سیری کامل در اصول فقه: دوره ده ساله دروس خارج اصول محمد فاضل لنکرانی جلد 2

مشخصات کتاب

سرشناسه:فاضل لنکرانی، محمد، 1310 - 1386.

عنوان و نام پدیدآور:سیری کامل در اصول فقه: دوره ده ساله دروس خارج اصول جلد2/ فاضل لنکرانی ؛ تهیه و تنظیم موسسه روزنامه فیضیه.

مشخصات نشر:قم: فیضیه، 1377

مشخصات ظاهری:16 ج.

شابک:500000ریال (دوره) ؛ 25000 ریال: ج. 1: 9646764010 ؛ 160000 ریال:ج.1،چاپ سوم:978-964-6764-01-0 ؛ 25000 ریال: ج. 2 : 964-6764-02-9 ؛ 25000 ریال: ج. 3: 9646764045 ؛ 250000 ریال (ج.3) ؛ 25000 ریال: ج. 4 : 964-6764-05-3 ؛ 25000 ریال: ج. 7: 9646764088 ؛ 25000 ریال: ج. 8: 9646764096 ؛ 25000 ریال: ج. 9: 964676410X ؛ 25000 ریال: ج. 10: 9646746118 ؛ 45000 ریال: ج. 12: 9648320047 ؛ 25000 ریال: ج. 13: 9646764207 ؛ 45000 ریالج. 13،چاپ (1385) : 964-8320-05-5 ؛ 25000 ریال: ج. 14: 9646764215 ؛ 25000 ریال: ج. 15: 9646764223 ؛ 25000 ریال: ج. 16: 9646764231

عنوان های دیگردوره ده ساله دروس خارج اصول حضرت آیه الله فاضل لنکرانی "مد ظله العالی"

ناشر: فیضیه

مکان نشر: ایران - قم

سال نشر: مجلد1الی مجلد3= 1377ش - مجلد4الی مجلد8= 1378ش - مجلد9 الی مجلد14= 1379ش - مجلد15 و مجلد16= 1380ش

موضوع:اصول فقه شیعه

شناسه افزوده:دادستان، محمد، تنظیم کننده، تهیه کننده

شناسه افزوده:موسسه روزنامه فیضیه

رده بندی کنگره:BP159/8/ف18س9 1377

رده بندی دیویی:297/312

شماره کتابشناسی ملی:م 78-13699

ص :1

مباحث الفاظ

ص :2

بسم الله الرحمن الرحیم

ص :3

سیری کامل در اصول فقه: دوره ده ساله دروس خارج اصول محمد فاضل لنکرانی جلد 2

فاضل لنکرانی

تهیه و تنظیم موسسه روزنامه فیضیه

ص :4

*مباحث الفاظ*

- علائم حقیقت و مجاز

- حقیقت شرعیه

- حقیقت متشرعه

ص:5

ص:6

علائم حقیقت و مجاز

درس نود و یکم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

کلام محقق عراقی(ره) در استثناء یک مورد از علامیّت عدم صحت سلب

نتیجۀ بحث قبل این شد که جواب علم تفصیلی و علم اجمالی، در رابطۀ با اشکال دور، در عدم صحت سلب، نمی تواند جریان پیدا کند. اما جواب دیگر، که عدم صحت سلب عند العالم، علامت باشد برای دیگری و برای جاهل مورد استفاده قرار بگیرد همان طور که در تبادر بود، اینجا مانعی ندارد. بعضی از محققین مثل مرحوم محقق عراقی(ره) بعد از آنکه علامیّت و کاشفیّت عدم صحت سلب را پذیرفتند؛ یک مورد را استثناء کردند. در حقیقت فرموده اند: در بعضی از موارد، ما نمی توانیم از راه عدم صحت سلب، مطلبی را به دست بیاوریم، مثلا در جایی که معنای مبهم را موضوع قرار می دهیم، یک معنای مرکبی که دارای دو جزء باشد و محمول، معنای بسیطی داشته باشد. به عبارت دیگر، گاهی موضوع و محمول هر دو امر بسیط هستند و ترکّبی در آنها وجود ندارد.

مثل این که ما بشر را موضوع و انسان را محمول قرار دهیم. اینجا قضیه ای که تشکیل می شود، می تواند ما را راهنمائی بکند به این که بشر همان معنای انسان است. اما اگر ما قضیه را به این صورت تشکیل دادیم، گفتیم: «الحیوان الناطق انسان» که موضوع ما، یک امر مرکبی قرار گرفت و محمول ما یک معنای بسیط. ایشان می فرماید: مناقشه در این که این قضیه، قضیۀ حملیۀ به حمل اوّلی ذاتی است، نداریم. ولی مسأله این است که ما از راه حمل اوّلی ذاتی، نمی توانیم به دست بیاوریم که «حیوان ناطق» معنای انسان است. برای این که انسان یک معنای بسیطی دارد. وقتی شما کلمۀ انسان

ص:7

را می شنوید، یک معنای بسیطی در ذهن شما می آید، معنای انسان همان معنای بسیط است. شما چطور با تشکیل قضیۀ حملیه می خواهید این معنای بسیط را تبدیل به مرکب کنید؟ به عبارت روشن تر، شما می خواهید از راه قضیۀ حملیه به دست بیاورید که این مرکب معنای انسان است. صحت حمل می خواهد که این معنا را دلالت بکند، در حالی که ما می دانیم که معنای انسان«لیس امرا مرکبا» بلکه معنای انسان امر بسیطی است. لذا باید این جور قضایا را از دایرۀ صحت حمل بیرون بیاوریم و بگوییم: اینجا مسألۀ علامیّت و کاشفیّت مطرح نیست، اما در موارد دیگری که موضوع معنای مفرد است و لفظ دارای یک معنای بسیطی هست، می توانیم مسألۀ صحت حمل را به عنوان کشف از حقیقت و علامت حقیقت مطرح کنیم.

عرض می کنیم: اولا روی اشکال بحث قبل، کلّی مسألۀ صحت حمل، زیر سؤال می رود، یعنی:

قبل از آنکه ما به تشکیل قضیۀ حملیه برسیم، مطلب، برای ما باید روشن شده باشد، اگر روشن نشده باشد، قضیۀ حملیه نمی توانیم تشکیل بدهیم. آدم جاهل، یا غافل چطور می تواند قضیۀ حملیه نسبت به معنای مجهول و یا معنای مغفول عنه ترتیب بدهد؟ پس باید معنای حقیقی به صورت علم تفصیلی مشخص باشد و اگر مشخص نباشد، نمی توانید قضیۀ حملیه را تشکیل بدهید. اولا ما کلّی این علامت را از این نظر مورد اشکال قرار دادیم. ثانیا فرض کردیم که از این اشکال صرف نظر شد، یعنی قبول کردیم که صحت حمل علامت حقیقت است. آیا استثناء این موردی که شما می فرمایید صحیح است یا نه؟ ما اگر قضیۀ حملیۀ«الحیوان الناطق انسان» را تشکیل دادیم برای کشف معنای حقیقی، لا بدّ به این نکته توجه داریم که معنای انسان بسیط است و موضوع مرکب است. مرکب با وصف ترکّبش، نمی تواند اتحاد با معنای بسیط داشته باشد. ما از این قضیۀ حملیه چه چیزی را به دست می آوریم؟ آن چه برای ما از صحت حمل در این قضیۀ حملیه، به دست می آید، این معناست که انسان دارای یک معنای بسیطی است که اگر آن معنای بسیط را زیر ذرّه بین عقل قرار بدهند و بخواهند تجزیه و تحلیل عقلی روی این معنای بسیط داشته باشند، در حقیقت جنس و فصلش را مشخص کنند، جنس آن حیوان است و فصل آن ناطق است. قضیۀ حملیه این معنا را به ما نشان می دهد که«حیوان ناطق»، تجزیه شده از معنای بسیط انسان است. «حیوان ناطق» ترکیبی است که از تحلیل آن معنای بسیط استفاده می شود. پس این معنای حقیقی را شما به دست آوردید که«عند التحلیل یرجع جنسه الی الحیوان و فصله الی الناطق». مجرّد این که یک مرکب«بما هو مرکب» حمل بر بسیط«بما هو بسیط» نمی شود و در حقیقت اتحاد بین مرکب و بسیط تحقق ندارد، این، مانع از صحت این حمل نیست، یعنی: در حقیقت وقتی که ما«حیوان ناطق» را موضوع قرار می دهیم، این وصف ترکّب را از آن جدا می کنیم. لذا قضیۀ حملیه تشکیل داده می شود و اگر ما قید ترکّب را نزنیم که«هذا الحمل لیس بصحیح اصلا»، ما باید«صحة الحمل» درست کنیم تا علامیّت مجاز تحقق پیدا

ص:8

بکند. صحة الحمل به این کیفیت است و ما از راه همین«صحة الحمل» - اگر اشکال دیروز مطرح نباشد - معنای حقیقی را به دست می آوریم، به طوری که اگر سؤال کنند که«ما حقیقة لفظ الانسان؟»، «ما معنی لفظ الانسان»؟ می گوییم: معنای انسان یک معنای بسیطی است و تحلیلش عبارت از «حیوان ناطق» و تجزیه اش عبارت از این دو جزء جنسی و فصلی خواهد بود. لذا اشکال محقق عراقی، یعنی: این استثنائی که ایشان از دایرۀ این علامت کرده است، اگر ما اصل علامت را هم بپذیریم، وجه صحیحی برای این استثناء تصور نمی شود.

اطراد از علائم حقیقت

آخرین علامتی که در رابطۀ با حقیقت و مجاز ذکر شده، که هم جانب اثباتش را علامت حقیقت قرار داده اند و هم جانب سلبش را علامت مجاز قرار داده اند، مسألۀ اطّراد است. معنای اطّراد چیست؟ مرحوم آخوند(ره) در اینجا متأسفانه توضیحی برای اطّراد ذکر نکرده اند. با این که هم مسألۀ تبادر و هم مسألۀ عدم صحت سلب را توضیح داده اند. اما در اینجا اطّراد را معنا نمی کنند، فقط می گویند: اطّراد به عنوان علامت حقیقت و عدم اطّراد به عنوان علامت مجاز ذکر شده است. حالا اطّراد چیست؟

بهترین تعریف اطراد در کلام محقق کمپانی(ره)

برای اطّراد تعریفات مختلفی شده است. به نظر می رسد مرحوم محقق کمپانی(اعلی اللّه مقامه) در حاشیۀ تحقیقی بر کفایه، بهترین تعریف برای اطّراد را ذکر کرده اند و خودشان هم آنرا پذیرفته اند.

هم اطّراد را معنا کرده اند و هم علامیت اطّراد را مورد قبول قرار داده اند و عدمش را علامت مجاز.

ایشان در تعریف اطّراد می فرمایند: لفظ رجل معنایی دارد، اما نمی دانید که این معنا، معنای حقیقی رجل یا معنای مجازی آن است؟ اجمالا می دانید که رجل به عنوان یک نکره یا مثلا مطلقی مطرح است، شما آن را اطلاق بر زید می کنید، اطلاق بر زید، البته نه با جمیع خصوصیاتی که در زید وجود دارد، در جایی که معنای حقیقی روشن است، مثل کلمۀ انسان، گفتیم: اگر انسان را در زید استعمال کردید و اطلاق بر زید کردید با تمام خصوصیاتی که در زید وجود دارد، این استعمال مجازی است.

اگر شما خصوصیات را کنار گذاشتید، جهات مشخصه و فردیه را کنار گذاشتید و رجل را بر زید اطلاق کردید، بعد دیدید رجل بر زید«بما انّ زیدا یکون فیه خصوصیة الرجولیة» اطلاق می شود، این اطلاق صحیح است. پس شما در مرحلۀ اولی یک رجلی و یک زیدی دارید فقط. می آیید این رجل را با آن معنایی که دارد و مردّد بین حقیقت و مجاز است، اطلاق بر زید می کنید، به عنوان این که زید«یکون فیه خصوصیة الرجولیة»، می بینید که این اطلاق درست است. بعد این علت را سرایت

ص:9

می دهید، می گویید: ببینیم آیا در عمرو که او هم دارای خصوصیت رجولیت هست، این اطلاق درست است یا نه؟ آنجا هم درست است. خلاصه هر یک از افراد رجل که دارای این خصوصیت است، وقتی که ملاحظه می کنید و با آن معنای رجل می سنجید، می بینید که این اطلاق بر او اطلاق صحیحی است و هیچ استثناء هم ندارد. نمی توانید موردی پیدا کنید که واجد خصوصیت رجولیت باشد، لکن اطلاق رجل در آنجا یک اطلاق غیرصحیحی باشد. ایشان می گویند: ما از این راه کشف می کنیم که آن معنایی که انطباق بر تمام افراد پیدا می کند، به علت این که دارای خصوصیت رجولیت هست، طبعا باید معنای حقیقی رجل باشد. قبل از این، تردید داشتیم در این که معنای حقیقی یا مجازی است؟ اما وقتی که این اطّراد، یعنی: سریان در همۀ افراد و شیوع در همۀ افراد را ملاحظه کردیم و دیدیم حتی یک مورد به عنوان استثناء وجود ندارد که فردی خصوصیت رجولیت در او وجود داشته باشد و مع ذلک عنوان رجل بر او اطلاق نشود؛ کشف می کنیم که این معنا، معنای حقیقی رجل است.

در مجاز، مطلب کاملا به عکس است. برای این که می بینیم در«زید اسد» می توانیم آن معنای اسد را، آن معنای مردد بین حقیقت و مجاز را، بر زید اطلاق کنیم و ریشۀ آن، مشابهت در شجاعت است.

اما سراغ یک فرد دیگری که مشابهت در غیر شجاعت دارد، می آییم که در جهات دیگر به اسد مشابهت دارد، مثلا عمرو هیچ گونه شجاعتی ندارد. اما فرض کنید راه رفتنش مثل راه رفتن اسد است و تنها مشابهت در مشی، با اسد دارد. وقتی اسد، می خواهد بر عمرو اطلاق بشود که فاقد مشابهت در شجاعت است، اما واجد مشابهت در مشی است. صحیح نیست. اگر ما به مردم بگوییم:

«عمرو اسد» یا اینکه پیش خودمان بخواهیم این قضیه را ترتیب بدهیم، می بینیم«زید اسد» درست است، اما«عمرو اسد لیس بصحیح». از اینجا کشف می کنیم که در«زید اسد» معنای مجازی بوده است که انطباق بر زید پیدا کرده است و الاّ اگر معنا، معنای حقیقی بود، معنای حقیقی باید سریان و جریان داشته باشد ما حتی یک مورد به عنوان استثناء نتوانستیم پیدا کنیم.

ایراد بر جریان اطراد در مجازات به لحاظ صنف علاقه

مرحوم آخوند(ره) در کفایه فرموده اند: عدم اطّراد را که در مجازات ملاحظه می کنیم، به لحاظ نوع علاقه است. اما اگر به لحاظ صنف علاقه فرض بکنیم، در مجاز هم اطّراد تحقق دارد. چطور؟ نوع علاقه، مشابهت است فرضا. مشابهت در شجاعت، این صنفی است از نوع علاقه. اگر ما معیار را نوع قرار بدهیم اطّراد ندارد، همان طوری که در مثال زید و عمرو شما ملاحظه کردید. اما اگر ما ملاک را صنف علاقه قرار دادیم«المشابهة فی الشجاعة»، این اطّراد دارد. برای این که اگر زید، مشابهت در شجاعت داشت«اسد»، عمرو مشابهت در شجاعت داشت«اسد»، هر موجودی که با اسد

ص:10

مشابهت در شجاعت داشته باشد عنوان اسد بر او اطلاق می شود. این حرف زده شده است.

اما این حرف صحیح نیست؛ آنچه علاقه است، مشابهت است. وقتی که ما علائق مجاز را مطرح می کنیم، یک علاقه را، علاقۀ مشابهت قرار می دهیم، دیگر مشابهت در چه چیزی مطرح نیست، مشابهت مطرح است. در«زید اسد» مشابهت در شجاعت است. در مثلا«عمرو بو علی سینا» مشابهت در علمیّت است، فلان کس، فلان منبری زبردست است، این مشابهت در سخنرانی است.

اصلا صنف«بما هو صنف» هیچ گونه مدخلیتی در رابطۀ با علائق ندارد. که تصادفا علاقۀ مشابهت، این مجاز را ممتاز کرده است و به نام استعاره نام گذاری شده است؛ معیارش، مشابهت است. اما اینکه مشابهت در چه چیزی است؟ این دیگر خصوصیت ندارد. مگر هر وقت ما برای استعاره مثال به«زید اسد» زده ایم که علاقه اش مشابهت در شجاعت است آیا این به این معناست که مشابهت در شجاعت به عنوان علاقه مطرح است؟! شجاعت مطرح نیست اصلا. مشابهت، عنوان استعاره را وجود به می آورد، در هر کجا به تناسب خودش و با مشابهتی که تناسب با آنجا دارد.

پس ما نمی توانیم صنف علاقه را اصولا مطرح بکنیم، ملاک، نوع علاقه است. اگر ملاک، نوع شد، ما می بینیم این نوع«لا یطّرد». اگر زید به اسد شباهت در شجاعت داشته باشد«یصحّ ان یقال: انّه اسد» اما اگر عمرو به اسد مشابهت در راه رفتن داشته باشد، با این که مشابهت محفوظ است و در رابطۀ با مشابهت بحثی نیست، مع ذلک اطلاق اسد«لیس مما ینبغی و لیس بصحیح». ایشان می فرماید: اطّراد به این معناست و عدم اطّراد به این معناست و عرض کردم ایشان پذیرفته اند که اطّراد علامت حقیقت است و عدم اطراد، علامت مجاز است.

در باب علائق تردیدی در این معنا نیست که اصناف علائق، هیچ دخالتی ندارند. آنچه که دخالت دارد، نوع علاقه است و مع ذلک اطّراد ندارد. اطّراد ندارد به این معناست که«نوع العلاقة موجود و لکنّه لا یصح» اشتباهی که ایشان می کند همین است، ایشان خیال کرده اند که گفته اند: هر کجا که این علاقه ها وجود داشته باشد، استعمال صحیح است. اتفاقا این طور نیست. کلیّت در باب مجازات از آن طرف قصه است. مجازاتی که استعمالشان صحیح است، این علائق در آنها هست. اما نه اینکه هر کجا این علائق وجود داشته باشد، استعمال مجازی درست است. چه کسی تصریح کرده به این که هر کجا که علاقۀ مشابهت باشد، «یصح الاستعمال»؟ این طرف کلیت دارد و آن طرفش محدود است، هیچ کسی نیامده این حرف را بزند که هر کجا که علاقۀ مشابهت است«یصح الاستعمال»، چنین حرفی نیست.

اشکال بر علامیّت اطراد برای حقیقت بنابر نظریۀ محقق کمپانی(ره)

ایشان اطّراد را به عنوان علامت حقیقت و عدم اطّراد را به عنوان علامت مجاز پذیرفته اند. لکن

ص:11

آن اشکالی که ما در بحث قبل در باب صحت حمل به قضیۀ علامیّت صحت حمل کردیم، اینجا هم وارد است. چرا؟ می گوییم شما که قضیۀ حملیۀ«زید رجل» را تشکیل می دهید. اولا یک اشکال این است که شما مسألۀ اطّراد را به قضیۀ صحت حمل کشاندید، این یک اشکال اساسی به ایشان است و به همان مسألۀ دوم و علامیت صحت حمل و صحت سلب برمی گردد. چیز تازه ای به عنوان اطّراد مطرح نشد، این در حقیقت به آن قصه برگشت. حالا این جهتش را کار نداریم. ولی ما از ایشان سؤال می کنیم، شما وقتی که قضیۀ«زید رجل» را تشکیل می دهید و خصوصیات زیدیت و فردیت را کنار می گذارید و رجل را اطلاق بر زید می کنید در رابطۀ با رجل چه تصویری دارید؟ آیا آن معنایی که شما برای رجل فرض کرده اید، یک معنای مردّد بین معنای حقیقی و مجازی است؟ یعنی: شما می گویید: ما فعلا، علی الحساب یک معنایی برای رجل فرض می کنیم که مردّد بین حقیقت و مجاز است، همان طوری که من تقریب کردم. ولی می بینیم که این معنا انطباق بر زید پیدا می کند، برای خاطر این که خصوصیت رجولیت، یعنی وجود این معنا در زید مطرح است. بعد می بینیم در عمرو و بکر و خالد و همۀ آنهایی که این خصوصیت برایشان منطبق است، معنای رجل، تطبیق می کند.

سؤال ما که شبیه آن اشکال بحث قبل در قضیۀ حملیه است، این است که شما در رابطۀ با رجل از نظر معنای حقیقی، نه تبادری دارید و نه یک چیز معلوم بتفصیلی دارید، یک معنای مردّدی که«لا یعلم انّه الحقیقة او المجاز» اگر فرض کردیم که بر تمام آنهایی که این خصوصیت در آنها منطبق بود، این معنا تطبیق کرد. از کجا می فهمیم که آن معنا، معنای حقیقی رجل است؟ نتیجه را شما از کجا به دست آوردید؟ زید«لخصوصیة الرجولیة رجل»، عمرو«لخصوصیة الرجولیة رجل»، بکر«لخصوصیة الرجولیة رجل»، «فینتج انّ هذا المعنی المردّد معنی حقیقی للرجل» این از کجا به دست بیاید؟

اگر ما آن دو جهت را کنار بگذاریم و مسألۀ تبادر و علامت دیگر را صرف نظر بکنیم و بگوییم هیچ گونه علامتی غیر از نفس همین معنا تحقق ندارد، ما از کجا می توانیم استنتاج بکنیم که این معنای حقیقی لفظ رجل است؟ شما یک معنای مجازی دارید، این معنای مجازی در زید فرضا وجود دارد، در عمرو وجود دارد. فرض کنید این معنایی که ما برای رجل به صورت معنای حقیقی قائل هستیم، معنای مجازی رجل باشد. اگر معنای مجازی رجل باشد، در تمام زید و عمرو و بکر و خالد انطباق و اطلاق پیدا می کند یا نمی کند؟ همین معنا«و لو کان معنا مجازیا یصحّ اطلاقه علی کلّ واحد من زید و عمرو و بکر و خالد و امثال ذلک». آیا صحت اطلاق این معنا بر جمیع این افراد به عنوان این است که«هذا معنا حقیقیا له»؟ اگر صحت اطلاق را به این کیفیت ما قبلا احراز کنیم، نیازی به اطّراد نیست. ما قبلا این معنا را به دست آورده ایم. اما اگر هیچ جهتی برای ما روشن نیست، فقط یک معنایی است مردّد بین حقیقت و مجاز و قابل انطباق بر زید عمرو بکر و خالد و همۀ افراد انسانها. این قابلیت انطباق بر تمام افراد انسانها دارد، از کجا ما را هدایت می کند به این که این معنا،

ص:12

معنای حقیقی لفظ رجل است؟ شاید یک معنای مجازی است، روی خصوصیت رجولیت اطلاق می شود و این خصوصیت رجولیت در تمام اینها وجود دارد. در حقیقت، شبیه صنف علاقه می شود.

همانطوری که شما در صنف علاقه گفتید: هیچ گونه عدم اطّرادی نیست، بلکه اطّراد تحقق دارد، اینجا هم شبیه همان معنا می شود. شما رجل را بر زید اطلاق می کنید«لخصوصیة الرجولیة» عمرو هم که با زید هیچ فرقی ندارد، بکر و خالد و تمام افراد انسان را می بینیم که این رجل«بما له من المعنی ینطبق علیهم». این انطباق چه دلالتی دارد بر این که این معنا، معنای حقیقی لفظ رجل است؟

چنین اشکالی در رابطۀ با کلام ایشان به ذهن می آید و شاید بعضی از اشکالات دیگری هم باشد، کلام ایشان را به دقت مطالعه کنید و آن اشکالات دیگر را ببینید که هست یا نه؟

پرسش:

1 - کلام محقق عراقی(ره) در استثناء صورتی که موضوع مرکب و محمول بسیط باشد، از علامیت عدم صحت سلب را شرح دهید.

2 - تعریف اطراد - که از علائم حقیقت است - با توجه به کلام محقق کمپانی بیان کنید.

3 - کلام آخوند در لحاظ نوع علاقه در علامیت عدم الاطراد در مجازات را تشریح کنید؟

4 - اشکال بر علامیة اطراد و عدم الاطراد را بیان کنید.

ص:13

درس نود و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اشکال به بیان محقق اصفهانی(ره) در علامیّت اطراد برای حقیقت

بیان و تعریف مرحوم محقق اصفهانی(قدس سره) در رابطۀ با اطّراد بهترین تعریفهاست.

تعریف ایشان و مناقشۀ آن هم مطرح شد، لکن اشکال مهمی که به نظر قاصر، به بیان ایشان وارد است، این است که ایشان می فرمایند: ما وقتی که کلمۀ رجل را به معنای مردد بین حقیقی و مجازی اطلاق بر زید می کنیم«لخصوصیة الرجولیة»، می بینیم که هر کجا که این خصوصیت وجود داشته باشد، بدون استثناء کلمۀ رجل اطلاق می شود و صحت اطلاق دارد. سؤال این است که این صحت اطلاق را شما از کجا به دست آورده اید؟ شما می گویید: «زید رجل»، در آن مناقشه نمی کنیم، اما وقتی که گفتید: «عمرو رجل» این صحت حمل و صحت اطلاق از کجا برای شما روشن شد و از کجا آن را به دست آوردید؟ اگر تکیه کنید به اینکه صحة الحمل عند العرف دارد، مثل همان عالم و جاهل و مثل همان مستعلم و عالم می شود. اما بحث ما فعلا این نیست، بحث ما این است که خود انسان می خواهد قضیه را تمام کند بدون این که مراجعۀ به دیگران بشود، بدون این که حساب مستعلم و عالم مطرح باشد، کما این که در صحة الحمل آن اشکالاتی را که ما می گفتیم همه اش در همین رابطه بود و اگر گفته شود که ما به عرف مراجعه می کنیم، باید گفت که مثل این که موضوع بحث فراموش

ص:14

شده است! بحث در این بود که مسألۀ اجمال و تفصیل، که جواب از دور است، در عدم صحت سلب نمی تواند جواب باشد.

اجمال و تفصیل مال این است که خود انسان بخواهد علامت را به کار ببرد، شخص دیگری وجود نداشته باشد، غیری مطرح نباشد. اینجا هم که این محقق بزرگوار در قضیۀ اطّراد، مسأله صحت حمل را مطرح می کند، در رابطۀ با یک نفر، این قضیه مطرح است. می گوییم فرضا آن یک نفر شما هستید، معنایی را از رجل می دانید و این معنا مردد بین این است که معنای حقیقی و احتمالا معنای مجازی رجل است. فرض کردیم که در«زید رجل» شما صحت حمل را به دست آوردید، اما وقتی که نوبت به عمرو رسید این صحت«عمرو رجل» از کجا به دست آمد؟ ما احتمال می دهیم که آن معنایی که اطلاق بر زید شده است معنای مجازی است و معنای مجازی توسعه ندارد، در حقیقت مثل همان علاقۀ مشابهت است که شما به زید، اسد می گفتید اما به عمرو که شباهت به اسد در راه رفتن داشت، اسد نمی گفتید. برای این که معنای مجازی توسعه ندارد. اگر این احتمال در کار است این سؤال مهم را از ایشان داریم که این معنا را از کجا به دست آوردید که«عمرو رجل» درست است؟ شما می گویید: هر کجا که این خصوصیت رجولیت تحقق داشته باشد«یصح الاطلاق»، این«یصح الاطلاق» از کجا آمد؟ بله، اگر شما قبلا احراز کنید که این معنای حقیقی است دنبالش هم«یصح الاطلاق» است، اما اگر احراز نکردید که این معنا حقیقت یا مجاز است، از کجا می گویید: «یصح الاطلاق»؟ «لنا ان ندّعی» که«لا یصح الاطلاق»، «ما الدلیل علی صحة الاطلاق»؟ صحت اطلاق دلیل لازم دارد، یا باید انسان پشتوانه اش را عرف قرار بدهد و بگوید: وقتی به مردم بگوییم: «عمرو رجل» این اطلاق درست است، اگر مسألۀ مردم مطرح شد در همان حمل«زید رجل» تبادر کار را تمام می کند. اما اگر عرف در کار نبود و شما هم مردد هستید که این معنای اطلاق شدۀ بر زید، معنای حقیقی است یا مجازی؟ صحت«عمرو رجل» را از کجا احراز کردید؟ آیا متوقف نیست بر این که شما قبلا معنای حقیقی را به دست آورده باشید؟ متوقف نیست بر این که شما قبلا از راه تبادر، آن مجهول خودتان را کشف کرده باشید؟ اگر می گویید: نه، «ما الدلیل علی صحة الاطلاق»؟ صحت اطلاق را شما از چه راهی به دست می آورید؟

مناقشه در سببیت صحت اطلاق در علامیت عدم اطّراد برای مجاز

در عدم اطّراد هم همین اشکال هست، شما می گویید: می بینیم زید مشابهت در شجاعت دارد و اسد بر او اطلاق می شود، عمرو مشابهت در مشی دارد«لا یطلق علیه الاسد»، چه کسی گفته است: «لا یطلق»؟ دلیل شما بر«لا یطلق» چیست؟ آیا عرف است؟ در این صورت مستعلم و عالم می شود که اشکالی ندارد انسان جاهل به عالم مراجعه کند و از او مسأله را استفاده کند. اما اگر پای عرف مطرح

ص:15

نیست و شما هم جاهل به معنای اسد هستید«لم لا یطلق الاسد علی عمرو؟» دلیل شما بر این که اسد اطلاق بر عمرو نمی شود چیست؟ خیر، هم«زید اسد» که مشابهت در شجاعت دارد و هم«عمرو اسد» که مشابهت در مشی دارد، اطلاق می شود. چه کسی گفته است که این اطلاق صحیح نیست؟ پس باید قبلا احراز کرده باشید که اسد یک معنای حقیقی دیگری دارد و این معنایی که شما اطلاق بر زید و عمرو می کنید، معنای مجازیش است و چون معنای مجازی است و در مجازات مثلا توسعه مطرح نیست از باب مثال می بینید که این اطلاق درست نیست و الاّ اگر این معنا را قبلا احراز نکرده باشید و احتمال بدهید که آن معنای اطلاق شدۀ بر زید در اسد، همان معنای حقیقی است، پس «عمرو اسد» هم درست است، هیچ دلیلی بر بطلان اطلاق اسد بر عمرو نداریم.

پس این که شما رکن مسأله را، صحت اطلاق در موارد اطّراد و عدم صحت اطلاق در موارد عدم اطّراد قرار داده اید، فرع این است که معنای حقیقی برای شما قبلا روشن شده باشد و الاّ اگر روشن نشده باشد نه در رابطۀ با اطّراد و نه در رابطۀ با عدم اطّراد نمی توانید حکم به عدم صحت اطلاق بکنید. لذا این بیان ایشان با این که شاید بهترین تعریفها در باب اطّراد است به نظر من بیان صحیح و تمامی نیست.

دو بیان دیگر هم در این رابطه هست که یکی بیان جالبی است و دیگری هم چون خیلی روی این بیان تکیه کرده است، بلکه فرموده است که سبب وحید و طریق وحید برای رسیدن به حقیقت در باب الفاظ همین راه است، را عرض می کنیم تا ببینیم که آیا در اینها مناقشه هست یا نه؟

بیان مرحوم بروجردی(ره) در اطراد و عدم الاطراد

یک بیان را مرحوم سیّدنا الاستاذ آیت اللّه العظمی بروجردی(أعلی اللّه مقامه الشریف) فرموده است که بیان جالبی است و مخصوصا با ذوق ادبی خیلی می خواند. ایشان پذیرفته اند که هم اطّراد علامت حقیقت و هم عدم اطّراد علامت مجاز است. اگر حاشیۀ کفایه را ملاحظه کرده باشید در مسألۀ اطّراد اقوال مختلفی هست. بعضی ها گفته اند: اطّراد، علامت حقیقت است و عدم اطّراد، علامت مجاز است. بعضی ها هر دو را نفی کرده اند و گفته اند: نه اطّراد، علامت حقیقت است و نه عدمش، علامت مجاز است. بعضی ها هم اطّراد را علامت حقیقت دانسته اند، اما عدم اطّراد را علامت مجاز قرار نداده اند. مثل همان که ما در باب تبادر عرض کردیم که مرحوم آخوند(ره) در باب تبادر فقط جانب وجودی اش را مطرح کرده و گفته است که تبادر، علامت حقیقت است، اما این که عدم تبادر هم علامت مجاز است را تعرض نکرده است. ما اجمالا تعرض کردیم که مشهور، عدم تبادر را علامت مجاز گرفته اند و بزرگانی مثل صاحب فصول(ره) و صاحب قوانین(ره) تبادر الغیر را علامت مجاز گرفته اند. در باب اطّراد بعضی ها گفته اند: اطّراد، علامت حقیقت است و عدم اطّراد،

ص:16

علامت مجاز نیست، شاید قول به عکس هم وجود داشته باشد که عدم اطّراد را علامت مجاز بدانند، لکن اطّراد را علامت حقیقت ندانند. مرحوم آیة اللّه بروجردی(ره) از جملۀ اشخاصی است که هم اطّراد را علامت حقیقت می داند و هم عدم اطّراد را علامت مجاز. ایشان اطّراد را این جور معنا کرده است: تعبیری در رابطه با معنایی که همه جا قابل پیاده شدن در رابطۀ با همان شخص باشد ولی در عدم اطّراد چنین نیست. ایشان می فرمایند: در استعمالات حقیقیه فقط یک شرط وجود دارد؛ وقتی شما مثلا می گویید: «رأیت زیدا یرمی» شرط این است که شما دیده باشید که زید در حال رمی است، اما اگر دیدید که زید اتصاف به رمی دارد، این اطلاق رامی بر زید، دیگر زمان و مکان و شرط و موقعیت خاص لازم ندارد. شما در هر موقعیتی که کلمۀ رامی را به زید اطلاق کنید صحیح است «لانّه تحقّق و صدر منه الرمی» چون حقیقتا اتصاف دارد«بأنّه رام» آن اطلاق حقیقی است و تنزیل و ادعا و امثال ذلک در آن مطرح نیست، عین حقیقت است، حقیقت، در هر کجا قابل پیاده شدن و تطبیق است.

اما اگر به جای«رأیت زیدا یرمی» گفتید: «رأیت اسدا یرمی»، در اینجا آن شرطی که در باب حقیقت وجود داشت که باید رامی بودنش محرز باشد، جای تردید نیست، برای این که کلمۀ«یرمی» را اینجا هم ذکر می کنیم، اما به جای این که کلمۀ زید را بگویید کلمۀ اسد را مطرح کرده اید، در این استعمال، غیر از آن شرط اول دو شرط دیگر لازم است: یک شرطش این است که شما در اطلاق لفظ اسد بر زید، یک ادعا و تنزیلی، از این قبیل که سکاکی مثلا در باب استعاره می گوید و ما نظیرش را در باب مجازات ذکر کرده ایم، چنین ادعایی هم باید باشد و الاّ همین جوری که نمی شود لفظ اسد را بر زید اطلاق کرد. به این زید که اطلاق اسد کرده اید، همین زید با این که مشابهت با اسد دارد و مشابهتش هم در شجاعت است و به عبارت دیگر: حتی ما به نوع علاقه کار نداریم، در همان صنف علاقه که مرحوم آخوند(ره) قائل به اطّراد بودند، ایشان می فرماید: نه، صنفش را هم که بگیرید باز هم درست نیست. زید درست است که با اسد مشابهت در شجاعت دارد، اما کجا می شود لفظ اسد را بر همین زید اطلاق کرد؟ جایی که متناسب با مقام شجاعت است، انسان مثلا می خواهد رزمندگان را تحریک به قتال بکند، می خواهد نیرو به رزمندگان بدهد، اگر آنجا بگوید: شما شیران بیشۀ شجاعت هستید چقدر جالب است. اما همین شیران بیشه شجاعت را اگر انسان دعوت کرد و غذایی برایشان آماده کرد، به آنها بگوید: ای مهمانهای شیر! بفرمایید سر سفره؟ این تناسب ندارد که کسی کلمۀ اسد را برای مهمانی کنار سفره به کار ببرد، با این که همان مشابهت در شجاعت است، همان شخص است، اما معنای مجازی، اطّراد ندارد، یعنی در هر موقعیتی قابل اطلاق نیست، در بعضی موقعیت ها قابل اطلاق است. در مقام شجاعت و تحریک به قتال شما اگر کلمۀ اسد را بیان کنید و اطلاق کنید خیلی جالب است، اما همان اسد در جای دیگر قابل اطلاق نیست، ولو اینکه مشابهت، مشابهت در

ص:17

شجاعت است.

پس در حقیقت ایشان اطّراد را«صحة الاطلاق فی جمیع المواقع» بیان می کند، بدون این که موقعیت خاص و زمان و شرط خاصی در آن دخالت داشته باشد. اما مجاز، ولو اینکه شما صنف علاقه را هم بگیرید باز هم«لا یطّرد». «لا یطّرد» یعنی چه؟ یعنی«لا یصحّ الاطلاق فی جمیع المواقع، بل فی بعض المواقع» اطلاق درست است و در بعضی از مواقع دیگر اطلاق به تعبیر ایشان قبیح است، تعبیر به قبح در کلام ایشان مطرح است.

مناقشه در کلام مرحوم بروجردی(ره) در صحت اطلاق در همه موارد

این بیان ایشان هم به نظر من قابل مناقشه است، البته یک مناقشه ای در رابطۀ با آن چیزی که در حقیقت، ایشان گفته اند، که حقیقت، حسن اطلاق فی جمیع المواقع دارد، به نظر من حقیقت هم این را ندارد. اینطور نیست که هر حقیقتی، در هر موقعیتی حسن اطلاق داشته باشد. آیا می شود گفت: هر حقیقتی، در هر موقعیتی حسن اطلاق دارد؟ اگر فرضا مرجع تقلیدی مثلا پدرش هیزم شکن باشد، انسان برود آنجا و بگوید: سلام علیک ای پسر هیزم شکن! مگر این حقیقت نیست؟ حقیقت هم موقعیت لازم دارد، اینطور نیست که هر حقیقتی بدون در نظر گرفتن موقعیت ها قابل تطبیق و پیاده شدن باشد. یا انسان مثلا به آدم محترم و متشخصی که فرضا اسم زنش را می داند، در کوچه بگوید:

السلام علیک ای شوهر خانمی که اسمش فلان است، آیا این تعبیر درست است یا نه؟ عین حقیقت هم هست.

پس اولا این طور نیست که ما بگوییم: علامت حقیقت، «صحة الاطلاق فی جمیع المواقع» است، بلکه مناسبت لازم دارد، حتی در باب ادعیه، انسان می خواهد از خداوند طلب مغفرت کند، انسان در مقام طلب مغفرت چه اسمی از خداوند را ذکر می کند؟ مثلا نمی گوید: «یا قهّار! اغفر لی»! مگر خدا قهّار نیست؟ اما«یا قهّار اغفر لی» مناسبت ندارد، «یا غفّار، اغفر لی» مناسبت دارد، هر دو هم حقیقت هستند، غفّار و قهّار دربارۀ خداوند که به یک معنا نیست، اما در عین حال در باب حقائق هم مناسبت ها همیشه باید رعایت بشود، این طور نیست که هر حقیقتی، در هر کجا، به هر صورت و به هر کیفیتی قابل طرح و قابل این باشد که انسان اطلاق و استعمال کند.

ثانیا اشکال دیگری که بر ایشان وارد است این است: ایشان فرمود که ما در باب حقائق می بینیم در هر موقعیتی این اطلاق، صحیح است و در عدم اطّراد می بینیم جایی که موقعیت نداشته باشد، این اطلاق قبیح است. این صحت و قبح را شما از کجا آوردید؟ چه کسی به شما گفت که«هذا صحیح و ذاک قبیح»؟ این که شما در اطّراد می گویید: در همه جا ما می توانیم این اطلاق را بکنیم، در جایی که مردّد هستید از کجا به دست آوردید؟ این که می گویید: در مجاز، به زید در مقام تحریک به قتال، اسد

ص:18

اطلاق می کنید، اما در کنار سفره«یقبح» این که بگوییم: «أیها الاسد تفضّل للأکل» این قبحش را از کجا شما به دست آوردید؟ اگر شما قبلا تشخیص داده باشید معنای مجازی و معنای حقیقی را، این صحت در آنجا و قبح در اینجا برای شما روشن بود، اما اگر شما معنای حقیقت را از مجاز تشخیص ندادید، شما احتمال می دهید که اطلاق اسد بر زید به نحو حقیقت باشد. مگر این احتمال را نمی دهید؟ اگر احتمال می دهید که اطلاق اسد بر زید به نحو حقیقت است از کجا فهمیدید که کنار سفره اگر به او بگویند: اسد، قبیح است؟ به عرف مراجعه می کنید؟ آن بحثی ندارد، آن مستعلم و عالم است. اما اگر خودتان می خواهید علامت را پیاده کنید؛ حساب مستعلم و عالم مطرح نیست، از کجا آن صحت در آنجا و قبح در اینجا را به دست آوردید؟ ما راهی نداریم برای این که به دست بیاوریم که«أیها الاسد» در کنار سفره قبیح است؟ احتمال می دهیم که معنای حقیقی اسد، منطبق بر زید باشد، مثل انسان. اگر انسان به عنوان معنای حقیقی منطبق بر زید بود، حالا با قطع نظر از آن اشکالی که من در رابطۀ با حقیقت کردم، روی مبنای خود ایشان همه جا کلمۀ انسان اطلاقش بر زید صحیح است.

شما احتمال می دهید که اسد هم همینطور باشد، اگر این احتمال را می دهید قبح را از کجا به دست آوردید؟ «ما الدلیل» بر این که این قبیح است؟ نه خیر«لیس بقبیح». پس این کشف می کند از این که ارتکازا، گویا قبلا معنای حقیقی برای اینها روشن شده است که این حسن و قبح و صحت و امثال ذلک را مطرح می کند و الاّ اگر روشن نشده باشد و همین طور انسان در عالم تردّد و جهل باشد نمی تواند بگوید: «هذا قبیح». شما می گویید: از خصوصیات مجاز این است که«لا یطلق فی بعض المواقع»، حالا این بعض مواقع مجاز است که«لا یطلق»؟ از کجا به دست آوردید که مجاز است؟ اگر هم به دست نیاورده اید که مجاز است پس«لا یطلق» را شما از کجا به دست می آورید؟ خیر، «یطلق».

در همان کنار سفره به زید می گوییم: «أیها الاسد تفضّل و لیس بقبیح اصلا». لذا هیچ کدام از بیان ایشان برای مسألۀ اطّراد و عدم اطّراد، نمی تواند راهی را درست بکند.

پس همان طوری که در باب صحت حمل و عدم صحت سلب، یک نفر نتوانست این را درست کند، از راه تفصیل و اجمال و امثال ذلک مسألۀ صحت حمل و صحت سلب، در باب اطّراد هم مسأله این طور است. یک نفر نمی تواند راه به جایی داشته باشد، مگر اینکه مسبوق به تبادر باشد، اگر هم مسبوقیت به تبادر مطرح شد دیگر نیازی به صحة الحمل و اطّراد و امثال ذلک نداریم. لذا بیان ایشان هم ناتمام است، اما بعض الاعلام در رابطۀ با اطّراد بیانی دارند، منتها اطّراد را ایشان فقط در رابطۀ با غیر مطرح کرده است، منتها به یک ترتیب دیگری غیر از مسألۀ صحت حمل و غیر از مسألۀ تبادر عند الغیر و همان طور که اشاره کردم این راه را ایشان، راه وحید برای آشنائی به لغات قرار داده اند با یک تقریبی که در این رابطه ذکر فرموده اند. بیان ایشان را مطالعه بفرمایید تا ببینیم که این بیان آیا قابل قبول هست یا نه؟

ص:19

پرسش:

1 - اشکال به بیان محقق اصفهانی(ره) در علامیّت اطراد برای حقیقت را بیان کنید.

2 - آیا صحت اطلاق، سبب علامیّت اطراد برای حقیقت است؟ توضیح دهید.

3 - بیان مرحوم آیت اللّه العظمی بروجردی(ره) در اطراد چیست؟

4 - چگونه صحة اطلاق در همۀ مواقع علامت حقیقت است و مناقشۀ استاد چیست؟

ص:20

درس نود و سوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بیان بعض الاعلام در تعریف اطراد

بعض الاعلام«علی ما فی کتاب محاضرات» بیانی در رابطه با اطراد می فرمایند که تنها راه، برای آشنایی به لغات، نوعا همین راه است و راه دیگری غیر از این وجود ندارد. ایشان می فرمایند: معنای اطراد این نیست که یک کسی، مسأله ای را پیش خودش حل بکند و از تطبیق و اطلاقاتی که خودش داشته باشد پی به حقیقت ببرد، در حقیقت شبیه تبادر عند النفس نیست و شبیه صحة الحمل عند النفس نیست، بلکه شبیه تبادر عند الغیر و صحة الحمل عند الغیر است. در حقیقت ایشان جاهل و عالم، فرض کرده اند، منتها در اطراد می فرمایند: کسی که آشنایی با لغتی ندارد، فرض کنید وارد جماعت یا شهر یا کشوری می شود آنجا لغات و الفاظ را مورد عنایت قرار می دهد، مثلا می خواهد بفهمد که لفظ«ماء» در لغت عرب در این شهری که عرب زبان هستند حقیقت در چه معنایی است و معنای حقیقی این لفظ کدام است؟ استعمالات را زیر نظر می گیرد ولو اینکه مراد این نیست، همۀ استعمالات لفظ«ماء» را در بین مردم عرب زبان این شهر ملاحظه می کند، می بیند مثلا در لسان زید، ماء، موضوع برای یک محمولی واقع شده و از این ماء، همین جسم سیّال دارای رطوبت بالطبع اراده شده. در لسان عمرو می بیند همین ماء موضوع برای یک محمول دیگری واقع شده، در یک زبان

ص:21

سومی می بیند که مولایی است به عبدش خطاب می کند می گوید: «جئنی بالماء» می رود لیوان آب را تهیه می کند و در اختیار مولا می گذارد:

خلاصه هر کجا برخورد به استعمال ماء می کند، می بیند همین جسم سیال مرطوب بالطبع از آن اراده شده است. در استعمال اول، مثلا تردید دارد که آیا استفادۀ از این، مستند به خود لفظ است یا مستند به قرینه ای است که همراه لفظ است، در استعمال دوم و دهم و مثلا صدم هکذا امّا وقتی که اطراد پیدا کرد، یعنی به تعبیر ایشان همه استعمالات را ملاحظه کرد، در حقیقت از این اطراد استفاده می کند که این معنا از لفظ ماء در رابطۀ با قرینه نیست، بلکه در رابطه با وضع است، در رابطه با آن علقه وضعیه ای است که بین لفظ و معنی تحقق دارد، لذا بر اثر اطراد، استکشاف وضع می کند و معنای حقیقی لفظ ماء را به دست می آورد. پس این که می گوییم: اطراد، علامت حقیقت است، فقط معنایش همین است، دیگر اطراد عند النفس معنی ندارد کسی پیش خودش مثل آن تقریبات دیگری که ما در رابطه با اطراد می گفتیم که تقریبات کاری به اطراد عند الغیر نداشت، آنها اطراد عند النفس را تصحیح می کرد.

اما بیان ایشان این است که در حقیقت ما اطراد عند النفس نداریم. آن که علامت حقیقت است اطراد عند الغیر است و آن هم به همین کیفیتی که شما ملاحظه فرمودید. جاهلی غیر آشنای به لغتی وارد جایی می شود که آن لغت مرسوم و متداول بین آنهاست و این استعمالات را زیر نظر می گیرد و از این استعمالات پی به معنای حقیقی و معنای موضوع له می برد. در تعبیر ایشان کلمۀ جمیع الاستعمالات را دارد ولی مراد این نیست برای این که وقتی شخصی در شهری وارد می شود، با استعمالاتی که برخورد می کند، این چنین است. اما صدها استعمال دیگر هست که این نه اطلاع به آنها پیدا می کند و نه عادتا امکان اطلاع بر آن استعمالات پیدا می شود. مقصود ایشان آن استعمالاتی است که در عین واحد، کثیر است اینها مورد ملاحظه ایشان واقع شده است، لذا به این کیفیت از راه اطراد، مسأله حقیقت را ما به دست می آوریم.

پس ایشان تنها راه برای کشف حقیقت را این طور ذکر می کنند که ما اصل علامیت تبادر را قبول کردیم ولی در تبادر یا باید قبلا انسان از راهی عالم به وضع باشد، یعنی در اثر ارتباط و تصریح واضع، به نحو اجمال و تفصیل علم به وضع داشته باشد، که مطرح شد، یا این که اگر ارتباط به واضع ندارد از همین راه اطراد، علم به وضع پیدا کند. پس در حقیقت اطراد در رتبه مقدم بر تبادر است و با وجود اطراد، دیگر موقعیتی برای تبادر باقی نمی ماند. لذا به عنوان سبب وحید و راه منحصر در کلام ایشان مطرح شده است.

در خلال کلمات می فرمایند: در مسألۀ تعلیم الفاظ به اطفال هم همین روش و شیوه به کار می رود که اگر بخواهیم با اطرادی که ایشان بیان کردند، تطبیق بدهیم، باید بگوییم که مثلا به یک

ص:22

طفلی می خواهیم بگوییم که این جسم سیال مرطوب بالطبع اسمش آب است؛ ایشان می فرماید:

راهش این است که ما از تکرار استفاده کنیم، مثلا کلمه آب را مکرر بگوییم برای این جهت که طفل بفهمد که بین لفظ آب و این معنا بدون هیچ گونه قرینه و شاهد دیگری، ارتباط وجود دارد و این به علت تکثّر و تکرار تحقق پیدا می کند. لذا مسألۀ تعلیم و تعلّم اطفال مثل مسأله تعلیم و تعلّم بزرگان است، منتهی آنها به آن کیفیت در باب اطراد و اطفال هم به این کیفیت در اثر کثرت استعمال و تکرار.

پاسخ استاد از کلام بعض الاعلام در تعبیر جمیع الاستعمالات

بیان ایشان، جالب به نظر می رسد؛ اما مناقشه دارد: اولا کلام ایشان را ما باید توجیه کنیم، چون مکرر ایشان تعبیر به جمیع استعمالات می کنند، جمیع الاستعمالات، چیزی نیست که عادتا کسی بتواند بر آن احاطه پیدا کند. احاطۀ بر جمیع استعمالات، امتناع عادی دارد، لابد باید بگوییم که استعمالات زیاد هم مؤیّد همین معناست که از یک کثرت چشمگیری برخوردار باشد اما اینکه جمیع استعمالات را احاطه کند، این«لا یمکن ان یتحقق بحسب العادة» امتناع عادی دارد، بعد از آن که این توجیه در کلام ایشان حتما باید پیاده شود، می گوییم: اگر شخصی در اولین استعمالی که برخورد کرد، دید مثلا یک کسی به خادمش گفت: «جئنی بالماء»، حالا معنای«جئنی» را فرضا می داند، اما معنای ماء را نمی داند. فکر می کند که این مولا و آقا چه دستوری صادر کرده، بلافاصله دید که عبد رفت و ظرف آبی را در برابر مولای خودش قرار داد، فکر می کند که آیا استفادۀ این معنی از این لفظ به کمک قرینه تحقق پیدا کرده یا این که استناد به حاق لفظ داشته و از لفظ بدون قرینه این معنی را فهمیده است. اگر در استعمال اول و دوم و سوم این معنی برایش روشن شد، که نوعا هم روشن می شود که این فهم استناد به قرینه ندارد، این فهم استناد به ذات و حاق لفظ دارد، اگر این معنی در همان استعمالات اولیه روشن شد که دیگر نیازی به اطراد نداریم، دیگر کثرت استعمال را برای چه لازم داریم؟ همین که دیدیم که این لفظ را مولا گفت و این هم رفت و آب را آورد و بر اثر یکی، دو، سه استعمال روشن شد که فهم این معنی از کلمۀ ماء در رابطۀ با ذات کلمه و حاق لفظ است بدون این که پای قرینه ای در کار باشد، همین کفایت می کند.

پس اگر در استعمالات اولیه این معنی برایش روشن شد، مسألۀ تبادر پیش می آید، منتها«تبادر عند الغیر و تبادر عند العالم باللغة» که این به عنوان تبادر باید علامت حقیقت باشد و اینجا ما نمی توانیم مسأله اطراد را مطرح بکنیم، اینجا تمحّض در تبادر پیدا می کند منتها تبادر عند الغیر بدون این که پای اطراد در کار باشد. اما اگر نشد؛ ممکن است که در استعمالات اولیه این معنی تحقق پیدا نکند که انسان یقین کند که این استناد به حاق لفظ دارد و در ذهنش بیاید که امکان دارد که کلام محفوف به یک قرینه ای باشد، حالا آن قرینه و لو یک قرینه حالیه و آن قرینه این معنی را در رابطۀ با

ص:23

لفظ ماء به وجود آورده است و الاّ معنای حقیقی لفظ ماء عبارت از این جسم سیال مرطوب بالطبع نیست. یک وقت این است که این استعمال هرچه بالا می رود و هرچه تکثّر پیدا می کند، وضعش تغییر نمی کند، یعنی اگر استعمالات به هزار تا رسید اما در تمام این هزار تا ما احتمال می دهیم که استناد به قرینه داشته باشد، آیا این فرض امکان ندارد که تمام این استعمالات مخصوصا با توجه به آن توجیهی که من عرض کردم که نمی توان به جمیع استعمالات اهل یک شهر احاطه داشته باشد، این در شهری که وارد می شود فرض کنید با هزار نفر رابطه دارد، اما شهری که صد هزار نفر در آن شهر هستند و همه شان کلمۀ ماء را استعمال می کنند، اینکه نمی تواند به تمامی آن استعمالات احاطه پیدا کند. می بیند در کلام این هزار نفری که با اینها سروکار دارد لفظ ماء استعمال می شود و این جسم سیال مرطوب بالطبع اراده می شود. احتمال می دهد که در تمامی اینها این استفاده به اتکای قرینه واقع شده باشد، آیا اینجا می توانیم بگوییم که اطراد، علامت حقیقت است؟ هرچه کثرت بالا برود و مرتبۀ کثرت قوی بشود اما تا زمانی که این احتمال مطرح است که در هر استعمالی پای قرینه و استناد به قرینه در کار است ولو اینکه فرضا آن قرینه حالیه باشد، اینجا اطراد چه نقشی دارد؟ اگر انسان هزار بار هم ببیند کلمه اسد در رجل شجاع استعمال می شود اما پای قرینه مطرح باشد، دیگر نمی تواند بگوید که این استعمال، استعمال حقیقی است مگر اینکه یک وقت به جایی برسد که دلالت اسد بر رجل شجاع، دیگر نیازی به قرینه نداشته باشد آن وقت هم گفتیم که معنای حقیقی به وضع تعیّنی تحقق پیدا می کند.

پس یک فرض این است که استعمال هرچه تکثّر پیدا کند، پای این احتمال قطع نمی شود، هنوز هم احتمال استناد به قرینه در استعمال پانصدم وجود دارد، در استعمال ششصدم وجود دارد، اگر صد هزار استعمال این طوری هم تحقق پیدا بکند نمی تواند کشف از مطلبی داشته باشد و معنای حقیقی را برای انسان روشن کند، این هم یک صورت.

صورت دیگری هم از کلام ایشان استفاده می شود که بگوییم: در استعمالات اولیه، احتمال استناد به قرینه وجود دارد برای اینکه استعمالات هنوز تکثر پیدا نکرده، اما بعد از آنکه استعمال، کثرت پیدا کرد، این کثرت، سبب این شد که من در استعمال مثلا صدم فهمیدم که استفادۀ این معنی از لفظ ماء، نیاز به قرینه نداشته و متکی به قرینه نبوده، بلکه مستند به حاق لفظ بوده است که کثرت، سبب این معنی شد، من استناد به حاق لفظ را احراز کردم یعنی عدم ارتباط بین این معنا و بین قرینه را که کلام ایشان هم ناظر به همین فرض است. می گوییم: اگر این فرض شد، شما تازه بعد از استعمال صدم چرا پای اطراد را پیش کشیدید، اینجا اطراد علامت حقیقت نشده، آن که علامت حقیقت است، تبادر است؛ منتها تا قبل از استعمال صدم، تبادر، یک شرطی داشت که شما آن شرطش را احراز نکرده بودید با استعمال صدم آن را احراز کردید. شرط تبادر این است که باید استناد الی حاق لفظ را احراز

ص:24

کنید، در این استعمال صدم که ما معنای حقیقی را به دست می آوریم آیا علت به دست آوردن معنای حقیقی، کثرت الاستعمال است یا احراز استناد الی حاق لفظ است؟ همین استعمال صدم را تحلیل می کنیم و قبول می کنیم که در استعمال صدم کشف معنای حقیقی شد، اما علت این کشف چه بود؟ آیا علت، کثرت بود؟ پس چرا در آن فرض دوم که هزار بار هم استعمال می شد شما معنای حقیقی را کشف نکردید؟ چاره ای ندارید جز اینکه بگویید: علت کشف احراز استناد الی حاق لفظ است که مربوط به تبادر است.

حصول استناد معنا به حاق لفظ، شرط تحقق تبادر

ما در مسأله تبادر گفتیم که شرطش این است که استناد به حاق لفظ را از هر راهی احراز کنیم؛ از پریدن کلاغ یا از پنج مورد استعمال احراز کن، یا از هر راه دیگر مانعی ندارد، در این فرض از صد مورد استعمال احراز کردیم که استناد به حاق لفظ دارد، آیا آن که نقش دارد در استعمال صدم برای پی بردن به معنای حقیقی، کثرت بما هو کثرة است؟ اگر کثرت بما هو کثرة است، ده برابر کثرت بیش از این نتوانست در تشخیص معنای حقیقی نقش پیدا کند، پس اگر کثرت بما هو کثرة نیست بلکه احراز استناد الی حاق لفظ است«فهذا شرط التبادر و لا یرتبط بالاطراد اصلا»، به اطراد چه ارتباطی دارد؟ هر کجا شرط تبادر حاصل بشود، تبادر علامت حقیقت است«سواء کان فی استعمال واحد أو فی استعمالات کثیرة و من أی علة حصل الاحراز یکفی فی تحقق شرط التبادر».

پس این که ایشان می فرمایند: در استعمال صدم کشف می کنیم که رابطه بین معنا و نفس لفظ است و قرینه هیچ گونه نقشی در افادۀ این معنا ندارد، می گوییم: قبول می کنیم، اما نتیجه این حرف را آیا باید به حساب اطراد یا به حساب تبادر بگذاریم؟ این مربوط به تبادر است، تبادر احراز استناد الی حاق لفظ می خواهد بأی طریق حصل. لذا این بیانی که ایشان به این کیفیت به عنوان سبب وحید برای استکشاف معانی حقیقیه بیان کرده اند به نظر ما برای اطراد نمی تواند اصالتی را به وجود بیاورد و نتیجه اش رجوع به تحقق شرط تبادر می کند و تبادر علامت وضع است به دلیل این که اگر در استعمال اول هم شما این را احراز می کردید و استناد به حاق لفظ را به دست می آوردید، دیگر اصلا احتیاجی به استعمال دوم و سوم و دهم و امثال ذلک نداشتید. حالا در آنجا می دانید، در اینجا احتمالش را می دهید چون مردد بین حقیقی و معنای مجازی است.

مناقشه در دخالت تکرار در اصل تعلیم اطفال

اما مسألۀ تعلیم اطفال هم به نظر من به این نحوی که ایشان بیان می فرمایند، نیست. در مسأله تعلیم لغات نسبت به اطفال ایشان می فرماید که این کثرت و تکرار نقش در تعلیم دارد، در حالی که به

ص:25

نظر من این طور نیست، وقتی که انسان به یک بچه ای می خواهد بگوید که این مایع سیال مرطوب بالطبع اسمش آب است. فرض کنید که انسان لیوان آب را به دست می گیرد و می گوید: این آب است.

به همان استعمال اول، مطلب روشن می شود، منتها تکرار برای این است که این یادش بماند، نه برای اصل تعلیم. وقتی که مکرر می گوییم این آب، این آب، این آب، ده بار تکرار می کنیم آیا این تکرار برای استناد به حاق لفظ است یا اینکه اصلا برای این جهت نیست، برای این است که بچه یک چیزی را که یاد می گیرد، زود فراموش می کند، برای اینکه در ذهنش این معنا باقی بماند، مسألۀ تکرار و تکثر مطرح است. به نظر من تکرار در تعلیم لغات به اطفال روی این ملاک و مبناست نه اینکه روی این است که اینقدر تکرار بکنیم که این بچه هم مثل این آدم بزرگی که رفته در یک محیط عربی می خواهد آشنای به لغت بشود، اول که کلمه آب را می شنود می بیند رفتند یک لیوان آب را آوردند لفظ ماء را می شنود، مکرر پیش خودش فکر می کند که آیا استفاده این معنی از این لفظ، استناد به ذات لفظ دارد یا استناد به قرینه دارد. برای بچه، دیگر این فکرها وجود ندارد. تا گفتی: این آب است، مطلب تمام شد، می فهمد که این لفظ دال بر این معنا است. هر وقت تشنه است باید این لفظ را در برابر مادرش به کار ببرد تا اینکه او را از تشنگی بیرون بیاورد. اینکه تکرار می کنید آب، آب، ده بار، بیست بار، این نه به خاطر این است که به ذهن او فرو کنیم که بین معنی و نفس لفظ، ارتباط وجود دارد و کثرت بخواهد استناد به حاق لفظ را برای او مطرح کند، بلکه کثرت برای به یاد ماندن او است.

به نظر من این تکرار برای افاده این معناست نه برای افاده به حاق لفظ. و الاّ برای بچه این احتمالات پیش نمی آید که آیا دلالت این لفظ بر این معنی مربوط به خود لفظ است یا مربوط به قرینه ای که همراه این لفظ وجود داشته است؟

حاصل بحث در علائم حقیقت و مجاز

«و قد تحصل مما ذکرنا فی بحث علائم الحقیقة و المجاز» اینکه اطراد بما هو، هیچ نقشی ندارد، عدم اطراد هم هکذا، قصۀ صحت حمل و صحت سلب هم اگر در رابطه با جاهل و عالم باشد می تواند نقشی داشته باشد اما در رابطۀ با خود شخص قبل از آنکه قضیه حملیه مطرح بشود، علم تفصیلی باید به معنای موضوع له داشته باشد، چه در حمل اولی ذاتی و چه در حمل شایع صناعی. اما بهترین علامات مسأله تبادر است، که دو راه داشت: یکی تبادر عند النفس جایی که مسألۀ اجمال و تفصیل مطرح باشد این هم«قلّ ما یتفق» و آن که راه مهم است و از این راه بیشتر انسان باید به معانی الفاظ برسد«التبادر عند الغیر» است که غیر، عالم به معنای لغت است و اطراد به این نحوی که بعض الاعلام فرمودند، این را هم عرض کردیم که برگشت به تبادر می کند و اصالتی برای این اطراد نمی تواند مطرح بشود. هذا تمام الکلام در بحث علائم حقیقة و مجاز.

ص:26

پرسش:

1 - بیان بعض الاعلام در اطراد و پاسخ استاد را بیان کنید.

2 - مراد از تبادر عند الغیر چیست؟

3 - استناد به حاق لفظ، شرط تبادر است؛ را توضیح دهید.

4 - نقش تکرار در تعلیم اطفال به چه صورت توجیه می شود.

ص:27

درس نود و چهارم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

دوران امر بین حقیقت و یکی از احوال خمسه

در کتب اصولیه قدیم بحث مفصلی در رابطه با تعارض احوال ذکر شده است و در این بحث، در دو مقام بحث کرده اند: یک مقام دوران امر بین حقیقت از یک طرف و یکی از این احوال خمسه به نام مجاز، تخصیص، اشتراک، نقل و اضمار از طرف دیگر است. در مقام دوم بحث دربارۀ تعارض خود این احوال است که پای حقیقت در بین نیست، مثل اینکه«اذا دار الامر بین المجاز و بین التخصیص، اذا دار الامر بین المجاز و بین الاشتراک، اذا دار الامر بین التخصیص و بین الاضمار»، مرحوم آخوند(ره)، در رابطه با مقام اول، به یک جمله اکتفا می فرمایند: اگر یک طرف، معنای حقیقی مطرح بود و یک طرف یکی از این احوال خمسه، بلا اشکال معنای حقیقی تقدم دارد. خود آنها هم همین معنا را ذکر کرده اند، اما دربارۀ مقام دوم می فرماید: اصولیین وجوه متعدده ای برای فروض مختلفه ذکر کرده اند، لکن تمامی این وجوه، وجوه استحسانیه است و هیچ گونه دلیلی بر اعتبار آنها قائم نشده مثل اینکه در بعضی از تعارضات، اولویت را به کثرت می دهند و همین طور وجوه دیگری که در کتاب قوانین و غیر آن مطرح است. می فرماید: اینها مثل ظنون هستند، ظن، دلیل بر اعتبار لازم دارد و آن رجحان فی الجمله ای که در ماهیت مظنّه وجود دارد، کفایت در اعتبار مظنّه نمی کند ظن در

ص:28

ذاتش رجحان مدخلیت دارد.

اما آیا صرف رجحان می تواند دلیل بر اعتبار باشد یا پشتوانه لازم دارد، مقداری که مسلّم است «القطع حجة بذاته اما لیس الظن مثل القطع فی ذلک، بل هو یحتاج الی دلیل الاعتبار» همۀ این وجوه استحسانیه از همین قبیل است که دلیل بر اعتبار ندارد و ما نمی توانیم این وجوه اعتباریه را برایش ارزش قائل بشویم، مگر اینکه به اصالة الظهور برگردند؛ اگر به اصالة الظهور برگشت، پشتوانۀ عقلایی دارد. اگر یک لفظی ظهور در معنایی پیدا کرد، ما می دانیم که ظهور عند العقلاء حجة است و اگر حجیّت ظواهر کنار برود دیگر باب محاورات و تفهیم و تفهم مسدود می شود برای اینکه تکیه محاورات به همین ظهورات است و اصالة الظهور یک اصل معتبر مسلّم عند العقلاست، لذا در جلد دوم وقتی که مسأله حجیت ظواهر کتاب و قرآن مطرح می شود مهمترین دلیل همین معناست که شارع در کتاب و همین طور در سنت«کأحد من العقلاء» با مردم صحبت کرده ولو این که در قرآن مطالبی است که عقول ما خیلی از آنها را نمی تواند درک کند، متشابهاتی در قرآن وجود دارد که روی مصالحی اقتضاء می کرده است، اما آنجایی که بحث ظواهر کتاب مطرح است، شارع کأحد من العقلاء مسائل را در اختیار مردم گذاشته، آن قسمتی که در رابطۀ با احکام و وظایف است در رابطه با مواعظ و نصایح است در ارشاد به مسائل توحید و معاد و امثال ذلک است، اینها لغرض تفهیم وارد شده، پس معلوم می شود که اصالة الظهور یک اصل عقلایی مسلم است که کسی نمی تواند برخلاف این اصل صحبتی داشته باشد.

البته در بعضی از بحثهای آینده این مسأله مطرح می شود که آیا اصلی به نام اصالة الحقیقه داریم یا نه؟ اصل سومی داریم به نام اصالة عدم القرینه یا نه؟ یا شعبه ای از اصالة الظهور و بخشی از اصالة الظهور است که شاید نظر صحیح همین باشد که دیگر غیر از اصالة الظهور ما اصل دیگری در رابطه با حجیت ظواهر کلمات نداریم منتها در بعضی از قسمتهای اصالة الظهور تعبیر به اصالة الحقیقه می شود. آنجایی که امر دایر بین معنای حقیقی و مجازی باشد، شما هم می توانید به اصالة الظهور و هم می توانید به اصالة الحقیقه تعبیر کنید. گاهی هم تعبیر به اصالة عدم قرینه می شود. اینها در مقابل اصالة الظهور، اصل مستقلی نیستند، شعبه هایی از اصالة الظهور هستند. اصالة الظهور در هر کجا به اصطلاح یک نوع تجلّی پیدا می کند حتی در استعمالات مجازیه شما اصالة الظهور دارید، برای اینکه «رأیت اسدا» ظهور در حیوان مفترس دارد، اما«رأیت اسدا یرمی» ظهور در رجل شجاع دارد، هر دو، اسد استعمال شده، اما وقتی اسد بدون قرینه استعمال می شود، ظاهر در معنای حقیقی خودش است اگر گفت«رأیت أسدا» اما اگر می گفت: «رأیت اسدا یرمی» اینجا ظهور در معنای مجازی دارد، لذا در استعمالاتی که همراه با قرینه است، آن هم قرینه واضحه، شما به اتکاء همین اصالة الظهور مراد متکلم را تعیین می کنید، به اتکاء همین اصالة الظهور معنای ظاهر را گردن متکلم می گذارید و اگر

ص:29

متکلم اباء کرد با او احتجاج می کنید، می گوییم: مگر تو نگفتی که«رأیت اسدا یرمی»؟ این«اسدا یرمی» ظاهر در رجل شجاع است و اگر غیر از این اراده کرده باشی، خلاف ظاهر اراده شده است و در آنجایی که فاقد قرینه است«رأیت اسدا» ظهور در حیوان مفترس دارد، آنجا اگر ادعا کند که مراد من رجل شجاع است«لا یقبل منه» خلاف ظاهر کلامش است لذا اصالة الظهور، هم در استعمالات مجازیه و هم در استعمالات حقیقیه مطرح است.

بیان مرحوم آخوند(ره) در دوران امر بین احوال خمسه

مرحوم آخوند(ره) می فرماید: در دوران امر بین خود این امور خمسه اگر اصالة الظهور مطرح شد، ما آن اولویت را می پذیریم. اصالة الظهور حجیت عقلاییه دارد. اما اگر به مرحله ظهور نرسید اینجا دیگر جای این وجوه استحسانیه که وجوه ظنیه است و دلیلی بر اعتبار آنها قائم نشده، نیست و اولویتی برای بعضی از این احوال نسبت به بعضی دیگر ایجاد نمی کند.

مرحوم آخوند(ره) در این بحث به همین مقدار اکتفاء می کنند و بحث را تمام می کنند. لکن سیدنا الاستاذ الاعظم الامام(مدظله العالی) اصل دیگری به نام اصالة عدم نقل را مورد بحث قرار می دهند؛ بحثی در اصالة عدم نقل کرده اند، می فرمایند: ما این بحث را ذکر کنیم و بعد ان شاء الله وارد بحث حقیقت شرعیه بشویم. شکی نیست که اجمالا اصلی عند العقلاء وجود دارد به نام اصالت عدم نقل، اصالت عدم نقل یعنی اگر ما شک کنیم که یک لفظی از معنای حقیقی اول و معنای موضوع له اول، نقل داده شده به یک معنای دیگر، به صورت وضع تعیینی یا به صورت وضع تعیّنی اگر این معنی و جریان برای ما مشکوک باشد، عقلاء اصلی به نام اصالة عدم النقل دارند. اولا ببینیم که اصالة عدم نقل چه اصلی است؟ ثانیا ببینیم که مورد این اصل کجاست؟ در چه مواردی این اصالة عدم نقل مورد استناد عقلاء واقع خواهد بود؟

پس کأنّ در دو مقام بحث می شود: یک مقام این است که این اصالة عدم نقل آیا استصحاب عقلایی است، به عنوان اینکه نقل مثل حوادث دیگر است، اگر در یک حادثۀ دیگری شما شک کردید در اصل حدوث و عدم حدوثش اصالة عدم الحدوث دارید، استصحاب عدم الحدوث را شرعا جاری می کنید، آیا عقلا در باب نقل این را به عنوان استصحاب پذیرفته اند؟ مبتنی بر این است که ما بگوییم: استصحاب از نظر عقلا حجیت دارد و یا لااقل در اموری که مسبوق به عدم است، استصحاب از نظر عقلا حجیت دارد. اصالة عدم نقل روی این ملاک و میزان، در نزد عقلاء مطرح است که می خواهند بگویند یک زمانی مسلّم نقل تحقق نداشته، بعد ما شک می کنیم در اینکه نقل تحقق پیدا کرد یا نه؟ آیا حادث به نام نقل تحقق پیدا کرده، حالا به وضع تعیّنی یا تعیینی یا تحقق پیدا نکرده و همان حالت سابقه عدمیه را ما استصحاب می کنیم. آیا این چنین ملاکی از نظر عقلاء دارد؟

ص:30

ظاهر این است که عقلاء استصحاب را بما هو استصحاب برایش حسابی باز نکرده اند ولو اینکه بعضی ها در باب استصحاب به بناء عقلاء خواسته اند تمسک کنند. اما واقعش این است که عقلاء بنایی بر استصحاب بما هو استصحاب ندارند(استصحاب معنایش این است که یک شیئی در سابق متیقّن بوده و الان مشکوک البقاء است، ما به صرف اینکه در سابق متیقّن بوده بنای عملی بر بقاء حالت سابقه داشته باشیم و بگوییم عقلاء یک چنین مسأله ای به نام بناگذاری بر حالت سابقه با اینکه در ظرف فعلی جز مسألۀ شک چیزی مطرح نیست دارند) ظاهر این است که چنین چیزی پیش عقلاء ثابت نیست و اگر می بینید در مواردی به حسب ظاهر، تکیه بر استصحاب می کنند، این باطن استصحاب نیست، بلکه به خاطر اطمینان به بقاء است، من و شما که از منزل بیرون می آییم و بعد از انجام کارها به طرف منزل برمی گردیم، اطمینان به بقاء داریم به حسب عادت و روی این اطمینان تکیه می کنیم و به منزل برمی گردیم و الاّ مسأله اینطور نیست که ما که از منزل بیرون آمدیم بگوییم منزلی وجود داشت و الان شک در بقاء داریم و یک اصل عقلایی به نام بناگذاری بر حالت سابقه داریم! چنین چیزی مطرح نیست. مسأله این است که اطمینان به بقاء در کار است و این اطمینان در اکثر کارها مورد تکیه و مورد عمل ما خواهد بود. پس ما بخواهیم مسألۀ اصالت عدم نقل را به عنوان یک اصل استصحابی عقلایی مطرح کنیم، عقلاء چیزی را به نام استصحاب برایش حساب باز نکرده اند. استصحاب به آن معنایی که ما در باب استصحاب انتظار داریم که همان یقین سابق ولو اینکه حالا صدی هشتاد هم ظن به خلاف حالت سابقه داشته باشیم، که ما در این قبیل از موارد هم مسأله استصحاب را پیاده می کنیم، چنین مسأله ای بین عقلاء اصلا وجود ندارد.

پس ملاک این اصل پیش عقلاء چیست؟ اولا لازم نیست که ما دقیقا ملاک عقلائیش را به دست بیاوریم، ممکن است که عقلاء نشسته باشند و این حساب را کرده باشند که در موارد شک در نقل اگر بناء بر عدم نقل گذاشته نشود، آن غرض از وضع لطمه می خورد، غرض از وضع تفهیم و تفهم است، چرا واضع این همه زحمت کشید الفاظ را در برابر معانی وضع کرد، می خواست یک تفهیم و تفهم بسهولة حاصل بشود، اگر ما در مواقع شک در نقل، بناء بر نقل نداشته باشیم، معنایش این است که این استعمالاتی که توأم با احتمال نقل است، همه مجمل می شوند، دیگر مراد متکلم را ما نمی توانیم به دست بیاوریم و راهی برای استکشاف مراد متکلم نداریم. لذا برای اینکه غرض از وضع لطمه نخورد، یک بناء عملی بر اصالة عدم نقل گذاشته اند. این یک احتمالی است که انسان در وجه بناء عقلاء می دهد.

بیان امام خمینی(قده) در بنای عقلاء در اصالة عدم النقل

بیانی هم سیدنا الاستاذ(مدظله العالی) کرده اند که بگوییم: عقلا روی فطرت ذاتی عقلانی

ص:31

خودشان این کار را کرده اند، آن فطرت چیست؟ آن فطرت این است که اگر یک حجتی وجود داشت و یک حجتی تحقق داشت تا مادامی که یک حجت دیگری بر خلاف آن حجت اول ثابت نشود، انسان از آن حجت اولی دست برنمی دارد. وضع اول به عنوان حجت تحقق پیدا کرده، حالا در مقابل این حجت آیا درست است که انسان به صرف احتمال تحقق نقل و احتمال وضع ثانی دست از حجت روشن اول بردارد، یا اینکه فطرت اقتضاء می کند که انسان اخذ به حجت اولی کند تا زمانی که یک حجت دیگری برخلاف حجت اولی ثابت بشود و الاّ تا زمانی که حجت ثانیه ثابت نشده باشد، همان حجت اولی بر حسب فطرت مورد اخذ و مورد تکیه خواهد بود؟ لذا ایشان می فرمایند: روی همین فطرت، عقلا اصالة عدم نقل را پذیرفته اند. اما آن احتمالی که من عرض کردم، اگر بهتر از این احتمال نباشد به نظر من کمتر از این بیان ایشان نیست که مسأله را بخواهیم به فطرت برگردانیم و از راه فطرت حل کنیم مسأله همان اخلال به غرض وضع و عدم تحقق هدف از وضع است، لکن این خیلی مهم نیست که ملاک عقلاء چه باشد، آن که مهم است این است که چنین بنایی در نزد عقلاء وجود داشته باشد. اما ملاکش در نزد عقلاء مسألۀ فطرت یا تحفظ بر غرض وضع یا هر دو است، دیگر چندان اهمیتی در اصل مسأله نمی تواند داشته باشد. این راجع به مقام اول که ملاک اصالة عدم نقل از نظر عقلاء چیست؟

موارد جریان اصالة عدم النقل

اما مورد و جای اصالة عدم نقل کجاست؟ یک جای مسلّم و بعضی از جاهای مشکوک دارد، جای مسلّمش همین است که اگر اصل نقل و اصل وضع جدید مشکوک باشد، ما شک داشته باشیم در اینکه نقلی حادث شد یا نقلی حادث نشد؟ که خود اصل وجود نقل، متعلق شک قرار بگیرد، اینجا قدر مسلّم است که اصالة عدم نقل در آن جریان دارد روی هر یک از دو ملاکی که اشاره شد. اما موارد مشکوکه، آنجایی که ما یقین داریم به اینکه نقل تحقق پیدا کرده، در اصل نقل تردیدی نداریم، لکن این استعمالی که الان مبتلی به ماست، نمی دانیم این استعمال قبل از تحقق نقل بوده یا بعد از تحقق نقل بوده است، اگر قبل از تحقق نقل بوده، حمل بر معنای اول وضع اول می شود و اگر بعد از تحقق نقل بوده، حمل بر معنای منقول الیه و معنای دوم می شود، آیا در اینجایی که نقل مسلّم است، لکن استعمال تقدم و تأخرش مشکوک است، می توانیم در رابطۀ با این استعمال، یک اصالة عدم نقلی جاری کنیم و بگوییم: اصل این است که در حال این استعمال، نقلی تحقق نداشته و استعمال در معنای اولی واقع شده، مراد متکلم همان معنای اول است؟ آیا در اینجایی که اصل نقل مسلم و لکن استعمال مشکوک است، اصالت عدم نقل جریان دارد یا نه؟

اگر نظرتان باشد مرحوم آخوند(ره) در بعضی از مباحثشان می فرمایند: قدر متیقن از بناء عقلاء،

ص:32

در مسألۀ اصالة عدم نقل آنجایی است که اصل النقل مشکوک باشد، اما آنجایی که خود نقل معلوم است و تقدم و تأخرش نسبت به استعمال مشکوک است، یا ما می دانیم که عقلاء چنین بنایی در آنجا ندارند، یا شک داریم، همین شک هم برای ما کفایت می کند. همانطوری که شما در اصل شرعی یا یک اماره شرعیه اگر شک در اعتبارش هم داشته باشید نمی توانید بناء بر اعتبار بگذارید. حتی در اصول شرعیه اگر کسی گفت من درباره اصالة الحلیه، شک دارم که اصلی به نام اصالة الحلیه در شرع وجود دارد یا نه؟ او دیگر نمی تواند بنابر حلیت بگذارد. در اماره شرعیه اگر کسی شک در اعتبار و عدم اعتبار کرد، دیگر معنا ندارد، بنابر اعتبار بگذارد. در اصول عقلاییه هم مسأله همین طور است، اگر شک کردید عقلاء اصالة عدم نقل را در مورد علم به نقل و شک در تقدم و تأخرش نسبت به استعمال اجراء می کنند و استعمال را ملحق به وضع اول می کنند، همین شک، برای عدم حجیت کفایت می کند، حجیت پشتوانه لازم دارد، دلیل بر اعتبار می خواهد. اما عدم حجیت دیگر دلیل بر عدم اعتبار لازم ندارد، همان شک در اعتبارش، در عدم اعتبارش کفایت می کند لذا اگر شک هم داشته باشیم که آیا اصالة عدم نقل عقلایی، در چنین موردی از نظر عقلاء معتبر است یا نه، همین کفایت می کند که ما حکم به عدم اعتبار کنیم. مرحوم آخوند(ره) چنین بیانی دارند. امام بزرگوار هم به تبع ایشان همین مطلب را اختیار فرموده اند و واقعش هم همین است که ما در آن موردی که شک در اصل نقل داریم، فقط اصالة عدم نقل مطرح است، اما در اینجا نه.

بیان مرحوم حائری(ره) در اصالة عدم النقل در صورت شک در تاریخ نقل

دو بیان از بزرگان و اعاظم در اینجا مطرح است که به اینها اشاره می کنیم: یک بیان از مرحوم محقق حائری مؤسس حوزه علمیه قم(اعلی الله مقامه الشریف) است که می فرمایند: در جایی که تاریخ استعمال مشخص باشد، وضع اول بوده بعد از مثلا یک ماه استعمال تحقق پیدا کرده و اجمالا می دانیم نقلی هم در کار بوده، لکن نمی دانیم که این نقل قبل از یک ماه یعنی قبل الاستعمال تحقق پیدا کرده، یا بعد الاستعمال این نقل تحقق پیدا کرده است. تاریخ استعمال مشخص، تاریخ نقل مشکوک، «یحتمل ان یکون قبل الاستعمال و یحتمل ان یکون بعد الاستعمال» ایشان می فرماید: ما این استعمال را حمل بر همان معنای اول می کنیم و در حقیقت اصالة عدم نقل را در رابطه با این استعمال پیاده می کنیم. می گوییم در حال این استعمال، نقلی تحقق نداشته و این استعمال حمل بر معنای موضوع له اول می شود، برای اینکه شبیه همان چیزی است که در اصل ملاک عقلاییه گفته شد. می فرمایند: ما حجتی به نام وضع داریم، که همان اولین وضع است، می بینیم استعمال، در مقابل حجت اول که عبارت از وضع است، نمی توانیم بگوییم در حال این استعمال یک حجت دیگری وجود داشته است. شک داریم در وجود یک حجت دیگر به نام وضع دوم در حال استعمال، آیا

ص:33

می توانیم از حجت اول که محرز است با شک در حجت دوم که عبارت از نقل است و وضع دوم است، به مجرد شک صرف نظر و رفع ید کنیم؟ ایشان می فرماید: «لا یرفع الید عن الحجة بلا حجه او بغیر الحجة» این وضع، این هم استعمال، وضع حجت مشخص است، در حال استعمال حجت مشخص دیگری نداریم. ما هستیم و صرف احتمال وجود یک حجت دیگر، نمی توانیم از آن حجت روشن با احتمال وجود حجت صرف نظر کنیم لذا اصالت عدم نقل را اینجا پیاده می کنیم و این استعمال را حمل می کنیم بر معنای موضوع له اول و حکم می کنیم به اینکه کأنّ«لم یتحقق نقل فی حال الاستعمال».

از این بیان هم جواب نقضی و هم جواب حلی داده شده است. جواب نقضی این است که شما که این حرف را می زنید چرا به آنجایی که تاریخ استعمال مشخص باشد، منحصر کردید؟ آنجایی که تاریخ استعمال هم مشخص نیست همین بیان شما جاری است برای اینکه تاریخ استعمال را نمی دانید، اما شک دارید که در حال استعمال حجت دیگری وجود داشت یا نه؟ لازم نیست تاریخ استعمال را بدانید، این معنی باید برایتان روشن باشد که در حال استعمال آیا نقلی هست یا نه؟ می خواهد تاریخ استعمال مشخص باشد یا نه؟ شما که می گویید«لا یرفع الید عن الحجة بغیر الحجة» اینجا هم جریان دارد، پس چرا مدعا را منحصر کردید به جایی که بالخصوص تاریخ استعمال مشخص باشد؟ این جواب نقضی است.

پرسش:

1 - نتیجۀ دوران امر بین حقیقت و یکی از احوال خمسه چیست؟

2 - بیان مرحوم آخوند(ره) در دوران امر بین احوال خمسه را شرح دهید.

3 - بیان امام خمینی(قده) در بناء عقلاء در اصالة عدم النقل را توضیح دهید.

4 - موارد جریان اصالة عدم النقل را بیان کنید.

ص:34

حقیقت شرعیه و حقیقت متشرعه

درس نود و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

ثبوت حقیقت شرعیه در الفاظ عبادات

در باب ثبوت حقیقت شرعیه، در کتب اصولیه قدیم بحثهای خیلی مفصل و دامنه داری ذکر شده است. اقوال مختلفه ای در اینجا مطرح است و برای هریک از این اقوال، دلیل یا ادله ای ذکر شده است.

بحث ثبوت حقیقت شرعیه مبتنی بر دو مطلب است که اگر این دو مطلب یا یکی از آنها اساسی نداشته باشد، حقیقت شرعیه خود به خود منتفی خواهد بود: رکن اول این است که این معانی و این حقایقی که برای الفاظ عبادات ثابت است، (در باب معاملات ولو اینکه قائل هم دارد لکن خیلی ضعیف است که در الفاظ معاملات مثل بیع و نکاح و تجارت و امثال ذلک کسی قائل به ثبوت حقیقت شرعیه بشود. آنچه می تواند محل بحث قرار بگیرد الفاظ عبادات است.) این معانی که مدلول علیه الفاظ و مفاد این کلمات است، این معنایی که برای لفظ صلوة در شرع اسلام هست، معنایی که برای صوم و لفظ صوم ثابت است و همینطور در زکات و حج و امثال اینها، این معانی مستحدثه باشد و در شرع ما این معانی به وجود آمده و قبل از شرع هیچ سابقه و ریشه ای برای این معانی وجود نداشته باشد.

یکی از دو رکن حقیقت شرعیه این معناست که بگوییم: صلوة از نظر اینکه مفادش این عبادت

ص:35

مخصوص است، تنها در رابطه با اسلام این طور است. صیام از نظر اینکه مفادش این عبادت مخصوصه است تنها در رابطه با شریعت اسلام این طور است و همین طور زکات و حج و امثال اینها.

رکن دوم این است که ما ملتزم به این بشویم که واضع یعنی شارع مقدس اسلام، یعنی نبی گرامی اسلام(صلی الله علیه و آله)، به یک صورتی، به یک کیفیتی این الفاظ را برای این معانی وضع کرده است و در حقیقت، یک نقلی به وجود آمده است، لفظ صلاتی که مثلا برای معنای دعا به حسب لغت وضع شده است در اسلام از آن معنای لغوی نقل داده شده است. در حقیقت یک معنای جدیدی برای این لفظ به صورت وضع درست کرده اند. باید این رکن هم در باب حقیقت شرعیه ثابت بشود.

نکات لازم در رابطه با حقیقت شرعیه

برای اینکه ببینیم این دو رکن آیا تحقق دارد یا ندارد؟ آیا اصولا مجال و میدانی برای مسألۀ حقیقت شرعیه باقی می ماند یا خیر؟ باید چند نکته را خارجا بررسی کنیم. بعضی از آنها مربوط به نکاتی است که از کتاب الله استفاده می شود و بعضی ارتباط به تاریخ دارد و بعضی به موقعیت وضع که با توجه به کتاب الله و قرآن کریم اقتضا می کند. مجموعا سه نکته در اینجا وجود دارد که این سه نکته را باید کاملا ما دقت بکنیم.

بررسی تاریخ رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) دربارۀ وضع الفاظ

یک نکته این است که ما در تاریخ حیات رسول خدا(صلی الله علیه و آله) می بینیم که در این تاریخ شریف، جمیع خصوصیاتی که مربوط به نبی اکرم بوده است ثبت و ضبط است. حتی گاهی یک خصوصیاتی ذکر شده که شاید هیچ گونه رابطه ای با تشریع ندارد و نه عنوان فضیلت و مزیت دارد لکن روی اهمیت رسول خدا(صلی الله علیه و آله) و این که در تاریخ، شخصیتی مثل این شخصیت دیده نشده است، اقتضا می کرده که آن خصوصیاتی که حتی جنبۀ تشریعی و حکمی و اعجاز ندارد، جنبۀ فضیلت و مزیت ندارد، کثیری از آنها را هم در تاریخ رسول خدا(صلی الله علیه و آله) منعکس کرده اند تا چه برسد به آن خصوصیاتی که یا یک فضیلت و مزیتی است در رسول خدا(صلی الله علیه و آله) و یا ارتباط به مقام تشریع و مقام حکم دارد. اینها به صورت کلی در تاریخ مضبوط است و هیچ کسی نمی تواند از نظر جنبۀ تاریخی در آن بحثی داشته باشد. اما در تمام اینها حتی یک اشاره ای ولو در یک تاریخی ملاحظه نمی کنیم که یک روز رسول خدا(صلی الله علیه و آله) مردم را جمع کرده باشند و فرموده باشند این روز را ما می خواهیم به نام روز نقل و روز وضع مثلا نام گذاری کنیم، می خواهیم امروز لفظ صلوة را از معنای لغوی به یک معنای تازه ای نقل بدهیم و لفظ صیام را از معنای حقیقی اولی به یک معنای مستحدثی منتقل کنیم و همین طور لفظ زکات را و لفظ حج را و امثال ذلک. اگر چنین واقعه ای تحقق داشت و یک چنین

ص:36

مسأله ای بود این مسأله از نظر تاریخی به لحاظ ابعاد مختلفش حائز اهمیت بود. یکی تصرف در لغت عرب بود به عنوان نقل در شریعت اسلام و یکی هم تعیین وظایف مسلمین تا روز قیامت که اینها بدانند که صلوة یک چنین وضعی پیدا کرده، صوم یک چنین نقلی پیدا کرده، کلمه زکات و حج با یک چنین حادثه ای مواجه شده است و این باید در تاریخ بماند«الی یوم القیامة» برای اینکه مسلمانها همه در ارتباط با این مسأله هستند، این مربوط به یکایک آنهاست«الی یوم القیامة». آیا مسأله ای با این اهمیت و با این جهات مختلفه ای که در آن وجود دارد، امکان داشت که در زمان نبی اکرم(صلی الله علیه و آله) تحقق پیدا کند و مع ذلک تاریخ در مقام ثبت و ضبط او برنیاید؟

با اینکه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) در حدیث غدیر و جاهای دیگر مسأله امامت را مطرح کردند؛ برادران اهل تسنن نتوانسته اند اصل ماجرا را انکار کنند، منتها آنها در مدلول حدیث غدیر مناقشه کرده اند.

«من کنت مولاه فهذا علی مولاه» را کسی نتوانست اصل صدورش را از نبی گرامی اسلام(صلی الله علیه و آله) انکار کند. فقط گفتند مولی به این معنا نیست که شما از آن مسألۀ امامت را استفاده می کنید. این توجیه، توجیه در مقام دلالت است حالا از باب تشبیه مثل همین پیامهایی که امام بزرگوار گاهی ایراد می کنند و می دهند، می بینید در مفادش گاهی اختلاف واقع می شود(حالا یا عمدا یا اعتقادا کاری به این جهت نداریم.) یک گروهی می گویند نظر امام از این جمله این کلمه است، یک عدۀ دیگر می گویند نه، نظر ایشان یک مسأله دیگر است که گاهی هم برای رفع نزاع مجبور به سؤال مجدد می شوند و توضیح می خواهند، مع ذلک در آن روایاتی هم که مربوط به مسألۀ امامت است، تاریخ ثبت کرده، حدیث هم نقل کرده است، منتها در مقام دلالت مورد خدشه آنها قرار گرفته، اما اصلش قابل انکار نبوده، یک چنین مسأله ای که با تمامی مسلمین ارتباط دارد و شیعه و سنی هم در این مسأله فرقی بینشان نیست آیا تاریخ نمی باید این معنا را ثبت کرده باشد و مهمتر از آن تاریخ ائمه(علیه السلام) است. این همه روایات از ائمه(علیه السلام) نقل شده که مسائل گوناگونی را خودشان از نبی اکرم(صلی الله علیه و آله) نقل کرده اند حالا یا بلا واسطه یا مع الواسطه، اما می بینید در هیچ یک از بیانات ائمه در رابطه با اینکه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) این الفاظ را برای این معانی به صورت یک وضع جدیدی وضع کرده باشند، هیچ کجا مشاهده نمی کنیم. آیا این مسأله ای نبود که لااقل یکی از ائمه(علیه السلام) آن هم در بعضی از بیاناتشان این مسأله را گوشزد کنند؟

شما نگویید که در روایات ائمه وضع و تحریف شده و نقل نشده است. این یک مسأله ای نیست که داعی به تحریف در آن وجود داشته باشد. اگر امام نقل کرد که فلان روز رسول الله(صلی الله علیه و آله) روی منبر نشست و مثلا فرمود که من بما اینکه شارع هستم«وضعت لفظ الصلوة بازاء فلان» یا این جوری تعبیر می کرد که خداوند امر فرموده که من لفظ صلوة را در مقابل این معنای جدید وضع کنم. آیا این مسأله ای نبود که در لسان روایات ولو یک بار یکی از امامان تذکر به این معنا بدهد و بگوید: رسول

ص:37

خدا(صلی الله علیه و آله) در یک روز چنین مسأله ای از ایشان تحقق پیدا کرد؟ ما می بینیم نه در تاریخ به چنین مسأله ای برخورد می کنیم و نه در لسان ائمه که اینها مهمتر از تاریخ خصوصیات مهمۀ زندگانی رسول خدا(صلی الله علیه و آله) را بالواسطه أو بلا واسطه نقل می کنند هیچ اشاره ای به این مسأله در آنجا نشده است. و حتی این نکته ای را که الان عرض کردم این راهی را که مرحوم آخوند(ره) می فرمایند که وضع همه اش به این صورت نیست که یک کسی بنشیند بگوید«وضعت هذا اللفظ بازاء هذا المعنی» یک راه دیگر هم دارد که خود استعمال، وضع را درست کند به صورتی که بعدا هم شاید توضیحش را ذکر کنم؛ به اینکه لفظ را استعمال کند در معنای جدید و یک قرینه ای اقامه کند بر اینکه استعمال لفظ در این معنا«یکون کاستعمال اللفظ فی المعنی الحقیقی»، بالاخره این اسمش وضع هست یا نیست؟ ما به کیفیت وضع کاری نداریم لازم نیست که بگوییم: رسول خدا(صلی الله علیه و آله) روی منبر نشستند و «وضعت لفظ الصلوة بازاء هذا المعنی» فرمودند. این هم که شما می گویید حالا اگر درست باشد و خدشه ای هم در آن وجود نداشته باشد بالاخره این وضع است. و لو بکیفیة الاستعمال تحقق پیدا کرده است اما یک تحولی به وجود آمد. منتها تحول بهذه الکیفیه تحقق پیدا کرد، آیا تحول و لو بهذه الکیفیه، در رابطه با امر مسلمانها یک مسأله ناچیز و جزئی است؟ این که ائمه(علیه السلام) ما صدها شاید واقعا هزار حکم دربارۀ صلوة مطرح فرمودند، در وضوء رسول الله(صلی الله علیه و آله) شاید آنقدر روایت داشته باشیم که ائمه(علیه السلام) وضوء رسول خدا(صلی الله علیه و آله) حکایت می کردند که از آن روایات به روایات بیانیه تعبیر شده است، یعنی روایاتی که بیان کنندۀ وضوی رسول خدا است؛ آیا این مسأله به اندازۀ کیفیت وضو در اسلام و در رابطه با مسلمانها اهمیتی نداشته است ولو به همین کیفیتی که مرحوم آخوند(ره) ذکر می کنند؟ پس چرا در کلمات ائمه(علیه السلام) ما نه دیده ایم و از کسی نشنیده ایم و هیچ کس هم مدعی این معنا نشده است که من در روایتی دیدم که مثلا امام صادق(علیه السلام) فرمودند که پیغمبر اسلام(صلی الله علیه و آله) لفظ صلوة را برای این معنا وضع کرده است. حالا به هر کیفیتی ولو به صورت اجمال و به صورت ابهام هم این معنا نقل نشده است. پس ما می بینیم که نه در تاریخ اشاره ای به این مسأله اساسی وجود دارد و نه در لسان ائمه(علیه السلام) هیچ اشاره ای درباره این مطلب ما ملاحظه نمی کنیم با اینکه یک مطلب کاملا اساسی و در رابطه با همه مسلمانهاست«من الشیعة و السنة».

مراجعۀ به قرآن دربارۀ وضع الفاظ

نکته دوم این است که ما وقتی به کتاب الله و قرآن مجید مراجعه می کنیم و آیات را ملاحظه می کنیم، می بینیم که این معانی سابقه دار و ریشه دار بوده است. از تعبیرات قرآن چه تعبیراتی که در رابطه با خود قرآن و چه تعبیراتی که به عنوان حکایت، از انبیاء حکایت می کند هردو دلالت دارد بر اینکه این معانی غیر از معنای لغوی است. دعا به معنی عبادت مخصوصه با سابقه و ریشه دار بوده

ص:38

است.

البته این را مقدمتا عرض کنم که الان از ذهن شما بیرون بیاید که بقیه مطلب را با دقت ذکر کنیم.

نمی خواهیم بگوییم که صلاة به این کیفیتی که در اسلام مطرح است در شرع عیسی(علیه السلام) وجود داشته است. نمی خواهیم بگوییم صوم به این کیفیتی که در اسلام مطرح است در امم سابقه«طابق النعل بالنعل بهذه الکیفیة» وجود داشته است. مسأله این است که غیر از معنای لغوی به عنوان عبادت مخصوصه سابقه دار بوده و الاّ در خود شرع ما هم، شما نمی توانید یک کیفیت خاصی برای صلوة ذکر کنید. در خود شرع ما تفاوت بین کیفیات صلاة از زمین تا آسمان است برای اینکه یک صلاة، صلاة شخص حاضر مختار سالم غیر عاجز است که عبارت از چهار رکعت است با رکوع و سجود با تشریفات و تشکیلات، یک صلاة هم صلاة غریق است آن کسی که دارد غرق می شود، صلاتش چگونه است؟ در شرح لمعه و غیر اینها خواندید آیا این صلاة غریق با صلاة مختار قابل مقایسه است و شباهت با هم دارد؟ در حالی که ما به هر دو صلاة می گوییم. واقعا هم صلاة است. نه اینکه صلاة غریق را کسی که در حال غرق شدن است با چشم به هم زدن، با اشاره کردن و امثال ذلک بگوییم کلمۀ صلاة مجازا بر عمل او اطلاق می شود. آنهم حقیقتا صلاة است. اگر این اختلاف را در شرع ما توانستیم هضم کنیم. اختلاف بین شرع ما و شرایع سابقه، شاید کمتر از این اختلافات بوده پس ما که می گوییم صلاة به عنوان یک عبادت مخصوصه سابقه دار است. فوری در ذهن شما نیاید که چه موقع صلاة به این کیفیت در امم گذشته بوده است؟ بله به این کیفیت نبوده است. لکن اختلاف در شرائط و جزئیات و کیفیت موجب اختلاف در ماهیت نمی شود، ماهیت یک ماهیت است. ولو دارای کیفیات مختلفه و اجزاء و شرائط مختلفی است. مثلا در آیه صوم می بینیم خداوند اینجوری تعبیر می فرماید:

«کُتِبَ عَلَیْکُمُ الصِّیامُ کَما کُتِبَ عَلَی الَّذِینَ مِنْ قَبْلِکُمْ» بر شما روزه واجب شد همان طوری که این روزه«عَلَی الَّذِینَ مِنْ قَبْلِکُمْ» واجب شده است. خود این آیه می گوید روزه چیز تازه ای نیست که شما خیال کنید با مسألۀ تازه ای روبرو شده اید. روزه، امر سابقه دار و ریشه داری است.

اگر بگویید: «کَما کُتِبَ عَلَی الَّذِینَ مِنْ قَبْلِکُمْ» یک معنای عامی در«اَلَّذِینَ مِنْ قَبْلِکُمْ» وجود دارد یعنی در تمام امتهای گذشته و ادیان گذشته مسألۀ روزه مطرح بوده است. ما خارجا می دانیم که بعضی از امتها اصلا لسانشان لسان عربی نبوده اینها لسانهای دیگری داشتند عبرانی، سریانی و امثال ذلک، لغات مختلف دیگری بوده، پس چطور خداوند می فرماید«کَما کُتِبَ عَلَی الَّذِینَ مِنْ قَبْلِکُمْ» ؟ می گوییم: این ظاهرش این است که هر لغتی هم در امتهای گذشته به عنوان روزه مطرح می شده اگر آن لغت را می خواستند تبدیل و تعویض به عربی کنند کلمۀ صیام جای او می نشسته است. آیا این ظهور در آیه شریفه نیست؟ «کَما کُتِبَ عَلَی الَّذِینَ مِنْ قَبْلِکُمْ» یعنی«کما کتب علیکم من قبلکم» اگر ملتهای گذشته عرب بودند همین«الصیام» اگر لغات دیگر داشتند لغتی بوده که واژه صیام در عربی

ص:39

جای او می نشسته است. آیا می توانیم این جور بگوییم، آیه را اینجوری معنا کنیم. بگوییم«کَما کُتِبَ عَلَی الَّذِینَ مِنْ قَبْلِکُمْ» معنایش این است که اینها یک عبادتی داشتند که از نظر لغت عرب هم به او صیام گفته نمی شده است اما چون شما معنای تازه ای دارید و کلمۀ صیام را می خواهیم اینجا به کار ببریم، می گوییم«کَما کُتِبَ عَلَی الَّذِینَ مِنْ قَبْلِکُمْ» این معنای آیه است«الصیام واجب علیکم کما ان الصیام کان واجب علیهم». پس ما نمی توانیم بگوییم صیام یک عبادت تازه ای است یا مثلا در مقام حکایت از عیسی(علیه السلام) موقعی که در گهواره بود. آنجا عیسی(علیه السلام) می گوید: «وَ أَوْصانِی بِالصَّلاةِ وَ الزَّکاةِ ما دُمْتُ حَیًّا» خداوند مرا وصیت و سفارش کرده به صلاة و زکات، اگر عیسی(علیه السلام) زبانش عربی بوده که مسأله روشن است. یعنی عیسی(علیه السلام) همین عبارت را گفته است. قرآن نقل می کند«قال وَ أَوْصانِی بِالصَّلاةِ وَ الزَّکاةِ» اگر هم لغت غیر از این داشته معنای عربی اش و ترجمۀ به عربی اش این است که خداوند دارد نقل می کند یعنی آن لغتی را که عیسی(علیه السلام) به کار برد، واژۀ عربی اش صلاة و زکات است.

پس معلوم می شود صلاة دارای سابقه بوده، حتی زکات سابقه داشته است. منتها معنایش این است که «بهذه الکیفیة معلوم فی الاسلام» ولی«بما انّها عبادة مخصوصة» و الاّ زکات به حسب معنای لغوی که در آن عبادیت نیست. حالا صلاة می گویند معنای لغوی آن دعاست. در دعا سروکار انسان با خداوند است. اما زکات که به معنای طهارت به معنای پاکی است، در کلمۀ طهارت و پاکی مسألۀ عبادیت اصلا مطرح نیست، ولی این«بما انه عبادة اوصانی بالصلوة و الزکاة ما دمت حیّا» است.

در قضیۀ ابراهیم(علی نبینا و آله و علیه السلام)، بعد از آن که از ساختن کعبه فارغ می شود، مأموریت پیدا می کند به این صورت«وَ أَذِّنْ فِی النّاسِ بِالْحَجِّ یَأْتُوکَ رِجالاً وَ عَلی کُلِّ ضامِرٍ یَأْتِینَ مِنْ کُلِّ فَجٍّ عَمِیقٍ» بعد از آن که خانۀ کعبه بنایش تمام شد، در مردم اعلام به حج بکن، حج(بما أنه عبادة مخصوصة) این دستور خداوند است به ابراهیم(علیه السلام)، آیا می توانیم بگوییم که حج که یک معنای مستحدثی فی شرعنا هذا است با این«وَ أَذِّنْ فِی النّاسِ بِالْحَجِّ» که حتی در بعضی از روایات است که در اسلام هم موفق به حج می شوند اینها همانند آن است که ابراهیم(علیه السلام) گفته و اینها پذیرفته اند در موقعی که مثلا در عالم فلان بودند؟ پس معلوم می شود مسأله حج هم سابقه دار است.

اطلاق صلاة به اعمال مخصوصه در لسان مشرکین

نکته جدیدی در بعضی از آیات به چشم می خورد که انسان تعجب می کند و آن این است که حتی مشرکین در صدر اسلام و قبل از اسلام عملی داشته اند و عبادتی داشته اند«و کانوا یسمّون بالصلاة» قرآن کریم ناقلش است، می فرماید: «وَ ما کانَ صَلاتُهُمْ عِنْدَ الْبَیْتِ إِلاّ مُکاءً وَ تَصْدِیَةً» ، قرآن نقل می کند، این اصطلاح خود آنهاست. خود آنها به عنوان صلاة از این عمل تعبیر می کردند. مکاء به معنای کف زدن است. تصدیه به معنای سوت زدن است. از این تعبیر می کردند«بالصلاة بما أنه عبادة

ص:40

مخصوصة» با اینکه مشرکین اکثرشان تابع انبیاء گذشته هم نبودند شاهدش مسأله بت پرستی است.

بت پرستی که نمی تواند در ارتباط با یک ملت و دینی ولو از ادیان سابقه واقع باشد. بت پرستی ارتباط به دین الهی ندارد. همین مشرکین با اینکه اکثرشان پایبند به هیچ دین و مذهبی از ملتهای گذشته نبودند مع ذلک کلمه صلاة به عنوان یک عبادت مخصوصه را استعمال می کردند. این هم به شهادت قرآن.

پس ما وقتی این آیات را ملاحظه می کنیم از این آیات استفاده می شود که یک سلسله معانی و حقایقی به نام حقایق مستحدثه و حقایق جدیده داریم که در توجیه اینها می گوییم که قبل از اسلام صلاة به معنی دعا بوده«لا بما أنه عبادة» دعا عنوان عبادت در آن وجود ندارد، به عنوان دعا بوده، لکن در اسلام چون یک معنای مستحدثه و تازه و جدیدی داشته، مسأله نقل از معنای لغوی به معنای شرعی تحقق پیدا کرده است. پس نکته دومی را هم که انسان باید ملاحظه کند این است که همه اش مقید نباشد به اینکه در اصول چه ادله ای ذکر شده چه وجوهی مطرح شده، واقعیاتش را انسان بررسی کند، وقتی که انسان اینها را ملاحظه می کند می بیند که هیچ یک از این الفاظ عبادات نیست که دارای سابقه و ریشه ای در شرایع گذشته نباشد.

نکته ای را تذکر بدهم؛ کسی ممکن است در ذهنش این طور بگوید که این وضع در لسان انبیاء گذشته واقع شده، یعنی این را که به نام حقیقت شرعیه در رابطه با اسلام مطرح می کنیم، شما می گویید که این ریشه دار است، ما ریشه داریش را قبول می کنیم مثلا می گوییم که ابراهیم(علیه السلام) چنین کاری را کرده است آمده لفظ صلاة را از معنای لغوی به معنای جدید نقل داده، زکات را همینطور، صوم را همینطور، حج را همینطور و هکذا سایر الفاظ عبادات را، که نقل و حقیقت شرعیه استناد به انبیاء گذشته و سلف پیدا کند، می گوییم که؛ اولا که این معنا را تاریخ تأیید نکرده است. تاریخ انبیاء، مضبوط است و هیچ امامی هم ندیدیم از انبیاء گذشته یک چنین معنایی را نقل کند.

ثانیا؛ اگر چنین چیزی شد، دیگر بحث حقیقت شرعیه بحث بی فایده ای می شود برای اینکه اگر ثابت شد که در زمان انبیاء گذشته چنین نقل و انتقالی تحقق پیدا کرده، آن وقت استعمالاتی که در لسان نبی گرامی اسلام(صلی الله علیه و آله) واقع شده چه روز اول بعثت باشد، چه آخر هجرت باشد، هر زمانی باشد ما باید حمل بر همان معانی قبلی ثابت شده در شرایع سابقه کنیم، دیگر جایی نیست که در مسأله تردیدی برای ما پیش بیاید و ثمره ای برای حقیقت شرعیه داشته باشیم گرچه روی همین مبنایی هم که در ذهن شما مسأله حقیقت شرعیه مطرح است بعدا می آییم ان شاء الله عرض می کنیم که روی همین مبنا هم هیچ ثمره ای در بحث حقیقت شرعیه مترتب نخواهد شد، اما به این صورتی که الان مطرح می کنیم، دیگر اصلا جای توهم ثمره در بحث حقیقت شرعیه به هیچ وجه نخواهد بود.

یک نکته سومی هم در این رابطه هست که در بحث بعد ان شاء الله عرض می کنیم تا ببینیم نتیجه اش

ص:41

چه خواهد بود.

پرسش:

1 - کیفیت ثبوت حقیقت شرعیه در الفاظ عبادات چگونه است؟

2 - در رابطۀ با حقیقت شرعیه از بررسی تاریخ رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) چه نتیجه ای می گیریم؟

3 - از مراجعۀ به قرآن در رابطۀ با حقیقت شرعیه چه نتیجه ای حاصل می شود؟

4 - کیفیت اطلاق الفاظ صلاة و... در شرایع مختلف و نزد مشرکین چگونه بوده است؟

ص:42

درس نود و ششم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

حقیقت شرعیه و اقتضای وضع جدید

در باب حقیقت شرعیه، اگر به چند نکته دقت کنیم، حقیقت روشن خواهد شد. دو نکته را در بحث قبل عرض کردیم. نکتۀ سوم در این باب این است که موقعیت وضع را در نظر بگیریم، ببینیم چه شرایطی اقتضای وضع جدید می کند و در چه موقعیتی رسول خدا(صلی الله علیه و آله) علی تقدیر الوضع می توانسته اند وضع کنند؟ پیداست که اگر یک مذهب جدیدی و مسلک جدیدی تحقق پیدا کند و دارای اصطلاحات خاصی باشد، (که معنای حقیقت شرعیه عبارت دیگر این معناست که اسلام اصطلاحات خاصی دارد و الفاظ را در رابطۀ با معانی مورد نظر خودش استعمال می کند، ولو اینکه از نظر لغت عرب چنین معنایی از آن استفاده نمی شود)، این موقعیت و اصطلاح جدید و وضع، عبارت از آن زمانی است که این مذهب و مکتب پیروانی پیدا کرده باشد و نیاز این پیروان را به استعمال این الفاظ و نیاز خودش را به استعمال این الفاظ برای پیروانش، احساس کند.

پس باید موقعیت وضع با توجه به آن جهتی که در وضع و غرضی که در آن ملحوظ است، در نظر گرفته شود. ما در اصل وضع می گفتیم: غرض از اصل وضع این است که واضع می بیند که معانی، مورد نیاز مردم است و از نظر تفهیم و تفهّم و اشارۀ عملیه، نمی تواند این نیاز را تأمین کند، لذا مجبور

ص:43

است که از راه قول و وضع الفاظ، این مسأله را تأمین کند. همین غرض در وضع جدید که ما از آن تعبیر به نقل و حقیقت شرعیه می کنیم، باید ملحوظ باشد، و این در زمانی می تواند ملحوظ باشد که اسلام، پیروانی پیدا کرده باشد که احساس نیاز می شود که اینها بین خودشان می خواهند دربارۀ صلاة یا صوم صحبت کنند، دربارۀ حج و زکات و امثال ذلک می خواهند تفهیم و تفهّم داشته باشند.

پس موقعیت وضع بنابر فرض تحقق وضع، یک موقعیت این چنینی است.

حقیقت شرعیه در زمان رسول اکرم(صلی الله علیه و آله)

آیا ما می توانیم این معنا را حتی احتمال بدهیم که همان روز اوّلی که رسول خدا(صلی الله علیه و آله) مبعوث شدند و هنوز پیرو و تابعی ندارند و هنوز مذهب به مردم عرضه نشده، احتمال بدهیم که رسول خدا(صلی الله علیه و آله) روی منبر نشسته و فرموده: «وضعت لفظ الصلاة بازاء هذا المعنی»؟ این یک احتمالی است که هیچ کسی با توجه به خصوصیات وضع و جنبه عقلایی وضع نمی تواند بدهد. لذا با توجه به این معنی، در آن ایام ده ساله ای که در مکه بودند و پیروان بسیار کمی از نظر عدد داشتند، آیا آن شرائط اقتضا می کرده که در مکه مسألۀ وضع، بنابر فرضش تحقق پیدا کند یا اینکه اگر مسألۀ وضعی هم بوده شرائط در مدینه متناسب با وضع بوده است، آن وقتی که«وَ رَأَیْتَ النّاسَ یَدْخُلُونَ فِی دِینِ اللّهِ أَفْواجاً» و رسول خدا حکومتی در مدینه تشکیل داده است و پیروان مکتب اسلام فراوان شدند آن موقع اقتضاء می کرده که مسألۀ وضع مطرح باشد، و الاّ شرائط مکه با آن قلّت عدد، هیچ مقتضی و متناسب - به حسب ظاهر - با مسأله وضع نبوده است. این یک طرف مسأله است، در حالی که ما در سور و آیاتی که حتی در خود مکه نازل شده است و بعضی از این سور و آیات در همان زمان نزدیک به بعثت رسول خدا(صلی الله علیه و آله) نازل شده است می بینیم مسألۀ صلاة و زکات مطرح است، مثل سورۀ مزّمل، که می فرماید«أَقِیمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّکاةَ» در این سوره مطرح است. از این آیه که نزدیک به بعثت رسول خدا(صلی الله علیه و آله) بوده است، همین معنای عبادی مقصود است نه معنای دیگر، آیا دلالت«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» در این سوره با این خصوصیت، بر این معنای عبادی به کمک قرینه بوده است یا اینکه خودش بدون قرینه دلالت بر این معنی می کرده است؟

اگر کسی بگوید: احتمال دارد که«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» در این سورۀ مکیۀ«قریبة العهد بالبعثة» به کمک قرینه دلالت بر این معنای اصطلاحی و مثلا معنای مستحدث کرده است، از او سؤال می کنیم که مقصود از قرینه، آیا قرینۀ لفظیه است یا قرینۀ حالیه؟ قرینۀ لفظیه را که ما می بینیم که در آیه قرینه ای وجود ندارد، قرینۀ حالیه هم اصلا متناسب با قرآن نمی تواند باشد، قرآن به عنوان یک کتاب مطرح است، به عنوان معجزۀ باقیۀ الهیه مطرح است. چیزی که به عنوان کتاب و معجزه مطرح است این غیر از سخنرانی و حرف زدن است، در سخنرانی ممکن است که قرینۀ حالیه دخالت داشته و

ص:44

تعیین کننده باشد، اما چیزی که به عنوان کتاب«الی یوم القیامة» می خواهد مطرح باشد معنی ندارد که از قرینۀ حالیه کمک بگیرد، این خودش به عنوان معجزه تا روز قیامت باید باقی بماند. لذا جای توهّم این معنی نیست.

بعد سؤال می شود که این«أَقِیمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّکاةَ» در این سورۀ مکیه، بدون قرینه همین عبادتهای مخصوصه را دلالت کرده است، در حالی که هیچ شرایطی در حال نزول این سوره و این آیه مساعد با این وضع نبوده و معنی نداشته که روی حساب عقلایی در آن شرائط، وضع تحقق پیدا کند.

پس توجه کردن به موقعیت وضع از یک طرف و وجود«أَقِیمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّکاةَ» در سور مکیه از طرف دیگر، و همین طور در سورۀ أعلی دارد: «وَ ذَکَرَ اسْمَ رَبِّهِ فَصَلّی» در سورۀ اعلی هم که یک سورۀ مکیه است، کلمۀ«فصلّی» ذکر شده است. اینها همه دلیل بر این است که اینها یک معانی عبادی روشنی داشته است برای مردم، از همان روز اول بدون اینکه مسألۀ وضع به هر کیفیت و به هر صورت مطرح باشد.

توجیه کلام پیامبر(صلی الله علیه و آله): «صلّوا کما رأیتمونی أصلّی»

این که رسول خدا در مدینه فرمودند: «صلّوا کما رأیتمونی أصلّی» معنایش چیست؟ «صلّوا کما رأیتمونی أصلّی»، معنایش این است که این صلاة برای اینها هیچ سابقه ای نداشته و اینها از«صلّوا» عبادت مخصوصه را استفاده نمی کردند، که رسول خدا(صلی الله علیه و آله) می فرماید«صلّوا کما رأیتمونی أصلّی»، مردم! آنطوری که من نماز می خوانم و به این کیفیتی که شما مشاهده می کنید، شما هم اینطوری نماز بخوانید. اتفاقا این عبارت هم حرف ما را تأیید می کند. مردم می دانسته اند که نماز، عبادت مخصوصه است، اما کیفیتش را در اسلام نمی دانسته اند و ما عرض کردیم که این تغایر کیفیت هیچ لطمه ای به ماهیت صلاة نمی زند. آنها می دانسته اند که صلاة به عنوان یک عبادت مخصوصه مطرح است، اما کیفیت این نماز چطوری است؟ اجزاء و شرایطش در اسلام چطوری است؟ اینها برای مردم روشن نبوده است. لذا در این جملۀ«صلّوا کما رأیتمونی أصلّی» در واقع رسول خدا(صلی الله علیه و آله) عملا می خواهند آنها را ارشاد به کیفیت بکنند، نه اینکه به آنها بگویند: نماز در اصطلاح اسلام به معنای عبادت است، این را رسول خدا(صلی الله علیه و آله) نمی خواسته در این جمله بیان کند، این«کما رأیتمونی أصلّی» هدف از این جمله است، این«کما» بیان کیفیت است، یعنی کیفیت نماز در اسلام به این صورت است. مثل اینکه شما فرض کنید به یک عوامی که در نقطۀ خیلی دوردست واقع شده است و کلمۀ نماز به گوشش خورده و می داند که نماز یک عبادتی است، اما کیفیت نماز را بلد نیست، شما به او می گویید: اینطوری که من نماز می خوانم شما نماز بخوان. یا فرض کنید که یک کسی نماز می خواند لکن خصوصیات نماز را بلد نیست، نمی داند که مثلا رکوع را کجا انجام بدهد، سجود را

ص:45

کجا انجام بدهد؟ شما به او می گویید: اینطوری که من نماز می خوانم، شما هم نماز بخوان، که هدف شما فقط بیان کیفیت است، و الاّ اینکه کلمۀ نماز معنایش چیست و این لفظ دلالت بر چه می کند، اصلا در این عبارت مطرح نیست.

نکات ثلاثه ای را که عرض کردیم در مجموع عبارت بود از این که اولا تاریخ و همین طور نقل ائمه(علیه السلام) هیچ گونه اشعاری به این مسأله ای که جنبه حیاتی دارد و از مسائل برجستۀ تاریخ رسول گرامی(صلی الله علیه و آله) است(اگر واقعیت می داشت)، ندارد، ائمه هم هیچ کجا اشاره ای به این مطلب نفرموده اند، و از طرف دیگر آن آیات«کُتِبَ عَلَیْکُمُ الصِّیامُ» و«أَوْصانِی بِالصَّلاةِ وَ الزَّکاةِ» و امثال ذلک هم دلالت بر سابقه دار بودن این معانی می کند، و از طرفی هم در آیات و سور مکی می بینیم که این تعبیرات به کار رفته است، در حالی که در مکه، مخصوصا در اوائل بعثت، هیچ شرائط متناسب با مسألۀ وضع نبوده است. وقتی که ما این نکات را روی هم رفته ملاحظه کنیم آیا برای ما اطمینان پیدا نمی شود که مسأله ای در اسلام به نام مسألۀ وضع این الفاظ برای این معانی به هیچ وجه وجود نداشته است و معنای حقیقت شرعیه که عبارة اخرای از وضع است، وجود نداشته است، آن هم به هر کیفیت، ولو به آن کیفیتی که مرحوم آخوند(ره) بیان کرده اند(و ما هم بعدا دربارۀ کیفیت قول ایشان از نظر علمی ان شاء الله بحث می کنیم که آیا این کیفیتی که ایشان ذکر کرده اند، اصولا درست است یا نه؟) لکن فرض کنیم که این کیفیت ایشان هم درست است و هیچ هم قابل مناقشه نیست، اما عنوان وضع را که از دست نمی دهد، کیفیت وضع در ما نحن فیه، غیر از«وضعت هذا اللفظ بازاء هذا المعنی» است، اصل و حقیقت وضع در استعمال محقق وضع تحقق دارد. روی هم رفته این نکات را که انسان ملاحظه کند اطمینان پیدا می کند به این که چنین مسأله ای به نام حقیقت شرعیه و این که شارع الفاظ را برای این معانی به هر کیفیت و به هر صورتی وضع کرده باشد، نمی تواند مورد تأیید قرار بگیرد و انسان با توجه به واقعیات، نمی تواند چنین مسأله ای را قبول کند.

ثمرۀ بحث حقیقت شرعیه

بحث دیگر که به عنوان مقدمه مطرح می کنیم این است که آیا اصلا ثمره ای بر بحث حقیقت شرعیه ترتب پیدا می کند یا نه؟ بر فرض که ثمره ای ترتب پیدا کند، آن ثمره چیست؟ اگر نتیجۀ این بحث این شد که اصلا بحث حقیقت شرعیه ولو به همین کیفیتی که متعارف در بحث است، هیچ ثمره ای بر آن ترتب پیدا نمی کند و بزرگانی هم این معنی را مدعی شده اند، خلل دیگری در بحث از این ناحیه پیدا می شود، که دیگر بحث حقیقت شرعیه را از آن عنوان معروف تنزّل می دهد، برای اینکه بحثی که«لا یترتب علیه ثمرة» فقط جنبۀ ثمرۀ علمیه در آن مطرح است. آن وقت ما باید بحث کنیم و ببینیم که از جهت علمی کدام حیثیت آن قابل بحث است؟ پس یک نظر مهم هم در رابطۀ با

ص:46

ترتب ثمره و عدم ترتب ثمره خواهد بود.

اقوال مختلفی هست: یک قول را مرحوم آخوند(ره) در کتاب کفایه، در ذیل بحث حقیقت شرعیه مطرح فرموده اند. ایشان معتقدند که بحث حقیقت شرعیه ثمرۀ عملیه دارد، عبارت از این است که اگر ما قائل بشویم به اینکه حقیقت شرعیه ثابت است، یعنی مسألۀ وضع جدید را در اسلام قائل بشویم لازمه اش این است که اگر بعد از تحقّق وضع، استعمالی از ناحیۀ شارع تحقق پیدا کرد، مثل این مثال معروف که شارع یک ماه بعد الوضع گفت: «صلّ عند رؤیة الهلال»، کلمۀ صلاة را استعمال کرد و مأمور به، قرار داد«عند رؤیة الهلال»، مرحوم آخوند(ره) می فرمایند: لازمۀ حقیقت شرعیه این است که ما این«صل عند رؤیة الهلال» را حمل بر معنای جدید و اصطلاحی کنیم، یعنی «عند رؤیة الهلال» این عبادت لزوم دارد و این نماز مأمور به است. اما اگر کسی گفت: حقیقت شرعیه ثابت نشده است و وضعی در اسلام برای معانی مستحدثه تحقق پیدا نکرده است، اگر حقیقت شرعیه مطرح نیست پس این«صلّ عند رؤیة الهلال» در لسان نبی اکرم(صلی الله علیه و آله) معنایش همان معنای لغوی خواهد بود و معنای لغویش عبارت از دعاست، یعنی«یجب الدعاء عند رؤیة الهلال» نه اینکه«یجب الصلاة و العبادة المخصوصة». پس این ثمرۀ عملیۀ روشن به نظر مرحوم آخوند(ره) بر بحث حقیقت شرعیه ترتب پیدا می کند و ثمره هم ثمرۀ عملیه است که آیا نماز عند رؤیة الهلال واجب است یا دعا عند رؤیة الهلال واجب است؟ کسی که قائل به ثبوت حقیقت شرعیه است صلاة«عند رؤیة الهلال» را استفاده می کند، اما منکر حقیقت شرعیه، وجوب دعاء«عند رؤیة الهلال» را استفاده می کند، این یک قول است در ثمرۀ بحث حقیقت شرعیه، حالا اقوال دیگر هم در این رابطه وجود دارد، که این اقوال را بعد عرض می کنیم ان شاء الله.

بحث اخلاقی

در کتاب اصول کافی روایت سفیان بن السمط«قال: قال أبو عبد الله علیه السلام: انّ الله اذا أراد بعبد خیرا فأذنب ذنبا أتبعه بنقمة و یذکّره الاستغفار و اذا أراد بعبد شرّا فأذنب ذنبا أتبعه بنعمة، لینسیه الاستغفار و یتمادی بها و هو قول الله عزّ و جلّ سنستدرجهم من حیث لا یعلمون بالنعم عند المعاصی». ترجمۀ ظاهریش این است که امام صادق«صلوات الله علیه» می فرماید: هنگامی که خداوند نسبت به عبدی خیر و عنایت را اراده می کند، این عنایت شامل حال او می شود«حتی عند المعصیة»، باز هم مشمول عنایت خداوند است، به چه کیفیت«عند المعصیة» مشمول عنایت است؟ به این کیفیت که می فرماید: اگر معصیتی از او تحقق پیدا کرد و گناهی از او سر زد، خداوند او را به یک نقمت و ناراحتی مبتلا می کند، تا اینکه بر اثر ابتلای به آن نقمت و ناراحتی توجهش را به خداوند زیاد کند و متذکّر استغفار شود و در رابطۀ با آن گناه، طلب غفران و طلب عفو از خداوند تبارک و

ص:47

تعالی داشته باشد. اما در مقابل«اذا أراد الله بعبد شرّا فأذنب ذنبا» اگر یک عبدی مورد بی عنایتی خداوند تبارک و تعالی قرار گرفت، در هنگام معصیت با او این گونه معامله می شود که بعد از آن که معصیتی از او صادر شد خداوند نعمتی را به او عنایت می کند که بر اثر این نعمت توجهش را به خداوند کم کند و مسألۀ استغفار مورد نسیان او قرار بگیرد و چه بسا خیال کند که مثلا گناه، دیگر هیچ عکس العملی ندارد، برای اینکه عقیب این گناه چنین نعمتی شامل حال او شد، در نتیجه این گناه را تکرار کند، می فرماید: این آیۀ شریفۀ«سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَیْثُ لا یَعْلَمُونَ» مقصود از استدراج همین نعمتهای عند المعصیه است، یعنی«سَنَسْتَدْرِجُهُمْ» دنبال هر معصیتی نعمتی به او می دهیم که این نعمت استغفار را از دست او بگیرد، توجهش را به خداوند کم کند و روزبه روز حالت انحطاط و تنزّل برای او پیدا شود. پس این«سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَیْثُ لا یَعْلَمُونَ» می فرماید: «أی بالنعم عند المعاصی» دنبال معصیت، نعمتها به جانب او سرازیر می شود، برای اینکه تنزّل و انحطاط پیدا کند.

این تقریبا شبیه آن آیۀ شریفه است که می گوید: اینهایی که گناه می کنند و کافر هستند خیال نکنند که ما به اینها مهلت که می دهیم، به نفعشان است، «إِنَّما نُمْلِی لَهُمْ لِیَزْدادُوا إِثْماً» این تأخیر و این اطالۀ عمر و این توجه و عنایت برای این است که«لِیَزْدادُوا إِثْماً» برای این است که گناه بیشتر از آنها تحقق پیدا کند و اضافه شود.

در این روایت، جهاتی است که انسان باید دقت کند: یک جهت همین مسأله است که توجه یک نعمتی به انسان نباید انسان را گول بزند. چه بسا انسان خیال می کند که توجه نعمت برای این است که این مثلا محبوب خداوند تعالی است و از وضع او راضی است که نعمتها را به طرف این سرازیر کرده است، و در مقابل توجه نقمت، چه بسا گاهی از اوقات خود انسان هم فریب می خورد و خیال می کند که یک نقمت و یک ناراحتی که به او توجه پیدا می کند، در حقیقت مورد کم لطفی خداوند تبارک و تعالی واقع شده است، در حالی که چه بسا، مطلب، بر حسب این روایت کاملا عکس این معنی است.

نقمت، دلیل بر عنایت است و نعمت دلیل بر عدم عنایت. این یک مسألۀ طبیعی و عادی است که کسی که در نعمت باشد، هرچه نعمت بیشتر و هرچه عنایت نعمت کاملتر باشد انسان توجهش به خداوند تبارک و تعالی چه بسا کمتر خواهد بود.

از این روایت باید این درس را هم بگیریم که نعمتها نباید ما را از خداوند دور کند، نعمتها نباید باعث شود که انسان، خداوند را به وادی فراموشی بسپارد که ذات نعمت یک چنین اقتضائی در آن وجود دارد. انسان در حالت ابتلاء توجهش به خداوند فراوان است، اما انسان در حال نعمت خیلی کم به خداوند توجه می کند، اما مسأله نباید به این صورت باشد، بلکه روی قاعده و حساب، در حال نعمت هم انسان مثل حال نقمت باید توجه کامل به خداوند تبارک و تعالی داشته باشد. همان طوری که در حال نقمت از خداوند رفع گرفتاری را انسان همیشه تقاضا می کند، در حال نعمت هم به عنوان

ص:48

سپاس و به عنوان شکر منعم باید توجه کامل به خداوند تبارک و تعالی داشته باشد. جهات دیگری هم در این روایت هست که اگر توفیقی باشد بعد ان شاء الله صحبت می کنیم.

پرسش:

1 - ارتباط حقیقت شرعیه و اقتضای وضع جدید چیست؟

2 - حقیقت شرعیه در زمان رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) به چه صورت بود؟

3 - توجیه کلام پیامبر(صلی الله علیه و آله): «صلّوا کما رأیتمونی أصلّی» را در رابطه با وضع لفظ بیان کنید؟

4 - چگونه بر بحث حقیقت شرعیه ثمرۀ عملیه مترتب می شود؟

ص:49

درس نود و هفتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

نظر مرحوم آخوند(ره) در ترتب ثمرۀ عملی بر بحث حقیقت شرعیه

راجع به ترتّب ثمرۀ عملی در بحث حقیقت شرعیه مرحوم آخوند(رضوان الله علیه) در کفایه می فرمایند: ثمره در استعمالی ظاهر می شود که تأخّر آن استعمال از وضع شارع، احراز شده باشد.

اگر ثابت شد استعمال«صلّ عند رؤیة الهلال» متأخر از حقیقت شرعیه است و متأخّر از تحقق وضع عند الشارع است، ما آن را بر معنای حقیقی حمل می کنیم، یعنی معنای حقیقی جدید، معنای «مستحدث فی الشرع» و می گوییم: که مقصود از«صلّ عند رؤیة الهلال» همان نماز و عبادت مخصوصه است. اما اگر حقیقت شرعیه ثابت نشده باشد و ما وضع شرعی را مورد انکار قرار بدهیم این«صلّ عند رؤیة الهلال» به لحاظ اینکه فاقد قرینۀ مجاز است و هیچ قرینه ای همراه او نیست باید حمل بر معنای حقیقی لغوی بشود و بگوییم: «صلّ عند رؤیة الهلال» یعنی«ادع عند رؤیة الهلال» معنای صلاة، همان معنای حقیقی لغوی خواهد بود. این یک ثمرۀ عملیۀ مهمی است، که آیا وظیفه عند رؤیة الهلال، نماز خواندن یا دعا کردن است؟

بعضی در فرض اول با مرحوم آخوند(ره) موافقت کرده اند، که اگر ما قائل به ثبوت حقیقت شرعیه بشویم و تأخّر این استعمال را از وضع شارع، احراز کنیم، باید حمل بر معنای جدید بشود،

ص:50

«صلّ» به معنای عبادت مخصوصه خواهد بود. اما اگر قائل به حقیقت شرعیه نشویم، در این فرض با مرحوم آخوند(ره) مخالفت کرده اند. مرحوم آخوند(ره) می فرمودند که روی عدم ثبوت حقیقت شرعیه ما حمل بر معنای لغوی می کنیم، حمل بر معنای حقیقی اول می کنیم، اما این بعض می فرمایند: نه، اگر ما قائل به ثبوت حقیقت شرعیه نشویم این«صلّ عند رؤیة الهلال» اجمال پیدا می کند و مشخص نیست که معنایش آیا معنای حقیقی اول یا معنای مجازی است؟ بعد کأنّه به اینها گفته می شود که در دوران بین اینکه مراد متکلم، معنای حقیقی یا مجازی باشد، اصالة الحقیقه محکّم است و حکم می کند به اینکه مراد، همان معنای حقیقی است، چرا شما این اصالة الحقیقه را رعایت نمی کنید؟ چرا می گویید: «صلّ عند رؤیة الهلال» اجمال دارد، اجمالی که یک طرفش معنای حقیقی است و یک طرفش معنای مجازی است. اجمال مردّد بین معنای حقیقی و معنای مجازی شاید معنا نداشته باشد، اصالة الحقیقه همان معنای حقیقی را به عنوان مراد متکلم مبیّن می کند، پس چرا شما می گویید که اجمال دارد؟

این بعض در جواب اینطور می فرمایند: اگر معنای مجازی یک معنای مجازی معمولی باشد و مجاز یک مجاز متعارف متداول باشد مسأله همین طوری است که شما می گویید، که در دوران بین حقیقت و مجاز ما حق نداریم بگوییم: اجمال دارد، همانطوری که حق نداریم حمل بر معنای مجازی کنیم، بلکه باید حمل بر معنای حقیقی بشود. اما اگر مجاز، مجاز مشهور شد، که معنای مجاز مشهور این است که لفظ، کثرت استعمال در معنای مجازی پیدا کرد، نه کثرتی که به حدّ وضع تعیّنی برسد، برزخ بین وضع تعیّنی و مجاز متعارف و متداول، این لفظ یک انسی با معنای مجازی پیدا می کند، یک ارتباط نزدیکی به واسطۀ کثرت استعمال با معنای مجازی پیدا می کند. ارتباطش به این حدّ است که وقتی شما این لفظ را بدون قرینۀ مجاز استعمال می کنید احتمالش، در ردیف احتمال حقیقت قرار می گیرد، به طوری که دیگر ترجیحی برای جانب حقیقت باقی نمی ماند، بلکه لفظ «یصیر مجملا». از یک طرف احتمال معنای حقیقی جریان دارد، چون فرض این است که قرینۀ خاصی بر مجاز اقامه نشده است و از یک طرف احتمال معنای مجازی مطرح است، برای آن شهرت و کثرت استعمال لفظ در معنای مجازی. لذا امرش دایر و مردّد می شود«بین الحقیقة و المجاز»، عنوان اجمال و ابهام پیدا می کند. بعد می گویند: در ما نحن فیه هم مسأله به همین نحو است، آنهایی که حقیقت شرعیه را منکر هستند دیگر لااقل مجاز مشهور را که نمی توانند انکار کنند، نمی توانند بگویند: این الفاظ، در معانی مجازیه کثرت استعمال ندارند، لا محاله کثرت استعمال در معانی مجازیۀ جدید به حدی رسیده که عنوان مجاز مشهور پیدا بشود. لذا اگر کسی قائل شد به اینکه حقیقت شرعیه ای وجود ندارد، معنایش این نیست که«صلّ عند رؤیة الهلال» را حمل بر معنای حقیقی اول کند، بلکه معنایش این است که اجمال پیدا می کند، نمی دانیم که آیا مراد، معنای مجازی یا

ص:51

معنای حقیقی اولی است؟ پس بعضی ها هم ترتب ثمره را به این کیفیت بیان کرده اند که در صورت ثبوت حقیقت شرعیه، حمل بر معنای جدید و در صورت عدم ثبوت، اجمال و ابهام است که نه معنای حقیقی و نه معنای مجازی، هیچ کدام معلوم نیست که مشخصا اراده شده باشد.

انکار ترتب ثمرۀ عملی بر بحث حقیقت شرعیه

این دو بزرگوار در اصل ترتب ثمره موافق باهم بودند، لکن بزرگانی داریم از اعاظم، که اینها به طور کلی ترتب ثمرۀ عملی را در بحث حقیقت شرعیه مورد انکار قرار داده اند، یکی از آنها مرحوم محقق نائینی(أعلی الله مقامه الشریف) و بعض الاعلام که از تلامذۀ ایشان بوده اند هم در کتاب محاضرات همین معنی را اختیار فرموده اند. آیا کلام ایشان قابل مناقشه است یا اینکه حتما باید این مطلب را بپذیریم؟ اگر ما فرضا این مطلب را پذیرفتیم دیگر بحث حقیقت شرعیه مثل شیر بی سر و دم می ماند، برای اینکه با آن نکته های سه گانه ای که ما عرض کردیم در مقدمۀ بحث، به ضمیمۀ اینکه هیچ ثمرۀ عملیه ای هم بر این مطلب ترتب پیدا نمی کند دیگر چندان بحث مهمی نخواهد بود. اما اگر ما این حرف را نپذیرفتیم و گفتیم که ثمرۀ عملیه داریم، می توانیم با قطع نظر از آن نکات قبلی، قدری روی آن بحث کنیم، برای اینکه ثمره بر آن ترتب پیدا می کند. اول بیان اینها را توجه بفرمایید تا ببینیم که چه باید گفت.

ایشان می فرمایند: ما حتی به یک مورد برخورد نمی کنیم«لا فی الکتاب و لا فی السنة النبویة و لا فی روایات الائمة علیهم السلام» که یکی از این الفاظ، استعمال شده باشد و ما مردد باشیم بین اینکه مراد، معنای حقیقی اول است یا اینکه معنای مستحدث جدید است؟ چطور می شود این حرف را اثبات کرد؟ می فرمایند: همانطوری که تقریبا مرحوم آخوند(ره) در ذیل بحث حقیقت شرعیه اشاره فرموده اند: اگر کسی حقیقت شرعیه را هم انکار کند، لکن حقیقت عند المتشرعه را نمی تواند انکار کند. تعبیر مرحوم آخوند(ره) این است که اگر کسی حصول این معنی را منع کند، این«مکابرة». لذا حقیقت عند المتشرعه یعنی مردم در تعبیرات خودشان وقتی که این الفاظ را به کار می بردند و استعمال می کردند، معانی جدیده را بلا قرینة اراده می کرده اند. مثلا بیست سال که از طلوع اسلام منقضی شد، باز هم انسان می تواند بگوید که کلمۀ نماز در بین مسلمانها وقتی که اطلاق می شده و اراده می شده است، این معنای جدید، باز هم نیاز به قرینه داشته است؟ کسی می تواند یک چنین حرفی را بزند؟ خود ما الان ملاحظه می کنیم که مثلا با اینکه انقلاب ما ده سال است که پیروز شده است، لکن یک اصطلاحات جدیدی در همین انقلاب آمده است، به واسطۀ مرور این سنین و هفت، هشت، ده سال، تا این اصطلاحات را می گویند آدم همین معنای معروفش را استفاده می کند، که این طبیعی مسأله است. وقتی که یک دگرگونی و تحوّل به وجود آمد و افراد زیادی تابع این معنا بودند و

ص:52

مسائلی بین اینها مطرح می شد، مخصوصا مسائلی که جنبۀ وظیفه شرعی و جنبۀ فریضۀ الهی داشته، دیگر بعد از چند سال استعمالشان طوری است که اگر همین معانی تازه از آنها اراده بشود هیچگونه قرینه ای لازم ندارد. لذا حداقل، در اواخر زمان نبی اکرم(صلی الله علیه و آله) ما می توانیم بگوییم که این حقیقت عند المتشرعه ثابت بوده است، ولو اینکه حقیقت شرعیه را کسی به طور کلی انکار کند، اما این دیگر قابل انکار نیست، انصافا این را نمی شود انکار کرد. اگر حقیقت عند المتشرعه حداقل در اواخر زمان رسول خدا(صلی الله علیه و آله) ثابت شده باشد، دیگر این معنا روشن می شود که بعد از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) هر مسلمانی، در هر رتبه و مقامی وقتی که این الفاظ را استعمال می کرده است همین معانی مستحدثۀ فی شرع الاسلام را اراده می کرده است. وقتی که نوبت به امیر المؤمنین(صلوات الله علیه) رسید، امیر المؤمنین(علیه السلام) - فی رأس المتشرعة - اگر چیزی حقیقت عند المتشرعه پیدا کرد کسی نمی تواند بگوید که امیر المؤمنین(علیه السلام) از این دایره بیرون است. استعمالات امیر المؤمنین(علیه السلام) هم«بما أنه من المتشرعة و فی رأس المتشرعة» به همین صورت بوده است، و همینطور ائمۀ بعدی(صلوات الله علیهم أجمعین). امام صادق و امام باقر(علیه السلام) «بما انّهما من المتشرعة» وقتی که این الفاظ در کلمات آنها استعمال می شود، نباید تردید داشته باشیم، مثلا اگر این«صلّ عند رؤیة الهلال» از خود امام صادق(علیه السلام) صادر شد، یکی از متشرعه است، مبیّن حکم است، دارد حکم را در قالب«صلّ عند رؤیة الهلال» برای زراره مطرح می کند. آیا در این تردیدی است که مراد از این«صلّ عند رؤیة الهلال» معنای مستحدث است؟ لذا می فرماید که ما نتیجه می گیریم که تمام الفاظی که در السنه ائمۀ(علیهم السلام) «من امیر المؤمنین علیه السلام الی الامام الثانی عشر عجل الله تعالی فرجه» استعمال شده، اینها مثل استعمالات دیگر متشرعه می ماند، همان طوری که مردم عادی نماز را به این معنای جدید استعمال می کرده اند بلاقرینة اصلا، اینها هم با همین مردم و از جملۀ این مردم و با همین الفاظ با مردم صحبت و بیان احکام می کرده اند. لذا روی قول به حقیقت متشرعه که قابل انکار نیست جمیع روایات صادرۀ از خود ائمه مبیّن المراد است، اکثریت روایات، بلکه صدی نود و پنج روایات را هم همین نحو روایات تشکیل می دهد. این روایاتی که ما در فقه می خوانیم اکثرا از ائمۀ(علیهم السلام) است، چه در باب صلاة و صومش و چه در باب حج و امثال ذلک، روایات از خود اینها نقل شده است و اینها این الفاظ را به کار برده اند.

وصول اکثر الفاظ کتاب و سنت از طریق ائمه(علیه السلام)

بعد از بیان این دو بزرگوار، دو جهت دیگر باقی می ماند و دو سنخ روایت دیگر، یکی روایاتی که ائمه(علیه السلام) از نبی اکرم(صلی الله علیه و آله) روایت می کنند، مطلبی که امیر المؤمنین(علیه السلام) از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) نقل می کند، مطلبی که امام صادق(علیه السلام) از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) نقل می کند و هکذا. تعبیری در کلام

ص:53

اینها شده است که بعد عرض می کنم که این تعبیر هیچ گونه شایستگی نداشته است و آن این است که می فرمایند: الفاظ کتاب و سنت نبویّه اکثرا از طریق ائمه به ما رسیده اند. راجع به الفاظ کتاب من بحث دارم، اینها از طریق ائمه به ما رسیده است. اکثر روایات نبویۀ ما را ائمه نقل کرده اند. شما می دانید که در بین روایات خیلی دوست داریم که«قال الصادق علیه السلام» که«قال النبی کذا»، و «قال امیر المؤمنین علیه السلام» که«قال النبی کذا». این قسمت را هم اینها اینطور می فرمایند، وقتی که امام صادق(علیه السلام) روایتی را از نبی اکرم(صلی الله علیه و آله) نقل می کند، که در آن روایت کلمه مثلا صلاة ذکر شده است، اگر امام صادق(علیه السلام) فرمود«قال رسول الله(صلی الله علیه و آله): صلّ عند رؤیة الهلال» اینها می فرمایند که چون ناقل، امام صادق است و امام صادق«من المتشرع» است، این الفاظ در لسان متشرعه، حقیقت در معنای جدید دارد در این قبیل هم ما باید حمل بر معنای جدید کنیم. بگوییم: «قال رسول الله: صلّ عند رؤیة الهلال» را اگر امام صادق(علیه السلام) نقل کرد، این مثل این است که خودش فرموده است: «صلّ عند رؤیة الهلال»، اگر خود امام صادق(علیه السلام) می فرمود: «صلّ عند رؤیة الهلال» شما چطوری معنا می کردید؟ حالا که به صورت نقل از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) و اینکه ایشان فرموده اند: «صلّ عند رؤیة الهلال» این هم معنایش همین است، چاره ای نداریم جز اینکه حمل بر معنای جدید و معنای مستحدث بکنیم.

پس این قبیل روایاتی که جنبۀ حکایت از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) را دارد و راویش ائمۀ ما علیهم السلام هستند، تردیدی در آن نیست که مقصود از صلاة، ولو در لسان رسول خدا(صلی الله علیه و آله)، عبارت از معنای جدید است. باقی می ماند یک سری روایاتی که از غیر طریق ائمه(علیه السلام) از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) نقل شده باشد، فرض کنید که راویش هم موثّق باشد که از نظر اعتبار و حجیت نتوانیم در آن مناقشه کنیم. آن وقت در این سری از این روایات اینها ادعا می فرمایند که یک روایت اینطوری که راویش غیر امام، از از رسول الله(صلی الله علیه و آله) باشد و از این الفاظ یکی در آن استعمال شده باشد و مرادش هم مبیّن نباشد، ما نداریم، ما هرچه که گشتیم پیدا نکردیم. یک روایتی که کلمۀ مثلا صلاة در آن باشد، معنایش هم مشخص نباشد و راویش هم غیر ائمۀ معصومین(علیه السلام) باشند، ما نتوانستیم چنین روایتی پیدا کنیم.

وقتی که اینطور شد، پس بحث حقیقت شرعیه چه ثمره ای دارد؟ حقیقت شرعیه باشد یا نباشد در کدام مورد ثمره ظاهر می شود؟ حتی یک مورد هم ما نداریم که به عنوان ترتب ثمره بخواهیم مطرح کنیم.

کلام مرحوم نائینی(قده) و خوئی(قده) و اشکالات آنها

بیان این دو بزرگوار چنین است. سه مناقشه در آن است که یکی ارتباط به بحث ندارد ولی مناقشۀ اصلی است و یکی هم ارتباط به بحث دارد و چندان مهم نیست و یک مناقشۀ بسیار مهم، که

ص:54

سومین مناقشه است ان شاء الله عرض می کنیم. اما آنکه به بحث ارتباط ندارد: همین تعبیری است که در کلام اینها شده است، که الفاظ کتاب و سنت، حالا شاید هم این«من طغیان القلم» باشد، گاهی قلم طغیان می کند و گاهی هم آدم توجه ندارد به اینکه چه دارد می نویسد. آدم همان طوری که در گفتن گاهی دچار اشتباه می شود در نوشتن هم گاهی اینطوری است. باید توجه شود که مسألۀ کتاب، مسأله ای نیست که ارتباط به نقل ائمه داشته باشد، کتاب دو حیث دارد، یک حیث، الفاظ کتاب است و یک حیث معانی این الفاظ است. آنکه هیچ شبهه ای در آن نیست این است که در معنای کتاب مرجعی غیر از ائمۀ معصومین(علیه السلام) در آنجایی که بیانی داشته باشند ما نداریم. البته آنجایی که بیانی نباشد در جای خودش ثابت شده است که ظواهر کتاب، مثل ظواهر سایر کلمات حجت است. اما آنجایی که بیانی ائمه داشته باشند، و لو بر خلاف ظاهر کتاب هم باشد این بیان ائمه به منزلۀ قرینه است، ائمه مفسّر و مبیّن قرآن هستند و کسی نمی تواند در تفسیر قرآن، خودش را بی نیاز از مراجعۀ به ائمۀ معصومین(علیه السلام) ببیند و اگر بی نیاز دید، آن دیگر تفسیرش«لیس تفسیرا للقرآن» اسمش تفسیر واقعی نخواهد بود، این معنا جای تردید نیست. اما الفاظ کتاب، آیا سورۀ«قُلْ هُوَ اللّهُ أَحَدٌ» جزء کتاب است یا نه؟ این دیگر بستگی ندارد به اینکه امام معصوم تأیید کند، این بستگی به تواتر دارد، در بحث علوم قرآن این معنا ثابت شده است که قرآن، مثل نماز جمعه نیست که اگر یک روایت صحیحه دلالت بر وجوب نماز جمعه کند«تجب صلاة الجمعة»، قرآن به عنوان رساله مطرح نیست. قرآن به عنوان اساس اسلام مطرح است، به عنوان تنها معجزۀ خالدۀ باقیه و پشتوانۀ اسلام مطرح است و چیزی که به این نحو مطرح باشد خبر واحد در آن حجیت ندارد ولو در اعلی درجۀ صحت باشد، پنجاه عادل هم روایت کنند، این فقط راهش منحصر به تواتر است، باید به تواتر یکی بعد از دیگری متصل بشود تا به نبی اکرم«صلوات الله و سلامه علیه» برسد و غیر از مسألۀ تواتر هیچ راهی برای اثبات چیزی به عنوان قرآن«و بما انه بعض من القرآن و بما انه آیة من القرآن» نداریم. مسألۀ قرآن فقط بستگی به تواتر دارد، اینطور نیست که ما بگوییم؛ الفاظ کتاب از طریق ائمه برای ما ثابت شده است، نه، الفاظ کتاب هیچ ارتباطی به ائمه ندارد، ائمه هم در الفاظ کتاب مثل دیگران هستند، هیچ فرقی ندارند، فقط ائمه مبیّن قرآن هستند و دیگران نیستند اصلا.

پس این شاید«من طغیان القلم» بوده است که فرموده اند: الفاظ قرآن هم از طریق ائمه(علیه السلام) برای ما ثابت شده است، این توضیح بیشتری دارد که من عرض نمی کنم، ولی در بحثهای مقدمۀ تفسیر و علوم قرآن این معنا ثابت شده است که قرآن تنها یک طریق دارد و آن طریق هم عبارت از تواتر است، و غیر از تواتر نمی تواند چیزی را به عنوان قرآنیت ثابت کند. پس این که تا به قرآن می رسید مسأله قطعیت صدور را مطرح می کنید؛ فقط برای خاطر همین نکته است که قرآنیت، راه اثباتش مسألۀ تواتر است و هیچ ارتباطی به مسألۀ امامت و ولایت ندارد، الفاظ و معنای کتاب، نباید با هم خلط

ص:55

شوند.

پرسش:

1 - نظر مرحوم آخوند(ره) در ترتب ثمرۀ عملی در حقیقت شرعیه چیست؟

2 - مراد از انکار ترتب ثمرۀ عملی در بحث حقیقت شرعیه را توضیح دهید.

3 - مقصود از وصول الفاظ کتاب و سنت از ائمه(علیهم السلام) را شرح دهید.

ص:56

درس نود و هشتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تواتر؛ تنها طریق اثبات قرآن بودن

راه اثبات قرآنیت منحصرا عبارت از تواتر است و خبر واحد ولو در اعلی درجه صحت و اعتبار باشد، قرآنیت را نمی تواند ثابت کند، این مطلب علاوه بر اینکه مورد اتفاق همه علماء مسلمین من الشیعة و السنی است، به صورت اصل مسلّمی بین علماء مطرح است و حتی در مواردی روی این اصل، مباحثی پیش آمده است: مثلا مالکیه و یک جماعت دیگر معتقدند که این«بِسْمِ اللّهِ» که در ابتدای سور قرآن وجود دارد، جزء قرآن نیستند و دلیل اقامه کرده و گفته اند: اینها به صورت متواتر قرآنیتشان ثابت نشده، چون در قرآنیت تواتر لازم است و اینها هم«لم یثبت تواترها». لذا ما نمی توانیم بگوییم: که اینها جزء قرآن است. دیگران که در مقام جواب از این استدلال برآمده اند، حرف مالکیه را رد کرده اند. آنها می گویند: وجود بسم الله در ابتداء هر سوره ای به تواتر ثابت شده و شاهدش این است که گفته اند: در جمیع مصاحف که در صدر اسلام نوشته شده، در حالی که مقید بوده اند، که غیر از قرآن را در مصاحف ننویسند و حتی مقید بودند که اسماء سور را ننویسند. چون اسماء«لیس من القرآن»، مع ذلک، بِسْمِ اللّهِ در تمام آن مصاحف وجود دارد بلا استثناء. این دلیل بر تواتر بِسْمِ اللّهِ در رابطه با قرآن است.

ص:57

پس این استدلال و همین طور جواب، هر دو مبتنی بر یک اصل مسلّمی است و آن این است که راه ثبوت قرآنیت، مسأله تواتر است. همینطور سیوطی در کتاب اتقان، که اتقان در علوم قرآن است و اخیرا در دو جلد چاپ شده است، می فرماید: که فخر رازی صاحب تفسیر کبیر، ایشان نقل کرده که در بعضی از کتب قدیمه نقل شده که ابن مسعود، مفسر در صدر اسلام، معتقد بوده که فاتحة الکتاب و همینطور معوذتین فی آخر الکتاب، اینها«لیست من القرآن». نه فاتحة الکتاب من القرآن است و نه معوذتین. بعد ایشان استبعاد می کند، می گوید: که چطور می شود کسی چنین حرفی بزند؟ چیزی که مبتنی بر تواتر است و با تواتر ثابت شده! ابن مسعود چه می خواهد بگوید؟ آیا می خواهد بگوید با اینکه متواتر است، درست نیست. اینکه به تعبیر اینها موجب کفر است. اگر می خواهد بگوید: در قرآنیت تواتر لازم نیست، سبب می شود که اصل قرآن را متزلزل کند، این را کسی نمی تواند انکار کند که قرآنیت تواتر لازم دارد. لذا می گوید: بهتر این است که یا کلام ابن مسعود را توجیه کنیم، یا بگوییم: این نسبتی که به ایشان داده اند، دروغ است، بیخود این نسبت را به ایشان داده اند، مسأله به این صورت نیست. این یک اصل مسلّم بین همه علماء من الشیعة و السنی است، که قرآنیت تواتر لازم دارد. چرا؟ آیا این برای این است که می خواهیم مطلبی را به خداوند نسبت بدهیم. نسبت دادن به خداوند این خصوصیت را دارد، که بگوییم: که فرق می کند انسان می خواهد یک وقت مطلبی را به امام نسبت بدهد، به نبی نسبت بدهد، اگر یک سند صحیحی داشته باشد، کافی است. اما اگر انسان بخواهد به خدا یک مطلب و کلامی را نسبت بدهد، این تواتر لازم دارد. آیا روی این جهت است؟ ما به این جهت ارتباطی نداریم، برای اینکه کلماتی داریم که به خداوند تبارک و تعالی اسناد داده می شود. آیا چون اسناد به خداوند داده می شود، این خصوصیت در آن هست؟ نه، مسأله اسناد به خداوند مطرح نیست، برای اینکه ما مطالب دیگری هم داریم به عنوان حدیث قدسی، اسناد به خداوند هم می دهیم، در آنها هیچ مسألۀ تواتر هم دخالت ندارد. حدیث قدسی مسائلی است که به خداوند تبارک و تعالی اسناد داده می شود، اما راهش هم راه تواتر نیست.

خصوصیت قرآن در لزوم اثبات آن به وسیلۀ تواتر

مسأله عبارت از خصوصیتی است که در نفس قرآن وجود دارد. این قرآن یک خصوصیتی دارد که اقتضا می کند راهش منحصر به تواتر باشد. برای اینکه این قرآن از روزی که نازل شد، در مقام تحدی و اعجاز برآمد و«هل من مبارز» طلبید. آن هم در یک جوّی که مسأله فصاحت و بلاغت به اعلی درجه رسیده بود و در محیط حجاز تنها علمی که مطرح بود، مسأله فصاحت و بلاغت بود. و از طرفی هم به تعبیر خود قرآن، اساس اسلام متکی بر این معجزه است، نه در بدو طلوعش، بلکه الی یوم القیامه و کتابی بود که مدعی این معنی بود که جمیع جوامع بشری را از همان هنگام تا روز

ص:58

قیامت، می خواهد از تمام ظلمتها و تاریکیها و انحرافها و ضلالتها، نه تنها گمراهی های آن روز و نه تنها ضلالتهای در آن محیط بلکه ضلالتها به هرگونه و به هر کیفیت، آن هم الی یوم القیامه، نجات دهد.

کتابی که به این عنوان مطرح است، مثل حدیثی نیست که امام صادق(صلوات الله علیه) بفرمایند: فلان چیز واجب است و فلان چیز حرام است. دواعی بر نقل کتاب اینطوری، متوفّر و متکثّر بوده است. قرآن به عنوان بیان حکم که نیامده است و کسی نمی تواند بگوید: قرآن کتابی است که برای بین احکام آمده است، احکام هم یک بخشی از بخشهای قرآن است. آیات الاحکام در قرآن، یک بخشی از آیات قرآن را تشکیل می دهد. اما نه اینکه قرآن تنها برای بیان احکام آمده باشد، قرآن برای بیان مجموعه چیزهایی که در کمال و سعادت انسانها تا روز قیامت نقش دارد، آمده است.

چنین مسأله ای معنی ندارد که وقتی که یک آیه ای در یک رابطه ای وارد می شود فقط یک نفر بگوید:

که«سمعت رسول الله أنه قال هذه الآیة کذا» به دیگران مراجعه کنیم بگویند که ما خبر نداریم، به هر کسی مراجعه کنیم، بگوید که اطلاعی ندارد. مسأله قرآن به یک صورت عجیبی از همان بدو نزولش مطرح بوده و همه هم با در نظر گرفتن آینده اسلام روی ارشاد و هدایت رسول خدا(صلی الله علیه و آله) در این رابطه مشغول کار و فعالیت بوده اند. اگر دینی به عنوان خاتمیت مطرح است و تنها پشتوانه این دین، قرآن است. اگرچه معجزه های دیگر هم نیز داریم، اما آن معجزه ها پشتوانه اساسی اسلام نیست. لذا در آنها هم ما، تواتر را شرط نمی دانیم. اگر یک خبر صحیحی روایت کرد، که سنگریزه در دست رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) تسبیح گفت و سلام کرد و اشباه ذلک، قبول می کنیم برای اینکه در معجزه های دیگر دلیلی نداریم که تواتر اعتبار دارد. ولی اگر قرآن را نتوانیم«حتی بما أنه معجزة» در ردیف سایر معجزه ها قرار بدهیم، خداوند به عنوان پشتوانه قرآن می فرماید: «إِنّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکْرَ وَ إِنّا لَهُ لَحافِظُونَ» چرا خداوند تصدی حفظ قرآن را به عهده گرفته است؟ برای اینکه اساس اسلام متکی به قرآن است و تنها پشتوانه اسلام تا روز قیامت، قرآن است، یعنی: در حقیقت ما از صدر خلقت الی آخر الخلقه، کتابی به این گونه و با این خصوصیت نمی توانیم داشته باشیم. آیا چنین کتابی با چنین خصوصیت و با چنین ارزش که از روز اول با همین ارزش و به این عنوان مطرح بوده، می توانیم، بگوییم که اگر یک آدم عادلی آمد از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) هم نقل کرد، که مثلا فلان آیه«جزء من القرآن» بگوییم که خبر واحد معتبر است! آیا ما می پذیریم؟ نه، اینجا جای خبر واحد معتبر نیست. اینجا نمی توانیم به مجرد اینکه یک راوی یک روایت این چنینی آورد، مهر قرآنیت را به این خبر بزنیم و بگوییم که این معجزه خالده است و ضامن بقاء اسلام است. این حساب در قرآن وجود دارد.

اما در روایتی که می خواهد حکمی را بیان کند، تواتر را لازم نمی دانیم. در روایتی که می خواهد معجزه ای را بیان کند یا یک مسأله دیگری را می خواهد بیان کند، ما تواتر را لازم نمی دانیم. این

ص:59

خصوصیت تنها در قرآن است، «لا لأنه کلام الله لا لأنه معجزة» نه، در معجزات دیگر و در سایر کلام الله، مثل حدیث قدسی، مسأله چنین نیست، «بل لخصوصیة فی القرآن» و آن خصوصیت مقتضی این معناست، این قرآن به این عنوان مطرح شده و چیزی که به این عنوان مطرح شده باشد، معنا ندارد که فقط یک نفر یا دو نفر راوی داشته باشد، و حتی آنهایی که مخالف با اسلام بودند، چون قرآن«هل من مبارز» طلبیده بود، خیلی به رگ غیرت آنها برخورد کرده بود. افرادی در فصاحت و بلاغت در اعلی درجه و بالاترین مرتبه بودند و در مقابل رسول خدا(صلی الله علیه و آله)، امّی بود، استاد و کلاس و مدرسه ندیده بودند، حتی الی آخر العمر خطی ننوشتند. آنوقت چنین کسی در مقابل آن بزرگان آمده می گوید: «إِنْ کُنْتُمْ فِی رَیْبٍ مِمّا نَزَّلْنا عَلی عَبْدِنا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ»، ما نمی گوییم که همه قرآن را بیاورید، بلکه فقط یک سوره بیاورید که اگر شما به اطلاق«سورة» تمسک کنید و باید تمسک کنید، حتی کوچکترین سوره قرآن، مثلا سورۀ«إِنّا أَعْطَیْناکَ الْکَوْثَرَ» یعنی سورۀ سه آیه ای را هم نمی توانید بیاورید تا چه برسد به سوره های بزرگ یا مجموعۀ قرآن. این«هل من مبارز» قرآن، چقدر به بزرگان اهل فصاحت و بلاغت برخورد داشت! طبعا این ها در مقام مقابله برمی آمدند. طرح این بود که اول قرآن را ببینند چه چیز دارد و تشخیص بدهند که سوره«إِنّا أَعْطَیْناکَ الْکَوْثَرَ من القرآن» است بعد این سوره را بگیرند و بروند در منزل بنشینند و به سر خود بزنند و ببینند که آیا مثل این سوره می توانند بیاورند یا نه؟ لذا نه تنها مسلمانها برای ثبت و ضبط و حفظ قرآن تسابق داشتند، بلکه معاندین و مخالفین، لعل تسابقشان بیشتر بود، برای اینکه ببینند که می شود با قرآن معارضه کرد و می شود واقعا به مبارزه با هل من مبارزی که این مرد امّی طلبیده، برخواست؟ یک چنین موقعیتی مسأله قرآن داشته که هر آیه ای که نازل می شده مخالف و مؤالف سبقت می گرفتند برای اینکه این آیه را به دست بیاورند و ببینند این آیه چیست و مربوط به چه مسأله ای است، در رابطه با کدام سوره ای از سور قرآنی است؟ لذا کتاب با این موقعیت و با این شرائط، چیزی نیست که خبر واحد ولو مثل زراره و امثال زراره بخواهد آن را اثبات کند که فرضا بخواهد روایتی در رابطه با قرآنیت داشته باشد. اصلا مسأله قرآن بعد از رحلت نبی اکرم(صلی الله علیه و آله) یک امر مسلم و روشنی بین جمیع مسلمین بوده است.

ضبط قرآن در زمان رسول اکرم(صلی الله علیه و آله)

در کتاب(مدخل التفسیر)، بحث های این طوری را داریم، همین مسأله تواتر قرآن را هم من آنجا در چند صفحه نوشته ام. مسأله این است که قرآن حتی در اواخر زمان نبی اکرم(صلی الله علیه و آله)، یک شیء روشن ثابت مضبوط و مشخص بود و اینکه بعضی از بزرگان مفسرین معتقدند که جمع قرآن در زمان رسول خدا(صلی الله علیه و آله) نبوده، به نظر من از اشتباهات بزرگ ایشان است. قرآن به عنوان کتاب مطرح است، کتاب چیست؟ شما یک وقت می خواهید کتاب بنویسید، شروع می کنید به یادداشت نوشتن،

ص:60

هی یادداشت می کنید، یک مطلب از این کتاب، یک مطلب از آن کتاب، هزارها یادداشت دارید. بعد به شما می گوییم: آقا شما کتابتان را نوشتید، می گویید: نه. می گوییم: پس چه کردید؟ می گویید: که ما یک سری یادداشتهایی تهیه کردیم، باید اینها را تنظیم کنیم، مرتب کنیم تا کتاب بشود. قرآن در زمان رسول خدا مسأله اش به صورت کتاب مطرح بوده، نه به صورت آیاتی که نازل شده، تا بعد بنشینیم و ببینیم این آیات باید در چه سوره ای واقع بشود و چند تا سوره داریم؟ بنشینیم حساب کنیم ببینیم که این آیه متناسب با کدام سوره است؟ همه این مسائل در زمان خود رسول خدا بوده است. حتی در روایت هست که جبریل گاهی آیه ای را نازل می کرد و می گفت: «ضع فی سورة فلان». این هم خودش وحی بود، می گفت: که این آیه را در فلان سوره قرار بده، آن آیه را در فلان سوره قرار بده.

دیروز یکی از برادران تذکر می داد که آن آیه ای که خواندیم در سوره مزمل«أَقِیمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّکاةَ»، در تفسیر دارد که این آیه بالخصوص مدنی است، ولو اینکه اصل سوره مکی است. چه شده است که آیه مدنی را در سوره مکی گذاشته اند چرا؟ کدام تناسبی اقتضاء می کند که آیه مدنی را در سوره مکی بگذارند؟ این جز مسأله وحی چیزی نیست، دستور بوده که این کار را بکنند. اگر یک آیه مدنی در سوره مکی گذاشته می شود، طبق دستور الهی است و با وحیی است که توسط جبریل نازل شده است. همه این مسائل در زمان رسول خدا(صلی الله علیه و آله) بوده است. لذا«جمع القرآن بمعنی تألیف القرآن و ترتیب الکتاب و تنظیم الکتاب، کان فی عهد رسول الله و مرتبطا بالوحی من الله تبارک و تعالی».

جمع قرآن بعد از پیامبر(صلی الله علیه و آله)

بعد از رسول خدا، سه جمع داریم که به سه نفر نسبت داده شده است: یک جمعی داریم که در روایات کثیره این جمع را به مولانا امیر المؤمنین(علیه السلام) نسبت می دهند. یک جمعی هست که به ابو بکر نسبت داده شده است. یک جمعی هم هست که به عثمان نسبت داده شده است. ولی این جمع ها، اولا هر سه با آن جمع در زمان رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرق دارد و ثانیا خود اینها هم باهم، معنایش فرق دارد.

اما اینکه هر سه اینها با آن جمع در زمان رسول خدا فرق دارد، فرقش این است که آن جمع زمان رسول خدا، یعنی: تألیف القرآن، یعنی: تنظیم کردن آیات و سور، سوره بقره چند تا آیه دارد؟ سوره آل عمران چند تا آیه دارد؟ این آیه مثلا از سوره ابراهیم است، این آیه از سوره مثلا مریم است. اینها همه اش مربوط به زمان رسول خدا و به دستور رسول خدا(صلی الله علیه و آله)، آن هم مرتبطا بالوحی بوده بدون هیچ تردید.

اما جمعی که در روایات زیادی، این جمع را به امیر المؤمنین(علیه السلام) نسبت می دهند، این

ص:61

بوده که امیر المؤمنین(علیه السلام) علاوه بر اینکه این آیات و سور را منظم نوشته اند، تفسیر هر آیه ای در آن نوشته شده، شأن نزول آن آیه در آن نوشته شده و تمام مطالب خارجی مربوط به آن آیه در آن نوشته شده است و این کار را بعضی از نویسندگان دیگر قرآن هم کرده اند، لکن در یک محدوده کوچکی، مثلا ابن مسعود شاید مثلا در ربع قرآن این کار را کرده، بعضی از مفسرین دیگر مثلا ثلث قرآن را انجام داده اند. اما تنها کسی که من اول القرآن الی آخر القرآن، جمیع خصوصیات مربوط به هر آیه ای را«من التفسیر و التأویل و شأن النزول و سائر الخصوصیات» ثبت کرده، امیر المؤمنین(علیه السلام) بوده است. پس اینکه می گوییم که امیر المؤمنین(علیه السلام) جامع قرآن است به این معنا نیست که امیر المؤمنین(علیه السلام) فرموده این آیه مال آن سوره، این آیه مال آن سوره، این سوره صد تا آیه، آن سوره صد و پنجاه تا آیه. این جمع به امیر المؤمنین(علیه السلام) ارتباطی ندارد، فقط به این کیفیت، به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مربوط است.

یک جمعی هم اسناد به ابو بکر داده شده است و در بعضی روایات به عمر اسناد داده شده، ولی بیشتر به ابو بکر است. آن جمع اینطوری است، در زمان رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به علت اینکه کاغذ نه فراوان بوده و نه خیلی متداول بوده است. قرآن در زمان رسول خدا(صلی الله علیه و آله) یک قسمتش روی پوست آهو نوشته شده بود، یک قسمت روی پوست بعضی از درختها نوشته شده بود، یک قسمت روی کاغذ نوشته شده بود. روی اشیاء متفرقه به لحاظ عدم امکانات نوشته شده بود. کاری را که ابو بکر در این رابطه کرده، این بوده که این متفرقات را آورده روی کاغذ جمع کرده است، متفرقات یعنی:

پوست آهو را روی کاغذ، برگ درخت و پوست درخت را روی کاغذ آورده است. مثلا روی سنگ اگر بوده آورده روی کاغذ. جمع ابو بکر عبارت از این است. هیچ کاری را انجام نداده غیر از همین معنی. لذا به روایات خودشان که مراجعه می کنیم، بعضی از روایات حقیقت را فاش کرده، روایت خودشان است که می گوید«اول من جمع القرآن فی قرطاس ابو بکر»، ببینید این کلمه«فی قرطاس» خصوصیت دارد. لذا جمع ابو بکر همین معنی بوده که از پوست آهو منتقل به کاغذ کرده، از پوست درخت منتقل به کاغذ کرده، بدون اضافه بدون کم، بدون تفسیر بدون تأویل بدون شأن نزول.

اما آن جمعی که ارتباط به عثمان دارد. قرآن نه اینکه به واسطه وسعت اسلام منتشر شد، قبایل عرب یکی پس از دیگری به واسطه گرایش به اسلام، قرآن پیش آنها مطرح شد. چون قبایل عرب در عین اینکه همه شان عرب بودند، اما در عین حال لسانهای مختلفی داشتند. عثمان یک دفعه ملاحظه کرد، دید این قرآن به واسطه اختلاف السنه هر گوشه ای به یک صورت قرائت می شود، دید این مسأله درست نیست، که قرائات متعدد و متکثری عارض بر قرآن شده است. لذا آمد و این کار را کرد.

جمع عثمان این است یعنی: «جمع الناس علی قرائة واحدة». معنای جمع عثمان این است مردم را بر یک قرائت جمع کرد و حتی دستور داد که قرآن با سایر قرائات دیگر را آتش بزنند، مثلا احساس

ص:62

می کرد که این موجب تفرق خواهد شد. دستور داد که سایر قرآنها را به کیفیت دیگر آتش بزنند. لذا معنای جمع عثمان در رابطه با قرآن این است که یعنی: «عثمان جمع الناس علی قرائة واحدة».

در نتیجه، ما چهار معنی برای جمع داریم، یک جمع در زمان رسول خدا(صلی الله علیه و آله) و آن جمع به نحوی که تألیف الکتاب به آن گفته می شود. یک جمع مربوط به امیر المؤمنین(علیه السلام)، یک جمع هم مربوط به ابو بکر، یک جمع هم مربوط به عثمان. اما این سه جمع اخیر معنایش آن معنای جمعی که در زمان رسول خدا(صلی الله علیه و آله) داشته، نیست، قرآن به دست رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به صورت کتابی درآمده است. معنای کتاب این است که سوره دارد، هر سوره ای چند آیه دارد، این آیه مربوط به کدام سوره است، اینها همه مربوط به رسول خدا(صلی الله علیه و آله) بوده است.

از اینجاست که ما مطلب بالاتری را می توانیم استفاده کنیم که نه تنها قرآنیت قرآن متقوم به تواتر است، بلکه بالاتر، اگر بخواهیم، بگوییم: «هذه الآیه جزء من سورة فلان، لا سورة فلان» در این هم تواتر شرط است. خبر واحد نمی تواند این کار را بکند، روی همان دلیلی که اقامه کردیم. این آیه مثلا آیه«اِهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِیمَ»، جزئیتش برای سوره فاتحة الکتاب علاوه بر قرآنیتش، در«اِهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِیمَ» چند جهت وجود دارد. یکی اینکه«هذا جزء من القرآن» این تواتر می خواهد.

دوم: «هذا جزء من سورة فاتحة الکتاب»، این هم تواتر می خواهد. سوم: «هذا واقع بعد مالِکِ یَوْمِ الدِّینِ و قبل صِراطَ الَّذِینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ » ممکن است«اِهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِیمَ» جزء سوره فاتحه باشد، لکن کسی بگوید: این اولین آیه سوره فاتحه است، مثلا اولین آیه سوره فاتحه، «اِهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِیمَ» است، این موقعیتش هم در آن تواتر شرط است که تمام این ابعاد ثلاثه ای که در«اِهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِیمَ» مطرح است«اصل الجزئیة، کونها جزء من سورة الفاتحه و کونها واقعة فی هذه الموقعیة» یعنی: در این موقعیتی که الان قرار گرفته است.

پرسش:

1 - انحصار اثبات قرآن بودن در تواتر را توضیح دهید.

2 - کیفیت ضبط قرآن در زمان رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) را بیان کنید.

3 - جمع قرآن بعد از پیامبر(صلی الله علیه و آله) و انواع آن را شرح دهید.

4 - خصوصیت جمع قرآن توسط امیر المؤمنین(علیه السلام) چیست؟

ص:63

درس نود و نهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

انکار ترتب ثمرۀ عملی بر حقیقت شرعیه

بحث ما در ترتب ثمرۀ عملی بر بحث حقیقت شرعیه بود. آن طوری که ملاحظه فرمودید، مرحوم محقق نائینی(اعلی اللّه مقامه الشریف) و به تبع ایشان صاحب کتاب محاضرات ترتب ثمره را انکار کرده اند. خلاصۀ حرفشان این بود که این الفاظ اگر در لسان خود ائمه(علیه السلام) ذکر شده باشد، ولو این که ما حقیقت شرعیه را انکار کنیم، اما حقیقت متشرعه و حقیقت ثابت عند المتشرعه را نمی توانیم انکار کنیم. این حقیقت قدر مسلم در اواخر عمر رسول گرامی اسلام(صلی الله علیه و آله) ثابت بوده است. پس در زمان ائمه(علیه السلام) که بعد از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) بودند، این الفاظ صلاة، صوم، حج و امثال ذلک، به عنوان حقیقت متشرعه در همین معانی مستحدثه، بلا اشکال استعمال می شده و تردیدی در این معنا نیست. اکثریت روایات را هم، این گونه روایات تشکیل و ترتیب می دهد. دو دستۀ دیگر باقی می ماند. یک دسته روایاتی که ائمه(علیه السلام) از لسان رسول خدا(صلی الله علیه و آله) و به عنوان حکایت از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) نقل می کرده اند و یک دسته هم روایاتی که از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) نقل شده از غیر طریقۀ أئمۀ معصومین(علیه السلام). فرمودند: اما این قسم اخیر که این الفاظ در آن ذکر شده و ما مردد باشیم در معنای آن لفظ، ما حتّی یک روایت به عنوان نمونه نتوانستیم پیدا کنیم. پس اینجا ثمره ای ظاهر نمی شود. اما آن

ص:64

روایاتی که ائمه(علیه السلام) از لسان رسول خدا(صلی الله علیه و آله) نقل کرده اند، چون در لسان أئمه نقل شده و راوی أئمه (علیه السلام) هستند، طبعا این الفاظ، بر همان معنای ساری و جاری عند المتشرعه دلالت دارد. یعنی: در حقیقت فرقی نمی کند که روایتی از خود أئمه مطلبی را در باب این الفاظ بیان کرده باشند و یا أئمه(علیه السلام) در این رابطه مطلبی را از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) نقل کرده باشند. لذا فرمودند: که ثمرۀ عملیه اصلا ولو در یک مورد هم من باب نمونه نمی توانیم پیدا کنیم.

دو قسم مناقشه داریم؛ اما این که فرمودند، روایات از غیر طریق أئمه پیدا نشده است. یک وقت می فرمایند، ما پیدا نکردیم، یک وقت می فرمایند، چنین چیزی وجود ندارد اصلا. اگر شما پیدا نکرده باشید، دلیل بر این نیست که به حسب واقع وجود ندارد. این یک تتّبع خیلی قوی و احاطۀ کامل لازم دارد که انسان جمیع کتابهای روایتی را، ولو در بین اهل تسنن ملاحظه کرده باشد، «من اوله الی آخره» در حالی که این احاطه کار مشکلی است در بین آنها هم کتابهای حدیثی مفصلی وجود دارد. مثلا کتاب(کنز العمال) شاید هفده، هیجده جلد باشد مثل همین کتاب وسائل الشیعه که کتاب روایت است و تازه کتابهای حدیثی آنها، منحصر به این کتاب نیست، کتابهای متعدد و متنوعی در رابطۀ با احادیث دارند. شاید به یک معنا تقدم بر ما هم داشته باشند؛ چون آنها علوم تحقیقی و مسائل تحقیقی بینشان کمتر وجود دارد، اکثرا به این مسائل تتبعی می پردازند، لذا در مسألۀ حدیث کتابهای زیادی بین آنها وجود دارد. چطور شما می فرمایید: حتّی یک روایتی که از نبی اکرم از غیر طریق أئمه نقل شده باشد و این الفاظ در آن به کار رفته باشد و ما در معنایش مردد باشیم، چنین چیزی وجود ندارد؟ یا عدم الوجدان است که«لا یدل علی عدم الوجود» و اگر ادعای«عدم الوجود» است این یک ادعای بزرگی است، یک احاطه کامل و تتبع کامل در جمیع کتب احادیث اهل تسنن لازم دارد، تا انسان یک چنین ادعایی به این نحو مطرح کند. لذا بعید است که انسان این حرف را همین طوری بتواند بپذیرید.

اما قسم دیگر که اساس اشکال به این دو بزرگوار را تشکیل می دهد، این است که یک وقت أئمه(علیه السلام) بما این که أئمه(علیه السلام) عالم به احکام و مبیّن احکام هستند و جمیع احکام من الصدر الی الذیل نزدشان روشن و آشکار است، یک وقت خودشان این الفاظ را استعمال می کنند، مانعی ندارد، این حرف شما درست است که بنابر حقیقت ثابت عند المتشرعه ولو اینکه حقیقت شرعیه هم ثابت نباشد، استعمالات أئمه(علیه السلام) مثل استعمالات سلمان و اباذر و مقداد می ماند، مثل استعمال زرارة و محمد بن مسلم و امثال ذلک می ماند، این را قبول داریم. اما اگر یک جایی زرارة از امام صادق(علیه السلام) روایت کرد که«قال الصادق(علیه السلام)، قال رسول اللّه(صلی الله علیه و آله): صل عند رؤیة الهلال». این«صل عند رؤیة الهلال» روی چه اصطلاحی باید معنا شود؟ روی اصطلاح متشرعه باید معنا شود؟ روی اصطلاح متداوله در السنۀ مبارکۀ أئمه معصومین(علیه السلام) یا روی اصطلاح رسول خدا(صلی الله علیه و آله) باید معنا شود؟

ص:65

به عبارت روشنتر: امام صادق(علیه السلام) وقتی می فرماید: «قال رسول اللّه(صلی الله علیه و آله) صلّ عند رؤیة الهلال»، امام صادق در این روایت نقش یک راوی را دارد، دیگر عنوان دیگری برای امام صادق در این روایت مطرح نیست. یک راوی معلوم الصدق، یک راوی که در این راوی انسان احتمال کذب و حتّی احتمال خطا و اشتباه را نمی دهد. امام صادق(علیه السلام) که از خودشان چیزی مایه نگذاشته اند مطلبی را که اضافه نکرده اند، فقط به عنوان راوی از رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) است«قال: صل عند رؤیة الهلال». حالا اگر این روایت را سلمان برای ما ذکر می کرد، صحابۀ دیگر رسول خدا(صلی الله علیه و آله) برای ما نقل می کردند، آیا در معنای«صل عند رؤیة الهلال» ما چه ملاک و معیاری را باید ملاحظه کنیم؟ معیار حال استعمال را، معیار رسول خدا(صلی الله علیه و آله)؟ بله گاهی از اوقات أئمه(علیه السلام) ممکن است روایت نبویه را نقل به معنا کنند چون نقل به معنا که مانعی ندارد، مخصوصا اگر ناقل، امام معصوم باشد. در نقل به معنا، اصطلاح ناقل مطرح است. برای اینکه این الفاظ را این راوی مطرح کرده و باید اصطلاح راوی ملاحظه شود. کما این که گاهی از اوقات روایت نبویه، مورد توضیح و تفسیر امام معصوم قرار می گیرد. اگر یک روایت نبویه را امام صادق(علیه السلام) توضیح و تفسیر داده اند، همان توضیح و تفسیر ملاک است، همان اصطلاح راوی و امام صادق(علیه السلام) ملاک است، ما در این مطلب تردیدی نداریم.

محل ترتب ثمرۀ حقیقت شرعیه

گاهی ائمه(علیه السلام) یک مطلبی را بیان می کردند و بعد به کلام رسول خدا(صلی الله علیه و آله) استشهاد می کردند.

خود این استشهاد هم بیان کننده مسأله است، یعنی از این استشهاد ما می فهمیم که مثلا آن«صل عند رؤیة الهلال» مقصود چه چیزی است؟ اما بحث ما این فروض نیست. نه مسألۀ نقل به معنا مطرح است و نه مسألۀ توضیح و تفسیر کلام رسول خدا(صلی الله علیه و آله) مطرح است، نه مسألۀ استشهاد به کلام رسول خدا(صلی الله علیه و آله) مطرح است، فقط صرفا روایت است«لیس الاّ» همانطوری که زراره گاهی روایت می کند از امام صادق و عین الفاظ امام صادق را برای من و شما بازگو می کند، امام صادق(علیه السلام) هم به عنوان یک راوی معلوم الصدق می گوید: «قال رسول اللّه صل عند رؤیة الهلال» آیا این صل را چطور باید معنا کنیم؟ روی اصطلاح امام صادق(علیه السلام) معنا کنیم؟ روی حقیقت عند المتشرعه معنا کنیم؟ مگر امام صادق(علیه السلام) استعمال فرموده اند، که ما روی حقیقت عند المتشرعه تکیه کنیم؟ امام صادق«ناقل عن رسول اللّه و انّ رسول اللّه قال کذا». اینجا ثمرۀ حقیقت شرعیه ظاهر می شود. این قول رسول اللّه «الذی رواه الامام المعصوم الصادق بالقطع و الیقین» این«صل عند رؤیة الهلال»، محل ترتب ثمرۀ حقیقت شرعیه است. اگر حقیقت شرعیه ثابت باشد و این«صل عند رؤیة الهلال» بعد از ثبوت حقیقت شرعیه باشد، «یحمل علی المعنی الجدید». اما اگر حقیقت شرعیه ثابت نباشد، یا تأخر این استعمال که در این رابطه هم بعدا ان شاء اللّه بحث می کنیم، ثابت نباشد، «یحمل علی معناه اللغوی و

ص:66

علی معناه الحقیقیة الاولی».

پس مجرد این که أئمه(علیه السلام) مسأله ای را از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) نقل کردند، باید روی همان حقیقت عند المتشرعه حمل بر معنای اصطلاحی جدید بکنیم، این روی چه حسابی است؟ ناقل امام صادق است، قول رسول خدا را نقل می کند و محل ترتب ثمرۀ عملی بحث حقیقت شرعیه است. لذا ما نمی توانیم بطور کلی ترتب ثمرۀ عملیه را بر بحث حقیقت شرعیه انکار کنیم. البته نباید بی انصافی کرد، در چنین موردی که من به عنوان مثال ذکر کردم اینطور نیست که زیاد مصداق داشته باشد. اما بالاخره مصداق دارد و چنین کیفتی وجود دارد، ولو این که به صورت کثرت و به صورت فراوانی وجود نداشته باشد. اما همان قلیلا مّا هم اگر به این کیفیت تحقق پیدا کند به عنوان یک ثمرۀ عملی بر بحث حقیقت شرعیه می توانیم مطرح کنیم.

البته ما از آن حرف اول دست برنداشته ایم، با آن سه نکته ای که روز اول مطرح کردیم، اساس حقیقت شرعیه را متزلزل کردیم و از بین بردیم. منتها گفتیم: این بحث ثمرۀ عملیه را هم مطرح می کنیم، اگر نتیجۀ این بحث این شد که هیچ ثمرۀ عملیه ای بر این بحث مترتب نیست، آن وقت چه بسا ما دیگر از بحث علمی اش هم تا حدی صرف نظر می کردیم، برای این که بحثی که اساسش به واسطۀ آن سه نکته از بین رفته، هیچ ثمرۀ عملیه ای هم برایش ترتب ندارد، داعی نداشتیم که وقت را در این بحث صرف کنیم. اما حالا ملاحظه شد که انسان نمی تواند اینطوری که مرحوم محقق نائینی و به تبع ایشان بعض الاعلام فرمودند: بطور کلی ترتب ثمره را انکار کرد بلکه بالاخره یک ثمره ای بر این بحث مترتب است. لذا با قطع نظر از آن سه نکته ای که در اول بحث ذکر کردیم، مقداری این بحث حقیقت شرعیه را البته نه به صورت خیلی مفصل دنبال می کنیم. برای این که هم جنبۀ علمی دارد و هم اینطوری که ملاحظه فرمودید، ثمرۀ عملی بر آن مترتب است.

طریقۀ آخوند(ره) در باب حقیقت شرعیه

ما اشاره کردیم که مرحوم آخوند(ره) در مسأله حقیقت شرعیه یک راهی را ذکر کرده اند که این راه، قبل از ایشان مطرح نبوده و آن این است که در باب وضع شرعی، اگر ما بخواهیم به این کیفیت مسأله وضع را مطرح کنیم که رسول خدا(صلی الله علیه و آله) آمده باشند، یک روز در یک جلسه و یا جلسات متعددی این الفاظ را برای معانی جدیده وضع کرده باشند، همانطوری که واضع اولی الفاظ را در مقابل معانی لغویه وضع کرده، رسول خدا به صورت نقل، نقل از معنای لغوی، به یک معنای اصطلاحی جدید، یک روز فرموده باشند: «وضعت لفظ الصلاة بازاء هذا العبادة و لفظ الزکوة» به ازای آن عبادت مخصوصه، صیام کذلک، حج کذلک در یک جلسه یا جلسات متعدد. این تقریبا یک مسأله ای است که کسی نمی تواند ادعا کند و قابل قبول نیست که چنین مسأله ای در زمان رسول

ص:67

خدا(صلی الله علیه و آله) بوده، هیچ اثر و روایتی، هیچ تاریخی، هیچ امامی، اشاره ای به این معنا نکرده است. اما می فرمایند: به یک صورت دیگری بعید نیست که بگوییم: از طریق استعمال، وضع تحقق پیدا کند.

چطوری از طریق استعمال وضع تحقق پیدا کند؟ می فرمایند: ما یک استعمالی به نام استعمال محقق وضع داریم، استعمالی که جای آن«وضعت هذا اللفظ بازاء هذا المعنی» را پر می کند. به چه کیفیتی استعمال، محقق وضع می شود؟ می فرمایند: به این صورت که این لفظ صلاة در این عبادت مخصوصه که معنای مجازی شناخته می شود نسبت به معنای لغوی و معنای حقیقی اول، بگوییم:

رسول خدا اینطور بوده است. البته در یک استعمال کافی است، لفظ صلاة را در این عبادت مخصوصه استعمال کرده و کیفیت استعمالش، مثل استعمال لفظ در معنای مجازی نیست. استعمال لفظ در معنای مجازی معمولی اینجوری است که لفظ را در معنای مجازی استعمال می کنند، یک قرینه ای هم اقامه می کنند، که این قرینه ما را راهنمائی می کند که لفظ در غیر معنای حقیقی خودش استعمال شده است یک قرینۀ صارفه و در عین حال معینۀ معنای مجازی همراه استعمالات مجازیه وجود دارد. اما در استعمال محقق وضع مسأله اینطور نیست. لفظ را جوری در معنی مجازی استعمال می کند کأنّ خود این لفظ را مرآة معنای مجازی و دال بر معنای مجازی قرار می دهد، همانجوری که لفظ، دال بر معنای حقیقی خودش است. وقتی لفظ صلاة را در عبادت مخصوصه استعمال می کند، خود این لفظ را مرآة و حاکی از همین قرار می دهد، بطوری که می گوید: «هذا اللفظ بنفسه یدل علی هذا المعنی» منتها یک قرینه ای باید اقامه کند، اما نه سنخ قرینه ای که در باب استعمالات مجازیه مطرح است بلکه قرینه ای که دلالت کند بر این که با این لفظ و معنای مجازی این گونه معامله کرده که لفظ را مستقیما حاکی از معنای مجازی قرار داده است و نحوه استعمال لفظ در معنای مجازی، عینا همان نحوۀ استعمال لفظ در معنای حقیقی است.

اگر کسی لفظ را در معنای حقیقی استعمال کرده، نحوه استعمالش چطوری است؟ می گوید: این لفظ قالب این معنی است؛ این لفظ دال بر این معناست. آن وقت در اینجا هم با استعمال مجازی، از نظر استعمال همین گونه معامله می کند، منتها نیاز به قرینه دارد، نه در تمامی استعمالات. در اولین استعمال نیاز به قرینه دارد که مخاطب و مستمع این معنا را درک کند که این لفظ را قالب این معنا قرار داده ولو این که هذا المعنی مجازی بوده است. اما حالا می خواهد این دال بر این معنا باشد، بحسب ذات و بدون احتیاجی به قرینه، می گویند: استعمال محقق وضع است.

اگر بخواهیم تقریبی برای کلام مرحوم آخوند(ره) داشته باشیم، مثالش این است: اگر خداوند به انسان مولودی عنایت کرد، یک وقت در مقام نامگذاری این راه را طی می کند می نشیند با همسرش با بستگانش مشورت می کند که ما نام این بچه را چه بگذاریم؟ توافق می کنند که مثلا نام او را علی بگذاریم. می گوید: من نام این بچه را علی گذاشتم. این یک نوع نام گذاری است. اما یک وقت این

ص:68

است که انسان می خواهد دیگران را در مقابل یک عمل انجام شده قرار بدهد. فکر می کند که اگر این مسأله مطرح شود، یا بخواهد در مقام وضع برآید، با اشکالاتی مواجه می شود؛ لذا پیش خودش فکر می کند که خوب است نام او علی باشد. منزل می آید و به همسرش می گوید که علی را بده. این چه نوع استعمالی است؟ این که می گوید: علی را بده ببینم، در حالی که قبلا مسبوق به نامگذاری نبوده و هیچ وضع و جعل نام علی برای این سابقه نداشته، اما این به نفس همین استعمال، دارد وضع درست می کند، دارد تحقیق و تثبیت وضع می کند. استعمال محقق وضع است، قرینه هم همراهش است وقتی می گوید: او را بیاورید ببینم، پیدا است که همان بچه را دارد می گوید. به جای«وضعت لفظ علیّ اسما لهذا المولود» در مقام استعمال، می گوید: علی را برای من بیاور، ببینم. تقریبا استعمال محقق وضع به این کیفیت است. مرحوم آخوند(ره) در الفاظی که مربوط به بحث حقیقت شرعیه است، عین همین معنا را ادعا می کند و می گوید: وضعی به آن معنای«وضعت لفظ الصلاة بازاء هذه العبادة» مطرح نبوده است، به استعمال محقق وضع، وضع، تحقق پیدا کرده است.

ما با قطع نظر از آن نکات ثلاث داریم این بحث را مطرح می کنیم. آیا استعمال محقق وضع، به این کیفیتی که مرحوم آخوند(ره) مطرح کرده، می تواند تمام و قابل قبول باشد یا نه؟ اینجا یک اشکال، مرحوم محقق نائینی به ایشان کرده اند و ادعای استحاله کرده اند، که این نوع استعمال محقق وضع، به نظر ایشان محال است، و یک جوابی ظاهرا مرحوم محقق عراقی(ره) از مرحوم محقق نائینی(ره) داده اند که باید اینها را ملاحظه کنیم و ببینیم که اگر ما از آن نکات ثلاثه صرف نظر کنیم، آیا استعمال محقق وضع، می تواند قابل قبول باشد یا نمی تواند؟

پرسش:

1 - حقیقت متشرعه در معانی مستحدثه در زمان ائمه(علیه السلام) چگونه بوده است؟

2 - توجیه روایات باب و اشکال بر آنها را بیان کنید.

3 - استعمال الفاظ توسط ائمۀ معصومین(علیه السلام) به چه عنوانی بوده است؟

4 - محل ترتب ثمرۀ عملی بر حقیقت شرعیه را بیان کنید.

ص:69

درس یکصدم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اشکال بر نظر مرحوم آخوند(ره) در تحقق وضع به استعمال

مرحوم آخوند(ره) برای وضع از راه استعمال طریقی بیان فرمودند که به آن کیفیت وضع تحقق پیدا می کند. ایشان می فرمایند: به این صورت اگر ما حقیقت شرعیه را قائل شویم، مدعی این معنا«لا یکون مجازفا».

لکن این طریقه مورد اشکال مرحوم محقق نائینی(ره) و بعض الاعلام(ره) من تلامذته قرار گرفته است. ایشان فرموده اند: این استعمال دو بعد و دو جهت دارد: یکی این که این استعمال، استعمال لفظ است در معنا؛ عنوان در این استعمال مثل سایر استعمالات، محقق است. دوم اینکه با این استعمال، علقۀ وضعیۀ بین لفظ و معنا تحقق پیدا می کند. این دو جهت با هم قابل اجتماع نیستند.

در یک استعمال نمی شود هم حیث استعمال لفظ در معنا تحقق پیدا کند و هم علقۀ وضعیۀ بین لفظ و معنا محقق شود. چرا؟ برای این که در جهت اول که این استعمال با سایر استعمالات، مشترک است، می بینیم که در استعمالات معمولی و متعارف، آن چه مقصود بالذات است و لحاظ استقلالی به او تعلق می گیرد، معناست. اما لحاظی که متعلق به لفظ است ولو این که لفظ هم حتما نیاز به لحاظ دارد اما لحاظش، لحاظ تبعی و لحاظ آلی خواهد بود. در استعمالات معمولی، نحوۀ استعمال این چنین

ص:70

است که گویا انسان معانی را بدون واسطۀ لفظ القاء می کند. برای این که مقصود بالذات و ملحوظ بالاستقلال، همان معانی هستند. اما به الفاظ فقط یک لحاظ تبعی و غیراستقلالی تعلق می گیرد. پس لحاظ متعلق به لفظ، در رابطۀ با استعمال لفظ در معنا، لا محاله یک لحاظ تبعی و غیراستقلالی خواهد بود. وقتی که شما این استعمال را به عنوان استعمال محقق وضع مطرح می کنید، به وضع به همان کیفیت متعارف شباهت پیدا می کند. واضع وقتی می خواهد لفظی را برای یک معنا وضع کند، لحاظش در رابطۀ با معنا و در رابطۀ با لفظ چطور است؟ آنجا دیگر باب استعمال نیست.

واضع در باب وضع وقتی می گوید: «وضعت لفظ الانسان بازاء الحیوان الناطق»، این هم معنای حیوان ناطق را به لحاظ استقلالی ملاحظه کرده و هم لفظ آن را به لحاظ استقلالی ملاحظه کرده و چاره ای هم غیر از این نیست. برای اینکه می خواهد بین لفظ و معنا ایجاد علاقه و ایجاد ارتباط وضعی کند. در رابطۀ با وضع، همان مقداری که معنا استقلال و اصالت دارد، لفظ هم به همان مقدار اصالت و استقلال دارد. برای اینکه اینها دو مقولۀ مستقل هستند، می خواهد بین اینها آشتی و ایجاد ارتباط کند. ازاین رو هم باید حیوان ناطق را به لحاظ استقلالی ملاحظه کند و هم لفظ انسان را به لحاظ استقلالی ملاحظه کند و بین اینها علقۀ وضعیه و ارتباط وضعی برقرار کند. وضع مثل استعمال نیست که بگوییم: لحاظ تبعی به الفاظ، تعلق می گیرد. در مقام وضع، لحاظ متعلق به معنا و لحاظ متعلق به لفظ، هر دو استقلالی است. در استعمال، محقق وضع، به این کیفیتی که مرحوم آخوند(ره) بیان فرموده اند، هیچ فرقی با مقام وضع به نحو«وضعت هذا اللفظ بازاء هذا المعنی» پیدا نمی کند.

یعنی همان طور که در وضع های متعارف، به لفظ و معنا، لحاظ استقلالی تعلق می گیرد، در استعمال محقق وضع هم لفظ و هم معنا باید استقلالا ملاحظه شوند.

نتیجه این می شود که در استعمال واحد در رابطۀ با لفظ، دو لحاظ داشته باشیم: هم لحاظ استقلالی و هم لحاظ تبعی و آلی. به لحاظ این که مثل سایر استعمالات است«و یکون لحاظ اللفظ آلیا». به لحاظ این که مثل وضع معمولی می ماند، «یکون لحاظ اللفظ استقلالیا».

بعد می فرماید: چگونه امکان دارد در استعمال واحد، دو لحاظ متغایر و دو لحاظ مختلف نسبت به لفظ بشود؟ هم این لفظ آلة و تبعا ملاحظه شده باشد و هم استقلالا ملاحظه شده باشد. لذا به نظر این دو بزرگوار، این کیفیتی را که مرحوم آخوند(ره) بیان کرده اند، امری محال و ممتنع خواهد بود.

پاسخ مرحوم عراقی به اشکال منع تحقق وضع به وسیله استعمال

لکن محقق عراقی صاحب کتاب«مقالات الاصول» از این اشکال، جواب داده است. مقالات به قلم خود مرحوم محقق عراقی است. ایشان فرموده اند: این اشکال مرحوم نائینی(ره) وارد نیست.

برای این که در باب وضع، لفظی که طرف برای معنا قرار می گیرد و واضع ایجاد علقۀ وضعی بین آن و

ص:71

معنا می کند، غیر از این لفظی است که در مقام استعمال در معنا به کار می رود. طرف حساب وضع، با طرف حساب استعمال، فرق می کند. چطور فرق می کند؟ می فرماید: فرقش این است که در استعمال، چیزی که لحاظ تبعی و لحاظ آلی به آن تعلق می گیرد، عبارت از شخص این لفظی است که از دهان مستعمل بیرون می آید. این مستعملی که مثلا لفظ انسان را استعمال می کند. در حیوان ناطق، چه چیزی تبعا لحاظ شده است؟ «کل الفاظ الانسان فی ایّ مقام»، یا آن که مربوط به این استعمال است، یا آن که مربوط به این مستعمل است؟ آنکه مربوط به این مستعمل است، شخص این انسان است که از دهان او بیرون می آید و آن را در معنای خودش استعمال می کند. پس مستعمل در رابطۀ با شخص لفظ، «لا یلاحظه الا تبعا» و معنا را«یلاحظه استقلالا». اما این مستعمل، به انسانهای دیگر کاری ندارد، به نوع لفظ انسان در موارد مختلفه هیچ کاری ندارد، ممکن است یک جا در مقامی غیر مقام استعمال لحاظ استقلالی به انسان متعلق بشود، مثل این که از کسی بپرسند: «ما معنی الانسان؟» اینجا که می پرسند: «ما معنی الانسان»، انسان تبعا ملاحظه نشده است. در لغت هم می پرسند: «ما معنی کلمة(الصعید) الواقعة فی آیة التیمم؟» آیا به این صعیدی که در جملۀ«ما معنی کلمة الصعید» است، لحاظ استقلالی تعلق گرفته است یا نه؟ پس چیزی که در لحاظ تبعی مستعمل در مقام استعمال، به او تعلق می گیرد، شخص لفظی است که در رابطۀ با این استعمال و این مستعمل و استعمال کننده است.

در باب وضع، مطلب چطور است؟ وقتی پدری می گوید: من نام این بچه را زید قرار دادم؛ «وضعت لفظ زید اسما لهذا المولود»، کدام لفظ زید را اسم برای این مولود قرار داده است؟ همین شخص لفظی که از دهان خودش بیرون آمده یا این که نوع این لفظ را؟ یعنی هر کسی لفظ زید را بخواهد استعمال کند، هر کسی بخواهد نام این مولود را ببرد که«یسمیه زیدا»، اسم زید را می برد. در مقام وضع آن چه طرف علقه و ارتباط وضع واقع می شود، شخص لفظ نیست که از دهان واضع بیرون آمده، اگر شخص او باشد، پس دربارۀ دیگران وضعی مطرح نیست. آیا هر وقت یعرب بن قحطان کلمۀ انسان را گفت: دلالت بر این معنا دارد، آن هم در استعمال واحد. وقتی می گوید: لفظ انسان را برای حیوان ناطق وضع کردم و علقۀ وضعیه بین این لفظ و معنی قرار دادم، مقصودش از این لفظ، یعنی هر کجا این لفظ اطلاق شود«من ای متکلم و فی ای استعمال» و در هر شرایطی این لفظ اطلاق شود، «یراد منه الحیوان الناطق» که علقۀ وضعیه بین او و بین حیوان ناطق وجود دارد یا نه؟ لذا تردیدی نیست، لفظی که طرف معنا در رابطۀ با وضع قرار می گیرد، طبیعی و کلی و نوع لفظ است. اما آنچه که در رابطۀ با استعمال است، شخص این لفظی است که از دهان مستعمل بیرون می آید.

بعد ایشان می فرماید: چه منافاتی دارد که در رابطۀ با شخص لفظ از نظر مقام استعمال، لحاظش آلی و تبعی باشد، اما در رابطۀ با وضع، چون طبیعی و نوع لفظ مطرح است، بگوییم: در آنجا استقلالا

ص:72

ملاحظه شده است. به عبارت روشن تر اشکال ایشان به مرحوم محقق نائینی، این است که شما فرمودید: لحاظ آلی و لحاظ استقلالی، در یک جا اجتماع پیدا می کند و این ممتنع است. ما می گوییم:

در یک جا اجتماع پیدا نمی کنند. طرف حساب در لحاظ آلی، شخص لفظ است اما طرف حساب در لحاظ استقلالی، طبیعی لفظ و نوع لفظ است. اینها کجا مجتمع شدند؟ اجتماعی تحقق ندارد. آن یکی طرفش طبیعی لفظ است، این یکی طرفش شخص لفظ است. اگر شخص لفظ لحاظش آلی شد، این منافات ندارد با این که طبیعی لفظ، لحاظش، لحاظ استقلالی باشد.

اشکال استاد به فرمایش محقق عراقی(ره)

لکن این جواب به نظر ما تمام نیست. قبول داریم که در مسألۀ وضع و ایجاد رابطۀ وضعی، آنچه که طرف حساب است، طبیعی لفظ است«لا شخص هذا اللفظ» و آنچه که در باب استعمال، لحاظ آلی به او تعلق می گیرد، شخص لفظ است. لکن بحث این است که بالاخره در استعمال واحد، محقق وضع و ثابت کنندۀ وضع در رابطه با لفظ، شخص یا نوع است، یا هر دو؟ بالاخره این کسی که استعمال محقق وضع کرده، در رابطۀ با لفظ، آیا هر دو را مطرح کرده است هم شخص اللفظ و هم طبیعی اللفظ را یا یکی را؟ البته امر سومی هم مطرح است به نام معنا که مستعمل فیه است.

آیا در استعمال واحد ما سه چیز داریم؟ یا انسان غیر از دو چیز نمی تواند در استعمال واحد تصور کند؟ در استعمال واحد درست است که ما گاهی دو لفظ داریم؛ مثلا در آنجا که متکلم لفظ را اطلاق می کرد و نوع را اراده می کرد، مثل«زید لفظ» که در بحث های گذشته خواندیم. آنجا راجع به کلمۀ زید که می گفتیم: این زید اطلاق شده و اراده شده نوع این زید، هر کجا باشد و در هر لسانی تحقق پیدا کند. اما بالاخره حداکثر دو مطلب بود: یکی شخص این زید صادر از متکلم بود که این «فی نوع لفظ زید» استعمال شده بود. مستعمل فیه آن عبارت از نوع و طبیعی بود. گاهی می گفتیم:

شاید استعمال هم نباشد و آن وقتی است که خصوصیت صدورش را از خودش الغاء می کند و از بین می برد که از دایرۀ استعمال بیرون می رود. اما اگر می خواستیم در دایرۀ استعمال هم وارد کنیم، می گفتیم: شخص این زید استعمال شده است در نوع این زید، مستعمل، شخص بود و مستعمل فیه، نوع بود. دیگر مطلب سومی در این رابطه نمی توانستیم تصور کنیم.

اما مرحوم محقق عراقی در مقام اشکال به محقق نائینی(ره) فرمودند که لحاظ آلی به شخص لفظ تعلق می گیرد، لحاظ استقلالی در رابطۀ با وضع، به طبیعی لفظ تعلق می گیرد. یک لحاظ استقلالی هم باید به معنی تعلق بگیرد. برای این که مستعمل فیه، لا محاله عبارت از معنی است، مستعمل فیه همین معنای مستحدث و معنای جدید است. این سه چیز را اینجا ما چطور تصور کنیم؟ در رابطه با مستعمل فیه می گوید: «عبارت عن المعنی». در رابطۀ با مستعمل چطور، آیا دو

ص:73

مستعمل اینجا تحقق دارد؟ هم شخص لفظ و هم طبیعی لفظ، لا محاله یکی باید تحقق داشته باشد و آن یکی هم شخص لفظ است. اگر با شما مماشات کنیم، طبیعی لفظ است. اما جمع بین این دو به چه صورتی ممکن است تحقق پیدا کند که در استعمال واحد، مستعمل هم شخص لفظ باشد و هم طبیعی لفظ؟ عرض کردم: در آن مثال گذشته«زید لفظ»، شخص، مستعمل بود و طبیعی، مستعمل فیه جدا بود. چطور آنجا مستعمل از مستعمل فیه جدا بود اما اینجا که مسألۀ مستعمل فیه جز معنا، چیز دیگری نیست، کسی هم توهم نکرده که در رابطۀ با مستعمل فیه بودن معنا، مناقشه ای وجود داشته باشد. پس هرچه حساب است، در رابطۀ با مستعمل است. آیا مستعمل«واحد ام متعدد؟» متعدد که معنا ندارد، واحد هم، یا باید طبیعی باشد یا شخص؛ ظاهر این است که مسألۀ شخص مطرح است.

پس مجرد این که طرف حساب، در علقۀ وضعیه طبیعی لفظ است و در استعمال، شخص لفظ است؛ مشکل گشای ما نخواهد بود.

این برای موارد دیگر خوب است که وضع به لفظ حاصل می شود، استعمال هم همان نقش استعمالی خودش را دارد. اما در اینجا که هر دو عنوان مجتمع شده اند، هم استعمال تحقق پیدا کرده و هم وضع به یک استعمال می خواهد تحقق پیدا کند، چطور می شود که طرف معنا را هم طبیعی لفظ قرار دهیم و هم شخص لفظ؟ این امکان ندارد که در استعمال واحد از نظر مستعمل، هم قیافۀ شخص و عنوان شخص مطرح باشد و هم قیافۀ طبیعی پیدا کند و به عنوان طبیعی، مستعمل باشد. لذا این اشکالی که به مرحوم محقق نائینی(ره) شده، به نظر ما«لا یکون تماما».

اشکال استاد بر محقق نائینی(ره)

یک اشکال از طریق دیگر به نظر ما بر مرحوم محقق نائینی(ره) وارد می شود، که اگر این اشکال را بپذیرید، بیان مرحوم آخوند(ره) در رابطۀ با استعمال محقق وضع، بیان تمامی خواهد بود. آن اشکال این است که ایشان می فرماید: در استعمالات متعارف و معمولی، همیشه لحاظ ثبعی به لفظ، تعلق می گیرد، ما می خواهیم ببینیم چرا چنین است و آیا این معنا کلیت دارد یا نه؟ آیا در جمیع استعمالات، همیشه انسان باید لحاظ متعلق به لفظش، یک لحاظ آلی و تبعی باشد به حیثی که در مقام خطاب به لفظ انسان بگوید: تو هیچ حسابی نداری، تو فقط به عنوان آلت تقدیم معنی و افهام مقاصد مطرح هستی و هیچ نقش دیگری در رابطه با استعمال برای تو ثابت نیست. آیا همیشه مطلب این طور است؟ اگر مسأله چنین است، پس چرا انسان در سخنرانی ها سعی می کند که کلمات او زیبنده باشد، الفاظش جالب باشد؟ کسی که یک مقاله می نویسد، آیا تمام سعیش این است که مطالب و محتوای این مقاله را تبیین کند؟ چه بسا غرض، متعلق به این است که الفاظ زیبنده و جالب و مؤثری برای همان محتوا و معنایی که مورد قصد تفهیم و تفهّم است؛ انتخاب کند؟ ما نمی توانیم این معنا را

ص:74

انکار کنیم که مسألۀ الفاظ، به طور کلی در جمیع استعمالات به عنوان لحاظ تبعی، متعلق می شود، موارد مختلف است. گاهی ضرورت ها و حاجت هایی است که انسان سعی می کند هرچه سریع مطلب را بیان کند، مثل اینکه دشمنی دارد، البتّه اینها جنبۀ وساطت و آلیت دارند؛ فقط دلش می خواهد این مطلب فهمانده شود«بایّ کیفیة و بایّ لفظ» که امکان داشته باشد. اما گاهی از اوقات مطلب این طور نیست.

انسان همان طور که به معانی توجه دارد، به الفاظ هم عنایت دارد. همان طور که لحاظ استقلالی به معانی متعلق است به الفاظ هم تعلق دارد. آیا یک قاعدۀ کلیه در این باب مطرح است که ما را ملزم کند به این که«فی جمیع الاستعمالات»، باید لحاظ متعلق به لفظ، تبعی باشد به طوری که اگر این قاعدۀ کلیه را رعایت نکردیم و در یک جا لحاظ استقلالی متعلق به لفظ شد، «یخرج عن دایرة الاستعمال»؟ کدام آیه و روایت این معنی را بیان کرده، کدام بنای عقلایی چنین الزامی برای انسان آورده که حتما باید در استعمالات متعارف، لحاظ متعلق به لفظ، لحاظ تبعی باشد که اگر تبعی نشد، امکان ندارد؟! در غیر ما نحن فیه در استعمالات معمولی، اگر لحاظ تبعی نشد، آیا امکان ندارد و مجاز نیست کسی لحاظ غیر تبعی داشته باشد؟ کدام دلیل دلالت بر عدم اجازه کرده است؟ این مطلب به حسب طبیعت و معمول در موارد مختلف فرق می کند. یا بفرمایید: لحاظ در اکثر موارد استعمال، لحاظ تبعی است، اما گاهی از اوقات هم به واسطۀ خصوصیات، لحاظ استقلالی خواهد بود. به همین خاطر دربارۀ یک سخنران جالب و جاذب، می گوییم: فلان کس در استخدام الفاظ جالب و زیبا تخصص دارد. مگر استخدام بدون لحاظ استقلالی امکان دارد؟ استخدام الفاظ جالب، نیاز به لحاظ استقلالی دارد. لذا اگر این کلیت را از مرحوم نائینی(ره) بگیریم که واقعش هم همین طور است، می گوییم: یکی از مواردی که مناسبت اقتضا می کند که لحاظ متعلق به لفظ، لحاظ استقلالی شود، آنجاست که انسان با استعمال می خواهد وضع درست کند و این استعمال، محقق وضع است. اینجا مناسبت دارد که لحاظ متعلق به وضع، لحاظ استقلالی به لفظ باشد و دیگر جمع بین لحاظ آلی و استقلالی، تحقق پیدا نمی کند.

این اشکالی است که به نظر ما به اشکال محقق نائینی(ره) بر مرحوم آخوند(ره) وارد است. اگر این اشکال را پذیرفتید، نتیجه این می شود که کلام مرحوم آخوند، در استعمال محقق وضع، کلام قابل قبولی باشد و دلیلی برخلاف او دلالت نکرده است.

پرسش:

1 - اشکال محقق نائینی(ره) به طریقه ای که مرحوم آخوند(ره) در استعمال موجب تحقق وضع بیان فرموده، چیست؟

2 - پاسخ محقق عراقی به اشکال مرحوم نائینی(ره) چیست؟

ص:75

3 - از نظر استاد چرا پاسخ محقق عراقی تمام نیست؟

4 - در چه صورتی سخن مرحوم آخوند(ره) در استعمال محقق وضع، قابل قبول است؟

5 - اشکال استاد دربارۀ تعلق لحاظ آلی و تبعی به لفظ بر محقق نائینی را توضیح دهید.

ص:76

درس یکصد و یکم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

وضع الفاظ از راه استعمال

کیفیتی را که مرحوم آخوند(ره) ذکر کردند که ما به وسیلۀ استعمال بتوانیم وضع کنیم، راهی قابل قبول است. عرض کردیم که در بین خود ما هم این معنا گاهی اتفاق می افتد و تسمیه و نامگذاری با استعمال تحقق پیدا می کند. مثل این که پدر قبل از آن که اسمی وضع کرده باشد، تعبیر می کند و می گوید: زید را به من بدهید تا نگاهش کنم. با این کلمۀ«زید» نامگذاری تحقق پیدا می کند بدون اینکه سابقۀ تسمیه وجود داشته باشد. در حقیقت این یک معنای عقلایی و مورد استفاده محسوب می شود.

این طور نیست که بگوییم راه ایشان راهی است که در بین عقلاء هیچ مشابهی ندارد و نمی توانیم چنین راهی را مطرح کنیم. منتها بحثی در نفس این استعمال واقع می شود یک احتمال این است که آیا این استعمال حقیقی است؟ احتمال دوم اینکه«لا حقیقی و لا مجازی». اما این که استعمال مجازی باشد، این احتمال داده نشده، چون لفظ را بنفسه حاکی از معنا قرار داده و نحوۀ استعمال لفظ در معنا، همان نحوۀ استعمال لفظ است در معنای حقیقی، لذا احتمال مجازیت جریان ندارد. اما دو احتمال دیگر هست: یکی آن که مرحوم آخوند(ره) تصریح می فرمایند که این استعمال نه حقیقت است و نه

ص:77

مجاز، «و لکنه صحیح»، یعنی ما دلیلی نداریم که استعمال صحیح، محدود به حقیقت و مجاز است.

ممکن است استعمالی داشته باشیم که نه حقیقت باشد و نه مجاز و مع ذلک صحت داشته باشد.

همانطور که در استعمال لفظ و ارادۀ نوع و همینطور صور دیگرش به نظر ایشان از همین قبیل است.

در«زید لفظ»، وقتی که زید را در نوع زید استعمال می کنید، آیا نوع زید با معنای زید مناسبتی دارد؟ از علایقی که در باب مجاز مطرح شده، هیچ یک از آنها در اینجا وجود دارد یا نه؟ لفظ و معنا دو مقولۀ متباین هستند و بین آنها هیچ گونه علاقه ای از آن علاقه های مجاز وجود ندارد. برای این که علاقه های مجاز در رابطۀ با معانی مطرح است. اگر مشابهت یک علاقه است، مشابهت بین رجل شجاع و اسد، مطرح است. اگر سببیت و مسببیت یک علاقه است، بین معنای سبب و معنای مسبّب مطرح است. پای لفظ در باب علاقه ها مطرح نیست. وقتی که لفظ زید را می گویید و نوع لفظ زید را اراده می کنید؛ این نوع لفظ، با معنای زید که عبارت از این موجود خارجی است، چه علاقه ای بینشان وجود دارد و کدام یک از علاقه ها در اینجا محقق است؟ ایشان می فرماید: همان طور که در اینجا استعمال، نه حقیقت است و نه مجاز، در استعمال محقّق وضع هم همین را می گوییم: این اولین استعمالی که می خواهد وضع درست کند، نه عنوان استعمال حقیقی دارد و نه عنوان استعمال مجازی، لکن در عین حال محکوم به صحت است مخصوصا روی مبنای ایشان که صحت را به معنای حسن استعمال، معنا می کنند و حسن استعمال در این موارد محقق است.

اما ممکن است در اینجا احتمال دیگری را ذکر کنیم و فرق بگذاریم بین ما نحن فیه و بین اطلاق لفظ و ارادۀ نوع. بگوییم: در آنجا راهی نیست برای اینکه ما استعمال را، استعمال حقیقی بدانیم، اما در اینجا راهی هست. اگر ما ادعا کردیم که این استعمال محقّق وضع، یعنی اولین استعمال، استعمال حقیقی است. چه تالی فاسدی دارد؟ آیا در استعمال حقیقی شرط است که مسبوق به وضع باشد، یعنی تقدّم و تأخّری مطرح باشد، اول وضع تحقق پیدا کند و بعد استعمال؟ اگر این معنا شرط باشد، نمی شود اولین استعمال محقّق وضع، جنبۀ حقیقت پیدا کند.

«لقائل ان یقول»: چه دلیلی دلالت بر این معنا کرده که استعمال حقیقی آن است که مسبوق به وضع باشد؟ «لنا ان نقول» که اگر مقارن با وضع هم باشد در حقیقی بودنش همین کفایت می کند. اگر این مبنا را ما اختیار کردیم و دلیلی هم برخلاف آن نداریم که«المقارنة تکفی فی اتصاف الاستعمال بکونه حقیقیا» و مسبوق بودن استعمال به وضع لازم نیست. آن وقت«لقائل ان یقول» که در ما نحن فیه استعمال محقق وضع، استعمال حقیقی خواهد بود اما در آنجا نمی توانیم این راه را پیاده کنیم.

آنجا که مسألۀ استعمال محقّق وضع نیست! آنجا استعمال، اطلاق لفظ و ارادۀ نوع بود و نوعش هم نوع لفظ است که اصلا نوع لفظ که هیچ مناسختی با معنا ندارد، بلکه نوعش، همان نوع لفظ خواهد بود. لذا می توانیم بین اینجا و آنجا این فرق را قائل شویم، بگوییم: در اینجا راهی وجود دارد که ما

ص:78

استعمال را، استعمال حقیقی بدانیم اما در آنجا چنین راهی وجود ندارد و مجالی برای چنین احتمالی نیست.

حقیقت تعیّنیّه در معانی مستحدثه در شرع

تا به حال روی مبنای فرضی با قطع نظر از آن نکاتی که در اول بحث عرض کردیم، که اگر کسی بخواهد حقیقت شرعیه را از راه استعمال محقّق وضع به این صورت که مرحوم آخوند(ره) ذکر کردند، اثبات کند و آن حرفهای قبلی را کنار بگذارد، راه صحیحی است و قابل مناقشه نیست. حال اگر از راه وضع تعیینی به هر صورتی و لو به همین کیفیتی که مرحوم آخوند(ره) ذکر کرده اند، گفت:

در عین این که امکان داشته، لکن هر ممکنی که واقعیت و وقوع و ثبوت ندارد. اگر کسی گفت: چنین مسأله ای، چنین وضع تعیینی«و لو بهذه الکیفیة» مطرح نبوده اصلا و نوبت به وضع تعیّنی رسید، که البته در وضع تعیّنی گفتیم که معلوم نیست کلمۀ وضع صادق باشد، اما حقیقت تعیّنیّه معنای صحیحی است و لذا عرض کردیم که نسبت بین وضع و حقیقت، نسبت عموم و خصوص مطلق است. وضع عبارت از همان وضع تعیینی است، در باب تعیّن، وضعی وجود ندارد. آنچه که تحقق پیدا می کند، حقیقت است نه وضع، این را در اول شروع بحث وضع ذکر کردیم. اینجا«تبعا لهم و تبعا لمرحوم آخوند(ره)»، تعبیر به وضع تعیّنی می کنیم و الاّ وضع، منحصرا همان وضع تعیینی خواهد بود. اگر کسی در باب الفاظ و معانی مستحدثه علی ما هو المفروض، مسألۀ وضع تعیینی را قائل نشد و نوبت به وضع تعیّنی رسید، آیا وضع تعیّنی هم قابل انکار است یا نه؟ آیا کسی می تواند وضع تعیّنی را انکار کند و بگوید کثرت استعمال به حدی نرسیده بود که دلالت این الفاظ بر معانی مستحدثه، نیاز به قرینه نداشته باشد؟ اگر کسی بخواهد به طور کلی این معنا را انکار کند، خلاف واقعیت را گفته است. برای اینکه آن مقداری که ما هیچ تردیدی نمی توانیم در آن داشته باشیم، این است که در زمان صادقین«امام باقر و امام صادق» (علیهما السلام) چه در لسان ائمه(علیه السلام) و چه در لسان روات و چه در لسان تودۀ مردم، وقتی که کلمۀ صلاة گفته می شده، مقصود همین معنای جدید بوده است.

حکم استعمال در کلام شارع

مسأله این است که در زمان صادقین(علیهما السلام) هیچ تردیدی در این نیست که وقتی امام صادق(صلوات الله علیه) کلمۀ صلاة را ذکر می کردند، مرادشان همین معنای عبادت مخصوصه بوده، راوی هم همین معنا را استفاده می کرده، در لسان تودۀ مردم هم همین بوده و پیش ما هم همین است. یعنی الان هم وقتی به روایتی از امام صادق و امام باقر(علیهما السلام) برخورد می کنیم، می بینیم کلمۀ صلاة و صیام و زکات و حج و امثال ذلک در آن ذکر شده، آیا فکر کنیم که از این الفاظ،

ص:79

معانی لغویه اراده شده یا معانی شرعیه یا بحث را مثلا مبتنی بر ثبوت حقیقت شرعیه و امثال ذلک کنیم؟ این حرفها نیست. این الفاظ در لسان صادقین(علیهما السلام) و«من بعدهما» بلا اشکال، بلاقرینة ظهور در این معانی جدیده داشته است. احدی نمی تواند این معنا را انکار کند. قبل از زمان صادقین(علیهما السلام)، آیا در لسان امیر المؤمنین(صلوات الله و سلامه علیه) به چه نحو بوده است؟ آیا در لسان امیر المؤمنین(علیه السلام) مخصوصا در زمان خلافت که با یک فاصلۀ طولانی از رحلت رسول خدا(صلی الله علیه و آله) واقع شد، حدود بیست و پنج سال فاصله بین خلافت ظاهری امیر المؤمنین(علیه السلام) و رحلت رسول خدا(صلی الله علیه و آله) بود، آیا این الفاظ، ظهور در معانی مستحدثه نداشته است؟ یا انسان می تواند اطمینان و بلکه یقین داشته باشد که در لسان امیر المؤمنین(علیه السلام) هم ظهور در همین معانی جدیده و مستحدثه داشته و دیگر در دلالتش بر این معانی جدیده، نیاز به قرینه ای نبوده است؟ این را هم انسان تقریبا می تواند یقین داشته باشد به این که مسأله چنین است.

در زمان رسول خدا(صلی الله علیه و آله)، مسأله را بررسی می کنیم: یک وقت کثرت استعمال را در لسان شخص رسول خدا(صلی الله علیه و آله) بررسی کنیم، ببینیم کثرت استعمال در لسان شخص رسول خدا(صلی الله علیه و آله) آیا به حدی رسید که وضع تعیّنی تحقّق پیدا کند و به وجود بیاید؟ یک وقت شخص ایشان را ملاحظه می کنیم، یک وقت مجموعۀ مسلمین را اعم از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) و مردم، مجموعه را ملاحظه می کنیم. آیا در این مجموعه، کثرت استعمال به حدی رسید که دلالت الفاظ بر این معانی، بی نیاز از قرینه باشد یا نه؟ این فرض را هم انسان ظاهرا نمی تواند انکار کند که روی هم رفته اگر ما استعمالات را ملاحظه کنیم و در نظر بگیریم، این مسأله تحقق پیدا کرده مخصوصا با توجه به یک نکته و آن این که اگر لفظ صلاة در لسان رسول خدا(صلی الله علیه و آله) استعمال می شد، مسلمان ها روی اعتقاد به نبوت رسول خدا(صلی الله علیه و آله) چون خودشان را موظّف می دیدند که دستورات اسلام را که به وسیلۀ رسول خدا(صلی الله علیه و آله) مطرح می شد، رعایت کنند.

شاید این لفظ صلاتی که در لسان رسول خدا(صلی الله علیه و آله) مطرح می شد، به دنبالش صد هزار استعمال پیش می آمد، هر شخص به شخص دیگر می رسید، به عنوان نقل به یکدیگر می گویند«هل سمعت أن رسول الله(صلی الله علیه و آله)» مثلا«قال: صل عند رؤیة الهلال؟». یک استعمال از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) واقع شده، لکن به دنبال این، شاید صد هزار استعمال به عنوان نقل، به عنوان گوشزد، به عنوان بیان، مطرح می شده است. با توجه به این معنا، نمی توانیم این واقعیت را انکار کنیم که در مجموعۀ مسلمان ها حتی در زمان خود رسول خدا(صلی الله علیه و آله)، کثرت استعمال به حدی رسید که دلالت الفاظ بر این معانی، دیگر بی نیاز از قرینه بود و هیچ احتیاج به قرینه در آنها دیده نمی شد. لذا اگر روی هم رفته استعمالات را ملاحظه کنیم، ظاهرا بی انصافی است که کسی تردید داشته باشد. اما اگر استعمالات

ص:80

شخص رسول خدا(صلی الله علیه و آله) را بخواهیم مورد نظر قرار دهیم بگوییم: رسول خدا(صلی الله علیه و آله)، آنقدر لفظ صلاة را در این معنای مستحدث استعمال کردند و کثرت استعمال شخص ایشان به حدی رسید که دیگر در افادۀ این مقصود، هیچ نیاز به قرینه نداشت. این ادعا، قدری مشکل است. کثرت را بخواهیم تنها در محدودۀ استعمالات رسول خدا(صلی الله علیه و آله) پیدا کنیم و بگوییم: به این حد رسید که دیگر هیچ نیازی به قرینه نبود، بعید است.

نکتۀ مهم و جالب این است که مرحوم آخوند(ره) هم به همین صورت می فرماید: کثرت استعمال در مجموع به این حد رسیده بود، اما در خصوص لسان شارع را می فرماید: «ممنوع»، ما نمی توانیم قبول کنیم که در خصوص لسان شارع به این حد رسیده باشد.

شرط احراز حقیقت تعیّنیّه

نکته ای که در اینجا لازم است، ملاحظه شود، عبارت از این است که آیا آن که ثمرۀ عملیه بر آن ترتّب پیدا می کند، یعنی موجب می شود که«صل عند رؤیة الهلال» را حمل بر معنای مستحدث کنیم، آیا کثرت استعمال در لسان رسول خدا(صلی الله علیه و آله)، تنها این نقش را دارد که ما«صل عند رؤیة الهلال» را حمل بر معنای جدید و عبادت کنیم؟ یا اینکه نه، اگر در لسان رسول خدا(صلی الله علیه و آله) کثرت استعمال به حد وضع تعیّنی نرسیده اما در محیط اسلام، در جامعۀ اسلام، در نظام اسلام که اعم از حاکم و رهبر و تودۀ مردم و مسلمان ها است، در این مجموعه، کثرت استعمال به این حد رسیده، همین کفایت می کند که ما«صل عند رؤیة الهلال» در لسان رسول گرامی اسلام(صلی الله علیه و آله) را حمل بر معنای جدید کنیم و لو این که در زبان شخص ایشان، کثرت استعمال به حد وضع تعیّنی نرسیده، یعنی رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرض کنید صد بار کلمۀ صلاة را استعمال کردند. صد بار استعمال هم کافی نیست برای وضع تعیّنی، مثلا هزار بار استعمال لازم است، اما این هزار تا در مجموع تحقق دارد. آیا«صل عند رؤیة الهلال» که حمل بر معنای مستحدث و جدید می خواهد بشود، حتما باید کثرت استعمال در لسان رسول خدا(صلی الله علیه و آله) باشد یا اینکه نه اگر کثرت استعمال در کلام همه بود مجموعا، کفایت می کند که همین معنای اصطلاحی جدید به وجود آید؟ ظاهر این است که کفایت می کند، لازم نیست که در کلام رهبر، این مقدار کثرت استعمال پیدا بشود، کثرت استعمال در کلام رهبر و دیگران، کفایت می کند، آن هم با توجهی که رهبر به این معنا دارد، کفایت می کند که ما این را حمل بر معنای جدید کنیم.

مثالی عرض می کنم: ما الحمد لله در شرایطی هستیم که نظام اسلام حاکم است مثل همان نظام صدر اسلام، خیلی از مطالب را می توانیم از نزدیک با مقایسه روشن کنیم. فرض کنید از باب مثال کلمۀ بسیجی، مگر چند بار در لسان امام بزرگوار به کار رفت؟ بسیجی که لغتش این معنا نیست، بسیجی یک اصطلاحی است، یک معنای جدیدی است که بعد از انقلاب درآمده است. کلمۀ بسیجی

ص:81

که الان ظهور در این معنای خاص دارد، آیا در کلام امام بزرگوار چند مرتبه کلمۀ بسیجی به این معنا استعمال شد که بگوییم در استعمالات ایشان به حدی رسید که وضع تعیّنی پیدا کرد؟ شاید پنجاه بار بیشتر ایشان کلمۀ بسیجی را استعمال نکرده بود، اما استعمال ایشان ملاک نیست. الان بین مردم انقلابی ایران این کلمۀ بسیجی روی کثرت استعمال به حدی رسیده که تا این کلمه اطلاق می شود«لا یفهم منه الا معناه الجدید» و اصلا کسی احتمال نمی دهد که آن معنای لغوی اصلی اش مراد باشد. تا کلمۀ بسیجی گفته می شود«یحمل علی معناه الجدید». نه تنها در زبان مردم این طور است، امام بزرگوار هم وقتی تعبیر می کند، همین است؛ یعنی او هم توجه به موقعیت استعمالی این لفظ در بین تودۀ مردم و جامعۀ مردم دارد، اینجا کسی نمی تواند بگوید مگر چندبار ایشان کلمۀ بسیجی را در معنای جدید استعمال کرده که به حدی رسیده که ما را بی نیاز از قرینه کرده باشد. لازم نیست در کلام ایشان کثرت استعمال باشد، در جامعۀ اسلامی اگر کثرت استعمال تحقّق پیدا کرد، همان طور که ممکن است یک نفر تا به حال یک بار هم، کلمۀ بسیجی از دهانش بیرون نیامده باشد، اما وقتی در جامعه می بیند کلمۀ بسیجی این طور کثرت استعمال دارد، همان یک نفر هم اگر برای اولین بار کلمۀ بسیجی را بگوید، «یحمل علی هذا المعنی».

پس این که در کلام مرحوم آخوند(ره) اشاره ای به این معنا نشده و شاید هم قدری لحن عبارت ایشان، اشارۀ به خلاف آن باشد که قبول نداریم وضع تعیّنی در خصوص لسان شارع تحقّق پیدا کرده باشد. می گوییم: این حرف در خصوص استعمالات رسول خدا(صلی الله علیه و آله) درست است، وضع تعیّنی پیدا نشد، اما لازم هم نیست پیدا شود، همین که در جامعۀ مسلمان ها این کثرت استعمال تحقّق پیدا کرد، کافی است. کسی نمی تواند کلمۀ بسیجی را بگوید، بعد بگوید که من مرادم معنای لغوی است، اگر از او بپرسیم چرا مراد تو معنای لغوی است؟ بگوید: بنده برای اولین بار دارم استعمال می کنم، می گوییم: شخص تو ملاک نیستی، ببین جامعه این کلمه را چگونه استعمال می کند. لذا همان ثمره ای که بر حقیقت شرعیه مترتب است که ما«صل عند رویة الهلال» را حمل بر معنای اصطلاحی جدید می کنیم، همان ثمره روی این فرض مترتب است که ما بگوییم: در لسان شخص رسول خدا(صلی الله علیه و آله)، کثرت استعمال به این حد نرسید، لکن در مجموع، کثرت استعمال به این حد رسید و این برای همه ملاک و معیار است، از رهبر اسلام گرفته تا دیگر مردم. برای اینکه رهبر در جریان مسائل است، او می داند وقتی«صل عند رؤیة الهلال» می گوید، صد هزار نفر این را به این طرف و آن طرف نقل می کنند و از آن چه استفاده می کنند و چه می فهمند. لذا آن ثمره روی این فرض مترتب است و لازم نیست این معنا را اثبات کنیم که کثرت در لسان شخص ایشان به چه حدی بوده است.

پرسش:

1 - آیا استعمال صحیح منحصر به حقیقت و مجاز است؟

ص:82

2 - آیا در الفاظ عبادات تعبیر به وضع تعیّنی صحیح است، چرا؟

3 - الفاظ و معانی مستحدثه در شرع، وضع تعیینی دارند یا تعیّنی؟ توضیح دهید.

4 - آیا در ثبوت حقیقت تعیّنیّه، کثرت استعمال در لسان شارع شرط است؟ توضیح دهید.

ص:83

درس یکصد و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

ثمرۀ بحث حقیقت شرعیه

در بحث حقیقت شرعیه یک بحث کوتاه دیگر باقی مانده است. آیا ثمرۀ عملیّه بر این بحث مترتب می شود یا نه؟ این بحث ترتب ثمره، از نظر بعضی از بزرگان مورد انکار واقع شده بود. بیانی در این رابطه ذکر کرده اند که هم اصل بیان ایشان و هم مناقشاتی که به نظر ما وارد بود، مطرح شد. در نتیجه، ترتب ثمره را پذیرفتیم و عرض کردیم: همان طور که مرحوم آخوند(ره) در این بحث قائل به ترتب ثمره شده اند، به نظر ما هم ثمره بر این بحث مترتب است، گرچه ما اساس حقیقت شرعیه را با توجه به آن نکاتی که روز اول عرض کردیم، نپذیرفتیم، لکن حالا بحث در ترتب ثمره است.

مرحوم آخوند(ره) می فرمایند: ثمره در اینجا ظاهر می شود که اگر استعمالی را احراز کنیم که تأخر از وضع و ثبوت حقیقت شرعیه دارد، مثل این که رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرموده باشند: «صلّ عند رؤیة الهلال» و ما احراز کرده باشیم که این«صلّ عند رؤیة الهلال» بعد از ثبوت حقیقت شرعیه و تحقق وضع از ناحیۀ رسول خدا(صلی الله علیه و آله) است. کسی که قائل به ثبوت حقیقت شرعیه است، «صلّ عند رؤیة الهلال» را حمل بر معنای مستحدث و جدید می کند و می گوید: مراد همان نماز معهود و متعارف است. اگر کسی منکر حقیقت شرعیه شد و گفت: چنین چیزی ثابت نشده و تحقق ندارد،

ص:84

طبعا«صلّ عند رؤیة الهلال» حمل بر معنای لغوی می شود؛ چون قرینه ای بر معنای مجازی وجود ندارد. پس باید حمل بر معنای لغوی شود. این نتیجه در جایی است که ما تأخّر استعمال را از وضع، از هر طریقی و به هر کیفیتی احراز کرده باشیم. این نتیجه بنابر قول به حقیقت شرعیه ترتّب پیدا می کند که به اصطلاح، حمل بر معنای جدید و مستحدث می شود.

