سرشناسه : کنتوری لکهنوی سید محمد قلی، 1188-1260 ه-ق.
عنوان و نام پدیدآور : تشیید المطاعن لکشف الضغائن ( فارسی )/ علامه محقق سید محمد قلی موسوی نیشابوری کنتوری لکهنوی. گروه تحقیق: برات علی سخی داد، میراحمد غزنوی، غلام نبی بامیانی
مشخصات نشر : [هندوستان]: کشمیری، 1241ھ.ق.[چاپ سنگی]
مشخصات ظاهری : 7888 ص.
موضوع : شیعه -- دفاعیه ها و ردیه ها
موضوع : اهل سنت -- دفاعیه ها و ردیه ها
رده بندی کنگره : BP93/5/ ق2ت9 1287
رده بندی دیویی : 297/1724
ص : 1
تشیید المطاعن لکشف الضغائن ( ردّ باب دهم از کتاب تحفه اثنا عشریّه ) علاّمه محقّق سیّد محمّد قلی موسوی نیشابوری کنتوری لکهنوی ( 1188 - 1260 ه . ق ) والد صاحب عبقات الأنوار تحقیق برات علی سخی داد ، میر احمد غزنوی غلام نبی بامیانی جلد چهاردهم
ص : 2
ص : 3
مطاعن عثمان طعن 1 - 10
ص : 4
ص : 5
بسم الله الرحمن الرحیم قال عزّ من قائل :
وَالَّذِینَ یُؤْذُونَ الْمُؤْمِنِینَ وَالْمُؤْمِنَاتِ بِغَیْرِ مَا اکْتَسَبُوا فَقَدِ احْتَمَلوا بُهْتَاناً وَإِثْماً مُّبِیناً .
سورة الأحزاب ( 33 ) : 58 .
کسانی که مردان و زنان با ایمان را به خاطر کاری ( گناهی ) که انجام نداده اند ، آزار دهند ، قطعاً بار بهتان و گناه آشکاری را به دوش کشیده اند .
ص : 6
ص : 7
قال مالک :
إن عثمان بن عفان أُتی بامرأة قد ولّدت فی ستة أشهر ، فأمر بها أن ترجم .
فقال له علی بن أبی طالب [ ( علیه السلام ) ] : لیس ذلک علیها ، إن الله تبارک وتعالی یقول فی کتابه : ( وَحَمْلُهُ وَفِصَالُهُ ثَلاَثُونَ شَهْراً ) ، وقال : ( وَالْوَالِدَاتُ یُرْضِعْنَ أَوْلاَدَهُنَّ حَوْلَیْنِ کَامِلَیْنِ لِمَنْ أَرَادَ أَن یُتِمَّ الرَّضَاعَةَ ) ، فالحمل یکون ستة أشهر ، فلا رجم علیها .
فبعث عثمان بن عفان فی أثرها ، فوجدها قد رجمت !
مالک گوید : زنی که شش ماهه زایمان کرده بود نزد عثمان آوردند او دستور داد که سنگسارش کنند ، امیر مؤمنان [ ( علیه السلام ) ] نزد عثمان آمده و به او فرمود : خداوند تبارک و تعالی فرموده است : دوران بارداری و از شیر گرفتنش سی ماه است . و در آیه دیگر میفرماید : مادران فرزندان خود را دو سال تمام شیر میدهند ( این ) برای کسی است که بخواهد دوران شیر خوارگی را تکمیل کند .
پس امکان دارد که دوران بارداری شش ماه باشد ، بنابراین نباید آن زن سنگسار شود .
عثمان کسی را به دنبال آن زن فرستاد ولی هنگامی رسید که او سنگسار شده بود ( و از دنیا رفته بود ) .
مراجعه شود به :
کتاب الموطأ 2 / 825 ، سنن بیهقی 7 / 442 ، الدر المنثور 6 / 400 .
ص : 8
ص : 9
قال ابن عبد البرّ فی ترجمة عبد الرحمن بن حنبل - الصحابی - :
وهو القائل فی عثمان بن عفان . . . - لمّا أعطی مروان خمسمائة ألف من خمس إفریقیة - :
< شعر > وأحلف بالله جهد الیمین * ما ترک الله أمرا سدی ولکن جُعلت لنا فتنة * لکی نبتلی بک أو تُبتلی دعوتَ الطرید فأدنیتَه * خلافاً لما سنّه المصطفی وولّیتَ قرباک أمر العباد * خلافاً لسنّة من قد مضی وأعطیتَ مروان خمس الغنی * - مة آثرتَه وحمیتَ الحمی ومالاً أتاک به الأشعری * من الفیء أعطیته من دنا < / شعر > الاستیعاب 2 / 828 - 829 .
ص : 10
ص : 11
نمونه نسخه ( ج ) ، خطی
ص : 12
ص : 13
نمونه نسخه ( ألف ) ، سنگی
ص : 14
ص : 15
نمونه نسخه ( ألف ) ، سنگی
ص : 16
ص : 17
محقّق محترم !
لطفاً قبل از مطالعه ، به چند نکته ضروری توجه فرمایید :
1 . این کتاب ، ردّیه ای است بر باب دهم از کتاب تحفه اثناعشریه ، تألیف شاه عبدالعزیز دهلوی که شرح کامل آن در مقدمه تحقیق گذشت .
2 . مؤلف ( رحمه الله ) ، در ابتدای هر بخش ، اول تمام مطالب دهلوی را نقل کرده است . وی سپس مطالب دهلوی را تقطیع نموده و هر قسمت را جداگانه و تحت عنوان ( اما آنچه گفته . . . ) ذکر نموده و آنگاه به پاسخ گویی آن میپردازد .
3 . ایشان از نویسنده تحفه ، با عنوان ( مخاطب ) و گاهی ( شاه صاحب ) یاد مینماید .
4 . مشخصات مصادر و منابع - جز در موارد ضرورت - در آخرین جلد ذکر خواهد شد .
5 . سعی شده که در موارد مشاهده اختلاف میان مطالب کتاب با منابع ، فقط به موارد مهم اشاره شود .
6 . مواردی که ترضّی ( لفظ : رضی الله عنه ) ، و ترحّم ( لفظ : رحمه الله یا رحمة الله علیه ) ، و تقدیس ( لفظ : قدس سرّه ) - چه به لفظ مفرد یا تثنیه و یا جمع - بر افرادی که استحقاق آن را نداشته اند اطلاق شده بود ; همگی حذف گردیده و به جای آن از علامت حذف - یعنی سه نقطه ( . . . ) - استفاده شده است .
ص : 18
رموزی که در این کتاب به کار رفته است به شرح ذیل میباشد :
1 . نسخه هایی که مورد استفاده قرار گرفته و خصوصیات آن به تفصیل در مقدمه تحقیق آمده است عبارت اند از :
[ الف ] رمز نسخه چاپ سنگی مجمع البحرین .
[ ب ] رمز نسخه چاپ حروفی پاکستان که ناقص میباشد .
[ ج ] رمز نسخه خطی آستان قدس رضوی علیه آلاف التحیة والسلام که متأسفانه آن هم ناقص میباشد .
2 . رمز ( ح ) در پاورقیها ممکن است علامت اختصاری ( حامد حسین فرزند مؤلف ) ونشانه حواشی وی بر کتاب باشد که در اوائل کتاب به صورت کامل آمده و در ادامه به صورت ( ح ) است .
3 . رمز ( 12 ) و رمز ( ر ) معلوم نشد که علامت چیست .
4 . به نظر میرسد ( ف ) به صورت کشیده در حاشیه ها اشاره به ( فائده ) باشد ، لذا در کروشه به صورت : [ فائده ] به آن اشاره شد .
5 . مواردی که تصلیه ، تحیات و ترضّی با علائم اختصاری ( ص ) ، ( ع ) ، ( رض ) ، نوشته شده بود ، به صورت کامل : صلی الله علیه وآله ، علیه السلام و رضی الله عنه آورده شده است .
در مواردی که نقل از عامّه بوده و به صورت صلوات بتراء نوشته شده بود ، در کروشه [ وآله ] افزوده شده است .
6 . اعداد لاتین که در بین ‹ › بین سطور این کتاب آورده ایم ، نشانگر شماره صفحات بر طبق نسخه [ الف ] میباشد .
7 . علامت * نشانه مطالب مندرج در حواشی نسخه های کتاب میباشد که آنها را به صورت پاورقی آورده ایم .
ص : 19
ص : 20
ص : 21
قال :
مطاعن عثمان و آن ده طعن است (1) .
أقول :
حصر مطاعن عثمان در ده ، خلاف ما ثبت بالاستقراء است ، و بسیاری از این مطاعن عثمان را ، اکثر صحابه رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) در حال حیات او بر او شمرده بودند ، چنانچه عبدالله بن مسلم بن قتیبة (2) - که مخاطب در باب دوم از .
ص : 22
مکاید خود شهادت بر تسنّن او داده (1) - در کتاب “ السیاسة والامامة “ گفته :
ما أنکر الناس علی عثمان بن عفّان . . .
ذکروا أنه اجتمع ناس من أصحاب النبیّ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ، فکتبوا کتاباً ذکروا فیه ما خالف فیه عثمان من سنة رسول الله ( صلی الله علیه وآله وسلم ) وسنة صاحبیه ، وما کان من هبته خمس إفریقیة لمروان ، وفیه حقّ الله ورسوله وسهم ذوی القربی والیتمامی والمساکین ، وما کان من تطاوله فی البنیان حتّی عدّوا سبع دور بناها بالمدینة ; داراً لنائلة ، وداراً لعائشة . . وغیرهما من أهله وبناته ، وبنیان مروان القصور بذی خشب ، وعمارة االأموال بها من الخمس الواجب لله ولرسوله ، وما کان من إفشائه العمل والولایات فی أهله وبنی عمّه من بنی أُمیّة أحداث وغلمة لا صحبة لهم من الرسول ولا تجربة [ لهم ] (2) بالأُمور ، وما کان من الولید بن عقبة بالکوفة إذا صلّی بهم أربع رکعات فی الصبح - وهو سکران ، وهو أمیر علیها - ثمّ .
ص : 23
قال لهم : إن شئت (1) أن أزیدکم صلاة زدتکم ، وتعطیله إقامة الحدّ علیه ، وتأخیر ذلک عنه ، وترکه المهاجرین والأنصار لا یستعملهم علی شیء ، ولا یستشیرهم ، واستغناؤه منهم (2) ، وما کان من الحمی الذی حمی حول المدینة ، وما کان من إدرار القطائع والأرزاق والعطیّات علی أقوام بالمدینة لیست لهم صحبة من النبیّ [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] ، ثمّ لا یغزون ، ولا یندبون (3) ، وما کان من مجاوزته الخیزران إلی السوط ، وأنه أوّل من ضرب بالسیاط ظهور الناس ; فإنّما کان ضرب الخلفاء قبله بالدرّة والخیزران ، ثمّ تعاهد القوم لیدفعنّ الکتاب فی ید عثمان ، وکان فی من حضر الکتاب : عمّار بن یاسر والمقداد بن الأسود وکانوا عشرة ، فلمّا خرجوا بالکتاب لیدفعوه إلی عثمان - والکتاب فی ید عمّار - جعلوا یتسلّلون عن عمّار حتّی بقی شرذمة ، ثمّ بقی وحده ، فمضی حتّی جاء دار عثمان ، فاستأذن [ علیه ] (4) ، فأذن له فی یوم شات ، فدخل علیه - وعنده مروان بن الحکم وأهله من بنی أُمیّة - فدفع الکتاب إلیه ، فقرأه ، .
ص : 24
فقال : أنت کتبت هذا الکتاب ؟ قال : نعم . قال : ومن کان معک ؟ قال : کان معی نفر تفرّقوا فرقاً منک . قال : من هم ؟ قال : لا أخبرک بهم . قال : فلِم اجترأت علیّ من بینهم ؟ قال مروان : یا أمیرالمؤمنین ! إن هذا العبد الأسود - یعنی عمّاراً - لقد جرّأ الناس علیک ، وأنک إن قتلته ثکلت (1) به من وراءه . قال عثمان : اضربوه ، فضربوه ، وضربه عثمان معهم حتّی فتقوا بطنه فغشی علیه ، فجرّوه حتّی طرحوه علی باب الدار (2) .
خلاصه آنکه : این فصل در ذکر ‹ 3 › چیزهایی است که انکار کردند آن را مردم بر عثمان بن عفّان .
پس بدان که ذکر کرده اند : ارباب تاریخ که مجتمع شدند اشخاصی چند از اصحاب پیغمبر خدا [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] ، پس نوشتند نامه [ ای ] را که ذکر کردند در آن نامه چیزهایی که مخالفت کرد عثمان در آن سنت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) و سنت ابوبکر و عمر را از هبه و بخشش کردن او خمس افریقیه مروان را و حال آنکه بود در آن حق خدا و رسول او [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] و سهم ذوی القربی و یتامی و مساکین ; و افراط او در بنای عمارات تا اینکه شمردند هفت خانه که در مدینه بنا کرده بود : یک خانه نایله زوجه خود ، و یک خانه برای عایشه و غیر ایشان از اهل .
ص : 25
خود و دختران خود ; و بنا کردن مروان قصرها را در ذی خشب و صرف کردن اموال در آن از خمس واجب برای خدا و رسول [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] ; و افشای او عمل ولایات را در ایل خود و بنی عمّ خود از بنی امیه که جوانان نوسال و غلمان خردسال بودند و ایشان را صحبتی با رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) نبود و نه تجربه به امور داشتند ; و آنچه واقع شد از ولید بن عقبه برادر مادری عثمان در کوفه هرگاه که نماز گذارد چهار رکعت در وقت صبح در حالی که در سکر بود و در حالتی که او امیر کوفه بود ، و بعد از آن گفت - کسانی را که پسِ او نماز میکردند - : اگر خواهم که زیاده کنم برای شما نماز را ، زیاده کنم ; و تعطیل کردن عثمان اقامه حدّ را بر ولید و تأخیر این معنا از او ; و عامل نگردانیدن مهاجرین و انصار را و ترک استشاره از ایشان و استغنای او از ایشان ; و آنچه بود از حمی (1) که گِرد مدینه [ را ] گرفته بود ; و آنچه بود از بخشیدن قطایع (2) و ارزاق و عطیات بر قومی در مدینه که ایشان را صحبت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) حاصل نبود و نه غزا (3) میکردند ; و آنچه بود از تجاوز او از خیزران به سوی .
ص : 26
سوط ، و به درستی که او اول کسی است که پشتهای مردم را به سیاط زد ، و خلفا که قبل از او بودند به دّره و خیزران میزدند ، بعد از آن عهد کردند قوم که برسانند آن نامه را به عثمان ، و نامه مذکور در دست عمار بود ، پس مردم از عمار متفرق میشدند تا اینکه قلیلی از مردم با او ماندند ، و رفته رفته عمار تنها بماند تا به خانه عثمان رسید و اذن دخول خواست و اذن داده شد ، پس داخل شد در وقتی که مروان و دیگر اقارب عثمان از بنی امیه نزد عثمان بودند و روز گرمی بود ، پس عمار نامه را به عثمان داد و عثمان آن را خواند و گفت : تو این نامه را نوشتی ؟ گفت : آری . گفت : کدام کس با تو بود ؟ گفت : با من چند [ نفر از ] مردم بودند که متفرق شدند از ترس تو . گفت : کدام [ کس ] بودند آنها ؟ گفت : تو را از ایشان خبر نخواهم داد . گفت : پس چرا جرأت کردی بر من از میان ایشان ؟ ! و گفت مروان : ای امیرالمؤمنین ! این بنده سیاه به تحقیق که جرأت داده است مردم را بر تو ، و به درستی که اگر تو بکشی او را در مصیبت او گرفتار خواهد شد کسی که از پس اوست . گفت عثمان : بزنید عمار را ! پس زدند او را و عثمان هم با (1) ایشان او را زد تا اینکه در شکمش فتق به هم رسید و بر او غشی طاری شد ، و او را کشیدند و بر دروازه خانه امارت افکندند .
.
ص : 27
مخاطب در حاشیه طعن اول از مطاعن عثمان از “ تاریخ طبری “ (1) ‹ 4 › در ضمن گفتگو [ ی ] عبدالله بن سعد بن ابی سرح با محمد بن ابی بکر و محمد بن ابی حذیفه ، این عبارت نقل کرده :
فأجابه محمد بن أبی حذیفة ومحمد بن أبی بکر ، وقالا : لیس الذنب منک ، وإنّما الذنب لعثمان حیث یولّی مرتداً مثلک علی المؤمنین ، فإنّ قتال هذا أفرض علینا من قتال الروم ، وقد بایع الناس عثمان علی أن یحفظ سنّة النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم وسنّة أبی بکر وعمر وقد خالفها عثمان ; لأنّه صلّی بالموسم أربعاً ، وأبعد أبا ذر ، وقد صلّی النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم رکعتین وأدنا أبا ذر ، وقد کان نفی النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم مروان بن الحکم من المدینة فأدناه (2) عثمان ، واتّخذه کاتباً له ، وقد أمر النبیّ [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] بقتل المرتد یوم فتح مکة ، وقد سلّطه عثمان علی المسلمین ، فإذاً دم عثمان أحلّ من دم الرومیین ! (3) انتهی .
.
ص : 28
بدان که بعضی از این مطاعن و معایب که اصحاب رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) به آن بر عثمان طعن و انکار میکردند به اعتراف اکابر و اعاظم اهل سنت درست بود ، و عثمان را از مؤاخذه اصحاب به آن مطاعن چاره و مخرجی و گریزی نبود ، پس توجیهات بارده و تأویلات فاسده مخاطب به پیشوایانش برای اصلاح آن مطاعن محض باطل باشد .
ابن تیمیه (1) که از متعصبین اهل سنت است در “ منهاج الکرامة “ گفته :
کان عثمان فی السنین الأوائل من ولایته لا ینقمون منه شیئاً ، ولمّا کان فی السنین الآخر نقموا منه أشیاءً ، بعضها هم معذورون فیه ، وکثیر منها کان عثمان هو المعذور فیه . (2) انتهی .
حاصل آنکه در سنین پیشین ولایت عثمان ، چیزی را از عثمان ناخوش نمیداشتند ، هرگاه سنین اواخر رسید چیزهای چند را اصحاب رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) و مسلمین از عثمان ناخوش داشتند ، در بعضی اشیا گروه طاعنین عثمان معذور بودند ، یعنی ایشان در طعن عثمان به آن اشیا و ناپسند داشتن آنها از عثمان بر حق بودند و عثمان بر غیر حق ، و در بسیاری از اشیا عثمان معذور بود .
.
ص : 29
و در جای دیگر ابن تیمیه گفته :
وعثمان بن عفان . . . تاب توبةً ظاهرة من الأُمور التی جاؤوا ینکرونها ، وظهر له أنها منکرة (1) .
یعنی عثمان توبه کرد توبه ظاهره از اموری که اصحاب رسول خدا صلی الله علیه [ وآله ] وسلم و مسلمین انکار بر آن کردند ، و ظاهر شد برای عثمان که آن امور قبیح و منکر بود که از او واقع شد . انتهی المحصل .
و در “ ازالة الخفا “ - [ که ] تصنیف والد مخاطب است (2) ، در روایتی طویل که متضمن آمدن اهل مصر نزد عثمان و طعن کردن بر او به اشیای عدیده است - مسطور است :
ثمّ أخذوه بأشیاء - لم یکن عنده منها مخرج - فعرفها ، فقال : أستغفر الله وأتوب إلیه (3) .
یعنی بعد مؤاخذه به اشیای چند که جوابش [ را ] عثمان داد ، عثمان را به آن چیزها مؤاخذه نمودند که از آن چیزها نزد عثمان جوابی و مخرجی نبود ، .
ص : 30
پس شناخت عثمان آن چیزها را که قبیح و منکرند ، پس گفت : أستغفر الله وأتوب إلیه . انتهی الملخّص .
و در “ استیعاب “ (1) در ترجمه عثمان مذکور است :
قال ابن عمر : أذنب عثمان ذنباً عظیماً یوم التقی الجمعان ‹ 5 › وأحد (2) ، فعفی [ الله عزّ وجلّ ] (3) عنه ، وأذنب قصیراً ، فقتلتموه . (4) انتهی .
و این قول ابن عمر دلالت دارد بر آنکه عثمان گناه نموده بود ، اگر چه ابن عمر آن را گناه صغیره قرار داده .
و ابن ابی الحدید بعد ذکر مطاعن عثمان گفته :
والجواب عن هذه المطاعن علی وجهین : إجمالا وتفصیلا ، أما الوجه الإجمالی :
.
ص : 31
فهو أنا لاننکر أن عثمان أحدث أحداثاً أنکرها کثیر من المسلمین ، ولکنّا ندّعی مع ذلک أنّها لم تبلغ درجة الفسق ، ولا أحبطت ثوابه ، وأنّها من الصغائر التی قد وقعت مکفّرة (1) .
حاصل آنکه : جواب از این مطاعن بر دو وجه است : یکی به طریق اجمال ، دوم به طریق تفصیل ; اما وجه اجمالی :
پس آن است که ما انکار نمیکنیم که به درستی که عثمان احداث کرد بدعت هایی که انکار کردند آن را بسیاری از مسلمین ، لیکن ما دعوی میکنیم که آن به درجه فسق نرسیدند .
وبطلان دعوی ابن ابی الحدید عدم فسق عثمان [ را ] به این احداث پر ظاهر است ، کما سیظهر إن شاء الله تعالی .
* * * .
ص : 32
ص : 33
ص : 34
ص : 35
قال : طعن اول :
آنکه والی و امیر ساخت بر مسلمانان کسانی را که از آنها ظلم و خیانت به وقوع آمد و مرتکب امور شنیعه شدند ، مثل ولید بن عقبه که شراب خورد و در حالت مستی پیشنماز شد و نماز صبح را چهار رکعت خواند ، و بعد از آن گفت که : ( أ أزیدکم ؟ ! ) و معاویه را هر چهار صوبه شام داد و آنقدر زور داد که در عهد خلافت حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] آنچه به عمل آورد پوشیده نیست .
و عبدالله بن سعد بن أبی سرح را والی مصر ساخت ، و او بر مردم آنجا ظلم شدید کرد که ناچار شده به مدینه آمدند و بلوا کردند .
و مروان را وزیر خود گردانید و منشی ساخت که در حقّ محمد بن ابی بکر غدر صریح نموده به جای ( اقبلوه ) ، ( اقتلوه ) نوشت .
و بعد از اطلاع بر حال عمّال خود سکوت نمود و عجله در عزل آنها نکرد تا آنکه مردم از دستشان به تنگ آمده ، تنفّر شدید از عثمان پیدا کردند ، و باز
ص : 36
عزل آنها فایده نکرد و نوبت به فساد و قتل او رسید ، و تدارک این نتوانست کرد و هر که چنین سیّء التدبیر باشد و امین را از خائن ، و عادل را از ظالم تمیز نکند ، و مردم شناس نباشد ، قابل امامت نبود .
جواب از این طعن آنکه : امام را میباید که هر که را لایق کاری داند آن کار به او سپارد ، و علم غیب اصلا نزد اهل سنت - بلکه جمیع طوائف مسلمین غیر از شیعه - شرط امامت نیست ، و عثمان با هر که حسن ظنّ داشت و کارآمدنی دانست و امین و عادل شناخت ، و مطیع و منقاد خود گمان برد ، ریاست و امارت به او داد ، و فی الواقع عمّال عثمان - آنچه از روی تاریخ معلوم میشود - در محبت و انقیاد عثمان و در فوج کشی و فتح بلدان بعیده دور دست و معرکه آرایی و چستی و چالاکی و عدم تکاسل و آرام طلبی نادره روزگار بودند ، از همینجا قیاس باید کرد که جانب غرب تا قریب اندلس سر حدّ اسلام را رسانیدند ، ‹ 6 › و از جانب شرق تا کابل و بلخ ، و در روم داخل شدند و در بحر و برّ با رومیان قتال نموده غالب آمدند ، و عراق و عجم و خراسان را - که همیشه در عهد خلیفه ثانی مصدر فتنه و فساد میگردید - آن قسم جاروب زدند و غربال نمودند که سر نمیتوانستند برداشت ، و نقش فتنه در ضمیر خود نگاشت .
و اگر از آن اشخاص در بعض امور خلاف ظنّ عثمان ظاهر شد ، عثمان را چه تقصیر ؟ ! و باز هم سکوت بر آن نکرد مگر آنقدر که تهمت بدگویان به تحقیق برسد ; زیرا که عامل و کاردار ، دشمن بسیار دارد ، و زبان خلق -
ص : 37
خصوصاً رعایا - در حق او بی صرفه جاری میشود ، عجله در عزل عمّال و کارداران باعث خرابی ملک و سلطنت است ، آخر چون خیانت و شناعت بعضی به تحقیق پیوست مثل ولید ، او را عزل نمود .
و معاویه در عهد عثمان مصدر بغی و فساد نشد تا او را عزل میکرد ، بلکه غزوه روم نمود و فتوح نمایان کرد ، و عبدالله بن سعد بن ابی سرح بعد از عثمان کناره گزین شد و اصلا در مشاجرات و مقاتلات دخل نکرد ، از اینجا پی به حسن حال و صلاح مآل او توان برد ، این همه شکایات که از او به مدینه میرسانیدند ، توطئه های عبدالله بن سبا و اخوان او بود ، و محمد بن ابی بکر هم خیلی فتنه انگیز و شورپشت مردی بود (1) ، چون با عبدالله بن سعد درآویخت او را البته اهانت و تذلیل نمود .
بالجمله ; آنچه بر ذمّه عثمان واجب بود ادا کرد ، و چون تقدیر موافق تدبیر او نبود ، سدّ باب فتنه و فساد نتوانست شد ، و حال او مثل حال حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] است قدم به قدم که هر چند حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] هم تدبیرات عمده و کنکاشهای کلّی در باب انتظام امور ریاست و خلافت به عمل آورد ، چون تقدیر مساعد نبود کرسی نشین نشد .
و در حال عمّال هم حال حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] و عثمان یکسان است ، اینقدر هست که عمّال عثمان با وی به تسلیم و انقیاد و محبت و وفا میگذرانیدند و !
ص : 38
کارهای عمده سرانجام میکردند ، و غنایم و اخماس پی در پی به دار الخلافه ارسال مینمودند که تمام اهل اسلام به همان اموال مستغنی گشته ، دادِ تنعّم و تعیش میدادند ، و آخر همان تنعّم و تعیش مفرط موجب بغی و فساد گردید ، و عمّال حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] هرگز مطیع و منقاد حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] هم نبودند و کار را ابتر میساختند و از هر طرف شکست خورده و ذلیل شده ، باوصف خیانت و ظلم روسیاهی دارین حاصل کرده میگریختند ، و حال اقارب و بنی اعمام حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] هم همین بود چه جای دیگران ، اگر این سخن باور نباشد در کتاب “ نهج البلاغه “ - که أصحّ الکتب نزد شیعه است - نامه حضرت امیر ( علیه السلام ) را که برای ابن عمّ خود رقم فرموده ، ملاحظه باید کرد ، عبارت نامه کرامت شمامه این است - و این نامه اشهر نامه های حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] است که در اکثر کتب امامیه موجود است - :
« أما بعد ; فإنی أشرکتک فی أمانتی ، ‹ 7 › وجعلتک شعاری وبطانتی ، ولم یکن فی أهلی رجل أوثق منک فی نفسی بمواساتی ومواظبتی (1) وأداء الأمانة إلیّ . . » .
در این عبارت تأمل باید کرد و مرتبه حسن ظنّ حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] را در حق آن روسیاه باید فهمید !
« فلمّا رأیتَ الزمان علی ابن عمّک قد کلب ، والعدوّ قد حرب ، .
ص : 39
وأمانة الناس قد خربتْ ، وهذه الأُمّة قد فتکتْ وشغرتْ ، قلّبتَ لابن عمّک ظهر المجن (1) ، ففارقته مع المفارقین ، وخذلته مع الخاذلین ، وخنته مع الخائنین ، فلا ابن عمّک واسیت ، ولا الأمانة أدّیت ، وکأن لم تکن الله ترید بجهادک ، وکأن لم تکن علی بلیّة من ربّک ، وکأنّک تکید هذه الأُمّة عن دنیاهم ، وتنوی غرّتهم عن فیئهم ، فلمّا أمکنتک الشدّة فی خیانة الأُمّة أسرعت الکرّة ، وعاجلت الوثبة ، واختطفت ما قدرت علیه من أموالهم المصونة لأراملهم وأیتامهم اختطاف الذئب الأذلّ دامیة (2) المعزی الکسیرة ، فحملته إلی الحجاز رحب (3) الصدر ، تحمله غیر متأثم من أخذه ، کأنّک - لا أباً لک ! (4) - أحرزت إلی أهلک تراثک من أبیک وأُمّک ، فسبحان الله ! أو ما تؤمن بالمعاد ؟ ! أو ما تخاف من نقاش الحساب ؟ ! أیّها المعدود ممّن کان عندنا من ذوی الألباب ! » « کیف تشبع طعاماً وشراباً وأنت تعلم أنّک تأکل حراماً وتشرب حراماً ؟ ! تبتاع الإماء ، وتنکح النساء من أموال الیتامی والمساکین والمؤمنین والمجاهدین الّذین أفاء الله علیهم هذه .
ص : 40
الأموال ، واخضرّ (1) لهم هذه البلاد ، [ فاتق الله ] (2) واردد إلی هؤلاء القوم [ أموالهم ] (3) ، فإنک [ إن ] (4) لم تفعل فإن (5) أمکننی الله منک لا أعذرنّ (6) إلی الله فیک ، ولأضربنّک بسیفی الذی ما ضربتُ به أحداً إلاّ دخل النّار » (7) .
در تمام مضمون این نامه تأمل باید کرد ، و خباثت و خیانت آن عامل روسیاه باید دریافت که هرگز اینقدر خباثت و خیانت - من جمله عمّال عثمان - از کسی منقول نشده ، خصوصاً مالخوری و گریختن از خلیفه .
و نیز از عمّال حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] منذر بن جارود عبدی بود که او هم خیلی خائن و دزد برآمد ، و بعد ظهور خیانت او حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] به او نیز پندنامه (8) رقم فرموده بود ، و آن پندنامه نیز از مشاهیر کتب حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] است ، و در “ نهج البلاغه “ و دیگر کتب امامیه مذکور و مسطور ، .
ص : 41
عبارت ارشاد اشارتش این است :
« أمّا بعد ; فصلاح أبیک غرّنی منک ، وظننتُ أنّک تتبع هداه ، وتسلک سبیله ، فإذا أنت فی ما نُمی (1) إلیّ عنک لا تدع لهواک انقیاداً ، ولا تبغی لآخرتک عتاداً ، أتعمر دنیاک بخراب آخرتک ، وتصل عشیرتک بقطیعة دینک . . (2) » إلی آخر الکتاب المکرّم .
بالجمله ; نزد اهل سنت در عثمان و حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] در این باب فرقی نیست ; زیرا که هر دو آنچه بر ذمّه خود واجب دانستند ادا فرمودند ، و بنابر حسن ظنّ عمل به عمّال دادند ، و علم غیب خاصّه خداست ، پیغمبران هم نظر به حال ظاهرآرایانِ باطن خرابِ نفاق پیشه ‹ 8 › فریفته میشوند تا وقتی که وحی الهی و وقایع اللهی (3) کشف حالشان نکنند (4) ، قوله تعالی : ( وَلُِیمَحِّصَ اللّهُ الَّذینَ آمَنُوا ) (5) ، وقوله تعالی : ( ما کانَ اللّهُ لِیَذَرَ الْمُؤْمِنینَ عَلی ما أَنْتُمْ عَلَیْهِ حَتّی یَمیزَ الْخَبیثَ مِنَ الطَّیِّبِ ) (6) .
.
ص : 42
و امام را علم غیب ضرور نیست که در حسن ظنّ خطا نکند ، و هر کس را به حسب آنچه از او صادر شدنی است بداند .
اما نزد شیعه پس فرقی است بس عظیم ، و آنْ آن است که حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] قبل از ظهور خیانت و قبل از دادن عمل و خدمت میدانست که فلانی خائن است و از او ظهور خیانت خواهد شد ; زیرا که نزد شیعه ائمه [ ( علیهم السلام ) ] را علم ما کان و ما یکون ضرور است ، و در این مسأله اجماع دارند .
و محمد بن یعقوب کلینی و دیگر علمای ایشان به روایات متنوعه و طرق متعدده این مسأله را ثابت کرده گذاشته اند ، پس حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] نزد ایشان دیده و دانسته خائنین و مفسدین را والی امور مسلمین میفرمود ، و آخر کار آن خائنان مالخوری کرده ، حقوق مسلمین گرفته ، گریخته ، میرفتند ، و غیر از پندنامه و وعظ و نصیحت تدارکش نمیتوانست شد .
عثمان بی چاره [ کور ] کورانه نادانسته (1) بنابر حسن ظنّ خود تفویض اعمال به عمّال میکرد و از اینها خیانتها به ظهور میرسید ، و عثمان بر کرده خویش پشیمانی میکشید .
حالا قصه عامل دیگر از عمّال حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] باید شنید که با خاندان خود حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] - که کعبه و قبله خلائق و جای دین و ایمان جمیع طوائف است - چه کرد و چه اندیشید ، و آن عامل مردود زیاد ولد الزنا است .
ص : 43
که صوبه دار ملک فارس و شیراز بود ، و آن بی حیا (1) به ولد الزنا بودن افتخار میکرد و این را به بانگ بلند میگفت ، و بر مادر خود - که کنیزکی بود سمیّه نام - گواهی زنا میداد ، وجهش آنکه ابوسفیان پدر معاویه در جاهلیت با زنی سمیّه نام - که کنیزک حارث ثقفی طبیب مشهور بود - گرفتار شد ، و لیل و نهار نزد او آمد و رفت میکرد و حظ نفس برمیداشت ، در همان ایّام سمیّه پسری آورد که نام او زیاد است ، لیکن چون آن کنیزک مملوکه حارث بود و هم در نکاح غلام حارث ، آن پسر را در صغر سنّ به عبدالحارث لقب میکردند تا آنکه کبیر السنّ و هوشیار شد و آثار نجابت و بلاغت و خوش تقریری و لسانی او زبان زد خلائق گشت ، و زیرکی و فطنت او شهره آفاق گردید .
روزی عمرو بن العاص - که یکی از بزرگان قریش و دهات (2) ایشان بود - گفت که : لو کان هذه الغلام من قریش لساق العرب بعصاه .
ابوسفیان این را شنید و گفت : والله إنی لأعرف من وضعه فی بطن أُمّه .
حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] هم در آن مقام حاضر بود پرسید که : « من هو یا أبا سفیان ؟ » فقال أبو سفیان : أنا .
فقال [ ( علیه السلام ) ] : « مهلا یا أبا سفیان ! » .
فقال أبو سفیان :
أما والله لولا خوف شخص * یرانی یا علی من الاعأدی .
ص : 44
لأظهر سرّه صخر بن حرب * ولم تکن المقالة عن زیاد وقد طالت مجاملتی ثقیفاً * وترکی فیهم ثمر الفؤاد (1) ‹ 9 › زیاد هم این قصه را شنیده بود و از فرط بی حیایی پیش مردم میگفت که : [ من ] (2) در اصل نطفه ابوسفیان و از نسل قریش ام ، چون امیرالمؤمنین [ ( علیه السلام ) ] او را والی فارس ساخت و در ضبط بلاد و اصلاح فساد از وی تردّد نمایان و تدبیرات نیک به ظهور رسید ، معاویه با او پنهان مکاتبه و مراسله شروع کرد و خواست که او را به طمع استلحاق به نسب خود ، رفیق خود سازد ، و از رفاقت امیر [ ( علیه السلام ) ] جدا کند که جدا شدن این قسم سردار خوش تدبیرِ صاحب جمعیتِ حریف غنیمت است ، و او را وعده مصمّم داد که : اگر به سوی من آیی تو را برادر خود خوانم و از اولاد ابوسفیان قرار دهم ; چه آخر نطفه ابوسفیانی ، و از نجابت و شهامت و فطانت و زیرکی شاهد صدق این دعوی داری ، چون حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] بر این مکاتبات و مراسلات پنهانی وقوف یافت به سوی زیاد نامه [ ای ] نوشت که عبارتش این است :
« قد عرفتُ أنّ معاویة کتب إلیک یستزلّ لبّک ، ویستفلّ (3) غربک ، فاحذره ، فإنّما هو شیطان یأتی المرء من بین یدیه ، ومن .
ص : 45
خلفه ، وعن یمینه ، وعن شماله ، لیقتحم غفلته ، ویسلب عزّته (1) ، فاخذره . . ثمّ احذره ، وقد کان من أبی سفیان فی زمن عمر بن الخطاب فلتة من حدیث النفس ، ونزعة من نزعات (2) الشیطان ، لا یثبت بها نسب ، ولا یستحقّ بها میراث ، والمتعلّق بها کالواغل المدفع والمنوط المذبذب (3) .
چون این نامه [ را ] (4) زیاد خواند گفت : وربّ الکعبة شهد لی أبو الحسن [ ( علیه السلام ) ] بأنی أنا ابن أبی سفیان . . !
و این هم از راه کمال بی حیایی بود تا وقت شهادت حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] به هر حال ظاهرداری میکرد و ترک رفاقت آن جناب بی پرده نمینمود ، و چون بعد از شهادت حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] سیدنا و امامنا حسن المجتبی [ ( علیه السلام ) ] تفویض امر ملک و سلطنت به معاویه فرمود ، معاویه در استمالت زیاد - که سرداری بود با جمعیت فراوان ، و خیلی مدبّر و شجاع و زیرک ، و پادشاهان را از این مردم ناگزیر است - زیاده از حدّ گذرانید تا در رفاقت او مانند رفاقت حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] ترددات شایسته نماید ، به همان کلمه ابوسفیان - که به حضور عمرو بن العاص و حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] از زبان او بر آمده بود - تمسّک .
ص : 46
جسته ، او را برادر خود قرار داد ، و در سنه چهل و چهار از هجرت در القاب او زیاد بن أبی سفیان رقم کرد ، و در مملکت منادی گردانید که او را زیاد بن ابی سفیان میگفته باشند و حالا شرارت ابن زیاد زنازاده [ را ] باید دید که بعد از رفاقت معاویه اول فعلی که از او صادر شد عداوت اولاد حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] بود تا وقتی که سبط اکبر حسن مجتبی [ ( علیه السلام ) ] در قید حیات ماند قدری ملاحظه میکرد ، چون آن جناب هم رحلت فرمود ، زیاد از طرف معاویه والی عراق شد و در کوفه تصرّف او به هم رسید ، پیش از همه کارها سعید (1) بن شریح را - که از خلّص شیعیان جناب امیر [ ( علیه السلام ) ] بود و ‹ 10 › از محبین و مخلصین آن خاندان عالی شأن - در پی افتاد ، خواست تا او را گرفته مصادره نماید ، او خبردار شده گریخته ، در مدینه منوّره خود را به امام ثانی سیّد الشهداء خاتم آل عبا سیّدنا و امامنا الحسین رضی الله تعالی عنه [ ( علیه السلام ) ] رسانید ، و زیاد خانه او را در کوفه ضبط نمود و نقد و جنس او را ربود ، بعد از آن خانه او را هدم و سوختن فرمود ، و چون این ماجرا به گوش مبارک حضرت امام رسید ، در این مقدمه نامه سفارش برای زیاد - بنابر این گمان که آخر از رفقای قدیم جناب امیر [ ( علیه السلام ) ] است ، و نمک پرورده آن درگاه تا کجا دادِ بی حیایی خواهد داد و نرد بیوفایی خواهد باخت ؟ ! - رقم فرمود که عبارتش این است :
.
ص : 47
« من الحسین (1) بن علی إلی زیاد . .
أمّا بعد ; فقد عمدت إلی رجل من المسلمین - له ما لهم ، وعلیه ما علیهم - فهدمت داره ، وأخذت ماله وعیاله ، فإذا أتاک کتابی هذا ، فابن داره ، واردد إلیه ماله وعیاله ، فإنّی قد أجرته ، فشفّعنی فیه (2) » .
و در جواب حضرت امام [ ( علیه السلام ) ] آن کافر النعم این قسم مینویسد :
من زیاد بن أبی سفیان إلی الحسین (3) بن فاطمة . .
أمّا بعد ; فقد أتانی کتابک تبدأ فیه باسمک قبل اسمی ، وأنت طالب للحاجة وأنا سلطان وأنت سوقة ! وکتابک إلیّ فی فاسق لا یؤویه إلاّ فاسق مثله ! وشرّ من ذلک إذ أتاک وقد آویته إقامة منک علی سوء الرأی ورضی بذلک ، وأیم الله ! لا یسبقنی إلیه سابق ولو کان بین جلدک ولحمک ، فإن أحبّ لحم إلیّ أن آکله للحم أنت فیه ، فأسلمه بجریرته إلی من هو أولی به منک ، فإن عفوت عنه لم أکن شفّعتک فیه ، وإن قتلته لم أقتله إلاّ بحبّه إیّاک (4) .
.
ص : 48
چون این نامه ناپاک - که صاحب آن را حق تعالی عدل (1) خود چشاند ، زیاده از این چه گویم ؟ ! - به حضرت امام [ ( علیه السلام ) ] رسید ، به جنس آن را نزد معاویه ملفوف کرده فرستاد ، و رقم فرمود که : قصه چنین است ، و من زیاد را چنین نوشته بودم و او در جواب من این چنین نامه نوشته است ، به مجرّد رسیدن این نامه معاویه برآشفت و به دست خود برای زیاد نوشت :
من معاویة بن أبی سفیان إلی زیاد . .
أمّا بعد ; فإن الحسین (2) بن علی بعث إلیّ کتابک إلیه ، جواب کتابه إلیک فی ابن شریح ، فعلمتُ أنک بین رأیین : رأی من أبی سفیان ورأی من سمیّة ، أمّا رأیک من أبی سفیان فحلم وعزم ، وأما الذی من سمیّة فکما یکون رأی مثلها ، ومن ذلک کتابک إلی الحسین [ ( علیه السلام ) ] تشتم أباه ، وتعرض له بالفسق ، ولعمری أنت أولی بالفسق من الحسین ، ولأبوک - إذ کنت تنسب إلی عبد - أولی بالفسق من أبیه .
وإن کان الحسین (3) بدأ باسمه ارتفاعاً عنک ، فإنّ ذلک لم یضعک .
وأمّا تشفیعه فی ما شفّع فیه ; فقد دفعته عن نفسک إلی من هو أولی به منک ، فإذا أتاک ‹ 11 › کتابی هذا فخلّ ما فی یدک .
ص : 49
لسعید بن شریح ، وابن له داره ، ولا تعرض له ، واردد علیه ماله وعیاله ، فقد کتبتُ إلی الحسین [ ( علیه السلام ) ] أن یخبر صاحبه بذلک ، فإن شاء أقام عنده ، وإن شاء رجع إلی بلده ، فلیس لک علیه سلطان بید ولسان .
وأمّا کتابک إلی الحسین [ ( علیه السلام ) ] باسمه ، ولا تنسبه إلی أبیه بل إلی أُمّه ; فإنّ الحسین - ویلک من لا یرمی به الرجوان ! (1) - فاستصغرت أباه ، وهو علی بن أبی طالب [ ( علیه السلام ) ] أم أُمّه وکلته وهی فاطمة بنت رسول الله [ ( علیها السلام ) ] ؟ ! فتلک أفخر له إن کنت تعقل ! والسلام (2) .
بالجمله ; شرارت و بد ذاتی این زیاد و اولاد ناپاک او خصوصاً عبیدالله قاتل حضرت امام حسین [ ( علیه السلام ) ] در حق کافّه مسلمین عموماً و در حقّ خاندان حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] خصوصاً به حدّی است که زبان اقلام از تقریر و بیان آن تن به عجز در داده .
و مسأله مشکل نزد شیعه آن است که : این زیاد ولد الزنا بوده و ولد الزنا نزد امامیه نجس العین است ، و باوصف این [ حضرت امیر ] (3) او را بر مردم .
ص : 50
فارس و لشگر مسلمانان امیر فرمود ، و در آن وقت امامت [ نماز ] (1) پنج گانه و جمعه و عیدین بر ذمّه امیر میبود ، پس همین ولد الزنا پیش میرفت و نمازهای خلق الله را تباه میکرد ! و این مسأله نزد امامیه مصرّح بها است که : نماز به امامت ولد الزنا فاسد است ، پس امامیه را نمیرسد که به سبب ظهور خیانت و ظلم عمّال عثمان بر وی طعن نمایند (2) .
أقول :
مخاطب به مقتضای عادت و شیمه خود در تقریر این طعن از طرف شیعیان خیانت کرده ، و خلاصه تقریر ایشان در این طعن آن است که : عثمان ولایت امور مسلمین به کسانی سپرد که از جهت ظاهر بودن فسق و فجور آنها صلاحیت آن نداشتند ، و عمر از تولیت آنها در وقت مقرّر کردن شورا تحذیر کرده بود ، و اصحاب رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) او را بر این معنا چند بار عتاب نمودند ، لیکن باز نیامد ، چنانچه قاضی القضات عبدالجبار معتزلی در کتاب “ مغنی “ در تقریر این طعن از طرف شیعیان این عبارت گفته :
من ذلک قولهم : إنّه ولّی أمر المسلمین من لا یصلح لذلک ولا یؤتمن علیه ، ومن ظهر منه الفسق والخیانة ، ومن لا علم له مراعاةً لحرمة القرابة وعدولا عن مراعاة حرمة الدین ، والنظر للمسلمین .
ص : 51
حتّی ظهر ذلک منه ، وتکرّر ، وقد کان عمر حذّر من ذلک فیه من حیث وصفه بأنّه : ( کلف بأقاربه ) ، وقال له : ( إذا ولّیت هذا الأمر فلا تسلّط بنی أبی معیط علی رقاب الناس ) ، فوجد منه ما حذّره ، وعوتب فی ذلک مراراً ، فلم ینفع العتب فیه ، وذلک نحو استعمال ولید بن عقبة ، وتقلیده إیّاه حتّی ظهر منه شرب الخمر ، واستعماله سعید بن العاص حتّی ظهر منه الأُمور التی بها أخرجه أهل الکوفة ، وتولیته عبد الله بن أبی سرح وعبد الله بن عامر بن کریر حتّی روی فی أمر ابن أبی سرح : أنّه لمّا ‹ 12 › تظلّم منه أهل مصر صرفه عنهم بمحمد بن أبی بکر ، وکاتبه بأن یستمرّ علی ولایته ، فأبطن خلاف ما أظهر ، وهذا طریقة من غرضه خلاف الدین ، ویقال : إنّه کاتبه بقتل محمد بن أبی بکر وغیره ممّن یرد علیه ، وظفروا بذلک الکتاب ، ولذلک عظم التظلّم من بعده ، وکثر الجمع ، وکان سبب الحصار والقتل . . حتّی کان من أمر مروان ، وتسلّطه علیه وعلی أموره ما قتل بسببه ، وذلک ظاهر لا یمکن دفعه . (1) انتهی .
هرگاه که این را دانستی پس حالا شنائع حالات بعض عمّال عثمان باید شنید :
.
ص : 52
اما ولید (1) ، پس به اتفاق مفسّرین ثابت و متحقق است که : مراد از فاسق در قوله تعالی : ( أَفَمَنْ کانَ مُؤْمِناً کَمَنْ کانَ فاسِقاً لا یَسْتَوُونَ ) (2) و در قوله تعالی : ( إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإ ) (3) ولید بن عقبه است که برادر مادری عثمان بود ، چنانچه ابن عبدالبرّ در “ استیعاب “ گفته :
لا خلاف بین أهل العلم بتأویل القرآن فی ما علمتُ أنّ قوله عزّ وجلّ : ( إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإ ) نزلت فی الولید بن عقبة ; وذلک أنّه بعثه رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم إلی بنی المصطلق مصدّقاً ، فأخبر عنهم بأنهم ارتدّوا وأبوا من أداء الصدقة ، وذلک أنهم خرجوا إلیه فهابهم ، ولم یعرف ما عندهم ، فانصرف عنهم ، وأخبر بما ذکرنا ، فبعث إلیهم رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم خالد بن الولید وأمره أن یثبت (4) فیهم . . فأخبروه أنهم متمسّکون بالإسلام ، ونزلت : ( یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِن جَاءَکُمْ فَاسِقٌ بِنَبَإ فَتَبَیَّنُوا . . ) إلی آخر الآیة .
وروی عن مجاهد وقتادة مثل ما ذکرناه : حدّثنا خلف بن قاسم ، حدّثنا ابن المفسّر - بمصر - ، حدّثنا أحمد بن علی ، حدّثنا .
ص : 53
یحیی بن معین ، حدّثنا إسحاق الأزرق ، عن سفیان الأزرق ، عن هلال الوزان ، عن أبی لیلی فی قوله عزّ وجلّ : ( إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإ ) قال : نزلت فی الولید بن عقبة .
و من حدیث الحکم ، عن سعید بن جبیر ، عن ابن عباس ، قال : نزلت فی علی [ ( علیه السلام ) ] والولید بن عقبة بن أبی معیط - فی قصّة ذکرنا (1) - : ( أَفَمَنْ کانَ مُؤْمِناً کَمَنْ کانَ فاسِقاً لا یَسْتَوُونَ ) (2) ، ثمّ ولاّه عثمان الکوفة ، وعزل عنها سعد بن أبی وقّاص ، فلمّا قدم الولید علی سعد قال له سعد : والله ! ما أدری أکیّست بعدنا أم حمقنا بعدک ؟ قال : لا تجزعنّ أبا إسحاق ، إنّما هو الملک یتغدّاه قوم ویتعشّاه (3) آخرون ، فقال سعد : أراکم - والله ! - ستجعلونها مُلکاً .
وروی جعفر بن سلیمان ، عن هشام بن حسان ، عن ابن سیرین ، قال : لمّا قدم الولید بن عقبة أمیراً علی الکوفة ، أتاه ابن مسعود ، فقال : ما جاء بک ؟ قال : جئت أمیراً ، فقال ابن مسعود : ما أدری أصلحتَ بعدنا أم فسد الناس ؟ !
.
ص : 54
. . وله أخبار فیها نکارة وشناعة تقطع علی سوء حاله ، وقبح أفعاله . (1) انتهی .
و در “ انسان العیون فی سیرة الأمین المأمون “ ‹ 13 › تصنیف علی بن برهان الدین الحلبی الشافعی مذکور است :
والولید هذا کان أخا عثمان بن عفّان لأُمّه ، ولاّه الکوفة أی (2) وعزل عنها سعد بن أبی وقاص ، فلمّا قدم الولید الکوفة علی سعد قال له سعد : والله ! ما أدری أصرت کیّساً بعدنا أم حمقنا بعدک ؟ فقال : لا تجزعنّ أبا إسحاق ، وإنّما هو المُلک یتغدّاه قوم ویتعشّاه (3) آخرون ، فقال سعد : أراکم - یعنی بنی أُمیّة - ستجعلونها والله ! - یعنی الخلافة - ملکاً .
وعند ذلک قال الناس : بئس ما فعل عثمان ، عزل السعد ، الهیّن ، اللیّن ، الورع ، المستجاب الدعوة ، وولاّه أخاه ، الخائن ، الفاسق ، کما تقدّم .
ولقی الولید ابن مسعود - أیضاً - فقال له : ما جاء بک ؟ فقال : جئت أمیراً ، فقال له ابن مسعود : ما أدری أصلحتَ بعدنا أم فسد .
ص : 55
الناس ؟ ! وکان الولید شاعراً ، ظریفاً ، حلیماً ، شجاعاً ، کریماً ، یشرب الخمر کلّ لیلة ، من أوّل اللیل إلی الفجر ، فلمّا أذّن المؤذن لصلاة الفجر خرج إلی المسجد ، وصلّی بأهل الکوفة الصبح أربع رکعات ، وصار یقول - فی رکوعه وسجوده - : اشرب واسقنی ، ثمّ قآء فی المحراب ، ثمّ سلّم ، وقال : هل أزیدکم ؟ فقال له ابن مسعود : لا زادک الله خیراً ، ولا من بعثک إلینا ! وأخذ بردة منه فضرب بها وجه الولید ، وحصبه الناس ، فدخل القصر والحصباء تأخذه ، وهو ینزع ، وإلی ذلک یشیر الحطیئة (1) بقوله :
شهد الحطیئة (2) یوم یلقی ربّه * إن الولید أحقّ بالغدر نادی وقت تمّت صلاتهم * أزیدکم سکراً وما یدری انتهی (3) .
.
ص : 56
کسی که خدای تعالی او را فاسق نامیده ، و صحابه رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) مثل سعد و ابن مسعود - که در حقّش رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) فرموده : « تمسّکوا بعهد ابن مسعود (1) » ، و اصحاب رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) در حقش گفتند : ( ما نعلم أحداً أقرب سمتاً وهدیاً ودَلاًّ (2) بالنبیّ [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] من ابن أُمّ عبد ) (3) ، - بر بودنش از حمقا و فجّار شهادت دادند ، و به جهت تولیتش ابن مسعود بد دعا در حق عثمان نمود ، صلاحیت ولایت مسلمین چه قسم دارد ؟ !
و معنای حسن ظنّ عثمان به چنین کس که حق تعالی او را فاسق نامیده ، و عادل و امین دانستن او به فهم نمیآید ، مگر عجب نیست که اهل سنت هرگاه ردّها و اعتراضهای عمر را بر رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) بجا داشتند و تحسین نمودند ، این ردّ عثمان را بر خدای تعالی نیز بجا دارند و تصویب فرمایند !
.
ص : 57
و معاویه هم از فسّاق و فجّار بود ، و معائب و مثالب او بی شمار است ، در “ صحیح مسلم “ مذکور است :
عن ابن عباس ، قال : کنت ألعب مع الصبیان ، فجاء رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ، فتواریت خلف باب . قال : فجاء فحطّأنی حطأة (1) وقال : « اذهب ، ادعُ لی معاویة » . قال : فجئت ، ‹ 14 › فقلت : هو یأکل ، قال : ثمّ قال لی : « اذهب فادع لی معاویة » . قال : فجئت ، فقلت : هو یأکل ، فقال : « لا أشبع الله بطنه ! » قال ابن المثنی : قلت لأُمیة : ما حطآنی ؟ (2) قال : قفدنی قفدة . (3) انتهی .
.
ص : 58
و در رجال “ مشکاة “ عبدالحق دهلوی (1) مذکور است :
قال الأمیر جمال الدّین المحدّث - عن الشیخ الإمام عبد الله الیافعی أنّه ذکر فی تاریخه - : أبو عبد الرحمن أحمد بن شعیب النسائی ، صاحب المصنّفات ، ومقتدی زمانه ، سکن مصر ، ثمّ جاء بدمشق ، فقال أهل تلک الناحیة - یوماً فی المسجد - : ما تقول فی معاویة وما ورد فی فضله ؟ فأجاب : أما یرضی معاویة أن یخرج عنی رأساً برأس حتّی یفضل ؟ !
وفی روایة قال : لا أعرف له فضیلة إلاّ : « لا أشبع الله بطنه » (2) .
و نیز جناب رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) بر معاویه لعنت فرموده چنانچه در “ تذکرة خواصّ الأُمة “ تصنیف سبط ابن الجوزی مذکور است که : حضرت امام حسن ( علیه السلام ) به معاویه فرمود :
« وأنت یا معاویة ! نظر رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم إلیک یوم الأحزاب ، فرأی أباک علی جمل یحرّض الناس علی .
ص : 59
قتاله ، وأخوک یقود الجمل ، وأنت تسوقه ، فقال : « لعن الله الراکب والقائد والسائق » (1) .
و امام رازی در کتاب “ محصول “ آورده :
حکی ابن ذائب (2) - فی مجادلات قریش - قال : اجتمع عند معاویة (3) عمرو بن العاص وعتبة بن أبی سفیان والولید بن عقبة والمغیرة بن شعبة ، ثمّ أحضروا حسن بن علی ( رضی الله عنه ) [ ( علیه السلام ) ] لیسبّوه ، فلمّا حضر ; تکلّم عمرو بن العاص ، وذکر علیاً [ ( علیه السلام ) ] ولم یترک شیئاً من المساوی [ إلاّ ذکر فیه ] (4) ، وفی ما قال : إنّ علیاً شتم أبا بکر ، وشرک فی دم عثمان . . إلی أن قال : واعلم أنّک وأباک من بین (5) قریش ، ثمّ خطب کلّ واحد منهم بمساوی علی والحسن [ ( علیهما السلام ) ] ومقابحهما ، ونسبوا علیاً [ ( علیه السلام ) ] إلی قتل عثمان ، ونسبوا الحسن [ ( علیه السلام ) ] إلی الجهل والحمق ، فلمّا آل الأمر إلی الحسن [ ( علیه السلام ) ] خطب ، ثمّ بدء بشتم معاویة وطوّل فیه . . إلی أن قال له : « إنّک کنت ذات یوم تسوق بأبیک ویقود به أخوک هذا .
ص : 60
القاعد (1) ، وذلک بعد ما عمی أبو سفیان ، فلعن رسول الله [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] الجمل وراکبه وقائده وسائقه ، وکان أبوک الراکب ، وأخوک القائد ، وأنت السائق » (2) .
و عبدالله بن سعد بن ابی سرح که قبل از فتح مکّه کاتب وحی بود ، در حضور آن حضرت مرتد شده بود و به مشرکین مکّه ملحق گردیده ، به ایشان میگفت که : من میگردانیدم محمد ( صلی الله علیه وآله وسلم ) را به هر سو که میخواستم ، او میگفت : بنویس : ( علیماً حکیماً ) ، من میگفتم که بنویسم : ( سمیعاً بصیراً ) ؟ او میگفت : بنویس به طوری که خواهی .
قاضی عیاض در کتاب “ شفا “ گفته :
فإن قلت : فما معنی ما روی من أنّ عبد الله بن أبی سرح کان یکتب لرسول الله [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] ، ثمّ ارتدّ مشرکاً ، وصار إلی قریش ، وقال لهم : إنی کنت أصرف محمداً [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] حیث أُرید ، کان یملی علیّ : ( عزیز حکیم ) ، ‹ 15 › فأقول : أو ( علیم حکیم ) ؟ فیقول : نعم ، کلّ صواب . . !
وفی حدیث آخر : فیقول له النبیّ [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] : اکتب کذا . . فیقول له : أکتب کذا ؟ فیقول : اکتب کیف شئت ، فیقول [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] : اکتب .
ص : 61
( علیماً حکیماً ) ، فیقول له : أکتب : ( سمیعاً بصیراً ) ؟ فیقول [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] له : اکتب کیف شئت .
وفی الصحیح ; عن أنس : أنّ نصرانیاً کان یکتب للنبیّ [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] بعد ما أسلم ، ثمّ ارتدّ ، وکان یقول : ما یدری محمد [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] إلاّ ما کتبته له ! !
فاعلم - أثبتنا الله وإیّاک علی الحقّ ، ولا جعل للشیطان ولا لتلبیسه الحقّ بالباطل إلینا سبیلا ! - : إنّ مثل هذه الحکایة أوّلا : لا توقع فی قلب مؤمن ریباً ; إذ هی حکایة عمّن ارتدّ وکفر ، ونحن لا نقبل خبر المسلم المتهم (1) ، فکیف بکافر قد افتری هو ومثله علی الله ورسله ما هو أعظم من هذا ؟ ! والعجب لسلیم العقل شغل بمثل هذه الحکایة سرّه ، وقد صدرتْ من عدوّ کافر مبغض للدّین مفتر علی الله ورسوله ، ولم یرو عن أحد من المسلمین ! ولا ذکر أحد من الصحابة أنّه شاهد ما قاله وافتراه علی نبیّ الله [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] ، وإنّما یفتری الکذب من لا یؤمن بآیات الله ، وأولئک هم الکاذبون . (2) انتهی .
.
ص : 62
و این عبدالله بن ابی سرح از جمله آن یازده نفر است که حضرت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) در حقّ ایشان فرموده بود : هر جا که مسلمانی اینها را بیابد بکشد .
در “ استیعاب “ در ترجمه عبدالله بن ابی سرح گفته :
أسلم قبل الفتح وهاجر ، وکان یکتب الوحی لرسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ، ثمّ ارتدّ منصرفاً إلی قریش بمکّة ، فقال لهم : إنّی کنت أصرف محمداً [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] حیث أُرید ، وکان یملی ( عزیز حکیم ) ، فأقول : أو ( علیم حکیم ) ؟ فیقول : نعم ، کلٌّ صواب . فلمّا کان یوم الفتح أمر رسول الله [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] بقتله وقتلِ عبد الله بن حنظل (1) ، ومقیس بن ضبابة (2) ، ولو وجدوا تحت أستار الکعبة ، ففرّ عبد الله بن سعد بن أبی سرح إلی عثمان - وکان أخاه من الرضاعة ، أرضعت أُمّه عثمان - فغیّبه عثمان حتّی أتی به رسول الله [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] بعد ما اطمأنّ أهل مکّة ، فاستأمنه له ، فصمت رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم طویلا ، ثمّ قال : « نعم » ، فلمّا انصرف عثمان قال رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم - لمن حوله - : « ما .
ص : 63
صممت (1) إلاّ لیقوم إلیه بعضکم فیضرب عنقه » ، فقال رجل من الأنصار : فهلاّ أومأت إلیّ [ یا ] (2) رسول الله [ ص ] ! فقال [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] : « إنّ النبیّ لا ینبغی أن یکون له خائنة أعین » . (3) انتهی .
و در کتاب “ حبیب السیر “ مذکور است که :
امیرالمؤمنین عثمان روزی چند عبدالله بن سعد بن ابی سرح را - که برادر رضاعی او بود - در خانه خود پنهان ساخت ، و آنگاه دست وی را گرفته به مجلس همایون حضرت مصطفی - علیه [ وآله ] من الصلاة أتمّها وأنماها - در آورد و [ به ] (4) مبالغه تمام خونش را درخواست نمود ، آن حضرت از جواب او اعراض فرموده ، و عثمان در مبالغه افزوده ، آخر الأمر آن جناب نزدیک حضرت رسالت مآب ( صلی الله علیه وآله ) رفتند و سر مبارکش ‹ 16 › را بوسید و تضرّع بسیار نمود [ و ] گفت : یا رسول الله [ ص ] ! عبدالله را امان دادی ؟ آن حضرت فرمود : « آری » . چون عثمان و عبدالله بیرون رفتند ، حضرت رسالت صلی الله علیه [ وآله ] وسلم اصحاب را مخاطب ساخته گفت : « چه چیز مانع .
ص : 64
شده یکی از شما را که برخیزد و این سگ را بکشد ؟ ! » عباد بن بشیر (1) گفت : یا رسول الله [ ص ] ! بدان خدایی که تو را به راستی بعث فرموده ، منتظر اشاره گوشه چشم تو بودم ، آن حضرت فرمود که : « سزاوار نیست هیچ پیغمبری را که خائنه اعین باشد » . (2) انتهی .
