سرشناسه : صدرالدین شیرازی، محمد بن ابراهیم، 979-1050ق.
عنوان و نام پدیدآور : الحکمه المتعالیه فی الاسفار العقلیه الاربعه/ مولف صدرالدین محمدالشیرازی.
مشخصات نشر : بیروت: داراحیاء التراث العربی، 13 -
مشخصات ظاهری : ج.
یادداشت : عربی.
یادداشت : فهرستنویسی بر اساس جزء دوم از سفر چهارم.
یادداشت : ج.1، چاپ سوم.
یادداشت : ج.2، چ.2: 1981م.
یادداشت : ج.2، چ.3: 1981م.
یادداشت : کتابنامه: ص. [391] - 392؛ همچنین به صورت زیرنویس.
موضوع : فلسفه اسلامی -- متون قدیمی تا قرن 14
موضوع : فلسفه اسلامی
رده بندی کنگره : BBR1083/ص4ح8 1300ی
رده بندی دیویی : 189/1
شماره کتابشناسی ملی : 3341076
***معرفی اجمالی
«الحکمه المتعالیه فی الأسفار العقلیه الأربعه»، تألیف صدرالدین محمد شیرازی (متوفی 1050ق)، معروف به ملا صدرا یا صدرالمتألهین، دوره کامل فلسفه صدرایی (حکمت متعالیه) به زبان عربی است.
این نسخه از کتاب، پس از تصحیح چاپ های گذشته، با افزودن تعلیقه های حکیم سبزواری، علامه طباطبایی، آقا علی مدرس زنوزی و دیگران به چاپ رسیده است. علامه محمدرضا مظفر (متوفی 1383ق) بر این کتاب مقدمه نوشته است.
***ساختار
در ابتدای کتاب، سه مقدمه به قلم محمدرضا مظفر، ناشرین و مؤلف آمده است. متن اثر مشتمل بر 4 سفر است که در نه جلد تنظیم شده است. هریک از اسفار در ضمن چند «مرحله، فن، موقف یا باب» مشتمل بر فصولی بیان شده است. در صدر صفحه متن اسفار و در ذیل آن تعلیقه های تعدادی از فلاسفه بزرگ ذکر شده است. برخی از اساتید تنها بر بخشی از کتاب تعلیقه زده اند؛ مثلاً آقا علی مدرس و مولی محمد اسماعیل خواجوی تنها بر سفر نفس تعلیقه زده اند (مقدمه ناشرین، صفحه ث).
ساختار کتب حکمت متعالیه، با ساختار آثار فلسفی مشائی و اشراقی تفاوت اساسی دارد. برخلاف متون مشائی، در متون حکمت متعالیه از ریاضیات و طبیعیات بحث نمی شود. اگرچه ملا صدرا در جلد پنجم اسفار به اختصار گریزی به طبیعیات زده است، اما این مباحث نه به نحو مستقل، بلکه صرفاً به مناسبت بحث از مراتب کلی وجود طرح گردیده است. پیش از ملاصدرا، مبحث نفس جزئی از مباحث طبیعیات را تشکیل می داد، اما وی آن را از طبیعیات جدا کرده و به مباحث الهیات به معنی اخص ملحق ساخته است. سیر مباحث فلسفی در این کتاب چنان است که گویی همه مجلدات آن به مثابه مقدمه ای برای دو جلد آخر؛ یعنی هشتم و نهم در نظر گرفته شده اند که به ترتیب به دو مبحث «معرفه النفس» و «معاد» اختصاص دارند (محمدزاده، رضا، ص214-213).
***گزارش محتوا
علامه مظفر در مقدمه اش بر کتاب ابتدا به توصیف جایگاه علمی نویسنده پرداخته است. وی ملا صدرا را از بزرگ ترین فلاسفه الهی دانسته که قرن ها باید بگذرد تا فرزانه ای مانند او ظهور یابد. او مدرّس درجه اول مکتب فلسفی الهی در سه قرن اخیر در بلاد شیعه است (ر.ک: مقدمه مظفر، صفحه ب). وی سپس کتاب اسفار را در رأس تمامی کتب فلسفه قدیم و جدید و مادر تمامی تألیفات او دانسته است؛ چراکه هر کتابی یا رساله ای که پس از آن تألیف کرده، برگرفته از عبارات آن کتاب است (همان، صفحه «ب» و «ز»). در ادامه به ذکر شرح حال صدرا پرداخته و زندگی اش را در سه مرحله توضیح داده است (همان، صفحه د - ز).
«حکمت متعالیه»، عنوان نظام فلسفی صدرالدین محمد شیرازی، مشهور به ملا صدرا و صدرالمتألهین است. ملا صدرا در هیچ یک از آثارش این نام و همچنین نام دیگری را برای اشاره به نظام فلسفی خود به کار نبرده، بلکه آن را در نام گذاری مهم ترین اثر مکتوب فلسفی اش، «الحکمه المتعالیه فی الأسفار العقلیه الأربعه» به کار برده است. اما این کتاب نیز، که پس از او مشهورترین اثر او شناخته شده، به «اسفار اربعه» معروف است و کمتر کسی از آن با نام الحکمه المتعالیه یاد می کند. استفاده از این تعبیر بعد از او، صرفاً برای اشاره به نظام فلسفی وی، متداول شده است. گفتنی است که ملا صدرا در کتاب «الشواهد الربوبیه»، علاوه بر «الأسفار الأربعه» از کتاب دیگر خود به نام «الحکمه المتعالیه» نیز یاد کرده است. به نظر سید جلال الدین آشتیانی، کتاب اخیر همان کتاب ناتمام «المسائل القدسیه» است (ر.ک: فنا، فاطمه، ص774).
با مطالعه و بررسی آثار ملا صدرا می توان دریافت که او در تأسیس نظام فلسفی خود از دو گونه منبع بهره برده است:
1. منبع روحانی و باطنی؛ یعنی همان چیزی که او الهامات ربانی نامیده و به مدد مجاهده و تهذیب نفس و تجرید عقل به آن دست یافته است؛
2. منابع ظاهری و به یک معنا تاریخی و آنچه در تاریخ جلوه گر شده است. در بررسی این قسم از منابع باید به این نکته توجه داشت که مراد از تأثیر آنها در پیدایش و شکل گیری حکمت متعالیه لزوماً به این معنی نیست که همه آنها مستقیماً و کاملاً در سیاقی موافق با اندیشه ملا صدرا مؤثر بوده اند. ازاین رو، به استثنای منابع قرآنی و حدیثی، او اظهار می دارد که پس از مطالعه وسیع و درازمدت آثار پیشینیان و معاصرانش، به بررسی و نقد سره از ناسره افکار و روش آنها پرداخته و گاه به تعبیر خود او، به تخریب و آنگاه بازسازی و دفاع از آنها مبادرت کرده است. برخی دیگر از منابع نیز به منزله مواد و عناصر اصلی، با اندیشه ها و تأملات خاص ملا صدرا صورت جدیدی به خود گرفتند و در بنیان نهادن حکمت متعالیه استفاده شدند (ر.ک: همان، ص775).
نوآوری های حکمت متعالیه را از دو جنبه می توان بررسی کرد: یکی، عرضه راه های جدید برای حل برخی از مسائلی که میان اندیشمندان مسلمان درباره آن منازعه بوده است و دیگری، طرح مسائل جدید و نظریه پردازی درباره آنها. از آنجا که زیربنا و بنیان حکمت متعالیه را علم وجود تشکیل می دهد، بالطبع نوآوری های آن را که در واقع مبانی و مبادی این مکتب بشمار می روند، حول وجود و مسائل مرتبط با آن باید جست. گرچه نقطه آغازین سایر سیستم های فلسفی نیز وجود و شناخت آن است، اما برای نخستین بار در نظام صدرایی این پرسش مطرح شد که وجود با این همه وسعت و شمول بی نظیرش چگونه ممکن است که یک مفهوم صرف باشد که خارج از ذهن عینیت و اصالتی ندارد. نظریه اصالت وجود پاسخ مبتکرانه ملا صدرا به این پرسش است که در خلال سخنان حکمای پیش از او مانند ابن سینا و پیروانش نیز این قول را می توان یافت. اما تصریح و تأکید بر اهمیت آن در حکمت متعالیه صدرایی به نحوی که راه گشای حل بسیاری از معضلات فلسفی و کلامی شده بی سابقه است. برخی از مهم ترین نوآوری های اساسی دیگر در حکمت متعالیه عبارتند از: تشکیک وجود، وحدت وجود، تقسیم وجود به نفسی، رابطی و رابط، امکان فقری، اتحاد عقل و عاقل و معقول، حرکت جوهری، تبیین فلسفی جدید درباره زمان و اینکه آن بعد چهارم است، نظریه جسمانیه الحدوث و روحانیه البقاء بودن نفس، قاعده بسیط الحقیقه، قاعده النفس فی وحدتها کل القوی، اثبات فلسفی عالم خیال منفصل و مجموعه آرای مربوط به معادشناسی (همان، ص779).
در ذیل صفحات کتاب، تعلیقاتی از تعدادی از حکما آمده که با رمز مشخص شده است. این تعلیقات در ادامه با توضیح مختصری معرفی می شوند:
1. «ن»: آقا علی بن جمشید نوری اصفهانی (متوفی 1246ق). وی یکی از بزرگ ترین شارحان حکمت متعالیه. او حکمت و عرفان را از حکیم آقا محمد بیدآبادی (1192ق) فراگرفت و خود در طول پنجاه سال با همتی والا و تتبّعی ژرف به تدریس فلسفه و عرفان همت گماشت. او در احیای فلسفه و به خصوص حکمت صدرایی سهمی بسزا دارد و از میان معاصران او کسی به اهمیت وی در این زمینه سراغ نمی توان گرفت (ر.ک: ناجی اصفهانی، حامد، ص?2).
2. «س»: ملا هادی بن مهدی سبزواری (متوفی 1289ق). تعلیقات و حواشی سبزواری که به زبان عربی نوشته از آثار پرارزش اوست. سبزواری به گونه ای منظم و مرتب تمام متن اسفار به استثنای بخش طبیعیات و مباحث جواهر و اعراض را طی تدریس متن، حلاجی کرده و بر آنها حاشیه نوشته است. این حواشی پیش از این به خط خود حکیم به تمام و عیناً با متن اسفار به طبع سنگی رسیده است (ر.ک: امین، سید حسن، ج9، ص74).
3. «م»: آقا علی مدرس زنوزی (متوفی 1307/1310ق). وی فرزند فیلسوف بزرگ ملا عبدالله زنوزی است. آقا علی مدرس را آقا علی حکیم و حکیم مؤسس هم خوانده اند. وی در فسلفه صرفاً به تقریر و تدریس آنچه گذشتگان گفته بودند نمی پرداخت؛ قریحه ای نقاد و ابتکاری و روشی تحقیقی و تأسیسی داشت و در جستجوی راه حل های تازه برای مشکلات فلسفه بود؛ کاری که در حکمای متأخر کمتر به آن برمی خوریم (دائرهالمعارف تشیع، ج1، ص128-127).
اثبات معاد جسمانی با برهان عقلی و استدلال فلسفی در فرهنگ اسلامی از مسائل مهمی است که تا زمان ملا صدرا کسی به آن دست نیافته است. ملا صدرا بر اساس مبانی و اصولی که تأسیس کرده، از طریق برهان عقلی به اثبات آن پرداخته است. پس از ملا صدرا تنها کسی که در باب معاد جسمانی سخن تازه آورده و نظریه جدیدی ابراز داشته، حکیم بزرگ آقا علی مدرس زنوزی است. این حکیم ضمن آگاهی کامل از نظریه ملا صدرا و مبانی وی، بسیاری از مبانی او را پذیرفته، ولی نتیجه آن را نپذیرفته است، بلکه دیدگاه جدیدی را از آن استخراج کرده است.
مدرس زنوزی درعین حال که بسیاری از مبانی و تحلیل های ملا صدرا را از قبیل حرکت جوهری، حدوث جسمانی نفس، تفاوت عالم دنیا و آخرت و مانند آنها می پذیرد، ولی نظریه او را از یک سو و نظریه اشاعره را از سوی دیگر باطل اعلام می کند. علت بطلان نظریه ملا صدرا این است که وی بدن دنیوی را به طور کلی از درجه اعتبار عود معاد ساقط کرده است؛ چراکه نزد او بدن های اخروی مجرد از ماده هستند و تنها دارای صورت های امتدادی هستند. این نظریه با ظاهر شرع نمی سازد. همچنین بطلان نظریه ملا صدرا بر این امر استوار است که طبق نظر وی «این همانی» بدن اخروی با بدن دنیوی از هم گسسته شود و بدن اخروی غیر بدن دنیوی بشمار نیاید؛ در این صورت ممکن است گفته شود این نظریه با آیات و روایات سازگار نیست؛ اما اگر نظریه وی بیانگر این مطلب باشد که بدن اخروی همان بدن دنیوی است و «این همانی» بین آن دو محفوظ و تغییر و تفاوت تنها در مواد آنها پدید آمده است، مانند تغییر و تحول در بدن مادی دنیوی از اوان کودکی به نوجوانی و از آن به بزرگ سالی و پیری که در این ایام و مراحل، مواد بدن چندین بار کاملاً تحول یافته، ولی درعین حال «این همانی» بدن در تمام این ایام محفوظ مانده و هیچ مشکلی در آن پدید نیامده است، در این فرض نظریه مزبور با آیات و روایات تنافی نداشته و اشکال یادشده بی اساس خواهد بود (اکبریان، رضا و عارفی شیرازی، محمداسحاق، ص47-40).
?. «ل»: علامه اسماعیل بن ملا سمیع اصفهانی (متوفی 1277ق). وی از علما و مدرسان معروف فلسفه، معاصر آخوند ملا علی نوری حکیم متوطن اصفهان (متوفی 1246ق) بود و علی التحقیق پیش از ملا علی نوری فوت شده و تاریخ وفاتش ظاهراً حوالی 1243ق، سه سال قبل از نوری است. اینکه حاجی سبزواری متوفی 1289ق در شرح حال خودش نوشته که در ایام اقامت اصفهان چند سال نزد ملا اسماعیل اصفهانی درس حکمت و کلام می خوانده و بعد از وفات او به خدمت استاد کل آخوند ملا علی نوری پیوسته و حدود سه سال هم نزد وی تلمذ کرده، ظاهراً مقصودش همین محمداسماعیل است (همایی، جلال، ص127-126). البته بسیاری از تعلیقات کتاب با نام «اسماعیل» آمده است (ر.ک: جلدهای چهارم و پنجم).
?. «ه»: محمد بن معصوم علی هیدجی زنجانی (متوفی 13?9ق). وی اگرچه بر منظومه سبزواری تعلیقه زده است، اما در جایی به تعلیقات او بر اسفار اشاره نشده و در کتاب هم تعلیقات او مشاهده نشد. اما از سوی دیگر تعلیقات اندک از میرزا ابوالحسن جلوه (متوفی 1314ق) یا تعلیقه هایی از فتحعلی خویی مشاهده گردید (جلد چهارم، صفحات 76، 24، 36 و 44).
?. «ط»: سید محمدحسین طباطبایی (متوفی 1?02ق). معرفت شناسی در فلسفه اسلامی تا زمان ملا صدرا یک مسئله فلسفی بشمار نمی رفت... تا اینکه وی در مبحث عقل و معقول «اسفار» (جلد سوم) بر مسئله فلسفی بودن علم و ادراک، برهان اقامه کرد و به توجیه فلسفی آن پرداخت. این امر باعث شد که فیلسوفان نوصدرایی و در صدر آنها علامه طباطبایی درصدد برآیند که مجموعه مباحث مربوط به علم و ادراک را به شاخه مستقلی تبدیل کنند. اختصاص چهار مقاله از مجموعه مقالات کتاب «اصول فلسفه و روش رئالیسم»، که بسیاری از ابتکارات علامه طباطبایی هم در ضمن آنها بیان شده است، دلالت بر آنچه گفتیم دارد (ر.ک: علی زاده، بیوک، ص30-29). علامه در تعلیقات خود بر اسفار می نویسد: اینکه در علوم برهانی فقط از اعراض ذاتی موضوع بحث می کنند، صرفاً یک اصطلاح و یک قرارداد نیست، بلکه مطلبی است که مقتضای بحث های برهانی در علوم برهانی است؛ همان گونه که در کتاب برهان از منطق تبیین شده است (صفدری نیاک، مرتضی، ص51).
علامه طباطبایی معاد جسمانی را مانند حکیم زنوزی از طریق لحوق ابدان به نفوس تصویر می کند، نه تعلق نفوس به ابدان؛ پس بی شک در این مسئله هیچ تفاوتی بین سخنان علامه و زنوزی نیست (اکبریان، رضا و عارفی شیرازی، محمداسحاق، ص51).
***وضعیت کتاب
این کتاب اولین بار در سال 1282ق در ایران در چهار مجلد، چاپ سنگی شده است (مقدمه مظفر، صفحه ف).
جلد اول کتاب مشتمل بر اغلاط فراوانی است که در جداولی در انتهای آن ذکر شده است. به جز جلدهای چهارم، پنجم و هفتم که در انتهای آنها تنها فهرست مطالب آمده است، در باقی جلدها علاوه بر فهرست مطالب، فهرست اعلام و اسامی کتب نیز به ترتیب حروف الفبا ذکر شده است.
***منابع مقاله
1. مقدمه و متن کتاب.
2. فنا، فاطمه، دانشنامه جهان اسلام، جلد 13، زیر نظر غلامعلی حداد عادل، تهران، بنیاد دائرهالمعارف اسلامی، چاپ اول، 1388.
3. تویسرکانی، سید احمد، «نگاهی بر قدیمی ترین نسخه کامل کتاب اسفار»، آدرس مقاله در پایگاه مجلات تخصصی نور: مجله خردنامه صدرا، شهریور 1374، شماره 2، صفحه 92 تا 95.
4. علی زاده، بیوک، «علامه طباطبایی، فیلسوفی نوصدرایی»، آدرس مقاله در پایگاه مجلات تخصصی نور: مجله دین و ارتباطات، بهار 1385، شماره 29، صفحه 23 تا 38.
5. همائی، جلال، «ملا اسماعیل اصفهانی حکیم»، آدرس مقاله در پایگاه مجلات تخصصی نور: مجله فرهنگ ایران زمین، 1354، شماره 21، صفحه 124تا 133.
6. دائرهالمعارف تشیع، جلد اول، زیر نظر احمد صدر حاج سید جوادی و دیگران، تهران، نشر شهید سعید محبی، چاپ سوم، 1375.
7. امین، سید حسن، دائرهالمعارف تشیع، جلد نهم، زیر نظر احمد صدر حاج سید جوادی و دیگران، تهران، نشر شهید سعید محبی، چاپ اول، 1381.
8. صفدری نیاک، مرتضی، «ملاک تمایز علوم برهانی»، آدرس مقاله در پایگاه مجلات تخصصی نور: مجله معرفت فلسفی، تابستان 1385، شماره 12، صفحه 45 تا 64.
9. محمدزاده، رضا، دائرهالمعارف بزرگ اسلامی، ج21، زیر نظر کاظم موسوی بجنوردی، تهران، مرکز دائرهالمعارف بزرگ اسلامی، چاپ اول، 1392.
10. ناجی اصفهانی، حامد، «مجموعه رسائل حکیم ملا علی نوری»، آدرس مقاله در پایگاه مجلات تخصصی نور: مجله آینه پژوهش، آذر و دی 1373، شماره 28، صفحه 62.
11. اکبریان، رضا و عارفی شیرازی، محمداسحاق، «معاد جسمانی، از نظر آقا علی مدرس زنوزی و علامه طباطبایی»، آدرس مقاله در پایگاه مجلات تخصصی نور: مجله آموزه های فلسفه اسلامی، پاییز و زمستان 1389، شماره 9، صفحه 39 تا 54.
ص: 1
ص: 2
بسم الله الرحمن الرحیم
ص: 3
المفارقات الباحث عن ذوات الأشیاء و أعیانها دون أن یقع فی الفلسفه الباحثه عن الکلیات و المفهومات العامه و أقسامها الأولیه فلهذین الوجهین قدمنا أحکام الأعراض علی مباحث الجواهر و فیها مقدمه و فنون
و هی عند الفلاسفه عشره الجوهر و التسعه الباقیه العرضیه و هی الکم و الکیف و الإضافه و الأین و الوضع و متی و الملک و أن یفعل و أن ینفعل.
و فیها مباحث أربعه أحدها إثبات أن کلا منها جنس لما تحته و هو لا یظهر إلا بخمسه أمور- الأول اشتراک الأقسام التی جعلت تحت کل من هذه العشره فی معنی و ما هو أقل ما یجب فی الجنس.
الثانی أن یکون ذلک المعنی الذی هو جهه الاشتراک وصفا ثبوتیا لأن السلوب لا تکون أجناسا للموجودات اللهم إلا أن یکون عنوانات یشار بها إلی معانی کلیه- کما فی الجوهر و الکیف.
الثالث أن یکون الوصف الثبوتی مقولا علی ما تحتها بالتواطؤ لا بالتشکیک- إذ التشکیک عندنا لا یکون إلا فی الوجودات لا فی الماهیات و الوجود غیر داخل فی الماهیات.
الرابع أن یکون داخلا فیما تحتها من الأنواع لا أعراضا خارجا الخامس أن یکون تمام الماهیه الجزء المشترک بینهما و ثانیها أن هذه العشره لا یوجد اثنان منها داخلین تحت جنس و لم یوجد فی کلام الأقدمین برهان علی هذا.
بل الشیخ حکی أن من الناس من زعم أن الفعل و الانفعال هما نفس الکیفیه و هذا فاسد لأن التسخین مثلا لو کان هو السخونه لکان کل مسخن متسخنا و لکانت الحرکه متسخنا و هو باطل.
و أما التسخن و التسود فهو طلب السخونه و طلب السواد و طلب الشی ء یستحیل
ص: 4
أن یکون ذلک الشی ء لاستحاله کون الشی ء طلبا لنفسه و من الناس من جعل المقولات أربعا الجوهر و الکم و الکیف و جعل النسبه جنسا للسبعه الباقیه و وافقهم صاحب البصائر(1) و صاحب المطارحات جعلها خمسه هذه الأربعه و الحرکه و له حجه علی الحصر فیها سننقلها أولا ثم نبین وجه الخلل فیها [قال فیها] و لما حصرنا المقولات المشهوره فی خمسه وجدنا بعد ذلک فی موضع لصاحب البصائر حصرها فی أربع و هی الأربعه المذکوره قال و إذا اعتبرت الحصر الذی ذکره لا تجده صحیحا فإن الحرکه لم تدخل تحت الجوهر لأنها عرض و لا تحت الکم لأنها لیست نفس الکم- و إن کان لها تقدیر و لا یلزم من کون الشی ء متقدرا کونه کما بذاته و لیست بکیف- فإن الکیفیه هیئه قاره لا تقتضی القسمه و لا النسبه لذاتها و إن عرض لها النسبه إلی المحل.
أقول هذا الکلام کما یرد ظاهرا علی الحصر المذکور یرد علی الحصر للعرض فی التسع حیث إنهم یجعلوا الحرکه مقوله أخری فهذه عقده علی القائلین لکل من المذهبین فیجب دفعها و الحل أن الحرکه هی عباره عن نحو وجود الشی ء التدریجی الوجود و لا ماهیه له إلا الکون المذکور و الوجود خارج عن الماهیات الجوهریه و العرضیه و الطبیعه التی یلحقها الجنسیه لا یجوز أن یکون خارجا عن ماهیه الأنواع فالحرکه لیست بجنس فضلا عن أن تکون مقوله و الذی یذکر فی مباحث الحرکه أن وحدتها قد تکون جنسیه و نوعیه و شخصیه فذلک باعتبار ما تعلقت به.
ثم قال فإذن الأقرب لمن یرید أن یحصر المقولات فی الخمسه أن یقول الماهیه
ص: 5
التی هی وراء الوجود إما أن یکون جوهرا أو غیر جوهر و هو الهیئه فهی إما أن یتصور ثباتها أو لا یتصور فإن لم یتصور ثباتها فهی الحرکه و إن تصور ثباتها فإما أن لا یعقل دون القیاس إلی غیرها فهی الإضافه و إما أن یعقل دون ذلک فإما أن یوجب المساواه و اللامساواه و التجزی أو لا فإن أوجب فهو الکم و إلا فهو الکیف فالکیف قد وقع فی آخر التقسیم و له ممیزات عن کل واحد من أطراف التقسیم فهو من حیث هو هیئه امتاز عن الجوهر و من حیث إنها قاره امتاز عن الحرکه و من حیث إنها لا تحتاج فی تصوره إلی تصور أمر خارج عنه و عن موضوعه امتاز عن الإضافه و من حیث إنها لا تحوج إلی اعتبار تجز امتاز عن الکم و اشتمل تعریفه علی جمیع أمور یفصله عن المشارکات الأربعه فهذا هو بیان الحصر فی الخمسه ثم أخذ فی بیان أن متی و الأین و غیرهما لا یعقل إلا مع النسبه و ساق الکلام فی واحد واحد إلی آخر هذا الکلام.
بحث آخر معه اعلم أن النسبه لیست أمرا مستقل الماهیه یمکن تعقلها من حیث هی هی مع قطع النظر عن المنسوب و المنسوب إلیه و لا أیضا یمکن تجریدها فی العقل عن المنتسبین و کل ما لم یمکن تجریدها لا فی الخارج و لا فی العقل عن شی ء و لا أیضا یمکن اعتبارها من حیث هی معزولا فیه النظر عما عداه فلا یمکن أخذه طبیعه محموله علی جزئیات لها إلا مع ذلک الشی ء فالنسبه لا تکون جنسا أو نوعا محمولا علی ما تحتها إلا مأخوذا معها جنس ما هی نسبه له أو نوعه فکون النسبه جنسا أو نوعا أو شخصا لا یستصح و لا یستقیم إلا بأن یکون ذو النسبه بما هو ذو النسبه(1) أحد هذه الأمور.
ص: 6
فإذا تقرر هذا فنقول النسبه المکانیه و هی الأین مثلا یجوز کونها جنسا لکل ما یؤخذ معها المکان من النسب و کذا مقوله متی و هی نسبه الشی ء إلی الزمان یصح وقوعها باعتبار أخذها مع الزمان جنسا لکل نسبه یؤخذ معها نوعا من الزمان فیکون تلک النسب المأخوذه مع الأنواع أنواعا لمتی و ما یؤخذ معها أشخاص الزمان أشخاصا- مندرجه تحت مقوله متی لاندراج تلک الأشخاص الزمانیه تحت مطلق الزمان فإذا لو وجد لهذه المعانی السبعه التی تحصلت باعتبارها ماهیات النسب السبع معنی جامع مشترک متواطی ء داخل فی قوامها لأمکن القول بأن النسبه جنس لهذه النسب السبع کما لو کان ذلک المعنی جنسا فرضا للزمان و المکان و لنفس الأجزاء التی لذوات الأوضاع و نفس الکیفیه التی فی أن ینفعل و أن یفعل و کذا للجوهر باعتبار نسبه الإضافه و کذا لأطراف الملک کالقمیص و العمامه و منهم من جعل المضاف جنسا للسته الباقیه النسبیه- و الشیخ أبطل ذلک القول بأن کون الشی ء منسوبا و إن استلزم کونه مضافا لکن الثانی عارض للأول غیر داخل فی تلک السته فإن کون الشی ء فی الدار مثلا هی نسبته التی هو بها أین و هذه النسبه لیست إضافه بل أینا.
ثم إذا اعتبرت التکریر وجدت الموصوف بالأین یعرض له من حیث هو ذو أین- أن یصیر معقول الماهیه بالقیاس إلی ما هو فیه من حیث هو محوی و ذلک حاو لا من حیث هو أین فقط بل من حیث هو محوی و ذلک حاویه فیعرض له الإضافه و کما أن کون الشی ء بیاضا شی ء و کونه لذی البیاض شی ء آخر کذلک کون الشی ء فی مکان شی ء و کونه ماهیه مقوله بالقیاس إلی غیره شی ء آخر و الأول موضوع للثانی من حیث أن یصیر النسبه شامله للطرفین الحاوی و المحوی و هذا معنی قولهم إن النسبه تکون لطرف واحد و الإضافه للطرفین.
و ثالثها أنه لا مقوله خارجه عن هذه العشره و الشیخ احتج علی ذلک بحجه ضعیفه اعترف برداءتها و لذلک طویناها فإن قیل هنا أمور خارجه عن العشره کالوحده و النقطه و الآن الوجود و الشیئیه و الحرکه و الاعتبارات العامه و کذلک الفصول
ص: 7
البسیطه و مفهوم المشتقات کالأبیض و الحار و أمثالهما و کذلک الأعدام کالعمی و الجهل قلنا أما الأعدام بما هی عدم فیجب خروجها لأن کلامنا من الأمور الوجودیه و هی من جهه ملکاتها کالعلم و البصر ملحقه بالملکات بالعرض و کلامنا فیما بالذات- و کذلک حکم المشتقات و المرکبات لأن الوحده معتبره فی تقسیم الممکن إلی هذه العشره کما أن الوجود معتبر و أما خروج نفس الوجود فلأن الکلام فی الماهیات و الوجود خارج عنها کما علمت و أما الوحده فهی عندنا نفس الوجود کما علمت و أما النقطه فهی عدمیه و أما الحرکه فهی نحو من الوجود کما أشرنا إلیه و أما الفصول البسیطه فهی بالحقیقه عباره عن الوجودات الخاصه للماهیات النوعیه و أما الشیئیه و الممکنیه من الأمور الشامله فلا تحصل لها إلا بالخصوصیات.
قال الإمام الرازی لقائل أن یقول إن الوحده و النقطه داخلتان فی مقوله الکیف- لأنهما عرض لا یتوقف تصوره علی تصور شی ء خارج عن حامله و لا یقتضی قسمه و لا نسبه فی أجزاء حامله و الشیخ لم یتعرض لإبطال هذا الوجه أقول قد علم وجه اندفاعه.
و اعلم أن الشیخ حکی عن بعضهم إدخالهما فی الکم ثم أبطل ذلک بأن الکم- ما یقبل المساواه و المفاوته لذاته و ذلک لا یحمل علیهما(1) و حکی عن قوم أنهم أبطلوا ذلک بأن الوحده مبدأ للکم المنفصل و النقطه مبدأ للکم المتصل و المبدأ خارج عن ذی المبدإ و إلا لکان مبدأ نفسه ثم أبطل هذا الإبطال بأن الوحده لیست مبدأ إلا لقسم من الکم و هو المنفصل و النقطه إن ثبت مبدئیتها فهی لیست أیضا مبدأ إلا للکم المتصل فلا یلزم من کون کل منهما مبدأ لبعض الأنواع أن یصیر مبدأ لنفسه و حکی عن آخرین
ص: 8
أنهم یدخلونها تحت مقولات کثیره باعتبارات مختلفه فالنقطه من حیث هی طرف من المضاف و من حیث هی هیئه ما من الکیف و ذلک باطل لأن الماهیه الواحده یستحیل أن یتقوم بجنس و بما لیس ذلک الجنس.
و الشیخ قد سلم خروج هذه الأمور عن المقولات العشر و ذلک لا یناقض دعوی عشریه الأجناس العالیه فإن الدعوی أن کل ما کانت له ماهیه متحصله من جنس و فصل فهو تحت إحدی هذه المقولات فالبسائط کنفس الأجناس العالیه و الفصول الأخیره و الأنواع البسیطه و الهویات الشخصیه خروجها غیر قادح فی الحصر کما أن من ادعی أن أهل المدینه عشره أقوام فإذا وجدنا أقواما بدأه غیر متمدنین لم یقدح ذلک فی دعوی عشریه المدینین.
و رابعها عن کیفیه انقسام هذه المقولات إلی أنواعها فلا بد من تحقیق أن تقسیمها إلی أقسامها هل هی بالفصول أو بالعوارض و تقسیمها إلی العوارض أیضا قد یکون مطابقا للتقسیم بالفصول کما إذا قسمنا الحیوان إلی قابل العلم و غیر قابل العلم- فإنه یطابق لتقسیمه إلی الناطق و غیر الناطق و قد لا یکون کتقسیم الحیوان إلی الذکر و الأنثی
و هی أمور إضافیه لکن عروضها للأشیاء من جهه أنها کم أو ذو کمیه لا بسبب الطبیعه الجسمیه العامه أو الخاصه-
و هی تشتمل علی قسمین أحدهما کون الشی ء بحیث- یمکن أن یتوهم فیه شیئان مثله و یتوهم لکل من الشیئین أیضا شیئان مثل الأول و
ص: 9
هکذا لا یقف إلی غیر النهایه و هذا المعنی یلحق المقدار لذاته و لا یوجب لحوقه للجسم تغییرا فیه و حرکه له مکانیه و الثانی حدوث الافتراق و الانفکاک و هو عباره عن حدوث هویتین للجسم بعد أن کانت له هویه واحده من نوعهما و لا بد فی هذا المعنی من حرکه و انفعال و هذا المعنی من عوارض الماده و یستحیل عروضه للمقدار کما ستعلم فی مباحث الهیولی و لکن تهیؤ الماده لقبول هذه الانقسام إنما هو بسبب المقدار- و لا یلزم من کون الشی ء مهیئا للماده لقبول معنی أن یکون ذلک الشی ء مستعدا لذلک المعنی و إلا لکان کل معد مستعدا لما یعد و لا یلزم أیضا بقاء ذلک المقدار عند حصول الانقسام کما أن الحرکه تعد الجسم لأن یسکن فی مکان فهی لا تبقی مع السکون.
و ذلک لأنه قد ثبت کما سیجی ء أن الجسم المتصل واحد قابل لانقسامات انفکاکیه غیر متناهیه لکن لا یجوز خروج الجمیع من القوه إلی الفعل و کل جسم صح أن یقال یجب أن یکون انقساماته متناهیه و صح أن یقال یجب أن یکون انقساماته غیر متناهیه و کلا المعنیین من عوارض الماده بواسطه المقدار.
فإذا تقرر هذا فنقول کل جسم قابل للتنصیف إلی غیر النهایه و التنصیف فی المقدار تضعیف فی العدد و بالجمله کل تبعیض فی المقدار تکثیر فی العدد و العدد غیر متناه فی جانب الزیاده و هو منته فی جانب النقصان إلی الواحد و المقدار غیر متناه فی طرف النقصان و هو منته فی طرف الزیاده و لما ظهر أن المقدار لذاته قابل للتجزیه وجب أن یکون لذاته قابلا للتعدید فإذن الکم مطلقا سواء کان منفصلا بالفعل کالعدد أو منفصلا بالقوه متصلا بالفعل کالمقدار فإنه قابل لأن یوجد فیه واحد یصیر هو معدودا بذلک الواحد- فظهر بهذا التحقیق أن للکمیه خواص ثلاث لا یشارکها غیرها فبعضهم اقتصر علی الأولی فی التعریف فقال عرض یقبل المساواه و عدمها و هو ضعیف لأن المساواه لا یمکن تعریفها- إلا بکونها اتحادا فی الکم فیکون دوریا و بعضهم من ضم إلیها الخاصه الثانیه و هی قبول
ص: 10
القسمه و هو خطأ لأنه تعریف بالأخص حیث إن قبول القسمه من عوارض الکم المتصل- لا المنفصل إلا بالاشتراک الاسمی فالأولی ما فعله الشیخان فعرفاه بأنه الذی بذاته- یمکن أن یوجد فیه شی ء واحد عادا فهذا صحیح لا یختلف فی المتصل و المنفصل و لیس فیه دور لأن الواحد استعمل فیه و هو مساوق للوجود غنی عن التعریف و کذلک العدد غنی عنه
أربعه منها مبنیه علی نفی الجزء الذی لا یتجزی
و الجسمیه المخصوصه باقیه بحالها کالشمعه المتشکله بأشکال مختلفه یتوارد علیها الأبعاد الطولیه و العرضیه و العمقیه مع إثبات ذاتها فی حد جسمیتها فیدل علی کون تلک المقادیر زائده علی الجسمیه فإن قیل الجسم الکروی إذا انکعب لم یتغیر مقداره إذ هو مساو لما کان أولا فی المساحه فنقول إنک ستعلم أن المساوی قد یکون بالفعل و قد یکون بالقوه و إن أمثال هذه الأشکال المختلفه لا مساواه لها بالحقیقه إلا بالقوه و الذی بالقوه لیس بموجود بعد.
و هذا المسلک لا یحتاج إلی تعاقب المقادیر علی الجسم الواحد و اعترض صاحب حکمه الإشراق بأنه کما أن الأجسام مشترکه فی الجسمیه و مختلفه فی المقادیر فهی کذلک مشترکه فی کونها متقدره فإن کان اشتراکها فی الجسمیه و اختلافها فی المقادیر المخصوصه یوجب کون المقادیر أعراضا زائده علی جسمیتها لزم أن یکون اختلافها فی المقادیر المخصوصه بعد اشتراکها فی أصل المتقدریه یوجب أن یکون المقادیر المخصوصه أعراضا زائده علی متقدریتها حتی یکون مطلق المقدار عرضا و المخصوص
ص: 11
عرضا آخر و ذلک محال و إلا لزم التسلسل المحال کما یظهر بأدنی تأمل فکما لم یلزم بل بطل أن یکون أصل المقدار موجودا مغایرا للمقدار المخصوص إلا فی الذهن بحسب التعیین و الإبهام فکذلک جاز أن یکون الأجسام مشترکه فی الجسمیه و متمایزه بمقادیرها المخصوصه و إن لم یکن المقدار موجودا مغایرا للجسمیه أقول هذا البحث قوی جدا و ستعلم وجه انحلاله.
و بعضها مقتدرا معدودا بالآخر فالمقدار العاد فی أکثر الأمر یخالف المتقدر المعدود فلیست المقدریه و المعدودیه بنفس الجسمیه التی یستحیل أن یخالف فیها جسم جسما و الإیراد المذکور متوجه علیه أیضا.
من غیر انضمام شی ء إلیه- و لا لوقوع خلاء فیه لاستحالته و یبرد فیصغر حجمه من غیر انفصال شی ء منه أو زوال خلاء کان و ذلک الجسم محفوظ الهویه فی الحالین فهو مغایر للمقادیر و هذه الحجه أیضا مبنیه علی نفی الجزء الذی لا یتجزی لابتناء التخلخل و التکاثف علی نفیه.
علی ما سنقیم البرهان علیه و تابع الماده لیس نفس الجسمیه لأنها مقومه إیاها متقدمه علیها بالعلیه فإذن السطح مغایر للجسمیه و إذا ثبت عرضیه السطح ثبت عرضیه الخط لکونه من عوارض علی وجه أولی.
لأن من عقل أو فرض جسما غیر متناه فقد عقل و فرض جسما لا جسما لا جسما لکونه محالا فلما صح انفکاکهما عن الجسم لذاته و إن لم ینفکا عنه بسبب غیر الجسمیه فثبت مغایرتهما إیاه و سیما الخط بصحه انفکاکه عن الجسم بل و عن البسیط فی الوجودین کما فی الکره الساکنه- و أما الکرات المتحرکه دائما التی تعینت فیها مناطق و محاور فإن الجسمیه فیها متقدمه علی حرکاتها المتقدمه علی تعیین الدوائر و الخطوط فیستحیل أن
ص: 12
یتقوم الجسمیه بها و إلا لزم تقدم الشی ء علی نفسه و هو محال.
و لقائل أن یقول ما ذکرتموه منقوض بالهیولی و الصوره فإنهما داخلتان فی قوام الجسم و قد لا یعلمها من علم الجسم و الذهول عنهما عند العلم بالجسم لا ینافی کونهما مقومین له فکذلک هاهنا و الجواب أن من علم الجسم جوهرا مرکبا من الجواهر الفرده- فلم یعلم حقیقه الجسم و من علمه جوهرا متصلا بلا ماده فعلم حقیقته و إن کان علما ناقصا و من علمه ماده بلا صوره فما علمه بالحقیقه ثم من جعل المقادیر مقومه للجسم جعلها من باب الصوره لا من باب الماده و أیضا لما صح أن یکون الهیولی مجهوله- عند ما یکون الصوره معلومه لا جرم وجب تغایرهما فکذلک إذا علمنا الجسمیه و شککنا فی وجود السطح کان وجوده مغایرا لوجود الصوره.