اشکال بر عدم احراز تأخّر استعمال از وضع

اشکال در جایی است که احراز تأخّر استعمال از وضع نکرده باشیم، یعنی از یک طرف قائل شویم به این که حقیقت شرعیه ثابت است و وضع تحقق پیدا کرده و از طرف دیگر مواجه شویم با «صلّ عند رؤیة الهلال»، اما نمی دانیم زمان صدور«صلّ عند رؤیة الهلال» چه زمانی بوده، آیا قبل از تحقق وضع صادر شده است که هنوز حقیقت شرعیه به وجود نیامده، یا این که بعد از تحقق وضع صادر شده است؟ تقدم و تأخر صدور«صلّ عند رؤیة الهلال» برای ما مشکوک است. و لو اینکه قائل به حقیقت شرعیه هم هستیم، اما احراز نکرده ایم که«صلّ عند رؤیة الهلال» بعد از تحقق وضع صادر شده و احتمال می دهیم که قبلا بوده و اگر قبلا بوده، باید حمل بر معنای لغوی و اصلی شود. در اینجا چه بگوییم؟ آیا در اینجا که ما شک در تقدّم و تأخّر استعمال داریم و از طرفی هم قائل به ثبوت حقیقت شرعیه هستیم، چه معامله ای باید شود؟ آیا با«صلّ عند رؤیة الهلال» معاملۀ معنای جدید کنیم، یا معاملۀ معنای لغوی و اصلی کنیم. کدام یک از اینهاست؟

اینجا در حقیقت دو قول پیدا شده و هر قولی هم دلیلی برای خودش دارد. یک قائل می گوید: ما حمل بر معنای شرعی می کنیم و دلیل ما اصالت تأخر استعمال است، ما به استناد اصالت تأخر استعمال می گوییم: استعمال، متأخّر از وضع است و چون متأخر از وضع است، حمل بر معنای شرعی می شود. قائل دیگر می گوید: ما حمل بر معنای لغوی می کنیم، در عین این که قائل به حقیقت شرعیه هستیم. اصالت عدم نقل، اقتضا می کند که«صلّ عند رؤیة الهلال» حمل بر معنای اوّلی و قبل از وضع شود. البته به هر دو قول مرحوم آخوند(ره) در کفایه اشاره کرده اند، لکن باید این دو قول را روشن تر بررسی کنیم.

طرح و نقد قول اول در«اصالة تأخر الاستعمال»

از آنهایی که روی اصالت تأخر استعمال استناد کرده و می گویند: حمل بر معنای شرعی می کنیم، سؤال می کنیم: به نظر شما اصالت تأخر استعمال چه اصلی است؟ لابد می گویند: این، همان اصالت تأخر حادث است. معنای اصالت تأخر حادث این است که اگر اصل حدوث حادثی مسلّم است، می دانیم زید از مسافرت آمده، آمدنش قطعی است، اما نمی دانیم که روز پنجشنبه از سفر آمده یا روز

ص:85

جمعه؟ اینجا اصالت تأخر حادث می گوید: روز جمعه از سفر آمده نه روز پنجشنبۀ قبل از جمعه.

می گوییم: این اصالت تأخر حادث که به صورت کلی مطرح کرده اید، به نظر شما چه اصلی است؟ آیا یکی از اصول عقلائیه است؛ یعنی در بین عقلا اصلی داریم به نام اصالت تأخر حادث؟ جوابش این است: در مثالی که ذکر کردم که اگر زید مسلّما از سفر آمده، لکن آمدنش مردّد بین روز پنجشنبه یا جمعه است، آیا عقلا اصلی دارند که بگویند: مجیء از سفر، روز جمعه تحقق پیدا کرده، نه روز پنجشنبه و در نتیجه دیگر شکّی نداشته باشند و شکشان کنار برود؟ چنین بگویند که اگر در تقدم و تأخّر حادثی شک داشته باشیم، باید بنا را بر تأخر بگذاریم. آیا بنای عملی بر تأخر حادث در بین عقلاء مطرح است یا این که می گویند: نمی دانیم زید، کی آمده؟ باید تحقیق کنیم که آیا مجیء زید از سفر در روز پنجشنبه بوده یا جمعه؟

این طور نیست که یک بنای عملی در روز جمعه به عنوان تأخر حادث داشته باشند. لذا اگر کسی احتمال بدهد که اصالت تأخر حادث، یک اصل عقلائی است، دیگر هیچ گونه ارتباطی به مسألۀ استصحاب شرعی و«لا تنقض الیقین بالشک» ندارد. مثل همان اصالت عدم نقل که اصل عقلایی است که قبلا بحث کردیم. در این بحث هم به مناسبت آن قول دوم، به آن اشاره می کنیم.

آیا اصالت تأخر حادث«اصل عقلائی؟ «نحن بما انّنا من العقلاء» اصلی را به نام اصالت تأخر حادث نمی شناسیم. اصالت تأخر حادث، اصل شرعی است و از راه استصحاب گرفته شده و مبنای این اصل همان«لا تنقض الیقین بالشک» است که پشتوانۀ استصحاب شرعی است.

می گوییم: اگر استصحاب جریان پیدا کند، اولا در جایی جریان پیدا می کند که حالت سابقۀ متیقّنه وجود داشته باشد. همه جا که«لا تنقض الیقین بالشک» جریان ندارد، رکن استصحاب و قوام استصحاب به حالت سابقۀ متیقّنه است. آن جایی که هیچ گونه حالت سابقه ای وجود نداشته باشد، معنا ندارد که«لا تنقض الیقین بالشک» را پیاده کنیم. پس اولا در استصحاب، حالت سابقۀ متیقّنه شرط است. ثانیا در استصحاب باید چیزی را که انسان استصحاب می کند و از آن تعبیر به مستصحب می کنیم، مستصحب یا باید حکم شرعی باشد؛ مثل اینکه استصحاب وجوب نماز جمعه را در عصر غیبت جاری کنید و یا اگر خودش حکم شرعی نیست، باید موضوع برای اثر شرعی باشد، یعنی چیزی باشد که در لسان ادله، اثر شرعی بر آن ترتب پیدا کرده باشد. مثل اینکه استصحاب عدالت زید را جاری می کنید. عدالت، حکم شرعی نیست، اما موضوع برای اثر شرعی است. ما می بینیم در لسان ادله، آثاری بر عدالت مترتب شده است؛ مثلا«یجوز الاقتداء بالعادل»، «یجوز» یا«یشترط الطلاق عند العادل» یا«تقبل شهادة العادل» و امثال ذلک.

پس اگر جایی پیدا کردیم که مستصحب نه خودش حکم شرعی است و نه موضوع برای حکم شرعی، به هیچ وجه استصحاب جریان پیدا نمی کند ولو اینکه این مستصحب موضوعی باشد که

ص:86

ملازم باشد با چیزی که آن چیز موضوع برای اثر شرعی است، باز هم استصحاب جریان پیدا نمی کند، باید خود مستصحب موضوع برای اثر شرعی باشد و الاّ اگر مستصحب، خودش اثر ندارد، لکن ملازم با چیزی است که آن چیز«یترتب علیه اثر شرعی»، باز هم استصحاب جریان ندارد.

پس شرط دوم در باب استصحاب این است که مستصحب یا خودش حکم شرعی باشد یا موضوع برای اثر شرعی قرار گیرد. می گوییم: این اصالت تأخر حادث که شما آن را به استصحاب تأخر حادث برگرداندید و دلیلش را«لا تنقض» قرار دادید، آیا روی نفس عنوان تأخّر می خواهید استصحاب را جاری کنید؟ در مثال«تأخر مجیء زید» از روز پنجشنبه؟ آیا روی تأخر می خواهید استصحاب جاری کنید؟ حالت سابقه اش چیست؟ از چه وقتی عنوان تأخر برای شما معلوم بوده و حالا شک در بقائش دارید و می خواهید عنوان تأخر را به وسیلۀ«لا تنقض الیقین بالشک» استصحاب کنید؟ «تأخر المجیء من یوم الخمیس» از اول برای شما مشکوک بوده و این طور نیست که عنوان تأخر حالت سابقۀ متیقّنه داشته و حالا شک می کنید و با استصحاب، تأخر را ثابت می کنید.

پس اگر مستصحب را نفس عنوان تأخر قرار دهید، این«لیس له حالة سابقة» و شرط اول استصحاب تحقق ندارد. استصحاب در مواردی جریان دارد که حالت سابقۀ متیقنه وجود داشته باشد و اینجا حالت سابقۀ متیقنه وجود ندارد. اما اگر بگویید: نه، روی کلمۀ تأخر نمی خواهیم استصحاب جاری کنیم، بلکه در مثالی که گفتید«مجیء زید من السفر مسلم و لکنّه لا یعلم انّه یوم الخمیس او یوم الجمعة»، می گوییم: روز چهار شنبه قطعا زید از سفر نیامده بود، این مسلم است که چهار شنبه «مجیء زید من السفر» تحقق پیدا نکرده بود. آن وقت روز پنجشنبه شک داریم، همین استصحاب عدم مجیء را برای روز پنجشنبه می آوریم و در نتیجه به روز جمعه وصل می کنیم. «استصحاب عدم مجیء زید من السفر یوم الخمیس» حالت سابقه دارد، برای اینکه روز چهارشنبه«عدم مجیء زید من السفر» بوده و ما روز پنجشنبه شک داریم که این عدم مجیء تبدل به مجیء شده یا نه؟ استصحاب عدم مجیء زید من السفر را جاری می کنیم و می گوییم: از نظر حالت سابقه، ما به شما اشکال نمی کنیم، این یک حالت سابقۀ متیقّنه دارد.

اما شرط دومی را که در باب استصحاب ذکر کردیم که باید مستصحب یا خودش حکم شرعی باشد یا موضوع برای حکم شرعی، ببینیم اگر چنین استصحابی را جاری کنیم، آیا شرط دوم در باب استصحاب تحقق دارد یا نه؟ این را می آوریم در ما نحن فیه تطبیق می دهیم، ببینیم اثر دارد یا نه؟ شما یقین داشتید که اوائل اسلام«صلّ عند رؤیة الهلال» نبوده، ما هم قبول داریم. یقین دارید که زمانی هم، فرض کنید در سال پنجم بعثت، وضع تحقق پیدا کرده است. حالا نمی دانیم«صلّ عند رؤیة الهلال» در سال چهارم قبل الوضع یا در سال ششم از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) صادر شده است؟ اگر در سال چهارم صادر شده باشد، حمل بر معنای لغوی می شود، اما اگر در سال ششم که یک سال بعد الوضع است،

ص:87

صادر شده باشد، حمل بر معنای شرعی می شود. می گوییم: شما چه چیزی استصحاب می کنید؟ می گویید: عدم صدور«صل عند رؤیة الهلال» را در سال چهارم استصحاب می کنیم و همینطور ادامه می دهیم تا بعد از سال پنجم. می گوییم: مستصحب شما چیست؟ می گویید: «عدم صدور صل عند رؤیة الهلال». حالا چه اثر شرعی بر این مترتب است؟ مستصحب باید حکم شرعی باشد یا موضوع برای حکم شرعی. مستصحب شما یک امر عدمی است؛ «عدم صدور صل عند رؤیة الهلال» در سال چهارم و پنجم تا بعد. این«عدم صدور صل عند رؤیة الهلال، ما الذی یترتب علیه؟»، می گویید: «صلّ عند رؤیة الهلال» صادر نشده است.

بله اگر با این استصحاب بخواهید لازم عقلی اش را ثابت کنید و بگویید: لازمۀ عدم صدور«صلّ عند رؤیة الهلال» تا بعد از سال پنجم این است که«صل عند رؤیة الهلال» متأخر از وضع باشد، اگر این لازم را توانستید ثابت کنید، مسألۀ تأخر از وضع نتیجه اش این است که«صلّ عند رؤیة الهلال» حمل بر معنای شرعی شود. اما شما که تأخر را نمی توانید اثبات کنید. شما امر عدمی را استصحاب می کنید که آن امر عدمی ملازم با عنوانی به نام تأخّر است و این تأخر، یترتب علیه اثر شرعی و با استصحاب«عدم صدور صل عند رؤیة الهلال» نمی توانید موضوع اثر شرعی را ثابت کنید. موضوع اثر شرعی، امر وجودی است و مستصحب شما امر عدمی است. درست است که عدم و وجود، لازم و ملزوم هستند، اما در باب استصحاب از محدودۀ مستصحب، نمی توانید خارج شوید. مستصحب امر عدمی است و بر این امر عدمی چه اثری ترتب دارد؟ باید امر عدمی، امر وجودی را به نام تأخر اثبات کند، آن وقت بر آن تأخر، اثر بار شود که مقصود از«صلّ عند رؤیة الهلال» معنای شرعی است.

این یک اشکال مهم.

فرض کنیم که این استصحاب عدمی، امر وجودی تأخر را هم ثابت می کند، از این دیگر بالاتر نداریم، با این حال ما مدعی هستیم که خود تأخر هم اثر شرعی ندارد، چرا؟ برای اینکه اثر شرعی یعنی آنچه که در لسان دلیل شرعی، موضوع اثر واقع شده است، مثل اینکه می گویید: «یجوز الاقتداء بالعادل»، این در لسان دلیل شرعی، موضوع اثر واقع شده، اما چه اثر شرعی بر تأخّر استعمال از وضع مترتب است؟ این حکم عقل شماست که می گوید: اگر شارع، وضعی داشته باشد و یک استعمال متأخر از وضع، شما مجبور هستید در آن استعمال متأخر، رعایت وضع را بکنی و بگویی: باید حمل بر معنای جدید شود، اما خود شارع که چنین حرفی نزده، خود شارع گفته: «اذا کان الاستعمال متأخرا عن الوضع، یحمل علی المعنی الشرعی.» اگر چنین روایتی داشتیم، می توانستید بگویید: با استصحاب عدم، تأخر ثابت می شود و تأخر هم در لسان دلیل شرعی، موضوع برای اثر است. اما این تأخر هم اثر شرعی ندارد. این تأخر، اثر عقلی دارد، عقل می گوید: «اذا کان الاستعمال متأخرا عن الوضع» باید حمل بر معنای جدید و موضوع له جدید شود و الاّ در لسان شرع نداریم که«اذا کان

ص:88

الاستعمال متأخرا عن الوضع یجب ان یحمل علی المعنی الشرعی».

اگر همۀ این حرفها را هم قبول کنیم، در یک صورت فرض این مسأله درست است و آن در جایی است که تاریخ وضع را بدانیم که سال پنجم بعثت است و در تاریخ استعمال تردید داشته باشیم و در بحث مجهول التاریخ و معلوم التاریخ هم قائل شویم که«اذا کان احد الحادثین معلوما و الآخر مجهولا من حیث الزمان» تنها در مجهول اصل جریان پیدا می کند و اما اگر زمان هر دو مشکوک باشد، می دانیم هم وضعی هست و هم استعمال، اما وضع در چه زمانی است؟ نمی دانیم؛ استعمال در چه زمانی است؟ نمی دانیم. چرا اصالت تأخر حادث را فقط روی استعمال جاری می کنید؟ یک اصالت تأخر حادث هم روی وضع جریان دارد. برای اینکه همان طور که استعمال، «امر حادث»، «الوضع ایضا امر حادث» و«کما انّ تاریخ الاستعمال مجهول»، تاریخ وضع هم مجهول است.

پس اگر اصالت تأخر حادث با باشد جریان پیدا کند، چرا تنها در باب استعمال جریان پیدا کند، استعمال، احد الحادثین است. یک اصالت تأخر حادث در استعمال جاری می شود، یک اصالت تأخر حادث هم در باب وضع و بینشان معارضه است. البته اینجا حرفهای دیگری هم هست که آیا مسألۀ تعارض است یا مسائل دیگری هم هست. بالاخره اگر این حرف را هم بپذیریم، تنها در یک صورت است و آن جایی است که تاریخ وضع معلوم باشد و تاریخ استعمال مشکوک باشد. اما آن جایی که هر دو مجهول باشند، یا در معلوم و مجهول بعضی قائل هستند که در همان معلوم هم بالاضافه اصل جریان پیدا می کند و مسألۀ تعارض مطرح است، دیگر جا برای این حرفها باقی نمی ماند. در نتیجه اصالت تأخر استعمال اصلی نیست که کسی بتواند در اینجا به آن تکیه کند و از آن، حمل بر معنای مستحدث را استفاده کند.

طرح و نقد قول دوم در اصل عدم نقل

و اما اصالت عدم نقل که دلیل قول دوم است، آن را به خاطر این که مفصل در آن بحث کردیم، فقط اشاره می کنیم. عرض کردیم که اصالت عدم نقل، اصل عقلائی است ولی این اصل عقلایی هم به استصحاب هیچ ارتباطی ندارد. برای این که عقلا بما هم عقلاء بنای بر استصحاب ندارند. لکن به عنوان اصل عقلایی، اصالت عدم نقل مطرح است. اما جای اصالت عدم نقل کجاست؟ جایی است که شک در اصل نقل داشته باشند. اگر لفظی در معنای لغوی خودش هست و حالا شک داریم که آیا از معنای لغوی نقل به معنایی دیگر داده شده، یا نقل داده نشده است؟ اینجا اصالت عدم نقل به عنوان اصل عقلایی حاکم است. اما اگر در جایی اصل نقل مسلّم است و حقیقت شرعیه را قبول داریم، اما نمی دانیم که آیا متقدما من حیث الزمان بوده یا متأخرا من حیث الزمان، که شک در تقدم و تأخر من حیث الزمان داریم، عرض کردیم که اصالت عدم نقل یا اصلا و قطعا جریان ندارد یا لااقل شک در

ص:89

جریانش داریم، یعنی نمی دانیم که در این صورت از نظر عقلا اصالت عدم نقل اعتبار دارد یا نه؟ و اگر شک در اعتبار هم داشته باشیم، تا زمانی که احراز اعتبار نکنیم و دلیل بر اعتبار نداشته باشیم، اصل مشکوک الاعتبار نمی تواند مستند واقع شود.

در نتیجه؛ در باب حقیقت شرعیه ولو اینکه ثمره را پذیرفتیم، اما شرط ترتّب ثمره این است که تأخر استعمال از وضع را احراز کنیم و این طور نیست که موارد زیادی داشته باشد، بلکه گاهی انسان می تواند آن را احراز کند. لذا ثمرۀ عملیۀ بحث حقیقت شرعیه، ندرتا تحقق و ترتب پیدا می کند.

چون شرطش احراز تأخر استعمال است و احراز تأخر استعمال قلّ ما یتفق.

هذا تمام الکلام در بحث حقیقت شرعیه.

پرسش:

1 - ثمرۀ بحث حقیقت شرعیه چیست؟

2 - اقوال در حمل معانی مستعمله در لسان شارع بر معنای لغوی یا شرعی را بازگو کنید.

3 - اصالت عدم تأخر حادث به چه اصل و مبنایی بازگشت می کند؟ و آیا چنین اصلی وجود دارد؟ توضیح دهید.

4 - دو شرط استصحاب و رابطۀ آن با بحث حقیقت شرعیه چیست؟

ص:90

مباحث الفاظ

صحیح و اعم

اشاره

ص:91

ص:92

درس یکصد و سوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بحث صحیح و اعم

بعد از بحث در مسألۀ حقیقت شرعیه یک بحث مستقل دیگر به این عنوان مطرح شده که آیا الفاظ عبادات موضوع برای خصوص معانی صحیح هستند یا موضوع برای اعم از صحیح و فاسد می باشند؟ این بحث به لحاظ این که بحث مستقلی است، از فروعات مسألۀ حقیقت شرعیه شناخته نمی شود. لازمۀ استقلال دو بحث و عدم ترتّب یکی بر دیگری این است که تمام اقوال و آراء یک بحث بتواند در بحث دیگر شرکت کند و الاّ از استقلال خارج می شود و یک بحث فرعی و بحث تبعی شناخته می شود.

اقوال در باب حقیقت شرعیه

در باب حقیقت شرعیه، چهار قول داریم: یک قول این است که به صورت وضع تعیینی این الفاظ برای معانی مستحدثه وضع شده اند. وضع تعیینیش به آن کیفیتی باشد که مرحوم آخوند(ره) ذکر کرده اند که استعمال را محقق وضع می دانستند و یا به صورت وضع تعیینی معمولی مثل«وضعت هذا اللفظ بازاء هذا المعنی»، بالاخره یک قول این است که وضع تعیینی در کار است. قول دیگر این

ص:93

بود که وضع تعیینی را انکار می کرد و قائل به وضع تعیّنی بود. بر حسب آنچه ما عرض کردیم، وضع تعیّنی را باید حقیقت تعیّنیه نام گذاری کنیم. و الاّ در باب وضع تعیّنی، وضع وجود ندارد. تقسیم وضع به تعیینی و تعیّنی، تقسیم غیر حقیقی است و یک تقسیم مسامحی و تجوّزی است. پس یک قول در باب حقیقت شرعیه، مسألۀ وضع تعیّنی است که به تعبیر ما حقیقت تعیّنیه نامگذاری می شود. قول سوم این بود که این الفاظ در معانی مستحدثه، برای همیشه به صورت مجاز استعمال می شده، نه وضع تعیینی در کار بوده و نه وضع تعیّنی، بلکه استعمالات، صرفا مجازیه و با اتکای بر علاقه و قرینۀ مجاز بوده است. قول چهارمی هم در کار هست که این قول چهارم، منسوب به باقلانی است. ایشان می گوید: الفاظ عبادات اصولا در همان معنای لغوی و حقیقی اول استعمال شده، کلمه صلاة هرکجا استعمال می شود، به همان معنای اول یعنی معنای دعاست. منتهی شارع، اموری را زاید بر عنوان دعا، مأمور به قرار داده و چیزی که دلالت بر این امور می کند، لفظ صلاة نیست، بلکه قراین خاصه و یا یک قرینۀ عامه ای است که شارع از راه آن این مسائل اضافی را افهام می کند. مسألۀ رکوع و سجود و تشهد و تسلیم، از کلمۀ صلاة استفاده نمی شود بلکه از قراین خاصه و یا عامه ای که دلالت بر اجزاء و شرائط می کند، استفاده می شود. در حقیقت، کلمۀ صلاة در معنای مستحدث استعمال نشده؛ «لا حقیقة و لا مجازا بل استعمل فی معناه اللغوی» و معنای لغوی آن ارتباط با معنای مستحدث دارد. پس کلمۀ«صلّ» به معنای«ادع» استعمال شده و آن اضافات به نحو تعدد دال و مدلول، از قرینه استفاده می شود.

فرق کلام باقلانی و منکرین حقیقت شرعیه

پس فرق بین کلام باقلانی و منکرین حقیقت شرعیه، کاملا روشن است. منکرین حقیقت شرعیه معتقدند که لفظ صلاة، در همین معنای مستحدث استعمال شده، لکن به صورت مجاز. اگر شما گفتید: «رأیت اسدا یرمی»، اسد در رجل شجاع استعمال شده منتهی به صورت مجاز. اما باقلانی می گوید: کلمۀ صلاة در همان معنای اولی استعمال شده، در همان معنای لغوی به کار رفته است.

منتهی قراین، دلالت می کند که آن زواید به نحو تعدد دال و مدلول است؛ دعا را از«صلّ» و سایر اجزاء و شرائط را از کلمات و الفاظ دیگر استفاده می کنیم.

بعد از بیان این چهار قول در باب حقیقت شرعیه وارد بحث صحیح و اعم می شویم. باید عنوان بحث طوری باشد که جمیع اقوال اربعه را شامل شود. برای این که بحث مستقلی است، این از فروعات مسألۀ حقیقت شرعیه نیست که بگوییم اگر کسی قائل به حقیقت شرعیه شد، آیا الفاظ عبادات موضوع برای صحیح است یا موضوع برای اعم؟ اگر این طور مسأله را عنوان کنیم، یک مسألۀ فرعی است و دنبالۀ مسألۀ حقیقت شرعیه خواهد بود. در حالی که ظاهر این است که مسألۀ

ص:94

مستقلی است و ارتباط به آن بحث ندارد. تمام صاحب اقوال و آراء در آن بحث، می توانند در اینجا صحت را و یا اعم را اختیار کنند، یک بحث آزاد است«علی جمیع التقادیر و الاقوال».

در اکثر کتب اصولیه، «من القدیم الی الحدیث»، تا قبل از مرحوم آخوند(ره) در کتاب کفایه، همه عنوان بحث را این طور ذکر کرده اند که آیا الفاظ عبادات«موضوعة للصحیح أو الأعم من الفاسد؟» این کلمۀ«موضوعة» که در عنوان این مسأله به کار رفته، فقط بر فرض حقیقت شرعیه می تواند مطرح بشود، و الاّ کسی که منکر حقیقت شرعیه است، می گوید: ما اصل وضع را قبول نداریم، ما منکر حقیقت شرعیه هستیم، ما تمامی این استعمالات را مجازی می دانیم. شما می گویید: «موضوعة للصحیح أو الاعم منه و من الفاسد». لذا این اشکال در اکثر کتب اصولیه مطرح شده که آیا بحث در این مسأله، بحث تفریعی و مترتب بر بحث حقیقت شرعیه است یا بحث مستقل و غیر مرتبط به بحث حقیقت شرعیه است؟ نوبت به مرحوم محقق خراسانی که رسید، ایشان کلمۀ«موضوعة» را برداشت و چیز دیگری جای او گذاشت، اما عبارت ایشان هم کافی نیست، فرمود: «الفاظ العبادات اسام للخصوص الصحیحة أو الاعم منها و من الفاسدة؟»، کلمۀ«موضوعة» را تبدیل کرد به کلمۀ«اسام».

یعنی اینها اسامی برای خصوص صحیحه یا برای اعم از صحیحه و فاسده هستند؟

بیان ایشان تمام اشکال را رفع نکرد. آن مقدار اشکال که کم شد، در رابطۀ با وضع تعیّنی است.

چون در وضع تعیّنی گفتیم: کلمۀ وضع، مسامحه است، آنجا حقیقت تحقق دارد، اسم تحقق دارد. به عبارت دیگر اگر کلمۀ اسد آن قدر در رجل شجاع استعمال شد که در دلالتش بر رجل شجاع نیاز به هیچ قرینه ای نداشت و رجل شجاع در مفاد اسد تعیّن پیدا کرد، اینجا می توانیم بگوییم: «صار الاسد اسما للرجل الشجاع». اما کلمۀ«موضوعة» در کتب قدما، روی آن بیانی که ما عرض کردیم، اینجا را شامل نمی شود. برای این که«موضوعة» اختصاص به وضع تعیّنی دارد. پس کلمۀ«اسام» دو مورد را شامل می شود: هم وضع تعیینی و هم حقیقت تعیّنیه را. اما مجاز را شامل نمی شود، برای این که اگر شما هزاران مرتبه کلمۀ اسد را در رجل شجاع به طور مجاز استعمال کنید، به طوری که نیاز به قرینه از بین نرود، اگر هم بخواهید در رجل شجاع مجازا استعمال کنید، «یحتاج الی القرینة». آیا این کثرت استعمال با حفظ نیاز الی القرینه، مصحح این معنی می شود که بگوییم: «صار الاسد اسما للرجل الشجاع؟» اسد در رجل شجاع به صورت مجاز و با نیاز به قرینه استعمال می شود، به خلاف وضع تعیّنی، وقتی که نیاز به قرینه مطرح نباشد، می توانیم بگوییم: «صار الاسد اسما للرجل الشجاع.»

پس روی انکار حقیقت شرعیه این بیان مرحوم آخوند(ره) جریان ندارد. مگر این که توجیه کنیم که این آدم اصلا نمی تواند در این بحث شرکت کند. اما خود مرحوم آخوند(ره) شرکت منکرین حقیقت شرعیه را در این بحث توجیه کردند. منتهی یک اشکال اثباتی دارد که فعلا بحث ما در مقام اثبات نیست، بلکه بحث ما در مقام ثبوت است.

ص:95

تعبیر جامع و صحیح در میان اقوال

پس این تعبیر مرحوم محقق خراسانی هم نمی تواند یک تعبیر جامعی باشد که تمامی اقوال را شامل شود. پس چطور تعبیر کنیم؟ ما باید این طور تعبیر کنیم که آیا اصل در استعمالات شارع این است که در معانی صحیحه استعمال شده باشد یا در اعم از صحیح و فاسد استعمال شده باشد؟ این تعبیر هم که ما می کنیم، در تطبیق کلام باقلانی متأسفانه دچار اشکال می شویم، اما چاره ای غیر از این نیست. پس بگوییم: اصل در استعمالات شارع این است که در معانی صحیحه استعمال شده یا در اعم از صحیح و فاسد؟ آن کسی که قائل به حقیقت شرعیه است، این تعبیر دربارۀ او روشن است. و آن کسی که حقیقت تعیّنیه را قائل است، باز این تعبیر در مورد او روشن است. برای این که می توانیم بگوییم: آن معنایی که لفظ در آن، حقیقت تعیّنیه پیدا کرده و اصالت پیدا کرده آن معنی، آیا خصوص معنای صحیح است یا اعم از صحیح و فاسد؟ اما روی مبنای منکرین حقیقت شرعیه اعم از تعیینی و تعیّنی، که تمامی این الفاظ، مجازا در معانی مستحدثه استعمال می شود، چطور بحث را طرح کنیم؟ برای این که روی مبنای اینها هم استعمال در صحیح، مجاز است و هم استعمال در فاسد، مجاز است و اصلا استعمال حقیقی نداریم، چه صلاة در معنای صحیح استعمال شود و چه در معنای فاسد استعمال شود هر دو مجاز است. آنوقت چطور این بحث را در این جهت تطبیق بدهیم؟

مرحوم آخوند(ره) به کیفیت آن هم اشاره کرده اند، لکن نیاز به مقداری توضیح دارد: شارع وقتی که می خواسته لفظ صلاة را در غیر معنای لغوی استعمال کند، باید ببینیم معنای اصل، این است که آن معنایی که شارع اولا در نظر گرفته و رعایت علاقه بین او و بین معنای حقیقی را کرده، چیست؟ مثلا قائل به صحیح این طور می گوید: شارع وقتی می خواسته نماز را در معنای مستحدث استعمال کند، خصوص نماز صحیح را در نظر گرفته و بین نماز صحیح و معنای لغوی رعایت علاقه و مناسبت کرده و به لحاظ آن علاقه، لفظ را در معنای صحیح مجازا استعمال کرده است. می گوییم: در معنای فاسد مجازا نمی شود استعمال کرد؟ مگر خود شارع در معنای فاسد مجازا استعمال نکرده است؟ پس چه فرقی بین صحیح و فاسد شد؟ می گوید: وقتی که شارع در معنای فاسد می خواهد استعمال کند، دیگر آن معنای لغوی اول را محاسبه نمی کند، استعمال در معنای فاسد، به تناسب و به تبع معنای صحیح تحقق پیدا می کند. در حقیقت، اصالت، مربوط به معنای صحیح است و طرف حساب با معنای حقیقی و لغوی واقع شده است. اما در معنای فاسد، بین معنای فاسد و معنای لغوی، رعایت علاقه و مناسب نکرده است. بلکه معنای فاسد را به تناسب معنای صحیح، لفظ صلاة را در آن استعمال کرده، که در حقیقت این فاسد، مجازیتش، در طول مجازیت صحیح است نه در عرض مجازیت صحیح. و این چیزی است که هم پشتوانۀ ادبی دارد و هم از نظر عمل، اثر بر آن ترتب پیدا

ص:96

می کند. اما پشتوانه ادبی: شما در بیان مطول ملاحظه کرده اید که از آن به سبک مجاز از مجاز تعبیر می کنند. سبک مجاز از مجاز یعنی یک مجازی را پایه و اصل برای مجاز دیگر قرار بدهند و مجاز دیگر را با رعایت مجاز اول بسازند که مجاز دوم در طول مجاز اول بوده و در عرض مجاز اول نمی باشد.

از نظر عملی هم اثر دارد؛ اثر عملی این است: اگر شارع کلمۀ صلّ را اطلاق کرد، به مجرّدی که یک قرینه اقامه شد بر این که معنای حقیقی اول اراده نشده، آن را حمل بر معنای مجازی اول می کنید.

به عبارة اخری، اگر شارع در کلمۀ صلّ معنای مجازی اول را اراده کرده باشد، یعنی آن که اصالت دارد، همین مقدار نیاز دارد که یک قرینه اقامه کند که معنای حقیقی اول اراده نشده است. اما اگر معنای مجازی دوم را اراده کرده باشد، دو قرینه لازم دارد. یا یک قرینۀ دو بعدی لازم دارد: یک بعد این که معنای حقیقی اراده نشده و بعد دوم اینکه این معنای مجازی دوم اراده شده، باید تعیین شود، چون در طول معنای مجازی اول است، نیاز به قرینه معیّنه و مشخّصه دارد. پس اثر عملی این است که به مجردی که یک قرینه قائم شد بر این که معنای حقیقی اول اراده نشده، «یحمل علی المعنی المجازی الاصلی» و اگر معنای مجازی دوم اراده شده باشد، قرینة اخری نیاز دارد، یا قرینه ای که هر دو بعد را دلالت داشته باشد. با این تعبیر، منکرین حقیقت شرعیه که به طور کلی وضع تعیینی و تعیّنی را منکر هستند، اگر این طور تعبیر کنیم که اصل در استعمالات شرعی، خصوص معنای صحیح است یا اعم از صحیح و فاسد؟ این حرف درست است. ولو این که آنها حقیقتی را قائل نیستند، اما اصالت و تبعیت را قائل هستند. ممکن است بعضی از آنها اصالت را برای صحیح قائل شوند و تبعیت را برای فاسد. و ممکن است بعضی از آنها عکس بگویند، اصالت را برای اعم قائل شوند و تبعیت را برای خصوص صحیح من حیث خصوص صحیح قائل شوند. پس اگر تعبیر به اصل کردیم نزاع در صحیح و اعم بنابر قول منکرین حقیقت شرعیه، قابل پیاده است. اما اگر تعبیر به «اسام» کردیم که مرحوم آخوند(ره) عنوان بحث را«اسام» قرار داده، به طور کلی می گویند اسمی در کار نیست، استعمال، استعمال مجازی است و همان طور که سایر استعمالات مجازیه نیاز به قرینه دارد، اینها هم نیاز به قرینه دارد. پس منکرین با این تعبیر می توانند در این نزاع شرکت کنند.

اشکال قول باقلانی در تعبیر جامع و حل آن

باقلانی در این بحث چطور می تواند شرکت کند؟ به یک معنا ایشان را نمی توانیم در این بحث بیاوریم به هیچ وجه، چرا؟ برای اینکه ایشان اصل استعمال این الفاظ در این معانی را منکر است.

می گوید: کلمه صلاة در معنای لغوی استعمال شده است. معنای لغوی که صحیح و فاسد ندارد، صلاة به معنای دعا است. به این معنا ما اصلا نمی توانیم ایشان را در این نزاع داخل کنیم. برای این که

ص:97

اصل استعمال این الفاظ را در این معنا منکر است. اما با یک تغییر می توانیم ایشان را هم داخل در بحث کنیم و آن این است که ایشان می فرماید: کلمۀ«صلّ» در همان دعا استعمال می شود لیس الاّ، بقیۀ اجزاء و شرائط نماز را از الفاظ و قراین دیگر باید استفاده کنیم. در باب قرائن، دو جور قرینه داریم. اگر قرینه، قرینۀ خاصه باشد که ابهام ندارد. مثل این که گفته: «صلّ»، یعنی«ادع» و«کبّر» و«اقرأ» و«ارکع» و«اسجد» و امثال ذلک. آن مقدار که مفاد قرینۀ خاصه است، همان است که الفاظ«کبّر» و «اقرأ» و«ارکع» و«اسجد» و امثال ذلک بر آن دلالت می کند. اما گاهی اجزاء و شرائط به واسطه یک قرینۀ عامه افاده می شود؛ مثل این که آن قرینه عامه این باشد، بگوید: «صلّ» و سایر اجزاء و شرائط را اتیان کنید. در این لفظی که به عنوان قرینۀ عامه مطرح است که مجموعه اجزاء و شرائط را می خواهد دلالت کند، بگوییم: روی مذهب باقلانی، نزاع در این است که آیا این قرینه عامه ای که کنار صلّ به معنای لغوی دعا گذاشته می شود و دلالت بر سایر اجزاء و شرائط می کند، آیا مفاد این قرینه تمامیّت اجزاء و شرائط است که ما از آن تعبیر به صحیح می کنیم؟ یا این که اجزاء و شرائط فی الجمله است. و لو اینکه تمام هم نباشد که ما از آن تعبیر به فاسد می کنیم؟

مرکز نزاع و مرکز بحث را روی صلّ قرار نمی دهیم، یعنی نمی توانیم بدهیم، بلکه نزاع در مفاد آن قرینۀ عامه ای است که در کنار صلاة گذاشته شده و در کنار صلّ ذکر شده است که آیا مفاد آن قرینه عامه ای که می خواهد معنای شرعی را افاده کند، تمامیت اجزاء و شرائط است که از آن تعبیر به صحیح می شود یا اجزاء و شرایط فی الجمله، که هم صحیح را می گیرد و هم فاسد را؟ لذا روی کلام باقلانی مرکز نزاع، آن قرینه عامه و قرینه غیر شخصی می شود و ما نمی توانیم روی حرف ایشان نزاع را روی کلمه صلّ بیاوریم. برای اینکه«صلّ لم یستعمل الاّ فی معناه اللغوی و هو دعاء و الدعاء لیس له صحة و فساد» این، مجموعه است که دارای صحت و فساد است. به اعتبار این که گاهی تام است، از آن تعبیر به صحیح می شود و گاهی ناقص است، از آن تعبیر به فاسد می شود. پس در حقیقت، تحریر محل بحث به نحوی که کمتر اشکال به آن وارد است، به همان کیفیتی است که عرض کردیم که اصل در استعمالات شارع این است که مراد، خصوص صحیح است یا اعم از صحیح و فاسد.

پرسش:

1 - اقوال در باب حقیقت شرعیه را مطرح کنید.

2 - چه فرقی میان قول باقلانی و منکرین حقیقت شرعیه وجود دارد؟

3 - تعبیر جامع اقوال چهارگانه را توضیح دهید.

4 - اشکال قول باقلانی نسبت به تعبیر جامع چیست؟ و باید قول او چگونه تعبیر شود؟

ص:98

درس یکصد و چهارم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

معنای صحت و فساد از نظر مرحوم آخوند(ره) و اشکال آن

پ یکی از مقدمات در بحث صحیح و اعم معنای صحت و فساد است. همان طور که قاعدتا ملاحظه فرموده اید، مرحوم آخوند(ره) هم در اینجا و هم در بعضی از بحث های آینده، ظاهرا در بحث نهی در عبادات که اقتضای فساد عبادت را می کند یا نه؟ و بحث نهی در معامله اقتضای فساد معامله را می کند یا نه؟ عنوان صحت و فساد را تعریف کرده و توضیح داده اند. در هر دو جا می فرمایند: ظاهر این است که صحت معنایی دارد که همۀ علوم و همۀ تعبیرات، در آن متفق هستند.

صحت، به معنای تمامیّت است. دیگر کلمۀ فساد را که در مقابل صحت است، معنا نمی کند. لکن اگر صحت به معنای تمامیّت باشد، لا محاله فساد به معنای نقصان خواهد بود. چون در مقابل تمامیّت، کلمۀ نقصان مطرح است، زیرا می گوییم فلان چیز تام است یا ناقص. پس اگر معنای صحت، تمامیّت شد، معنای فساد هم نقصان خواهد شد. و به عبارت دیگر روی بیان مرحوم آخوند، صحت و تمامیّت، مترادف با هم هستند و نقصان و فساد هم مترادف با هم خواهند بود.

بعد کانّ به ایشان اشکالی می شود و ایشان در مقام جواب برمی آیند و آن این است که ما به علوم مختلفه مراجعه می کنیم، می بینیم هرکدام برای صحت یک تفسیر خاص ذکر می کنند. وقتی که به

ص:99

فقه، آن هم در باب عبادات، مراجعه می کنیم و از فقها می پرسیم«ما معنا صحة العبادة؟» می فرمایند:

عبادت صحیح یعنی عبادتی که اعاده و قضا لازم ندارد. صحیح بودن عبادت به معنای مسقطیّت اعاده و قضاست. یعنی«لا تجب اعادتها و لا قضائها». وقتی به متکلمین و متخصصین در علم کلام مراجعه می کنیم و از آنها تفسیر صحت را بپرسیم که اگر عملی از دید علم کلام بخواهد اتصاف به صحت داشته باشد، شما صحت را چگونه معنا می کنید؟ می گویند: ما کاری به اعاده و قضا نداریم. علم کلام نیامده مسألۀ اعاده و قضا را بررسی کند. ما با این دید نگاه می کنیم که اگر عملی موافق با شریعت بود، از آن عمل تعبیر به عمل صحیح می کنیم. اگر موافقت با شریعت نداشت، تعبیر به غیر صحیح می کنیم. پس صحت در لسان متکلمین به معنای موافقت شریعت است. وقتی به علم طبّ که در رابطۀ با جسم و عوارض جسم بحث می کند، مراجعه می کنیم و از طبیب می پرسیم«ما معنا کون الانسان صحیحا؟» از نظر شما صحت جسم به چه چیز است؟ طبیب می گوید: صحت جسم یعنی اعتدال مزاج وجود داشته باشد و جریان طبیعی خودش را طی کند و در مقابل اگر اعتدال مزاج از بین رفت، سلامت از بین رفت و به جای سلامت مرض نشست، می گوییم: «هذا الجسم لیس بصحیح، هذا الانسان لیس بصحیح، أی لیس بسالم و معتدل المزاج.»

به مرحوم آخوند(ره) کأنّ اشکال می شود، این علوم مختلفه هر کدام برای صحت تفسیر خاصی را قائل هستند. شما در مقابل این تفسیرات مختلف چه می فرمایید؟ می فرماید: معنای صحت عند الکل و عند ارباب العلوم باجمعها بمعنی التمامیّة، است، همه قبول دارند که صحت به معنای تمامیّت است. منتها این تعبیرات مختلفه به لحاظ اغراض مختلفه ای است که در علوم وجود دارد.

صحت اصلا به معنای تمامیّت است، ولی وقتی که این تمامیّت در فقه مطرح می شود، «تمامیة العبادة» است. چون نظر فقیه در رابطۀ با عمل مکلف است که مثلا این نماز کافی است یا کافی نیست؟ باید اعاده شود و قضای آن انجام گیرد یا نه؟ چون نقطۀ نظر او در رابطۀ با تمامیّت، مسألۀ اعاده و قضاست، لذا فقیه کلمۀ تمامیّت را کنار گذاشته و آن اثری را که از تمامیّت عبادت انتظار دارد، آن را تفسیر صحت قرار داده است. همین طور در باب علم کلام، چون در رابطۀ با مبدأ و معاد بحث می کند، در رابطۀ با استحقاق عقوبت و عدم استحقاق عقوبت بحث می کند، وقتی عملی را در اختیار علم کلام قرار می دهیم، سؤال می کنیم که«هذا العمل صحیح ام لا؟»، او هم صحت را به معنای تمامیّت می بیند. اما از تمامیّت یک اثر خاص متناسب با علم کلام مورد نظرش است و آن تمامیّت عمل در رابطۀ با موافقت شریعت و در نتیجه استحقاق عقوبت یا استحقاق مثوبت است. پس در حقیقت، صحت در نظر او به معنای تمامیّت است، منتها تمامیّت را در رابطۀ با اثر کلام که مسألۀ موافقت شریعت و عدم استحقاق عقوبت یا استحقاق مثوبت است، می بیند. لذا صحت را به موافقت شریعت معنا می کند. همین طور اگر به طبیب مراجعه کنیم، طبیب هم، صحت را به معنای تمامیّت

ص:100

می داند، منتها تمامیّت جسم از نظر طبّ و با دید یک طبیب، به اعتبار سلامت جسم و اعتدال مزاج است، به اعتبار عدم عروض امراض نسبت به اوست. پس طبیب هم صحت را به معنای تمامیّت می بیند، لکن اثری که از تمامیّت ملحوظ عند الطبّ و طبیب است، همان مسألۀ سلامت جسم و اعتدال مزاج است. لذا آمده صحت را به معنای سلامت و اعتدال مزاج معنا کرده است.

پس مرحوم آخوند(ره) معتقد است که صحت عند الکل یعنی عند ارباب جمیع العلوم، نه تنها اصولیین و فقها، به معنای تمامیّت است و اختلاف تعبیرات و اختلاف تفاسیر، به لحاظ آن آثار و اغراضی است که در هر علمی مورد نظر است و لذا آن اثر مترقب را در تفسیر صحت به کار برده اند و الاّ در باطن، همه صحت را به معنای تمامیّت می گیرند. در آخر مرحوم آخوند(ره) اضافه می کند که صحت و فساد دو امر اضافی اند، ممکن است یک عملی نسبت به یک حالتی صحیح باشد و نسبت به حالت دیگر غیر صحیح باشد. نماز مع التیمم برای واجد الماء فاسد است، همین نماز مع التیمم برای فاقد الماء اتصاف به صحت دارد. نماز چهار رکعتی برای مسافر، یتصف بالبطلان و برای حاضر یتصف بالصحة و التمامیّة. پس در حقیقت دو امر اضافی است و به حسب حالات، بین آنها فرق است.

مسألۀ صحت و فساد نه تنها در بحث صحیح و اعم مطرح است، بلکه چون در بعضی از مباحث آینده هم مطرح است، باید مورد ملاحظه قرار گیرد. مرحوم آخوند(ره) روی هم رفته فرمودند:

صحت و تمامیّت مرادف با هم هستند و در مقابل، فساد و نقصان، مترادف با هم ولو این که جهت دوم در کلام ایشان تصریح نشده، لکن لازمۀ بیان ایشان چنین معنایی خواهد بود.

عدم قبول معنای صحت و فساد از مرحوم آخوند

ما واقعیت مسأله را ملاحظه کنیم، ببینیم آیا اینطور است یا نه؟ دو جهت را ملاحظه می کنیم، می فهمیم که بیان ایشان به این صورت، در حقیقت قابل قبول نخواهد بود: اولا اگر تقابل بین اینها را حساب کنیم، می بینیم در تمامیّت و نقصان، بلا اشکال تقابل عدم و ملکه است. ناقص به چه گفته می شود؟ به آن موجودی که«من شأنه ان یکون تاما و لکنه بالفعل غیر تام.» مثلا اگر انسان دارای یک پا نباشد، می گوییم: «هذا الانسان ناقص». این به اعتبار این است که«من شأنه ان یکون له رجلان» چون دارای دو رجل نیست، از آن تعبیر به ناقص می کنیم. لذا همین تعبیر در فقه هم وارد شده؛ مثلا در باب نماز جماعت، یا لا اقل نماز جمعه، که تام نمی تواند به ناقص اقتدا کند. چون از خصوصیات امام یا مطلقا و یا در خصوص صلاة جمعه این است که حق ندارد ناقص باشد و مأمومین تام الخلقه و تام الاعضاء باشند. پس تقابل بین تام و ناقص، تقابل عدم و ملکه است. هیچ گاه به دیوار نمی گوییم:

«انه ناقص». اگر بپرسند که چرا این دیوار ناقص است، بگوییم: چون فاقد پا و رجل است، «لذا یکون

ص:101

الجدار ناقصا»، چنین تعبیری غلط است؛ «لان الجدار لیس من شأنه ان یکون له رجل»، انسان است که «من شأنه ان یکون له رجل». اگر فاقد رجل شد، عنوان ناقص بر او اطلاق می شود. پس تقابل بین نقص و تمام و نقص و کمال است، گاهی کلمۀ تام گفته می شود، گاهی کلمۀ کامل گفته می شود. کامل و تام بلا اشکال مترادف با هم هستند. تقابل بین ناقص و کامل، یا ناقص و تام، تقابل عدم و ملکه است. و در تقابل عدم و ملکه، یکی وجودی است و دیگری عدمی است؛ منتها عدم خاص، که«من شأنه ان یکون له وجود».

اما در باب صحت و فساد، تقابل چطور است؟ تقابل بین صحت و فساد، آیا تقابل عدم و ملکه است یا صحت و فساد، دو امر وجودی و متضاد با یکدیگر هستند؟ در باب طب، وقتی مسألۀ مریض را مطرح می کنیم، این مریض، مریض بودنش به علت«عدم کونه سالما» است؟ یا به علت این که «عرض له امر وجودی» و این امر وجودی بالطبع محسوس است؟ مثلا اگر مریضی است که گرفتار تب است، ما حس می کنیم این تب را. مسألۀ صحت و فساد، تقابلش، تقابل عدم و ملکه نیست. در تقابل عدم و ملکه، گاهی از عدم، تعبیر به امر وجودی می شود مثلا می گویند: «هذا اعمی»، در فارسی می گوییم کور است. اما بعد می پرسیم که«ما معنا کونه اعمی،» معنای اعمی بودن چیست؟ می گوید:

معنای اعمی بودن این است که«لیس له بصر»، «لیس له بصر» معنای اعمی بودن است«لمن شأنه ان یکون له بصر» و الاّ به هر موجودی اعمی نمی گوییم، بلکه برای آن که«من شأنه ان یکون له بصر». آیا تقابل بین صحت و فساد، همان تقابل بین تام و ناقص است؟ در تام و ناقص می دانیم که تقابل، تقابل عدم و ملکه است، اما در صحت و فساد هم چنین تقابلی مطرح است؟ وقتی می گویید: فلان میوه فاسد است، کسی می گوید: کجای آن فاسد است؟ پس معلوم می شود فساد یک امر وجودی است منتها این امر وجودی مقابل با یک امر وجودی دیگر است و بینشان تضاد تحقق دارد؛ تضاد غیر قابل اجتماع؛ «المتضادان لا یجتمعان». و الاّ امر عدمی که قابل دیدن نیست، «امر عدمی لا یمکن ان یتعلق به الرؤیة».

بنابراین انصاف این است که نمی شود تردید کرد که تقابل بین صحت و فساد، تقابل بین دو امر وجودی است که از آن تعبیر به تضاد می شود. و تقابل بین تام و ناقص، تقابل بین عدم و ملکه است، که یکی عبارت از وجود است و دیگری عبارت از عدم خاص و عدم با حیثیت مخصوص است.

فرض کنید به عرف و موارد استعمال مراجعه کنیم، ببینیم آیا مورد استعمال این دو لفظ یکی است؟ یعنی هرجا کلمۀ تام به کار می رود، در آنجا کلمۀ صحیح هم به کار می رود و هرجا کلمۀ فاسد به کار می رود، در آنجا کلمۀ ناقص هم به کار می رود یا نه؟ لازمۀ ترادف این است که هرکدام از اینها، مکان دیگری، باید صحت استعمال و صحت اطلاق داشته باشد، آیا مسأله اینطور است یا نه؟ ما در همین انسانی که فاقد عضو بصر است. دربارۀ انسانی که«یکون فاقدا لعضو البصر» می توانیم بگوییم: «هذا

ص:102

الانسان ناقص»، کما این که عرض کردم تعبیر هم کرده اند و تعبیر هم صحیح است. آیا می توانیم بگوییم: «هذا الانسان فاسد؟» می پرسند: یعنی چه؟ بگوییم: برای این که چشم ندارد، می خندند. این تعبیری است که خود انسان می فهمد«هذا الانسان الفاقد للبصر ناقص قطعا اما لا یستعمل فی حقه انه فاسد». اگر کسی از این ناقص العضو تعبیر به فاسد کند، چه بسا مورد تمسخر و استهزاء قرار گیرد که به چه مناسبتی تعبیر به فاسد شده است. یا عکس این مطلب، اگر میوه ای فاسد باشد، هندوانه ای فاسد باشد، از شما می پرسند این هندوانه چگونه است؟ می گویید فاسد است. آیا می توانید فاسد را بردارید، جایش ناقص بگذارید، بگویید این هندوانه ناقص است؟ به انسان می خندند. هندوانه ناقص است یعنی چه؟ نقص در هندوانه تصور نمی شود مگر آن اوائلی باشد که خیلی نارس و هنوز قابل استفاده نیست. اما هندوانه ای که تمام مراحل را طی کرده و بعد دچار فساد شده، از آن تعبیر به هندوانۀ فاسد می کنید. نقص در اینجا تصور نمی شود.

بله در مثال چشم که عرض کردم، نکته ای بود آنجا ممکن است کلمۀ فساد را استعمال کنیم، اما موصوف فساد را خود عین قرار دهیم و بگوییم: «زید عینه فاسد»، اگر چشم کسی خدای ناکرده به طور کلی از بین رفت و یا مسأله ای برایش پیش آمد، کلمۀ فساد را در رابطۀ با عین او می توانیم به کار ببریم. اما بحث ما این نیست، بحث ما این است: جایی که کلمۀ ناقص را به کار می بریم، می خواهیم ببینیم آیا آنجا کلمۀ فاسد به کار می رود یا نه؟ شما کلمۀ ناقص را در انسان به کار می برید، می گویید:

«الانسان الفاقد للبصر یکون ناقصا، الانسان الفاقد للرجل یکون ناقصا، الانسان الفاقد للید یکون ناقصا»، اینجا آیا می توانیم کلمۀ فاسد را به کار ببریم، بگوییم: «الانسان فاقد الید یکون فاسدا؟ الانسان فاقد الرجل یکون فاسدا؟» می بینیم این تعبیر بسیار غلط است.

تفاوت صحت با کمال(تمام) و فساد با نقصان

موارد استعمال هرکدام جدا است. از اینجا و همین طور آن تقابلی که ملاحظه فرمودید، می توانیم استکشاف کنیم که«الصحة لا یکون بمعنی التمامیة، الصحة لا یکون بمعنی الکمال(کمال بمعنی التمامیة)». بلکه صحت یک معنی دارد و تمامیّت یک معنای دیگری دارد. تمامیّت و کمال در دو جا استعمال می شود: یکی در جایی که مرکبی داشته باشیم که دارای اجزا و موادی باشد، مثل معجونی که مرکب از مواد است. وقتی به این معجون مرکب از مواد نظر می کنیم، می بینیم ممکن است دو حالت داشته باشد: یک حالت این که تمام مواد و اجزاء معتبرۀ در آن مرکب وجود دارد. در این حال تعبیر می کنیم به این که این معجون و مرکب تام است، این معجون کامل است که تعبیر عرفی است. و اگر دیدیم که نه، این معجون و این مرکب باید از ده جزء ترکیب شده باشد، اما بالفعل همۀ اجزاء این مرکب وجود ندارد، می گوییم: «هذا المعجون ناقص»، برای این که بعضی از موادش

ص:103

وجود ندارد. در بعضی از مرکبات اعتباریه هم چنین می گوئیم. وقتی به خانه ای که جدید التأسیس و تازه ساخت است، وارد می شوید، فرض کنید حمام ندارد، می گویید: عجب، این خانه ناقص است! تعبیر به نقص می کنید برای این که یکی از اجزایش که عبارت از حمام است، «هی لا یکون موجودا فی الدار». لذا به این خانه که مرکب اعتباری است، اما در عین حال واجد تمام اجزا نمی باشد، از آن تعبیر به ناقص می کنیم. پس یک مورد در مسألۀ تمامیّت و نقص، مرکباتی است که از اجزایی ترکیب شده، در صورت اشتمال بر جمیع اجزا، عنوان تام را دارد و در صورت فقدان بعضی از اجزا، عنوان ناقص را دارد. مورد دیگری هم هست که ان شاء اللّه در درس بعد عرض می کنیم.

پرسش:

1 - معنای صحت و فساد به نظر مرحوم آخوند(ره) چیست؟

2 - چرا تعریف مرحوم آخوند(ره) از صحت و فساد قابل قبول نیست؟

3 - آیا صحت و فساد فقط در بحث حقیقت شرعیه مطرح است؟ توضیح دهید.

4 - تفاوت صحت با کمال و نقصان با فساد چیست؟

ص:104

درس یکصد و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

ضابطۀ معنای تمامیّت و نقص در مرکبات

تفصیلی را مرحوم آخوند(قدس سرّه) برای صحت پذیرفتند. ایشان معتقد هستند که نظریۀ همه ارباب علوم در رابطۀ با صحت، به معنای تمامیّت است. عرض کردیم که قاعدتا اگر صحت به معنای تمامیّت شد، فساد هم به معنای نقص خواهد بود، گرچه در کلام ایشان این طرف قضیه ذکر نشده است، لکن لازمۀ بیان ایشان، چنین مطلبی است. در حالی که هم تقابل بین اینها فرق می کند و هم موارد استعمالشان متفاوت است. ضابطه، برای معنای تمامیّت و نقص، عبارت از این معناست که کلمۀ تام در مقابل ناقص، اکثر اوقات در مرکباتی استعمال می شود که دارای اجزایی و موادّی باشند.

اگر این اجزاء«بأجمعها و تمامها» وجود پیدا کند، از این مرکب تعبیر به مرکب تام و کامل می کنند و اگر دارای کمبود بعضی از اجزاء و مواد باشد و بعضی از اعضاء در آن تحقق نداشته باشد، تعبیر به ناقص می کنند. حتی در جسم انسان روی همین جهت، تعبیر به نقص و تمام و کمال می شود. مثل این که خداوند مولودی به کسی عنایت می کند؛ انسان از آن کس سؤال می کند: آیا این مولود شما خدای ناکرده ناقص یا کامل است؟ اگر واجد جمیع اعضاء و جوارح باشد، در جواب می گوید: بحمد الله این مولود کامل است و اگر خدای ناکرده فاقد بعضی از اجزا باشد، پا نداشته باشد، دست نداشته

ص:105

باشد و یا بعضی از اعضای دیگر را نداشته باشد، جواب می دهد که متأسفانه این مولود ناقص است.

این نقص و تمام که در رابطۀ با انسان از نظر بدن و جسم ترکیبی او مطرح می شود، به همین لحاظ است، یک استعمال عرفی و تعبیر صحیح عرفی است. در اکثر موارد، مسألۀ تام و ناقص در مورد مرکّبات به لحاظ واجدیّت جمیع اعضا و فاقدیت بعضی از اجزا مطرح است.

تعمیم ضابطۀ تمامیّت

سیّدنا الاستاذ الاعظم الامام(مد ظله العالی) به یک مورد دیگر اشاره می فرمایند: گاهی در باب بسائط که جنبۀ ترکیبی در آن تحقق ندارد، لکن به جای ترکیب، تشکیک در آنها وجود دارد، دارای مراتب و درجات هستند، می بینیم که در آنها هم به اعتبار درجات و اختلاف درجات، کلمۀ تام و ناقص گفته می شود. مثلا در باب وجود در فلسفه، که بساطت وجود ثابت شده است، اما در عین حال شیئی است که دارای مراتب مختلفه و دارای درجات است، که به اعتبار همان درجات گاهی عنوان قوّت و گاهی عنوان ضعف بر آن اطلاق می شود، می بینیم که مسألۀ کمال و نقص هم در آنجا مطرح است. مثلا از واجب الوجود که بالاترین مرتبۀ وجود را دارد، از آن به وجود کامل و وجود تام تعبیر می کنند. و از ممکن الوجود که یک مرتبۀ ضعیفۀ از وجود در آن تحقق دارد، تعبیر به ممکن الوجود، (دارای وجود ناقص است) می کنند. کلمۀ نقص را می بینیم در اینجا هم به کار می برند. اما در همین جا کلمۀ صحیح و فاسد را اگر کسی بخواهد اطلاق کند شاید مورد تمسخر واقع شود. مثلا اگر بگوید: ممکن الوجود دارای وجود فاسدی است، یا دربارۀ باری تعالی بگوید که باری تعالی دارای وجود صحیح است، کلمۀ صحیح بر آن اطلاق نمی شود و کلمۀ فاسد در ممکن الوجود اطلاق نمی شود.

پس وقتی موارد استعمال را بررسی می کنیم و استعمالات عرفیه و حتی تعبیرات علوم را ملاحظه می کنیم، می بینیم که مسألۀ تمامیّت و نقص تنها در این دو مورد، استعمال دارد، که یا باید ترکیب از اجزاء وجود داشته باشد، یا اگر مسألۀ ترکیب نیست و بساطت مطرح است، باید بسیط، دارای مراتب مختلف باشد که از آن در اصطلاح منطق، تعبیر به مشکّک می کنید؛ یعنی تشکیک در مراتب برای او متصور است. اینجا هم می بینیم که کلمۀ تمام و کلمۀ نقص به اعتبار اختلاف مراتب مطرح است. اما وقتی که موارد استعمال صحیح و فاسد را بررسی می کنیم، می بینیم کلمۀ صحیح و کلمۀ فاسد کجا اطلاق می شود. در باب عبادات کاری نداشته باشید، در باب نماز بحثی هست که عرض می کنیم ان شاء الله، ولی در امور خارجیه و امور تکوینیه می بینیم که کلمۀ صحیح و کلمۀ فاسد روی این معیار و ملاک، استعمال و اطلاق می شود. نه خصوصیت ترکیبیه در این اطلاق نقش دارد و نه مراتب مختلفۀ بسیط در آن نقش دارد، بلکه یک معیار و میزان دیگری در آن استعمال مطرح

ص:106

است. آن معیار این است که در یک شیء جهاتی وجود دارد که با جهات نوعیه در آن شیء یکسان است و آن غرض و هدفی که از این شیء مترقّب است، بر آن مترتب است، به آن می گوییم: «هذا شیء صحیح». مثلا میوۀ صحیح آن است که آن اثری که از این میوه انتظار دارید و به حسب نوع و به حسب طبیعتش تحقق دارد، وجود داشته باشد. فرض کنید که انسان از یک میوه مثل سیب در رابطه با طعمش، طعم خاصی را طلب می کند، مثلا با استشمام آن یک رایحۀ مخصوص و شمّ خاصی را به حسب طبیعت نوعیه انتظار دارد؛ اگر این سیب این دو جهت را واجد بود، «کان طعمه طعما طبیعیا مناسبا للطعم المطلوب» از این میوه«و کان رائحته و شمّه، رائحة طبیعیة ملائمة». برای این میوه می گوییم: این میوه صحیح است، این میوه نقصی ندارد و اگر یک منظرۀ خاصی هم در آن مطلوب باشد، آن منظرۀ خاص هم در آن وجود دارد. اما اگر یک سیب فاسد باشد، یا خاصیت طعم آن بر خلاف سیبهای صحیح و متداول باشد، یا خاصیت شمیۀ آن مخالف با خاصیت شمیۀ انواع، یعنی افراد طبیعیۀ این نوع سیب باشد، می گویید: این فاسد است. پس فساد سیب«لیس لکونه امرا مرکبا فاقدا لبعض الاجزاء و لیس لکونه امرا بسیطا ذات مراتب متفاوت»، بلکه برای این است که آن غرضی که از او انتظار می رود، در رابطۀ با بعضی از جهاتش، در آن وجود ندارد و آن غرض بر او ترتب پیدا نکرده است. هندوانه را انسان برای طعمش استفاده می کند؛ اگر آن طعم مطلوب را نداشته باشد، می گویید: فاسد است. اگر بوی مطلوب را نداشته باشد، از آن تعبیر به فساد می کنید. مسألۀ صحت و فساد اصلا موردش و معیارش با مسألۀ تمام و نقص دوتا است، هیچ ارتباطی بین اینها وجود ندارد.

عرض کردم اگر از یک میوۀ فاسد تعبیر به ناقص کنید و از صحیح آن تعبیر به تام کنید، این اصطلاح را نمی پذیرند، نمی گوییم: این سیب تام است. تام در مقابل فقدان بعضی از اجزاء دخیله در مرکب است. سیب به ما هو سیب این جنبۀ ترکی در آن ملاحظه نشده و مورد نظر نیست.

عرف همیشه بناء بر مسامحه ندارد. اکثر تعبیرات عرف ریشه های دقیق و عمیق دارد. عرف، یک انسان را مرکب از اجزاء و جوارح مختلفه می بیند. اما یک هندوانه را مرکب نمی بیند. در این، تعبیر به تام و ناقص می کند، اما در آن، تعبیر به تام و ناقص نمی کند. برای اینکه این را مرکب می بیند و آن را مرکب نمی بیند. وقتی که ما به عرف مراجعه می کنیم، در حقیقت می بینیم اینها دو مسیر و دو معیار متفاوت دارند که هیچ ارتباطی بین این دو وجود ندارد. مسألۀ فساد، یک معیار خاص دارد و مسألۀ نقص و نقصان، یک معیار دیگر. این تقریبا به حسب موارد استعمال، روشن است.

استثناء از ضابطۀ تمامیّت

یک شبهه در باب عبادات مطرح است. در باب نماز با اینکه مرکب از اجزاء و شرائط است و

ص:107

ترکیبش هم یک ترکیب خاص است؛ اجزاء و شرایطی که«بینهما بون بعید»، هرکدام از یک مقوله است، اصلا قابل اجتماع نیستند. لکن در عین حال یک ترکیب اعتباری بین این مقولات مختلفه تحقق پیدا کرده و از آن تعبیر به نماز شده است. عرض کردیم که در باب مرکبات به لحاظ واجدیت اجزاء و فاقدیت اجزاء، کلمۀ صحت و فاسد نباید به کار برده شود، آنجا باید کلمۀ تام و ناقص به کار برده شود. در انسان نمی توانیم بگوییم: «هذا الانسان فاسد»، به لحاظ اینکه بعضی از اعضا در آن وجود ندارد. اما در باب نماز این تعبیر، خیلی تعبیر معمول و تعبیر شایعی است. می بینیم اگر کسی جزیی از اجزاء نماز را نیاورد، می گوییم: «صلاته فاسدة». چرا اینجا کلمۀ فاسده را به کار بردیم با اینکه فساد در رابطۀ با مرکبات نبود؟ در باب مرکبات باید تام و ناقص به کار برده شود. اما اینجا می بینیم کلمۀ تام درست است، کلمۀ صحیح هم درست است. اگر نماز واجد همه اعضاء و شرائط شد، می گوییم که صلاته صحیحة و اگر فاقد بعضی از اجزاء و شرائط شد به طوری که موجب بطلان گردید، می گوییم: «صلاته فاسدة».

پس در حقیقت یک جا پیدا کردیم که هم مسألۀ ترکیب مطرح است و هم به لحاظ واجدیت و فاقدیت، عنوان صحت و فساد مطرح است. در حالی که در مرکبات دیگر، به چنین چیزی برخورد نمی کنیم. اصولا گفتیم که مسألۀ صحت و فساد به ترکیب ارتباط ندارد، بلکه مربوط به بودن آن جهات مطلوبۀ از آن شیء در آن شیء است. پس در حقیقت این مورد، نقضی است بر حرفها و بحثهایی که شد.

وحدت اعتباری در عبادات

در باب نماز ضمن اینکه ترکیب، ترکیب اعتباری است و اجزاء عبادت از مقولات مختلفه ای است، اما یک بعد دیگر هم در باب نماز وجود دارد و آن این است که نماز از نظر شارع، یک وحدت اعتباریه دارد. یعنی شارع، با نماز به عنوان مرکب برخورد نکرده، بلکه به عنوان عمل واحد با آن برخورد کرده است و یک وحدت اعتباریه در باب نماز دیده است.

این کلام مؤیداتی دارد: یکی از مؤیداتش این است که می بینیم شارع در باب نماز، یک سری از امور را به نام قواطع نامگذاری می کند. قواطع، مثل خندیدن در نماز، گریه کردن در نماز، تکلم در نماز و اشباه ذلک. شارع و همین طور فقها از اینها تعبیر به قاطع می کنند. کلمۀ قطع در جایی است که شی ای دارای وحدت اتصالیه باشد و یک امر دیگری مانند یک مقراض بخواهد وحدت اتصالیه و رشتۀ اتصالیه را قطع کند و الاّ اگر نماز، صرف یک مرکب است و اجزایش عبارت از این اجزاء است، آیا خندیدن سبب می شود که رکوع تحقق پیدا نکند؟ گریه کردن سبب می شود که سجود تحقق پیدا نکند؟ آیا این قواطع لطمه ای به وجود این اجزاء می زنند؟ خندیدن چه ارتباطی با رکوع دارد؟ گریه

ص:108

کردن در باب نماز چه ارتباطی به مسألۀ سجود دارد؟ تکلم در باب نماز چه ارتباطی به تشهد و سلام دارد؟ پس چرا شارع اینها را عنوان قاطع نامیده و می گوید: اگر یکی از آنها تحقق پیدا کرد، این مرکب تحقق پیدا نکرده است؟

رفع یک شبهه

نکته ای را در حاشیه عرض کنم: این مسأله ای که از عنوان قواطع استفاده می کنیم، در رابطۀ با این نیست که نماز اقل و اکثر ارتباطی است. در رابطۀ با این نیست که بین اجزاء نماز، یک ارتباط وجود دارد که اگر یک جزء تحقق پیدا نکند، سایر اجزاء هم«کأنه لم یتحقق». برای اینکه ممکن است یک معجون مرکب از ده جزء را دکتر به عنوان مداوا تعیین کند و ضمنا گوشزد کند که اگر یکی از این اجزا، وجود نداشته باشد، «لا اثر لهذا المعجون اصلا». این هم می شود اقل و اکثر ارتباطی. اما اقل و اکثر ارتباطی مرکب در معجون از ده جزء که«اذا لم یکن بعض اجزائه، لا یترتب علی سایر الاجزاء شیء من الاثر اصلا»، این معنایش ارتباط بین اجزاء است. اما نه این که معنایش وحدت است. ترکیب در جای خودش محفوظ است. منتهی مرکبی است که بین اجزایش به این نحو ارتباط وجود دارد.

در باب نماز فرض کردیم که اگر ده جزء در نماز مطرح است، هر ده جزء هم وجود دارد. لکن بین این ده جزء، یک ضحکی آمده، یک بکایی فاصله پیدا کرده، چرا اسلام و فقهاء این ضحک و بکاء را به عنوان قاطع مطرح می کنند؟ برای این که بگوید: «الصلاة لیست بمرکبة». وحدتی در صلاة هست، منتهی وحدت اعتباریه، نه وحدت خارجیه ای که در یک سیب یا هندوانه وجود دارد، یک وحدت، از دید شارع و از اعتباری که مربوط به شارع است. این عنوان قاطع که هیچ ضربه ای به وجود اجزاء در باب نماز نمی زند، ولی در عین حال، نماز را باطل می کند، دلیل بر این وحدت اعتباریه است.

یعنی نماز را شارع یک چیز دیده است، یک چیز ملاحظه کرده و وجود این قواطع را به عنوان از بین برنده این وحدت، ملاحظه کرده است.

یک مؤید دیگر هم از روایات داریم که وارد شده و مجموعۀ نماز را به منزلۀ یک احرام صغیر فرض کرده، می گوید: این احرام صغیری که در باب نماز است، شروع این احرام، با تکبیرة الاحرام است و ختم این احرام، با تسلیم است. مثل احرامی که در باب حج، با تلبیه شروع می کنید و با تقصیر و یا حلق، احرام را از بین می برید. این هم دلیل بر این است که صلاة یک عمل واحد از نظر شارع شناخته شده است. یک نماز ده تا احرام نیست. یک نماز یک احرام است که با الله اکبر شروع می شود و با السلام علیکم، کأنّ حالت تحلل به وجود می آید و از احرام خارج می شود. بنابراین، وحدت اعتباریه را با این قراین و قراین دیگر می توانید ملاحظه کنید، نماز فاقد رکوع را می گویند: این نماز فاسد است. علت فساد چیست؟ علت فساد این نیست که«انّ الصلاة مرکبة و فاقدة لبعض الاجزاء»،

ص:109

هیچ جنبۀ ترکیبی در اطلاق فساد نقش ندارد. علت فساد این است که به واسطۀ نبودن رکوع، آن اثری که«یترقّب من الصلاة» و آن هدفی که برای آن هدف، نماز تحقق پیدا می کند، آن اثر، «لا یترتب علیه».

نماز اگر فاقد رکوع شد، دیگر«لا تکون ناهیة عن الفحشاء و المنکر، لا تکون معراج المؤمن، لا تترتب علیها الآثار المطلوبة من الصلاة». همانطور که در یک سیب به واسطۀ عدم ترتب آن هدف و غرض مترقّب از سیب که رابطۀ خاص با طعم و بویش دارد، کلمۀ فساد را اطلاق می کنید. در باب نماز هم عینا به همین صورت اطلاق فساد می کنید، «لا بما أنه مثل الانسان مرکب من الاجزاء و یکون فاقدا لبعض الاجزاء»، به این عنوان نیست اصلا. بلکه به عنوان اینکه«انه شیء واحد» و به واسطۀ اخلال به رکوع نتوانسته آن غرضی را که از اتیان نماز مورد نظر است، تحقق بخشد، «یطلق علیها انها صلاة فاسدة».

در نتیجه به ذهن نزدیک می آید که در نماز، روی جهت ترکیبی، اطلاق فساد شده باشد و روی جهت ترکیبی باید اطلاق نقص شود نه اطلاق فساد، ولی خارجا می بینیم که اطلاق فاسد و صحیح در باب نماز خیلی متداول است. وقتی دقت کنید، می بینید روی همین مبنا است که حیث ترکیب، در این اطلاق هیچگونه دخالت ندارد، بلکه همان مسیری که در فساد در باب مثلا امور تکوینیه مطرح است، در اینجا مطرح است و به آن اعتبار، عنوان فاسد اطلاق می شود.

پس بیان مرحوم آخوند(ره) به هیچ وجه مورد قبول نمی تواند واقع شود. نه صحت به معنای تمامیّت است و نه فاسد به معنای نقص است، بلکه صحت و فساد، تقابلشان، تقابل دو امر وجودی و متضادین است. متضاد دو جور داریم: بعضی از متضادها لهما ثالث و بعضی از متضادها لا ثالث لهما.

این صحت و فساد هم مثل مسأله طهر و حیض از آن متضادهایی است که لا ثالث لهما. اما در عین حال هر دو، امر وجودی هستند و تقابلشان، تقابل تضاد است. اما به خلاف تام و ناقص، اصلا کلمۀ ناقص را که انسان می شنود، معنایش این است که یک جزء ندارد، «و کان من شأنه أن یکون واجدا لهذا الجزء»، انسان فاقد رجل است، در حالی که«من شأنه أن یکون واجدا للرجل». پس تقابل بین تام و ناقص، تقابل عدم و ملکه است، اما تقابل بین صحت و فساد، تقابل متضادین است.

پرسش:

1 - ضابطۀ مفهوم تمامیّت و نقص در مرکبات چیست؟

2 - آیا این ضابطه فراگیر است؟ توضیح دهید.

3 - در استعمالات عرفی و تعبیرات علوم، مفهوم تمامیّت و نقص در چند مورد به کار برده می شود؟ مفهوم صحیح و فاسد چطور؟

4 - چرا در مرکبات تعبیر به صحت و فساد صحیح نیست؟ اما دربارۀ عبادات مثل نماز چنین تعبیری صحیح است؟

ص:110

درس یکصد و ششم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

نحوۀ وضع در الفاظ عبادات و تشابه آن با وضع در اسماء اجناس

در الفاظ عبادات مثل صلاة و صوم و اشباه ذلک، چه قائل به ثبوت حقیقت شرعیه شویم و چه قائل به حقیقت متشرعیه شویم و چه فرضا استعمالات را استعمالات مجازی بدانیم، در این معنا تردیدی نداریم که این الفاظ مانند اسماء اجناس هستند. یعنی یک معنای عام دربارۀ آنها در نظر گرفته شده و در همان معنای عام وضع یا استعمال شده اند. در حقیقت، سنخ اینها سنخ وضع عام، موضوع له عام است. آنهایی که قائل به حقیقت شرعیه هستند، می گویند: شارع یک معنای عام و یک معنای کلی را در نظر گرفته و این الفاظ را برای آن معانی عام وضع کرده است. روی فروض دیگر هم مسأله این طور است. همان طور که در اسامی اجناس، مثل انسان، مثل رجل، مثل مرأه و هکذا، وضعشان عام و موضوع له آنها عام است و هیچ گونه خصوصیتی نه در مرحلۀ وضع وجود دارد و نه در مرحلۀ موضوع له.

در الفاظ عبادات هم مسأله این طور است. به چه دلیل اینطور است؟ دو دلیل می توانیم بر این معنی اقامه کنیم:

یک دلیل این است که از شنیدن این الفاظ، چه حقیقت شرعیه باشد یا نه، مثلا از شنیدن لفظ صلاة

ص:111

یک معنای کلی به ذهن انسان می آید. یعنی همان طور که از کلمۀ رجل، کلمۀ انسان، یک معنای عام به ذهن می آید، از شنیدن کلمۀ صلاة هم همین طور است. آیا صلاة بدون هیچ قید و شرطی را کسی می تواند انکار کند که معنای کلی و معنای عام دارد؟ و ثانیا تعبیراتی را در لسان ادله ملاحظه می کنیم، می بینیم در لسان ادله آمده: «إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهی عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ» . آیا این صلاتی که به عنوان موضوع در این قضیۀ حملیه مطرح شده، کسی می تواند انکار کند که یک معنای عام دارد؟ «اَلصَّلاةَ تَنْهی عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ» مثل«الرجل خیر من المرأة» است. همانطور که در این مثال، موضوع، اسم جنس است و یک معنای کلی را دلالت می کند، در«اَلصَّلاةَ تَنْهی عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ ، الصلاة معراج المؤمن، الصلاة قربان کل تقی، الصلاة خیر موضوع، من شاء استقل و من شاء استکثر»، آیا غیر از یک معنای عام و کلی و اسم جنسی موضوع قرار داده شده است؟ شما این احتمال را نمی توانید بدهید که در این قضایا ولو اینکه صلاة به معنای عام موضوع قرار داده شده، اما این دلیل نیست که معنای صلاة هم یک معنای عام است. ممکن است معنای صلاة عمومیت نداشته باشد، اما در این قضایا، یک معنای عام از آن اراده شده باشد. آیا کسی می تواند چنین بگوید: صلاة در«اَلصَّلاةَ تَنْهی عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ» غیر از آن معنای اصلی صلاة است. صلاة در«الصلاة معراج المؤمن»، غیر از آن معنی اصلی صلاة است. این استعمالات در معنای عام استعمال شده اند. پیداست که مسأله این طور نیست. صلاة در این عبارات در معنای خودش استعمال شده، معنای خودش یک معنای عام است، مثل«الرجل» و«المرأة»، همانطور که آن اسم جنس است و وضع و موضوع له آن عام است، الفاظ عبادات هم به همین صورت هستند.

اشکال به مرحوم آخوند(ره) در نحوۀ بحث

در کلام مرحوم آخوند(ره) ترتیب رعایت نشده است. یعنی ایشان مقدمۀ بعدی را اول می بایست ذکر کنند. پایه و اساس مقدمه ای که الان بحث می کنیم، همان مسألۀ وضع عام و موضوع له عام است. ایشان این را که جنبۀ مقدمیّت داشته، در یکی از مقدمات بعدی اشاره کرده اند. اما به عنوان پایۀ بحث باید باشد تا دیگر در اثناء بحث کسی نتواند این حرف را بزند که ما قبول نداریم صلاة وضعش عام و موضوع له آن هم عام است و اساس بحث را انکار کند. هیچ تردیدی نیست که انسان عمومیّت را، از کلمۀ رجل استفاده می کند، از کلمۀ نماز هم بدون هیچ قید و شرط، همان معنای عام را استفاده می کند. یعنی رجل یک ماهیّت کلّیه دارد، نماز هم یک ماهیّت کلّیه دارد. منتهی رجل، ماهیّت کلّیه اش یک ماهیّت تکوینیّه است، رجل یک واقعیت است. مرأة و انسان یک واقعیت هستند و ماهیتشان، مربوط به یک واقعیت و امر تکوینی است. اما در باب صلاة و صوم و غیر ذلک واقعیات و ماهیّات تکوینیّه نداریم. ماهیّت صلاة یک امر اعتباری است. همان طور که در درس قبل اشاره

ص:112

کردم، عده ای از مقولات مختلفه را جمع کرده و با یک دید وحدتی ملاحظه کرده و اسمش را نماز گذاشته اند.

پس فقط فرق در این جهت است که ماهیت صلاة امر اعتباری غیر تکوینی است، اما ماهیّت رجل و مرأة، ماهیت غیر اعتباری و تکوینی هستند. این به آن حیث تشبیه ما هیچ لطمه ای نمی زند. تشبیه ما فقط در جهت عمومیت بود، می گفتیم که وضع آنها عام و موضوع له آنها عام است، این هم وضع عام و موضوع له عام است، یا سنخ وضع عام و موضوع له عام است. بنابر این که حقیقت شرعیه را قائل نباشیم، اما عمومیت در جای خودش محفوظ است.

تصویر محل نزاع در الفاظ عبادات و اشکالات آن

محل نزاع این بود که آیا الفاظ عبادات برای خصوص صحیحۀ از آنها وضع شده یا برای اعم از صحیح و فاسد؟ حالا در آن مقام نیستیم که ببینیم حق با کدامیک از این دو قول است؟ آنچه فعلا در مقام بیان آن هستیم، اصل تصویر محل نزاع است که اصلا محل نزاع را چطور می توانیم تصویر کنیم و چطور ثبوتا امکان دارد: صحیح یا اعم؟ می گوییم که اگر فرضا(چون ما حالا در مقام انتخاب نیستیم)، کسی قائل شد که الفاظ عبادات، برای معانی صحیحه وضع شده است، قبل از اینکه ببینیم این اثباتا درست است یا نه؟ ثبوتا ببینیم این چطور تصور می شود. یعنی چه؟ برای اینکه مجبور نشویم همۀ اقوال و آراء بحث حقیقت شرعیه را تکرار کنیم، بنا می گذاریم بر اینکه حقیقت شرعیه هست. یعنی روی این قول، بحث را پیش می بریم که از نظر تعبیرات، این قول روشن است. فرض کنیم که شارع یا به سبب کلمۀ«وضعت» و یا به آن کیفیتی که مرحوم آخوند(ره) فرموده اند که استعمال، محقق وضع است، می خواهد لفظ صلاة را برای ماهیت اعتباریۀ صحیحه وضع کند، آن هم به نحو وضع عام و موضوع له عام. یعنی یک معنای کلی را در نظر بگیرد و لفظ صلاة را برای آن معنای کلی وضع کند. وقتی که لفظ صلاة را می خواسته وضع کند، شارع چه چیزی را در نظر گرفته است؟ اگر بگویید یک نماز چهار رکعتی واجد همۀ شرائط و خصوصیات را در نظر گرفته، درست نیست. چون مرحوم آخوند(ره) گفتند: مسألۀ صحت و فساد، امران اضافیان(و این حرف هم درست بود)، نماز چهار رکعتی«فی حالة، صحیحة و فی حالة، فاسدة». پس نمی تواند نماز چهار رکعتی با تمام اجزاء و شرائط را موضوع له قرار بدهد. اگر نماز دو رکعتی را موضوع له قرار بدهد. صحت فی جمیع الحالات ندارد، فی بعض الحالات صحیح است و فی بعض الحالات فاسد است. پس وقتی می خواسته کلمۀ صلاة را وضع کند، برای صلاة صحیح، قبل از این که ما از قائلین به صحت دلیل مطالبه کنیم، ابتدا باید ببینیم چه چیزی را شارع در نظر گرفته و کلمۀ صلاة را برای آن وضع کرده است؟

ص:113

ممکن است در ذهن شما بیاید که مفهوم صحیح آن را در معنای نماز اخذ کرده؛ یعنی کلمۀ «صحیح» و معنای«صحیح» در معنای صلاة اخذ شده است. بنابراین وقتی می خواهیم صلاة را ترجمه کنیم، اینطور می گوییم: نماز صحیح. پس خود صحیح هم یک مفهوم و معنای عام دارد.

جواب این است که صحیح به حمل اوّلی ذاتی، یعنی خود مفهوم صحیح، در معنای صلاة دخالت ندارد. آیا شما از شنیدن کلمۀ نماز، انتقال به کلمۀ صحیح پیدا می کنید؟ اگر هم از نماز، نماز صحیح در ذهنتان بیاید، صحیح به حمل شایع صناعی به ذهنتان می آید، نه صحیح به حمل اولی ذاتی، که معنایش همین صحیح است به صورتی که تا کلمۀ نماز در ذهنتان بیاید، بلافاصله یک کلمه صحیح هم در ذهنتان بیاید. به عبارت دیگر آیا این صحیح را که می گویید: در معنای نماز دخالت دارد، صحیح به حمل اولی ذاتی است؟ صحیح به حمل اولی ذاتی، ابدا در معنای نماز ولو بنا بر قول به صحت، در ذهن انسان نمی آید. یعنی همان طور که وقتی انسان کلمۀ صحیح را می شنود، ذهنش انتقال به مفهوم صحیح پیدا می کند، همان طور هم تا کلمۀ صلاة را می شنود ولو به عنوان جزء موضوع له، کلمۀ صحیح با این خصوصیات حروفیه در ذهن انسان تحقق پیدا کند. بدیهی است که چنین چیزی در ذهن انسان نمی آید. و اگر چیزی در ماهیت دخالت داشته باشد، وقتی که کلمۀ انسان را می شنوید، «حیوان» به عنوان جزء الماهیه و«ناطق» به عنوان جزء الماهیه در ذهن شما مطرح است. هر دوی آنها هم کلی است. حیوان کلی است، ناطق هم کلی. هر دو«متصف بانهما جزءان للماهیة». یکی جزئیت جنسیه دارد و دیگری جزئیت فصلیه دارد. از کلمۀ نماز ولو صدبار انسان بحث صحیح و اعم را خوانده باشد و قائل باشد به اینکه عبادات، برای خصوص صحیح وضع شده، به مفهوم صحیح انتقال پیدا می کند یا نه؟ بلا اشکال ذهن انسان به کلمۀ صحیح انتقال پیدا نمی کند.

این در صورتی است که حملش حمل اولی ذاتی باشد.

اما اگر صحیح را به نحو حمل شایع صناعی بدانید، ملاک حمل شایع صناعی چیست؟ در حمل شایع صناعی اتحاد در وجود مطرح است. اگر بخواهید صحیح در معنای صلاة را به حمل شایع صناعی حمل کنید، به لحاظ این که حمل شایع صناعی در رابطۀ با وجودات خارجیه است، معنایش این است که«موضوع له صلاة لیس بعام». برای این که عام به وجود خارجی ارتباطی ندارد. هزاربار هم مفهوم انسان را تصور کنید، هیچ کاری به وجود خارجی ندارد. برای این که نه حیوان کاری به وجود خارجی دارد و نه ناطق. هردو، مفهوم و ماهیت هستند، عمومیت دارند. اگر شما پای حمل شایع صناعی را باز کنید، معنایش این است که پای خصوصیات مطرح است. آن وقت باید بگویید:

صلاة، وضعش عام و موضوع له آن خاص است. برای این که صحیح به حمل شایع، جز در وجودات خاصه نمی تواند تحقق پیدا کند. پس چه باید بکنیم؟

مشکل دیگری که مهم است، آن است که اصلا کلمۀ صحیح را(با قطع نظر از حمل اولی ذاتی و

ص:114

حمل شایع صناعی) نمی شود در معنای نماز آورد. چرا؟ صحیح، چه گناهی کرده که در معنای نماز نمی تواند بیاید؟ می گوییم: گناهش این است که صحت از عوارض ماهیت نیست، صحت از عوارض وجود است، فساد هم همینطور است. نماز موجود در خارج، «قد یکون صحیحا و قد یکون باطلا». اما ماهیت نماز که اتصاف به صحت نمی تواند داشته باشد. اتصاف به فساد هم نمی تواند داشته باشد. ما ماهیت صحیحه نداریم، ماهیت فاسده هم نداریم. اما وجود صحیح، تصور دارد، وجود فاسد، تصور دارد. نه این که در باب نماز فقط این طور باشد، در تمام مثالهایی که در این چند درس اخیر آوردیم، مسأله همین طور است. در مورد یک میوه، آنچه معقول است، این است که بگویید: این موجود صحیح است و این موجود فاسد است. اما اگر بگویید: ماهیّت هندوانه صحیح است و ماهیت هندوانه فاسد است، درست نیست. چون ماهیّت که معروض برای صحت و فساد نیست. عینا مثل سایر اعراض است، شما که می گویید: «الجسم قد یکون أسود و قد یکون أبیض، أی بلحاظ وجوده الخارجی» در وجود خارجی است. اما ماهیّت جسم چطور؟ ماهیّت جسم چه ارتباطی به سواد و بیاض دارد؟ جسم از مقولۀ جوهر است و سواد و بیاض از مقولۀ عرض و معقول نیست که یک امر عرضی در ماهیّت جوهری مدخلیت داشته باشد. هیچ تردیدی نیست که صحت و فساد از عوارض وجود هستند. سؤال می کنیم از مکلف که آیا نمازش را صحیح خوانده یا نمازش را فاسد خوانده است؟

اما قبل از آن که نماز در خارج تحقق پیدا کند، صحت در رابطۀ با ماهیّت نماز چگونه است؟ آیا می توانیم بگوییم این ماهیّت صحیح است، این ماهیّت فاسد است؟ صحت و فساد به لحاظ تعبیر علمی انطباق«مأمور به» بر«مأتی به» است. اگر«مأمور به» منطبق شد بر«مأتی به»، «یسیر المأتی به صحیحا». اگر مأمور به، منطبق نشد بر مأتی به، یکون فاسدا. پس«مأتی به»، خارج لازم دارد تا اطلاق صحت و فساد درست باشد. چطور کسی می تواند بگوید که کلمۀ صحیح به عنوان وصف در ماهیّت نماز می تواند مدخلیت داشته باشد و شارع بگوید: من کلمۀ صلاة را برای ماهیّت نماز صحیحه وضع کرده ام؟ صحت ندارد که برای ماهیّت نماز صحیحه وضع شود. لذا یک مشکل بزرگ در اینجا است که قبل از آن که به مقام اثبات برسیم، در رابطۀ با اصل تصویر محل نزاع و امکان ثبوتی محل نزاع باید بررسی شود. اگر تصورش امکان پذیر شد، آنوقت ببینیم که در مقام اثبات، مسأله به این کیفیت هست یا به این کیفیت نیست؟

بعضی می گویند: اصلا صحت، وصف ماهیّت نیست، صحت از عوارض وجود است. البته خودش معنای عام دارد نه این که در عمومیت معنایش تردید داشته باشیم. سواد و بیاض دو معنای عام دارند، اما در عین حال، لازمه آن این نیست که معروضش، ماهیّت جسم باشد؛ معروض وجود جسم است. برای این که عرض کردیم این، ماهیتش عرضی است و آن، ماهیتش جوهری است و

ص:115

معقول نیست که ماهیّت عرضیه در ماهیّت جوهریه نقش داشته باشد. پس عمومیت معنا را نمی خواهیم انکار کنیم. صحیح یک معنای عام دارد. به دلیل این که وقتی می گوییم: «صحیح»، یک معنای عام در ذهن شما می آید. اما در عین این که این معنا عمومیت دارد، معروضش، ماهیّت نماز نیست، بلکه معروضش، وجود نماز است. «الوجود قد یعرضه الصحة و قد یعرضه الفساد» و اما ماهیّت، هیچ ارتباطی به مسألۀ صحت و فساد ندارد.

بعضی ها از راههای دیگری این معنا را تصویر کرده اند، که ان شاء الله بعدا عرض می کنیم که از آن راهها نمی شود این معنا را تصویر کرد. چطور این مشکل در اینجا، قابل حل است؟ این یکی از معضلات این باب است.

بحث اخلاقی

چون تقریبا اکثر آقایان مدرسین خواهش کرده اند که روزهای چهارشنبه مقداری را صرف در مسائل اخلاقی و مباحث اخلاقی کنیم و معمول هم می باشد و برای اینکه واعظ غیر متّعظ نباشیم، امتثالا عرض کنیم: در همان روایتی که خواندیم، عبارتی بود. می خواستم از آن عبارت استفاده کنم.

آن روایت را که خواندیم این بود، «قال أبو عبد الله(علیه السلام): ان الله اذا أراد بعبد خیرا فأذنب ذنبا أتبعه بنقمة و یذکره الاستغفار و اذا أراد بعبد شرا فأذنب ذنبا أتبعه بنعمة لینسیها الاستغفار و یتمادی بها و هو قول الله عز و جل: سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَیْثُ لا یَعْلَمُونَ»، به نعم عند المعاصی، مقصود از«اذا اراد الله بعبد خیرا» در مقابل«اذا اراد الله بعبد شرا» چیست؟ چطور خداوند نسبت به یک بنده، ارادۀ خیر می کند و نسبت به یک بنده ارادۀ شر می کند؟ آیا این تنها در رابطۀ با ارادۀ خداوند است؟ خداوند دلش می خواهد به بنده ای ارادۀ خیر داشته باشد، بدون اینکه خصوصیتی و مزیتی در او وجود داشته باشد، بدون اینکه مقتضی در او تحقق داشته باشد، آیا مسأله اینطور است؟ یا نسبت به عبدی ارادۀ شر می کند، بدون اینکه خصوصیتی در او وجود داشته باشد و قابلیتی در او تحقق داشته باشد؟ یا اینکه نه این ارادة الخیر و ارادة الشر، که نفس همین اراده، ارادۀ تکوینی خداوند تبارک و تعالی است، این سنخ تعبیرات و کلمۀ اراده، به این صورت ارادۀ تکوینی است. برای این که ارادۀ تشریعی معنایش نفس همین احکام و مقررات است. از این احکام و مقررات تعبیر به ارادۀ تشریعی می کنند. اگر گفتیم: «اراد الله منا بالصلاة، یعنی أوجب علینا الصلاة». در ارادۀ تشریعیه غیر از نفس تشریع و نفس احکام چیز دیگری نیست، «أراد الله منا الصلاة، أی خاطبنا بقوله تعالی: أَقِیمُوا الصَّلاةَ» و الاّ اینطور نیست که یک أقیموا الصلوة داشته باشیم یک ارادۀ تشریعی هم در کنار«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» داشته باشیم. اما در مثل عبارتی که در این روایت هست و مثل اراده ای که در آیۀ تطهیر مطرح است: «إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً»، بلاشک اراده شان، ارادۀ تکوینیه است و الاّ در ارادۀ

ص:116

تشریعیه هیچ فرقی بین آنها و دیگران وجود ندارد. ارادۀ تکوینیه به اذهاب رجس تعلق پیدا کرده است و به تطهیر آنها تعلق پیدا کرده است. لابد به ذهن شما می آید که ارادۀ تکوینی خداوند وقتی به یک چیز متعلق شد، لا محاله باید تحقق پیدا کند، لا محاله دیگر تفکیک اراده از مراد واقع نخواهد شد. ولی نکته ای که هم در این روایت و هم در آیۀ تطهیر وجود دارد، این است که متعلق ارادۀ تکوینیۀ خداوند فعل من و شما نیست، فعل اهل بیت نیست، متعلق ارادۀ تکوینیۀ خداوند، عمل خود خداوند است. «یُرِیدُ اللّهُ» می گوید، نمی گوید: «لیَذهب عنکم الرجس»، بلکه می گوید: «لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ»، «اذهاب»، فعل الهی و«یُطَهِّرَکُمْ» ، مظهر این عمل، خود خداوند است. ارادۀ تکوینی، به فعل الهی متعلق شده است، نه این که ارادۀ تکوینی تعلق گرفته به این که من نماز بخوانم، که اگر ارادۀ تکوینیه به نماز خواندن من متعلق شد، من دیگر قدرت نداشته باشم که نماز را ترک کنم.

پرسش:

1 - نحوۀ وضع در الفاظ عبادات چگونه است؟ توضیح دهید.

2 - دو دلیل بر اینکه وضع در الفاظ عبادات عام و موضوع له آنها عام است، بیان کنید.

3 - چه اشکالی در نحوۀ ترتیب بحث مرحوم آخوند(ره) وجود دارد؟

4 - آیا در باب صلاة و صوم و جز آن واقعیّات و ماهیّات تکوینیّه داریم؟ توضیح دهید.

5 - بنابر ثبوت حقیقت شرعیه وقتی شارع می خواسته صلاة را وضع کند، چگونه وضع کرده است؟

6 - صحیح به حمل اولی ذاتی در مفهوم صلاة اخذ شده یا به حمل شایع صناعی؟ توضیح دهید.

ص:117

درس یکصد و هفتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

نحوۀ وضع در الفاظ عبادات و چگونگی تصور آن

در الفاظ عبادات، وضع عام و موضوع له عام است و یا این که از سنخ وضع عام و موضوع له عام هستند، بنابر قول آن هایی که حقیقت شرعیه را قائل نیستند. ما چه قائل به حقیقت شرعیه باشیم یا نباشیم، موضوع له و مستعمل فیه این الفاظ، معانی عامه و ماهیات کلیه است. از طرف دیگر، همان طور که عرض کردیم و استعمالات عرفیه هم گواه همین معناست، صحت و فساد از عوارض وجود است. نمازی که در خارج تحقق پیدا می کند، اگر مطابق با مأمور به باشد و تمام خصوصیات معتبره در آن تحقق داشته باشد، «یتصف بالصحة». و اگر فاقد بعضی خصوصیات معتبره باشد، «یتصف بالفساد». پس صحت و فساد، مربوط به عالم وجود است و در عالم ماهیّت، با قطع نظر از وجود، ماهیّت صحیحه و ماهیّت فاسده نمی توانیم تصور کنیم. یعنی ماهیّت در عالم ماهوی خودش نمی تواند گاهی صحیح باشد و گاهی فاسد، این قابل تصور نیست. وقتی که این دو مطلب را کنار هم می گذاریم، از یک طرف، موضوع له این الفاظ و وضع آنها، هر دو، معنای کلی و ماهیّت کلیه است. از یک طرف هم می گویید: برای خصوص صحیح یا اعم از صحیح و فاسد وضع شده است. صحت و فساد مربوط به وجود است، نه مربوط به ماهیّت. آن وقت چطور این معنا را تصور کنیم؟

ص:118

اگر واضع و شارع لفظ صلاة را برای خصوص نماز صحیح وضع کرده باشد، صحت که در ماهیّت نقشی ندارد. صحت برای وجودات است، برای افراد است. افراد هم خارج از دایرۀ موضوع له هستند. چطور این معنی قابل تصور است؟ ثبوتا چه چیزی را تصور کرده و لفظ صلاة را برای آن وضع کرده است؟ اگر مفهوم صحیح به حمل اولی ذاتی است که گفتیم دو اشکال دارد: یکی اینکه حمل اولی ذاتی معنایش این است که از شنیدن لفظ صلاة، مفهوم«صحیح» در ذهن بیاید. دیگر اینکه صحیح ربطی به ماهیّت ندارد.

تصویر جامع بنابر قول صحیحی و اشکال آن

اشاره

کلام مرحوم آخوند(ره) را که ان شاء الله بعدا صحبت می کنیم، ایشان در تصویر جامع بنابر قول صحیحی می فرماید: ما جامع را نمی دانیم، ولی به عنوان و اثر آن اشاره می کنیم و می گوییم: آن چه ناهی از فحشاء و منکر است، آن چه«قربان کل تقی» است، آن چه معراج مؤمن است. این هم نمی تواند مطلب را در این مرحله اثبات کند، چرا؟ برای این که نهی از فحشاء و منکر، مثل خود صحت از عوارض وجود صلاة است. نماز موجود در خارج«تَنْهی عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ» است، نماز موجود در خارج، معراج کل مؤمن است و الاّ ماهیّت صلاة حتی در مرحلۀ وجود ذهنی هم نهی از فحشاء و منکر نمی کند. شما هزار مرتبه هم که ماهیّت صلاة را تصور کنید و وجود ذهنی به ماهیّت صلاة بپوشانید، «لا یکون ناهیا عن الفحشاء و المنکر». آنکه ناهی از فحشاء و منکر است، نمازی است که وجود خارجی پیدا کرده، یعنی علاوه بر ماهیّت، متلبس به وجود شده و وجودش هم وجود خارجی است. حتی اگر وجود ذهنی هم بود، چنین خواص و آثاری بر او ترتب پیدا نمی کرد. این مشکل در اینجا وجود دارد و ظاهرا راه حل ندارد. مگر اینکه عنوان بحث را تغییر دهیم.

راه حل ها؛
راه حل اول در تصویر جامع و اشکال آن

راه حل هایی برای این مشکل ذکر کرده اند، آنها را هم عرض می کنیم تا ببینیم چطور باید عنوان محل نزاع تغییر پیدا کند؟ یک راه حل را این طور گفته اند: صحتی که در اینجا روی آن بحث می کنیم، صحت تعلیقیه است نه صحت فعلیه. ما دوجور صحت داریم: یک صحت فعلیه و آن صحت در مقابل فساد است که عبارت از این است که عبادت، بالفعل واجد همۀ خصوصیات و شرائط معتبره باشد. یک صحت تعلیقیه هم داریم؛ این صحت تعلیقیه با فساد هم قابل سازش است. ممکن است یک عمل بالفعل فاسد باشد، در عین حال صحت تعلیقیه داشته باشد. مثلا اگر نماز چهار رکعتی را سه رکعت خواندید، بالفعل باطل است، اما در عین حال، صحت تعلیقیه دارد. به این معنا که اگر رکعت چهارم به او اضافه شود، «کانت الصلاة صحیحة»، به انضمام یک قضیۀ شرطیه، صحت پیدا

ص:119

می کند؛ این سه رکعتی که در خارج وجود پیدا کرده، اگر یک رکعت چهارمی به آن ضمیمه شود «کانت الصلاة صحیحة». بنابر این اگر صحت را صحت تعلیقیه بگیریم، این با فساد هم سازگار است.

جواب این است که اولا؛ صحت تعلیقیه با عنوان محل نزاع جور در نمی آید. برای اینکه صحیح در محل نزاع در مقابل فاسد ذکر شده است و معنایش این است که مقابل فاسد است. پس چاره ای نیست که صحت باید صحت فعلیه باشد. این که شما می گویید: الفاظ عبادات«موضوعة لخصوص الصحیح أو الاعم منه و من الفاسد»، آیا در این عبارت، کلمۀ صحیح در مقابل فاسد استعمال نشده است؟ بلا اشکال در مقابل فاسد استعمال شده است. و صحت تعلیقیه مقابله ای با فاسد و فساد ندارد.

ثانیا؛ قائل به صحیح، به صحت تعلیقیه قائل نیست، برای این که از کلمات بزرگان مثل کلام مرحوم محقق خراسانی نقل کردیم که فرمود: بنابر صحیحی، جامع بین افراد صحیحه، آن است که نهی از فحشاء و منکر کند. چه چیزی نهی از فحشاء و منکر می کند؟ آیا صحت تعلیقیه هم نهی از فحشاء و منکر می کند؟ یا عبادت صحیحۀ بالفعل نهی از فحشاء و منکر می کند؟ لذا صحت تعلیقیه با قول به صحیح نمی سازد، قائل به صحیح، صحت فعلیه را اراده کرده است. شاهد، بیان مرحوم محقق خراسانی است.

ثالثا؛ عرض می کنیم شما از این صحت تعلیقیه چه نتیجه ای می خواهید بگیرید؟ آیا می خواهید بگویید حالا که صحت تعلیقیه شد، می تواند از وجود بالاتر بیاید و خودش را در مقام ماهیّت جایگزین کند؟ به عبارت دیگر آیا صحت تعلیقیه از عوارض وجود است یا از عوارض ماهیّت؟ ماهیّت می تواند صحت تعلیقیه پیدا کند یا اینکه صحت تعلیقیه هم متعلق به همین وجود است؟ صحت فعلی، صحت تعلیقی، فساد، همۀ اینها از عوارض وجود است. عبادت تا زمانی که وجود پیدا نکند، آن هم نه هر وجودی، وجود در خارج، در مقابل وجود در ذهن، نه صحت فعلیّه دارد و نه صحت تعلیقیّه و نه فساد.

پس این که می خواهید مطلب را از صحت فعلیه منحرف کنید و به جای آن، صحت تعلیقیّه را جانشین کنید، آن هدفی که شما دارید، بر آن ترتب پیدا نمی کند. برای این که صحت تعلیقیّه هم مثل صحت فعلیّه، معروض و موصوفش عبارت از وجود خارجی است نه ماهیّت. پس این راه حل هم راه حل درستی نیست.

راه حل دوم صحت از راه وصف و اشکال آن

بعضی ها طور دیگری خواسته اند راه حل درست کنند، به این صورت که گفته اند: چون صحت، جنبۀ وصفی دارد، هرجا مطرح می شود، اول باید گوینده یا واضع موصوف آن را تصور کند. وقتی که شارع مقدس اسلام می خواهد لفظ صلاة را برای نماز صحیحه وضع کند، اول باید التفات ذهنی به

ص:120

صلاة پیدا کند. برای این که صلاة، موصوف و معروض است، معروض و موصوف، تقدم بر عرض و صفت دارند. کسی که این راه حل را ذکر کرده، می گوید: به مجرد این که نماز را تصور کرد، نماز وجود پیدا می کند. وجود که پیدا کرد، دیگر مانعی ندارد که معروض برای صحت قرار گیرد. پاسخ این راه حل هم تقریبا از حرفهای ما روشن است: اولا آن وجودی که معروض برای صحت است، هر وجودی نیست. وجود خارجی، معروض برای صحت است و الاّ نمازی که در ذهن، وجود پیدا می کند، معروض برای صحت نیست. به عبارت روشن تر اگر کسی در خارج یک نماز صحیح خواند، نمی توانید به آن نماز صحیح خارجی، التفات ذهنی پیدا کنید. ولی اگر کسی یک نماز صحیح کامل به تمام معنی خواند و می خواهید این نماز خارجی متصف به صحت را مجموعا ملحوظ و ملبّس به لباس وجود ذهنی کنید، مانعی ندارد. مکرر عرض کردیم که ملحوظ بالذات داریم و ملحوظ بالعرض. شما می توانید زید موجود در خارج را«لا بما أنه موجود فی الخارج» در ذهنتان بیاورید؛ یعنی زید جزیی در ذهن شما تحقق پیدا کند به همان ملحوظ بالذات و ملحوظ بالعرض.

لذا یک عبادت صحیحۀ خارجیه را می توانید در ذهن بیاورید و مورد التفات و توجه نفس قرار دهید. اما فرض این است که اینجا، مسألۀ وضع است، مسألۀ لحاظ ماهیّت کلیّه است. اینجا که واضع، ماهیّت کلیّه را لحاظ می کند، چه چیزی را لحاظ می کند؟ نماز را یا نماز صحیح را؟ گفتیم نماز صحیح نداریم، در عالم ماهیّت، صحت نداریم. نماز صحیح مثل انسان عالم نیست که معنای کلی باشد تا انسان بتواند آن را لحاظ کند. «الانسان العالم» یک عنوان کلی است، اما نماز صحیح در مرتبۀ ماهیّت، متصور نیست. پس چه باید کرد؟ وقتی نماز را تصور کند و آن را در ذهن بیاورد، «یکون معروضا للصحة»، ولی نماز در ذهن که معروض صحت نمی تواند واقع شود، نماز در ذهن اتصاف به صحت ندارد، نماز در خارج اتصاف به صحت دارد. در نتیجه خیال نشود که با تصور صلاة یک وجود ذهنی به صلاة داده می شود و همین وجود ذهنی که مصحح عنوان صحت است، می تواند معروض برای صحیح واقع شود، می تواند موصوف برای صحت قرار بگیرد، نه، آن که وجود پیدا کرده، نفس الماهیة است، «نفس الماهیة الموجودة فی الذهن لا تتصف بالصحة» و اگر بگویید:

ماهیّت صحیحه را لحاظ کرده، می گوییم: ما ماهیّت صحیحه نداریم تا قابل تعلق لحاظ باشد. البته نماز صحیح خارجی را می تواند لحاظ کند، همان طور که زید موجود در خارج، می تواند وجود ذهنی پیدا کند. اما بحث ما در افراد و جزئیات نیست، بحث ما در یک عنوان کلی و در یک ماهیّت کلیّه است.

صحّت به حمل اولی

این صحّت هم که مطرح شد، صحت به حمل اولی است. یعنی وقتی که کلمۀ نماز را می شنوید،

ص:121

«الموافقة للمأمور به» هم در ذهن شما بیاید. معنای صحت به حمل اولی همین است، یعنی این خودش است. یعنی وقتی که کلمۀ نماز را می شنوید، مفهوم«صحیح» هم در ذهن شما می آید.

لذا اینجا یک راه پیدا شده برای این که بگوییم: مرحوم آخوند(ره) که عنوان صحت را به تمامیّت، معنا کرده، نه به آن نحوی که ما معنا کردیم. و در مقابل، فساد را به نقصان معنا کرده، شاید برای فرار از این اشکال بوده است، برای این که مسألۀ تمامیّت و نقص در ماهیّت مطرح است. این غیر از مسألۀ صحت و فساد است به آن معنایی که ما می گوییم. این معنایی که ما می گوییم در باب صحت و فساد، در ماهیّت اصلا مطرح نیست. اگر بگویید: «الماهیة الفاسدة»، به شما می خندند. اما مسألۀ تمامیّت و نقص در خود ماهیّت مطرح است. وقتی از شما می پرسند: حیوان ناطق چیست؟ می گویید: تمام ماهیة الانسان، «الماهیّة التّامة للانسان، عبارة عن الحیوان الناطق». اگر این تعبیر را بگوییم: «الماهیّة التّامة للانسان عبارة عن الحیوان الناطق»، چطور است؟ یا مثلا در ناقصه اش بگوییم: «الحیوان ماهیة ناقصة للانسان»، برای این که فقط جنس و بعض از آن است. همان طور که می توانید بگویید: «الحیوان بعض ماهیّة الانسان»، می توانید بگویید: «الحیوان ماهیّة الانسان لکنه ماهیّة ناقصة لا ماهیّة تامّة»؛ چون مسألۀ تمامیّت و نقص در ماهیّت مطرح است، مرحوم آخوند(ره) دیده مسأله روی وضع عام و موضوع له عام دور می زند، چه انسان صحیحی بشود و چه اعمی، در این جهت فرقی نمی کند. و یا به قول ما اگر وضع عام و موضوع له خاص هم بگوید، باز در وضع عام گرفتار است، برای اینکه معنای وضع عام این است که یک معنای کلی را یا برای خود آن معنای کلی، وضع کرده که می شود موضوع له عام، یا برای جزئیات آن معنای کلی که می شود موضوع له خاص، ملاحظه کرده است. اما در اصل این که باید یک معنای کلی را لحاظ و تصور کند، بین این دو قول هیچ فرقی وجود ندارد.

راه حلهای نهایی

مرحوم آخوند(ره) مسألۀ کلیت را مطرح دیده است، مسألۀ عمومیّت و ماهیّت مطرح است و از طرفی اگر بخواهد صحت و فساد را به آن معنای عرفی که ما معنا کردیم، معنا کند، که مربوط می شود به عوارض وجود و معروضش وجودات خارجیه است، نمی شود؛ لذا کأنه راه چاره را منحصر در این دیده که صحت را به تمامیّت معنا کند و فساد را به نقصان. این تمامیّت و نقصان در عالم ماهیّت قابل پیاده شدن هستند. واضع، کلمۀ صلاة را برای نماز تام الاجزاء و الشرائط وضع کرده است. این حرف درستی است که کلمۀ تمام را در ماهیّت بیاوریم. این در حقیقت مقرّبی می شود برای کلام مرحوم آخوند(ره). چون از یک طرف عنوان صحیح و فاسد در محل نزاع اخذ شده و از طرف دیگر، مسألۀ عمومیّت وضع و موضوع له، یا خصوص وضع مطرح است. صحت و فساد هم مربوط به

ص:122

ماهیّت نیست. پس چاره ای نداریم که صحت را به تمامیّت و فساد را به نقصان معنا کنیم. و الاّ اگر روی حرف ما بخواهیم عنوان صحیح و فاسد را حفظ کنیم، واقع این است که راه حلی نمی توانیم داشته باشیم. روی حرف ما که می بایست عنوان محل نزاع عوض شود؛ یعنی کلمۀ صحیح و فاسد را برداریم و جایش تام الاجزاء و الشرائط بگذاریم، چاره ای نداریم. غیر از این، راه حلی نمی شود تصور کرد. عمومیّت از یک طرف و صحت و فساد(که عوارض وجود هستند) از طرف دیگر، با همدیگر قابل جمع نیستند. بنابر این یا باید راه مرحوم آخوند(ره) را طی کنیم و صحت را به معنای تمامیّت بگیریم، یا اینکه بگوییم: وحی نازل نشده که کلمۀ صحیح و فاسد در محل بحث داشته باشیم، به جای کلمۀ صحیح و فاسد کلمۀ تام الاجزاء و الشرائط و امثال اینها می گذاریم تا صحیح و فاسدی هم که معروضش، وجود خارجی است، تحقق نداشته باشد. مسألۀ«صلّ و أقیموا الصلوة» و اشباه ذلک با مسألۀ وضع فرق می کند. وقتی واضع می خواهد کلمۀ انسان را وضع کند، اصلا کاری به وجودات خارجیه ندارد. انسان به عنوان یک اسم جنس و یک لفظ دال بر ماهیّت، وضع شده است. ما الان در مقام وضع، هستیم، بنابر قول به ثبوت حقیقت شرعیه می خواهیم ببینیم کدام معنای عام را ملاحظه کرده و لفظ صلاة را برای آن وضع کرده است؟

پرسش:

1 - تصویر جامع بنابر قول صحیحی چگونه است؟ و این تصویر چه اشکالی دارد؟

2 - چند تصویر دیگر برای جامع ذکر شده است؟

3 - اشکال این تصویرها چیست؟ راه حل های نهایی را در تصویر جامع بیان کنید.

ص:123

درس یکصد و هشتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

أجزاء، شرائط و موانع و ارتباط آنها با بحث صحیح و اعم

بحثی را مرحوم آخوند(قدس سرّه) در کفایه در آخر بحث صحیحی و اعمی ذکر کرده اند، ولی طبق قاعده و ترتیب بحث می بایست در اینجا واقع شود. ما در باب عبادات به عناوینی برخورد می کنیم که از بعضی از آنها تعبیر به أجزاء می کنیم و بعضی هایشان را تعبیر به شرائط و بعضیها را تعبیر به موانع و یا قواطع نسبت به بعضی دیگر می کنیم.

کسانی که قائل هستند به این که الفاظ برای معانی صحیحه وضع یا استعمال شده، صحت را در رابطۀ با تمامی این معانی ملاحظه می کنند یا این که نه، در مقام تسمیه غیر از مقام صحتی است که عبادت را متّصف به آن می کنیم؟ مثلا اگر کسی نمازی بخواند، در صورتی می گوییم این عبادت صحیحا واقع شده که هم واجد جمیع اجزاء و جمیع شرائط باشد و هم فاقد موانع و قواطع باشد، به طوری که اگر کمبودی در یکی از اینها باشد، عبادت خارجیه را متصف به صحت نمی کنیم. آیا این صحتی که در مقام وضع و در مقام تسمیه و استعمال روی آن بحث می کنیم، همین صحتی است که در خارج باید همۀ خصوصیات در آن وجود داشته باشد؟ یا این که در مقام تسمیه و وضع، خصوصیاتی هست که اقتضا می کند این صحت به اندازۀ آن صحت خارجیه ضیق نداشته باشد.

ص:124

اینها را یک به یک ملاحظه می کنیم، ببینیم آیا اینها در صحت دخالت دارند یا دخالت ندارند؟ جزء یعنی چیزی که در ترکیب و تشکیل ماهیّت دخالت و نقش دارد به طوری که اگر نباشد، آن ماهیّت مرکّبه از نظر مواد ترکیبی، تمامیّت و کمال ندارد، چه مرکب از مرکبات حقیقیه و واقعیه باشد، یا مثل عبادات، ترکیبش، ترکیب اعتباری باشد. البته از نظر واقعیت، ترکیبی تحقق ندارد، اما در اعتبار شارع این ترکیب محقق است. لذا اجزاء یعنی«اجزاء الماهیة المرکبة»، اجزاء دخیله در تشکیل ماهیّت مرکبه دخالت در بحث دارد. اما مرحوم آخوند(ره) این بحث را که عنوان کرده در آخر بحث صحیحی و اعمی، تعبیراتی به کار برده که فهم مقصود ایشان خیلی مشکل شده است.

تقسیم أجزاء به نظر مرحوم آخوند(ره) و نقش آن

ایشان أجزاء را دو جور تقسیم می کند: اسم یک قسم را می گذارد، «أجزاء الماهیة و جزء الطبیعة».

این همین أجزایی است که محل بحث ما می باشد و بلا اشکال در بحث صحیحی و اعمی مطرح است. آن کسی که قائل است به این که عبادات و الفاظ عبادات برای صحیح وضع شده است، در صحت من حیث الاجزاء هیچ تردیدی ندارد. اما عنوان دیگری هم ایشان ذکر کرده، از آن به«جزء الفرد و جزء ما یتشخص به المأمور به» تعبیر می کند. می فرماید: این«ما یتشخص به المأمور به»، تارة به نحو جزئیّت است و تارة به نحو فردیّت. و علی کلا التقدیرین، «جزء الفرد و جزء ما یتشخص به المأمور به» گاهی در بالا بردن مأموربه و گاهی در پائین آوردن و منحط کردن رتبۀ آن نقش دارد. در رابطۀ با شرط فرد هم، همین معنا را ایشان ذکر می کنند، که یک شرط الفردی داریم که مأمور به را بالا می برد و یک شرط الفردی داریم که مأمور به را پائین می آورد.

این جزء الفرد و شرط الفرد یعنی چه؟ یعنی در رابطۀ با مأمور به چیزهایی هستند که در ماهیّت مأمور به هیچ دخالتی ندارند. اگر از ماهیّت صلاة از شما بپرسند نه به نحو جزئیت و نه به نحو شرطیت، در رابطۀ با ماهیّت، برای اینها حسابی باز نمی کنید. اما وقتی که این مأمور به در خارج می خواهد تحقق و تشخص پیدا کند، این فردی که در خارج، از مأمور به تحقق پیدا کرد، برای این فرد جزئیت دارد. مثل مستحبّاتی که در حال نماز دارید. مثلا اگر تسبیحات اربعه یک مرتبه واجب باشد و آن دو مرتبۀ دیگرش فرضا استحباب داشته باشد، اگر آن دو مرتبۀ دیگر را خواندید، آیا خارج از نماز است یا داخل در نماز؟ کسی نمی تواند بگوید که خارج از نماز است، حتما داخل در نماز است. اما داخل در چه چیز نماز است؟ آیا داخل در ماهیّت نماز است؟ نه، ماهیّت نماز یک تسبیحات اربعه بیشتر ندارد. داخل در این فرد از نماز است که در خارج تحقق پیدا کرده و ما از آن به جزء الفرد و جزء ما یتشخص به المأمور به تعبیر می کنیم. شرط این طوری هم داریم: صلاتی که در مسجد واقع می شود، «کونها فی المسجد»، دخالتی در ماهیّت صلاة ندارد. «وقوع الصلاة فی المسجد»، نه به نحو

ص:125

جزئیت و نه به نحو شرطیت در ماهیّت نماز دخالت ندارد. اما این نمازی که خارجا در مسجد واقع شده، «کونها فی المسجد» به عنوان یک شرط برای این نماز خارجی تحقق دارد. یعنی این نماز خارجی، مقید بود به«وقوعها فی المسجد»، ما از این تعبیر می کنیم به شرط الفرد.

این دو مثال یکی تسبیحات اربعه و یکی هم«وقوع الصلاة فی المسجد»، «جزء الشرط» ی است که مقام مأمور به را بالا می برد. دو تسبیحۀ اربعۀ اضافی، مقام نماز را بالا می برد. «ایقاع الصلاة فی المسجد» هم مقام نماز را بالا می برد. مقابلش هم تصور می شود: شرط الفردی که مقام نماز را پائین بیاورد و آن صلاة در حمام است بناءا علی کراهتها. همانطور که صلاة در مسجد مقام نماز را بالا می برد و اکثریت ثواب بر آن ترتب پیدا می کند، «ایقاعها فی الحمام» اقلیّت ثواب را می آورد. در باب جزء هم قابل تصور است. جزء الفردی که هم جزء فرد باشد و هم مقام نماز را پائین بیاورد، مثالش خیلی مشکل است، ولی برایش پیدا کرده بودم. بحثی در باب نماز است که اگر کسی به جای یک سوره دو سوره پشت سر هم بخواند، اسمش قران بین سورتین است. آیا قران بین السورتین حرمت دارد یا کراهت؟ اگر حرمت داشته باشد، شاید مضرّ به صحت نماز باشد، اما اگر کراهت داشته باشد، نماز صحیح است ولی مقام نماز پائین آمده است. و هردو سوره به عنوان جزء برای این نماز واقع در خارج، مطرح است و هردو برای این صلاة خارجی جزئیت دارد. و در عین حال یوجب انحطاط رتبة المأمور به و قلة ثوابی که ترتّب بر مأمور به پیدا می کند.

مرحوم آخوند(ره) هم جزء الطبیعة و هم جزء الفرد تصور کرده است. آنچه در بحث صحیح و اعم مطرح است، جزء الطبیعه است. اجزای ماهیّت در بحث صحیحی و اعمی مطرح است. اما اموری که دخالت در ماهیّت ندارند، بلکه دخالت در تشخص ماهیّت و فرد ماهیّت دارند، ربطی به مسألۀ صحیحی و اعمی نخواهند داشت. پس اجمالا در باب أجزاء این معنا مسلم است که اجزاء در این بحث وارد است منتها اجزاء الطبیعة و اجزاء الماهیّة.

نقش شرائط و موانع در بحث صحیح و اعم

در باب موانع این بحث است که آیا موانع، عناوین وجودیۀ مضاده با تحقق مأمور به هستند یا آن که به شرائط برمی گردند؟ شرائط مأمور به عناوین وجودیه ای هستند که در ترتب اثر بر مأمور به نقش دارند. به تعبیر دیگر، تقیدشان کأنّ جزئیت برای مأمور به دارد. اما وقتی که شارع حدث را به عنوان مانع صلاة معرفی می کند، به حسب ظاهر، معنایش این است که«الحدث امر وجودی» و آن اثری که باید بر مأمور به مترتب بشود، جلوی آن را می گیرد. مثل سدّی است که مانع می شود از این که اثر مأمور به، ترتّب بر مأمور به پیدا کند. در حقیقت، موانع، امور وجودیۀ مضاده با مأمور به هستند؛ جمع بین آنها و بین مأمور به امکان پذیر نیست. مانع، اصطلاحا چنین چیزی است.

ص:126

اما وقتی موانع را در رابطۀ با وضع و تسمیه بخواهیم مطرح کنیم، مثلا مسألۀ حدث در رابطۀ با مسمّای نماز، آیا می توانیم حدث را به شرط عدمی ارجاع دهیم و بگوییم: «معنی کون الحدث مانعا أی کون عدمه شرطا». نمی خواهیم بگوییم که معنای مانعیت به طورکلی به شرطیت عدم برمی گردد، اما در باب تسمیه غیر از این چیز دیگر قابل تصور نیست. واضع و شارع مقدس می خواهد لفظ صلاة را بر صلاة واقعی که مشتمل بر حدث نباشد، وضع کند. اینجا چطور می تواند با مسألۀ مانعیت حدث برخورد کند؟ آیا جز این که عدم الحدث را به عنوان شرطیت در ماهیّت نماز مطرح کند، چارۀ دیگری دارد؟ و الاّ طور دیگر هیچ قابل تصور نیست. لذا اگر موانع در جاهای دیگر عنوانی باشد در مقابل شرائط، اما در باب تسمیه و بحث صحیحی و اعمی هیچ چاره ای نیست که مسألۀ موانع را به شرائط برگردانیم، منتها دایرۀ شرائط را توسعه بدهیم و بگوییم: بعضی از چیزها مثل طهارت و استقبال و ستر و امثال ذلک، وجودشان شرطیّت دارد و بعضی از چیزها مثل حدث و ضحک و تکلم و امثال ذلک عدمشان شرطیّت دارد. پس موانع هم برگشت به شرائط می کند.

بحث ما تمرکز در شرائط پیدا می کند. آیا شرائط در مقام تسمیه و وضع دخالت دارند؟ و به عبارت دیگر اگر کسی قول صحیحی را اختیار کرد، همان طور که صحت من حیث الاجزاء را ملاحظه می کند، آیا صحت من حیث الشرائط را هم ملاحظه می کند یا نه؟

اقسام شرائط

مقدمه ای در تقسیم شرائط و اختلافات مهمی که در این رابطه واقع شده است، عرض می کنیم؛ شرائط را به سه قسم تقسیم کرده اند:

یک قسم از آنها به شرائط شرعیّه، تعبیر می شود. شرایطی که دو خصوصیت در آنها وجود داشته باشد: یکی این که شارع بتواند این شرائط را در متعلق امر اخذ کند. یعنی همانطور که اجزاء را در متعلق امر آورده و می تواند به جای«صلّ» یک یک أجزای نماز را مأمور به قرار بدهد، بتواند تقیّد به طهارت را در متعلق صلّ اخذ کند، مثل این که بگوید: «صلّ مستقبل القبلة، صلّ مع الطّهارة، لا صلاة الاّ بطهور» و اشباه ذلک. خصوصیت دوم این که این شرائط را اخذ کرده باشد، نه اینکه صرف امکان باشد. هم امکان داشته باشد و هم خارجا شارع آنها را در متعلق اخذ کرده باشد. در حقیقت، امر، توجه به آنها هم پیدا کرده باشد.

قسم دوم، شرایطی است که فقط امکان اخذ در متعلق دارند، یعنی شارع می توانسته آنها را در متعلق اخذ کند، اما خارجا اخذ نکرده است. پس از کجا شرطیّت آنها را فهمیده ایم؟ از حکم عقل استفاده کرده ایم. در لسان دلیل شرعی چیزی که ما را هدایت به شرطیّت این شرط کند، وجود ندارد اما با مراجعه به عقل و استفتاء از عقل، شرطیّت این شیء فهمیده می شود. اما اگر عقل حکم نمی کرد

ص:127

و خود شارع هم می خواست به عنوان تعرض شرعی، این شرطیت را، مطرح کند، مانعی وجود نداشت و اشکالی بر آن مترتب نمی شد.

مثل بحث امر به شیء مقتضی نهی از ضد است یا نه؟ اگر دو واجب داشته باشیم، یک واجب اهم به نام ازاله و یک واجب مهم به نام صلاة، آنهایی که امر به شیء را مقتضی نهی از ضد خاص می دانند، می گویند: امر به واجب اهم اقتضای نهی از نماز را می کند و اگر نماز منهی عنه شد، نهی در عبادت اقتضای فساد می کند. در نتیجه اگر کسی در سعۀ وقت، وارد مسجد شد و دید مسجد آلودۀ به نجاست است، وظیفۀ اولیۀ او«ازالة النجاسة عن المسجد» است. اما اگر ازاله نکرد و این واجب اهم را رعایت نکرد و اشتغال به نماز پیدا کرد، بنابر این قول«تکون صلاته باطلا». چرا نماز او باطل است؟ نماز باید به علت فقدان جزء یا فقدان شرط باطل باشد، چرا این نماز محکوم به بطلان است؟ چون یکی از شرائط صحت نماز، عدم ابتلای به مزاحم أقوی است. این به عنوان شرطیت در نماز نقش دارد، «عدم الابتلاء بالمزاحم الاقوی». عقل ما را به این شرط هدایت کرده است. پس از اینجا یک شرطیت عقلیه استفاده می کنیم. لکن اگر خود شارع هم می خواست تعرضی نسبت به این شرط داشته باشد، هیچ مسأله ای نبود، چنانکه فرموده: «صلّ مع الطهارة»، می توانست بفرماید: «صلّ مع عدم الابتلاء بالمزاحم الاقوی». اگر چنین تعبیری در کلام شارع واقع می شد، هیچ مشکلی به وجود نمی آمد. اما در لسان ادله چنین تعبیری نیست، فقط عقل البته آن هم روی این قول که امر به شیء مقتضی نهی از ضد خاص است، حکم می کند که«من شرائط صحة الصلاة، عدم الابتلاء بالمزاحم الاقوی».

قسم سوم شرط؛ شرائطی است که اصولا امکان اخذ در متعلق ندارد. اصلا محال است شارع بتواند آنها را در متعلق اخذ کند. مثل قصد قربت در باب عبادت بنابر دو مبنا: یکی این که مقصود از قصد قربت، اتیان به داعی امر باشد. چون در تفسیر قصد قربت اقوالی وجود دارد. اگر مقصود از قصد قربت، اتیان به داعی امر باشد و جهت دوم مبنای مرحوم آخوند(ره) که در کفایه در بحث واجب توصّلی و تعبّدی عقیده دارند که اگر قصد قربت به معنای اتیان به داعی امر باشد، این شرطی است که در متعلّق«لا یعقل ان یؤخذ»، محال است که شارع بتواند این را در متعلق اخذ کند؛ برای این که مستلزم دور است.

البته این جهتش را اینجا توضیح نمی دهیم، کما اینکه صحت و سقم این مطلب را هم واگذار به جای خودش می کنیم.

ولی روی مبنای ایشان شرایطی وجود دارد که این شرائط«لا یمکن ان یؤخذ فی المتعلق اصلا».

یعنی معنا ندارد که شارع مانند«صلّ مع الطهارة» بگوید: «صلّ بداعی الامر». چون چنین چیزی به نظر ایشان مستلزم تقدّم شیء بر نفس و تأخّر شیء از نفس خواهد بود.

ص:128

دخول بعض شرائط در بحث صحیح و اعم

آیا شرائط در بحث صحیح و اعم داخل هستند؟ سه قول وجود دارد: یک قول این که جمیع اقسام ثلاثۀ شرائط در بحث صحیحی و اعمی داخل است. یعنی آن کسی که می گوید لفظ نماز برای نماز صحیح وضع شده، همانطور که صحت من حیث الأجزاء را قائل است، صحت من حیث الشرائط (آن هم بأقسامه الثلاثة، چه شرائط شرعیه و چه شرائط عقلیه و چه این قسمی که امکان اخذ در متعلق ندارد)، را قائل است. از کلام مرحوم آخوند(ره) چنین چیزی استفاده می شود. راه استفاده اش را ان شاء الله در درس بعد عرض می کنیم. اما از شیخ بزرگوار، شیخ انصاری(اعلی الله مقامه الشریف) نقل شده که هیچ قسم از شرائط حتی شرائط شرعیه در بحث صحیح و اعم مطرح نیست، حتی مسألۀ طهارت و استقبال و امثال ذلک. آن کس که می گوید لفظ نماز برای نماز صحیح وضع شده، روی مبنای ایشان«صحة من حیث الأجزاء» را می گوید، اما«الصحة، من حیث الشرائط» به طور کلی خارج از این بحث و نظر این شخص است. لذا حرف شیخ انصاری(ره) درست نقطه مقابل حرف مرحوم آخوند خراسانی(ره) است. تفصیلی هم مرحوم محقق نائینی(ره) در این باب دارند و بین اقسام ثلاثۀ شرائط، فرق گذاشته اند: قسم اول را که اکثریت شرائط را تشکیل می دهد، داخل در محل بحث کرده اند، اما قسم دوم مثل عدم ابتلای به مزاحم اقوی و قسم سوم(که مسألۀ قصد قربت بنا بر قول مرحوم آخوند(ره) است) را از محل نزاع صحیحی خارج دانسته اند. یعنی در حقیقت، صحیحی آن کسی است که تنها«صحة من حیث الأجزاء و من حیث الشرائط الشرعیّه» را قائل است، اما شرائط عقلیّه و شرایطی که امکان اخذ در متعلق ندارند، خارج از دایرۀ صحت هستند.

پرسش:

1 - معنای جزء چیست؟ تقسیم جزء به نظر مرحوم آخوند(ره) را بیان کنید.

2 - در بحث صحیح و اعم آیا جزء الطبیعه مطرح است یا جزء الفرد؟

3 - تفاوت میان موانع و شرائط را توضیح دهید.

4 - شرائط به چند دسته تقسیم می شوند؟ نظر مرحوم آخوند(ره) و مرحوم شیخ(ره) در این باره چیست؟

ص:129

درس یکصد و نهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اقسام شرائط نسبت به احکام شرعیّه

اشاره

شرائط بر سه قسم بودند؛

یک قسم از شرائط امکان اخذ در متعلق حکم را دارند و شارع هم آنها را در متعلق اخذ کرده، مانند اکثر شرائط. قسم دوم شرایطی هستند که امکان اخذ در متعلق را دارند، لکن شارع در لسان دلیل شرعی آنها را اخذ در متعلق نکرده، بلکه ما از راه حکم و هدایت عقل این شرطیّت را استکشاف کرده ایم. قسم سوم، شرایطی است که اصلا امکان اخذ در متعلق را ندارند، مانند قصد امتثال و اتیان به داعی امر، آن هم روی مبنای مرحوم محقق خراسانی(ره). آیا تمامی این اقسام در بحث صحیحی و اعمی دخالت دارند؟ یعنی کسی که قائل است به این که الفاظ عبادات برای خصوص معانی صحیحه وضع شده اند، همانطور که صحت من حیث الأجزاء را می گوید، صحت من حیث الشرائط را هم قائل است؟ یا این که شرائط به طور کلی از مسألۀ صحیحی و اعمی بیرون است و نزاع در این باب، تنها در رابطۀ با صحت من حیث الأجزاء است؟ و یا اینکه میان این اقسام ثلاثه فرق وجود دارد، بعضی داخل در محل نزاع هستند و بعضی خارج از محل نزاع؟ ظاهر این است که هریک از سه احتمال، قائل دارد.

ص:130

نظر مرحوم آخوند(ره)

اما احتمال اول که همۀ شرائط مانند همۀ اجزاء در محل نزاع دخالت دارند، از دو جای کلام مرحوم آخوند(ره) استفاده می شود؛ یکی در آخر بحث صحیحی و اعمی که مسألۀ شرائط و اجزاء را مطرح می کند، نوبت به شرائط که می رسد، بدون این که اقسام ثلاثه برای شرائط قائل شود، روی کلی شرائط بحث می کند، اول می فرماید: احتمال دارد که شرائط را از باب و مقام تسمیه خارج بدانیم. بعد می فرماید: «لکن الصحیح هو اعتبارها فیها»؛ صحیح این است، همان طور که اجزاء دخالت دارند، شرائط هم دخالت دارند. عرض کردیم که ایشان اقسام ثلاثه شرائط را مطرح نمی کنند، کلی شرائط را محل بحث قرار داده اند. این یک جای کلام ایشان است.

جالب توجه اینکه مرحوم آخوند(ره) از صحیحی ها است، یعنی می فرماید: الفاظ عبادات برای خصوص معانی صحیحه وضع شده است. یک جای دیگر که در اوایل بحث صحیحی و اعمی است.

مسألۀ تصویر جامع که مطرح می شود، می فرماید: صحیحی و اعمی هرکدام باید معنای عام و معنای جامعی را تصویر کنند. در مقام تصویر جامع و آن معنای عام چه معنایی را باید تصویر کند؟ ایشان می فرماید: لازم نیست که جامع را باسمه و عنوانه بشناسیم، بلکه می توانیم آن جامع را بآثاره و بخواصه بشناسیم. بعد مثال می زند، می فرماید: در باب نماز ما نمی دانیم آن معنای جامع چیست؟ آن معنای عامی که تمام نمازهای صحیحه را دربر می گیرد، از لحاظ عنوان چه عنوانی دارد؟ اما اثرش را می دانیم، اثرش نهی از فحشاء و منکر است، اثرش معراجیّت کل مؤمن است، اثرش قربانیّت کل تقی است. روی این بیانی که ایشان ذکر می کنند، کدام نماز صحیح اثرش نهی از فحشاء و منکر است؟ آن نمازی که علاوه بر اجزاء، واجد شرائط هم باشد، آن هم نه یک قسم از شرائط، بلکه تمام اقسام ثلاثۀ شرائط باید در آن وجود داشته باشد، «و الاّ لا تکون ناهیة عن الفحشاء و المنکر، و لا تکون معراجا للمؤمن». این طور تصویر جامع کردن و به این کیفیت معنای عام را مطرح کردن، معنایش این است؛ همان طور که اجزاء در باب صحیح و اعم دخالت دارد، شرائط هم دخالت دارد، نماز بدون شرائط نمی تواند موضوع این آثار قرار بگیرد. پس در حقیقت از دو جای کلمات مرحوم آخوند(ره) استفاده می شود که شرائط هم مثل اجزاء دخالت دارد، آن هم همۀ شرائط(و لو این که تصریح به عموم در کلام ایشان نشده است).

نظر مرحوم شیخ انصاری(ره) دربارۀ اخذ شرائط در احکام شرعیّه

در مقابل ایشان، مطلبی از محقق عالی مقدار مرحوم شیخ انصاری(اعلی الله مقامه الشریف) نقل شده است. ایشان تمام اقسام ثلاثۀ شرائط را از محل نزاع صحیحی و اعمی خارج می دانند. بیانی که

ص:131

در این رابطه از ایشان نقل شده، این است: شرائط و اجزاء، در رتبۀ واحده و در یک صف قرار نمی گیرند. رتبۀ اجزاء مقدم بر شرائط و رتبۀ شرائط، مؤخر از اجزاء است، چون اجزاء و شرائط مثل همان سبب، شرط و مانع در تکوینیات است. در تکوینیات وقتی که نار بخواهد تأثیر در احراق کند و تأثیر در مسبّب داشته باشد، یک سبب و مقتضی داریم به نام نار. یک شرط داریم به نام محاذات. مانع را هم به شرط برگردانیم(یا عدم رطوبت و یا اینکه مانع را رطوبت قرار بدهیم). آیا در این امر تکوینی موقعیت شرط و موقعیت سبب، چیست؟ آیا موقعیت شرط متأخر از موقعیت سبب است؟ سبب آن است که رابطۀ با مسبّب دارد و تأثیر در مسبّب می کند و نقش مؤثر در حصول مسبّب دارد.

اما شرط که عنوان تأثیر در آن وجود ندارد، تقریبا به منزلۀ واسطه ای است که بین سبب و مسبّب ائتلاف کرده و اینها را نزدیک به هم می کند و الاّ خود شرط من حیث هو، نقش مؤثر ندارد. نه به این معنا که بدون شرط هم، مسبّب حاصل می شود، لکن مؤثر در مسبّب عبارت از سبب است و شرط هم مثل یک واسطه این دو را به هم نزدیک می کند و مسبّب، به علت سبب، در خارج وجود پیدا می کند.

ایشان می فرماید: در عبادات باب اجزاء و شرائط، مسأله همین است. اجزاء، حکم آن مقتضی و سبب را دارد. و شرائط، حکم شرائط تکوینیه را دارد. به عبارت دیگر، اجزاء، در تشکیل ماهیّت نقش دارد به طوری که«لو لا الأجزاء لم یکن هناک ماهیة الصلاة». اما شرائط، مثل این که دست ماهیّت را می گیرد و آن را به آثار و خواصش می رساند. البته اگر شرائط نباشد، آثار و خواص نخواهد بود. اما با وجود شرائط، آثار و خواص، استناد به خود ماهیّت دارد و استناد به اجزاء دارد. پس مؤثر در آثار، اجزاء است. لکن این شرائط به منزلۀ واسطه، در تأثیر اثر بر مؤثر نقش دارد، بدون این که در خودشان عنوان مؤثری وجود داشته باشد.

لذا مرحوم شیخ(ره) می فرماید: چون اجزاء و شرائط در یک موقعیت قرار نمی گیرند و رتبۀ اجزاء قبل از شرائط است و شرائط تأخر از اجزاء دارد، نمی توانیم بگوییم همانطور که اجزاء دخالت دارند، شرائط هم باید دخالت داشته باشند.

اشکال فرمایش شیخ انصاری(ره) در چگونگی اخذ اجزاء و شرائط

این بیان شیخ(ره)، بیان صحیحی است، اما نمی تواند آن معنایی را که ایشان می خواهند نتیجه گیری کنند، دربر داشته باشد، برای این که ما هم قبول داریم که اجزاء و شرائط در یک رتبه نیستند، این یک واقعیتی است که کسی نمی تواند آن را انکار کند. اما در بحث صحیح و اعم بحث می کنیم که مثلا بنابر قول به ثبوت حقیقت شرعیه آیا شارع مقدس در مقام وضع و در مقام نام گذاری همان طور که اجزاء را ملاحظه کرده، آیا شرائط را هم ملاحظه کرده یا نه؟ شرائط رتبه شان تأخر از اجزاء دارد، یعنی یک تقدم و تأخر رتبی مطرح است. در نام گذاری(که یک امر اعتباری است)؛ حقیقت وضع

ص:132

همان طور که در تعریف وضع ذکر کردیم، یک امر اعتباری بیشتر نیست. وضع، عین این نام گذاری است که برای موالید و برای اشیاء مخترعه تحقق پیدا می کند. وقتی کلمۀ ماشین برای این مرکب نام گذاری می شود، این امر اعتباری است، یک علقۀ اعتباری بین این لفظ و معنا به سبب وضع تحقق پیدا می کند. شارع می فرماید: من نماز را برای نماز صحیح من حیث الأجزاء و من حیث الشرائط وضع کرده ام. می گوییم: آیا شارع امر محالی را مرتکب شده است، در امر اعتباری این حرفها جریان پیدا نمی کند. چون مثل واقعیت های تکوینیّه نیست که مسأله تقدم و تأخر در آن مطرح باشد. تازه این در تقدم و تأخر رتبی است، در تقدم و تأخر زمانی و مکانی این حرف ها مطرح نیست. مثلا در نماز که امری اعتباری است، مقولات مختلفه جمع شده است. کسی بگوید: در فلسفه ثابت شده که این مقولات قابل اجتماع نیستند. می گوییم: پس چرا در نماز این مقولات متضادۀ غیر قابل اجتماع، جمع شده اند؟ جواب این است که این اجتماع، اجتماع حقیقی نیست، اعتباری است. این ترکیب، ترکیب اعتباری است و در مرکب اعتباری نباید حساب کنیم که به حسب واقعیت تکوینیّه، این مقولات غیر قابل اجتماع است. همان طور که در اصل ترکیب اعتباری نماز، هیچ مانعی برای جمع بین مقولات متباینه قائل نیستید، مسأله وضع هم از همین قبیل است، آن هم یک امر اعتباری است.

یک مؤید این است که می بینید گاهی یک لفظ را برای دو معنای متضاد وضع می کنند؛ مثل(قرء) که هم به معنای طهر و هم به معنای حیض است. آیا کسی در این وضع می تواند مناقشه کند؟ وضع، امر اعتباری است. مانعی ندارد که لفظ قرء هم برای طهر و هم برای حیض وضع شود. لذا این بیان مرحوم شیخ بزرگوار(ره) به نظر ما قابل مناقشه است.

نظر محقق نائینی(ره) در شرائط مأخوذ در متعلق حکم

قول سوم از مرحوم محقق نایینی(اعلی الله مقامه الشریف) است. ایشان گفته اند: اگر شرائط از قبیل قسم اول باشد که هم امکان اخذ در متعلق دارد و هم شارع آنها را در متعلق اخذ کرده، حتما داخل در محل نزاع هستند و اما اگر از قبیل قسم دوم و سوم باشد، (قسم دوم یعنی شرطی که امکان اخذ دارد، اما در لسان دلیل شرعی اخذ نشده است. قسم سوم آن است که امکان اخذ ندارد) حتما خارج است.

ایشان باید برای هردو طرف اقامۀ دلیل بفرمایند که چرا شرائط قسم اول، حتما داخل در محل بحث است و چرا شرائط قسم ثانی و ثالث، حتما خارج از محل بحث است. بیان ایشان در این رابطه این است: اما قسم اول که می گوییم حتما داخل است، برای این که وقتی یک شرط امکان اخذ در متعلق داشت و شارع هم او را در متعلق اخذ کرد، معنایش این است که شارع با آن معاملۀ جزئیّت کرده و در ردیف اجزاء قرار داده است. وقتی شارع می گوید: «صلّ مع الطهارة»، علاوه بر این که اجزاء

ص:133

نماز را ملاحظه کرده، تقید«صلاة» به طهارت را هم ملاحظه کرده است. برای این که معنای شرطیّت به دخالت تقید به شرط برمی گردد. پس تقید به طهارت ملاحظه شده است. آیا می شود تقید به یک چیز ملاحظه شود اما خود آن چیز ملاحظه نشود؟ یعنی بگوییم که شارع تقید به طهارت را ملاحظه کرده، اما از خود طهارت غافل بوده، این امر غیر معقولی است. وقتی که تقید به طهارت ملاحظه شده، حتما طهارت هم ملاحظه شده است. پس شرایطی را که شارع در خود متعلق اخذ کرده، معنایش این است که تقید به آنها را دیده و اگر تقید به آنها ملحوظ شد، ملازم با ملحوظیّت خود آنهاست. دیگر چه فرق می کند بین آنها و بین اجزاء؟ همان طور که اجزاء، مورد لحاظ واضع و شارع قرار می گیرد، این تقیدها هم باید مورد ملاحظه باشد. چون فرض کردیم که شارع خودش در متعلق اخذ کرده و ما را ارشاد کرده، و«لو لا ارشاد الشارع» از کجا می فهمیدیم که طهارت دخالت در نماز دارد، استقبال و ستر و امثال ذلک، مدخلیّت در نماز دارد؟ لذا این قسم اول را ایشان می فرماید حتما داخل در محل بحث است.

و اما قسم دوم و سوم را می فرماید: حتما خارج است. در قسم دوم که مسأله شرطیّت را از راه عقل استفاده می کنید، عقل حکم می کند به این که نباید نماز مزاحم أقوی داشته باشد. اگر نماز مبتلاء به مزاحم أقوی شد؛ مانند ازاله، «تکون فاسدة، فیشترط فی صحة الصلاة عدم ابتلاءها بمزاحم أقوی». ایشان می فرماید: مزاحمت دو طرف دارد، یک طرف، ازاله است، یک طرف، صلاة است.

وقتی که صلاة را به عنوان طرف مزاحم ازاله مطرح می کنید، صلاة را مطرح می کنید، یا چیز دیگری که«لا یسمی بصلاة»؟ مسمای به صلاة و«ما هو اسمه الصلاة» را به عنوان طرف مزاحم ازاله مطرح می کنید یا این که می گویید نه، یک چیزی است که اگر مزاحم نبود از آن تعبیر به صلاة می کردیم؟ عقل این طور نمی گوید، شما هم این حرف را نمی زنید. شما می گویید: «یشترط فی الصلاة ان لا تکون الصلاة مبتلیّ بالمزاحم الاقوی». پس آن چه طرف مزاحمت ازاله است، ما هو موضوع له لفظ صلاة است، بنابر قول به حقیقت شرعیه. اگر طرف مزاحمت ازاله، مسمای به صلاة باشد، چطور قابل تعقل است که بگوییم: در خود این تسمیه، عدم ابتلاء به مزاحمت دخالت دارد به طوری که اگر مبتلای به مزاحم شد، «لا یسمی بصلاة». پس بیان ایشان به این برمی گردد که چون فرض مزاحمت می کنیم، باید دو طرف داشته باشد: یکی ازاله، یکی صلاة و می گوییم: «الصلاة مزاحمة للازاله»، منتهی یکی اهم است یکی مهم، یکی اقوی است و یکی غیر اقوی است، و الاّ اصل مزاحمت تحقق دارد. وقتی که می گویید: «الصلاة مزاحمة للازالة یا مزاحم بالازالة»، آیا صلاة واقعی یا مسمی به اسم صلاة را می گویید؟ موضوع له لفظ صلاة را می گویید؟ یا این که یک چیزی که اگر این ابتلاء نبود، اسمش را نماز می گذاشتید، اما حالا که این ابتلاء هست، «لا نقول انه صلاة؟» که درست نیست؛ چون شما به مزاحمت بین صلاة و ازاله قائل هستید، این در صورتی است که عدم

ص:134

ابتلای نماز به ازاله، در معنا و مسمای نماز نقش نداشته باشد و الاّ اگر نقش داشته باشد، «الصلاة لا تکون مزاحمة للازالة». برای این که«الصلاة من شرایطه عدم الابتلاء» است و این شرط، هم در مسمی و هم در وضع مدخلیّت دارد. پس دیگر صلاة نمی تواند مزاحم با ازاله باشد. لذا ایشان می فرماید: ما این شرط را خارج از مقام تسمیه و وضع می دانیم.

همین طور در قسم سوم، یعنی شرایطی که امکان اخذ در متعلق ندارد، مسأله قدری روشن تر از قسم دوم است. اگر انسان بخواهد نماز را به داعی امر اتیان بکند، این داعی الامر یک رتبه تأخر از خود امر دارد. برای این که تا امر نباشد، معنا ندارد انسان امر را به داعی الامر اتیان کند. پس«داعی الامر متأخر عن الامر»، امر هم متأخر از متعلقش است. متعلقش صلاة است، پس«الصلاة متقدم علی الامر و الامر متقدم علی داعی الامر». چیزی که دو رتبه از نفس عنوان صلاة تأخر دارد، چطور معقول است در مسمّی و معنای صلاة دخالت داشته باشد؟ پس اصلا معقول نیست با تأخر دو رتبه بگوییم:

این داعی الامر هم جزء شرائط است و شرائط هم در تسمیه و وضع دخالت دارند. لذا این قسم هم باید از مقام نزاع در بحث صحیحی و اعمی خارج گردد.

اشکال بر استحالۀ اخذ بعض الشرائط در متعلق احکام

جوابی را که از بیان شیخ انصاری(اعلی الله مقامه الشریف) دادیم، اینجا هم جریان پیدا می کند.

این تقدمها و تأخرها، مربوط به واقعیت امر است. مثل این که مرحوم آخوند(ره) هم روی همین معنا مسألۀ اخذ داعی الامر را در متعلق امر محال می داند. البته اگر اشکالات دیگری به مرحوم آخوند(ره) نباشد، این حرف مانعی ندارد.

ایشان می گوید: مولی وقتی که می خواهد امر را متعلق به صلاة کند، معنا ندارد در متعلق، این داعی الامر که تأخر از امر دارد، اخذ شود. مسألۀ وضع و نام گذاری، امر اعتباری است که تقدمها و تأخرها در آن سبب نمی شود که آن متأخر محال، در ردیف متقدم قرار گیرد. مگر این که انقلاب در واقعیت به وجود آوریم؟ ما به وسیلۀ وضع فقط می خواهیم نام گذاری کنیم، چه مانعی دارد شارع بگوید من کلمۀ صلاة را برای نمازی که هم صحة من حیث الأجزاء دارد و هم صحة من حیث الشرائط، آن هم جمیع شرائط، وضع کرده ام؟ کجای این مطلب استحاله دارد؟ اصلا کلمۀ استحاله و عدم معقولیت و امثال ذلک را در امور اعتباریه نباید کسی مطرح کند. بزرگترین مصداق امر اعتباری نماز است. در نماز پنج شش مقولۀ متباین وجود دارد، ولی اعتبارا یک شیء شناخته شده است. آیا این، معنایش اجتماع مقولاتی است که مستلزم استحاله است؟ یا این اجتماع اعتباری، ربطی به واقعیتها و تکوین ندارد؟ لذا بیان در جواب قاصر ما از کلام شیخ انصاری(ره) در کلام محقق نایینی(ره) هم مطرح است.

ص:135

پرسش:

1 - چگونه می توان فهمید که مرحوم آخوند(ره) اقسام سه گانۀ شرائط را در بحث صحیح و اعم دخیل می داند؟

2 - نظر مرحوم شیخ(ره) در مدخلیّت شرائط سه گانه در بحث صحیح و اعم چیست؟ اشکال این نظر چیست؟

3 - نظر محقق نائینی(ره) در مدخلیّت شرائط سه گانه در بحث صحیح و اعم چیست و اشکال این نظر چیست؟

ص:136

درس یکصد و دهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اقوال مختلف در مدخلیّت شرائط سه گانه در تسمیه

در باب شرائط اقوال مختلفی وجود دارد، قولی را که از مرحوم شیخ انصاری(اعلی الله مقامه الشریف) نقل کردیم، در آخر بحث صحیح و اعم، مقرّر، آن را نسبت به استاد می دهد، گرچه در ذیل تفصیلی را ذکر می کند که ظاهرا آن تفصیل، به شیخ(ره) ارتباطی ندارد. مرحوم شیخ(ره) مطلقا شرائط را از محل بحث خارج می داند. به هر حال در تقریرات شیخ(ره) چنین مطلبی هست که اول به طور کلی می فرماید: شیخنا دام عزه شرائط را خارج می داند به طور کلی. بعد در ذیل، شرائط را دو قسم می کند و ظاهر این است که این تقسیم، مربوط به مقرر است نه شیخ.

اجمالا اقوال مختلفه ای در باب شرائط هست، مرحوم محقق نایینی(ره) قائل به تفصیل بودند و قسم اول شرائط را داخل در محل نزاع می دانستند و دو قسم اخیر را ممتنع می دانستند. آن چه به عنوان جواب از ایشان به نظر رسید، این بود که مسألۀ امتناع را نمی توانیم بپذیریم و این طبق اعتباری بودن مقام تسمیه و مقام وضع عدم تأثیر تقدم و تأخر بود. استحالۀ این مطلب مورد اشکال و مناقشه بود. اما مثل این که واقعیت مسأله همین است، یعنی خارجا بدون این که استحاله ای در کار باشد، این دو قسم أخیر از شرائط که حاکم به شرطیّتشان، عقل است و مستقیما هیچ گونه استنادی به شارع

ص:137

ندارد، ظاهر این است که اینها از محل بحث خارجند. انسان به عرف متشرعه هم که مراجعه می کند، اصلا در ذهن متشرعه این معنا نمی آید که عدم ابتلاء به مزاحم اقوی در تسمیه دخالت دارد. یعنی اگر مسلمانی وارد مسجد شود و مسألۀ نجاست مسجد مطرح نباشد، بگوییم«هذه صلاة»، اما اگر یکی دیگر وارد شد، دید مسجد آلوده به نجاست است، ولی نماز خواند، بگوییم: «هذه لیست بصلاة اصلا»، عنوان صلاة و مسمی را کنار ببریم، ظاهر این است که چنین چیزی درست نیست. علتش این است که حاکم به شرطیّت، عقل است. ولو عقل ما را الزام می کند، اما چیزی را که شارع بیان شرطیتش را نکرده، طبعا در تسمیه و نامگذاری دخالت ندارد. از آن بدتر قسم سوم است که اصلا امکان اخذ در متعلق ندارد و روی این جهت شارع نمی تواند مبین شرطیّت آن باشد. لذا مرحوم آخوند(ره) در کفایه در باب قصد قربت به معنا داعی الامر می فرماید: اصلا ممتنع است شارع بتواند این شرطیّت را بیان کند، حتی اگر به وسیلۀ دو امر بخواهد بیان کند، که امر اول را متعلق به«صلاة» کند، امر دوم را متعلق به«صلاة بداعی الامر» بکند، ایشان معتقد هستند که این هم نمی شود. فعلا کاری نداریم که این حرف درست است یا نه؟ لعل در این بحث که برسیم، ان شاء الله، حرف آخوند(ره) را نپذیریم.

اما لو فرض که این حرف درست باشد و مسألۀ قصد قربت از مصادیق قسم ثالث شرط باشد، معنایش این است که اصلا خود شارع امکان ندارد حاکم به اعتبار باشد. در مسألۀ عدم ابتلاء به مزاحم اقوی خود شارع می توانست مبیّن شرطیّت باشد، اما خارجا بیان نکرده بود. در قسم سوم اصلا به نظر ایشان«لا یعقل ان یکون الشارع مبیّنا». چیزهایی در مقام تسمیه دخالت دارد که خود شارع آنها را آورده است. اجزاء را خود شارع آورده، شرائط قسم اول را خود شارع آورده است. اینها در تسمیه می تواند دخالت داشته باشد، اما چیزهایی که به شارع مربوط نیست و بیانگرش عقل است، ظاهر این است که اینها در نزاع صحیح و اعم وارد نیست ولو اینکه هیچ گونه ادعای استحاله در این رابطه نمی تواند کسی بکند. پس در حقیقت، تفصیل در مسأله هست، اما نه تفصیل متکی به استحاله، بلکه تفصیل متکی به این که این جهات عقلیه ظاهرا خارج از دایره تسمیه است.

لابدّیت تصویر جامع به نظر مرحوم آخوند(ره)

یکی از مقدمات دیگر این بحث، که هم جنبۀ مقدمیّت دارد و هم راهی است برای اختیار یکی از دو قول در مسأله؛ یعنی هم مقدمۀ بحث است و هم نتیجه این مقدمه، اثبات یکی از دو قول در بحث است، این است که مرحوم آخوند(ره) می فرماید: «لا بد علی کلا القولین من تصویر جامع فی البین».

می فرماید: چه انسان صحیحی باشد و چه اعمی، باید یک معنای کلی و یک قدر جامع را در اینجا تصویر کند. منتهی اگر صحیحی باشد، باید قدر جامع بین افراد صحیح را در نظر بگیرد و اگر اعمی باشد، باید قدر جامع بین افراد صحیح و فاسد را که معنای وسیع و عامّی است، در نظر بگیرد. ایشان

ص:138

کلمۀ لابد را ذکر کرده اند. اما در مقابل مرد بزرگواری به نام مرحوم محقق نایینی(اعلی الله مقامه الشریف) گفته اند: ما این لابدیت را قبول نداریم. تصویر جامع، نه بنابر قول صحیحی و نه بنابر قول اعمی هیچ ضرورتی ندارد.

در حقیقت در همین جملۀ کوتاه دو قول پیدا شد: یکی لزوم تصویر جامع و یکی عدم لزوم تصویر جامع. ما باید ادلۀ هر دو قول را بررسی کنیم ببینیم همانطور که مرحوم آخوند(ره) ذکر فرموده اند نتیجه به لابدّیت منتهی می شود یا نتیجه، عدم لابدّیت است همانطور که مرحوم محقق نایینی(اعلی الله مقامه الشریف) ذکر کرده اند؟

بیان مرحوم محقق خراسانی(ره) را با توضیح زیادتری عنوان می کنیم. در مقدمۀ آینده ایشان کأنّ دلیلش را ذکر کرده اند. حق این بود که آن مقدمۀ آینده را قبل از این مقدمه ذکر می کردند. این طور مسأله را مطرح می کنیم که دیگر تردیدی در حقیقت وجود نداشته باشد. می گوییم: شما در باب وضع به حسب مقام تصور، چهار طور تصور کرده اید: وضع عام، موضوع له عام؛ وضع عام، موضوع له خاص؛ وضع خاص، موضوع له عام؛ وضع خاص موضوع له خاص. در این اقسام اربعه، نکته ای وجود دارد و آن این است که کلمۀ خاص تنها در دو قسم از این اقسام ذکر شده، اما کلمۀ عام چطور؟ کلمۀ عام در سه قسم ذکر شده: وضع عام موضوع له عام، این یک قسم؛ وضع عام موضوع له خاص، این دو قسم؛ وضع خاص موضوع له عام، این سه قسم.

در الفاظ عبادات، یک احتمال ممکن است که مانند اعلام شخصیه وضعشان خاص و موضوع له آنها هم خاص باشد. اما چگونه در باب الفاظ عبادات این معنا پیاده می شود؟ اگر بخواهیم کلمۀ صلاة را به صورت وضع خاص موضوع له خاص مطرح کنیم، چگونه باید تصور کنیم؟ باید بگوییم نماز من یک وضع دارد، نماز شما یک وضع دیگر دارد، نماز عمرو یک وضع سوم دارد. به اعتبار کثرت نمازها و کثرت مصلّین باید در باب وضع لفظ صلاة، تعدد وضع قائل بشویم. آیا می شود این را کسی احتمال دهد؟! نه، این حرف درست نیست. پس وضع خاص موضوع له خاص که کنار رفت.

هریک از اقسام ثلاثۀ دیگر را فرض کنید، لا محاله باید یک معنای عام در آن باشد، چه می خواهید وضع عام موضوع له عام بگیرید، کما این که ظاهرا در الفاظ عبادات یک چنین معنایی هست و همان طور که قبلا عرض کردیم اینها مثل اسماء اجناس مثل انسان و رجل و مرأة هستند که وضعشان عام و موضوع له آنها هم عام است؛ یعنی شارع در مقام وضع، معنای عامی را در نظر گرفته و برای همین معنای عام هم وضع کرده است. شما نیاز به یک قدر جامع و معنای عام دارید. قدر جامع، لا محاله یعنی: معنی عام. بفرمایید: این قسم چنین نیست. می گوییم: پس چیست؟ می گویید:

وضع عام است موضوع له خاص. می گوییم: «ما معنی وضع العام؟» می گویید: واضع و شارع یک معنای کلی را در نظر گرفته و برای خصوصیاتش وضع کرده، پس معنای عام را می خواهیم برای

ص:139

لحاظ کردن، برای در نظر گرفتن. در وضع عام نمی شود معنای عام نداشته باشیم، منتهی معنای عام، موضوع له نیست، اما معنای عام که ملحوظ است و مورد ملاحظه و التفات واقع شده است. پس در وضع عام و موضوع له خاص هم نیاز به معنای عام داریم ولو من حیث اللحاظ. در عکسش هم چنین است، البته اگر امکان داشته باشد. ولی مرحوم آخوند می فرمودند مستحیل است و به نظر ما مانعی ندارد و آن این است که وضع خاص باشد و موضوع له عام. در اینجا باز هم نیاز به معنای عام دارید.

برای اینکه می خواهید معنای عام را موضوع له قرار دهید، به عنوان اینکه معنای عام موضوع له است، حتما مورد نیاز است. فتحصل که بنابراین، در سه قسم از اقسام وضع«لا محیص من ان المعنی العام و الکلی» یا به عنوان این که هم وضع عام و هم موضوع له عام است یا به عنوان این که وضع یا موضوع له عمومیّت دارد. احتمال چهارم هم که منتفی بود که مسألۀ وضع خاص موضوع له خاص باشد این احتمال برگشت به اعلام شخصیه می کند، برگشت به تکثر وضع برحسب تکثر الصلاة و حسب تکثر المصلین می کند و کسی این احتمال را نداده ولو قائل به ثبوت حقیقت شرعیه باشد. پس لابدّیت از مرحوم آخوند(ره) روی این مبنا است، که شما هرطور بخواهید اینجا مسأله را فرض کنید روی یکی از اقسام ثلاثه که عنوان عام در آن مطرح است، چاره ای ندارید جز این که یک جامع، یک معنای عام، یک قدر مشترک در اینجا تصور کنید؛ چه صحیحی باشید و چه اعمی فرقی در این جهت ندارد. آن جهتی که اقتضای لزوم تصویر جامع دارد، علی کلا القولین جریان دارد و اختصاص به قول صحیحی ندارد.

نظر محقق نائینی(ره) در لابدّیت تصویر جامع

پس مبنای لابدّیت در کلام مرحوم آخوند(ره) همین بود که عرض کردیم. اما مرحوم محقق نائینی(ره) می فرماید: این لابدیت را قبول نداریم. اصلا تصویر جامع نمی خواهیم«لا علی قول الصحیحی و لا علی قول الاعمی»؛ هیچکدام، بیان ایشان هم تا اندازه ای نیاز به توضیح دارد. ایشان می فرماید: مرکبات شرعیّه ای را که شارع اختراع کرده و بعد در مقام تسمیه و نام گذاری و وضع بر آمده، عینا مثل مرکبات تکوینیّه است که مخترع، آنها را نامگذاری می کند. به عبارت روشن تر شارع در مقام تسمیه و نام گذاری روش خاصی ندارد. در این مقام همان روش عقلاء را اتخاذ کرده، منتهی غیر شارع مثلا ماشین اختراع می کند، اما شارع آمده نماز اختراع کرده، این یک مرکب تکوینی است، آن یک مرکب اعتباری شرعی است. اما از نظر مرکب بودن، از نظر جهات ترکیبی، از نظر تسمیه و نام گذاری کیفیت یکسان است. حال که یکسان شد، با توضیحی که من عرض می کنم می فرماید: در مرکبات خارجیۀ تکوینیّه کسی که ماشین را اختراع کرده، روزی ملاحظه کرده که همۀ خصوصیات و اجزاء و شرائطی که دخالت دارد مثلا حرکت با سرعت باشد، دیده دیگر هیچ نقیصه ای در این

ص:140

مجموعه وجود ندارد. مثلا دیده این ماشین هزار جزء و شرط دارد و همۀ آنها هم وجود دارد و هیچ کمبودی در آن نیست. بعد در مقام نامگذاری برآمده، گفته: اسم این هیکل خارجی با این خصوصیات و با هزار جزء را اتومبیل نام گذاردم، «فصار اتومبیل اسما لهذا المرکب الخارجی». بعد به مرور زمان ملاحظه کرد اگر از این هزار جزء، مثلا ده جزئش هم کم بشود و از بین برود، این طور نیست که آن اثر مترقّب، ترتب پیدا نکند. این ده جزء هم اگر کنار برود، همان حرکت و همان سرعت و همان جهتی را که از این اختراع انتظار دارد، تأمین می کند. حال که مواجه با کمبود ده جزء شده، به این ماشینی که ده جزء کم دارد، چه می گوید؟ می گوید اتومبیل. بعد از آن می پرسند: مگر تو اتومبیل را برای هزار جزء نامگذاری نکرده بودی؟ می گوید: بله، ولی این هم چون همان اثر و نتیجه بر آن ترتب دارد، بر این هم کلمۀ اتومبیل را اطلاق می کنیم. بعد از این مرحله وقتی اختراعش دچار کمبود اجزاء و شرائط شد به طوری که دیگر آن اثر بر آن بار نمی شود، بعد از آن می پرسند: این چیست؟ می گوید: این هم اتومبیل است. می گویند: تو که اتومبیل را برای هزار جزء وضع کرده بودی، این که نه آن هزار جزء را دارد و نه آن اثر مترقّب را دارد، می گوید: ما مسامحتا از باب«تنزیل الناقص منزلة التام و تنزیل الفاقد منزلة الواجد»، به این هم می گوییم اتومبیل. پس در این مرکب خارجی که ملاحظه می کنیم، آیا باید یک جامع تصور کنیم؟ در مقام تصور و تسمیه و نامگذاری، بین این مراتب مختلفه، جامع در نظر گرفته نمی شود. آیا آن روزی که کلمۀ اتومبیل را برای این اختراع وضع می کرد، این مراتب بعدی را ملاحظه کرده بود تا اینکه تسمیه شامل مراتب بعدی هم بشود؟ نه، تسمیه فقط برای همان بوده منتهی بعدی ها به لحاظ اشتراک در اثر یا به لحاظ«تنزیل الناقص منزلة التام» عنایتا و مسامحتا کلمۀ اتومبیل بر آن اطلاق شده، آیا در این مثالی که ذکر شد، شما خود را نیازمند به تصویر جامع می بینید؟ خیر. ایشان می فرمایند: در مخترع شرعی هم مسأله عین همین است«طابق النعل بالنعل»؛ یعنی شارع روزی که نماز را اختراع کرد، به عنوان یک مرکب شرعی، آن نماز کامل و بالاترین مرتبۀ واجد جمیع اجزاء و شرائط را در نظر گرفت و کلمۀ صلاة را به عنوان اسم در مقابل همان معنا وضع کرد.

ایشان می فرماید: این حرف را نه تنها صحیحی باید بگوید، اعمی هم این حرف را می گوید و غیر از این چاره ای ندارد، باید این حرف را بگوید. اعمی هم می گوید: در مقام تسمیه در روز اول، صلاة را برای نماز کامل، بالاترین درجۀ نماز که تمام خصوصیات اجزاء و شرائط را دارد وضع کرد.

بعد نوبت رسید به مراتب بعدی. در همان نماز صحیح آن قدر مراتب وجود دارد که نماز چهار رکعتی تمام عیار را اگر کسی با پایین ترین مرتبۀ صلاة که صلاة غرقی است، مقایسه کند، می بیند چه مراتبی میان آنها وجود دارد، نماز نشسته، نماز مضطجع و هکذا نماز مع التیمم و مراتب مختلفۀ دیگری که در باب نماز مطرح است. ایشان می فرماید: کلمۀ«صلاة» اولا برای همان«تام الاجزاء و

ص:141

الشرائط» وضع شده، بعد هم مراتب دیگر به لحاظ این که با آن مرتبۀ بالا اشتراک در اثر دارند؛ یعنی همانطور که نماز ایستاده برای آدم قادر از نظر سقوط تکلیف، نقش مؤثر دارد، نماز نشسته هم برای آن کسی که قدرت بر قیام ندارد، هکذا. همان طور که نماز متوضی اثر اسقاط تکلیف دارد، نماز مع التیمم هم هکذا، «التراب احد الطهورین یکفیک عشر سنین». پس نماز برای خصوص مرتبۀ بالا وضع شده و این مراتب پائین با توجه به آن مسمّی و موضوع له اول، عنوان صلاة بر آنها اطلاق می شود.

دو نکتۀ دیگر در اینجا هست که کلام ایشان با آنها تمام می شود، یکی این که در این مراتب پائین فرق بین صحیحی و اعمی چیست؟ وقتی که نماز، به نماز متیمم می رسد، صلاة به صلاة مضطجع می رسد، آیا اینجا بین صحیحی و اعمی فرق وجود دارد یا نه؟ در اصل تسمیه که شما می گویید هیچ فرقی وجود ندارد اینجا چطور؟ اینجا این فرق را می فرمایند وجود دارد که وقتی صلاة مضطجع صحیحا واقع می شود؛ این صلاة مضطجع را در مقایسۀ با آن صلاة تام الاجزاء و الشرائط می بیند و اطلاق صلاة می کند. اما همین صلاة مضطجع اگر فاسدا واقع شد، یکی از خصوصیاتش را رعایت نکرد، اینجا بین اعمی و صحیحی فرق پیدا می شود. اعمی صلاة را بر صلاة مضطجع فاسد، به لحاظ همان معنای اولی که موضوع له و مسمّی است، اطلاق می کند. اما صحیحی اصالت را برای صلاة مضطجع صحیح می داند و به لحاظ صلاة مضطجع صحیح، بر صلاة مضطجع فاسد، صلاة اطلاق می کند. کأنّ مثل سبک مجاز از مجاز که در بعضی از بحثهای گذشته به آن اشاره کردیم. لذا ایشان می فرماید: کجا تصویر جامع نیاز دارد؟ موضوع له و مسمای اول که روشن است، بقیه هم به اعتبار همان مسمّای اول، اطلاق صلاة بر آنها شده و فرق بین صحیحی و اعمی هم در همین جهتی بود که ما عرض کردیم. «فأین لابدّیة تصویر الجامع؟» یک جا ایشان اعتراف می کند که ما دچار مشکل شده ایم، راه حل هم نداریم و آن این است که صلاة کامل جامع، آیا صلاة چهار رکعتی حاضر است یا صلاة دو رکعتی مسافر؟ برای این که مسافر و حاضر که در طول یکدیگر نیستند، مثل متیمم و متوضی که نیست، مثل جالس و قائم و مضطجع نیست که هرکدام در طول دیگری باشد. حاضر و مسافر هر دو در عرض هم هستند. حاضر نمازش چهار رکعت است«له اربعة رکعات» و مسافر «صلاته رکعتان»، کدام یک از اینها ملاک است؟ ایشان می فرماید: اینجا ما دچار مشکل می شویم و لذا بین این دو تا باید یک قدر جامع فرض کنیم، اما نه بیشتر.

بین چهار رکعتی حاضر و دو رکعتی مسافر، چون هیچ کدامشان اصالت ندارند، صلاة حاضر و مسافر در عرض هم و در رتبۀ واحده قرار دارند. لذا می فرماید: بین این دو مجبوریم که تصویر جامع کنیم. اما در بقیۀ مراتب و بقیۀ نمازهای صحیح هیچ دخالت و نقشی در تصویر جامع ندارد.

این بیان مرحوم محقق نائینی(ره) بود. دقت کنید ببینیم این بیان تمام است یا مورد مناقشه است؟

ص:142

پرسش:

1 - اقوال مختلف در مدخلیّت شرائط سه گانه را در مقام تسمیه ذکر کنید.

2 - آیا محقق خراسانی(ره) تصویر جامع را در مقام وضع، شرط می داند؟

3 - نظر محقق نائینی(ره) در این باره چیست؟ موارد استثناء را بیان کنید.

ص:143

درس یکصد و یازدهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

نظر محقق نائینی(ره) در تصویر جامع و اشکالات آن

بیانی را در درس قبل، از مرحوم محقق نائینی(اعلی الله مقامه الشریف) نقل کردیم. ایشان تصویر جامع را می خواستند انکار کنند. البته این به آن معنا نیست که اگر تصویر جامع ضرورتی پیدا نکرد بنابر فرمایش ایشان، معنایش این باشد که به وضع خاص و موضوع له خاص قائل شویم. از تنظیر ایشان مرکبّات شرعیّه را به مخترعات خارجیّه و تکوینیّه معلوم می شود که وضع عام و موضوع له عام را قائل است، منتها در عین حال می فرماید: تصویر جامع بین افراد صحیحه یا افراد صحیحه و فاسده ضرورتی ندارد. برای این که در همان مثالی که در بحث قبل عرض کردیم، وقتی که مخترع اتومبیل، کلمۀ اتومبیل را وضع می کند برای آن مرکب هزار جزئی، آیا این، وضع خاص و موضوع له اش خاص است؟ یعنی این نام گذاری، شبیه نام گذاری پدر نسبت به مولود جدید است؟ یا این که مولود جدید، تعدد ندارد، قابل تکثّر نیست، لذا در مقام نام گذاری، شخص ملاحظه می شود، فرد خارجی ملاحظه می شود. در خارج یک فرد نمی تواند تعدد پیدا کند، اما در مخترعات خارجیه، این طور نیست که کلمۀ اتومبیل برای شخص همان چیزی که در حضور مخترع وجود دارد، نام گذاری شود. به طوری که اگر صدها مرکب مشتمل بر تمامی هزار جزء، بسازیم و در خارج

ص:144

ایجاد کنیم، هرکدامش نیاز به نام جدید داشته باشد. پس ضمن این که ایشان وضع عام و موضوع له عام را قائل است، مع ذلک به آن نحوی که تصویر جامع بین افراد صحیحه، یا اعم از صحیحه و فاسده مطرح است، آن معنا را منکر است و الاّ عمومیّت وضع و عمومیّت موضوع له را ایشان منکر نیست.

لذا از کلام ایشان سوءبرداشت نشود که لازمۀ بیان ایشان، وضع خاص و موضوع له خاص است، در حالی که در مرکبات و مخترعات خارجیه، مسأله روی وضع خاص و موضوع له خاص دور نمی زند.

در بیان ایشان اشکالاتی به نظر می رسد، که عمدۀ آنها دو اشکال است: یک اشکال این است که شما ادعا فرمودید که صلاة اولا و بالذات برای صحیح کامل واجد جمیع الأجزاء و الشرائط وضع شده است. مثلا یک نماز چهار رکعتی تمام عیار با وضو در حالی که ایستاده، بخواند و همۀ خصوصیات اختیاریه در آن وجود داشته باشد. فرمودید که صلاة برای این وضع شده است و بعد، اطلاقش بر مراتب نازله و بر مراتب پایین تر، همه روی عنایت است که روی مسألۀ اشتراک در اثر یا روی مسألۀ«تنزیل الفاقد منزلة الواجد» است. آیا در تعبیرات متشرعه که الان در حقیقت راهی غیر از این برای ما باز نیست، چنین تنزیلی را ملاحظه می کنیم؟ یعنی وقتی که متشرعه می خواهد کلمۀ نماز را بر یک نماز کامل اطلاق کند، بدون عنایت اطلاق می کند؟ وقتی می خواهد نماز را مثلا بر نماز مع الوضوء اطلاق کند، بدون عنایت اطلاق می کند، اما وقتی می خواهد صلاة را بر صلاة متیمم اطلاق کند، در آن عنایت به کار می برد، یعنی اینجا یک حالت وقفه ای برایش پیش می آید، می گوید:

اول بگذار تنزیل را درست کنیم، بعد اطلاق کنیم. اول مقایسه کنیم، بعد اطلاق کنیم. آیا در اطلاق کلمۀ صلاة بر این مراتب پایین تر، مسألۀ مقایسه مطرح است؟ یعنی وقتی که یک انسان به علت مثلا ناراحتی پا، نماز را نشسته می خواند، آیا متشرعه در مقام اطلاق صلاة، اول این نماز را با نماز ایستاده مقایسه می کند، می بیند مثلا اشتراک در اثر دارند و روی اشتراک در اثر، بعد المقایسه، اطلاق صلاة بر صلاة متیمم می شود؟ یا اینکه نه، این مراتب ولو اینکه مراتب اختیاری و اضطراری است ولو اینکه «لا ینتقل الی مرتبة الاّ بعد العجز عن مرتبته القبلیة»، اما در مقام اطلاق، از نظر متشرعه بما هم متشرعه می بینیم هیچ فرقی نمی کند.

شخصی می خواهد نماز بخواند، رفیقش از او می پرسد: می خواهی نماز بخوانی؟ می گوید: بله.

می گوید: اگر قدرت داری، ایستاده، اگر نداری، نشسته. آیا در اطلاق لفظ صلاة هم، حالت تقدّم و تأخّر مرتبه ای و مقایسه وجود دارد؟ همان طور که در اطلاق اسد بر رجل شجاع وجود دارد؟ تا مقایسه مطرح نباشد، نمی توانید چنین اطلاقی داشته باشید. آیا در اینجا هم مسأله به این کیفیت است؟ انسان وجدانا وقتی که به متشرعه مراجعه می کند، می بیند مسأله این طور نیست. فعلا نمی خواهیم بگوییم بر نماز فاسد هم حقیقتا صلاة گفته می شود یا نه؟ آن مبنی بر این است که در

ص:145

بحث صحیحی و اعمی چه نظری داریم. اما در نماز صحیح، در هر مرحله و هر مرتبه ای باشد، می بینیم متشرعه بلاعنایة و بلامقایسة، اطلاق لفظ صلاة می کنند.

اگر در بین متشرعه این طور است، اما از نظر شارع، مطلب اینطور نیست. خود شارع وقتی می خواسته کلمۀ صلاة را بر صلاة مع التیمم اطلاق بکند با عنایت و مسامحه اطلاق می کرده است.

می گوییم: اولا دلیل شما بر این مطلب چیست؟ ثانیا اگر اینطور بخواهیم بین شارع و متشرعه جدایی بیندازیم، قابل قبول نیست. ظاهر این است که این نوعی که متشرعه اطلاق می کنند، این را از اولیاء دین گرفته اند، از شارع گرفته اند، نه اینکه مطلبی بوده که خودشان درآورده باشند و عملا بینشان رایج شده باشد. لذا یکی از اشکالات مهمی که بر کلام ایشان وارد است، به نظر می رسد این اشکال باشد.

اشکال دومی که به مرحوم محقق نائینی(ره) وارد است که از اشکال اول هم بالاتر است این است که شما فرمودید که ما تمام جهات قصه را درست کردیم، فقط یک جا گیر کردیم و آن مسألۀ نماز حاضر و نماز مسافر است، نماز حاضر چهار رکعت است«لیست بنقیصة و لا زیادة» و نماز مسافر دو رکعت است، آنهم بلا زیادة و لا نقیصة. لذا فرمودید که بین این دو چاره ای نداریم قبول کنیم چون در یک رتبه قرار گرفته اند و جامع دارند. می گوییم: این که شما می گویید نماز حاضر چهار رکعت است، چند جور نماز حاضر وجود دارد؟ آیا نماز مغرب، به عنوان نماز صحیح مطرح نیست؟ نماز صبح به عنوان دو رکعت، به عنوان نماز صحیح مطرح نیست؟ نماز آیات به عنوان اینکه در هر رکعتی پنج رکوع دارد و این رکوعها دخالت در صلاة دارد، آیا به عنوان نماز صحیح مطرح نیست؟ نماز میت اگر کسی نگوید که اطلاق صلاة بر آن مجاز است، چون بعضی ها این حرف را زده اند، اگر بیاییم همین طور که در روایات و در متون فتاوا نماز علی المیت تعبیر شده و اطلاق صلاة بر آن شده، آن را صلاة بگوییم، در حالی که«لا رکوع فیها و لا سجود و لا تشهد و لا تسلیم» بلکه به جای این افعال، پنج تکبیر است، آیا این صلاة صحیح است یا نه؟ در کدام رتبه واقع شده؟ این که مثل نماز متیمم رتبۀ متأخر ندارد، مثل صلاة جالس رتبه اش تأخّر ندارد، این یک نماز واجب بالاصل است، در حالی که این خصوصیاتی که در نمازهای معمولی ملاحظه می کنید، در آن وجود ندارد. نماز عیدین، عید فطر و عید قربان که حالا به صورت استحباب برگزار می شود، دارای پنج تکبیر است و گفتن این تکبیرات وجوب دارد، این طور نیست که این تکبیرات، تکبیرات مستحبه مثل سایر نمازهای مستحبی باشد.

اینها چیزهایی است که در رتبۀ اول نمازهای صحیحه قرار گرفته است. آیا لازم نیست جامع بین اینها را تصویر کنیم؟ فقط مسأله حاضر و مسافر مطرح است؟ پس اینها در کدام ردیف قرار گرفته اند؟ اینها نمازهای صحیحۀ اولیه اند، نه این که درواقع در رتبه های متأخره باشند، پس چرا شما مسأله را منحصر به حاضر و مسافر کرده اید؟ چنین تصور می شود که بین چهار رکعتی و دو رکعتی می شود

ص:146

جامع درست کرد. ولی اینها هم در جامع دخالت دارند. پس در حقیقت«کرّ علی ما فرّ منه» شده است.

شما رتبه ها را خواستید خارج کنید و دایره را محدود کنید، خیال کردید دایره محدود به دو نماز است، با اینکه مصادیق متعددی وجود دارد که نه در شکل و نه در عمل با هم اشتراک ندارند و در همین رتبۀ اول از نماز صحیح واقع شده اند. پس چرا اینها را نادیده گرفته و مسأله را روی صلاة حاضر و صلاة مسافر پیاده کرده اید؟ وقتی که اینها جمع شدند، «فعاد الکلام الی لزوم تصویر الجامع».

پس تصویر جامع لازم است. آیا فقط نماز متیمم و جالس دخالت داشت در اینکه ما جامع را تصویر کنیم که اگر اینها را کنار بزنیم دیگر تصویر جامع به قول مرحوم آخوند لابدّیت ندارد، یا اینکه اگر اینها را هم کنار بزنیم، این لابدّیت به جای خود باقی می ماند؟ لذا کلام مرحوم محقق نائینی(ره) نمی تواند مورد قبول باشد. بلکه همان طور که مرحوم آخوند(ره) ذکر کرده اند، «لا بدّ من تصویر الجامع علی کلا القولین»؛ چه قول صحیحی و چه قول اعمی.

عرض کردیم: این تنها به عنوان مقدمه نیست، بلکه از این راه می توانیم حق در مسأله را انتخاب کنیم. اگر به جایی رسیدیم که صحیحی می تواند تصویر جامع کند، اما اعمی نتوانست تصویر جامع کند، نتیجه این می شود که حق با صحیحی است. کما این که اگر فرض کردیم که اعمی می تواند تصویر جامع کند و این تصویراتی که برای جامع کرده اند، لااقل بعضی هایش درست است، اما صحیحی به هیچ وجه نمی تواند تصویر جامع کند، کشف می کنیم که قول صحیحی باطل است و حق با اعمی خواهد بود.

خصوصیتهای جامع

مقدمۀ دیگری باز اینجا لازم است. با این مقدمه بعضی از تصاویری که دربارۀ جامع شده، خارج می شود. و آن این است: آیا جامعی که می خواهیم تصویر کنیم علی کلا القولین، در این جامع، خصوصیتی معتبر است، یا هرگونه جامعی کفایت می کند؟ ظاهر این است که سه خصوصیت در این جامع باید رعایت شود: یک خصوصیت این است که«کل ما فرض جامعا» باید یک امر مقدور باشد، امری باشد که قدرت مکلف بتواند به او تعلق بگیرد. یکی دیگر این است که این عنوان نباید عنوانی باشد که از ناحیۀ امر، تحقّق پیدا می کند. مثل اینکه کسی بگوید که جامع بین نمازهای صحیح، عنوان «ما هو المأمور به» است، نمازهای صحیحه در این عنوان مشترک هستند که همه آنها مأمور به هستند. بیاییم جامع بین این نمازهای صحیحه را عنوان«ما هو المأمور به» قرار دهیم. می گوییم: نه، این صلاحیت عنوانیت ندارد. برای این که عنوان«ما هو المأمور به» از دنباله های تعلق امر است و ما با قطع نظر از امر، باید جامع بین افراد صحیحه درست کنیم. خصوصیت سومی که در جامع اعتبار دارد، بساطت جامع است. باید جامع یک امر بسیط باشد، امر مرکب نمی تواند جامع باشد. ادلۀ اعتبار

ص:147

این سه خصوصیت را ان شاء الله روز در درس بعد عرض می کنیم.

بحث اخلاقی

و اما بحثی که به مناسبت چهار شنبه عرض می کردیم. گرچه می دانم که برادران در این بحثها چه بسا تقدم بر من دارند کما اینکه در اصل بحثمان هم همین طور است، اما مذاکره و یادآوری، خود مسأله ای است. قبلا صحبت کردیم که در این«اذا أراد الله بعبد خیرا»، این که خداوند به یک بنده ای، عنایت خاصی می کند و خیری را دربارۀ او، متعلق ارادۀ تکوینیّه اش قرار می گیرد، روی حساب است، بی جهت نیست. در آن آیه شریفه دارد: «وَ مَنْ یَتَّقِ اللّهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً» . اول باید تقوا را انسان پیشه کند، اول در رابطۀ با تقوا کسب فضیلت کند، بعد خداوند«یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ» . بی حساب خداوند نسبت به کسی ارادۀ خیر نمی کند. در بعضی از روایات دیگر دارد که «اذا أراد الله بعبد خیرا فقّهه فی الدین»، وقتی که خداوند عنایت خاصش متوجه بنده ای می شود، او را فقیه در دین قرار می دهد؛ «فقّهه فی الدین». ما با توجۀ به این روایت باید این معنا را قبول کنیم که خداوند چون نسبت به ما ارادۀ خیر کرده، ما را در راه فقاهت دین موفق کرده است. این«فقّهه فی الدین» غیر از آن روایتی است که قبلا خواندیم. آن روایت، راجع به جهات شخصی و فردی است که مورد عنایت خاص خداوند است، اما تفقّه در دین، صرف آشنایی با مسائل دینی نیست و لو به صورت یک تقلید، تنها در رابطۀ با خود انسان نیست. یعنی خداوند انسان را مورد عنایت قرار می دهد و فقیه در دین می کند به لحاظ آن هدف بالایی که بر مقام فقاهت در دین مترتب می شود و آن همان مسأله ای است که در رابطۀ با انبیاء مطرح است، همان مطلبی که در رابطۀ با کتب آسمانی موجود است که خداوند می فرماید: ما قرآن شریف را به تو نازل کردیم«لِتُخْرِجَ النّاسَ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَی النُّورِ» تا به وسیلۀ این قرآن، تمام تاریکی ها، ظلمتها کنار برود و به وادی نور تبدیل شود. فقاهت در دین برای رسیدن به چنین هدفی است و لو در یک مرتبۀ نازله، نه در آن مرتبه بالا که در رابطۀ با انبیاء و کتب آسمانی وجود دارد.

جهاتی در این روایت وجود دارد: اولا از این روایت استفاده می شود که فقاهت در دین امر کوچکی نیست، امر بی ارزشی نیست که انسان بخواهد به صورت سطحی به آن نگاه کند. دلیل بر اینکه فقاهت ارزش دارد، مسألۀ روشنی است و آن اینکه همیشه قدرتهای ضد اسلامی برای از بین بردن حوزه ها نقشه و طرح داشته اند. گاهی هم همان طور که در زمان طاغوت دیدید، برنامۀ خود را پیاده می کردند به فجیع ترین وضع و بدترین وضعی که قسمتهایی از آن را ما ملاحظه کردیم. این دلیل بر این است که کار شما ارزش دارد. فقاهت دارای ارزش است. همین طور هم که یک عده از روشنفکرهایی که در باطن با اسلام مخالف هستند، لکن در ظاهر نمی توانند مخالفت خودشان را

ص:148

مطرح کنند، حملۀ خود را متوجۀ روحانیت می کنند. این حمله به خاطر ارزش و مقام علمی شماست. گرچه متأسفانه دیده می شود بعضی از کسانی که ادعای بعضی از مقامات علمی دارند، یا بعضی از طلبه هایی که در اول راه بوده یا در نیمۀ راه، منحرف شده و هنوز مزۀ فقاهت را نچشیده اند و بلکه معنای فقاهت را درک نکرده اند، به خود اجازه می دهند در رابطۀ با این مسأله، یا سخنرانی کنند یا قلم فرسایی. علتش یا مخالفت با رشتۀ روحانیت است و اگر حمل بر صحت کنیم، باید بگوییم:

علتش جهل و ناآگاهی است. یکی دو سال پیش هم دانشگاهی ها از تهران آمده بودند در مدرسه فیضیه، دو سه روز آنجا سمینار بود و یک جلسه هم من صحبت کردم. در آنجا برایشان اثبات کردم به طوری که همۀ آنها تأیید کردند، که مشکل ترین علوم عالم، آن علمی است که ما طلبه ها مشغول آن هستیم. و این دلیل روشن و بارز دارد. چقدر وقت لازم است یک طلبۀ نسبتا خوش استعداد که وقت خودش را هم در غیر تحصیل صرف نکند و دائما مشغول درس و بحث باشد، برسد به مرحلۀ اجتهاد؟ آیا کمتر از بیست و پنج سال امکان دارد؟ کمتر از بیست و پنج سال می شود کسی به اجتهاد برسد؟ اگر یک وقت در تاریخ دیدید فلان شخصیت در سن پانزده سالگی مجتهد شده است، به این دلیل است که آن موقعها رسیدن به اجتهاد خیلی آسان بوده است و علاوه در آن شخص قاعدتا نبوغ خاصی بوده که در آن سن، به مرحلۀ اجتهاد رسیده و الاّ روی حساب متوسط، کمتر از بیست و پنج سال نمی تواند کسی به مرحلۀ اجتهاد برسد. آنوقت آنهم در حالی که در علوم جدیده لااقل هفت، هشت سال درس خوانده و دبستان و مثلا راهنمایی را دیده باشد. کدام علمی را در عالم، به این گونه تصور می کنید؟! در کدام مقاله و مجله و رسانۀ گروهی شنیده اید که فلان علم مثلا بیست سال وقت لازم دارد؟ ما که نشنیده ایم، اگر می بود، برای ما می گفتند.

مشکل ترین علوم عالم، این علمی است که من و شما با او سروکار داریم و این برای خاطر آن ارزش واقعی است که این علم دارد، برای اهمیتی است که این علم دارد و برای ارتباط این علم با آخرین قانون الهی است. یک قانون اساسی که خودتان وضع می کنید، در تفسیر آن دچار هزار مشکل می شوید و افرادی را انتخاب می کنید تا به عنوان مبیّن قانون اساسی، مبهمات قانون اساسی را برای شما مطرح کنند، اما این قانون، قانون الهی است. امروز چند تا از دوستان اهل علم آمده بودند منزل ما، به مناسبتی بحث می کردیم و من برای آنها راجع به قصاص صحبت می کردم، گفتم ببینید این تعبیری که خداوند دربارۀ قصاص کرده: «وَ لَکُمْ فِی الْقِصاصِ حَیاةٌ یا أُولِی الْأَلْبابِ»، در یک جمله کوتاه جمیع اشکالاتی که در رابطۀ با قصاص است را این آیه جواب می دهد. اگر جن و انس جمع شوند دربارۀ قصاص یک چنین تعبیری(با قطع نظر از قرآن) بخواهند بکنند، امکان ندارد. در این جملۀ کوتاه قرآن به عنوان آخرین کتاب آسمانی چه نکاتی را مطرح کرده است؟! قصاص مرتبط با قتل است، مرتبط با از بین بردن جانهاست، می گوید: در قصاص حیات است. همان که در رابطۀ با

ص:149

قتل است. حیات چه کسی؟ حیات جامعه. اگر قصاص نباشد، حیات جامعه، همین حیات ظاهریش متزلزل است. آن کسی که می گوید قاتل، بیمار روانی است، باید معالجه شود و چشمش را دوخته فقط به بیماری قاتل. خوب آقا! این قاتل بیمار، چه موقع بیماریش مشخص می شود؟ قبل از آن که قتل کند شما می دانید بیمار است یا نه؟ نه، چه موقع معلوم می شود بیمار است؟ بعد القتل. بعد القتل هم که شما می گویید بروید معالجه اش کنید. پس این قتل چیست؟ پس جامعه دیگر امنیتی نخواهد داشت. هر قاتلی بعد القتل معلوم می شود که به قول شما بیمار روانی است. خوب صد تا قاتل بیمار روانی را معالجه کردیم، آیا نباید جامعه نسبت به بقیه امنیت داشته باشد؟ چه چیزی حیات جامعه را تضمین می کند؟ معالجه بیمار یا اینکه این معالجه، در واقع دست درد نکنی است که نسبت به قاتل می گوییم! می گویید با سر زدن قتل از قاتل معلوم می شود او بیمار است! بسم الله، او را معالجه کنیم! اما تضمین کنندۀ حیات جامعه چیست؟ حیات مردم را چه کسی باید تضمین کند؟ مگر مسأله، در باب قصاص روی قاتل فقط پیاده می شود که شما چشم دوخته و قاتل را می بینید؟ مسألۀ باب قصاص به جامعه مربوط است؛ به حیات جامعه، همین حیات ظاهری. خدا می گوید: اگر حیاتتان بخواهد تضمین شود، در سایۀ قصاص است، اما به شرطی که عقل داشته باشید. دین هم ندارید، نداشته باشید، اما عقل را داشته باشید، بفهمید که چطور قصاص تضمین کنندۀ حیات جامعه است.

اگر عقل داشته باشید، می فهمید.

پرسش:

1 - نظر محقق نائینی(ره) در تصویر جامع چیست؟

2 - اشکالات وارد بر محقق نائینی(ره) را به طور خلاصه ذکر کنید.

3 - خصوصیتهای جامع را بیان کنید.

ص:150

درس یکصد و دوازدهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

خصوصیات جامع بنا بر قول به اعم و صحیح

در جامع سه خصوصیت اعتبار دارد. هر یک از صحیحی و اعمی می باید این جامع را تصویر کنند، یعنی جامع برای هرکدام، باید واجد این سه خصوصیت باشد. البته حاکم به این لزوم، عقل نیست تا این که اگر جامعی یکی از این سه خصوصیت را واجد نباشد، از نظر عقل محال باشد به عنوان جامع مطرح شود، بلکه این باید و لزوم، به لحاظ ظواهر و بعضی از خصوصیات دیگر است و بعضی از راه عقل استفاده می شود.

خصوصیت اول این است که باید این جامع مقدور برای مکلف باشد. قدرت مکلف بتواند به آن تعلق بگیرد، منتها یا بلاواسطه مقدور مکلف باشد، یا مع الواسطه. علی ای حال بلاواسطه یا مع الواسطه باید تحت قدرت و ارادۀ مکلف باشد. برای این که می بینیم این عناوین و این الفاظ عبادات، متعلق تکلیف قرار گرفته اند، در آیۀ«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» مسمّی و یا موضوع له لفظ صلاة، مأمور به واقع شده است. در آیۀ صوم: «کُتِبَ عَلَیْکُمُ الصِّیامُ» این مسمی و این عنوان، مأمور به قرار گرفته است. در آیۀ حج هم همین طور: «وَ لِلّهِ عَلَی النّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ»، این مأمور به است و اگر می گویید که این الفاظ برای قدر جامع وضع شده است و موضوع له اینها جامع است، پس حتما این جامع مقدور مکلف

ص:151

است، به لحاظ این که همین موضوع له، مأمور به واقع شده است، «ما یسمی باسم لفظ الصلوة» متعلق امر قرار گرفته است. پس اگر جامعی برای موضوع له لفظ صلاة تصور می کنید، حتما باید مقدور باشد، منتها عرض کردیم که لازم نیست که تعلق قدرت به این جامع، بلا واسطه باشد، اگر مع الواسطه هم شد مانعی ندارد. مثلا در الفاظ وضو و غسل و تیمم، اگر بگوییم: مقصود از اینها معنای مسببی است، آن طهارتی که شرط برای نماز است و مأمور به است، امری است که از این غسل و مسح حاصل می شود، یعنی مسبّب از این امر، یک امر معنوی و یک طهارت روحی است که«یحصل من هذه الافعال» و اوست که شرطیّت برای نماز دارد. در باب غسل و در باب تیمم هم همین طور. اگر چنین فرضی کردیم، باز مانعی ندارد. برای این که آن مسببات و لو این که بلا واسطه، قدرت به آنها تعلق نمی گیرد، اما مع الواسطه و به وساطة الأسباب، قدرت به همان مسبّبات تعلق می گیرد. پس فرقی نمی کند که تعلق قدرت، مع الواسطه باشد یا بلاواسطه، ولی اجمالا باید مقدور باشد.

خصوصیت دومی که در جامع اعتبار دارد، این است که جامع باید چیزی باشد که با قطع نظر از تعلق امر و با قطع نظر از عنوان امر، خودش تحقق و واقعیت داشته باشد. این جامع دارای واقعیت را موضوع و متعلق امر قرار داده اند، ظاهر این است که این جامع باید عنوانی باشد که کاری به امر نداشته باشد و عنوان امر، در مسألۀ جامع، دخالت نداشته باشد. این نه به این معناست که می خواهیم قائل به استحالۀ این معنا بشویم. عرض کردیم که در باب وضع که یک امر اعتباری و یک امر جعلی است، نباید این تقدمها و تأخرها هیچ گونه دخالتی داشته باشد. لذا در تقسیم شرائط(اگر در نظرتان باشد)، آن شرایطی که امکان اخذ در متعلق ندارد، به لحاظ این که متأخر از امر است، مثل قصد قربت، بنابر مبنای مرحوم آخوند(ره) (که قائل به استحالۀ اخذ قصد قربت در متعلق امر هستند)، گفتیم در عین حال، مانعی ندارد که در مقام تسمیه، همین شرائط هم دخالت داشته باشد. برای این که مسألۀ تسمیه، یک امر اعتباری است و این منافاتی با این حرفها ندارد. آن تقدمها و تأخرهای رتبی در باب تسمیه دخالت ندارد. اما در عین حال گفتیم این قسم شرائط از محل نزاع خارج است. با این که محال نیست داخل در محل نزاع باشد، مع ذلک گفتیم خارجا در این نوع از شرائط که امکان اخذ در متعلق ندارد، نزاع واقع نشده است. برای این که ظاهر این است(نه اینکه دلیل عقلی برخلافش هست) که عنوان نماز، تمام و کمالش باید با قطع نظر از امر ملاحظه شود، که حتی اگر امری هم به صلاة متعلق نمی شد، این نماز خودش دارای معنا بود، بنابر قول به ثبوت حقیقت شرعیّه دارای موضوع له بود.

اینجا نیز همین حرف را عرض می کنیم، منتها به صورت قوی تر، برای اینکه بحث شرائط، تنها در رابطه با بعضی از شرائط بود، اما کسی بخواهد این طور بگوید که آن عنوانی که قدر جامع است، متأخر از امر است، مثل این که بگوید: جامع بین افراد صحیحه، بنابر قول صحیحی، «ما هو المأمور به» است، واقعا همین طور است. جامع بین افراد صحیحه، عنوان«ما هو المأمور به» است، «کل صلوة

ص:152

صحیحة تعلق بها امر»، حالا«سواء کان الامر وجوبیا أو استحبابیا»، اما نفس عنوان«ما هو المأمور به» خودش عنوانی است که متأخر از امر است، ذاتش تأخّر از امر دارد. مسمّای به لفظ صلاة، چیزی که نه تنها شرطش، بلکه خودش متأخر از امر باشد و عنوان«ما هو المأمور به» را بخواهیم به عنوان جامع بین افراد صحیحه مطرح کنیم، این خلاف ظاهر است ولو این که برهان عقلی در باب اعتباریات و امور جعلیه برخلاف این معنا قائم نشده است.

یک اشکال دیگر هم اینجا هست و آن این است که این«ما هو المأمور به» را که شما می خواهید جامع قرار بدهید، آیا به همین مقدار است، یا اضافه هم دارد؟ مگر صوم و حج و خمس و زکات مأمور به نیستند؟ پس چطور«ما هو المأمور به» را می خواهید جامع بین افراد نمازهای صحیحه قرار بدهید؟ و اگر بگویید: نه، یک قید هم ما به او اضافه می کنیم، می پرسیم آن قید چیست؟ باید بگویید:

«ما هو المأمور به بالامر الصلاتی». معنایش این است که آن وقت در تسمیه، یعنی در مسمّی خود اسم هم باید دخالت داشته باشد. از شما می پرسیم: موضوع له لفظ نماز چیست؟ می گویید: «ما هو المأمور به بالامر المتعلق بالصلوة» که خود صلاة هم در مسمّی دخالت داشته باشد. این هم اگر محال نباشد، قطعا درست نیست، یعنی خلاف ظاهر است که در مسمّی، برای نفس اسم مدخلیتی قائل شویم. پس خصوصیت دوم این شد که عنوان، یعنی آن جامع، نباید عنوانی باشد که متوقف بر امر است، بلکه ظاهر این است که مسمّای صلاة یک عنوانی است و لو این که امری هم به آن متعلق نشده باشد. یعنی«قبل تعلق الامر» مسمّی تحقق دارد و برای خودش حسابی دارد.

اما خصوصیت سومی که در جامع مطرح است، مسأله بساطت جامع است. جامع باید یک امر بسیط باشد. اگر جامع بخواهد مرکب باشد، مثلا در باب نماز، شما هرچه تصور کنید، نماز مرکب که «فی جمیع الحالات» اتصاف به صحت داشته باشد، نداریم. اصلا در باب نماز، نمی توانیم نمازی را پیدا کنیم که«فی جمیع الحالات» اتصاف به صحت داشته باشد. نماز حاضر، فقط برای حاضر صحیح است، همین نماز را اگر مسافر بخواند، باطل است. پس نمی توانیم بگوییم نماز چهار رکعتی، یک نماز صحیح است. برای چه کسی صحیح است؟ برای خصوص حاضر و همین طور نماز متوضیء، متیمم، نماز مغرب، نماز صبح؛ نماز دو رکعتی، فقط به عنوان صبح، صحیح است.

همین نماز دو رکعتی را اگر کسی در ظهر بخواند، «یکون باطلا». نماز سه رکعتی تنها به عنوان مغرب می تواند صحیح باشد و الاّ همین سه رکعتی را کسی در عشاء بخواهد بخواند، «لا یکون صحیحا».

لذا اگر بخواهیم مرکبی تصور کنیم که در افراد و مصادیق نمازهای صحیحه«فی جمیع الحالات» اتصاف به صحت داشته باشد، نمی توانیم چنین مرکبی را پیدا کنیم، یعنی به حسب واقع وجود هم ندارد. لذا از اینجا منتقل می شویم به اینکه جامع باید یک امر بسیط باشد. حالا آن امر بسیط چیست؟ باید ان شاء الله به آن برسیم. اما از این راه می توانیم کشف کنیم که جامع نمی تواند به عنوان یک

ص:153

مرکب، جامعیّت داشته باشد، چون چنین مرکبی به حسب واقع نداریم.

هر یک از صحیحی و اعمی اگر نتواند جامع این چنینی تصویر کند، همین جا به حسابش رسیدگی می شود، یعنی می گویند: قول تو باطل است. اگر صحیحی نتوانست چنین جامعی تصویر کند و یا اعمی اگر نتوانست چنین جامعی را تصویر کند، طبعا قول او کنار می رود. اگر هر دو توانستند در تصویر جامع، با این سه خصوصیت، اشتراک داشته باشند، آنوقت نوبت می رسد به ادلۀ دیگر و از راههای دیگر باید قول صحیحی را و یا قول اعمی را ترجیح بدهیم.

تصویر جامع طبق نظر مرحوم آخوند(ره)

اولین تصویری که بنابر قول صحیحی برای جامع شده، جامعی است که مرحوم آخوند(ره) در کفایه ذکر کردند، چون خود ایشان از قائلین به صحیح است و معتقد است که صحیحی باید تصویر جامع کند و در مقام تصویر جامع برآمدند. بیان ایشان را ان شاء الله عرض می کنم، بعد یکی دو تا دفاع هم از ایشان باید بشود، بعد نوبت می رسد به اشکالات مهمی که به کلام مرحوم آخوند(ره) شده است.

ایشان می فرمایند: ما جامع داریم، منتها آن جامع را در باب نماز مثلا ما«بعنوانه و بحقیقته» نمی شناسیم، راهی پیدا نکردیم که مستقیما خود جامع را شناسایی کنیم، لکن از راه آیات و روایاتی که در رابطۀ با نماز وارد شده و خصوصیاتی را برای نماز ذکر کرده مثل آیه ای که می فرماید: «إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهی عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ» و روایاتی که می فرماید: «الصلوة قربان کل تقی»، یا«الصلوة خیر موضوع» یا«الصلوة معراج المؤمن» (البته بعضی ها ادعا کرده اند چنین روایتی پیدا نشده، شما هم تتبع کنید) اما مرحوم آخوند(ره) چنین چیزی را از روایات استفاده کرده اند. ایشان می فرماید که ما این آثار و خواص را برای نماز ملاحظه می کنیم با توجه به دو مطلب: یکی این که این آثار و خواص، تنها در نمازهای صحیحه تحقق دارد. اگر نماز نهی از فحشاء و منکر می کند(در این که در آیه شریفه مقصود از این که نماز نهی از فحشا و منکر می کند، چیست؟ اختلافاتی بین مفسرین هست و احتمالاتی در این رابطه داده شده است که من در جزء اول کتاب صلاة شرح تحریر الوسیله، در همان صفحۀ اول این بحث را عنوان کرده ام و احتمالات را آنجا ذکر کرده ام و بعضی از نظرها را هم آنجا ترجیح دادم، اما هرچه که معنایش باشد)، این خاصیت نماز صحیح است، نماز فاسد نمی تواند ناهی از فحشا و منکر باشد. نماز فاسد نمی تواند به عنوان معراج مؤمن مطرح شود. نماز فاسد نمی تواند به عنوان«خیر موضوع» عنوان پیدا کند. پس یک جهت این است که این آثار در رابطۀ با نماز صحیح است. جهت دوم این است که تمام نمازهای صحیح در این آثار مشترک هستند، نماز حاضر«یترتب علیه هذه الاثار»، نماز مسافر«یترتب علیه هذه الاثار»، نماز متوضی«یترتب علیه هذه الاثار»، نماز

ص:154

متیمم که امام می فرماید: «التراب أحد الطهورین یکفیک عشر سنین»، آن هم«یترتب علیه هذه الآثار»، ایشان می فرماید که اگر تمام انواع نمازهای صحیح در این اثر نهی از فحشاء و منکر مثلا شرکت داشته باشند، این سؤال مطرح می شود که آیا بین این انواع، قدر جامعی تحقق دارد یا ندارد؟ اگر بگویید بین این انواع هیچ قدر جامعی تحقق ندارد، معنایش این است که اموری که متباین با هم هستند و بینشان قدر جامعی تحقق ندارد، اشتراک در اثر واحد دارند، اشتراک در نهی از فحشاء و منکر دارند. چطور می شود امور متعدده، اموری که هیچ گونه قدر جامعی بینشان تحقق ندارد، در اثر نهی از فحشاء و منکر، اشتراک داشته باشند؟ مگر نشنیده اید که«الواحد لا یصدر الاّ من الواحد»؟ نهی از فحشاء و منکر به عنوان یک اثر، حتما باید از یک مؤثر صادر شود، از یک مؤثر تحقق پیدا کند و الاّ اگر مؤثرات، متعدد باشند و بینشان قدر جامعی تحقق نداشته باشد، لازم می آید که قاعدۀ «الواحد لا یصدر الاّ من الواحد» که یک قاعدۀ مسلّمۀ فلسفیّه است، لطمه بخورد، در حالی که این قاعدۀ عقلیه است و قابل خدشه نیست. پس شما مجبورید که بین انواع نمازهای صحیح، یک قدر جامع به لحاظ تعبیر آیۀ شریفه درست کنید و بگویید: تمام انواع در این قدر جامع مشترک هستند و آن چه مؤثر در نهی از فحشاء و منکر است، همین قدر جامع و شیء واحد است. آن شیء واحد چیست؟ ما نمی دانیم و لازم هم نیست بدانیم، فقط می دانیم که آن قدر جامع، نهی از فحشاء و منکر می کند، این قدر جامع معراجیّت برای کل مؤمن دارد. از طریق اثر و خاصیت، آن قدر جامع را می فهمیم. لذا مرحوم آخوند(ره) از این راه مسالۀ قدر جامع را تصویر کرده اند و طبعا این تصویر جامع واجد همان سه خصوصیتی که ما برای جامع ذکر کردیم، هست. اولا مقدور است، ثانیا توقف بر امر ندارد، ثالثا لازم هم نیست که این جامع مرکب باشد، واحد است، ممکن است همان واحد، بسیط باشد که قاعدتا هم همان است. این بیان مرحوم آخوند(ره) در کفایه بود.

عرض کردم که ما دو دفاع از ایشان می کنیم، بعد اشکالاتی که به ایشان وارد شده است را ان شاء الله مطرح می کنیم.

اشکال مرحوم بروجردی(ره) به مرحوم آخوند(ره) و پاسخ آن

یک دفاع این است: در تقریرات مرحوم آیة الله العظمی بروجردی(اعلی الله مقامه الشریف) اشکالی به مرحوم آخوند(ره) کرده اند که به نظر می رسد، مطلب مرحوم آخوند(ره) آن طور که شاید و باید، مورد عنایت واقع نشده است. ایشان تصور کرده اند که مرحوم آخوند(ره) می خواهند بفرمایند که نماز، یعنی«الناهیة عن الفحشاء و المنکر» که اصلا عنوان«الناهیة عن الفحشاء و المنکر» مسمّی و موضوع له لفظ نماز است و مرحوم آخوند(ره) هم همین را کأنّ می خواهند بگویند.

خوب، اگر این را گفتند، چه اشکالی دارد؟ ایشان می فرماید: اگر این طور باشد، این آیه شریفه را

ص:155

چطور معنا می کنید: «إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهی عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ»؟ می گویید: معنای نماز یعنی«الناهیة عن الفحشاء و المنکر». معنای آیه این می شود: «انّ الناهیة عن الفحشاء و المنکر تنهی عن الفحشاء و المنکر». آیا درست است آیه را این چنین معنا کنیم؟ پس اگر بخواهیم نماز را به معنای«الناهیة عن الفحشاء و المنکر» معنا کنیم، این با آیۀ شریفه هیچ سازگار نیست و نمی توانیم آیه را اینطور تفسیر کنیم.

این اشکال به نظر می رسد که به مرحوم آخوند(ره) وارد نیست، برای این که این عنوان نهی از فحشاء و منکر، در کلام مرحوم آخوند(ره)، به عنوان موضوعیت اخذ نشده است، بلکه همان طور که در باب تقسیم عناوین ملاحظه کردید، این یک عنوان مشیر است. عنوان مشیر معنایش این است که فقط جنبۀ هدایت دارد، جنبه راهنمایی دارد، اما خودش چه دخالتی دارد؟ هیچ. مثل همین که در روایت دارد که کسی خدمت امام صادق(علیه السلام) عرض کرد: «عمن آخذ معالم دینی»؟ من از چه کسی معالم دینم را اخذ کنم؟ امام صادق(علیه السلام) دیدند که زراره در یک جمعی نشسته است، فرمودند: «علیک بهذا الجالس» برو سراغ آن کسی که آنجا نشسته است، معالم دینت را از او بگیر، او کسی است که می تواند معالم دین را در اختیار شما بگذارد. آیا این عنوان«الجالس» در این عبارت، نقشی در این حکم دارد؟ یعنی جالس بودن زراره در اخذ معالم دین نقشی داشته است؟ یا اینکه جالس بودن تنها یک عنوان مشیر است و اشاره می کند به آنچه که موضوع واقعی حکم است که عبارت است از شخص فقیه در دین و آشنا به مسائل دینی است، چیزی که نمایانگر چنین چیزی بوده، آن جلوس او بوده است که امام با کلمۀ«هذا» به آن اشاره می فرماید: «علیک بهذا الجالس». آیا مرحوم آخوند(ره) در اینجا در رابطۀ با نهی از فحشاء و منکر، بیشتر از این را می خواهند ادعا کنند؟ می خواهند بگویند:

«الناهیة»، این عنوان ناهی بودن«بما انّه ناهی» است، دخالت در مسمای صلاة دارد دخالت در موضوع له صلاة دارد که لفظ صلاة را با توجه به این«الناهیة عن الفحشاء و المنکر» وضع کرده اند؟ ظاهر این است که این اشکال به مرحوم آخوند(ره) وارد نیست و معنای آیۀ«إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهی عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ» به این برنمی گردد که«ان الناهیة عن الفحشاء و المنکر تنهی عن الفحشاء و المنکر». وقتی عنوان، مشیر شد؛ عنوان مشیر، دیگر تحققش هم دخالت در حکم ندارد، یعنی هیچ مدخلیتی در حکم ندارد، تقیّد از او استفاده نمی شود. در همین مثال«علیک بهذا الجالس»، معنایش این نیست که«مادام کونه جالسا»، آیا معنایش این است: «علیک بهذا الجالس مادام کونه جالسا»؟ که اگر این شخص رسید به زراره در حالی که زرارة جلوسش تبدل به قیام پیدا کرده بود، بگوید:

متأسفانه قید جالس از بین رفت، دیگر دست ما کوتاه شد. آیا مسأله این است؟ یا این که این هیچ گونه دخالتی ندارد، می خواهد دوام پیدا کند یا دوام پیدا نکند، اینها مدخلیتی در لزوم مراجعه به زراره«بما انه فقیه عالم بالاحکام و بالمسائل» ندارد. لذا از اینجا استفاده می کنیم که اگر نمازی صحیح بود، ولی

ص:156

فرضا نهی از فحشاء و منکر نمی کرد، از باب فرض، معنایش این است که لطمه ای به اسم نماز وارد می شود تا این که بگوییم: چون این نماز نهی از فحشاء و منکر نمی کند، پس دیگر«لا یکون صلوة»؟ نه، این نهی از فحشاء و منکر به عنوان مشیر مطرح است، حالا اگر جایی هم فرضا این اثر تحقق پیدا نکرد«لجهة من الجهات»، لطمه ای به مسمّی و موضوع له لفظ صلاة نمی خورد.

این دو، دفاعی است که لازم بود در دفاع از مرحوم آخوند مطرح شود که ایشان برای این عناوین، فقط عنوان راهنمایی و هدایت گری قائلند نه اینکه این عناوین دخالت و موضوعیتی داشته باشند.

اشکالاتی هم که به ایشان وارد شده است را بعد ذکر خواهیم کرد.

پرسش:

1 - آیا جامع می تواند یک امر مرکب باشد که در جمیع حالات اتصاف به صحت داشته باشد؟ پس جامع باید چگونه باشد؟ توضیح دهید.

2 - مرحوم آخوند(ره) جامع را چگونه تصویر کرده اند؟

3 - مرحوم آیت الله العظمی بروجردی(ره) چه اشکالی بر تصویر جامع مرحوم آخوند(ره) کرده اند؟ پاسخ این اشکال چیست؟

ص:157

درس یکصد و سیزدهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تصویر جامع بنا بر نظر مرحوم آخوند(ره)

اشاره

مرحوم آخوند(ره) بنابر صحیحی، جامعی بین افراد صحیحه تصویر فرمود به آن کیفیتی که ملاحظه فرمودید. جامع ایشان به این نحو بود که ما، خود آن جامع را نمی دانیم چیست؟ لکن از راه آثار و از طریق عنوان مشیر به آن جامع پی می بریم. یکی دو اشکال به ایشان شده بود که قابل دفاع بود. اشکالات متعدد دیگری هم به مرحوم آخوند(ره) شده که یکی دو تا از این اشکالات به سیدنا الاستاد الاعظم الامام(مدظله العالی) ارتباط دارد.

اشکالات استاذنا الاعظم الامام(مدظله العالی) بر مرحوم آخوند(ره)

ایشان می فرمایند: مبنای این تصویر جامع همان قاعدۀ فلسفیۀ«الواحد لا یصدر الاّ من الواحد» است در حالی که در جای خود ثابت شده که اولا این قاعده اختصاصی است و واحدش خداوند تبارک و تعالی است که واحد به تمام معنا و بسیط من جمیع الجهات است، این قاعدۀ فلسفیه تنها در این رابطه است. ما دو قاعده داریم: «الواحد لا یصدر منه الاّ الواحد» و«الواحد لا یصدر الاّ من الواحد» که یکی در رابطۀ با صادر باشد و یکی در رابطه با«ما یصدر منه». آیا دو قاعده در کار است؟

ص:158

یا(این را من عرض می کنم) این که احتمال دارد تنها قاعدۀ«الواحد لا یصدر منه الاّ الواحد» باشد؟ یعنی از واحد من جمیع الجهات نمی تواند امور متعدده صادر شود، امور متکثره صادر شود. اگر قاعده یکی باشد و آن یکی هم به این صورت باشد، دیگر به ما هیچ گونه ارتباطی پیدا نمی کند. برای این که در این طرف، قاعدۀ الواحد را پیاده می کنیم، می گوییم: «الواحد لا یصدر الاّ من الواحد». آیا دو قاعده یک قاعده است؟ و بر فرض اینکه یکی باشد آیا اصالت با این تعبیر است یا اصالت با آن تعبیر؟ اگر دو تا شد، دو ملاک دارد یا ملاک واحد دارد؟ اینها مباحثی است که در جای خودش باید بحث شود. لکن مطلبی که ایشان پافشاری دارند، این است که این قاعده تنها در رابطۀ با خداوند تبارک و تعالی که بسیط و وحدت به تمام معنا دارد، می باشد و هیچ گونه تعددی در او تصور نمی شود، مفهوم دارد.

ایشان می فرمایند: این قاعده به آنجا مربوط است و اگر هم ما دایرۀ قاعده را توسعه بدهیم و بگوییم اختصاص به خداوند تبارک و تعالی ندارد، مقدار توسعۀ این قاعده همان تکوینیات و واقعیات است، یعنی آنچه تکوینا و حقیقتا وحدت دارد، آنچه واقعا اتصاف به وحدت دارد، اما در محل بحث که عبارت از نماز و امثال نماز است، اینجا واحد حقیقی نداریم، بلکه واحد اعتباری در کار است، واحدی است که شارع مقولات مختلفه ای را که این مقولات بینشان تبایین ذاتی وجود دارد، ملاحظه کرده است. مقولۀ أین، مقولۀ فعل و سایر مقولاتی که در افعال و اقوال نماز است، مقولات متباینه است و لازمۀ تباین این است که اینها امکان ندارد بینشان وحدت تحقق پیدا کند، وحدت بین مقولات متباینه، یک امر مستحیل است. فقط در مقام اعتبار و به عنوان یک امر اعتباری شارع آمده با یک دید وحدتی این مقولات متباینۀ مختلفه را شیء واحد و امر واحد ملاحظه کرده و عنوان محرمیّت و محلّلیّت به او داده، عنوان قواطع به بعضی از امور در رابطۀ با او داده و برای او هم آثاری فرض کرده(نهی از فحشاء و منکر و سایر آثاری را که شما ملاحظه کردید). آیا در مسأله ای به نام صلاة که هیچ گونه وحدتی حتی در یک فردش تحقق ندارد و بلکه مجموعه ای است از مقولات متباینه، معنا دارد از آن قاعدۀ فلسفی که در رابطۀ با تکوینیات و واقعیات است، استفاده کنیم؟

مرحوم آخوند(ره) در موارد و مسائل متعددی در همین کفایه(ظاهرا یکی از آنها مسألۀ واجب تأخیری است آن طور که در ذهن من است) اتکا و استناد به این قاعده کرده اند، در حالی که این قاعده هیچ ربطی به مسائل اعتباری ندارد و در اصول و فقه نمی توانیم به این قاعده استنادی داشته باشیم.

این یک اشکال در حقیقت اساسی و مبنایی بر کلام مرحوم محقق خراسانی(ره) است.

و اما اشکال دوم امام(مدظله) این است که می فرمایند: فرضا قبول کردیم که قاعدۀ الواحد در ما نحن فیه و امثال ما نحن فیه هم جریان پیدا می کند، لکن شما چطور این قاعده را اینجا تطبیق کرده اید؟ شما گفتید که چون اثر واحد است، کشف از این می کند که مؤثر در این اثر هم باید شیء

ص:159

واحد باشد و در نتیجه آن شیء واحد را قدر جامع بین انواع نمازهای صحیحه و افراد نمازهای صحیحه قرار دادید. اما حضرت امام(مدظله) می فرمایند: شما اثر واحد ذکر نکردید، برحسب عبارت، چهار پنج اثر ذکر کردید و گفتید: نهی از فحشاء و منکر یک اثر است، معراجیت یک اثر دیگر است، «قربان کل تقی» اثر سوم است، «الصلاة خیر موضوع» این خیر موضوع بودن، اثر چهارم است و لابد آثار دیگری هم هست که شما ذکر نفرموده اید. پس چرا می فرمایید که از وحدت اثر پی به وحدت مؤثر می بریم؟ شما که وحدت اثر فرض نکردید. اگر بخواهید«قاعدۀ الواحد» را پیاده کنید باید یک اثر در کار باشد و«وحدة الأثر» در کار باشد. تازه در همان اثر«الصلاة تنهی عن الفحشاء و المنکر» ایشان می فرمایند: خود این به آثار متعدده انحلال پیدا می کند، برای این که فحشاء و منکر دامنۀ وسیعی دارد، شرب الخمر یک مصداقش است، غصب یک مصداقش است، دزدی و سرقت یک مصداقش است، سایر محرمات، مصادیق دیگر فحشاء و منکر هستند و پیداست که اینها هرکدام استقلال دارند، شرب الخمر استقلال دارد، سرقت استقلال دارد، غصب استقلال دارد، سایر محرمات هکذا. نتیجه این می شود که«الصلاة تنهی عن الفحشاء و المنکر» به تعداد فحشاها و منکرها انحلال پیدا می کند. پس این که می فرماید: «الصلاة تنهی عن الفحشاء و المنکر» یعنی«الصلاة تنهی عن شرب الخمر» این یک اثر است، «الصلاة تنهی عن الزنا» مثلا، این اثر دیگر است. «الصلاة تنهی عن الغصب» این اثر سوم است، پس اگر ما بودیم و آیۀ شریفۀ تنها و روایات معراج و قربان و خیر موضوع در کار نبود، نمی توانستیم بگوییم این اثر واحد است، بلکه به لحاظ تعدد مصادیق فحشاء و منکر، باید بگوییم: آثار متعددی دارد و اگر آثار متعدد باشد، دیگر قاعدۀ«الواحد لا یصدر الا من الواحد» نمی تواند جریان پیدا کند. برای این که اثر واحد نداریم تا بگوییم: «لا یصدر الاّ من الواحد».

پاسخ استاد به اشکال دوم حضرت امام(مدظله)

این اشکال را هم ایشان به مرحوم آخوند(ره) ذکر کرده اند، لکن به نظر می رسد که این اشکال قابل جواب است، برای این که استدلال مرحوم آخوند(ره) ابتناء بر این آثار و تعدد آثار ندارد، یعنی اگر ما بودیم در باب صلاة، آیۀ شریفه نبود که این طور دچار اشکال شود، فقط یک اثر در کار بود:

«الصلاة معراج کل مؤمن»، کافی بود که استدلال مرحوم آخوند(ره) تمام باشد. برای این که تمام نمازهای صحیحه در اثر معراجیت مشترک هستند و روی قاعدۀ«الواحد لا یصدر الاّ من الواحد»، باید قدر جامعی در این اثر، مؤثر باشد و آن قدر جامع عبارت از موضوع له لفظ صلاة است مثلا استدلال متوقف بر تعدد آثار نیست. حال که متوقف نشد، آیا تعدد آثار لطمه ای به استدلال می زند؟ نه، برای این که تعدد آثار در آنجایی لطمه به استدلال می زند که احتمال بدهیم مؤثر در هر اثری غیر

ص:160

از مؤثر در اثر دیگر است، مثلا اگر در بین نمازهای صحیحه فرضا این اختلاف بود که بعضی از نمازهای صحیحه عنوان معراجیت داشت و بعضی دیگر عنوان قربانیت کل تقی داشت، می گفتیم قاعدۀ الواحد نمی تواند پیاده شود، برای این که آنچه مؤثر در معراجیت است، غیر از آن است که مؤثر در قربانیت است، مؤثر در اثر اول با مؤثر در اثر دوم بینشان مغایرت است.

اما اگر فرض کردیم که واقعیت مسأله هم به این صورت است که تمام نمازهای صحیحه در معراجیت مشترک هستند، اشتراک اینها در قربانیت لطمه ای به قاعدۀ«الواحد لا یصدر الا من الواحد» نمی زند، به عبارت روشن تر این که از راه معراجیت تمامی نمازهای صحیحه می خواهیم قدر جامع بین نمازهای صحیحه درست کنیم، این متوقف نیست بر این که نمازهای صحیحه غیر از معراجیت، اثر دیگری نداشته باشد، می خواهد اثر دیگری داشته باشد یا نداشته باشد؛ وجود اثر دوم یا سوم در ملاک قاعدۀ«الواحد لا یصدر الاّ من الواحد» ایجاد خلل نمی کند. بالاخره این سؤال است که چطور تمام نمازهای صحیحه در معراجیت مشترک هستند؟ آیا می شود نمازهای صحیحه بدون قدر جامع در معراجیت اشتراک داشته باشند؟ اگر بین مسألۀ تعدد و قاعدۀ الواحد منافات قائل شویم، در فرضی است که در صورت تعدد، احتمال دهیم مؤثر در هر اثری غیر از مؤثر در اثر دیگر باشد، آن که قربان است غیر از آن است که معراج است، آن که معراج است غیر از آن است که ناهی از فحشاء و منکر است. اما اگر این حرف را نزدیم و نمی زنیم، بلکه می گوییم: تمامی افراد نمازهای صحیح در معراجیت مشترک هستند. همین سبب می شود که قاعده پیاده شود. در حقیقت این واحدی که اینجا ذکر می کنیم، واحد به لحاظ مؤثرها است، یعنی مؤثرها متعدد، اثر واحد، «فیستکشف ان المؤثر ایضا واحد» و الاّ اثر واحد در مقابل آثار متعدده نیست تا به ایشان اشکال شود که شما تعدد آثار در اینجا فرض کرده اید. کأنّه در اینجا خلطی شده که این وحدتی که به لحاظ اثر می گوییم، در مقابل چیست؟ در مقابل مؤثرهای متعدد، «اذا کان المؤثرات متعددة و الأثر واحدا یستکشف ان المؤثر ایضا واحد»، می خواهد اثر دیگری هم غیر از این اثر در رابطۀ با همۀ این مؤثرات وجود داشته باشد یا نداشته باشد. این ایجاد فرقی در این جهت نمی کند. لذا به نظر می رسد که این اشکال دوم ایشان به این صورتی که ذکر شده است، بر مرحوم آخوند(ره) وارد نباشد.

اشکالات دیگر بر کلام مرحوم آخوند(ره)

دو سه اشکال دیگر هم بر مرحوم آخوند(ره) شده که بعضی از آنها وارد است. یکی از این اشکالات، بسیار مهم و اساسی است و به نظر می رسد که این اشکال قابل جواب نباشد و در نتیجه کلام مرحوم آخوند(ره) به واسطۀ این اشکال تقریبا متزلزل و خراب می شود. این اشکال احتیاج به توضیح دارد. اشکال این است: به مرحوم آخوند(ره) گفته شده: این آثاری را که به عنوان نهی از

ص:161

فحشاء و منکر، به عنوان معراجیت و قربانیت و امثال ذلک ذکر کرده اید، آیا موضوع این آثار ماهیّت صلاة و مفهوم صلاة است، یا موضوع این آثار، وجود ذهنی صلاة است یا موضوع این آثار وجود خارجی صلاة است؟ شق چهارم نداریم.

ما گاهی تعبیر به ماهیّت می کنیم، در اینجا از ماهیّت فلسفی بحث نمی کنیم که شما اینطور نوشته اید، مقصود ما از ماهیّت همان مفهوم کلی است، نه آن ماهیّت که عبارت از جنس و فصل و جنس قریب و جنس بعید و امثال ذلک در آن باشد.

آیا معروض این آثار و موضوع این آثار، مفهوم و ماهیّت صلاة است یا وجود ذهنی صلاة یا وجود خارجی صلاة؟ اگر کسی احتمال دهد که ماهیّت صلاة این آثار را دارد، مثل بعضی از لوازمی که ملزومش عبارت از ماهیّت است، چون ما در تقسیم لوازم می خوانیم که یک قسم از آنها«لوازم الماهیة» است، لوازم الماهیه یعنی چیزی که معروضش خود ماهیّت است، مثل چه؟ مثل زوجیت نسبت به اربعه که در لازم بودن زوجیت نسبت به ملزوم اربعه، نه وجود ذهنی دخالت دارد و نه وجود خارجی. و لذا از آن به لازم الماهیه تعبیر می شود. آیا این آثاری که برای نماز ذکر کردید، مثل زوجیت نسبت به اربعه می باشد که به عنوان لازم الماهیه و لازم المفهوم مطرح است؟ پیداست که مسأله اینطور نیست. مفهوم صلاة و ماهیّت صلاة، نهی از فحشاء و منکر نمی کند، انسان را به جایی نمی رساند، عنوان معراجیت به هیچ مؤمنی عنایت نمی کند و همین طور وجود ذهنی صلاة، اگر هزار بار مفهوم صلاة را تصور کنید و به این ماهیّت، لباس وجود ذهنی بپوشانید، هیچ گونه نهی از فحشاء و منکری بر این وجود ذهنی ترتب پیدا نمی کند و این وجود ذهنی قطعا موجب حصول این آثار و برکات نمی شود. پس راه منحصر شد به این که بگوییم معروض این آثار و ملزوم این لوازم، وجودات خارجیۀ صلاة است، نماز تا وجود خارجی پیدا نکند، نهی از فحشاء و منکر نمی کند، تا وجود خارجی پیدا نکند، سایر آثار آن ترتب پیدا نمی کند. خوب این چه اشکالی دارد؟

همۀ این وجودات خارجیۀ نمازهای صحیح، در این آثار مشترک هستند. همان طور که نماز حاضر چهار رکعتی«یترتب علیه هذه الآثار»، نماز مسافر دو رکعتی هم«یترتب علیها هذه الآثار».

همانطور که نماز متوضی«یترتب علیه هذه الآثار»، نماز متیمم هم«یترتب علیها هذه الآثار».

همانطور که«صلاة القائم یترتب علیها هذه الآثار، صلاة القاعد و المضطجع ایضا یترتب علیها هذه الآثار» تا منتهی شود به صلاة غرقی که آن هم«یترتب علیها هذه الآثار».

نکتۀ اصلی اینجا است که وجودات خارجیه ای داریم که در ترتب این آثار مشترک هستند.

مستشکل می گوید: این را پذیرفتیم، لکن شما مرحوم آخوند(ره) از این راه چه هدفی را می خواهید دنبال کنید؟ می فرمایید: ما از این که این وجودات خارجیه در ترتب این آثار مشترک هستند، کشف می کنیم که بین این وجودات مشترکه قدر جامعی وجود دارد که آن قدر جامع دخالت در ترتب این

ص:162

آثار دارد.

می گوییم: اگر انسان چشمش را ببندد، حرف بسیار خوبی است، لکن یک تجزیه و تحلیل در اینجا لازم است تا ببینیم این حرف درست است یا نه؟ یک جهت را که باید ملاحظه کنیم این است که این وجودات چون وجودات صحیحه هستند، مؤثر در این آثار هستند، و الاّ نماز حاضر اگر باطل شد، «لا یکون مؤثرا فی هذه الآثار»، اما نماز حاضر چون نماز صحیح است، مؤثر در این اثر است.

نماز حاضر صحیح مؤثر در این اثر چیست؟ نمازی است که عنوان تمامیّت و چهار رکعتی در آن وجود داشته باشد و الاّ اگر یک حاضری بایستد نماز چهار رکعتی را دو رکعت بخواند، این«لا یکون مؤثرا فی هذه الآثار». پس نماز چهار رکعتی حاضر به وصف چهار رکعتی، مؤثر در این اثر است.

نماز دو رکعتی مسافر چطور؟ نماز دو رکعتی مسافر«بما انها مقصورة» موجب ترتب این آثار است و الاّ اگر مسافری بایستد و نماز دو رکعتی را چهار رکعت بخواند، «لا یکون مؤثرا فی هذه الآثار» پس «صلاة المسافر بما انها مقصورة» مؤثر در این آثار است. پس نماز چهار رکعتی«بما انها تام» مؤثر در این آثار است، نماز دو رکعتی مسافر«بما انها قصر» مؤثر در این آثار است.

سؤال می کنیم: بین نماز تمام و قصر، قدر جامع چیست؟ آیا در قدر جامع، خصوصیت تمامیّت برای حاضر مطرح است یا نه؟ اگر بگویید در قدر جامع این خصوصیت مطرح نیست، نماز حاضر ناتمام«لا یکون مؤثرا فی هذه الآثار» و اگر بگویید خصوصیت تمامیّت نسبت به حاضر مطرح است و خصوصیت قصریّت نسبت به مسافر مطرح است، «فما هو القدر الجامع»؟ پس قدر جامع چه شد؟ شما که از نظر حاضر، خصوصیت تمامیّت را دخیل می دانید و از نظر مسافر، خصوصیت قصریّت را دخیل می دانید، پس قدر جامع بین نماز حاضر و نماز مسافر چیست؟ به عبارت روشن تر، در باب زید و عمر و بکر، مسأله را چطور تلقی می کنید؟ می گویید: اگر خصوصیات فردی زید و عمرو و بکر را ملاحظه کنیم، چگونه هستند؟ بین زید و عمرو و بکر با حفظ خصوصیات فردیّه کمال مباینت تحقق دارد. پس کجا می توانیم زید و عمرو و بکر را جمع کنیم و بین اینها قدر جامع درست کنیم؟ آنجا که آن خصوصیتها را قیچی کنیم، خصوصیتها را الغاء کنیم. با الغاء خصوصیات فردیّه زید و عمرو و بکر، قدر جامع تحقق پیدا می کند. اما اگر خصوصیات دخالت پیدا کرد، دیگر معنا ندارد قدر جامع درست کنید، چون متباینات هستند. آن وقت مسأله را به این صورت می گوییم: آیا این خصوصیات که در صحت نمازهای صحیحه مثل قصریّت، تمامیّت و امثال ذلک معتبر است، را در قدر جامع حفظ می کنید یا نه؟ شق سومی ندارد. آیا این خصوصیات محفوظ است یا کنار است؟ اگر بگویید این خصوصیات کنار است، می گوییم: قبول داریم قدر جامع هست، اما اگر خصوصیات کنار برود، صحت کنار می رود. صحت که کنار رفت، این آثار هم کنار می رود. این آثار، تابع صحت است؛ صحت هم تابع خصوصیات است، نگفته اند شخص حاضر هر نمازی می خواهد بخواند، بلکه نماز

ص:163

با خصوصیت چهار رکعتی«تَنْهی عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ» است.