پس تأمّل باید ساخت که کسی که مرتد شده و بر رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) افترای قبیح بر بسته ، و رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) حکم قتلش داده ، صلاحیت ولایت مسلمین به چه طور دارد ؟ !
و نیز از اینجا مستفاد شد که : عثمان معاندتاً لرسول الله [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] بر خلاف آن جناب ، عبدالله بن ابی سرح را امن داد و او را غائب ساخت ، و موالات با کفار دلیل نفاق و عدم ایمان است (3) .
اما آنچه اهل سنت ادعا میکنند که : ابن ابی سرح بعد ارتداد اسلام آورده .
پس مدفوع است به آنکه : در “ روضة الصفا “ میفرماید :
عمرو بن العاص نزد عثمان رفته گفت : از عیوبی که مسلمانان به تو نسبت )
ص : 65
میکنند توبه و انابه کن . عثمان او را ملوم ساخته ، از جمیع معائب ابرای ذمّه کرد . عمرو گفت که : یکی از آن عیوب آن است که : عبدالله بن سعد بن ابی سرح مرتدّ را عمل داده ای ، من که مقبول حضرت رسالت صلی الله علیه [ وآله ] وسلم و ابوبکر و عمر بودم معزول گردانیدی . (1) انتهی .
پس عمرو عاص - که نزد اهل سنت صحابی عادل است ، و اقتدایش موجب اهتدا - عبدالله بن سعد را مرتدّ و غیر قابل ولایت گفته ، اگر اسلام میآورد و صحیح الایمان میگشت عمرو عاص چرا او را مرتدّ و غیر قابل ولایت میگفت ؟ !
و نیز محمد بن ابی بکر و محمد بن ابی حذیفه ، ابن ابی سعد را مرتدّ گفته اند ، و تولیت او را ذنب و گناه دانسته اند ، و به غایت شنیع شمرده و آن را موجب فرض قتل عثمان پنداشته [ اند ] ، چنانچه مخاطب خود در حاشیه از “ تاریخ طبری “ نقل کرده ، کما سبق (2) .
و نیز حق تعالی در حقّ این عبدالله بن ابی سرح فرموده : ( وَلکِن مَّن شَرَحَ .
ص : 66
بِالْکُفْرِ صَدْراً فَعَلَیْهِمْ غَضَبٌ مِنَ اللهَ وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِیمٌ * ذلِکَ بِأَنَّهُمُ اسْتَحَبُّوا الْحَیَاةَ الدُّنْیَا عَلَی الاْخِرَةِ وَأَنَّ اللهَ لاَ یَهْدِی الْقَوْمَ الْکَافِرِینَ * أُولئِکَ الَّذِینَ طَبَعَ اللهُ عَلَی قُلُوبِهِمْ وَسَمْعِهِمْ وَأَبْصَارِهِمْ وَأُولئِکَ هُمُ الْغَافِلُونَ * لاَ جَرَمَ أَنَّهُمْ فِی الاْخِرَةِ هُمُ الْخَاسِرُونَ ) (1) ، چنانچه جلال الدین سیوطی در “ درّ منثور “ آورده :
أخرج عبد الرزاق ، وابن سعید ، وابن جریر ، وابن المنذر ، وابن أبی حاتم ، والحاکم - وصحّحه - وابن مردویه والبیهقی - فی الدلائل - وابن عساکر (2) من طریق أبی (3) عبیدة بن محمد بن عمّار ، عن أبیه ، قال : أخذ المشرکون عمّار بن یاسر ( رضی الله عنه ) ، فلم یترکوه حتّی سبّ النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ، وذکر آلهتهم بخیر ، ثمّ ترکوه ، فلمّا أتی رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم قال : ما وراءک ستر (4) ما تُرِکتُ حتّی نلتُ منک ، وذکرتُ ‹ 17 › آلهتهم بخیر ، قال : کیف تجد قلبک ؟ قال : مطمئنّاً بالإیمان .
قال : فإن عادوا فعد ، فنزلت : ( إِلاَّ مَنْ أُکْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ .
ص : 67
بِالاِْیمَانِ ) ، قال : ذاک عمّار بن یاسر .
( وَلکِن مَّن شَرَحَ بِالْکُفْرِ صَدْراً ) : عبد الله بن أبی سرح (1) .
و نیز در آن است :
وأخرج ابن سعید ، عن أبی عبیدة ، عن محمد بن عمّار بن یاسر ( رضی الله عنه ) - فی قوله : ( إِلاَّ مَنْ أُکْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالاِْیمَانِ ) - قال : ذاک عمّار بن یاسر ، وفی قوله : ( وَلکِن مَّن شَرَحَ بِالْکُفْرِ صَدْراً ) ، قال : ذاک عبد الله بن أبی سرح . (2) انتهی .
پس کسی که خدای تعالی نصّ قطعی به غضب و عذاب عظیم برای او ، و استحباب (3) حیات دنیا بر آخرت ، و عدم هدایت او ، و بودن او از قوم کافرین ، و اینکه قلب و سمع و بصرش را حق تعالی مطبوع ساخته کرده باشد ، و بالیقین فرموده باشد که : او لاجرم در آخرت از خاسران است ، چگونه او اسلام آورده باشد و صحیح الایمان و عادل و امین باشد ؟ ! این نصّ قرآنی هرگاه بر کفرش و خسران او در آخرت شهادت داد ، باز چگونه احتمال صحّت اسلام او باقی ماند ؟ ! و اگر باقی هم میماند برای اثبات .
ص : 68
توبه اش آیه ای دیگر و نصّ قاطع میباید ، نه آنکه به اخبار مروانیه اسلام او مقبول شود !
و آنچه بعضی توهم کرده اند که : ( ثُمَّ إِنَّ رَبَّکَ لِلَّذِینَ هَاجَرُوا مِن بَعْدِ مَا فُتِنُوا ثُمَّ جَاهَدُوا وَصَبَرُوا إِنَّ رَبَّکَ مِن بَعْدِهَا لَغَفُورٌ رَّحِیمٌ ) (1) در حقّش بعدِ آیات سابقه نازل شده .
ناشی از تعصب محض است ، و مصداق چنین اوصاف حمیده آن جامع اخلاق خبیثه چگونه میتوان شد ؟ !
و مع هذا در روایات معتبره اهل سنت وارد گشته که : این آیه در حقّ عمّار و دیگر قومی از مسلمین نازل شده ، نه در حقّ آن کافر مرتد ، چنانچه در “ درّ منثور “ آورده :
أخرج ابن سعید ، وابن عساکر (2) ، عن عمرو بن عبد الحکم ، قال : کان عمّار بن یاسر ( رضی الله عنه ) یعذّب حتّی لا یدری ما یقول (3) ، وبلال وعامر وأبو (4) فهیرة وقوم من المسلمین ، وفیهم نزلت هذه .
ص : 69
الآیة : ( ثُمَّ إِنَّ رَبَّکَ لِلَّذِینَ هَاجَرُوا مِن بَعْدِ مَا فُتِنُوا ) . . إلی آخر الآیة (1) .
و نیز در آن است :
وأخرج ابن جریر ، عن ابن (2) إسحاق - فی قوله : ( ثُمَّ إِنَّ رَبَّکَ لِلَّذِینَ هَاجَرُوا ) . . إلی آخر الآیة - : نزلت هذه الآیة فی عمّار بن یاسر وعباس (3) بن أبی ربیعة [ والولید بن أبی ربیعة ] (4) والولید بن الولید . (5) انتهی .
و اما فسق و فجور و بی ایمانی بلکه کفر مروان بر قواعد اهل سنت در کمال ظهور بود ; زیرا که رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) بر آن فاسق لعنت کرده ، و ملعون ابن ملعون و وزغ ابن وزغ او را گفته ، چنانچه در “ رجال مشکاة “ شیخ عبدالحق مسطور است :
وفی المستدرک : عن عبد الرحمن بن عوف : أنّه کان لا یولد لأحد ولد إلاّ أتی به النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ، فیدعو له ، .
ص : 70
فأُدخل علیه مروان بن الحکم ، فقال : « هو الوزغ بن الوزغ ، الملعون بن الملعون » . وقال : صحیح الإسناد . (1) انتهی .
بلکه بر تمامی اولاد حکم آن جناب لعنت فرموده ، چنانچه در “ فتح الباری “ شرح “ صحیح بخاری “ مسطور است : ‹ 18 › قد وردت أحادیث فی لعن الحکم والد مروان وما وَلَدَ ، أخرجها الطبرانی وغیره ، غالبها فیه مقال ، وبعضها جیّد . (2) انتهی .
و در “ کنز العمّال “ مسطور است :
عن أبی یحیی النخعی ; قال : کنت بین الحسن والحسین [ ( علیهما السلام ) ] ومروان ، فتشاتما (3) ، فجعل الحسن [ ( علیه السلام ) ] یکفّ الحسین [ ( علیه السلام ) ] ، فقال مروان : أهل بیت ملعونون . . ! فغضب الحسن [ ( علیه السلام ) ] [ وقال ] (4) : « أ قلت : أهل بیت ملعونون ؟ ! فوالله ! لقد لعنک الله علی لسان نبیّه وأنت فی صلب أبیک » . وفی لفظ : « لقد لعن الله أباک علی لسان نبیّه وأنت فی صلبه » . ابن سعد . ع . کر (5) .
.
ص : 71
نیز در “ کنز العمّال “ مسطور است :
عن ابن الزبیر ; أنّه قال - وهو یطوف الکعبة - : وربّ هذه البنیّة للعن رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم الحَکَمَ وما وَلَدَ . کر .
عن عبد الله بن الزبیر ; قال : أشهد لسمعت رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم یلعن الحکم وما ولد . کر .
عن ابن الزبیر ; قال : قال رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم : « ولد الحکم ملعونون » (1) .
و نیز رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) در حق حکم ارشاد کرده که :
« سیخرج من صلبه فتن یبلغ دخانها السماء ! » فقال ناس من القوم : هو أقلّ وأذلّ من أن یکون هذا منه ؟ ! قال : « بلی ، وبعضکم یومئذ شیعته » (2) .
پس با وصف لعنت کردن رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) مروان را ، و ارشاد فرمودن اینکه : از صلب حکم فتنه ها خواهد برآمد که دخان آن به آسمان خواهد رسید ! ولایت و وزارت دادن عثمان به او ، و او را منشی خود گردانیدن ، و او را عادل گماشتن صریح مخالفت و معاندت با رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) است !
.
ص : 72
و مراد رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) از ( بعض ) در قوله ( صلی الله علیه وآله وسلم ) : « بلی ، وبعضکم یومئذ شیعته » عثمان است که اعانت و مددکاری حَکَم نمود و او را بر خلاف حُکم رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) از طائف به مدینه آورد و او را عطای وافر بخشید ، و پسر او را ولایت و وزارت داد ، و باعث منتشر شدن شرارهای این فتنه ها - که از صلب حکم بر آمدند - در زمین ، و رسیدن دخان آن به آسمان شد .
و در “ استیعاب “ [ در ] ترجمه مروان بن الحکم گفته :
فعلی قول مالک توفی رسول الله [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] وهو ابن ثمان سنین أو نحوها ولم یره ; لأنه خرج إلی الطائف طفلا لا یعقل ، وذلک أنّ رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم قد نفی أباه الحکم إلیها ، فلم یزل بها حتّی ولی عثمان بن عفّان ، فردّه عثمان ، فقدم المدینة هو وولده فی خلافة عثمان ، وتوفی أبوه ، فاستکتبه عثمان ، [ وکتب له ، فاستولی علیه إلی أن قتل عثمان ] (1) .
ونظر إلیه علی ( رضی الله عنه ) [ ( علیه السلام ) ] یوماً فقال له : « ویلک ! وویل أمّة محمد ! منک ومن بنیک إذا شاب ذرعک » . (2) انتهی .
هرگاه این را دانستی بدان که تولیت عثمان اقارب خود را که از بنی امیه بودند به چند وجه ناجایز و حرام بود :
.
ص : 73
اول : آنکه دانستی که ایشان از فسّاق و فجّار و خَبَثه اشرار بودند ، و تولیت فسّاق بلاشک از اکبر کبائر است خصوصاً با وصف موجود بودن افاضل صحابه عدول ، اینجا کارخانه خلافت نبویه است یا ‹ 19 › معامله سلطنت دنیویه ؟ !
دوم : آنکه عمر بن الخطاب - که نزد اهل سنت ، امت مأمور به اقتدای او بود ، وکان الحق ینطق علی لسانه عندهم (1) - از تولیت ایشان منع کرده بود ، و همین امر را مانع صلاحیت عثمان خلافت را گفته ، چنانچه در “ ازالة الخفا “ آورده :
عن ابن عباس ; قال : تنفّس عمر ذات یوم تنفساً ظننتُ أن نفسه قد خرجت ! فقلتُ : والله ما أخرج هذا منک إلاّ همُّ ! قال : همّ والله همّ شدید ، إن هذا الأمر لم أجد له موضعاً - یعنی الخلافة - ، فذکرتُ له علیاً [ ( صلی الله علیه وآله ) ] ، وطلحة ، والزبیر ، وعثمان ، وسعداً ، وعبد الرحمن بن عوف ، فذکر فی کل واحد منهم معارضاً ، وکان ممّا ذکر فی عثمان : أنه کلف بأقاربه ، قال : لو استعملتُه استعمل بنی أُمیة أجمعین ، وحمل بنی أبی معیط علی رقاب الناس ، والله لو فعلتُ لفعل ، والله لو فعل ذلک لسارت إلیه العرب حتّی تقتله ، والله .
ص : 74
لو فعلتُ لفعل ، والله لو فعل لفعلوا . (1) انتهی .
و در “ استیعاب “ مسطور است که عمر در جواب ابن عباس در حق عثمان گفت :
فوالله لو فعلتُ لجعل بنی أبی معیط علی رقاب الناس ، یعملون فیهم بمعصیة الله ، والله لو فعلتُ لفعل ، ولو فعل لفعلوه ، فوثب الناس إلیه فقتلوه . (2) انتهی .
پس از اینجا به کمال صراحت ظاهر شد که عمر استعمال بنی امیه را غیر جایز و حرام میدانست ، و آن را قادح در صلاحیت خلافت میگفت .
و نیز اخبار نموده به اینکه : اگر عثمان بنی امیه را عامل خواهد ساخت ایشان به معصیت خدا عمل خواهند نمود ، و آن باعث قتل عثمان خواهد شد ، پس با این همه عثمان را چگونه استعمال ایشان جایز شد ، و خلاف گفته عمر حلال گشت ؟ !
سوم : آنکه این گروه شقاوت پژوه نزد جناب رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) از مبغوض ترین مردم بودند ، چنانچه در احادیث کثیره اهل سنت وارد است ، در “ کنز العمال “ مسطور است :
عن بجالة ; قال : قلت لعمران بن الحصین : حدّثنی عن أبغض .
ص : 75
الناس إلی رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ، قال : تکتم علیّ حتّی أموت ؟ قلت : نعم ، قال : بنو أُمیة ، وثقیف ، وبنو حذیفة (1) . نعیم بن حماد فی الفتن (2) .
و در “ جامع الاصول “ مسطور است :
مات رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم وهو یکره ثلاثة أحیاء [ من العرب ] (3) : ثقیفاً ، وبنی حنیفة ، وبنی أُمیة . أخرجه الترمذی (4) .
و در “ شرح مشکاة “ شیخ عبدالحق دهلوی مذکور است :
عن عمران بن حصین ; قال : مات النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم وهو یکره ثلاث أحیاء : ثقیف که حجاج بن یوسف ظالم مشهور از آنجا است ، و بنی حنیفه که مسیلمه کذّاب از آنها (5) بود ، و بنی امیه که عبیدالله بن زیاد مباشر قتل امام شهید حسین بن علی رضی الله عنهما [ ( علیهما السلام ) ] از ایشان بود ، کذا قیل .
.
ص : 76
و عجب است از این قائل که یزید را نگفت که امیرِ (1) عبیدالله بن زیاد بود و هر چه کرد به امر و رضای وی کرد ، و باقی بنی امیه هم در کارهای خود تقصیر نکرده اند ، یزید و عبیدالله را چه گوید ؟ ! (2) ‹ 20 › و در حدیث آمده است که : آن حضرت در خواب دید که بوزینه ها بر منبر شریف وی بازی میکنند ، و تعبیر آن [ به ] (3) بنی امیه کرد . (4) انتهی باختصار .
چهارم : آنکه بنی امیه را خدای تعالی در قرآن شجره ملعونه فرموده ، چنانچه در “ تفسیر نیشابوری “ مسطور است :
عن ابن عباس : الشجرة الملعونة ، بنو أُمیة (5) .
و ابن ابی الحدید از “ تاریخ طبری “ نامه معتضد در لعن معاویه نقل کرده ، در آن مسطور است :
ثم أنزل الله کتاباً فیما أنزله علی رسوله ، یذکر فیه شأنهم ، وهو قوله : ( الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِی الْقُرْآنِ ) (6) ، ولا خلاف بین أحد أنه .
ص : 77
تبارک وتعالی أراد بها بنی أمیة . (1) انتهی .
و نزد اهل سنت لعن بر کسی دیگر سوای کفار جایز نیست ، پس این آیه دلالت بر کفر ایشان خواهد داشت ، و بر نفاق و فسق ایشان بلاشبهه دالّ است ، پس تولیت کفار و منافقین فجّار چگونه جایز باشد ؟ ! و حسن ظنّ و امین و عادل انگاشتن ایشان یعنی چه ؟ !
پنجم : آنکه اگر - به فرض غیر واقع - این منافقین فجّار از شجره ملعونه ، به ظاهر امین و عادل و قابل تولیت بودند ، لیکن بلا شک از دیگر اصحاب عدول رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) مفضول بودند ; و حال آنکه استعمال مفضول با وجود افضل ، خیانت [ به ] خدا و رسول ( صلی الله علیه وآله وسلم ) و مؤمنین است ، چنانچه والد مخاطب در “ ازالة الخفا “ در بیان وجوه آنکه افضلیت شرط خلافت است آورده :
و از آن جهت که عامل ساختن شخص مفضول خیانت است :
عن ابن عباس ، قال : قال رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم : « من استعمل رجلا من عصابة ، وفی تلک العصابة من هو أرضی لله منه ، فقد خان الله ، وخان رسوله ، وخان المؤمنین » .
وعن أبی بکر الصدیق ، قال : قال رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم : « من ولی من أمر المسلمین شیئاً فأمّر علیهم أحداً .
ص : 78
محاباة فعلیه لعنة الله ، لا یقبل الله منه صرفاً ولا عدلا حتّی یدخله جهنم » . أخرجهما الحاکم .
از اینجا میتوانست دانست که حال خلافت چه خواهد بود . (1) انتهی .
و جلال الدین سیوطی در “ جمع الجوامع “ روایت فرموده :
« أیّ رجل استعمل رجلا علی عشرة أنفس ، علم أن فی العشرة أفضل ممّن استعمل ، فقد غشّ الله وغشّ رسوله وغشّ جماعة المسلمین » . ع . عن حذیفة (2) .
و جای دیگر در “ ازالة الخفا “ گفته :
أخرج الحاکم ; عن عبد الله بن عباس ، قال : قال رسول الله [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] : « من استعمل رجلا من عصابة ، وفی تلک العصابة من هو أرضی لله منه ، فقد خان الله ، وخان رسوله ، وخان المسلمین » (3) .
این است حکم امرای سرایا و بعوث ، پس خلیفه مطلق که زمام اختیار جمهور مسلمین به دست او افتد و در جمیع امور - چه دینیه و چه دنیویه - تصرف او نافذ باشد چه خواهد بود ؟ !
.
ص : 79
ششم : آنکه بر تولیت عثمان اقارب خود را که از بنی امیه بودند ، اکابر اصحاب رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) انکار نمودند و از این جهت بر عثمان طعن و تشنیع نمودند ، در “ صحیح مسلم “ مذکور است :
عن أُسامة بن زید ; قال : قیل له : ألا تدخل ‹ 21 › علی عثمان فتکلّمه ؟ فقال : أترون انی لا أُکلّمه إلاّ أُسمعکم ؟ ! والله لقد کلّمته فیما بینی وبینه من (1) دون أن افتتح أمراً ، لا أُحبّ أن أکون أول من فتحه ، ولا أقول لأحد یکون علیّ أمیراً : انه خیر الناس بعد ما سمعت رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم یقول : « یؤتی بالرجل یوم القیامة فیلقی فی النار فتندلق أقتاب بطنه ، فیدور بها کما یدور الحمار بالرحی ، فیجتمع إلیه أهل النار فیقولون : یا فلان ! مالک ألم تکن تأمر بالمعروف وتنهی عن المنکر ؟ ! فیقول : بلی قد کنت آمر بالمعروف ولا آتیه ، وأنهی عن المنکر وآتیه » (2) .
و بخاری نیز این حدیث را در “ صحیح “ خود آورده ، لیکن به موجب عادت خود که اطفای نور حق و اخفای ضیاء صدق است به جای ( عثمان ) لفظ ( فلان ) نهاده ! (3) .
ص : 80
و در “ فتح الباری “ مذکور است :
قال المهلب : أرادوا من أُسامة أن یکلّم عثمان ، وکان من خاصّته ، وممّن یخف علیه فی شأن الولید بن عقبة ; لأنه کان ظهر علیه ریح نبیذ ، وشهر أمره ، وکان أخا عثمان لأمّه ، وکان یستعمله ، فقال أُسامة : قد کلمته سرّاً دون أن أفتح باباً . . أی باب الإنکار علی الأئمة علانیة خشیة أن تفرّق (1) الکلمة ، ثم عرّفهم أنه لا یداهن أحداً ، ولو کان أمیراً ، بل ینصح له فی السر جهده ، وذکر لهم قصة الرجل الذی یطرح فی النار لکونه کان یأمر بالمعروف ولا یفعله لیتبرّء ممّا ظنّوا به من سکوته عن عثمان فی أخیه . (2) انتهی ملخصاً .
و بعد فاصله یسیر گفته :
وجزم الکرمانی بأن المراد أن یکلّمه فیما أنکره الناس علی عثمان من تولیة أقاربه وغیر ذلک ممّا اشتهر .
وقوله : ( ان السبب فی تحدیث أُسامة بذلک لیتبرّء ممّا ظنّوه به ) لیس بواضح ، بل الذی یظهر أن أُسامة کان یخشی علی من ولی ولایة - ولو صغرت - أنه لا بد له من أن یأمر الرعیة وینهاهم عن المنکر ، ثم لا یأمن أن یقع منه تقصیر ، فکان أُسامة یری أنه لا .
ص : 81
یتأمّر علی أحد ، وإلی ذلک أشار بقوله : ( لا أقول للأمیر أنه خیر الناس ) ، بل غایته أن ینجو کفافاً !
وقال عیاض : مراد أُسامة أنه لا یفتح باب المجاهرة بالنکیر علی الإمام لما یخشی من عاقبة ذلک ، بل یتلطّف به ، وینصحه سراً ، فذلک أجدر بالقبول .
وقوله : ( لا أقول لأحد یکون علیّ أمیراً أنه خیر الناس ) ، فیه ذمّ مداهنة الأُمراء فی الحق ، وإظهار ما یبطن خلافه کالتملق بالباطل . (1) انتهی بقدر الحاجة .
و ما میگوییم که : کلام اسامه صریح دلالت دارد بر آنکه او عثمان را از بهترین مردم نمیدانست ، و او را مصداقِ کسی که نهی عن المنکر کند و خود از منکر باز نماند ، و امر به معروف نماید و خود معروف را ترک کند ، و او را در آتش اندازند پس امعای او بر آید ، میدانست ! چه عثمان کسانی را که اهلیت ولایت نداشتند ، والی میساخت ‹ 22 › وبسیاری از امور منکره به عمل میآورد ، کما سیأتی نبذ منها ، و مردم را از آن - چون منصب وعظ و تذکیر داشت - منع میکرده باشد .
و سابق گذشت که هرگاه عثمان ولید را والی ساخت و او به کوفه رفت ، سعد و ابن مسعود این تولیتش را شنیع و قبیح دانستند ، و ابن مسعود به ولید .
ص : 82
گفت : ( لا زادک الله خیراً ، ولا من بعثک ) ! (1) و عبدالرحمن - که از عشره مبشره است ، و به تصریح ابن تیمیه افضل از ابی ذر (2) ، و مؤمن قوی ، و از امثال جناب امیر ( علیه السلام ) [ ! ] و از صالحین خلافت نبوت بود - بر تولیت عثمان این جوانانِ اقارب خود را ; از عثمان ناخوش شد و مهاجرت نمود و بعد از آن با عثمان تا دم مرگ کلام نکرد ، چنانچه در کتاب “ مختصر فی اخبار البشر “ مذکور است :
لمّا أحدث عثمان ما أحدث من تولیة الأمصار للأحداث من أقاربه ، روی أنه قیل لعبد الرحمن بن عوف : هذا [ کلّه ] (3) فعلک ! فقال : لم أظنّ هذا به ، ولکن لله علیّ أن لا أُکلّمه أبداً ، ومات عبد الرحمن وهو مهاجر بعثمان (4) ، ودخل علیه عثمان عائداً فی مرضه ، فتحوّل إلی الحائط ، ولم یکلّمه ! (5) انتهی .
و ابن حجر در “ منح مکیه شرح قصیده همزیه “ در حال عبدالرحمن گفته :
توفی عن اثنین أو خمس وسبعین فی سنة اثنین وثلاثین فی خلافة عثمان ، وصلّی علیه علی [ ( علیه السلام ) ] ، وقیل : الزبیر ; لأنه کان .
ص : 83
هجر عثمان لمّا أمّر أقاربه ، فقال الناس لابن عوف : هذا فعلک ! فدخل علیه ولامه ، وقال : إنّما ولّیتک لتسیر سیرة (1) الشیخین ، فقال : کان عمر یقطع أقاربه فی الله وأنا أصلهم فی الله . . فنذر أن لا یکلّمه أبداً . (2) انتهی .
این صریح است در اینکه عبدالرحمن گفت که : این فعل عثمان خلاف سیره شیخین بود و بر آن او را ملامت کرد .
و در “ روضة الأحباب “ مذکور است :
القصة سعید گوید که : اخبار غیر مرضیه از حُکّام و عُمّال عثمان به مدینه میآمد ، و خواطر صحابه از این جهت ملول میگشت و با او به طریق شفقت و نصیحت میگفتند که : سزاوار به حال و کمال تو آن است که این عمال را از اعمال که متصدی آنند معزول گردانی ، و جمعی از صحابه که به امانت و دیانت و عدالت و رزانت معروف و موصوف اند به جای ایشان نشانی ، و مروان را از نیابت و ندیمی خویش برانی ، و وخامت کار خود را به مشورت و صواب دید او بدانی ، چه وی به واسطه شرارتی که در نهاد او مضمر است نیکو خواه تو و مسلمانان نیست .
و هر چند از این نوع سخنان به عرض امیرالمؤمنین عثمان میرسانیدند نتیجه نمیداد .
.
ص : 84
و از آن جمله عبدالله بن سعد ابی سرح را والی مصر گردانید ، و او در آن ناحیه طریق جور و عدوان و ظلم و طغیان با مردم آن مملکت مسلوک میداشت و ( الملک لا یبقی مع الظلم ) قاعده مقرر است . . . إلی آخر (1) .
و این عبارت به صراحت تمام دلالت دارد بر آنکه عثمان با وجود تنبیه اصحاب او را بر ظلم و ستم عمّال او ، و علم او به ظلمشان ، ایشان را عزل نمیکرد و اطلاق دست ایشان نموده بود ، و اصحاب از این فعل ‹ 23 › عثمان ملول و رنجیده بودند . . . (2) .
اما آنچه مخاطب گفته : عثمان با هر که حسن ظنّ داشت و کارآمدنی دانست و امین و عادل شناخت . . . الی آخر .
پس جوابش آنکه : به چنین کسانی که حال ایشان معلوم شد که : یکی را خدا فاسق نامیده ; و دیگری را رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) لعنت کرده ، و دعای دخول او در نار فرموده ، و حکم به قتل او وقت نشستن او بر منبر آن حضرت داده ; و آخری افترای صریح و قبیح بر رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) بر بافته و مرتد گشته ، و رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) حکم به قتل او داده ; حسن ظنّ داشتن و عادل و امین انگاشتن معنا ندارد ، مگر آنکه به اصطلاح اهل سنت عادل و امین ، فسّاق و فجّار و خائنان و ملعونان باشند !
.
ص : 85
وقاضی القضات مثل همین کلام گفته (1) و سید مرتضی علم الهدی در نقض آن فرموده :
أمّا إعتذارک فی ولایة عثمان من ولاّه من الفسقة ; بأنه لم یکن عالماً بذلک من حالهم قبل الولایة ، وإنّما تجدّد منهم ما تجدّد فعزلهم .
فلیس بشیء یعوّل علی مثله ; لأنه لم یولّ هؤلاء النفر إلاّ وحالهم مشهورة فی الخداعة والمجانة والتخرّم (2) والتهتک .
ولم یختلف اثنان فی أن الولید بن عقبة لم یستأنف التظاهر بشرب الخمر ، والاستخفاف بالدین علی استقبال ولایة (3) الکوفة ، بل هذه کانت سنّته والعادة المعروفة منه ، وکیف یخفی علی عثمان - وهو قرینه ، ولصیقه ، وأخوه لأُمّه - من حاله ما لا یخفی علی الأجانب والأباعد ؟ ! فلهذا قال له سعد بن أبی وقاص - فی روایة الواقدی ، وقد دخل الکوفة - : یا أبا وهب ! أمیر أنت أم وزیر ؟ قال : بلی أمیر . فقال سعد : ما أدری أحمقتُ بعدکَ أم .
ص : 86
کیّستَ (1) بعدی ؟ قال : ما حمقتَ بعدی ولا کیّستُ (2) بعدک ، ولکن القوم ملکوا ، فاستأثروا (3) . فقال سعد : ما أراک إلاّ صادقاً .
وفی روایة أبی مخنف لوط بن یحیی : أن الولید لمّا دخل الکوفة مرّ علی مجلس عمر (4) بن زرارة النخعی ، فوقف فقال عمر (5) : یا معشر بنی أسد ! ‹ 24 › بئس ما استقبلنا به أخوکم ابن عفان ! أمن عدله أن ینزع [ عنّا ] (6) ابن أبی وقاص الهیّن ، اللیّن ، السهل ، القریب ، ویبعث علینا أخاه الولید الأحمق ، الماجن ، الفاجر قدیماً وحدیثاً ؟ !
واستعظم الناس مقدمه وعزل سعد به ، وقالوا : أراد عثمان کرامة أخیه بهوان أمة محمد ( صلی الله علیه وآله وسلم ) .
وهذا یحقّق ما ذکرناه من أن حاله کانت مشهورة قبل الولایة ، لا ریب فیها علی أحد ، فکیف یقال : انه کان مستوراً حتّی ظهر منه ما ظهر ؟ !
.
ص : 87
وفی الولید نزل قوله تعالی : ( أَ فَمَنْ کانَ مُؤْمِناً کَمَنْ کانَ فاسِقاً لا یَسْتَوُونَ ) ) (1) فالمؤمن هاهنا علی بن أبی طالب ( علیه السلام ) ، والفاسق الولید علی ما ذکره أهل التأویل .
وفیه نزل قوله تعالی : ( یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإ فَتَبَیَّنُوا أَن تُصِیبُوا قَوْماً بِجَهَالَة فَتُصْبِحُوا عَلَی مَا فَعَلْتُمْ نَادِمِینَ ) (2) ، والسبب فی ذلک أنه کذب علی بنی المصطلق عند رسول الله ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ، وادّعی أنهم منعوه الصدقة ، .
ولو قصصنا مخازیه المتقدمة ومساویه لطال بها الشرح .
وأمّا شربه الخمر بالکوفة ، وسکره حتّی دخل علیه من دخل ، وأخذ خاتمه من إصبعه وهو لا یعلم ، فظاهر قد سارت به الرکبان ، وکذلک کلامه فی الصلاة ، والتفاته إلی من یقتدی به [ فیها ] (3) وهو سکران ، وقوله : ( أزیدکم ) ، فقالوا : [ لا ] (4) قد قضینا [ صلاتنا ] (5) ، حتّی قال الحطیئة فی ذلک شعراً . (6) انتهی .
.
ص : 88
و ابن روزبهان نیز به متابعت قاضی القضات مثل این کلام گفته ، قاضی نورالله شوشتری در جواب آن گفته :
فساد حال من ولاّه عثمان من بنی أُمیة کان ظاهراً علی الکل قبل خلافة عثمان [ و ] (1) فی زمان خلافة الشیخین ، وعلی الشیخین - أیضاً - کما ذکره المصنف العلاّمة مجملا ، ومؤلف روضة الأحباب مفصلا ، فالقول بأن عثمان لم یکن عالماً عند تولیتهم بأنهم لیسوا أهلا للإمارات عذرٌ لا یبیّض الوجه ، ولا یفی بالإصلاح أصلا (2) .
یعنی کسانی که والی گردانید آنها را عثمان از بنی امیه فساد حالشان بر همه ظاهر بود پیش از خلافت عثمان در زمان خلافت شیخین ، و بر شیخین نیز ظاهر بود ، چنانچه مصنف علاّمه مجملاً ، و مؤلف “ روضة الأحباب “ مفصلا ذکر کرده (3) ، پس گفتن این معنا که عثمان در وقت تولیت آنها از عدم صلاحیتشان برای امارت عالم نبود ، عذری است که روسفید نمیسازد و اصلاحی بر روی کار نمیآرد .
ونیز فرموده :
.
ص : 89
ومن العجب نزول آیتین من القرآن ینادیان بأعلی صوت علی فسق ولید بن عقبة ، ومع هذا لم یعلم عثمان أنه فاسق لا یصلح للولایة ! (1) یعنی و عجب این است که نازل شد دو آیه از قرآن که به صوت اعلی ندا میکند بر فسق ولید بن عقبه ، و با این وجود این معنا عثمان ندانست که او فاسق است و صلاحیت ولایت ندارد !
اما آنچه گفته : و فی الواقع عمّال عثمان در محبت ‹ 25 › و انقیاد . . . الی آخر .
پس مدفوع است به آنکه محبت و انقیاد عمّال عثمان برای او دلیل ایمان و عدالت آنها نمیتواند شد ; و در اینجا آنچه معتبر است محبت و انقیاد خدا و رسول او ( صلی الله علیه وآله وسلم ) است نه محبت و انقیاد عثمان ، و حق تعالی شأنه میفرماید :
( إِنَّ الظّالِمینَ بَعْضُهُمْ أَوْلِیاءُ بَعْض ) (2) ( الْمُنافِقُونَ وَالْمُنافِقاتُ بَعْضُهُمْ مِنْ بَعْض ) (3) .
.
ص : 90
و مع هذا بعضی از ایشان در اطاعت او نیز قصور میکردند ، چنانچه جلال الدین سیوطی در “ تاریخ الخلفاء “ گفته :
وجاء أهل مصر یشکون [ من ] (1) ابن أبی سرح ، فکتب عثمان إلیه کتاباً یتهدّده ، فأبی ابن أبی سرح أن یقبل ما نهاه عنه عثمان ، وضرب بعض من أتاه من قبل عثمان . . (2) إلی آخره .
و همچنین است حال فوج کشی و فتح بلدان و معرکه آرایی و چستی و چالاکی و عدم تکاسل عمّال عثمان ; زیرا که امور مذکوره وقتی موجب مدح آنها میشود که با ثبوت ایمان و عمل صالح و نیت درست به امر امام حق به ظهور میآمد .
قوله : واگر از آن اشخاص در بعضی امور خلاف ظنّ عثمان ظاهر شد ، عثمان را چه تقصیر ؟ !
أقول : تقصیر عثمان آن است که با وصف شهادت قرآن بر فسق و فجور ایشان بل کفر ایشان و مبغوض داشتن جناب رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) این گروه شقاوت پژوه را و اخبار دادن عمر بن الخطاب از این معنا که : اگر ایشان حاکم .
ص : 91
و والی خواهند شد ، به معصیت خدا عمل خواهند نمود ، و قسم خوردن او بر این معنا ; باز چرا ایشان را عامل و حاکم ساخت و تولیتها داد ؟ !
کاش اگر اتباع خدا و رسول او ( صلی الله علیه وآله وسلم ) نزد عثمان اهم نبود ، بر قول عمر اعتنایی میساخت و آن را از ضرطات عمریه نمیدانست ، بلکه از مکاشفات یقینیه گماشته به عمل آن میپرداخت !
اما آنچه گفته : چون خیانت و شناعت بعضی به تحقیق پیوست مثل ولید او را عزل نمود .
پس این معنا بعد خرابی بسیار واقع شد ، چنانچه سید مرتضی علم الهدی در جواب قاضی القضات فرموده :
فأمّا قوله : ( إنه جلّده [ الحدّ ] (1) وعزله ) ، فبعد أیّ شیء کان ذلک ؟ ! ولم یعتزله (2) إلاّ بعد أن دافع ، ومانع ، واحتجّ عنه ، وناضل (3) ، فلو لم یکن أمیر المؤمنین ( علیه السلام ) قهره علی رأیه لمّا عزله ، ولا مکّن من جلده !
وقد روی الواقدی : أن عثمان لمّا جاء (4) الشهود یشهدون علی .
ص : 92
الولید بشرب الخمر أوعدهم وتهدّدهم .
قال الراوی : وقال : إنه ضرب بعض الشهود أسواطاً ، فأتوا أمیر المؤمنین [ ( علیه السلام ) ] فشکوا إلیه ، فأتی عثمان فقال : « عطّلت الحدود ، وضربت قوماً شهوداً علی أخیک ، فقلّبت الحکم ؟ ! وقد قال عمر : لا تحمل بنی أُمیة وآل أبی معیط علی رقاب الناس » . قال : فما تری ؟ قال : « أری أن تعزله ولا تولّیه شیئاً من أمور المسلمین ، وان تسأل عن الشهود ، فإن لم یکونوا أهل ظنّة ، ولا عداوة أقمت علی صاحبک الحدّ » .
وتکلّم فی مثل ذلک طلحة والزبیر وعائشة ، وقالوا أقوالا شدیدة ، وأخذته الألسن من کلّ جانب ، فحینئذ عزله ، ومکّن من إقامة الحدّ علیه . (1) انتهی .
و در “ روضة الاحباب “ ‹ 26 › مسطور است که :
جناب امیر ( علیه السلام ) به عثمان گفت : اگر احدی از عمال وی - یعنی عمر - امری غیر لائق به سمع او رسیدی فی الحال امر به احضار او کردی و بعد از تحقیق و ثبوت ، به اقصی عقوبات رسانیدی ; و تو بر خلاف آن سلوک مینمایی ، و در اجرای حدود و تعازیر به غایت امهال و اهمال جایز میداری ، و هر چند از عمال مساوی و مثالب به تو میرسانند ، خود را به آن نمیآری (2) .
.
ص : 93
و در “ تاریخ الخلفاء “ سیوطی و غیر آن مسطور است که ابن مسیب گفته :
وکان یجیء من أمرائه ما ینکره أصحاب محمد [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] ، وکان عثمان یُستعتب فیهم ولا یعزلهم . (1) انتهی .
اما آنچه گفته : معاویه در عهد عثمان مصدر بغی و فساد نشده بود تا او را عزل میکرد .
پس بر تقدیم تسلیم میگوییم که : معائب و مثالب معاویه قبل از تولیت او چه کم بود که بعد تولیت حاجت به دیگر بغی و فساد افتد ؟ !
کلام در نفس تولیت است که آن به لحاظ معائب معاویه جایز نبود .
مع هذا در “ روضة الأحباب “ مسطور است :
جناب ولایت مآب [ ( علیه السلام ) ] گفت : « معاویه عظائم امور و قبائح افعال عندالجمهور بی وقوف و شعور تو ارتکاب کرده به نفاذ میرساند ، و با مردم میگوید : این امر امیرمؤمنان عثمان است ! و تو میدانی که چنان است و بر وی متغیر نمیشوی ! » عثمان در جواب هیچ نگفت (2) .
و آنچه گفته : عبدالله بن سعد بن ابی سرح بعد از آن کناره گزین شد و اصلا در مشاجرات و مقاتلات دخل نکرد ، و از اینجا پی به حسن حال و صلاح مآل او توان برد .
.
ص : 94
پس عدم دخل او را در مشاجرات و مقاتلات ، دلیل صلاح او آوردن ; دلیل کمال عقلمندی است !
مقاتله کردن به اطاعت امام حق که بالاجماع بعد عثمان جناب امیر [ ( علیه السلام ) ] بود ، واجب و لازم بود ، و کناره گزینی از آن دلیل خسران حال و فساد مآل او است نه حسن و صلاح !
و مخالفت ابن سعد عثمان را ، و زدن او کسی که عثمان او را نزدش فرستاده بود ، و قتل او ; غالباً نزد مخاطب هم موجب بدی او شود ، در “ تاریخ الخلفاء “ مسطور است :
فأبی ابن أبی سرح أن یقبل ما نهاه [ عنه عثمان ] (1) ، وضرب بعض من أتاه من قبل عثمان من أهل مصر ممّن کان أتی عثمان ، فقتله (2) .
اما آنچه گفته : و محمد بن ابی بکر هم خیلی فتنه انگیز و شورپشت مردی بود ، چون با عبدالله بن سعد در آویخت ، او را البته اهانت و تذلیل نمود .
پس از نواصب هیچ عجب نیست که کسی را که جناب امیر مدح و ثنا نماید ، بر خلاف آن جناب مذمت او کنند ، در “ اصابه فی معرفة الصحابه “ للشیخ ابن حجر العسقلانی ، در ترجمه محمد بن ابی بکر مذکور است :
.
ص : 95
قال ابن عبد البرّ : کان علی ( رضی الله عنه ) [ ( علیه السلام ) ] یُثنی علیه ، ویفضّله ، وکانت له عبادة واجتهاد ، ولمّا بلغ عائشة قتله حزنت علیه [ جدّاً ] (1) (2) .
و در کتاب “ العقد الثمین فی تاریخ بلد الله الأمین “ در ترجمه آن مسطور است :
خلّف علی بن أبی طالب [ ( علیه السلام ) ] علی أُمّه أسماء بنت عمیس ، وتربّی فی حجره ، وکان علی رجالته یوم الجمل ، وشهد معه صفین ، وکان علی ( رضی الله عنه ) [ ( علیه السلام ) ] یُثنی علیه ، ‹ 27 › ویفضّله ; لأنه کان ذا عبادة واجتهاد ، ولاّه مصر (3) .
پس وقاحت مخاطب [ را ] باید دید که محمد بن ابی بکر را که جناب امیر [ ( علیه السلام ) ] - به اعتراف سنیان - ثنا بر او میکرد و تفضیل او مینمود ، با آنکه پسر امام او است ، چقدر تذلیل و توهین میکند ؟ !
وجهش جز این نیست که در دل ، عداوت اهل بیت [ ( علیهم السلام ) ] و اتباع ایشان [ را ] مضمر دارد ، و به فلتات لسانیه او ظاهر میشود .
.
ص : 96
اما آنچه گفته : حال او مثل حال حضرت امیرالمؤمنین [ ( علیه السلام ) ] است قدم به قدم . . . الی قوله : حال اقارب و بنی اعمام حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] هم همین بود .
جوابش به دو وجه است :
اول : آنکه حضرت امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) هیچ کس را که در حال تولیت فسق او ظاهر باشد ، والی مسلمانان نکرد ، بلکه هر کسی را که تولیت مسلمین داد ، در حال تولیت در ارباب صلاح و سداد معدود بود ، و ظهور فسق بعد از آن مانع از تولیت نمیتواند شد ; چنانچه حضرت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) همین ولید بن عقبه را ولایت صدقه بنی المصطلق داده بود ، هرگاه که بر آنها دروغ بست و افترا پرداخت ، آن حضرت او را از ولایت عزل نمود ; و بر همین سنت آن حضرت ، امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) عمل نمود ، اول هر کسی را که به ظاهر صلاحیت تولیت داشت ، او را والی مسلمانان ساخت ، بعد از آن از هر کسی که خیانت به ظهور پیوست او را فوراً عزل فرمود ، چنانچه عبارت نامه های آن حضرت - که مخاطب از “ نهج البلاغه “ نقل نموده - به صراحت تمام بر این معنا دلالت میکند .
ولی الله پدر مخاطب در کتاب “ ازالة الخفا “ در حدیث طویلی از ابوعمر ابن عبدالبر نقل کرده که راوی در اوصاف حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب ( علیه السلام ) گفت :
ولا یخصّ بالولایات إلاّ أهل الدیانات والأمانات ، وإذا بلغته
ص : 97
عن أحدهم خیانة عزله (1) ، کتب إلیه : « ( قَدْ جاءَتْکُمْ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّکُمْ ) (2) ف ( أَوْفُوا الْمِکْیالَ وَالْمیزانَ بِالْقِسْطِ وَلا تَبْخَسُوا النّاسَ أَشْیاءَهُمْ وَلا تَعْثَوْا فِی اْلأَرْضِ مُفْسِدینَ ) (3) ( بَقِیَّتُ اللّهِ خَیْرٌ لَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنینَ ) (4) وما أنا علیک بحفیظ ، إذا أتاک کتابی هذا فاحتفظ بما فی یدیک من عملنا حتّی نبعث إلیک من یتسلّمه ویقبضه (5) منک » ، ثم یرفع طرفه إلی السماء فیقول : « اللهم إنک تعلم أنی لم آمرهم بظلم خلقک ، ولا بترک حقک » . (6) انتهی .
پس قیاس حال عمّال عثمان بر عمّال حضرت امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) قیاس مع الفارق باشد ، چنانچه سید مرتضی علم الهدی علیه الرحمه فرموده :
أّما عزل أمیر المؤمنین ( علیه السلام ) بعض أُمرائه لما ظهر منه من الحدث کالقعقاع بن مسور . . وغیره ، وکذلک عزل عمر قدامة بن مظعون (7) لمّا شهدوا علیه بشرب الخمر وجلده [ له ] (8) ، فإنه لا .
ص : 98
یشبهه ما تقدّم ; لأن کل واحد ممّن ذکرناه لم یولّ [ الأمر ] (1) إلاّ من هو حسن الظنّ عند تولیته فیه حسن الظاهر عنده وعند الناس غیر معروف باللعب ، ولا مشهور بالفساد ، ‹ 28 › ثم لمّا ظهر منه ما ظهر لم یحام عنه ، ولا کذب الشهود علیه وکابرهم ، بل عزله مختاراً غیر مضطر ، وکل هذا لم یجز فی أمر (2) عثمان ، ولأنّا قد بیّنا کیف کان عزل الولید وإقامة الحدّ علیه . (3) انتهی .
دوم : آنکه بر تولیت عثمان بنی امیه را ، اکابر اصحاب رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) که از مقبولین اهل سنت اند ، انکار و طعن کردند ، چنانچه گذشت ; و بر تولیت جناب امیر [ ( علیه السلام ) ] کسانی را که والی ساخت ، کسی از مقبولین شیعه که اقوال او را حجت دانند ، طعن نکرده .
قوله : در تمام مضمون این نامه تأمل باید کرد ، و خباثت و خیانت آن عامل روسیاه باید دریافت . . . الی آخر .
اقول : نزد اهل سنت ، مخاطب به این نامه هدایت شمامه - ابن عباس که صحابی جلیل القدر است - بوده ، [ به تصریح ابن تیمیه ] ، چنانچه جایی که علامه حلی در “ منهاج الکرامة “ در براهین امامت جناب امیر ( علیه السلام ) فرموده :
.
ص : 99
البرهان الثامن والعشرون : ما رواه أحمد بن حنبل ، عن ابن عباس ، قال : لیس من آیة من القرآن : ( یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا . . ) إلاّ [ و ] (1) علی [ ( علیه السلام ) ] رأسها ، وأمیرها ، وشریفها ، وسیّدها ، ولقد عاتب الله عزّ وجلّ أصحاب محمد ( صلی الله علیه وآله وسلم ) فی القرآن ، وما ذکر علیاً [ ( علیه السلام ) ] إلاّ بخیر . (2) انتهی .
ابن تیمیه ناصبی جگر کباب شده ، در جوابش میگوید :
إن هذا کذب علی ابن عباس ، والمتواتر عن ابن عباس أنه کان یفضّل علیه أبابکر وعمر ، وله معاتبات یعاتب بها علیاً [ ( علیه السلام ) ] ، ویأخذ علیه فی أشیاء من أُمور حتّی أنه لمّا حرّق الزنادقة - الذین ادّعوا فیه الإلهیة - قال : لو کنت أنا لم أحرقهم لنهی النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم أن یعذّب بعذاب الله ، ولضربتُ أعناقهم لقول النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم : « من بدّل دینه فاقتلوه » ، رواه البخاری وغیره ، .
ولمّا بلغ ذلک علیاً [ ( علیه السلام ) ] قال : ویح أُمّ ابن عباس !
ومن الثابت ; عن ابن عباس أنه کان یفتی إذا لم یکن معه نصّ بقول أبی بکر وعمر ، فهذا اتباعه لأبی بکر وعمر ، وهذه معارضته .
ص : 100
لعلی [ ( علیه السلام ) ] ، وقد ذکر غیر واحد منهم الزبیر بن بکار مجاوبته لعلی [ ( علیه السلام ) ] لمّا أخذ من مال البصرة ، فأرسل إلیه رسالة یغلظ علیه ، فأجاب علیاً [ ( علیه السلام ) ] بجواب یتضمن أن ما فعلتُه دون ما فعلتَه من سفک دماء المسلمین علی الإمارة . (1) انتهی .
پس ابن عباس صحابی را خبیث (2) و ظالم و روسیاه دارین گفتن ، جرأتی است صریح ، بلکه زندقه ای است قبیح ; کما ورد فی أحادیث أهل السنة وروایاتهم ، ووقع فی کلماتهم وعباراتهم من أن سبّ الصحابة ذنب شنیع لا یغفر ، والإزراء علیهم والتنقیص لشأنهم زندقة تجرّ إلی سقر .
قوله : هرگز اینقدر خباثت و خیانت من جمله عمال عثمان از کسی منقول نشده خصوصاً مالخوری .
اقول : البته از اکثر عمّال فسّاق و فجّار ، مالخوری حکّام جور به خوف سطوت و ظلم ایشان به ظهور نمیرسد ، پس اگر عمّال عثمان هم به خوف او مالخوری نکرده باشند ، مقام استعجاب نیست ، لیکن عوض آن شراب خوری البته کرده اند ، و دیگر انواع فسق و فجور و ظلم و تعدی نموده ، چنانچه در عبارت “ روضة الاحباب “ ‹ 29 › وغیر آن گذشت (3) ، مگر .
ص : 101
اعجب آنکه عثمان خود مالخوری نموده و به اقارب خود مال خدا [ را ] خورانیده ! چنانچه ان شاء الله بیاید ، و جناب امیر ( علیه السلام ) همین فعل او را به این عبارت ادا فرموده :
« إلی أن قام ثالث القوم نافجاً حضینه (1) بین نثیله ومعتلفه ، وقام معه بنو أبیه یخضمون مال الله خضم الإبل نبتة الربیع » (2) .
پس اگر این فعل شنیع از عمال او سر نزد ، او خود مرتکب آن گردید و مال خدا را به اقارب خود خورانید .
و تمام مضمون نامه جناب امیر ( علیه السلام ) که در مذمت مالخوری آن عامل نوشتند ، در حق عثمان و اقارب او بلا شبهه صادق است .
اما آنچه گفته : نزد شیعه ، ائمه را علم ما کان و ما یکون . . . الی آخر .
پس جوابش به چند وجه است :
اول : آنکه حضرت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) را نیز علم ما کان و ما یکون (3) حاصل بود ، چنانچه در تفسیر “ معالم التنزیل “ مسطور است :
.
ص : 102
قال السدی : قال رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم : « عرضت علیّ أُمتی فی صورها فی الطین کما عرضت علی آدم ، وأعلمت من یؤمن بی ومن یکفر [ بی ] (1) » ، فبلغ ذلک المنافقین فقالوا - استهزاءً - : زعم محمد [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] أنه یعلم من یؤمن به ومن یکفر ممّن لم یخلق بعد ، ونحن معه ما یعرفنا ! فبلغ ذلک رسول الله [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] فقام علی المنبر ، فحمد الله وأثنی علیه ، ثم قال : « ما بال أقوام طعنوا فی علمی ! والذی نفسی بیده لا تسألونی عن شیء فیما بینکم وبین الساعة إلاّ أنبأتکم به . . » إلی آخره (2) .
و در “ صحیح بخاری “ مذکور است :
روی عیسی ، عن رقبة ، عن قبیس بن مسلم ، عن طارق بن شهاب ، قال : سمعت عمر یقول : قام فینا النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم مقاماً ، فأخبرنا عن بدء الخلق حتّی دخل أهل الجنة منازلهم وأهل النار منازلهم ، حفظ ذلک من حفظه ، ونسیه من نسیه (3) .
.
ص : 103
ابن حجر در “ فتح الباری “ در شرح این حدیث گفته :
قوله : ( أخبرنا ) . . أی أخبرنا عن مبتدأ الخلق شیئا بعد شیء إلی أن انتهی الإخبار عن حال الاستقرار فی الجنة والنار .
ووضع الماضی موضع المضارع مبالغة للتحقیق (1) المستفاد من خبر الصادق ، وکان السیاق یقتضی أن یقول : ( حتّی یدخل ) .
ودلّ ذلک علی أنه أخبر فی المجلس الواحد بجمیع أحوال المخلوقات منذ ابتدأت إلی أن تفنی إلی أن تبعث ، فشمل ذلک الإخبار عن المبدأ والمعاش والمعاد .
وفی تیسیر إیراد ذلک کلّه فی مجلس واحد من خوارق العادة أمر عظیم ، ویقرّب ذلک - مع کون معجزاته لا مریة فی کثرتها - أنه صلی الله علیه [ وآله ] وسلم أعطی جوامع الکلم .
ومثل هذا - من جهة أخری - ما رواه الترمذی من حدیث عبد الله ابن عمرو بن العاص ، قال : خرج علینا رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم وفی یده کتابان ، فقال - للذی فی یده الیمنی - : هذا کتاب من ربّ العالمین ، فیه أسماء أهل الجنة وأسماء آبائهم وقبائلهم ، ثم أجمل علی آخرهم ، فلا یزاد فیهم ، ولا ینقص منهم أبداً ، ثم قال للذی فی شماله مثله فی أهل النار .
.
ص : 104
وقال فی آخر الحدیث : فقال - بیدیه - فنبذهما ، ثم قال : فرغ ربّکم من العباد ، فریق فی الجنة ‹ 30 › وفریق فی السعیر .
وإسناده حسن ، ووجه الشبه بینهما أن الأول فیه تیسیر القول الکثیر فی الزمن القلیل ، وهذا فیه تیسیر الجرم الواسع فی الظرف الضیّق ، وظاهر قوله : ( فنبذهما ) بعد قوله : ( وفی یده کتابان ) أنهما کانا مرئیین (1) لهم ، والله أعلم .
ولحدیث الباب شاهد من حدیث حذیفة ، کما سیأتی فی کتاب (2) القدر ، إن شاء الله تعالی ، ومن حدیث أبی زید الأنصاری - أخرجه مسلم وأحمد - قال : صلّی بنا رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم صلاة الصبح ، فصعد المنبر ، فخطبنا ، حتّی حضر الظهر ، ثم نزل فصلّی بنا الظهر ثم صعد المنبر فخطبنا ثم صلّی العصر کذلک حتّی غابت الشمس ، فحدّثنا بما کان وما هو کائن ، فأعلمنا .
( أحفظ ) (3) لفظ أحمد ، وأخرجه من حدیث أبی سعید مختصراً ومطولا ، وأخرجه الترمذی من حدیثه مطولا ، وترجم له : ( باب ما قام به النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ممّا هو کائن إلی یوم القیامة ) ثم ساقه بلفظ :
.
ص : 105
صلّی بنا رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم یوماً صلاة العصر ثم قام یحدّثنا فلم یدع شیئا یکون إلی قیام الساعة إلاّ أخبرنا به ، حفظه من حفظه ، ونسیه من نسیه . . ثم ساق الحدیث ، وقال : حسن . (1) انتهی .
و به روایات اهل سنت ثابت و متحقق است که همین عبدالله بن سعد بن ابی سرح را حضرت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) کاتب وحی مقرر فرموده بود ، و ولید بن عقبه را ولایت صدقه بنی المصطلق داده بود و او بر ایشان افترا بربافت ; پس اهل سنت هر تأویلی که برای فعل حضرت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) - با وجود علم بما کان و ما یکون - خواهند کرد ، همان تأویل از طرف شیعه برای فعل حضرت امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) قبول باید کرد .
دوم : آنکه نزد جمعی از معتبرین اهل سنت نیز جناب امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب - علیه الصلاة والسلام - علم کل ما یکون إلی یوم القیامة داشتند ، چنانچه محقق سید شریف در “ شرح مواقف “ - جایی که صاحب “ مواقف “ ذکر جفر و جامعه نموده - فرموده :
.
ص : 106
وهما کتابان لعلی - کرّم اللهوجهه - [ ( علیه السلام ) ] ، وقد ذکر فیهما - علی طریق علم الحروف - الحوادث التی تحدث إلی انقراض العالم ، وکانت (1) الأئمة المعروفون من أولاده یعرفونهما ، ویحکمون بهما ، وفی کتاب قبول العهد - کتبه علی بن موسی الرضا - رضی الله عنهما - [ ( علیهما السلام ) ] إلی المأمون - : « إنک قد عرفت من حقوقنا ما لم یعرفه آباؤک ، فقبلتُ منک عهدک إلاّ أن الجفر والجامعة یدلاّن علی أنه لا یتمّ » .
ولمشایخ المغاربة نصیب من علم الحروف ، ینتسبون فیه إلی أهل البیت [ ( علیهم السلام ) ] ، ورأیت أنا بالشام نظماً أُشیر فیه بالرموز إلی أحوال ملوک مصر ، وسمعت أنه مستخرج من ذینک الکتابین . (2) انتهی .
خلاصه آنکه جفر و جامعه هر دو کتاب اند برای جناب امیر ( علیه السلام ) ، و به درستی که ذکر فرموده است آن جناب در آن هر دو کتاب - بر طریقه علم حروف - جمیع حوادثی که حادث خواهند ‹ 31 › شد تا انقراض عالم ، و ائمه که از اولاد جناب امیر ( علیه السلام ) بودند میدانستند آن هر دو کتاب را و حکم میفرمودند به آن هر دو کتاب ، در قبول عهد که نوشته است آن را جناب علی بن موسی الرضا ( علیهما السلام ) به سوی مأمون چنین مرقوم است که : « به درستی .
ص : 107
که تو شناختی از حقوق ما چیزی که نشناختند پدران تو پس قبول کردم عهد تو را ، مگر اینکه جفر و جامعه دلالت میکند بر آنکه این عهد تو تمام نخواهد شد » .
و برای مشایخ مغاربه بهره ای است از علم حروف که نسبت میجویند در آن علم به سوی اهل بیت ( علیهم السلام ) و دیدم من به شام نظمی که اشاره کرده اند در آن به رموز به سوی احوال ملوک مصر ، و شنیدم که این نظم مستخرج است از جفر و جامعه . انتهی المحصل .
و دمیری در “ حیاة الحیوان “ گفته :
قال ابن قتیبة - فی کتاب أدب الکاتب - : وکتاب الجعفر (1) جلد جفر کتب فیه الإمام جعفر بن محمد الصادق [ ( علیه السلام ) ] لأهل البیت کلما یحتاجون إلی علمه ، وکل ما یکون إلی یوم القیامة ، وإلی هذا الجفر أشار أبو العلاء المعری بقوله :
لقد عجبوا لأهل البیت لمّا * أتاهم علمهم فی مسک جفر ومراء النجم (2) وهی صغری * أزمة (3) کل عامرة وقفر والمسک : الجلد . (4) انتهی .
.
ص : 108
و در “ کنز العمال “ مذکور است :
عن أبی الطفیل ; قال : شهدت علی بن أبی طالب [ ( علیه السلام ) ] یخطب ، فقال - فی خطبته - : « سلونی ، فوالله لا تسألونی عن شیء یکون إلی یوم القیامة إلاّ حدّثتکم به » (1) .
خلاصه آنکه از ابی الطفیل مروی است که گفت : حاضر شدم علی بن ابی طالب ( علیه السلام ) را وقتی که خطبه میخواند ، پس فرمود در خطبه خود : « سؤال کنید از من قسم به خدا سؤال نخواهید کرد از چیزی که شود تا روز قیامت مگر آنکه خبر دهم شما را به آن » .
سوم : آنکه انبیا و ائمه ( علیهم السلام ) با آنکه واقف اسرار غیبیه و مطلع بر حوادث آتیه بودند لیکن در احکام شرعیه بنابر ظاهر میریختند که دیگران به آن اقتدا کنند ، شیخ عبدالوهاب شعراوی در کتاب “ لواقح الأنوار “ در ترجمه شیخ ابوالعباس المرسی آورده :
وقال - أی أبو العباس - فی حکایة الحارث بن أسد - من أنه کان إذا مدّ یده إلی طعام فیه شبهة تحرّک علیه إصبعه - : کیف هذا ؟ ! وقد قدم لأبی بکر لبن فأکل منه ، ثم وجد کدرته (2) فی قلبه ، .
ص : 109
فقال : من أین لکم هذا اللبن ؟ فقال غلام له : کنت تکهّنت لقوم فی الجاهلیة ، فأعطونی ثمن کهانتی ، فتقایاه أبو بکر ، فلم یکن للصدیق عروة تتحرّک إذا أکل طعاماً فیه شبهة لکونه أفضل من الحارث بالإجماع .
فأجاب : إن أبا بکر کان خلیفة مُشرّعاً للعباد حتّی یقتدی به من أکل طعاماً فیه شبهة ولم یعلم ، فیتکلّف طرحه بعد أکله ، فیثبته الله علی ذلک ، والحارث إذ ذاک لم یکن مُشرّعاً ولا قدوة ، إنّما یعمل بقصد نفع نفسه فقط ، ومعلوم أن القدوة من شأنه النزل فی المقامات للتعلیم . (1) انتهی .
‹ 32 › هرگاه نزد اهل سنت شرب لبن حرام بر ابوبکر به جهت آنکه دیگران به او اقتدا کنند جایز باشد ، اگر جناب امیر ( علیه السلام ) عمّالی را که میدانست که خیانت خواهند کرد ، ولایت داده باشد ، و بعدِ صدور خیانت ایشان را معزول فرماید ، چه قباحت لازم میآید ؟ !
اما آنچه گفته : عثمان بیچاره [ کور ] کورانه نادانسته بنابر حسن ظنّ خود تفویض اعمال به عمال میکرد . . . الی آخر .
.