إن الذی أفاض علینا من بحر فضله فی عرضیه المقادیر التعلیمیه للجسم الطبیعی هو أنا نمهد أولا أن کل ما هو داخل مع شی ء آخر فی حقیقه معنی جنسی فلا بد أن یکون مبادی أحدهما و مقوماته و مکملاته بعینها مبادی و مقومات و مکملات للآخر أیضا و کذا أقسام أحدهما یدخل فی أقسام الآخر فإذن لو کانت الجسمیه عین المقدار- لکان محصل أحدهما محصل الآخر و لا شبهه فی أن الجسمیه بالمعنی الذی هو جنس- یفتقر إلی مقومات فصلیه و مع انضمام الفصول الأولیه قد یحصل لها أنواع إضافیه- هی أیضا إذا أخذت من حیث هی هی بلا شروط یکون معانی غیر تامه مفتقره إلی فصول أخری بعد تلک الفصول و هکذا إلی أن ینتهی إلی أنواع محصله لا یتصور تحصیل بعدها و الجسمیه بالمعنی الذی هو ماده یفتقر إلی صوره کمالیه کالعنصریه- و بعد انضمامها إلی أخری کالمنمیه و أخری کالحساسه و أخری کالناطقه ثم هذه المبادی و المقومات التی فی القبیلتین کلها من الأحوال و الکمالات التی کان
ص: 13
الافتقار إلیها فی تحصیل الموجود بما هو موجود أو فی الجوهر بما هو جوهر أو فی الجوهر المنفعل بما هو جوهر منفعل أو فی الجوهر المنفعل المکیف بالکیفیه المزاجیه بما هو ذو مزاج أو فی النامی من حیث نموه أو فی الحیوان من جهه حیوانیه- و أما المقدار المطلق الجنسی فإذا احتاج إلی معنی فصلی یجب أن یحتاج إلیه من جهه کمیه و مقداریه فلا جرم یتحصل أولا بکونه جسما تعلیمیا و سطحا و خطأ- فإنها من العوارض الأولیه للمنقسم من حیث هو منقسم إنه هل انقسامه فی جهه فیتحصل خطأ أو فی جهتین فیتحصل سطحا أو فی جهات فیتحصل جسما و کذلک کل منها إذا تحصل تحصلا آخر یجب أن یکون تحصله من باب المعانی و الکمالات التی تلحق المقادیر بما هی مقادیر متصله کانت أو منفصله کالطول و القصر کالعادیه و المعدودیه و التشارک و التباین و المنطقیه و الأصمیه و غیر ذلک فاللازم باطل فکذا الملزوم و بهذا یعلم وجه اندفاع الإشکال الوارد علی الوجه الثانی و الثالث جمیعا
و تقسیم المتصل إلی أنواعه و إن المنفصل هو العدد لا غیر و فی بطلان القول بأن القول کم منفصل و الثقل و الخفه کم متصل فنقول یطلق لفظ المتصل لمعنیین حال المقدار فی نفسه و حاله بالإضافه إلی مقدار آخر.
فالأول فصل الکم و له تعریفان أحدهما کون الکم بحیث یمکن أن یفرض فیه أجزاء تتلاقی علی الحدود المشترکه.
و الحد المشترک ما یکون بدایه لجزء و نهایه لآخر و ثانیهما کونه قابلا للانقسامات الغیر المتناهیه بالقوه و المنفصل یقابله فی کلا المعنیین.
و الثانی و هو المعنی الإضافی و هو أیضا علی وجهین أحدهما کون مقدارین نهایتهما واحده کخطی الزاویه و کقسمی الجسم الأبلق و ثانیهما کون مقدارین
ص: 14
نهایه أحدهما ملازمه لنهایه الآخر فی الحرکه و المنفصل أیضا یقابله فیهما جمیعا.
إذا تقرر هذا فنقول الکم المطلق ینقسم إلی متصل بالمعنی الحقیقی و منفصل یقابله و المتصل إما أن یکون ثابته الذات قاره الأجزاء أو لا یکون الأول هو المقدار المنقسم إلی ما له امتداد واحد و هو الخط أو ما له امتدادان متقاطعان علی القیام و هو السطح و یقال له البسیط أو له امتدادات ثلاثه متقاطعه علی القوائم و هو الجسم التعلیمی و هو أتم المقادیر لقبوله القسمه إلی جهات ثلاث و یقال له الثخین و الثخن لأنه حشو ما بین السطوح- و العمق لأنه ثخن نازل من فوق و السمک لأنه ثخن صاعد من أسفل و قد ترسم المقادیر الثلاثه علی وجه آخر غیر ما خرج من هذا التقسیم فیقال الخط ما یرتسم من حرکه النقطه علی بسیط و السطح ما یرتسم من حرکه الخط خلاف مأخذ امتداده- و الجسم ما یرتسم من حرکه السطح ارتفاعا و انحطاطا و ستعلم أنه مجرد تمثیل لا تحقیق فیه أما المتصل الذی لا یکون له قرار الذات فهو الزمان و تحقیق ماهیته و أحکامه موکول إلی مباحث الحرکه لشده تعلقه بها.
فظهر أن أقسام الکم المتصل أربعه الخط و السطح و الجسم و الزمان و منهم من ظن أن المکان قسم خامس و هو باطل بل هو قسم من السطح مع إضافه إلی المحوی- عند القائلین بکونه سطحا و سیأتی تحقیق القول بالمکان و أما الکم المنفصل فهو العدد أما کمیته فلکونه لذاته معدودا بواحد فیه أو لیس فیه و أما أنه ینفصل فلأنه لیس بین أجزائه حد مشترک فإنک إذا قسمت الخمسه إلی ثلاثه و اثنین لم تجد حدا مشترکا بینهما و إلا فإن کان منها بقی الباقی أربعه و إن کان من الخارج کانت الجمله سته و من المحال أن یوجد کم منفصل غیر العدد لأن المنفصل قوامه من المتفرقات- و قوامها من المفردات و هی آحاد و کل منها واحد فالواحد إما أن یؤخذ من حیث هو واحد أو یؤخذ بأنه شی ء معین کإنسان أو مثلث و ذلک الشی ء واحد- و الوحده نفس الواحد بما هو واحد لا بما هو ذو خصوصیه إذ لا مدخل للخصوصیه فی کون الشی ء واحدا کما علمت فی باب الوجود فلا شک فی أن الوحدات
ص: 15
هی التی یتالف منها لذاتها کمیه منفصله و کم منفصل لذاته یکون ما عدده مبلغ تلک الوحدات دون الحوامل للوحدات فهی حامله للعدد بالعرض کما أن کلا منها واحد بالعرض.
و بهذا التحقیق ظهر فساد مذهب من ظن أن القول کم منفصل و جعل الکم المنفصل جنسا لنوعین قار و هو العدد و غیر قار و هو القول و استدل علیه بأن القول مرکب من المقاطع و یتقدر بها و هی أجزاء له و کل ذی جزء مقدر بجزئه و هو کم و الخطأ فی الکبری فإنه لیس کلما یتقدر بجزء فهو کم بالذات بل یجوز أن یکون له حقیقه أخری و قد عرض له إما مقدار أو عدد و صار له بسببه جزء یعده و المقطع الحرفی لیس جزئیته إلا لأنه واحد و القول کثیر فله خاصیه الکمیه لکونه ذا کثره لا لذاته کما أن للمقطع خاصه الوحده لکونه ذا وحده فإذا لم یلتفت إلی العارض- و التفت إلی ذاته من حیث هی کیفیه محسوسه لم یکن القول کمیه و لا کما و لا المقطع وحده و لا واحدا و إلا لکانت الأشیاء کما بالذات و واحدا بالذات و أما الثقل و الخفه فالذی غرهم فی تکممهما أمران أحدهما قبولهما للمساواه و عدمها و الثانی قبولهما للتجزیه و کلاهما باطل أما الأول فلأن المساواه فی الکم هو أن یفرض لشی ء حد ینطبق علی حد شی ء آخر و ینطبق کلیته علی کلیه الآخر فإن انطبق الحدان الآخران قیل له إنه مساو- و إن لم ینطبق قیل لأحدهما إنه زائد و للآخر أنه ناقص و هذا مما یستحیل ثبوته فیهما لأن الثقل قوه محرکه إما طبیعیه و هی من باب الجوهر أو المیل الذی هو العله القریبه للحرکه و هو من باب الکیف و محال أن یقع شی ء تحت مقولتین بالذات بل لا بد أن یکون أحدهما بالعرض و أما الثانی فلأن قبول التجزیه کما یقال ثقل هذا نصف ثقل ذاک(1)
ص: 16
هو بسبب أن حرکته فی الزمان فی نصف المسافه التی للآخر أو فی المسافه فی نصف الزمان للآخر فعروض هذا المعنی بسبب تأثیره فی الحرکه المتعلقه بالمسافه و الزمان
بالفعل أو بالقوه و الإشاره تعیین الجهه التی یخص الشی ء من جهات هذا العالم کما فی الشفاء و بهذا المعنی للنقطه وضع و لیس للوحده وضع-
و هو کون الکم بحیث یمکن أن یشار إلیه فی جهه
و هو حاله الجسم من جهه نسبه أجزائه بعضها إلی بعض فی جهاته و هذا الوضع لا یقال بالحقیقه الأعلی الجواهر المادیه و المعنی الثانی فصل الکم و کأنه منقول من المعنی الثالث الذی هو جزء المقوله فکأنه لما کان وضع الجسم الذی هو من باب الجوهر إنما هو بسبب حال أجزائه بعضها عند بعض ظن أن ذلک أمر یقارنه إذا اعتبر فی الجسم الذی من باب الکم و أن لم یکن الجسم الذی من باب الکم و لا السطح و لا الخط یجب له بذاته الجهات و المکان- لکن الجسم التعلیمی له أجزاء بالقوه لها اتصال و ترصیف(1) و إلی کل منها إذا فرض موجودا إشاره أنه أین هو من صاحبه و کذا السطح و الخط فهذا المعنی کالمناسب
ص: 17
لذلک المعنی فسمی باسمه
و إذا علمت ذلک فنقول الکم إما أن یکون ذا وضع أو لا یکون و الکم ذو الوضع ثلاثه الخط و السطح و الجسم و الباقی غیر ذی وضع أما الزمان فظاهر لعدم الاقتران بین أجزائه و أما العدد فلعدم اتصال أجزائه مع أنها ثابته و توهم بعضهم أن الجسم المتحرک لا وضع له.
و الشیخ أبطل هذا الوهم بأنه إن عنی الوضع الذی من المقوله فربما أوهم صدقا و لیس کذلک فإنه فرق بین أن لا یکون للشی ء وضع و بین أن لا یکون له وضع قار- کما أنه فرق بین أن لا یکون فی أین و بین أن لا یکون فی أین قار و کما أن الحرکه عند التحقیق لا تخرج الجسم عن أن یکون الجسم ذا أین و إن أخرجته عن أن یکون ذا أین قار فکذلک حال الحرکه بالقیاس إلی الوضع لکن الوضع الذی یعتبر فی مقوله الکم غیر ذلک الوضع و هو غیر متغیر و لا متبدل فی الجسم المتحرک و إن تحرک- فإن الحرکه لا یعدم شیئا من شرائط هذا الوضع الذی هو فی الکم فإن نسبه أجزائه بعضها إلی بعض بالقرب و البعد محفوظه و إن کانت الحرکه لا تحفظ نسبه الأجزاء- إلی جهات العالم و من عاده القوم أن یذکروا هاهنا معانی الطول و هی خمسه و معانی العرض و هی أربعه و معانی العمق و هی أیضا أربعه لکن أخرنا ذکرها إلی مباحث الجسم الطبیعی لدقیقه و هی أنه إن أرید بالطول و العرض و العمق المعنی الأول أعنی نفس الامتدادات فهی کم بالذات من نوع الخط و راجعه إلیه و إن أرید سائر المعانی- فهی کمیات مأخوذه مع إضافات لا تخرج مفهوماتها عن أمور طبیعیه فذکرها فی مباحث الجسم الطبیعی أولی
مثل الأمور التی عددناها
ص: 18
و ذلک إما متصل أو منفصل فالمنفصل یوجد فی المفارقات و المادیات و أما المتصل فیوجد فی المادیات و هو ظاهر و فی المفارقات عند من ذهب إلی أن فی الوجود عالما مقداریا غیر هذا العالم المادی و قد یکون المتصل بالذات متصلا و منفصلا بالعرض کالزمان مثلا متصل بالذات و بالعرض من جهه المسافه و منفصل بالعرض بحسب انقسامه إلی الساعات و الأیام إذ لا امتناع فی کون الشی ء تحت مقوله ثم یعرض له شی ء من تلک المقوله و أما المتصل الغیر القار بالعرض فهو کالحرکه و لذلک یوصف بأوصاف المقادیر من الطول و القصر و المساواه و اللامساواه من جهه الزمان و قد یوصف بهذه الأوصاف من جهه المسافه أیضا
کما یقال للسواد إنه طویل و عریض و عمیق بسبب حصوله فی محل فی الکم
فیقال لتلک القوی إنها متناهیه أو غیر متناهیه لا لأن نفس القوه کذلک بل باعتبار اختلاف ظهور الفعل عنها شده أو عده أو مده- و الفرق بین اعتبار الشده و المده من وجهین أحدهما أن الزیاده فی الشده یوجب النقصان فی المده و الثانی أن الذی یتفاوت فیه القوی بحسب الشده [المده] ربما لا یتفاوت فیه بحسب المده [الشده].
إذا وقع الفراغ عن تعریف الکم و أقسامه الأولیه فلنشرع فی ذکر أحکامه و أقسامه
و الضدان لا یقوم أحدهما الآخر و لا یتقوم به
لکونهما غیر واقف إلی حد لا یقبل الزیاده و الاثنان و إن کان فی غایه الخلاف بالقیاس إلی الألف مثلا لا یکون ضده لأن التضاد من الجانبین
ص: 19
لکن الألف لیس ضدا له لأنه لیس فی غایه البعد منه
و لیس العدد کذلک فإن الثلاثه مثلا عباره عن جمیع وحدات یتقوم صورتها باجتماع وحده و وحده و وحده و یستحیل عروض الاثنینیه لموضوعها القریب بعینه إلا بأن یفسد و إلا فموضوع الاثنینیه غیر موضوع الثلاثه و أما المتصل فلیس المقادیر الثلاثه الأجسام و السطوح و الخطوط بعضها مضادا للآخر لثلاثه براهین أیضا- الأول أن کلا منها إما قابل للآخر أو مقبول له و المقبول لا بد و أن یتقوم بالقابل فکیف یکون ضده و الثانی أنه لا یوجد مقدار فی غایه البعد عن الآخر و الثالث أن موضوعها القریب لیس متحدا.
ج إنها لیست من باب الکم لعدم قبولها المساواه و القسمه لذاتها بل هی من باب الکیف و لأن الفردیه لیست وجودیه لأنها عدم الزوجیه(1) فالتقابل بینهما بالعدم و الملکه دون التضاد و لأن موضوعهما لیس واحدا.
ج هما من باب الکیف و أیضا هما فصلان لا یمکن تبدل أحدهما بالآخر إلا بتبدل المحل فالخط المستقیم لا یصیر منحنیا- إلا بانعدام السطح الذی فیه فلا یمکن تعاقبهما علی محل و هو شرط التضاد.
ج هما فصلان لنوعی الکم و الفصل لا یندرج تحت جنسه بحسب الماهیه و إن اندرج تحته بالوجود فلا یکون من أقسام الکم بالذات بل بالعرض علی أن أحدهما عدمی إذ الانفصال عدم الاتصال عما
ص: 20
من شأنه أن یکون متصلا بحسب نوعه کالعناصر أو بحسب جنسه(1) کالفلک.
ج هذه إضافات فی کمیات لا أنها فی أنفسها و ماهیاتها کمیات علی أن أمثال هذه المعانی یستحیل عروض التضاد لها کما ستعلم فی باب المضاف.
ج موضوعهما القریب لیس واحدا بالذات و امتنع تعاقبهما علی موضوع واحد نعم الحصول فی الفوق و الحصول فی السفل متضادان و هما غیر المکان و أیضا المکان بما هو مکان لیس بفوق و لا تحت- لأنهما إضافیان فالفوق بالقیاس إلی ما تحته و کذلک العکس و الأمور الإضافیه- امتنع عروض التضاد لها
قالوا الفرق بینهما و بین الازدیاد و النقص بوجهین-
و الأشد من آخر فی الکیف لا یمکن فیه ذلک.
أقول و لأحد أن یجیب عنه بأن هذا الفرق بحسب اختلاف الموضوع لهما- فی حد نفسه فإن الکم فی حد نفسه بحیث یمکن أن یشار فیه إلی شی ء و شی ء آخر- متباین له فی الوجود أو الوضع و الکیف لیس کذلک ثم إن فضیله شی ء علی آخر من نوعه أو جنسه یجب أن یکون بشی ء من بابه فلا جرم کان الأفضل فی الکم بأمر متمیز فی الإشاره بخلاف الأفضل فی الکیف لا لأن طبیعه الاشتداد اقتضت ذلک
ص: 21
و التفاوت بالأشد و الأضعف منحصر بین طرفی الضدین فإن بینهما غایه الخلاف.
أقول و هذا أیضا فرق بحسب معنی خارج عن الازدیاد و الاشتداد بل هذا أمر راجع إلی ماهیه الکم و ماهیه الکیف حیث لا ینتهی أحدهما فی الزیاده و ینتهی الآخر فیها مع أن الزیاده معنی واحد فیهما جمیعا اللهم إلا أن یصطلح بأن یسمی أحد الاستکمالین بالزیاده و ثانیهما بالاشتداد فیکون مجرد تسمیه.
قال الشیخ فی الشفاء بعد أن حقق أن لا تضاد فی الکم و کذلک لیس فی طبیعته تضعف و اشتداد و لا تنقص و ازدیاد لست أعنی بهذا أن کمیه لا تکون أزید من کمیه أو أنقص- و لکن أعنی أن کمیه لا تکون أشد و أزید فی أنها کمیه من أخری مشارکه لها و لا خط أشد خطیه أی أشد فی أنها ذو بعد واحد من آخر و إن کان من حیث المعنی الإضافی أزید من آخر أعنی الطول الإضافی.
أقول و هکذا حال الکیف عندهم فإن سوادا لا یکون أشد فی أنه سواد من آخر لکن وجود هذا أشد و أکمل من وجود ذاک کما أن وجود الخط الطویل أکمل من القصیر فالتفاوت فی مثل هذه الأمور یرجع إلی اختلاف حال الوجودات دون الماهیات عندنا و الوجود بذاته أشد و أضعف و أتم و أنقص کما علمت.
و اعلم أن هذین الوضعین أعنی نفی التضاد و نفی الاشتداد و التنقص لیسا من خواص الکم فإن الجوهر لا ضد له و کذا بعض أقسام الکیف لا ضد له و إنما الخواص المساویه للکم هی الثلاثه المذکوره أولا و خاصه رابعه و هی قبول النهایه و اللانهایه فلنتکلم فیه
ص: 22
لأنا إذا فرضنا خطا غیر متناه و کره خرج من مرکزها خط مواز لذلک الخط فإذا تحرکت الکره حتی صار الخط الخارج من مرکزها مسامتا للخط الغیر المتناهی بعد أن کان موازیا له فلا بد فی الخط الغیر المتناهی من نقطه- یقع علیها أول المسامته و لکن ذلک محال لأنه لا نقطه فی ذلک الخط إلا و فوقها نقطه أخری- و أمکن وقوع الخط الخارج من مرکز الکره بحیث یکون مسامتا لکل واحده من تلک النقطه و المسامته مع النقطه الفوقانیه أبدا قبل المسامته مع التحتانیه لأن المسامته مع کل منها بمیل خاص عن موازاه ذلک الخط و بحصول زاویه خاصه بین الخطین أو بین الخط الموازی و موضع میله لأنهما کالمبادلتین المتساویتین دائما- فلا جرم لا یحصل مسامته مع نقطه بزاویه إلا و یحصل قبلها مسامته أخری بزاویه أقل مع نقطه فوق تلک النقطه و هکذا و لما کانت النقطه غیر متناهیه استحال أن یکون هناک نقطه هی أول نقط المسامته لکن التالی محال لأن هذه الحرکه حادثه و لها ابتداء بمعنی الطرف و إن لم یکن لحدوثها أول آن حدثت فیه و لیس لتلک النقطه المتصله أول لا بمعنی الطرف و لا بمعنی آخر.
و من أکابر المتأخرین من قدح فی هذا البرهان بأن حدوث زاویه المسامته کسائر الزوایا من الأمور التی لا أول لزمان حدوثها فلا یجب أن یکون لنقط المسامته نقطه أولی کما لا یکون للزوایا التی بإزائها زاویه أولی إذ کل زاویه حدثت بالحرکه فی آن فزاویه أخری أقل منها قد حدثت فی آن قبل آن حدوثها فلا زاویه توصف بالأولیه المطلقه عند میلان أحد الضلعین عن الآخر بعد انطباقهما فکذا لا نقطه فی الخط الغیر المتناهی هی توصف بأنها أولی نقط المسامته.
أقول هب أن الزاویه لیس لها أول آن یکون حدوثها بالحرکه فیه لکن لها حد أول یبتدئ وجودها منه متعاظما إلی مبلغ کسائر الأمور التدریجیه الحصول
ص: 23
فعلی وزان حدوث زاویه المسامته تدریجا کأن یجب حدوث خط من سیلان نقطه التقاطع الذی بین الخط الغیر المتناهی و الخط المسامت له علی وجه یکون لتلک النقطه السیاله بل للخط الذی حدثت من سیلانها بل لذلک الخط المفروض أولا- أول بمعنی طرف یبتدئ منه النقط المتصله السمتیه و إن لم یکن لها أو للخط المذکور أول بالمعنی الآخر یعنی أول الآنات الذی حدثت فیه الزاویه و ما بإزائها من النقط.
کساقی مثلث لا یزال البعد بتزاید إلی غیر النهایه فیکون مقدار الانفراج بین الخطین علی نسبه مقدار الامتدادین الغیر المتناهی فیکون غیر متناه أیضا مع کونه محصورا بین حاصرین هذا خلف و هذا هو المسمی بالبرهان السلمی و قد شرحناه و ما یرد علیه و ما یمکن الذب عنه فی شرح الهدایه.
و علی التقدیرین یفرض فیه حد و لیکن ج و حد آخر و هو د فیکون خط ج ب الغیر المتناهی فی طرف ب أزید من خط د ب الغیر المتناهی فی طرف ب بمقدار ج د- فإذا فرضنا انطباق نقطه د علی نقطه ج فلا یخلو إما أن یمتدا معا إلی غیر النهایه فیکون الزائد مثل الناقص و هو ممتنع أو یقصر د ب عنه فیکون متناهیا فی طرف ب منقطعا- و ج ب أزید من د ب بمقدار ج د المتناهی فیکون المجموع أعنی ج ب متناهیا فی جهه ب- و هو المطلوب قال الإمام الرازی و علی هذا البرهان شک یعسر حله و هو أن تطبیق نهایه الناقص علی نهایه الزائد إنما یمکن علی أحد وجوه ثلاثه- أحدها أن یتحرک الناقص بکلیته إلی جهه نهایته حتی ینطبق نهایته علی نهایته أو یتحرک الزائد بکلیته عن جهه نهایته حتی ینطبق النهایتان.
و ثانیها أن یزداد الناقص أو ینتقص الزائد حتی یتطابقا فی الطرف.
و ثالثها أن یکونا بحالهما و لکنه یوضع نهایه الزائد علی نهایه الناقص- و حینئذ یظهر فی الزائد فضله لا ینطبق بها علی الناقص بل یبقی متجافیه عنه
ص: 24
ثم لا یزال یزید تلک الفضله من جانب إلی جانب حتی یظهر من الطرف الآخر- ثم قال فادعاء التطبیق علی الوجه الأول مصادره علی المطلوب لأن الحرکه غیر ممکن فیما لا یخلو مکان عنه و بالوجه الثانی لا یلزم منه محال إذ کل منهما بعد النمو و الذبول صار مساویا للآخر و بالوجه الثالث للخصم أن یقول یبقی تلک الفضله أبدا مع لا تناهی الخطین و لا ینتهی إلی حیث تزول فإذا هما یمتدان إلی غیر النهایه- و لا یلزم جعل الناقص مساویا للزائد لأن تلک الفضله موجوده أبدا.
أقول ادعاء التطبیق علی کل واحد من الأنحاء الثلاثه جائز مفید للمطلوب.
أما علی الوجه الأول فحرکه الکل أی الزائد و إن سلم أنه غیر ممکن- لکن حرکه الجزء أی الناقص ممکن فإنه یتصور فیه أن یخلی مکانا و یشغل غیره.
و أما علی الوجه الثانی(1) فلأن التطبیق و إن حصل بعد ازدیاد الناقص و انتقاص الزائد لکن یفید ما هو المطلوب لأن تلک الزیاده أو ذلک النقصان بقدر خط ج د فالخط الزائد إذا صار بعد نقصان مقدار متناه عنه مساویا للمتناهی کان متناهیا لا محاله.
و أما علی الثالث فتلک الفضله المتجافیه قدر متناه لأنه بما یقتضیه مقدار ج د- فإذا حصل التطبیق فیما سواها مع المتناهی فعلم تناهی البعد المشتمل علی تلک الفضله و علی ما سواها و هاهنا براهین کثیره ترکنا ذکرها مخافه الإطناب و الإسهاب لأن المطلوب حاصل بما دونها
ص: 25
س الإنسان کما یشهد فطرته بامتناع حصول الجسم الواحد فی مکانین فی زمان واحد کذلک یشهد بامتناع انتهاء هذه الأبعاد إلی مقطع لا یتجاوزه فالحکم بامتناعه یوجب الشک فی الأولیات.
ج لعل ذلک من بدیهه الوهم و لا نسلم أن الجزم به کالجزم فی الأولیات مثل الواحد نصف الاثنین بل لا نسلم أن الوهم جازم بوجود البعد الغیر المتناهی غایه الأمر أنه یصعب علیه تصور بعد لا یکون بعده بعد آخر.
س أن إنسانا لو وقف علی طرف العالم فهل یمکن له مد الید إلی خارج العالم أو لا یمکن فعلی الأول یلزم الخلف لوجود البعد الخارج عن جمیع الأبعاد و کذا علی الثانی لوجود جسم یمنع عن ذلک.
ج لا یمکنه ذلک لا لوجود مانع مقداری عنه بل لفقد الشرط بل الشروط- فإن الجسم الذی هناک لیس فی طبعه حرکه مکانیه بل حاله هناک یشبه بأحوال ما فی عالم المثال.
س إن العالم لو کان متناهیا فلو قدرنا أزید مما هو علیه الآن بذراع کان حیزه أوسع من هذا الحیز و لو قدرنا أزید بذراعین لکان أوسع من ذلک الأوسع- و هکذا فخارج العالم أحیاز وجودیه هی مقادیر أو ذوات مقادیر.
ج هذا مجرد أمر وهمی لا حاصل له فی الوجود فلا عبره به.
س الجسمیه حقیقه واحده کلیه غیر مقتضیه لانحصار نوعها فی شخصها کما دل علیه الحس و البرهان جمیعا و جزئیات کل کلی غیر متناهیه عند العقل بحسب القوه و لیس بعضها أولی بالإمکان عن بعض لأن الإمکان إذا کان من لوازم الماهیه کان مشترکا بین أفرادها جمیعا فإذن فی الوجود إمکان أجسام غیر متناهیه فهی موجوده لأن الواجب عام الفیض و الاستحقاق ثابت فیجب الإیجاد.
ج الموانع قد تکون فی خارج الماهیه لعدم انحصار المانع فیما هو من لوازم ماهیه الشی ء فإن الجسمیه و إن لم یمنع من الکثره فالوجود الصوری الذی للفلک
ص: 26
یمنع أن یکون نوعه إلا فی شخص واحد.
س هذا یشکل فی جزء من أجزاء الفلک حیث طبیعته الکل فکانت الکثره و الکلیه أمرا حاصلا للطبیعه بالقیاس إلی أجزائه فیحتمل عدم التناهی فی أعداد ما یشارک تلک الأجزاء.
ج إن جزء الفلک لیس بفلک إذ الفلک بما هو فلک لا جزء له مقداریا لأنه حیوان یتقوم مادته بصوره نفسانیه لا جزء لها بحسب المقدار و طبیعه الفلک و نفسه شی ء واحد فی الوجود متغایر بالاعتبار إنما الأجزاء المقداریه لجسمیه الفلک بالمعنی الذی هی ماده لا بالمعنی الذی هی جنس.
س الزمان لا بدایه له و لا نهایه له فلا یکون للکون بدایه و نهایه فیجب فی الوجود ماده غیر متناهیه.
ج لا تناهی الکون غیر مستلزم للاتناهی الماده لأن الجسم الواحد قد یتشکل بأشکال مختلفه فی أحوال مختلفه.
س المقدار کالعدد فی قبوله اللاتناهی و العظم کالصغر فی قبوله اللاتناهی.
ج هذا مجرد قیاس بلا جامع فلا یفید وهما فضلا عن الظن فکیف بالیقین- س کما أن الجسم لا ینتهی فی الصغر إلی ما لا یوجد أصغر منه و إن کانت الانقسامات کلها لا یخرج إلی الفعل کذلک لا ینتهی إلی العظم إلی ما لا أعظم منه و امتنع وجود عظم غیر متناه.
ج ذکر الشیخ أن هذا یصح من وجه و لا یصح من وجه أما الصحه فلک أن تقسم ذراعا إلی نصفین ثم تنصف النصف و تضم نصفه إلی النصف الآخر ثم تضم نصف الربع إلی ذلک المجموع و هکذا فلا تزال تنقص من هذا الناقص و تزید فی ذلک الزائد إلی غیر النهایه و مع ذلک لم یبلغ الزیادات بالجسم المزید علیه من حد نصف الذراع إلی حد کله و أما عدم الصحه فإن وصول الجسم إلی کل حد فی العظم و النمو مستحیل
ص: 27
و لیس ذلک کالصغر لعدم الحاجه هاهنا إلی شی ء خارج عن المقوم کما هناک فإن التزاید إما بسبب ماده تضم أو بالتخلخل و علی التقدیرین یوجب مواد جسمیه غیر متناه أو حیز غیر متناه و کلاهما محال.
س الحرکه القطعیه موجوده عند الحکماء و حرکه الفلک غیر متناهیه عندهم- و کل جزء من أجزاء الحرکه و هی متباینه الوجود یوجد مع جسم و مسافه ففی الوجود أجسام بلا نهایه.
ج هذا غیر مستحیل عندهم إنما المحال وجود أجسام غیر متناهیه فی زمان واحد لا فی أزمنه غیر متناهیه.
س ما ذکرتموه(1) من الحجه منقوض بالنفوس المفارقه من الأبدان من زمان الطوفان إلی ما مضی فإنها أقل من المفارقه من هذا الزمان إلی ما مضی مع کونها غیر متناهیه.
ج قالت الحکماء کل کثره لها اجتماع و ترتیب فی الطبع أو فی الوضع- فدخول اللانهایه فیها ممتنع و أما إذا لم یجتمع کالحرکات و الأزمنه أو اجتمعت و لا ترتیب لا فی الطبع کالعلل و المعلولات و لا فی الوضع کالمقادیر فاحتمال الزیاده و النقصان فیها لا یوجب التناهی و قد أشکل علی کثیر من أهل النظر هذا إذا لم یشترطوا فی احتمالهما للتناهی إمکان المطابقه فصار ذلک شبهه عظیمه وقعوا بسببها فی ضلالات کثیره فمنهم من جحد بقاء النفوس بعد بوار البدن إذ لو بقیت لکان عددها کعدد الأبدان غیر متناهیه إذ لا أولویه للبعض بالبقاء و لبطلان التناسخ و منهم من ذهب إلی حقیه التناسخ لیکون أعداد النفوس متناهیه و هی متکرره الرجوع إلی أبدانها و منهم من ذهب إلی وجوب تناهی الحرکات و الانفعالات و إن أوجب التعطیل فی صنع الله
ص: 28
وجوده حذرا من ارتکاب القول بعدد غیر متناه فی الأشخاص أو فی الأبعاض بوجه من الوجوه کل ذلک لأجل اعتقادهم بأن کل ما یحتمل الزائد و الناقص فهو متناه.
و الذی یکشف عن هذه الشبهه أن العلم بأن کل ما یحتمل الزیاده و النقصان- یکون متناهیا إما من البدیهیات أو من النظریات و الأول باطل و إلا لم یقع الاختلافات فیه بین العقلاء لکنهم اختلفوا فمنهم من زعم أن أجزاء الجسم غیر متناهیه بالفعل- و منهم من رکب العالم من أجزاء کریه الشکل لا نهایه لها و منهم من قال بالخلیط الغیر المتناهی و المسلمون اتفقوا علی أن معلومات الله و مقدوراته لا نهایه لها و منهم من ذهب إلی أن أنواع الأکوان المقدوره لله تعالی غیر متناهیه و الجزء الذی لا یتجزی عندهم یمکن حصوله فی أحیاز غیر متناهیه علی البدل و منهم من أثبت فی العدم ذواتا غیر متناهیه و کذلک یعلم بالبدیهه أن مراتب العدد غیر متناهیه مع أن الألوف الغیر المتناهیه أکثر من الآحاد الغیر المتناهیه بألف مره و الحرکات المستقبله سیما حرکات أهل الجنه غیر متناهیه مع أن کلا من هذه الأمور قابل للزیاده و النقصان.
و إذا ضممنا هذه المعتقدات مع اعتقاد الفلاسفه صار إجماعا منعقدا بین العقلاء- علی أن الغیر المتناهی مما یجوز أن یقبل الزیاده و النقصان فکیف یکون العلم بامتناعه بدیهیا فإذن هذه القضیه لا یمکن الجزم بها إلا بالبرهان و ذلک البرهان لا یتقرر إلا فیما یحتمل التطبیق.
و بیانه أن الموجب للتناهی هو أنه یجب انتهاء الناقص إلی حد لا یبقی منه شی ء و یبقی من الزائد بعده و هذا إنما یجب أن لو تعذر وقوع جزء من الجمله الناقصه فی مقابله جزءین من الزائده و إلا لم یجب انتهاء الناقص إلی حد لا یکون بعده للزائد شی ء بإزائه منه و ذلک فیما یحتمل الانطباق و فیما یمتنع انطباق جزءین من إحدی الجملتین علی جزء واحد من الأخری کاستحاله وقوع جسمین فی حیز
ص: 29
واحد و کاستحاله وقوع عله و معلول فی مرتبه إحداهما فلا جرم إذا شغل جزء من إحداهما بمماسه جزء من الأخری استحال اشتغاله بعینه بمماسه جزء آخر من الأخری- و هذا یوجب انتهاء الناقصه إلی حد ینقطع و یبقی بعده من الزائده شی ء هو مقدار الزائده أو عدده و أما الأمور التی لا انطباق بینها لا بالطبع و لا بالوضع بل بالجعل فقط- فکلما یجعل الوهم من إحدی الجملتین بقوته الخیالیه بإزاء الآخر من الأخری یکون عددا متناهیا لکن یمکن أن یبقی من الجملتین ما لا یقوی الوهم بل العقل علی استحضاره لأن عقولنا و نحن فی هذه الدار لا تقدر علی أفعال و انفعالات غیر متناهیه- فلم یظهر الخلف فی البواقی إلا بهذا الشرط و أما الشرط الآخر و هو الحضور فستعلم.
أما الماضیه فإذا قلنا للأشخاص الماضیه إنها غیر متناهیه فمعناه إما أن کل واحد من الأشخاص غیر متناه و هو ظاهر البطلان و إما أن الجمله حال الاجتماع لها عدد غیر متناه فهذا إما بحسب الوجود أو بحسب الوهم و کل منها إما بمعنی العدول أو بمعنی السلب فهذه أربعه أقسام.
و هو کقولنا جمله الأشخاص الماضیه أمر له عدد غیر متناه فباطل- لأن موضوع القضیه أمر غیر موجود و ممتنع الوجود لأن جمله أشیاء کل منها لا یثبت مع الآخر استحال وجودها کیف و الجمله بما هی جمله لو کانت موجوده فأما فی الماضی أو فی الحال أو فی الاستقبال أو فی کل الأزمنه و کل هذه الأقسام الأربعه باطله ضروره.
و هو أن جمله الأشخاص الماضیه أمر له عدد غیر متناه فی الذهن باطل لأن الذهن لا یقوی علی استحضار عدد لا نهایه له بالفعل فثبت أن موضوع هذه القضیه ممتنع الوجود فی الأذهان و فی الأعیان فیستحیل أن یحکم علیه بالأحکام الثبوتیه و العدولیه إلا بأن یقال إن المتوهم من جمله الأشخاص الماضیه بحیث
ص: 30
أی عدد أخذته یجد غیره حاصلا فیه و لا ینتهی فی الحساب إلی واحد غیر مسبوق بغیره.
فهو صحیح إذ الحکم السلبی لا یقتضی وجود الموضوع- فصح الحکم بأن لیست الأشخاص متناهیه إلی حد و یکفی لصحه هذا الحکم أن یتصور الأشخاص بوجه إجمالی
و هو الحکم السلبی بحسب الوهم بأن یقال کل ما یتوهمه العقل من الأشخاص الماضیه فلیست مما لا یمکن الزیاده علیه و أما النظر فی الحوادث المستقبله فإما فی وجودها و إما فی تناهیها و لا تناهیها- و أما النظر فی وجودها فلا شک أنها لیست بموجوده بالفعل بل بالقوه بمعنی أن کل واحد ممکن الوجود فی وقت لا أن الجمیع یمکن وجودها فی وقت و أما النظر فی تناهیها و عدم تناهیها.
فاعلم أنه یصح أن یقال الأشیاء التی فی طریق التکون أنها أبدا متناهیه بالفعل- و یصح أن یقال إنها أبدا متناهیه بالقوه و یصح أن یقال إنها أبدا غیر متناهیه لا بالفعل و لا بالقوه کل بمعنی آخر أما أنها متناهیه بالفعل أبدا فلأنها أبدا واصله إلی حد معین- فهی متناهیه إلیه فی ذلک الوقت و أما أنها متناهیه بالقوه أبدا فذلک بالقیاس إلی النهایات الأخری التی هی بالقوه و أما أنها غیر متناهیه لا بالفعل و لا بالقوه فبالقیاس إلی النهایه الأخیره التی لا یکون بعدها شی ء آخر و الحاصل أنها بالقیاس إلی النهایه الحاضره متناهیه بالفعل و بالقیاس إلی ما یستحضر متناهیه بالقوه و بالقیاس إلی النهایه التی لا یکون بعدها شی ء آخر غیر متناهیه لا بالفعل و لا بالقوه
موصوف باللانهایه کما أن العدد قد یعنی به نفس العدد و قد یعنی ذو العدد
ص: 31
ثم إن بعض الأوائل جعل طبیعه اللانهایه مبدأ العالم و هو باطل أما أولا فلأنها معنی عدمی لا تحصل له و أما ثانیا فلأن اللانهایه لا یخلو إما أن یکون منقسما أو لا یکون فإن کان منقسما وجب أن یکون جزؤه مساویا لکله لأنه لیس هناک طبیعه أخری وراء ذلک المفهوم فیجب أن یکون کل واحد من أجزائه غیر متناهیه أیضا و هو محال و إن لم یکن قابلا للقسمه فهو غیر متناه علی المعنی السلب لا علی معنی العدول الذی هو المراد.
لأن الموصوف به طبیعه عدمیه و ذلک لأنه لا ینتهی إلی بطلان القوه عنه بل القوه محفوظه فیه دائما و هی متعلقه بالماده لا بالصوره التی هی بالفعل بل هی جهه الفعلیه فخرج من هذا أن ما لا نهایه له لا یکون کلا و جمله لأن الکل صوره تمامیه أو ذو صوره تمامیه- و اللانهایه طبیعه عدمیه و من هاهنا یتحدس اللبیب أن هذا العالم طبیعه عدمیه حادثه الوجود لا تمامیه له فی نفسه إلا بعالم آخر و هو صورته التمامیه و فعلیته التی لا قوه لها.
لأنه إما أن یکون غیر متناهی الجهات کلها فذلک ظاهر إذ لم یوجد لحرکته مکان و لم یخل عنه مکان أو یکون متناهیا فی بعضها فذلک إما بمقتضی طبیعته أو بقسر قاسر فالأول محال إذ الطبیعه الواحده یتساوی فعلها من کل الجوانب و الثانی لا یخلو إما أن إفاده القاسر ذلک الحد بأن قطعه أو جعله محدودا من غیر قطع کما یجعل المتناهی صغیرا بالتکثیف- و کبیرا بالتلطیف و التسخین فعلی التقدیرین فشأن ذلک الجسم إما أن یکون غیر متناه بمقتضی طبیعته و متناهیا بالقاسر و سیأتی بطلانه فی البحث الرابع ثم علی تقدیر صحته إذا فرضنا حرکه الجسم المحدود من جانب دون جانب إلی الجهه الفارغه عنه فلا یخلو إما أن یخلی من الجهه المقابله أو لا یخلی فعلی الثانی لم ینتقل إلیه بل ازداد حجما من هذا الجانب و إن أخلی فالجهه الغیر المتناهیه ثم هذه الحرکه لیست
ص: 32
طبیعیه لأن مطلوب الطبیعه محدود معین بالضروره و المحدود لا ینتقل إلیه ما لا حد له و إذا لم یکن الحرکه طبیعیه لم تکن قسریه إذ القسر علی خلاف الطبع فحیث لا طبع لا قسر.