پس اگر خصوصیات را کنار بگذارید، چون این آثار، آثار نماز صحیح است و نماز صحیح هم تابع این خصوصیات است، اثری دیگر در کار نیست و از راه وحدت اثر نمی توانید به جایی برسید.

اما اگر خصوصیات را حفظ کردید، چون بین نماز حاضر و نماز مسافر مباینت است، دیگر نمی توانید بین آنها قدر جامع پیدا کنید. برای اینکه قدر جامعش نماز است، نماز که اثر نهی از فحشاء و منکر ندارد. نماز صحیح این اثر را دارد و نماز صحیح با ملاحظۀ خصوصیات، نماز صحیح است.

پس در نتیجه مجبور هستید که این آثار را آثار وجودات خارجیۀ نمازهای صحیح بگیرید و در عین حال نمی توانید کشف جامع کنید، برای این که این وجودات، خصوصیات وجودیه در صحتشان دخالت دارد و در نتیجه در ترتب اثر دخالت دارد و با حفظ خصوصیات نمی شود بین زید و عمر و بکر یک قدر جامع تصویر کنید.

به نظر من این مهمترین اشکالی است که به مرحوم آخوند(ره) شده و به نظر می رسد که این اشکال قابل جواب نباشد. با این حال دقتی هم در این اشکال بفرمایید.

پرسش:

1 - تصویری که مرحوم آخوند(ره) از جامع ارائه کرده است، چیست؟

2 - حضرت امام(مدظله) چند اشکال بر این تصویر کرده اند؟ آنها را به طور مختصر بیان کنید.

3 - اشکال قوی دیگر بر مرحوم آخوند(ره) را بیان کنید.

ص:164

درس یکصد و چهاردهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

شناخت جامع از راه آثار و خواص آن

اشکالات دیگری بر مرحوم آخوند(ره) وارد شده که به دو تا از آنها اشاره می کنیم: یک اشکال این است که این تصویری را که شما در رابطۀ با جامع بنابر قول صحیحی داشتید، ما آن را نمی شناسیم، فقط از راه آثار و خواصی که در آیات و روایات برای آن ذکر شده، می توانیم اشارۀ به آن جامع بکنیم. همان طوری که عرض شد این آثار روی نظر مرحوم آخوند(ره) دخالتی در آن جامع ندارد، فقط عنوان مشیر در اینجا مطرح است که از راه این آثار اشارۀ به آن جامع می شود. در حقیقت اشارۀ به معنای صلاة و به موضوع له لفظ صلاة می شود، البته این ابهام و اجمال از نظر ما وجود دارد، طبعا در رابطۀ با خود شارع که الفاظ را برای معانی صحیحه وضع کرده و لفظ صلاة برای جامع بین افراد صحیحه است، آن جامع از نظر خود شارع مشخص است و هیچ گونه ابهام و اجمالی ندارد، ولی ما نتوانستیم آن جامع را به دست بیاوریم و معنای اصلی و موضوع له لفظ صلاة را به دست بیاوریم و الاّ شارع بما انه واضع بنابر قول به حقیقت شرعیه یا«بما انه مستعمل» احاطۀ علمی به همۀ مسائل دارد. برای او طبعا هیچ گونه ابهام و اجمالی تحقق ندارد. اما برای ما این ابهام هست و فقط از راه آثار می توانیم اشارۀ به آن معنا بکنیم. پس برای متشرعه که آثار نماز را به این کیفیت نمی دانند و یا

ص:165

یک طلبه قبل از این که به کفایه برسد و از این آثار اطلاع پیدا کند و در حقیقت برای هرکسی که اطلاعی از این آثار ندارد، روی بیان شما نماز دیگر برای او هیچ معنایی نمی تواند داشته باشد، برای این که آن معنای موضوع له که مبهم است، این شخص هم اطلاعی از آثار ندارد تا از راه آثار، به آن معنای موضوع له و معنای صلاة پی ببرد. این شخص بازاری که نمی داند نماز ناهی از فحشاء و منکر است یا نمی داند نماز معراج کل مؤمن است و این آثار و خواص برای او روشن نیست، از کلمۀ نماز چه درک می کند؟

روی مبنای شما هیچ نباید درک کند، برای این که معنای جامع که مبهم است خود شما هم نمی دانید، این آثار را هم که نمی داند تا از راه آثار پی به آن جامع ببرد و به آن معنای موضوع له ببرد، لازمۀ بیان شما این است که اگر کسی جاهل به این آثار شد«کما هو الغالب فی المتشرعه» که این آثار را نمی دانند، باید بگوییم«لا یفهمون من لفظ الصلاة شیئا» اینها از لفظ نماز هیچ نباید بفهمند و هیچ نباید درک کنند، در حالی که واقعیت مسأله چنین نیست، اگر کسی این آثار را هم نداند باز هم معنای صلاة«کما هو الغالب بین الناس» یک معنای مبهم و مجملی نیست که از شنیدن لفظ صلاة انتقال به چیزی پیدا نکنند یا مثلا از شنیدن لفظ صلاة انتقال پیدا می کنند به این که یک عبادتی است، اما آن عبادت چیست؟ از کلمۀ صلاة هیچ نمی فهمند، پس بیان شما این تالی فاسد را دارد و واقعا هم مسأله اینطور نیست، چون شما راه را منحصرا عبارت از این آثار قرار دادید، «فالجاهل بالآثار لا طریق له الی معنی الصلاة اصلا لا بذاته و لا بالأثر» به ذاتش که برای شما هم مجهول است بالأثر هم که او اطلاعی از این آثار و خواص ندارد. لذا این تصویر جامع به عنوان معنای موضوع له لفظ صلاة به این کیفیت نمی تواند قابل قبول باشد.

دخالت شرائط در موضوع له

یک اشکال هم روی آن حرفی که قبل از شروع در تصویر جامع ذکر کردیم، وجود دارد و آن این است که آیا شرائط در تسمیه و یا در موضوع له دخالت دارد یا ندارد؟ ما گفتیم شرائط سه قسم است:

یک قسم شرایطی که امکان اخذ در متعلق دارد و خارجا هم اخذ در متعلق شده است. قسم دوم این که امکان اخذ در متعلق دارد ولی خارجا در متعلق اخذ نشده، مثل عدم ابتلاء به مزاحم أقوی. و قسم سوم شرایطی است که اصلا امکان اخذ در متعلق ندارد، مثل قصد قربت به معنای داعی الامر روی مبنای مرحوم محقق خراسانی(ره)، ما آنجا عرض کردیم که ظاهر این است که این دو قسم اخیر شرائط، داخل در محل نزاع نیستند، کسی نیامده اینها را داخل در محل نزاع بکند، به طوری که صحیحی بگوید که اگر نماز مبتلای به ازاله شد، «هذه لیست بصلاة لانها مبتلی بالمزاحم الأقوی» اگر نظر مرحوم آخوند(ره) هم همین باشد که در باب شرائط تفصیل قائل بشود و شرائط قسم اول را

ص:166

داخل در محل نزاع ببیند و آن دو قسم اخیر شرائط را خارج از محل نزاع ببیند، در حقیقت صحت نماز را از لحاظ شرائط تنها در رابطۀ با شرائط قسم اول داخل در محل بحث قرار بدهد؛ آن وقت یک اشکال دیگر به ایشان وارد است و آن این است که این دلیل شما با مدعای شما تطبیق نمی کند، برای این که مدعای شما صحت مطلقه نیست، مدعای شما صحت از حیث شرائط قسم اول علاوۀ بر اجزاء است، اما از حیث شرائط قسم ثانی و قسم ثالث، دیگر صحت از این قسم، داخل در محل نزاع و مدعای شما نیست، پس شما صحت مطلقه را ادعا نمی کنید، «صحت من حیث الأجزاء و من حیث بعض الشرائط» را ادعا می کنید، اما دلیلتان چه اقتضا دارد؟

دلیل شما که از راه این آثار می خواهید پی به یک جامعی ببرید، آثار صحیح مطلق است، یعنی نمازی می تواند ناهی از فحشاء و منکر باشد که همۀ اجزاء و همۀ شرائط در آن تحقق داشته باشد، حتی عدم ابتلاء به مزاحم اقوی، عدم ابتلاء به ازاله بنابر این که ابتلای به ازاله موجب بطلان نماز است، نمازی که به سبب ابتلای به مزاحم اقوی محکوم به بطلان است«لا تکون ناهیة عن الفحشاء و المنکر، لا تکون معراج کل مؤمن و هکذا بالنسبه الی سائر الاثار» پس آثار مال صحیح مطلق است، آیا می شود گفت نماز بدون قصد قربت، نهی از فحشاء و منکر می کند، می شود گفت نماز بدون قصد قربت معراج کل مؤمن است، بالاخره نمازی که دارای صحت مطلقه باشد این آثار بر آن ترتب پیدا می کند، آن وقت مدعای شما صحت مطلقه نیست و دلیل شما اقتضای صحت مطلقه را دارد، «فالدلیل لا ینطبق علی المدعی» منتها عرض کردم مرحوم آخوند(ره) نیامده اند در باب شرائط به حسب ظاهر تفصیلی قائل بشوند.

عرض کردم که در اواخر بحث صحیحی و اعمی ایشان مسألۀ شرائط را عنوان می کند، اول می فرماید: محتمل است که ما بگوییم شرائط اصلا از محل بحث خارج است، دیگر تفصیلی هم بین شرائط قائل نیستند، لکن در آخر می فرمایند«لکن الصحیح» این است که قائل بشویم به این که شرائط هم معتبر در باب صحت و در باب این موضوع له مسمی، ایشان در باب شرائط تفصیلی قائل نشدند به همان نحو اجمال اعتبار شرائط را ذکر کردند، استبعاد شده که ایشان مسألۀ عدم ابتلای به مزاحم أقوی یا چیزهایی که از امر تأخر دارد که خود امر هم متأخر از تسمیه و موضوع له است. بعید است که ایشان بخواهند اینها را در مقام تسمیه دخیل بدانند. و روی این استبعاد، اشکال عدم تطبیق دلیل بر مدعا هم یکی از اشکالاتی است که متوجه مرحوم آخوند(ره) خواهند بود، این تصویر ایشان بود.

راه حل مرحوم محقق نائینی(ره) و راه حل مرحوم محقق عراقی(ره)

بزرگان تلامذۀ مرحوم آخوند(ره) مثل مرحوم محقق الشیخ ضیاء الدین عراقی(ره)، مرحوم

ص:167

محقق نائینی(اعلی الله مقامه الشریف)، مرحوم محقق کمپانی صاحب حاشیه(اعلی الله مقامه)، مرحوم سیدنا الاستاد آقای بروجردی(اعلی الله مقامه) که سالیان متعدد از محضر مرحوم آخوند(ره) استفاده کردند و از تلامذۀ مبرّز ایشان بودند، اینها در مقام تصویر جامع چه راهی را طی کردند؟ مرحوم محقق نائینی(ره) از اول گفتند: نیازی به تصویر جامع نداریم، ایشان نماز را به اختراعات مرکّبه تشبیه کردند و این که«لا نحتاج الی الجامع»، اما آن بزرگان ثلاثۀ دیگر مسألۀ لابدّیت تصویر جامع را پذیرفته اند، همانطوری که مرحوم آخوند(ره) قائل به لابدّیت هستند، لذا خودشان را مجبور دیدند که در مقام تصویر جامع برآیند و ما هم ناچاریم که بیانات اینها را در این رابطه ملاحظه و بررسی بکنیم.

فرق جامع حقیقی و جامع عنوانی

مرحوم محقق عراقی الشیخ ضیاء الدین(ره) می فرمایند: جامعی که ما می خواهیم مثلا بین نمازهای صحیحه تصویر کنیم، چه سنخ جامعی است؟ یک جامعی داریم که از آن تعبیر به جامع مقولی و یا جامع ماهوی می شود، مثلا می گوییم بین زید و عمرو و بکر و خالد و تمامی افراد انسان جامع وجود دارد، آن جامع، جامع ماهوی است، یعنی«هذه الافراد مشترکة فی ماهیة واحدة و فی مقولة واحدة» و او جامع انسانیت و ماهیّت انسانیه است. پس اگر ما افرادی را داشته باشیم که در یک ماهیتی مشترک باشند، می توانیم جامع ماهوی بین آنها تصویر بکنیم همان طوری که بین افراد انسان و سایر افراد انواع دیگر، جامع ماهوی و مقولی کاملا مطرح است، اما در ما نحن فیه ما جامع مقولی و جامع ماهوی نداریم، چرا نداریم؟ می فرماید: نه تنها بین مصادیق نمازهای صحیح مثل حاضر و مسافر و متوضی و متیمم و قائم و قاعد، جامع ماهوی وجود ندارد؛ بلکه یک دانه نماز هم اگر شما فرض بکنید بین اجزاء یک نماز جامع ماهوی محال است، چرا؟ برای همان نکته ای که من مکرر عرض می کردم، وحدت یک نماز وحدت اعتباری است و چیزهایی که این وحدت اعتباریه بینشان ملاحظه شده و به نام نماز از آن تعبیر می کنیم، خودشان مقولات مختلفه و منباینه هستند، بعضی هایشان از مقولۀ أین و مکان است، بعضی ها از مقولۀ فعل است، بعضی ها از مقوله دیگر است و در جای خودش در فلسفه این معنا ثابت شده که بین مقولات مختلفه تباین کلی وجود دارد و امکان ندارد بین مقولات، یک جامع حقیقی و جامع ماهوی تحقق داشته باشد، لذا ایشان می فرماید اگر ما بخواهیم بین اجزاء نماز، یک جامعی درست کنیم، در یک نماز دست ما به جایی نمی رسد و مستحیل است که یک جامع مقولی و ماهوی در یک نماز داشته باشیم، تا چه برسد به این که بخواهیم نماز مسافر را با حاضر، نماز متوضی را با متیمم تا برسد به نماز غریق، همه اینها را بخواهیم در تحت یک ماهیّت و یک مقوله بیاوریم، ممتنع است، لذا نباید جامع مقولی و ماهوی را کاری داشته

ص:168

باشیم.

از آن که پایینتر می آییم، یک جامعی داریم که از آن تعبیر می شود به جامع عنوانی که سابقا هم این تعبیرات را ذکر می کردیم، جامع عنوانی آن است که افرادی در تحت یک عنوان مجتمع باشد و لو این که از نظر ماهیّت و مقوله تعدد داشته باشند، اما یک عنوانی اینها را جمع می کند، یک عنوانی به عنوان سرپوش و چتر همۀ اینها را زیر سرپوش خودش قرار می دهد. مثل این که در باب نماز بیاییم جامع عنوانی این طوری درست کنیم، بگوییم عنوان«الناهیة عن الفحشاء و المنکر» این غیر از بیان مرحوم آخوند(ره) است، این جامع بین تمام نمازهای صحیحه است، اما نه جامع ماهوی، برای این که یک نماز هم نمی شود یک ماهیّت داشته باشد، اما یک عنوانی است، عنوان«الناهیة عن الفحشاء و المنکر» مرحوم آخوند(ره) می فرمود: از راه نهی از فحشاء و منکر پی به جامع می بریم اما این احتمالی که ایشان ذکر می کنند و بعد هم می خواهند نفی بکنند این است که نفس همین عنوان جامعیت داشته باشد، به عنوان جامع عنوانی در مقابل جامع مقولی و جامع ماهوی. ایشان می فرماید:

این مستحیل نیست، مثل جامع ماهوی نیست که مسألۀ استحاله را پیش کشیدیم، این استحاله ندارد ولی ظاهر این است که چنین جامعی به عنوان موضوع له لفظ صلاة اخذ نشده، البته این را دیگر ایشان ندارد. یک مؤیدش همان اشکالی بود که از مرحوم آخوند(ره) دفع کردیم و در کلام مرحوم آقای بروجردی(ره) بود که اگر عنوان«الناهیة عن الفحشاء و المنکر» معنای نماز باشد باید آیۀ شریفه را این طوری معنا کنیم، یعنی آن اشکال مرحوم آقای بروجردی(ره) اینجا وارد است، باید بگوییم«إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهی عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ» معنایش این می شود که«الناهیة عن الفحشاء و المنکر، تنهی عن الفحشاء و المنکر»، آیا می شود با آیۀ شریفه این طوری برخورد کرد؟

عرض کردم در کلام ایشان این حرف ذکر نشده، لکن این مؤیدی می شود بر این که جامع عنوانی مثل«الناهیة عن الفحشاء و المنکر» موضوع له لفظ صلاة نیست و مسمای به اسم نماز نیست، پس جامع چیست؟ تعبیر ایشان این است که جامع عبارت است از حصه ای از وجوداتی که نمازهای صحیحه را دربر می گیرد و توضیحش این است که ما مثلا می آییم نمازهای فاسد را در یک طرف جمع می کنیم، نمازهای صحیح را در یک طرف جمع می کنیم و می گوییم«لنا حصتان»، یک حصه ای مشتمل بر وجودات نمازهای صحیحه است و یک حصه ای مشتمل بر وجودات نمازهای فاسده است، آن وقت جامع بین نمازهای صحیح همین حصه است، همین قسمتی است که«یشتمل الصلوات الصحیحه»، کما این که جامع بین نمازهای فاسده هم طبعا همان قسمتی است که«یشتمل الصلوات الفاسدة»، آیا اگر نمازهای صحیحه را ما یک طرف و نمازهای فاسده را یک طرف جمع کردیم، شما نمی توانید بگویید همۀ نمازهای صحیحه این طرف واقع شده، مجموعۀ نمازهای صحیحه در این طرف تحقق دارد و مجموعۀ مثلا نمازهای فاسده در یک طرف دیگر تحقق دارد،

ص:169

پس جامع بین نمازهای صحیحه بعد از آن که جامع مقولی و ماهوی ممتنع بود و بعد از آن که جامع عنوانی مسلم موضوع له نیست و لو این که استحاله ندارد، عبارت از این عنوان است«الحصة من الوجودات تشتمل علی الصلوات الصحیحه» این بیان ایشان در تصویر جامع است.

اشکال استاد بر کلام مرحوم محقق عراقی(ره)

عرض می کنیم آیا این حصه از وجودات این وجود است یا از وجودات کلی و ماهیّت است، یا یک شق ثالثی است، شق ثالث که نمی توانیم تصور کنیم، یا باید بگویید این حصه از وجودات ماهیّت است و کلی است، یا باید بگویید از وجودات این وجود است؟ اگر می گویید از ماهیّت است، شما که گفتید در ماهیّت ممتنع است که تصویر جامع ماهوی داشته باشیم، برای این که مقولات متباینه چطور امکان دارد زیر پوشش یک ماهیّت و یک مقوله قرار بگیرد؟ لابد باید بگویید از وجود است، اگر گفتید وجود است ما سه اشکال داریم: اولا اگر وجود شد، وجود مساوق با جزئیت است، هرکجا که مسألۀ وجود مطرح باشد همراه وجود جزئیت و تشخص مطرح است. اگر جزئیت و تشخص مطرح است شما که گفتید موضوع له لفظ صلاة مثل اسماء اجناس عمومیّت دارد نه خصوصیت، آیا شما در لفظ صلاة، وضع را عام و موضوع له را خاص می دانید؟ مسلم چنین نیست، شما از یک طرف می گویید لفظ در صلاة وضع عام، موضوع له عام است. می پرسیم جامع بین افراد صحیحه چیست؟ می گویید وجود حصۀ از وجود، وجود هم که مساوق است با تشخص و جزئیت، آن وقت جزئیت با عمومیّت معنای موضوع له، چطور قابل جمع و قابل اجتماع است؟

ثانیا این وجودات را شما وجود واحد می بینید یا وجودات متعدده؟ این که می گویید«الحصة من الوجودات المشتملة علی الصلوات الصحیحه» شما برای این وجود، وحدت قائل هستید یا تعدد؟ کدام یکی از اینها است، اگر شما بگویید برای این وجود وحدت قائل هستیم، می گوییم که آیا می شود که ماهیّات متباینه، در وجود اتحاد داشته باشند، یعنی یک وجود داشته باشند؟

مگر شما نمی گویید در صلاة ماهیات متباینه وجود دارد، چطور ماهیات متباینه در یک وجود جمع شده اند، شما در باب عرض و معروض با این که عرض قوام وجودیش به معروض است و اگر معروض نباشد امکان ندارد که عرض وجود داشته باشد، اما در عین حال اگر من از شما بپرسم که آیا برای عرض و معروض دو وجود تحقق دارد یا یک وجود؟ شما چه جواب می دهید؟ این جسمی که معروض بیاض است و بیاض هم معقول نیست که بدون محل در خارج وجود پیدا کند، اما در عین حال دو وجود است یا یک وجود؟ بلا اشکال دو وجود است، برای این که دو ماهیّت و دو حقیقت و دو مقوله است، «وجود الجسم شیء و وجود العرض شیء آخر و لنا فی الخارج وجودان الجسم و البیاض» نه این که نیاز عرض به معروض اقتضا می کند که اندکاک وجودی در معروض پیدا بکند به

ص:170

طوری که فقط یک دانه وجود، در خارج داشته باشیم، پس در باب عرض و معروض وقتی مسأله به این کیفیت است آیا در مقولات مختلفۀ صلاتی، شما می توانید بگویید که در یک وجود جمع هستند با کمال اختلاف و تباینی که بین اینها وجود دارد؟ آیا مجبور هستید بگویید این حصۀ از وجود، وجودات متعدده است، می گوییم اگر وجودات متعدده شد که جامع می خواهد، برای این که نماز برای هر یکی از وجودات وضع نشده به نحو وضع عام، موضوع له خاص نیست، به نحو وضع عام، موضوع له عام است، باید بین این وجودات متعدده شما جامع درست بکنید و هیچ جامعی بین اینها نمی شود الاّ جامع عنوانی و آن«عنوان الحصة من الوجود مشتمل علی الصحیح» است. این عنوان خودش جامع عنوانی است، «الحصة من الوجود» این که جزء حقیقت وجودات نیست، این یک عنوانی است که وجودات را زیر پوشش قرار داده و اگر شما بنا بود که جامع عنوانی، حلاّل مشکل شما باشد، همان«الناهیة عن الفحشاء و المنکر» بهتر از این جامع عنوانی است که شما بیان فرمودید، پس خلاصۀ اشکالی که به مرحوم محقق عراقی(ره) این است که این حصۀ از وجود اولا وجود مساوق با تشخّص است، تشخّص به معنای جزئیت است در حالی که شما موضوع له را معنای عام می دانید. و ثانیا این وجود واحد است یا متعدد؟ اگر واحد باشد غیر معقول است برای این که ماهیات متباینه نمی شود زیر پوشش یک وجود قرار بگیرد و اگر هم متعدد است، متعدد، جامع لازم دارد و هیچ جامعی غیر از جامع عنوانی تصویر نمی شود در حالی که شما از جامع عنوانی خودتان فرار کردید. لذا این تصویر جامع به این کیفیت به نظر می رسد که قابل قبول نیست.

پرسش:

1 - چگونه شناخت جامع از راه آثار و خواص آن امکان پذیر است؟

2 - راه حل مرحوم محقق نائینی(ره) را شرح دهید.

3 - راه حل مرحوم محقق عراقی(ره) و اشکال استاد بر ایشان را بیان کنید.

4 - فرق جامع حقیقی و جامع عنوانی را توضیح دهید.

ص:171

درس یکصد و پانزدهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

ادعای مرحوم محقق کمپانی(ره) در انحصار راه حل در تصویر جامع

مرحوم محقق کمپانی صاحب حاشیۀ بر کفایه، (اعلی اللّه مقامه الشریف) تصویری برای جامع ذکر کرده اند، که در آخر این تصویر می فرمایند: نه تنها برای صحیحی اثر دارد و مفید است، بلکه برای اعمی هم مفید است. منتها اختلافی بین اینها در یک جهتی است، که آن جهت را ان شاء اللّه بعد عرض می کنیم. می فرمایند: هرچه انسان فکر کند و بهتر از این بخواهد تصویر کند، امکان ندارد و راه منحصر در همین است. مقدمتا می فرمایند: سنخ ماهیّات و مفاهیم با وجودات و واقعیات، سنخ متقابل و متعاکس است. یعنی به این صورت که در ماهیّات و مفاهیم، هرچه ابهام بیشتر باشد، سعۀ این ماهیّت بیشتر است. و هرچه قیود واضحه کمتر داشته باشد، در سعۀ این ماهیّت مؤثر است. در مقابل، ماهیّت هرچه روشن تر باشد و هرچه قیودش واضح تر باشد و هرچه جهات دخیلۀ در او روشن تر باشد، از سعه و گستردگی او کمتر خواهد شد. اما در مقابل مسألۀ وجودات و مسأله واقعیات عکس ماهیّت است. متقابل با ماهیّت است به این نوع، که دربارۀ وجودات، هرچه وجود ضعیف تر و مبهم تر و محدودتر باشد، این وجود نارساتر و مضیّق تر و محدودتر خواهد بود. اما در مقابل هرچه وجود روشن باشد و هرچه خالی از ابهام باشد، سعۀ دایرۀ این وجود بیشتر خواهد بود.

ص:172

تا می رسد به ذات مقدس باری تعالی که واجب الوجود است، به لحاظ این که روشن تر است و به قول مرحوم حاجی سبزواری(ره) در منظومه«یا من هو اختفی لفرط نوره» شدت نور و شدت وجود، گاهی آن عکس العمل را به وجود می آورد و الاّ شدت نور معنای اولیش، وضوح و روشنایی بیشتر است و واجب الوجود روی همین جهت است که تمام سعه و گستردگی دربارۀ او مطرح است به طوری که تمامی موجودات عالم در پرتو نور وجود واجب الوجودند. اما در باب وجودات هرچه روشن تر، سعۀ آنها بیشتر و هرچه خفی تر و ضعیف تر و ناقص تر، سعۀ وجودی آنها کمتر است.

اقسام ماهیات

بعد می فرمایند: ما دو نوع ماهیّت در خارج می بینیم: یک قسم عبارت از ماهیّات اصیله و متأصله، یعنی ماهیّات به معنای حقیقی، ماهیّات اصیل، ماهیّاتی که از نظر ماهیّت هیچ نقصی و کمبودی ندارند، مثل ماهیّت انسان که عبارت از«حیوان ناطق» است. از خصوصیات ماهیّات اصیله و متأصله این است که در ذات این ماهیت اصیل و متأصل هیچ گونه ابهامی وجود ندارد، هیچ گونه نقطۀ مجهولی در ذات ماهیّات اصیله وجود ندارد. از ما می پرسند که ماهیّت انسان چیست؟ می گوییم: «حیوان ناطق» می گویند: کم و زیادی در این ماهیّت مطرح است؟ جواب می دهیم نه، تمام ماهیّت انسان با وضوح و روشنی و بدون کم و زیاد، عبارت از«حیوان ناطق» است. ایشان می فرماید:

اگر در چنین ماهیتی ابهامی بخواهد عارض بشود، این ابهام در مرحلۀ ذات ماهیّت نمی تواند مطرح باشد. بلکه در رابطۀ با خصوصیات فردیه و عوارض مشخّصه می تواند مطرح باشد. اگر گفتند: این انسانی که در«دار»، هست وقتی که او را در رابطۀ با ماهیّتش ملاحظه می کنیم، هیچ گونه نقطۀ ابهامی وجود ندارد. اما در همین انسان در(دار) به لحاظ خصوصیات فردیه احتمالاتی دارد، آیا این انسان سفیدپوست یا سیاه پوست است؟ این انسان عالم یا جاهل است؟ این انسان از نظر قامت چند متر قامت دارد؟ و همین طور خصوصیات دیگری که می تواند مطرح بشود. اما در رابطۀ با ماهیّت انسانیت این انسان در(دار)، هیچ گونه مسأله ای وجود ندارد و ابهامی تحقق ندارد.

قسم دوم ماهیّاتی هستند که از آنها تعبیر به ماهیّات اعتباریه و غیر متأصله می کنیم، که عبارت از ماهیّاتی هستند که از چند مقوله تشکیل شده اند. در واقع یک ماهیّت، وجود ندارد، بلکه ماهیّات متعدده کنار هم گذاشته شده اند و با یک وحدت اعتباریه و با یک دید اعتباری واحد به این ماهیّات نگاه کرده اند. مثل ماهیّت صلاة«صلاة ماهیة واحدة» اما نه ماهیّت اصیلة واحده، ماهیّت واحده اعتباری است، برای خاطر این که اجزاء و خصوصیاتی که در تشکیل این ماهیّت اعتباری نقش دارند، خودشان هرکدام یک ماهیّت اصیله متأصله هستند و هرکدام یک مقوله ای هستند، منتها این مقولات متباینه و این ماهیّات متنوعه را شارع به اعتبار، با یک دید وحدتی ملاحظه کرده و این واحد

ص:173

اعتباری را موضوع برای حکم و موضوع برای آثار و احکام شرعیه قرار داده است.

فرق اقسام ماهیات با یکدیگر در کلام محقق کمپانی(ره)

بعد می فرماید: فرق این ماهیّات اعتباریه با ماهیّات اصیله در یک جهت مهم این است که ما گفتیم: در ذات ماهیّات اصیله ابهام تحقق ندارد، در آن چیزهایی که رجوع به ماهیّات اصیله می کند هیچ نوع ابهامی مطرح نیست. ابهام همیشه در حاشیه و در رابطۀ با عوارض و خصوصیات آن ماهیّات است. اما در مقابل این ماهیّات اعتباریه و غیر اصیله ایشان می فرماید: ابهام در رابطۀ با خود این ماهیّات است، در رابطۀ با ذات این ماهیّت واحدۀ اعتباریه است، یعنی نوعا مشخص و روشن نیست که این ماهیّت واحدۀ اعتباریه چیست؟ «بحدوده و ثغوره» برای انسان مشخص نیست. به عبارت روشن تر، ایشان می فرماید: به انسان که نگاه می کنی«له ماهیة ظاهرة و واضحة و غیر مبهمة» اما به نماز«بما انه» که یک ماهیّت اعتباریه است، نگاه می کنی این یک ماهیّت مبهمه است یک ماهیّت غیرواضحه است. منتها ایشان می فرماید: این ماهیّت در عین این که مبهم است کأنّ دو خصوصیت دارد: یکی این که به همین نحو ابهامش در ذهن متشرعه این ماهیّت مبهمه می آید، هر وقت که متشرعه کلمات صلاة را می شنود، همین ماهیّت مبهمه به ذهنش می آید، منتها نمی تواند بیان بکند، از قبیل«یدرک و لا یوصف» است. لذا از راه آثارش آن را بیان می کند، می گوید: آن چه نهی از فحشاء و منکر می کند، آن چه در شبانه روز پنج نوبت خوانده می شود، آن چه به عنوان اساس احکام عملیۀ فرعیه مطرح است، از راه این عناوین همان ماهیّت مبهمه ای را که در ذهن می آید، خود متشرعه بیان و روشن می کند.

اختلاف نظر مرحوم کمپانی(ره) با مرحوم آخوند(ره)

فرق بین بیان ایشان و بیان مرحوم آخوند(ره) را(که هنوز هم بیان ایشان تمام نشده) در همین جا عرض می کنم، ما کلمۀ نهی از فحشاء و منکر را ذکر کردیم ممکن است کسی بگوید: این همان حرف مرحوم آخوند(ره) است؛ ولکن اینطور نیست، زیرا در کلام مرحوم آخوند(ره) اولا آثار صلاة مطرح بود، یعنی آن چیزهای که«صلاة» مؤثر در آنها بود و به وجود آورندۀ آنها بود. اما در کلام ایشان آثار به این معنا مورد نظر نیست، برای این که یکی از آثاری که ایشان ذکر می کند، می گوید: چیزی که در شبانه روز پنج مرتبه خوانده می شود. این که دیگر«لیس من آثار الصلاة»، مثل نهی از فحشاء و منکر نیست. علاوه در کلام مرحوم آخوند(ره) مسأله تأثیر و تأثر مطرح بود، مسأله«الواحد لا یصدر الاّ من الواحد» مطرح بود، اما در کلام ایشان هیچ این حرفها مطرح نیست، در مسأله تأثیر و تأثّر از وحدت اثر پی به وحدت مؤثر ببریم، «الواحد لا یصدر الاّ من الواحد» این حرفها دیگر در کلام ایشان

ص:174

نه مطرح است و نه مورد نیاز ایشان است.

یک فرق ماهوی بین کلام مرحوم آخوند(ره) و بیان ایشان در این جهت است که در کلام مرحوم آخوند(ره) از کلمۀ صلاة هیچ نمی فهمیم، از راه آثار است که راه به آن معنا پیدا می کنیم. لذا به مرحوم آخوند(ره) اشکال کردیم و گفتیم: اگر کسی این آثار را برای نماز نداند، روی مبنای مرحوم آخوند(ره) از کلمه صلاة هیچ نباید استفاده بکند، برای این که از راه این آثار راه به صلاة باز است وقتی که این آثار کنار رفت و انسان جاهل به این آثار شد دیگر صلاة هم معنایش کنار می رود. اما مرحوم محقق کمپانی(ره) می فرماید: متشرعه با شنیدن لفظ صلاة، آن معنای مبهمۀ صلاة به ذهنش می آید، متشرعه آن معنا را درک می کند، اما نمی تواند لب باز بکند و بگوید آن معنا چیست؟ وقتی که می خواهد نشان بدهد به مسأله نهی از فحشاء و منکر و پنج مرتبه در شبانه روز نشان می دهد و الاّ قبل از این، این معنا به ذهنش آمده است. منتها با چهرۀ ابهام و با قیافه عدم وضوح و عدم ظهور. پس از صلاة با قطع نظر از این آثار روی کلام مرحوم محقق کمپانی(ره)، عرف متشرعه مطلبی را استفاده می کند. اما روی مبنای مرحوم آخوند(ره) هیچ راهی غیر از این آثار برای دست پیدا کردن به معنای صلاة مطرح نیست. ایشان می فرماید: «صلاة له معنی، ای، له ماهیة اعتباریة غیر متأصلة، ای، مبهمة».

یک معنای مبهمی در این ماهیّت وجود دارد و از طریق اینها اشارۀ به آن معنای مبهم می شود. بعد می فرماید: این ابهامی که ما در اینجا ذکر می کنیم، غیر از ابهامی است که در باب نکره وجود دارد، وقتی که یک کسی به شما می گوید: «جائنی رجل» بنحو نکره، آیا مثل ما نحن فیه است؟ می فرماید:

نه. آنجا مسأله تردید مطرح است. آن رجلی که آمده سراغ متکلم به«جائنی رجل» آن به حسب واقع که ابهام ندارد، منتها چون مشخصاتش را متکلم بیان نکرده یک تردیدی در مخاطب به وجود آورده است. مخاطب فکر می کند این رجلی که به منزل این مخبر آمد، آیا زید بود؟ آیا عمرو بود، آیا بکر بود؟ ایشان می فرمایند: اسم این را تردید می گذاریم.

اما این ابهامی که اینجا می گوییم، به حسب ذات و ماهیّت است نه تردید انسانها در معنای«صلاة» بلکه ذاتا ابهام دارد و ماهیتا وضوح و ظهوری در آن وجود ندارد. بعد می فرماید: این مطلبی را که در باب الفاظ عبادات می گویم، منحصر در باب الفاظ عبادات نیست، این حتی در تکوینیّات هم نظیر دارد، منتها به لحاظ مسألۀ نامگذاری و جعل اسم است. می فرماید: کلمه خمر، تکوینا از اشیای متعدد ساخته می شود، از خرما ساخته میشود، از انگور ساخته میشود، از چیزهای مختلف دیگر ساخته می شود. آن وقت از جهات مختلف هم اینها باهم فرق دارند، از نظر شکل و لون باهم متفاوتند، از نظر اسکار«من حیث الشدة و الضعف» مختلفند، این طور نیست که همه در یک مرحله از اسکار باشند. ایشان می فرماید: وقتی که عرف کلمۀ خمر را می شنود، آیا چیزی می فهمد و یا نمی فهمد؟ لابد باید بگوید: از شنیدن کلمه خمر، یک معنایی در ذهنش می آید، در ذهن خود ما هم می آید. آیا آن

ص:175

معنا وضوح دارد؟ نه وضوح ندارد! یک معنای مبهمی است که نه انطباق بر خصوص خمر متّخذ از عنب دارد، نه انطباق بر خصوص خمر متخذ از تمر دارد، نه انطباق بر لون خاص دارد، نه انطباق بر مرحله ای خاصی از اسکار دارد. بلا اشکال، عرف از این کلمه یک معنا در ذهنش می آید. بعد از او سؤال می کنیم خمر چه چیز است؟ برای ما توصیف کنید؟ می بینیم نمی تواند توصیف کند. متشبث به اثرش می شود می گوید: همانی که مسکر است همانی که حالت اسکار در آن وجود دارد و عقل انسان را زائل می کند. ایشان می فرماید: در باب صلاة هم ما همین حرف را می زنیم به همین کیفیت.

بعد در آخر می فرماید: بعضی از محققین حتی در همان ماهیّات اصیله، منتها در نوع مشککش، نه متواطی همین حرف را زده اند، با این که آنها ماهیّات اصیله هستند. ایشان می فرماید: در باب نور و وجود و امثال اینها از کلیات مشککه که وجود بالاترین مرحله اش عبارت از واجب الوجود است.

بعد می آید ممکن الوجود. ممکن الوجود هم که یک مرتبه ندارد، در همین ممکن الوجود شدت و ضعف وجود تحقق دارد. آیا وجود مجردات با وجود مادیّات از نظر شدت وجود یکسان است؟ و در مادیات هم وجود انسان آیا با وجود حیوان از نظر وجود یکسان است یا اینها مراتب مختلفه دارد؟ بعد می فرماید: بعضی از اهل فن عقیده دارند که این کلی مشکک بین مراتب مختلفۀ از وجود، یک ماهیّت مبهمه دارد و به همان ابهامش در ذهن استقرار پیدا می کند و باید از طریق آثار و خواص اشارۀ به آن ماهیّت مبهمۀ وجود بشود. این مطلب در باب صلاة توسعه دارد حتی در باب ماهیّات متأصله تشکیکیه هم بعضی از اهل معقول، این نظر را دارند. غیر از این نمی شود کسی راهی را طی کند، در این راه هم صحیحی و هم اعمی مشترک هستند، یعنی صحیحی و اعمی معنای ماهیّت صلاة را یک معنای مبهمی می دانند. پس بین این دو چه فرقی کرد؟ ایشان می فرماید: فرقش این است که صحیحی وقتی که آن معنای مبهم را از نظر اثر می خواهد برای ما تبیین کند می گوید چیزی است که بالفعل ناهی از فحشاء و منکر است. یعنی صفت نهی از فحشاء و منکر بالفعل در آن وجود دارد، بالفعل در آن تحقق دارد. اما به اعمی که مراجعه می کنیم چون نمازهای فاسد را هم داخل در همان معنای مبهم و ماهیّت مبهمه می داند، وقتی می خواهد اثر را معنا کند، می گوید: چیزی است که اقتضای نهی از فحشاء و منکر در آن وجود دارد، کلمۀ اقتضا بر نمازهای فاسده هم تطبیق می کند، برای این که هر نماز فاسدی اقتضای نهی از فحشاء و منکر دارد، منتها وجود مانع نگذاشته که این اقتضا به مرحلۀ علیّت تامه و فعلیّت برسد. پس صحیحی و اعمی هر دو در آن معنای مبهم مشترکند، منتها اثری را که صحیحی نشانگر آن ماهیّت مبهمه قرار می دهد، فعلیت نهی از فحشاء و منکر است، اما اثری را که صحیحی نشانگر آن ماهیّت مبهمه قرار می دهد، اقتضای نهی از فحشاء و منکر است.

این بیان ایشان بود که بیان بسیار دقیقی است و از خصوصیات کلمات ایشان هم این است که باید با دقت کلمات ایشان را مطالعه کرد و الاّ به راحتی نمی شود مطلب را از عبارت ایشان استفاده کرد.

ص:176

نقد کلام مرحوم محقق کمپانی(ره) و اشکالات آن

آیا این بیان با تمام جهات دقیق علمی که ذکر شد، قابل قبول است یا نه؟ دو اشکال دارد که آنها را عرض می کنم. آیا وجدانا با مراجعۀ به متشرعه، آنها از شنیدن لفظ«صلاة» یک معنای مبهم«یدرک و لا یوصف» به ذهنشان می آید؟ وقتی که آیۀ شریفه«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» وارد شد، مردم از«أَقِیمُوا الصَّلاةَ»

چه فهمیدند؟ یک معنای مبهمی توی ذهنشان آمد که اگر آیۀ«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» که وارد شد از مردم می پرسیدند که این نماز چیست؟ به نظر شما چطوری مردم این نماز را معرفی می کردند، هنوز که مسألۀ نهی از فحشاء و منکر در قرآن مطرح نشده بود. این طور نبود که کلمۀ«إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهی عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ» قبل از«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» آمده باشد، شما چنین احتمالی را می دهید که اول اوصاف نماز مطرح است بعد«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» وقتی که«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» آمد هنوز که«إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهی عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ» وجود نداشت، یا وقتی که دستور نماز آمد، چیزی که در شبانه روز پنج نوبت خوانده می شود، به نحو ترتب و طولیت در رتبۀ متأخر از«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» است و اگر بخواهیم یک قدری دقیق تر وارد بشویم، مسأله اوقات نماز«أَقِمِ الصَّلاةَ لِدُلُوکِ الشَّمْسِ إِلی غَسَقِ اللَّیْلِ» استفاده شد. شما می گویید: این«أَقِمِ الصَّلاةَ» که در این آیۀ شریفه ذکر شده و معنایش این است که وجوب نماز را هم می داند، فقط آمده ایم اوقات نماز را برایش مشخص کنیم، بگوییم: «لِدُلُوکِ الشَّمْسِ إِلی غَسَقِ اللَّیْلِ» هنوز مسألۀ اوقات نماز مطرح نشده است. آیا«صلاة» در«أَقِمِ الصَّلاةَ» معنایش این است، یعنی: همان که پنج نوبت در شبانه روز خوانده می شود؟ آیا مردم این جوری«أَقِمِ الصَّلاةَ»

را معنا می کنند؟ پس این«لِدُلُوکِ الشَّمْسِ إِلی غَسَقِ اللَّیْلِ» برای چه آمده است؟

در«أَقِمِ الصَّلاةَ لِدُلُوکِ الشَّمْسِ إِلی غَسَقِ اللَّیْلِ» بگوییم: از این«أَقِمِ الصَّلاةَ» هیچ نفهمیدیم، یک معنای مبهمی را فهمیدیم. می گوییم با چه چیزی به آن معنای مبهم اشاره کنیم؟ آیه می خواهد اوقات«صلاة» را مطرح کند. این آیۀ شریفه بر زوال شمس تا نصف شب که چهار وقت برای نماز است را دلالت دارد.

بالاخره اساس حرف این است که متشرعه یک معنای مبهم«یدرک و لا یوصف» از نماز استفاده می کند و راههای معرفی ایشان هم همین راههایی است که بعد از دستور«أَقِمِ الصَّلاةَ» آمده است.

بعد از مدتها«إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهی عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ» آیۀ شریفه وارد شده است. در حالی که ما طلبه هستیم نوعا توجهی به این اثر نماز نداریم. ما چه می دانیم«إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهی عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ»

چیست؟ تا به کفایه نرسیده بودیم و حرف مرحوم آخوند(ره) را ندیده بودیم و یا به تفسیر این آیه و خود این آیه مراجعه نکرده بودیم چه زمانی چنین اثری در ذهن ما می آمد؟ الان هم که در چندین درس گذشته خواندیم و شنیدیم، تا کلمه«صلاة» را بگویم، اصلا در ذهن شما مسألۀ نهی از فحشاء و

ص:177

منکر می آید یا نه؟ ولو به عنوان معرّف ولو به عنوان راهنمای آن ماهیّت. با شنیدن لفظ صلاة، اصلا این معانی به ذهن انسان نمی آید، تا چه رسد به متشرعۀ بازاری که اصلا اطلاعی از این آثار و از این خواص و برکات نماز ندارند. اما در عین حال تا کلمه نماز عند المتشرعه مطرح می شود می فهمند که یعنی آن عبادتی که دارای اجزاء و شرایطی است، خصوصیاتی در آن معتبر است، رو به قبله باشد و دارای شرائط دیگر باشد. این خصوصیات، همه در ذهن متشرعه منتقش است. چه طور می توانیم بگوئیم که جز یک معنای مبهم«یدک و لا یوصف است و«اذا وصف» به همین آثار باید توصیف بشود این خلاف آن چیزی است که در خارج، در برخورد با متشرعه ملاحظه می کنیم. لذا کلام ایشان با کمال جنبه های علمی که در آن مطرح بود و به تمام معنا قابل استفاده، اما به نظر قاصر ما قابل قبول نیست.

پرسش:

1 - ادعای مرحوم محقق کمپانی(ره) در انحصار راه حل در تصویر جامع را شرح دهید.

2 - اقسام ماهیات و فرق آنها را بیان کنید.

3 - اختلاف نظر مرحوم کمپانی(ره) با مرحوم آخوند(ره) را توضیح دهید.

4 - نقد کلام مرحوم محقق کمپانی(ره) و اشکالات آن چیست؟

ص:178

درس یکصد و شانزدهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تصویر جامع بنابر نظر مرحوم آقای بروجردی(ره)

مرحوم سیدنا الاستاد آیت الله العظمی آقای بروجردی(اعلی الله مقامه الشریف) تصویری برای جامع بنابر قول صحیحی ذکر کرده اند، که این تصویر را با یک مقدار توضیح و بعضی از تأییداتی که ایشان ذکر نفرموده اند، عرض می کنم، بعد ببینیم که آیا این تصویر قابل قبول هست یا این هم گرفتار اشکال خواهد بود؟ ایشان می فرمایند: حقیقت نماز و ماهیّت«صلاة» عبارت از این اعمال و افعال و اقوالی که ملاحظه می شود، نیست. حقیقت نماز عبارت از رکوع و سجود و تکبیر و تشهد و تسلیم نیست. گرچه اینها را به عنوان اجزاء نماز نامگذاری کرده اند و معنای اجزاء این است که نماز یک مرکبی است و اینها هم اجزاء و شرائط این مرکب هستند. اما واقعیت مسأله این است که نماز یک حقیقت است و یک خضوع خاص و توجه به خداوند به نحو خاصی است که این اجزاء به منزلۀ مواد آن شناخته می شود. اما صورت آن عبارت از همان خضوع خاص و توجه مخصوص است و همان طوری که در فلسفه ملاحظه کردید، «شیئیة الشیء و حقیقة الشیء بصورته لا بمادة» آن صورت شیء است که شیئیة شیء را تشکیل می دهد و حقیقت شیء را درست می کند. پس نماز عبارت از آن خضوع خاص و توجه مخصوص است و می فرماید: دلیل بر این مطلب و چیزی که این معنا را تأیید

ص:179

می کند، این است که اگر عنوان نماز، یک عنوان مرکبی بود، مرکب در چه صورتی تحقق وجود پیدا می کند؟ آن وقتی که اجزاء مرکب بتمامها وجود پیدا کند، وقتی که اجزاء مرکب به تمامها حتی جزء دهم در مرکب ده جزئی وجود پیدا کرد، آن وقت است که می گویند: «وجد المرکب»، وجود مرکب در ظرف وجود تمامی اجزاء است، و الاّ اگر یک جزء مرکب هم ناقص باشد ولو این که سایر اجزاء وجود پیدا کرده باشد ما نمی توانیم تعبیر بکنیم به اینکه«وجد المرکب» ببینیم این تعبیری که در رابطۀ با مرکبات دیگر ما می کنیم، آیا در باب نماز هم همین تعبیر است؟ در باب نماز هم مثل سایر مرکبات به همین کیفیت تعبیر می کنیم؟ یا این که نه؟ می بینیم در باب نماز از همان هنگام شروع، تا هنگام اختتام تعبیرات به این گونه است که وقتی کسی«الله اکبر» گفت: می گویند«شرع فی الصلاة»، شروع در نماز کرد. نمازی که بعد از سلام باید تحقق پیدا بکند چرا شما تعبیر می کنید به این که«شرع فی الصلاة»، یا اگر کسی در اثنای نماز است و از انسان سؤال می کنند که زید چه می کند؟ می گویید:

«هو فی الصلاة»، صلاة را ظرف برای این مصلی قرار می دهید؟ یا بعد از آن که نماز تمام شد تعبیر شما این است که«فلان فرغ من الصلاة» از نماز فارغ شد، آیا بعد از آن که نماز تمام شد باید بگوییم:

«الان وجدت الصلاة» یا نه؟ در مرکبات دیگر قبل از تمامیّت اجزاء، هیچ وجود پیدا نکرده، بعد از تمامیّت اجزاء، تازه اولین آن وجود مرکب اولین زمان وجود مرکب است. اما در باب نماز چنین تعبیراتی وجود ندارد، «شرع فی الصلاة»، «هو فی الصلاة»، «فرغ من الصلاة» اینها حاکی از این معناست، که نماز یک حقیقتی است ماوراء این اجزاء و شرائط و یک حقیقتی است که به مجرد گفتن تکبیر، تحقق پیدا می کند و بعد تا آخر نماز ادامه پیدا می کند. این حقیقت با گفتن تعبیر«یوجد و یدوم و یستمر الی ان یتحقق الفراغ من الصلاة الی ان یتحقق التسلیم»، این مسألۀ«یدوم و یستمر» شروع شد و فراغت حاصل شد اینها همه دلیل بر این است که این عنوانش، عنوان مرکب نیست، و الاّ در مرکبات دیگر شما با چنین تعابیری هیچ گونه برخورد نمی کنید و هیچ گونه استعمال نمی کنید. پس این اجزاء به تعبیر ایشان به منزلۀ موارد هستند، لکن حقیقت«صلاة» عبارت از همان خضوع خاص و خشوع خاص است و این خضوع و خشوع در تمامی نمازها وجود دارد، موارد در حال تغییر است، گاهی کیفا تغییر می کند، رکوع معمولی، رکوع مع الایماء این تغییر کیفی است و همین طور سجود. گاهی کما تغییر می کند نماز حاضر و مسافر، گاهی نماز مع الوضوء است، گاهی مع التیمم است، این اختلاف در موارد از نظر کمیت و کیفیت هیچ لطمه ای به آن حقیقت واحده که عبارت از آن خضوع خاص است و در تمامی نمازهای صحیحه تحقق دارد، نمی زند. در نماز چهار رکعتی همان معنای خاص خضوعی وجود دارد که در نماز دو رکعتی هم هست و حتی«صلاة» غریق هم همان معنی خاص خضوعی در آن تحقق دارد، ولو این که صورتا با هیچ یک از نمازهای دیگر مشابهت در اجزاء و شرائط ندارد. می فرمایند: این است معنای صلاة و ماهیّت صلاة و این ماهیّت هم تنها در

ص:180

نمازهای صحیحه وجود دارد، نماز باطل فاقد این توجّه خاص و خضوع خاص است. نه این که معنی خضوع آن توجّه قلبی باشد، که بگویید چه بسا در نماز فاسد هم این توجه قلبی وجود دارد، نه یک خضوع خاصی است که تنها در محدودۀ نمازهای صحیحه این خضوع خاص تحقق دارد و در نمازهای باطل اصلا وجودی برای این حقیقت نیست.

اما مؤیدی که ما اضافۀ بر بیان ایشان عرض می کنیم، آن مطلبی است که چندی قبل هم اشارۀ به آن مطلب شد و آن این است که از تعبیراتی که در روایات شده و از عنوانی که به«تکبیرة الاحرام» داده شده که کلمۀ تکبیر اضافۀ به احرام شده و در روایات هم می فرماید: «تحریمها التکبیر و تحلیلها التسلیم» معلوم می شود که نماز عبارت از یک حالت احرامی خاص است، مثل همان احرامی که در حج تحقق پیدا می کند؛ در حج با گفتن تلبیه و نیت حج حقیقت احرام محقق می شود. این حقیقت احرام ادامه و استدامه پیدا می کند تا آخر افعال حج، یعنی تا زمانی که محلل بیاید، مسألۀ حلق و تقصیر مطرح بشود، حلق و تقصیر که آمد آن روز است که انسان می گوید: دیگر از احرام بیرون آمدم، آن حالت احرامی که با شروع احرام محقق شده بود، با حلق و تقصیر تبدل به حالت محلّلی پیدا می کند.

در روایات ما همین تعبیر را در نماز می بینیم، «تحریمها التکبیر و تحلیلها التسلیم» یعنی«صلاة» را به منزلۀ یک احرام صغیری فرض کرده، که این احرام به مجرد گفتن«تکبیرة الاحرام» به قصد نماز، تحقق پیدا می کند. انسان در حالت احرام صلاتی قرار می گیرد و این احرام همین طور استدامه پیدا می کند تا وقتی که نوبت به تسلیم و گفتن«السلام علیکم و رحمة الله و برکاته» برسد. همان طوری که احرام حج یک محرماتی دارد، احرام صلاتی هم محرماتی دارد. احرام صلاتی تکلم در آن حرام است، استدبار قبله حرام است، ضحک حرام است، بکا حرام است و همین طور چیزهای دیگری که در این رابطه ملاحظه می کنیم. پس این روایاتی هم که این جوری تعبیر کرده و از تکبیرۀ اول نماز هم به«تکبیرة الاحرام» تعبیر می کنید، همه دلیل بر این است که«صلاة» غیر از این اعمال و افعال و اجزاء و شرائط است. بلکه یک حقیقت دیگری است که به تعبیر ایشان، به عنوان موارد این حقیقت مطرح هستند و«شیئیة الشیء» هم به همان صورت است«لا بمادته و مواده» است. این بیان ایشان انصافا فی حد نفسه، بیان بسیار جالب و خوبی است.

مناقشۀ در کلام مرحوم آقای بروجردی(ره)

اما دو سؤال در این رابطه مطرح است که اگر جوابی داشته باشند، دیگر این بیان تمام است. یک مناقشه این است: شما اجزاء نماز را به مواد تشبیه کردید، یک شییء که دارای ده ماده می باشد، آیا حقیقت آن شیء و به تعبیر شما صورت آن شیء که«شیئیة الشیء بصورته» است، آیا ممکن است به

ص:181

مجرد تحقق یک ماده تحقق پیدا کند؟ مدعای شما این است که می گویید: حقیقت نماز به گفتن «تکبیرة الاحرام» تحقق پیدا می کند، آن خضوع خاص به گفتن«الله اکبر» حاصل می شود و بقیه اش جنبۀ استدامه ای دارد، ما می گوییم: این را چطوری می توانیم تصور کنیم که رکوع هم مثل«تکبیرة الاحرام» به عنوان یک ماده در نماز دخالت داشته باشد ولی هنوز این ماده تحقق پیدا نکرده، در خارج حاصل نشده مع ذلک بگوییم نماز حاصل شد. این که شما می فرمایید: «شیئیة الشیء بصورته لا بمادته» آیا معنای این عبارت این است که ماده اصلا وجودش در شیئیة شیء دخالت ندارد؟ این که معنایش نیست. ماده باید باشد، صورت هم لازم است تحقق داشته باشد، ولی آن چه اساس در «شیئیة شیء» است، صورت است نه ماده. آیا صورت بلاماده می تواند تحقق پیدا بکند تا شیئیة شیء هم دنبالش تحقق پیدا بکند؟ لازمۀ بیان شما چنین مطلبی است، شما می گویید: رکوع به عنوان ماده مطرح است، سجود به عنوان ماده مطرح است، تشهد به عنوان ماده مطرح است، از طرفی هم می فرمایید: که به گفتن«الله اکبر» حقیقت نماز تحقق پیدا کرد، چطور قبل از آن که موارد دیگر تحقق پیدا بکند شما حکم به تحقق خود نماز کردید؟ یا بفرمایید: که عنوان، عنوان ماده و صورت نیست و یا این که با تعبیری که شما می فرمایید: اینها را عبارت از موارد می گیرید و نماز را عبارت از آن صورت می گیرید و شیئیة را در رابطۀ با صورت قرار می دهید. آن وقت این سؤال مطرح است که چطور می شود هم رکوع و سجود به عنوان ماده مدخلیّت داشته باشد و هم قبل از آن که رکوع و سجود تحقق پیدا کند، بگوییم: صلاة تحقق پیدا کرد، دیگر منتظر آمدن رکوع و سجود نباشد، یعنی نیازی کأنّ به این مواد در خودش نمی بیند. حتی اگر شما به صورت کشف هم بخواهید این مطلب را بفرمایید، کشف می کنیم که از اول نماز تحقق داشته، اما اگر بعد رکوع و سجود نیامد، تشهد و تسلیم نیامد، کشف می کنیم از اول نماز تحقق پیدا نکرده است. می گوییم: این تعبیر به کشف هم درست نیست، مواد کاشف از این نیست که آن صورت«قبل المواد» تحقق پیدا کرده ولو تمام مواد هم اجتماع پیدا بکند، اما کاشفیت از این معنا ندارد که صورة قبل المادة تحقق پیدا کرده و این شاید از نظر فلسفه مستحیل باشد، چطور ممکن است که صورت قبل المادة تحقق پیدا بکند ولو به صورت کشف؟ لذا اولین سؤال این است که اگر شما مسأله را مربوط به مسألۀ صورت و ماده کردید، دیگر نمی توان ادعا کرد که قبل از تحقق مواد، صورت محقق شده، حادث شده، منتها«الی آخر الصلاة» ادامه و استدامه پیدا می کند.

فرق نماز با مرکبات دیگر

سؤال دوم این است، اگر از متشرعه بپرسید که آیا نماز غیر از این اجزاء و شرائط، چیز دیگری هست؟ ظاهر این است که این معنا مورد تأیید واقع نمی شود. اگر از متشرعه بپرسید که نماز

ص:182

چیست؟ همین اجزاء و شرائط را بیان می کند، در ذهنش نیست که نماز یک حقیقت دیگری است، آن هم به این کیفیتی که ایشان بیان فرمودند. لذا این بیان با آنچه که در ذهن متشرعه مرتکز است، سازگار نیست. با روایات آنها چه باید کرد؟ آن مؤیدی که خود ایشان ذکر کردند و آن مؤیدی که ما عرض کردیم که می گوییم: از این روایت«تحریمها التکبیر و تحلیلها التسلیم»، در حقیقت دو مطلب استفاده می کنیم: یک مطلب این است که این نماز با این که مرکب از مقولات متبایین و ماهیات متضاد است، لکن در عین حال یک وحدت اعتباریه بین این مواد ملاحظه شده است، یک وحدت اعتباریه حاکم بر این مقولات متباین و ماهیات متضاد است، همانطوری که در کلام مرحوم محقق اصفهانی هم ملاحظه فرمودید.

ارتکاز متشرعه و نظر مرحوم آقای بروجردی(ره)

نکتۀ دوم این است که چون در حال صلاة یک سری از امور بر انسان حرام است، صرف این مطلب نیست که انسان تکبیر و قرائت و رکوع و سجود را انجام بدهد، در حالی که اشتغال به انجام این اجزاء را در نماز دارد، یک سری از مسائل هم خداوند تبارک و تعالی برای انسان حرام کرده، مسألۀ استدبار قبله در حال نماز حرام است، مسأله تکلم و ضحک، بکاء و امثال ذلک در حال نماز حرام است، وجود این محرمات در حال نماز به ضمیمۀ آن وحدت اعتباریه ای که حاکم بر نماز است، مصحح این است که بگویند: «تحریمها التکبیر و تحلیلها التسلیم» و اگر هم شما بفرمایید: نه اینطور نیست بلکه این تعبیر یک قدری ظهور در بیان مرحوم آقای بروجردی(اعلی الله مقامه الشریف) دارد، می گوییم: همین ارتکاز متشرعه قرینۀ بر این است که این روایت معنایش به آن کیفیتی که ایشان می خواهند استفاده بکنند، نیست. و علاوه اینکه به آن صورت ظهوری هم انصافا ندارد، اما ظهور در این دارد که یک وحدت اعتباریه در کار است و در این واحد اعتباری، یک سری از امور حرام است که با شروع نماز حرام می شود و با فراغ از نماز تبدل به حلیت پیدا می کند و رفع حرمت می شود. و همین وحدت اعتباریه است، آن هم به این جهت.

وحدت اعتباری یک وقت بین یک ماهیاتی می شود که در زمان واحد و در عرض واحد مجتمع هستند. ممکن است چند ماهیّت متباین را کنار هم بچینند، مثل کلمۀ اتومبیل که چیزهای متنوع و مختلف را در عرض هم می چینند و به یک نظر وحدتی به آن نگاه می کنند و اسم واحدی برای آن قرار می دهند. اما یک وقت این است که این مرکب اعتباری یعنی مرکبی که وحدت اعتباریه برایش حاکم است، اجزائش طولی است، یعنی یکی پس از دیگری باید تحقق پیدا کند، در طول زمان باید تحقق پیدا کند، این طور نیست که در عرض واحد و در کنار هم مجتمعا این معنا تحقق داشته باشد، اینجا یک ماهیات متباینه ای داریم که در طول زمان، یکی پس از دیگری باید تحقق پیدا کند و یک

ص:183

وحدت اعتباری هم حاکم بر این نوع ماهیات است. آیا این مجوز این معنا نیست که به مجرد این که وارد نماز شد، بگوییم: «شرع فی الصلاة»؟ یا اگر در وسط نماز بود بگوییم: «هو فی الصلاة»؟ یا در آخر نماز بگوییم: «فرغ من الصلاة»؟ آیا به لحاظ این طولیت اجزاء و حکومت وحدت اعتباریه مجوزی برای این نوع تعبیرات وجود ندارد؟ یا این که حتما باید معنای نماز را یک معنای دیگری غیر از این اجزاء و شرائط بدانیم تا آن وقت بگوییم: «شرع فی الصلاة»؟

ظاهر این است که با توجه به آن ارتکاز متشرعه و این وحدت اعتباریه و طولیت، این مسألۀ طولیت از خصوصیات نماز است. طولیت اجزاء این مرکبی که با دید وحدت اعتباری به آن نگاه شده، این مصحح این تعبیراتی است که ایشان ذکر فرمودند. لذا بیان ایشان با اینکه فی نفسه انصافا بیان جالبی است و یک قدری با ذهن انسان مأنوس است و با تعبیرات هم نزدیک است، مع ذلک این دو سؤال در رابطۀ با بیان ایشان مطرح است که مانع می شود که انسان در مقابل این بیان به تمام معنا خاضع و تسلیم شود. پس به این گونه هم تصویر جامع قابل مناقشه است.

آخرین تصویری که در رابطۀ با جامع هست تصویری است که سیدنا الاستاذ الاعظم الامام«مد ظله العالی» با ذکر یک مقدمه ای که در این مقدمه جهات مختلفی مطرح شده، تعرض می کنیم و بحث می کنیم، ببینیم در این تصویر ایشان مناقشه ای وارد هست یا نه؟ اگر در آن مناقشه باشد آن وقت در مقام تصویر جامع بنابر قول صحیحی، نتوانسته ایم راه به جایی پیدا بکنیم. بیان ایشان را در درسهای بعد ذکر می کنیم.

دعوت طلاب به حضور در جبهه ها

چند روز تعطیل رسمی حوزه است و یک موقعیتی است خوب است آقایان سری به جبهه ها بزنند، مخصوصا جبهه های جنوب، با شدت نیازی که در جبهه ها به مبلّغ وجود دارد و اتفاقا موقعیت تبلیغی جبهه هم الان حائز اهمیت است به حسب فراغت و کثرت بچه های رزمنده که تعدادشان زیاد است. امیدوارم خداوند تبارک و تعالی ما را به انجام وظایف و مسؤولیتها موفق بدارد ان شاء الله.

پرسش:

1 - تصویر جامع بنابر نظر مرحوم آقای بروجردی(ره) چگونه است؟

2 - مناقشات در کلام مرحوم آقای بروجردی(ره) را بیان کنید.

3 - فرق نماز با مرکبات دیگر در چه چیز است؟

4 - آیا ارتکاز متشرعه در تأیید نظر مرحوم آقای بروجردی(ره) است؟

ص:184

درس یکصد و هفدهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تصویر جامع بنابر نظر حضرت امام(مد ظله)

آخرین تصویری که برای جامع، بنابر قول صحیحی ذکر شده است، تصویری است که سیدنا الاستاذ الاعظم الامام(مدّ ظله العالی) بیان فرموده اند. ایشان قبل از بیان جامع مقدمه ای را ذکر کرده اند که در این مقدمه جهاتی ذکر و یا تذکّر داده شده است، که این جهات را باید قبلا در نظر بگیریم و بعد وارد ذی المقدمه و تصویر جامع بشویم. یکی از این جهاتی که در مقدمه ذکر فرموده اند، این است که مسألۀ صحت و فساد همان طوری که در معنای صحیح و فاسد ملاحظه فرمودید، از عوارض وجود ماهیّت است، ماهیّت بعد از آن که در خارج وجود پیدا کرد«تارة یتصف بالصحة» و«تارة یتصف بالفساد».

مسألۀ تقرّب ماهوی؛ اتصاف به صحت و فساد ندارد، همان طوری که در تکوینیّات هم مسألۀ صحت و فساد به همین گونه است. ما نمی توانیم این ماهیّت را معروض صحت یا معروض فساد ببینیم. اما بعد از آن که در خارج وجود پیدا کرد، گاهی صحیح و گاهی فاسد است. از این جهت، مرکبات اعتباریه مانند صلاة، در هیچ جهت فرقی با تکوینیات نمی کند. ما از این راه به یک مطلبی می رسیم و نکته ای بر ما روشن می شود که در معانی الفاظ این عبادات با توجه به این که وضع عام و

ص:185

موضوع له عام است، معانی این الفاظ، ماهیّات و مفاهیم و عناوین و کلیات هستند، قبل از آن که در خارج تحقق پیدا کنند. پس معنای صلاة را قبل از آن که به مرحلۀ وجود برسد و قبل از آن که صلاحیت معروضیت برای صحت و فساد پیدا کند، باید بررسی کنیم، در آن مرحله باید موضوع له را به دست بیاوریم، در حقیقت صحت و فساد، مربوط به یک مرحله است و مسألۀ تسمیه و وضع مربوط به مرحلۀ دیگر است. مقام تسمیه و مقام وضع مربوط به مرحلۀ ماهیات است و صحت و فساد مربوط به مقام وجود است که گاهی وجود، اتصاف به صحت پیدا می کند و گاهی اتصاف به فساد، آن هم نه هر وجودی بلکه تنها وجود خارجی است که این صلاحیت و معروضیت در آن وجود دارد.

جهت دوم همان معنایی است که ما عرض کردیم صحت و فساد به معنای تمامیّت و نقص نیست. برای این که تمامیّت و نقص همان طوری که شواهد و قرائنی ذکر کردیم و موارد استعمالات را ملاحظه کردیم، غیر از عنوان صحت و فساد است، صحت و فساد تقابلشان، تقابل تضاد است، اما تمامیّت و نقص، تقابلشان، تقابل عدم و ملکه است و این شاهد بر این است که نمی توانیم صحت را به معنای تمامیّت بگیریم و فساد را به معنای نقص بگیریم، بلکه معنای صحت و فساد را ذکر کردیم و تقابلشان هم تقابل تضاد است.

از اینجا انتقال به مطلب سومی پیدا می کنیم و آن این است که اگر تقابل، تقابل تضاد شد، لازمۀ متضادین این است که نمی توانیم آنها را از امور اضافیه بشماریم و بگوییم: این عمل، «صحیح بالاضافة الی کذا» و در عین حال«باطل بالاضافة الی کذا». یعنی آن طوری که مرحوم آخوند(ره) در ذیل همین بحث صحت و فساد تصریح کرده اند به این که صحت و فساد به اعتبار حالات و به اعتبار اشخاص و به اعتبار موارد فرق می کند، «و یمکن ان یکون عمل صحیحا و فاسدا معا، صحیحا بالاضافة الی حالة و فاسدا بالاضافة الی حالة اخری». در تقابل تضاد چنین چیزی مطرح نیست، اگر هم گفته اند که متضادین قابل اجتماع نیستند معنایش این است که به هیچ وجه و در هیچ حالتی و به هیچ کیفیتی متضادین نمی توانند با یکدیگر جمع شوند. اگر بین اسود و ابیض تضاد تحقق داشت، دیگر معنا ندارد که در عین این که بین اینها تضاد موجود است، بگوییم: امر اضافی است، یعنی «یمکن ان یکون السواد سوادا بالنسبة الی حالة» و همین سواد«بیاضا بالاضافة الی حالة أخری»، «سواد بالاضافة الی شخص و بیاض بالاضافة الی آخر». در مسألۀ تقابل تضاد، دیگر مسألۀ اضافه و اختلاف که نتیجه اش این بشود که هر دو در یک مورد، امکان اجتماع داشته باشند، لکن به لحاظ حالتین و شخصین و موردین و امثال اینها در باب تضاد امکان ندارد و اگر ما تقابل صحت و فساد را، تقابل تضاد دانستیم طبعا با صحت و فساد هم همین گونه باید معامله کنیم. این هم جهت سومی است که ایشان تذکر می دهند.

ص:186

اما جهت چهارم این است، گفتیم که اجزاء«بتمامها» داخل در محل نزاع است و اما شرائط«علی اقسام ثلاثة» یک قسم شرایطی است که امکان اخذ در متعلّق داشت و خارجا هم در متعلّق اخذ شده بود، مثل اکثر شرائط، مانند: طهارت، ستر، استقبال و امثال ذلک. قسم دوم شرایطی بود که امکان اخذ در متعلّق داشت لکن خارجا در متعلّق اخذ نشده بود، مثل عدم وجود مزاحم اقوی در مسألۀ صلاة و ازاله، بنابر قول آنهایی که نماز را با وجود امر به ازاله باطل می دانند. معنای بطلان صلاة این است که یکی از شرائط صحت نماز عدم وجود مزاحم اقوی است. قسم سوم شرایطی بود که نه امکان اخذ در متعلّق داشت و طبعا نه در متعلق اخذ شده بود، چون امکان اخذ نداشت. مثل قصد قربت به معنای اتیان«بداعی الامر» آن هم بنابر عقیدۀ مرحوم محقق خراسانی، که قصد قربت به این معنا را می فرمایند: «لا یمکن ان یؤخذ فی المتعلّق اصلا» ما عرض کردیم که قسم اول شرائط بلااشکال داخل در محل نزاع صحیحی و اعمی است.

اما قسم دوم و سوم را مرحوم محقق نائینی(أعلی اللّه مقامه الشریف) می فرمودند امکان ندارد که داخل در محل بحث باشد و قائل به استحالۀ دخول اینها در محل بحث بودند، لکن عرض کردیم که قائل به استحاله نمی شویم. اما ظاهر این است که این قسم دوم و سوم از محل بحث خارج است و آن کسی که قائل به صحت است یعنی می گوید: الفاظ برای معانی صحیحه وضع شده است، دو قسم را خارج از مسمّی و موضوع له می داند. ایشان می فرماید: مطلب چهارم را متوجه مطلبی می کند و آن این است که آن چه را که صحیحی قائل است، عبارت از این است که این الفاظ برای اجزاء و خصوص شرایط قسم اول وضع شده است، اما همین ماهیت به این کیفیت اگر در خارج تحقق پیدا کرد و لباس عمل پوشید، آیا شما می توانید بگویید: «هذه صلاة صحیحة»؟ اگر در نماز فقط اجزاء و شرائط قسم اول وجود داشت، اما شرائط قسم ثانی وجود نداشت و یا شرائط قسم سوم مثل مسألۀ قصد قربت بنابر رأی محقق خراسانی وجود نداشت، آیا نمازی را که بدون قصد قربت در خارج تحقق پیدا کند می توانیم بگوییم: «هذه صلاة صحیحة؟» قوام صحت نماز به قصد قربت است، عمدۀ شخصیت نماز به قصد قربتی است که در آن تحقق دارد. لذا اینجا به این معنا می رسیم که آنچه را که صحیحی به عنوان صحیحی در مقام تسمیه و در مقام موضوع له قائل است، که عبارت از اجزا و شرائط قسم اول است همان مسمّی و موضوع له است که به اصطلاح ما از آن تعبیر به صحت می کنیم.

اگر همان در خارج تحقق پیدا کند بدون شرائط قسم دوم و سوم«لا یکون صحیحا». نماز مزاحم با ازاله«علی القول بالبطلان لا یتصف بالصحة» نماز فاقد قصد قربت معنا ندارد که اتصاف به صحت پیدا بکند.

پس اینجا در حقیقت راهی برای ما باز شد و آن این است که آنچه را که صحیحی در مقام تسمیه معتقد است معنایش این نیست که اگر او در خارج وجود پیدا کرد لا محاله اتصاف به صحت پیدا

ص:187

می کند، برای این که در اتصاف به صحت در خارج تمام اقسام شرائط دخالت دارند. اگر یکی از اقسام شرائط تحقق نداشته باشد معنا ندارد که در خارج اتصاف به صحت پیدا کند. لکن در عین حال، گفتیم که اینها از مقام تسمیه و موضوع له خارج است. پس موضوع له صحیحی آن نیست که اگر در خارج وجود پیدا کرد لا محاله باید اتصاف به صحت پیدا کند و الاّ باید تمامی شرائط را شما داخل در محل نزاع و محل بحث قرار بدهید.

اختلاف وضع در اقسام مرکبات

ایشان بعد از ذکر این چهار مقدمه، وارد ذی المقدمه می شوند و می فرمایند: الفاظی که برای مرکبات، چه مرکبات حقیقیه و تکوینیّه و چه مرکبات اعتباریه وضع می شود، چند جور است و نحوۀ اینها مختلف است. گاهی در این لفظ برای مرکّب، هم مواد مخصوص و هم هیأت مخصوص را در نظر می گیرند، بطوری که اگر آن مواد، کمترین تغییری به زیاده یا به نقیصه پیدا کند و یا در هیأت کمترین تغییری پیدا شود، موضوع له نخواهد بود. این لفظ برای او وضع نشده است و اگر لفظ را هم بر او اطلاق بکنند به عنوان غیر موضوع له و مجاز و مسامحه باید اطلاق بشود. گاهی مواد مخصوصی در لفظ در نظر گرفته نشده است، لکن هیأت مخصوصی در آن ملاحظه شده است. گاهی هم عکس این معنا است، اینها مهم نیست.

عمده این قسم چهارم است. گاهی ما یک سری مرکباتی داریم که الفاظی در مقابل آنها وضع شده است که نه مواد مخصوصی در آنها مدخلیّت دارد و نه هیأت مخصوصی، بلکه به اعتبار اینکه یک غرض خاصی را تأمین می کند و یک اثر خاصی بر آنها ترتب پیدا می کند لفظ به اعتبار ترتب آن اثر وضع شده است، ماده، هر ماده ای باشد، هیأت، هر هیأتی باشد و این را حتی در مرکبات غیر شرعیه ملاحظه می کنیم. مثالی که برای این قسم زده می شود، مسألۀ دار است، یعنی خانه، خانه یعنی محلی که برای سکونت و جهاتی که در سکونت دخالت دارد آماده و مهیا شده است، موادی که این دار را تشکیل می دهد هرچه باشد فرقی نمی کند، خشت باشد، سنگ باشد، آجر باشد، سیمان باشد، آهن باشد، هیأتی که در این اخذ شده هر هیأتی باشد، مربع باشد، مستطیل باشد، دایره باشد، یک طبقه باشد، پنج طبقه باشد، اینها دخالتی در معنا و موضوع له لفظ دار ندارد. به اعتبار این که وضع دار برای آن مجموعۀ ساختمانی است که نیاز سکونی انسان را تأمین می کند و صلاحیت برای مسکن انسان دارد.

بعد ایشان می فرماید: ما که در مثل دار توانستیم چنین چیزی را پیدا کنیم چه مانعی دارد که در باب لفظ صلاة هم چنین مطلبی را ذکر کنیم؟ بگوییم: صلاة لفظی است که وضع شده برای یک مرکب اعتباری شرعی که نه مادۀ معینی از قبیل قرائت و امثال ذلک در آن دخالت دارد و نه هیأت معینی، قیام

ص:188

باشد، قعود باشد، هرچه که باشد هیچ کدام بخصوصه در موضوع له لفظ صلاة دخالت ندارد. یک مرکب اعتباری خاص که«لا تکون محدودة من حیث المواد و لا من حیث الهیئات» مثل عنوان دار که شما در مجموعۀ ساختمانی ملاحظه می کنید. حتی محدودیتش به این نحو هم نیست که کسی بگوید: صلاة آن ماهیتی است که«اذا وجدت فی الخارج لا تنطبق الاّ علی الافراد الصحیحة»، آن ماهیتی که اگر در خارج وجود پیدا کرد تنها در دایرۀ افراد صحیحه محدود بشود، ایشان می فرماید:

این هم نیست، چرا؟ برای این که ما شرائط قسم دوم و سوم را خارج کردیم، گفتیم: شرائط قسم دوم و سوم از موضوع له و ماهیت صلاة بیرون است. لذا شما نمی توانید بگویید: حتی به این درجه محدودیت دارد که اگر در خارج وجود پیدا کرد حتما باید بر افراد صحیحه انطباق پیدا بکند، نه، نماز بدون قصد قربت هم این ماهیّت در آن تحقق دارد، نماز مزاحم با ازاله ای که اقوای از صلاة است باز هم این ماهیّت و مسمّی در آن تحقق دارد. اما آن چیزی که هست این است که یک مرکب اعتباری خاصی است که بر نماز مسافر صدق می کند، بر نماز حاضر صدق می کند، بر نماز ایستاده و نماز نشسته صدق می کند، بر نماز مستأجر صدق می کند، عرف متشرعه هم به هرکدام از این صلاتها که برخورد کند می بینید که ماهیّت صلاة را در آنجا پیاده می کند و حکم می کند«بأنّ زیدا یصلّی» مثلا.

اشکالات وارد بر راه حل امام(مد ظله)

لکن ایشان می فرمایند در عین حال قبول می کنیم که ما دو جا گیر می افتیم که نمی دانیم چه کار کنیم؟ یکی را توجیه می کند، اما یکی دیگر را توجیه هم نمی شود کرد. می فرمایند: یکی مسألۀ غرقی است که غریق وقتی که با توجه قلبیش نماز می خواند و در ظاهر حتی قدرت ایماء به چشم و ابرو و امثال ذلک ندارد، چطور می توانیم به او بگوییم: «هذه صلاة؟» این چیست؟ آیا عنوان صلاة با این بیانی که ما ذکر کردیم بر آن منطبق است؟ ایشان می فرمایند: اینجا را توجیه می کنیم، می گوییم: اطلاق صلاة بر صلاة غرقی«لیست علی نحو الحقیقة بل علی نحو المجاز و المسامحة». صلاة غرقی در حقیقت«لیست بصلاة»، همان طوری که آن روز دربارۀ صلاة میت ذکر می کردیم که احتمالا نماز میت از دایرۀ صلاة بیرون باشد. مشکل دومی که ایشان می فرمایند که اینجا دیگر دچار مشکل می شویم، این است که شما شرائط قسم دوم و سوم را از ماهیّت و مسمّی و موضوع له خارج کردید، اما شرائط قسم اول بلا اشکال در محل نزاع و مقام تسمیه بنابر قول صحیحی دخالت دارد، با این که شرائط، مخصوصا از قبیل طهارت و امثال ذلک است، این چه دخالتی در کیفیت صلاة دارد؟ کسی که ایستاده و«یصلّی» وقتی که متشرعه می گویند: «هذا الشخص یصلّی» کجای این نوشته که«انّه مع الطهارة؟» مگر طهارت دیدنی است؟ و به عبارت اصطلاحی و علمی، در باب أجزاء، در مثل دار و امثال ذلک و لو اینکه مواد و هیأت خاصی در آن دخالت ندارد اما بالاخره أجزا ملموس و محسوس

ص:189

است، حالا هر جزئی باشد، هر ماده ای باشد، بالاخره انسان می بیند و احساس می کند.

اما در باب شرائط، خودشان که دخالت در موضوع له و مسمّی ندارند، تقیّدشان دخالت و مدخلیّت دارد و به تعبیر«صلّ مع الطهارة» معیّتشان مطرح است، این معیّت از کجا احساس می شود و از چه راهی به دست می آید؟ تا ما در آنجایی که نماز با طهارت باشد بگوییم: «هذه صلاة» و آنجایی که فاقد طهارت است بگوییم: «هذه لیست بصلاة». آنچه که فاقد طهارت است از نظر جنبۀ ترکیبی چه نقصی در آن وجود دارد؟ لذا می فرمایند: ما دچار اشکال می شویم، مسأله را از نظر أجزاء می توانیم به این خصوصیت، که نه ماده ای و نه کیفیتی در آن مدخلیّت دارد تمام بکنیم، اما در رابطۀ با شرائط قسم اول این مشکله برای ما پیش می آید. این هم، بیان ایشان که خوشبختانه با توجه به دو تا اشکال در کلامشان که خودشان مطرح فرموده اند، در حقیقت راه را برای این باز کرده اند که بتوانیم عرض کنیم که این را هم نمی شود به عنوان تصویر جامع مطرح کنیم. برای این که جامعی که مستلزم این است که صلاة غریق را به صورت استثنای منقطع خارج کنیم و مستلزم این است که حتی شرائط قسم اول را کنار بزنیم، در حقیقت باید گفت: «هذا لیس بتصویر الجامع» و الاّ این که تصویر جامع بکنیم و بعد هم اعتراف به دو اشکال کرده و بگوییم یکی از آنها قابل حل و توجیه نیست، در حقیقت رجوع به این می کند که این هم مثل سایر تصویرات، نمی تواند عنوان تصویر جامع پیدا کند.

ما صلاة غریق را نمی توانیم از عنوان صلاة بودن بیرون ببریم، حتی اگر صلاة میت را هم از عنوان صلاتی بیرون کنیم صلاة غریق را از عنوان صلاة نمی شود خارج کرد به طوری که اطلاق صلاة بر او مسامحه باشد. پس به این کیفیت هم تصویر جامع به نظر می رسد که«لیس بتمام». حالا چه باید کرد؟ شاید یک اشکالی در اصل کبرای مسأله به نظر برسد و آن اینکه چرا ما نیاز به تصور جامع داشته باشیم؟ در این رابطه بحثی را در درس بعد ان شاء اللّه عرض می کنیم.

پرسش:

1 - تصویر جامع بنابر نظر حضرت امام(ره) را توضیح دهید.

2 - اختلاف وضع در اقسام مرکبات به چه صورت است؟

3 - اشکالات وارد بر راه حل امام(ره) را بیان نمائید.

ص:190

درس یکصد و هیجدهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

غرض از تصویر جامع در کلام آخوند(ره)

تصویر جامع به این کیفیتی که در کلام مرحوم آخوند(ره) و یا بزرگان از تلامذۀ ایشان و یا در کلام امام بزرگوار(مد ظله) بود، دچار اشکال بود و در حقیقت ما نتوانستیم بنابر صحیحی یک تصویر جامعی که با تمام شرائط و خصوصیات منطبق باشد، داشته باشیم. لکن یک بحثی به نظر می رسد راجع به کبرای این مسأله و آن این است که ما قدر جامع را برای چه می خواهیم تصویر کنیم؟ یک وقت هدف ما و غرض ما از تصویر جامع بنابر قول صحیحی آن هدفی است که مرحوم محقق خراسانی(ره) در کفایه تعقیب کرده اند که ایشان مقدمتا فرموده اند که هم صحیحی و هم اعمّی باید جامعی تصویر بکنند. بعد به دنبال این مطلب در مقام برآمده اند و بنابر قول صحیحی، خود ایشان تصویر جامع کرده اند و در حقیقت فرموده اند که صحیحی می تواند تصویر جامع بکند و بعد نوبت به اعمّی که می رسد چند تا قدر جامع بنابر قول اعمی ذکر می کند و همه اش را مورد مناقشه و اشکال قرار می دهد. نتیجه این می شود که ایشان از این راه می خواهند مختار خودشان را ثابت کنند و آن مدّعا، صحیحی بودن است، چون در مسألۀ صحیحی و اعمّی ایشان قول صحیحی را اختیار کرده اند. از راه این که صحیحی می تواند تصویر جامع بکند و اعمّی نمی تواند تصویر جامعی داشته

ص:191

باشد در حالی که«علی کلا القولین» تصویر جامع لازم است چه نتیجه می گیرند؟ نتیجه می گیرند که پس حق با صحیحی است، «لانّه یمکن له ان یصوّر الجامع» صحیحی می تواند تصویر جامع کند به آن کیفیتی که خودشان بیان کرده اند و اعمّی نمی تواند. پس چون صحیحی می تواند و اعمّی نمی تواند لذا حق با صحیحی است، حق با آن کسی است که عنوان صحیحی را در این مسأله اختیار کرده است. اگر ما مسألۀ تصویر جامع را در رابطۀ با این هدف دنبال کنیم و بخواهیم که از راه تصویر جامع اثبات مدعای صحیحی را داشته باشیم و بگوییم: صحیحی چون می تواند تصویر جامع بکند و اعمی نمی تواند، لذا حق با صحیحی است.

اگر ما این جور با مسألۀ تصویر جامع برخورد کنیم که از کلام مرحوم محقق خراسانی روی هم رفته یک چنین مطلبی استفاده می شود؛ جوابش این است که اصلا شما هم نتوانستید تصویر جامع درست کنید، برای این که هم تصویر شما و هم تصویر اجلاّی از تلامذه و تلامذۀ تلامذۀ شما، همه دچار اشکال و مناقشه بود، شما هم نتوانستید این کار را بکنید. و اشکال دوم به ایشان این است که بحث ما در صحیحی و اعمّی مثلا یک قسمت مهمش کأنه بحث در حقیقت و مجاز است، آنهایی که قائل به ثبوت حقیقت شرعیه هستند وقتی که مسألۀ صحیحی و اعمّی بین آنها مطرح می شود بحث در این است که این حقیقت جدیده و این حقیقت شرعیۀ مستحدثه، آیا معنای حقیقی لفظ صلاة، خصوص صلاتی است که منطبق بر افراد صحیح است؟ یا این که صلاة یک معنایی دارد که به صورت حقیقت هم بر افراد صحیح منطبق می شود و هم بر افراد فاسده؟ کأنّه بحث در حقیقت و مجاز است.

ارتباط تصویر جامع و علائم حقیقت و مجاز

اشکالی به مرحوم آخوند(ره) می شود که مگر یکی از علائم حقیقت داشتن تصویر جامع است؟ علائم حقیقت و مجاز؛ یکی تبادر و یکی عدم صحت سلب بود، یکی هم مسألۀ اطّراد«علی اشکال فیه» بود، آیا کسی می تواند علامت چهارمی به نام تصویر جامع برای تشخیص حقیقت از مجاز مطرح کند؟ شما تصویر جامع را برای تشخیص معنای حقیقی می خواهید به دست بیاورید، پس یک علامتی به علائم حقیقت و مجاز به نام تصویر الجامع و عدم تصویر الجامع اضافه کنید. به این بیان مرحوم محقق خراسانی، برای رسیدن به آن هدف دو اشکال به آن وارد است: یکی اصل تصویر جامع به نحوی که ایشان تصویر کرده اند ناتمام است و ثانیا اینکه تصویر جامع چه ربطی به تشخیص حقیقت از مجاز دارد؟ که اگر مثلا در عکس این مطلب اگر اعمّی می توانست تصویر جامع کند، لکن صحیحی نمی توانست تصویر جامع کند نتیجه این بشود که ما حق را به اعمّی بدهیم، «لانّه یمکن له ان یصوّر الجامع». پس به این صورت اگر ما با مسألۀ تصویر جامع برخورد کنیم واقعش این است که نه تصویر جامع می توانیم داشته باشیم و نه تصویر جامع، مفید به حال ما واقع خواهد شد.

ص:192

اما اگر با مسأله طور دیگری برخورد کنیم که قول صحیحی را مثلا از راه تبادر ثابت کنیم، از راه صحت سلب صلاة از صلاة فاسده ثابت کردیم، گفتیم: نماز، صحت سلب دارد«عن الصلاة الفاسدة»، چون که راه اثبات قول صحیحی مسألۀ تصویر جامع نبود، راه اثبات قول صحیحی همان راه های معمولی بود، تبادر، صحت سلب نسبت به نماز فاسد و امثال ذلک که در حقیقت از آن طرق ما قول صحیحی را به اثبات رساندیم. این بحث پیش می آید که اگر ما از راه تبادر ثابت کردیم که صلاة برای یک معنایی ثابت شده که«لا ینطبق الاّ علی الافراد الصحیحة» عمدۀ جای حساس بحث اینجاست. ما چکاره ایم که تصویر جامع بکنیم و به ما چه ارتباطی دارد؟ تصویر جامع را شارع باید بکند، واضع و نام گذارنده باید تصویر جامع کند، اما من و شما چه لزومی دارد که بنشینیم و تصویر جامع کنیم؟ شما وقتی که معنای صحیح به ذهنتان متبادر شد، می فهمید که شارع یک جامعی بین افراد صحیحه خودش در نظر گرفته است، چون وضع عام و موضوع له عام است و لفظ صلاة را هم برای او وضع کرده است، اما کدام ضرورتی اقتضا می کند که من و شما بنشینیم و تصویر جامع کنیم؟ مگر آن چه را که شارع متصدّی شده، ضرورت دارد که من و شما او را درک کنیم؟ چه ضرورتی دارد که من و شما بنشینیم و بگوییم که جامع چیست؟ هرچه می خواهد باشد. ما می دانیم که شارع یک جامعی را در نظر گرفته است، به لحاظ این که این لفظ وضع عام و موضوع له عام دارد، اما این که آن جامع کدام است لازم نیست که ما پی به آن جامع ببریم، حتی به«آثاره و خواصّه» که مرحوم آقای آخوند(ره) ذکر می کنند، از راه آثار هم ضرورتی ندارد که ما آن جامع را به دست بیاوریم.

پس دو مطلب را کنار هم گذاشتیم: یکی این که وضع عام و موضوع له عام است و یکی هم این که مقتضای تبادر یک معنایی است که نمازهای فاسد بیرون است. نتیجه می گیریم که یک جامعی هست و شارع آن جامع را در نظر گرفته است، اما من چه لزومی دارد که تصویر جامع کنم؟ چه ضرورتی اقتضا می کند که من پیرو شارع که قائل به صحیح هستم و متبادر را یک معنای منطبق بر خصوص افراد صحیحه می دانم اما در عین حال باید من بفهمم که جامع چیست؟ ممکن است به ذهن شما این شبهه بیاید که اگر شما جامع را نفهمید پس چطور ادعای تبادر می کنید؟ چه چیزی انسباق به ذهن شما پیدا می کند؟ کسی که مدعّی تبادر است و از راه تبادر می خواهد آن معنا را به دست بیاورد چطور می شود که آن معنا برایش ابهام داشته باشد و مع ذلک ادعای تبادر و انسباق به ذهن بکند؟ می گوییم:

هیچ مانعی ندارد، در خیلی از موارد الفاظی هست که معنایی از آنها به طور وضوح و روشن در ذهن انسان می آید، اما اگر کنه آن معنا را بخواهند از انسان بپرسند انسان نمی تواند کنه آن معنا را بیان بکند.

نه به معنای این که آن لفظ اجمال و ابهام دارد، نه! معنایش را آدم می فهمد، اما به کنه آن نمی تواند وقوف پیدا بکند. مثل حقیقت وجود، آیا وجود یک لفظ مبهمی است؟ این لفظ مبهم چیست که شما برای معنایش اصالت قائل هستید و اصالة الوجودی می شوید؟ معنایش این است که پس ابهامی

ص:193

برای شما ندارد، اما در عین این که ابهام ندارد، اگر از شما بپرسند که حقیقت وجود و کنه وجود چیست؟ شما نمی توانید کنه وجود را بیان کنید، نمی توانید روشن کنید که کنه وجود و حقیقت وجود عبارت از چیست؟ لذا منافاتی ندارد که آن جامع به یک معنایی که در باب تبادر مطرح است برای ما روشن است، لذا تبادر پیدا می کند. اما اگر«بکنهه» از ما بپرسند که آن جامع چیست؟ ما نمی توانیم این جامع را تصویر بکنیم.

لزوم تصویر جامع

پس خلاصۀ مطلبی که بعد از این همه تصویرهایی که برای جامع ملاحظه فرمودید، به نظر می رسد این است که تصویر جامع را برای چه می خواهید؟ آیا برای این می خواهید که از این راه قول صحیحی را ثابت کنید؟ دو اشکال به آن وارد است. اما اگر گفتیم: ما نمی خواهیم که از راه تصویر جامع قول صحیحی را ثابت کنیم، بلکه از راه تبادر و صحت سلب صلاة از صلاة فاسده مطلب را ثابت می کنیم، می گوییم: اگر شما از این راه می خواهید ثابت کنید چه نیازی به تصویر جامع دارید، شما فقط باید بگویید: وضع عام و موضوع له عام است، از راه تبادر هم صحیحی را انتخاب می کنید.

نتیجۀ این دو تا این است که یک جامعی است و این جامع برای شارع روشن است، اما چه ضرورتی دارد که این جامع را تصویر بکنیم؟ و چه چیزی اقتضا می کند که بنشینیم و در مقام تصویر جامع این همه بحث کنیم؟ هیچ ضرورتی در این رابطه ملاحظه نمی شود.

در نتیجه با ضمیمۀ دو مطلب به هم، می فهمیم که یک جامعی هست: یکی این که می بینیم صلاة مثل انسان می ماند، اسم جنس است، وضع عام و موضوع له آن هم عام است. یک مطلب دیگر هم (فرضا، حالا این دومی را نمی خواهیم بگوییم که حقا هم این است، از باب فرض می گوییم) یک مطلب دیگر هم این که متبادر، خصوص معنای صحیح است، این دو تا را که کنار هم می گذاریم «نستکشف» که یک جامع و یک عامی که فقط افراد صحیحه، حتی صلاة غریق را شامل می شود این در کار است، اما این که این جامع کدام است؟ چه ضرورتی دارد که من و شما در مقام تحقیق و تصویرش برآییم و آخرش هم بجایی نرسیم؟

(سؤال... و پاسخ استاد): با این فرض؛ ما هم وضع عام و موضوع له عام را حفظ کرده ایم و هم این که متبادر، معنای صحیح است را حفظ کرده ایم، اما این که حالا بدانیم که این جامع چیست حتی «بآثاره»! لازم نیست که بدانیم، این که مرحوم آخوند(ره) می گوید: از راه اثر نهی از فحشاء و منکر، این هم ضرورت ندارد، برای این که واضع نیستیم، ما که در مقام تسمیه نقش نداشتیم.

(سؤال... و پاسخ استاد): ما استکشاف جامع کرده ایم نه تصویر جامع، آخوند(ره) از راه آثار، تصویر جامع کرده است، می گوییم: مگر این کلمات برای شما مفهومش روشن نیست؟ بین تصویر

ص:194

جامع و استکشاف جامع از زمین تا آسمان فرق است، تصویر جامع این است که من خودم به دست آورده ام که جامع چیست. خودم مثل واضعی که در مقام وضع جامع را تصور می کند من هم جامع را تصور کرده ام، اما استکشاف معنایش این است که می فهمیم که یک جامعی بوده و شارع مقدس هم آن جامع را در مقام وضع تصور کرده است و لفظ را هم در مقابل همان جامع قرار داده است، اما آن جامع چیست؟ نمی دانیم.

روی هم رفته آن چه که در این رابطه فکر کردیم به اینجا منتهی شد که ما هیچ ضرورتی ندارد که تصویر جامع کنیم. بله، یک مطلبی اینجا وجود دارد و آن مطلب این است که ما به این تصویر جامعی که شده بود اشکال کردیم که اینها مناقشه و اشکال دارد، آخر هم منتهی شدیم به این که نمی توانیم تصویر جامع بکنیم، اگر مطلب به همین جا ختم بشود همین بود که من عرض کردم. اما اگر کسی مدّعی شد که تصویر جامع بنابر قول صحیحی امتناع و استحاله دارد، اصلا جامع بنابر قول صحیحی «یمتنع و یستحیل»، این یک باب جدیدی را باز می کند، در اینجا دیگر حرف عوض می شود، غیر از آن حرفی است که ما زدیم، که لازم نیست ما تصویر جامع کنیم لکن با ضمیمۀ دو مطلب می فهمیم که شارع تصویر جامع کرده و جامع برای شارع روشن بوده است.

مختار در تصویر جامع بنابر نظر استاد

اگر کسی ادعای استحاله کرد و گفت: «لا یعقل الجامع علی قول الصحیحی» و توانست این «لا یعقل» خودش را به اثبات برساند ناچاریم که ما اینجا قول اعمّی را انتخاب بکنیم، برای این که روی قول صحیحی اگر جامع ممتنع شد و در حقیقت موضوع له عام و وضع عام امتناع پیدا کرد ناچاریم که قول اعمّی را بگیریم که دارای امتناع و استحاله نیست. حالا چه کسی پیدا شده که این حرف را بزند؟ این حرف و این اشکال، اشکالی است که در کلام مرحوم محقق خراسانی(ره) در همین صفحۀ اول تصویر جامع بنابر قول به صحیحی مطرح کرده اند، که این مستشکل در مقام اثبات استحاله است، می گوید: روی قول صحیحی جامع، غیر معقول است، اما بنابر قول اعمّی«یکون معقولا» این یک راهی می شود برای اثبات قول اعمّی اگر بتواند مستشکل، این اشکال خودش را ثابت بکند. حالا اشکالش چیست؟ چون اینجا در کفایه بحث تاین قسمت خیلی مشکل است لذا به این اشکال توجه کنید تا بعد هم به جواب مرحوم محقق خراسانی(ره) و بعد هم اینکه آیا این جواب ایشان تمام است یا ناتمام؟

مستشکل این طور می گوید: این جامع بین نمازهای صحیحه لامحاله از یکی از دو خصوصیت خارج نیست: یا این که امر مرکب است و یا این که امر بسیط است که ما سابقا می گفتیم: جامع باید بسیط باشد، او می گوید: ما هر دو را فرض می کنیم، جامع بین نمازهای صحیحه«اما ان یکون مرکبا و

ص:195

اما ان یکون بسیطا» می گوید: هیچ کدامش نمی شود. اگر جامع را بخواهید یک امر مرکب ذات أجزاء بگیرید می گوید: دو تا اشکال دارد: مرکب اگر أجزایش تام باشد«یتصف بالصحة» و اگر بعضی از اجزایش ناقص باشد«یتصف بالفساد» و علاوه بر این مرکب هرچه باشد بنابر آن فرمایشی که خود مرحوم آخوند(ره) هم قبول کرده اند و از این جهت هم مورد قبول است«فی حالة یکون صحیحا و فی حالة یکون فاسدا» پس چطور شما یک مرکبی را به عنوان جامع بین افراد صحیحه فرض می کنید؟ مرکب هرچه باشد«فی حالة صحیح و فی حالة یکون فاسدا» لذا باید دور جامع مرکب را قلم بگیرید و اگر جامع را شما یک امر بسیطی فرض می کنید، می گوید: در آن امر بسیط دو احتمال بیشتر جریان ندارد: یکی این که آن امر بسیط، عنوان«مطلوب» باشد، این منطبق بر خصوص نمازهای صحیحه است. دوم این که آن امر جامع بسیط یک عنوانی باشد که شما نتوانید اسمش را ببرید، لکن ملازم با عنوان«مطلوب» باشد، دیگر شقّ سوم ندارد.

اگر بخواهید جامع را عنوان«مطلوب» بگیرید می گوید که سه تا اشکال بر آن وارد است: یک اشکال این است که اگر جامع بین نمازهای صحیحه عنوان«مطلوب» شد لازمه اش این است که بین کلمۀ صلاة و بین کلمۀ«مطلوب» ترادف در کار باشد، در حالی که مسلّم این است که بین این دو لفظ هیچ گونه مرادفه و ترادفی تحقق ندارد.

اشکال دوم این است که عنوان«مطلوب» بعد از تعلّق امر تحقق پیدا می کند، در حالی که مقام تسمیه و مقام وضع قبل از تعلّق امر است، اول صلاة برای یک چیزی وضع شده است«ثم تعلّق به الطلب و الامر» و نمی شود عنوانی را که به واسطۀ تعلّق طلب تحقق پیدا می کند، او را برگردانید و در مقام تسمیه و مسمّی به کار ببرید.

جریان اصالة البرائة العقلیة در اقل و اکثر ارتباطی

مهم اشکال سوم است که می گوید: در دوران امر بین اقل و اکثر ارتباطی در باب نماز بین اجزاء نیست. مثلا اگر شک شد که آیا سوره جزء نماز است یا نه؟ محققین در اینجا اجرای اصالة البرائة العقلیة می کنند و حکم می کنند به این که مقتضای برائت عقلی این است که سوره جزئیتی برای نماز ندارد، در حالی که اگر معنای نماز، عنوان«مطلوب» باشد شما دیگر حق ندارید که اجرای برائت عقلیه بکنید، چرا؟ برای این که اگر مأمور به شما عنوانش مشخص است و شک دارید که در خارج بدون سوره آیا تحقق پیدا می کند یا نه؟ این عنوانش، عنوان شک در محصّل و شک در محقّق می شود و در مسألۀ شک در محصّل و محقّق همه قائل به اصالة الاشغال هستند، قائل به اصالة البرائة نیستند.

پس خلاصۀ اشکال سوم این شد که اگر معنای صلاة عبارت از عنوان«مطلوب» شد در مسألۀ شک در جزئیت سوره دیگر جای رجوع به اصالة البرائة نیست، بلکه حتما باید به اصالة الاشتغال

ص:196

مراجعه کرد، در حالی که عمل فقها و بنای فقها برخلاف این معنا است.

این در صورتی است که معنای صلاة عنوان«مطلوب» باشد، اما اگر معنای صلاة آن احتمال دیگر باشد، یک عنوانی که ملازم با عنوان«مطلوب» است و خود عنوان«مطلوب» نیست، مستشکل می گوید که اگر این حرف را بزنید ما هم این اشکال آخری را فقط به شما می کنیم، دیگر مسألۀ ترادف و مسألۀ این که«مطلوب» از ناحیۀ امر آمده، را کنار می گذاریم، چون آن دو تا اشکال دیگر وارد نیست. اما این اشکال آخری را می گوییم: معنای نماز، عنوانی است ملازم با«مطلوب»، شما در مقام عمل باید یقین کنید که این عنوان ملازم با«مطلوب» تحقق پیدا کرده است و در مسألۀ شک در جزئیت سوره و به عبارت دیگر دوران امر بین اقل و اکثر ارتباطی اگر نماز را بدون سوره خواندید آیا احراز می کنید که آن عنوان ملازم با«مطلوب» تحقق پیدا کرد؟ یا این که شک شما، شک در محصّل و محقّق خواهد بود؟ و در شک در محصّل و محقّق اصالة الاشتغال جاری می شود، در حالی که بنای فقها بر اجرای اصالة البرائة است.

در نتیجه بنابر قول صحیحی، نه جامع مرکب امکان دارد و نه جامع بسیط، و اگر این اشکال ثابت بشود، همین جا قول صحیحی سقوط می کند. برای این که یک وقت بحث این است که ما نمی توانیم تصویر جامع کنیم، این نتوانستن ما ضربه ای به واقعیت مطلب نمی زند، اما اگر بحث به اینجا کشیده شد که محال است که جامع بین افراد صحیحه وجود داشته باشد دیگر چاره ای نیست جز این که این قول را رد کنیم.

پرسش:

1 - غرض از تصور جامع چیست؟

2 - ارتباط تصویر جامع و علائم حقیقت و مجاز را بیان کنید.

3 - چرا تصویر جامع لازم است؟

4 - مختار در تصویر جامع بنابر نظر استاد را بیان کنید.

5 - جریان اصالة البرائة العقلیة در اقل و اکثر ارتباطی چگونه است؟

ص:197

درس یکصد و نوزدهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

محال بودن جامع بنابر صحیحی

اشکالی مطرح شده که این اشکال، جامع را بنابر صحیحی محال می داند. اگر این اشکال تمام بشود، راهی برای ابطال قول صححیی خواهد بود، برای خاطر این که«لا محاله» معنای«صلاة» یک معنای عامی است. و اگر ما نتوانیم، یک عمومیتی و یک جامعی بنابر صحیحی و لو امکانا اثبات بکنیم و بلکه قائل به استحالۀ جامع بنابر این قول بشویم، لا محاله این قول باطل خواهد بود. مرحوم آخوند(ره) که از قائلین به صحیح است و طرفدار این قول هستند. در مقام جواب از این اشکال بر آمده و می فرمایند: از این فروض ثلاثه ای که مستشکل ذکر کرد، ما همان قسم اخیر را انتخاب کرده و می گوییم: جامع عبارت از یک امر مرکب نیست، جامع عبارت از امر بسیطی که مستقل از مطلوب باشد نیست، بلکه جامع یک امر بسیطی است که ملازم است با مطلوب ما این را اختیار می کنیم.

مستشکل چنین اشکال کرد که اگر این احتمال سوم در کار باشد، لازمه اش این است در دوران بین اقل و اکثر ارتباطی، باید قائل به اصالة الاشتغال بشویم. برای این که عنوان شک در محصل و محقق، تحقق پیدا می کند. اگر مأمور به یک عنوانی شد، یک جامعی شد که با مطلوب ملازم بود، شما نمی دانید که آن عنوان با نماز نه جزء و بدون سوره آیا تحصّل و تحقق پیدا می کند یا پیدا نمی کند؟

ص:198

عنوان، عنوان شک در محصّل می شود و در شک در محصّل اصالة الاشتغال جریان دارد، در حالی که مشهوری که قائل به صحیح هستند در دوران بین اقل و اکثر ارتباطی اجرای اصالة البرائة می کند.

مرحوم آخوند می فرماید: ما همین احتمال سوم را اخذ می کنیم و در عین حال قائل به جریان اصالة البرائة در شک در جزئیت سوره می شویم. آن جایی که شک می کنیم که نماز ده جزء است و یک جزء بنام سوره یا نه جزء است و سوره جزئیت ندارد، در عین حال ما اجرای برائت می کنیم، چرا؟ چرا جمع بین این دو می کنید؟ می فرمایند: مسألۀ شک در محصّل غیر از ما نحن فیه است. شک در محصّل که مجرای اصالة الاشتغال است و در آن جایی است که مأمور به ما مسببی باشد، که این مسبّب دارای وجود مستقل است و ما در رابطۀ با اجزای سبب تردید داشته باشیم، که سبب ما هم خودش یک وجود مستقلی دارد. مسألۀ سبب و مسبّب این طور نیست که اتحاد وجودی داشته باشند. سبب و مسبّب تلازم در وجود دارند و معنای تلازم در وجود این است که دو وجود در کار است، یک وجود در رابطۀ با سبب و یک وجود در رابطۀ با مسبّب. منتها وجود مسبّب ملازم با وجود سبب است، لازم وجود سبب است. و الاّ سبب و مسبّب اتحاد در وجود ندارد. معنای سببیت اتحاد در وجود نیست به هیچ وجه.

بعد می فرمایند: شک در محصل و محصل در مورد سبب و مسبّب پیاده می شود. مسبّب مأمور به است و تردید شما در اجزای سبب است. نمی دانید که این سبب شما نه جزء است و یا ده جزء. و در حقیقت نمی دانید که اگر شما در رابطۀ با وجود سبب به نه جزء اکتفاء بکنید مسبّب در خارج تحقق پیدا می کند و یا در خارج تحقق پیدا نمی کند؟ اینجا به لحاظ این که مأمور به مسبّب است و شما چاره ای ندارید که در مقام امتثال و فراغ ذمّه یقین به تحقق مأمور به باید در خارج داشته باشید، لذا باید آن جزء مشکوک از سبب را هم حتما در خارج ایجاد کنید. و الاّ بدون آن جزء، شما نمی دانید که مأمور به هست یا نه؟ مسبّب در خارج تحقق پیدا کرد یا نه؟ اشتغال یقینی فراغ یقینی لازم دارد، باید بدانید که مسبّب در خارج محقق شده مثل این که در باب طهارات ثلاث در باب وضوء این احتمال هم داده شده، اگر کسی بگوید: آن چه در باب وضوء مأمور به است، عبارت از غسلتان و مسحتان نیست، بلکه مأمور به در باب وضوء آن طهارت معنویة و طهارت نفسانیه است. غسلتان و مسحتان است. و آن چیزی که شرطیّت برای نماز دارد، همان طهارت نفسانیه و معنویه است. آن که وجود غیری به آن تعلق گرفته همان طهارت معنویه است. اگر این حرف را ما در باب وضوء زدیم و بعد شما شک کردید که آیا فلان چیز، جزئیت برای وضوء دارد یا نه؟ شرطیّت برای وضوء دارد یا ندارد؟ روی قاعده شک در محصل شما چاره ای جز اجراء اصالة الاشتغال ندارید. پس اصالة الاشتغال در شک در محصل آن جایی است که دو تا وجود باشد. کما این که غسلتان و مسحتان یک وجود است و طهارت نفسانیه یک وجود دیگر است و یک امر متحصل از غسلتان و مسحتان است بنابر این قول.

ص:199

اینجا جای اصالة الاشتغال است.

سببیت یا مسببیت جامع

مرحوم آخوند(ره) می فرمایند: در ما نحن فیه که ما مسمای نماز را یک عنوان ملازم با مطلوب می دانیم و به عبارت اخری جامع را عبارت از آن عنوان ملازم با مطلوب قرار می دهیم، آیا آن جامع با این عملی که در خارج تحقق پیدا کرده عنوان سببیت و مسببیت دارد؟ آیا آن جامع یک وجود مستقلی دارد؟ و این نمازی که در خارج تحقق پیدا می کند یک وجود دیگری دارد؟ آیا عنوان سببیت و مسببیت بین این نماز خارجی و بین آن جامع تحقق دارد؟ یا این که جامع با این نماز خارجی اتحاد وجودی دارد؟ همان طوری که کلی طبیعی با مصادیقش از نظر وجود متحدند به این معنا که اگر زید در خارج وجود پیدا کرد، ما هم بگوییم: «ان هیهنا وجودان» دو وجود در خارج است: یک وجود در رابطۀ با انسان است و یک وجود هم در رابطۀ با زید و فرد انسان است. معنای این که طبیعی وجودش متحد با وجود فرد است، این است که ما در خارج بیش از یک وجود نداریم. این طور نیست که ما دو وجود در خارج داشته باشیم، یکی اضافۀ به کلی داشته باشد و یکی اضافۀ به فرد داشته باشد. مرحوم آخوند(ره) می فرماید: مسألۀ جامع با این«صلاة» نه جزء که در خارج تحقق پیدا می کند عنوانش، عنوان محصل و متحصل نیست. برای این که ما دو وجود نداریم، سببیت و مسببیت نداریم، آن جامع از نظر وجود متحد با این صلاة خارجی است. لذا اگر شما شک کردید که نماز نه جزء است و یا ده جزء، دیگر شکتان به عنوان شک در محصل مطرح نیست، بلکه شک شما کأنّ شک در خود مأمور به است، که آیا مأمور به ما نه جزء است؟ و یا مأمور به ما ده جزء است؟ لذا چه مانعی دارد که ما«اصالة البرائة» را جاری بکنیم در عین این که جامع را آن امر بسیط ملازم با عنوان مطلوب می دانیم.

پس جواب مرحوم آخوند(ره) از این اشکال به این صورت شد که ما شق اخیر را اختیار می کنیم و تالی فاسدش را که مسأله اصالة الاشتغال باشد، نمی پذیریم.

ما برای دو جهت مسأله را سراغ ثمرۀ نزاع صحیح و اعم می بریم: یکی این که این دو با هم کاملا مرتبط است، این جوابی که اینجا مرحوم آخوند(ره) از این اشکال داده اند، با حرفی که در ثمرۀ نزاع بین صحیحی و اعمی زده اند که انشاء اللّه الان عرض می کنم، کاملا با هم مربوط است. و دیگر این که ما اگر در تصویر جامع بنابر قول صحیحی تصویرهای مختلفی را عرض کردیم که البته هرکدام ولو این که دارای اشکال بود لکن ثمرات علمی مهمی برایش ترتب پیدا می کرد، لکن در عین حال می خواهیم مسأله را تمام کنیم، از این که بنابر قول اعمی، چطور می شود تصویر جامع کرد؟ دیگر ما این بحث را ذکر نمی کنیم، چرا؟ برای آن نکتۀ اساسی که عرض کردیم. یا این است که اعمی می تواند تصویر جامع بکند؟ یا این است که نمی تواند تصویر جامع بکند؟ اگر بتواند تصویر جامع بکند،

ص:200

نفعی از این تصویر جامع نمی برد، برای این که تصویر جامع کردن یکی از علائم حقیقت، شناخته نشده است. حالا اعمی تصویر جامع کرد، آیا این دلیل بر صحت قول اعمی است؟ دلیل بر این است که ما مجبوریم قول اعمی را بپذیریم؟ ما در صحیح هم عرض کردیم که اگر صحیحی تصویر جامع کرد، ما را ملزم نمی تواند بکند به این که باید این قول اختیار بشود. لذا این وجوه متعدده ای که در کلام مرحوم محقق خراسانی(ره) به عنوان تصویر جامع بنابر قول اعمی ذکر شده، گرچه ایشان همۀ آن وجوه را مورد مناقشه قرار داده لکن ما علی کلا الفرضین بحث می کنیم و می گوییم: این وجوه ناتمام است، این طوری که مرحوم آخوند(ره) یک یک آن وجوه را ذکر کرده و مورد مناقشه قرار داده، اگر ناتمام شد که اثری برایش بار نمی شود«سلمنا» که بعضی از این وجوه صحیح باشد، یعنی اعمی بتواند تصویر جامع بکند، «ما ذا یستفید من تصویر الجامع» چه چیز می تواند از تصویر جامع استفاده بکند؟

تصویر جامع بنابر اعمی و صحیحی

اگر اعمی تصویر جامع کرد، ما هم در مقابل از راه تبادر قول صحیحی را انتخاب کردیم. آیا اعمی می تواند تبادر ما را به هم بزند، می تواند با تصویر جامعش اثبات حقانیت مذهبش را بکند، تصویر جامع که از طرق حقیقت و از علائم حقیقت شناخته نمی شود. علاوه گفتیم: ما چرا تصویر جامع بکنیم؟ مگر ما واضعیم که نیاز به تصویر جامع داشته باشیم، تصویر جامع را واضع و نام گذارنده باید داشته باشد. ما هم از راه تبادر کشف می کنیم که چنین جامعی بوده، اما ما هم باید بفهمیم که آن جامع چه بوده، هیچ ضرورتی اقتضای این معنا را نمی کند، لذا این بحث که دیگر اعمی می تواند تصویر جامع بکند؟ یا نمی تواند تصویر جامع بکند؟ چون هیچ ثمره ای بر هیچ یک از دو طرف مسأله ترتب پیدا نمی کند، لذا این بحث را من مناسب ندیدم، وقت را زیاد بگیرم و تصاویر مختلفه ای که بنابر قول اعمی ذکر شده اینها را بررسی کنیم و ببینیم که صحیح است یا نه؟ لذا سراغ ثمره ای که بر نزاع صحیحی و اعمی ذکر شده، می رویم.

اجمالی را عرض می کنم تا بعد به اشکال مرحوم محقق نائینی(اعلی اللّه مقامه الشریف) در باب ثمره برسیم. این جور گفته شده که اگر کسی قول صحیحی را اختیار کرد، باید حتما در دوران بین اقل و اکثر ارتباطی قائل به اصالة الاشتغال بشود. اگر کسی قول اعمی را اختیار کرد، باید حتما در دوران بین اقل و اکثر ارتباطی قائل به برائت بشود. وقتی این مسأله را انسان تحلیل می کند به این برمی گردد که مسألۀ دوران بین اقل و اکثر ارتباطی که در کتاب اشتغال مطرح است، «لیس مسألة مستقله» که خالی از استقلال است چرا؟ برای این که این دنبالۀ مسألۀ صحیحی و اعمی است. صحیحی حتما اشتغالی و اعمی حتما برائتی است و اگر یک مسأله ای این نحو تابع مسألۀ دیگر شد معنایش این است که این

ص:201

مسأله فاقد استقلال است، در حقیقت ثمرۀ مسأله این است که صحیحی در اینجا حتما اشتغالی در آنجا است. و اعمی در اینجا حتما برائتی در آنجا. این تالی فاسدی این جوری را این به دنبال دارد که آن مسأله را از استقلال ساقط و خارج می کند.

مرحوم آخوند(ره) می فرمایند: ما این ثمره را به این گونه برای نزاع صحیحی و اعمی قائل شدن، قبول نداریم. در حقیقت ایشان می فرماید: آن مسأله به استقلال خودش باقی است و هیچ گونه تفرّع و تبعیتی نسبت به مسأله صحیحی و اعمی ندارد به این معنا که صحیحی در اینجا از نظر دو قول در آنجا آزاد است و اعمی در اینجا هم از نظر دو قول در آنجا آزاد است، یعنی صحیحی اینجا ممکن است آنجا برائتی بشود و اعمی در اینجا ممکن است آنجا اشتغالی بشود که هیچ گونه تبعیتی و توقّفی مسألۀ دوران بین اقل و اکثر نسبتی به مسأله صحیحی و اعمی ندارد، چرا؟ شاهدش هم همین حرفی بود که ایشان در جواب از این مستشکل زده اند، گفتند: ما صحیحی هستیم و جامع را هم عنوان ملازم با مطلوب می دانیم. در عین حال«اصالة البرائة» هم جاری می کنیم برای این که ما نحن فیه شک در محصل نیست، اگر شک در محصل بود حتما باید«اصالة الاشتغال» جاری بشود، اما چون شکی در محصل نیست به اعتبار این که دو وجود مطرح نیست. سبب و مسبّب مطرح نیست، محصل و متحصل مطرح نیست، لذا با این که ما صحیحی هستیم در آن مسأله می توانیم اجرای برائت بکنیم، کما این که مشهور هم همین معنا را قائلند. مشهور در مسألۀ صحیحی و اعمی، قول صحیحی را انتخاب کرده اند و در مسألۀ دوران بین اقل و اکثر ارتباطی، قول برائت را اختیار کرده اند و این کاشف از این است که این مسأله به این هیچ ارتباطی ندارد و کاشف از این است که ثمرۀ نزاع صحیحی و اعمی باید اشتغالی بشود و اعمی باید برائتی بشود، این ثمره، ثمرۀ غیر صحیحه است.

صحیحی و اعمی در آن مسأله آزاد است. تنها در یک مورد از اصالة الاشتغال چاره ای نداریم و آن شک در محصل است.

این خلاصۀ بیان مرحوم آخوند(ره) بود هم در جواب از این مستشکل و هم در رابطۀ با ثمرۀ نزاع که این دو را ما وصل به یک دیگر کردیم.

نظر مرحوم محقق نائینی(ره) در جریان اشتغال بنابر صحیحی

اما مرحوم محقق نائینی(اعلی اللّه مقامه الشریف) معتقدند که اگر کسی صحیحی شد، چاره ای ندارد جز این که در مسألۀ دوران بین اقل و اکثر ارتباطی اصالة الاشتغال را اجرا بکند، در حقیقت این ثمره ای را که برای نزاع صحیحی و اعمی ذکر شده، ایشان پذیرفتند. صحیحی در اینجا، اصالة الاشتغالی در آن بحث خواهد بود. در مقام تقریب این مطلب، می فرمایند: صحیحی که قائل به این است که موضوع له یک جامعی است که«لا ینطبق الا علی الافراد صحیحه» یا از راه علل و مصالح به

ص:202

آن راه پیدا می کند و آشنائی با آن جامع از راه علل و مصالح می شود و یا این که آشنائی با آن جامع از راه آثار و لوازم و برکات آن جامع موجب می شود که ارتباط پیدا بکند بالاخره خود جامع را کأن مستقیما فی نفسها نمی تواند به دست بیاورد. از راه علل و مصالح می فرماید: مثل این که مرحوم آقای آخوند(ره) بیان کردند، که ایشان فرمودند: از راه اثر نهی از فحشاء و منکر ما ارتباط مان را با آن جامع برقرار می کنیم این نهی از فحشاء و منکر وقتی که در رابطۀ با حکم مطرح می شود جنبۀ علیت دارد و به عنوان مصلحت مطرح است.

پس در رابطۀ با نهی از فحشاء و منکر ارتباط از راه علیت و مصلحت برقرار شده و آنهایی که از راه اثر و معلول ارتباط پیدا می کند، مثل این که بگویند نماز آن چیزی است که«ان قبلت قبل ما سواها» نماز آن چیزی است که فلان مقدار از ثواب برایش مترتب است. و فلان نتیجه برایش ترتب پیدا می کند اینها هم ارتباطشان را با آن جامع از راه«ان قبلت قل ما سویها» برقرار کردند، آن وقت ایشان می فرمایند: چه طایفۀ اولی که از راه علت آشنائی با جامع شدند و چه طایفۀ دوم که از راه معلول آشنائی با جامع شده اند در مورد شک در جزئیت سوره و دوران بین اقل و اکثر چاره ای جز اصالة الاشتغال ندارند حتما باید اینها اشتغالی بشوند چرا؟ می فرماید: برای این که آن کسی که از راه نهی از فحشاء و منکر رابطه ای با جامع برقرار کرده، اگر شک کرد که سوره جزئیت دارد یا نه؟ و نماز را بدون سوره در خارج اتیان کرد اگر سؤال کردیم: شما که با آن جامع و موضوع له از راه نهی از فحشاء و منکر ارتباط برقرار کردید، می دانید که این نماز بدون سوره نهی از فحشاء و منکر می کند؟ تا از این راه با جامع مأنوس بشوید و بگویید با جامع هم در خارج تحقق پیدا کرد؟ او می گوید: من یقین دارم که این نماز بدون سوره محقق یعنی موجب تحقق همانی است که من از راه نهی از فحشاء و منکر با او ارتباط برقرار کردم؟ آیا می تواند چنین حرفی بزند؟ می تواند قسم بخورد که این همانی است که ما از طریق نهی از فحشاء و منکر با او آشنا شدیم؟ می تواند بگوید این همانی است که در حقیقت نهی از فحشاء و منکر می کند؟ نمی تواند این حرف را بزند. لذا چاره ای ندارد جز این که سوره مشکوکه را در خارج به انضمام سایر اجزاء ایجاد بکند تا یقین بکند که این همانی است که از راه نهی از فحشاء و منکر با او ارتباط برقرار کرده و همین طور آنهایی که از راه اثر و معلول ارتباطی با جامع پیدا کرده اند.

اگر کسی آمد در نمازی که جزئیت سوره مشکوک است، نماز را بدون سورۀ مشکوکه اتیان کرد.

از پرسیدیم: این نماز نه جزئی که شما خواندید و فاقد سورۀ محتمل الجزئیه بود این همانی است که می گوید«ان قبلت قبل ماسویها» و از این راه با آن ارتباط برقرار کردید شما یقین دارید که این همان «ان قبلت قبل ماسویها» است. جواب می دهد: نه. پس چاره ای ندارد برای این که این اثر«ان قبلت قبل ماسویها» واسطه و دست گیر این بوده برای این که یقین بکند به این که این اثر تحقق دارد و دیگر

ص:203

نتیجۀ آشنائی با جامع و جامع را محقق ببیند باید سورۀ مشکوک الجزئیه را در خارج اتیان بکند و هذا معنا اصالة الاشتغال. لذا مرحوم محقق نائینی(ره) معتقدند که صحیحی چه از راه علل و مصالح و چه از راه اثر و معلول، رابطه و آشنائی با جامع را برقرار کند در دوران بین اقل و اکثر ارتباطی چاره ای ندارد جز این که قائل به اصالة الاشتغال بشود. این بحث ان شاء اللّه دنباله دارد.

پرسش:

1 - چرا جامع بنابر صحیحی محال است؟

2 - سببیت یا مسببیت جامع را توضیح دهید.

3 - تصویر جامع بنابر اعمی و صحیحی چگونه تصور می شود؟

4 - نظر مرحوم محقق نائینی(ره) در جریان اشتغال بنابر صحیحی چیست؟

ص:204

درس یکصد و بیستم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

ثمرۀ قول به صحیح یا اعم

مرحوم آخوند(قدس سره) ثمره ای را در بحث صحیحی و اعمی مترتب کردند که اگر کسی صحیحی بشود، «لا محاله» در مسألۀ دوران امر بین اقل و اکثر ارتباطی، باید اشتغالی بشود و اگر کسی در این بحث اعمی شد«لا محاله» در آن بحث باید برائتی بشود. نتیجۀ این ثمره این بود که بحث اقل و اکثر ارتباطی، استقلال خودش را از دست بدهد و متفرع و مترتب بر بحث صحیحی و اعمی بشود.

مرحوم آخوند(ره) این معنا را انکار کرده اند، در نتیجه ترتب این ثمره را منکر شدند. ایشان فرمودند: هم صحیحی در اینجا، در آن بحث آزاد است و می تواند برائتی بشود و هم اعمی اینجا در آن بحث آزاد است و می تواند اشتغالی بشود. از کلام مرحوم محقق نائینی(ره) استفاده شد که ترتب این ثمره درست است و صحیحی در اینجا حتما باید اشتغالی در آن بحث بشود؛ چه موضوع له و مسمّی را از راه علل و مصالح پی برده باشد و چه از لحاظ آثار و توابع به او پی برده باشد، «لا محاله» صحیحی باید در بحث دوران بین اقل و اکثر ارتباطی اشتغالی بشود، بیان ایشان را عرض کردیم. اما آنچه که از کلام استاد بزرگوار، حضرت امام(مدظله) در این رابطه استفاده می شود، یکی این که اگر صحیحی همین طوری که مرحوم محقق نائینی(ره) بیان کرده اند، که یا از راه علل و مصالح راه به آن

ص:205

مسمّی پیدا می کند و یا از راه آثار و توابع راه به آن مسمّی پیدا می کند، می فرمایند: صحیحی، همین طور است که مرحوم محقق نائینی(ره) می فرمایند و کلام مرحوم آخوند(ره) هم از همین قبیل است، یا از راه علل و مصالح و یا از راه آثار و توابع راه به آن مسمی پیدا کرده، یعنی در حقیقت امام بزرگوار(مدظله) معتقدند که مرحوم آخوند(ره) حتما باید در آن بحث اشتغالی بشوند، همان طوری که مرحوم محقق نائینی(ره) هم بیان کردند.

مطلب دوم که ایشان می فرمایند: آن طوری که ما تصویر جامع کردیم، که نه از راه علل و مصالح بود و نه از راه آثار و توابع، آن جوری که ما خودمان تصویر جامع کردیم لازمه اش این نیست که ما اشتغالی بشویم. با تصویر جامع می توانیم برائتی بشویم و اصالة البرائة را جاری کنیم. پس دو حرف و دو مطلب شد، هر دو نیاز به اثبات دارد. اول مطلب دوم که در رابطۀ با خود ایشان هست، عرض می کنیم. می فرمایند: آن طوری که ما تصویر جامع کردیم و گفتیم: یک سنخ مرکباتی داریم که نه مادۀ معین درش خصوصیت و تعیّن دارد و نه هیأت مشخص درش اخذ شده و دخالت دارد، بلکه هم از نظر مواد آزاد است و هم از نظر هیأت آزاد است. منتها به لحاظ این که یک غرض خاصی را تأمین می کند و یک هدف خاصی برایش ترتب پیدا می کند، ما این را در حقیقتی مرکب می دانیم و الاّ هر مرکبی باید حساب مستقلی داشته باشد و مسألۀ خاصی باشد. اما به لحاظ این که هدفی که بر اینها ترتب پیدا می کند یک هدف است، لذا ما همه اش را مرکب می نامیم. مثل مسألۀ دار، کلمۀ دار بر یک مجموعه ای وضع شده که غرض مسکن بودن را تأمین می کند، نه از نظر مواد خصوصیت دارد، از همان روزی که با سنگ و چوب گل می ساختند کلمۀ دار گفته می شد، حالا هم که با آهن و سیمان و امثال ذلک ساخته می شود، باز هم همین کلمه مطرح است و تغییر در هیأتش هم که هر زمانی هم یک نوع تغییری در هیأت پیدا می شود فرقی نمی کند بالاخره کلمۀ دار برای چنین مرکبی وضع شده است. نماز هم همین طور است. نه مادۀ معین درش مدخلیّت دارد و نه هیأت معین«من القیام و القعود و الاضطجاع» و امثال ذلک همه اش عنوان صلاتی درش منطبق است. اگر ما شک کردیم، که در صلاة به این معنا و با تصویر جامع به این معنا، آیا علاوه بر نه جزء، جزء دهمی بنام سوره دخالت دارد یا ندارد؟ چرا ما نتوانیم«اصالة البرائة» را جاری کنیم؟ چرا نتوانیم به مقتضای عقل حکم به برائت کنیم؟

فرق مسأله دوران بین اقل و اکثر با شک در محصّل

این مثل مسألۀ شک در محصل نیست که مرحوم آخوند(ره) فرمودند. در مسألۀ شک در محصل همان طوری که ایشان ذکر کرده اند دو وجود تحقق دارد: یک وجود مسبّب محقق است و یک وجود سبب در کار است. یک وجود محصل در کار است. و یک وجود متحصل در کار است. و طبیعتا امر و

ص:206

تکلیف مولا به آن مسبّب متعلق شده به آن متحصل امر تعلق گرفته است. شما شک می کنید که آیا سببی که تأثیر در اصول این مسبّب می کند، دارای نه جزء و یا دارای ده جزء است؟ اینجا گفته می شود که اگر شما بر سبب نه جزئی اقتصار و اکتفاء کنید، نمی دانید که مسبّب شما در خارج وجود پیدا کرد یا نه؟ با اکتفاء بر سبب نه جزئی، تحقق مسبّب در خارج برای شما مشکوک است. چون اشتغال یقینی فراغ یقینی لازم دارد، شما حتما باید آن جزء مشکوک را در ناحیۀ سبب رعایت کنید تا یقین به تحقق مسبّب در خارج داشته باشید.

در مسألۀ شک در محصل این طور است، اما ایشان می فرمایند: روی مبنای ما مخصوصا با آن تشبیهی که به کلمۀ دار کردیم، آیا در مسأله دو وجود تحقق دارد؟ محصل و متحصل در آنجا تحقق دارد؟ یا«دار له وجود واحد و لیس ما عدی وجود واحد وجود آخر» ایشان می فرماید صلاة به این گونه که ما تصویر جامع می کنیم، یک شیء غیر از همین اجزاء نیست یک مطلبی و یک وجودی غیر وجود اجزاء نیست که بگوییم: امر به آن وجود تعلق گرفته و ما شک داریم که آیا نماز نه جزئی می تواند آن وجود را محقق بکند یا نه؟ تا مجبور بشویم که«اصالة البرائة» قائل بشویم. دار، همین اجزاء و خصوصیات است، نماز، همین اجزا و شرائط است. لذا تعلق امر به نه جزء مسلم است و تعلقش به جزء دهم مشکوک است در عین این که ما قائل به صحیحی هستیم نسبت به جزء مشکوک «اصالة البرائة» جاری می کنیم. پس اولین مطلب امام این است که ما اگر تصویر جامع را به کیفیتی که خودمان ذکر کردیم، مطرح بکنیم، دیگر حرف محقق نائینی(علیه الرحمه) اینجا پیاده نمی شود، اینجا ما در عین این که صحیحی هستیم«اصالة البرائة» در مورد شک در جزئیت سوره می توانیم جاری کنیم.

اما مطلب دومشان که این مطلب هم مورد قبول ایشان است و هم مورد قبول مرحوم محقق نائینی(ره). این است که هر دو متفقند که مرحوم آخوند(ره) و کسانی که مثل مرحوم آخوند(ره) هستند، نمی توانند در مورد شک در جزئیت برائتی بشوند، اینهایی که از راه علل و مصالح و یا از راه آثار و توابع با آن جامع و مسمّی ارتباط برقرار کرده اند، همان طوری که محقق نائینی(ره) می فرمایند: اینها نمی توانند«اصالة البرائتی» بشوند، برای این که اولا ما ببینیم آنهایی که در آن بحث برائتی هستند، مبنای برائت در آن بحث چیست؟ کار نداریم که مبنایش درست است یا باطل؟ فقط مبنا می خواهیم ببینیم چیست؟

برائت بر مبنای انحلال در دوران امر بین اقل و اکثر ارتباطی

در دوران امر بین اقل و اکثر ارتباطی، در مسألۀ شک در جزئیت سوره آنهایی که قائل به برائت شدند، روی مبنای انحلال قائل به برائت شده اند. می پرسیم که چرا شما برائتی شدید؟ می گویند: این

ص:207

نماز که نه جزء مسلم جزئیت دارد و جزء دهم مشکوک الجزئیه است، می گوییم: امر متعلق به صلاة انحلال پیدا می کند به یک قسمت معلوم بالتفصیل و یک قسمت مشکوک، مثل موارد علم اجمالی که گاهی انحلال پیدا می کند به علم تفصیلی و شک بدوی، اینجا هم تقریبا مسأله چنین است، ولو این که اجمالا می دانیم امر به صلاة متعلق است. لکن این علم اجمالی به تعلق امر به صلاة انحلال پیدا می کند به این صورت که می گوییم: نسبت به آن نه جزء معلوم الجزئیه قطعا امر تعلق گرفته، یعنی تعلق امر به آن نه جزء معلوم، تعلق امر به معلوم بالتفصیل است، با علم تفصیلی می دانیم که امر به رکوع و سجود متعلق شده و امر به تشهد و تسلیم و تکبیر و قرائت فاتحه متعلق شده، نسبت به اینها ما علم تفصیلی به تعلق امر داریم. اما نسبت به سوره شک داریم که آیا امر به سوره تعلق گرفته یا نگرفته است؟ حساب سوره از رکوع و سجود جدا است، در آنها تفصیلا معلوم، تعلق امر به آنها است، اما سوره مشکوک است که آیا امر به آن تعلق گرفته یا نه؟ وقتی علم اجمالی شما انحلال پیدا کرد، می گوییم: نسبت به معلوم بالتفصیل که باید حکم علم تفصیلی پیاده بشود، نسبت به مشکوک هم باید حکم شک پیاده بشود، حکم جریان برائت است. شک در تکلیف مجرای«اصالة البرائة» است شک در تکلیف مورد«اصالة البرائة» است.

جریان انحلال در ترکب

آیا مثل مرحوم آخوند(ره) که قائل به صحیحی است و صحیحی را به همین کیفیتی که خودشان معنا می کند، یعنی از راه علل و مصالح یا آثار و توابع پیش می روند، آیا می توانند برائتی بشوند یا نه؟ از مرحوم آخوند(ره) می پرسیم که به نظر شما جامع چیست؟ ایشان گفتند: جامع یک امر بسیط ملازم با عنوان مطلوب است. و از راه نهی از فحشاء و منکر و امثال ذلک، ما ارتباط با این جامع پیدا کردیم و آشنای با این جامع شدیم. اگر کسی جامع را به این کیفیت یک امر بسیط ملازم با عنوان مطلوب می داند لابد مأمور به همین عنوان بسیط است. متعلق امر همین عنوان بسیط است، همین امر، سبب می شود که مسأله از انحلال جدا بشود. برای این که ماهیت انحلال در مورد مرکب تحقق پیدا می کند. مرکب است که قابلیت انحلال دارد که بگوییم نه جزءاش معلوم، یک جزءاش مشکوک است. اما اگر ما مسألۀ ترکیب را کنار گذاشتیم و گفتیم: مأمور به یک عنوان بسیط ملازم با عنوان مطلوب است، چطور می توانیم دلیل برائت آنجا را اینجا پیاده کنیم؟ از چه راهی انحلال در آنجا را روی این قول بتوانیم پیاده کنیم؟ انحلال فرع ترکب است. انحلال در مورد متعدد تصور می شود. و الاّ معنا ندارد انحلال به علم تفصیلی و شک بدوی. اگر تعدد و ترکب در کار نباشد، «ما معنی الانحلال»؟ آیا می شود کسی مأمور به را عنوان بسیط ملازم با عنوان مطلوب بداند و در عین حال روی پایۀ انحلال برائتی بشود؟ اینجا به حسب ظاهر جور درنمی آید. بساطت با انحلال سازگار

ص:208

نیست. بساطت با انحلال قابل اجتماع نیست.

پس در حقیقت هم امام بزرگوار(مدظله) و هم مرحوم محقق نائینی(قدس سره الشریف) متفقند که مرحوم آخوند(ره) که مأمور به را عنوان بسیط می داند، مسمّی و موضوع له را عنوان بسیط می داند، نمی تواند در آنجا قائل به برائت بشود، در حقیقت اشکالی هم به مرحوم آخوند(ره) متوجه می شود. از کلام مرحوم آخوند(ره) استفاده می شد که مسألۀ«اصالة الاشتغال» در مورد شک در محصل پیاده می شود و شک در محصل آنجایی است که دو وجود در کار باشد یک وجود مسبّب و یک وجود مسبّب. این بزرگان کأنّ به ایشان اشکال می کنند که مسألۀ«اصالة الاشتغال» انحصار ندارد به شک در محصلی که درش دو وجود مطرح است، بلکه روی مبنای خودتان که دو وجود مطرح نیست باز هم باید قائل به اشتغال شد، برای این که شما که اینجا مسألۀ شک در محصل و متحصل را مطرح نمی کنید؟

نماز این طور نیست که مثل طهارات ثلاثه احتمال دو واقعیت درش جریان داشته باشید و اگر هم داشته باشد شما چنین احتمالی را ندادید. آن وقت چرا دایرۀ اصالة الاشتغال را منحصر به شکی در محصل کردید؟ نه، روی مبنای خودتان با این که شک در محصل نیست مع ذلک باید اینجا اصالة الاشتغالی بشوید، برای این که مأمور به عنوان بسیط است، این عنوان بسیط حتما باید در خارج محقق بشود و انحلال هم در عنوان بسیط تعقل ندارد. مبنای برائت هم در بحث آینده روی پایه انحلال است انحلالی در اینجا نیست تا اینکه شما بتوانید قائل به برائت بشوید. پس در حقیقت هم امام بزرگوار و هم مرحوم محقق نائینی(ره) متفقند که مرحوم آخوند(ره) با این تصویری که از جامع کرده اند هیچ چاره ای جز قول به اصالة الاشتغال ندارند.

(سؤال... و پاسخ استاد): از راه علل، مسمی را به دست آوردید، اما مسمی با این که شما در خارج می خوانید دو تا است، خود مرحوم آخوند(ره) مسألۀ تعدد را گفت که ما نحن فیه را خارج بکند که بگوید: ما نحن فیه چون جزء مسألۀ تعدد نیست لذا اینجا اصالة البرائتی می شویم.

بیان استاد در دفاع از کلام آخوند(ره)

مطلبی در دفاع از مرحوم آخوند(ره) بنظر من آمده و آن این است که اینهایی که مثل مرحوم آخوند(ره) می گویند: مأمور به عنوان بسیط است، حالا یا مطلوب و یا ملازمه با مطلوب و یا هر چیزی دیگر این عنوان بسیط با این مرکبی که در خارج وجود پیدا می کند بنظر اینها اتحاد وجودی دارد یا تغایر وجودی؟ آن چیزی که ما در خارج می بینیم یک مرکب است. آن هم مرکبی از مقولات مختلفه و اجزاء متباین بالذات. این بسیطی که معنای و مسمّی نماز است، مأمور به مولا است، آن بسیط با این مرکب چه نسبتی دارد؟ آیا دو وجود است؟ که خود مرحوم آخوند(ره) نفی کرده اند، در

ص:209

همین مسأله شک در محصل و متحصل فرمودند: ما نحن فیه تعدد وجودی ندارد، مسأله سبب و مسبّب نیست. یا یک وجودند؟ حتما یک وجود است.

ممکن است کسی معقولیت این مطلب را مناقشه بکند و بگوید چطور می شود بسیط و مرکب اتحاد وجودی داشته باشند؟ چطور می شود که یک بسیط«فی کمال البساطة» با یک مرکب از اجزاء و مقولات متباینه اتحاد وجودی داشته باشند؟ مثل اتحادی که بین انسان و زید است. اتحادی که بین طبیعی و افراد است، بین کلی و مصادیق است. یک وقت کسی در معقولیت این معنی مناقشه می کند، ولی این دو بزرگوار از کلامشان استفاده می شود که در معقولیت این تردید نکردند، و الاّ حق این بود که از همین راه به مرحوم آخوند(ره) اشکال بکند، بگویند: ما نفهمیدیم شما از یک طرف مسمّی را بسیط می دانید از یک طرف می گویید: همین که در خارج تحقق پیدا می کند، نماز است، چطور می شود بسیط با مرکب اتحاد وجودی داشته باشد؟ اگر این مسأله مورد اعتراض این دو بزرگوار بود، حق این بود که همین جا مسأله را خاتمه بدهند که اصلا معقول نیست اتحاد بسیط و مرکب. اما از این که روی این نکته تکیه نکردند و اعتراضی در این رابطه به مرحوم آخوند(ره) نکردند معلوم می شود که به نظر این دو بزرگوار مانعی نداشته که یک شیء در عین این که بسیط است، اتحاد با مرکب داشته باشد و دو تا وجود نیست، اتحاد است. نه سبب و مسبّب و تعدد و تغایر وجود، نه، یکی است. بسیط همین مرکب است مرکب همین بسیط است، تا اینجایش به نظر می رسد از اینکه اینها اعتراضی به مرحوم آخوند(ره) نکردند این معنا را پذیرفته اند، که بسیط با مرکب اتحاد دارد. اگر بسیط با مرکب اتحاد دارد، چرا انحلال درش تصور نمی شود؟ این انحلالی که شما گفتید روی مبنای ترکب تحقق پیدا می کند اینجا هم که بسیط و مرکب متحدند«فلم لا یکون ههنا الانحلال»؟ همان انحلالی که مبنای«اصالة البرائة» در دوران بین اقل و اکثر ارتباطی است ما همان انحلال را اینجا پیاده می کنیم بعبارت دیگر.

به نظر ما فرقی بین قول آن کسی که نماز را مستقیما یک امر مرکبی می داند، مثل امام بزرگوار(مد ظله) و بین مرحوم آخوند(ره) که نماز را یک امر بسیطی می داند و در عین حال این امر بسیط را متحد با مرکب می داند، نمی باشد و شما هم در این اتحاد ایشان را تأیید کردید و هیچ گونه اعتراضی در این رابطه به ایشان نکردید؟ اگر یک امر بسیطی اتحاد با مرکب پیدا کرد، چرا انحلال درش جریان پیدا نکند؟ انحلال در آنجایی جریان ندارد که ما یک بسیطی داشته باشیم که با مرکب متحد نباشد، مثل یک جاهای دیگری که یک امر بسیطی در کار است و اتحاد با مرکب ندارد، آنجا شما بگویید:

جای اصالة البرائة نیست، چون انحلال تصور نمی شود. اما در ما نحن فیه صرف مسألۀ بساطت نیست، «البساطة المتحده مع المرکب» و بساطت متحدۀ با مرکب یجری فیه الانحلال. لذا به نظر می رسد که می توانیم از مرحوم آخوند دفاع بکنیم و حکیم بکنیم به اینکه ایشان موضوع له و مسمّی

ص:210

را بسیط می داند مع ذلک قائل به«اصالة البرائة» در مسأله ای دوران بین اقل اکثر ارتباطی بشود.

نتیجه این طور شد که این ثمره ای که بر این بحث مترتب کرده اند، این ثمره باطل. برای این که هم صحیحی روی تصویر جامع به کیفیتی که امام بزرگوار مطرح کردند توانست در آن بحث برائتی بشود که خودشان هم فرمودند و هم مرحوم آخوند توانست با این که مسأله بسیط را مطرح کرده ولی چون بسیط متحده با مرکب در کار است، ایشان هم می تواند در آن بحث برائتی بشود. پس در نتیجه مسألۀ برائت و اشتغال در آنجا، هیچ ابتنائی بر صحیحی و اعمی در اینجا ندارد. صحیحی در اینجا در آن مسأله آزاد است می تواند اشتغالی بشود و می تواند برائتی و همین طور اعمی در اینجا هم در آن مسأله آزاد است می تواند برائتی بشود و می تواند اشتغالی، فبالنتیجه این ثمرۀ مهمی که برای بحث صحیحی و اعمی ذکر شده این ثمره ناتمام است تا ثمرۀ دوم که آن هم ثمرۀ مهمی است که مسألۀ تمسک به اطلاق و عدم تمسک به اطلاق است که او را فردا ان شاء اللّه عرض می کنیم.

پرسش:

1 - ثمرۀ قول به صحیح یا اعم در اقل و اکثر ارتباطی چیست؟

2 - فرق مسأله دوران بین اقل و اکثر با شک در محصّل را توضیح دهید.

3 - قول به برائت بر مبنای انحلال در دوران امر بین اقل و اکثر ارتباطی را شرح دهید.

4 - مراد از جریان انحلال در ترکب چیست؟

ص:211

درس یکصد و بیست و یکم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تمسک به اطلاق لفظیه در عبادات برای صحیحی و اعمی

ثمرۀ دیگری برای بحث صحیحی و اعمی ذکر شده که اگر این ثمره تمام باشد به لحاظ این که در قسمت عمدۀ فقه جریان دارد، ثمرۀ مهمی خواهد بود و اگر این ثمره مانند ثمرۀ گذشته مورد مناقشه و اشکال واقع شود نتیجتا بحث صحیحی و اعمی بلاثمره خواهد بود، لذا به این ثمره باید بیشتر اهمیت بدهیم.

گفته اند: اگر کسی در بحث صحیحی قائل شد که الفاظ عبادات برای خصوص معانی صحیحه وضع شده یا استعمال شده، چنین کسی تمسّک به اطلاقات لفظیه نمی تواند داشته باشد و اما اگر اعمی شد، می تواند به اطلاقات لفظیه تمسّک کند. تمسّک برای این که اگر یک جزئی مشکوک الجزئیه شد، برای رفع جزئیت و عدم جزئیت، به اطلاق تمسّک شود، همان طوری که اگر مولا می گفت: «اعتق رقبة» و شما شک می کردید که آیا قید ایمان هم در رقبه دخالت دارد یا نه؟ به مقتضای اطلاق«اعتق رقبة» و اصالة الاطلاقی که در اینجا حاکم است، حکم می کنید به این که«تمام متعلق التکلیف عتق الرقبه» است و قید دیگری در متعلق تکلیف دخالت ندارد. در نتیجه، قید ایمان هم مدخلیتی در این تکلیف ندارد. اعمی اگر شک کرد که سوره جزئیت دارد یا ندارد؟ روی قاعده

ص:212

می تواند به اطلاق«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» تمسّک کند. البته این که می گوییم: به اطلاق می تواند تمسّک کند، در صورتی است که شرائط تمسّک به اطلاق که عبارت از جریان مقدمات حکمت و وجود مقدمات حکمت است، تحقّق داشته باشد. یعنی مولا در مقام بیان باشد و قرینه ای بر تقیید اقامه نکرده باشد و قدر متیقن در مقام تخاطب روی قول آنهایی که می گویند: این هم جزو مقدمات حکمت است، تحقّق نداشته باشد. اگر مقدمات حکمت در«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» تحقّق پیدا کرد، شرائط تمسّک به اطلاق، تحقّق پیدا کرد، اعمی می گوید: متعلق تکلیف و مامور به صلاة است، یک قیودی را از خارج فهمیدیم و یک اجزایی را از خارج استفاده کردیم اما این جزء دهم به نام سوره را شک داریم که دخالت دارد یا ندارد، مدخلیّت دارد یا ندارد؟ به اطلاق«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» تمسّک می کنیم و حکم می کنیم به این که«لا تجب السورة فی الصلاة».

اگر اعمی برای ارکان نماز به عنوان جامع در مسمّای نماز مدخلیّت قائل بود لازمه اش این بود که اگر ما در یک جزئی به عنوان رکنیّت تردید داشته باشیم، دیگر نتوانیم به اطلاق«اقیموا الصلاة» تمسّک بکنیم برای اینکه نماز بدون این«محتمل الجزئیة بوصف الرکنیة» نمی دانیم که«یطلق علیه الصلاة ام لا یطلق؟» پس اعمی اگر ارکان را به عنوان جامع و مسمّی معیّن بکند، اگر پای احتمال رکنیّت این جزء محتمل الجزئیة در کار باشد، اعمی هم نمی تواند به اطلاق«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» تمسّک بکند، اما در غیر اجزاء رکنیه مثل سوره و اشباه سوره، راه تمسّک به اطلاق برای اعمی کاملا باز است و هیچ مناقشه و اشکالی به او توجّه ندارد و اما صحیحی متأسفانه در هیچ یک از اجزاء، اگر احتمال داد که سوره جزئیت دارد، نمی تواند به اطلاق«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» تمسّک بکند و نفی بکند جزئیت این محتمل الجزئیة را. چرا؟ برای این که تمسّک به اطلاق، قبل از مقدمات حکمت، یک شرط واضحی دارد و آن شرط واضح این است که عنوان مطلق احراز شده باشد، شما بدانید که«هذه رقبة» اما اگر در رقبه بودن رقبه، تردید داشته باشید دیگر به اطلاق«اعتق الرقبة» نمی توانید تمسّک بکنید، کما این که در مورد عموم، وقتی که مولا می گوید: «اکرم کل عالم» شما در چه موردی می توانید تمسّک به عموم داشته باشید؟ در آنجایی که عالم بودن زید محرز باشد اما شک در وجوب اکرام زید داشته باشید، مقتضای عموم«اکرم کل عالم» این است که زید عالم مشکوک وجوب اکرامه، وجوب اکرام دارد، اما اگر در زید تردید داشته باشید که«هل هو عالم او لیس بعالم؟» دیگر تمسّک به«اکرم کل عالم» جایز نیست، برای این که این تمسّک به عام در شبهۀ مصداقیۀ خود عامه است و تمسّک به عام در شبهۀ مصداقیۀ خود عام را هیچ کسی تجویز نکرده است، آن چه مورد بحث واقع شده در بحث عام و خاص، تمسّک به عام در شبهۀ مصداقیۀ مخصص است. اما تمسّک به عام در شبهۀ مصداقیۀ خود عام، هیچ کس او را تجویز نکرده و راهی هم برای تجویز وجود ندارد، برای این که تمسّک به هر دلیلی، فرع احراز موضوع آن دلیل است و الاّ اگر موضوع دلیل مشکوک است، نمی دانید که موضوع

ص:213

تحقّق دارد یا ندارد؟ دیگر جایز نیست کسی تمسّک به دلیل بکند.

پس تمسّک به عام در شبهۀ مصداقیۀ خودش جایز نیست، در باب مطلق هم همین طور است، «یجوز التمسّک به» مطلقا! اما کجا؟ آنجایی که رقبه بودن احراز شده، لکن شما شک دارید که قید ایمان، «زائدا علی عنوان الرقبة» آیا دخالت دارد در وجوب و حکم یا دخالت ندارد؟ اما آنجایی که اصل رقبه بودن، محل تردید شماست، احتمال می دهید که این شخص حرّ باشد و احتمال هم می دهید که رقبه باشد و در مورد شک در رقیّت و حریّت، شک در رقبه بودن و غیر رقبه بودن، معنا ندارد کسی تمسّک به اطلاق بکند و از«اعتق رقبة» چیزی استفاده بکند. صحیحی در ما نحن فیه در رابطۀ با«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» همین حکم را دارد، برای این که او نمی داند که نماز بدون سوره، آیا«صلاة ام لیست بصلاة؟» برای این که صحیحی تمام اجزاء را چه رکنیّت داشته باشد و چه رکنیّت نداشته باشد، در مسمّی و موضوع له برایش مدخلیّت قائل است، به حیثی که اگر یکی از این اجزاء کنار برود«و لو کان غیر رکن لا یصدق عنوان الصلاة» و همین طور شرائط قسم اولی که در محل بحث بود اگر نظرتان باشد مثل طهارت و استقبال و ستر و امثال ذلک، اینها اموری هستند که اگر یکی از آنها کنار برود و فقدان بر او تحقّق پیدا بکند، اصلا«لا یصدق عنوان الصلاة».

عدم جواز تمسک صحیحی در شک در جزئیت

نتیجه این طور می شود که اگر صحیحی شک کرد در این که آیا سوره جزئیت دارد یا ندارد؟ جایز نیست که به«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» تمسّک بکند و لو مقدمات حکمت هم در«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» وجود داشته باشد، اما اعمی در غیر اجزاء رکنیه می تواند به«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» تمسّک بکند و همانطور که در«اعتق رقبة» رجوع به اطلاق می شد، برای عدم مدخلیّت قید ایمان، این هم رجوع به«أَقِیمُوا الصَّلاةَ»

می کند برای عدم مدخلیّت سوره در نماز و عدم جزئیت سوره برای نماز. این ثمره بسیار مهمی است و در باب عبادات ارزش فوق العاده ای دارد چون صحیحی دستش از تمسّک به اطلاقات لفظیه کوتاه است، اما اعمی به اطلاقات لفظیه در غیر اجزاء رکنیه می تواند تمسّک بکند و نفی جزئیت و شرطیّت، نسبت به جزء مشکوک و شرط مشکوک بکند. این ثمره را مرحوم آخوند پذیرفته اند، به خلاف آن ثمرۀ گذشته که مورد انکار ایشان بود و حق هم با ایشان بود که آن ثمره صحیح نبود و قابل انکار بود، اما این ثمره را ایشان پذیرفته اند که یک چنین ثمرۀ مهمه ای ترتّب پیدا می کند.

اشکال تمسک صحیحی به اطلاق

لکن دربارۀ ترتّب این ثمره سه اشکال شده که اگر جواب داده شوند، ثمرۀ بسیار مهمی خواهد بود، اما اگر اشکالات بلا جواب بماند، دیگر بحث صحیحی و اعمی، ثمرۀ مهمی بر او بار نمی شود

ص:214

مگر همان مثال نذری که مرحوم آخوند(ره) می فرمایند این به عنوان ثمره یک مسألۀ اصولیه نمی تواند مطرح بشود.

یک اشکال این است: مستشکل می گوید که شما مثل این که دارید یک شبه ای در مقابل یک امر مسلّم واقعی ذکر می کنید و یک مطلبی برخلاف آنچه که در واقع تحقّق دارد و عینیّت دارد، مطلبی ذکر می کنید.

می پرسیم: آن مطلب مسلّم واقعی چیست؟

می گوید: این مطلب این است که شما به فقه مراجعه کنید، به موارد این چنینی که می گوید: این ثمره در آنجا ظاهر می شود. مراجعه کنید، ببینید آیا صحیحی ها تمسّک به اطلاقات نمی کنند؟ ما که به فقه مراجعه می کنیم می بینیم در باب تمسّک به اطلاقات، هیچ فرقی بین صحیحی و اعمی وجود ندارد، یعنی همان طوری که اعمی تمسّک به اطلاقات دارد، ما به رأی العین در خارج در ابواب عبادات در فقه ملاحظه می کنیم که صحیحی ها هم تمسّک به اطلاقات می کنند و در تمسّک به اطلاق، هیچ فرقی بین صحیحی و اعمی وجود ندارد و می گوید: مخصوصا در باب صلاة یک روایتی است به نام روایت«حمّاد» که شاید مفصّل ترین روایت کتاب وسائل باشد.

این روایت موردش این است که یک کسی خدمت امام صادق(علیه السلام) آمد و شروع کرد به نماز خواندن، یک نماز سر و پا شکسته ای خدمت امام صادق(علیه السلام) خواند، امام صادق(علیه السلام) فرمودند که چقدر زشت و قبیح است که یک مسلمانی هفتاد سال از عمر او بگذرد و نتواند یک نماز صحیح انجام بدهد! بعد خودشان به نماز ایستادند به عنوان تعلیم«من اوّله الی اخره» نماز خواندند.

این روایت حمّاد در مسألۀ صلاة خیلی مورد استدلال واقع می شود، آنجاهایی مورد استدلال واقع می شود که شک می کنند در این که فلان چیز جزئیت دارد یا نه؟ بعد می گویند: مراجعه کنیم به صحیحۀ حمّاد، اگر صحیحۀ حمّاد تعرّضی نسبت به او داشته باشد، فبها، اما اگر تعرّضی نداشت، کانّ از اطلاقش استفاده می کنیم عدم مدخلیّت را، مثل این که مثلا شک کنیم که آیا استعاذه«اعوذ بالله» گفتن، در نماز وجوب دارد قبل از قرائت فاتحه یا نه؟ می گویند: به صحیحۀ حمّاد مراجعه می کنیم.

اگر در صحیحۀ حمّاد، مسألۀ استعاذه مطرح شده باشد، می فهمیم که دخالت دارد، اما اگر در صحیحۀ حمّاد مسألۀ استعاذه مطرح نشده باشد«لا مدخلیّت للاستعاذة فی الصلاة» و در این رابطه، یعنی در استدلال به صحیحۀ حمّاد، مستشکل می گوید: هیچ فرقی بین صحیحی و اعمی ملاحظه نکردیم، هم اعمی ها به صحیحۀ حمّاد برای رفع جزئیّت مشکوک الجزئیة و شرطیّت مشکوک الشرطیة، استدلال می کنند و هم صحیحی ها، پس این چه ثمره ای است که شما ذکر کردید؟ بنابر این واقعیت خارج، در فقه، برخلاف این ثمره است، چه در تمسّک به آیات قرآنیه و چه در تمسّک به روایات، مخصوصا این روایت معروف حمّاد در باب اعمال و اقوال و خصوصیات نماز، پس این ثمره شما

ص:215

خلاف واقعیت است.

بررسی ابواب فقهی و رد اشکال اول

آیا این اشکال تمام است یا نه؟ ما حساب می کنیم می بینیم این اشکال را نمی توانیم بپذیریم. برای این که آن مطلبی که ملاک برای این بود که صحیحی نمی تواند به اطلاق«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» تمسّک کند، یک ملاک متزلزلی نبود که بتوانیم از آن دست برداریم، روی یک مبنای محکم و یک مبنای غیر قابل تزلزل بود، یعنی ما به این مستشکل می گوئیم: شما می گویید که تمسّک به اطلاق در شبهۀ مصداقیۀ خود مطلق جایز است یا می گویید: تمسّک صحیحی به اطلاق از این قبیل نیست؟ کدام یک از این دو را می گویید؟ آیا می گویید: تمسّک صحیحی به اطلاق، از قبیل تمسّک به مطلق در شبهۀ مصداقیه خودش نیست؟ می گوئیم: نمی توانید این معنا را انکار کنید، برای این که صحیحی اگر در شرائط قسم دوم و سوم بگوید: در مسمّی و موضوع له مدخلیتی ندارد اما در رابطۀ با تمام الاجزاء و در رابطۀ با شرائط قسم اول که اکثریت شرائط را هم، همین شرائط قسم اول تشکیل می دهد، می گوید:

همۀ اینها دخالت در مسمّی دارد، بطوری که اگر یک شرط کنار برود، یک جزء کنار برود، اسم صلاة و عنوان صلاة تحقّق ندارد. پس این معنا را که کسی نمی تواند بگوید که مسألۀ تمسّک صحیحی به مطلقات، غیر از تمسّک به مطلقات در شبهات مصداقیه خود مطلقات است و اگر بخواهید حرف دوم را بگویید: تمسّک به عام و مطلق در شبهۀ مصداقیۀ خودش جایز است، اولا، از نظر علمی درست نیست. ثانیا، احدی قائل به این معنا نشده است. چه کسی این حرف را زده که شما«اکرم کل عالم» را در مورد شک در عالمیت هم می توانید استفاده کنید؟ «اعتق رقبة» را در مورد شک در رقبه بودن هم می توانید به عنوان اصالة الاطلاق به او تمسّک بکنید؟ و اصولا عرض کردیم: این امکان ندارد، شما که به اصالة الاطلاق می خواهید تمسّک بکنید، نباید موضوعش را احراز کنید؟ نباید بدانید که«هذه رقبة فینطبق علیه اعتق رقبه»؟ آیا با شک در رقبه بودن هم«ینطبق علیه اعتق الرقبة»؟ لذا این یک حرفی نبود که روی یک پایه غیر محکمی بنا شده باشد که شما بگویید: خیر، صحیحی تمسّک به اطلاق می کند. خوب روی چه پایه ای صحیحی می تواند تمسّک به اطلاق بکند؟ روی چه مبنایی می تواند تمسّک به اطلاق داشته باشد؟ پس اصل حرف را که نمی شود در آن مناقشه ای وارد کرد و مورد اشکال قرار داد.

باید فقه را بررسی کنیم شما می گوئید: صحیحی در فقه تمسّک به اطلاق می کند. می گوئیم: اولا، برای ما که روشن نیست که صحیحی تمسّک کرده باشد. ثانیا، اگر صحیحی هم تمسّک بکند، شاید مبنای خودش را فراموش کرده و الاّ با توجّۀ به مبنای خودش در اصول و این که صحیحی قائل به صحت است، چطور به خودش اجازه می دهد که به«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» تمسّک داشته باشد؟ ما باید عمل

ص:216

این صحیحی را توجیه کنیم، باید بگوئیم: یادش رفته که در فقه صحیحی است و صحیحی هم نمی تواند تمسّک به اطلاق داشته باشد. باید این طوری توجیه کنیم عمل یک صحیحی را در رابطۀ با تمسّک به اطلاق.

اما صحیحۀ حمّاد را که شما به عنوان مثال آوردید، خلط در مسأله شد، صحیحه حمّاد اطلاقش جدا از محل بحث ماست و نمی بایست صحیحۀ حمّاد در این رابطه آورده شود. برای این که بحث ما در اطلاق لفظی است، از اطلاق«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» می خواهیم ببینیم آیا صحیحی می تواند استفاده بکند یا نه؟ اما در صحیحۀ حمّاد، اطلاق لفظی وجود ندارد، آنچه در صحیحۀ حمّاد وجود دارد، اطلاق مقامی است. (اطلاق مقامی همانی است که مرحوم آخوند هم در کفایه ذکر می کنند) اطلاق مقامی معنایش این است اگر مولا در یک مقامی در صدد بیان اجزاء و شرائط بود، به صدد معرفی اجزاء و شرائط بود، دیدیم که یک قسمت اجزاء و شرائط را تعرّض کرد و قسمت دیگر را سکوت کرد، این سکوت در مقام بیان، به عنوان اطلاق مقامی، قابلیت تمسّک دارد، حتی تا این حدّ قابلیت تمسّک دارد که مرحوم آخوند(ره) در کفایه در مسألۀ قصد قربت، یعنی اتیان بداعی الامر، آنجایی که بحث می کند که آیا قصد قربت می شود در متعلق امر اخذ بشود یا نه؟ با آن حدّت و شدّت انکار می کند، می گوید: قصد قربت پایش را نمی تواند در متعلق امر بگذارد و حتی مولا از طریق دو امر هم نمی تواند مسألۀ قصد قربت را در دایره متعلق امر بیاورد، مرحوم آخوند(ره) اینجا خیلی حدّت و شدّت به خرج داده اند و در حقیقت مسألۀ قصد قربت را در رابطۀ با امر بکلیّ جدا کرده اند، ولی در آخر کلامشان می فرمایند: بله، اگر یک اطلاق مقامی وجود داشته باشد، می توانیم به این اطلاق مقامی تمسّک کنیم که قصد قربت در فلان چیز اعتبار ندارد و اطلاق مقامی به همین کیفیت است که من عرض کردم، گاهی مولا بدون این که مسألۀ امر و نهیی در کار باشد، بدون این که مسألۀ تکلیف در کار باشد، در مقام این برآمده که اجزاء و شرائط مامور به را مشخص بکند، مثل این که در همین صحیحۀ حمّاد امام صادق(علیه السلام) کاری به امر ندارند، می خواهند نماز را بیان کنند، مامور به را مشخص کنند، اگر مولا در مقام بیان اجزاء و شرائط باشد، ما دیدیم که مسائلی را به عنوان اجزاء و شرائط مطرح کرد، اما اسمی مثلا از سوره نیاورد یا در مقام عمل، سوره را در نماز قرائت نکرد، از این اطلاق در مقام بیان می توانیم استفاده بکنیم که«السورة لیست بجزء» و این استفاده اختصاص به اعمی ندارد، هر کسی چه صحیحی باشد، چه اعمی باشد، چه در رابطۀ با اجزاء باشد، چه شرائط قسم اول باشد، چه شرائط قسم دوم باشد و چه شرائط قسم سوم مثل قصد قربت، از اطلاق مقامی قابلیت استفاده و صلاحیت استفاده در او وجود دارد.

در جواب می گوئیم: اشکال شما به خارج از محل بحث ما توجه پیدا کرد، بحث ما در اطلاق لفظی است، شما پای صحیحۀ حمّاد را پیش کشیدید که اطلاقی که در آن روایت مطرح است به

ص:217

عنوان اطلاق مقامی مطرح است و هم صحیحی می تواند به آن تمسّک کند و هم اعمی. نتیجتا این اشکالی که بر ترتّب این ثمره ذکر شد، غیر وارد است. لکن دو اشکال دیگر هم باز ذکر شده که باید این دو اشکال را ملاحظه کنیم تا ببینیم وضع ترتّب ثمره به چه صورت خواهد بود؟

پرسش:

1 - آیا تمسک به اطلاق لفظیه در عبادات برای صحیحی و اعمی یکسان است؟

2 - آیا تمسک صحیحی در شک در جزئیت جایز است؟

3 - اشکال اول در ترتب ثمره یعنی تمسک صحیحی ها به اطلاق را بیان کنید.

4 - چگونگی بررسی ابواب فقهی و رد اشکال اول را شرح دهید.

ص:218

درس یکصد و بیست و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

علت عدم جواز صحیحی به اطلاق

مهمترین ثمره در بحث صحیحی و اعمی عبارت از این معنا بود که صحیحی در مطلقات ولو این که شرائط تمسک به اطلاق هم وجود داشته باشد و مقدمات حکمت تحقق داشته باشد، مع ذلک، نمی تواند تمسّک به اطلاق کند، چون عنوان مطلق احراز نشده، عنوان مأخوذ در دلیل احراز نشده، اما اعمی در موارد شک در جزئیت و شرطیّت، می تواند تمسک به اطلاقات داشته باشد، زیرا که عنوان مطلق، از نظر اعمی احراز شده و اگر شرائط تمسّک به اطلاق هم وجود داشته باشد، دیگر برای اعمی مانعی در کار نیست. این ثمره اگر ثابت بشود، در حقیقت بحث صحیحی و اعمی دارای ثمره خواهد بود و الاّ نه.

اشکالاتی بر ترتّب این ثمره ذکر شده بود.

ما یک اشکال را عرض کردیم که مستشکل می گفت: هم صحیحی می تواند تمسّک به اطلاق کند و هم اعمی، برای این که عملا در فقه دیده ایم که در تمسّک به اطلاقات مسأله را روی مبنای صحیحی و اعمی مترتب نمی کنند، بلکه هم صحیحی تمسّک می کند و هم اعمی. جواب از این اشکال را ما عرض کردیم.

ص:219

اشکال دوم: مراد از اطلاق و جواب آن

اشاره

اما اشکال دوم این است که مستشکل می گوید: ما قبول داریم صحیحی نمی تواند تمسّک به اطلاق بکند و اعمی می تواند تمسّک به اطلاق بکند، لکن کدام اطلاق محل بحث است؟ لابد آن اطلاقی که شرائط تمسّک به اطلاق در آن وجود داشته باشد، مقدمات حکمت در رابطۀ با آن اطلاق تمامیّت داشته باشد، چون شرط تمسّک به اطلاق، چنین معنایی است، مستشکل می گوید: ما مدعی هستیم که در هیچ لفظی از الفاظ عبادات، در کتاب و سنت جایی نداریم که اطلاقی باشد در این رابطه و شرائط تمسّک به اطلاق وجود داشته باشد، مثلا در قرآن ملاحظه می بینید«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» خیلی ذکر شده، شاید متجاوز از صد جای کتاب، مسألۀ«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» ذکر شده، اما این«أَقِیمُوا الصَّلاةَ»

در مقام بیان نیست، بلکه به نحو اجمال می خواهد حکم وجوب متعلق به صلاة را بیان کند. به عبارت دیگر: در مقام بیان ایجاب صلاة است به نحو اجمال، اما این که«ما هی الصلوة و ما هی المامور به فی هذه الایات؟» این«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» ها در مقام بیان ماهیّت صلاة و تفصیل متعلق امر نیستند، فقط به نحو اجمال تعلّق امر را به صلاة و ایتاء زکات ذکر کرده اند. در«آتُوا الزَّکاةَ» هم مسأله به همین کیفیت است. آن وقت ادعا می کنند که هیچ کجا، «لا فی الکتاب و لا فی السنّة، من السنة النبویة و الروایات عن الائمه الطاهره علیهم السلام» هیچ کجا ما یک لفظ عبادتی که بطور اطلاق ذکر شده باشد و شرائط تمسّک به اطلاق در آن وجود داشته باشد، نداریم.

در حقیقت خلاصۀ این اشکال این می شود که اگر چنین اطلاقی داشتیم، بین صحیحی و اعمی فرق وجود داشت ولی صغرای این معنا وجود ندارد، به مقتضای تتبّعی که شده حتی یک مورد، یک مصداق، یک لفظ عبادت، نه در کتاب، نه در سنت پیدا نشده که در مقام بیان باشد و ما بتوانیم فرق بین صحیحی و اعمی را آنجا به کار ببریم.

در مقام جواب از این اشکال گفته اند: بالاخره معنایش این نیست که شما ثمره را قبول ندارید، این معنایش این است که ثمره مصداق ندارد، ثمره صغری ندارد اما کبرای ثمره را شما پذیرفته اید که صحیحی نمی تواند تمسّک به اطلاق کند و اعمی می تواند، اما اطلاقی پیدا می شود یا نمی شود؟ این دیگر به مسألۀ ترتّب ثمره ارتباطی ندارد، این کبری و این فرق و این ثمره، در جای خودش محقّق است، حالا صغری برای این کبری پیدا می شود یا پیدا نمی شود؟ دیگر چه ارتباطی به مسألۀ ترتّب ثمره می تواند داشته باشد؟

عدم صغری دلیل بر عدم وجود ثمره

اما به نظر می رسد که این حرف درست نیست، شما کبرایی را به عنوان ثمره مطرح کنید، اما یک

ص:220

صغری نتوانید برای این کبری نشان بدهید و بلکه معتقد باشید که یک صغری هم وجود ندارد، این چه ثمره عملیه ای خواهد شد؟ یک بحث با این طول و تفصیل، یک بحثی که یکی دو ماه وقت انسان و فکر انسان را می گیرد، آیا برای یک چنین ثمره ای است که هیچ صغری ندارد و مصداقی نمی توانیم برایش پیدا کنیم؟ ظاهرش این است که در این صورت، این بحث نمی تواند ارزشی داشته باشد. لذا باید مقداری با خود این اشکال و مستشکل روبرو بشویم، ببینیم آیا واقعیت همین است که ایشان ذکر کرده یا نه؟

اولا، به این مستشکل می گوییم که الفاظ عبادات، منحصر به صلاة نیست که شما در قرآن با «أَقِیمُوا الصَّلاةَ» های مکرر برخورد کردید و دیدید هیچ کدام در مقام بیان نیستند، در قرآن لفظ صلاة را ملاحظه کردید، آیا محل نزاع در باب صحیحی و اعمی منحصر به لفظ صلاة است یا در این بحثی که ما بالفعل وارد هستیم، همۀ الفاظ عبادات محل بحث است، حتی آن عباداتی که وجوب غیری دارد، آن عباداتی که جنبۀ شرطیّت دارد؟

ثانیا، این حرفی که شما می زنید، از نظر عقلا، شاید قابل قبول نباشد. آیا واقعا شما تمامی روایات در باب عبادات در باب نماز و روزه و حج و زکات و صوم و امثال ذالک را واقعا با دقت بررسی کردید، دیدید نه در باب صلاة اطلاقی وجود دارد، نه در باب زکات، نه در باب صوم اطلاقی وجود دارد، نه در باب حج با آن گستردگی که در روایات حج وجود دارد و گاهی یک روایتش یک هفته وقت انسان را می گیرد تا انسان بخواهد به مفاد آن روایت پی ببرد، شما همۀ اینها را با دقت دیدید و دیدید هیچ کجا ولو یک روایت، در یک عبادت، یک لفظ مطلقی که شرائط تمسّک به اطلاق در آن وجود داشته باشد، وجود ندارد؟ این ادعا خیلی بزرگ است. اصلا شاید از یک نفر به صورت عادی، محال باشد که چنین بررسی کامل به این صورت داشته باشد که در تمام منابع«من الکتاب و السنة فی جمیع الفاظ العبادات» بتواند چنین ادعای عجیب و غریب بکند. ظاهرش این است که این محال عادی است که یک نفر یک چنین تتبعی و توانایی در او وجود داشته باشد و شاید از چند نفر هم اگر دست به دست هم بدهند نتواند یک چنین تتبع کامل دقیق، نه صرف نگاه کردن روایت، دقت در معنای روایات و این که بفهمیم این روایت در مقام بیان هست یا نه؟ شرائط تمسّک به اطلاق در آن وجود دارد یا نه؟ شما همۀ اینها را بررسی کردید، دیدید هیچ کجا ولو یک روایت در یکی از عبارات یک چنین اطلاقی در آن تحقق ندارد، آیا این ادعا قابل قبول است فی نفسه؟ و ثانیا، حالا ما که در مقابل شما ادعایی نمی کنیم، ما همین قسمت از قرآن را بررسی می کنیم. شما می فرمایید: در «أَقِیمُوا الصَّلاةَ» اطلاق وجود ندارد. در آیۀ وضو چرا اطلاق وجود ندارد؟ آیۀ وضو که شروع می کند وضو را برای ما مشخص کردن«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذا قُمْتُمْ إِلَی الصَّلاةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَکُمْ وَ أَیْدِیَکُمْ إِلَی الْمَرافِقِ وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِکُمْ وَ أَرْجُلَکُمْ إِلَی الْکَعْبَیْنِ» این وضو که عبارت از غسلتان و مسحتان

ص:221

است و آیه دارد این وضو را برای شما بیان می کند، اگر ما در یک جهتی شک کردیم، این می گوید:

«فَاغْسِلُوا وُجُوهَکُمْ» شک کردیم که مثلا آیا غسل الوجه باید از بالا به پایین تحقق پیدا کند یا از پایین به بالا هم می شود؟ با قطع نظر از روایات چرا ما نتوانیم تمسّک به اطلاق«فَاغْسِلُوا وُجُوهَکُمْ»

بکنیم؟ می گوییم: «فَاغْسِلُوا وُجُوهَکُمْ» می گوید: صورتتان را بشویید، مثل دستوری که شما نسبت به یک بچه صادر می کنید که برو کنار حوض صورتت را بشوی، او دلش می خواهد که صورتش را از بالا شستشو بدهد یا از پائین به بالا شستشو بدهد.

این آیه هم اطلاقش یک چنین معنایی را اقتضاء می کند، هرچه در مقابل این اطلاق ما دلیل مقیّد داشته باشیم، اخذ به دلیل مقیّد می کنیم، اما اگر دلیل مقیّد نداشتیم این اطلاق چه اشکالی دارد کسی به آن تمسّک کند؟ و تصادفا در مباحث وضو که ما هم خوانده ایم و هم نوشته ایم کثیرا ما، دلیل عبارت از اطلاق آیۀ وضو و استفادۀ از آیه وضو است. آیا وضو از الفاظ عبادات و در قرآن نیست؟ آیا تمسّک به اطلاق در آن جایز نیست؟ و همین طور آیۀ تیمم«فَتَیَمَّمُوا صَعِیداً طَیِّباً» و بعد هم تیمم را معنا می کند«فَامْسَحُوا بِوُجُوهِکُمْ وَ أَیْدِیکُمْ» ماهیّت تیمم، مسح صورت و مسح دست است. در موارد شک، به همین اطلاق«فَامْسَحُوا بِوُجُوهِکُمْ وَ أَیْدِیکُمْ» کاملا در مباحث تیمم استدلال می شود، این از نظر اطلاق چه کسری دارد؟ همین طور اگر یک مقدار بالاتر برویم به نظر می رسد که حتی در مثل آیۀ صوم هم تمسّک به اطلاق مانعی ندارد، یعنی شرائط تمسّک به اطلاق وجود دارد«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا کُتِبَ عَلَیْکُمُ الصِّیامُ» این را با یک چیزی که در نظر بگیریم و با هم مقایسه کنیم، می خواهیم ببینیم چه فرقی بین این دو است؟ شما در کتاب مکاسب از اول تا آخرش می بینید مرحوم شیخ(ره) و فقهاء به «أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» تمسّک می کنند، کسی آنجا مناقشه نکرده که«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» در محل بیان نیست، گفته اند: آن چه مورد امضای خداوند است«احلّ» به معنای«احلّ» ی وضعی است یعنی«امضی الله البیع» آنکه متعلق امضای خداست«البیع» است، اما نگفته اند: «البیع اذا کان ایجابه عربیا» اصلا نگفته اند: «البیع اذا کان له ایجاب و قبول»، «البیع» شامل معاطات هم می شود«البیع» ایجاب و قبول غیر عربی را هم می گیرد و همین طور سایر مباحثی که در باب بیع مطرح است.

فرق بین«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» و«کُتِبَ عَلَیْکُمُ الصِّیامُ»

آیا به نظر شما بین«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» و«کُتِبَ عَلَیْکُمُ الصِّیامُ» فرقی وجود دارد؟ «أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» در مقام بیان هست و همه جای مکاسب هم قابل تمسّک است، اما«کُتِبَ عَلَیْکُمُ الصِّیامُ» در مقام بیان نیست، هیچ کجای کتاب صوم هم قابل تمسّک نیست. چه فرقی است بین«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» و«کُتِبَ عَلَیْکُمُ الصِّیامُ»؟ آیا مجرد اینکه بیع معامله است و یک معنای عقلایی غیرشرعی دارد و صیام یک معنای شرعی است، سبب می شود که در این جهت، بینشان اختلاف تحقّق داشته باشد؟ یعنی چون

ص:222

بیع معنای عقلایی است، عقلائیت اقتضا می کند که«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» در مقام بیان باشد، اما صیام چون یک معنای شرعی است، این شرعی بودنش اقتضا می کند که در مقام بیان نباشد، آیا این حرف درست است؟ این طوری بین«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» و«کُتِبَ عَلَیْکُمُ الصِّیامُ» فرق قائل بشویم یا این که این فرق دخالتی در آن جهت مورد بحث ما ندارد، جهت مورد بحث ما این است که شرائط تمسّک به اطلاق که عمده اش عبارت از این است که متکلم در مقام بیان باشد، چه شد که در«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» در مقام بیان است و در«کُتِبَ عَلَیْکُمُ الصِّیامُ» در مقام بیان نیست با این که چه بسا اولویت در رابطۀ با یک نکته، اقتضاء می کند که«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» در مقام بیان نباشد و آن این است که در مقابل«حَرَّمَ الرِّبا»

قرار گرفته است، که به ذهن انسان می آید که خداوند اجمالا می خواهد بیع را در مقابل ربا، حکم به حلیت و نفوذش کند، اما دیگر در مقام بیان نیست که«تمام الماهیه المتعلقة لامضاء الله تعالی ماهیة البیع باطلاقها» اگر در آنجا هست در«کُتِبَ عَلَیْکُمُ الصِّیامُ» هم عینا همین معنا وجود دارد.

لذا مسأله این طور نیست که تا دیدیم«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» ها در مقام بیان نیستند، بگوییم: در کل الفاظ عبادات«فی الکتاب و السنة و جمیع الروایات النبویه و غیر النبویة» یک جا یک دانه اطلاقی وجود ندارد که به عنوان ثمره این بحث و صغرای ثمره این بحث، بتواند مطرح شود. موارد زیاد است و شاید اگر کسی در روایات تتبع کند بیشتر از اینها مواردی را برخورد می کند در عبادات مختلف که شرائط تمسّک به اطلاق در آنجا محقّق است. لذا این اشکال هم انصافا وارد نیست.

اشکال سوم: مرحلۀ ترتب ثمره

اما مهمترین اشکال این است که مستشکل می گوید: نزاع بین صحیحی و اعمی در چه مرحله ای است و این ثمره ای را که شما مترتب کردید مربوط به چه مرحله ای است؟ نزاع بین صحیحی و اعمی در رابطۀ با مقام تسمیه و موضوع له است، اگر مسألۀ وضع و حقیقت شرعیه را قائل شوید، نزاع در این است که آیا موضوع له مسمی عبارت از خصوص معانی صحیحه است، معانی ای که فقط بر افراد صحیحه انطباق پیدا می کند، یا موضوع له و مسمّی عبارت از یک معنایی است که هم افراد صحیحه و هم افراد فاسده مصداق آن هستند، پس نزاع بین صحیحی و اعمی مربوط به مقام وضع و به مقام تسمیه است، اما این ثمره ای را که شما می خواهید ذکر کنید، در رابطۀ با این ثمره و مرحلۀ این ثمره، اعمی و صحیحی با هم دعوا ندارند اصلا. چرا؟ برای این که این مرحله ای که مربوط به ثمره است، مرحلۀ تعلّق امر است، مرحلۀ تعلّق تکلیف مولا است. در مرحلۀ تعلّق تکلیف، آیا اعمی و صحیحی دو تا هستند یا هر دو می گویند: تکلیف به نماز صحیح متعلق شده است؟ شما اگر به اعمی مراجعه کنید و بگوئید: ایها الاعمی، ما اول ظهر که می شود وظیفه مان چیست؟ جواب می دهد:

وظیفه تان این است که نماز بخوانید ولو فاسدا یا وظیفه، نماز صحیح است، مامور به، عبارت از نماز

ص:223

صحیح است، متعلق تکلیف، صلاة صحیح است و ثمره هم مربوط به همین مرحله است، بحث در آن صلاة متعلق امر است، در آن صوم متعلق تکلیف است، صلاة متعلق امر، بین صحیحی و اعمی، اتفاق است که مقصود از آن صلاة صحیحه است، «أَقِیمُوا الصَّلاةَ» را اگر به صحیحی مراجعه کنید، می گوید: «اقیموا الصلاة الصحیحه» اگر به اعمی هم مراجعه کنیم می گوید: «اقیموا الصلاة الصحیحه» می گوییم: شما که اعمی بودید! می گوید: آن اعمی مربوط به مقام وضع است، مربوط به مقام نام گذاری است، اما در مقام تعلّق امر و تعلّق تکلیف، ما که جرأت نمی کنیم بگوئیم: مکلف به نماز فاسده است، مکلف به نماز صحیح است ولو اینکه در مقام وضع و تسمیه اعمی باشیم.

پس نتیجه این شد که مستشکل می گوید که در آن مرحله ای که دعوای بین صحیحی و اعمی است آنجا که جای تمسّک به اطلاق نیست، مرحلۀ وضع و تسمیه که اطلاقی وجود ندارد و در آنجایی که اطلاق وجود دارد که عبارت از آنجایی است که امر تحقّق دارد، تکلیف تحقّق دارد، در آنجا بین صحیحی و اعمی اصلا نزاعی وجود ندارد، هر دو می گویند: «اقیموا الصلاة ای اقیموا الصلاة الصحیحه» و چون با هم دعوا ندارند نتیجه این می شود که نه صحیحی و نه اعمی، نمی توانند تمسّک به اطلاق بکنند، برای این که در مقام تعلّق امر، هر دو مأمور به را نماز صحیح می دانند.

پس در حقیقت این اشکال، درست نقطۀ مقابل اشکال اولی است. در آن اشکال اول می گفت: هم اعمی می تواند تمسّک به اطلاق داشته باشد و هم صحیحی، اما در این اشکال عکس آن را می گوید که نه صحیحی و نه اعمی، نمی توانند تمسّک به اطلاق داشته باشند. این اشکال بسیار مهمی است، شما برای جواب دقت فرمایید ان شاء الله در درس بعد جوابش را عرض می کنیم. فردا درس هست مسائل راه پیمایی و اجتماع در فیضیه ان شاء الله صبح برگزار می شود.

پرسش:

1 - علت عدم جواز صحیحی به اطلاق را توضیح دهید.

2 - مراد از اطلاق در اشکال دوم را بیان نمائید.

3 - فرق بین«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ و کُتِبَ عَلَیْکُمُ الصِّیامُ» در چیست؟

4 - مرحلۀ ترتب ثمره یعنی اشکال سوم را شرح دهید.

ص:224

درس یکصد و بیست و سوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

وحدت نظر اعمی و صحیحی در تمسک به اطلاق در مقام تعلق امر

اشکال مهمی دربارۀ ترتب این ثمرۀ مهمه، که عبارت از تمسک به اطلاق بنابر قول اعمی و عدم جواز تمسک بنابر قول صحیحی است، این بود که اختلاف بین صحیحی و اعمی در مرحله وضع و در مقام تسمیه است، صحیحی می گوید: موضوع له و یا مسمّی خصوص معنای صحیح است و اعمی می گوید: یک معنای اعم است. اما مسأله تمسک به اطلاق مربوط به مقام تعلق امر است، مربوط به مقام تعلق تکلیف است و در این مقام بین صحیحی و اعمی، هیچ گونه نزاعی وجود ندارد؛ یعنی هر دو معتقدند که متعلق امر عبارت از نماز صحیح است و هیچ کسی نمی تواند توهم بکند که اعمی قائل به این معناست، که امر به ماهیّت«صلاة» متعلق شده است و همان طوری که فرد صحیح مصداق مامور به است، فرد فاسد هم مصداق مامور به است. اگر فرد فاسد مصداق مامور به است پس دیگر فساد یعنی چه؟ و اثر فساد عبارت از چیست؟ مثل این می ماند که«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» در مقام تعلق امر، تفسیرش از نظر صحیحی و اعمی یکسان است، هم صحیحی«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» را به«صلاة» صحیحه تفسیر می کند و هم اعمی«صلاة» ماموربه را به«صلاة» صحیحه تفسیر می کند بعد از آن که بین صحیحی و اعمی در مقام تعلق امر اختلافی نبود نتیجه این می شود که همان طور که صحیحی

ص:225

نمی تواند به«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» تمسک کند اگر شرائط تمسک به اطلاق در آن وجود داشته باشد، که حالا بحث ما آن جهت نیست همان طوری که صحیحی نمی تواند به«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» تمسک بکند برای این که نمی داند که نماز فاقد سوره اصلا عنوان«صلاة» برش منطبق است یا نه؟ اعمی هم نمی تواند. چرا؟ برای این که اعمی می گوید: نماز بدون سوره«صلاة» اما«صلاة» مامور به نیست، ماهیّت اعم از صحیح و فاسد مامور به نیست، آنچه که مأمور به است نماز صحیح است و انطباق نماز صحیح بر نماز فاقد سوره مشکوک است. اگر ما بخواهیم بنابر قول اعمی تمسک کنیم، این تمسک به مطلق، در شبهه مصداقیه خود عنوان مطلق است، این را احدی جایز ندانسته و نمی شود کسی قائل به جواز بشود.

انصاف این است که این اشکال مهمی است و اگر تمام بشود نتیجه اش این است که ثمره ای بر بحث صحیحی و اعمی ترتب پیدا نخواهد کرد، برای این که هیچ کدام تمسک به اطلاق نمی توانند بکنند. لکن یک دقتی در اینجا لازم است که به مقتضای این دقت، ما باید معترف و معتقد بشویم به این که بین صحیحی و اعمی فرق است، ولو این که در مقام تعلق امر هر دو معتقدند به این که مامور به عبارت از«صلاة» صحیح است هیچ شکی در این معنا نیست.

فرق نظر اعمی و صحیحی در تکلیف

ما وقتی«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» را در اختیار صحیحی می گذاریم، می گوید: خود مفهوم«صلاة» و ماهیّت«صلاة» یک معنایی است که جز بر افراد صحیحه نمی تواند انطباق پیدا کند و تنها در محدوده نمازهای صحیح، این ماهیّت پیاده می شود. اما از این محدوده که بگذریم، از این افراد که بگذریم دیگر ماهیّت«صلاة» تحقق ندارد، عنوان«صلاة» تحقق ندارد. لذا«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» وقتی که در اختیار صحیحی قرار می گیرد و از طرفی صحیحی شک دارد که آیا سوره در نماز به عنوان جزئیت مطرح است یا این که مثل سایر اجزا نماز نیست که جزئیت داشته باشد؟ حالا در مورد شک در سوره صحیحی می خواهد به«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» تمسک کند، از طرفی می گوید: ماهیّت«صلاة» یک ماهیّت خاصی است که جز بر نماز صحیح انطباق ندارد. می پرسیم نماز بدون سوره از نظر شما چطور است؟ می گوید: «مشکوک الصحة» است در حقیقت شک در صحت بنابر قول صحیحی مساوی با شک در عنوان«صلاة» است، این دو از هم جدا نمی شود. هرکجا شک در صحت پیدا کرد، معنایش این است که من نمی دانم که«هذه صلاة ام لیست بصلاة؟» این طور نیست که موصوفش محرز باشد و صفت مشکوک باشد، شک در صفت صحت مساوی با شک در عنوان اصل«صلاة» است و چون شک در عنوان اصل«صلاة» وجود دارد، لذا صحیحی در مورد شک در سوره و مثل آن، نمی تواند به «أَقِیمُوا الصَّلاةَ» تمسک کند. این شک در مصداق است شک در مصداق عنوان«صلاة» است و معنا

ص:226

ندارد با شک در مصداق عنوان«صلاة»، کسی تمسک به«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» کند.

همان طوری که در باب عام و خاص هم مسأله به این صورت است. حساب صحیحی که علی القاعده روشن است. از اول هم ما این حرف را زدیم ما که این ثمره را می خواهیم بپذیریم. گفتیم:

باب تمسک به اطلاق برای صحیحی منسدّ است. اما عمده مسأله روی اعمی است، که اعمی هم در مقام تعلق امر، مثل صحیحی، مأمور به را نماز صحیح می داند. او چطور نماز صحیح را مامور به می داند؛ یعنی می گوید کلمه«الصلاة» با این که به مقتضای مثلا وضع شرعی و به مقتضای حقیقت شرعیه برای ماهیّت اعم از صحیح و فاسد وضع شده، اما در مثل«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» کلمه«صلاة» در غیر موضوع له استعمال شده در غیر آن معنایی که کلمه«صلاة» برای او نامگذاری شده، استعمال شده است.

می گوید: «أَقِیمُوا الصَّلاةَ» غیر آن«صلاة» موضوع له است، صلاة موضوع له معنای عام است «أَقِیمُوا الصَّلاةَ» معنای خاص است، لفظ موضوع برای عام اگر در خاص استعمال بشود، لفظ موضوع برای مطلق اگر در خصوص مقید استعمال بشود، این استعمال، بلا اشکال مجاز است. آیا اعمی همه این استعمالات را مجازی می گوید؟ این همه«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» در قرآن وجود دارد آیا اعمی می تواند ملتزم بشود به این که این استعمالات همه مجازی است؟ و وجه مجاز هم این باشد که«صلاة» از نظر وضع و از نظر تسمیه معنای اعمی را دلالت دارد؛ لکن مراد از این آیۀ شریفه خصوص نماز صحیحه است، مثل همان لفظ موضوع للعام در خاص استعمال بشود و یا تعبیراتی شبیه این؛ آیا اعمی می تواند چنین معنایی را ملتزم بشود؟ نه، کما این که یک چیز دیگر را هم نمی تواند ملتزم بشود و آن یک احتمال دیگری است که ممکن است به ذهن بیاید که بگوییم: در تمامی موارد که«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» ذکر شده یک وصف صحیحه دنبال آن است و حذف شده؛ تمام «أَقِیمُوا الصَّلاةَ» ها؛ یعنی«اقیموا الصلاة الصحیحه». پس این کلمۀ صحیحه کجا رفته است؟ بگوییم:

در این تعبیرات و آیاتی که در لسان مبارک قرآن مجید است، حذف شده؛ آیا کسی چنین معنایی را ملتزم می شود که عنوان صحیحه به عنوان یک وصف به دنبال کلمۀ«صلاة» در تمامی مواردی که «أَقِیمُوا الصَّلاةَ» ذکر شده، محذوف است؟

ظاهرا«لا ینبغی ان یتفوّه به عاقل» به قول مرحوم آخوند(ره) فضلا عن فاضل و عالم. پس چطور صحیحی و اعمی می گوید: مقصود از«صلاة»، «صلاة» صحیحه است«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» را چه جوری برای ما معنا می کند؟ چون ریشه حرف اینجاست این اقیموا الصلاتی که اعمی از یک طرف معنای «صلاة» را اعم می داند و از طرف دیگر مامور به را خصوص صحیح می داند و مسأله مجازیت هم مطرح نیست، مسأله حذف هم مطرح نیست.

این که به چه کیفیت است؟ این باید برای ما روشن بشود.

ص:227

کیفیت استعمال مطلق در بیان اعمی

ظاهر این است که کیفیت در اینجا همان کیفیت استعمال مطلق و وجود دلیل بر تقیید است. به عبارت روشن تر وقتی که یک دلیل مطلقی می گوید: «اعتق رقبة» و در مقابل یک دلیل مقیدی می گوید: «لا تعتق الرقبة الکافره»، این«لا تعتق الرقبة الکافره»، چه نقشی روی«اعتق رقبة» دارد؟ آیا «لا تعتق رقبة کافره»، دلیل بر این است که رقبه در«اعتق الرقبه» در خصوص رقبه مومنه مجازا استعمال شده است؟ آیا استعمالات اطلاقی که در مقابلش دلیل بر تقیید وجود دارد، معنایش این است که این مطلقات به اجمعها به نحو مجاز در مورد غیر به کار رفته و استعمال شده اند؟ یا این مطلبی که مرحوم آخوند(ره) در بحث عام و خاص خیلی لطیف بیان می کنند؛ در باب مطلق و مقید هم مسأله به این کیفیت است. یعنی در باب مطلق دو جور اراده وجود دارد: یک اراده استعمالیه و یک اراده جدیّه وجود دارد.

«اعتق الرقبه» از نظر اراده استعمالی متعلق حکمش عبارت از یک مطلق است. «ماهیّت الرقبه و طبیعة الرقبه من دون قید و شرط اصلا» حتی اگر صد دلیل بر تقیید پیدا بشود و قیود مختلف اعتق الرقبه را احاطه بکند، وجود این ادله بر تقیید کاشف از این نیست که رقبه در این رقبه مشتمل بر قیودی که در ضمن ادله تقیید وجود دارد، استعمال شده است. «اعتق الرقبه» چه دلیل بر تقیید داشته باشد و چه دلیل بر تقیید نداشته باشد، از نظر اراده استعمالی در مطلق الرقبه استعمال شده است. اما جایی که دلیل بر تقیید پیدا می شود، این تقیید تصرف در ارادۀ استعمالی نیست، تصرف در ارادۀ جدی است؛ یعنی ارادۀ استعمالی به مطلق، به عنوان بیان حکم کلی؛ متعلق به عنوان قانون است. اما ارادۀ جدی تابع این معناست که آیا دلیل بر تقیید وجود دارد یا ندارد؟ اگر دلیل بر تقیید وجود نداشت، ارادۀ جدیّه هم تابع ارادۀ استعمالیه خواهد بود. اما اگر دلیل بر تقیید وجود داشت، اینجا اراده جدّی دیگر تابع اراده استعمالی نخواهد بود. دایرۀ ارادۀ جدی محدود می شود و در رابطۀ با قیود ضیق پیدا می کند، اما ارادۀ استعمالی به همان حالت اول باقی است.

ثمرۀ بقای ارادۀ استعمالیه این است که«تقیید المطلق لا یوجب تجوزا فی المطلق» موجب این نمی شود که«اعتق الرقبه» استعمال مجازی بشود. پس در حقیقت تقیید تصرف در ارادۀ جدی است همان طوری که در«تخصیص العام» هم تصرف در اراده جدی است. و الاّ ارادۀ استعمالی هم در عام و هم مطلق به همان نحو عموم و اطلاق محفوظ است، نه تخصیص عام موجب تجوز در عام می شود و نه تقیید مطلق موجب تجوز در دلیل مطلق می شود. بعد از این مقدمه، روی«أَقِیمُوا الصَّلاةَ»

بنابر قول اعمی باید ببینیم«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» را چه طوری معنا می کند؟

ص:228

تصویر جامع بنابر قول به اعم

اعمی در مقام تصویر جامع راههای مختلفی را ذکر کرده است، یک راه را به عنوان نمونه و روشن شدن مطلب عرض می کنیم که می گوید: «صلاة» برای خصوص ارکان وضع شده است. ارکان نماز، موضوع له لفظ«صلاة» است. موضوع له، ارکان خمسه در باب نماز است. بعد می گوید: معنای «أَقِیمُوا الصَّلاةَ» چیست؟ یعنی«اقیموا هذه الارکان الخمسة» این اطلاق دارد یعنی نسبت به غیر این ارکان خمسه این«اقیموا» از نظر اراده استعمالیه هیچ دلالتی ندارد و در حقیقت اطلاق دارد؛ یعنی غیر از این ارکان خمسه چیز دیگری باشد یا نباشد، هیچ دخالتی در مسأله ندارد. پس«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» به مقتضای این که«صلاة» بر حسب نظر اعمی برای خصوص ارکان وضع شده است، لذا روی این قول این نکته را به صورت حاشیه عرض کنم این اعمی اگر جامع را عبارت از ارکان بداند، خودش می گوید: اگر ما احتمال رکنیت در یک جزئی بدهیم، حق نداریم به«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» تمسک کنیم، مثل صحیحی در رابطه با تمام اجزا می شود. اما اگر مسأله رکنیت در یک جزئی مطرح نیست اما احتمال جزئیت در آن هست، مثل سوره که یقین داریم«علی تقدیر کونها جزءا» هم«لا یکون رکنا»، رکنیت مطرح نیست، مسأله این است که آیا یک جزئیت غیر رکنی برای نماز دارد یا نه؟ ما می خواهیم بگوییم: اینجا اعمی می تواند به«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» تمسک کند چرا؟ برای این که«أَقِیمُوا الصَّلاةَ»

می گوید: ارکان را اقامه کنید، موضوع له لفظ«صلاة» و مسمای«صلاة» عبارت از ارکان است. اعمی می گوید: نماز بدون سوره به لحاظ این که واجد ارکان خمسه هست، «هذه صلاة قطعا» و ما نمی توانیم تردید داشته باشیم که نماز بدون سوره«هل هی صلاة ام لا؟»، «صلاة» بودنش مسلم است.

اطلاق«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» این معنا را شامل می شود برای این که«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» می گوید: ارکان خمسه، «سواء کان معها سورة ام لم تکن معها سوره» این اطلاق است. اگر شما بگویید پس چطور گفتید:

اعمی می گوید: نماز صحیح باید در خارج اقامه بشود؟ می گوییم: این به این معنا نیست که «أَقِیمُوا الصَّلاةَ» به معنای«صلاة» صحیحه است، بلکه به این معناست که اعمی می گوید: با «أَقِیمُوا الصَّلاةَ» ارکان خمسه باید اتیان بشود. «لا صلاة الاّ بفاتحة الکتاب» می گوید: حتما باید فاتحة الکتاب خوانده بشود. «لا صلاة الا بطهور» می گوید: طهارت باید همراه نماز باشد و در حقیقت«لا صلاة الاّ بفاتحة الکتاب» مقید اطلاق«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» است و مثل«لا تعتق الرقبه الکافره» اطلاق «اعتق الرقبه» را در رابطۀ با ارادۀ جدید تقیید می کند، «أَقِیمُوا الصَّلاةَ» از نظر ارادۀ استعمالیه می گوید:

ارکان خمسه را بیاور. از نظر ارادۀ جدید چطور؟ «لا صلاة الاّ بفاتحة الکتاب» می گوید: فاتحة الکتاب هم لازم است، «لا صلاة الاّ بطهور»، می گوید طهور هم لازم است. «لا صلاة الاّ بالتشهد» می گوید:

تشهد هم لازم است.

پس در حقیقت اعمی استفادۀ ضمیمه اجزا دیگر را غیر از ارکان که در ماهیّت و حقیقت«صلاة»

ص:229

دخالت دارد. از ادلۀ مقیده استفاده می کنیم، از«لا صلاة الاّ بفاتحة الکتاب» استفاده می کنیم. اما معنای «لا صلاة الاّ بفاتحة الکتاب» بنا به قول اعمی، این نیست که فاتحة الکتاب در اراده استعمالیۀ «أَقِیمُوا الصَّلاةَ» نقش دارد! فاتحة الکتاب در اراده استعمالیه«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» نقش ندارد، «أَقِیمُوا الصَّلاةَ» همان ارکان خمسه، لیس الاّ است اما چون اطلاق دارد، معنایش این است که می خواهد فاتحة الکتاب باشد. «لا صلاة الاّ بفاتحة الکتاب» از نظر ارادۀ جدی جلوی این اطلاق را می گیرد«لا صلاة الاّ بطهور» از نظر جدی جلوی این اطلاق را می گیرد. مثلا«لا صلاة الاّ بالتشهد» از نظر ارادۀ جدی جلوی این اطلاق را می گیرد. آن مقداری که دلیل بر تقیید در مقابله«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» بنا بر قول اعمی قائم شده ما آن مقدار واجب را بگیریم، آن ادله و مقیدات را ملاحظه کنیم. اما دربارۀ سوره چون دلیلی نداریم که بگوید: «لا صلاة الاّ مع السورة» اینجا ملجاء ما چه خواهد بود؟ مرجع ما چه خواهد بود؟ مرجع ما«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» است مثل این که در مقابل اعتق الرقبه یک دلیل می آید قید ایمان را داخل می کند، یک دلیل می آید مثلا قید علم را برایش مدخلیّت قائل می شود اما نسبت به یک قید سوم، شما شک می کنید که آیا این قید سوم دخالت در وجوب العتق دارد یا ندارد؟ با این که اعتق الرقبه با آن دو دلیل اول تقیید شده، اما نسبت به مطلب سوم چاره ای ندارید جز این که به اصالة الاطلاق در اعتق الرقبه تمسک بکنید.

تصحیح تکلیف از نظر اعمی به نحو اطلاق و تقیید

در حقیقت از یک طرف اعمی قائل به این معناست که مامور به، نماز صحیح است. اما نه به این عنوان که کلمه«صلاة» در«صلاة» صحیح استعمال شده مجازا، نه به این عنوان که وصف صحیحه در آیات قرآنیه حذف شده، مجاز است؛ بلکه به نحو الاطلاق و التقیید«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» فقط در محدودۀ ارکان، غیر ارکان، تابع دلیل است. هر مقداری که دلیل برایش دلالت کرده«یجب الاخذ به و الاتیان به فی مقام الامتثال و مقام الموافقه»، اما آن مقداری که دلیل بر آن قائم نشده، اطلاق«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» که غیر از ارکان اربعه را ندارد، این اقتضا می کند که«السورة لا یجب الاتیان بها فی الصلاة» هم اعمی می گوید: نماز صحیح باید خوانده بشود و هم تمسک به اطلاق بنابر قول اعمی کاملا روشن می شود. پس درست است که صحیحی و اعمی هر دو می گوید: مامور به نماز صحیح است، اما کیفیت صحت چگونه است؟ صحیحی خود«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» را به«صلاة» صحیحه معنا می کند و در حقیقت عنوان صحیحه و اشباه صحیحه را داخل در ماهیّت«صلاة» و معنای«صلاة» می داند. اما اعمی که این حساب را برای نماز، باز نکرده، فقط مسأله مطلق و مقید و این که تقیید مطلق مستلزم مجازیت نیست و اگر مطلقی با بعضی از قیود تقیید بشود، باز در مورد شک در غیر زائد مرجع ما اصالة الاطلاق خواهد بود. در نتیجه ثمرۀ مهمی برای بحث اعمی و صحیحی ثابت کردیم که

ص:230

صحیحی در باب الفاظ عبادات در موارد شک در جزئیت و شرطیّت نمی تواند تمسک به اطلاق داشته باشد. اما اعمی در مورد شک در جزئیت و شرطیّت کاملا می تواند تمسک به اطلاق کند و این ثمرۀ مهمّ در فقه آثار زیادی دارد. بحث بعدی ادله طرفین است که ان شاء الله بعد ملاحظه می کنید.

پرسش:

1 - وحدت نظر اعمی و صحیحی در تمسک به اطلاق در مقام تعلق امر را بیان کنید.

2 - فرق نظر اعمی و صحیحی در تکلیف چگونه است؟

3 - تصویر جامع بنابر اعم را شرح دهید.

4 - چگونه تصحیح تکلیف از نظر اعمی به نحو اطلاق و تقیید امکان پذیر است؟

ص:231

درس یکصد و بیست و چهارم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

وجه جمع صحیحی بین تبادر و تصویر جامع

بعد از روشن شدن مقدمات بحث و ثمرۀ بحث در باب صحیحی و اعمی نوبت به ادله طرفین می رسد. مرحوم آخوند صاحب کفایه(قدس سره) قول صحیحی را اختیار فرموده، ادله ای را در رابطۀ با این قول و نفی قول دیگر اقامه می فرمایند: یکی از آنها مسأله تبادر است. ایشان می فرمایند:

آن چه که در تمامی الفاظ عبادات، چه«صلاة» و چه«صوم» و چه«زکاة» و امثال ذالک انسباق به ذهن پیدا می کند؛ معانی صحیحه است، متبادر به ذهن و منسبق الی الذهن، همان معانی صحیحه هستند و تبادر هم«علی ما ثبت فی محله، من علائم الحقیقة». بلکه شاید تنها علامت حقیقت باشد. بعد کأنّه به ایشان اشکال می شود که این تبادر و انسباق معنا الی الذهن چگونه می تواند با آن چیزی که در رابطۀ با تصویر جامع بنابر صحیحی ذکر فرمودید که در تصویر جامع، صحیحی مستقیما و مبینا نمی تواند خود جامع را به دست بیاورد، اجتماع پیدا بکند؟ صحیحی راهی برای این که بدون واسطه به جامع برسد، ندارد، بلکه از راه یک قسمت از آثار، مثل معراجیت و قربان کل تقی بودن، نهی از فحشاء و منکر و امثال ذلک، می تواند دریچه ای به سوی آن جامع باز کند. در حقیقت تنها از راه آثار، جامع را پیدا می کنیم. و الاّ خود جامع فی نفسه بنابر قول صحیحی قابل شناسایی نیست. بین این دو چه

ص:232

جوری جمع می شود؟ ایشان می فرمایند: مانعی ندارد. چنانچه جامع به طور کلی مبیّن بود، اگر حتی از طریق آثار نمی توانستیم راه شناسایی به سوی آن داشته باشیم، با تبادر منافات داشت. کما این که اعمی ها چنین هستند. اعمی ها ولو اینکه وجوه مختلفه ای را برای تصویر جامع ذکر کرده اند؛ لکن تمامی آن وجوه محل ایراد و اشکال بود و نتیجه این شد که اعمی نمی تواند تصویر جامع بکند.

اگر اعمی ادعای تبادر کند، این اشکال به او هم وارد است، که شما می گویید: متبادر از لفظ «صلاة» چیست؟ جامع را که به هیچ وجه نتوانستید تصویر کنید و حتی شما اعمی ها از طریق آثار هم راهی برای تصویر جامع، نداشته اید. در حقیقت جامع که معنای موضوع له است، بنابر قول اعمی نه به ذات متبین است و نه بالآثار متبین است. چیزی که نه ذاتا متبین باشد و نه بالآثار متبین باشد دیگر کسی نمی تواند در رابطۀ با آن ادعای تبادر بکند، بگوید: از لفظ«صلاة» چه چیزی به ذهن می آید و چه چیزی انسباق به ذهن پیدا می کند؟ جامع باید انسباق به ذهن پیدا کند. جامع که نه متبین به ذات است و نه متبین بالآثار است.

لذا اساس حرف اعمی را ایشان منهدم می کند، می فرماید: درست است که می گوید: متبادر اعم است، اما اگر تحلیل بکنیم معنا ندارد اعمی ادعای تبادر بکند. اما ما صحیحی ها می توانیم ادعای تبادر بکنیم، برای اینکه جامع اگر به ذات متبین نیست، لااقل بالآثار متبین است و از دریچه آثار یک راهی می توانیم به سوی این جامع باز کنیم و همین مقدار در مقام تبادر کفایت می کند. پس ما می توانیم مسأله تبادر را پیش بکشیم، اما اعمی به هیچ وجه نمی تواند دست به دامن تبادر بزند. این بیان مرحوم آخوند(ره) در کفایه با توضیح مختصری که بیان کردم.

اشکال حضرت امام(ره) بر بیان مرحوم آخوند در تأخر وجود از ماهیّت

لکن اشکال مهمی به مرحوم آخوند(ره) متوجه شده که این اشکال را سیدنا الاستاذ الاعظم الامام«مدظله العالی»، بیان فرمودند. عجیب این است که اگر راه حلی برای این اشکال، درست نشود، نه تنها مسألۀ تبادر مرحوم آخوند(ره) از بین می رود، بلکه دلیل دومش که عبارت از صحت سلب نسبت به نماز فاسده است، هم از بین خواهد رفت و دو دلیل بلااثر خواهند بود.

ابتدائا امام بزرگوار(مد ظله) مقدمه ای ذکر می فرماید که ماهیّات و حقائق در عالم ماهیّت و ماهوی خودشان، قبل از مرحلۀ وجود و قبل از رتبۀ وجود دارای یک وعاء و ظرفیتی هستند، وعاء ماهیّت در عرض تحقق وجود و در ردیف تحقق وجود نیست، بلکه وعاء ماهیّت به عنوان یک موصوف، از نظر رتبه تقدم بر وعاء و رتبۀ وجود دارد. این که شما می گویید: «الماهیّة من حیث هی هی لیست الاّ هی لا موجودة و لا معدومة»؛ یعنی ماهیّت در وعاء ماهوی خودش نه ارتباط خاصی با مسأله وجود دارد و نه ارتباط خاصی با مسألۀ عدم دارد، بلکه عدم و وجود به عنوان دو وصف،

ص:233

عارض بر ماهیّت می شوند، وصف ماهیّت قرار می گیرند. لذاست که فلاسفه در تعبیرات خودشان می گویند: «الماهیة قد تکون موجودة و قد تکون معدومة». یا می گویند: «الماهیة موجودة». اما مطلب را عکس نمی کنند، «الموجود ماهیّة» مسأله صفت و موصوف و تقدم موصوف بر صفت، ولو در عالم رتبه نه در عالم تحقق، اقتضا می کند که مسألۀ ماهیّت و وجود مثل«زید عالم» باشد، وقتی شما می گویید: «زید عالم» زید را به عنوان یک موصوف مطرح می کنید و عالم را به عنوان یک صفت برای زید مطرح می کنید، مسألۀ وجود هم نسبت به ماهیّت، چنین عنوانی را دارد. پس ماهیّت در وعاء ماهوی و تقرّر ماهوی خودش یک مرحله قبل از وجود است. نمی خواهیم بگوییم: معنایش این است که ماهیّت اصالت دارد تا اینکه شما بگوئید: بزرگان فلسفه ثابت کردند که«انّ الوجود عندنا اصیل» مسألۀ اصالت و غیر اصالت، غیر از این مسأله ای است که ما عرض می کنیم. «ماهیّة متقدمة علی الوجود رتبة» و لذا«قد یعرض له الوجود و قد یعرض له العدم» همان طوری که در جسم نسبت به بیاض، مسأله معروضیت و عرضیت، اقتضای تقدم رتبۀ معروض را بر عرض می کند، لذا رتبۀ جسم تقدم بر رتبۀ بیاض دارد. در رابطۀ با ماهیّت و وجود هم مسأله چنین است. همان طوری که همین ماهیّت اگر با لوازم خود ماهیّت مقایسه بشود، برای این که ما در بین لوازم یک لوازمی داریم که از آن تعبیر به«لازم الماهیة» می کنیم مثل زوجیت نسبت به اربعه، که زوجیت لازمه ماهیّت اربعه است. در مسأله لازم و ملزوم ولو این که هر دو مربوط به ماهیّت است، اما رتبۀ لازم، تأخر از رتبۀ ملزوم دارد. رتبۀ خود اربعه مقدم بر رتبۀ زوجیت است ولو این که هیچ کدام هم ارتباط و کاری با مسألۀ وجود ندارند. اما چون مسأله لازم و ملزوم است، مسألۀ وصف و موصوف است لذا لا محاله باید بپذیریم که رتبۀ اربعه تقدم بر رتبه زوجیت دارد.

پس همانطوری که«لازم الماهیة متاخر عن الماهیة الوجود و هم متاخر عن الماهیة»، بلکه تأخر وجود از ماهیّت روشن تر از تأخر لازم الماهیه عن الماهیه است باری این که در لازم الماهیة انفکاک تحقق ندارد. بین اربعه و زوجیت نمی توانیم هیچ انفکاکی قائل بشویم، اما در مسألۀ وجود و ماهیّت انفکاک امکان دارد برای این که ممکن است ماهیّت اصلا وجود پیدا نکند«لا فی عالم الذهن و لا فی عالم الخارج». لذا تأخر وجود از ماهیّت یک تأخر روشنی است و حتی از تأخر زوجیت نسبت به اربعه روشن تر می باشد.

اما نسبت به وجود، اگر این وجود هم لوازمی داشته باشد که از آن تعبیر به«لازم الوجود» می کنیم نه«لازم الماهیة». وجود یک ماهیتی اگر ملزوم واقع شد برای لوازمی که از آنها تعبیر به لوازم الوجود می شود؛ یک تقدم و تأخر دیگر هم مطرح می شود، برای این که اگر وجود لوازمی پیدا کرد، لوازم الوجود متاخرة عن الوجود. برای این که وجود ملزوم است و اینها لوازم هستند و رتبۀ ملزوم چه در ماهیّت و چه در وجود، تقدم بر رتبۀ لازم دارد. پس لوازم الوجود هم متاخرة عن الوجود. اگر

ص:234

بخواهیم لوازم الوجود را با ماهیّت مقایسه کنیم، روی این حساب که بحث شد، دو رتبه تقدم و تأخر مطرح است؛ یعنی«الماهیة متقدمة علی الوجود و الوجود متقدم علی لوازمه» در نتیجه، ماهیّت دو رتبه تقدم بر لوازم وجود دارد. اگر ماهیّت را نسبت به لوازم خود ماهیّت حساب کنیم، یک رتبه تقدم و تأخر است. اما اگر ماهیّت را با لوازم الوجود مقایسه کردیم، اینجا دو رتبه تقدم و تأخر هست:

«الماهیة قبل الوجود و الوجود قبل اللوازم؛ فالماهیة متقدمة علی لوازم الوجود به مرتبتین و رتبتین».

بیان ایشان را با توضیحات و احیانا حرفهای دیگر ضمیمه می کنم تا اشکال ایشان روشن شود.

لزوم داشتن منشأ در انتقال از شیء به شیء دیگر

یک مقدمه دیگر هم این است که آیا انسان از هر چیزی می تواند انتقال به شیء دیگر پیدا کند؟ انسان بخواهد از«حیوان الناطق» انتقال به حجر پیدا کند، انتقال از چیزی به چیز دیگر این جهت و علت لازم دارد و الاّ بدون جهت و علت معنا ندارد که انسان از شیئی انتقال به شیء دیگر پیدا کند. در باب ماهیّت و لوازم الماهیة گفته اند: انتقال درست است. شما وقتی که اربعه را تصور می کنید، روی کثرت انس و ارتباطی که بین اربعه و زوجیت تحقق دارد، ذهن شما از اربعه انتقال به زوجیت پیدا می کند، این انتقال منشاء دارد. منشأ آن کثرت انس و ارتباطی است که بین زوجیت و اربعه هست، به طوری که زوجیت را به عنوان لازم ماهیّت اربعه مطرح کرده است. اما اگر جهتی وجود نداشته باشد، راه انتقال بر شما مسدود و بسته است، بی جهت نمی شود از یک شیئی به شیء دیگر انتقال پیدا کرد.

اقسام برهان در منطق

در منطق با دو قسم برهان برخورد می کنیم: از یکی تعبیر به برهان لمّی و از دیگری تعبیر به برهان انّی می کنیم. در یکی از این دو برهان از راه علت منتقل به معلول می شویم و در دیگری از معلول انتقال به علت پیدا می کنیم. اینجا یک نکته ای قابل توجه است. شما که از معلول انتقال به علت پیدا می کنید، به چه چیز علت انتقال پیدا می کنید؟ آیا از راه وجود معلول، تنها وجود علت را کشف می کنید؟ یا از راه وجود معلول ماهیّت علت را هم کشف می کنید؟ آیا در برهان«لم و ان»، شما به ماهیّت معلول و ماهیّت علت می رسید یا در برهان لم و ان، مسأله وجود مطرح است، ما از وجود علت، وجود معلول را کشف می کنیم. اما ماهیّت معلول برای ما روشن است، قبلا روشن بوده که معلول دارای چه حقیقت و چه ماهیتی است. آنچه برای ما مشکوک است، وجودش است، وجودش را از راه وجود علت کشف می کنیم. در عکس مسأله هم مطلب این طور است، شما در کشف علت از وجود معلول، چه چیز علت را کشف می کنید؟ آیا ممکن است از راه وجود معلول، ماهیّت علت را کشف کنید؟ یا این که نه برهان لم روی این معنا استوار نشده برهان روی این معناست که شما از راه

ص:235

وجود معلول وجود علت را کشف می کنید. اما ماهیّت علت قبلا برای شما روشن و مبین بوده است.

آنچه که برای شما مشکوک بوده، عبارت از وجود علت است. شما می گوئید: چون تفکیک بین علت و معلول عقلا محال است، «اذا کان المعلول موجودا نستکشف وجود العلة» و«اذا کانت العلة موجودة نستکشف وجود المعلوم» در نتیجه این انتقالی که در این دو برهان در منطق است، تنها در رابطۀ با وجود است و الاّ معنا ندارد کسی بگوید: من از راه وجود علت، ماهیّت معلول را کشف می کنم، یا از راه وجود معلول ماهیّت علت را کشف می کنم.

اما کسی نباید مسأله برهان إنّ و لمّ را مطرح کند! چون آنها در رابطه با دو وجود است، که البته بینشان تقدم و تأخر رتبی تحقق دارد و وجود علت تقدم بر وجود معلول فی عالم الرتبة دارد.

پس اگر انسان بخواهد انتقال به یک ماهیتی پیدا بکند، وجه و جهت لازم دارد، ملاک لازم دارد.

ایشان خطاب به مرحوم آخوند(ره) می فرمایند: شما فرمودید: ما از راه آثار انتقال به ماهیّت پیدا می کنیم، باز این نکته را هم عرض کنیم. این مسأله ای که ما بحث داریم و مسألۀ صحیحی و اعمی را که می خواهیم از راه تبادر ثابت کنیم، مربوط به عالم ماهیّت و به عالم وضع است به لحاظ این که الفاظ عبادات مثل اسماء اجناس هستند که برای ماهیات وضع شده اند؛ یعنی همان طوری که معنای انسان مربوط به ماهیّت و وعاء ماهیّت است، معنای«صلاة» هم مربوط به ماهیّت و وعاء ماهیّت است بحث در این است که آن ماهیتی که لفظ«صلاة» برای او وضع شده یا نام گذاری شده، چه ماهیتی است؟ لذا نتیجه می گیریم که مسألۀ تبادر، ارتباط به وجود ندارد این صرفا مرتبط به مقام ماهیّت است. اگر بخواهیم شبیهی برایش پیدا بکنیم مسألۀ تبادر مثل یک کتاب لغت می ماند. شما وقتی که به کتاب لغت مراجعه می کنید و می خواهید معنای یک کلمه را درک بکنید، تمام همّ شما متوجه ماهیّت آن موضوع له است اصلا کاری ندارید به این که این ماهیّت در خارج وجود دارد یا نه؟ و چه بسا ماهیّت هم از ماهیاتی باشد که در خارج وجود ندارد و یا استحاله وجود در خارج دارد، لکن شما کاری با مقام وجود ندارید شما در مراجعه به کتاب لغت می خواهید ببینید که آن ماهیتی که این لفظ و این مصدر برایش وضع شده، چیست؟

ترتب آثار بر وجود خارجی

ایشان می فرمایند: وقتی این مقدمات را به هم ضمیمه کردیم، دربارۀ نماز و موضوع له نماز چه دارید؟ ایشان می گویند: آثار. می گوئیم: این آثار، آثار چیست؟ این لوازم، لوازم چیست؟ آیا معراحیت، قربانیت و امثال ذلک به ماهیّت«صلاة» ارتباط دارد؟ در ماهیّت«صلاة» عنوان معراجیت و قربانیت هست؟ یا این که این آثار، آثار وجود نماز است آن هم متأسفانه نه هر وجودی، وجود ذهنی«صلاة» هیچ معراجیت و مقربیت ندارد. شما اگر صدبار هم ماهیّت«صلاة» را در ذهنتان لباس

ص:236

وجود ذهنی بپوشانید، هیچ به درد نمی خورد، سر سوزنی مقربیت و معراجیت و نهی از فحشاء و منکر ندارد. پس آثار هر وجودی هم نیست. آیا اثر وجود خارجی است؟ آن هم ان قلتی دارد، هر وجود خارجی«صلاة»، اتصاف به این آثار و لوازم ندارد، بلکه آثار و لوازم بر وجودات و افراد خارجیۀ صحیحه ترتب دارد. نتیجه این می شود که ما اولا فاصله بین این آثار و بین ماهیّت را ببینیم چقدر زیاد است، ماهیّت قبل الوجود الخارجی است، وجود خارجی هم قبل از این آثار است، آن جهت دیگر را هم مطرح نکنیم که هر وجود خارجی معروض این آثار و لوازم نیست.

سؤال این است، آنچه شما از نماز در اختیارتان است، آثار وجودات خارجیۀ ماهیّت«صلاة» است. شما روی چه ملاکی از این آثار انتقال به ماهیّت«صلاة» پیدا می کنید؟ روی چه حسابی انتقال به ماهیّت پیدا می کنید؟ اصلا از راه خود وجود هم نمی شود انتقال پیدا کرد، برای این که وجود عارض قابل انفکاک ماهیّت«صلاة» است یک عرض قابل انفکاک یک عرضی که«یمکن ان یتحقق و یمکن ان لا یتحقق» چطور می تواند انسان را منتقل به معروض بکند؟ ملاک انتقال از عرض به اصطلاح مفارق نه عرض لازم - ممکن است کسی در عرض لازم مثل همان لازم الماهیة یک حرفی بزند - یک عرض مفارق«قد یکون و قد لا یکون» علت انتقال از این عرض به معروض چیست؟ ملاک انتقال چیست؟ تا چه برسد به این که این عرض هم ملاک نباشد. لوازم عرض در دست شماست، معراجیت و مقربیت در دست شماست، نهی از فحشاء و منکر و امثال ذلک در دست شماست، چطور این لوازم وجود خارجی ماهیّت«صلاة» می تواند دست شما را بگیرد و در رابطۀ با تبادر که مربوط به عالم ماهیّت است فقط لیس الاّ راه گشای شما نسبت به تبادر باشد؟ در حقیقت همان اشکالی که شما مرحوم آخوند(ره) به اعمی ها می کنید، به خود شما وارد است. شما به اعمی ها می گویید: تصویر جامع نکردید، با عدم تصویر جامع چطور ادعای تبادر معنای اعم از صحیح و فاسد می کنید؟ به شما همین حرف را می گوییم: شما راهی برای انتقال به عالم ماهیّت که دو مرحله تقدم بر لوازم وجود دارد آن هم یک سنخ از وجود، وجود خارجی، آن هم شعبه ای از وجود خارجی که عبارت از خصوص نمازهای صحیحه است. این آثار بر خصوص نمازهای صحیحه بار است. و الاّ اگر ما این عبارت را دست اعمی بدهیم که«الصلاة معراج المومن» با حفظ اعمی بودن، اعمی نمی گوید: «کل صلاة یکون معراجا للمومن» می گوید: صلاتی که صحیحه باشد«یکون معراجا للمومن» و الاّ اعمی قائل به این نیست که بر نماز فاسد شییء از این آثار ترتب پیدا می کند. لذا آنچه که از کلام استاد(مد ظله) به عنوان اشکال در رابطۀ با تبادر مرحوم آخوند(ره) استفاده می شود، در درجه اول مسألۀ استحاله است. ایشان می فرمایند: محال است از راه تبادر این لوازم الوجود انتقال به ماهیّت پیدا کند، چه مناسبتی است بین ماهیّت و بین لوازم الوجود با تقدم و تأخر به دو رتبه ای که در اینجا تحقق دارد. لذا این اشکال مهم از ناحیه ایشان شده که مسألۀ تبادر و همین طور مسألۀ صحت

ص:237

سلب را هم زیر سئوال می برد.

عدم صحت سلب در بیان مرحوم آخوند(ره)

به مرحوم آخوند(ره) این طور گفته می شود که شما راهی برای صحت سلب ندارید، می گویید:

«الصلاة فاسدة لیست بصلاة» می گوییم مگر ماهیّت«صلاة» برای شما متبین است که می گویید:

«الصلاة الفاسدة لیست بصلاة» اگر می خواهید بگویید: «الصلاة الفاسدة لیست بصلاة صحیحة» این را اعمی هم که قبول دارد و می گوید: «الصلاة الفاسدة لیست بصلاة صحیحة» اما اگر کلمه صحیحه را برداشتید و به جایش ماهیّت«صلاة» را گذاشتید، می گویید: «الصلاة الفاسدة لیست بماهیت الصلاة» سئوال می کنیم شما ماهیّت«صلاة» را از کجا به دست آوردید؟ شما که نتوانسته اید تصویر جامع مستقیم داشته باشید از راه آثار هم دو رتبه فاصله وجود دارد، معقول نیست که از لوازم الوجود انسان انتقال به ماهیتی که دارای وعاء خاص هست پیدا کند. لذا هم مسألۀ تبادر زیر سئوال می رود به این کیفیتی که ایشان مطرح فرمودند و هم مسألۀ صحت سلب. البته بعد ایشان راه حلی ذکر می کنند که مقداری مسأله را از جنبۀ عقلی بودن محض تنزل می دهد و حل اشکال می شود. لکن در عین حال دلیل مرحوم آخوند(ره) از جهت دیگر مورد اشکال قرار می گیرد که این جهتش را ان شاء الله در بحث بعد بیان می کنیم.

پرسش:

1 - وجه جمع صحیحی بین تبادر و تصویر جامع را بیان کنید.

2 - اشکال حضرت امام(ره) بر بیان مرحوم آخوند(ره) در تأخر وجود از ماهیّت چیست؟

3 - چرا حتی در ماهیات منشأی برای انتقال لازم است؟

4 - آیا ترتب آثار فقط بر وجود خارجی ممکن است؟ توضیح دهید.

ص:238

درس یکصد و بیست و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اشکال حضرت امام(مد ظله) در استحالۀ تبادر بر مبنای مرحوم آخوند(ره)

اشکالی را سیدنا الاستاذ الاعظم الامام(مدظله العالی) بیان فرمودند، ما حصل این اشکال این بود که تبادر به نحوی که مرحوم آخوند(ره) ادعا می کنند با تصویر جامع به همان کیفیتی که ایشان بیان کرده اند، «یکون مستحیلا» نتیجۀ آن استحالۀ تبادر با تصویر جامع، با آن کیفیت بود. لکن خود ایشان یک راه حلی را بیان کرده اند، این راه حل مطلب را از استحاله به امکان می رساند، اما در عین حال دلیلی بر وقوع هر ممکنی نداریم. پس امکان مسأله ثابت می شود اما«لیس کل ممکن بواقع» باید برای وقوع ممکن دلیل اقامه بشود و راه اثبات برای وقوع ممکن پیدا بشود. راه حل ایشان همین مقدار را نتیجه می دهد که آن استحاله تبدل به امکان پیدا می کند. اما مفید هم خواهد بود برای مرحوم آخوند(ره) و امثال ایشان معلوم نیست. راه حل ایشان دو مقدمۀ کوتاه دارد که به بعضی از آنها اشاره شد.

یکی این که غرض از وضع در باب الفاظ، عبارت از تفهیم و تفهّم بسهولة است. برای این که بشر ملاحظه کرد اگر بخواهد مقاصدش را از راه اشاره به دیگران تفهیم و تفهّم کند، کار مشکلی است.

علاوه گاهی از اوقات اشاره امکان ندارد، مثل این که زید دیروز منزل شما آمده، الآن شما در مدرسه

ص:239

هستید، می خواهید به عمرو بگویید: زید دیروز منزل ما آمد، به حسب عادت نمی شود این مقصود را با اشاره تفهیم کرد. حالا اگر مراد انسان حاضر باشد، انسان می تواند با اشارۀ به«ید» و یا بعضی اشارات دیگر مطلب را برساند، اما در امور غائبه، تفهیم و تفهّم به وسیلۀ اشاره یک امری نشدنی یا خیلی مشکل است. لذا بهترین راه استفادۀ از الفاظ است به این کیفیت که الفاظی را در برابر معانی وضع بکند، (حالا واضع هرکه باشد)، این الفاظ رمز هدایت به آن معنا باشد، دلالت بر آن معنا کند، این هم یک مطلب جعلی و اعتباری است و هیچ گونه علقۀ ذاتی بین لفظ و معنا هم وجود ندارد. این مباحث را قبلا گذراندیم.

عدم لزوم معلومیت ماهیّت در وضع

مقدمۀ دیگر این است که آیا واضعی که می خواهد لفظی را در برابر یک معنای کلی وضع کند، یک ماهیّت و حقیقتی را موضوع له قرار دهد، آیا اصلا ضرورت دارد که این معنا با تمام خصوصیات بجنسه و فصله و سائر جهاته، معلوم برای واضع باشد، باید مشخصی برای واضع باشد، یا این که در باب اسمای اجناس هم وضع شبیه وضع در باب اعلام شخصیه است. مثلا خداوند به پدری، فرزندی می دهد، پدر برای او نامی قرار می دهد، همۀ جهات این فرزند برایش روشن است. آیا این پدر عوام می داند که این جنسش حیوان و فصلش ناطق است؟ می داند که فرزندش دارای چه خصوصیات خلقیه است حتی گاهی بعضی از خصوصیات خلقیا این بچه هم برای پدر روشن نیست. اما می گوید: برای این موجود خارجی کلمۀ زید را قرار می دهم و نام می گذارم. آیا باید همه چیز این مولود خارجی خلقا و خلقا، جنسا و فصلا و امثال ذلک مشخص باشد تا بتواند کلمۀ زید را وضع کند؟ نه. در باب اجناس هم همین طور است مثلا اگر خواستند کلمۀ انسان را برای همین ماهیّت یک بشری وضع کند، آیا آن بشر اولیه ای که واضع بوده«من باب شهرت» یعرب بن قحطان که کلمۀ انسان را برای این موجود؛ یعنی این ماهیّت خاصه وضع کرده، او قبلا منطق خوانده بود و می دانسته که ماهیّت انسان حیوان و ناطق است؟ حیوان به عنوان جنس مطرح است ناطق به عنوان فصل مطرح است، آیا اینها را می دانسته و یا در باب وضع اصلا این معانی لازم نیست؟ بلکه یعرب بن قحطان از باب مثال وقتی می خواسته لفظ انسان را برای این ماهیّت قرار بدهد، فرض کنید گفته:

اسم برای خودم و مشابه خودم تا روز قیامت، انسان است. «جعلت لفظ الانسان» برای خودم و مثل خودم، اگر این طوری وضع بکند چه اشکالی در حقیقت وضع پیدا می شود؟

می گوییم شما چه واضعی هستی که نمی دانی ماهیّت موضوع له چیست؟ چرا نرفتی منطق بخوانی و جنس و فصل انسان را به دست بیاوری. در مقام وضع ضرورت ندارد، چنین معنایی تحقق داشته باشد. این تقریبا به عنوان دو مقدمه بود. نتیجه ای که ما از این دو مقدمه می گیریم این است،

ص:240

می گوییم: البته الفاظ عبادات علی تقدیر الحقیقة الشرعیه چون واضعش شارع مقدس است. شارع مقدس مثل یعرب بن قحطان نیست، او عارف به حقیقت موضوع له است و احاطۀ کلی به معنای موضوع له خودش دارد، چیزی لا یغیب عنه اصلا. درست است که چنین است، اما این گونه وضعی در وضع دخالت ندارد«لو لا العلم بهذا النحو» هم می توانست وضع کند، مثل همان وضع لفظ انسان که کلمۀ صلاة و سایر الفاظ عبادات هم شبیه همان اسماء اجناس است؛ یعنی یک معنای کلی را در نظر گرفته لفظ را برای همان معنای کلی وضع کرده است. آیا آن معنای کلی حتما باید برای واضع تبین و تشخّص داشته باشد و روشن باشد؟ این دیگر ضرورتی در مقام وضع ندارد.

اما در مانحن فیه مطلب این طور است که چون واضع شارع است، شارع احاطۀ علمی به موضوع له دارد، ماهیّت صلاة را با تمام جزئیات و خصوصیات می داند. اما وقتی نوبت به تبادر می رسد که محل بحث ما هم مسألۀ تبادر است، می گوییم: تبادر هم مثل وضع می ماند، همان طور که در وضع«لا یلزم ان یکون الواضع عالما بحقیقة الموضوع له و واقفا علی ماهیة الموضوع له» در مقام تبادر هم مسأله این طور است. لازم نیست آن چیزی که به ذهن می آید، یک ماهیّت روشن معلوم من جمیع الجهات باشد. همان طوری که پیش عوام، از کلمۀ انسان معنایی متبادر است که جز بر انسان صادق نیست، در حالی که آنها هیچ جنس و فصل نمی فهمند، اگر در بازار بگویی جنس، خیال می کند جنس بزازی مقصود شما است، هیچ از جنس و فصل سر در نمی آورد، آیا چون از جنس و فصل سر در نمی آورد، از انسان هم چیزی به ذهن او تبادر نمی کند؟ ما بگوییم: شما حق ندارید ادعای تبادر کنید، برای این که چطور شما که ماهیّت را با خصوصیات نمی دانید، مسألۀ تبادر را مطرح می کنید؟

آیا می شود این حرف را در باب این سنخ الفاظ زد؟ در باب الفاظ عبادات هم مسأله این طور است. ممکن است حقیقت صلاة و آن ماهیّت موضوع له به تمام جهاته برای متشرعه روشن نباشد.

اما این منافات ندارد که متشرعه از کلمه صلاة یک معنای خاصی به ذهنش می آید که آن معنای خاص با صوم مغایرت دارد، آن معنی خاص با زکاة مغایرت دارد. آن معنای خاص با سایر عبادات مغایرت دارد.

پس ضمن این که حقیقت روشن نیست و ماهیّت را کاملا نمی داند، مع ذلک مسألۀ تبادر هم در جای خودش محفوظ است برای این که مسألۀ تبادر از مسألۀ وضع نخواهد بود. در باب خود وضع گفتیم لازم نیست که حقیقت معنای موضوع له، معلوم للواضع باشد، ولو این که حالا در مانحن فیه معلوم است. اما این معلومیت دخالت ندارد، شرطیّت ندارد. پس همان طوری که در مقام وضع، علم به ماهیّت موضوع له دخالت ندارد، تبادر که مقامش از وضع بالاتر نیست؛ پس در تبادر، هم تبادر تحقق دارد و هم علم به حقیقت موضوع له و جمع بین این دو امکان پذیر است.