ص : 110
اقول : کمال تعجب است که ادانی متصوفه ، علوم غیبیه و احوال مستقبله را بدانند ; وعثمان کور و نادانسته باشد ، شیخ عبدالوهاب شعراوی در ترجمه شیخ شرف صعیدی گفته :
کان . . . صاحب کشف عظیم بما یقع للولاة وغیرهم فی مستقبل الزمان . (1) انتهی .
و در ترجمه شیخ شمس الدین حنفی گفته :
کان . . . یتکلّم علی خواطر القوم ، ویخاطب کل واحد بشرح الحال . (2) انتهی .
و در ترجمه شیخ ابوالفضل احمدی گفته :
کان . . . من الراسخین فی الطریق ، صاحب کشف عظیم ، یری بواطن الخلق وما فیها ، کما یری ما فی داخل إناء البلور ، وکان ینظر إلی أنف الإنسان فیعرف جمیع ما وقع فیه من الزلاّت . (3) انتهی .
و در ترجمه شیخ مجذوب صاحی شعبان آورده :
.
ص : 111
وکان یطلع علی ما فی ضمائر الخلق ، وجاءتنی امرأة باتت عندی ، وما أعرف حاجتها ، فأرسل الشیخ یقول لی مع النقیب : لا تفرّق بین رأسین فی الحلال . . فما عرفت معنی ذلک ، فلمّا طلع النهار قالت لی تلک المرأة : لی بنت ، وکتب شخص کتابة علیها ، وله مدّة ثلاث سنین غائب ، ومقصودی أن ترسلوا معی أحداً إلی القاضی یفسخ علیه ، فإن مصالحها ضاعت . . فتذکّرت قول الشیخ : لا تفرّق بین رأسین فی الحلال ، فقلت لها : إن بعض الفقراء یقول لک : اصبری ; فإن زوجها یأتی عن قریب . .
فسافرت المرأة إلی البلاد ، فبعد شهر حضر زوج البنت . . فانظر - یا أخی ! - اطلاعه علی ما فی ضمیر المرأة التی باتت عندی . (1) انتهی .
هرگاه عثمان را رتبه ادانی متصوفه هم حاصل نباشد ، نمیدانم که او را رتبه تقدم بر جناب امیر ( علیه السلام ) به چه طور حاصل گردید ؟ !
و نیز هرگاه نزد مخاطب عثمان بیچاره کور و نادانسته بود ، پس ظاهر شد کذب و افترای آنچه اهل سنت از کرامات مختلفه بر فتراک (2) عثمان بسته اند ، تاج الدین عبدالوهاب سبکی در “ طبقات شافعیه “ در ذکر کرامات گفته :
.
ص : 112
منها علی ید عثمان ذی النورین : دخل إلیه رجل کان قد لقی امرأة فی الطریق فتأمّلها ، فقال له عثمان . . . : یدخل أحدکم وفی عینیه أثر الزنا ! فقال الرجل : أوحی بعد رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ؟ ! قال : لا ، ولکنها فراسة .
قلت : إنّما أظهر عثمان هذا تأدیباً لهذا الرجل ، وزجراً له عن سوء صنیعه .
واعلم أن المرء إذا صفی قلبه صار ینظر بنور الله ، فلا یقع بصره علی کدر أوصاف إلاّ عرفه ، ثم یختلف المقامات ، فمنهم ‹ 33 › من یعرف أن هناک کدر ولا یدری ما أصله ، ومنهم من یکون أعلی من هذا المقام فیدری أصله ، کما اتفق لعثمان . . . ، فإن تأمّل الرجل للمرأة أورثه کدراً ، فأبصره عثمان ، وفهم سببه . (1) انتهی .
چون به تصریح سبکی ظاهر شد که هرگاه قلب آدمی از کدورات صاف میباشد به نور بصیرت کدر را از صاف متمیز میداند ، و عثمان به اعتراف مخاطب به این مرتبه فائز نبود ، بلکه کور و نادانسته بود ، پس واضح شد که قلب عثمان از کدورات صاف نبود و نور الهی را در بصر بصیرتش جایی نه ، بلکه به کدورات معاصی و کبائر موبقه قلبش سیاه و مغمور بود ، و نگاه بصیرتش به اغطیه کفر و نفاق مستور ، ( فَإِنَّهَا لاَ تَعْمَی الاَْبْصَارُ وَلَکِن تَعْمَی .
ص : 113
الْقُلُوبُ الَّتِی فِی الصُّدُور ) (1) ، ( وَمَن لَّمْ یَجْعَلِ اللهُ لَهُ نُوراً فَمَا لَهُ مِن نُور ) (2) ! !
اما آنچه گفته : حالا قصه عامل دیگر از عمال حضرت امیر ( علیه السلام ) باید شنید .
پس بدان که جمیع آنچه مخاطب در اینجا از قصه زیاد گفته با چیزهای دیگر که این ناصبی آن را مضرّ خود دانسته ترک کرده ، ابن خلکان در “ تاریخ “ خود به شرح و بسط ذکر نموده ، مختصری از آن این است که :
ابوالخیر (3) ملک یمن به سبب غلبه قومش از ملک خود بیرون شده ، به فارس رفت ، و از کسری استمداد نموده ، کسری لشکری همراه او کرد ، چون آن لشکر وحشت بلاد عرب و کمیِ خیر آن را دیدند ، به اطبای آن ملک سازش نمودند تا زهر در طعامش کردند ، و هرگاه که در شکم آن ملک درد پیدا شد به نزد او رفتند و گفتند : حال تو بر این منوال رسیده ، تو به کسری نامه نوشته ده که ما به اذن تو بازگشتیم ، ناچار آن ملک به حسب اقتراح ایشان نامه نوشته داد ، و چون در نفس خود خفت یافت در طائف - که شهری است کوچک و قریب به مکه واقع است - رفت ، و در آنجا به حارث بن کلده ثقفی که طبیب عرب بود رجوع نمود ، آن طبیب معالجه اش کرد تا صحت یافت ، و بعد از صحت یک کنیزک سمیه نام و یک غلام مسمی به عبید - که کسری او .
ص : 114
را داده بود - به آن طبیب مزد علاج داد ، و از آنجا روان شد و در راه بمُرد ، بعد از آن حارث بن کلدة سمیه را با عبید تزویج کرد (1) .
و زیاد مذکور از بطن سمیه مذکوره بر فراش عبید مسطور متولد شد ، چنانچه ابن خلّکان بعد نقل قصه مذکوره گفته :
فولّدتْ سمیةُ علی فراش عبید ، فکان یقال له : زیاد بن عبید ، وزیاد بن سمیة ، وزیاد بن أبیه ، وزیاد بن أُمه ، وولّدت سمیة أیضاً أبا بکرة ، وولّدت أیضاً شبل بن معبد ، ونافع بن الحارث . . وهؤلاء الإخوة الأربعة هم الذین شهدوا علی المغیرة بن شعبة بالزنا ، وکان أبو سفیان صخر بن حرب الأموی والد معاویة بن أبی سفیان یتهمّ فی الجاهلیة بالتردّد إلی سمیة المذکورة ، فولّدت زیاداً فی تلک المدّة ، لکنّها ولّدته علی فراش زوجها . .
ثم إن زیاداً کبر وظهرت منه النجابة والبلاغة ، وهو أحد الخطباء المشهورین فی العرب ‹ 34 › بالفصاحة والدهاء والعقل الکبیر (2) حتّی أن عمر بن الخطاب . . . کان قد استعمل أبا موسی الأشعری علی البصرة ، فاستکتب زیاد بن أبیه ، ثم إن زیاداً قدم علی عمر بن الخطاب . . . من عند أبی موسی الأشعری ، فأعجب به عمر ، فأمر له بألف درهم ، ثمّ تذکرها بعد ما مضی ، .
ص : 115
فقال : لقد ضاع ألف أخذها زیاد . . فلمّا قدم علیه بعد ذلک قال له : ما فعل ألفک یا زیاد ؟ قال : اشتریتُ بها عبیداً ، فأعتقتهُ - یعنی أباه - ، قال : ما ضاع ألفک یا زیاد ! قال : هل أنت حامل کتابی إلی أبی موسی فی عزلک عن کتابته ؟ قال : نعم یا أمیر المؤمنین ! إن لم یکن ذلک عن سخطة ، قال : لیس عن سخطة ، قال : فلِمَ تأمره بذلک ؟ قال : کرهت أن أحمل علی الناس فضل عقلک . .
وکان عمر . . . قد استعمله علی بعض أعمال البصرة ، ثمّ عزله ، وقال : ما عزلتک لجرم ، وقال : کرهت أن أحمل علی الناس فضل عقلک (1) . .
وکان عمر . . . قد بعثه لإصلاح فساد وقع بالیمن ، فرجع من وجهه ، وخطب الناس خطبة لم یسمع الناس بمثلها ، فقال عمرو بن العاص : أما والله لو کان هذا الغلام من قریش لساق العرب بعصاه (2) .
تا آخر آنچه مخاطب خود ذکر کرده ، و مخاطب اگر چه تمام قصه زیاد را نقل کرده ، لیکن عبارت مذکوره را و ذکر عباراتی که منافی و مناقض مقصود او بوده است ، از راه کید و خدعه ترک کرده !
.
ص : 116
و کسی را که عمر در عهد خود عامل کرده باشد ، و اعمال او را پسندیده باشد ، اگر حضرت امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) نیز همان کس را قبل از ظهور قبائحِ افعال و شنائع اعمال او ، عامل کرده باشد ، این فعل آن حضرت را با فعل عثمان مقایسه نتوان کرد ; زیرا که عثمان با وصف نهی و تحذیر عمر و قادح دانستن تولیت بنی امیه در صلاحیت او برای خلافت ، و ظهور و ثبوت قبائح اعمال و افعال ایشان را تولیتها داد ، و با وصف حدوث فتنه های عظیم ایشان را عزل نکرد ، و از زیاد مذکور تا وقتی که از طرف آن حضرت عامل بود هیچ فعلی قبیح صادر نشد ، چنانچه ابن خلّکان بعد از ذکر اشعار ابوسفیان گفته :
فلمّا صار الأمر إلی علی بن أبی طالب ( رضی الله عنه ) [ ( علیه السلام ) ] وجّه زیاداً إلی فارس ، فضبط البلاد ، وحمی ، وجبی ، وأصلح الفساد ، فکاتبه معاویة یروم إفساده علی علی ( رضی الله عنه ) [ ( علیه السلام ) ] ، فلم یفعل ، ووجّه بکتابه إلی علی ( رضی الله عنه ) [ ( علیه السلام ) ] (1) وفیه شعر ترکته ، فکتب إلیه علی ( رضی الله عنه ) [ ( علیه السلام ) ] : « إنّما ولّیتک ما ولّیتک وأنت أهل لذلک عندی ، ولن تدرک ما نریده ممّا أنت فیه إلاّ بالصبر والیقین ، وإنّما کانت من أبی سفیان فلتة زمن عمر . . . لا تستحق بها نسباً ولا میراثاً ، وإن معاویة یأتی المرء من بین یدیه ومن خلفه ، فاحذره ثم احذره . والسلام » (2) .
.
ص : 117
اما آنچه گفته : چون حضرت امیر ( علیه السلام ) بر این مکاتبات و مراسلات نهانی وقوف یافت به سوی ‹ 35 › زیاد نامه نوشت که عبارتش این است . . الی آخر .
پس از اینجا کذب ادعای اهل سنت که در باب مدح و خوبی جمیع صحابه علی العموم و حسن سیره و صلاح عقیده معاویه بالخصوص دارند ، ثابت میشود ; زیرا که در این نامه ، جناب امیر ( علیه السلام ) ، معاویه را شیطان فرموده که اغوای مردم از هر جانب منظور دارد .
پس اگر معاویه ممدوح خدا و رسول او ( صلی الله علیه وآله وسلم ) میبود چگونه ممکن بود که جناب امیر ( علیه السلام ) او را شیطان مضل میفرمود ؟ !
اما آنچه گفته : او را برادر خود قرار داد .
پس استلحاق معاویه ، زیاد را به ابوسفیان ; دلالت صریحه بر فسق و فجور و عدم استحیای آن ملعون دارد که نسبت زنا بدون ثبوت آن به پدر خود و سمیه میکرد ، و دعوی اخوت زیاد به کذب نموده و او را پسر ابوسفیان قرار داده .
و فضل بن روزبهان هم به شناعت این فعلش قائل شده چنانچه گفته :
لمّا بلغ الخلافة إلی معاویة بعث إلی الکوفة واستلحق (1) زیاداً ، وهذا من قبائح الأُمور الصادرة عن معاویة ولا یعتذر له . (2) انتهی .
.
ص : 118
و عجب است که اهل سنت با این همه قبائح و شنائع افعال ، او را خلیفه بر حق و امام صدق دانند و هادی و مهتدی گویند !
ابن حجر در “ صواعق محرقه “ گفته :
فالحق ثبوت الخلافة لمعاویة من حین تسلیم الحسن [ ( علیه السلام ) ] الأمر إلیه ، فإنه بعد ذلک خلیفة حقّ ، وامام صدق (1) .
و پدر مخاطب در “ ازالة الخفا “ میفرماید :
تنبیه سوم : باید دانست که معاویة بن ابی سفیان . . . یکی از اصحاب آن حضرت بود و صاحب فضیلت جلیله در زمره صحابه . . . زنهار در حق او سوء ظنّ نکنی . . . إلی أن قال :
أخرج الترمذی - عن حدیث عمر بن سعد - : سمعت النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم یقول : اللهم اهد به .
و عقل نیز بر آن دلالت میکند ; زیرا که از طرق کثیره معلوم شده که آن حضرت معلوم فرمودند که وی فی وقت من الاوقات خلیفه خواهد شد ، و آن حضرت چون شفقت وافره بر امت داشتند - کما قال الله تعالی : ( حَرِیصٌ عَلَیْکُم بِالْمُؤْمِنِینَ رَؤُوفٌ رَحِیمٌ ) (2) - پس رأفت کامله آن جناب .
ص : 119
علیه [ وآله ] الصلاة والسلام نسبت [ به ] (1) امت اقتضا فرمود که خلیفه ایشان را دعا به هدایت و اهتدا نماید . (2) انتهی .
چه حیا و آزرم است که شیطان مُغوی را - که چنان افعال شنیعه از او سرزده که حامیان او با وصف آنکه فدای جان بر نام او میسازند ، ناچار شده اقرار به شنائع و قبایح او مینمایند - خلیفه بر حق و امام صدق خود دانند و عادل و امین قرار دهند ! !
و از همه در گذشته - العیاذ بالله - مدائح و مناقب او بر جناب رسالت مآب ( صلی الله علیه وآله وسلم ) و حضرت جبرئیل بربافند و استحیایی نکنند .
و از اینجا ثابت گردید که ائمه اهل سنت شیاطین مُغوی ، مصداق أئمة یهدون إلی النارند (3) ، والحق ما شهدت به الأعداء (4) .
.
ص : 120
و کمال حیرت آن است که والد مخاطب معاویه را ‹ 36 › صاحب فضیلت جلیله گفته ، و نمیدانم که جز فضیلت عداوت اهل بیت [ ( علیهم السلام ) ] کدام فضیلت داشت که حضرت امام حسن ( علیه السلام ) را مسموم نمود ، و بر وفات آن حضرت سرور اظهار کرد ، و با جناب امیر ( علیه السلام ) - که نفس رسول ( صلی الله علیه وآله وسلم ) بود - قتال کرد ، و العیاذ بالله بر سبّ آن جناب اقدام نمود و امر به سبّ آن جناب کرد ؟ ! (1) بلا شبهه این فضائل جلیله است که هرگز کسی مدافعت آن نمیتواند کرد ، و البته در حق چنین مردی - جامع الفضائل حاوی المناقب که عدیلش میّسر نمیتواند شد - چگونه سوء ظنّ کرده اید ؟ ! و چگونه صاحب فضیلت جلیله نباشد ؟ ! و چگونه امام حق و خلیفه صدق نگردد ؟ !
و از همه عجب تر آن است که مخاطب را چه استحیا دامنگیر شده که از خلافت معاویه در باب امامت انکار فرموده ، و گفته که :
اطلاق خلیفه هم بر او به جهت مشابهت صوری و اصطلاح مروانیه است ، و محققین اهل سنت اطلاق لفظ ( خلیفه ) بر او نمیکنند (2) .
.
ص : 121
نمی دانم که مخاطب ابن حجر و والد ماجد خویش را که به صدق اعتقاد و خلوص نیت او را خلیفه میگویند (1) ، از محققین اهل سنت بلکه مطلق اهل سنت خارج خواهد کرد یا به تکذیب خویش خواهد پرداخت ؟ !
اما آنچه گفته : بالجمله شرارت و بد ذاتی این زیاد و اولاد ناپاک او خصوصاً عبیدالله قاتل امام حسین ( علیه السلام ) در حق کافه مسلمین عموماً و در حق خاندان حضرت امیر ( علیه السلام ) خصوصاً به حدی است . . . الی آخر .
پس اگر بدکاری اولاد شخصی دلیل بدی آن شخص باشد ، لازم آید که سعد بن ابیوقاص - که به نزد اهل سنت از جمله اصحاب کبار معدود و محسوب است - به سبب بدکاری پسر خود عمر بن سعد از جمله بدکاران معدود شود ; زیرا که عمر بن سعد سردار فوج یزید و از قاتلان حضرت .
ص : 122
امام حسین ( علیه السلام ) بود ، چنانچه ابن خلّکان گفته :
فخرج الحسین بن علی [ ( علیهما السلام ) ] إلی الکوفة ، وأمیرها یومئذ عبید الله بن زیاد ، فلمّا قرب منها سیّر إلیه جیشاً مقدمه عمر بن سعد بن أبی وقاص ، فقتل الحسین ( رضی الله عنه ) [ ( علیه السلام ) ] بالطفّ . . وجری ما جری (1) .
مگر عجب نیست از وقاحت ایشان که بگویند که : عمر بن سعد گو سردار فوج یزید و از قاتلان امام شهید بود ، لیکن چون مثل معاویه و دیگر اسلاف در قتال با جگرگوشگان رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) مجتهد بود مأجور بوده ! گو اگر به خطای اجتهادی نقصان (2) اجر شود لیکن یک اجر از دست هرگز رفتنی نیست ، گو محاربه الهی کنند چه جای محاربه آل رسول ( صلی الله علیه وآله وسلم ) بلکه ملا علی قاری - از کمال تدین ! - در “ شرح مشکاة “ به اجتهاد عمر بن سعد تصریح نموده (3) ، چنانچه گفته :
قال ابن معین فی عمر بن سعد : کیف یکون من قتل الحسین [ ( علیه السلام ) ] ثقة ؟ ! انتهی .
أقول : رحم الله من أنصف ، والعجب ممّن یخرّج حدیثه فی کتبهم مع علمهم بحاله . تمّ کلام میرک .
.
ص : 123
وفیه : أنه قد یقال : إنّه لم یباشر قتله ، ولعل حضوره مع العسکر کان بالرأی ‹ 37 › والاجتهاد (1) ! وربّما حسن حاله وطاب مآله ! ومن الذی سلم من صدور معصیة عنه وظهور زلّة منه ؟ ! فلو فتح هذا الباب أشکل الأمر علی ذوی الألباب . (2) انتهی .
پس این کلام ملا علی قاری صریح است در آنکه قتال عمر سعد با حضرت امام حسین ( علیه السلام ) و حضّ (3) و تحریض لشکر که امیر آن بود بر قتل خاندان رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) و سید الشهداء ( علیه السلام ) اصلا موجب جرح و قدح او نیست ، بلکه چون احتمال اجتهاد و رأی در این قتال است ، زبان طعن بر او نباید گشود و قدح و جرح او نباید نمود .
و کلام در (4) مباشرت عمر سعد ، قتل حضرت سیدالشهدا ( علیه السلام ) را بی فائده است ; زیرا (5) سرداریِ لشکری که برای قتل اهل بیت رسول [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] و نهب و اسر خاندان بتول [ ( علیها السلام ) ] مأمور شود - که فضیلتی است بس جلیل ، و امر و تحریض و اعداد اسباب قتل سیدالشهدا ( علیه السلام ) که کار امیر است و منقبتی است بس عظیم - چه کم است که کلام در مباشرت قتل میکند ، و در مباشرت قتل .
ص : 124
و تحریض و اعداد اسباب قتل فرقی نیست .
فلعائن الله والسموات والأرضین والملائکة والجنّ والإنس تتری علی دین یحکم أهله باجتهاد قاتلی الأئمة الأمجاد [ ( علیهم السلام ) ] ، وتفتی باجتهادهم علی تلک الشنائع التی تنهدّ منها الجبال ، وتنشقّ الوهاد والأنجاد .
و چه خوش گفته است ملاعلی قاری که : ومن الذی سلم . . إلی آخره (1) .
واقعی تمامی ائمه و مقتدایان اهل سنت با اهل بیت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) و ائمه هدی ( علیهم السلام ) عَلَم بغض و عداوت افراشته اند ، و دقیقه [ ای ] از ایذا و تذلیل اهل بیت [ ( علیهم السلام ) ] فرو نگذاشته ! !
اگر عداوت و ایذا و قتل اهل بیت [ ( علیهم السلام ) ] را موجب قدح دانند ، سر دفتر ، مقدوحین ثلاثه و اتباع ایشان باشند ، و تالی ایشان معاویه و اشیاع او ، پس مشکلی عظیم بر اهل سنت افتد که احتمال آن ایشان را ممکن نباشد ، ( وَلَوْ کَانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْض ظَهِیراً ) (2) .
و مع هذا عبیدالله بن زیاد از روات احادیث “ صحاح “ اهل سنت است ! چنانچه نووی در “ شرح صحیح مسلم “ گفته :
أمّا قول معقل لعبید الله بن زیاد : ( لو علمت ان لی حیاة ما .
ص : 125
حدّثتک ) (1) ، فیه : عبید الله بن زیاد بن أبیه الذی یقال له : زیاد بن أبی سفیان . (2) انتهی .
اما آنچه گفته : مسأله مشکل نزد شیعه آن است که این (3) زیاد ولد الزنا بود .
پس جوابش آنکه : ولد الزنا بودن زیاد به نزد حضرت امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) ثابت نبود ، چنانچه از عبارت نامه آن حضرت - که مخاطب نقل کرده - واضح و لایح است ، و ابوبکره که صحابی مشهور و برادر همین زیاد بود ، نیز تکذیب قول ابوسفیان میکرد ، چنانچه علامه ابن خلکان بعد ذکر استلحاق معاویه زیاد را به طرف پدر خود گفته :
فصار یقال له : زیاد بن أبی سفیان ، فلمّا بلغ أخاه أبا بکرة أن معاویة استلحقه ، وأنه رضی ذلک ، حلف یمیناً أن لا یکلّمه أبداً ، وقال : هذا زنّی أُمّه ، وانتفی من أبیه ، والله ! ما علمت سمیة رأت أبا سفیان قط ! ویله ‹ 38 › ما یصنع بأُمّ حبیبة زوج النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ، أیرید أن یراها ؟ ! فإن حجبته فضحته ، وإن رآها فیالها من مصیبة تهتک من رسول الله [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] حرمة عظیمة !
.
ص : 126
وحجّ زیاد فی زمن معاویة ثمّ دخل المدینة ، فأراد الدخول علی أُمّ حبیبة ; لأنّها أُخته علی زعمه وزعم معاویة ، ثمّ ذکر قول أبی بکرة أخیه فانصرف عن ذلک .
وقیل : إن أُمّ حبیبة لم تأذن له فی الدخول علیها (1) .
و نیز گفته :
قال أبو الحسن المدائنی : أنا أبو الزبیر الکاتب ، عن أبی إسحاق ، قال : اشتری زیاد أباه عبیداً ، فقدم زیاد علی عمر ، فقال له : ما صنعت بأول شیء أخذته من عطائک ، قال : اشتریت به أبی ، قال : فأعجب ذلک عمر . . وهذا ینافی استلحاق معاویة إیّاه (2) .
و شعرای عرب نیز بر کذب این ادعای ابوسفیان شهادت داده اند ، چنانچه ابن خلکان در ترجمه یزید بن زیاد بن ربیعة بن مفزع حمیری گفته :
وکان ممّا قاله ابن مفزع فی زیاد بن عباد بن زیاد من جملة أبیات عدیدة :
إذا أودی معاویة بن حرب * فبشّر شعب قلبک بالضداع فاشهد أن أُمک لم تباشر * أبا سفیان واضعة القناع ولکن کان أمر فیه لبس * علی وجل شدید وارتیاع .
ص : 127
وقال فیه أیضاً :
ألا أبلغ معاویة بن صخر * مغلغلة عن الرجل الیمانی أتغضب أن یقال أبوک عفّ * وترضی أن یقال أبوک زان فأشهد أن رحمک من زیاد * کرحم الفیل من ولد الأتان وأشهد أنها ولّدت زیاداً * وصخر من سمیة غیر دان (1) و حاصل مضمون این ابیات این است که سمیه مادر این زیاد با ابوسفیان مباشرت نکرده ، و ابوسفیان گاهی به او نزدیک نشده .
ونیز ابن خلکان گفته :
ولمّا ادعی معاویة زیاداً دخل إلیه بنو أُمیة ، وفیهم عبد الرّحمن ابن الحکم أخو مروان بن الحکم الأموی ، فقال لمعاویة :
لو لم تجد إلاّ الزنج لاستکثرت بهم علینا قلّة وذلّة ، فأقبل معاویة علی أخیه مروان بن الحکم ، قال : أخرج عنّا هذا الخلیع ، فقال مروان : والله إنه لخلیع ما یطاق . . فقال معاویة : والله لولا حلمی وتجاوزی لعلمت أنه یطاق ، ألم یبلغنی شعره فیّ وفی زیاد ؟ ! ثم قال لمروان : أسمعنیه ، فقال :
ألا أبلغ معاویة بن صخر * لقد ضاقت بما تأتی الیدان أ تغضب أن یقال : أبوک عفّ * وترضی أن یقال : أبوک زان .
ص : 128
وقد تقدّم ذکر بقیة (1) الأبیات منسوبة إلی یزید بن مفزع ، وفیها خلاف : هل هی لابن مفزع أو لعبد الرحمن ؟ فمن رواها لابن مفزع روی البیت الأول علی تلک الصورة ، ومن رواها لعبد الرحمن رواه علی هذه الصورة (2) .
و نیز گفته :
وقال عبید الله بن زیاد : ما هُجیتُ بشیء أشدّ علیّ من قول ‹ 39 › ابن مفزع :
فکّر ففی ذاک إن فکّرت معتبر * هل نلت مکرمة إلاّ بتأمیر عاشت سمیة ما عاشت وما علمت * إن ابنها من قریش فی الجماهیر (3) و نیز از اشعار ابن مفزع این است :
إن زیاداً ونافعاً وأبا بکرة * عندی من أعجب العجب فهم رجال ثلاثة خلقوا * فی رحم أنثی وکلّهم لأب ذا قرشی کما یقول وذا (4) * مولی وذا بزعمه عربی (5) .
ص : 129
و فضل بن روزبهان گفته :
وأمّا ما ذکر أن معاویة ادّعی إخوة زیاد ، فتفصیل هذه الروایة علی ما ذکره المؤرخون ، وذکره ابن أبی الحدید فی شرح نهج البلاغة ، وذکره ابن الجوزی فی تاریخه : ان زیاداً ولد علی فراش عبید الثقفی (1) .
و دیگر صحابه نیز این معنا را کذب ودروغ میپنداشتند ، چنانچه در “ صحیح مسلم “ مذکور است :
عن أبی عثمان ، قال : لمّا ادّعی زیاد لقیتُ أبا بکرة ، فقلتُ له : ما هذا الذی صنعتم ؟ ! أنی سمعت ابن أبی وقاص یقول : سمع أُذنای من رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم وهو یقول : « من ادعی أباً - فی الإسلام - غیر أبیه ، یعلم أنه غیر أبیه ، فالجنة علیه حرام » . فقال أبوبکرة : أنا سمعته من رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم (2) .
و نووی در شرح این حدیث گفته :
معنی هذا الکلام : الإنکار علی أبی بکرة ، وذلک أن زیاداً - هذا المذکور - هو المعروف بزیاد بن أبی سفیان ، ویقال فیه : زیاد بن أبیه ، ویقال : زیاد بن أُمه ، وهو أخو أبی بکرة لأُمّه ، وکان یعرف :
.
ص : 130
زیاد بن عبیدة (1) الثقفی ، ثمّ ادّعاه معاویة بن أبی سفیان ، وألحقه بأبیه أبی سفیان ، وصار من جملة أصحابه بعد أن کان من أصحاب علی بن أبی طالب [ ( علیه السلام ) ] ، فلهذا قال أبو عثمان لأبی بکرة : ما هذا الذی صنعتم ؟ ! وکان أبو بکرة ممّن أنکر ذلک ، وهجر بسببه زیاداً ، وحلف أن لا یکلّمه أبداً ، ولعلّ أبا عثمان لم یبلغه إنکار أبی بکرة حین قال له هذا الکلام ، أو یکون مراده بقوله : ( ما هذا الذی صنعتم ) ما هذا الذی جری من أخیک ؟ ! ما أقبحه وأعظم عقوبته ! فإن النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم حرّم علی فاعله الجنّة . (2) انتهی .
آری ولد الزنا بودن عبیدالله پسرش - که نام مادرش مرجانه بود - البته در کتب احادیث امامیه مذکور و مسطور است .
.
ص : 131
ص : 132
ص : 133
قال : طعن دوم :
آنکه حَکَم بن ابی العاص را که پدر مروان [ شیطان ] (1) بود ، و آن حضرت وی را بر تقصیری اخراج فرموده بود ، باز در مدینه طلبید .
جوابش آنکه : حَکَم را آن حضرت صلی الله علیه [ وآله ] وسلم برای دوستی او با منافقین و فتنه انگیزی او در میان مسلمین و معاونت کفار اخراج فرموده بود ، چون بعد از وفات پیغمبر [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] و خلافت شیخین ، غلبه اسلام (2) و زوال کفر و بطلان نفاق به حدّی شد که نام و نشان این دو فرقه در بلاد حجاز عموماً و در مدینه منوره خصوصاً از بیضه شیطان هم کمیاب تر گشت ! و قاعده اصول ‹ 40 › مقرر است که : الحکم المعلول بالعلّة یرتفع عند ارتفاعها ، پس حُکم به اخراج او نیز مرتفع شد .
و شیخین به آن جهت آمدن او را روادار نشدند که هنوز احتمال فتنه و فساد قائم بود ; زیرا که حَکَم از بنی امیه بود و شیخین از تیم و عدی ، [ امکان .
ص : 134
داشت ] بنابر عداوت جاهلیت باز عرق حمیتش به جوش آید و در میان مسلمین موشک دوانی کند ، و چون عثمان خلیفه شد که برادر زاده او میشد ، از این معنا هم اطمینان کلی دست داد ، لهذا او را به مدینه منوره طلبید و صله رحم نمود .
و خود عثمان را از این بابت سؤال کرده بودند که : حَکَم را چرا در مدینه آوردی ؟ او خود جواب شافی فرمود که : من اجازه آوردنش در مدینه منوره در مرض موت آن جناب گرفته بودم ، چون ابوبکر صدیق خلیفه شد و با او گفتم ، شاهد دیگری برای اجازه درخواست ، چون شاهد دیگر نداشتم سکوت کردم ، و همچنین نزد عمر رفتم که شاید گفته مرا تنها قبول نماید ، و او هم به دستور ابوبکر شاهد دیگر درخواست ، باز سکوت کردم ، چون خود خلیفه شدم به علم یقینی خود عمل کردم .
و شاهد این مقوله عثمان در کتابهای اهل سنت موجود است به روایت صحیح که : در مرض موت آن حضرت روزی فرمودند که : کاش نزد من مردی صالحی بیاید که با وی سخن کنم ، ازواج مطهرات و دیگر خادمان محل عرض کردند که : یا رسول الله ! [ ص ] ابوبکر را بطلبیم ؟ فرمود : نه ، باز گفتند : عمر را بطلبیم ؟ فرمود : نه ، باز گفتند : علی [ ( علیه السلام ) ] را بطلبیم ؟ فرمود : نه ، باز گفتند : عثمان را بطلبیم ؟ گفت : آری ، و چون عثمان آمد خلوت فرمود و تا دیر با او
ص : 135
سرگوشی نمود (1) .
عجب نیست که در آن سرگوشی که وقت لطف و کرم بود شفاعت این گنهکار کرده باشد و پذیرا هم شده باشد و دیگری بر آن مطلع نشده .
و نیز ثابت شده است که حَکَم در آخر عمر خود از نفاق و فساد توبه کرده بود ، چنانچه مِن بعد از او چیزی به وقوع نیامد .
و مع هذا پیر فرتوت شده بود و قوای او متساقط گشته ، خوف فتنه از او نمانده بود ، پس در آوردن او به مدینه در این حالت از قبیل نظر به اجنبیه که زالِ فرتوتِ دیو شکل باشد خواهد بود که اصلا محل طعن نیست (2) .
أقول :
قاضی القضات در کتاب “ مغنی “ در تقریر این طعن از طرف شیعیان گفته :
ومن ذلک أنه ردّ الحکم بن أبی العاص إلی المدینة ، وقد کان رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم سیّره ، وطرده ، وأبعده من المدینة ، وامتنع أبو بکر وعمر ردّه ، فصار بذلک مخالفاً للسنّة ولسیرة من تقدّمه مدّعیاً علی رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم عاملا بدعواه من غیر بیّنة (3) .
.
ص : 136
یعنی از جمله آنچه بر عثمان طعن کرده اند آن است که : او طلب کرد حَکَم بن ابی العاص را که حضرت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) او را رانده و از مدینه دور ساخته بود ، و ابوبکر و عمر از ردّ او امتناع نمودند ، و به این حرکت مخالفت سنت رسول ( صلی الله علیه وآله وسلم ) و سیره شیخین از او به ظهور آمده ، و دعوی کرد بر رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) حدیثی دروغ را و عمل کرد به دعوی خود ‹ 41 › به غیر بیّنه .
و شهرستانی در “ ملل و نحل “ در تقریر این طعن این عبارت گفته :
منها : أنه ردّ الحکم بن أبی العاص بن أُمیّة إلی المدینة بعد أن طرده رسول الله [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] ، وکان یسمّی : طرید رسول الله [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] ، وبعد أن کان تشفّع إلی أبی بکر وعمر أیام خلافتهما ، فما أجاباه إلی ذلک ، ونفاه عمر من مقامه بالیمن أربعین فرسخاً (1) .
و مولانا محمد باقر مجلسی - علیه الرحمه - در کتاب “ حق الیقین “ گفته :
طعن دوم آنکه : حَکَم بن ابی العاص را که حضرت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) او را از مدینه بیرون کرده ، به اعتبار کفر و نفاق او و ایذای بسیاری که از او به آن حضرت میرسید ، و تا حضرت در حیات بود او را رخصت دخول مدینه نداد ، و چون حضرت رحلت [ کرد ] (2) از دنیا ، عثمان به اعتبار قرابتی و اتفاقی .
ص : 137
که در نفاق با یکدیگر داشتند به نزد ابوبکر آمد و شفاعت کرد که او را رخصت دخول مدینه بدهد ، ابوبکر رخصت نداد ، و چون عمر خلیفه شد باز استدعا کرد عمر نیز راضی نشد ، چون خود خلیفه شد او را و امثال او را به اعزاز و اکرام در مدینه آورد ، و هر چند امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) و زبیر و طلحه و سعد و عبدالرحمن و عمار و سایر صحابه در این باب با او سخن گفتند و بر عمل او انکار کردند ، فایده نکرد ، و این عمل مخالف سنت حضرت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) بود و مخالف سیره شیخین که شرط کرده بود که به طریقه ایشان عمل کند . (1) انتهی .
و ما میگوییم : هرگاه حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب ( علیه السلام ) و طلحه و زبیر و سعد بن ابیوقاص و عبدالرحمن و عمّار یاسر - که نزد اهل سنت از اجلای صحابه بودند - و عایشه - که مجتهده صدیقه بود ! - عثمان را بر این حرکت ناشایسته طعن و ملامت نمودند و هیچ عذر او را در این باب مقبول نداشتند پس تأویلات واهیه بارده مخاطب و پیشوایان او باطل محض باشد و اصلا قابل سماعت نه .
و عثمان چنانکه در ردّ حَکَم بن ابی العاص مخالفت صریح فعل آن حضرت ( صلی الله علیه وآله وسلم ) کرده ، همچنان در این باب از او مخالفت صریح قول آن حضرت ( صلی الله علیه وآله وسلم ) سرزده ; زیرا که حضرت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) صحابه خود را از .
ص : 138
فتنه های حَکَم ترسانیده بود ، و ارشاد نموده بود که : « این کس قریب است که مخالفت خدا و سنت رسول او ( صلی الله علیه وآله وسلم ) نماید ، و از صلبش فتنه ها بیرون آید که دخان آن تا به آسمان رسد » ، صحابه عرض کردند که : این کس اذلّ و خوارتر است از این معنا ! حضرت فرمود که : « بلی ، او چنین خواهد نمود ، و بعضی از شما از مددکاران او خواهند بود » .
و ظاهر است که مراد از این بعض عثمان است که مددکاری او حَکَم را ظاهر است که او را در مدینه داخل نمود و به عطایای وافره و اموال متکاثره بر او انعام نمود ، و با اولادش - که حضرت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) بر ایشان لعنت کرده بود - مصاهرت کرد ، و مالهای بسیار و انعامات بی شمار به ایشان عطا کرد ، و مروان را کاتب و وزیر خود ساخت .
و روایتی که مضمونش مذکور شد در “ کنز العمال “ به این عبارت مذکور است : ‹ 42 › عن ابن عمر ، قال : هجرت الرواح إلی رسول الله [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] ، فجاء أبو الحسن ، فقال له رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم : « ادن » ، فلم یزل یدنیه حتّی التقم أذنیه ، فبینما النبیّ [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] یسارّه إذ رفع رأسه کالفزع ، قال : قرع (1) بسیفه الباب ، فقال لعلی [ ( علیه السلام ) ] : « اذهب فَقُده کما تُقاد الشاة إلی حالبها » ، فإذا علی [ ( علیه السلام ) ] یُدخل .
ص : 139
الحکم ابن أبی العاص ، آخذاً بأُذنه ، وله رفّة (1) حتّی أوقفه بین یدی النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ، فلعنه نبیّ الله ثلاثاً ، ثمّ قال : « اجلسه (2) ناحیة » حتّی راح إلیه قوم من المهاجرین والأنصار ، ثمّ دعا به ، فلعنه ، ثمّ قال : « إن هذا سیخالف کتاب الله ، وسنة نبیّه ، وسیخرج من صلبه فتن یبلغ دخانها السماء » ، فقال ناس من القوم : هو أقلّ وأذلّ من أن یکون هذا منه ، قال : « بلی ، وبعضکم یومئذ شیعته » .
قط . فی الأفراد . کر . قال قط : تفرّد به حسن بن قیس عن عطاء [ عن ] (3) ابن عمر . (4) انتهی .
و از این حدیث این هم ظاهر شد که آنچه اهل سنت دعوی مینمایند که حضرت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) به عثمان در باب ردّ حَکَم اجازه داده بود ، محض افترا است از اهل سنت یا از عثمان ; زیرا که چگونه جایز است که حضرت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) ردّ او را که باعث فتنه های عظیم شد ، جایز داشته باشد ؟ !
.
ص : 140
اما آنچه گفته : حَکَم را آن حضرت [ ( صلی الله علیه وآله ) ] برای دوستی او با منافقان اخراج فرموده بود .
پس اولا : ثابت باید کرد که علت اخراج حَکَم فقط همین امر بود ، بعد آن بر آن امری بنا باید نمود ، و محض دعوی کافی نیست .
و یافعی در “ تاریخ “ خود آورده که :
حَکَم به افشای سرّی از اسرار سیّد ابرار جسارت نمود ، بنابراین آن حضرت او را از مدینه اخراج فرمود (1) .
و ابن تیمیه گفته :
من الناس من یروی أنه حاکی النبیّ [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] فی مشیه ، ومنهم من ینقل غیر ذلک (2) .
و در روایت واقدی - علی ما نقل - واقع است که عثمان گفت :
وإنّما أخرجهم - یعنی الحکم ومن معه - لکلمة بلغته عن الحکم (3) .
یعنی جز این نیست که اخراج فرمود آن حضرت او را به سبب کلمه [ ای ] که از حَکَم به او رسیده بود .
.
ص : 141
و نیز دوستی با منافقین دلیل نفاق است چنانچه حق تعالی شأنه فرموده : ( الْمُنافِقُونَ وَالْمُنافِقاتُ بَعْضُهُمْ مِنْ بَعْض . . ) (1) ( إِنَّ الظّالِمینَ بَعْضُهُمْ أَوْلِیاءُ بَعْض . . ) (2) .
و سید مرتضی علم الهدی گفته :
کیف تطیب نفس مسلم موقّر لرسول الله [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] معظّم له بأن یأتی إلی عدوّ لرسول الله ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ، مصرّح بعداوته والوقیعة فیه حتّی یبلغ به الأمر إلی أن کان یحکی مشیه ، فطرده رسول الله ( صلی الله علیه وآله وسلم ) (3) .
وعجب آن است که : مخاطب استحیا کرده اصل مطرود شدن حَکَم را انکار نکرده ، تعصب ابن تیمیه را باید دید که با وجود ثبوت مطرود کردن حضرت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) او را به استفاضه شیاع - در ردّ “ منهاج الکرامة “ - میخواهد که به انکارش پردازد ، چنانچه گفته :
قد ذکر غیر واحد من أهل العلم أن نفی الحکم باطل ، وأنّ النبیّ لم ینفه إلی الطائف بل هو ذهب بنفسه ! (4) .
ص : 142
اما آنچه گفته که : چون بعد از وفات پیغمبر [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] و خلافت شیخین و زوال کفر و بطلان نفاق به حدّی . . . الی آخر .
پس مردود ‹ 43 › است به آنچه سابق از این در نقض باب مکائد تحریر نموده شد (1) ، و به آنچه واقدی روایت کرده که : عثمان گفت : ( وفی الناس من هو شرّ منه ) (2) .
و مخاطب ترجمه این لفظ در “ حاشیه “ از ترجمه اعثم کوفی نقل کرده (3) .
اما آنچه گفته : حُکم اخراج او نیز مرتفع شد .
پس مدفوع است به اینکه : برای اثبات این نتیجه ، اثبات صغری و کبرای قیاس ضرور و لابد است ، و آنفاً معلوم شد که نه صغرای این قیاس ثابت است نه کبری ، بلکه ضد و نقیض آنها ثابت است .
اما آنچه گفته : و شیخین به آن جهت آمدن او را روادار نشدند که هنوز احتمال فتنه و فساد قائم بود . . الی آخر .
پس شیخین تصریح کرده اند به اینکه ایشان حَکَم را به این جهت .
ص : 143
[ رخصت ] آمدن ندادند که مخالفت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) و تغیّر سنت آن حضرت لازم میآمد . و عثمان را توبیخ و تعییر شدید بر درخواست طلب حَکَم کردند که تکلیف مخالفت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) میداد ، چنانچه از “ انسان العیون “ و “ تذکرة الخواص “ سبط ابن الجوزی و “ تاریخ واقدی “ منقول خواهد شد (1) . و این تعلیل که ناصبی ذکر کرده شیخین ذکر نکرده اند !
اما آنچه گفته : چون عثمان خلیفه شد که برادرزاده او میشد از این معنا هم اطمینان کلی دست داد .
پس از کافری منافقی بد کیشی که رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) بر او لعنت کرده ، و در حق او فرموده : « إن هذا سیخالف کتاب الله وسنة نبیّه (2) » به چه طور اطمینان حاصل میتواند شد ؟ !
مگر کسی را اطمینان میتواند شد که اعتماد بر اقوال رسول [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] نداشته باشد ; و کسی که حالش چنین باشد او را از موشک دوانی در مسلمین چه باک .
اما آنچه گفته : صله رحم نمود .
پس جوابش آنکه : صله رحم نمودن با کسی مرغوب و مطلوب است که .
ص : 144
آن کس دشمن خدا و رسول او ( صلی الله علیه وآله وسلم ) نباشد ، چنانچه حق تعالی شأنه فرموده : ( لا تَجِدُ قَوْماً یُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَالْیَوْمِ اْلآخِرِ یُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اللّهَ وَرَسُولَهُ وَلَوْ کانُوا آباءَهُمْ أَوْ أَبْناءَهُمْ أَوْ إِخْوانَهُمْ أَوْ عَشیرَتَهُمْ ) (1) .
و نیز فرموده : ( لا تَتَوَلَّوْا قَوْماً غَضِبَ اللّهُ عَلَیْهِمْ ) (2) .
و نیز فرموده : ( وَلَوْ کانُوا یُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَالنَّبِیِّ وَما أُنْزِلَ إِلَیْهِ مَا اتَّخَذُوهُمْ أَوْلِیاءَ ) (3) .
پس صله کردن با کسانی که عدوّ خدا و رسول او ( صلی الله علیه وآله وسلم ) باشند به حیثیتی که مخالفت و عصیان خدا و رسول او ( صلی الله علیه وآله وسلم ) لازم آید ، مذموم است نه ممدوح .
اما آنچه از عثمان نقل کرده که : او گفت که : من اجازه آوردنش در مدینه منوّره در مرض موت آن جناب گرفته بودم .
پس جوابش آنکه : مضمون این کلام عثمان را قاضی القضات در کتاب “ مغنی “ و فضل بن روزبهان در کتاب “ ابطال الباطل “ ذکر کرده اند (4) ، لیکن لفظ مرض موت را که مخاطب از طرف خود اضافه نموده ، در اثنای کلام عثمان نقل ننموده اند ، بلکه قاضی نورالله شوشتری این لفظ را در عبارت .
ص : 145
خود به طریق استهزا مذکور ساخته ، چنانچه گفته :
لو کان عثمان صادقاً فی استیذانه عن النبیّ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) لإدخال الحکم ; فلِمَ لم یدخله فی زمانه ( صلی الله علیه وآله وسلم ) مع غایة ‹ 44 › محبّته [ له ] (1) ونهایة اهتمامه فی شأنه حتّی لا یتّهمه أبو بکر وعمر بعد ذلک بالکذب عناداً ؟ !
اللّهم إلاّ أن یقال : إنه استأذن فی ذلک سرّاً عن النبیّ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) فی مرضه ، وعند ما نسبه عمر إلی الهجر والهذیان ، وضاق الوقت عن إدخاله فی حیاته لقرب وفاته وطول المسافة بین المدینة ، ومکان ذلک المطرود المردود ، وحینئذ لعمر أن یقول : إن الرجل کان یهجر ، فلا اعتداد بأنه (2) فی تلک الحالة ، ( فَلْیَضْحَکُوا قَلِیلاً وَلْیَبْکُوا کَثِیراً ) . (3) انتهی .
و مظنون به ظنّ غالب آن است که مخاطب چون بر این کلام قاضی - علیه الرحمه - مطلع گردیده ، این قید را از طرف خود زیاده کرده .
و مع هذا در عبارت ترجمه “ فتوح “ اعثم کوفی - که مخاطب در حاشیه نقل کرده - اجازه صریح مذکور نیست ، بلکه در آن عبارت مذکور است که :
.
ص : 146
عثمان گفت : من که عثمانم حال بر رأی مبارک مصطفی صلی الله علیه [ وآله ] وسلم عرض داشتم در معنای باز آوردن او ، و مصطفی صلی الله علیه [ وآله ] وسلم مرا زمان داده بود (1) .
و در عبارت واقدی - علی ما نقل - این لفظ واقع است :
وقد کان رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم حیث کلّمته أطمعنی فی أن یأذن له (2) .
چنانچه سید مرتضی علم الهدی گفته :
إنّه لم یرو عن الرسول [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] إذناً ، وإنّما ادّعی أنه أطمعه فی ذلک ، وإذا جوّزنا کونه صادقاً عند الروایة بل قطعنا علی صدقه لم یکن معذوراً (3) .
و یافعی نیز وعده ردّش ذکر کرده چنانچه گفته :
واعتذر - لمّا طعن فی ذلک - بأنّه کان قد شفع فیه إلی النبیّ [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] ، فوعده بردّه (4) .
و ذهبی که از متعصبین اهل سنت است این اعتذار عثمان را ذکر ننموده ، چنانچه یافعی بعد از عبارت منقوله گفته :
.
ص : 147
قلت : هکذا رأیت أن أذکر عذر عثمان . . . فی ذلک ، وأمّا قول الذهبی : ( طرده النبیّ [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] فلمّا استخلف عثمان أدخله المدینة وأعطاه مائة ألف ) من غیر ذکر عذر لعثمان فإطلاق قبیح یستبشعه (1) کل ذی إیمان بفضل الصحابة أولی الحق والإحسان (2) .
و ابن خلّکان نقل کرده که حضرت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) اذن ردّ حَکَم در زمان خلافت عثمان داده بود ، چنانچه گفته :
ویقال : إن عثمان . . . کان رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم قد أذن له فی ردّه متی أفضی الأمر إلیه (3) .
و بنابر این خیانت و بی دینی عثمان در درخواست طلب حَکَم از شیخین لازم میآید که اذن مقید به زمان خلافت عثمان بود ، پس در زمان شیخین به چه وجه طلب او میخواست ؟ !
و در “ سیره حلبی “ - در ضمن اموری که مردم از عثمان ناخوش داشتند - مذکور است :
ومنها : أنه . . . أدخل عمّه الحکم بن أبی العاص - والد مروان - .
ص : 148
المدینة ، وکان یقال له : طرید رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ولعینه ، وقد کان صلی الله علیه [ وآله ] وسلم طرده إلی الطائف ، ومکث به مدّة رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ومدّة أبی بکر بعد أن سأله عثمان فی إدخاله المدینة فأبی ، فقال له عثمان : عمّی فقال : عمّک إلی النار هیهات [ هیهات ] (1) أن ‹ 45 › أُغیّر شیئاً فعله رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ، والله لا رددته أبداً . .
فلمّا توفّی أبو بکر وولی عمر کلّمه عثمان فی ذلک ، فقال له : ویحک یا عثمان ! تتکلّم فی لعین رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم وطریده وعدوّ الله ورسوله ؟ !
فلمّا ولی عثمان ردّه إلی المدینة ، فاشتدّ ذلک علی المسلمین المهاجرین والأنصار ، وأنکر ذلک علیه أعیان الصحابة فکان ذلک من أکبر الأسباب علی القیام علیه . (2) انتهی .
و در این عبارت ذکر کردن عثمان این معنا را که رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) به او اجازه ردّ حَکَم داده بود ، مذکور نیست ، و نه طلب کردن شیخین شهادت .
ص : 149
دیگر ! بلکه در این تصریح است به اینکه عمر و ابوبکر نیز عثمان را ملامت بر درخواست طلب آن ملعون عدو خدا کردند .
اگر عثمان در درخواست طلب او متمسک به اجازه حضرت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) میشد ، شیخین را ملامت و تعییر او کی روا میبود ؟ !
پس معلوم شد که حکایت اذن دادن حضرت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) - در باب ردّ آن ملعون ، محض باطل و مفتری است - اصلی ندارد (1) .
.
ص : 150
و در “ تذکرة خواصّ الأُمة “ تصنیف سبط ابن الجوزی مذکور است :
أمّا قوله - أی قول الحسن ( علیه السلام ) - : یابن طرید رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم لیشیر إلی الحکم ابن أبی العاص بن أُمیة بن عبد شمس ، أسلم الحکم یوم الفتح ، وسکن المدینة ، وکان ینقل أخبار رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم إلی الکفار من الأعراب وغیرهم ، ویتجسّس علیه . قال الشعبی : وما أسلم إلاّ لهذا ، ولم یحسن إسلامه ، ورآه رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم - یوماً - وهو یمشی ، ویجنح (1) فی مشیه ، ویحاکی رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ، فقال له : « کن کذلک » ، فما .
ص : 151
زال یمشی کأنّه یقع علی وجهه ، ونفاه رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم إلی الطائف وابنه (1) ، فلمّا توفّی کلّم عثمان أبابکر أن یردّه ; لأنه کان عمّ عثمان ، فقال له أبو بکر : هیهات ! شیء فعله رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم والله لا أُخالفه أبداً . . فلمّا مات أبو بکر وولی عمر کلّمه فیه ، فقال : یا عثمان ! أما تستحیی من رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ومن أبی بکر تردّ عدوّ الله وعدوّ رسوله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم إلی المدینة ؟ ! والله لا کان هذا أبداً . . ! فلمّا مات عمر وولی عثمان ردّه فی یوم ولی فیه ! وقرّبه ، وأدناه ، ودفع له مالا عظیماً ، ورفع منزلته ، فقام المسلمون علی عثمان وأنکروا علیه ، وهو أول ما أنکروا علیه ، وقالوا : أرددت عدوّ الله ورسوله [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] وخالفت الله ورسوله [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] ؟ ! فقال : إنّ رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم وعدنی بردّه ، فامتنع جماعة من الصحابة عن الصلاة خلف عثمان لذلک ، ثم توفّی الحکم فی خلافة عثمان ، فصلّی علیه ، ومشی خلفه ، فشقّ ذلک علی المسلمین ، وقالوا : ما کفاک ما فعلت ؟ ! تصلّی علی منافق ملعون لعنه رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم فنفاه ؟ ! فخلعوه وقتلوه . وأعطا ابنه [ مروان ] (2) خمس غنائم افریقیة خمسمائة ألف دینار .
.
ص : 152
ولمّا بلغ عائشة أرسلت إلی عثمان : أما کفاک أنک رددت المنافق ‹ 46 › حتّی تعطیه أموال المسلمین وتصلی علیه ، وتشیّعه ، وبهذا السبب قالت : اقتلوا نعثلا ، قتله الله ، فقد کفر .
ولمّا بلغ مروان إنکارها جاء إلیها یعاتبها ، فقالت : اخرج یا ابن الزرقاء ! إنی أشهد علی رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم أنه لعن أباک وأنت فی صلبه .
قال الشعبی : إنّ مروان ولد سنة اثنتین من الهجرة ، وأبوه إنّما أسلم یوم الفتح ، ونفاه رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم بعد ذلک .
قلت : فقد ذکر ابن سعد معنی الحکایة التی حکیناها . (1) انتهی .
.
ص : 153
و این عبارت قاطع جمیع اعذار بارده و دافع شبهات غیر وارده اهل سنت است ، و از آن صریح هویداست که عثمان محض به جهت قرابت خویش میخواست که طرید و ملعون رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) را به مدینه آورد ، و تصدیع این معنا به شیخین میداد ، و میخواست که تقوای ظاهری شیخین را - که در زعم معتقدان ایشان (1) محقق بود بر باد دهد ، و ابو بکر طلب او را به مدینه علی القطع مخالفت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) میدانست ، و بعد کلام بلاغت نظام ابن الخطاب اعنی : ( أما تستحیی . . ) - که ناصّ است به عدم استحیای کثیر الحیاء ، ومن کان یستحیی الملائکة منه فی زعم أتباعه [ ! ! ] - از رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) و ابی بکر حاجت تطویل مقال نیست که وقاحت و آن هم از خدا و رسول ( صلی الله علیه وآله وسلم ) قسمی که شناعت دارد بر جهال هم مخفی نیست فضلا عن الفضلاء .
علقمی در “ شرح جامع صغیر “ گفته :
وروی أنه صلی الله علیه [ وآله ] وسلم قال : « قلّة الحیاء کفر » (2) .
.
ص : 154
وفی المشکاة :
عن ابن عمر : أن النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم قال : « إن الحیاء والایمان قرناء جمیعاً فإذا رفع أحدهما تتبعه الآخر » . رواه البیهقی فی شعب الإیمان (1) .
وامتناع جماعتی از صحابه از نماز گزاردن پسِ عثمان - با وصف اعتقاد اهل سنت به جواز صلاة خلف کل برّ وفاجر - لطافتی که دارد خود مخفی نیست که بعد صلوح (2) فاجر امامت را غالباً جز کفر مانع اقتدا نباشد .
و طعن و تشنیع مسلمین بر عثمان به جهت صدور این فعل اگر مقبول اهل سنت نباشد - لجواز کونهم من غیر الصحابة - پس کلام عایشه را - که صریح است در آنکه طلب آن منافقِ ملعون ، عثمان را کافی بود - چه علاج است ؟ !
و دادن اموال مسلمین به آن ملعون ، و نماز خواندن بر او ، و تشییعش کردن علاوه بر آن .
و تصدیق کلام علامه حلی است که فرموده که : عثمان استهزا به شریعت میکرد .
.
ص : 155
و بعد این و آن غالباً اهل سنت را بعدِ سماعِ لعن حضرت عایشه بر عثمان ، و تکفیرش ، و امر به قتلش - به سبب طلب حَکَم و نماز گزاردن بر او و تشییعش - مجال دم زدن نماند !
و سید مرتضی در جواب قاضی القضات عبد الجبار فرموده :
أمّا ما ادّعیته وبنیت الأمر فی قصة الحَکَم ; من أن عثمان لمّا عوتب فی ردّه ادّعی أن الرسول ( صلی الله علیه وآله ) أذن له فی ذلک . .
فهو شئ ما سمع إلاّ منک ، ولا ندری من أین نقلته ، وفی أیّ کتاب وجدته ، وما رواه الناس کلّهم بخلاف ذلک .
وقد روی الواقدی - من طرق مختلفة - وغیره من : أن الحکم بن أبی العاص لمّا قدم المدینة - بعد الفتح - أخرجه النبیّ ( صلی الله علیه وآله ) إلی الطائف ، ‹ 47 › وقال : « ولا تساکننی (1) فی بلد أبداً » ، فجاءه عثمان ، فکلّمه ، فأبی ، ثم کان من أبی بکر مثل ذلک ، ثم کان من عمر مثل ذلک ، فلمّا کان (2) عثمان أدخله ، ووصله ، وأکرمه فی ذلک ، فمشی فی ذلک علی ( علیه السلام ) والزبیر وطلحة وسعد وعبد الرحمن بن عوف وعمار بن یاسر حتّی دخلوا (3) علی عثمان ، فقالوا له : « إنک .
ص : 156
قد أدخلت هؤلاء القوم - یعنون الحکم ومن معه - وقد کان النبیّ ( صلی الله علیه وآله ) أخرجه وأبو بکر وعمر ، وإنا نذکرک الله والاسلام ومعادک ، فإن لک معاداً ومنقلباً ، وقد أبت ذلک الولاة [ من ] (1) قبلک ، ولم یطمع أحد أن یکلّمهم فیه ، وهذا شیء نخاف الله تعالی علیک فیه » .
فقال : إن قرابتهم منی حیث تعلمون ، وقد کان رسول الله ( صلی الله علیه وآله ) حیث کلّمته أطمعنی فی أن یأذن له ، وإنّما أخرجهم بکلمة بلغته عن الحکم ، ولن یضرّکم مکانهم شیئا ، وفی الناس من هو شرّ منهم .
فقال علی ( علیه السلام ) : « لا أجد (2) شرّاً منه ولا منهم » ، ثم قال علی ( علیه السلام ) : « هل تعلم أن عمر قال : والله لتحملنّ بنی أبی معیط علی رقاب الناس ، والله لئن فعل لتقتلنّه » .
فقال عثمان : ما کان منکم أحد یکون بینه وبینه من القرابة ما بینی وبینه ، وینال من المقدرة ما أنال إلاّ أدخله ، [ و ] (3) فی الناس من هو شرّ منه . .
قال : فغضب علی ( علیه السلام ) وقال : « والله لتأتینّنا بشرّ من هذا إن (4) .
ص : 157
سلمت ، وستری - یا عثمان - غبّ ما تفعل » . ثم خرجوا من عنده .
وهذا کما تری خلاف ما ادّعاه صاحب الکتاب بأن الرجل لمّا احتفل ادّعی أن رسول الله ( صلی الله علیه وآله ) کان أطمعه فی ردّه ، ثم صرّح بأن رعایته فیه [ من ] (1) القرابة هی الموجبة لردّه ومخالفة الرسول ( صلی الله علیه وآله ) .
وقد روی - من طرق مختلفة - : أن عثمان لمّا کلّم أبا بکر وعمر فی ردّ الحکم أغلظا له وزبراه ، وقال له عمر : یخرجه رسول الله ( صلی الله علیه وآله ) وتأمرنی أن أدخله ؟ ! والله لو أدخلتُه لم آمن أن یقول قائل : غیّر عهد رسول الله ( صلی الله علیه وآله ) ، والله لئن أُشقّ باثنین (2) کما یشقّه (3) الأبلمة أحبّ إلیّ من أن أخالف لرسول الله ( صلی الله علیه وآله ) أمراً ، وإیّاک - یا ابن عفان ! - أن تعاودنی فیه بعد الیوم . .
وما رأینا عثمان قال فی جواب هذا التعنیف والتوبیخ من أبی بکر وعمر أن عندی عهداً من الرسول [ ( صلی الله علیه وآله ) ] فیه ، لا أستحق معه عتاباً ولا تهجیناً . (4) انتهی .
وبعض علما بعد نقل روایت واقدی که در آن واقع است که رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) به حَکَم فرمود : « ولا تساکننی فی بلد أبداً » . فرموده :
.
ص : 158
وأنت خبیر بأنّ إدخال الحکم المدینة بعد قوله ( صلی الله علیه وآله ) « لا تساکننی فی بلد أبداً » نفاق وشقاق للرسول صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ; إذ لا فرق بین حیاته ومماته علیه [ وآله ] السلام . انتهی .
اما آنچه مخاطب در مقوله عثمان نقل کرده که او گفت : چون ابو بکر خلیفه شد به او گفتم ، شاهد دیگری برای اجازه خواست .
پس مردود است به چند وجه :
اول : آنکه از اینجا معلوم میشود ‹ 48 › که وجه عدم طلب شیخین حَکَم را همین بود که شاهدی دیگر بر اذن رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) نبود و این وجه منافی است به آنچه سابقاً گفته که :
شیخین به آن جهت آمدن او را روادار نشدند که هنوز احتمال فتنه و فساد قائم بود (1) .
دوم : آنکه در این مقام مدعی کدام کس بود که ابوبکر عثمان را یک شاهد دعوی قرار داد و شاهد دیگر خواست ؟ !
سوم : آنکه بنابر این کمال جهل و نادانی عثمان از اصول شریعت ، یا تجویز صدور بعضی امور خلاف شریعت از ابوبکر معلوم میشود . .
ص : 159
و نیز جای تعجب است که عثمان - با وصف آنکه میدانست که ابوبکر شهادت حضرت مرتضی علی و حسن و حسین [ ( علیهم السلام ) ] را در حق حضرت فاطمه [ ( علیها السلام ) ] دختر حضرت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) به سبب قرابت قبول نکرد - چگونه گمان کرد که شهادت تنها عثمان در حق حَکَم - که برادر پدر او بود - قبول خواهد کرد ؟ !
مگر اینکه کسی بگوید که : چون ابوبکر و عثمان در میان خودشان عهد و پیمان محکم کرده بودند ، از این باعث عثمان را گمان آن بود که ابوبکر و عمر به جهت رعایت عهد و پیمان ، تنها دعوی او را در باب حَکَم قبول خواهند کرد !