فضلا عن أن یکون متحرکا أو ساکنا و ذلک لأن العله القریبه لأحوال الجسم من مقداره و شکله و وضعه و سائر أحواله هی طبیعته الساریه فیه و هی قوه جسمانیه و کل قوه جسمانیه فهی متناهیه التأثیر و التأثر فلو کان مقدار الجسم غیر متناه یلزم صدور فعل غیر متناه من القوه الجسمانیه و هو محال.
و ذلک لأنه لو فعل فعلا زمانیا فمنفعله إما أن یکون متناهیا أو غیر متناه- فعلی الأول فمن شأن جزئه أن ینفعل من جزء من الفاعل فإذا فعل جزء من غیر المتناهی فی المتناهی أو فی جزء منه کانت نسبه ذلک الزمان إلی الزمان الذی یفعل فیه غیر المتناهی کنسبه قوه غیر المتناهی إلی قوه المتناهی إذ الأجسام کلما کانت أعظم کانت قوتها أقوی و زمان فعلها أقصر فیجب من ذلک أن یکون فعل(1) غیر المتناهی لا فی زمان و قد فرض فی زمان و إن کان ذلک المنفعل غیر متناه کانت نسبه انفعال جزء منه إلی انفعال الکل کنسبه الزمانین فیجب أن یقع انفعال کل جزء منه(2) لا فی زمان فیکون انفعال الجزء الأصغر أسرع من انفعال الجزء الأکبر
ص: 33
الکائن لا فی زمان فیکون الخلف فیه أظهر و أمحل فإذا عرفت ذلک من جهه الفعل- فلک أن تعرف مقابله من جهه الانفعال
کما مر فلو فرضنا مقدارا مجردا لکان تجرده إما لماهیته أو للوازم ماهیته أو لأمر عارض- فعلی الأول و الثانی یلزم استغناء هذه المقادیر عن المحل لذاتها و هی مفتقره هذا خلف.
أقول و هذا إنما یلزم لو کان المقدار الجسمی طبیعه نوعیه غیر مشککه- و لا متفاوته الأفراد فی المقداریه و الحکماء جعلوا مراتب الأشد و الأضعف من الکیف أنواعا متخالفه مشترکه فی الجنس و قد مر أن الاختلاف بالأزید و الأنقص و الأعظم و الأصغر هو بعینه مثل الاختلاف بالأشد و الأضعف فی أنهما بمجرد الکمال و النقص- فإذا لم یکن المقدار طبیعه نوعیه بل جنسیه لا یلزم اتفاق أفرادها فی مقتضی الماهیه المشترکه لأنها لا تحصل لها إلا بالفصول و الاقتضاء فرع التحصیل و أما الشق الأخیر و هو أن التجرد لأمر عارض فقالوا لا یخلو إما أن یکون أمرا حالا فی المقدار أو المقدار حال فیه أو هما حالان فی محل آخر فإن کان المقدار حالا فیه فهو إما مفتقر إلی الموضوع أو مستغنی عنه و علی أی الوجهین کان المقدار غیر مستغن عن الموضوع و إن کان المقدار محلا له فذلک المقدار إن کان مفتقرا إلی الموضوع لذاته امتنع له عروض ما یغنیه عن الموضوع و إن کان غنیا لذاته امتنع له عروض ما یحوجه إلیه لأن ما بالذات لا یزول بالغیر و إن کانا حالین فی محل فالفساد [فالمطلوب] أظهر.
أقول هذا أیضا موقوف علی أن یکون المقدار نوعا محصلا و یکون العارض له عارضا فی الوجود و إلا فلأحد أن یختار الشق الثانی و یقول إن حلول ما یحل المقدار لیس حلولا خارجیا بل بحسب التحلیل فی الذهن و أن الماهیه المقداریه فی
ص: 34
ظرف التحلیل ماهیه ناقصه لا یقتضی شیئا من الغناء و الحاجه إلا بما یتحد معه فی الوجود- و یحله عند التحلیل کسائر الصور النوعیه فإن الجسم بما هو جسم لا یقتضی فی ذاته أن یکون حیوانا و لا أن یکون غیر حیوان بل کل من الاقتضاءین حصل له بصوره أخری محصله للجسمیه الطبیعیه فهکذا حال التعلیمیه و ذلک لأن حلول تلک الصور عندنا حلول اتحادی للجسم بما هو جسم.
و لک أن تقول فإذن یلزمک تجویز الخلاء فی الخارج لأنه مقدار مجرد.
فاعلم أن الخلاء علی تقدیر وجوده لیس مجرد مقدار بل مقدار ذو وضع واقع فی جهات العالم و المقدار فی ذاته لا وضع له بهذا المعنی و قد مر الفرق بین الوضع الذی هو بمعنی المقوله و الذی یوجد فی المقادیر.
ثم اعلم أن کلما یتصوره الإنسان و له معنی محصل فی خیاله أو فی عقله فیمکن وجوده فی الخارج إلا لمانع و المانع إنما هی متحققه فی هذا العالم المادی الواقع تحت الجهات القابل للمتضادات و سنقیم البرهان علی وجود الصور المفارقه المقداریه فی الخارج کما علی وجود الصور المفارقه العقلیه فیه فإذا تخیلنا الأبعاد الثلاثه من غیر أن یلتفت إلی شی ء من الماده و أحوالها کان ذلک المتخیل جسما تعلیمیا و لا یوجد فی الخیال إلا متناهیا و إذا تخیلنا الجسم المتناهی فقد تخیلنا انقطاعه و نهایته و ذلک هو السطح باعتبار کونه منقسما فی الجهتین لا باعتبار التناهی لکونه عدمیا و العدمی لا یقع تحت مقوله و ذلک السطح باعتبار تجرده عن الأحوال المادیه من الألوان و الصقاله و الخشونه و غیرها هو الجسم التعلیمی و کذلک الخط التعلیمی لکنهما لا یفترقان عن الجسم التعلیمی و قد عرفت فیما مضی الفرق بین أن ینظر إلی الشی ء لا بشرط أن یکون معه غیره و بین أن ینظر إلیه بشرط أن لا یکون معه
ص: 35
غیره فالمقدار ذو الأبعاد الثلاثه یمکنک أن تتخیله بالاعتبارین جمیعا فأما السطح و الخط فلا یمکن تخیلهما إلا بالاعتبار الأول دون الثانی و کذا النقطه.
إذا عرفت هذا فنقول هذه الثلاثه من عوارض الجسم الطبیعی أما بیان عرضیه الجسم فمن وجهین أحدهما أنه یزید و ینقص و الجوهر باق علی طبیعه نوعه و ثانیهما أن الجسم البسیط إذا قسم بقسمین کان نصفه مساویا لکله فی الماهیه و مخالفا له فی المقدار و لو کان المقدار مقوما لهما کان الاختلاف فیه اختلافا فی الطبیعه و أما عرضیه الثلاثه الباقیه فهی فرع وجودها فمن الناس من أنکر کونها وجودیه- لکونها عباره عن نهایه شی ء و نهایه الشی ء نفاده و فناؤه.
و التحقیق أن لکل من الخط و السطح اعتبارات ثلاثه فالسطح فیه اعتبار أنه نهایه و اعتبار أنه یقبل فرض بعدین علی التقاطع القائمی و اعتبار أنه یقدر و یمسح و یشکل و یکون أعظم من آخر أو أصغر أو یساویه أما أنه نهایه فلیس هو بهذا الاعتبار مقدارا و لا تحت مقوله و لکن لکونه نهایه لشی ء هو قابل للأبعاد الثلاثه لزمه من هذه الحیثیه أن یکون قابلا لفرض بعدین فهو بهذا الاعتبار تحت مقوله المضاف و إن [إذا] کان مضافا لا یکون إلا مقدارا.
و ستعلم الفرق بین المضاف الحقیقی و المشهوری و أما أنه ذو بعدین فلیس هو بهذا الاعتبار مقدارا و لا کما بل مقداریته إنما هی باعتبار ما یخالف به سطحا آخر و لا یمکن أن یخالفه بالمعنی الآخر الوجودی و لا العدمی و لکن من الوجوه کلها عرض أما کونه نهایه فلما مر أنه لیس عدما بحتا بل شیئا هو نهایه فهو من حیث هو نهایه أمر عارض للجسم الطبیعی المتناهی لأنه موجود فیه(1) لا کجزء منه و لا یقوم دونه و
ص: 36
أما کونه عارضا للمقدار التعلیمی فمحل تأمل(1) و أما المعنیان الآخران- فنقول لما ثبت أنه من حیث هو مقدار عرض و معلوم أن نسبته إلی کونه بحیث یفرض فیه بعدان لیست کنسبه المقداریه إلی الصوره الجسمیه بل نسبته إلی ذلک المعنی نسبه الفصل إلی الجنس لا نسبه عارض إلی معروض فکان المجموع عرضا لا أن أحدهما عرض و الآخر لیس بعرض و علی هذا القیاس حال الخط فی کونه نهایه و فی کونه بعدا واحدا و فی کونه مقدارا و أما النقطه فلیس فیه من هذه الاعتبارات إلا کونها نهایه للخط و إذا ثبت وجود الخط و السطح ثبت عرضیتهما لأن کلا منهما یزول و یطرأ علی الجسم الطبیعی و هو بحاله.
و لک أن تستدل علی وجودهما بأنا نجد الأجسام متماسه و التماس أن کان بتمام ذواتها أو ببعضها لزم التداخل فهو یکون بأطرافها و ما به التماس یجب أن یکون موجودا- و التماس بالسطح ظاهر و التماس بالخط کما فی المسنمات فإن أشکل علیک وقوع الملاقاه بالعرض فاعلم أن الملاقی و الملاقی له هو الجسم لا محاله لکن باعتبار طرفه و وجهه أن السطح و الخط بالاعتبار الذی هما به طرف عدمیان فعلی هذا صح القول بأن تلاقی الجسمین المتلاقیین قد وقع بالذات و الجوهر إذ لا فاصل بینهما و
ص: 37
أنه قد وقع بالخط أو السطح لما مر.
و اعلم أن الذی یقال أو ینقل من القدماء أن النقطه ترسم بحرکتها الخط و الخط ترسم بحرکته السطح و السطح الجسم فهذا إن کان منقولا من الحکماء فهو إما من رموزهم و تجوزاتهم کما هو عاده الأوائل أو یکون من باب التخیل بأن تفعل النقطه فی الخیال بحرکتها خطأ یفعل بحرکته فی جهه أخری سطحا یفعل بحرکته فی جهه ثالثه جسما کل ذلک فی الخیال و أما فی الوجود فالجسم یتقدم علی البسیط المتقدم علی ضلعه المتقدم علی طرفه تقدم ذی النهایه علی نهایته
لأنه لا یقتضیه الصوره الجسمیه لذاتها و إلا لاشترکت الأجسام کلها فیه و لما مر أن الجسم الواحد یختلف علیه المقادیر و لیس أیضا بسبب الفاعل بلا مشارکه الماده لأن الفاعل إذا أعطی مقدارا لصوره جسمیه بعد ما لم یکن فذلک إما بأن یتمدد إلی جانب أو بأن ینتقص من جانب و ذلک لا یکون إلا بأن ینفعل و الانفعال من توابع الماده لکن لا مطلقا بل بسبب أحوال یعرض الماده و یخصص استعدادها لمقدار دون مقدار و الاستعداد أیضا من باب الإمکانات فلا ینفک عن طبیعه مخصوصه صوریه تفعل بذاتها أو بقسر قاسر و کلاهما یرجع إلی صوره نوعیه مع ماده قابله.
و اعلم أن المقدار المعین و إن أمکن تجریدها عن الماده و لواحقها إما فی الخیال أو فی عالم آخر لکن لا یمکن تجرید الصوره المعینه عن الماده إلا بأن یصیر وجودها وجودا آخر أقوی و أتم من هذا الوجود حیث یسلب عنه کثیر من لوازم هذا الوجود.
لا یمکن أن یکون خط
ص: 38
واحد مورد الاستقامه و الانحناء و کذلک الاستواء و الاستداره للسطح فصلان له و کذا مراتب التقویسات المتفاوته و التدویرات المتفاوته فی الخطوط و السطوح کلها فصول منوعه تلک الفصول من مقوله الکیف کما سیأتی فی باب الکیفیات المختصه بالکمیات.
لأنها نهایه الخط(1) و لو کان لها جزءان کان الآخر هو النهایه فکذلک الخط لا یتجزی فی العرض و السطح فی العمق بالبیان المذکور فعلم أن النقط إذا اجتمعت لا یحصل من تراکمها الخط لأن الواسطه إن منعت الطرفین عن التداخل [الملاقاه] فانقسمت و إن لم یمنع فتداخلت الجمیع- و المقدار لا یحصل إلا من أجزاء متباینه الوضع غیر متداخله و بهذا البیان یظهر أن لا یحصل السطح من تألیف الخطوط و لا الجسم من اجتماع السطوح.
صمتیه بین اثنین من هذه الثلاثه بالبیان المذکوره.
فقیل غرضه تمییزها عن المقادیر- و إلا فالرسم صادق علی الوحده و الباری جل مجده فمن أراد الرسم لممیز لها عما سواها فلا بد من قید آخر فقالوا النقطه شی ء ذو وضع لا ینقسم أو لا جزء له و الباری تعالی لیس له وضع و لا إلیه إشاره و کذا الوحده و منهم من رسمها بأنها نهایه للخط.
أقول و لا ینتقض بنقطه رأس المخروط و لا بمرکز الکره لأن الأولی لیست نهایه إلا لسهم المخروط لا لجسمه أو سطحه کما توهمه بعض المتأخرین و الثانیه نهایه لإنصاف الأقطار المتقاطعه و لو فی الوهم.
ص: 39
و اعلم أن کثیرا من أحوال العدد قد ذکرناه فی مباحث الوحده و الکثره- فبقی علینا من مباحث الکم أمر الزاویه و أمر المکان و أما أحوال الزاویه فنؤخرها- إلی الکیفیات المختصه بالکمیات و أما أمر المکان فنذکرها الآن
الشی ء قد یکون معلوما من جهه بعض أماراته و خواصه دون بعض فیصیر مطلوبا من تلک الجهه نفیا و إثباتا و تنویعا و تقسیما و المفهوم من المکان ما یصح أن ینتقل الجسم عنه أو إلیه و أن یسکن فیه و أن یکون مشارا إلیه بأن یقال للجسم هنا أو هناک و أن یکون مقدرا له نصف و ربع و أن یکون بحیث یمتنع حصول جسمین فی واحد منه- فهذه أربع أمارات تصالح علیها المتنازعون لئلا یکون النزاع لفظیا فاختلفوا فیه- فمنهم من أنکر وجوده محتجا بأنه لو کان موجودا لکان إما جوهرا أو عرضا و کلاهما محال.
أما الأول فلأنه لو کان جوهرا لم یکن مجردا لقبوله الوضع فیکون جسما و هو محال لاستلزامه التسلسل لأن کل جسم فله مکان فإذا کان المکان جسما کان له مکان و یتسلسل لا إلی نهایه و لأنه یلزم تداخل الأجسام و أما کونه عرضا فلأنه إما أن یقوم بالمتمکن فینتقل بانتقاله فلا یکون الانتقال إلیه أو منه بل معه و أیضا لا یکون الجسم فیه بل هو فی الجسم أو یقوم بغیر المتمکن فلم یکن من أحوال الجسم المتمکن بل یکون المتمکن شیئا آخر لأن المتمکن من قام به المکان فیجب أن یکون هو الحاوی لا المحوی.
حجه ثانیه لهم لو کان المکان لا بد منه للحرکه فلا یخلو إما أن یکون المکان محتاجا إلی الحرکه و هو محال لتحققه مع عدم الحرکه أو الحرکه محتاجه إلیه و هو أیضا
ص: 40
محال لأن العله للشی ء إحدی العلل الأربع و هو لیس بفاعل للحرکه لأن فاعلها طبیعه أو إراده أو قسر و لا عنصر لأن العله العنصریه لها هی المتحرک(1) و لا صوره و هو ظاهر و لا غایه لأن العله التمامیه للشی ء إنما یجب وجودها فی الأعیان عند الوصول إلی الغایه و المکان یجب وجوده قبل الوصول إلی الغایه و لأن الکمال إما خاص و إما مشترک و الخاص صوره الشی ء و المکان لیس صوره المتحرک و المشترک ما یکون له و لغیره و المکان عندکم خاص.
حجه ثالثه لهم لو کان کل جسم فی مکان لکانت الأجسام النامیه فی مکان- و لکان مکانها یتحرک معها فکان لمکانها مکان إلی غیر النهایه و بطلان التالی یستلزم بطلان المقدم.
حجه رابعه لهم الحرکه عباره عن الانتقال و الاستبدال للقرب و البعد- فلو کان هذا الانتقال یوجب مکانا لأوجب للنقطه مکانا لأنها قد یقع لها الانتقال و التالی محال. و الجواب أما عن الأولی فبأن المکان إما جوهر مقداری(2) لیس بجسم مادی فلا یلزم التداخل المستحیل و لا التسلسل و إما عرض قائم بغیر المتمکن لأنه عباره عن السطح الباطن من الجسم الحاوی المماس لظاهر المحوی و أما حدیث الاشتقاق فقضیه غیر عقلیه فلا یجب ثبوتها فربما لم یوجد کما فی کثیر من الأعراض ثم لا نسلم أن المتمکن مشتق من المکان بل من التمکن و هو صفه الجسم المتمکن و لو سلم اشتقاقه من المکان فکثیرا ما یشتق الاسم من العرض
ص: 41
الکائن فی شی ء آخر کالمعلوم المشتق من العلم(1) و هو فی العالم.
و عن الثانیه أن الحرکه محتاجه إلی المکان و لا نسلم کون المحتاج إلیه منحصرا فی أحد الأمور المذکوره فإن الاثنین محتاج إلی الواحد و هو غیر العلل الأربع بل المراد ما یتقدم بالطبع و إن کان شرطا غیر هذه الأربع.
و عن الثالثه أن النامی یستبدل بنموه مکانا بعد مکان فلا یلزم ما قالوه.
و عن الرابعه بالفرق بین ما بالذات و ما بالعرض و القائلون بوجوده قوم منهم من یدعون البداهه و هو أولی و قوم یستدلون علیه بوجوه منها أن الانتقال عباره عن التغیر فی الأین لأنه قد یوجد هذا التغیر مع ثبات الجوهر و کمه و کیفه و وضعه و سائر الأعراض و قد لا یقع هذا الانتقال و یتغیر فی کل من تلک الأمور فعلم أن هذا الانتقال هو تغیر فی الأین أعنی فی النسبه إلی المکان فثبت وجوده و منها أن نشاهد سما حاضرا ثم یغیب و یحضر جسم آخر حیث هو فالبدیهه تحکم بأن للمتعاقبین مورد مشترک و لیس ذلک إلا المکان لأنه هو الذی کان للأول ثم صار للآخر و منها أن وجود الفوق و السفل معلوم بالضروره و ذلک یقتضی وجود المکان و فی الکل محل تأمل.
و اعلم أنه ذکر بعض العلماء وجها تضبط به المذاهب فی أمر المکان و هو أن هذا الأمر المعلوم ببعض الأمارات لیس بخارج عن الجسم و أحواله فهو إما جزء الجسم أو لا فإن کان جزأه فهو إما هیولاه أو صورته و إن لم یکن جزء و لا شک أنه یساویه فهو إما عباره عن بعد یساوی أقطاره و إما عباره عن سطح من جسم یلاقیه- سواء کان حاویا له أو محویا له و إما عباره عن السطح الباطن للجسم الحاوی- المماس للسطح الظاهر من المحوی فهذه خمسه مذاهب و إلی کل منها ذاهب.
ص: 42
بأن المکان یتعاقب علیه المتمکنات و الماده یتوارد علیه الصور فیکون هو هی و الزاعم بأنه صوره بأن المکان محدود حاصر- و الصوره محدوده حاصره و القیاسان من موجبتین فی الشکل الثانی فلا ینتجان- و إن صحح الأول بأن المکان یتعاقب علیه المتمکنات و کلما یتعاقب علیه المتمکنات فهو ماده.
و الثانی بأن المکان محدود حاصر و کل محدود حاصر فهو صوره تصیر الکبری کاذبه و الذی دل أیضا علی فساد هذین المذهبین أمور أحدها أن المکان یترک بالحرکه و الهیولی و الصوره لا تترکان.
و ثانیها أن المکان یطلب بالحرکه و هما لا تطلبان بالحرکه.
و ثالثها أن المرکب ینسب إلی الهیولی فیقال باب خشبی و لا ینسب إلی المکان
قد علم فی الفصل السابق إنیه المکان
فنقول فی تحقیق ماهیته أن الجسم لا شبهه فی أنه مال للمکان بکلیته فلم یجز أن یکون غیر منقسم و لا منقسما فی جهه بل إما فی جهتین فیکون سطحا أو فی الجهات فیکون بعدا و إذا کان سطحا لا یجوز أن یکون حالا فی المتمکن و إلا لانتقل بانتقاله بل فیما یحویه و لا بد أن یکون مماسا للمتمکن حاویا له من جمیع الجوانب و إذا کان بعدا لم یجز أن یکون عرضا لتوارد المتمکنات علیه و لا مادیا(1) و إلا یلزم تداخل الجواهر المادیه فالمکان إما السطح
ص: 43
المذکور و هو مذهب المعلم الأول و أتباعه کالشیخین و غیرهما و أما البعد المجرد المنطبق علی مقدار الجسم بکلیته و هو مذهب أفلاطن و الرواقیین و الأقدمین و تابعهم المحقق الطوسی فکأنه جوهر متوسط بین العالمین و مما یؤید مذهبهم أنا سنقیم البرهان علی وجود عالم مقداری محیط بهذا العالم لا کإحاطه الحاوی بالمحوی- بل کإحاطه الطبیعه للجسم و الروح للبدن و لیکن المکان من هذا القبیل و هو مؤید أیضا بالأمارات کما ستعلم و أصحاب البعد منهم من زعم أن العلم به ضروری لأن الناس کلهم یحکمون أن الماء فیما بین أطراف الإناء و أن مکان نصف الماء نصف مکان کله و کذا لکل جزء جزء منه بأی وجه قسم و منهم من احتج علیه و لهم فی ذلک مسلکان أحدهما ما یثبت البعد و ثانیهما ما یبطل السطح-
أما المسلک الأول فمن وجهین- الأول أن اختلاط الأمور إذا کان منشأ للاشتباه فإنما یزول الاشتباه برفع شی ء بعد شی ء منها حتی لا یبقی إلا واحد فیحصل التمیز و البعد من هذا القبیل- فإنا إذا توهمنا خروج الماء من الإناء و عدم دخول الهواء فیه فیلزم أن یکون البعد الثابت بین أطراف الإناء موجودا و هو المطلوب و الثانی أن کون الجسم فی المکان لیس بسطحه فقط بل بحجمه فیکون کالجسم ذا أقطار ثلاثه-
و أما المسلک الثانی فلوجوه- الأول أنه یلزم کون الشی ء ساکنا و متحرکا فی زمان واحد فإن الطیر الواقف فی الهواء و السمک الواقف فی الماء عند ما یجری الهواء و الماء علیهما متحرکان- فإن الذی فرض مکانا لهما قد تبدل علیهما.
و الثانی أن المکان یجب أن یکون أمرا ثابتا ینتقل منه و إلیه المتحرک
ص: 44
و نهایات المحیط قد یتحرک من موضع إلی موضع و لو بالتبع فلا یکون السطح مکانا.
و الثالث أن المکان متصف بالفراغ و الامتلاء و هو نعت البعد لا نعت السطح.
و الرابع لو کان المکان سطحا لم یکن لأجزاء الجسم مکان و هو محال لأن جزء الجسم جسم.
و الخامس أن النار بکلیته تطلب مکان الفوق و الأرض بکلیته تطلب مکان السفل و محال أن یکون المطلوب هو النهایه لکونه عدمیا و لکونه یستحیل أن تحصل ملاقاه الجسم بکلیته أی بذاتها لها فإن المطلوب هو البعد علی الترتیب.
السادس أنه یلزم أن لا یکون للجرم الأقصی مکان و ینتقض أیضا بکثیر من الأجسام التی لا مکان [مکانیه] لمکانها کجسم طبلی له سطحان مستدیران متوازیان منطبقان علی سطح جسمین کذلک من الجانبین أو مقعران منطبقان علی محدبین فیهما و فی تمام(1) دوره نقر و تقعیر مستدیر و لا یظهر لهذین الجسمین مکان بتفسیرهم.
السابع أنه یلزم بقاء المکان بحاله مع نقصان المتمکن بل زیادته مع ذلک النقصان و بقاء المتمکن بحاله مع زیاده المکان فالأول یظهر فی الزق المملو ماء أو هواء إذا نقص منه شی ء مما فیه و الثانی فی الجسم المثقوب و الثالث فی الشمعه المجتمعه إذا انبسطت و الجسم إذا قسمت أقساما متوازیه لکن المساواه بین المکان و المتمکن لازمه هذا خلف.
و للقائلین بالسطح أجوبه عن هذه الوجوه مذکوره فی کتب القوم ترکنا ذکرها لأنها ضعیفه و المقرر المشهور عندهم أن مکان کل سافل من الکرات الکلیه الثلاثه عشر التی کلها العالم الجسمانی کما علیه الجمهور هو سطح باطن ما فوقه و
ص: 45
ظاهر ما تحته الإمکان الأسفل فإنه باطن الماء و الهواء مع الانفصال الواقع بینهما- فلیس للمتمکن الواحد مکان واحد متصل و لیس للمحاط شی ء من مکانه الطبیعی- و یمکن الجواب عن هذا بما لا یخلو عن قصور و عمده ما وقع الاحتجاج به لأصحاب السطح أن المکان لو کان بعدا یلزم اجتماع بعدین متماثلی الماهیه من غیر امتیاز و متی اجتمع المثلان فی ماده واحده فلیس بأن یکون أحدهما عارضا و الآخر غیر عارض- أولی من أن یکون کلاهما عارضین أو أحدهما عارضا للآخر فالکل یوجب ترجیحا بلا مرجح.
و الجواب منع اتحادهما بالماهیه النوعیه و ربما احتجوا بأن تجویز أن بین طرفی الإناء شخصان من البعد مع أن الماهیه واحده و الإشاره واحده تجویز کون الشخص الإنسانی المشار إلیه شخصین بل لیس بأن یکون شخصین أولی من أن یکون أشخاصا کثیره بل غیر متناهیه.
و الجواب بعد المنع المذکور أن وحده الشی ء بوحده آثاره و لوازمه و أسبابه فإذا کانت واحده کان واحدا و إذا تعددت کان متعددا و آثار البعد و لوازمه غیر آثار الجسم و لوازمه فإن الجسم الذی فی البعد المذکور یخرج منه و یدخل فیه و هو هو بحاله فعلم أنهما اثنان.
فإن قلت الامتیاز بین البعد الذی بین أطراف الإناء و جسم ما متعذر فإن فرض عدم دخول جسم آخر فیه عند خروج الماء منه مستحیل قلنا التمیز حاصل بأن ذلک البعد أمر متعین فی ذاته و مطلق الجسم لا تعین له إلا بواحد من المخصوصات فإذا امتاز البعد من کل منها امتاز عن الجسم الطبیعی مطلقا.
حجه أخری للنافین للبعد المجرد قالوا هذه اللأبعاد المفارقه إما متناهیه أو غیر متناهیه و الثانی باطل بما سبق من البراهین فتعین کونها متناهیه(1) و کل متناه فله
ص: 46
حد أو حدود فیکون مشکلا و ذلک الشکل إما لذاته أو بفعل غیره فإن کان لذاته کان شکل جزئه مساویا لشکل کله لاشتراک کله و جزئه فی الطبیعه النوعیه و قد ثبت وجوب اتفاق المشترکین فی الماهیه فی لوازمها و لو کان کذلک لما کان الشکل حاصلا لکله فإذن لو کان ذاته تقتضی شکلا لم یکن الشکل حاصلا له هذا خلف و إن کان بسبب الفاعل من غیر ماده لکان المقدار مستقلا بقبول الفصل و الوصل و التمدد و ذلک محال فبقی أن یکون بسبب الماده فإذا المقدار مادی فیکون جسما فإذا البعد جسم هذا خلف.
حجه أخری لهم أنا نشاهد الأجسام متمانعه من التداخل و منشأ الممانعه ما یقتضی کونا فی الحیز لذاته و الذی یقتضی الحصول فی جهه و حیز لذاته هو المقدار فقط لا الهیولی أو الصوره و الأعراض أما الهیولی فلأنها فی حد ذاتها مجرده عن الوضع و الحیز کما سنبین فی موضعه و أما الصوره فلأن الجسم الواحد قد یتحلل فیشغل حیزا
ص: 47
کبیرا و یتکاثف فیشغل حیزا صغیرا مع بقاء صورته الجسمیه بحالها فعلم أنها فی حد ذاتها لیست شاغله للحیز و إلا لما اختلفت الشغل مع اتحادها و أما سائر الصور و الأعراض فلا یشغل الأحیاز شغلا بالذات بل الشاغل بالذات هو المقدار فعلمنا أن المانع من التداخل هو المقدار فلو کان المکان بعدا یلزم التداخل المستحیل.
أقول التردید غیر حاصر و المنع فی کل منها إلا الأعراض وارد لاحتمال أن یکون المانع من التداخل الهیولی مع المقدار أو الصوره معه أو هو مع الماده- و الذی یؤید هذا أنا نتخیل مقدارا عظیما مثل العالم بمجموع ما فیه من السماوات و الأرضین و نتخیل مقدارا آخر أضعاف المقدار الأول أو مثله داخلا فیه و هکذا نتخیل فسحه بعد فسحه بحیث لا تمانع فیها و لا تفاسد بل مع بقاء هذه العوالم المقداریه بحالها و کثیر من أهل السلوک یشاهدون فی بدایه سلوکهم عوالم کثیره مقداریه لا تزاحم و لا تضایق بینها و ما یروی عن قائدنا و هادینا ص- أنه رأی ما بین قبره و منبره روضه من الجنان و رأی فی عرض الحائط جنه عرضها السماوات و الأرض و رأی مره جبرئیل کأنه طبق الخافقین و رأی أمته لیله المعراج- و قد انسد الأفق بوجوه أخیارها.
و أیضا القائلون بأن الرؤیه بانطباع شبح المرئی فی العضو الجلیدی- یلزمهم التداخل فی المقدار لکن لما کان مقدار الشبح مجردا و إن کان مقدار العضو مادیا جاز التداخل بینهما فعلم من هذا کله أن المانع من دخول الأجسام- بعضها فی حیز بعض لیس مجرد المقدار بل بشرط الماده و السر فیه أن معنی کون الشی ء مادیا أنه مصحوب بالقوه و الاستعداد بما هو استعداد لا یجامع الفعلیه إلا أن الکم المتصل فی قبول التعدد فإذا صار منفصلا انعدمت هویته الاتصالیه و فی المنفصل قوه الاتصال فإذا اتصلت المنفصلات بطلت هویاتها الاتصالیه- فکذلک فی شأن الجسم أن یحل مکانا و لا یحصل ذلک إلا بزواله مع المکان الأول- و کما لا یحل جسم مکانین معا لا یحل جسمان مکانا واحدا لا لإباء المکان عنهما بل
ص: 48
لإباء أحدهما عن الاجتماع مع الآخر کإباء أجزاء کل جسم أن یجتمع اثنان منها فی حیز واحد فعلم أن ذلک من خاصیه الماده لا غیر.
ثم من أمعن النظر فی حال کل جسم طبیعی یجد أن فی جبلته طلب المکان الطبیعی و المحافظه علیه و ذلک مما له مدخل فی صلاح وجود الجسم بما هو جسم- لا بما هو ذو سطح و لیس فی طبع الجسم بما هو جسم أن یطلب شیئا لا یوجد له بالحلول- و لا بالمداخله التامه معه و نفس السطح الذی للحاوی یمتنع الحصول للمحوی و لا المماسه له ممکن الحصول له بما هو جسم و قد لا یکون موجودا عند طلب الجسم المکان و الحرکه فی الکیف و إن کان فیها طلب کیفیه لا تکون بعینها حاصله- إلا أن المتحرک فیها ما دامت حرکته یکون له کیفیه متصله إلی أن یتصل إلی تلک الکیفیه المطلوبه و کذا الحرکه فی الکم و الوضع و غیرهما فالمکان إن کان بعدا و الأین نسبه الجسم إلیه فحال الحرکه فیه کما ذکرنا فیوجد فی الحرکه فرد من الأین التدریجی المتصل المنطبق علی المکان المتصل الممتد بین ابتداء الحرکه و انتهائها الذی هو المطلوب بالحرکه و أما إذا کان المکان سطحا و الأین عباره عن نسبه الجسم إلیه فلا یتصور فرد تدریجی اتصالی للسطح و لا للنسبه إلیه ذا لا سطح فی کل آن لاستلزامه تتالی السطوح و ترکب الزمان و المکان من غیر المنقسمات- و لا فی زمان الحرکه فرد زمانی من السطح و هذا أیضا یرشدک إلی کون المکان بعدا
و الأکثرون منهم زعموا أن الخلاء أمر غیر وجودی أی لیس أمرا وجودیا- قال الإمام الرازی نحن نعبر عن مذهبهم بعباره لا توهم کونه أمرا وجودیا.
ص: 49
فنقول إنا نجوز وجود جسمین لا یتلاقیان و لا یکون بینهما ما یلاقیهما قالوا أما الذی توهم کون الخلاء وجودیا و أن بین ذینک الجسمین أبعادا فذلک وهم کاذب- کما أن من توهم أن خارج العالم خلاء أو ملأ وهم باطل و منهم من سلم أن الخلاء أمر وجودی و الذی یدل علی بطلان القول الأول أن الجسمین إذا فرضا بحیث لا یلاقیهما جسم قد یکون ما بینهما قدر ذراع و قد یکون ما بینهما أکثر من ذراع و القابل للمساواه و المفاوته لا یکون إلا کما موجودا لا موهوما محضا فیکون جوهریا مقداریا لا محاله و هذا بخلاف الأبعاد المتوهمه خارج العام فإنها أمور کاذبه ممتنعه الوجود و أما الذی دل علی بطلان مذهب الفریق الثانی أمران.
الأول الخلاء مما یمکن مسحه و تقدیره کما مر و هو من خواص الکم هو إما کم أو متکمم و الکم إما منفصل أو متصل و کون الخلاء کما منفصلا باطل لأن حصوله من وحدات غیر متجزیه و کان یستحیل أن یطابقه الجسم القابل للانقسام لا إلی حد و لأن الکم المنفصل عدد و العدد غیر ذی وضع و مکان الجسم ذو وضع فالخلاء إذا کان کما فهو متصل و إن کان کما متصلا فهو إما ذو وضع بالذات أو ذو وضع بالعرض فإن کان الأول فهو جسم و المفروض خلافه و إن کان الثانی فیکون مقارنا لجوهر ذی وضع فلم یکن خلاء هذا خلف.
و هذا التقریر أولی مما قیل فإذا کان کما متصلا بالذات فلا شک أنه کم ذو وضع بالذات فإن الخلاء مقدار و متی کان کذلک استحال أن یوجد إلا فی الماده فیکون جسما هذا خلف.
و ذلک لأنه قد مر أن مجرد کون الشی ء مقدارا غیر مستلزم لکونه ذا وضع و أما إذا کان کما بالعرض فیکون متصلا بالعرض لما عرفت فلم یکن بحیث إذا فرض مجردا عن الأجسام و المقادیر یکون قابلا للأبعاد و المفروض خلافه هذا خلف.
و هذا أولی مما یقال فحینئذ لا یخلو إما أن یکون الخلاء حالا فی المقدار- أو المقدار حالا فیه أو هما حالان فی ثالث فعلی الأول یکون حالا فی الماده لأن
ص: 50
المقدار حال فیها و الحال فی شی ء حال فی ذلک الشی ء فیکون الخلاء ملأ و کذا علی الثانی لأن محل المقدار ماده و علی الثالث کان الخلأ جسما إذ لا معنی للجسم إلا الذی فیه قابلیه الأبعاد فثبت أن الذی فرض خلاء فهو جسم فالقول به باطل.
حجه أخری أن الجسم لو حصل فی الخلإ لاستحال أن یکون متحرکا أو ساکنا و التالی محال فالمقدم مثله بیان الاستلزام أن الخلأ لا یخلو إما أن یکون متشابه الأجزاء أو مختلفها و الثانی محال لأن ما به یخالف جزؤ جزأ إما أن یکون لازما لذلک الجزء أو لا فإن لزم فاللزوم إما لنفس ماهیه الجزء أو لأمر زائد علیه.
الأول باطل لأن الخلاء عباره عن الأبعاد المفارقه فلا اختلاف بین أجزائه فی هذا المفهوم کیف و أجزاء المتصل الواحد متشابه فی الماهیه.
و الثانی أیضا باطل لأن لوازم الماهیه مشترکه بین أفرادها و إن کان وجه التخالف عارضا فالفرض زواله لکونه ممکن الزوال حتی یحصل التساوی بین الأجزاء المفروضه للخلاء و إذا کان کذلک استحال أن یکون موضع مطلوبا بالطبع للجسم- و الآخر مهروبا عنه بالطبع و إذا کان کذلک لم یکن للجسم مکان طبیعی فحینئذ لا یکون له سکون طبیعی و لا حرکه طبیعیه و بهذا ثبت أن لا یکون له حرکه و لا سکون قسریان لأن القسر فرع الطبع و لا أن یکون له حرکه إرادیه أو سکون إرادی لاستحاله أن یخص أحد المثلین بحکم دون الآخر.
أقول و هذه الحجه لا تفید أزید من أن لا یکون مجرد البعد مطلوبا داعیا للحرکه- فیجوز أن یکون مطلوب المتحرک مکانا مع ترتیب خاص و أیضا لا یلزم إذا کان لشی ء واحد أمکنه متشابهه أن یمتنع سکونه فی واحد منها فإن أمثال هذه المواضع إن اتفق للجسم الحصول فیه وقع بطبعه فیه کحال أجزاء العنصر الکلی کالماء و الهواء و لو لا ذلک لما کان سکون و لا حرکه بالطبع لشی ء من أجزاء العنصر الواحد فی حیزه.
ص: 51
حجه أخری و هی المعول علیها أن الجسم إذا تحرک فی مسافه فکل ما کانت مسافته أرق کانت الحرکه فیها أسرع و بالعکس أبطأ لأن الرقیق شدید الانفعال و الغلیظ شدید المقاومه للدافع فإذا فرضنا حرکه فی خلاء فهی لا بد أن یکون فی زمان لأنها قطع مسافه منقسمه إلی أجزاء بعضها مقطوع قبل بعض بالزمان و لنفرض حرکه أخری لذلک الجسم فی ملإ علی تلک المسافه و زمانه أطول من زمان عدیم المعاوق علی نسبه معینه و لیکن زمان الأولی عشر زمان الثانیه ثم لنفرض حرکه ثالثه له فی ملإ أرق من ذلک الملإ بنسبه الزمانین فإذا کانت رقته عشره أضعاف رقه الملإ الأول کان زمان الحرکه فیه عشر زمان الحرکه الثانیه لما قررنا أن زیاده اللطافه توجب نقصان الزمان علی نسبتها فوجب أن یکون زمان الحرکه الثالثه الذی هو عشر زمان الحرکه الثانیه مساویا لزمان الحرکه الأولی فیلزم أن یکون الحرکه مع العائق کهی لا معه فإن فرضت رقه المسافه الثالثه علی نسبه أکثر من نسبه الزمانین کان زمان حرکتها أقل من زمان الحرکه الخلائیه و هذا أشنع حیث یلزم أن یکون الحرکه مع العائق أسرع من الحرکه لا معه.