ص:241

ادعای تبادر در صورت اطلاع از آثار و لوازم

نتیجه این می شود که مرحوم آخوند(ره) می تواند ادعای تبادر کند، در حالی که جامع برای او روشن نباشد، بلکه آثار و لوازم متأخر از وجود که وجود متأخر از ماهیّت است و دو رتبه فاصله تحقق دارد، تنها آن آثار روشن است و آن آثار برای ما تحقق دارد. امام می فرمایند: این مسألۀ امکان است. این تبادر به این کیفیت ممکن و درست است. اما آیا واقعیت این تبادر است؟ صحیحی ادعای تبادر می کند، اعمی هم ادعای تبادر می کند، شمای صحیحی می گویید: «الصلاة الفاسدة لیست بصلاة» ادعای صحت سلب می کنید، اعمی در همین مورد ادعای عدم صحت سلب می کند، می گوید: نه«الصلاة الفاسدة صلاة» شما چه برهانی دارید که تبادر شما درست است و تبادر اعمی درست نیست؟ و یا اعمی چه برهانی دارد که تبادرش درست است و تبادر شما درست نیست؟ اگر انسان فی ما بینه و بین وجدانه بخواهد مسأله را بررسی کند واقعش این است که هیچ کدام تبادر ندارد، نه صلاة به عنوان صحیح از آن معنایی متبادر می شود که«لا ینطبق الا علی الافراد صحیحة» و نه یک معنای اعمی که حتما«ینطبق علی الافراد فاسده». لذا وجدانا نه مسألۀ تبادر در این طرف نقش دارد و نه در آن طرف. صحت سلب در این طرف نقش ندارد، عدم صحت سلب در طرف دیگر. نقشی ندارد، بلکه باید ادلۀ دیگر ملاحظه شود و از راه ادلۀ دیگر ببینیم که آیا حق با صحیحی و یا با اعمی است؟

استدلال صحیحی به اخبار

یکی از ادله ای که قائلین به صحیح به آن استدلال کرده اند، روایات است. این دو طایفه روایات است که دو لحن دارند: یک طایفه روایاتی است که به حسب ظاهر یک سری آثار را بر ماهیّت و مسمّی بار کرده، مثل همان روایاتی که مرحوم آخوند(ره) در مورد آثار ذکر می کردند، «الصلاة معراج المؤمن» ظاهر این است که این معراجیت حمل بر ماهیّت صلاة شده، حمل بر مسمّی به اسم صلاة شده یا«الصلاة قربان کل تقی» یا«الصلاة خیر موضوع» و یا«اَلصَّلاةَ تَنْهی عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ» . یک سری روایات این جور است. چطور به این روایات می شود استدلال کرد؟ طایفۀ دوم روایاتی است که ظاهرش این است که حقیقت و ماهیّت را در مورد نبودن بعضی از شرائط، یا در مورد نبودن بعضی از اجزاء غیر رکنیه، نفی می کند چون اگر اجزاء رکنیه باشد، اعمی و صحیحی در این جهت مشترکند. اما در مورد اجزای غیر رکنیه بعضی از روایات نفی ماهیّت کرده گفته: «لا صلاة الاّ بفاتحة الکتاب»؛ یعنی با نبود فاتحة الکتاب که جزء غیر رکنی است، این حقیقت تحقق ندارد. این ماهیّت تحقق ندارد، یا«لا صلاة الاّ بطهور» که با نبودن شرط نفی ماهیّت کرده و نفی حقیقت کرده

ص:242

است که تقریب استدلال به این دو دسته باید روشن بشود.

اما طایفه اولی که صحیحی چطور می تواند به این تمسک کند؟ دو تقریب برای استدلال به این دست از روایات به نفع قول صحیحی در کار است. یک تقریب، تقریبی است که از ظاهر کفایه استفاده می شود و آن این است که ما از یک طرف ظاهر این تعبیر را ملاحظه می کنیم، می بینیم موضوع را «الصلاة» قرار داده است؛ یعنی ماهیّت،. یعنی مسمی؛ یعنی حقیقت و محمول را معراجیت قرار داده است. نکته ای را یادآوری می کنیم، دیروز بیان شد: بین ماهیّت و لوازم وجود دو رتبه فاصله و تقدم و تأخر مطرح است. اگر دو رتبه تقدم و تأخر مطرح است؟ پس چطور شما ماهیّت را موضوع قرار می دهید و لوازم الوجود را محمول قرار می دهید؟ آیا این سری و این سنخ قضیۀ حملیه که موضوع با محمول از نظر رتبه تقدم و تأخر داشته باشد، آیا تقدم و تأخر به دو رتبه درست است؟ جواب این است که مسألۀ قضیۀ حملیه غیر از مسألۀ تبادر است که در درس قبل عرض کردیم و امام بزرگوار(مد ظله) آن اشکال مهم را کردند. برای این که در قضیۀ تبادر مسألۀ انتقال مطرح بود، شما می خواستید از لوازم الوجود انتقال به ماهیّت پیدا کنید. ما جلوی شما ایستادیم و باب این انتقال را به روی شما سد کردیم، گفتیم: روی چه جهت شما از لوازم الوجود انتقال به ماهیّت پیدا می کنید؟ خود وجود نمی شود ما را منتقل به ماهیّت بکند، برای این که وجود لازم مفارق است، مثل زوجیت نسبت به اربعه نیست که یک اتصال دائمی و عدم انفکاک دائمی مطرح باشد. لذا پایۀ تبادر روی مسألۀ انتقال بود که در این جا هم راهی برای انتقال تصور نمی شود.

اما در قضایای حملیه مسألۀ انتقال مطرح نیست، مسألۀ اتحاد مطرح است و در اینجا مسألۀ اختلاف رتبه هیچ مانعی ندارد که یک رتبه اختلاف داشته باشند. مگر شما نمی گویید: «الماهیة موجودة» وجود که تأخر از ماهیّت دارد به حسب رتبه. اما این تأخر در تشکیل قضیۀ حملیۀ«الماهیة موجودة»، هیچ نقصی به وجود نمی آورد. همان طوری که شما می گویید«زید عالم» تا این که صفت تأخر از موصوف دارد مع ذلک در تشکیل قضیۀ حملیه این تقدم و تأخرها نقش ندارد، لذا درست است که موضوع ماهیّت صلاة باشد و محمول بعضی از لوازم وجود ماهیّت باشد. بگوییم: «الصلاة معراج المؤمن» موضوع ما ماهیّت است و محمول، معراجیت است، که معراجیت من لوازم وجود صلاة آن هم نه هر وجودی است، بلکه وجود خارجی صلاة این لازم را دارد، در حالی که ماهیّت دارای دو وجود است: هم وجود خارجی، هم وجود ذهنی. لذا کسی در اصل این قضیۀ حملیه از نظر تقدم و تأخر رتبه اشکالی به ذهنش نیاید، به عنوان قضیۀ حملیه ما مشکلی نداریم که موضوع ما ماهیّت باشد و محمول ما بعضی از لوازم وجود خارجی ماهیّت باشد.

مرحوم آخوند(ره) بعد می فرماید: از یک طرف موضوع ماهیّت قرار داده شده و محمول بعض لازم الوجود. این یک طرف قصه، از طرف دیگر وقتی که این لوازم را بررسی می کنیم، می بینیم این

ص:243

لوازم در رابطۀ با وجود خارجی نماز صحیح است. نماز باطل معراجیت ندارد، نماز باطل نهی از فحشاء و منکر نمی کند و بالاتر نماز باطل نمی شود خیر موضوع باشد، پس این طرف مسأله، مطلب روشن است. اینجا چه کار کنیم؟ این لوازم، لوازم وجود نماز صحیح است. موضوع هم مسمی است.

باید یکی از دو کار را بکنیم: چاره ای نداریم یا باید بگوییم به دنبال کلمۀ صلاة یک وصف صحیحه به عنوان تقدیر و اضمار حذف شده؛ یعنی واقع مسأله این است که«الصلاة الصحیحة معراج کل مؤمن» اگر این راه نشد طی شود، به لحاظ این که کسی بگوید این خلاف ظاهر است ظاهر این است که حذف و تقدیر در موارد ضرورت مطرح است، همین طور که نمی توانیم در کلمات تصرف کنیم و مسألۀ حذف و اضمار را پیش بکشیم. وقتی که این راه کنار رفت یک راه فقط باقی می ماند و آن این است که بگوییم: اصلا ماهیّت صلاة مساوق با خصوص نماز صحیح است. ماهیّت نماز؛ یعنی نماز صحیح، بدون این که حذفی در کار باشد، بدون این که تقدیری در کار باشد. «الصلاة»؛ یعنی مسمی به این اسم، مسمی به این اسم چیست؟ معنای نماز صحیح است. آن موضوع محمولش هم معراج کل مؤمن، قربان کل تقی و خیر موضوع و امثال ذلک.

رد استاد بر استدلال مرحوم آخوند(ره)

پس خلاصۀ تقریب مرحوم آخوند(ره) در استدلال به این طایفه از روایات به این کیفیت است که از یک سو مسمی موضوع قرار گرفته، حذف هم خلاف ظاهر است این لوازم هم لوازم نماز صحیح است و در نماز باطل این لوازم و آثار وجود ندارد. جمع بین این حرفها این است که بگوییم:

«ماهیة الصلاة قربان کل تقی، ماهیة الصلاة معراج کل مؤمن». با این که نماز برای خصوص معنای صحیح وضع شده باشد، هیچ راه دیگری در اینجا وجود ندارد. به حسب ظاهر بیان ایشان خوب است، اما استدلال کامل نیست برای این که ما به مرحوم آخوند(ره) عرض می کنیم که شما فرمودید:

تقدیری در کار نیست. قبول داریم، فرمودید: که این لوازم، لوازم خصوص افراد صحیحه است، قبول داریم. اما نتیجۀ این حرفها چه شد؟ این شد که مراد از صلاة در«الصلاة معراج المؤمن» خصوص نماز صحیح است. بحث ما در یک حیث دیگری است، بحث ما در یک بعد دیگری است و آن این است که این کلمۀ«الصلاتی» که در اینجا در معنای خصوص نماز صحیح استعمال شده، آیا به نحو حقیقت استعمال شده و یا به نحو مجاز؟ اگر شما ثابت کردید که کلمۀ«الصلاتی» که اینجا موضوع قرار گرفته، استعمالش در خصوص نماز صحیح است که یک صورت حقیقت است، استدلالتان تمام است. اما اگر ما آمدیم این معنا را ابداع کردیم و این احتمال را مطرح کردیم که نحن نعلم به اینکه مراد از این صلاة، صلاة صحیحه است. اما من الممکن که به صورت مجاز لفظ صلاة در صلاة صحیحه استعمال شده باشد و قرینه مجاز هم علم شما است به این که این آثار مال نمازهای

ص:244

صحیحه است. اگر این علم را نمی داشتید، ما بر این مجاز قرینه ای نداشتیم، اما این علم خارجی شما به این که این لوازم و آثار مربوط به خصوص نمازهای صحیح است، این هم«قرینة علی هذا المجاز».

شما در مقابل این حرف چه جواب می دهید؟ یک وقت مبنای مرحوم سید مرتضی(ره) را قائل می شویم که می فرماید: اصل در استعمال حقیقت است؛ یعنی هر کجا شما یک استعمالی دیدید و شک کردید در این که این استعمال حقیقت یا مجاز است؟ اصل در استعمال بما هو استعمال حقیقت بودن است. اگر این مبنا را پذیرفتیم حق با مرحوم آخوند(ره) است. اما شما خودتان این مبنا را نپذیرفتید، شما حرف مشهور را که«الاستعمال اعم من المجاز» استعمال شاهد بر حقیقت بودن نیست، استعمال هم با حقیقت بودن و هم با مجاز بودن سازگار است، پذیرفتید، به شما عرض می کنیم: مسلم این صلاة در«الصلاة معراج المؤمن» مستعمل فیه اش صلاة صحیح است هیچ تردیدی ندارد، اما«ما نحو الاستعمال»؟ آیا استعمالش بنحو حقیقت است؟ شما از کجا می فهمید می فرماید«یمکن ان یکون الاستعمال فی الصلاة صحیحه بنحو المجاز و الشاهد و القرینة علی المجاز» همان علم خارجی شما به این که این لوازم فقط بر خصوص نمازهای صحیح ترتب دارد؟ آیا اگر این عبارت واقعا این طور باشد، که صلاتش در صلاة صحیحه مجازا استعمال شده باشد و قرینه اش همان قرینۀ خارجیه که عبارت از علم شما باشد، به کجای عبارت لطمه می خورد و کجا ما خلاف ظاهری مرتکب شدیم که شما خلاف ظاهر دانستید؟ لذا این استدلال و این تقریب که از کفایه استفاده می شود در رابطۀ با دستۀ اول از روایات، دچار این اشکال است. تا ان شاء الله به تقریب دوم برسیم.

پرسش:

1 - اشکال حضرت امام(ره) در استحالۀ تبادر بر مبنای مرحوم آخوند(ره) را شرح دهید.

2 - آیا در وضع لازم است ماهیّت کاملا معلوم باشد؟ توضیح دهید.

3 - چرا ادعای تبادر در صورت اطلاع از آثار و لوازم کافی است؟

4 - رد استاد بر استدلال مرحوم آخوند(ره) را بیان نمائید.

ص:245

درس یکصد و بیست و ششم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

استدلال صحیحی به روایات

بحث ما در ادلۀ صحیحی ها بود، گفتیم که یک دلیل اینها را روایات تشکیل می دهد و روایاتی که در این باب وارد شده و قابل تمسک هست دو طایفه از روایات است: یک طایفه روایاتی است که آثاری را بر مسمیات و ماهیات بار می کند، مثل«الصلاة عمود الدین»، «الصلاة معراج المؤمن» و هکذا روایاتی از این قبیل و دسته دوم روایاتی بود که ظهور در این معنا داشت که با نبودن بعضی از اجزاء غیر رکنی، نفی ماهیّت این عبادات را می کرد، مثل«لا صلاة الا بفاتحة الکتاب» و امثالها. حالا بحث ما در طایفه اولی از روایات بود، در مثل«الصلاة معراج المؤمن» و«الصلاة عمود الدین» و اشباه اینها بود.

گفتیم: برای استدلال به این طایفه، دو تقریب وجود دارد و دو جور می شود به این روایات استدلال کرد: تقریب اول را در بحث قبلی ذکر کردیم و مناقشه ای هم به آن تقریب وارد بود و در حقیقت جواب از آن تقریب بود، آن هم مطرح شد، ترتیب بحث به اینجا رسید که تقریب دوم استدلال به این روایات را مطرح کنیم و ببینیم آیا به این گونه اگر به این روایات استدلال شود، قول صحیحی را می تواند اثبات کند یا نمی تواند؟

ص:246

تقریب دوم استدلال به روایات و نقد آن

ظهوری در نفس این روایات و این تعبیرات وجود دارد، وقتی که می فرماید: «الصلاة معراج المؤمن» ظهور در این معنی دارد که یک ضابطه و قاعدۀ کلّیۀ را افاده می کند که«کل ما هو مسمّی باسم الصلاة فهو معراج المؤمن» آیا ظهور این عبارت و روایت را در این معنی می شود انکار کرد؟ وقتی که ما می بینیم ماهیّت، موضوع قرار می گیرد، وقتی که می بینیم مسمّی، موضوع قرار می گیرد، کلمۀ بعض و کلمۀ فی الجمله، در کار نیست، نمی گوید: «بعض ما هو صلاة یکون معراجا للمؤمن» نمی گوید: «الصلاة فی الجملة یکون معراجا للمؤمن» وقتی که ماهیّت را موضوع قرار داد، معنایش این است که«کل ما هو مسمی بهذا الاسم» که این اسم برای ماهیّت وضع شده و برای طبیعت وضع شده، این«یکون معراجا للمؤمن»، «یکون قربانا لکل تقی» و هکذا سایر آثاری که در کار است. ظهور این تعبیرات را در این عنوان کلی ما نمی توانیم انکار کنیم.

در کنار این تعبیرات، یک مسألۀ مسلم مورد قبول صحیحی و اعمی وجود دارد که نماز فاسد پشیزی ارزش ندارد، نماز فاسد لیس بمعراج مؤمن، لیس بقربان کل تقی و لیس موضوعا لشیء من امثال هذه الآثار، حتی اعمی هم قائل است، اگر از اعمی سؤال کنیم که نماز فاسد چه ارزشی پیش شما دارد؟ همین جواب را می دهد که نماز فاسد هیچ ارزشی ندارد. ما این مطلب مسلم را کنار روایاتی می گذاریم که ظهور در این معنی داشت که«کل ما هو مسمی باسم الصلاة یکون معراجا للمؤمن»، یک حالت تردید و دورانی به وجود می آید که آیا خروج نمازهای فاسد از«الصلاة معراج المؤمن» به نحو تخصّص است یا تخصیص؟ اگر ما در بحث صحیحی و اعمی قائل به صحت شدیم و قول صحیحی را اختیار کردیم، می گوییم: خروج نمازهای فاسد از«الصلاة عمود الدین» تخصص است، «لأن الصلاة الفاسدة لیست بصلاة اصلا» آن نماز نیست اصلا و چیزی که نماز نیست، «لا یکون معراجا للمؤمن». لذا آن مطلب که کنار روایت قرار می گیرد، خروجش جنبۀ تخصص پیدا می کند.

اما اگر اعمی شدیم و گفتیم: نماز فاسد هم مصداق نماز هست، آن وقت خروج نمازهای فاسد از «الصلاة عمود الدین» و اشباه ذلک تخصیص می شود، مثل خروج زید عالم از اکرم العلماء، به واسطه قول مولا که می گوید: «لا تکرم زیدا العالم». پس اگر اعمی شدیم، خروج جنبۀ تخصیص پیدا می کند و اگر صحیحی شدیم، خروج عنوان تخصّص پیدا می کند. امر دایر بین تخصص و تخصیص است، اگر صحیحی شدیم، خروج نمازهای فاسد به عنوان تخصّص و اگر اعمی شدیم، خروج به عنوان تخصیص است، اینجا صحیحی استفاده می کند و می گوید که اگر ما تردید داشته باشیم، در جایی دوران بین تخصیص و تخصّص باشد، تخصّص تقدم بر تخصیص دارد، مرجح تخصّص بر تخصیص چیست؟ این است که اگر تخصص مطرح باشد، اصالة العموم، ضربه نمی خورد، اما اگر

ص:247

تخصیص باشد، معنایش این است که اصالة العموم در رابطۀ با مورد تخصیص ضربه خورده، نه برای این که تخصیص مستلزم مجازیت است، مسألۀ مجازیت مطرح نیست، لکن هر تخصیصی مستلزم یک ضربه ای به اصالة العموم است، در تخصّص هیچ گونه ضربه ای وارد نشده، اما در تخصیص ضربه وارد شده است و اذا دار الامر بین اینکه یک شیءی عنوان تخصیص پیدا کند یا تخصص؛ در حقیقت روی همین ملاک، تخصص اولی از تخصیص است و اگر تخصص اولی از تخصیص شد، استدلال صحیحی تمام می شود. برای این که صحیحی می گوید: معنای«الصلاة معراج المؤمن» این است که«کل ما هو مسمی بهذا الاسم الشریف فهو معراج المؤمن» می گوییم که با نمازهای فاسد چه می کنید؟ می گوید که نمازهای فاسد، نماز نیستند تا معراج مؤمن باشند، نماز نیستند تا این که عمود دین باشد، لذا خروج آنها به عنوان تخصص است و در حقیقت این«کل ما هو مسمی باسم الصلاة» که از این عبارت استظهار می شود، به عموم خودش باقی است و هیچ ضربه ای به آن وارد نشده است.

این تقریب هم درست نیست، برای این که مسألۀ دوران بین تخصیص و تخصّص و این که تخصّص تقدم بر تخصیص دارد، یک مطلب مسلمی پیش عقلا است. اما در جای خودش، ببینیم همه جا تقدم تخصص بر تخصیص مطرح است؟ یا در یک مورد خاصی این مسأله از نظر عقلاء - اصالة العموم هم خودش یک اصل عقلایی است - مطرح است؟ موردش کجاست؟ آیا ما نحن فیه موردش هست یا نه؟

تبیین اختلاف میان موارد اجرای قاعدۀ تقدیم تخصص بر تخصیص

قبل از تطبیق بر ما نحن فیه؛ دو مثال عرض می کنم که روشن می شود، در یکی از این دو، مسألۀ تقدیم تخصص بر تخصیص مطرح است. اما در مثال دومش مطرح نیست. کما این که مرحوم آخوند(ره) هم در کفایه یکجا اشاره به این معنی می کند. اگر مولا گفت: «اکرم العلماء» یک حکم عام کلی را مولی ابتداء بیان کرد، بعد در یک دلیل منفصلی گفت: «لا تکرم زیدا» زید را اکرام نکن. بعد ما دیدیم که در خارج دو تا زید داریم: یک زید معمّم عالم داریم، یک زید بازاری داریم که«لیس بعالم اصلا». اینجا مردد شدیم این که مولی گفت: «لا تکرم زیدا» آیا مقصودش آن زید معمّم عالم بود یا آن زید کاسب بازاری بود؟ اگر مقصود مولی از«لا تکرم زیدا» آن زید عالم روحانی باشد، معنایش این است که«اکرم کل عالم» تخصیص خورده باشد، اما اگر نظر مولی از«لا تکرم زیدا» آن زید کاسب بازاری باشد، خودش یک حکم مستقلی است، ارتباطی به«اکرم کل عالم» ندارد و موجب تخصیص آن نمی شود و خروج آن زید بازاری از«اکرم کل عالم» به نحو تخصص است، «هو لیس بعالم حتی یخرج من اکرم کل عالم».

ص:248

اینجا دوران بین تخصیص و تخصص است، عقلا می گویند که تخصص تقدم دارد؛ یعنی مقصود مولی همان زید جاهل است. خصوصیتی در اینجا وجود دارد که مسألۀ ترجیح تخصص بر تخصیص، در راه استکشاف مراد مولی به کار می رود؛ یعنی از این راه مراد مولا را می فهمیم. قبل از این که این مسأله در کار باشد، ما نسبت به مراد مولی جاهل بودیم، «لا تکرم زیدا» ابهام داشت. اما با مسأله تقدم تخصص بر تخصیص«لا تکرم زیدا» از ابهام بیرون می آید، مراد مولی روشن می شود و معلوم می شود که مقصود مولی از«لا تکرم زیدا»، آن زید بازاری جاهل است، در نتیجه عنوانی که ما می توانیم به این مورد بدهیم، این است که ترجیح تخصص بر تخصیص در رابطۀ با کشف مراد مولی مطرح است، از این راه مراد مولی را ما می توانیم استکشاف کنیم. این یک مورد که مسألۀ تقدم تخصص بر تخصیص در آن قطعا جاری است.

اما مثال دیگری که مرحوم آخوند(ره) در بعضی از مباحث عام و خاص ذکر می کند؛ اگر مولی گفت: «اکرم کل عالم» بعد هم گفت: «لا تکرم زیدا» ما در خارج دیدیم یک زید بیشتر نیست، هرچه گشتیم من الصدر الی الذیل، یک زید بیشتر ندیدیم، «لا تکرم زیدا» قطعا در این زید پیاده می شود.

چون مسمی به زید تعدد ندارد، لکن یک تردیدی برای ما هست که این زید خارجی منحصر، آیا عالم است و از«اکرم کل عالم» خارج شده یا غیر عالم است؟ ما آشنایی به حال او نداریم، شک در علم و جهلش داریم. مولی گفته: همین زید خارجی نباید اکرام بشود، تردید در مراد مولی نیست، اما تردید در این است که این زید خارجی غیر واجب الاکرام، هل یکون عالما، حتی یکون خروجه عن اکرم کل عالم بنحو التخصیص، أم یکون - همین زید خارجی منحصر - جاهلا حتی یکون خروجه، عن اکرم کل عالم بنحو التخصص؟ تردید داریم. اینجا هم دوران بین تخصیص و تخصص است بلا اشکال، این زید خارجی، «اذا کان عالما، یکون خروجه بنحو التخصیص و اذا کان جاهلا یکون خروجه بنحو التخصص». پس اینجا هم امر دایر بین تخصیص و تخصص است، آیا در اینجا هم مسأله تقدم تخصص بر تخصیص مطرح است یا نه؟ اینجا یک سؤال پیش می آید که شما مسألۀ تقدم تخصص بر تخصیص را برای چه می خواهید؟ چه استفاده ای از این مسأله می کنید؟ آیا این تقدم تخصص بر تخصیص را در رابطه با کشف مراد مولی می خواهید مطرح کنید؟ شما در مراد مولی که تردید ندارید، شما یقین دارید که این زید خارجی لا یجب اکرامه و غیر این زید، هر عالمی وجود داشته باشد، یجب اکرامه، در مراد مولی چه تردیدی دارید؟ شما می خواهید با این تقدم تخصص بر تخصیص، یک رفع جهلی از خودتان کنید، آن هم نه در رابطۀ با مراد مولی، در رابطۀ با این که می خواهیم ببینیم این زید عالم است یا جاهل؟ اگر تقدم تخصص بر تخصیص مطرح باشد، شما می فهمید که این زید جاهل است. پس یک جهلی از خودتان در رابطۀ با عالم بودن و جاهل بودن این زید خارجی را می خواهید برطرف کنید.

ص:249

اینجا عقلاء تقدم تخصص را بر تخصیص قبول ندارند و اگر هم کسی بگوید که به چه دلیل؟ می گوییم: دلیل نمی خواهد، ما شک داریم، همین که شک داشته باشیم که عقلاء قبول دارند یا نه؟ برای ما کافی است. آن کسی که می خواهد بگوید که اینجا هم تقدم تخصص بر تخصیص مطرح است، باید اقامۀ دلیل کند. اما برای ما فرق نمی کند، ما چه یقین داشته باشیم که اینجا مطرح نیست و چه تردید داشته باشیم، در این که عقلاء اینجا هم مسألۀ تقدم تخصص را بر تخصیص مطرح می کنند یا نه؟ شک برای ما کافی است.

پس در این دو مورد ملاحظه کردید که ما نمی توانیم چشم را روی هم بگذاریم و بگوییم که هر کجا که دار الامر بین تخصص و تخصیص، تخصص تقدم دارد، ضابطه آنجایی است که تقدیم تخصص بر تخصیص، در رابطۀ با کشف مراد مولی مطرح باشد، برای این که در قسم اول ما نمی دانستیم وقتی که مولی می گوید: «لا تکرم زیدا» آیا مقصودش این است که این زید معمم اکرام نشود یا مقصودش این است که زید بازاری جاهل اکرام نشود؟ چون تردید در مراد مولی بود، تقدم تخصص بر تخصیص ما را راهنمایی به مراد مولی می کرد. اما در این قسم دوم که مراد مولی هیچ گونه ابهامی در آن وجود ندارد؛ یک ابهامی در خارج از دایره مراد مولی برای من وجود دارد که این زید واحدی که مولی گفت: «لا تکرم زیدا»، آیا عالم أو جاهل؟ در نتیجه هر کجا که مسألۀ تقدم تخصص بر تخصیص پیش آمد، نمی توانیم بگوییم یک قاعدۀ کلیه ای در اینجا وجود دارد، اگر از قسم اول باشد، آنجا تقدم قطعی است، در قسم دوم یا نیست یا مشکوک التحقق است.

ما نحن فیه از کدام قسم است؟ ما نحن فیه که مبتنی بر مسألۀ تقدم تخصّص بر تخصیص بود، آیا از قبیل قسم اول است که مراد مولی معلوم نیست یا از قبیل قسم دوم است که شما می خواهید رفع شکی در رابطۀ با یک مسألۀ دیگری برای خودتان کنید، بدون این که کاری به مراد مولی داشته باشد؟ ظاهر این است که ما نحن فیه از همین قسم دوم است، برای این که وقتی که«الصلاة معراج المؤمن» را شما به لحاظ آن مطلب خارجی مسلم که کنارش می گذارید، هر طوری که می خواهد باشد، چه چیز برای شما مشکوک است؟ مراد مولی مشکوک است، یعنی شما احتمال می دهید که مولی می خواهد بگوید: نماز فاسد هم معراج مؤمن است؟ اینکه یک مطلب خارجی مسلم است، شما فقط تردید در این معنا دارید که آیا نماز فاسد هل یکون مسمی باسم الصلاة ام لا؟ آن چه ارتباط به این روایت دارد، می گوید: «الصلاة معراج المؤمن» خارجا هم می دانید آن نمازی که معراج مؤمن است، نماز صحیح است، حالا نماز فاسد به نحو تخصص خارج شده، تا لازمۀ خروجش این باشد که کل ما هو مسمی باسم الصلاة، انطباق بر نمازهای صحیح پیدا کند یا خروجش به نحو تخصیص باشد و معنایش این است که عبارت اطلاق دارد و همه را شامل می شود. اینها یک مسائلی نیست که در رابطه با مراد مولی از این روایات و عبارات مطرح باشد، مراد هم برای شما روشن است و هم برای اعمی

ص:250

روشن است، هیچ کس در مراد مولی تردید ندارد. منتهی بحث در نحوۀ خروج نمازهای فاسد است که آیا به نحو تخصص است یا به نحو تخصیص؟ مثل همان«لا تکرم زیدا» معلوم نیست با این که زید واحد است، هل هو عالم حتی یکون خروجه به نحو تخصیص ام جاهلا حتی یکون خروجه به نحو تخصص؟

خلاصۀ نقد استاد بر تقریب دوم

در نتیجه این طور شد که این استدلال در صورتی درست است که ما یک قاعدۀ کلی داشته باشیم که هر کجا امر دائر بین تخصص و تخصیص است، تخصص تقدم دارد. ولی ما چنین قاعدۀ عقلائیه نداریم، از شیوۀ عقلا چنین استفاده می شود که این قاعده را در رابطۀ با استکشاف مراد مولا به کار می برند، کما این که در اصالة الحقیقه گفتیم اصالة الحقیقه برای کشف مراد است، اما برای کیفیت استعمال، آنجایی که مراد مولی روشن باشد، لکن نفهمیدیم که آیا نحوۀ استعمال به نحو حقیقت است یا به نحو مجاز؟ برای کیفیت استعمال، اصالة الحقیقه هیچ نقشی نمی تواند از نظر عقلاء داشته باشد.

اشکال مشترک بر هر دو تقریب استدلال

اشکالی بر هر دو تقریب وارد است که ما به صحیحی که به این روایات استدلال می کند، چه به تقریب اول و چه به تقریب دوم، اگر از اشکالات قبلی صرف نظر کنیم، این اشکال را به او می کنیم که این دلیل بر مدعای شما منطبق نمی شود، برای این که شما مگر در تعیین محل نزاع نگفتید که ما که صحیحی هستیم؛ یعنی صحیحی من حیث الاجزاء و صحیحی من حیث الشرائط قسم اول. اما شرائط قسم دوم که امکان اخذ در متعلق داشت، لکن شارع اخذ نکرده بود، عقل می فهمید، مثل عدم ابتلاء صلاة به مزاحم اقوایی مثل ازاله، در بحث صلاة و ازاله، قسم ثالث شرائط، آنهایی بود که اصلا امکان اخذ در متعلق نداشت، مثل قصد قربت به معنای داعی الامر بر مبنای مرحوم آخوند(ره) در کفایه، شما می گفتید که این دو قسم آخر خارج از محل نزاع است؛ یعنی صحیحی، صحت مطلقه نمی گوید، صحت من حیث الاجزاء و من حیث الشرائط قسم اول مثل طهارت و استقبال و طهارت از حدث و خبث و امثال ذلک. پس مدعای شما چنین معنایی هست، اما دلیلتان«الصلاة معراج مؤمن» است، آیا شما از این دلیل استفاده می کنید که صلاتی که اجزاء و شرائط قسم اول را دارد ولو اینکه قسم دوم و سوم را ندارد، یکون معراج مؤمن؟ بنابر عقیدۀ مرحوم آخوند(ره) که قصد قربت را جزء شرائط قسم ثالث می داند، شما باید بگویید که نماز بدون قصد قربت هم یکون معراج المؤمن، آیا با این دلیل درست می شد؟ آن نمازی که معراج مؤمن است، آن است که جمیع اجزاء و جمیع

ص:251

شرائط در آن وجود دارد، شما می گویید: فقط در اجزاء و شرائط قسم اول، مدعای شما با این دلیل تطبیق نمی کند.

در حقیقت از قائلین به صحیح سؤال می کنیم که شما با وصف این که صلاة را برای صلاة صحیح موضوع می دانید، مثلا این«الصلاة معراج المؤمن و عمود الدین» را چطور معنی می کنید؟ یعنی «الصلاة علة تامة لتحقق المعراجیة و مؤثر کامل فی المعراجیة» این که با ادعای شما نمی سازد، هر نماز صحیحی موثر نیست در معراجیت، نماز بدون قصد قربت یک ریال نمی ارزد، نماز مزاحم با ازاله بنابر قول آنهایی که نماز را باطل می دانند، یک ریال نمی ارزد. اینها شرائط قسم ثانی و قسم ثالث است. پس شما چطور این عبارت را معنی می کنید؟ اینها مجبورند بگویند که ما کلمۀ سببیت تامه را کنار می بریم، به جایش کلمه اقتضاء می گذاریم، «الصلاة معراج المؤمن» یعنی«مقتض لأن یکون معراجا للمؤمن» اقتضاء که بسازد با نبودن شرائط قسم ثانی و ثالث، می گوییم که اگر شما این طوری معنا کردید، اعمی هم همین طور معنی می کند، اعمی هم می گوید: «الصلاة معراج المؤمن» یعنی«مقتض بأن یکون» معراج مؤمن، همه جا بلکه بعضی از مثالهای شما با مثالهای اعمی وقتی که مقایسه شود، وضع شما بدتر از اعمی است. برای این که اعمی می گوید: اگر نماز فاتحة الکتاب نداشته باشد، نماز هست، لکن این اقتضا دارد لأن یکون معراجا، اقتضاء به این معنی؛ یعنی اگر فاتحة الکتاب با او بود. الان فقط جرمش این است که فاتحة الکتاب ندارد، آیا فاتحة الکتاب در رابطه با معراجیت اهمیت بیشتری دارد یا قصد قربت که روح عبادت و روح نماز است؟ شما قصد قربت را خارج از دایره مسمی و ماهیّت می دانید. اعمی می گوید: نماز بدون فاتحة الکتاب، شما باید بگویید که نماز بدون قصد قربت، کدامشان به«الصلاة معراج مؤمن» نزدیک تر است؟

بالاخره اشکال مهمی به هر دو تقریب و هر تقریب دیگری که دربارۀ این طایفۀ از روایات مطرح شود، وارد است که این دلیل بر مدعا انطباق پیدا نمی کند. اگر ادعای صحیحی، صحت من حیث الاجزاء و جمیع الشرائط بود، این روایات«یمکن ان ینطبق علی المدعی»؛ اما وقتی دو قسم مهم از شرائط را خارج می کند و می گوید که به عقیده ما اینها هیچ دخالتی در مسمی و موضوع له ندارند، چطور صحیحی می تواند به این روایات تمسک کند که ظاهر این روایات صحت مطلقه؛ یعنی هم واجد جمیع اجزاء باشد و هم واجد جمیع شرائط. در نتیجه استدلال به این طایفۀ از روایات غیر صحیح است. اما طایفۀ دوم مثل«لا صلاة الا بفاتحة الکتاب» و«لا صلاة الا بطهور» هم تقریبهایی دارد که بعدا عرض می کنم.

پرسش:

1 - تقریب دوم استدلال صحیحی به روایات را بیان کنید.

2 - نقد استدلال دوم صحیحی را بیان کنید.

ص:252

3 - اختلاف میان موارد اجرای قاعدۀ تقدیم تخصص بر تخصیص را توضیح دهید.

4 - اشکال مشترک بر هر دو تقریب استدلال صحیحی را بیان کنید.

ص:253

درس یکصد و بیست و هفتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تقریب استدلال صحیحی به دسته دوم از روایات

دو دسته از روایات مورد استدلال قائلین به صحیح واقع شده است، دسته اول بحثش گذشت و اما دسته دوم روایاتی است که در نفی ماهیّت ظهور دارد با نبودن بعضی از اجزاء و شرائط و اجزاء هم اجزاء غیر رکنی است. اگر اجزاء، اجزء رکنی بود، صحیحی و اعمی در این معنا مشترک بودند، لکن تعبیر در این دسته از روایات در رابطۀ با اجزاء غیر رکنی است، مثل«لا صلاة الاّ بفاتحة الکتاب» یا نفی ماهیّت می کند هنگام نبودن بعضی از شرائط که ظاهر این است که شرائط بنابر قول اعمی، هیچ کدام دخالت در تسمیه ندارند، مثل«لا صلاة الاّ بطهور».

صحیحی و اعمی هر دو این معنا را پذیرفته اند که فاتحة الکتاب در صحت صلاة دخالت دارد بلا اشکال، نمازی که عمدا فاقد فاتحة الکتاب باشد، هم از نظر صحیحی باطل است و هم از نظر اعمی باطل است. پس نبودن فاتحة الکتاب موجب فساد صلاة است و دخالت در صحت دارد. با توجه به این معنا می گوییم: «لا صلاة الاّ بفاتحة الکتاب» را دو جور می شود معنا کرد، دو راه برای فهم مراد از این عبارت است. اگر ثابت کردیم که یکی از این دو راه خلاف ظاهر است و دلیلی بر قبول این خلاف ظاهر قائم نشده، طبعا راه دیگر تعیّن پیدا می کند.

ص:254

ملتزم شدن به این که در این قبیل از روایات چیزی حذف شده و یک مقدّری در کار است و آن صفت صحیحه بودن است، بگوییم: «لا صلاة الا بفاتحة الکتاب»؛ یعنی«لا صلاة صحیحة الاّ بفاتحة الکتاب» هیچ نمازی نمی تواند صحیح واقع شود، مگر با فاتحة الکتاب. اگر معنای روایت این باشد، نه صحیحی می تواند از این روایت چیزی استفاده کند و نه اعمی. برای این که هردو قبول دارند که صحت صلاة توقف بر فاتحة الکتاب دارد.

«التقدیر خلاف الاصل خلاف الظاهر» اگر راه منحصرا همین بود، این را دلیل بر وجود مقدّری می گرفتیم. اما اگر یک راه دیگری پیدا کردیم که نیاز به تقدیر نداشت، نیاز به خلاف ظاهر نداشت، طبعا آن راه ترجیح دارد. برای اینکه این تقدیر خلاف قاعده و خلاف ظاهر است و دلیلی بر آن قائم نشده است. پس اگر بخواهیم کلمۀ صحیحه را به عنوان یک مقدّر در اینجا فرض کنیم، استدلال به این روایت کنار می رود، لکن این خلاف ظاهر است.

همان طور که شما در«لا رجل فی الدار» نفی ماهیّت می کنید، نفی اسم جنس می کنید، می گویید:

این طبیعت در دار تحقق ندارد، این ماهیّت در دار وجود ندارد و این در صورتی درست است که هیچ یک از افراد ماهیّت رجل در دار نباشد. اینجا ولو این که یک استثنایی هم در کار است، اما معنایش از نظر نفی ماهیّت و نفی اسم جنس همان معنای«لا رجل فی الدار» است، «لا صلاة»؛ یعنی این ماهیّت و حقیقت تحقق ندارد، این مسمّی تحقق ندارد، «الاّ بفاتحة الکتاب». پس معنایش این است که«فاتحة الکتاب» در مسمی نقش دارد، «فاتحة الکتاب» در حقیقت و ماهیّت نقش دارد و می خواهد بگوید:

اگر«فاتحة الکتاب» نباشد، ماهیّت نماز تحقق ندارد، حقیقتش تحقق ندارد و«هذا لا ینطبق الا علی قول الصحیحی». صحیحی است که با اجزاء غیر رکنیه مثل اجزاء رکنیه معامله می کند، می گوید:

همان طوری که رکوع در ماهیّت نقش دارد، «فاتحة الکتاب» هم که جزء غیر رکنی است، آن هم در ماهیّت نقش دارد. اما اعمی بین اینها فرق قائل است، می گوید: اجزاء رکنیه دخالت در ماهیّت دارند، اما اجزاء غیر رکنیه مثل«فاتحة الکتاب» هیچ گونه دخالتی در مسمی و ماهیّت و حقیقت ندارد.

در حقیقت، پایه استدلال به این دسته از روایات، روی حفظ ظهور این روایات و این معناست که ما دلیلی بر وجود تقدیر نداریم و می توانیم همان ظاهر کلام را بگیریم و ظاهر کلام، این معنا را دلالت دارد.

تا اینجا استدلال به حسب ظاهر تمام است، لکن یک ان قلت مهمی در اینجا هست که ما در مشابۀ همین ترکیب«لا صلاة الاّ بفاتحة الکتاب» به روایاتی برخورد می کنیم که آنجا نمی شود مسألۀ نفی حقیقت را مطرح کنید، راهی نیست برای این که آنجا نفی حقیقت مطرح بشود، آنجا حتما باید ملتزم بشوید به این که یک مقدّری وجود دارد. مثل این تعبیر می فرماید: «لا صلاة لجار المسجد الاّ فی المسجد» کسی که در همسایگی مسجد قرار گرفته، ظاهر این تعبیر این است که«لا صلاة له الاّ فی

ص:255

المسجد»، همان طوری که شما در«لا صلاة الاّ بفاتحة الکتاب» از خارج می دانستید که«فاتحة الکتاب» دخالت در صحت نماز دارد علی کلا القولین، اینجا هم نقطۀ مقابلش را می دانید. کسی که همسایه مسجد باشد، ایقاع نماز در مسجد، دخالت در صحت ندارد، نه بنابر قول صحیحی و نه بنا بر قول اعمی. فقیهی فتوا نداده که اگر همسایۀ مسجد، نمازش را در خانه خودش خواند و در مسجد نرفت، «صلاته باطلة و فاسدة». با توجه به این فتوا که مسلم است که صحت نماز، مشروط بر ایقاعش در مسجد نیست، ما«لا صلاة لجار المسجد الاّ فی المسجد» را چه جوری باید معنا کنیم؟ اینجا که مثل«لا صلاة الاّ بفاتحة الکتاب» دو راه ندارد، اینجا یک راه دارد. آیا می توانیم بگوییم: نفی حقیقت است؟

ان قلت می گوید: نه. پس باید بگوییم: اینجا یک چیزی مقدر است و یک وصفی در تقدیر است به نام«کاملة تامة»، یعنی همسایه مسجد اگر بخواهد یک نماز کامل و دارای درجات بالا انجام بدهد، چاره ای جز این نیست که در مسجد نماز بخواند و اگر در مسجد نماز نخواند، نمازش در عین اینکه صحیح است، ولی آن آثار و برکات بر آن ترتب پیدا نمی کند، در نتیجه ان قلت می گوید: ما چاره ای نداریم در«لا صلاة لجار المسجد الاّ فی المسجد»، یک چیزی را در تقدیر بگیریم و اگر باب تقدیر و حذف مفتوح شد، اتحاد سیاق و یکنواختی این تعبیرات اقتضا می کند که در هر کجا ما یک تقدیری در کار داشته باشیم. منتهی در هر جایی به تناسب خودش تقدیر را باید قائل بشویم، در«لا صلاة لجار المسجد الاّ فی المسجد» کاملة را مقدر می گیریم. اما در«لا صلاة الاّ بفاتحة الکتاب» صحیحة را در تقدیر می گیریم، مقتضای وحدت سیاق در این نوع از تعبیرات وجود یک محذوف متناسب با خودش است. در«فاتحة الکتاب» محذوفش صحت است، در جار مسجد، محذوفش کاملة هست و اگر این طور شد، استدلال به هم می خورد. برای اینکه معنای«لا صلاة الاّ بفاتحة الکتاب» می شود «لا صلاة صحیحة الاّ بفاتحة الکتاب» و این یک مطلبی است که هم صحیحی قائل است و هم اعمی قائل است و کسی نمی تواند به این عبارت استدلال کند.

پاسخ آخوند(ره) از اشکال مذکور

مقدمه ای را که شما ذکر کردید، نمی پذیریم، اصلا در«لا صلاة لجار المسجد الاّ فی المسجد» را هم قبول نداریم که چیزی در تقدیر باشد، همانجا هم نفی حقیقت و نفی ماهیّت است، هیچ فرقی از این نظر بین این دو عبارت نمی کند، «لا صلاة الاّ بفاتحة الکتاب» نفی حقیقت است، «لا صلاة لجار المسجد» هم نفی حقیقت است. اگر بگویید: ما از خارج می دانیم نماز همسایه مسجد در خانه خودش صحیح است، چه طوری اینجا نفی حقیقت می شود؟ ایشان می فرماید: دو جور نفی حقیقت داریم: یک نفی حقیقت به نحو حقیقت داریم، یک نفی حقیقت به نحو ادعا داریم. در حقیقت شبیه آن

ص:256

چیزی را که سکاکی در باب استعاره از بین اقسام مجازات قائل بود و می گفت که همیشه کلمۀ اسد در همان معنای حقیقی خودش استعمال می شود، همیشه در همان حیوان مفترس استعمال می شود، منتهی حیوان مفترس دارای دو جور مصداق است و دارای دو نوع فرد است: یک افراد حقیقیه واقعیه دارد که عبارت از حیوان مفترسهایی است که در جنگلها به سر می برند، در باغ وحشها وجود دارند، امّا افراد ادعائیه هم دارد که مردان شجاع است، اینها در شجاعت امتیاز داشته باشند، اینها افراد ادعائی همان معنای حقیقی حیوان مفترس هستند.

شبیه همین معنا را در ما نحن فیه پیاده کنیم، بگوییم که نفی حقیقت و نفی ماهیّت گاهی حقیقة و واقعا هست، گاهی هم ادعاء و عنایتا و مسامحتا تحقق پیدا می کند. در«لا صلاة الاّ بفاتحة الکتاب» نفی ماهیّت صلاة به طور حقیقت و به نحو واقع مطرح شده، اما در«لا صلاة لجار المسجد الاّ فی المسجد علی سبیل الادّعاء» نفی حقیقت مطرح شده و شاهدش هم این است که اگر بخواهیم چیزی در تقدیر بگیریم به عنوان کاملة آن ارزش کلام از بین می رود. آیا روی جنبۀ ادبی از نظر نحوۀ القاء کلام این«لا صلاة لجار المسجد الاّ فی المسجد» می خواهد بگوید: کمال صلاة جار الصلاة المسجد ان تقع فی المسجد؟ یا اینکه اینقدر مطلب را لطیف بیان کرده که می خواهد بگوید: ارتباط جار مسجد با مسجد اینقدر باید قوی باشد که اگر نمازش را توی مسجد نخواند، «هذا لیس بصلاة» البته نه حقیقة، ادعاء می خواهد ارزش را اینقدر بالا ببرد و الاّ از اول می گفت«کمال صلاة جار المسجد ان تکون صلاته فی المسجد» یک مطلب را به همین جور بیان می کرد، دیگر ما را هم گیج و گنگ نمی گذاشت.

اما او نمی خواهد این حرف را بزند، او می خواهد خیلی مطلب را فراتر و بالاتر از این مطرح کند. لذا به صورت«لا صلاة لجار المسجد الاّ فی المسجد» می گوید، همانطوری که در رجل شجاع شما می توانستید بگویید: «زید کثیر الشجاعة» به جای«زید اسد» اما کثیر الشجاعة کجا و اطلاق اسم اسد بر زید و لو ادعاء کجا؟ بین این دو تعبیر فرسنگها فاصله از نظر اهمیت وجود دارد.

در حقیقت، مرحوم آخوند(ره) می فرماید: ما معتقدیم که تمامی این تعبیرات در هر کجا که تحقق پیدا بکند، همان نفی حقیقت و ماهیّت است، منتهی نحوه اش فرق می کند، بعضی جاها نفی الحقیقة بنحو الحقیقة است، بعضی جاها نفی الحقیقة بنحو الادعاء و العنایة و التسامح است و الاّ در اصل نفی حقیقت هر دوی این تعبیرات با هم مشترکند.

نقد پاسخ آخوند(ره) بر دلیل برای نفی حقیقت ادعایی

تا اینجا که ایشان هم ذکر فرمودند، به نظر می رسد که مطلب تمام است، لکن این طور نیست، مشکله ای پیش می آید که ظاهرا راهی برای حل این اشکال برای مستدل باقی نمی ماند که کانّ از مرحوم آخوند سؤال می شود که درست است که«نفی الحقیقة قد یکون بنحو الحقیقة و قد یکون

ص:257

بنحو العنایة» قبول داریم که«لا صلاة لجار المسجد الاّ فی المسجد» نفی حقیقتش به نفی ادعاء است، یک امر روشن و واضحی است و اعمی و صحیحی هر دو این معنا را قبول می کنند که نفی حقیقت در «لا صلاة لجار المسجد» به عنوان ادعاء و مسامحه و عنایت است؛ اما بحث می آید روی«لا صلاة الاّ بفاتحة الکتاب» که شما می فرمایید: این نفی حقیقت به نحو حقیقت است. ما الدلیل علیه؟ چه دلیلی قائم شده که این نفی حقیقت به نحو حقیقت است؟ اعمی می گوید که این نفی حقیقت هم به نحو ادعاست. اگر شما با قطع نظر از این روایت، از خارج ثابت کرده باشید که کلمۀ صلاة برای ماهیّت صحیحه وضع شده و عنوان صحت دخالت در ماهیّت و مسمی دارد، درست است که«لا صلاة الاّ بفاتحة الکتاب» نفی حقیقتش به نحو حقیقت است. اما فرض این است که ما از خارج ثابت نکردیم، ما به نفس همین عبارت می خواهیم ثابت بکنیم. این عبارت را به عنوان دلیل برای قول صحیحی می خواهیم قائل بشویم؛ یعنی ما در مسأله هنوز مرددیم، ما چشم به ادله دوخته ایم، می خواهیم ببینیم از ادله چه استفاده می شود. ما در مقابل«لا صلاة الاّ بفاتحة الکتاب» که قرار گرفتیم، می دانیم نفی حقیقت است. اما نفی حقیقت به نحو الحقیقه است یا به نحو المجاز و المسامحة؟ اگر به نحو حقیقت باشد، استدلال تمام است، اما اگر به نحو ادعاء باشد که استدلال تمام نیست. چه چیزی دلالت کرده بر اینکه این بنحو حقیقت است؟

نقدی بر اشکال استاد در اصالة الحقیقة

ممکن است از این سؤال این جوری جواب بدهید که در رابطۀ با کلام سکاکی هم همه جا به درد می خورد، درست است که سکاکی می گوید: وقتی شما می گویی: رأیت اسدا و اراده می کنی رجل شجاع را اینطور نیست که کلمۀ اسد در رجل شجاع استعمال شده باشد، اسد در معنای خودش استعمال شده و رجل شجاع به عنوان یک فرد ادعائی است. به عبارت دیگر، روی مبنای سکاکی در استعاره، ما هیچ گونه استعمال در غیر ما وضع له در باب استعاره نداریم، همیشه اسد در معنای خودش استعمال می شود. «سواء أرید به الحیوان المفترس أم أرید به الرجل الشجاع» همیشه در معنای خودش استعمال می شود، ولی روی همین مبنا، فرض کنید سکاکی اینجا نشسته، با تمام حرفهایی که در باب استعاره دارد و با اینکه استعمال اسد را در استعاره، استعمال در غیر ما وضع له نمی داند؛ یک کسی از در وارد شد و گفت: جناب سکاکی«رأیت اسدا» و قرینه ای هم اقامه نکرد، سکاکی این را چگونه معنا می کند؟ مسلم سکاکی می گوید: مراد، فرد حقیقی اسد است، مراد همان حیوان مفترس واقعی است، چرا؟ برای اینکه سکاکی همین جا اصالة الحقیقة به این کیفیت را مطرح می کند، نه اصالة الحقیقة به معنای استعمال لفظ در ما وضع له، هر دو استعمال لفظ در ما وضع له است، اصالة الحقیقة به این معنا که مراد متکلم همان معنای حقیقی است تا زمانی که قرینه برخلاف

ص:258

قائم نشود.

به عبارت روشن تر: استعاره ولو این که استعمال در غیر ما وضع له نیست، روی مبنای سکاکی قرینه هم لازم ندارد یا لازم دارد؟ بلا اشکال حتی روی مبنای سکاکی، استعاره نیاز به قرینه دارد و اگر قرینه ای در کار نباشد، رأیت اسدا در کلام متکلم یحمل بر فرد حقیقی، بر آن حیوان مفترسی که در جنگل زندگی می کند، با اینکه اگر مقصود رجل شجاع هم بود، هیچ استعمال در غیر ما وضع له نبود.

در حقیقت همین سکاکی در مورد استعاره در موارد نبود قرینه یک اصالة الحقیقة اینجوری دارد که تا زمانی که دلیل بر فرد ادعایی قائم نشود، حمل بر فرد حقیقی می شود.

شما به عنوان دفاع از مرحوم آخوند، همین حرف را بزنید، بگویید: همان کاری که سکاکی در باب استعاره نسبت به«رأیت اسدا» انجام می دهد، ما هم اینجا همین کار را می کنیم. ما می گوییم: در «لا صلاة لجار المسجد الاّ فی المسجد» قرینه وجود دارد و به علت قرینه، حمل بر نفی حقیقت ادعایی می کنیم. اما در«لا صلاة الاّ بفاتحة الکتاب» قرینه ای وجود ندارد، حمل می کنیم بر اینکه نفی حقیقت بنحو حقیقت است. در حقیقت، نفی حقیقت بنحو ادعاء نیاز به قرینه دارد، اما نفی حقیقت به نحو حقیقت«لا یحتاج الی القرینه». پس می توانیم بگوییم: «لا صلاة الاّ بفاتحة الکتاب»، نفی حقیقت بنحو حقیقت می کند و استدلال تمام می شود.

پاسخ از نقد: اجرای اصالة الحقیقة در هنگام شک در مراد

متأسفانه این جواب نمی تواند مشکل را حل کند. یک نکته فرق بین ما نحن فیه و بین آن مثالی است که در رابطه با ادعای سکاکی عرض کردیم. آنجا که متکلم از در وارد می شود و می گوید: «رأیت اسدا» سکاکی در مراد متکلم شک دارد، نمی داند که مراد متکلم این است که مرئی او حیوان مفترس است یا رجل شجاع؟ مراد متکلم مخبر برای سکاکی مجهول است و در مورد شک در مراد، همانطوری که مکرر عرض کردیم اصالة الحقیقة دست انسان را می گیرد و راهنمایی می کند، به آن معنای حقیقی اولی، می گوید: مراد متکلم همان فرد حقیقی از حیوان مفترس است. پس در مورد سکاکی، مسألۀ شک در مراد مطرح بود و اصالة الحقیقة راه گشای مراد متکلم؛ اما در«لا صلاة الاّ بفاتحة الکتاب» آیا شما شک در مراد دارید؟ شما که مراد را قبلا هم می دانسته اید. شما می دانید که «فاتحة الکتاب» در صحت صلاة دخالت دارد، آیا در این تردیدی دارید؟ پایه استدلال مبنی بر این است که ما از خارج می دانیم که«فاتحة الکتاب» از نظر ارادۀ مولی دخالت در صحت دارد. پس مراد متکلم هم برای شما روشن است و هم برای اعمی روشن است. مدخلیّت در ماهیّت که مراد از این عبارت نیست، مراد از این عبارت همین است که نماز بدون«فاتحة الکتاب» باطل است. بیشتر از این که این عبارت نمی خواهد برای شما مطلبی را بیان بکند.

ص:259

پس اگر شما در رابطۀ با مراد در این عبارت تردید داشتید، مثل اینکه نمی دانسته اید مراد از اسد مرئی آیا حیوان مفترس است یا رجل شجاع؟ شما می توانستید مثل سکاکی دست به دامن اصالة الحقیقة دراز کنید، اما وقتی مراد برای شما معلوم است، فقط یک امر دیگری برای شما مجهول است که آیا«فاتحة الکتاب» دخالت در مسمی دارد یا ندارد؟ اینجا دیگر جای تمسک به اصالة الحقیقة نخواهد بود.

لذا اشکال مهم بر این استدلال این است که اگر شما ثابت کردید که«لا صلاة الاّ بفاتحة الکتاب» نفی حقیقتش به نحو حقیقت است، استدلال شما تمام است. اما چه چیزی می تواند این معنا را ثابت کند که نفی حقیقت در این عبارت به نحو حقیقت است؟ احتمال می دهیم که نحو حقیقت مثل همان «لا صلاة لجار المسجد» بنحو ادعا باشد و دلیلی هم برخلاف این نتوانسته ایم پیدا کنیم.

تا اینجا سه دلیل برای صحیحی ها ذکر شد: تبادر، صحت سلب، دو دسته از روایات که هیچ کدام از اینها نتوانست این قول را اثبات کند.

پرسش:

1 - چگونگی استدلال صحیحی به دسته دوم از روایات را بیان کنید.

2 - راه اول استدلال و نقد آن را بیان کنید.

3 - راه دوم استدلال و نقد آن را بیان کنید.

4 - نقد استاد بر پاسخ آخوند(ره) را بیان کنید.

5 - مورد جریان اصالة الحقیقة را بیان کنید.

ص:260

درس یکصد و بیست و هشتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

دلیل چهارم صحیحی ها در استدلال به کیفیت نامگذاری

آخرین دلیلی که صحیحی اقامه کرده و مرحوم آخوند - قدّس سره - در کفایه ذکر می فرمایند، دلیلی است که هم خود دلیلش نیاز به تقریب دارد و هم جوابش. دلیل این است که مخترعین از عقلاء وقتی که یک اختراعی داشته باشند و آن مخترعشان یک مرکبی باشد، دارای اجزاء و شرائط، به لحاظ ضرورت تسمیه و نامگذاری، اینها در مقام نامگذاری برآیند، ببینیم روش آنها چیست و آنها در مقام وضع و تسمیه آیا صحیح تام الاجزاء و الشرائط را ملاحظه می کنند یا برای اعم از صحیح و فاسد نامگذاری می کنند؟ بعد ملاحظه کنیم که شارع هم در رابطه با عبادات که تقریبا عنوان مخترع دارد، مبتکر این معانی است، احاطه علمیۀ شارع توانسته بر آن پیدا احاطه بکند و این مخترعات شرعیه هم مرکبات دارای اجزاء و شرائط هستند، مخصوصا در باب نماز و حج و امثال اینها و ضمیمه کنیم به این معنا که همینطوری که شارع در مقام محاوره و تکیه بر ظهور الفاظ همان روش عقلاء را تبعیت کرده و یک راه جدیدی در مقام تفهیم و تفهّم در باب الفاظ و عبارات ندارد، بلکه از همان راهی که عقلاء مقاصد خودشان را تفهیم و تفهّم می کنند که عبارت از تمسک به اصالة الظهور است، شارع هم همین روش را تبعیت کرده است. همانطوری که در باب تفهیم و تفهّم چنین است، در مقام وضع و

ص:261

تسمیه انسان فکر می کند که شارع یک روش جدیدی را اتخاذ کرده باشد یا ظاهر این است که شارع هم همان روش متعارف عند العقلاء در مقام اختراع و نامگذاری برای مخترع خودشان را دنبال کرده و کیفیت وضع و تسمیه اش به همان کیفیّتی است که بین عقلاء متداول و متعارف است؟

در حقیقت، باید دو مطلب در این دلیل ثابت شود تمام شود: مطلب دومش ظاهرا جای تردید نیست که روش شارع یک روش خاصی نیست، اینطور نیست که غیر طریقۀ عقلاء را در مقام نامگذاری پیموده باشد، بلکه همان طریقه عقلائیه برای شارع مطرح است. انما الکلام در مقدمه اولی است. مرحوم آخوند(ره) (با توضیحی که من عرض می کنم) می فرمایند: روش عقلاء این است که بعد از آن که یک مخترعی یک امر مرکبی را اختراع کرد که این امر مرکب دارای اجزاء و شرایطی هست، فرض کنید ماشین را اختراع کرد، اولا ببینیم کی در مقام نامگذاری برمی آید و برای چی نامگذاری می کند؟ پیداست وقتی که اختراع این به مرحله تکامل نرسد و آن اثری را که از این مخترع خودش مترقب هست، آن اثر ترتب پیدا نکند، در مقام نامگذاری برنمی آید.

برای اینکه علت داعیۀ به نامگذاری این است، می بیند که این ماشین بعد از آن که اجزاء و شرایطش تمام شد، یک وسیله ای است که انسان را به یک فاصلۀ کوتاهی از فرسنگها راه به مقصد می رساند و می خواهد این را در اختیار مردم قرار بدهد. چیزی که در اختیار مردم قرار می گیرد، برای استفاده آن اثر مترقّب، خیلی روی آن صحبت می شود. یکی می خواهد بخرد، یکی می خواهد بفروشد، یکی می خواهد وارد کند، یکی می خواهد خارج کند، باید بواسطۀ یک اسمی و با یک لفظی این معنا مشخص بشود تا آن تفهیم و تفهّم بسهولة که حکمت در باب وضع الفاظ است، تحقق پیدا کند. کی این معنا می تواند در اختیار مردم قرار بگیرد و مورد استفاده آنها شود؟ آن روزی که این مخترع از جهات مختلف کامل می شود و دیگر قابلیت بهره برداری دارد، مردم می توانند آن اثر مترقب را از آن استفاده کنند، آن روز برای این نامگذاری می کند. برای این اسم می گذارد که وقتی می خواهد این مخترع در اختیار جامعه و مردم قرار بگیرد، با این اسم مشخص باشد، با این نام تشخص پیدا کند. پس ما می بینیم که مخترعین وقتی در مقام نامگذاری برمی آیند که اجزاء و شرائط مخترع خودشان کامل و تام باشد و این مخترع قابلیت بهره برداری داشته باشد. یعنی وقتی که این مخترعشان صحیح باشد، وقتی که آثار مقصود بر آن ترتب پیدا کند.

چون مخترع جنبه ترکیبی دارد، مرکب دارای مواد است، مثل بسیط نیست، بسیط حالت فساد در او تصور نمی شود. بسیط امرش دایر بین وجود و عدم است یا این است که تحقق دارد یا این است که تحقق ندارد. اما مرکب که با توجه به اجزاء و شرایطش، گاهی حالت تمامیّت در آن تحقق دارد، گاهی هم به لحاظ اینکه این موادی که اجزاء مرکب را تشکیل می دهد یا این شرایطی که در مرکب دخالت دارد، گاهی اینها تغییر می کند. گاهی مثلا فلان پیچی که مهم است، ماشین این پیچ را ندارد و گاهی

ص:262

جای او تغییر می کند که جنبۀ شرط اختلال پیدا می کند. خود واضع توجه به این معنا دارد، لکن واضع حسابی می کند که این نیاز استعمالی در رابطه با مرکب ناقص به اندازه ای نیست که دایره وضع لفظ را توسعه بدهد که حالت نقص را هم شامل بشود. یعنی فکر می کند که نیاز استعمالی این قدر نیست که کلمه ماشین را وضع کند برای یک معنایی که فی کلتا الحالتین، چه حالت تمامیّت و چه حالت نقص، این عنوان صحیح و استعمال حقیقی پیدا کند.

آن که تحریک به وضع می کند، آن نیاز استعمالی در خصوص مرکب تام الاجزاء و شرائط است، اما در مرکب ناقص هم واضع می گوید: چه مانعی دارد که کلمه ماشین مجازا استعمال بشود؟ مگر باب مجاز مسدود است؟ مگر استعمالات مجازیه غیر مجاز است؟ لازم نیست که هر استعمالی به چهره حقیقت ظاهر شود، کثیری از استعمالات عنوان مجازی پیدا می کنند.

در حقیقت، واضع لفظ را برای مخترع خودش که عبارت از مرکب تام الاجزاء و الشرائط است، وضع می کند. با توجه به اینکه مسأله نقصان هم گاهی از اوقات تحقق پیدا می کند. چه نقصان در رابطه با اجزاء و چه نقصان در رابطه با شرائط. منتهی واضع دیگر نیازی نمی بیند که در مورد فاسد و مرکبّ ناقص یک وضعی هم در کار باشد. یعنی دایره وضع اول را توسعه بدهد، بطوری که شامل حالت فساد و نقص هم بشود. یعنی نقص را برای اعم از صحیح و فاسد وضع کند، نه نیاز استعمالی نسبت به مرکب ناقص به استعمال مجازی هم تحقق پیدا می کند. لذا وقتی که ما روش عقلاء را و روش مخترعین از عقلاء را در مقام تسمیه و نامگذاری ملاحظه می کنیم، می بینیم به این کیفیت است. ظاهر هم این است که شارع همین طریقه و همین روش را پیموده و رعایت کرده است، نه اینکه یک روش خاصی در مقام تسمیه و نامگذاری داشته باشد.

نقد آخرین دلیل صحیحی ها و مناقشات در آن

اگر این دلیل هم مورد مناقشه واقع شود که مورد مناقشه هست، صحیحی ها از نظر ادله کلامشان محل مناقشه است. برای اینکه تمام ادله اینها را که ما ذکر کردیم، در آن مناقشه و اشکال جریان پیدا می کرد. تقریبا دو مناقشه ما می توانیم به حساب بیاوریم.

یک مناقشه وجدانی است. در این مناقشه وجدانی ما اینطوری باید مسأله را بررسی بکنیم؛ بگوییم که آیا مثلا یک مرکبی مثل ماشین که دارای صدها جزء و صدها پیچ و مهره است، شما صحیحی ها می خواهید بگویید که یک پیچ از این پیچهایی که با کثرت دخالت در ماشین برای ترتب آن اثر دارد، اگر یک پیچ از آن افتاد، دیگر باید گفت: «هذا لیس بماشین حقیقتا». می گوییم: چرا لیس بماشین؟ می گویید: برای اینکه از صدها پیچ، فلان پیچ جزئی در آن وجود ندارد. آیا وجدانا از نظر تعبیرات عقلاء مسأله اینطور است؟ مثلا در تعبیراتی که می کنند، مثلا یک کسی از دوستان شما

ص:263

ماشین داشته، حالا می بینید که مثلا با ماشین خط رفت و آمد می کند، از او می پرسید، چرا؟ می گوید:

ماشین من خراب شده، شما بفرمایید که نگویید ماشین خراب شده، آن که«کان ماشینا» الان اتصاف به خرابی پیدا کرده است!! آیا وجدانا مسأله اینطور است که وقتی شما ماشین را مبتدا قرار می دهید و خراب شدن را خبر قرار می دهید، آیا مقصود از ماشین مبتدا یعنی آن که کان ماشینا یا آن که بالفعل ماشین است؟ شما می گویید که«بالفعل لا یکون حقیقتا ماشینا» این یک مسأله وجدانی است.

وقتی که ما به همین مرکبات اختراعیه عقلاء مراجعه می کنیم، می بینیم استعمال آن لفظی که به قول شما، برای مرکب تام الاجزاء و الشرائط وضع شده، آن استعمال به طور حقیقت در بین عقلاء مطرح است. هیچ فرقی نمی کند که شما ماشین را موضوع قرار بدهید و محمولش را صحیح و سالم قرار بدهید یا ماشین را موضوع قرار بدهید و محمولش را خراب و ناقص قرار بدهید، از نظر استعمال بین عقلاء در این که هر دو استعمال حقیقی است و اینطور نیست که در استعمال دوم رعایت علاقه شده باشد و تناسبی در نظر گرفته شده باشد، ظاهر این است که هیچ فرقی نمی کند.

این استدلال مبتنی بر این بود که نیاز استعمالی نسبت به ناقص و فاسد به اندازه ای نیست که مسألۀ وضع را در اینجا مطرح کند، بلکه از باب مجاز هم که استعمال شود، سدّ نیاز استعمالی می کند، رفع حاجت می کند، ببینیم آیا واقعیت مسأله اینطور است یا اینکه چه بسا نیاز استعمالی در اینجا قویتر از نیاز استعمالی در اصل نماز صحیح باشد؟ به لحاظ اینکه نماز صحیح عبارت از آن نمازی است که واجد الاجزاء و الشرائط باشد، در حقیقت یک بعد بیشتر ندارد. اما نماز فاسد است که صدها و هزارها بعد دارد. یک وقت فساد نماز برای عدم طهارت است، یک وقت فساد نماز برای عدم رکوع است، یک وقت فساد نماز برای عدم تکبیر است، خلاصه به تعداد اجزاء و شرایطی که شما در باب نماز مطرح می کنید، راه برای فساد نماز باز می شود. اگر نماز فاسد اینقدر دایره اش وسیع است و از طرفی هم که کثیری از مردم جاهل هستند به خیلی از خصوصیاتی که در نماز اعتبار دارد، لذا می بینید کسی که امام جماعت یک مسجدی است، مکرر به او مراجعه می کنند، می گویند که آقا نماز من فلان اشکال را داشت، دیگری می آید و می گوید نماز من فلان عیب را پیدا کرد و همینطور در کتابهای فقهی، در رساله های عملی، در فتواهایی که از مراجع نسبت به استفتاءکنندگان داده می شود.

وقتی که انسان اینها را بررسی می کند می بینید این قدر نیاز استعمالی به استعمال صلاة در مورد نمازهای فاسد وجود دارد که«لقائل ان یدّعی» که این نیاز استعمالی صلاة در باب صلاة فاسد بیشتر از نیاز استعمالی صلاة در صلاة صحیح است.

زیرا آن که صلاتش صحیح است، آن دیگر مسأله نمی پرسد، دیگر نیاز به این ندارد که در مورد او جهتی را مطرح کنند. اما در مورد اختلال شرائط و اجزاء نماز، چقدر باید کلمۀ صلاة به کار برود و چه اندازه باید این لفظ یا نوشته شود یا در گفتار استعمال قولی شود. این حد و حصر ندارد.

ص:264

بازگردانی دلیل صحیحی به نفع اعمی

به نظر ما این نه تنها دلیل برای صحیحی نیست، بلکه شاید اعمی بگوید: این دلیل، دلیل ماست نه دلیل شما، برای اینکه ما می گوییم: نیاز استعمالی در مورد نمازهای فاسد و همینطور در مورد مخترعین و مخترعاتشان هم همینطور است، ببینید کسی که ماشینش سالم است، نیاز استعمالی کمتر پیدا می کند به لفظ ماشین، اما کسی که ماشینش معیوب است، صدها عیب می تواند در او تحقق داشته باشد، به عدد هر عیبی مجبور است که صاحب این ماشین کلمۀ ماشین را به کار ببرد و نیاز استعمالی به این لفظ دارد، باید بگوید که ماشین من فلان پیچش خراب است، دنده اش یا شمعش چطور است، این چیزهایی که در ماشین و امثال ذلک تحقق دارد. لذا در همانها هم نیاز استعمالی در مورد فاسدشان بیش از نیاز استعمال در مورد صحیح است و لذا ممکن است اعمی بیاید اینجا این حرف را بزند، بگوید ما وضع را در رابطۀ با نیاز استعمالی می بینیم و در مورد مخترعات مرکبه که مسألۀ تمامیّت و نقص مطرح است، می بینیم نیاز استعمالی در مورد ناقص بیش از نیاز استعمالی در مورد صحیح است.

پس، اگر حکمت وضع همان نیاز استعمالی باشد، قاعدۀ عقلاییه اقتضاء می کند که لفظ ماشین را برای اعم وضع کند و شارع هم چون همین رویه را تبعیت کرده، قاعدۀ عقلاییه اقتضاء می کند که شارع لفظ صلاة را برای اعم وضع کند. کسی عمدا در نماز مثلا فاتحة الکتاب نخواند، این می خواهد بیاید مسأله بپرسد. می گوید: أیها العالم من در نمازم فاتحة الکتاب نخواندم، می گوییم: آقا کلمۀ نماز را شما اینجا مجازا به کار بردید؟ نمی تواند بگوید: من در نماز حقیقی ام فاتحة الکتاب نخواندم. آیا در مقام تعبیر و مقام استعمال مسأله اینطور نیست؟ لذا این دلیل چهارم بیش از اینکه به نفع صحیحی ها باشد، دلیل به نفع اعمی ها می تواند تمام شود.

نقضی بر دلیل چهارم صحیحی

چون در بحث صحیحی هستیم، آن مقدارش که به این ارتباط پیدا می کند، این است که این دلیل صحیحی ناتمام است. مخصوصا اگر نکته ای را که مکرر ذکر کردیم، توجه کنید که دیگر خیلی بطلان این دلیل ظاهر می شود، می گوییم: شما گفتید که شارع از این روش تخطّی نکرده، قاعدتا نباید تخطّی کرده باشد، اما شما صحیحی ها خودتان قائل به این هستید که شارع تخطی کرده. برای اینکه آیا مخترعین در مقام تسمیه و نامگذاری بنابر قول شما وقتی که اجزاء و شرائط را در نظر می گیرند، برای«تام الاجزاء و جمیع الشرائط» وضع نمی کنند؟ بله، پس چرا شارع دو قسم از شرائط را در مسمی دخالت نداده؟ مگر در مقام اقسام شرائط نگفتیم سه قسم شرط هست، یکی شرائط شرعیه که

ص:265

خود شارع اعتبار کرده، مثل طهارت و استقبال و امثال ذلک، یکی هم شرایطی که عقل حکم می کند به شرطیتش مثل عدم ابتلاء به مزاحم اقوی، اما شارع هم می توانست آن را اخذ کند و شرطیتش را مطرح کند، قسم ثالث مسألۀ قصد قربت بود که بنابر قول مرحوم آخوند(ره) در متعلق امر نمی توانست اخذ شود. آیا این شرائط همه شان در صحت دخالت ندارد؟ مخصوصا قسم اخیر که مسألۀ قصد قربت است. آیا قوام عبادت به قصد قربت نیست؟ خود شما می گویید که این دو قسم اخیر از شرائط در تسمیه دخالت ندارد، این را اگر ما تحلیلش کنیم، معنایش این است که شارع از روش عقلاء در مقام نامگذاری تخطّی کرده و خودش یک روش جدیدی اتخاذ کرده. اگر شما صحیحی ها قائل می شدید که همۀ شرائط مثل همۀ اجزاء دخالت در تسمیه و موضوع له دارد، می گفتیم که روش شارع هم همان روش عقلاء است. کسی که لفظ ماشین را برای مخترع خودش وضع می کند، بین شرائط تفکیک قائل نمی شود، او همه شرائط و همه اجزاء را به قول شما در تسمیه و وضع دخالت می دهد، اما روی قول شما که مسأله اینطور نیست.

در حقیقت وقتی که اصل محل نزاع در باب صحیحی و اعمی را ملاحظه کنیم، آن مدعایی که شمای صحیحی دارید، روی همان مدعا مسأله تخطّی شارع را از روش عقلاء مطرح کردید، گفتید:

عقلاء همه شرائط را دخالت در تسمیه می دهند، اما شارع دو قسم از شرائط را، با اینکه شرطیّت دارد، با اینکه قسم سومش اساس عبادیّت عبادت را تشکیل می دهد و روح عبادت است، مع ذلک می گویید که هیچ دخالت در تسمیه ندارد، یعنی در حقیقت اینطور می شود، اگر یک کسی گفت که ایها العالم نماز من بدون قصد قربت بوده، شما می گویید این کلمه نماز حقیقت است. چرا؟ برای اینکه قربت جزء شرائط قسم سوم است و هیچ دخالتی در مسمی ندارد، پس اگر گفت که نماز من بدون قصد قربت بوده، این اطلاق حقیقی است، اما اگر گفت نماز من بدون فاتحة الکتاب بوده، بگویید: این استعمال مجازی است، برای اینکه فاتحة الکتاب جنبۀ جزییت دارد و جزء بطور کلی دخالت در مسمی دارد و با نبودن یک جزء اطلاق صلاة به نحو حقیقت نیست، آیا می شود این حرف را انسان بپذیرد که اگر گفت: نماز من بدون قصد قربت بوده، بگوئیم این صلاة حقیقی است. نماز بدون قصد قربت«حقیقة صلاة» برای اینکه قصد قربت در مسمی دخیل نیست، اما اگر گفت: نماز من بدون فاتحة الکتاب بوده، بگویید که این«اطلاق لیس علی سبیل الحقیقة» نماز بدون فاتحة الکتاب لیست بصلاة، اما نماز بدون قصد قربت تکون صلاة!!

لذا یکی از ادله ای که ممکن است کسی به نفع اعمی ها اقامه کند و ما آن را ان شاء الله در درس بعدی ذکر می کنیم، همین دلیل است که شما این دو تعبیر را انصافا و وجدانا می توانید بگویید که نماز بدون قصد قربت حقیقتا صلاة است. اما نماز بدون فاتحة الکتاب با اینکه فاتحة الکتاب نقش چندانی هم در نماز ندارد و اگر کسی فاتحة الکتاب را فراموش کرد، نماز صحیحا واقع می شود، به

ص:266

مقتضای حدیث«لاتعاد» و ادلۀ دیگر.

فبالنتیجه تا به حال ترتیب بحث ما این بود که ادلۀ اربعۀ صحیحی ها را اقامه کردیم و هیچ کدام از این ادله نتوانست قول صحیحی را ثابت کند. باید یک بررسی هم نسبت به ادله اعمی ها ان شاء الله داشته باشیم تا ببینیم نتیجتا به کجا می رسیم.

پرسش:

1 - دلیل چهارم صحیحی ها را بیان کنید.

2 - نقدهای دوگانۀ دلیل چهارم صحیحی ها را بیان کنید.

3 - چگونگی بازگردانی دلیل صحیحی را به نفع اعمی توضیح دهید.

4 - پاسخ نقضی بر دلیل چهارم صحیحی را بیان کنید.

ص:267

درس یکصد و بیست و نهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

دلیل استاد به نفع اعمی ها

ادلۀ صحیحی ها چهار دلیل بود که همۀ آنها قابل مناقشه بود و اما ادله اعمی ها، یک مطلبی را ما در درس قبل اشاره کردیم که اگر این مطلب یک مقدار تقریب بشود می تواند دلیل برای اعمی قرار بگیرد، گرچه در کلمات آنها اشاره ای به این مطلب نشده، لکن این مطلب فی نفسه صلاحیت دارد به عنوان دلیل قرار بگیرد که اعمی ها در مقابل صحیحی ها می گویند: اگر شما قائلین به صحیح، معنا و موضوع له را چیزی می دانستید که اگر آن چیز در خارج وجود پیدا کند، اتصاف به صحت پیدا می کند، اگر چنین مدعایی می داشتید و لو این که دلیل مهمی بر این مدعا نمی توانستید اقامه کنید، لکن فی نفسه مطلبی بود.

به عبارت روشن تر: اعمی ها می گویند که شما قائلین به صحیح، اگر تمامی اجزاء و اقسام ثلاثه شرائط را در مسمی و موضوع له برایشان حساب قائل می شدید، دیگر در باب شرائط تفکیک قائل نمی شدید بین شرائط قسم اول و بین شرائط قسم دوم و سوم. اگر این تفکیک در کار نبود، اگر همۀ اجزاء و تمام اقسام شرائط در ماهیّت و مسمی دخالت می داشت، به طوری که آن مسمایی که شما می گویید، اگر خودش بدون کم و زیاد در خارج تحقق پیدا کند، به عنوان نماز صحیح اتصاف پیدا

ص:268

می کند، اگر این حرف را می زدید، بالاخره یک حرفی داشتید و یک مسألۀ ممتازی داشتید، گرچه حالا نتوانستید بر هیچ نحوش دلیل اقامه کنید. اما شما یک حرفی را می زنید و می گویید: همه اجزاء در مسمی دخالت دارد؛ یعنی همان طوری که ارکان دخالت دارد، غیر ارکان هم دخالت دارد، از شرائط هم شرائط قسم اول دخالت دارد، آن وقت از شما می پرسیم که این مقداری را که شما می گویید در مسمی دخالت دارد، اگر بدون کم و زیاد در خارج تحقق پیدا کند، هل یتصف بالصحة، أم یتصف بالفساد؟ نمازی که تنها واجد اجزاء باشد و واجد شرائط قسم اول باشد، اما شرائط قسم دوم را نداشته باشد یا شرائط قسم سوم که عبارت از قصد قربت است، بنابر آن مبنا در آن وجود نداشته باشد، مخصوصا اگر این سؤال از مرحوم آخوند(ره) شود که آخوند(ره) در مسألۀ صحیحی و اعمی قائل به صحت است و در مسألۀ قصد قربت به معنای داعی الامر قائل به این است که «یستحیل ان یؤخذ فی المتعلق».

پس به نظر شما، اگر نمازی بدون قصد قربت در خارج واقع شد، شما که شرائط قسم ثالث را خارج می دانید، اگر نماز بدون قصد قربت در خارج واقع شد، لا محاله شما هم حکم به فساد می کنید. آنهایی که در مسألۀ مزاحمت بین صلاة و ازاله، قائل به این معنی هستند که ازاله یک واجب اهم است، امر به ازاله اقتضاء می کند نهی از صلاة را و نهی از صلاة موجب، بطلان نماز است و در حقیقت بازگشت این حرف به این می شود که«من شرائط صحة الصلاة عدم ابتلاءها بالمزاحم الاقوی». پس اگر نمازی مبتلا به مزاحم اقوا شد، خود شما هم اگر قائل به این معنی باشید، می گویید.

یتصف بالفساد.

پس در حقیقت، آن صحتی را که شما ادعا می کنید، در رابطۀ با ماهیّت و مفهوم، اگر در خارج تحقق پیدا بکند، «یکون فاسدا»، نماز مبتلای ازاله ای که مزاحم اقو است، یکون فاسدا، نماز بدون قصد قربت«یکون فاسدا»، وقتی که مدعای شما این شد، آن وقت اعمی می گوید که مسألۀ فاسد را که هم شما و هم ما قبول داریم، شما می گویید: ماهیّت آن است که اگر بدون کم و زیاد در خارج واقع بشود، «یکون فاسدا» ما هم همین حرف را می زنیم. فقط اختلاف ما اعمی ها با شما در این جهت و در مثل این مورد است. ما می گوییم: اگر نمازی خالی از فاتحة الکتاب باشد«یکون صلاة»، اما صحیحی ها می گویید که فاتحة الکتاب چون جنبۀ جزئیت دارد و تمام اجزاء در مسمی دخالت دارد، نماز بدون فاتحة الکتاب، لا تکون صلاة. آن وقت ما از شما سؤال می کنیم: «بینکم و بین وجدانکم» شما اجازه می دهید که این حرف را بزنید، بگویید که اگر نماز بدون قصد قربت واقع شد، «تکون صلاة» برای اینکه قصد قربت از مسمی خارج است، قصد قربت داخل در شرائط قسم ثالث است، شرائط قسم ثالث همه از مسمی بیرون هستند. پس اگر نمازی بدون قصد قربت واقع شد، شما صحیحی ها می گویید: «یکون صلاة واقعا». اما اگر یک نماز بدون فاتحه الکتاب واقع شد، می گویید:

ص:269

«لا تکون صلاة»، چون فاتحة الکتاب در مسمی و ماهیّت نقش دارد!!

آن وقت این ماحصل را وجدان یک کسی می تواند گواهی بدهد که«الصلاة بدون قصد القربة صلاة، الصلاة بدون فاتحة الکتاب لیست بصلاة» در حالی که فاتحة الکتاب، نقشش در رابطۀ با نماز این است که اگر عمدا به او اخلال بشود، نماز باطل است. اما اگر کسی سهوا فاتحة الکتاب را ترک و اخلال کرد، نه تنها نمازش نماز است، بلکه نماز صحیح در خارج تحقق پیدا کرده. اما در باب قصد قربت این قدر مسأله دقیق است که می گویند که اگر شرکت هم در کار باشد، نماز باطل است، باید عبادت تنها برای خداوند تحقق پیدا کند. پس آیا انسان ملتزم به این لازم بشود و بگوید: با اینکه فاتحة الکتاب، در بعضی از موارد نقش در صحت نماز دارد، مع ذلک نماز بدون«فاتحة الکتاب، لیست بصلاة» اما نماز بدون قصد قربت که روح عبادت قصد قربت است، تکون صلاة؟! کسی می تواند به چنین چیزی ملتزم بشود و لازمه حرف شما صحیحی ها عبارت از این معناست.

خلاصه این دلیلی را که می توانیم به نفع اعمی اقامه کنیم ولو اینکه خود او استدلال به چنین دلیل نکرده، این است: اگر شما صحیحی ها صحت من حیث الاجزاء و جمیع شرائط را قائل می شدید، حرفتان یک امتیازی داشت؛ اما گرچه آن هم نیاز به اثبات داشت، اما همان فاسدی را که ما می گوییم، شما هم می گویید. (در باب فاسد دیگر چه فرق می کند، لامیز فی الاعدام من حیث العدم). شما هم در بین فاسدها تفکیک قائل شدید، گفتید: «اذا کان فساده لأجل الاخلال لفاتحة لا یکون صلاة»، «اذا کان فساده لأجل الاخلال بقصد القربة یکون صلاة»، این تفکیک بین نمازهای فاسده که مقتضای قول شماست، مطلبی قابل قبول و پذیرش نیست. اما ما که اعمی هستیم، در حقیقت با همه یکنواخت برخورد می کنیم. ما می گوییم: صلاة بدون فاتحة الکتاب، صلاة، صلاة بدون شرائط هم صلاة، فقط مسألۀ ارکان را مثلا در ماهیّت برایش دخالت قائلیم، اما اگر از ارکان گذشت، دیگر بین اجزاء و شرائط هیچ فرقی در این ناحیه نمی کند. این را به صورت دلیل یا تأیید تلقی کنید، علی أی حال چنین تقریبی می شود به نفع اعمی کسی ذکر کند.

بررسی ادلۀ اعمی ها

دلیل اول: تمسک به حدیث لا تعاد

دلیل هایی که خودشان به آنها تمسک کرده اند، بعضی از ادلۀ آنها در کتاب کفایه ذکر نشده، یکی حدیث«لا تعاد» است. حدیث لا تعاد می دانید که مشتمل بر یک مستثنی منه و مستثناست. «لا تعاد الصلاة من شیء» این مستثنی منه است، از ناحیه هیچ چیزی نماز اعاده نمی شود، الاّ از ناحیه پنج امر که ذکر شده، وقت و طهور و رکوع و سجود و از ناحیه غیر این پنج امر«لا تعاد الصلاة». ما حدیث «لا تعاد» را که اینجا مطرح می کنیم، نه برای این است که یک حکمی می خواهیم از این حدیث استفاده

ص:270

کنیم. ذکر این حدیث در این مقام به منظور این نیست که بخواهیم یک حکمی از نظر مستثنی منه یا از نظر مستثنی استفاده کنیم، موارد استفادۀ از این حدیث در کتاب صلاة فراوان است و اصلا حدیث لا تعاد به عنوان قاعده فقهیۀ مسلمه مطرح است، منتهی محدوده اش عبارت از کتاب الصلاة است و در سایر کتابهای فقهیه جریان ندارد.

مقدمه ای باید گفت که کلمۀ اعاده در رابطۀ با نماز صحیح و نماز فاسد چه وضعی دارد؟ اگر صحیح و فاسد را جدای از هم حساب کنیم، بگوییم که نماز صحیح اعاده بشود یا نشود؟ اعاده در مورد نماز صحیح مطرح نیست، اصلا مسألۀ اعاده را نباید در رابطۀ با نماز صحیح مطرح کنیم، برای این که نمازی که واجد همه خصوصیات است و در حقیقت مأتی به کاملا مطابق با مأمور به است، بدون هیچ کم و زیاد، اینجا کلمۀ اعاده هیچ نمی تواند اضافه به نماز صحیح پیدا کند. از یک جهت دیگر، نسبت به نماز فاسد هم کلمۀ اعاده نمی تواند مطرح باشد که ظاهر کلمۀ اعاده این است که عمل را به همان گونه که تحقق پیدا کرده، تکرار کنید، آیا نماز فاسد، اگر هم مثلا بگوییم که اعاده دارد، اعاده اش به همان کیفیت است که فاسدا در خارج تحقق پیدا کرده؟ نماز فاسد را صد بار هم کسی تکرار کند، اثری برای آن بار نمی شود. برای اینکه انضمام صدتا نماز فاسد به یکدیگر اثری بر آن مترتب نیست.

پس کلمۀ اعاده از یک بعد نمی تواند به نماز متصف به صحت اضافه و ارتباط پیدا کند و از بعد دیگر نمی تواند به نماز فاسد ارتباط پیدا کند، برای اینکه اعاده؛ یعنی همان که بوده، تکرر وجود پیدا کند، همان که تحقق داشته، یک وجود ثانی پیدا کند و ما نمی توانیم بگوییم که معنای اعاده نماز فاسد این است که به همان گونه که فاسدا واقع شده، تکرر در وجود پیدا کند. لذا مقدمۀ این استدلال این است که ما کلمۀ اعاده را از یک طریق به نماز صحیح نمی توانیم اضافه کنیم و از یک طریق دیگر به نماز فاسد نمی توانیم اضافه و اسناد بدهیم. آن وقت معنای«لا تعاد الصلاة» که یک جمله مستثنی منه دارد که جمله نافیه است و یک جمله مستثنی دارد که جمله موجبه است و در مقام ایجاب و اثبات است، این است که«لا تعاد الصلاة کأن من غیر هذه الخمسة بل تعاد الصلاة من هذه الخمسة» آن جمله، جمله نافیه و سالبه است، این جمله، جمله موجبه است، مستثنی منه نفی است، مستثنی ایجاب است.

روی این مقدمه ای که عرض کردیم صلاتی که نایب فاعل لا تعاد است، نمی تواند خصوص نماز صحیحه باشد و نمی تواند خصوص نماز فاسده باشد. علاوه بر مقدمه، بعض از اشکالات دیگر هم پیش می آید. مثلا در ناحیه صحیحه اش ما اینطوری بگوییم: «لا تعاد الصلاة صحیحة من شیء الا من هذه الخمسة»؛ یعنی فی هذه الخمسة تعاد الصلاة الصحیحه، این که معنی ندارد!! در فاسده اش هم همان نکته ای که در مقدمه عرض کردیم، اگر گفت: «لا تعاد الصلاة فاسدة، بل تعاد الصلاة الفاسدة»

ص:271

معنای اعاده صلاة فاسده؛ یعنی ایجاده کما وقعت، تکرارها کما وقعت، آن که واقع شده، به عنوان فاسد واقع شده و معنی ندارد که نماز صحیح اعادۀ نماز فاسد باشد. بالاخره ما چاره ای نداریم در اینجا بگوییم: این صلاتی که به عنوان نایب فاعل لا تعاد واقع شده، نه خصوص نماز صحیحه است و نه خصوص نماز فاسده است، بلکه یک قدر جامع و یک معنای مشترک بین صحیح و فاسد، این معنای مشترک قابلیت این معنی را دارد که هم عدم الاعادة و هم اعاده به او اسناد داده شود.

ماهیّت نماز قابل این است که بگوییم: اعاده شود یا اعاده نشود. لذا چاره ای نداریم که در«لا تعاد الصلاة» که جملۀ مستثنی منه و در جملۀ«تعاد الصلاة» که جمله، مستثناست، این صلاة در این دو جمله به عنوان یک معنای جامع و یک قدر مشترک بتوانیم مطرح کنیم. آن وقت نتیجه این می شود که صلاة در قاعدۀ«لا تعاد» در یک معنای اعمی استعمال شده، بلا اشکال.

شبهۀ اعم بودن استعمال از صحت و مجاز

ان قلت: استعمال شده باشد، مگر صحیحی ها منکرند که گاهی کلمۀ صلاة در معنای اعم استعمال می شود، آیا اگر کسی در مسألۀ صحیح و اعمی مثل مرحوم آخوند(ره) قائل به صحت شد؛ یعنی ایشان می گوید استعمالش در اعم اکیدا ممنوع است یا می گوید که ممکن است شما در اعم، مجازا استعمال کنید؟ «باب المجاز واسع»، چه بسا استعمالات مجازیه، بیش از استعمالات حقیقیه باشد. چه مانعی دارد که با این مقدمه ای که ذکر شد و ثابت شد که مراد از صلاة در قاعدۀ لا تعاد، معنای اعم است. اما اینکه استعمالش در معنای اعم به نحو حقیقت است، آن طوری که اعمی قائل است، یا استعمالش در معنای اعم به نحو مجاز است؟ اینجا هم به قول خودتان دیگر جای اصالة الحقیقة نیست، برای اینکه اصالة الحقیقة در مواردی که شک در مراد داشته باشید، قابل تمسک است، اما آنجایی که مراد برای شما روشن است، اما کیفیت استعمال برای شما مشکوک است، اصالة الحقیقة نمی تواند کیفیت استعمال را مشخص کند و بگوید که این استعمال علی سبیل الحقیقة است. پس چطور به حدیث لاتعاد استدلال می شود؟

محدودیت استعمال مجازی

همه این حرفها را قبول داریم، ما بیشتر از این ثابت نکردیم که صلاة در قاعده لا تعاد، در معنای اعم استعمال شده، بیشتر از این نشد ثابت بکنیم. شما می گویید که اصالة الحقیقه برای کشف مراد است، نه برای تشخیص کیفیت استعمال. لکن ما یک حرفی داریم که استعمالات مجازیه در عین اینکه دارای ظرافت است و در عین اینکه جزء محسنات بیانیه شده و گاهی بدیعیه، اما در عین حال استعمالات مجازی محل مخصوص دارد، همه جا، جای استعمال مجازی نیست، مثلا خیلی از

ص:272

بزرگان می گویند که در باب صیغ عقود، مخصوصا صیغه نکاح، شما حق ندارید استعمال مجازی به کار ببرید، باید لفظی بگویید که صراحت در همان عقد داشته باشد، صراحت در تزویج داشته باشد، شما نمی توانید بگویید که مگر استعمال مجازی قدغن است؟ می گوییم: نه، ولی استعمال مجازی جا دارد. یک وقت می خواهی مقاله بنویسی، پر کن مقاله خودت را از استعمالات مجازیه، یک وقت می خواهی سخنرانی کنی، سخنرانی هرچه لطایف و ظرایف در آن وجود داشته باشد، جالبتر است.

یک وقت انسان می خواهد شعر بگوید، هرچه لطیفه و ظریفه در آن وجود داشته باشد، شعرش جالب تر است. اما جایی است که جای استعمال مجاز نیست، مثل همانجایی که عرض کردم یا از باب مثال، قاضی می خواهد فصل خصومت کند، می خواهد رأی بدهد، رأی قاضی موقعیتی برای استعمال مجازی ندارد، باید به صراحت فصل خصومت کند و برای قطع نزاع بین دو مسلمان مطلب را ببرد و روشن کند برای اینها، قاضی بخواهد در رأی خودش بنشیند حرفهای سکاکی را مطرح بکند، تناسب با رأی قاضی ندارد، رأی قاضی باید صریح و روشن و قاطع باشد.

در ما نحن فیه مسأله از همه بالاتر است، برای اینکه قاعدۀ لاتعاد یک قاعده ای هست که در خیلی از موارد کتاب صلاة مورد استناد است و شاید هزاران فرع باشد که بتوانیم در رابطۀ با آنها، از این قاعده استفاده کنیم. آیا یک بیانی که به عنوان ضابطه و قاعده مطرح است و مورد نیاز هزارها فقیه در طول سالیان دراز است، تناسب دارد با اینکه یک استعمال مجازی در آن به کار ببرد؟ فرض کنید مثل بعضی از قوانینی که در مجلس شورای اسلامی مطرح می شود، یک قانونی که مورد نیاز میلیونها جمعیت است، چه تناسبی دارد با اینکه یک استعمال مجازی در متن این قانون به کار ببرند؟ قانون باید صریح و روشن باشد تا مردم بتوانند به واسطۀ این قانون رفع نیاز کنند. در مسأله ادبیت نمی توانیم دامنه این معنا را این قدر توسعه بدهیم که شامل قانون هم بشود. پس اینجا این خصوصیت را دارد که اگر قبول کردید که کلمۀ صلاة در حدیث لاتعاد در یک معنای اعمی استعمال شده، دیگر نوبت به این احتمال نمی رسد که کسی بگوید: «لعل هذا الاستعمال یکون استعمالا مجازیا» اینجا، جای این لعل نیست ولو اینکه در خیلی این موارد جای این لعل وجود دارد، اصالة الحقیقة هم به درد نمی خورد در چنین موردی، اما ما نحن فیه این خصوصیت در آن است.

اشکال دیگر به استدلال اعمی به حدیث لا تعاد

این اشکال به این قاعده به این صورت جواب داده شده، اشکال دیگری عرض می کنم که شاید جوابش را بعدا عرض کنیم. کسی ممکن است این طوری اشکال کند: شما مبنای استدلالتان بر این بود که اینجا دو جمله داریم، جمله نافیه و جمله موجبه معنای«لا تعاد الصلاة من غیر هذه الامور الخمسة» این است که«تعاد الصلاة من ناحیة هذه الامور الخمسة». این صلاة در جمله لاتعاد و جمله

ص:273

تعاد قاعدتا روی وحدت سیاق یک معنا دارد، نمی شود که صلاة در«لا تعاد الصلاة» را یک جور معنا کنیم و صلاة در«تعاد الصلاة» را معنای دیگری کنیم وحدت سیاق چنین اقتضایی دارد.

مستشکل می گوید: در ناحیه مستثنی منه چون جمله نافیه است، در حقیقت عدم الاعادة را به نماز نسبت می دهیم، نه اعاده را، در جمله مستثنی منه چون جمله نافیه است می گویید: «لا تعاد صلاة»، اگر پای عدم اعاده مطرح شد، چه مانعی دارد که بگوییم که مقصود از صلاة، صلاة صحیحه است، برای اینکه نماز صحیح اعاده اش درست نیست. لزوم اعاده اگر بخواهد به نماز صحیح اضافه پیدا کند، درست نیست. اما اگر به صورت نفی هم بخواهیم بگوییم: نماز صحیح لا تجب اعادتها، این هم درست نیست. پیداست که نماز صحیح لا تجب اعادتها.

نماز صحیح پیداست که اعاده ندارد. اما عدم الاعادة را اگر بخواهیم اضافه کنیم به نماز صحیح آیا اشکالی دارد؟ اشکالی دارد که بگوییم: «لا تجب اعادة الصلاة الصحیحة» اگر کسی چنین جمله ای گفت، ما به او اعتراض می کنیم و می گوییم: چرا کلمه اعاده را در اینجا به کار بردی؟ او می گوید: من کلمۀ اعاده را به عنوان جمله نافیه مطرح کردم، نه کلمه اعاده را به عنوان جمله موجبه تا اشکالی در کار باشد، لذا می گوید: چون در جمله مستثنی منه پای نفی مطرح است، کلمۀ صلاة را می توانیم صلاة صحیحه معنا کنیم، امّا در ناحیه جملۀ مستثنی، نمی توانیم.

خلاصۀ اشکال این است که ما در جمله مستثنی در حدیث لا تعاد که کلمۀ تعاد الصلاة نداریم، ما یک کلمه الاّ داریم، «لا تعاد الصلاة، الاّ من خمس» در رابطۀ با آن خمس جملۀ تعاد الصلاة در روایت مطرح نیست، بلکه، شما از کلمۀ الاّ چنین معنایی را استفاده می کنید، به عبارت روشن تر، آنچه در روایت هست کلمه الاّ است، معنای الاّ همین است که شما می گویید. اما می توانید گردن روایت بگذارید که روایت، به صورت جملۀ ایجابیه«تعاد» را به صلاة نسبت داده؟ یعنی کسی در ذیل قاعده لا تعاد بگوید: «قد استعمل فی هذه الروایة کلمة تعاد مضافتا الی الصلاة» این را می شود گردن روایت گذاشت؟ یعنی واقعا معنای الاّ این است که کلمۀ«لا تعاد الصلاة» که در استعمال امام ذکر شده، اسناد اعاده به نماز در کلام امام مطرح است که بتوانیم گردن امام بگذاریم که امام«قد اضاف الاعادة الی الصلاة»؟ خلاصه اشکال به این برمی گردد: آن چیزی که در روایت«لا تعاد» به عنوان استعمال مطرح است، آن جملۀ نافیه«لا تعاد» است و«لا تعاد» را به نماز صحیح می توانیم اسناد بدهیم. برای اینکه نفی اعاده می کند و جهت اثبات در روایت وجود ندارد.

پرسش:

1 - دلیل استاد به نفع اعمی ها را بیان کنید.

2 - استدلال اعمی به حدیث لا تعاد را توضیح دهید.

3 - اشکال اول بر استدلال پیشین را بیان کنید.

ص:274

درس یکصد و سی ام

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اشکال دوم بر استدلال اعمی به حدیث لاتعاد

اشاره

یکی از ادله قائلین به اعم، حدیث«لاتعاد» بود، به آن کیفیتی که در تقریب استدلال ملاحظه فرمودید. عرض کردیم که اینجا یک اشکال مهمی شده که در حدیث«لاتعاد» کلمۀ صلاة استعمال شده که در جمله مستثنی منه است و در جمله نافیۀ حدیث«لاتعاد» عدم اعاده استعمال شده است و می گوید که عدم اعاده را می توانیم نسبت به صلاة صحیح بدهیم، لازم نیست که در موضوع عدم اعاده، صلاة به معنای اعم اخذ شود، بلکه اگر خصوص نماز صحیح هم مطرح شود، فرض کنید همانطوری که قائلین به صحیح می گویند: ما می توانیم کلمۀ لاتعاد را به کار ببریم. چون نفی اعاده می کند از نماز صحیح، اگر می خواست اثبات اعاده برای صلاة صحیح کند، صلاة صحیح معنی ندارد که اعاده شود. اما اگر نفی اعاده کرد، نفی اعاده مانعی ندارد که صلاتش، صلاة صحیحه باشد، بگوییم که نماز صحیحه اعاده نمی شود. در ناحیۀ لاتعاد، ان قلت می گوید: ما می توانیم این طوری مشی کنیم، هیچ اشکالی ندارد، می آییم سراغ مستثنی که با کلمۀ الاّ در اینجا مطرح است، می گوید که درست است که شما الاّ را از نظر تعبیر به یک جملۀ موجبه تعبیر می کنید و تشریح می کنید. الاّ؛ یعنی «تعاد الصلاة من هذه الامور الخمسة» در مقام معنی و تفسیر و تشریح اینطوری می کنید. اما در مسائل

ص:275

ادبی، ملاک و محور لفظ است، باید ببینیم از نظر لفظی مسأله چطور است. آیا کلمۀ الاّ از نظر لفظی جانشین جملۀ«و تعاد الصلاة» است؛ یعنی مثل انسان و بشر است که هر کدام می توانند جانشین هم واقع شوند.

آیا از نظر لفظی مسأله اینطور است که الاّ لفظا و استعمالا جانشین«و تعاد الصلاة» است یا اینکه این هیچ جانشینی لفظی ندارد؟ الاّ یک معنایی دارد که شما آن معنا را این طوری تشریحش می کنید و اگر این طور شد آن وقت ما کلمه و تعاد الصلاة نداریم. اگر کلمۀ«و تعاد الصلاة» می داشتیم که حدیث «لا تعاد» جنبۀ نفی و اثبات را به صورت جمله بیان کرده بود، گفته بود، «لا تعاد الصلاة من ناحیة غیر هذه الامور الخمسة و تعاد الصلاة من ناحیة هذه الامور الخمسة» آن وقت مجبور بودیم، بگوییم که این«تعاد الصلاة» دیگر نمی شود نمازش، نماز صحیح باشد، «تعاد الصلاة» چون جنبۀ اثباتی اعاده را ذکر می کند، آیا می خواهد بگوید که نماز صحیح باید اعاده بشود؟ نه. نماز فاسد به آن معنایی که در مقدمه ذکر کردیم، اعاده بشود، نه، مجبور بودیم که صلاة در«تعاد الصلاة» را به یک معنای اعم معنی کنیم، چاره ای غیر از این نبود، بعد روی مسألۀ وحدت سیاق بگوییم که اگر صلاة در«تعاد الصلاة» یک معنای اعمی دارد، روی اتحاد سیاق صلاة در«لا تعاد الصلاة» هم همان معنای اعم دارد، با اینکه مانعی ندارد که«لا تعاد» به نماز صحیحه اسناد داده شود، اما چون مسألۀ وحدت سیاق مطرح است و ظاهر این است که صلاة در هر دو عبارت یک معنی دارد، چون در دومی مجبوریم که مراد را اعم بگیریم، روی وحدت سیاق، اولی را هم چاره نداریم جز اینکه یک معنای اعمی از اراده کنیم.

اما این در صورتی است که ما دو تا جمله داشته باشیم، دو تا استعمال کلمه صلاة داشته باشیم، دو تا استعمال کلمه اعاده داشته باشیم، یکی در قضیۀ نافیه که مستثنی منه است، یکی هم در قضیۀ اثباتیه که مستثنی است. اگر این دو جمله در لباس استعمال مطرح بود، ما استدلال شما را می پذیرفتیم. اما چه کنیم که ما یک استعمال بیشتر نداریم و آن هم«لا تعاد الصلاة» است و کلمۀ الاّ هم درست است که تفسیرش عبارت از یک تعاد الصلاتی است که شما به عنوان تفسیر مطرح می کنید، اما بحث در معنی نیست، بحث در لفظ است و ما قبول نداریم که کلمه الاّ جانشین لفظی«تعاد الصلاة» باشد، پس نتیجه این می شود که ما یک«لا تعاد الصلاة» بیشتر نداریم و مانعی ندارد که مقصود از آن صلاة، خصوص صلاة صحیحه باشد. به شما اعمی ها دیگر ارتباط پیدا نمی کند، چون عدم اعاده را می توانیم به صلاة صحیح نسبت بدهیم و از همین جا می گوید: این مسأله وحدت سیاق را ما به هم می زنیم، برای اینکه مسألۀ وحدت سیاق در آنجایی است که دو جمله به صورت استعمال مطرح شده باشد، اما اگر دو تا استعمال نداشته باشیم ولو اینکه عطف به واو هم شده باشد که دیگر محکمترین عطفها، عطف به «واو» است، آنجا ما وحدت سیاق را قبول نداریم. اگر شما این طوری گفتید: «قام زید و قام عمرو» چون دو استعمال است، کلمۀ«قام» دو بار استعمال شده و تکرر در استعمال دارد، اینجا می گوییم:

ص:276

مسألۀ وحدت سیاق هست، این دو تا«قام» ها یک معنی دارد، اگر معنای قیام این است که از قعود تبدل به قیام پیدا کرد، همین قیام معمولی در هر دو یکسان است، اگر معنای«قام»، «أَنْ تَقُومُوا لِلّهِ مَثْنی وَ فُرادی» بود، آن قیام الهی و نهضت الهی بود، باز هم در هر دو یکسان است. بالاخره وحدت سیاق در اینجا حکم می کند که ما این دو«قام» را نمی توانیم دو جور معنی کنیم، بگوییم که«قام زید» معنایش این است که خوابیده بود، پا شد و ایستاد، «قام عمرو» این است که قیام الهی کرد، اتحاد سیاق با این معنی مخالف است، اتحاد سیاق نمی گذارد که ما این دو«قام» را دو تا معنی کنیم.

اما اگر دو تا استعمال از بین رفت، گفتیم که«قام زید و عمرو» قبول نداریم این جا مسألۀ وحدت سیاق مطرح باشد، اینجا یک«قام» بیشتر نیست، همین قام ممکن است در رابطۀ با اضافه و اسنادش به زید، معنای همین قیام معمولی را داشته باشد و در رابطۀ با عمرو نیز همان قیام الهی و نهضت الهی باشد، اینجا جای اتحاد سیاق نیست، ما دو«قام» نداریم که بگوییم چون این«قام» معنایش این است، پس آن قام هم باید معنایش این باشد و بالنتیجه: وقتی که در مسألۀ عطف به«واو» که عرض کردم شاخص عطفها است، مسأله اینطور شد، در کلمه الاّ در حدیث«لا تعاد» که دیگر به طریق اولی نمی توانیم مسألۀ اتحاد سیاق را مطرح کنیم، برای اینکه دو تا جمله نداریم، ما جملۀ«تعاد الصلاة» نداریم تا بگوییم: اگر صلاة در«تعاد الصلاة» معنای اعم پیدا کرد، لا محاله در«لا تعاد الصلاة» هم باید معنای اعم پیدا کند.

پاسخ استاد از استدلال دوم اعمی بر حدیث لاتعاد

اولا می گوییم: در همان مثالی که شما زدید ما قبول نداریم. اگر در«قام زید و قام عمرو» اتحاد سیاق مطرح باشد و قرینۀ بر این باشد که نحوه دو قیامی چیست، شاید در«قام زید و عمرو» مسأله روشن تر باشد، برای اینکه اینجا اگر بخواهیم دو تا قیام را مطرح کنیم، تازه اشکال استعمال لفظ در اکثر از معنا هم این جا لازم می آید، اگر این مشکله هم نباشد، آیا محور در این استعمالات فهم عرف نیست؟ اگر شما گفتید: «قام زید و عمرو» عرف هیچ احتمال می دهد که این قیامها دو جور قیام باشد؟ یا آن که عرف از این عبارت استفاده می کند، این است که همان قیامی که برای زید ثابت است، همان قیام هم برای عمرو هم ثابت است؟ عرف هیچ احتمال دیگری نمی دهد و اگر هم احتمال دهد، عقلاء اعتنایی به این احتمال نمی کنند و ترتیب اثر بر این احتمال نمی دهند. خلاصه حرف مستشکل مجمل بودن است، آیا عرفا«قام زید و عمرو» مجمل است؛ یعنی یکی از احتمالاتی که در آن جریان دارد، این است که قیام زید غیر از قیام عمرو باشد؟ ظاهر این است که عرف در همین مثال هم مسأله را نمی پذیرد. لکن حالا ما فرض کنیم که حق با شماست و بین«قام زید و عمرو» و«قام زید و عمرو» فرق وجود دارد، در اولی مسألۀ اتحاد سیاق حاکمیت دارد، اما در دومی ندارد، لکن می خواهیم ببینیم

ص:277

موقعیت الاّ چیست؟ موقعیت الاّ وقتی که مسبوق به کلمۀ«لا» یا کلمه«ما» باشد، عنوان جدیدی پیدا می کند که حصر است، یکی از ادات حصر شناخته می شود و شاید مهم ترین ادات حصر، همین«ما» و«الاّ» و«لا» و«الاّ» باشد، «ما جائنی من القوم احد الاّ زید» یا در همین جا«لا تعاد الصلاة الاّ من ناحیة هذه الامور الخمسة» این عنوان حصر و ادات حصر دارد، نتیجه اش این می شود، در باب مفاهیم، در مسألۀ مفهوم و منطوق شما می گویید: مفهوم یک جمله است که در اثبات و نفی مخالف با منطوق و متغایر با هم هستند، اگر گفتیم که قضیه شرطیه دارای مفهوم است، معنای مفهوم این است که قضیۀ شرطیه دو تا قضیه است، نه یک قضیه، آن را از قضیه دیگر استخراج می کنیم، بدون اینکه اضافه به متکلم داشته باشد.

به عبارت روشن تر، اگر گفتیم: «اکرم زیدا ان جائک» دارای مفهوم است، معنایش این است که متکلم کأنّ دو تا جمله را در اختیار ما قرار داده، یکی گفته: «یجب اکرام زید ان جائک» یکی هم گفته «لا یجب اکرام زید ان لم یجئک» آیا این مفهوم یک چیزی است که به متکلم ارتباط ندارد، مثل همین تفسیر و توضیحی است که ما ذکر می کنیم؟ یا اینکه معنای ثبوت مفهوم این است که اصلا متکلم دو استعمال داشته، «یجب اکرام زید ان جائک، لا یجب اکرام زید ان لم یجئک» و شاهدش این است که شما در باب مفهوم و منطوق یکی از چیزهایی که آنجا یا در باب تعادل و ترجیح بحث می کنید، این است که اگر مفهوم یک روایتی با منطوق روایت دیگر معارضه داشت، اگر مفهوم ارتباط به امام ندارد، اگر مفهوم ارتباط به استعمال کننده ندارد، یعنی چه که مفهوم با منطوق بینشان معارضه پیدا بشود؟ مفهوم یک روایتی با منطوق روایت دیگری بینش معارضه بشود، در همان بحثی که مرحوم آخوند در کفایه می کند، «اذا خفی الاذان فقصّر و اذا خفی الجدران فقصّر» آن که القاء معارضه بین این دو تا عبارت می کند، وجود مفهوم برای هر یک از این دو عبارت است و الاّ اگر مفهوم نداشت یا مفهومش ارتباط به متکلم نداشت، اینها بینشان چه معارضه ای هست«اذا خفی الاذان فقصّر، اذا خفی الجدران فقصّر».

پس در باب مفهوم، اولا مسألۀ جمله مطرح است و ثانیا مفهوم از نظر استعمال در رابطۀ با متکلم است. کأنّ می توانیم بگوییم که متکلم گفته: «اذا لم یجئک زید لا یجب اکرامه». وقتی که در باب مفهوم این طور شد، در قضایایی که از نظر مفهوم اختلافی است، آیا قضیۀ شرطیه مفهوم دارد یا نه؟ قضیه وصفیه مفهوم دارد یا نه؟ قضیه غائیه مفهوم دارد یا نه؟ حتی قضیه شرطیه که در رابطۀ با مفهوم خیلی قوی است، عده ای از بزرگان و محققین قائل هستند به اینکه مفهوم ندارد، اینها روشن شد.

«لا و الاّ» به عنوان یکی از اداة حصر، احدی ظاهرا اختلاف نکرده در اینکه یا مفهوم دارد به عنوان یک قضیۀ مفهومیّه یا بعضی ها معتقدند که مفهوم دار نیست، لا و الاّ یک خصوصیتی دارد به عنوان ادات حصر، که شما می خواهید از آن به عنوان مفهوم نام ببرید، آن جزء منطوق است؛ یعنی در لا و الاّ

ص:278

یا قائل شده اند به اینکه یک منطوق و یک مفهوم یا قائل شده اند به اینکه دو تا منطوق است و اگر هر کدام از اینها باشد، چه عنوان مفهوم در کار باشد و چه عنوان منطوق باشد، این به عنوان یک قضیه ای که در رابطۀ با استعمال مطرح است، اضافه به متکلم و مستعمل داده می شود. همانطوری که در سایر مفاهیم، اگر قضیه شرطیه مفهوم داشته باشد، نمی توانیم آن جملۀ مفهومیه را از اسناد به متکلم دور کنیم، نمی توانیم بگوییم که ربطی به متکلم ندارد به عنوان جمله، همینطور در لا و الاّ یا به عنوان مفهوم مطرح است یا به عنوان بالاتر از مفهوم که عنوان منطوق است، این عنوان استعمال دارد، عنوان اضافه به متکلم دارد.

وقتی که«الاّ» را معنی می کنید، یعنی«و تعاد الصلاة» این به عنوان تفسیر نیست، این به عنوان تشریح نیست، این به عنوان جانشین لفظی اوست، حقیقت معنای«لا» و«الاّ» این است. «لا تعاد من شیء الاّ من هذه الامور الخمسة» خودش عبارت از دو تا جمله است، منتهی جمله دوم را ممکن است اسمش را جمله مفهومیه بگذارید و چون خود متکلم اینجا الاّ را بیان کرده، عرض کردم که عده ای قائل اند به این که این غیر از مفهوم است، مفهوم آن است که متکلم از دهانش بیرون نیامده، ولو اینکه استعمال کرده. اما اینجا را الاّ خودش گفته و الاّ جانشین لفظی«تعاد الصلاة» است.

پس در مسألۀ«قام زید و عمرو» هم اگر ما حرف ان قلت را بپذیریم، اینجا نمی توانیم بپذیریم.

اینجا مثل«قام زید و عمرو» دو تا جمله استعمالیه دارد، دو تا استعمال کلمۀ اعاده و کلمۀ صلاة مطرح است و اگر معنای«تعاد الصلاة» معنای اعم شد که خود ان قلت قائل است، روی اتحاد سیاق که آن هم خود ان قلت قائل شد، ما مجبوریم که صلاة را در هر دو عبارت، حمل بر معنای اعم کنیم و به آن کیفیتی که دیروز عرض کردیم این استعمال هم نمی شود عنوان مجازیت پیدا کند، این قانون است، این ضابطه ای است که هزاران فرع می خواهد از این ضابطه استفاده شود و اینجا جای استعمالات مجازیه وجود ندارد که ما استعمال مجازی را اینجا مطرح کنیم. لذا به نظر می رسد که استدلال اعمی به حدیث«لا تعاد» با اینکه در رابطۀ با حکم مطرح نیست، این استعمال فی حد نفسه خوب است، کما اینکه آن استدلال اولی که از طرف آنها ذکر کردیم، فی نفسه استدلال بدی نیست. اما دلیل سوم، دلیلشان را مطرح می کنیم تا جوابش بعد.

دلیل سوم اعمی در شرط صحت بودن ولایت برای عبادت

دو تعبیر در دو دسته روایات است، یکی این روایت معروفۀ«بنی الاسلام علی خمس، الصلاة و الزکوة و الصیام و الحج و الولایة و ما نودی احد بشیء مثل ما نودی بالولایة، فلو أنّ أحدا صام نهاره و قام دهره و قام لیله و حجّ دهره و تصدّق بجمیع ماله» در کفایه روایت را اینطوری نقل کرده که«و مات بغیر ولایة» اما در بعضی از این روایات، طور دیگری نقل شده که«لم یعرف ولایة ولیّ الله فیکون

ص:279

اعماله بدلالته لم یقبل له صوم و لا صلاة». استدلال اعمی به این روایت روی دو تعبیری است که در این روایت است که در ذیل دارد«و أخذ الناس بالاربع و ترکوا هذه» این هم جزء روایت است. یک جهت استدلالشان، به این«أخذ الناس بالاربع» است. گفته اند مقصود از ناس؛ یعنی غیر شیعیان ما، غیر قائلین به ولایت و امامت ما، آنها آمده اند آن چهار تای اول را گرفته اند، نماز و روزه و زکوة و حج را گرفته اند و«ترکوا هذه» این قسمت اخیر که«ما نودی أحد بشیء مثل ما نودی بالولایة» این قسمت اخیر را ترک کرده اند. امام می فرماید: غیر شیعیان ما، از نظر آن چهار تای اولی لنگی ندارند، اما اشکالشان در رابطۀ با این آخری است، اگر مسألۀ ولایت را که ظاهر هم همین است، جزء شرائط صحت عبادت بدانیم و بگوییم: ایمان و امامی بودن، در صحت عبادت شرطیّت دارد. چطور امام می فرماید: «أخذ الناس بالاربع» کی اینها أخذ به اربع کرده اند؟ اینها همانطوری که ولایت را ترک کرده اند، نماز هم ترک شده، روزه هم ترک شده، صوم و زکوة و حج هم ترک شده، پس چرا امام می فرماید که«فأخذ الناس بالاربع» با اینکه مسألۀ ولایت در صحت عبادت شرطیّت دارد.

البته این نکته را اینجا بگویم که در خود این روایت همانطوری که من عرض کردم، «فلو أحدا قام لیله و صام نهاره... لم یقبل له صوم و لا صلاة» کلمۀ عدم قبول ذکر شده بود، لکن عدم قبول در روایت معنایش عدم صحت است. اینکه ما کلمۀ قبول را در مقابل صحت مطرح می کنیم، مقصود از این روایت این معنا نیست و مخصوصا این جا که امام در مقام بیان این معناست که مقام شامخ امامت و ولایت را خیلی بالا ببرد، می خواهد خیلی برای امامت و ولایت حساب قائل شود. پس با این مقدمه و مؤخره و با این تعبیراتی که امام می فرماید: اینها همه ظهور دارد، در اینکه«لم یقبل له صوم و لا صلاة» معنایش عدم قبولی نیست که منافات با صحت نداشته باشد، صحیح است، اما قبول نمی شود، نه، ظاهر این است که«لم یقبل» یعنی«لم یصح له صلاة و لا صوم».

پس کسی در ذهنش نرود که چون در خود این روایت تعبیر«لم یقبل» کرده، مسألۀ ولایت و امامت شرطیّت در قبول دارد، نه شرطیّت برای صحت عمل. اگر شرطیّت برای صحت داشت، چطور امام می فرماید: «فأخذ الناس بالاربع؟» اینجا استدلال اعمی روی همین جهت است، باید بگوییم: «أخذ الناس بالصلاة»، صلاة یک معنای اعمی دارد که هم بر صحیح انطباق پیدا می کند و هم بر فاسد و اما اگر معنایش خصوص نماز صحیح بود، دیگر اخذ الناس بالاربع با این تعبیری که مربوط به خود امام(علیهم السلام) است، سازگار نیست.

در همین روایت مورد استدلال واقع شده، باز آن عبارت بعدی است که می فرماید: «فلو أنّ أحدا، صام نهاره و حجّ دهره و تصدّق بجمیع ماله» این کلمۀ«صام» را امام استعمال می کند. آیا مقصود این است که«صام نهاره بصوم صحیح» بصوم صحیح مقصود است، دیگر«لم یصح له صلاة و لا صیام» یعنی چه؟ اینکه تناقض بین صدر و ذیل می شود، تناقض بین شرط و جزاء می شود. پس مجبوریم که

ص:280

بگوییم: این صلاة چه در شرطش و چه در جزایش، مقصود یک معنای اعمی است و این معنای اعم هم منطبق بر صحیح است و هم منطبق بر فاسد است. امام بفرماید: «لو أن أحدا صام بالمعنی الاعم، لم یصح منه صوم بالمعنی الاعم». آن وقت از خود همین امر استفاده می کنیم که مسألۀ ولایت، شرطیّت در صحت عبادت دارد.

مرحوم آخوند دو اشکال به این استدلال کرده اند که یک اشکالشان قابل جواب است، اما یک اشکال مهمی کرده اند که ظاهرا آن اشکال قابل جواب نباشد و این استدلال اعمی را مورد مناقشه قرار می دهد.

پرسش:

1 - اشکال دوم بر استدلال اعمی به حدیث لاتعاد را بیان کنید.

2 - پاسخ استاد از اشکال یاد شده را توضیح دهید.

3 - دو تقریب اعمی را در دلیل سوم بیان کنید.

ص:281

درس یکصد و سی و یکم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

استدلال اعمی به روایت«بنی الاسلام علی الخمس»

یکی از روایاتی که قائلین به اعم به آن تمسک کرده اند، این روایت معروفه است«بنی الاسلام علی خمس یا علی الخمس» در تقریب استدلال عرض کردیم دو جای این روایت مورد استدلال است: یکی آن تعبیری که امام(علیه السلام) می فرماید: «فاخذ الناس بالاربع و ترکوا هذه» اشارۀ به اهل سنت است که اینها اخذ به چهار تا کرده اند، لکن مسألۀ ولایت را به طور کلی ترک کرده اند. یکی هم آن تعبیر ذیل روایت که باز خود امام فرمودند: «و لو ان احدا صام نهاره و قام لیله و حج دهره» تا آخر که«لم یقبل له صلاة و لا صیام» استدلال را عرض کردیم، مرحوم آخوند(ره) چون از قائلین به صحیح است در مقابل این استدلال دو جواب ذکر می فرمایند: جواب اولشان قابل مناقشه است ولی جواب دومشان جواب خوبی است. جواب اولشان این است که می فرمایند: شما قائلین به اعم بیش از این معنا را ثابت نکردید، که در این روایت این الفاظ در معنای اعم استعمال شده، بیش از این مقدار نتوانستید از این روایت استفاده کنید، «فاخذ الناس بالاربع ای بالصلاة بالمعنی الاعم بالزکاة بالمعنی الاعم بالصوم و الحج بالمعنی الاعم» و همین طور آن تعبیر خود امام«فلو ان احدا صام نهاره» صوم به معنای اعم است زیرا که اینها دارای ولایت نیستند و استدلال به روایت هم روی مبنای

ص:282

شرطیّت ولایت در صحت عبادت است. ایشان می فرماید شما همین مقدار از این روایت استفاده کردید که در این روایت این الفاظ در معنای اعم استعمال شده، اما این که استعمالش به نحو حقیقت یا به نحو مجاز است، شما از کجا ثابت می کنید که استعمال به نحو حقیقت است؟ ممکن است به نحو مجاز این الفاظ در این روایت در معنای اعم استعمال شده باشند، این حقیقی بودن استعمال را از چه راهی شما ثابت می کنید؟

عرض کردیم که اینجا محل جریان اصالة الحقیقه نیست. برای این که مراد روشن است و نحوۀ استعمال مشکوک است، شما از چه راهی ثابت می کنید که در معنای اعم به نحو حقیقت استعمال شده است؟ این جوابی است که مرحوم آخوند(ره) می دهند، ولی اگر نظرتان باشد ما در رابطۀ با حدیث«لا تعاد» گفتیم که این معنا که شما شنیدید که«الاستعمال اعم من الحقیقه» هر کجا پای استعمال آمد شما مسألۀ مجازیت را در آنجا بخواهید احتمال بدهید این مسأله کلیت ندارد، همه جا، جای استعمال مجازی نیست، لذا عرض کردیم که در حدیث«لا تعاد» با این که یک قاعدۀ فقهیه ای است که هزاران فرع می خواهد از آن استفاده بشود ما نمی توانیم بگوییم در این قاعده استعمال مجازی مطرح است، در ما نحن فیه هم مسأله اینطور است، چرا اینطور است؟

بیان عظمت امامت در روایت«بنی الاسلام علی الخمس» از امام(علیه السلام)

برای اینکه این روایت هدف مهمش این است که عظمت مقام ولایت را می خواهد بیان کند، روی فرضی که مقصود از ولایت همان امامت باشد، امامت ائمۀ معصومین که جزء مذهب ما شیعیان است. این روایت می خواهد عظمت مقام امامت را بیان بکند، آنقدر در این رابطه این روایت بالا می رود که می گوید اگر کسی یک عمر روزه بگیرد و تمام شبها تا به صبح نماز بخواند و تمام سالها به مکه برود و تمام اموالش را در راه خدا صدقه بدهد، اگر دارای این مقام نباشد و از مسألۀ ولایت و امامت ائمه(علیه السلام) حضّ و بهره ای نداشته باشد، نه نمازش درست است، نه روزه اش، نه حجش، نه زکات و صدقه اش، این سؤال پیش می آید، اینکه امام می فرماید: «لو انّ احد صام نهاره» شما مرحوم آخوند(ره) می گویید: صوم ممکن است در معنای اعم مجاز استعمال شده باشد، پس معنایش این است«لو ان احدا صام بصوم المجازی»، اگر کسی«صام بصوم المجازی، لم یقبل منه صوم»، این چه مسألۀ مهمی شد، صوم مجازی را قبول نکند، چه اهمیتی دارد؟ «لو ان احد صام نهاره» اگر شما بگویید یعنی بصوم المجازی، برای این که در معنای اعم استعمال شده، این چه عظمتی را برای مقام ولایت، اثبات می کند، می گوید: اگر کسی صوم مجازی داشته باشد، نماز مجازی داشته باشد، حج مجازی داشته باشد و قائل به ولایت نباشد، اینها از او قبول نمی شود، خوب نشود، صوم مجازی قبول نمی شود، چه اهمیتی دارد؟ چه دلالتی بر عظمت مقام ولایت و امامت دارد؟ باید مسأله اینطور

ص:283

باشد، «لو ان احدا صام بصوم الحقیقی و حج بالحج الحقیقی و تصدّق» یعنی زکات بدهد«بزکاة الحقیقیة» و قائل به ولایت نباشد«لم یقبل منه صوم و لا صلاة» آیا این قرینۀ بر این نیست که اینجا جای استعمال مجازی نیست، هر کجا که نمی شود انسان چشم را ببندد، بگوید«الاستعمال اعم من الحقیقة یمکن ان یکون الاستعمال مجازیا» این مجازی بودن با موقعیت این روایت و با آن هدفی که این روایت دارد کاملا منافات دارد، لذا این جواب مرحوم آخوند(ره) جواب درستی نیست.

(سؤال... و پاسخ استاد): دو حیث است، حیث مجازیت ارزش روایت را از بین می برد، اهمیت مقام امامت را از بین می برد، برای اینکه در بیان اهمیت امامت ما باید آنقدر پا را بالا بگذاریم که بگوییم نماز صحیح هم به درد نمی خورد، اگر بدون ولایت باشد، نه اینکه بگوییم نماز مجازی به درد نمی خورد، این چه دلالت دارد برای اینکه مقام ولایت بالاست، مجازی هیچ کجا بدرد نمی خورد، شما اگر بگویید نماز مجازی به درد نمی خورد، مسألۀ مهمی را مطرح نکردید، اما اگر گفتید نماز حقیقی بی ارزش است، صوم حقیقی بی ارزش است، این دلالت بر عظمت مقام ولایت می کند.

جواب دوم ایشان معنای روایت است، اینها را با هم مخلوط نکنید. در جواب اول فقط ما روی مسألۀ حقیقت و مجاز مشیء می کنیم، می گوییم«الاستعمال اعم من الحقیقة» جایش اینجا نیست، اینجا یک خصوصیتی دارد که باید معنای حقیقی باشد و الاّ ارزش مقام ولایت را روایت نمی تواند ثابت کند، این یک جهت بحث است. جواب دوم ایشان انصافا جواب خوبی است و قابل مناقشه هم نیست. مرحوم آخوند(ره) می فرمایند: شما که این روایت را مطرح کردید، تنها به دو تعبیر در ذیل روایت اکتفا نکنید، خوب است روایت را از همان اول معنا کنید، می فرماید«بنی الاسلام علی الخمس علی الصلاة، ما معنا هذه الصلاة؟» یعنی علی الصلاتی که اعم از صحیحه و فاسده است، یا این که چون رکن اسلام است، «و بنی الاسلام علیه» نمی خواهیم صحیحی باشیم تا این حرف را بزنیم، اعمی هم مجبور است این روایت را این طور معنا کند، وقتی به اعمی بگویند: «بنی الاسلام علی الصلاة» و بعد از او سؤال کنیم، آن صلاتی که رکن اسلام است آیا اعم از صحیح و فاسد است؟ یعنی نماز فاسد هم رکن اسلام است، یا این که اعمی هم نمی تواند تردید داشته باشد که آن صلاتی که رکن اسلام است، صلاة صحیحه است، کما این که در باب امتثال، اعمی نمی گفت که نماز فاسد به درد امتثال می خورد، اعمی هم می گوید: در مقام امتثال نماز باید صحیحا واقع بشود، لکن اعمی بودنش مربوط به مقام تسمیه است، مربوط به مقام نامگذاری است، نه مربوط به مقام امتثال و استحقاق عقوبت.

اینجا هم وقتی که یک صلاة را به عنوان یکی از ارکان خمسۀ اسلام مطرح می کنند، اعمی هم نمی تواند بگوید این نماز اعم از نماز صحیح و فاسد است، نماز فاسد چه رکنیتی برای اسلام دارد؟

ص:284

اول از صدر روایت این را باید معنا کنیم بعد به آن دو تعبیر بعدی برسیم، صدر روایت وقتی که می گوید: «بنی الاسلام علی الخمس: الصلاة» چاره ای نداریم، باید بگوییم«الصلاة، الصلاة الصحیحة و الزکاة، الزکاة الصحیحة و الصوم، الصوم الصحیح و الحج، الحج الصحیح» این به لحاظ صدر روایتی است تردیدی نیست، راجع به آن دو تعبیری که مورد استدلال قائل به اعم واقع شده بود، خود امام می فرماید: «فاخذ الناس بالاربع» اربع، الف و لامش الف و لام عهد ذکری است، یعنی آن چهارتایی که ما اول گفتیم، آن چهارتایی که اول به عنوان«بنی الاسلام علی الخمس» گفتیم الف و لام «الاربع» اشارۀ به آنها است. یعنی اهل سنت آن چهار تا را گرفتند، از خارج می دانیم که نمازهای اینها باطل است، برای این که اصلا استدلال و جواب از روایت هر دو روی این مبنا است؛ که مسألۀ ولایت در صحت عبادت دخالت و نقش دارد، چطوری بین این دو جمع کنیم؟

مراد از صحت در روایت«بنی الاسلام علی الخمس»

از یک طرف مبنای اسلام را نماز صحیح قرار داده و از طرفی ولایت هم در صحت دخالت دارد و از طرفی هم خود امام می فرماید: که اهل سنت به همین چهارتایی که من گفتم اخذ کردند و این چهارتا عبارت از نماز صحیح است، حل آن چگونه است؟ ایشان می گوید راه حل این است که بگوییم این«اخذ الناس بالاربع» معنایش«اخذ الناس بصلاة الصحیحة»، منتها صلاة صحیحۀ بحسب اعتقاد خودشان، آنها اخذ به نماز صحیح کردند، اما نه نماز صحیح پیش ما، نه نماز صحیح به حسب اعتقاد ما که مسألۀ ولایت را شرط صحت می دانیم نه، نماز صحیح به حسب اعتقاد خودشان و نظر و رأی خودشان، آیا غیر از این شما می توانید راه حلی پیدا کنید، در«بنی الاسلام علی الخمس» می شود تردید کرد که آن صلاتی که مبنای اسلام است، صلاة صحیح است؟ آنکه جای تردید نیست. جواب هم مبتنی بر شرطیّت ولایت در صحت است، آن هم که جای تردید نیست. «اخذ الناس بالاربع» الف و لامش اشارۀ به همین عهد ذکری و این چهار تا است که ذکر شده این هم تردید نیست، خوب اینها را وقتی با هم جمع کردیم، آیا راه حلی غیر از این ما می توانیم برای مسأله تصور بکنیم و بگوییم «اخذ الناس بالاربعه» آن هم معنایش این است«ای بصلاة الصحیحه»، اما دنبال کلمۀ صحیحه دیگر عندنا نیست، «ای صلاة صحیح عندهم و الزکاة صحیحه عندهم و الحج صحیح عندهم،» شما بگویید آخر این«عندهم» قدری مسأله را بعید می کند، می گوییم مگر بین فقهای خود ما در مسألۀ صلاة صحیح اختلاف وجود ندارد، یک کسی می گوید: سوره جزء نماز است، «اذا ترکها عمدا» نماز باطل است، بعضی از فقها معتقدند که سوره جزئیت ندارد برای نماز«و اذا ترکها عمدا لا تکون صلاة باطله» اینجا انظار خود ما هم در صحت اختلاف پیدا کرد، پس وقتی که ما می گوییم صلاة برای صلاة صحیحه وضع شده دیگر دنبالش«عندنا و عندهم» وجود ندارد و الاّ اگر عندنا و عندهم وجود داشته

ص:285

باشد در خود عندنا هم اختلاف است، نماز بدون سوره را یکی صحیح می داند، یکی باطل می داند.

کسی که نماز بدون سوره را صحیح می داند ما می توانیم به او بگوییم این نمازی که تو می خوانی «لیس من الاسلام». بگوید: چرا؟ بگوییم برای این که عقیدۀ ما این است که سوره جزئیت دارد، می گوید من به عقیدۀ شما چه کار دارم، من خودم هم مثل دیگران مجتهد هستم، پس معلوم می شود دنبال کلمۀ صحیحه عندنا و عندهم دیگر خصوصیت ندارد، اگر عندنا و عندهم خصوصیت نداشت، «اخذ الناس بالاربع» معنای کاملا صحیحی دارد، یعنی اهل سنت نماز صحیح را گرفتند. واقعا هم نماز صحیح را گرفتند، اما صحیح به حسب اعتقاد و نظریۀ خودشان و مجرد اینکه ما می گوییم صحیح به حسب نظر آنها، باطل به حسب نظر ماست، معنایش این نیست که دیگر«اخذ الناس بالاربع» در غیر نماز صحیح استعمال شده باشد، نه در نماز صحیح استعمال شده، منتها صحیح به حسب اعتقاد خودشان.

و در کلمۀ جملۀ بعدی«لو ان احدا صام نهاره» هم همین حرف را می زنیم، «ای صام بصوم الصحیح منتها الصحیح عنده نه صحیح عندنا» و عنده و عندنا دیگر دخالت در مسأله ندارد.

پس معنای روایت چنین می شود که همۀ این الفاظ را در معانی صحیحه استعمال کرده، از همان اول که شروع می کنیم، قرینه وجود دارد بر این که حتما مقصود صلاة صحیحه خواهد بود، این دو تعبیر بعدی هم در همان صحیح استعمال شده، منتها دنبال کلمۀ صحیح یک«عندهم» هم وجود دارد و«عندهم» و«عندنا» دیگر در معنای صلاة نقشی ندارد. پس این روایت در مقابل قائل به اعم که می گفت: صدرا و ذیلا در معنای اعم استعمال شده، به این کیفیت در معنای صحیح استعمال شده است، ما نمی خواهیم بگوییم حقیقتا در معنای صحیح استعمال شده، می خواهیم فقط جلوی استدلال مستدل را بگیریم. مستدل خیال می کرد که در این روایت در این دو مورد در معنای اعم استعمال شده، با این تقریب جلوی استدلالش را می گیریم، می گوییم: نه، در معنای اعم استعمال نشده بلکه در معنای صحیح استعمال شده است.

(سؤال... و پاسخ استاد): این طور تعبیرات در این سنخ روایات اصلا جا ندارد، مجاز که از همۀ اینها بالاتر است، جایش در اینجا نیست، تا چه رسد به غیر مجاز آنهایی که مقامشان از مجاز خیلی پایینتر و پست تر است. اینجا، جای حقیقت است، یک چیزهایی را می خواهند بگویند که با این استعاره و مجاز و استخدام و غیره قابلیت ندارد که این مسائل اینجا مطرح بشود، (عندهم) تقدیر نگرفتیم، گفتیم(عندنا و عندهم) دخالت ندارد، صحیح که ما می گوییم همان صحیح است، منتها شما می گویید: فقط پیش آنها صحیح است، می گوییم پیش آنها و پیش ما دخالت ندارد، صحیح مقصود است. و لذا در خود عندنا هم مختلف است، یک آقا می گوید: نماز بدون سوره صحیح است، یکی می گوید: نماز بدون سوره باطل است. شما«بنی الاسلام علی الخمس» را چطوری معنا می کنی؟

ص:286

پس نماز یعنی نماز صحیح، حالا در مصداق نماز صحیح اختلاف وجود دارد، همان طور که بین شماها اختلاف وجود دارد، بین همۀ ما و اهل تسنن هم این اختلاف است، که آنها ولایت را شرط صحت عبادت نمی دانند اما ما ولایت را شرط صحت عبادت می دانیم، یک چنین اختلاف مهمی بین ما و بین آنها وجود دارد.

استدلال اعمی به روایت«دعی الصلاة»

آخرین روایتی که آنها به آن تمسک کردند روایتی است که در باب احکام حیض مطرح است، خطاب به زن حائض است، می گوید: «دعی الصلاة ایام اقرائک» در ایام قرء و حیض باید نماز را کنار بگذاری، باید به صورت امر دعی، که ما می خوانیم«دعی الصلاة» نوشته اش دعی است، این روایت به دو نحو می شود مورد استدلال واقع بشود، چون دو احتمال در معنای روایت است و روی هر احتمال یک طور مخصوصی باید به روایت استدلال کرد: احتمال اول این است که بگوییم این روایت در مقام نهی زن حائض از خواندن نماز است، اما ما دو طور نهی داریم: یک نهی مولوی، که معنای نهی مولوی این است که آن منهی عنهش مبغوض مولا است و روی مبغوضیت نهی می کند و اگر هم شخصی مرتکب بشود، استحقاق عقوبت دارد، مثل«لا تشرب الخمر» که معنایش این است «تعلق نهی المولوی بشرب الخمر» و اگر کسی خدای ناکرده شرب خمر کرد، مبغوض مولا را مرتکب شده و در نتیجه استحقاق عقوبت بر ارتکاب شرب خمر دارد. یک نهی هم داریم که نهی ارشادی است، مثل این که رفیق شما می خواهد برای انجام کاری مسافرت برود به شما مراجعه می کند و مشورت می کند. شما می گویید: مسافرت نرو، این(نرو این مسافرت را) معنایش چیست؟ او را ارشاد می کنی، یعنی اگر بروی بی فایده خواهد بود، نه این که اگر بروی، چوب و کتک در کار است، مبغوض مرا مرتکب شدی. این روایت هم زن حایض را از خواندن نماز در ایام حیض نهی می کند، احتمال اول این است که ما این نهی را نهی مولوی بگیریم، یعنی خداوند به زن حایض می گوید: نماز خواندن تو در ایام حیض، حرمت نفسیه دارد، حرمت تکلیفیه و مبغوضیت ذاتیه دارد و اگر در حال حیض ایستادی نماز خواندی بدان چوب و کتک در کار است، استحقاق عقوبت در کار است.

در حقیقت«صلاة الحائض بمنزلة شرب الخمر» است همان طوری که نهی به شرب الخمر متعلق شده، نهی مولوی موجب ترتب استحقاق عقوبت، به نماز در حال حیض هم این طور متعلق شده باشد. روی این احتمال می گوییم: نهی متعلق به زن حائض شده و منهی عنه صلاة است، شما در جای خودش ثابت کردید که مکلف به چه چیزی مأمور به باشد و از چه چیزی منهی عنه باشد؛ باید در دائرۀ قدرت مکلف وارد باشد، یعنی مکلف بتواند او را انجام بدهد و بتواند او را ترک بکند و این

ص:287

قدرت نه تنها در مأمور به مدخلیّت دارد، در باب نواهی هم این قدرت معتبر است. قدرت شرط تکلیف است، حالا تکلیف می خواهد تکلیف به امری باشد، یا به نهی. این نهی متعلق به زن حائض شد، خارجا می دانیم که قدرت در متعلق تکلیف شرط است، از راه همین نهی ما استکشاف می کنیم که زن حائض هم می تواند در ایام حیض نماز بخواند و هم نمی تواند در ایام حیض نماز بخواند، یعنی می تواند نماز نخواند، مثل مسألۀ شرب خمر، پس از راه تکلیف، کشف قدرت می کنیم. در خارج می بینیم آیا نمازی که مقدور زن حایض در ایام حیض است، نماز صحیح است؟ زن حائض می تواند در ایام حیض نماز صحیح بخواند یا این که یکی از شرائط صحت نماز خلو از حیض است، خلو از حیض یکی از شرائط اتصاف نماز به«کونها صحیحتا» است. زن حایض به لحاظ این شرط، قدرت ندارد در حال حیض نماز صحیح را انجام بدهد حالا که قدرت ندارد پس چطور تکلیف به او متوجه است، مگر تکلیف مشروط به قدرت نیست، از اینجا باید ما استکشاف بکنیم که آن نماز منهی عنه برای حائض نمی تواند خصوص نماز صحیح باشد، برای این که نماز صحیح مقدورش نیست، نماز صحیح از دائرۀ قدرتش خارج است، پس چه نمازی مقدورش می باشد؟ نماز به معنای اعم، اگر نماز را به معنای اعم گرفتید این نهی مولوی از صلاة خطابا الی الحائض، معنای صحیحی پیدا می کند، اما اگر الصلاة معنایش صلاة صحیحه شد معنایش این است که این نهی که به این متوجه است نهی از امر غیر مقدور است، برای این که صلاة صحیحه برای زن حائض امکان ندارد، این تقریب استدلال بود.

جواب این است که همۀ این حرفهایی که شما زدید ما قبول می کنیم. اما آیا تالی فاسد این حرف را شما می پذیرید، شما می گویید آنچه بر زن حائض حرام است به لحاظ این که مقدورش است، نماز اعم از صحیح و فاسد است، خوب لازمه اش چیست؟ لازمه اش این است که اگر یک زن حائضی نماز چهار رکعتی ظهر را سه رکعت خواند که یک نماز فاسد قطعی است باید عمل محرّم انجام داده باشد، آیا شما ملتزم می شوید؟ برای این که می گویید نماز به معنای اعم منهی عنه است، همان طور که نماز صحیح اگر مقدورش بود منهی عنه بود. مطلق نماز فاسد هم بر او منهی عنه است، پس عمل محرّمی انجام داده برای این که صلاة به معنای اعم در خارج تحقق پیدا کرده و صلاة به معنای اعم منهی عنه و معاقب علیه است، آیا می شود این معنا را ملتزم شد؟ استدلال شما یک چنین لازمی دارد، هیچ کسی نمی تواند به این معنا ملتزم بشود که اگر حائض نماز فاسد با قطع نظر از حیض را مرتکب شد، عمل محرّم و مبغوضی را در خارج ایجاد کرده است، کسی نمی تواند این حرف را بزند، پس چه کنیم؟ در حقیقت مشکله ای پیش می آید، اگر بخواهیم صلاة در«دعی الصلاة ایام اقرائک» را صلاة صحیحه معنا بکنیم، می گویید صلاة صحیحه نسبت به زن حائض مقدور نیست، اگر بخواهیم به معنای اعم معنا بکنیم، نتیجه اش این می شود که اتیان نماز فاسد هم بر زن

ص:288

حائض جزء محرّمات شرعیه باشد. روی این احتمال در معنای روایت، در حالی که«لم یقل به احد» کی گفته زن حائض اگر نماز چهار رکعتی را سه رکعت عمدا خواند عمل حرامی را انجام داده و مبغوضی را مرتکب شده، پس این مشکل پیش آمده است.

عدم جواز استدلال اعمی و صحیحی به روایت

برای حل این اشکال مجبور هستیم که روایت را طور دیگری معنا کنیم که البته نتیجۀ این معنا این می شود که این روایت نه به درد اعمی و نه به درد صحیحی می خورد، یعنی نه قائلین به اعم می توانند به این روایت استدلال کنند نه قائلین به صحیح، حالا آن چیست؟ آن این است که بگوییم مقصود از صلاة در این روایت«الصلاة الصحیحه مع قطع نظر عن الحیض» یعنی نمازی که با قطع نظر از حیض، همۀ جهات صحت در آن وجود داشته باشد. پس اگر نماز چهار رکعتی را سه رکعت خواند، مشمول روایت نیست، نمازی که همۀ خصوصیات صحت در آن وجود دارد، فقط مسألۀ مانعیت حیض مطرح است و با قطع نظر از حیض«هذه صلاة صحیحة بتمام المعنا»، باید بگوییم مقصود روایت این است، «دعی الصلاة» یعنی نماز صحیح با قطع نظر از حیض این بر زن حائض محرم است، بر زن حائض مبغوض است، موجب استحقاق عقوبت است، روی این تقریبی که داریم ذکر می کنیم. ما گفتیم وقتی معنای روایت اینطور شد این روایت نه به درد اعمی می خورد نه به درد صحیحی، اما به درد اعمی نمی خورد برای این که ما فرض کردیم معنای روایت این است که با قطع نظر از حیض تمام اجزاء و شرائط باید در آن تحقق داشته باشد، اما اعمی که این حرف را نمی زند، او برای فاسد یک معنای وسیعی را قائل است، لذا معنای اعمی را که اعمی می گوید انطباق بر این معنا پیدا نمی کند، اینجا فرض صحت شده منتها صحت با قطع نظر از حیض، به درد صحیحی هم نمی خورد این روایت، چرا؟ برای این که صحیحی می گفت: در معنای نماز هم تمام اجزاء دخالت دارد و هم شرائط قسم اول. و مسألۀ خلوّ از حیض از شرائط قسم اول است، دیگر ربطی به قسم دوم که عدم ابتلا به مزاحم اقوا باشد یا مسأله قصد قربت و امثال ذلک ندارد، برای این که خلو از حیض مثل خلو از نجاست خبثیه در عبای شماست، مثل خلو از حدث است، پس این جزء شرائط قسم اول است و روی مبنای صحیحی قطعا دخالت در تسمیه دارد و چون قطعا دخالت در تسمیه دارد صحیحی نمی تواند بگوید در این روایت صلاة در صلاة صحیحه استعمال شده است، نه. آن صحیحه با قطع نظر از حیض است که از نظر صحیحی در مقام تسمیه به درد نمی خورد، روایت معنایش این است اما در مقام تسمیه اثری ندارد.

این اشکال در ذهن نیاید که این صحیحه با قطع نظر از حیض را با مطلب سابق در مسألۀ بنی الاسلام علی الخمس مقایسه کنید! این صحیحه با قطع نظر از معنایش این است، ما هم می گوییم

ص:289

باطل است، منتها یکی را جدا کردیم و گفتیم صحیحۀ با قطع نظر از حیض، اما به خلاف آنجا که می گفتیم«لو ان احدا صام یعنی صام بصوم الحقیقی منتها عند اهل السنة»، پس این تقریب استدلال به حدیث صحیح نیست، لکن یک تقریب دومی در کار است که فردا ان شاء الله عرض می کنیم.

پرسش:

1 - کیفیت استدلال اعمی به روایت«بنی الاسلام علی الخمس» را ذکر نمائید.

2 - مراد از صحت در روایت«بنی الاسلام علی الخمس» فوق را بیان کنید.

3 - استدلال اعمی به روایت«دعی الصلاة» چگونه است؟

4 - چرا استدلال اعمی و صحیحی به روایت جایز نیست؟

ص:290

درس یکصد و سی و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تقریب استدلال اعمی به روایت«دعی الصلاة»

یکی از روایاتی که اعمی ها به آن استدلال کردند، روایتی است که خطاب به حائض وارد شده، «دعی الصلاة ایام اقرائک» و گفتیم که به دو تقریب می شود به این روایت استدلال کرد: تقریب اول مبتنی بر این معنا بود که بگوییم صلاة زن حائض یک حرمت ذاتیه دارد، مثل سایر محرمات الهیه، همانطوری که شرب خمر و اکل المیته و امثالهما به واسطۀ مفسده ای که در آنها است، مبغوضیة للمولی دارند. و نهی مولوی به اینها تعلق گرفته و در مقابل ارتکابش هم استحقاق عقوبت وجود دارد. بگوییم صلاة زن حائض هم همین حکم را دارد که حرمتش حرمت ذاتی است، حرمت لاجل المبغوضیه است، تقریب استدلال درس گذشته روی این پایه بود که ملاحظه کردید. پس از بیان تقریب دوم معلوم می شود که ترجیح از نظر مفاد روایت با همین تقریب دوم است. تقریب دوم این است که نهی را نهی ارشادی بگیریم و بگوییم که شارع مقدس به همین عبارت دارد زن حائض را ارشاد می کند، به چه ارشاد می کند؟ به این ارشاد می کند که نماز در ایام حیض باطل است، ارشاد می کند به این که حیض مانعیت از صحت صلاة دارد و خلوّ از حیض شرطیّت برای صحت صلاة دارد. نظیر این در باب معاملات روایتی است که شیخ(ره) در باب بیع فضولی به آن استدلال

ص:291

می فرماید. آن روایت این است، «لا تبع ما لیس عندک» یعنی چیزی که ملک تو نیست، چیزی که در حیطۀ قدرت تو نیست و مأذون در فروش آن نیستی، این را«لا تبع». معنای«لا تبع» این نیست که بیعش حرام است، معنای«لا تبع»، «لا تشرب الخمر» نیست، معنایش این است که اگر مال مردم را برای خودت بفروشی. بدان که برای خودت واقع نمی شود، مال مردم را انسان نمی تواند برای خودش بفروشد، به بیعی که دخالت در تملیک و تملّک پیدا بکند، پس در حقیقت مثل این که تحلیل در این روایت این طور است، «لا تبع ما لیس عندک لان البیع لا یقع لک»، نه«لان البیع حرام شرعا» نه «لأن البیع مبغوض شرعا بل لان البیع مشروط بان یکون البائع مالکا او مأذونا من قبل المالک» چنین شرطی در صحت بیع دخالت دارد، آن وقت بگوییم همان طور که نهی«لا تبع لیس ما عندک» نهی ارشادی است و هدف از این ارشاد مدخلیّت رضایت مالک در صحت بیع است در«دعی الصلاة ایام اقرائک» هم همین طور است، یعنی زن حائض اگر نماز بخواند آن نماز صحیح واقع نمی شود، خالی از شرط خواهد بود، مشتمل بر مانع خواهد بود و نماز خالی از شرط یا مشتمل بر مانع«یکون فاسدا».

توجیه روایت«دعی الصلاة» بنابر نهی ارشادی

اولا ظاهر این است که مراد از روایت همین معناست و این را وقتی که در قالب اصطلاح می ریزند ممکن است کسی از شما سؤال علمی کند، که آیا حرمت صلاة بر زن حائض حرمت تشریعیه است یا حرمت ذاتیه؟ اگر ما«دعی الصلاة ایام اقرائک» را به معنای دیروز معنا کنیم، باید بگوییم حرمت، حرمت ذاتیه است مثل حرمت شرب الخمر و سایر محرمات می ماند، اما اگر به معنای دوم معنا کردیم حرمت، حرمت تشریعیه می شود، یعنی چه که حرمت، حرمت تشریعیه می شود؟ برای این که معنای دوم این است که نماز در حال حیض باطل است. آن وقت اگر زن حائض این نماز باطل را بخواهد انجام بدهد به عنوان این که شارع گفته، به عنوان این که مثل سایر ایام مأمور به است این تشریع کرده، یعنی«ما لیس من الشارع» را اسناد به شارع داده، شارع گفته این نماز باطل است، این نماز مقرّب و مأمور به نیست، حالا بیاید زن حائض نماز در حال حیضش را مثل سایر ایام بخواند، «بما انه مأمور به، بما انه مقرّب» این از نظر اسناد به شارع«ما لیس من الشارع» را مرتکب حرام شده، اما از نظر ذات عمل، ذات عمل حرمت و مبغوضیتی ندارد، ظاهر این است که نظر فقها هم در حرمت صلاة بر زن حائض همان حرمت تشریعیه است که معنای دوم این روایت است، نه حرمت ذاتیه که معنای اول باشد، لذا این احتمال بر احتمال سابق ترجیح دارد.

اعمی چطور می تواند به این روایت استدلال کند؟ اعمی یک حرفی دارد که صحیحی هم این حرف را قبول دارد و آن این است، می گوید که یک وقت شارع می گوید«الحیض مانع عن الصلاة»

ص:292

هیچ قید و شرطی در آن مطرح نیست، شما صلاتش را صلاة صحیحه هم معنا کنید، خیلی به جا است، «الحیض مانع عن الصلاة ای عن الصلاة الصحیحة» اعمی می گوید ما هم قبول داریم، کما این که اگر به صورت شرطیّت بیان بشود. بگویند«یشترط فی الصلاة خلوّها من الحیض» می توانید بگویید این صلاتش صلاة صحیح است، واقعا هم صلاة صحیح است، برای این که در صلاة صحیحه خلوّ از حیض دخالت و شرطیّت دارد. اعمی می گوید اگر مسأله به این صورت مطرح شده بود، ما نمی توانستیم به این تعبیرات استدلال بکنیم، بلکه چه بسا شما صحیحی ها می توانستید استدلال بکنید، اما وقتی که همین مفاد در قالب تکلیف ریخته شد؛ در قالب نهی ریخته شد ولو این که نهی ارشادی است، اما آیا نهی ارشادی یعنی معنای اولی نهی را از دست می دهد، یک معنای دیگری پیدا می کند؟ اگر در باب نواهی گفتیم«یشترط ان یکون متعلقاتها مقدورة للمکلف» آیا کسی به این معنا قیدی زده است که بگوید: «اذا کان النهی، نهیا مولویا» اما«اذا کان النهی نهیا ارشادیا» دیگر لازم نیست که متعلقش مقدور برای مکلف باشد؟ با این که«النواهی علی قسمین: مولویة و ارشادیه» این قدرتی که در متعلق نواهی به عنوان شرطیّت تکلیف دخالت دارد، آیا مربوط به نواهی مولویه است یا مربوط به مطلق نواهی است؛ چه مولوی و چه ارشادی باشد که در آن قدرت معتبر است؟

در یک مثال معمولی و روشن این مسأله را پیاده می کنیم: آیا طبیبی که مریضی را به صورت نهی ارشادی، از خوردن بعضی از چیزها نهی می کند، از چه چیزی می تواند او را نهی کند، اگر فعل یا ترک چیزی برای آن مریض مقدور نیست و از دایرۀ قدرتش بیرون است، آیا نهی ارشادی درست است و می تواند قاعدتا تحقق پیدا بکند؟ یا نهی ارشادی هم مال همان جایی است که این منهی عنه به نهی ارشادی در اختیار آن کسی است که ارشاد شده، یعنی می تواند به جا بیاورد، می تواند ترک کند. طبیب به او می گوید: ترک کن برای این که دخالت در سلامتی تو دارد، دخالت در معالجۀ تو دارد، پس در متعلق نواهی مطلقا ولو کانت بنحو الارشاد قدرت لازم است و الاّ اگر یک جایی آن منهی، آن مکلفی که نهی شده، اگر قدرت بر فعل ندارد یا قدرت بر ترک ندارد اینجا جای توجّه نهی ارشادی نخواهد بود، آن وقت روی این پایه استدلال پایه گذاری می شود، اعمی می گوید: اگر به جای«دعی الصلاة ایام اقرائک» می فرمود«الحیض مانع عن الصلاة» ما استدلال نمی توانستیم بکنیم. اگر می فرمود:

«یشترط فی صحة الصلاة خلوها من الحیض»، باز نمی توانستیم استدلال کنیم، اما وقتی که در قالب نهی مسأله مطرح شده، به حائض ولو به صورت ارشاد می گوید: نماز در ایام حیض نخوان، لازمه اش این است که حائض در ایام حیض هم بتواند نماز بخواند، هم نتواند نماز بخواند؛ باید مقدورش باشد و نمازی که می تواند مقدور حائض باشد فعلا و ترکا آن نماز به معنای اعم است، اما نماز صحیح که مقدور حائض نیست، حائض هرچه بر سر خودش بزند بگوید: من می خواهم خدا را با نماز صحیح در حال حیض عبادت کنم، قدرت بر این معنا ندارد، نمی تواند نماز صحیح در ایام

ص:293

حیض به جا بیاورد، پس چون نماز صحیح مقدور او نخواهد بود، لا محاله باید یک نمازی متعلق نهی باشد که بتواند طرف قدرت زن حایض قرار بگیرد که همان نماز به معنای اعم است. حایض بر نماز به معنای اعم قدرت بر ایجاد دارد و قدرت بر ترک دارد، نماز به معنای اعم، مقدور است برای این زن، لذا این«دعی الصلاة ایام اقرائک» به ملاحظۀ این که در قالب امر و نهی مسأله مطرح شده و امر و نهی نیاز به مقدوریت مأمور به و منهی عنه دارد، می گوییم«دعی الصلاة ایام اقرائک» یک معنای اعمی را اراده کرده، «و الاّ لا یکون مقدورا للمکلف» این استدلال به این کیفیت است.

عدم جواز حمل روایت بنابر استعمال مجازی

اگر کسی این حرف را بزند که این استعمال مجازی است. عرض کردیم جای مجاز اینجا نیست و نمی توانیم مسألۀ مجاز را مطرح کنیم. ولی اشکال دیروز به این تقریب هم وارد خواهد بود که اگر شما«دعی الصلاة» را به معنای اعم گرفتید لازمه اش این است که اگر زن حایض به عنوان نماز ظهر چهار رکعتی ایستاد و دو رکعت نماز ظهر خواند به قول شما این هم باید حرام باشد، یا این که بگوییم این اشکال اینجا توجه پیدا نمی کند، برای خاطر این که اینجا گرچه قدرت در متعلق معتبر است، اما چون جنبۀ ارشاد دارد معنایش همان«الحیض مانع من الصلاة» می شود، معنایش«یشترط فی صحة الصلاة خلوها من الحیض» می شود، کما این که در همان«لا تبع ما لیس عندک» هم مسأله این طور است، اینجا ما می گوییم که لا تبع به لحاظ نهی باید بیع مقدور باشد برای مکلف. و بیع صحیح نمی تواند مقدور مکلف باشد. چه موقع کسی می تواند مال مردم را برای خودش به عنوان بیع صحیح معامله کند؟ این بیع صحیح تحقق پیدا نمی کند، در عین این که این بیع در لا تبع به معنای اعم است و چاره ای غیر از این نیست، ولی به لحاظ این معنایی که ما کردیم کأن اینطوری می شود، می گوید: «لا تبع ما لیس عندک لان البیع لا یقع صحیحا» اگر این تحلیل در کنار«لا تبع ما لیس عندک» باشد که معنای ارشاد عبارت از همین معنا است. دیگر شما نمی توانید بگویید اگر لا تبع یک معنای اعمی را می گوید لازمه اش این است که اگر انسان مال غیر را به یک معامله ای بردارد که با قطع نظر از مال غیر بودن، فساد دارد؛ این هم باید داخل در دایرۀ نهی باشد. می گوییم: نهی به اعم تعلق گرفته اما نه نهی مولوی، نهی ارشادی است و این نهی ارشادی معلّل است و علتش هم این است که«لأن البیع لا یقع صحیحا» به زن حایض هم می گویند زن حایض تو نماز نخوان در ایام حیض. «لان صلاتک لا تقع صحیحة» آن صلاتی که می خواهد صحیح و یا غیر صحیح واقع بشود، آن صلاتی است که همه خصوصیات در آن وجود دارد، غیر مسألۀ حیض. و الاّ اگر نماز چهار رکعتی را دو رکعت خواند این دیگر به حیض ارتباط ندارد. در غیر زمان حیض هم اگر این معنا تحقق پیدا بکند اتصاف به صحت ندارد، لذا می شود روی این تقریبی که عرض کردیم اگر این نهی، نهی ارشادی شد که ظاهر هم همین

ص:294

است یک دلیل نسبتا خوبی برای اعمی واقع بشود.

استدلال اعمی به صحت نذر در عبادات مکروه

آخرین دلیل اعمی عبارت از این است که یک نوع از عبادات به نام عبادات مکروه شناخته شده و یکی از مصادیق این عبادات مکروه، صلاة فی الحمام است، همانطوری که اکثرا مثال می زنند، مرحوم آخوند(ره) هم در کفایه مثال زده، صلاة در حمام مکروه است. نه به معنای آن کراهت معموله بلکه به معنای اقلیت ثواب و انحطاط رتبۀ نماز از نماز در مسجد و حتی از نماز در خانه که صلاة در حمام رتبه اش از نماز در خانه و بالاتر، نماز در مسجد منحط و پایینتر است، اگر کسی نذر کرد که«ان لا اصلی فی الحمام» که در حمام نماز نخواند، به لحاظ اینکه این مکروه است، کسی دید اگر نذر نکند چه بسا ممکن است در حمام نماز بخواند و گرفتار کراهت به معنای اقلیت ثواب بشود، لذا متوسل به نذر شد، گفت«لله علیّ ان لا اصلی فی الحمام» اولا یک بحث این است که این نذر صحیح و منعقد است یا نه؟ ظاهر این است که فقها قائل به این معنا هستند که این نذر صحیح است، که البته معنای صحتش این است که رجحانی که در متعلق امر ملاحظه شده، رجحان در مقابل ترک نیست، بلکه رجحان بالاضافه بشیء آخر هم کفایت می کند. به عبارت روشنتر این صلاة در حمام را اگر شما مقایسه کنید با عدم الصلاة رأسا، که اصلا کسی نماز نخواند، این صلاة در حمام مرجوحیتی در مقابل ترک ندارد، در این رابطه اگر کسی بخواهد نذر بکند، نذرش باطل است، اما یک وقت صلاة در حمام را با مقایسۀ با صلاة در دار و صلاة در مسجد مقایسه می کنید، اینجا نذرش درست است یعنی در حقیقت این آدمی که می گوید«لله علیّ ان لا اصلی فی الحمام» دنبالش می گوید بل«اصلی فی الدار او فی المسجد» آن وقت صلاة در حمام عدمش رجحان دارد، برای این که عدم صلاة در حمام یعنی صلاة در دار، یعنی صلاة در مسجد و صلاة در دار راجح است نسبت به صلاة در حمام، صلاة در مسجد راجح است نسبت به صلاة در حمام، لذا فقها قائل هستند به اینکه این نذر درست است و انسان می تواند نذر بکند که«ان لا اصلی فی الحمام» این معنا را هم فقها قبول دارند، پس یک چیزی را که قبول دارند اصل انعقاد نذر است. یک چیز دیگری را که فقها قبول دارند این است، که این آدمی که به این کیفیت نذر کرد اگر بعد از نذرش برود و در حمام نماز بخواند این مخالفت نذر و حنث نذر کرده و حنث نذر جایی که عمدی باشد کفاره دارد، فقها گفتند اگر این برود بعد از نذر در حمام نماز بخواند، مخالفت با نذر است، این حنث نذر است«یترتب علیه ما یترتب علی مخالفة النذر»، اعمی می خواهد از اینها بهره برداری بکند، می گوید که اول ما بیاییم حساب این نماز در حمام را برسیم بعد از نذر، آدمی که نذر کرد به دنبال او«یجب الوفاء بنذر» و می توانیم به جای«یجب الوفاء بنذر» بگوییم«یحرم مخالفة النذر» مخالفت نذر حرام است، خوب مخالفت نذر به چه تحقق پیدا می کند؟

ص:295

به نماز در حمام، پس نماز در حمام مخالفت نذر است، مخالفت نذر که حرام شد صلاة در حمام حرام می شود، اگر حرمت به عبادت متعلق شد. حرمت متعلق به عبادت اقتضای فساد می کند، پس صلاة در حمام اگر حرام شد لازمۀ حرام بودنش فاسد بودن این نماز است، برای خاطر این که نهی متعلق به عبادت یقتضی فاسد عبادت را، محققین در باب عبادت اینطوری گفتند، ولو این که در باب معامله نهی اقتضای فساد ندارد مگر آنجاهایی که ارشاد به فساد باشد، اما نهی متعلق به عبادت را محققین مقتضی فساد می دانند.

در نتیجه این نماز در حمامی که بعد از مخالفت نذر تحقق پیدا می کند«لا محالة تکون فاسدة» آیا می شود نماز صحیحی بعد از نذر در حمام تحقق پیدا کند، هر نمازی در حمام تحقق پیدا بکند مخالفت نذر است و حرام است و حرمتش هم موجب بطلان. پس صلاة در حمام بعد النذر لا محالة فاسد، حالا که فاسد شد، جای این سؤال است که عمل فاسد چطور می تواند مخالفت نذر باشد، مگر این شخص چه نذر کرده که عمل فاسد مخالفت با این نذر شناخته می شود؟ اعمی می گوید ما چاره ای نداریم که بگوییم اینکه می گوید«لله علیّ ان لا اصلی» مقصود مصلی نباید صلاة صحیحه باشد، برای این که اگر صلاة صحیحه را نذر کرده باشد که ترک بکند، پس چرا می گویند این نماز فاسد مخالفت با نذر است، این نماز فاسد را چرا حنث نذر تلقی می کنند.

مخالفت نذر در عبادت مکروه

از این که خواندن این نماز فاسد مخالفت با نذر است، کشف می کنیم که این کلمۀ«لا اصلی» که در صیغۀ نذر واقع شده معنای صلاتش خصوص صلاة صحیحه نیست، بلکه معنای نماز یک معنای اعم است به شهادت این که نماز فاسد، مخالفت با این نذر شناخته می شود و اگر معنای«ان لا اصلیه» معنای صلاة، صلاة صحیح بود؛ آیا درست بود که ما این حرف را بزنیم بگوییم من نذر کردم که نماز صحیح نخوانم؟ شما این نماز فاسد را به عنوان مخالفت نذر به حساب من می گذارید. من نذر نخواندن نماز صحیح را کردم، شما آمدید خواندن نماز فاسد را به حساب مخالفت نذر به حساب من می گذارید، پس از این حنثی که به واسطۀ نماز فاسد تحقق پیدا می کند یستکشف که«ان لا اصلی» معنایش خصوص صلاة صحیحه نیست بلکه معنایش اعم از صحیح و فاسد است.

در همین رابطه یک استفادۀ دیگر هم اعمی می کند که اگر انسان چیزی را نذر کرد یکی از شرائط صحت نذر این است که خود نذر سلب قدرت از نذر کننده نکند. اگر یک جای خود نذر دست نذر کننده را می بندد و از او سلب قدرت می کند، این نذر نمی تواند منعقد شود، نذر جایی منعقد می شود که بعد از نذر هم ناذر، هم می تواند موافقت با نذر را انجام بدهد، هم می تواند مخالفت با نذر بکند، اما آنجایی که دستش بسته می شود به واسطۀ خود تعلق نذر، باید بگوییم این نذر نمی تواند انعقاد

ص:296

پیدا بکند و صحیح باشد و می گوید در ما نحن فیه همین طور است، اگر شما«لله علیّ ان لا اصلی» را صلاتش را به معنای اعم بگیرید، اینجا نذر از شما سلب قدرت نمی کند، نماز به معنای اعم بعد از نذر هم مقدور برای ناذر و نذرکننده است. اما اگر صلاة را مساوق با صلاة صحیح گرفتید، بعد از آن که نذر خاتمه پیدا کرد از شما سلب قدرت شد، برای این که شما قدرت ندارید نماز صحیح را در حمام انجام بدهید، اگر خدای ناکرده این نذر کننده آدم بدی باشد، می خواهد در حمام برود نماز بخواند، برای این که هر نمازی را که در حمام انجام می دهد، باطل است. این نذر کرده که نماز به معنای نماز صحیحه در حمام واقع نشود، لذا اگر مقصود از صلاة، صلاة صحیحه باشد یک تالی فاسدی که اینجا لازم می آید عبارت از این است که نذر از نذر کننده سلب قدرت می کند و چنین چیزی موجب عدم انعقاد نذر می شود.

پس خلاصۀ استدلال اعمی در آخرین دلیل این است که«لله علیّ ان لا اصلی فی الحمام» به معنای صلاة صحیح است و الاّ دو تا تالی فاسد دارد: تالی فاسد اولش این است که شما نماز فاسد را بخواهید موجب مخالفت نذر و حنث نذر شود. تالی فاسد دومش این است که نذر از نذر کننده سلب قدرت می کند و چنین نذری نمی تواند صحیحا منعقد شود. اشکالاتی به خود این دلیل وارد است که اصلا ریشۀ استدلال را از بین می برد، اما یک اشکال خیلی مهم مطرح است، که این مسألۀ نذر چطور باید حل شود؟ با توجه به این که آن ناذر مسلم مقصودش نذر صلاة صحیح است و با توجه به این که همان نماز در حمام هم حنث نذر است و نذر هم سلب قدرت نباید بکند. ان شاء الله بعدا وارد این بحث می شویم.

پرسش:

1 - تقریب استدلال اعمی به روایت«دعی الصلاة» را بیان کنید.

2 - توجیه روایت«دعی الصلاة» بنابر نهی ارشادی چگونه ممکن است؟

3 - چرا جایز نیست روایت را بنابر استعمال مجازی حمل کنیم؟

4 - کیفیت استدلال اعمی به صحت نذر در عبادات مکروه را تشریح کنید.

ص:297

درس یکصد و سی و سوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

صحت انعقاد نذر در عبادات مکروه

آخرین دلیلی که اعمی به آن استدلال کرده بود این بود که اگر کسی نذر کند در مواضع مکروهه مثل حمام نماز نخواند، فقها گفته اند: بلا اشکال این نذر منعقد می شود. اگر به دنبال این نذر در حمام نماز بخواند، حنث نذر و مخالفت نذر تحقق پیدا می کند. در حالی که مستدل می گوید: این در صورتی است که ترک«صلاة» متعلق نذر واقع شده و مقصود اعم باشد، برای خاطر این که اگر کلمۀ «صلاة» برای خصوص«صلاة» صحیحه وضع شده باشد و مقصود همان معنای موضوع له«صلاة» باشد؛ به مجرد این که نذر به ترک او تعلق گرفت، لازمه اش این است که مخالفت نذر حرام باشد و مخالفت نذر، به«صلاة» در حمام تحقق پیدا می کند. در حقیقت حرمت تعلق به عبادت می گیرد و اگر حرمت متعلق به عبادت شد، فساد عبادت را اقتضاء می کند و اگر عبادت فاسد شد، نمی تواند مخالفت نذر قرار بگیرد، برای این که شما می گویید: کلمۀ«صلاة» برای«صلاة» صحیحه وضع شده است. پس نمی شود نماز فاسد به عنوان حنث نذر مطرح بشود، این یک تالی فاسد. تالی فاسد دومش این است که نذر در مواردی تحقق دارد که خود نذر، موجب سلب قدرت از نذرکننده نشود.

در اینجا اگر مسألۀ«صلاة» صحیحه مطرح باشد لازمه اش این است که نذر از ناذر سلب قدرت

ص:298

می کند، برای این که بعد از تعلق نذر، دیگر نمی تواند نماز صحیح در حمام انجام بدهد، آنچه نماز در حمام بعد النذر واقع می شود، لا محاله اتصاف به فساد دارد. «فلا یقدر الناذر علی الاتیان بالصلاة الصحیحة» و این عدم قدرت از ناحیۀ خود نذر آمده است. نذری که موجب سلب قدرت باشد، نمی تواند صحیحا واقع بشود.

اشکالات بر استدلال اخیر اعمی

در رابطۀ با دلیل اعمی چند اشکال داریم و لازمۀ اشکالات، بطلان استدلال است لذا استفاده ای که اعمی از این دلیل می خواهد بکند، به هم می خورد. اما یک بحث مهمی داریم راجع به این که مسألۀ نذر در این مورد چطور حل می شود؟ این خودش یک بحث مستقلی است کاری به مسألۀ اعمی و صحیحی هم ندارد. یک اشکال این است، می گوییم: شما بالاخره از این استدلال چه نتیجه ای گرفتید؟ بر فرض که همۀ مراحل استدلال شما تمام باشد، آیا ماحصل این استدلال و نتیجۀ این استدلال چیست؟ از استدلال نتیجه گرفتید که در مثال نذر، وقتی که کسی نذر می کند«لله علیّ ان لا اصلیّ فی الحمام» این«اصلی» در معنای اعم استعمال شده، در مقام نذر به این کیفیت به قول شما لا محاله در معنای اعم استعمال شده، مگر مدعای شما این مطلب است؟ مدعای شما این است که کلمۀ «صلاة» به حسب وضع واضع و به حسب وضع شارع برای معنای اعم وضع شده است؟

دلیل شما این است که در این مثال نذر، ما چاره ای نداریم جز این که بگوییم: کلمۀ«صلاة» در«لله علیّ ان لا اصلی» در معنای اعم استعمال شده، چرا چاره ای نداریم؟ برای خاطر همان دو تالی فاسدی که شما ذکر کردید، یکی این که اگر این طور نباشد، حنث نذر تحقق پیدا نمی کند و یکی این که اگر این طور نباشد سلب قدرت از ناذر می شود، این دو قرینه اقتضاء دارند که«صلاة» در«لله علیّ ان لا اصلی فی الحمام» در معنای اعم استعمال شده، «یمکن ان یکون الاستعمال مجازیا»، اینجا را شما به حدیث لا تعاد نمی توانید تشبیه بکنید! ما گفتیم: حدیث لا تعاد جای استعمال مجازی نیست، «لا صلاة الاّ بطهور» جای استعمال مجازی نیست، برای این که از حدیث لا تعاد هزاران فرع می خواهد استفاده بشود، در«لا صلاة الاّ بطهور»، شارع در مقام تفهیم یک قاعدۀ کلیه ای است، اما «لله علیّ ان لا اصلی» دیگر به شارع ارتباط ندارد، آن دیگر به قاعده و ضابطۀ فقهیه ارتباطی ندارد، استعمالی است که از مکلّف در مقام نذر واقع شده، حالا اگر از مکلّف یک استعمالی در مقام نذر مجازی واقع بشود به کجا لطمه می خورد، به کجا اشکال وارد می شود؟ به خاطر این دو قرینه که شما ذکر کردید، می گوییم: این«صلاة» در معنای اعم استعمال شده است، مدعای شما وضع شارع است، کلمۀ«صلاة» برای معنای اعم است، دلیلتان می گوید: «صلاة» در کلام مکلّف در مقام نذر، به این کیفیت استعمال در اعم شده، آیا این دو با هم می خواند؟ این مدعا با دلیل قابل تطبیق است و می تواند

ص:299

این مدعا را ثابت بکند؟ پس اولین اشکال این است که این دلیل اصلا بر مدعای شما قابل انطباق نیست مدعای شما مسألة و دلیل شما مسألة آخری.

اشکال دوم به این استدلال به این صورت است؛ شما می گویید: «لله علیّ ان لا اصلی» این«صلاة» به معنای اعم است، می گوییم: نماز فاسد را هم می گیرد؟ می گویید: بله، معنای اعم به همین لحاظ است، می گوییم: آیا یک فاسد خاص یا مدعای شما شامل هر فاسدی است، شما که معنای اعم را ادعا می کنید، اعم از صحیح و فاسد، می گویید: هر فاسدی منتها مسألۀ ارکان را کنار می گذارید، می گویید:

ارکان دخالت در مسمی دارد بدون ارکان کلمۀ«صلاة» صدق نمی کند. اما اگر ارکان وجود پیدا کرد، سایر اجزاء و شرائط هر کدام لنگ باشد فاسد هست، اما عنوان«صلاة» هم تحقق دارد، می گوییم: لابد چنین چیزی را ادعا می کنید، می گویید: «لله علیّ ان لا اصلی ای بصلاة اعم من ان تکون صحیحة او فاسدة»، اگر این طور شد سؤال می کنیم: پس اگر کسی در حمام رفت و بعد از نذر، نماز چهار رکعتی ظهر را سه رکعت خواند، این حنث نذر کرده یا نه؟ «مسألة فقهیة»، آیا با این سه رکعت خواندن مخالفت نذر حاصل می شود یا نه؟ اگر بگویید: مخالفت نذر حاصل می شود هیچ فقیهی تفوه به این معنا نکرده و نمی تواند بکند که اگر کسی در حمام یک نماز فاسدی را انجام داد، این مخالفت نذر تحقق پیدا می کند. هیچ کس نمی تواند این حرف را بزند. اگر بخواهید بین فاسدها فرق بگذارید، بگویید: فساد نماز در حمام دو جور امکان دارد: یک وقت فساد نماز در حمام برای خاطر کسر یک رکعت است، مثل همین مثالی که زده شد، یک وقت فساد نماز در حمام برای خاطر نذر است و برای تعلق نذر فاسد است، بین فاسدها فرق بگذارید، بگویید: جایی که فسادش برای خاطر تعلق نذر باشد عنوان«صلاة» صادق است، اما جایی که فسادش برای خاطر کمبودهای دیگر در نماز باشد «هذا لیس بصلاة»، آیا شما چنین ادعایی را می توانید بکنید؟ یعنی در اعمی ها می تواند کسی پیدا بشود، بگوید: مقصود ما از اعم، اعم از فاسد است، اما نه هر فاسدی. پس کدام فاسد؟ آن فاسدی که برای خاطر تعلق نذر فاسد شده باشد. اگر در عنوان بحث صحیح و اعمی کسی این حرف را بزند، شاید مورد تمسخر و استهزاء قرار بگیرد.

حکم مخالفت نذر در عبادت فاسد

پس یا باید شما این طور ملتزم بشوید که اگر کسی نماز چهار رکعتی را در حمام سه رکعت خواند فاسدا، «به یتحقق مخالفة النذر»، احکام مخالفت نذر بار می شود که یکی از احکام مخالفت نذر مسألۀ کفاره است. مخالفت نذر مثل افطار در ماه رمضان فقط مسألۀ حرمت نیست، این کفاره بر مخالفت نذر ترتب پیدا می کند، آیا می شود کسی این حرف را بزند؟ یا باید بگویید: بین فاسدها فرق وجود دارد، «فاسد لاجل تعلق النذر» یک طرف و فاسدهای دیگر که دامنۀ وسیع دارد یک طرف

ص:300

دیگر و بگویید: ما که اعمی هستیم به لحاظ استدلال به مسألۀ نذر، فاسدی را داخل در دایرۀ اعم می دانیم که فسادش لاجل تعلق النذر باشد، اما آن فاسدهای دیگری که مصادیق زیادی دارد و فسادش برای خاطر فقدان بعضی از اجزاء و یا بعضی از شرائط دیگر است، آنها داخل در دایرۀ اعمی نخواهد بود. این هم که شاید موجب استهزاء باشد. لذا اشکال دوم به اینها این است که ما نمی توانیم این حرف را بزنیم، که متعلق نذر در«لله علیّ ان لا اصلی فی الحمام»، «صلاة» اعم از صحیح و فاسد است. علاوه بر این که ترک نماز فاسد، اصلا در حمام رجحان ندارد تا نذرش منعقد بشود. مگر شما نمی گویید: که متعلق نذر باید رجحان داشته باشد؟ آیا نخواندن نماز فاسد در حمام رجحان دارد؟ که نماز چهار رکعتی را وقتی انسان می خواهد سه رکعت بخواند، بگوییم: این نماز فاسد سه رکعتی بین حمام و غیر حمام فرق می کند، اگر این نماز فاسد سه رکعتی را در حمام نخوانید، این رجحان دارد.

چه رجحانی دارد؟

آخرین اشکال به این استدلال این است: ما اگر استدلال شما را قبول کردیم. اما سؤالی از شما می کنیم و آن این است که این مثالی را که شما در رابطۀ با نذر به آن استدلال می کنید، این است، «لله علیّ ان لا اصلی فی الحمام» که کلمۀ«اصلی» را به اطلاق ذکر بکند؛ یعنی هیچ قیدی برایش نیاورد، هیچ خصوصیتی برای«اصلیّ» ذکر نکند، فرض هم کردیم که استدلال شما تمام و درست است، لکن اگر کسی نذر کرد و گفت: «لله علیّ ان لا اصلی صلاة صحیحة فی الحمام»، سؤال اول ما از شما این است که اولا این نذر درست است یا نه؟ صحت این نذر روشن است، برای همان نکته ای که من عرض کردم. شما اگر بگویید: «لله علیّ ان لا اصلی» و«صلاة» را بخواهید به معنای اعم معنا کنید، جای این اشکال است که ترک«صلاة» به معنای اعم، که شامل فاسد هم می شود، چه رجحانی دارد؟

لازمۀ این که به معنای اعم است، این است که فاسد را هم بگیرد، آن وقت ترک نماز فاسد در حمام چه رجحانی دارد که نذر منعقد بشود؟ مع ذلک ما این اشکال را به شما نکردیم، چون از اشکالات خودمان صرف نظر می کنیم و مثالی آوردیم که این اشکال به آن وارد نیست، «لله علیّ ان لا اصلی صلاة صحیحة فی الحمام» و اصلا قابل مناقشه نیست. حالا که نذر منعقد شد شما بفرمایید:

این دو تالی فاسدی که در استدلال ذکر کردید آیا در این مثال وجود دارد یا ندارد؟ وقتی می گویید:

«لله علیّ ان لا اصلی صلاة صحیحة» و به دنبال این نذر وقتی در حمام نماز می خواند«صلاته لا تکون صحیحة». حالا که صحیح نیست پس چطور آن را حنث نذر و مخالفت با نذر شمردند؟ به علاوه این نذر سلب قدرت می کند همان طوری که شما ذکر کردید. شما اعمی ها این مثال را قبول دارید که اگر گفت: «لله علیّ ان لا اصلی صلاة صحیحة فی الحمام»، اعمی که نمی تواند منکر صحت این نذر بشود، شما که این نذر را صحیح می دانید بفرمایید: این دو اشکال را چطوری حل می کنید؟ هر جوری که شما این دو اشکال را در این مثال حل کردید در مثال خودتان هم ما همان جور اشکال

ص:301

را حل می کنیم. اگر بگویید: این اشکال به ما وارد نیست شما با ما چه فرقی می کنید؟ کسی که می گوید: نماز برای اعم وضع شده، معنایش این است که هیچ وقت نمی شود نماز را موصوف به صحت بکند، نمی تواند بگوید: جایز نیست برای اعمی که صحیحه را وصف«صلاة» قرار بدهد. در ماهیّت«صلاة»، وقتی به عنوان وصف مطرح است می گوید: «لله علیّ ان لا اصلی صلاة» این صلاة در اعم استعمال شده، صحیحة قید احترازی است، فرد فاسد را بیرون می کند، مثل این که شما می گویید: «الانسان العالم»، انسانش در اعم استعمال شده، عالم به عنوان قید احترازی، انسان جاهل را خارج می کند، این هم می گوید: «صلاة» معنای اعم، «صحیحة» قید احترازی فاسدش را خارج می کند. پس شما که نمی توانید بگویید: این نذر باطل است، این نذر صحیح است. حالا که نذر صحیح است این دو اشکال در این دو مثال چطوری قابل حل است، هر جوری شما حل کردید ما هم در«لله علیّ ان لا اصلی» به همان کیفیت اشکالها را حل می کنیم.

حل مسألۀ نذر در عبادت مکروه

پس در حقیقت آن چه که در این اشکال به اعمی می گوییم این است که این اشکال تو مشترک الورود است، منتهی تو مثال را روی«لله علیّ ان لا اصلی» قرار دادی، ما گفتیم: عین همین اشکالها در یک مثال دیگری که مورد قبول خود شما اعمی ها هم است، پیاده می شود و آن«لله علیّ ان لا اصلی صلاة صحیحة فی الحمام» است. این از نظر اشکالاتی که استدلال را ساقط می کند و از بین می برد و در نتیجه این استدلال کنار می رود. اما از نظر واقعیت، مسألۀ نذر یک مسألۀ مشکلی است، ولو شما مثالش را روی همین مثالی که هر دو قبول داریم پیاده کنید. این مثالی که مورد قبول هم اعمی است و هم صحیحی«لله علیّ ان لا اصلی صلاة صحیحة فی الحمام»، چطور این مسأله حل می شود؟ اگر نماز در حمام فاسد شد، مخالفت نذر به نماز فاسد چطور می تواند تحقق پیدا بکند؟ و نذر در این مورد سلب قدرت می کند از انسان؛ یعنی بعد از تحقق نذر دیگر انسان نمی تواند«صلاة» صحیح در حمام را انجام بدهد، این اشکالات چطوری باید در اصل این مسأله حل بشود با قطع نظر از صحیحی و اعمی، ولو به صورت این مثال مشترک بین هر دو؟

راه حل مرحوم محقق حائری(ره) و محقق عراقی(ره)

اینجا راه حلی برای این مسأله، محقق حائری(ره) (مرحوم آقای حاج شیخ عبد الکریم حائری، مؤسس این حوزۀ مقدسه) و همین طور محقق عراقی(ره) (مرحوم آقا ضیاء الدین عراقی)، بیانی برای حل این مسأله ذکر کردند و بیان این دو بزرگوار را سیدنا الاستاد الاعظم الامام(مد ظله العالی) تکمیل کردند، لکن در عین تکمیل بیان ایشان هم یک قدری نیاز به توضیح دارد و نیاز به تقریب

ص:302

دارد، که من همۀ حرفهای این سه بزرگوار را به ضمیمۀ توضیحات و تقریباتی که خودم در این رابطه اضافه می کنم، برای حل این مسأله تقریب می کنم. ما دو جهت را باید در نظر بگیریم: یک مطلب این است که اصلا این موضوع نذر و متعلق نذر را مقداری بررسی کنیم، ببینیم این آدم نذر کننده چه چیز را نذر کرده، منذور و متعلق نذر او چیست؟ دو جور می تواند نذر بکند: یک وقت این آدم نذر می کند که در حمام نماز نخواند، این در حمام نماز نخواندن دو مصداق دارد: یک مصداقش این است که انسان در خانه یا مسجد نماز بخواند، یک مصداقش هم این است که خدای ناکرده اصلا آدم نماز نخواند. کسی که«صلاة» را بالکلیه ترک می کند، صدق می کند که در حمام نماز نخوانده است، آدمی که رأسا«صلاة» را ترک می کند، «یصدق علیه انه لم یصلی فی الحمام»، البته این مفهوم ندارد، «کما انه یصدق علیه انه لم یصل فی المسجد و یصدق علیه انه لم یصلی فی الدار»، یک وقت این طور مسألۀ نذر مطرح می شود که وقتی می گویید: «لله علیّ ان لا اصلی فی الحمام» یک مصداقش هم ترک «صلاة» رأسا باشد، کسی که تارک الصلاة است بالکلیه این«لم یصل فی الحمام، کما انه لم یصل فی المسجد»، چون هیچ کدام از این عبارات مفهوم ندارد. اگر نذر به این کیفیت باشد از اول ما می گوییم:

این نذر باطل است. برای این که منذور اگر یک مصداقش اصل نخواندن نماز باشد، قابل انطباق بر چنین مصداقی باشد، این چه رجحانی دارد که ما حکم بکنیم به این که نذرش منعقد می شود؟ یک کلی، یک مفهومی را نذر کند که آن مفهوم یتحقق به ان لا یصلی اصلا، آیا رجحانی در این وجود دارد با این که در تعلق نذر و انعقاد نذر و صحت نذر رجحان متعلق بلا اشکال دخالت دارد؟

لذا اگر این طور نذر کرد، از اول«نحکم» به این که نذرش باطل است، برای این که شرط انعقاد و صحت نذر تحقق ندارد، تا ما حکم به صحت نذر کنیم. پس چطور باید نذر باشد؟ در تعبیر فارسی هم عبارت ها خیلی فرق می کند، نذر کند که صلاتش را در حمام نخواند، یک وقت در عبارت فارسی این طور می گوییم: نذر می کند که در حمام نماز نخواند، یک مصداقش هم ترک الصلاة است رأسا. اما یک وقت در عبارت فارسی تعبیر می کنیم، نذر می کند که نمازش را؛ یعنی نماز مفروض الوجود، نماز مفروض التحققش را در حمام نخواند، که در نماز، فرض وجود و تحقق می شود، آن وقت می گوییم: این نماز مفروض التحقق در حمام واقع نشود، در حمام تحقق پیدا نکند. این دیگر معنایش این است که لا محاله باید یا در دار تحقق پیدا بکند که از نظر ثواب متوسط بین الحالتین است یا در مسجد تحقق پیدا بکند که آن فرد راجح است از نظر مکان در باب وقوع«صلاة» است. اگر بخواهد نذر منعقد بشود، چنین عنوانی باید در متعلق نذر باشد. اگر چنین عنوانی در کار آمد به حسب دقت و تحلیل، نذر به چه تعلق گرفته است؟ وقتی که به این نحو دوم شد، می خواهیم ببینیم آن چیزی را که به واسطۀ نذر، می خواهد بر خودش الزام بکند و خلافش را به قول اینها تحریم بکند، چیست؟ نذر به چه تعلق گرفته است؟

ص:303

به تعبیر مرحوم محقق عراقی با این که ایشان اصطلاحات خاصی دارند ولی این اصطلاحشان اینجا خیلی جالب است، می فرماید: نذر به تحیث«صلاة»، به حیثیت وقوعش در حمام متعلق شده، به نماز کاری ندارد، نذر ارتباط به نماز ندارد، به یک وصف«صلاة» متعلق شده، به یک حالت«صلاة» متعلق شده، منتها نماز خصوصیت های متعدد دارد، خصوصیت زمانی و مکانی دارد و خصوصیت های دیگر، این در رابطۀ با یکی از خصوصیت های مکانی نماز است و او متحیّث بودن و به تعبیر من، متصف بودن به این که از نظر مکان در حمام واقع نشود. و باز به تعبیر ایشان تعیین پیدا کند نماز به عینیت وقوعش در حمام و به اتصاف وقوعش در حمام، نهی به این عنوان متعلق است. وقتی که نهی به این عنوان متعلق شد دیگر پایۀ همۀ آن حرفها کنار می رود که نهی به عبادت متعلق است، پای عبادت مطرح نیست، نهی به حیثیت و وصف و خصوصیت متعلق است و همان طور که در جای خودش توضیح داده شده، امر و نهی این خصوصیت را دارند که اگر به یک عنوانی متعلق بشوند، به یک مفهومی متعلق بشوند، امکان ندارد که سر سوزنی از دایرۀ آن مفهوم و متعلق تجاوز و تعدی به غیر کند، ولو این که آن غیر با او در خارج اتحاد داشته باشد و ملازم به تمام معنا باشند.

این مقدار به اضافۀ آن حرف دوم ایشان نیاز به توضیح دارد. ان شاء الله توضیحش را فردا عرض می کنیم.

پرسش:

1 - چگونه انعقاد نذر در عبادات مکروه صحت پیدا می کند؟

2 - اشکالات بر استدلال اخیر اعمی را ذکر نمائید.

3 - حکم مخالفت نذر در عبادت فاسد چیست؟

4 - حل مسألۀ نذر در عبادت مکروه به چه صورت است؟

5 - راه حل مرحوم محقق حائری(ره) و محقق عراقی(ره) را توضیح دهید.

ص:304

درس یکصد و سی و چهارم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تعلق کراهت به حیثیت و أینیت در مسألۀ نذر

بیانات بزرگان و اعلام با اضافات و توضیحاتی به این برمی گشت که در مسأله نذر ترک صلاه در حمام، متعلق نذر عبارت از ترک الصلاة نیست بلکه متعلق نذر، تحیث«صلاة» و تعیین«صلاة» به أینیت وقوعش در حمام. یعنی متعلق نذر ترک آن چیزی است که متعلق کراهت واقع شده است. این که ما می گوییم: «صلاة» در حمام مکروه است، با قطع نظر از نذر چه چیزی اتصاف به کراهت دارد؟ «صلاة» در حمام مکروه است، «صلاة» در حمام دو حیثیت دارد: یک حیثیت صلاتیت است که این حیثیت صلاتیت در مقابل ترک نماز واقع می شود، «صلاة» و ترک«صلاة». حیثیت دوم ایقاع و ایجاد الصلاة فی الحمام است، این متعلق کراهت است و مرجوحیت دارد، برای این که آن چیزی که در مقابل«ایقاع الصلاة فی الحمام» واقع می شود عبارت از ترک الصلاة نیست. آن حیثیت«صلاة» که در مقابل ترک الصلاة قرار گرفته، متعلق کراهت نیست، برای این که خیلی روشن است اگر کسی امرش دائر باشد بین این که نماز را به طور کلی ترک بکند و یا این که نماز را در حمام ایقاع بکند، بلا اشکال ایقاع نماز در حمام رجحان دارد، در مقابل ترک الصلاة اگر کسی بخواهد ملاحظه و مقایسه بکند هیچ مرجوحیتی برای ایقاع«صلاة» در حمام ملاحظه نمی شود. پس معلوم می شود که این کراهت به

ص:305

یک جهت دیگری متعلق شده است و به تعبیری که محقق عراقی(ره) در ما نحن فیه کرده است در باب کراهت باید بگوییم: کراهت به آن حیثیت متعلق است، به آن أینیت(با همزه) متعلق است؛ یعنی مکان حمام را مکان«صلاة» قرار دادن و أین با همزه، تأیّن«صلاّة» به أینیت وقوعش در حمام، مکروه است. پس مقابل مکروه چه قرار می گیرد؟ طرف مقابل این مکروه ترک الصلاة نیست طرف مقابل این مکروه ایقاع الصلاة فی الدار است، ایقاع الصلاة فی المسجد است، وقتی که ما ایقاع الصلاة فی الحمام را با ایقاع الصلاة فی الدار ملاحظه می کنیم، می بینیم صد در صد مرجوحیت دارد.

در این دو تعبیر مناقشه هست. اولا می گویند: صلاة در حمام از عبادات مکروه است. چه وقت کراهت متعلق به عبادت شده است؟ کراهت به عبادت تعلق نگرفته، کراهت به تأیّن عبادت به أینیت وقوعش در حمام متعلق شده متعلق کراهت آن تحیث و تأیّن و اتصاف است، اما نفس العبادة بما هی عبادة هیچ متعلق کراهت واقع نشده است، لذا اگر تعبیر به عبادت مکروه بکنیم، معنای عبادت مکروه این است که کراهت به عبادت تعلق گرفته باشد؛ یعنی فی مقابل ترک العبادة مثل سایر مکروهاتی که شما ملاحظه می کنید، در حالی که اینجا مسأله این چنین نیست. و ثانیا این کراهت در عبادت را وقتی که به معنای اقلیت ثواب معنا می کنند، همان هم درست نیست. این واقعا کراهت دارد، این«ایقاع الصلاة فی الحمام فی مقابل ایقاع ها فی الدار او المسجد» واقعا مرجوحیت دارد، یعنی واقعا مولی در مقابل این مطلب، مثل سایر مکروهات برخورد می کند. بالاخره در باب کراهت«صلاة» در حمام، وقتی که نذر کننده نذر می کند ترک«صلاة» را، معنایش این است که نذر می کند ترک آنچه را که مکروه و مرجوح است. پس اول باید متعلق کراهت روشن بشود، بعد هم نذر به ترک همان متعلق کراهت تعلق پیدا کند. ما می بینیم در باب کراهت متعلق نهی همان تحیّث و تأیّن(با همزه) است، لذا نذر هم به همین معنا متعلق می شود و به همین معنا توجه پیدا می کند.

عدم تجاوز حکم در صورت تعلق حکم به عنوان

گفتیم: در باب احکام چه اوامر و چه نواهی، اگر حکمی به یک عنوان و مفهومی تعلق پیدا کرد، این حکم از دائره آن مفهوم نمی تواند تجاوز کند. همان طور که مرحوم آخوند(ره) در کتاب کفایه مکرر این معنا را ذکر می کنند که هیچ امری نمی تواند داعویت داشته باشد، الاّ الی متعلقه. معنا ندارد که امر به خارج از دائرۀ متعلقش داعویت و تحریکی داشته باشد. ما نظیر همین را عرض می کنیم، می گوییم: حکم معنا ندارد از دائره متعلقش تجاوز و تعدی بکند. بلکه حکم به همان حدود متعلق محدود است و متعلق احکام هم عناوین و مفاهیم و کلیات است. لذا در باب احکام این مسأله مطرح است که خارج و وجود فی الخارج، ظرف امتثال تکلیف است. اما مقام تعلق تکلیف که قبل از مرحله خارج و قبل از وجود در خارج است، حکم در این مقام در محدودۀ متعلق خودش است و معنا ندارد

ص:306

که یک ملازمات و خصوصیاتی که در رابطۀ با وجود خارجی است، دخالت در متعلق حکم بکند و نقشی در متعلق حکم داشته باشد. مرحله تعلق حکم به متعلق و عدم تجاوز از متعلق تا این مرحله روشن است. اگر مولی به شما گفت: «اکرم انسانا»، آیا شما در خارج انسان را می توانید در غیر زید و عمرو و بکر و خالد، سائر افراد انسانها بیابید؟ نه، انسان وقتی که در خارج وجود پیدا می کند یا در چهره زید است یا در قیافه عمرو و بکر و خالد و سایر افراد انسان است.

اگر کسی از شما پرسید که مولی چه دستوری در رابطۀ با اکرام صادر کرد؟ شما حق ندارید بگویید مولی گفت: زید یا عمرو یا بکر یا خالد را اکرام بکن، چه موقع مولی چنین حرفی زده مولی گفته: «اکرم انسانا» این مفهوم متعلق حکم است، این عنوان متعلق حکم است، ولو این که این عنوان در خارج امکان ندارد در غیر ضمن زید و عمرو و بکر و امثال اینها وجود پیدا کند. اما وجود در خارج و اتحاد در خارج، یک مرحلۀ بعد از تعلق حکم است، در مرحلۀ قبل از خارج آن حکمی که مولا صادر کرده«اکرم انسانا» است و خصوصیت زید و عمرو و بکر و خالد در متعلق حکم مولی هیچ گونه دخالت و نقشی ندارد. از همین راه است که دیگر در مسأله اجتماع امر و نهی که تقریبا بعد از مرحوم آخوند که قائل به امتناع اجتماع امر و نهی است اما محققین و بزرگان از تلامذه مرحوم آخوند(ره) قائل به جواز اجتماع شده اند، روی همین مبنا گفته اند: امری که متعلق به«صلاة» است، به مفهوم و عنوان«صلاة» متعلق است و معنا ندارد که از دائره«صلاة» خارج بشود و تعدی به عناوین دیگر بکند، در محدودۀ عنوانی، تمام المتعلق برای عنوان امر است. و همین طور در ناحیه غصب آن چیزی که متعلق نهی شارع است، عبارت از عنوان غصب است. و عنوان غصب در عالم عنوانیت، تمام المتعلق برای نهی شارع و تحریم شارع است.

پس در عالم مفهومیت و مرحلۀ تعلق حکم، امر به عنوان«صلاة» تعلق گرفته، آن هم در عالم تعلق حکم عنوان غصب متعلق نهی است، حالا چه حادثه ای پیش آمده است؟ این که در خارج در مقام امتثال در مقام وجود خارجی یک کسی آمده این دو تا عنوان را با هم جمع کرده، در خانۀ غصبی شروع به نماز کرده است، چه ربطی به مقام حکم دارد، چه ارتباطی به مرحله تعلق احکام دارد که عبارت از نفس تبایع است؟ نه در طبیعت«صلاة» عنوان غصب دخالت دارد و نه در طبیعت غصب عنوان«صلاة» نقشی دارد، دو عنوان مستقلی که اصلا به ذهن نمی آید. وقتی انسان«أَقِمِ الصَّلاةَ لِدُلُوکِ الشَّمْسِ إِلی غَسَقِ اللَّیْلِ» را می بیند چیزی که در ذهنش نمی آید عنوان غصب است و کسی که کتاب الغصب را مباحثه می کند و ادلۀ حرمت غصب را ملاحظه می کند، چیزی که در ذهنش نمی آید عنوان «صلاة» است! این برای این است که این دو عنوان هیچ ارتباطی با هم ندارند و در مرحله تعلق حکم جدای از هم هستند و آن رفاقت های خارجیه و اتحادهای خارجی مسائلی در رابطۀ با بعد از تعلق حکم و مربوط به مقام امتثال است. مربوط به مقام مخالفت دلیل حرمت غصب است نه ارتباط به

ص:307

مقام تعلق حکم دارد.

کیفیت دو حکم در صورت نذر

لذا می گوییم: اگر نذر به ترک«صلاة» در حمام کرده است و نذر به ترک آن تعلق گرفته، اینجا دو مطلب و دو عنوان و حکم وجود دارد: یکی عنوان«صلاة بما انها صلاة» است. این عنوان فقط مامور به است لیس الاّ، «أَقِمِ الصَّلاةَ لِدُلُوکِ الشَّمْسِ إِلی غَسَقِ اللَّیْلِ» منطبق بر عنوان«صلاة بما انها صلاة» است. و اما آنچه که مرجوحیت دارد و به قول شما(که بعد این را هم از بین خواهیم برد ان شا الله.) به وسیلۀ نذر حرمت پیدا می کند او عبارت از چیست؟ نماز حرام نمی شود، عبادت که اتصاف به حرمت پیدا نمی کند، آن تحیث حرام می شود، آنچه که مکروه بود به واسطۀ تعلق نذر حرمت پیدا می کند، آن که مکروه بود عنوان«صلاة» نبود، «ایقاع الصلاة فی الحمام» بود، اتصاف دادن «صلاة» به وقوعش فی الحمام که یک امر اختیاری است برای مکلف است، مکلف می تواند این تحیث و تأیّن(با همزه) را به وجود بیاورد. پس در نتیجه حرمت، متعلق به تحیث و وجوب متعلق به «صلاة» است. ما گفتیم: امری که تعلق به یک عنوانی پیدا می کند، سر سوزنی از آن عنوان پا را بالاتر نمی گذارد، امر متعلق به«صلاة» فقط«صلاة» است، لیس الاّ، دیگر به فی الحمام، تجاوز نمی کند«أَقِمِ الصَّلاةَ» حکم را روی اقامۀ ماهیّت«صلاة» و اتیان عنوان«صلاة» لیس الاّ برده و آن نهی هم که بواسطۀ حرمتی که بواسطۀ نذر تحقق پیدا می کند متعلق آن حرمت«لیس الصلاة» بلکه متعلق آن حرمت تحیث«صلاة» به حیثیت وقوعش در حمام و تأیّن«صلاة» به أینیت وقوعش در حمام است و این حرمت هم از این عنوان معقول نیست که تجاوز بکند و نماز را بگیرد. اگر نماز را هم بگیرد که نماز هم در دایره حرمت و عنوان عبادت محرمه و فاسده بیفتد، نه، نماز داخل در محدودۀ مامور به لیس الاّ است و تحیث«صلاة» به حیثیت وقوعش در حمام، داخل در دائره منهی عنه است. مثل آنجا که گفت: «بَیْنَهُما بَرْزَخٌ لا یَبْغِیانِ» امکان ندارد که اینها تجاوز به یکدیگر بکند، دائره امر توسعه پیدا کند یا دائره نهی توسعه پیدا کند.

اگر چنین شد لازمۀ این حرفها این است که اگر کسی نذر کرد که نمازش را در حمام نخواند، بعد در حمام نماز خواند، با این که عمل محرمی را مرتکب شده است، لکن«صلاته صحیحة» چرا؟ برای این که یک استدلال کننده، بطلان نماز را از راه تعلق حرمت به نماز ثابت می کرد، می گفت: نهی متعلق به عبادت است و نهی متعلق به عبادت اقتضای فساد می کند، پس در نتیجه«صلاة» در حمام بعد از تعلق نذر«تکون فاسدة» ما ثابت کردیم که نهی متعلق به عبادت نیست، عبادت فقط مامور به است«صلاة بما انها صلاة و لو وقعت فی الحمام لا یکون الاّ مامورا به»، آن چه منهی عنه است و به واسطۀ مخالفت نذر اتصاف به حرمت پیدا کرده آن تحیث«صلاة» به حیثیت وقوعش در حمام و

ص:308

عنوان دیگری است و آن عنوان دیگر لیس بعبادة«ایقاع الصلاة فی الحمام لیس بعبادة» آن که عبادت است نفس الصلاة است«صلاة» عبادیت دارد. اما«ایقاع الصلاة فی الحمام» هم عبادت است، نه، آن یک عنوان غیر عبادی است، متعلق نهی است. نتیجه این می شود کسی که در حمام بعد از نذر نماز می خواند هم عمل حرام مرتکب شده، برای این که متعلق نهی را ایجاد کرده است تحیث به حیثیت وقوع در حمام را لباس وجود پوشانده و از طرف دیگر عمل عبادیش هم صحیح است، «لانه صلّی» و «صلاته لا تکون الا مامورا بها» هیچ نهی به«صلاة» تعلق نگرفته هیچ حرمتی به عبادت متعلق نشده تا شما بگویید: نهی متعلق به عبادت اقتضای فساد می کند، چه وقت اینجا نهی متعلق به عبادت شده تا اقتضای فساد بکند؟ لذا«صلاة» در حمام بعد از تعلق نذر به لحاظ«انها صلاة صحیحة» مسقط امر است و به لحاظ اتصاف آن به«وقوعها فی الحمام» منهی عنه است و استحقاق عقوبت بر آن ترتب پیدا می کند. وقتی که ما صحت«صلاة» را ثابت کردیم دیگر هر دو تالی فاسدی را که مستدل ذکر می کرد، از بین رفت، برای این که نه«صلاة» باطل عنوان حنث نذر پیدا کرد و نه این که نذر از ناذر سلب قدرت کرد؛ نه، بعد از تعلق نذر هم نماز صحیح می تواند در حمام واقع بشود لکن ضمن این که این نماز صحیح است، استحقاق عقوبت هم بر مخالفت عقوبت هم دارد و ترتب پیدا می کند.

تا اینجا تقریبا کلمات همین بزرگان بود لکن نکته ای مسأله را روشن تر می کند، این را دیگر در بحث تعلق احکام به طبایع روشن می کنیم که آیا احکام، اوامر و نواهی، تعلق به طبایع یا افراد می گیرد؟ این بحث دقیقی است محققین حتی مرحوم آخوند(ره) قائلند به این که احکام من الاوامر و النواهی تعلق به طبایع می گیرد، این دیگر تحقیقش را آنجا عرض می کنیم ان شاء الله.

انحصار تعلق تکلیف واحد در عنوان واحد

یک مطلب اضافی از سیدنا الاستاذ الامام(مد ظله) در جای دیگر استفاده کردیم، ولی اینجا مثل این که مورد غفلت ایشان بوده، این مطلب را که ما از خود ایشان استفاده کردیم، اگر اینجا بیاوریم؛ دیگر مطلب خیلی روشن است. شاید در همین بحث اصول هم، در دوره قبل گفتیم: در مباحث فقهی هم مکرّر اشاره کرده ام ولی اینجا جای استفاده از این مطلب است«مسألة فقهیة» اگر کسی نذر کرد، چه تکلیفی گریبان این نذر کننده را می گیرد؟ آیا غیر از مسألۀ وجوب وفاء به نذر، به عنوان یک حکم وجوبی و به عنوان یک حکم بعثی در مقابل زجری، آیا تکلیف دیگری گریبان این ناذر را می گیرد؟ این که ما در تعبیرات خودمان می گوییم: مخالفت نذر حرام است، این تعبیر درست است یا نه؟ کجا نوشتند که«مخالفة النذر حرام» کدام آیه می گوید: «مخالفة النذر حرام» کدام روایتی می گوید:

«مخالفة النذر حرام»، آنکه بر ناذر ثابت می شود وجوب وفاء به نذر است، یک تکلیف وجوبی. و این تکلیف وجوبی به دنبالش تکلیف تحریمی نیست، این حرفی که از اول طلبگی شاید هنوز هم در

ص:309

ذهن ما باشد که هر چیزی که واجب شد ترکش حرام است، این حرف باطل است. روی چه مبنایی هر چیزی که واجب شد، ترکش حرام است؟ آیا شما که می گویی هر چیزی که واجب شد ترکش حرام است؛ می خواهی بگویی اینجا دو تا تکلیف وجود دارد؟ یعنی وقتی که زوال شمس می شود دو تا تکلیف به من متوجه می شود، یکی«وجوب اتیان الصلاة» و یکی«حرمة ترک الصلاة» آیا مسأله اینطور است که به زوال شمس دو تکلیف به انسان توجه پیدا می کند«وجوب اتیان الصلاة» و«حرمة ترک الصلاة» به طوری که اگر خدای نکرده یک کسی نمازش را نخواند، روی بیان ما باید دو استحقاق و عقوبت داشته باشد: یکی این که عمل واجب را ترک کرده و دیگر این که عمل محرم را مرتکب شده، آیا کسی می تواند این حرفها را در مورد واجبات بزند؟ اگر مولا گفت: «اکرم زیدا» این «ینحل الی تکلیفین: ایجاب الاکرام و تحریم ترک الاحرام». که اگر اکرام زید در خارج تحقق پیدا نکرد استحقاق دو عقوبت در کار است، کسی می تواند این حرف را ملتزم بشود؟ نه. البته روی یک مبنایی که فسادش اظهر من الشمس است کسی ممکن است این حرف را بزند، بگوید: امر به شیء مقتضی نهی از ضد هست یا نه؟ آنجا ملاحظه کردید گفتند: ما دو جور ضد داریم: یک ضد خاص داریم که عبارت از وجوداتی است که مضاد با مامور به است، مثل صلاتی که مزاحم با ازاله است، صلاتی که مضاد با ازاله است، یک ضد عامی داریم که آن ضد عام، به معنا ترک مامور به است، در حقیقت مثل یک امر عدمی می ماند؛ یعنی عدم المامور به، اگر کسی در آن مسأله کلمۀ ضد را شامل ضد عام هم بداند، این یک مقدمه. و از طرفی کلمۀ یقتضی که الامر بالشیء یقتضی، برای این اقتضاء یک توسعه ای قائل بشود، بگوید: اقتضا گاهی به معنای لزوم و ملازمه است گاهی هم به معنای عینیت است که اقتضاء عنوان عینیت را هم شامل شود، این دو تا را بگوید و در عین حال این ادعا را بکند، بگوید: امر به شیء عین نهی از ترک آن شیء است که عنوان ضد عام را پیدا می کند، اگر بتواند با این دو تا مقدمه این مدعا را هم ثابت بکند، معنایش این است که، ایجاب الشیئین عین تحریم ترک است، حرف درستی از کار در می آید.

بطلان استفادۀ دو مفاد متضاد از یک عنوان

اما وقتی نفس این معنا ملاحظه شود، خود انسان بدون این که نیاز به دلیلهای خارجی داشته باشد، حکم به بطلان این معنا می کند. برای این که ایجاب مربوط به بعث است، مفاد و مقتضی و مدلول امر بعث الی مامور به است؛ یعنی تحریک الی جانب المامور به است و نهی معنایش زجر از منهی عنه است؛ یعنی باز داشتن از منهی عنه و خود این بعث و زجر اصلا متضاد با هم هستند. بعث و زجر دو معنای متضاد و دو مفهوم متضاد هستند. چطور کسی می تواند به مجرد این که متعلق های اینها را یکی را وجود و یکی را عدم قرار می دهد، بتواند ادعای عینیت بکند؟ بگوید: «البعث الی

ص:310

الوجود عین الزجر عن العدم»، این هم بعثش با زجر مضاد است و هم وجودش با عدم مضاد است و لا یعقل این که کسی در اینجا ادعای اقتضای عینیت بکند. وقتی که این مرحله کنار رفت و این عینیت فاسد شد، دیگر ما حق نداریم هر کجا که یک تکلیف وجوبی هست، پای یک تکلیف تحریمی را هم در کار بیاوریم. و عکسش هم همین طور است اگر اسلام شرب خمر را حرام می کند، معنایش این نیست که«ترک شرب الخمر واجب». ما که الان اینجا نشستیم و تارک شرب خمر هستیم داریم هی عمل واجب انجام می دهیم، می گوییم: این واجب چیست که شما دارید انجام می دهید؟ می گوید:

ترک شرب الخمر. وقتی فعل شرب الخمر حرام شد، پس در نتیجه ترک شرب الخمر واجب. در نتیجه من و شما در همه آنات داریم عمل واجب انجام می دهیم. اما واقعیت مسأله این است، آنجایی که پای وجوب مطرح است حرمت نقشی ندارد و آنجایی که حرمت مطرح است وجوب نقشی ندارد و در عین حال استحقاق عقوبت مربوط به محرمات نیست. استحقاق عقوبت دو تا موجب دارد، اگر کسی پشت پا به تکالیف وجوبیه بزند، چوب و فلک در انتظارش است، اگر عمل محرم هم مرتکب بشود، چوب و فلک در انتظارش است. اینطور نیست که چون پای استحقاق عقوبت در کار است ما خیال کنیم که استحقاق عقوبت رابطۀ مستقیم با محرمات دارد؛ نه، مخالفت تکلیف لزومی «سواء کان بعثا او زجرا یترتب علیه استحقاق العقوبة».

حالا که این مقدمه روشن شد، توضیح می دهیم که چه جور در اینجا مثل موارد دیگری که نذر در کار است؛ جمع بین این ادله می کند فردا ان شاء الله.

پرسش:

1 - تعلق کراهت به حیثیت و أینیت در مسألۀ نذر به چه صورت است؟

2 - کیفیت دو حکم در صورت نذر را بیان نمائید.

3 - انحصار تعلق تکلیف واحد در عنوان واحد را توضیح دهید.

4 - چگونگی بطلان استفادۀ دو مفاد متضاد از یک عنوان را شرح دهید.

ص:311

درس یکصد و سی و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

دلائل متوجه به ناذر در تکلیف کراهتی

اول؛ وجوب اصل تکلیف

مقتضای تحقیق استدلال بر این است که اگر کسی نذر کند نمازش را در مکان مکروه مثل حمام نخواند، سه دلیل متوجه او است: اولین دلیلی که به او توجه دارد، وجوب نماز است، «أَقِمِ الصَّلاةَ لِدُلُوکِ الشَّمْسِ إِلی غَسَقِ اللَّیْلِ» و یا سایر«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» هایی که در کتاب الله وجود دارد، این دلیل متعلقش همان نفس صلاة است«و اقامة الصلاة»، «اقامة الصلاة» هم همان معنای«صلوا» است، این که بعضی ها به اقامۀ نماز معنا می کنند، غیر از خود نماز است، معنایش این است که بگوییم: در هیچ کجای قرآن، راجع به اصل نماز، تکلیفی نداشته باشیم برای این که آنچه در قرآن ملاحظه می کنیم، همه اش تعبیر«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» است، یا در همان آیه ای که تلاوت کردیم«أَقِمِ الصَّلاةَ لِدُلُوکِ الشَّمْسِ إِلی غَسَقِ اللَّیْلِ» است. «اقامة الصلاة» همان اتیان نماز است، همان نماز خواندن است، که آیات «أَقِیمُوا الصَّلاةَ» در قرآن همین معنا را دلالت دارد اما ترویج نماز و اشاعۀ نماز، آن یک مطلب دیگری است در جای خودش ثابت است اما به«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» هیچ گونه ارتباطی ندارد. «اقیموا» که در نماز استعمال می شود، مثل«آتوا» است که در زکات استعمال می شود. آیا«آتُوا الزَّکاةَ» غیر از مسألۀ

ص:312

پرداختن زکات، معنای دیگری دارد؟ «أَقِیمُوا الصَّلاةَ» هم همان مسأله است، مثل«صلوا» و«زکّوا»، «أَقِیمُوا الصَّلاةَ» همان معنای«صلوا» را دارد«آتُوا الزَّکاةَ» هم معنای«زکّوا» را دارد، بدون این که زائد بر اصل اتیان صلاة و پرداختن زکات، چیز دیگری اضافه در این عبارت وجود داشته باشد. بالاخره، این«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» که اولین تکلیفی است که متوجه به مکلف است، متعلقش ماهیّت و حقیقت نماز است و از حقیقت و ماهیّت نماز، به هیچ عنوان دیگری تجاوز و تعدّی نمی کند ولو این که آن عناوین، در خارج اتحاد با این صلاة پیدا بکنند.

لکن همان طور که در بحث قبل عرض کردیم، مرحلۀ تعلّق احکام، قبل از مرحلۀ خارج است. در مرحلۀ عناوین و مفاهیم و ماهیات، مسألۀ تعلّق احکام مطرح است. پس اولین دلیلی که متوجه به چنین شخص است«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» است«تکلیف وجوبی متعلق الی ماهیة الصلوة لا غیر» زمانش غیر از آن«لِدُلُوکِ الشَّمْسِ إِلی غَسَقِ اللَّیْلِ» اول زوال می باشد، نیم ساعت بعد از زوال باشد، دو ساعت بعد از زوال باشد، اینها دیگر خصوصیاتی است که در«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» دخالت ندارد و همین طور مکانش هم همین طور است. این مکان مسجد باشد، خانه باشد، حمّام باشد، این خصوصیات در رابطۀ با«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» هیچ مطرح نیست. «تمام المتعلق نفس عنوان الصلوة و نفس ماهیة الصلوة».

دوم؛ متعلق تکلیف کراهتی

دلیل دوم این است که یک تکلیف کراهتی به این شخص تعلّق گرفته است که متعلق آن تکلیف کراهتی نماز نیست، متعلقش عبادت نیست، متعلقش یک حیثیت مکانیۀ خاصه است. این حیثیت مکانیۀ خاصه را که ما مقابل این حیثیت ملاحظه کنیم، مقابل این حیثیت، «ترک الصلوة» نیست، بلکه حیثیت وقوعش در مکان دیگر و مکان سوم است، نه این که مقابل این حیثیت، عدم الصلوة و ترک الصلوة رأسا باشد، این متعلق کراهت است و اگر بخواهیم اصطلاحی بحث بکنیم همان تعبیری که محقق عراقی(ره) فرمود: تحیّث به حیثیت وقوعش در حمام مکروه است و تأیّن به أینیت وقوعش در حمام. این تکلیف کراهتی ولو این که به نماز اضافه پیدا می کند، اما این اضافه، به آن معنا نیست که نماز هم در دایره کراهت بیاید، نماز اگر بخواهد در دایره کراهت بیاید، معنایش این است که عدم الصلوة رجحان دارد و ما نمی توانیم بگوییم: «عدم الصلوة فی مقابل فعل الصلوة» کجا رجحان دارد؟ نمی توانیم مسألۀ رجحان را در اینجا تصور بکنیم. پس در نتیجه، آن حیثیت ولو اینکه مضاف الیه اش صلاة است، برای این که اگر نماز نباشد، انسان برای استحمام در حمام برود، هیچ کراهتی ندارد و چه بسا رجحان هم داشته باشد، درست است که به عنوان مضاف الیه صلاة مطرح است، اما این به این معنا نیست که پای صلاة در دایرۀ کراهت وارد بشود.

ص:313

این که بگوییم: نماز هم ولو به عنوان جزئیت، مکروه است، معنای کراهت نماز یعنی نخواندن نماز رجحان دارد و این قابل تفوّه نیست. لذا خود صلاة از دایرۀ کراهت به طور کلی و مسلّم خارج است، این خصوصیت متعلق کراهت است و مرجوحیت پیدا کرده است. پس دلیل کراهت هم با توجه به این که از دایرۀ متعلقش حق تجاوز ندارد، همان که متعلق کراهت واقع شده است، مکروه است، لیس الاّ، سر سوزنی کم و زیاد داخل در دایرۀ کراهت و مرجوحیت چیزی نمی تواند واقع شود.

سوم؛ حقیقت نذر در عدم اتیان تکلیف کراهتی

یک دلیل سومی هم وجود دارد، این دلیل سوم عبارت از«اوفوا بالنذور» است، چون این آدم نذر کرده است، در حقیقت نذرش به این برمی گردد که این عمل مکروه را انجام ندهد و الاّ گفتیم: نذرش باطل است، اگر این آدم نذر کند که در حمّام نماز نخواند و یک مصداق متعلق نذرش ترک الصلوة رأسا باشد، این نذر اصلا از اول«باطل یضرب علی الجدار» اما اگر نذر بخواهد صحیحا منعقد شود باید همان که مکروه است و متعلق کراهت واقع شده است، ترک آن را نذر کند، برای این که ترک او، ترک مرجوح است و همین ترک مرجوح، در صحّت نذر کفایت می کند. حالا که نذر کرد یک«اوفوا بالنذور» گریبان این شخص را علاوۀ بر آن دو تکلیف اول و دو حکم اول می گیرد. اولا«اوفوا بالنذور» یک تکلیف وجوبی است و دیروز ذکر کردیم که تکالیف وجوبیه نمی تواند به تکالیف تحریمیه تبدّل پیدا کند، اگر شارع گفت: وفای به نذر واجب است. شما نمی توانی بگویی که شارع گفته: «مخالفة النذر حرام» چه موقع شارع گفته: «مخالفة النذر حرام»؟ شارع به دنبال نذر یک وجوب وفای به نذری آورده، همان طور که در باب عقود و معاملات، به دنبال تحقّق عقد و تحقّق معامله، یک«أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» گریبان متعاقدین را می گیرد، اینجا هم به دنبال نذر، یک وجوب وفای به نذری بیشتر تحقق ندارد، خود این یک تکلیف بعثی است و خود این مخالفتش موجب استحقاق عقوبت است. اینطور نیست که هر کجا استحقاق عقوبت مطرح شد باید در رابطۀ با حرام مطرح باشد، نه، «ترک الواجب کفعل الحرام یوجب استحقاق العقوبة» بدون این که ترک الواجب عنوان محرّم پیدا کند.

پس اولا«افوا بالنذور» به عنوان تکلیف وجوبی مطرح است نه به عنوان تکلیف تحریمی. ثانیا در«اوفوا بالنذور» تکلیف روی همین متعلق ثابت و استوار است.

متعلقش چیست؟ «الوفاء بالنذر»، روی نفس همین عنوان استوار است و پابرجاست. اگر این وفای به نذر مصادیق پیدا کرد، همان طور که انسان مصادیقی دارد، معنای مصداق این است که آن عنوان با یک خصوصیات فردیه و عوارض خاصه و فردیه تحقّق دارد، آیا اگر عنوان کلی متعلق حکم

ص:314

شد، می توانیم بگوییم: مصادیق هم متعلق حکم هستند یا این که نه، همیشه این عنوان کلی با همان کلیتش مطرح است؟

اگر مولا گفت: «اکرم انسانا» شما نمی توانید بگویید: مولا اکرام زید را واجب کرده است، اکرام عمرو را واجب کرده است، چه موقع مولا اکرام زید را واجب کرده است؟ زید، عبارت از انسان با خصوصیات زیدیه است، این خصوصیات زیدیه در متعلق تکلیف مولا، هیچ نقشی ندارد.

همان طوری که در آن مثال، مسأله را این طور بررسی کردیم، مولا اینجا گفته: «یجب الوفاء بالنذر» به لحاظ این که نذرها مختلف هستند و مصادیق وفای به نذر مختلف است.

یک وقت انسان نذر می کند به فقیر صدقه بدهد، این یک مصداق وفای به نذر است.

یک وقت انسان نذر می کند نماز شب بخواند، این هم یک مصداق وفای به نذر است.

یک وقت هم مثل ما نحن فیه نذر می کند که نمازش را در حمّام نخواند، این هم یک مصداق وفای به نذر است.

اگر اینها عنوان مصادیق شدند، ما حق داریم بگوییم: مولا اگر وفای به نذر را واجب کرده است، پس نماز شبی را که من نذر کردم«یکون واجبا»؟ چرا نماز شب واجب است؟ نماز شب یک مصداق وفای به نذر است، یک خصوصیت از خصوصیات وفای به نذر است، مولا به خصوصیات کاری ندارد، مولا حکم را روی عنوان برده است، عنوان«الوفاء بالنذر» مفهوم«الوفاء بالنذر» حالا این مفهوم گاهی در خارج اتحاد با نماز شب پیدا می کند، این اتحاد خارجی موجب سرایت نمی شود، سبب نمی شود شما حکم وجوبی که روی عنوان وفای به نذر رفته است، را روی نماز شب بیاورید، بگویید: «صارت صلوة اللیل بالنذر واجبة» اصلا چنین نیست. «صلوة اللیل مستحبة» اگر صد بار شما نذر کنید، صلاة اللیل مستحب است، نذر هم نکنید، صلوة اللیل مستحب است. برای این که عنوان صلوة اللیل در شریعت، موضوع برای استحباب است و عنوان واجب، «الوفاء بالنذر» است.

مسامحۀ در قول فقهاء به وجوب تکلیف واجب به نذر

این که شما در کلمات فقها ملاحظه می کنید مثل حجّ که صبح بحث آن را داریم، اینطور ملاحظه می شود که در«قد یجب الحج بالنذر»، مسامحه است، هیچ وقت حج بواسطه نذر واجب نمی شود، آن چه بواسطۀ نذر واجب می شود وفای به نذر است. وفای به نذر، عنوان کلی است، حج یک مصداقش است، در جایی که کسی نذر بکند حجی را انجام بدهد. معنا ندارد حکم از عناوین خودش سرایت به مصادیق و خصوصیات فردیه بکند، لذا بواسطۀ نذر هیچ عملی هرچه هم راجح باشد و هرچه هم محبوب باشد، اتصاف به وجوب پیدا نمی کند، آن چه اتصاف به وجوب دارد نفس عنوان وفای به نذر است.

ص:315

برهان بر عدم تغییر نذر در حقیقت تکلیف

علاوه، یک برهانی هست که با قطع نظر از حرفهایی که زدیم، مسأله را تأیید و تثبیت می کند و آن این است که اگر شما نذر کردید که نماز شب را بخوانید، در ذهن شما این است که نماز شب واجب می شود، در تعبیرات بعضی از فقها هم انسان با یک چنین تعبیری برخورد می کند. سؤال می کنیم:

نماز شب که واجب شد، استحباب قبلی که نماز شب داشت، آیا به قوّت خودش باقی است یا آن استحباب زایل شده است؟ اگر شما بگویید: استحباب به قوّت خودش باقی است، پس نتیجه این شد که صلوة اللیل در آن واحد هم معروض حکم وجوبی است و هم معروض حکم استحبابی است! آیا می شود یک عمل، در آن واحد، دارای دو حکمی که تضاد بین احکام از نظر فقها کأنّ یک امر روشنی است، در آن واحد صلوة اللیل هم مستحب و هم واجب باشد؟ اگر بگویید: نه، بعد از آن که انسان نماز شب را نذر کرد، دیگر استحباب کنار می رود و وجوب جای استحباب را پر می کند. می گوییم:

این هم غیر معقول است. برای این که آن چیزی که مصحح نذر بود و دخالت در انعقاد نذر داشت عبارت از رجحان نماز شب و استحباب نماز شب بود، این استحباب، دخالت در انعقاد نذر و صحّت نذر دارد، دخالت در وجوب وفای به نذر دارد، استحبابی که دخالت در وجوب وفا دارد، بطوری که اگر این استحباب نباشد، وجوب وفا تحقق پیدا نمی کند برای این که رجحان در متعلق نذر دخالت دارد، چطور می شود که این وجوب می آید بساط این استحباب را برمی چیند؟ این استحباب در قوام و اصل وجوب دخالت دارد، اما استحبابی که به عنوان قوام برای صحّت نذر و وجوب وفای به نذر مطرح است، وجوب بیاید ریشۀ این استحباب را از بین ببرد! اگر استحباب از بین رفت، خود وجوب هم از بین می رود، برای این که این استحباب به وجودآورندۀ این وجوب بوده است، اگر او به وجود آورندۀ این وجوب باشد«کیف یعقل» این که این وجوب آن استحباب را از بین ببرد و بطور کلی کنار بزند؟ لذا اصلا برهان عقلی بر این مسأله قائم است که دلیل وجوب وفای به نذر، نمی تواند اقتضاء بکند که«صلوة اللیل» وجوب پیدا می کند، تصدّق به فقیر وجوب پیدا می کند، ترک تحیّز صلاة در حمام در ما نحن فیه وجوب پیدا می کند، اینها همه به عنوان مصادیق وفای به نذر مطرح هستند و حکم روی همان عنوان است و معقول نیست که روی این مصادیق، ما حکم به وجوب داشته باشیم، در تمام مثالهای نذر همین طور است.

(سؤال... و پاسخ استاد): چنین چیزی نمی شود، آنجا هم توجیه کرده اند که به اختلاف علل و عواملش باید معالیل هم تقیّد پیدا کند و الاّ یک ماهیّت«بما هی ماهیة واحدة لا یعقل» اینکه دو حکم چه متماثل باشد و چه متخالف و متضّاد باشد امکان ندارد در همان جا در مسأله تداخل و عدم تداخل هم توجیه کرده اند شما این بحث را آنجا بررسی بکنید. پس مسألۀ تداخل و عدم تداخل

ص:316

مطرح است و الاّ از اول می گفتند که یک ماهیّت چند حکم دارد، هیچ اشکالی هم ندارد، در بعضی از آنها اجتماع مثلین است به نظر اینها و در بعضی ها اجتماع ضدین و متضادین است و قائلین به امتناع اجتماع امر و نهی هم روی همین پایۀ تضّاد تکیه می کنند و الاّ اگر تضّادی مطرح نبود که از اول مسأله ای به وجود نمی آمد.

(سؤال... و پاسخ استاد): عرض کردیم که یا خود متعلق رجحان داشته باشد و یا به این کیفیت که ترک مرجوحی را نذر بکند.

حالا آن ترک مرجوح در صحت نذر کفایت می کند، در ما نحن فیه این طوری است، در مسألۀ صلوة اللیل و تصدّق به فقیر، مسألۀ رجحان خود صلوة اللیل و تصدّق به فقیر مطرح است، اما در ما نحن فیه آن که مطرح است ترک المرجوح است، مثل این که آدم مقدّسی است دلش نمی خواهد مکروه را مرتکب شود از طرفی هم می بیند که مکروه چون جایز الفعل است گاهی ممکن است بعضی از دواعی به ارتکابش تحقّق پیدا کند، اینجا می آید از راه نذر متوسل به این معنا می شود که فلان عمل مکروه را انجام ندهد، اینجا آن که شرطیّت برای صحت نذر دارد همین است که متعلق نذرش، ترک المرجوح است.

مراد از رجحان در نذر

رجحانی که ما در متعلق نذر می گوییم، دایرۀ وسیعی دارد، چه رجحان المنذور باشد و چه منذور ترک المرجوح باشد که ما نحن فیه از قبیل این ترک المرجوح است. می خواهیم از همۀ این حرفها نتیجه بگیریم که بالاخره این آدمی که نذر کرد که نمازش را در حمّام نخواند لکن برخلاف نذر عمل کرد، چرا نمازش باطل باشد؟ اینجا ما تکلیف تحریمی نداریم اصلا، آن چه در اینجا تحقّق دارد این است که یک مخالفتی با«اوفوا بالنذور» تحقّق پیدا کرده است. مخالفت«اوفوا بالنذور» که «لا یتصف بالحرمة» فقط یک تکلیف بعثی ایجابی را مخالفت کرده است، آن هم در رابطۀ با عنوان وفای به نذر، بطوری که وقتی که می خواهند این را عقاب کنند، در مقام مؤاخذه به او نمی گویند که چرا نمازت را در حمام خواندی؟ به او می گویند: چرا با نذر مخالفت کردی؟ چرا یک تکلیف وجوبی را رعایت نکردی و امتثال نکردی؟ اصلا کاری ندارند به این که مخالفت نذرش در ضمن ایقاع صلاة در حمام بوده است. یک کسی دیگری هم که نذر کرده نماز شب را بخواند لکن عمدا ترک کرده است، وقتی که می آیند او را چوب بزنند، به او نمی گویند: چرا نماز شب نخواندی؟ به او می گویند که چرا مخالفت نذر کردی؟ پس ما روی چه حسابی حکم کنیم به این که صلاة این شخص در حمام باطل است؟ منشأ حکم به بطلان صلاة این در حمام چیست؟ ولو اینکه نهی متعلق به عبادت را ما موجب فساد بدانیم.

ص:317

فرق این مسأله با مسألۀ امر به شیء مقتضی نهی از ضد

اینجا هزار مرحله از آن بحث دور است. اولا که عبادت متعلق کراهت نیست، آن چه متعلق کراهت است، تعیّن است. کراهت که اقتضای بطلان ندارد، اگر با قطع نظر از نذر در حمام نماز می خواند و این عمل مکروه را انجام می داد«لم یکن صلاته باطلة». این مستدل می خواهد با نذر این نماز را باطل کند، کجای نذر اقتضای بطلان نماز این را دارد؟ اصلا«اوفوا بالنذور» اگر چشم داشته باشد، چشمش صلاة در حمام را نمی بیند«اوفوا بالنذور» عنوانش کلی«الوفاء بالنذر» است، کلی این عنوان متعلق وجوب قرار گرفته است، به مصادیق کاری ندارد، نه در مانحن فیه، نه در باب صلوة اللیل و نه در اشباه اینها، مصادیق مطرح نیست، لذا امر به وفای به نذر به اینجا ارتباط ندارد، گرچه دیروز گفتیم در مسألۀ امر به شیء مقتضی نهی از ضد، اگر ضد را به معنای ضد عام معنا کنیم مقتضی را هم به معنای عینیت معنا بکنیم و بگوییم: امر به شیء، عین نهی از ضد عام هست. ولی در امر به شیء ببینیم به چه امر شده است که شما می خواهید بگویید: امر به شیء، عین نهی از ضد عام آن است؟ امر به وفای به نذر متعلق است اگر این را عین نهی از ضد عام بگیرید معنایش این است که «عدم الوفاء یکون محرّما»، این به صلاة در حمام چه ارتباطی دارد؟ به صلاة در حمام، نه امری از ناحیه وفای به نذر متعلق است و نه نهیی ولو اینکه ما امر به شیء را مقتضی به معنای عینیت، عین نهی از ضد عامش بگیریم، اما اگر امر به عنوانی متعلق شد، نهی هم به ترک آن عنوان متعلق می شود، نهی به«ترک الوفاء بالنذر» متعلق می شود و«ترک الوفاء بالنذر» یک مسأله کلی است گرچه در خارج مصادیق دارد و با مثل نماز شب و ترک تصدّق به فقیر و ایقاع صلاة در حمام اتحاد پیدا می کند، لکن این اتحاد، اتحاد کلی با مصادیقش است و در مسألۀ تعلّق امر و نهی، مسألۀ کلی و مصداق این وصف را ندارد که اگر حکم به کلی متعلق شد، مصادیق هم متعلق حکم هستند، مصادیق هم مأمور به، مصادیق هم منهی عنه هستند.

پس در مسألۀ نذر هیچ راهی برای ابطال نماز در حمام بعد تعلّق النذر نداریم، لذا استدلال مستدل هم باطل می شود. برای این که او بر این پایه بود که از راه بطلان صلاة در حمام بعد تعلّق النذر می خواست استدلالش را ذکر کند و ما با این تحقیقی که ذکر کردیم صلاة در حمام مطلقا صحیح است، چه نذر به ترکش متعلق بشود یا نشود.