چهارم : آنکه ابوبکر دعوی جابر تنها [ را ] در مال بحرین قبول نمود ، و شاهد و بیّنه طلب نکرد ، و هزار و پانصد درم به او داد ، چنانچه در “ صحیح بخاری “ مذکور است (1) ، و عینی شارح آن گفته :
إنّما لم یلتمس شاهداً منه ; لأنّه عدلٌ بالکتاب والسنة ، أما الکتاب فقوله تعالی : ( کُنْتُمْ خَیْرَ أُمَّة أُخْرِجَتْ . . . ) (2) ، و ( کَذلِکَ .
ص : 160
جَعَلْنَاکُمْ أُمَّةً وَسَطاً . . . ) (1) ، فمثل جابر إن لم یکن من خیر أُمّة فمن یکون ؟ ! وأما السنة فلقوله : « من کذب علیّ متعمداً » . . إلی آخر الحدیث ، ولا یظنّ کذلک (2) بمسلم فضلا عن صحابی . (3) انتهی .
یعنی ابوبکر از جابر شاهد طلب نکرد به جهت آنکه او عادل بود به شهادت کتاب خدا و سنت رسول او ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ; پس باور نکردن ابوبکر و عمر دعوی عثمان را دلیل است بر اینکه ایشان عثمان را فاسق و فاجر میدانستند نه عادل !
اما آنچه گفته : و همچنین نزد عمر رفتم که شاید گفته مرا تنها قبول کند .
پس این مقوله بدتر از اول است ; زیرا که عثمان اگر عمر را مانند ابوبکر میدانست ، رفتن او به نزد عمر فعل عبث بود ، چنانچه عقلا گفته اند : ( من جرّب المجرّب حلّت به الندامة ) ; و اگر عمر را خائن تر از ابوبکر میدانست پس با وجود این حال چون مطلوبش [ را ] قبول نکرد ، معلوم شد که قباحت و شناعت و کذب این دعوی عثمان به نزد مردم چنان واضح تر بود که ابوبکر و عمر - با وجود متصف بودن به صفت کذب و غدر و خیانت و اثم و فجور به اعتقاد حضرت علی [ ( علیه السلام ) ] و عباس - که در حدیث “ صحیح مسلم “ .
ص : 161
مذکور است (1) - این دعوی او را تکذیب نمودند ، و حضرت علی ( علیه السلام ) نیز این دعوی عثمان را تصدیق نفرمود ، چنانچه در روایت واقدی مذکور است : فغضب علی - یعنی پس غضب فرمود علی ( علیه السلام ) - ثمّ خرجوا من عنده (2) .
و بنابر این اتباع شیخین و شیعیان حضرت امیرالمؤمنین ‹ 49 › علی بن ابی طالب ( علیه السلام ) چگونه این دعوی عثمان را تصدیق خواهند نمود ؟
اما آنچه از عثمان نقل کرده که او گفت : چون خلیفه شدم به علم یقینی خود عمل نمودم .
پس جوابش آنکه : عمل به علم یقینی خود وقتی جایز است که مقام تهمت نباشد ، و چون عثمان - به سبب قرابت حَکَم بن [ ابی ] العاص - در این باب متهم بود به فرط محبتش ، او را نمیرسید که در باب او اعتماد بر علم خود نماید .
و آنچه متعلق به این مبحث است در نقض جواب طعن چهاردهم از مطاعن ابوبکر بیان نموده شد .
.
ص : 162
اما آنچه گفته : و شاهد این مقوله در کتابهای اهل سنت موجود است . . الی قوله : عجب نیست که در آن سرگوشی . . . الی آخر .
پس در صورت فرض صدق روایت مذکوره ، ذکر حَکَم بن [ ابی ] العاص در آن روایت واقع نیست لا تصریحاً و لا ضمناً ، پس این احتمال در روایت مذکوره به هیچ وجه یافت نمیشود .
و اگر از این چنین احتمالات واهیه فرضیه رفع شبهات تواند شد ، هر کسی را میرسد که برای رفع شبهه چنین احتمالی پیدا کند ، و حال آنکه نزد عقلا ثابت و متحقق است که برای تحقیق حقّ استدلال به امور ثابته محققه باید کرد و یا برای اسکات خصم به امور مسلّمه نزد او استدلال باید نمود ; و چون اذن دادن حضرت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) عثمان را برای آوردن حَکَم بن ابی العاص در مدینه به هیچ وجه از وجوه ثابت و متحقق نیست ، استدلال به آن برای دفع طعن از عثمان باطل باشد .
اما آنچه گفته که : نیز ثابت شده که حَکَم در آخر عمر خود از نفاق و فساد توبه کرده . . . الی آخر .
پس تا وقتی که این را به دلیل واجب القبول ثابت نکند قابل اصغا نیست ، و فساد و نفاق او به یقین ثابت شده ، والیقین لا یزول إلاّ بیقین مثله .
و مع هذا در “ صواعق محرقه “ مذکور است :
ص : 163
ومن أشدّ الناس بغضاً لأهل البیت [ ( علیهم السلام ) ] مروان بن الحکم ، وکان هذا هو سرّ الحدیث الذی صحّحه الحاکم عن ابن عبد الرحمن بن عوف ، قال : لا یولد لأحد مولود إلاّ أتی به النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ، فیدعو له ، فأُدخل علیه مروان بن الحکم ، فقال : « [ هذا ] (1) هو الوزغ ابن الوزغ ، الملعون بن الملعون » (2) .
و در “ استیعاب “ بعد نقل شعر حسان در هجاء عبدالرحمن بن الحکم گفته :
أمّا قول [ عبد الرحمن أحمد بن ] (3) حسان : ( إنّ اللعین أبوک ) فروی عن عائشة [ - من طرق ذکرها ابن أبی خیثمة وغیره - ] (4) أنها قالت لمروان - إذ قال فی أخیها عبد الرحمن ما قال - : [ أمّا أنت یا مروان ! ف ] (5) أشهد أنّ رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم لعن أباک وأنت فی صلبه (6) .
و نیز در “ کنز العمال “ مذکور است که : حضرت امام حسن ( علیه السلام ) به مروان - علیه اللعن - فرمود که :
.
ص : 164
لقد لعن الله أباک علی لسان نبیّه صلی الله علیه [ وآله ] وسلم وأنت فی صلبه (1) .
و در “ رجال مشکاة “ شیخ عبدالحق در ترجمه مروان مسطور است :
کان الحَکَم أبو مروان علیه فی إسلامه طعن ، وکان إظهاره الإسلام یوم فتح مکة ، وکان یمرّ خلف رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم فیغمز بعینه ویجلح بأنفه ، فبقی علی ذلک التجلیح ، وأصابته خبلة ، واطلع الحکم ذات یوم علی رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم فی بعض حجر نسائه ، فخرج ‹ 50 › إلیه یعیّره ، قال : « من عذیری من هذه الوزغة » ، وکان یفشی حدیث رسول الله [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] وسرّه ، فلعنه ، وسیرّه إلی الطائف ، ومعه عثمان بن الأذراق والحارث وغیرهما من بنیه ، وقال : « لا یساکننی » ، فلم یزل طریداً حتّی ردّه عثمان بن عفان إلی المدینة وکان ذلک ممّا نقم علیه (2) .
و قاعده مقرره اهل سنت است که : کسی که خاتمه او بر کفر و عدم ایمان و اسلام معلوم نباشد بر او لعنت جایز نیست ، چنانچه ملاّ علی قاری در .
ص : 165
رساله ای که برای اثبات کفر فرعون و جواب رساله دوانی که در اثبات ایمان او است نوشته (1) گفته :
یجوز لعن الفسقة وآکلة الربا وشربة الخمر وفعلة الزنا بالعموم لا بخصوص فرد معیّن لم یعرف کفره عند خروجه من الدنیا بدلیل معین . (2) انتهی .
.
ص : 166
ص : 167
و در “ صواعق محرقه “ مذکور است که ائمه اهل سنت گفته اند :
لا یجوز أن یُلعن شخص بخصوصه إلاّ أن عُلم موته علی الکفر کأبی جهل وأبی لهب ، أما من لم یعلم فیه ذلک فلا یجوز لعنه حتّی أنّ الکافر الحی المعیّن لا یجوز لعنه (1) .
پس لعنت خدا و رسول او ( صلی الله علیه وآله وسلم ) بر حَکَم ، دلیل عدم اسلام و کفر آن بی دین و وقوع خاتمه اش بر کفر است ، پس قبول توبه اش معنا ندارد .
و نیز اگر حَکَم توبه کرده بود و توبه اش مقبول بود امام حسن ( علیه السلام ) مروان را بر ملعون بودن حَکَم به چه طور تعییر میفرمود ، و همچنین عایشه ؟ !
و او چرا در جواب نمیگفت که : چرا تو به این لعنت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) تأنیب وتعییر میکنی که او تائب شد و توبه اش مقبول افتاد ؟ !
.
ص : 168
و اگر فرض کرده شود که توبه او صحیح بود پس از آن جواز ردّ آن مطرود و ملعون به چه طور لازم میآید (1) .
اما آنچه گفته : مع هذا پیر فرتوت شده بود و قوای او متساقط گشته خوف فتنه از او نمانده . . الی آخر .
پس سفسطه ظاهر است ، پیر فرتوتِ جهان دیده ، اثاره فتنه و فساد زیاده تر از جوان میکند ، و از تساقط قوای ظاهره تساقط قوای افساد و فتنه انگیزی لازم نمیآید .
و مع هذا در عدم خوف فتنه از او و جواز مخالفت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) به طلبیدن او در مدینه ، ملازمت از کجا ثابت شده ؟ و الاّ میبایست که عمر در آخر خلافت خود که وقت پیری حَکَم بوده باشد طلب او میکرد .
.
ص : 169
ص : 170
ص : 171
قال : طعن سوم :
آنکه اهل بیت و اقارب خود را مالهای خطیر بخشش فرمود ، و اسراف از حدّ گذرانید و بیت المال را خراب کرد ، چون حَکَم بن ابی العاص را به مدینه آورد ، یک لک (1) درم به او بخشید ، و پسر او را که حارث بن الحکم بود عشورهای (2) بازارهای مدینه و محصول گنج و مندویات (3) آنجا دهانید ، و مروان را خمس افریقیه داد ، و عبدالله بن خالد بن اسید بن ابی العاص بن اُمیه را - چون از مکه نزد او آمد - سه لک درم انعام فرمود ، یک دختر خود را دو دانه مرواید داد که قیمت آنها از حساب تجّار و جوهریان درگذشته بود ، و دختر دیگر را مجمری ‹ 51 › از زر مرصّع به یاقوت و جواهر گران قیمت بخشید ، و اکثر بیت المال در تعمیر عمارات و باغات و اراضی و مزارع خود :
ص : 172
صرف نمود ، و عبدالله بن الأرقم و معیقیب دوسی این حالت را دیده از خدمت داروغگی بیت المال - که از عهد عمر بن الخطاب به ایشان تعلّق داشت - استعفا نمودند و گذاشتند ، ناچار شده آن خدمت به زید بن ثابت معین نمود ، روزی بعد از تقسیم بیت المال بقیه که باقی بود آن را به زید بن ثابت بخشید آن بقیه زیاده از لک درم بود ، و ظاهر است که مبذّر و مسرف در مال خود مطعون و ملام شرع است چه جای آنکه در مال مسلمین این قسم کارها کند و اتلاف حقوق نماید .
جواب : این انفاق کثیر را از بیت المال قرار دادن و محل طعن گرفتن افترا و بهتان صریح است ، مال داری و ثروت عثمان قبل از خلافت [ بود ] خصوصاً در آخر خلافت عمر که فتوح بسیار از هر طرف میرسید و قسمت میشد ، تمام صحابه صاحبان ثروت و دولت شده بودند ، چنانچه بعضی فقرای مهاجرین را که در زمان آن سرور صلی الله علیه [ وآله ] وسلم به نان شبینه محتاج بودند هشتاد هشتاد هزار (1) درم زکات میآمد ، و حضرت امیر ( علیه السلام ) را نیز وسعت و فراخی تمام بود ، عمارات و باغات و مزارع [ را ] همه (2) پیدا کرده بودند ، چیزی است که نتوان پوشید ، عثمان چون از سابق هم غنی بود و تجارت او عمده ، در این وقت خیلی مال دار شده بود و این خرج و بذل او محض بر قبیله .
ص : 173
خودش نبود ، در راه خدا و اعتاق برده ها و دیگر وجوه خیرات و مبرّات صرف میکرد ، چنانچه هر جمعه یک برده آزاد میکرد ، هر روز همه مهاجرین و انصار را ضیافت مینمود ، و طعامهای مکلف (1) به هیئت مجموعی میخورانید ، چنانچه حسن بصری گفته است که :
شهدتُ منادی عثمان ینادی : یا أیها الناس ! اغدوا علی أعطیاتکم . . فیغدون فیأخذونها وافرة ، یا أیها الناس ! اغدوا علی أرزاقکم . . فیغدون فیأخذونها وافیة ، حتّی - والله - لقد سمعتُه أذنای یقول : علی کسوتکم . . فیأخذون الحلل ، واغدوا علی السمن والعسل . .
وقال الحسن : أرزاق دارّة ، وخیر کثیر . رواه أبو عمر فی الاستیعاب .
و انفاقات او را در تواریخ باید دید ، و سخا و جود او را از آن باید فهمید ، و هیچ کس جود و انفاق فی سبیل الله را اسراف نگفته ، ( لا سرف فی الخیر ) حدیث صحیح است .
و ظاهر است که چون انفاق بر اقارب و خویشان خود باشد اجر مضاعف میشود ، چنانچه در حدیث صحیح است که صدقه بر مسکین تنها صدقه .
ص : 174
است ، و بر اقارب دو چیز است هم صدقه و هم صله .
و در قرآن مجید نیز اقارب را بر دیگر مصارف مقدم ساخته اند ، قوله تعالی : ( وَآتَی الْمالَ عَلی حُبِّهِ ذَوِی الْقُرْبی وَالْیَتامی وَالْمَساکینَ وَابْنَ السَّبیلِ ) (1) .
و امام احمد از سالم بن أبی الجعد روایت کرده است که عثمان جماعتی (2) را از اصحاب رسول صلی الله علیه [ وآله ] وسلم - که من جمله آنها عمار ‹ 52 › بن یاسر هم بود - نزد خود طلبید و گفت : من شما را سؤال میکنم باید که راست بگویید ، قسم میدهم شما را به خدا آیا میدانید که پیغمبر خدا [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] در بخشش و عطایا قریش را بر دیگر مردم ترجیح میداد ، و باز بنی هاشم را بر دیگر قریش ؟ تمام جماعت صحابه سکوت کردند ، پس عثمان گفت : اگر به دست من کلیدهای جنت بدهند البته من بنی امیه را میدهم تا هیچ کس از اینها بیرون نماند ، همه در بهشت داخل شوند !
لیکن این همه انفاقات را از بیت المال فهمیدن ، محض تعصب و عناد است ، و خود عثمان را چون از این بابت پرسیدند ، در جواب گفت که : مال من پیش از خلافت معلوم دارید ، و بذل و انفاق من نیز میدانید ، پس این شبهات بیجا و مظنّه های دور از عدالت و تقوا چرا به من مینمایند ؟ !
آمدیم بر شرح این قصه ها که مذکور شد ، باید دانست که در این نقل سراسر غلط و خبط راه یافته است ، قصه دیگر است و اینها دیگر روایت .
ص : 175
میکنند ، اصلا ذکر بیت المال در [ هیچ ] (1) روایت قصه نیامده ، آنچه مروی است این است که : عثمان پسر خود را با دختر حارث بن حَکَم نکاح کرد و او را از اصل مال خود یک لک درم به رسم ساچق فرستاد ، و دختر خود را که ام ابان بود با مروان بن حَکَم نکاح کرد و در جهیز او نیز یک لک درم داد .
و آن همه از خاص مال خودش بود نه بیت المال ، و این دادن صله رحم است که در زبان عام و خاص محمود ، و عند الله و عند الناس به خوبی و نیکی مشهور است .
و قصه بخشیدن خمس افریقیه به مروان نیز غلط محض است ، اصل قصه آن است که عثمان . . . ، عبدالله بن سعد بن ابی سرح را یک لک کس از لشکر سوار و پیاده همراه داده ، برای فتح مغرب زمین فرستاد و چون متصل شهر افریقیه - که پایتخت مغرب است - جنگ واقع شد ، مسلمانان بعد از کشش و کوشش بسیار فتح یافتند و غنایم بی شمار به دست آوردند ، عبدالله بن سعد بن ابی سرح خمس آن غنایم - که از نقود به قدر پنج لک اشرفی رایج الوقت آن دیار بود - برآورده نزد خلیفه وقت فرستاد ، و آنچه بابت خمس از قسم لباس و مواشی و اثاث و امتعه دیگر باقی بود و به سبب بُعد مسافت که از دارالخلافه یعنی مدینه منوره چند ماهه راه بود ، باربرداری آن خرج بسیار میخواست ، و مع هذا مشقت عظیم داشت همه را به دست مروان به .
ص : 176
یک لک درم فروخت ، و از مروان اکثر آن مبلغ وصول نموده نیز به مدینه فرستاد ، قدری از قیمت آن اسباب بر ذمّه مروان باقی بود که در معرض وصول نیامده ، و مروان در این اثنا نقود خمس را گرفته ، به مدینه روانه شد ، و با عبدالله قرار کرد که من بقیه قیمت این اسباب را نیز در مدینه به حضور خلیفه خواهم رسانید ، و در مدینه منوره به سبب صعوبت این جنگ و بُعد مسافت آن دیار و امتداد پرخاش و انسداد طرق و شوارع جمیع مسلمین در تب و تاب بودند ، و هریک را برادری یا پسری یا پدری یا شوهری یا دیگر قریبی در این جنگ بود ‹ 53 › و از حال آنها اطلاعی نه ، مجملا میشنیدند که غنیم پر زور است و جنگ بسیار سخت ، و مردم بسیار شهید شده اند ، همه (1) را حواس پراکنده و دلها بر بال کبوتر بسته ، عجب بی آرامی داشتند که به یک ناگاه مروان با این مبالغ خطیره در مدینه منوره رسید و بشارت و تهنیت به هر خانه رسانید و اخبار و خطوط مردمِ لشکر به تفصیل آورد و همه (2) را عید جدید و فرحت و شادی بر مزید حاصل شد .
در تواریخ مطالعه باید کرد که آن روز در حق مروان چه دعاها که در مدینه نشد و چه ثناها که بر آن نالایق ننمودند ، و هنوز مروان مصدر فعلی نشده بود که این همه عمل او را حبط میکردند ، و اصلا به کار او اعتداد نمینمودند ، پس عثمان در جلد وی این بشارت و مژدگانی این کار نمایان که .
ص : 177
این مبالغ کثیره را - با وصف بُعد مسافت و خطر راه - امانت به سلامت رسانیده و جمیع اهل مدینه را فرحت و شادمانی داد ، آنچه از قیمت اثاث و مواشی خمس بر ذمّه او بود به او بخشید ; و امام را میرسد که مبشّرین و جواسیس و دیگر اصناف مردم را که باعث تقویت قلوب مجاهدین و موجب اطمینان خواطر پس ماندگان شان شوند ، از بیت المال انعام فرماید ، و مع هذا این امر به محضر صحابه و به طیب قلوب جمیع اهل مدینه واقع شد ، اصلا محل طعن نمیتواند شد .
و نیز در اینجا دقیقه [ ای ] باید دانست که انعام و عطا و بخشش و بذل را بر مالی که از آن این امور به عمل آید ، قیاس باید کرد ، اگر شخصی از لک روپیه یک روپیه به کسی بدهد یا صد یا هزار (1) ، آن را اسراف نتوان گفت ; زیرا که نسبت هزار با لک چون نسبت ده با هزار است ، و در جمیع امور عقلیه و حسّیه مراعات نسبت ، هم مقتضای عقل و هم حکم شرع است ، مثلا اگر در معجونی ده جزء حارّ و صد جزء بارد ترکیب کنند ، آن معجون را مفرط الحرارت هرگز نخواهند گفت ، و در شرع نیز اگر در جایی که خراج لک روپیه باشد ، و از آنجا پنجاه هزار بگیرند ، عین عدل و انصاف است و ظلم و افراط گفتنش خلاف حکم شرع ، و علی هذا القیاس در مقادیر زکات و دیگر تقدیرات )
ص : 178
شرعیه و تقسیمات غنائم و فیء ، مراعات نسبت (1) ملحوظ است ; و بسا است که مبلغ خطیر نسبت به مبلغی که از او باقی مانده و جدا کرده اند ، حکم شیء تافه و چیز بی قیمت دارد نسبت به مبلغ قلیل ، پس اگر انفاقات عثمان را نسبت به آنچه در وقت او در بیت المال جمع میشد و قسمت مییافت ملاحظه کنند ، هرگز اسراف نخواهد بود .
آری ; اگر جداگانه آن انفاقات را ملاحظه نمایند - بی نسبت به مجموع مال - حکم به اسراف میتواند شد ، لیکن چون در جمیع امور عقلیه و حسّیه و شرعیه بدون ملاحظه نسبت ، حکم به افراط و تفریط نمودن مردود و نامقبول است ، در اینجا چرا مقبول خواهد شد ؟ !
و آنچه گفته اند که : عبدالله بن خالد بن اسید را سه لک درم انعام فرمود ، نیز غلط است ، از روی تواریخ معتبره ثابت است ‹ 54 › که این مبلغ را از بیت المال قرض داد و بر ذمّه او نوشت تا باز ستاند ، چنانچه خود عثمان این امر را در جواب اهل مصر - وقتی که محاصره اش کرده بودند - گفته است ، و آخر عبدالله مذکور آن مبلغ را در بیت المال رسانید .
و آنچه گفته اند که : حارث بن حَکَم را بازارهای مدینه و گنج و مندویات داد که عشور آنها را گرفته ، در تصرف خود برده باشد ، نیز غلط است ; صحیح .
ص : 179
این است که حارث را به طریق محتسبان ، داروغه امور بازار کرده بود تا از نرخ خبردار باشد و دغا (1) و خیانت و غشّ و ظلم و تعدّی واقع شدن ندهد و مکاییل و موازین و سنجات (2) را تعدیل و تقویم نماید ، دو سه روز به این خدمت قیام نموده که اهل شهر شکایت او آوردند و گفتند که : تمامی هسته های (3) خرما را برای شتران خود خرید کرد و دیگر بیوپاریان (4) را خریدن نداد ، و شتران مردم از دانه ماندند ; عثمان [ در ] آن وقت او را عزل نموده و توبیخ فرمود و اهل شهر را تسلّی داد ، و در این چه عیب به عثمان عاید میگردد ، بلکه عین انصاف او است که با وجود قرابت قریبه او به مجرد سماع شکایت عزلش فرمود .
و در وجه استعفای ابن ارقم و معیقیب دوسی نیز تلبیسی و کذبی داخل کرده اند ، صحیح این است که این هر دو به جهت کبر سن و عجز از قیام به .
ص : 180
حق این خدمت محنت طلب ، استعفا نمودند ، و عثمان بعد از استعفای ایشان این خطبه بر خواند که :
أیها الناس ! إن عبد الله بن أرقم لم یزل علی خزائنکم منذ زمن أبی بکر وعمر إلی الیوم ، وانه قد کبر وضعف ، وقد ولینا عمله زید بن ثابت .
و آنچه از عمارات و باغات و مزارع ، عثمان را نسبت کرده اند که از بیت المال بود نیز دروغ و افترا است ، حقیقة الامر این است که عثمان را در باب تکثیر مالی علمی داده بودند که هیچ کس را بعد از وی این معنا میسر نشده که به وجه حلال ، به کمال عزت ، بی تعب و مشقت ، اینقدر مال را کسب نماید و آن همه را در مرضیات خدا به وجوه خیرات و مبرّات صرف میفرمود ، و مصداق : ( نعم المال الصالح للرجل الصالح ) میشد .
پیش از خلافت هم طرق کسب مال بسیار بود و در انواع تجارات تفنن مینمود و بعد از خلافت تدبیری دیگر به خاطرش رسید که هر جا زمین موات مییافت ، هم در سواد عراق و هم در حجاز ، در آن ضیعه میساخت و جماعتی را از غلمان و موالی خاص خود با اسباب و آلات زراعت در آنجا نگاه میداشت تا آن بقعه را معمور سازند و از محصول آن قوت خود نمایند ، و در نشاندن باغها و اشجار میوه دار و کندن آبار و اجرای انهار مشغول شوند تا آنکه زمین
ص : 181
عرب - با وصف مقحوطیت (1) و بی رونقی که داشت - در زمان رفاهت نشان او حکم زمین مازندران و کشمیر و کوکن گرفته بود که همه جا چشمه ای است جاری و آبشاری است روان و اشجار میوه دار مهیا و زراعات گوناگون موجود ، و نیز به سبب آبادی و بودن غلمان و موالی ‹ 55 › او در صحراها و اودیه و بیشه ها ، قطع طریق و عیّاری و دزدی همه موقوف شده بود ، و ضرر سباع درنده مثل شیر و پلنگ و کرگدن نیز قریب به عدم رسیده ، و جاهای نزول مسافران و یافتن علف و آذوقه پیدا گشته ، به این اسباب مسافران و تجار به امنیت خاطر تردّد مینمودند ، و نقل امتعه نفیسه و تحائف بلدان و اقالیم مختلفه به سهولت انجامیده بود ، و از این هر دو معنا - یعنی حصول امن و رفاهیت (2) - آبادی و زراعت که در عهد سعادت مهد او به وقوع آمد (3) ، نسبت به بلاد عرب از خوارق عادات و عجائب واقعات مینمود .
و در حدیث شریف خبر داده اند : لا تقوم الساعة حتّی تعود أرض العرب مروجاً وأنهاراً .
و نیز عدی بن حاتم طایی را فرمودند که : إن طالت بک حیاة لترینّ الظعینة تسافر من حیرة النعمان إلی الکعبة لا تخاف أحداً إلاّ الله .
.
ص : 182
و از وفور خزائن و کثرت مال و ثروت و تکلفات مردم ، در زمان عثمان نیز در احادیث بسیار خبر فرموده اند ، و به کمال خوشی و بشاشت آن را ذکر نموده ، و چون عثمان بادی این تدبیر نیک شد ، اکثر صحابه کبار این روش را پسندیده ، اختیار آن نمودند ، از آن جمله حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] در حوالی ینبع (1) و فدک و زهره (2) و دیگر قری ; و طلحه در غابه (3) و آن نواحی (4) ; و زبیر در جرف (5) و ذی خشب (6) و آن ضلعه همین عمل شروع کردند ، و علی هذا القیاس صحابه دیگر ، و رفته رفته در زمین حجاز - خاصّه در حوالی مدینه منوره - خیلی آبادانی و معموری به هم رسید ، اگر چند سال دیگر زمان عثمان دراز میشد ، زمین حجاز رشک گلکشت مصلای شیراز و لاله زار .
ص : 183
گازرگاه هرات میشد ، و چون احیای موات و تعمیر اراضی غیر مملوکه (1) به مال خود هرکس را به اذن امام جایز است ; خود امام را چرا جایز نباشد و محصول او را چرا حلال نداند و متصرف نشود ؟ !
و در روایات صریح واقع است و در تواریخ مسطور و مذکور که احیای موات و تعمیر اراضی و احداث باغات و حفر آبار و اجرای انهار همه از مال خالص خود میکرد ، و به حکم : ( المال یجرّ المال ) ، مداخل او هر روز در تضاعف و ازدیاد بود .
و کدام یک از اهل مدینه در زمان او بود که زراعت نمیکرد وباغ نمینشاند ؟ !
و قصه دادن باقی از بیت المال به زید بن ثابت نیز تلبیس و خلط صدق با کذب است ، روایت صحیح این است که : روزی عثمان حکم فرمود به تقسیم مال بیت المال در مستحقین ، پس به قدر هزار درم باقی ماند و مستحقان تمام شدند ، به زید بن ثابت حواله نمود که موافق صوابدید خود در مصالح مسلمین خرج نماید ، چنانچه زید بن ثابت آن مبلغ را بر ترمیم و اصلاح عمارت مسجد نبوی - علی صاحبه [ وآله ] الصلوات والتسلیمات - صرف نمود ، هکذا ذکره المحبّ الطبری وغیره من أهل السنة فی جمیع القصص المتقدمة .
.
ص : 184
غرض که این گروه به سبب سوء ظنّی که دارند هر جا لفظ عثمان و دادن مال بی محابا به اقارب ‹ 56 › خود و دیگر مسلمانان یا تعمیر مسجد رسول صلی الله علیه [ وآله ] وسلم و دیگر مواضع متبرکه میشنوند ، همه را بر تصرف در بیت المال و اتلاف حقوق مردم حمل (1) میکنند ، این سوء ظن را و این دانایی را علاجی نیست .
و این کلام ایشان بدان میماند که چون در عهد احمد شاه پادشاه ملقب به : دردرن (2) درّانیان در شهر دهلی درآمدند و اموال و امتعه مردم را تصرف کردند ، هرگاه در بازار برمیآمدند (3) و مساجد طلایی و عمارات منقش و مدارس و رباطات که ملوک و امرای آن شهر ساخته بودند میدیدند ، بی اختیار کلمات حسرت و افسوس از زبانشان برمیآمد ، و بعضی را چهره گریان مینمود ، اهل شهر از این بابت پرسیدند ، در جواب گفتند که : افسوس و حسرت ما از این است که این همه مال شاه را چه قسم ضایع کردند ؟ ! اگر کاش این اموال را ذخیره کرده میگذاشتند به کار شاه میآمد (4) .
.
ص : 185
اقول :
مولانا محمدباقر - علیه الرحمه - در کتاب “ حق الیقین “ در تقریر این طعن فرموده :
طعن ششم : آنکه خمس که مخصوص اهل بیت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) است و اموال بیت المال و سایر اموال مسلمانان را به اولاد و اقارب خود زیاده از حدّ و اندازه داد ، از آن جمله به چهار کس - که چهار دختر خود را به ایشان داد - چهار صد هزار دینار داد - که تقریباً به حساب این زمان شصت هزار تومان است - و از مال افریقیه به مروان صد هزار دینار داد ، و به روایت کلبی و شهرستانی و دیگران دویست هزار دینار - که سی هزار تومان بوده باشد - به او داد ، و به روایت واقدی همه مال به او داد ، و گفته که : عثمان مکرر میگفت که : ابوبکر [ و ] عمر از این مال به خویشان خود نمیدادند من میدهم (1) .
و ایضاً روایت نموده که : مالی عظیمی از بصره آوردند همه را یک کاسه میان اهل و اولاد خود قسمت کرد .
و هم او روایت کرده است که : شتر بسیار از زکات آوردند همه را حارث بن حَکَم داد ، و حَکَم بن ابی العاص را والی زکات قُضاعه کرد ، و به سی صد هزار رسید و همه را به او داد ، و صد هزار دینار به سعید بن .
ص : 186
[ ابی ] (1) العاص داد ، و مردم طعن و ملامتش نمودند .
و روایت کرده اند که : سعد بن ابیوقّاص کلیدهای بیت المال را در مسجد انداخت و گفت : من دیگر خازن بیت المال نمیتوانم بود با این سلوک که به طرید رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) سی صد هزار دینار میدهد .
ابومخنف روایت کرده است که : عثمان نوشت به عبدالله بن ارقم خازن بیت المال که : به عبدالله بن خالد - که از خویشان عثمان بود - سی صد هزار [ دینار ] (2) ، و به هر یک از جمعی که رفیق او بودند صد هزار [ دینار ] (3) بدهد ، و او نوشته را ردّ کرد و آن مبلغها را نداد ، عثمان گفت : تو خازن مالی هر چه میگویم بکن ، عبدالله گفت : من خود را خازن مسلمانان میدانستم ، خازن تو غلام تو است ، کلیدها آورد و بر منبر آویخت .
و به روایت دیگر : پیش او انداخت و قسم یاد کرد که هرگز متوجه این کار نشود ، و عثمان کلیدها را به نائل غلام ‹ 57 › خود داد .
و واقدی روایت کرده است که : بعد از این واقعه زید بن ثابت را فرمود که سی صد هزار دینار (4) از بیت المال برای عبدالله بن ارقم برد و گفت : امیر .
ص : 187
فرستاده که صرف عیال و اقربای خود کنی ، عبدالله گفت : مرا به این مال حاجتی نیست ، و من برای آنکه عثمان به من مزد دهد خدمت بیت المال نکرده ام ، و به خدا سوگند که اگر این مال از مسلمانان است کار من اینقدر نیست که مزدش سی صد هزار درهم باشد و اگر از مال عثمان است نمیخواهم که نقصان به او رسانم که او بیت المال را به هر که خواهد به غیر حق بدهد .
و ابن ابی الحدید روایت کرده است از زهری که : جوهری از خزینه پادشاه عجم نزد عمر آوردند که چون آفتاب بر آن میتابید مثل مشعل آتش شعاعش بلند میشد ، عمر به خازن بیت المال گفت : این را میان مسلمانان قسمت کن که گمان دارم بر سر این ، بلا و فتنه عظیمی میان مسلمانان حادث شود ، خازن گفت : این یک جوهر را به همه مسلمانان نمیتوان قسمت کرد ، و کسی نیست که تواند از عهده قیمتش برآید که این را بخرد ، شاید دیگر سال حق تعالی فتحی مسلمانان را روزی کند که کسی را اینقدر قدرت به هم رسد که تواند این را خرید ، گفت : پس در بیت المال ضبط کن ، و آن گوهر در خزینه بود تا عمر کشته شد ، و عثمان آن را به دختران خود داد .
و در این باب روایات و اخبار بسیار است که این رساله گنجایش ذکر آنها ندارد ، و کسی که در اموال مسلمانان - خصوصاً خمس ذوی القربی - اینقدر برای خود و اقارب خود تغلب نماید که صَرف فسق و فجور و اسراف و
ص : 188
تبذیر و زینت کند ، و فقرا و مساکین در مشقت و عسرت بوده باشند کی اهلیت خلافت عامّه مسلمانان دارد با آنکه خلاف آن شرطی است که در اول بر او اقرار کرده که به طریقه ابوبکر و عمر عمل کند ; و عمر اگر چه در تفضیل در عطا بدعت کرد ، اما به نحوی میکرد که در نظر عوام مشتبه میشد و جهات واقعیه را فی الجمله رعایت میکرد و خود کمتر تصرّف مینمود ، و عثمان رسوایی را به حدّی رسانید که خیانت و شقاوت او بر عالمیان ظاهر شد تا آنکه منتهی گشت به قتل او . (1) انتهی مختصراً .
اما آنچه گفته که : این انفاق کثیر را از بیت المال قرار دادن و محل طعن گرفتن افترا و بهتان است .
پس منقوض است به چند وجه :
اول : آنکه به اعتراف خودِ عثمان ثابت است که این تصرفات بیجا و انفاقات ناروای او از بیت المال بود ، و بعد تنبیه اصحاب رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) بر این فعل خود نادم شده اقرار به خطای خود نمود .
عبدالله بن مسلم بن قتیبه در کتاب “ السیاسة والامامة “ گفته :
ثمّ قام رجل من الأنصار ، فقال : یا عثمان ! ما بال هؤلاء القوم من أهل المدینة یأخذون العطاء ولا یغزون فی سبیل الله ؟ ! وإنّما .
ص : 189
هذا المال لمن غزا فیه ، وقاتل علیه إلاّ هذه الشیوخ من أصحاب محمد صلی الله علیه [ وآله ] وسلم .
قال عثمان : فأستغفر الله وأتوب إلیه . .
ثمّ قال : یا أهل المدینة ! من کان له منکم ‹ 58 › ضرع فلیلحق بضرعه ، ومن کان له زرع فلیلحق بزرعه ، فإنّا - والله - لا نعطی هذا المال إلاّ لمن غزا فیه وقاتل فی سبیل الله إلاّ من کان من هذه الشیوخ من الصحابة (1) .
یعنی ایستاد مردی از انصار و گفت : یا عثمان ! چیست این قوم را از اهل مدینه که عطا را میگیرند و جهاد در راه خدا نمیکنند ؟ ! و جز این نیست که این مال نیست مگر برای کسی که جهاد کند در راه خدای تعالی مگر این پیران از اصحاب محمد صلی الله علیه [ وآله ] وسلم .
عثمان گفت : آمرزش میخواهم از خدا و توبه میکنم به سوی او ، و بعد از آن گفت : ای اهل مدینه ! کسی که از شما مواشی داشته باشد و از شیر آن انتفاع میگرفته باشد به مواشی خود ملحق شود ، و کسی که زراعتی داشته باشد به زراعت خود ملحق شود ، سوگند به خدا که داده نخواهد شد این مال مگر به کسی که غزا و قتال کند در راه خدا مگر این پیران از اصحاب محمد صلی الله علیه [ وآله ] وسلم .
.
ص : 190
و ولی الله در “ ازالة الخفا “ روایتی طویل متضمن آمدن وفد مصر و گفتگوی ایشان با عثمان در بدعات او از “ مصنف “ ابوبکر بن ابی شیبه نقل کرده ، و در آن روایت این عبارت واقع است :
فقال لهم : ما تریدون ؟ فقالوا : نرید أن لا یأخذ أهل المدینة عطاءً ، فإنّما هذا المال لمن قاتل علیه ولهذه الشیوخ من أصحاب محمد [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] ، فرضوا ، وأقبلوا معه إلی المدینة راضین ، فقام ، فخطب ، فقال : والله ! إنّی ما رأیت وفداً هم خیر لحقوا بی (1) من هذا الوفد الذین قدموا علیّ .
و قال - مرّة أخری - : حسبت أنه قال : من هذا الوفد من أهل المصر .
ألا من کان له زرع فلیلحق بزرعه ، ومن کان له ضرع فلیحتلب ، ألا إنه لا مال لکم عندنا ، إنّما هذا المال لمن قاتل علیه ولهذه الشیوخ من أصحاب محمد صلی الله علیه [ وآله ] وسلم (2) .
و از این روایت صریح معلوم شد که عثمان مال بیت المال را به غیر مستحقان میداد که وفد مصر بر او به این فعل ملامت کردند و او قبول کرده مثل قولشان گفت که : این مال برای کسی است که بر آن مقاتله کند و برای اصحاب رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) .
.
ص : 191
اگر این مال ملک عثمان بودی ، کلام این وفد را چه گنجایش بود ؟ و عثمان چرا قبول آن میکرد ؟ و ( من قاتل علیه ) چه معنا میداشت ؟
و کلام این وفد در الزام عثمان موافق حدیث رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) بود که آن حضرت فرموده که : « اعراب مسلمین را در فیء و غنیمت چیزی نیست مگر اینکه جهاد کنند با مسلمین » ، کما فی کنز العمال :
« لیس لأعراب المسلمین فی الفیء والغنیمة شیء إلاّ أن یجاهدوا مع المسلمین » . ابن النجار عن بریدة (1) .
و عمر هم گفته که : غنیمت نیست مگر برای حاضران وقعه . . کما فی کنز العمال أیضاً :
عن طارق بن شهاب ، قال : قال عمر : إنّما الغنیمة لمن شهد الوقعة . الشافعی . عب . س . والطحاوی . هق . وصححّه (2) .
و شیخ جلال الدین سیوطی در “ تاریخ الخلفاء “ و ملا علی متقی در “ کنز العمال “ و ابن حجر در “ صواعق محرقه “ آورده اند :
أخرج ابن سعد ، عن الزهری ، قال : ولی عثمان ‹ 59 › اثنی عشر سنة ، فلم ینقم علیه الناس شیئاً مدّة ستة سنین ، بل کان أحبّ إلی قریش من عمر ; لأن عمر کان شدیداً علیهم ، فلمّا ولی .
ص : 192
عثمان (1) لان لهم ، ووصلهم ، وتوانی فی أمرهم ، واستعمل أقاربه وأهل بیته فی الستّ الأواخر ، وأعطاهم المال متأولا فی ذلک الصلة التی أمرها الله بها ، وقال : إن أبا بکر وعمر ترکا من ذلک ما هو لهما ، وإنی أخذته فقسّمته فی أقربائی ، فأنکروا علیه ذلک (2) .
یعنی روایت کرده ابن سعد از زهری که گفت : هرگاه که والی شد عثمان عتاب نکردند مردم بر او چیزی تا مدت شش سال ، بلکه او دوست تر بود به سوی قریش از عمر ; زیرا که عمر بر ایشان شدت و سختی میکرد ، و هرگاه که عثمان والی شد به ایشان لینت و نرمی کرد ، و در شش سال اخیر از ولایت خود اقارب و اهل بیت خود را عامل گردانید ، و داد ایشان را مال در حالی که تأویل کننده بود در این معنا صله رحم را که امر کرده است خدای تعالی به آن ، و گفت : به درستی که ابوبکر و عمر گذاشتند از این مال آنچه برای ایشان بود و من گرفتم آن را و قسمت کردم در میان اقربای خود ، پس انکار کردند این معنا را بر او . انتهی .
و در این روایت عثمان خود تصریح کرده که : او مال بیت المال را گرفته در اقربای خود تقسیم میکرد به تأویل صله رحم ، و ابوبکر و عمر آنچه از این مال جایز بود ترک کردند ، پس نسبت مخاطب افترا و بهتان را به شیعه ، افترا و بهتان باشد .
.
ص : 193
دوم : آنکه اگر شهادت و اعتراف عثمان را بر اینکه این انفاقات او از بیت المال بود مقبول ندارند ، شهادت جناب امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب ( علیه السلام ) را ملاحظه کنند که آن جناب تصریح فرموده به اینکه : « عثمان و اقارب او خوردند مال خدا را مثل خوردن شتران گیاه ربیع را » ، چنانچه در خطبه شقشقیه - که به اعتراف اکابر ثقات اهل سنت مثل سبط بن الجوزی و صاحب “ قاموس “ و صاحب “ نهایه “ و غیر ایشان از کلام جناب امیر ( علیه السلام ) است (1) - مذکور است :
« إلی أن قام ثالث القوم نافجاً حضنیه بین نثیله ومعتلفه ، وقام معه بنو أبیه یخضمون مال الله خضم الإبل نبتة الربیع إلی أن انتکث علیه فتله ، وأجهز علیه عمله ، وکبت به بطنته » (2) .
و محمد طاهر گجراتی در “ مجمع البحار “ فرموده :
وفی حدیث علی [ ( علیه السلام ) ] : « فقام إلیه بنو أُمیة یخضمون مال الله خضم الإبل نبتة الربیع » .
.
ص : 194
وهو الأکل بأقصی الأضراس ، والقضم بأدناها (1) .
و آنچه جناب امیر ( علیه السلام ) از بطنت عثمان و بندگی شکم او ذکر فرموده ، از ملاحظه دیگر روایات اهل سنت هم ثابت میشود و این عادت او از همیشه بود ، چنانچه در زمان خلافت عمر هرگاه او در باب خوردن بیت المال از اصحاب استشاره نمود ، عثمان همین اشاره نمود که : بخور و بخوران ، چنانچه در “ کنز العمال “ مذکور است :
عن أبی أمامة بن سهل بن حنیف ، قال : مکث عمر زماناً طویلا (2) لا یأکل من المال شیئاً حتّی دخلتْ علیه فی ذلک خصاصة ، وأرسل إلی أصحاب رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم فاستشارهم ، فقال : قد شغلت نفسی فی هذا الأمر ‹ 60 › فما یصلح لی منه ؟
فقال عثمان بن عفان : کل وأطعم ، وقال ذلک سعید بن الزبیر (3) بن عمرو بن نفیل ، وقال لعلی [ ( علیه السلام ) ] : ما تقول أنت فی ذلک ؟ قال : « غداء وعشاء » ، فأخذ بذلک عمر . ابن سعد (4) .
.
ص : 195
سوم : آنکه اگر راه نصب و خروج درگیرند و به شهادت جناب امیر ( علیه السلام ) هم گوش نکنند ، اینک شهادت جناب رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) را بشنوند که آن جناب به اعجاز خود اخبار فرموده به استیثار عثمان بلکه به استیثار اصحاب ثلاثه مال فیء را ، و این معنا در کتب معتمده اهل سنت صحیح شده است ; بعد آن انکار اینکه عثمان تصرفات بیجا در بیت المال که حق مسلمین است مینمود تکذیب رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) است ، معاذ الله من ذلک .
در “ مشکاة “ و “ مصابیح “ مذکور است :
عن أبی ذر ; قال : قال رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم : « کیف أنتم وأئمة بعدی لیتأثرون (1) بهذا الفیء ؟ » قلت : أما والذی بعثک بالحقّ أضع سیفی علی عاتقی ، ثمّ أضرب به حتّی ألقاک . قال : « أفلا أدلّک علی خیر من ذلک : تصبر حتّی تلقانی » . رواه أبوداود . (2) انتهی .
ملخص آنکه از ابی ذر ( رضی الله عنه ) مروی است که گفت : فرمود رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) : « چه حال شما خواهد بود با ائمه [ ای ] که بعد من خواهند بود ، و خواهند گزید برای خود این مال غنیمت را ؟ » ابی ذر گوید : گفتم : قسم به خدا [ یی ] که تو را به راستی مبعوث فرمود ، خواهم گذاشت سیف خود را بر دوش خود و .
ص : 196
خواهم زد به آن تا آنکه ملاقت تو نمایم ، آن حضرت فرمود : « آیا راه نمایم تو را به چیزی که بهتر است از این : صبر کنی تا آنکه ملاقات من نمایی » . انتهی المحصل .
در این حدیث حضرت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) صریح اخبار فرموده به اینکه : ابوذر ، زمان این ائمه نار را که استیثار به مال غنیمت - که حق مسلمین است - خواهند کرد ، ادراک خواهد نمود ، و ظاهر است که ابوذر ( رضی الله عنه ) ادراک زمان فراعنه بنی امیه و غیرهم نکرده که این حدیث بر ایشان محمول شود ، بلکه در زمان عثمان وفات یافت ، چنانچه شیخ عبدالحق در “ ترجمه مشکاة “ گفته :
اما أبوذر ( رضی الله عنه ) موت وی در زمان خلافت عثمان . . . بود در سنه ثنتین (1) و ثلاثین . (2) انتهی .
پس متعین شد که مراد به این ائمه ، خلفای ثلاثه اند ، و ظالم بودن این ائمه و شناعت و فظاعت این فعلشان از منطوق و مفهوم حدیث به حدی ظاهر است که احتیاج بیان ندارد ، و لیکن چون اهل سنت در وقت عجز به انکار بدیهیات هم میپردازند ضرورت افتاد که نص علمایشان بر ظلم این ائمه - که رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) وصف شان بیان کرده و شناعت این فعلشان نقل کرده - آید ، پس بدان که شیخ عبدالحق در “ ترجمه مشکاة “ در شرح این حدیث گفته :
و فیء مالی است که گرفته شود از کفار بی قتال مثل : خراج و جزیه ، و .
ص : 197
آنچه بستانند از ایشان به قتال آن را غنیمت گویند ، و حکم فیء آن است که همه مسلمانان در آن شریک باشند و خمس نمیگیرند ، و از غنیمت خمس میگیرند ، و گفته اند ‹ 61 › که : مراد در این حدیث شامل هر دو است ، و مقصود اظهار ظلم است در بیت المال و ندادن حقوق مسلمانان (1) .
و ملا علی قاری در شرح این حدیث گفته :
قال ابن الهمام : والفیء : مال مأخوذ من الکفار بغیر قتال کالخراج والجزیة ، وأمّا المأخوذ بقتال فیسمّی : غنیمة . انتهی . ویؤیّده قوله تعالی : ( وَمَا أَفَاءَ اللهُ عَلَی رَسُولِهِ مِنْهُمْ فَمَا أَوْجَفْتُمْ عَلَیْهِ مِنْ خَیْل وَلاَ رِکَاب وَلکِنَّ اللهَ یُسَلِّطُ رُسُلَهُ عَلَی مَن یَشَاءُ وَاللهُ عَلَی کُلِّ شَیء قَدِیرٌ . . ) (2) إلی آخر الآیات .
وقوله عزّ وجلّ : ( وَاعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُم مِن شَیْء فَأَنَّ للهِِ خُمُسَهُ . . ) (3) إلی آخر الآیة .
وفی المغرب : الفیء - بالهمز (4) - : ما نیل من أهل الشرک بعد ما تضع الحرب أوزارها ، وتصیر الدار دار الإسلام ، وحکمه أن یکون لکافّة المسلمین ، ولا یخمّس .
.
ص : 198
والغنیمة : ما نیل منهم عنوةً والحرب قائمة ، وحکمها أن یخمّس ، وسائر ما بعد الخمس للغانمین خاصّة .
والنفل : ما نفل (1) الغازی . . أی یعطاه زائداً علی سهمه .
قال الطیبی : والفیء فی الحدیث یشملها إظهاراً لظلمهم واستیثارهم بما لیس من حقهم ، ومن ثم جاء باسم الإشارة لمزید تصور ظلمهم ، ویبیّنه قول المظهر ، یعنی یأخذون مال بیت المال وما حصل من الغنیمة ، ویستخلصونه لأنفسهم ، ولا یعطونه لمستحقیه . (2) انتهی .
و در شرح قوله [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] : « تصبر » گفته :
خبرٌ بمعنی الأمر . . أی اصبر علی ظلمهم ولا تحاربهم . (3) انتهی .
و از این عبارت ملا علی قاری به خوبی ظاهر شد که این استیثار ، ظلم عظیم و خیانت جسیم بود ، احتمال تأویلی را در آن مجال نیست .
چهارم : آنکه اگر شهادت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) هم مقبول اهل سنت نیفتد ، اینک شهادت صحابه عدول بشنوند که البته تکذیب ایشان نزد اهل سنت به .
ص : 199
هیچ وجه ممکن نیست ، گو به تخطئه جناب رسالت مآب ( صلی الله علیه وآله ) پردازند !
پس بدان که صحابه عدول هم به استیثار عثمان شهادت داده اند ، رفاعة بن المالک بن العجلان الانصاری که صحابی جلیل است ، و صاحب “ استیعاب “ در ترجمه او گفته :
شهد بدراً وأُحداً (1) وسائر المشاهد مع رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم (2) .
تصریح کرده به اینکه در زمان عثمان اثره واقع شده ، و او به جهت رضای حق تعالی به انکارش پرداخته ، چنانچه در “ استیعاب “ در ترجمه او گفته :
ذکر عمر بن شبّه المداینی ، عن أبی صحیف ، عن جابر ، عن الشعبی ، قال : لمّا خرج طلحة والزبیر ، کتبت أُم الفضل بنت الحارث إلی علی [ ( علیه السلام ) ] بخروجهم ، فقال علی [ ( علیه السلام ) ] : « العجب لطلحة والزبیر أن الله عزّ وجلّ لمّا قبض رسوله قلنا : نحن أهله وأولیاؤه ، فلا ینازعنا سلطانه أحدٌ ، فأبی علینا قومنا ، فولّوا غیرنا ، وأیم الله لولا مخافة الفرقة ، وأن یعود الکفر ویبور الدین لغیرنا ، فصبرنا علی بعض الألم ، ثم لم نر بحمد الله إلاّ خیراً ، ثم وثب الناس علی عثمان فقتلوه ، ثم بایعونی ولم أستکره أحداً ، وبایعنی طلحة والزبیر ‹ 62 › ولم یصبرا شهراً کاملا حتّی خرجا .
ص : 200
إلی العراق ناکثین ، اللهم فخذهما بفتنتهما للمسلمین » .
فقال رفاعة بن رافع الزرقی : ان الله لمّا قبض رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ظننّا أنّا أحق الناس بهذا الأمر لنصرتنا رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ومکاننا من الدین ، فقلتم : نحن المهاجرون الأولون وأولیاء رسول الله [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] الأقربون ، وأنا نذکّرکم الله أن تنازعونا مقامه فی الناس . . فخلّیناکم والأمر ، أنتم (1) أعلم وما کان بینکم ، غیر أنّا لمّا رأینا الحق معمولا به ، والکتاب متّبعاً ، والسنّة قائمة رضینا ، ولم یکن لنا إلاّ ذلک ، فلمّا رأینا الإثرة أنکرنا لرضی الله عزّ وجلّ ، ثم بایعناک ، ولم نأل ، وقد خالفک من أنت - فی أنفسنا - خیر منه وأرضی ، فمرنا بأمرک . (2) انتهی .
و ولی الله پدر مخاطب نیز در “ ازالة الخفا “ این عبارت “ استیعاب “ [ را ] از قوله : ( فقال رفاعة بن رافع ) تا ( أنکرنا ) نقل کرده ، و آن را از جمله دلائل این معنا که بودن از مهاجرین اولین شرط خلافت خاصّه است آورده (3) .
و جناب امیر ( علیه السلام ) هم تقریر این قول رفاعه فرموده و انکاری بر آن ننموده ، .
ص : 201
پس معلوم شد که نزد آن جناب هم ثابت بود که عثمان اثره به عمل آورد ، وکیف لا ، وقد سبق صریحاً ذلک منه ( علیه السلام ) (1) .
و این قول رفاعه دلیل صریح است بر این معنا که عثمان اثره منکره به عمل آورد ، و او و جماعت دیگر انکار آن نمودند .
و عمار یاسر نیز - که صحابی عادل بود و مدائح بسیار او در کتب اهل سنت مروی است - میگفت که : عثمان استیثار مال فیء مینمود و در امارت و خلافت بدی نمود ، چنانچه ولی الله در “ ازالة الخفا “ به روایت حاکم آورده :
قال محمد بن حاطب : فقمتُ ، فقلت : یا أمیر المؤمنین ! إنا قادمون المدینة ، والناس سائلون عن عثمان ، فماذا تقول (2) فیه ؟
قال : فاغتنم (3) عمار بن یاسر ومحمد بن أبی بکر ، فقالا وقالا . . فقال لهما علی [ ( علیه السلام ) ] : « یا عمار ! ویا محمد ! تقولان إنّ عثمان استأثر وأساء الإمرة ، وعاقبتم - والله - فأسأتم - والله - العقوبة » . (4) انتهی بقدر الحاجة .
و نیز ولی الله در “ ازالة الخفا “ در ضمن ذکر اسماء صحابه که به زعم او ثناء شیخین کرده اند گفته :
.
ص : 202
ومنهم عمرو بن العاص القائل : والله لئن کان أبو بکر وعمر ترکا هذا المال وهو یحلّ لهما شیء لقد غبنا ونقص رأیهما ، وأیم الله ما کانا مغبونین ، ولا ناقصی الرأی ، ولئن کانا امرأین یحرم علیهما من هذا المال الذی أصبنا بعدهما لقد هلکنا ، وأیم الله ما الوهن إلاّ من قبلنا . أخرجه ابن أبی شیبة . (1) انتهی .
از این کلام عمرو عاص صریح ظاهر است که بعد شیخین مردم مالی را گرفتند که شیخین آن را ترک کرده بودند ، و ترک شیخین آن را از جهت حمق و سفاهت نبود بلکه بر ایشان آن مال حرام بود ; پس کسانی که بعد شیخین آن را گرفتند بر ایشان حرام بود و موجب هلاکت شان .
و ظاهر است که مراد عمرو عاص بیان حال زمان عثمان است ، و إلاّ اگر مرادش ‹ 63 › بیان حال معاویه بودی تخصیص شیخین چه بود ، عثمان را نیز با ایشان ذکر میکرد .
و از این روایات عدیده ثابت میشود که اعطای عثمان مال خدا را به اقارب خود و ترجیح ایشان بر دیگران به حد تواتر معنوی رسیده .
و از اینجاست که ابن تیمیه - با وصف تعصبی که دارد تا آنکه به تکذیب احادیث صحیحه بل متواتره میپردازد - انکار این معنا نتوانست کرد ، چنانچه در حال عثمان گفته :
.
ص : 203
لکنّه - أی عثمان - فی الأموال کان یعطی الأقارب من العطاء ما لا یعطیه لغیرهم ، وحصل منه نوع توسع فی الأموال (1) .
و نیز در جواب قول علامه حلی [ ( رحمه الله ) ] :
وکان یؤثر أهله بالأموال الکثیرة من بیت مال المسلمین . . إلی آخره (2) .
گفته :
نعم کان یعطی أقاربه عطاءً کثیراً ، ویعطی غیر أقاربه أیضاً ، وکان محسناً إلی جمیع المسلمین . (3) انتهی .
بالجمله ; هرگاه به اعتراف عثمان و شهادت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) و جناب امیر ( علیه السلام ) و دیگر صحابه ثابت گردید که عثمان استیثار مال فیء به عمل آورده ، و آن را به اقارب خود خورانیده ، پس حالا متوجه سماعت شناعت آن باید شد ، و گو شناعت آن از قول رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) و جناب امیر ( علیه السلام ) و صحابه ثابت شده ، لیکن شناعت آن از کلام عمر هم ثابت کنیم که نزد اهل سنت احق بالاتباع باشد که : کان الحقّ معه حیث ما کان ! و از رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) و جناب امیر ( علیه السلام ) - العیاذ بالله - خطایا هم واقع شده .
.
ص : 204
پس بدان که شخصی از اقربای عمر از او مال الله را طلب کرد ، عمر او را زجر نمود و اخراج کرد و گفت که : اگر او را از مال خدا بدهم ملاقات خدا کنم در حالی که پادشاه خائن باشم ، چنانچه در “ ازالة الخفا “ مسطور است :
جاء رجل إلی عمر . . . - کانت بینهما قرابة - یسأله ، فزبره ، وأخرجه ، فکلّم فیه ، وقیل : یا أمیر المؤمنین ! یسألک فزبرته وأخرجته ؟ ! قال : إنه (1) سألنی من مال الله ، فما معذرتی إذا لقیته ملکاً خائناً ، فلولا سألنی من مالی ؟ ! . . ثم بعث إلیه ألف درهم من ماله . (2) انتهی .
و از این کلام عمر واضح گردید که عثمان با خدا ملاقات خواهد کرد در حالی که ملک خائن باشد ; زیرا که به اقارب خود اموال کثیره داده .
و نیز عثمان در اخذ خلافت شرط کرده بود که بر سیره شیخین عمل نماید و در این باب مخالفت صریحه با سیره ایشان نموده ، پس قابل خلافت نماند .
و نیز عمر در وصیتی که به خلیفه بعد خود نموده گفته :
وإیاک والإثرة والمحاباة فیما ولاّک الله ممّا أفاء الله علی المسلمین فتجوز فتظلم ، وتحرّم نفسک من ذلک ما قد وسعه الله علیک (3) .
.
ص : 205
و نیز گفته :
و لبئس الثمن أن یکون حظّ امرء من دنیاه موالاة عدو الله الداعی إلی معاصیه ، ارکب الحقّ وخض إلیه الغمرات ، وکن واعظاً لنفسک ، وأنشدک لمّا ترحّمت إلی جماعة المسلمین ، وأجللت کبیرهم ، ورحمت صغیرهم ، وقرّبت عالمهم لا تضربهم فیه لواء (1) ولا تستأثر علیهم بالفیء فتغضبهم ، ولا تحرّمهم عطایاهم عند محلّها فتفقرهم (2) ، ولا تجمرهم فی البعوث فتقطع نسلهم ، ولا تجعل الأموال دولة بین الأغنیاء ‹ 64 › منهم ، ولا تغلق بابک دونهم فیأکل قویّهم ضعیفهم ، هذه وصیتی إیاک ، وأُشهد الله ، علیک السلام (3) ، ( وَاللهُ عَلَی کُلِّ شَیء شَهِیدٌ ) (4) . . کذا فی إزالة الخفا (5) .
.
ص : 206
پس عثمان این وصیت عمر را هم نشنیده و بر آن عمل نکرده ، استیثار فیء و اغضاب مسلمین به عمل آورد ، و ایشان را از عطایایشان محروم ساخت و اموال را دولة بین الأغنیاء ساخت .
و هرگاه شناعت این فعل عثمان بالیقین ثابت شد و متحقق گردید که ظلم صریح و خیانت فضیح بود ، حاجت به دفع تأویل اهل سنت که بعد تسلیم بودن این مال از بیت المال نموده اند باقی نمانده که خود عمر بن الخطاب متکفل دفع آن شده ، و مخاطب هم چون بر سخافت آن مطلع شده از این راه به ذکر آن نپرداخته ، و الا چه ممکن بود که با وجود تطویل لا طائل در اجوبه هر طعن ، در اینجا فقط بر تکذیب اکتفا میورزید ، لیکن چون قاضی - نوّرالله مرقده - در جواب آن تقریری بس لطیف ذکر کرده ، ایراد آن مناسب نمود .
پس بدان که ابن روزبهان در جواب این طعن گفته :
وإن فرضنا أنه أعطی من مال الصدقات ، فربّما کان لمصالح لا یعلمها إلاّ هو ، کما أعطی رسول الله [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] أشراف العرب من غنائم حنین نفلا کثیراً (1) .
و جناب قاضی - علیه الرحمه - در جوابش افاده فرموده :
أمّا قوله : وإن فرضنا أنه أعطی من مال الصدقات فربما کان لمصالح لا یعلمها إلاّ هو . .
.
ص : 207
ففیه : إن من لا یکون إلهاً ، ولا نبیّاً ، ولا معصوماً یُسأل عمّا یفعل ، وإذا لم یتبیّن وجه المصلحة فیما صدر عنه یتّهم ویطعن ، بل یقتل عند القدرة علیه ، کما قتل عثمان آخراً لصدور أمثال ذلک عنه ، مع أن المصلحة فیما فعله النبیّ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) کانت ظاهرة علی أهل زمانه ، وهی تألیف قلوب هؤلاء الصنادید فی مبادی الإسلام ، وأیّ مصلحة تتصور فی ائتلاف جماعة طردهم النبیّ [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] بإعطاء ما لا یحصی من الأموال بعد استقرار الإسلام .
وعندی أن تمثیل حال عثمان فی ذلک بحال النبیّ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) کفر نعوذ بالله منه .
ثمّ أقول : حیث لم یستحی الناصبة ، ولم یتأسوا بما نسبوا إلی إمامهم عثمان من الحیاء ، والتزموا أن یدفعوا الاعتراض [ عنه ] (1) بکل حیلة ووسیلة ، فالأولی أن یجیبوا عمّا ذکره المصنف ( قدس سره ) بأنه أخذ إبل الصدقة - التی رواها الواقدی - عوضاً عن الإبل التی أعطاها للنبیّ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) فی جیش العسرة ، وأخذ الدراهم والدنانیر - التی رووها - عوضاً عن الدراهم التی أعطی النبیّ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) لتجهیز ذلک الجیش وغیره .
إن قیل : ان ما أخذه عثمان من مال بیت المال یزید علی ذلک .
.
ص : 208
أُجیب : بأنه أخذ الزیادة مستنداً بقوله : ( مَن جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا ) (1) .
ولو نوقش بأن ما أخذه من بیت المال کان أزید من الأمثال أیضاً .