و اعترض بأن المحال إنما لزم من إخراج الحرکه(1) من أن یستحق لذاتها زمانا معینا بل جعلتم استحقاقها للزمان بحسب ما فی مسافتها من المقاومه- و ذلک باطل لأن الحرکه ماهیتها قطع و لا محاله قطع جزء المسافه سابق علی قطع الکل و کذا قطع جزء الجزء سابق علی قطع الجزء فالحرکه لذاتها تستدعی زمانا و
ص: 52
لذلک حرکه الفلک فی زمان و إن لم یکن لها مقاوم و لا عائق نعم قوام المسافه یوجب طول الزمان لا أصله فإذا ثبت ذلک فالحرکات الثلاثه متفقه فی أصل الزمان الذی بإزاء أصل الحرکه و هو حاصل للحرکه التی فی الخلاء و أما الذی بإزاء المقاومه فلا شک أنه یقصر لقله المقاومه و یطول بکثرتها فالساعه الواحده فی مقابله أصل الحرکه- و باقی الساعات بإزاء المقاومه کالتسعه مثلا فإذن إذا کانت مقاومه أخری عشر تلک المقاومه- کانت تلک الحرکه تستحق ساعه واحده لأجل ذاتها و عشر تسعه ساعات أعنی تسعه أعشار ساعه لأجل ما فیها من المقاومه و المجموع ساعه و تسعه أعشار ساعه فلا یلزم من هذا تساوی زمان ذی المعاوق و عدیمه و هذا الشک مما أورده صاحب المعتبر و استحسنه الإمام الرازی و ستعلم وجه اندفاعه فی بحث المیل.
حجه أخری سیأتی فی مباحث الحرکه أن الحجر إذا رمی قسرا إلی فوق فهو إنما یتحرک لأن المحرک أفاده قوه تحرکه إلی فوق و تلک القوه إنما تبطل لمصادمات الهواء فلو لم یکن فی المسافه هواء بل خلاء صرف فلا مصادمه و لا تضعف فلا رجوع للمرمی إلا بعد وصوله إلی سطح الفلک و لما لم یکن کذلک علم أن المسافه غیر خالیه و هذه ضعیفه لعدم دلالته علی وجود الملإ فی العالم فضلا عن وجوبه و لا یدل علی أزید من وجود الهواء فی بعض المسافات التی یرمی فیها الحجر مع جواز أن یکون فی خللها خلاء کثیر و بعد ما ینتهی حرکتها إلی السماء أیضا خلاء صرف
إذا کان فی أسفله ثقبه ضیقه ینزل الماء منها إذا فتح رأسه و لم ینزل إذا سد فعلم أن عدم نزول الماء مع ثقله الطبیعی- لضروره امتناع الخلاء و أما النقض بنزول الزیبق و بنزول الماء عند اتساع الثقبه و بعدم نزوله أیضا إذا کان نصف الإناء فیه هواء فمندفع بأن فرط ثقل الزیبق ربما
ص: 53
أوجب زیاده مدافعه الهواء فیضطره ذلک إلی التحرک فإذا لم یجد مکانا وراءه اضطره ذلک إلی مزاحمه الزئبق کما فی مزاحمته للماء و دخوله من نواحی الثقب و إن تعذر ذلک احتبس الزئبق و لم ینزل لأن الطبیعه تفعل الأسهل فالأسهل و لا یمتنع أیضا أن یکون وقوف الماء أسهل علی الطبیعه من تعظیم حجم الهواء.
یصعد الماء حال خروج الهواء مع ثقله الطبیعی فما هذه المتابعه منه للهواء إلا لامتناع الخلاء- من هذا القبیل ارتفاع اللحم عند مص المحجمه و تلازم السطوح لیس بسبب أن الخلاء للخلاء قوه جاذبه کما سنبطله و مما یؤید ذلک أنه إذا أفرط الإنسان فی مص القاروره أو المحجمه و کانت رقیقه انکسرت و إذا وضعنا المحجمه علی السندان و مصصناها فإنه یرتفع السندان بارتفاعها.
فإذا جذبنا الأنبوبه المصمته تنکسر القاروره إلی الداخل- و إن أدخلناها تنکسر إلی الخارج و إن مصصنا المجوفه تنقلب هواؤه نارا و ربما ینشق-
فکنا لا نری النفاخات و البقابق.
و لأصحاب الخلاء متمسکات ضعیفه کلزوم الدور فی کل حرکه مکانیه- أو إیجاب حرکه بقه لانتقال السماوات من مواضعها و بأن التخلخل(1) و التکاثف علامه تحقق الخلاء و بأن النمو بنفوذ جسم فی داخل النامی فیکون فیه أجواف خالیه و بأن کل جسم لو وجب أن یماس سطحه بسطح جسم آخر یلزم منه تحقق
ص: 54
أجسام بلا نهایه و هو محال و إن لم یجب فجاز أن یوجد جسم لا یجاوره جسم آخر- فجاز الخلاء و الکل مندفع بأدنی تأمل و أقوی متشبثاتهم أنا إذا رفعنا سطحا أملس واقعا أعلی سطح أملس مثله رفعا متساویا دفعه عند الحس فلا یخلو فی الحقیقه إما أن یرتفع بعض أجزاء السطح الأعلی قبل بعض یلزم وقوع التفکک فی ذلک الجسم- و هو مما یکذبه الحس سیما فی الحجر و الحدید مثلا أو یرتفع أجزاؤه معا فیلزم من ذلک خلو وسطهما وقتا من الزمان من الجسم لأن ذلک الجسم ینتقل من الخارج إلی الوسط و لیس انتقاله من الثقب التی فیها إذ رب جسم لا ثقبه فیه و لو کانت لکان بین کل ثقبتین سطح متصل لا محاله فعلم أن انتقال الأجسام إلی الوسط یکون من الجوانب فبالضروره یحتاج أن یمر بالطرف أولا لامتناع أن یکون فی الوسط دفعه بلا ماده أو بلا استحاله لأن کل استحاله فی زمان أو أن یوجد فی الوسط حین کونه فی الطرف لامتناع حصول الجسم الواحد فی مکانین فإذا کان مرورها بالطرف قبل مرورها بالوسط کان الوسط خالیا قبل ذلک و هو المطلوب.
و جوابه منع إمکان الارتفاع لمثل ذلک السطح الأملس و ما یرفعه من السطوح فلا یخلو من خشونه و تضاریس و إن خفی ذلک علی الحس.
و ربما تمسکوا بعلامات أولها أن القاروره إذا مصت مصا شدیدا و ضم الثقب بالإصبع ثم کبت الثقبه فی الماء و أزیل الإصبع دخل فیها ماء کثیر فلو کانت مملوه هواء بعد المص لم یدخل الماء فیها بعد المص کما لم یدخل فیها قبله.
و ثانیها لو ألصقنا أحد جانبی الزق مع الآخر بحیث لا یبقی فیها شی ء من الهواء و شددنا الجوانب شدا وثیقا ثم رفعنا أحد الطرفین عن الآخر فحصل بینهما جوف خال و هو المطلوب.
و ثالثها أن التجربه دلت علی إمکان دخول مسیله فی زق مضموم الرأس یزاحم فیه الهواء بحیث انتفخ به فلو لم یکن فیه خلاء لم یمکن دخولها.
ص: 55
و رابعها أنا نری إناء مملوا من رماد یسعه معه مل ء ماء فلو لا أن هناک خلاء لاستحال ذلک.
و خامسها أن الدن یملأ شرابا ثم یجعل الشراب بعینه [فی زق] ثم یجعلان معا فی ذلک الدن بعینه فیسعهما الدن فلو لا أن فی الشراب خلاء انعصر فیه مقدار مساحه الزق لاستحال ذلک.
و الجواب عما ذکروه أولا أنه لو کان العله ما ذکرتم لما وجب صعود الماء- لأن الهواء الخارج قد وجد مکانا فارغا و فراغ بعض القاروره أمر ممکن عندهم فهذا بأن یستدل به علی بطلان الخلاء أولی.
و التحقیق أن الکیفیات و الحرکات کما تکون طبیعیه و قسریه کذلک المقادیر قد تکون طبیعه و قد تکون قسریه و الماده الواحده یجوز أن تقبل مقدارا عظیما- بعد ما قبلت مقدارا صغیرا و حرکه المص موجبه للسخونه الموجبه للتخلخل و کانت شدیده التهیؤ للعود إلی مقدارها الطبیعی فإذا لقیها برد الماء تکاثف عودا إلی مقداره الطبیعی- فتبعه الماء لضروره الخلاء.
و عما ذکروه ثانیا أن الهواء یدخل فی مسام الزق و قد جرب ذلک بما یدل علی وجوب الملإ فیکون علیهم لا لهم.
و عن الثالث بإمکان انقباض ما فی الزق أو انبساط محیطه أو ارتفاع جانب منه کل ذلک بقدر ما دخل من رأس المسیله فیه.
و عن الرابع بأنه کذب محض.
و عن الخامس بأنه یجوز أن لا یظهر تفاوت مقدار الزق فی الحب للحس- أو یکون الشراب ینعصر فیخرج منه بخار أو هواء أو یتکاثف فیصیر أصغر
ص: 56
زعم محمد بن زکریاء الرازی أن له قوه جاذبه للأجسام و لهذا یحتبس الماء- فی الأوانی التی تسمی سراقات الماء و ینجذب فی الأوانی التی تسمی زرقات الماء و منهم من أثبت له قوه دافعه لها إلی فوق و یدل علی بطلان الأول أن الخلاء متشابه الأجزاء فلو کان فیه جذب لما اختص ببعض الجهات و علی بطلان الثانی(1) إن الخلاء المحرک إما المبثوث فی داخل الجسم أو فی خارجه المحیط به.
فعلی الأول إما أن یکون محرکا لأجزائه أو لکله و الأول محال لأن کل واحد من أجزاء الجسم لیس فیه خلاء فلم یکن حرکتها بسبب الخلاء بل بمحرک آخر- فإذا حرک مجموع المحرکات مجموع الأجزاء کان الجسم متحرکا لا محاله بسبب ما حرکها لا بسبب آخر.
و الثانی أیضا محال لأن تحریک ما یترکب عن الأجزاء لا یمکن إلا بتحریک أجزائه کما أن عله المرکب لا بد أن تکون عله لأجزائه(2) و أما علی الثانی فمعلوم أن الخلاء المحیط بجسم کبیر لا یصعده إلی فوق فإذن لا ینفعل من الخلاء إلا جسم یتخلخل الخلاء بین جزء من أجزائه فرجع إلی أن بعض الأجسام مقتضی طبعه أن یتباعد بعض أجزائه عن بعض فیلزم هرب الأجزاء المتجانسه بعضها عن بعض و هو باطل لأن التجانس عله الضم و یلزم هربها إلی جهات مختلفه مع اتحاد الطبیعه و أیضا إن لم یکن هناک مهروب عنه فالهرب عنه محال و إن کان فیلزم کون کل منها مهروبا عن نفسه
ص: 57
لاتحاد الماهیه وجه آخر الخلاء الموجب للدفع و حرکه الجسم إلی فوق لا بد و أن یکون ملازما له منتقلا معه فیحتاج الخلاء إلی مکان طبیعی له حتی یکون مطلوبا یتحرک إلیه ثم إن لم یکن ملازما بل لا یزال الجسم یستبدل فی حرکته خلاء بعد خلاء فلا یکون ملاقاته للخلاء إلا فی آن و فی الآن الواحد لا یحرک شی ء شیئا و بعد الآن لا یکون ملاقیا له إلا أن یقولوا إن الخلاء یعطی للجسم قوه محرکه یحرکه إلی جهه و هذا ینافی تشابه الخلاء.
زعم المتکلمون أن مکان الجسم ما یستقر علیه الجسم فیمنعه من النزول ثم لما تأملوا عرفوا أن الجسم الأسفل لیس بکلیته مکانا للجسم الذی فوقه بل سطح الأسفل هو المکان مع أنهم یجعلون للسهم النافذ فی الهواء مکانا مع أنه لیس تحته ما یمنعه من النزول فلو کان الأسفل لکان سطح منه و من الناس من یجعل السطح مکانا کیف کان و یقولون کما أن سطح الجره مکان الماء کذلک سطح الماء مکان للجره.
و احتجوا بأن الفلک الأعلی ذو مکان لأنه متحرک و لیس له نهایه حاویه من محیط- فمکانه سطح ما تحته و الحجه ضعیفه لأن حرکه الفلک لیست مکانیه بل وضعیه و مما دل علی فساد مذهبهم بل مذهب القائلین بالسطح مطلقا.
أن الجمهور اتفقوا علی أن الجسم الواحد لیس له إلا مکان واحد کما مرت الإشاره إلیه و من الناس من ذهب إلی أن مکان الجسم جسم یحیط به من جهه الإحاطه- و یرد علیه أنه [یلزم] أن یکون المکان من قبیل الإضافات و أن لا یکون للمحدد مکان- فعلم أن أسلم المذاهب و أتمها القول بالبعد و هذا البعد امتداد غیر وضعی لذاته لیست إحاطته للأبعاد الجسمانیه و لا انطباقه علیها إحاطه و انطباقا لذی وضع بذی وضع آخر و علیه براهین تناهی الأبعاد الوضعیه لا یجری فی بیان تناهیه لعدم کونه ذا وضع
ص: 58
لذاته و فوق کل بعد مادی بعد آخر مادی إلی أن ینتهی إلی بعد هو آخر الأبعاد المادیه الوضعیه و فوقه بعد غیر محتاج إلی ماده و لا قوه انفعالیه لغلبه أحکام الفعلیه و الصوریه علیه و هو غیر متشکل بشکل من الأشکال الوضعیه و لا أیضا یقابل الإشاره الحسیه بل یقبل الإشاره الخیالیه و یشبه أن یکون المراد بسدره المنتهی فی لسان الشریعه هو آخر الأبعاد الوضعیه و بالعرش الذی یستوی علیه الرحمه الإلهیه هو ما یحیط بجمیع المتمادیات الحسیه إحاطه غیر وضعیه فیکون ذا جهتین و واسطه بین العالمین فمن أحد الجانبین و هو الأعلی ینفعل عن الحق بالصور و التماثیل و من الجانب الأسفل یتصل بالصور الجسمیه النوعیه و أبعادها المادیه کالخیال الذی فینا فإنه جوهر مقداری ذو فسحه امتدادیه و هو ینفعل عن الحق بالصور المثالیه الفائضه منه علیه و یتصل بالبدن و مقداره المادی لأجل ضعف وجوده ابتداء فإذا استکمل ینفصل عن البدن لا کانفصال جسم عن جسم بل کانفصال کاتب عن کتابته أو قائل عن قوله و موضع تحقیق هذا المقصد حین خوضنا فی علم المعاد- و سیأتی باقی مباحث الکم فی البحث عن الزمان و من الله العصمه و السداد
و هو مشتمل علی مقدمه و أربعه أقسام
فاعلم أن لا سبیل إلی تعریف الأجناس العالیه إلا الرسوم الناقصه إذ لا یتصور لها جنس و هو ظاهر و لا فصل لأن الترکب من الأمرین المتساویین یکون کل منهما فصلا مجرد احتمال عقلی لا یعرف تحققه بل إنما یقام الدلیل علی انتفائه و لم یظفر للکیف بخاصه لازمه شامله إلا المرکب من العرضیه و المغایره للکم و الأعراض النسبیه لکن هذا التعریف لها تعریف للشی ء بما یساویه فی المعرفه و الجهاله لأن الأجناس العالیه لیس بعضها أجلی من البعض و لو جاز ذلک لجاز مثله فی سائر المقولات بل ذلک أولی لأن الأمور النسبیه- لا تعرف إلا بعد معروضاتها التی هی الکیفیات فعدلوا عن ذکر کل من الکم و الأعراض
ص: 59
النسبیه إلی ذکر خاصته التی هی أجلی فقالوا کما هو المشهور أنه هیئه قاره لا یوجب تصورها تصور شی ء خارج عنها و عن حاملها و لا یقتضی قسمه و لا نسبه فی أجزاء حاملها- فکونه قاره یمیزها عن أن یفعل و عن أن ینفعل و کونه لا یوجب تصورها تصور غیرها عن المضاف و الأین و المتی و الملک و کونها غیر مقتضیه لقسمه یمیزها عن الکم- و غیر مقتضیه لنسبه فی أجزاء حاملها عن الوضع و فیه موضع أبحاث.
أحدها أن المفهوم(1) من أن یفعل مؤثریه الشی ء فی الشی ء و ذلک الشی ء إما متغیر أو ثابت فإن کان ثابتا کانت مؤثریته أیضا ثابته لأنها من لوازم ماهیه المؤثر و لازم الثابت ثابت فقولنا هیئه قاره لا یفید الاحتراز عنها و إن کان متغیرا لم یکن المؤثریه حکما زائدا علی ذاته بل یکون مؤثریه المتغیر کمؤثریه الثابت أمرا عقلیا کسائر الإضافات التابعه للذوات فلا حاجه إلی الإخراج عنها بقید و کذا الکلام فی المفهوم من أن ینفعل.
و ثانیها أن قولنا لا یفید تصورها تصور شی ء خارج عنها و عن حاملها(2) یفید
ص: 60
الاحتراز عن تینک المقولتین فلم یکن إلی ذکر القاره حاجه فی الاحتراز عنهما- فإن قیل احترزنا به عن الزمان قلنا الزمان خارج بقید عدم القسمه مع سائر الکمیات- لأنه یقتضی قسمه حامله و هو الحرکه.
و ثالثها أن الصوت من مقوله الکیف لعدم دخوله تحت غیرها و لا تحت الحرکه- کما هو رأی أهل التحصیل لکنه هیئه غیر قاره لأن أجزاءه غیر مجتمعه فی آن و هو بین بنفسه و لأنه معلول للحرکه و معلول غیر القار غیر قار.
و رابعها أن التعریف صادق علی الوحده و النقطه لا یقال کل منهما یوجب تصوره تصور شی ء آخر لأن الوحده معنی یلزمه عدم الانقسام و النقطه نهایه الخط- لأنا نقول إن کان التغیر عن الکیف بأنه لا یلزم من تعقله تعقل شی ء آخر فلعل أکثر أقسام الکیف یخرج عنه إذ لا یمکن تصورنا الاستقامه و الانحناء إلا فی المقدار و إن لم نشترط ذلک بل إن لا یلزم من تعقله تعقل شی ء خارج عن محله فقد توجه الإشکال فیهما.
و خامسها أن الإدراک و العلم و القدره و الشهوه و الغضب و سائر الأخلاق النفسانیه لا یمکن تصورها إلا بتصور متعلقاتها من المدرک و المعلوم و المشتهی و المغضوب علیه.
فإن قیل کل منها لا یقتضی تصوره تصور الغیر و لکن تصورها سابق علی تصور متعلقاتها بخلاف النسب و الإضافات فلا بد أن یتصور المنسوب و المنسوب إلیه أولا حتی یتصور تلک الأمور النسبیه قلنا إن الفرق صحیح إلا أن عباره التعریف لا تفیده إلا أن یقرأ الأول منصوبا و الثانی مرفوعا و حینئذ لا یلائم هذه القراءه لتمام الرسم.
و سادسها هب أنا حملنا عباره التعریف ما لا یوجب تصوره غیره علی ما لا یکون تصوره معلولا لتصور غیره فمع ذلک لا یطرد فی الأشکال کالتربیع و التثلیث و خواص الأعداد کالجذریه و المکعبیه مع أنها معدوده من أنواع الکیف.
و سابعها أن الهیئه لفظ مشترک بین أمور فیقال هیئه الوجود و هیئه الاستقلال
ص: 61
و الاستقرار و یقال هیئه الجوهریه و العرضیه و یقال هیئه الجلوس و الاضطجاع و یقال هیئه التأثیر و التأثر و لیس لها معنی جامع و الاجتناب عن مثل هذه الألفاظ فی التعریفات لازم.
و یمکن الجواب عن أکثر هذه الإیرادات لکن الأقرب أن یقال هو عرض- لا یتوقف تصوره علی تصور غیره و لا یقتضی القسمه و اللاقسمه فی محله اقتضاء أولیا- فبالعرض خرج الباری تعالی و الجوهر و بالذی لا یتوقف تصوره علی تصور غیره- خرجت الأعراض النسبیه فإن تصوراتها متوقفه علی تصور أمور أخر بخلاف الکیفیات فإنه لزم من تصوراتها تصور غیرها إلا أن تصوراتها معلوله و تصورات غیرها و یدخل فیه الصوت إذ لا یتوقف تصوره علی تصور غیره و بقولنا لا یقتضی القسمه و اللاقسمه خرج الکم و خرجت الوحده و النقطه و بقولنا اقتضاء أولیا احترزنا به عن العلم بالمعلومات التی لا تنقسم فإنه لذاته یمنع من الانقسام و لکن لیس ذلک اقتضاء أولیا بل بواسطه وحده المعلوم.
فینحصر بالاستقراء فی أقسام أربعه الکیفیات المحسوسه و النفسانیه و المختصه بالکمیات و الاستعدادیه و التعویل فی الحصر علی الاستقراء و قد تبین بصوره التردد بین النفی و الإثبات فیحصل بحسب اختلاف التعبیر عن کل قسم بما له من الخواص طرق متعدده و حاصلها أن الکیف إن کان هو القسم الأول فهو الأول و إن کان الثانی فالثانی أو الثالث فالثالث و إلا فالرابع و المنع علیه ظاهر فلا یصلح إلا وجه ضبط لما علم بالاستقراء علی أن بعض الخواص مما فیه خفاء- کتعبیر الإمام الرازی عن الکیفیات النفسانیه بالکمال و تعبیر الشیخ عنها بما لا یتعلق بالأجسام و عن الاستعداد بما یختص به الجسم من حیث الطبیعه و عن المحسوسات بما یکون فعله بطریق التشبیه أی جعل الغیر شبیها کالحراره لجعل المجاور حارا أو السواد یلقی شبحه أی مثاله علی العین لا کالثقل فإن فعله فی الغیر التحریک لا الثقل.
قال الرازی و هذا تصریح منه بإخراج الثقل و الخفه من المحسوسات مع تصریحه فی موضع
ص: 62
آخر من الشفاء عند شروعه فی بیان الکیفیات المحسوسه أنها من هذا الباب و ذکر فی موضع آخر منه أنه لم یثبت بالبرهان أن الرطب یجعل غیره رطبا و الیابس یجعل غیره یابسا.
أقول و ستعلم الجواب عن هذین الإشکالین و کتعبیره عن المختصه بالکمیات- بما یتعلق بالجسم من حیث الکمیه.
قال الرازی هذا تضیع الکیفیه المختصه بالعدد یعنی من جهه أنها تتعلق بالمجردات- و بهذا اعترض علی قولهم إن البحث عن أحوال العدد ما یستغنی عن الماده ذهنا لا خارجا- هی الریاضیات بأن من جملتها البحث عن أحوال العدد و هو ما یستغنی عن الماده فی الخارج أیضا.
أقول کلا البحثین مدفوع بما سیظهر من بحثنا عن حدوث العالم أن العدد لا یعرض المفارق العقلی لا بالذات و لا بالعرض و هو عارض للنفوس واسطه الأبدان و ربما یدفع بأن العدد الذی یبحث عنها فی الریاضیات قد یقع فی البحث عنه من حیث افتقاره عن الماده فی الخارج لتحصیل الأغراض کالمساحه و الجمع و التفریق و الضرب- و القسمه و غیر ذلک و فیه نظر.
و ربما یقال المراد ما یتعلق بالجسم فی الجمله و إن لم یختص به و کیفیات العدد کذلک و یدفع بأنه حینئذ یکون معنی کون الکیفیات النفسانیه ما لا یتعلق بالأجسام أنها لا یتعلق بها أصلا و لیس کذلک(1) بل المعنی أنها لا یتعلق بها خاصه- بحیث یستغنی عن النفوس.
و هو أن الکیفیه إما مختصه بالکمیه(2) کالاستداره
ص: 63
و التربیع و الزوجیه و الفردیه أو لا و هو إما أن تکون محسوسه أو لا و المحسوس هو المسمی بانفعالات إن کانت سریعه الزوال کحمره الخجل و بالانفعالیه إن کانت راسخه و إن لم تکن محسوسه فإما استعداد نحو الکمال أو لا فالأول هو المسمی بالقوه إن کان استعدادا نحو اللاانفعال و لا قوه و ذهنا طبیعیا إن کان استعدادا شدیدا نحو الانفعال و الثانی هو المسمی(1) بالحال إن کان سریع الزوال کغضب الحلیم و ملکه إن کانت بطی ء الزوال کحلمه فهذا تقسیمه الذی ذکره و من الجائز وجود کیفیه جسمانیه غیر مختصه بالکم و لا محسوسه و لا ماهیتها نفس الاستعداد فلا جرم بأن ما یکون کمالا لا بد و أن تکون کیفیه نفسانیه لأنه دعوی بغیر دلیل إلا الاستقراء.
و الأول مثل الحار یجعل غیره حارا و السواد یلقی شبحه فی العین و هو مثاله لا کالثقل فإن فعله فی جسمه التحریک و لیس ذلک بثقل و الثانی إما أن یکون متعلقا بالکم من حیث هو کم أو لا یکون و الذی لا یکون فإما أن یوجد للأجسام من حیث هی طبیعیه أو فی النفوس من حیث هی نفسانیه.
و الذی لا یکون فإما أن یتعلق بالکمیه أو لا یتعلق و الذی لا یتعلق فإما أن یکون هویتها أنها استعداد أو هویتها أنها فعل فالأول هو الحال و الملکه و الثانی هو المختصه بالکمیه- و الثالث القوه و اللاقوه و الرابع الانفعالیات و الانفعالات.
و حینئذ إما أن لا یتعلق بالأجسام و هی الحال و الملکه أو یتعلق و ذلک
ص: 64
المتعلق إما من حیث کمیتها و هی المختصه بالکمیات أو من حیث طبیعتها و هی القوه و اللاقوه و هذه الطرق الثلاث هی التی ذکرها الشیخ فی الشفاء و الکل ضعیفه متقاربه
فهی أنها تفعل فی موادها أشیاء یشارکها فی المعنی- فإن الحار یجعل غیره حارا و البارد یجعل غیره باردا و الألوان یقرر أشباحها فی البصر قیل هذه الخاصیه غیر عامه لخروج الثقل و الخفه و لأنه ذکر الشیخ فی فصل الأسطقسات من طبیعیات الشفاء فی بیان أنه لم سمیت الرطوبه و الیبوسه بالکیفیتین المنفعلتین أنه لم یثبت بالبرهان أن الرطب یجعل غیره رطبا و الیابس یجعل غیره یابسا فعلی هذا هاتان المحسوستان- لا تفیدان میل نفسیهما.
أقول یمکن الجواب بأنهما یفعلان فی الحس مثلهما و کذا الثقل و الخفه- فعلم شمول هذه الخاصیه لجمیع المحسوسات و الذی ذکره الشیخ فی أثناء تقسیم الکیفیات أن السواد یلقی شبحه فی العین و هو مثاله لا کالثقل فإن فعله فی جسمه التحریک و لیس ذلک بثقل معناه أن فعل السواد فی البصر لا کفعل الثقل فی جسمه- و غرضه الفرق بین الفعل فی ماده الإدراک و بینه فی ماده الجسم حیث إن الأول مثال الشی ء بخلاف الثانی فلیس فیما ذکره تصریح بأن الثقل و الخفه لیسا من المحسوسات کما زعمه الرازی و کذا قوله فی الرطوبه و الیبوسه إنه لم یثبت بالبرهان جعلهما الغیر رطبا و یابسا معناه نفی کونهما فاعلیین مثل نفسهما فی المواد لا فی القوی
ص: 65
الحسیه کیف و قد صرح فی کثیر من المواضع أن کل محسوس مما له صوره مساویه فی الحس و لا فرق فی ذلک بین المبصرات کلألوان و بین الملموسات کالثقل و الخفه- و هذا هو الذی وعدناه فی الفصل المقدم.
لا یحتاج إلی البیان.
فالکیفیه المحسوسه إن کانت راسخه کصفره الذهب و حلاوه العسل سمیت انفعالیات و ذلک لانفعال الحواس عنها أولا و لکونها بخصوصها أو عمومها مانعه للمزاج الحاصل من انفعال العناصر بموادها فالخصوص کما فی کیفیات المرکبات کحلاوه العسل و العموم کما فی کیفیات البسائط کحراره النار فإن الحراره بما هی حراره قد تکون مانعه للمزاج الحاصل بالترکیب و انفعال المواد و هذا معنی قولهم بشخصها أو نوعها و إلا فالحراره أنواع کثیره فالحراره الناریه و إن لم یکن حصولها بانفعال الماده لکن من شأن الحراره المطلقه أن یحدث بالانفعال فی ماده و کذا الحلاوه العسلیه و إن لم یکن فی العسل علی سبیل انفعال من العسل لکنها إنما حدثت علی انفعال فی أمور تکونت عسلا فانفعلت انفعالا صارت لأجل ذلک حلوه و إن کانت غیر راسخه سمیت انفعالات لأنها لسرعه زوالها شدیده الشبه بأن تنفعل فهی و إن کانت داخله فی القسم الأول لأجل السببین المذکورین لکنها لقصر زمانها و سرعه زوالها امتنعت عن اسم جنسها و اقتصر علی مجرد الانفعال
زعم بعضهم أن لا حقیقه للکیفیات المحسوسه بل هی مجرد انفعالات تعرض للحواس فإذا قیل لا بد لانفعال الحاسه من بعضها دون بعض و ببعض الکیفیات دون بعض من سبب و إلا لانفعل البصر من الشفاف مثل ما ینفعل من الملون أجابوا بأن الأجسام
ص: 66
مرکبه من أجزاء غیر متجزیه بالفعل و إن تجزت بالفرض و هی علی أشکال متخالفه و علی تراکیب و أوضاع متخالفه و ذلک الاختلاف یوجب اختلاف الآثار الحاصله فی الحواس فالذی یفرق البصر یسمی بالبیاض و الذی یجمعه بالسواد و کذا فی المطعوم- الذی یقطع العضو تحریفا إلی عدد کثیر لکون أجزائه صغارا شدیده النفوذ هو الحریف و المتلاقی لذلک القطع هو الحلو و کذلک القول فی الروائح و الملموسات کالحراره و البروده.
و بالجمله فاختلاف الأشکال یوجب اختلاف الإحساسات و الحواس إنما ینفعل من الأشکال لا من کیفیه أخری و هذا المذهب سهل الدفع فإن ما فی الحواس صوره المحسوسات و مثالها و مثال الشکل غیر مثال الطعم و اللون و غیرهما و سیجی ء أیضا فی مباحث الکون و الفساد بطلان هذا المذهب- ثم الذی یمیز اللون عن الشکل أن الشکل محسوس باللمس و اللون غیر محسوس به فأحدهما غیر الآخر فإن قیل المحسوس بالحقیقه هو الصوره الحاصله فی الحس فیجوز أن یفید الشکل المخصوص لآله البصر أثرا و لآله اللمس أثرا آخر قلنا الآثار الحاصله فی الحواس إن کانت أشکالا و الشکل ملموس فالأثر الحاصل فی العین ملموس هذا خلف و إن لم یکن أشکالا فثبت القول بوجود کیفیات وراء الأشکال لأن صور الشی ء و مثاله لا بد و أن یکون مطابقا له و مما یحتج به علی إثبات هذه الکیفیات أن الألوان و الطعوم و الروائح فیها تضاد بخلاف الأشکال إذ لا تضاد فیها.
حجه أخری قالوا إن الإحساس بالشکل متوقف علی الإحساس باللون و لو کان اللون شکلا لتوقف الشی ء علی نفسه قالوا إن الإنسان الواحد قد یری جسما واحدا- علی لونین مختلفین بحسب وضعین منه کطوق الحمامه یری مره شقراء و مره علی لون الذهب بحسب اختلاف المقامات.
و أیضا السکر فی فم الصفراوی مر و فی فم غیره حلو فلا حقیقه لهذه الأشیاء إلا انفعال الحواس و لا اختلاف الإحساسات إلا اختلاف المنفعلات و الانفعالات بحسب
ص: 67
الأوضاع المختلفه.
و الجواب أما طوق الحمامه فلیس المرئی منه شیئا واحدا بل هناک أطراف الریش ذوات جهات و لکل جهه لها لون یستر لون الجهه الأخری بالقیاس إلی القائم الناظر- فللوضع مدخل فی الرؤیه لاشتراط المقابله فیها لأن المرئی هو الوضع و لیس الأجناس مجرد انفعال الحواس عن محسوساتها و لیس صدق اختلاف الإحساسات لانفعالات المنفعلات.
و اعلم أن جماعه زعموا أن الکیفیات نفس الأمزجه و أن المزاج إذا کان علی حد ما کان لونا و طعما معینین و إذا کان علی حد آخر و بحال آخر کان لونا و طعما آخر- و لیس سائر الکیفیات التی تجری مجراهما شیئا و المزاج شیئا آخر بل کل منها مزاج مخصوص یفعل فی اللامسه شیئا و فی الباصره شیئا آخر و الذی یدل علی بطلانه أن جمیع الأمزجه علی حدودها الواقعه بین الغایات ملموسه و لا شی ء من الألوان ملموسا فلیس شی ء من المزاج لونا.
و أیضا فهذه الکیفیات یوجد فیها غایات فی التضاد و الأمزجه متوسطه لیست بغایه فهی أمور غیر الأمزجه
و هی الحراره و البروده و الرطوبه و الیبوسه و اللطافه و الکثافه و اللزوجه و الهشاشه و الجفاف و البله و الثقل و الخفه و قد أدخل فی هذا الباب الخشونه و الملامسه و الصلابه و اللین فلنذکر کلا منها فی هذا الباب و فیه فصول
قال الشیخ فی الشفاء الحراره کیفیه تفرق بین المجتمعات و تجمع بین المتشاکلات
ص: 68
و البروده هی التی تجمع بین المتشاکلات و غیر المتشاکلات و ذکر فی رساله الحدود فی الحراره أنها کیفیه فعلیه محرکه لما فیه إلی فوق لإحداثها الخفه فیعرض أن یجمع المتشابهات و یفرق المختلفات أی صدور هذا الجمع و التفریق لیس صدورا أولیا بل ذلک تابع للخاصیه الأولی و هی التحریک إلی فوق و التخفیف فهذا الرسم المذکور فی الحدود أولی من المذکور فی الشفاء فإذا فعلت الحراره فعلها الأولی یحدث بتخلیلها الکثیف تخلخلا من باب الکیف- أی رقه القوام و یقابله التکاثف بمعنی غلظ القوام و بتصعیده اللطیف من الأجزاء تکاثفا- من باب الوضع أی اجتماعا للأجزاء الوحدانیه الطبع بخروج الجسم الغریب عما بینها و یقابله التخلخل بمعنی انتفاش الأجزاء بحیث یخالطها جرم غریب و معنی الفعلیه فی الحراره جعل الغیر سببها لا مجرد أثر ما أعم من الحرکه و غیرها لیکون قوله فعلیه محرکه بمنزله قولنا جسم حیوان علی ما زعمه الإمام.
و بالجمله فالخاصیه الأولیه للحراره هی إحداث الخفه و المیل المصعد ثم یترتب علی ذلک بحسب اختلاف القوابل آثارا مختلفه من الجمع و التفریق و التبخیر و غیر ذلک.
و تحقیقه أن ما یتأثر عن الحراره إن کان بسیطا استحال أولا فی الکیف ثم یفضی به ذلک إلی انقلاب الجوهر فیصیر الماء هواء و الهواء نارا و ربما یفرق المتشابهات بأن یمیز الأجزاء الهوائیه من الناریه و یتبعها ما یخالطها من الأجزاء الصغار المائیه و إن کان مرکبا فإن لم یشتد التحام بسائطه و لا خفاء فی أن الألطف أقبل للصعود لزم تفریق الأجزاء المختلفه و یتبعه انضمام کل إلی ما یشاکله بمقتضی الطبیعه و هو معنی جمع المتشاکلات و أن أشد التحام البسائط فإن کان اللطیف و الکثیف القریبین من الاعتدال حدثت من الحراره القویه حرکه دوریه لأنه کلما مال اللطیف إلی التصعد- جذبه الکثیف إلی الانحدار و إلا فإن کان الغالب هو اللطیف یصعد بالکلیه کالنوشادر و إن کان هو الکثیف فإن لم یکن غالبا جدا حدثت یسیل کما فی الرصاص أو تلیین کما فی الحدید و إن کان غالبا جدا کما فی الطلق حدثت مجرد سخونه و احتیج فی
ص: 69
تلیینه إلی الاستعانه بأعمال أخر و عدم حصول التصعد و التفرق بناءا علی العائق لا ینافی کون خاصیتها التصعید و التفریق للمختلفات و الجمع للمتشابهات.
فعلی ما ذکرنا اندفع ما قیل أما أنها یجمع المتشاکلات فلیس کذلک لأنها تفرق الماء بالتصعید و کذلک ترمد الحطب و تفرقه و أما أنها تفرق المختلفات فلیس کذلک- لأنها لا تقوی علی تفریق الأجزاء العنصریه التی فی الطلق و النوره و الحدید و الذهب- و الحیوان المسمی بالسمندر بل قد یجمع بین المتشاکلات [المتخالفات] أیضا کما یزید بیاض البیض و صفرتها تلازما.
لأنا نقول أما تفریق الماء فلیس کذلک بل إذا أحالت جزء منه هواء وقع التفرق بینه و بین الماء لاختلاف الطبیعتین ثم یلزم أن یختلط بذلک أجزاء مائیه فیصعد مع الهواء بخارا و أما فعلها فی الحطب فلأن أجزاءها الأرضیه متماسکه بالمائیه فإذا فرقت بینهما عرض یتأثر الأجزاء الیابسه الرمادیه و أما الطلق و النوره و الحدید فالنار قویه علی تسییلها بإعانه الحیل التی یتولاها أصحاب الإکسیر و خصوصا إذا أعینت بما یزیدها اشتعالا کالکبریت و الزرنیخ و أما الذهب فالنار إنما لا تفرقه لأن التلازم بین بسائطه شدید جدا فکلما مال شی ء منها إلی التصعد حبسه المائل إلی الانحدار فیحدث من ذلک حرکه دوریه و لو لا المانع لفرقته النار و عدم الفعل لعائق لیس دلیلا علی انتفاء الفاعلیه- و أما عقد النبض فلیس جمعا له بل هو إحاله فی قوامه ثم إن النار یفرقه عن قریب بالتقطیر- ثم اعلم أن هذا التعریف و کذا نظائرها أعنی التی للمحسوسات لیس بحد- فإنه غیر مرکب من المقومات و لا أیضا برسم لأنه التعریف بلازم بین ینتقل منه الذهن إلی ماهیه الملزوم و هاهنا لیس کذلک فإن من لم یشاهد النار لا ینتقل ذهنه من فهم الحرکه إلی فوق إذ الجمع بین المتشاکلات و التفریق بین المختلفات- إلی فهم أن المؤثر فی ذلک هو الحراره بل الفائده فی هذه الرسوم لهذه الکیفیات ذکر خواصها و آثارها بحیث یمیزها عن غیرها عند العقل بعد ما أفاده الحس ما هو الممکن فی ذلک و هی حاصله بذکر هذه اللوازم.
ص: 70
و اعلم أن من القدماء من أنکر وجود البروده و جعلها عدما للحراره و رد بأن الجمود و التکثیف کالسیلان و الترقیق فعلان وجودیان مقابلان لهما و لا یمکن إسناد الفعل الوجودی إلی العدم و لا إلی الجسمیه المشترکه فلا بد من وجود کیفیتین وجودیتین- لتکونا مصدرین لهذه الأفعال الأربعه المتقابله.
و یمکن أن یؤول کلام القدماء بأن وجود الحراره أقوی من وجود البروده- فوجود البروده عادم لشده الوجود و لذلک فعل الحراره أشبه بالوجودی من فعل البروده لأن السکون و الجمود أشبه بالعدم من الحرکه و لأن الحراره قد تکون جوهرا سماویا کالطبیعه الفائضه من عالم النفوس علی أبدان فتفعل أفعالا غریبه مخالفه- لفعل هذه الحرارات العرضیه
ربما یتوهم أن إطلاق الحراره علی حراره النار و علی الحراره الفائضه من الأجرام الکوکبیه و علی الحار الغریزی الفائض من عالم النفوس و علی الحراره الحادثه بالحرکه بحسب اشتراک الاسم و لیس کذلک لأنه لمفهوم واحد و هو الکیفیه المحسوسه التی توجب التلطیف و التصعید و إن کانت الحراره مختلفه بالحقیقه و الذی یشک فیه اختلاف المفهوم إنما هو فی إطلاق الحار علی النار و علی النیرات السماویه- و علی الطبیعه الفاعله فی الأبدان و علی الأدویه و الأغذیه التی یظهر منها حراره فی بدن الحیوان و هل فی کل من الکواکب و الدواء صفه مسماه بالکیفیه المحسوسه- التی تکون فی النار أم ذلک توسع و إطلاق الحار علی ما منه الحراره و إن لم یقم فیه المسمی بالحراره فیه تردد.
و الحق أنه لو ثبت فیما منه الحراره أنه یفعلها بالذات فهو حار فإن القوی تعرف بأفاعیلها و الأثر من جنس المؤثر و إن فعلها بالعرض بأن یسد المسام أو یجمع
ص: 71
الحراره أو یمنعها عن التخلیل فلیس بحار.
و اختلفوا فی أن الحراره الغریزیه التی بها قوام الحیاه فی الحیوان و النبات هل هی مخالفه بالنوع للحراره الخارجیه أم لا.