اشکال بر اعمی در مورد ناذر و حل آن بر مبنای مختار

یکی از اشکالاتی که به مستدل می گوییم این است که اگر ناذر در مقام نذر گفت: «لله علیّ ان لا اصلی صلوة صحیحة» اگر این قید صحیحه را شخص نذرکننده در مقام انقعاد نذر آورد، شما

ص:318

اعمی ها مشکل را چطوری حل می کنید؟ روی بیانی که ما عرض کردیم، هیچ فرقی نمی کند چه بگوید: «لله علیّ ان لا اصلی فی الحمام» و چه بگوید: «لله علیّ الا اصلی صلوة صحیحة» هر طور نذر کند بعد تعلق النذر، سلب قدرت از ناذر می شود، نه این که عملی که در خارج انجام داده است به عنوان عمل فاسد تلقّی می شود که شما بگویید: عمل فاسد چه طوری می تواند مخالفت نذر و حنث نذر باشد؟

به نظر من این مقدار توضیحات در مسألۀ نذر، مشکل نذر را حل کرد. این آخرین دلیلی بود که اعمی ها به آن تمسک کرده بودند. حالا نتیجۀ ادلۀ صحیحی ها و اعمی ها و اینکه در این بحث با این راهی را که به این صورت طی کردیم، چه باید بگوییم؟ این را ان شاء الله فردا عرض می کنیم.

پرسش:

1 - دلائل متوجه به ناذر در تکلیف کراهتی را بیان کنید.

2 - مسامحۀ در قول فقهاء به وجوب تکلیف واجب به نذر چیست؟

3 - مراد از رجحان در نذر را توضیح دهید.

4 - فرق این مسأله با مسألۀ امر به شیء مقتضی نهی از ضد چیست؟

ص:319

درس یکصد و سی و ششم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بحث صحیحی و اعمی در خصوص الفاظ عبادات

ترتیب بحث در باب صحیحی و اعمی در خصوص الفاظ عبادات، این بود که اولا محل نزاع بین این دو را مشخص کردیم و ثانیا اشاره ای به ترتّب ثمره کردیم. اما آن مقداری که بحث شد، ثابت کرد که یک ثمرۀ مهمه ای بر این بحث مترتب است و آن این بود که اعمی به اطلاقات کتاب و سنت، در مورد الفاظ عبادات می تواند تمسک کند. اگر شک کند که سوره جزئیت دارد یا نه؟ به«أَقِیمُوا الصَّلاةَ»

که واجد شرائط تمسک به اطلاق باشد می تواند تمسک کند، اما صحیحی به لحاظ اینکه تمام اجزاء و قسمت مهمی از شرائط را دخیل در مسمّی می داند، نمی تواند تمسک به اطلاق بکند. برای این که عنوان در مورد، مشکوک است و محرز نشده است. او اگر شک می کند که سوره در نماز جزئیت دارد یا نه؟ روی قول صحیحی، شک به این برمی گردد که آیا نماز بدون سوره«صلوة أم لیست بصلوة؟» و با عدم احراز عنوان«صلاة» نمی تواند به«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» تمسک بکند که تفصیلش را گذراندیم. بعد از این بحث، نوبت به ذکر ادلۀ صحیحی ها رسید، مرحوم آخوند(ره) از جمله کسانی بودند که این قول را اختیار کردند، لذا در درجۀ اول، ادله صحیحی ها را ایشان مطرح کردند که همۀ این ادله مورد مناقشه و اشکال قرار گرفت و نتوانست مدعای ایشان را ثابت کند.

ص:320

بعد از آن، در ادلۀ اعمی ها، قسمت زیادی از ادلۀ اینها مخصوصا همین مسألۀ نذر که آخرین دلیل اعمی ها بود، کاملا مورد مناقشه و اشکال واقع شد، اما در عین حال، بعضی از ادله قابل قبول بود که من باز اشاره می کنم با این که بحثش را مفصل ذکر کردیم.

استعمال حقیقی در کامل و ناقص بنا بر قول اعمی

یک دلیل که برای اثبات قول اعمی، دلیل خوبی است و نمی توانیم در آن مناقشه کنیم این بود:

روش شارع در مقام تسمیه برای ماهیات مرکبه، مثل روش مخترعین و مکتشفین در مقام تسمیه برای مخترع مرکب خودشان است. اگر یک مخترعی یک مرکبی را اختراع کند که این مرکب، دارای اجزاء و خصوصیاتی است، دارای مواد و شرایطی است و می بیند که این اجزاء و شرائط، گاهی تحقّق دارد و مرکب اتصاف به تمامیّت پیدا می کند و گاهی تحقّق ندارد و مرکب ناقص خواهد بود و از طرفی می بیند که مسألۀ نیاز استعمالی، همان طور که در مرکب تام وجود دارد، به همان مقدار یا بیش از آن مقدار، نیاز استعمالی در موارد نقص، تحقق دارد، مثلا در کلمۀ ماشین، این طور نیست که همیشه ماشین دارای اجزاء و شرائط باشد، این همه دکانها و مغازه ها که هر کدام اعلام کرده اند که فلان نقص ماشین را تکمیل می کنند، نقصهای مختلف، از نواحی متعدد، این شخص نیاز دارد که کلمۀ ماشین را در رابطۀ با این تکمیل کننده زیاد به کار ببرد و استعمال بکند، همان طور که در ماشین صحیح نیاز استعمالی وجود دارد، شاید استعمال این کلمه در مورد نقص، به مراتب بیش از استعمالش در مورد تمامیّت باشد. در نتیجه آن حکمتی که اقتضای وضع می کند و آن جهتی که مؤثّر در تحقّق وضع است، اقتضاء می کند که کلمۀ ماشین برای یک معنای اعم وضع بشود که مردم بتوانند با استعمال این لفظ در مورد تمامیّت و در مورد نقص، نیاز استعمالی خودشان را برطرف کنند.

این یک مطلب عقلایی غیر قابل انکار است، بطوری که اگر بخواهیم این استعمالات را در مورد ناقص، مجازی فرض بکنیم، گاهی از اوقات عرف به ما می خندد، کسی که مثلا حتی موتور ماشینش از بین رفته حالا آمده برای این که موتوری جای آن موتور از بین رفته نصب بکند، چه چیزی تعبیر می کند؟ می گوید«انّ هذا الذی کان ماشینا» اینطور است اگر اینطور بگوید، به او می خندند، تعبیر، همان تعبیر متعارف معمول، به صورت حقیقت در همین موردی که نقص تحقق پیدا کرده است.

شارع هم ظاهرش این است که همین رویه را انتخاب کرده است، این طور نیست که در مقام تسمیه یک روش جدیدی داشته باشد، بگوید: درست است که عقلا برای مرکبات اختراعیۀ خودشان یک معنای اعمی را مسمی و موضوع له قرار می دهند، اما ما که شارع هستیم و مطلبی را به نام«صلاة» که یک مرکبی است مثلا اختراع کردیم، حالا نمی خواهیم در مقام تسمیه، آن روش عقلا را رعایت بکنیم، ما می خواهیم کلمۀ«صلاة» را مسمایش را خصوص«صلاة» صحیحه قرار بدهیم تا هر کسی

ص:321

می آید استعمال نماز را، در نماز فاسد بکند با اینکه فروع نماز فاسد الی ما شاء الله است و سؤالات در این رابطه الی ما شاء الله است، در رساله ها هم مباحث مربوط به نماز فاسد فی حد الکثرة است، بگوییم: همۀ اینها این استعمالات را مجازا استعمال بکنند، به کجا برخورد می کند؟ مسأله این نیست، اگر کسی دنبال واقعیت است، واقعیت با این معنا تطبیق نمی کند واقعش این است که مقام نامگذاری شارع هم همان نحوی است که بین عقلا متداول و متعارف است، منتها مرکبات آنها، مرکبات خارجیه است، شارع مرکبش مرکب اعتباری است، اما اعتباری بودن و خارجی بودن در این جهت نمی تواند فارق باشد، که توضیح این را عرض کردیم.

فرق ماهیّت کلیه و اعلام شخصیه از نظر عناوین

یکی از ادله هم که حالا شما دلیل می خواهید اسمش را دلیل یا مؤید بگذارید، این مسأله بود که ما در عناوین کلیه، می بینیم که اسم برای همان ماهیّت کلیه قرار داده می شود، به خلاف اعلام شخصیه، اعلام شخصیه یک مسمای خارجی بیشتر ندارد، اما در عناوین کلیه که شما می گویید: «صلاة» هم مثل رجل و مثل انسان برای یک معنای کلی و ماهیّت کلیه وضع شده است. (استحاله هم اگر فرض کنیم نداشته باشد که این بحثها را گذراندیم). آیا در مقام تسمیه که مسمی عبارت از یک عنوان کلی است، مناسب هست که این عنوان کلی را اولا: یک وجود کنارش بگذاریم؟ ثانیا: وجودش را وجود خارجی کنیم نه وجود ذهنی و ثالثا: در وجود خارجی بعضی از نمازهایی را که اتصاف به صحت دارد برای این که در وجود خارجی هم گاهی نماز فاسدا واقع می شود، بیاییم کلمۀ صحّت، معنای صحت را که این صحت لازم هم نیست. «قد یکون مع الوجود» آن هم وجود خارجی، آن هم وجودی که غیر از مرحلۀ ماهیّت و غیر از مرحلۀ مسمی است، این را دخالت در مسمّی بدهیم؟ بگوییم: صحتی که«قد یکون اثرا لوجود الصلوة» آن هم نه وجود ذهنیش، بلکه وجود خارجیش، که هر دو وجود چه ذهنی و چه خارجی باشد بعد از مرحلۀ ماهیّت مطرح است و بعد از مرحلۀ ماهیّت رتبه پیدا می کند این را از آنجا برداریم و بیاوریم روی مسمی بگذاریم. در ردیف ماهیّت قرارش بدهیم در ردیف عنوان قرار بدهیم.

این مطلب اگر استحاله هم نداشته باشد لکن یک استبعاد کلی دارد. بله اگر یک وقت چیزی در مرحلۀ ماهیّت مطرح است مثل این که انسان حیوان را مقید به ناطق بکند. ناطق هم در مرحلۀ ماهیّت مطرح است. مانعی ندارد قید حیوان بشود، هر دو فی مرحلة الماهیة است، اما صحت که در مرحله ماهیّت نیست، وجود متأخر از ماهیّت است، آن هم وجود خارجی، آن هم نه همه وجودات خارجیه، بعضی از وجودات خارجیه است که صحت دارد و آثار صحت بر آن ترتب پیدا می کند. آیا این فی کمال الاستبعاد نیست که انسان بخواهد در مرحلۀ ماهیّت به عنوان دخالت در مسمی و به عنوان قید

ص:322

در مسمی آن را بیاورد؟ لذا بنظر می رسد با توجه با ادله طرفین این که بعضی از ادله اعمی ها قابل قبول است و در نتیجه آن چه به ذهن می رسد این است که در این بحث، ما در الفاظ عبادات قائل بشویم به این که موضوع له آنها اعم از صحیح و فاسد است. این نتیجۀ بحثهای طولانی گذشته در باره صحیحی و اعمی است که این بحث مربوط به الفاظ عبادات بود.

الان بحث در الفاظ معاملات است. اما در باب معاملات مثل بیع، صلح، اجاره، حتی مثل نکاح که نکاح هم از معاملات بالمعنی الاعم است، بحث نسبتا مفصلی دارد که بنظر رسید چون سر بحث است گرچه یک قسمت را هم من مطالعه کردم و گفتم یک روز هم بحث باشد مانعی ندارد، اینجا را دیگر ان شاء الله برای بعد از ماه رمضان بگذاریم. در ماه رمضان هم ما یک برنامۀ درسی روی قواعد فقهیه داریم که در این یکی دو سال داشتیم. استفاده ای بود که از ماه رمضان شد، من یک عنایت خاصی روی قواعد فقهیه دارم، چون کمتر مورد بحث واقع می شود. مباحث فقهیه چرا؟ مباحث اصولیه چرا؟ اما قواعد فقهیه چون یک حالت برزخی بین مسائل فقهی و مسائل اصولی دارد، کمتر بحث می شود. در ماه رمضان گذشته نه قبل از آن، ما یک قاعده لاحرج را در ماه رمضان بحث کردیم بسیار به نظر خودم بحث خوبی بود. حالا اگر توفیقی باشد در ماه رمضان صبحها ساعت ده در همان مدرسۀ فیضیه از همان روز اول ماه رمضان ان شاء الله به عنوان بعضی از قواعد فقهیه اگر حیاتی باشد ما بحث خواهیم کرد ان شاء الله.

تحلیل استاد از فتوای حضرت امام(ره) در مورد سلمان رشدی

به لحاظ اینکه روز آخر بحث است. چند جمله ای مناسب است در این قضایایی که اخیرا واقع شده است. یکی دو جمله در این رابطه من عرض می کنم چون خیلی به ما مراجعه می کنند و سؤال می کنند. البته اطلاعات من در این قضیه کامل نیست؛ من به تمام ابعاد و مراحل سیر این مسأله وقوف کامل ندارم، شاید یک مقدار بیشتر از آنچه که شما از رسانه های گروهی و مطالب خارجی شنیدید، باشد که ذکر آنها لزومی ندارد، ولی مسأله ای را که من در این رابطه باید به شما تذکر بدهم مسأله این است:

اولا نفس این قصه حتی بر شخص امام بزرگوار(مدظله) یک پیش آمد غیرمترقبه و بسیار ثقیل و سنگین بود. مسأله، مسألۀ بسیار با اهمیتی بود که ما در خواب هم نمی دیدیم که چنین مسأله ای تحقق پیدا کند. در طول انقلاب و پیروزی، شاید چنین مسألۀ مهمی تا به حال پیش نیامده باشد. ما این همه که در موارد مختلف روی مسألۀ ولایت فقیه و مخصوصا روی مسألۀ رهبری امام تکیه می کنیم که دیگر بالعیان این معنا برای ما روشن شده است که رهبری امام تمام ابرقدرتها را به زانو در آورد. حتی در این قصۀ سلمان رشدی آن عکس العملی که در ابتدای امر جامعۀ اقتصادی اروپا نشان

ص:323

داد، حتی مسئولین ردۀ اول کشور ما را هم شاید به تزلزل انداخت. اما تنها کسی که سر سوزنی در او تزلزل به وجود نیامد و با بینش کامل و با اعتقاد به اجرای حکم خدا در این میدان وارد شد، شخص امام بزرگوار بود که در اول ما فکر نمی کردیم که در این قصه این قدر موفق بشویم. زمینه را امام بزرگوار جوری به وجود آورد که کشورهای اسلامی شاید برخلاف میلشان و برخلاف رضایت باطنیشان مجبور شدند که نظریه امام را تأیید کنند. این مسائل را شما خیلی سطحی ملاحظه نکنید، بدانید که در دنیا بعد از ده، دوازده قرن برای اولین بار این مسائل دارد تحقق پیدا می کند، خیلی مسأله روشن است در طول تاریخ اصلا شیعه را به حساب نمی آورند. همین الان هم همین جور است.

آنهایی که انتشارات در مکه و در مدینه را مخصوصا در ایام حج ملاحظه می کنند می بینند که آنها اصلا ما را از جرگۀ اسلام می خواهند خارج کنند. آن کتابی که آن مردک نوشت«جاء دور المجوسی»؛ یعنی«الشیعة مجوسیة» این خلاصه این کتاب این است که«الشیعة لیست بمسلم». «الشیعة مجوسیة» مقصود این کتاب از اول تا آخرش این است. آن وقت در دنیایی که شیعه به این عنوان مطرح است و این جور مورد طعن و انتقاد و تهمت و حرفهای مختلف است. یک رهبر شیعه بتواند چنین موقعیتی برای شیعه در عالم به وجود بیاورد که ابرقدرتها در مقابلش زانو به زمین بزنند و انگلستانی که قرنها به عنوان حاکم بر کشورهای اسلامی مطرح بوده، در این بازی سلمان رشدی خودش اعتراف کند به اینکه شکست خورد و بازی او به جایی نرسید. ما بحمد الله دارای چنین شخصیتی هستیم و واقعا هم باید برای این نعمت الهی که خداوند به ما عنایت کرده است، سپاسگذار باشیم و بهترین دعاها را در رابطۀ با ایشان داشته باشیم. وقتی مسأله به این کیفیت پیش ما مطرح است و دخالت رهبری در این قضیه به طور مستقیم است، دیگر من و شما اصلا لازم نیست که حتی پیش خودمان فکر کنیم که فلسفۀ این مسأله چیست؟ سیر این مسأله چه جوری بوده است؟ چه جریانات و چه حرفهایی در این رابطه مطرح بوده است. اصلا مبنای شیعه در برابر أئمه«علیهم السلام» و در برابر نواب أئمه، که دید ما به امام به عنوان نائب الامام مطرح است، همین است. بنای شیعه بر همین مسأله بوده است. ما از خود شما شنیدیم قاعدتا من یادم نیست که خودم در کتابی مطالعه کرده باشم، ولی از شماها شنیدم پای منبر فرمودید: که یکی از اصحاب امام صادق(علیه السلام) خدمت امام صادق(علیه السلام) رسید حالا جزئیاتش را نمی دانم، خلاصه مسائلی صحبت شد. بعد این شخص به امام صادق(علیه السلام) عرض کرد: اگر شما یک سیب را دو نصف کنید و بگویید: این نصف حلال و این نصف حرام، من نه تنها از شما سؤال نمی کنم چرا؟ در قلبم هم نمی آید که چرا چون امام گفت: این سیب نصف حرام و نصف حلال، سمعا و طاعة.

معنای امامت در شیعه چنین معنایی هست و اصولا نیاز به رهبری روی چنین پایه ای است و الاّ اگر هر مسأله ای بخواهد به وجود بیاید بنده بگویم: آقا چرا؟ شما بپرسید علت چیست؟ دیگری

ص:324

بپرسد فلسفه چیست؟ پس این ولایت فقیه چه معنایی پیدا کرد. بله اگر بندۀ طلبه کاری کنم، شما حق دارید که بپرسید که چرا این کار را کردید؟ من باید منطقی شما را قانع کنم. اما در برابر امام آن هم یک چنین امامی که تاریخ نظیرش را نشان نداده است جز مسألۀ تعبد و سمعا و طاعة اصلا تزلزلی نباید در ذهن کسی بیاید که چرا اینطور شد؟ بالاخره ولیّ فقیه عادل است. این که اسلام این قدر دم از عدالت می زند معنایش این است که اگر کسی روحیه عدالت در او نباشد، امکان دارد حساب خرده تسویه کند. کسی که عادل نیست این ممکن است حساب خرده ای در کار باشد. اما کسی که عادل است و بلکه بالاتر از عدالت است و ما او را تالی تلو عصمت می دانیم که البته عقیده شخص خودم را در این رابطه عرض می کنم، دیگر مسأله ای ندارد؛ یعنی اطمینان هست به اینکه صلاح اسلام و صلاح نظام اسلام و صلاح انقلاب در این تشخیص داده شده است، تشخیص من و شما که معتبر نیست.

تشخیص شخص او که در این مسأله و امثالش دخالت مستقیم دارد، متبّع است. و ما هم مطمئن هستیم هیچ مسأله ای جز در رابطۀ با حفظ نظام، حفظ انقلاب و حفظ مسائل مربوط به اسلام مطرح نیست، منتها تشخیصش با من و شما نیست، این تشخیصش با شخص خود امام است.

باز این نکته را من تذکر بدهم: شما فرض نکنید که این مسأله از نظر امام یک مسألۀ جزئی بوده است. او به عمق این مسأله و اهمیت این مسأله از من و شما واقف تر است. اما وقتی که هدف اسلام و نظام اسلامی شد، آنهم با توطئه هایی که مثل قضیۀ سلمان رشدی ملاحظه کردیم که هدف استکبار جهانی این است که از راه فرهنگ ما را خرد و خمیر کند، پیداست که در مقابل چنین توطئه هایی باید یک مسائل قاطع و جدی باید به وجود بیاید. اگر امام در رابطه با سلمان رشدی اقدام نمی کرد، فردا کتاب دیگری پیش می آمد با مطالب زننده تر و در سراسر دنیا هم منتشر می کردند. خیال نکنید این مردم روی جهل خودشان تحت تأثیر تبلیغات قرار می گیرند، تمام ادیان و مذاهب باطله، در روی این جهان پیرو و تابع دارد. برای این که اینها تبلیغ کردند حالا کم یا زیاد برای خودشان پیرو درست کردند. بالاخره آن را که من می خواستم خدمت برادران عرض بکنم این است که مسأله چون ارتباط با یک مرکزی دارد که آن مرکز تمام ابعادش از نظر ما مورد اعتقاد است و مورد اطمینان است، حالا خصوصیاتش هم برای من و شما روشن نشود، هیچ مسأله ای نیست و تزلزلی هم در کسی در هیچ رابطه ای نباید به وجود بیاید و ان شاء الله در سفر تبلیغی شما که بمناسبت ماه مبارک رمضان تشریف می برید و طبعا همۀ شما گرفتار سؤال از یک چنین مسألۀ مهمه ای خواهد شد، من عقیده ام این است که حالا شاید راه بهتری خودتان برای جواب داشته باشید، اما به نظر من می آید که اگر این جور مسأله را با مردم مطرح بکنید هم واقعیت مسأله است و هم برای آنها قابل قبول است و اصلا صحیح نیست که هر عوامی به انسان برسد بگوید: علت چه بود؟ علت را چه لزومی دارد که مردم بفهمند علت چه بود؟ آن کسی که این کار را کرده است با توجه به علت کرده است. حالا علت هرچه می خواهد باشد.

ص:325

در حقیقت این مثل یک سری احکام شرعیه می ماند که برای ما تا روز قیامت هم روشن نمی شود. شما اگر تمام عقلای عالم را جمع بکنید، بگویید: نماز چهار رکعتی را اگر من پنج رکعت بخوانم، آیا جرم است؟ جز این است که من ده دقیقه بیشتر خدا را عبادت کردم؟ جز این است که یک رکوع و دو سجود بیشتر انجام دادم؟ جز این است که تسبیحات را مکرر کردم؟ چرا می گویید: نماز چهار رکعتی اگر پنج رکعت خوانده بشود باطل است؟ هیچ فلسفه ای برای این تا روز قیامت من و شما نمی توانیم پیدا بکنیم و اصلا به ذهنمان هم نمی آید چرا و چه علتی دارد؟ حالا نقیصه یک علتش روشن است، اما زیاده چرا موجب بطلان عبادت و بطلان«صلاة» بشود؟ لذا به نظر می آید که مسأله را به همین صورت برای مردم مطرح بکنید تا اگر مردم مثلا تزلزلی داشته باشند، از تزلزل بیرون بیایند.

یک مطلب دیگر هم که من عقیده ام این است که این مسأله، کم کم دارد به صورت شعار در می آید، توصیه به تقوا است. می بینید که حتی در نماز جمعه های ما مثل این که چون توصیه به تقوا یکی از وظایف خطیب در خطبه های نماز جمعه است، یکی دو جمله به عنوان شعار گفته می شود و تمام می شود. اما واقعیت این مسأله را شما باید همیشه مراقبت داشته باشید. تقوا در تمامی اعضاء، حتی در فکر. انسان بی خود نسبت به کسی سوءظن نبرد، این خلاف تقوا است. نگاه به چیزی که «یحرم النظر الیه» نکند. زبان که مهمترین عامل برای گمراه کردن انسان و ضلالت انسان است، این زبان را کنترل کند، هرچه به ذهن انسان می آید به کسی نسبت ندهد. هر حرفی که را که انسان می شنود به مجرد شنیدن، ترتیب اثر به او ندهد.

مسائل خیلی دقیق است. یک وقت می بینی با یک جمله، انسان آبروی یک کسی را تا آخر عمر می برد، بطوری که تا آخر عمر نمی تواند سربلند کند. منشأ آن یک جمله است. یک ثانیه، یک لحظه این زبان حرکت کرد و یک جمله ای درباره کسی گفت و او را به خاک سیاه نشاند الی آخر العمر، مسؤولش آن کسی هست که این جمله را گفته است. برادران، زبانتان را کنترل کنید، این زبان بلا به روز انسان می آورد. هر حرفی می زنید بسنجید و ببینید شارع اجازه می دهد شما این حرف را بزنید یا نه؟ آیا تحقیق کردید این حرف را بزنید یا نه؟ چه درباره شخص چه دربارۀ گروه های اسلامی و چه دربارۀ این ها که مسؤولیت دارند. همه اینها مورد حساب و کتاب هست. اگر اینها واقعیت ندارد که ما نمی توانیم چنین حرفی را بزنیم، اگر واقعیت دارد، پس چه کسی باید به اینها عمل کند؟ آیا من و شما اولی هستیم به عمل به این مسائل یا یک بازاری و اداری؟ وقتی که در یک مجلسی می نشینید آیا بازاری بهتر زبانش را کنترل می کند یا من و شما؟ ما باید زبانمان را کنترل کنیم، باید تمام اعضایمان کنترل باشد، ما باید مجسمه تقوی در بین جامعه باشیم. در غیر این صورت به جای این که ما مروج باشیم مخرب هستیم.

ص:326

یکی از آقایان محترم تهران که مرد خوبی بود با ما نسبت داشت. فوت شد، می گفت: یک روزی در یک مجلسی که سی چهل تا از آقایان تهران بودند، نشسته بودیم؛ یک کسی گفت: من می خواهم از شماها سؤالی کنم؛ از اولی پرسید، گفت: شما برای چه سهم امام می خورید؟ او گفت من مسجد می روم مسأله می گویم، منبر می روم. از دومی پرسید: تو برای چه سهم امام می خوری؟ او هم یک چنین چیزهای صحبت کرد. گفت: نوبت رسید به من، از من پرسیدند برای چه سهم امام می خوری؟ گفتم واقعش را بگویم؟ گفتند: بله، گفت: من سهم امام می خورم که مخرب اسلام نباشم همین مقدار.

می خورم که تخریب اسلام نکنم. برادرها ما گاهی در صورت ترویج و در قیافۀ ترویج، مخرب هستیم. انسان خودش هم نمی فهمد دارد چه کار می کند خودش نمی فهمد که وقتی این را با اسم اسلام ملاحظه می کنند چه برداشتی از این دارند. کارهایش یک کارهایی نیست که با اسلام 100% منطبق باشد و اگر خدای نکرده یک نوع انحرافات اخلاقی و اینها در او وجود داشته باشد که«علی الاسلام السلام».

پس بدانید ما خیلی در مخاطره هستیم. آن که جامعه انتظار دارد، حتی قبل العلم، تقوا است.

روحانی متقی ارزشمند است ولو این که سواد هم نداشته باشد، چرا؟ ممکن است علتش را بپرسید؛ برای این که اگر روحانی متقی بود آمدند یک مسأله از او پرسیدند این یا جوابش را بلد است یا بلد نیست. اگر جوابش را بلد است می گوید، اگر بلد نیست حرف بی حساب نمی زند، چون متقی است.

می گوید: آقا! اجازه بده من بروم بپرسم؛ کتاب را ببینم بعد بیایم جواب مسألۀ شما را بدهم. امیدوارم خداوند این انقلاب را هرچه بیشتر مستحکم بفرماید و امیدوارم خداوند رهبر بزرگوار انقلاب را طول عمر و سلامتی عنایت بفرماید. و السلام علیکم و رحمة الله و برکاته.

پرسش:

1 - استعمال حقیقی در کامل و ناقص بر قول اعمی چگونه است؟

2 - فرق ماهیّت کلیه و اعلام شخصیه از نظر عناوین را بیان کنید.

ص:327

درس یکصد و سی و هفتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

استعمال عناوین معاملات در صحیح یا اعم

بحث ما در رابطۀ با صحیح و اعم در عبادات تمام شد. اما بحثی در همین رابطه در باب معاملات به معنای اعم که شامل نکاح هم می شود، وجود دارد که آیا عناوینی که در باب معاملات به معنای اعم داریم مثل عنوان بیع، اجاره، نکاح و عناوینی از این قبیل آیا موضوع له اینها خصوص معانی صحیحۀ از این امور است.

آیا بیع؛ یعنی بیع صحیح به طوری که استعمال بیع در فاسد به صورت مجاز باشد؟ آیا اجاره؛ یعنی اجارۀ صحیح به طوری که استعمالش در اجارۀ فاسد مجاز باشد، آیا نکاح معنای حقیقی و موضوع له اش نکاح صحیح است به طوری که استعمالش در نکاح فاسد مجاز باشد؟ یا این که تمامی این عناوین همین طوری که در صحیح به عنوان حقیقت مطرح است در فاسد هم این عناوین حقیقة استعمال می شود. پس شبیه همان معنایی که در باب عبادات مورد بحث بود، در باب معاملات هم مورد بحث است. لکن قبل از این که وارد این بحث بشویم و ببینیم که آیا حق با قول صحیحی یا قول اعمی است؟ یک مقدمه ای را مرحوم آخوند(ره) در کتاب کفایه اشاره کرده اند که با مقداری توضیح ذکر می شود و بعد وارد بحث شویم.

ص:328

توقف بحث بر سببی یا مسببی بودن موضوع له

مرحوم آخوند(ره) می فرمایند: نزاع صحیحی و اعمی و جریان این نزاع در باب معاملات، متوقف بر این معناست که ما موضوع له الفاظ و عناوین معاملات را، اسباب بدانیم. اما اگر موضوع له مسببات شد، معنایش عبارت از اموری بود که مترتب بر این معاملات می شد، دیگر جای بحث صحیحی و اعمی نیست و این نزاع اصولا روی این فرض نمی تواند جریان پیدا کند که این مطلب نیاز به توضیح دارد، واقعیت همین است که ایشان بیان فرمودند. اما برای رسیدن به این واقعیت باید قدری بررسی بکنیم. در باب معاملات، اصولا غیر از باب عبادات است. در باب عبادات ولو اینکه ما آثاری را مترتب بر عبادات می دانیم، لکن آن آثار در باب عبادات این جور نیست که موردنظر باشد و یا متعلق امر واقع شده باشد. اما در باب معاملات می بینیم که یک اسباب و مسبباتی تحقق دارد. در باب بیع یک ایجاب و قبولی تحقق دارد و یک ملکیتی که مترتب بر این ایجاب و قبول است، یک تملیک و تملکی که مسبّب از این ایجاب و قبول است و حتی در معاملۀ معاطات، که جانشین ایجاب و قبول است همان تعاطی عملی و همان اعطا و اخذ عملی، جانشین عقد خواهد بود؛ یعنی عنوان سببیت دارد و مسببش آن ملکیتی است که حاصل می شود، آن نقل و انتقالی است که تحقق پیدا می کند، یعنی: «البیع سبب للملکیة»، «عقد النکاح سبب للزوجیة» و هکذا در رابطه با سایر عقود. پس ما می بینیم در باب معاملات، سببی و مسببی وجود دارد. این سبب و مسبّب را باید ملاحظه کنیم در رابطۀ با سببها به لحاظ این معنا که سبب عبارت از یک امر مرکبی هست؛ یعنی دارای اجزاء و شرائط هست. چیزی که جنبۀ ترکیب در آن باشد و مخصوصا اگر توأم با وجود شرائط باشد، مثل این که بگویند: ایجاب مقدم بر قبول می باشد، این جنبۀ شرطیّت دارد. حالا از باب مثال به لفظ عربی تحقق پیدا کند، باید ایجاب و قبول به صیغۀ ماضی تحقق پیدا کند و همین جور سایر شرایطی که در مسألۀ ایجاب و قبول در مکاسب و اینها ملاحظه فرمودید.

پس دربارۀ اسباب ما هم ترکیب و هم شرائط را ملاحظه می کنیم. آن وقت اگر یک شیئی دارای ترکیب باشد و علاوه شرایطی در آن اعتبار شده باشد، این قابل این است که اتصاف به صحت و فساد پیدا کند، برای این که مرکب ذات اجزاء، «یعتبر فیه الشرائط» این حالات مختلفی دارد، یک وقت همۀ اجزاء مجتمع است، همۀ شرائط وجود دارد، ما می توانیم بگوییم: این مرکب صحیحا واقع شد؛ یعنی تام الاجزاء و تام الشرائط. و اگر کمبودی از نظر اجزاء یا شرائط داشته باشد، می توانیم بگوییم: این مرکب، فاسدا واقع شد، برای خاطر این که تام الاجزاء نیست، تام الشرائط نیست. پس در رابطۀ با اسباب که ملاحظه می کنیم، می بینیم مسألۀ صحت و فساد کاملا می شود مطرح بشود، ایجاب و قبول در بیع گاهی ممکن است صحیحا واقع بشود آن وقتی که هم ایجاب و هم قبول و هم شرائط معتبره

ص:329

تحقق داشته باشد. و گاهی می تواند فاسدا واقع بشود، جایی که بعضی از اجزاء و یا بعضی از شرائط در آن تحقق نداشته باشد. لذا در دایرۀ اسباب مسألۀ صحت و فساد کاملا مطرح است و کاملا اطلاق صحیح و فاسد تحقق پیدا می کند حقیقتا. اما اگر سراغ مسببات آمدیم، در مسببات در باب بیع عبارت از ملکیة المبیع است، ملکیة الثمن نسبت به بایع است. در باب اجاره، ملکیة المنفعة نسبت به مستأجر تحقق پیدا می کند. آیا در ملکیت صحت و فساد تصور می شود؟ ما می توانیم بگوییم: «ملکیة صحیحة و ملکیة فاسدة». اولا که ذهن ما از این تعبیر ابا دارد که بگوییم: «الملکیة الصحیحة و الملکیة الفاسدة» این یک تعبیری است که با ذهن و ذوق و تعابیر ما هیچ گونه سنخیت ندارد.

علت عدم صحت تصور ملکیت صحیحه و ملکیت فاسده

چرا ملکیت صحیحه و ملکیت فاسده غیر متصور است؟ برای این جهت که اولا ملکیت یک امر مرکبی نیست، یک ماهیتی نیست که در آن ترکیب وجود داشته باشد که ما این مرکب را گاهی تام الاجزاء ببینیم و گاهی ناقص الاجزاء ملاحظه بکنیم. ملکیت یک معنای بسیط است، نه یک معنای مرکب. و ثانیا ملکیت یک واقعیتی نیست، ملکیت یک امر اعتباری است. کسی که کتابی را خرید و مالک کتاب شد اینجور نیست که در اینجا ما سه واقعیت داشته باشیم: یک واقعیتی به عنوان مالک، یک واقعیتی به عنوان مملکوک و یک واقعیتی به عنوان ملکیت، مسألۀ ملکیت غیر از مسألۀ«زید فی الدار» است. ما در بحث حروف تبعا لمرحوم محقق اصفهانی(ره) عرض می کردیم که سه واقعیت داریم: یک واقعیت به نام زید است، یک واقعیت به نام دار است، یک واقعیت به عنوان ظرفیت دار برای زید است، که قبل از آن که زید در دار بیاید، این واقعیت تحقق نداشت، بعد از آن که زید در دار یا در مدرسه آمد، این واقعیت تحقق پیدا می کند، مسألۀ«زید فی الدار» غیر از مسألۀ«زید مالک للکتاب» است، «زید مالک للکتاب» دو واقعیت بیشتر وجود ندارد: یک واقعیت عبارت از زید است.

یک واقعیت هم عبارت از کتاب، مطلب سومی که اینجا تحقق دارد یک اعتباری است که عقلا و شارع می کنند. گاهی بین عقلا و شارع اختلاف نظر وجود دارد. در مواردی عقلا اعتبار ملکیت می کنند، ولی شارع در آن موارد اعتبار ملکیت نمی کند، مثل معاملات ربویه که دنیا را پر کرده است.

عقلای غیر متدین در معاملات ربویه کاملا اعتبار ملکیت می کنند، اما شارع به هیچ وجه اعتبار ملکیت ندارد. پس مسألۀ ملکیت امر اعتباری است، حالا چه اعتبار شرعی و چه عقلایی، عقلا یا اعتبار می کنند ملکیت را که ملکیت است، یا نمی کنند ملکیت نیست، شارع یا اعتبار می کند ملکیت را ملکیت هست، یا اعتبار نمی کند ملکیت نیست. اما یک فرض سومی ما در رابطۀ با ملکیت تصور کنیم، چه از نظر عقلا و چه از نظر شارع. و این که اعتبار بکنند یک ملکیت فاسده را، اعتبار ملکیت فاسده ما نمی بینیم که در بین عقلا و یا شارع وجود داشته باشد که هم اعتبار ملکیت باشد و هم در

ص:330

عین حال ملکیت اتصاف به فساد داشته باشد. البته اگر اتصاف به فساد نداشت، اتصاف به صحت هم ندارد، برای این که اینها متقابل هم هستند، «ملکیت لیست معروضة لصحة و الفساد، لان الملکیة» علاوۀ بر اینکه یک امر غیر مرکبی هست، یک امر اعتباری هم هست و در امر اعتباری امر دایر بین وجود و عدم است. چه در جوّ عقلا و چه در ماهیّت شرع با این که اختلاف نظر هم وجود دارد، مع ذلک امر دایر بین وجود و عدم است، نه دایر بین صحت و فساد. و حتی در آن مواردی که بین شارع و عقلا اختلاف وجود دارد، مثل همین معاملات ربویه که عقلا اعتبار ملکیت می کنند کاملا و شارع هم اعتبار نمی کند ملکیت را، این اختلاف حقیقتش به چه برمی گردد؟

آیا در موردی که عقلا اعتبار می کنند و شارع نمی کند، معنایش این است که شارع می گوید: من ملکیت صحیحه را قائل نیستم؟ یک ملکیت فاسده قائلم که بیاییم ملکیت فاسده را این طور معنا کنیم، بگوییم: ملکیت فاسده؛ یعنی ملکیتی که خودش هست، اما اثر برایش بار نمی شود؟ آثار ملکیت برایش ترتب پیدا نمی کند، آنچه که از ملکیت متوقع است و مترقب است، «او لا یترتب علیها»، اما اصل الملکیة اعتبارش محفوظ است که بیاییم مثلا در معاملات ربویه مسأله را این طور توجیه کنیم، بگوییم: شارع اینجور نیست که در معاملات ربویه اعتبار ملکیت نکرده باشد، اختلافش با عقلا در رابطۀ با آثار ملکیت است؛ یعنی عقلا در معاملات ربویه علاوۀ بر ملکیت، آثار ملکیت را هم مترتب می کنند، اما شارع در معاملات ربویه اعتبار ملکیت می کند، اما آثار ملکیت را مترتب بر ملکیت نمی داند. اینجا بیاییم به این صورت یک صحیح و فاسدی در رابطۀ با ملکیت درست کنیم، بگوییم: ملکیت عقلاییه در معاملات ربویه یک ملکیت صحیحه هست به لحاظ این که همۀ آثار ملکیت برایش مترتب است، اما ملکیتی که شارع در معاملات ربویه قائل است ملکیت فاسده است به لحاظ این که ملکیت هست اما آثار ملکیت بر او مترتب نیست.

جوابش این است که اولا ما می دانیم که شارع در معاملات ربویه اصلا اعتبار ملکیت نکرده، در آیۀ شریفۀ«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ وَ حَرَّمَ الرِّبا» که ربا را در مقابل بیع قرار داده، معنای احلّ و حرّم آن حلیت و حرمت تکلیفی نیست، احلّ و حرّم به معنای امضاء و تنفیذ و ابطال و عدم تنفیذ است، وقتی که شارع می فرماید: ربا را ما تنفیذ و امضا نمی کنیم، معنایش این است که«الرباء لا یؤثر فی الملکیة، لا یؤثر فی النقل و الانتقال»، اولا شارع در معاملات ربویه همان جوری که جمیع فقها این مطلب را قائل هستند، اعتبار ملکیت نکرده است و ثانیا اعتبار ملکیت به این صورت لغو محض است، چه معنا دارد که شارع در ربا اصل ملکیت را قبول بکند و اعتبار بکند اما بگوید: این ملکیت«لا یترتب علیه اثر»، هیچ اثری از آثار ملکیت بر این ملکیت بار نمی شود، اعتبار ملکیت بدون اثر، اعتبار ملکیتی که«لا یترتب علیها اثر اصلا»، این اعتبار جز لغو محض چیز دیگری نیست.

لذا معنا ندارد که شارع در معاملات ربویه اصل ملکیت را قائل باشد، لکن آثار ملکیت را سلب

ص:331

کرده است.

اختلاف نظر میان شارع و عقلا در باب معاملات

لذا اختلاف بین شارع و عقلا در همان وجود و عدم دور می زند، عقلا می گویند: در ربا ملکیت هست، شارع می فرماید: در ربا ملکیت نیست، «یدور امر الملکیة بلحاظ العقلاء و الشارع بین الوجود و العدم»، نه«بین الصحة و الفساد» که ما در رابطۀ با عقلا بگوییم: آنها اعتبار ملکیت صحیحه را می کنند و شارع ملکیت فاسده را. شما در مکاسب ملاحظه کردید، دو جور مثلا ملکیت داریم:

ملکیت مستقره و ملکیت متزلزله، ملکیت مستقره آن است که توقف بر چیزی ندارد، چیزی نمی تواند آن ملکیت را به هم بزند. اما ملکیت متزلزله آن است که به واسطۀ خیار طرف مقابل و حق فسخ طرف مقابل یک حالت تزلزلی در آن وجود دارد. آیا این مسألۀ تزلزل و استقرار که در باب ملکیت ملاحظه می شود، ملکیت را وارد وادی صحت و فساد می کند؛ یعنی ملکیت مستقره صحیح است و ملکیت متزلزله فاسد و باطل است؟ یا این که ملکیت چه مستقره و چه متزلزله باشد هیچ ربطی به مسألۀ صحت و فساد ندارد. اما دو جور بودن از نظر تزلزل و استقرار سبب نمی شود که ملکیت هم دو حالت صحت و فساد پیدا کند، گاهی ملکیت را به عنوان ملکیت صحیحه مطرح بکنیم و گاهی ملکیت را به عنوان ملکیت فاسده.

نتیجه این جور شد که در باب بیع، اگر ما مسببات را در نظر بگیریم و همین جور در باب نکاح نسبت به زوجیت، زوجیت صحیحه و فاسده در رابطۀ با مسبّب تصور نمی شود، یا زوجیت را شارع و عقلا اعتبار می کنند و یا نمی کنند و بین عقلا و شارع در باب زوجیت هم مسألۀ اختلاف نظر وجود دارد، یک خصوصیاتی را شارع در باب زوجیت اعتبار کرده است، عقلا اعتبار نمی کنند. اما این به این معنا نیست که زوجیت عند العقلا آن جایی که شارع اعتبار نمی کند، صحیحه باشد، اما عند الشارع زوجیت فاسد باشد! زوجیت، فساد ندارد، زوجیت یا تحقق دارد یا ندارد، یا اعتبار وجود شده«من ایّ ناحیة» یا نشده باشد، اما آن که می تواند اتصاف به صحت و فساد پیدا کند آن عقدی است که مؤثر در این اعتبار است، آن ایجاب و قبولی است که نقش در زوجیت دارد، در آن ایجاب و قبول، حالت صحت و فساد متصور است به لحاظ همان ترکیب و شرایطی که در آن اعتبار دارد.

پس این که مرحوم آخوند(ره) می فرمایند: در معاملات در صورتی می توانیم بحث صحیحی و اعمی را پیاده کنیم که عناوین و الفاظی که در باب معاملات مطرح هست موضوع له این عناوین و الفاظ، اسباب باشد، آن عقد و معاطات مؤثره در نقل و انتقال؛ مؤثر باشد، یعنی وقتی بیع را معنا می کنیم، بگوییم: «العقد المؤثر فی التملیک»، نکاح«العقد المؤثر فی الزوجیة» معنای حقیقی بیع و نکاح را عبارت از آن اسباب بدانیم، در اسباب چون مسألۀ صحت و فساد مطرح است، می توانیم

ص:332

بحث بکنیم که آیا موضوع له لفظ بیع آن عقد بیع صحیح است یا شامل فاسد هم می شود؟ اگر یک عقدی فاقد بعضی از اجزاء شد، فاقد بعضی از شرائط شد و عنوان فاسد بر آن انطباق پیدا کرد، آن هم داخل در موضوع له لفظ بیع است. اما اگر ما در باب عناوین معاملات، مسببات را موضوع له بدانیم، بگوییم: «البیع هو التملیک و التملک» نه«العقد المؤثر فی التملیک و التملک»، «النکاح هو التزویج و التزوج» آن زوجیت را موضوع له لفظ نکاح بدانیم، آن ملکیت را موضوع له لفظ بیع بدانیم، دیگر بحث صحیح و اعم در باب معاملات به طور کلی باید منتفی بشود، برای خاطر این که ملکیت صحت و فساد ندارد، زوجیت صحت و فساد ندارد، ما نمی توانیم دیگر مسألۀ معاملات را در باب صحیح و اعم مطرح کنیم و در آن بحث بکنیم.

در نتیجه جریان نزاع در باب معاملات همان جور که مرحوم آخوند(ره) فرمودند: مبتنی بر این است که موضوع له این عناوین، اسباب باشد. اما اگر موضوع له مسببات شد اینجا دیگر خارج از بحث است. بعد مرحوم آخوند(ره) نظر خودشان را در این رابطه می فرمایند: همان جور که در باب عبادات قائل به صحیح شده بودیم و می گفتیم که الفاظ عبادات برای خصوص معانی صحیحه موضوع قرار گرفته، در باب معاملات هم، همین نظر را داریم که بیع برای عقد صحیح وضع شده، نکاح برای آن عقد صحیح مؤثر در زوجیت وضع شده است. به جوری که اگر عقد فاسد بود، نتوانست تأثیر در زوجیت بکند«هذا لیس بنکاح حقیقة» و اگر عقد بیعی نتوانست تأثیر در ملکیت بکند، روی نبود بعضی از اجزاء و شرائط، «هذا لیس ببیع حقیقة» پس می فرماید: نظر ما همین نظر است.

فرق میان معاملات و عبادات

فرقی بین معاملات و عبادات وجود دارد که ما در باب عبادات، چه معانی این عبادات مستحدثه باشد و چه در شرایع و انبیاء گذشته این معانی وجود داشته باشد، عبادات یک معانی مربوط به شارع است، عقلا بما هم عقلا، در باب عبادات سهمی ندارند، در باب نماز و روزه و حج و صوم و امثال ذلک از نظر این معانی و این مسائل عقلا بی بهره هستند، عقلا نماز و روزه را درک نمی کنند، اینها یک مسائلی است که مربوط به خداوند تبارک و تعالی و شارع مقدس اسلام است. لذا در باب عبادات ما نمی توانیم دو جور صحیح تصور کنیم، بگوییم: نماز صحیح عند العقلا و نماز صحیح عند الشارع، آنجا تصور دو گونه صحت به لحاظ اضافه اش به عقلا و شارع یک امر غیر صحیحی است، نماز صحیح؛ یعنی«ما هو عند الشارع صحیح»، نماز باطل؛ یعنی«ما هو عند الشارع باطل»، اما دیگر نمی توانیم بگوییم: نماز صحیح عند العقلا و باطل عند العقلاء. در عبادات ما دو جور صحیح و فاسد نداریم، اما در باب معاملات به لحاظ این که این معاملات یک معنای رایج بین العقلاء است و

ص:333

اینجور نیست که اختصاص به محیط ادیان داشته باشد، حتی آنهایی که در عالم به هیچ مسلک و مذهبی هم معتقد نیستند و حتی خدای ناکرده خدا را هم قائل نیستند، بینشان بیع وجود دارد، اجاره وجود دارد، حتی بین نکاح شاید وجود داشته باشد، به لحاظ این که یک امر ضروری در رابطۀ با حیات انسانها است. لذا در باب معاملات ما دو جور صحیح و دو جور فاسد داریم: یک وقت بیع عند العقلا صحیح است و عند الشارع هم صحیح است، می گوییم: «هذا بیع صحیح عند العقلا و عند الشارع» و گاهی هم بین اینها تفکیک حاصل می شود، آنجایی که یک بیعی غرری باشد به لحاظ«نهی النبی عن بیع الغرر» که شارع مقدس اسلام بیع غرری را محکوم به بطلان کرده و چه بسا عقلا بیع غرری را محکوم به بطلان نمی بینند، اینجا بین شارع و بین عقلا اختلاف نظر وجود دارد، «بیع غرری صحیح عند العقلاء، باطل عند الشارع».

از طرفی مسألۀ بیع را داخل در نزاع صحیحی و اعمی کردیم مثل مسألۀ نماز، گفتیم: همان جوری که در باب نماز مسألۀ صحیحی و اعمی مطرح است، در باب بیع هم بنابر این که وضع برای اسباب شده باشد، همان مسأله مطرح است و همان نزاع در آنجا پیاده می شود. از طرف دیگر می بینیم بین معاملات و عبادات کاملا فرق وجود دارد. در عبادات ما دو جور صحیح نداریم، هرچه هست و نیست مربوط به شارع است، صحیحش صحیح عند الشارع، باطلش باطل عند الشارع. اما در معاملات ما با دو نظر طرف هستیم: «صحیح عند العقلاء و صحیح عند الشارع. باطل عند العقلاء باطل عند الشارع». گاهی هم تفکیک می شود، صحیح عند العقلاء است، باطل عند الشارع. گاهی ممکن است برای عکسش هم مثال پیدا کنیم، یک جایی که عند الشارع صحیح باشد، لکن عند العقلاء باطل باشد، که شاید بشود مثال برای این طرف هم پیدا کرد. با این دو نوع صحیح و فاسد بودن ما چه جوری نزاع صحیحی و اعمی را حل کنیم؟ اینجا یک راهی مرحوم آخوند(ره) در کفایه ذکر کردند و این راه از طرف سیدنا الاستاذ الاعظم الامام(مدّظله العالی) مورد انتقاد و اشکال قرار گرفته است. هم راه مرحوم آخوند(ره) و هم اشکال امام بزرگوار(ره) برایشان را ملاحظه کنید تا ببینیم چه پیش می آید ان شاء الله.

پرسش:

1 - استعمال عناوین معاملات در صحیح یا اعم به چه صورت امکان دارد؟

2 - علت عدم صحت تصور ملکیت صحیحه و ملکیت فاسده را بیان کنید.

3 - اختلاف نظر میان شارع و عقلا در باب معاملات را توضیح دهید.

4 - فرق میان معاملات و عبادات در چیست؟

ص:334

درس یکصد و سی و هشتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

فرق میان نظر شارع و عقلا در عبادات بنابر قول به صحیح

مرحوم آخوند(ره) می فرمایند: همان طور که در باب عبادات صحیحی هستیم، در باب معاملات هم صحیحی هستیم. منتها یک شبهه ای بود و آن این که در باب عبادات ما دو جور صحیح نداریم، عبادات مستقیما با شارع ارتباط دارد ولی با عقلا بما هم عقلاء ارتباطی ندارد. لذا صحت در باب عبادات همان صحت شرعیه خواهد بود، اما در باب معاملات چون معاملات یک معنای رایج بین عقلا من قدیم الایام بوده، لذا یک صحت عقلائیه و یک صحت شرعیه هم در بین آنها مطرح است. در بعضی از موارد بین این دو گاهی اختلاف می شود؛ یعنی مواردی داریم که از نظر عقلا بیع صحیح است، لکن از نظر شارع باطل است. مواردی داریم که از نظر عقلا نکاح به عنوان زوجیت صحیح است، لکن از نظر شارع به علت نداشتن بعضی از شرائط و خصوصیات باطل است.

اینجا که ما دو جور صحیح داریم و دو نظر در رابطۀ با صحت مطرح است، اگر گفتیم: بیع اسم آن معاملۀ صحیحه است، کدام یک از معنای صحیح مقصود است؟ آیا موضوع له بیع معاملۀ صحیحه عقلائیه است؟ یا موضوع له آن معاملۀ صحیحه شرعیه است؟ ما که بیع را برای صحیح موضوع می دانیم، آیا کدام صحیح موضوع له است؟ کدام صحیح معنای بیع است؟ مرحوم آخوند(ره) برای

ص:335

حل این اشکال می فرماید: در معنای بیع بین شارع و عقلا اختلافی نیست، اگر از شارع بپرسید که«ما معنی البیع» می گوید: «البیع الصحیح»، اگر از عقلا هم بپرسید که«ما معنی البیع»، عقلا هم می گویند:

«البیع الصحیح»، در حقیقت مثل این می ماند که اگر عقلاء یک کتاب لغتی داشته باشند در این کتاب لغت مادۀ بیع را به معنای همان عقد مؤثر در ملکیت معنا می کنند، بیع را عبارت از همان عقد صحیح که بر آن مسبّب ترتب پیدا می کند، معنا می کنند. و اگر شارع هم کتاب لغت داشته باشد وقتی که به مادۀ بیع می رسد، همین جور معنا می کند: «البیع هو العقد المؤثر فی الملکیة، البیع هو العقد الکذایی الصحیح». پس از نظر معنا بین شارع و عقلا اختلافی وجود ندارد، هر دو در کتاب لغتشان بیع را این جور معنا می کنند. لکن اختلاف بین عقلا و شارع، دربارۀ محققات و مصادیق است، دعوای بین این دو در رابطۀ با افراد و مصادیق است، عقلا می گویند: ما بیع ربوی را فرد و مصداق بیع صحیح می دانیم، شارع می گوید: شما اشتباه می کنید، عقلا را در مصداقیت بیع ربوی برای بیع صحیح تخطئه می کند. و الاّ در اصل معنای بیع هیچ تخطئه و اختلافی وجود ندارد. در نتیجه اگر ما در باب معاملات، اختلاف نظری بین عقلا و شارع می بینیم، این اختلاف لطمه ای به معنای موضوع له نمی زند، ارتباطی به معنای حقیقی بیع و نکاح ندارد، بلکه این اختلاف در رابطۀ با مصادیق است و تخطئۀ شارع نسبت به عقلا دربارۀ همان فردیت و مصداقیت است. اما نفس المعنا و نفس الموضوع له و نفس المفهوم، بین عقلا و بین شارع هیچ گونه اختلافی وجود ندارد.

اشکال حضرت امام(مد ظله) بر مرحوم آخوند(ره)

لکن همان طور که در بحث قبل اشاره شد، سیدنا الاستاذ الاعظم الامام(مدّ ظله العالی) اشکال مهمی به مرحوم آخوند(ره) در رابطۀ با این بیان دارند، ایشان می فرمایند: شما که عنوان صحیح را در موضوع له بیع وارد و دخیل می دانید، نحوۀ دخالتش در موضوع له به چه کیفیتی است؟ آیا شما صحیح به حمل اوّلی را داخل در موضوع له می دانید؟ صحیح به حمل اولّی؛ یعنی همین مفهوم صحیح، همین عنوان صحیح، همین معنا به عنوان کلی، «البیع هو العقد الصحیح» که در حقیقت در معنای بیع برای یک صفت و موصوف حساب باز کردید، العقد یک عنوان و معنای کلی، وصفی هم که برای این(العقد) آوردید، آن وصف هم کلی است، او عنوان و معنای صحیح است، مثل اینکه شما بگویید: «الانسان العالم»، همان طور که انسان کلیت دارد العالم هم یک معنای کلی است، یک مفهوم کلی است منتها این مفهوم کلی وقتی که صفت واقع می شود برای الانسان آن وقت انسانهای غیرعالم را خارج می کند، انسانهایی که واجد این صفت نیستند از«الانسان العالم» خارج می شوند. شما هم در باب بیع این طور می گویید: «هو العقد الصحیح»، عقد یک معنای مطلق و کلی است وقتی که به وصف صحیح توصیف شد؛ به حمل اولی ذاتی هر دو کلی هستند؛ هم عقد کلی است و هم صحیح

ص:336

کلی است، منتها توصیف العقد بصحیح، نتیجه اش این است که عقد فاسد و افراد عقد فاسد از تحت این عنوان خارج می شود، همان طور که توصیف انسان به عالم، افراد جاهل را خارج می کند، اما «الانسان العالم» هم موصوفش کلیت دارد و هم وصفش کلیت دارد، اینجا هم مسأله این طور است.

ایشان می فرمایند: این حرف درست نیست، برای این که ما وقتی که کلمه و لفظ بیع را می شنویم، آیا با شنیدن لفظ بیع مفهوم صحیح و عنوان صحیح در ذهن ما می آید؟ اگر صحیح به حمل اولی ذاتی در معنای بیع دخالت داشته باشد، معنایش این است که با شنیدن لفظ بیع همان طور که«العقد» در ذهن شما می آید، باید وصف«صحیح» هم به عنوان کلیش در ذهن شما بیاید؛ یعنی این«العقد الصحیح» مثل«الحیوان الناطق» در معنای انسان باشد. همان طور که شما از شنیدن انسان به حیوان و ناطق انتقال پیدا می کنید؛ اینجا هم باید از شنیدن لفظ بیع انتقال به عقد پیدا کنید. در حالی که ما خارجا وقتی که ملاحظه می کنیم می بینیم با شنیدن کلمۀ بیع، مفهوم صحیح در ذهن ما نمی آید، عنوان صحیح در ذهن ما تحقق پیدا نمی کند و این کاشف از این است که این مفهوم در معنای بیع هیچ گونه دخالتی ندارد.

صحیح به حمل اولی ذاتی یا صحیح به حمل شایع صناعی

امام بزرگوار(مد ظله) می فرمایند: این حرف باطل است، وجدان و تبادر برخلاف این معنا است.

اما اگر بخواهید این حرف را بزنید، بگویید: آن صحیحی را که ما در معنای بیع به عنوان قید برایش مدخلیّت قائلیم، صحیح به حمل اولی ذاتی نیست، بلکه صحیح به حمل شایع صناعی است. وقتی که مسألۀ حمل شایع صناعی پیش آمد، همان طور که مکرر عرض کردیم در حمل شایع صناعی مسأله مربوط به عالم وجود خواهد شد، مربوط به مصادیق و افراد خواهد شد، شما می گویید: «زید انسان»، این حملش حمل شایع صناعی است، می گوییم: چرا؟ می گویید: برای این که انسان با زید در وجود خارجی اتحاد پیدا کردند، این جور نیست که زید یک وجودی داشته باشد و انسان یک وجود دیگر، بلکه انسان در خارج همان زید است. پس چون بین زید و انسان اتحاد وجودی و اتحاد در خارج مطرح است، شما می گویید: این حمل شایع صناعی است.

پس حمل شایع صناعی حتما در محدودۀ خارج و افراد و خصوصیات فردیه باید پیاده شود. به خلاف حمل اولی ذاتی، وقتی شما می گویید: «الانسان حیوان الناطق» کاری به وجود خارجی ندارید، فرض کنید انسانی هم در عالم وجود نداشت، همین«الانسان حیوان الناطق» به قوت خودش باقی است، دیگر نیازی ندارد به این که در خارج وجود پیدا کند.

پس وقتی که صحبت از حمل شایع صناعی به وجود آمد، معنایش این است که مطلب به افراد و خصوصیات کشیده می شود، پس این طور بگویید: معنای بیع، عقد کلی است، اما این کلی یک قیدی

ص:337

دارد، قیدش عبارت از خصوصیات خارجیه و افراد خارجیه است، اگر یک کلی مقیّد به خصوصیات خارجیه شد، این دیگر کلیتش از دست می رود، کلیت در حالی است که وجود خارجی در کار نباشد، و الاّ اگر وجود خارجی مطرح شد، مسألۀ افراد و خصوصیات است و اگر یک کلی مقیّد به وجود خارجی شد آن هم کلیتش را از دست می دهد و عالم مفهومیتش را کنار می گذارد.

نتیجه این طور می شود که اگر مرحوم آخوند(ره) بخواهد مقصودش از صحیح، صحیح به حمل شایع صناعی باشد، باید بگوییم: که بیع عبارت از آن عقدی است که در خارج صحیحا واقع می شود، این عقد که در خارج صحیح است«لیس بکلی» وقوع در خارج با کلیت منافات دارد.

اگر بفرمایید: چنان چه منافات داشته باشد، کجا را خراب می کند؟

می فرمایند: اینجا را خراب می کنند، که شما مرحوم آخوند(ره) نظرتان هست که در باب عبادات تصریح به این معنا فرمودید که عبادات وضعشان عام و موضوع له شان عام است، می فرمودید: همان طوری که انسان یک معنای کلی دارد، رجل یک معنای کلی دارد، «صلاة له معنا کلی، صوم له معنی کلی، حج له معنی کلی».

شمایی که در باب عبادات این فرمایش را ذکر کردید، آیا در باب معاملات می فرمایید: مسأله اینطور نیست؟ یعنی بین صلاة و بیع فرق وجود دارد، صلاة وضعه عام و موضوع له اش عام است، اما وقتی که به بیع می رسیم چون یک خصوصیتی در معنای بیع اخذ شده که آن خصوصیت حتما با افراد و خصوصیات تحقق پیدا می کند، بفرمایید: که بیع وضعش عام است، اما موضوع له آن خاص است، برای این که موضوع له اش این بیع صحیح خارجی است، آن بیع صحیح خارجی است، آن فرد سوم بیع صحیح خارجی است. آیا چنین فرقی را شما بین باب بیع و باب صلاة قائلید؟ که وضع صلاة را عام، موضوع له را عام می دانید، اما وقتی که به بیع می رسید می گویید: نه، بیع وضعش عام و موضوع له اش خاص.

این نکته را اضافه کنم، مرحوم آخوند(ره) در باب وضع حروف در مقابل مشهور ایستاد، مشهور در باب حروف وضع را عام، موضوع له را خاص می دانستند. ایشان فرمود: در باب حروف وضع عام، موضوع له عام است. کسی که در باب حروف وضع را عام و موضوع له را عام می داند، آن وقت به بیع و اجاره و نکاح و امثال ذلک که می رسد می تواند به خودش اجازه بدهد و بگوید که اینها وضعش عام و موضوع له اش خاص است، در باب حروف که مشهور این معنا را قائل بودند، ایشان با مقاومت کامل در برابر مشهور این معنا را انکار کردند و فرمودند: «من» یا«الی» و امثال ذلک همه وضعشان عام و موضوع له شان عام است، اما در باب بیع و اجاره و نکاح و امثال ذلک می شود کسی بگوید: وضعش عام و موضوع له اش خاص است؟ لذا ایشان می فرمایند: مرحوم آخوند(ره) نمی توانند ملتزم بشوند.

ص:338

راه برای حل اشکال بر مرحوم آخوند(ره)

ایشان می فرمایند: مرحوم آخوند(ره) چاره ای ندارد جز این که راه سومی را اختیار بکند که ما، نه مسألۀ حمل اولی صحیح را در اینجا مطرح کنیم و نه حمل شایع صناعی را مطرح کنیم، بلکه به صورت یک قضیۀ تعلیقیه ماهیّت بیع را ذکر کنیم، به این نحو بگوییم: «البیع هو العقد الذی اذا وجد فی الخارج کان صحیحا» که این نه عنوان حمل اولی دارد و نه عنوان حمل شایع صناعی دارد، برای این که در حمل شایع صناعی مسألۀ تعلیق نیست، مسألۀ اتحاد وجودی و تنجّز اتحاد وجودی است، بگوییم: بیع یک ماهیتی است، یک عقدی است که این صفت در این عقد به صورت تعلیق وجود دارد که اگر در خارج وجود پیدا کرد، «یتصف بانه صحیح»، به صورت«اذا وجد فی الخارج یکون صحیحا» قید برای عقد را ما ذکر بکنیم، پس نفس این عنوان کلی است، «العقد الذی اذا وجد فی الخارج یکون صحیحا» نفس این عنوان کلی است. اما در عین این که کلی هم است فقط بر افراد صحیح انطباق پیدا می کند برای این که به صورت تعلیق شما این مسأله را مطرح کردید که«اذا وجد فی الخارج یتصف بصحة» ایشان می فرمایند: مرحوم آخوند(ره) راهی ندارد جز این که این طور مسأله را بررسی کند و بیع را چنین معنا کند. اگر این طور معنا کرد دیگر اشکالی به مرحوم آخوند(ره) نیست. ایشان می فرمایند: چرا؟ این فرمایش اخیرشان با این راه سوم باطل می شود، برای این که ایشان در فرمایش اخیرشان می گفتند: بین عقلا و بین شارع در معنای بیع، هیچ گونه اختلافی نیست، اختلافی که بین شارع و عقلا وجود دارد، در رابطۀ با افراد و مصادیق و محققات است و الاّ در اصل معنای بیع و مفهوم بیع، هیچ فرقی بین عقلا و شارع وجود ندارد.

امام بزرگوار(مد ظله) می فرمایند این راه اخیر این فرمایش مرحوم آخوند(ره) را کنار می زند، چرا؟ برای خاطر این که وقتی که ما مسألۀ«اذا وجدت فی الخارج کانت صحیحا» را به عنوان قید برای ماهیّت ذکر کردیم، همان جا در معنای بیع، بین عقلا و شارع اختلاف است، برای این که از شارع می پرسیم که شما بیع را چطوری معنا می کنید؟ می گوید: بیع آن عقدی است که اگر در خارج وجود پیدا کرد«یتصف بانه صحیح»، آن وقت صحیح که شارع می گوید: یعنی«یتصف بانه صحیح عنده» و مسألۀ بیع ربوی روی این معنایی که شارع برای بیع می کند، از خود معنای بیع خارج است، از نفس همان ماهیتی که«اذا وجدت فی الخارج کان صحیحة» از نفس همان معنا خارج است، به عبارت روشن تر آیا شارع وقتی که ماهیّت بیع را به این نحوی که ذکر کردیم معنا می کند«الماهیة التی اذا وجدت فی الخارج کان صحیحة»، آیا این معنا بیع ربوی را می گیرد؟ و بعد شارع کأن به صورت استثناء بیع ربوی را خارج می کند؟ یا این که نه، همین معنایی که شارع برای بیع می کند، بیع ربوی را خارج می کند؟ برای این که شارع می گوید: «البیع هو الماهیة التی اذا وجدت فی الخارج کانت

ص:339

صحیحة» اما صحیح به نظر چه کسی؟ به نظر شارع. پس نفس همین معنای بیع شامل بیع ربوی نمی شود. اما عقلا که معنا می کنند«الماهیة التی اذا وجدت فی الخارج کانت صحیحة»؛ یعنی عند العقلاء، معنایی که برای بیع می کنند شامل بیع ربوی می شود.

پس درست نیست که بگوییم: شارع و عقلا در معنای بیع یک معنا دارند و اختلاف بین اینها در مصادیق است؛ نه، ریشۀ اختلاف در معنای بیع می شود و در نتیجه معنای بیع عند العقلاء و عند الشارع متفاوت و مختلف خواهد بود. لذا می فرمایند: اگر مرحوم آخوند(ره) این راه سوم را که چاره ای هم ندارند جز این که آن را اختیار کنند، انتخاب کردند، فرمایش اخیرشان از بین می رود که ما اختلاف بین شارع و عقلا را تنها در رابطۀ با مصادیق ببینیم، بلکه این اختلاف، اختلاف در ماهیّت و اختلاف در معنای بیع است.

این توضیح و تقریب بیان امام بزرگوار، در آن دوره که ما این بحث را ذکر می کردیم، به نظر ما هیچ مناقشه ای به کلام امام بزرگوار وارد نمی آمد، لذا این مطلب را به صورت یک اشکال وارد بر مرحوم آخوند(ره) ذکر کردیم، اما در این دوره یک دقتی کردم به نظر من یک اشکالی در کلام امام آمده، شما هم دقت کنید ببینید این اشکال مرا می پذیرید یا نه؟ در آن فرض اولی که امام بزرگوار ذکر فرمودند که اگر صحیح به حمل اولی در معنای بیع دخالت داشته باشد، درست است که معنای بیع کلی می شود، درست است که وضع عام و موضوع له عام می شود، اما اشکال این است که عنوان صحیح و مفهوم صحیح هیچ به ذهن انسان نمی آید. وقتی که کلمۀ بیع، اجاره و نکاح را می شنود انسان هیچ انتقال ذهن به عنوان صحیح پیدا نمی کند، اینجا به نظر من محل مناقشه است، مرحوم آخوند(ره) نمی خواهد بگوید: مفهوم صحیح به عنوان حمل اولی در معنای بیع دخالت دارد، مرحوم آخوند(ره) مسأله را همین طور ذکر می کند، برای این که اگر ما بخواهیم مطلب را روی مفهوم صحیح بار بکنیم بگوییم: «البیع هو العقد الصحیح» اجاره را چه جوری معنا کنیم؟ «الاجاره هو العقد الصحیح». پس«ما الفرق بین البیع و الاجاره؟» النکاح یعنی چه؟ هو العقد الصحیح. پس«ما الفرق بین النکاح و البیع؟» شما که هم بیع را به العقد الصحیح معنا می کنید، هم اجاره را به العقد الصحیح معنا می کنید، هم نکاح را به العقد الصحیح معنا می کنید، «فلم یبق الفرق بین معنی البیع و الاجارة و النکاح و اشباه ذلک»، نه ما یعنی مرحوم آخوند(ره) ممکن است اینطور بگویند: عنوان صحیح مثل یک عنوان جنس می ماند، اما این جنس انواعی دارد، یک نوعش بیع صحیح است، که معنای بیع صحیح این است، «العقد المؤثر فی ملکیة العین»، اگر معنای بیع این شد، «العقد المؤثر فی ملکیة العین»، آیا این عنوان کلی است یا عنوان جزئی؟ یک عنوان کلی است، «العقد المؤثر فی ملکیة العین»، اگر این طوری مسأله مطرح شد هم عنوان عام وضع عام و موضوع له عام محفوظ است و هم اشکال امام منتفی است، برای این که اشکال امام این بود که ما با شنیدن کلمۀ بیع، مفهوم صحیح در

ص:340

ذهن ما نمی آید، واقعا هم همین طور است ما با شنیدن کلمۀ بیع مفهوم صحیح در ذهن ما نمی آید، اما با شنیدن لفظ بیع این معنا در ذهن ما می آید«العقد المؤثر فی ملکیة العین»، این دیگر یک معنای کلی است، وقتی که ما کلمۀ اجاره را می شنویم می گوییم: «الاجارة هو العقد المؤثر فی ملکیة المنفعة»، این یک معنای کلی است و نوع برای صحیح هم هست، در حقیقت مصداق صحیح است، اما نه مصداق به معنای وجود خارجی، مثل انسان در رابطۀ با حیوان می ماند، انسان در رابطۀ با جسم و جسم النامی می ماند، انسان کلی است، الحیوان هم کلی است، لکن انسان یک بخشی از دایرۀ کلی حیوان است.

ما اینطور می گوییم: «الاجارة هی العقد المؤثر فی ملکیة المنفعة» اگر این طور اجاره را معنا کردیم، کدام یک از این اشکالات به مرحوم آخوند(ره) توجه پیدا می کند؟ هم عنوانش، عنوان وضع عام و موضوع له عام است و هم اشکالی هم ندارد ما وقتی کلمۀ اجاره را می شنویم یکی می گوید: من خانه ای را اجاره کردم، تا کلمۀ اجاره را می شنویم«العقد المؤثر فی ملکیة المنفعة» به ذهن ما می آید به عنوان کلی، تا کلمۀ نکاح را می شنویم«العقد المؤثر فی الزوجیة» به ذهن ما می آید و مثل اینکه امام بزرگوار در ذهن مبارکشان این بوده که اینهایی که قائل به صحیح هستند، روی نفس کلمۀ صحیح تکیه دارند، روی نفس عنوان صحیح تکیه دارند که ایشان مسأله را مردد می فرمایند بین این که آیا صحیح به حمل اولیه ذاتی مقصود است یا صحیح به حمل شایع صناعی؟ اینها روی نفس عنوان صحیح تکیه ندارند، ولی در عین حال می گویند: بیع آن عقد مؤثر در ملکیت است که اگر یک عقدی فاسد شد، «و لم یکن مؤثرا فی الملکیة» به نظر مرحوم آخوند(ره) «لیس ببیع». اگر یک عقدی در باب اجاره فاسدا واقع شد«و لم یکن مؤثرا فی ملکیة المنفعة لیس باجارة» نزد مرحوم آخوند. اگر این طور ما کلام ایشان را توجیه کنیم، حتی در عبارت خود مرحوم آخوند هم وقتی که مقدمۀ همان اختلاف عقلا و شرع را ذکر می کند ایشان می فرماید که چه مانعی دارد بگوییم: عقلا و شارع می گویند: «العقد المؤثر لأثر کذا»، هیچ کلمۀ صحیح را نه به عنوان حمل اولی ذاتی و نه به عنوان حل شایع صناعی ایشان مطرح نمی کند، «العقد المؤثر لاثر الملکیة»، «العقد المؤثر لاثر الزوجیة»، «العقد المؤثر لآثاری» که در سایر عقود مطرح است اگر این طور مسأله را بررسی کنیم به نظر می آید که اشکال ایشان به مرحوم آخوند(ره) لا یکون واردا تا دنبالۀ مسأله.

پرسش:

1 - فرق میان نظر شارع و عقلا در عبادات بنابر قول به صحیح چیست؟

2 - اشکال حضرت امام(ره) بر مرحوم آخوند(ره) را بیان کنید.

3 - در معاملات صحیح به حمل اولی ذاتی یا صحیح به حمل شایع صناعی درست است؟

4 - راه انحصاری برای حل اشکال بر مرحوم آخوند(ره) کدام است؟

ص:341

5 - اشکال استاد بر نظر حضرت امام(ره) را توضیح دهید.

ص:342

درس یکصد و سی و نهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

استعمال الفاظ در معنای کلی یا افراد

مطلبی را به عنوان دفاع از مرحوم محقق خراسانی(ره) عرض کردیم که در کلام ایشان هم اشاره ای به همین معنا شده است، علاوۀ بر اینها این بیان دو اشکال را برطرف می کند: یکی این که مسألۀ وضع عام و موضوع له عام را محقق می سازد، برای این که اگر گفتیم: معنای بیع عبارت است از «العقد المؤثّر فی ملکیة العین» این یک معنای کلی است، هیچ اشاره ای به خصوصیات و افراد در این معنا نشده است، همان طوری که عنوان«العقد» یک عنوان کلّی است همانطور«المؤثر فی ملکیة المبیع» یا«فی ملکیة العین» هم عنوان کلی است، منتها دایرۀ عقد را مضیّق می کند، مثل«الانسان العالم»، «الانسان العادل» همان طوری که این توصیف عنوان را از کلیت خارج نمی کند، بلکه دایرۀ کلی مضیّق و محدود می شود«العقد المؤثر فی ملکیة العین» هم همین نقش را دارد، لذا عنوانش، وضع عام و موضوع له عام است و دیگر تغییر و تفاوتی بین باب معاملات و باب عبادات به وجود نمی آید. همان طوری که صلاة یک معنای کلی دارد، همانطور بیع هم یک معنای کلی دارد، اجاره هم یک معنای کلی دارد، نکاح هم یک معنای کلی دارد، پس این اشکال با این طرز توجیه بر طرف می شود. همین طور آن اشکال دیگر، این اختلافی که بین شارع و بین عقلا وجود دارد همانطوری که

ص:343

مرحوم آخوند(ره) فرمودند، این اختلاف در مصادیق به این معنا که هردو، شارع و عقلا روی معنای کلی بیع، اتحاد نظر و اتفاق نظر دارند؛ بیع را معنا می کنند به«العقد المؤثر فی ملکیة العین» منتها در مقام تطبیق و در مقام توجه به مصادیق، بین شارع و عقلا اختلاف است، شارع می گوید: عقد ربوی «لا یکون مؤثرا فی ملکیة» اما عقلا می گویند: همان طور که سایر مصادیق بیع مؤثر در ملکیت است همین طور بیع ربوی هم مؤثر در ملکیت است. لذا در حقیقت، این اشکال امام بزرگوار(مد ظله) به نظر قاصر ما تمام نمی آید و با دقت نظر، به نظر ما حق با مرحوم محقق خراسانی(ره) است.

عدم فرق میان معاملات و عبادات در نظر مرحوم آخوند(ره)

بعد از آن که محل نزاع در باب معاملات روشن شد، مرحوم آخوند(ره) نظرشان این است که بین باب معاملات و عبادات فرقی نمی کند، همان طور که عبادات برای خصوص صحیحۀ از آنها وضع شده، عناوین معاملات هم همین طور است. بیع برای معنای صحیح، یعنی آن سببی که واقعا تأثیر در ملکیت مبیع بکند، آن سببی که مؤثر در ترتّب مسبّب باشد، معنای بیع است؛ اما اگر یک بیعی و سببی«فاسدا» واقع شد«هذا لیس من البیع حقیقة بل هو بیع مسامحة و مجازا». نظر ایشان در این باب این است، لکن تحقیق این است که اولا ما مسأله را به صورت تردید مطرح کردیم، گفتیم: آیا عناوین و الفاظ معاملات برای مسبّبات وضع شده یا برای اسباب؟ اگر برای مسبّبات وضع شده باشد دیگر جای نزاع صحیحی و اعمّی در کار نیست، برای این که مسبّبات صحیح و فاسد ندارد، مسبّبات امرشان دائر بین وجود و عدم است، این طور نیست که در حالت وجود گاهی صحیحا واقع بشوند و گاهی«فاسدا» و احتمال هم دارد که الفاظ معاملات برای اسباب وضع شده باشد که اگر برای اسباب وضع شده باشد، آن وقت نزاع صحیحی و اعمّی جریان دارد. اول باید همین مسأله را روشن کنیم، دو تا احتمال در مسأله هست: واقعیت این است که عناوین برای مسببات وضع شده اند یا اینکه برای اسباب وضع شده اند؟ همان طور که مرحوم شیخ انصاری(ره) استاد الکلّ در اول کتاب البیع می فرمایند هم متبادر از معنای لفظ بیع و هم موافق با آنچه که لغت در این باره ذکر کرده است، بیع از مقولۀ لفظ نیست، بلکه از مقولۀ معناست. به عبارت روشن تر اگر ما بیع را برای اسباب موضوع بدانیم، سبب مهم همان ایجاب و قبول است، ولو این که معاطات هم جانشین ایجاب و قبول هست، لکن اساس کار روی همان ایجاب و قبول است، که ما از آن تعبیر به عقد می کنیم. عقد از مقولۀ لفظ است. عقد، لفظ«بعت» و لفظ«اشتریت» است، لذا اگر بیع برای سبب وضع شده باشد باید ما بیع را از مقولۀ لفظ بدانیم و در رابطۀ با الفاظ بررسی کنیم، همان طور که کلمۀ ایجاب از مقولۀ لفظ است، کلمۀ قبول از مقولۀ لفظ است، کلمۀ عقد از مقولۀ لفظ است باید بیع را هم در ردیف اینها از مقولۀ لفظ بدانیم، در حالی که وقتی که انسان کلمۀ بیع را می شنود، آیا یک لفظی به ذهن انسان می آید؟ یا این که

ص:344

یک امری از مقولۀ معنا به ذهن انسان متبادر می شود؟

مرحوم شیخ(ره) معتقد هستند و حق هم همین است که متبادر از لفظ بیع یک امری از مقولۀ معناست، همان طور که متبادر از کلمۀ انسان یک ماهیّت است و یک معناست؛ متبادر از لفظ بیع هم همین طور است، همان طوری که در باب عبادات آیا جای توهم این معنا هست که کسی عبادات را بگوید: معنایش از مقولۀ لفظ است؟ صلاة«لفظ حاکم عمّا هو من مقولة المعنی»، در باب بیع هم مسأله این طور است و علاوه این که لغت این طوری معنا کرده است.

مرحوم شیخ(ره) نقل می فرمایند که قیّومی در کتاب مصباح المنیر، که از متقن ترین کتابهای لغت عرب است، وقتی که بیع را معنا می کند، نمی گوید: «البیع هو عقد» نمی گوید: «البیع هو لفظ» می گوید: «البیع مبادلة مال بمال» تبادل مالی به مال دیگر، جانشین کردن مالی را به مال دیگر، این مبادله یک امر معنوی است ولو اینکه سببش لفظ باشد، اما لفظ به عنوان سبب مطرح است، بیع که عبارت از لفظ و سبب نیست، بلکه بیع عبارت از آن مسبّب است که در تعبیر مصباح المنیر به عنوان «مبادلة مال بمال» است و الاّ اگر بیع را می خواستند به عنوان لفظ معنا کنند، باید بفرمایند: «البیع هو قول بعت و اشتریت»، چیزی که از مقوله لفظ است به این صورت تفسیر شود البیع هو قول بعت و اشتریت» یا بگوید: «البیع هو عقد کذائی» که خود کلمۀ عقد دلالت بر یک امری می کند که از مقولۀ لفظ است، اما این تعبیرات در لسان مصباح المنیر نشده است، فرموده است: «البیع مبادلة مال بمال» که این عبارت دیگری از تملیک و تملّک است، عبارت دیگر از نقل و انتقال است که نقل و انتقال از مقولۀ معناست.

لذا در این مرحلۀ از بحث ظاهر این است که عناوین و الفاظ معاملات اصلا به اسباب ارتباطی ندارند، بلکه برای مسبّبات وضع شده است و اگر برای مسبّبات وضع شده باشد دیگر از نزاع صحیحی و اعمّی خارج خواهد بود، یعنی در حقیقت دیگر ما نمی توانیم بگوییم: بیع صحیح و بیع فاسد، اگر هم چنین تعبیری بکنیم مجازا کلمۀ بیع را در سبب استعمال کرده ایم، آن وقت سبب، اتصاف به صحت و اتصاف به فساد می تواند داشته باشد، همان طوری که تقریب این جهت را مفصّل عرض کردیم. حالا اگر از این مرحله ما تنزّل بکنیم، معتقد می شویم که عناوین و الفاظ معاملات برای اسباب وضع شده است؛ برای آن چیزهایی که در آن صحت و فساد جریان دارد و می تواند اتصاف به صحت و فساد پیدا کند.

وضع الفاظ برای اعم در عبادات

اگر فرض کردیم که بیع برای آن وضع شده است، آیا در اینجا همان نظر مرحوم آخوند(ره) را باید اختیار بکنیم که بگوییم: بیع برای سبب صحیح وضع شده است، همان طور که ایشان اختیار

ص:345

فرمودند؟ یا این که همان طور که ایشان در عبادات و معاملات صحیحی شدند، ما هم در باب معاملات مثل عبادات، اعمّی خواهیم شد، برای این که ما ادله ای را در آنجا ذکر کردیم که یک دلیلش، دلیل عقلایی و متقن بود، که اینجا هم جریان دارد و آن یک معنای کلی بود که اختصاص به باب عبادات نداشت، تفصیلش را بیان کردیم، لکن اجمالش را باز من اشاره می کنم که غرض واضع از وضع، تفهیم و تفهّم به سهولت است، یعنی علت این که الفاظ را به عنوان حکایت از معانی مطرح کرده اند، برای این است که اگر با اشاره و مثل اشاره بخواهد مقاصد تفهیم و تفهّم بشود، حتما با یک صعوبت و مشکلاتی مواجه خواهد بود. لذا برای این که انسان زودتر بتواند مقاصد خودش را تفهیم بکند و مخاطب هم زودتر به مطالب انسان پی ببرد، مسألۀ الفاظ را با این که الفاظ، مباین با معانی هستند به عنوان دالّ بر این معانی و حاکی از این معانی، برای این معانی وضع کردند، این غرض واضع از وضع است، در رابطۀ با مرکبات یک خصوصیتی مطرح است که با توجه به غرض از وضع، آن خصوصیت ما را هدایت می کند که بگوییم: وضع برای اعمّ از صحیح و فاسد است، آن خصوصیت این است که یک امر مرکب ذات اجزاء و شرائط اینطور نیست که همیشه در خارج «واجدا للأجزاء و واجدا للشرائط» تحقق پیدا کند، بلکه چه بسا اکثریت وقوعش در خارج به علت این که شرائط و اجزاء باید مجتمع بشود تا این مرکّب تحقق پیدا کند و اگر یک جزء یا یک شرط تحقق نداشته باشد«المرکب المشروط لیس بموجود»، چه بسا این مرکب، در خارج در بیشتر موارد، ناقصا تحقق دارد، این مرکب«غیر واجد لجمیع الاجزاء و الشرائط» تحقق پیدا می کند، ولو به کمبود یک جزء، یا به کمبود یک شرط. واضع وقتی که در برابر یک مسألۀ مرکب این چنینی قرار می گیرد و می خواهد لفظی را برای این مرکب وضع کند و هدفش از وضع، تفهیم و تفهّم به سهولت هست و از طرفی به این معنا توجه دارد که نیاز استعمالی و حاجت استعمالی خیلی زیاد در این رابطه مطرح است که این مرکب عمدا، سهوا، جهلا، اشتباها فاقد بعضی از اجزاء و شرائط خواهد بود، اگر این لفظ را برای خصوص همان واجد جمیع اجزاء و شرائط وضع کند؛ پاسخ نیاز استعمالی نسبت به موارد کثیره ای که خللی در این مرکب تحقق پیدا کرده است، را چطوری باید بدهد؟

وضع الفاظ در مرکبات

مثالی را قبلا هم ذکر کرده ایم، مخترعی اتومبیل را اختراع می کند، اتومبیل یک مجموعۀ مرکب است، هزار جزء و شرط خاص دارد که هر جزئی با خصوصیتی باید همراه باشد. او می خواهد برای این مجموعۀ مرکب نامگذاری کند، اگر گفت: من کلمۀ اتومبیل را برای این مجموعه ای که حتی یک جزء کمبود نداشته باشد، حتی یک شرط کمبود نداشته باشد، وضع می کنم. از ایشان سؤال می شود که این ماشین واجد همۀ اجزاء و شرائط حرکت کرد، بعد از یک مقدار که راه رفت یک مقدار از

ص:346

اجزائش متلاشی شد، فلان چیز نقص پیدا کرد، فلان شرط منتفی شد، حالا این نیاز استعمالی دارد به اینکه لفظی را در این مورد به کار ببرد و این نیاز استعمالی یک جا و دو جا و صد جا نیست، بلکه «کثیرا ما» این نیاز استعمالی تحقق دارد. وقتی این نیاز استعمالی تحقق داشت، اگر هدف شما از وضع، تفهیم و تفهّم به سهولت است دیگر چه معنا دارد که کلمۀ اتومبیل را برای خصوص آن واجد جمیع اجزاء و شرائط وضع بکنید، پس آن نیازهای استعمالی در موارد نقصان جزء یا نقصان شرط به چه چیزی باید جواب داده بشود؟ آیا آنجا تفهیم و تفهّم به سهولت مطرح نیست؟ آیا آنجا غرض از وضع نمی تواند پیدا بشود؟ یا این که همان طوری که غرض از وضع اقتضا کرده که برای این مخترع یک نامی به عنوان اتومبیل گذاشته بشود، همانطور هم غرض از وضع اقتضا کرده که در موارد کمبود بعضی از اجزاء و شرائط هم همین لفظ به کار برود تا تفهیم و تفهّم به سهولت تحقق پیدا کند.

در باب عبادات عرض کردیم که عبادات اینطور نیست که همیشه واجد اجزاء و شرائط واقع بشود، اگر هم واقع می شود نسبت به آدم عالم ملتفت متوجه واقع می شود، اما«کثیرا ما» انسان عالم نیست، «کثیرا ما» انسان ملتفت نیست، چه بسا یک جزء یا یک شرطی را فراموش می کند، اینجا نیاز استعمالی دارد، اگر بپرسد که من این نمازی که خوانده ام مثلا سوره را فراموش کردم، اینجا چه استعمال کند؟ شما می گویید که کلمۀ صلاة را مجازا استعمال بکند، چرا مجازا استعمال کند؟ مگر اصل وضع لفظ صلاة برای این مرکّب، به منظور تفهیم و تفهّم به سهولت نبود، همین هدف اقتضا می کند که کلمۀ صلاة برای معنای اعم وضع بشود تا این که گاهی از اوقات صحیحا واقع بشود و گاهی اوقات فاسدا واقع بشود؛ در هر دو، کلمۀ صلاة به کار برود. اگر آن عوام بیچاره ای که بعضی از اجزاء را رعایت نکرده بگوید: آقا! من نماز خواندم و در نماز سوره را فراموش کردم. یا بگوید: من نماز خواندم و نمی دانستم که مثلا سوره در نماز جزئیت دارد، در کثیری از موارد این مشکلات پیش می آید، لذا با توجه به غرض از وضع، روی جنبۀ عقلایی باید بگوییم که لفظ صلاة مثل همین الفاظ متداولۀ در این مخترعات و مرکبات برای یک معنای اعم وضع شده است، آیا انسان می تواند در این مخترعات بگوید: عنوان اتومبیل از ماشینی که ده جزئش را از دست داد، عوض شد؛ تا قبل از آنکه ده جزء را از دست بدهد«کان اتومبیلا بالمعنی الحقیقی» اما حالا که یک گوشه اش خراش پیدا کرد، یک جزئی از هزار جزء کمبود پیدا کرد، یک شرطی از شرائط کثیره منتفی شد، بگوید: بله، این اتومبیل مجازی ما دارای چنین کمبودی شده است. اگر کسی اینطور تعبیر بکند چه بسا مورد مضحکه و تمسخر واقع می شود. مسألۀ وضع، یک مسألۀ عقلایی است، همان طور که عقلا در امور و مرکّبات خودشان به همین صورت مسألۀ وضع را پیاده می کنند در باب عبادات و«هکذا فی باب المعاملات» مسأله اینطور است، اگر بیع برای اسباب وضع شده باشد؛ اسباب مرکب و دارای اجزاء هستند و در کنار این اجزاء، شرایطی وجود دارد، ایجاب باید مقدّم بر قبول باشد، مثلا باید با لفظ عربی باشد یا به

ص:347

صورت ماضی مطرح باشد و همین طور سایر شرائط دیگری که معتبر است.

وقتی لفظ بیع را برای این مرکب واجد شرائط می خواهد در نظر بگیرد«لغرض الوضع و هدف الوضع» اقتضا می کند که کلمۀ بیع را در مقام وضع به آن سبب واجد جمیع اجزاء و شرائط، اختصاص ندهد؛ بلکه همان طوری که آن سبب واجد اجزاء و شرائط«بیع حقیقتا» آن سببی هم که کمبودی داشته باشد و جزئی و شرطی را نداشته باشد آن هم«حقیقتا بیع». لذا این دلیل که در باب عبادات اقامه شد و اقتضا می کرد که آن جا ما قول اعمّ را اختیار کنیم همان دلیل در اینجا هم همین اقتضا را دارد و حکم می کند به این که اگر لفظ بیع برای اسباب وضع شده باشد، برای خصوص صحیح وضع نشده است، بلکه برای اعمّ از صحیح و فاسد وضع شده است. لکن چیزی که در مقابل ما مطرح کرده اند، چیزهای جزئی است.

مقایسۀ بحث با اقرار در تأیید وضع برای صحیح

مهمترین مسأله ای که در مقابل این حرف مطرح شده و در حقیقت به عنوان تأیید نظریۀ مرحوم محقق خراسانی(ره) مطرح است این است که در کتاب الاقرار گفته اند اگر کسی عند الحاکم اقرار کرد به این که خانه اش را به عمرو فروخته، اگر زید«عند الحاکم أقرّ بأنّ داره باع من زید» حاکم چه می کند؟ آیا حاکم توضیح می خواهد؟ حاکم می گوید: شما به یک معنای اعم اقرار کردید، چون بیع هم در بیع صحیح حقیقت است و هم د ربیع فاسد حقیقت است، شما اقرار کننده توضیح بدهید که آیا به بیع صحیح خانه اتان را به عمرو منتقل کردید یا به بیع فاسد؟ اگر بیع برای اعم وضع شده باشد باید حاکم شرع توضیح بخواهد، در حالی که فقها می گویند: چنین مطلبی نیست، حاکم شرع اصلا توضیح نمی خواهد. به مجرد این که اقرار کرد به این که خانه اش را به عمرو فروخته است حاکم می گوید: برو خانه را به عمرو تحویل بده، خانه ملک عمرو است و دیگر ارتباطی به تو ندارد. آیا این دلیل بر این نیست که بیع برای صحیح وضع شده است؟ اگر برای اعم وضع شده بود معنا نداشت که حاکم بلافاصله چنین حکمی داشته باشد، پس معلوم می شود که فقها به دنبال این اقرار که چنین نظری را ابراز می کنند، برای این است که بیع برای خصوص بیع صحیح وضع شده است. این در حقیقت مهمترین چیزی است که مرحوم آخوند(ره) می توانند به آن تمسک بکنند.

آیا اینجا می تواند دلالتی بر حرف اینها داشته باشد؟ یا این که اینجا هم منافات با قول اعمی ندارد؟ اعمّی می گوید: بیع برای اعم وضع شده معنایش این نیست که هر کجا که لفظ بیع استعمال می شود همان معنای اعم اراده شده است، نه، ممکن است بیع را استعمال کنند و ارادۀ خصوص صحیح بکنند، اما به این صورت که آن معنای اعم را منطبق بر صحیح بکنند، یعنی نظر متکلم خصوص بیع صحیح است نه به صورتی که لفظ بیع را در خصوص بیع صحیح استعمال کرده باشد،

ص:348

این مثلا مستلزم مجازیت است. نه، بیع را در اعم استعمال می کند لکن قرینه اقامه می کند بر انطباق این معنای اعم بر خصوص بیع صحیح، کما این که در فاسدش هم همین طور است، اعمّی وقتی که لفظ بیع را در فاسد استعمال می کند به این صورت نیست که لفظ بیع را مستقیما در خصوص فاسد استعمال بکند؛ این که مستلزم مجازیت است، نه، لفظ بیع را در معنای اعم استعمال می کند، لکن بر انطباق این معنای اعم بر خصوص بیع فاسد قرینه اقامه می کند.

پس در حقیقت اعمّی سه نوع استعمال دارد و به عبارت دیگر یک نوع استعمال و سه جور اراده دارد: یک وقت کلمۀ بیع را می گوید و همان معنای اعم مرادش است، یک وقت کلمۀ بیع را می گوید و مرادش خصوص صحیح است اما«بکیفیة الانطباق»، یک وقت کلمۀ بیع را می گوید و مرادش بیع فاسد است«بکیفیة الانطباق». پس استعمال در حقیقت یکنواخت است، در هر سه مورد«لفظ البیع استعملت بالمعنی الاعم» لکن گاهی همین معنای اعم مراد است و گاهی خصوص معنای صحیح مراد است و گاهی خصوص معنای فاسد مراد است.

وقتی که این مقدمه روشن شد ما در مقام اقرار این حرف را می گوییم: این کسی که به فروختن خانه اش به عمرو اقرار می کند، اگر اقرار عند الحاکم باشد می گوییم: این لفظ بیع را در معنای اعم استعمال کرده است، لکن قرینه ای در کار است که آن قرینه اقتضا می کند که این معنای اعم منطبق بر خصوص صحیح باشد، آن قرینه این است که این اقرار اگر بخواهد از لغویت خارج بشود، ظاهرش این است که یک واقعیتی را می خواهد بیان بکند، ظاهرش این است که یک امر منشأ اثر را می خواهد بیان بکند.

اگر معنای اقرار به حسب ظاهر این است؛ اگر کسی پیش حاکم اقرار بکند، بگوید: ای حاکم! من خانه ام را به بیع فاسد به عمرو فروخته ام، حاکم می گوید: مگر تو بیکار هستی که می آیی یک مسألۀ لغوی را در اینجا مطرح می کنی؟ اقرار به اینکه خانه را به بیع فاسد به عمرو فروختن، منشأ و موضوع برای اثر نیست. ظاهر اقرار این است که یک موضوع منشأ اثر را می خواهد مطرح بکند، موضوع منشأ اثر، بیع صحیح است، اگر اقرار به بیع صحیح واقع شد«هذا اقرار و اقرار العقلاء علی أنفسهم جائز» است و منشأ اثر است، اما اگر اقرار به بیع فاسد واقع شد«لا یترتب علیه أیّ أثر اصلا». پس در حقیقت در مسألۀ اقرار هم ما این طور می گوییم: این مقرّ«استعمل لفظ البیع فی المعنی الاعم لکنّه فی البیع قرینة علی الانطباق هذا المعنی الاعم علی خصوص الصحیح» و آن قرینه این است که اقرار از لغویت خارج بشود، اقرار یک شیء غیر منشأ اثر نباشد و ظاهر اینکه یک عاقلی پیش حاکم می رود و اقرار می کند این است که یک موضوع منشأ اثری را«مقرّ به» خودش قرار می دهد. پس نفس عدم لغویت اقرار«قرینة علی الانطباق» آن معنای اعم بر خصوص بیع صحیح. لذا این دلیل که مهمترین ادلۀ قائلین به صحت در باب معاملات است، نمی تواند تمامیّت داشته باشد تا دنبالۀ بحث.

ص:349

پرسش:

1 - کیفیت استعمال الفاظ در معنای کلی یا افراد را بیان کنید.

2 - وضع الفاظ برای اعم در عبادات به چه صورت است؟

3 - وضع الفاظ در مرکبات را توضیح دهید.

4 - از مقایسۀ این بحث با اقرار در تأیید وضع برای صحیح چه نتیجه ای می گیریم؟

ص:350

درس یکصد و چهلم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

ثمرۀ نزاع صحیحی و اعمّی در باب عبادات

در ثمرۀ نزاع صحیحی و اعمّی در باب عبادات یک ثمرۀ مهمی ذکر شد و آن این بود که اگر کسی در بحث صحیحی و اعمّی، قول صحیحی را اختیار کند؛ در موارد شکّ در جزئیت و شرطیّت نمی تواند به اطلاقات، تمسک کند. اگر کسی شک کرد در اینکه آیا سوره برای نماز جزئیت دارد یا نه؟ به اطلاق«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» ولو اینکه مقدمات حکمت هم تمام باشد و از نظر مقدمات حکمت هیچ مسأله ای وجود نداشته باشد، اما نمی تواند به اطلاق«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» تمسک بکند، چرا؟ برای این که با فرض اعتقاد به قول صحیحی این اصلا شک دارد که آیا نماز بدون سوره عنوان صلاة بر او اطلاق می شود یا این که عنوان صلاة بر او اطلاق نمی شود؟ اگر شک دارد در این که نماز بدون سوره «هل هی صلاة او لیست بصلاة؟» چطور می تواند به اطلاق«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» تمسک بکند؟ در حالی که تمسک به اطلاق در جایی امکان دارد که اصل عنوان مطلق، محرز و مسلّم باشد. در مسألۀ«اعتق رقبة» شما دو جور شک می توانید داشته باشید: یک وقت شک می کنید که آیا قید ایمان مدخلیّت دارد یا اینکه مدخلیّت ندارد؟ اینجا اگر مقدمات حکمت وجود داشته باشد، جای تمسک به«اعتق رقبة» هست. اما اگر در یک انسانی شک بکنید که«هل هذا عبد أم حرّ؟» که یک احتمال، احتمال

ص:351

حریت باشد و یک احتمال، احتمال اینکه«انّه عبد» آیا در چنین موردی هم شما می توانید به اطلاق «اعتق رقبة» تمسک کنید؟ یا تمسک به اطلاق در جایی است که عنوان مطلق، محرز و مسلّم باشد و در رابطۀ با قیودش شما تردید داشته باشید؟ اگر شما احتمال بدهید که روی قول صحیحی عنوان سوره در اصل نماز دخالت دارد، دیگر چه طور می توانید به«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» ولو اینکه شرایط تمسک به اطلاق هم وجود داشته باشد تمسک کنید؟ اما اعمّی می تواند تمسک کند، برای این که اعمّی عنوان صلاة را چون برای یک معنای اعم موضوع می داند، محرز می داند که صلاة چه سوره داشته باشد و چه نداشته باشد عنوان صلاة بر او منطبق است، منتها شک دارد که آیا سوره مدخلیّت دارد یا نه؟ اینجا به اطلاق«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» تمسک می کند و جزئیت سوره به وسیلۀ اطلاق از بین می رود.

پس نتیجتا در باب عبادات که سابقا بحث کردیم یک ثمرۀ مهمّه ای بر نزاع بین صحیحی و اعمّی مترتب می شد و آن مسألۀ جواز تمسک به اطلاق بنابر قول اعمّی و عدم جواز تمسک به اطلاق بنابر قول صحیحی است و موارد زیادی در فقه از آن استفاده خواهد شد.

نظر شهید در فرق میان حجّ و بقیۀ عبادات

آیا در باب معاملات هم مسأله اینطور است؟ در باب معاملات هم شبیه همین ثمره ای که در باب عبادات مطرح بود، در باب معاملات هم مطرح است، به این معنا که اعمّی بتواند به اطلاق مثل«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» تمسک بکند و اما صحیحی نتواند به اطلاق مثل«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» در موارد شک در شرطیت بعضی از امور و اعتبار بعضی از خصوصیات صحیحی نتواند به اطلاق«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» تمسک بکند.

در بادی نظر و در ابتدا، انسان به ذهنش می آید که چه فرقی بین«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» و«أَقِیمُوا الصَّلاةَ»

هست؟ هر دو مسألۀ صحیحی و اعمّی در آنها مطرح است، باید ثمره هم در هر دو یکنواخت باشد، اعمّی بتواند تمسک بکند و صحیحی نتواند. لذا به همین صورت بر شهید اول اشکال کرده اند. شهید اول فرموده است که ما معتقدیم که الفاظ عبادات و همین طور الفاظ معاملات برای خصوص صحیح وضع شده است، منتها شهید اینجا یک استثنائی دارد، می فرماید: در باب عبادات ما مسألۀ حج را استثناء می کنیم، حج برای اعمّ از صحیح و فاسد وضع شده است، اما سایر عناوین عبادات و همین طور همۀ عناوین معاملات برای خصوص صحیح وضع شده اند. کأنّه از ایشان سؤال می شود که چه خصوصیتی برای حج است که حج را شما مستثنی قرار داده اید و می گویید: حج برای اعمّ از صحیح و فاسد وضع شده است؟ ایشان می فرماید: نکتۀ استثناء این است که هیچ عبادت فاسدی را ما در تمامی عبادات، پیدا نمی کنیم که با فرض فسادش اتمامش واجب باشد، اگر کسی در وسط نماز فهمید که نمازش فاسد است، این دیگر«لا یجب علیه اتمام الصلاة الفاسدة» اگر کسی در وسط روزه فهمید که روزه اش فاسد است«لا یجب علیه اتمام الصوم الفاسد» اما در باب حج اگر کسی حجش

ص:352

فاسد بشود حق ندارد حج را در وسط رها کند و کنار بگذارد، لازم است که همین حج فاسد را«مع کونه فاسدا» به آخر برساند، منتها سال دیگر هم باید این حج را اعاده کند و حج را تکرار کند. لذا خصوصیتی که در باب حج فاسد وجود دارد عبارت از لزوم اتمام و وجوب اکمال است. شهید می فرماید: این خصوصیت اقتضا کرده است که ما در باب حج این معنا را قائل بشویم که حج برای یک معنای اعمّ از صحیح و فساد وضع شده است و لذا فاسدش هم مأمور به است و متعلّق امر است.

اما سایر عبادات و معاملات برای صحیح وضع شده اند.

اشکال بر کلام شهید در باب معاملات

به شهید اشکال کرده اند و گفته اند: شما که مبنایتان این است که در باب معاملات هم مثل عبادات قول به صحیح را اختیار کرده اید، پس چرا در باب معاملات به اطلاقات تمسک می کنید؟ چرا به اطلاق«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» و«تِجارَةً عَنْ تَراضٍ» و«أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» و همین طور ادلۀ متعدده ای که در باب معاملات وارد شده، تمسک می کنید. کسی که صحیحی باشد نمی تواند تمسک به اطلاق بکند، همان طور که در باب عبادات، صحیحی، نمی توانست تمسک به اطلاق داشته باشد. پس آنچه که در بادی نظر به ذهن می رسد اتحاد مسألۀ عبادات و مسألۀ معاملات در رابطۀ با ترتب ثمره است و این که در هیچ کدام از اینها صحیحی نمی تواند تمسک به اطلاق بکند. آیا واقع مسأله هم همین طور است که بین عبادات و بین معاملات از نظر ترتّب این ثمره اتّحاد وجود دارد یا در باب معاملات یک خصوصیتی دارد که ما نمی توانیم به این نحو ترتب ثمره را مطرح کنیم؟

این خصوصیت این است که در«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» ولو اینکه صلاة، موضوع و متعلق است، لکن در عین حال صلاة، یک موضوع عرفی نیست؛ صلاة، یک موضوع شرعی است، حالا شما می خواهید قائل به حقیقت شرعیه بشوید یا این که قائل به حقیقت شرعیه نشوید، در این جهت فرق نمی کند که صلاة را ما نمی توانیم به عنوان یک موضوع عرفی و موضوع عقلایی مطرح کنیم. صلاة یک چیزی است که به شارع ارتباط دارد.

لذا به حسب اصطلاح، صلاة و امثال صلاة به عنوان موضوعات مستنبطه تعبیر می شود، یعنی موضوعاتی که خود مجتهد باید از ادلۀ شرعیه، نفس موضوع را استنباط کند، از ادلۀ شرعیه به دست بیاورد که صلاة چیست و چه خصوصیاتی در نماز معتبر است و چه خصوصیاتی در نماز اعتبار ندارد؟ پس چون در مسألۀ عبادات امثال صلاة، ارتباط مستقیم به شارع دارد و هیچ گونه مدخلیتی برای عرف در این عناوین مطرح نیست، کاملا بین صحیحی و اعمّی از نظر ثمرۀ نزاع، ثمره روشن می شود. در مورد شک در جزئیت سوره، صحیحی نمی تواند به«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» تمسک کند، اما اعمّی می تواند به«أَقِیمُوا الصَّلاةَ » تمسک کند.

ص:353

دلائل عرفی بودن مراد از معامله

اما در باب معاملات مثل«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» ما حکمی به نام«أحلّ» داریم که فاعلش خداوند تبارک و تعالی است و یک موضوعی به نام«البیع» داریم، آیا این بیع در«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» بیع شرعی یا بیع عرفی و بیع عقلایی است؟ کدام یکی از اینهاست؟ ما دو تا دلیل داریم بر اینکه بیع در«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ»

عبارت از بیع عرفی است، نه بیع شرعی. یک دلیل ما این است که مگر نمی گویید که در عناوین موضوعات، آنهایی که به عرف ارتباط دارند، آنهایی که موضوعات مستنبطه نیست شما باید به عرف مراجعه کنید، اگر شارع فرمود: «الدم نجس» وقتی که از شما می پرسند که مقصود از این دم چیست؟ می گویید: «ما یراه العرف دما، ما یحکم العرف بأنّه دم» و اگر به شما گفتند که«الخمر حرام» آیا این خمری که موضوع برای حرام واقع شده است چه خمری است؟ شما می گویید: «کلّ ما یراه العرف خمرا» هرچه را که عرف حکم می کند«بأنه خمر» هرچه از نظر عقلا عنوان خمریت بر او ثابت است. اگر در خمر و دم و امثال ذلک شما یک چنین مسأله ای را پیاده کردید پس«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ»

چه خصوصیتی دارد که این معنا در آن پیاده نشود؟ مگر بیع، معنای عقلایی ندارد؟ مگر بیع، معنای عرفی ندارد؟ در«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» شما نمی توانید یک چنین معنایی را پیاده بکنید، «لانّ العرف و العقلاء» آشنای به صلاة و معنای صلاة نیستند. اما در«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» بعد از آن که بیع یک موضوع عقلایی و یک موضوع عرفی است چاره ای ندارید که همان طوری که با«الخمر حرام» و«الدم نجس» معامله می کنید با«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» هم از نظر عنوان بیع، معامله کنید. یعنی بگویید: «أحلّ الله البیع العرفی، أحلّ الله البیع العقلائی» این یک دلیل.

دلیل دوم بر این که این بیع در«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» حتما باید بیع عرفی باشد و معنا ندارد که مقصود از بیع، بیع شرعی باشد، این است که می گوییم: مقصود از بیع شرعی چیست؟ شما که احتمال می دهید که فرضا مقصود از بیع در«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» بیع شرعی است، «ما معنی البیع الشرعی؟» شما می گویید:

بیع شرعی آن است که خدا امضا و تنفیذ کرده است. اگر معنای بیع شرعی این است آن وقت معنای «أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» این طوری می شود: «أحلّ الله البیع الذی أحلّه الله» باید این طوری معنا کنیم«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ را» بگوییم: خداوند امضا کرده آن بیعی را که خداوند امضا کرده است و این مسألۀ تحصیل حاصل است و ممتنع است که ما یک چنین مسأله ای را در اینجا پیاده کنیم، چون معنای«أحلّ» عبارت از حلّیت تکلیفیه نیست، این«أحلّ» به معنای امضا و انفاذ و حکم وضعی است، آیا می توانیم بگوییم:

خداوند امضا کرده آن بیعی را که خداوند امضا کرده است؟ ما به استناد این دو دلیلی که عرض کردیم، چاره ای نداریم جز این که بیع در«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» را بیع عقلایی و بیع عرفی معنا بکنیم. اگر چیزی به صورت قاعده مطرح شد معنایش این نیست که هیچ مخصّصی ندارد، معنایش این نیست که بعضی

ص:354

از موارد به واسطۀ دلیل از آن خارج نشده اند، به عنوان قاعده«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» معنایش این است که در حقیقت خداوند می خواهد بفرماید: «کلّ ما یکون بیعا عند العقلاء فقد أمضاه الله» هرچه که از نظر عقلا عنوان بیعی دارد خداوند آن را امضا و تنفیذ کرده است. این قاعده منافات ندارد با این که بعضی از موارد به صورت تخصیص یا شبه تخصیص از آن خارج شده باشد؛ مثل«أکرم کلّ عالم» است که بعد هم امکان دارد که به واسطۀ«لا تکرم زید العالم» تخصیص بر این قاعده توجه پیدا کند. لکن عروض تخصیص معنایش این نیست که این قاعده عنوان قاعده بودن را از دست داده است، قاعده، به عنوان ضابطه مطرح است و در اختیار قرار داده شده است.

صحیحی و اعمّی در رابطۀ با«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» چه می گویند؟ آن کسی که بیع را برای معنای صحیح موضوع می داند و آن کسی که بیع را برای معنای اعم موضوع می داند در برابر«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» چه حرفی می توانند داشته باشند. انصافش این است که مسأله به این صورت است: در یک حالت هم صحیحی و هم اعمّی می تواند به«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» تمسک کند و در یک صورت هیچ کدام نمی توانند به«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» تمسک بکنند«لا الصحیحی و لا الاعمی». در این دو صورت ثمره ای که پیدا نمی شود، برای این که آنجایی که هر دو می توانند و آنجایی که هیچ کدام نمی توانند بین صحیحی و اعمّی در باب معاملات ثمره ای پیدا نشده است. اما یک صورت سوم داریم که در این صورت اعمّی می تواند به اطلاق«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» تمسک کند و صحیحی نمی تواند به اطلاق«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ»

تمسک بکند و در همین صورت فقط ثمرۀ نزاع بین صحیحی و اعمّی در باب معاملات ظاهر می شود«لیس الاّ» و همین هم برای ترتب ثمره کفایت می کند و اینکه این نزاع در باب معاملات خالی از ثمره نباشد. اما آن صورت اول که هم صحیحی و هم اعمّی می تواند به اطلاق«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» تمسک کند، جایی است که این امری را که شک در اعتبارش دارند یک چیزی است که وجود و عدمش لطمه ای به صحت عرفی بیع نمی زند، یعنی این امر«مشکوک الاعتبار من جهة الشارع» از نظر عرف، وضعش روشن است، می دانیم که این امر وجود داشته باشد یا نداشته باشد، صحت عرفیه اش محفوظ است، مثل اینکه اگر فرضا ما احتمال بدهیم که در الفاظ بیع، عربیت اعتبار دارد، یعنی این احتمال را بدهیم که شارع برای ایجاب و قبول بیع از بین لغات عالم، عربیت را اعتبار کرده است، گفته: حتما باید«بعت» و«اشتریت» عربی باشد، چیزی نداریم که جلوی این احتمال را ابتدائا بگیرد. اینجا وقتی که مسألۀ عربیت را در رابطۀ با عرف مطرح می کنیم می بینیم که از نظر عرف هیچ فرقی نمی کند، عربی باشد یا غیر عربی باشد از نظر بیع عقلایی و بیع عرفی مسلّم فرقی نمی کند. این همه عقلای عالم هستند دارای لغات مختلف و زبانهای مختلف و به زبانهای خودشان ایجاب و قبول را واقع می کنند، قراردادهای معاملاتی امضا می کنند، نه این که همۀ عقلای عالم خودشان را تابع لغات عرب ببینند.

ص:355

در اینجا که شما شک در اعتبار عربیت از نظر شارع دارید، اعمّی می تواند به اطلاق«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» تمسک می کند؛ و اعتبار عربیت را نفی کند و صحیحی هم می تواند، چرا؟ برای اینکه صحیحی می گوید: موضوع«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» یعنی«البیع الصحیح العرفی» و من یقین دارم که بیع بدون عربیت صحت عرفیه دارد، در صحت عرفیه اش هیچ مسألۀ تردید در کار نیست، یقین دارم که«انّه صحیح عرفا»، اگر یقین است که«انّه صحیح عرفا» و شک در اعتبار شرعی مطرح است«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» اعتبار شرطیّت و عربیت را نفی می کند. پس در این صورت صحیحی و اعمّی، هر دو می توانند به اطلاق «أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» تمسک بکنند. مورد دوم آنجایی است که هیچ کدام نمی توانند تمسک بکنند و ما نظیرش را هم در باب عبادات ذکر کردیم، می گفتیم: اعمّی می تواند به اطلاق«أَقِیمُوا الصَّلاةَ» در موارد شک در اجزاء معمولی می تواند تمسک کند، اما اگر شک در رکنیت داشته باشد و اعمّی ارکان را دخیل در موضوع له بداند، در مسألۀ شک در رکن در باب عبادات هم اعمّی نمی توانست به اطلاق «أَقِیمُوا الصَّلاةَ» تمسک کند، حالا اگر یک شک در رکنی در باب معامله مطرح شد، یعنی احتمال دادیم که فلان خصوصیت در باب بیع جنبۀ رکنیت داشته باشد که معنای رکن این است که با نبود این رکن، عنوان تحقق پیدا نمی کند حتی«علی قول الاعمی»، برای این که اعمّی که مسأله را این قدر توسعه نمی دهد که حتی در رابطۀ با ارکان و مشکوک الرکنیة هم بتواند به اطلاق تمسک کند. اگر در باب معاملات عنوان رکنیت در این شیء مشکوک، احتمال داده شد اینجا هم دست صحیحی و هم دست اعمّی از«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» کوتاه است، چرا؟ برای اینکه هر دو احتمال می دهند که با نبودن این شیء مشکوک الرکنیة اصلا عنوان بیع تحقق پیدا نکند، عنوانی که موضوع«أحلّ» قرار گرفته احراز نشود و تحقق نداشته باشد و ما عرض کردیم که در تمسک به اطلاق، نفس عنوان مطلق باید محرز باشد و الاّ با شک در نفس عنوان مطلق«لا یجوز التمسک بالاطلاق». پس اگر مسألۀ رکنیت مطرح شد، هم دست اعمّی از«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» کوتاه است و هم دست صحیحی.

ثمرۀ نزاع میان صحیحی و اعمی در موارد شک

فرض سوم آنجایی است که در حقیقت، ثمره ظاهر می شود، بین قول صحیحی و اعمّی در باب معاملات، ثمره ای ترتب پیدا می کند که عبارت از این است که اگر مشکوک ما یک چیزی است که در اصل عنوان بیع یقین داریم که دخالت ندارد، چون رکنیت ندارد، لکن احتمال می دهیم که در صحت عرفیه اش دخالت داشته باشد؛ یک چیزی را شک داریم که آیا در صحت عند العقلاء اعتبار دارد یا ندارد؟ مثلا اگر مبیع ما مالیّت داشت، اما ثمن ما فاقد مالیّت بود، احتمال می دهیم که اعتبار مالیّت ثمن در صحت عرفیۀ بیع دخالت داشته باشد، به طوری که اگر یک جا ثمن معامله فاقد مالیت بود عقلا هم بگویند: «هذه المعاملة باطلة»، «هذا البیع لیس بصحیح». اگر این امر مشکوک شما در صحت

ص:356

عرفیۀ بیع، احتمال دخالت داشته باشد اینجا بین صحیحی و اعمّی ثمرۀ نزاع روشن می شود، چرا؟ برای این که اعمّی می گوید: من که موضوع«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» را«البیع الصحیح» نمی دانم، من موضوع «أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» را مطلق البیع می دانم«سواء کان صحیحا عند العقلاء أم فاسدا عند العقلاء» وقتی که موضوع، مطلق عنوان بیع شد، شما یقین دارید که اگر ثمن، مالیّت نداشته باشد«مطلق عنوان البیع» بر آن صادق است، منتها در مسألۀ مالیت احتمال می دهید که صحت دخالت داشته باشد. پس بنابر قول اعمّی چون البیع در«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» اعمّ از بیع صحیح و فاسد است، اعمّی به اطلاق«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ»

تمسک می کند و حکم می کند به اینکه این امر مشکوک الاعتبار«لا یکون معتبرا» اما صحیحی چطور؟ صحیحی دستش کوتاه است، برای اینکه صحیحی می گوید: «أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» یعنی«أحلّ الله البیع الصحیح عند العقلاء» و شما شک دارید در اینجا که ثمن، فاقد مالیّت است آیا بیع صحیح عند العقلاء هست یا نه؟ و با شک در این که آیا این بیع، صحیح عند العقلاء هست یا نه؟ چطور می توانید شما به اطلاق«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» تمسک کنید در حالی که در تمسک به اطلاق باید اصل عنوان مطلق را شما احراز کرده باشید.

در نتیجه از این صور ثلاثه ای که ذکر کردیم در دو صورتش اعمّی و صحیحی در باب معاملات مشترک هستند و تنها ثمرۀ نزاع بین صحیحی و اعمّی در باب معاملات، در این صورت سوم ظاهر می شود؛ در نتیجه این بحث بلا ثمره نخواهد بود. بعضی مسائل جزئی هم دارد که ان شاء الله، بحث صحیحی و اعمّی تمام می شود، فردا ان شاء الله.

پرسش:

1 - ثمرۀ نزاع صحیحی و اعمّی در باب عبادات چیست؟

2 - نظر شهید(ره) در فرق میان حجّ و بقیۀ عبادات را بیان کنید.

3 - دلائل عرفی بودن مراد از معامله کدام است؟

4 - ثمرۀ نزاع میان صحیحی و اعمی در موارد شک را شرح دهید.

ص:357

درس یکصد و چهل و یکم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عدم شرعی بودن بیع در«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ»

در بحث صحیحی و اعمی دو مطلب باقی مانده که این دو مطلب را ان شاء الله عرض می کنیم و این بحث تمام می شود: مطلب اول که نسبت به مطلب دوم خیلی اهمیت ندارد این است که بیع در «أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» نمی تواند بیع شرعی باشد، برای این که شرعیت بیع به نفس همین«أَحَلَّ اللّهُ» درست شده است؛ به نفس همین«أَحَلَّ اللّهُ» می خواهد مشروعیت پیدا کند، پس دیگر معنا ندارد که موضوع بیع در«أَحَلَّ اللّهُ» همان بیع شرعی باشد. لا محاله مقصود باید بیع عرفی باشد و اگر مقصود بیع عرفی شد، معنای این آیه شریفه این می شود: آنچه که به عنوان بیع در نزد عقلا محکوم به صحت است، شارع هم آن را امضا کرده، در حقیقت کانّ آیۀ شریفه به ملازمۀ بین صحت بیع عند العقلا و صحت بیع عند الشارع دلالت می کند. چنین ملازمه و قاعدۀ کلیه ای را آیۀ شریفه مطرح می کند. اشکال این است که این ملازمه در مواردی تحقق ندارد؛ یعنی یک معاملاتی هست که شارع حکم به بطلان کرده، در حالیکه عقلا، حکم به صحت کردند، مثل معامله ربویه، بیع ربوی از نظر عقلا نه تنها صحیح است بلکه رائج در تمام نقاط عالم است، اما در عین حال شارع مقدس حکم به صحت بیع ربوی نکرده و بیع ربوی را مشروع نمی داند. همین طور موارد دیگری را که شارع حکم به بطلان کرده در

ص:358

حالی که عقلا حکم به صحت می کنند. اگر کسی بگوید: چطور«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» به ملازمه دلالت دارد در حالی که در مواردی این ملازمه تحقق ندارد؟

جوابش را دیروز اشاره کردیم که«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» مثل«اعتق الرقبه» است. همان طور که«اعتق الرقبه» یک قاعده کلی است و این قاعده کلی می تواند در معرض تقیید واقع بشود و مقید یا مقیداتی در مقابل«اعتق الرقبه» مطرح بشوند، مع ذلک وجود این مقید یا مقیدات ضربه ای به اطلاق قانون نمی زند، برای این که تقیید هم مثل تخصیص، تصرف در ارادۀ جدی مولا است نه تصرف در ارادۀ استعمالی. لذا همان طور که محققین فرمودند: تخصیص و تقیید، موجب تجوّز در لفظ عام و لفظ مطلق نخواهد بود، اگر«لا تکرم زید العالم» از«اکرم کل عالم» خارج شد، معنایش این نیست که«اکرم کل عالم» در معنای عامش استعمال نشده است، نه، ارادۀ استعمالیه به همان عام متعلق است لکن اراده جدّیه به ماعدای مورد مخصص تعلق می گیرد.

مسأله تقیید و اطلاق در«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ»

پس در رابطۀ با سایر مطلقات یک مقیداتی مطرح است و یک مواردی به عنوان شک در تقیید مطرح است؛ در موارد شک در تقیید ما تمسک به اطلاق می کنیم و در مواردی که دلیل محکم بر تقیید داشته باشیم مطلق را مقید می کنیم، عین همین مطلب در«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» مطرح است. لکن در خصوص مسأله رباء و بیع ربوی نکته ای در آیۀ شریفه مطرح است که در سایر موارد مطلق و مقید این نکته مطرح نیست. در سایر موارد اگر تقیید به صورت قید متصل باشد، واقعش این است که اطلاقی نبوده تا تقیید بشود؛ مولی از اول گفت«اعتق الرقبة المؤمنه» قید ایمان را از اول به صورت متصل آورد، در مسأله تقید و اطلاق اینجا مسامحه است برای این که اطلاقی نبوده تا تقیید تحقق پیدا کند، از اول حکم به صورت مقید مطرح شده است. اما آنجایی که به دلیل منفصل این معنا روشن بشود یک دلیل می گوید: «اعتق الرقبه» دلیل منفصل می گوید: «لا تعتق الرقبه الکافره». اینجا همان مسأله تقیید و اطلاق است. مطلقی داریم و دلیل مقیدی داریم در ماعدای مورد دلیل مقید هم تمسک به اطلاق«اعتق الرقبه» می کنیم. اما در آیۀ شریفه دنبال«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» یک کلمه و«حَرَّمَ الرِّبا» را ذکر کرده در حقیقت بین بیع و رباء ایجاد مقابله کرده، وقتی که این مقابله را انسان ملاحظه می کند از این مقابله استفاده می شود که شارع می خواهد بگوید: «الرباء لیس ببیع» به عبارت روشن تر این آیه را چه جور معنا می کنید؟ وقتی که می فرماید: «أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ وَ حَرَّمَ الرِّبا» آیا مجموع این دو جمله معنایش این می شود«احلّ الله البیع غیر الربوی»، مثل همان قید متصلی که در«اعتق الرقبة المومنة» مطرح است. آیا این معنای آیه شریفه است؟ که دنبال«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» وقتی«حَرَّمَ الرِّبا» مطرح می شود مجموعش«احلّ الله البیع غیر الربوی» می شود که تقیید به متصل مطرح است؟

ص:359

یا آنچه که عرف و فهم عرفی از مقابله بین بیع و رباء استفاده می کند این است که شارع می خواهد بگوید: «الرباء لیست ببیع اصلا»، نفی عنوان بیعیت را از رباء بکند؟ آن وقت مثل دلیل حاکم می شود.

دیگر عنوانش، عنوان تقیید و تخصیص نیست، این شبیه یک دلیل حاکم است، یک دلیل می گوید «أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» یک دلیل می گوید: «البیع الربوی لیس ببیع عند الشارع» تقیید و تخصیص درش مطرح نیست، مثل این که یک وقت شارع به مناسبت تقیید در«اعتق الرقبه» می گوید: «لا تعتق رقبة الکافره» این عنوان تقیید دارد؛ اما اگر یک وقت دلیل این جور گفت: «الرقبة الکافره لیست برقبة». این ناظر به همان«اعتق الرقبه» است اما نظارتش به نحو حکومت است، نه عنوان تقیید اینجا مطرح است و نه در مشابهش عنوان تخصیص مطرح است. ظاهر این است که در آیۀ«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ وَ حَرَّمَ الرِّبا»

چنین چیزی را شارع می خواهد بیان کند«الرباء غیر مشروع لانه لیس ببیع» و الاّ چرا بین بیع و ربا در آیه شریفه مقابله و تقابل آن طور که عرف و فهم عرفی استفاده می کند، ایجاد شده است. لذا در خصوص مسأله بیع ربوی آن طوری که به نظر من از آیه استفاده می شود، مسأله بالاتر است؛ نه تخصیص و نه تقیید است، بلکه مسأله، مسأله حکومت است مثل«لا شک لکثیر الشّک» در برابر ادله ای که روی شکوک در رکعات نماز یا افعال نماز آثاری را بار می کند و احکامی را مترتب می کند.

مطلب مهم اینجاست که دیروز در ثمرۀ نزاع بین صحیحی و اعمی سه صورت در باب معاملات، تصویر کردیم، گفتیم: در یک صورت هر دو می توانند تمسک بکنند، در یک صورت هیچ کدام نمی توانند تمسک بکنند و در این دو صورتی که ذکر شد، دیگر ثمره ای وجود ندارد، هر دو مشابه هم هستند تنها در یک صورت بود که اعمی می توانست به اطلاق«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» تمسک کند امّا صحیحی نمی توانست و آن جایی بود که اگر اعتبار، در صحّت عرفیه مورد شک باشد؛ یعنی شک داشته باشیم که نظر عقلا و نظر عرف در صحت بیع دخالت دارد یا نه؟ آن کسی که بیع را برای صحیح عرفی، موضوع می داند با شک در اعتبار یک چیزی در صحت عرفی دیگر عنوان بیع را نمی تواند احراز کند و با عدم احراز عنوان بیع، تمسک به«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» نمی شود اما اعمی چرا؟ قبل از آن هم گفتیم: نزاع بین صحیحی و اعمی در باب عناوین معاملات در صورتی است که اینها برای اسباب وضع شده باشند، اما اگر این عناوین برای مسببات وضع شده باشند، در مسببات مسألۀ صحت و فساد مطرح نیست، امر مسببات دائر بین وجود و عدم است، لذا روی این مبنا معاملات از نزاع صحیحی و اعمی خارج می شود. اگر کسی در باب معاملات هم این مسببات را اختیار کرد که خارج از نزاع صحیحی و اعمی است، دیگر آن حرفها جریان ندارد. عرض کردیم که مرحوم شیخ(ره) این معنا را فرموده است و ظاهر هم همین است که این عناوین برای مسببات وضع شده است. اگر این عناوین برای مسببات وضع شد، آیا اطلاق«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» قابل استناد هست یا نه؟ روی این فرض که برای اسباب وضع شده باشد، اسباب، صحیح و فاسد داشت، شما از صور ثلاثه بین اعمی و

ص:360

صحیحی به عنوان ثمرۀ نزاع یک صورت را تصویر کردید که صحیحی نمی تواند به اطلاق«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» تمسک کند؛ اما اعمی می تواند.

تمسک به سبب یا مسبّب در«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ»

اگر ما این مبنا را کنار گذاشتیم و مسألۀ اسباب را به طور کلی نادیده گرفتیم و بلکه مسأله مسببات را در رابطۀ با این الفاظ و عناوین مطرح کردیم، آیا در موارد شک، می توانیم به«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ»

تمسک بکنیم یا نمی توانیم؟ بعد از آن که بیع در«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» به معنای صحیح و فاسد نیست، به معنای سبب نیست که صحت و فساد در آن جریان پیدا کند بلکه به معنای مسبّب است، به معنای ملکیت در باب بیع است. «أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» ؛ یعنی ملکیت را در مورد بیع، شارع امضا کرده است نه این که عقد بیع را مؤثر قرار داده نه این که اسباب را موثر در مسببات می داند، معنای«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ»

نیست، بیع یک معنای مسببی دارد، «أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» ؛ یعنی خداوند حکم کرده به این که ملکیت در مورد بیع هست، ملکیت را امضا کرده، به عنوان شارع در مواردی که شما کلمۀ بیع را به کار می برید ملکیت را انفاذ کرده است. اگر معنای«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» این شد، حالا ما شک داریم، این شک ما نوعا در رابطه با چه چیز است؟ شک ما معمولا در رابطۀ با سبب است، ما در بیع در چه چیز شک می کنیم؟ شک می کنیم که آیا عربیت در صیغۀ بیع معتبر ام لا؟ این شک در محدودۀ سبب است؛ یعنی شک شما به این برمی گردد که«اذا کان صیغة البیع بالفارسیه هل تأثر هذه الصیغه فی تحقق ملکیة، ام لا تأثر هذه الصیغه فی تحقق الملکیة؟» اگر شما شک کردید در این که تقدم ایجاب بر قبول، آیا معتبر است شرعا یا معتبر نیست؟ بلکه می تواند قبول مقدم بر ایجاب باشد. مثلا کسی بگوید: این تسبیح را از شما خریدیم، شما هم بگوئید: من هم فروختم. قبول مقدم بر ایجاب باشد حالا ما شک می کنیم که آیا چنین معامله ای تاثیر در ملکیت مبیع نسبت به مشتری و همین طور ثمن نسبت به بایع دارد یا ندارد؟ در حقیقت کانّ راه ما از راه آیه جدا می شود، آیه آمده روی مسبّب تکیه کرده چون«البیع معناه هو المسبب» اما شک ما در محدودۀ اسباب است. اگر چنین شک هایی برای ما پیدا شد، چطور می توانیم به اطلاق«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» تمسک بکنیم؟ آیه که ناظر به اسباب نیست، آیه ناظر به مسبّب است.

در مقام تقریر و تثبیت و تفصیل این اشکال خیلی مثل این که برهانی و علمی مسأله را مطرح کرده اند، گفته اند: شما وقتی که مسبّب را در بیع با سبب ملاحظه می کنید، در عالم تصویر سه صورت بیشتر امکان ندارد: یک وقت این است که این مسبّب، «لیس له الا سبب واحد». آنچه که دست انسان را می گیرد و به این مسبّب می رساند غیر از یک راه بیشتر نیست، راه دوم و سوم دیگر تصور نمی شود. یک وقت این جوری است. یک وقت این است که این مسبّب دارای اسباب متعدده است و از طرق متعدد می توان به این مسبّب رسید، این فرض به دو صورت منشعب می شود؛ جایی که

ص:361

مسبّب دارای اسباب متعدد است، دو صورت می شود: یک وقت این است که همه این اسباب متعدده در یک ردیف اند. از چه نظر در یک ردیف اند؟ از نظر این که اگر بنا باشد اینها تأثیر در مسبّب داشته باشند، همه شان تأثیر در مسبّب دارند و اگر بنا باشد که تأثیر در مسبّب نداشته باشند هیچ کدام ندارند. این طور نیست که این اسباب از این نظر بینشان اختلاف باشد که بعضی هایشان به صورت متیقن تاثیر در مسبّب می کنند و بعضی هایشان به صورت مشکوک در مسبّب تأثیر دارند. پس قسم دوم این است که«المسبب له اسباب متعدده و الاسباب کلها فی ردیف واحد» بدون این که هیچ کدام از نظر شک و یقین ترجیح بر دیگری داشته باشد. اما صورت دیگر این است که مسبّب دارای اسباب متعدد است و در عین تعدد یک نواخت هم نیست، بلکه بعضی از این اسباب قطعا تاثیر در تحقق مسبّب دارد، اما بعضی هایشان مشکوک است که آیا تأثیر در مسبّب می کند یا نه؟

معنای مسببی از«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» و اشکال آن

مستشکل می گوید: اگر«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» یک معنای مسببی پیدا کرد، فرض ما این است اگر این بیع دارای سبب واحد باشد که صورت اول است، لازمه این که شارع مسبّب را امضاء می کند، این است که سببش را هم امضاء کرده باشد، برای این که مسببی که جز یک راه ندارد، اگر شارع آمد بر مسبّب صحه گذاشت و آن را امضاء کرد، آیا می شود آن سببیت را امضاء نکرده باشد؟ بلا اشکال آن سبب هم مورد امضا واقع شده است. پس در صورت اول امضاء مسبّب، امضاء سبب است بلا اشکال.

در صورت دوم: اگر مسبّب اسباب متعدده دارد، لکن این اسباب متعدده یک نواخت است. هیچ کدام ترجیح بر دیگری ندارند، یا همه مؤثر در تحقق مسبّب هستند یا هیچ کدام؟ اینجا هم اگر شارع آمد و مسبّب را امضاء کرد چاره ای نیست جز این که بگوییم: تمامی این اسباب را امضاء کرد برای این که بین این اسباب تبعیض امکان ندارد شارع که نمی تواند بگوید: این اسباب را هیچ کدام من قبول ندارم لکن در عین حال مسبّب را می پذیرم، اگر مسبّب را پذیرفت، لا محاله تمامی اسباب را پذیرفته است. اما قسم سوم جایی است که مسبّب و اسباب متعدده دارد لکن این اسباب متعدده از نظر تیقّن و عدم تیقّن در تأثیر در مسبّب مختلف اند. می دانیم که برای تحقق این مسبّب صیغه عربی سببیت دارد، اما صیغه فارسی را شک داریم می دانیم که لفظ برای تحقق مسبّب سببیت دارد، اما معاطات که عبارت از فعل است نمی دانیم سببیت دارد یا نه؟

اساس اشکال مستشکل همین جا است او می گوید: اینجا شما چه جور می توانید به«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» تمسک بکنید؟ «أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» مسبّب را می گوید: شما می گویید: مسبّب بی سبب را نمی شود قبول داشته باشیم، لکن سبب متیقن دارد، صیغه عربی بلا اشکال تأثیر در تحقق مسبّب می کند، اما در رابطه با اسباب مشکوکه ما چه جور به«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» تمسک کنیم؟ از شما می پرسیم چه جور

ص:362

می شود به«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» در موارد شک در سببیت اسباب مشکوکه تمسک کرد؟ لذا مستشکل می گوید: دست ما در این موارد که محل ابتلاء هم نوعا همین صورت ثالث است، کوتاه است. ما چگونه به«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» تمسک کنیم؟ «أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» مسبّب را می گوید و شک شما هم در محدودۀ اسباب است. آیا با شک در محدودۀ اسباب به«احل الله البیعی» که ناظر به مسبّب است، تمسک می کنید؟ لذا می گوید: با چنین تمسکی، راه علمی نمی توانیم پیدا کنیم.

بیانی مرحوم محقق نائینی(اعلی الله مقامه شریف) دارند که به نظر ما یک مناقشه در بیان ایشان هست بعد هم یک راه حلی برای رفع این اشکال به نظر می رسد که ما دلمان می خواست اینها را امروز تمام کنیم و از این بحث فارغ شویم، ولی چون روز، چهارشنبه است تیمنا و تبرکا یک حدیثی را عرض می کنیم. دنباله این بحث را در جلسۀ آینده ذکر می کنیم ان شاء الله.

بحث اخلاقی

در کتاب اصول کافی در ایمان و کفر، «باب ذم الدنیا و الزهد فیها» روایتی عن ابی عبد الله(علیه السلام) می فرماید: «من زهد فی الدنیا اثبت الله الحکمة فی قلبه و انطق بها لسانه و بصّره عیوب الدنیا دائها و دوائها و اخرجه من الدنیا سالما الی دار السلام» روایت خیلی جالبی در رابطۀ با اثر وضعی زهد در دنیا است. زهد در دنیا چه آثار وضعیه ای دارد و چه برکاتی پیدا می کند؟ برکاتی هست که ارتباط بین آن برکت و بین زهد را ما درک نمی کنیم، ائمه(علیه السلام) هستند که به واسطۀ آشنایی به حقائق و ارتباط با وحی و منبع وحی آشنای به این مسائل هستند. البته بحث در این حدیث مفصل است حالا ما قدری ترجمه مانند عرض می کنیم که دیگر دنباله اش را خودتان می گیرید یا اگر یک فرصتی باز پیش آمد شاید بیشتر بشود درباره اش بحث کرد.

یکی از برکاتی که بر زهد در دنیا مترتب می شود«اثبت الله الحکمة فی قلبه» خداوند حکمت را در قلب این شخص زاهد ثابت می کند؛ یعنی چه حکمت را در قلبش ثابت می کند؟ یعنی در مسائل با یک بینش کافی وارد می شود، تزلزل نسبت به امور و اضطراب نسبت به امور، در نفس او پیدا نمی شود، مثل این که یک چراغی خداوند تبارک و تعالی در قلب او ایجاد می کند که با آن چراغ واقعیات را می بیند. مقصود من از دیدن واقعیات نه این که بگوییم: غیب را می بیند، حالا آن یک مراحل دیگری است. انسان می بیند در کارها چقدر دچار تزلزل است چقدر دچار اضطراب فکری است، حتی در مسائل جزئی چه بسا انسان مدتها فکر می کند، آیا این کار جزئی را انجام بدهد یا ندهد؟ جانب فعلش چه مزایایی دارد، جانب ترکش چه مزایایی دارد؟ و چه بسا انسان فکرش منتهی به جایی نمی شود همان تزلزل و اضطراب فکری و قلبی برای او باقی می ماند. اما می فرماید: نتیجۀ زهد در دنیا این است که خداوند حکمت را در قلب او اثبات می کند؛ یعنی می بیند آن چه را که باید

ص:363

انجام بدهد به صلاحش هست، می بیند که این کار آیا باید دنبال بشود یا نباید دنبال بشود؟ چه اثر وضعی مهمی در رابطۀ با زندگی انسان و سرنوشت انسان دارد چقدر این اثر، اثر مهمی است که انسان در هر مسأله ای که وارد می شود مثل کسی که این راه را طی کرده و مکرر با این مسأله برخورد کرده، تمام جهات آن مسأله برایش روشن بشود و بتواند روی فعل یا ترک آن یک تصمیم صحیحی بگیرد و بعد می فرماید: «و انطق بها لسانه» این نه تنها اثرش تحقق حکمت در قلب انسان است، بلکه در زبان هم، سخنش حکمت آمیز است؛ بیانش حکمت آمیز و منطبق با حکمت است؛ حرفهای بی راهه و خلاف واقع ندارد، حرفهایی که با واقعیات تطبیق نمی کند، این حرفها در لسان او مطرح نیست«و انطق بها لسانه» یعنی: «انطق بالحکمة لسانه» لسانش لسان حکمت و بیانش بیان حکمت خواهد شد و«بصّره عیوب الدنیا، دائها و دوائها» می فرماید: عیوب دنیا را از دو نظر برای او روشن می کند: هم بعد داء بودن این عیوب که اولین شرط در تحقق شفاء است را روشن می کند که در تحقق خلوّ از عیب، اولین قدم این است که انسان عیب بودن عیب را تشخیص بدهد. در باب مریض، اولین قدم برای تحقق شفاء این است که مریض بداند که مریض است، اطلاع بر کسالت خودش داشته باشد. دیده اید بعضی از افراد سالها مریض هستند ولی معتقد نیستند به این که دارای کسالت هستند.

اینها موفقیت برای شفاء و سلامت پیدا نخواهند کرد. حضرت می فرماید: اولین قدم این است که خدا عیوب دنیا را از نظر عیب بودن و از نظر داء بودن روشن می کند و در درجه دوم«و دوائها» راه تخلص از این عیوب، راه معالجۀ این عیوب، راه فرار از این عیوب را خداوند تبارک و تعالی برایش روشن می کند. درد مشخص، درمان هم مشخص، چه چیزی بهتر از این را انسان می تواند تصور کند که در رابطۀ با عیوب دنیا، هم عیوب، عیب بودنشان مشخص باشد و هم راه معالجه آنها مشخص باشد. امیدوارم که ان شاء الله در این روایت بیشتر تدبّر کنید و ان شاء الله همگی عملا استفاده کنید.

پرسش:

1 - عدم شرعی بودن بیع در«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» را بیان نمائید.

2 - مسأله تقیید و اطلاق در«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» چگونه است؟

3 - کیفیت تمسک به سبب یا مسبّب در«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» را توضیح دهید.

4 - معنای مسببی از«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» و اشکال آن را شرح دهید.

ص:364

درس یکصد و چهل و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تمسک به اطلاق در مسبّب بودن عناوین معاملات

اگر قائل شویم به این که عناوین معاملات، اسامی برای مسببات هستند، آیا تمسک به اطلاقات، مثل«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» جایز است یا نه؟ مستشکلی می گفت: اگر مسبّب دارای سبب واحد باشد، لازمۀ این که شارع مسبّب را امضاء کند، این است که آن سبب واحد را هم امضاء کرده باشد، چون رسیدن به مسبّب از غیر راه سبب امکان ندارد. پس اگر مسبّب مورد امضاء واقع شد، لا محاله سبب واحد هم مورد امضاء واقع خواهد شد. کما این که اگر مسبّب، اسباب متعدده داشته باشد لکن این اسباب در یک ردیف واقع باشند، از نظر سببیت به این کیفیت نباشد که بعضی«متیقن السببیه» و بعضی شان «مشکوک السببیه» باشد بلکه اگر سببیتی وجود داشته باشد برای همۀ اسباب مطرح است و اگر وجود نداشته باشد، برای هیچ کدام مطرح نیست. در چنین فرضی اگر شارع مقدس به مقتضای«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» آن مسبّب را مورد امضاء قرار داد، لازمه اش این است که همۀ اسباب را هم امضاء کرده باشد، چون همۀ اسباب در یک ردیف هستند و رسیدن به مسبّب از غیر راه سبب هم امکان پذیر نیست. پس اگر مسبّب مورد امضاء واقع شد همۀ اسباب هم مورد امضاء هستند. اما اگر مسبّب، اسباب متعدده داشت و این اسباب در یک ردیف نبودند، بلکه بعضی«متیقن السببیة» و بعضی

ص:365

«مشکوک السببیة» بودند. اگر شارع به مقتضای«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» مسبّب را مورد امضاء قرار داد؛ لازمه اش این معنا نخواهد بود که تمامی اسباب، حتی«مشکوک السببیه» را هم مورد امضاء قرار داده باشد، برای اینکه ملازمه ای وجود ندارد. شارع، مسبّب را مورد امضاء قرار داده بعضی از اسباب هم متیقن السببیة هستند، ممکن است از راه همین اسباب انسان به مسبّب برسد، اما این که«مشکوک السببیه» ها را هم شارع امضاء کرده باشد، با توجه به این که بیع معنای مسببی دارد و امضاء مستقیما متوجه به مسبّب است، ملازمه ندارد که سبب«مشکوک السببیة» را هم امضاء کرده باشد.

لذا در این فرض اخیر که عمده هم همین فرض اخیر است، تمسک به اطلاق«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ»

برای موارد شک در سببیت مثل این که اگر صیغه به غیر عربی باشد، یا معاطات مطرح باشد، یا تقدم قبول در ایجاب مطرح باشد، در این موارد و امثال این موارد نمی شود به«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» تمسک کرد.

این یک اشکال خیلی مهمی است و کاملا ثمرۀ فقهیه در باب معاملات بر آن مترتب است، برای این که عناوین ظاهر الفاظ این است که برای مسببات وضع شده و شما می گویید در این صورت تمسک به اطلاقات جایز نیست اصلا، آن دو فرض اولش که«قلّ ما یتحقق»، اما این فرض اخیر که نوعا در باب معاملات مطرح است؛ این سد باب تمسک به اطلاق می شود. در برابر این اشکال چه باید گفت؟

راه حل محقق نائینی(ره) در تمسک به اطلاق

مرحوم محقق نائینی(ره) برای حل این اشکال می فرمایند: ما اصولا در باب معاملات، مسألۀ سببیت و مسببیت را منکر هستیم، این حرفی که در باب معاملات مطرح است که آیا الفاظ برای مسببات است یا برای اسباب؟ معنایش این است که اصل سببیت را یک امر مفروغ عنه قرار دادند، سببیت را کأنّ یک امر مسلمی فرض کردند، منتها نزاع در این است که آیا الفاظ برای اسباب وضع شده یا برای مسببات وضع شده است؟ ایشان می فرماید: ما ریشۀ این حرف را قبول نداریم، مسألۀ سببیت و مسببیت در باب معاملات مطرح نیست، علت این است که در تکوینیات معنای سببیت و مسببیت این است که ما دو وجود مستقل داریم: یک وجود به نام سبب، یک وجود هم به نام مسبّب.

این وجود سبب، علت موجدۀ مسبّب است که مسبّب را افاضه می کند، مؤثر در وجود مسبّب است، «فلنا وجود ان احدهما مؤثر و موجد للآخر»، در باب نار و احراق مسأله این طور است، نار یک وجود است، احراق یک وجود مستقل است، منتها«النار موجد للاحراق و مؤثر فی وجود الاحراق»، این تأثیر در وجود احراق می کند، آیا در باب معاملات مسأله به این صورت است؟ یعنی ما دو وجود مستقل داریم که«احد الوجودین علة موجدة للآخر و مفیض لوجود الآخر»، آیا در باب معاملات این طور است؟

ایشان می فرماید: می گوییم: «بعت و اشتریت»، این عقد بیع، «علة موجدة للملکیة» ایجاد ملکیت

ص:366

می کند، تأثیر در وجود ملکیت می کند. بعد می فرماید: کأنّ اگر کسی بگوید: چه مانعی دارد ما این حرف را بزنیم، چه مانعی دارد که«بعت و اشتریت» در وجود ملکیت تأثیر کند، ایشان می فرماید:

دلیل بر عدم تأثیرش این است که اگر کسی«بعت و اشتریت» بگوید، لکن در مقام انشاء بیع نباشد، قصد تملیک و تملک نداشته باشد، قصد معامله نداشته باشد، آیا می توان گفت: که این«بعت و اشتریت، مؤثر فی الملکیة» در حالی که اگر مسألۀ سببیت است، نفس این الفاظ باید تأثیر در مسبّب بکند و باید علة موجدۀ ملکیت باشد، در حالی که ما یقین داریم که اگر حتی به صورت نزاع هم«بعت و اشتریت» گفته بشود، به دنبالش ملکیت تحقق پیدا نمی کند. لذا می فرماید: ما استفاده می کنیم که مسألۀ سببیت و مسببیت نظیر آنچه که در امور تکوینی مطرح است، در باب معاملات جا ندارد.

وقتی سببیت و مسببیت کنار رفت، چه چیزی جای آنها را پر می کند؟ ایشان می فرماید: این الفاظ در باب معاملات آلت هستند و ملکیت عبارت از ذی الآلة است. این آلت در صورتی آلیت دارد که صاحب این آلت که عبارت از بایع است، قصد تملیک و تملک داشته باشد، قصد انشاء معامله داشته باشد، در حقیقت روح معامله متقوّم به آن قصد بائع است، متقوّم به آن امر باطنی بایع است که می خواهد این مبیع را تملیک به مشتری بکند، می خواهد معامله تحقق پیدا کند؛ منتها هر امر قلبی در حقیقت یک مظهری لازم دارد، به واسطۀ این الفاظ و آلیت ایجاب و قبول این معنا تحقق پیدا می کند، می فرماید: عنوان، عنوان آلت و ذی الآلة است. بعد اضافه می فرماید: یکی از خصوصیات و فرق هایی که بین سبب و مسبّب، بین آلت و ذی الآلة وجود دارد این مسأله است که ما در سبب و مسبّب تعدد وجود داریم، دو وجود متغایر و مستقل داریم، منتها احدهما مؤثر فی الآخر، اما در باب آلت و ذی الآلة یک وجود بیشتر مطرح نیست، آلت و ذی الآلة اتحاد وجودی دارند، در آنها تعدد مطرح نیست، اگر تعدد در آنها مطرح نباشد آن وقت«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» با این که ناظر به ذی الآلة است و ناظر به آن امری است که ما در سابق از آن تعبیر به مسبّب می کردیم چون آلت و ذی الآلة اتحاد وجودی دارد «أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» وقتی که ناظر به ذی الآلة شد ناظر به آلت هم خواهد بود، برای این که بین اینها تغایر و مغایرتی وجود ندارد. چون مغایرت روی اسباب و مسببات تحقق داشته است مستشکل می گفت:

«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» ناظر به مسبّب است، اگر یک مشکوک السببیه ای هم در کار باشد کجای«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» دلالت بر امضای مشکوک السببیه دارد؟ آنجا مطلب درست است.

اما اگر مسأله روی اتحاد وجود مطرح شد دیگر کأنّ فرق نمی کند که«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» ناظر به آلت باشد یا ناظر به ذی الآله باشد؟ چون بین اینها تغایری تحقق ندارد، لذا روی این مبنا که باب معاملات، باب اسباب و مسببات نیست بلکه باب آلت و ذی الآلة است در حقیقت نزاع در این واقع می شود که آیا الفاظ معاملات برای نفس آلت وضع شده یا برای ذی الآلة وضع شده است؟ «أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» به هر کدام ناظر باشد برای دیگری مفید است، چون تغایر وجودی بین اینها مطرح نیست و مسألۀ

ص:367

سببیت و مسببیت نیست که پای تعدد وجود در کار باشد، لذا ایشان می فرماید: اگر باب معاملات را از دایرۀ اسباب و مسببات خارج کنیم و داخل در دایرۀ آلت و ذی الآلة کنیم علی کلا القولین تمسک به «أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» هیچ مانعی ندارد، برای این که چه ناظر به آلت باشد و چه به ذی الآلة روی عدم تغایر وجود این«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» قابل استفاده است.

اشکالات استاد بر بیان محقق نائینی(ره)

بیان ایشان از دو نظر محل اشکال است؛ یعنی هر دو حرف ایشان به نظر ما ناتمام است: اما آن دلیلی که ایشان در بطلان سببیت و مسببیت اقامه کردند، فرمودند: اگر مسألۀ سببیت مطرح باشد باید هر کجا«بعت و اشتریت» باشد به دنبالش مسبّب که عبارت از ملکیت است، تحقق داشته باشد، حالا می خواهد این«بعت و اشتریت» در مقام مزاح باشد، در مقامی باشد که قصد انشاء نداشته باشد، باید در هر مقامی لفظ«بعت و اشتریت» سببیت برای ملکیت داشته باشد، در حالی که می بینیم این طور نیست که لفظ«بعت و اشتریت» مطلقا سببیت برای تملیک و تملک داشته باشد. این حرف واقعا از عجایب حرفهایی است که اگر جسارت نشود، انسان از یک طلبۀ مکاسب خوان هم انتظار ندارد که چنین حرفی را بزند، چرا؟ برای این که مسألۀ سببیت و مسببیت را کسانی که مطرح می کنند، اکثرا همین معنا را می گویند، آیا می گویند: اگر یک کسی در خواب«بعت» گفت، سببیت دارد. اگر«بعت» را در مقام اخبار گفت، «بعت» خبری داریم، شما خانۀ خودتان را فروختید فردا این جریان را برای رفیقتان نقل می کنید و می گویید: ای رفیق! من خانه ام را فروختم. اینها می گویند: این«بعت» خبری هم سببیت برای ملکیت دارد، آیا این هایی که مسألۀ سببیت و مسببیت را مطرح کردند، سبب را نفس «بعت» و اشتریت قرار دادند، «و لو کان فی مقام الاخبار»، «و لو کان فی حال النوم»، «و لو کان مع عدم قصد الانشاء و عدم ارادة المعامله»؟ آیا می شود چنین حرفی را نسبت به اینها داد؟ یا این که اینها وقتی که«بعت و اشتریت» را سبب می دانند با یک قیدی سبب می دانند، «بعت و اشتریت» صادره در مقام انشاء«بعت و اشتریت» توأم مع قصد الانشاء و ارادة التملیک و التملک، نه این که آمده باشند لفظ«بعت» را به منزلۀ نار تکوینی قرار داده باشند، هر کجا نار تکوینی هست به دنبالش احراق، هر کجا لفظ«بعت و اشتریت» هست به دنبالش ملکیت ولو اینکه این«بعت و اشتریت» در مقام اخبار واقع بشود، هست. آیا چنین احتمالی به این همه بزرگانی که مسأله سببیت و مسببیت را مطرح کردند، می تواند بزند؟ یا این که سببیت«بعت و اشتریت» در یک دائرۀ محدود است، با وجود یک قید و یک شرط است و آن«بعت» و«اشتریت» است که در مقام انشاء و توام با قصد تملیک و تملک واقع شده باشد. لذا این بیان ایشان برای ابطال سببیت و مسببیت به حسب ظاهر یک بیان جالب به نظر نمی رسد.

ص:368

اما در مسأله آلت و ذی الاله، می گوییم: مسأله آلت و ذی الآلة را قبول کردیم، این بیان شما که آلت و ذی الآلة اتحاد وجودی دارند یعنی چه؟ آلت و ذی الآلة یک وجود است، اما سبب و مسبّب دو وجود است یعنی چه؟ سبب و مسبّب دو وجود است روشن است. آلت و ذی الآلة یک وجود است، این به چه معناست؟ قدری تحلیل کنیم یک کسی که خدای نکرده متصدی قتل دیگری می شود، آلتی را که به کار گرفته مثل چاقو و امثال چاقو، آیا شما می گویید: این آلت؛ یعنی چاقو یتحد مع القتل، چاقو یکی از جمادات است، یکی از موجودات جوهریّه است، قتل عبارت از مقوله فعل و عمل انسان است، این مقوله فعل که ارتباط به انسان دارد و به شخص ارتباط دارد چطور اتحاد وجودیه با چاقو دارد؟ شما اراده نکرده بودید، چاقو بود و«لم یکن هناک قتل» حالا که چاقو است و به دنبال این آلت قتل تحقق پیدا کرده، بگوییم: «القتل و چاقو شیء واحد» اینها اتحاد وجودی دارند، قتل و چاقو با این که هیچ ارتباطی بین اینها وجود ندارد. چه جور انسان دربارۀ آلت و ذی الآلة مسأله اتحاد وجودی را مطرح بکند؟ مخصوصا در ما نحن فیه در باب معاملات یک شاهد بسیار قوی وجود دارد بر اینکه بین آلت و ذی الآلة کمال مغایرت تحقق دارد.

فرق امر اعتباری و واقعی

آلت عبارت از لفظ است، عبارت از قول«بعت و اشتریت» است. لفظ، یک امر واقعی است؛ یعنی در عالم لفظی خودش، قول بعت و لفظ و بعت این له واقعیة. لذا شما در مقام حکایت می گویید: فلان تلفظ به لفظ«بعت» آیا این حکایت از چیست؟ وقتی شما می گویید: فلان تلفظ به لفظ«بعت» حکایت از یک واقعیت نیست؟ اگر زید دروغ گفته باشد، شما در مقام حکایت می گویید: زید دروغ گفت، این یک امر اعتباری است یا حکایت از یک واقعیت و حقیقت است؟ در مسأله تلفظ بما انه تلفظ باللفظ، این یک واقعیت مسلمه است مثل نار می ماند، چطور نار یک واقعیت دارد، این هم از نظر واقعیت لفظیه اش یک واقعیت غیر قابل انکار دارد. پس آلت عبارت از مقوله لفظ است و لفظ له واقعیة غیر قابلة للانکار، ذی الآلة چیست؟ ذی الآلة ملکیة. ملکیت چیست؟ یک امر اعتباری است، آیا این امر اعتباری، با امر واقعی یکی است؟ می شود ادعای اتحاد کرد که بین یک واقعیت و یک امر اعتباری اتحاد در کار است؟ امر اعتباری ربطی به مسألۀ واقعیت ندارد، واقعیت هم ربطی به مسألۀ امر اعتباری ندارد، شما نمی توانید بگویید: ملکیت حتی با کتاب اتحاد دارد، کتاب طرف اضافه ملکیت است، زید طرف اضافه ملکیت است. اما زید واقعیت است و ملکیت اعتبار، کتاب واقعیت است و ملکیت اعتبار، و«لا یعقل» این که بگوییم: کتاب و ملکیت اتحاد بینشان تحقق دارد در ما نحن فیه مسأله این طور است این الفاظ به ما انّها واقعیات سببیت و مسبّب دارند که به نظر شما ذی الآلة گفته می شود، امر اعتباریه کیف یعقل که یک امر اعتباری با یک واقعیتی بینشان اتحاد تحقق داشته

ص:369

باشد، لذا شما اگر مسألۀ سببیت و مسببیت را کنار بگذارید و به جایش مسألۀ آلت و ذی الآلة را مطرح کنید، باز از تعدد وجود نمی توانید تخلص پیدا بکنید.

دو وجود در کار است، ولو این که یکی وجود اعتباری است و یکی وجود واقعی و وجود تکوینی، اما تعدد وجود مطرح است و اگر تعدد وجود مطرح شد، همان اشکال سببیت و مسببیت در اینجا پیاده می شود، برای این که آن اشکال روی سببیت و مسببیت دور نمی زد، اساس آن اشکال را تعدد وجود سبب و مسبّب تشکیل می داد.

مستشکل می گفت: «أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» ناظر به مسبّب است و سبب یک وجود دیگری است غیر مسبّب و اگر یک سببی مشکوک السببیة شد. از«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» ناظر به مسبّب را چطور استفاده بکنیم؟ چون مشکوک السببیة را شارع اعتبار کرده است؟ عین همین مسأله روی آلت و ذی الآلة پیاده می شود، اگر آلت و ذی الآلة متعدد شد یکی وجود اعتباری و یکی وجود حقیقی اگر«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ»

ناظر به آن ذی الآلة شد، دلیل بر این نیست که«کل لفظ یصلح للآلیة» دلیل بر این نیست که معاطات، یصلح للآلیه، دلیل بر این نیست که یک آلت مشکوکة التأثیر آلیت دارد، برای این که احل الله البیع روی ذی الآلة رفته و«ذی الآلة له آلات متفاوتة من حیث التیقن و المشکوکیة»، آن حالاتی که تیقن تأثیر دارد، «أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» آن آلات را می گیرد، اما اگر یک آلتی به نام معاطات به نام صیغه فارسیه به نام قبول مقدم بر ایجاب، مشکوک الآلیه شد، کجای احل الله البیع آلیت این آلات مشکوکة الآلیه را تایید می کند؟

لذا این که شما مسأله سبب و مسبّب را کنار بگذارید و به جای او مسألۀ آلت و ذی الآلة را پیاده کنید، حل اشکال نمی کند، قوام اشکال روی سببیت نبود، قوام اشکال روی تعدد بود. این دو مطلب بود که«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» یکی را امضاء می کند و ملازمه بین امضاء او و امضای دیگری نیست مگر در آن دو صورت اول که یا سبب واحد باشد و در اینجا بگوییم: آلت واحد باشد یا اگر اسباب و آلات متعدد است، این اسباب و آلات متعدده در یک ردیف واقع شده باشند، دیگر مشکوک و متیقن بینشان وجود نداشته باشد. اما اگر در بین آلات یک آلت متیقن الآلیة وجود دارد و بعضی از آلات مشکوک الآلیة هستند و«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» هم ناظر به ذی الآلة است، آن وقت این امضاء ذی الآلة چه ملازمه ای با امضاء آلات مشکوک الآلیه دارد؟ بلکه از راه همان آلت متیقن الآلیه انسان باید به ذی الالة برسد. پس این بیان ایشان به این صورت نمی تواند حل این اشکال را بکند، حالا آیا این اشکال راه حلی دارد یا نه؟ ان شاء الله فردا عرض می کنیم و این بحث و صحیحی و اعمی به آخر می رسد.

پرسش:

1 - کیفیت تمسک به اطلاق در مسبّب بودن عناوین معاملات را توضیح دهید.

2 - راه حل محقق نائینی(ره) در تمسک به اطلاق را بیان نمائید.

ص:370

3 - اشکالات استاد بر بیان محقق نائینی(ره) چیست؟

4 - فرق امر اعتباری و واقعی را با مثال توضیح دهید.

ص:371

درس یکصد و چهل و سوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

مراد از سببیت، شرعی یا عرفی

بنابر این که عناوین معاملات برای مسبّبات وضع شده باشد و ما شک در سببیت داشته باشیم، چطور می توانیم به اطلاق مثل«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» تمسک کنیم؟ جوابی مرحوم آقای نائینی(ره) فرمودند که به نظر ما ناتمام می رسید، لکن یک جواب دیگری هست. با توجه به دو مقدمه، این جواب داده می شود: یک مقدمه این است؛ این عناوین برای مسبّبات عرفیه وضع شده نه مسببات شرعیه. ما عرض کردیم که در«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» نمی تواند مقصود از بیع، آن بیع ممضای در شریعت باشد، باید معنای«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» عرفی باشد که آیۀ شریفه به مقتضای«أَحَلَّ اللّهُ» می خواهد بیع عرفی را مورد امضای در شریعت قرار بدهد. پس اگر ما این بیع را عبارت از مسبّب گرفتیم، مقصود همان مسبّب عرفی است نه مسبّب شرعی و شکی که ما در ناحیۀ اسباب می کنیم شک در سببیت عرفیه نیست، ما سببیت عرفیه را احراز کرده ایم منتها نمی دانیم که از نظر شارع سببیت دارد یا نه؟ می دانیم که از نظر عرف هیچ فرق نمی کند که صیغۀ بیع عربی یا فارسی باشد، یا به لغات مختلف دیگر باشد، از نظر عقلا چه فرق می کند؟ می دانیم که از نظر عقلا معاطات و صیغه فرقی نمی کند، لذا سببیت عرفیه محفوظ است لکن آن که برای ما مشکوک است سببیت شرعیه است، یعنی نمی دانیم؛

ص:372

شارع همان طور که برای بیع به صیغه سببیت قائل است آیا برای معاطات هم سببیت قائل است یا نه؟ نتیجه این شد که مقصود از بیع در«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» مسبّب عرفی است نه مسبّب شرعی و دیگر این که سببیت عرفیه در این اسباب مشکوکه مورد شک نیست، بلکه سببیت عرفیه اشان محفوظ است منتها نمی دانیم که شارع هر سبب عرفی را مورد امضاء قرار داده یا نه؟ این یک مقدمه ای است که حتما می بایست به آن توجه داشته باشید.

مقدمه دوم این است؛ ملکیت که عبارت از مسبّب است ولو این که امر اعتباری است، اما در عین حال به اعتبار اختلاف دو طرف اضافه اش تعدّد پیدا می کند. یعنی این کتاب تا زمانی که ملک زید است، یک ملکیت است؛ وقتی که ملک عمرو شد«هذه ملکیة اخری لا نفس تلک الملکیة» بالاخره ملکیت زید غیر از ملکیت عمرو است و اینها تعدد دارند در عین این که امر اعتباری هم هستند، آیا زوجیت امر اعتباری نیست؟ چرا، اما زوجیت این زن و شوهر با زوجیت آن زن و شوهر دو تا زوجیت است، نمی توانیم بگوییم: این دو تا زوجیت واحده است، چون طرف اضافه اش فرق می کند. در کتاب که این جور مثال زدیم از آن طرفش هم مثال می زنیم، این زید، هم مالک کتاب است و هم مالک منزلش است. آیا این دو تا ملکیت است یا یک ملکیت؟ زید البته یکی است، ولی آن طرف اضافه فرق کرده، یک طرف اضافه کتاب است، یک طرف اضافه خانه است. آیا ملکیت زید نسبت به کتاب، همان ملکیت زید نسبت به خانه است؟ یعنی مجموعا یک ملکیت است؟ یا این که چون طرف اضافه فرق کرده، تعدد به وجود آمده است؟ پس در باب ملکیت مالک عوض بشود، ملکیت تعدد پیدا می کند. مملوک عوض شود، ملکیت تعدد پیدا می کند. نتیجه این طور شد که ملکیت دارای مصادیق متعدده و بسیار زیاد است، منتها همۀ اینها اشتراک در ملکیت به معنای امر اعتباری دارند، همان طوری که تمام افراد انسان را نوع انسان زیر پوشش قرار می دهد، اما معنایش این نیست که زید و عمرو یک وجود است، عمرو و بکر یک وجود است، هر کدام وجود واحد و وجود مستقل هستند، منتها همۀ این افراد را زیر پوشش دارد. به عبارت دیگر این افراد در ماهیّت نوعیه و طبیعیه مشترکند، در عین این که تعدد دارد، نمی شود گفت: زید و عمرو وجود واحد. زید و عمرو دو وجود هستند.

حتی بالاتر زید و عمرو دو انسان هستند، نه انسان واحد. در باب ملکیت هم مسأله اینطور است.

منتها ملکیت یک امر اعتباری است اما انسانیت مثلا یک امر واقعی است اما در جهات دیگر هیچ فرقی بین اینها نیست.

وقتی که این دو مقدمه روشن شد، ما در جواب از آن اشکال می گوییم: این مسببی را که شما می گویید؛ اسباب متعدده دارد و این اسباب متعدده در یک ردیف قرار نگرفته اند، بلکه بعضی شان متیقن السببیة است. و بعضی شان مشکوک السببیة، شما این مسبّب را چه فرض می کنید؟ آیا یک امر واحد خارجی کأنّ فرض می کنید و می گویید: یک شیء است، این شیء اسباب متعدده دارد، بعضی

ص:373

از این اسبابش متیقن السببیة است، بعضی مشکوک است، اگر شارع این مسبّب را مورد امضاء قرار داد چه دلالتی دارد بر این که مشکوک السببیة را هم امضاء کرده باشد؟ پس چه ملازمه ای بین امضاء مسبّب و امضاء مشکوک السببیة است؟ هیچ ملازمه ندارد. ولی ما می گوییم: اینطور نیست.

مسأله این است که این اسباب متعدده هر کدامشان یک مسبّب خاص دارند، شما کتابتان را به صیغه فروختید، این یک مسبّب خاص دارد. مسبّب خاصش چیست؟ آن ملکیتی که در رابطۀ با کتاب مطرح است. اما اگر عبایتان را بالمعاطات فروختید، این سببیت عرفیه اش که محفوظ است. مسبّب که از نظر عرف تحقق دارد آیا«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» این مسبّب در رابطۀ با عبار را می گیرد یا نمی گیرد؟ در شمول«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» نسبت به مسبّب که شما تردیدی ندارید؟ اطلاق«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» کل مسبّب عرفی را می گیرد، یک مسبّب عرفی اینجاست که عبای من با معاطات به صد تومان فروخته شده، آیا «أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» این مسبّب را می گیرد یا نه؟ اگر بگوید: مسبّب را نمی گیرد، اطلاق«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ»

نسبت به همۀ مسببات جای تردید نیست، اگر این مسبّب را گرفت لا محاله باید معاطات امضاء شده باشد، برای این که نمی شود عبایی که با معاطات فروخته شده و ملکیت عرفیه تحقق پیدا کرده، شارع به«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» این ملکیت را امضاء کند مع ذلک معاطات اعتبار نداشته باشد. این اصلا تعقل ندارد. مثلا اگر کسی آمد خانۀ خودش را با صیغۀ فارسی فروخت ابتداء ما شک داریم که صیغۀ فارسی از نظر شارع سببیت دارد یا ندارد؟ اما وقتی روی«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» می گوییم: «أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ»

مگر مسببات عرفیه را امضاء نمی کند؟ این هم یک مسبّب عرفی، وقتی که مسبّب عرفی را در رابطۀ با فروش خانه به صیغه فارسی دلالت کرد، معنایش این است که به دنبال صیغه فارسی اعتبار ملکیت کرده، اعتبار مسبّب شده، اگر به دنبال صیغۀ فارسی اعتبار مسبّب شد، دیگر می شود بگوییم: بیع به صیغه فارسی را شارع امضاء نکرده است؟ می شود بگوییم: ما هنوز تردید داریم که بیع به صیغۀ فارسی از نظر شارع تأثیری در سببیت دارد یا نه؟ دیگر جای این تردید نیست.

علت لزوم وجود مسبّب در هر بیع

به عبارت روشن تر چون در رابطۀ با مسببات، تعدد مطرح است این که مستشکل می گوید:

«المسبب شیء واحد» آیا مقصودش از وحدت مسبّب این است که مسبّب یک شیء خارجی است؟ مثل یک احراق خارجی. واقعیت مسأله این نیست برای این که هر بیعی«له مسبّب» و علت این که«له مسبّب» این است که ملکیت با طرف اضافه اش تغییر پیدا می کند، ملکیت زید غیر از ملکیت عمرو است ملکیت زید نسبت به کتاب، غیر از ملکیت زید نسبت به خانه است، آیا ما می توانیم به همۀ این مسببات، معنای ملکیت را یک وحدت خارجی بدهیم و بگوییم: مجموعه اش به منزله زید می ماند؟ یا اگر بگوییم: مسبّب واحد است این در حقیقت مقصود وحدت سنخی است؛ یعنی سنخ مسبّب

ص:374

واحد است؛ در تمام بیع ها فقط مسألۀ ملکیت مطرح است؛ دیگر زوجیت و اجاره و صلح مطرح نیست، بلکه در بیع فقط ملکیت است. اما ملکیت چیست؟ ملکیت متعدد است و مصادیق فراوان دارد، اگر این طرف اضافه تغییر کند، تعدد پیدا می کند، آن طرف اضافه اش تغییر کند، تعدد پیدا می کند.

پس در حقیقت ما مسبب واحد به معنای وحدت وجودی مثل زید نداریم، مسبب واحد به معنای وحدت سنخی و وحدت نوعی داریم و وحدت نوعی و سنخی له مصادیق و له افراد، افراد متکثرۀ الی ما شاء اللّه و«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» به مقتضای اطلاقش تمامی این مسببات را شامل می شود و اگر تمامی مسببات را شامل شد لا محاله آن اسبابی که از نظر شارع به نظر ما مشکوکة السببیة است، لکن از نظر عرف سببیت محرزه دارد و به دنبال آن مسبّب تحقق پیدا می کند، «أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» مسبّب معاطاتی را می گیرد، مسبّب، بیع به صیغۀ فارسی را می گیرد، بیعی که قبولش مقدم بر ایجاب است را می گیرد و همین طور تمام خصوصیاتی را که شما احتمال می دهید که از نظر شرعی دخالت داشته باشد. چون از نظر عرفی، عدم دخالتش را به دست آوردید و الاّ اگر از نظر عرف تردید داشته باشید که آیا این سبب دخالت دارد یا نه؟ آنجا می گوییم: شما سببی را احراز نکردید تا«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ»

شاملش بشود، «أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» مسبّب احراز شدۀ عرفی را شامل می شود، آن هم هر مسبّب احراز شدۀ عرفی را و اگر هر مسبّب احراز شدۀ عرفی را شامل شد بلا اشکال باید همۀ اسباب را شامل بشود و الاّ نمی تواند بگوید: من ملکیت عقیب المعاطات را قبول می کنم، اما معاطات را نمی پذیرم، آیا می شود بین این دو به این صورت کسی تفکیک قائل بشود؟

حق در جواب از اشکال این است که مستشکل روی وحدت مسبّب تکیه می کند این را باید حلش کرد، که اگر وحدت شخصی می خواهی بگوی! این امر باطل برحسب مقدمۀ دوم که ما عرض کردیم. اگر وحدت سنخی و نوعی می گویی، این وحدت سنخی و نوعی همراه با تعدد است و اگر تعدد مطرح شد و«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» همۀ مسببات را دلالت کرد لا محاله باید اسباب محکوم به امضاء بشود و لذا ما در موارد شک در سببیت شرعیۀ یک سبب می توانیم به اطلاق«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» تمسک بکنیم با این که معنای بیع هم مسبّب است و هیچ ارتباطی معنوی به سبب ندارد، مع ذلک با این مقدمه تمسک به اطلاق کاملا صحیح است.

(سؤال... و پاسخ استاد): شک در سببیت شرعیه دارید نه سببیت عرفیه، سببیت عرفیه اش برای شما محرز است، این را هم که من می گویم: سببیت عرفیه محرز است نه این که روی سببیت باز تکیه می کنیم برای این است که«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» می خواهد مسبّب عرفی را بگیرد مسبّب عرفی را شما باید احراز بکنید، باید یقین به تحقق آن داشته باشید، مسبّب عرفی کجا تحقق دارد؟ آنجایی که سببیت عرفیه اش محرز است.

ص:375

پس تردید ما در رابطۀ با سببیت عرفیه نیست، آنچه ما تردید داریم در رابطۀ با سببیت شرعیه است می گوییم: سببیت عرفیه و مسببیت عرفیه که تمام شد، به لحاظ مسبّب، اطلاق«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ»

ملکیت عقیب المعاطات را می گیرد، ایشان می فرماید: نمی گیرد؟ «أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» نسبت به مسبّب که اطلاق دارد، معنای بیع معنای مسبّب است، نسبت به مسبّب هم که اطلاقش قابل مناقشه نیست. اگر «أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» ملکیت عقیب المعاطات را مورد امضاء قرار داد، باز می شود شما تردید بکنید در این که آیا معاطات سببیت شرعیه دارد یا نه؟ وقتی ملکیت عقیب المعاطات را خود شارع مورد امضاء قرار داد، لازمه اش این است که همان طوری که معاطات سببیت عرفیه دارد، سببیت شرعیه هم باید داشته باشد.

پس نتیجۀ بسیار مهم مخصوصا در باب معاملات که محل بحث ما است این است که«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» چه بنابر قول آنهایی که بیع را بمعنای اسباب می دانند و چه بنابر قول آنهایی که بیع را به معنای مسببات می دانند، در موارد شک در جزئیت و شرطیّت شرعیه، اطلاق«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» مرجع محکمی است و با اطلاق«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» و اشباه آن شرطیّت این مشکوک الشرطیه را کنار می زنیم و شک در مشکوک الجزئیه و مشکوک السببیة را برطرف می کنیم.

هذا تمام الکلام در بحث صحیحی و اعمی.

(سؤال... و پاسخ استاد): در همه جا مسبّب متعدد است. این زوجیت با آن زوجیت دو تا است.

همانجا هم شما فرض کنید یک عقد ازدواجی خواندید یک چیزی را احتمال می دهید که در این مدخلیّت داشته باشد که شما رعایت نکردید.

نظر مرحوم آقای بروجردی(ره) در تقدیم زوج بر زوجه در عقد

آن احتیاطی که مرحوم آقای بروجردی(رضوان اللّه تعالی علیه) می فرمودند: که در ایجاب نکاح، احتیاط این است که زوج تقدم بر زوجه داشته باشد در مقام تعبیر، باید آن وکیلی که می خواند بگوید: «انکحت موکلی موکلک» که موکل را مقدم بدارد، یک احتیاط این جوری ایشان می کردند و منشأش هم تعبیرات قرآن است، قرآن هر کجا که مادۀ نکاح و زوجیت را مطرح کرده، مفعول اول را زوج قرار داده و زوجه را به عنوان مفعول ثانی مطرح کرده، حالا تعبیرات قرآنی زیاد است، یا در قضیۀ زید«زوجناکها» اول زوج ذکر شده، ایشان هم چنین احتیاطی می کردند حالا ما شک داریم که آیا ذکر زوج در صیغۀ نکاح به عنوان مقدم بر زوجه دخالت دارد یا نه؟ فرض کنید حالا از آیات قرآن نخواستیم چیزی استفاده کنیم، ما هستیم و شک در این معنا؛ این سببیت عرفیه دارد برای زوجیت یا نه؟ می گوید بله. خوب شما بدون رعایت تقدیم زوجه این سبب را ایجاد کردید، عرف می گوید: به دنبال این سبب، مسبّب تحقق پیدا کرد. سراغ ادلۀ شرعیه می روید، اگر چیزی مثل«احلّ اللّه النکاح»

ص:376

داشته باشیم، این«احلّ اللّه النکاح» نکاحش را به معنای زوجیت؛ یعنی به معنی مسبّب می گیریم، آیا این«احلّ اللّه النکاح» موردی که ذکر زوج مقدم بر زوجه نشده را می گیرد یا نمی گیرد؟ شما کدام را می گویید؟ مسبّب که عبارت از زوجیت است را می گیرد یا نمی گیرد؟ اگر بگوید نمی گیرد، پس معنایش این است که«احلّ اللّه النکاح» نسبت به مسببات اطلاق ندارد، در حالی که اطلاقش را نسبت به مسببات که نمی توانید تردیدی در آن داشته باشید، اجمال و ابهامی در آن وجود ندارد، شرائط تمسک به اطلاق هم وجود دارد. وقتی که«احلّ اللّه النکاح» این زوجیت مسببۀ در این مورد شک شما را شامل شد لازمه اش این است که این عقد صحیح است غیر از این راه ندارد اصلا، یا نباید این مسبّب را بگیرد؟ یا اگر این مسبّب را گرفت نمی شود که بین سبب و مسبّب تفکیک کند. ما زوجیت را اینجا امضاء می کنیم، اما این عقدی هم که زوج در آن مقدّم بر زوجه نشده باشد بنظر ما سببیت ندارد آیا چنین چیزی می شود؟ یا اگر زوجیت را به لحاظ اطلاق شامل شد، این لا یکاد ینفک از این که سببیت را پذیرفته باشد.

لذا در تمامی موارد همین معنا ساری و جاری است که اول اطلاق را روی مسبّب پیاده می کنیم مسبّب عرفی هم تحقق دارد، سببیت عرفی هم است، منتها سببیت شرعی مشکوک است، با پیاده شدن اطلاق روی مسبّب عرفی، مسبّب شرعی می شود؛ مسبّب که شرعی شد، لازمه اش این است که سبب هم شرعیت پیدا کند و شما از راه تمسک به اطلاق دیگر شک در سببیت شرعیتان منتفی بشود و کنار گذاشته شود، این یک مطلب خیلی رو به راهی است و عرض کردم منشأء توهم مستشکل هم این است که ایشان خیال کرده که مسبّب واحد است؛ یعنی یک واحد شخصی است. ولی این واحد نوعی است، مصادیق متعدد دارد و«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» و«احلّ اللّه النکاح» همۀ مصادیقش را می گیرد و لازمه این که همه مصادیق را بگیرد، این است که اسباب هم در دایرۀ شرع وارد بشوند.

اشتراک لفظی و اقوال در مسأله

مسأله دیگر که مرحوم آخوند(ره) مطرح می کنند این است که آیا اشتراک لفظی - معنای اشتراک لفظی این است که لفظ واحد باشد ولکن معنا تعدد داشته باشد - یک لفظ است، لکن معنا متعدد؟ این اشتراک لفظی چه وضعی دارد؟ از نظر این که اقوال و آراء مختلفه ای در رابطۀ با اشتراک لفظی مطرح است. بعضی ها معتقدند که اشتراک لفظی ضروری الوجود است؛ یعنی حتما باید تحقق داشته باشد و چاره ای جز تحقق اشتراک لفظی وجود ندارد. در نقطۀ مقابل بعضی ها مدعی شده اند که اشتراک لفظی مستحیل است. منتها نه استحالۀ ذاتی مثل اجتماع نقیضین و اجتماع ضدین، بلکه استحالۀ وقوعی که معنای استحالۀ وقوعی این است که اگر اشتراک لفظی در خارج تحقق پیدا کند، توالی فاسده دارد. و یک مسائل فاسدی به دنبال او تحقق پیدا می کند، که وقوعش محال است و الاّ بذاته و

ص:377

من حیث هو، در آن استحاله ای تحقق ندارد. این دو قول مقابل هم است. لکن در بین این دو قول محققین یک نظریۀ سومی دارند و می گویند: اشتراک لفظی نه ضرورت وجود و ثبوت دارد و نه استحالۀ وقوعی در آن مطرح است، بلکه یک امر ممکن الوقوع است و در خارج هم واقع شده، اما بدون این که جانب وجودش و یا جانب عدمش ضرورت داشته باشد. نه وجودش ضرورت دارد و نه عدمش ضرورت دارد بین ممکن الوجود؛ منتها ممکن الوجودی که تصادفا در خارج وجود هم پیدا کرده و وقوع هم دارد. این سه قول در باب اشتراک لفظی مطرح است، حالا ادلۀ این اقوال را بررسی بفرمایید، تا ببینیم که کدام یکی از این اقوال باید انتخاب بشود.

پرسش:

1 - توضیح دهید که آیا مراد از سببیت، سببیّت شرعی یا عرفی است؟

2 - علت لزوم وجود مسبّب در هر بیع را بیان نمائید.

3 - نظر مرحوم آقای بروجردی(ره) در تقدیم زوج بر زوجه در عقد چیست؟

4 - اشتراک لفظی را تعریف کرده و اقوال در مسأله را بیان کنید.

ص:378

درس یکصد و چهل و چهارم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

استدلال برای اقوال مختلف در اشتراک لفظی

در باب اشتراک لفظی سه نظر وجود دارد: یک نظر این است که اشتراک لفظی بالضرورة وجود دارد؛ و چاره ای جز اشتراک لفظی نیست. یک نظر این است که اشتراک لفظی امتناع وقوعی دارد؛ یعنی وقوع و تحقق آن مستلزم توالی فاسده است. و یک نظر این است که اشتراک لفظی نه ضرورت وجود دارد و نه ضرورت عدم، بلکه ممکن التحقق است و ممکنی است که در خارج وقوع هم پیدا کرده است. حالا باید ادلۀ اینها بررسی شود. اما قائلی که می گوید: اشتراک لفظی ضروری الوجود است؛ چنین استدلال می کند، می گوید: ما الفاظ را که ملاحظه می کنیم، می بینیم یک خصوصیتی در الفاظ است و در معانی ضد آن خصوصیت وجود دارد. خصوصیتی که در الفاظ تحقق دارد، این است که الفاظ متناهی هستند و خصوصیتی که در معانی وجود دارد این است که معانی غیرمتناهی هستند.

اما چرا الفاظ متناهی هستند؟ علت تناهی الفاظ چیست؟ علتش این است که در هر لغتی که شما ملاحظه کنید آن حروف اصلی، یک تعداد معینی هست. مثلا بیست حرف و با بیست و پنج حرف، یا به حسب لغات دیگر در همین حدود یا کمتر و بیشتر. بالاترین رقمی که ذکر شده علی ما سمعنا این زبان چینی است که می گویند: حروف اصلی آنها را چهارصد حرف تشکیل می دهد، بالاخره مبدء

ص:379

الفاظ عبارت از یک حروف معدوده و حروف متناهیه است؛ و اگر مواد متناهی شد آن صورتی که بر مواد متناهیه عارض می شود، تبعا آن صور هم متناهی خواهد بود، آن ترکیباتی که عارض می شود، ترکیب از دو کلمه، ترکیب از سه کلمه، ترکیب از چهار کلمه آن هم با تغییرش من حیث المقدم و المؤخر و الوسط، هر ترکیب که شما روی مواد متناهیه داشته باشید، این ترکیب متناهی خواهد بود، صور متناهی خواهد بود.

لذا در باب الفاظ بلا تردید، الفاظ امور متناهیه و اشیاء متناهیه هست. اما در باب معانی، آن چه در عالم حقیقت است و حتی آنچه ممتنع است، برای این که ما یک سری معانی ممتنعه و حقائق مستحیله داریم، «شریک الباری ممتنع» اجتماع ضدین محال، این لفظ«محال» حکایت از یک معنا می کند. در باب معانی دیگر معانی عبارت از تمام حقائق است و آنچه که در دیگر معانی هست ولو به عنوان محال، به عنوان ممتنع، به عنوان واجب، به عنوان ممکن و همۀ اینها. لذا معانی غیر متناهی است.

شاید کسی برای عدم تناهی معانی، این راه را هم طی کند که یکی از معانی عالم، عبارت از «واجب الوجود بالذات» است و او به تمام معنا غیر متناهی خواهد بود، علمش غیر متناهی است، قدرتش غیر متناهی است، حتی شاید تعبیر به عدم تناهی دربارۀ ذات هم جریان داشته باشد. آن وقت تازه او یکی از حقائق عالم است، منتها سرچشمۀ حقائق عالم خواهد بود. لذا می گویند: معانی غیر متناهی و الفاظ متناهی. متناهی بخواهد برای غیر متناهی وضع شود راهی جز اشتراک وجود ندارد؟ منتها خیال نشود که معنا این است که فی کل لفظ اشتراک تحقق داشته باشد، نه. اگر ما صد تا معنا داشته باشیم و پنجاه تا لفظ داشته باشیم، می گوییم: لا محاله اینجا اشتراک تحقق دارد، اما معنای اشتراک این نیست که هر لفظی در برابر دو معنا وضع شده باشد. به طوری که در هر لفظی اشتراک تحقق داشته باشد، نه. یک راه دیگر هم دارد؛ یعنی آن راه خفی که چهل و نه تا از این الفاظ برای چهل و نه معنا وضع بشود، آن لفظ پنجاهمی برای پنجاهمی که یک معنا وضع شود و اشتراک تنها در یک لفظ باشد. بالاخره پنجاه تا لفظ وقتی بخواهد در برابر یکصد معنا وضع بشود، چاره ای جز اشتراک نیست، اما نه به این معنا که فی کل لفظ اشتراک نه، می سازد با این که در یک لفظ یا دو لفظ یا پنج لفظ و یا ده لفظ اشتراک باشد، بالاخره باید اشتراکی تحقق پیدا کند تا پنجاه لفظ بتواند یکصد معنا را ارائه کند و حکایت بکند. اگر ما الفاظ را متناهی قرار دادیم و معانی را غیر متناهی تبعا چنین مسأله ای پیش می آید که برای الفاظ متناهیه در برابر معانی غیر متناهیه، راهی جز اشتراک لفظی تحقق ندارد.

به عبارت روشن تر ما لفظ کم داریم در برابر معنا لفظ کم است، وقتی لفظ در برابر معنا کم بود، غیر از مسأله اشتراک لفظی دیگر راهی نمی توانیم داشته باشیم، باید از یک لفظ برای دو معنا یا سه معنا یا چهار معنا استفاده کنیم تا این کمبود لفظ در برابر معنا جبران بشود. این دلیلی است که اینها

ص:380

اقامه کرده اند.

کلام آخوند(ره) در تعدد وضع به تعدد الفاظ

مرحوم آخوند(ره) در کفایه یک جوابی از این حرف دارند که فی نفسه فرمایش خوبی است، لکن مناقشه ای در آن هست و آن این است: شما که الفاظ را متناهی می دانید و معانی را غیر متناهی و می خواهید این الفاظ متناهی را در برابر معانی غیر متناهیه وضع کنید، آیا تعدد این وضع به تعدد الفاظ است؟ یا تعددش به تعدد معانی است؟ اینجا ما یک لفظی داریم، متناهی، الفاظ و معانی داریم غیر متناهی یک عنوان سوم هم داریم بنام وضع این الفاظ که فعل واضع و عمل واضع است وضع مربوط به واضع است. این وضع الفاظ للمعانی آیا تابع الفاظ است یعنی متناهی است؟ یا تابع معانی است که غیر متناهی است؟ ایشان می فرماید: وضع همیشه تابع معنا است. اگر معنی دو تا شد وضع هم دو تا خواهد بود. وضع تابع لفظ که نیست. لفظ عین هفتاد معنی دارد یک لفظ هم بیشتر نیست. اما حالا که هفتاد معنا دارد چند تا وضع دارد؟ باید بگوییم: یک وضع دارد برای خاطر این که وضع دارد؟ یا باید بگوییم: هفتاد وضع دارد برای خاطر این که معنی عبارت از هفتاد معنی است؟ قاعدتا تعدد وضع تابع تعد معنی است؛ یعنی واضع یک مرتبه لفظ عین را برای عین باکیه وضع می کند و مرتبۀ دوم لفظ عین را برای عین جاریه وضع می کند و مرتبۀ سوم برای معنی سوم و هکذا تا هفتاد معنا.

(سؤال... و پاسخ استاد): بحث در تعدد واضع نیست. بحث در تعدد وضع است.

وضع متعدد است حالا می خواهد واضعش یکی یا متعدد باشد. واضع هم متعدد باشد باز وضع متعدد است برای این که یک وضع از زید صادر می شود، یک وضع از عمرو صادر می شود، یک وضع هم از بکر صادر می شود. تعدد وضع تابع تعدد معنی است. حالا که تعدد وضع تابع تعدد معنی شد شما می گویید: الفاظ متناهی معانی غیر متناهی. اگر مسألۀ تعدد وضع در رابطۀ با معانی شد معانی غیر متناهیه اوضاع غیر متناهیه لازم دارد. برای این که وضع در رابطۀ با معنی بود، مربوط بود تعدد وضع به تعدد معنا.

حالا اگر شما معانی را غیر متناهی فرض کردید باید وضعها را هم غیر متناهی فرض کنید و بگویید: چه اشکالی دارد؟ می گوییم: اشکالش این است که این وضعهای غیر متناهی واضعش چه کسی است؟ اگر واضعش را بشر بدانید، اگر تمام بشر هم عنوان واضعیت پیدا کنند اوضاعشان غیر متناهی نخواهد بود، برای این که خودشان متناهی هستند، واضعین اگر متناهی بودند، ولو تمام بشر عنوان واضع داشته باشد واضع اگر متناهی باشد، وضعش هم متناهی است، وضع غیر متناهی چطور می شود از واضع متناهی تحقق پیدا کند و صادر بشود؟ پس اگر واضع را بشر بدانید، اوضاع غیر متناهیه از بشر متناهی واحدا کان او اکثر، او جمیع البشر، این امکان ندارد اوضاع غیر متناهیه از بشر

ص:381

تحقق پیدا کند.

وضع، مقدمۀ استعمال یا دارای اصالت

اگر بفرمایید: ما واضع را خدا فرض می کنیم همان طور که در مسألۀ واضع بحث بود که واضع چه کسی است؟ بعضی از بزرگان معتقد بودند که واضع خداوند تبارک و تعالی است، او که غیر متناهی است، چه مانعی دارد که اوضاع غیر متناهی از او تحقق پیدا کند؟ جواب می دهند: درست است که اوضاع غیر متناهیه اگر واضع خداوند باشد، هیچ مانعی ندارد تحقق پیدا کند، اما یک اشکال دیگری مطرح است و آن اشکال این است: آیا اصولا وضع اصالت دارد؟ یا وضع مقدمۀ استعمال است؟ همیشه وضع به عنوان مقدمۀ استعمال مطرح است و الاّ اگر لفظی را برای یک معنا وضع بکنند، با علم به این که در طول تاریخ حتی یک مرتبه این لفظ در این معنی استعمال نمی شود، «هذا اللفظ لغو لا یترتب علیه اثر». پس وضع فی نفسه اصالت ندارد، بلکه وضع مقدمۀ استعمال است.

حالا اگر ما در دایرۀ استعمال وارد شدیم و دیدیم که استعمالات متناهی است، دیگر اوضاع متناهی چطور می تواند مقدمۀ استعمالات متناهیه باشد؟ چه اثری بر این اوضاع غیر متناهیه ترتب پیدا می کند؟ با این که آن استعمالی که مترتب بر این اوضاع استعمال متناهی است و وضعی که به دنبال آن استعمال تحقق پیدا نکند«هذا لغو لا یصدر من الحکیم علی الاطلاق و من اللّه تبارک و تعالی». پس اگر واضع خداوند شد اوضاع غیر متناهیه امکان تحقق دارد، اما به لحاظ این که وضع مقدمۀ استعمال است و استعمالات متناهی است، نمی شود اوضاع غیر متناهیه تحقق پیدا کند.

اوضاع غیر متناهی، لازمۀ الفاظ متناهی و معانی غیر متناهی

اشکال مهم مرحوم آخوند(ره) و جوابشان از این دلیل همین خواهد بود که اگر الفاظ متناهی است و معانی غیر متناهی، لازمه اش این است که اینجا اوضاع غیر متناهیه تحقق پیدا کند و اوضاع غیر متناهیه سواء کان واضع هو البشر ام اللّه تبارک و تعالی هر کدامش به یک علتی ناتمام خواهد بود. بیان ایشان خوب است لکن یک اشکالی به یک گوشه اش می شود کرد که ما که اقسام وضع را بررسی می کردیم یکی از اقسام وضع عبارت از این بود که وضع عام باشد و موضوع له خاص باشد، که به نظر ما این صورت اصلا تصورا و تصویرا محل مناقشه بود، اما مرحوم آخوند در این هیچ تردیدی نداشتند که در مسألۀ وضع عام و موضوع له خاص این امکان تصور دارد، منتها می گفتند:

مسألۀ حروف مصداق وضع عام و موضوع له خاص نیست، اما در اصل تصویر وضع عام و موضوع له خاص هیچ گونه مناقشه ای مرحوم آخوند(ره) نداشتند. سؤال می کنیم، تحلیلی روی وضع عام و موضوع له خاص بکنید، ببینیم مسأله اش چطوری است؟ واضع یک معنی کلی را در نظر می گیرد،

ص:382

لکن لفظ را برای معنای کلی وضع نمی کند، بلکه برای افراد و مصادیق این معنی کلی وضع می کند.

اگر معنای موضوع له این لفظ، افراد و مصادیق و جزئیات شد، این جزئیات و افراد و مصادیق بینشان تباین تحقق دارد؛ یعنی در حقیقت موضوع له این لفظ، افراد و معانی متباینه و غیر قابلة الاجتماع است، اگر موضوع له اش معانی متباینه شد معنایش چیست؟

آیا جز اشتراک لفظی، چیز دیگری اینجا تصور می شود؟ آیا در وضع عام و موضوع له خاص، اشتراک معنوی تحقق دارد؟ اشتراک معنوی معنایش این است که برای قدر جامع وضع شده باشد، برای معنای عام وضع شده باشد. این که شنیده اید عین یک مشترک لفظی و دارای هفتاد معنی هست، یک مسألۀ جزئی است در وضع عام موضوع له خاص، مشترک لفظی یک میلیارد معنائی داریم. برای این که یک جزئی مستقلا موضوع له است هر فرد مستقلا موضوع له است، هر مصداق مستقلا موضوع له است. آیا غیر از مسأله اشتراک لفظی شما در وضع عام و موضوع له خاص چیز دیگری می توانید تصور کنید؟ یا باید اشتراک لفظی باشد یا معنوی، معنوی که معنا ندارد، معنوی که مال وضع عام و موضوع له عام است، لا محالة باید در اینجا اشتراک لفظی بگیریم، اشتراک لفظی دارای یک میلیارد معنا که این یک میلیارد معنا مصادیق و افراد این لفظ عام است. اینجا می خواهیم یک نتیجه بگیریم و آن این است: آیا وضع لفظ در وضع عام و موضوع له خاص، در برابر یک میلیارد معنا به اوضاع متعدده تحقق پیدا کرده است و یا به یک وضع تحقق پیدا کرده است؟ پیدا است که در وضع عام موضوع له خاص ما یک وضع بیشتر نداریم. آنچه که مربوط به واضع است و عنوان وضع بر آن منطبق است و به عنوان عمل واضع مطرح است، وضع واحد است. اما در عین این که وضع واحد است، یک میلیارد معنا و موضوع له دارد اما بوضع واحد. این مناقشه در کلام مرحوم آخوند(ره) می شود که اگر ما پای مشترک لفظی را مطرح کردیم، باید به تعداد معانی و به اندازه تکثر معانی، تعدد وضع قائل بشویم و مسألۀ تکثر وضع را پیش بیاوریم! نه! در وضع عام موضوع له خاص مسأله اینطور نیست. شما معنی برای یک میلیارد لفظ وضع می کنید، این یک میلیارد متباینند برای این که خصوصیاتشان هم دخیل در معنای موضوع له است و افراد با لحاظ خصوصیات بینشان تباین است.

زید و عمرو مع حفظ خصوصیات زیدیه و عمرویه بینشان تباین و عدم امکان اجتماع است لا محاله.

در نتیجه ما توانستیم یک مشترک لفظی با این تعداد تکثر در معنا و تعدد در معنی پیدا بکنیم، اما در عین حال تعدد وضع هم لازم نداشته باشیم، بلکه تمام این مسائل با یک وضع حل بشود. بله جایی که معانی دو سنخ باشد مسألۀ افراد یک ماهیّت نباشد، بلکه ماهیات متعدده و حقائق متعدده مطرح باشد، آنجا تعدد وضع اشتراک لفظی به تعدد معانی است، اما به صورت کلی بخواهیم این مسأله را مطرح کنیم که هر کجا پای اشتراک لفظی مطرح شد، اینجا باید به لحاظ تعدد معنا، تعدد وضع هم در

ص:383

کار باشد به این صورت نمی تواند تمام باشد.

یک اشکال دیگری هم مرحوم آخوند(ره) اشاره می کند که ما در باب معانی، عدم تناهی معانی را از شما پذیرفتیم، نه، مسأله این طورها نیست. شما اگر معانی را به ضمیمۀ افراد و مصادیق و جزئیات می خواهید در نظر بگیرید، ما مسألۀ عدم تناهی را قائل هستیم. اما اگر کلیات و معانی عامه را در نظر بگیرید، این معانی عامه تناهی دارد. «واجب الوجود» یک معنای عام است، ممکن الوجود و مستحیل الوجود، یک معنای عام است. مجرد و مادی یک معنای عام است، در این سطح وقتی که ما رئوس معانی و کلیات معانی را در نظر می گیریم، در رابطۀ با کلیات معانی نمی توانیم ادعای عدم تناهی کنیم. بلکه در رابطۀ با کلیات، معانی محدود است، معانی متناهی است. و این طور نیست که غیر از واجب و ممکن و محال و امثال ذلک، عناوین دیگری هم داشته باشیم تا مسألۀ عدم تناهی را در اینجا مطرح کنیم. پس مقصود از عدم تناهی معانی اگر در رابطۀ با کلیات معانی باشد، ایشان می گوید ما اصلا قبول نداریم که معانی غیر متناهی است، نه معانی هم متناهی است ولو مجموعش غیر متناهی باشد. این را هم ایشان اضافه می کنند به اشکال خودشان.

یک حرف دیگر هم به ذهن انسان می آید و آن این است که حالا اگر یک معنایی غیر متناهی شد، یک معنای غیر متناهی چه لازمه ای دارد؟ شما در ذات باری تعالی عدم تناهی را فرض می کنید، این منافات دارد کلمۀ اللّه علم برای این ذات غیر متناهی باشد، که در این عین عدم تناهی، یک لفظ برایش وضع شده باشد، یک لفظ حکایت از آن معنای غیر متناهی کند. اینطور نیست که عدم تناهی اقتضای این معنا را داشته باشد که ما حتما باید پای اشتراک لفظی را در کار بیاوریم. لذا این قول ضرورت وجود بلا اشکال مندفع است.

استدلال بر قول به ضرورت عدم

چند دلیل دربارۀ قول به ضرورت عدم ذکر شده، مرحوم آخوند(ره) تنها یک دلیل را نقل می کنند، یکی دو دلیل دیگر هم در کتابهای دیگر ذکر شده است. اینها می گویند اشتراک لفظی ممتنع است، منتها نه امتناع ذاتی مثل اجتماع نقیضین، بلکه امتناع وقوعی؛ یعنی اشتراک لفظی نمی تواند در خارج وقوع پیدا کند، برای این که وقوعش مستلزم تالی فاسد یا توالی فاسده خواهد بود. دلیلی که مرحوم آخوند(ره) در کفایه نقل می کند این است که اینها می گویند: اشتراک لفظی با هدف از وضع بینشان تباین است، بینشان سازش نخواهد بود. از یک طرف واضع با وضع خودش می خواهد به هدف وضع برسد، از طرف دیگر بخواهد اشتراک لفظی را پیاده کند این دو با هم نمی سازد، چرا؟ برای این که هدف از وضع چیست؟ هدف از وضع همان تفهیم و تفهّم بسهولة است که مکرر هم عرض می کردیم برای این که از راه اشاره و امثال ذلک مردم نجات پیدا کنند و بتوانند مقاصد

ص:384

خودشان را به وسیلۀ یک ابزار خیلی سهل و آسان بیان کنند، اینجا پای لفظ و پای وضع به میان آمده، هدف اصلی از وضع این است. ایشان می گوید: از یک طرف واضع می خواهد متکلم زودتر به کمک لفظ بتواند مرادش را بیان کند و زودتر هم مخاطب به مراد متکلم برسد، از طرف دیگر وقتی که اشتراک لفظی مطرح شد، اشتراک لفظی ما را از رسیدن به مراد متکلم دور می کند، چرا دور می کند؟ گفته اند: برای این که اشتراک لفظی نیازی به قرینه دارد لا محاله، قرینۀ معینه می خواهد و چون بنای قرائن نوعا بر خفا است و این که مخاطب نوعا تنبه و توجه به قرائن پیدا نمی کند، لذا اگر گفت رأیت عینا و اراده کرد یک عین خاصی را روی خفاء قرائن این مخاطب نمی فهمد که مراد این متکلم از عین، کدام معنی بود؟ لذا از یک طرف وضع می خواهد او را زودتر به مراد متکلم و تعین مراد برساند، از طرف دیگر اشتراک لفظی این را از رسیدن به مراد متکلم دور می کند روی خفای قرائن؛ لذا جمع بین هدف وضع و بین اشتراک لفظی تحقق ندارد.

جوابی که مرحوم آخوند(ره) ذکر می کنند: چطور شما روی مسألۀ قرائن این عنوان خفا را پیاده کردید قرینه همیشه توأم با خفا است یعنی چه؟ کی گفته قرینه توأم با خفا است؟ ما در باب مجازات هم قرینه داریم در مشترک معنوی هم وقتی که بخواهد بر بعضی از مصادیق تطبیق شود، قرینه لازم دارد، آیا این مشترک لفظی قرینه اش خصوصیت دارد؟ معنا ندارد خصوصیت داشته باشد؟ اگر بگوییم هر قرینه ای توأم با خفا است. ما سؤال می کنیم که اگر متکلم گفت: «رأیت اسدا یرمی» شما همین طور به حال تردید می ایستید می گوید ما نمی دانیم مراد چیست؟ «رأیت اسدا یرمی» ظهور در رجل شجاع دارد، همان طور که«رأیت اسدا» تنها ظهور در حیوان مفترس دارد، «رأیت اسدا یرمی» هم ظهور در رجل شجاع دارد. و لذا در بحث اصالة الظهور این معنا مطرح شده که اصالة الظهور، یک معنای عامی است، نه اینکه اصالة الظهور در محدودۀ استعمالات حقیقیه باشد. همان طور که در «رأیت اسدا» یک اصالة الظهور وجود دارد که اقتضا می کند«رأیت اسدا» حمل بر معنای حقیقی بشود در«رأیت اسدا یرمی» هم یک اصالة الظهور وجود دارد و آن اصالة الظهور اقتضا می کند که «رأیت اسدا یرمی» حمل بر معنای مجازی شود. پس این که شما خیال می کنید که قرینه با ظهور مخالفت دارد این حرف بسیار باطلی است. اگر متکلم تمام مرادش را بخواهد بیان کند قرینۀ ظاهره اقامه می کند و الاّ بدون قرینه مطرح می کند.

پس این دلیل هم برای امتناع اشتراک لفظی ناتمام است تا دو دلیل دیگر که بعد مطرح می کنیم.

پرسش:

1 - استدلال برای اقوال مختلف در اشتراک لفظی را بیان کنید.

2 - کلام مرحوم آخوند(ره) در تعدد وضع به تعدد الفاظ یا معانی و اشکال آن را توضیح دهید.

ص:385

3 - وضع، مقدمۀ استعمال است یا خود دارای اصالت است؟

4 - چگونگی استدلال بر قول به ضرورت عدم را شرح دهید.

ص:386

درس یکصد و چهل و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

ماهیّت وضع در اشتراک لفظی

یکی از نظرات در مسألۀ اشتراک لفظی، امتناع و استحاله اشتراک لفظی است، منتهی نه استحاله ذاتیه بلکه استحالۀ وقوعی؛ یعنی وقوع اشتراک و تحقق اشتراک لفظی، مستلزم تالی فاسد است.

مرحوم آخوند(ره) یک دلیل ذکر کرده بودند و جوابش همان جواب ایشان بود با یک مختصر مناقشه ای که ما عرض کردیم. دلیلی که ایشان ذکر کردند مبتنی بر این معنا بود که اشتراک لفظی با هدف وضع سازگار نیست، با هدف از وضع نمی سازد، با تفهیم و تفهّم به سهولة سازگار نیست. اما این دو دلیل دیگری که اقامه شده، مبتنی بر این معناست که اشتراک لفظی با حقیقت وضع نمی سازد، با ماهیّت وضع سازگار نیست، دیگر به هدف وضع کاری ندارد، بلکه منافات با حقیقت وضع مطرح است. حالا به چه صورت؟ این به دو بیان است که این دو بیان هم تقریبا مبتنی بر دو مبنا در باب حقیقت وضع است، که مفصل در رابطۀ با حقیقت وضع صحبت کردیم و اقوال و نظرات مختلف را در این رابطه ملاحظه کردیم. حالا با توجه به آن نظرات و آراء، بعضی ها می گویند: اشتراک لفظی با ماهیّت وضع نمی سازد، یکی از آن مبانی که این استحاله روی آن مبنا مطرح شده این است که می گوید حقیقت وضع عبارت از این معناست، که واضع یک لفظ را قالب برای معنا قرار بدهد و

ص:387

مرآت برای معنا قرار بدهد مرآت به این کیفیت، که همان طوری که با ملاحظۀ مرآت دیگر همه چیز روشن می شود و حالت تحیّر و ترددی برای انسان باقی نمی ماند، واضع لفظ را مرآت برای معنا قرار می دهد، به طوری که با شنیدن لفظ، انتقال به معنا پیدا بشود و دیگر هیچ گونه تحیّر و ترددی در کار نباشد، لفظ را که می شنود نسبت به معنا کاملا روشن باشد؛ مثل کسی که ناظر فی المرآت است که با نظر در آن، آنچه را که لازم است، ملاحظه می کند و دیگر تردید و تحیّری برای او باقی نمی ماند.

اگر ماهیّت وضع این شد، آیا این ماهیّت با اشتراک لفظی، قابل اجتماع هست؟ یا این که در اشتراک لفظی نمی تواند لفظ قالب معنا باشد به این کیفیتی که عرض کردیم، معنای قالب بودن و مرآت بودن، این است که با توجه به لفظ انسان به سرعت انتقال به معنا پیدا کند و تحیّر و تردیدی برای او نباشد آیا در اشتراک لفظی، مسأله به این کیفیت است که انسان با شنیدن لفظ طوری انتقال به معنا پیدا می کند که هیچ گونه تحیّر و تردیدی برای انسان باقی نمی ماند؟ مسلم در باب مشترک لفظی در رابطۀ با ماهیّت وضع چنین معنایی تحقق ندارد. لذا می گویند: ما باید بگوییم، این دو با هم نمی سازد. یا باید رفع ید از ماهیّت وضع شود و یا رفع ید از اشتراک لفظی شود؟ اما هم لفظ مرآت معنا باشد و هم با شنیدن لفظ، مخاطب انتقال کامل به معنا پیدا کند به طوری که تمام تحیّر و تردیدش برطرف شود و از طرف دیگر لفظ برای دو معنا یا بیشتر وضع شود، این دو با هم قابل اجتماع نیست؟ پس استحاله روی این مبنا است که وضع لفظ به این کیفیت است و دارای این حقیقت است.

فرق بین مقام وضع و بین مقام استعمال

می گوییم: معنای وضع این نیست که شما می فرمایید؛ معنای وضع اصولا مرآتیت نیست. اینجا بین مقام وضع و مقام استعمال خلطی واقع شده، استعمال یک حسابی دارد و وضع حساب دیگری دارد، در باب وضع، هم لفظ و هم معنا اصالت دارد، در مسألۀ وضع مسألۀ مرآتیت مطرح نیست، مسأله این است که واضع یک لفظ را مستقلا اصالتا و یک معنا را مستقلا و اصالتا ملاحظه می کند و این لفظ را علامت و نشانۀ این معنا قرار می دهد، علامیت و نشانه بودن یک مطلب است، مرآتیت و قالبیت یک مطلب دیگر است. در باب وضع اصلا لفظ و معنا دو مقولۀ متباین هستند لفظ از مقوله لفظ است، معنا از مقوله معناست و بین لفظ و معنا اصلا تباین کلی وجود دارد، هیچ امکان ندارد که لفظ معنا بشود، یا معنا لفظ بشود، اینها دو مقولۀ متباین هستند دو مقولۀ غیر مرتبط هستند، منتهی واضع با عمل خودش به نام وضع یک علامیت اعتباری برای این لفظ نسبت به این معنا قائل می شود، دلیل بر این که لفظ اصالت دارد، همین کار من و شماست، کسی که خداوند به او فرزندی عنایت می کند یک وقت می بینید این پدر چند روز مطالعه می کند که نام این فرزند را چه بگذارد؟ لفظ حاکی از این مولود جدید را چه چیزی قرار بدهد؟ این قدر لفظ در باب وضع اصالت دارد و اهمیت دارد. و

ص:388

الاّ اگر لفظ فانی در معنا بود مرآت معنا بود اینطوری که این مستدل می گوید، دیگر لفظ اصالتی نداشت، چیزی که اصالت ندارد لازم نیست که انسان روی آن فکر کند و مطالعه کند که چه نامی را انتخاب کند.

حقیقت وضع و نام گذاری

گفتیم که حقیقت وضع همین نام گذاری است که پدرها نسبت به مولود خودشان دارند. حقیقت و ماهیّت نام گذاری چیست؟ ماهیّت نام گذاری این است که یک لفظی را به جای اشارۀ عملیه قرار می دهد؛ یعنی لو لا اللفظ باید با اشاره این مولود معرفی شود. حالا که مسألۀ وضع پیش می آید به جای آن اشارۀ عملیه، کلمه زید مطرح است، کلمه عمرو مطرح است، از این قبیل کلمات مطرح است. آیا در نام گذاری مسألۀ مرآتیت است؟ بله، بعد از آن که وضع تحقق پیدا کرد نوبت به مقام استعمال رسید، نوبت به مستعملین رسید، هدف مستعملین فقط معناست، در استعمال، آنها توجه کامل به معنا دارند، می خواهند سریعا مقاصدشان را در اختیار مستمعین بگذارند. لذا توجه مستعملین به الفاظ، مرآتیت است، توجه مستمعین هم همین طور است؛ مستمعین وقتی که الفاظ را استماع می کنند، گویا مثل این که اصلا پای لفظ مطرح نیست، مثل این که معانی را یکی پس از دیگری دارند تلقی می کنند و استماع می کنند و این به خاطر این است که در مقام استعمال چه در رابطۀ با مستعمل و چه در رابطۀ با مستمع، الفاظ جنبۀ مرآتیت دارد هدف فقط روی معناست تفهیما و تفهما.

اما در باب وضع نمی توانیم مسأله را به این صورت پیاده کنیم، در باب وضع، واضع یک نظر مستقل به لفظ دارد و یک نظر مستقل به معنا دارد، بعد می گوید: «وضعت هذا اللفظ بازاء هذا المعنی». همان طور که پدر در مقام نام گذاری او برای نام اصالت قائل است و برای نام لحاظ مستقل می کند، اما بعد که نوبت به مستعملین می رسد، وقتی که کلمۀ زید را می گوید، این قدر لفظ فانی در معناست از نظر مستمع و متکلم که گویا اصلا لفظی مطرح نیست و معانی هم القاء می شود و هم تفهم و استماع می شود. مثل این که این مستدل بین مسألۀ وضع و مسألۀ استعمال خلط کرده است. در استعمال مرآتیت مطرح است، اما در مقام لفظ هم لفظ موضوع، اصالت دارد و هم معنای موضوع له اصالت دارد و هیچ گونه مرآتیت و قالبیت مطرح نیست، بلکه صرفا استماع می کنند. لذا این دلیل هم به لحاظ این که مبنایش درست نیست، ناتمام است.

دلیل دیگر هم تقریبا همین سبک است، در باب وضع آن مبنا با اشتراک لفظی سازگار نیست، به جای این که بیاید دست از مبنا بردارد، مبنا را این قدر قرص و محکم می داند که دست از اشتراک لفظی برمی دارد و حکم می کند به این که اشتراک لفظی استحاله دارد. آن مبنا این است که در حقیقت وضع و ماهیّت می گوید: وضع عبارت از این معناست که واضع ملازمۀ بین لفظ و معنا جعل می کند،

ص:389

لفظ و معنا به واسطۀ جعل ملازمه متلازم می شوند، مثل این که دو تا معنا گاهی متلازم هستند، که معنای تلازم این است که هیچ کدام از اینها از دیگری جدا نمی شود. نه این معنا از معنای دیگر جدا می شود و نه آن معنا از این معنا جدا می شود. اگر این ملازمه بین لفظ و معنا تحقق پیدا کرد، معنایش این است که این لفظ«لا یکاد ینفک عن هذا المعنی و هذا المعنی لا یکاد ینفک عن الفظ»، دیگر این دو به واسطۀ جعل ملازمه متلازم با هم شدند. اگر معنای وضع چنین مسأله ای باشد، آیا می توانیم این را در رابطۀ با دو معنا پیاده کنیم؟ بگوییم: هم لفظ ملازمه دارد با معنای اول و هم ملازمه دارد با معنای دوم؟ معنایش این است که نه معنی اول قابل انفکاک از لفظ است و نه معنی دوم قابل انفکاک از لفظ است و نه لفظ قابل انفکاک از هر دو معناست، آیا می شود این را ما تصور کنیم؟

استعمال مشترک لفظی در اکثر از معنای واحد

در مشترک لفظی شما همیشه مشترک را در یک معنا استعمال می کنید، بعدا بحث می کنیم که آیا مشترک لفظی در اکثر از معنای واحد می شود استعمال بشود یا نه؟

جمعی از محققین قائل به استحاله هستند می گویند: مشترک لفظی نمی شود در یک معنای واحد بیشتر استعمال بشود، اگر این را بیاوریم با این معنای وضع که عبارت از ملازمه است ملاحظه کنیم، چطور تصور کنیم که عین هم با عین باکیه ملازمه دارد؛ یعنی هیچ گاه هیچ کدام از دیگری جدا نمی شود و در عین حال، عین با عین جاریه هم ملازمه دارد؛ یعنی هیچ گاه عین، از عین جاریه جدا نمی شود و عین جاریه از لفظ عین جدا نمی شود؟ آیا این طور می توانیم تصویر ملازمه بین دو معنایی که هیچ گونه بینشان ارتباطی تحقق ندارد در رابطۀ با یک لفظ مطرح کنیم؟ پیداست که این معنا قابل تصور نیست. جواب این حرف همین است که ما این مبنای شما را در باب وضع نمی پذیریم. چه کسی گفته که معنای وضع جعل ملازمه است؟ آیا شما یک ملازمه واقعیه می خواهید بگویید؟ چون لفظ و معنا هر دو واقعیت هستند لفظ له واقعیة و المعنی له واقعیة؟ آیا واضع می آید بین این دو واقعیتی که متباین با هم بودند، یکی از مقولۀ لفظ است او از مقوله معنا و لفظ و معنا متباین با هم هستند، آیا واضع بین این متباینین یک ملازمۀ واقعی و ملازمۀ تکوینی جعل می کند؟ پیداست که این مطلب اصلا معنا ندارد. واضع نمی تواند بین لفظ و معنا یک مسألۀ تکوینی در این رابطه به وجود بیاورد، یک ملازمه ای که اصلا تحقق نداشته بلکه بینونت بین اینها تحقق داشته، حالا بیاید یک ملازمۀ واقعیه بین اینها ایجاد بکند، این یک امری است که اصلا معنا ندارد.

اگر بگویید: ملازمۀ اعتباریه است، در هر چیزی که مسألۀ اعتبار مطرح نیست، چه معنایی می تواند داشته باشد و چه مفهومی می تواند داشته باشد؟ به علاوه عرض کردیم که واضع در مقام وضع، همان کاری را انجام می دهد که پدر در مقام نام گذاری انجام می دهد. آیا شما به یک پدری که

ص:390

در مقام نام گذاری هست وقتی مراجعه کنید از او بپرسید که چه کاری انجام می دهی؟ می گوید: من می خواهم ملازمۀ بین لفظ و معنا ایجاد کنم، اصلا کلمه ملازمه و معنای ملازمه به هیچ وجه مطرح نیست. واقعیت مسأله همین است که این لفظ، جای آن اشارۀ عملیه را بگیرد، جای آن کار مشکل را پر کند، جای آن اشاره ای که در همه جا راه ندارد، چون اشاره تنها در صورت حضور مشار الیه مطرح است در حالی که حالا گاهی در غیابش می خواهد فرزند خودش را موضوع برای یک حکمی قرار بدهد، آنجا دیگر چه جور اشاره کند؟ به جای این اشاره لفظیه یک لفظ را جایگزین کردند که هم با حضور مشار الیه، هم با غیاب مشار الیه هم با موت و حیات مشار الیه می سازد، این علامت و معرف آن مشار الیه است. معرف بودن یک مطلب است و جعل ملازمه یک مطلب دیگر و بینشان هیچ ارتباطی تحقق ندارد.

خلاصه بحث ما این شد، آنهایی که قائل بودند به این که اشتراک لفظی ضرورت وجود دارد، دلیلشان ناتمام بود، آنهایی هم که قائل بودند به این که اشتراک لفظی امتناع وقوعی و امتناع تحقق دارد، سه دلیل از اینها هم نقل شده که مورد مناقشه بود که«لفظی لیس له ضرورت الوجود و لا ضرورت العدم بل امر ممکن» می تواند اشتراک لفظی تحقق داشته باشد و این می تواند تصادفا در خارج هم تحقق پیدا کرده است و ما مشترک لفظی می بینیم تحقق دارد. حتی الفاظی هستند(ظاهرا حدود ده لفظ است) که اینها مشترک لفظی بین دو معنای متضاد هستند، مثل کلمه قرء که در قرآن شریف هم در آیاتی ذکر شده است. این قرء دارای دو معنای متضاد است، هم به معنای طهر و هم به معنای حیض است. هم طهر معنای حقیقی قرء است و هم حیض معنای حقیقی قرء است و الفاظ دیگری هم هستند که مشترک بین متضادین هستند و الفاظ مشترکه ای که معانیشان تضاد با هم نداشته باشند، آنها هم فراوان هستند. نتیجۀ این بحث عبارت از این شد که اشتراک لفظی هم امکان دارد و هم وقوع. و خود وقوعش هم از ادلۀ امکانش خواهد بود و الاّ معنا ندارد که مستحیل در خارج تحقق پیدا کند.

مطلبی که در این باره مطرح است، عنوانش را عرض می کنیم، و اما تفصیلش را برای جلسه بعد ان شاء الله و آن این است که مشترک لفظی امکان دارد، ولی داعی به این مشترک لفظی چه چیز است؟ چه سبب شده که اشتراک لفظی تحقق پیدا کند؟ مگر کمبودی در الفاظ وجود داشته تا دست به دامن مشترک لفظی شدند؟ می خواستند به جای این که کلمۀ عین را برای هفتاد معنا وضع کنند، هفتاد تا لفظ را برای هفتاد تا معنا وضع کنند. به جای این که کلمه قرء را برای طهر و حیض وضع کنند، چه مانعی داشت که یک لفظ را فقط برای طهر وضع می کردند و یک لفظ را هم فقط برای حیض؟ حالا یک لفظی را بیاورند به صورت مشترک لفظی بین دو معنای متضاد که این چه بسا موجب اشتباه هم می شود، برای این که یا با قرینه هست یا نیست، اگر نباشد قرینه که بگوید: «و المطلقات یتربصن

ص:391

بانفسهن ثلاثه قروء» آدم نمی فهمد که آیا مقصود از قرء، آیا حیض یا طهر است. و اگر هم قرینه اقامه کنند نوعا قرائن لفظیه خواهد بود، معنایش این است که دو لفظ را برای یک معنا گفتند، اگر کنار کلمه قرء یک لفظ دیگری هم بگذارند که دلالت کند بر اینکه مراد حیض است، پس معنایش این است که دو لفظ برای افادۀ یک معنا گفته اند؛ از اول یک لفظ را برای این معنا وضع می کردند بدون اینکه برای افهام یک مقصود نیاز به تعدد لفظ باشد. لذا این معنا باید قدری بررسی شود که آیا علت این که مشترک لفظی تحقق پیدا کرده با این که ضرورتی به تحقق این نبود و داعی هم برای تحقق اشتراک لفظی مطرح نیست، پس چه سبب شده که اشتراک لفظی تحقق پیدا کند؟

علل و عواملی برایش ذکر کرده اند و یا ممکن است انسان ذکر کند که این را در جلسه بعد ان شاء الله بیان می کنیم. دو مطلب حالا می خواهیم صحبت کنیم، یکی این که فردا درس تعطیل است، به مناسبت سوم خرداد، روی این که از طرف مسئولین و بزرگان مملکت، حالا روی هر جهتی، جهات تبلیغی یا جهات مختلف دیگری که موردنظر آنها بوده مصلحت دیدند که فردا تعطیل عمومی بشود و روی این جهت شورای مدیریت حوزه هم این معنا را تایید کرد آنها هم مصلحت دیدند که درسها فردا تعطیل بشود تا یک هماهنگی کامل بین همه اقشار تحقق پیدا کند. لذا فردا به این مناسبت بحثها تعطیل است. اما مطلب دوم این مطلبی بود که امروز از رادیو شنیدید و بعد هم ما تلفنی با دفتر حضرت امام صحبت کردیم، آنها هم به همین صورتی که در رادیو منتشر شد و منعکس شد به همین صورت مطلب را بیان کردند و اعلام کردند که بحمد الله حال حضرت ایشان خوب است و ان شاء الله عافیت کامل هم در پیش خواهد بود، هیچ گونه نگرانی بحمد الله در این رابطه نبوده است. اما ما وظیفه داریم دعا کنیم، مخصوصا این جا که دو جهت وجود دارد، مسألۀ دعا مسأله ای است که برای خود من از نظر علمی هم مسأله روشن بود؛ در رابطۀ با خودم می گویم: برای من مسأله عینیت پیدا کرد؛ یعنی من صددرصد معتقد شدم که آن کسالتی که برای من پیش آمد، که نه داخل فهمیدند مسأله چیست و نه در خارج؟! با این که حدود یک ماه من در بیمارستان آلمان بستری بودم، مع ذلک تا آخر هم نفهمیدند که کسالت من چیست؟ و آنچه که معالجه کردند معالجات انحرافی بود و خود آن معالجات یک اثر سوئی روی من گذاشت که این بی حالی و بعضی از کسالتهای من ناشی از آن معالجات است، آن معالجات این اثر را داشت. اما تنها چیزی که خلاصه ما را نجات داد همین دعای شما برادران و دوستان بود، که به صورتهای مختلف روی علاقه و لطفی که نسبت به من داشتند این دعاها خیلی اثر کرد و هیچ برای من حتی یک درصد هم جای تردید نیست که این شفای نسبی که بحمد الله برای من حاصل شد مرهون همین دعاها است و حتی شخص امام(مد ظله العالی) ایشان هم برحسب تلفنهای مکرری که فرزند ارجمند ایشان جناب آقای حاج احمد آقا به من می کردند شاید هر چهار پنج روز یک بار در آلمان که بودم ایشان تلفن می کردند و می گفتند: که من خودم تلفن

ص:392

نمی کنم امام دستور دادند که من تلفن کنم و فقط هم فرمایش ایشان این است که گفته اند: من به تو بگویم: که ایشان فرمودند: من به شما شخصا مکررا دعا می کنم. این برای ما یک آرامش واقعا قلبی بود، برای اینکه ما پیش خودمان حساب می کردیم، یک حساب منطقی، یک حساب روشن، پیش خودم فکر می کردم که اگر در روی زمین بنا شود که دعا نائب امام زمان خدای نکرده مستجاب نشود، پس دیگر دعای چه کسی مستجاب می شود؟ نائب امام زمان است، نائب مسلّم امام زمان است تردیدی که ما در این مسأله نداریم، آیا می شود نائب امام زمان دعا کند و دعای او به هدف اجابت نرسد؟ این دیگر به ما یک آرامشی می داد که شاید من در حال کسالت از الآن آرامتر بودم و هیچ گونه اضطرابی در من وجود نداشت و بحمد الله ملاحظه کردیم که دعای ایشان و همین طور دوستان به هدف اجابت رسید. این مسأله راجع به اهمیت دعا و این که شما دعا را یک مطلب سطحی فرض نکنید، دعا پشتوانۀ قرآنی دارد و پشتوانه محکم دارد و تجربه هم این معنا را ثابت کرده است. حالا برای چه کسی می خواهیم دعا بکنیم؟ آن دیگر یک حساب روشنی دارد؟ ما ارزشی که برای امام بزرگوارمان قائلیم به لحاظ این است که الآن اسلام در جهان، متکی به امام بزرگوار است، نه تنها در ایران مسأله این طور است، مسألۀ امام یک مسأله ای است که باید با یک نظر دقیق انسان رویش حساب بکند. الآن در دنیا چه کسی به عنوان اسلام مطرح است؟ جز امام بزرگوار کسی دیگر نیست.

لذا همۀ دستها و قدرتهای ضد اسلامی برای کوبیدن و از بین بردن این شخصیت و شخص این شخصیت، فعّالانه مشغول کار هستند، اگر این رابطه تنگاتنگ امام با اساس اسلام نبود، این مقدار تبلیغات علیه ایشان از نظر آنها ضرورت نداشت، مسأله الآن به این صورت درآمده که خلاصه تبلور اسلام در جهان عبارت شده از امام بزرگوار و این شخصیت عالی مقدار. ما دیگر در رابطۀ با این معنا چقدر باید عنایت داشته باشیم، چقدر باید توجه داشته باشیم و چقدر برای این نعمت ارزش قائل بشویم، آنچه ارزش برای همه روحانیت هست، همه روحانیت چقدر ارزش دارند، همه روحانیت، شخص امام همان مقدار ارزش دارد.

من یک وقت همین جا ظاهرا عرض کردم گفتم: این جناب آقای فلسفی یک روزی در مدرسه فیضیه سخنرانی جالبی کرد و در آن سخنرانی مطلبی گفت که واقعا مطلب حقی بود ایشان فرمود: که اگر خدای نکرده آمریکا بر این کشور تسلط مجدد پیدا کند دیگر خیال می کنید اثری از عمامه وجود دارد، می آیند می نشینند می گویند این آقا چون ضد انقلاب بوده کاری به کارش نداشته باشیم، آنها از عمامه لطمه خوردند دیگر نمی گذارند اثری از این معنا وجود داشته باشد، دیگر روحانیت نمی تواند تحقق و مفهومی داشته باشد. این یک واقعیت است غلو هم نیست که کسی خیال کند ما در اینگونه مسائل غلوّ می کنیم، این حقیقت است ضربه ای که آمریکا از این عمّامه خورده، این ضربه را اگر خدای نکرده تسلط پیدا کند، راهی جز این ندارد که این عمّامه به کلی از بین برود، روحانیت به

ص:393

طور کلی از بین برود دیگر مطلبی به نام آخوند نباید وجود داشته باشد، برای اینکه آخوند خطرناک است، ولو بعد از پنجاه سال، ولو بعد از صد سال. لذا ارزش وجودی امام به اندازه ارزش تمام روحانیت است؛ یعنی اگر من و شما به خودمان هم علاقه داشته باشیم، این نمی شود از علاقۀ به امام جدا بشود. علاقۀ ما به خودمان نمی تواند جدای از علاقۀ به امام باشد، علاقۀ ما به رشتۀ روحانیت نمی شود جدای از علاقۀ به امام باشد. لذا من خودم معتقدم و هیچ گونه در آن غلو و زیاده روی هم فکر نمی کنم وجود داشته باشد، من در تمام شرائط دعا به شخص امام را از هر دعایی لازم تر و ضروری تر می دانم، دعا به ایشان حتی از دعای برای خود انسان، برای سلامتی خود انسان، برای سائر مقاصد خود انسان، الزم از تمام دعاهاست.

پرسش:

1 - ماهیّت وضع در اشتراک لفظی را بیان کنید.

2 - فرق بین مقام وضع و مقام استعمال را توضیح دهید.

3 - حقیقت نام گذاری چیست؟

4 - آیا استعمال مشترک لفظی در اکثر از معنای واحد ممکن است؟

ص:394

درس یکصد و چهل و ششم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

ضرورت یک لفظ برای چند معنی در مشترک لفظی

مقتضای تحقیق این است که مشترک لفظی، امکان وقوعی دارد و واقع هم شده است. لکن منشأ توهم اشتراک لفظی و آن چیزی که موجب و داعی بر تحقق این معناست، چیست؟ به عبارت دیگر با این که اشتراک لفظی امتناع وقوعی ندارد، لکن در عین حال ممکن است کسی بگوید: نیازی هم به تحقق اشتراک لفظی نیست، برای اینکه دایرۀ الفاظ این مقدار ضیق نیست که در برابر هر معنایی لفظی قرار داده شود، چه ضرورتی اقتضاء کرد که لفظ عین را برای هفتاد معنا وضع بکنند و چه انگیزه ای باعث این معنا شد. مخصوصا با توجه به این که در مشترک لفظی اگر از راه قرینۀ لفظیه بخواهد استفاده بشود، نوعا این معنا پیش می آید که برای تفهیم یک معنا، دو لفظ داریم: یکی لفظ عین لازم است و یکی هم قرینه ای که بخواهد معنای عین را مشخص بکند. در نتیجه دو لفظ در راه افهام یک معنا و در طریق تفهیم یک معنا به کار می رود. چه ضرورتی دارد که چنین مسأله ای پیش بیاید، ولو این که امتناعی ندارد، اما موجبی هم ندارد. پس چرا این مشترک لفظی تحقق پیدا کرد؟ و انگیزۀ تحقق اشتراک لفظی چیست؟ اینجا سه علت هست که دو تای آن ذکر شده، و یکی را هم انسان خودش می تواند بگوید و برای منشأ اشتراک، آن را ذکر کند.

ص:395

اما دو راهی که گفته شده یکی عبارت از این معناست، در حقیقت دو مطلب را که به هم ضمیمه کنیم چنین نتیجه ای می دهد، یک مطلب این است که می بینیم قبائل و طوائف مختلف در زمانهای سابق با این که در اصل یک لغت مشترک بودند اشتراک در لغت عرب داشتند، زبانشان عربی بود. اما در عین حال یک اصطلاحات خاص قبیله ای وجود داشت که این اصطلاحات در کنار آن اشتراک در اصل لغت مطرح بوده و فی زماننا هذا مسألۀ قبیله مطرح نیست، لکن مسألۀ بلاد مطرح است.

می بینیم در بلادی که ترک زبان هستند، اما در بعضی از موارد، اصطلاحات خاص بلدی دارند، یک بلد از فلان معنا تعبیر به یک لفظ می کند و بلد دیگر از همان معنا تعبیر به لفظ دیگر می کند. در همین بلاد فارسی زبان هم همین طور است. فرض کنید قمی ها را با یزدی ها مقایسه کنید، با این که هر دو فارس زبان هستند اشتراک در لغت فارسی دارند، لکن یک اصطلاحات بلدی هم دارند؛ بعضی از معانی در قم به یک لفظی ازش تعبیر می شود، در یزد به یک لفظ دیگر تعبیر می شود.

و همین طور یک لفظ در قم یک معنا دارد، همان لفظ در شهر یزد یک معنای دیگری دارد، که خود این مسأله گاهی هم یک مشکلاتی به وجود آورده، مخصوصا برای این آقایانی که اهل تبلیغ هستند و به شهرهای مختلف می روند، گاهی روی اصطلاحات خودشان یک تعبیراتی می کنند و یک مقاصدی دارند، در حالی که در آن محل تبلیغ، آن لفظ یک معنای دیگری دارد و چه بسا یک معنای زننده ای هم داشته باشد. اینها کاشف از این معنا است که معنای اشتراک در لغت این نیست که در تمامی الفاظ، اشتراک تحقق داشته باشد. اگر لغت، عربی شد همۀ عرب زبانها در تمام الفاظ با هم اشتراک داشته باشند، نه، به حسب بلاد فی زماننا هذا و بحسب قبایل و طوایف«فی الازمنة السابقه» این معنا متفاوت بوده است. فرض کنید در یک قبیله ای در زمان سابق، هر وقت کلمۀ عین گفته می شده، از آن عین باکیه اراده می کردند«لیس الاّ» در یک قبیلۀ دیگری وقتی لفظ عین گفته می شده از آن عین جاریه اراده می کردند«لیس الاّ» در یک قبیلۀ سومی وقتی که کلمۀ عین گفته می شده، یک معنای سومی استفاده می شد. این که در قبایل هم این اختلاف وجود دارد، علت این است که دلیلی نیامده که واضع را خدا بداند این طور که سابقا بحث شد، یا واضع شخص معینی باشد؟ نه، به اعتبار اختلافات و قبائل و کشورها و بلاد واضعین فرق می کنند. چه مانعی دارد که یک رئیس قبیله ای بگوید: ما در قبیلۀ خودمان عین را به معنای عین باکیه می دانیم«لیس الاّ» قبیلۀ دوم بگوید: حالا با توجه به قبیلۀ اول یا بدون توجه بگوید: ما هر وقت کلمۀ عین را می گوییم: مقصودمان عین جاریه است. و همین طور قبائل متعددی که در آن زمانها وجود داشته این یک مقدمه است.

مقدمه دوم این است: آنهایی که کتاب لغت می نوشتند مخصوصا محققین و مدقّقین از لغویین مقید بودند که همۀ قبایل و همۀ طوائف را بررسی و تفحص بکنند، همین طوری که دربارۀ جوهری صاحب صحاح اللغة، که از متقن ترین کتابهای لغت عرب است. نقل شده که ایشان شاید حدود

ص:396

بیست سال در این طوایف و قبایل گردش می کرده و الفاظ و معانی را از زبان خود آنها می گرفته و یادداشت می کرده و در صحاح الغة می آورده است. حالا این جوهری امروز بسم اللّه گفت: وارد یک قبیله ای شد دید هر وقت کلمۀ عین را می گویند؛ ارزش عین باکیه اراده می کنند. وارد قبیلۀ دوم دید هر وقت عین را می گویند؛ عین جاریه را اراده می کنند، وارد قبیلۀ سوم شد دید هر وقت عین می گویند؛ یک معنای سومی را اراده می کنند، و هکذا. حالا می خواهد در کتاب صحاح الغة برای عین معنا ذکر کند، آیا چاره ای دارد جز این که همۀ این معانی که در این قبائل اراده می شده و هر قبیله ای هم تنها از عین یک معنا را استفاده می کرده، وقتی پای لغت عرب مطرح است و این جور قبائل اختلاف بینشان وجود دارد و هیچ کدام هم ترجیحی بر دیگری ندارند و تبعیض هم در اینجا بلاوجه است، جوهری چه راهی غیر از این دارد؟ آیا بگوید: «العین یکون حقیقتا» در هفتاد معنی، غیر از این راهی ندارد برای این که همۀ اینها عربند، همۀ این قبائل هر کدام هم از عین یک معنی را به صورت حقیقت اراده می کنند، تقدّم و تأخر ترجیحی هم وجود ندارد. پس لغوی اینجا چه کار بکند؟ وقتی می خواهد برای عین یک معنایی فرضا در کتاب صحاح الغة مطرح کند، کدام معنا را مطرح کند؟ چاره ای ندارد جز این که بگوید: «العین لها سبعون معنا» هفتاد تا معنا وجود دارد همه هم بنحو حقیقت است، اشتراک معنوی هم در کار نیست. پس باید به صورت اشتراک لفظی باشد.