أُجیب : بأنه یجوز أن یکون أخذه للزیادة علی ذلک من باب الرباء التی تتضاعف فی سنین کثیرة من زمان ‹ 65 › النبیّ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) إلی خلافة عثمان تضاعف بیوت الشطرنج .
ولو قیل : إنّ الرباء حرام بنصّ الکتاب .
قلنا : لعلّ عثمان یخصّ ذلک بالقرض الذی یجری بین العباد بعضهم مع بعض ، وما أعطاه عثمان فی جیش العسرة لم یعطه للنبیّ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) هبة أو تملیکاً بل إنّما قرّض (2) به الله تعالی بوکالة نبیّه ! ولا رباء بین الله تعالی وبین عبده کما لا رباء بین الوالد وولده والزوج وزوجته . . إلی غیر ذلک .
ولو نوقش فی جواز هذا التخصیص .
قلنا : إن عثمان کان مجتهداً فی ذلک بالقیاس الفقهی ، وله ثواب علی تقدیر خطأه فیه ، فلا اعتراض علیه . تأمّل فیه فإنه یتناول .
ص : 209
أدقّ ممّا ذکره فی نصرة عثمان ، والله المستعان (1) .
قوله : وثروت عثمان . . إلی آخر .
أقول : چون ثابت است که عثمان اموال کثیره که پایانی ندارد به صرف آورده ، و آنقدر ظاهر است که از اخفای اهل سنت مخفی نمیتواند شد گو بودن آن را از مال بیت المال - بر خلاف خدا و رسول ( صلی الله علیه وآله وسلم ) و امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) و صحابه و خود عثمان ! (2) - اخفا سازند ، و در آن خدشه میشد که این اموال اگر از بیت المال نبود از کجا آمد ، لهذا اهل سنت در پی توجیه و تأویل آن افتاده اند ، پس خواجه کابلی در توجیه آن اختراع کرده که عثمان کیمیاگر بوده و چون این سخن غرابتی داشت در بیان آن قریب یک صفحه تسوید کرده ، و به جهت دفع غرابت آن برای شیخین هم این علم ثابت کرده و گفته که : از رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) خلفا این علم را گرفته بودند ، بلکه این علم را به جناب امیر ( علیه السلام ) هم منسوب ساخته و به جهت تصحیح آن تصحیح خطبة البیان به نسبت آن بالجزم به جناب امیر ( علیه السلام ) کرده ، و گفته که : در آن مذکور این علم هست ، و گفته که : اولاد آن حضرت این علم از آن جناب اخذ کردند (3) مگر دگر متعصبین اهل سنت چون میبینند که این هم فضیلیت جلیله است آن را .
ص : 210
برای ائمه طاهرین [ ( علیهم السلام ) ] ثابت نمیکنند و کمال انکار مینمایند ; و چون مخاطب هم بر غرابت این توجیه کابلی متنبه شده و آن را خلاف واقع دانسته از ذکر آن اعراض کرده ، این وجه [ را ] ذکر کرده که مالداری عثمان از فتوح زمان عمر حاصل شده بود ، لیکن بر عاقل بصیر سخافت آن هم مخفی نیست ; زیرا که اگر از تقسیم فتوح این مالداری بود دگر صحابه هم این قسم مالداری میداشتند .
و آنچه مخاطب دعوی کرده که : بعضی فقرای مهاجرین را که به نان شبینه محتاج بودند هشتاد هشتاد هزار درهم زکات برمیآمد (1) ، و جناب امیر ( علیه السلام ) را وسعت و فراخی حاصل بود .
پس مجرد از دلیل است .
اما آنچه گفته : چنانچه حسن بصری گفته است : ( شهدت منادی عثمان ینادی یا أیّها الناس . . ) إلی آخره .
پس باید دانست که مخاطب به خوف فضیحت و رسوایی عثمان تمام کلام حسن [ را ] که در “ استیعاب “ مذکور است نقل نکرده ، فی الإستیعاب تمام العبارة هکذا :
قال الحسن : أرزاق دارّة کثیرة ، وخیر کثیر ، ‹ 66 › وذات .
ص : 211
بین حسن ، ما علی الأرض مؤمن یخاف مؤمناً (1) إلاّ یودّه وینصره ویألفه ، فلو صبر الأنصار علی الإثرة لوسعهم ما کانوا فیه من العطاء والرزق الکریم ، لکنّهم لم یصبروا ، وسلّوا السیف مع من سلّ ، فصار عن الکفار مغمداً ، وعلی المسلمین مسلولا إلی یوم القیامة (2) .
و این کلام حسن صریح است در آنکه عثمان اثره به عمل آورد ، و آن بلا شک حرام و گناه است و ظلم صریح و تصرف بیجا در مال مسلمین است ، و رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) به این اثره عثمان اخبار داده و مذمت بر آن فرموده چنانچه گذشت .
و در “ مشکاة “ مذکور است :
عن عبد الله بن مسعود ، قال : قال لنا رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم : « إنکم سترون بعدی إثرة ، وأُموراً تنکرونها » . قالوا : فما تأمرنا یا رسول الله ؟ قال : « أدّوا إلیهم حقّهم ، واسألوا الله حقّکم ) . متفق علیه (3) .
و در “ شرح مشکاة “ ملا علی قاری مذکور است :
وفی الجامع الصغیر : « أنکم ستلقون بعدی إثرة ، فاصبروا حتّی .
ص : 212
تلقونی غداً علی الحوض » . رواه أحمد ، والشیخان ، والترمذی ، والنسائی ، عن أُسید بن حضیر ، وأحمد ، والشیخان ، عن أنس (1) .
و نیز از عبارت حسن ظاهر میشود که : انصار بر عثمان سیف کشیدند و در قتلش شریک شدند ، پس انکار اعانت نمودن صحابه بر قتل عثمان - که بعد از این از مخاطب سرزده است - باطل محض باشد .
اما آنچه گفته : هیچ کس جود و انفاق فی سبیل الله را اسراف نگفته ، ( لا سرف فی الخیر ) حدیث صحیح است ، و ظاهر است که چون انفاق بر خویشان خود باشد اجر مضاعف میشود .
پس این گفتگو به مقابله شیعیان هیچ فائده نمیبخشد ، محض هرزه سرائی است ، ایشان کی گفته اند که : عثمان از مال خود انفاق بسیار کرد و آن اسراف شد تا که این تقریر در جوابشان وجه توجهی داشته باشد ، بلکه مقصود از طعن این است که در مال بیت المال که حق مسلمین است تصرفات بیجا کرد ، و آن را به غیر مستحقین داد .
لیکن عجب آن است که عمر از حدیث صحیح : ( لا سرف فی الخیر ) (2) .
ص : 213
خبری نداشت ، و جود و انفاق را اسراف مینامید و بر آن ملامت میکرد ! در “ انسان العیون فی سیرة الأمین المأمون “ آورده :
وبلغه - أی عمر - أن خالداً أعطی الأشعث بن قیس عشرة آلاف ، وقد قصد ابتغاء إحسانه ، فأرسل لأبی عبیدة أن یصعد المنبر ، ویوقف خالداً بین یدیه ، وینزع عنه عمامته وقلنسوته ، ویقیده بعمامته ; لأن عشرة آلاف إن کان دفعها من ماله فهو سرف ، وإن کان من مال المسلمین فهی خیانة . (1) انتهی .
و ولی الله در “ ازالة الخفا “ در مآثر عمر گفته :
دیگر [ آنکه ] (2) خالد بن ولید شاعری را بر مدیح خود ده هزار درهم صله داد ، چون رسم فاسد بود گوارای طبیعت حضرت فاروق نیفتاد ، خالد را از حکومت قنسرین معزول ساخته ، در مدینه نشاند و الی آخر العمر او را به حکومتی نامزد نکرد ، و برای ابوعبیده نوشته فرستاد ‹ 67 › که او را از قنسرین به نزد خود خواند و در محضر اعیان لشکر ایستاده نماید ، و بفرماید که عمامه را از سرش بردارند و به همان عمامه مقید سازند ، بعد از آن استفسار کنند که این ده هزار از چه مکان صرف کرده است ؟ اگر از بیت المال .
ص : 214
یا از دفن جاهلیت برآید خیانت کرده باشد ، و اگر از مال خود عطا نمود به اسراف کار فرمود . (1) انتهی .
پس بنابر اعتقاد عمر اگر - بالفرض - این انفاق کثیر عثمان از مال خود هم باشد مطعون خواهد بود .
قوله : و امام احمد از سالم ابن ابی الجعد روایت کرده . . . الی قوله : لیکن این همه انفاقات را از بیت المال فهمیدن محض تعصب و عناد است .
اقول : این روایت دلالت صریحه دارد بر آنکه این انفاقات او از بیت المال بود ; زیرا که او این فعل شنیع خود را بر فعل جناب رسالت مآب ( صلی الله علیه وآله ) قیاس کرده ، و ظاهر است که اگر ترجیح جناب رسالت مآب ( صلی الله علیه وآله وسلم ) بنی هاشم بر غیرشان و ترجیح قریش بر غیرشان صحیح باشد ، متصور نیست مگر در قسمت غنائم و مثل آن ; زیرا که جناب رسالت مآب ( صلی الله علیه وآله وسلم ) چنان مال وافر کی از ملک خود میداشت که تقسیم آن میکرد و در آن این ترجیح به عمل میآورد ؟ ! و از اینجا است که ولی الله این روایت را در وجه ترجیح دادن عثمان بنی امیه را در عطایا بر سائر ناس نقل کرد ، حیث قال :
و از آن جمله آنکه بنی امیه را در عطایا بر سایر ناس ترجیح میداد :
أخرج أحمد ، عن سالم ابن أبی الجعد ، قال : دعا عثمان ناساً من .
ص : 215
أصحاب رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم - فیهم عمّار بن یاسر - فقال : إنی سائلکم ، وإنی أُحبّ أن تصدّقونی ، نشدتکم الله أتعلمون أن رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم کان یؤثر قریشاً علی سائر الناس ، ویؤثر بنی هاشم علی سائر قریش ؟ قال : فسکت القوم ، فقال عثمان : لو أن بیدی مفاتیح الجنة لأعطیتُها بنی أُمیة حتّی یدخلوا من عند آخرهم ، فبعث إلی طلحة والزبیر ، فقال عثمان : ألا أحدثکما عنه ؟ - یعنی عماراً - أقبلتُ مع رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم - آخذاً بیدی - نمشی فی البطحاء حتّی أتی علی أبیه وأمّه وعلیه یعذّبون ، فقال أبو عمار : یا رسول الله ! الدهر هکذا ! فقال له النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم : « اصبر » ثمّ قال : « اللّهم اغفر لآل یاسر ، وقد فعلت » . (1) انتهی .
این کلام ولی الله صریح دلالت دارد بر اینکه عثمان به این تقریر جواب از اعطای اموال کثیره بیت المال به بنی امیه داده ، چه اگر این انفاقات عثمان از مال او بود در جواب طعن بر آن ، محتاج قیاس آن بر فعل رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) چرا میشد ، بلکه در جواب همین میگفت که : من این عطایا ، بنی امیه [ را ] از مال خود میدهم جای طعن چیست ؟
.
ص : 216
و جواب قیاس عثمان این فعل شنیع خود را بر فعل رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) آن است که : اگر این ترجیح رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) صحیح باشد از حکم الهی خواهد بود نه از جهت ایثار قرابت خویش . و در باب ترجیح بنی امیه بر سائر مردم اصلا حکمی از جانب خدا و رسول او ( صلی الله علیه وآله وسلم ) وارد نشده ، بلکه احادیث کثیره در مدح تقسیم بالسویه و ذم ‹ 68 › خلاف آن وارد است .
و اگر بالفرض این انفاقات عثمان از مال او هم بوده باشد ، پس چونکه بنی امیه از مبغوض ترین مردم به سوی رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) بودند ، تعظیم و اکرام و تقویت ایشان به اعطای اموال وافره صریح معاندت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) باشد .
اما آنچه گفته : و خود عثمان را چون از این بابت پرسیدند در جواب گفت که : مال من پیش از خلافت معلوم دارید ، و بذل و انفاق من نیز میدانید . . الی آخر .
پس از روایات “ کنز العمال “ و “ تاریخ الخلفا “ و “ صواعق محرقه “ و غیر آن دانستی (1) که عثمان در جواب همین گفته که : من به عطای مال از بیت المال احتساب اجر دارم و صله رحم میکنم ، و اگر عمر و ابوبکر نیز از این مال میگرفتند ایشان را جایز بود .
.
ص : 217
و جوابی که مخاطب نقل کرده عثمان نداده بلکه او اعتراف کرده به تصرف بیت المال ، و آن را جایز پنداشته .
لیکن از کلام مخاطب عدم جواز اعطای عثمان اموال به اقارب ثابت است که گمان آن را مظنّه بعید از عدالت و تقوا گفته ، پس بطلان تأویل ابن روزبهان وغیره از کلام مخاطب هم ظاهر شد .
اما آنچه گفته : باید دانست که در این نقل سراسر غلط و خبط است ، قصه دیگر است و اینها دیگر روایت میکنند .
پس بدان که علمای شیعه - رضوان الله علیهم - در این مقام آنچه ذکر کرده اند از کتب معتبره اهل سنت نقل کرده اند ، و تغییر و تحریف کار نواصب است و ساحت شیعه از آن منزه و مبرّا است .
سید مرتضی علم الهدی در “ شافی “ میفرماید :
فأما قوله - فی جواب ما یسأل عنه من إیثاره أهل بیته بالأموال - : أنه لا یمتنع أن یکون إنّما أعطاهم من ماله .
فالروایة بخلاف ذلک ، وقد صرّح الرجل بأنه کان یعطی من بیت المال صلة لرحمه ، ولمّا عوتب (1) علی ذلک لم یعتذر منه بهذا الضرب من العذر ، ولا قال : إن هذه العطایا من مالی ، ولا .
ص : 218
إعتراض لأحد فیه ، وقد روی الواقدی - بإسناده - ، عن المسوّر ابن مخرمة أنه قال : سمعت عثمان یقول : إن أبا بکر وعمر کانا متأوّلان فی هذا المال بکفّ (1) أنفسهما وذوی أرحامهما ، وإنی تأوّلت فیه صلة رحمی .
وروی عنه : أنه کان بحضرته زیاد بن عبد الله الحارثی - مولی الحارث بن کلدة الثقفی - وقد بعث أبو موسی بمال عظیم من البصرة ، فجعل عثمان یقسّمه بین أهله وولده بالصحاف ، ففاضت عینا زیاد دموعاً لما رأی من صنیعه فی المال ، فقال : لا تبک فإن عمر کان یمنع أهله وذوی أرحامه ابتغاء وجه الله ، وأنا أُعطی أهلی وقرابتی ابتغاء وجه الله !
وقد روی هذا المعنی عنه من عدّة طرق بألفاظ مختلفة .
وروی الواقدی - بإسناده - قال : قدمت إبل من مال الصدقة علی عثمان ، فوهبها الحارث بن الحَکَم بن أبی العاص .
وروی - أیضاً - : أنه ولّی الحَکَم بن أبی العاص صدقات بنی قضاعة ، فبلغت ثلاث مائة ألف ، فوهبها له حین ‹ 69 › أتاه بها .
وروی أبو مخنف والواقدی - جمیعاً - : ان الناس أنکروا علی .
ص : 219
عثمان إعطاء سعید بن العاص مائة ألف درهم ، فکلّم (1) علی [ ( علیه السلام ) ] والزبیر وطلحة وسعد وعبد الرحمن فی ذلک ، فقال : إن لی قرابة ورحماً ، فقالوا : أما کان لأبی بکر وعمر قرابة وذو رحم ؟ ! فقال : إن أبا بکر وعمر کانا یحتسبان فی منع قرابتهما ، وأنا أحتسب فی عطاء قرابتی ، قالوا : فهدیهما - والله - أحبّ إلینا من هدیک .
وروی أبو مخنف : انه لمّا قدم علی عثمان عبد الله بن خالد بن أسد بن أبی العاص - من مکة - وناس معه أمر عثمان لعبد الله بثلاث مائة ألف ، ولکلّ واحد من القوم مائة ألف ، وصکّ بذلک علی عبد الله بن الأرقم ، وکان خازن بیت المال ، فاستکثره ، وردّ الصکّ ، ویقال : إنه سأل عثمان أن یکتب علیه بذلک الکتاب (2) دین ، فأبی ذلک ، وامتنع ابن الأرقم أن یدفع المال إلی القوم ، فقال له عثمان : إنّما أنت خازن لنا فما حملک علی ما فعلت ؟ فقال ابن الأرقم : کنتُ أرانی خازناً للمسلمین ، وإنّما خازنک غلامک ، والله لا آتی (3) لک بیت المال أبداً . . وجاء بالمفاتیح فعلّقها علی المنبر ، ویقال : بل ألقاها إلی عثمان فدفعها عثمان (4) إلی نائل مولاه .
.
ص : 220
وروی الواقدی : إن عثمان أمر زید بن ثابت أن یحمل من بیت المال إلی عبد الله بن أرقم فی عقیب هذا الفعل ثلاث مائة ألف درهم فلمّا دخل بها علیه قال له : یا أبا محمد ! إن أمیر المؤمنین أرسل إلیک یقول [ لک ] (1) : إنّا قد شغلناک عن التجارة ، ولک ذو رحم أهل حاجة ، ففرّق هذا المال فیهم ، واستعن به علی عیالک ، فقال عبد الله بن الأرقم : مالی إلیه حاجة ، وما عملت لأن یؤاجرنی (2) عثمان ، والله لئن کان هذا من مال المسلمین فما بلغ قدره علی أن أُعطی ثلاث مائة ألف درهم ، ولئن کان من مال عثمان فما أحبّ أن أزراه (3) من ماله شیئاً .
وما فی هذه الأمور أوضح من أن یشار إلیه وینبّه علیه . (4) انتهی .
و ابن عبدالبرّ در کتاب “ استیعاب “ گفته :
روی ابن وهب ، عن مالک ، قال : بلغنی أن عثمان أجاز عبد الله بن الأرقم - وکان له علی بیت المال - بثلاثین ألفاً ، فأبی أن یقبلها . هکذا قال مالک .
.
ص : 221
وروی سفیان بن عیینة ، عن عمرو بن دینار : ان عثمان استعمل عبد الله ابن الأرقم علی بیت المال ، فأعطاه عثمان ثلاث مائة ألف درهم ، فأبی عبد الله أن یأخذها قال : إنی عملت لله ، وإنّما أجری علی الله . (1) انتهی .
اما آنچه گفته : عثمان پسر خود را با دختر حارث بن الحَکَم نکاح کرد و او را از مال خود یک لک درم به رسم ساچق (2) فرستاد ، و دختر خود را که ام أبان بود با مروان بن الحَکَم نکاح کرد و در جهیز او نیز یک لک درم داد و آن همه از خاصّ مال خودش بود . . الی آخر .
پس بدان که در “ روضة الصفا “ - که کلام مخاطب در مطاعن ‹ 70 › ابی بکر دلالت دارد بر بودنش از تواریخ معتبره سنیان (3) - در ذکر خلافت عثمان مذکور است که :
یک دختر خود را به مروان بن الحَکَم و دیگری را به برادرش حارث در سلک ازدواج کشیده و از بیت المال خواسته فراوان و از خمس غنائم .
ص : 222
[ افریقیه ] (1) مطایای آمال مروان را پر گردانید . (2) انتهی .
پس اگر این معنا غلط و کذب باشد صاحب “ روضة الصفا “ هم کاذب و مفتری باشد .
و در “ تاریخ “ مظفری (3) - که مصنفش شافعی المذهب و از تلامذه شیخ عمادالدین ابی حامد محمد بن یونس که از اجله ائمه شافعیه بوده است ، علی ما نقل عنه - مذکور است :
ثمّ زوّج عثمان سعید بن العاص بنت عمه ام البنین بنت الحَکَم بن أبی العاص ، ومنحه من بیت المال أربعین ألف درهم ، فهلکت أُم البنین ، ثمّ زوّج ابنته ام عمرو بنت عثمان من سعید ، وأعانه بمال عظیم من بیت المال ، وزوّج ابنته عائشة بنت عثمان الحارثَ بن الحَکَم ، وأعطاه مالا من بیت المال (4) .
.
ص : 223
و مع هذا در سابق گذشت که او به دادن مال بیت المال به اقربای خود چشم اجر از خداوند عالم میداشت ، و این معنا را صله رحم گمان میکرد (1) ، پس وجه تحاشی از این معنا و بالیقین آن را کذب و دروغ نام نهادن چیست ؟ !
دوم : آنکه اگر بالفرض این اعطا به دامادان از خاصّ مال او بوده باشد تا هم غیر جایز بود ; زیرا که (2) رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) بر جمیع اولاد حَکَم لعنت فرموده و ایشان را فتنه ها نام نهاده که دخان آن به آسمان رسد و تمامی بنی امیه را خدای تعالی شجره ملعونه فرموده است ، و رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ایشان را از مبغوض ترین مردم میداشت و مروان را بخصوصه لعنت فرموده ، و وزغ ابن وزغ گفته ، و به خواب دیدن اینکه ایشان بر منبر آن حضرت میروند رنجیده شده ، پس عثمان - که اولاد حَکَم را قوت و عزت داده و مالهای وافر به ایشان عطا کرده - بالیقین مخالفت و معاندت با رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) کرده ، و باعث رنج آن جناب شده ، و آخر همین تقویت و اعزاز عثمان بنی امیه را باعث آن شد که مروان ملعون و دیگر بنی امیه خلفا شدند ، پس عثمان باعث امری شد که رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) آن را به خواب دیده باز تبسم نفرمود و همیشه بعد آن رنجیده مانده .
.
ص : 224
اما آنچه گفته : وقصه بخشیدن خمس افریقیه به مروان نیز غلط محض است .
پس بدان که عبدالجبار معتزلی این قول را از ابوعلی حکایت کرده ، و سیدمرتضی علم الهدی در نقض آن گفته :
فأمّا قوله - حاکیاً عن أبی علی - : أن دفعه خمس إفریقیة إلی مروان لیس بمحفوظ ولا منقول .
فتعلل منه بالباطل ; لأنّ العلم بذلک یجری مجری الضروری ، ومجری ما تقدّم بسائره (1) ، ومن قرأ الأخبار علم ذلک علی وجه لا یعرض فیه شک ، کما یعلم نظائره ، وقد روی الواقدی ، عن أُسامة بن زید ، عن نافع مولی الزبیر ، عن عبد الله بن الزبیر ، قال : أغزانا عثمان سنة ‹ 71 › سبع وعشرین إفریقیة ، فأصاب عبد الله بن سعد بن أبی سرح غنائم جلیلة ، فأعطی عثمان مروان ابن حَکَم تلک الغنائم ، وهذا کما تری یتضمن الزیادة علی الخمس ، ویتجاوز إلی إعطاء الکلّ .
وروی الواقدی ، عن عبد الله بن جعفر ، عن أم بکر بنت المیسور قالت : لمّا بنی مروان داره بالمدینة دعی الناس الی طعامه - وکان المیسور ممّن دعاه - فقال مروان - وهو یحادثهم - :
.
ص : 225
والله ما أنفقت فی داری هذه من مال المسلمین درهماً فما فوقه . فقال المیسور : لو أکلتَ طعامک وسکتَّ کان خیراً لک ، لقد غزوتَ معنا إفریقیة وإنک لأقلّنا مالا ورفیقاً (1) وأعواناً ، وأخفّ (2) ثقلا ، فأعطاک ابن عمّک خمس إفریقیة ، وأعملک علی الصدقات ، فأخذت أموال المسلمین .
وروی الکلبی ، عن أبیه ، عن أبی مخنف : ان مروان ابتاع خمس إفریقیة بمائتی ألف درهم أو بمائتی ألف دینار ، وکلّم عثمان ، فوهبها له ، فأنکر الناس ذلک علی عثمان .
وهذا بعینه هو الذی اعترف [ به ] (3) أبو الحسن الخیاط ، واعتذر بأن قلوب المسلمین تعلّقت بأمر ذلک الجیش ، فرأی عثمان أن وهب (4) لمروان ثمن ما ابتاعه من الخمس لمّا جاء (5) بشیراً بالفتح علی سبیل الترغیب .
وهذا الاعتذار لیس بشیء ، ثم قال : والذی رویناه من .
ص : 226
الأخبار فی هذا الباب خال (1) من البشارة ، وإنّما تقتضی أنه مال (2) ترک ذلک علیه ، فترکه ، أو ابتدأ هو بصلته ، ولو أتی بشیراً بالفتح - کما ادّعوا - لما جاز أن یترک [ علیه ] (3) خمس الغنیمة العائدة (4) علی المسلمین ، وتلک البشارة لا تستحقّ أن تبلغ البشیر فیها ألف (5) دینار ، ولا اجتهاد فی مثل هذا . (6) انتهی .
وابن عبدالبرّ در کتاب “ استیعاب “ در ترجمه عبدالرحمن بن حنبل اخو کلدة بن حنبل گفته :
وهو القائل فی عثمان بن عفان . . . لمّا أعطی مروان خمس مائة ألف من خمس إفریقیة .
أحلف بالله جهد الیمین * ما ترک الله أمراً سدی ولکن جُعلتَ لنا فتنةً * لکی نبتلی بک أو تُبتلی .
ص : 227
دعوتَ الطرید فأدنیتَه * خلافاً لما سنّه المصطفی وولّیت قرباک أمر العباد * خلافاً لسنّة من قد مضی وأعطیت مروان خمس الغنیمة * آثرته وحمیت الحمی ومالا أتاک به الأشعری * من الفیء أعطیته من دنی فإن الأمینین قد بینّا * منار الطریق علیه الهدی فما أخذا درهماً غیلة * ولا قسّما درهماً فی هوی (1) و این اشعار آبدار عبدالرحمن - که از اصحاب عدول است ، و ابن عبدالبر که محدّث جلیل القدر است بالقطع او را قائل آن گفته - دلالت صریحه دارد بر آنکه عثمان مروان را خمس غنیمت بخشیده . ‹ 72 › و سوای این دیگر فضائل جلیله عثمان نیز از این اشعار ثابت است :
.
ص : 228
اول : آنکه عثمان را - این صحابی عادل - فتنه خوانده است . والخلیفة الحقّ أحق بأن یکون رحمة و (1) لا نقمة [ ولا ] فتنة .
دوم : آنکه بر دعوت حَکَم طرید ، بر عثمان طعن ساخته و آن را خلاف سنت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) گفته .
سوم : آنکه تولیت عثمان اقارب خود را خلاف سنت ماضین گفته ، حال آنکه عثمان در اخذ خلافت شرط عمل بر سیره شیخین کرده ; پس اگر به مخالفت سیره رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) نزد اهل سنت طعن متوجه نمیتواند شد ، به مخالفت سیره شیخین مخلصی از طعن امکانی ندارد که شرط خلافت بود .
چهارم : آنکه اتخاذ حمی را نیز از مطاعن عثمان گرفته ; پس شیعه که بر آن طعن میکنند حق باشد که موافق قول صحابی است : والصحابة کلّهم عدول ، والاقتداء بأیّهم کان یوجب الاهتداء !
پنجم : آنکه قول او : ( ومالا أتاک به الأشعری . . ) إلی آخره . مصدّق روایتی است که بعد از این از ابن اسحاق منقول شود که در آن مسطور است که : ابوموسی گفت که : هرگاه مال را نزد عثمان میآوردم آن را به سوی زنان و دختران خویش میفرستاد ، و از جمله آن مجمری بود از ذهب مکلّل به درّ و یاقوت ، آن را به یک دختر خود داد ، و به دیگری دو دانه مروارید داد که قیمتش معلوم نبود .
.
ص : 229
ششم : آنکه از تعریض هر دو شعر اخیر واضح است که این افعال خلاف هدایت بل عین ضلالت بود ، و عثمان بعینه مال خدا را میگرفت و به هوی و خواهش تقسیم میکرد .
و در کتاب “ ملل و نحل “ مذکور است :
الخلاف التاسع : فی أمر الشوری واختلاف الآراء فیها حتّی اتفقوا کلّهم علی بیعة عثمان ، وانتظم الملک ، واستقرّت الدعوة فی زمانه ، وکثرت الفتوح ، وامتلأ بیت المال ، وعاش الناس علی حسن خلق ، وعاملهم بالبسط (1) غیر أن أقاربه من بنی أُمیة قد رکبوا نهابر (2) فرکبته ، وجاروا فجیر علیه ، ووقعت [ فی زمانه ] (3) اختلافات کثیرة ، وأخذوا علیه أحداثاً کلّها محالة علی بنی أُمیة .
منها : ردّه مروان بن الحَکَم بن أُمّیة إلی المدینة بعد أن طرده رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ، وکان یسمّی : طرید رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ، وبعد أن تشفع إلی أبی بکر وعمر أیام خلافتهما ، فما أجابا إلی ذلک ، ونفاه عمر من مقامه بالیمن أربعین فرسخاً ! .
.
ص : 230
ومنها : نفیه أبا ذر ( رضی الله عنه ) إلی الربذة ، وتزویجه مروان بن الحَکَم ابنته ، وتسلیمه خمس غنائم إفریقیة ، وقد بلغ مائتی ألف دینار ، ومنها : إیواؤه عبد الله بن سعد بن أبی سرح بعد أن أهدر النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم دمه ، وتولیته إیّاه مصر بأعماله (1) ، وتولیته عبد الله بن عامر البصرة حتّی أحدث فیها ما أحدث . . إلی غیر ذلک . (2) انتهی .
از این عبارت “ ملل و نحل “ صاف ظاهر است که عثمان خمس غنائم افریقیه را به مروان ملعون داد ، و مقدار آن دو صد هزار دینار بود .
سبحان الله ‹ 73 › به ملاعنه (3) بنی امیه - که از مبغوض ترین خلق نزد رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) بودند - دو دو لک اشرفی دهند ، و گاهی شنیده نشد که به جناب امیر ( علیه السلام ) و حضرت حسنین ( علیهما السلام ) و حضرت فاطمه ( علیها السلام ) اینقدر مال وافر داده باشند ; دادن اموال را چه ذکر ، شیخین فدک را از حضرت فاطمه [ ( علیها السلام ) ] انتزاع کردند ، و عثمان آن را به مروان ملعون داد .
و اگر از جناب امیر ( علیه السلام ) و حسنین ( علیهما السلام ) و فاطمه ( علیها السلام ) عداوت داشتند ، گاهی چنین مال به ابوذر و عمار و غیر ایشان از افاضل صحابه میدادند ، به دادن مال چه رسد کاش از ایذا رسانی و جلا وطنی محفوظ میداشتند !
.
ص : 231
و در “ کنز العمال “ مسطور است :
عن الزهری ، قال : لمّا ولی عثمان عاش اثنتی عشر سنة أمیراً ، یعمل ستة سنین لا ینقم الناس علیه شیئاً ، وانه لأحبّ إلی قریش من عمر بن الخطاب ; لأن عمر کان شدیداً علیهم ، فلمّا ولیهم عثمان لان لهم ، ووصلهم ، ثم توانی فی أمرهم ، واستعمل أقرباءه وأهل بیته فی الست الأواخر ، وکتب لمروان بخمس مصر ، وأعطی أقرباءه المال ، وقال : إن أبا بکر وعمر ترکا من ذلک ما هو لهما ، وإنی أخذته فقسّمته بین أقربائی . ابن سعد (1) .
و از این روایت “ کنز العمال “ واضح گردید که عثمان به مروان خمس مصر داده .
و نیز از این روایت ظاهر است که عثمان اقربای خویش را مال بیت المال را - که شیخین از اخذ آن ممتنع بودند - داد ، و از غایت معاندت خدا و رسول ( صلی الله علیه وآله وسلم ) و استهزای به شریعت آن را جایز گفت .
و شیخ عبدالحق در “ رجال مشکاة “ گفته :
قال الزهری : ولی عثمان اثنتی عشر سنة ، تعمل ستّ سنین لا ینقم الناس علیه شیئاً ، وأنه لأحبّ إلی قریش من عمر بن الخطاب لأن عمر کان شدیداً . . . (2) فلمّا ولیهم عثمان لان لهم ، .
ص : 232
ووصلهم ، ثم توانی فی أمرهم واستعمل أقرباءه وأهل بیته فی الست الأواخر ، وکتب لمروان خمس إفریقیة ، وأعطی أقرباءه وأهل بیته المال ، وتأوّل فی ذلک الصلة التی أمر الله بها ، وقال : إنّ أبا بکر وعمر ترکا من ذلک ما هو لهما ، وإنی أخذته فقسّمته فی أقربائی . (1) انتهی .
از این روایت شیخ عبدالحق - که از عمده متأخرین اهل سنت این دیار است - صریح واضح شد که عثمان مروان را خمس افریقیه داده ، و هم دگر اقربای خود را مال الله داده ، و از نهایت بی باکی و استهزا به خدا و رسول ( صلی الله علیه وآله وسلم ) این فعل حرام و گناه شنیع را صله مستحبه قرار داده ، أعوذ بالله من الوقاحة ، والقول علی الله بما لم یأمر به ، والافتراء علیه .
و در کتاب “ المختصر فی اخبار البشر “ در مطاعن عثمان مذکور است :
وممّا نقم الناس علیه ردّه حَکَم بن العاص طرید رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم وأبی بکر وعمر ، وإعطاء مروان بن الحَکَم خمس غنائم إفریقیة ، وهو خمس مائة ألف دینار ، وفی ذلک یقول عبد الرحمن الکندی :
.
ص : 233
ما حلف (1) بالله جهد الیمین * ما ترک الله أمراً سدی ‹ 74 › ولکن خُلقتَ لنا فتنةً * لکی نبتلی بک أو تُبتلی دعوت اللعین فأدنیته * خلافاً لسنّة من قد مضی وأعطیت مروان خمس الغنائم (2) * ظلماً لهم وحمیت الحمی (3) و از “ تذکرة خواصّ الأُمة “ سبط بن الجوزی منقول شد که :
عثمان به مروان خمس افریقیه داد ، و عایشه بر این معنا انکار شدید نمود و به همین جهت او را نعثل و کافر خواند و تحریص بر قتلش شروع نمود (4) .
هر گاه به روایات واقدی و کلبی و صاحب “ استیعاب “ و صاحب “ مختصر فی اخبار البشر “ و سبط ابن الجوزی و صاحب “ ملل و نحل “ و ابن سعد و .
ص : 234
شیخ عبدالحق دهلوی ، دادن عثمان به مروان خمس افریقیه ثابت شده ، انکار آن تعصب محض ناشی از جهل یا تجاهل است .
اما آنچه گفته : هنوز مروان مصدر فعلی نشده بود که این همه عمل او را حبط میکردند و اصلا به کار او اعتداد نمینمودند .
پس جوابش آنکه : رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) او را ( وزغ ابن وزغ ) و ( ملعون ابن ملعون ) خوانده وکفی به خسراناً وخزیاً ، پس عثمان را کی جایز بود که مغضوب و ملعون رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) را والی گرداند ؟ !
نه که او را انعام و بخشش نماید و آن انعام هم که کند از بیت المال حق مؤمنین ; این همه صریح مخالفت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) و معاندت با او است .
اما آنچه گفته : پس عثمان در جلد وی این بشارت . . . الی قوله : آنچه از قیمت اثاث و مواشی خمس بر ذمّه او بود بخشید . . الی آخر .
پس در کلام سید مرتضی ردّ این گذشت که اگر مروان بشارت هم آورده بود اعطای خمس به او جایز نبود (1) ، دلیلی از قرآن و سنت باید آورد بر اینکه امام را جایز است که مبشرین ملعونین را از بیت المال و آن هم از خمس انعام فرماید و مجرّد دعوی کافی نیست .
.
ص : 235
و اعجب اینکه هرگاه اهل مصر عثمان را بر دادن این مال به مروان مطعون و ملزم ساختند ، عثمان را هیچ جواب میسر نشد که به آن ایشان را ساکت سازد و مخاطب توجیهات بارده برای اصلاح فعل او ذکر میسازد ، ( مدعی سست گواه چیست ؟ ) اگر عثمان دلیلی و مستمسکی از قرآن یا سنت میداشت البته در جواب ظاهر میکرد .
در “ کنز العمال “ به تبویب “ جمع الجوامع “ سیوطی در روایتی - که در جواب طعن دهم مذکور خواهد شد - مذکور است که عثمان در جواب الزامات اهل مصر گفت :
أمّا قولکم : إنّی أعطیت مروان مائتی ألف . . فهذا بیت مالهم فیستعملوا علیه . (1) انتهی .
اصلا عذری از این فعل قبیح - ولو کان بارداً - در خاطر عثمان نیامد که به معرض بیان آرد ناچار (2) شده گفت که : هر که را خواهید بر بیت المال خود حاکم گردانید .
اما آنچه گفته : و مع هذا این امر به محضر صحابه و به طیب قلب جمیع اهل مدینه واقع شد اصلا محل طعن نمیتواند شد .
پس کذب محض و بهتان صرف است ، دانستی که اکثر صحابه مانند ابوذر .
ص : 236
غفاری و عمار یاسر و عایشه بر او انکار شدید نمودند تا اینکه عایشه او را نعثل و کافر گفت ، و گفت : اقتلوا نعثلا قتله الله فقد کفر .
و عبدالرحمن ‹ 75 › اشعار متضمن طعن و تشنیع و تعریض بر این فعل و دیگر افعال او گفته .
و در “ روضة الأحباب “ مسطور است :
نقل است که : چون خمس غنائم افریقیه به مدینه رسید ، مروان بن الحَکَم آن را به پانصد هزار دینار خرید ، به وی ارزانی داشت و اهل مدینه به این امر عثمان را عیب و طعن کردند (1) .
اما آنچه گفته : اگر شخصی از لک روپیه یک روپیه به کسی بدهد یا صد یا هزار آن را اسراف نتوان گفت .
پس منقوض است به اینکه : اگر آن کس مستحقّ یک روپیه نباشد ، البته دادن آن یک روپیه به او اسراف خواهد بود ، چه جای اینکه زیاده باشد ، چنانچه ابن حزم ظاهر ی در کتاب “ محلّی “ گفته :
والسرف حرام ، وهو النفقة فی ما حرّم الله - عزّ وجلّ - قلّت أو کثرت ، أو التبذیر فی ما لا یحتاج إلیه ضرورة بما (2) لا یبقی للمنفق .
ص : 237
بعده غنی ، و (1) إضاعة المال وإن قلّ برمیه عبثاً (2) .
اما آنچه گفته : از روی تواریخ معتبر ثابت است که این مبلغ را از بیت المال قرض داد و بر ذمّه او نوشت تا بازستاند . . الی آخر . . . (3) .
این باعث سقوط طعن نمیشود چه مقصود همین است که عثمان تصرف غیر جایز در بیت المال کرد گو تدارکش بعد تغلیط و تشدید کرده باشد .
و ادای مال از نزد خود هم ثابت نشده ، محض وعده را روایت کرده اند ، ایفائش از کجا ثابت شده .
و مع هذا قرض دادن از بیت المال هم بیوجه جایز نیست .
قاضی القضات عبدالجبار معتزلی در باب دادن عثمان داماد خود را سه صد هزار دینار به طریق حکایت از ابوعلی گفته :
ولو صحّ ذلک لکان لا یمتنع أن یکون أعطی من بیت المال لیردّ عوّضه من ماله ; لأن للإمام عند الحاجة أن یفعل ذلک ، کما له أن یقرض غیره . (4) انتهی .
و سید مرتضی در جوابش فرموده :
.
ص : 238
أمّا قوله : لو صحّ أنه أعطاهم من بیت المال لجاز أن یکون ذلک علی طریق القرض .
فلیس بشیء ; لأن الروایات أولا تخالف ما ذکره .
وقد کان یجب - لمّا نقم علیه وجوه الصحابة إعطاء أقاربه من بیت المال - أن یقول لهم : هذا علی سبیل القرض ، وأنا أردّ أعوضه ، ولا یقول ما تقدّم ذکره من أننی أصل به رحمی .
علی أنه لیس للإمام أن یقرض (1) من بیت المال إلاّ ما یصرف فی مصلحة المسلمین مهمّة تعود علیهم نفعها ، أو فی سدّ خلّة وفاقة لا یتمکنون من القیام بالأمر معها ، فأمّا أن یقرض (2) المال لتتسع به [ ویمرح فیه ] (3) مترفو بنی أمیة وفُسّاقهم فلا أحد یجیز ذلک . (4) انتهی .
خلاصه آنکه قول او : ( اگر صحیح بوده باشد عطای عثمان از بیت المال جایز است که به طریق قرض داده باشد ) پس باطل است ; زیرا که مخالف ‹ 76 › روایات است ، و به تحقیق که واجب بود بر عثمان - هرگاه که اعیان صحابه بر او معاتبه کردند بر این معنا - اینکه میگفت که : این دادن بر .
ص : 239
سبیل قرض است و من عوض آن را در بیت المال باز پس خواهم کرد ، نه اینکه بگوید که : من صله رحم خود کردم .
و علاوه اینکه : جایز نیست امام را که قرض گیرد از بیت المال مگر چیزی که صرف کرده شود در مصلحت مسلمین و مهمات ایشان که نفع آن به ایشان عائد گردد و یا در دفع کردن حاجتی که ایشان از قیام به امر دین به جهت آن متمکن نتوانند شد ، اما قرض گرفتن مال به جهت فراخی اغنیای بنی امیه و فساق ایشان پس هیچ کس جایز نمیدارد این معنا را .
اما آنچه گفته : و آنچه گفتند که : ( حارث بن حَکَم را بازارهای مدینه و گنج و مندویات داد که عشور آنها گرفته به تصرف خود برده باشد ) نیز غلط است .
پس بدان که این مضمون در کتب علمای شیعه - که به نظر فقیر رسیده - مذکور نیست ، لیکن در “ محاضرات “ راغب اصفهانی (1) مذکور است که :
.
ص : 240
جناب رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) موضع سوق مدینه را بر مسلمین تصدق کرده بود ، عثمان نقض حکم آن جناب کرده آن را به حارث بن حَکَم اقطاع ساخت ، قال فیها :
وممّا أنکر علیه - أی علی عثمان - قالوا : آوی طرید رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم الحَکَم بن العاص ، وأعطاه مائة ألف درهم ، ونفی أبا ذر إلی الربذة ، وعامر بن عبد القیس إلی الشام ، وتصدّق النبیّ [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] بمهزوری (1) علی المسلمین ، وهو موضع سوق المدینة ، فنقضه عثمان وأقطعه الحارث بن حَکَم أخا مروان ، وأقطع فدک مروان ، وکلّ ذلک ممّا وصفه به عمر . . . حیث قال : هو کلف بأقاربه . (2) انتهی .
و شناعت این فعل ظاهر است ، احتیاج بیان ندارد ، رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) چیزی را بر مسلمین تصدق نماید و هر دو خواجه سنیان آن را برقرار دارند و .
ص : 241
عثمان معاندتاً لرسول الله علی رغمه ( صلی الله علیه وآله وسلم ) حکم آن جناب را منقوض ساخته ، آن را به لعین و طرید آن حضرت بسپارد ، هل یجیء ذلک من مسلم مؤمن موقّر لرسول الله ( صلی الله علیه وآله وسلم ) أو معاند مضادٍّ ، ولأقواله مناقض مخالف لأفعاله ؟ ! ولکن لیس ذلک بأوّل قارورة کسرت فی الإسلام ! فدک را جناب رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) به حضرت فاطمه ( علیها السلام ) داده ، اولِ ثلاثه آن را از آن حضرت انتزاع کرد و به شهادت چهار معصوم گوش ننهاد ، و لیکن او اینقدر پرده داری کرده که برای این انتزاع و این نقض حکم رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) از وعید : « من کذب علیّ . . » ، نترسیده حدیثی بر آن جناب بر بست و در نظر عوام خود را در آن فعل تابع رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) وا کرد ، و عثمان شدید الحیاء حیا را کار فرموده این پرده هم از رو بر افکند و خود را از وعید : « من کذب علیّ . . » محفوظ داشته حدیثی در باب اقطاع این موضع سوق و فدک به مروان لعین بر بست .
و مخاطب در تقریر طعن ، دادن عثمان به یک دختر خود دو دانه مروارید که قیمت آن از حساب در گذشته بود ، و عطا نمودن به دختر دیگر مجمری از زر مرصع به یاقوت و جواهر ذکر کرده و در جواب طعن از این حکایت جوابی ننوشته ، ظاهراً چونکه ‹ 77 › این معنا به روایت اعاظم ثقات اهل سنت ثابت است از جوابش عاجز آمده !
ص : 243
إنّما کنت إذا أتیت عمر بالمال والحلیة من الذهب والفضة لم یلبث أن یقسّمه بین المسلمین حتّی لا یبقی منه شیء ، فلمّا ولی عثمان أتیته به فکان یبعث به إلی نسائه وبناته ، فلمّا رأیت ذلک أرسلت دموعی وبکیت ، فقال لی : ما یبکیک ؟ فذکرت له صنعه وصنع عمر ، فقال : رحم الله عمر إنّما کان حسنة وأنا حسنة ، ولکل ما اکتسب ، قال أبو موسی : إن عمر کان ینتزع الدرهم الفرد من الصبی من أولاده فیردّه فی مال الله ویقسّم بین المسلمین ، فأراک قد أعطیت إحدی بناتک مجمراً من ذهب مکلّلا باللؤلؤ والیاقوت وأعطیت الأُخری درّتین لا یعرف کم قیمتهما ! فقال : إنّ عمر عمل برأیه ولا یألو عن الخیر ، وأنا أعمل برأیی ولا آلو عن الخیر ، وقد أوصانی الله بذوی القربی ، وأنا مستوص بهم . (1) انتهی .
و از این روایت ابوموسی ظاهر میشود که : عثمان اکثر این فعل را به عمل میآورد ، و زیورهای ذهب و فضه و مالهای وافر از مال مسلمین به ازواج و بنات خود عطا میکرد .
و دادن جوهر ثمین کسری را به بعض دختران خود به روایت زبیر بن بکار - که از ثقات اهل سنت است - ثابت شده ، چنانچه ابن ابی الحدید گفته :
:
ص : 244
روی الزبیر بن بکار ، عن الزهری ، قال : لمّا أتی عمر بجوهر کسری وضع فی المسجد ، فطلعت علیه الشمس ، فصار کالجمر ، فقال لخازن بیت المال : ویحک ! أرحنی من هذا ، واقسمه بین المسلمین ، فإن نفسی تحدّثنی أنه سیکون فی هذا بلاءٌ وفتنةٌ بین الناس ، فقال : یا أمیر المؤمنین ! إن قسّمته بین المسلمین لم یسعهم ولیس أحد یشتراه ; لأن ثمنه عظیم ، ولکن نَدَعْه إلی قابل ، فعسی الله أن یفتح علی المسلمین بمال فیشتریه منهم من یشتریه ، قال : ارفعه ، فأدخله بیت المال ، وقتل عمر وهو بحاله ، فأخذه عثمان لمّا ولی الخلافة فحلّی به بناته . (1) انتهی .
در اینجا کشف صحیح عمر بن الخطاب را ملاحظه باید فرمود که چه قسم از امر مستقبل خبر داده و فعل عثمان را به بلا و فتنه بین الناس تعبیر فرموده ، فلله درّه ! (2) !
ص : 245
اما آنچه گفته : در وجه استعفای ابن ارقم و معیقیب دوسی نیز تلبیسی و کذبی داخل کرده اند .
پس تلبیس و کذب عادت ائمه اهل سنت است ، ساحت علمای شیعه از امثال این رذائل پاک و مبرّا است ، و روایت آوردن عبدالله بن ارقم کلیدهای بیت المال و آویختن بر منبر یا انداختن پیش عثمان - علی اختلاف القولین - قبل از این نقل نموده شد .
و عثمان اگر وجه استعفای آنها به طور دیگر در خطبه ذکر نموده باشد ، دلیل کذب دیگران نمیتواند شد .
اما آنچه گفته که : آنچه عمارات و باغات و مزارع عثمان را نسبت کرده اند که از بیت المال بود نیز دروغ ‹ 78 › و افترا است .
پس دانستی که ابن قتیبه در کتاب “ السیاسة والامامة “ تصریح کرده به اینکه اصحاب رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) این امور را نیز در احداث و بدعات عثمان نوشته بودند .
اما آنچه گفته : در حدیث شریف خبر داده اند : لا تقوم الساعة حتّی تعود أرض العرب مروجاً . . إلی آخره .
پس اولا : از کجا لازم آمده که این اخبار از حال زمان عثمان باشد ؟ !
و ثانیاً : از این اخبار رضا از کجا مستفاد شده ؟ بسا که از حالات ائمه
ص : 246
جائر و خلفای غاصب خبر داده اند ، و به همین قیاس است حدیث دیگر که نقل کرده .
و آنچه گفته : و از وفور خزائن و کثرت مال و ثروت و تکلفات مردم در زمان عثمان نیز در احادیث بسیار خبر داده اند و به کمال خوشی و بشاشت آن را ذکر نموده اند .
پس ذکر آن احادیث ضرور بود ، و اگر بالفرض عثمانیان در احادیث موضوعه این معنا را ذکر کرده باشند ، کذب آن خود ظاهر است ; زیرا که در صحاح احادیث اهل سنت اخبار از فتوح اموال و حصول خزائن کثیره به صحابه با مذمت شدید بر تنافس و تحاسد ایشان در اموال دنیا وارد شده ، چنانچه در طعن هفتم از مطاعن صحابه معلوم خواهد شد .
و بالیقین این فتوح دنیا بر صحابه در زمان خلفای ثلاثه بود ، پس لابد فتوح دنیا که در زمان عثمان شده نیز مذموم و قبیح خواهد شد چه تبرئه زمان عثمان از این قباحت و زمان شیخین را مصداق آن ساختن خلاف مسلک اهل سنت است .
و در کتاب “ کنز العمال “ مسطور است :
عن المسوّر بن مخرمة ، قال : أُتی عمر بن الخطاب بغنائم القادسیة ، فجعل یتصفّحها ، وینظر إلیها ، وهو یبکی ، فقال له عبد الرحمن : یا أمیر المؤمنین ! هذا فرح وسرور ! فقال : أجل ،
ص : 247
ولکن لم یؤت هذا قوم قطّ إلاّ أورثهم العداوة والبغضاء .
الخرائطی فی مکارم الأخلاق . هق (1) .
و از مباحث آتیه معلوم میشود که ابوذر ( رضی الله عنه ) - که به شهادت جناب رسالت مآب ( صلی الله علیه وآله وسلم ) صادق اللهجه بود - این کثرت مال عثمان را مذمت شدید کرده ، و عثمان را در جمع این مال مصداق آیه : ( یَوْمَ یُحْمَی عَلَیْهَا فِی نَارِ جَهَنَّمَ فَتُکْوَی بِهَا جِبَاهُهُمْ وَجُنُوبُهُمْ وَظُهُورُهُمْ ) (2) میدانست ، پس نسبت رضا به کثرت مال عثمان به رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) افترای قبیح و دروغ صریح باشد .
اما آنچه گفته : از آن جمله حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] در حوالی ینبع وفدک . . الی آخر .
پس اثبات این معنا لازم بود ، بارها گفته شد که محض ادعا در امثال این مواقع غیر کافی است ، و فعل دیگر صحابه اگر ثابت هم شود حجت نیست .
اما آنچه گفته : چون احیای موات (3) و تعمیر اراضی غیر مملوکه به مال خود هر کس را به اذن امام جایز است ، خود امام را چرا جایز نباشد .
.
ص : 248
پس لازم نیست که هر فعلی که رعیت را جایز باشد امام را هم جایز باشد ، رعیت را جایز است که آنچه امام از فیء و غنائم در میان ایشان تقسیم کند بگیرند ، لیکن امام را جایز نیست که بیت المال را بخورد .
و مع هذا در طعن نهم (1) معلوم خواهد شد که عمر بن الخطاب ‹ 79 › اقطاع زمین موات را به یکی از مسلمین بدون رضای جمیع مسلمانان جایز نمیداشت ، پس به اقطاع خلیفه زمین موات را برای خود چه رسد ؟ !
اما آنچه گفته : و در قصه دادن باقی از بیت المال به زید بن ثابت نیز تلبیس و خلط صدق با کذب است ، روایت صحیح این است که : روزی عثمان حکم فرمود به تقسیم مال بیت المال در مستحقین ، پس به قدر هزار درهم باقی ماند و مستحقان تمام شدند ، به زید بن ثابت حواله نمود که موافق صواب دید خود در مصالح مسلمین خرج نماید ، چنانچه زید بن ثابت آن مبلغ را بر ترمیم و اصلاح عمارت مسجد نبوی - علی صاحبه [ وآله ] الصلوات والتسلیمات - صرف نمود .
پس مدفوع است به اینکه : تعمیر مسجد از مال مسلمین بدون اذن همه ایشان جایز نیست ، چنانچه معروف است که :
معاویه خواست که در شام مسجدی بنا کند ، حضرت امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) به .
ص : 249
او مکتوبی نوشت و مضمونش این که :
« اگر این مسجد از مال مسلمانان بنا میکنی تو کیستی ، حضرت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) به زنی زانیه فرمود : « لا تزنی ولا تبنی مسجداً » ، یعنی : « نه زنا کن و نه مسجد بنا کن (1) » .
و مع هذا بخشیدن عثمان مال مسلمین را به زید بن ثابت به همین یک روایت ثابت نیست ، بلکه روایات بسیار در این باب وارد شده از آن جمله اینکه سید مرتضی در کتاب “ شافی “ نقل کرده که : واقدی در “ کتاب الدار “ آورده که :
هرگاه مردم عثمان را محصور کردند ، مروان زید بن ثابت را همراه گرفته به نزد عایشه رفت تا با او در این باب گفتگو کند ، و عایشه در آن هنگام عزم رفتن حج کرده بود ، مروان و زید بن ثابت به او گفتند که : عزم رفتن حج را .
ص : 250
فسخ کند و در مدینه اقامت نموده ، مردم را از عثمان باز دارد ، عایشه به زید بن ثابت گفت :
وما منعک یابن ثابت ! ولک الأساریف (1) قد أقطعها لک عثمان ولک کذا وکذا ، وأعطاک عثمان من بیت المال زهاء عشرة ألف دینار .
زید گفت : من در جواب عایشه هیچ حرفی نگفتم . . الی آخر الحکایة (2) .
بدان که قاضی القضات در این مقام طعنی دیگر ذکر کرده و آن این است :
وأعطی من بیت المال الصدقة المقاتلة وغیرها وذلک ممّا لا یحلّ فی الدین (3) .
یعنی بخشید از بیت المال صدقه - که مصارف آن در قرآن مجید مفصل مذکور است - سپاهیان و لشکریان و غیر ایشان را و این معنا در دین پیغمبر ما [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] حلال نیست .
و هرگاه مردم نزد حضرت امیرالمؤمنین علی ( علیه السلام ) آمدند و از عمال عثمان شکایت نمودند ، آن حضرت به ابن الحنفیه صحیفه داد و گفت : « برو با این .
ص : 251
صحیفه به سوی عثمان و خبر ده او را : إنها صدقة رسول الله ( صلی الله علیه وآله وسلم ) » ، چنانچه در “ صحیح بخاری “ مذکور است :
عن ابن الحنفیة ، قال : لو کان علی [ ( علیه السلام ) ] ذاکراً عثمان . . . ذکره یوم جاءه ناس فشکوا سعاة عثمان ، فقال لی علی [ ( علیه السلام ) ] : « اذهب إلی عثمان ، فأخبره أنها صدقة رسول الله [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] ، فُمر سعاتک یعملون فیها » ، ‹ 80 › فأتیته بها ، فقال : اغنها عنا ، فأتیت بها علیاً [ ( علیه السلام ) ] ، فأخبرته ، فقال : « ضعها حیث أخذتها » .
وقال الحمیدی : حدّثنا سفیان ، قال : حدّثنا محمد بن سوقة ، قال : سمعت منذر الثوری ، عن ابن الحنفیة ، قال : أرسلنی أبی ، قال : « خذ هذا الکتاب فاذهب به إلی عثمان فإن فیه أمر النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم فی الصدقة » (1) .
و ابن حجر در “ فتح الباری “ شرح صحیح بخاری در شرح این قول گفته :
. . أی إن الصحیفة التی أرسل بها إلی عثمان کان مکتوباً فیها بیان مصارف الصدقات ، وقد بیّن فی الروایة الثانیة أنه قال : « خذ هذا الکتاب فإن فیه أمر النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم فی الصدقة » .
.
ص : 252
وفی روایة ابن أبی شیبة : « خذ کتاب السعاة ، فاذهب به إلی عثمان » . (1) انتهی .
و ظاهر است که غرض از فرستادن حضرت امیرالمؤمنین [ ( علیه السلام ) ] صحیفه مصارف صدقات را که آن حضرت به املای حضرت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) نوشته بود به سوی عثمان همین بود که او در مصارف صدقات خلاف (2) سنت حضرت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) عمل میکرد .
.
ص : 253
ص : 254
ص : 255
قال : طعن چهارم :
آنکه عثمان در خلافت خود عزل کرد جمعی از صحابه را مثل ابوموسی اشعری را از بصره و به جای او عبدالله بن عامر بن کریز را منصوب ساخت ، و عمرو بن العاص را از مصر و به جای او عبدالله بن سعد بن ابی سرح را فرستاد ، و او مردی بود که در زمان آن جناب مرتد شده بود و با مشرکین ملحق گردیده و آن حضرت خون او را مباح فرموده - در روز فتح مکه - تا آنکه عثمان او را به حضور آن حضرت آورد و به جدّ تمام عفو جرایم او کنانید و بیعت اسلام نمود ; و عمار بن یاسر را از کوفه ، و مغیره بن شعبة را نیز از کوفه ، و عبدالله بن مسعود را از قضای کوفه و داروغگی خزاین بیت المال آنجا .
جواب از این طعن آنکه : عزل و نصب عمّال کار خلفا و ائمه است لازم نیست که عمال سابق را به حال دارند و الا مهان و محقر شوند .
آری ; عزل عامل بیوجه نباید کرد و عزل این همه اشخاص را وجوهی است که در تواریخ مفصله مذکور و مسطور است ، بعد از اطلاع بر آن وجوه حسن تدبیر عثمان معلوم میشود .
و فی الواقع عزل این اشخاص و نصب اشخاصی که مذکور شده اند ،
ص : 256
موجب انتظام امور و فتوح بسیار شد و رنگ خلافت دگرگون گشت و جیوش و عساکر و ولایت و اقالیم و قلمرو مملکت طول و عرضی پیدا کرد که هرگز در زمان اکاسره و قیاصره به خواب نمیدیدند : از قسطنطنیه تا عدن عرض ولایت اسلام بود ، و از اندلس تا بلخ و کابل طول آن ، کاش اگر قتله عثمان ده دوازده سال دیگر هم تن به صبر میدادند و سکوت کرده مینشستند ، سند و هند و ترک و چین نیز مثل ایران و خراسان یا علی یا علی میگفتند ، آن اشقیا نفهمیدند که هر چند عثمان بنی امیه را مسلّط کرده و از دست ایشان کار گرفته اما آخر نام ، نام محمد [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] و علی [ ( علیه السلام ) ] است . خراسان را عبدالله بن عامر بن کریز ‹ 81 › فتح نموده و حالا در مشهد و شیراز و نیشابور و هرات ، غیر از نعره حیدری شنیده نمیشود ، آخر چون عثمان و بنی امیه در ترک و چین و راجپوتانه و هند و سند نرسیدند محمد [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] و علی [ ( علیه السلام ) ] را هم مردم این دیار نشناختند و غیر از رام (1) و کشن (2) و گنگا (3) و جمنا (4) پیر و .
ص : 257
مرشدی ندارند ، و در چین و خطا و ترک اینقدر هم نیست که نام این بزرگان را کسی شناسد و تعظیم نماید ، در این مقام ناچار به طریق قصه خوانی - علی سبیل الاجمال - وجوه این عزل و نصب را بیان کرده اید ، و ابن قتیبه و ابن اعثم کوفی و سمساطی را که عمده مورخین شیعه اند شاهد این افسانه سرایی آورده شود تا قابل اعتبار باشد .
اما قصه ابوموسی ، پس اگر عزل او نمیکرد فسادی عظیم بر میخاست که تدارکش ممکن نمیشد و کوفه و بصره همه خراب میگشت به سبب
ص : 258
نفاقی و اختلافی که در لشکر هر دو شهر واقع شده بود ، تفصیلش آنکه : در زمان خلافت عمر بن الخطاب . . . ابوموسی اشعری والی بصره بود به جهت قرب حدود فارس و شوکت زمین داران آنجا ابوموسی از پیشگاه خلافت مدد درخواست نمود از حضور خلافت لشگر کوفه برای مدد او متعین گردید ، قبل از آنکه لشکر کوفه نزد ابوموسی برسد از اثنای راه آنها را متعین فرمود به جنگ رامهرمز - که شهری است عظیم ما بین فارس و اهواز - لشگر کوفه به آن سمت متوجه شد و فتح نمایان کرد ، شهر را تصرف نمود ، غارت کرد و قلعه را نیز تسخیر نمود و مال بسیار و بندیان بی شمار از زن و بچه به دست آورد ، چون این خبر به ابوموسی رسید خواست که لشگر کوفه را تنها به آن غنایم مخصوص نکند و لشگر بصره را که بارها مشقت جنگ آن بلاد کشیده بودند محروم نگذارد ، به لشگر کوفه گفت که : این مکانات را که شما غارت کردید من امان شش ماه داده بودم و مهلت منظور داشتم تا معامله به واجبی بگیرم و نقض عهدم هم لازم نیاید ، شما را محض برای تخویف آنها متعین کرده بودم ، عجله نمودید و با آنها در افتادید ، لشکر کوفه این امر را انکار نمودند گفتند که : قصه امان محض افترا است و در میان ردّ و بدل بسیار واقع شد و فیما بین هر دو لشکر نزاع قائم گردید ، آخر این ماجرا [ را ] به خلیفه نوشتند عمر بن الخطاب فرمود که : آنچه صلحای لشکر ابوموسی و کبرای صحابه که در آنجا هستند مثل : حذیفه بن الیمان و براء بن عازب و عمران بن حصین و انس بن مالک و سعید بن عمرو انصاری و امثال ایشان - بعد از
ص : 259
تفتیش و قسم دادن ابوموسی بر آنکه تا شش ماه امان داده بودم - بنویسند ، بر طبق آن عمل خواهم نمود ، ابوموسی به حضور اعیان مذکورین قسم خورد ، و حکم خلیفه رسید که : مال و بندی را با اهل بلاد مذکور باز دهند و تا مدت مؤجلّه تعرض ننمایند ، این قصه موجب دل گرانی لشگر کوفه شد از ابوموسی ، و جماعتی از آن لشگر به حضور خلیفه رسیدند و اظهار نمودند که : اگر امان میداد در لشکر بصره خود البته معلوم و مشهور و معروف میشد تا حال کسی از لشکر بصره ‹ 82 › بر این معنا اطلاع ندارد ، پس ابوموسی قسم دروغ خورده ، خلیفه ابوموسی را به حضور خود طلبید و از قسم سؤال کرده ، او گفت : والله من قسم به حق خورده ام ، خلیفه گفت : پس چرا لشکر را بر سر آنها فرستادی تا کردند آنچه کردند ، اگر دروغ در قسم نداری ، در مصلحت ملک داری ، البته خطا کاری ، این وقت ما را میسر نیست که دیگری قابل این کار به جای تو نصب کنیم (1) ، برو و بر صوبه داری بصره و سرداری لشگر آنجا قیام نما ، تو را و قسم تو را به خدا سپردیم تا وقتی که شخصی قابل این کار در نظر ما پیدا شود ، آنگاه تو را عزل کنیم ، و در این اثنا عمر به دست ابولؤلؤ شهید شد و نوبت خلافت به حضرت عثمان رسید ، لشگریان بصره نیز دفتر دفتر شکایت و تنگی نمودن در داد و دهش از ابوموسی به حضرت خلیفه وقت اظهار نمودند ، و لشگریان کوفه خود از .