قال الشیخ فی القانون الحار الخارجی إذا حاول أن یبطل الاعتدال فإن الحار الغریزی أشد الأشیاء مقاومه له حتی إن السموم الحاره لا یدفعها إلا الحراره الغریزیه- فإنها آله للطبیعه تدفع ضرر الحار الوارد بتحریک الروح إلی دفعه و یدفع ضرر البارد الوارد بالمضماده و لیس هذه الخاصیه للبروده فإنها إنما تنازع و تعاوق الحار الوارد بالمضاده فقط و لا تنازع البارد الوارد فالحراره الغریزیه هی التی تحمی الرطوبات الغریزیه عن أن یستولی علیها الحرارات الغریبه فالحراره الغریزیه للقوی کلها- و البروده منافیه لها و لذلک یقال حراره غریزیه و لا یقال بروده غریزیه و حکی فی حیوان الشفاء عن المعلم الأول أنه قال الحراره المعنویه التی بها یقبل البدن علاقه النفس لیس من جنس الحار الأسطقسی الناری بل من جنس الحار الذی یفیض عن الأجرام السماویه فإن المزاج المعتدل بوجه ما مناسب لجوهر السماء لأنه منبعث عنه و فرق بین الحار السماوی و الحار الأسطقسی و اعتبر ذلک بتأثیر حر الشمس فی عین الأعشی دون حر النار فتلک الحراره تتبعها الحیاه التی لا تتبع الناریه و بسببها صار الروح جسما إلهیا نسبته من المنی و الأعضاء نسبه العقل من القوی النفسانیه فالعقل أفضل المجردات و الروح أفضل الأجسام.
و زعم الإمام الرازی أنها هی الناریه فإن النار إذا خالطت سائر العناصر أفادت حرارتها للمرکب طبخا و اعتدالا و قواما لتوسطها بانکسار سورتها عند تفاعل العناصر بین الکثره المفضیه إلی إبطال القوام و القله العاجزه عن الطبخ الموجب للاعتدال فتلک الحراره هی المسماه بالحراره الغریزیه و إنما تدفع حر الغریب لأن الحر الغریب یحاول التفریق و تلک الحراره أفادت من النضج و الطبخ ما یعسر عنده علی الغریبه تفریق تلک الأجزاء فلهذا السبب یدفع الحراره الغریزیه الحراره الغریبه فالتفاوت بین الحرارتین لیس فی الماهیه بل فی الدخول و الخروج حتی لو توهمنا الغریبه جزأ و
ص: 72
الغریزیه خارجه لکانت الغریبه تفعل فعل الغریزیه.
أقول یلزم علی ما ذکره أن یکون الشی ء عند انکساره و ضعفه تفعل أفعالا- لا تقوی علی شی ء منها عند کماله و شدته.
و أیضا الفرق حاصل بین عدم انفعال الشی ء عن المفسد المضر و بین أن یدفع ضرره الحاصل فالحار الغریزی یدفع عن البدن الحراره الغریبه التی وردت البدن و أمرضتها زمانا و لا شک أن الحراره الأسطقسیه التی فی البدن تشتد بورود حراره أخری غریبه کمن یحترق بدنه بالنار أو یتسخن بالأهویه الحروریه أو بالحمیات فالتی تقاوم هذه الأشیاء المقویه لهذه الحراره و تدفعها عن البدن و تعالجه و تعیده إلی الصحه و السلامه بعد إشراقه علی الافتراق و الفساد ما هی أ هذه الأفاعیل تصدر عن الناریه- التی هی مکسوره مقهوره علی تقدیر وجودها و عدم انخلاعها کسائر الصور الأسطقسیه کما هو المذهب المنصور أم هی صادره عن لا شی ء أو عن البروده التی لا فعل لها إلا القعود و السکون أو عن النفس و النفس لا یعقل إلا بواسطه القوی و الکیفیات- فما أبعد عن الحق قول من نسب التنمیه و التغذیه و التولید بما فی کل منها من الترتیبات- و التشبیهات و التعدیلات إلی الحراره التی شأنها الإحراق و التفریق.
و أیضا الحار الأسطقسی کباقی الأسطقسات بطبائعها متداعیه إلی الانفکاک مجبوره بالقسر علی الالتیام فالذی یجبرها علی الالتیام و یحفظها عن التفریق هو الحار الغریزی- باستخدام النفس أو الطبیعه إیاه إذ قد ثبت فی موضعه أن هذه الأفاعیل الطبیعیه لا یتم إلا بشی ء من هذه الکیفیات الأربع سیما الحراره و من نظر حق النظر یعلم أن نسبه الحراره إلی الطبیعه کنسبه المیل إلی القوی المحرکه فکما أن طبیعه النار حاره الجوهر کما أن مفید الوجود وجودی الجوهر فکذلک مبدأ الحراره الغریزیه نفسا کان أو طبعا طبیعه فلکیه أو عنصریه یجب أن یکون حار الذات بذاته لا بحراره زائده بل ذاته بذاته حراره و حاره إلا أن تلک الحراره نوع آخر أعلی و أشرف من هذه الحرارات و ذاته بالحقیقه نار أخری أجل من هذه النیرانات و هی محیطه بهذه لا إحاطه وضعیه فقط کإحاطه السماء بکره الأثیر بل إحاطه قهریه علیه غیر محسوسه بهذه الحواس فالطبیعه و النفس عندنا
ص: 73
حارتان غریزیتان و لها طبقات کثیره الروح التی هی مطیه النفس فی هذا العالم جوهر ناری غیر مرکب من العناصر کما زعمه الجمهور بل هی من جنس الأجرام السماویه غیر قابله للموت و البرد لکونها حیه بالذات نعم قد تعدم و لا یوجد لا أنها تموت و فرق بین الفساد و العدم کما أنه فرق بین الوجود و التکوین و هذه المباحث بعیده عن أذهان أکثر المستقلین بالفکر فضلا عن المقلدین
ورد فی کلام بعض المتقدمین أن رطوبه الجسم کونه بحیث یلتصق بما یلامسه- و رده الشیخ بأن الالتصاق لو کان للرطوبه لکان أشد الأجسام التصاقا أشدها رطوبه فما لیس کذلک و إلا لکان العسل أرطب من الماء فالمعتبر فی الرطوبه سهوله القبول للتشکل و ترکه فهی الکیفیه التی بها یکون الجسم سهل التشکل بشکل الحاوی الغریب و سهل الترک له و الیبوسه هی التی یعسر بها قبول الشکل الغریب و ترکه و قال الإمام الرازی بأن المعتبر فی الرطوبه سهوله الالتصاق و یلزمها سهوله الانفصال فهی کیفیه بها یستعد الجسم لسهوله الالتصاق بالغیر و سهوله الانفصال عنه و لا نسلم أن العسل أشد التصاقا من الماء إن عنیت به سهوله الالتصاق إذ لا شک أن الشی ء کلما کان أرطب کان أسهل التصاقا من الماء و إن عنیت لشده الالتصاق أو کثرته دوام الالتصاق فنحن لا نفسر الرطوبه بدوام الالتصاق حتی یلزمها أن یکون الأدوم التصاقا أرطب.
و أیضا لیست الرطوبه نفس الالتصاق حتی یکون الأدوم أرطب بل الالتصاق عرض من باب الإضافه و الرطوبه من باب الکیف بل هی ما به یستعد الجسم للالتصاق و یلزمها لا محاله سهوله الانفصال المنافی لصعوبه الانفصال.
أقول اعتراض الشیخ لیس علی تفسیر الرطوبه بسهوله الالتصاق و الانفصال کما یدل علیه ظاهر کلامه و لهذا یوجد هذا التفسیر فی بعض کتبه بل مبناه علی أنه لا تعرض
ص: 74
فی کلامهم بذکر السهوله فی جانب الالتصاق و لا بذکر الانفصال أصلا علی أن ما ذکره- من استلزام سهوله الالتصاق سهوله الاتصال محل منع.
و قد أورد علی اعتبار سهوله الالتصاق أنه یوجب أن یکون الیابس المدفوق جدا- کالعظام المحترقه رطبا لکونه کذلک و یجاب بأنه یجوز أن یکون ذلک لفرط مخالطه الأجزاء الهوائیه و هذا إنما یتم علی رأی من یقول برطوبه الهواء بمعنی سهوله الالتصاق أعنی البله لو لا مانع فرط اللطافه لا علی رأی من لا یقول بها و اعترض علی التعریف بسهوله الأشکال بوجوه- منها أن النار أرق العناصر و ألطفها و أسهلها قبولا للأشکال فیلزم أن یکون أرطبها و بطلانه ظاهر و أجیب بأنا لا نسلم سهوله قبول الأشکال الغریبه فی النار الصرفه و إنما ذلک فیما یشاهد من النار المخالطه بالهواء.
فإن قیل إذا أوقد التنور شهرا أو شهرین انقلب ما فیه من الهواء نارا صرفه أو غالبه مع أن سهوله قبول الأشکال بحالها قلنا لو أوقد ألف سنه فمداخله الهواء بحالها.
و منها أنه بمقتضی هذا التعریف کان الهواء رطبا لکنهم اتفقوا علی أن خلط الرطب بالیابس یفیده استمساکا عن التشتت و خلط الهواء بالنیران لیس کذلک فلیس رطبا هذا خلف.
و الجواب أن ذلک إنما هو فی الرطب بمعنی البله فإن إطلاق الرطوبه علی البله شائع.
و منها أنها توجب أن یکون المعتبر فی کون الجسم یابسا صعوبه قبول الأشکال- فلم یبق فرق بین الیبوسه و الصلابه و یلزم کون النار صلبه لکونها یابسه.
و الجواب أن اللین کیفیه تقتضی قبول الغمر فی الباطن و یکون للشی ء بها قوام غیر سیال و الصلابه بخلافه فهما یغایران الرطوبه و الیبوسه بهذا الاعتبار إلا أنه یشبه أن یکون مرجع قبول الغمر و لا قبوله إلی الرطوبه و الیبوسه و الحق أن تعریف الرطوبه بکیفیه تقتضی سهوله اللصوق و ترکه أولی.
ص: 75
و أما الیبوسه فربما یقال فی تحقیقه إن من الأجسام ما یتفرق أجزاؤه و یتعرک بسهوله إما لضعف تماسک الأجزاء بعضها ببعض و إما لترکبه من أجزاء صغار مع صلابه کل منهما فالأول هو الیابس و الثانی هو الهش فالیبوسه کیفیه تقتضی کون الجسم السریع التفرغ عسیر الاجتماع.
فظهر الفرق بینها و بین الهشاشه کما بینها و بین الصلابه و أما بیان إنیتهما- فاعلم أنا قد أشرنا إلی أن تفسیر الرطوبه بالکیفیه التی معها یکون الجسم سهل الالتصاق و ترکه أولی فإذا کانت کذلک فهی لا محاله صفه وجودیه و هی من المحسوسات لا محاله و کذلک الیبوسه لما مر.
و أما إذا قلنا هی التی لأجله یسهل قبول الأشکال فهو کلام مجازی إن أرید به ظاهره فإن السهل و الصعب من باب المضاف و الرطوبه و الیبوسه لیستا منه.
بل التحقیق فیه أن الرطب هو الذی لا مانع له فی طباعه عن قبول الأشکال الغریبه- و عن رفضها و الیابس هو الذی فی طباعه مانع یمنع من ذلک مع إمکانه فعلی هذا یشبه أن یکون التقابل بینهما بالعدم و الملکه فلم یکن الرطوبه وجودیه و لا أیضا محسوسه بالذات بل کان الإحساس بها عباره عن عدم الإحساس بمانع عن التشکل و الذی یؤکد ما ادعیناه أنهما سواء فسرت بالقابلیه أو بعله القابلیه و سواء کانت القابلیه صفه عدمیه أو وجودیه فهی لا یلزم أن تکون صفه زائده علی الجسم أما علی تقدیر کونها قابلیه و القابلیه عدمیه فظاهر و أما علی تقدیر کونها قابلیه و القابلیه وجودیه فلأن هذه القابلیه حاصله للجسم لذاته مع سائر القابلیات لأن شأن الجسم قبول التشکلات- و لذلک کان هذا القبول حاصلا للیابس أیضا و أما علی تقدیر کونها عله للقابلیه و القابلیه وجودیه فلأنه لما کانت قابلیه الجسم للأشکال حکما ثابتا لذاته استحال أن یستدعی عله زائده و أما علی تقدیر کونها عله للقابلیه و هی عدمیه فعدم الحاجه إلیه أظهر فثبت أن الرطوبه بهذا التفسیر لیست وجودیه فالأشبه أنها غیر محسوسه و لهذا لا یقع الإحساس بالهواء عند کونها معتدلا لا حر فیه و لا برد و لا حرکه و لو کانت رطوبتها وجودیه کان
ص: 76
الإحساس به دائما فلم یکن شک فی کون هذا الفضاء خلاء.(1) و اعلم أن الشیخ مال فی فصل الأسطقسات إلی أن الرطوبه غیر محسوسه و ذکر فی کتاب النفس أنها محسوسه قال بعض العلماء لعله أراد بالغیر المحسوسه هی التی بمعنی سهوله قبول الأشکال و لا بالمحسوسه هی التی بمعنی سهوله الالتصاق أعنی البله و هذا حسن و الله أعلم بالصواب
اللطافه قد تطلق علی رقه القوام کما فی الماء و الهواء و علی سهوله قبول الانقسام إلی أجزاء صغیره جدا و للغلظه معنیان مقابلان لهما قال فی طبیعیات الشفاء یشبه أن یکون التخلخل مشابها للطف بالمعنی الأول مع زیاده معنی فإنه یفید الرقه مع کبر فی الحجم و الرقه أیضا تستلزمه إلا أن التخلخل یدل علی الکبر بالتضمن و هی بالالتزام- و یقال التخلخل و یراد به تباعد أجزاء الجسم بعضها عن بعض علی فرج یشغلها ما هو ألطف منها و هذا المعنی غیر مشتغل به هاهنا.
ثم قال لکن اللطیف و المتخلخل بالمعنی الأول غیر نافع فی الفعل و الانفعال إلا بالعرض و قال فی قاطیغوریاس یقال التخلخل الانتفاش کالصوف المنفوش و یقال لما إذا صار الجسم إلی قوام أقبل للتقطیع و التشکیل من انفعال یقع فیه و یقال لقبول الماده حجما أکبر فالأول من الوضع و الثانی من الکیف و الثالث من الإضافه فی الکم أو کم ذو إضافه و للتکاثف معان ثلاثه مقابله لها.
و اعترض علیه بأن اللطیف و المتخلخل بالمعنی الأول هناک هو بعینه الرقه المفسر هاهنا بسهوله قبول التقطیع و التشکیل و قد حکم هناک بأنه غیر نافع فی الفعل و الانفعال إلا بالعرض مع أنه الذی فسر به الرطوبه فلزم خروج الرطوبه من الکیفیات النافعه فیهما مع أن إثبات ذلک مطلوب له فی ذلک الفصل من الطبیعی و الأولی أن یقال سهوله
ص: 77
قبول الأشکال هی الرقه و اللطافه فأما سهوله الالتصاق بالغیر و الانفصال هی الرطوبه النافعه فی الفعل و الانفعال و الکثافه عباره عن صعوبه قبول الأشکال.
و أما اللزوجه فکیفیه مزاجیه غیر بسیطه المعنی لأن اللزج ما یسهل تشکیله بأی شکل أرید و لکن یصعب تفریقه بل یمتد متصلا فهو مؤلف من رطب و یابس شدید الالتحام و الهش ما یخالفه فهو ما یصعب تشکیله و یسهل تفریقه لغلبه الیابس و قله الرطب مع ضعف المزاج.
و أما البله فاعلم أن هاهنا رطبا و مبتلا و منتقعا فالرطب هو الذی صورته النوعیه- تقتضی الرطوبه بمعنی قبول الالتصاق و الانفصال و المبتل ما یعرضه الرطوبه بمقارنه الرطب فإن نفذت الرطوبه فی باطنه فهو المنتقع و الجفاف مقابل البله
بها یکون الجسم مدافعا لما یمنعه عن الحرکه فدل علی أنه مبدأ المدافعه لا نفسها و هی غیر الحرکه کما فی الثقیل المسکن فی الجو و الزق المنفوخ المسکن تحت الماء فإنه یحس منهما المیل الهابط و الصاعد و غیر الطبیعه لأنها قد تکون نفسانیه و لعدمها عند کون الجسم فی حیزه الطبیعی و لأن المدافعه تشتد و تضعف و الطبیعه بحالها.
أن یقول الحلقه التی یجذبها الجذبان المتساویان حتی وقفت فی الوسط لا شک أن کلا منهما أثر فیها فعلا یمنع عن تحریک الآخر إیاها غیر المدافعه لعدم حصولها و لیس ذلک نفس الطبیعه لأن فعلها إلی جانبی العلو و السفل و فعلهما لو تم فإلی جانبین غیرهما فثبت أن لهذه المدافعه مبدأ غیر الطبیعه و غیر القوه النفسانیه.
بقوله الثقل قوه طبیعیه یتحرک بها الجسم إلی الوسط بالطبع و الخفه قوه طبیعیه یتحرک بها الجسم عن
ص: 78
الوسط بالطبع و لیس المراد من الوسط نفس المرکز بل موضع ینطبق مرکز الثقیل- أو مرکز ثقله علی مرکز العالم عند کونه فی ذلک الموضع و مرکز الثقل عباره عن نقطه- یتعادل ما علی جوانبها ثقلا بمعنی أن ثقل کل جانب یساوی ثقل مقابله.
أقول قوله بالطبع لیس مکررا کما زعمه بعض و لا صفه للمرکز احترازا عن مراکز الکرات الخارجه المراکز لأن الثقیل لا یتحرک إلیها بل إلی ما هو المرکز بالطبع و هو مرکز الجسم الأول الفاعل للجهات کما زعمه الرازی بل صفه للحرکه احترازا عن الحرکه القسریه علی ما هو التحقیق من أن فاعلها هی الطبیعه التی فی المقسور- لیخرج عن الثقیل الخفیف المتحرک إلی الوسط بالقسر و عن الخفیف الثقیل المرمی إلی الفوق ثم إن قوله قوه [طبیعه] یدل علی أن المیل غیر الطبیعه سواء کان نفس المدافعه أو ما به المدافعه.
و الطبیعی لا یکون إلا إلی جهه من الجهات و الجهه الحقیقیه اثنتان فالمیل الطبیعی اثنان الثقل و هو المیل السافل و الخفه و هو المیل الصاعد و القسری علی خلاف الطبیعی و أما النفسانی فقد یکون مستدیرا- و قد یکون مستقیما و قد یختلف باختلاف الإرادات.
قال الإمام الرازی هذا مما نص علیه الشیخ فی کتاب السماء و العالم من الشفاء من غیر حجه إقناعیه فضلا عن البرهانیه.
أقول هذا فی الوضوح بمنزله لا یحتاج إلی البرهان بعد تصور المیل و مبدئه و لازمه عند عدم المانع.
و قد یراد به السبب القریب لها- و هو المنبعث من الطبیعه عند حاجتها إلیه حین خروجها عن الموضع الطبیعی أو النفس عند الإراده باستخدام الطبیعه و کما أن من الممتنع وجود حرکتین مختلفتی الجهه من الجسم بالذات لأن الحرکه الواحده تقتضی قربا إلی موضع ما و یلزمه البعد عن خلاف
ص: 79
جهته فلو وجدت حرکتان کذلک یلزم الجسم الواحد التوجه و عدمه إلی کل من المقصدین فکذلک من الممتنع أن یوجد میلان مختلفان بالفعل فی جسم واحد سواء أرید بالمیل نفس المدافعه أو سببها القریب منها فعلی ما ذکرنا اندفع التناقض الذی أورده الإمام الرازی علی کلامی الشیخ فی الموضعین من الشفاء.
أحدهما ما قال فی الفصل الذی تبین فیه أن بین کل حرکتین سکونا بالفعل- و لا تصغ إلی قول من یقول إن المیلین یجتمعان فکیف یمکن أن یکون فی شی ء بالفعل مدافعه إلی جهه و فیه بالفعل التنحی عنها و لا تظن أن الحجر المرمی إلی فوق- فیه میل إلی أسفل البته بل فیه مبدأ من شأنه أن یحدث ذلک المیل إلیه إذا زال العائق- و الثانی ما قال فی الفصل الذی یتکلم فیه فی الحرکه القسریه السبب فی الحرکه القسریه قوه یستفیدها المتحرک من المحرک یثبت فیه مده إلی أن یبطله مصاکات کانت یتصل علیه مما یماسه و ینحرق به و کلما ضعف بذلک قوی علیه المیل الطبیعی- فقوله قوی علیه المیل الطبیعی یشعر بوجود المیل الطبیعی مع المیل القسری و لکن المراد منه مبدأ المدافعه أو قوتها بمعنی الإمکان الاستعدادی المقابل للفعل و أما الحلقه الساکنه مع أنها المجذوبه إلی جهتین فنحکم بوجود استعداد بعید للمدافعتین- لا وجودهما و لا وجود مبدئیهما القریبین.
بل الجوهریه کما مضی فی مباحث الحرکه بل المیل لما کان هو السبب القریب للحرکه ینقسم إلی انقسامها فمنها ما یحدث فیه من طباع المتحرک- فتنقسم إلی ما یحدثه الطبیعه کمیل الحجر عند هبوطه و إلی ما یحدثه النفس کمیل النبات إلی التزید فی الکم و إلی الاستحاله فی الکیف کمیل العنب من الحموضه بل من المراره إلی الحلاوه و من الخضره إلی الصفره و میل الحیوان عند اندفاعه الإرادی إلی جهه و منه ما یحدث من تأثیر قاسر خارج من الجسم کمیل السهم عند انفصاله من القوس و الکل عندنا بسبب الطبیعه سواء کانت مستقله أو مقهوره للنفس أو مقسوره
ص: 80
بأمر خارج لکن المحسوس من هذه الأقسام لیس إلا المیل المکانی و القسری منه یختلف الأجسام فی قبوله و التعصی عنه بأمور ذاتیه أو عرضیه فالاختلاف الذاتی هو ما بحسب قوه المیل الطباعی و ضعفها فالأقوی بحسب الطبع أکثر تعصیا و امتناعا- من قبول المیل القسری و الأضعف أقل امتناعا و الاختلاف العرضی إما لعدم تمکن الفاسد منه کالرمله الصغیره أو لعدم تمکنه من دفع الممانع کالتنبیه أو لتخلخله الذی لأجله یتطرق إلیه الموانع بسهوله کالریشه أو لغیر ذلک.
إحداهما بالذات و الأخری بالعرض کحرکه الشخص بنفسه فی سفینه متحرکه یحرکه بالعرض کذلک یجوز أن یوجد میلان مختلفان فی جسم واحد بالفعل أحدهما بالذات و الآخر بالعرض کحجر یحمله إنسان یمشی فإنه یحس بثقله و هو میله بالذات و یخرق الهواء منه و هو میله بالعرض الذی للإنسان بالذات لکن لا یجوز اجتماع میلین متخالفین أحدهما بالطبع و الآخر بالقسر کما لا یجوز اجتماع حرکتین مختلفتین کذلک نعم المیل یشتد و یضعف أما الطبیعی فبحسب اختلاف الجسم ذی الطبیعه فی الکم فالأکبر أشد میلا من الأصغر أو فی الکیف کالتکاثف و التخلخل فالأکثف أشد میلا للهبوط من الألطف و بالعکس للصعود و فی الوضع کاندماج الأجزاء و انتفاشها- و قد یختلف أیضا بأسباب خارجه من رقه قوام المسافه و غلظه و أما القسری فبحسب ما أشرنا إلیه.
إذا تقرر ذلک فاعلم أنه إذا طرأ علی جسم ذی میل طبیعی بالفعل میل قسری- یتقاوم السببان أعنی القاسر و الطبیعه فإن غلب القاسر و صارت الطبیعه مقهوره حدث میل قسری و بطل الطبیعی ثم أخذ الموانع الخارجیه مع الطبیعه فی إفنائه قلیلا قلیلا- فیأخذ المیل القسری فی الانتقاص و قوه الطبیعه فی الازدیاد إلی أن تقاوم الطبیعه الباقی من المیل القسری فیبقی الجسم عدیم المیل ثم تجدد الطبیعه میلها مشوبا بآثار الضعف الباقیه فیها و یشتد بزوال الضعف فیکون الأمر بین قوه الطبیعه و المیل القسری قریبا
ص: 81
من الامتزاج الحادث من الکیفیات المتضاده انتهی.
و قد مثل الشیخ حال المیلین الطبیعی و القسری کما یشاهد فی الحجر المرمی حالتی صعوده و هبوطه و کیفیه التقاوم بینهما بحال الماء فی حدوث الحراره- المنبعثه فیه من تأثیر غیره حیث یبطل به البروده المنبعثه من طباعه إلی أن تزول تلک الحراره بأسباب خارجه شیئا فشیئا فیعود انبعاث البروده من طباعه فإنه لا یجتمع فی الماء حراره و بروده بل یکون أبدا مکیفا بکیفیه واحده متوسطه بین غایتی الحراره الغریبه و البروده الذاتیه تاره أمیل إلی هذه فتسمی حراره و تاره أمیل إلی تلک فتسمی بروده و تاره متوسطا بینهما فلا تسمی باسمیهما و ذلک بحسب تفاعل الحراره العارضه و الطبیعه مع ما یعاونها من الأمور الخارجیه کالهواء المبرد الحاوی لذلک الماء فکذلک لا یجتمع فی جسم میلان- بل یکون دائما ذا میل واحد شدید أو ضعیف قسری أو طبیعی و عند تقاوم المیل القسری و الطبیعه- کأنه ینعدم المیل بالکلیه لکن الفرق بین المیلین الطبیعی و القسری للحجر و بین البروده الذاتیه و الحراره القسری للماء أن خلو الجسم من المیل ممکن کما فی کونه عند حیزه الطبیعی و کما فی حاله سکونه بین الحرکتین الصاعده القسریه و الهابطه الطبیعیه و کما فی الحلقه التی تجاذب طرفاه بقوتین متساویتین و لکن خلو الماء عن مرتبه من الحراره و البروده غیر ممکن لأن بعض الأضداد یجوز خلو الموضوع القابل عنها و بعضها لا یجوز خلوه عنها.
أحدهما طبیعی و الآخر غریب أما الجسم الإبداعی الذی وجد علی کماله الأتم من غیر عائق عن میلها الطباعی- کالأفلاک فی حرکاتها الوضعیه و کالعناصر الکلیه فی حرکاتها لو فرض فی العالم خلاء- و هی فی غیر أحیازها کان ذلک ممتنعا لأن قاعده الإمکان الأشرف دلت علی أنها فی أقصی الممکن من قواها الطبیعیه فمیولها بالغه إلی الغایه فلا یمکن الزیاده علیها من خارج- و أما فی غیرها حیث یکون الجسم معارضا بما یدفعه مثل الحجر الهاوی فإن الهواء یقاومه فی میله فلا یبعد أن یحصل معه معاون من میل خارج یوجب سرعه حرکته.
ص: 82
و یقسمون الاعتماد إلی لازم کاعتماد الثقیل إلی السفل و الخفیف إلی فوق و غیر الطبیعی مختلفا و منهم من جعل الاعتماد فی الجسم واحدا لکنه یسمی بأسماء مختلفه بحسب الاعتبار فیسمی اعتماد واحد بالنسبه إلی السفل ثقلا و إلی العلو خفه و إن لم یکن له بالنسبه إلی سائر الجهات اسم مخصوص.
و ذهب بعض آخر إلی أنها متعدده متضاده لا یقوم بجسم واحد اعتمادان بالنسبه إلی جهتین و منهم کالجبائی علی أن الاعتماد لازما کان أو مختلفا غیر باق.
و قال أبو هاشم بل اللازم باق بحکم المشاهده کما فی الألوان و الطعوم و قال الجبائی إن الاعتماد لا یولد حرکه و لا سکونا و إنما ولدهما الحرکه- فإن من فتح بابا أو رمی حجرا فما لم یتحرک یده لم یتحرک المفتاح و لا الحجر ثم الحرکه فی المفتاح و الحجر تولد حرکه بعد حرکه و تولد سکونه فی المقصد و أبو هاشم علی أن المولد للحرکه و السکون هو الاعتماد.
و استدل أیضا بأن حرکه الرامی متأخره عن حرکه الحجر المرمی لأنه ما لم یندفع الحجر من حیزه امتنع انتقال ید الرامی إلیه لاستحاله التداخل بین الجسمین و هو ضعیف لأنه إن أرید التأخر بالزمان فاستحاله التداخل لا یوجب ذلک- لجواز أن یکون اندفاع هذا و انتقال ذلک فی زمان واحد کما فی أجزاء الحلقه التی تدور علی نفسها بل الأمر کذلک و إلا لزم الانفصال و إن أرید بالذات فالأمر بالعکس- إذ ما لم یتحرک الید لم یتحرک الحجر و لهذا یصح أن یقال تحرکت الید فتحرک الحجر دون العکس فالأقرب لمن قال بالتولید أن المولد للحرکه و السکون قد یکون هو الحرکه و قد یکون الاعتماد فإنه یولد أشیاء مختلفه من الحرکات و غیرها بعضها لذاته من غیر شرط کتولید الحرکه لأنه السبب القریب لها و بعضها بشرط کتولیده أوضاعا مختلفه للجسم بشرط حرکاته و کتولید عود الجسم إلی حیزه الطبیعی بشرط خروجه عنه و کتولیده للألم بشرط تولیده تفرق الاتصال و الأصوات بشرط تولیده المصاکه.
ص: 83
هذا تقریر مذهبهم فی المیل و أما علی قوانین الحکماء فقد علمت أن المیل غیر باق فی المواضع التی ذکرناها و أنه مما یشتد و یضعف و الشده و الضعف یوجبان تبدل الشی ء لذاته فالمیل غیر ضروری البقاء فی کل جسم بشخصه و إنما الباقی فی کل جسم شخصی هو الطبیعه الجوهریه المقومه له و أما الذی استدل به بعض العلماء علی بقاء المیل فی حال الوصول إلی المطلوب من أنه یفعل الإیصال لأنه المحرک و المدافع إلیه- و المدافع هو بعینه الموصل إلیه و یمنع انفکاک المعلول عن علته فذلک صحیح یقتضی وجود المیل إلی آن الوصول و لا یقتضی بقاءه کما لا یقتضی بقاء الحرکه بل استحالتهما لأن المستدعی للمیل و الحرکه هو خروج الجسم عما هو المطلوب طبعا کان أو قسرا أو إراده و هو غیر باق فی زمان الوصول إلی المطلوب فلا یمکن المیل المحرک إلیه لاستلزامه تحصیل الحاصل.
و إن وقع فی بعض أفرادها تدریج و لیس کالحرکه التی لا یتصور إلا تدریجا لشی ء کالأین و الکم و غیرهما و ذلک لأن المیل لا بد من وجوده عند الوصولات إلی حدود مطالب غیر منقسمه فی الحدوث و الموجود فی حد غیر منقسم کان موجودا فی آن و إن استمر قبله أو بعده أیضا.
إذ الثقل یوجب حرکه الجسم إلی جانب المرکز و الخفه إلی جانب المحیط فکل منهما یوجب تباعد جسمه عن جسم الآخر فالوصفان الموجبان تباعد الجسمین إلی غایه التباعد یستحیل أن یجتمعا حتی یتفاعلا.
و قد علمت أن السکون الذی بین حرکتی الصاعده و الهابطه إنما حصل من تفاعل بین الطبیعه و المیل القسری الصاعد لا بین المیلین لعدم اجتماعهما بل هما منعدمان جمیعا فی ذلک الزمان إلا فی الطرفین ففی آن أوله کان آخر زمان المیل القسری و قد قاومته الطبیعه حتی أزالته و فی آن آخره کان أول زمان المیل الطبیعی و قد أحدثته الطبیعه بعد فراغها عن آثار شواغل المیل القسری
ص: 84
فمن ذلک الخشونه و الملاسه و الصلابه و اللین و إنما یقع الاشتباه فی مثل هذه الأمور لعدم الفرق بین ما بالذات و ما بالعرض فالخشونه اختلاف الأجزاء و الملاسه استواؤها و هما من باب الوضع علی أن المحسوس لیس مجرد الوضع أیضا بل أمر آخر من صلابه أو لین أو حراره أو بروده أو غیرهما فلیسا من هذا الباب.
أما اللین فله صفتان الانغمار الحاصل فیه و هو من باب الحرکه مع تقعیر فی سطحه منها و هو من باب الکیفیات المختصه بالکمیات و لیس اللین نفس هاتین الصفتین لأنه موجود مع عدمهما و لأن اللین غیر محسوس بالبصر و هما محسوسان به- فاللین عباره عن استعداد تام نحو الانغمار و کذا الصلب فیه أمور بعضها عدمی و هو عدم الانغمار و بعضها وجودی فمنه المقاومه المحسوسه و منه بقاء الشکل و لیست الصلابه شیئا منها.
أما العدم فظاهر أما الشکل فقد علمت أما المقاومه فلو کانت صلابه کان الهواء الذی فی الزق المنفوخ صلبا و کذا الریاح الهابه بل الصلابه هی الاستعداد الطبیعی نحو اللاانفعال و الاستعداد و اللااستعداد لیسا مما یدرک بالحس فضلا عن اللمس فالصلابه و اللین من باب الکیفیات الاستعدادیه.
و أما سائر الکیفیات الحاصله بالامتزاج بین أوائل الملموسات أعنی الأربع الفعلیتین و الانفعالیتین فاللائق بذکرها موضع آخر حین نشتغل بذکر مباحث الأجسام الطبیعیه.
و أما الکیفیات المذوقه و إن ناسب أن تردف بهذا المقام لکون المذوق تلو الملموس- لکن أخرناها لکون البحث عنها مختصرا فحاولنا إرداف الکیفیات المبصره بهذا الموضع- استمدادا من فاعل الخیر و الجود و استجلابا لإفاضه العلم و إکمال الوجود
ص: 85
بل جمیع الألوان من باب الخیالات کما فی قوس قزح و الهاله غیرهما فإن البیاض إنما یتخیل من مخالطه الهواء- للأجسام الشفافه المتصغره جدا لکثره السطوح المتعاکسه عنها النور بعضها من بعض کما فی الثلج فإنه لا سبب هناک إلا مخالطه الهواء و نفوذ الضوء فی أجزاء صغار جمدیه و کثره انعکاساته و کما فی زبد الماء و المسحوق من البلور و الزجاج الصافی- و أما السواد فمن عدم غور الضوء فی الجسم لکثافته و اندماج أجزائه.
و الحاصل أن البیاض هو راجع إلی النور و السواد إلی الظلمه و باقی الألوان متخیله من تفاوت اختلاط الشفیف بالهواء و ربما یسند السواد إلی الماء نظرا إلی أنه یخرج الهواء فلا یکمل نفوذ الضوء إلی السطوح و لأجل هذا یمیل الثوب المبلول إلی السواد- و المحققون علی أنها کیفیات متحققه لا متخیله و إن کانت متخیله فی بعض المواضع أیضا- و ظهورها فی الصوره المذکوره بتلک الأسباب لا ینافی تحققها و حدوثها بأسباب أخری- التی هی باستحالات المواد.
و اعلم أن الشیخ ذکر فی فصل توابع المزاج من ثانیه الفن الرابع من الطبیعیات أنه لم یعلم أنه هل یحصل البیاض بغیر هذا الطریق المذکور أم لا و لکن فی المقاله الثالثه من علم النفس قد قطع بوجود ذلک فقال إنه لا شک فی أن اختلاط الهواء بالمشف سبب لظهور اللون و لکنا ندعی أن البیاض قد یحدث من غیر هذا
ص: 86
الوجه بوجوه- أحدها کما فی البیض المسلوق فإنه یصیر أشد بیاضا مع أن النار لم یحدث فیه تخلخلا و هوائیه بل أخرجت الهوائیه عنه و لهذا صار أثقل.
و ثانیها کما فی الدواء المسمی بلبن العذراء فإنه یکون من خل طبخ فیه مرداسنج حتی انحل فیه ثم یصفی حتی یبقی الخل فی غایه الإشفاف ثم یطبخ المرداسنج فی ماء طبخ فیه القلی و یبالغ فی تصفیته ثم یختلط الماءان فینعقد فیه المنحل الشفاف من المرداسنج و یصیر فی غایه الإبیاض کاللبن الرائب ثم یجف بعد الإبیاض فلیس إبیاضه لأنه شفاف متفرق قد دخل فیه الهواء و إلا لم یجف بعد الإبیاض و کما فی الجص فإنه یبیض بالطبخ بالنار لا بالسحق و التصویک مع أن تفرق الأجزاء و مداخله الهواء فیه أظهر.
و ثالثها اختلاف طرق الاتجاه من البیاض إلی السواد حیث یکون تاره من البیاض إلی الغبره ثم العودیه ثم السواد و تاره إلی الحمره ثم القتمه ثم السواد و تاره إلی الخضره ثم النیلیه ثم السواد یدل علی اختلاف ما یترکب عنه الألوان إذ لو لم یکن کذلک لم یکن فی ترکیب السواد و البیاض إلا الأخذ فی طریق واحد و لم یکن اختلاف إلا بالشده و الضعف لهما.
و رابعها انعکاس الحمره و الخضره و نحوهما من الألوان إذ لو لم یکن اختلافها إلا لاختلاط المشف بغیره لوجب أن لا ینعکس من الأحمر و الأخضر و غیرهما إلا البیاض لأن السواد لا ینعکس بحکم التجربه.
هذا تلخیص ما أفاده فی الشفاء و دلاله هذین الوجهین علی أن سبب اختلاف الألوان لا یجب أن یکون هو الترکیب بین السواد و البیاض أقوی من دلالتهما علی أن سبب البیاض لا یجب أن یکون مخالطه الهواء للأجزاء الشفافه مع أن فی کل منهما موضع نظر لجواز أن یقع ترکب السواد و البیاض علی أنحاء مختلفه و أن یقع انعکاس السواد عند الامتزاج لا عند الانفراد.
ص: 87
و العجب أن صاحب کتاب المواقف فهم عن سوء فهمه أو سوء ظنه بمثل الشیخ عن بعض عبارات الشفاء حیث یقول فی بیان سبب البیاض فی الصوره المذکوره أن اختلاط الهواء بالمشف علی الوجه المخصوص سبب لظهور لون أبیض و لرؤیه لون البیاض أنه ینکر وجود البیاض فیها بالحقیقه فنسبه إلی السفسطه حاشاه عن ذلک.
و منهم من نفی البیاض و أثبت السواد تمسکا بأن البیاض ینسلخ و السواد لا ینسلخ- و دفع بأن قولهم للأسود أنه غیر قابل للبیاض إن عنوا به علی سبیل الاستحاله فغیر صادق- إذ کذبهم الشیب بعد الشباب و إن عنوا به علی سبیل الانصباغ فسببه أن الصبغ المسود لما فیه قوه قابضه فیخالط و ینفذ و المبیضات غیر نافذه و نقل عن أصحاب الإکسیر أنهم ینتقلون نحاسا کثیرا برصاص مکلس و زرنیخ مصعد و ذلک یبطل ما قالوه و ربما تمسکوا بأن ماده البیاض تقبل الألوان و ماده السواد لا تقبلها فدل علی أن ماده البیاض عاریه عن اللون.
و دفع بأنه یجوز أن یکون الحقیقی مفارقا و التخیلی لازما لزوال سبب الأول و لزم سبب الثانی.
أقول لا شبهه فی أن القابل ما دام اتصافه بلون لا یمکن اتصافه بلون آخر فماده البیاض ما دام بیاضه لا یمکن أن یتصف بلون آخر و کذا فی السواد و سائر الألوان بلا فرق فإن فرق بأن انسلاخ السواد عن محله غیر ممکن کان رجوعا إلی الوجه الأول و انسلاخ الشی ء و عدم انسلاخه من أضعف الدلائل علی العدم و الوجود فرب وجودی ینسلخ و رب عدمی لا ینسلخ کالأعمی و البصر حیث ینسلخ الوجودی و لا ینسلخ العدمی.
و ربما احتج بأن محل البیاض یقبل جمیع الألوان و کل ما یقبل الشی ء یجب أن یکون عاریا عنه فمحل البیاض یجب أن یعری عن الألوان کلها.
و الجواب أن الصغری کاذبه لأنه یقبل ما سوی اللون الأبیض الذی فیه فلا یلزم إلا عراؤه عن غیر ذلک البیاض و إن أرید بالقبول المجامع للفعلیه منعنا الکبری
ص: 88
و هو ظاهر.