یک راهی که برای اشتراک لفظی به عنوان منشأ تحقق اشتراک لفظی ذکر شده اختلاف قبائل«و فی زماننا هذا اختلاف البلاد» است. یک کسی می خواهد لغت فارسی بنویسد، یزد می رود، می بیند فلان لفظ را استعمال می کند و فلان معنا را اراده می کنند، قم می آید می بیند همان لفظ را استعمال می کنند و معنای دیگری را اراده می کنند. هر دو هم فارس زبان هستند، سابقه دارند ترجیحی هم احدهما بر دیگری ندارد. این لغت نویسی که از زبان خود مردم لغت را می گیرد و بهترین راه اخذ لغت هم همین است که از زبان خود مردم گرفته شود، اینجا چه باید بکند؟ آیا بگوید: یکی حقیقت است و دیگری مجاز است؟ وجهی ندارد. بگوید: اشتراک معنوی است، چه بسا قدر جامع ندارد.

چاره ای ندارد باید بگوید: هر دو حقیقت است و به صورت اشتراک لفظی. پس یک راه عبارت از این راه است.

تفهیم و تفهّم، غرض از وضع

راه دومی که ذکر شده است، به عنوان منشاء اشتراک لفظی این است این هم تقریبا حرف خوبی است. می گوید: شما می گویید: غرض از وضع تفهیم و تفهّم است. انسان به وسیلۀ الفاظ بتواند مقاصد خودش را بیان کند، بتواند مطلب خودش را برای مخاطب تبیین کند. وقتی که ما به مسألۀ تفهیم و تفهّم می رسیم اصلا دو نوع تفهیم و تفهّم وجود دارد و تفهیم و تفهّم دو شعبه دارد. یک وقت

ص:397

تفهیم و تفهّم به صورتی است که انسان می خواهد مراد خودش را با تمام ابعادش برای مخاطب روشن کند، آنچه که در قلبش است می خواهد بوسیلۀ الفاظ در اختیار مخاطب بگذارد، آنچه که در واقعیت تحقق پیدا کرده می خواهد بوسیلۀ لفظ در اختیار مخاطب بگذارد. این یک نوع تفهیم و تفهّم است. و شاید اکثریت با همین نوع باشد، معمولا در مقام تفهیم و تفهّم همین معنا مطرح است که انسان می خواهد همۀ واقعیت و آنچه را که در قلبش است، به وسیلۀ ابزار لفظ در اختیار مخاطب و به اطلاع مخاطب برساند. اما تفهیم و تفهّم یک شعبۀ دیگری هم دارد و آن این است که انسان می خواهد اجمالا از مقصود خودش پرده برداری کند، اجمالا می خواهد واقعیت را در اختیار مخاطب بگذارد.

فرض کنید یک آدم متشخصی منزل شما آمده، شما وقتی می خواهید این قصه را نقل کنید، می بینید افراد مختلفند، یک دوست خیلی نزدیک و صمیمی دارید می خواهید همۀ واقعیت را در اختیارش بگذارید، می گویید: دیشب در فلان ساعت با فلان خصوصیت، فلان آقا همراه چه کسی با چه وضعی با چه خصوصیاتی وارد منزل ما شد. اینجا غرض شما تعلق گرفته که تمام این واقعیت در اختیار رفیقتان گذاشته بشود. اما گاهی هم به یک کسی برخورد می کنید که مصلحت نمی بینید که آن واقعیت را با تمام خصوصیت در اختیارش بگذارید، می گویید: بله دیشب یک آقای محترمی منزل ما آمد. هیچ داعی ندارید که او را معرفی کنید مصلحت شما اقتضا نمی کند. پس ببینید شما با دو نوع تفهیم و تفهّم مواجه هستید، گاهی تفهیم و تفهّم به کیفیتی است که مراد با تمام خصوصیات و ابعادش روشن باشد و تبیین بشود، گاهی هم مصلحت اقتضا می کند گفته بشود نه اینکه انسان سکوت کند، بنحو اجمال و با عدم ذکر خصوصیات گفته بشود.

کسی اشکال نکند که در اینجا اصلا ضرورتی ندارد کسی حرف بزند، نه، ضرورت دارد، انسان می خواهد همین جا هم یک چیزی بگوش آن مستمع بخورد، اما دلش نمی خواهد او با تمام خصوصیات واقف به مسأله بشود، می گوید: بله یک آقای محترمی منزل ما دیشب آمد، اما مشخص نمی کند این کی است؟ پس معلوم می شود که دو نوع تفهیم و تفهّم تحقق دارد: یک وقت غرض متعلق به بیان مراد است به نحو روشن، یک وقت غرض متعلق به بیان مراد است به نحو اجمال. شما در مسألۀ فرق بین اهمال و اجمال، در کفایه فرق گذاشتید می گفتید: در اهمال غرض متعلق به بیان نشده؛ یعنی عدم تعلق الغرض بالبیان مطرح است، اما در اجمال چطور؟ در اجمال«تعلق الغرض بالبیان علی سبیل الاجمال». اصلا غرض متعلق شده به این که بنحو اجمال این مسأله گفته شود.

جایی که غرض متعلق به این است که مطلب به نحو اجمال گفته شود، کشف می کنیم که یک نوع دیگر هم تفهیم و تفهّم داریم، تفهیم و تفهّم اینطور نیست که یک طرفش تفهیم و تفهّم در رابطۀ با همۀ خصوصیات است یک طرفش هم سکوت محض است، نه، تفهیم و تفهّم علی سبیل الاجمال که غرض متعلق به اجمال باشد هم داریم. آیا برای رسیدن به این نوع تفهیم و تفهّم بنحو اجمال نباید

ص:398

یک کانالی وجود داشته باشد؟ نباید یک ابزاری وجود داشته باشد؟

اشتراک لفظی بهترین راه برای تفهیم و تفهّم علی سبیل الاجمال

بهترین راه برای این مسأله، مسألۀ مشترک لفظی است. وقتی می گویید که مشترک لفظی قرینه می خواهد، معنایش این نیست که همه جا مشترک لفظی قرینه لازم دارد، آنجایی که بخواهید مرادتان را روشن بیان کنید نیاز به قرینه دارد. اما آنجایی که غرض به اجمال متعلق است، نه این که غرض به بیان تعلق نگرفته است. غرض متعلق شده به این که مسأله باید مطرح بشود، آن هم به صورت اجمال. راهش مشترک لفظی بدون قرینه است، همین که بگوید: «رأیت عینا» شما باید بگویید: غرض به این مخاطب«رأیت عینا» متعلق شده. اما در عین حال تعلق هم گرفته به این که این باید در عالم تحیّر بماند این باید در عالم تردد بماند، هم بداند که چیزی هست و هم نداند آن چیز مبینا چیست؟ این هم یک نوع تفهیم و تفهّم است راهش هم مشترک لفظی است همین که بگوید:

رأیت عینا آن بیچاره ای که شب رفته توی رختخواب بخوابد، فکر می کند آیا عین باکیه دیده! عین جاریه دیده! معنای سوم عین را دیده! معنای چهارم را دیده؟ تا صبح هم بخواب نمی رود.

پس معلوم می شود تفهیم و تفهّم که به عنوان غرض از وضع مطرح است، در حقیقت این، نقطۀ مقابل آنهایی است که می گفتند: وضع و غرض از وضع با اشتراک لفظی سازگار نیست. می گوییم: نه، غرض از وضع این است که تفهیم و تفهّم به هر دو نوعش تحقق پیدا کند. نوع معمولی و اکثر، از راه الفاظ واضحة المعانی، از راه الفاظ غیر مشترک، مقاصد بیان بشود. اما نوع دیگر که به عنوان یک نوع مطرح است، راه مهمش عبارت از استعمال الفاظ مشترک لفظی است. پس دیگر کسی نمی تواند بگوید: چه داعی بر اشتراک لفظی وجود دارد، چه انگیزه ای اقتضا کرده که اشتراک لفظی تحقق پیدا کند؟ این همه دایرۀ الفاظ وسیع است، اینطور نیست که انسان در تنگنای لفظ واقع شده باشد و مجبور بشود عین را برای هفتاد معنا وضع بکند، نه داعی وجود دارد و آن ملاحظۀ نوع دوم تفهیم و تفهّم است که حالا باز در همین رابطه بحث قرآنی هم پیش می آید و خود قرآن هم یکی از شواهد قوی بر این مسأله است که می فرماید«مِنْهُ آیاتٌ مُحْکَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْکِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ» قرآن هم آیات محکم درش وجود دارد و هم اخر متشابهات و معنا ندارد کسی بگوید: به چه مناسبت این متشابهات را در قرآن ذکر کرده اند. غرض به این نحو متعلق شده است.

اما راه سومی که انسان برای تحقق اشتراک لفظی می تواند بگوید: این است که اگر ما پای وضع تعیّنی را در کار بیاوریم، مثلا بگوییم: واضع لغت اسد را برای حیوان مفترس وضع کرد«لیس الاّ» یک لفظ یک معنا. لکن این اسد به عنوان استعمال مجازی این قدر در رجل شجاع استعمال شد که این معنای مجازی در ردیف معنای حقیقی اول قرار گرفت، نه این که معنای حقیقی اول را از دست داد،

ص:399

نه این که معنای حقیقی اول مهجور شد؟ نه، این قدر لفظ اسد در رجل شجاع کثرت استعمال پیدا کرده که رجل شجاع در ردیف معنای حقیقی اسد آمد، به طوری که وقتی اسد گفته می شود بلا قرینة مخاطب متحیر می ماند که آیا مقصود از اسد، حیوان مفترس یا رجل شجاع است؟ اینجا یک اشتراک لفظی در رابطۀ با وضع تعیّنی تحقق پیدا کرده، واضع نیامده برای لفظ اسد دو معنا به صورت اشتراک لفظی مطرح کند، او برای لفظ اسد یک معنا وضع کرد، ولی کثرت استعمال این مسأله را به وجود آورد که معنای مجازی، خودش را به مرحله ای رساند که در ردیف معنای حقیقی اول قرار گرفت بدون این که معنای حقیقی اول کنار زده شود و عنوان مهجوریت پیدا کند. در بحث سابق گفتیم:

وضع تعیّنی لیس بوضع، اما وضع نبودن یک حرفی است و این که معنای حقیقی درست می کند، یک معنای دیگری هست، بالاخره اگر مسأله در این مثال به این صورت شد که کثرت استعمال بجایی رساند مطلب را که وقتی لفظ اسد گفته می شود؛ هیچ گونه ترجیحی برای معنای حقیقی اول وجود ندارد و مستمع همین طور به صورت تحیّر فکر می کند«هل المراد من لفظ اسد، الحیوان المفترس او المراد منه الرجل الشجاع؟» این هم یک نوع اشتراک لفظی است، بدون این که واضع این اشتراک لفظی را به وجود آورده باشد، اما تعدد معنای حقیقی مطرح است و آثار اشتراک لفظی بر این بار می شود. این هم یک راهی است که انسان می تواند برای انگیزه و علت تحقق اشتراک لفظی مطرح بکند.

استثناء قرآن از اشتراک لفظی

مرحوم آخوند(ره) در کتاب کفایه در ذیل همین بحث که اشتراک لفظی، امکان دارد یا ضرورت وجود دارد، یا ضرورت عدم دارد؟ می فرماید: عقیدۀ بعضی این است و در این بحث با ما هم عقیده هستند که اشتراک لفظی هم ممکن الوقوع است و هم در لغت عرب واقع شده است. لکن در عین حال مسألۀ قرآن را استثناء کرده اند و گفته اند در قرآن معنی ندارد که اشتراک لفظی وجود داشته باشد، استعمال مشترک لفظی در قرآن، غیر صحیح است و باید بگوییم: اصلا وجود ندارد، چرا؟ گفته اند:

مشترک لفظی اگر در قرآن استعمال بشود، یا همراه با قرینه لفظیه هست و یا نیست؟ اگر همراه نباشد با قرینۀ لفظیه، یلزم الاجمال و اجمال با قرآنیت سازگار نیست. و اگر همراه مشترک لفظی قرینۀ لفظیۀ معینه وجود داشته باشد، لازمه اش این است که قرآن یک معنا را بوسیلۀ دو لفظ بیان کرده یکی مثلا عین یکی هم آن قرینۀ لفظیه ای که معنای عین را مشخص می کند. و در نتیجه دو لفظ برای تفهیم یک معنا است و این با قرآنیت نمی سازد قرآنی که در اعلی درجۀ فصاحت و بلاغت است، قرآنی که این قدر تحدی کرده و مردم را دعوت به مبارزه کرده، گفته: هر کسی که می خواهد به میدان بیاید! آیا درست است که برای تفهیم یک معنا از دو لفظ استفاده کند؟ یک لفظ برای تفهیم آن معنا می آورد،

ص:400

دیگر نیازی ندارد که هم مشترک را بیاورد و هم قرینۀ لفظیه را. جواب این در حقیقت روشن است روی هر دو تقدیر: اما روی تقدیر این که شما می گویید، یک جواب مشترک دارد جواب مشترکش این است که ما خارجا می بینیم که در قرآن استعمال مشترک لفظی هست، یک مطلبی که الان هست که دیگر نمی توانیم بنشینیم درباره اش بحث کنیم، این آیۀ شریفه که می فرماید: «وَ الْمُطَلَّقاتُ یَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ ثَلاثَةَ قُرُوءٍ» قروء جمع قرء است، قرء هم از آن مشترک های لفظی دو آتشه است برای این که برای دو معنای متضاد وضع شده است، یک معنا عبارت از طهر است، یک معنا هم عبارت از ضد طهر که حیض باشد. ما می بینیم کلمۀ قروء جمع قرء در قرآن وجود دارد. همین طور کلمۀ عین در قرآن زیاد استعمال شده است، عین باکیه، عین باصره در قرآن فراوان داریم استعمالش مثل«لَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها» یا«فِیها عَیْنٌ جارِیَةٌ» همین طور آیات دیگر. اولا این در قرآن هست، چیزی که وقوع دارد معنا ندارد انسان رویش بنشیند بحث بکند.

عدم لزوم اجمال در اشتراک لفظی

ثانیا ادلۀ اینها باطل است. این که می گویند: اگر مشترک لفظی بدون قرینه باشد اجمال گوئی لازم می آید، اجمال گوئی با شأن قرآن مخالف است، می گوییم: این اجتهاد در مقابل نص است، خود قرآن می گوید: یک سلسله از آیات، جزء متشابهات است«هُنَّ أُمُّ الْکِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ» متشابهات همان مجملات است، غرض به اجمال متعلق است غرض به عدم تبیین مراد بنحو کلی مطرح است، بلکه غرض به این متعلق است که بنحو اجمال در اختیار مردم قرار داده بشود. پس این که می گوید:

اجمال متناسب با معنای قرآن نیست، این هم برخلاف نظر خود قرآن است. اما در دلیل دوم گفتید:

اگر مشترک لفظی همراه با قرینۀ لفظیه باشد، لازمه اش این است که با دو لفظ یک معنا تبیین شده باشد، در حالی که می شد با یک لفظ آن معنا تبیین شود، جوابش یک نکتۀ لطیفی است، آن چیزی که به عنوان قرینیت مطرح هست، اینطور نیست که تمام فایده اش همان قرینیت باشد، یک وقت یک قرینه ای را انسان می آورد که ضمن این که قرینیت دارد، یک مطلب اساسی را هم دارد تفهیم می کند، که برای تفهیم آن مطلب اساسی مطرح است. قرینیت بر تعیین مراد از این مشترک هم دارد، مثل همین آیه ای که عرض کردم«لَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها» این«لا یُبْصِرُونَ بِها» دو نقش دارد: یک نقشش این است که قرینه است بر این که مقصود از این عین، همان عین باصره است، همان چشم است. اما «لا یُبْصِرُونَ بِها» تنها برای این هدف نیامده، برای تفهیم یک مطلب بالاتر آمده که می گوید: در عین این که چشم دارند، «لا یُبْصِرُونَ بِها» به وسیلۀ آن اعین نمی بینند، چشم دارند و نمی بینند چشم دارند، «و لا یُبْصِرُونَ بِها» . پس قرینیت معنایش این نیست که این قرینه صرفا برای تعیین مراد از مشترک آمده باشد، نه برای یک هدف مهم آمده است. ضمنا این معنا را هم تفهیم می کند. حتی در

ص:401

همین مثال معروفی که مثلا ما برای مجاز قرینه ذکر می کنیم«رأیت اسدا یرمی» همین مثال معروف ما که به عنوان قرینۀ مجاز کلمه مجاز مطرح است، آیا یرمی را فقط برای همین آورده که بگوید:

مقصود من از اسد رجل شجاع است همین؟ یا این که نه، یرمی یک مطلبی را می خواهد افهام بکند ضمنا می رساند که مقصود از اسد، رجل شجاع است. و آن این که این رجل شجاع در حال تیراندازی بود، این در حال تیراندازی بود غرض به این متعلق است. می خواهد این معنا را تفهیم بکند، نه این که فقط می خواهد بگوید: من یک رجل شجاعی را دیدم، آیا یرمی فقط برای همین آمده که بگوید من یک رجل شجاعی را دیدم؟ نه، یرمی دو کار می کند هم می گوید: مقصود از اسد، حیوان مفترس نیست، که او جنبۀ قرینیتش است و هم خودش یک مطلبی را تفهیم می کند که این رجل شجاع در حال تیراندازی و رمی بود، این یک مطلب مهمی است، مثل این بود که از اول این جوری بگوید:

«رأیت رجلا شجاعا یرمی» اگر بجای اسد رجل شجاع می گفت: شما می گفتید: دیگر برای چه این کلمۀ یرمی را آوردید؟ یرمی برای این است که مقصود از اسد رجل شجاع است؟ نه این که یک معنای زایدی را این افهام می کند. پس نتیجه اینطور است که معنای قرینۀ لفظیه این نیست که اثر این قرینۀ لفظیه منحصرا قرینیت باشد تا بحث بعدی ان شاء اللّه.

پرسش:

1 - چرا ضرورت دارد یک لفظ برای چند معنی در مشترک لفظی به کار رود؟

2 - تفهیم و تفهّم، غرض از وضع است، یعنی چه؟

3 - چرا اشتراک لفظی بهترین راه است و علت استثناء قرآن از اشتراک لفظی را بیان کنید.

4 - عدم لزوم اجمال در اشتراک لفظی به چه صورت امکان پذیر است؟

ص:402

درس یکصد و چهل و هفتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

استعمال لفظ مشترک، در اکثر از معنای واحد

به دنبال بحث در باب مشترک لفظی یک بحث دیگری واقع شده و آن این است که آیا استعمال لفظ مشترک، در اکثر از معنای واحد جایز است یا نه؟ آیا می شود کلمۀ«عین» را در دو معنا یا بیشتر، در استعمال واحد استعمال کرد؟ اینجا بحث ولو این که روی عنوان مشترک لفظی مطرح است، لکن ملاک بحث عمومیّت دارد و آن مطلق استعمال لفظ است در دو معنی؛ چه این دو معنی، دو معنای حقیقی باشد، مثل همین مشترک لفظی یا دو معنای مجازی باشد یا یکی معنای حقیقی و دیگری مجازی باشد مثل این که کلمۀ«اسد» را استعمال کند، هم معنای حقیقی را اراده داشته باشد و هم معنای مجازی، که عبارت از رجل شجاع است، در استعمال واحد، بدون این که کلمۀ«اسد» تکرر پیدا کند. یک«رأیت اسدا» بگوید و از این«اسد» هم معنای حقیقی را اراده کند و هم معنای مجازی را.

در رابطۀ با محل بحث دو جهت را باید صحبت کنیم، بعد وارد بحث بشویم.

یک جهت این است که آیا عنوان مسأله عبارت از این عنوان است که استعمال لفظ در اکثر از معنی جایز است یا جایز نیست؟ جواز شرعی که در اینجا مقصود نیست. جایز است، یعنی از طرف

ص:403

واضع، ترخیصی و اجازه ای در این رابطه داده شده یا نه؟ یا واضع اجازه داده که لفظ عین در استعمال واحد در بیش از یک معنی استعمال شود یا چنین ترخیصی از ناحیه واضع صادر نشده است؟ وقتی که انسان به کتابهای قدیمی در باب اصول حتی تا این اواخر مثل زمان مرحوم محقق قمی صاحب قوانین(ره) و قبل از ایشان صاحب معالم(ره) مراجعه می کند، اینها در عنوان بحث مسألۀ جواز و عدم جواز مطرح کرده اند، گفته اند: آیا این معنی«جائز ام لیس بجائز؟» و ادله ای هم که طرفین در این مسأله اقامه می کنند روی همین جواز و عدم جواز ادله پیاده می شود و اقامه می شود. اما وقتی که این مسأله به مرحوم محقق خراسانی(ره) صاحب کتاب کفایه می رسد، ایشان بحث را در یک مرحله ای قبل از مرحله جواز و عدم جواز پیاده می کند و آن مرحلۀ امکان و استحاله است. آیا استعمال لفظ در دو معنی، استعمال مشترک در بیش از یک معنی، اصلا امکان دارد یا ندارد؟ آیا یک امری است که امکان وقوعی دارد«و لا یستلزم منه محال» یا این که استحاله وقوعیه دارد و امکان تحقق در خارج ندارد؟

امکان وقوعی استعمال یک لفظ در دو معنا در استعمال واحد

با ملاحظه کلام مرحوم محقق خراسانی(ره) که بحث را در مرحلۀ امکان و استحاله مطرح می کنند، در حقیقت در این بحث، ما باید در دو مرحله بحث کنیم:

یک مرحله که تقدم دارد، این است که آیا این امکان وقوعی دارد؟ می شود لفظ را در دو معنی در استعمال واحد استعمال کرد یا نه؟ مرحوم محقق خراسانی(ره) در این مرحله قائل به استحاله این معنی است، می فرماید: ممتنع است که در استعمال واحد لفظ در دو معنی یا بیش از دو معنی استعمال بشود. پس مرحله اولی بحث ما، مسألۀ امکان و استحاله است. اگر کسی در این مرحله قائل به استحاله شد، دیگر نوبت به مرحله ثانیه نمی رسد. اگر چیزی محال شد، دیگر معنی ندارد بنشینیم بحث کنیم که آیا واضع اجازه داده یا نداده است؟ اصل موضوعش ممتنع و مستحیل است. اگر کسی در مرحلۀ اولی قائل به استحاله شد، دیگر نوبت به مرحلۀ ثانیه نمی رسد. اما اگر کسی در مرحلۀ اولی قائل به امکان شد، گفت: هیچ استحاله ای در استعمال لفظ در اکثر از معنی وجود ندارد. اگر امکانش ثابت شد، آن وقت یک بحث در مرحلۀ ثانی واقع می شود که آیا این امر ممکن و غیر مستحیل مورد ترخیص واضع و اجازه واضع قرار گرفته یا این که نه در عین این که ممکن است واضع اجازه ای صادر نکرده باشد؛ اما هر امر ممکنی که ملازم با صدور اجازه نیست در عین این که امکان دارد، اما واضع اجازه نداده که شما در استعمال واحد، لفظ را در بیش از یک معنی استعمال کنید.

پس در حقیقت عنوان مسأله در کتب قدیمۀ اصولیه روی جواز و عدم جواز بود، اما با توجه به نظر مرحوم محقق خراسانی(ره) مسأله دو مرحله پیدا می کند: «مرحلة الامکان و الاستحالة» بعد هم

ص:404

«مرحلة الجواز و عدم الجواز». این یک نکته ای که در رابطه با محل بحث لازم بود که مورد توجه قرار بگیرد.

اما نکتۀ دوم، این است که معنای استعمال لفظ مشترک در دو معنی آن که محل بحث است، به این صورت است که ما همان طوری که اگر لفظ عین را، لفظ را مکرر می کردیم و از هر لفظی یک معنایی را اراده می کردیم، به همان صورت در لفظ غیر مکرر اراده به معنی متعلق بشود، اراده تعلق به معنی بگیرد. به عبارت روشن تر: اگر شما این طوری بگویید: «رأیت عینا و عینا» مقصود شما از عین اول عین باکیه باشد، مقصودتان از عین دوم هم عین جاریه. اینجایی که لفظ عین را مکرر می کنید در رابطۀ با معنی چه مسأله ای مطرح است؟ در رابطۀ با معنا مسأله به این صورت مطرح است که ارادۀ شما و لحاظ شما استقلالا به معنی تعلق می گیرد، بدون این که یک قدر جامعی بین این دو معنی تصور بکنید و بدون این که حتی یک عنوان انتزاعی احد المعنیین در کار باشد و بدون این که مسألۀ اصالت و تبعیت در کار باشد. در«رأیت عینا و عینا» شما هر معنایی را مستقلا ملاحظه کردید، اصالة ملاحظه کردید، «غیر مرتبط بالمعنی الاخر» ملاحظه کردید، آن دو معنی را تحت هیچ جامعی نیاوردید، نه یک جامع و قدر مشترک واقعی و نه حتی عنوان انتزاعی احد المعنیین. ارتباطی به هم ندارد«رأیت عینا» این عین در عین جاریه استعمال شد، مستقلا بدون هیچ گونه ارتباطی با معنای دیگر، بدون هیچ گونه تبعیتی، بدون این که یک عنوانی خارج از عنوان عین جاریه مطرح باشد به صورت عنوان قدر مشترک، یا عنوان انتزاعی احد المعنیین. این عین اول در عین جاریه استعمال شده، عین دوم هم در عین باکیه استعمال شده، بدون هیچ گونه ارتباطی به معنی عین اول، بدون هیچ گونه تبعیتی، بدون هیچ گونه ملاحظۀ اجتماعی، اصلا مثل این که بینونت کامل بین این دو معنی وجود دارد، شما عین اول را در معنای اول و عین دوم را در معنای دوم استعمال کردید. حالا بحث ما این است که اگر به جای«رأیت عینا و عینا» یک بار کلمۀ«عین» را استعمال بکند، بگوید: «رأیت عینا» و در همین استعمال واحد و لفظ واحد، دو معنی را در نظر بگیرد، به همان کیفیتی که در«عینا و عینا» در نظر گرفته می شد؛ یعنی هر معنایی مستقل، هر معنایی غیر مرتبط با معنای دیگر، هر معنایی بدون این که قدر جامعی داشته باشد، یا اگر داشته باشد قدر جامع در مقام استعمال ملاحظه شده باشد و بدون این که عنوان انتزاعی احد المعنیین مطرح باشد، می خواهد به جای«رأیت عینا و عینا» بگوید:

«رأیت عینا» و همان دو معنی را به همان کیفیت با همان خصوصیت با همان ویژگی اراده کرده باشد.

این محل بحث ماست. اما اگر برای دو معنی یک قدر جامع درست کرد و لفظ عین را در قدر جامع بین دو معنی استعمال کرد این از محل بحث ما خارج است. اگر یک عنوان انتزاعی احد المعنیین را مستعمل فیه لفظ عین قرار داد، از محل بحث ما خارج است. اگر اصالت برای یکی از این دو معنی قائل شد و دیگری را به عنوان تابع ملاحظه کرد، از محل بحث ما خارج است. هر دو معنی فی صف

ص:405

واحد فی ردیف واحد هر دو ملحوظ بالاستقلال این محل بحث ماست. پس در رابطه با محل بحث این دو نکته را باید کاملا ملاحظه کنیم.

استحاله یا امکان استعمال در اکثر از معنا

مرحلۀ اول بحث ما، این است که آیا این امکان دارد یا استحاله دارد؟ اگر استحاله داشت نوبت به مرحله دوم نمی رسد و اگر امکان داشت نوبت به مرحله دوم از بحث می رسد. در رابطۀ با امکان و استحاله، مرحوم محقق خراسانی(ره) به اعلی صوته، ایشان فریاد می کشند که این معنی مستحیل است. استعمال لفظ در اکثر از معنی به این کیفیتی که محل بحث واقع شده و ما عرض کردیم، به این کیفیت ایشان محال می داند. در مقام استدلال بر این مدعا، مرحوم آخوند یک عبارتی دارد که این عبارت چندان مراد ایشان را روشن نمی کند، به این معنی که در عبارت ایشان احتمالاتی داده می شود و احتمالاتی جریان دارد و ما می بایست اول اجمالا مفاد عبارت ایشان را برای شما عرض کنیم و بعد بیاییم سراغ احتمالاتی که در عبارت ایشان جریان دارد و ببینیم که در رابطۀ با این احتمالات آیا مسألۀ استحاله مطرح است یا نه یا این که روی هیچ از یک احتمالات ما نمی توانیم قائل به استحاله بشویم؟

اول ایشان مسأله را به این صورت وارد می شود، می فرماید: معنی استعمال اصلا به صورت کلی نه در خصوص ما نحن فیه، استعمال معنایش چیست؟ این که شما می گویید: لفظ استعمال در معنی شده، ایشان می فرماید: معنی استعمال این نیست که ما لفظ را علامت معنی قرار بدهیم، لفظ را نشانۀ معنی قرار بدهیم، لفظ را اماره بر معنی قرار بدهیم، تا کسی مسأله را تمام بکند، بگویید که چه اشکال دارد که یک چیزی علامت بر دو مطلب باشد؟ اگر استعمال به معنای این شد که لفظ علامت معنی است، نشانۀ معنا است، مگر در علامیت علامت، معتبر است که علامت برای یک چیز واقع بشود؟ ممکن است که یک چیز علامت برای دو چیز باشد. یک لفظ علامت برای دو معنی باشد. یک لفظ نشانه برای دو معنی باشد. ایشان می فرماید: اصلا معنای استعمال علامیت و اماریت نیست. پس معنای استعمال چیست؟ می فرماید: معنای استعمال این است که لفظ را انسان فانی در معنی قرار بدهد و وجۀ برای معنی قرار بدهد، به طوری که«کأنّ اللفظ هو المعنی»، اصلا گویا همان معناست. و لذا می فرماید: حسن و قبح معانی سرایت به الفاظ می کند. انسان می گوید: چرا حرف زشت می زنی؟ چرا کلمۀ قبیح را به کار می بری؟ در حالی که قبح در رابطۀ با معنی است و معنی و لفظ همانطوری که ما هم قبلا عرض می کردیم، متضادند، آن وقت اگر احد المقولتین قبیح شد، چه معنی دارد که مقولۀ دیگر هم قبیح بشود؟ لفظ از مقولۀ لفظ است از مقولۀ صوت است، معنا از مقولات واقعیه است، مع ذلک چون مسألۀ استعمال روی مبنای فنا است؛ یعنی فناء لفظ در معنی می چرخد و دور می زند.

ص:406

حقیقت استعمال این است که لفظ کأنّ خودش را قربانی معنی می کند فانی در معنی قرار می گیرد، روی این نکتۀ فناء است که حسن و قبح معنی در معنی متوقف نمی شود، بلکه سرایت به لفظ می کند.

لفظ هم موصوف بأنه قبیح می شود لفظ هم موصوف بأنه حسن می شود. این روی مبنای فناء لفظ در معنا است.

می فرمایند: لحاظی که به لفظ متعلق است، این لحاظ، لحاظ تبعی است، لفظ در مقابل معنی که اصالت ندارد چون اصالت ندارد لحاظ استقلالی به معنا متعلق است و لحاظ تبعی به لفظ تعلق می گیرد و اگر لحاظ تبعی به لفظ تعلق گرفت، اینجا باید دو لحاظ در رابطۀ با لفظ مطرح بشود: یک لحاظ تبعی به عنوان تبعیت از معنای اول و یک لحاظ تبعی به عنوان تبعیت از معنای دوم که نتیجه این می شود که در عالم معنی، دو لحاظ استقلالی به دو معنی متعلق شده و آن یک مطلبی است بلامانع. ولی این دو لحاظ استقلالی چون به تبعشان یک لحاظ تبعی به لفظ باید متعلق بشود، در حقیقت یک لفظ دو لحاظ تبعی به او متعلق می شود و مثلا معنا ندارد که در استعمال واحد، دو لحاظ به یک لفظ فی آن واحد تعلق بگیرد. ایشان بعدا می فرماید: «الاّ ان یکون اللاحظ احول العینین» مگر این که این لحاظکننده یک آدم دوبین باشد یکی را دو تا ببیند. اگر یک آدمی است که یک را دو می بیند، آن هم برخلاف واقع، این مانعی ندارد که لفظ را هم دو تا ببیند و دو تا لحاظ تبعی به لفظ متعلق بشود. اما آنچه را که احول می بیند آن واقعیت نیست، واقعیت یکی است، اما از دیدۀ او مسأله دو تا مطرح است اما دو تای غیر واقعی. اما فرض این است که حالا ما چشمانمان خوب می بیند و یک لفظ را یک لفظ می بینیم همانطوری که واقعیت مسأله اقتضاء دارد.

از عبارت ایشان خیلی روشن نمی شود که آن نقطۀ اصلی و اساسی که مرحوم آخوند روی آن تکیه کرده اند، چیست؟ بالاخره روی چه ایشان انگشت گذاشته و مسألۀ استحاله را با توجه به آن قائل شده است؟

در عبارت ایشان سه احتمال جریان دارد که البته این سه احتمال از نظر قرب و بعد نسبت به عبارت مرحوم آخوند یکسان نیستند، بلکه احتمال سومی که بعد عرض می کنیم دورتر از این دو احتمال اول و دوم است و حتی این احتمال اول و دوم هم باز در رابطۀ با قرب و بعد در یک درجه نیستند، یکی نزدیکتر به عبارت مرحوم آخوند است و دیگری آن نزدیکی را ندارد به آن صورت. اما روی هم رفته در کلام ایشان سه احتمال جریان دارد و باید روی هر سه احتمال ان شاء الله صحبت بشود. حالا ما امروز یک احتمالش را عرض می کنیم بقیه اش موکول به بعد ان شاء الله.

فنای لفظ در معنا

احتمال اول این است که ایشان همان طوری که از شروع کلامشان استفاده می شود آن نقطه

ص:407

اساسی را ماهیت استعمال قرار داده باشد، که به نظر ایشان، ماهیت استعمال عبارت از فناء لفظ است در معنی، اصلا لفظ وجودش را در مقابل معنی از دست بدهد، خودش را فانی در معنی کند، خودش را مضمحل در معنی بکند. مرحوم آخوند می خواهند این طوری بگویند: ما یک کلمه«عین» بیشتر نداریم، این عین را می خواهیم در دو معنی استعمال کنیم، در رابطۀ با معنای اول، ماهیّت استعمال، فناء این لفظ عین است در معنای اول. اگر لفظ عین در معنای اول فانی شد، دیگر ما لفظ دیگری نداریم که در رابطۀ با معنای دوم به میدان بیاوریم. این معنای دوم دیگر با چه سروکار می تواند پیدا کند؟ اگر با لفظ بخواهد سروکار پیدا کند، لفظ فانی در معنای اول کأنّ شده و معنای فانی؛ «یعنی لیس للّفظ وجود بعد وجود المعنی». اگر لفظ دیگر وجودی ندارد، پس معنا، سرش بی کلاه می ماند. با کدام لفظ ارتباط پیدا کند؟ یک لفظ بوده آن هم قربانی شده، آن هم فانی شده در معنای اول، دیگر معنای دوم چیزی برایش باقی نمی ماند و لفظی نیست تا این که فانی در معنای دوم بشود. در حقیقت نقطۀ اساسی نظر مرحوم آخوند در این احتمال اول، روی ماهیّت استعمال است که«ماهیة الاستعمال فناء اللفظ فی المعنی» است. چطور می شود لفظ اگر فانی در یک معنا شد، دیگر لفظی نیست که فانی در معنای دوم شده باشد.

اگر ایشان این احتمال را بخواهد بگوید که البته این احتمال در مقایسۀ با احتمال دوم که ان شاء الله بعدا عنوان می کنیم، از نظر قرب به عبارت مرحوم آخوند دورتر از احتمال دوم است. این حرف دو جواب دارد:

یک جواب این است که ما قبول نداریم که ماهیت استعمال، فناء لفظ در معنی باشد. چه کسی این حرف را زده است؟ درست است که لفظ در مقابل معنی کما این که بعدا هم ان شاء الله توضیح می دهیم، یک عنوان تبعیت دارد، اما تبعیت یک حرف است و فناء یک حرف دیگر است. استعمال، به معنای فناء نیست و شاهدش عبارت از این معناست که اگر استعمال عبارت از فناء لفظ در معنا باشد، پس الفاظ از نظر جالب بودن، زیبا بودن، غیر جالب بودن، غیر زیبا بودن، نباید نقش در مسأله داشته باشد، برای این که هر لفظی را که شما بیاورید فوری آن لفظ را قربانی می کنید، این لفظ فانی در معنا است، لفظی که کأنّ وجود و تحقق ندارد در حالی که ما سابقا هم این معنی را اشاره کردیم که یک سخنران و یک خطیب زبردست همیشه در دو رابطه فعالیت دارد، هم در رابطۀ با معانی فعالیت دارد که چه مسائلی را القاء بکند و چه مطالبی را در اختیار مستمعینش قرار بدهد، هم در این رابطه فعال است و هم در رابطۀ با الفاظ، که چه الفاظی را برای افهام این معانی استخدام کند. لذا کسی را می بینید که نسبت به معانی، یک معانی خوبی دارد، حرفهای خوبی دارد، نظرات خوبی دارد، اما الفاظی را که برای تفهیم این معانی به کار می برد، یک الفاظ پیش پا افتادۀ غیر جالب، بلکه چه بسا الفاظ تنفرآمیز برای تفهیم این مقاصد به کار می برد، چون بهتر از آن نمی تواند و قدرت ندارد. ما می بینیم که در

ص:408

تکلم، در خطابه و سخنرانی، همانطوری که مسألۀ معانی از نظر استفاده مستمعین خیلی مطرح است، الفاظ هم خیلی مطرح است. جالب بودن و جالب نبودن الفاظ، خیلی نقش دارد. اگر نگوییم که گاهی از اوقات اصلا معانی را تحت الشعاع قرار می دهد. از اینجا ما کشف می کنیم که اگر کسی بگوید که استعمال، ماهیتش فناء لفظ در معناست، اینطور نیست. لفظ خودش از یک مقوله ای است، معنی هم از مقوله ای دیگر است، واضع آمده بین این لفظ و معنی ارتباط وضعی برقرار کرده به دنبال وضع واضع هم مستعملین و متکلمین از این وضع استفاده می کنند، لفظ را استعمال می کنند لحاظ می کنند توجه می کنند و معنی را هم هکذا. منتها لفظ در برابر معنی از نظر لحاظ یک عنوان تبعیت دارد. تبعیت یک معنا و مفهوم است فناء و اضمحلال و از دست دادن وجود خود لفظ آن یک معنای دیگر است و ما در ماهیّت استعمال با این مسألۀ فناء نمی توانیم برخورد کنیم.

اما اشکال دومی که می توانیم بر مرحوم آخوند مطرح کنیم، این است که بگوییم: «سلّمنا» که ماهیت استعمال«فناء اللفظ فی المعنی» است، اما شما از این فناء می خواهید چه چیزی استفاده کنید؟ بگویید: امتناع دارد لفظ در دو معنی استعمال بشود، به لحاظ این که اگر فانی در معنای اول شد، دیگر چیزی نیست که فانی در معنای فانی بشود؟ می گوییم: ما در معنا، اولویت و ثانویت نداریم. این دو معنا در ردیف هم هستند. هیچ تقدم و تأخری هم بینشان نیست. هر دو فی صف واحد. اگر ما قائل به فناء شدیم، چه مانعی دارد که یک لفظ در هر دو معنی فانی بشود؟ چه برهانی بر استحاله این معنی قایم شده که یک لفظ«فی آن واحد و فی استعمال واحد» بدون این که مسألۀ تقدم و تأخر مطرح باشد، لفظ فانی در دو معنی بشود؟ آیا اجتماع ضدین لازم می آید از این؟ اجتماع نقضین لازم می آید؟ یک محال دیگری تحقق پیدا می کند؟

بله؛ اگر ابتدا ما معنای اول را بیاوریم و بخواهیم حسابمان را با آن تصفیه کنیم، بعد برویم سراغ معنای دوم، این حرف شما درست است که لفظی که در معنای اول فانی شد، دیگر شما چیزی ندارید که بخواهید آن را قربانی معنای دوم و فانی در معنای دوم بکنید، ولی ما که این تقدم و تأخرها را برای دو معنی نمی بینیم. ما از اول لفظ عین را فانی در دو معنی در عرض هم قرار می دهیم، اگر مسأله این طور شد، کجا خراب می شود؟ کدام استحاله ای تحقق پیدا می کند؟

اگر هم شما بگویید: لفظ فانی در معنی است. می گوییم سلّمنا! در آنجایی که در یک معنی استعمال می شود فانی در یک معنی است، آنجایی که در دو معنی استعمال می شود در عرض هم فانی در دو معنی است، نه این که اول در معنای اول فانی می شود، بعد دیگری می بیند که دیگر چیزی نیست که در معنای دوم فانی شود! ما اولویت و ثانویت نداریم. این دو معنی در عرض هم بدون هیچ گونه تقدم و تأخری هستند. لذا هیچ مانعی ندارد که اگر فرضا ما استعمال را به معنای فناء قرار دهیم، لفظ واحد فانی در دو معنی بشود. این یک احتمال در کلام ایشان، تا احتمالات دیگر.

ص:409

پرسش:

1 - حکم استعمال لفظ مشترک، در اکثر از معنای واحد را بیان کنید.

2 - بیان استاد در امکان استعمال لفظ در اکثر از معنا را تقریب کنید.

3 - چگونه وقوع استعمال یک لفظ در دو معنا در استعمال واحد امکان پذیر است؟

4 - مختار مرحوم آخوند در استحالۀ استعمال لفظ در اکثر از یک معنی را توضیح دهید.

ص:410

درس یکصد و چهل و هشتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

احتمالات استحالۀ استعمال مشترک در اکثر از معنا

در کلام مرحوم محقق خراسانی(ره) دربارۀ استحالۀ استعمال لفظ مشترک در اکثر از معنا چند احتمال جریان داشت: یک احتمال این بود که ایشان روی مسألۀ ماهیّت استعمال تکیه کردند. ماهیّت استعمال را عبارت از فنای لفظ در معنا و از دست دادن وجود خودش در برابر معنا دانستند که این را دیروز عرض کردیم با دو مناقشه ای که به ذهن می رسید.

احتمال دوم که این احتمال اقرب به کلام مرحوم آخوند(ره) است و به احتمال قوی روی این احتمال ایشان تکیه کرده اند، این است که ایشان می فرماید: در باب استعمال لحاظ استقلالی به معنا تعلق می گیرد و اگر معنا متعدد شد، دو لحاظ استقلالی به معنا متعلق می شود و اصولا در تحریر محل نزاع، ما مسأله را به همین صورت فرض کردیم که هر معنا استقلال داشته باشد و به تعبیر بزرگان «کأنّه لم یستعمل اللفظ الا فیه»، مثل اینکه تنها در خود این استعمال شده است. اینطوری باید استقلال داشته باشد. پس به لحاظ تعدد معنا دو لحاظ استقلالی به معنا تعلق می گیرد. لحاظ متعلق به لفظ عبارت از لحاظ تبعی خواهد بود. مقصود و ملحوظ بالاصاله، معنا است و لفظ بتبع معنا متعلق لحاظ واقع می شود. پس در حقیقت دو لحاظ استقلالی به معنا و دو لحاظ تبعی به لفظ. درباره معنا دو لحاظ

ص:411

استقلالی هیچ گونه مانعی ندارد برای اینکه معنا متعدد است، معنا متکثر است و به لحاظ تکثّر و تعدد معنا، هیچ مانعی ندارد که دو لحاظ استقلالی به دو معنای متعدد تعلق بگیرد. اما وقتی که مسأله لحاظ تبعی را در رابطه با لفظ مطرح می کنیم، می بینیم لفظ واحد است، اینجا دیگر پای تعدد در کار نیست، اینجا دیگر تعدد مطرح نیست.

نتیجه این می شود که دو لحاظ تبعی به یک شیء تعلق بگیرد، به یک لفظ تعلق بگیرد و ایشان می خواهد روی همین مسأله تکیه کند. چون مسأله لحاظ تبعی در کلام ایشان مکرّر ذکر شده است.

روی این معنا ایشان تکیه کرده است و در آخر هم وقتی که می فرماید: «الا ان یکون اللاحظ أحول العینین» این هم تقریبا نزدیک به همین معناست، یعنی ملاحظه کننده و لحاظ کننده اگر کسی باشد که لفظ را دو تا ببیند لفظ واحد به نظر او تعدد داشته باشد، اینجا تعدد لحاظ تبعی در رابطه با لفظ متصور است. اما اگر لاحظ یک واقع بین باشد، لاحظ کسی باشد که لفظ را بوحدته نگاه بکند، بواقعیته الواحدة ملاحظه کند، چطور می تواند یک شیء، دو لحاظ تبعی به او تعلق بگیرد؟ پس روی این معنا و روی این احتمال، مرحوم آخوند(ره) می خواهد تکیه کند، نه روی مسأله ماهیّت استعمال و فناء لفظ در معنا به آن کیفیتی که قبلا گفتیم. و عرض کردیم این احتمال به عبارت مرحوم آخوند اقرب از آن احتمال دیروز است. یعنی در حقیقت به احتمال قوی مرحوم آخوند(ره) همین مطلب را می خواهند ذکر بکنند.

مناقشۀ استاد در کلام مرحوم آخوند

اگر مراد ایشان این باشد، در مناقشۀ به کلام ایشان می گوییم که شما این لفظ و معنا را یک وقت در رابطه با متکلّم و مستعمل ملاحظه می کنید، یک وقت لفظ و معنا را در رابطه با مخاطب و مستمع می سنجید. اینها با هم فرق می کند. درست است که یک استعمال بیشتر نیست ولی همین استعمال در رابطۀ با مستعمل یک خصوصیاتی در آن هست، در رابطه با مستمع و مخاطب لعلّ عکس آن خصوصیت وجود داشته باشد.

توضیحش این است که ما وقتی به خودمان مراجعه می کنیم، مولایی یا کسی که«یصلح لأن یکون آمرا» صالح برای این است که امر یا دستور از او صادر بشود. می خواهد دستوری صادر کند مختصر مثل«جئنی بماء» برو برای من آب بیاور، این«جئنی بماء» در مرحلۀ قبل از استعمال، مطلب از نظر آمر و مولای دستور دهنده به چه کیفیت است؟ به کیفیتی است که مولا اولا معنا را ملاحظه می کند، طرف توجه لحاظ مولا قبل از استعمال، معنا است. بعد می خواهد این معنا را در اختیار مخاطب بگذارد، در اختیار مأمور و عبد بگذارد، متوسّل به لفظ می شود و دستور«جئنی بماء» را صادر می کند. پس اگر از نظر مستعمل بخواهیم بررسی کنیم، درست است حق با شما مرحوم آخوند

ص:412

است. اما تا این مرحله که لحاظ متعلق به معنای لحاظ استقلالی و اصلی و لحاظ متعلق به لفظ لحاظ تبعی است، تا این مرحله اش را ما قبول داریم. اما اینکه شما به دنبال این، این حرف را می زنید که اگر معنا تعدد پیدا کرد، اگر دو معنا ملحوظ بالاستقلال شد، اینجا لازم است که دو لحاظ تبعی به لفظ تعلق بگیرد، این لزوم و ضرورت از کجا آمده است؟ مثلا این مخبر فکر می کند که در مقام اخبار دو معنای مشترک لفظی را در استعمال واحد، می خواهد اخبار بکند، به جای«رأیت عینا و عینا»، می خواهد یک«رأیت عینا» را بگوید و همان دو معنایی را که در«رأیت عینا و عینا» می تواند مقصود باشد، همان دو معنا را با یک کلمۀ عین می خواهد تفهیم به مخاطب بکند. یک معنای عین را در نظر می گیرد، لحاظ استقلالی و اصلی به این معنا متعلق است، یک معنای دیگر هم در نظر می گیرد آن هم لحاظ اصلی و استقلالی به او متعلق، اما حالا که می آید سراغ لفظ، با توجه به اینکه با یک لفظ می خواهد دو معنا را افهام بکند به مخاطب و تفهیم بکند، چه ضرورتی اقتضاء کرده که در این صورت باید دو لحاظ تبعی به معنا تعلق بگیرد؟ چه باعث این معنا شده است؟ چه ضرورتی این مسأله را به وجود آورده؟ نه، دو معنا را لحاظ می کند به لحاظین، بعد لفظ که می رسد که عبارت از یک کلمه عین است، «یلحظها تبعا بلحاظ واحد»، این کجا را خراب می کند؟ آیا دلیلی بر این معنا قائم شده است؟ بعدا هم ما توضیح می دهیم که اگر معنا متعدد شد، حتما باید لفظ هم از نظر لحاظ تعدد داشته باشد. یا همانطوری که بعدا در احتمال سوم ان شاء الله توضیح می دهیم، اصلا مسألۀ تعدد لحاظ، یک مبنای دیگری دارد در رابطه با لفظ. این کاری به تعدد معنا و وحدت معنا ندارد.

پس اینکه مرحوم آخوند(ره) بفرمایند که«اللفظ ملحوظ تبعا» قبول داریم. اما«اذا کان المعنی متعددا و ملحوظا بلحاظ الاستقلالی یلزم ان یکون اللفظ ملحوظا متعددا باللحاظ التبعی» این از کجا آمده است؟ چه ضرورتی این معنا را اقتضاء می کند و چه دلیلی بر این ملازمه می توانید داشته باشید؟ «لنا ان نقول» که دو معنا را ملاحظه می کند و با یک کلمۀ عین این دو معنا را تفهیم می کند. یک لفظ عین را به لحاظ تبعی لحاظ کرده، دو معنا هم به لحاظ استقلالی ملاحظه شده اند. آیا اگر ملحوظ به لحاظ استقلالی تعدد پیدا کرد، باید ملحوظ به لحاظ تبعی هم تعدد پیدا کند؟ این باید از کجا آمده؟ این باید چه منشأی می تواند داشته باشد؟ ما می گوییم: هیچ ضرورتی ندارد و شاید وجدانا هم وقتی که ما بخواهیم یک چنین استعمالی بکنیم، این معنا را ملاحظه می کنیم. معنا متعدد، لحاظ معنا متعدد، اما لحاظ تبعی لفظ هم باید تعدد داشته باشد. این باید، برای ما ثابت و روشن نشده است بلکه ما وجدانا شاید دلیل برخلافش داشته باشیم.

(سؤال... و جواب استاد:) اولا ما روی مفهوم تبعیت تکیه نمی کنیم. ثانیا تبعیت معنایش چیست؟ اگر یک چیزی تابع دو چیز شد، اشکال دارد؟ لازمه تابعیت این است که«اذا کان المتبوع متعددا یلزم أن یکون التابع ایضا متعددا»؟ نه، یک چیز تابع دو چیز است.

ص:413

(سؤال... و جواب استاد:) معنایی که ما در مشترک لفظی می گوییم، البته دو معنای متخالف با هم است. ما قدر جامع هم نمی خواهیم درست کنیم. البته در مشترکات لفظیه الفاظی هم داریم که شاید ده تا لفظ داشته باشیم که دارای معنای متضاد هم هست، اما نوع مشترکات لفظیه تضاد بین معنایشان تحقق ندارد. در این جهتی که ما عرض می کنیم هیچ فرقی نمی کند عین جاریه و باکیه با کلمه قرئی که «له معنیان متضادان» که یکی عبارت از طهر است و یکی عبارت از حیض است، در این جهت هیچ فرقی ندارد. یک لحاظ استقلالی به طهر متعلق شده، یک لحاظ استقلالی هم به حیض متعلق شده است.

عدم لزوم اجتماع ضدین

اشتباه نشود که اگر دو معنا را اراده کرد، لازمه اش این است که این اجتماع ضدین تحقق پیدا کرده باشد؟ نه، دو معنا را اراده کرده، نه اینکه این دو معنا مجتمع در وجود شده اند تا شما بگویید که اجتماع ضدین نشاید. حالا این دو معنا یکی عبارت از طهر است، یکی اش عبارت از حیض است، بینشان هم تضاد تحقق دارد. دو لحاظ استقلالی به این دو معنا متعلق است. لفظ هم لحاظش تابع معنا است. اما چه کسی گفته: لفظ باید دو لحاظ داشته باشد؟ آنجایی که یک معنا وجود دارد، شما می بینید لفظ هم لحاظ تبعی دارد، آن چاره ای ندارد. اگر یک معنا اراده شده باشد، یک لحاظ تبعی هم به لفظ متعلق است. اما آنجایی که دو معنا آن هم به این کیفیت که نه تقدم دارد، نه تأخر دارد، طولیت مطرح نیست، هر دو«فی صفّ واحد» بدون هیچ گونه تقدم و تأخری، اینجا چه ضرورتی دارد که دو لحاظ تبعی به لفظ تحقق بگیرد؟ می آید سراغ معنا می بیند دو تا است. دو تا، دو تا لحاظ می خواهد، می آید سراغ لفظ، می بیند یکی است، یکی، یک لحاظ می خواهد، تمام شد رفت. هیچ تالی فاسدی ندارد و برهانی هم برخلافش قائم نشده است.

(سؤال... و جواب استاد:) شما به مسأله وضع چکار دارید؟ بحث ما در اشتراک لفظی همه اش آنجایی نیست که دو وضع داشته باشد، یعنی دو وضع تعیینی. گاهی گفتیم: به وضع تعیّنی پیدا می شود. بحث ما در استعمال لفظ مشترک در اکثر از معنا، یک بحث کلی است. تمام مشترکها چه مشترکهایی که با تعدد وضع مشترک شده باشند و چه مشترکهایی که یکی مربوط به واضع باشد و یکی هم مربوط به کثرت استعمال و علاوه مسأله تعدد وضع به مسأله تعدد لحاظ در حال استعمال چه ارتباطی دارد؟ در وضع اگر بخواهی حساب بکنی، وضع همان طوری که عرض کردیم هم لحاظ معنا استقلال دارد، هم لحاظ لفظ استقلال دارد. در باب وضع واضع این خصوصیت است. کسی که نامگذاری می کند، هم معنا و هم لفظ را مستقلا ملاحظه می کند. لذا برای این لفظ گاهی صدبار تفأّل به قرآن می زند که چه نامی برای این مولود خودش انتخاب کند. اما در مقام استعمال، لحاظ متعلق به

ص:414

لفظ یک لحاظ تبعی است. ما هم قبول داریم، اما اینکه اگر ملحوظ به لحاظ استقلالی متعدد شد، حتما باید ملحوظ به لحاظ تبعی هم تعدد داشته باشد، از کجا؟ چه دلیلی بر این معنا دلالت کرده و کدام برهان بر آن اقامه شده است؟ مرحوم آخوند دارد برهان اقامه می کند، کدام برهانی اقتضای یک چنین معنایی را می کند؟

بررسی استعمال لفظ از نظر مخاطب و مستمع

این در صورتی است که ما مسأله را از نظر متکلم و از نظر مستعمل بررسی بکنیم. اما اگر مسأله را در رابطه با مخاطب و مستمع بررسی بکنیم، مخاطب به یک معنا در نقطۀ مقابل مستعمل واقع شده است برای اینکه مستعمل اول معنای«جئنی بماء» را مستقلا لحاظ می کند، بعد تبعا«جئنی بماء» و لفظ در رابطه با مستعمل عنوان ملحوظ به لحاظ تبعی دارد. اما در باب مخاطب، مخاطب که علم غیب ندارد. مخاطب از راه لفظ، معنا به ذهنش انتقال می کند، از کانال لفظ به مقصود مولا پی می برد.

اگر لفظ نبود از کجا مخاطب به مقصود متکلم و آمر پی می برد؟ لذا ما می توانیم اینطوری تعبیر بکنیم که مخاطب لحاظی که می کند در رابطه با لفظ، لحاظش، لحاظ استقلالی است برای اینکه اول لفظ در مقابل او تجسم پیدا می کند و هرچه می خواهد ذهنش درک بکند، از دریچه لفظ است، از کانال لفظ است. اما مستعمل عکس این مبنا بود، مستعمل مطلب را در ذهن خودش ساخته و پرداخته و پخته، بعد می خواهد این مطلب را در اختیار مخاطب بگذارد و لفظ را به عنوان یک کانال و به عنوان یک ابزار، آلت قرار می دهد برای تفهیم مقصد خودش اما در مخاطب عکس مطلب است. مخاطب چشمش به دهان مستعمل است، مرتب تک تک الفاظ در برابرش تجسم پیدا می کند و از راه الفاظ، معانی در ذهن مخاطب تحقق پیدا می کند و انتقال ذهن مخاطب به معنا محقق می شود.

لذا همین جا در این رابطه که البته بعید هم هست این جهت مقصود نظر مرحوم محقق خراسانی(ره) باشد، لکن برای تکمیل احتمال عرض می کنیم که اگر نظر شما روی مخاطب است، اصلا مخاطب لحاظ تبعی ندارد نسبت به لفظ، بلکه لحاظ استقلالی دارد به لفظ. و همین جا هم مطلب هیچ مانعی ندارد. یک لحاظ استقلالی مخاطب نسبت به لفظ پیدا می کند و البته با کمک قرینه؛ چون اگر گفت: «رأیت عینا»، او که علم غیب ندارد که متکلم دو معنا اراده کرده، با کمک قرینه مخاطب می فهمد این کلمۀ عین در دو معنا استعمال شده، دو لحاظ تبعی نسبت به معنا پیدا می کند.

اینجا معنا از نظر مخاطب، ملحوظ به لحاظ تبعی می شود. و چون معنا تعدد دارد، دو لحاظ تبعی به معنا متعلق می شود، یک لحاظ استقلالی هم به لفظ و هیچ مانعی هم ندارد. عکس آن صورت می شود. آنجا یک لحاظ تبعی به لفظ و دو لحاظ استقلالی به معنا، اینجا یک لحاظ استقلالی در رابطه با لفظ و دو لحاظ تبعی در رابطه با معنا و هیچ گونه امتناع و استحاله ای در این رابطه مشاهده

ص:415

نمی شود.

تبعیت الفاظ از معانی در لحاظ

احتمال سوم در کلام مرحوم آخوند(ره)، یک قدری نزدیک به همین احتمال دوم است، اما با این خصوصیت که از بعضی نقل شده که در کلام مرحوم آخوند روی این احتمال تکیه کرده اند. ولو اینکه در کلام ایشان در رابطه با لفظ مرتب کلمۀ لحاظ تبعی گفته می شود، اما ایشان روی تبعیت لحاظ اصلا تکیه ندارد. کاری به تبعیت لحاظ ندارد. آن که نقطه اصلی و نقطه اساسی کلام ایشان است با حذف تبعیت و استقلالیت، عبارت از این معنا است که ایشان می گویند: اگر معنا دو لحاظ داشت، لفظ هم باید دو لحاظ داشته باشد. اصلا کلمه تبع و استقلال هم برود کنار. کاری به تبع و استقلال نداریم.

اگر در معنی، تعدد لحاظ باشد، در لفظ هم باید تعدد لحاظ باشد که این در حقیقت برمی گردد به بیان معیار. یعنی مرحوم آخوند(ره) می خواهد بگوید که معیار تعدد لحاظ در باب لفظ، تعدد معناست. باید یک حرفی بزند. می گوییم: این حرف درست نیست. چرا درست نیست؟ الان ما برای شما عرض می کنیم. اگر شما دیروز گفتید: «رأیت عینا» و اراده کردید عین باکیه را، امروز هم گفتید:

«رأیت عینا» و همان عین باکیه را اراده کردید، اینجا معنا متعدد است یا نه؟ بلا اشکال معنا متعدد نیست. دیروز مقصود من از عین، عین باکیه بود، امروز هم مقصود من از این«رأیت عینا» عین باکیه است. اگر معنا متعدد نیست، ما از شما می پرسیم: اینجا تعدد لحاظ هست یا نیست؟ می پرسیم: آیا کسی که دیروز استعمال کرده، «رأیت عینا» را و کسی که امروز استعمال کرده«رأیت عینا» را، آیا راجع به کلمه عین به لحاظ دیروز و امروز دو لحاظ داشته است؟ یک لحاظ یا دو لحاظ در کار بوده است؟ چاره ای ندارید الاّ این که بگویید که دو لحاظ است.

می گوییم: چطور شما اینجا دو لحاظ را می گویید با اینکه معنا یکی است؟ عینی که دیروز به عنوان معنای اول مطرح بود، مقصود عین باکیه بود، حالا هم همان عین باکیه مقصود است، مثل این آدمهایی که وقتی که هی مستمعشان عوض می شود، یک واقعیت را نقل می کند. آدم گاهی یک مطلبی دارد برای یک عده از دوستانش نقل می کند، بعد اینهایی که رفتند یک عده ای دیگر آمدند، عین همان مطلب را نقل می کند. آیا حالایی که در مرحلۀ ثانی عین همان مطلب او را نقل می کند، راجع به لفظی که استعمال کرده، آیا اینجا تعدد لحاظ دارد یا ندارد؟ اگر شما بگویید که ندارد، می گوییم که برای ما بگو که در اولی اش لحاظ نبوده یا دومی نبوده؟ چاره ای ندارید بگویید که تعدد لحاظ در کار است.

اگر تعدد لحاظ در کار است، معنا که واحد است، چطور در معنای واحد شما پای تعدد لحاظ را پیش می کشید؟ یک واقعیت دارد نقل می کند. اول برای یک سری از رفقهایش، اینها که رفتند و مستمع

ص:416

عوض شد، همان واقعیت به عین همان الفاظ برای سری دوم نقل شد. یک واقعیت است یک معنا بیشتر نیست.

اگر بگویید: تعدد لحاظ نیست، این مخالف با بداهت است. اگر بگویید که هست، می گوییم: معنا که واحد است. شما تعدد لحاظ را در رابطه با لفظ تابع تعدد و وحدت معنا می دانستید، می گفتید که اگر معنا واحد، لحاظ هم واحد. اگر معنا متعدد، لحاظ هم متعدد. پس باید معیار را عوض کنید، معیار را چه چیز قرار می دهید؟

معیار تعدد لحاظ

راه حلّ آن این است که بگوییم که تعدد لحاظ در رابطه با لفظ معیارش تعدد استعمال است نه تعدد معنا. استعمال یکی است یا دو تا؟ اگر استعمال دو تا بود، مثل این مثالی که عرض کردیم، در رابطه با لفظ تعدد لحاظ می خواهد ولو اینکه معنا واحد است. اما اگر استعمال یکی بود، مثل استعمال لفظ مشترک در اکثر از معنا، چه کسی گفته که لفظ تعدد لحاظ می خواهد؟ ملاک در تعدد لحاظ لفظ، کثرت و تعدد استعمال است. اگر صد بار هم یک لفظ را در یک معنا استعمال کنید، اما استعمالات متعدد باشد، صد بار لحاظ لازم دارد با اینکه یک معنا بیشتر نیست. اما اگر شما دو معنا یا بیشتر را«باستعمال واحد» اراده کردید و بحث ما هم در استعمال لفظ مشترک در اکثر از معنا همین است. اگر کسی از شما بپرسد که در استعمال لفظ مشترک در اکثر از معنا، معنا متعدد بلااشکال، لفظ واحد بلا اشکال، استعمال آیا واحد است یا متعدد؟ باید بگویید که استعمال واحد است. دو استعمال نیست، دو مستعمل فیه است. دو مستعمل فیه معنایش دو استعمال نیست، معنایش تعدد استعمال نیست. «اذا کان الاستعمال واحدا»، یک لحاظ در رابطه با لفظ بیشتر لازم نیست. ولو اینکه معنا متعدد باشد.

پس آنچه که به عنوان جواب از این احتمال سوم مطرح است، این است که ما بررسی معیار تعدد لحاظ را در رابطه با لفظ بسنجیم. آیا معیار لزوم تعدد لحاظ در رابطه با لفظ، نفس تعدد المعنی و وحدت المعنی است؟ «اذا کان المعنی واحدا اللحاظ واحد، اذا کان المعنی متعددا اللحاظ متعددا»، این همان تالی فاسد را دارد که گفتیم: اگر صدبار برای صد نفر یک قصه ای را نقل کند، حتما صد لحاظ لازم دارد، با اینکه معنا واحد است هیچ تغییر و تبدیلی در معنا به وجود نیامده است. پس باید ملاک و معیار تعدد لحاظ را در رابطه با لفظ معنا قرار ندهیم، ملاک استعمال است. «اذا کان الاستعمال واحدا» اینجا یک لحاظ بیشتر نمی خواهد ولو مستعمل فیه متعدد باشد. «و اذا کان الاستعمال متکثّرا» تعدد لحاظ لازم است ولو اینکه مستعمل فیه در تمام استعمالات یک معنا بیشتر نباشد.

در نتیجه این راهی که مرحوم محقق خراسانی(ره) به عنوان استحالۀ استعمال لفظ در اکثر از معنا

ص:417

پیموده اند این راه ناتمام است. لکن یک راه دیگری مرحوم محقق نائینی(ره) ذکر کرده اند که آن راه ایشان را مطالعه بفرمایید، ببینیم تمام است یا نه.

پرسش:

1 - احتمالات در استحالۀ استعمال لفظ مشترک در اکثر از معنا را نام ببرید.

2 - مناقشۀ استاد در کلام مرحوم آخوند(ره) را توضیح دهید.

3 - کیفیت تبعیت الفاظ از معانی در لحاظ چگونه است؟

4 - معیار تعدد لحاظ چیست؟

ص:418

درس یکصد و چهل و نهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عدم امکان تعلّق دو لحاظ به یک شیء

نکته ای در جواب از دو احتمال اخیر در کلام مرحوم محقق خراسانی(ره) باقی ماند. این دو احتمال اخیری که در کلام ایشان جریان داشت، مبتنی بر این معنا بود که دو لحاظ به لفظ تحقق می گیرد، منتها روی یک احتمال، روی تبعیت لحاظ هم تکیه شده بود و روی احتمال اخیر، مسأله تبعیت موردنظر نبود. اما این جهت در هر دو احتمال، نقطۀ اساسی بود که دو لحاظ به لفظ تعلق می گیرد. و ما در جواب از ایشان صغری را منع کردیم. گفتیم که استعمال لفظ در اکثر از معنا، مستلزم این معنا نیست که دو لحاظ به یک لفظ تعلق بگیرد. روی این پایه از مرحوم آخوند ما منع صغری کردیم. یعنی عرض کردیم که تعدد لحاظ در استعمال لفظ در اکثر از معنا نسبت به لفظ تحقق ندارد و این معنای منع صغری در حقیقت تسلیم کبرای مطلب بود که هدف امروز فعلا این است.

«لقائل ان یقول:» شما چرا زحمت کشیدید و صغری را منع کردید؟ آیا امکان نداشت که مسألۀ کبری مورد منع واقع بشود؟ می گوییم: چه مانعی دارد تعدد لحاظ نسبت به یک شیء؟ چه مانعی دارد که لفظ«مع أنّه واحدا و مع انه غیر متعدد» دو لحاظ به او تعلق بگیرد؟ دو لحاظ به آن توجه پیدا کند؟

جواب این است که این را نمی توانیم منع کنیم. منع کبری غیر جایز است و غیر صحیح. دو لحاظ

ص:419

نمی تواند به یک شیء تعلق بگیرد برای اینکه لحاظ عبارت از همان تصور و وجود ذهنی آن شیء ملحوظ است. معنا و حقیقت لحاظ، التفات نفس و توجه نفس به آن شیء ملحوظ است. و به عبارت دیگر: حضور آن شیء ملحوظ عند النفس است. آیا در آن واحد بدون اینکه زمان متعدد باشد و بدون اینکه جهات دیگری در کار باشد، در آن واحد آیا یک شیء می شود دو مرتبع حاضر عند النفس باشد؟ معنای لحاظ این است. لحاظ یعنی او را طرف توجه قرار دادن. لحاظ یعنی آن را ملتفت الیه قرار دادن. لحاظ یعنی آن حاضر باشد عند النفس. آیا شیء واحد در آن واحد می تواند دو حضور داشته باشد و دو مرتبه حاضر عند النفس باشد؟ اگر شما در آن واحد توانستید نسبت به یک شیء دو تا علم پیدا بکنید، دو تا لحاظ هم امکان دارد. آیا می شود در آن واحد انسان نسبت به یک معلوم بدون هیچ گونه تعدّد و تغایر، دو مرتبه عالم به او باشد؟ دو علم داشته باشد؟ دو ادراک داشته باشد؟ یک قضیه را انسان بگوید که من دو بار این قضیه را می دانم. معنا ندارد که یک شیء را انسان دو بار بداند.

یک وقت یکی از وعاظ یزد، جناب آقای راشد که مرد خیلی شیرینی است و بسیار هم انقلابی و باارزش است، می گفت: من هفتصد«قل هو الله» از حفظ هستم. اینطوری اگر بخواهی بگویی، این مسأله شوخی و مزاح است و الاّ هفتصد«قل هو الله» که انسان معنا ندارد که با تعدد عنوان حفظ را مطرح بکند. آیا یک شیء می شود دو مرتبه علم به آن فی زمان واحد؟ البته اگر زمان تغییر کند، انسان گاهی عالم به یک شیء است، بعد فراموش می کند بعد دو مرتبه التفات به آن پیدا می کند. حالات مختلف امکان تحقق دارد، «اما فی ازمنة مختلفة فی ازمنة متعددة»، اما فی زمان واحد بگوید: من دو علم نسبت به این قضیه و این شیء دارم، دو ادراک نسبت به این شیء دارم، این غیر متصور است.

همانطور که در ناحیه علم مسأله اینطور است، در ناحیه حضور عند النفس که عبارت از لحاظ است و حقیقت لحاظ است، شیء یا حاضر عند النفس است یا نیست؛ اما حاضر باشد و دو مرتبه حضور داشته باشد، دو حضور عند النفس تحقق داشته باشد، این امر غیر معقولی است. یک شیء چطور می تواند در آن واحد دو حضور داشته باشد؟

«س... و پاسخ استاد:» مسألۀ تبعیت را کار نداریم. یک مسأله کلی بحث می کنیم که آیا شیء واحد، در آن واحد می شود دو لحاظ به او تعلق بگیرد یا نه؟ بحث این است. لحاظ را ما تحلیل کردیم، دیدیم معنای لحاظ این است که این شیء حاضر عند النفس باشد و ملتفت الیه نفس باشد. یک شیء در زمان واحد یا ملتفت الیه نفس هست یا نیست، اما ملتفت الیه نفس باشد به دو التفات فی آن واحد و به دو حضور فی آن واحد، این عینا مثل مسأله علم است. با اینکه معلوم شما واحد است، مع ذلک شما بگویید که من دو علم به این معلوم دارم، اینجا تعدد معقول نیست. شما یا ادراک دارید نسبت به این یا ندارید. اگر دارید، دیگر ادراک، تعدد ندارد. بله اگر زمان متعدد شد به اعتبار اختلاف زمان،

ص:420

اختلاف ادراک و تعدد ادراک هم مطرح است. برای اینکه در هر آنی انسان امکان دارد عالم باشد، امکان دارد جاهل باشد. حتی اگر در آن اول عالم بود امکان دارد در آن دوم جاهل باشد. اینها قابل تصور است. اما فی آن واحد دو مرتبه و دو علم به یک شیء داشته باشد، این غیر معقول است و تعدد لحاظ هم همینطور.

پس اینکه ما در جواب از مرحوم آخوند(ره) روی منع صغری تکیه می کردیم، به اعتبار این بود که اگر صغری را از ایشان بپذیریم در کبری دیگر نمی توانیم مناقشه کنیم. تعدد لحاظ در آن واحد نسبت به یک شیء این امر غیر معقول است. این نکته ای بود که در رابطه با جوابهای قبلی لازم بود که به آن توجه شود.

استحالۀ استعمال مشترک در اکثر از معنا

مرحوم محقق نائینی(قدس سره) که از تلامذۀ مرحوم محقق خراسانی(ره) هست، مثل استاد بزرگوارش قائل به این معنا شده است که استعمال لفظ مشترک در اکثر از معنا استحاله دارد. در این مقام اولی که ما داریم بحث می کنیم، ایشان هم قائل به استحاله و امتناع است، لکن مرحوم آخوند از راه لفظ مسأله استحاله را پیش آورده بود. حالا یا از باب اینکه لفظ را فانی در معنا می دید و ماهیت استعمال را فناء لفظ در معنا تصور می کردند و یا از باب اینکه لفظ باید لحاظ بشود، حالا یا لحاظ تبعی است همانطوری که در احتمال دوم بود، یا اصل مسألۀ لحاظ و اینکه استعمال مستلزم تعدد لحاظ است و تعدد لحاظ مستحیل است. پس آنچه که مربوط به استدلال مرحوم آخوند روی جمیع احتمالات ثلاثه در کلام ایشان بود، این بود که ایشان در رابطه با لفظ، مسأله استحاله را مطرح کرده بود. یا از راه فناء و یا از راه تعدد لحاظ که هر دویش مضاف الیه اش عبارت از لفظ بود. اما راهی که مرحوم محقق نائینی(ره) طی فرموده اند، در رابطه با معناست. کاری به لفظ ندارد اصلا، به اعتبار فناء و تعدد لحاظ راجع به لفظ، به لفظ کاری ندارد. ایشان کلام خودش را روی این اساس پایه گذاری می کند، می گوید که این معنا را شما قبول دارید در استعمال لفظ مشترک در اکثر از معنا، معنا متعدد است، اینکه جای بحث نیست. همانطوری که در محلّ نزاع و تحریر محل نزاع در این مسأله ذکر شد، شما گفتید که محل نزاع آنجایی است که عین یعنی معنای عین، آن معنای اول یک لحاظ استقلالی کامل به آن متعلق شده باشد«کأنّه لم یستعمل اللفظ الا فیه». نسبت به معنای دوم هم مسأله همین سبک است که معنای دوم لحاظ استقلالی به آن تعلّق گرفته و رابطه معنای دوم با لفظ مثل این است که «کأنّه لم یستعمل اللفظ الا فیه». پس این معنا را نمی توانید انکار بکنید که لحاظ در رابطه با معنا لحاظ متعدد است برای اینکه معنا متعدد است، عین باکیه غیر از عین جاریه است. لحاظ عین باکیه مغایر با لحاظ عین جاریه است. پس بلا اشکال در استعمال لفظ در اکثر از معنا این را کسی نمی تواند انکار

ص:421

کند که لحاظ در رابطه با معنا تعدد دارد. یعنی دو لحاظ است، «لحاظ العین الباکیة و لحاظ العین الجاریة».

بعد ایشان می فرماید: کأنّ ما سؤال می کنیم که آیا این لحاظها تقدّم و تأخری بینشان وجود دارد و لو تقدم و تأخر رتبی؟ آیا تقدّم و تأخر زمانی بین اینها وجود دارد؟ آیا تقدم و تأخر رتبی بین این دو معنا وجود دارد یا اینکه هیچ نوع تقدم و تأخری وجود ندارد؟ اینکه ما تعبیر می کنیم به معنای اولی، معنای اولیّت، این نیست که آن تقدم بر معنای دوم دارد، نه تقدم زمانی دارد و نه تقدم رتبه ای دارد، برای اینکه تقدم زمانی وجهی ندارد که أحد المعنیین تقدم زمانی بر معنای دیگر داشته باشد و وجهی ندارد که أحد المعنیین تقدم رتبی بر معنای دیگر داشته باشد. مگر سببیت و مسببیت است، مگر علیت و معلولیت است که رتبه علت تقدم بر رتبه معلول داشته باشد؟ پس این عین باکیه و عین جاریه در رابطه با متکلم در یک صف قرار گرفته«بلا اولیة و لا ثانویة، بلا تقدم و لا تأخر»، هیچ تقدم و تأخری مطرح نیست. دو چیز، دو معنا در عرض هم و تعبیر به اولیت و ثانویت مسامحی است. اول و ثانی نداریم اینجا.

امکان دو لحاظ در آن واحد

اگر دو چیز در یک ردیف واقع شد و در یک عرض قرار گرفت و هیچ گونه ترتّب و تقدم و تأخری بین آن وجود نداشت، آن وقت ایشان می فرماید: لازمه این معنا این است که نفس انسانی که لحاظ در رابطۀ با نفس است و لحاظ صفت از برای نفس است. لازمه اش این است که نفس انسانی فی آن واحد دارای دو لحاظ باشد. یعنی هم آن معنای عین باکیه ملحوظ برای نفس باشد و هم معنای عین جاریه ملحوظ برای نفس باشد. البته اگر تقدم و تأخر زمانی باشد ولو با یک آن، مانعی ندارد در یک آن، عین باکیه ملحوظ، در آن دوم عین جاریه ملحوظ باشد، این مانعی ندارد. اما فرض این است که ما حتی به اندازۀ آن هم بین اینها تقدم و تأخر نداریم. اصلا تقدم و تأخر هیچ است. این دو شیء به ضمیمه اینکه دو شیء است نه اینکه این دو تا را یکی کردیم، چون قدر جامع که نبود، عنوان انتزاعی هم که نبود، حیثیت تعدد این دو معنا باید محفوظ بماند، نه اینکه انسان چشمش را ببندد و دو معنا را یک معنا ببیند. بلکه این دوئیت معنا محفوظ، دو معنا در عرض هم، نه تقدم و تأخر و ترتب، حالا نفس می خواهد در آن واحد دو لحاظ نسبت به این دو معنا داشته باشد. و بعبارة اخری، نفس در آن واحد دو عمل می خواهد انجام بدهد و دو فعل از نفس می خواهد تحقق پیدا کند. می فرماید: «هذا مستحیل» چطور می تواند نفس در آن واحد دو فعل به نام لحاظ و به نام احضار این دو معنا را پیش خودش داشته باشد که معنای لحاظ احضار کردن این معنا پیش خودش است، احضار آن معنا پیش خودش است. این احضارها تقدم و تأخر نداشته باشد و دوئیتش هم محفوظ باشد. ایشان می گوید:

ص:422

این به نظر ما مستحیل و غیر قابل امکان است.

جواب استاد به مرحوم آخوند(ره)

در مقام جواب از ایشان باید گفته شود که نفس انسان با اینکه از عالم ماده نیست و مربوط به جهان تجرد است، شما بی جهت مسأله نفس را با عالم ماده در حکم متساوی می دانید. در ماده به لحاظ اینکه ماده مشتمل بر محدودیت است، این محدودیت برای ماده یک مسائل ضیقی را به وجود آورده است. جسم واحد در آن واحد نمی شود هم معروض عرض بیاض باشد و هم معروض عرض سواد باشد، اما این از آثار جسم است. مادی بودن این اقتضاء را دارد. مادی بودن این محدودیت را به وجود آورده است. اما مسأله نفس را ما نمی توانیم با مسأله مادیات مقایسه بکنیم. نفس بعلت تجرّد برخوردار از یک سعه و از یک گستردگی است که این محدودیت های در امور مادی اکثرا در رابطه با مسائل نفس اصلا مطرح نیست؟ حالا دلیلش چیست؟ اینجا ما می توانیم به تدریج راهها و ادله ای را برای شما ذکر کنیم که اگر اولی اش را نپذیرفتید، دومی، دومی را نپذیرفتید، سومی، سومی را نپذیرفتید دیگر یک دلیل قاطع محکمی که اصلا قابل مناقشه نیست در این رابطه آن را ممکن است برای شما عرض کنیم. حالا من جواب اولش را می دهم. اما جوابهای دیگر را موکول به جلسۀ آینده می کنیم ان شاء الله.

دلیل اول استاد در ردّ مرحوم آخوند: وجدان

جواب اولش یک مسألۀ وجدانی است. مسأله وجدانی این است: این اعمالی را که از اعضاء و جوارح شما صادر می شود، مثل دیدن، شنیدن و امثال ذلک، آیا فاعل این اعمال کیست؟ دیدن، فاعلش کیست؟ اینجا همانطوری که در مسألۀ امر بین الامرین، یکی از جاهایی که از آن استفاده می شود، همین مسأله فعل النفس است که من در ذهنم هست که امام بزرگوار در مسأله الامر بین الامرین یکی از چیزهایی که برای تقریب مسأله الامر بین الامرین را ذکر می کنند، مسأله افعال نفس است. شما می بینید، این دیدن را هم می توانید به خودتان نسبت بدهید بگویید من دیدم. هم می توانید به چشمتان نسبت بدهید بگویید که چشم من دید. آیا این دو نوع استعمالی که می کنید، یکی اش حقیقت است، دیگری اش مجاز است یا هر دو به صورت حقیقت است؟ آنجایی که می گویید: من دیدم، آیا این من دیدم، مجاز است؟ مثل استعمال اسد در رجل شجاع است که باید یک قرینه ای برای آن اقامه بشود به واسطه استعمال در معنای مجازی؟ مسأله که اینطور نیست. «اسناد الرؤیة الی الشخص و الی النفس» یک اسناد حقیقی است. در عین حال اسنادش به چشم هم علی سبیل الحقیقة است. اگر گفتید: چشم من دید و دیدن را اسناد به چشم دادید، این«لا یکون مجازا و لا

ص:423

یکون فیه مسامحة و عنایة.» مسألۀ امر بین امرین از همینجا حل می شود که«مع کون الفعل واحدا مع ذلک یصح اسناده الی الشخص و یصحّ اسناده الی الله تبارک و تعالی» قرآن می فرماید: «وَ لکِنَّ اللّهَ رَمی» ، رمی را خداوند به خودش نسبت بدهد. حالا این جهت استفاده اش را تلطفا عرض کردم.

بحث این است که اینجایی که رؤیت به نفس و به چشم نسبت داده می شود، آیا وجدانا در آن واحد انسان نمی تواند دو نفر را ببیند؟ دو چیز را ببیند که اگر گفتید که من دو نفر را دیدم که در کوچه مشغول حرکت بودند، حتما باید یک تقدم و تأخری در این رؤیت ملاحظه شده باشد یا اینکه رؤیت مع کونها واحدة اما مرأی تعدد دارد. نفس بواسطه سعه و تجرّدی که در آن وجود دارد، در آن واحد می تواند دو نفر را ببیند بلکه بیش از دو نفر را. اینطور نیست که بگویید که حالا که دو نفر هستند باید دو رؤیت در کار باشد و معنا ندارد دو رؤیت در یک زمان تحقق پیدا کند، پس حتما باید یک تقدم و تأخری در کار باشد. وجدانا مسأله اینطور نیست. «رؤیت مع کونه عملا للنفس و مع کون المرأی متعددا، لازمه أن تکون الرؤیة أیضا متعددا، مع ذلک فی آن واحد» بواسطه سعه ای که در نفس تحقق دارد، این معنا تحقق پیدا می کند. این را حالا ما به عنوان اولین مثال می گوییم.

اگر شما گفتید: این معنا را قبول نداریم، با اینکه قبول نکردن خلاف وجدان است، آن وقت نوبت می رسد به جوابهای دوم و سوم و در آخر به جواب چهارمی منتهی می شویم که مسأله را به خوبی حل می کند و نتیجه می گیریم که نفس در آن واحد می تواند دو لحاظ نسبت به دو معنا داشته باشد.

دیدار استاد از امام خمینی در بیمارستان

اما دیروز، بحمد الله خداوند به ما عنایت کرد تا یک مرحله ای البته نه به صورت کامل توانستیم شرفیاب محضر امام بزرگوار(مدّ ظله العالی) بشویم و علت اینکه عرض کردم مرحله کامل نبود، این بود که در آن وقتی که ما آنجا رفتیم و اتفاقا بعدش هم یک قولی جای دیگر داده بودیم، ایشان در خواب بودند و نمی شد برویم و مزاحمت بکنیم، لکن به وسیله تلویزیونهای مدار بسته که در کنار اتاق ایشان بود و تمام منظرۀ اتاق و وضع ایشان را آن به آن نشان می داد، ما کاملا او را ملاحظه کردیم.

بحمد الله حال ایشان از نظر عمل و خصوصیات عمل و مسائلی که در کنار عمل احیانا پیش می آید، روی هم رفته حال ایشان بحمد الله رضایت بخش است. لکن مسألۀ کبر سن و مسأله ضعف فوق العاده ای که در ایشان وجود دارد، این اقتضا می کند که ما به دعاهای گذشته اکتفا نکنیم. این دعای به امام در هر حالی ولو در کمال سلامت هم باشد، به نظر من بزرگترین و بالاترین وظیفه ای است که برای ما هست. ما روزبه روز احساس می کنیم که ارزش وجودی امام برای ما، یعنی برای اسلام با این خصوصیاتی که در جهان استکبار مطرح است، با این توطئه هایی که یکی از توطئه ها مسألۀ کتاب آیات شیطانی سلمان رشدی بود که اگر این مقابلۀ امام بزرگوار با این کتاب نبود، چه بسا مسائل

ص:424

ننگینی و مطالب بسیار زشتی را در جهان در رابطه با اسلام و نبی گرامی اسلام اینها تبلیغ می کردند. و پیداست که اینها تصمیم گرفته اند که در کنار توطئه های دیگر از نظر فرهنگی اسلام را در دنیا بکوبند.

بالاخره روزبه روز برای ما، حالا من که به نظر خودم اینطور است و فکر می کنم شما برادران هم اگر از من بهتر این مسأله را درک نکرده باشید، کمتر از من درک نکردید این مسأله را که ارزش وجودی ایشان مخصوصا در این شرائط حساس و با این مسائل مختلفی که در جهان مطرح است و با این مبارزه ای که علیه اسلام در لبنان و افغانستان و سایر جاها در کار است و با توطئه هایی که پیداست اینها آماده کرده اند برای آینده، بالاخره این وجود است که می تواند ما را از این توطئه ها نجات بدهد.

حالا تنها کاری که فعلا در اختیار ما هست مسأله دعاست که از پشتوانه بسیار محکم قرآنی و روایات ائمه معصومین(علیهم السلام) برخوردار است و ما نباید این معنا را فراموش کنیم. همیشه در همه حال مخصوصا آن حالاتی که گاهی خودش انسان حس می کند که مثلا حالی برایش پیدا شده و می تواند در این حال یک مسائلی را با خداوند مطرح بکند، بالاخره مهمترین دعا در آن حال، دعا به وجود مقدس حضرت امام(مدّ ظله العالی) است. باز هم من چند تا دعا می کنم جدا از همان صمیم قلب شما آمین بگویید و ان شاء الله در بین شما افراد زیادی هستند به نظر من که مستجاب الدعوه خواهند بود.

خدایا! از تو می خواهیم که این نعمت پر ارزش، این کسی که الان تنها حامی است برای اسلام و مسلمین در سراسر جهان، خدایا! هرچه زودتر شفای کامل و عاجل به ایشان عنایت فرما.

خدایا! ملت اسلام و ملت ایران را سالهای سال از نعمت این وجود مقدس بهره مند فرما.

خدایا! طول عمر و سلامتی کامل به حضرتش عنایت فرما.

خدایا! این انقلاب را به انقلاب جهانی حضرت بقیة الله(روحی له الفدا) متصل فرما.

یک دعا هم دربارۀ خودمان بکنیم، برای اینکه خودمان هم گاهی در مسائل درست وارد نیستیم و به اهمیت مسائل توجه نداریم. خدایا! ما را نسبت به این نعمت بزرگ اولا متوجه و ثانیا قدردان و سپاسگزار بفرما.

خدایا! اسلام و مسلمین را از شر ابرقدرتها تا انقلاب حضرت بقیة الله محفوظ بفرما.

و السلام علیکم و رحمة الله برکاته.

پرسش:

1 - عدم ملازمۀ بین استعمال لفظ در اکثر از معنا و تعلق دو لحاظ به یک لفظ را بیان کنید.

2 - بیان مرحوم محقق نائینی(قدس سره) در استحالۀ استعمال لفظ مشترک در اکثر از معنا چیست؟

ص:425

3 - امکان پذیر بودن دو لحاظ در آن واحد را توضیح دهید.

4 - از وجدان که یکی از راه حلها است چگونه برای حل مشکل استفاده می شود؟

ص:426

درس یکصد و پنجاهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

دلیل محال بودن استعمال لفظ در بیش از یک معنا

بحث ما در جواب از بیان مرحوم محقق نائینی(اعلی الله مقامه الشریف) بود، ایشان می فرمودند: استعمال لفظ در اکثر از معنای واحد مستحیل است و این استحاله در رابطه با لفظ نیست، بلکه در رابطه با معناست. اگر معنا متعدد باشد مثلا دو معنی باشد، نفس در آن واحد التفات به دو معنا خواهد داشت. این که در آن واحد دو معنا، بدون هیچ گونه تقدم و تأخری در نزد نفس حاضر باشد، مستحیل است. در جواب ایشان عرض کردیم که اولا نفس مانند جسم نیست. چون نفس مجرد است، مانعی ندارد که در آن واحد دو چیز را ببیند، دو چیز را بشنود و امثال ذلک.

در ثانی جواب روشن تر این است که آیا کسی می تواند انکار کند که در آن واحد انسان یک چیزی را ببیند و در همان آن، صدایی را بشنود؟ یعنی هم از بصر استفاده کند و هم از سمع؟ یا مثلا، آیا جایز نیست که در آن واحد نفس بوسیله قوۀ لامسه یک چیزی را لمس کند و در همان آن به وسیله قوه سامعه یک چیزی را بشنود؟ آیا اجتماع این دو تا، در آن واحد با این که هر دو فعل نفس است محال است؟ چطور در آن واحد با این که مسأله، مسألۀ نفس است، فعل، فعل نفس و عمل، عمل نفس است - اگرچه ابزار و آلات مختلف است - مثلا می گویید که من، هم شنیدم هم دیدم هم لمس

ص:427

کردم و این اسنادها بلا اشکال علی سبیل الحقیقة است؟ چطور در یک آن، نفس هم می تواند بشنود و هم ببیند؟ هم ببیند و هم لمس کند؟ هم لمس کند و هم از قوه ذائقه استفاده کند! از اینجا کشف می کنیم که نفس یک عالم مخصوصی دارد و به علّت تجرد، از گستردگی خاصی برخوردار است.

مثل جسم نیست که دارای محدودیت جسمانی باشد. جسم از خیلی چیزها محروم است. لذا در درجۀ دوم جواب فوق و مثالهای آن را ذکر کردیم.

ردّ قول محقق نائینی از راه قضایای حملیه

اگر کسی این را هم نپذیرفت که در آن واحد هم از قوه سامعه و هم از قوه باصره مقارنا می تواند استفاده شود؛ در مرحله سوم سراغ قضایای حملیه می رویم. همان طوری که ملاحظه کردید، ملاک و مناط حمل در قضایای حملیّه همان اتحاد و هو هویّت است. در قضیه«زید قائم» زید و قائم یکی هستند. بین آنها هو هویت تحقق دارد. محط نظر ما این است که شما وقتی قضیۀ حملیۀ را تشکیل می دهید، باز از نظر عالم لفظ، یک موضوع دارید و یک محمول، یعنی در عالم لفظ یک تقدم و تأخری در کار است. عالم لفظ هم عالم ماده است. همان محدودیتی که برای سایر امور مادی مطرح است، برای لفظ هم مطرح است. یعنی ما نمی توانیم زید و قائم را در عرض هم به عنوان لفظ مطرح کنیم. بالاخره یک نوع تقدم و تأخر لفظی در کار است. زید به عنوان موضوع در لفظ تقدم دارد و قائم به عنوان محمول در لفظ تأخر دارد. اما وقتی که ما از لفظ صرف نظر می کنیم، می خواهیم مسأله هو هویت را پیش بکشیم. می خواهیم مسأله اتحاد بین زید و قائم را مطرح کنیم. آیا در مطرح کردن اتحاد بین زید و قائم تقدم و تأخر مطرح است یا هیچ گونه تقدم و تأخری بین اینها وجود ندارد؟

به عبارت دیگر: وقتی شما در نفستان می خواهید بین زید و قائم هو هویت و اتحاد را مطرح کنید، مسأله به چه کیفیت ممکن است؟ آیا این گونه است که زید را در نفستان احضار می کنید، بعد زید کنار می رود و قائم در نفس شما حاضر می شود؟ یا وقتی که می خواهید اینها را دست به دست هم بدهید و بینشان القا اتحاد و هو هویت کنید، هر دوی اینها در نزد نفس حاضر است؟ آیا می شود شما بین شیئی که الان حاضر نیست و شیئی که الان حاضر است بخواهید به عنوان تشکیل قضیۀ حملیه اتحاد و هو هویت القا کنید؟ مثل این است که اگر دست یکی را در دست دیگری بخواهند بگذارند، باید هر دوی آنها حاضر باشند و وجود داشته باشند. شما در نفستان بین زید و قائم می خواهید این طوری ایجاد هو هویت و اتحاد کنید. یعنی هر دوی اینها در نزد نفس حاضر هستند، هر دوی اینها«ملتفت الیه» نفسند. چطور نفس شما در آن واحد به هر دوی اینها توجه کرده است؟ زید کجا و قائم کجا؟ زید علم شخص است، وضعش خاص، موضوع له خاص است. قائم دو وضع دارد: هیئتش یک وضع دارد، ماده اش یک وضع دارد، معنا و مفهومش یک معنا و مفهوم دیگر است.

ص:428

پس چطور نفس شما در آن واحد هر دوی اینها را پیش خودش احضار کرده است؟ هم توجه به زید و هم توجه به قائم دارد؟ هیچ گونه تقدم و تأخری هم در مرحله نفس مطرح نیست. ولو این که در مرحلۀ لفظ مطرح باشد. اما لفظ محدودیت دارد و نفس خالی از این محدودیت است. پس در قضایای حملیه که ملاکش اتحاد و هو هویت است، در ایجاد اتحاد و هو هویت که به منزلۀ ایجاد ارتباط بین دو معناست، چاره ای ندارید جز اینکه بگویید که این دو معنا پیش نفس شما حاضر است و هیچ گونه غیبتی در کار نیست. این حضور در نزد نفس معنایش لحاظ است، معنای لحاظ با حضور عند النفس و توجه نفس مغایرتی ندارد. همین که شما می گویید: لحاظ، معنایش حضور آن ملحوظ در نزد نفس شما است. در«زید قائم» ما از ایشان می پرسیم که چطور در آن واحد«زید» و«قائم» در نزد نفس حاضر هستند؟ استعمال لفظ در اکثر از معنای واحد هم به همین کیفیت است. خصوصیت اضافه ای در اینجا ندارد.

حمل دو محمول متضاد در قضایای حملیه

اگر شما باز مناقشه کنید و بگویید که در«زید قائم»، لفظ زید تقدم بر قائم دارد و احتمال می دهیم که این تقدم و تأخر در مرحلۀ نفس هم محفوظ باشد، نتیجه این که هر دو در عرض هم حاضر عند النفس نیستند. می گوییم با شما مماشات می کنیم؛ اما یک قضیۀ دیگری برایتان ذکر می کنیم ببینیم اینجا چه می گویید؟ گاهی«زید قائم» و گاهی«زید و قائم متحدان» می گویید، آیا این قضیه دومی درست است یا نه؟ به جای این که اتحاد را از قضیۀ حملیه استفاده کنید، قضیه را این طور ذکر کردید، گفتید: «زید و قائم متحدان». یا اگر گفتید: «السواد و البیاض متضادان». موضوع در این قضیه سواد و بیاض است. آیا در موضوعیت، سواد بر بیاض تقدم دارد یا از نظر موضوعیت هیچ تقدم و تأخری بین سواد و بیاض وجود ندارد؟ اینجا که شما می خواهید محمول«متضادّان» را بار کنید، آیا در حالی که محمول متضادان بار می شود، این سواد و بیاض در نزد نفس شما حاضرند یا نه؟ آیا هر دو حاضرند یا یکی حاضر است و یا هیچ کدام حاضر نیست؟ اگر هیچ کدام حاضر نیست، پس شما متضادان را بر چه حمل می کنید؟ اگر بگویید یکی حاضر است بدون دیگری، درست نیست؛ چون محمول به صورت تثنیه است نه به صورت مفرد. پس به ناچار باید بگویید که هر دو در نزد نفس حاضرند. آیا تقدم و تأخری بین اینها مطرح است؟ در«زید قائم»، ممکن بود کسی بگوید: زید تقدم بر قائم دارد، اما اینجا که هر دو در موضوع اخذ شده اند و محمول هم عنوان«متضادان» است، آیا کسی احتمال می دهد که در موضوعیّت، «سواد» تقدم بر«بیاض» دارد؟ به طوری که اگر شما مسأله را عکس کردید و گفتید: «البیاض و السواد» حکم عوض شود؟ می بینیم«سواد» و«بیاض» در موضوعیت هیچ فرقی ندارند، چه شما کلمه سواد را قبل از بیاض بگویید و چه کلمه بیاض را قبل از

ص:429

سواد بگویید، این دو در عرض هم مقصود است، نه! با فرض این که یکی متقدم است و دیگری متأخر. پس حتما باید بگویید سواد و بیاض با این که به حسب واقعیت بینشان تضاد تحقق دارد، اما هر دو با هم در نزد نفس حاضرند ولو در یک آن، اگرچه در خارج بین آنها تضاد تحقق دارد. آن تضاد خارجی مربوط به عالم ماده است؛ اما حالا که به عنوان موضوعیت مطرح هستند، هر دو با هم بدون هیچ گونه تقدم و تأخری عند النفس حاضرند.

پس این مثال و امثال آن، مسأله را کاملا روشن می کند که در آن واحد می شود دو چیز نزد نفس حاضر باشند ولو این که آن دو چیز متضاد باشند، مثل سواد و بیاض که بینشان تضاد کامل تحقق دارد.

(سؤال... و جواب استاد:) بحث ما با آقای نائینی(ره) در چیست؟ مگر ما جمله انشائیه آوردیم؟ «السواد و البیاض متضادان» با«رأیت عینا» که مقصود هم عین«باکیه» باشد هم عین«باصره»، چه فرق می کند؟

(سؤال... و جواب استاد:) بین این دو چه فرق می کند؟ «رأیت عینا» در مقام اخبار است، می خواهد با یک لفظ دو تا معنا را خبر بدهد. اشکال این است که دو معنا در نفس انسان، در یک آن، نمی تواند حاضر باشد. می گوییم: در«السواد و البیاض متضادان» چطور است؟ آیا نفس شما در آن واحد به دو معنا، آن هم دو معنای متضاد توجه دارد یا نه؟

اختلاف نظر مرحوم نائینی(ره) و مرحوم آخوند(ره)

مسأله ای که مرحوم نائینی(ره) روی آن تکیه کردند، این بود که استحالۀ استعمال لفظ در اکثر از معنا مرتبط با لفظ نیست، به خلاف مرحوم آخوند(ره) که همۀ اشکال استحاله را روی لفظ حساب کرده بود. تمام آن احتمالاتی که در کلام مرحوم آخوند(ره) جریان داشت - و عبارت ایشان هم مقداری غیر واضح بود - روی لفظ پایه گذاری شده بود. مرحوم نائینی(ره) به لفظ کاری ندارد.

می گوید: ما در معنا گیر هستیم. نفس نمی شود در آن واحد به دو معنا توجه داشته باشد.

عرض می کنیم این موارد را شما چه می گویید؟ آن هم با مراتب مختلفه ای که ما برای آن ذکر کردیم و این مرتبه اخیرش هم که از همه واضحتر بود. مثال«زید و قائم متحدان»، مثل«السواد و البیاض متضادان»، شما وقتی که می خواهید متحدان را به عنوان یک محمول بار کنید، آیا هیچ کدام از زید و قائم در نفس شما حاضر نیست؟ پس متحدان را بر چه بار می کنید یا این که فقط یکی حاضر است؟ آن هم با متحدان نمی سازد. یا هر دو حاضر عند النفس هستند، حالا که هر دو حاضر عند النفس هستند هر دویشان هم در موضوع وارد هستند، دیگر مسأله موضوع و محمول نیست که شما بگویید: موضوع تقدم بر محمول دارد، «زید و قائم»، هر دو در موضوع دخالت دارند. شاهد این است که اگر مسأله را عکس کنید، باز همین است. بگویید: «قائم و زید متحدان»، این دلیل بر این

ص:430

است که نقش اینها در موضوعیت در عرض هم است. بین زید و قائم هیچ گونه تقدم و تأخر در موضوعیت مطرح نیست. قبل از آن که متحدان را به عنوان محمول بار کنید، لازم است که هر دوی اینها در عرض هم، در آن واحد، بدون تقدم و تأخر پیش نفس شما حاضر باشد. و الاّ نمی توانید متحدان را به عنوان محمول بار کنید. این معنایش این است که نفس انسان در آن واحد هم می شود توجه به زید داشته باشد، هم می شود توجه به قائم داشته باشد. اگر می شود به هر دو توجه داشته باشد، پس چرا در«رأیت عینا» نمی شود هم لحاظ کند عین«باصره» را و هم لحاظ کند عین«باکیه» را؟ آنجا دو تا معنا است، اینجا هم دو تا معنا است. آن در عرض هم و بدون تقدم و تأخر آنجا، این هم در عرض هم و بدون تقدم و تأخر. پس اینها دلیل بر این است که نفس می تواند در آن واحد به بیش از یک شیء توجه کند براساس همان تجرد و امتیازی که به عنوان تجرد برای او وجود دارد.

(سؤال... و جواب استاد:) آن تثنیه و جمع، یک حکم خاصی دارد، ممکن است در آنجا بگویند که مثلا با کلمۀ عین به یک چیزی لحاظ شده، تثنیه اش مثلا به متعدد، این حرفها را امکان دارد در بحث تثنیه دنبال بحث استعمال لفظ در اکثر از معنا ان شاء الله ذکر می کنیم اما در اینجا اگر روی این پایه و این مبنا تکیه شود، به ملاحظه همین مسائلی که عرض کردیم، این فرمایش ناتمام است.

انواع وجود برای اشیاء

مسأله استحاله طرفدار زیادی دارد. چون مرحوم آخوند(ره) با آن عظمت و شخصیت قائل به استحاله شده اند، هم چنین بزرگان دیگری مسأله استحاله را قائل شدند. یکی مرحوم نائینی(ره) است با آن بیان که ملاحظه فرمودید. یک بیان سومی در استحاله هست. مقدمه ای ذکر می شود که برای هر چیز ولو این که بعضی از این اقسام هم عمومیّت ندارد، ولی مجموعا ولو به اضافه به بعض از مفاهیم، پنج وجود می توانیم تصور کنیم: اول همان وجود عینی خارجی. زید در خارج وجود پیدا کرد و وجود او وجود ماهیّت الانسان است، پس اگر ما گفتیم که ماهیّت انسان بواسطه زید وجود پیدا کرد، اینجا باید به دنبال کلمه وجود، عینیت و خارجیت را هم بیاوریم. یعنی بگوییم: ماهیّت انسان به واسطۀ وجود زید، در خارج وجود پیدا کرد. بهترین مصادیق وجود همین وجود عینی خارجی است.

قسم دوم از وجود، وجود ذهنی است. وجود ذهنی هم یک چیز مبهمی نیست. وجود ذهنی، حضور آن ماهیّت در نزد نفس و در ذهن است، یعنی اگر شما تصور کردید ماهیّت انسان را، اگر معنای انسان در ذهن شما آمد، این آمدن معنای انسان در ذهن شما، معنایش این است که این ماهیّت انسان وجود پیدا کرده است، منتها نه به وجود عینی و خارجی، بلکه به وجود ذهنی و حضور در نزد نفس.

ص:431

قسم سوم وجود انشائی است که این وجود انشائی همان طوری که بعدا در مسأله اوامر و نواهی بحث می کنیم، در رابطه با همه مفاهیم و ماهیات نیست. بعضی از مفاهیم است که وجود سومی به نام وجود انشائی دارند مثل ماهیّت طلب، ماهیّت طلب می تواند سه وجود داشته باشد: یک طلب حقیقی که این طلب حقیقی خارجیّت و عینیتش به این است که قائم به نفس باشد. یعنی خواستن واقعی شما که وجود عینی طلب است. برای این که واقعیت صفات نفسانیه به تحقق در نفس است. اگر علم بخواهد یک وجود واقعی پیدا کند، معنای واقعیت وجود علم این نیست که مثل زید، در خارج ما بتوانیم او را ببینم و به او اشاره کنیم. واقعیّتش همان ادراکی است که قائم به نفس انسان است و تحقق واقعی دارد. در باب طلب هم مسأله این طور است. وجود ذهنی طلب همین است که انسان بنشیند مفهوم طلب را تصور کند. الان که من مثلا دارم کلمه طلب را به کار می برم، در استعمال خودم مجبورم که معنای طلب را تصور کنم، معنای طلب را در ذهن بیاورم، معنای طلب را در نزد نفس احضار کنم. به این می گویند: وجود ذهنی طلب. در حالی که وجود واقعی طلب الان در من وجود ندارد، من خواسته ای را در این رابطه ندارم. لکن چون کلمۀ طلب را استعمال می کنم و استعمال متقوّم به لحاظ لفظ و معناست، طبعا من باید معنای طلب را لحاظ کنم، آن لحاظ معنای طلب عبارت از وجود ذهنی طلب است. یک وجود انشایی هم برای طلب هست که مرحوم آخوند(ره) و دیگران معتقدند که مفاد هیأت افعل در آنجایی که مولا امری صادر می کند و دستوری در ضمن هیئت افعل صادر می کند، نه طلب حقیقی است و نه طلب ذهنی. بلکه مفاد هیأت افعل عبارت از انشاء طلب و طلب انشایی است که توضیح بیشتر را در باب اوامر خواهیم داد. بالاخره این وجودات انشائیه مثل همین طلب و مثل سایر انشائیّاتی که ما داریم، در یک محدودۀ خاصی است. اینطور نیست که هر مفهومی قابل انشاء باشد. یعنی ما بخواهیم یک وجود انشائی به مفهوم انسان بدهیم، انسان انشائی ما دیگر نمی توانیم داشته باشیم، حیوان انشائی دیگر یک امر غیر معقولی است. اما بعضی از مفاهیم از نظر عقلاء و از نظر شارع یک وجود انشائی هم غیر از آن وجود حقیقی و وجود ذهنی برایشان متصور است.

چهارمین قسم وجود، عبارت از وجود لفظی است. وجود لفظی را این طور معنا کرده اند: وقتی ماهیّت انسان در قالب لفظ واقع می شود - چون ممکن است اصلا در قالب لفظ نیاید - در این صورت معنایش این نیست که وجود خارجی ندارد، معنایش این نیست که وجود ذهنی ندارد، وجود حقیقی و ذهنیش محفوظ است. در آنجایی که وجود انشائی هست، وجود انشائی هم محفوظ است اما وقتی آمد در قالب لفظ و متکلم کلمه«الانسان» را به کار برد، این لفظ«الانسان» هم یک وجودی است برای ماهیّت انسان، یک وجودی است برای مفهوم و حقیقت انسان منتها چه نوع وجودی؟ هم می توانید از آن وجود لفظی تعبیر کنید و هم می توانید از آن وجود تنزیلی تعبیر کنید بگویید: «اللفظ ینزّل منزلة

ص:432

وجود المعنی و وجود اللفظ وجود تنزیلی للمعنی» به این صورت لفظ هم در عالم معنا گویا می آید، به جانب ماهیّت و مفهوم کشیده می شود، به لحاظ این که این هم یک مرحله ای از وجود ماهیّت و وجود معنا خواهد بود.

در مرحله پنجم وجود کتبی است که وجود کتبی هم شبیه همین وجود لفظی است. این هم به عنوان یکی از مراتب وجودی معنا شناخته می شود و جزو وجود معنا شمرده می شود.

پس در کثیری از مفاهیم، وجودات خمسه داریم و اگر وجود انشائی را کنار بگذاریم که در بعضی از مفاهیم جریان ندارد، تمامی مفاهیم و ماهیّات آن وجودات اربعه را می توانند داشته باشند مگر مثل شریک الباری و امثال ذلک، یعنی آنهایی که محال نباشند، هم وجود عینی دارند، وجود ذهنی دارند، وجود لفظی دارند، وجود کتبی دارند. تا اینجا مقدمه است. حالا چه نتیجه ای این مستدل از این مقدمه می خواهد بگیرد؟

می گوید در وجودات حقیقیه و خارجیه مثل زید که وجود واقعی و حقیقی مفهوم و ماهیّت انسان است، سؤال می کنیم، آیا می شود ماهیّت انسان دو وجود و دو واقعیت داشته باشد اما به لباس وجود زید فقط؟ زید به حسب خارج دو وجود برای ماهیّت بشود؟ آیا این معنا امکان دارد یا نه؟ این بلا اشکال محال است. برای این که«زید مع کونه وجودا واحدا لماهیة الانسان و معنی الانسان، لا یعقل ان یکون وجودین لماهیة الانسان»، زید مع کونه زیدا دو وجود باشد برای ماهیّت انسان. در این دقت بفرمایید، ببینیم آیا قابل جواب هست یا نه؟

پرسش:

1 - دلیل مرحوم نائینی(ره) در محال بودن استعمال لفظ در بیش از یک معنا را بیان کنید.

2 - آیا ممکن است در آن واحد چند معنی در نزد نفس حاضر باشد؟ چرا؟

3 - انواع وجود را بیان کنید و برای هر کدام مثالی بزنید.

4 - اختلاف نظر مرحوم نائینی(ره) و مرحوم آخوند(ره) در استحاله استعمال لفظ در اکثر از معنی در چیست؟

ص:433

درس یکصد و پنجاه و یکم

اشاره

زمان به غم رسید و کمر بشکست قلم به غصّه رسید و نوک بشکست

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

رحلت بنیانگذار جمهوری اسلامی حضرت امام خمینی(ره) انتظار اسلام و جامعه از روحانیت

در بحث فقه امروز صبح در رابطۀ با شرائط و موقعیت فعلی و وظیفه سنگینی که برعهدۀ ماست چند جمله ای صحبت کردم، مناسب دیدم که دو سه جملۀ کوتاه هم در این زمینه الان بحث داشته باشیم.

تردیدی نیست که جامعه و اسلام از ما انتظار دارد - و در اول شروع به کار هم کلا یا اکثرا ما دارای همین هدف بودیم - که می بایست یک موجودی باشیم که اسلام از ما استفاده کند و جامعه را به اسلام سوق دهیم، مسائل اسلام را مطرح کنیم، مشکلات اسلام را توضیح دهیم و بالاخره موجبات علاقه و گرایش مردم را به اسلام فراهم بیاوریم. هدف ما همین بود. امام بزرگوار ما دارای همین هدف مقدس بود.

این حکومتی را که امام به وجود آورد و این نظامی را که پس از قرنها امام تشکیل داد برای همین هدف مقدس بود. این که ما می گوییم: حتما باید در اسلام حکومت تشکیل شود، در این رابطه تأسّی به رسول خدا(صلی الله علیه و آله) می کنیم. رسول خدا(صلی الله علیه و آله) دائرۀ مأموریتش محدود به پیامبری نبود، دائرۀ

ص:434

مأموریت رسول خدا به این نبود که یک قرآنی را از طرف خدا بگیرد و در اختیار جامعه بگذارد، این یکی از مأموریتهای رسول خدا بود، یک مأموریت مهم عملی رسول خدا، مبارزۀ عملی با شرک و بت پرستی بود. یک مأموریت مهم او تشکیل حکومت اسلامی بود. اگر دائرۀ مأموریت رسول خدا همان گرفتن قوانین اسلام و ابلاغ به مردم باشد، پس چرا رسول خدا تشکیل حکومت داد؟ چرا عملا با بت پرستی با قاطعیت شدید مبارزه کرد تا بت پرستی را ریشه کن کرد؟ رسول خدا می بایست بفرماید: بت پرستی هم شرک است، «إِنَّ الشِّرْکَ لَظُلْمٌ عَظِیمٌ» اما عملا چرا مبارزه با بت پرستی کرد؟ عملا چرا در مدینه حکومت اسلامی تشکیل داد؟ رسول خدا نفرمود: ما فقط موظّفیم مسائلی را به گوش جامعه برسانیم، اما چه کسی حاکم بر جمعیت باشد؟ هر که می خواهد حکومت کند، هر که می خواهد زمام حکومت را به دست بگیرد، ما به حکومت کاری نداریم، ما به اصطلاح امروز یک کار فرهنگی و وظیفۀ فرهنگی داریم، مردم را از نظر اعتقادی، از بت پرستی، با استدلال و برهان دور کنیم و قوانین اسلام را هم در اختیارشان بگذاریم، اما به ما چه ارتباطی دارد چه کسی حکومت می کند. نه، مسأله این نیست. این هم یکی از مأموریتهای رسول خداست. حالا چرا به عنوان مأموریت مطرح است؟

برای اینکه قانون، آن هم قانون الهی که سعادت جوامع را تا روز قیامت می خواهد تأمین کند، پشتوانۀ قدرت می خواهد. این طور نیست که مردم تابع منطق و دلیل باشند، این طور نیست که به مردم بگویید: قماربازی حرام است و همه اجتناب کنند، این طور نیست که سایر محرمات را ارائه کنید و مردم خود به خود منتهی بشوند، بلکه باید با قدرت قانون و احکام خدا پیاده شود. همانطوری که یک پدری در رابطۀ با فرزندش به اعتبار اختلاف موقعیتها، از مسائل مختلف استفاده می کند، گاهی ارشاد و موعظه است، گاهی برهان و استدلال است گاهی چوب و کتک لازم است تا این بچه در مسیر راه مستقیم قرار بگیرد. با موعظه و نصیحت تمام مسائل حل نمی شود، با ارشاد حل نمی شود، پشتوانه قدرت لازم است. پس قدرت در اسلام برای حفظ قوانین اسلام است، برای پیاده کردن قوانین اسلام است.

حالا بحمد اللّه ما در شرایطی هستیم که اثر عینی این معنا را درک می کنیم. ما می بینیم اگر قدرت نظام اسلام در این کشور نباشد یک هزارم وضع فعلی، قوانین اسلام پیاده نمی شود. با قدرت، با ارعاب، با زجر، با حبس و امثال ذلک قوانین پیاده می شود. اینها البته به شرط این که مواردش مورد دقت و ملاحظه باشد، در جای خودش ضرورت دارد و غیر از این هم راهی ندارد. این حدود و تعزیراتی که در اسلام به عنوان یک قانون مقرر شده این دیگر خیلی مسأله را روشن می کند. مسأله حدود خودش قانون است. مسأله تعزیرات قانون است. چرا خدا این قوانین را قرار داده است؟ چاره ای نیست باید یک زانی در ملأ عام تازیانه بخورد«وَ لْیَشْهَدْ عَذابَهُما طائِفَةٌ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ» تا

ص:435

دیگران حساب کار خودشان را بکنند تا امنیت عرضی برای جامعه به وجود بیاورد. دلیل و برهان که امنیت عرضی به وجود نمی آورد. اگر یکی دو تا ده تا سارق به آن کیفیتی که در اسلام مطرح است دستش بریده شد - معنای بریدگی دست این است که نه تنها از فواید این انگشتان بریده شده محروم است بلکه تا آخر عمر هم شرمنده است، نمی شود که دست را برای همیشه مخفی کرد - در جامعه امنیت مالی ایجاد می شود. امنیت مالی با ارشاد و موعظه تنها درست نمی شود؛ قدرت می خواهد پشتوانۀ قدرت لازم دارد. باید سارق حدّ سرقت بخورد تا امنیت مالی برای جامعۀ مسلمین به وجود بیاید.

هدف اسلام از به دست گرفتن قدرت

پس در اسلام قدرت برای قدرت نیست، برای حفظ احکام اسلام است. برای پیاده شدن قوانین نورانی قرآن است. قدرت فقط برای این هدف است. پس این انقلاب ما، این سعی و تلاشها، این شهادتها، این ناراحتی های مختلف این گرفتاریهای اقتصادی، این به صف ایستادن ها برای مسائل جزئی برای چیست؟ فقط برای اسلام است برای حفظ نظام است، برای اینکه انسان در مقابل می بیند که اگر از نظر اقتصادی در محاصره است، اما خوشحال است که احکام اسلام دارد پیاده می شود، خوشحال است که بچۀ او به دبستان و دبیرستان که می رود با معارف اسلام آشنا می شود، خوشحال است که دختر او که از منزل بیرون می رود با امنیت فکری مواجه است.

یکی از دوستان اهل علم که یک سفری به اروپا رفته بود، با یک ایرانی که متأسفانه کمونیست بود، برخورد کرد. می گفت: دیدم در عین این که کمونیست است قدری متأثر است، گفتم: چرا متأثری؟ گفت: من چطوری تحمل کنم که دختر من اینجا از منزل بیرون می رود، با کمال آزادی و اختیار هر موقعی دلش می خواهد برمی گردد، نخواهد، برنمی گردد، با هر که دلش می خواهد ارتباط پیدا می کند، من هم قدرت ندارم کلمه ای بگویم. ما بحمد اللّه در برابر همۀ این زجرها و فشارها مسائل زیادی را به دست آوردیم، اسلام را به دست آوردیم.

ادامه راه و افکار امام(ره) وظیفۀ همگانی

برادران بعد از رحلت امام بزرگوار خوشبختانه تمام افکار امام در جای خودش محفوظ است، راه امام مشخص است، هدف امام مشخص است، این وظیفۀ ماست که همان راه را ادامه دهیم. امام می خواست که من و شما روحانیت مفیدی برای اسلام باشیم. روحانی مفید برای اسلام اولا باید خوب فکر کند، آن افکاری که در بعضی از روحانیین به تعبیر امام تحجرگرا وجود دارد آن افکار را کنار بگذارد. شرائط فعلی را خوب بفهمد؟ بفهمد از چه راه باید حرفش را در دنیا مطرح کرد و

ص:436

حمایت کرد، بفهمد که یک مسلمان و روحانی دیگر نباید به خودش اجازه بدهد که مسائلی را علیه انقلاب مطرح کند، ثانیا دارای سرمایۀ علمی و تقوایی باشد. طوری نشود که خدای ناکرده این سرمایه رو به کمبود برود.

حقیقتی را مجبورم بگویم: متأسفانه داوطلبین به ورود به حوزه ها نسبت به سابق بسیار کم شده است. توجه مردم به این رشته رو به کمبود و نقصان است. البته معلول عللی است. یکی از عللش این است که من و امثال من به وظائف خودمان عمل نکردیم. آنطوری که جامعه از ما انتظار داشت، با جامعه برخورد نکردیم. آن سرمایۀ علمی و تقوایی را که در ما فکر می کرد، متأسفانه در من و امثال من وجود نداشت. و الاّ آیا معارف اسلامی می تواند مورد بی اعتنائی قرار بگیرد؟ آیا تقوی حتی برای غیر متقی ها می تواند مورد بی اعتنائی قرار بگیرد؟

ایجاد جاذبیت در تبلیغ

باید سعی کنیم نه تنها خودمان به وظیفه عمل کنیم، بلکه در جامعه جاذبیت به وجود بیاوریم.

جوانها به طرف ما جذب شوند تا تعداد بیشتری علاقمند به شرکت در حوزه ها شوند. اینطور که آمار نشان می دهد جای بسیار تأسف است. گرچه امسال بالخصوص رحلت امام و حیاتی که امام با رحلتش به اسلام بخشید، تعداد داوطلبین نسبتا بیشتر شده است، ولی این به صورت مقطعی است، باید برای آینده جاذبه به وجود بیاید. چرا یک اهل علمی که چهار پنج پسر دارد و خیلی زیاد هم دیده ام حتی یکی شان هم حاضر نیست که رشته پدر را دنبال کند؟ من اینجا اشکال را در پدر می بینم.

چرا اینطور است واقعا؟ یک اهل علمی که چند پسر دارد، چرا یکی علاقمند نیست؟ اگر پدر جاذبه داشت به عنوان یک روحانی، لااقل یکی دو تای از اینها علاقمند می شدند. گاهی انسان می بیند شخصیتهای بزرگی، از دنیا می رودن یکی از بچه هایشان اهل علم نیست. اینها جای تأسف است. اینها مسائل جزئی نیست. در همین قم - چون من ولادتم در قم بوده مادرم هم قمی است، از مسائل قم با اطلاع هستم - بیوتات بسیار مهمی از علما وجود داشته که الان یک روحانی در تمام فامیلشان وجود ندارد. در حالی که شاید سی سال قبل سی یا چهل تا اهل علم داشتند، اما حالا یکی در تمام فامیلشان وجود ندارد. این را ما اگر ریشه یابی کنیم می بینیم مقداری از مسؤلیت متوجه پدران آنها بوده است.

چرا اینها جاذبه نداشتند؟ چرا نتوانستند بچه ها و اقوامشان را جذب کنند.

بالاخره عمل من و شما و طرز برخوردمان با جامعه می تواند نقش داشته باشد. می تواند جوانها را متمایل به روحانیت کند همچنان که می تواند جوانها را منزجر کند. ما یک سری از کارهای خودمان را خیلی جزئی می بینیم، ولی فکر نمی کنیم جامعه روی جزئی ترین اعمال ما با دقت نگاه می کند. یک بی اعتنائی به یک همسایه؛ یعنی یک همسایه ای را آدم جواب سلامش را دیر بدهد، حالا

ص:437

مسأله ای نیست، همین می بینید طرز تفکر او را عوض کرد، فکرش را نسبت به روحانیت تغییر داد، تا چه برسد به مسائل بالاتر و بالاتر. اگر خدای ناکرده ببیند بجای خانه، کاخ ساخته است، در این محل دیگر نمی شود اسم اهل علم را برد. کسی باور نمی کند که اینها داعی الی اللّه هستند، کسی باور نمی کند که اینها مردم را برای روز قیامت آماده می کنند. عمل ما خیلی نقش دارد.

تأثیر زندگی و زهد امام(ره) در دنیا

امام بزرگوار با کمال قداستی که داشت همان زندگی اش چقدر در دنیا اثر گذاشت! هر کسی می آمد با یک خانۀ محقّری مواجه می شد، این شخصیت و این خانه! این شخصیت و این زندگی! وقتی که امام صورت اموالش را روی یکی از اصول قانون اساسی به شورای عالی قضائی نوشت همه دیدید واقعا افتخار بود. اینجوری باید بود. بر فرض بگوییم امام پیرمرد بود و حسابهای دیگری را می کرد اما فرزند او چطور؟ وصیت نامه فرزندش مرحوم آقای حاج آقا مصطفی، را بخوانید او که دیگر پیرمرد نبود، او که برحسب آمال و آرزو ده ها سال برای خودش پیش بینی حیات می کرد. اما در وصیت نامه اش نوشته من جز یک مقدار کتاب از مال دنیا هیچ ندارم، نه خانه ای، نه ملکی، نه سرمایه ای، هیچ و هیچ، یک مقدار کتاب، این کتابها را هم از سهم امام تهیه کردم، اگر بچۀ من طلبه شد مال او، اگر نشد وقف کتابخانۀ مرحوم آیت اللّه العظمی بروجردی در نجف بشود. اینها دروغ است یا واقعیت است؟ اگر واقعیت است، پس چرا من طلبه ای که پنج سال بیشتر درس نخوانده ام به خودم اجازه می دهم خانه چند میلیونی تهیه کنم؟ چرا؟ مگر من کی هستم؟ او پسر امام بود با این شرائط زندگی می کرد، مگر من کی هستم؟

بالاخره یکی از عوامل موفقیت امام، زهد واقعی امام بود، نه تزهد، نه زهدفروشی، نه زهد نمائی، زهد واقعی. زهد به تمام معنی، حتی بعد از رحلت امام من شنیدم جمعیتهایی که آنجا می رفتند و یک قسمتشان قبلا نرفته بودند از نزدیک ببینند، خیال می کردند آنجا کاخی وجود دارد و حسینۀ جماران طلاکاری است یک چیزهای فکر می کردند، وقتی رفتند از نزدیک دیدند، باورشان نمی آمد که در این منزل امام زندگی می کرد؟ اصلا برایشان قابل پذیرفتن نبود.

بحمد اللّه امام بزرگوار ما در زندگی اش هیچ نقطۀ ابهام نداشت، همۀ حرفهایش را زد. همۀ کارهایی که می بایست انجام بدهد را انجام داد. باز برای اینکه در آینده هم من و شما را حفظ کند وصیت نامه ای به آن طول و تفصیل از خودش به جای گذاشت. دیگر چه نقطۀ ابهامی هست؟ فقط آنچه که باقی مانده عمل من و شما و طرز تفکر من و شماست، راه همان راه است، عمل، تحصیل و تقوی، غیر از این هم مسألۀ دیگری وجود ندارد. تا بتوانیم آن هدف اسلام را هدف امام را آن هم در محدودۀ خودمان، در محدودۀ کوچک خودمان، آن هدف امام را ما دنبال کنیم و به آن هدف برسیم.

ص:438

برادران همیشه به نظر من مهم ترین دعا دربارۀ ما این است که خداوند ما را از افرادی قرار دهد که به درد دین بخوریم. ناصر و حامی دین باشیم، نه تنها در لفظ بلکه در گفتار و عمل حمایت از دین کنیم.

«اللّهم اجعلنا ممن تنتصر به دینک» این دعا مال من و شماست و بهترین دعا هم همین است، دعای بالاتر از این نداریم که خدا ما را از آنهایی قرار دهد که به وسیلۀ ما حمایت از دین شود و دین از وجود ما بهره گیرد. ان شاء اللّه با توجه بیشتر، با درک مسؤلیت بیشتر با علاقه و عنایت، به درسها ادامه دهیم.

کسی درس را تعطیل کرد، از او سؤال شد چرا درس نیامدی گفت: کار داشتم. یعنی درس مال آدمهای بیکار است!! باید به درس اهمیت داد، برای درس حساب باز کرد. مرحوم آقا شیخ محمد حسین کمپانی در شرح حالش نوشته، سیزده سال در درس مرحوم آخوند شرکت کردم در این سیزده سال دو جلسه نبودم - دو جلسه در سیزده سال!! - یک جلسه دردچشم فوق العاده گرفتم که قدرت بر شرکت نداشتم، یک جلسه هم باران زیادی می بارید فکر کردم که درس تعطیل است.

حالا ما در هر ماهی چند جلسه تعطیل کنیم خوب است؟! تا چه رسد به سال و تا چه رسد به سیزده سال.

امیدوارم خداوند به عظمت روح امام بزرگوار که این روح عند اللّه خیلی محترم است، بدون هیچ تردید، به عظمت این روح بزرگ و پرارزش، ما را در ادامۀ همان راه نورانی امام موفق و مؤید بدارد. روزبه روز سرمایۀ علمی و تقوایی ما را افزون بفرماید. امام بزرگوار را با پیغمبر اکرم و ائمه معصومین(علیه السلام) محشور بفرماید.

استعمال لفظ در اکثر از یک معنا

بحث ما در استعمال لفظ در اکثر از معنای واحد بود، آیا یک لفظ می شود در بیش از یک معنا در استعمال واحد استعمال بشود یا نه؟ گفتیم این اختصاصی به مشترک ندارد هر لفظی نسبت به دو معنی، اگر مشترک است در دو معنای حقیقی، اگر غیر مشترک است در یک معنای حقیقی و یا یک معنای مجازی، مثل این که کلمۀ اسد را در استعمال واحد استعمال کند، هم در معنای حقیقی اش و هم در معنای مجازی اش، این هم داخل در محل بحث است. کما این که اگر یک لفظ را در دو معنای مجازی هم بخواهد استعمال کند، آن هم داخل در محل بحث ما است. محل بحث ما اختصاص به مشترک لفظی ندارد ولو این که در مثل کتاب معالم و قوانین و امثال ذلک، بحث را روی مشترک پیاده کرده اند، لکن ادله ای که در این مسأله مطرح می شود اختصاصی به مشترک ندارد در غیر مشترک هم جریان دارد، مگر بعضی از ادله اش، این محل بحث بود.

در دو مرحله بحث است: یک مرحله این که آیا استعمال لفظ در اکثر از معنا فی نفسه ممکن است

ص:439

یا محال؟ اصلا از نظر مقام ثبوت آیا امکان دارد در استعمال واحد لفظ در دو معنا استعمال شود یا این که همین جا مسأله ذبح می شود و در مرحلۀ ثبوت اصلا امکان ندارد که لفظ در بیش از یک معنا استعمال بشود؟ مرحله دوم این بود که اگر ما در مرحلۀ اول قائل به استحاله شدیم دیگر نوبت به مرحله دوم نمی رسد، کسی که محال می داند استعمال لفظ را در اکثر از معنای واحد، دیگر نوبت به این بحث دومی که عرض می کنیم نمی رسد. اما اگر کسی در مرحله اول قائل به امکان شد آن وقت نوبت می رسد به مرحله ثانیه، آیا این ممکن جایز هم است یا نه؟ نه جواز شرعی، بلکه جواز از ناحیه واضع به معنای ترخیص واضع. آیا واضع اجازه داده که لفظ عین را در استعمال واحد در دو تا معنا استعمال کنیم؟ یا اجازه نداده این معنا را؟ این جوازی که در مرحله دوم بحث می شود این جواز شرعی که نیست، جواز به معنای رخصت از ناحیۀ واضع است.

پس بحث در دو مرحله بود اما در مرحله اولی که مرحله امکان و استحاله است، نظرتان هست که مرحوم آخوند قائل به استحاله هستند و ما عبارت مرحوم آخوند را با سه احتمالی که در عبارت مرحوم آخوند جریان داشت و این سه احتمال هم در عرض هم نبود، بعضیهایش نزدیک تر بود به عبارت مرحوم آخوند، بعضیهایش دورتر بود از عبارت مرحوم آخوند، اینها را ذکر کردیم و هر سه احتمال را جواب دادیم. راه دومی برای استحاله وجود داشت که این راه را مرحوم محقق نائینی (اعلی اللّه مقامه الشریف) ذکر کردند و ما هم این راه را ذکر کردیم و هم جواب از مرحوم محقق نائینی(قدس سره) را دادیم، تا اینجا بحث گذشتۀ ما بود.

راه سوم استحالۀ استعمال در اکثر از معنای واحد

حالا یک راه سومی برای استحاله ذکر شده؛ یعنی در رابطۀ با مرحلۀ اول یک دلیل سومی برای استحاله ذکر شده که این دلیل را من فقط اشاره می کنم و تفصیلش را بعد عرض می کنیم و آن این است که این مستدل از راه انواع وجودات و اقسام وجودات برای ماهیات وارد شده است. گفته است که ماهیّت، وجودات متعدد دارد: یکی وجود عینی خارجی همین که ما از آن تعبیر به وجود فی الخارج می کنیم. دوم وجود ذهنی که فردا یک قدری ان شاء اللّه توضیح می دهم. سوم وجود انشائی منتها وجود انشائی در رابطۀ با تمام ماهیات نیست. ماهیات از نظر وجود انشائی مختلف هستند، مثل ماهیّت طلب و امثال ذلک اما بعضیها دیگر وجود انشائی در آنها راه ندارد، مثل ماهیّت انسان، حیوان و امثال ذلک و چهارمین نوع وجود، وجود کتبی است که وجود کتبی همان نقشی است که از این ماهیّت روی کاغذ و لوح و امثال ذلک قرار می گیرد. انسانی که روی دیوار نوشته می شود، انسانی که روی کاغذ نقش می شود و به صورت خط مطرح می شود از این هم تعبیر می کنند به وجود کتبی. و پنجمین نوع وجود وجود لفظی است که وجود لفظی عبارت از آن لفظی است که در برابر آن معنا

ص:440

وضع شده است، بین آن لفظ و معنا علاقۀ وضعی به وجود آمده است. این مستدل در رابطۀ با وجود لفظی یک راهی را طی کرده که از این راه می خواهد استحاله را ثابت کند که ان شاء اللّه توضیحش را فردا عرض می کنیم.

پرسش:

1 - چرا بحث استعمال لفظ در اکثر از یک معنا اختصاص به اشتراک لفظی ندارد؟

2 - چگونگی دو مرحله ای بودن بحث استعمال لفظ در اکثر از یک معنی را بیان کنید.

3 - راه سوم مرحوم نائینی(قدس سره) بر استحالۀ استعمال لفظ در اکثر از معنای واحد را بیان کنید.

ص:441

درس یکصد و پنجاه و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

استعمال لفظ در اکثر از یک معنا

آخرین راهی که برای استحالۀ استعمال لفظ در اکثر از معنا ذکر شده؛ یعنی از نظر مقام ثبوت این معنا را مستحیل می دانند، این بود که می گفتند: برای ماهیات وجودات خمسه وجود دارد: وجود عینی خارجی، وجود ذهنی، وجود انشائی - نه در رابطۀ با همۀ ماهیات بلکه وجود انشائی در رابطۀ با بعضی از ماهیات مثل ماهیّت طلب و امثاله - وجود کتبی و وجود لفظی.

وجود لفظی

وجود لفظی این است که هر لفظی بعد از آنکه وضع می شود برای معنا و علقۀ وضعیه بین لفظ و معنی تحقق پیدا می کند، اقتضاء دارد که لفظ هم یکی از مراحل وجود معنا شناخته شود. به تعبیر دیگر: لفظ وجود تنزیلی برای معناست. یک وجود قائم مقامی برای معنا در لفظ وجود دارد. همان طوری که زید مصداق واقعی ماهیّت انسان است و وجود خارجی ماهیّت انسان است، لفظ زید هم وجودی است برای معنای زید. وجودی است تنزیلی برای معنای زید. گرچه این لفظ در رابطۀ با ماهیّت خودش وجود واقعی ماهیّت خودش است، اما در رابطۀ با معنا وجود تنزیلی معناست.

ص:442

به عبارت روشن تر: ما دو قضیۀ حملیه تشکیل می دهیم«زید انسان» این«قضیة حملیة» و حملش هم شایع صنایی است. ملاک و معیار در حمل شایع صنایی این است که موضوع در قضیۀ حملیه، اتحاد وجودی داشته باشد با محمول در آن قضیه. در ما نحن فیه موضوع وجود عینی محمول است، وجود خارجی محمول است. انسان وقتی می خواهد تحقق پیدا کند، وقتی می خواهد وجود پیدا کند، وجودات عینیۀ خارجیه اش همین زید و بکر و خالد و امثال ذلک است. پس قضیۀ «زید انسان» همانطوری که مکرر عرض می کردیم قضیه حملیه است و حملش هم حمل اولی ذاتی نیست بلکه حمل شایع صنایی است. معیار در حمل شایع صنایی اتحاد در وجود خارجی است.

یعنی موضوع وجود عینی محمول است. یک قضیۀ حملیه دیگر هم داریم، مثل«زید لفظ» که انسان وقتی که در بادی نظر با این قضیه مواجه می شود چنین در ذهنش نمی آید که این امر مثل قضیه«زید انسان» باشد. لفظ«زید» موضوع است، پیداست که معنای زید موضوع نیست. لفظ زید موضوع است و الاّ اگر معنایش موضوع باشد که«لفظ» را نمی شود برایش حمل کرد.

پس وقتی که می گوید: «زید لفظ» لفظ زید موضوع است. حالا که لفظ زید موضوع شد سؤال این است که این قضیۀ حملیه چه نوع قضیۀ حملیه ای است؟ آیا حمل اولی ذاتی است؟ که معنا ندارد «زید لفظ» حملش اولی ذاتی باشد. در حمل اولی ذاتی اتحاد در مفهوم معتبر است. مفهوم زید با مفهوم لفظ دوتاست، پس حملش حمل شایع صنایی است. در حمل شایع صنایی لازم بود که موضوع مصداق حقیقی و وجود عینی محمول باشد. آیا اینجا هم هست؟ بله برای اینکه لفظ زید را وقتی که در رابطۀ با ماهیّت«لفظ» ملاحظه می کنیم، چون در قضیۀ«زید لفظ» موضوع لفظ زید است، اما محمول که لفظ«لفظ» نیست، محمول معنای لفظ است نه لفظ«لفظ».

به عبارت روشن تر: خود این«لفظ» برایش لفظ و معنایی است. کلمۀ«لفظ»، لفظش است، معنایش عبارت از ماهیّت لفظ است. هر چیزی که ماهیّت لفظ باشد کلمۀ لفظ شاملش می شود؛ همان طوری که ماهیّت انسان یک معنای وسیع گستردۀ شامل افراد و مصادیق است، معنای لفظ هم یک ماهیّت گستردۀ شامل جمیع مصادیق لفظ است. معنای کلمۀ لفظ، لفظ زید را می گیرد لفظ عمرو را می گیرد لفظ بکر را می گیرد لفظ خالد را می گیرد. همۀ اینها مصادیق معنای لفظ است و مصادیق ماهیّت لفظ است. پس قضیه«زید لفظ» موضوعش عبارت از لفظ زید است و محمولش عبارت از معنای«لفظ» است. لفظ زید، با معنای لفظ چه اتحادی دارد؟ همان اتحادی که زید خارجی با ماهیّت انسان دارد، همان اتحادی که این هیکل موجود فی الخارج، با ماهیّت کلی انسان دارد و آن این است که بینشان اتحاد وجودی مطرح است و این زید خارجی وجود عینی ماهیّت انسان است، لفظ زید هم نسبت به معنای لفظ همین حال را دارد. لفظ زید ماهیتش چیست؟ ماهیّت لفظ و این یک مصداقش است، لفظ عمرو و مصداق دیگر ماهیّت لفظ است، لفظ بکر مصداق سوم ماهیّت لفظ است.

ص:443

لذا در قضیه«زید لفظ» اگر کسی از ما پرسید که این چه نوع قضیۀ حملیه است؟ می گوییم: مثل«زید انسان» همانطوری که قضیة حملیه و حملش شایع صناعی است در«زید لفظ» هم مسأله به همین کیفیت است، منتها اینجا موضوعش لفظ زید است و محمولش ماهیّت لفظ است. لفظ زید مصداق حقیقی است برای ماهیّت«لفظ»، لفظ زید وجود عینی است برای مفهوم«لفظ» و معنی«لفظ»، پس قضیه حملیه است، حملش هم حمل شایع صناعی است.

وجود تنزیلی

پس نتیجه اینطور شد، که«زید» را اگر به لحاظ معنا حساب کنید، این مصداق واقعی انسان است و فرد واقعی انسان. اگر به لحاظ لفظش حساب کنید، مصداق واقعی ماهیّت«لفظ» و مفهوم«لفظ» است. حالا این مستدل می گوید: که مطلب سومی هم اینجا وجود دارد، غیر از دو مطلبی که مسلّم است و هر دو قضیه اش قضیۀ واقعیه است و هیچ خدشه ای در این دو قضیه وجود ندارد. مطلب سوم این است که لفظ زید، یک مرحله ای از معنای خود زید است که دیگر نمی توانیم به آن وجود حقیقی بگوییم، باید اسمش را وجود تنزیلی بگذارییم. بگوییم: لفظ زید، کاری ندارد به ماهیّت انسان، ماهیّت انسان کجا و لفظ زید کجا؟ اما همین لفظ زید یک مرحله ای از معنا و وجود معنای زید است که آن زید مصداق واقعی انسان و فرد حقیقی انسان است. پس در حقیقت اینجا سه تا مطلب پیدا می شود، زید به لحاظ معنا مصداق واقعی برای انسان است و به لحاظ لفظ از نظر واقعیت، مصداق واقعی«لفظ» و ماهیّت«لفظ» است. اما یک عنوان سوم هم دارد که همین«زید لفظ» ی و لفظ زید، یک مرحله ای است از وجود معنای زید و از وجود همین هیکل خارجی که مصداق واقعی ماهیّت انسان است. گویا سه عنوان در اینجا جمع می شود، معنای زید مصداق واقعی انسان، لفظ زید از یک نظر مصداق واقعی ماهیّت لفظ است و از یک نظر وجود تنزیلی و قائم مقامی معنای خود زید است. پس در نتیجه یک وجود تنزیلی هم برحسب نظر مستدل در اینجا تحقق پیدا کرد.

نتیجه ای که این مستدل می گیرد: یک مطلبی در وجودات حقیقیه مسلّم است، در همان قسم اول از وجود که وجود عینی و وجود واقعی است مطلبی آنجا روشن است، آن مطلب این است که آیا دو وجود از یک ماهیّت - دو وجود واقعی از یک ماهیّت - می تواند در ضمن یک وجود تحقق پیدا کند؟ آیا شما می توانید یک فردی پیدا کنید که این دو فرد انسان باشد؟ دو مصداق واقعی انسان باشد، اما در عین حال در یک وجود باشد؟ در یک لباس وجود این دو تحقق پیدا کند؟ دو وجود واقعی دو وجود حقیقی، دو مصداق عینی ماهیت انسان در یک وجود؟ که وقتی می بینید یک وجود است، اما باطنش دو مصداق برای ماهیّت انسان است؟ این یک مطلبی است که«ما سَمِعْنا بِهذا فِی آبائِنَا الْأَوَّلِینَ» چنین چیزی به گوش ما نخورده و چنین چیزی امکان ندارد. چطور می شود دو عینیت و دو وجود حقیقی

ص:444

در چهرۀ یک وجود تحقق پیدا کند؟ دو فرد انسان همیشه دو تا وجود است، اما نشنیدیم که دو فرد انسان در یک وجود تحقق پیدا کند و در یک وجود موجود شود! همیشه تعدد فردیت ملازم با تعدد وجود است. اگر یک فرد شد، شد یک وجود. اگر دو فرد شد، دو وجود است. اگر سه فرد شد سه وجود است. اینها با هم متلازم و غیر قابل انفکاک هستند. در وجودات حقیقیه مسأله اینطور است و ظاهرا هم جای بحث و اشکال نیست. حالا این مستدل اینجا می خواهد نتیجه بگیرد می گوید: اگر در وجودات حقیقیه یک وجود نتواند به عنوان دو وجود مطرح شود، در وجودات تنزیلیه که در باب الفاظ مطرح است، آنجا هم مسأله به همین کیفیت است. چطور می شود یک لفظ وجود تنزیلی دو معنا باشد؟ اگر یک لفظ بخواهد وجود تنزیلی دو معنا باشد، مثل این می ماند که یک فرد انسان جامع دو وجود واقعی انسان باشد. شما در استعمال لفظ مشترک در اکثر از معنا این حرف را می خواهید بزنید: یک لفظ«عین» است اما دو معنا دارد. لفظ هم که وجود تنزیلی معناست، معنایش این است که در مرحله معنا تکثر وجود دارد، تبعا در وجود تنزیلی هم باید تکثر وجود داشته باشد. آن وقت دو وجود تنزیلی را در یک لفظ شما می خواهید در استعمال واحد مطرح کنید. کلمۀ«عین» را استعمال کنید و اراده کنید دو معنا را. «فقد اجتمع فی لفظ واحد» و به عبارت اخری: «فی وجود واحد اجتمع وجودان تنزیلیان» و همانطوری که دو وجود حقیقی امکان نداشت که در یک وجود مجتمع شود، دو وجود تنزیلی هم امکان ندارد که در یک وجود اجتماع پیدا کند. در نتیجه محال است لفظ«عین» در اکثر از معنای واحد بتواند استعمال شود. این آخرین دلیل بر استحاله بود.

اگر نظرتان باشد آن دو دلیل اول که یکی مربوط به مرحوم محقق خراسانی(ره) صاحب کفایه بود و دیگری مربوط به محقق نائینی(ره) بود. در آن دو مناقشات و اشکالاتی جریان داشت. در نتیجه از آن دو راه نتوانست استحاله ثابت شود. حالا این دلیل سوم چطور؟ اگر از این دلیل هم جوابی وجود داشته باشد، نتیجة دیگر در باب استحاله مطلب تمام است به این صورت که کسی نمی تواند استحاله را در مقام ثبوت به اثبات برساند.

تخیّلی و غیر عقلانی بودن وجود تنزیلی

دو اشکال در این دلیل جریان دارد: یک اشکال این است که شما که برای وجود اقسامی قائل می شوید و آخرین مرحلۀ وجود را وجود لفظ برای معنا؛ یعنی«وجود المعنی بالفظ» می دانید، این تقسیم از کجا آمده؟ آیا یک دلیل عقلی این تقسیم را به وجود آورده؟ یک دلیل نقلی به عنوان پشتوانۀ این تقسیم وجود دارد؟ دلیل عقلی و نقلی به عنوان مؤید این تقسیم وجود ندارد. وقتی مسأله را با عقل خودمان در میان می گذاریم و با دید عقل به این مسأله می نگریم، این حرف را نمی توانیم به عنوان یک حقیقت بپذیریم. بلی، به عنوان مسألۀ ذوقی و یا مسامحی و تخیّلی می شود پذیرفت مثل

ص:445

تخیّلاتی که در علم بدیع وجود دارد. اما به عنوان یک واقعیت اگر انسان بخواهد با مسأله برخورد کند، چطور لفظ وجود معنا می شود؟!

این که شما می گویید لفظ وجود برای معناست منتها برای اینکه خیلی به شما اشکال وارد نشود، یک کلمۀ تنزیلی هم به عنوان وصف مطرح می کنید و می گویید: «الفظ وجود تنزیلی للمعنی» - خیلی جاهها انسان گول اصطلاحات را می خورد - اینجا اصلا لفظ و معنا دو مقولۀ متباین است. لفظ از مقوله ای صوت است، از مقولۀ کیف است، اما معنا از مقولۀ جوهر است. «الانسان حیوان ناطق» این از مقولۀ جوهر است و در باب مقولات ممکن نیست که مقولات با هم اجتماع پیدا کنند. تباعد و تباین بین مقولات مسأله ای بدیهی و واضح است. لفظ زید که از مقوله لفظ و از مقولۀ کیف است، «کیف یمکن ان یکون وجودا للمعنی الذی هی من مقولة الجوهر؟» مگر کیف و جوهر قابل اجتماع هستند؟ مگر کیف و جوهر می توانند ارتباط اتحادی پیدا کنند؟ واقعش را اگر بخواهید حساب کنید «لا یعقل ان یکون اللفظ وجودا للمعنی» مگر با همان چیزهای مسامحی و ذوقی و تخیّلی انسان بخواهد با مسأله برخورد کند. اما اگر با نظر دقیق و بدون مزاح و شوخی بخواهد مسأله را ملاحظه بکند هیچ ارتباطی بین لفظ و معنا از نظر وجودی تحقق ندارد، فقط ارتباط وضعی وجود دارد، یک واضعی آمده لفظی را انتخاب کرده برای معنایی وضع کرده است، مثل پدری که برای فرزندش نامگذاری می کند، مدتها می نشیند فکر می کند گاهی با قرآن تفأل می زند، گاهی هم با مشاوره یک اسمی را انتخاب می کند. اما بین این اسم و این بچه ارتباط ذاتی هم وجود ندارد، یک ارتباط اعتباری، یک ارتباط وضعی، یک ارتباط قراردادی بین اینها وجود دارد و آن هم به این کیفیت که این حاکی از اوست. این دلالت بر او می کند اما اینکه این وجود اوست که مدعای مستدل این است، این چه ارتباطی به مسألۀ لفظ و معنا دارد؟ چطور ما می توانیم لفظ را یکی از وجودات معنا بشماریم در حالی که هیچ ارتباطی بین مقولۀ این دو تا اصلا وجود ندارد.

(سؤال... و پاسخ استاد): کلمۀ تنزیل را بمعنی مسامحه معنی کنید بله، خود معنای تنزیل؛ یعنی مسامحه. پس معنایش این شد که وجود حقیقی نیست وجود مسامحی است، معنای وجود مسامحی؛ یعنی آدم باید چشمش را ببندد و بگوید: «هذا وجود» و الاّ اگر بخواهد درست نگاه کند نمی تواند بگوید: «اللفظ وجود للمعنی» کما اینکه اگر ابتداء هم کسی این حرف را بزند شاید مورد مضحکه واقع شود. کسی بگوید: «اللفظ وجود للمعنی»، می گویند بین لفظ و معنا چه ارتباطی است که شما می خواهید لفظ را وجود معنا قرار دهید؟

این اولا که اصل مسأله که وجود لفظی را به عنوان یک مسألۀ حقیقی و واقعی اگر بخواهیم با آن برخورد کنیم اصل قصه دروغ است.

(سؤال... و پاسخ استاد): بله مثل قضیۀ«زید عدل» آن هم مبنی بر تسامح است و الاّ قضیه«زید

ص:446

عدل» به عنوان یک قضیه واقعیه نمی تواند مطرح باشد.

بررسی امکان دو وجود تنزیلی در یک لفظ

اشکال دوم: مساله اساسی همین اشکال دوم است. بر فرض که ما قبول کردیم، دیگر از این بالاتر نیست که وجود معنا به لفظ یک وجود حقیقی در مرحله خودش باشد. پس یکی از اقسام وجود، وجود لفظی است، لکن مستدل یک حرف دیگری داشت. می گفت: همانطوری که دو وجود حقیقی در یک وجود نمی تواند اجتماع پیدا کند، دو وجود تنزیلی هم در یک وجود نمی تواند اجتماع پیدا کند. می گوییم: چرا؟ چه دلیلی بر این مطلب قائم شده است؟ اگر دو وجود حقیقی نتوانست در یک وجود مجتمع بشود، چرا دو وجود تنزیلی هم نمی شود در یک وجود مجتمع شوند؟ چه دلیلی بر این مماثلت اقامه کردید؟ اگر دو وجود حقیقی در یک وجود نتوانست مجتمع شود، دو وجود تنزیلی هم نباید بتواند مجتمع شود نیاز به دلیل دارد. «ما الدلیل علی هذا القیاس و هذا المشابهه و هذه المماثلة» اگر دلیل نداشته باشید استدلالتان باطل است. تازه ما در مقابل، دلیل برخلاف داریم.

دلیل برخلافش هم آن است که شما در استدلالتان البته با توضیح من، ذکر کردید و خودتان به آن توجه نکردید و آن این است که شما می گویید: دو وجود تنزیلی نمی تواند در یک جا مجتمع شود. ما از شما می پرسیم دو وجود تنزیلی مهم تر است یا یک وجود حقیقی و یک وجود تنزیلی؟

به عبارت روشن تر: سه مسأله اینجا هست، یکی اجتماع دو وجود حقیقی که محور استدلال است. یکی اجتماع دو وجود تنزیلی که محل بحث ماست. یکی برزخ بین این دو، اجتماع وجود حقیقی با وجود تنزیلی. اگر اجتماع دو وجود تنزیلی امکان نداشته باشد، اجتماع وجود حقیقی و تنزیلی به طریق اولی امکان ندارد برای اینکه این نزدیک تر به اجتماع دو وجود حقیقی است، یک قدم به اجتماع دو وجود حقیقی نزدیکتر است. پس اگر اجتماع دو وجود تنزیلی امکان نداشته باشد، باید اجتماع وجود حقیقی و تنزیلی هم معنا نداشته باشد در حالی که در همان مثالی که خودتان زدید، در مسأله«زید لفظ» اجتماع وجود حقیقی و تنزیلی است، برای اینکه لفظ زید، مصداق واقعی ماهیّت لفظ است یعنی وجود حقیقی ماهیّت لفظ است و از طرفی هم وجود تنزیلی معنای زید است.

پس لفظ زید، «اجتمع فیها وجودان، وجود حقیقی لماهیة لفظ زید و وجود تنزیلی بالاضافة الی معنی زید» لفظ زید شما می گوید: وجود تنزیلی معنای زید است و از طرفی لفظ زید وجود حقیقی ماهیّت لفظ است. پس چطور در لفظ زید«اجتمع وجودان حقیقی و تنزیلی»؟

اگر شما بگویید: اینجا طرف حساب دو تا شده است، برای اینکه وجود حقیقی برای ماهیّت لفظ است و وجود تنزیلی برای معنای زید است، طرف حساب دوتاست؛ خوب می گوییم: در ما نحن فیه هم طرف حساب دو تا است. شما وقتی لفظ«عین» را در«عین باکیه» و«عین جاریه» استعمال می کنید

ص:447

دو تا طرف حساب دارید، لفظ عین با توجه به معنای باکیه، وجود تنزیلی باکیه است و با توجه به معنای جاریه وجود تنزیلی جاریه است. پس لفظ عین هم«وجود تنزیلی للعین الباکیه» و هم«وجود تنزیلی للعین الجاریه» کما اینکه زید در«زید لفظ» هم وجود حقیقی برای ماهیّت لفظ است و هم وجود تنزیلی برای معنای زید است. پس ما از اینکه می بینیم در یک جا وجود حقیقی و وجود تنزیلی مجتمع می شوند، کشف می کنیم که دو تا وجود تنزیلی بطریق اولی قابل اجتماع است. آنچه مسلّم است این است که دو وجود حقیقی نمی تواند در یک وجود مجتمع شود. اما اگر از دو وجود حقیقی گذشتیم، می خواهد آن دو تای دیگر تنزیلی باشد یا یکی حقیقی و دیگری تنزیلی، اجتماعشان در وجود واحد هیچ مانعی ندارد. در نتیجه؛ آخرین دلیلی هم که برای استحالۀ در مقام ثبوت مطرح شد نتوانست استحاله را ثابت کند و نتیجۀ بحث در مرحله اول و مقام اول این می شود که استعمال لفظ در اکثر از معنا«لا یکون مستحیلا فی مقام الثبوت» لکن این مقدار کافی نیست باید مقامات دیگر هم ان شاء اللّه مورد بحث واقع شود.

پرسش:

1 - عدم امکان اتحاد دو وجود تنزیلی برای استحاله استعمال لفظ در اکثر از یک معنا را بیان کنید.

2 - به چه دلیل وجود تنزیلی حقیقت ندارد؟

3 - چرا دو وجود تنزیلی در یک لفظ محال نیست؟

4 - وجود تنزیلی و یا وجود لفظی را توضیح دهید.

ص:448

درس یکصد و پنجاه و سوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

استحالۀ استعمال لفظ در اکثر از معنای واحد

در استعمال لفظ در اکثر از معنای واحد بعد از آنکه از مرحلۀ ثبوت، یعنی مرحلۀ امکان گذشتیم و قائل شدیم به اینکه استحاله ای در این معنا تصوّر نمی شود، جمعی از بزرگان، قائل به خلاف یعنی استحاله شدند. حالا که ما قائل به امکان شدیم، در مرحلۀ دوم بحث در این واقع می شود که این استعمال ممکن، این استعمال غیر مستحیل، آیا جایز است از نظر لغت، از نظر واضع این معنا جایز است یا در عین اینکه امکان دارد«لکنّه غیر جائز»، برای اینکه هر امر ممکنی را ما دلیل بر جواز و ترخیص دربارۀ او نداریم؟ حالا در این مرحله این معنا باید مورد بحث واقع بشود.

در این مرحله می گوییم: ما در باب مشترکات و اشتراک لفظی بیش از این مقدار برایمان ثابت نشده است که مثلا یک واضع واحد، حالا این واضع واحد هم که فرض می کنیم به عنوان حدّاکثر است و الاّ بعدا عرض می کنیم ان شاء اللّه که در ریشۀ اشتراک لفظی که شاید هم قبلا اشاره ای شد به این معنا، حالا حدّ اکثرش این است که ما یک واضع واحدی داریم و این واضع واحد، با توجه و التفات، لفظ عین را برای هفتاد معنا وضع کرد، یک روز روی کرسی وضع قرار گرفت و لفظ عین را برای عین باکیه وضع کرد، روز دیگر باز روی کرسی وضع قرار گرفت و لفظ عین را برای عین جاریه

ص:449

وضع کرد، همینطور با وضع های متعدد و با توجه و التفات لفظ عین را برای هفتاد معنا وضع کرد.

دیگر این مصداق خیلی روشن و بالای اشتراک لفظی است، اما این وضع چه اقتضائی دارد؟ آیا در کنار این وضع، واضع یک شرطی را ذکر کرده است؟ یک التزامی را و یک تعهدی را در کنار این وضع مطرح کرده است؟ گفته که من لفظ عین را برای هفتاد معنا وضع کردم اما به شرط این که شما در مقام استعمال در بیش از یک معنا استعمال نکنید؟ آیا چه چیزی شهادت به چنین تعهد و اشتراطی می دهد؟ بحث در امکان و استحاله اش نیست، بحث در این است که آیا چنین تعهدی واقعیت دارد؟ و به عبارت دیگر: آیا نفس این معنا، که واضع لفظ را برای هفتاد معنا وضع بکند، این اقتضا می کند عدم جواز استعمال در اکثر از معنای واحد را؟ این فقط یک راهی دارد، آن راهی است که مرحوم محقق قمّی در کتاب قوانین ذکر کرده اند که ما بیان ایشان را ان شاء الله همین امروز عرض می کنیم، ببینیم که بیانشان درست است یا نه؟ اما همین طوری، صرف اینکه لفظ برای چند معنا وضع شده است و در کنار این وضعها هیچ گونه اشاره ای از ناحیۀ واضع نشده باشد که شما حق ندارید در مقام استعمال، لفظ را در بیش از یک معنا استعمال بکنید، آیا با نبودن چنین اشتراط و تعهدی از ناحیۀ واضع ما می توانیم بگوییم: «لا یجوز لنا»؟ این«لا یجوز لنا» باید روی حساب و مبنا باشد، مسألۀ وضع در اختیار واضع است. اگر واضع وضع کرد و به دنبال وضع، استعمال تحقق پیدا کرد، وضع هم مقدمه استعمال است، اگر واضع چنین حرفی نزده باشد، چنین مطلبی را بیان نکرده باشد، چنین تعهدی را نگرفته باشد آیا همین طوری ما می توانیم بگوییم: «لا یجوز الاستعمال»؟ بگوییم: کسی حق ندارد که لفظ عین را با اینکه هفتاد تا معنای موضوع له دارد، در استعمال واحد نمی تواند بیش از یک معنا را اراده بکند، اگر گفت: «رأیت عینا» حتما باید یکی از معانی عین را اراده کرده باشد و نمی تواند با«رأیت عینا» افاده بکند که مرئی او دو تا عین بوده و دو معنا از معانی عین بوده است. این یک مطلبی است مربوط به واضع، در حالی که ما مراجعه می کنیم، هم به تاریخ مراجعه می کنیم و هم به کتاب لغت مراجعه می کنیم، آیا کدامیک از کتب لغت وقتی که هفتاد معنا برای عین ذکر می کند می گوید: به شرط اینکه شما در مقام استعمال بیش از یک معنا را اراده نکنید؟ کدام یک از کتب لغت دلالت بر این معنا دارد و کدام تاریخی حکایت از این معنا می کند و شهادت به این معنا می دهد؟ پس همین طوری ما نمی توانیم قائل به عدم جواز بشویم، مگر اینکه مستند به واضع باشد و واضع هم چنین چیزی«لم ینقل منه اصلا».

دلیل محقق قمّی(ره) بر عدم جواز استعمال در اکثر از معنای واحد

تنها یک راه در اینجا هست، آن راهی که مرحوم محقق قمّی(ره) در کتاب قوانین پیموده و ایشان می خواهد بفرماید که لازم نیست که واضع چیزی را ذکر کرده باشد، لازم نیست که واضع عدم جواز

ص:450

را بیان کرده باشد، یک جهت دیگری در اینجا وجود دارد که آن جهت اقتضای منع می کند و آن جهت این است: ایشان در دنبال کلام صاحب معالم و در حقیقت، اشکال به صاحب معالم که صاحب معالم معانی را مقیّد به قید وحدت می داند که البته اگر چنین تقیّدی باشد ما بعدا در این مرحله صحبت می کنیم که خود صاحب معالم از راه تقیّد عدم جواز را استفاده نمی کند، بلکه مسألۀ مجازیت استعمال مشترک را استفاده می کند. مرحوم محقق قمّی می فرماید: این تقیّد به قید وحدت در معانی مشترک مطرح نیست، اینطور نیست که واضع گفته باشد: من لفظ عین را برای باکیۀ مقیّدۀ به تنهایی و به قید وحدت وضع می کنم، یا در وضع دوم بگوید: لفظ عین را برای جاریۀ مقیّدۀ به قید وحدت من وضع می کنم، این نیست مسأله، بلکه مسأله یک جهت و یک صورت دیگری دارد. آن صورتش این است که می فرماید: واضع وقتی که می خواسته لفظ را وضع بکند بلا اشکال لفظ را ملاحظه کرده است، معنا را هم تصور کرده است، آن وقت بحث این است که آن معنا را که واضع در حال وضع لفظ ملاحظه می کرد خودش اتصاف به وحدت داشت، خودش در حال و در شرایط وحدت بود، بدون اینکه واضع چنین قیدی را در معنای موضوع له مطرح بکند، نه، واضع لفظ عین را برای عین باکیه وضع کرد، اما عین باکیه در چه حالی موضوع له واقع شد؟ عین باکیه در چه شرایطی موضوع له لفظ عین قرار گرفت؟ در حالی که فقط خودش بود، در حالی که بالذات اتصاف به وحدت داشت، در حالی که همراه او معنای دیگری نبود، برای اینکه وقتی که لفظ عین را برای عین باکیه وضع می کرد تنها خود عین باکیه متصوّر و ملحوظ واضع بود و حتی در وضع دوم و سوم هم همینطور است. فردا وقتی که می خواست لفظ عین را برای عین جاریه وضع بکند باز عین جاریه را به تنهایی ملاحظه کرد، نه با قید تنهایی، یعنی خودش را ملاحظه کرد، در حالی که معنای دیگری همراه او نبود ملاحظه شد، در حالی که غیر از خودش معنای دیگری در کار نبود ملاحظه شد و موضوع له قرار گرفت.

مرحوم محقق قمّی(ره) همانطوری که از عبارتشان در قوانین استفاده می شود خیلی روی این معنا تأکید دارند و تقریبا از ایشان این مطلب استفاده می شود و یکی از جهاتی است که ایشان به آن تنبّه پیدا کرده اند و مسألۀ بسیار مهمی است. پس در حقیقت، موضوع له در الفاظ مشترکه، معانی مقیّد به قید وحدت نیست، بلکه معانی در حال وحدت، یعنی آن موقعی که وضع می خواست به او تعلق بگیرد، آن موقعی که لحاظ به او تعلق می گرفت، آن موقعی که در تصوّر واضع مطرح می شد خودش مطرح بود، خودش متصوّر بود، خودش ملحوظ بود، خودش موضوع له بود. وقتی که اینطور شد آن وقت ایشان می فرماید که همین مقدار که معانی در حال وحدت موضوع له الفاظ مشترکه قرار گرفته، همین کفایت می کند، برای اینکه شما در استعمال واحد حق ندارید که در بیش از یک معنا استعمال بکنید، برای اینکه استعمال باید تأسّی از وضع بکند، استعمال باید«طابق النعل بالنعل» دنبال وضع برود، آن خصوصیاتی که در حال وضع مطرح است، آن خصوصیاتی که در حال

ص:451

وضع موجود است، آن حالاتی که در حال وضع تحقق دارد آنها هم باید در استعمال رعایت بشود، آنها هم در استعمال موردنظر قرار بگیرد و چون معانی، در هنگام وضع دارای صفت وحدت بوده و در حال وحدت بوده، این حال وحدت در استعمال هم باید ملاحظه بشود و شما لفظ مشترک را در بیش از معنای واحد نتوانید استعمال بکنید.

پس در حقیقت، خلاصۀ بیان مرحوم محقق قمّی صاحب کتاب قوانین(ره) به این برمی گردد که لازم نیست که واضع یک تعهد و التزامی داشته باشد، لازم نیست که واضع ما را منع بکند از استعمال در اکثر از معنای واحد، اگر واضع حرفی هم نزند و شرطی هم در ضمن وضع نداشته باشد، نفس همین معنا که معانی در هنگام وضع اتصاف ذاتی به وحدت داشتند همین ما را الزام می کند که در حال استعمال هم ما باید این حالت را حفظ بکنیم و این حالت را رعایت بکنیم. لذا از این راه می گوییم: «لا یجوز استعمال اللفظ المشترک» در اکثر از معنای واحد. آیا این بیان محقق قمّی تمام است یا اینکه این بیان نمی تواند یک مانع و رادعی برای جواز استعمال قرار بگیرد؟

اشکالات استاد به بیان مرحوم محقق قمی(ره)

در اینجا دو اشکال به ایشان متوجه است، یک اشکال که اساس اشکال هم همین است این است که می گوییم همۀ حرفهای شما را می پذیریم که معانی در حال وضع اتصاف به وحدت داشته است «کان فی حال الوحدة» می گوییم: درست است، اما کبرای این مسأله از کجا ثابت شده که تمام خصوصیات و شرائط و حالات و مقارنات حال الوضع را باید در استعمال رعایت کنیم؟ این معنا از کجا ثابت شده که تمام حالات باید در حال استعمال مراعات بشود؟ اگر اینطور است پس شما خصوصیات واضع را هم بگویید که در استعمال دخالت دارد، خصوصیات حالات واضع را هم بگویید که در استعمال دخالت دارد، خصوصیات زمان وضع را هم بگویید که در استعمال دخالت دارد، برای اینکه این معنا در حالی که می خواست موضوع له قرار بگیرد فرض کنید که یک ساعت به ظهر بوده است، اگر یک ساعت به ظهر این لفظ برای این معنا وضع شده است آیا درست است که تعبیر کنیم: این معنا در حالی که می خواسته موضوع له قرار بگیرد زمانش یک ساعت به ظهر بوده است، پس شما باید در حال استعمال، این یک ساعت به ظهر را رعایت کنید، یعنی حق نداشته باشید که این لفظ را در این معنا در غیر یک ساعت به ظهر استعمال بکنید. آیا می شود کسی چنین حرفی بزند؟ یا اینکه اگر واضع یک خصوصیاتی داشت، مثلا رو به قبله نشسته بود و لفظ را برای معنا وضع می کرد«تبرّکا و تیمنا» ما هم این جور بگوییم: این معنا در حالی موضوع له لفظ قرار گرفت که«کان الواضع مستقبلا للقبلة فیجب علیکم فی مقام الاستعمال رعایة هذا المعنی»؟ آیا درست است که کسی این حرفها را بزند؟ پس اگر معنا در هنگام وضع در حال وحدت بود، یعنی خودش اتصاف به

ص:452

وحدت داشت، بدون اینکه این قید وحدت ملحوظ واضع باشد، بدون اینکه واضع عنایتی به مسألۀ وحدت داشته باشد چه دلیلی دارد که در مقام استعمال خصوصیات غیر ملحوظۀ للواضع را در مقام استعمال رعایت بکنیم؟ نه، هر خصوصیتی که در رابطۀ با وضع است و ملحوظ واضع است و یا تعهد و التزامی واضع در کنار او مطرح کرده است اینها لازم الرعایة است و الاّ حالات و مقارنات و خصوصیات الی ما شاء الله در هنگام وضع وجود داشته است و هیچ لازم نیست که در مقام استعمال ما این خصوصیات را رعایت بکنیم. پس این مسأله ای که مرحوم محقق قمّی ذکر می کنند کبرایش مورد مناقشه است، درست است که معانی«کانت فی حال الوحدة» اما چه لزومی دارد رعایت این حال و رعایت این اتصاف، با اینکه هیچ گونه موردنظر واضع و مورد عنایت واضع قرار نگرفته است؟ عمده جواب از مرحوم محقق قمّی عبارت از این معناست.

لکن یک اشکال دیگر ما به ایشان داریم و آن این است که، اگر ما فرض کنیم که همۀ حرفهای شما درست است، تازه در تمام اشتراکهای لفظی این حرف شما جریان ندارد، ما یک سری مشترکات لفظی داریم که این حال وحدت و اتصاف به وحدت در آنها دروغ است اصلا، در عین اینکه مشترک لفظی است لکن حال وحدت هم در آن وجود ندارد، چنین مشترک لفظی در کجاست؟ شما نظرتان هست ما وقتی که اقسام وضع را بیان می کردیم یکی از اقسام وضع عبارت از این معنا بود، وضع عام و موضوع له خاص. وضع عام و موضوع له خاص، عبارت از این معنا بود که واضع وقتی که می خواهد لفظ را وضع بکند یک معنای عام و کلّی را در نظر می گیرد اما برای خود این کلی وضع نمی کند، برای این معنای عام وضع نمی کند، بلکه برای مصادیق این معنای عام وضع می کند، که موضوع له، معنای عام نیست، بلکه موضوع له، مصادیق این معنای عام است. ما آنجا هم عرض کردیم که اگر مسأله اینطوری شد اسمش را ما باید چه بگذاریم؟ اسمش را غیر از مشترک لفظی چیز دیگری باید بگذاریم؟ مگر مشترک لفظی کدام است؟ آنجایی که لفظ واحد باشد و معنا متعدد، آیا در اینجا لفظ، واحد و معنا متعدد نیست؟ لفظ که یک لفظ است و معنا متعدد است، دیگر تعددش هم هفتاد تا نیست، تعددش میلیونها و میلیاردهاست، به اندازۀ مصادیق این عام و افراد این عام شما موضوع له دارید، منتها این یک مشترک لفظی است که با یک دانه وضع تحقق پیدا کرده است، مثل مشترک لفظی عین نیست که فرضا هفتاد تا وضع در آن تحقق پیدا کرده، هر روزی واضع بر کرسی نشسته و یک معنا را موضوع له قرار داده است، نه، اینجا به وضع واحد«وضع لفظا واحدا لمعانی متعددة» و تعددش هم به اندازۀ تعدد افراد این معنای عام و مصادیق معنای عام است. پس لفظ، واحد و معنا متعدد، هر کجا که لفظ، واحد است و معنا متعدد است ما چاره ای نداریم از اینکه اسمش را اشتراک لفظی بگذاریم. اگر بخواهیم بگوییم که مشترک لفظی نیست پس به نظر شما چیست؟

(سؤال... و پاسخ استاد:) اگر مشترک معنوی است پس بین وضع عام و موضع له عام و وضع عام

ص:453

موضوع له خاص چه فرقی است؟ آن مشترک معنوی برای وضع عام و موضوع له عام است، یعنی همان معنای عامی را که ملاحظه کرده، لفظ را برای همان معنای عام وضع کند، این مشترک معنوی است، برای اینکه یک معنا تصور شد، معنای عام، لفظ هم برای همین معنای عام وضع شد. اما در وضع عام و موضوع له خاص می گویید که موضوع له خاص است، مگر در خاص هم اشتراک هست؟ مگر خصوصیت با اشتراک معنوی می سازد؟ موضوع له خاص است، خاص همیشه جزئی است، منتها یک دانه نیست، به اندازۀ افراد این معنای عام است. چاره ای نیست جز اینکه اینجا را مشترک لفظی شما بنامید، غیر از این راهی ندارد، مشترک معنوی برای وضع عام و موضوع له عام است و مشترک لفظی یک شعبه اش این است.

اگر این شد که واضع به وضع واحد، لفظ را برای یک میلیون معنا وضع کرد آیا دیگر می توانید بگویید: معانی«کان فی حال الوحدة»؟ این«فی حال الوحدة» برای آنجایی است که هر روزی بخواهد روی کرسی وضع بنشیند و یک وضع مستقلی داشته باشد، امّا آنجایی که به یک دانه وضع در برابر یک میلیون معنا لفظ را وضع می کند به صورت اشتراک لفظی، باز هم هر معنا«کان واحدا»؟ برای یک میلیون معنا وضع کرده، دیگر نمی توانیم بگوییم: «کانت المعانی فی حال الوحدة، کانت المعانی متصفة بالوحدة» این برای آنجایی است که تعدد وضع در کار باشد، اما آنجایی که به وضع واحد برای معانی متعدده وضع بکند، مثل وضع عام و موضوع له خاص، دیگر صغرای حال الوحدة هم دروغ است، در مناقشۀ اول، مناقشۀ کبروی بود، اما در اینجا دیگر صغرایش هم دروغ است، دیگر نمی توانیم بگوییم که«کانت المعانی فی حال الوحدة» نه، همۀ معانی کنار هم چیده شده، منتها هر کدامشان در موضوع له بودن استقلال دارد، به صورتی که اشتراک لفظی تحقق پیدا می کند. لذا اگر فرضا بیان محقق قمّی را هم بپذیریم و از مناقشۀ کبروی صرف نظر کنیم در این قسم از مشترکات لفظیه کلام ایشان نمی تواند جریان پیدا کند، اینجا مسألۀ حال الوحدة از نظر صغرا محل مناقشه و محل منع است.

نتیجۀ بحث در عدم جواز استعمال لفظ در اکثر از معنا

نتیجه اینطور شد که در این مرحلۀ از بحث که مرحلۀ جواز و عدم جواز است ما یک دلیلی بر عدم جواز نتوانستیم پیدا کنیم، که بگوییم: «لا یجوز» استعمال لفظ مشترک در اکثر از معنای واحد، مخصوصا با توجه به اینکه در کلمات ادبا و کلمات شعرا ما گاهی برخورد می کنیم به اینکه آنها استعمال لفظ در اکثر از معنای واحد کرده اند، مخصوصا در بعضی از اشعار که یک وقت در ذهن من بود چند تا شعر و حالا یادم نیست، در اشعار، انسان برخورد می کند که شعرا استعمال لفظ در اکثر از معنای واحد کرده اند و نمی تواند انسان ملتزم بشود به اینکه استعمال ادبا و شعرا استعمالهای غیر

ص:454

مجاز بوده است و برخلاف آنچه که واضع ترخیص داده یک چنین استعمالاتی از اینها تحقق پیدا کرده است. لذا در این مرحله هم مسأله همان جواز استعمال است و راهی برای عدم جواز نمی توانیم داشته باشیم.

(سؤال... و پاسخ استاد): عرض کردم که ما همان کلّیش را، یعنی همان فرد بالایش را ما قائل می شویم و این اشکالات را می کنیم، من که اشاره کردم این را، فرض کردیم که واضع یک نفر است، با توجه هم آمده و لفظ عین را برای هفتاد معنا وضع کرده است، هر روز یک دانه وضع از او تحقق پیدا کرده است، که دیگر بالاتر از این در باب مشترک ما نمی توانیم فرض بکنیم، مع ذلک حرف مرحوم محقق قمّی تمام نیست. حالا اینکه بخواهیم اصل این معنا را منکر بشویم که اصلا این اشتراک، به علت تعدد واضع پیدا شده است یا به اعتبار تعدد قبائل، آنها یک بحثهای دیگری است، لکن ما این راه برایمان باز است که روی همین فرض هم می توانیم مسأله را انکار بکنیم.

مرحلۀ سوم همین بود که ایشان اشاره کردند، حالا اگر ما قائل به جواز استعمال شدیم این بحث دیگر تنها در باب مشترک است، آنجا اگر بخواهد در یک حقیقت و مجاز، یا در دو تا مجاز استعمال بکند، آنجا دیگر این بحث جریان ندارد، در باب مشترک که دو تا معنای حقیقی مستعمل فیه است، آیا این استعمال جائز به صورت حقیقت مطرح است؟ یعنی«استعمال حقیقی فی کلا المعنیین»؟ یا «استعمال مجازی فی کلا المعنیین»؟ یا اینکه بین مفرد و تثنیه و جمع در این مرحله باید تفصیل قائل شد، به این نحو که صاحب معالم اختیار فرمودند، که ما بگوییم: در مفرد استعمال جائزش به صورت مجاز است، اما در تثنیه و جمع استعمال جائزش به صورت حقیقت است. این هم دیگر یک بحثی است مربوط به مرحلۀ سوم بعد از فراغ از آن دو مرحله ای که گذشت.

پرسش:

1 - ادلۀ قائلین به استحالۀ استعمال لفظ در اکثر از معنای واحد را بیان کنید.

2 - راه حلّ مرحوم محقق قمّی(ره) در عدم جواز استعمال در اکثر از معنای واحد چیست؟

3 - اشکالات استاد به بیان مرحوم محقق قمی(ره) را توضیح دهید.

ص:455

درس یکصد و پنجاه و چهارم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

جواز استعمال لفظ در اکثر از یک معنی

در مرحلۀ سوم بحث، بعد از آنکه از مقام اول فارغ شدیم و ثابت شد که هیچ گونه استحاله ای در استعمال لفظ در اکثر از معنای واحد وجود ندارد و بعد از آنکه در مرحلۀ دوم هم دلیلی بر عدم جواز استعمال از ناحیۀ واضع و وضع پیدا نشد و در نتیجه استعمال به این کیفیت جائز شد. حالا بحث در این است که آیا این استعمال، مطلقا عنوان حقیقت دارد یا مطلقا عنوان مجاز دارد یا اینکه همانطوری که صاحب معالم(قدّس سره) اختیار کردند بین مفرد و تثنیه و جمع فرق وجود دارد، یعنی در مفرد به صورت مجاز جایز است، اما در تثنیه و جمع به صورت حقیقت جایز است؟ عمدۀ در این مرحله، همین بیان صاحب معالم است که باید این بیان را ملاحظه کنیم و ببینیم که تمام است یا ناتمام؟ آن وقت ضمن ملاحظه بیان ایشان، هم وجه آن دو قول دیگر ظاهر می شود و هم اینکه حق با کدامیک از اقوال ثلاثه است؟ این هم روشن می شود ان شاء الله.

صاحب معالم در رابطۀ با مفرد که استعمال را استعمال مجازی قرار می دهند استدلال می فرمایند: هر یک از این معانی مشترک و معانی موضوع له، موضوع له خود معنا نیست، موضوع له ذات معنا نیست، بلکه موضوع له عبارت است از معنا«مقیّدا بقید الوحدة و مشروطا بشرط الوحدة».

ص:456

اینکه شما می گویید: عین باکیه، معنایش عین باکیه است، اینطور نیست، عین باکیه تمام المعنی نیست، عین باکیۀ مقیّد به قید وحدت موضوع له است، موضوع له در این وضع یک معنای مقیّد است. در وضع دوم هم به همین کیفیت است، وقتی که لفظ عین را واضع برای عین جاریه وضع کرد موضوع له بتمامه عین جاریه نیست، بلکه عین جاریه مقیدا بقید وحدت و تنها بودن و همراه نداشتن است، این قید داخل در موضوع له است. این غیر از آن بیان مرحوم محقق قمّی است که ما دیروز ذکر کردیم.

بیان صاحب معالم(ره) در فرق میان مفرد و تثنیه و جمع

اشاره

مرحوم محقق قمّی(ره) می فرمود: موضوع له ذات المعنی است، هیچ قید و شرطی از نظر واضع در موضوع له دخالت ندارد، لکن معنا هنگامی که موضوع له واقع می شد خودش دارای وصف وحدت بود، خودش دارای اتصاف به وحدت بود، منتها می فرمود که این حالات و این اتصافات باید در حال استعمال ملاحظه بشود و ما هم عرض کردیم که دلیلی بر لزوم ملاحظه نداریم. اما صاحب معالم(ره) قید وحدت را داخل در موضوع له می داند، یعنی در حقیقت، واضع لحاظ کرده، واضع با توجه به قید وحدت این معنا را موضوع له قرار داده است. پس موضوع له در معانی مشترکه، ذوات معانی نیست، بلکه معانی، هر کدام«مع قید» و آن قید عبارت از وحدت و تنها بودن است.

بعد صاحب معالم نتیجه می گیرد، می گوید: اگر در معنای موضوع له قید وحدت دخالت داشت، شما اگر خواستید کلمۀ عین را در استعمال مفرد در دو معنا استعمال بکنید معنایش این است که این قید وحدت را می خواهید کنار بزنید، معنایش این است که جزء موضوع له را می خواهید کنار بزنید، معنایش این است که لفظ موضوع«للکلّ» را شما در جزء می خواهید استعمال بکنید، کلمۀ عین که برای عین باکیۀ«مع قید الوحدة» وضع شده است در اینجایی که شما دو تا معنا را اراده می کنید جزء موضوع له و قید وحدت را شما در استعمال، از موضوع له کم می کنید. پس لفظ موضوع«للکلّ» را در جزء استعمال می کنید و استعمال لفظ موضوع«للکلّ» در جزء«یکون مجازا». لذا در مفرد، علت اینکه ایشان می فرماید: ما قائل به مجازیت هستیم همین است. یک بیانی هم ایشان در تثنیه و جمع دارند که ما اول مسألۀ مفرد را با ایشان تمام کنیم و بعد نوبت برسد به مسألۀ تثنیه و جمع ان شاء الله.

اشکالات استاد بر صاحب معالم(ره)

اینجا یک اشکالی مرحوم آخوند(ره) در کفایه به صاحب معالم دارند که آن اشکال ولو اینکه ما در آن دوره ای که بحث کردیم مناقشه ای در اشکال مرحوم آخوند نداشتیم، امّا حالا یک مناقشه ای به نظرم می آید که عرض می کنیم ان شاء الله، دو اشکال هم غیر از اشکال مرحوم آخوند به صاحب

ص:457

معالم هست.

یک اشکال که اساس اشکال است این است که ایشان گفت: ما شنیده ایم که هر مدّعایی نیاز به اثبات دارد، دلیل باید بر اثبات مدّعا اقامه بشود و الاّ هر مطلبی را اگر انسان بخواهد به صرف ادعا بپذیرد، لازمه اش این است که انسان خیلی مطالب را همینجوری بپذیرد. شما صاحب معالم که ادّعا می کنید که موضوع له، معانی به قید الوحده است، از کجا شما این حرف را آورده اید؟ دلیل شما بر اینکه قید وحدت در موضوع له دخالت دارد و واضع همانطوری که ذات معنا را ملاحظه کرده است قید وحدت را هم ملاحظه کرده است، چیست؟ اگر شما کتابهای لغت را در این باب می خواهید مطرح قرار بدهید، می گوییم: این کتب لغت، وقتی که شما به کلمۀ عین می رسید، برای عین معانی مختلفه نقل می کنند، کجا دارد که کلمۀ وحدت هم جزء معنا هست؟ کجا دارد که قید وحدت هم جزء معنا هست؟ مثلا ما گاهی یک الفاظی داریم که برای دو معنای متضاد وضع شده اند، مثل کلمه«قرء» که مشترک لفظی بین طهر و حیض است، شما تمام کتابهای لغت را مراجعه کنید، ببینید وقتی که کلمۀ قرء را می خواهد معنا بکند آیا می گوید: «وضع للطهر وحده و للحیض وحده»؟ این کلمۀ«وحده» را شما در هیچ یک از کتابهای لغت در دنبال معنای قرء ملاحظه نمی کنید و همینطور سایر الفاظ مشترکه. پس همین مقدار که انسان بنشیند و پیش خودش حساب بکند و ببیند که شاید به نظرش بد نیاید که قید وحدت را در موضوع له برایش مدخلیّت قائل بشود، این یک ادعایی است، این یک حرفی است که«یحتاج الی دلیل و لم یقم أیّ دلیلا علیه» نه دلیلی ایشان اقامه کرده اند بر این مسأله و نه دلیلی خارجا می تواند قائم بر این مسأله بشود، برای اینکه ما چه راهی داریم برای اثبات این معنا؟ فقط مسألۀ کتب لغت است و کمترین اشاره ای در کتب لغت به این معنا نشده است. لذا چیزی که اساس حرف صاحب معالم را از بین می برد این است که بیان ایشان مدّعای بدون دلیل است و هیچ دلیلی بر این معنا نه هست و نه ایشان اقامه کرده اند، این یک اشکال که ما داریم به کلام ایشان. حالا اشکال مرحوم آقای آخوند را بعد عرض می کنیم.

اشکال دوم خودمان این است که حالا فرض کردیم و قبول کردیم که قید وحدت همراه معنا دخالت در موضوع له دارد و موضوع له معنای مقیّد به قید وحدت است، قبول کردیم این معنا را، لکن دو جور اینجا تصور می شود: یک وقت موضوع له یک معنای مرکبی هست«العین الباکیة و الوحدة» یک چنین چیزی، که عین باکیه یک جزء معنای موضوع له است و وحدت هم یک جزء دیگر معنای موضوع له است. اگر یک چنین چیزی تصور شد و ثابت شد شما می توانید بگویید: این لفظ موضوع«للمرکب الذی أحد جزئیه ذات المعنی و الجزء الاخر الوحدة» شما اگر این لفظ موضوع«للکلّ» را در جزء معنا استعمال کردید«و هو ذات المعنی» این استعمال لفظ موضوع«للکلّ» در جزء است. اما شما که اینطور نمی گویید، شما مسألۀ جزئیت را به صورت قیدیت مطرح می کنید،

ص:458

می گویید: «المعنی مقیدا بالوحدة» اینجاهایی که مسألۀ تقیّد مطرح است دیگر مسألۀ جزئیت مطرح نیست، اگر جزئیت هم مطرح باشد یک جزئیت عقلیه مطرح است، همانی است که به ما گفتند: «تقیّد جز و قید خارج» تقید جزئیت دارد، آن وقت نوع جزئیت تقیّد مسألۀ عقلی بودن است، تقید یک جزء عقلی است.

اگر عنوانش، عنوان جزء عقلی شد ببینیم آیا این حرفی که در کتاب بیان مطوّل و یا مختصر برای ما ذکر کرده اند که اگر لفظ موضوع«للکلّ» در جزء استعمال بشود آیا مقصود از این کلّ و جزء اینقدر وسعت دارد که جزء عقلی به نام تقید را هم شامل می شود یا اینکه اختصاص دارد به اجزاء مرکب؟ کلمۀ انسان که برای این مرکب از مجموعۀ اجزاء وضع شده است، شما این کلمۀ انسان را در رأس انسان استعمال بکنید که یک ترکیب خارجی تحقق دارد، یک ترکیب مشاهد تحقق دارد، یک ترکیب محسوس تحقق دارد. عنوان، عنوان ترکیب است، حتی بعید نیست که ما دائرۀ این معنا را در ماهیّات هم توسعه بدهیم، مثلا کلمۀ انسان که برای«حیوان ناطق» وضع شده است آنجا هم بگوییم: عنوان، عنوان مرکب است، اگر«فی أحد الجزئین» استعمال بشود این هم همین استعمال لفظ موضوع «للکلّ» در جزء است، با اینکه اینجایش هم به نظر من محل تأمّل است. در مسألۀ جنس و فصل، که دو جزء است، یکی به نام جنس و دیگری به نام فصل، اینجا هم به نظر من محل تأمّل است که ما لفظ موضوع«للکلّ» را در جزء بتوانیم استعمال کنیم، امّا اگر فرض کنیم که در اینجا هم جایز است باز لازمه اش این نیست که در مثل ما نحن فیه جایز باشد، در مثل ما نحن فیه آنچه مرتبط است تقیّد است. تقید یک چیزی است که فقط عقل او را درک می کند، جزئیتش را عقل درک می کند، به خلاف مثلا«حیوان ناطق» که ممکن است بگوییم: واضع این مرکب را ملاحظه کرده است و این مجموع را به نام حیوان و ناطق ملاحظه کرده است.

بالاخره آیا استعمال لفظ موضوع«للکلّ» در جزء اینقدر دائره اش وسیع است که حتی جزءهایی که به عنوان تقیّد مطرح است و در حقیقت جزئیت عقلیه دارد، آن هم مشمول این استعمال لفظ موضوع«للکلّ» در جزء است؟ ظاهر این است که مشمول این نباشد، لذا اگر بیان اول صاحب معالم را هم ما بپذیریم مع ذلک ما نمی توانیم اسم این را استعمال لفظ موضوع«للکلّ» در جزء بگذاریم.

این دو اشکالی است که به نظر ما وارد بر صاحب معالم است.

اشکال مرحوم آخوند(ره) بر صاحب معالم(ره)

اما اشکالی که مرحوم آخوند در کفایه ذکر می کنند، اینجور به صاحب معالم اشکال می کنند، می فرمایند: محل بحث ما چیست؟ محل بحث ما استعمال لفظ مشترک در اکثر از معنای واحد است.

این اکثر معنایش چیست؟ این را برای ما معنا کنید. «ما معنی الاکثر»؟ شما وقتی که می خواهید اکثر را

ص:459

معنا بکنید، می گویید: اکثر همان اقل است منتها با یک قیدی، به قید«وجود الاخر» و به قید«وجود الزائد».

این را که عرض می کنیم در ذهنتان نیاید که در اقل و اکثر چه ارتباطی باشد و چه استقلالی باشد در معنای اکثر فرقی به وجود نمی آید، اکثر یعنی همان اقل، منتها با یک قید، به شرط اینکه آن اضافه هم همراهش باشد، به قید اینکه آن اضافه ای که به واسطۀ او عنوان اکثر تحقق پیدا می کند همراهش باشد. پس محل بحث، استعمال لفظ مشترک در اکثر از معنای واحد است. ما می بینیم که اکثر، معنایش اقل مقید به قید زائد است، اقلّ مقید به وجود شیء دیگر است. وقتی که معنای اکثر اینطور شد، این معنای اکثر را با آن معنای موضوع له که شما قید وحدت را در آن اخذ می کنید، وقتی که این دو را با هم مقایسه کنیم می بینیم که کلّ و جزء نیستند، بلکه اینها متباین به تمام معنا هستند، برای اینکه اینجا ما دو معنای مقید داریم: یک معنای مقیّد، معنای موضوع له است، معنای واحد به قید اینکه معنای دیگر نباشد، چون معنای وحدت همین است، معنا به قید اینکه معنای دیگری نباشد.

پس موضوع له«مقید بقید و هو عدم وجود معنی آخر» اکثر معنایش چیست؟ اکثر همین معناست، اما«مقیدا بقید و هو وجود معنی اخر» معنای آخر باید باشد تا عنوان اکثر تحقق پیدا کند.

پس در واقع شما اینجا دو مقیّد دارید و اگر بخواهید تعبیر اصطلاحی تر بکنید اینجا یک بشرط لا دارید و یک بشرط شیء دارید، معنای موضوع له شما بشرط لا است، به شرط اینکه معنای دیگری نباشد و معنای مستعمل فیه شما بشرط شیء است، به شرط اینکه معنای دوم باشد. آیا بشرط لا و بشرط شیء، نسبتشان چیست؟ در صورتی که مقصود از لا و شیء هم یک چیز است، آن بشرط لای از معنای دوم و این بشرط وجود معنای دوم. آن به شرط عدم معنای دوم و این به شرط وجود معنای دوم. لذا این اسمش استعمال لفظ مشترک به صورت مجاز نمی تواند باشد، این لفظ موضوع«للکلّ» در جزء نیست، لفظ موضوع«للکلّ» در جزء همانی بود که من مثالش عرض کردم، لفظ موضوع برای انسان را شما در رأس انسان استعمال بکنید، اما اینجا مسأله، مسألۀ بشرط لا و بشرط شیء است و بین بشرط لا و بشرط شیء مباینت تحقق دارد، نه اینکه مسألۀ کلیّت و جزئیت مطرح باشد. این اشکالی است که مرحوم آقای آخوند در کتاب کفایه به صاحب معالم می کند، به نظر شما این اشکال چه جور است؟

خلط مفهوم و مصداق در کلام صاحب کفایه

ما در آن دوره ای که اینجا را بحث کردیم این اشکال را از مرحوم آخوند(ره) پذیرفتیم، که در حقیقت سه تا اشکال به صاحب معالم وارد می شد، امّا یک چیزی در ذهن من آمده است که این اشکال را بلکه بتوانیم از صاحب معالم جواب بدهیم، البته آن دو اشکال خودمان به قوت خودش

ص:460

باقی است. و آن مطلب تازه این است که اینجا به نظر من یک خلط بین مفهوم و مصداق شده است، ما که می گوییم: استعمال لفظ در اکثر از معنای واحد، آیا مستعمل فیه ما همین عنوان اکثر است؟ یعنی این مفهوم، مستعمل فیه ماست یا اینکه مصداق اکثر، مستعمل فیه ماست؟ ما وقتی که می خواستیم مسألۀ استعمال لفظ را در اکثر از معنای واحد مطرح کنیم اگر نظرتان باشد گفتیم: آنچه محل بحث است این است که لفظ عین را در دو معنا استعمال بکند به حیثی که هر کدام استقلال داشته باشند و به قول صاحب معالم و دیگران: هر کدام متعلّق نفی و اثبات و مناط مستقل برای حکم باشند.

به عبارت روشنتر: محل بحث ما استعمال مشترک در دو معناست، منتها شما دو معنی را اسمش را اکثر می گذارید و مفهوم اکثر را بر آن منطبق می کنید. ما که در مفهوم اکثر نمی خواهیم لفظ را استعمال بکنیم، شما اگر روی مفهوم اکثر تکیه کردید و گفتید: «معنی الاکثر، الاقل المقیّد بوجود اخر» ما اینجوری نمی خواهیم استعمال بکنیم. ما می خواهیم لفظ را در دو معنا استعمال بکنیم بدون اینکه هیچ تقییدی در کار باشد، بدون اینکه هیچ ارتباطی در کار باشد، هر کدام مستقلا مناط حکم باشد و متعلّق نفی و اثبات باشد، مثل اینکه ما دو بار کلمۀ عین را استفاده کرده باشیم. اگر ما استعمال مشترک را در اکثر از معنای واحد به این صورت تقریب بکنیم آیا باز هم این اشکال مرحوم آقای آخوند به صاحب معالم وارد است؟ به نظر من یک خلطی بین مفهوم و مصداق تحقق پیدا کرده و منشأ این اشکال شده است. پس در حقیقت همان دو اشکال به کلام صاحب معالم وارد است و در نتیجه مجازیّت در مفرد را صاحب معالم(ره) نمی تواند اثبات بکند، این راجع به مفرد.

اما راجع به تثنیه و جمع، در باب و تثنیه و جمع، صاحب معالم می فرماید که در تثنیه و جمع حقیقت است، منتها مسأله را ایشان اینجوری مطرح می کند که شما وقتی می گویید: «رأیت عینین» و دو معنای مختلف از عین اراده بکنید: یکی عین باکیه و یکی عین جاریه، ایشان می فرماید که این به صورت حقیقت است، برای اینکه تثنیه«بمنزلة تکریر اللفظ» وقتی شما می گویید: «رأیت عینین» مثل این است که گفته اید: «رأیت عینا و عینا»، اگر کلمۀ عین را دو بار تکرار کنید و دو بار لفظ عین را بیاورید آیا مانعی دارد که از عین اول، عین باکیه را اراده کرده باشید و از عین دوم عین جاریه را؟ نه.

وقتی هم که می گویید: «رأیت عینین» مسأله اینطور است، این جانشین همان تکریر لفظ است و در نتیجه دو حقیقت و دو معنا را از«رأیت عینین» اراده کنید هیچ گونه مانعی ندارد، کما اینکه در باب جمعش هم مسأله همینطور است، اگر بگویید: «رأیت عیونا» البته با فرض اینکه جمع در معانی یکی باشد چون یکی از نکاتی که هست این است که در این الفاظ مشترکه که انسان ملاحظه می کند این به اعتبار اختلاف معنا جمعش فرق می کند. به نظر من اینجوری آمده است، مثلا عین به معنای عین باکیه و باصره معمولا به أعین جمع بسته می شود«لَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها» اما عین به معنای آن چشمۀ جاریه اینطور است: «فِی جَنّاتٍ وَ عُیُونٍ» دیگر هیچ کجا ندارد«فی جنات و أعین» ندیده ایم،

ص:461

به ذهن من اینجوری است. در جمعها معمولا این الفاظ مشترکه اختلاف پیدا می کنند، کیفیت جمعشان مختلف می شود. اما فرض ما آنجایی است که اختلاف نداشته باشد، مثل اینکه کلمۀ عیون هم در جمع عین باصره به کار برود و هم در جمع عین به معنای چشمۀ جاریه به کار برود. حالا اگر یک کسی گفت: «رأیت عیونا» صاحب معالم می فرماید: هیچ مانعی ندارد که از این«عیونا» سه یا بیش از سه معنای مختلف اراده کرده باشد، برای اینکه این عیونا به اندازۀ مراد متکلم جای تکرار لفظ را پر کرده است، اگر مقصودش سه است جای سه کلمۀ عین، اگر مقصودش چهار است جای چهار کلمۀ عین، اگر مقصودش ده تا است جای ده تا کلمۀ عین نشسته است. لذا اگر کسی لفظ عین را سه بار تکرار بکند و بگوید: «رأیت عینا و عینا و عینا» آیا جایز نیست در مورد آن اینکه از هر عینی یک معنای خاصی را اراده کرده باشد؟ از عین اول یک معنا را اراده می کند و از عین دوم معنای دیگری را اراده می کند و از عین سوم هم معنای سوم را اراده می کند.

بعد صاحب معالم(ره) می فرماید: حالا که عیون به منزلۀ تکرار سه مرتبۀ لفظ عین شد همانطوری که در مورد تکرار«یجوز» اینکه از هر عینی یک معنای خاصی اراده شده باشد در«رأیت عیونا» هم همینطور است، ممکن است که«رأیت عیونا» بگوید و سه معنای مختلف از معنای عین را اراده کرده باشد و هیچ گونه مجازی هم در اینجا مطرح نمی شود، برای اینکه آن قید وحدتها که در مفرد دخالت دارد در جای خودش رعایت شده است، این عیون به منزلۀ سه لفظ عین است، آن عین اول در معنای خودش با قید وحدت استعمال شده است، عین دوم هم در معنای خودش با قید وحدت استعمال شده است، عین سوم هم در معنای خودش با قید وحدت استعمال شده است، لذا هیچ گونه مجازیتی در استعمال لفظ مشترک در مورد تثنیه و جمع تحقق پیدا نمی کند. این بیان ایشان، لکن مرحوم آخوند به این بیان هم اشکالات مهمی دارند و بعد هم یک اشکال اساسی دیگری در این رابطه وجود دارد که ان شاء الله فردا عرض می کنیم.

پرسش:

1 - آیا جواز استعمال لفظ در اکثر از یک معنی حقیقی است یا مجازی؟

2 - بیان صاحب معالم(ره) در فرق میان مفرد و تثنیه و جمع را ذکر کنید.

3 - اشکالات استاد بر صاحب معالم(ره) را توضیح دهید.

4 - جواب استاد از اشکال صاحب کفایه(ره) را بیان کنید.

ص:462

درس یکصد و پنجاه و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

استعمال لفظ در اکثر از معنا در مفرد و تثنیه و جمع

صاحب معالم(ره) مدّعی هستند که استعمال لفظ در اکثر از معنا در مفرد به صورت مجاز و در تثنیه و جمع به صورت حقیقت جایز است. در رابطۀ با مفرد بحث تمام شد، اما در مورد تثنیه و جمع دلیل ایشان عبارت از این بود که تثنیه و جمع به منزلۀ تکریر لفظ است. در تثنیه دو بار لفظ تکرار می شود و در جمع سه بار و یا بیشتر. و اگر ما به جای تثنیه دو مرتبه لفظ عین را استعمال می کردیم و «رأیت عینا و عینا» می گفتیم بلا اشکال هیچ مانعی نداشت که از هر عینی یک معنایی را اراده کنیم، از عین اول یکی از معانی و از عین دوم معنای دیگر. پس در تثنیه هم هیچ مانعی ندارد که متکلم«رأیت عینین» بگوید و دو حقیقت را اراده کند. عین جاریه و عین باکیه هر دو را اراده کند. و هکذا در باب جمع هم مثل همین بیان تثنیه است.

عدم تکرار مفرد در تثنیه و جمع

مرحوم آخوند(ره) دو اشکال به صاحب معالم(ره) دارند: یک اشکال این است که می فرمایند: ما قبول نداریم که تثنیه به منزلۀ مطلق تکریر لفظ باشد که اگر شما از هر لفظی یک معنا و یک حقیقتی را

ص:463

اراده کرده باشید در تثنیه هم مسأله به این صورت باشد. می فرمایند: درست است که تثنیه دلالت بر تعدّد دارد، دلالت بر تکثر به اندازۀ دو تا دارد، اما تعدّد افراد یک حقیقت، تعدد مصادیق یک معنا، نه تعدد چند معنا. مثل این که شما بگویید: «انسانان» که این دالّ بر این معناست که دو فرد از ماهیّت انسان تحقق دارد و تکثّر در افراد یک ماهیّت است. اما اگر بخواهید که از تثنیه دو حقیقت را اراده کنید و دو ماهیّت را اراده کنید، این خلاف معنای اصلی تثنیه است و خلاف موضوع له تثنیه است. تثنیه تعدّد افراد یک حقیقت را دلالت دارد.

اینجا گویا اشکالی به مرحوم آخوند(ره) متوجه می شود، یک«ان قلت» به صورت اعتراض به مرحوم آخوند(ره) توجه پیدا می کند، که اگر شما در تثنیه تعدّد افراد یک حقیقت را لازم می دانید در باب اعلام شخصیه مثل زید، اینجا تثنیه را چطوری حلّ می کنید؟ شما زیدی دارید به نام زید بن عمرو و زیدی دارد به نام زید بن بکر و هر دوی اینها منزل شما آمده اند، شما در مقام اخبار می گویید:

«جائنی زیدان» هر دو زید منزل ما آمده اند. در اعلام شخصیه، می دانید که خصوصیات فردیه در معنای زید دخالت دارد، زید مساوق با انسان نیست، زید انسان متخصّص به خصوصیات فردیه است، «أبوه کذا، ولادته کذا، قیافته کذا، خصوصیاته کذا» کلمۀ زید را پدر نامگذاری می کند بر این موجود خارجی، نه اینکه زید را برای این موجود«بما انّه انسان» وضع می کند، بلکه«بما انّه انسان متخصص بالخصوصیات الفردیة» که این تخصص و تشخّص به خصوصیات فردیه در موضوع له زید دخالت دارد و در موضوع له انسان دخالتی ندارد. «انسانان» حاکی از دو فرد از افراد انسان است، دیگر خصوصیات در آنجا مطرح نیست، اما در اعلام شخصیه خصوصیات مطرح است. این خصوصیات چه نسبتی بینشان تحقق دارد؟ خصوصیاتی که در زید بن عمرو است با خصوصیاتی که در زید بن بکر است چه نسبتی بینشان تحقق دارد؟ نسبت تباین است، یعنی امکان ندارد که این دو خصوصیت با هم متحد شوند. امکان ندارد که خصوصیات زید بن عمرو با خصوصیات زید بن بکر متحد با هم و مجتمع شود. لذا افراد با توجه به خصوصیات فردیه بینشان تباین کامل است. اگر تباین کامل است چطور شما اینها را تثنیه می بندید و می گویید: «زیدان»؟ مرحوم آخوند که می فرماید: در تثنیه باید دو فرد از یک ماهیّت باشد، دو مصداق از یک حقیقت باشد، در تثنیۀ اعلام شخصیه آیا ملتزم به مجازیت می شوید؟ آیا ملتزم می شوید که اعلام شخصیه حقیقتا قابل تثنیه نیست؟ چه توجیهی در این رابطه دارید؟

پس بالاخره خلاصۀ این«ان قلت» که متوجه مرحوم آخوند(ره) می شود این است که شما وقتی که دو زید به منزلتان می آیند، در مقام اخبار اگر بگویید: «جائنی انسانان» این تثنیه حقیقت است، برای اینکه«انسانان» یعنی دو مصداق از ماهیّت انسان، دو فرد از ماهیّت انسان. اما اگر به جای «انسانان» گفتی: «جائنی زیدان» روی بیان شما نمی شود که این تثنیه عنوان حقیقت پیدا کند برای این

ص:464

که این دو زید اشتراک ندارند در ماهیّت واحده با خصوصیات فردیه شان، با خصوصیات فردیه بین اینها مباینت کامل تحقق دارد. پس چطور«جائنی زیدان» را شما تعبیر می کنید؟

چگونگی تثنیه در اعلام شخصیه

مرحوم آخوند(ره) از این اشکال جواب می دهند: که ما در تثنیۀ«زیدان» یک ماهیّت اختراعیه و جعلیه درست می کنیم و تثنیه را در رابطۀ با آن ماهیّت به کار می بریم. ما زید را به تعبیر ایشان تأویل می کنیم به مسمّی به زید و از مسمّی به زید یک کلی درست می کنیم. مسمّی به زید کلّی است، کلی اختراعی است، کلی جعلی است. وقتی که زیدان را به صورت تثنیه مطرح می کنیم دیگر فردیّت این دو زید برای«المسمّی بزید» محرز است.

به عبارت روشنتر: دو زید با خصوصیات فردیه جامع اشتراک انسانیت ندارند، جامع اشتراک انسانیت با قطع نظر از خصوصیات فردیه است، اما همین دو تا زید با توجه به خصوصیات فردیه مصداق برای«المسمّی بزید» است و دو فرد از این ماهیّت است، ماهیّت«المسمّی بزید» مفهوم «المسمّی بزید». وقتی که یک چنین ماهیتی درست شد آن وقت تثنیه در رابطۀ با این ماهیّت درست می شود. یعنی دو فرد واقعی مشترک در ماهیّت«المسمّی بزید» که لازمۀ بیان ایشان این است که اگر ما اینطوری مسأله را در نظر نگیریم این تثنیۀ زید به زیدان، نمی تواند یک تثنیۀ صحیح و در مسیر سایر تثنیه ها قرار بگیرد. پس اولین اشکال مرحوم آخوند(ره) به صاحب معالم(ره) که دنباله پیدا کرد به«ان قلت» این است که ما قبول نداریم که تثنیه برای مطلق تعدد باشد. تعدّد خاص در معنای تثنیه دخالت دارد و آن تعدد افراد یک حقیقت و تعدد افراد یک ماهیّت است و اگر تعدد حقیقت شد این خارج از موضوع له تثنیه است.

اما اشکال دومی که ایشان به مرحوم صاحب معالم(ره) می کنند این است که می فرمایند بر فرض ما از اشکال اول صرف نظر کردیم یعنی پذیرفتیم که تثنیه برای مطلق تعدد است، چه تعدد افراد، افراد یک ماهیّت باشد و چه تعدد ماهیّت و معانی باشد، هردو در رابطۀ با تثنیه یکسان هستند. لکن بحث ما در این است که ما همانطوری که مفرد را در اکثر از معنا استعمال می کردیم تثنیه را هم در اکثر از معنا استعمال کنیم، تثنیه اگر بخواهد در اکثر از معنا استعمال بشود آیا این می سازد با اینکه ما بگوییم:

«رأیت عینین» و دو ماهیّت را اراده کنیم؟ این که همان معنای اولیۀ تثنیه است، اینکه استعمال لفظ در اکثر از یک معنا نیست، برای این که شما می گویید: در تثنیه فرقی نیست بین اینکه مفاد آن تعدد افراد یک حقیقت باشد یا تعدد حقیقت باشد. اگر ما«رأیت عینین» بگوییم و دو فرد از یک معنای عین را اراده کنیم این استعمال لفظ در اکثر از معناست؟ این همان معنای تثنیه است. روی بیان شما اگر ما «رأیت عینین» بگوییم و دو حقیقت را اراده کنیم این هم مثل همان فرض اول است، این اسمش

ص:465

استعمال لفظ در اکثر از معنا نیست. این همان استعمال تثنیه در معنای اوّلی خودش است بدون اینکه اکثر از معنا مطرح شده باشد. پس اگر بخواهید در باب تثنیه مسألۀ استعمال لفظ را در اکثر از معنا مطرح کنیم راهش این است که کلمۀ عینین بگوید و چهار تا اراده کند، دو فرد از عین باکیه و دو فرد از عین جاریه، این اسمش استعمال تثنیه در اکثر از معنای واحد است و الاّ مراد یک فرد از عین باکیه و یک فرد از عین جاریه باشد این«لا یکون استعمالا فی اکثر من معنی». این باید دو فرد از عین باکیه و دو فرد از عین جاریه باشد تا اسمش استعمال لفظ در اکثر از معنا باشد و الاّ غیر از این ما نمی توانیم استعمال لفظ تثنیه در اکثر از معنا تصوّر کنیم.

خوب حالا بفرمایید که این طور باشد، کجا را خراب می کند؟ اگر گفت: «رأیت عینین» و اراده کرد دو فرد از عین باکیه و دو فرد از عین جاریه را، کجا را خراب می کند؟

مرحوم آخوند(ره) می فرماید که اگر اینطور شد همان بیانی که ایشان در رابطۀ با مفرد از نظر مجازیت داشتند آن بیان اینجا هم پیاده می شود. یعنی اینجا هم باید قائل به مجاز شود. چرا؟ برای اینکه همانطوری که به قول صاحب معالم مفرد معنایش عبارت از ذات معنی بود به قید وحدت - قیدش این است که این معنا تنها باشد و«لیس معه معنی آخر» و لذاست که ایشان می گفت: اگر قید وحدت افتاد این استعمال لفظ موضوع للکل در جزء می شود و مجاز است - می گوییم: روی بیان شما همین معنا در تثنیه هم هست، برای اینکه در تثنیه موضوع له آن دو تای«لیس الاّ» است، معنای تثنیه از اثنان است، یعنی دوتای«لیس الاّ». وقتی شما این تثنیه را در چهار تا استعمال می کنید این قید «لیس الا» را کنار می زنید، این قید«لیس الاّ» از بین می رود و اگر قید«لیس الاّ» از بین رفت همان مجازی که در مفرد تحقق پیدا می کرد. گویا خلاصۀ بیان آخوند این می شود که شما در«رأیت عینین» آیا دو تا ماهیّت را اراده می کنید، یعنی یک فرد از این ماهیّت و یک فرد از ماهیّت دوم«هذا خارج عن محل البحث»، برای اینکه محل بحث استعمال لفظ تثنیه در اکثر از معنای واحد است، «و هذا لیس استعمالا للتثنیه فی اکثر من معنی» و اگر چهار تا اراده کردید، دو فرد از عین باکیه و دو فرد از عین جاریه را«هذا مستلزم للمجازیة». همان مجازیتی را که شما در مفرد معتقد بودید به لحاظ این که قید «لیس الاّ» که عبارت دیگر از قید وحدت است کنار می رفت این قید در تثنیه هم کنار می رود. تثنیه دوتای«لیس الاّ» است، شما با استعمال در چهار تا این«لیس الاّ» را برداشتید و در نتیجه برخلاف آن معنای موضوع له به اختلاف کل و جزء تحقق پیدا کرد و استعمال، استعمال مجازی شد.

عدم جریان اشکال دوم در جمع

در اینجا من یک نکته ای را، چون خیلی غفلت می شود در رابطۀ با کلام ایشان عرض می کنم و بعد یک مطلب اساسی در مسألۀ تثنیه موردنظر هست و او را عرض می کنیم. این دو اشکالی که

ص:466

مرحوم آخوند(ره) به صاحب معالم(ره) کرده اند اشکال اولش، هم در تثنیه جریان دارد و هم در جمع جریان پیدا می کند. یعنی مرحوم آخوند می فرماید که تثنیه دو فرد از یک ماهیّت است نه دو تا ماهیّت، در جمع هم سه فرد از یک ماهیّت، یا ده فرد از یک ماهیّت، اما اگر بخواهید سه ماهیّت درست کنید، یا ده تا ماهیّت درست کنید، این خلاف معنای جمع است. اشکال اولشان هم در تثنیه جریان دارد و هم در جمع جریان دارد، اما این اشکال دوم فقط در باب تثنیه است و دیگر در باب جمع این اشکال جریان ندارد، چرا؟ برای اینکه آنکه معنای تثنیه به این عنوان می تواند باشد دو تای «لیس الاّ» است، خوب در باب تثنیه درست است، اما در باب جمع که ما دیگر«لیس الاّ» نمی توانیم داشته باشیم، بگوییم: سه تای«لیس الاّ» معنای جمع که سه تا نیست، معنای جمع، سه و از سه به بالاست، لذا کلمۀ«لیس الاّ» فقط در مفاد تثنیه می تواند جریان داشته باشد، اما در مفاد جمع دیگر کلمۀ«لیس الاّ» جریان ندارد. پس این دو اشکالی که مرحوم آخوند کردند اشکال اول بین تثنیه و جمع مشترک است، اما اشکال دوم همانطوری که عبارتشان هم دلالت دارد، در اشکال دوم همه اش روی تثنیه ایشان تکیه می کنند، معنایش این است که جمع دیگر در این اشکال دوم اشتراکی با تثنیه ندارد. تأویل به المسمی تنها در مورد اعلام شخصیه است و الاّ در عناوین کلیه مثل عین، انسان و امثال ذلک دیگر جایی برای این تأویل نیست.

عدم استعمال لفظ در اکثر از معنا در تثنیه و جمع

و اما آن مطلبی که می خواستیم عرض بکنیم این است که مرحوم آخوند(ره) می فرمود: اگر تثنیه بخواهد در اکثر از معنای واحد استعمال شود باید از«رأیت عینین» چهار چیز اراده شده باشد، دو فرد از عین باکیه و دو فرد از عین جاریه و الاّ اگر دو چیز اراده شده باشد، چه دو حقیقت باشد و چه دو فرد از یک ماهیّت، این اصلا استعمال لفظ در اکثر از معنای واحد نشده است. پس استعمال تثنیه در اکثر از معنای واحد معنایش این است که«رأیت عینین» بگوید و چهارتا اراده کند، این استعمال تثنیه در اکثر از معنای واحد گویند. ما هم معتقدیم که مسأله اینطور نیست، هیچ وقت تثنیه در اکثر از معنای واحد استعمال نمی شود، برای این که تثنیه ای که شما می گویید لابد عبارت از همان هیئت تثنیه است که با الف و نون و یاء و نون مشخص می شود.

به عبارت دیگر: شما در«رأیت عینین» یک ماده ای دارید به نام«عین» و یک صورتی و هیئتی که عبارت از یاء و نون است در موقع نصب و جر، یا الف و نون است در موقع رفع. شما که می گویید:

«رأیت عینین» و چهارتا معنا اراده می کنید می خواهیم ببینیم که این چهارتا را به گردن چه کسی شما می گذارید؟ این گفته: «رأیت عینین» و دو فرد از عین باکیه و دو فرد از عین جاریه را اراده کرده است، این اکثر از معنای واحد بودن آیا در رابطۀ با آن عین در عینین است؟ یا در رابطۀ با یاء و نون و الف و

ص:467

نون است؟ اگر بخواهید تثنیه در اکثر از معنای واحد استعمال شود باید مسأله را مربوط به یاء و نون کنید و الاّ اگر مسأله را در رابطۀ با عینی که«لحقه» یاء و نون و الف و نون قرار دهید آن به تثنیه ارتباطی ندارد، او به عینی است که در ضمن عینین است و به عبارت دیگر به مفرد این تثنیه ارتباط دارد، نه به خود تثنیه. شما که می گویید: «رأیت عینین» و اراده می کنید دو فرد از عین باکیه و دو فرد از عین جاریه را، این نحوه اش چطوری است؟ چه فعل و انفعالی اینجا به وجود آمده که شما به این صورت اراده کرده اید؟ این را باید روشن کرد. هیچ راهی غیر از این ندارد که شما بگویید: عین در عینین را، آن مفرد را در دو ماهیّت استعمال کرده ایم و یاء و نون هم این را مضاعف کرد، یعنی می توانستید بگویید: «رأیت عینا» و دو معنا اراده کنید، حالا که«عینا» شد«عینین» همین دو تعدّد پیدا کرد. یعنی عین باکیه متعدد شد و عین جاریه متعدد شد. اینجا که عین باکیه و عین جاریه متعدد شدند در تثنیه چه تغییری به وجود آمده است؟ تثنیه که کاری نکرده است. تثنیه می گوید: من در اختیار مفرد خودم هستم، هرچه مفرد گفت دو چندان آن هستم. ببینیم مفرد چه اقتضا دارد؟ و گاهی ما ملاحظه می کنیم و می بینیم که مفرد تثنیه اصلا حالت جمعی دارد، مثل اینکه کلمۀ طایفه را تثنیه ببندید، همانطوری که قرآن دلالت دارد«وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَیْنَهُما» ، «طائفتان» جمعیتشان ممکن است که یک میلیون نفر باشد، اگر«طائفتان» جمعیتشان یک میلیون نفر بود آیا این یک میلیون نفر را ما گردن تثنیه می گذاریم یا اینکه مربوط به این است که مفرد عبارت از طایفه است؟ تثنیۀ«طائفتان» با تثنیۀ«رجلان» هیچ فرقی نمی کند، الف و نون می گوید: من همان معنایی که مفاد مفرد است من همان را دو چندان می کنم. من او را متعدّد و متکثّر می کنم. اگر مفرد، طایفه است می گویم: دو طایفه، اگر رجل است می گویم: دو رجل، اگر ملت است می گویم: دو ملت. اگر عین است که از این عین دو ماهیّت اراده شده است می گویم: هر ماهیتی دو فرد دارد، چون مفرد من دو ماهیّت دارد، این دو ماهیّت اگر بخواهد تضاعف و تکثّر پیدا کند معنایش این است که دو فرد از این ماهیّت و دو فرد از آن ماهیّت.

به مرحوم آخوند(ره) می خواهیم عرض کنیم که اگر«رأیت عینین» گفت و از این«رأیت عینین» چهارتا اراده کرد، دو فرد از عین باکیه و دو فرد از عین جاریه، این را نمی توانید شما اسمش را بگذارید تثنیه در اکثر از معنای واحد استعمال شده است، نه، در همینجا مفرد در اکثر از معنای واحد استعمال شده است، منتها مفرد را در اکثر از معنای واحد استعمال کردید، از عین در عینین دو حقیقت و دو ماهیّت را اراده کردید، تثنیه هم آمد گفت: من دو چندان می کنم، من مضاعف می کنم و الاّ یاء و نون در«عینین» با یاء و نون در«انسانین» هیچ فرقی ندارد. چطور شد که شما اسمش را اینجا استعمال لفظ تثنیه در اکثر از معنای واحد گذاشتید؟ لذا به نظر می رسد که اصلا استعمال تثنیه در اکثر از معنای واحد موضوع ندارد و جمع هم همینطور. آنکه می تواند در اکثر از معنای واحد استعمال

ص:468

بشود مفرد است، منتها گاهی مفرد، مستقل و به تنهائی است، می گویید: «رأیت عینا» و دو ماهیّت را اراده می کنیم و گاهی مفرد، در ضمن تثنیه است، می گویید: «رأیت عینین» و از عین آن دو ماهیّت اراده می کنید و تثنیه هم او را مکرّر و متکثّر می کند. لذا دقت در مسأله اقتضا می کند که اصلا ما دربارۀ تثنیه و جمع مسألۀ استعمال لفظ در اکثر از معنای واحد را موضوعا قلم بگیریم، بگوییم: اصلا در تثنیه هیچ وقت استعمال لفظ در اکثر از معنای واحد و هکذا در جمع تحقق پیدا نمی کند. این البته هم جوابی می شود برای صاحب معالم و هم جوابی است برای مرحوم آخوند، که ایشان معتقد هستند که اگر«عینین» در چهارتا معنا استعمال شد این اسمش این است که تثنیه در اکثر از معنای واحد استعمال شده است.

نتیجۀ این بحث ما در مرحلۀ سوم که آیا استعمال به نحو حقیقت است و یا به نحو مجاز است و یا تفصیلی است که صاحب معالم اختیار کرده اند این است که اصلا در تثنیه و جمع استعمال لفظ در اکثر از معنای واحد موضوع ندارد. در مفرد هم که ما ثابت کردیم در جواب از صاحب معالم که این معنا به نحو حقیقت است. پس در نتیجه، در مراحل ثلاثۀ بحثمان استعمال لفظ در اکثر از معنای واحد هم استحاله ندارد و هم جواز وضعی دارد و هم اینکه استعمال، به نحو حقیقت است بدون اینکه مستلزم مجازیت باشد. لکن در ذیل بحث، مرحوم آخوند یک روایاتی را که در رابطۀ با قرآن وارد شده و ظاهرا ایشان را به وحشت انداخته است، چون مرحوم آخوند قائل به استحالۀ استعمال لفظ در اکثر از معنای واحد است، لذا روایاتی را آورده و توجیه کرده که ما هم ان شاء اللّه به این بحث اشاره می کنیم.

پرسش:

1 - آیا تثنیه و جمع به منزله تکرر لفظ است یا تنها تعدد ماهیّت است؟

2 - چگونگی تثنیه در اعلام شخصیه را توضیح دهید؟

3 - چنانچه لفظ به صورت تثنیه باشد و در مشترک لفظی استعمال شود تثنیه بر چند چیز دلالت می کند؟

4 - چرا استعمال لفظ در اکثر از یک معنا در تثنیه و جمع وجود ندارد؟

ص:469

درس یکصد و پنجاه و ششم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

ارتباط روایات بطون قرآن با استعمال لفظ در اکثر معنای واحد

روایاتی که ظاهر و باطن برای قرآن درست می کند ولو این که یک باطن داشته باشد و یک بطن داشته باشد، لکن معنایش این است که قرآن دارای دو معناست، از یک معنا تعبیر می شود به معنای ظاهر و از معنای دیگر تعبیر می شود به معنای باطن. اگر ما روایات هفت بطن را بگیریم، معنایش این می شود که هشت معنی دارد، یک معنا اتصاف دارد به ظاهر و هفت معنا اتصاف دارد به باطن. و اگر روایات هفتاد بطن را بگیریم معنایش این است که قرآن هفتاد و یک معنا دارد. یک معنای ظاهر و هفتاد معنای باطن. پس حداقلی که ما اینجا برحسب این روایات می توانیم بگوییم: دو معناست یک ظاهر و یک باطن، حداکثر هم هفتاد و یک معنا برحسب این سری از روایات.

توهمی در اینجاست که این روایات می گوید در قرآن این تعدد معانی وقوع پیدا کرده است، خارجیت پیدا کرده و تحقق پیدا کرده است، با اینکه قرآن اکثر الفاظش مشترک لفظی نیست و برای یک معنا وضع شده و تعدد وضع مطرح نیست، مع ذلک با نبودن اشتراک لفظی در دو معنا استعمال شده است، یک معنای ظاهر و یک معنای باطن این چیزی است که روایات دلالت بر وقوعش می کند آن هم در قرآن، آن هم در غیر مشترک لفظی. مشترک لفظی در قرآن کمتر تحقق پیدا کرده ولو

ص:470

اینکه هست کلمۀ«قرء» در قرآن هست، کلمۀ«عین» در قرآن است گرچه عرض کردیم، نوعا از نظر معنایشان جمعشان مختلف است و لکن بالاخره الفاظ مشترکه در قرآن کم وبیش وجود دارد. اما این مسألۀ ظاهر و باطن، این هفت بطن و هفتاد بطن که اختصاص به الفاظ مشترکه ندارد، این در همۀ الفاظ قرآنیه برحسب این روایات ثابت است، آن وقت اگر در غیر مشترک لفظی آن هم در قرآن، آن هم هفتاد و یک معنا، یا حداقل دو تا مغنی وقوع داشته باشد، پس مرحوم آخوند چطور ادعای استحاله می کند آن هم در مورد مشترک لفظی با آن که مشترک لفظی از نظر استعمال در معانی متعدده، نزدیک تر از غیر مشترک لفظی است؟ در غیر مشترک لفظی این روایات وقوعش را دلالت دارد، در حالی که مرحوم آخوند در مورد مشترک لفظی، ادعای استحاله می کند! پس چطور بین این دو جمع می شود؟ این توهمی است که در اینجا مطرح است.

جواب مرحوم آخوند(ره) از روایت بطون قرآن

مرحوم آخوند(ره) دو جواب از این توهم می دهد و در نتیجه استحالۀ خودشان را محفوظ نگه می دارند. در جواب اول می فرماید: آنچه محل بحث ماست، با آنچه در این روایات است، فرق می کند. مفاد این روایات با محل بحث ما متفاوت است. محل بحث ما همان طوری که در تحریر محل نزاع در استعمال لفظ در اکثر از معنی ذکر کردیم، این است که لفظ مشترک را در دو معنی در عرض هم بدون تقدم و تأخر بدون ترتب و طولیت، بدون هیچ گونه مزیتی - دو معنی برای عین - در نظر می گیرد و لفظ - عین - را در هردو معنا در عرض هم استعمال می کند. نحوه استعمالش هم مثل این است که گویا در هرکدام مستقلا استعمال شده و غیر از آن چیزی اراده نشده است. نحوه استعمالش در عین باکیه به این صورت است که گویا خود این عین باکیه به تنهائی مستعمل فیه است و لیس الاّ. نحوه استعمال در عین جاریه هم به همین کیفیت است و عینا مثل این که دو مرتبه کلمۀ عین را ذکر کرده است. نحوۀ استعمال در«عین» واحد، مثل نحوۀ استعمال دو لفظ عین است در دو معنی. این محل بحث ماست. اما آیا این بطونی که برای قرآن این روایات اشاره می کنند، در رابطۀ با آن معنای ظاهر که معنای اولی لفظ است، آیا به همین کیفیت است که ظاهر و باطن دو معنای مستقل است؟ دو معنای کنار هم است؟ دو معنای در عرض هم هستند و الفاظ قرآنیه در آن استعمال شده؟ کجای این روایات چنین مطلبی را دلالت دارد؟ کجای این روایات دلالت بر این دارد که معنای باطن، یا معانی بطنیۀ سبعه یا سبعین در عرض معنی ظاهر و در ردیف معنی ظاهر است و نحوۀ استعمال لفظ یکسان است؟ کجای این روایات بر چنین چیزی دلالت دارد؟ بلکه بالاتر کجای روایات دارد که اگر گفتیم: قرآن دارای هفتاد بطن است، معنایش این است که این بطون اصولا مستعمل فیه هستند؟ کجای روایات یک چنین مطلبی را دلالت دارد؟ آیا اگر گفت: قرآن هفت بطن دارد، معنایش این است

ص:471

که این بطون مستعمل فیه الفاظ قرآن است؟ این بطون نحوۀ اراده اش همان ارادۀ معنای ظاهر از لفظ است؟ نحوه اراده معنای ظاهر از لفظ، این است که لفظ در معنی ظاهر استعمال شود. ما لفظ مستعملی داریم و معنای مستعمل فیه. در معنای ظاهر چنین چیزی مطرح است، آیا در رابطۀ بطون هم روایات می گوید که این معانی بطنیه عنوان مستعمل فیه دارد؟

حالا اگر عنوان مستعمل فیه را نداشته باشد بالاخره مقصود از این روایات چیست؟

اینجا مرحوم آخوند(ره) دو احتمال می دهند: یک احتمال این است: اصلا این معانی بطنیه نه به الفاظ قرآن ارتباطی دارد و نه به معانی ظاهریه. کمترین ارتباط بین این معانی بطنیه و الفاظ و معنای ظاهر قرآن وجود ندارد. پس اینها چکاره هستند؟ ایشان می گویند: یک حالت مقارنه تحقق دارد.

معنای مقارنه این است که وقتی لفظ قرآن در معنای ظاهر خودش استعمال شده، این معانی هم در کنار این استعمال ارادۀ متکلم به آنها تعلق گرفته است و مراد متکلم است. اما مراد بودن ملازم با این نیست که با این لفظ ارتباط داشته باشد، یا با این معنای ظاهر ارتباط داشته باشد. بلکه فقط در حال استعمال لفظ در معنای ظاهر و مقارن با این استعمال این هفت معنا یا هفتاد معنا هم مراد خداوند تبارک و تعالی واقع شده است. مثل این که انسان دارد جملۀ«زید قائم» را می گوید، در حالی که دارد این جمله را می گوید، توجهی به یک معنای دیگری هم می کند اما ارادۀ آن معنا هیچ ارتباطی به جملۀ «زید قائم» ندارد، نه ارتباط لفظی دارد و نه ارتباط معنوی.

اشکال بعض الاعلام بر عدم ارتباط بطن قرآن با لفظ و معنا

این راه را بعض الاعلام در کتاب محاضرات مورد مناقشه قرار داده اند و مناقشه شان هم تمام است. در این رابطه دو اشکال به صاحب کفایه می فرماید: یک اشکال این است که این روایات هفت بطن و یا هفتاد بطن، اینها در مقام تعظیم و تجلیل قرآن وارد شده است. می خواهد برای قرآن عظمت ثابت کند. مقام قرآن را می خواهد خیلی بالا ببرد که دارای هفت بطن و یا هفتاد بطن است و اگر ما بخواهیم بطون را به این کیفیتی که شما می گوئید معنی کنیم و صرفا مسألۀ مقارنه را پیش بیاوریم، این چه ارتباطی با عظمت قرآن پیدا می کند؟ و چه دلالتی بر عظمت قرآن دارد؟ اینکه الفاظ قرآن در معانی خودش استعمال شده است و هفت معنای دیگر هم اراده شده است، بدون آنکه آن هفت معنا به الفاظ قرآن مرتبط باشد، یا به معانی ظاهرۀ قرآن ارتباطی داشته باشد چه عظمتی است برای قرآن؟ اگر هیچ گونه ارتباطی نه با لفظ قرآن دارد و نه با معنای قرآن دارد، این دیگر چه دلالتی بر عظمت و مقام شامخ قرآن می کند؟! باید یک ارتباطی محفوظ باشد تا مقام قرآن را بالا ببرد.

اشکال دوم این است. بیان آخوند با تعبیر در این روایت منافات دارد برای اینکه آن روایات می گوید: همان طوری که قرآن ظاهر دارد قرآن هم باطن دارد، «له ظهر و له بطن». اگر ما بگوییم: این

ص:472

معانی نه ارتباطی با لفظ دارد نه ارتباطی به معنی، پس این ضمیر«له» را به چه چیز برگردانیم؟ روایت می گوید: همان که ظاهر دارد، همان باطن دارد. موصوف و آنکه اتصاف به ظاهر و باطن پیدا می کند هردو یک چیز است. اما روی بیان آخوند باید مسألۀ بطن و بطون را کنار بگذاریم و بگوییم: نه این معانی بطنی، هیچ گونه نه مربوط به ظاهر قرآن است، نه مربوط به باطن قرآن. لذا این راه اول مرحوم آخوند راه قابل قبولی نیست.

دلالت التزامیه بطون آیات بر معانی آیات

اما راه دوم مرحوم آخوند این است: این معانی بطنیه مرتبط با معنای ظاهر است، مرتبط با معنای اولی الفاظ است، اما نحوه ارتباطش مثل ارتباط معانی التزامیه است با مدالیل مطابقیه. اگر لفظ را یک در معنای موضوع له آن استعمال کردید، لکن این معنای موضوع له دارای یک مدلول التزامی بود، اینجا دو دلالت در کار است، یکی دلالت مطابقی و دیگری دلالت التزامی. اما این دو دلالت در یک ردیف واقع نمی شود. دلالت التزامیه متأخر از دلالت مطابقیه است، مترتب بر دلالت مطابقیه است.

اینطور نیست که مدلول التزامی و مدلول مطابقی در یک صف مراد متکلم باشند و بلکه اصلا مدلول التزامی مستعمل فیه لفظ نیست ولو اینکه به دلالت التزامیه دلالت تحقق پیدا می کند. اما آنجایی که یک معنای مطابقی و یک معنای التزامی است، آیا دو مستعمل فیه داریم؟ به این صورت که لفظ در دو معنی استعمال شده است، عنوان مستعمل فیه ما متعدد است؟ یا اینکه نه مستعمل فیه همان معنای مطابقی است، منتها ثبوت معنای مطابقی روی مسأله التزام به دنبال مدلول التزامی هم است، بدون اینکه مدلول التزامی مستعمل فیه لفظ باشد مراد است اما مراد بودن غیر از مستعمل فیه است. پس همانطور که در مدلول التزامی در مقایسۀ با مدلول مطابقی ما یک عدد مستعمل فیه بیشتر نداریم، اما مراد متعدد است، در معانی بطنیۀ قرآن هم همین راه را ما طی کنیم. بگوییم: این معانی مدالیل التزامیه معنای ظاهر قرآن هستند، معنای ظاهر عنوان مستعمل فیه است و این معانی عنوان مدلول التزامی دارد و مراد خداوند است. اما بدون این که عنوان مستعمل فیه داشته باشد. و اگر عنوان مستعمل فیه نداشت از محل بحث در استعمال لفظ در اکثر از معنا خارج می شود، برای این که استعمال لفظ در اکثر از معنی آنجایی است که مستعمل فیه متعدد باشد، طوری در دو معنی استعمال کند که گویا یک معنای خودش عنوان مستعمل فیه را دارد. پس فرق این روایات با آن که محل بحث ماست در این جهت است که محل بحث در رابطه ای با تعدد مستعمل فیه است، اما در آن روایات نمی گوید: آن معانی متعدده عنوان مستعمل فیه دارد، ممکن است مدلول التزامی باشد و مدلول التزامی مستعمل فیه نیست. این راه دومی است که مرحوم آخوند ذکر می کنند.

بعض الاعلام این راه دوم را می پسندند و بعد یک روایاتی را به عنوان تأیید این راه دوم ذکر

ص:473

می کنند که ما نفهمیدیم که چطوری این روایات مؤید این راه دوم است. مؤید بودن این روایات برای راه دوم برای ما روشن نشد. روایاتی را ذکر می کنند دربارۀ اوصاف قرآن، این که این قرآن«حی لا یموت» این قرآن کهنه نمی شود، این قرآن پوسیده نمی شود، این قرآن همیشه زنده خواهد بود، این قرآن ولو این که شأن نزول کثیری از آیاتش در موارد خاصه است، اما اختصاص ندارد. مطالبی که در موارد شأن نزول وارد شده، به آن شأن نزول اختصاص ندارد. اختصاص به موارد شأن نزول ندارد. قصه هایی که در این قرآن ذکر شده مقصود قصه سرایی و داستان سرایی نبوده است، بلکه مقصود این بوده که اینها عبرتی باشد«لأولی الالباب» و دیگران از این داستانها پند بگیرند و برای آنها این داستانها عبرتی باشد. همین طور باز روایت تعبیر می فرماید که این قرآن«یجری مجری اللیل و النهار، یجری مجری الشمس و القمر» و امثال این تعبیراتی که در این روایات هست. بیشتر این روایات را مؤید نظریۀ مرحوم آخوند قرار می دهند.

وجوه و احتمالات در بطون آیات

روایات درست، حرفهای روایات هم صحیح است، اما از کجای این روایات استفاده می شود که احتمال دوم مرحوم آخوند - بطون لوازم معانی ظاهره و معانی مستعمل فیه است - در رابطۀ با بطون سبعه یا هفتاد بطن درست است. کجای این روایت یک چنین چیزی را دلالت می کند؟ ما نفهمیدیم مؤیّد بودن این روایت نسبت به بیان مرحوم آخوند چیست؟

مگر این که شما از این راه پیش بیاید، بگوید: بالاخره این روایت باید معنا شود؟ معنای اول را که شما مناقشه کردید، گفتید: درست نیست، غیر از این معنای دوم مرحوم آخوند، آیا احتمال دیگری در این روایات هفت بطن و هفتاد بطن جریان دارد؟ جواب این است که بله. یک احتمال سومی در اینجا هست و آن این است که کسی بگوید: قرآن دارای هفت بطن است، نه معنایش این است که دارای هفت معناست که شما بگویید: این معانی با معنای ظاهر چه ارتباطی دارد؟ آیا فقط مقارنه مطرح است؟ یا این معانی لوازم آن معنی ظاهر مستعمل فیه است؟ نه اصلا کلمۀ معنا در این روایات ذکر نشده است. ممکن است کسی این احتمال را بدهد که قرآن یک کتاب خاصی است که«یجری فیه وجوه و احتمالات». قرآن اینطور نیست که یک مسأله ای را خیلی روشن و صاف پوست کنده در اختیار بگذارد، این هم شاید یکی از معجزات قرآن باشد، که احتمالات درباره معانی قرآن جریان دارد، «هو ذو وجوه»، در ذهنم است که در بعضی از روایات یک چنین تعبیری شده است که قرآن ذو وجوه است. یعنی احتمالات درباره قرآن زیاد است. و لذا خارجا هم ما می بینیم که حتی اینهایی که مسلک باطل هم دارند یک آیۀ از آیات قرآن یا چند آیه را گرفته اند و آنطوری که خودشان دلشان می خواسته آیه را معنا کرده اند و بعد هم مطلب خودشان را نسبت به قرآن داده اند. گفتند که قرآن بر

ص:474

چنین معنایی دلالت می کند، آیا این احتمال در این روایت جریان ندارد که معنای بطون سبعه یا سبعین؛ یعنی ذو وجوه و احتمالات؟

این سخن ما مؤیّداتی هم دارد. یک مؤیدش آن جریانی است که امیر المؤمنین(علیه السلام) وقتی سلمان را برای محاجّۀ با یک جمعیت منحرفی اعزام می کردند، به سلمان دستور دادند که در مقام احتجاج، به قرآن احتجاج نکن. چرا؟ برای اینکه تو وقتی به قرآن احتجاج کردی و یک معنایی را از قرآن گرفتی او ممکن است بگوید: این آیه معنایش این نیست که تو می گویی بلکه معنایش این است که من ذکر می کنم. دلالتش در آن معنایی که تو می خواهی بیّن نیست بطوری که بتوانی خصم را مجاب کنی و خصم را از پا درآوری. باید متکی به یک حجت واضحه و یک حجت روشن باشی تا بتوانی خصم را از پا درآوری. اما چون در قرآن احتمالات جریان دارد، ولو این که مبنای استدلال تو هم بر آن مراد واقعی است، اما در مقام مخاصمه نمی توانی آن معنای خودت را اثبات کنی و به عبارت دیگر تحمیل کنی. لذا احتمال دارد که اصلا این به معانی ارتباط نداشته باشد به آن صورتی که در ذهن ما هست، بلکه به معنای وجوه و احتمالاتی است که دربارۀ قرآن جریان دارد.