ص : 260
سابق دل برداشتند ، عثمان دانست که اگر حالا این را تغییر نکنم هر دو لشگر بر هم میشوند و در کارهای عمده دل نمیدهند ، و حال ملک هر دو صوبه به خرابی میانجامد ، ناچار او را تغیّر کرد و عبدالله بن عامر بن کریز را - که اکرم فتیان قریش بود ، و طفل بود که او را به حضور پیغمبر آورده بودند و آن جناب آب دهن مبارک خود را در گلوی او چکانده بود ، و آثار شهامت و نجابت و لوازم سرداری و ریاست از حرکات و اقوال و افعال او در نوجوانی ظاهر میشد - به جای او نصب کرد و موجب کمال انتظام آن نواحی و هر دو لشگر گردید .
احمد بن ابی سیار در “ تاریخ مرو “ (1) روایت میکند که :
ممّا فتح عبد الله بن عامر خراسان ، قال : لأجعلن شکری لله أن أخرج من موضعی هذا محرماً ، فخرج من نیشابور . ورواه سعید بن منصور فی سننه أیضاً (2) .
.
ص : 261
و اما عمرو بن العاص ، پس او را به جهت کثرت شکایت اهل مصر عزل فرمود ، و سابق در عهد عمر هم به سبب بعضی امور - که از او به حضور معروض شده بود - معزول شده بود ، چون اظهار توبه نمود باز به حال کرده بودند .
بالجمله ; عثمان را بر عزل ابوموسی و عمرو بن العاص مطعون کردن به شیعه نمیزیبد که این هر دو نزد ایشان واجب القتل اند ، جایز العزل چرا نباشند ؟ و قابلیت اسلام نداشتند تا به ریاست اسلام چه رسد !
و لهذا بعضی ظریفان اهل سنت این طعن را از طرف شیعه به رنگ دیگر تقریر کرده اند که : عثمان چرا این هر دو را اکتفا بر عزل فرمود و قتل ننمود تا در واقعه تحکیم بد سگالی (1) امت و امام وقت از ایشان به وقوع نیامدی .
و بعضی ظریفان دیگر جواب این طعن به این روش داده اند که : عثمان دانست که اگر این هر دو را میکشم امامت من نزد عام و خاص ثابت خواهد شد ; زیرا که علم غیب خاصّه امام است و شیعه را جای انکار نخواهد ماند ، و از آنجا که خُلق حیا بر مزاج عثمان غالب بود از تکذیب صریح شیعه شرم کرد و اکتفا بر عزل نمود تا اشاره باشد به صحت امامت او .
.
ص : 262
و اگر ‹ 83 › شیعه گویند که : اگر ابوموسی جایز العزل میبود حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] او را چرا از طرف خود حَکَم میکرد ؟
گوییم : از روی تواریخ ثابت است که : این حَکَم کردن به ناچاری بود نه به اختیار ، و اگر بالفرض به اختیار هم با شد چون در این کار هم خطا کرد معلوم شد که قابل عزل بود .
فایده جلیله :
در اینجا باید دانست که مطاعن شیخین را غیر از شیعه کسی تقریر نمیکند ; و لهذا در کتب اهل سنت که این مطاعن از کتب شیعه منقول اند ، اکثر بر اصول شیعه مینشیند و چسبان میشوند ، بر خلاف مطاعن عثمان که اکثر بر اصول شیعه نمینشیند ، و وجه این عدم انطباق آن است که طاعنین بر عثمان دو فرقه اند : شیعه و خوارج ، پس مطاعن عثمان دو قسم است : قسمی آنکه : بر اصول شیعه مینشیند ، و قسمی آنکه : بر اصول خوارج منطبق میشود ، و در کتب اهل سنت هر دو قسم را مخلوط کرده میآرند ، بلکه شیعه نیز برای تکثیر سواد مطاعن عثمان در کتب خود هر دو قسم را بی تمیز و تفرقه ذکر میکنند ، از این سبب بعضی مطاعن عثمان که در کتب اهل سنت و شیعه موجود است ، بر اصول شیعه و مذهب ایشان درست نمیشود ، و طعن عزل ابوموسی نیز از همین باب است است ، والله اعلم .
و طعن عزل عمرو بن العاص نه بر اصول شیعه منطبق میشود و نه بر اصول خوارج که هر دو فرقه او را تکفیر مینمایند و هر چند در آن وقت که
ص : 263
عثمان او را عزل کرد ، کلمات و حرکات کفر از او صادر نشده بود ، لیکن چون آخرها کافر و مرتد شد ، عزل او از عثمان محض کرامات عثمان باید فهمید ! و خارقه [ ای ] که از وی در باب عزل معاویه شیعه در خواست میکردند در اینجا به ایشان نمود که عمرو بن العاص را عزل فرمود و عبدالله بن سعد بن ابی سرح را به جای او منصوب کرد ، و او هر چند در ابتدای امر مرتد شده بود لیکن بعد از اسلام دوباره هیچ امری شنیع از او به وقوع نیامد ، بلکه به حسن تدبیر و خوبی نیت او تمام مغرب زمین مفتوح شد و خزائن وافره به حضور خلافت فرستاد ، و بلاد دوردست را دار الاسلام ساخت تا آنکه در جزایر مغرب نیز غارتها کرد و غنایم آورد ، اهل تاریخ نوشته اند که از غنایم او بیست و پنج لک دینار زر سرخ نقد جمع شده بود ، و اثاث و پوشاک و زیور و مواشی و دیگر اصناف مال را خود شماری نبود ، و خمس این همه را به حضور خلافت فرستاد و در میان مسلمین مقسوم شد ، و چهار خمس باقی را در میان لشکر خود به وجه مشروع تقسیم نمود ، و در لشگر او بسیاری از صحابه و اولاد صحابه بودند هر همه از سیره او خوش ماندند ، و به هیچ وجه بر اوضاع او انکار نکردند ، از جمله آنها عقبة بن عامر جهنی و عبدالرحمن بن ابی بکر و عبدالله بن عمرو بن العاص ، باز چون فتنه قتل عثمان به وقوع آمد خود را کناره کشید و در هیچ طرف شریک نشد و گفت که : با خدا عهد بسته ام که بعد
ص : 264
از قتال کفار ، قتال مسلمانان نکنم ‹ 84 › تا آخر عمر به آبرو (1) گذرانید !
و اما عمار بن یاسر ، پس عزل او را نسبت به عثمان کردن خلاف واقع است ، او را عمر بن الخطاب عزل کرد به جهت کثرت شکایت اهل کوفه از او ، بعد از عزل او عمر بن الخطاب این کلمات فرمود که :
من یعذرنی من أهل الکوفة ; إن استعملتُ علیهم تقیّاً استضعفوه ، وإن استعملتُ علیهم قویّاً فجّروه (2) .
و به جای او مغیرة بن شعبه را والی کرد ، چون در عهد عثمان از مغیرة بن شعبه نیز شکایات آوردند او را متهم به رشوه کردند - حال آنکه همه افترا بود - ناچار بنابر پاس خاطر رعایا او را معزول نمود .
و حال ابن مسعود - إن شاء الله تعالی - در طعن دیگر عن قریب معلوم خواهد شد که باعث طلبیدن او از کوفه به مدینه چه بود .
و با قطع نظر از این وجوه مذکوره والی امر را عزل و نصب عمال میرسد ، جای طعن نیست ، و عزل کردن صحابی بی تقصیر وبیوجه و نصب کردن غیر صحابی به جای او از حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] بارها به وقوع آمده :
از آن جمله عمر بن ابی سلمه که پسر ام سلمه ام المؤمنین و ربیب آن .
ص : 265
حضرت صلی الله علیه [ وآله ] وسلم بود از جانب حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] بر بحرین صوبه دار بود ، او را بی تقصیر و بیوجهی - چنانچه خود حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] در عزل نامه برای او نوشته اند و در مطاعن ابوبکر نقل آن نامه از “ نهج البلاغه “ گذشت - تغییر فرمود و به جای او نعمان بن عجلان ورقی را - که صحابی نبود و به عشر عشیر مرتبه عمر بن ابی سلمه در علم و تقوا و عدل و دیانت نمیرسید - منصوب فرمود .
و قیس بن سعد بن عباده را - که نشان بردار حضرت پیغمبر [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] بود و صحابی عمده و صحابی زاده - حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] از مصر عزل فرمود و مالک اشتر را - که نه صحابی بود و نه صحابی زاده و مصدر فتنه و فساد گردیده ، عثمان را شهید کرده ، و طلحه و زبیر را ترسانیده ، باعث بر بغی گشته بود ، و به یقین معلوم بود که چون او در مصر خواهد رسید معاویه هرگز سکوت نخواهد کرد و بر مصر افواج خواهد فرستاد و کار دشوار خواهد شد - به جای او نصب فرمود ، وعلی هذا القیاس (1) .
أقول :
مضمون این طعن در کتب علمای شیعه یافته نشده ، بلکه این طعن خوارج است بر عثمان ، چنانچه ابن حجر مصنّف “ صواعق محرقه “ گفته :
.
ص : 266
ما نقم الخوارج علیه أُمور ، منها : أنه عزل أکابر الصحابة عن أعمالهم ، وولاّها دونهم من أقاربه کأبی موسی الأشعری عن البصرة ، وعمرو بن العاص من (1) مصر ، وعمّار بن یاسر عن الکوفة ، والمغیرة بن شعبة عنها - أیضاً - ، وابن مسعود عنها - أیضاً - ، وأشخصه إلی المدینة . (2) انتهی .
و مخاطب در عبارات خود لفظ اکابر را - که دلالت به زیادت بزرگی آن صحابه میکرد - حذف نموده ، و وجه طعن را نیز از راه خیانت ذکر ننموده ، و غرض از این خیانت آنکه : آنچه در جواب گفته کرسی نشین تواند شد ! و حال آنکه پدر مخاطب در کتاب “ ازالة الخفا “ وجه طعن [ را ] به وضوح تمام ذکر کرده ، چنانچه گفته :
از آن جمله آنکه اصحاب آن حضرت را از حکومت [ بلاد ] (3) معزول ساخت و حدّاث بنی امیه را - که در اسلام سابقه نداشتند - حاکم گردانید مثل عزل ابی موسی ‹ 85 › به عبدالله بن عامر از بصره و عزل عمرو بن العاص از مصر به ابن ابی سرح (4) .
و در کلام ابن قتیبه - که سابق نقل نموده شد - چنین مذکور است :
.
ص : 267
وما کان من إفشائه العمل والولایات فی أهله وبنی عمّه من بنی أُمیة حدّاث وغلمة لا صحبة لهم من الرسول [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] ولا تجربة بالأمور (1) .
و جلال الدین سیوطی در “ تاریخ الخلفا “ و ابن حجر در “ صواعق “ روایت طویل نقل نموده اند و در آن روایت در ضمن ذکر اسباب و بواعث اجماع صحابه بر خذلان عثمان این عبارت واقع است :
لمّا ولی کره ولایته نفر من الصحابة ; لأنّه کان یحبّ قومه ; فکان کثیراً ما یعطی (2) بنی أُمیّة ممّن لم یکن لهم صحبة ، وکان یجیء من أمرائه ما ینکره الصحابة ، وکان یستعتب فیهم فلا یعزلهم (3) .
و نیز جلال الدین سیوطی در “ تاریخ الخلفا “ گفته :
وفی سنة خمس وعشرین عزل عثمان سعداً عن الکوفة وولّی الولید بن عقبة بن أبی معیط ، وهو صحابیّ ، أخو عثمان لأمّه ، فکان هذا ممّا (4) نقم علیه ; لأنه آثر أقاربه بالولایات (5) .
.
ص : 268
و در نقض جواب طعن اول ذکر نموده شد که سید مرتضی علم الهدی نقل نموده که : چون عثمان سعد بن وقاص را از کوفه عزل کرد و به جای وی ولید بن عقبه را منصوب گردانید ، عمر بن زارة النخعی برخاست و گفت :
یا بنی أسد ! بئس ما استقبلنا به أخوکم ابن عفّان ، أمن عدله أن ینزع عنّا ابن أبی وقّاص الهیّن اللیّن السهل القریب ، ویبعث علینا أخاه الولید الأحمق الماجن الفاجر قدیماً وحدیثاً ؟ ! واستعظم الناس مقدمه [ وعزل سعد به ] (1) ، وقالوا : أراد عثمان کرامة أخیه بهوان أُمّة محمد [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] (2) .
و سعد بن وقاص نزد اهل سنت در عشره مبشره معدود است ، پس از ولید بن عقبه که فاسق و شراب خوار بود افضل باشد ، و عزل نمودن افضل و نصب نمودن مفضول به جای او البته موجب طعن است .
اما آنچه گفته که : فی الواقع عزل این اشخاص و نصب اشخاصی که مذکور شده اند موجب انتظام و فتوح بسیار شد . . . الی آخر .
پس بدان که فتوح بلدان اگر دلیل حسن افعال و اعمال شود لازم آید که یزید وحجّاج و دیگر ظالمان و فاسقان که جیوش و عساکر بسیار داشتند و قلمرو مملکت ایشان بسیار طول و عرض پیدا کرده از بهترین نیکوکاران بوده باشند !
.
ص : 269
اما آنچه گفته : حالا در مشهد و شیراز و نیشابور و هرات ، غیر از نعره حیدری شنیده نمیشود .
پس بدان که سبب شنیدن نعره حیدری در این بلدان ، شمشیر زدن شاه اسماعیل - علیه الرحمة والغفران من الله الرحمان - است ، نه تسلّط عمّال و حکام عثمان ! و کسی که اطلاع بر آن (1) خواسته باشد به کتاب “ حبیب السیر “ (2) و در کتب تواریخ رجوع نماید .
اما آنچه گفته : آخر چون بنی امیه در ترک و چین و راجپوتانه و هند نرسیدند ، محمد [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] و علی [ ( علیه السلام ) ] را هم مردم این دیار نشناختند و غیر از رام و کشن و گنگا [ و ] جمنا پیری و مرشدی ندارند .
پس چون کذب این سالبه کلیه بر هر کس واضح و لائح است حاجت به توضیح ندارد ، آری تا وقتی که اتباع بنی امیه بر این بلاد ‹ 86 › تسلّط داشتند هر کسی که نام محمد [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] و علی [ ( علیه السلام ) ] میگرفت - به سبب خلوّ قلوب ایشان از معارف و عقاید حقیّه - فایده [ ای ] به حال او نمیرسانید .
و بر فرض اینکه شیوع اسلام در بلاد مذکوره به سبب تسلط بنی امیه بوده باشد ، دلیل خوبی آنها نمیتواند شد ; زیرا که در حدیث صحیح متفق علیه واقع است که :
.
ص : 270
إنّ الله یؤیّد هذا الدین بالرجل الفاجر (1) .
یعنی به درستی که خدای تعالی تأیید میکند این دین را به مردی فاجر .
اما آنچه گفته که : ابن قتیبه و ابن اعثم کوفی و سمساطی که عمده مورخین شیعه اند . . . الی آخر .
پس بدان که مخاطب در باب دوم این کتاب خود تصریح کرده که : عبدالله بن مسلم بن قتیبه از معتبرین اهل سنت است (2) .
و ابن حجر در کتاب “ لسان المیزان “ گفته :
عبد الله بن مسلم بن قتیبه أبو محمد ; صاحب التصانیف صدوق ، قال الخطیب : کان ثقةً ، دیّناً ، فاضلا .
قال السلفی : کان ابن قتیبة من الثقات وأهل السنة لکنّ الحاکم یضدّه (3) من أجل المذهب .
قلت : الذی یظهر لی أنّ مراد السلفی ب : ( المذهب ) النصب ; .
ص : 271
فإنّ فی ابن قتیبة انحرافاً عن أهل البیت [ ( علیهم السلام ) ] ، والحاکم بالضدّ (1) من ذلک . (2) انتهی کلام العسقلانی ملخّصاً .
و علمای شیعه در کتب مناظرات از کتب همین ابن قتیبه نقل میکنند نه از آن ابن قتیبه که به ادعای مخاطب در باب دوم شیعی بوده ، بلکه کدامین کتاب که تصنیف ابن قتیبه شیعی بوده باشد حالا یافت نمیشود ، به خلاف ابن قتیبه سنّی که کتاب “ السیاسة والامامة “ که از تصانیف اوست به نزد این احقر موجود است .
و اما ابن اعثم کوفی پس هرگز شیعی نبوده و مخاطب بنابر اثبات تشیع او به زعم خود این عبارت از “ لسان المیزان “ نقل نموده :
أحمد بن أعثم الکوفی الأخباری المورّخ ، قال یاقوت : کان شیعیاً ، وعند أصحاب الحدیث ضعیف ، صنّف کتاب الفتوح إلی الإمام الرشید (3) .
و ما میگوییم که : این یاقوت که حکم به تشیع احمد بن اعثم کوفی نموده ، خارجی و دشمن حضرت امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) بوده ، چنانچه علاّمه ابن خلکان در تاریخ “ وفیات الاعیان “ در ترجمه همین ابوعبدالله یاقوت بن عبدالله الرومی الحموی گفته :
.
ص : 272
کان متعصباً علی علی بن أبی طالب ( رضی الله عنه ) [ ( علیه السلام ) ] ، وکان قد طالع شیئاً من کتب الخوارج ، فاستبدّ (1) فی ذهنه منه طرف قوی ، وتوجّه إلی دمشق فی سنة ثلاث عشر وستّ مائة ، وقعد فی بعض أسواقها ، وناظر بعض من یتعصب لعلی [ ( علیه السلام ) ] ، وجری بینهما کلام أدّی إلی ذکره علیاً ( رضی الله عنه ) [ ( علیه السلام ) ] بما لا یسوغ ، فثار الناس علیه ثورة کادوا یقتلونه ، فسلم منهم . (2) انتهی .
پس مراد یاقوت به تشیع ابن اعثم محبت اهل بیت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) بوده باشد ، چنانچه مخاطب نیز در باب اول تصریح کرده که :
آنچه در “ تاریخ واقدی “ و غیره [ از ] کتب قدیمه یافته میشود : فلان من الشیعة . . أو من شیعة علی [ ( علیه السلام ) ] . . - حال آنکه آن کس از رؤسای اهل سنت است - مراد از آن شیعه اولی است (3) .
پس کسی را که علمای اهل سنت نسبت به تشیع کرده باشند و مراد محقق نشود به مجرّد این نسبت حکم به تشیع مصطلح نتوان ‹ 87 › کرد .
.
ص : 273
و در نقض باب مکاید معلوم شد که سمساطی “ تاریخ طبری “ را مختصر کرده و از طرف خود در بین ترجمه چیزی نیافزوده (1) .
پس هر چه از “ تاریخ سمساطی “ نقل نموده شود در حقیقت منقول از “ تاریخ طبری “ خواهد بود .
اما آنچه گفته : قبل از آنکه لشکر کوفه نزد ابوموسی برسد از اثنای راه آنها را متعین فرمود به جنگ رامهرمز . . . الی آخر .
پس بدان که ابن حجر قصه ابوموسی را چنین نقل نموده :
أما أبو موسی ; فإن جند عمله (2) شکوا شحّه ، وجند الکوفة نقموا علیه أنّه أمرهم بأمر عمر لهم بطاعته بفتح رامهرمز ، ففتحوها ، وسبوا نساءها وزراریها ، فلمّا بلغه ذلک قال : إنی کنت آمنتهم ، فکتبوا لعمر [ فأمر ] (3) بتحلیفه ، فحلف ; فأمر بردّ ما أخذ منهم . . فرفعوه لعمر فعتب علیه وقال : لو وجدنا من یکفینا عملا (4) عزلناک . (5) انتهی .
.
ص : 274
اما آنچه گفته : این هر دو نزد ایشان واجب القتل اند .
پس بدان که اگر ابوموسی واجب القتل میبود البته حضرت امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) حکم به قتل او میکرد .
اما عمرو بن العاص ، پس وقتی واجب القتل گردید که در جنگ صفین همراه معاویه به مقاتله آن حضرت برخواست .
و جوابی که از طرف ظریفان اهل سنت نقل کرده مقدوح است به اینکه : در شریعت مقدّسه نبوی سزای هیچ کس قبل از ظهور قصور او جایز نیست .
و اگر عثمان در اینجا حیا را به کار آورد ، این بی حیا چرا متابعت او اختیار نکرد ؟ !
اما آنچه گفته : شیعه نیز برای تکثیر سواد مطاعن عثمان ، خود هر دو قسم را بی تمیز و تفرقه ذکر میکنند . . . الی آخر .
پس کذب محض و افترای صرف است ، شیعه هرگز مطاعن را ذکر نمیکنند که مبنی بر اصول خوارج باشد ، آری اگر طعنی مبنی بر اصول اهل سنت باشد گو مخالف مذهب شیعه باشد ، میتواند شد که بنابر الزام آن را ذکر کنند .
اما آنچه گفته که : طعن عزل عمرو بن العاص بر اصول شیعه منطبق نمیشود و نه بر اصول خوارج که هر دو فرقه او را تکفیر مینمایند .
ص : 275
پس ظاهر این عبارت آن است - و در واقع هم چنین است - که اهل سنت عمرو بن العاص را تکفیر نمیکنند ، پس طعن عزل عمرو بن العاص بر اصول اهل سنت منطبق و از قبیل الزامیات باشد .
و مع هذا آنچه گفته : هر چند در آن وقت که عثمان او را عزل کرده ، کلمات و حرکات کفر از او صادر نشده بود .
صریح دلالت میکند که : در آن وقت عمرو بن العاص قابل عزل نشده بود .
و حصول علم به امور مستقبله اگر در عثمان فرض کرده شود از قبیل کهانت خواهد بود نه از قبیل کرامات !
و بر هر تقدیر در شریعت مقدّسه نبوی تعزیر هیچ کس قبل از وقوع گناه جایز نیست .
اما آنچه گفته : در لشگر او بسیاری از صحابه و اولاد صحابه بودند ، هر همه از سیره او خوش ماندند .
پس بدان که ابن حجر در “ صواعق محرقه “ گفته :
وکفاه فخراً أن عبد الله بن عمرو بن العاص قاتل تحت رایته ککثیرین (1) من الصحابة (2) .
.
ص : 276
و آن مدفوع است به اینکه : تابع بودن مانند عبدالله بن عمرو بن العاص اگر دلیل خوبی عبدالله بن ابی سرح باشد لازم آید که بودن ابوبکر و عمر در تحت رایت عمرو بن عاص در جنگ سلاسل دلیل خوبی عمرو عاص باشد ، ‹ 88 › و همچنین بودن دیگر صحابه تحت رایت معاویه ، و اولاد صحابه مانند عمر بن سعد در لشگر یزید پلید ، دلیل نیکی معاویه و یزید باشد .
اما آنچه گفته : و حال ابن مسعود در طعن دیگر عن قریب معلوم خواهد شد که باعث طلبیدن او از کوفه چه بود .
پس بدان که مخاطب در اینجا سبب طلبیدن عثمان ابن مسعود را ذکر نکرده و حال آنکه سبب اصلی آن این بود که : عبدالله بن مسعود بر احداث عثمان انکار میکرد ، از این جهت عثمان از او ناخوش شده او را عزل نمود ، چنانچه ابن حجر در “ صواعق محرقه “ گفته :
وأما ابن مسعود ; فکان ینقم علی عثمان کثیراً ، فظهرت له المصلحة فی عزله (1) .
اما آنچه گفته : از آن جمله عمرو بن ابی سلمة - که پسر ام سلمه ام المؤمنین وربیب آن حضرت صلی الله علیه [ وآله ] وسلم از جانب حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] بر بحرین صوبه دار بود او را بی تقصیری و بیوجهی - چنانچه .
ص : 277
خود حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] در عزلنامه برای او نوشته اند و در مطاعن ابوبکر نقل آن نامه از “ نهج البلاغه “ گذشت - تغییر فرمود . . الی آخر .
پس از آنجا که تلبیس و خیانت و عدم احتراز کذب و افترا و بهتان و دروغ شیوه مخاطب است در جمیع این کتاب ، در اینجا هم راه تلبیس و خیانت رفته ، و از افترا بر جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) نیاندیشیده ، میگوید که : جناب امیر ( علیه السلام ) بیوجه ابن ابی سلمه را عزل فرمود ، و خود در عزلنامه به این معنا تصریح فرموده ! ! أعاذنا الله من هذه الافتراءات علی حضرات الأئمة السادات ، حال آنکه از نامه جناب امیر ( علیه السلام ) - که بالتمام نقل آن گذشته - معلوم کردی که وجه عزل او را جناب امیر ( علیه السلام ) در آخر نامه - که مخاطب از راه خیانت نقل آن ننموده ! - بیان فرموده ، و آن وجه این است که : چون عمر بن أبی سلمه در علم و تقوا و عدل و دیانت و اقامه عمود دین و جهاد کافرین ید طولی داشت ، و جناب امیر ( علیه السلام ) برای جهاد فئه باغیه معاویه اراده تشریف بری به سوی شام داشت ، لهذا خواست که عمر بن ابی سلمه را - که در اعانت جهاد این کفار خیلی کار آمدنی بود - همراه خود دارد .
و مع هذا در شروع این طعن خود گفته : آری عزل عامل بیوجه نباید کرد ; و در اینجا میگوید که : جناب امیر [ ( علیه السلام ) ] بارها عاملان خود را بیوجه عزل کرده ، پس بنابر اعتقاد خود بر جناب امیر ( علیه السلام ) طعن عائد کرده ! معاذ الله من ذلک .
ص : 278
و قیس بن سعد بن عباده را هم جناب امیر ( علیه السلام ) بیوجه عزل نفرموده ، چنانچه در “ استیعاب “ در ترجمه قیس بن سعد مذکور است :
وکان ولاّه علی [ ( علیه السلام ) ] مصر ، فضاق به معاویه ، وأعجزته فیه الحیلة ، فکابد (1) فیه علیّاً [ ( علیه السلام ) ] ، ففطن علی [ ( علیه السلام ) ] لمکیدته (2) ، فلم یزل به الأشعث وأهل الکوفة حتّی عزل قیساً ، وولّی محمد بن أبی بکر ، ففسدت علیه مصر (3) .
و آنچه گفته : که مالک اشتر را به جای قیس بن سعد نصب فرموده ، و به یقین معلوم بود که او باعث فساد و دشواری کار خواهد شد .
پس اولا : در “ استیعاب “ خلاف آن مذکور است (4) .
و ثانیاً : بر تقدیر ثبوتش بنابر تقریر مخاطب لازم میآید که - معاذ الله ! - جناب امیر ( علیه السلام ) عمداً دیده و دانسته مصدر ‹ 89 › فساد و دشواری کار خود گردید ، ( سُبْحَانَکَ هذَا بُهْتَانٌ عَظِیمٌ ) (5) .
.
ص : 279
ص : 280
ص : 281
[ قال : ] طعن پنجم :
آنکه از عبدالله بن مسعود و اُبیّ بن کعب سالیانه ایشان که از عهد عمر بن الخطاب مقرر بود بند فرمود ، و ابوذر را از مدینه منوّره به سوی قصبه ربذه اخراج نموده ، و عبادة بن الصامت را بابت امر به معروفی که با معاویه کرده بود عتاب کرد ، و عبدالرحمن بن عوف را منافق گفت ، و عمار بن یاسر را آنقدر زد که فتق پیدا کرد ، و کعب بن عبده بهزی را اهانت و تذلیل نمود بنابر کلمه حقی که از او صادر شده بود ، و اینها أجلّه صحابه اند که اهانتشان نزد اهل سنت موجب طعن در دیانت شخص میشود و چون دیانت او نزد اهل سنت درست نباشد ، امامت او چگونه صحیح خواهد بود ؟ !
تفصیل این قصّه ها آنکه :
ابوذر غفاری در شام بود چون او را کردارهای ناشایسته عثمان زبانی قاصدان (1) مکشوف شد ، عیوب عثمان را برملا گفتن آغاز نهاد و انکار بر .
ص : 282
افاعیل او شروع نمود . معاویه به عثمان نوشت که : ابوذر تو را نزد مردم حقیر میکند ، مردم را از اطاعت تو خارج مینماید ، تدارک این واقعه زود فرما . عثمان به معاویه نوشت :
أشخصه إلیّ علی مرکب وعر ، وسائق عنیف .
معاویه به همین صفت او را به مدینه روان کرد ، چون نزد عثمان رسید ، عثمان او را عتاب نمود که : چرا مردم را بر من خیره میکنی و از اطاعت من بیرون میآری ؟ ! ابوذر گفت که : از رسول صلی الله علیه [ وآله ] وسلم شنیده ام که : « چون اولاد حَکَم بن أبی العاص به سی مرد رسند ، مال خدا را دولت خود قرار دهند ، و بندگان خدا را غلام و کنیزک خود شمارند ، و دین خدا را به حیله و تزویز دغل سازند ، و چون چنین کنند حق تعالی بر ایشان غضب فرماید ، و بندگان خود را از شرّ ایشان خلاص دهد » .
عثمان به صحابه حاضرین گفت که : هیچ کس از شما این حدیث [ را ] از پیغمبر صلی الله علیه [ وآله ] وسلم شنیده است ؟ همه گفتند : نه .
باز علی [ ( علیه السلام ) ] را طلبید و از او پرسید ، علی [ ( علیه السلام ) ] گفت : « من این حدیث خود از زبان پیامبر نشنیده ام ، لیکن این حدیث دیگر شنیده ام که :
« ما أظلّت الخضراء ولا أقلّت الغبراء أصدق لهجة من أبی ذرّ » .
پس عثمان خشمناک شده و ابوذر را گفت که : از این شهر به دَر رو ، ابوذر به ربذه رفت و تا آخر حیات خود همانجا بود .
ص : 283
وعبادة بن الصامت نیز در شام بود در لشکر معاویه ، دید که قطاری از شتران میگذرد و بر آن شتران شراب مسکر در تُنگها بار کرده اند ، پرسید که : چیست ؟ گفتند که : شرابی است که معاویه برای فروختن فرستاده ، عباده کاردی گرفته برخاست و تُنگها را و پخالها را بدرید تا همه شراب ریخت ، باز اهل شام را از سوء سیره عثمان و معاویه تحذیر نمود ، و معاویه این همه ماجرا به عثمان نوشت و در نامه درج کرد که : عباده را به حضور خود طلب فرما که بودن او موجب فساد ملک و لشکر میشود .
عثمان عباده را نزد خود طلبید و بر او عتاب کرد که : تو چرا بر من ‹ 90 › و بر معاویه انکار میکنی ، اطاعت اُولی الأمر را واجب نمیشناسی ؟ ! عباده گفت که : من از پیغمبر شنیده ام که :
« لا طاعة لمخلوق فی معصیة الخالق » وعبدالله بن مسعود را چون از قضا و خزانه داری کوفه معزول ساخت ، و ولید بن عقبه را والی ساخت ، ابن مسعود جور و ظلم ولید را دید و آشفته شده ، نزد مردم معایب او را ذکر کردن گرفت ، و مردم را در مسجد کوفه جمع نموده ، بدعتهای عثمان پیش ایشان یاد کرد و گفت که : ای مردم اگر امر بالمعروف و نهی عن المنکر نخواهید کرد ، خدای تعالی بر شما غضب خواهد فرمود ، و بَدان را بر شما مسلّط خواهد کرد ، و دعای نیکان مستجاب نخواهد شد ، و چون خبر اخراج ابوذر بدو رسید در محفل عام خطبه برخواند و این آیه - به طریق تعریض بر عثمان - تلاوت نمود : ( ثُمَّ أَنْتُمْ هؤُلاءِ تَقْتُلُونَ
ص : 284
أَنْفُسَکُمْ وَتُخْرِجُونَ فَرِیقاً مِنْکُمْ مِنْ دِیارِهِمْ . . ) (1) .
ولید تمام این قصه ها را به عثمان نوشت ، عثمان او را از کوفه طلبید ، چون به مسجد نبوی رسید ، عثمان غلام سیاه خود را فرمود که : او را بزند ، آن غلام او را زده از مسجد بیرون کرد ، و مصحف او را گرفته احراق نمود ، و خانه او را محبس او ساخت ، و سالیانه او را چهار سال بند داشت تا آنکه مُرد ، و بر جنازه خود ، زبیر را به امامت وصیت نمود ، و گفت که : عثمان بر جنازه من نماز نخواند .
عثمان خبردار شد و به عیادت او رفت و گفت : ای ابن مسعود ! برای من از خدا استغفار کن . ابن مسعود گفت : بار خدایا ! تو غفوری و کریمی لیکن از عثمان در گذر نکنی تا قصاص من از او نگیری .
و چون صحابه همه از عثمان آزرده شدند و عبدالرحمن بن عوف را بر تولیت او عتاب نمودند ، عبدالرحمن نادم شد وگفت : من ندانستم که چنین خواهد بر آمد ، و حالا اختیار به دست شما است . پس این مقوله به عثمان رسید گفت که : عبدالرحمن منافق است ، هیچ پروا ندارد که چه میگوید . عبدالرحمن قسم غلیظ یاد کرد که تا زنده است با عثمان سخن نگوید ، و بر همین متارکت و مهاجرت مُرد .
.
ص : 285
پس اگر عبدالرحمن منافق بود ، بیعت او با عثمان صحیح نشد ، و اگر منافق نبود پس عثمان به تهمت کردن او به نفاق فاسق شد ، و فاسق قابل امامت نیست .
و قصه ضرب عمّار بن یاسر آنکه :
قریب پنجاه کس از اصحاب رسول مجتمع شده ، قبایح عثمان در نامه نوشتند و عمّار را گفتند که : این نامه را به عثمان برسان تا باشد که متنبه شود و از این امور شنیعه باز آید ، و در آن نامه این هم مرقوم بود : اگر از این بدعات بازنگردی تو را عزل کنیم و به جای تو دیگری را نصب نماییم ؟ !
چون آن نامه را عثمان برخواند بر زمین انداخت ، عمار گفت که : این نامه را حقیر مپندار که اصحاب رسول صلی الله علیه [ وآله ] وسلم این را نوشته اند و نزد تو فرستاده اند ، و قسم به خدا که من از راه نصیحت و خیر خواهی تو آمده ام و بر تو میترسم . عثمان گفت : کذبتَ یابن سمیّة . . ! و غلامان خود را فرمود که : او را بزنید ، آنقدر زدند که بر زمین افتاد و بیهوش شد ، و بعد از آن عثمان خود برخاست و ‹ 91 › بر شکم و مذاکیر او لگد زد به حدّی که او را فتق پیدا شد و تا چهار وقت نماز بیهوش ماند بعد از افاقه قضا کرد ، اول کسی که تنبان برای فتق پوشید او بود ، بنومخزوم آشفته شدند و گفتند که : اگر عمار از این فتق بمیرد ما در عوض او شیخی عظیم را از بنی امیه به قتل برسانیم ، وعمار از آن باز در خانه خود نشست تا آنکه حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] خلیفه شد .
ص : 286
و قصه کعب بن عبده بهزی آنکه :
جماعتی (1) از اهل کوفه جمع شدند و نامه نوشتند برای عثمان و بدعات و قبایح او را در آن نامه شمردند و نوشتند که : اگر از این بدعات باز آمدی فبها و الاّ ما از اطاعت تو خارج میشویم ، خبر شرط است ، و به دست شخصی از کاروان سپردند ، و کعب بن عبده جداگانه نامه نوشت که در آن کلام عنیف تر و خشونت بسیار مندرج بود و به دست همان قاصد داد ، عثمان بعد از خواندن نامه او برآشفت و سعید بن ابی العاص را نوشت که : کعب بن عبده را از کوفه اخراج بکن و به کوهستان سر ده . او در خانه کعب رفت و او را برهنه ساخت و بیست تازیانه زد و باز اخراجش نمود به کوهستان .
و همین سعید بن ابی العاص ، اشتر نخعی را نیز اهانت نمود و هتک حرمت کرد قصه اش آنکه : چون سعید مذکور صوبه دار کوفه شد و در مسجد درآمد و مردم همه مجتمع شدند و ذکر کوفه و خوبی سواد او در میان آمد ، عبدالرحمن بن حنین که کوتوال (2) سعید و رساله دار پیادگانش بود گفت :
کاش ! سواد کوفه همه درجاگیر امیر باشد ؟ ! اشتر نخعی گفت : این چه .
ص : 287
قسم میشود ، خدای تعالی این ملک را به شمشیرهای ما مفتوح نموده و ما را مالک آن کرده ؟ ! عبدالرحمن گفت : خاموش ، اگر امیر خواهد همه سواد را ضبط نماید . اشتر با او سخت شد و ترشی کرد ، و تمام اهل کوفه به حمایت اشتر و به پاس زمینهای خود بر عبدالرحمن بلوا کرده آنقدر کوفتند و زدند که بر پهلوی خود افتاد ، و سعید این ماجرا را به عثمان نوشت ، عثمان نوشت که : اشتر را با جمعی که اعانه او کرده بودند از کوفه به سوی شام اخراج نماید ، در شام رفتند و تا فتنه قتل عثمان همانجا ماندند ، و آخر سعید بن ابی العاص به مدینه گریخته آمد ، و بند و بست کوفه از او سرانجام نشد ، و مردم بر او بلوا نموده خروج نمودند ، و در این وقت سرداران کوفه برای اشتر نوشتند که : برادران مسلمانان تو [ همه ] (1) یک عهد و یک قسم شده اند و سعید را برآورده ، اراده خروج بر عثمان دارند ، این وقت را غنیمت دان و خود را به ما برسان که به اتفاق این مهم را پیش بریم . اشتر به عجله تمام در کوفه رسید و ثابت [ بن ] (2) قیس را که کوتوال شهر بود زده برآوردند ، و اشتر و جمیع عساکر کوفه مجتمع شده سوگند یاد کردند که : من بعد این عمال عثمان را در کوفه آمدن ندهند . آخر عثمان ناچار شده به موجب فرمایش ایشان ، ابوموسی اشعری را به صوبه داری کوفه فرستاد .
.
ص : 288
جواب اجمالی از این طعن آنکه : اکثر اشخاص ‹ 92 › که مذکور شده نزد شیعه واجب القتل بودند و هیچ حرمت نداشتند ; زیرا که نصّ پیغمبر را کتمان کردند و حق اهل بیت را به مددکاری ظالمان تلف نمودند و از شهادت حق سکوت کردند ، پس آنچه حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] را در حق آنها بایستی کرد عثمان بجا آورد ، جای طعن چرا باشد !
و ابوذر و عمار هر چند نزد شیعه به حسب ظاهر از این گروه مستثنی بودند و قابل اخراج و اهانت نه ، لیکن به حکم خبر [ صحیح ] (1) که : « التقیة دینی ودین آبائی » ، تقیه را که بر ذمّه ایشان واجب بود از دست دادند و ترک واجب نمودند ، و اقتدا به حضرت امیر ( علیه السلام ) نکردند که به رعایت تقیه این همه امور را از عثمان گوارا میکرد و سکوت مینمود .
و نیز بیوفایی این هر دو به ثبوت پیوست که برای نفسانیت خود به کمال انکار و مقابله عثمان برخاستند و اخراج و اهانت و ضرب و شلاّق [ را ] از دست او قبول کردند ، و وقت اظهار نص امامت در عهد ابی بکر که خلل در حق واجبی حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] و دین پیغمبر میشد پنبه در دهان کرده نشستند ، خوب شد که به سزای خود رسیدند !
در این باب اصلا جای طعن بر عثمان نیست ; زیرا که عثمان ایشان را تأدیب و تعریض محض بر ترک تقیه و ارتکاب مجاهره نمود .
.
ص : 289
جواب دیگر : امر خلافت و امامت از آن جنس نیست که در باب حفظ آن امر عظیم این قسم حرمتها را مراعات کرده شود ، و مساهله نموده اید ، حضرت امیر پاس حرم رسول صلی الله علیه [ وآله ] وسلم و امّ المؤمنین نفرمود ، و طلحه و زبیر را که حواریان پیغمبر و قدیم الاسلام - و زبیر خصوصاً عمه زاده پیغمبر بود - قتل نمود ، در مقام مدافعت از خلافت ; چه قطعاً معلوم است که طلحه و زبیر و عایشه خواهان جان حضرت امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) نبودند مگر آنکه قاتلان عثمان را درخواست میکردند ، و جدا شدن اینقدر فوج کثیر از لشگر در امر خلافت و مملکت خلل میکرد و حکم خلیفه سستی میپذیرفت ; به همین جهت مقابله فرمود ، اصلا پاس قرابت و مصاهرت و زوجیت و صحبت رسول ننمود ، ابوموسی اشعری را - چون اهل کوفه را از رفاقت حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] منع میکرد - سیاست نمود ، و سوختن خانه او وغارت کردن اسباب او به دست مالک اشتر به وقوع آمد ، وحضرت امیر ( علیه السلام ) آن همه را تجویز فرمود .
اینک تواریخ طرفین موجود است اگر سر مویی در این مقدمات تفاوت برآید ، پس معلوم شد که مصلحتِ خلافت عمده مصالح است ، فوت شدن مصالح جزئیه در جنب آن چندان نیست ، اگر عثمان هم چند کس را از صحابه رسول تخویف و اهانت نمود چه باک که کمتر از قتل است .
و آنچه ام المؤمنین را از اهانت بعد از جنگ جمل به وقوع آمد بر تاریخ دانان پوشیده نیست ، این است آنچه بر مذاق شیعه تقریر توان کرد .
ص : 290
و آنچه اهل سنت در جواب این طعن از روی روایات صحیحه خود تنقیح کرده اند ، جواب دیگر است که : عثمان را حضرت پیغمبر صلی الله علیه [ وآله ] وسلم - به حضور مردم و تنها نیز - بارها تقید فرموده بودند که : تو را خدای تعالی در وقتی از ‹ 93 › اوقات خلعت خلافت خواهد پوشانید ، اگر منافقان خواهند که آن را از تو نزع کنند ، هرگز نخواهی کرد و صبر خواهی کرد ، چنانچه در “ صحاح “ اهل سنت موجود است که :
آن حضرت صلی الله علیه [ وآله ] وسلم روزی در میان یاران خود ذکر فتنه میفرمود و آن فتنه را نزدیک بیان میکرد ، مردم را سراسیمه یافت ، فرمود که : این مرد - و اشاره به عثمان نمود - آن روز نزدیک بر هدایت خواهد بود ! و جمعی کثیر از صحابه این قصه را روایت کرده اند .
و در ذکر همین فتنه جای دیگر فرمود که : هر که در آن فتنه نشسته باشد بهتر است از کسی که ایستاده باشد ، وایستاده بهتر است از رونده ، و رونده بهتر است از دونده .
ونیز در مرض موت خود روزی فرمود که : ( لیست عندی رجلا أکلّمه ) چون اهل بیت عرض کردند که : به جهت مؤانست ابوبکر و عمر را بطلبیم ؟ فرمود : لا ، باز گفتند : علی را بطلبیم ؟ فرمود : لا ، باز گفتند که : عثمان را بطلبیم ؟ فرمود : نعم ، چون عثمان آمد با وی در سرگوشی تا دیر چیزها فرمود . و جناب پیغمبر صلی الله علیه [ وآله ] وسلم را در آن وقت طاقت نشستن نبود ، سر عثمان را بر سینه خود گرفته به او وصایا میفرمود و چهره عثمان متغیر
ص : 291
میشد و به آواز بلند بی اختیار از زبان او بر میآمد که : ( الله المستعان ، الله المستعان ) .
و این حدیث را نیز چند کس از ازواج مطهرات و خادمان خانگی آن جناب که در آن وقت حاضر بودند روایت کرده اند .
و ابوموسی اشعری را نیز فرمودند که : عثمان را بشارت بهشت ده و بگو که : بلوای عام بر تو خواهد شد .
بالجمله ; در این واقعه خاص نصوص قطعیه و وصایای تأکیدیه پیغمبر نزد عثمان محفوظ و موجود بود و عثمان بر آن وصیت مستقیم ماند ، چون دید که بعضی از اصحاب نیز با این منافقین در باب خلع و نزع آن خلعت هم صفیر و هم آواز میشوند ، خواست تا این فتنه را حتّی الامکان فرونشاند ، آن صحابه را فی الجمله چشم نمایی کرد تا به شرکت ایشان این فتنه قوت نگیرد ، و منافقین و اوباش را به رفیق بودن ایشان پشت گرمی نشود .
نزد اهل سنت عصمت خاصه انبیا [ ( علیهم السلام ) ] است ، صحابه را معصوم نمیدانند و لهذا حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] و شیخین بعضی از صحابه را حدّ زده اند ، و خود جناب پیغمبر صلی الله علیه [ وآله ] وسلم مسطح را که از اهل بدر بود ، و حسان بن ثابت را زیر حدّ قذف گرفته اند ، و کعب بن مالک و مرارة بن الربیع و هلال بن امیه را که - دو کس از ایشان حاضران غزوه بدر بودند - در سزای تخلف از غزوه تبوک تا پنجاه روز مطرود و مغضوب داشته اند ، و ماعز أسلمی را رجم فرموده اند ، و بسیاری را تعزیر و حدّ شرب خمر جاری فرموده .
ص : 292
چون تعزیر هرکس به حسب منصب و مرتبه او است ، عثمان نیز چند کس را به موجب حال چشم نمایی فرمود تا هم داستان منافقین و اوباش نشوند و در بلوا شریک نگردند ، و بحمد الله همین قسم واقع شده که هیچ کس از صحابه کرام به قتل عثمان آلوده نشده ، محض منافقین و فاسقین و اوباش مصدر این حرکت گردیدند ، ‹ 94 › و در آن وقت عثمان چون تقدیر را از زبان آن حضرت صلی الله علیه [ وآله ] وسلم دانسته بود ، هرگز مدافعت نکرد و تن به کشتن در داد و صبر عظیم کرد ، و لهذا اکثر این مردم را بعد از گوشمال و چشم نمایی راضی کرد وعذر خواست .
و حال عثمان در این امر هم نزد اهل سنت مثل حال حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] است قدم به قدم که او را نیز جناب پیغمبر وصیت فرموده بود که :
« یا علی ! لا یجتمع الأُمّة علیک بعدی ، وإنک تقاتل الناکثین والقاسطین والمارقین » .
وقتی که حضرت امیر ( علیه السلام ) سریر آرای خلافت راشده پیغمبر [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] شد ، به قدر مقدور در تسکین فتنه و دفع مخالفان - که طلحه و زبیر و امّ المؤمنین عایشه صدیقه ویعلی بن امیه و ابوموسی اشعری و دیگر صحابه کرام بودند - کوشش وسعی فرمود و از قتل و قتال و جنگ و جدال به ایشان باک نفرمود ، هر چند تقدیر مساعد نشد و انتظام امور خلافت صورت نبست ، پس در صورتی که امر صریح آن حضرت به هر یک از این دو بزرگوار در این باب متحقق بود دیگر ادب صحبت و قرابت را نگاهداشتن و امر آن جناب را
ص : 293
تفویت نمودن چه گنجایش داشته باشد ! مثَل مشهور است که : ( الأمر فوق الأدب ) .
چون این جوابهای اجمالی به خاطر نشست ، حالا جواب تفصیلی از این قصه ها باید شنید ، باید دانست که :
این قصه ها به وضعی که در طعن منقول شده همه از اختراعات و مفتریات شیعه است و در تواریخ معتبره اصلا وجودی ندارد ، واین قصه ها را به وضعی که در تواریخ معتبره مذکور است باید شنید تا خود به خود جواب حاصل گردد :
اما قصه اخراج ابوذر ، پس موافق روایت ابن سیرین و دیگر ثقات و تابعین چنین است که : ابوذر در اصل مزاج خود خشونتی و سلاطت لسانی داشت ، به حضور پیغمبر صلی الله علیه [ وآله ] وسلم با بعض خدمتکاران آن جناب که بلال مؤذن بود و بزرگی او مجمع علیه جمیع طوائف اهل اسلام است ، در افتاده بود و با او ذکر مادرش کرده ، جناب پیغمبر صلی الله علیه [ وآله ] وسلم او را بر این زبان درازی توبیخ شدید فرمودند و گفتند : « أعیّرته بأُمّه ؟ ! إنک امرؤ فیک جاهلیة » .
چون در لشکر شام اتفاق اقامتش شد و در عهد عثمان دولت و ثروت و اموال عظیمه به دست اهل اسلام آمد و هر همه از مهاجرین و انصار صاحب لکوک شدند ، ابوذر زبان طعن در حق جمیع مالداران دراز نمود ، و اول با معاویه
ص : 294
گفتگو کرد و این آیه را متمسک خود ساخت : ( وَالَّذِینَ یَکْنِزُونَ الذَّهَبَ وَالْفِضَّةَ وَلا یُنْفِقُونَها فِی سَبِیلِ اللّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذاب أَلِیم ) (1) و انفاق کل مال را فرض قرار داد ، هر چند معاویه و صحابه دیگر او را فهمانیدند که مراد انفاق قدر زکات است نه کل مال ، و شاهد بر این اراده آیه میراث و فرائض است ; زیرا که اگر انفاق کل مال واجب میبود ، تقسیم متروکه وجهی نداشت ، اصرار بر معتقد خود نمود و خشونت و عنف با هر کس آغاز نهاد ، و لشکریان ‹ 95 › او را مخالف جمهور دانسته انگشت نما کردند ، هر جا که میرفت جماعت جماعت و جوق جوق گرد او میشدند ، و این آیه را به آواز بلند میخواندند تا در جنون آید و ستیزه نماید ، چون این حالت که منجر به تمسخر و طنز گشت مناسب شأن و مرتبه او نبود ، معاویه این ماجرا را به عثمان نوشت ، عثمان فرمود : تا او را رخصت به مدینه نماید به عزت و احترام به مدینه روانه شد - نه آنچه گفتند که : بر مرکب عنیف و سائق شدید روانه اش کردند - چون در مدینه منوّره رسید مردم را قصه او با مردم شام مسموع شده بود ، در اینجا نیز دنبال او جوانان خوش طبع و صبیان مزاح دوست افتادند و او را از این آیه کریمه و معنای آن پرسیدن گرفتند تا او را نُقل مجلس ساختند (2) ، و در همین اثنا عبدالرحمن بن عوف - که بالقطع مبشّر به جنت و یکی از ده یار بهشتی بود - رحلت فرمود و مال فراوان گذاشت به حدی که بعد از ادای .
ص : 295
دیون و تنفیذ وصایای او چون ترکه او را تقسیم نمودند ثُمن مال باقیش به چهار زن او رسید و من جمله آن چهار ، یک زن را زیاده بر هشتاد هزار درهم در حصه میرسید ، چون او را در مرض مطلقه نموده بود تمام حصه اش ندادند ، بر هشتاد هزار درهم صلح نمودند ، به ابوذر حال او را همین مردم ظرافت طلب بیان کردند ، او از راه تشدّدی که در این امر داشت از بشارت پیغمبر در حق او غفلت ورزید ، و حکم به ناری بودنش نمود ، و این معنا صریح خلاف نصّ نبوی شد .
کعب اَحبار - که یکی از علمای اهل کتاب بود ، و در عهد عمر بن الخطاب به شرف اسلام مشرف شده - با او گفت که : ای ابوذر ! بالاجماع ثابت است که ملت حنیفیه اسهل الملل و اوسع آنها است ، انفاق کل مال در ملت یهودیه که اضیق الملل و اشد آنها است نیز واجب نیست ، در ملت حنیفیه چه قسم واجب خواهد بود ؟ ! سخن را فهمیده گو ، ابوذر به سبب حدّتی که در مزاج داشت بر آشفت و گفت : ای یهودی ! تو را به این مسائل چکار ؟ ! و عصا برداشت تا کعب احبار را بزند ، کعب احبار از آنجا بگریخت وابوذر دنبال او گرفت تا آنکه به مجلس عثمان رسیدند ، کعب احبار در پشت عثمان پناه گرفت ، وابوذر دیوانه وار هیچ نیاندیشد وعصای خود را راند ، گویند که : ضرب عصا به پای عثمان هم رسید ، چون عثمان این حالت مشاهده کرد ، غلامان خود را فرمود تا ابوذر را از کعب باز دارند که خیلی بی حواس و بی خود است مبادا او را بیجا زند و موجب قتل او گردد ، غلامان عثمان او را به آهستگی
ص : 296
برداشته به خانه اش رسانیدند ، بعد از افاقه از آن حال ، ابوذر پیش عثمان آمد و گفت که : مذهب من همین است که انفاق کل مال را واجب میشناسم و مردم شام و حالا مردم مدینه گرداگرد من جمع میشوند و میخواهند که مرا دیوانه و مسخره سازند ، در حق من صلاح چیست ؟ عثمان فرمود که : فی الواقع چنین است که مردم بر تو جمع ‹ 96 › میشوند و انبوه میکنند ، اگر تو را به خاطر آید از مجامع مردم کناره گیر و در قصبه [ ای ] از قصبات نواحی مدینه اقامت نما . ابوذر از آن باز در قصبه ربذه - که بر سه مرحله از مدینه است - رخت اقامت انداخت ، و بعدِ چندی برای زیارت مسجد نبوی وملاقات عثمان میآمد ، ودر این حالات هرگز شکایت عثمان از وی منقول نشده ، بلکه کمال اطاعت و انقیاد به وی داشت ، دلیل واضح بر این آنکه : جمیع مورخین نوشته اند که : چون در قصبه ربذه رسید ، عامل آن قصبه از طرف عثمان غلامی بود از غلامان عثمان که امامت نماز پنجگانه در مسجد جامع میکرد ، وقت نماز آن غلام ابوذر را تقدیم کرد وگفت : تو افضل و بهتر از منی باید که امام شوی . ابوذر گفت که : تو نائب عثمانی و عثمان بهتر از من است ، ونائب شخص در حکم آن شخص است ، لازم همین است که تو امام باشی . آخر آن غلام را امام کرد وعقب او نماز گزارد .
و قصه ابوذر این است که به تحریر آمد ، و این فرقه - از راه بغض و عنادی که دارند - تحریف قصه های واقع مینمایند و سر یک قصه را با دُم قصه دیگر میبندند و از آن تمثالی خیالی و صنمی موهوم ، از روح تحقق و
ص : 297
وقوع خالی برای خود تراشیده آن را معبود میسازند ( أَ تَعْبُدُونَ ما تَنْحِتُونَ ) ! (1) وقصه عبادة بن الصامت خود افترا و بهتان است ، نه معاویه شکایت او نوشت و نه او را عثمان به مدینه طلبید ، در هیچ تاریخ مذکور نیست بلکه در تواریخ معتبره چنین مسطور است که : چون معاویه بر جزیره قبرس غزوه نمود ، عبادة بن الصامت همراه او بود ; زیرا که فضائل این غزوه و شهادت به مغفرت غازیان این مهم دریا از زبان پیغمبر صلی الله علیه [ وآله ] وسلم او وزوجه او امّ حرام بنت ملحان شنیده بودند ، چون جزیره مذکور فتح شد و غنائم آنجا به دست مسلمین افتاد ، و معاویه خمس آن را جدا کرده به دارالخلافه فرستاد و خود نشست تا باقی را در لشکر تقسیم نماید و جماعتی (2) از صحابه آن حضرت در گوشه [ ای ] جدا نشستند تا وضع تقسیم را ملاحظه نمایند که بر طبق سنت پیغمبر است یا نه . از آن جمله عبادة بن الصامت و شداد بن اوس فهری و ابوالدردا و واثلة بن الاسقع و ابوامامه باهلی و عبدالله بن بسر مازنی بودند ، در اثنای این حال دو کس از لشکریان دو درازگوش خوب را حَی کرده میبردند ، عبادة بن الصامت از آنها پرسید که : این هر دو درازگوش را کجا میبرید واینها چکاره اند ؟ لشگریان .
ص : 298
گفتند که : معاویه به ما بخشیده است به جهت آنکه بر اینها حج نماییم . عباده گفت که : این گرفتن شما را حلال نیست و دادن معاویه را حلال نیست ، پس آن لشکریان دو درازگوش را به حضور معاویه بازگردانیدند و گفتند که : عباده چنین گفته است ، چون گرفتن ما را حلال نباشد ما چگونه بگیریم و بر آن حج بگزاریم ؟ ! معاویه عباده را طلبید و از صورت مسأله پرسید ، عباده گفت که :
سمعت رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم یقول - فی غزوة حنین ، ‹ 97 › والناس یکلّمونه فی المغانم ، فأخذ وبرة (1) من بعیر وقال - : « ما لی ممّا أفاء الله علیکم من هذه الغنائم مثل هذه إلاّ الخمس ، والخمس مردود علیکم » ، فاتق الله یا معاویة ! واقسم الغنائم علی وجهها ، ولا تعط أحداً منها أکثر من حقه .
معاویه گفت : پس قسمت غنایم را به طور خود بگیر و مرا از این بار عظیم سبک بار گردان که منّت تو خواهم برداشت . عباده داروغه قسمت شد و ابوامامه و ابوالدرداء نیز با وی در این مهم شریک و رفیق شدند و تا آخر خلافت عثمان بر همین اسلوب ماندند . و وفات عبادة بن الصامت در شام است و مدفن او بیت المقدس ، او هرگز از معاویه جدا نشده و به مدینه نیامده پس این قصه سراسر غلط است .
.
ص : 299
و آنچه در وجه ناخوشی عبدالله بن مسعود ذکر کرده اند نیز غلط و افترا است ، در کتب صحیحه از آن اثری نیست ، صحیح اینقدر است که چون عثمان اختلاف مردم در قرائت قرآن [ را ] به حدی مشاهده نمود که اکثر عوام الفاظ غیر منزله میخواندند و به اختلاف قرائت بهانه میجستند ، به مشورت حذیفة بن الیمان و دیگر اجلاّ - که حضرت امیر ( علیه السلام ) هم از آن جمله بود - خواست تا همه طوایف عرب و عجم بر یک مصحف جمع شوند و از آن تخلف نورزند و این عزم را به فعل آورد .
عبدالله بن مسعود و اُبّی بن کعب که بعض قرائات (1) شاذه در مصحفهای خود نوشته بودند - حال آنکه بعضی عبارات ، ادعیه قنوت بودند ، و بعضی عبارات ، تفاسیر که جناب پیغمبر [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] در وقت تلاوت قرآن بیان معانی آن میفرمودند - از موقوف کردن مصاحف خود ابا ورزیدند و در ابقای مصاحف ایشان فتنه عظیم در دین پیدا میشد که در نفس قرآن اختلاف واقع بود ، رفته رفته منجر به قبایح بسیار میشد . در گرفتن مصاحف غلامان عثمان البته با ابن مسعود خشونت نمودند و ضرب و صدمه هم به او رسید بی آنکه عثمان ایشان را به این امر ، امر کرده باشد .
اُبی بن کعب مصحف خود را بی مزاحمت حواله نمود با وی پرخاشی به میان نیامده وکدورتی نماند ، و مع هذا عثمان به هر چه ممکن بود استرضای .
ص : 300
ابن مسعود خواست و عذرها کرد ، اگر ابن مسعود قبول نکند ملامت بر ابن مسعود خواهد بود نه بر عثمان !
و چون ابن مسعود مریض شد و عثمان به خانه اش آمد ، استغفار از او درخواست و عطای او را نیز آورد ، ابن مسعود گفت : عطای تو را نمیگیرم ، چون من محتاج بودم نرسانیدی ، حالا که (1) از این جهان مستغنی شدم و سفر آخرت مینمایم به من میدهی ؟ !
عثمان گفت که : به دختران خود بده . ابن مسعود گفت : دختران خود را به خواندن سوره واقعه در هر شب فرموده ام و از جناب پیغمبر صلی الله علیه [ وآله ] وسلم شنیده ام که : « هر که سوره واقعه هر شب بخواند به فاقه مبتلا نگردد » . عثمان برخاسته نزد امّ حبیبه زوجه مطهره رسول صلی الله علیه [ وآله ] وسلم رفت و از او استدعا نمود که ابن مسعود را از من راضی گردان ، امّ حبیبه ابن مسعود ‹ 98 › را مراتب بسیار گفته فرستاد ، باز عثمان نزد ابن مسعود رفت و گفت که : ای عبدالله چرا تو هم مثل یوسف پیغمبر به برادران خود نمیگویی : ( لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ یَغْفِرُ اللّهُ لَکُمْ وَهُوَ أَرْحَمُ الرّاحِمِینَ ) ؟ (2) ابن مسعود سکوت کرد و جواب نداد .
پس از طرف عثمان در استرضای و استعفا قصوری واقع نشد و اقصی الغایة در این مقدمه کوشید و بریء الذمه شد ، و این فعل ابن مسعود .
ص : 301
با عثمان . . . از قبیل شکر رنجها است که اخوان و اقران را با هم میباشد بی آنکه منکر خلافت عثمان . . . یا عدم لیاقت او را معتقد باشد .
سلمة بن شقیق - که از اخصّ یاران ابن مسعود بود - گفته است که :
دخلت علی ابن مسعود . . . فی مرضه الذی توفّی فیه ، وعنده قوم یذکرون عثمان ، فقال لهم : مهلا ، فإنکم إن تقتلوه لا تصیبون مثله !
بالجمله ; این چیزها در عالم سیاست ملکی کثیر الوقوع میباشد ، اگر این امور (1) در مطاعن شمرده شود ، دایره بر شیعه تنگ تر خواهد شد ، و چه خواهند گفت در هجران حضرت امیر برادر عینی خود را عقیل بن ابی طالب عطای او را آنقدر ناقص فرمود که - بعدِ مراجعه از جنگ صفین - برخاسته نزد معاویه رفت ; وابوایوب انصاری را که از اعاظم اصحاب بود و از خُلّص شیعه آن جناب ، عزل فرمود وخشونت فرمود و هجران او کرد وعطای او بند ساخت تا آنکه از وی جدا شد وبه معاویه ملحق گردید ; عقیل وابوایوب چه کمی دارند از ابوذر وابن مسعود ؟ ! اگر عثمان در این امر مورد طعن است حضرت امیر نیز شریک او است ، معاذ الله که ختنین پیغمبر صلی الله علیه [ وآله ] وسلم را کسی از اهل ایمان به طعن یاد کرده یا این امر قبیح به خاطر او گذرد . و قصور فهم خود است که امثال این امور را طعن فهمیده شود ، ( سخن شناس ! نه دلبرا خطا اینجاست ) .