و ربما قیل لو کان القابل للشی ء واجب الانخلاع عنه لکان ممتنع الاتصاف به و اللازم باطل فکذا الملزوم و هو منفسخ بأن القضیه مشروطه فلا یلزم إلا امتناع الاتصاف ما دام قابلا و ذلک حق.
اعلم أن کل ما یحدث من الألوان بسبب طبخ صناعی أو نضج طبیعی- و بالجمله باستحاله للماده فهو لون طبیعی و کل ما یحدث دفعه فی محل و إن کان بعد حرکه مکانیه فهو لون غیر طبیعی کالألوان و القزحیه و الزجاجیه و ألوان المسحوقات المشفه کالجمد المکسور بأجزاء صغیره و کلا القسمین موجودان لکن أحدهما مادی حاصل بانفعال الماده و الآخر من تعینات النور الحاصل و اختلاف ظهوره علی الأبصار حسب اختلاف المظاهر.
ثم إن القائلین بکون السواد و البیاض کیفیتین حقیقیتین- منهم من زعم أنهما أصل الألوان و البواقی بالترکیب و ذکروا فی بیانه وجوها ضعیفه.
و منهم من ذهب إلی أن أصول الألوان و هی السواد و البیاض و الحمره و الصفره و الخضره و البواقی بالترکیب بحکم المشاهده و لا یخفی أن المشاهده إنما تفید أن الترکیب المخصوص یفید اللون المخصوص و أما أن ذلک اللون لا یحصل إلا من هذا الترکیب و لا یکون له حقیقه مفرده فلا
بل
ص: 89
نفسه فیکون حقیقه بسیطه کالوجود منقسما بانقسامه فمنه نور واجب لذاته قاهر علی ما سواه و منه أنوار عقلیه و نفسیه و جسمیه و الواجب تعالی نور الأنوار غیر متناهی الشده- و ما سواه أنوار متناهیه الشده بمعنی أن فوقها ما هو أشد منها و إن کان بعضها کالأنوار العقلیه لا یقف آثارها عند حد و الکل من لمعات نوره حتی الأجسام الکثیفه فإنها أیضا من حیث الوجود لا تخلو من نور لکنه مشوب بظلمات الأعدام و الإمکانات کما بیناه فی شرحنا لحکمه الإشراق و إن أرید به هذا الذی یظهر به الأجسام علی الأبصار فاختلفوا فی حقیقته فمنهم من زعم أنه عرض من الکیفیات المحسوسه.
لکن ینبغی علی من یری أنه عرض أن یعلم أنه لیس من الأعراض التی تحصل بانفعال الماده و بالاستحاله بل یقع دفعه من المبدإ الفیاض فی محل قابل إیاه إما بمقابله نیر و إما بذاته و کذا ینبغی علی من یزعم أنه جسم أن یذعن أنه لیس من الأجسام المادیه المشتمله علی قوه استعدادیه تنفعل بها عن تأثیر فاعل غریب فهو علی تقدیر جسمیته یکون خالیا عن الکیفیات الانفعالیه- کالرطوبه و الیبوسه و الثقل و الخفه و اللین و الصلابه و أمثالها و کذا عن الکیفیات الفعلیه المقتضیه لتلک الانفعالات کالحراره الموجبه للحرکه إلی فوق و للتفریق و الجمع و ما شابهها و کالبروده الموجبه للثقل و الکثافه و الجمود و أمثالها بل لا بد و أن یکون من الأجسام الکائنه دفعه بلا استحاله و انتقال لکن الزاعمین أنه جسم اشتهر بینهم أن النور أجسام صغار تنفعل عن المضی ء و یتصل بالمستضی ء و ذلک ممتنع لأن أکثر النیرات المضیئه أجرام کوکبیه دائمه الإناره لا ینفصل أجزاؤها عنها دائما و إلا یلزمها الذبول و الانتقاص و خلو مواضعها عن تمام مقدارها أو مقدار أجزائها- أو کونها دائمه التحلیل مع إیراد البدل عما یتحلل عن جرمها فیکون أجسامها أجساما مستحیله غذائیه کائنه فاسده و ذلک محال من الفلکیات و أما الذی ذکر فی کتب الفن لإبطال مذهب القائلین بکون الأنوار المبصره أجساما فوجوه
ص: 90
الأول أنه لو کان النور جسما متحرکا لکانت حرکه طبیعیه و الحرکه الطبیعیه إلی جهه واحده دون سائر الجهات لکن النور یقع علی الجسم فی کل جهه کانت له.
و الثانی أن النور إذا دخل من الکوه ثم سددناها دفعه فتلک الأجزاء النورانیه إما أن یبقی أو لا یبقی فإن بقیت فهل بقیت فی البیت أو یخرج.
فإن قیل إنها خرجت عن الکوه قبل انسدادها فهو محال لأن السد کان سبب انقطاعها فلا بد أن یکون سابقا علیه بالذات أو بالزمان و إن بقیت فی البیت فیلزم أن یکون البیت مستنیرا کما کان قبل السد و لیس کذلک و إن لم یبق فیلزم أن یکون تخلل جسم بین جسمین یوجب انعدام أحدهما و هو معلوم الفساد.
و الثالث أن کونها أنوارا إما أن یکون عین کونها أجساما و إما أن یکون مغایرا لها و الأول باطل لأن المفهوم من النوریه مغایر للمفهوم من الجسمیه و لذلک یعقل جسم مظلم و لا یعقل نور مظلم و إما أن قیل إنها أجسام حامله لتلک الکیفیه تنفصل عن المضی ء و تتصل بالمستضی ء فهذا أیضا باطل لأن تلک الأجسام إما محسوسه أو غیر محسوسه فإن لم تکن محسوسه کانت ساتره لما وراءها و یجب أنها کلما ازدادت اجتماعا ازدادت سترا لکن الأمر بالعکس فإن الضوء کلما ازداد قوه ازداد إظهارا.
و الرابع أن الشمس إذا طلعت من الأفق یستنیر وجه الأرض کله دفعه و من البعید أن ینتقل تلک الأجزاء من الفلک الرابع إلی وجه الأرض فی تلک اللحظه اللطیفه- لا سیما و الخرق علی الأفلاک ممتنع.
أقول و هذه الوجوه فی غایه الضعف کما بیناه فیما کتبنا علی حکمه الإشراق.
أما الوجه الأول فلأن کون النور جسما لا یستلزم کونه متحرکا و لا کون حدوثه بالحرکه بل مما یوجد دفعه بلا حرکه.
و أما الوجه الثانی فلقائل أن یقول إن قیام المجعول بلا ماده إنما یکون بالفاعل الجاعل إیاه مع اشتراط عدم الحجاب المانع عن الإفاضه فإذا طرأ المانع لم یقع الإفاضه فینعدم المفاض بلا ماده باقیه عنه لأن وجوده لم یکن بشرکه الماده فکذا
ص: 91
عدمه فعند انسداد الباب عن الإفاضه ینعدم الشعاع عن البیت دفعه و لا فرق فی ذلک بین کونه عرضا أو جوهرا و السر فیهما جمیعا أن النور مطلقا لیس حصوله من جهه انفعال الماده- و شرکه الهیولی کسائر الجواهر و الأعراض الانفعالیات و لذلک لا ینعدم شی ء منها دفعه- لو فرض حجاب بینها و بین مبدئه الفاعلی إلا بعد زمان و عقیب استحاله.
و أما الذی ذکروه ثالثا فجوابه أن المغایره فی المفهوم لا تنافی الاتحاد و العینیه فی الوجود کنفس الوجود فإن مفهومه غیر مفهوم الجسم و لکن وجود الجسم حین جسمیته- فما ذکروه مغالطه من باب الاشتباه بین مفهوم الشی ء و حقیقته و إلا لانتقض الدلیل بالوجود لجریانه فیه بأن یقال المفهوم من الموجودیه غیر المفهوم من الجسمیه- و لذلک یعقل جسم معدوم و لا یعقل وجود معدوم.
و الحل فیهما جمیعا أن مفهوم النور و الوجود غیر مفهوم الجسم لکن المفهومات المختلفه قد تکون فی الأعیان ذاتا واحده من غیر تعدد فی وجودها و أما المذکور رابعا- فلأن مبناه أیضا علی الانفصال و القطع للمسافه لا علی مجرد الجوهریه و الجسمیه
النور غنی عن التعریف کسائر المحسوسات و تعریفه بأنه کیفیه هی کمال أول للشفاف من حیث إنه شفاف أو بأنه کیفیه لا یتوقف الإبصار بها علی الإبصار بشی ء آخر- تعریف بما هو أخفی و کأن المراد به التنبیه علی بعض خواصه و المعترفون بأنه کیفیه اختلفوا.
فمنهم من ذهب إلی أنه عباره عن ظهور اللون فقط(1) و قالوا إن الظهور المطلق هو الضوء و الخفاء المطلق هو الظلمه و المتوسط بینهما الظل و یختلف مراتبه بمراتب
ص: 92
القرب و البعد عن الطرفین فإذا ألف الحس مرتبه من مراتب الخفاء ثم شاهد ما هو أکثر ظهورا من الأول و ظن أن هناک بریقا و شعاعا و لیس الأمر کذلک بل ذلک بسبب ضعف الحس و الدلیل علیه أن ظهور بعض اللامعات باللیل المظلم دون النهار لضعف الحس فی الظلمه.
فزعم أنها کیفیه زائده و لذلک إذا قوی البصر بنور السراج لم یراها و کذا نسبه لمعان السراج إلی لمعان القمر و نسبه لمعانه إلی نور الشمس من حیث إن لمعان السراج یزول عند ظهور القمر و هو یزول عند ظهور الشمس و السبب فیه ما ذکرنا من ضعف الحس و من هؤلاء من بالغ حتی قال ضوء الشمس لیس إلا الظهور التام للونها و ذلک یبهر البصر فحینئذ یخفی لونها لا لخفائه فی نفسه کما أنا نحس باللیل بلمعان اللوامع و لا نحس بألوانها لکون الحس لضعفه فی اللیل یبهره ظهور تلک الألوان فلا جرم لا یحس بها.
ثم إذا قوی فی النهار بنور الشمس لم یصر مغلوبا لظهور تلک الألوان فلا جرم یحس بها هذا بیان مذهبهم.
أقول لا بد أولا من تحقیق محل الخلاف فی أن النور کیفیه زائده علی اللون أو نفس الظهور.
فنقول من قال بأنه نفس الظهور فهو لا یخلو إما أن یرید به الظهور أو مجرد هذه النسبه و الثانی باطل و إلا لکان الضوء أمرا عقلیا واقعا تحت مقوله المضاف فلم یکن محسوسا أصلا لکن الحس البصری مما ینفعل عن الضوء و یتضرر بالشدید منه حتی یبطل و الأمور الذهنیه لا یؤثر مثل هذا التأثیر فثبت أن الضوء عباره عما یوجب الظهور فیکون أمرا وجودیا لکن بقی الکلام فی أنه عین اللون أو غیره و قد تکلمنا فی ذلک فی تعالیقنا علی ضوابط الإشراقیین عند مقاوماتنا للوجوه التی ذکرت هناک حتی استقر الرأی علی أن النور المحسوس بما هو محسوس عباره عن نحو وجود الجوهر المبصر الحاضر عند النفس فی غیر هذا العالم و أما الذی فی الخارج بإزائه فلا یزید وجوده علی وجود
ص: 93
اللون و الذی وقع الاستدلال علی مغایرتهما فوجوه مقدوحه- الأول أن ظهور اللون إشاره إلی تجدد أمر فهو إما اللون أو صفه نسبیه أو غیر نسبیه و الأول باطل لأن النور إما أن یجعل عباره عن تجدد اللون أو اللون المتجدد- و الأول یقتضی أن لا یکون مستنیرا إلا فی آن تجدده و الثانی یوجب کون الضوء نفس اللون فلا یبقی لقولهم الضوء هو ظهور اللون معنی و إن جعلوا الضوء کیفیه ثبوتیه زائده علی ذات اللون و سموه بالظهور فذلک نزاع لفظی و إن زعموا أن ذلک الظهور تجدد حال نسبیه فهذا باطل لأن الضوء أمر غیر نسبی فلا یمکن تفسیره بالحاله النسبیه.
و الثانی أن البیاض قد یکون مضیئا مشرقا و کذا السواد فلو کان ضوء کل منهما عین ذاته لزم أن یکون بعض الضوء ضدا لبعضه و هو محال لأن ضد الضوء الظلمه.
الثالث أن اللون یوجد بدون الضوء کالسواد الذی لا یکون مضیئا و کذا سائر الألوان و کذا الضوء یوجد بدون اللون کالماء و البلور إذا وقع علیهما الضوء فهما متغایران لوجود کل منهما بدون الآخر.
الرابع أن الجسم الأحمر مثلا المضی ء إذا انعکس منه إلی مقابله فتاره ینعکس الضوء منه إلی جسم آخر و تاره ینعکس منه الضوء و اللون معا إذا قویا حتی یحمر المنعکس إلیه فلو کان الضوء مجرد ظهور اللون لاستحال أن یفید لغیره لمعانا ساذجا.
فإن قیل هذا البریق عباره عن إظهار اللون فی ذلک القابل.
فنقول فلما ذا إذا اشتد لون الجسم المنعکس منه ضوؤه أخفی ضوء المنعکس إلیه و أبطله و أعطاه لون نفسه.
أقول أما الوجه الأول فهو مقدوح بأن ظهور اللون عباره عن وجوده و هو صفه حقیقیه من شأنها أن ینسب و یضاف إلی القوه المدرکه و بهذا الاعتبار یقع له التجدد.
و قوله یوجب أن یکون الضوء نفس اللون قلنا نعم و لکنهما متغایران بالاعتبار کما أن الماهیه و الوجود فی کل شی ء واحد بالذات متغایر بالاعتبار فإن الضوء یرجع معناه إلی وجود خاص عارض لبعض الأجسام و الظلمه عباره عن عدم ذلک الوجود بالکلیه و
ص: 94
الظل عباره عن عدمه فی الجمله و اللون عباره عن امتزاج یقع بین حامل هذا الوجود النوری و حامل عدمه علی أنحاء مختلفه و قد مرت الإشاره إلی ضعف الأدله المورده علی إبطال کون الألوان غیر زائده علی مراتب تراکیب الأنوار فعلی هذا صح معنی قولهم الضوء هو ظهور اللون و صح أیضا لو قال أحد إنه غیر اللون لأن النور بما هو نور لا یختلف إذ لا یعتبر فیه امتزاج و لا شوب مع عدم أو ظلمه و الألوان مختلفه.
و أما الوجه الثانی فهو أیضا مندفع بما مهدنا و بأن الألوان و إن لم یکن غیر النور- إلا أن مراتب الأنوار مختلفه شده و ضعفا و مع الاختلاف بالشده و الضعف قد یختلف بوجوه أخری بحسب ترکیبات و تمزیجات کثیره تقع بین أعداد من النور و إمکانها و فعلیتها و قوتها و ضعفها و أصلها و عارضها و أعداد من الظلمه أعنی عدم ملکه النور و إمکانها و فعلیتها و قوتها و ضعفها و أصلها و فرعها فإن هذه الألوان أمور مادیه فی الأکثر أو متعلقه بها و الماده منبع الانقسام و الترکیب بین الوجودات و الأعدام و الإمکانات- فلیس بعجب أن یحصل من ضروب ترکیبات النور بالظلمه هذه الألوان التی نراها فیقع تلک الأقسام فی محالها علی الوجه المذکور ثم یقع علیها نور آخر بمقابله المنیر و من قال بأن الضوء عین اللون لم یقل بأن کل ضوء عین کل لون کما أن من قال بأن الوجود عین الماهیه لم یقل بأن کل وجود عین کل ماهیه لیلزمه أن لا یطرأ وجود علی وجود و لا تضاد وجود لوجود فالألوان متخالفه الأحکام و بعضها أمور متضاده لکن بما هی ألوان لا بما هی أنوار کما أن الموجودات متخالفه الأحکام و بعضها أشیاء متضاده لکن بما هی ماهیات لا بما هی موجودات مع أن الوجود و الماهیه واحد و کذلک النور و اللون واحد لا یخفی ذلک علی من تتبع کلامنا مع قلب ذکی.
و أما الوجه الثالث فسبیل دفعه سهل بما بیناه و کذا الوجه الرابع بأدنی إعمال رویه فإن عدم ظهور اللون قد یکون لضعف اللمعان الواقع علی شی ء و قد یکون لشده اللمعان فالواقع علی المقابل من عکس المضی ء الملون قد یکون ضوؤه فقط و ذلک
ص: 95
عند قصور(1) الضوء و اللون أو قصور استعداد القابل المقابل و قد یکون کلاهما لقوتهما و قوه استعداد المنعکس إلیه علی أن الکلام فی مباحث العکوس طویل و کون المنعکس من الجسم المضی ء إلی جسم آخر ضوؤه دون لونه ربما کان لأجل صقالته- فإن الصقیل قد یکون ذا لون و ضوء لکن المنعکس منه إلی مقابله لیس إلا ما حصل من نیر آخر بتوسطه علی نسبه وضعیه مخصوصه بینهما له إلیهما لا اللون و الضوء اللذان یستقران فیه فالمنعکس فی ذلک المقابل لیس إلا الضوء فقط من ذلک النیر لا من المنعکس منه إلا أن یکون المنعکس إلیه أیضا جسما صقیلا فیقع فیه حکایه منهما أو من أحدهما أیضا
ضوء المضی ء إن کان من ذاته لا بأن یفیض علیه من مقابله کما للشمس یسمی ضیاء و إلا فعرض کالقمر و یسمی نورا آخذا من قوله تعالی هُوَ الَّذِی جَعَلَ الشَّمْسَ ضِیاءً وَ الْقَمَرَ نُوراً أی ذات ضیاء و ذا نور و اللمعان هو النور الذی به یستر لون الجسم و هو أیضا ذاتی و عرضی و الأول یسمی شعاعا و الثانی کما للمرآه یسمی بریقا و ربما یسمی العرضی الحاصل من مقابله المضی ء لذاته کنور القمر و نور وجه الأرض الضوء الأول- و إن کان من مقابله المضی ء لغیره کضوء وجه الأرض قبل طلوع الشمس و کضوء داخل البیت من مقابله الهواء المقابل للشمس فهو الضوء الثانی و الثالث و هکذا علی اختلاف الوسائط بینه و بین المضی ء بالذات و یسمی ظلا أولا و ثانیا و هکذا یتقدم الظل علی الضوء بمرتبه- إلی أن ینتهی الضوء بالکلیه و ینعدم فیسمی ظلمه و هو عدمی لأنا إذا أغمضنا العین کان حالنا کما فتحناها فی الظلمه لا ندرک شیئا فوجب أن لا یکون کیفیه من الجسم المظلم و لأنا لو قدرنا خلو
ص: 96
الجسم عن النور من غیر انضیاف صفه أخری و لا إضافه قوه إمکانیه لم یکن حاله إلا هذه الظلمه و متی کان کذلک لم یکن أمرا وجودیا بل سلبیا محضا(1).
و اعلم أن الألوان غیر موجوده بالفعل فی حال کونها مظلمه عند الشیخ و أتباعه- و الدلیل علیه أنا لا نراها فی الظلمه فهو إما لعدمها أو لوجود عائق عن الإبصار و الثانی باطل فإن الظلمه عدمیه و الهواء نفسه غیر مانع من الرؤیه کما إذا کنت فی غار مظلم و فیه هواء کله علی تلک الصفه فإذا صار المرئی مستنیرا رأیته و لا یمنعک الهواء الواقف بینه و بینک و ربما یقال هذا التردید غیر حاصر لاحتمال شق آخر و هو عدم شرط الرؤیه.
و یدفع بأن اللون إذا کان فی نفسه من الکیفیات المبصره فعند وجود الحس الصحیح یجب أن یکون مدرکا و إلا لم یکن فی نفسه مرئیا.
و لقائل أن یقول لا شک أن اللون له ماهیه فی نفسه و له إنه یصح أن یکون مرئیا- فلعل الموقوف علی وجود الضوء هو هذا الحکم.
و بالجمله للجسم مراتب ثلاث استعداد أن یکون له لون معین و وجود ذلک اللون و کونه بحیث یصح أن یری فلم لا یجوز أن یکون المتوقف علی وجود الضوء هذا الحکم الثالث لا أصل وجود اللون.
أقول و الأولی أن یجعل هذه المسأله متفرعه علی مسأله کون اللون عین الضوء أو غیره فإن کان من مراتب الضوء لم یکن موجودا حاله الظلمه و إن کان غیره أمکن أن یکون موجودا فی تلک الحاله و لا نراها لفقدان شرط الإبصار.
ربما یظن أن الظلمه من شرائط رؤیه بعض الأجسام کالأشیاء التی تلمع باللیل و
ص: 97
نفی الشیخ ذلک و قال لا یمکن أن یکون الظلمه شرطا لوجود اللوامع مبصره و ذلک لأن المضی ء مرئی سواء کان الرائی فی الظلمه أو فی الضوء کالنار نراها سواء کانت فی الضوء أو فی الظلمه و أما الشمس فإنما لا یمکننا أن نراها فی الظلمه لأنها متی طلعت لم تبق الظلمه و أما الکواکب و اللوامع فإنما تری فی الظلمه دون النهار لأن ضوء الشمس غالب علی ضوئها و إذا انفعل الحس عن الضوء القوی لا جرم لا ینفعل عن الضعیف و أما فی اللیل فلیس هناک ضوء غالب علی ضوئها فلا جرم تری.
و بالجمله فصیرورتها غیر مرئیه لیس لتوقف ذلک علی الظلمه بل لما ذکر فظهر أن الظلمه لیست من شرائط هذا الباب
علته القریبه تموج(1) الهواء و سبب التموج إمساس عنیف أو تفریق عنیف کقرع النقاره و قلع الکرباس فیحصل من کلا الأمرین تموج من جهه انقلاب الهواء من القارع- أو انبساطه من القالع إلی الجانبین بعنف شدید فیلزم المتباعد من الهواء أن ینقاد للشکل و الموج الواقعین فی المتقارب و هکذا یحدث انصدام بعد انصدام مع سکون قبل سکون إلی أن ینتهی ذلک إلی الهواء الذی عند الصماخ و لیس الصوت نفس التموج کما ظنه بعض
ص: 98
الناس و لا نفس القلع و القرع کما زعمه آخرون فإن التموج محسوس باللمس لأن الشدید منه ربما ضرب عن الصماخ فسده و القلع و القرع محسوسان بالبصر بتوسط اللون و لا شی ء من الأصوات یحس باللمس أو البصر فلیس التموج بصوت و لا القلع و القرع و أیضا الشی ء قد یعلم منه أنه تموج أو قلع أو قرع و یجهل کونه صوتا و قد یعلم الصوت عند ما یکون الأمور الثلاثه مجهوله فهی غیر الصوت
لأحد أن یقول إن الصوت لا وجود له فی الخارج بل إنما یحدث فی الحس من ملامسه الهواء المتموج و استدلوا علی ذلک بأنا کما أدرکنا الصوت أدرکنا مع ذلک جهته أیضا و معلوم أن أثر الجهه لا یبقی فی المتموج الذی عند الصماخ فکان یجب أن لا یدرک جهاتها کما أن الید تلمس ما تلقاه و لا یشعر به إلا حیث تلمس من غیر أن یدرک الفرق بین وروده من الیمین أو من الشمال لأنها لا تدرک إلا حین انتهی إلیها و لا التمییز بین الجهات و لما کان بالسمع یقع التمیز بین الجهات و کذا بین القریب و البعید من الأصوات علمنا أنا ندرک الأصوات الخارجیه حیث هی فیکون موجودا خارج الصماخ.
و اعترض بأنا إنما ندرک الجهه لأن الهواء القارع للصماخ إنما توجه من تلک الجهه و إنما تمیز بین القریب و البعید لأن الأثر الحادث عن القرع القریب أقوی و عن البعید أضعف.
و دفع الأول بأن ذا الصوت قد یکون علی یمین السامع و یسمع بالإذن الأیسر لانسداد فی الإذن الأیمن و له شعور بالجهه و الثانی بأنه باطل و إلا لما کنا ندرک التفرقه بین البعید القوی و القریب الضعیف و لکنا إذا سمعنا صوتین متساویین فی البعد مختلفین بالقوه و الضعف وجب أن یظن اختلافهما بالقرب و البعد.
ص: 99
أقول لکن الإشکال باق بأن المدرک و المحسوس لا بد و أن یکون أمرا موجودا- عند المدرک حاله إدراکه و الموجود عند الجوهر الحاس لا بد و إن یکون ملاصقا له- و هیئه الصوت و شکل التموج(1) و إن کانا موجودین عند السامعه لکن صفتی القرب و البعد غیر موجودتین عندها.
و التحقیق أن یقال إن تعلق النفس بالبدن یوجب تعلقها بما اتصل به کالهواء المجاور بحیث کأنهما شی ء واحد تعلقت به النفس تعلقا و لو بالعرض فکلما حدث فیه شی ء مما یمکن للنفس إدراکه بشی ء من الحواس من الهیئات و مقادیر الأبعاد بینها و الجهه التی لها و غیرها فأدرکت النفس له کما هو علیه
سبب الحده صلابه المقروع و ملاسته فی بعض الأجسام و قصره و شده انحرافه فی بعضها و ضیق منفذ الهواء و قربه من المنفخ فی بعضها فیحدث عن هذه الأسباب هیئه- یتأدی إلی السمع علی هذه الصوره و هی الزیریه و سبب الثقل أضداد هذه الأسباب و هی البمیه و کلتاهما محتمله للزیاده و النقصان فإن زادت الأسباب زادت المسببات علی نسبتها و بالعکس.
و أما الصداء فحصوله لأن الهواء إذا تموج و قاوم ذلک التموج جسم صلیب کجبل أو جدار بحیث لا ینفذ فیه الهواء المتموج بل یرد و ینصرف إلی جانب الخلاف و یکون
ص: 100
شکله شکل الأول و علی هیئته کما یلزم الکره المرمی بها إلی الحائط أن یرجع القهقری- فحینئذ یحدث من ذلک صوت هو الصداء و إذا تکرر ذلک من الجانبین لوجود ما یوجب ذلک الانصراف فی الطرفین یسمی طنینا کما یحدث فیما بین الطست المقروع طرفه بقارع و أما الحرف فقد یعرض للصوت کیفیه بها یتمیز عن صوت آخر یماثله فی الحده و الثقل تمیزا فی المسموع فتلک الکیفیه العارضه هی الحرف فی عباره الشیخ و معروضها فی عباره جمع من العلماء و مجموع العارض و المفروض فی عباره بعضهم.
أقول و الکل صحیح وجهه أن نسبه تلک الهیئه إلی أصل الصوت کنسبه الفصل إلی الجنس لا کنسبه العرض إلی الموضوع فهما موجودان بوجود واحد و إنما العروض فی ظرف التحلیل العقلی لا فی الخارج بأن یمکن و قید المماثله بالحده و الثقل أی الزیریه و البمیه احتراز عنهما فإن کلا منهما یفید تمیز صوت عن صوت آخر تمیزا فی المسموع لکن الصوتین یکونان مختلفین بالحده و الثقل ضروره و قید التمیز بالمسموع احترازا عن مثل الطول و القصر و الطیب و غیره فإن التمیز بها لا یکون تمیزا فی المسموع لأنها لیست بمسموعه لکن فی کونها من الکیفیات نظر فالأولی به أن یکون احترازا عن مثل الغنه و البحوحه.
بقی الکلام فی دلاله قولنا تمیزا فی المسموع علی أن یکون ما به التمیز مسموعا- و فی أن الحده و الثقل من المسموعات دون الغنه و البحوحه.
قال بعض العلماء و الحق أن معنی التمیز فی المسموع لیس أن یکون ما به التمیز مسموعا بل أن یحصل به التمیز فی نفس المسموع بأن یختلف باختلافه و یتحد باتحاده کالحرف بخلاف الغنه و البحوحه و غیرها فإنها قد تختلف مع اتحاد المسموع و بالعکس و لا خفاء فی أن هذا التعریف و أمثاله التی للمحسوسات تعریف بالأخفی- بل المقصود مزید توضیح للماهیه الواضحه عند العقل و تنبیه علی خواصها
ص: 101
الحرکات الثلاث تعد عندهم فی الحروف و یسمی المصوته المقصوره و الألف و الواو و الیاء إذا کانت ساکنه متولده من حرکات تجانسها أعنی الألف من الفتحه- و الواو من الضمه و الیاء من الکسره یسمی المصوته الممدوده و هی المسماه فی العربیه بحروف المد و اللین لأنها کانت مدات للحرکات و ما سوی المصوته یسمی صامته و یندرج فیها الواو و الیاء المتحرکتان أو الساکنتان إذا لم یکن قبل الواو ضمه و قبل الیاء کسره.
و لیست الألف إلا مصوتا و إطلاقها علی الهمزه بالاشتراک الاسمی و لیس المراد بالحرکه و السکون هاهنا ما هی من خواص الأجسام بل الحرکه عباره عن کیفیه حاصله فی الحرف الصامت من إماله مخرجه إلی مخرج إحدی المدات فإلی الألف فتحه و إلی الواو ضمه و إلی الیاء کسره و لا خلاف فی امتناع الابتداء بالمصوت.
إنما الخلاف فی أن ذلک بسکونه حتی یمتنع الابتداء بالساکن الصامت أیضا أو لذاته لکونه عباره عن مده متولده من إشباع حرکه تجانسها فلا یتصور إلا حیث قبلها صامت متحرک و هذا هو الحق لأن کل سلیم الحس یجد من نفسه إمکان الابتداء بالساکن و إن کان مرفوضا فی لغه العرب و ینقسم الحرف باعتبار آخر إلی آنی و زمانی لأنه إن أمکن تمدیده کالفاء فزمانی و إن لم یکن کالطاء فآنی.
و إنما یوجد فی أول زمان إرسال النفس کما فی طلع أو فی آخر زمانه کما فی غلط و ما وقع فی وسط الکلمه یحتمل الأمرین و عروض الآنی الصوت یکون بمعنی أنه طرف له کالنقطه للخط و من الآنی ما یشبه الزمانی کالحاء و الخاء و نحوهما- مما لا یمکن تمدیده لکن یجتمع عند التلفظ بواحد منها إفراد متماثله و لا یشعر الحس باعتبار زمان بعضها عن البعض فیظن حرفا واحدا.
ص: 102
و اعلم أن الحرف الصامت مع المصوت المقصور یسمی مقطعا مقصورا و مع الصوت الممدود یسمی مقطعا ممدودا.
الأول مثل ل بالفتح أو الضم أو الکسر.
و الثانی مثل لا و لو و لی و قد یقال المقطع الممدود بمقطع مقصور مع صامت ساکن بعده مثل هل و قل و بع لمماثلته المقطوع الممدود فی الوزن.
و اعلم أن الاختلاف الواقع بین الحروف التسعه و عشرین فی لغه العرب و ما سواها فی بعض اللغات اختلاف بالنوع فهی أنواع متخالفه یختلف أفراد کل منها بعوارض مصنفه أو مشخصه أما التصنیف فکالاختلاف بکونها ساکنا أو متحرکا مضموما أو مفتوحا- أو مدغما أو مدغما فیه و غیر ذلک و أما التشخیص فککون هذا الباء الذی یتلفظ به زید الآن أو فی وقت آخر و یتلفظ به عمرو فی وقت مخصوص و وضع مخصوص و إیراد هذه المسائل ألیق بالعلوم الطبیعیه
و الأول هو التفه المسیخ و هو إما عادم الطعم حقیقه و إما عادمه حسا فقط- فإن النحاس و الحدید و أمثالهما مما لا یتحلل منه شی ء یغوص فی اللسان فیدرکه و لکن إذا احتیل فی تحلیلیه و تلطیفه ینفصل منه أجزاء صغار یظهر له طعم قوی و أما الذی له طعم فبسائط الطعوم الحاصله فی أفراده تسعه أقسام- الحرافه و الملاحه و المراره و الدسومه و الحلاوه و التفه و العفوصه و القبض و الحموضه- و ذلک لأن ذا الطعم إما لطیف الجسم القابل أو کثیفه أو معتدله و الفاعل
ص: 103
فی الثلاثه إما حراره أو بروده أو قوه معتدله بینهما فالحار إن فعل فی الکثیف حدثت المراره و إن فعل فی اللطیف حدثت الحرافه و إن فعل فی المعتدل حدثت الملوحه- و البارد إن فعل فی الکثیف فالعفوصه و فی اللطیف فالحموضه و فی المعتدل فالقبض و المعتدل إن فعل فی اللطیف حدثت الدسومه و فی الکثیف الحلاوه و فی المعتدل التفه- فالحرافه أسخن الطعوم ثم المراره ثم الملوحه لأن الحریف أقوی علی التحلیل من المر ثم المالح کأنه مر مکسور برطوبه بارده لأن سبب حدوث الملح مخالطه رطوبه مائیه قلیله الطعم أو عدیمته أجزاء أرضیه محترقه یابسه المزاج مره الطعم مخالطه باعتدال فإنها إن کثرت أمرت.
و مما یدل علی أن المالح دون المر فی السخونه أن البورق و الملح المر أسخن من الملح المأکول و العفص أبرد ثم القابض ثم الحامض و لذلک یکون الفواکه الحلوه- أولا فیها عفوصه شدیده التبرید فإذا اعتدلت قلیلا بإسخان الشمس المنضج لها مالت إلی الحموضه مثل الحصرم و فیما بین ذلک یکون ذا قبض یسیر لیس بعفوصه ثم ینتقل إلی الحلاوه و العفص و القابض متقاربان فی الطعم لکن القابض یقبض ظاهر اللسان و العفص باطنه أیضا.
و قد یترکب طعمان فی جرم واحد مثل اجتماع المراره و القبض فی الحضض و یسمی البشاعه و کاجتماع الحلاوه و الحرافه فی العسل المطبوخ و کاجتماع المراره و الحرافه و القبض فی الباذنجان و کاجتماع المراره و التفه فی الهندباء و یشبه أن یکون هذه الطعوم إنما یکون بسبب أنها مع ما تحدث ذوقا تحدث بعضها لمسا أیضا فیترکب من الکیفیه الطعمیه و من التأثیر اللمسی واحد لا یتمیز فی الحس فیصیر ذلک کطعم واحد متمیز.
فمن الطعوم المتوسطه بین الأطراف ما یصحبه تفریق و إسخان و یسمی الجمله حرافه و آخر یصحبه تفریق من غیر إسخان و هو الحموضه و آخر یصحبه تکثیف و تجفیف و هو العفوصه و علی هذا القیاس هذا ما یلیق بالحکمه من أحکام الطعوم و أما الزائد علی هذا القدر فاللائق بإیرادها فیه علم الطب
ص: 104
أحدها جهه الإضافه إلی موضوعاتها کرائحه المسک و رائحه العنبر و رائحه السرجین.
و ثانیها من جهه الموافقه و المخالفه کما یقال طیبه و منتنه من غیر تحصیل معنی فصلی فیهما.
و ثالثها أن یشتق لها اسم من شاکلتها للطعم فیقال رائحه حلوه و رائحه حامضه- کان الروایح التی اعتیدت مقارنتها للطعوم ینسب إلیها و یعرف فهذا آخر الکلام فی أحوال الکیفیات المحسوسه تبعا لما ذکر فی کتب القوم کالشفاء و غیره.
و أما الکلام فی کیفیه الإحساس بها فسیأتی فی القسم الثانی لهذا الفن و هو البحث عن الکیفیات النفسانیه و لنا فی هذه الکیفیات المحسوسه کلام أرفع من هذا النمط سنعود إلی ذکره و تحقیق وجود آخر لها و لغیرها و إثبات أن لها کینونه صوریه بلا ماده فی عالم آخر غیر عالم الأضداد و الاستحالات حین اشتغالنا بعلم المعاد- و موطن النفوس الإنسانیه عند المفارقه عن هذه الأجساد
الأول استعداد شدید علی أن ینفعل کالممراضیه و اللین و یسمی باللاقوه.
ص: 105
و الثانی استعداد شدید علی أن لا ینفعل کالمصحاحیه و الصلابه.
و الثالث استعداد شدید علی أن یفعل کالمصارعیه و هذان القسمان یسمیان بالقوه أما المعنی المحصل الذی یشترک فیه هذه الثلاثه و یکون تمام الأمر المشترک الذاتی لها حتی یکون نوعا لمطلق الکیف و جنسا لهذه الثلاثه فقد ذکر أمران- أحدهما أنه استعداد جسمانی کامل نحو شی ء من خارج.
و ثانیهما أنه المبدأ الجسمانی الذی به یتم حدوث أمر خارج بمعنی أن حدوثه مترجح به و الثانی أولی من الأول لأن الاستعداد من باب المضاف إذ لا یعقل إلا بین شیئین مستعد و مستعد له فکیف یکون نوعا من الکیف و هذا الرسم متناول للأقسام الثلاثه لأن الفاعل و المنفعل یشترکان فی أن حدوث الحادث إنما یتم بها.
ثم إن القوه علی الانفعال یترجح بها حدوث ذلک الانفعال و کذا القوه للمقاومه یترجح بها حدوث المقاومه و القوه علی الفعل کذلک و الأقسام الثلاثه المشترکه فی کونها مبادی جسمانیه لحدوث حوادث مترجحه بها.
قال الشیخ فی قاطیقوریاس و أما الجنس الآخر من أجناس الکیفیات التی هی أنواع الکیفیه العامه فیجب أن یتصور علی أنه استعداد جسمانی کامل نحو أمر خارج بجهه من الجهات لا القوه التی هی فی الماده الأولی و لا قوه الجواز فإن کل إنسان بالقوه صحیح و مریض لکن یتمه الاستعداد حتی یصیر هذه القوه بحکم الجواز الطبیعی- وافره من جهه أحد طرفی النقیض فلا یکون فی قوه الشی ء أن یقبل المرض أو أن یصرع غیره فقط کیف کان بل أن یکون قد یترجح قبول المرض علی قبول الصحه أو یرجح- لا قبول الصرع علی قبول الصرع و المصحاحیه و الممراضیه و الهیئه الصارعیه و الهیئه الانصراعیه و الصلابه المترجح فیها أن لا ینغمر و اللین المترجح فیها أن ینغمر من هذا الباب انتهی.
ثم اعلم أنه لا خلاف فی أن القوه علی الانفعال و القوه علی المقاومه داخلتان تحت هذا النوع و أما أن القوه علی الفعل هل هی داخله تحت هذا النوع فالمشهور أنها منه و الشیخ أخرجها منه و هو الحق کما سیظهر لک وجهه فإذا أرید تلخیص معنی
ص: 106
جامع للقسمین دون الأمر الثالث فیقال إنه کیفیه بها یترجح أحد جانبی القبول و اللاقبول لقابلها.
و أما بیان أن القوه علی الفعل لا تصلح أن تکون داخله تحت هذا النوع کما ذهب إلیه الشیخ فیحتاج أولا إلی أن یعرف أصلا کلیا و هو أن جهات الفعل دائما یکون من لوازم الذات لأن کل ذات لها حقیقه فلها اقتضاء أثر إذا خلی و طبعه و لم یکن مانع یفعل ذلک الأثر فلا یحتاج فی فعلها إلی قوه زائده علیها و إذا فرض إضافه قوه أخری لها لم یکن تلک الذات بالقیاس إلیها فاعله لها بل قابله إیاها و إذا اعتبرت الذات و القوه معا کان المجموع شیئا آخر إن کان له فعل کان فعله لازما من غیر تراخی استعداد له لحصول ذلک الفعل و لو فرض ذلک الاستعداد للفاعلیه له کان یلزمه أولا قوه انفعالیه لحصول ما یتم به کونه فاعلا فذلک الاستعداد المفروض لم یکن بالحقیقه لفاعلیته بل لانفعاله فلیس للفاعلیه استعداد بل للمنفعلیه أولا و بالذات و للفاعلیه بالعرض- فثبت مما بینا بالبرهان أن لا قوه و لا استعداد بالذات لکون الشی ء فاعلا بل إنما القوه و الاستعداد للانفعال و لصیروره الشی ء قابلا لشی ء بعد أن لم یکن
قال الشیخ فی قاطیقوریاس لمشکک أن یتشکک فی أنه هل المصارعه فی هذا الباب داخله من حیث إن لا ینصرع أو من حیث یصرع فإن کانت من حیث لا ینصرع یکون المئونه فی دفع الشک خفیفه و یکون هذا الجنس هو تأکد أحد طرفی ما علیه القوه الانفعالیه فی أن ینفعل و أن لا ینفعل لکنه یعرض أن یضیع استعداده من حیث یحرک غیره من الأقسام- إذ لا یصلح أن یوجد فی الأجناس الأخری أو یصعب و إن کان من حیث یصرع فإن الشبهه الأولی تتأکد و کأنک قد فهمتها و لسنا نعنی بالقوه المصراعیه القوه الأولی المحرکه النفسانیه التی هی جوهر لا یقبل الأشد و الأضعف بل هذه ککمال لتلک من جهه مواتاه
ص: 107
الأعضاء نسبتها إلیه نسبه شده الذکاء و الفهم إلی النفس الناطقه.