اختلاف برداشت مفسرین از آیات

ما می بینیم خیلی از آیات حتی بین مفسرین خودمان، با اینکه همۀ آنها روی حجیت ظواهر قرآن تکیه می کنند، مع ذلک در این که کدام معنا معنای ظاهر قرآن است، بینشان اختلاف می شود. یکی می گوید: این آیه ظهور در این مطلب دارد، دیگری می گوید: نه خیر این آیه ظهور در معنای دیگر دارد. بین مفسرین خودمان در معنای ظاهر قرآن اختلاف وجود دارد. گاهی انسان مجمع البیان را که می بیند در یک آیه ای که می رسد حدود ده قول نقل می کند. مثل همان اختلافاتی که دربارۀ مسائل فقهیه وجود دارد، می بینیم در قرآن هم همین است. البته این به این معنا نیست که کسی در قرآن تدبّر نکند. اتفاقا این حرف یکی از مؤیدات مسألۀ تدبر در قرآن است. خیلی باید در قرآن تدبّر شود، تا اینکه انسان به اندازه فهم خودش بتواند از قرآن استفاده کند و الاّ همین طور مسائل را انسان سطحی بخواهد بررسی کند، سطحی اش همین است. من یک وقت اشاره کردم گفتم اگر سطحی بخواهی بررسی بکنی آیه تطهیر درباره زنهای پیغمبر است برای اینکه آیه بعد آن درباره زنهاست، اتفاقا این آیه تطهیر تمام آیه نیست و نصف آیه است حتی صدر آیه هم مال زنهای پیغمبر است. اگر سطحی بخواهی برخورد کنی همان حرف فخر الدین رازی در تفسیرش است که می گوید: «هذا الایة مربوط بازواج النبی». راست هم می گوید. ظاهرش این است برای اینکه چند آیه قبل درباره زنهای پیغمبر و چند آیه بعد هم درباره زنهای پیغمبر و صدر آیه هم درباره زنهای پیغمبر است این نصف آیه چیست که به تعبیر ما سبز شده است؟ لذا بعضی از بزرگان ما مجبور شدند بگویند: این آیه تطهیر

ص:475

جایش اینجا نبوده است بی خود اینجا گذاشته شده است. یعنی یک تحریفی در این جهت تحقق پیدا کرده که جای این آیه عوض شده است. این را یکی از بزرگان که خیلی دارای مقام ارجمندی است در کتابش نوشته است. اینها همه برای این است که تدبّر کامل در قرآن نشده است.

ما یک وقت توفیقی پیدا کردیم که بحث آیه تطهیر را داشتیم، بالاخره به این نتیجه رسیدیم که آیه تطهیر اختصاص دارد به همان خمسۀ طیبه و جایش هم همین جاست و اگر جایش را هم عوض کند اصلا آن هدف حاصل نمی شود. غیر از این اگر جای دیگر قرآن ذکر شده بود آن هدف اصلی خداوند در مسألۀ تطهیر خمسۀ طیبه حاصل نمی شد. همین را در کتاب«اهل البیت» نوشتیم.

بالاخره قرآن تدبر لازم دارد، فوق آن تدبری که در روایات فقهی می کنیم. می بینید ما در روایات فقهی گاهی یک روایت را پنج جلسه بحث می کنیم. اگر آن روایت آیه بود، باید ده جلسه روی آن بحث کرد، برای اینکه این کلام خداوند است و آن کلام امام است. چقدر فاصله است بین امام و خدا! به همان مقدار بین کلماتشان فاصله است. پس اگر ما در روایت این قدر تدبّر می کنیم در قرآن باید خیلی بیش از اینها تدبر کرد. لذا انسان می بیند هر نوبت که به یک آیه ای می رسد یک مطلبی تازه ای به ذهنش می آید، مثل اینکه نوبت قبلی این مطلب را نفهمیده بود، در نوبت قبلی پی به این مطلب نبرده بود. این برای این که زمینۀ تدبّر در قرآن خیلی هست دیگر بالاتر از او نیست. در چیزی بالاتر یا در ردیف قرآن موقعیت و زمینۀ تدبّر وجود ندارد. عدم توجه راجع به یک کلمۀ قرآن چه اثری دارد؟ ضد آن، یعنی توجه اثر متقابل دارد.

قرآن خیلی عمیق و دقیق است و حیف هم است که بر انسان عمری بگذرد، این حیف را برای خودم می گویم که دیگر سنم تا حدی بلکه بیش از حدی گذشته، برای شماها هم می گویم: مکرر هم گفتم ولی واقعا این جفای به قرآن و جفای به علم است که بر انسان عمری بگذرد و تفسیر قرآن را با دقت، آن هم به اجمعه ملاحظه نکرده باشد. واقعا جفا است روحانی آن روحانی شیعه، آن روحانی که از کانال ارشادات اهل بیت خیلی می تواند مسائل قرآن را به دست بیاورد اگر بخواهد دربارۀ قرآن کوتاهی کند. این هم جفای به قرآن است و هم جفای به علم است. چرا جفای به علم است؟ یک وقت من یک روایتی برایتان خواندم در مجمع البحرین در مادۀ(الثورة) آنجا روایتی نقل می کند، یک جمله ای کوتاه است ولی یک دنیا معنا دارد. می گوید: «من اراد العلم» نه«من اراد التقوی» و نه«من اراد الهدایة» بلکه«من اراد العلم فلیثور القرآن» کسی که طالب علم است، قرآن را زیرورو بکند، قرآن را بررسی بکند و در قرآن دقت کند. این از نظر علمی چقدر انسان را رشد می دهد تا چه برسد به مسائل اعتقادی و مسائل دیگر.

به هر حال؛ این احتمال هم در این روایات جریان دارد، ولو اینکه احتمال دوم مرحوم آخوند هم دلیل بر خلافش نداریم، لکن آن مؤیدی که بعض الاعلام ذکر کرده بودند این تأییدش تمام نبود. این

ص:476

تمام کلام در این بحث است. در درس بعد ان شاء اللّه بحث مشتق را شروع می کنیم.

پرسش:

1 - چه ارتباطی بین وجود بطون قرآن و استعمال لفظ در اکثر از یک معنا است؟

2 - اشکال کلام آخوند(ره) که بطن قرآن را بی ارتباط با لفظ معنا می داند چیست؟

3 - آیا بطون آیات، دلالت التزامیه معانی آیات و یا الفاظ آن است؟ چرا؟

4 - اختلاف برداشت مفسرین از آیات و لزوم تدبر در آیات چگونه دلالت می کند بر اینکه آیات دارای وجوه و احتمالات فراوان است؟

ص:477

ص:478

مباحث الفاظ

بحث مشتق

اشاره

ص:479

ص:480

درس یکصد و پنجاه و هفتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اطلاق مشتق بر ذات متلبس به مبدأ

در اطلاق لفظ مشتق و تطبیق آن بر ذات، سه حالت وجود دارد: یک وقت اطلاق می شود بر ذاتی که آن ذات واجد مبدأ است و تلبس به مبدأ دارد، در همان حال نسبت، مثل اینکه گفته می شود«زید الیوم ضارب» و در همین امروز، زید تلبس به مبدأ ضرب دارد. در این صورت هیچ اشکالی ندارد که این اطلاق و تطبیق به نحو حقیقت است. منتها اگر موضوع له خصوص همین متلبس باشد، این به عنوان ذات موضوع له حقیقت است و اگر موضوع له اعم از متلبس فی الحال و فی ما انقضی باشد، این به عنوان فرد موضوع له و به عنوان تطبیق موضوع له حقیقت است. بالاخره در متلبس بالمبدأ در همان حال نسبت، بلا اشکال حقیقت است ولو اینکه کیفیتش روی دو قول فرق می کند.

اما حالت دوم این است که بگوییم: «زید الیوم ضارب» در حالی که فردا ظرف تحقق پیدا می کند، فردا تلبس به مبدأ حاصل می شود، به تعبیر اینها در استقبال این تلبس تحقق پیدا می کند. اما حال نسبت، حال قبل از تلبس است، حال قبل از واجدیت و اتصاف است، می گوییم: «زید الیوم ضارب» در حالی که فردا«یتحقق منه الضرب»، فردا«یتلبس بالضرب». اینجا هم لا اشکال و لا خلاف در این که این اطلاق، اطلاق مجازی و غیر موضوع له است، اگر تلبس در مستقبل حال جری و نسبت باشد

ص:481

«الیوم ضارب» لکن فردا ضرب تحقق پیدا می کند این بلا اشکال مجاز است و جای بحث نیست.

اصل بحث در عکس صورت بالاست که زید دیروز متلبس به ضرب شده، «و انقضی عنه الضرب»، ضرب دیروز تحقق پیدا کرد و تمام شد، حالا ما بگوییم: «زید الیوم ضارب» اطلاق مشتق - «ضارب» - را به لحاظ زمانی قرار بدهیم که«انقضی عنه المبدأ» تلبس دیروز بوده واجدیت مبدأ دیروز بوده و همان دیروز هم ضرب تمام شده است و ادامه پیدا نکرده است. ضرب چند دقیقه ای دیروز تحقق پیدا کرد و منقضی شد حالا ما می خواهیم بگوییم: «زید الیوم ضارب». آیا این اطلاق از قبیل همان قسم اول است؛ یعنی«یکون علی نحو الحقیقة» یا از قبیل قسم دوم است؟ یعنی«یکون علی سبیل المجاز»؟ آیا وقتی که می گوییم: «زید الیوم ضارب» در حالی که«انقضی عنه الضرب»، این استعمال حقیقی است یا اینکه این استعمال مجازی است؟

اگر قائل به مجازیت شدیم که مسأله ای نیست، اما اگر قائل به حقیقت شدیم دیگر خود این تمام الموضوع له نیست، این به عنوان فردی از موضوع له است. موضوع له عبارت است از معنای کلی «المتلبس بالمبدأ»؛ یعنی آن که تلبس به مبدأ برایش تحقق پیدا کرده است حالا یا الان و بالفعل متلبس است یا دیروز متلبس بوده و«انقضی عنه التلبس و الواجدیة». در حقیقت یک معنای مشترک معنوی است بین فرض اول و فرض سوم. اما اگر قائل به مجازیت شدیم خودش یک مجاز مستقلی است، آنجا دیگر تعدد و امثال اینها معنی ندارد. این عنوان بحث بود.

بحث مشتق، بحث لغوی

قبل از آن که تحقیق در این مسأله واقع شود، یک مقدمات و اموری برای توضیح محل بحث باید مطرح شود. یکی از مقدمات این است که نزاع در باب مشتق در چه چیز است؟ آیا نزاع در یک مسأله عقلیۀ است و مسأله روی حساب عقل و حکم عقل دور می زند مثل نزاع در باب مقدمۀ واجب که آنجا مسأله، مسألۀ عقلیه است و به قول مرحوم آخوند: نزاع در ملازمه است که آیا بین وجوب ذی المقدمه و وجوب مقدمه ملازمۀ عقلیه تحقق دارد یا نه؟ آیا این نزاعی که ما در باب مشتق داریم، به عنوان نزاع در یک مسألۀ عقلیۀ مطرح است و ما مسأله را باید از عقل بگیریم و استمداد کنیم؟ یا اینکه این نزاع در مسألۀ لغویۀ است؟ این مربوط به لغت است. مربوط به واضع است. مربوط به وضع است. می خواهیم ببینیم واضع وقتی که هیئت مشتق را وضع می کرده، وقتی که هیئت فاعل را وضع می کرده، آیا در معنای موضوع له یک امر عام و مشترکی را در نظر گرفته و هیئت فاعل را برای آن وضع کرده است که آن معنای مشترک نسبت به حال و نسبت به منقضی، هردو را شامل می شود یا اینکه واضع در مقام تعیین موضوع له هیئت مشتق، خصوص حال را در نظر گرفته است؟ آیا «المتلبس بالمبدأ فی الحال موضوع له» هیئت ضارب قرار داده شده است؟ پس باید این مسأله

ص:482

ملاحظه شود که آیا نزاع در باب مشتق نزاع در مسأله عقلیه است یا نزاع در مسأله لغویه است؟ آیا مربوط به واضع و وضع و موضوع له است کدامیک از اینها است؟

ظاهر این است که نزاع، نزاع در مسأله لغویه است نه در مسألۀ عقلیه. اما بعضی کلمات را که انسان ملاحظه می کند چنین استفاده می شود، که اینها نزاع را در مسألۀ عقلیه قرار دادند. حالا چرا عقلی نیست را ان شاء اللّه عرض می کنم. اول ببینیم از این کلمات که استفاده می شود که نزاع در مسألۀ عقلیه است کیفیت استفاده اش چه طور است؟

یکی از این کلمات، کلمات مرحوم محقق نائینی(ره) است«علی ما فی تقریراته». چون ایشان در اصول تقریرات دارند که خودشان ننوشته اند، اما شاگردان مبرز ایشان، اصول ایشان را تقریر کرده اند.

در تقریرات دو مطلب را ذکر می کند، که از هردو استفاده می شود که ایشان نزاع را به صورت یک نزاع عقلی در اینجا پیاده کرده اند.

مطلب اولشان این است، می فرمایند: چرا در متلبس به مبدأ فی الاستقبال، اتفاق بر مجازیت است؟ و در«متلبس بالمبدأ فی ما انقضی» مختلف فیه است؟ چرا آنجا اتفاق بر مجازیت هست و اینجا اختلاف تحقق دارد که معنای اختلاف این است که جماعتی در منقضی قائل به حقیقت شده اند و جماعتی هم قائل به مجاز؟ آنهایی که قائل به مجاز شده اند با آنها کاری نداریم، برای آن که آنها استقبال و منقضی را در یک ردیف قرار داده اند، هردو را حکم به مجازیت کرده اند. اما آنهایی که آمده اند تفکیک کرده اند گفته اند: «متلبس بالمبدأ فی الاستقبال مجاز، اما متلبس بالمبدأ فی ما مضی حقیقة»، می فرماید: علتش این است که مشتق عبارت از یک عنوانی و وصفی است که منشأ و ریشه دارد. منشأش این است که عرض قیام به معروض پیدا کند، عرض وجود در معروض پیدا کند.

ضرب در زید تحقق پیدا کند، قتل در عمرو تحقق پیدا کند. پس مشتق به تعبیر ایشان یک عنوانی است متولد از قیام عرض به موضوع و معروضش. تا این قیام تحقق نداشته باشد، معنی ندارد که مشتق تحقق پیدا کند. آن کسی که فردا از او ضرب تحقق پیدا می کند، شما الان می خواهید بگویید:

«الیوم ضارب» با آن کسی که اصلا ضربی از او تحقق پیدا نمی کند فرقی ندارد، «لم یقم العرض بالموضوع و المعروض». اما نسبت به ما مضی، مسأله اینطور نیست. نسبت به ما مضی ولو اینکه مضی تحقق پیدا کرده و انقضاء تحقق پیدا کرده، اما بالاخره این ضرب، قیام به زید پیدا کرده است.

«زید تحقق منه الضرب و تلبس بالضرب و قام العرض بموضوعه و معروضه». پس در حقیقت فرق بین ما مضی و بین مستقبل در این جهت است که در رابطۀ با مستقبل، اصلا«قیام العرض بالموضوع» تحقق پیدا نکرده است و آینده می خواهد تحقق پیدا کند. اما نسبت به ما مضی این تحقق در جای خودش است. لذا - به قول من - دیگر در گذشته لازم نیست انسان کلمۀ ان شاء اللّه بگوید، این تحقق پیدا کرد، اما نسبت به آینده چون تحققی در کار نبوده، انسان باید با کلمه ان شاء الله و با پشتوانه ان

ص:483

شاء الله مسأله را مطرح کند.

بعد می فرماید که این دلیل بر همین مسأله است، که چرا در مستقبل اتفاق بر مجازیت است و در ما انقضی جماعتی قائل به حقیقت شده اند و اختلاف تحقق پیدا کرده است؟ می فرماید: علتش همین است که آنجا«قام العرض بالمعروض»، منتها«انقضی» اما اینجا اصلا قیام عرض به معروض تحقق پیدا نکرده است.

فرق بین عقلی بودن و لغوی بودن بحث مشتق

اولین استفاده ای که از این حرف می خواهیم بکنیم این است که ایشان مسأله را عقلی فرض کردند. یعنی مسأله را در وادی عقل برده و می خواهد بین منقضی و بین«من یتلبس بالمبدأ فی الاستقبال» فرق بگذارد یعنی عقلا بین این دو فرق وجود دارد. آنجا تلبس به مبدأ تحقق پیدا کرده و اینجا تلبس به مبدأ تحقق پیدا نکرده است. این فرق در رابطۀ با یک مسألۀ عقلیه می تواند مطرح شود.

اما اگر مسأله لغویه شد در مسألۀ لغویه که این حرفها نیست، در مسألۀ لغویه، بستگی به واضع دارد، واضع«متلبس بالمبدأ فی الاستقبال» را قطعا جزء موضوع له نیاورده است. اما«متلبس بالمبدأ فی المنقضی» را آنهایی که قائل به حقیقت هستند، می گویند جزء موضوع له قرار داده است. یعنی فرد موضوع له قرار داده است. اگر مسأله به صورت یک مسألۀ لغویه مطرح باشد، مسألۀ لغویه برهان نمی خواهد، فقط باید دلیل اقامه کرد که از کجا می گویید: واضع این طوری معنی را در نظر گرفته است. اما وقتی که دلیل عقلی را شما مطرح کردید، معلوم می شود که مسأله را از دائره لغت خارج کرده و از عنوان مسألۀ لغویه بیرون برده اید.

ثانیا اصل فرمایش ایشان نیز درست نیست حالا با قطع از نظر از اینکه ایشان مسأله را عقلیۀ فرض کردند و واقع مسأله چنین نیست، اصل فرمایش ایشان هم تمام نیست برای اینکه از نظر حکم عقل، عقلی که دیگر اهل مسامحه نیست، عقل همان واقعیت را ملاحظه می کند و حقیقت را ملاحظه می کند. عقل ناظر به حقایق است، اهل مسامحه و چشمهایش را ببندد، نیست. وقتی که این طور شد، زید که دیروز تلبس به ضرب پیدا کرده، اما شما در مقام تطبیق می گویید: «زید الیوم ضارب»، الیوم چه موقع تلبس بالمبدأ دارد؟ چه موقع ارتباط بین زید و مبدأ در این یوم محقق است؟ چه ارتباطی تحقق دارد؟ آیا از نظر عقل انصافا و وجدانا همان طوری که زید دیروز تلبس به ضرب داشت و به تعبیر ایشان: عرض قیام به معروض و موضوع داشت، امروز هم عرض قیام به موضوع دارد، امروز هم عرض قیام به معروضش دارد؟ امروز که زید فاقد مبدأ ضرب است، امروز که عقلا و حقیقتا«لا یکون متلبسا بالمبدأ فعلا».

پس اگر ما مسأله را عقلی فرض کردیم و روی پایۀ دقت عقلی پیش آمدیم و گفتیم: که«مشتق

ص:484

عنوان یتولد من قیام العرض بالمعروض»، شما می گویید: «زید الیوم ضارب» «کیف یکون العرض الیوم قائما بمعروضه»؟ زید امروز که با ضرب هیچ ارتباطی نداشته و هیچ گونه تلبس به ضرب پیدا نکرده است، الان که می خواهید بگویید: «زید الیوم ضارب»، از نظر عقل هیچ فرقی نیست، بین اینکه زید دیروز متلبس به ضرب بوده، «و انقضی عنه المبدأ» و بین اینکه فردا می خواهد تلبس به مبدأ پیدا کند. شما که نسبت را به لحاظ دیروز که نمی دهید، نسبت را که به لحاظ فردا نمی دهید، شما می گویید: که«زید الیوم ضارب»، زید در این دو فرض از نظر واقعیت مسأله چه فرق می کند؟ زیدی که امروز هیچ گونه ارتباطی با ضرب نداشته، آیا اگر دیروز از او ضرب صادر شده و منقضی شده با اینکه اصلا صادر نشده و فردا می خواهد صادر شود، در رابطۀ با امروز چه فرقی - فرق عقلی نه فرق مسامحی - وجود دارد؟ فرق مسامحی باز برمی گردد به عرف و لغت و امثال ذلک. اما اگر با عینک عقل بخواهیم مسأله را اینجا بررسی کنیم و واقعیت را تشخیص دهیم، الان امروز«زید یکون فاقدا للضرب»، آیا فاقدیت اگر به لحاظ مسبوقیت باشد، فرق می کند با فاقدیتی که به لحاظ مستقبلیت ضرب تحقق پیدا می کند، از نظر عقل فرقی دارد؟ از نظر عقل فرقی ندارد. ما همین دلیل را می گیریم بر اینکه مسأله«لیست بعقلیة»، اینکه ما گفتیم: «المسألة لغویة و لیست بعقلیة» دلیل ما همین است، برای اینکه اگر مسأله عقلی باشد، شما حق ندارید به لحاظ ضرب دیروز بگویید: «زید الیوم ضارب» چطوری می توانید بگویید: «زید الیوم ضارب»؟ ضرب دیروز با انقضی و مضی که مصحح این نیست که عقلا بگوییم: «زید الیوم ضارب»؟

اگر به لغت مراجعه کنیم، در لغت مسألۀ تعبد است منتها تعبد در برابر واضع و تعبد در برابر وضع است. ممکن است واضع در مقام وضع یک تلبس اعم از حال و منقضی را ملاحظه کرده که اگر شما در منقضی استعمال کنید حقیقت است، اما اگر در آنکه در استقبال می خواهد تلبس پیدا کند استعمال کنید مجاز است. حالا چرا واضع این کار را کرده به ما ارتباط ندارد. واضع همان طوری که در تعیین الفاظ اختیار دارد، در تعیین معانی هم اختیار دارد. مخصوصا اگر واضع را ما غیر بشر بدانیم که یک بحثی کردیم در اینکه واضع چه کسی است؟ بالاخره ما تابع واضع و وضع هستیم تعبدا. او می گوید: که«ماء» به معنای آب است، «تراب» هم به معنای خاک. کسی نمی تواند از او بپرسد: «لم جعلت لفظ الماء بازاء(آب) و لم جعلت لفظ التراب بازاء(خاک)؟». بالاخره لفظی را باید در مقابل معنایی وضع کند. در حقیقت حق انتخاب با خودش است. آن می خواسته«ماء» را در مقابل این مایع سیال وضع بکند، «تراب» را در مقابل خاک وضع کند. لذا نمی توانیم به واضع اشکال کنیم که چرا مشتق را برای اعم از«متلبس فی الحال و المنقضی» وضع کردی، اما«متلبس بالمبدأ فی الاستقبال» را خارج از دائره موضوع له قرار دادی؟ برهان عقلی نیست، خواسته این کار را بکند. پس این بیان ایشان بیان درستی نیست. اگر مسأله روی پای عقل و دقت عقلیه بخواهد مطرح شود، هیچ بین

ص:485

منقضی و مستقبل فرقی وجود ندارد.

فرق بین عناوین مشتق در متلبس و منقضی

فردا بحث می کنیم که یک سری عناوینی داریم که این عناوین از ذات اشیاء انتزاع شده است.

دیگر منتظر این نبوده یک ضربی باشد یا یک قتلی باشد یا یک بیاضی باشد، مثل انسانیت انسان که از ذات انسان به دست آمده است. جسمیت جسم این مربوط به ذات جسم است. حجریت حجر مربوط به ذات حجر است. فردا بحث می کنیم که این سری عناوین، از نزاع در باب مشتق بیرون است. نزاع در باب مشتق اینها را نمی گیرد. مثلا اگر فردی مرد بعد از بیست سال تراب شد؛ به آن تراب دیگر انسان نمی گوییم. به لحاظ اینکه بیست سال پیش انسان بوده و فی ما مضی عنوان انسانیت داشته الان انسان به آن اطلاق نمی شود. آن هم«انقضی عنه المبدأ» است، می گوییم: اینها از نزاع در باب مشتق خارج است. علتش را فردا ما خودمان می گوییم: چه چیز است، اما مرحوم محقق نائینی(ره) یک علتی برایش ذکر کرده که باز حالا کار نداریم به اینکه این علت درست است یا نه؟ آن را هم فردا عرض می کنیم لکن می خواهیم از این علت یک برداشتی در رابطۀ با مسألۀ امروز داشته باشیم.

ایشان می فرماید: علت اینکه انسانیت و حجریت و جسمیت و همین طور عناوینی که از ذات انتزاع می شود به لحاظ خود ذات - نه به لحاظ یک امر دیگری که عرضی قیام به ذات داشته باشد - از محل نزاع در باب مشتق خارج است، این است که«شیئیة الشیء بصورته» در فلسفه می گویند که شیئیت هر چیزی به صورتش است، نه به ماده اش. این تراب بعد از بیست سال ولو اینکه ماده اش همان انسان بیست سال گذشته است، اما تغییر صورت داده است. آن صورت بیست سال قبلش، صورت انسانیت بود، اما الان صورت ترابیت پیدا کرده است. چون شیئیت شیء به صورتش است، نه به ماده اش، «فهذا خارج عن بحث المشتق». حالا به صحت و سقم دلیل فلسفی کاری نداریم اما وقتی انسان یک دلیل عقلی فلسفی اقامه می کند برای خروج بعضی از عناوین از نزاع در باب مشتق، آیا معنایش این نیست که می خواهد این مسأله را مسألۀ عقلیه فرض کند؟ اگر مسأله، مسألۀ لغویه است، مسأله لغویه که برهان عقلی نمی خواهد و ما برهان عقلی نمی توانیم اقامه کنیم که«صعید» در آیۀ تیمم آیا معنایش مطلق وجه الارض است یا معنایش تراب خالص است؟ آیا درست است کسی در این مسأله یک برهان عقلی اقامه کند؟ این برهان عقلی ندارد. باید رفت کتاب را لغت دید که آیا واضع در موضوع له لفظ«صعید» یک معنای اعمی را در نظر گرفته به نام مطلق وجه الارض یا اینکه یک معنای خاصی را در نظر گرفته که خصوص تراب خالص است؟ پس اگر مسأله، مسألۀ لغوی است چه معنا دارد که انسان به یک دلیل فلسفی تمسک کند که«لأن شیئیة الشیء بصورته لا بمادته»

ص:486

معلوم می شود که ایشان خیال کرده اند مسألۀ عقلیه است در حالی که عرض کردیم که این مسأله، مسألۀ لغویه است و هیچ به عقل ارتباط ندارد. کسی نباید نظر عقلی خودش را در این مسأله مطرح کند بلکه باید رفت دنبال کرد و به دست آورد که آیا موضوع له لفظ مشتق یک معنای اعم است که منقضی را می گیرد یا اختصاص دارد به متلبس فی المبدأ فی الحال؟ اگرچه از کلام محقق نایینی(ره) در دو موردش استفاده می شود که ایشان مسأله را عقلیه فرض کردند.

پرسش:

1 - چگونگی اطلاق مشتق بر ذات متلبس به مبدأ در حال نسبت اگر موضوع له خصوص متلبس باشد و اگر موضوع له اعم از متلبس فی الحال و فی من انقضی باشد را بیان کنید.

2 - اطلاق مشتق بر ذاتی که در آینده متلبس به مبدأ می شود چگونه است؟ چرا بحث مشتق، لغوی است؟

3 - عقلی بودن بحث مشتق چه عوارضی دارد؟

4 - اینکه مرحوم نائینی(ره) در خروج بعضی از عنواین دلیل آورده«لأن شیئیة الشیء بصورته لا بمادته» نشانه چیست؟

ص:487

درس یکصد و پنجاه و هشتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

چگونگی ارتباط عنوان با ذات و جهت اشتقاقی مشتق

در اینجا دو حیثیت وجود دارد که باید این دو حیثیت از هم جدا شود و خلط بین این دو حیثیت نکنیم. در تقریراتی که از امام بزرگوار چاپ شده، بین این دو جهت خلط شده است. گرچه در بعضی از یادداشتهایی که من از درس ایشان دارم، خلط نشده است، اما در تقریرات چاپی و همین طور در بعضی از کتابهای دیگر مثل محاضرات خلط شده است. اینجا دو حیثیت است که باید جدای از هم مورد بحث واقع شود:

اول: نحوۀ ارتباط عنوان با ذات، چگونه است؟ نحوۀ ارتباط عنوان با ذات باید به چه کیفیتی باشد که محل بحث در باب مشتق واقع شود؟

دوم: از جهت معنای اشتقاقی کدام مشتق داخل در محل بحث است و کدام مشتق خارج است؟ ولو اینکه ارتباطش با ذات یک نوع ارتباط است، لکن از نظر جنبۀ اشتقاقی، یک نوع قابل نزاع در بحث مشتق هست و یک نوع محل نزاع نیست.

پس بالاخره دو حیثیت در اینجا وجود دارد: یک حیثیت نحوۀ ارتباط این عنوان با ذات است، یک حیثیت هم آن جنبۀ اشتقاقی و مشتق بودن است که خود مشتقها فرق می کنند ولو اینکه نحوۀ

ص:488

ارتباط هم یک نوع ارتباط باشد. اگر ضرب از زید تحقق پیدا کرد، این ارتباط ضرب با زید یک نوع ارتباطی است. شما اگر این ارتباط را به صورت«زید ضرب» مطرح کردید کما اینکه بعد عرض می کنیم این از محل نزاع در باب مشتق خارج است اما اگر این ارتباط را به صورت«زید ضارب» مطرح کردید داخل در محل نزاع در مشتق است. با اینکه نحوۀ ارتباط زید با ضرب در«زید ضرب» و «زید ضارب» هیچ فرق نمی کند. ضرب یک فعلی است و ارتباطش هم با زید، ارتباط ایجادی و صدوری است. «الضرب یصدر من زید و یوجد من ناحیة زید» اما همین ضرب با این وحدت ارتباط، اگر به صورت«ضرب» مطرح شد، از محل نزاع خارج است و اگر به صورت«ضارب» مطرح شد، داخل در محل نزاع مشتق است. پس ما این دو بحث را نباید مخلوط به هم کنیم. دو حساب مستقل است. دو حیثیت مستقل جدای از هم باید مطرح باشد.

انتزاع عنوان از نفس ذات مشتق سبب خروج از محل نزاع

اما آن حیثیت اول که نحوۀ ارتباط این عنوان با ذات، چه نحو ارتباطی باید باشد؟ مسلّم است که نحوۀ ارتباط عنوان با ذات باید به این کیفیت نباشد که از نفس ذات انتزاع شده باشد، از خود ذات این عنوان به دست نیامده باشد، بدون اینکه یک واسطه ای، یک جهتی، یک امر خارج از ذاتی در انتزاع این عنوان نقش داشته باشد. ذات، خودش موجب تحقق این عنوان و انتزاع این عنوان نباشد مثل انسانیت برای انسان، حیوانیت برای انسان، ناطقیت برای انسان، اینها انتزاعش از ذات به لحاظ نفس ذات است، بدون این که شیئی در اینجا وساطت پیدا کرده باشد و یک امر خارج از ذات در انتزاع این عنوان نقشی داشته باشد. اگر عنوان منتزع از نفس ذات شد که انتزاعش نیاز به واسطه و امر خارج نداشت، این از محل نزاع در باب مشتق خارج است مانند مثال دیروز: ترابی که بیست سال پیش انسانی بوده و بعد کم کم پوسیده و استخوان های او تبدیل به خاک شده است. در بیست سال پیش قطعا انسان بود، دیگر نزاع در این واقع نشده که آیا حالا هم اگر به این تراب انسان بگوییم به نحو حقیقت است؟ اینهایی که مشتق در ما انقضی عنه المبدأ را حقیقت می دانند، اینهایی که زید متصف به ضرب دیروز را، امروز به نحو حقیقت ضارب بر آن اطلاق می کنند و می گویند: «زید الیوم ضارب» آیا اینها دربارۀ این تراب هم همین حرف را می زنند؟ آیا می گویند: «هذا التراب الیوم انسان»؟ بلا اشکال هیچ کس نمی گوید: عنوان حقیقت در اینجا مطرح است و ما به این ترابی که صورت ترابیه دارد، عنوان انسان اطلاق می کنیم. این عدم جوازش به نحو حقیقت مسلّم است.

دلیل خروج عنوان منتزع از نفس ذات از بحث مشتق

اشکال در دلیل است که چرا بر این تراب جایز نیست انسان اطلاق شود؟ همانطوری که دیروز

ص:489

اشاره کردیم مرحوم محقق نائینی(ره) و صاحب کتاب محاضرات، گفته اند: «لأنّ شیئیة الشیء بصورته لا بمادته»، شیئیت هر شیء به صورتش است. صورت ترابیّت، مغایر با صورت انسانیّت است، مباین با صورت انسانیّت است. انسان جسم نامی و حیوان ناطق است، اما تراب جسم جامد است، وارد مرحله حیوانیت نیست تا به مسألۀ ناطقیت برسد؟ لذا چون«شیئیة الشیء بصورته لا بمادته فلا یقال للتراب انّه انسان بالفعل»، معنا ندارد که به تراب بگوییم که بالفعل انسان است به لحاظ اینکه در گذشته انسان بود. بله می توانیم بگوییم: «انّه کان انسانا» اما بالفعل بخواهیم عنوان انسان بر او اطلاق کنیم با توجه به اینکه شیئیت شیء به صورتش است نه به ماده اش، درست نیست.

اینها از این راه مسأله را مطرح کردند و راه را پیموده اند.

ما دیروز عرض کردیم اولا مسأله، مسألۀ عقلیۀ نیست که شما بخواهید به دلیل عقلی در آن تمسک کنید، مسأله، مسألۀ لغویه است و مربوط به کیفیت وضع است. مربوط به معنای موضوع له از نظر واضع است. مسألۀ عقلیۀ نیست که شما«شیئیة الشیء بصورته» را اینجا مطرح کنید.

ثانیا دلیل شما یک جواب نقضی و یک جواب حلّی دارد: جواب نقضی این است که در مسأله تراب و انسان شما می توانید بگویید تغیّر صورت تحقق پیدا کرده است، تبدل صورت تحقق پیدا کرده است، آیا در باب خمر و خل هم از نظر عقل تبدل صورت است؟ آنجا که تبدل حالت و وصف است. اگر یک چیزی اول خمر بود، سپس سرکه شد، آیا از نظر عقل، خمر و خل، دو صورت متباین است؟ اینکه دو وصف برای یک ماهیّت است یا دو حال برای یک موجود است. این موجود در یک حال، خمریت داشت و در این حال حالت خلیّت دارد. اینطور نیست که خمریت و خلیت مثل انسانیت و ترابیت باشد که دو صورت متعدد و متغایر باشد بلکه خمر و خل دو وصف برای یک موجود است، دو حال برای یک موجود است. اگر شما روی مسألۀ«شیئیة الشیء بصورته»، تکیه می کنید، پس این تبدل صورت که در خمر و خل وجود ندارد، اگر وجود نداشت چیزی که الان خل است و در ده روز قبل خمر بوده الان باید به صورت حقیقت بتوانیم بگوییم خمر است برای اینکه صورت که تغییر پیدا نکرده و شما مبنا و ملاک را تغیّر صورت و تبدل صورت قرار دادید. اینجا که «لم تتبدل الصورة، بل تبدل الحالة، تغیر الوصف» و روی فرمایش شما تبدل حالت و تغیر وصف که «لم تتبدل الصورة، بل تبدل الحالة، تغیر الوصف» و روی فرمایش شما تبدل حالت و تغیر وصف که نباید مانعیت داشته باشد. اگر مانعیت ندارد، پس به خلّ فعلی اطلاق کنید«انه خمر حقیقتا»، آیا این اطلاق درست است؟ این طور نیست و شما نمی توانید به خل فعلی، اطلاق خمر حقیقی داشته باشید. این جواب نقضی که در مثل خمر و خل تبدل فصل نیست، تبدل حال است، تبدل وصف است. اینطور نیست در یک لحظه ماهیّت را تغییر بدهد، نه وصف را تغییر می دهد، تا دیروز مزه اش چنین بود، امروز مزه اش اینطور است، مثل یک میوه ای که شما می گذارید پنج روز بعد می گندد و می پوسد، این وصفش تغییر می کند، نه اینکه ماهیتش تغییر کند. تا پنج روز پیش این هندوانه شیرین

ص:490

بود، مطبوع بود، خوردنی بود، مورد علاقه بود، حالا که پوسید و گندید و ترش و مهوّع و ناراحت کننده شده است، معنایش این نیست که ماهیتش عوض شد بلکه وصف تغییر کرد و حالش تغییر کرد.

اما جواب حلّی این است، اینکه شما می گویید: «شیئیة الشیء بصورته لا بمادته»، که در فلسفه جزء مسلّمات است اما آیا این شیء اختصاص به جواهر دارد یا در باب اعراض هم این مسأله جریان دارد؟ همانطوری که«شیئیة الجسم بصورته الجسمیة» آیا«شیئیة البیاض لیس بصورته البیاضیة»؟ یا تمام موجودات می خواهد موجود مستقل«لا فی موضوع» باشد مثل جواهر یا موجودی باشد که در وجودش نیاز به محل دارد، مثل عرض نسبت به معروض را شامل می شود؟ عرض چون در وجودش نیاز به معروض دارد، از شیئیت خارج نیست، این هم داخل در همین عنوان است. این «شیئیة الشیء بصورته»، در باب عرض هم می آید.

اگر در باب عرض آمد، ما از شما سؤال می کنیم که این جسم تنها دیروز معروض بیاض بود، شما امروز به این می خواهید ابیض بگویید. بگویید: «هذا الجسم الیوم أبیض». در باب مشتق وقتی که به لحاظ من قضی عنوان مشتق را اطلاق می کنید، باید اینطوری بگویید: «هذا الجسم الذی کان فی الامس أبیض، الیوم أبیض حقیقة»، شما که می خواهید بگویید: الان حقیقتا أبیض است، أبیض مگر معنایش این نیست که مرتبط با بیاض است، مگر«شیئیة البیاض بصورته البیاضیه» نیست؟ کجاست امروز این صورت بیاضیه که«الجسم هذا الیوم أبیض؟» یک وقت می گویید: «الجسم کان أبیضا»، آن بحثی ندارد آن به تعبیر علمی: همان متلبس بالمبدأ فی الحال است، چون مقصود از حال، حال نطق نیست، حال نسبت است. همانطوری که بعد ان شاء الله توضیحش را می دهیم. یک وقت می گویید که این جسم دیروز أبیض بود، این از محل بحث خارج است. این در حال نسبت ابیض است. اگر من قضی حال نسبت را حساب کردید جسمی که دیروز مرتبط با بیاض بوده، امروز شما می خواهید بگویید: حقیقتا أبیض است، بیاضش کجاست؟ مگر«شیئیة البیاض بصورته» نیست، چنانچه«شیئیة الجسم بصورته» یا«شیئیة البیاض بصورته؟» کجاست«صورته البیاضیة» تا شما بگویید: أبیض است؟ مثل اینکه خیال شده«شیئیة الشیء بصورته» تنها در باب جواهر مطرح است و پیاده می شود، نه«کل شیء سواء کان جوهرا أو عرضا»، اینها همه شیئیت به صورتش است. کجاست صورت بیاضیت که شما الان می خواهید بگویید: «الجسم أبیض هذا الیوم حقیقة»؟ پس این دلیل، دلیلی نیست که بتواند این مسأله را درست کند.

روی بیانی که ما دیروز کردیم مسأله خیلی راحت است. عناوین منتزعه از ذات، علت خروجش از محل نزاع این است که مسلّم است که وضع واضع در رابطۀ با آنها به کیفیت خاصه است. واضع گفته: انسان؛ یعنی آن که انسانیت بالفعل دارد. تراب آن که بالفعل تراب است. حجر آن که بالفعل

ص:491

حجر است، این گونه آنها را وضع کرده است. اگر هم می خواست در باب این عناوین یک وضعی مثل مشتقات داشته باشد، بنابر اینکه مشتق اعم در من قضی باشد، مسأله ای نبود. اگر واضع به ما می گفت:

این ترابی که بیست سال پیش انسان بوده اگر الان به او بگویید انسان، به نحو حقیقت، هیچ مانعی ندارد؛ ما هم می گفتیم: مانعی ندارد. مسأله که مسأله عقلیۀ نیست، مسأله، مسألۀ لغویه است و تابع وضع واضع است. واضع در آنجا چنین اجازه ای را نداده گفته: در این عناوین باید حالت فعلیه ملاحظه شود، حالت فعلیۀ هر موجودی در عناوین منتزعه از ذاتش را باید ملاحظه کنید. پس علت خروج عناوین منتزعه از ذات از محل نزاع، حرفهایی نظیر«شیئیة الشیء بصورته لا بمادته» نیست، بلکه علت برمی گردد به کیفیت وضع واضع و اینکه نحوۀ وضع در این عناوین به این کیفیت بوده است.

دخول عناوین انتزاعیه و اعتباریه در بحث مشتق

اما از این عناوین که گذشتیم، عناوینی که از ذات انتزاع می شود، اما نه به لحاظ خود ذات، بلکه بواسطۀ یک امری که آن امر، خارج از ذات است، اینها همه اش داخل در محل نزاع است. حالا آن امر که واسطۀ در انتزاع این عنوان و تحقق این عنوان است، می خواهد امر وجودی باشد، مثل همین بیاضی که عارض جسم می شود و در نتیجه عنوان ابیض تحقق پیدا می کند یا امر عدمی باشد مثل عنوان اعمی که عنوان اعمی یک عنوانی است که انتزاع می شود، نه از نفس ذات، بلکه بواسطۀ امری که آن امر عدمی است«و هو عدم البصر ممن شأنه ان یکون ذا بصر» لذا به دیوار اعمی گفته نمی شود.

این دو مثال که زدیم واسطه امر واقعی بود؛ یعنی یک امر حقیقی قابل لمس بود. اما گاهی واسطه، یک امر غیر حقیقی است. امر غیرحقیقی هم دو نوع است: یک وقت امر غیرحقیقی اعتباری است؛ یعنی چیزی است که شارع و یا عقلا و یا مردم اعتبار کرده اند، اما از نظر حقیقت، چیز ملموسی نیست، مثل مسألۀ ملکیت، می گوییم: «زید مالک لهذا الکتاب» مسأله زوجیت، «زید زوج هند»، مسأله حریت، رقیت و امثال ذلک. اینها فاقد واقعیت خارجیه است و شارع و عقلا این عناوین را اعتبار کرده اند.

یک سری عناوین داریم که از آنها تعبیر می کنند به عناوین انتزاعیه. عناوین انتزاعیه غیر از عناوین اعتباریه است. آنها هم البته واقعیت به آن معنا ندارد، فقط در وعاء عقل و ظرف عقل، یک تحققی برای آنها هست، مثل مسألۀ فوقیت برای فوق و تحتیت برای تحت و امثال ذلک، که اینها را اصطلاحا عناوین انتزاعیه گویند. تمام اینها غیر از آن فرض اولی که ذکر کردیم، اینها همه داخل در محل بحث است. «الجسم أبیض» داخل در محل بحث است. «زید عالم» داخل در محل بحث است.

«زید مالک» داخل در محل بحث است. «هذا السقف فوق» داخل در محل بحث است، همه اینها

ص:492

داخل در محل بحث است.

عناوین دارای فرد منتزع ذاتی و غیر منتزع ذاتی

تنها یک عنوان دیگر باقی می ماند و آن این است که بعضی از عناوینی داریم که اینها دارای دو فرد هستند دو نوع مصداق هستند، نسبت به بعضی از مصادیقش این عنوان از ذاتش انتزاع شده است، اما نسبت به بعضی از مصادیق دیگر از ذاتش انتزاع نشده و یک امر خارج از ذات است. یک امری است که نیاز به واسطه دارد. مثل عنوان موجود، عنوان موجود دو فرد دارد، یک فرد واجب الوجود است که موجود در رابطۀ با واجب الوجود، از ذاتش انتزاع شده و شاید حتی کلمۀ انتزاع هم اینجا خیلی صحیح نباشد. واجب الوجود دیگر ماهیتش عین همان انیت و وجود اوست. لذا مسأله موجود در رابطه با این مصداق که عبارت از واجب الوجود است، همان عنوان اولی دارد؛ یعنی عنوان منتزع از ذات. اما همین موجود را وقتی در رابطه با ممکنات ملاحظه می کنید اینطور نیست که موجود از ذات ممکن انتزاع شده باشد. ذات ممکن اضافه اش به وجود و عدم برایش مساوی است و لذاست که شما می گویید: نیاز به علت موجده دارد و اگر علت نداشته باشد وجود تحقق پیدا نمی کند. و باز مثل کلمۀ عالم. عالم درباره خداوند تبارک و تعالی و آن اوصافی که عین ذات خداوند تبارک و تعالی است، اینها انتزاع از ذات شده است، اما درباره ممکنات اتصاف زید«بأنه عالم» هیچ ارتباطی به مرحله ذات و انتزاع از ذات زید ندارد. حالا در این عناوین چه کنیم؟ عناوینی که دارای دو نوع فرد است و دو گونه مصداق دارند. آیا این عناوین داخل در محل بحث در باب مشتق است یا خارج از محل بحث در باب مشتق است؟

ظاهر این است که این عناوین داخل در محل نزاع است برای اینکه در باب مشتق آن که محل بحث ماست و بعد هم ان شاء الله ذکر می کنیم نزاع در هیئت مشتق است، می خواهیم ببینیم هیئت برای چه وضع شده است؟ در موقعی که واضع دارد هیئتی را وضع می کند مثل هیئت فاعل اینجا که نظر به مواد ندارد، نظر به خصوصیات مواد مطرح نیست. واضع می آید هیئت فاعل را وضع می کند، دیگر کاری ندارد که این هیئت فاعل، گاهی در ضمن علم به نام عالم تحقق پیدا می کند و این عالم دو فرد دارد، یک فردی است که علم منتزع از ذاتش است و یک فردی است که علم زاید بر ذاتش است، در وضع هیئت مشتق، مواد مطرح نیست، بلکه هیئت مطرح است. لذا در همان عناوین اولیه ای که ما ذکر کردیم آنهایی که مثل مشتق نیست مثل انسان و تراب و حجر و جسم و امثال ذلک، مسأله در آن روشن است. اما بعضی هایش که یک وقت جنبۀ اشتقاقی دارد، در همان فرض اول هم قدری دچار اشکال می شود مثل عنوان ناطق. ناطق عنوان فاعلی دارد و در وضع ناطق، مادۀ نطق ملحوظ نیست، بلکه آن چه ملحوظ است هیئت فاعل است. واضع در عنوان اسم فاعل هیئت«فاعل» را ملاحظه

ص:493

می کند، دیگر کاری ندارد به اینکه گاهی ماده اش نطق است و گاهی ماده اش علم است و گاهی ماده اش ضرب است و امثال ذلک. لذا در بعضی از آن عناوین هم به لحاظ عنوان اشتقاقی اش گاهی دچار همین اشکال می شود و آن وقت آن حرف اختصاص پیدا می کند به آنجایی که عناوین اشتقاقیه به هیچ وجه مطرح نباشد.

در نتیجه؛ عناوینی که از غیر ذات انتزاع می شود و در تحقق آن یک امر خارجی نقش دارد اینها همه داخل در محل نزاع در باب مشتق است، می خواهد آن امر خارج وجودی باشد یا عدمی باشد، حقیقی باشد یا اعتباری باشد و یا انتزاعی باشد. و در این آخر هم مشترک بین منتزع از ذات و غیر منتزع از ذات آن هم داخل در محل بحث است. این راجع به حیثیت اول بحث و آن نحوۀ ارتباط ذات با این عنوان است. اینجا دیگر نباید مسأله را مخلوط کرد به حیثیت دوم. حیثیت دوم این است که در مشتق محل نزاع، آیا جمیع مشتقات نحوی است و غیر مشتقات نحوی خارج است یا بعضی از مشتقات نحوی است یا نسبت بین این مشتق محل نزاع در باب اصول با مشتق نحوی عموم و خصوص من وجه است؟ که اینها روی حیث اشتقاقش تکیه می شود، اما به نحوۀ ارتباطش دیگر کاری ندارد، لکن روی آن حیث اشتقاقی اش باید بحث کرد که در درس بعد عرض می کنیم.

پرسش:

1 - چرا چنانچه عنوان از نفس ذات مشتق انتزاع شود آن را از محل نزاع خارج می کند؟

2 - به نظر مرحوم نائینی چرا عنوان اگر منتزع از نفس ذات شد از محل نزاع در بحث مشتق خارج است؟ اشکال سخن او در چیست؟

3 - عناوین انتزاعیه و اعتباریه را توضیح دهید و بیان کنید آیا در بحث مشتق داخل در محل نزاع هستند؟

4 - عناوینی که فرد منتزع ذاتی و غیر منتزع ذاتی دارند چگونه در بحث مشتق محل نزاع می باشند؟

ص:494

درس یکصد و پنجاه و نهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

مشتق ادبی و خروج افعال و مصادر از محل نزاع

در دو حیث باید بحث کرد: یک حیث بحث را دیروز ذکر کردیم اما حیث دوم این است که آیا تمام مشتقات نحویه و ادبیه داخل در محل بحث است یا بعضی از مشتقات خارج است و یا بنابر بعضی از اقوال، کثیری از مشتقات خارج از محل بحث است؟ آیا در بعضی از جوامد که ملاک بحث مشتق در آنها وجود دارد، این نزاع جریان پیدا می کند یا نمی کند؟

تردیدی نیست که در ادبیات مشتق معنای وسیعی دارد. اگر ما مبدأ مشتقات را مصدر بدانیم آن هم مصدر ثلاثی مجرد، تمام افعال - ماضی، مضارع، امر، نهی، نفی، جحد و استفهام - و اسم فاعل و مفعول و صفت مشبهه و اسم زمان و مکان و اسم آلت و حتی مصادر مزید فیه همه بلااشکال جنبۀ اشتقاقی دارند و مبدأشان بنابر قول مشهور، همان مصدر ثلاثی مجرد است. آیا همۀ این مشتقات داخل در محل نزاع است یا اینکه آنهایی که جنبۀ فعل دارند و یا مصادر مزید فیها به طور کلی، اینها از دائرۀ بحث و حریم محل نزاع خارج هستند؟ علت خروج هم این است که فعل ولو اینکه مشتق است، اما مشتقی نیست که اتحاد با ذات داشته باشد؛ مشتقی نیست که بر ذات جاری باشد و تطبیق بر ذات کند. اصولا معنا ندارد فعل با اسم اتحاد پیدا کند. با اینکه اینها ماهیتشان مختلف است و

ص:495

حقیقتشان متباین است - اسم یک حقیقت است و فعل حقیقت دیگری دارد - بین اینها اتحاد و جری امکان ندارد. زید را نمی توانیم بگوییم: همان ضرب است. ضرب را می توانیم اسناد به زید بدهیم. در قضیۀ فعلیۀ«ضرب زید» مسأله اسناد در کار است، اما اسناد یک مطلب است و اتحاد و تطبیق که بخواهیم قضیۀ حملیه تشکیل دهیم، به اصطلاح، «هو هویّت» تحقق پیدا کند، مطلب دیگری است.

نمی شود اتحاد تحقق پیدا کند. لذا قضیۀ«زید ضرب» را هم با اینکه جملۀ اسمیه است، نمی توانیم به عنوان قضیۀ حملیه مطرح کنیم برای اینکه در قضیۀ حملیه باید ملاک تحقق داشته باشد. ملاک در قضیۀ حملیه اتحاد است. به تعبیر مرحوم آخوند: ملاک«هو هویّت» است. یعنی بگوییم: این موضوع، همین محمول است، «هو هو». بین زید که ذات است و اسم است با«ضرب» که فعلی از افعال است، کسی نمی تواند ادعای«هو هویت» و اتحاد داشته باشد. اما به خلاف«زید ضارب» که بین زید و ضارب، اتحاد تحقق دارد. زید همان ضارب است و ضارب همان زید است.

خروج مصادر از محل نزاع

پس خصوصیتی در مشتق محل نزاع اعتبار دارد که افعال را به صورت کلی خارج می کند و همین طور مصادر، مصادر مزید فیه که جنبۀ اشتقاقی دارد بلااشکال، غیر از مصدر ثلاثی مجرد است که این را بعدا هم بحث می کنیم که این مصدر معروف، آیا خودش هم مشتق از چیزی هست؟ به عبارت دیگر: خودش هم ماده و هیئت دارد یا خودش مبدأ اشتقاق است و از حریم و دائرۀ مشتق بیرون است؟ لکن این اختلاف در مصادر ثلاثی مجرد است. اما در مصادر مزید فیها بلااشکال جنبۀ اشتقاقی در آنها محفوظ است، «اکرام» که مصدر باب افعال است، بالاخره مأخوذ از مصدر ثلاثی مجرد است، از همان«کرم» مأخوذ است. از همان اشتقاق پیدا کرده است. در باب مصادر هم ولو اینکه مصادر فعل نیستند، بلکه عنوان اسمی دارند، مصدر خودش«لیس بفعل بل هو اسم» مع ذلک در عین اینکه اسم است، اتحاد با ذات نمی تواند پیدا کند. اگر شما بخواهید بگویید: «زید اکرام» باید تقدیری در کار باشد، مسامحه ای در کار است. قضیۀ«زید عدل» قضیۀ حقیقی نیست، قضیۀ واقعی نیست. زیرا عدل، صفت نفسانیه است. ملکۀ نفسانیه است. به عبارت دیگر: مثل عرضی است که قائم به معروض است. همیشه عرض، عارض بر معروض می شود، نه اینکه اتحاد با معروض پیدا کند.

«البیاض یعرض الجسم، اما لا یتحد مع الجسم» به طوری که ما بتوانیم بگوییم: «الجسم بیاض».

«الجسم بیاض» به صورت قضیۀ حملیۀ حقیقیه نیست، مسامحه در آن هست، ادعا در آن وجود دارد و الاّ واقعش«الجسم ابیض» است. بین ابیض و جسم اتحاد و«هو هویّت» تحقق دارد.

پس در افعال، مسأله روشن است که«الفعل لا یمکن ان یتحد مع الاسم و ینطبق علی الاسم بل یسند الی الاسم» بین اسناد و بین انطباق و اتحاد کمال فرق وجود دارد. در باب مصادر مزید فیها با

ص:496

اینکه جنبۀ اسمی دارد، مع ذلک در این هم اتحاد نیست، این هم مثل عرض است که عرض با معروض اتحاد ندارد، بلکه معروض متصف به این عرض است، معروض به عنوان محل و موضوع برای وجود عرض مطرح است. پس در حقیقت بخش مهم از مشتقات ادبیه از محل نزاع در مشتق خارج است و بلا اشکال هم خارج است. کسی در این معنا مخالفتی نکرده است. وقتی که افعال و مصادر کنار رفت، در بین مشتقات ادبیه، اسم فاعل، اسم مفعول، صفت مشبهه، صیغۀ مبالغه، اسم زمان، اسم مکان و اسم آلت باقی می ماند.

ادله صاحب فصول(ره) بر خروج غیر اسم فاعل از بحث مشتق

اینجا بحثی بین مرحوم محقق خراسانی(ره) و بین صاحب فصول(ره) واقع شده است. صاحب فصول معتقد است که این مقدار از مشتقاتی که ذکر شد اینها هم همه اش داخل در محل نزاع نیست، بلکه دائرۀ محل نزاع خیلی محدودتر از اینهاست. محل نزاع به تعبیر ایشان اختصاص دارد به اسم فاعل و صفت مشبهه و تعبیر کرده اند: چیزی که شبیه اینهاست. حالا مقصود ایشان از شبیه اینها مصدری است که به معنای اسم فاعل باشد یا مقصودش باب نسبت است که بعدا ما می گوییم که در باب نسبت هم با اینکه اشتقاقی وجود ندارد، آنها هم داخل در محل بحث است، مثل قمی، تهرانی، رومی، زنگی، حمامی و غیره حتی چنین نسبتی هم داخل در محل بحث است. بالاخره صاحب فصول در بین این مشتقات اسم مفعول و صیغۀ مبالغه و اسم زمان و مکان و آلت را خارج کرده است.

دائرۀ نزاع را منحصر کرده به همین اسم فاعل و صفت مشبهه و چیزی که شبیه اینها باشد. مرحوم آخوند همان طوری که در کفایه ملاحظه فرموده اید، مخالفت می کنند با این بیان صاحب فصول و می فرمایند: «فلا وجه لما زعمه بعض الاجله» که مقصودشان صاحب فصول است.

علت اینکه صاحب فصول چنین مطلبی را معتقد شده چیست؟ از کلمات مرحوم آخوند که به عنوان اشارۀ به جواب صاحب فصول مطرح کرده اند علت معلوم می شود. صاحب فصول چند دلیل برای حرف خودش اقامه کرده است. می فرماید: در کتابهای اصولی وقتی بحث مشتق را مطرح می کنند، تمامشان در مقام مثال، اسم فاعل را ذکر کرده اند. اگر دائرۀ مشتق معنای وسیعی بود، دیگر معنا نداشت که مثال را به اسم فاعل تخصیص بدهند. دلیل دیگری هم نظیر دلیل اول اقامه کرده است.

می فرماید: قائلین به اینکه مشتق حقیقت در اعم از ما انقضی است در مقام استدلال اسم فاعل را آورده اند و به سایر مشتقات اشاره ای نکرده اند. از این معلوم می شود که نزاع، اختصاص به اسم فاعل دارد و الاّ اگر نزاع اختصاص به اسم فاعل نداشته باشد، چرا اینها در مقام استدلال تنها روی اسم فاعل تکیه می کنند؟

این دو دلیل صاحب فصول(ره) انصافا بسیار سست است زیرا مثال، به خاطر این است که اسم

ص:497

فاعل روشن تر و واضح تر از سایر موارد است. ما هم وقتی می خواهیم مثال را در باب مشتق پیاده کنیم، اسم فاعل را مطرح می کنیم و همین طور است در مورد اعم از«ما انقضی عنه التلبس». اینکه بخواهد ادعایش در خصوص اسم فاعل باشد و دلیل را در مورد خصوص اسم فاعل پیاده کرده باشد نیست. این دو دلیل خیلی سست و بی ارزش است.

اما صاحب فصول(ره) دلیل دیگری اقامه کرده است. می فرماید: ما معتقدیم که اسم مفعول از دائرۀ نزاع خارج است برای اینکه ما موارد اسم مفعول را که ملاحظه کردیم، دیدیم روی ضابطۀ کلی اسم مفعول قرار نگرفته است. بعضی از مواردش را حساب می کنیم، می بینیم اسم مفعول در خصوص«متلبس بالمبدأ فی الحال» حقیقت است و استعمال می شود، بعضی موارد دیگرش را ملاحظه می کنیم، می بینیم در«ما انقضی عنه المبدأ» هم به صورت حقیقت استعمال می کنند. مثلا اگر زید عمرو را کشته باشد، بعد از ده سال هم ما می گوییم: عمرو مقتول زید است، با اینکه ده سال از قتل گذشته مع ذلک می گوییم: عمر مقتول است. اگر یک پارچه ای را عمرو بافته باشد بعد از ده سال می گوییم: «هذا منسوج عمرو». اگر کتابی را کسی نوشته باشد، بعد از ده سال می گوییم: «هذا مکتوب فلان». اما در بعضی از موارد دیگر اسم مفعول اینطور نیست. اگر کسی امروز خانه اش را فروخت، فردا دیگر نمی گویند: این خانه مملوک این است. فردا می گویند: این آقا اجنبی از این خانه شده است با اینکه یک روز بیشتر فاصله نشده دیگر نمی گویند: «هذه الدّار مملوک لزید». لذا ایشان می گویند:

در اسم مفعول ما با ضابطۀ کلی برخورد نمی کنیم و نمی توانیم کلیت را در اسم مفعول پیاده کنیم.

اما در اسم زمان و مکان، ایشان می گوید: اینها که تردیدی نیست که برای اعم از منقضی وضع شده است و مفادش معنای اعم است و در معنای اعم حقیقت است. در اسم آلت هم مثل مقراض و مفتاح و امثال ذلک، ایشان می گوید: اصلا موضوع له اسم آلت، این نیست که بالفعل آلیت برای آن قرض و فتح داشته باشد، مقراض؛ یعنی«ما اعدّ للقرض»، آنچه مهیا شده برای بریدن، مقراض است.

کلید را که ما به آن مفتاح می گوییم، نه به خاطر این است که با او باز شده، بلکه او آمادگی برای باز کردن قفل را دارد. در اینکه عنوان مفتاح و اسم آلت تحقق پیدا کند همین کفایت می کند. لذا صاحب فصول فرموده: همۀ اینها را باید از محل بحث خارج کرد. تنها محل بحث اسم فاعل و صفت مشبهه است. در صیغۀ مبالغه هم می گوید: صیغۀ مبالغه معنایش آن ذاتی است که کثیرا اتصاف به مبدأ پیدا کرده باشد و مبدأ از آن تحقق پیدا کرده باشد. آن هم از محل بحث خارج است.

جواب مرحوم آخوند(ره) به فرمایش صاحب فصول(ره)

مرحوم آخوند به صورت اشاره دو جواب از فرمایش صاحب فصول دارند. اولا معانی که صاحب فصول بیان کرد«مما اتّفق علیه الکل» نیست. اگر نظر خودشان این است که اسم زمان و مکان

ص:498

حقیقت در اعم است، چه دلالتی دارد بر اینکه اسم زمان و مکان از محل نزاع خارج است؟ مگر اتفاق کل بر این معنا قائم شده است تا در نتیجه از محل نزاع بیرون باشد؟ اتفاق کل بر این معنا قائم نشده است و اسم زمان و مکان به همان کیفیت داخل در محل نزاع است. این اشکالی است که مرحوم آخوند می کنند، که صاحب فصول خیال کرده که آنچه را که خود معتقد است، در رابطۀ با معانی این مشتقاتی که خارج از محل بحث می داند، «مما اتّفق علیه الکل» است، در حالی که مسأله اینطور نیست.

اشتباه دوم که بعدا ما آن را توضیح خواهیم داد این است: اصلا خود مبادی افعال بینشان اختلاف وجود دارد، بعضی از مبادی، جنبۀ فعلیت در آن وجود دارد، بعضی از مبادی، جنبۀ شأنیت در آن وجود دارد، بعضی از مبادی، عنوان حرفه در آن مطرح است، بعضی از مبادی، عنوان صناعت در آن مطرح است، بعضی از مبادی، عنوان ملکه در آن مطرح است. مثلا عدالت، عدالت به عنوان مبدأ خودش ملکه است. آن قوۀ راسخۀ در نفس انسانی است که به وسیلۀ او در برابر گناه و در برابر مخالفت مولا، فرد حالت اعتصامی دارد. بعضی از مبادی مثل مبدأ تجارت، تجارت عنوان حرفه است. مثلا نجاری به معنای مصدری این عنوانش عنوان صناعت است و اگر مبادی بینشان اختلاف پیدا شد، این سبب نمی شود که اینها از محل نزاع بیرون بروند، بلکه سبب می شود که عنوان منقضی تغییر پیدا کنند. مثلا آدمی که«صدر منه الضرب»، به مجردی که ضربش تمام شد و پنج دقیقه گذشت «انقضی عنه الضرب»، برای اینکه ضرب، مبدأ فعلی است، مبدأیی است که با فعلیتش تحقق پیدا می کند، «و ثم ینعدم». بعد از آنکه منعدم شد صدق می کند«انقضی عنه المبدأ». اما در باب عدالت که ملکۀ راسخه است اگر بخواهد«انقضی عنه المبدأ» شود، به این است که این ملکه از بین برود، این قوۀ راسخه منقضی شود. هر وقت این ملکه از بین رفت، اینجا«انقضی عنه المبدأ» است. پیداست که دیگر ملکه به این زودی از بین نمی رود، بعد از، از بین رفتن اصل ملکه، عنوان انقضاء تحقق پیدا می کند. یا مثلا کسی که حرفه اش تجارت است نمی توانیم بگوییم: چون در منزل نشسته و با زن و بچه اش شام می خورد«انقضی عنه المبدأ». الان شب است، شب که تجارتی در کار نیست، تجارت برای بازار است و برای روز است. این«انقضی عنه المبدأ» نیست. انقضاء برای او آن وقتی صدق می کند که حرفه تغییر کنند، کارش تغییر کنند. یعنی تجارت را بگذارد کنار بیاید مثلا اهل علم شود.

وقتی اهل علم شد و حرفۀ تجارت کنار رفت«یصدق انه انقضی عنه المبدأ». پس این انقضاء از مبدأ به لحاظ مبادی فرق می کند و ما نباید همۀ مبادی را یکسان ملاحظه کنیم. یکی از مثالها، همین مثالی است که دربارۀ مقتول زده شد. می گوییم: مقصود شما از مقتول چیست؟ اگر مقصود شما از مقتول همان قتل به معنای فعلی است، حالا بخواهید بگوید: «هذا مقتول زید» این مبتنی بر نزاع در این است که مشتق در اعم هم حقیقت هست یا نه؟ اما اگر مقتول را بخواهید چنین معنی کنید«هذا مقتول زید»

ص:499

یعنی«هذا من زهق روحهه بید زید»، این معنایی است که تا هزار سال هم هست. آیا بعد از ده سال به صورت حقیقت«هذا من زهق روحهه بید زید» صدق نمی کند؟ مقتول هم چنین است. در مضروب هم باز دو حال متصور است. مضروب معنا می شود«هذا من وقع علیه الضرب» در معنای مستمر دیگر انقضاء نیست، اما اگر مضروب را به همان نحوی که در ضارب به معنای فعلی معنا می کنیم، همان طور که در ضارب«انقضی عنه الضرب» در مضروب هم«انقضی عنه المضروبیة» چطور می شود در ضارب«انقضی عنه الضرب» باشد ولی در مضروب«انقضی عنه المضروبیة» نباشد؟ ضاربیت و مضروبیت متقابل با هم است، اگر او انقضاء شد این هم انقضاء پیدا می کند.

پس بالاخره در کلام صاحب فصول(ره) یک چنین خلطی تحقق پیدا کرده است. در نتیجه در این مسأله، حق با مرحوم آخوند(ره) است که ما نمی توانیم دائرۀ مشتق را منحصر به اسم فاعل و صفت مشبهه و بعضی از مصادری که به معنای اسم فاعل هستند اختصاص بدهیم، بلکه معنای وسیعی دارد. منتها در خصوص اسم زمان نکته ای وجود دارد که در یکی از مقدمات بحث مستقلا مطرح می کنیم.

دخول نسبت و موارد دارای ملاک مشتق در بحث مشتق

این در رابطۀ با مشتقات ادبیه بود. از مشتقات ادبیه که می گذریم، باب نسبت هم داخل در محل بحث است مثل قمی. قمی عنوان جاری بر ذات است، «زید قمی» قمی با زید اتحاد هم دارد، «زید اصفهانی» زید با اصفهانی بودن و با نسبت به اصفهان داشتن اتحاد دارد. موارد نسبت چه به صورت شهر باشد، چه به صورت شغل باشد فرق نمی کند. «فلان حمّامی» این حمامی اتحاد با فلانی دارد و جاری بر ذات است و انطباق بر ذات پیدا می کند با اینکه اینها از نظر ادبیت، عنوان اشتقاقی ندارند، مع ذلک ملاک بحث در اینجا جریان دارد. و یکی از موارد دیگری هم که ملاک بحث جریان دارد مسأله زوج، زوجه، حرّ، رقّ است که اینها از نظر ادبی جنبۀ اشتقاقی ندارد. مخصوصا کلمۀ حرّ و کلمۀ رقّ، اصلا هیچ نوع اشتقاقی در آن تصور نمی شود. اینها را هم همه می گویند: داخل در محل بحث است.

وقتی که به مسألۀ زوج و زوجه رسیده اند شاهدی برای این ذکر کرده اند که ما الان شاهد را ذکر می کنیم، توضیح را ان شاء الله فردا بیان می کنیم. شاهدش مسأله فقهیه است که علامه(ره) در کتاب قواعد مطرح کرده و فخر المحققین(ره) در کتاب ایضاح القواعد مبنای مسأله را ذکر کرده است و مبنای مسأله را همین نزاع در باب مشتق قرار داده است. مسأله این است که اگر کسی دارای دو زوجۀ کبیره باشد و بعد زوجۀ صغیرۀ شیرخواری را تزویج کند، بعد این دو زن کبیره این زوجۀ صغیره را شیر دادند، منتها شیر دادنشان به نحو تعاقب بود؛ یعنی اول فرض کنید زوجۀ کبیرۀ اولی به اندازه ای که عنوان رضاع محرّم تحقق پیدا می کند، این بچه را شیر داد و بعد در اختیار زوجۀ دوم گذاشت و

ص:500

زوجۀ دوم هم به اندازه رضاع محرم این بچه را شیر داد. اینجا فخر المحققین می فرماید که بلا اشکال زوجۀ کبیرۀ اولی و زوجۀ صغیره به همان رضاع کبیرۀ اولی هردو بر این شوهر حرام می شوند و اما حرمت زوجۀ کبیرۀ دوم مبتنی بر نزاع در باب مشتق است. اگر مشتق را حقیقت در«ما انقضی» هم بدانیم، آن زوجۀ کبیرۀ دوم هم حرام می شود، اما اگر مشتق را در خصوص«المتلبس بالمبدأ فی الحال» حقیقت بدانیم، دیگر وجهی برای حرمت زوجۀ کبیرۀ دوم باقی نمی ماند. حالا مسأله ای به این صورت است، ما هردو فرضش را باید دقت کنیم. اولا که حرمت کبیرۀ دوم چرا ابتناء بر بحث مشتق دارد و ثانیا این اوّلی باعث حرمت هردو می شود، دلیل بر حرمت هردو به واسطۀ رضاع اول چیست؟ این را هم ان شاء الله فردا بحث می کنیم.

پرسش:

1 - مبدأ مشتقات ادبی چیست؟

2 - چرا افعال و مصادر از بحث مشتق خارجند؟

3 - چرا صاحب فصول غیر از اسم فاعل و صفت مشبهه را از محل نزاع بحث مشتق خارج می داند؟

4 - چگونگی انقضاء ذات از مبدأ را در مقتول و مضروب و نقاش بیان کنید؟

5 - چگونه نسبت و مواردی که مانند آن ملاک مشتق در آنهاست داخل در بحث مشتق است؟

ص:501

درس یکصد و شصتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

مثال فقهی مبتنی بر بحث مشتق

یکی از مواردی که فقها فتوای خودشان را مبتنی بر نزاع در مشتق قرار دادند، در حالی که در آن مورد اشتقاق ادبی وجود ندارد، مسأله زوج و زوجه است و این کشف می کند که نزاع در باب مشتق اختصاصی به مشتق نحوی ندارد. این مسألۀ فقهیۀ را علامه(ره) در کتاب قواعد مطرح فرموده و فخر المحققین(ره) پسر علامه در کتاب ایضاح القواعد - شرح کتاب علامه - مبنای مسأله را ذکر کرده است. این مسأله هم جنبۀ فقهی دارد و هم ارتباط به مسألۀ اصولیه دارد. اگر کسی دارای دو زوجۀ کبیره باشد - در عبارت مرحوم آخوند(ره) که از ایضاح نقل می کند این قید هم همراهش است، «مع الدخول بالکبیرتین»، دو زوجۀ کبیره دارد که هردو مدخول بها هستند، ولی دیگران که این عبارت ایضاح را نقل می کنند دارد«مع الدخول باحد الکبیرتین». بعد ما ان شاء الله توضیح می دهیم مسأله را، هیچ یک از این دو عبارت درست نیست، نه«مع الدخول بالکبیرتین» نقش دارد و نه ملاک دخول «باحد الکبیرتین» است، بلکه تنها ملاک دخول است بکبیرۀ اولی که کبیرۀ اولی روی جهتی که بعد عرض می کنیم خصوصیت دارد و باید«مدخول بها» باشد، اما کبیرۀ ثانیه هیچ ضرورتی ندارد «مدخول بها» باشد. پس دخول لازم است آن هم در مورد کبیرۀ اولی.

ص:502

البته این اولی و ثانیۀ که ما در کبیرتین مطرح می کنیم توجه داشته باشید که مقصود از کبیرۀ اولی.

آن زن کبیره ای که اول گرفته نیست، کبیرۀ اولی یعنی آن که در مقام شیر دادن اولیت دارد، آنکه در مقام ارضاع زوجۀ صغیره، که زوجه سوم اوست، اول او به آن زوجه صغیره شیر داده است. در نتیجه دو زوجۀ کبیره دارد و یک زوجه صغیره و دخول به زوجۀ کبیرۀ اولی تحقق پیدا کرده و آن دو زوجۀ صغیره را که شیرخوار است را بر سبیل تعاقب ارضاع کردند. معنای اینکه بر سبیل تعاقب ارضاع کردند این است که زوجۀ کبیرۀ اولی مثلا پانزده مرتبه - اگر در حرمت رضاع پانزده مرتبه کافی باشد - زوجه صغیره را شیر داد و بعد نوبت رسید به زوجۀ کبیرۀ دوم او شروع کرد به شیر دادن آن هم اندازه ای که معتبر در رضاع محرم است شیر داد. پس ارضاع اینها به این کیفیت علی سبیل تعاقب بوده است.

اینجا دو بحث است: یک بحث این است که آیا با رضاع کبیرۀ اولی زوجۀ صغیره و کبیرۀ اولی هر دو محرم می شوند یا نه؟ بحث ما الان روی فرض محرم بودن این دو است، حالا چرا این دو محرم هستند؟ آن را بعدا عرض می کنیم. یعنی به دنبال آن جهتی که محل بحث ماست به مناسبت این را هم عرض می کنیم، ولو اینکه در کفایه و مانند آن تعرضی نکرده اند. پس ببینید کبیرۀ اولی و زوجۀ صغیره، حالا به علت اجماع باشد، یا به علت روایت باشد و یا به علت مقتضای قاعده بودن باشد، این را فعلا کاری به علتش نداریم، ما این معنا را مسلم می گیریم، به مجرد اینکه رضاع از کبیرۀ اولی نسبت به زوجۀ صغیره تحقق پیدا کرد، این دو از زوجیت خارج می شوند و بر این شوهر حرمت ابدیه پیدا می کنند به طوری که اگر بعدا هم بخواهد این کبیرۀ اولی و یا صغیره را تزویج کند حق ندارد، یک حرمت ابدیه ای که ملازم با انفساخ زوجیت هم نسبت به زوجۀ کبیره و هم نسبت به زوجۀ صغیره تحقق دارد تحقق پیدا کرد. پس نتیجة زوجۀ صغیره در زمانی در اختیار زوجۀ کبیرۀ دوم قرار می گیرد که زوجیت فعلیه اش را از دست داده، دیگر حرمت ابدیه بر این شوهر پیدا کرده است. دیگر آن زوجیتش منفسخ شد و از بین رفت. حالا این زوجۀ صغیرۀ«منفسخ الزوجیة» را در اختیار کبیرۀ دوم قرار دادند برای اینکه رضاع محقق شود، این کبیرۀ دوم آمد پانزده جلسه این زوجۀ «منفسخ الزوجیة» را شیر داد، همان رضاع محرم تحقق پیدا کرد. آن قسمت که بحث ما ارتباط دارد همین جا است.

اینجا فخر المحققین(ره) در کتاب ایضاح می گوید: والد من؛ یعنی علامه(ره) و همین طور ابن ادریس(ره) اختیار کردند که این زوجۀ کبیرۀ دوم هم به واسطۀ این رضاع حرام می شود، برای این که اینها نظرشان این است که همان طوری که مشتق حقیقت در اعم از متلبس و منقضی است. در باب کلمۀ زوجه با اینکه اشتقال ادبی ندارد، اما چون ملاک بحث مشتق در اینجا جریان دارد، در باب زوجه هم همین حرف را می زنند. یعنی زوجه را حقیقت در اعم از متلبس و منقضی می دانند و اگر

ص:503

عنوان زوجه اعم شد، پس این زوجۀ صغیره در زمانی که در اختیار زوجۀ کبیرۀ دوم قرار می گیرد و رضاع کامل تحقق پیدا می کند، بر این کبیرۀ دوم حقیقتا عنوان ام الزوجة تطبیق می کند و اگر عنوان ام الزوجة تحقق پیدا کرد، ام الزوجة یکی از محرمات ابدیه است. چون کبیرۀ دوم عنوان ام الزوجة پیدا کرد لذا این بیچاره هم«تصیر محرمة بالحرمة الابدیة»؛ یعنی آن هم زوجیتش از بین می رود و در اثر رضاع دوم زوجیت زوجۀ کبیرۀ دوم هم انفساخ پیدا می کند.

پس در حقیقت مسأله در رابطۀ با انفساخ زوجیت زوجۀ کبیرۀ دوم، مبتنی بر نزاع در باب مشتق است. اگر کسی مشتق را حقیقت در خصوص«المتلبس بالمبدأ فی الحال» بداند، این زوجۀ کبیرۀ دوم حرام نمی شود، «لأنها لیست ام الزوجة» برای اینکه وقتی صغیره در اختیار او قرار گرفت، زوجیت صغیره از بین رفته بود و انفساخ برای او پیدا شده بود و اگر شما بگویید: زوجه؛ یعنی«من کانت زوجة بالفعل» به طوری که اگر قبلا زوجه بوده حالا بخواهید برایش اطلاق زوجه کنید عنوان مجازیت دارد و لازمه اش این است که این کبیرۀ دوم حرام نباشد. برای اینکه اگر بخواهد حرام شود، روی عنوان ام الزوجة باید حرام شود و چون این صغیره«لیست بزوجة فهی لیست ام الزوجة». لذا وجهی برای حرمت او روی این مبنا پیدا نمی شود. پس در نتیجه همانطوری که مسألۀ مشتق محل خلاف و محل نزاع هست، حرمت این کبیرۀ دوم هم محل نزاع و محل خلاف است. اگر کسی قائل شد که مشتق حقیقت در اعم است باید این کبیرۀ دوم را حرام بداند و اگر مشتق را حقیقت در خصوص«المتلبس بالمبدأ فی الحال» دانست، در نتیجه، این زوجۀ کبیرۀ دوم وجهی برای حرمت او تحقق ندارد. پس این مسأله آن جهتش که به ما ارتباط دارد و مرحوم آخوند و دیگران می خواهند از آن استفاده کنند، همان حیثی است که مربوط به کبیرۀ دوم است، آن جهتی است که ارتباط به زوجۀ کبیرۀ ثانیه دارد.

وجه حرمت امّ الزوجة در مقام

برای اینکه قدری مسأله بهتر روشن شود بحث در خود این اولی و زوجۀ صغیره هم واقع شده است. ببینیم که اینها به چه ملاکی حرمت پیدا کردند. حالا فرض کنیم که اصلا زوجۀ کبیرۀ دومی وجود نداشت، اصلا مسأله را آنجا فرض کنیم که یک زوجۀ کبیره است و یک زوجۀ صغیره و این زوجۀ کبیره شیر داد این زوجۀ صغیره را به اندازه ای که رضاع محرم تحقق پیدا کرد. اصلا حکمش چیست؟ اگر روی همان قاعدۀ کلی و عناوین کلی که در قرآن نسبت به محرمات وارد شده؛ یعنی زنهای محرم، مسأله را ملاحظه کنیم، اینجا ظاهرش این است که هیچ کس مخالفت نکرده است، بر خلاف آن کبیرۀ دوم که مسأله اختلافی است و مبنای اختلافش هم نزاع در باب مشتق است. اینجا ظاهر این است که همه گفته اند: هم صغیره و هم کبیره حرام است. چرا؟ یک وقت ما علتش را اجماع

ص:504

قرار می دهیم، کما اینکه در عبارت فخر المحققین در ایضاح تمسک به اجماع کرده است - یعنی می خواهد این حکم بر وفق قاعده باشد یا نباشد - بالاخره اجماع بر این معنا قائم شده است. در اینجا هردو حرام می شوند، هم کبیره و هم صغیره. اگر دلیل را روایت قرار دهیم چند روایت صحیح معتبر در اینجا وارد شده است که این روایات صحیح معتبر می گویند: هردو بر زوج حرام می شوند. اگر روایتی یک مطلبی را دلالت کند ولو این مطلب برخلاف قاعده باشد ولو برخلاف ضوابط اولیه و قواعد عامه باشد، ما روایت را اخذ می کنیم. روایتی که هم از نظر سند صحیح است و هم از نظر دلالت قابل مناقشه نیست. تصادفا چند روایت صحیح در این باب وجود دارد.

حالا مسأله این است که اگر اجماعی در کار نبود - فخر المحقق ادعا اجماع می کند - و اگر روایات صحیحۀ معتبره در کار نبود، آیا ما روی قواعد عامه و عناوینی که در قرآن دربارۀ زنهای محرمة النکاح و غیر جایز التزویج مطرح کرده است چه حکم می کردیم؟

اینجا دربارۀ این صغیره مسأله روشن است، یعنی وقتی که این کبیره صغیره را ارضاع کرد صغیره بلااشکال حرام می شود برای اینکه این شیری که این صغیره از او استفاده کرده این شیر اگر از خود این شوهر باشد؛ یعنی شوهر با این کبیره وطی کرده و قبلا از او بچه ای به دنیا آمده، حالا از شیر آن بچه این زوج صغیره را هم ارضاع کرده است، علت حرمت این صغیره این است که این بنت شوهرش می شود برای اینکه وقتی شیر مال این مرد شد و با این شیر یک دختر اجنبی را ارضاع کرد او به عنوان دختر این مرد است، منتها دختر رضاعی است و حرمت به این مرد پیدا می کند. حالا هم زوجۀ صغیره نسبت به این مرد صاحب لبن عنوان«بنتیّت» پیدا کرده است چون عنوان بنتیت پیدا کرد، زوجیت منفسخ می شود. جمع بین بنتیت و زوجیت امکان ندارد. این در صورتی است که شیر کبیره مال همین شوهر باشد که این فرضش آنجایی است که این کبیره از این شوهر بچه ای زاییده و به دنبال آن بچه، شیردار شده و از آن شیر این زوجۀ صغیره ارتضاع کرده است.

حالا اگر فرض کردیم که این شیر مال این شوهر نیست، مثل اینکه این زن از شوهر قبلی بچه دار شده است، شیر مال آن شوهر قبلی است بعد از آن شوهر طلاق گرفت و زن این مرد شد، حالا این مرد زنی گرفته که از شوهر قبلی دارای لبن است، بعد هم رفت یک زن صغیرۀ را گرفت و در اختیار این گذاشت و از شیر او استفاده کرد.

آیا اینجا هم این صغیره بر این شوهر حرام می شود. چرا؟ بنتیّتی در کار نیست، برای اینکه شیر مال کسی دیگری بوده است. شیر ارتباط به این شوهر نداشته، بعد از وضع حمل، شوهر با این ازدواج کرده و شیر اصلا مال او نبوده است. اینجا عنوان ربیبه تحقق پیدا می کند. یعنی این زوجۀ صغیره دختر این زوجۀ کبیره می شود و چون عنوان ربیبه تحقق پیدا کرد، برای این شوهر حرمت تحقق پیدا می کند.

ص:505

بررسی دخالت قید«مدخول بها» در مقام

منتها آن مسأله ای که گفتیم باید کبیرۀ اولی مدخول بها باشد، جایش اینجاست، برای اینکه اگر این صغیره چه بخواهد بنتیت برای زوج پیدا کند و چه بخواهد ربیبۀ این مرد شود نسبت به این زن اول، در هردویش دخول لازم است برای اینکه اگر دخول نکند که نمی شود شیر مال مرد باشد. اگر بخواهد شیر اضافۀ به این شوهر پیدا کند، حتما باید دخولی محقق شده باشد، حملی در کار باشد، وضع حملی شده باشد و به دنبال وضع حمل، شیر پیدا شده باشد. اگر ما بخواهیم اضافه اش کنیم به این شوهر، در صورتی است که دخول محقق شده باشد، کما اینکه اگر به عنوان ربیبه بخواهیم حکم به حرمت کنیم هر ربیبۀ حرام نیست، «رَبائِبُکُمُ اللاّتِی فِی حُجُورِکُمْ مِنْ نِسائِکُمُ اللاّتِی دَخَلْتُمْ بِهِنَّ»،

و الاّ ربیبه اگر مادرش مدخول بها نباشد حرمتی تحقق ندارد.

پس اینکه ما عرض کردیم: دخول به کبیرۀ اولی خصوصیت دارد در این مسأله، اما به خلاف مسألۀ ام الزوجه ای که ما آنجا مطرح کردیم در حرمت ام الزوجة که هیچ چیزی دخالت ندارد، اگر کسی زنی را عقد کرد به مجرد عقد مادرش حرام می شود بر این مرد، دخول در هیچ کجای آن نقشی ندارد. اما در مسألۀ حرمت ربیبه به مقتضای آیۀ شریفه«مِنْ نِسائِکُمُ اللاّتِی دَخَلْتُمْ بِهِنَّ» است، لذا باید این کبیرۀ اولی مدخول بها باشد، چه بخواهد این صغیره روی عنوان ربیبه حرمت بر این مرد پیدا کند و چه بخواهد روی عنوان بنتیت چون حتما باید دخولی باشد، حملی باشد، وضع حملی باشد که تا لبن ارتباطی به این مرد پیدا کند. پس اینجا دو جهت روشن شد: یکی اینکه حتما باید کبیرۀ اولی مدخول بها باشد و دیگر اینکه حرمت این صغیره جای بحث نیست، حرمت صغیره علی ایّ حال ثابت است، یا روی عنوان بنتیت و یا روی ربیبه بودن.

طرح مسأله در ربیبه یعنی«بنت الزوجة»

در مسألۀ ربیبه یک نکته ای است که باید به آن توجه کنیم. ربیبه یعنی«بنت الزوجة»، آیا بنت الزوجۀ که در باب ربیبه مطرح است؛ یعنی«بنت الزوجة الفعلیة»؟ در باب ربیبه اینطور نیست. اگر کسی زنی گرفت و با این زن دخول کرد، سپس این زن را طلاق داد. این زن رفت یک شوهر دیگری اختیار کرد و از آن شوهر دختری پیدا کرد. آیا آن دختر بر این شوهر اول حرام است یا نه؟ به عنوان ربیبه حرام است، در ربیبۀ به معنای بنت الزوجة این معنا هست، غیر از مسألۀ ام الزوجة است. در ام الزوجة یعنی«ام الزوجة الفعلیة»، آنجا هم اگر زوجیت از بین برود باز مادرش الی الابد حرام است.

در ربیبه مخصوصا این معنا در ذهن آدم نمی آید که این زن وقتی که بعد از ازدواج با این مرد رفت یک شوهری گرفت و از آن شوهر دختری پیدا کرد، آن دختر هم به اعتبار اینکه دختر کسی

ص:506

است که این شخص زوجۀ این بوده و مدخول بها بوده، این دختر هم به عنوان ربیبه بر این مرد حرام است. لذا در مسألۀ بنت الزوجة که مسألۀ ربیبه است مسألۀ مشتق را نباید مطرح کرد، برای اینکه فرض کنید که در آن حال«لیست بزوجة»، در حرمت ربیبه لازم نیست که مادرش در آن هنگام، زوجیت داشته باشد. همین که«فی زمان» این زمان چه قبل از زوجیت باشد و چه بعد از زوجیت باشد همان طوری که دختر شوهر قبلی برای این مرد به عنوان ربیبه حرام است، در صورتی که دخول تحقق پیدا کرده باشد، دختر شوهر بعدی هم همان حکم را دارد. آن هم مثل شوهر قبلی است هیچ فرقی نمی کند. ملاک این است که مادرش در یک زمان زوجۀ این باشد و علاوه مدخول بها باشد. حالا این دختر را قبل از شوهرش پیدا کرده و یا بعد از شوهر دیگری پیدا می کند هیچ فرقی نمی کند. لذا از نظر اعتبار هم یک مسألۀ بعیدی نیست. حالا شوهر قبلی با شوهر بعدی چه فرقی می کند، بالاخره این دختر مال یک مرد دیگری است، حالا این مرد قبلا شوهر این زن بوده، یا بعدا شوهر این زن شود؟ ملاک زوجیت مادر و مدخول بها بودن مادر است. به این هم می بایست توجه داشته باشید.

نتیجه این شد که در این فرع اول که اگر زوجۀ کبیره زوجۀ صغیره را ارضاع کرد، زوجۀ صغیره بلااشکال حرام است. زوجۀ صغیره یا روی عنوان بنتیت برای خود مرد و یا روی عنوان بنتیت برای زن که عنوان ربیبه بودن برایش تحقق پیدا می کند این زوجۀ صغیره بلا اشکال از زوجیت خارج می شود. اشکال در کبیرۀ اول است، که آیا حرمت کبیرۀ اول را ما می توانیم مثل کبیرۀ دوم روی مسألۀ مشتق پیاده کنیم یا اینکه نه؟ اینجا ارتباطی به مسألۀ مشتق ندارد. اینجاست که بعضی از بزرگان و همین طور صاحب جواهر(ره) در مقام این برآمده اند که بین کبیرۀ اول و کبیرۀ دوم از نظر ارتباط با مسألۀ مشتق فرق قائل شوند، بگویند: کبیرۀ دوم مبتنی بر نزاع در باب مشتق است، لذا حرمتش هم محل اختلاف است برای اینکه در باب مشتق اختلاف وجود دارد اما کبیرۀ اولی یک خصوصیتی دارد که غیر از کبیرۀ دوم است و نزاعش ارتباطی به مسأله مشتق ندارد. گویا اینجا مسأله اتفاقی است و احدی هم مخالفت نکرده است.

راهی را بعض الاعاظم ذکر کرده اند و یک راه دیگری شبیه این راه را با یک فرع صاحب جواهر ذکر کرده اند. ما می خواستیم این دو را هم بررسی کنیم. اگر هردو یا یکی آنها ثابت شد، می گوییم:

مسأله علی القاعده درست است، دیگر نیاز به اجماع و روایت صحیحه ما نداریم، اینجا علی القاعده کبیرۀ اولی غیر از کبیرۀ دوم است. کبیرۀ دوم مبتنی بر نزاع در باب مشتق است اما کبیرۀ اولی مبتنی بر نزاع در باب مشتق نیست. اما اگر توانستیم در هردو مناقشه کنیم راه مسأله منحصر می شود به نص و اجماع. اجماع هم قاعدتا در مسأله ای که روایت صحیحه در آن تحقق داشته باشد اصالت ندارد، فقط راه انحصار پیدا می کند به روایت. یعنی روایت علی خلاف القاعده این کبیره اولی را محکوم به

ص:507

حرمت کرده است.

پرسش:

1 - چنانچه دو همسر مردی، همسر شیرخوار او را شیر دهند در چه صورت آنها بر شوهرشان حرام ابدی می شوند؟

2 - کدام صورت مساله، مبتنی بر بحث مشتق است؟ کبیره اول و دوم کدامند؟

3 - قید مدخول بها بودن در چه صورتی حکم را تغییر می دهد؟

4 - ازدواج با دختر همسر(ربیبه) در چه صورتی حرام است و چگونه ربیبه بودن موجب حرمت ابدی ازدواج می گردد؟

ص:508

درس یکصد و شصت و یکم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

نزاع در باب مشتق و حرمت مرضعۀ اولی

مسألۀ حرمت مرضعۀ ثانیه، مبتنی بر نزاع در باب مشتق است بلا اشکال. بحث در این بود که آیا نزاع در باب مشتق می تواند در حرمت مرضعۀ اولی جریان پیدا کند یا نه؟ اینجا عرض کردیم که نسبت به صغیره، وقتی که از کبیرۀ اولی ارتضاع می کند، حکم علی القاعده است، که«تکون محرمة»، برای اینکه این لبنی که صغیره از او ارتضاع می کند، «ان کان من الزوج» پس این صغیره به عنوان«بنت الزوج تصیر محرمة». اگر لبن مربوط به خود این شوهر باشد، کسی که از لبن مربوط به این ارتضاع کند؛ عنوان بنتیت پیدا می کند برای خود این شوهر«و تصیر محرمة علیه» و اگر لبن از شوهر قبلی بوده است، روی فرض اینکه کبیرۀ اولی مدخول بها است، این زن صغیره، عنوان ربیبه پیدا می کند و ربیبه در صورتی که مادرش مدخول بها باشد، حرمت ابدیه دارد.

اشتراک و افتراق بنت الزوجة و امّ الزوجة

بین بنت الزوجة و ام الزوجة در یک جهت، اشتراک وجود دارد و آن این است که زوجه ولو اینکه از زوجیت هم خارج شود، حرمت بنتش الی الابد ثابت است. زوجه ولو اینکه از زوجیت خارج

ص:509

شود، حرمت امّ الی الابد است. اگر کسی زوجه اش را طلاق داد، ام الزوجة دیگر برای او حلال نیست، ام الزوجة غیر از اخت الزوجة است. در اخت الزوجة، اخت الزوجة حرام نیست، آن که حرام است«وَ أَنْ تَجْمَعُوا بَیْنَ الْأُخْتَیْنِ» است. جمع بین اختین حرام است. هر وقت که عنوان جمع تحقق پیدا نکرد، هیچ مانعی ندارد. لذا زنش را می تواند طلاق بدهد و بعد با خواهر آن زن ازدواج کند. اما در ام الزوجة مسأله این طور نیست. به مجردی که زوجیت تحقق پیدا کرد، امّ حرمت ابدیه دارد. بین بنت الزوجة و ام الزوجة، این اشتراک هست، اما یک فرق دقیقی هم بین این دو وجود دارد و آن این است که در بنت الزوجة آن طوری که ما قبلا عرض کردیم، بنتیت چه قبل از زوجیت این زوجه تحقق پیدا کرده باشد و چه بعد از زوجیت این زوجه تحقق پیدا کرده باشد، این«تکون محرمة.»

به عبارت علمی اش: در بنت الزوجة لازم نیست که بنتیت با زوجیت همراه باشد بلکه«بنت من تکون الزوجة» بعد از آن که زوجیت تحقق پیدا کرد، حرام است«بنت من کانت زوجة» هم حرام است. در حال بنتیت لازم نیست که عنوان زوجیت تحقق داشته باشد«بنت من کانت زوجة». اما در حال بنتیت عنوان زوجیت لازم نیست که باشد. اما در ام الزوجة مسأله اینطور نیست، ام الزوجة باید امّیتش با زوجیت همراه باشد، یعنی«فی حالة کونها زوجة» امیّت تحقق داشته باشد. اما اگر ما این فرض را می توانستیم تصور کنیم که یک کسی مثلا در رضاعیش، حالا ولو اینکه از نظر فقهی اینطور نیست. اگر زوجه انسان یک امّ بعدی پیدا کند. این«لا تکون محرمة»، گرچه در نسبش این فرض امکان ندارد. به خلاف زوجه، اما ملاک در ام الزوجة این نیست که«امّ من کانت زوجة» آنجا اضافه فعلیه می خواهد؛ یعنی در حال زوجیت امّیت تحقق داشته باشد. البته اگر همین معنا تحقق پیدا کرد، دیگر برای همیشه حرمت دارد، ولو اینکه زوجیت هم از بین برود.

در باب صغیره مسألۀ حرمتش بیشتر است. اما در کبیره اولی کبیره اولی صغیره را شیر داده است.

چرا کبیره حرام است؟ علت صغیره را ذکر کردیم«لانها بنت الرجل اذا کان لبن له و بنت الزوجة مدخول بها اذا کان لبن لها لا للزوج» این علی القاعده است و درست است. اما این کبیره اولی که این صغیره را ارضاع کرده است، این حرمتش روی چه ملاکی است؟ با قطع نظر از اجماع و روایات، یعنی اگر اجماع به قول فخر المحققین در مسأله نبود و اگر چندتا روایت صحیحه معتبره در این رابطه نبود، ما علی القاعده می خواستیم دربارۀ این کبیره اولی حکم بکنیم، چه حکم می کردیم؟

بعضی از بزرگان گفته اند: علی القاعده حرام است. لازم نیست که اجماع و روایاتی در کار باشد.

گفته اند: قاعده می گوید که ام الزوجة حرام است، به مشتق هم کاری نداریم. «ام الزوجة الفعلیة»، نه«ام الزوجة التی انقضت عنها الزوجیة»، مثل کبیره دوم، نه ام الزوجة فعلیه که بلااشکال حرام است. قاعده وقتی حکم کرد به اینکه ام الزوجة حرام است، این کبیره اولی روی عنوان ام الزوجة حرام است. حالا چه طوری این ام الزوجة است؟

ص:510

بیان امّ الزوجة بودن مرضعۀ کبیرۀ اولی

در بیان ام الزوجة بودن این کبیرۀ اولی؛ دو تقریب وجود دارد که یکی مال صاحب جواهر است، یکی هم از بعضی اعاظم است:

بعضی از اعاظم کأن یک مسألۀ عقلی را در اینجا مطرح کرده اند. ایشان می فرماید: چه چیزی سبب می شود که زوجیت در اینجا کنار برود؟ انتفاء زوجیت به عنوان یک مسبّب مطرح است. حالا بحث در سببش داریم که می فرماید: سببش امیّت و بنتیت است، که امیّت و بنتیت متضائفان، مثل ابوّت و بنوّت هستند. همانطوری که آنها متضائفان و فی رتبة واحده، امیّت و بنتیّت هم فی رتبة واحد.، آن چیزی که سببیت برای انتفاء زوجیت دارد، غیر از مسألۀ امیّت و بنتیّت چیز دیگری نیست.

در نتیجة، امیّت و بنتیّت در رتبه سبب قرار گرفتند و نبودن زوجیت در رتبۀ مسبّب، این که روشن شد. آن وقت دو مطلب عقلی دیگر ضمیمۀ به این مسأله بشود: یک مطلب عقلی این است که مسبّب تأخر رتبه دارد از سبب و نمی تواند مسبّب در رتبه سبب قرار بگیرد. مسبّب روی مسبّب بودنش، معلول روی معلولیتش، «تتأخر رتبته عن رتبة العلة». پس انتفاء زوجیت که به عنوان مسبّب مطرح است، رتبه اش از امیّت و بنتیّت تأخر دارد. حالا که تأخر داشت، معنای تأخر چیست؟ معنای تأخر این است که مسبّب در رتبۀ سبب نیست، مسبّب در رتبۀ با سبب تحقق ندارد، بلکه متأخر است. حالا که مسبّب در رتبۀ سبب تحقق ندارد، پس چه چیز تحقق دارد؟ لا محاله نقیض مسبّب، اگر مسبّب خودش نتوانست در رتبۀ سبب قرار بگیرد، لا محاله نقیض مسبّب باید در رتبۀ سبب باشد برای اینکه ارتفاع نقیضین که نمی شود، نمی شود که نه مسبّب باشد و نه نقیض مسبّب. اگر خود مسبّب در رتبه سبب نیست، فلا محاله باید نقیض مسبّب در رتبۀ سبب باشد و الاّ ارتفاع نقیضین لازم می آید.

نتیجة اگر انتفاء زوجیت به عنوان مسبّب در رتبۀ سبب، که عبارت از امیّت و بنتیّت وجود ندارد، پس باید نقیض انتفاء زوجیت که عبارت از خود زوجیت است در رتبۀ سبب وجود داشته باشد. در نتیجه، در رتبۀ سبب زوجیت تحقق دارد، برای اینکه زوجیت، نقیض انتفاء زوجیت است. انتفاء زوجیت که در رتبۀ سبب نیست، لا محاله باید نقیضش در رتبۀ سبب تحقق داشته باشد. نقیض انتفاء زوجیت خود زوجیت است. حالا که خود زوجیت شد، پس در رتبۀ سبب ام الزوجۀ حقیقی تحقق دارد. بدون اینکه دیگر مبتنی بر نزاع در باب مشتق باشد. ام الزوجه معنایش«امّ من کانت زوجة» نیست. بلکه در همان جایی که امیّت هست، زوجیت هم هست. پس عنوان ام الزوجة حقیقی تحقق دارد و ام الزوجة یکی از محرمات ابدیه است و مبتنی بر نزاع در باب مشتق هم، راجع به این مسأله اولی نیست.

این حرف را بعض الاعاظم ذکر کرده اند. لکن این حرف با یک مسألۀ عقلی خارج از دائره عرف

ص:511

و از فهم عرف، درست است. اینکه شما می گویید: رتبه معلول تأخر از رتبه علت دارد، این یک مسألة عقلیه است، این مسأله ای نیست که عرف این مسأله را ذکر کند. این عناوینی که به عنوان محرمات ابدیه در آیه و غیر آیه مطرح شده است، اینها یک عناوینی است که مثل سایر عناوین که در موضوعات احکام اخذ شده است، اینها را باید از عرف گرفت. به عرف که مراجعه می کنی، آیا عرف می گوید: اینجا ام الزوجة تحقق دارد؛ یعنی امیّت و زوجیت را عرف مجتمع با هم می بیند یا اینکه مجتمع با هم نمی بیند؟ به عرف که ما مراجعه کنیم این حرف را تخطئه می کند. پس این مسأله اگر یک مسألۀ عقلیه بود، ما می خواستیم با این براهین و این ملاکات عقلیه در آن وارد بشویم، این حرف بعض الاعاظم روی این جهت حرف خوبی بود اما مسألۀ عقلیه نیست. این را باید به عرف مراجعه کرد، آیا عرف در این مثال می گوید: این کبیرۀ اولی ام الزوجة است؟ یا می گوید«امّ من کانت زوجة» نه ام الزوجة فعلیه. ام الزوجة فعلیه را باید با این دقتهای عقلی خارج از فهم عرف و نظر عرف مطرح کنیم. این عینا مثل همان مثال دم است. لباس سفیدی که دم به او رسیده است. پنج بار هم انسان آن را شسته است، لکن یک لون ضعیفی در آن باقی است. اگر شما به عقل مراجعه بکنید، می گوید: این لون ضعیف اجزاء صغار همان دم است و الاّ نمی شود دم از بین رفته باشد و این لون ضعیف باقی باشد.

برهان عقلی، قائم بر وجود دم فی هذا اللباس است«مادامت باقیا» اما وقتی که به عرف مراجعه کنید این مسأله را نمی پذیرد می گوید: دیگر دم وجود ندارد، وقتی دم وجود نداشت، «الدم نجس» دیگر اینجا را شامل نمی شود. پس مسأله یک مسألۀ عقلیه نیست که ما اینطوری درستش بکنیم.

بیان صاحب جواهر(ره) در حلّ مسألۀ مرضعه

یک راه دیگری صاحب جواهر ذکر کرده اند که آن هم تقریبا این اشکال را دارد و هم یک اشکال اضافه ای. فرمایش صاحب جواهر این است؛ گفته است ما نمی گوییم: امیّت و بنتیت، سببیت برای انتفاء زوجیت دارد که در نتیجه رتبۀ انتفاء زوجیت، متأخر از رتبۀ امیّت و بنتیّت باشد بلکه ایشان گفته اند: ما این حرف را می زنیم که این امیّت و بنتیّت و همین طور انتفاء زوجیت هر دویشان معلول یک مطلب دیگری است، اما این دو در عرض هم است. امیّت و بنتیّت و انتفاء زوجیت هردو به عنوان معلول مطرح هستند و هردو معلول از یک علت هستند، که آن علت همان رضاعی است که تحقق پیدا می کند و آن ارتضاعی است که محقق می شود. ایشان می فرماید: ما این را قبول داریم که امیّت در رتبۀ انتفاء زوجیت است؛ یعنی اگر با نظر دقیق بخواهیم حساب بکنیم، ام الزوجة تحقق پیدا نمی کند، برای اینکه امیّت در عرض نبودن زوجیت است، امیّت و نبودن زوجیت دو معلول در عرض هم است و یک علت هم دارد، علتش هم رضاع محرمی است که تحقق پیدا می کند.

می فرماید؛ ما این را می گوییم، لکن مسأله را از این راه درست می کنیم که بالاخره از نظر زمان، بین

ص:512

امیّت و بنتیّت و بین خود زوجیت، آیا فاصله وجود دارد یا اتصال در کار است؟ اصل زوجیت از نظر زمان تا کجا امتداد دارد؟ تا زمان امیّت و بنتیت. اینطور نیست که بین زوجیت و امیّت و بنتیت، فاصلۀ زمانی تحقق داشته باشد. در مرضعۀ دوم فاصلۀ زمانی کامل وجود دارد برای اینکه این وقتی که در اختیار مرضعۀ دوم قرار گرفت، «لا تکون زوجة» این صغیره دیگر عنوان زوجیت نداشت، روز اول شیر خورد، «لم تکن زوجة»، روز دوم شیر خورد، «لم تکن زوجة». وقتی که پانزده مرتبه تحقق پیدا کرد، آن وقت می گوییم: این کبیرۀ دوم«امّ من کانت زوجة». پانزده روز قبل، پانزده روز کأنّ اینجا فاصله شده است. پانزده روز بین انتفاء زوجیت و بین تحقق رضاع محرم فاصله تحقق پیدا کرد. لذا آنجا را باید بگوییم: «امّ من کانت زوجة» اگر بخواهیم با حساب دقیق بگوییم. اما در اینجا چه فاصلۀ زمانی تحقق پیدا کرده است؟ آیا بین زوجیت و امیّت و بنتیتی که معلول برای این رضاع محرم است، فاصله زمانی در کار است؟ نه، وقتی که رضاع محرم از مرضعۀ اولی تحقق پیدا کرد، تا آن لحظه زوجیت بود، بعد از آن لحظه هم زوجیت از بین رفت، امیّت و بنتیّت هم در ردیف انتفاء زوجیت تحقق پیدا کرد. لذا ایشان می گویند: روی اتصال زمانی و اینکه فاصله ای بین زوجیت بین امیّت و بنتیّت تحقق پیدا نکرده است، روی عدم فاصله می توانیم بگوییم: «هذه ام الزوجة حقیقة» دیگر مبتنی اش نکنیم بر نزاع در باب مشتق. «هذه حقیقة ام الزوجة لعدم الفصل الزمانی بین الزوجیة و بین الامیة».

صاحب جواهر(ره) هم از این راه می خواهد مسأله را تمام بکند علی القاعده، لکن آن اشکال قبلی به بعض الاعاظم بر ایشان هم وارد است و هم این مطلب اضافه به ایشان وارد است که بالاخره نبودن فاصلۀ زمانی، اگر ما مسأله را بخواهیم با دید عقل ملاحظه کنیم که نباید ملاحظه کنیم، اگر ما با دید عقل بخواهیم مسأله را ملاحظه کنیم، شما می گویید: فاصله زمانی نیست. این عدم فاصله زمانی اقتضاء می کند که این ام الزوجة حقیقیه باشد یا«امّ من کانت زوجة؟» فاصلۀ زمانی نبودن اقتضای تقارن نمی کند. مگر خود شما در باب علت و معلول که مسألۀ تقدم و تأخر رتبی را قائل هستید از نظر زمان نمی گویید: هیچ فاصله ای بین علت و معلول وجود ندارد، اما از نظر رتبه تقدم و تأخر وجود دارد؟ شما که مسأله را با دید عقل می خواهید ملاحظه بکنید، نمی توانید بگویید: به مجردی که فاصلۀ زمانی در کار نیست، ما می توانیم بگوییم: «هذه ام الزوجة حقیقة»، بلکه زوجیت تا لحظه امیّت وجود داشت، لحظه امیّت زوجیت نیست، وقتی که لحظه امیّت زوجیت تحقق نداشته باشد «فکیف تکون هذه ام الزوجة حقیقة؟».

ابتناء حرمت دو مرضعه بر مسأله مشتق

لذا اگر ما باشیم و قاعده، ما معتقدیم که مرضعۀ اولی هم مثل مرضعه ثانیه، رضاعش مبتنی بر

ص:513

مسأله مشتق است. همانطوری که مرضعۀ ثانیه روی قاعده باید مبتنی بر مسألۀ مشتق باشد. مرضعۀ اولی هم همین طور. منتها فرق در این جهت است که نسبت به مرضعۀ اولی با اینکه مسألۀ مشتق محل نزاع و خلاف است، اینجا محل نزاع و خلاف واقع نشده است. اما این نشدنش، علی خلاف القاعده است یا اجماعی در مسأله وجود داشته که به واسطۀ آن اجماع، ما خلاف قاعده را در اینجا مطرح می کنیم یا اینکه چند روایت صحیحه در کار است و به استناد این روایات صحیحه که از امام صادق و امام باقر(علیهما السلام) نقل شده است، ما برخلاف قاعده مشتق در اینجا مشی می کنیم. اما در مرضعۀ دوم نه اجماعی وجود دارد و نه روایتی وجود دارد، بلکه یک روایت ضعیف برخلاف آن دلالت دارد. یک روایتی از علی بن مهزیار هست که بعضی از رواتش توثیق نشده اند که می گوید:

«مرضعه ثانیه لیست بمحرمة». آن روایت برای ضعفش کنار گذاشته شده. روایت صحیحی هم که حکمش را بیان نکرده است، اجماعی هم که وجود ندارد لذا مرضعۀ دوم حرمتش مبتنی شده بر قاعده و بر نزاع در باب مشتق. اگر کسی در باب مشتق، مشتق را حقیقت در اعم از منقضی و متلبس بداند، باید مرضعۀ ثانیه را حکم به حرمتش بکند. اما اگر کسی مشتق را حقیقت در خصوص متلبس بالمبدأ فی الحال دانست، دیگر وجهی برای حرمت مرضعۀ ثانیه باقی نمی ماند. در نتیجه«کلتا المرضعتین علی القاعدة» حکمشان مبتنی بر نزاع در باب مشتق است، منتها مرضعۀ اولی للاجماع أو للروایات صحیحه حکمش مشخص است. اما مرضعۀ ثانیه چون دلیل خاص موافق قاعده در آن وجود ندارد و آن روایت هم ضعف و ارسال و امثال ذلک دارد، باید حکمش را مبتنی بر نزاع در باب مشتق کرد، همانطوری که فخر المحققین(ره) در کتاب ایضاح فرموده و شهید ثانی(ره) هم در کتاب مسالک تبعیت از فخر المحققین کرده است و حرمت مرضعۀ ثانیه را از نتایج بحث مشتق شمرده است. این هم یکی از مقدمات بحث تا مقدمه دیگر ان شاء الله.

پرسش:

1 - بنت الزوجۀ و امّ الزوجۀ چه اشتراک و افتراقی در احکام دارند؟

2 - خلاصه دو تقریب در بیان امّ الزوجۀ بودن مرضعۀ اولی را بیان کنید؟

3 - آیا حرمت مرضعۀ اولی مبتنی بر مسأله نزاع در مشتق است یا نه؟

ص:514

درس یکصد و شصت و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

جریان نزاع در اسم زمان

بحث ما در مقدمات بحث مشتق بود، در مقابل صاحب فصول(ره) که ایشان ادعا کرده بودند که محل نزاع در باب مشتق، اختصاص به اسم فاعل و صفت مشبهه و آنچه به معنای اسم فاعل است، دارد. مرحوم آخوند(ره) و دیگران ذکر کرده اند نزاع اختصاصی به اسم فاعل ندارد بلکه جمیع مشتقهایی که جاری بر ذات می شود، اتحاد با ذات پیدا می کنند، آن هم هر ذاتی، اینها داخل در محل بحث است؛ چه اسم فاعل باشد و چه اسم مفعول باشد و چه اسم زمان و مکان و اسم آلت باشد. همۀ اینها چون جری بر ذات دارند، اتحاد با ذات پیدا می کنند، داخل محل نزاع هستند. در بین اینها، تنها یک مورد محل بحث و مناقشه واقع شده است که آیا این مورد هم می تواند در محل بحث وارد باشد یا نمی تواند در محل بحث وارد باشد و آن مسألۀ اسم زمان است. در اسم زمان اشکال منحصری که وجود دارد و در سایر مشتقها این اشکال تحقق ندارد، این معناست که در سایر مشتقات محل بحث آنجایی است که ذاتی وجود داشته باشد و این ذات در زمان گذشته متلبس به مبدأ شده باشد و بعد تلبس به مبدأ منقضی شده، لکن خود ذات باقی است و دوام دارد و در محل نزاع جری مشتق، ذات محفوظ است. مثلا در اسم فاعل ضارب، زید وجود داشته است و دیروز زید متلبس به ضرب شده

ص:515

است و مبدأ ضرب از او تحقق پیدا کرده است. امروز که این تلبس منقضی شده است و دیگر ضربی تحقق ندارد، نزاع در این است که زیدی که امروز خودش باقی است و ذات بقاء دارد لکن تلبس به مبدأ منقضی شده است، اتصاف به مبدأ از او قبلا تحقق پیدا کرده است، آیا زید را به عنوان تلبس به ضرب در دیروز، امروز می توانیم حقیقتا به او ضارب اطلاق کنیم یا اینکه اطلاق ضارب بر زید امروز یک اطلاق مجازی و اطلاق مسامحی خواهد بود؟ پس در نتیجه زید در دو حالت هم حالت تلبس به مبدأ و هم حالت انقضاء، عبارت از ذات است که عبارت از موضوع است، این در دو حالت محفوظ است منتها اختلاف دو حالت از نظر تلبس و انقضاء مطرح است.

در اسم فاعل و اسم مفعول و اسم مکان حتی برای اینکه مکان هم قابل دوام است، مکان هم اگر یک جایی به عنوان مسجد پیدا کرد و به اعتبار اسم مکانی، مسجد به آن اطلاق شد، این مکان باقی است. حالا نزاع در این است که اگر خدای نکرده این مسجد خراب شد و دیگر عنوان مسجدیت فعلیه اش را از دست داد، به اعتبار اینکه قبلا متلبس به عنوان مسجدیت بوده است، آیا حقیقتا به او مسجد می توان اطلاق کرد یا نمی توان؟ مکان، همان مکان است، زمین، همان زمین است. ذات که عبارت از مکان است، این در دو حالت محفوظ است و در حالت انقضاء، ذات بقاء دارد.

اما در اسم زمان وقتی که یک عملی در یک زمانی و در جزئی از زمانی تحقق پیدا می کند، اینجا نزاع در باب مشتق را ما چطور تصویر کنیم؟ قتل الحسین(علیه السلام) این فاجعۀ کبری و این مصیبت عظمی، در عاشورای سنه 61 هجری تحقق پیدا کرد. الآن ما می خواهیم کلمۀ مقتل الحسین را بر عاشورا اطلاق بکنیم، کدام عاشورا؟ یک وقت می گوییم: عاشورای سنه 61 هجری مقتل الحسین است. این داخل در نزاع در باب مشتق نیست، این عاشورای سنه 61 «وقع فیه هذه الفاجعة، وقع فیه قتل الحسین(علیه السلام).» اما اگر سراغ عاشورای سنۀ 62 آمدیم، این جا دیگر ذات که عبارت از زمان است که عبارت از عاشورای 61 است، دیگر بقا ندارد، برای اینکه از خصوصیات و ویژگی های وجودی زمان، تصرّم و تقضّی ذات زمان است. ذات زمان متصرّم است، ذات زمان متقضی است، ذات زمان «یوجد جزء منه و ینعدم، ثم یوجد جزء آخر و ینعدم و هکذا».

پس اگر آمدیم سراغ سنۀ 62 بخواهیم بگوییم: عاشورای 62 مقتل الحسین(علیه السلام) است، این مثل این است که زید دیروز اتصاف به ضرب داشته است و امروز بخواهیم عنوان ضارب را بر عمرو منطبق کنیم. برای اینکه زید دیروز متصف به ضرب بوده است. حالا بیاییم امروز عنوان ضارب را بر عمرو اطلاق کنیم. آیا این داخل نزاع در باب مشتق است؟ آیا در مشتق ما یک چنین حرفی می زنیم که اگر زید تلبس بالضرب دیروز، امروز به عمرو می شود عنوان ضارب را اطلاق کرد؟ همان طوری که زید و عمرو دو وجود هستند، دو ذات هستند و تلبس یکی از آنها به مبدأ موجب صحت و حقیقی بودن اطلاق بر دیگری نمی شود، در اسم زمان هم مسأله همین طور است.

ص:516

اشکال و حلّ مشکل در اسم زمان

در حقیقت ما در اسم زمان ذات باقی نداریم. ذاتی که دارای دو حالت باشد: یک حالت متلبس و یک حالت منقضی عنه المبدأ را، ما در باب اسم زمان نداریم برای آنکه ذات متلبس«وجد و انعدم» و ذات غیر متلبس مغایر با آن ذات عاشورای 62، غیر از عاشورای 61 است، این دو وجود از زمان است، دو ذات است، دو عنوان است و اگر فعل در یکی از این دو زمان واقع شد، دیگر معنا ندارد که بحث بکنیم که آیا عنوان مقتل الحسین بر عاشورای 62 علی نحو الحقیقه است یا علی نحو المجاز است؟ این از محل نزاع در باب مشتق خارج است.

یک چنین اشکال مهمی در این باب شده، اشکال هم خیلی مهم است و لعل به جایی برسیم که جواب از این اشکال را نتوانیم بدهیم و جوابهایی که از این اشکال داده شده همه مورد مناقشه باشد و در نتیجه چاره ای نباشد جز اینکه ما ملتزم بشویم به اینکه، اسم زمان از نزاع در باب مشتق خارج است. البته طوری نمی شود و جایی خراب نمی شود، اما شاید مجبور بشویم که ما این حرف را بزنیم بگوییم: خصوص اسم زمان نه آن طوری که صاحب فصول(ره) فرمود که اسم زمان و مکان و آلت و مفعول و همۀ اینها را از محل نزاع خارج کرد، بلکه مجبور بشویم که تنها خصوص اسم زمان را از محل نزاع در باب مشتق خارج بدانیم. حالا این مشکله ای است در اینجا، ببینیم راه حل دارد یا ندارد؟

برای جواب از این اشکال، جوابهایی ذکر شده، یکی جوابی است که مرحوم محقق خراسانی(ره) در کتاب کفایه بیان کردند، خود جواب ایشان نیاز به توضیح دارد که ایشان چه طوری می خواسته این مشکله را در باب اسم زمان حل بکند. مرحوم محقق خراسانی(ره) در کتاب کفایه می فرمایند: اشکالی ندارد که ما این حرف را بزنیم بگوییم: اگر یک مفهوم کلی انحصار به یک فردی داشت و منحصر در یک مصداق بود، مانعی ندارد که لفظ را در برابر همان معنای کلی وضع بکنند، ولو اینکه مصداقش منحصر به یک فرد است ولو اینکه مصداقش منحصر به یک مصداق است، مثلا اینجا ایشان می خواهند اینطور بگویند: اسم زمان مثل مقتل، هیئت مقتل، این وضع شده برای اعم از متلبس و منقضی، اما در خارج منقضی ندارد اصلا، منقضی نمی شود برایش تصور کرد. اینکه مفهوم در خارج انحصار به یک مصداق دارد، این مانع از این نمی شود که لفظ را در برابر همان معنای مشترک وضع کنند، در برابر همان قدر جامع وضع کنند، در برابر همان معنی عام وضع کنند، با اینکه یک مصداق هم بیشتر ندارد و او خصوص متلبس به مبدأ است و منقضی عنه المبدأ در اینجا تصور نمی شود. در اسم مکان برای معنای جامع وضع کردند، هردو تصور می شود یک مصداقش متلبس بالمبدأ است یک مصداقش هم منقضی عنه المبدأ است. اما در اسم زمان برای همان قدر جامع وضع شده، اما منقضی در اینجا تصور نمی شود، منقضی عنه المبدأیی دیگر تحقق ندارد. ایشان می گویند:

ص:517

اگر ما اینطوری بگوییم: چه اشکالی دارد، چه مانعی دارد؟ ما قبول داریم در زمان ذات بقا ندارد، منقضی عنه المبدأی تصور نمی شود، اما هذا لا ینافی که همان هیئت مفعل را برای قدر جامع بین منقضی و متلبس وضع کرده باشند، ولو اینکه«لا یعقل المنقضی عنه المبدأ».

بعد ایشان دو مؤید و دو شاهد می آورد که به ضمیمۀ اصل حرفشان در حقیقت سه مطلب مرحوم آخوند(ره) ذکر کرده اند: یکی اصل مطلب و یکی دو مؤید و شاهدی که برای بیان این مطلب ذکر می کنند. یک شاهدشان این است که می فرماید: دربارۀ ذات خداوند تبارک و تعالی، ما تردیدی نداریم که در ذات خداوند تبارک و تعالی وحدت است و هیچ گونه تعددی در ذات باری تعالی مطرح نیست به کمک ادلۀ توحید. خدا یکی است، اما در عین حال ایشان می فرمایند: ما می بینیم که در موضوع له کلمۀ الله، اختلاف واقع شده است. بعضی ها می گویند: موضوع له کلمۀ الله همان شخص خداوند تبارک و تعالی است، در حقیقت علم است برای شخص و برای ذات؛ ولی بعضی ها معتقدند که موضوع له الله یک معنای کلی است، آن معنای کلی«الذات المستجمع لجمیع الصفات الکمالیة»، می گویند: موضوع له این معنای کلی است. اینهایی که می گویند: موضوع له معنای کلی است و از طرفی روی ادلۀ توحید ذات مستجمع را منحصر در یکی می دانند، چطور جمع می شود بین این دو مطلب؟ معلوم می شود منافاتی ندارد که ادلۀ توحید ما را هدایت بکند به توحید ذات، مع ذلک موضوع له کلمۀ الله یک معنای کلی باشد، «الذات المستجمع لمجمیع الصفات الکمالیة».

پس در حقیقت؛ این مؤید مرحوم آخوند(ره) می شود که مانعی ندارد که یک مفهوم عام و مفهوم کلی مصداقش منحصر به فرد باشد، لکن لفظ برای همان مفهوم کلی و معنای عام وضع شده باشد، به دلیل همین اختلافی که در باب لفظ جلاله و کلمۀ مبارکۀ الله وجود دارد که بعضی ها احتمال داده اند که الله برای یک معنای کلی وضع شده، لکن ادلۀ توحید هم مصداق را منحصر به فرد می داند. این یک مؤیدی است که مرحوم آخوند ذکر می کنند.

مؤید دوم این است که می فرمایند: اینجا اختلافی در این جهت نیست که کلمۀ الواجب را دیگر کسی مثل الله احتمال نداده که علم شخص باشد. همه دربارۀ کلمۀ الواجب می گویند که معنایش یک مفهوم عامی است، معنایش یک مفهوم کلی است در حالی که بلا اشکال به مقتضای ادلۀ توحید، مصداق الواجب انحصار به ذات مقدس باری تعالی دارد، که عنوان الواجب دیگر از عنوان الله هم به نظر ایشان به یک معنا بالاتر است، برای اینکه عنوان الله محل خلاف و نزاع بود، بعضی ها احتمال می دادند علم ذات و علم شخص باشد.

اما در کلمۀ الواجب دیگر کسی این احتمال را هم نداده، همه بالاتفاق می گویند: که«الواجب وضع لمعنی العام» در حالی که همه معتقدند به اینکه مصداق واحد به مقتضای ادلۀ توحید و واجب الوجود اختصاص به ذات مقدس باری تعالی دارد.

ص:518

نقد فرمایش مرحوم آخوند(ره) توسط استاد

پس در حقیقت مرحوم آخوند سه مطلب بیان کردند: یکی اصل مطلب ایشان بود و یکی دو مؤیدی که در این رابطه ذکر کردند. تصادفا هر سۀ اینها محل اشکال و قابل جواب است. اما اصل حرفشان را ما بررسی کنیم. ایشان می فرماید که چه مانعی دارد که یک مفهوم عامی مصداقش منحصر به فرد باشد، لکن در عین حال لفظ برای همان مفهوم عام وضع بشود، می گوییم: اشکالش این است که این با غرض از وضع و هدف وضع نمی سازد. وضع یک کار لغو بیهوده ای نیست، وضع صرفا یک تشریفاتی نیست که از واضع تحقق پیدا می کند، وضع برای تسهیل در مقام تفهیم و تفهم است، همانطوری که مکرر هم ما اشاره می کردیم که قبل الوضع با اشاره می بایست مقاصد تفهیم و تفهم بشود و این همراه با یک مشکلات زیادی بود، وضع آمد برای اینکه این مشکلات را از بین ببرد و تفهّم و تفهیم به سهولت را ایجاد کند، برای این هدف وضع تحقق پیدا کرد، کسی باید خداوند به او مولودی عنایت بکند تا اینکه نامگذاری برای او تحقق پیدا کند، اما اگر کسی اصلا مولودی ندارد، احتمال اینکه مولودی هم داشته باشد برای او وجود ندارد، آیا معنا دارد بنشیند نامگذاری برای فرزند تخیلی خودش داشته باشد؟ معنا ندارد این نامگذاری. همیشه وضع با این هدف همراه است که باید تفهیم و تفهّم به سهولت بوسیلۀ این وضع تحقق پیدا کند، وقتی که هدف از وضع این است، آن وقت ما سؤال می کنیم، شما می گویید: چه اشکالی دارد که موضوع له یک معنای عامی باشد، لکن مصداقش منحصر به فرد، می گوییم: چه فایده ای دارد که لفظ را برای این موضوع عام وضع کنند؟ وضع کردن لفظ برای چنین مفهوم عامی، چه اثری بر آن مترتب می شود؟ چه مشکلی را برطرف می کند؟ اگر مفهوم عام مصداقش منحصرا یک مصداق است و آن که تفهیم و تفهّم به آن تعلق می گیرد و می تواند غرض تفهیم و تفهّم و افاده و استفاده قرار بگیرد، تنها این یک مصداق است؟ آن وقت چه فایده ای دارد که لفظ را برای مفهوم عام وضع کنند؟ چه مشکلی را این وضع می خواهد برطرف کند و چه تسهیلی را چنین وضعی می خواهد به وجود بیاورد؟ لذا وقتی که ما غرض وضع را در نظر می گیریم و هدف وضع را در نظر می گیریم، او به ما اجازۀ چنین کاری نمی دهد، اگر شما در اسم زمان می بینید که ما انقضی عنه المبدأ، اصلا تصور ندارد و آنچه آنجا هست فقط متلبس بالمبدأ است، آنجا دیگر دو فرد وجود ندارد: المتلبس و المنقضی، آن وقت چه اثری بر این مترتب می شود که اسم زمان را برای یک معنای جامع و قدر مشترک بین متلبس و منقضی وضع بکند، در حالی که منقضی عنه المبدأ در آنجا غیرقابل تصور است و فرد انحصار به متلبس بالمبدأ فی الحال دارد؟ پس این بیان ایشان با غرض از وضع و هدف از وضع اصلا سازگار نیست، اگر یک مفهوم عامی منحصرا یک مصداق داشت در مقام وضع باید آن مصداق مورد ملاحظه واقع بشود و وضع برای مفهوم عام

ص:519

«لا یترتب علیه فائدة اصلا.»

تحقیق در معنای اسم جلاله

اما این دو مؤیدی که ایشان ذکر کردند، مؤید اولشان نسبتا مثل مؤید دوم واضح البطلان نیست.

نسبت به مؤید اول می گوییم: راست است در لفظ جلاله خلاف و نزاع تحقق دارد، اولا واقعش این است که در این خلاف و نزاع ما مقتضای تحقیق را آن قول می دانیم که الله علم ذات و علم شخص است نه اینکه برای یک مفهوم کلی«الذات المستجمع لجمیع الصفات الکمالیة»، وضع شده باشد.

لکن حالا این تحقیق مسأله است، ایشان به اصل اختلاف در لفظ جلاله استشهاد می کند و اختلاف در موضوع له لفظ جلاله را مؤید می آورد. ما اینطور جواب می دهیم، می گوییم: این اختلاف در موضوع له لفظ جلاله برای این است که اختلاف در اصل توحید وجود دارد، مگر مسألۀ توحید یکی از مسلمیات بین جمیع الفلاسفه و جمیع المحققین است؟ نه، یک عده ای گمراه شدند، یک عده ای از فلاسفه راه باطل را اختیار کردند و تحت تأثیر ادلۀ توحید قرار نگرفتند، آن وقت ممکن است ما اینجا بگوییم: ممکن است واضع، دیگر در مقام وضع تحت تأثیر عقاید مذهبی نیست، واضع در مقام وضع، یک جنبۀ اجتماعی و ابتلای عمومی را موردنظر دارد، ممکن است بگوییم: که واضع در مقام وضع، لفظ الله را برای یک معنای کلی وضع کرده و در آن معنای کلی هم اختلاف است، موحدین عالم معتقدند که آن معنای کلی مصداقش منحصر به فرد و برحسب ادلۀ توحید قائل به توحید ذات هستند، اما یک قسمت از فلاسفۀ غیر موحد هم تحت تأثیر ادلۀ توحید قرار نگرفتند، قائل به تعدد واجب و تکثر واجب شدند. مسألۀ وضع را نباید با مسألۀ اعتقادی و مسألۀ شرعی مخلوط کنیم.

یمکن که ما این حرف را بزنیم بگوییم: چه کسی گفته: الله اگر برای یک معنای عام وضع شده باشد، منحصر به یک فرد است؟ این نظر موحدین است. واضع که در مقام وضع تابع نظر موحدین نیست، وضع یک مسألۀ عمومی است، یک مسألۀ عام است. واضع کلمۀ بت را هم برای شرکای خداوند وضع کرده، پس شکم واضع را ما پاره کنیم بگوییم: چه کسی به تو اجازه داده که برای شریک خداوند تبارک و تعالی کلمۀ بت را وضع بکنی؟! مسألۀ وضع، غیر از مسألۀ اعتقاد صحیح و اعتقاد باطل است. لذا در کلمۀ جلاله ممکن است ما بگوییم: روی این حساب، واضع کلمۀ الله را برای یک معنای کلی وضع کرده با توجه به اینکه در مصداق این معنای عام اختلاف است، آنهایی که راه حق را طی کردند قائل به وحدت این مفهوم و انحصار این مفهوم در یک فرد هستند، اما آنهایی که فلسفه خواندند و متأسفانه نتوانستند عقائد حقّه را به دست بیاورند قائل به توحید نیستند و مسألۀ توحید را انکار کردند. حساب وضع جدای از مسألۀ اعتقادی است، نباید اینها را به هم مخلوط کرد. لذا این مؤید اول ایشان به این صورت قابل مناقشه است.

ص:520

جواب از مؤیّد دوم مرحوم آخوند(ره)

اما مؤید دوم ایشان که دیگر واضح البطلان است، برای اینکه ایشان می فرماید که کلمۀ واجب را همه قبول دارند که برای یک معنای عام وضع شده، در حالی که مصداقش عبارت از یک فرد بیشتر نیست. از ایشان می پرسیم کلمۀ واجب را به تنهایی می گویید یا کلمۀ واجب با اضافۀ به وجود را شما می گویید؟ واجب را می گویید یا واجب الوجود را می گویید؟ اگر خود کلمۀ واجب را می گویید، واجب به معنای ثابت است، به معنای ضرورت است، گاهی اضافۀ به وجود می شود، گاهی هم اضافۀ به عدم می شود. شریک الباری هم واجب است، منتها واجب العدم، عدم برایش ضرورت دارد.

خداوند، تبارک و تعالی واجب است؛ یعنی واجب الوجود. پس کلمۀ واجب را اگر شما بگویید: با قطع نظر از اضافۀ به وجود، کلمۀ واجب به معنای ثابت است، به معنای ضرورت است، ضرورت یک معنای عامی دارد و مصادیق متعدد دارد، ضرورت الوجود، ضرورت العدم، ضرورت الانسانیة، ضرورت لا انسانیة، ضرورت الحیوانیة، ضرورت لا حیوانیة، همۀ اینها مصادیق مفهوم واجب و مفهوم ضرورت است. پس روی خود کلمۀ واجب به تنهایی نمی شود تکیه کرد، باید روی هردو تکیه کنید واجب الوجود. اگر روی هردو تکیه کردید، می گوییم: واجب الوجود دو وضع دارد، دو موضوع له دارد، شما این دو را ترکیب کردید. واضع نیامده کلمۀ واجب الوجود را برای چیزی وضع بکند، واضع آمده کلمۀ واجب را برای ثابت و ضرورت وضع کرده، کلمۀ وجود را هم مستقلا برای وجود وضع کرده، شما آمدید بین این دو تلفیق دادید، بین این دو ترکیب کردید، این ترکیب شماست در مقام استعمال، نه اینکه واضع هم در مقام وضع، یک روزی روی کرسی وضع نشسته گفته: ایها الناس! من می خواهم کلمۀ واجب الوجود را وضع کنم. کلمۀ واجب الوجود وضع ندارد. اصلا واجب دارای وضع مستقل و وجود هم دارای وضع مستقل است، این دو را که شما به هم ترکیب و تلفیق می کنید، انحصار پیدا می کند به ذات مقدس باری تعالی. تازه وقتی هم که ترکیب کردید، باز هم انحمار ندارد، برای اینکه شما در فلسفه خوانده اید که ما چند نوع واجب الوجود داریم: واجب الوجوب بالذات، عبارت از خداوند تبارک و تعالی است. اما واجب الوجود بالغیر هم داریم که عبارت از ممکنات است. ممکنات هم واجب الوجودند، منتها واجب الوجود بالغیر هستند، نه واجب الوجود بالذات. بلکه یک معنای سومی هم در فلسفه و اسفار مطرح می کنند و او واجب الوجود بالقیاس الی الغیر است لا بالغیر(که این توضیح لازم دارد). بالاخره ما سه واجب الوجود داریم. واجب الوجود مطلق هر سۀ اینها را شامل می شود، هم واجب را می گیرد، هم ممکنات را می گیرد و هم بالقیاس الی الغیر را.

بله؛ اگر سه کلمه را به هم ضمیمه کردید: واجب الوجود بالذات، این ترکیب دیگر برای

ص:521

شماست، این به واضع، هیچ گونه ارتباطی ندارد آن وقت انحصار به ذات مقدس باری پیدا می کند.

لذا این مؤید دوم ایشان جدا واضح الفساد است و لا ینبغی من مثل مرحوم آخوند که این را به عنوان مؤید در این مسأله ذکر کرده باشند. بالاخره جواب مرحوم آخوند از اشکالی که در رابطۀ با اسم زمان مطرح بود، این جواب نتوانست جلوی این اشکال را بگیرد. حالا جوابهای دیگری در این رابطه هست ببینیم آیا آن جوابها هم مثل این جواب ایشان دچار اشکال است یا اینکه قابل قبول خواهد بود.

پرسش:

1 - محل نزاع در بحث مشتق چیست؟

2 - مشکل جریان نزاع در مشتق، در اسم زمان چیست؟

3 - خلاصۀ جواب مرحوم آخوند(ره) برای حلّ مشکلۀ اسم زمان را بیان کنید؟

4 - به نظر استاد قول حقّ در معنای اسم جلاله چیست؟

ص:522

درس یکصد و شصت و سوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

مناقشۀ در اسم زمان

در بین مشتقاتی که محل بحث در باب مشتق واقع شده، تنها اسم زمان مورد مناقشه و اشکال قرار گرفته به اعتبار اینکه محل بحث در باب مشتقات عبارت از آن جایی است که ما یک ذاتی داشته باشیم و این ذات دو حالت داشته باشد: یک حالت تلبس به مبدأ و یک حالت منقضی عنه المبدأ، اما ذات در دو حالت محفوظ است و به عبارت دیگر ذات باقی است. اما در اسم زمان، آن زمانی که فعل در آن واقع می شود، آن زمانی که ظرفیت برای فعل پیدا می کند، خود آن زمان باقی نیست، خود آن زمان، متصرم و منقضی است. زمان دوم، زمان بعد، یک فرد و یک موجود دیگر از زمان است و ما نسبت به آن عنوان منقضی نداریم، بلکه او یک ذات دیگری است، مثل عمرو در مقابل زید که اگر زید تلبس به ضرب پیدا کند، ما نمی توانیم حساب را برای عمرو پیاده کنیم، برای اینکه عمرو یک موجود دیگر و یک فرد مغایر با زید است. این اشکال مهم در باب اسم زمان مطرح است.

جواب مرحوم بروجردی(ره) دربارۀ اسم زمان

مرحوم آخوند(ره) جوابی ذکر کردند که جواب ایشان را در درس گذشته گفتیم و عرض کردیم

ص:523

ایشان سه مطلب دارد و هر سه مطلب ناتمام است. لکن جوابهای دیگری ذکر شده، از جمله جوابی که بزرگانی مثل مرحوم آقای بروجردی(ره) و مثل بعض الاعلام، اینها این جواب را اختیار کرده اند و بعض الاعلام مخصوصا اشارۀ به جواب دیگری هم ندارند، تنها روی همین جواب تکیه کرده اند.

تا ببینیم قابل مناقشه هست یا قابل مناقشه نیست؟

جواب اینها این است که می گویند: اگر اسم زمان یک صیغۀ مخصوص می داشت و یک هیئت خاصی را واضع تنها برای اسم زمان می خواست وضع بکند، این اشکال باقی بود، مثلا اگر هیئت مقتل، تنها در مورد اسم زمان مطرح بود، اگر این مسأله بود، این اشکال وارد بود که نزاع در باب مشتق در مقتل، جریان پیدا نمی کند، برای اینکه ذات که عبارت از زمان است، حالت بقا ندارد، حالت تصرم و تقضی دارد. اما اگر این طور باشد که برای اسم زمان و اسم مکان به صورت مشترک معنوی یک هیئتی را وضع کردند، به عنوان قدر جامع بین زمان و مکان هیئت مفعل را وضع کردند، گفتند: مفعل برای یک معنای کلی و یک معنای قدر جامع که یک مصداقش مکان است و یک مصداقش هم زمان است، اگر مسأله اینطور باشد، دیگر اشکال وارد نیست، برای اینکه موضوع له عبارت از آن قدر جامع است، موضوع له عبارت از آن معنای مشترک است، بین زمان و مکان است و آن معنای مشترک به لحاظ اینکه یک مصداقش عبارت از مکان است و در مکان نزاع در باب مشتق می تواند جریان پیدا کند، برای اینکه مکان که دیگر تقضی و تصرم ندارد، مکان یک شیء ثابت و یک امر ثابتی است. اگر هیئت مفعل موضوع له اش قدر جامع بین زمان و مکان شد و ما در مکان، نزاع در باب مشتق را توانستیم پیاده کنیم، برای اینکه مکان دارای دو حالت است: هم تلبس ظرفی به مبدأ و هم انقضی عنه المبدأ در آن تصرف می شود، اگر مسأله به این صورت شد، اینجا چه مانعی دارد که ما دیگر دربارۀ اسم زمان بحث بکنیم برای اینکه ما در واقع دربارۀ اسم زمان بحث نمی کنیم، ما هیئتی که برای خصوص اسم زمان وضع شده باشد نداریم، اینجا هیئتی است به نام هیئت مفعل، ما روی این هیئت مفعل بحث می کنیم که آیا هیئت مفعل حقیقت در خصوص متلبس بالمبدأ فی الحال است یا هیئت مفعل موضوع برای اعم از متلبس و منقضی است و شما نمی توانید بگویید: معنای هیئت مفعل تقضی ندارد، می گوییم: ما انقضی داریم، ولو به لحاظ بعضی از افراد است، ولو به لحاظ مکان که مصداق معنای قدر جامع بین زمان و مکان است، اینجا متلبس و منقضی تصور می شود. پس در حقیقت اگر ما مسأله را به این صورت مطرح کنیم دیگر جای اشکال باقی نمی ماند.

اگر اسم زمان و مکان مثل فاعل و مفعول دو هیئت داشت: یک هیئت مخصوص اسم زمان و یک هیئت مخصوص اسم مکان، شما می گفتید که آن هیئتی که برای اسم مکان وضع شده، نزاع در باب مشتق در آن جریان دارد، اما آن هیئتی که برای اسم زمان وضع شده، دیگر متلبس و منقضی در آن غیر قابل تصور است. اما اگر فرض کردیم که یک هیئت برای هر دو وضع شده، یک هیئت برای قدر

ص:524

جامع بین زمان و مکان وضع شده، پس می توانیم بگوییم: نزاع در اسم زمان هم جای صحیحی دارد، برای اینکه اسم زمان خصوصیتی ندارد، شما در حقیقت نزاع در مفاد هیئت مفعل دارید، هیئت مفعل وضع لمعنی العام و بعضی از مصادیق این معنای عام متلبس و منقضی در آن تصرف می شود و آن عبارت از معنای اسم مکان است.

این جواب را مرحوم آقای بروجردی(ره) ذکر فرموده اند و بعض الاعلام تنها همین یک جواب را به عنوان جواب از این اشکال ذکر کرده اند. آیا این جواب صحیح است یا نه؟

نحوه اشتراک اسم زمان و مکان

در حقیقت این جواب متقوم به این معناست؛ یعنی این مسأله را باید بررسی و حل کنیم ان شاء الله و آن این است که آیا هیئت مفعل که مشترک بین زمان و مکان است، نحوۀ اشتراکش چه اشتراکی است؟ آیا هیئت مفعل به صورت مشترک معنوی برای زمان و مکان وضع شده یا اینکه به صورت مشترک لفظی است؟ اگر به صورت مشترک لفظی باشد باز اشکال به قوت خودش باقی است، برای اینکه در مشترک لفظی، دو وضع وجود دارد، دو مرتبه وضع تحقق پیدا کرده: یک وقت هیئت مفعل برای اسم مکان وضع شده، این درست، یک نوبت هم برای اسم زمان وضع شده. آن وقت آن نوبتی که برای اسم زمان وضع شده که عبارت از یک وضع جدید و یک وضع مستقل است، باید بگوییم: از محل بحث خارج است، برای اینکه آنجا ذاتی وجود ندارد، ذاتش عبارت از زمان است و زمان متصف به تصرم و تقضی هست. اما اگر مشترک معنوی شد، هیئت مفعل به صورت مشترک معنوی برای زمان و مکان وضع شده باشد، این جوابی که بزرگان می فرمایند، این جواب تام کامل خواهد بود. حالا باید این معنا را بررسی کرد که مسأله آیا به صورت اشتراک لفظی است یا به صورت اشتراک معنوی و قدر جامع است؟

اینجا سؤال می کنیم که قدر جامع بین زمان و مکان چه خواهد بود؟ چه چیزی می تواند قدر جامع بین زمان و مکان باشد؟ آیا یک قدر جامع ماهوی و قدر جامع حقیقی بین زمان و مکان وجود دارد؟ واقعش این است که مسأله اینطور نیست. زمان از یک مقوله است و مکان از مقولۀ دیگر. اینها دو حقیقت هستند. اینها دو واقعیت هستند. اینطور نیست که بین این دو واقعیت، یک ماهیّت مشترکه وجود داشته باشد و یک حقیقت مشترکه بین این دو تحقق داشته باشد، ولو اینکه کلمۀ زمان و مکان نوعا دنبال هم ذکر می شود و مثل اینکه بین اینها یک ارتباط نزدیکی وجود دارد، اما اینطور نیست که زمان و مکان مثل زید و عمرو باشند، داخل در تحت ماهیّت انسان و جامعشان یک حقیقت و یک ماهیّت باشد، بلکه اینها از مقولات مختلفه هستند. مکان از مقولۀ أین است و زمان از مقولۀ غیر أین است و بین مقولات تباین تحقق دارد و هیچ گونه اتحاد ماهوی و اتحاد حقیقی بین اینها

ص:525

تصور نمی شود. لذا جامعی که بین زمان و مکان، واضع بخواهد در نظر بگیرد، اگر مقصود جامع ماهوی و جامع مقولی باشد، جامع ماهوی و مقولی، بین زمان و مکان ممتنع است. بلکه یک جامع عنوانی، یک جامع اسمی می تواند بین اینها جمع بکند و او عنوان ظرف، وعاء و امثال ذلک است، که ما می گوییم: ظرف زمان، ظرف مکان. کلمۀ ظرف و عنوان ظرف را ما در هر دو استعمال می کنیم.

کلمۀ وعاء که آن هم به معنای ظرف است در هر دو استعمال می شود، وعاء زمانی، وعاء مکانی. این جامع، جامع ماهوی نیست، این جامع، جامع عنوانی و جامع اسمی است.

بگویید: چه مانعی دارد، همین جامع موضوع له باشد؛ یعنی واضع هیئت مفعل را وضع کرده باشد برای این جامع که عبارت از عنوان وعاء و عنوان ظرف است که هم اضافۀ به زمان پیدا می کند و هم اضافۀ به مکان، چه مانعی دارد اینطور باشد به صورت مشترک معنوی؟

اشکال در اشتراک عنوان میان اضافۀ به مکان و اضافۀ به زمان

این حرف دو اشکال دارد: یک اشکالش این است که آیا شما وضع را به نحو وضع عام و موضوع له عام حساب می کنید؟ یعنی هیئت مفعل برای کلی وعاء و برای کلی ظرف وضع شده است، که یک مصداقش عبارت از زمان است و یک مصداقش عبارت از مکان است. می گوییم: اگر اینطور است، پس شما با شنیدن هیئت مفعل، باید مفهوم وعاء در ذهنتان بایید، مفهوم ظرف در ذهنتان بیاید. آیا شما با شنیدن اسم مکان، اسم هیئت مفعل مفهوم وعاء در ذهنتان می آید؟ یعنی همانطوری که برای معنای انسان شما حیوان ناطق را به عنوان معنی انسان موضوع له می دانید، باید در شنیدن کلمه و هیئت مفعل، فوری ذهنتان برود به عنوان وعاء، به عنوان ظرف، به مفهوم کلی و به عنوان کلی اش؟ در حالی که ما صدها بار اسم زمان و مکان را می شنویم، بدون اینکه مفهوم وعاء و مفهوم ظرف در ذهن ما تحقق پیدا کند. پس اگر وضعش را عام و موضوع له را عام می دانید، باید ملتزم به این معنا بشوید، اگر بگویند: «ما معنی هیئة المفعل؟» بگویید: «الوعاء، الظرف» در حالی که این معنا متبادر از هیئت مفعل نیست و با شنیدن این هیئت، هیچ یک از این دو مفهوم در ذهن انسان راه پیدا نمی کند، «کما یشهد به مراجعة الوجدان.»

اما اگر بگویید: وضعش عام، موضوع له اش خاص است؛ یعنی مفهوم ظرف را در نظر گرفته، اما هیئت مفعل را برای مفهوم ظرف وضع نکرده، بلکه برای مصادیقش وضع کرده که یک مصداقش عبارت از ظرف زمان است و یک مصداقش عبارت از ظرف مکان است، که زمان دخالت در موضوع له دارد، مکان دخالت در موضوع له دارد، اگر اینطوری شما بگویید: این دو اشکال دارد:

یک اشکال این است که مشتقات با جمعها اینها موضوع له شان یک موضوع کلیه است و یک مفاهیم کلیه موضوع له این هیئات قرار گرفته، در حقیقت وضع عام و موضوع له عام هستند، نه وضع

ص:526

عام و موضوع له خاص.

ثانیا اگر این اشکال را هم کنار بگذاریم، باز نتیجۀ بحث به اصل اشکال برمی گردد، برای اینکه شما می گویید: زمان و مکان دو موضوع له هستند، نه یک موضوع له. اگر شما وضع عام و موضوع له خاص قائل شدید، معنایش این است که الزمان موضوع له خاص است و المکان هم موضوع له خاص، مثل اینکه دو وضع تحقق پیدا کرده و اگر دو موضوع له شدند، اشکال مستشکل زنده می شود که زمان وقتی که می خواهد موضوع له خاص قرار بگیرد، باید حسابش را از مشتقات دیگر جدا کند، برای اینکه در زمان، «الذات لا یکون باقیا»، اما در اسم مکان و مشتقات دیگر«الذات یکون باقیا»

پس خلاصه حرف این شد که شما اگر وضع را عام و موضوع له را عام بگیرید، خلاف ما هو المتبادر عند العرف است و اگر وضع عام و موضوع له را خاص بگیرید، این دو اشکال وارد می شود:

یکی اینکه ظاهر این است که مسأله اینطور نیست که به نحو موضوع له خاص باشد و دوم اینکه اگر فرض کردیم به نحو موضوع له خاص است«یعود اصل الاشکال بحاله» برای اینکه دو موضوع له است، دوتای جدا از هم و فرقی نمی کند اگر موضوع له متعدد شد، ولو اینکه وضعش هم واحد باشد.

باز همان اشکال به جای خودش باقی است، برای اینکه این موضوع له استقلال دارد و آن موضوع له استقلال دارد.

نحوه اشتراک در وضع عام و موضوع له خاص

به عبارت دیگر: اگر نظرتان باشد در مسألۀ تقسیم وضع به اقسام چهارگانه، وقتی که ما رسیدیم به وضع عام و موضوع له خاص، آنجا یک سؤالی کأنّ مطرح شد: آیا اگر واضع یک معنای کلی را در نظر بگیرد، لکن لفظ را برای آن معنای کلی وضع نکند، بلکه برای مصادیق آن معنای کلی وضع بکند که شما از آن تعبیر به وضع عام و موضوع له خاص می کنید، اینجا چه اشتراکی تحقق پیدا می کند؟ آیا این اشتراکش اشتراک معنوی است یا اشتراکش اشتراک لفظی است؟ در وضع عام موضوع له خاص، که شما چاره ای ندارید جز اینکه مسأله اشتراک را مطرح کنید، آیا نوع اشتراکش چه اشتراکی است؛ اشتراک معنوی است، یا اشتراک لفظی است؟ ما آنجا گفتیم: چاره ای نیست جز اینکه اشتراک را اشتراک لفظی شما قرار بدهید، برای اینکه اشتراک معنوی، معنایش این است که موضوع له قدر جامع است، موضوع له آن معنای مشترک است، در حالی که در وضع عام موضوع له خاص، موضوع له آن معنای مشترک نیست، موضوع له جمیع الافراد الخاصه و جمیع الخصوصیاتی که تحت آن معنای متصور کلی قرار گرفته است. لذا گفتیم: ما می توانیم یک اشتراک لفظی پیدا بکنیم که میلیاردها معنا داشته باشد، مثل عین نیست، که تنها در محدودۀ هفتاد معنا محدود باشد، ما مشترک لفظی داریم که له ملیاردها معنا که عبارت از وضع عام موضوع له خاص است، گفتیم: مسأله به این صورت است.

ص:527

منتها اگر نظرتان باشد، من در اصل صحت این معنا تردید داشتم. می گفتم: وضع عام موضوع له خاص اصلا قابل تصور نیست، برخلاف آنچه که مشهور است و دیگران قائل هستند، اما اگر ما در امکانش مناقشه نکنیم، همانطوری که مشهور و محققین مناقشه نکردند، چون مناقشه ایشان در آن قسم چهارم است نه در این قسم به نام وضع عام موضوع له خاص، اگر ما مناقشه نکنیم، چاره ای نداریم که اینجا مسألۀ اشتراک لفظی را مطرح کنیم و بگوییم: اشتراک، اشتراک لفظی است و لازم نیست در اشتراک لفظی که وضع متعدد باشد چون ممکن است وضع واحد است، لکن چون موضوع له تعدد دارد و موضوع له متکثر است، به لحاظ تعدد موضوع له و تکثر موضوع له، عنوان اشتراک لفظی تحقق پیدا می کند. پس در نتیجه یا باید اینها منتهی بشود به اشتراک لفظی به این صورت که واضع عنوان جامع انتزاعی، اسمی، وعاء و ظرف را ملاحظه کرده لکن هیئت را برای خصوصیات وضع کرده، این می شود مشترک لفظی و مثل این است که از اول دو وضع برای هیئت مفعل داشته باشد، یک وضع مستقل برای اسم زمان و یک وضع مستقل برای اسم مکان، که ظاهرا هم مسأله همین طور است، که اشتراک لفظی اش به این کیفیت است که دو وضع در کار بوده، هیئت مفعل را تارة برای اسم زمان وضع کرده و اخری همین هیئت را به وضع آخر برای اسم مکان وضع کرده، وقتی که اسم زمان، یک معنای مستقلی شد، اشکال به قوت خودش باقی می ماند و این جواب هم نمی تواند جواب از این اشکال واقع بشود.

(سؤال... و پاسخ استاد): اشتراک لفظی است تعدد معنای موضوع له است. معنای موضوع له اگر متعدد شد، اشتراک لفظی تحقق دارد، می خواهد وضعش هم متعدد باشد یا نه؟ اگر معنای موضوع له واحد شد، اینجا دیگر اشتراک تحقق ندارد، ولو اینکه معنا کلی باشد. اگر برای یک معنای کلی وضع شد، آن معنای کلی موضوع له واحد است و به صورت مشترک معنوی بین مصادیقش پیاده می شود.

پس این جواب هم درست نیست.

کلی بودن زمان

جوابهای دیگری هم در این رابطه داده اند که من یکی دوتایش را اشاره می کنم و از این بحث می گذریم ان شاء الله. یک جواب را این طوری داده اند، گفته اند ما که می گوییم: عاشورا مقتل الحسین(علیه السلام) است، عاشورا یک معنای کلی دارد، عاشورا؛ یعنی روز دهم محرم. اما کدام دهۀ محرم؟ هر دهۀ محرم، دهم محرم، امسال عاشورا داشت، سال قبل داشت، دو سال قبل هم داشت، الی ان یتصل به آن عاشورای اصلی که در کربلا تحقق پیدا کرد. پس«عاشورا وضع لمعنی الکلی» و آن معنای کلی عبارت از دهم محرم است و دهم محرم یک شیء باقی است. دهم محرم دیگر فانی نمی شود، دهم محرم یک عنوانی است باقی. در هر سال این عنوان دهم محرم تحقق پیدا می کند. لذا

ص:528

چون عاشورا برای معنای کلی وضع شده و آن معنای کلی عبارت از دهم محرم است و دهم محرم یک امر ثابت است، یک دهم محرمی بود که واقعۀ کربلا در آن واقع شد، آن دهم محرمی است که «تلبس بالمبدأ و اتصف بکونه مقتل الحسین(علیه السلام)» اما دهم محرمهای دیگر، این همان دهم محرم است، منتها«انقضی عنه المبدأ» مثل زیدی که دیروز تازیانه دستش بود و مشغول ضرب بود و امروز دیگر اشتغال به ضرب ندارد«و انقضی عنه التلبس بالضرب.» این همان زید دیروز است، منتها دیروز متلبس بود و امروز«انقضی عنه التلبس بالضرب.» پس همان طوری که در زید مسأله حل است، در اینجا هم مسأله به این صورت قابل حل است.

این جواب به نظر شما چطور است که اینطور بخواهند مسأله را بررسی کنند؟ جواب این است که ما بحثمان در مفاد معنای عاشورا نیست، ما بحثمان در معنای مقتل است، مشتقی به ما ارتباط دارد و می خواهیم رویش بحث بکنیم و آن عبارت از هیئت مفعل است که از آن در ما نحن فیه در این مثال به مقتل تعبیر می کنیم. حالا مقتل را می خواهیم ببینیم که برای چه وضع شده؟ نزاع ما در معنای مقتل است، شما می گویید: «قتل الحسین(علیه السلام) وقع فی عاشورا»، درست و عاشورا هم یک کلی قابل دوام است. می گوییم: مسأله اینطور نیست. اگر در یک فرد از کلی، یک خصوصیتی تحقق پیدا کند، یک تلبسی تحقق پیدا کند و آن فرد از بین برود، آن فرد دیگر بقاء نداشته باشد، آیا جا دارد به لحاظ اینکه این فرد با فرد دیگر یک جامعی دارد، ما بیاییم آن تلبسی را که به آن فرد اضافه و ارتباط دارد، به حساب افراد دیگر از این کلی بگذاریم؟

به عبارت روشن تر: در مسألۀ زید و عمرو، زید تلبس بالضرب فی الحال درست، آیا شما می توانید اینجا بگویید: «زید مصداق لطبیعة الانسان و الانسان مشترک بین زید و عمرو.» پس تلبس به ضربی که اضافۀ به زید دارد، ما در منقضی عنه المبدأ اضافه به عمرو می کنیم، درست است کسی اینطوری بحث کند؟ بگوییم: زید دیروز متلبس به مبدأ بوده، لکن امروز ما به عمرو می خواهیم عنوان ضارب را بدهیم، به لحاظ اینکه«عمرو مشترک مع زید فی ماهیة کلیه و هی ماهیة الانسانیة و اذا تلبس احد الفردین بالمبدأ فلنا» اینکه نسبت بدهیم آن مبدأ را، به فرد آخر، ولو اینکه هیچ تلبسی با مبدأ پیدا نکرده؟! مسألۀ عاشورایی که شما می گویید: این طوری است، برای اینکه اولین عاشورا یعنی روز دهم محرم سال 61 هجرت، این یک فرد کلی از عاشورا به قول شما، قتل و آن فاجعۀ عظمی، در رابطۀ با این فرد تحقق پیدا کرد، در رابطۀ با این دهم اول تحقق پیدا کرده است، اما شما اگر عاشورای دوم را خواستید بگویید: مقتل الحسین، عاشورای دوم«فرد آخر، لا ذاک الفرد و قد بقی الی هذه السنة و سنوات الاتیة» آن فرد که باقی نمانده، آن فرد انقضی و تصرم و تقضی، اما دهم محرم سال 62 هجرت این فرد آخر، مثل زید و عمرو است ولو اینکه هر دو در ماهیّت انسانیت و در مفهوم کلی، مشترک هستند اما دو فرد هستند و نمی توانیم تلبس یک فرد را، به مبدأ بقائش در رابطۀ با فرد دیگر

ص:529

ملاحظه بکنیم. نفس همان فرد باید باقی باشد. زید باید باقی باشد تا ما عنوان ضارب را بعد التلبس، ببینیم به صورت حقیقت می شود به آن اطلاق کرد یا نه؟ آیا در زمان هم، نفس ذلک الفرد و هو عاشورای اول، قابلیت بقاء دارد؟ این قابلیت دوام در آن تصوّر می شود یا اینکه او یک فرد خاصی بود که تمام شد و عاشورای دوم، فرد دیگری بود که تحقق پیدا کرد و معنا ندارد فعلی را که با احد الفردین ارتباط دارد، ولو ارتباط زمانی، ما آن را اضافۀ به فرد دیگر بدهیم؟ لذا این جواب هم نمی تواند اشکال را حل کند.

یک جواب دیگر هم هست که مبتنی بر یک مسألۀ فلسفی است و آن این است که هر کجا اتصالی وجود داشته باشد، اتصال مساوق با وحدت است و روی این مبنای فلسفی، اصلا می گویند: در زمان، تعدد تصور نمی شود، زمان«من اول خلقة الخلق الی آخره»، یک وجود است، نه اینکه وجودات متعدده و متکثره باشد. لکن این بحثهای فلسفی با وضعی که ما در آن وارد هستیم که روی مسائل عرفی و روی انظار عرف متکی است، عرف این زمانها را متعدد می بیند، عرف زمان را متقضی و متصرم می بیند، نه اینکه از اول تا آخر را، به عنوان یک وجود واحد و یک موجود متشخص ببیند، اینها یک مسائلی است که از فهم عرف بیرون است. در نتیجه؛ واقعش این است که این اشکال در باب اسم زمان قابل جواب نیست و هیچ مانعی ندارد ملتزم شویم به اینکه اسم زمان از نزاع در باب مشتق خارج است و هیچ تالی فاسدی بر این ترتب پیدا نمی کند.

پرسش:

1 - مرحوم آقای بروجردی(ره) چگونه مشکله اسم زمان را حلّ کرده اند؟

2 - قول صحیح در وضع«مفعل» برای اسم زمان و مکان چیست؟

3 - آیا عرفا زمان امری است واحد یا متعدد؟

4 - کیفیت خروج اسم زمان از نزاع باب مشتق را بیان کنید.

ص:530

درس یکصد و شصت و چهارم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

مقدمات بحث مشتق: مادۀ مشتق

اشاره

یکی از مطالبی که در مقدمات بحث مشتق مطرح است این است که عنوان مشتق، همانطوری که از این لفظ و از این مفهوم استفاده می شود، این است که از چیز دیگری گرفته شده و اشتقاق از شیء دیگری پیدا کرده، در نتیجه آن شیء که عبارت از مشتق منه است، بالاخره در مشتق و مشتقات، یک ماده ای وجود دارد و یک مشتق منه وجود دارد که همۀ مشتقات از او گرفته می شوند و از او جدا می شوند، آن وقت بحث در این است که آیا مواد مشتقات عبارت از چیست؟ مادۀ فاعل و مفعول و امثال ذلک، عبارت از چیست؟ اینجا بین قدمای نحویین، کوفیین و بصریین، اختلاف واقع شده، کوفیین ماده را عبارت از مصدر می دانند و این عبارت معروفه که مصدر اصل کلام است، روی همین مبناست که ماده را عبارت از مصدر بدانیم. در مقابل اینها؛ بصریون معتقد هستند که ماده، عبارت از فعل است، فعل را به عنوان ماده مطرح کرده اند.

به هر دوی اینها اشکال شده است که ماده عبارت از آن چیزی است که هم لفظش محفوظ باشد در تمامی مشتقات و هم معنایش محفوظ باشد در تمامی مشتقات. عنوان ماده در مقابل مشتقات، یک چنین حسابی باید داشته باشد که هم لفظ در تمامی مشتقات محفوظ باشد و هم معنا محفوظ

ص:531

باشد و در رابطۀ با مصدر و فعل، این خصوصیتی که در ماده اعتبار دارد ما ملاحظه می کنیم که نه در فعل وجود دارد و نه در مصدر وجود دارد، برای اینکه اینهایی که فعل را مثلا عبارت از ماده می دانند، قاعدتا مقصودشان همان فعل ماضی است طبعا. فعل ماضی دارای یک هیئت خاصه و یک معنای خاصی است، هم خصوصیتی در لفظش هست از نظر هیئت و هم خصوصیتی در معنای او وجود دارد. اگر ما فعل را به عنوان ماده فرض کردیم، در فعل مضارع که می گویید: اشتقاق از فعل ماضی مثلا پیدا می کند، آیا در فعل مضارع هیئت فعل ماضی حفظ شده است؟ هیئت فعل ماضی که«فعل» است در فعل مضارع رعایت نشده و حفظ نشده. آیا معنای فعل ماضی در فعل مضارع حفظ شده؟ فعل ماضی یا بگوییم: دلالت بر زمان می کند، که مشهور بین نحاة هم همین است. ضرب یعنی زد در زمان گذشته. آیا این معنا با قید تحقق فعل در زمان گذشته، در فعل مضارع محفوظ است یا فعل مضارع مقابل این معناست؟ در«ضرب»، زدن تحقق دارد، آن هم در ظرف گذشته تحقق دارد، در فعل مضارع زدن غیر محقق است، اگر هم تحقق پیدا کند در زمان آینده می خواهد تحقق پیدا کند.

پس اگر ما بخواهیم فعل را مبدأ مشتقات قرار بدهیم و حتی اگر مقصود از مشتق، خصوص همان مشتق محل بحث خودمان باشد که اسم فاعل و مفعول و امثال ذلک است. «ضرب» را نسبت به «ضارب» حساب می کنیم، می بینیم نه خصوصیات لفظیۀ«ضرب» در«ضارب» وجود دارد، برای اینکه این از نظر حرکت، سه فتحه دارد و نه خصوصیات معنویۀ«ضرب» در«ضارب» وجود دارد، اینجا علی ما هو المشهور، پای زمان مطرح است، آن هم زمان ماضی و در«ضارب» چنین خصوصیتی وجود ندارد. پس اگر ما بخواهیم فعل را به عنوان مادۀ مشتقات مطرح کنیم، با توجه به اینکه فعل، نه لفظش محفوظ در مشتقات است و نه معنایش محفوظ در مشتقات است، چطور می توانیم فعل را عنوان ماده به او بدهیم؟

همین طور اگر مصدر را به عنوان ماده مطرح کنیم، در باب مصدر تقریبا تردیدی وجود دارد که آیا در معنای مصدر یک نسبة ما در آن وجود دارد یا معنای مصدر به تمام معنا خالی از نسبت است و هیچ گونه نسبت فاعلی یا مفعولی در مصدر تحقق ندارد؟

به عبارت دیگر: ما یک وقت ضرب را، به معنای زدن معنا می کنیم، زدن نسبت در آن وجود دارد، زدن، حدوث الضرب در آن محقق است، یک وقت معنای مصدر را خالی از نسبت به تمام معنا می گیریم، ضرب را به معنای کتک معنا می کنیم، نه کتک زدن که نسبت در آن وجود داشته باشد، کتک که این هیچ گونه نسبتی در آن تحقق ندارد. اگر ما ضرب را دارای یک معنای مشتمل بر نسبت بدانیم، ضرب را به معنای زدن معنا کنیم، اگر این طوری معنا کردیم، مصدر هم مثل فعل است در اینکه نه لفظش در مشتقات محفوظ است و نه معنایش در مشتقات محفوظ است. اما لفظش در مشتقات محفوظ نیست، برای اینکه هیئت مصدر، هیئت«فعل» است و هیئت«فعل» در هیچ یک از مشتقات

ص:532

تحقق ندارد. مشتقات هر کدام هیئتهای خاصه ای دارند و آن هیئتها مغایر با هیئت«فعل» است. هیئت «فعل» کجا؟ هیئت«فعل» کجا؟ هیئت«فعل» کجا؟ هیئت«فاعل» کجا؟ ما نمی توانیم بگوییم: در هیئت«فاعل»، هیئت«فعل» محفوظ است. دو هیئت که در یک جا تجمع پیدا نمی کند. در یک لفظ که دو هیئت مجتمع نمی شود. پس نمی تواند آنکه هیئت«فاعل» دارد، هیئت«فعل» هم در آن محفوظ باشد. پس هیئت مصدر در مشتقات محفوظ نیست. معنایش هم در مشتقات محفوظ نیست، برای اینکه معنای ضرب زدن است؛ یعنی نسبة ما، اما معنای مشتقات یک معنای دیگر است، زد در زمان گذشته، یا می زند در زمان آینده و اینها بینشان از نظر معنا تغایر تحقق دارد.

پس اگر مصدر دارای یک معنای مشتمل بر نسبة ما، باشد همان حسابی که فعل با مشتقات دارد مصدر هم با مشتقات همان حساب را دارد، نه لفظش محفوظ است در ضمن مشتقات و نه معنایش محفوظ است در ضمن مشتقات. اما اگر ما مصدر را خالی از نسبت معنا کردیم، بگوییم: ضرب به معنای زدن نیست، بلکه ضرب به معنای کتک است، خالی از هرگونه نسبت و بدون هر گونه نسبت، اینجا یک درجه مصدر نزدیکتر می شود. اما در عین حال از نظر لفظ، هیئتش در هیچ کدام از مشتقات محفوظ نیست، ولو اینکه معنایش محفوظ است، روی این فرض معنای مصدر در تمامی مشتقات محفوظ است، برای اینکه وقتی فعل را می خواهیم معنا کنیم، همین کتک را می آوریم به ضمیمۀ اینکه می گوییم: کتک زد، فعل مضارع همین کتک را می آوریم، به ضمیمۀ اینکه می گوییم: کتک می زند. در فعل امر همین کتک را می آوریم، به ضمیمۀ اینکه کتک بزن. معنا که عبارت از نفس ماهیّت کتک هست، بدون هیچ گونه نسبتی، در تمامی مشتقات روی این حساب محفوظ است اما لفظ را که حساب می کنیم، می بینیم در هیچ یک از مشتقات ما هیئت فعل نداریم، هر مشتقی هیئت خاصّی دارد و نمی شود که دو هیئت در یک مشتق جمع شود، بلکه یک هیئت است و آن هیئت هم مغایر با هیئت فرد دیگر است.

پس نتیجه این شد که اینکه کوفیون قائل هستند که مصدر به عنوان مادۀ مشتقات مطرح است، این با معنای حقیقی ماده نمی سازد و این هم که بصریین معتقد هستند که فعل مادۀ برای مشتقات است، این هم با معنای ماده و حقیقت ماده نمی سازد. پس مادۀ مشتقات چیست؟ اگر مصدر از ماده بودن خارج شد و فعل هم از ماده بودن بیرون رفت، نتیجة مادۀ مشتقات چه خواهد بود؟

نظر محققین در مادۀ مشتق

اینجا محققین از متأخرین، گفته اند: مادۀ مشتقات، هیئت خاصی ندارد. هیچ گونه هیئتی عارض بر ماده نیست، فقط وقتی که واضع می خواسته یک لفظی را برای معنای کتک، خالی از نسبت وضع بکند، اینطور لفظش را در نظر گرفته، گفته: «ضاد» و«راء» و«باء» به طوری که ضاد مقدم بر راء باشد و

ص:533

راء مقدم بر باء باشد و کم و زیاد هم، در این حروف تحقق نداشته باشد. «ضاد» و«راء» و«باء» این وضع برای ماهیّت و طبیعت کتک خالی از هر گونه نسبت. اگر اینطوری باشد مسأله، آن خصوصیتی که در ماده اعتبار دارد لفظا و معنی در اینجا تحقق دارد، برای اینکه اولا برای ماده هیئت خاصی را در نظر نگرفته است، بلکه عنوان«ضاد» و«راء» و«باء» را ملاحظه کرده و این عنوان در تمامی مشتقات محفوظ است و ثانیا معنا، یک معنای خالی از نسبت است، عنوان زدن نیست، معنا عبارت از کتک است، که کتک یک معنایی است که در جمیع مشتقات تحقق دارد، در اسم فاعل کتک زننده، در اسم مفعول کتک خورده، در فعل ماضی و مضارع و امر، به همان کیفیتی که عرض کردیم عنوان کتک محفوظ است. محققین از متأخرین، دربارۀ مادۀ مشتقات یک چنین معنایی را قائل هستند، ماده را یک شیء خالی از هیئت می دانند و معنایش را خالی از نسبت، که این دو خصوصیت در ماده محفوظ است، خودش خالی از هیئت است، معنایش هم خالی از نسبت است، چون خودش خالی از هیئت است، در ضمن همه مشتقات تحقق دارد و چون معنایش خالی از نسبت است و فقط همان طبیعت و ماهیّت کتک را دلالت می کند، لذا معنا هم در ضمن همۀ مشتقات محفوظ است. آیا این معنایی که متأخرین در رابطۀ با مادۀ مشتقات مطرح کرده اند صحیح است یا اینکه اشکال به آن توجه دارد؟

حکم مادۀ مشتقات، بدون هیئت

چند اشکال به این حرف محققین و متأخرین شده که اشکالات قابل دفع و قابل جواب است.

یک اشکال عبارت از این است، گفته اند: این طوری که ماده را معنا کردید، گفتید: «ضاد» و«راء» و «باء» و معنا را عبارت از کتک گرفتید؛ یعنی خالی از نسبت، خالی از هر گونه نسبت فاعلی و مفعولی.

یک اشکالش این است که اصولا وقتی که ما در باب وضع بحث می کنیم، نمی گوییم: وضع عبارت از این است که بین لفظ و معنا یک علقه ای به واسطۀ وضع تحقق پیدا می کند، یک اختصاص و ارتباطی بین لفظ و معنا تحقق پیدا می کند. لفظ یعنی چه؟ اینکه شما می گویید: علقه ای بین لفظ و معنا تحقق پیدا می کند اصلا خود لفظ چیست؟ لفظ عبارت از یک ماده و هیئت است. آیا از هیئت به تنهایی می توانید تعبیر به لفظ بکنید؟ نه. از ماده به تنهایی هم نمی توانید تعبیر به لفظ بکنید. اگر شما می گویید: «ضاد» و«راء» و«باء» را برای معنای کتک خالی از نسبت وضع کرده، «ضاد» و«راء» و«باء» لیس باللفظ. «ضاد» و«راء» و«باء» زمانی، عنوان لفظ پیدا می کند که یک هیئتی داشته باشد، مثل آنهایی که می گویند: مصدر ماده است. می گویند: ضرب را وضع کرده، آنهایی که می گویند: فعل ماده است، می گویند: «ضرب» به عنوان ماده مطرح است. اما شما که می گویید: ماده عبارت از«ضاد» و «راء» و«باء» است«ضاد» و«راء» و«باء» عنوان لفظ برایش انطباق پیدا نمی کند.

جواب از این حرف این است که پیدا نکند، ما اگر از«ضاد» و«راء» و«باء» به عنوان ماده به تنهایی

ص:534

می خواستیم در مقام استعمال استفاده کنیم، آن وقت درست بود شما بیایید این اشکال را بکنید که «ضاد» و«راء» و«باء» بدون هیئت، چطوری می تواند در خارج تحصل و تحقق پیدا کند، این به اصطلاح فلسفی، مثل هیولای بدون صورت می شود، مثل مادۀ بدون صورت؟ آیا در تکوینیات در واقعیات می شود، یک مادۀ بدون صورت تحقق پیدا کند؟ می شود یک هیولای بدون صورت تحقق پیدا کند؟ در باب الفاظ هم همینطور است. اما مسأله این است که ما هیچ گاه نمی خواهیم ماده را به تنهایی مطرح بکنیم. (در جواب اشکال دوم یک توضیح بیشتری داده می شود که) گاهی از اوقات که نیاز به این پیدا می شود که ما نفس همین معنای ماده را مطرح بکنیم، در آن حال خاص، واضع یک هیئتی را در نظر گرفته، اما در مواردی که ما می خواهیم معنای فعل را تفهیم کنیم، در مواقعی که می خواهیم اسم فاعل را تفهیم کنیم، در جایی که می خواهیم اسم مفعول را تفهیم کنیم، در جایی که می خواهیم اسم زمان و مکان و امثال ذلک را تفهیم کنیم، ما نیاز نداریم به اینکه ماده را«خالیا عن الهیئة» مطرح کرده باشیم، تا شما بگویید: مادۀ بدون هیئت«لا یکون لفظا»، قبول داریم«لا یکون لفظا» اما ما نیاز نداریم به اینکه این مادۀ به تنهایی در معنای خودش استعمال بشود. در حقیقت و به اصطلاح این وضع، وضع تهیئی است، مثل کلاس آمادگی که برای بچه های کوچک می گذارند، این هم وضع تهیئی است، یعنی وضع به منظور زمینه و تحقق آمادگی برای استعمالات اشتقاقی، اما نه به منظور اینکه خودش تفهیم بشود، نه، به منظور اینکه خودش استقلالی داشته باشد. این یک عنوان تهیئی و وضع تهیئی دارد برای مشتقات و هیئت اشتقاقیه ای که در رابطۀ با این معنا مطرح است. اگر اینطور باشد این کجایش اشکال دارد که واضع«ضاد» و«راء» و«باء» را وضع کرده باشد برای معنای کتک، به منظور اینکه این«ضاد» و«راء» و«باء» در ضمن ضرب همین معنا را، با یک ضمیمۀ فعل ماضی افاده کند، در یضرب همین معنا را به ضمیمۀ فعل مضارع افاده کند و هکذا در فاعل و مفعول و سایر مشتقاتی که تحقق پیدا می کند؟

پس نفس این معنا که«ضاد» و«راء» و«باء» به لحاظ اینکه خالی از هیئت است و عنوان لفظ ندارد، چطور می تواند واضع او را وضع کرده باشد، جوابش این است که بله؛ اگر می خواستیم مقصود خودش باشد و وضعش، وضع انتهایی و وضع مبسوط باشد، این اشکال شما وارد است اما اگر مقصود وضع تهیئی شد و به عنوان زمینۀ برای مشتقات مطرح شد، این هیچ گونه اشکالی به او توجه پیدا نمی کند.

(سؤال... و پاسخ استاد): شما خود او را که نمی خواهید تفهیم کنید، شما«ضاد» و«راء» و«باء» را مقدمۀ برای«ضرب، یضرب، ضارب، مضروب، اضرب و امثال ذلک» در نظر گرفتید، به این می گویند: وضع تهیئی. این وضع تهیئی چه اشکالی دارد؟ من که نمی خواهم خود«ضاد» و«راء» و «باء» را در معنای کتک بدون جنبۀ اشتقاقی به کار ببرم. حالا در جواب اشکال دوم باز این را بیشتر

ص:535

روشن می کنیم.

اشکال دوم در عدم فرق میان ماده و اسم مصدر

اشکال دوم این است که اگر ماده؛ یعنی«ضاد» و«راء» و«باء» به معنای کتک باشد، فرقی بین این ماده و اسم مصدر وجود ندارد. جواب این است که بله، فرق معنوی وجود ندارد، اما فرق لفظی در یک جهت وجود دارد و آن این است که واضع، ضمن اینکه«ضاد» و«راء» و«باء» را به عنوان وضع تهیئی، برای مشتقات در نظر گرفته و دیده اکثرا نیاز استعمالی در رابطۀ با مشتقات مطرح است، اما یک مطلب را هم حساب کرده، دیده گاهی از اوقات ممکن است یک نیاز استعمالی در رابطۀ با نفس همین معنای کتک مطرح باشد، کتک خالی از هر نسبتی، کتک خالی از هر ضمیمه ای و عنوان کتک زد، نه، کتک می زند نه، کتک زننده نه، کتک خورده نه، نفس کتک، خالی از هرگونه ضمیمۀ، دیده گاهی هم نیاز استعمالی به این معنا تحقق پیدا می کند، برای اینکه از«ضاد» و«راء» و«باء» لفظ تحقق پیدا کند، یک هیئتی را به عنوان هیئت اسم مصدر در نظر گرفته، که این به منظور تفهیم همان طبیعت و معنای خالی از هرگونه ضمیمه است.

اگر بخواهیم تعبیر جالب تر و تعبیر اصطلاحی تر بکنیم، این است چون ممکن است در ذهن شما بیاید که این هیئت نقشش چیست؟ شما که می گویید: «ضاد» و«راء» و«باء» خودش معنای کتک دارد، وقتی که هیئت اسم مصدری برایش عارض می شود، هیئت اسم مصدری هم همین معنای کتک را، بیشتر دلالت ندارد، پس فایده این هیئت چیست؟ این هیئت چه نقشی دارد؟ اینکه وجود و عدمش یکسان است، خود«ضاد» و«راء» و«باء» دلالت بر کتک می کرد، حالا هم که هیئت اسم مصدری پیدا کرده، همین معنا را دلالت دارد؟ جواب این است که راست است، لکن ما اینطوری می گوییم: این هیئت مثل هیئت فعل، یفعل و فاعل و مفعول، نیست، که این هیئات هر کدامشان معنا را تغییر می دهد، هر کدامشان یک ضمیمۀ خاصی را، در رابطۀ با کتک دلالت می کند، هیئت اسم مصدر این نقش را ندارد، هیئت اسم مصدر، فقط برای این مسأله است، «لا مکان التنطق بالمادة»، این فقط نقشش لفظ درست کن است، نه اینکه نقشش تغییر معنا باشد، یا نقشش این باشد که ماضی را به معنای ماضی و مضارع را به معنای مضارع بکند، بلکه برای این است که می خواهد تنطّق به این ماده، امکان پذیر باشد. برای امکان تنطق به ماده، این هیئت اسم مصدری مطرح شده. پس در نتیجه هیئت اسم مصدری، مثل هیئت فعل نیست که در معنا دخالت داشته باشد، مثل هیئت فاعل و مفعول نیست که در معنا دخالت داشته باشد، این صرفا برای این است که چون ماده، بدون هیئت نمی تواند تحصّل پیدا کند و لفظ تحقق پیدا کند، صرفا برای تحصّل و تنطق به ماده، این هیئت اسم مصدری را واضع در کار آورده است. اما این هیئت از نظر معنا هیچ گونه تغییری در معنا نمی دهد، معنای اسم مصدری،

ص:536

همان معنای کتک است، این«ضاد» و«راء» و«باء» هم، همان معنای کتک را دارد و در هیچ کدام زیاده و نقیصه مطرح نیست.

پس در نتیجه مسأله به این صورت است که واضع گاهی در نظر گرفته که اگر نیاز استعمالی به تفهیم خود معنای ماده بدون ضمیمه و اضافه، در کار باشد، یک راهی را هم برای اینجا فکر کرده که عنوان اسم مصدری است که این ماده را به این صورت می دهد، به آن تحصّل می دهد، امکان تنطق به ماده تحقق پیدا می کند و معنا، همان معنای ماده است بدون هیچ گونه کم و زیاد.

اشکال سومی که بین متأخرین شده(این اشکال مهم نیست) گفته اند: اگر شما می گویید: «ضاد» و «راء» و«باء» از نظر هیئت آزاد است، فقط از نظر ترتیب و خصوص حروف تقیّد دارد؛ یعنی«ضاد» و «راء» و«باء»، لیس الاّ، «ضاد» اول، «راء» دوم، «باء» سوم، خصوصیت دیگری که ندارد، آن وقت مستشکل اینطوری اشکال می کند، می گوید: اگر خصوصیت دیگری در کار نیست، پس اگر ما یک جایی«ضاد» و«راء» و«باء» درست کردیم، که هیچ یک از این عناوین مشتق برایش انطباق پیدا نمی کرد، مثلا شما در فعل مبنی للمفعول ضرب را می گویید: «ضرب»، حالا اگر کسی ضرب، یک جایی به جای ضرب مثلا«ضرب» گفته شد، ضرب چه معنایی دارد؟ گفتند: شما روی اینکه می گویید: ماده این معنا را دارد، باید ضرب هم همین معنا را داشته باشد، یا«ضاد» ضرب، هم باید همین معنا را داشته باشد، لأنه«ضاد» و«راء» و«باء»، لیس الاّ«ضاد» اول، «راء» دوم، «باء» سوم، پس چرا این معنا را ندارد؟ ما می بینیم همین«راء» و«ضاد» و«باء» در غیر این مشتقات معهوده، این معنای کتک بر آن ترتب پیدا نمی کند، این جوابش چیست؟

جواب این یک کلمه است، که سومی هم هست، شما دو خصوصیت را گفتید، یک«ضاد» و«راء» و«باء» لیس الاّ، یکی«ضاد» اول، «راء» دوم، «باء» سوم، یک خصوصیت سوم هم است. خصوصیت سوم این است که این«ضاد» و«راء» و«باء» در ضمن مشتقات معهوده تحقق پیدا کند، این هم خصوصیت دارد در وضعش، «ضاد» و«راء» و«باء» در ضمن مشتقات معهوده؛ یعنی در ضمن فعل ماضی، فعل ماضی معلوم، فعل ماضی مجهول، مضارع معلوم، مضارع مجهول، اسم فاعل، اسم مفعول و هکذا. اما«ضاد» و«راء» و«باء» در غیر این مشتقات معهوده معنای کتک را ندارد. لذا نباید انتظار داشته باشید، که ضرب هم همین معنا را دلالت بکند، ضرب هم همین معنا را دلالت بکند، نه این درست نیست. سه خصوصیت در کار است و با خصوصیت سوم این موارد خارج می شود. یک اشکال چهارمی هم هست که در بحث بعدی عرض می کنیم ان شاء الله.

پرسش:

1 - آیا مادۀ مشتق، فعل است یا مصدر؟

2 - چرا مصدر نمی تواند مادۀ اشتقاق باشد؟

ص:537

3 - به نظر محققین از متأخرین، مادۀ مشتق چیست؟

4 - آیا مادۀ مشتقات می تواند بدون هیئت باشد؟

ص:538

درس یکصد و شصت و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تحقیق قول متأخرین در مادۀ مشتقات:

محققین از متأخرین در رابطۀ با مواد مشتقات، معتقدند که نه فعل، ماده مشتقات است و نه مصدر، ماده مشتقات است، بلکه ماده مشتقات عبارت است از همان حروف اصلیه مشتقات، من دون هیئة، بدون اینکه هیچ هیئتی در کار باشد. در مشتقات ضرب، همان«ضاد» و«راء» و«باء» منتها با آن قیود ثلاثه ای که عرض کردیم، به عنوان مادۀ مشتقات برای یک معنایی وضع شده که در آن معنا هم، هیچ گونه نسبتی و اضافه ای تحقق ندارد، بلکه یک معنایی است که در تمام مشتقات ساری و جاری است؛ یعنی تمامی مشتقات همان معنا را دلالت می کنند با یک اضافه ای، با یک ضمیمه ای، که آن معنا در«ضاد» و«راء» و«باء» عبارت است از آنچه ما در فارسی از آن تعبیر به کتک می کنیم، «خالیا من کل نسبة» و گفتیم که اشکالاتی به اینها شده که این اشکالات قابل دفع است.

آخرین اشکالی که به اینها شده این است که اگر مسأله به این صورت باشد که مادۀ عبارت از «ضاد» و«راء» و«باء» خودش یک معنای مستقلی داشته باشد و مشتقات هم هر کدام یک اضافه ای را دلالت کند، پس در نتیجه، در یک مشتق دو دلالت و دو دالّ و دو مدلول مطرح است. وقتی که ما ضارب را اطلاق می کنیم، این ضارب باید به منزله دو لفظ باشد و دو معنا، «ضاد» و«راء» و«باء» یک

ص:539

دال است و«له مدلول و هیئة المشتق دال آخر و له مدلول آخر». آیا در اطلاق کلمه ضارب، ما دو دال و دو مدلول داریم و در نتیجه دو دلالت مطرح است؟ اگر دو دال و مدلول شد، معنایش این است که دو دلالت در کار باشد؟ آیا در کلمۀ ضارب دو دلالت مطرح است؟ یا آنچه را که انسان می فهمد هیچ فرقی نمی کند که این کلمۀ زید از نظر دلالت در مدلول و اینکه دلالته واحدة و بین کلمۀ ضارب، آن هم«له دلالة واحدة». اما روی این راهی که طی کردیم باید دو دلالت مطرح باشد، «ضاد» و«راء» و «باء»، یک دستگاه مستقل داشته باشد و هیئت ضارب آن هم یک دستگاه مستقل و دلالت مستقل، در حالی که مسأله این طور نیست.

جواب از این حرف این است که حالا اگر حرف کوفیین یا بصریین را اختیار کنیم، از این اشکال تخلّص پیدا می کنیم؟ آیا چون متأخرین ماده مشتقات را، به این کیفیت بیان کرده اند این اشکال تحقق پیدا کرده یا اینکه این اشکال مشترک الورود است، در هر لفظی اگر دو حیث باشد و هر یک از این دو حیثش، حساب مستقلی داشته باشد، همان اشکال وارد است، در لفظ زید این اشکال وارد نیست، برای اینکه له وضع واحد و به عبارت دیگر: وضعش وضع شخصی است؛ یعنی پدر زید مادۀ معینه و هیئت واحده برای هیکل خارجیه وضع کرده است، اما در باب مشتقات، هر مسیری را طی کنید و هر راهی را بخواهید انتخاب کنید، یک وضع در رابطه با هیئت است، «زید له وضع مستقل» و هیئتش هم «له وضع آخر». ضارب را ما نمی توانیم با زید مقایسه بکنیم، ضارب دو حیثیت دارد، ولی در عین حال، در عین اینکه دو وضع وجود دارد و دو حیثیت تحقق دارد، مع ذلک دو دلالت در کار نیست؛ یعنی ضارب مثل زید یا عمرو نیست که«دالان مدلولان فیهما دلالتان»، در عین اینکه دو وضع در کار است مع ذلک یک دلالت است برای همان نکته ای که قبلا اشاره کردیم که ماده مثل هیولا نسبت به صورت است. همانطوری که هیولا هیچ گونه تحصّل و تحققی، بدون صورت ندارد و بعد از آنکه صورت عارض شد، یک شیء شناخته می شود و یک امر به حساب می آید، در باب ماده و هیئت هم مسأله این طور است. درست است که در هنگام وضع، هیچ کدام به دیگری ارتباطی نداشتند، وقتی که واضع کلمه«ضاد» و«راء» و«باء» را وضع می کرده، شاید اصلا هیئت فاعل در ذهنش نبوده و وقتی که هیئت فاعل را وضع می کرده، ماده«ضاد» و«راء» و«باء» شاید اصلا در ذهنش نیامده. در عالم وضع، استقلال داشتند و هیچ گونه ارتباطی بین اینها وجود نداشته، اما در مقام استعمال، در مقام تحصّل و تحقق، دیگر ماده یک وجود مستقلی در برابر هیئت ندارد و یک دلالت مستقلی در مقابل هیئت ندارد، بلکه اینها کانّه شی واحد و کلمة واحده حساب می شود و در مقام دلالت هم، دلالت اینها یک دلالت است همانطوری که ما از کلمۀ زننده در فارسی دو دلالت و دو دال و دو مدلول استفاده نمی کنیم، در معنای ضارب و مفاد ضارب هم مسأله اینطور است و هیچ گونه تعددی به حساب نمی آید و در مقام استعمال، نه از نظر متکلم و نه از نظر مستمع و مخاطب، تعددی در کار نیست. در

ص:540

نتیجه در رابطه با مواد مشتقات، با حقیقت ماده بودن و با حقیقت اشتقاق که معنای اشتقاق این است که ماده لفظا و معنی در مشتقات خودش محفوظ باشد و از ماده لفظا و معنی کمبودی در مشتقات وجود نداشته باشد، روی این حساب ماده و مشتق، می بایست همین حرف متأخرین را انسان بگوید، ولو اینکه برخلاف حرف نحویین است اعم از کوفیین و بصیرین.

بیان حقیقت فعل و فرق آن با اسم

به دنبال این بحث همان طوری که مرحوم آخوند(ره) در کفایه مناسب دیده اند، این مطلب را ذکر کرده اند که در باب افعال به صورت جمله معترضه است، فعل ماضی و مضارع و کل فعل، با اینکه اینها از محل نزاع در باب مشتقات خارجند، برای اینکه گفتیم: مشتقاتی که محل بحث در باب مشتقند، آن مشتقاتی هستند که با ذات، اتحاد پیدا می کنند و به تعبیر مرحوم آخوند(ره) جری بر ذات پیدا می کنند و بین آنها و ذات، قضیۀ حملیه می تواند تشکّل پیدا کند.

ملاک در قضیۀ حملیه، مسألۀ اتحاد و هو هویت است، حالا اتحاد در مقام مفهوم باشد، اتحاد در مقام ماهیّت باشد، اتحاد در وجود خارجی باشد، بالاخره در قضیۀ حملیه، به هر نوع و به هر شکلی، ما قضیۀ حملیه را تشکیل بدهیم، ملاکش اتحاد و هو هویت است و این تنها در اسم فاعل و مفعول و اسم آلت و صفت مشبهه و امثال ذلک، تحقق پیدا می کند. لکن به مناسبت، مسأله افعال که خارج از محل نزاع در باب مشتق است، این جهت را مطرح کرده اند و آن این است که می فرمایند: مشهور بین نحویین این است که در فرق بین فعل و اسم می گویند: فعل آن است که«له معنی مقترن باحد الازمنة الثلاثة»، معنای اقتران، همان دلالت تضمّن است. کلمۀ اقتران، معنایش جزئیت است، معنایش تضمّن است که حتی دلالت التزامیه هم نه، بلکه بالاتر از دلالت التزامیه: فعل یک معنایی دارد که به تعبیر ما: متضمن یکی از ازمنۀ ثلاثه است. فعل ماضی، متضمن زمان ماضی است و فعل مضارع متضمن زمان حال و استقبال است. این تضمن معنای فعل نسبت به احد ازمنه ثلاثه، مطلبی است که در معنای فعل، نحویین اخذ کرده اند و فارق بین اسم و فعل، را همین گذاشته اند، گفته اند: «زید معناه لا یتضمن احد الازمنة الثلاثة»، اما«ضرب معناه یتضمّن احد الازمنة الثلاثة و هو زمان الماضی» آیا این حرف درست است یا نه؟

مرحوم آخوند(ره) یک گوشه ای از این مطلب را بیان کرده اند و بیانش هم بیان خوبی است به طوری که اصل این حرف را، بیان ایشان می تواند ابطال کند، لکن بیان ایشان، یک مکملی لازم دارد و یک متممی لازم دارد که بیان ایشان به ضمیمه آن متمّم و مکمّل می تواند واقعیت معنای فعل را روشن بکند. اما بیان ایشان را من اجمالا بیان می کنم چون در کفایه لابد ملاحظه فرموده اید. ایشان در حقیقت چند اشکال به این مطلب مشهور بین نحویین می کند.

ص:541

اشکال مرحوم آخوند(ره) بر تعریف فعل

یک اشکال این است که مثل اینکه شما نحویین تا فعل را مطرح کردید، فقط فعل ماضی و فعل مضارع در ذهنتان آمده، آیا فعل امر لیس بفعل؟ آیا فعل نهی لیس بفعل؟ در حالی که وقتی«اضرب» را می خواهید معنا کنید و مخصوصا در اصول هم در معنای هیئت«افعل» وقتی که شما بحث می کنید، هیچ اصولی آمده بگوید: در معنای هیئت افعل، یک خصوصیت زمانیه مطرح است؟ گفته اند: «هیئة افعل وضعت للدلالة علی طلب الفعل» یا به قول مرحوم آخوند«للدلالة علی انشاء طلب الفعل».

دیگر هیئت افعل، معنایی بیشتر از این ندارد. خصوصیت زمانیه در مفاد هیئت افعل مطرح نیست.

بله؛ ایشان می فرماید: نفس این انشاء و نفس گرفتن اضرب، فی زمان الحال واقع شده است. اگر این است، در قضیه خبریه هم همین طور است. «زید قائم» هم اخبارش فی الحال واقع شده. آیا چون اخبار فی الحال واقع شده، معنایش این است که در مخبر هم زمان، دخالت دارد؟ «انشاء طلب الضرب فی الحال» واقع شده، اما منشأ چیست؟ منشأ، طلب ضرب است، منشأ، طلب الفعل است؟ اما خصوصیت زمانیه در منشاء هیچ کدام دخالت ندارد. پس در حقیقت شما فعل امر و نهی را آیا فعل نمی دانید؟ یا اگر فعل است پس کجای این امر و نهی اقتران به احد ازمنه ثلاثه دارد؟ دائره فعل که منحصر به فعل ماضی و فعل مضارع نیست.

اسناد فعل به زمانیات و مجردات

اشکال دوم این است که گاهی از اوقات، فعل ماضی به خود زمان نسبت داده می شود، فاعل فعل ماضی، خود نفس زمان است، مثل اینکه می گویند: «مضی الزمان»، در معنای«مضی الزمان» چه بگوییم؟ باید بگوییم: زمان گذشت. در زمان گذشته که این یک معنای غلط و باطلی است. آنجایی که فاعل فعل ماضی، نفس زمان قرار می گیرد، آنجا دیگر مسألۀ زمان در فعل ماضی مطرح نیست و الاّ باید زمان، در زمان گذشته باشد. یا آنجایی که فعل ماضی، فاعلش از مجردات است، شما یک وقت «علم زید» می گویید، بحثی نداریم، اما اگر فاعل علم را، خداوند تبارک و تعالی قرار دادید، گفتید:

«علم الله»، آیا این استعمال فعل ماضی مجاز است یا استعمال حقیقت است؟ اگر حقیقت است، در باره خداوند که دیگر معنا ندارد که زمان برای او و علم او، ظرفیت داشته باشد. او مافوق زمان است.

مجرد، مافوق زمان است، در حالی که به حسب استعمال، «علم الله»، یک استعمال صحیحی است و معنا ندارد کلمۀ زمان، در«علم الله» مطرح شود.

ایشان می فرماید: ما می توانیم این جوری بگوییم که فعل ماضی دارای یک خصوصیت معنوی است؛ یعنی در معنای آن، یک خصوصیتی وجود دارد و فعل مضارع در معنای آن یک خصوصیتی

ص:542

وجود دارد در همه جا. (عمده این نکته است) یک خصوصیتی در معنای فعل ماضی هست، یک خصوصیتی در معنای فعل مضارع هست، در همه جا، چه فاعلش زمان باشد، چه فاعلش مجرد باشد و چه فاعلش زمانی باشد، مثل همین ضرب و امثال ذلک که نسبت به زید، عمرو و بکر می گویید:

اینها زمانی اند. در همه اینها فعل یک خصوصیتی در معنایش هست که آن خصوصیت وقتی که با زمانیات تطبیق می شود، روی زمان ماضی منطبق می شود.

اینکه در عبارت ایشان می گوید: «فیما اذا اسند الی الزمانیات»، نمی خواهد این خصوصیت را در فعل ماضی مسند به زمانیات مطرح بکند بلکه این خصوصیت در تمام افعال ماضی وجود دارد، ولی به تناسب فاعل و به تناسب آن چیزی که این فعل به آن نسبت داده می شود. چون آن فاعل زمانی است و زمانی حتما باید در زمان تحقق پیدا کند و چاره ای ندارد زمانی جز اینکه در زمان واقع شود، آن خصوصیت وقتی با این معنا توأم می شود، در فعل ماضی زمان ماضی از آن استفاده می شود، در فعل مضارع زمان حال و استقبال استفاده می شود. اما اگر اسناد به زمانیات داده نشد، آن خصوصیت دیگر این اقتضا را ندارد. آن خصوصیت در آنجایی که فاعل خود زمان باشد و یا در آنجایی که فاعل مجرد باشد، دیگر اقتضای این معنا را نمی کند که در حقیقت در معنای فعل ماضی هیچ گونه تفکیکی نیست، ماضی مسند به زمان، ماضی مسند به مجرد، ماضی مسند به زمانی، همه یکسانند.

خصوصیت زمانی بودن فاعل، اقتضا می کند که وقتی با این معنا تطبیق پیدا کرد، انطباق بر زمان گذشته و در مضارع هم انطباق بر زمان حال و استقبال پیدا کند. حالا آن خصوصیت چیست؟ (ایشان اسم نمی برد) مثل خصوصیت تحقق، مثل خصوصیت ثبوت خصوصیت تحقق، این یک خصوصیتی است که اگر به الله و علم الله، اضافه بشود، به زمان کاری ندارد، به خود زمان اضافه بشود مسأله ای به وجود نمی آورد، اما وقتی این خصوصیت به ضرب زید اضافه شد، این خصوصیت همراه فاعل زمانی تحقق پیدا کرد، می گوییم: «تحقق ضرب زید» که«تحقق ضرب زید» جز با زمان ماضی امکان ندارد تطبیق بکند. این جز با زمان ماضی منطبق نمی شود. اما اگر همین جا بگویید: «تحقق علم الله»، در این دیگر زمان ماضی نیست، برای اینکه«تحقق علم الله»، مافوق زمان است، دیگر معنا ندارد ظرف زمانی داشته باشد و به زمان ارتباط پیدا کند. یا مثلا در فعل مضارع، به جای کلمۀ«تحقّق»، کلمۀ«ترقّب» را بیاوریم، ترقّب یعنی انتظار، یعنی امید این معنا هست، امید این معنا می رود، باید ببینیم این معنایش چیست؟ اگر این معنا ضرب زید است امید ضرب زید می رود، این لا محاله مسألۀ آینده و ظرف زمان مستقبل همراهش است، اما امید این معنا می رود که خداوند مثلا چنین اراده ای کند، خداوند چنین اراده ای کند، این دیگر چون مافوق زمان است همین عنوان را هم وقتی شما در آن به کار ببرید، این ارتباطی به زمان پیدا نمی کند و مافوق زمان محسوب می شود.

آن خارج از معنای اصلی اش است، معنای اصلی و متداولش، نحویین به آن صورت گفته اند. در دنبال

ص:543

این کلام مرحوم آخوند دو مؤید ذکر می کند که من ذکر نمی کنم منتها به مؤید دومش، بعد یک اشاره ای می کنیم ان شا الله.

مکمّل بیان مرحوم آخوند یک نکته ای است که ما باید در باب افعال به این معنا توجه داشته باشیم که آن چیزی که در باب افعال محور است، عبارت از هیئت است. در حقیقت همان طوری که شما در باب خارجیات می گویید: «شیئیة الشیء بصورته»، در باب مشتقات هم شیئیت به همان هیئت اشتقاقی و هیئت فعلی اوست. پس در حقیقت؛ محور در باب افعال، عبارت از هیئت است. آیا هیئت دارای یک معنای اسمی یا دارای یک معنای حرفی است؟

کیفیت وضع حروف

در باب وضع حروف، حالا آن طوری که برخلاف مرحوم آخوند هم مشهور گفته اند و هم محققین قائل شده اند در باب حروف، وضع عام لکن موضوع له خاص است. وقتی که واضع می خواست که کلمۀ«من» را وضع کند، کلی الابتداء را ملاحظه کرده، مفهوم الابتداء را در نظر گرفته، لکن کلمه«من» برای این مفهوم کلی وضع نشده، بلکه معنای کلمۀ«من» یک معنای غیر مستقل است و آن عبارت از ابتداهای خارجی است که ابتداهای خارجی، یک واقعیت غیر مستقله است. اگر نظرتان باشد، خیلی در این رابطه بحث کردیم و نظر ما منتهی شد به همان نظری که مرحوم محقق کمپانی بیان می کردند که در«زید فی الدار»، ما سه واقعیت داریم: یک واقعیت، واقعیت زید است، یک واقعیت، واقعیت دار است، یک واقعیت، واقعیت«کون زید فی الدار و ظرفیة الدار لزید» است.

واقعیت خود زید، یک واقعیت مستقلی است، واقعیت خود دار، یک واقعیت مستقل است، اما واقعیت«کون زید فی الدار» این یک واقعیتی است که به تعبیر ایشان، حتی از وجود عرض هم مقامش پائین تر است برای اینکه عرض نیاز به یک موضوع و نیاز به یک محل دارد، اما این واقعیت معنای حرفی، سر تا پا احتیاج است، آن هم احتیاج به دو طرف. معنای«فی» در«زید فی الدار» یک معنایی است که یک دست نیازش به طرف زید دراز شده و یک دست نیازش هم به طرف دار دراز شده است، به طوری که اگر زید نباشد این عنوان ظرفیت حرفی، نمی تواند تحقق پیدا کند، اگر دار نباشد، این عنوان ظرفیت، معنای حرفی، نمی تواند تحقق پیدا کند، اما در عین اینکه با دو دست خودش یک دست به جانب زید دراز کرده، یک دست به جانب دار دراز کرده، اما واقعیت هم هست.

یک امر اعتباری تخیّلی نیست. «زید فی الدار» یک واقعیت است. زید یک ساعت پیش در خیابان بود، دار بود زید هم بود، اما زید در دار نبود، حالا که از خیابان آمد داخل دار، این واقعیت تحقق پیدا کرد. این یک امر خیالی نیست، یک واقعیت حقیقی است، منتها واقعیتی است که در وجود خودش یک مرتبۀ، حتی مادون وجود عرض را دارد و الاّ اصل واقعیت در جای خودش محفوظ است.

ص:544

وقتی که ما در باب معانی حرفیه این معنا را ذکر کردیم، آیا این هیئت در باب افعال، که محور در باب افعال همین هیئت است و اساس در باب افعال روی هیئت دور می زند، آیا این هیئت دارای یک معنای اسمی است یا اینکه دارای یک معنای حرفی است؟ اگر دارای معنای حرفی شد، با توجه به آن جهتی که مرحوم آخوند یک قسمتش را بیان کردند، آن معنای حرفی متقوم به شیئین، عبارت از چیست که به عنوان معنای هیئت در باب مشتقات مطرح بکنیم؟

پس در کلام مرحوم آخوند(ره) این جهت دیگر مطرح نشده، لکن این جهت را ما باید مطرح بکنیم که آیا هیئت به عنوان یک عنوان اسمی، مطرح است«و له معنی اسمی» یا به عنوان یک معنای حرفی مطرح است؟ و همان جهتی را که در باب معانی حرفیه گفتیم در باب افعال به چه صورت باید آن معنا را پیاده کنیم؟

پرسش:

1 - قول حقّ در مادۀ مشتقات چیست؟

2 - نحویین فرق بین اسم و فعل را در چه چیزی می دانند؟

3 - ایراد اول مرحوم آخوند(ره) بر تعریف فعل را بیان کنید.

4 - چگونه فعل به زمان و مجردات نسبت داده می شود؟

ص:545

درس یکصد و شصت و ششم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بیان حقیقت معانی حرفیه

معانی حرفیه یک واقعیاتی هستند که سنخ وجودی و نحوه وجود آنها، مغایر با معانی غیر حرفیه است. در غیر معانی حرفیه، وجوداتی که تحقق دارد یا کاملا مستقل است و هیچ گونه نیاز به وجود دیگر ندارد، مثل وجود جواهر و یا استقلال ندارد، لکن تنها به یک معروض نیاز دارد، یک طرف لازم دارد، یک محل لازم دارد، فقط مثل اعراض که سنخ وجودی آنها به همین نحو است، اگر نیاز به معروض دارد، نیاز به محل دارد به همین مقدار. «البیاض یفتقر فی وجوده الی الجسم فقط» و طرف اضافه بیاض تنها عبارت از جسم است. امّا در معانی حرفیه به حسب واقع و به حسب حقیقت، سنخ تحقق و وجود آنها به این کیفیت است که نیاز به طرفین دارد، نیاز به دو طرف دارد. ظرفیت اگر به حسب واقع و به تعبیر علمی، اگر به حمل شایع صناعی بخواهد تحقق پیدا کند، هم ظرف لازم دارد و هم مظروف لازم دارد. ظرفیت مثل بیاض نیست که بیاض تنها نیاز به یک محل داشت، اما ظرفیت نیاز به دو طرف دارد، باید زید باشد، دار تحقق داشته باشد، زید در«دار» که واقع شد این ظرفیت تحقق پیدا می کند، ظرفیت مکانی«دار» برای زید تحقق پیدا می کند. پس همان طوری که«الجسم له البیاض» حکایت از یک واقعیت عرضیه می کند«زید فی الدار» هم«یحکی عن الواقعیت» ی که آن

ص:546

واقعیت، معنای حرفی است.

به عبارت دیگر: این طور نیست که معنای حرفی و معنای اسمی، تفاوت و اختلافشان در اعتبار باشد، مسأله، اعتباری و فرضی نیست مثل امور اعتباریه ای که«یدور مدار الاعتبار»، مسأله این طور نیست، که گاهی در اعتبار هم اختلاف تحقق پیدا می کند، عقلا یک چیزی را اعتبار می کنند، شارع اعتبار نمی کند، معاملات فاسده چه بسا به حسب نظر عقلا، اتصاف به بطلان ندارد؛ یعنی عقیب آن معاملات ملکیت اعتبار می شود، زوجیت اعتبار می شود، ولی شارع حکم نمی کند به ملکیت، حکم نمی کند به زوجیت؛ یعنی اعتبار نمی کند ملکیت و یا زوجیت را. امور اعتباریه«تدور مدار الاعتبار» و مربوط به معتبر است، اما معانی حرفیه این چنین نیست، این یک واقعیت تکوینّیه است، یک حقیقت است که اگر زید باشد لکن در خارج از«دار»، شما نمی توانید قضیه«زید فی الدار» را مطرح کنید، الاّ به صورت قضیه کاذبه. باید این ظرفیت به حسب واقع تحقق پیدا کند، تا شما بتوانید به عنوان حکایت و به عنوان نقل آن واقعیت مسألۀ«زید فی الدار» را مطرح کنید. پس معانی حرفیه عبارت از این قسم هستند.

بیان مراد از موضوع له خاص در معانی حرفیه

یک نکته ای را سابقا در بیان معانی حرفیه ذکر کردیم، اینجا هم تکرارش را من خالی از فائده نمی دانم، به لحاظ اینکه بزرگانی مثل مرحوم آخوند در این ورطه به اشتباه رفته اند و آن این است:

اینکه مشهور در باب معانی حرفیه این را معتقدند که وضعشان عام و موضوع له شان خاص است؛ یعنی واضع در هنگام وضع، یک معنای کلی را در نظر گرفته، لکن برای آن معنای کلی وضع نکرده، بلکه برای افراد و مصادیق آن معنای کلی وضع کرده است، موضوع له را مصادیق می بیند، موضوع له را افراد می بیند. اینجا یک شبهه ای مرحوم آخوند خیال کرده اند و فرموده اند: اگر ما یک جملۀ خبریه تشکیل بدهیم و بگوییم: «سرت من البصرة الی الکوفة» در مقام اخبار، چون نقل یک واقعیت می کنیم، کسی که از بصره حرکت کرده به جانب کوفه این تبعا یک ابتدای خاصی بوده، از دروازۀ خاصی بیرون آمده، از نقطه خاصی این حرکت تحقق پیدا کرده است، لذا در«سرت من البصرة الی الکوفة» به اعتبار اینکه، نقل از واقعیت خارجیه می کند، می توانیم بگوییم که«من» در یک معنای جزئی استعمال شده، اما آنجایی که به صورت امر مطرح شد، مولا دستور داد و گفت: «سر من البصرة الی الکوفه» آیا در مقام امر هم، خصوصیتی در کار است، یا امر به صورت کلی مطرح است؟

به عبارت روشن تر: یک وقت پدری به پسر خودش امر می کند، می گوید: از قم حرکت بکن و برو تهران، حالا فرض کنیم چند تا جاده و مبدأ حرکت وجود دارد، وقتی که تقییدی در کلام پدر مطرح نیست، طبعا این قضیه به صورت کلی مطرح است. اما اگر انسان حرکت کرد، بعد در مقام

ص:547

حکایت، حکایت از یک واقعیت می کند، حکایت از یک جهت می کند، همان حرکت خارجیه ای که تحقق پیدا کرده، که طبعا از جاده مخصوصی بوده، خصوصیات زمانی و جهات دیگر هم همراهش بوده است. پس بین«سر من البصرة الی الکوفة و سرت من البصرة الی الکوفة» فرق است مرحوم آخوند می فرمایند: شما، یعنی مشهور که وضع حروف را عام و موضوع له را خاص می دانید، در «سرت من البصرة الی الکوفة» درست، اما در«سر من البصرة الی الکوفة»، این خصوصیت را چه جوری شما در نظر می گیرید؟ کدام خصوصیتی در اینجا مطرح است که به صورت«سر من البصرة الی الکوفة» مولا ذکر کرده است؟

جواب این حرف این است که در معنای خصوصیت، اینجا اشتباه و خلط عجیبی شده. معنای خصوصیت، آن خصوصیت خارجیه نیست. معنای خصوصیت، آن خصوصیتی است که در رابطۀ با دو معنایی است که معنای حرفی نیاز به آن دو معنا دارد، خصوصیت این است.

به عبارت روشن تر؛ واضع وقتی که می خواسته کلمۀ«من» را وضع کند، مفهوم الابتداء را در نظر گرفته، مفهوم الابتداء یک معنای اسمی است، مفهوم الابتداء یک معنایی است که نیاز به هیچ چیزی ندارد، لکن همین مفهوم وقتی می خواهد در خارج تحقق پیدا کند، نیاز دارد به یک ابتداء کننده و یک چیزی که از او ابتداء می شود، همین طوری نمی تواند مفهوم الابتداء در خارج تحقق پیدا کند، ولو اینکه در عالم مفهوم استقلال دارد، اما بحث در تحقق در خارجش است و الاّ از نظر مفهوم، بین جوهر و عرض هم فرق نیست. چه فرق می کند بین البیاض و الانسان؟ همانطوری که الانسان، در عالم مفهومیت، استقلال دارد، البیاض هم فی عالم المفهومیه مستقل است، منتها فرق بین بیاض و انسان، در رابطۀ با تحقق در خارج است که انسان در رابطۀ با تحقق در خارج نیاز به چیز دیگری ندارد، اما بیاض در رابطۀ با تحقق در خارج، نیاز به جسم دارد. اگر در خارج بخواهد تحقق پیدا کند، بدون معروض امکان پذیر نیست. مفهوم الابتداء هم فی عالم المفهومیة مثل مفهوم البیاض است، مثل مفهوم الانسان است، همه اینها در عالم مفهومیت، مستقل در مفهومیت هستند. اما همین ابتدایی که در عالم مفهومیت مثل مفهوم بیاض است و مثل مفهوم انسان است، همین ابتداء اگر بخواهد در خارج لباس وجود بپوشد، در خارج تحقق پیدا کند، نیاز به دو وجود دیگر دارد باید سیری باشد، بصره ای باشد، تا بتوانیم بگوییم: در خارج ابتداء السیر من البصرة تحقق پیدا کرد.

پس در نتیجه آن خصوصیتی که مشهور در معنای حروف قائلند عمده نکته اینجاست، آن خصوصیتی که مشهور در معنای حروف قائلند چه خصوصیتی است؟ خصوصیت سیر و بصرة است، سیر و بصرة، برای اینکه سیر و بصرة یک خصوصیت است، مطالعه و کتاب یک خصوصیت دیگر است. وقتی که شما می گویید که من مطالعه این کتاب را شروع کردم، این یک خصوصیت دیگر شد، خصوصیت نه به لحاظ آن جهت خارجیه ای است که در«سرت من البصرة الی الکوفه» وجود

ص:548

دارد، مثلا در«سرت من البصرة» اگر خصوصیتش این بوده که ساعت سه به غروب سیر واقع شده، اگر مثلا از دروازه موسوم به فلان، این سیر تحقق پیدا کرده است، به مرحوم آخوند عرض می کنیم که در«سرت من البصرة الی الکوفه» هم این خصوصیات وجود ندارد، کجای«سرت من البصرة الی الکوفه» می گوید: من سه به غروب حرکت کردم؟ کجای«سرت من البصرة الی الکوفه» می گوید: از فلان دروازه حرکت کردم؟ درست است که عمل سیر شما به حسب خارج، از نظر زمان و مکان و سایر خصوصیات مشخص بوده، اما مشخص بودن غیر از این است که در مقام نقل هم، عبارت شما آن خصوصیات را بیان کند. در«سرت من البصرة الی الکوفه» چه مقدار حکایت می شود، چه مقدار نقل واقعیت هست، جز اینکه می گوید: سیری بوده و ابتداء این سیر هم در رابطۀ با بصره بوده؟ آیا در «سرت من البصرة الی الکوفه» بیشتر از این مقدار این جملۀ خبریه، حکایت از واقعیت می کند؟ باز اشتباه نشود واقعیت خیلی خصوصیات همراهش است، بحث این است که آن مقداری که این جملۀ خبریه«سرت من البصرة الی الکوفه» از آن حکایت می کند چه مقدار است؟ بیشتر از این نیست که مطلبی را در رابطۀ با سیر و شروع سیر از بصره، «سرت من البصرة الی الکوفة» دارد حکایت می کند، اما اگر سیر شما ساعت سه به غروب بوده واقعیت هم همین است، اما«سرت من البصرة الی الکوفة» که نمی تواند از این واقعیت حکایت بکند، او به اندازه مفاد خودش، واقعیت را بیان می کند. انسان وقتی می خواهد یک واقعیتی را مجسم بکند، یک وقت گوشۀ پرده را کنار می زند، یک وقت نصف پرده را کنار می زند، یک وقت تمام پرده را کنار می زند. در«سرت من البصرة الی الکوفة» تمام پرده کنار نرفته، یک گوشۀ از واقعیت مطرح شده و او«تحقق ابتداء سیر من البصرة» بیشتر از این در «سرت من البصرة الی الکوفه» نداریم.

اگر مسأله به این منوال است، در«سر من البصرة الی الکوفه» هم همین است؟ آیا«سر من البصرة الی الکوفه» که در مقام امر است و به قول شما: یک مطلب کلی را دارد بیان می کند، از نظر مفاد و دلالت با«سرت من البصرة الی الکوفه» چه فرقی می تواند داشته باشد؟ هر دو به یک معنا خصوصیت دارد، خصوصیتی که مشهور می گویند: همین است و آن این است این یک طرف اضافه اش سیر است و یک طرف اضافه اش بصرة، اما در آن معنای متصور عند الوضع، این خصوصیتها لحاظ نشده. در معنای متصور للواضع عند الوضع، که شما از آن تعبیر می کنید به اینکه وضع عام، واضع فقط کلی ابتداء را در نظر گرفته، کلمۀ سیر و بصرة در ذهنش نبوده، کلمه مطالعۀ کتاب، کلمۀ اوّل مهر و شروع تحصیل در ذهنش نبوده، کلی الابتداء را ملاحظه کرده، اما موضوع له را کلی الابتداء قرار نداده، موضوع له همین مصادیق است، مصادیق کدامند؟ این دو معناهایی که مورد نیاز است، معنای حرفیه«من» هستند. در«سرت من البصرة الی الکوفه» سیر و بصره، در شروع مطالعه کتاب، مطالعه و کتاب، در شروع تحصیل، زمان و تحصیل، اینها خصوصیاتی هست که در

ص:549

موضوع له خاص مطرح است و با توجه به اینکه خصوصیت یک چنین معنایی هست، دیگر چه فرقی می کند بین«سرت من البصرة الی الکوفة» و بین«سر من البصرة الی الکوفة» که مرحوم آخوند روی این تکیه کردند در مقابل حرف مشهور.

بیان کیفیّت معنای حرفی در هیئات

این حرفها را مقدمتا برای معنای فعل مطرح می کنیم. در فعل ماضی گفتیم که ماده اش مثل«ضاد» «راء» و«باء» بنابر آنچه که محققین از متاخرین معتقد شدند«ضاد» «راء» و«باء»، در این وضع، یک معنای خالی از نسبت، یک معنای خالی از قید است، نه اضافۀ به فاعل در آن مطرح است، نه اضافه به مفعول مطرح است، نه ارتباط با زمان در آن مطرح است، نه ارتباط با مکان در آن مطرح است، یک معنای جامع و یک طبیعتی که خالی از هر قید است، لکن در هر مشتقی یک قیدی به آن اضافه می شود، که ما از آن تعبیر کردیم به فارسی، گفتیم: «ضاد» «راء» و«باء» «وضع لمعنی کتک» همین مقدار، بدون اضافه. وقتی که صورت ماضی پیدا کرد، کتک زد، زد به آن اضافه می شود و حتی وقتی که هیئت مصدری پیدا کرد، کتک زدن، زدن به آن اضافه می شود و وقتی که مشتقات دیگر: کتک می زند، کتک بزن، محل کتک در اسم زمان و مکان، آلت کتک در مثلا اسم آلت و امثال ذلک. این مادۀ در باب ضرب است. اما هیئت برای چه وضع شده است؟ هیئت«فعل» در فعل ماضی برای چه معنایی وضع شده؟ و مفاد هیئت فعل چیست؟

مفاد هیئت«فعل» عبارت از این معناست که دلالت کند بر تحقق ارتباط بین حدث که مفاد ماده است و بین فاعل که عبارت از زید است. ارتباط بین حدث و بین فاعل. ارتباط بین ضرب و زیدی که فاعل است، ارتباط بین قیام و زیدی که قائم است، ارتباط بین زید و جلوسی که مبدأ و معنای حدثی در جلسه است.

ببینید ارتباط بین فعل و فاعل، آن هم ارتباط به نحو تحقق، که این ارتباط محقق است، این ارتباط ثابت است، خود این را وقتی که ما حساب می کنیم، از نظر مفهوم، مثل همان مفهوم ابتداء است.

مفهوم ابتداء در عالم مفهومیت یک مفهوم مستقلی بود، یک معنای مستقلی بود، گفتیم که در مقام مفهوم، هیچ فرقی بین انسان که جوهر است و بیاض که عرض است و ابتدا که معنای حرفی است و مقامش از عرض و جوهر پائین تر است و وجودش به عنوان ادنی مراتب الوجود مطرح است. وقتی که ما در مقام مفهوم، اینها را ملاحظه می کنیم، هیچ فرقی بینشان نیست، اما فرق در رابطۀ با خارج است.

«العرض یحتاج الی وجود محل و الجوهر لا یحتاج الی شیء اصلا.» معنای حرفی«یحتاج الی شیئین»، دو طرف لازم دارد، مثل بیاض نیست که تنها نیاز به یک محل داشته باشد.

ص:550

کیفیت معانی در افعال

وقتی که معنای فعل ماضی را با این انسان و بیاض و ابتداء مقایسه می کنیم، می بینیم همان خصوصیتی که در ابتداء وجود دارد، در معنای هیئت فعل ماضی هم همین خصوصیت تحقق دارد برای اینکه در هیئت فعل ماضی می خواهد این کار را بکند بگوید: این حدثی که مفاد ماده است، «ضاد» «راء» و«باء» این یک شیء و فاعلی که عبارت از زید است، بین اینها یک ارتباط صدوری محقق در کار است، اما نه مفهوم الارتباط، نه مفهوم صدور الحدث من الذات، نه مفهوم تحقق الارتباط، بلکه واقعیتش.

وقتی یک ضربی از زید تحقق پیدا می کند، تا قبل از آنکه این ضرب تحقق پیدا کند، مثل قبل از آنکه زید در«دار» بیاید و هیچ ظرفیتی و هیچ ارتباطی بین«دار» و زید نبود، قبل از آن هم که ضرب از زید تحقق پیدا کند، هیچ گونه ارتباطی بین ضرب و زید تحقق نداشت. وقتی که شما می گویی:

«ضرب» و با این ضرب حکایت می کنید؛ از چه حکایت می کنید؟ محکی شما عبارت از چیست؟ محکی شما عبارت از این است که می گویید: بین زید و بین ضرب، یک ارتباط صدوری تحقق پیدا کرد. ارتباط صدوری ضرب از زید. این خودش یک حقیقت حرفیه است. این خودش یک واقعیت حرفیه است، همانطوری که در«زید فی الدار» یک واقعیت حرفیه را شما، با جمله اسمیۀ«زید فی الدار» حکایت می کنید، هیئت هم همین معنا را حکایت می کند. اگر«ضاد» «راء» و«باء» به تنهایی بود، نمی توانست این معنا را بیان بکند، اما هیئت، متضمن این معناست کانّ می گوید: اطلاع داشته باش که بین زید و ضرب، یک ارتباط صدوری تحقق پیدا کرد، نه به معنایی که این عناوین در«ضرب» در ذهن شما بیاید، در باب معنای حرفیه هم وقتی که می گویید: «زید فی الدار» اصلا مفهوم ظرف در ذهن شما نمی آید. مفهوم ظرف یک معنای اسمی است، مثل مفهوم الابتداء. در«سرت من البصرة» شما با کلمه«من»، چه بسا اصلا مفهوم الابتداء در ذهن شما نیاید و لازم هم نیست این مفهوم در ذهن شما بیاید، برای اینکه آن چیزی که موضوع له است عبارت از این مفهوم نیست که در ذهن شما بیاید.

موضوع له باید در ذهن شما بیاید. موضوع له در«سرت من البصرة الی الکوفه» خصوصیتی است که بین سیر و بصرة است و تعبیر می کنید که سیر از بصرة. وقتی که کلمه«از» را، شما در فارسی به جای کلمۀ«من» در عربی استعمال می کنید، آیا از شنیدن کلمۀ«از»، چه چیزی در ذهن شما می آید؟ در مسأله«زید فی الدار» وقتی که می گویند: زید در خانه است، از شنیدن لفظ«در» که به معنای«فی» برای ظرفیت است، چه در ذهن شما می آید؟ در ذهن شما مفهوم کلی ظرفیت، مفهوم کلی الابتداء اصلا نمی آید و نباید هم بیاید. پس همانطوری که«زید فی الدار» یحکی از واقعیت متقومه به اثنین، هیئت ضرب هم همین طور است، آن هم حکایت می کند از یک واقعیت متقومه به اثنین که یکی از

ص:551

آن دو کتک است که معنای مبدأ و معنای ماده است، دیگری عبارت از فاعل است و ارتباط صدوری این مبدأ را از این فاعل و تحقق این فعل را، از این فاعل دلالت می کند.

پس اینکه گفته می شود که هیئت دارای یک معنای حرفی است، گفتیم که این یک امر اعتباری نیست که انسان تعبدا همین طور بگوید؛ چون گفته اند: هیئت دارای یک معنای حرفی است، ما هم بگوییم: هیئت دارای معنای حرفی است. این یک حقیقت و یک واقعیت است. هیئت در مقام حکایت است، محکی اش یک معنای حرفی است، محکی اش یک حقیقت متقومه به اثنین است، محکی اش یک ارتباط بین معنای ماده و فاعل است و چون اینطور است دارای یک معنای حرفی است. فعل ماضی و فعل مضارع با اینکه هر دوشان در این معنای حرفی مشترکند، در ارتباط بین ماده و فاعل مشترکند، ارتباطش هم ارتباط صدوری مثلا ضرب؛ یعنی«صدر الضرب من زید»، «یضرب»؛ یعنی«یصدر الضرب من زید»، ارتباط در هر دو ارتباط صدوری است، هر دو معنای حرفی، هر دو ارتباط صدوری را مطرح کرده اند. پس فرقشان در این جهت است که، همان طوری که مرحوم آخوند در این بحث اشاره کرده اند، یک خصوصیتی در معنای فعل ماضی هست که آن خصوصیت در جایی که فاعل زمانی باشد، انطباق بر زمان گذشته پیدا می کند، بدون اینکه مفهوم زمان مطرح باشد، بدون اینکه عنوان، الزمان الماضی مطرح باشد. و ما گفتیم که آن عنوان، عبارت از تحقق است، آن هم نه مفهوم تحقق، بلکه واقعیت تحقق، واقعیت تحقق ارتباط صدوری بین ضرب و بین زیدی که عبارت از فاعل است و در فعل مضارع هم باز مسأله زمان مطرح نیست، عنوان الزمان الحال، عنوان الزمان المستقبل، یا قدر جامع بین زمان حال و زمان مستقبل مثل الزمان الغیر الماضی، که این قدر جامع بین مفهوم زمان حال و زمان مستقبل است، این حرفها در کار نیست، اصلا مفهوم زمان در آن دخالت ندارد، بلکه یک خصوصیتی همراه فعل مضارع است که آن خصوصیت وقتی که فاعل فعل مضارع یک زمانی باشد، نه خود زمان و نه مجرد مافوق زمان، آن خصوصیت انطباق بر زمان استقبال پیدا می کند، مثل خصوصیت ترقّب در فعل ماضی، خصوصیت تحقق در کار بود، در فعل مضارع خصوصیت ترقّب در کار است؛ یعنی وقتی«یضرب» را بخواهیم در قالب معنای اسمی معنا کنیم، باید بگوییم: «یترقب وقوع الضرب من ید» اما این در قالب معنای اسمی اش است، اما معنای حقیقی اش که آن معنای هیئت فعل مضارع است، مصداق این«یترقب وقوع ضرب من زید» است و الاّ شما از کلمۀ«یضرب» هیچ«یترقب وقوع ضرب من زید»، در ذهنتان نمی آید و نمی باید بیاید، برای اینکه«یترقب» یک معنای اسمی است و معنای اسمی موضوع له هیئت فعل مضارع نیست.

در نتیجه؛ تا اینجا دو مرحله اش را طی کردیم. یکی اینکه هیئت در مشتقات دارای معانی حرفیه است و معانی حرفیه هم یک معانی تخیلیه و یا اعتباریه نیست، بلکه یک واقعیات تکوینیّه است. و

ص:552

ثانیا فرق بین فعل مضارع و ماضی در همان عنوان تحقق و ترقّب است، باز نه مفهوم اسم تحقق و ترقّب.

اینجا دو مطلب دیگر باقی مانده است؛ آیا بین فعل ماضی لازم و بین فعل ماضی متعدی یک قدر جامع معنوی وجود دارد؟ و همین طور در فعل مضارع اگر فعل مضارع صرفا برای استقبال بود مسأله ای نداشت، اما چون گاهی دلالت بر حال می کند و گاهی دلالت بر استقبال می کند، اینجا را بررسی کنیم که آیا اشتراک فعل مضارع به نسبت الی الحال و الاستقبال، یک اشتراک معنوی است و آن قدر جامع عبارت از چیست و یا اینکه اشتراک لفظی است و یا یک احتمال سومی در کار است که بگوییم: ابتدا فعل مضارع برای خصوص استقبال وضع شده، بعد در اثر کثرت استعمال در حال هم یک لباس جدید به خودش پوشانده. این را هم دقت بفرمائید که در درس آینده ان شاء الله بیان می کنیم.

پرسش:

1 - حقیقت معانی حرفیه و فرق آنها با معانی عرضیه چیست؟

2 - مراد از خصوصیت، در موضوع له خاص معانی حرفیه چیست؟

3 - معنای حرفی در هیئت چه خصوصیتی دارد؟

4 - فرق بین فعل ماضی و مضارع، در حقیقت وضع چیست؟

ص:553

درس یکصد و شصت و هفتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تفاوت وضع در فعل و حرف

هیئت فعل ماضی دارای یک معنای حرفی است، یعنی یک معنایی که در عالم تصور استقلال دارد، اما در تحقق خارجی نیاز به دو طرف دارد و بدون آن دو طرف، نمی تواند تحقق پیدا کند منتها یک فرقی بین فعل و حرف وجود دارد که در باب حروف این طور نیست که مادۀ آنها یک وضع مستقلی داشته باشد و هیئتشان یک وضع دیگر، اما در باب افعال، همان طوری که ملاحظه فرمودید، ماده یک وضع مستقل دارد و هیئت وضع دیگر، اما در عین این که دو وضع وجود دارد و دو معنا وجود دارد، در عین حال ماده و هیئت بمنزلۀ دو لفظ نیستند، دو لفظ، دو دلالت مستقل دارد، دو مدلول دارد و مدلول در دو لفظ متعدد است و به اصطلاح علمی با نعت کثرت تحقق دارد، اما در ماده و هیئت، روی تبعیت ماده نسبت به هیئت و روی این جهت که تحصّل ماده و تحقق ماده با هیئت باید تحقق پیدا کند و مثل دو لفظ نیست که هر کدام از دو لفظ در تحصّل و تحققشان استقلال دارند. چون عنوان ماده و هیئت از این نظر مثل دو لفظ نیست، لذا معنای فعل ماضی به صورت یک شیء واحد، در ذهن انسان می آید، به صورت یک معنای واحد، در تصور انسان قرار می گیرد، ولو این که اگر ما بخواهیم تحلیل کنیم، تحلیل، اقتضای تعدد می کند، اقتضای تکثر می کند، اما«ما یفهم من فعل

ص:554

الماضی مادة و هیأة عبارة عن شیء واحد، عبارة عن امر واحد». نه تنها در عربی مسأله اینطور است، در لغاتی که غیر عربی هم باشند و همین مفاد را دلالت داشته باشند، آنها هم معمولا به همین صورت است.

وضع افعال لازم و متعدی در زمان ماضی

در فعل ماضی یک مطلب دیگری هست که بیان کردم«سیدنا الاستاذ الاعظم الامام(ره) علی ما فی تقریراته»، این جور بیان فرمودند: در ماضی متعدد و ماضی لازم، فعل متعدی و فعل لازم، با اینکه از نظر هیئت هم یکسان هستند، فرضا هر دو هیئت«فعل» هستند، مثل«ضرب» که متعدی است و مثل«جلس» که لازم است، با اینکه از نظر هیئت، واحد هستند، مع ذلک ایشان قائل به تعدد وضع شدند؛ یعنی هیئت فعل ماضی در متعدی یک معنایی دارد، که آن معنا مغایر با هیئت فعل ماضی در فعل لازم است، مغایرتش به این صورت است که در فعل ماضی متعدی آن ارتباطی که بین مبدأ و ذات تحقق دارد، آن ارتباطی که بین حدث و فاعل تحقق دارد، ارتباط صدوری است، «ضرب»، ارتباطی را که بین«ضرب» و زید افاده می کند، نحوۀ ارتباطش به این کیفیت است، که«صدر الضرب من زید»؛ اما در فعل لازم، ارتباط صدوری نیست، بلکه به تعبیر ایشان ارتباط، ارتباط حلولی است، وقتی که شما می گویید: «قام زید»، معنایش، «صدر القیام من زید» نیست، معنایش«اتصف زید بثبوت القیام له» معنایش«حلول القیام بالاضافة الی زید» است. و مخصوصا در بعضی از افعال ماضی لازم خیلی این معنا واضح تر است، این معنا روشنتر است، وقتی که شما می گویید: «ابیضّ الجسم»، جسم بیاض پیدا کرد، معنایش این نیست که«صدر البیاض من الجسم»، معنایش«حلّ البیاض فی الجسم» است و چون فعل ماضی متعدی ارتباطش، ارتباط صدوری است و فعل ماضی لازم، ارتباطش، ارتباط حلولی است، لذا مجبوریم که قائل به تعدد وضع بشویم؛ یعنی بگوییم: هیئت فعل ماضی در رابطۀ با متعدی یک مرتبه وضع شده و همین هیئت در رابطۀ با فعل لازم، مرتبۀ دیگر وضع شده است.

شاید این معنا در ذهن بیاید که آیا نمی شود، قدر جامعی بین این دو ارتباط تصور کرد و بگوییم:

هیئت فعل ماضی برای آن قدر جامع وضع شده باشد، که در نتیجه تعدد وضع و اشتراک لفظی در کار نباشد؟ شما که می گویید: فعل متعدی برای ارتباط صدوری وضع شده و فعل لازم برای ارتباط حلولی، این قید صدور و ارتباط را کنار بگذارید، بگویید صدور و حلول برای کلی ارتباط وضع شده است، می خواهد ارتباط به نحو صدور باشد، می خواهد ارتباط به نحو حلول باشد، این معنا ممکن است به ذهن شما بیاید.

جواب این هم روشن است، کلی ارتباط، فعل مجهول ماضی را هم می گیرد، کلی ارتباط اسم

ص:555

فاعل را هم شاید شامل شود، اما قدر متیقن فعل مجهول ماضی هم، وقتی می گویید: «ضرب زید» بین زید و ضرب ارتباط تحقق دارد، منتها نحوۀ ارتباطش چگونه است؟ ارتباط وقوعی است؛ یعنی ضرب واقع بر زید شد و زید مورد ضرب قرار گرفت، لذا کلی ارتباط را نمی توانید شما بیاورید و بین خصوص ارتباط صدوری و ارتباط حلولی که ارتباطهای دیگر را شامل نشود. نمی توانیم ما یک قدر جامعی تصور کنیم. یک قدر جامعی درست کنیم که فقط ارتباط صدوری و حلولی را شامل شود، اما دیگر ارتباط وقوعی نباشد، ارتباطهای زمانی و مکانی و سایر ارتباطات در کار نباشد. ما نمی توانیم یک چنین قدر جامعی بین این دو تصور کنیم. لذا با اینکه حالا در کلام ایشان توضیحی ذکر نشده، حالا یا خود ایشان ذکر نکرده اند و یا مقرر محترم ذکر نفرموده، ولی بیان ایشان را ما به این صورت باید توضیح بدهیم:

کسی در ذهنش نیاید که ما یک قدر جامعی می توانیم بین ارتباط صدوری و ارتباط حلولی تصور کنیم، ظاهر این است که چنین قدر جامعی وجود ندارد، لذا مجبوریم که در فعل ماضی ما تعدد وضع قائل بشویم، ولو این که هیئت هم واحد است، شبیه همان مشترک لفظی که در باب عین و امثال عین شما فرض می کردید، در باب هیئت هم در فعل ماضی یک چنین مسأله ای را مطرح کنیم، «لعدم وجود الجامع بین الارتباط الصدوری و الارتباط الحلولی».

وضع فعل مضارع برای حال و استقبال

بعضی نکات دربارۀ فعل مضارع لازم است که اینجا ذکر بشود، ما خارجا می بینیم در استعمالات، در محاورات این معنا مشاهده می شود که فعل مضارع گاهی به معنای حال است و گاهی به معنای استقبال است، در استعمالات خودمان، به این مطلب ما برخورد می کنیم. یک سری استعمالاتی است که انسان ارتکازا آن استعمالات را دارد، شاید خودش هم به نکته اش توجه نکند.