ص : 302
و قصه عبدالرحمن بن عوف خود هیچ اصلی ندارد و عبدالرحمن اگر بر تولیت عثمان نادم میشد ، چرا به تصریح نمیگفت ؟ ! اینقدر صحیح است که عبدالرحمن و عثمان را جناب پیغمبر صلی الله علیه [ وآله ] وسلم با هم عقد اخوت بسته بود ، به این جهت عبدالرحمن با عثمان مباسطات بسیار داشت ، روزی عثمان از کثرت مباسطات او تنگ شد و متوحش گشت وگفت :
إنی أخاف - یابن عوف - : أن تبسط من دمی !
و این چنین امور در میان یاران و برادران صحبت بسیار واقع میشود و اثری از آن در دلها نمیماند ، از حضرت امیر نیز این قسم مزاح و انبساط با مردم واقع شده ، دارقطنی از زیاد بن عبدالله نخعی روایت میکند که :
کنّا جلوساً مع علی ( رضی الله عنه ) [ ( علیه السلام ) ] فی المسجد الأعظم ، والکوفة یومئذ بها خصاص (1) ، فجاءه المؤذن فقال : الصلاة یا أمیر المؤمنین ! للعصر ، فقال : اجلس . . فجلس ، ثم عاد ، فقال ذلک ، فقال علی ( رضی الله عنه ) [ ( علیه السلام ) ] : هذا الکلب یعلّمنا بالسنة !
و نیز دارقطنی روایت میکند :
عن زیاد المذکور ، قال : ‹ 99 › جاء رجل إلی علی بن أبی طالب [ ( علیه السلام ) ] ، فسأله عن الوضوء ، فقال : أبدء بالیمین أو الشمال ؟ فأضرط علی به ، ثم دعا بماء ، فبدأ بالشمال قبل الیمین ! (2) .
ص : 303
و قصه عمار به صورتی که نقل کرده اند نیز صحیح نیست بلکه صورت قصه او - موافق روایات اهل سنت - این است که : روزی عمار و سعد بن ابیوقاص در مسجد مقدس آمدند و کسی را نزد عثمان فرستادند که : ما در مسجد آمدیم (1) تو را میباید که حاضر شوی تا با تو در بعضی امور که از تو صادر شده است و موجب شکایت عوام گشته مطارحه نماییم ، عثمان به دست غلام خود گفته فرستاد که : مرا امروز اشغال بسیار است ، این وقت باز گردید وفلان روز موعد شما است بیایید و آنچه خواهید بگویید . سعد برخاسته رفت و عمار باز کسی را فرستاد که : همین روز باید آمد ، عثمان باز عذر کرد ، باز عمار کس را فرستاد ، باز عثمان عذر کرد ، و غلامان عثمان عمار را زده از مسجد کشیده بیرون کردند و گفتند که : حد استیذان در شرع سه مرتبه است ، حالا از حد شرعی تجاوز کردی ، تعزیر تو واجب شد . چون این خبر به عثمان رسید خود دویده به مسجد آمد و مردم را حاضر کرد و عمار را طلبید و سوگند یاد کرد که این امر شنیع به گفته من واقع نشده است ، و آن غلام را توبیخ فرمود و گفت : ( هذا یدی لعمّار ، فلیقتصّ منی إن شاء ) .
عمار دست او را بوسید و راضی شد ، دلیل قوی بر این ، آنکه در ایام محاصره عثمان . . . عمار از آن فرقه بود که عوام بلوائیان را حقوق عثمان میفهمانید ، وایشان را از محاصره او منع میکرد ، چون آب را بر عثمان بند .
ص : 304
کرده بودند عمار برآمد و به آواز بلند گفت : ( سبحان الله ! قد اشتری بئر رومه وتمنعونه ماءها ) .
باز دویده نزد امیرالمؤمنین علی [ ( علیه السلام ) ] آمد و گفت که : مردمِ بلوا امروز بر عثمان آب را بند کرده اند ، و من فهمانیده ام نفهمیده اند ، حیله باید کرد که به عثمان آب برسد ، امیرالمؤمنین [ ( علیه السلام ) ] گفت : در بلوا هیچ پیش نمیرود مگر از راه دیگر که مخفی است ، سعی میکنم ، آخر به سعی و تلاش یک پخال (1) شتر آب از آن راه به عثمان . . . رسانیدند ، پس به جهت عمار طعن بر عثمان نمودن ، مصداق آن مثل عربی شدن است که : ( رضی الخصمان ، ولم یرض القاضی ) .
وقصه کعب بن عبده بهزی ناتمام است ، نصف قصه او را ذکر کرده اند و نصف آخر او را حذف کرده اند ، تتمه قصه اش آن است که : چون خبر زدن کعب به عثمان رسید ، سعید بن العاص را زجر نوشت و نوشت که : کعب را نزد من به تعظیم و تکریم بفرست ، پس چون کعب نزد عثمان رسید گفت که : ای کعب ! تو نامه درشتی به من نوشتی ، و آیین مشورت و نصیحت برادران مسلمان این نمیباشد ، نصحیت را به لین و رفق باید نوشت نه به درشتی ، خصوصاً نسبت به رؤسا و خلفا ، در حق فرعون که از اشقیای مقرری است خدای تعالی پیغمبر اولوالعزم خود را ادب تعلیم فرموده که : ( فَقُولا لَهُ قَوْلاً :
ص : 305
لَیِّناً ) (1) و من به زدن تو ننوشته بودم ، بی امر من تو را ضرب واقع شد ، اینک قمیص خود را از بدن میکشم ‹ 100 › و چابک حاضر میکنم ، اگر میخواهی قصاص از من بگیر ، کعب گفت : چون به این مرتبه انصاف فرمودی من از حق خود درگذشتم و فی الواقع در نوشتن کلمات غلیظه تقصیر دارم ، مِن بعد کعب نزد عثمان ماند و از مصاحبان خاص او بود .
و اما قصه اشتر نخعی ، پس صحیح است ، و او نه صحابی بود و نه صحابی زاده ، بلکه از اوباش کوفه بود که پاس اولوالامر ننمود و عوام را بر اهانت عامل عثمان بر غلانید (2) ، واگر از مثل این امور رئیس وقت درگذرد موجب فساد عظیم میگردد ، و اشتر نخعی همان است که موجب (3) فتنه ها گردید و نوبت به قتل عثمان رسانید ، وباز موشک دوانی نگذاشت و طلحه و زبیر را تخویف به قتل کرد تا از مدینه گریخته به مکه رفتند ، و امّ المؤمنین را سپر خود ساختند و با امیر [ ( علیه السلام ) ] قتال و جدال به وقوع آمد ، و همه این حرکات اشتر نخعی باعث بی انتظامی امور خلافت حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] گشت ، و دائماً اشتر نخعی بر حضرت امیر هم تحکمات میکرد وکما ینبغی اطاعت بجا نمیآورد ، چنانچه در تواریخ مذکور و مشهور است ، و بعد از آنکه عثمان .
ص : 306
موافق فرمایش او و یاران او ابوموسی را بر اهل کوفه والی کرد و حذیفة بن الیمان را بر خراج داروغه ساخت ، سکوت نکرد و غوغای کوفه را گرفته بر سر عثمان آمد و اهل مصر را نیز رفیق خود ساخت و او را قتل نمود ، بلکه مباشر قتل او شد - علی ما فی بعض الروایات - و قتل عثمان سبب فتنه شد تا به قیام قیامت چنانچه در حدیث آمده است :
لا تقوم الساعة حتّی تقتلوا إمامکم ، وتجتلدوا بأسیافکم ، ویرث دنیاکم شرارکم .
این قسم شخص را بایستی قتل نمود که فساد امت منتفی میشد ، چه جای اخراج واهانت ، این همه فرط حیای عثمان . . . بود که به اینقدر قناعت نمود ! (1) اقول :
ابن حجر مکی در “ صواعق محرقه “ در تقریر این طعن گفته :
ومنها : أنه حبس عطاء ابن مسعود وأبی بن کعب ، ونفی أبا ذرّ إلی الربذة ، وأشخص عبادة بن الصامت من الشام إلی المدینة لمّا اشتکاه معاویة ، وهجر ابن مسعود ، وقال لابن عوف : إنک منافق ، وضرب عمار بن یاسر ، وانتهک حرمة کعب بن عبیدة (2) .
ص : 307
فضربه عشرین سوطاً ونفاه إلی بعض الجبال ، وکذلک حرمة الأشتر النخعی . (1) انتهی .
و قاضی القضات عبدالجبار معتزلی در کتاب “ مغنی “ در تقریر این طعن از طرف شیعیان این عبارت گفته :
ومن ذلک أنه أقدم علی کبار الصحابة بما لا یحلّ ; نحو إقدامه علی ابن مسعود عند ما أحرق المصاحف ، وإقدامه علی عمار حتّی روی أنه صار به فتق ، وکان أحد من ظاهر المسلمین (2) علی قتله ، ویقول : قتلناه کافراً ، وأقدم علی أبی ذرّ - مع عظم تقدّمه - حتّی سیّره إلی الربذة ونفاه ، بل قد روی أنه ضربه . (3) انتهی .
و در کتب علمای شیعه مانند کتاب “ الاستغاثه فی بدع الثلاثة “ و ‹ 101 › “ تجرید العقاید “ و “ کشف الحقّ “ و “ حقّ الیقین “ و دیگر کتب - که در این باب تصنیف شده - به غیر از نام همین سه کس از صحابه - که در عبارت قاضی القضات ذکر آنها وارد شده - کسی دیگر مذکور نیست (4) .
.
ص : 308
آنچه گفته : اکثر اشخاص - که مذکور شدند - نزد شیعه واجب القتل بودند . . . الی قوله : جای طعن چرا باشد .
جوابش آنکه : اگر چه این اشخاص نزد شیعه هیچ حرمت ندارند ، لیکن چونکه اهل سنت همه صحابه را عادل میدانند ، و احادیث بسیار و روایات بی شمار در مدح و ثنا و تحریم ایذای ایشان میآرند ، بلکه از آیه : ( وَکَرَّهَ إِلَیْکُمُ الْکُفْرَ وَالْفُسُوقَ وَالْعِصْیَانَ ) (1) گویا عصمت ایشان ثابت میکنند (2) و شیعه را به دانست خود به مجرد همین احادیث و آیات در لعن و طعن خلفا و دیگر صحابه ساکت میکنند ، پس البته بنابر مذهب ایشان ایذا و اهانت این اشخاص موجب قدح عدالت و مخالفت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) و خروج از صلاحیت امامت خواهد شد .
اما آنچه گفته : لیکن به حکم خبر صحیح که : « التقیة دینی ودین آبائی » تقیه را که بر ذمّه آنها واجب بوده از دست دادند .
پس بدان که : هر قدر که تقیه بر آنها واجب بود هرگز آن را از دست ندادند ، و آنچه از امر به معروف و نهی منکر واجب بود آن را به عمل .
ص : 309
آوردند ، و تفصیل آن در نقض باب یازدهم خواهد آمد إن شاء الله تعالی (1) .
اما آنچه گفته : اقتدا به حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] نکردند که به رعایت تقیه این همه امور [ را ] از عثمان گوارا میکرد و سکوت مینمود .
پس غلط محض است ، انکار کردن جناب امیر بر شنائع و قبایح احداث و بدعات عثمان در کتب فریقین مذکور است (2) ، نسبت سکوت در این باب به آن جناب افترای صریح است .
اما آنچه گفته : و نیز بیوفایی اینها به ثبوت پیوست که برای نفسانیت به کمال انکار و مقابله عثمان بر خواستند .
.
ص : 310
پس این بزرگواران امر به معروف و نهی عن المنکر میکردند ، و این را نفسانیت نامیدنْ دادِ نفسانیت دادن است .
اما آنچه گفته : در وقت اظهار نصّ امامت در عهد ابی بکر که خلل در حق واجبی حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] و دین پیغمبر میشد ، پنبه در دهان کرده نشستند .
پس مدفوع است به اینکه : سکوت ابوذر و عمّار در وقت انعقاد بیعت ابوبکر نزد شیعه ممنوع و غیر مسلّم ، بلکه نزد ایشان چنان ثابت و متحقق است که این هر دو کس از جمله آن صحابه بودند که حجتهای شافیه بر امامت امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) و ابطال دعوی ابوبکر به خلافت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) بیان کردند ، چنانچه در حدیث طویلی که مولانا محمدباقر مجلسی - علیه الرحمه - در کتاب “ حقّ الیقین “ آن را به فارسی ترجمه نموده آورده ، مذکور است که :
پس عمّار برخاست و گفت : ای گروه قریش ! و ای گروه انصار و مسلمانان ! بدانید که اهل بیت پیغمبر شما اولی اند به خلافت و احق اند به میراث او ، و قیام به امور دین بیش از همه کس میتوانند نمود ، و حفظ ملت رسول ( صلی الله علیه وآله وسلم ) بهتر میتوانند کرد ، و خیر خواه ترند نسبت به امت از همه کس ، پس بگویید به صاحب خود که حق را ردّ کند به اهلش پیش از آنکه امر شما سست شود و فتنه ‹ 102 › عظیم شود و دشمنان در شما طمع کنند .
و میدانید که علی ولی شما است به عهد خدا و رسول او ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ، و میدانید
ص : 311
که فرق گذاشت حضرت رسول ( صلی الله علیه وآله وسلم ) در میان او و تو در مواطن بسیار : درها را از مسجد مسدود کرد به غیر از در او ، و کریمه خود فاطمه ( علیها السلام ) را به او داد و به سایر طلبکاران نداد ، و گفت : من شهرستان حکمتم و علی درگاه آن است ، هر که حکمت خواهد از درگاهش بیاید ، و همیشه شما به امور دین به او محتاج هستید ، و او در هیچ امر به شما محتاج نیست ، با آن سوابق عظیمه که او دارد و هیچ یک از شما ندارد ، پس چرا از وی میل به دیگری میکنید و حق او را به غارت میبرید ؟ ! ( بِئْسَ لِلظَّالِمِینَ بَدَلاً ) . (1) انتهی .
و همچنین ابوذر - علیه الرحمه - و دیگر صحابه موافق دانش و علم خود حجتها ذکر کرده اند (2) .
.
ص : 312
اما آنچه گفته : در این باب اصلا جای طعن بر عثمان نیست ; زیرا که عثمان ایشان را تأدیب و تعزیر ، محض بر ترک تقیه و ارتکاب مجاهره نمود .
پس جوابش آنکه : این سفسطه ای است باطل و تلبیسی است واهی !
ص : 313
اولا : وجوب تقیه در این مقام ممنوع است ، بلکه چون اکثر اصحاب رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) مخالف عثمان بودند و انکار بر شنائع و فظائع او میکردند ، خوف مرتفع گشته بود .
ثانیاً : اینکه اگر فرض غیر واقع کنیم که : ابوذر و عمّار تقیه واجب را ترک کردند ، پس غایة الامر آنکه عثمان و ایشان همه مطعون خواهند شد نه اینکه فقط ایشان مطعون باشند و ساحت عثمان بری ، مثلا اگر مسلمانی در کفار مبتلا شود و تقیه بر او واجب باشد ، و آن کس ترک تقیه کند و اسلام ظاهر کند ، و کفار او را به قتل رسانند ، پس در این صورت چنین گفته نخواهد شد که : کفار خوب کردند که او را تعزیر بر ترک تقیه کردند ، بلکه به این ایذا دادن کفار ملوم خواهند شد ، و آن کس بر ترک تقیه .
ثالثاً : آنکه از دلیلی شرعی ثابت باید ساخت که تعزیر ترک تقیه همین است که عثمان با ابوذر و عمّار از ضرب و طرد به عمل آورد .
رابعاً : آنکه اگر ثابت شود که چنین تعزیر بر ترک تقیه جایز است ، پس حاکم شرع را جایز خواهد بود نه جائر را ، و عثمان را شیعه حاکم شرع نمیدانند بلکه از جائران میپندارند .
و آنچه جوابی دیگر گفته و آن را هم بر مذاق شیعه به حسب گمان باطل خود تقریر کرده ، خلل بیّن در آن به چند وجه است :
اول : آنکه نزد شیعه خلافت جناب امیر ( علیه السلام ) بر حق و صواب بود ، و کسی
ص : 314
که خلل اندازی در آن کُند موجب عذاب و تعزیر خواهد شد ، و خلافت عثمان باطل و ناحق بود ، پس خلل کردن در آن موجب ثواب جمیل خواهد شد نه باعث تعزیر .
دوم : آنکه جناب امیر ابتدا به قتل این کسان نفرموده ، بلکه ایشان را به مواعظ و نصایح بالغه از قتال انذار فرموده ، لیکن چونکه ایشان از بغی و فساد باز نیامدند و جنگ و قتال آغاز کردند جناب امیر ( علیه السلام ) مدافعتشان کرد ، به خلاف عثمان که خود ابتدا به ضرب و طرد اصحاب رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) کرد ، و ایشان سوای نصیحت و زجر بر عیوب او ‹ 103 › چیزی دیگر نکرده بودند .
سوم : آنکه طلحه و زبیر و عایشه و ابوموسی نزد شیعه اصلا حرمتی نداشتند که جناب امیر رعایت آن میکرد ، به خلاف ابوذر و عمّار .
چهارم : آنکه جناب امیر ( علیه السلام ) را حضرت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) وصیت به قتال ایشان و عدم رعایت حرمت ایشان کرده بود ، به خلاف عثمان که برای او در باب ضرب و طرد این اصحاب از رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) هیچ وصیتی اهل سنت هم نقل نمیکنند .
اما آنچه گفته : حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] پاس حرم رسول [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] و أمّ المؤمنین نفرمود ، و طلحه و زبیر را که (1) حواریان پیغمبر و قدیم الاسلام و زبیر .
ص : 315
خصوصاً عمّه زاده پیغمبر بود ، قتل نمود .
پس مخاطب از شدت عداوتی که دارد میخواهد که - معاذ الله ! - الزامی به جناب امیر ( علیه السلام ) عائد سازد (1) ، و فعل شنیع عثمان را بر فعل جناب امیر ( علیه السلام ) قیاس نماید ، حال آنکه حضرت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) به زبیر فرموده بود که : « تو قتال خواهی نمود . . . (2) [ با علی ] و ظالم خواهی بود » ، چنانچه در “ کنز العمال “ مذکور است :
عن أبی جریر المازنی ; قال : شهدت علیاً [ ( علیه السلام ) ] والزبیر حین توافقا ، فقال له علی [ ( علیه السلام ) ] : « یا زبیر ! أُنشدک أسمعت رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم : « إنّک تقاتل علیّاً وأنت له ظالم ؟ » قال : نعم ، ولم أذکر ذاک إلاّ فی مقامی هذا ، ثمّ انصرف . ع . عق . ق . فی الدلائل . کر (3) .
و نیز در “ کنز العمال “ است :
عن الأسود بن قیس ، قال : حدّثنی من رأی الزبیر یوم الجمل فنوّه به علی [ ( علیه السلام ) ] : « یا أبا عبد الله ! » فأقبل حتّی التفت أعناق دوابّهما ، فقال له علی [ ( علیه السلام ) ] : « أتذکر یوماً أتانا رسول الله .
ص : 316
صلی الله علیه [ وآله ] وسلم - وأنا أُناجیک - فقال : « أتناجیه ؟ والله ! لیقاتلنّک یوماً وهو ظالم ؟ ! » فضرب الزبیر وجه دابّته ، فانصرف . ش . کر . (1) انتهی .
و در “ صواعق محرقه “ مذکور است :
أخرج الحاکم - وصحّحه - [ و ] (2) البیهقی ، عن أبی الأسود ، قال : شهدت الزبیر خرج یرید علیّاً [ ( علیه السلام ) ] ، فقال له علی [ ( علیه السلام ) ] : « أُنشدک الله هل سمعت رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم یقول : « تقاتله وأنت [ له ] (3) ظالم ؟ ! » فمضی الزبیر منصرفاً . (4) انتهی .
و هر گاه زبیر در قتال جناب امیر ( علیه السلام ) ظالم باشد ، طلحه و عایشه نیز ظالم بوده باشند ، به خلاف عمّار و ابوذر و دیگر اصحاب که ایشان را عثمان اهانت و تذلیل به ضرب و طرد نموده ; چرا که حضرت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) به این اصحاب نفرموده که : شما در زجر عثمان بر عیوب او و نصیحت او ظالم خواهید بود .
و نیز طلحه و زبیر جمعی از شیعیان جناب امیر ( علیه السلام ) را قتل نمودند ; لهذا .
ص : 317
جناب امیر ( علیه السلام ) ایشان را به قتل رسانید ، چنانچه در “ کنز العمال “ در روایتی طویل مذکور است :
فقام إلیه رجل ، فقال : یا أمیر المؤمنین ! أخبرنا علی ما قاتلت طلحة والزبیر ؟ قال : « قاتلتهم علی نقضهم بیعتی ، وقتلهم شیعتی من المؤمنین : حکیم بن جبل (1) العبدی من عبد القیس والسائحة والأساورة بلا حقّ استوجبوه منهما ، ولا کان ذلک لهما دون الإمام ، ولو أنّهما فعلا ذلک بأبی بکر وعمر لقاتلاهما ، ولقد علم ‹ 104 › مَنْ هاهنا من أصحاب محمد صلی الله علیه [ وآله ] وسلم أنّ أبا بکر وعمر لم یرضیا ممّن امتنع من بیعة أبی بکر حتّی بایع وهو کاره ، ولم یکونوا بایعوه بعد الأنصار ، فما بالی . . ؟ ! فقد بایعانی طائعین غیر مکرهین ، ولکنّهما طمعا منّی فی ولایة البصرة والیمن ، فلمّا لم أُولّهما ، وجاءهما الّذی غلب من حبّهما للدنیا وحرصهم علیها ، خفتُ أن یتخذوا عباد الله خولا ، ومال المسلمین لأنفسهما ، فلما زویت ذلک عنهما ، وذلک بعد أن جرّبتهما ، واحتججت علیهما . (2) انتهی .
.
ص : 318
اما آنچه گفته : و ابوموسی اشعری را - چون اهل کوفه را از رفاقت حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] منع میکرد - سیاست نمود ، و سوختن خانه او و غارت کردن اسباب او به دست مالک اشتر به وقوع آمد ، و حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] آن همه را تجویز فرمود .
پس جوابش به چند وجه است :
اول : آنکه چونکه این کلام را به حسب گمان خویش بر مذاق شیعه گفته است بر او لازم بود که سوختن مالک اشتر خانه ابوموسی و غارت نمودن اسبابش و رضای جناب امیر ( علیه السلام ) بر آن از کتب صحیحه معتمده شیعه ثابت مینمود .
دوم : آنکه مخاطب در باب امامت در جواب مطاعن خوارج و نواصب کلامی گفته که از آن مفهوم میشود که : جناب امیر ( علیه السلام ) بر این نهب و غارت راضی نبود ، وهذه عبارته :
و ابوموسی اشعری را مالک [ اشتر ] (1) و غلامان او اهانت کردند ، و بی فرموده حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] در کوفه خانه او را سوختند ، و حضرت امیر [ ( علیه السلام ) ] را اطلاع این معنا نبود ، چنانچه در “ تاریخ طبری “ ثابت است . (2) انتهی .
.
ص : 319
ظاهر است که غرض مخاطب آن است که این افعال بدون اطلاع جناب امیر [ ( علیه السلام ) ] واقع شد ، و آن جناب این معنا را تجویز نفرموده ; چه اگر آن جناب تجویز میفرمود - بنابر زعمش - جواب نواصب تمام نمیشد . و در اینجا به مقتضای آنکه دروغگو را حافظه نباشد ، دعوی نموده که : تجویز جناب امیر ( علیه السلام ) از تواریخ طرفین ثابت است .
سوم : آنکه از تواریخ نهب مالک اشتر مال ابوموسی را ثابت نمیشود ، بلکه در “ روضة الاحباب “ مذکور است :
چشم مالک که بر ابوموسی افتاد بدان نمایید و به آواز بلند گفت : تو در این سرا چه کنی ؟ چه این سرای سلطانی تعلق به امیرالمؤمنین [ ( علیه السلام ) ] دارد ، و تو شرف بیعت او نگرفته ای ، تو غریب و محتاج مثل یکی اراذل شرفشان نیافته ای ، در این سرای چه کار داری ؟ ! (1) ابوموسی از آن سورت و شدت که از او دید تنزل نمود (2) و به تواضع و درخواست آمد و گفت : امروز مهلت ده تا از این سرای برآیم (3) و به جای دیگر انتقال نمایم .
.
ص : 320
مالک گفت : لا ولا کرامة لک (1) ، یک ساعت نگذارم که دیگر در این خانه باشی ، بفرمود تا جمله متاع او را از آن سرای بیرون انداختند ، و اهالی کوفه چون خبر قدوم مالک اشتر شنیدند جمله بر در قصر الاماره جمع شدند ، و در آن هجوم و ازدحام اکثر متاع و اموال ابوموسی به تاراج و غارت رفت . (2) انتهی .
از اینجا ظاهر شد که نه مالک اشتر خانه ابوموسی را سوخت - و چگونه ‹ 105 › میسوخت که آن خانه سلطانی بود ! بلکه ابوموسی را از آن خانه اخراج نموده - نه مال ابوموسی را نهب کرد ، بلکه مال او را از خانه بیرون کرده بود ، هرگاه ازدحام مردم شد در آن هجوم و ازدحام اکثر متاع او به غارت رفت .
چهارم : آنکه قیاس عمّار و ابی ذر بر ابوموسی از قبیل قیاس ظلمت بر نور است ; به جهت آنکه ابوموسی منافق و ملعون و فاسق و فاجر بود .
در “ استیعاب “ در حال ابوموسی مذکور است :
وعزله علی [ ( علیه السلام ) ] ، فلم یزل واجداً علی علی [ ( علیه السلام ) ] حتّی جاء .
ص : 321
منه ما قال حذیفة ، فقد روی فیه لحذیفة (1) کلام کرهت ذکره . (2) انتهی .
و در “ کنز العمال “ مذکور است :
عن أبی مریم ، قال : سمعت عمّار بن یاسر یقول : یا أبا موسی ! أنشدک الله ألم تسمع رسول الله [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] یقول : « من کذب علیّ متعمداً فلیتبوأ مقعده من النار ؟ » وأنا سائلک عن حدیث فإن صدقتَ وإلاّ بعثتُ علیک من أصحاب رسول الله [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] من یقرّرک به . . أُنشدک الله ! ألیس إنّما عناک رسول الله [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] - أنت نفسک - فقال : « إنّها ستکون فتنة بین أُمّتی أنت - یا أبو موسی ! - فیها نائماً خیر منک قاعداً ، وقاعداً خیر منک [ قائماً ، وقائماً خیر منک ] (3) ماشیاً » ، فخصّک رسول الله [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] ولم یعمّ الناس .
فخرج أبو موسی ، ولم یردّ علیه شیئاً . ع . کر . (4) انتهی .
پس منافق و فاسق و ملعون و دشمن خدا و رسول ( صلی الله علیه وآله وسلم ) را به کسانی که از خلصای مؤمنین و اتقیای صالحین و دوستان خدا و رسول مختار و صادقین ابرار بودند چه نسبت ؟ ! و قیاس چنین منافق بر این اصحاب کبار از دین داری نمیآید !
.
ص : 322
اما آنچه گفته : اینک تواریخ طرفین موجود است ، اگر سر مو در این مقدمات تفاوت برآید .
پس دانستی که : تفاوت بسیار در مقدمه ابوموسی ظاهر شده ، و تکذیب مخاطب به کلام خودش واضح شده ، پس به این کذب و دروغ دعوی این صدق و راستی سوای مخاطب کار دیگری نیست .
اما آنچه گفته : و آنچه ام المؤمنین را از اهانت بعد از جنگ جمل به وقوع آمد بر تاریخ دانان پوشیده نیست .
پس تفصیل آن اهانت بیان باید کرد .
اما آنچه گفته : این است آنچه بر مذاق شیعه تقریر توان کرد .
پس دلیل نهایت جهل و نادانی یا غایت تلبیس و بی ایمانی است ، آنچه از اول تا آخر گفته یک حرف هم از آن بر مذاق شیعه صحیح و درست نمیآید .
اما آنچه گفته : حضرت پیغمبر صلی الله علیه [ وآله ] وسلم به حضور مردم و تنها نیز بارها تقیّد فرموده بودند که : تو را خدای تعالی در وقتی از اوقات خلعت خلافت خواهد پوشانید . . . الی آخر .
پس چنین احادیث از موضوعات و مفتریات است ، اکابر محققین اهل سنت اعتراف دارند به اینکه : رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) در باب امامت بر کسی نص نفرموده .
ص : 323
ابن حجر در “ فتح الباری “ در شرح حدیث شوری از ابن بطال نقل کرده :
ویؤخذ منه بطلان قول الرافضة وغیرهم أنّ النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم نصّ أنّ الإمامة فی أشخاص بأعیانهم ; إذ لو کان ‹ 106 › کذلک لما أطاعوا عمر فی جعلها شوری ، ولقال قائل منهم : ما وجه التشاور فی أمر کفیناه بیان الله علی لسان رسوله ؟ ! (1) و در “ جامع الاصول “ مذکور است :
لا یصدق الشیعة بنقل النصّ علی إمامة علی - کرّم اللهوجهه - [ ( علیه السلام ) ] ، والبکریة علی إمامة أبی بکر ; لأنّ هذا وضعه الآحاد أولا وأفشوه ، ثمّ کثر الناقلون فی عصره وبعده فی الأعصار ، فلذلک لم یحصل التصدیق . (2) انتهی .
هرگاه احادیث امامت ابوبکر موضوع باشد ، پس احادیث عثمان نیز موضوع خواهد بود .
و اگر این احادیث موضوعه را تسلیم هم کنیم ، دفع طعن از عثمان امکانی .
ص : 324
ندارد ; چه در آن احادیث امر به تذلیل و تحقیر و ایذا و ایلام این صحابه به شداید مصائب هرگز مذکور نیست ، فقط امر به عدم خلع خلافت از خود است و بس ، و این امر مبیح ضرب و کوب و تشدید و تطرید این اجلّه صحابه نمیتواند شد که مناقب و محامدشان هم بالخصوص وهم بالعموم رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) بارها ارشاد فرموده ، و احادیث بسیار در حفظ و پاسداری ایشان ذکر نموده ، و تذلیل و تحقیر ایشان را حرام ساخته ، و آیات مدح و ثنای صحابه راه احتمال صدور افعال شنیعه و فسق و فجور بر ایشان - به اقوال خود مخاطب (1) - باز بسته .
کمال حیرت است که اگر شیعه آن صحابه را - که کوشش و سعی در نزع خلافت از جناب امیر کردند ، و به غصب و ستم قمیص خلافت را در بر کردند - و اتباعشان را تحقیر و تذلیل کنند ، اهل سنت ایشان را ملوم و مطعون سازند و در حقّ ایشان یافه درائی و ژاژخائی (2) آغاز نهند و به اوهام باطله به مخالفت کتاب و سنت نسبت کنند بلکه جمعی از ایشان تکفیر شیعه کنند ، حال آنکه نزد شیعه هرگز مدح این صحابه اصلا ثابت نشده ، لا فی الکتاب ولا فی السنة .
و خود اهل سنت چنین صحابه را - که به وقوع مدح و ثنای ایشان به اقصی .
ص : 325
الغایه خود هم قائل اند ، و نزد شیعه هم ثابت است و خوبی ایشان مجمع علیه اهل اسلام است - به گناه آنکه زجر و توبیخ عثمان بر معایب و مثالب و مظالم او نموده اند ، به کمال وقاحت بی محابا تحقیر و تذلیل کنند ، و قابل ضرب و کوب و تشدید و تطرید و تعزیر و تحقیر و اِجلاء و ایذا گویند ، و از سخنان خود که در مقابله شیعه از کمال بی فهمی به آن متفوه میشوند یک سر غفلت کنند ! !
اما آنچه گفته : و در ذکر همین فتنه جای دیگر فرمود که : هر که در آن فتنه نشسته باشد بهتر است از کسی که ایستاده باشد . . . الی آخر .
پس عمّار بن یاسر و حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب ( علیه السلام ) ، ابوموسی را در روایت این حدیث به طریق عموم تکذیب فرموده اند ، و عمّار تصریح نموده به اینکه : خطاب حضرت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) به خصوص ابوموسی بوده ، مراد آن حضرت آنکه سعی نمودن ابوموسی در مخالفت حضرت امیرالمؤمنین [ ( علیه السلام ) ] چنان فتنه ای است که در حالی که نشسته باشد بهتر است از حالی که ایستاده باشد و در حالی که خفته باشد بهتر است از حالی که بیدار ‹ 107 › باشد .
اما آنچه گفته : و ابوموسی اشعری را فرموده اند . . . الی آخر .
پس خبر ابوموسی به جهت مثالب او - که مذکور شد - قابلیت اعتبار
ص : 326
ندارد ، و عمر هم خبر تنها ابوموسی را در باب استیذان اعتبار نکرده تا که از دیگر صحابه تصدیق ننموده ، چنانچه در “ صحیحین “ مذکور است (1) ، هرگاه عمر خبر ابوموسی را تصدیق نکرده شیعیان خبر او را چرا اعتبار خواهند کرد ؟ !
و شیخ رحمت الله در “ مختصر تنزیه الشریعة عن الاحادیث الموضوعة “ آورده است :
حدیث أنس : کنت مع رسول الله [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] ، فجاء جاء ، فاستفتح ، فقال : یا أنس ! اخرج فانظر من هذا ، فخرجت فإذاً أبو بکر ، فقلت : هذا أبو بکر یا رسول الله [ ص ] ! قال : ارجع ، فافتح له ، وبشّره بالجنّة ، وأخبره بأنه الخلیفة من بعدی .
ثمّ جاء جاء . . إلی آخر الحدیث ، وفیه : فإذاً هو عمر فذکر مثله ، وفیه : وأخبره بأنه الخلیفة بعد أبی بکر . .
ثمّ ذکر عثمان مثله ، وأنّه الخلیفة بعد عمر ، وآخره : مره (2) عند ذلک بالصبر .
وفیه کذّاب ، وقال ابن المدینی : سألت أبی عن هذا الحدیث ، .
ص : 327
فقال : کذب موضوع (1) .
پس اخبار آن کسانی که چنین موضوعات صریحه بافته اند - که اولیائشان به اضطرار قائل به کذب و وضع آن میشوند - چه اعتبار دارد !
اما آنچه گفته : چون دید که بعضی از اصحاب نیز به این منافقین . . . الی آخر .
پس منافی و معارض است با آنچه مخاطب در این باب و در باب دوم تصریح کرده به اینکه : بعد از وفات رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) منافقی باقی نمانده (2) .
و نیز این قول را یاد باید داشت که برای تکذیب کلمات آتیه اش مفید خواهد شد ; زیرا که در آنجا انکار بحت نموده و گفته که : عثمان کسی از صحابه را ایذایی نرسانیده و توهینی نکرده ، بلکه آنچه از ضرب و کوب به ایشان رسید بدون اجازه عثمان بود (3) .
.
ص : 328
و این قول او دلالت دارد بر آنکه : این صحابه را عثمان خود چشم نمایی کرده ، پس بیان باید نمود که آن چشم نمایی چه بود ، آیا محض ارائه عیون بود ؟ ! یا اینکه ایذا و آسیبی هم رسانیده ؟ !
و نیز از اقوال آتیه اش ظاهر میشود که : کسی از صحابه مثل ابن مسعود و عمّار و ابوذر و عبدالرحمن و عبادة بن الصامت انکار حقیت خلافت او ننموده و همه معتقد صحّت خلافت و جلالت قدر او بودند ، و در اینجا تصریح کرده به اینکه : این اصحاب در باب خلع و نزع خلعت خلافت عثمان شریک منافقین بودند .
اما آنچه گفته : نزد اهل سنت عصمت خاصه انبیا [ ( علیهم السلام ) ] است ، صحابه را معصوم نمیدانند .
پس مکرر معلوم شده که اهل سنت انبیا [ ( علیهم السلام ) ] را نیز معصوم نمیدانند (1) ، و صحابه را اگر چه معصوم نمیدانند ، لیکن همه را عدول میدانند ، چنانچه در “ صواعق محرقه “ مذکور است :
قال ابن الصلاح والنووی : الصحابة کلّهم عدول ، وکان للنبیّ .
ص : 329
صلی الله علیه [ وآله ] وسلم مائة ألف وأربعة عشر ألف صحابة (1) عند موته ، القرآن والأخبار مصرّحان بعدالتهم (2) .
و ابن حجر عسقلانی در کتاب “ الاصابة فی تمییز الصحابة “ فرموده : ‹ 108 › اتفق أهل السنة علی أن الجمیع عدول ، ولم یخالف فی ذلک إلاّ شذوذ من المبتدعة ، وقد ذکر الخطیب فی الکفایة فصلا نفیساً فی ذلک ، فقال : عدالة الصحابة ثابتة معلومة بتعدیل الله تعالی لهم ، وإخباره عن طهارتهم ، واختیاره (3) لهم ، فمن ذلک قوله تعالی : ( کُنْتُمْ خَیْرَ أُمَّة أُخْرِجَتْ لِلْنَّاسِ ) (4) .
وقوله : ( وَکَذلِکَ جَعَلْنَاکُمْ أُمَّةً وَسَطاً ) (5) .
وقوله : ( لَقَدْ رَضِیَ اللهُ عَنِ الْمُؤْمِنِینَ إِذْ یُبَایِعُونَکَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ فَعَلِمَ مَا فِی قُلُوبِهِمْ ) (6) .
وقوله : ( وَالسَّابِقُونَ الاَْوَّلُونَ مِنَ الْمُهَاجِرِینَ وَالاَْنْصَارِ .
ص : 330
وَالَّذِینَ اتَّبَعُوهُم بِإِحْسَان رَضِیَ اللهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ ) (1) .
وقوله : ( یَا أَیُّهَا النَّبِیُّ حَسْبُکَ اللهُ وَمَنِ اتَّبَعَکَ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ ) (2) .
وقوله : ( لِلْفُقَرَاءِ الْمُهَاجِرِینَ الَّذِینَ أُخْرِجُوا مِن دِیَارِهِمْ وَأَمَوَالِهِمْ یَبْتَغُونَ فَضْلاً مِنَ اللهَ وَرِضْوَاناً وَیَنصُرُونَ اللهَ وَرَسُولَهُ أُولئِکَ هُمُ الصَّادِقُونَ ) . . إلی قوله : ( إِنَّکَ رَؤوفٌ رَحِیمٌ ) (3) فی آیات کثیرة یطول ذکرها ، وأحادیث شهیرة یکثر تعدادها ، وجمیع ذلک یقتضی القطع بتعدیلهم ، ولا یحتاج أحد منهم مع تعدیل الله تعالی إلی تعدیل أحد من الخلق .
علی أنه لو لم یرد من الله ورسوله فیهم شیء ممّا ذکرناه لأوجبت الحال التی کانوا علیها - من الهجرة والجهاد ، ونصرة الاسلام ، وبذل المهج والأموال ، وقتل الآباء والأولاد ، والمناصحة فی الدین ، وقوّة الإیمان والیقین (4) - القطع علی تعدیلهم ، والاعتقاد لنزاهتهم ، وأنهم أفضل من جمیع الخالفین بعدهم ، .
ص : 331
والمعدّلین الذین یجیئون من بعدهم . هذا مذهب کافّة العلماء ، ومن یعتمد قوله . ثم روی بسنده إلی أبی زرعة الرازی ، قال : إذا رأیت الرجل ینتقص أحداً من أصحاب رسول الله [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] فاعلم أنه زندیق ، وذلک أن الرسول حقّ ، والقرآن حقّ ، وما جاء به حقّ ، وإنّما أدّی إلینا ذلک کلّه (1) الصحابة ، وهؤلاء یریدون أن یخرجوا (2) شُهُودنا لیبطلوا الکتاب والسنّة ، والجرح بهم أولی ، وهم زنادقة . (3) انتهی .
پس مخاطب که در این مباحث ازرا و تحقیر اجلاّی اصحاب مثل : عمّار و ابوذر و ابن مسعود به غایت شوخ چشمی و بی باکی نموده ، و زبان درازی و سوءادبی در حقّ ایشان آغاز کرده ، و ایشان را نسبت به سوی هم صفیری منافقین در خلع و نزع خلافت عثمان کرده ، و ایشان را به سبب قصد نزع خلافت عثمان - که به زعم او گناه بس عظیم بلکه موجب سلب ایمان است ! - از اصحاب فتنه و شرّ و فساد گفته ، و ایشان را مستحق این اهانت و رسواییها - که از عثمان به ایشان رسیده - دانسته ; صریح مخالفت و معاندت .
ص : 332
کلام الهی بنابر قواعد خود کرده باشد ، و به مقتضای حدیثی که صاحب “ اصابه “ نقل کرده از زندیقان بی ایمان باشد .
کار اهل سنت به غایت عجیب واقع شده که هرگاه شیعه بر صحابه - که مورد حدیث حوض [ واقع ] شده غصب حقوق ‹ 109 › اهل بیت نمودند ، و از حق برگشته ، بر ظلم و ستم اصرار کردند ، و اتباع خلفای جور اختیار کردند - طعن میکنند و تحقیر و انتقاص ایشان مینمایند ، این آیات و احادیث عامه را - که در مدح صحابه به طور قضایای مهمله وارد است - پیش کنند ، و به زعم خویش اسکات ایشان کنند ، و ایشان را از مخالفین صریح کلام خدا و رسول او پندارند ، و گویند که : این صحابه که مهج و نفوس و اولاد و اموال خود را فدای پای مبارک جناب رسالت مآب صلی الله علیه [ وآله ] وسلم کردند به چه طور ممکن است که یک سر از رعایت حق رسول خدا صلی الله علیه [ وآله ] وسلم برگردند ، و بر فسق و فجور و ظلم و ستم اقدام کنند ؟ ! و هرگاه که خود مضطر میشوند در پیِ تحقیر و تذلیل اجلاّی صحابه - که مدح و عدالت ایشان به این آیات و احادیث عامه هم بنابر قواعدشان ثابت است و هم احادیث خاصه در مدح و کمال ایمان ایشان و جلالت قدر و علوّ شأنشان وارد است - میافتند ، و ایشان را مستحق اهانت و رسوایی و زد و کوب و تطرید و تشرید میگویند ، و از التزام اموری که موجب سلب ایمانِ ایشان است نیز در حق ایشان باک ندارند ، و از دعاوی خود که در باب تعظیم و اکرام و اجلال جمیع صحابه دارند غفلت میورزند ،
ص : 333
راست گفته اند که : دروغگو را حافظه نباشد !
و احادیثی که در کتب اهل سنت در خصوص فضائل ابوذر و عمّار یاسر مذکور است دلالت میکند بر آنکه : اینها به مراتب جلیله ایمان و مدارج علیّه ایقان فایز بودند ، و تعظیم و اجلال ایشان ضروری اسلام است ، و ایذا و تحقیر ایشان موجب وزر و وبال و هلاکت و نکال و مفضی به غضب ذو الجلال است .
صاحب “ جامع الاصول “ از “ صحیح ترمذی “ ، و جلال الدین سیوطی در کتاب “ جامع صغیر “ از “ مسند احمد بن حنبل “ و از “ صحیح ترمذی “ و ابن ماجه و “ مستدرک “ حاکم به روایت عبدالله بن عمرو بن عاص آورده که حضرت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) در حقّ ابوذر فرموده :
« ما أظلّت الخضراء ولا أقلّت الغبراء من ذی لهجة أصدق من أبی ذر (1) » .
یعنی : « آسمان سایه نیفکند و زمین بر نداشت از اهل زمان راستگوتر از ابوذر » . بنابراین حدیث شریف هر چه ابوذر گوید باید که راست بوده باشد ، و اگر نه کذب پیغمبر خدا لازم آید ، معاذ الله من ذلک !
.
ص : 334
و این ابوذر در جمله سابقین اسلام معدود و محسوب است ، چنانچه در “ عمدة القاری شرح صحیح بخاری “ مذکور است :
أسلم قدیماً ، روی عنه أنه قال : أنا رابع أربعة فی الإسلام (1) .
یعنی : او قدیم الاسلام است و میگفت : من چهارم آن کسان ام که به اسلام سبقت نمودند .
و نیز صاحب “ جامع الاصول “ از “ صحیح ترمذی “ حدیث مذکور را با زیادتی چنین نقل نموده :
« ما أظلّت الخضراء ولا أقلّت الغبراء من ذی لهجة أصدق ، ولا أوفی من أبی ذرّ ، شبه عیسی بن مریم » .
فقال عمر بن الخطاب - کالحاسد ! - : یا رسول الله ! [ ص ] أفتعرف ذلک ؟ قال : « نعم ، فاعرفوه » (2) .
و نیز جلال الدین سیوطی از “ صحیح ترمذی “ و “ مستدرک “ حاکم و صاحب “ جامع الاصول “ به روایت عایشه ‹ 110 › نقل نموده اند که : حضرت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) در حقّ عمّار یاسر فرموده :
.
ص : 335
« ما خیّر عمّار بن یاسر بین أمرین إلاّ اختار أرشدهما (1) » .
یعنی : « هرگز مخیر گردانیده نشد عمّار بن یاسر در میان دو امر مگر آنکه اختیار کرد او چیزی را که رشد آن نمایان تر بود » .
و در “ کنز العمال “ مذکور است :
عن حذیفة : « أنّ الجنّة تشتاق إلی أربعة : علی [ ( علیه السلام ) ] ، وعمّار ، وسلمان ، والمقداد » . طب . عن شداد بن أُوس (2) .
و صاحب “ جامع الاصول “ از نسائی آورده که آن حضرت در حق او فرموده :
« مُلئ عمّار إیماناً إلی مشاشه (3) » .
یعنی : مملوّ است عمّار از ایمان تا سر استخوانهای او .
و صاحب “ جامع الاصول “ از “ صحیح ترمذی “ نقل کرده که : عمّار بن یاسر اذن دخول بر رسول خدا صلی الله علیه [ وآله ] وسلم خواست ، آن .
ص : 336
حضرت فرمود :
« ائذنوا له ، مرحباً بالطیّب المطیّب (1) » .
یعنی : ( اذن دهید او را ، جای فراخ است برای پاک و پاک کرده شده ) .
و از “ صحیح مسلم “ به روایت ابوسعید آورده که او گفت : خبر داد مرا کسی که بهتر از من بود : ابوقتاده ، که به درستی که رسول خدا صلی الله علیه [ وآله ] وسلم در حالی که خندق میکند (2) ، خاک را از سر عمّار دور میکرد و میگفت :
« بؤس ابن سمیة ، یقتلک (3) فئة باغیة (4) » .
و از “ صحیح بخاری “ به روایت عکرمه [ نقل کرده ] که او گفت : عبدالله بن عباس مرا و پسر خود علی را گفت که : به سوی ابوسعید خدری برو و از وی حدیث پیغمبر بشنو ، پس ما رفتیم او در حائطی بود و آن را اصلاح میکرد ، پس ردای خود [ را ] گرفت و بر پشت و ساقین بسته نشست ، در اثنای حدیث بنای مسجد نبوی را ذکر نمود و گفت : ما یک یک خشت برمیداشتیم (5) و .
ص : 337
عمّار دو دو خشت برمیداشت (1) ، پیغمبر خدا صلی الله علیه [ وآله ] وسلم چون او را دید خاک را از او دور میکرد و میگفت :
« ویح عمّار ! یدعوهم إلی الجنّة ویدعونه إلی النار (2) » .
یعنی : « رحمت باد بر عمّار ! دعوت خواهد نمود ایشان را به سوی بهشت و ایشان دعوت خواهند کرد او را به سوی آتش دوزخ » .
و در “ کنز العمال “ - تبویب “ جمع الجوامع “ سیوطی - مذکور است :
عن ابن عباس : « من یحقّر عمّاراً یحقّره الله ، ومن یسبّ عمّاراً یسبّه الله ، ومن یبغض عمّاراً یبغضه الله » . ع . وابن قانع .
عن خالد بن الولید : « یا خالد ! لا تسبّ عمّاراً أنّه من یعادی عمّاراً یعاده الله ، ومن یبغض عمّاراً یبغضه الله ، ومن یسبّ عمّاراً یسبّه الله ، ومن یسفّه عمّاراً یسفّهه الله ، ومن یحقّر عمّاراً یحقّره الله » . طب . وسمویه . طب . ک (3) .
پس هرگاه رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) فرمود که : « هر که عمّار را تحقیر کند او را خدا محقّر میدارد ، و هر که عمّار را مبغوض دارد او را خدا مبغوض میدارد » ، پس عثمان که عمّار را تحقیر و اهانت کرد و نیز او را مبغوض داشت لابد خدای تعالی عثمان را محقّر و مبغوض داشته باشد .
.
ص : 338
و مولانا محمد باقر مجلسی - علیه الرحمه - در کتاب “ حق الیقین “ از “ مشکاة “ نقل نموده که در آن از “ مسند “ احمد حنبل آورده که :
خالد در حدیث طویلی روایت نموده که : حضرت رسول خدا صلی الله علیه [ وآله ] وسلم فرمود : « هر که عمّار را دشمن دارد خدای تعالی او را دشمن دارد (1) .
و در “ مشکاة “ مذکور است :
عن خالد بن الولید . . . ، قال : کان ‹ 111 › بینی وبین عمّار بن یاسر کلام ، فأغلظت له فی القول ، فانطلق عمّار یشکونی إلی رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ، فجاء خالد وهو یشکوه إلی النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم . قال : فجعل یغلظ له ، ولا یزیده إلاّ غلظة ، والنبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ساکت لا یتکلّم ، فبکی عمّار وقال [ یا ] (2) رسول الله [ ص ] ! ألا تراه ؟ ! فرفع النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم رأسه ، وقال : « من عادی عمّاراً عاداه الله ، ومن أبغض عمّاراً أبغضه الله » .
قال خالد : فخرجتُ فما کان شیء أحبّ إلیّ من رضی عمّار ، فلقیتُه بما رضی ، فرضی (3) .
.
ص : 339
و ابن حجر مکی در “ صواعق محرقه “ آورده که حضرت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) فرموده :
اهتدوا بهدی عمّار ، وتمسّکوا بعهد ابن مسعود (1) .
و نیز صاحب “ جامع الاصول “ در فضائل عبدالله بن مسعود آورده که : راوی گفت :
سألت حذیفة عن رجل قریب السمت والهدی [ والدلّ ] (2) من رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم حتّی نأخذ منه ، فقال : ما نعلم أحداً أقرب سمتاً وهدیاً ودلاّ بالنبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم من ابن أُمّ عبد حتّی یتواری بجدار بیته ، ولقد علم المحفوظون من أصحاب محمد [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] ان ابن أُمّ عبد أقربهم إلی الله وسیلة . أخرجه البخاری .
وعند الترمذی : أقربهم إلی الله زلفی .
وقال مسروق : قال عبد الله : والّذی لا إله غیره ! ما أنزلت سورة من کتاب الله إلاّ أنا أعلم أین أنزلت ، ولا أنزلت آیة من کتاب الله إلاّ أنا أعلم فیما أنزلت ، ولو أعلم أحداً أعلم منی بکتاب الله تبلغه الإبل لرکبت إلیه .
وفی روایة شقیق ، قال : خطبنا عبد الله بن مسعود ، فقال : علی .
ص : 340
قراءة من تأمرونی أن أقرء ! والله ! لقد أخذتُ القرآن من فی رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم .
و فی روایة : لقد قرأت علی رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم بضعاً وسبعین سورة سورة (1) ، ولقد علم أصحاب رسول الله [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] أنی من أعلمهم بکتاب الله وما أنا بخیرهم ، ولو أعلم أن أحداً أعلم منّی لرحلت إلیه .
قال شقیق : فجلست فی الخلق (2) أسمع ما یقولون ، فما سمعت رادّاً یقول غیر ذلک ، ولا یعیبه .
أخرجه مسلم ، وأخرج البخاری الثانیة .
وفی روایة النسائی ، قال : خطبنا ابن مسعود ، فقال : کیف تأمرون (3) أن أقرأ علی قراءة زید بن ثابت بعد ما قرأتُ من فی رسول الله بضعاً وسبعین سورة ، وإنّ زیداً مع الغلمان له ذؤابتان (4) .
و صاحب “ جامع الاصول “ از “ صحیح “ مسلم و ترمذی آورده که هرگاه که .
ص : 341
آیه کریمه : ( لَیْسَ عَلَی الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ جُنَاحٌ فِیَما طَعِمُوا . . ) (1) تا آخر آیه نازل شد ، حضرت رسول خدا صلی الله علیه [ وآله ] وسلم به عبدالله بن مسعود گفت : أنت منهم . یعنی : تو از جمله کسانی هستی که این آیه در شأن آنها نازل شده (2) .
اما آنچه گفته : چون تعزیر هر کس به حسب منصب و مرتبه او است ، عثمان نیز چند کس را به موجب حال چشم نمایی فرمود .
پس تعزیر هر کس (3) در شرع مبین جناب سید المرسلین به حسب جرم و گناه او مقرر است نه به حسب مرتبه و منصب او ، و صدور تقصیری که سبب تعزیر تواند شد ، ‹ 112 › [ بر ] ذمه صحابه مذکورین ثابت نشده .
سید مرتضی علم الهدی در نقض مثل این قول گفته :
فأمّا قوله عن أبی علی : ( إنه لو ثبت أنه ضربه للقول العظیم الذی کان یقول فیه لم یکن طعناً ; لأن للإمام تأدیب من یستحق ذلک ) .
فکان یجب أن یستوحش صاحب الکتاب ، أو من حکی .
ص : 342
کلامه من أبی علی وغیره من أن یعتذر - من ضرب عمار ووقذه حتّی لحقه من الغشی ما لحقه وترک الصلاة ، ووطئه بالأقدام امتهاناً واستخفافاً - بشیء من العذر ، فلا عذر یسمع من إیقاع نهایة المکروه بمن روی أن النبیّ ( صلی الله علیه وآله ) قال فیه : « عمار جلدة ما بین العین والأنف ، ومتی تنکّأ الجلدة یدمِ الأنف » .
وروی أنه قال : « ما لهم ولعمار ؟ ! یدعوهم إلی الجنة ویدعونه إلی النار » .
وروی العوام بن حوشب ، عن سلمة بن کهیل ، عن علقمة ، عن خالد بن الولید : أن رسول الله ( صلی الله علیه وآله وسلم ) قال : « من عادی عماراً عاداه الله ، ومن أبغض عماراً أبغضه الله » .
وأیّ کلام غلیظ سمعه من عمار یستحقّ به ذلک المکروه العظیم الذی تجاوز مقدار ما فرضه الله فی الحدود ؟ !
إنّما کان عمار وغیره بیّنوا (1) علیه أحداثه ویعاتبه (2) أحیاناً علی ما یظهر من سیّء أفعاله ، وقد کان یجب أحد الأمرین : إمّا أن ینزع عمّا یعاتب (3) علیه من تلک الأفعال ، أو یبیّن عذره فیها .
ص : 343
وبراءته منها ما یظهر وینشر ویشهر ، فإن أقام مقیم بعد ذلک علی توبیخه وتفسیقه زجره عن ذلک بوعظ أو غیره ، ولا یقدم علی ما یفعله الجبابرة والأکاسرة من شفاء الغیظ بغیر ما أنزل الله تعالی ، وحکم به . (1) انتهی .
و نیز سید مرتضی علم الهدی در نقض قول عبدالجبار گفته :
وأمّا قوله : ( إن الله تعالی والرسول [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] ندبا إلی خفض الجناح ، ولین القول للمؤمن والکافر ) ، فهو کما قال ، إلاّ أن هذا أدب کان ینبغی أن یتأدّب به عثمان فی أبی ذر ، ولا یقابله بالتکذیب ، وقد قطع الرسول [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] علی صدقه ، ولا یسمعه مکروه الکلام ، وهو إنّما نصح له ، وأهدی إلیه عیوبه ، وعاتبه علی ما لو نزع عنه لکان خیراً له فی الدنیا والآخرة . (2) انتهی .
اما آنچه گفته : لهذا اکثر مردم را بعد از گوشمال و چشم نمایی راضی کرد و عذر خواست .
پس ظاهر نمیشود که ارضای عثمان اصحاب را به چه چیز معلل کرده و ب : ( هذا ) اشاره به کدام امر نموده !
.
ص : 344
و تلبیس و تسویل مخاطب ملاحظه کردنی است که لفظ : ( گوشمال ) و ( چشم نمایی ) استعمال مینماید تا که دلالت کند بر خفت ایذائی که عثمان به اصحاب رسانیده ، حال آنکه عثمان به اصحاب ایذاهای شدید رسانیده ، چنانچه عمّار را آنقدر زده که بی هوش شد و غشی بر او طاری گشت ، و همچنین ابوذر را به ربذه - که ابغض مواضع نزد ابوذر بود - اخراج کرد . . . الی غیر ذلک . ‹ 113 › و این ایذا رسانی عثمان به اصحاب اگر به امر صریح رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) بود و در شرع او را جایز بلکه به سبب تسکین فتنه عظیم و حفظ نظام خلافت حقّه - که افساد آن فساد است در امور دینیه - واجب بود ، عذر خواستن از آن معنا ندارد ، بلکه عذر خواستن در این صورت اغرا بر حرام است ; و از اینجا است که چونکه جناب امیر ( علیه السلام ) در مقاتله عایشه و اتباع او بر حق بود اصلا با ایشان عذر ننموده .
اما آنچه گفته : پس در صورتی که امر صریح آن حضرت به هر یک از این دو بزرگواران در این باب محقق بود . . . الی آخر .
پس امر حضرت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) به جناب امیر ( علیه السلام ) در باب قتال اصحاب جمل البته ثابت و متحقق است ، لیکن امر رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) به عثمان در باب ضرب و طرد و اهانت و ایذای ابوذر و عمّار و ابن مسعود هرگز ثابت نیست ، و ادعای این معنا افترای قبیح است بر رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) .
ص : 345
اما آنچه گفته : این قصه ها به وضعی که در طعن مذکور شد ، همه از اختراعات و مفتریات شیعه اند و در تواریخ معتبره اصلی و وجودی ندارد .
پس بدان که سید مرتضی علم الهدی در کتاب “ شافی “ در نقض قول عبدالجبار معتزلی گفته :
قد روی جمیع أهل السیر - علی اختلاف طرقهم وأسانیدهم - : أن عثمان لمّا أعطی مروان بن الحَکَم ما أعطاه ، وأعطی الحارث بن الحَکَم بن أبی العاص ثلاثمائة ألف درهم ، وأعطی زید بن ثابت مائة ألف درهم ، جعل أبو ذر یقول : بشّر الکافرین بعذاب ألیم (1) ، ویتلو قول الله عزّ وجلّ : ( وَالَّذِینَ یَکْنِزُونَ الذَّهَبَ وَالْفِضَّةَ وَلا یُنْفِقُونَها فِی سَبِیلِ اللّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذاب أَلِیم ) (2) ، فرفع ذلک مروان إلی عثمان ، فأرسل إلی أبی ذر نائلا مولاه ، أن انته عما یبلغنی عنک . .
فقال : أینهانی عثمان عن قراءة کتاب الله وعیب من ترک أمر الله ؟ ! فوالله لئن أُرضی الله بسخط عثمان أحبّ إلیّ من أن أُرضی عثمان بسخط الله .
فأغضب عثمان ذلک وأحفظه ، فتصابر .
.
ص : 346
وقال - یوماً - : یجوز للإمام أن یأخذ من المال فإذا أیسر قضاه ؟ فقال کعب الأحبار : لا بأس بذلک ، فقال له أبو ذر : یا ابن الیهودیین ! أتعلّمنا دیننا ! فقال عثمان : قد کثر أذاک لی ، وتولّعک بأصحابی ، إلحق بالشام . . فأخرجه إلیها .
وکان أبو ذر ینکر علی معاویة أشیاءً یفعلها ، فبعث إلیه معاویة ثلاثمائة دینار ، فقال أبو ذر : إن کانت (1) من عطائی الذی حرمتمونیه عامی هذا قبلتُها ، وإن کانت صلة فلا حاجة لی فیها . . وردّها علیه .
وبنی معاویة الخضراء بدمشق ، فقال أبو ذر : یا معاویة ! إن کانت هذه من مال الله فهی الخیانة ، وإن کانت هذه من مالک فهی الإسراف .
وکان أبو ذر یقول : والله لقد حدّثت أعمال ما أعرفها ، والله ما هی فی کتاب الله ولا سنّة نبیّه ، والله إنی لأری حقّاً یطفأ وباطلا یحیی ، ‹ 114 › وصادقاً مکذّباً ، وأثرة بغیر تقی ، وصالحاً مستأثراً علیه . .
فقال حبیب بن مسلمة الفهری لمعاویة : إن أبا ذر لمفسد علیکم الشام ، فتدارک أهله إن کانت لکم فیه حاجة .
.
ص : 347
فکتب معاویة إلی عثمان ، فکتب عثمان إلی معاویة :
أمّا بعد ; فاحمل جندباً إلیّ علی أغلظ مرکب وأوعره ، فوجّه به مع ساریة (1) اللیل والنهار .
وحمله علی شارف (2) لیس علیها إلاّ قتب حتّی قدم المدینة وقد سقط لحم فخذیه من الجهد ، فلمّا قدم أبو ذر المدینة بعث إلیه عثمان أن إلحق بأیّ أرض شئت ، فقال : بمکة ؟ فقال : لا ، قال : فبیت المقدس ؟ قال : لا ، قال : فبأحد المصرین ؟ قال : لا ، ولکنّی مسیّرک إلی الربذة ، فسیّره إلیها ، فلم یزل بها حتّی مات .
وفی روایة الواقدی : ان أبا ذر لمّا دخل علی عثمان ، قال له : لا أنعم الله بک عیناً یا جندب .
فقال أبو ذر : أنا جندب ، وسمّانی رسول الله [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] : عبد الله ، فاخترتُ اسم رسول الله الذی سمّانی به علی اسمی .
فقال له عثمان : أنت الذی تزعم أنا نقول : إن ( یَدُ اللهِ مَغْلُولَةٌ ) (3) ، و ( إِنَّ اللهَ فَقِیرٌ وَنَحْنُ أَغْنِیَاءُ ) (4) .
فقال أبو ذر : ولو کنتم لا تزعمون لأنفقتم مال الله علی عباده ، .
ص : 348
ولکنّی أشهد أن رسول الله [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] یقول : « إذا بلغ بنو أبی العاص ثلاثین رجلا جعلوا مال الله دولا ، وعباد الله خولا ، ودین الله دخلا ، ثم نزع (1) الله العباد منهم » .