فنقول الآن المصارعه یجب أن یعلم أنها متعلقه بأمور ثلاثه أمر فی البدن و أمر فی القوه المحرکه و أمر فی القوه الدراکه أما ما یتعلق فی القوه الدراکه فهی معرفه ما صناعیه بحبل المصارعه کمعرفه صناعه الرقص و الضرب بالعود.
و بالجمله فهو من أصناف المعرفه بکیفیه أفعال تتعلق بالحرکه کصناعه البناء و الکتابه و أما ما یتعلق بالقوه المحرکه فهو ملکه یحسن بها تصریف العضل علی إدراک الغرض فی المصارعه فهاتان إما حالتان إن ضعفتا و إما ملکتان إن قویتا و تمکنتا و لیسا من الأمور البدنیه الصرفه.
و أما الثالث و هو الباقی فهو أمر بدنی یقوی و هو کون الأعضاء بحیث یعسر عطفها و نقلها فهذا من هذا الباب فقد زالت الشبهه و تقرر أن هذا الجنس هو استکمال استعداد أحد طرفی ما علیه القوه بمعنی الجواز حتی یکون شدید الاستعداد لوجود ما إذا وجد کان انفعالا بالفعل کالممراضیه أو شدید الاستعداد لأن لا یوجد فیه و هذا کالمصحاحیه.
و بالجمله فإن هذه القوه إما أن یستکمل آخذه نحو التغیر عن الحاله الطبیعیه الملائمه و هو اللاقوه و إما أن لا یتغیر عنها و هی القوه الطبیعیه انتهی.
و ربما قیل إن القدره علی تلک الأفعال لها اعتبار من حیث إنها قدره و اعتبار من حیث إنها قدره شدیده و من حیث إنها فاعله بسهوله فهی من حیث إنها قدره فهی من الحال أو الملکه و من حیث إنها شدیده أو فاعله بسهوله فهی من هذا النوع.
فأجیب کما فی الشفاء بأن الذی فیه قوه أن ینصرع أشد ففیه قوه الصرع حاصله لکنها ضعیفه و الذی فیه قوه الصرع أشد ففیه قوه الانصراع حاصله لکنها ضعیفه ففی کل منهما قوه الأمرین حاصله و لکنها فی أحدهما أقوی و فی الآخر أضعف فهذا الاختلاف إما أن یکون فی الماهیه أو فی العوارض فإن کان فی الماهیه وجب أن لا یکون شده القوه خارجه عن ذات القوه فإن الشی ء لا یختلف باختلاف ما ینضم إلیه من الخارج و إذا لم یکن الشده موجودا آخر بل القوه القویه
ص: 108
موجود واحد و هو بماهیته الوحدانیه مخالفه للقوه الضعیفه فإذا کانت تلک الحقیقه داخله فی أحد الجنسین امتنع دخولها فی الجنس الآخر و إن کان الاختلاف بینهما فی العوارض فذلک باطل و مع بطلانه یفید المقصود.
و أما وجه بطلانه فلأنه یلزم أن یکون قوه واحده باقیه یعرض له الشده لا لقوه أخری انضافت إلیها بل کیفیه غیر القوه تقارن القوه فیصیر بها أشد تأثیرا و فعاله و هذا محال و أما بیان أنه مع بطلانه یفید المقصود فلأن القوه القویه إذا کانت من نوع القوه الضعیفه و القوه الضعیفه غیر داخله فی هذا القسم من الکیفیه فالقوه القویه غیر داخله فإن مثل الشی ء إذ لم یکن تحت جنس لم یکن الشی ء أیضا تحت ذلک الجنس.
و مما یحتج به أیضا علی بطلان مذهبهم أن الحراره لها قوه شدیده علی الإحراق- فلو کانت داخله فی هذا الباب مع دخولها فی الجنس المسمی بالانفعالیات و الانفعالات لزم تقومهما بجنسین و هو محال فثبت بهذا أن القوه الشدیده غیر داخله فی هذا الجنس
قد مرت الإشاره فی قسم الکیفیات اللمسیه إلی أن أحدهما أعنی الصلابه استعداد طبیعی نحو اللاانفعال و الآخر أعنی اللین استعداد طبیعی نحو الانفعال فلیس أحدهما بأن یجعل عدما للآخر أولی من العکس فإذن لیس التقابل بینهما تقابل العدم و الملکه- فهما إذن کیفیتان وجودیتان و لکن لأحد أن یقول ذلک الاستعداد الطبیعی یلزمه ثلاثه أشیاء أحدهما عدمی و الآخران وجودیان أما العدمی فهو اللاانغمار و أما الوجودیان فأحدهما المقاومه المحسوسه و الثانی بقاء شکله علی ما کان علیه و ذلک الاستعداد لا یجوز أن یکون عدمیا لأنه عله الأمرین الوجودیین و عله الوجودی
ص: 109
وجودی فذلک الاستعداد أمر وجودی.
و أیضا فالانغمار کما سبق عباره عن حرکه فی سطح الجسم مقارنه لحدوث شکل مخصوص فیه و استعداده لقبول الحرکه لأنه جسم طبیعی و استعداده لقبول ذلک الشکل لأنه متکمم و إذا کان کونه جسما طبیعیا ذا کمیه هو العله لهذه القابلیه امتنع أن یکون هناک کیفیه أخری تفید هذه القابلیه لأن ما ثبت لذات الشی ء لا یکون بعله أخری و إذا ثبت إن استعداد الانفعال لیس بکیفیه زائده وجب أن یکون الاستعداد نحو اللاانفعال لعله وجودیه أو یستحیل أن یکون سببه نفس الماده التی هی عله للاستعداد و لا أیضا زوال وصف عن الماده إذ لیس الاستعداد للاانفعال عله وجودیه حتی یکون زوالها عله الاستعداد للاانفعال فاللااستعداد للاانفعال أمر وجودی فمن هذه المعانی یغلب علی الظن أن التقابل بینهما تقابل العدم و الملکه.
أقول یمکن حل هذا الإشکال بأن تعریف الأشیاء الواقعه تحت الأجناس المحصله- قد یکون بأمور عدمیه أو نسبیه أو بشی ء یکون تحت جنس آخر و ما نحن فیه أی کون الصلب بحیث لا ینغمر تعریف لأمر وجودی بصفه عدمیه و کون اللین بحیث ینغمر تعریف له بنوع من مقوله أخری و هی بمقوله أن ینفعل فکون اللین و الصلابه وجودیتین تحت هذا النوع من الکیفیه أعنی القوه و اللاقوه لا ینافی تعریف أحدهما بعدمی و الآخر بوجودی من مقوله أخری.
و أما قول القائل أن عله قابلیه الجسم اللین لقبول الانغمار هی کونه جسما متکمما فممنوع إذ لا نسلم أن مجرد الجسمیه الطبیعیه مع المقداریه یکفی لقبول هذا النحو من الحرکه علی هذا الشکل و هی الانغمار و إن کفیا لقبول مطلق الحرکه و مطلق الشکل فإذا لم یکف الجسمیه مع الماده الأولی و الکمیه للانغمار فلا بد هاهنا من حاله وجودیه أخری هذا ما سنح لی فی دفع الإشکال.
لکن بقی شی ء آخر و هو أن الاستعداد و اللااستعداد أمور عقلیه کالإمکان و الامتناع و الوجوب و نظیرها فهی إما عدمیه أو إضافیه و الإعدام لیست تحت مقوله و الإضافات تحت
ص: 110
مقوله الإضافه.
فبقی الکلام فی أمور هی مقتضیه لعدم أو إضافه لکن نعلم بالضروره أنه إذا حصلت الجسمیه مع بعض الکیفیات الجسمیه کالحراره و البروده و الرطوبه و الیبوسه حصلت مثل هذه الاستعدادات و إن لم یکن کیفیه وجودیه أخری یسمی الاستعدادیه و لیس المخلص عن هذا إلا بأن یقال إن کون الماده بحیث یکون الإمکان الذی فیه نحو القبول أو اللاقبول قریبا من الفعل بسبب کیفیه أو شده کیفیه حصلت فیها حاله غیر الإمکان و الجواز العقلی لأن ذلک غیر قابل للقرب و البعد و لا الرجحان لأحد الطرفین بخلاف هذا الإمکان و غیر نفس الکیفیه و لا داخله فی باقی المقولات
و هی علی الجمله منقسمه إلی الحال إن لم تکن راسخه و إن کانت راسخه سمیت بالملکه- قیل الافتراق بینهما افتراق بالعوارض لا بالفصول إذ لا یجب تغایرهما بالذات فإن الأمر النفسانی فی ابتداء تکونه قبل صیرورته مستحکما یسمی حالا فإذا صار هو بعینه مستحکما سمی ملکه فیکون الشخص الواحد قد کان حالا ثم تصیر ملکه کما أن الشخص الواحد قد کان صبیا ثم یصیر رجلا.
أقول من أراد أن یعرف فساد هذا القول فینبغی أن ینظر فی أمر الحال و الملکه فی باب العلم فإن الحال هو الصوره الحاصله و هی من الأعراض التی موضوعها النفس.
و أما إذا صار العلم ملکه فلا بد أن یتحد النفس بجوهر عقلی و به یصیر جوهرا فعالا لمثل تلک الصور و أمثالها و الفاعل کیف یکون متحد الهویه مع المفعول کیف و هذا الاستحکام کمالیه لما کان أولا حالا غیر مستحکم و عندهم أن الأشد و الأضعف مختلفان نوعا فهما بأن یختلفا شخصا کان أولی.
و اعلم أنه إذا کان مفهوم الملکه یدخل فیه قوه ما أو قدره ما فحصول الصوره العلمیه
ص: 111
الثابته لنفوس الأفلاک و غیرها من الصفات کالقدره و الإراده التی لها و کذا علوم العقول- کما اشتهر عند متأخری الحکماء و قوم ممن قبلهم أنها صور زائده فیها یخرج عن الحال و الملکه لأنها لیست سریعه الزوال و لا بطیئه الزوال و لیست قوه قریبه و لا بعیده بل فعل مجرد لصور حاصله و لیست أیضا داخله فی سائر الکیفیات الاستعدادیه و لا المحسوسه و لا التی فی الکمیات فیشکل الأمر فیها علی قانونهم فی تقسیم الکیف إلی أنواع محصوره فی الأربعه فإذا أرید تعمیم التقسیم بدلت النفسانیه بکمال غیر محسوس- و لا یؤخذ فی حد الملکه القوه و القدره بل هیئه ثابته لا یحسن جنسها أو یؤخذ لها قسم آخر.
فیقال إما حال أو ملکه أو أمر آخر غیرهما لتدخل فیها الإراده الکلیه لنفوس الأفلاک و صورها الثابته العلمیه فیکون کمالا غیر استعدادی یوجب ثابت لا یزول و یکون قسیم الحال و الملکه.
و اعلم أنه یندرج تحت هذا النوع أعنی الحال و الملکه(1) أنواع کثیره غیر محصوره لکن المذکور منها فی کتب هذا الفن عدد قلیل و أما فی کتب الصوفیه فعد من منازل السائرین و مقامات العارفین مبلغ کثیر کسبعماءه و نحوها فلنذکر من الأنواع التی جرت العاده بذکرها هاهنا کلا فی مقاله إلا العلم فإنه لشرفه و غموض مسائله أفردنا للبحث عن أحکامه و أحواله بابا علی حده و أما سائر الکیفیات کالقوی و الأخلاق فها نذکرها فی فصول
قد مر تحقیق القدره فی البحث عن معنی القوه من أنها حاله نفسانیه
ص: 112
للحیوان بها یصح أن یصدر عنه الفعل إذا شاء و لا یصدر عنه إذا لم یشأ و ضد ذلک هو العجز و کل منهما قد یختلف بالقیاس إلی بعض الأفعال دون بعض إذ لیس معنی القادر مطلقا أن یصح منه صدور کل ما یشاء و إلا لم یصح إطلاق القادر علی غیر الباری(1) جل اسمه من الحیوانات و غیرها فرب قادر لم یصح منه إلا صدور بعض قلیل من الأشیاء و لا صدوره و هذه القدره التی فی الحیوان صفه إمکانیه- متساو نسبتها إلی وجود الفعل و عدمه و صدوره و ترکه لکن إذا ضمنت المشیه أی الإراده(2) إلیها خرجت نسبتها عن صرف الإمکان إلی أحد الجانبین فصار تعلقها بأحد الجانبین إما واجبا إن بلغت الإراده إلی حد الإجماع أو راجحا إن بقی التردد.
و أما القدره التی هی عین المشیه التی هی عین العلم بوجه الخیر و النظام الأتم- فهی خارجه عن حدود الإمکان بالغه إلی حد الوجوب کما فی الباری جل ذکره فقدرته لیست من الکیفیات النفسانیه التی إذا قیست إلی ممکن آخر لم یجب وجوده عند وجودها- و لا عدمه عند عدمها لعدم العلاقه السببیه و المسببیه بینها و لیست نسبه قدره الله تعالی إلی الموجودات کلها هذه النسبه أی الإمکان فقط لأنها کلها بقدره الله وجدت و وجبت- فقدرته تامه الفعل لأنها عین العلم و الإراده و قدره الحیوان ناقصه فلو کانت قدره الحیوان عین إدراکه و إرادته لفعل أو ترک لکانت تامه واجبه الفعل عنها فکانت حینئذ فعلا لا قوه و کان الفعل معها واجبا لا ممکنا فقط فقد علمت أن نسبه القدره التی هی فی الحیوان إلی القدره التی معها العلم و الإراده نسبه النقص إلی الکمال و کل ما یوجد
ص: 113
فی الناقص یوجد فی التام إلا ما یرجع إلی القصور و الفتور من الأمور العدمیه و الإمکانیه.
فلهذا یصح إطلاق القدره علی ذات الباری جل اسمه بمعنی أنه إن شاء فعل و إن لم یشأ لم یفعل و إن کانت المشیه عین قدرته و کذا العلم الأتم الأحکم بمعنی أن وجودا واحدا علم و إراده و قدره و کلها موجوده بوجود وحدانی صمدی و لو کان الشرط فی القدره أن لا یکون عین الإراده و لا مستلزمه إیاها حتی یلزم أن یوجد زمان کان القدره و لم یکن فیه المشیه لمقدور لا لوجود و لا لعدم أو لا بد أن یکون وقت کانت المشیه غیر المشیه التی لوجود هذا المقدور و لم یکن هناک هذا المعنی العام للقدره بل معنی آخر خارجا بتمامه أو بعضه من المعنی الذی وقع التعریف به للقدره فإن التعریف المشهور شامل للقدره التامه و الناقصه جمیعا و إذا شرط فیها کونها مع عدم الإراده أو إراده العدم لزم کونها ناقصه فإن القدره إذا کملت جهات مؤثریته و مبدئیته وجب أن یقترن بالإراده و وجب أن یوجد معها صدور الأثر بلا تراخ فهذه هی القدره التامه
و هی فی الحیوان من الکیفیات النفسانیه و یشبه أن یکون معناها واضحا عند الفعل [العقل] غیر ملتبس بغیرها إلا أنه یعسر التعبیر عنها بما یفید تصورها بالحقیقه و هی تغایر الشهوه کما أن مقابلها و هی الکراهه تغایر النفره و لذا قد یرید الإنسان ما لا یشتهیه کشرب دواء کریهه ینفعه و قد یشتهی ما لا یریده کأکل طعام لذیذ یضره و فسرها المتکلمون بأنها صفه مخصصه لأحد طرفی المقدور و قیل هی فی الحیوان شوق متأکد إلی حصول المراد و قیل إنها مغایره للشوق المتأکد فإن الإراده هی الإجماع و تصمیم العزم إذ قد یشتهی الإنسان ما لا یریده و قد یرید ما لا یشتهیه کما ذکرنا و الفرق بینهما بأن الإراده میل اختیاری و الشوق میل طبیعی.
قیل و لهذا یعاقب الإنسان المکلف بإراده المعاصی و لا یعاقب باشتهائها و
ص: 114
هؤلاء جعلوا مبادی الأفعال الاختیاریه التی للحیوان خمسه التصور و اعتقاد النفع أو دفع التضرر و الشوق و الإجماع المسمی بالإراده و القوه المحرکه.
و الأولون إنما أسقطوا الإجماع و جعلوه نفس الشوق المتأکد و فی جعل القصد و الإراده من الأفعال الاختیاریه نظر إذ لو کان الأمر کذلک لاحتاج إلی قصد آخر و یلزم التسلسل و القول بأن البعض اختیاری دون البعض تحکم لا یساعده الوجدان- بل الظاهر أنه إذا غلب الشوق تحقق الإجماع بالضروره و مبادی الأفعال الاختیاریه ینتهی إلی الأمور الاضطراریه التی تصدر من الحیوان بالإیجاب فإن اعتقاد اللذه أو النفع یحصل من غیر اختیار فیتبعه الشوق فیطیعه القوه المحرکه اضطرارا فهذه أمور مترتبه بالضروره و الاختیار فی الحیوان عباره عن علمه و الشوق التابع له سببا للفعل و قدرته عباره عن ذلک السبب للفعل کالقوه المحرکه التی للأعضاء و أما إراده الله فعند الحکماء- هو عباره عن علمه بنظام العالم علی الوجه الأتم الأکمل.
فإن هذا العلم من حیث إنه کاف فی وجود النظام الأتم و مرجح لطرف وجودها علی عدمها إراده و العلم فینا أیضا إذا تأکد یصیر سببا للوجود الخارجی کالماشی علی شاهق جدار ضیق العرض إذا غلبه توهم السقوط یصیر سببا لسقوطه و من هذا القبیل تأثیر بعض النفوس بالهمه و العین الذی علم تأثیره بالتجارب و أخبار المخبر الصادق فلا یستبعد أن یکون العلم الأزلی سببا لوجود الکائنات
الخلق ملکه یصدر بها عن النفس أفعال بالسهوله من غیر تقدم رویه و لیس الخلق عباره عن القدره علی الأفعال لأن القدره نسبتها إلی الضدین واحده کما سبق- و لیس أیضا عباره عن نفس الفعل لأنه عباره عن کون النفس بحال یصدر عنها الصناعه- من غیر رویه کمن یکتب شیئا و لا یروی فی کتبه حرف حرف أو یضرب بالعود و لا یروی
ص: 115
فی کل نقره نقره بل ربما یتبلد فی فعله إذا روی لأن مبدأ فعله هذا بعد أحکام الملکه لیس رویه بل شی ء نسبته إلی الرویه کنسبه الطبیعه إلی الفکر و الطبیعه شی ء مخالف للرویه و إن لم یکن یخالف العلم فی کثیر من الطبائع کالطبائع الفلکیه إذ طبیعتها عین العلم و الشعور بلا رویه و الخلق کأنه شی ء متوسط بین الطبیعه و هذه الإراده الفکریه و کأنه أمر حاصل عقیب تعمل و اکتساب فلیس للأفلاک و المبادی خلق بل مبادی أفاعیلها کلها طبیعه أو عقل و لیس الخلق أیضا یلزمه المبدئیه للفعل بل کونه بحیث إذا أرید الفعل یصدر بلا صعوبه و رویه و کذلک ملکه العلم للعالم لیس أن یحضر المعلومات بل أن یکون مقتدرا علی إحضار معلوماته من غیر رویه.
و اعلم أن کل حال و ملکه فهو صفه وجودیه لا محاله و کل صفه وجودیه فهی من حیث إنها صفه وجودیه کمال سواء سمیت فضیله فی العرف أو الاصطلاح أو الشرع أو رذیله لکن بعض تلک الصفات مما یوجب زوال کمالات أخری مخصوصه بنفوس شریفه و بعضها لیست کذلک بل یزید بها تلک النفوس شرفا و بهاء فهذه هی الفضائل للقوه العاقله التی للإنسان و أضدادها هی الرذائل لها و ما من رذیله للنفوس الإنسانیه کالشره و الفجور و التهور و الجربزه إلا و هی فضیله لبعض النفوس السافله فإن إفراط الشهوه کمال للبهائم رذیله للإنسان لمکان نفسه الناطقه.
و اعلم أن الحکمه بمعنی إدراک الکلیات و العقلیات الثابته الوجود کمال للإنسان بما هو إنسان کلما زاد کان أفضل.
و أما غیرها من الملکات فلها طرفا إفراط و تفریط و متوسط بینهما و الفضیله فی المتوسط لا فی الطرفین.
أما الإفراط فلأن حصولها ضار لغیرها أعنی ملکه العلم الذی هو أصل الفضائل- و أما تفریطها فلأن عدمها بالکلیه أو نقصانها المفرط یوجب فقد ما یتوقف علیها من تحصیل الخیر الباقی و هو الکمال العقلی.
و اعلم أن رءوس الفضائل النفسانیه و الأخلاق الإنسانیه التی هی مبادی الأعمال
ص: 116
الحسنه ثلاثه الشجاعه و العفه و الحکمه و مجموعها العداله و هذه الحکمه غیر الحکمه بالمعنی الأول التی إفراطها أفضل و لکل واحد من هذه الثلاث طرفان هما رذیلتان.
أما الشجاعه فهی الخلق الذی یصدر عنه الأفعال المتوسطه بین أفعال التهور و الجبن- و هذان الطرفان رذیلتان.
و أما العفه فهی الخلق الذی یصدر عنه الأفعال المتوسطه بین أفعال الفجور و الخمود و هذان الطرفان رذیلتان.
و أما الحکمه فهی الخلق الذی یصدر عنه الأفعال المتوسطه بین أفعال الجربزه و الغباوه و هذان الطرفان رذیلتان و اشتبه علی بعض الناس و ظن أن الحکمه العملیه المذکوره هاهنا هی بعینها ما هو قسیم الحکمه النظریه حیث یقال إن الحکمه إما نظریه و إما عملیه و ذلک الظن فاسد کما أشرنا إلیه فإن هذه الحکمه العملیه خلق نفسانی یصدر منه الأفعال المتوسط بین أفعال الجربزه و الغباوه.
و أما إذا قالوا الحکمه منها ما هو نظری و منها ما هو عملی لم یریدوا به الخلق لأن ذلک لیس جزأ من الفلسفه بل التی هی إحدی الفلسفتین أرادوا بها معرفه الإنسان بالملکات الخلقیه أنها کم هی و ما هی و ما الفاضل منها و ما الردی منها و معرفه کیفیه تحصیلها و اکتسابها للنفس أو إزالتها و إخراجها عن النفس و معرفه السیاسات المنزلیه و المدنیه- و بالجمله معرفه الأمور التی لنا مدخلیه فی إدخالها فی الوجود و إخراجها عن الوجود بوجه و هذه المعرفه لیست غریزیه بل متی حصلنا کانت حاصله لنا من حیث هی معرفه و إن لم نفعل فعلا و لم نتخلق بخلق فلا یکون أفعال الحکمه العملیه الأخری موجوده لنا من حیث هی معرفه.
و بالجمله إن الحکمه العملیه قد یراد بها نفس الخلق و قد یراد بها العلم بالخلق- و قد یراد بها الأفعال الصادره عن الخلق فالحکمه العملیه التی جعلت قسیمه للحکمه العلمیه النظریه هی العلم بالخلق مطلقا و ما یصدر منه و إفراطه أیضا فضیله کما مر
ص: 117
و الحکمه العملیه التی جعلت إحدی الفضائل الثلاث هی نفس الخلق المخصوص المباین لسائر الأخلاق و إفراطه کتفریطه رذیله.
فظهر الفرق بین البابین و إذا عرفت ذلک فمجموع الأخلاق الثلاثه المتوسطه- بل هیئه اجتماعها عداله و مقابله الجور فی أی جانب کان من الأطراف و هی المعبر عنها بالصراط المستقیم الواقع علی متن الجحیم أو ما یوجب استحقاق عذاب الجحیم
الموجود من کلام الحکماء فی تعریف اللذه و الألم هو إدراک الملائم و إدراک المنافی.
و زعم بعض الأطباء کمحمد بن زکریاء الرازی أن اللذه عباره عن الخروج عن الحال الغیر الطبیعیه و الألم عباره عن الخروج عن الحاله الطبیعیه فعلی هذا لم یکن لشی ء من اللذات و الآلام وجود دائمی و التجربه أیضا یقوی هذا الظن فإنا نشاهد أن جمیع ما یعد من أقسام ما یقع به اللذه فی هذا العالم إنما غایه اللذه بها عند أوائل حدوثها و إذا استقرت زالت اللذه(1) فکم من صاحب ثروه أو جاه أو مشتهی لطیف لا یکون لذته کلذه فقیر بشی ء نزر حقیر منها لا یعد فی الحساب معها لحقارته و کذلک قیاس الآلام فإن أکثر الآلام بل کلها إذا دامت و لم یتجدد شی ء منها لم یکن بها تألم لصاحبها کما نشاهد من کثیر من الممنوین بالجراحات و المصائب و الأمراض أفراح فی کثیر من أوقات اتصافهم بها فلا بد لحل
ص: 118
هذا الإشکال.
فنقول إما سبب هذا الظن فذلک من باب أخذ ما بالعرض مکان ما بالذات- و ذلک لأن اللذه لا تحصل إلا بإدراک فهذه اللذات الحسیه لا تتم إلا بإدراکات حسیه- و الإدراک الحسی سیما اللمسی منه لا یکون إلا بانفعال الآله عن ورود الضد و إذا استقرت الکیفیه الوارده لم یحصل انفعال فلم یحصل شعور فلا تحصل لذه لمسیه و غیرها- إلا عند تبدل الحال الغیر الطبیعی فلأجل ذلک ظن أن اللذه نفسها هی ذلک الانفعال- و أما بیان بطلان هذا الظن فلأن الإنسان قد یستلذ من النظر إلی الصور الحسنه- التی لم یکن عالما بوجودها مشتاقا إلیها سابقا حتی یقال بأن النظر إلیها یدفع ضرر الاشتیاق و ألم الفراق و کذلک ربما یدرک مسأله علمیه من غیر طلب و شوق إلیها و لا تعب فکری فی تحصیلها کما فی عقیب انحلال الشبهات المشکله التی قد تعب فی حلها حتی یقال بأن الاستلذاذ لها لأجل زوال أذی الانزعاج الفکری و کذلک إذا أعطی له مال عظیم أو منصب جلیل لم یکن متوقعا له و لا طالبا لحصوله حتی یقال بأن حصول هذه الأمور یدفع ألم الطلب و الشوق مع أن کل هذه الأمور لذیذه فبطل هذا المذهب.
قال الشیخ فی رساله فی الأدویه القلبیه الفرح لذه ما و کل لذه هی إدراک لحصول الکمال الخاص بالقوه المدرکه مثل الإحساس بالحلو للحاسه الذوقیه و بالعرف الطیب للحاسه الشمیه و الشعور بالانتقام للقوه الغضبیه و الشعور(1) بالمتوقع النافع- و هو الأمل للقوه الظانه أو المتوهمه و کل کمال فهو أمر طبیعی و ینعکس و کل شعور بأمر طبیعی للقوه فهو التذاذها له و ربما یتفق فی بعض القوی أن لا یلتذ إلا عند مفارقه الحاله الغیر الطبیعیه کان الثبات علی الحاله الطبیعیه لا یکون لذیذا و إنما وقع هذا السهو بسبب أخذ ما بالعرض مکان ما بالذات و قد عرف فی کتاب سوفسطیقا أن هذا أحد المغالطات.
ص: 119
أما بیان هذا فی مسألتنا هذه فهو أن من المدرکات ما لا یدرک إلا عند الاستحاله- و هو مثل الملموسات فإن الکیفیه إنما تحس بها ما دام العضو اللامس مضادا لها فی الکیفیه و ینفعل عنها فإذا انفعل و استقر صارت الکیفیه مزاج العضو فلم یحس به إذ کل حس فهو باستحاله ما و الشی ء لا یستحیل عن نفسه و لهذا لا یتأذی صاحب الدق بالحراره الشدیده التی هی أشد من حراره الحمی المحرقه و یتأذی صاحب الحمی المحرقه بما هو دون ذلک و ذلک لأن حراره الدق متمکنه من الأعضاء کالمزاج لها و مزاج الأعضاء یخالفها و حراره الحمی المحرقه طاریه علیها و الأطباء یخصون ما یجری مجری الدق- باسم سوء المزاج المستوی و ما یجری مجری المحرقه باسم سوء المزاج المختلف- و قد تبین أن السبب فی عدم الالتذاذ بما یستقر من الکمالات الحسیه هو عدم الإدراک- و سبب اللذه عند ابتداء الخروج إلی الحاله الطبیعیه هو حصول الإدراک و لما عرض أن کان حصول الإدراک مع الخروج من الحاله الغیر الطبیعیه عرض أن کان اللذه مع الخروج عنها فظن أن ذلک سببها و لیس الأمر کذلک بل السبب حصول الکمال فهذا هو سبب اللذه انتهی.
و ذکر فی القانون أن الوجع الإحساس بالمنافی.
و قال فی الفصل الأخیر من المقاله الثامنه من إلهیات الشفاء أن اللذه لیست إلا إدراک الملائم من جهه ما هو ملائم.
و قال فی فصل المعاد من المقاله التاسعه إن القوی تشترک فی أن شعورها بموافقها و ملائمها هو الخیر و اللذه الخاصه بها و موافق کل واحد منها بالذات و الحقیقه- هو حصول الکمال الذی هو بالقیاس إلیه کمال بالفعل قال فخر المناظرین اللذه و الألم حقیقتان غنیتان عن التعریف.
إذ کما أن التصدیقات المکتسبه یجب أن تنتهی إلی تصدیق غنی عن البرهان- و کذلک التصورات المکتسبه یجب انتهاؤها إلی تصورات غنیه عن التعریف و کما أن القضایا الحسیه لا یحتاج صحتها إلی البرهان کعلم الإنسان بألمه و لذته فتصور هذه
ص: 120
الأمور المتقدمه علی التصدیق بها أولی بأن یکون غنیا عن التعریف بل هاهنا بحث لا بد منه و هو أن معرفه الحال التی نجدها من النفس التی سمیناها باللذه أ هی نفس إدراک الملائم أو أمر مغایر لذلک الإدراک و بتقدیر کونه مغایرا لذلک الإدراک أ هو معلول له- أو لشی ء آخر و إن لم یوجد إلا مع ذلک الإدراک.
فهذه أمور لا بد من البحث عنها و إلی الآن لم یتضح عندی شی ء من هذه الأقسام بالبرهان و لکن الأقرب أن الألم لیس هو نفس إدراک المنافی لأن التجارب الطبیه شهدت بأن سوء المزاج الرطب غیر مؤلم مع أنه محسوس و لو کان الأمر الغیر الطبیعی هو نفس الألم لاستحال أن یوجد مع عدم الألم و به ثبت أیضا أن إدراک المنافی وحده لا یکفی فی اقتضاء الألم انتهی أقول دعواه أولا بأن اللذه و الألم و العلم أمور غنیه عن التعریف کما أن علمنا بأن لنا لذه أو ألما غنی عن البرهان بل هما أولی بالغناء عن التعریف من القضیه الحسیه بالغناء عن البرهان ینافی اعترافه ثانیا بالجهل بامتیاز کل منهما عن العلم بالمنافی و الملائم أو اتحادهما مع ذلک العلم.
ثم استدلاله ثالثا علی أن الألم لیس نفس الإدراک بالمنافی و لا مستلزما له أیضا- فهذا عجیب من مثله فی الفضل و البراعه.
و أما البرهان علی أن اللذه هی عین الإدراک بوجود الکمال و کذا الألم عین الإدراک بما یضاد الکمال ففی غایه الوضوح و الإناره بعد تحقیق الإدراک و الوجود و الکمال أما الوجود فلیس الأمر فیه کما توهمه هو و من فی طبقته و أتباعه من المتأخرین- من أنه أمر عقلی انتزاعی کالشیئیه و الممکنیه و أمثالهما بل هو أمر عینی حقیقی یطرد به العدم فهو نفس هویه الشی ء و به یتشخص کل ذی ماهیه و الوجود مختلف فی الأشیاء ذوات الماهیات لأن وجود الإنسان مثلا غیر وجود الفرس و وجود السماء غیر وجود الأرض و الوجود بهذا المعنی کما أنه متفاوت فی أنواع الماهیات کذلک مما یشتد و یضعف و یکمل و ینقص و وجود کل شی ء هو خیر له و کمال ذلک الوجود کمال الخیر له و زوال
ص: 121
ذلک الوجود منه شر له و وبال و زوال کماله أیضا شر دون ذلک الشر سواء أدرک وجوده أو کمال وجوده أو لم یدرک أو أدرک عدمه أو عدم کماله أو لم یدرک کما فی الجمادات و غیرها فإن الوجود أو الکمال شی ء و إدراک ذلک الوجود أو الکمال شی ء آخر.
و أما العلم و الإدراک مطلقا فلیس کما زعمه هذا التحریر عباره عن إضافه محضه بین العالم و معلومه من غیر حاجه إلی وجود صوره و إلا فلم یکن منقسما إلی التصور و التصدیق و لا أیضا متعلقا بالمعدوم حین عدمه و لا أیضا حصل علم الشی ء بنفسه إذ لا إضافه بین الشی ء و المعدوم و لا بینه و بین نفسه بل المراد بالعلم هو نفس الصوره الموجوده المجرده عن الماده ضربا من التجرد للذات المجرده أیضا ضربا من التجرد من حیث تجرده و مراتب التجرید متفاوته فللمحسوسه عن أصل الماده و للمتخیله عنها و عن الوضع و للمعقوله عنهما و عن المقدار أیضا.
و هذه الصوره مماثله للمعلوم و هی قد تکون مماثله للعالم کعلم الإنسان بذاته إذا کان بصوره زائده علیها و قد یکون عینه کوجود الصوره المجرده القائمه بذاتها فإن تلک الصوره علم و معلوم و عالم أیضا لصدق مفهوماتها الثلاثه علیها و قد یکون مماثلا لبعض قوی العالم کعلم الإنسان بالمحسوسات الملائمه لحواسها کالألوان الملمعه و الأصوات الطیبه و الروائح البهیه و المطاعم الشهیه و الملابس الناعمه- و قد یکون الصوره مضاده للعالم أو لبعض قواه فالأول کشعور الإنسان بصوره جهله و حمقه و رذائله.
و أما الثانی فکإحساسه بالألوان الکدره المظلمه و الأصوات الکریهه و الروائح المنتنه و المذوقات المره العفصه و الملابس الخشنه.
فإذا تقررت هذه المعانی فعلم أن الوجود فی نفسه خیر و بهاء کما أن العدم فی نفسه شر علی ما حکم به الفطره و إذا حصل الوجود لشی ء کان خیرا و بهاء لذلک الشی ء و العلم عباره عن ضرب من وجود شی ء لشی ء فیکون أیضا کمالا له إلا أن یکون مضرا و مضادا لکمال آخر له فإن وجود الحراره لو أمکن اجتماعه مع البروده و حصوله لها
ص: 122
لکان کمالا لها لکن لما کان وجودها للبروده یوجب زوال وجودها الذاتی الذی کان لها فیکون عائدا إلیها بالعدم لذاتها و کل صفه یکون وجودها لشی ء مستلزما لعدم ذات ذلک الشی ء لم یکن کمالا له بل شر و آفه لکن لا بما هو وجود بل بما هو معدم لوجوده فالشر بالذات هو العدم.
فکل علم بما هو غیر مضاد لوجود العالم به فهو خیر له و ذلک الخیر لا محاله لذه- لما مر أن الوجود خیر سواء أدرک أو لم یدرک لکن متی کان ذلک الخیر نفس الإدراک- کان إدراکا هو محض الخیر کان لذه و بهجه إذ کل أحد یعلم أنه إذا کان لشی ء کمال و قوه کما یتصور فی حقه من الوجود و کان مدرکا لذلک الکمال الشدید بلا آفه کان ملتذا و متی لم یکن له شعور بذلک الکمال لم یکن له لذه فاللذه إذن عین الشعور بالکمال.
و قولنا و متی لم یکن له شعور بکماله لم یکن له لذه لیس غرضنا إثبات هذا الحکم بالدوران بل ندعی بعد ما قدمنا من المقدمات أن الوجود خیر و إدراک حصول الخیر للمدرک خیر آخر لذلک المدرک و کل إدراک یکون ذلک الإدراک بعینه خیرا و بهاء للمدرک أو لبعض قواه و أجزائه فهو عین اللذه و البهجه له لذاته أو لأجل بعض قواه و لذلک إذا حصل للشی ء أمر وجودی یؤدی إلی زواله أو زوال شی ء من کماله أو کمال قواه و کان ذلک الأمر صوره إدراکیه له فإدراکه عین وجود ذلک المزیل المضاد و کل وجود مزیل مضاد لشی ء إذا حصل کان ضارا له و الإدراک الضار بالشی ء ألم له لا محاله و لو لم یکن ذلک الضار إدراکا لم یکن بعینه ألما کما إذا فرق بین أجزاء جسم و زالت وحدته الاتصالیه کان ذلک شرا و خیرا له و لیس بألم.
و أما إذا وقع تفرق اتصال فی العضو اللامس و حصلت فی الحس صورته کانت صوره التفرق منافیه لصوره الکمال الذی هو الاتصال و کانت تلک الصوره الإدراکیه عین التفرق کانت بعینها شرا و ألما.
و اعلم أن صوره التفرق غیر نفس التفرق بوجه و عینه بوجه إذ لو کانت نفس التفرق
ص: 123
لم یکن ألما إذ لا ألم للهیولی و لا للعدم و لو لم یکن صوره مساویه له فی المعنی(1) لم یکن منافیا للاتصال الذی هو الکمال و لا أیضا علما بل معلوما و المعلوم الخارج عن المدرک لا یکون ألما له و لا لذه لأن ما خرج عن الشی ء لیس کمالا له و لا ضد کمال له.
و بالجمله فاللذه کمال خاص بالمدرک بما هو إدراک لذلک الکمال و الألم ضد کمال خاص بالمدرک بما هو إدراک لذلک الضد.
فثبت بالبرهان أن اللذه نفس الإدراک بالملائم و الألم نفس الإدراک بالمنافی.
و أما استدلاله علی أن الألم غیر الإدراک بالمنافی بأن سوء المزاج الرطب غیر مؤلم مع أنه مناف.
فجوابه بعد تسلیم أنه غیر مؤلم أنا لا نسلم أن إدراکه حاصل لما هو مناف له- فإن الألم إدراک المنافی لذلک المدرک لا لغیره ففی الإنسان قوی متعدده ربما کان منافی بعضها مدرکا للآخر من غیر أن یکون منافیا له و مدرک بعضها منافیا للآخر من غیر أن یکون مدرکا له فلم یحصل فیه ألم و لأن سوء المزاج البارد مما یوجب زوال الحس اللمسی و إذا لم یکن حس لم یکن ألم له و إن کان مدرکا لحس آخر مما لم یکن منافیا له کالتخیل أو التعقل فإن تخیل سوء المزاج و تعقله لیس مولما للخیال و العقل بل إنما المؤلم هو الإدراک الذی لحامل ذلک المزاج اعنی القوه اللمسیه التی له إن کانت موجوده غیر متبلده و لا متخدره کما فی نحو الفالج و غیره فصاحب الفالج لیس متألما ذا وجع لعدم الحس اللمسی الذی له هذه الآفه.
و بما ذکرنا ظهر اندفاع إشکال آخر و هو أن المریض قد یلتذ بالحلاوه و هی مما لا یلائمه بل یمرضه و یتنفر عن الأدویه و هی مما یلائمه و ینفعه فدل علی أن اللذه
ص: 124
غیر إدراک الملائم و الألم غیر إدراک المنافی.
و وجه الدفع أن الحلو ملائم لقوته الذوقیه و لیس آفه لها بالفعل بل قوه و کمالا لها و کذا الأدویه البشعه لیست ملائمه و لا نافعه للقوه الذوقیه و إنما عدم ملائمه الحلو و وجود ملائمه البشع لأن ذلک یوجب زیاده الخلط الردی المنافی لمزاج البدن و هذا یوجب دفع ذلک الخلط الردی فیعود ذلک وبالا و هذا نفعا لا لأجل إدراکیهما و لو فرض الإدراک للحلو حاصلا و لم یعرض أمر آخر کان خیرا محضا و لذه.
و لو أدرک البشاعه و المراره و لم یعرض أمر آخر کان شرا محضا و ألما و الأمر العارض هو الذی یخرج الدواء خلطا موذیا أو یحیله إلی خلط جید یتغذی به أو یقوی البدن فلهذین الأمرین یحصل الضرر و الانتفاع لا بمجرد الإدراکین الأولین
هو تفرق الاتصال فإن الحار إنما یوجع لأنه تفرق الاتصال و البارد إنما یوجع أیضا إذ یلزمه تفرق الاتصال لخلاف جانب الجمع و التکثیف و الأسود فی المبصرات یؤلم لشده جمعه و الأبیض لشده تفریقه و المر و الحامض یؤلم لفرط تفریقه و العفص لفرط تقبیضه فیتبعه تفرق الاتصال و کذا الأصوات القویه یؤلم بالتفرقه بعنف من الحرکه الهوائیه عند ملاصقته للصماخ.