در فارسی هم همین طور است، از نظر فعل مضارع، آنجاهایی که فعل مضارع به معنای حال استعمال می شود، مواردی زیاد است. دوست شما از شما می پرسد، که شما فلان مطلب را می دانی یا نه؟ اولا خود این تعبیر این«می دانی» فعل مضارع است، معنایش این است که در آینده می دانید و یا الان می دانید؟ شما هم در جواب می گویید: بله من فلان مطلب را می دانم«انا اعلم فلان مطلب» را، اعلم، فعل مضارع در حال هم استعمال شده، معنایش این نیست که در آینده می دانم، سؤال هم، معنایش این نبود که شما در آینده می دانید و یا نمی دانید«هل تعلم حکم هذه المسألة؟» فعل مضارع، شما هم در جواب می گویید: بله«انا اعلم حکم هذه المسألة» باز فعل مضارع را به کار می برید، این مضارعی است که به معنای حال است، آیا شما قدرت دارید بر این که مثلا کار را انجام بدهید، فلان مدرسه را بسازید«هل تقدر انت علی» این که مثلا فلان کار را انجام بدهید؟ شما هم می گویید: بله

ص:556

«انا اقدر» اقدر؛ یعنی الان قادرم، الان در حیطه قدرت من هست. سؤال هم در همین رابطه است. آنکه می پرسد، آیا شما قدرت دارید، معنایش این نیست که در آینده قدرت دارید؛ یعنی همین الآنی که مورد سؤال قرار گرفتی، آیا دارای قدرت هستی یا نه؟ و همین طور موارد زیادی، فعل مضارع به معنای حال زیاد استعمال می شود.

این قدر فعل مضارع، به معنای حال استعمال شده، که مرحوم محقق نائینی(ره) علی ما فی تقریرات بحثه، می فرماید: اصلا فعل مضارع معنایش همان حال است، فعل مضارع غیر از حال، معنایی ندارد، مگر این که به کمک قرائن و به کمک«سوف» و«سین» و امثال ذلک، مسألۀ استقبال از آن استفاده بشود و الاّ اگر سین و سوف نباشد، قرائن خارجیه نباشد، ایشان می گویند: فعل مضارع یک معنا بیشتر ندارد و«هو الحال» و حتی تعبیر می کنند که اینهایی که خیال کرده اند فعل مضارع مثلا مشترک بین حال و استقبال است، این از اشتباهات است. دلیلی اقامه می کنند که البته دلیلشان این مطلب را نمی تواند ثابت بکند، دلیلشان این است که یک آیه ای را ذکر می کنند که در آن آیه فعل مضارع به معنای حال استعمال شده و آن آیه شریفه که می فرماید: «وَ یَقُولُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَسْتَ مُرْسَلاً»

آیا کفار در آینده این حرف را می زنند؟ کفاری که می گویند: «لَسْتَ مُرْسَلاً» در آینده می گویند: «لَسْتَ مُرْسَلاً» و یا همین حالا می گویند: «لَسْتَ مُرْسَلاً»؟ مع ذلک می بینیم که در آیۀ شریفه تعبیر به یقول شده به صورت فعل مضارع می فرماید: وَ«یَقُولُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَسْتَ مُرْسَلاً» .

جواب ایشان این است که این، معنایش این است که این آیه فعل مضارعش در حال استعمال شده، اما اینکه مطلقا معنای فعل مضارع حال است، این را ما که از آیه نمی توانیم استفاده کنیم؟ از کجای آیه استفاده کنیم که فعل مضارع مطلقا، به معنای حال استعمال می شود و اصلا معنای حقیقیش همان معنای حال است؟ بالاخره تردیدی در این معنا نیست که فعل مضارع کثیرا مّا به معنای حال استعمال می شود و خیلی از اوقات هم به معنای استقبال استعمال می شود، نه در آنجایی که«سوف و سین» در کار باشد و نه در آنجایی که قرائن خارجیه وجود داشته باشد، نه بدون قرینه، فعل مضارع در استقبال استعمال می شود.

کیفیت وضع فعل مضارع برای حال و استقبال

بحث دیگر این است که آیا اشتراک فعل مضارع بین حال و استقبال، یک اشتراک معنوی است، یا یک اشتراک لفظی است، یا یک احتمال سومی است که این هم برگشت به اشتراک لفظی می کند؟ لکن نه به صورت وضع تعیینی، که واضع یک وقت فعل مضارع را برای استقبال و یک وقت برای حال وضع کرده باشد. مرحوم آخوند در کفایه معتقد شده اند که اشتراک فعل مضارع بین حال و استقبال یک اشتراک معنوی است، نه اشتراک لفظی. و از کلامشان استظهار می شود که این معنا به نظر ایشان

ص:557

مسلّم بوده و حتی به نظر نحویین هم، این معنا مسلم است.

در ذهن ایشان این معنا بوده که اصلا بین نحویین این است که فعل مضارع مشترک بین حال و استقبال است و اشتراکش هم اشتراک معنوی است. آن وقت از این اشتراک معنوی مسلم بین حال و استقبال، ایشان می خواهند یک تأییدی برای مطلب خودشان بیاورند؛ آن مطلب این بود که به نظر ایشان که واقعا هم همین بود، فعل اصلا دلالت بر زمان نمی کند، زمان داخل در معنای فعل نیست، ولو بالتضمّن، چنین مسأله ای در کار نیست. ایشان همین اشتراک معنوی را می خواهد مؤیّد قرار بدهد بر این که معنای فعل مضارع خالی از عنوان زمان است و تأیید را هم به این صورت می فرمایند:

ما چطور می توانیم این مشترک معنوی را درست بکنیم؟ چطور می شود این مشترک معنوی را تصور کرد؟ آیا بگوییم: در معنای فعل مضارع، یک عنوان زمانی جامع بین حال و استقبال و خارج کنندۀ ماضی وجود دارد؟ مثل این عنوان که بگوییم: «الزمان الغیر الماضی»، این«الزمان الغیر الماضی»، از نظر مفهوم زمانی که مفهوم عامی است هم شامل حال می شود«لانه زمان غیر ماض»، هم شامل استقبال می شود، «لانه زمان غیر ماض»؟ آیا نحویین که اشتراک معنوی را مطرح کرده اند، به این صورت مطرح کرده اند؟ ایشان می فرمایند: نه، شما وقتی فعل مضارع را برایتان القاء می کنند، آیا در ذهن شما از«الزمان الغیر الماضی»، چه مفهوم می آید؟ پیداست که«الزمان الغیر الماضی» در ذهن شما نمی آید و با آن ترتیبی که ما عرض کردیم، اصلا هیئت فعل مضارع هم دارای یک معنای حرفی است، همانطوری که هیئت فعل ماضی دارای یک معنای حرفی است، هیئت فعل مضارع هم دارای یک معنای حرفی است.

بعد ایشان می فرماید: اینطور باید توجیه کنیم، باید بگوییم: فعل مضارع دارای یک معنایی است که این معنا خصوصیتی دارد و لازمۀ این خصوصیت این است که در زمانیات انطباق بر حال و یا استقبال پیدا می کند و نه تنها در فعل مضارع، مسأله این طور است، در جملات اسمیۀ مثل«زید ضارب» که خالی از زمان است، بطور کلی و به صورت مسلم، ایشان می فرماید: آنجا هم یک خصوصیتی دارد که قابل انطباق بر تمام زمانهای ثلاثه هست، اما در فعل مضارع یک زمان جدا شده، کما اینکه در فعل ماضی انطباق بر یک زمان خاص پیدا می کند.

بعد ایشان که محشّی شاگرد مرحوم آخوند است، می گوید: آن معنایی که در فعل مضارع به عنوان مشترک معنوی مطرح است، عبارت از معنای ترقّب است، ترقّب در مقابل تحقق، تحقق در رابطۀ با فعل ماضی است و ترقّب در رابطۀ با فعل مضارع است. ایشان مسأله را به این صورت بیان می کند. مرحوم آقای نائینی هم که اصلا اشتراک را چه به صورت لفظی و چه به صورت معنوی انکار کرده اند. ایشان معتقدند فعل مضارع معنای حال را دارد و با قرائن خارجیه، مسألۀ استقبال استفاده می شود. اما امام بزرگوار(ره) باز«علی ما قرره المقرر» ایشان نظرشان این است، که بعید نیست ما در

ص:558

مسألۀ فعل مضارع، به این صورت قائل بشویم، بگوییم: فعل مضارع و هیئت مضارع را واضع وضع کرده برای همان ارتباط صدوری، یا حلولی استقبالی، که معنای اولی فعل مضارع همان معنای استقبالی باشد و بعد به علت کثرت استعمال یک وضع تعیّنی هم نسبت به معنی حال پیدا کرده باشد، منتها آیا این وضع تعیّنی به صورتی است که آن معنای اصلی کنار گذاشته شده است، یا این که کأنّ دو وضع در کار است، وضع تعیینی همان معنای استقبالی را دلالت می کند و وضع تعیّنی هم همان معنای حال را دلالت می کند. از کلام ایشان هم این طور استفاده می شود.

اما به نظر بعید نمی رسد که ما در فعل مضارع هم همان مسأله تعدد وضع را قائل بشویم، بگوییم:

که هیئت فعل مضارع را تارة برای ارتباط صدوری حالی وضع شده و اخری برای ارتباط صدوری استقبالی وضع شده است. اگر ما ملتزم به تعدد وضع در باب فعل مضارع بشویم، به نظر من بعید نیست این مسأله، برای این که ما هر طرف قصه را ملاحظه می کنیم، هیچ ترجیحی در کار نیست. آیا می توانیم بگوییم: اصالت با معنای حال است، آنطوری که محقق نائینی می فرماید؟ می توانیم بگوییم: اصالت با معنای استقبال است آنطوری که امام بزرگوار می فرمایند، یا این که به نظر، هیچ گونه اصالت و تعیینی نمی رسد، بلکه ظاهر این است که اشتراک، اشتراک لفظی است و آن استفاده ای که مرحوم آخوند از اشتراک معنوی در رابطۀ با عدم مدخلیّت زمان می خواستند بنمایند، آن استفاده هم مطرح نیست و از این کانال و از این مسیر، نمی شود چیزی استفاده کرد. حالا ثمرۀ مهمه ای هم بر این ترتب پیدا نمی کند لکن حالا چون بحث شده، در اینجا خواستیم اشاره ای هم به این معنا در این رابطه شده باشد. این مقدمۀ بحث مشتق هم تا اینجا تمام شد.

(سؤال... و پاسخ استاد): سین و سوف قرینه می شود، به منزله قرینه است، آنها قرینۀ بر مستقبل است.

بحث اخلاقی

چون روز چهارشنبه است و علاقمندیم که همۀ اساتید بزرگوار این برنامه را دنبال کنند و اگر بعضی از اساتید هم توجهی ندارند، خوب است که آقایان از آنها تقاضا کنند و این هم در حقیقت سفارشی است که امام بزرگوار(ره) که شاید ما هر بار در رابطۀ با مسائل حوزه خدمت ایشان شرفیاب می شدیم و گزارشاتی را عرض می کردیم و از ایشان کسب تکلیف می خواستیم که امری داشته باشند، رهنمودی داشته باشند، شاید اگر همۀ اوقات این معنا نبود، اکثرا این معنا بود. ایشان در رابطۀ با مسائل اخلاق در حوزه، خیلی تأکید داشتند و حتی گاهی اشارۀ به بعضی از اساتید هم می فرمودند، که خوب است که فلان شخص مثلا در حوزه درس اخلاق داشته باشد، با اینکه در رابطۀ با هیچ درسی تعیین استاد نمی فرمودند. این، کشف از اهتمام ایشان به این امر می کند. مقصود

ص:559

من این بود که از اساتید بزرگوارتان هم بخواهید که در هفته ای، ولو یک ربع، بیست دقیقه، دربارۀ مسائل اخلاقی بیانی، حدیثی، نصیحتی، روایتی، چیزی را مطرح کنند و به صورت یک سنت جاریه، ان شاء اللّه در درسها مطرح بشود.

در یکی از دفعاتی که خدمت رهبر بزرگوار فعلی مان حضرت آیت الله خامنه ای رسیده بودیم صحبت می کردیم، من این حرف را نشنیده بودم، ایشان فرمودند: ما در مشهد در درس مرحوم آیت اللّه میلانی(ره) شرکت می کردیم، ایشان می گفتند: هر شب یک کتاب تحف العقول، مرحوم آقای میلانی سر درس می آوردند، هر شب اول یک روایتی را می خواندند، اگر این روایت احتیاجی به بیان نداشت، به همان خواندنش اکتفا می کردند، اگر احتیاجی به یک مقدار توضیح داشت، مقداری در بارۀ آن روایت توضیح می دادند، بعد هم وارد درس اصلی می شدند.

اولین چیزی که جامعه در برخورد با یک روحانی به آن توجه می کند، اخلاق است. این اخلاق نه به آن معنای عرفی خاصی، که در ذهن ما هست، که عبارت از خوش برخورد کردن، خوش روی بودن، خنده رو بودن، با تبسّم با مردم برخورد کردن، این یک مرحلۀ است. اخلاق معنایش این است که انسان به عنوان مجموعۀ فضائل اخلاقی در جامعه تجسم داشته باشد، به عنوان یک فرد متعبد به جمیع دستورات اسلام، به عنوان یک فردی که وجهۀ اصلی همت او، اسلام و مسائل اخروی است، به عنوان یک فردی که مسائل دنیوی برای او به عنوان غایت و هدف اصلی واقع نشده است، به این عنوان باید در جامعه ما مطرح باشیم. اگر خدای نکرده مسائل مادی و زرق و برق مادی و باز خدای نکرده مسائل انحرافها و کارهایی که غیر مشروع است، اگر در جامعۀ ما شیوع پیدا کند، در روحانیت ما شیوع پیدا کند و آن حیثیت اصلی را ما از دست بدهیم، آن روز، روزی است که روحانیت باید قوس نزولی را طی کند.

پس برادران! ان شاء اللّه توجه کنید، من نمی گویم: خودم عامل به این حرفها هستم، ولی اعتقادم به این مسائل هست. دعا کنید من هم مثل شما و همگی بتوانیم، یک سرباز واقعی، یک خدمتگذار، یک روحانی مرضیّ حضرت بقیة اللّه روحی له الفداء باشیم. امیدواریم خداوند روح پر فتوح امام بزرگوار را با اجداد گرامش محشور بفرماید.

و السلام علیکم و رحمة اللّه و برکاته.

پرسش:

1 - تفاوت وضع، در فعل و حرف چیست؟

2 - وضع فعل لازم و متعدی، در ماضی چه فرقی دارد؟

3 - آیا اشتراک فعل مضارع، در حال و استقبال لفظی است یا معنوی؟

ص:560

درس یکصد و شصت و هشتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

منشاء اختلاف در مصادیق یک هیئت از مشتق

یکی از مقدماتی که در بحث مشتق، مرحوم آخوند(ره) ذکر می فرمایند، عبارت از این است که نزاع و بحث ما در باب مشتق در رابطۀ با هیئت مشتق است، اما از نظر مواد و از نظر مبادی و اختلافی که بین مبادی وجود دارد، این اختلاف، ارتباطی به محل بحث ندارد، ارتباطی به نزاع در باب مشتق ندارد، ارتباطی به هیئت ندارد، بلکه این اختلاف در رابطۀ با خود مبادی و خود مواد است. حالا اختلاف از چه نظر و در چه رابطه ای اختلاف است؟ می فرماید: اختلاف در این جهت که در بعضی از مبادی عنوان فعلیت مطرح هست، مثل عنوان ضرب، عنوان قیام، عنوان قعود و امثال ذلک، که ضرب به معنای فعلیت ضرب است و قیام به معنای فعلیت قیام است و هکذا و بعضی از مواد عنوان قوه و استعداد در آنها مطرح هست، مثلا کتاب که مقصود کتاب بالقوة هست؛ یعنی استعداد کتابت در وجود دارد، یا ثمر در شجرۀ مثمره؛ یعنی استعداد میوه دادن در آن هست، قابلیت میوه دادن و شأنیت اثمار در آن تحقق دارد. و بعضی از مواد عنوان ملکه در آنها مطرح هست، مثل مجتهد که به کسی گفته می شود که دارای ملکه اجتهاد باشد و قدرت بر استنباط داشته باشد، ولو این که این اجتهاد به مرحلۀ فعلیت نرسد؛ یعنی در خارج هیچ گونه استنباطی از این مجتهد تحقق پیدا نکند، اما ملکه استنباط و

ص:561

قدرت استنباط که در او وجود داشته باشد، عنوان اجتهاد محقق هست و بعضی از مبادی عنوان حرفه در آن مطرح است، مثل تاجر به کسی گفته می شود، که دارای حرفۀ تجارت باشد. بعضی از مواد به عنوان صنعت و صناعت مطرح هست، مثل نجّار که دارای صنعت نجاری هست، صائغ دارای صنعت طلاسازی هست، حائک و نسّاج و امثال ذلک.

مرحوم آخوند(ره) می فرمایند: این اختلافات در رابطۀ با مبادی است، اما در رابطۀ با هیئت هیچ گونه اختلافی تحقق ندارد. دربارۀ آن مبدأی که جنبۀ فعلیت دارد و آن مبدأی که بالقوة مطرح هست، از نظر هیئت فاعل فرقی نمی کند، منتها فرقشان در این جهت هست که دائرۀ تلبس به مبدأ فی الحال و ما انقضی عنه المبدأ به لحاظ اختلاف مبادی، این دائرۀ تلبس فرق می کند.

به عبارت روشن تر: اگر مبدأ یک امر فعلی شد مثل ضارب که فرضا مبدأش عبارت از ضرب هست و ضرب هم یک معنای فعلی است، این جا تلبس بالمبدأ فی الحال، معنایش تلبس به ضرب فعلی است، دیروز که«زید صدر منه الضرب کان متلبسا بالمبدأ حقیقة»، برای اینکه مبدأ به عنوان فعلیت اخذ شده و تلبس به مبدأ فعلی؛ یعنی در همان حال صدور ضرب و تحقق ضرب و امروز که این فعلیت منقضی شده و دیروز فعلیت تحقق داشته، امروز ما انقضی عنه المبدأ است. پس در مبدأ فعلی دائرۀ تلبس به مبدأ و ما انقضی عنه المبدأ یدور مدار الفعلیة. آن روزی که ضرب فعلیت داشت، این تلبس به مبدأ فی الحال هست، آن روزی که این فعلیت گذشت، اینجا انقضی عنه المبدأ هست، برای این که امروز دیگر ضربی تحقق ندارد و تلبس به مبدأیی وجود ندارد. اما در مورد دیگر این تلبس و انقضایش طور دیگر و نحوۀ دیگری هست. مثلا در باب مجتهد، ما اگر بخواهیم تلبس به مبدأ و منقضی را فرض کنیم، باید این طوری فرض کنیم، بگوییم: «ما دام یکون فی هذا المجتهد قوة الاستنباط» این متلبس بالمبدأ هست، تا زمانی که ملکۀ استنباط در او وجود دارد، تا زمانی که نیروی استنباط در او محقق هست، این متلبس بالمبدأ فی الحال هست. منقضی اش در صورتی تصور می شود که ملکه را از دست بدهد، اگر یک مجتهد به علت کسالتی، به علت کهولت زیادی، ملکۀ استنباط را از دست داد، دیگر الان قدرتی بر استنباط ندارد، در حالی که پنجاه سال قدرت بر استنباط در او وجود داشت. این حالا می شود منقضی عنه المبدأ. انقضاء و تلبس را باید به لحاظ وجود ملکه و زوال ملکه فرض کنیم. یا در مثل تاجر که به عنوان حرفه مطرح هست، این تا زمانی که کسب وکار دارد و تجارت دارد، این«یکون متلبس بالمبدأ فی الحال»، ولو شب هم منزل خوابیده، «مع ذلک تاجر حقیقة متلبس بالتجارة، ای بمعنی کون حرفته التجارة»، اگر سفر مکه هم رفت، باز هم«تاجر لان حرفته التجارة» اما اگر این تاجر پیرمرد شد و دست از تجارت برداشت و یا خدای ناکرده ورشکست شد و حرفۀ تجارت را از دست داد، این«یکون منقضیا عنه المبدأ» تلبس و انقضایش به این صورت مطرح می شود. و همین طور در مسألۀ شجرۀ مثمره، شجرۀ مثمره در زمستان هم مثمره

ص:562

هست«لانه لها قابلیة الإثمار و شأنیة الاثمار»، اما اگر یک روزی خشک شد این درخت به تمام معنی، دیگر قابلیت اثمار از آن گرفته شد، این منقضی عنه المبدأ است.

پس در حقیقت، مرحوم آخوند(ره) تمام این اختلافات را به گردن مبادی و مواد مشتقات می گذارند و می فرمایند: در هیئت مشتق هیچ تغییری پیدا نشده، تاجر و ضارب از نظر هیئت مشتق یکسان است. فرقی نیست بین تاجر و ضارب از نظر هیئت مشتق، فرقشان در مادۀ تجارت و ضرب است که ضرب جنبۀ فعلیت دارد و تجارت جنبۀ حرفه در آن مطرح است. در نتیجه اینها اختلافی در باب مشتقات به وجود نمی آورد. نمی توانیم بگوییم: تاجر با ضارب فرق می کند، با اینکه هیئتشان هم هیئت واحده است و همان هیئت فاعل است.

عدم اختلاف در مبادی یک هیئت

این بیان ایشان را انسان ابتداء که ملاحظه می کند، به نظرش یک بیان خوبی می آید و یک حرف صحیحی بنظر می رسد، اما وقتی که انسان دقت کند، در خیلی از این مبادی که ایشان این اختلاف را ادعا می کنند مسأله به این صورت نیست. در تاجری که شما می گویید: هیئتش با ضارب یکی هست و اختلاف در ماده است، مادۀ تاجر چیست؟ تجارت، تجارت معنایش چیست؟ آیا تجارت اگر به عنوان مصدری استعمال شد، تجارت یعنی حرفۀ تجارت؟ پس آیۀ شریفه که می فرماید: «لا تَأْکُلُوا أَمْوالَکُمْ بَیْنَکُمْ بِالْباطِلِ إِلاّ أَنْ تَکُونَ تِجارَةً عَنْ تَراضٍ مِنْکُمْ ما معنی هذه التجارة؟» آیا این تجارت«الاّ ان تکون تجارة عن تراض منکم» معنای حرفه ای در آن مطرح است یا این تجارت هم همان معنای ضرب را دارد؟ یعنی«فعلیة التجارة و صدور التجارة عن تراض منکم» باشد، همان طور که شما در باب ضرب، معنای فعلیت ضرب و معنای صدور ضرب را در واقع استفاده می کنید، در باب تجارت هم مسأله این طور است، «الاّ ان تکون تجارة عن تراض منکم» یا در باب مبادی دیگر مثل خیاطت.

خیاطت، مبدأ برای خیاط هست، شما خیاط را چه عنوانی حرفه ای به او بدهید و چه عنوان صنعت به او بدهید، آیا خیاطت معنایش چیست؟ خیاطت معنایش فعلیة الخیاطة هست، اگر کسی نذر کرد که خیاطت انجام ندهد، این معنایش این هست که حرفه اش را خیاطی قرار ندهد؟ «لو نذر ان لا یتحقق منه الخیاطة» شما هم می گویید: این چه نذری است که تحقق پیدا کرده؛ یعنی«لا یجعل حرفته الخیاطة» اگر خیاطت عنوان حرفه در آن مطرح هست و این حرفه را شما به گردن ماده و مبدأ می گذارید، پس اگر کسی دنبال نذر آمد صد لباس هم خیاطت کرد، لکن حرفه اش عبارت از خیاطت نشد، شما می گویید: هیچ مخالفت نذر تحقق پیدا نکرده، «لانه قد اخذ فی معنی الخیاطة» این که عنوان حرفه داشته باشد. یا مثلا در باب کتابت، ما احکامی داریم که روی کتابت بار شده، مثلا در باب مصحف، قرآن مجید، همانطوری که ملاقات کردن نجاست با مصحف حرام است«تنجیس

ص:563

المصحف یکون محرما»، یک حکم دیگر هم این هست که انسان با مرکب نجس کتابت کند قرآن را، این یکی از احکام فقهیه هست، در باب احکام مصحف و مسجد اینها ذکر شده است. «یحرم ان یکتب القرآن بمرکب نجس»، این کتابتی که اینجا اخذ شده، چیست که محکوم به حرمت شده؟ آیا اینجا کتابت بالقوة مطرح است؟ شأنیت مطرح است یا کتابت یک امر فعلی هست؟ یحرم کتابة المصحف با مرکب نجس و مداد نجس؟ کتابت هم که می بینیم معنایش این هست.

و همین طور اکثر مبادی و مواد را که شما ملاحظه کنید، ما می بینیم جنبۀ فعلیت در آنها مطرح هست، حتی در همان شجرۀ مثمره، شما اگر عنوان مثمریت را از وصف شجره بیرون ببرید و بیاوریدش در مصدرش و مبدأ و ماده اش، اثمار معنایش چیست؟ اثمار آیا معنایش شأنیت الاثمار است؟ اگر شأنیة الاثمار است، پس چرا شأنیت را به اثمار اضافه می کنید؟ می گویید: شأنیة الاثمار؟ پس اثمار در آن شأنیت نیست. با کلمه شأنیت می خواهید اثمار را با آن شأنیت بدهید و الاّ شأنیة الاثمار یعنی چه؟ این عبارت آیا توضیح هست، شأنیة الاثمار؟ اگر خود اثمار معنایش شأنیت ثمره دادن باشد، دیگر چرا شما کلمۀ شأنیت را به اثمار اضافه می کنید؟ می گویید: این درخت«لها شأنیة الاثمار» کلمۀ شأنیت برای چه می آوری؟ بگویید: «لها الاثمار» که در خود اثمار عنوان شأنیت بنابر عقیدۀ ایشان محفوظ هست، در همانجا هم معنای اثمار شأنیت وجود ندارد.

عدم اخذ شأنیت در معنای اصطلاحی اجتهاد

تنها در بین مواد و مبادی اجتهاد فرق پیدا شده که یک حساب خاصی دارد. اجتهاد اصلا معنایش ملکه است، آن هم نه اجتهاد به معنای لغوی. اجتهاد بمعنای لغوی، بمعنای جد و جهد است، بمعنای کوشش کردن است، «اجتهد فی طلب فلان شیء»؛ یعنی جد و جهد کرد؛ یعنی کمال تلاش را بخرج داد، چون اجتهاد بمعنای استفراغ وسع هست. این استفراغ وسع؛ یعنی نهایت تلاش را در این رابطه به خرج داد. لغتش را حساب کنید، همان معنای فعلیت است، لکن یک معنای اصطلاحی دارد، این معنای اصطلاحی به لغت مربوط نیست، این معنای اصطلاحی را نباید به حساب لغت بگذاریم، که وقتی به مباحث اصول وارد می شویم در مباحث اجتهاد و تقلید آنجا، اجتهاد را ملکه معنا می کنیم، بمعنای قدرت بر استنباط معنا می کنیم و الاّ اجتهاد بمعنای لغوی، همان سعی کردن خارجی و تلاش کردن خارجی و به تعبیر دیگر: استفراغ وسع عملی معنای اجتهاد است. پس اگر در باب اجتهاد هم مسأله را بررسی کنیم به این صورت است، نتیجة ما حتی یک ماده نداریم که در آن عنوان شأنیت باشد، عنوان حرفه باشد، عنوان صنعت باشد، عنوان ملکه باشد، عنوان قوة و استعداد در آن باشد.

آنچه که انسان بررسی می کند در رابطۀ با مبادی و مواد به چنین مسأله ای برخورد نمی کند.

(سؤال... و پاسخ استاد): اجتهاد یک اصطلاح علمی است؛ یعنی مال یک تیپ خاصی است، مال

ص:564

فقها و مجتهدین، اجتهاد را به این صورت معنا کرده اند و الاّ اگر شما به لغت مراجعه کنید که در کلمه اجتهاد«استفراغ الوسع لتحصیل الاحکام الشرعیة» و یا ملکة الاستنباط وجود ندارد.

بالاخره مسأله به اینجا منتهی می شود، درست نقطۀ مقابل حرف مرحوم آخوند، یعنی مرحوم آخوند تمام این اختلافات را به حساب مبادی می گذارند، در حالی که این اختلافات به مبادی ارتباط ندارد. مبادی در جای خودشان محفوظ است، مبادی به همان معنای فعلیتی که همه جا وجود دارد به همان معناست. مثلا اگر کسی نذر کند که خیاطت نکند، این مخالفت نذرش با یک خیاطت حاصل می شود، در کتابتش همین طور و هکذا در سایر عناوینی که مطرح است.

(سؤال... و پاسخ استاد): مرحوم آخوند(ره) می فرماید: «اختلاف المبادی بحسب الفعلیة و القوة و الملکة و الحرفة و الصناعة، لا یوجب اختلاف فی المشتق.» پس همۀ اینها به عقیدۀ ایشان مربوط به مبادی است. اما مشتق در همه جا یکی است، التاجر و الضارب یک هیئت دارند هیئت شان هم یک معنا دارد. پس اختلاف بین تاجر و ضارب چیست؟ بنابر تجارت و ضرب این اختلاف را بررسی بکن، نه روی تاجر و ضارب، مرحوم آخوند(ره) این را می فرمایند. ما گفتیم وقتی مبادی را ملاحظه می کنیم می بینیم در مبادی اختلاف وجود ندارد.

(سؤال... و پاسخ استاد): روی آنچه محل بحث هست باید اشکال کرد، می خواهیم ببینیم اختلاف تاجر و ضارب مربوط به مبدأشان است یا مربوط به خودشان است؟ شما کدام را می گویید:

مبدأش چیست؟ یکی ضرب هست و یکی تجارت، اینها چه اختلافی دارند؟ «تِجارَةً عَنْ تَراضٍ» با ضرب زید چه فرق می کند؟ آیا در«تِجارَةً عَنْ تَراضٍ» عنوان حرفه مطرح هست؟ پس ما کتاب مکاسب را ببندیم، با این که کتاب مکاسب مال تاجرهاست؟ اینطور که نیست.

عمدۀ بحث همین است، گفتم: وقتی که انسان با مطلب، ابتدائا برخورد می کند خیلی هم مطلب مرحوم آخوند، مطلب خوبی به نظر می رسد، اما وقتی انسان دنبال می کند و دقت می کند می بیند مسأله به این صورت نیست. در مبادی اختلافی وجود ندارد، تنها در باب اجتهاد است و آن هم مربوط به اصطلاح است، به لغت ارتباط ندارد. ملکه در باب اجتهاد، لغتش همان«اجتهد، ای جهد فی طلب الشیء جهد؛ یعنی بالفعل جهد، فعلا اجتهد فعلا.»

پس اینجا چه باید کرد؟ ما می بینیم در مبادی اختلاف وجود ندارد، در حالیکه خارجا بین تاجر و ضارب فرق وجود دارد، ضارب را یک معنایی عرف از آن استفاده می کند، تاجر را یک معنای دیگر استفاده می کند، از تاجر را«من له حرفة التجارة» استفاده می کند، مبادی اش هم که هیچ فرقی ندارد، پس اینجا چه باید کرد؟ «ما الفرق بین التاجر و الضارب؟» فهم عرفی در اینها فرق می کند، هیچ تردیدی نیست. وقتی فهم عرفی فرق کرد، مبادی هم اختلافی به حسب دقت در آنها وجود نداشت، پس چه باید گفت اینجا؟ متأسفانه تاجر و ضارب یک هیئت هم بیشتر ندارند، حالا اگر هیئت آنهایی

ص:565

که دلالت بر حرفه و امثال ذالک می کرد یک هیئت دیگری بود شبیه هیئت فاعل، می گفتیم: این دو هیئت، هر کدام یک مفادی دارند، اما هیئت ضارب و هیئت تاجر، هیئة واحدة، هیچ فرقی بینشان وجود ندارد. پس چه باید گفت در اینجا؟ آیا ملتزم به تعدد وضع بشویم؟ بگوییم: همان طوری که کلمه عین را شما می گویید: دارای معانی متعدده هست و دارای وضعهای متعدد است، در باب هیئات هم، چه مانعی دارد شما این حرف را بزنید؟ بگویید: هیئت فاعل، «وضع تارة لمعنا» یی مثل ضارب، که مبدأش فعلیت دارد، «و اخری وضع لمعنی» یی مثل تاجر که مسألۀ حرفه در آن مطرح هست، بدون اینکه فعلیت در آن اخذ شده باشد، که حتی در سفر حج هم، «یقال له انه تاجر، فی حال النوم یقال انه تاجر»، اما در حال نوم اگر مثلا خیلی دقیق انسان باشد به کسی ضارب اطلاق نمی کند، بعد از آن که نائم هست و توجه و التفات ندارد، آیا مسألۀ تعدد وضع را در اینجا مطرح کنیم؟ همین طور که امام بزرگوار در همین قسمت، ولو این که اصل آن مطلبی را که من عرض کردم، در کلام ایشان نیست، می فرمایند: التزام به تعدد وضع مشکل است. بعید است که ما در هیئت فاعل دو مرتبه وضع را قائل بشویم و یا بیشتر، پس چه بگوییم اینجا؟ فرق بین تاجر و ضارب را به چه راهی بگذاریم اینجا؟

وضع اختلاف مبادی مشتقات

این طور فرق بگذاریم که در تاجر یک وضع تعیّنی به وجود آمده؛ یعنی تاجر استعمال شده در آن کسی که دارای حرفۀ تجارت است، اول این استعمال به صورت مجاز بوده، کم کم استعمال مجازی تکثر پیدا کرد و زیاد شد و شیوع پیدا کرد، به مرحله ای که به حد حقیقت رسید و مشتق را حتی از مبدأش جدا کرد، تجارت مبدأ التاجر، تجارت در آن فعلیت اخذ شده است، اما در تاجر دیگر فعلیت اخذ نشده است، در او حرفه تجارت مطرح هست، با اینکه تجارت مبدأ للتاجر، لکن کثرت استعمال تاجر فی«من له حرفة التجارة»، به حدی رسید که او را مستغنی از قرینه کرد و عنوان حقیقت در او تحقق پیدا کرد، اما در مبدأش همان فعلیت اصلیه به قوت خودش باقی است، لذا تجارت معنایش فعلیة التجارة است، اما تاجر«من له حرفة التجارة»، بین مبدأ و بین مشتق جدایی افتاد. در همان اثمار و مثمر هم به همین کیفیت بگوییم: مثمر، بواسطۀ کثرت استعمال، یک معنای حقیقی پیدا کرد در چیزی که قابلیت اثمار در آن وجود داشته باشد، شأنیت اثمار در آن وجود داشته باشد، اما همان مثمر مبدأش که عبارت از اثمار است، اثمار جنبۀ فعلیت در آن محفوظ است، اثمار؛ یعنی ثمره دادن بالفعل و اگر بخواهید بالفعل را از آن بگیرید باید کلمۀ شأنیت را به او اضافه کنید، بگویید: شأنیة الاثمار، اما وقتی که همین اثمار در قالب مثمر پیاده می شود، دیگر شأنیة المثمریة نمی خواهد. آنجا کلمۀ شأنیت در معنای مثمریت برحسب کثرت استعمال تا حدی معنای حقیقی

ص:566

مثمر؛ یعنی«ما له شأنیة الاثمار»، اما اثمار معنای شأنیة الاثمار نیست، آیا یک چنین حرفی بزنیم؟ البته این حرف از مسأله تعدد وضع استبعادش کمتر است. در مسألۀ تعدد وضع که احتمال اول بود، او خیلی بعید بود و این به آن مرحلۀ از بعد نمی رسد، اما پذیرش این یک مقدار برای انسان سنگین هست که انسان بخواهد بین مبدأ و مشتقش جدایی بیندازد، در مبدأ، مسألۀ فعلیت را مطرح کند، اما در مشتق همان شأنیت و یا حرفه را مطرح کند، این هم یک قدری به نظر انسان مشکل می آید.

و مشکل تر از این در باب اسم مکان و اسم آلت است. در اسم آلت مثلا کلمۀ مقراض. شما به قیچی می گویید: مقراض، می گوییم: چرا به این می گویید مقراض؟ می گویید: «لانه آلة للقرض، بمعنی القطع». به کلید می گویید: «مفتاح، لانه آلة للفتح»، در حالی که وقتی عنوان مقراض را به یک قیچی می دهید، این قیچی به اصطلاح تازه از کارخانه درآمده هست، اصلا یک بار هم قرض، که قرض یک معنای فعلی است، در او تحقق پیدا نکرده است. قفلی را که شما می خرید و کلید نو دارد، هنوز یک بار بوسیلۀ این کلید قفل باز نشده، مع ذلک می گویید: هذا مفتاح. مفتاح ماده اش فتح است، فتح بمعنای باز کردن و فعلیت باز کردن است، حتی برای یک بار هم شاید این فعلیت تحقق پیدا نکرده باشد. حالا در تاجر، فعلیت زیاد تحقق پیدا کرده، حرفه شده که ما عنوان تاجر را ذکر می کنیم، اما در اینجا شاید برای یک بار هم عنوان فعل که ظهور در فعلیت دارد، تحقق پیدا نکرده و هکذا در اسم مکان مثل مسجد، کسی که یک مسجد نویی را می سازد، ولو اینکه هنوز یک نفر هم در آن نماز نخوانده و به سجده نرفته، مع ذلک شما عنوان مسجدیت را به آن می دهید. عنوان مسجدیت، نه به دنبال این است که فعلیت پیدا کرده باشد این مکان برای سجده، تا بعد عنوان مسجدیت تحقق پیدا کند، بمجردی که مسجد تمام شد می گویید: «هذا مسجد». آیا بنحو عنایت و مجاز می گویید: «هذا مسجد»؟ به اعتبار ما یؤل می گویید: «هذا مسجد» یا مسجدیتش بالفعل است، ولو این که اصلا یک بار هم تا بحال سجودی در آن تحقق پیدا نکرده، اما مسجد بالفعل حقیقتا بر آن اطلاق می شود به حسب نظر عرف؟ اینها یک مقدار مشکلاتی در اینجا است، یک مقداری دقت کنیم ببینیم بالاخره در این رابطه تا کجا منتهی می شویم، تا بعد ان شاء اللّه.

پرسش:

1 - بیان مرحوم آخوند(ره)، در وجه اختلاف مصادیق یک هیئت چیست؟

2 - آیا حقیقتا بین مبادی هیئت فاعل مثلا، اختلافی هست؟

3 - آیا برخلاف مواد دیگر، شأنیت در ماده اجتهاد اخذ شده است؟

ص:567

درس یکصد و شصت و نهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

منشاء اختلاف مصادیق مشتقات

مرحوم آخوند(ره) این اختلافی که در مشتقات شما ملاحظه می فرمایید، را در رابطۀ با اختلاف مواد می بیند، در حالی که با ملاحظۀ مطالب دیروز، اینها در رابطۀ با مواد نیست.

مؤیّد دیگری که این اختلاف در رابطۀ با مواد نیست این جهت است که اگر مربوط به مواد باشد باید نه تنها در مشتقات، آن مشتقات محل بحث ما در نزاع در باب مشتق، نه تنها در اینها این طور باشد، بلکه باید در فعل ماضی و مضارع و امثال ذلک هم این چنین باشد، برای اینکه مواد در همۀ اینها یکسان است.

اگر بنا شود که این خصوصیات که در مواد مطرح است، در ماده تاجر، حرفه مدخلیّت دارد، باید همان طوری که در تاجر این معنی به ذهن بیاید، در فعل ماضی و مضارع هم مسأله اینطور باشد، «اتّجر» باید معنایش این باشد؛ یعنی تجارت را حرفۀ خودش قرار داد«یتّجر»؛ یعنی در آینده تجارت را حرفه خودش قرار می دهد، در حالی که«اتّجر» چنین معنایی را دلالت ندارد، «یتّجر» چنین معنایی را دلالت ندارد، این تنها تاجر است که معنای حرفه از آن استفاده می شود. پس معلوم می شود که این معنی ارتباط به مواد ندارد.

ص:568

قول بعض الاعلام(ره) در بیان وجه اختلاف

اینجا تعجب از بعض الاعلام است، این طوری که مقرّر ذکر می کند، چون یکی از خاصیتهای تقریرنویسی این است که آنچه حسن دارد، مربوط به استاد است، آنچه عیب دارد به گردن مقرر گذاشته می شود، اینهم از خصوصیات تقریرنویسی است. بالاخره آن طوری که مقرر نوشته مسأله را ایشان این طوری عنوان کرده، ایشان هم مثل مرحوم آخوند(ره) عنوان مسأله را روی اختلاف مواد برده است. می فرماید: مواد مختلف است، گاهی در آن، مسألۀ فعلیت مطرح است، مثل همین ضرب و قتل و قیام و قعود و امثال ذلک و گاهی در آن، مسألۀ ملکه مطرح است، مثل مجتهد و مهندس و امثال ذلک و گاهی هم در آن حرفه و صناعت مطرح است، مثل تاجر و صائغ و حائک و امثال ذلک، همه اینها را ایشان به گردن مواد گذاشته. بعد به دنبال این می فرماید: این اختلافی که شما ملاحظه می کنید، گاهی در رابطۀ با ماده است، مثل همین ضرب و قتل و امثال ذلک و گاهی در رابطۀ با هیئت است، مثل اسم آلت و اسم مکان، مفتاح معنایش این است که«ما اعّد لتحقق الفتح» و همین طور اسم مکان، با اینکه شروع بحث در رابطۀ با مواد است، با قطع نظر از هیئت، اما در ذیل می فرماید: در بعضی از اینها مواد در مفادش مدخلیّت دارد و در بعضی از اینها هیئت اقتضای این معنی را می کند، که این در حقیقت، عدول از حرف گذشته و مناقض با حرف گذشته است و علاوه در مثل مثال مهمی که در درس گذشته زدیم، در مسألۀ تاجر و ضارب که این با اسم زمان؛ یعنی اسم آلت و اسم مکان فرق می کند، در اسم آلت یک هیئت بیشتر وجود ندارد، حالا یک معنای خاصی در آن است که بعدا هم ما عرض می کنیم، اما در هیئت ضارب و تاجر شما این اختلاف را در رابطۀ با چه ملاحظه می کنید؟ آیا مادۀ تجارت در آن عنوان حرفه منعقد شده است؟ آیا مادۀ تجارت خصوصیت دارد، یا هیئتش خصوصیت دارد؟ هیئتش که همان هیئت ضارب است، بین تاجر و ضارب از نظر هیئت فرقی وجود ندارد، ماده را هم بخواهید بگویید: در ماده تجارت همان طوری که قبلا اشاره کردیم، هیچ عنوان حرفه مطرح نیست، این همه کلمه تجارت در آیات و روایات ذکر شده، شاید مقصود از یکی هم مسأله حرفه و شغل نباشد، بلکه همان معنای ماده ای و مصدری معمولی است که در باب تجارت مطرح است لذا مشکل با این حل نمی شود که شما در اسم آلت و اسم مکان مطلب را به گردن هیئت بار کنید، در هیئت فاعل که مشترک بین تاجر و ضارب است، مطلب را نمی توانید به گردن هیئت بگذارید، برای اینکه هیئت تاجر، همان فاعل است من دون فرق.

اثر قضیه حملیه در اختلاف مشتقات

بعضی ها این طوری که از آنها نقل شده، می خواهند یک مطلب دیگری را در اینجا مطرح بکنند و

ص:569

آن مطلب این است که شما یک وقت این عناوین تاجر، ضارب، مجتهد و امثال ذلک، را مجردا استعمال می کنید؛ یعنی بدون اینکه قضیۀ حملیه ای تشکیل بدهید، بدون اینکه به اصطلاح او جری بر ذات داشته باشد، اگر این عناوین مجردا استعمال شود با هم فرق نمی کند، همان خصوصیتی که در ضارب به عنوان تحقق الفعل و تحقق الضرب فعلا وجود دارد، در تمامی این عناوین هم معنایش همین است؛ یعنی اگر کلمۀ تاجر را شما به غیر صورت قضیۀ حملیۀ مطرح کنید، به غیر اینکه بگویید که«زید تاجر» این عنوان را اطلاق کنید، بلکه نفس این کلمه به معنای تصوری، نفس این عنوان به لحاظ تجردش و به لحاظ مفرد بودنش، اگر شما این عنوان را مطرح کردید، می گوید که همه اینها یک معنا دارد و معنایش همان معنای ضارب است. اما وقتی که پای قضیۀ حملیۀ پیش می آید، وقتی که می گویید: «زید ضارب» و ضارب را جری بر ذات می کنید، ضارب را حمل بر زید می کنید، اینجا حسابها از هم جدا می شود«زید ضارب» یک معنی دارد، لکن«زید تاجر» یک معنای دیگر دارد، «زید مجتهد» یک معنای سوم دارد، «الشجرة مثمرة»، یک معنای چهارمی پیدا می کند، که اختلاف بین اینها، در رابطۀ با جری بر ذات و تشکیل قضیۀ حملیه است، اما اگر قضیه حملیه ای در کار نباشد، اینها همه مثل ضارب همان فعلیت مبدأ و فعلیت حدث در آنها مطرح است، این حرف گفته شده است.

نظیر این حرف در فقه در مسألۀ ماء جاری که یکی از میاه باصطلاح معتصمه؛ یعنی یکی از آبهایی که ولو قلیل باشد انفعال پیدا نمی کند بواسطۀ ملاقات با نجس، نجس نمی شود و علاوه احکام دیگری هم بر آن مترتب است، عنوان آب جاری است، «الماء الجاری» آنجا بحث شده در اینکه مقصود از ماء جاری چیست؟ ضمنا این بحث پیش آمده، که در مفهوم«الجاری» که یک عنوان اشتقاقی است و یک عنوان اسم فاعل است، این خصوصیاتی که در ماء جاری گفته اند دخالت ندارد، مثلا گفته اند: ماء جاری آن است که از زمین جوشش می زند، «النابع من الارض»، گفته اند: در عنوان جریان، الجاری مبدأش جریان است، این آبی که از آفتابه هم بیرون می آید، «یکون جاریا من الابریق الی الید، الی الارض»، آنهم جریان دارد، آنهم مادۀ جریان در آن وجود دارد. آنجا بعضی ها آمده اند در حقیقت شبیه این حرفی را که الان نقل کردیم، آنجا احتمالش را داده اند که شما یک وقت«الجاری» را استعمال می کنید، در مفهوم«الجاری» این خصوصیت«نبعان» از زمین هیچگونه دخالتی ندارد، اما اگر مسأله به صورت صفت و موصوف شد، گفتید: «الماء الجاری»، «الماء الجاری» ذهن انسان را جای دیگر می برد. اگر بگویید: «جری الماء» هیچ اشکالی ندارد، بگویید: «جری الماء من المیزاب» کلمه«جری» و ماده جریان را شما به کار ببرید، هیچ مسأله ای نیست، بگویید: «یجری الماء من المیزاب» مسأله ای نیست، «الجاری من المیزاب»، باز هم اشکال ندارد، اما وقتی که این به عنوان صفت و موصوف مطرح شد، گفتید: «الماء الجاری»، یک معنای دیگری در ذهن می آید، آن دیگر

ص:570

معنایش این است که خصوصیت جریانی فقط در آن باشد، آن خصوصیت«نبعان من الارض» هم در آن دخالت دارد، که در حقیقت این ذکر عنوان اشتقاقی به عنوان صفت و موصوف، یک وقت می بینید مسأله را تغییر می دهید، با خود«الجاری» به تنهایی، این خصوصیت نیست، اما اگر به عنوان وصف برای«ماء» قرار گرفته عوض می شود، معنایش یک معنای دیگری پیدا می کند. پس چه مانعی دارد که در کلمۀ تاجر و امثال ذلک، اگر به صورت مجرد و در غیر قضیۀ حملیه مطرح باشد، یک معنی داشته باشد، اما اگر قضیۀ حملیه تشکیل دادیم، گفتیم: «هذا تاجر»، حساب تاجر از ضارب جدا می شود، «هذا ضارب، غیر هذا تاجر» است.

این را من مؤید حرف این بعض ذکر کردم، لکن واقعش این است که هر دو حرف باطل است، هم این حرفی که اینجا زده شده و هم آن حرفی که در«الماء الجاری» در فقه در کتاب میاه مطرح شده، آن هم در آنجا باطل است برای اینکه دو اشکال به این حرف در ما نحن فیه در«هذا تاجر» داریم.

اولین اشکال ما این است که چطور می شود قضیۀ حملیه، واقع موضوع و محمول را عوض کند، مگر قضیۀ حملیه چه نقشی دارد؟ مگر قضیۀ حملیه چه اثری می گذارد؟ زید که زید است، تاجر اگر محمول بر زید نباشد، معنایش همان معنای شبه ضارب است، اما وقتی که محمول بر زید شد، معنایش عوض می شود، آیا قضیۀ حملیه عوض کنندۀ معنای محمول است یا قضیۀ حملیه فقط برای این است که بین موضوع و محمول ایجاد اتحاد و هو هویت کند؟ آیا قضیۀ حملیۀ غیر از ارتباط اتحادی بین موضوع و محمول، نقش دیگری می تواند داشته باشد؟ قضیۀ حملیه موضوع را عوض می کند؟ قضیۀ حملیۀ محمول را تغییر می دهد یا قضیۀ حملیه برای اتحاد بین موضوع و محمول است؟ اخبار و حکایت از اتحاد بین موضوع و محمول است؟ و ما سمعنا بهذا که قضیۀ حملیه سبب بشود که محمول معنایش تغییر بکند، معنای اولی محمول به یک معنای دیگری تبدیل شود. پس اولا نقش قضیۀ حملیه در تغییر معنای محمول، مطلب غیر قابل قبولی است و ما نمی توانیم این معنی را بپذیریم.

و ثانیا ما به این شخص می گوییم، که کلمۀ تاجر ولو اینکه به صورت مجرد هم القاء بشود، به معنای تصوّری اش، اصلا تاجر، یعنی کسی که دارای حرفه تجارت است، مثل اینکه کسی از در وارد بشود، از ما بپرسد که«ما معنی التاجر؟»، تاجر را شما چه معنی می کنید؟ آیا اینجا می گویید: تاجر اگر مفرد باشد یک معنی دارد، اما اگر گفتیم«زید تاجر» یک معنای دیگری دارد؟ مسأله این است یا اینکه تاجر اگر دلالت بر حرفه تجارت می کند در همان صورت تجرد و صورت مفردش هم، همین عنوان حرفه در آن مطرح است، می خواهد محمول برای موضوعی واقع بشود، یا محمول برای موضوعی واقع نشود؟

اما آن تأییدی که من ذکر کردم در رابطۀ با ماء جاری، آنجا هم شبیه آن مجتهدی است که ما در

ص:571

درس قبل به آن اشاره کردیم. گفتیم که کلمۀ مجتهد را شما یک وقت به معنای لغوی می خواهید حساب کنید، اجتهاد به معنای لغوی در آن عنوان ملکه اخذ نشده«اجتهد فی طلب فلان» مطلب، در آن این معنی نیست که ملکه ای تحقق دارد، منتها در مادۀ اجتهاد، باصطلاح تلاش کامل و جدیت کامل در خود ماده اخذ شده، اما عنوان ملکه در اجتهاد لغوی اخذ نشده، این مجتهدی که ما تعبیر می کنیم، این اجتهادش یک معنای اصطلاحی دارد، به حسب اصطلاح در آن عنوان ملکه اخذ شده، نه به حسب لغت. عین همین حرف در«الماء الجاری» هم جریان دارد. «الماء الجاری» یک وقت به عنوان یک اصطلاح فقهی و اصطلاح شرعی مطرح است، یک وقت«الماء الجاری» به عنوان معنای لغوی مطرح است. شما اگر«الماء الجاری» را به عنوان معنای لغوی مطرح کردید، دیگر نبعان از زمین لازم ندارد، آبی که از ناودان هم سرازیر است به طرف زمین، شما به حسب لغت می توانید بگویید: «الماء الجاری»، اما به حسب اصطلاح فقهی این ماء جاری یک خصوصیتی دارد و ما نباید این دو را با هم خلط کنیم. خلط یک اصطلاح فقهی، با معنای لغوی اصلی، این خلط لیس بجائز، لذا«الماء الجاری» هم به حسب معنای لغویش، یعنی«الماء المتصف بجریان فعلی»، حالا می خواهد نابع از زمین باشد، می خواهد از میزاب جریان داشته باشد، می خواهد حتی از داخل یک ابریق کوچک، جریان داشته باشد، عنوان لغوی«الماء الجاری» در آن صدق می کند و به جای خودش محفوظ است.

پس این راه هم که خلاصه اش این بود که قضیۀ حملیه موجب تفکیک بین عناوین مشتقات شود، این به قضیۀ حملیه هیچ ارتباطی ندارد، در«الماء الجاری» به صفت و موصوف هم هیچ گونه ارتباطی ندارد. پس چه باید گفت اینجا؟

تحقیق معنای اسم آلت

ظاهر این است که این مسأله همان طوری که قبلا بیان کردیم، انسان خیلی به صورت یک مسألۀ جزئی شاید با آن برخورد می کند، اما بسیار مسألۀ مشکل و عمیقی هست. در باب مشتقات، در باب اسم آلت و اسم مکان، انسان می تواند در آن مثال مقراض و مفتاحی که قبلا ذکر کردیم، از آنجا منتقل شود به اینکه اصلا اسم آلت معنایش این نیست که در ذهن ما تا به حال بوده، آلت، می گوییم: آلت القتل، ما آلت القتل در ذهنمان این طور می آید، آلت الضرب در ذهنمان این طوری می آید، که اول یک ضربی تحقق پیدا کرده و این مبدأ به نام ضرب فعلیت پیدا کرده و در مقام فعلیتش هم این آلیت برای او داشته است. آلت القتل به معنا اینکه قتل بالفعل تحقق پیدا کرده و فلان اسلحه هم آلیت برای قتل فعلی داشته. اصلا معنای اسم آلت این نیست، معنای اسم آلت این است که یک شیئی آلیت داشته باشد برای اینکه مبدأ به واسطۀ او فعلیت پیدا کند، اما این معنایش این نیست که مبدأ هم تا به حال فعلیت پیدا کرده باشد، نه این آلیت دارد، وقتی که شما می گویید: مفتاح، می گویید: «هذه آلة الفتح»،

ص:572

فتحش فتح فعلی است، در ماده فتح همان فعلیت اخذ شده، اگر گفتید: «فتح زید القفل» فاتح للقفل فعلیت دارد، اما در اسم آلت همین فتح فعلی مطرح است، نه به معنای اینکه این فتح فعلی تحقق در خارج پیدا کرده باشد، نه«هذه آلة، آلة؛ یعنی وسیلة، وسیلة لأن یتحقق به الفتح الفعلی»، اگر تا به حال هم فتحی به وسیلۀ آن تحقق پیدا نکرده باشد و حتی اگر تا آخر عمر به واسطۀ او فتحی تحقق پیدا نکرده باشد، صدق می کند«هذه وسیلة لأن یتحقق به الفتح الفعلی». در اسم آلت اگر بگوییم معنایش این است، برخلاف آن که شاید تا به حال در ذهنمان بوده، این معنایش این نیست که یک فتح فعلی خارجی هم تحقق پیدا کرده باشد و یا یک فتح فعلی در آینده تحقق پیدا کند، «هذه وسیلة لأن یتحقق به الفتح الفعلی».

و اگر شما بگویید: اگر معنای اسم آلت یک چنین معنایی شد، آن وقت این نزاع در باب مشتق چطور در آن پیاده می شود؟ متلبس و منقضی چطوری در آن تصور می شود؟

می گوییم: اولا از بزرگانی نقل شده که اسم آلت را از محل نزاع در باب مشتق خارج دانسته اند تبعا لصاحب الفصول و ثانیا این حرف بعضی از بزرگان را اگر قبول هم نکنیم که نمی کنیم، واقعیت مسأله این است که در آنجا هم می توانیم، متلبس و منقضی تصور کنیم. به این اعتبار که اگر یک مفتاحی کاملا صحیح است و حالت شکستگی و نقصی در آن پیدا نشده و آلیتش برای فتح محفوظ است، می گوییم: این متلبس بالمبدأ است، اما اگر یک کلیدی خراب شد و آلیت برای فتح را از دست داد، این می شود منقضی عنه المبدأ، چطور منقضی عند المبدأ است؟ برای اینکه تا به حال، آلیت برای فتح داشت، اما الان انقضی عنه الآلیة، دیگر صلاحیت برای تحقق فتح بوسیلۀ او مطرح نیست.

پس در اسم آلت در رابطۀ با خود معنای هیئت«مفعل» و«مفعله» و«مفعال»، می توانیم یک چنین معنایی را مطرح کنیم که هم فعلیت مبدأ را اخذ کردیم، هم معنای اسم آلت محفوظ مانده و هم متلبس و منقضی را ما می توانیم تصور کنیم، تا مادامی که سالم است و کمبودی برایش پیدا نشده، بعضی از دندانهایش باصطلاح نشکسته، این متلبس بالمبدأ فی الحال است، اما بعد از آن که بعضی از کمبودها بر آن پیدا شد، «انقضی عنه المبدأ»، آن وقت بحث کنیم که در«انقضی عنه المبدأ»، اطلاق مفتاح به نحو حقیقت است، اگر مشتق حقیقت در اعم شد؟ بله، اما اگر مشتق حقیقت در خصوص متلبس بالمبدأ شد، اطلاقش بر این مفتاح«فی هذا الزمان یکون علی نحو المجاز؟» در اسم آلت مطلب روشن است به همین کیفیتی که عرض کردیم که آنچه که هست و نیست، در رابطۀ با هیئتش است و ماده اش همان ماده فعلی و فتح فعلی در آن مطرح است، فتح فعلی، مبدأ فتح، این آلیت برای فتح فعلی دارد؛ یعنی«هذه وسیلة لأن یتحقق به الفتح الفعلی»، اگر ما این طوری مفتاح را معنی کردیم، آیا معنای غیرصحیحی است، که کلمۀ فعلی را هم دنبال مبدأش می آوریم«هذه وسیلة لأن یتحقق به الفتح الفعلی»، همانطوری که در ظرف فعلیت اخذ شده، در فتح هم به این کیفیت، ما فعلیت را اخذ

ص:573

می کنیم.

در اسم آلت مسأله روشن است به همین کیفیتی که عرض کردیم. مشکل فعلا یکی اسم مکان است و بعد هم اسم مفعول، بعد نوبت می رسد به تاجر و ضارب و امثال ذلک. در اسم مکان، آنجا هم چه مانعی دارد که ما شبیه همین معنای اسم آلت را در آن مطرح کنیم، مسجد معنایش این نیست که «ما وقع فیه السجود الفعلی» مسجد معنایش این نیست که«المکان الذی وقع فیه السجدة بالفعل» مسجد؛ یعنی«المکان المعد لأن یتحقق فیه سجود بالفعل»، اگر ما مسجد را، اینطور معنا کنیم بگوییم:

مکانی که آماده شده، برای چه؟ «لأن یتحقق فیه السجود» چه سجودی؟ همان سجود فعلی، همان سجود عملی، همان سجود خارجی که ما در خود سجده و«سجد» در معنای سجده که فعلیت سجود اخذ شده، ما هیچ گونه دخالتی نمی کنیم، نمی گوییم: چطور شما به این می گویید مسجد در حالی که یک نفر در آن نماز نخوانده و یک سجدۀ فعلیه در این مسجد تحقق پیدا نکرده؟ می گوییم: معنای مسجد؛ یعنی مکان مهیا، مکان مهیای برای این معنی. در مکان مهیای برای تحقق سجود فعلی هیچ لازم هست، که سجودی تا به حال تحقق پیدا کرده باشد، حتی تا آخر هم اگر تحقق پیدا نکند، باز لطمه ای به این معنی نمی زند، برای اینکه این مکان مهیای برای این است که سجود فعلی در آن تحقق پیدا کند، نه اینکه خارجا سجود فعلی در آن واقع شده، یا واقع خواهد شد. اگر ما مسجد و امثال مسجد را به این کیفیت معنی بکنیم، آن وقت متلبس و منقضی اش این است: متلبس؛ یعنی تا زمانی که این آمادگی تحقق دارد. اما اگر یک روزی این آمادگی اش را از دست داد، این مسجد را خدای نکرده برداشتند تبدیل به یک شیء دیگر کرده اند، که دیگر مهیای برای این نیست که در آن نماز و سجودی تحقق پیدا کند، این می شود«انقضی عنه المبدأ»، تا زمانی که این تهیّؤ و استعدادش باقی بود، این تلبس به مبدأ دارد، وقتی که این تهیّؤ و استعدادش کنار رفت، «یصیر منقضیا عنه المبدأ». اگر ما در اسم مکان این حرف را بزنیم، اشکالش چیست؟

اشکال انقضاء مبدأ در اسم مکانها

اشکال این است که آیا در تمامی اسم مکانها، این مطلب سریان و جریان دارد؟ در تمامی اسم مکان ها این خصوصیت هست یا اینکه کثیری از اسم مکان، اگر مثلا یک ساختمانی می سازند مثلا یک دادگستری می سازند در آن زندان تهیه می کنند، می گویند: این کجاست؟ می گویند: این محبس است. محبس یعنی چه؟ یعنی«اعد لأن یحبس فیه المتخلفون» این آماده شده برای اینکه متخلفین در آن حبس بشوند، تا به حال هم ممکن است حبس نشده اند، امکان دارد تا آخر هم حبس نشوند، لکن این تهیّؤ و استعداد و آمادگی محفوظ است. اما آیا تمام اسم مکانها این خصوصیت در آن وجود دارد یا اینکه در بعضی از اسم مکانها می بینیم این خصوصیت وجود ندارد، مثل اینکه مثلا می گویند:

ص:574

مکان شما در نماز جماعت در کدام صف بود، شما به صورت اسم مکان این معنا را تعبیر می کنید.

این معنایش این نیست، که مهیا شده برای شما و صلاة شما و یا موارد و مثالهای دیگر. اشکال در اسم مکان این است که شامل تمامی موارد نیست، بلکه در بعضی از اسم مکانها ما برخورد می کنیم به اینکه فعلیت در آنها هست؛ یعنی مکانی که بالفعل، آن مبدأ در آن تحقق پیدا کرده باشد، این یک خصوصیت در اسم مکان در اسم مفعول بعضی ها آمدند مخالفت کردند.

(سؤال... و جواب استاد:) در اسم مکانهای اینطوری، گفتیم که منقضی عنه المبدأ در آنجایی است که این آمادگی از آن کنار برود، استقبالش این است که الان آماده نشده در آینده آماده می شود برای مسجدیت، در آینده می خواهد این زمین مسجد بشود، در آینده می خواهد آنچیزی که می سازند به عنوان زندان در آینده عنوان محبس پیدا کند. آنچه که مطرح است مسألۀ تلبس و انقضاء در آن مطرح است. چیزی که الان باقی می ماند در اسم مفعول هم بعضی ها مناقشه کرده اند که مطلبی نیست شاید در درس بعد هم اشاره کنیم، فقط همان مسألۀ تاجر و ضارب و امثال اینها مشکلۀ اینها به قوت خودش باقی می ماند و یک راه حل روشنی در فرق بین تاجر و ضارب، با اینکه از نظر مبدأ یکسانند و از نظر هیئت هم یکسان هستند و هیچ گونه فرقی بین اینها، مبدأ و هیئة وجود ندارد، مع ذلک، متفاهم از ضارب، ضرب فعلی است، اما متفاهم از تاجر همان حرفة التجارة و امثال اینها است، فرق بین اینها مقداری مشکل است.

پرسش:

1 - چرا اختلاف در مشتقات، به اختلاف در مبادی برنمی گردد؟

2 - بعض الاعلام(ره) اختلاف در مشتقات را در چه چیزی می داند؟

3 - چگونه بعضی، اختلاف در مشتقات را به قضیه حملیه برمی گرداند؟

4 - آیا قضیه حملیه، می تواند منشأ اختلاف در مشتقات باشد؟

ص:575

درس یکصد و هفتادم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اشتراک اسم فاعل و اسم مفعول در محل نزاع

بعض الاعلام(ره) از استادشان نقل می کنند که در اسم مفعول خصوصیتی وجود دارد که منقضی در آن تصور نمی شود، انقضاء در آن راه ندارد و روی این جهت همان نظریۀ صاحب فصول را استاد ایشان پذیرفته اند و استدلال هم می کنند به اینکه«الشیء لا ینقلب عما وقع علیه»، اگر شیء به یک کیفیتی در خارج وقوع پیدا کرد، دیگر این انقلاب بردار نیست؛ یعنی نمی توانیم کاری کنیم که این شیء به آن کیفیتی که واقع شده، واقع نشده باشد. می فرمایند: مفعول؛ یعنی«من وقع علیه الفعل، من وقع علیه الضرب»، آیا کسی که«وقع علیه الضرب»، دیگر می شود کاری کرد که«لم یقع علیه الضرب» باشد ولو سالها و دهها سال هم از وقوع ضرب بگذرد؟ این واقعیت را نمی شود به هم زد، آن همیشه «وقع علیه الضرب» است، نمی شود کاری کرد که منقضی تصور کنیم، انقضاء معنایش این است که یک زمانی پیش بیاید که«لم یقع علیه الضرب» باشد، این معنایش انقلاب واقعیت و انقلاب شیء عما وقع علیه است و این یک معنای ممتنعی است، لذا اسم مفعول را از حریم نزاع در باب مشتق باید خارج بدانیم، برای اینکه منقضی در آن تصور نمی شود.

جواب این حرف را خود ایشان هم داده اند که فرق بین اسم فاعل و اسم مفعول چیست؟ بالاخره

ص:576

این ضربی که در خارج تحقق پیدا کرده، این یک اضافۀ صدوری به فاعل دارد و یک اضافه وقوعی به مفعول دارد، این حدث و این مبدأ، بنام ضرب این طور نیست که به یک طرف اضافه داشته باشد«له اضافة صدوریه الی الفاعل و اضافة وقوعیه الی المفعول». اگر شما در ناحیۀ مفعولش می گویید:

«الشیء لا ینقلب عما هو علیه، عما وقع علیه» در ناحیه فاعل هم همین مطلب هست. الی الابد این فاعل متصف است«بأنه صدر منه الضرب» همان طوری که مفعول متصف«بأنه وقع علیه الضرب» است فاعل هم متصف است«بأنه صدر منه الضرب». آیا شما می توانید کاری کنید که در رابطۀ با صدور، انقلاب تحقق پیدا کند؟ یعنی کاری کنید که این ضرب واقع حقیقتا صادر نشده باشد؟ همانطوری که در ناحیۀ مفعولش انقلاب مستحیل است و غیر قابل تصور است، در ناحیه فاعل هم همین طور است. چطور شما بین مفعول و فاعل فرق می گذارید؟ در حقیقت شما شدت بیشتری از حرف صاحب فصول قائل شدید، صاحب فصول ادعای استحاله نمی کرد و شما ادعای استحاله هم در این رابطه کرده اید. فرقی بین اسم فاعل و مفعول نیست و واقعش این است که ما وقتی صدور وقوع را در رابطۀ با ضرب ملاحظه می کنیم، در رابطۀ با ضرب فعلی ملاحظه می کنیم، همانطوری که صدورش را صدور فعلی می بینیم و در صدور فعلی منقضی تصور می شود، در وقوع هم وقوع فعلی می بینیم و در وقوع فعلی هم منقضی تصور می شود و الاّ بین فاعل و مفعول هیچ گونه فرقی ما نمی توانیم قائل بشویم. لذا بیرون کردن اسم مفعول از محل نزاع استنادا الی الاستحالة این حرف عجیب و غریبی است.

بیان حّق در فرق میان تاجر و ضارب

آخرین حرف در مسألۀ تاجر، آن که بعد از تأمل زیاد انسان به ذهنش می آید، این است که انسان به این صورت مسأله را مطرح کند، در باب تاجر معمولا دو وضع وجود دارد: یک وضع راجع به ماده اش است که عبارت از تجارت فعلیه است، همان«تجارت عن تراض» است، یک وضع راجع به هیئتش است، که هیئت تاجر با ضارب هیچ فرقی نمی کند، اسم آلت نیست که در معنای اسم آلت یک خصوصیتی قائل شویم، تاجر و ضارب«لهما هیئة واحده». پس این مسألۀ حرفه بودن از کجا آمده است؟ بیاییم این حرف را بگوییم: مجموع ماده و هیئت، نه هیئت تاجر، نه ماده تجارت، نه مادۀ تجارت هیچ معنای اضافه ای ندارد، در مادۀ تجارت حرفه اخذ نشده، در هیئت تاجر هم مسألۀ تازه ای نیست، همان مسأله ضارب است. اما این ماده و هیئت مجموعا یک معنایی عند العرف پیدا کرده، اما در رابطۀ با مجموعشان است، این مجموع، عنوان التاجر. این به حسب وضع، یا کثرت استعمال باشد، هرچه باشد، در نظر عرف یک معنای جدیدی پیدا کرده، «و هو من له حرفة التجارة» آن هم در جایی که قرینه ای برای خلاف نباشد و الاّ همین تاجر در بعضی از تعبیرات به معنای همان

ص:577

ضارب؛ «یعنی المشتغل بالتجارة الفعلیة» استعمال می شود. اما آنجایی که نفس عنوان تاجر من دون قرینة استعمال می شود، این مجموع یک معنای عرفی پیدا کرده و این معنای عرفی هم ربطی به نزاع در باب مشتق ندارد، برای اینکه نزاع در باب مشتق برای هیئت است، ربطی هم به ماده ندارد، برای اینکه ماده اش تجارت فعلیه است، اصلا این نه ربطی به ماده دارد و نه ربطی به هیئت دارد، این مجموع یک چنین معنایی عند العرف از آن استفاده می شود و اگر این مجموع یک چنین معنایی از آن استفاده شد، دیگر حرفه بودن تاجر، ربطی به نزاع در باب مشتق نمی تواند داشته باشد، برای اینکه نزاع در باب مشتق ممحض در مفاد هیئت است، ما در باب مشتق در مفاد هیئت داریم بحث می کنیم، چیزی که خارج از مفاد هیئت باشد نمی تواند ارتباط به نزاع در باب مشتق پیدا کند. پس اگر ما عنوان تاجر را به مادة و هیئة، أی بالمجموع منهما، یک معنای عرفی دیگری برایش تصور کردیم، ضمن اینکه این معنی در جای خودش محفوظ است و صحت دارد، اما لا یرتبط به محل نزاع در باب مشتق، در باب مشتق در رابطۀ با هیئت و مفاد هیئت، تنها بحث داریم. آخرین چیزی که به نظر می رسد در باب مثل تاجر باید به این صورت مسأله مطرح شود.

(سؤال... و جواب استاد:) یک وقت عرف را در یک معنای کلی شما می آورید، حالا بعدا هم که بخواهیم در باب مشتق یک طرفش را ان شاء الله اختیار کنیم، از همین عرف اختیار کنیم، اما اینجا مسأله شخصی است مثل مسأله زید است. اگر زید ماده و هیئتش، دلالت بر یک معنایی کرد، این اختصاص به خودش دارد، یک مسأله کلی نیست که ما بنشینیم روی آن بحث کنیم، تاجر هم همین است، تاجر ماده و هیئتش یک خصوصیتی در آن است، اما نمی توانیم هیئتش را بیاوریم و به حساب هیئت مشتق بگذاریم، ماده اش را، نمی توانیم از فعلیت خارج کنیم و بگوییم: در ماده تجارت، حرفة التجارة خوابیده بلکه هر کجا تجارت استعمال می شود حرفة التجاره در آن نیست. پس این مربوط به این مجموع است، مربوط به این مجموع که شد، به ما ارتباطی ندارد.

(سؤال... و جواب استاد:) نزاع ما در باب مشتق روی هیئت فقط است. مجموع که جزئش جزئیت دارد، در تاجر ماده و هیئت روی هم معنایش حرفة التجارة است، این چه ربطی در نزاع در باب مشتق دارد؟ یعنی این مبدأ را در این قالب گذاشته اند، برای این مجموع یک معنی کرده اند، این معنی که دیگر به ما ارتباطی پیدا نمی کند، ما نشستیم فقط در مفاد هیئت مشتق بحث داریم، نزاعی که ما در باب مشتق داریم، آیا در غیر مفاد هیئت است؟ روی هیئت مشتق بحث داریم. پس اگر یک چیزی مجموع ماده و هیئتش یک معنای خاصی پیدا کرد، این دیگر چه ارتباطی به باب مشتق پیدا می کند، در حقیقت تاجر هم کأنّ می شود مثل انسان، انسان ماده و هیئتش دخالت در معنایش دارد، حالا زید را هم می گذاریم کنار، چون آن علم شخص است، یک معنای کلی. انسان چه دخالت در معنایش دارد؟ هم ماده و هم هیئت، در عین اینکه معنایش کلی است. تاجر هم مادته و هیئته مجموعا

ص:578

این معنی را دلالت می کند. پس همانطوری که انسان هیچ ارتباط به نزاع در باب مشتق ندارد، تاجر هم هیچ ارتباطی به نزاع در باب مشتق نمی تواند پیدا کند، چون این معنای حرفه اش در رابطۀ با مجموعش است، نه در رابطۀ با هیئت و نه در رابطۀ با مادۀ فقط.

(سؤال... و جواب استاد:) هر چیزی که مثل تاجر شد، همین حکم را دارد، آن هم همین، تخصیص اکثر هم نیست.

(سؤال... و جواب استاد:) عرف اینجا حرفه می فهمد، اشکال به کیست؟ عرف تاجر را به معنای حرفه می فهمد،. اما ضارب را به معنای حرفه نمی فهمد. خصوصیتش همان فهم عرف است، فهم خودش است.

این درباره با بحث گذشته و آنچه که به نظر می آمد عرض کردیم و در باب تاجر هم آن که نزدیکتر به نظر می آید همین بود که عرض کردیم.

بیان مراد از کلمه«حال» در بحث مشتق

یکی از مقدماتی که در محل بحث مشتق مطرح شده، این مقدمه است. در عنوان محل نزاع، یک کلمۀ حال به کار برده شده، آیا مشتق حقیقت است در خصوص ملتبس بمبدأ فی الحال یا اینکه نه، اعم است از متلبس«بالمبدأ فی الحال و المنقضی عنه المبدأ»؟ مقصود از این کلمۀ حال که در عنوان نزاع مشتق ذکر شده چیست؟

ما ابتداء برای اینکه در این مسأله گم نشویم و چه بسا انسان که نمی تواند در مسأله ای اظهار نظر بکند، علتش این است که گم شده است در موضوع مسأله و موضوع مسأله خوب برایش روشن نشده که نمی تواند نظر بدهد درباره آن. ابتداء سه احتمال در کلمۀ حال جریان دارد: یک احتمال، حال نطق، زمان تکلم است، آن زمانی که متکلم می گوید: «زید ضارب حال النطق و حال التکلم». یک حال، حال جری و اطلاق و نسبت است، که این سه، یک معنی دارد؛ یعنی وقتی شما می گویید: «زید ضارب»، این ضارب را جری و حمل بر زید می کنید، به زید نسبت می دهید و اطلاق می کنید، اینها یک معنی دارد، الجری، النسبة، الاطلاق، حال جری یک وقت ممکن است با حال نطق فرق داشته باشد، اگر شما گفتید: «زید ضارب الآن» اینجا حال نطق شما، با حال جری شما یک حال است، برای اینکه با کلمۀ الآن می خواهید جری را همین حالا تحقق بدهید، نسبت همین حالا تحقق پیدا می کند، اما اگر شما این طوری گفتید: «زید ضارب امس»، اینجا حال جری و حال نطق بینشان تفاوت پیدا شد، حال نطق و زمان نطق امروز است، اما ضارب را دیروز شما جری بر زید می کنید، می گویید:

«زید ضارب امس»، پس جری شما، نسبت شما، اطلاق شما، دیروز است، اما تکلمتان الآن است. یک حال سومی هم داریم آن حال تلبس است؛ یعنی آن حالی است که«صدر الضرب من زید»، ممکن

ص:579

است آن حالی که صدر زید غیر این دو حال باشد، «حال صدر الضرب من زید» ممکن است دو روز قبل باشد؛ یعنی پریروز زید تلبس به ضرب پیدا کرد، «بأن تحقق منه الضرب»، نسبت را شما دیروز می دید، تکلمتان امروز است. پس این حالها از نظر زمان کاملا اختلاف پیدا کرد، حال التکلم الان، حال النسبة دیروز، حال التلبس پریروز.

نظر مرحوم آخوند(ره) در مراد از«حال»

وقتی که این عناوین روشن شد، مرحوم آخوند در کفایه، می فرماید: این حالی را که ما در عنوان نزاع ذکر کردیم، حال نسبت است، لکن همانطوری که محشّی بزرگوار که از تلامذه مرحوم آخوند بوده، مرحوم مشکینی(ره) می فرماید: این سهو قلم است و مؤیّدش هم، مطلب خود مرحوم آخوند است، ایشان در عبارت، حال تلبس را ذکر کرده اند، اما واقعش عبارت از حال نسبت است، برای اینکه در این مثالی که ما الآن ذکر کردیم که من حالا می گویم: «زید ضارب»، اما با کلمه«امس» ظرف نسبت را دیروز قرار می دهم، در حالی که تلبس عبارت از پریروز بوده، آیا اینجا چه حالی را ما باید ملاحظه کنیم؟ یعنی آنهایی که می گویند: «مشتق حقیقة بالخصوص فی المتلبس بالمبدأ بالحال» آیا مقصودشان چیست؟ در این مثالی که ما ذکر می کنیم، آیا در اینجا مثال برای متلبس بالمبدأ است یا مثال برای منقضی عنه المبدأ است؟ اگر ما ملاک را عبارت از حال تلبس بگیریم، حال تلبس به دو روز قبل برمی گردد، اما اگر ملاک را عبارت از حال نسبت بگیریم، نسبت مربوط به دیروز است و دیروز اگر نسبت واقع شد، این به لحاظ واقعیت منقضی عنه المبدأ است، برای اینکه تلبس در دو روز قبل واقع شده است و قبل از دیروز تحقق پیدا کرده است.

بیان صحیح در مراد از«حال»

پس آن چه ملاک است، آنچه عمده در محل بحث است این است که ما ملاک را حال نسبت قرار بدهیم؛ یعنی ملاحظه کنیم ببینیم این زیدی را، که اطلاق ضارب بر او می کنیم، این زیدی که جری ضارب بر او می شود، این زیدی را که نسبت ضارب به او می دهیم، آیا در حال نسبت ما و در حال جری ما این تلبس به مبدأ داشته؟ یا در حال نسبت، منقضی عنه المبدأ است؟ محور و ملاک عبارت از حال نسبت شماست، نه حال تلبس او و نه زمان نطق شما، شما ضارب را چه موقع می خواهید بر این اطلاق کنید؟ چه موقع می خواهید به این نسبت بدهید؟ و همین طور در آیندۀ اگر من گفتم: زید فردا ضارب است، اما حقیقتا تلبس به ضربش امروز است، همین الآن که من دارم صحبت می کنم این متلبس به ضرب است، اما نسبت من به لحاظ فردا است؛ یعنی می گویم: «زید سیتحقق منه الضرب غدا»، ضارب را این طوری می خواهم تطبیق بر زید کنم، «زید ضارب غدا» به این صورت حمل کنم،

ص:580

آیا این منقضی عنه المبدأ است یا متلبس بالمبدأ فی الحال است؟ این واقعش منقضی عنه المبدأ است، برای اینکه فردا که شما جری ضارب بر زید می کنید، زید هیچ گونه تلبس به ضرب ندارد و انقضی عنه الضرب ولو اینکه ضرب حالا تحقق پیدا کند و حالا تلبس به مبدأ داشته باشد.

لذا مرحوم آخوند با تصحیح کلامشان و با اینکه تفریعشان هم شهادت بر این معنا می دهد، ایشان تمام الملاک را عبارت از حال نسبت می بیند. غدا، غد محور است فردا، فردا معتبر است، دیروز، دیروز معتبر است، امروز هم امروز معتبر است؛ یعنی اگر گفتید: «زید ضارب الآن» و نسبت ضارب در همین حال تحقق پیدا کرد، در همین حال باید ملاحظه کنیم ببینیم آیا تلبس به ضرب دارد یا نه؟ اگر الآن تلبس به ضرب داشت این متلبس بالمبدأ و فی الحال است و اگر دیروز متلبس بوده انقضی عنه المبدأ و تلبس در زمان گذشته تحقق پیدا کرده است. لذا مرحوم آخوند سعی کرده اند که کلمۀ حال از حال نطق و زمان نطق، بیرون ببرند و بعد حال را به عنوان حال نسبت مطرح کنند، حال جری مطرح کنند، حال اطلاق مطرح کنند، البته بیان ایشان در رابطۀ با از بین بردن زمان نطق یک بیان خوبی هست.

وجه عدم ارادۀ زمان نطق از کلمه«حال»

اما نکته ای را که ایشان غفلت کرده اند و در کلمات دیگران از محققین هم ناخودآگاه مطلب را بیان کرده اند، اما رمز مطلب بیان نشده، تنها در بین این کتابهایی که من ملاحظه کردم، رمز مطلب را سیدنا الاستاذ الاعلم الامام(ره) فقط ایشان بیان کردند. من حالا در کتابهایی که دیدم رمز مسأله را ایشان بیان کردند، رمز این است، ما اگر پای نسبت را در کار آوردیم، معنایش این است که باید قضیۀ حملیه تشکیل بدهیم، نسبت کجا تحقق پیدا می کند؟ جری کجا تحقق پیدا می کند؟ اطلاق کجا تحقق پیدا می کند؟ آنجایی که پای قضیه باشد؛ یعنی شما بگویید: «زید ضارب» بنشینم بحث بکنیم که این جری ضارب بر زید به لحاظ چه حالی است و به لحاظ چه حالی این نسبت تحقق پیدا کرده؟ جری همیشه ملازم با تشکیل قضیه است، در حالی که ما در باب معنای مشتق و هیئت مشتق به قضیه چه کار داریم؟ ما وقتی که می خواهیم هیئت ضارب را معنی کنیم، وقتی که می خواهیم به کتاب لغت برای معنای هیئت ضارب مراجعه کنیم، مگر آنجا موضوعی مطرح است؟ مگر آنجا قضیه ای تشکیل شده است؟ همانطوری که به لغت مراجعه می کنیم و سایر لغات را از لغت استفاده می کنیم، می خواهیم به لغت مراجعه کنیم و ببینیم هیئت فاعل معنایش چیست؟ در رسیدن به هیئت فاعل ما به قضیه و نسبت چه کار داریم، یعنی اگر تشکیل قضیه نباشد هیئت فاعل معنی دارد یا نه؟ آیا کسی باید هیئت فاعل را معنایش بفهمد که اول یک قضیه تشکیل بدهد؟ تشکیل قضیه بعد الوضع است، اول واضع هیئت را وضع می کند، بعد من و شما قضیه تشکیل می دهیم و نسبت می دهیم ضارب را به

ص:581

زید. نوبت به قضیه نرسیده، نوبت به تشکیل«زید ضارب» نرسیده ما می خواهیم ببینیم«ما معنی هیئت فاعل؟»، آن وقت درست است که شما بگویید: که در معنای هیئت فاعل تلبس به مبدأ حال نسبت، نسبت به چه؟ چیزی نداریم که ما به آن نسبت بدهیم، در موقع وضع و هنگام وضع در آنچه که در لغت نوشته شده، در مراجعه به کتاب لغت و بعد هم در بحث اصولی، آیا این بحث اصولی که ما در باب مشتق مطرح کردیم و گفتیم: در معنای«زید ضارب» می خواهیم بحث کنیم؛ یعنی اول باید یک قضیه ای تشکیل بدهیم یک جری ضارب بر زید درست کنیم، یک نسبت ضارب به زیدی درست کنیم، بعد بحث کنیم که آیا مقصود از حال، حال تلبس است، حال نسبت است، حال نطق است، مخصوصا این حال، نسبتی که مرحوم آخوند خیلی روی آن تأکید دارند که این دیگر مسأله را بدتر از همه آن حالات می کند؟ حال نسبت چه ارتباطی به معنای مشتق دارد؟

به عبارت اصطلاحی: ما در مفهوم تصوری ضارب بحث می کنیم، در معنای تصوری هیئت مشتق بحث می کنیم. همانطوری که وقتی شما به کتاب لغت مراجعه می کنید، انسان را می خواهید ببینید معنایش چیست، در رابطۀ با چه چیز انسان شما به کتاب لغت مراجعه می کنید؟ می گویید:

معنای انسان، کاری به قضیه ندارید شما، می خواهید ببینید این مفرد معنایش چیست، معنای تصوری انسان چیست. برای فهم معنای تصوری انسان، شما به کتاب لغت مراجعه می کنید. در باب هیئت و فاعل هم مسأله همین طور است، حساب موضوع و محمول، تشکیل قضیۀ حملیه و نسبت و جری و اطلاق و اینها، اینها چه ارتباطی به مسألۀ نزاع در باب مشتق دارد؟ بحث روی یک مفهوم تصوری است، رمز مسأله همین نکته است که امام بزرگوار این را ذکر فرمودند و در کتابی من ندیدم به این صورت رمز مسأله را بیان کرده باشد و واقع مسأله هم همین است که ما در باب هیئت مشتق روی هیئت ضارب بحث داریم، موضوعی در کار نیست محمولی در کار نیست، می خواهیم ببینیم «ما معنی هیئة فاعل؟» همین مقدار، این یک نکته. نکته دیگر هم.

(سؤال... و جواب استاد:) با قطع نظر از ماده که هیئت نمی تواند تحقق پیدا کند، مبدأش که ضرب است، به زید چه ارتباطی دارد؟ شما که مشتق را جری بر مبدأ نمی کنید، مشتق را جری بر ذات می کنید، می گویید: «زید ضارب»، زید چه نقشی دارد بر معنای هیئت فاعل که شما قضیۀ حملیه در اینجا تشکیل می دهید و حال نسبت درست می کنید، این نسبتها بعد وضع الواضع است، اول واضع هیئت فاعل برای معنای خودش وضع می کند، بعد شما قضیه«زید ضارب» را تشکیل می دهید. آن وقتی که واضع می خواسته هیئت فاعل را برای معنایش وضع کند، ضارب را جری بر چه کسی کرده که شما می گویید: آیا ملاک عبارت از حال نسبت است؟ ضارب را به چه کسی نسبت داده؟ به هیچ کس نسبت نداده. بحث در نسبت نبوده. بحث در معنای تصوری هیئت فاعل بوده، با قطع نظر از زید و عمرو و بکر و امثال ذلک من الذوات.

ص:582

انسلاخ مشتقات از زمان

یک خصوصیت کوچک هم عرض می کنم و نتیجه برای درس بعد ان شاء الله. آن خصوصیت این است: ما در باب هیئات افعال، فعل ماضی و مضارع و امثال اینها زحمت کشیدیم و هیئات افعال را از دلالت بر زمان، منسلخ کردیم، گفتیم: هیئت فعل ماضی، لا یدل علی زمان ماضی، هیئت فعل مضارع لا یدل علی زمان حال و استقبال. زمان را از مفهوم فعل جدا کردیم. در باب مشتقات که اینها فعل هم نیستند، تا اینکه کسی خیال کند که زمان در آنها دخالت دارد، مشتقات اسم هستند. ضارب را شما می گویید: اسم فاعل، نمی گویید: فعل فاعل، ضارب اسم فاعل است، مضروب اسم مفعول است و اگر اینها اسم هستند که قطعا اسم هستند، مسألۀ زمان در مفاد اسم بلااشکال دخالت ندارد، ما نمی توانید در معنای هیئت فاعل زمان را بیاوریم. ما زمان را از فعل هم خارج کردیم، حالا بیاییم سراغ اسم، زمان را داخل در معنای اسم کنیم. پس این مقدمه هم روشن است که این مشتقات«بما انّها اسامی لافعال» بلا اشکال، زمان در مفاد اینها، نمی تواند نقش و دخالت داشته باشد، حالا با حفظ این دو مقدمه که یکی بحث ما در معنای تصوری هیئت است و یکی زمان در معنای اسم بلااشکال دخالت ندارد، آن وقت ببینیم محل نزاع را در باب مشتق چگونه باید تحریر کنیم.

پرسش:

1 - چرا اسم مفعول از محل نزاع خارج نیست؟

2 - آیا اختلاف میان تاجر و ضارب، در کیفیت وضع است؟

3 - مراد از کلمه«حال» در بیان آخوند چیست؟

4 - چرا حال به معنای حال نطق نمی تواند باشد؟

ص:583

درس یکصد و هفتاد و یکم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اقسام حال در عنوان مشتق

در رابطه با عنوان حال، ما ابتداءا سه حال داریم: یک حال نطق، یعنی زمانی که تکلم تحقق پیدا می کند و یکی حال نسبت، یعنی زمانی که متکلم عنوان ضارب را اطلاق بر زید می کند و نسبت به زید می دهد. یکی هم حال تلبس؛ یعنی زمانی که به حسب واقع این ذات متلبس به این مبدأ شده و این مبدأ از او تحقق پیدا کرده است. در مثالی که در درس قبل عرض کردیم این معنی کاملا روشن بود، اگر صدور ضرب از زید پریروز بوده، نسبت، دیروز واقع می شود، تکلم امروز؛ یعنی امروز می گوید: «زید ضارب امس» پس ما در حقیقت سه روز داریم: زمان نطق و تکلم که امروز است، زمان نسبت که دیروز است به لحاظ کلمه امس، زمان تلبس و اتصاف به ضرب به حسب واقع و صدور ضرب که پریروز است. پس در همین مثال همۀ حالات ثلاثه مجتمع هستند.

(سؤال... و جواب استاد:) امس؛ یعنی دیروز، ضرب پریروز واقع شده، لکن جری شما و نسبت شما دیروز بوده است، مثل اینکه به جای ضارب، شما بگویید: «زید تحقق منه الضرب أمس»، نسبت شما چه موقع است؟ تحقق ضرب را چه موقع نسبت به زید می دهید؟ دیروز، منتها در«تحقق منه الضرب»، بلااشکال مجاز است، اما در این مثال محل بحث که آیا مجاز یا حقیقت است؟ آنهایی که

ص:584

مشتق را حقیقت در اعم می دانند، چه شما بگویید: «زید ضارب» پریروز و چه بگویید: که«زید ضارب» دیروز، هر دو حقیقت است، اگر مشتق حقیقت در اعم شد، لازمه اش این است که برای شما مثلا فرقی نکند که زید پریروز ضارب بود، یا زید دیروز ضارب بود، با اینکه دیروز«انقضی عنه المبدأ» است و اما اگر مشتق حقیقت در اعم شد، دیگر فرقی بین متلبس و منقضی نمی کند.

(سؤال... و جواب استاد:) «زید ضارب» نسبت هست یا نیست؟ أمس برای چه آمده، مگر أمس قیدش نیست؟ مگر ظرفش نیست؟ این ظرف زمانی چیست؟ ظرف زمانی نسبت است، علی کل حال شما مگر ادبیات نخواندی، اگر از شما بپرسند«زید ضارب امس»، این أمس ظرف زمانی چیست؟ شما چه جواب می دهید؟

در این مثال مذکور، سه حال کاملا مشخص است: حال نطق، عبارت از همین زمانی است که من دارم حرف می زنم، حال نسبت، دیروز است که با کلمۀ«أمس» به عنوان ظرف زمانی و قید زمانی نسبت، زمان نسبت را مشخص می کنند، برای اینکه نسبتها از نظر زمان فرق می کند، یک وقت پریروز خانه شما آمده شما به او نسبت می دهید که پس پریروز آمده، پس نسبت شما به لحاظ پس پریروز است، اما واقع مطلب پریروز است، نطق شما هم حالا است. پس زمان نسبت؛ یعنی آن زمانی که شما ضارب را جری بر زید می کنید، حمل و اطلاق بر زید می کنید، در مثالی که ما عرض کردیم «زید ضارب امس»، زمان جری عبارت از دیروز است؛ یعنی ضارب را به لحاظ دیروز من نسبت به زید می دهم نمی گویم: امروز ضارب است، نمی گویم: پریروز ضارب است، می گویم: دیروز ضارب است، ضاربیت جری بر زید می شود، با ظرف زمانی دیروز، حال تلبسش در این مثالی که ذکر کردیم، پریروز بوده؛ یعنی زمانی که به حسب واقع«صدر منه الضرب و تلبس بالضرب»، این زمان پریروز بوده است.

مقصود مرحوم آخوند(ره) از حال در باب مشتق

مرحوم آخوند(ره) می فرماید: مقصود از حال، در عنوان نزاع در باب مشتق حال تلبس است و گفتیم مرحوم مشکینی می فرماید: سهو قلم شده، ملاک حال نسبت است، حال جری است، حال اطلاق است و این حرف هم درست است؛ یعنی نظر مرحوم آخوند همین است. حالا کلمۀ تلبس یا سهو قلم از ایشان شده، یا مربوط به نسّاخ و نویسندگان کتاب بوده، بالاخره اشتباهی در این رابطه هست و الاّ مثالهایی که ایشان بعدا می زنند و نتایجی که می گیرند روی همان حال نسبت است. اما مسألۀ واقعی غیر از این حرفهاست. مطلب نه حال نسبت، نه حال نطق، نه حال تلبس است، به خاطر اینکه اولا زمان به هرچه اضافه بشود، چه زمان به حال نطق اضافه بشود زمان النطق، چه زمان به نسبت اضافه شود و بگوییم: زمان النسبة و چه زمان به تلبس اضافه شود و بگوییم: زمان تلبس، اصلا

ص:585

زمان در مفهوم مشتق معنی ندارد، ما به زحمت و با دلیل ثابت کردیم که حتی در مفاد افعال هم زمان دخالت ندارد، مشتقات که از اسماء هستند و هیچ گونه عنوان فعل ندارد و اسماء هم بلا اشکال به اتفاق اهل عربیت اسم دلالت بر زمان نمی کند، اگر اسم دلالت بر زمان نکرد، پس یعنی چه که بگوییم:

در معنی مشتق زمان نطق مطرح است، زمان نسبت مطرح است، زمان تلبس مطرح است؟ اصلا معنی ندارد پای زمان را ما در مفهوم مشتق و معنای مشتق باز کنیم.

لذا پای زمان از معنای مشتق به طور کلی بریده می شود.

نکتۀ بالاتر این بود که ما نزاعمان در باب مشتق در معنای خود مشتق است؛ یعنی می خواهیم ببینیم، ما وضع له هیئت مشتق چیست؟ هیئت مشتق معنایش چیست؟ و مسأله تشکیل قضیۀ حملیه، اینها یک مسائلی است که بعد از وضع تحقق پیدا می کند، شما وقتی که می خواهید معنای انسان را بفهمید، هیچ می روید سراغ این معنی که مثلا جری انسان بر زید این چه نوع جریی است؟ حمل انسان بر زید این چه نوع حملی هست؟ آیا اینها ارتباط به ما وضع له معنای انسان دارد؟ اینها ارتباط به تشخیص موضوع له معنی انسان دارد؟ وقتی که انسان برای تشخیص موضوع له انسان به کتاب لغت مراجعه می کند، فقط خودش هست و کلمه انسان، خودش است و«هذا اللفظ»، دیگر کاری به چیز دیگر ندارد، کاری ندارد به اینکه«زید انسان» چه قضیه ای هست، «عمرو انسان» چه نوع قضیه ای است، این دو مسأله ربطی به هم ندارد. اول باید معنای انسان مشخص بشود، معنای محمول مشخص شود، بعد بیاییم سراغ قضیۀ حملیه، بعد بیاییم سراغ جری این معنی بر یک موضوع. لذا چه معنا دارد که ما در موضوع له هیئت مشتق، زمان جری را مطرح کنیم، زمان نسبت را مطرح کنیم؟ و حتی زمان نطق هم معنی ندارد، برای اینکه در«ما وضع له اللفظ»، کاری به حال نطق ندارند. اگر انسان را برای یک معنی وضع می کنند، اگر حالا در عالم یک نفر هم پیدا نشد که لفظ انسان را نطق به آن بکند این ضربه ای به حقیقت وضع می زند؟ وضع قبل از مسألۀ نطق است. وضع تقدم بر مسألۀ نطق دارد، وضع مشروط به نطق نیست که ما بیاییم در ما وضع له معنای مشتق، زمان نطق را دخالت بدهیم، زمان تکلم به این کلمه را ملاحظه کنیم، اصولا تکلم به یک لفظ این متأخر از لفظ است، معنای لفظ بستگی به تکلم ندارد، معنای لفظ متوقف بر تکلم نیست، لفظ در رتبۀ متقدم است، واضعی است که لفظی را وضع کرده برای یک معنی، بعد از آنکه حساب وضع تمام شد، آن وقت شما این لفظ را در این معنی استعمال می کنید.

زمان نطق و حال نطق معنا ندارد که در معنای موضوع له دخالت داشته باشد. اول وضعی تحقق پیدا می کند، لفظی در برابر معنایی وضع می شود، بعد نوبت به نطق و تکلم به آن لفظ می رسد، چه معنی دارد که ما مسألۀ نطق را که متأخر از وضع است، برای آن در موضوع له ناطق و ضارب حساب باز بکنیم و بگوییم: «متلبس بالمبدأ فی حال النطق»؟ علاوه بر آن اشکال اول این زمان نطق و زمان

ص:586

نسبت، این خصوصیت را دارد.

اشکال حال به معنای تلبس

زمان تلبس اشکال دیگری دارد که از همه اینها مسأله اش روشن تر است و آن این است که اگر ما بخواهیم نزاع در باب مشتق را به این صورت مطرح کنیم که آیا مشتق حقیقت است در«متلبس بالمبدأ فی حال التلبس أو الاعم منه و ما انقضی؟» در همان منقضی هم«متلبس بالمبدأ فی حال التلبس» است، در حال تلبس نمی شود که متلبس به مبدأ نباشد. آیا در حال تلبس امکان دارد که متلبس به مبدأ نباشد؟ همین منقضی عنه المبدأ هم ما می توانیم قسم بخوریم که«انه کان متلبسا بالمبدأ فی حال التلبس»؟ آیا در حال تلبس، این متلبس به مبدأ نبوده است؟ همین منقضی هم در حال تلبس«متلبس بالمبدأ» بوده است. پس اینکه ما عنوان منقضی را در عنوان«متلبس بالمبدأ فی الحال» قرار می دهیم معنا ندارد که حالش حال تلبس باشد، «متلبس بالمبدأ فی حال التلبس»، این یک معنایی است که برای منقضی هم ثابت است، منقضی هم در حال تلبس«کان متلبسا بالمبدأ»، آیا منقضی در حال تلبس«لم یکن متلبسا بالمبدأ»؟ پس باید یک عنوانی باشد که در مقابل منقضی قرار بگیرد و اگر حال را شما بخواهید حال تلبس بگیرد به نظر من اصلا باطل می شود محل نزاع را به این صورت تحریر کردن و به این کیفیت درآوردن. پس چه باید کرد بعد از آن که مسألۀ زمان به طور کلی نقش ندارد در معنای مشتق و بعد از آن که زمان نطق و زمان نسبت متأخر از وضع است و ما وضع را داریم بررسی می کنیم و به تعبیر سیدنا الاستاذ(ره)، مفهوم تصوری هیئت مشتق را داریم بررسی می کنیم کاری به نسبت نداریم کاری به«زید ضارب» نداریم، نفس هیئت فاعل و معنایش را می خواهیم بررسی کنیم، معنایش هم به صورت مفرد مطرح است، به صورت معنای تصوری مطرح است. پس باید یک معنای تصوری خالی از زمان به عنوان معنای مشتق در نظر بگیریم، حالا آن معنا چیست؟

آن معنا این است که آنهایی که قائلند به اینکه مشتق حقیقت در خصوص متلبس است، می گویند:

هیئت فاعل یک معنایی دارد که این معنی لا ینطبق الاّ بر آنهایی که ضرب از آنها تحقق پیدا می کند، در حال تحقق مبدأ هست، کلمۀ حال را نمی آوریم آن که«یصدر منه الضرب»، آن که«یصدر منه القتل»، آن که«یصدر منه القیام»، آن که«یصدر منه القعود» و هکذا. اما آنهایی که می گویند: مشتق حقیقت در اعم از متلبس و منقضی است، می گویند: یک معنای وسیع تری، معنای مشتق است که آن معنای وسیع تر هم بر زید در حال زدن کتک منطبق است و هم بر زید بعد از انقضاء زدن و بعد از گذشتن زدن منطبق است. قدر جامعش یک معنای وسیعی است. پس در حقیقت با حذف کلمۀ حال و حذف کلمۀ زمان باید ما یک چنین مطلبی را در رابطۀ با مشتق مطرح بکنیم، مثلا در فارسی می گوییم: وقتی که ما ضارب را به زننده معنی می کنیم آیا زننده قدر جامع بین افرادی است که در حال ضرب هستند

ص:587

یا اینکه اگر ضرب هم از آنها تحقق پیدا کرده و انقضی، باز هم اینها کلمۀ زننده بر آنها منطبق می شود و عنوان زننده بر آنها انطباق پیدا می کند و اصلا صحبتی از زمان به آن معنی مطرح نیست به هیچ کیفیتی در این رابطه؟ این حرف ما را جمعی از محققین فرموده اند اما رمز مسأله و آن کلید مسأله در کلام آنها مطرح نشده، اما در کلام امام بزرگوار(ره) خیلی روشن، رمز این مسأله بیان شده که ما نزاعمان در یک مفهوم تصوری خالی از زمان است و در معنای مفرد غیر مشتمل بر زمان است، باید یک چنین چیزی را ما محل نزاع در باب مشتق قرار بدهیم.

اصل این مسأله به این کیفیت روشن است، لکن یک اشکالی در اینجا پیدا شده و آن این است که بعضی از مشتقات داریم که اینها عنوان تلبس به مبدأ در آنها نیست؛ یعنی این طور نیست که یک ذاتی باشد و تلبس آن ذات به مبدأ، در باب ضاربی که منطبق بر زید است، حالا ذاتی داریم و تلبس ذات به ضرب مسأله ای نیست، اما یک سری مشتقات داریم، مثل«معدوم» و مثل«ممتنع» اینها هم ذاتی داریم که متلبس به عدم است، ذاتی داریم که متلبس به امتناع است، اگر ذات متلبس به عدم داشته باشیم، روی آن قاعدۀ فرعیتی که شما در منطق و فلسفه ملاحظه کردید که«ثبوت شیء لشیء فرع ثبوت المثبت له»، شما اگر بخواهید تلبس به عدم را برای ذات ثابت کنید، این فرع این است که ذات ثبوت داشته باشد، ذات تحقق داشته باشد؛ یعنی یک ذات متحققی داریم که«یتلبس بالعدم»، یک ذات متحققی داریم که«یتلبس بالامتناع»، آیا این طوری است؟ اینها که با هم جمع نمی شود، وجود یک ذات و در عین حال، اتصاف و تلبس به عدم، غیر قابل اجتماع است. وجود ذات و در عین حال تلبس به امتناع این غیر قابل اجتماع است، پس شما در«معدوم و ممتنع» با اینکه جزء مشتقات است، مسأله را چطور بررسی می کنید؟

جواب این است که آن قاعدۀ فرعیه ای که شما در منطق و فلسفه خواندید که«ثبوت شیء لشیء فرع ثبوت المثبت له»، این برای آنجایی است که واقعا ذاتی باشد و تلبس به شیئی و اتصاف به شیء ذاتی باشد. اگر ما در معنای مشتق ترکّب قائل شدیم و ذات را در معنای مشتق اخذ کردیم، این اشکال شما وارد است، اما اگر در بحث آیندۀ مهمی که ما در پیش داریم که آیا مشتق دارای معنای بسیط است یا دارای معنای مرکب؟ آیا ذات به صورت جزئیت در معنای مشتق هست یا نه؟ اگر ما آنجا اختیار کردیم که ذات در معنای مشتق نیست، مشتق یک معنای بسیطی دارد، اگر معنای بسیط داشت، دیگر «ثبوت شیء لشیء» در معنای مشتق مطرح نیست، در معنای مشتق اگر ترکّب مطرح باشد، «ثبوت شیء لشیء» است و قاعده فردیت اقتضا می کند که مثبت له باید وجود داشته باشد و ثبوت داشته باشد، اما اگر ما برای مشتق بساطت قائل شدیم و گفتیم مشتق یک مفهوم تصوری بیشتر ندارد و ترکبی در معنای مشتق وجود ندارد، در باب معدوم و ممتنع هم هیچ مانعی ندارد، ما«ذات ثبت له العدم» نمی خواهیم، «ذات ثبت له الامتناع» نمی خواهیم، معدوم خودش حکایت از یک معنای

ص:588

بسیط می کند، ممتنع خودش دلالت بر یک معنای بسیط می کند بدون اینکه قاعدۀ فرعیّت در اینجا جریان داشته باشد.

اگر«معدوم و ممتنع» را به تنهایی ملاحظه کنیم، شما بگویید: ما نیاز به ذات نداریم و همان بساطت، مسأله را از قاعدۀ فرعیت بیرون می برد. اما اگر ما یک قضیۀ حملیه تشکیل دادیم، گفتیم:

«زید معدوم» آیا اینجا هم قاعده فرعیت نیست، «زید معدوم» با«زید قائم» چه فرق می کند، همان طوری که در«زید قائم، ثبوت القائم لزید فرع ثبوت زید» است در«زید معدوم» هم باید این حرف را بزنید، «ثبوت العدم لزید، فرع ثبوت زید». چه فرق است بین«زید معدوم و زید قائم»؟ و همین طور بالاتر در قضیۀ«شریک الباری ممتنع». مگر این قضیه موجبه نیست؟ مگر قضیۀ اثباتیه نیست؟ اگر قضیه اثباتیه شد، «ثبوت شیء لشیء فرع ثبوت المثبت له» پس باید شریک الباری وجود داشته باشد، تا شما ممتنع را برای آن بار بکنید. آیا جمع بین این دو ممکن است که از یک طرف بگوییم که ممتنع است شریک الباری تحقق پیدا کند، از یک طرف هم بگوییم که«شریک الباری ممتنع، قضیة حملیة موجبة» و در قضیۀ موجبه، قاعده فرعیت جریان پیدا می کند«ثبوت شیء لشیء فرع ثبوت المثبت له»؟، در این دقت کنید، ببینیم چه راه حلی برای این قضایا می توانیم داشته باشیم گرچه این به اصل بحث مشتق ما ارتباط ندارد، لکن به تناسب وقتی که ما«معدوم و ممتنع» را بحث کردیم حالا قضیۀ حملیه اش را هم مانعی ندارد که در آن وارد بشویم ان شاء الله.

بحث اجتماعی

یک نکته ای به ذهن من آمد که این را به عنوان تذکر خدمت شما برادران عرض کنم. شما می دانید که جامعۀ ما به این تعبیری که من عرض می کنم شاید اغراق هم نباشد، اینها جدید الاسلام هستند؛ یعنی با احکام اسلام تازه دارند برخورد می کنند، تازه دارند آشنا می شوند. کثیری از احکام اسلام در زمان طاغوت اصلا مورد فراموشی جامعه ما قرار گرفته بود. اگر کسی یک جنایتی می کرد، یک زنایی انجام می داد می بردند یک مقدار حبسش می کردند و بعد هم رهایش می کردند. سرقتی انجام می داد یک مقدار حبسش می کردند و رهایش می کردند. در حقیقت زندان به عنوان یک کیفر برای همه جنایات مطرح بود. گاهی در موارد قتل، یک اعدامی تحقق پیدا می کرد. جامعه ما الآن با قوانین اسلام تازه دارد آشنا می شود، لذا یک نوع ثقالت و سنگینی در برخورد با احکام اسلام برای اینها مطرح است. اینها خیلی به نظرشان سنگین می آید که یک کسی وارد یک خانه ای بشود در شب و مثلا یک قالیچۀ چهار پنج هزار تومانی را بدزدد و ببرد یک جنایت یک ساعتی، یک سرقت پنج هزار تومانی، بعد هم بیایند انگشت های او را ببرند و الی الابد فاقد انگشت بشود. این برای مردم سنگین است و همین طور خود اصل مسألۀ قصاص که در اوائل انقلاب یکی از چیزهایی که انقلاب را به

ص:589

وسیلۀ آن زیر سؤال قرار داده بودند و مخصوصا روشنفکران غیر مسلمان، همین مسألۀ قصاص بود.

چه حملاتی به قصاص کردند، چقدر قصاص انقلاب را زیر سؤال بردند با اینکه این قصاص را امام بزرگوار از جیب خودش در نیاورده بود. این صریح آیات متعددی از قرآن مجید است که در رابطۀ با قصاص وارد شده، اما روی اینکه اینها طرز برخوردشان با مسائل یک طرز خاصی بود برای آنها سنگین بود و چه بسا هم خیال می کردند که اینها نقطۀ ضعف است و از این راه می توانند ضربه ای به انقلاب بزنند. من به آنها کاری ندارم، من به جامعه خودمان کار دارم.

این وظیفۀ من و شماست که اولا یک مقدار فلسفۀ این احکام را خودمان بررسی کنیم مطالعه کنیم، آشنا بشویم و ثانیا مردم را در جریان بگذاریم، مردم را آشنا کنیم با این فلسفه ها، چون مردم جدید العهد هستند اینها خیلی به نظرشان سنگین می آید، لذا باید برایشان توضیح داده شود و فلسفۀ اینها برایشان گفته بشود. مخصوصا با تبلیغات سوئی که دنیا در رابطۀ با این مسائل دارد، دنیا می گوید: کسی که قتلی انجام می دهد این مریض است، مریض را چه باید کرد؟ مریض را نباید به جرم مرضش کشت، بلکه مریض را باید مداوا کرد. مریض را باید از کسالتش بیرون آورد!! یک سلسله حرفهای این طوری در ذهن مردم می آورند، اینها را انسان با مطالعه و مراجعۀ به علل این احکام و فلسفه این احکام که اکثرا اگر انسان دقت کند، فلسفۀ اینها خیلی روشن و خیلی قابل قبول است، منتها هم نیاز به یک مقدار بررسی دارد و هم نیاز به تبیین صحیح دارد که انسان درست بتواند مسأله را بیان و روشن کند.

مثلا در باب قصاص یک وقتی هم من عرض کردم، خود قرآن دارد این مطلب را بیان می کند.

قرآن می گوید: «وَ لَکُمْ فِی الْقِصاصِ حَیاةٌ یا أُولِی الْأَلْبابِ» حیات جامعه بستگی به قصاص دارد. اگر کسی امنیت نفسی نداشته باشد، اگر کسی بزند دیگری را بکشد بعد هم ما بگوییم: که این قاتل مریض است و مریض هم باید معالجه بشود، پس خوب است همه بیمارستانها را پر از این مریضها بکنیم و جان تمام مردم هم در مخاطره بیفتد! درست است این مسأله؟! شما که به عنوان مریض با اینها برخورد می کنید و می گویید مریض را باید مداوا کرد، شما یک بعد قضیه را ملاحظه کرده اید و آن بعد شخصی قاتل است. البته هر قاتلی دچار اشتباه است، هر قاتلی دچار تخیل و اعتقاد خلاف واقع است، باید روشن بشود باید از کسالتهای جهل و امثال ذلک بیرون بیاید، اما این در رابطۀ با قاتل اینطور است، در رابطۀ با مردم مسأله چیست؟ مردم در خطرند، مردم در مخاطرۀ جانشان هستند. در این صورت مردم دیگر امنیت نفسی ندارند و اگر جامعه ای امنیت نفسی در آن وجود نداشته باشد، چطور این جامعه می تواند به حیاتش به زندگی خودش ادامه بدهد؟ این بعد مسأله را اینها ملاحظه نمی کنند، این بعد مسأله را اینها نمی بینند.

در همین جریانی که دیروز در قم به نام رجم تحقق پیدا کرد، این مردم در ذهنشان می آید مگر چه

ص:590

شده که یک انسانی را به این صورت که به نظر من بدترین صورت قتل عبارت از همین صورت است؛ یعنی با شکنجه ترین و ناراحت ترین نوع کشته شدن این نوع کشته شدن است، به چه مناسبت چنین مسأله ای تحقق پیدا می کند؟ اگر مردم را روشن کنید که اگر زنی سه سال نسبت به شوهرش فرضا خیانت کرده و امنیت عرضی را از شوهر خودش سلب کرده، اگر با او این نوع معامله نشود، دیگر چه موقع می تواند امنیت عرضی پیدا کند؟ چه موقع می تواند با طمأنینۀ خاطر از منزل خودش خارج بشود؟ چه موقع می تواند با اطمینان با همسایگان و بستگان خودش رفت و آمد بکند؟ باید این امنیت عرضی کاملا حفظ بشود و راهش همین است، کسی که خیانت می کند و این امنیت را در خطر می اندازد، تنها حساب خودش نیست. این امنیت عرضی جامعه را به خطر می اندازد، این باید به أشد انواع عذاب و به أشد انواع قتل مبتلا بشود تا دیگران حساب خودشان را بکنند و در این وادی بسیار خائنانه و غیر مشروع قرار نگیرند و همین طور در باب دزد و امثال ذلک.

مقصود این است که این یک وظیفه ای است برای من و شما که در درجه اول خودمان تا حدی از فلسفۀ این احکامی که تازه در جامعۀ ما دارد پیاده می شود و از نظر مردم یک نوع ثقالت و سنگینی دارد اطلاع حاصل کنیم و بعد هم مردم را روشن کنیم تا ان شاء الله با احکام اسلام آشنا بشوند.

پرسش:

1 - مقصود مرحوم آخوند(ره) از حال، در باب مشتق چیست؟

2 - مشتق حقیقت در متلبس به مبدأ در حال تلبس است یا أعم از آن و ما أنقضی؟

3 - معنای مشتق بسیط است یا مرکب؟

ص:591

درس یکصد و هفتاد و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

حمل اولی ذاتی و شایع صناعی

تلبس به مبدأ و اتصاف به مبدأ در تمامی مشتقات به حسب خودشان تحقق دارد، حتی در مشتقاتی مثل معدوم و ممتنع باز همان معنای تصوری مشتق در مثل معدوم و ممتنع با توجه به دو جهت، یکی اینکه: مشتق دارای یک معنای تصوری و معنای مفردی است، دوم اینکه: در معنای مشتق همانطوری که بعد بحث می کنیم، ترکّب وجود ندارد، بلکه مشتق دارای یک معنای بسیط است. معنای ضارب، «ذات ثبت له الضرب»، معنای مشتق یک معنای بسیطی نیست لذا در باب معدوم و ممتنع هم همین معنای بسیط تصوری وجود دارد. «معدوم: ذات ثبت له المعدومیة» نیست تا اینکه شما به قاعده فرعیّت تمسک بکنید و بگویید: «ثبوت شیء لشیء فرع ثبوت المثبت له»، این حرفها در نفس عنوان معدوم و ممتنع قابل حل است، لکن مشکله ای که در اینجا پیش می آید این است که اگر ما از این معدوم و ممتنع یک قضیۀ حملیه تشکیل بدهیم و بگوییم که«زید معدوم» و «شریک الباری ممتنع»، وقتی که قضیۀ حملیه تشکیل شد، حمل یک وقت، حمل اولی ذاتی است، ملاک حمل اولی ذاتی اتحاد مفهوم است، یک وقت حمل شایع صناعی است، ملاکش اتحاد در وجود است در مثل«زید معدوم» و«شریک الباری ممتنع» قضیة حملیة، حملش حمل اولی ذاتی

ص:592

نیست، مفهوم شریک الباری، غیر از مفهوم ممتنع است، مفهوم زید، غیرمفهوم معدوم است، لابد حملش حمل شایع صناعی است. حمل شایع صناعی اتحاد در وجود لازم دارد؛ یعنی شریک الباری در وجود ممتنع بود، با ممتنع متحد است، چطور در قضیه«زید انسان» که حملش، حمل شایع صناعی است و ملاکش اتحاد در وجود است، شما اینطوری تفسیر می کنید می گویید: زید با انسان اتحاد در وجود دارد؛ یعنی انسان در ضمن زید تحقق پیدا کرده، در«زید معدوم» هم همین حرف است، در حالی که آنجا اتحاد در وجود تصور نمی شود، وجودی برای زید تحقق ندارد تا اتحاد با معدوم در وجود پیدا کرده باشد، در«شریک الباری ممتنع» هم همین معنا هست. پس ملاک در قضایای حملیۀ حمل شایع صناعی غیر اتحاد در وجود است؟ نمی شود این را انکار کرد، این به عنوان یک ضابطه مطرح است، به عنوان قاعدۀ کلی مطرح است. آیا قضیۀ«زید معدوم لیست قضیة حملیة» این قضیه موجبه است، قضیۀ موجبۀ حملیه است عنوان دیگری بر این قضیه انطباق پیدا نمی کند؟

به عبارت دیگر: در اینجایی که قضیه تشکیل می شود آن قاعدۀ فرعی اینجا حاکم است، در خود معنای معدوم و ممتنع به تنهایی قاعده فرعیت«لیست بحاکمة»، اما اینجایی که قضیه تشکیل می شود و شما معدوم را حمل بر زید می کنید، ممتنع را اثبات می کنید برای شریک الباری، «ثبوت شیء لشیء فرع ثبوت المثبت له»، پس باید شریک الباری نعوذ بالله وجود داشته باشد و در«زید معدوم» باید زید وجود داشته باشد تا معدوم را برای او ثابت کنیم، اینکه قابل جمع و قابل تحقق نیست. پس چه باید کرد اینجا؟

نظر صدر المتألهین(ره) در حملیه به حمل شایع

یک راهی را مرحوم محقق اصفهانی کمپانی(ره) صاحب حاشیۀ بر کفایه، ذکر می کنند که بعض اکابر که مقصودشان مرحوم صدر المتألهین است، ایشان این راه را بیان کرده اند، آن عبارت از این است که می فرمایند: درست است قضیۀ حملیه در حمل شایع صناعی اتحاد در وجود لازم دارد و البته وجودش هم منحصر به وجود خارجی نیست، گاهی در قضایای شایع صناعی اتحاد در وجود ذهنی است نه در وجود خارجی که حالا مثالش را ان شاء الله عرض می کنیم. مثلا می فرماید: اگر شما گفتید: «الانسان کاتب» این ملاکش اتحاد در وجود خارجی است؛ یعنی این انسان خارجی، کاتب با آن اتحاد پیدا کرده و در وجود خارجی اتصاف دارد«بأنه کاتب» مثال روشن تر«زید انسان» است که اتحاد انسان با زید در وجود خارجی است، گاهی هم اتحاد در وجود ذهنی است، مثل اینکه شما می گویید: «الانسان نوع» این قضیه، قضیۀ حملیه به حمل شایع صناعی است، برای اینکه مفهوم انسان غیر از مفهوم نوع است و انسان یکی از مصادیق نوع است، برای اینکه بقر هم نوع، غنم هم

ص:593

نوع، کلب هم نوع و هکذا. پس«الانسان نوع» این حمل، حمل شایع صناعی است اما ملاکش اتحاد در وجود خارجی نیست. انسان خارجی نمی تواند اتصاف به نوعیت داشته باشد، بلکه انسان متحقق در ذهن است که نوعیت دارد، انسان موجود در ذهن است که اتصاف به نوعیت پیدا می کند. پس «الانسان نوع» این حملیۀ به حمل شایع صناعی است و ملاکش هم اتحاد در وجود ذهنی است.

می فرماید: دایرۀ قضیۀ حملیه به این معنی اختصاص ندارد، یک دایرۀ وسیع تری دارد، وسعتش از لحاظ این است که می فرماید: این اتحاد در وجود یک وقت به نحو قطع و بتّی است به تعبیر ایشان، یک وقت اتحاد در وجود تقدیری است، بتّی بودنش همان دو مثالی که بود عرض کردیم، «الانسان کاتب» نیاز به هیچ گونه تقدیری ندارد، «الانسان نوع» از نظر وجود ذهنی نیاز به هیچ تقدیری ندارد، اما گاهی به جای بتّیت، تقدیر قرار می گیرد.

تقدیر به این صورت است که از صدر المتألهین هم نقل می فرماید که شما برای این محمولتان که به صورت حمل شایع صناعی می خواهید برای یک مصداقش این محمول را بار بکنید، در حمل شایع صناعی موضوع همیشه مصداق محمول است، فرد محمول است، شما که می خواهید برای محمولتان یک فردی و یک مصداقی را به عنوان موضوع قرار بدهید، با یک نوع عمل عقلی و فعّالیت عقل، یک فرد تخیلی و تصوری که ماهیتش همان ماهیّت محمول است، یک فرد فرضی با کمک عقل درست می کنید و آن فرد فرضی را موضوع قرار می دهید و محمول را با آن فرد فرضی حکم می کنید به اینکه اتحاد دارد، حالا یا در وجود خارجی یا در وجود ذهنی. وقتی که شما می گویید: «شریک الباری ممتنع» این«ممتنع أی فی الخارج، أی فی الوجود الخارجی». این ممتنع یک مفهوم عامی است می خواهید بر مصداقش به عنوان شریک الباری حمل بشود به حمل شایع صناعی، اینجا چه می کنید؟ یک شریک الباری موجود در خارج فرضی را موضوع قرار می دهید و ممتنع را می گویید: با این اتحاد دارد، ممتنع حمل بر این می شود. پس در حقیقت بخواهیم قاعدۀ فرعیت؛ یعنی«ثبوت شیء لشیء فرع ثبوت المثبت له» را در اینجا پیاده بکنیم، اینجا ما در خارج به حسب واقع شریک الباری نداریم که ممتنع را بر آن بار بکنیم، اینجا باید یک شریک الباری فرضی و به تعبیر ایشان که ذاتش هم همان ذات امتناع است، ذاتش هم ذات عدم است، چنین چیزی را به عنوان موضوع فرض کنیم و ممتنع را به صورت قضیۀ حملیه بر آن بار کنیم.

پس در حقیقت این اتحاد در وجود که ملاک در قضیۀ حملیۀ به حمل شایع صناعی هست، اعم از این است که اتحاد در وجود به حسب بتّ و قطع و واقعیت باشد یا به حسب تقدیر و تعمل عقل و فعالیت عقل و اختراع عقل یک فردی را که ذاتش همان عنوان محمول است بر آن انطباق کنید، به این صورت قضیۀ شریک الباری ممتنع یک قضیۀ حملیۀ به حمل شایع صناعی می شود، این تحقیق را مرحوم کمپانی پذیرفته اند و فرموده اند: صدر المتألهین(ره) این بیان را ذکر کرده اند و چاره ای هم

ص:594

غیر از این نداریم. راه منحصر در اینجا، همین معنی است که ذکر کردیم.

نظر حضرت امام(ره) در حملیه به حمل شایع

لکن یک مطلبی را سیدنا الاستاذ الامام(ره) اشاره می کنند و آن این است که در قضایای حملیۀ روی ظاهر قضیه مشی نکنیم. ما اگر روی ادبیّت بخواهیم در«زید معدوم» و«شریک الباری ممتنع» مشی کنیم، ادبیت می گوید: این قضیه، قضیۀ موجبه است، این قضیۀ«ثبوت شیء لشیء» است، اگر ما یک مقدار دقت کنیم، معنای ممتنع را در نظر بگیریم، معنای معدوم را در نظر بگیریم، چه داعی داریم بگوییم: این قضیه، قضیۀ موجبه است و«ثبوت شیء لشیء فرع ثبوت المثبت له» است؟ بلکه می گوییم: این قضیه سالبه است، سالبه اش هم سالبۀ محصّله است، در قضیۀ سالبه محصّله نیاز به وجود موضوع ندارد. شما اگر گفتید: «زید لیس بقائم» به نحو سالبه محصّله، با سالبه محصّله هم می سازد با اینکه زید وجود داشته باشد و قیام نداشته باشد و هم می سازد با انتفاء موضوع؛ یعنی زیدی نیست که اتصاف به قیام داشته باشد، زیدی وجود ندارد تا متصف به قیام باشد. اگر ما گفتیم:

«زید معدوم» این عبارت اخری از«زید لیس بموجود» است، اگر به جای معدوم، شما می گفتید:

«لیس بموجود»، این می شد قضیۀ سالبه و از آن سالبه های به انتفاء موضوع هم است. «زید معدوم» صورتش با این فرق می کند، تعبیر ادبیش با این فرق می کند و الاّ باطن«زید معدوم» همان«زید لیس بموجود» است.

اگر این حرف را بزنیم که در این قبیل از قضایا که محمول باطنش عبارت از نفی است ولو اینکه به صورت هم قضیۀ موجبه است، به صورت هم قضیۀ غیرسالبه است، لکن باطنش اینجا قضیۀ سالبه است، قضیۀ سالبه که شد، دیگر قاعدۀ فرعیّت در اینجا جریان ندارد، «ثبوت شیء لشیء فرع ثبوت المثبت له» لازم نیست اینجا پیاده شود.

(سؤال... و جواب استاد:) به قضیۀ معدوله کاری نداریم. سالبه محصله است که هم با انتفاء محمول و هم با انتفاء موضوع می سازد. سالبه محصّله در مقابل معدولة المحمول است. یک وقتی می گویید: «زید لا قائم»، لا قائم را حمل بر زید می کنید، یک وقت می گویید: «زید لیس بقائم»، نفی می کنید قائمیّت را از زید. این اسمش سالبه محصله است. سالبه محصله با انتفاء موضوع هم سازگار است. آیا با قطع نظر از لفظ و عبارت«زید معدوم» همان«زید لیس بموجود» نیست، یا همان«زید لیس بموجود» است؟ شما نگویید: «زید موجود» باطنش«زید لیس بمعدوم» است، نه، دیگر خود موجود واقعیت است، موجود حقیقت است، «زید معدوم» به لیس موجود برمی گردد، اما«زید موجود» دیگر به«زید لیس بمعدوم» برنمی گردد. این غیر آنجایی است که یک تضادی بین دو وجود ثابت باشد، ممکن است به جسمی که سیاه است، بگویید که«لیس بأبیض»، جسمی که سفید است،

ص:595

بگویید: «لیس بأسود» هر دو درست است، چون مسأله تضاد است، تضاد هم بین وجودین است و وجودین هر دو واقعیین است، اما در مسألۀ موجود و معدوم، در مسأله ممکن و ممتنع، شما نمی توانید این حرف را بزنید که«زید لیس بموجود» با«زید معدوم» یکی است. پس همان طوری که «زید لیس بموجود» یک قضیۀ«سلبیة بسالبة المحصّلة الصادقة مع انتفاء الموضوع» است، در«زید معدوم» هم همین طور و در«شریک الباری ممتنع» هم همین طور است.

به نظر می رسد که این راهی را که امام بزرگوار(ره) در حل این مسأله ذکر فرموده اند، بهتر از آن راهی است که مرحوم محقق کمپانی تبعا لصدر المتألهین اختیار کردند. راه ایشان قابل قبول تر است.

(سؤال... و جواب استاد:) ما نمی خواهیم برگردانیم، بعضی قضایا خود به خود برمی گردد. اگر شما گفتید: «زید لیس بقائم» این به«زید قائم» برنمی گردد، اینها دو قضیه است، اما«زید معدوم» به «لیس بموجود» برمی گردد برای اینکه واقعیت برای وجود است و معدوم نقیض وجود است، نقیض واقعیت است، وقتی که نقیض واقعیت است، برای اینکه عدم چیزی نیست، نه محکوم به واقع می شود، نه محکوم علیه واقع می شود. لذا«زید معدوم» عبارت اخری از«زید لیس بموجود» است و لو در صورت قضیۀ موجبه باشد.

حالا اگر شما خیلی بخواهید تعبّد بکنید، ما یک حرف دیگر می گوییم: این قاعدۀ فرعیت که شما می گویید، مگر وحی بر این قاعدۀ فرعیت آمده است؟ قاعده فرعیت در آنجایی است که محمول واقعیت داشته باشد، آنجایی که محمول حقیقتی باشد قاعدۀ فرعیت جاری است، اما آنجایی که محمول حقیقت نیست و به تعبیر دیگر اینکه می گوید: «ثبوت شیء، شیء؛» یعنی یک واقعیتی یک حقیقتی، حقیقتی بخواهد بر حقیقتی ثابت شود این نیاز به ثبوت مثبت له دارد، اما معدومیت که حقیقت نیست، ممتنع که حقیقت نیست به آن معنی، چطوری شما می خواهید آن را اثبات کنید بر چیز دیگر، اینها خارج از قاعده فرعیت است، یا«بتخصیص فی قاعدة الفرعیة» و عقل هم اینجا چنین حکمی نمی کند و یا اینکه فرعیت از اول اینجا را نمی گیرد، قاعده فرعیت برای ثبوت شیء، شیء به معنای واقعیت است، واقعیتی بخواهد برای چیزی ثابت بشود، نیاز به ثبوت مثبت له دارد، معدوم که چیزی نیست تا اینکه بخواهد برای چیز دیگر ثابت بشود و نیاز به ثبوت مثبت له داشته باشد.

بالاخره این راهی را که امام فرمودند، به نظر من بهتر از راه مرحوم محقق کمپانی است.

(سؤال... و جواب استاد:) اگر به نفی برگشت، معنایش ترکّب است؟ پس این مشتقاتی که ما بعد ثابت می کنیم که بسیط است، در آنجایی است که در قضیۀ موجبه باشد؟ اگر گفتیم: «زید لیس بقائم» مسأله بساطت در آن نیست. ما وقتی که مسألۀ بساطت مشتق را ان شاء الله در آینده مطرح می کنیم، می گوئیم که هیچ فرقی نیست بین اینکه مشتق در قضیۀ موجبه باشد یا در قضیۀ سالبه، قائم دارای معنای بسیطی است. اگر گفتید: «زید قائم» همین معنای بسیط است که اثبات شده. اگر گفتید: «زید

ص:596

لیس بقائم» همین معنای بسیط است. شاید در ذهن شما می آید که اگر ما قائم را حمل بر زید می کنیم، لازمه حمل، ترکّب است در معنای مشتق. بعدا می گوییم که همان معنای تصوری بسیط مشتق، قابل اتحاد با ذات است، نه اینکه چون قضیۀ حملیه تشکیل می دهیم لازمه اش این است که معنای مشتق یک معنای مرکبی باشد. حمل بودن ملازم با ترکب نیست. نفی لازمه اش ترکب نیست. اگر کسی گفت: قائم معنایش بسیط است، «زید قائم» بسیط است، «زید لیس بقائم» هم بسیط است.

(سؤال... و جواب استاد:) در«زید لیس بقائم» آیا معنای قائم با«زید قائم» فرق می کند؟ فرق ندارد، پس یکی شد. در چه فرق دارد، آیا در معنای مشتق فرق دارد یا در قضیه؟ محمول این«لیس بقائم» است. لیس، نفیش هم به طور سلب تحصیل است. سلب تحصیل با انتفاء موضوع هم می سازد.

اصلا زیدی نیست تا اینکه قائم باشد، در«زید لیس بقائم» با هر دویش می سازد بخلاف«زید لا قائم» که به نحو قضیۀ معدوله است، نه به نحو سالبه است.

مقتضای اصل در باب مشتق

بحث دیگر، آخرین بحث مقدماتی در باب مشتق است، که مرحوم محقق خراسانی(ره) در کفایه مطرح فرموده آن بحث این است که اگر ما در مسأله مشتق از نظر ادله به جایی نرسیدیم و نتوانستیم از روی ادله ثابت کنیم که مشتق برای خصوص متلبس وضع شده و یا از روی ادله ثابت بکنیم که مشتق برای اعم از متلبس و منقضی وضع شده، اگر از روی ادله ای که بعد ان شاء الله تعرض می کنیم دست ما به جایی نرسید و در نتیجه به حال شک باقی ماندیم و هرچه ادله را روی هم ریختیم فکرمان و ترجیح ما نسبت به هیچ طرفی محقق نشد، در نتیجه همین طور متحیر ماندیم که«هل المشتق وضع لخصوص المتلبس أو لأعم من المتلبس و من أنقضی»؟ آیا اینجا یک اصلی داریم که در موقع نبود دلیل، به آن مراجعه کنیم؟ یک اصلی داریم که یکی از دو طرف مسأله را برای ما روشن کند یا اینکه اصل هم به داد ما نمی رسد؟

مرحوم آخوند(ره) می فرمایند: در خود این چیزی که محل نزاع در باب مشتق است؛ یعنی به صورت قاعدۀ کلی اگر بخواهیم بحث مشتق را به کمک اصل، یکی از دو طرف را اختیار کنیم، اصلی نیست که یکی از این دو طرف را برای ما روشن کند.

یک شبهه ای اینجا در ذهن می آید و آن این است(چون که یک طرف قصه، خصوص متلبس بالمبدأ است و یک طرفش اعم از متلبس و منقضی است. در حقیقت یک طرف خاص است و یک طرف عام است) کسی در ذهنش بیاید که آن طرف خاص، چون یک خصوصیت زائده بر عام دارد، برای اینکه خاص همان عام با خصوصیت زائده است، همان عام با یک مزیت زائده است، بگوید:

وقتی که ما تردید کردیم، شکّ ما در حقیقت به این برمی گردد که آیا آن خصوصیت زائده ای را که در

ص:597

خاص علاوۀ بر عام مطرح است، آیا واضع این خصوصیت زائده را در مقام وضع رعایت کرده یا نه؟ ملاحظه کرده یا نه؟ اینجا یک اصلی درست کنیم و بگوییم: «الاصل عدم ملاحظة خصوصیة الزایدة، الاصل عدم الملاحظة الخاص»، برای اینکه این اضافه دارد، این خصوصیت زائده دارد و ما شک داریم که این خصوصیت زائده ملاحظه شده یا نه؟ «الاصل عدم ملاحظة الخصوصیة» را جاری بکنیم. این چطور است کسی از این راه وارد مسأله شود؟

ایشان می فرمایند که این معارض است«باصالة عدم ملاحظة العام». شما بگویید: این چه تعارضی است؟ عام و خاص در یک نقطه مشترک هستند، در یک نقطه خاص، اضافه دارد، چه اشکال دارد که ما عدم ملاحظه آن اضافه را جاری بکنیم و عدم ملاحظۀ آن اضافه، دیگر اصلش چه معارضه ای دارد با عدم ملاحظۀ آن حدود مشترکه؟ حدود مشترکه که علی أیّ تقدیر هست، آن حد زاید محل اشکال است، پس چطور ایشان می گوید: اصالت عدم ملاحظۀ خصوص معارض با«اصالة عدم ملاحظة العموم» است؟

جوابش این است که چون نزاع در باب وضع است و نزاع در باب مفهوم است، مفهوم عام و خاص متباین با هم هستند؛ یعنی از نظر مفهومیّت دو تا هستند، مفهوم انسان و حیوان، اگر یک جایی امر دایر شد، بین انسان و حیوان، شما نمی توانید بگویید: حیوانیت مسلّم، انسانیت مشکوک است، «اصالة عدم زیادة الانسانیة» را ما جاری می کنیم. اگر یک عبدی را مولا به او گفته که مثلا«جئنی بشیء»، نمی داند مولا گفت: «جئنی بانسان» یا مولا گفت: «جئنی بحیوان»، اینجا می تواند بگوید:

انسان و حیوان، عام و خاص هستند، حیوانیت مسلّم، انسانیت مشکوک، پس برویم و یک حیوانی را بیاوریم تحویل مولا بدهیم؟ می شود یک اصلی را در اینجا جاری کرد؟ نه، برای اینکه انسان و حیوان در مقام تعلق تکلیف، دو مفهوم مختلف هستند، دو مفهوم متباین در عالم مفهومیت هستند، اینجا جایی نیست که نسبت به خصوصیت انسانیت یک اصل عدم زیاده جریان پیدا کند، در عالم مفهوم هم همین طور است. این شک که«هل الواضع وضع هیئة المشتق» برای یک مفهوم خاصی یا«وضعه لمفهوم عام»؟ اگر شما اصالة عدم ملاحظۀ خصوصیت را جاری کنید، این معارض است باصالة عدم ملاحظه عمومیّت است. لذا کسی در ذهنش نیاید که این تعارض، تعارض غیر صحیح است. این بحث با بعضی از اشکالات به ذیل حرفشان ادامه دارد. ان شاء الله.

پرسش:

1 - نظر مرحوم صدر المتألهین(ره) در قضیۀ حملیه در حمل شایع صناعی را بیان کنید.

2 - نظر حضرت امام(ره) در قضیۀ حملیه در حمل شایع صناعی چیست؟

3 - شبهه عام و خاص در باب مشتق را توضیح دهید.

ص:598

درس یکصد و هفتاد و سوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بیان مرحوم آخوند(ره) در جریان اصل

مرحوم آخوند(ره) می فرمایند: اگر در اصل مسأله تردید کنیم و برای ما أحد الطرفین روشن نشود که آیا واضع مشتق را برای خصوص وضع کرده یا برای اعم از متلبس و منقضی؟ اینجا اگر بخواهیم یک اصلی به نام عدم ملاحظۀ خصوص جاری کنیم، به لحاظ اینکه خصوص، همان عموم است با شیء زائد و همان حد مشترک است با جهت امتیاز، ایشان فرمودند: اینجا اصالت عدم ملاحظۀ خصوص معارض با اصالت عدم ملاحظۀ عموم است، برای اینکه نزاع ما در مصادیق و افراد نیست که بگوییم: یک سری افراد مشترکه ای داریم و یک سری افراد زائده. نزاع ما همان طوری که ذکر کردیم در یک معنای تصوری و مفهوم تصوری است؛ یعنی در رابطۀ با مفهوم و در عالم مفهومیت بحث داریم. انسان و حیوان دو مفهوم هستند، ولو اینکه از نظر صدق و تحقّق در خارج عموم و خصوص مطلق هستند، اما از نظر مفهومیت«انسان له مفهوم و حیوان له مفهوم آخر»، لذا اگر شما بخواهید اصالت عدم ملاحظه خصوصیت را جاری کنید، این معارض با اصالت عدم ملاحظۀ عموم است. این اولا.

ثانیا: دلیل بر اعتبار اصالة العدم چیست؟ «ما الدلیل علی اعتبار اصالة عدم ملاحظة

ص:599

الخصوص»؟ آیا عقلا یک اصلی دارند به طور کلی به نام«اصالة العدم» که هر چیزی را که شک در وجودش و شک در تحققش بکنند و این اصل نزد عقلا معتبر است؟ آیا منشأ اعتبار این«اصالة العدم»، عقلا هستند یا باید از روی ادلۀ استصحاب و«لا تنقض الیقین بالشک» و از روی ادله شرعیه، اعتبار این اصالة العدم درست بشود؟

اگر بخواهید بگویید: یک منشأ عقلایی دارد و یکی از اصول ساریه و جاریۀ نزد عقلا در موارد شک در وجود، اصالة عدم است. این معنا نیاز به اثبات دارد و دلیلی برای اثبات این معنی اقامه نشده است و ثابت نشده که عقلا یک اصلی به نام«اصالة العدم» در موارد شک در وجود داشته باشند. حالا ممکن است در بعضی از موارد، مثلا اگر متکلمی گفت: «رأیت اسدا» و مخاطب تردید کرد که آیا متکلم قرینه ای بر مجاز اقامه کرد یا قرینه ای بر مجاز اقامه نکرد؟ آنجا یمکن که کسی ادعا کند که «اصالة عدم القرینة» یک اصل عقلایی است و در محاورات به این اصل عقلایی تمسک می شود. اما به صورت گسترده و به صورت اطلاق، یک اصلی به نام«اصالة العدم» در تمام موارد عقلا داشته باشند، این نیاز به اثبات دارد. لازم نیست ما بگوییم: چنین اصلی نیست، آن که می گوید: هست باید اثبات کند و الاّ ما شک هم داشته باشیم برای ما کفایت می کند.

اگر بخواهید این«اصالة العدم» در ما نحن فیه را از راه ادلۀ شرعیه و«لا تنقض» به دست بیاورید می گوییم: مانعی ندارد، اما یک اشکال در کار است، «لا تنقض الیقین بالشک» می گوید: قبل از آن که واضع، هیئت مشتق را وضع کند، لحاظ خصوص نکرده بود، لحاظ خصوص متلبس، در رابطۀ با واضع مطرح نبود، آن زمانی که در مقام وضع برآمد و هیئت مشتق را وضع کرد، آیا لحاظ خصوص کرد یا نه؟ «لا تنقض الیقین بالشک» می گوید: لحاظ خصوص نکرد، از این جهتش مسأله اشکال ندارد، ولی اشکال مسأله این است که استصحاب در جایی جریان پیدا می کند که مستصحب، یا خودش اثر شرعی باشد، یا موضوع برای اثر شرعی باشد. اما آنجایی که مستصحب، نه خودش اثر شرعی است و نه موضوع برای اثر شرعی، لکن این مستصحب، یک لازمی دارد، لازم عقلی یا لازم عرفی که آن لازم موضوع برای اثر شرعی است، آن لازم«یترتب علیه الاثر الشرعی» اینجا استصحاب جریان پیدا نمی کند«الاّ علی القول بالاصول المثبتة» و در ما نحن فیه هم همین طور است برای اینکه عدم ملاحظه خصوص نه خودش حکم شرعی است، برای اینکه مربوط به وضع واضع است و نه موضوع برای اثر شرعی است، اثر شرعی بر عدم ملاحظۀ خصوص وضع نشده است. اگر هم یک اثر شرعی بار شده بر ملاحظۀ عموم بار شده، نه بر عدم ملاحظۀ خصوص. شما باید با استصحاب عدم ملاحظۀ خصوص، اثبات بکنید لازم عقلی او را که لازم عقلی ملاحظة العموم است.

اگر عموم را لحاظ کرده باشد، وقتی که می گوید: مثلا زیر شجرۀ مثمره بول نکنید، زمستان را هم شامل می شود از باب مثال. یا بعد از آن که حالت نباتی اش را از دست داد، حالا تا منقضی اش هرچه

ص:600

باشد به اختلاف حرفهایی که گذشت. بالاخره اصالت عدم ملاحظۀ خصوصیت، نه عدم ملاحظه خودش«اثر شرعی و لا موضوع للاثر الشرعی»، باید با عدم ملاحظۀ خصوص، «ملاحظة العموم» ثابت بشود و اگر«ملاحظة العموم» ثابت شد، آن وقت آثاری بر آن ترتب پیدا می کند و الاّ صرف عدم ملاحظۀ خصوص، هیچ گونه اثر شرعی«لا یترتب علیه». پس اگر مسأله را بخواهیم با«لا تنقص» حل بکنیم به لحاظ اینکه فاقد این شرط است، لا تنقض هم نمی تواند به عنوان یک دلیل شرعی، استصحاب عدم را حجت قرار بدهد. این راجع به اصل مسأله اصولیه.

مرحوم آخوند(ره) می فرمایند: درست است در مسألۀ اصولیه استصحاب بدرد نمی خورد. اما اگر ما با حالت شک وارد مسألۀ فقهیه شدیم، با اینکه نمی دانیم که مشتق حقیقت در خصوص است یا اعم؟ حالا وارد مسأله فقهیه شدیم. در مسألۀ فقهیه چه باید کرد؟ می فرماید: موارد مختلف است.

(این بحث را با اینکه مرحوم آخوند در دو سطر مطرح کرده اند، ولی بسیار بحث دقیقی است و شما کاملا دقت کنید ببینید حرف مرحوم آخوند(ره) درست است یا نه؟ می فرمایند: وقتی که ما وارد مسألۀ فقهیه می شویم، در مسألۀ فقهیه به اختلاف موارد، اصل عملی اش فرق می کند. اینطور نیست که یک ضابطه کلیه داشته باشد، در همه جا برائت جاری بشود، یا در همه جا استصحاب جاری بشود، بلکه موارد فرق می کند به اختلاف آنها، اصل عملی اختلاف پیدا می کند، بعضی جاها باید به «اصالة البرائة» مراجعه کنیم، بعضی از جاها باید به استصحاب بقاء حکم مراجعه کنیم و در نتیجه بگوییم: حکم ثابت است.

اما اینکه چطور؟ مثلا فرض کنید، مولا می گوید: «اکرم کل عالم»، وجوب اکرام عالم که یکی از مصادیق مشتقات است، این از ناحیه مولا صادر می شود، می فرمایند: این«اکرم کل عالم» در چه موقعیتی از ناحیه مولا صادر می شود؟ یک وقت این است که این زید، زیدی که انگشت روی آن می گذاریم، این قبلا عالم بوده، «و الآن انقضی عنه المبدأ» و در حال انقضاء«اکرم کل عالم» صادر می شود، در حال انقضاء مبدأ علم، از زید عالم، از ناحیۀ مولا صادر می شود«اکرم کل عالم»، ایشان می فرماید: در اینجا باید رجوع به«اصالة البرائة» کرد، برای اینکه الان که مولا می گوید: «اکرم کل عالم» شما سراغ زید می آیید، می بینید«زید انقضی عنه العالمیة»، حساب می کنید که اگر عالم برای اعم وضع شده باشد، این زید هم واجب الاکرام است، برای اینکه این هم«انقضی عنه المبدأ و منقضی عنه المبدأ» هم عالم است و حقیقتا هم عالم است. اما اگر عنوان عالم، وضع برای خصوص شده باشد، چون«انقضی عنه المبدأ، لیس بعالم حقیقة» و چون«لیس بعالم فلا یجب اکرامه» و چون شک دارید که مشتق، آیا حقیقت در خصوص یا حقیقت در اعم است؟ در نتیجه شک می کنید که آیا این زید، «هل یجب اکرامه أو لا یجب اکرامه؟»، در موارد شک در حکم و نبودن سابقه و قدر متیقن «اصالة البرائة» جاری می شود، می گوید: این زیدی که«انقضی عنه المبدأ، لا یکون واجب الاکرام».

ص:601

پس در این مورد، ایشان«اصالة البرائة» را می آورد و حکم می کند به اینکه«لا یجب اکرامه».

اما اگر همین«اکرم کل عالم» در موقعیّتی از ناحیۀ مولا وارد شد که زید تلبس به مبدأ فعلی داشت؛ یعنی در حالی که«کان متلبسا بالعلم» از ناحیه مولا«اکرم کل عالم» آمد، اما شما زید را اکرام کردید، حکم مولا را اجرا کردید و اگر با«انقضی عنه المبدأ» مواجه شدید، با اینکه مبدأ از این منقضی شده و این با نسیان یا کسالت همه چیز را فراموش کرده و از دست داده است. اینجا درست است که شما شک دارید در اینکه وجوب اکرام دارد یا نه؟ لکن به تعبیر ایشان می فرمایند: «قضیة الاستصحاب وجوب الاکرام»؛ یعنی در خود وجوب اکرام یک استصحابی جاری می شود، می گوییم که این زید دیروزی که«لم ینقض عنه المبدأ کان واجب الاکرام بلا اشکال»، الان که«انقضی عنه المبدأ»، شک داریم در اینکه وجوب اکرامش باقی هست یا باقی نیست؟ استصحاب وجوب اکرام را جاری می کنیم و حکم می کنیم به اینکه وجوب اکرام بقاء ثابت است و به قوت خودش باقی است.

پس با اینکه، در هر دو صورت شما شک در این معنا دارید که«هل یجب الاکرام أم لا»؟ و منشأ شکتان هم در هر دو صورت یک چیز است و آن این است که نمی دانید که مشتق برای خصوص متلبس وضع شده یا برای اعم؟ شک شما و ریشۀ شک شما در هر دو مسأله یکسان است، مع ذلک در مسألۀ اول«اصالة البرائة» و در مسألۀ دوم استصحاب وجوب اکرام جاری می شود.

عدم جریان استصحاب در شبهات مفهومیه

بعض الاعلام(ره) می فرمایند: این بیان ایشان در رابطۀ با آن فرض اول مورد قبول است؛ یعنی اصالة البرائة جاری می شود، اما در رابطۀ با فرض دوم، قبول نداریم این فرمایش را و ریشۀ قبول نداشتن ما، فرمایشی است که شیخ انصاری(ره) در اواخر کتاب استصحاب فرموده و آن حرف به صورت کلی عبارت از این است که در شبهات مفهومیه استصحاب جریان پیدا نمی کند، مقصود از شبهات مفهومیه، غیر از شبهات حکمیه و موضوعیه است. شبهات مفهومیه؛ یعنی آنجایی که شما در یک مفهومی تردید داشته باشید، در یک مفهومی شک داشته باشید و این مثالهای زیادی دارد در فقه، از جمله در رابطۀ با مسألۀ مغرب، که آیا مغرب شرعی عبارت از استتار قرص خورشید است یا مغرب شرعی عبارت از ذهاب حمرۀ مشرقیه«عن قمة الرأس» است؟ اینطوری که در شرح لمعه ملاحظه فرموده اید. به عبارت آنها تردید تقریبا در پانزده دقیقه است، بین استتار قرض و بین ذهاب حمرۀ مشرقیه تردید است، در اینکه آیا مغرب شرعی آن استتار است یا مغرب شرعی ذهاب حمرۀ مشرقیه است و به تعبیر دیگر آیا مفهوم کلمۀ نهار، مفهوم کلمۀ روز تا چه موقع ادامه دارد؟ آیا مفهوم کلمۀ نهار به استتار قرص از بین می رود و زوال تحقق پیدا می کند یا بعد از استتار قرص هم عنوان نهار باقی است تا ذهاب حمرۀ مشرقیه عن قمة الرأس؟ و به عبارت دیگر، آیا در این فاصلۀ پانزده

ص:602

دقیقه در ماه رمضان، روزه واجب است به اعتبار اینکه که جزء نهار شناخته می شود یا اینکه در این فاصله روزه واجب نیست برای اینکه با استتار قرص، نهار پایان پیدا کرد و دیگر روزه غیر روز در ماه رمضان وجوب ندارد؟ مثالهای متعددی در فقه در این رابطه داریم.

در شبهات مفهومیه هم مرحوم شیخ انصاری(ره) قائل شده اند و هم بعض الاعلام(ره) تبعا له، که استصحاب جریان پیدا نمی کند، نه استصحاب موضوعی و نه استصحاب حکمی. الان که استتار قرص تحقق پیدا کرد، پنج دقیقه از استتار قرص گذشته، شما مردد هستید در مفهوم نهار، نهار تا کی ادامه پیدا می کند؟ الان که پنج دقیقه گذشت، آیا کسی می تواند بگوید: من استصحاب بقاء وجوب صوم را جاری می کنم برای اینکه نیم ساعت قبل، بیست دقیقه قبل، قطعا روزه بر من واجب بود، الان شک می کنم که روزه واجب است یا واجب نیست؟ انسان در بادی نظر چه مانعی دارد که استصحاب بقاء وجوب صوم را جاری کند؟

جوابش این است که در استصحاب، بقاء موضوع شرط است. و به عبارت دیگر: قضیۀ متیقنه و قضیۀ مشکوکه شما باید به تمام معنی اتحاد داشته باشد و اگر شما استصحاب بقاء وجوب صوم را بخواهید جاری کنید، این قضیۀ متیقنتان با قضیۀ مشکوکه دوتاست، به خاطر این که آن زمانی صوم واجب بود که«کان من النهار» به علت اینکه جزئی از نهار بود، وجوب صوم تحقق داشت، اما الان جزئیّت از نهار برای شما مشکوک است، نمی توانید حکمی را که برای جزء متیقن نهاری به نام وجوب صوم بار شده، برای یک موضوع دیگر اثبات کنید و آن جزء مشکوک«انّه نهار أم لا» است. لذا استصحاب حکمی می خواهید جاری کنید، روی عدم احراز موضوع این استصحاب جریان ندارد.

اما اگر استصحاب موضوعی بکنید، بگویید: خود عنوان نهار را استصحاب کنیم، نفس عنوان نهار، می گوییم: ده دقیقه قبل«کان نهارا قطعا» و الان ما شک داریم در اینکه«نهار ام لا»؟ استصحاب بقاء نهاریت را جاری کنیم، این استصحاب هم درست نیست. استصحاب موضوع هم درست نیست، برای اینکه شما خودتان را حساب کنید، ببینید آیا در یک مطلب خارجی شما تردید دارید؛ یعنی اگر از شما بپرسند الان چه وقت است؟ شما چه جواب می دهید؟ می گویید: استتار قرص تحقق پیدا کرده و زوال حمرۀ مشرقیه قطعا تحقق پیدا نکرده. پس از نظر واقعیت خارجیه هیچ گونه تردید و شکی برای شما وجود ندارد. می دانید که استتار قرص شده، پنج دقیقه از استتار گذشته، ده دقیقه به زوال حمرۀ مشرقیه باقی است. پس در چه تردید دارید؟ در مفهوم نهار شما تردید دارید. در موضوع له لفظ نهار ولو به لحاظ شرعی شما تردید دارید، تردیدتان این است که اصلا«ما وضع له لفظ النهار و لو فی لسان الشارع» آیا حدش استتار است یا حدش ذهاب حمره مشرقیه است؟ پس چون در یک مطلب خارجی شما شک و تردید ندارید، شما چه چیزی را استصحاب می کنید؟

بله وقتی که انسان در یک اتاق تاریک نشسته نمی داند که زوال حمره مشرقیه شده یا نشده

ص:603

است؟ در یک واقعیت خارجی شما تردید می کنید اینجا مانعی ندارد استصحاب بقاء نهار را جاری کنید، اما استصحاب در رابطۀ با شک در مفهوم هیچ مناسبتی ندارد و هیچ نمی تواند رفع شکی بکند و ارتباطی بین این دو نیست.

پس استصحاب در شبهات مفهومیه«لا فی الموضوع» جریان پیدا می کند«و لا فی الحکم» جریان پیدا می کند. وقتی که این مطلب در جای خودش روشن شد، آن وقت به مرحوم آخوند(ره) اینطوری اعتراض می شود: این زیدی که عالم بود و فی زمان التلبس«اکرم کل عالم» آمد، الان که تلبس منقضی شد، شما چه چیز را می خواهید استصحاب کنید؟ ظاهر کلام مرحوم آخوند(ره) استصحاب حکمی است. اما روی این بیانی که عرض کردیم، نه استصحاب حکمی و نه استصحاب موضوعی می تواند جریان پیدا کند. در استصحاب حکمی می گوییم: زیدی که در سابق وجوب اکرام داشت به لحاظ این بود که مصداق مشتق است بدون تردید، روی اینکه عالم بود حقیقتا«کان واجب الاکرام»، اما الان که«انقضی عنه المبدأ» و شما شک دارید که«هل هو عالم أم لا»؟ آن حکمی را که قضیۀ متیقنه اش وجوب اکرام عالم است می خواهید بیاورید اثبات کنید، وجوب اکرم غیر عالم را یا عالم مشکوک العالمیة؟ اینجا دو قضیه اتحاد با هم ندارند، در حالی که در استصحاب شرط است این معنی. و اگر بخواهید استصحاب بقاء عالمیّت بکنید، مثل همان استصحاب بقاء نهار، این هم استصحاب موضوعی است و استصحاب موضوعی هم در شبهات مفهومیه معنا ندارد، برای اینکه شما الان در واقعیّت خارجیه هیچ تردیدی ندارید. می دانید زید تا دیروز متلبس به مبدأ بود و از دیروز به بعد منقضی عنه المبدأ، لذا در یک امر خارجی شما تردیدی ندارید.

بله اگر یک وقت تردید در یک امر خارجی پیدا کردید، مثل اینکه شک کردید که زید تلبس به علم از او کنار رفته یا نرفته؟ استصحاب بقاء عالمیت جریان دارد. اما اینجایی که ریشۀ شک شما در مفهوم عالم است و در«ما وضع له هیئة المشتق» است، استصحاب عالمیت هم نمی توانید بکنید. پس در نتیجه در مورد دوم هم باب استصحاب حکمی مسدود است و هم باب استصحاب موضوعی. تا اینجا اشکال بعض الاعلام است و ریشه اش هم مطلب مرحوم شیخ انصاری(ره) است.

لزوم جریان استصحاب در هر دو فرض

لکن یک اشکال دیگر هم به مرحوم آخوند(ره) به نظر می رسد و آن این است که اگر شما در مورد دوم ولو اینکه شبهۀ مفهومیه است، بفرمایید: استصحاب جاری است، اگر مرحوم آخوند(ره) برگشت و فرمود مثلا ما این نظریۀ شیخ(ره) را قبول نداریم. تحقیقش هم باید در استصحاب بشود، اگر برگشت و گفت: نه در شبهات مفهومیه استصحاب جریان پیدا نمی کند؟ می گوییم: خیلی خوب ما از شما می پذیریم، لکن روی حرف شما در شبهات مفهومیه استصحاب جریان دارد، در فرض

ص:604

اول هم باید رجوع به استصحاب کنیم، (من اول مثالی می زنم، بعد بر مورد اول ایشان تطبیق می کنم.) اگر مولا امروز گفت: «لا تشرب الخمر»، ما آمدیم سراغ یک مایعی، احراز کردیم که«انّه خمر» خوب بحث ندارد. آمدیم سراغ مایع دوم دیدیم که این مایع قبلا مسلّما خمر بوده، لکن الان که«لا تشرب الخمر» نازل شد، ما شک داریم«فی أنّه خمر أم لا» در این مثال نظر شما چیست؟ آیا استصحاب خمریّت نمی توانیم جاری کنیم؟ آیا کسی می تواند این طور اشکال کند بگوید: که این مایعی که پریروز خمر بوده که«لا تشرب الخمر» نداشته، «لا تشرب الخمر»، در زمان شک در بقاء، خمریّت آمده؟ کسی نمی تواند این اشکال را بکند، برای اینکه در استصحاب حتی، تصریح به این معنی شده که متیقن شما لازم نیست که در آن زمان متیقن اثری داشته باشد، همین که در حال استصحاب و در حال شک، اثر بر آن ترتب پیدا می کند، این کفایت می کند در استصحاب. لذا شما در این مورد «لا تشرب الخمر»، حکم می کنید به اینکه، این مایعی که دو روز پیش خمر بوده و آن موقع «لا تشرب» ی وجود نداشته و الان«لا تشرب» آمده، من هم شک در بقاء خمریّت این مایع را دارم، استصحاب بقاء خمریت می کنید و«لا تشرب الخمر» را بر آن بار می کنید، آیا مثال این نیست؟ مثال اینطور نیست که ما باید در آن رجوع به استصحاب کنیم؟ در بیان اول مرحوم آخوند هم همین است، می گوید: زید یک هفته پیش عالم بود قطعا و از یک هفته به این طرف«انقضی عنه المبدأ» قطعا و در حال انقضاء«اکرم کل عالم» آمد، می گوییم: همین کفایت می کند. شما اگر در شبهات مفهومیه استصحاب را جاری می کنید، چرا در اینجا رجوع به برائت می کنید؟ اینجا هم جای استصحاب است، می گویید: این زید که«انقضی عنه المبدأ»، «کان عالما قطعا» و الان شک دارم«فی أنّه عالم أم لا»؟ استصحاب می کنید عالمیتش را و اگر استصحاب عالمیّت درست شد، «اکرم کل عالم» پیاده می شود. چه فرق است بین این مثال و بین مثال«لا تشرب» الخمری که ما ذکر کردیم؟

(سؤال... و جواب استاد): باید برگردیم به اصل بحث مشتق، بین این مثال و بین این موردی که مرحوم آخوند رجوع به«اصالة البرائة» می کند اگر ما مبنای جریان استصحاب در شبهات مفهومیه را بپذیریم، یک وقت نمی پذیریم در دومی هم می گوییم: استصحاب درست نیست و اگر نپذیرفتیم همه جا، جای«اصالة البرائة» است، اما اگر پذیرفتیم که در شبهات مفهومیه استصحاب جریان پیدا می کند و در مورد دوم به استصحاب مسألۀ وجوب اکرام را ثابت کردیم، بلا اشکال در فرض اول هم باید همین استصحاب جریان پیدا کند و لازمه اش وجوب اکرام در همان فرض اول هم خواهد بود.

پس اینکه بعض الاعلام(ره) می فرمایند: مسألۀ برائت در فرض اول روشن است و ما هم قبول داریم؛ یعنی روی مبنای این که شبهه مفهومیه استصحاب در آن جاری نشود، بله این حق است، اما اگر روی مبنای مرحوم آخوند(ره) ما پیش رفتیم هیچ فرقی بین فرض دوم و فرض او نمی کند و همان طوری که در فرض دوم استصحاب جریان پیدا می کند، در فرض اول هم استصحاب جریان

ص:605

دارد. این مقدمۀ اشکال ایشان، بقیه در بحث بعد.

پرسش:

1 - نظر مرحوم آخوند(ره) در مشتق که آیا برای خاص وضع شده یا برای عام را بیان کنید.

2 - نظر مرحوم شیخ(ره) در شبهۀ مفهومیه در باب مشتق را بیان کنید.

3 - اشکالی که به مرحوم آخوند(ره) در شبهۀ مفهومیه شده را توضیح دهید.

ص:606

درس یکصد و هفتاد و چهارم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تفصیلات بحث مشتق

اشاره

بعد از آن که مقدمات بحث مشتق به صورتی که ملاحظه فرمودید گذشت، اصل مسألۀ مشتق را در رابطۀ با اقوالی که در این بحث وجود دارد، بیان می کنیم؛ مرحوم آخوند(ره) در کفایه این طور می فرمایند: این مسأله در ابتدای طرحش و در زمان قدیم به عنوان یک مسألۀ دارای دو قول مطرح بوده و تقریبا یکی از مسائل مورد اختلاف بین اشاعره و معتزله بوده است که اشاعره یک قول را اختیار کرده اند که خصوص متلبس به مبدأ است و معتزله قول به اعم را اختیار کرده اند، حقیقت در اعم از متلبس و منقضی است. مسأله دارای همین دو قول بیشتر نبوده، ولی به مرور زمان، اقوال متعدد و تفصیلهای گوناگون در مسأله پیدا شده که شاید تعداد تفاصیل در مسأله به شش قول برسد، که این اقوال با ادله اش در کتابهای مفصلۀ اصولی، مثل کتاب فصول و کتاب قوانین و امثال ذلک مطرح شده است و خود اینها هم از قائلین به بعضی از این تفاصیل هستند.

صاحب فصول(ره) که بین فعل متعدی و فعل لازم فرق می گذارد، فعل لازم را حقیقت در خصوص متلبس به مبدأ می داند و فعل متعدی را حقیقت در اعم می داند، با اینکه از نظر هیئت یکسان هم هستند، هیئت قائم با هیئت ضارب، یک هیئت است ولی به لحاظ متعدی بودن ماده و

ص:607

لازم بودن ماده که آن ماده اش عبارت از قیام است و این ماده اش عبارت از ضرب است، آن متعدی و این لازم است، این اختلاف در ماده را، به حساب هیئت هم گذاشته اند، مفاد هیئت را مختلف دیده اند، در ضارب، حقیقت در اعم، اما در قائم، حقیقت در خصوص متلبس«بالمبدأ فی الحال» است. و همین طور تفصیلات دیگری که در این باب است، لکن اساس مسأله را همان دو قول تشکیل می دهد. حالا حق با کدام یک از این دو قول است؟

یکی از مقدمات را که بحث کردیم اینجا ضرورت دارد که اشاره به آن بشود و آن مسأله این بود که نزاع ما در باب مشتق، نزاع در یک معنای لغوی است، نزاع در تعیین موضوع له است، نزاع در تعیین مفاد هیئت مشتق است، نه اینکه نزاع در یک امر عقلی وجود داشته باشد. در بعضی از تعبیرات مثل تعبیر مرحوم محقق نایینی(ره) که می فرمود: شیئیة الشیء به صورتش است، نه به ماده و این قبیل تعبیرات را در باب مشتق مطرح کرده بودند، اینها خارج از محل بحث است. ما نزاع در یک امر عقلی نداریم. شیئیت شیء به صورتش است نه به ماده، این یک مطلب فلسفی است، در جای خودش ثابت شده، اما ما نگاه در یک امر لغوی داریم، «ما هو الموضوع له لهیئة المشتق»؟ بعد از آن که در باب مشتقات، هیئات مطرح است و اشتقاق اصولا در رابطۀ با هیئت نقش دارد. پس اساس را در باب مشتقات، هیئات تشکیل می دهد، فارق بین خودشان هم خصوصیتی است که در هیئتشان وجود دارد، فارق بین ماضی و مضارع اختصاص هر کدام است به هیئت خاصه، فارق بین اینها و اسم فاعل و مفعول هکذا. تمام الملاک در باب مشتق و تمام محور، عبارت از هیئت است و این هیئت وضع دارد بلا اشکال، معنای اسم فاعل را از طریق هیئت اسم فاعل باید استفاده کرد، معنای اسم مفعول را از طریق هیئت اسم مفعول باید استفاده کرد. لذا تمام الملاک در باب مشتقات همان هیئات است.

بنابراین نزاع در این است که هیئت مشتق را، آن مشتق محل بحث را در ما نحن فیه، چون عرض کردیم که مشتق محل بحث در ما نحن فیه ماضی و مضارع و امر و نهی نیست، آن مشتقی است که جری بر ذات پیدا می کند، آن مشتقی است که اتحاد با ذات پیدا می کند و بین آن و ذات قضیۀ حملیه که ملاکش«هو هویت» است، ملاکش اتحاد است، چنین قضیه ای تشکیل می شود، لذا در مشتق محل بحث، اسم فاعل و مفعول و اسم مکان و زمان را خارج دانستیم، اسم آلت و امثال ذلک داخل در محل بحث بود و بلکه عرض کردیم این اعم از مشتق نحوی است، برای اینکه یک عناوینی داریم که عنوان اشتقاق نحوی بر آنها صدق نمی کند، لکن این ملاک در آنها وجود دارد، ولو اینکه اینجا جای این بحث پیش می آید که اگر شما نزاع را در هیئت مشتق قرار دادید این همه محل نزاع را شامل نمی شود، برای اینکه در باب زوج و زوجه، در باب حر و عبد و امثال ذلک، اینجا که مسألۀ هیئت بالخصوص مطرح نیست، هیئت تنها در مشتق نحوی مطرح است، منتها باید بگوییم که ملاک یکی

ص:608

است، مناط یکی است و الاّ نزاع را منحصر در رابطۀ با هیئت قرار بدهیم و از طرفی دائرۀ محل بحث را شامل زوج و زوجه و حر و عبد و اینها قرار بدهیم، اینها خیلی با هم جمع نمی شود. در باب زوج و زوجه، مسألۀ هیئت مطرح نیست، بلکه اگر مطرح باشد، مجموع دخالت در این معنی دارد. بالاخره در این مسأله چه باید گفت؟

اشکال تفصیلات شش گانه

آن تفصیلات شش گانه را با قطع نظر از اینکه ادلۀ ما آنها را نفی می کند، یک اشکال عمده قبل از رسیدن به آن حرفها دارد و آن این است که آن تفصیلات با نظارت بر مواد و مبادی مطرح شده است.

در ضارب و قائم هیئت یکی است، با اینکه هیئت ضارب و هیئت قائم یک هیئت بیشتر نیست، اختلاف در رابطۀ با موادشان است. این مبدأش متعدی است، آن مبدأش لازم است. این مثل اینکه انسان یقین دارد که در موقعی که هیئت را واضع وضع می کرده اصلا توجه به مواد نداشته، همان طوری که در فعل ماضی آیا ماضی«ضرب» با ماضی«قعد» که هر دو یکسان هستند، کسی می تواند بگوید: این چون ماده اش متعدی است، یک خصوصیتی در هیئتش وجود دارد و در«قعد» چون ماده اش لازم است، یک خصوصیتی در هیئت به وجود آورده است؟ هیئت فعل ماضی در متعدی و لازم هر دو یکسان است، «قعد و ضرب لهما هیئة واحدة» و هیچ به ذهن نمی آید که اختلاف در ماده روی هیئت کمترین اثری را گذاشته باشد. اما چطور می شود که همین«ضرب و قعد» وقتی که هیئت فاعلی به خودش می گیرد، «ضارب و قاعد» می شود؟ اینجا مواد می آید دخالت در هیئت می کند، مبدأ می آید دخالت در هیئت می کند، مثل اینکه انسان می تواند یقین به خلافش پیدا کند، همانطوری که در هنگام وضع هیئت فعل ماضی مسألۀ تعدّی و لزوم هیچ گونه نقشی در رابطۀ با مفاد هیئت نداشته، در اسم فاعل هیئت هر دو فاعل است، چطور شد که اینجا نقش پیدا کرد؟ اینجا اصطلاح مواد و مبادی موجب تقدیر معنای هیئت شد، با اینکه واضع هنگام وضع هیئت فاعل هیچ نظری به مواد و مبادی به هیچ وجه نداشته، لذا به نظر می آید که آنها حرفهای بی اساس باشد.

همین طور مثلا یک تفصیلی در این رابطه هست که بین محکوم علیه و محکوم به فرق می گذارد.

می گوید: اگر هیئت مسندالیه و محکوم علیه واقع بشود، حقیقت در اعم است، اما اگر محکوم به و مسند قرار بگیرد حقیقت در خصوص متلبس بالمبدأ است. پیداست که هنگام وضع هیئت، این حالات را در نظر نگرفته اند و علاوه مشتقی را که در آن بحث می کنیم به معنای تصوّری اش داریم بحث می کنیم، که این هیئت معنایش چیست؟ ما به محکوم علیه و محکوم به چه کار داریم؟ این عینا مثل این است که کسی از شما بپرسد، «ما معنی کلمة الصعید»؟ اگر کسی ناآشنای به لغت عرب از شما پرسید که«صعید» در لغت عرب معنایش چیست؟ این دیگر کار ندارد به اینکه این صعید مفعول در

ص:609

آیۀ تیمم واقع شده«فَتَیَمَّمُوا صَعِیداً طَیِّباً» ، این مفعولیت دیگر دخالت در معنای صعید ندارد.

می خواهد ببیند صعید به حسب لغت عرب دارای چه معنایی هست؟ معنای تصوری آن چیست؟ به عبارت دیگر معنای مفرد او چیست؟ یعنی به تنهایی دارای چه معنایی هست؟ «بما أنّه کلمة واحدة» دارای چه معنایی است؟ و ما در باب مشتق می خواهیم این طوری بحث کنیم، که این هیئت مشتق «بما أنّه واحد، بما أنّها کلمة واحدة، بما أنّه لفظ واحد ما معناه»؟ این دیگر چه کار دارد به اینکه شما محکوم علیه یا محکوم به قرار بدهید؟ هیچکدام را قرار نمی دهیم و می خواهیم ببینیم که معنایش چیست.

پیداست که این تفصیلات، یک تفصیلات غیرصحیح و بلکه خارج از آن حسابی است که محل بحث ما ارتباط کامل با او دارد. لذا باید همان دو قول اصلی در مسأله را بررسی کرد که آیا مشتق حقیقت در اعم یا حقیقت در خصوص متلبس بالمبدأ فی الحال است؟

ادلۀ مرحوم آخوند(ره) در بیان حقیقت مشتق

مرحوم آخوند(ره) که حرف ایشان هم مورد تأیید بعض الاعلام(ره) قرار گرفته، اصل حرف هم خوب است، لکن در جهت دیگرش یک مناقشه ای داریم. ایشان اختیار می کنند که مشتق حقیقت در خصوص متلبس بالمبدأ فی الحال است. روی هم رفته، از کلام ایشان استفاده می شود که سه دلیل بر این معنی اقامه می کند که به نظر ما این سه دلیل به یک دلیل برمی گردد و آن دلیل اول است که عبارت از تبادر است. تبادر را نمی شود انکار کرد که متبادر از این هیئات مشتق - محل بحث هیئت فاعل و هیئت مفعول، اسم مکان و امثال ذلک است - متبادر از اینها همان خصوص متلبس بالمبدأ فی الحال است و اگر نظرتان باشد، ما وقتی که علائم حقیقت و مجاز را ذکر می کردیم، در اول کتاب که مرحوم آخوند آنجا یکی مسألۀ تبادر را مطرح کردند، یکی مسألۀ عدم صحت سلب را مطرح کردند، یکی هم مسألۀ اطراد و عدم اطراد بود که مقداری مورد بحث و صحبت قرار گرفت، آنجا ما گفتیم: تنها یک طریق برای اثبات حقیقت بودن وجود دارد و آن عبارت از تبادر است. و غیر از تبادر راه دیگری برای حقیقت بودن وجود ندارد، حتی شاید بلکه واقعا، تنصیص اهل لغت هم فایده ندارد، برای اینکه اهل لغت، اهل این معنی نیستند، تنصیص آنها هم نتیجه ای بر آن ترتب پیدا نمی کند، یا باید خود واضع تصریح کند به اینکه من این لفظ را در برابر این معنی وضع کرده ام که انسان از خود واضع بالواسطه یا بلاواسطه، واسطه هم واسطۀ مورد وثوق و اطمینان یا علم باشد انسان به دست بیاورد، که این معمولا تحقق پیدا نمی کند، اگر از این معنی گذشت فقط مسألۀ تبادر مطرح است. ببینیم کدام معنی از بین معانی انسباق به ذهن پیدا می کند و سبقت به ذهن می گیرد. همانطوری که مفهوم خودش اقتضا می کند، مبادرت به ذهن می گیرد و پیشی به ذهن می گیرد که این سبقت و مبادرت علامت حقیقت

ص:610

بودن است و الاّ امتیازی نداشت که این معنی از بین معانی سبقت بگیرد و مبادرت به ذهن پیدا کند و عدم صحت سلب هم به تبادر برمی گردد و تبادر علامت حقیقت دارد و اگر به تبادر برنگردد، عدم صحت سلب نمی تواند واقعیت پیدا کند، برای اینکه شما کدام معنا را می خواهید حمل کنید؟ لفظ را می خواهید حمل کنید؟ لفظ که قابل حمل نیست، معنای لفظ را می خواهید حمل کنید، کدام معنی را؟ می گویید: که معنای مرتکز در ذهن، معنای مرتکز در ذهن، اگر مورد توجه شما واقع شد، معنای تفصیلی لفظ می شود. وقتی که معنای تفصیلی شد، دیگر چه را بر چه حمل می کنید؟ در مرحلۀ قبل الحمل شما حقیقت را کشف کردید، حقیقت را به دست آوردید، که آنجا تفصیلش را گفتیم. بالاخره عدم صحت سلب نقشی ندارد، عدم صحت سلب هم پایه اش تبادر است و ریشۀ در باب کشف معنای حقیقی، همان عبارت از تبادر است و تبادر در اینجا همانطوری که مرحوم آخوند و محققین قائل هستند نسبت به خصوص متلبس بالمبدأ فی الحال تحقق دارد، از هیئت ضارب«ماذا یتبادر»؟ از این هیئت چه در ذهن می آید؟

تضاد بین مواد مشتقات

یک مؤیّدی ایشان ذکر کرده و بعد این مؤیّد را به صورت دلیل مستقل قرار داده، که باز دلیل مستقل نیست آن هم باز ریشه اش تبادر است، ولی حرف بسیار خوبی است و آن این است که وقتی می خواهیم مثال بزنیم برای ضدین و اینکه اجتماع ضدین محال است، می بینیم مبادی را مطرح می کنیم، مثلا می گوییم: سواد متضاد با بیاض است، اجتماع سواد و بیاض امکان ندارد، می پرسند چرا؟ می گوییم: سواد و بیاض ضدین است و اجتماع ضدین غیر جایز است، هیچ تردیدی در این معنی نداریم که«ما أنّ له مادة السواد لا یمکن أن یجتمع مع البیاض الذی هو مادة اخری و مبدأ آخر»، در اینها تردیدی نداریم. آن وقت از سواد و بیاض می آییم سراغ مشتقشان، اسود و أبیض. آیا وقتی که حساب از سواد و بیاض، انتقال به اسود و ابیض پیدا می کند، مسأله عوض می شود؟ می گوییم: تضاد مال سواد و بیاض بوده نه مال اسود و ابیض، اجتماع سواد و بیاض ممتنع است، اما اجتماع اسود و ابیض«لیس بممتنع» برای اینکه اسود؛ یعنی اعم از متلبس بالفعل و منقضی و ابیض هم؛ یعنی اعم از متلبس بالفعل و منقضی و این دو اجتماعشان نشاید.

اگر جسم دیروز«کان فیه سواد» و امروز«یکون فیه البیاض»، بگوییم: این درست که سواد و بیاض مجتمع نیستند، قابل اجتماع نیستند، اما اسود و ابیض الان مجتمع هستند، «هو اسود بالفعل و ابیض بالفعل»، آیا از نظر ذهن عرفی و از نظر فهم عرفی، آن تضادی که بین این دو ماده وجود داشته و روی آن جهت حکم به امتناع اجتماع می کردیم، آیا آن تضاد در صفات و در مشتق از بین می رود؟ دیگر بین اسود و ابیض تضاد وجود ندارد. یا وقتی که انسان به ذهن عرفی خودش مراجعه می کند،

ص:611

می بیند هیچ فرقی نمی کند؟ همان طوری که انسان سواد و بیاض تضاد می بیند، بین اسود و ابیض هم تضاد می بیند؟ یا اینکه بگوییم: سواد و بیاض غیر قابل اجتماع است، اما اسود و ابیض«یکون قابلا للاجتماع» به لحاظ اینکه هر دو برای اعم وضع شده و اجتماع هر دو به لحاظ یکی متلبس و یکی منقضی و هر دو هم حقیقت است، هیچ گونه مانعی در آن تصور نمی شود. این خلاف آن چیزی است که هم عرف و هم ذهن عرفی خودمان در این رابطه استفاده می کند. همانطوری که بین سواد و بیاض مقابله و مضاده می بینیم، بین اسود و ابیض هم همینطور. و همینطور در اوصاف دیگر ما بین قیام و قعود تضاد می بینیم. آیا این تضاد در محدوده قیام و قعود است؟ اما اگر هیئت مشتق بر آن عارض شد قیام شد قائم و قعود شد قاعد، دیگر از تضاد بیرون می رود، دیگر بین قائم و قاعد تضادی وجود ندارد، برای اینکه هر دو برای اعم از متلبس وضع شده و ممکن است یک انسان در آن واحد هم قائم باشد حقیقتا و هم قاعد باشد حقیقتا به لحاظ اینکه برای اعم از متلبس، عنوان مشتق و هیئت مشتق وضع شده است؟ مسأله اینطور نیست لذا خود این تضاد بین صفات، مثل تضاد بین مبادی و موادشان این هم دلیل بر این است که مشتق برای خصوص متلبس بالمبدأ فی الحال وضع شده است.

منتها بحث این است که آیا این را که به صورت یک دلیل مستقلی در مقابل تبادر و در مقابل عدم صحت سلب است، اگر عدم صحت سلب نقشی داشته باشد که ندارد، آیا این را در مقابل تبادر یک دلیل مستقلی به حساب بیاوریم یا نه؟ خود این هم برگشتش به تبادر است. شما از کجا می گویید: بین این صفات تضاد وجود دارد؟ لابد متبادر این معنی هست، اگر ما مسألۀ تبادر را کنار بگذاریم، اگر مسأله تبادر را مثلا فرضا در آن مناقشه کردیم، گفتیم: معلوم نیست که از مشتق، خصوص متلبس بالمبدأ فی الحال متبادر باشد. اگر ما در تبادر مناقشه کردیم این تضاد هم مورد مناقشه است. چه کسی گفته که بین اسود و ابیض تضاد وجود دارد؟ چون متبادر از اسود و ابیض یک معنایی هست و آن خصوص متلبس بالمبدأ فی الحال، لذا مبنای برای تضاد قرار می گیرد و الاّ اگر چنین معنایی متبادر نبود«لقائل ان یقول» که فرق است بین سواد و البیاض و بین الاسود و ابیض، بین سواد و بیاض اجتماع ضدین«لا یمکن»، اما بین اسود و ابیض تضادی نیست تا اینکه اجتماعشان امکان نداشته باشد.

برگشت تمام ادله به تبادر

پس آنچه در این رابطه، هست و نیست، برمی گردد به مسأله تبادر و عمده دلیل عبارت از تبادر است و حرفهای دیگر یا اساسی ندارد یا اگر اساسی هم بتوانیم برای آن حرفها درست کنیم، غیر از مسألۀ تبادر، مسألۀ دیگری وجود ندارد. مثلا یکی از بحثهایی که در آینده ان شاء الله داریم در همین مشتق، مسألۀ بساطت و ترکیب است که آیا مشتق دارای یک مفهوم بسیط یا دارای یک مفهوم مرکبی

ص:612

است که آنجا یک بحث دامنه داری است که اولا بسیط است یا مرکب و معنای بساطت هم چیست؟ در خود معنای بساطت هم آنجا ان شاء الله عرض می کنیم اختلاف است، «ما معنی کون المشتق بسیطا»؟ لکن این بحث بساطت و ترکیب هم هیچ ارتباطی به مسألۀ تبادر ندارد و آن هم باید از راه تبادر درست شود و الاّ آن هم یک بحث فلسفی نیست مثل فرمایش محقق نائینی که از راه«شیئیة الشیء بصورته لا بمادته» بخواهیم مسأله را حل کنیم، مسأله بتمام شؤونه، یک مسأله لغوی و مسألۀ وضعی است و مسأله لغوی و وضعی سروکارش با تبادر است و تبادر هم یک چیزی است که انسان به ذهن خودش مراجعه می کند. اگر الان بگویند: «زید قائم و قاعد فی آن واحد» ما پوزخند می زنیم به این تعبیر، هیچ فرق نمی کند که بگویند: «زید له القیام و له القعود» که حالت مبدأیی در آن مطرح شده باشد، یا بگویند: «زید قائم و قاعد» که هیئت مشتق محل بحث ما هست در هر دوی اینها احساس تضاد می کنیم روی همان چیزی که به ذهن ما از معنای مشتق متبادر است و آن خصوص متلبس بالمبدأ فی الحال است. لذا تنها دلیل منحصر در مسألۀ مشتق، برای این قول، که قول مطابق با نظریۀ محققین است، همین مسألۀ تبادر است منتها این مثالها و این فرضها به عنوان تأیید مسألۀ تبادر است نه به عنوان اینکه یک دلیل مستقلی در مقابل تبادر باشد. حالا این دلیل این قول، و اما دلیل قول دیگر، در درس آینده ان شاء الله.

پرسش:

1 - نظر مرحوم آخوند(ره) در بحث مشتق چیست؟

2 - نظر صاحب فصول(ره) در متلبس به مبدأ یا أعم را توضیح دهید.

3 - نظر مرحوم آخوند(ره) در باب مشتق و دلیل ایشان را بیان کنید.

4 - چه رابطه ای میان تضاد و تبادر وجود دارد؟

ص:613

درس یکصد و هفتاد و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

وحدت وضع و اشتراک معنوی در مشتق

آن کسی که در باب مشتق، اعم را اختیار می کند و می گوید: هیئت مشتق برای اعم از متلبس و منقضی وضع شده، قبل از آن که در مقام اثبات دلیلی اقامه کند، بحثی با او در مقام ثبوت مطرح است و آن این است که مدعای این قائل، مسألۀ اشتراک معنوی است؛ یعنی می گوید: مشتق بوضع واحد برای یک معنای جامع وضع شده، برای یک قدر مشترک بین متلبس و منقضی وضع شده، مدعا، وحدت وضع و اشتراک معنوی است، نه اشتراک لفظی.

دو نوع اشتراک لفظی داریم: یک اشتراک لفظی که در آن تعدّد وضع مطرح است؛ یعنی با وضع های متعدّده لفظ برای معانی مختلف وضع شده باشد. تارة لفظ«عین» برای عین باکیه و اخری لفظ عین، برای عین جاریه. این متعارف در مشترک لفظی است، لکن گفتیم: یک نوع دیگر مشترک لفظی داریم و آن در جایی است که وضع عام باشد و موضوع له خاص باشد. اگر یک معنای کلی را در نظر گرفت، لکن لفظ را برای آن معنا وضع نکرد، بلکه برای مصادیق آن معنا به طوری که هر مصداقی یک موضوع له مستقلی باشد، هر فردی یک معنای مستقلی باشد، اینجا با این که وضع واحد است، لکن چون موضوع له متعدد است و تکثر دارد، این هم یک نوع اشتراک لفظی است و لذا عرض

ص:614

کردیم که مشترک لفظی داریم که شاید میلیاردها معنا داشته باشد و این در همین وضع عام موضوع له خاص تصور می شود، لکن در ما نحن فیه قائل به اعم، هیچ کدام از این حرفها را قبول ندارد، رسما ادعای اشتراک معنوی می کند و معنای اشتراک معنوی این است که هم وضع و هم موضوع له واحد است. موضوع له یک معناست، موضوع له یک قدر جامع است، مشترک بین متلبس و منقضی.

قدر جامع در متلبس و منقضی

بعد از آنکه مدعای قائل به اعم مشخص شد، در مرحلۀ ثبوت این سؤال مطرح می شود که بین متلبس و منقضی چه قدر جامعی وجود دارد؟ چه معنای مشترکی بین متلبس و منقضی تحقق دارد؟ آیا بین متلبس و منقضی باصطلاح یک قدر جامع ذاتی وجود دارد؟ همان قدر جامعی که بین زید و عمرو وجود دارد که در ذات انسان و ماهیّت انسان و نوع انسان مشترک هستند، آیا بین متلبس و منقضی یک چنین قدر جامع ذاتی و ماهوی و مقولی تحقق دارد؟ در حالی که وقتی ما متلبس را معنا می کنیم؛ یعنی آنکه الآن تلبس به مبدأ دارد؛ یعنی آنکه الآن واجد للمبدأ، آنکه الآن مرتبط بالمبدأ، اما منقضی؛ یعنی آن که«فاقد للمبدأ بالفعل»، الان هیچ گونه ارتباطی با مبدأ ندارد، الآن عدم محض در رابطۀ با مبدأ، فاقد محض در رابطۀ با مبدأ، متلبس عنوان واجدیت فعلیه دارد و منقضی عنوان فاقدیت فعلیه، آیا بین واجدیت فعلیه و بین فاقدیت فعلیه یک اشتراک ماهوی تحقق دارد؟ یک اشتراک حقیقی و مقولی و ذاتی تحقق دارد؟ اگر بین موجود و معدوم، شما توانستید چنین اشتراکی درست کنید، بین فاقد و واجد هم یک چنین اشتراک و یک چنین قدر جامعی تحقق دارد؟ پس متلبس و منقضی را وقتی تحلیل می کنیم، متلبس، عنوان واجد المبدأ کنار آن هست و مساوی با اوست و منقضی، عنوان فاقد المبدأ. بین فاقد و واجد چه ارتباط و چه اشتراکی شما می توانید فرض کنید؟

اگر بگویید: در مشترک معنوی لازم نیست یک قدر جامع ذاتی درست کنیم، یک قدر جامع انتزاعی درست می کنیم، یک مفهوم مشترک انتزاعی درست می کنیم، ولو این که دخالت در ذات و ماهیّت هم نداشته باشد. می گوییم: آن امر جامع انتزاعی چیست؟ اگر بخواهید واقعا یک قدر جامعی درست کنید آن چیست؟ البته باید یک خصوصیاتی را هم اینجا در نظر بگیرید، آن خصوصیات را هم کنار مسأله ضمیمه کنید، آن وقت ما از شما بپرسیم آن قدر جامع چیست؟ آن خصوصیت یکی این است که در معنای مشتق پای زمان را مطرح نکنید، برای اینکه ما زمان را از مفاد افعال هم کنار زدیم، شما نمی توانید پای زمان را در مفاد هیئت مشتق که اسم است لا فعل، مطرح کنید. حساب زمان را کنار بگذارید. این یک نکته ای است که باید روی آن توجه کنید.

نکته دوم: ولو این که این بحث را بعدا ان شاء اللّه مطرح می کنیم و آن این است که معنای مشتق را

ص:615

یک معنای یک سطری برای ما درست نکنید، برای اینکه مشتق یک معنای بسیطی دارد و ما در تنبیهات مسألۀ مشتق ان شاء اللّه این بحث را مطرح می کنیم که«ان مفهوم المشتق علی ما حققه المحققون» یک معنای بسیطی است، نه اینکه ما یک سطر را برداریم به عنوان معنای مشتق و موضوع له مشتق درست کنیم، این نکته را هم باید به آن توجه کنیم.

نکته سوم: از دو نکته قبلی مهم تر است، این است که یک معنایی را در مشتق بیاورید که ما با شنیدن هیئت مشتق انتقال به آن معنا پیدا کنیم، نه اینکه شما پیش خودتان یک چیزی درست کنید مثل آنچه بعضی ها درست کرده اند که گفته اند: مشتق برای آن چیزی وضع شده که«خرج من الوجود الی العدم، ما خرج من الوجود الی العدم» در مقابل آن متلبس بالمبدأ فی الاستقبال که هنوز«لم یخرج المبدأ من الوجود الی العدم»، در مشتق این خروج از عدم به وجود محقق شده، به لحاظ این که ضرب تحقق پیدا کرده یا الان بالفعل تحقق دارد یا این که دیروز تحقق پیدا کرده«و خروج من العدم الی الوجود» حاصل شده است. می گوییم: اینها درست است اما شما از هیئت مشتق چه استفاده می کنید؟ اگر به شما گفتیم: «ما وضع له» هیئت فاعل چیست؟ به ما چه می گویید؟ می گویید:

ما وضع له آن چیست؟ «ما خرج من العدم الی الوجود» است؟ یعنی در معنای هیئت مشتق کلمۀ عدم و وجود مطرح است؟ خروج از عدم به وجود مطرح است؟ با شنیدن هیئت مشتق ما«خرج من العدم الی الوجود» در ذهن شما می آید؟ باید یک معنایی را شما فرض کنید، یک معنایی را موضوع له قرار دهید که این را جانشین هیئت مشتق قرار بدهید و با شنیدن کلمۀ مشتق، آن معنا در ذهن شما بیاید، آن معنا خالی از زمان باشد، بساطت هم در آن اخذ شده باشد، جای هیئت مشتق را هم پر کند، قدر مشترک بین متلبس و منقضی هم باشد، کدام است آن معنا؟ اول در مقام ثبوت ببینیم چنین چیزی داریم بعد در مقام اثبات، اقامه دلیل کنیم بر این معنا. هر اثباتی متفرع بر ثبوت و متأخر از ثبوت است.

شما فکر می کنید که چه چیزی معنای مشتق باشد؟ کدام قدر جامع به عنوان معنای مشتق است، حتی همین کلمۀ متلبس و منقضی که در تعبیرات خودمان می گوییم، این عنوان متلبس و منقضی در معنای مشتق اخذ نشده است. شما وقتی کلمۀ ضارب را می شنوید، مفهوم تلبس و مفهوم منقضی در ذهن شما می آید، ولو این که ما در مقام تعبیر، تعبیر به متلبس و منقضی می کنیم، اما این به این معنا نیست که عنوان تلبس و عنوان انقضی دخالت در مشتق دارد، حتی اگر شما به صورت ترکیب هم بخواهید مسأله را بررسی کنید بگویید: «اعم من المتلبس و المنقضی»، این فرع این است که با شنیدن هیئت مشتق، مفهوم متلبس و منقضی در ذهن شما بیاید، در حالی که میلیونها بار شما مشتق را می شنوید و هیچ کلمۀ متلبس و منقضی در ذهن شما انقداح پیدا نمی کند.

بالاخره شما که می خواهید استدلال کنید بر این که مشتق حقیقت در اعم است، این اعم را در مقام ثبوت تصویر کنید، ببینیم چیست؟ هر جوری شما تصویر کنید با در نظر گرفتن این

ص:616

خصوصیاتی که ذکر کردیم و مخصوصا این قسمت اخیر که با شنیدن مشتق، آن معنا در ذهن شما بیاید، کدام است آن چیزی که در ذهن شما می آید؟ متلبس و منقضی را هم گفته اند معنی ندارد، برای این که در ذهن کسی عنوان المتلبس و عنوان المنقضی نمی آید، مگر این که انسان در بحث اصولی مشتق وارد شود و این کلمۀ متلبس و منقضی را در این بحث تکرار کند اما به عنوان این که موضوع له هیئت مشتق است در ذهن هیچ کس عنوان المتلبس و المنقضی انقداح پیدا نمی کند.

(سؤال... و پاسخ استاد): «ما تحقق فیه المبدأ» تحقق یعنی چه؟ به چه صورتی؟ اعم از گذشته و حال، زمان دخالت در مشتق ندارد، اگر دخالت نداشت، معنایش این است که زمان را کنار بگذارید.

کنار که گذاشتید«ما تحقق فیه المبدأ» درست درنمی آید برای این که«ما تحقق» را یا شما باید منطبق بر ماضی کنید یا باید اعم از ماضی و حال کنید مخصوصا این که خود کلمه تحقق را در آن به کار می برید، که اگر کسی در فعل فرضا زمان را اخذ کرد، آن وقت یلزم این که در مشتق هم زمان را اخذ کند، با اینکه فعل عنوانش فعل است و مشتق عنوانش اسم است.

(سؤال... و جواب استاد): اگر کسی هم قائل شد به این که در فعل دخالت دارد، باز در اسم دخالت ندارد. مسألۀ مشتق، مبتنی بر آن مسأله نیست، اگر فعل، زمان در او باشد یا نباشد هیچ فرقی نمی کند، دربارۀ مشتق زمان وجود ندارد، «لانه اسم و أجمع الادبیون» بر این که در معانی اسمیه مسألۀ زمان سرسوزنی نمی تواند نقش داشته باشد.

بالاخره شما یک مفهومی بخواهید درست کنید که این مفهوم با شنیدن هیئت مشتق در ذهن شما بیاید و مسألۀ زمان هم در آن نباشد و به عنوان یک معنای بسیطی هم مطرح باشد، ما نمی توانیم چنین معنایی را تصور کنیم، تا چه برسد به این که این معنا را موضوع له هیئت مشتق قرار بدهیم. این راجع به ثبوتش. از ثبوت که بگذریم اگر مرحلۀ ثبوت محل اشکال شد، دیگر ضرورتی ندارد که در مرحلۀ اثباتش بحث کنیم. اما حالا چون بعضی از بحثهای اثباتی هم شده و بعضی هایش هم خالی از فایده نیست، یک اشارۀ اجمالیه به این ادله ای که در اثبات اقامه کرده اند بشود مانعی ندارد.

ادلۀ مقام اثبات حقیقت مشتق

یک دلیلشان مسألۀ تبادر است که جوابش را گفتیم که انصافا متبادر از هیئت مشتق، مخصوصا با تأییدی که با آن صفات متقابله که مبادی متضاده دارند، که مؤید بسیار خوبی برای مسألۀ تبادر بود.

دلیل دوم ایشان مسألۀ اسم مفعول است. در باب مقتول می گویند که اگر زید مقتول عمرو واقع شد. آیا می توانیم بگوییم: بمجرد اینکه یک ساعت از این قتل گذشت دیگر عنوان مقتول را از زید به صورت حقیقت برداریم، بگوییم: زید دیگر الان مقتول عمرو نیست حقیقتا، برای این که قتل یک ساعت پیش واقع شده؟ همین طور در مورد ضرب، اگر زید مضروب عمرو واقع شد و ساعتی از این

ص:617

ضرب گذشت، اگر ما نتوانیم عنوان مضروب را حقیقتا اینجا بار کنیم، این خلاف آن چیزی است که عقلا و عرف استفاده می کنند، بگوییم: «انّه کان مضروب لعمرو» اما الان بعد از گذشتن یک ساعت عنوان مضروبیت دیگر به صورت حقیقت نمی تواند اطلاق بشود. پس می بینیم که در مسألۀ مقتول و مضروب و امثال ذلک، این عناوین به صورت حقیقت بعد از انقضاء قتل و ضرب هم از نظر عرف تطبیق می کند و اطلاق می شود و این کشف از این معنا می کند که مشتق برای اعم از منقضی و متلبس وضع شده است.

جواب این حرف اولا، یکی این است که در مسألۀ اسم مفعول ولو این که ما گفتیم: داخل در محل نزاع است، لکن اگر نظرتان باشد مرحوم صاحب فصول(ره) و تبعه محقق نائینی(ره) اینها اصلا معتقد بودند که اسم مفعول از محل نزاع در باب مشتق خارج است. محل نزاع در باب مشتق را در غیر مسألۀ اسم مفعول اینها مطرح می کردند، منتها ما این حرف را نپذیرفتیم و گفتیم که بین اسم مفعول و اسم فاعل و مشتقات دیگری که محل بحث واقع شده، هیچ گونه فرقی وجود ندارد. اما از باب این که اشاره ای شده باشد که اسم مفعول یک خصوصیت اختلافیه ای دارد، روی این جهت اشارۀ به این معنا شد. لکن جواب عمده اش این است که این که شما می گویید: «هذا مقتول زید» این مقتولیت را جری و نسبتش را به چه حالی شما قرار می دهید؟ و به لحاظ چه حالی قرار می دهید؟ وقتی که دیروز«زید مضروب عمرو» واقع شده، امروز وقتی که شما می گویید: «زید مضروب عمرو»؛ یعنی به لحاظ«هذا الیوم مضروب عمرو»؟ چه کسی گفته: این اطلاق بنحو حقیقت است؟ چه کسی گفته که این اطلاق، اطلاقی است که عقلا بدون رعایت علاقه، آن را ملاحظه می کنند؟ وقتی که شما می گویید: «زید مضروب عمرو؛ یعنی فی هذا الیوم مضروب عمرو» اگر بنحو حقیقت است پس شما کلمه«فی هذا الیوم» را هم به آن اضافه کنید و بگویید: «زید فی هذا الیوم مضروب عمرو» اگر مشتق در منقضی حقیقت است، تصریح به«فی هذا الیوم» باید آن را از حقیقت بودن خارج نکند، در حالی که می بینیم زیدی که الان در جلسۀ درس نشسته، اگر بخواهیم بگوییم: «زید هذا الیوم مضروب عمرو» این یک معنایی است که نیاز به مؤنۀ زایده دارد، معنایی است که احتیاج به قرینه و عنایت دارد. «زید کان مضروبا لعمرو» که جری و نسبت به لحاظ«ما مضی» تحقق پیدا می کند، اگر به لحاظ ما مضی محقق شود، یک سال هم از این جریان بگذرد هیچ مشکله ای پیش نمی آید. شما می گویید: «زید قبل هذه السنة کان مضروبا لعمرو» که جری شما، تطبیق شما به لحاظ همان حال تلبس و به لحاظ حال وقوع ضرب بر آن و ارتباطی که با مبدأ از نظر وقوعی پیدا کرده. پس این«زید مضروب عمرو» را ما دو جور می توانیم اطلاق کنیم: «زید هذا الیوم مضروب عمرو» یا«زید کان مضروبا لعمرو». در باب قتلش هم همین طور است. اگر قتل یک سال پیش واقع شده شما بگویید:

«زید هذا الیوم مقتول لعمرو»، در این عنایت و مسامحه است، اما اگر معنا کردید که«زید قبل هذه

ص:618

السنة کان مقتولا لعمرو» و قبل از یک سال«کان مقتولا لعمرو»، این دیگر در حقیقت همان متلبس بالمبدأ فی الحال است و اطلاقش هم«علی نحو الحقیقة» است.

(سؤال... و پاسخ استاد): اینها را در مقام توضیح کلی ذکر می کنیم، یعنی راه دیگری نداریم که بیان کنیم، چطور توضیح بدهیم؟ ثانیا ما که اشکال اصلی را به این کردیم که در مقام ثبوت نمی تواند معنای جامعی را در نظر بگیرد و علاوه خودمان در مقام بیان چاره ای نداریم که این طوری مسأله را بیان کنیم و الاّ مسألۀ متلبس و منقضی روشن نمی شود.

اشکال دیگر به این شخص به این است که چطور شما بین فاعل و مفعول در قضیۀ ضارب و مضروب و قاتل و مقتول، جدایی انداخته اید؟ چطور اگر زید حقیقتا الآن مقتول عمرو است، عمرو هم حقیقتا الآن قاتل زید است. این که مسأله را روی اسم فاعل پیاده کنیم، معنایش این است آن جهت فاعلی آن مثل جهت مفعولی خیلی روشن نیست، با این که مسألۀ فاعل و مفعول اینها متضایفان هستند و متضایفان در قوت و فعلیت و حقیقت و مجاز مثل هم هستند. نمی شود که ابوّت یکی کسی نسبت به کسی حقیقت باشد، اما بنوّت او نسبت به این علی سبیل المجاز و المسامحة باشد. اگر ابوّت بنحو حقیقت شد، لا محاله بنوّت هم بنحو حقیقت است. تفکیک بین این دو، یک مسألۀ غیر صحیح است. پس شما بین قاتل و مقتول چطور تفکیک قائل می شوید؟ بین ضارب و مضروب چطور تفکیک قائل می شوید؟ اگر به قول شما یک دائرۀ وسیعی دارد که بعد الانقضاء را هم به نحو حقیقت می گیرد، چطور می شود که حقیقتا مضروب باشد، اما آن که فاعل ضرب است، حقیقتا ضارب نباشد؟ جمع بین این دو نمی شود کرد. باید این دو را در کنار هم و با هم ملاحظه کرد. اگر مضروب به نحو حقیقت بر این شخص بعد الانقضاء صادق است، ضارب هم به نحو حقیقت بر عمرو بعد الانقضاء باید صادق باشد. تفکیک بین فاعل و مفعول نه در قتل و نه در ضرب یک معنای قابل قبولی نیست، این طوری که از استدلال استفاده می شود.

(سؤال... و پاسخ استاد): در متضایفین، روشن تر بودن، معنا ندارد. اگر شما این دو را متضایف فرض کردید و گفتید ابوّت این نسبت به این خیلی روشن است، اما بنوّت این نسبت به آن خیلی روشن نیست. آیا این دو را این طوری می شود جمع کنیم که ابوّت زید نسبت به عمرو خیلی روشن، اما بنوّت عمرو نسبت به زید، خیلی روشن نیست؟ نمی شود این دو را به هیچ نحو بینشان تفکیک قائل شویم. اگر مضروبیت زید«فی هذا الیوم» امر بیّنی است، چاره ای نیست که ضاربیت عمرو هم به همین مرحله دارای وضوح و روشنائی باشد، نه این که آن یک امر مخفی باشد و این یک امر مخفی و در عین حال بینشان تضایف مطرح باشد. فاعلیت و مفعولیت متضایف باشند اما در این جهت بینشان فرق وجود داشته باشد.

(سؤال... و پاسخ استاد): شما چطور در اصول که می آیید همۀ فلسفه را یادتان می رود یا این که

ص:619

کشف از بعضی مسائل دیگر می کنید؟ ما مبنایمان این است که اگر فلسفه نخوانده باشیم، وجدانا و انصافا جا دارد. اگر شما فوقیّت این سقف را یک امر بینی گرفتید، تحتیّت این کف هم یک امر بیّنی است. دیگر نمی شود فوقیّت آن بیّن باشد و تحتیّت این محل مناقشه است. نمی شود بین این دو را جمع کرد. درست است که الان ما گاهی تمسک می کنیم؛ یعنی اکثرا مسائل عرفی را پیش می کشیم، اما عرف، معنایش این نیست که چشم را می بندد و تمام مسائل را زیر پا می گذارد. مسائل عرفی اینطور نیست.

(سؤال... و پاسخ استاد): ایشان می گوید: یمکن که ما یک مقتولی پیدا کنیم بدون قاتل، برای اینکه شما دارید این حرف را می زنید، برای اینکه اگر مقتولیّت روشن شد، ولی قاتلیّت روشن نشد؛ یعنی یمکن التفکیک، یک کسی مقتول باشد، مقتول بدون قاتل، امکان دارد این طوری که ایشان در ذهنشان با نظر عرف می آید.

تفصیل بین محکوم علیه و محکوم به

بالاخره این دلیلی که اینها اقامه کردند یک دلیل باطلی است. از جمله ادله ای که اقامه کرده اند همان طوری که مرحوم آخوند در آخر ادله به آن اشاره می کند، یکی از مفصلین هم این دلیل را اقامه کرده و آن در جایی است که بین محکوم علیه و محکوم به، در باب مشتق تفصیل قائل شدند که در درس گذشته هم اشاره کردم و آن این آیۀ شریفۀ«اَلسّارِقُ وَ السّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَیْدِیَهُما» و«اَلزّانِیَةُ وَ الزّانِی فَاجْلِدُوا کُلَّ واحِدٍ مِنْهُما مِائَةَ جَلْدَةٍ» است.

کیفیت استدلال این است: شما وقتی که زانی و زانیه را می آورید تازیانه بزنید، آیا در حال تازیانه خوردن، اینها زانی و زانیه هستند یا نه؟ اگر بگویید: زانی و زانیه نیستند، به لحاظ این که«انقضی عنهما المبدأ»، برای این که چندی قبل بینشان زنا تحقق پیدا کرده و در حال جلد، دیگر اینها تلبس به مبدأ زنا ندارند و زانی و زانیه نیستند، آیه می گوید: زانی و زانیه را باید تازیانه زد، کسی که زانی و زانیه نیست، چرا تازیانه بخورد؟ و اگر می گویید: در حال تازیانه خوردن، اینها زانی و زانیه هستند، پس باید بگویید: مشتق حقیقت در اعم است. باید بگویید: منقضی عنه المبدأ، هم عنوان زانیه حقیقتا بر آن صادق است و هم عنوان زانی حقیقتا بر آن صادق است، عنوان سارق و سارقه حقیقتا صادق است. پس خلاصۀ استدلال این شد که ظاهر این دو آیه و امثال این دو آیه این است که در حال اجرای حد، این عناوین فاعلی بحقیقته تحقق دارد، این عنوان السارق و السارقة، بحقیقته محقق است و اگر بخواهید بحقیقته محقق باشد باید بگویید: مشتق حقیقت در اعم است، برای اینکه در حال اجرای حد نه دزد مشغول دزدی است و نه زانی و زانیه مشغول انجام عمل زنا هستند. این دلیلشان تا جواب این دلیل.

ص:620

پرسش:

1 - معنای هیئت مشتق و ادله اثبات معنای هیئت مشتق را بیان کنید.

2 - قدر جامع در متلبس و منقضی چیست؟

3 - معنای مشتق که حقیقت در أعم است را توضیح دهید.

ص:621

ص:622

فهرست مطالب

ص:623

ص:624

*فهرست مطالب*

کلام محقق عراقی(ره) در استثناء یک مورد از علامیّت عدم صحت سلب 7

اطراد از علائم حقیقت 9

بهترین تعریف اطراد در کلام محقق کمپانی(ره) 9

ایراد بر جریان اطراد در مجازات به لحاظ صنف علاقه 10

اشکال بر علامیّت اطراد برای حقیقت بنابر نظریۀ محقق کمپانی(ره) 11

اشکال به بیان محقق اصفهانی(ره) در علامیّت اطراد برای حقیقت 14

مناقشه در سببیت صحت اطلاق در علامیت عدم اطّراد برای مجاز 15

بیان مرحوم بروجردی(ره) در اطراد و عدم الاطراد 16

مناقشه در کلام مرحوم بروجردی(ره) در صحت اطلاق در همه موارد 18

بیان بعض الاعلام در تعریف اطراد 21

پاسخ استاد از کلام بعض الاعلام در تعبیر جمیع الاستعمالات 23

حصول استناد معنا به حاق لفظ، شرط تحقق تبادر 25

مناقشه در دخالت تکرار در اصل تعلیم اطفال 25

حاصل بحث در علائم حقیقت و مجاز 26

دوران امر بین حقیقت و یکی از احوال خمسه 28

بیان مرحوم آخوند(ره) در دوران امر بین احوال خمسه 30

بیان امام خمینی(قده) در بنای عقلاء در اصالة عدم النقل 31

موارد جریان اصالة عدم النقل 32

بیان مرحوم حائری(ره) در اصالة عدم النقل در صورت شک در تاریخ نقل 33

ثبوت حقیقت شرعیه در الفاظ عبادات 35

نکات لازم در رابطه با حقیقت شرعیه 36

بررسی تاریخ رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) دربارۀ وضع الفاظ 36

مراجعۀ به قرآن دربارۀ وضع الفاظ 38

اطلاق صلاة به اعمال مخصوصه در لسان مشرکین 40

حقیقت شرعیه و اقتضای وضع جدید 43

حقیقت شرعیه در زمان رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) 44

توجیه کلام پیامبر(صلی الله علیه و آله): «صلّوا کما رأیتمونی أصلّی» 45

ثمرۀ بحث حقیقت شرعیه 46

بحث اخلاقی 47

نظر مرحوم آخوند(ره) در ترتب ثمرۀ عملی بر بحث حقیقت شرعیه 50

ص:625

انکار ترتب ثمرۀ عملی بر بحث حقیقت شرعیه 52

وصول اکثر الفاظ کتاب و سنت از طریق ائمه(علیه السلام) 53

کلام مرحوم نائینی(قده) و خوئی(قده) و اشکالات آنها 54

تواتر؛ تنها طریق اثبات قرآن بودن 57

خصوصیت قرآن در لزوم اثبات آن به وسیلۀ تواتر 58

ضبط قرآن در زمان رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) 60

جمع قرآن بعد از پیامبر(صلی الله علیه و آله) 61

انکار ترتب ثمرۀ عملی بر حقیقت شرعیه 64

محل ترتب ثمرۀ حقیقت شرعیه 66

طریقۀ آخوند(ره) در باب حقیقت شرعیه 67

اشکال بر نظر مرحوم آخوند(ره) در تحقق وضع به استعمال 70

پاسخ مرحوم عراقی به اشکال منع تحقق وضع به وسیله استعمال 71

اشکال استاد به فرمایش محقق عراقی(ره) 73

اشکال استاد بر محقق نائینی(ره) 74

وضع الفاظ از راه استعمال 77

حقیقت تعیّنیّه در معانی مستحدثه در شرع 79

حکم استعمال در کلام شارع 79

شرط احراز حقیقت تعیّنیّه 81

ثمرۀ بحث حقیقت شرعیه 84

اشکال بر عدم احراز تأخّر استعمال از وضع 85

طرح و نقد قول اول در«اصالة تأخر الاستعمال» 85

طرح و نقد قول دوم در اصل عدم نقل 89

صحیح و اعم 92

بحث صحیح و اعم 93

اقوال در باب حقیقت شرعیه 93

فرق کلام باقلانی و منکرین حقیقت شرعیه 94

تعبیر جامع و صحیح در میان اقوال 96

اشکال قول باقلانی در تعبیر جامع و حل آن 97

معنای صحت و فساد از نظر مرحوم آخوند(ره) و اشکال آن 99

عدم قبول معنای صحت و فساد از مرحوم آخوند 101

تفاوت صحت با کمال(تمام) و فساد با نقصان 103

ضابطۀ معنای تمامیّت و نقص در مرکبات 105

ص:626

تعمیم ضابطۀ تمامیّت 106

استثناء از ضابطۀ تمامیّت 107

وحدت اعتباری در عبادات 108

رفع یک شبهه 109

نحوۀ وضع در الفاظ عبادات و تشابه آن با وضع در اسماء اجناس 111

اشکال به مرحوم آخوند(ره) در نحوۀ بحث 112

تصویر محل نزاع در الفاظ عبادات و اشکالات آن 113

بحث اخلاقی 116

نحوۀ وضع در الفاظ عبادات و چگونگی تصور آن 118

تصویر جامع بنابر قول صحیحی و اشکال آن 119

راه حل ها؛ راه حل اول در تصویر جامع و اشکال آن 119

راه حل دوم صحت از راه وصف و اشکال آن 120

صحّت به حمل اولی 121

راه حلهای نهایی 122

أجزاء، شرائط و موانع و ارتباط آنها با بحث صحیح و اعم 124

تقسیم أجزاء به نظر مرحوم آخوند(ره) و نقش آن 125

نقش شرائط و موانع در بحث صحیح و اعم 126

اقسام شرائط 127

دخول بعض شرائط در بحث صحیح و اعم 129

اقسام شرائط نسبت به احکام شرعیّه 130

نظر مرحوم آخوند(ره) 131

نظر مرحوم شیخ انصاری(ره) دربارۀ اخذ شرائط در احکام شرعیّه 131

اشکال فرمایش شیخ انصاری(ره) در چگونگی اخذ اجزاء و شرائط 132

نظر محقق نائینی(ره) در شرائط مأخوذ در متعلق حکم 133

اشکال بر استحالۀ اخذ بعض الشرائط در متعلق احکام 135

اقوال مختلف در مدخلیّت شرائط سه گانه در تسمیه 137

لابدّیت تصویر جامع به نظر مرحوم آخوند(ره) 138

نظر محقق نائینی(ره) در لابدّیت تصویر جامع 140

نظر محقق نائینی(ره) در تصویر جامع و اشکالات آن 144

خصوصیتهای جامع 147

بحث اخلاقی 148

خصوصیات جامع بنابر قول به اعم و صحیح 151

ص:627

تصویر جامع طبق نظر مرحوم آخوند(ره) 154

اشکال مرحوم بروجردی(ره) به مرحوم آخوند(ره) و پاسخ آن 155

تصویر جامع بنابر نظر مرحوم آخوند(ره) 158

اشکالات استاذنا الاعظم الامام(مد ظله العالی) بر مرحوم آخوند(ره) 158

پاسخ استاد به اشکال دوم حضرت امام(مدظله) 160

اشکالات دیگر بر کلام مرحوم آخوند(ره) 161

شناخت جامع از راه آثار و خواص آن 165

دخالت شرائط در موضوع له 166

راه حل مرحوم محقق نائینی(ره) و راه حل مرحوم محقق عراقی(ره) 167

فرق جامع حقیقی و جامع عنوانی 168

اشکال استاد بر کلام مرحوم محقق عراقی(ره) 170

ادعای مرحوم محقق کمپانی(ره) در انحصار راه حل در تصویر جامع 172

اقسام ماهیات 173

فرق اقسام ماهیات با یکدیگر در کلام محقق کمپانی(ره) 174

اختلاف نظر مرحوم کمپانی(ره) با مرحوم آخوند(ره) 174

نقد کلام مرحوم محقق کمپانی(ره) و اشکالات آن 177

تصویر جامع بنابر نظر مرحوم آقای بروجردی(ره) 179

مناقشۀ در کلام مرحوم آقای بروجردی(ره) 181

فرق نماز با مرکبات دیگر 182

ارتکاز متشرعه و نظر مرحوم آقای بروجردی(ره) 183

دعوت طلاب به حضور در جبهه ها 184

تصویر جامع بنابر نظر حضرت امام(مدظله) 185

اختلاف وضع در اقسام مرکبات 188

اشکالات وارد بر راه حل امام(مدظله) 189

غرض از تصویر جامع در کلام آخوند(ره) 191

ارتباط تصویر جامع و علائم حقیقت و مجاز 192

لزوم تصویر جامع 194

مختار در تصویر جامع بنابر نظر استاد 195

جریان اصالة البرائة العقلیة در اقل و اکثر ارتباطی 196

محال بودن جامع بنابر صحیحی 198

سببیت یا مسببیت جامع 200

تصویر جامع بنابر اعمی و صحیحی 201

ص:628

نظر مرحوم محقق نائینی(ره) در جریان اشتغال بنابر صحیحی 202

ثمرۀ قول به صحیح یا اعم 205

فرق مسأله دوران بین اقل و اکثر با شک در محصّل 206

برائت بر مبنای انحلال در دوران امر بین اقل و اکثر ارتباطی 207

جریان انحلال در ترکب 208

بیان استاد در دفاع از کلام آخوند(ره) 209

تمسک به اطلاق لفظیه در عبادات برای صحیحی و اعمی 212

عدم جواز تمسک صحیحی در شک در جزئیت 214

اشکال تمسک صحیحی به اطلاق 214

بررسی ابواب فقهی و رد اشکال اول 216

علت عدم جواز صحیحی به اطلاق 219

اشکال دوم: مراد از اطلاق و جواب آن 220

عدم صغری دلیل بر عدم وجود ثمره 220

فرق بین«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» و«کُتِبَ عَلَیْکُمُ الصِّیامُ» 222

اشکال سوم: مرحلۀ ترتب ثمره 223

وحدت نظر اعمی و صحیحی در تمسک به اطلاق در مقام تعلق امر 225

فرق نظر اعمی و صحیحی در تکلیف 226

کیفیت استعمال مطلق در بیان اعمی 228

تصویر جامع بنابر قول به اعم 229

تصحیح تکلیف از نظر اعمی به نحو اطلاق و تقیید 230

وجه جمع صحیحی بین تبادر و تصویر جامع 232

اشکال حضرت امام(ره) بر بیان مرحوم آخوند در تأخر وجود از ماهیّت 233

لزوم داشتن منشأ در انتقال از شیء به شیء دیگر 235

اقسام برهان در منطق 235

ترتب آثار بر وجود خارجی 236

عدم صحت سلب در بیان مرحوم آخوند(ره) 238

اشکال حضرت امام(مدظله) در استحالۀ تبادر بر مبنای مرحوم آخوند(ره) 239

عدم لزوم معلومیت ماهیّت در وضع 240

ادعای تبادر در صورت اطلاع از آثار و لوازم 242

استدلال صحیحی به اخبار 242

رد استاد بر استدلال مرحوم آخوند(ره) 244

استدلال صحیحی به روایات 246

ص:629

تقریب دوم استدلال به روایات و نقد آن 247

تبیین اختلاف میان موارد اجرای قاعدۀ تقدیم تخصص بر تخصیص 248

خلاصۀ نقد استاد بر تقریب دوم 251

اشکال مشترک بر هر دو تقریب استدلال 251

تقریب استدلال صحیحی به دسته دوم از روایات 254

پاسخ آخوند(ره) از اشکال مذکور 256

نقد پاسخ آخوند(ره) بر دلیل برای نفی حقیقت ادعایی 257

نقدی بر اشکال استاد در اصالة الحقیقة 258

پاسخ از نقد: اجرای اصالة الحقیقة در هنگام شک در مراد 259

دلیل چهارم صحیحی ها در استدلال به کیفیت نامگذاری 261

نقد آخرین دلیل صحیحی ها و مناقشات در آن 263

بازگردانی دلیل صحیحی به نفع اعمی 265

نقضی بر دلیل چهارم صحیحی 265

دلیل استاد به نفع اعمی ها 268

بررسی ادلۀ اعمی ها 270

دلیل اول: تمسک به حدیث لا تعاد 270

شبهۀ اعم بودن استعمال از صحت و مجاز 272

محدودیت استعمال مجازی 272

اشکال دیگر به استدلال اعمی به حدیث لا تعاد 273

اشکال دوم بر استدلال اعمی به حدیث لا تعاد 275

پاسخ استاد از استدلال دوم اعمی بر حدیث لا تعاد 277

دلیل سوم اعمی در شرط صحت بودن ولایت برای عبادت 279

استدلال اعمی به روایت«بنی الاسلام علی الخمس» 282

بیان عظمت امامت در روایت«بنی الاسلام علی الخمس» از امام(علیه السلام) 283

مراد از صحت در روایت«بنی الاسلام علی الخمس» 285

استدلال اعمی به روایت«دعی الصلاة» 287

عدم جواز استدلال اعمی و صحیحی به روایت 289

تقریب استدلال اعمی به روایت«دعی الصلاة» 291

توجیه روایت«دعی الصلاة» بنابر نهی ارشادی 292

عدم جواز حمل روایت بنابر استعمال مجازی 294

استدلال اعمی به صحت نذر در عبادات مکروه 295

مخالفت نذر در عبادت مکروه 296

ص:630

صحت انعقاد نذر در عبادات مکروه 298

اشکالات بر استدلال اخیر اعمی 299

حکم مخالفت نذر در عبادت فاسد 300

حل مسألۀ نذر در عبادت مکروه 302

راه حل مرحوم محقق حائری(ره) و محقق عراقی(ره) 302

تعلق کراهت به حیثیت و أینیت در مسألۀ نذر 305

عدم تجاوز حکم در صورت تعلق حکم به عنوان 306

کیفیت دو حکم در صورت نذر 308

انحصار تعلق تکلیف واحد در عنوان واحد 309

بطلان استفادۀ دو مفاد متضاد از یک عنوان 310

دلائل متوجه به ناذر در تکلیف کراهتی 312

اول؛ وجوب اصل تکلیف 312

دوم؛ متعلق تکلیف کراهتی 313

سوم؛ حقیقت نذر در عدم اتیان تکلیف کراهتی 314

مسامحۀ در قول فقهاء به وجوب تکلیف واجب به نذر 315

برهان بر عدم تغییر نذر در حقیقت تکلیف 316

مراد از رجحان در نذر 317

فرق این مسأله با مسألۀ امر به شیء مقتضی نهی از ضد 318

اشکال بر اعمی در مورد ناذر و حل آن بر مبنای مختار 318

بحث صحیحی و اعمی در خصوص الفاظ عبادات 320

استعمال حقیقی در کامل و ناقص بنابر قول اعمی 321

فرق ماهیّت کلیه و اعلام شخصیه از نظر عناوین 322

تحلیل استاد از فتوای حضرت امام(ره) در مورد سلمان رشدی 323

استعمال عناوین معاملات در صحیح یا اعم 328

توقف بحث بر سببی یا مسببی بودن موضوع له 329

علت عدم صحت تصور ملکیت صحیحه و ملکیت فاسده 330

اختلاف نظر میان شارع و عقلا در باب معاملات 332

فرق میان معاملات و عبادات 333

فرق میان نظر شارع و عقلا در عبادات بنابر قول به صحیح 335

اشکال حضرت امام(مدظله) بر مرحوم آخوند(ره) 336

صحیح به حمل اولی ذاتی یا صحیح به حمل شایع صناعی 337

راه برای حل اشکال بر مرحوم آخوند(ره) 339

ص:631

استعمال الفاظ در معنای کلی یا افراد 343

عدم فرق میان معاملات و عبادات در نظر مرحوم آخوند(ره) 344

وضع الفاظ برای اعم در عبادات 345

وضع الفاظ در مرکبات 346

مقایسۀ بحث با اقرار در تأیید وضع برای صحیح 348

ثمرۀ نزاع صحیحی و اعمّی در باب عبادات 351

نظر شهید در فرق میان حجّ و بقیۀ عبادات 352

اشکال بر کلام شهید در باب معاملات 353

دلائل عرفی بودن مراد از معامله 354

ثمرۀ نزاع میان صحیحی و اعمی در موارد شک 356

عدم شرعی بودن بیع در«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» 358

مسأله تقیید و اطلاق در«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» 359

تمسک به سبب یا مسبّب در«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» 361

معنای مسببی از«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» و اشکال آن 362

بحث اخلاقی 363

تمسک به اطلاق در مسبّب بودن عناوین معاملات 365

راه حل محقق نائینی(ره) در تمسک به اطلاق 366

اشکالات استاد بر بیان محقق نائینی(ره) 368

فرق امر اعتباری و واقعی 369

مراد از سببیت، شرعی یا عرفی 372

علت لزوم وجود مسبّب در هر بیع 374

نظر مرحوم آقای بروجردی(ره) در تقدیم زوج بر زوجه در عقد 376

اشتراک لفظی و اقوال در مسأله 377

استدلال برای اقوال مختلف در اشتراک لفظی 379

کلام آخوند(ره) در تعدد وضع به تعدد الفاظ 381

وضع، مقدمۀ استعمال یا دارای اصالت 382

اوضاع غیر متناهی، لازمۀ الفاظ متناهی و معانی غیرمتناهی 382

استدلال بر قول به ضرورت عدم 384

ماهیّت وضع در اشتراک لفظی 387

فرق بین مقام وضع و بین مقام استعمال 388

حقیقت وضع و نام گذاری 389

استعمال مشترک لفظی در اکثر از معنای واحد 390

ص:632

ضرورت یک لفظ برای چند معنی در مشترک لفظی 395

تفهیم و تفهّم، غرض از وضع 397

اشتراک لفظی بهترین راه برای تفهیم و تفهّم علی سبیل الاجمال 399

استثناء قرآن از اشتراک لفظی 400

عدم لزوم اجمال در اشتراک لفظی 401

استعمال لفظ مشترک، در اکثر از معنای واحد 403

امکان وقوعی استعمال یک لفظ در دو معنای در استعمال واحد 404

استحاله یا امکان استعمال در اکثر از معنا 406

فنای لفظ در معنا 407

احتمالات استحالۀ استعمال مشترک در اکثر از معنا 411

مناقشۀ استاد در کلام مرحوم آخوند 412

عدم لزوم اجتماع ضدین 414

بررسی استعمال لفظ از نظر مخاطب و مستمع 415

تبعیت الفاظ از معانی در لحاظ 416

معیار تعدد لحاظ 417

عدم امکان تعلّق دو لحاظ به یک شیء 419

استحالۀ استعمال مشترک در اکثر از معنا 421

امکان دو لحاظ در آن واحد 422

جواب استاد به مرحوم آخوند(ره) 423

دلیل اول استاد در ردّ مرحوم آخوند: وجدان 423

دیدار استاد از امام خمینی در بیمارستان 424

دلیل محال بودن استعمال لفظ در بیش از یک معنا 427

ردّ قول محقق نائینی از راه قضایای حملیه 428

حمل دو محمول متضاد در قضایای حملیه 429

اختلاف نظر مرحوم نائینی(ره) و مرحوم آخوند(ره) 430

انواع وجود برای اشیاء 431

رحلت بنیانگذار جمهوری اسلامی حضرت امام خمینی(ره) 434

انتظار اسلام و جامعه از روحانیت 434

هدف اسلام از به دست گرفتن قدرت 436

ادامه راه و افکار امام(ره) وظیفۀ همگانی 436

ایجاد جاذبیت در تبلیغ 437

تأثیر زندگی و زهد امام(ره) در دنیا 438

ص:633

استعمال لفظ در اکثر از یک معنا 439

راه سوم استحالۀ استعمال در اکثر از معنای واحد 440

استعمال لفظ در اکثر از یک معنا 442

وجود لفظی 442

وجود تنزیلی 444

تخیّلی و غیرعقلانی بودن وجود تنزیلی 445

بررسی امکان دو وجود تنزیلی در یک لفظ 447

استحالۀ استعمال لفظ در اکثر از معنای واحد 449

دلیل محقق قمّی(ره) بر عدم جواز استعمال در اکثر از معنای واحد 450

اشکالات استاد به بیان مرحوم محقق قمی(ره) 452

نتیجۀ بحث در عدم جواز استعمال لفظ در اکثر از معنا 454

جواز استعمال لفظ در اکثر از یک معنی 456

بیان صاحب معالم(ره) در فرق میان مفرد و تثنیه و جمع 457

اشکالات استاد بر صاحب معالم(ره) 457

اشکال مرحوم آخوند(ره) بر صاحب معالم(ره) 459

خلط مفهوم و مصداق در کلام صاحب کفایه 460

استعمال لفظ در اکثر از معنا در مفرد و تثنیه و جمع 463

عدم تکرار مفرد در تثنیه و جمع 463

چگونگی تثنیه در اعلام شخصیه 465

عدم جریان اشکال دوم در جمع 466

عدم استعمال لفظ در اکثر از معنا در تثنیه و جمع 467

ارتباط روایات بطون قرآن با استعمال لفظ در اکثر معنای واحد 470

جواب مرحوم آخوند(ره) از روایت بطون قرآن 471

اشکال بعض الاعلام بر عدم ارتباط بطن قرآن با لفظ و معنا 472

دلالت التزامیه بطون آیات بر معانی آیات 473

وجوه و احتمالات در بطون آیات 474

اختلاف برداشت مفسرین از آیات 475

بحث مشتق 480

اطلاق مشتق بر ذات متلبس به مبدأ 481

بحث مشتق، بحث لغوی 482

فرق بین عقلی بودن و لغوی بودن بحث مشتق 484

فرق بین عناوین مشتق در متلبس و منقضی 486

ص:634

چگونگی ارتباط عنوان با ذات و جهت اشتقاقی مشتق 488

انتزاع عنوان از نفس ذات مشتق سبب خروج از محل نزاع 489

دلیل خروج عنوان منتزع از نفس ذات از بحث مشتق 489

دخول عناوین انتزاعیه و اعتباریه در بحث مشتق 492

عناوین دارای فرد منتزع ذاتی و غیر منتزع ذاتی 493

مشتق ادبی و خروج افعال و مصادر از محل نزاع 495

خروج مصادر از محل نزاع 496

ادله صاحب فصول(ره) بر خروج غیر اسم فاعل از بحث مشتق 497

جواب مرحوم آخوند(ره) به فرمایش صاحب فصول(ره) 498

دخول نسبت و موارد دارای ملاک مشتق در بحث مشتق 500

مثال فقهی مبتنی بر بحث مشتق 502

وجه حرمت امّ الزوجة در مقام 504

بررسی دخالت قید«مدخول بها» در مقام 506

طرح مسأله در ربیبه یعنی«بنت الزوجة» 506

نزاع در باب مشتق و حرمت مرضعۀ اولی 509

اشتراک و افتراق بنت الزوجة و امّ الزوجة 509

بیان امّ الزوجة بودن مرضعۀ کبیرۀ اولی 511

بیان صاحب جواهر(ره) در حلّ مسألۀ مرضعه 512

ابتناء حرمت دو مرضعه بر مسأله مشتق 513

جریان نزاع در اسم زمان 515

اشکال و حلّ مشکل در اسم زمان 517

نقد فرمایش مرحوم آخوند(ره) توسط استاد 519

تحقیق در معنای اسم جلاله 520

جواب از مؤیّد دوم مرحوم آخوند(ره) 521

مناقشۀ در اسم زمان 523

جواب مرحوم بروجردی(ره) دربارۀ اسم زمان 523

نحوه اشتراک اسم زمان و مکان 525

اشکال در اشتراک عنوان میان اضافۀ به مکان و اضافۀ به زمان 526

نحوه اشتراک در وضع عام و موضوع له خاص 527

کلی بودن زمان 528

مقدمات بحث مشتق: مادۀ مشتق 531

نظر محققین در مادۀ مشتق 533

ص:635

حکم مادۀ مشتقات، بدون هیئت 534

اشکال دوم در عدم فرق میان ماده و اسم مصدر 536

تحقیق قول متأخرین در مادۀ مشتقات 539

بیان حقیقت فعل و فرق آن با اسم 541

اشکال مرحوم آخوند(ره) بر تعریف فعل 542

اسناد فعل به زمانیات و مجردات 542

کیفیت وضع حروف 544

بیان حقیقت معانی حرفیه 546

بیان مراد از موضوع له خاص در معانی حرفیه 547

بیان کیفیّت معنای حرفی در هیئات 550

کیفیت معانی در افعال 551

تفاوت وضع در فعل و حرف 554

وضع افعال لازم و متعدی در زمان ماضی 555

وضع فعل مضارع برای حال و استقبال 556

کیفیت وضع فعل مضارع برای حال و استقبال 557

بحث اخلاقی 559

منشاء اختلاف در مصادیق یک هیئت از مشتق 561

عدم اختلاف در مبادی یک هیئت 563

عدم اخذ شأنیت در معنای اصطلاحی اجتهاد 564

وجه اختلاف مبادی مشتقات 566

منشاء اختلاف مصادیق مشتقات 568

قول بعض الاعلام(ره) در بیان وجه اختلاف 569

اثر قضیه حملیه در اختلاف مشتقات 569

تحقیق معنای اسم آلت 572

اشکال انقضاء مبدأ در اسم مکانها 574

اشتراک اسم فاعل و اسم مفعول در محل نزاع 576

بیان حقّ در فرق میان تاجر و ضارب 577

بیان مراد از کلمه«حال» در بحث مشتق 579

نظر مرحوم آخوند(ره) در مراد از«حال» 580

بیان صحیح در مراد از«حال» 580

وجه عدم ارادۀ زمان نطق از کلمه«حال» 581

انسلاخ مشتقات از زمان 583

ص:636

اقسام حال در عنوان مشتق 584

مقصود مرحوم آخوند(ره) از حال در باب مشتق 585

اشکال حال به معنای تلبس 587

بحث اجتماعی 589

حمل اولی ذاتی و شایع صناعی 592

نظر صدر المتألهین(ره) در حملیه به حمل شایع 593

نظر حضرت امام(ره) در حملیه به حمل شایع 595

مقتضای اصل در باب مشتق 597

بیان مرحوم آخوند(ره) در جریان اصل 599

عدم جریان استصحاب در شبهات مفهومیه 602

لزوم جریان استصحاب در هر دو فرض 604

تفصیلات بحث مشتق 607

اشکال تفصیلات شش گانه 609

ادلۀ مرحوم آخوند(ره) در بیان حقیقت مشتق 610

تضاد بین مواد مشتقات 611

برگشت تمام ادله به تبادر 612

وحدت وضع و اشتراک معنوی در مشتق 614

قدر جامع در متلبس و منقضی 615

ادلۀ مقام اثبات حقیقت مشتق 617

تفصیل بین محکوم علیه و محکوم به 620

ص:637

فهرست درسها

درس نود و یکم 7

درس نود و دوم 14

درس نود و سوم 21

درس نود و چهارم 28

درس نود و پنجم 35

درس نود و ششم 43

درس نود و هفتم 50

درس نود و هشتم 57

درس نود و نهم 64

درس یکصدم 70

درس یکصد و یکم 77

درس یکصد و دوم 84

درس یکصد و سوم 93

درس یکصد و چهارم 99

درس یکصد و پنجم 105

درس یکصد و ششم 111

درس یکصد و هفتم 118

درس یکصد و هشتم 124

درس یکصد و نهم 130

درس یکصد و دهم 137

درس یکصد و یازدهم 144

درس یکصد و دوازدهم 151

درس یکصد و سیزدهم 158

درس یکصد و چهاردهم 165

درس یکصد و پانزدهم 172

درس یکصد و شانزدهم 179

درس یکصد و هفدهم 185

درس یکصد و هیجدهم 191

درس یکصد و نوزدهم 198

ص:638

درس یکصد و بیستم 205

درس یکصد و بیست و یکم 212

درس یکصد و بیست و دوم 219

درس یکصد و بیست و سوم 225

درس یکصد و بیست و چهارم 232

درس یکصد و بیست و پنجم 239

درس یکصد و بیست و ششم 246

درس یکصد و بیست و هفتم 254

درس یکصد و بیست و هشتم 261

درس یکصد و بیست و نهم 268

درس یکصد و سی ام 275

درس یکصد و سی و یکم 282

درس یکصد و سی و دوم 291

درس یکصد و سی و سوم 298

درس یکصد و سی و چهارم 205

درس یکصد و سی و پنجم 312

درس یکصد و سی و ششم 320

درس یکصد و سی و هفتم 328

درس یکصد و سی و هشتم 335

درس یکصد و سی و نهم 343

درس یکصد و چهلم 351

درس یکصد و چهل و یکم 358

درس یکصد و چهل و دوم 365

درس یکصد و چهل و سوم 372

درس یکصد و چهل و چهارم 379

درس یکصد و چهل و پنجم 387

درس یکصد و چهل و ششم 395

درس یکصد و چهل و هفتم 403

درس یکصد و چهل و هشتم 411

درس یکصد و چهل و نهم 419

درس یکصد و پنجاهم 427

درس یکصد و پنجاه و یکم 434

ص:639

درس یکصد و پنجاه و دوم 442

درس یکصد و پنجاه و سوم 449

درس یکصد و پنجاه و چهارم 456

درس یکصد و پنجاه و پنجم 463

درس یکصد و پنجاه و ششم 470

درس یکصد و پنجاه و هفتم 481

درس یکصد و پنجاه و هشتم 488

درس یکصد و پنجاه و نهم 495

درس یکصد و شصتم 502

درس یکصد و شصت و یکم 509

درس یکصد و شصت و دوم 515

درس یکصد و شصت و سوم 523

درس یکصد و شصت و چهارم 531

درس یکصد و شصت و پنجم 539

درس یکصد و شصت و ششم 546

درس یکصد و شصت و هفتم 554

درس یکصد و شصت و هشتم 561

درس یکصد و شصت و نهم 568

درس یکصد و هفتادم 576

درس یکصد و هفتاد و یکم 584

درس یکصد و هفتاد و دوم 592

درس یکصد و هفتاد و سوم 599

درس یکصد و هفتاد و چهارم 607

درس یکصد و هفتاد و پنجم 614

«و الحمد لله رب العالمین»

ص:640

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109