فقال عثمان لمن حضره : استمعتموها من نبیّ الله ؟ فقالوا : ما سمعناه ، فقال عثمان : ویلک یا أبا ذر أتکذب علی رسول الله ؟ ! فقال أبو ذر لمن حضره : أما تظنّون أنی صدقت ؟ فقالوا : لا والله ما ندری (2) ، فقال عثمان : ادعوا لی علیاً . . فدعی ، فلمّا جاء ، قال عثمان لأبی ذر : اقصص علیه حدیثک فی بنی أبی العاص ، فحدّثه . . فقال عثمان لعلی [ ( علیه السلام ) ] : هل سمعت هذا من رسول الله ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ؟ فقال : « لا ، وقد صدق أبو ذر » ، فقال : کیف عرفت صدقه ؟ قال : « لأنی سمعت رسول الله ( صلی الله علیه وآله ) یقول : « ما أظلّت الخضراء ، ولا أقلّت الغبراء من ذی لهجة أصدق من أبی ذر » .
فقال من حضر من أصحاب النبیّ ( صلی الله علیه وآله ) - جمیعاً - : لقد صدق أبوذر ، فقال أبو ذر : أُحدّثکم أنی سمعت هذا من رسول الله [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] ثم تتّهموننی ، ما کنت أظنّ أنی أعیش حتّی أسمع هذا من أصحاب محمد ( صلی الله علیه وآله وسلم ) .
وروی الواقدی - فی خبر آخر بإسناده - ، عن صهبان مولی .
ص : 349
الأسلمیین ، قال : رأیت أبا ذر یوم دخل به علی عثمان ، فقال له : أنت الذی فعلت وفعلت ؟ قال له أبو ذر : [ إنی ] (1) نصحتک ، فاستغششتنی ، ونصحت صاحبک فاستغشّنی ، فقال عثمان : کذبت ، ولکنک ترید الفتنة وتحییها ، قد انغلت (2) الشام علینا . .
فقال له أبو ذر : اتبع سنّة صاحبیک لا یکن لأحد علیک کلام ، فقال له عثمان : ‹ 115 › مالک وذلک لا أُمّ لک ؟ فقال أبو ذر : والله ما وجدتُ لی عذراً إلاّ الأمر بالمعروف والنهی عن المنکر .
فغضب عثمان ، وقال : أشیروا علیّ فی هذا الشیخ الکذّاب ! إمّا أن أضربه ، أو أحبسه ، أو أقتله - فإنه قد فرّق جماعة المسلمین - أو أنفیه من أرض الإسلام .
فتکلّم علی ( علیه السلام ) - وکان حاضراً - فقال : « أُشیر علیک بما قال مؤمن آل فرعون : ف ( إِن یَکُ کَاذِباً فَعَلَیْهِ کَذِبُهُ وَإِن یَکُ صَادِقاً یُصِبْکُم بَعْضُ الَّذِی یَعِدُکُمْ إِنَّ اللهَ لاَ یَهْدِی مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ کَذَّابٌ ) (3) » ، قال : فأجابه عثمان بجواب غلیظ لا أحبّ أن أذکره ! وأجابه علی [ ( علیه السلام ) ] بمثله .
ثم إن عثمان حظر علی الناس أن یقاعدوا أبا ذر ، ویکلّموه . .
.
ص : 350
فمکث کذلک أیاماً ، ثم أمر أن یؤتی به ، فلمّا أُتی به ، وقف بین یدیه ، قال : ویحک یا عثمان ! أما رأیت رسول الله ( صلی الله علیه وآله ) ورأیت أبا بکر وعمر ، هل رأیت هذا هدیهم ؟ ! إنک لتبطش بی بطش جبّار ! فقال : اخرج عن بلادنا ، فقال أبو ذر : فما أبغض إلیّ جوارک ! فإلی أین أخرج ؟ قال : حیث شئت . قال : فأخرج إلی الشام أرض الجهاد ، فقال : إنّما جئتک (1) من الشام لما قد أقمتها (2) أفأردّک إلیها ؟ ! قال : أفأخرج إلی العراق ، قال : لا ، قال : ولم ؟ قال : تقدم علی قوم أهل شبهة وطعن فی الأئمة ، قال : فأخرج إلی مصر ؟ قال : لا ، قال : فإلی أین أخرج ؟ قال : إلی البادیة . . فقال أبو ذر : فهو أیضاً التعرّب بعد الهجرة . أ أخرج إلی نجد ؟ فقال عثمان : بل إلی الشرق الأبعد أقصی فأقصی ، فقال أبو ذر : قد أبیت علیّ إلاّ ذلک ، قال : امض علی وجهک ، ولا تعدونّ الربذة ، فخرج إلیها (3) .
وروی الواقدی ، عن مالک بن أبی الرجال (4) ، عن موسی بن میسرة : أن أبا الأسود الدؤلی قال : کنت أُحبّ لقاء أبی ذر .
ص : 351
لأسأله عن سبب خروجه ، فنزلتُ الربذة ، فقلتُ له : ألا تخبرنی خرجتَ من المدینة طائعاً أم أُخرجت ؟ فقال : کنتُ فی ثغر من ثغور المسلمین أُغنی عنهم ، فأُخرجتُ إلی مدینة الرسول صلی الله علیه [ وآله ] وسلم .
فقلت : أصحابی ودار هجرتی ، فأُخرجت منها إلی ما تری .
ثم قال : بینا أنا ذات لیلة نائم فی المسجد إذ مرّ بی رسول الله [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] فضربنی (1) برجله ، وقال : « لا أراک نائماً فی المسجد » ، فقلت : بأبی أنت وأمی غلبتنی عینی فنمت فیه ، فقال : « کیف تصنع إذا أخرجوک منه ؟ » قلت : إذاً ألحق بالشام ، فإنها أرض مقدسة ، وأرض بقیة الإسلام ، وأرض الجهاد ، فقال : « کیف تصنع إذا أخرجوک منها ؟ » فقلت : أرجع إلی المسجد ، قال : « فکیف تصنع إذا أخرجوک منه ؟ » قلت : آخذ سیفی فأضرب به ، فقال صلی الله علیه [ وآله ] وسلم : « أ لا أدلّک علی خیر من ذلک : انسق معهم حیث ساقوک ، وتسمع ‹ 116 › وتطیع » ، فسمعت ، وأطعت ، وأنا أسمع وأُطیع ، والله لیلقینّ الله عثمان وهو آثم فی جنبی .
وکان یقول بالربذة : ما ترک الحق لی صدیقاً (2) .
وکان یقول فیها : ردّنی عثمان بعد الهجرة أعرابیاً .
.
ص : 352
والأخبار فی هذا الباب أکثر من أن نحصرها ، وأوسع من أن نذکرها .
وما یحمل (1) نفسه علی ادعاء أن أبا ذر خرج مختاراً إلی الربذة إلاّ مکابر .
ولسنا ننکر أن یکون ما أورده صاحب الکتاب من أنه خرج مختاراً روی ، إلاّ أنه فی الشاذّ النادر ، وبإزاء هذه الروایة الفذّة کل الروایات التی تتضمّن خلافها ، ومن تصفّح الأخبار علم أنها غیر متکافئة علی ما ظنّ صاحب الکتاب .
وکیف یجوز خروجه عن اختیار ؟ وإنّما أُشخص من الشام علی الوجه الذی أُشخص علیه من خشونة المرکب ، وقبیح السیر به للموجدة علیه ، ثم لمّا قدم المدینة منع الناس من کلامه ، وأُغلظ له فی القول ، وکل هذا لا یشبه أن یکون خرج إلی الربذة باختیاره .
وکیف یظنّ عاقل أن أبا ذر یحبّ أن یختار الربذة منزلا مع جدبها وقحطها وبُعدها عن الخیرات ؟ ولم تکن بمنزل مثله . (2) انتهی .
اما آنچه گفته که : ابوذر در اصل مزاج خود خشونتی و سلاطت لسانی داشت . . . الی آخره .
.
ص : 353
پس از اینجا کمال سوء ادبی و بی باکی اهل سنت در باب صحابه اخیار - که از مخلصین سرور ابرار بودند - باید دریافت ، و پی باید برد که ادعای اهل سنت تعظیم و اجلال جمیع صحابه را محض لسانی است ، و اجلال ایشان مخصوص به منافقین لئام است .
باید دید که مخاطب در تحقیر و ازرای شأن حضرت ابی ذر - علیه الرحمه - و مذمت آن بزرگوار - که تعظیم شان مجمع علیه اهل اسلام است ، و حضرت رسالت مآب ( صلی الله علیه وآله ) موافق روایات معتبره اهل سنت جنابشان را در زهد مشابهت به حضرت عیسی داده و مدح و ثنا بسیار نموده - چقدر مبالغه و اهتمام تمام بکار برده ، آن جناب را به خشونت مزاج و سلاطت لسان - که از اخلاق مذمومه و اوصاف قبیحه است و از شأن ادانی مؤمنین بعید است ! - منسوب ساخته ، از مصداق ( رُحَمَاءُ بَیْنَهُم ) (1) خارج ساخته .
و قول جناب رسالت مآب ( صلی الله علیه وآله وسلم ) - که در حق ابی ذر در کتب اهل سنت وارد است - از مذامّ آن بزرگوار شمرده ، و اصلا به تأویل و توجیه آن مثل شرّاح “ صحیح “ بخاری نپرداخته ، و در حق آن جناب الفاظ : جنون ، و ستیزه ، و بیحواسی ، و بی خودی بر زبان آورده ، و کسانی که به آن جناب تمسخر .
ص : 354
میکردند و طنز و طعن مینمودند ، ایشان را جوانان خوش طبع و صبیان مزاح دوست (1) نام نهاده ، اشاره به مدح ایشان و حسن و صواب رأیشان نموده .
و نیز آن جناب را به مخالفت نصّ نبوی و کمال بلادت و سفاهت و سوء فهم نسبت نموده که امر واضح - که بر صبیان هم مخفی نبوده - با وصف افهام و تفهیم نمیفهمید ، و اصرار و اشتداد (2) بر خلاف خدا و رسول او ( صلی الله علیه وآله وسلم ) داشت .
سیوطی در رساله “ القام الحجر “ گفته : ‹ 117 › قال القاضی عیاض - فی الشفاء - : سبّ الصحابة وتنقیصهم حرام ، ملعون فاعله . (3) انتهی .
پس انصاف باید نمود که : آیا مخاطب به این تنقیص و تحقیر ابوذر - علیه الرحمه - فاعل حرام ، و ملعون است یا نه ! !
و نیز در همان رساله مسطور است :
أفتی أبو المطرف الشعبی فی رجل أنکر تحلیف امرأة باللیل .
ص : 355
قال : ولو کانت بنت أبی بکر الصدیق ما حلفت (1) إلاّ بالنهار ، وصوّب قوله بعض المتّسمین بالفقه ، فقال أبو المطرف :
ذکر هذا لابنة أبی بکر . . . یوجب علیه الضرب الشدید والحبس الطویل .
والفقیه الذی صوّب قوله هو أحقّ باسم الفسق من اسم الفقه ، فیقدّم إلیه فی ذلک ویؤخّر ، ولا یقبل فتواه ، ولا شهادته ، وهی جرحة تامّة فیه ، ویُبغَض فی الله . انتهی .
فإذا کان هذا فی من لم یسبّ ولم یعرض ، بل أقرّ علی قول من عرّض ، فما ظنّک بمن عرّض أو صرّح بالسبّ ؟ !
والغرض من هذا کلّه تقریر أنّه فاسق ، مرتکب لعظیم من الکبائر ، لا مخلص له إلی العدالة بسبیل ، ومن کان بهذه الصفة لا یقبل شهادته قطعاً . (2) انتهی .
پس هرگاه مجرد ذکر بنت ابی بکر - بدون ایهام عیبی و نقصی - موجب تعزیر و حبس طویل و فسق باشد و مقرّر آن هم فاسق گردد ، پس کسی که مبالغه در تنقیص و تعییر و تحقیر حضرت ابی ذر نماید ، بلا شکّ او هم فاسق و قابل تعزیر و حبس طویل و غیر قابل قبول شهادت باشد . و اگر از عذاب .
ص : 356
دنیا خلاصی یافته از عذاب آخرت او را نجات حاصل شدنی نیست .
اما آنچه گفته : با بعض خدمتکاران آن جناب که بلال مؤذن بود و بزرگی او مجمع علیه طوائف اهل اسلام است ، درافتاده و با او ذکر مادرش کرده .
پس بدان که ما اول این قصه را از کتب اهل سنت نقل کنیم بعد از آن به اظهار تصرفات مخاطب پردازیم ، و قصه مذکوره بنابر آنچه ابوداود در “ سنن “ خود آورده این است که :
راوی گفت : من ابوذر را در ربذه دیدم و بر او چادر گنده بود و بر غلام او مانند آن چادر .
مردم گفتند : یا اباذر ! اگر چادری که به نزد غلام تو است بگیری و با چادر خود منضم سازی یک حلّه شود ، و غلام خود را پارچه دیگر بدهی .
ابوذر گفت که : من روزی با مردی که مادرش عجمی بود و عربی نبود گفتگو کردم ، به سبب مادرش او را سخن ننگ آور گفتم ، او شکایت من به حضور رسول خدا صلی الله علیه [ وآله ] وسلم نمود ، آن حضرت فرمود : « یا اباذر ! به درستی که تو مردی هستی که در تو خصلت جاهلیت است » ، و گفت : « غلامان شما موجب فضیلت شما هستند و حق تعالی بر شما انعام کرده ، پس کسی که متابعت شما نکند او را بفروشید ، و عذاب نکنید خلق خدا را » .
و در روایت دیگران است که : غلامان شما برادران شمایند هر چه
ص : 357
بخورید ، ایشان را بخورانید ; و هر چه بپوشید ، ایشان را بپوشانید (1) .
و نام بلال ‹ 118 › در این روایت و در روایت “ صحیح بخاری “ و “ صحیح مسلم “ مذکور نیست (2) ، بلکه سیاق الفاظ این روایت خصوصاً قوله : « إخوانکم خولکم ، جعلهم الله تحت أیدیکم » - که در “ صحیح بخاری “ مذکور است (3) - دلالت میکند بر اینکه : آن مرد غلام ابوذر بوده باشد .
اما تعیین و تخصیص ، پس در روایت ولید بن مسلم - به طریق انقطاع - مذکور است که آن مرد مولای ابوبکر بود (4) ، و روایت منقطع الاسناد قابل احتجاج و استناد نمیباشد . و مخاطب به حسب عادت خود در اینجا به طریق قطع نام بلال را ذکر نموده .
اما آنچه مخاطب گفته : با او ذکر مادرش کرده .
پس بدان که ابوذر - علیه الرحمه - ذکر مادر آن کس به بدی نکرده ، بلکه همین قدر گفته : ( یابن السوداء ) یعنی : ای پسر زن سیاه رنگ ، چنانچه در “ عمدة القاری شرح صحیح بخاری “ مذکور است :
فإن قلت : ما کان تعییره بأُمّه ؟
.
ص : 358
قلت : عیّره بسواد أُمّه - علی ما جاء فی روایة أُخری - : قلت له : یابن السوداء (1) .
و مراد از قول آن حضرت : « إنّک امرؤ فیک جاهلیة » آن است که : تو مردی هستی که در تو خصلتی از خصال جاهلیت باقی مانده ، و به منکر بودن آن معرفت حاصل نکردی ، چنانچه ابن حجر در “ فتح الباری “ گفته :
ویظهر أنّ ذلک کان من أبی ذرّ من قبل أن یعرف تحریمه ، فکانت تلک الخصلة من خصال الجاهلیة باقیة عنده ; فلهذا قال ما قال .
وعند المؤلف - فی الأدب - قلت : علی ساعتی هذه [ من ] (2) کبر السنّ ، قال : نعم ، کأنّه تعجب من خفاء ذلک علیه ، مع کبر سنّه ، فبیّن له کون هذه الخصلة مذمومة شرعاً ، فکان بعد ذلک یساوی غلامه فی الملبوس وغیره أخذاً بالأحوط ، وإن کان لفظ الحدیث یقتضی اشتراط المواساة لا المساواة . (3) انتهی .
و نیز ابن حجر در بیان وجه ایراد بخاری این حدیث را در کتاب الایمان در باب : ( إنّ المعاصی لا یکفّر صاحبها بارتکابها إلاّ بالشرک ) گفته :
.
ص : 359
واستدلّ - أیضاً - بقوله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم - لأبی ذرّ - : « فیک جاهلیة » . . أی خصلة من الجاهلیة ، مع أنّ منزلة أبی ذرّ من الإیمان فی الذروة العالیة ، وإنّما وبّخه بذلک علی عظیم منزلته عنده تحذیراً عن معاودة مثل ذلک ; لأنّه وإن کان معذوراً بوجه من وجوه العذر ، لکن وقوع ذلک من مثله یستعظم أکثر ممّن هو دونه (1) .
و در “ ارشاد الساری “ مذکور است :
لعلّ هذا کان من أبی ذرّ قبل أن یعرف تحریم ذلک ، فکانت تلک الخصلة من خصال الجاهلیة باقیة عنده ; ولذا قال علیه [ وآله ] الصلاة والسلام : « إنّک امرؤ فیک جاهلیة » ، وإلاّ فأبو ذرّ من الإیمان بمنزلة عالیة وإنّما وبّخه بذلک علی عظم منزلته تحذیراً له عن معاودة مثل ذلک (2) .
و در “ عمدة القاری “ مذکور است :
قلت : الظاهر أنّ هذا کان منه قبل أن یعرف تحریمه (3) .
و بر فرض اینکه این معنا گناه بوده باشد ، پس گناه صغیره باشد نه کبیره ، چنانچه کرمانی گفته :
.
ص : 360
والتعییر ب [ نحو ] (1) : ( ابن السوداء ) صغیرة (2) .
و از گناه صغیره برائت ساحت ‹ 119 › هیچ یک از اصحاب ثابت نیست .
و علی أیّ حال ابوذر از آن توبه نموده ، چنانچه سیاق روایت مذکوره بر آن دلالت میکند .
و در “ ارشاد الساری “ مذکور است :
روی الرمادی (3) : أنه لمّا شکاه بلال إلی رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم قال له : « شتمت بلالا وعیّرته بسواد أُمّه ؟ ! » قال : [ نعم ، قال : ] (4) « خشیت (5) أنّه بقی فیک شیء من کبر الجاهلیة » ، فألقی أبو ذرّ خدّه علی التراب ، ثمّ قال : لا أرفع خدّی حتّی یطأ بلال خدّی بقدمه . (6) انتهی .
در “ خیر جاری شرح صحیح بخاری “ مذکور است :
یروی أنّ الّذی عیّره أبو ذرّ هو بلال ، رماه بسواد أُمّه ، فانطلق .
ص : 361
بلال إلی رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ، فشکی إلیه تعییره بذلک ، فأمره رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم أن یدعوه ، فلمّا جاءه أبو ذرّ ، قال رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم : « شتمت بلالا وعیّرته بسواد أُمّه ؟ » قال : نعم ، قال رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم : « ما کنت أظنّ أنّه بقی فی صدرک من أمر الجاهلیة ! » فألقی أبو ذرّ نفسه إلی الأرض ، ثمّ وضع خدّه علی التراب ، وقال : والله ! لا أرفع خدّی منها حتّی یطأ بلال خدّی بقدمیه . . فوضع بخدّیه قدمه . (1) انتهی .
خلاصه آنکه : چون ابوذر کلام رسول خدا صلی الله علیه [ وآله ] وسلم شنید خود را بر زمین افکند و رخساره خود را بر خاک نهاد و گفت : سوگند به خدا ! رخساره خود را بر نمیدارم تا اینکه بلال به قدم خود رخساره مرا بکوبد ، پس بلال قدم خود رابه مکافات بر رخساره او نهاد .
و انصاف این است که اینقدر تذلل از کسی دیگر نمیتواند شد ، و ابوذر از کمال انصاف که در جبلّت او بود قصه مذکوره را بیان نموده ، و ابوذر به این کلمه ابتدا نکرده تا دلالت بر خشونت او کند ، بلکه اول از غلام مذکور کلمه سخت و درشت سرزد .
در “ عمدة القاری “ مذکور است :
.
ص : 362
فإن قلت : لما قال ( ساببت ) (1) من باب المفاعلة .
قلت : لیدلّ علی أن السبّ کان من الجهتین ، ویدلّ علیه ما فی روایة مسلم . (2) انتهی .
و عبارت “ صحیح مسلم “ این است :
کان بینی وبین رجل من إخوانی کلام ، وکانت أُمّه أعجمیة ، فعیّرته بأُمّه ، فشکانی إلی النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ، فلقیت النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ، فقال : « یا أبا ذرّ ! إنّک امرؤ فیک جاهلیة » . قلت : یا رسول الله [ ص ] ! من سبّ الرجال ، سبّوا أباه وأمّه (3) .
و نووی در شرح آن گفته :
معنی کلام أبی ذر : الاعتذار عن سبّه ام ذلک الإنسان ، یعنی : إنه سبّنی ، ومن سبّ إنساناً سبّ ذلک الإنسان (4) .
اما آنچه گفته : اول با معاویه گفتگو کرد و این آیه را متمسک خود ساخت :
.
ص : 363
( الَّذِینَ یَکْنِزُونَ الذَّهَبَ وَالْفِضَّةَ وَلاَ یُنفِقُونَهَا فِی سَبِیلِ اللهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذَاب أَلِیم ) (1) ، و انفاق کل مال را فرض قرار داد ، هر چند معاویه و صحابه دیگر او را فهمانیدند که مراد انفاق قدر زکات است نه کل مال . . . الی آخر .
پس مخالف است به آنچه در “ صحیح بخاری “ مذکور است : ‹ 120 › عن زید بن وهب ; قال : مررت بالربذة ، فإذاً أنا بأبی ذرّ ، فقلت : ما أنزلک منزلک هذا ؟ قال : کنت بالشام ، فاختلفت أنا ومعاویة فی ( الَّذِینَ یَکْنِزُونَ الذَّهَبَ وَالْفِضَّةَ وَلاَ یُنفِقُونَهَا فِی سَبِیلِ اللهِ ) (2) قال معاویة : نزلت فی أهل الکتاب ، فقلت : نزلت فینا وفیهم . . فکان بینی وبینه فی ذلک ، فکتب إلی عثمان یشکونی ، فکتب إلیّ عثمان : أن أقدم المدینة . . فقدمتها ، فکثر علیّ الناس حتّی کأنّهم لم یرونی قبل ذلک (3) .
حاصل آنکه : روایت است از زید بن وهب گفت : رفتم در ربذه پس دیدم من ابوذر را ، گفتم : چه چیز تو را در این منزل فرود آورده ؟ گفت : بودم در شام ، پس اختلاف کردم من و معاویه در اینکه مراد از : ( الَّذِینَ یَکْنِزُونَ .
ص : 364
الذَّهَبَ وَالْفِضَّةَ ) (1) چیست ؟ معاویه گفت : در اهل کتاب نازل شد ، و من گفتم : نازل شده در حق ما و اهل کتاب ، و این اختلاف در میان من و او بود تا اینکه معاویه به عثمان شکایت من نوشت ، عثمان مرا به مدینه طلبید ، و چون در مدینه آمدم مردمان بر من به کثرت انکار کردند که گویا مرا پیش از آن ندیده بودند .
و جمال الدین محدّث در کتاب “ روضة الاحباب “ بعد از ذکر مضمون حدیث مذکور این عبارت گفته :
و نیز ابوذر پیوسته طریق امر معروف و نهی از منکر مسلوک داشته به موجب : ( قل الحقّ وإن کان مُرّاً ) عمل نموده ، معاویه را از بعضی امور که لایق به حال حکّام نمیدانست منع مینمود ، و از رسانیدن کلمه حق هیچ محابا نمیکرد ، وی از این معنا به تنگ آمده شکایت ابوذر غفاری به امیرمؤمنان عثمان نوشت ، ذوالنورین بعد از وقوف بر مضمون مکتوب معاویه ، مصلحت در بودن ابوذر در شام ندید ، وی را به مدینه طلب نموده ، معاتب ساخت ، بعد از ردّ [ و بدل ] (2) بسیار و قیل و قال بی شمار ابوذر را از افتا منع نمود و حکم به اخراج نمود ، ابوذر گفت : مرا دستوری ده که به ولایت شام روم .
.
ص : 365
گفت : اگر به شام میفرستادم چرا از آنجا میطلبیدم ، صبح اسفار (1) تو دیگر از افق شام طالع نشود . گفت : بگذار که به عراق روم .
فرمود : میخواهی در عراق فتنه را متحرک گردانیده ، اهل آن مملکت را در اغرا بر من غریق سازی ؟ ! ابوذر گفت : پس هر جا که فرمایی بروم .
امیرالمؤمنین عثمان گفت : در نواحی حجاز کدام موضع نزد تو ابغض است ؟ گفت : ربذه ، و آن موضعی است در بادیه که از آنجا تا مدینه سه مرحله است . عثمان گفت : به آن موضع میباید رفت . (2) انتهی .
و در “ صواقع “ مذکور است که :
خرج - أی أبو ذرّ - بعد وفات أبی بکر من المدینة إلی الشام ، فلم یزل بها حتّی ولی عثمان ، فکتب معاویة إلیه یشکو أبا ذرّ ; لأنّه کان قوّالا بالحقّ ، وکان یغلظ للناس فی القول ، فکتب إلیه عثمان یطلبه إلی المدینة (3) .
.
ص : 366
ص : 367
اما آنچه گفته که : لشکریان قول او را مخالف جمهور دانسته ، انگشت نما کردند .
پس در صورت فرض صحت اینکه مذهب ابوذر همان باشد که به او نسبت ‹ 121 › کرده ، بر ابوذر طعنی و ملامی متوجه نمیشود ; زیرا که فخرالدین رازی در “ تفسیر کبیر “ در بیان مقام مراد از کنز مذموم دو قول نقل کرده و بعد از ذکر قول اول گفته :
القول الثانی : إن المال الکثیر إذا جمع فهو الکنز المذموم ، سواء أُدّیت زکاته أو لم تؤد (1) .
و بعد ذکر دلیل قول اول در بیان دلیل قول ثانی گفته :
واحتجّ الذاهبون إلی هذا (2) القول الثانی بوجوه :
الأول : عموم هذه الآیة ، ولا شکّ أن ظاهره (3) دلیل علی المنع من جمع المال ، فالمصیر إلی أن الجمع مباح بعد إخراج الزکاة ترک لظاهر هذه الآیة ، فلا یصار إلیه إلاّ بدلیل منفصل .
.
ص : 368
والثانی : ما روی سالم بن الجعد : أنه لمّا نزلت هذه الآیة قال رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم : ما للذهب ؟ ! ما للفضة ؟ ! (1) - قالها ثلاثاً - فقالوا له : أیّ مال نتخذ ؟ قال : لساناً ذاکراً ، وقلباً خاشعاً ، وزوجة تعین أحدکم علی دینه .
وقال ( علیه السلام ) : من ترک صفراء و (2) بیضاء کوی بها .
وتوفی رجل فوجد فی مئزره دینار ، فقال ( علیه السلام ) : کیّة ، وتوفّی آخر فوجد فی مئزره دیناران ، فقال : کیّتان .
والثالث : ما روی عن الصحابة فی هذا الباب : قال علی ( رضی الله عنه ) [ ( علیه السلام ) ] : کل مال زاد علی أربعة ألف فهو کنز ، أُدّیت منه الزکاة أو لم تؤدّ .
عن أبی هریرة . . . : کل صفراء أو بیضاء أوکی علیها صاحبها فهو (3) کنز .
وعن أبی الدرداء : أنه کان إذا رأی العیر (4) تقدم بالمال صعد علی موضع مرتفع ، ویقول : جاءت القطار تحمل النار ! بشّر .
ص : 369
الکنّازین بالکیّ فی الجباه والجنوب والظهور والبطون . (1) انتهی بقدر الحاجة .
و هرگاه که عموم لفظ قرآن و حدیث رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) حجت ابوذر بوده باشد و بعض صحابه دیگر مثل ابی دردا نیز موافقت او کرده باشند ، او از قول معاویه و دیگر اصحاب چه حساب میکرد !
و لهذا طایفه [ ای ] از زهاد در این باب متابعت ابوذر اختیار نموده اند ، چنانچه ابن تیمیه در جواب همین طعن گفته :
وقد وافق أبا ذر - علی هذا - طائفة من النسّاک ، کما یذکر عن عبد الواحد بن زید ونحوه ، ومن الناس من یجعل الشبلی من أرباب هذا القول (2) .
و حق آن است که نسبت کردن به ابوذر - علیه الرحمه - این معنا را که قائل بود به اینکه : انفاق کل مال واجب است و مطلق کنز را حرام میدانست ، از افترائات و موضوعات اهل سنت است ، و غرض ابوذر - علیه الرحمه - از خواندن این آیه ، انکار و تعریض بر عثمان و اخوانش بود که مالهای کثیر را به غیر استحقاق غصب کرده ، جمع میکرد ، و مستحق عذاب الیم و نکال و وبال آخرت میشدند ، چنانچه در “ صحیح مسلم “ مذکور است :
.
ص : 370
عن الأحنف بن قیس ; قال : قدمت المدینة ، فبینا أنا فی حلقة فیها ملأ من قریش إذ جاء رجل أخشن الثیاب ، أخشن الجسد ، أخشن الوجه ، فقام علیهم ، فقال : بشّر الکنّازین برضف یحمی علیه فی نار ‹ 122 › جهنم ، فیوضع علی حلمة ثدی أحدهم حتّی یخرج من نغض کتفیه ، ویوضع علی نغض کتفیه حتّی یخرج من حلمة ثدییه یتزلزل ، قال : فوضع القوم رؤوسهم ، فما رأیت أحداً منهم رجع إلیه شیئاً . قال : فأدبر ، واتبعتُه حتّی جلس إلی ساریة ، فقلت : ما رأیتُ هؤلاء إلاّ کرهوا ما قلت لهم ! فقال : إن هؤلاء لا یعقلون شیئاً ، إن خلیلی أبا القاسم صلی الله علیه [ وآله ] وسلم دعانی ، فأجبته ، فقال : « أتری أُحداً ؟ » فنظرت ما علیّ من الشمس ، وأنا أظنّه أنه یبعثنی فی حاجة له ، فقلت : أراه ، فقال : « ما یسرّنی أن لی مثله ذهباً أنفقته کلّه إلاّ ثلاثة دنانیر » .
ثمّ هؤلاء یجمعون الدنیا ، لا یعقلون شیئاً ، قال : قلت : ما لک ولإخوتک من قریش لا تعتریهم وتصیب منهم ؟ قال : فلا وربّک ، لا أسألهم عن الدنیا ، ولا أستفتیهم عن دین حتّی ألحق بالله ورسوله . (1) انتهی .
و قرطبی در شرح این حدیث میفرماید :
.
ص : 371
ظاهر احتجاج أبی ذر بهذا الحدیث وشبهه أن الکنز المتوعّد علیه هو : جمع ما فضّل عن الحاجة ، وهکذا نقل من مذهبه ، وهو من شدائده ( رضی الله عنه ) ، وممّا انفرد به ، وقد روی عنه خلاف ذلک ، وحمل إنکاره هذا علی ما أخذه السلاطین لأنفسهم ، وجمعوه لهم من بیت المال وغیره ، ولذلک هجرهم ، وقال : لا أسألهم عن دنیا ولا أستفتیهم عن دین الله (1) ، والله أعلم . (2) انتهی .
از این عبارت قرطبی ظاهر است که از ابوذر غفاری - علیه الرحمه - خلاف این مذهب که به او نسبت داده اند منقول است ، و حمل این احادیث - که موهم حرمت مطلق کنز است - بر محمل صحیح نزد اهل سنت درست است ; پس روایتی که ظاهرش نسبت خلاف مذهب جمهور به او بوده باشد ، مأوّل یا متروک خواهد بود .
و نیز از این عبارت واضح است که ابوذر غفاری انکار بر عثمان به جهت اخذ و جمع مال خدا [ را ] برای خود ، و تمکین او اقارب خود را بر بیت المال میکرد ، و مفارقت و جدایی عثمان و اخوانش ورزیده (3) بود ، و از او .
ص : 372
ناراضی (1) بود ; زیرا که در زمان ابی ذر - علیه الرحمه - سوای عثمان و اخوانش کدام کس بود که بیت المال را برای خود به غیر استحقاق گرفته بود ؟ !
و قوشجی در “ شرح تجرید “ و کابلی در “ صواقع “ تصریح کرده اند به اینکه ابوذر ( رضی الله عنه ) مذمّت و هجو عثمان میفرمود ، و هرگاه عثمان را میدید آیه : ( یَوْمَ یُحْمَی عَلَیْهَا فِی نَارِ جَهَنَّمَ فَتُکْوَی بِهَا جِبَاهُهُمْ وَجُنُوبُهُمْ وَظُهُورُهُمْ ) (2) میخواند (3) .
و قاضی نورالله شوشتری - نوّرالله مرقده - فرموده :
التحقیق أن أبا ذر إنّما کان یتلو هذه الآیة علی عثمان تعریضاً له علی اکتنازه مال بیت المال متوقعاً فی صرفه إلی مصارفه الشرعیة (4) .
پس قصه خواندن ابوذر این آیه را این است که از “ صحیح مسلم “ و “ مفهم “ و “ شرح تجرید “ و “ صواقع “ برآمد ، و این فرقه اهل سنت - از راه بغض .
ص : 373
و عنادی که دارند - تحریف قصه های واقع مینمایند ، و سر یک قصه را با دُم ‹ 123 › قصه دیگر میبندند و از آن تمثالی خیالی و صنمی موهوم از روح تحقق و وقوع خالی برای خود تراشیده آن را معبود میسازند ! ( أَتَعْبُدُونَ مَا تَنْحِتُونَ ) ؟ ! (1) اما آنچه گفته : در همین اثنا عبدالرحمن بن عوف - که بالقطع مبشّر و یکی از ده یار بهشتی بود - رحلت فرموده .
پس منقوض است به دو وجه :
اول : اینکه مبشر بودن عبدالرحمن و یاران او به جنت از موضوعات یکی از شرکای این بشارت است .
و وجوه بطلان حدیث بشارت ده یار به جنت ، در کتب شیعه به شرح و بسط تمام مسطور است (2) .
و از جمله وجوه ابطال آن ، شهادت دادن ابوذر غفاری - علیه رحمة الباری - به ناری بودن عبدالرحمن است ; زیرا که به حکم حدیث صحیح که از پیغمبر خدا [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] مروی و منقول شده ، ابوذر صادق و راستگو بوده ، و بنابر آن هرچه ابوذر میگفت بلا شک و ریب است و درست بوده ، و شک .
ص : 374
کردن در صدق و راستی ابوذر ممکن نیست ; زیرا که حدیث مشار الیه متفق علیه فریقین است .
و حکم کردن ابوذر به ناری بودن عبدالرحمن از جهت غفلت و نسیان ، حدیث موضوع نبود ، و الا ندامت بر آن بعد تذکیر ظاهر میکرد ، بلکه از جهت قطع و یقین به اینکه آن حدیث را بعضی از یاران برای تفاخر خود وضع نموده اند ، چنانچه حضرت امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) زبیر را در جنگ جمل الزام داد ، و اشاره به موضوع بودن حدیث مذکور نمود (1) .
دوم : آنکه قصه مردن عبدالرحمن بن عوف را در حال حیات ابوذر ابن الجوزی - که از اکابر ائمه سنیان است - به اهتمام تمام تکذیب نموده چنانچه در “ تلبیس ابلیس “ گفته :
وما ذکره - أی المحاسبی - من حدیث کعب وأبی ذر فمحال من وضع الجهّال ، وقد روی بعض هذا ، وإن کان طریقه لا یثبت ، وهو بإسناد [ مالک بن عبد الله الزیادی ] (2) ، عن أبی ذر : أنه جاء یستأذن علی عثمان ، فأذن له - وبیده عصاه - فقال عثمان : یا کعب ! إن عبد الرحمن توفّی وترک مالا ، فما تری فیه ؟
.
ص : 375
فقال : إن کان یصل فیه حق الله تعالی فلا بأس به . .
فرفع أبو ذر عصاه فضرب کعباً ، وقال سمعت رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم یقول : ما أُحبّ لو أن لی هذه الجبال کانت ذهباً أنفقه ویتقبّل منی [ أذر خلفی ست أواقی ] (1) ، أنشدتک - یا عثمان - أسمعته ؟ - ثلاث مرّات - قال : نعم .
[ قال المصنف : ] (2) وهذا الحدیث لا یثبت ، وابن لهیعة مطعون فیه ، قال یحیی : لا یحتجّ بحدیثه ، والصحیح فی التاریخ : أن أباذر توفّی سنة خمس وعشرین ، وعبد الرحمن توفّی سنة اثنتین وثلاثین ، فقد عاش عبد الرحمن بعد أبی ذر سبع سنین ، ثم لفظ ما ذکروه من حدیثهم یدلّ علی أن حدیثهم موضوع (3) .
خلاصه کلام ابن جوزی آنکه در اسناد این حدیث ، ابن لهیعه واقع است ، و او مطعون بود ویحیی بن معین گفته که : به حدیث او حجّت نتوان گرفت ، و صحیح در تاریخ آن است که ابوذر در سال بیست و پنجم از هجرت پیغمبر خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) وفات یافته و عبدالرحمن بعد از هفت سال از وفات ابوذر - علیه الرحمه - در سال سی و دوم مرد .
.
ص : 376
اما آنچه مخاطب ‹ 124 › گفته : ابوذر بعد از اقامت ، پیش عثمان آمده گفت : حالا مردم مدینه گرداگرد من جمع میشوند و میخواهند که مرا دیوانه و مسخره سازند .
پس کذب محض و دروغ صرف است ، چنانچه سید مرتضی در نقض مثل این قول فرموده :
فأمّا قوله : ( فأشقق علیه من أن یناله بعض أهل المدینة بمکروه من حیث کان یغلّظ القول ) .
فلیس بشیء یعوّل علیه ; لأنه لم یکن فی أهل المدینة إلاّ من کان راضیاً بقوله ، عاتباً بمثل عتابه ، إلاّ أنهم کانوا بین مجاهر بما فی نفسه ومخف ما عنده ، وما فی أهل المدینة إلاّ من رثی علی ما حدث علی أبی ذر واستفظعه ، ومن رجع کتب السیر عرف ما ذکرناه (1) .
یعنی گفتن عبدالجبار آنکه : ( عثمان بترسید که اهل مدینه مکروهی به حضرت ابوذر برسانند ) پس چیزی نیست که بر آن اعتماد کرده شود ; زیرا که در اهل مدینه کسی نبوده مگر اینکه به قول ابوذر راضی بود ، و بر عثمان مانند عتاب او عتاب میکرد ، مگر اینکه بعضی از ایشان به مجاهرت ، موافقت ابوذر میکردند ، و بعضی در دل خود مخفی میداشتند و در اهل مدینه هیچ .
ص : 377
کس نبود [ مگر آن ] که حدوث قصه اخراج ابوذر را و غیر آن که به ابوذر از ایذا رسید قبیح و فظیع پنداشته ، و کسی که رجوع به کتب سیر و تواریخ کند ، بشناسد آنچه ما ذکر کردیم .
اما آنچه گفته که : ابوذر در قصبه ربذه که بر سه مرحله از مدینه است اقامت انداخت .
پس مقصود مخاطب از این قول آن است که اخفای شناعت عثمان نماید و اخراج ابوذر به ربذه [ را ] به او نسبت ندهد ; و حال آنکه حضرت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) به این ظلم عثمان بر ابی ذر و طرد و اخراجش خبر داده .
چنانچه در “ شرح عزیزی بر جامع صغیر “ مذکور است :
جندب بن جنادة الغفاری ، کنیته أبو ذر ، « طرید أُمّتی » . . أی مطرودها ، یطردونه « یعیش وحده ، ویموت وحده ، والله یبعث یوم القیامة وحده » (1) .
و از اینجا معلوم شد که این اخراج عثمان ابی ذر را محض ظلم بود ، چه رسول خدا ( صلی الله علیه وآله ) مطرود بودن او را در مقام مدح ذکر فرموده ، و مظلومیت البته موجب مدح است ، و اگر این مطرود کردن او را به استحقاق میبود ، چه مدح میداشت ؟ !
.
ص : 378
و در “ فتح الباری “ مذکور است :
ولأحمد وأبی یعلی - من طریق أبی الحرب - ، عن أبی الأسود ، عن عمّه ، عن أبی ذر ، قال : إن النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم قال له : « کیف تصنع إذا أُخرجت منه ؟ » - أی من المسجد النبوی - قال : آتی الشام ، قال : « کیف تصنع إذا أُخرجت منها » ، قال أعود إلیه - أی إلی المسجد - ، قال : « کیف تصنع إذا أُخرجت منه » ، قال : أضرب بسیفی ، قال صلی الله علیه [ وآله ] وسلم : « ألا أدلّک علی ما هو خیر لک من ذلک وأقرب رشداً ؟ تسمع وتطیع وتنساق لهم حیث ساقوک » . (1) انتهی .
در این حدیث حضرت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) به ابوذر اخبار داده که او را اولا به شام اخراج خواهند کرد و از شام نیز اخراج خواهند نمود ، و وقتی که در مسجد نبوی آید ، باز او را از مسجد نبوی به قهر اخراج کنند ، و این اخراج اخیر اخراج به ربذه است ، و اصل عبارت “ مسند احمد بن حنبل “ این است :
عن عبد الرحمن بن غنم ، عن أبی ذر ‹ 125 › قال : کنت أخدم النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ، ثم آتی المسجد - إذا أنا فرغت من عملی - فأضطجع فیه ، فأتانی النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم یوماً - وأنا مضطجع - فغمزنی برجله ، فاستویت جالساً ، فقال :
.
ص : 379
« یا أبا ذر ! کیف تصنع إذا أخرجت منها ؟ » فقلت : أرجع إلی مسجد النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم وإلی بیتی ، قال : « فکیف تصنع إذا أُخرجت منها ؟ » قال : إذاً آخذ بسیفی فأضرب به من یخرجنی ، فجعل النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم یضرب یده علی منکبی ، فقال ( علیه السلام ) : « غفراً (1) یا أبا ذر ! - ثلاثاً - بل تنقاد معهم حیث قادوک وتنساق معهم حیث ساقوک ولو عبد أسود » .
قال أبو ذر : فلمّا نُفیت إلی الربذة أُقیمت الصلاة ، فتقدّم عبد (2) أسود کان فیها علی نعم الصدقة . . (3) إلی آخره .
و در “ کنز العمال “ از “ جامع عبدالرزاق “ منقول است :
عن طاوس ، قال : قال النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم لأبی ذر : « مالی أراک لقابقا ؟ ! کیف بک إذا أخرجوک من المدینة ؟ ! » قال : آتی الأرض المقدسة ، قال : « فکیف بک إذا أخرجوک منها ؟ » قال : آتی المدینة ، قال : « فکیف بک إذا أخرجوک منها ؟ » قال : آخذ سیفی فأضرب به ، قال : « لا ، ولکن اسمع وأطع وإن کان عبداً أسود » .
فلمّا خرج أبو ذر إلی الربذة وجد بها غلاماً لعثمان أسود ، فأذّن .
ص : 380
وأقام ، ثم قال : تقدّم یا أبا ذر ! قال : لا ، إن رسول الله [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] أمرنی أن أسمع وأُطیع وإن کان عبداً أسود . . فتقدّم فصلّی خلفه . عب (1) .
وسید مرتضی علم الهدی در نقض مثل این قول فرموده :
فأمّا قوله : ( إن الأخبار متکافئة فی أمر أبی ذر وإخراجه إلی الربذة ، وهذا کان باختیاره أو بغیر اختیاره ) .
فمعاذ الله أن یتکافئ ذلک ، بل المعروف الظاهر أنه نفاه أولا إلی الشام ، ثم إلی الربذة ، وقد روی جمیع أهل السیر علی اختلاف طرقهم وأسانیدهم . . إلی آخر ما مرّ نقله من قبل ذلک (2) .
و عبارت “ روضة الأحباب “ که اخراج عثمان ابوذر را به ربذه در آن به تصریح مذکور است سابق نقل نموده شد (3) .
و در “ شرح نهج البلاغه “ ابن ابی الحدید مذکور است :
روی أبو بکر أحمد بن [ عبد ] (4) العزیز الجوهری - فی کتاب السقیفة - ، عن عبد الرزاق ، عن أبیه ، عن عکرمة ، عن ابن عباس ، قال : لمّا أُخرج أبو ذر إلی الربذة ، أمر عثمان فنودی فی .
ص : 381
الناس : ألاّ یکلّم أحدٌ أبا ذر ، ولا یشیّعه . . وأمر مروان بن الحَکَم أن یخرج به ، فخرج به ، وتحاماه الناس إلاّ علی بن أبی طالب [ ( علیه السلام ) ] ، وعقیلا - أخاه - وحسناً ، وحسیناً [ ( علیهما السلام ) ] ، وعماراً ، فإنهم خرجوا معه لیشیّعونه ، فجعل الحسن [ ( علیه السلام ) ] یکلّم أبا ذر ، فقال له مروان : [ إیهاً ] (1) یا حسن ! ألا تعلم أن أمیر المؤمنین قد نهی عن کلام هذا الرجل ؟ ! فإن کنت لا تعلم فاعلم ذلک ، فحمل علی [ ( علیه السلام ) ] علی مروان ، فضرب بالسوط بین أُذنی راحلته ، وقال : تنحّ ! نحّاک (2) الله إلی النار . ‹ 126 › فرجع مروان مغضباً إلی عثمان ، فأخبره الخبر ، فتلظّی علی علی [ ( علیه السلام ) ] . ووقف أبو ذر ، فودّعه القوم ، ومعه ذکوان مولی أُمّ هانی بنت أبی طالب . قال ذکوان : فحفظت کلام القوم - وکان حافظاً - فقال علی [ ( علیه السلام ) ] : « یا أبا ذر ! إنک غضبت لله ، إن القوم خافوک علی دنیاهم ، وخفتهم علی دینک ، فامتحنوک بالقلی ، ونفوک إلی الفلا ، والله لو کانت السماوات والأرض علی عبد رتقاً ثم اتقی الله لجعل له منها مخرجاً ، یا أبا ذر ! لا یؤنسنّک إلاّ الحقّ ، ولا یوحشنّک إلاّ الباطل » .
.
ص : 382
ثم قال لأصحابه : « ودّعوا عمّکم » ، وقال لعقیل : « ودّع أخاک » . فتکلّم عقیل ، فقال : ما عسی أن تقول (1) - یا أبا ذر ! - أنت تعلم أنا نحبّک وأنت تحبّنا ، فاتق الله فإن التقوی نجاة ، واصبر فإن الصبر کرم ، واعلم أن استثقالک الصبر من الجزع ، واستبطاءک العافیة من الیأس ، فدع الیأس والجزع .
ثم تکلّم الحسن [ ( علیه السلام ) ] فقال : « یا عمّاه ! لولا أنه لا ینبغی للمودّع أن یسکت ، وللمشیّع أن ینصرف لقصر الکلام وإن طال الأسف ، وقد أتی القوم إلیک ما تری ، فضع عنک الدنیا بتذکّر فراقها (2) ، وشدّة ما اشتدّ منها برجاء ما بعدها ، واصبر حتّی تلقی نبیّک ( صلی الله علیه وآله ) وهو عنک راض » .
ثم تکلّم الحسین [ ( علیه السلام ) ] فقال : « یا عمّاه ! إن الله تعالی قادر أن یغیّر ما قد تری ، والله ( کُلَّ یَوْم هُوَ فِی شَأْن ) (3) ، وقد منعک القوم دنیاهم ، ومنعتهم دینک ، فما أغناک عمّا منعوک وأحوجهم إلی ما منعتهم ، فاسأل الله الصبر والنصر ، واستعذ به من الجشع والجزع ، .
ص : 383
فإن الصبر من الدین والکرم ، وإن الجشع لا یقدّم رزقاً ، والجزع لا یؤخّر أجلا » .
ثم تکلم عمار ( رحمه الله ) مغضباً ، فقال : لا آنس الله من أوحشک ، ولا آمن من أخافک ، والله لو أردت دنیاهم لآمنوک ، ولو رضیت أعمالهم لأحبّوک ، وما منع الناس أن یقولوا بقولک إلاّ الرضا بالدنیا والجزع من الموت ، ومالوا إلی ما سلطان جماعتهم علیه ، والملک لمن غلب ، فوهبوا لهم دینهم ، ومنحهم القوم دنیاهم ، فخسروا الدنیا والآخرة ألا ذلک هو الخسران المبین (1) .
فبکی أبو ذر ( رحمه الله ) - وکان شیخاً کبیراً - وقال : رحمکم الله یا أهل بیت الرحمة ! إذا رأیتُکم ذکرتُ بکم رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ، ما لی بالمدینة سکن ولا شجن غیرکم ، إنی ثقلت علی عثمان بالحجاز ، کما ثقلت علی معاویة بالشام ، وکره أن أُجاور أخاه وابن خاله بالمصرین ، فأُفسد الناس علیهما ، فسیّرنی إلی بلد لیس لی به ناصر ولا دافع إلاّ الله ، والله ما أُرید إلاّ الله صاحباً ، وما أخشی مع الله وحشة (2) .
.
ص : 384
و کلام جناب امیر ( علیه السلام ) در “ نهج البلاغة “ - که به اعتراف اکابر اهل سنت از کلام جناب امیر ( علیه السلام ) است (1) - نیز مذکور است (2) .
و کلام جناب امیر ( علیه السلام ) را شمس الدین ابوالمظفر یوسف سبط ابن الجوزی در “ تذکرة خواص الأُمة “ بدین عبارت آورده : ‹ 127 › روی الشعبی ، عن أبی أراکة ، قال : لمّا نفی أبو ذر إلی الربذة ، کتب إلیه علی ( رضی الله عنه ) [ ( علیه السلام ) ] : « أمّا بعد ; یا أبا ذر ! فإنک غضبت لله تعالی ، فارج من غضبت له ، إن القوم خافوک علی دنیاهم ، وخفتهم علی دینک ، فاترک لهم ما خافوک علیه ، واهرب منهم لما خفتهم علیه ، فما أحوجهم إلی ما منعتهم ، وما أغناک عما منعوک ! وستعلم مَن الرابح غداً ، فلو أن السماوات والأرض کانتا رتقاً علی عبد ثم اتّقی الله لجعل له منها مخرجاً ، لا یؤنسنّک إلاّ الحقّ ، ولا یوحشنّک إلاّ الباطل ، ولو قبلت دنیاهم لأحبّوک ، ولو قرضت منها لأمنّوک » . (3) انتهی .
از این کلام اخراج عثمان اباذر را جبراً و ظلماً ظاهر شد .
.
ص : 385
و نیز معلوم شد که نزد جناب امیر ( علیه السلام ) این اخراج او ظلم بود ، و هیچ عذری از عثمان در این باب مقبول نبود ، لهذا مذمّت شدید عثمان در این کلام فرموده و او را از اصحاب دنیا و ارباب باطل و خسران دانسته .
و در “ فتح الباری “ مذکور است :
وفی طبقات ابن سعد - من وجه آخر - : إن ناساً من أهل الکوفة قالوا لأبی ذر - وهو بالربذة - : إن هذا الرجل فعل بک وفعل ، فهل أنت ناصب لنا رایة ؟ یعنی فتقاتله ، فقال : لا ، لو أن عثمان سیّرنی من المشرق إلی المغرب لسمعت وأطعت . (1) انتهی .
از این روایت صریح واضح است آنکه عثمان اباذر را به قهر و جبر اخراج کرده بود ، نه آنکه ابوذر به اختیار خود به ربذه رفته ، لهذا اهل کوفه به غضب آمده به سبب این فعل شنیع عثمان ، از ابوذر اجازه قتال عثمان خواستند .
و معنای قول ابوذر که : ( اگر عثمان مرا از مشرق به مغرب راند اطاعت او کنم ) ، آن است که چون عثمان امام جائر (2) است و بر مخالفت ایذا میرساند به جهت تقیه اطاعت او خواهم کرد ، اگر چه مرا از مشرق به مغرب راند ، و به همین جهت اهل کوفه را از قتال منع کرد .
و این قول ابوذر امتثال امر پیغمبر ( صلی الله علیه وآله وسلم ) است که در حدیث واقدی و احمد .
ص : 386
و ابویعلی واقع شده که : « تسمع وتطیع وتنساق لهم حیث ساقوک (1) » .
و در “ تاریخ خمیس فی احوال النفس النفیس “ در غزوه تبوک مذکور است :
ثم مضی رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم سائراً ، فجعل یتخلّف عنه الرجل ، [ فیقولون : یا رسول الله ! تخلف فلان ] (2) ، فیقول : « دعوه ، فإن یکن فیه خیر فسیلحقه الله بکم ، وإن یکن غیر ذلک فقد أراحکم الله منه » ، کما مرّ ، حتّی قیل : یا رسول الله ! [ ص ] تخلّف أبوذر ، وأبطأ به بعیره ، فقال : « دعوه فإن یکن فیه خیر فسیلحقه الله بکم ، وإن یکن غیر ذلک فقد أراحکم الله منه » ، وتلوّم أبو ذر علی بعیره ، فلمّا أبطأ علیه أخذ متاعه فحمله علی ظهره ، ثم خرج یتبع [ اثر ] (3) رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم .
ص : 387
ماشیاً ، ونزل رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم فی بعض منازل ، فنظر ناظر من المسلمین فقال : یا رسول الله ! [ ص ] هذا رجل یمشی فی الطریق وحده ، فقال رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم : « یکن (1) أبا ذر » ، فلمّا تأمّله القوم فقالوا : یا رسول الله [ ص ] ! هو - والله ! - أبو ذر ، فقال : « رحم الله أبا ذر ! یمشی وحده ، ویموت وحده ، ویُبْعث ‹ 128 › وحده » ، فقضی الله سبحانه وتعالی أن أبا ذر لمّا أخرجه عثمان . . . إلی الربذة ، فأدرکه بها میتة (2) ولم یکن معه [ أحد ] (3) إلاّ امرأته وغلامه ، فأوصاهما : أن غسّلانی ، وکفّنانی ، ثم ضعانی علی قارعة الطریق (4) .
(5) و شیخ عبدالحق - که از متأخرین اهل سنت ، نهایت معتبر و معتمد است - در “ رجال مشکاة “ اخراج عثمان ابی ذر را بلکه دیگر صحابه را ، در کتاب خود ذکر کرده و آن را تصدیق ساخته ، چنانچه در “ رجال مشکاة “ در ضمن مطاعن عثمان گفته :
منها : نفی جماعة من أعلام الصحابة عن أوطانهم .
ص : 388
کأبی ذر وغیره (1) .
و در جواب گفته :
أمّا نفی بعض الصحابة کأبی ذر (2) ; فلأنه کان یتجاسر علیه ویجیبه بالکلام الخشن ، وکان ذلک یؤدّی إلی ذهاب هیبته وتقلیل حرمته . (3) انتهی .
و در “ معارف “ ابن قتیبه به ترجمه ابوذر مذکور است :
وکان عثمان سیّره إلی الربذة ، فمات بها سنة اثنتین وثلاثین (4) .
بلکه والد مخاطب نیز نفی و اجلای عثمان ابی ذر را قبول نموده ، چنانچه در “ ازالة الخفا “ آورده :
ابوذر را به جهت آنکه رخنه در قواعد مقرره شرع نیافتد ، و عبدالله بن مسعود را برای آنکه تا در اجتماع ناس بر مصحف شیخین خللی واقع نشود ، از جاهای خویش اشخاص نمود (5) .
.
ص : 389
و جای دیگر گفته :
و بعد وفات عبدالرحمن بن عوف . . . در مسأله جمع مال اختلاف افتاد ، امیرالمؤمنین عثمان جانب راجح را - که مجمع علیه مسلمین است - پیش گرفته ، ابوذر غفاری را که از خلاف آن منع فرمود ، چون شرّ و شور بلند شد ، از شامش به مدینه طلب داشت ، وقتی که آن نیز سودمند نشد ، به طرف ربذه روان ساخت ، در این حرکت کدام خلاف ما ینبغی به وقوع آمده ؟ مسأله مجمع علیه همان است که ذی النورین به آن تمسک فرمود ، و اجلا در مثل این فتنه که رخنه در قواعد مقرره دین اندازد ، غیر مستبعد (1) .
و شیخ ابو عبدالله علقمی در “ کوکب منیر شرح جامع صغیر “ (2) از ابن سید الناس از ابن اسحاق آورده :
عن ابن مسعود ، قال : لمّا نفی عثمان أبا ذر إلی الربذة ، وأصابه بها قَدَره ، لم یکن معه أحدٌ إلاّ امرأته وغلامه ، فأوصاهما أن :
.
ص : 390
غسّلانی ، وکفّنانی ، ثم ضعانی علی قارعة الطریق ، فأول رکب یمرّ بکم قولوا : هذا أبو ذر صاحب رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم فأعینونا علی دفنه . . فلمّا مات فعلا ذلک (1) .
و علامه ابن خلّکان در “ تاریخ وفیات الاعیان “ در ترجمه یحیی بن اکثم گفته :
الرَبَذَة : بفتح الراء والباء الموحدة والذال المعجمة ، وبعدها هاء ساکنة ، وهی قریة من قری المدینة علی طریق الحاجّ ، ینزلونها عند عبورهم علیها ، وهی التی نفی عثمان بن عفان . . . أبا ذر الغفاری إلیها ، وأقام بها حتّی مات ، وقبره ظاهر هناک یزار (2) .
و در “ استیعاب “ مذکور است :
عن عبد الرحمن بن غنم ، قال : کنت عند أبی الدرداء إذ دخل رجل من أهل المدینة ، فسأله ، فقال : أین ترکت أبا ذر ؟ قال :
.
ص : 391
بالربذة ، فقال أبو الدرداء : ( إِنَّا للهِِ وإِنّا إِلَیهِ رَاجِعُونَ ) ! (1) لو أن أبا ذر قطع منی عضواً ما هَجَّنْتُه (2) لما سمعت رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم یقول فیه . (3) انتهی .
و این کلام ابی دردا تعریض صریح است به همین اخراج نمودن عثمان اباذر را و گفتن : ‹ 129 › ( إِنَّا للهِِ وإِنّا إِلَیهِ رَاجِعُونَ ) مشعر است بر عظمت این مصیبت که به چنین اکابر اصحاب رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) چنین تذلیل و اهانت رسید .
و در “ تاریخ خمیس “ مذکور است :
قال ابن خلّکان وغیره : لمّا بویع عثمان . . . نفی أبا ذر الغفاری إلی الربذة ; لأنه کان یزهّد الناس فی الدنیا .
وردّ الحَکَم بن العاص ، وقد کان نفاه رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم إلی الربذة .
وفی الریاض [ النضرة ] (4) : ردّه من الطائف إلی المدینة ، ولم .
ص : 392
یردّه أبو بکر ولا عمر . . . فردّه عثمان (1) .
و در “ حیاة الحیوان “ هم عبارت ابن خلّکان [ را ] نقل کرده (2) .
و طیبی در “ شرح مشکاة “ در مناقب ابی ذر گفته :
روی ابن عبد البرّ : ان عثمان استقدمه من الشام لشکوی معاویة منه ، وأسکنه الربذة ، فمات بها ، وقال علی [ ( علیه السلام ) ] فی حقّه : « ذلک رجل وعی علماً عجز عنه الناس » . (3) انتهی .
و هرگاه که اخراج عثمان اباذر را به ربذه به جبر و قسر به روایات کتب معتبره اهل سنت دریافتی ، پس بدان که از عثمان فقط اخراج ابی ذر به ربذه به وقوع نیامده بلکه آن بزرگوار را به ضرب تازیانه هم صدمه رسانیده ، چنانچه در “ شرح تجرید “ ملا قوشچی مذکور است :
وضرب أبا ذر ; لأنه قد بلغه أنه کان فی الشام إذا صلّی الجمعة ، وأخذ الناس فی مناقب الشیخین ، یقول لهم : أرأیتم ما أحدث الناس بعدهما : شیّدوا البنیان ، ولبسوا الناعم ، ورکبوا الخیل ، وأکلوا الطیبات .
.
ص : 393
وکاد یفسد بأقواله الأُمور ، ویشوّش الأحوال ، واستدعاه من الشام ، فکان إذا رأی عثمان قال : ( یَوْمَ یُحْمَی عَلَیْهَا فِی نَارِ جَهَنَّمَ فَتُکْوَی بِهَا جِبَاهُهُمْ وَجُنُوبُهُمْ وَظُهُورُهُمْ ) (1) ، فضربه عثمان بالسوط علی ذلک تأدیباً . (2) انتهی .
یعنی زد عثمان اباذر را به این جهت که رسید عثمان را که ابوذر در شام هرگاه نماز جمعه میخواند و مردمان مناقب شیخین ذکر کردن میگرفتند ، میگفت به مردمان : آیا دیدید آنچه احداث کردند مردم بعد شیخین ، به گچ اندود کردند بناها را ، و پوشیدند جامه های نرم و نازک را ، و سوار شدند بر اسبها ، و خوردند طیبات را - و این تعریض است به عثمان - ، و قریب بود که فاسد کند ابوذر به این اقوال خود ، امور را و مشوّش کند احوال را ، عثمان ابوذر را از شام طلب داشت ، پس حال ابوذر این بود که هرگاه عثمان را میدید این آیه را میخواند که محصلش این است : روزی که گرم کرده شود - یعنی برافروزند آتش را - بر آن گنجها در آتش دوزخ ، پس داغ کرده شود بدان دینارها و درهمهای سوزان پیشانیهای ایشان و پهلوهای ایشان و پشتهای ایشان ، پس عثمان ابوذر را به تازیانه زد بر این برای تأدیب . انتهی المحصل .
و همچنین قطب الدین شیرازی در “ حواشی تجرید “ گفته :
.
ص : 394
قوله : ( ضرب أبا ذر ) قلنا : لأنه بلغه أنه کان فی الشام إذا صلّی الجمع ، وأخذ الناس فی مناقب الشیخین ، یقول لهم : لو رأیتم ما أحدث الناس بعدهما : شیّد والبنیان ، ولبسوا الناعم ، ورکبوا الخیل ، وأکلوا الطیبات .
وکان یفسد بأقواله الأُمور ، ویشوش الأحوال ، استدعاه ‹ 130 › من الشام ، فکان إذا رأی عثمان قال : ( یَوْمَ یُحْمَی عَلَیْهَا فِی نَارِ جَهَنَّمَ فَتُکْوَی بِهَا جِبَاهُهُمْ وَجُنُوبُهُمْ ) (1) ، فضربه عثمان بالسوط علی ذلک تأدیباً .
وللإمام ذلک بالنسبة إلی کلّ من أساء أدبه علیه ، وإن أفضی ذلک التأدیب إلی إهلاکه (2) .
و ضرب ابی ذر را تاج الدین سبکی هم در “ طبقات شافعیه “ از محمد بن ابراهیم البوسیجی در تفسیر قول عایشه نقل کرده ، کما سیجیء (3) .
و ملا محسن کشمیری در “ نجاة المؤمنین “ گفته :
وأمّا ضربه أباذر ; فلأنه قد بلغه أنه کان فی الشام إذا صلّی الجمعة ، وأخذ الناس فی مناقب الشیخین ، یقول : أ