و بالجمله فالأطباء اتفقوا علی أن تفرق الاتصال سبب ذاتی للوجع.
أقول لا شک أن لفظه اللذه و الألم عند العامه لا یطلقان إلا للحسی فقط بناء علی عدم تفطنهم بنحو آخر من الوجود و لا شبهه فی أن موضوع کل حس جسم لطیف- متفاوت فی اللطافه له صوره اتصالیه و له أیضا کیفیه مزاجیه اعتدالیه فسبب الألم إما زوال اتصاله بورود الانفصال أو زوال مزاجه بورود ضد المزاج.
ص: 125
فلهذا وقع الاختلاف بینهم فجالینوس و أکثر الأطباء علی أن السبب الذاتی هو تفرق الاتصال و سوء المزاج المختلف(1) سبب بالعرض و غیرهم کجماعه من المتأخرین- منهم الإمام الرازی علی العکس و الشیخ علی أن کلا منهما یصلح سببا بالذات کما یکون بالعرض و علی کل منها احتجاجات و استدلالات أعرضنا عن ذکرها مخافه التطویل الممل و تفاصیلها موجوده فی شرح العلامه الشیرازی للقانون.
و هو عدمی فلا یصلح عله للوجع لأنه وجودی.
لأنه دائما فی تفرق الاتصال بواسطه الاغتذاء و التحلل لأن الاغتذاء و النمو إنما یکونان بنفوذ الغذاء فی الأعضاء و التحلل إنما یکون بانفصال شی ء من الأعضاء.
لا یقال هذا التفرق لکونه فی غایه الصغر لا یؤلم إذ لا یحس بألمه سیما و قد صار مألوفا بدوامه.
لأنا نقول کل تفرق و إن کان صغیرا لکن جملتها کثیره جدا لأن التغذی و النمو شی ء غیر مختص بجزء دون جزء و إذا کان کذلک فلو کان تفرق أجزاء البدن غیر مؤلم لکان کل تفرق کقطع العضو کذلک لأن حکم الأمثال واحد و لما لم یکن کذلک علمنا أن التفرق غیر مؤلم لذاته بل إذا کان معه سوء مزاج.
لأن قطع العضو متی حصل بآله فی غایه الحده و بأسرع زمان لا یحس بالألم إلا بعد لحظه ربما یحصل فیها سوء المزاج.
ص: 126
لکون التفرق فی الجراحه أکثر.
أما عن الأول فبأن الانفصال و نظائره من الأمور التی تحدث- فی المواد القابله عقیب استعداداتها بأسباب و شرائط لیست أعداما صرفه لا حظ لها من الوجود- بل لها قسط من الوجود و لماهیاتها تحصل فی الخارج کسائر الماهیات الضعیفه الوجود و وجودها عباره عن کون موضوعاتها بحیث ینتزع منها عنواناتها و مفهوماتها السلبیه- من جهه اقتران تلک الموضوعات بنقائص و قصورات و استصحابها إیاها لا لذواتها فهی من العوارض لا من الذاتیات فهی بأنفسها من الشرور(1) بالذات و کذا العلم بها- لأن کل علم متحد مع المعلوم به و لأجل ذلک صح عد الألم من الشرور بالذات.
و من هاهنا یندفع الشبهه التی أوردها بعض المتأخرین علی الحکماء- حیث حکموا بأن الشرور بالذات هی الأعدام لا غیر مع أنا نعلم بالضروره أن الألم و هو إدراک المنافی شر بالذات و الإدراک أمر وجودی و ذلک لأن الإدراک للشی ء هو بعینه وجود ذلک الشی ء إن ذهنا فذهنا و إن خارجا فخارجا فکما أن وجود الإنسان هو عین معنی الإنسان فی الخارج و کذلک وجودات الأعدام فی الخارج کالتفرق و العمی و الصمم و الجهل هی نفس تلک الأعدام فکذا إدراکات تلک الأعدام اعنی حضورها للقوه المدرکه فهذا الحضور و الإدراک من أفراد العدم بالذات- و لهذا یکون الألم شرابا لذات و إن کان من أفراد الوجود.
و الحاصل أن حقیقه الوجود فی هذه الأمور العدمیه التی هی أعدام الملکات هی بعینها حیثیه العدم فی الخارج کسائر الوجودات مع ماهیاتها فی الخارج و کذا حکم شریه الآلام التی هی بعینها حضورها للمشاعر و خیریتها فی کونهما متحدتین بالذات- متغایرتین بحسب المفهوم کالماهیه و الوجود فافهم ذلک و اغتنم به فإنه کسائر نظائره
ص: 127
لا یوجد فی غیر هذا الکتاب و ربما یجاب عما ذکره بأن الانفصال و کذا التفرق له معنیان عدمی هو زوال الاتصال- و وجودی هو حدوث کثره الاتصالات و المتصلات و هذا هو المؤلم دون ذلک العدم.
أو نقول المراد من التفرق حرکه بعض الأجزاء عن بعض و هو غیر مرادف للانفصال الذی هو بمعنی عدم الاتصال و لو سلم ذلک فیلزمه لا محاله کون هیئه العضو فاقده کماله اللائق به و أمکن إدراکه من هذه الجهه فیکون موجبا بذاته بمعنی أنه لیس بتوسط سوء المزاج و إن کان بتوسط ما یلزمه من خروج الهیئه العضویه عن کمالها و لو سلم فالمراد بالسبب هاهنا المعد أی الفاعل لإعداد العضو لقبول الوجع لا المؤثر الموجد و لا امتناع فی کون التفرق العدمی بحیث متی حصل اقتضی الألم کسوء المزاج و هذا أجوبه جدلیه.
و التحقیق ما ذکرناه أولا و أما عن الثانی و الثالث فبأنا لا نعنی بکون تفرق الاتصال مؤلما أن نفسه مؤلم أو هو تمام عله الألم بحیث لا یتخلف عنه الوجع بل نعنی أن الصوره الحسیه من التفرق إن کانت فی عضو حساس مع التفات النفس إلیه و الشعور به من غیر أن یصیر تلک الصوره مستمره مألوفه لما مر من أن الوجود بما هو وجود مألوف مطبوع- و کون التفرق ألیما بشرط أن یدرک من جهه کونه منافیا لکیفیه العضو أو اتصاله فهو مؤلم بالذات بمعنی عدم التوقف علی سوء المزاج بل من جهه ما یلزمه من فقدان هیئه العضو أو مادته کماله اللائق به و حینئذ یجوز أن لا یکون للتفرق الواقع فی الاغتذاء- و التحلل صوره مدرکیه للحس أو یکون قدر ما یدرکه من الصوره مألوفا لا یضر و لا یؤلم- أو یکون إدراکه لا من جهه کونه منافیا و تفرقا بل من جهه کونه نافعا للبدن بتبقیه الصحه و القوه و تنقیه البدن عن الفضول.
و ما ذکره من لزوم استواء التفرقات فی الأحکام ظاهر الاندفاع کیف و التفرق الغذائی طبیعی دائم فی أجزاء صغیره یترتب علیه للبدن مصالح کثیره و قطع العضو لیس کذلک علی أن التحقیق عندنا أن التغذیه و التنمیه لیستا مستلزمتین لمداخله
ص: 128
أجزاء الغذاء بین أجزاء المغتذی و النامی کما سیجی ء فی مباحث إثبات القوی النفسانیه فی علم النفس.
و أقول أیضا إن الإنسان لم یکن له نحو من الوجود من بدو خلقته إلی هذا الحد الذی بلغ إلیه عمره إلا هذا الوجود التحلیلی فیمکن أن یکون دائم الألم لکن لما لم یدرک نحوا آخر من الوجود الذی لیس فیه هذا النحو من التفرق ظن أن لا ألم له و لذلک لو فرض إنسان قد أدرک ما لأهل النشأه الباقیه من الوجود الذی لا یشوبه هذه الأعدام و التفرقات ثم کلف بالبقاء فی هذا العالم لمات وجعا و تألما.
و بالجمله هذا التفرق الحاصل بالتحلل کالحرکه الجوهریه التی أثبتناها للطبائع التی نحو وجودها وجود تبدلی حدوثه فی کل آن یوجب زوال الحادث فی الآن السابق و مع ذلک لا یقع الإحساس بألم التفرقه فی هذا الوجود لما بینا من أن القوه الدراکه وجودها هذا الوجود و وجود الشی ء غیر مؤلم له کما أن سوء المزاج لأحد ربما یکون مثل المزاج الصحیح لغیره فکان مؤلما لهذا ملذا لذاک و أما الذی ذکر من عدم تألم مقطوع العضو دفعه إلا بعد لحظه فهذا لا یقتضی عدم کون صوره القطع مؤلمه فإن القطع إن کان مع شعور به و التفات إلیه کان مؤلما البته و إن کان مع عدم الشعور و الالتفات فلا یدل علی ما ادعاه أ لا تری أن من صرف فکره إلی أمر أهم شریف کالخائض فی مسأله علمیه أو إلی أمر خسیس أیضا کاللعب بالشطرنج أو متوسط کالابتلاء بوجع أقوی أو الوقوع فی معرکه أو الاهتمام بمهم دنیوی ربما لا یدرک ألم الجوع و العطش و کثیر من الموذیات و کذا حکم المستلذات.
و أما الجواب عن الرابع فبأن ذلک إنما یلزم لو کان ألم لسع العقرب أیضا لتفرق الاتصال فقط و هو لیس بلازم لجواز أن یکون لما یحصل بواسطه الکیفیه السمیه من سوء مزاج مختلف یکون أقوی تأثیرا من الجراحه العظیمه.
و ما ذکره إنما یرد نقضا علی من لم یجعل التأثیر إلا لتفرق الاتصال دون سوء المزاج کما اشتهر من جالینوس و أتباعه علی أنه یمکن الجواب من قبلهم بأن
ص: 129
سبب الإیلام الشدید فی السموم ربما کان لأجل تقطیعات کثیره فی العضو مع وجود القوه الحسیه و أما قطع العضو ففیه تفریق واحد و مع ذلک لم یبق القوه اللمسیه- التی للعضو المفصول بل للباقی کان المحل الباقی الذی وصل أثر القطع إلیه أو قبل ذلک القطع أقل قدرا من العضو الذی سری فیه أثر التفرق الحاصل من ذلک السم.
و اعلم أن لکل من هذه المذاهب وجه صحیح- أما الذی ذکره الأطباء فیمکن تصحیحه بأن المؤلم لیس نفس تفرق الاتصال بل صورته الحادثه لأن هذه الموجودات جسمانیه الوجود و الوجود کما مر عین الوحده فوجودها یتقوم بوحده الاتصال و التفرق ضده و ضد الوجود سبب ذاتی للألم لأن إدراکه کما مر هو الألم.
و أما مذهب مخالفیهم و هو أن المؤلم هو سوء المزاج فلأن نسبه الکیفیه المزاجیه إلی الوحده الاتصالیه کنسبه الصوره إلی الماده و الشی ء شی ء بصورته لا بمادته فالحیوان حیوان بصوره مزاجه لا بماده جسده إلا بالعرض حتی لو أمکن صوره الکیفیه المزاجیه الحیوانیه بلا ماده لکان حیوانا فضد کل حیوان بما هو ذلک الحیوان من حیث الصوره مزاج آخر یخالف مزاجه و من حیث الماده اتصال آخر یخالف اتصاله و جانب الصوره هو الأصل فالمضاد المؤلم بالذات له هو سوء المزاج المختلف له لا تفرق اتصاله.
و أما مذهب الشیخ و من تبعه و هو الأصح الأحق فلأن الترکیب بین الماده و الصوره اتحادی فصلاح کل منهما صلاح الآخر و فساده فساده
اشترط الشیخ فی سوء المزاج المؤلم أن یکون حارا أو باردا لا رطبا و یابسا
ص: 130
و أن یکون مختلفا لا متفقا.
دون الفعلیه و أورد علیه بأنه إن أرید أنهما لیستا فاعلتین و المؤلم بالذات فاعل فیشکل بجعل الیبوسه سببا لتفرق الاتصال أو کلیهما لکثیر من الأمراض فلیکونا سببین للوجع بهذا المعنی من غیر توسط تفرق الاتصال فلا ینحصر السبب فیه و فی سوء المزاج الحار أو البارد و أما السبب بالذات بمعنی المؤثر بالطبع فلا دلیل علی کون الحار و البارد و تفرق الاتصال کذلک و إن أرید أن الوجع إحساس ما و الإحساس انفعال و الانفعال لا یکون إلا عن فاعل و هما لیسا من الکیفیات فیشکل بتصریح الشیخ فی مواضع من کتبه بل إطلاق القوم علی أنهما من الکیفیات المحسوسه بل أوائل الملموسات- و عند خروجهما عن الاعتدال یکونا متنافیین فإدراکهما من حیث هما کذلک یکون ألما.
ثم ذکر الشیخ أن سوء المزاج الیابس قد یکون مؤلما بالعرض لأنه قد یتبعه لشده القبض تفرق الاتصال المؤلم بالذات و اعترض بأن الرطب أیضا قد یستتبعه بواسطه التحدید [التمدید] اللازم لکثره الرطوبه المحوجه إلی مکان أوسع.
و أجیب بأن ذلک إنما یکون فی الرطوبه التی مع الماده فیکون الموجب هو الماده لا الرطوبه نفسها.
و لذلک سمی بالمتفق و المستوی حیث شابه المزاج الأصلی فی عدم الإیلام و ذلک لأنه عباره عن الذی استقر فی جوهر العضو و أبطل المقاومه و صار فی حکم المزاج الأصلی فلا انفعال فیه للحاسه فلا إحساس فلا ألم و أیضا المنافات إنما یتحقق بین شیئین فلا بد من بقاء المزاج الأصلی عند ورود الغریب لتحقق إدراک کیفیه متنافیه لکیفیه العضو فیتحقق الألم.
و أیضا الدق أشد حراره من الغب لأن الجسم الصلب لا یتسخن إلا عن حراره قویه و لأنها تستعمل فیه مبردات أقوی مما یستعمل فی الغب و لأنها تؤدی إلی ذوبان مفرط
ص: 131
من الأعضاء حتی الصلبه منها و صاحب الدق لا یجد من التهاب ما یجده صاحب الغب- و ما ذلک إلا لکون سوء المزاج المتفق لا یحس به و أیضا المستحم فی الشتاء یشمئز بدنه عن الماء الفاتر و یتأذی به ثم إنه بعد ذلک یستلذه و یستطیبه ثم إذا استعمل ماء حارا تأذی به ثم بعده یستلذه ثم إذا استعمل الماء الأول استبرده و تألم به و ذلک لما ذکرنا.
و توضیح ذلک أن المنافاه وصف لا یتحقق إلا عند ثبوت أمرین لیکون أحدهما منافیا للآخر فإذا کان لعضو کیفیه فورد علیه ما یضاد کیفیته فلا یخلو إما أن یکون الوارد علیه قد أبطل کیفیه ذلک العضو أو لم یبطل فإن أبطل فلم یکن هناک کیفیتان بل هناک کیفیه واحده فلم یکن المنافات حاصله فلا یکون الألم حاصلا و أما إذا کان الوارد لا یقوی علی إبطال کیفیه العضو فحینئذ یکون المنافاه حاصله بین کیفیه العضو و کیفیه الوارد علیه فحصل الشعور بتلک المنافات حینئذ فلا جرم یتحقق الألم فهذا هو السبب فی أن سوء المزاج المتفق لا یؤلم و سوء المزاج المختلف یؤلم هذا ما قیل.
أقول فیه شک و تحقیق.
أما الشک فهو أن قوام العضو الشخصی بالکیفیه الشخصیه المزاجیه فإذا ورد شخص آخر مناف لها فی التشخص مساو لها فی النوع وجب أن یبطل الأولی- و إلا لزم اجتماع المثلین بل المتنافیین فی محل واحد فإذا بطلت الأولی فبأی قوه أدرکت الثانیه.
و أما التحقیق فهو أن الأولی و إن بطلت فصورته(1) المحسوسه حاضره عند النفس و کانت مألوفه للنفس فیتأدی بورود الثانیه الموجب لزوال المألوفه و قوام العضو فی کل وقت بکیفیه أخری من عوض المزاج و حافظ الجمیع هو النفس لا العضو.
و اعلم أن سوء المزاج المختلف قد لا یوجع بل لا یدرک أصلا و ذلک إذا کان
ص: 132
حدوثه بالتدریج فإن الحادث منه أولا یکون قلیلا جدا فلا یشعر به و بمنافاته و فی الزمان الثانی یکون الزیاده علی تلک الحاله غیر مشعور بها و کذا فی کل زمان و هذا بخلاف ما یحدث دفعه فإنه لکثرته یکون مدرکا ثم یستمر إدراکه ما دام مختلفا
کل من اللذه و الألم ینقسم بحسب القوه المدرکه إلی العقلی و الوهمی و الخیالی و الحسی و ینحصر فی هذه الأربعه عند البحث و التحقیق أما الحسی فظاهر کتکیف العضو اللامس بالکیفیه الملموسه الشهیه و الذائق بالحلاوه.
و أما الخیالی فکتخیل اللذات الحاصله و المرجوه الحصول للظفر و الانتقام.
و أما الوهمی فکالظنون النافعه و الأمانی المرغوبه کما قیل
أمانی إن تحصل تکن غایه المنی و إلا فقد عشنا بها زمنا رغدا
و أما العقلی فلأن للجوهر العاقل أیضا کمالا و أن یتمثل فیه ما یتعقله من الواجب تحصیله بقدر الاستطاعه ثم ما یتعقله من صور معلوماته الثابته المترتبه أعنی نظام الوجود کله تمثلا مطابقا خالیا عن شوائب الظنون و الأوهام بحیث یصیر عقلا مستفادا و عند من تصیر النفس بعینها متحده بالعقل الذی هو کل هذه الموجودات فیصیر حینئذ لاذا و لذه و ملتذا فی باب اللذه العقلیه لا ذا لذه فقط.
و بالجمله لا شک أن هذا الکمال خیر للجوهر العاقل و هو مدرک لهذا الکمال عند ذلک فإذن هو ملتذ بذلک فهذه هی اللذه العقلیه و أما الألم العقلی فهو أن یحصل لما من شأنه ذلک الکمال ضده و یدرک صوره ضده من حیث هو ضده و أما من لیس من شأنه أن یحصل له ذلک فهو فارغ عن هذا الألم.
ثم إذا قایسنا بین هذه اللذه العقلیه و التی لسائر القوی سیما الحس فالعقلیه
ص: 133
أکثر کمیه و أقوی کیفیه.
أما الأول فلأن عدد تفاصیل المعقولات أکثر بل یکاد أن لا یتناهی و وجودها أدوم فلا ینقطع.
و أما الثانی فلأن العقل یصل إلی کنه الموجود المعقول و الحس لا یدرک إلا ما یتعلق بالظواهر و القشور فیکون الکمالات العقلیه أکثر و أدوم و أتم و إدراکاتها کذلک فاللذات التابعه لهما علی قیاسهما و بحسب هذا یعرف حال الآلام عند التنبه لفقد تلک الکمالات.
و اعلم أن اللذه العقلیه إذا کملت فهی خارجه عن جنس الکیفیات النفسانیه- لأنها حینئذ جوهر عقلی لا کیفیه نفسانیه.
فإن قیل الحسی من اللذه و الألم أیضا ینبغی عدهما من الکیفیات المحسوسه- دون الکیفیات النفسانیه.
أجیب بأن المدرک بآله الحس هو الکیفیه التی یلتذ بها أو یتألم منها کالحلاوه و المراره و أما نفس اللذه و الألم التی هی الإدراک و النیل فلا سبیل للحواس الظاهره إلی إدراکها.
أقول هذا مما ذکره بعض الفضلاء و هو لیس بسدید لأن المراد باللذه و الألم لیس المعنی العقلی النسبی و إلا لکانا من مقوله المضاف بل المراد ما یستلذه النفس أو یتألم به و هما من جنس الإدراک و الإدراک کما هو التحقیق هو الصوره لا النسبه.
فالتحقیق أن یقال إن ما یعد من جنس الکیفیات المحسوسه هی الموجوده فی مواد الأجسام لا الموجوده فی آلات الإدراک من حیث هی آلات الإدراک و هذه الموجوده فی الحواس إنما یطلق علیها اسم الحراره و البروده و الحلاوه و المراره من باب إطلاق ماهیه المعلوم علی العلم کما یقال فی العلم بالجوهر إنه جوهر معناه أنه معقول من ماهیه جوهریه مع أنه من الکیفیات النفسانیه فالعلم بالجوهر جوهر ذهنی عرض خارجی نفسانی کما سنبین فی باب العقل و المعقول فکذلک إطلاق
ص: 134
المحسوس علی الحس أی الصوره الموجوده فی آله النفس فتلک الصور کلها کیفیات نفسانیه عندنا و لیس شی ء منها محسوسا لأحد بإحدی الحواس و لا یمکن إدراکها إلا بالنفس لا بالحس إذ لا توسط للحس فی الحس بل فی المحسوس الخارج عنه.
فإن قلت فما قولک فی اللذه البصریه فإن المحسوس بالبصر هو الأمر الخارجی- إذ لو کان الإبصار بانطباع صوره المرئی فی العضو المخصوص لزم فساد انطباع العظیم فی الصغیر و غیر ذلک من المفاسد.
قلت مذهبنا فی الإبصار أمر آخر غیر المذاهب المشهوره فإنه بتمثل الصوره المبصره للنفس فی غیر هذا العالم و تلک الصوره أیضا لیست من جنس هذه الکیفیات- المسماه بالحسیات بل لونها و شکلها من جنس الکیفیات النفسانیه و هی قائمه بالنفس لا بآله البصر قیام المفعول بالفاعل لا الحال بالمحل فلیدرک غور هذا التحقیق فإنه شریف جدا نافع فی علم المعاد و موعد بیانه غیر هذا الموضع.
و مما ینبغی أن یعلم هاهنا أنه نقل عن جالینوس أنه قال إن اللذه و الألم یحدثان فی الحواس کلها و کلما کان الحس أکثف کانت مقاومته مع الوارد(1) أکثر فکان الألم و اللذه أقوی و ألطف الحواس البصر لأنه یتم بالنور الذی یشبه النار التی هی ألطف العناصر فلا جرم لا یکون اللذه و الأذی فی البصر إلا قلیلا و السمع أقل لطافه من البصر لأن آلته الهواء المقروع فلا جرم صارت اللذه و الأذی فی هذه الحاسه أکثر منها فی البصر ثم الشم أقل لطافه من السمع لأن محسوسه البخار و هو أغلظ من الهواء- فلا جرم اللذه و الأذی فی الشم أکثر منها فی البصر و السمع و الذوق أغلظ من الشم لأن آلته الرطوبه العذبه فی درجه الماء فلا جرم اللذه و الأذی فی الذوق أکثر و اللمس أغلظ من جمیع الحواس لأنه فی قیاس الأرض فکانت مقاومته مع الوارد أقوی و أبطأ
ص: 135
فلا جرم صارت اللذه و الأذی فیه أقوی.
أقول إن جالینوس لم یکن حکیم النفس و لا لطیف القلب ذکیا فما ذکره یلزم منه أن یکون لذه الخیال أضعف من اللذات الحسیه کلها إذ لا یتصور هناک مقاومه- و کذا اللذه العقلیه و کأنه لم یدرکها.
ثم المقاومه و عدمها مما لا مدخل لها فی أصل اللذه و الألم بل لو کان ففی دوامها- إذ لذه کل قوه بإدراک صوره ملائمه لها و ألمها بصوره ضدها نعم لکل قوه حد من حدود الوجود بعضها أقوی و بعضها أضعف و بعضها ألطف و بعضها أکثف و أقوی الوجودات أقواها لذه.
و لا نسلم أن ما هو أکثف فهو أقوی و ما هو ألطف فهو أضعف و لا نسلم أیضا أن النار أضعف العناصر و الأرض أقوی بل العکس فی الجمیع أولی و أحق عند التحقیق- فإن وجود الجن و الشیاطین أقوی من وجود الحیوان و الإنسان و لهما أفاعیل شاقه و أعمال قویه لا یقدر علی عشر من أعشارها البشر کما هو متواتر الصدق إجمالا و إن کانت الخصوصیات آحادیا و أیضا الفلک و ما فیه لا شبهه فی أنها ألطف من العناصر- و هی مع ذلک أقوی و أقوم منها من غیر شبهه فإدراکها أقوی فیکون ألذ فعلم أن الألطف أقوی إدراکا فیکون أشد إلذاذا.
و أما حال هذه الحواس فالوجه فی تفاوت إدراکاتها لمدرکاتها أن المزاج الحیوانی حاصل من هذه المواد العنصریه و نفسه منبعثه من مزاجه.
ثم الغالب علی بدنه الأرض ثم الماء ثم البخار ثم الهواء ثم النار و بعدها ابتدئ الأرواح و الأفلاک و الأملاک فلهذا الغالب علی أکثر الأفراد بحکم المناسبه الجنسیه إدراک الملموسات ثم المطعومات ثم المشمومات ثم المسموعات و المبصرات ثم المتخیلات و المظنونات ثم العقلیات و الیقینیات و هکذا قیاس لذاتهم و آلامهم التابعه لمدرکاتهم
ص: 136
الحواس منها ما لا لذه لفعلها فی محسوساتها و لا ألم.
و منها ما یلتذ و یتألم بتوسط المحسوسات فأما التی لا لذه لها و لا ألم فمثل البصر- فإنه لا یلتذ بالألوان و لا یتألم بذلک بل النفس یتألم بذلک و یلتذ و کذا الحال فی الأذن- فإن تألمت الأذن من صوت شدید و العین من لون مفرط کالضوء فلیس تألمها من حیث یسمع أو یبصر بل من حیث یلمس فإنه یحدث فیه ألم لمسی و کذلک یحدث فیه بزوال ذلک لذه لمسیه.
و أما الشم و الذوق فإنهما یتألمان و یلتذان إذا تکیفا بکیفیه منافره أو ملائمه.
و أما اللمس فإنه قد یتألم بالکیفیه الملموسه و قد یلتذ بها و قد تلتذ و یتألم بغیر توسط کیفیه من المحسوس الأول بل بتفرق الاتصال و التیامه انتهی ما قال الشیخ و اعترض علیه بعض شارحی القانون و هو المسیحی بقوله هذا فی غایه الإشکال.
أما أولا فإنه کان یری و یعتقد أن المدرک للمحسوسات الجزئیه هی الحواس- فمذهبه فی هذا الموضع إما أن یکون هو ذاک أو لا یکون فإن کان الأول فیکون ناقض کلامه فی البصر و السمع و إن کان الثانی فیکون قوله فی غیر السمع و البصر قولا فاسدا.
و أما ثانیا فلأن کل واحد من الحواس له محسوس خاص یستحیل أن یدرکه غیره و بدیهه العقل حاکمه بهذا و حینئذ نقول کیف یتصور أن یقال إن القوه اللامسه الحاصله فی الأذن و العین هی المدرکه للصوت المفرط و اللون الموذی.
و أما ثالثا فلأن ذلک مناقض لحده اللذه و الألم فإنه حد اللذه علی ما عرفت- بأنها إدراک الملائم من حیث هو ملائم و الملائم للقوه الباصره إدراک المبصرات الحسیه
ص: 137
لا اللمسیه.
و أما رابعا فلأن إدراک هذه المحسوسات إما أن یکون لذه و ألما للحواس أو لا یکون فإن قال بالأول یکون إدراک البصر للألوان الحسنه لذه و إدراکه للألوان الموذیه ألما و إن قال بالثانی فلا یکون للمس لذه و لا ألم و لا للشم و الذوق و إن کان لذه و ألما للبعض دون بعض کان ذلک ترجیحا من غیر مرجح و هو محال لأن هذه الحواس الخمس کلها وسائط للنفس فی إدراک المحسوسات الجزئیه.
ثم قال المسیحی و الحق عندی فی هذه المسأله أن یقال الملائم للقوه الباصره الألوان الحسنه و القوه السامعه الأصوات الطیبه و کذلک فی باقی الحواس و إن إدراکها لهذه الأمور لذه بناء علی أن الإدراک حضور صوره المدرک للمدرک- و إذا کان کذلک فیکون کل من الحواس الظاهره له اللذه إذ لا معنی للذه إلا إدراک الملائم من حیث هو ملائم و کذا الألم و قال الإمام الرازی فی کتاب المباحث بعد نقل کلام الشیخ هذا ما قاله الشیخ و هو الحق.
فإن قیل لا شک أن الملائم للبصر هو الإبصار فکیف زعم الشیخ أن العین لا تلتذ بذلک مع أنه حد اللذه بأنها إدراک الملائم.
فنقول أما نحن فلا نساعد علی أن فی العین قوه مدرکه بل المبصر و السامع هو النفس و هذه الأعضاء آلات لها فی هذه الإدراکات فاندفع عنا هذا الإشکال.
و أما علی مذهب الشیخ فالعذر أن الألوان لیست ملائمه للقوه الباصره فإنه یستحیل اتصاف القوه الباصره بالألوان بل إدراک الألوان أمر یلائم للقوه الباصره- و الشیخ لم یجعل حصول الملائم لذه بل جعل إدراکه لذه و الباصره إذا أبصرت حصل لها الملائم الذی هو إدراک الألوان و لم یحصل له إدراک هذه الملائم فإنها لم یدرک کونها مدرکه بل النفس تدرک الأشیاء و تدرک أنها أدرکت تلک الأشیاء فلا جرم یحصل لها اللذه.
ص: 138
ثم اعترض علی نفسه فیما اختاره من أن المدرک هی النفس لا الحواس- و فی هذا التوجیه الذی ذکره لکلام الشیخ بما لم یقدر علی دفعه معه أنه ادعی أولا حقیه کلام الشیخ فقال ما حاصله أن هذه المحسوسات إما أن یسلم کونها ملائمه لهذه الحواس أو یقال الملائم للحواس هو الإحساس لا المحسوس فإن سلم کون المحسوس ملائما للحواس کان إدراکها إدراکا للملائم.
فقوله بعد ذلک البصر لا یلتذ بالألوان یناقض قوله اللذه هی إدراک الملائم و أما أن منع من ذلک و زعم أن الملائم لها هو الإحساس لا المحسوس فلا یخلو إما أن نقول بأن حصول الملائم هو اللذه أو إدراکه هو اللذه فإن قال بالأول لزمه تسلیم لذه البصر و إن قال بالثانی لزمه أن لا یثبت اللذه فی حاسه اللمس لأنه لیس الملائم لها الملموسات بل الإحساس بها و لیس لها إدراک لذلک الإحساس فهذا وجه الإشکال انتهی کلامه
بعد ما نقل کلام المسیحی و فیه نظر.
أما فیما ذکره أولا فبأنا لا نسلم أن مذهب الشیخ أن المدرک للمحسوسات هی الحواس بل لا مدرک و لا حاکم و لا ملتذ و لا متألم عند الشیخ و غیره من الراسخین فی الحکمه غیر النفس و إطلاق هذه الألفاظ علی الحواس بضرب من المجاز و إسناد معانیها إلی الحواس من أغلاط المتأخرین کالإمام الرازی و من اقتفی أثره إلا أن إدراکها یختلف فمن المدرکات ما یدرکها بذاتها کالکلیات.
و منها ما یدرکها بواسطه الآلات و هی الجزئیات و ذلک بأن یتکیف آلات الحواس بالمحسوسات الخاصه بها فتدرکها النفس و ذلک لأن الإدراک حضور صوره المدرک فیما به یدرک و لأنها تدرک الکلیات بذاتها و الجزئیات بآلاتها یکون حضور الکلیات فی ذاتها و حضور الجزئیات المحسوسه فی آلات الحواس لکن لما کان الإحساس انفعال الحاسه بل آلتها عن محسوسها الخاص وجب انفعال آله کل حاسه عن محسوسها
ص: 139
الخاص بها و تکیفها بذلک المحسوس إلا أن انفعال بعض آلات الحواس و تکیفها بمحسوسها- یکون بحیث إن النفس یدرکها حیث ینفعل الآلات عن محسوساتها کالذائقه و الشامه و اللامسه.
و منها ما لا یکون کذلک کالباصره و السامعه و لهذا فإن الإنسان یدرک لذه الحلو فی الفم و لذه الرائحه الطیبه فی الشم و لذه النعومه فی آله اللمس- و لا یدرک لذه الصور الحسنه فی الجلیدیه و لا فی ملتقی العصبتین و لا لذه الصوت فی العصبه المستفرشه و إن کانت آلتا السمع و البصر یتکیفان بالکیفیات المسموعه و المبصره لا لما قیل إن انفعال بعض آلات الحواس و تکیفها بمحسوسها زمانی و انفعال آلات البعض آنی فالأول کاللامسه و الذائقه و الشامه و أما الثانی فکالسامعه و الباصره اللهم إلا علی طریق الندره کما إذا نظرنا إلی ضوء قوی أو خضره شدیده و حدقنا النظر فیه ثم حولناه إلی غیره فیبقی الضوء و الخضره فی الجلیدیه- و کذا فی آله السمع قد یبقی تکیفها زمانا یسیرا کما یقال الصوت بعد فی أذنی.
فمراد الشیخ أن آله الثلاث الأول تنفعل عن محسوسها زمانا له قدر بحیث یدرکها النفس و تلتذ أو تتألم و آله الأخیرین لا تنفعل عن محسوسها و لا یتکیف بها زمانا له قدر بحیث یدرکه النفس فتلتذ أو تتألم.
هذا ما قالوه و هو کلام رخو سخیف لاشتراک الحواس فی کون إدراکها آنیا- و أما أن بعضها آنی و بعضها زمانی فغیر مسلم فمن ادعاه فلا بد من دلیل.
ثم إن الشیخ لم یذهب إلی أن آلتی السمع و البصر لا یتکیفان بمحسوسها بل یتکیفان به کتکیف الثلاث البواقی بمحسوساتها إلا أن السمع و البصر لا یلتذان بالمسموعات و المبصرات من حیث یسمع و یبصر بخلاف البواقی فإن الذائقه تلتذ من حیث تذوق و الشامه من حیث تشم و اللامسه من حیث تلمس و السبب فیه ما ذکرنا من أن النفس تدرک لذه الثلاث من حیث یتکیف آلاتها بمحسوساتها و لا یدرک لذه الأخیرین حیث یتکیف آلتاهما بمحسوسیهما.
ص: 140
و علی هذا فالجواب الحق أن یقال لا نسلم أن مذهبه ذلک و سنده ما ذکرناه.
و أما فیما ذکره ثانیا فلأن الشیخ لا یقول إن المدرک للصوت العظیم و اللون المفرط لامسه الأذن و العین بل المدرک لهما هو السامعه و الباصره و المتألم آله لامستها بطریق تفرق اتصال یحدثه الصوت المفرط فی لامسه الأذن و اللون الموذی فی لامسه العین.
و أما آله السمع و البصر فلا یتألم منهما لا لأن إدراکهما آنی لا زمانی علی ما قیل لبطلان ذلک بل لأنهما لا یتألمان من حیث یسمع و یبصر.
و أما فیما ذکره ثالثا فلأنه مبنی علی أن الملائم للقوه الباصره إدراک المبصرات- و علی أن الشیخ ذهب إلی أن مدرک المبصرات لامسه العین و هما ممنوعان لأن الملائم و الموافق إنما یکونان للنفس لا لغیرها من القوی و لأنه ذهب إلی أن المتألم من اللون الموذی هو لامسه العین لا باصره العین و المدرک باصرتها لا اللامسه و هو کلام حق.
و أما فیما ذکره رابعا فلأنا لا نسلم أنه إن کان ألما و لذه فی البعض دون البعض- کان ذلک ترجیحا من غیر مرجح و هو إدراک النفس لذه الحواس حیث ینفعل آلاتها عن محسوساتها.
و أما الحق الذی اختاره فباطل لأن الملائم و الموافق إنما یکونان للنفس لا للقوی- و أن القوه لا تدرک شیئا لیقال إن إدراکها لهذه الأمور هی اللذه فهذا ما عندی فی هذا المقام انتهی کلام العلامه الشیرازی
أما أولا فلأن ما ذکره من أن لا ملتذ و لا متألم إلا النفس فلیس علی إطلاقه بصحیح فإن النفس ذات نشئات متفاوته فقد یتحد بالعقل و قد یتحد بالحواس و إذا اتحدت بالعقل الفعال یفعل فعله و إذا اتحدت بالحواس تفعل فعلها و معلوم أن فعل الحواس یناسب الحواس و فعل کل حاسه یناسب تلک الحاسه و إدراک المناسب لذه
ص: 141
فیجب أن یکون لذه السمع و البصر بإدراک المسموع و المبصر کما أن لذه الثلاث البواقی بإدراک محسوساتها من غیر فرق.
و أما ثانیا فلأن الفرق الذی ذکره من أن إدراک النفس للمحسوسین الأولین- لا یکون حیث ینفعل الآله و إدراکها للمحسوسات الثلاثه الباقیه یکون حیث ینفعل الآله علی تقدیر تسلیمه لا مدخل له فی الفرق بین الموضعین فی إثبات اللذه لبعض الحواس و عدمها للبعض الآخر فإن کلام الشیخ ناص فی وجود اللذه و عدمها للاثنین و کون محل الإدراک غیر موضع الانفعال فی بعضها و عینه فی بعض آخر لو فرض تسلیمه و صحته فأی مدخلیه لهما فی کون أحدهما منشأ لذه الحواس دون النفس و الثانی منشأ لذه النفس دون الحواس.
و أما ثالثا فلأن إدراک الحواس لیس إلا تکیفها بصور محسوساتها و هو قد اعترف بأن آلتی السمع و البصر قد تکیفا بمحسوسیهما و لا شبهه فی أن التکیف بصوره المدرک الملائم إذا کان إدراکا کان لذه لا محاله لأنه إدراک الکمال و إدراک کل کمال لشی ء کان لذه لذلک الشی ء به فیلزم من ذلک أن یکون إدراکهما لمحسوسیهما الذی هو تکیفهما بکیفیتی ذینک المحسوسین لذه لهما فما السبب فیما حکم بأن السمع و البصر لا یلتذان بالمسموع و المبصر من حیث یسمع و یبصر- بخلاف البواقی.
فإن قال السبب أن النفس تدرک لذه هذه الثلاث من حیث یتکیف الآله و لا یدرک لذه الآخرین حیث یتکیف الآله.
قلنا لا نسلم ذلک و علی فرض تسلیمه لا یوجب هذا الفرق فرقا فی اللذه و عدمها فإن حیث و حیث لا مدخل له فیما نحن بصدده إذ اللذه تابع الإدراک فالإدراک إن کان للنفس کانت اللذه لها و إن کان للحس کانت اللذه له.
و أما رابعا فلأن منعه لکون الملائم لقوه الباصره إدراک المبصرات غیر وارد فإن الملائم لکل قوه إدراک ما یناسبها و لا شبهه فی أن اللون و الضوء کمال للمشف
ص: 142
و اللطیفه الجلیدیه مشفه و إدراکها کمال ملائم لها.
فالصواب فی جواب المسیحی عما أورده ثالثا علی الشیخ أن یقال للعین قوه لمسیه و قوه بصریه لأن فی جرمها ما یکون من باب الملموسات و فیه أیضا ما یکون من باب الألوان و الأضواء و ما یدرک بالعین کذا اللون المفرط و کذا الضوء الشدید أیضا فیه جهتان جهه مبصره و جهه ملموسه فالإبصار بالباصره و اللمس باللامسه فلا تناقض لاختلاف الموضوعین و الإدراکین و المدرکین.
و أما خامسا فالذی ذکره أخیرا فی إبطال الحق الذی اختاره المسیحی لیس بحق بل الحق حقه و الباطل إبطال ذلک الحق و کلام الشیخ أیضا حق لکن المسیحی لم یقدر علی فهمه و حل الإشکال الوارد علیه و إنی لقضیت العجب من هؤلاء النحاریر الثلاثه أعنی المسیحی و الرازی و الشیرازی و غیرهم من شراح القانون و سائر العلماء بعدهم حیث لم یقدر أحد منهم علی حل ما ذکره الشیخ و تحقیقه مع اعتنائهم بالتفتیش له و البحث عنه و الحمد لله علی ما من علینا من فضله و حکمته.
فنقول لتحقیق هذا المقام إن الحیوان بما هو حیوان حاصل الهویه من جوهر جسمانی تکیف بکیفیه مزاجیه من باب أوائل الملموسات و لکل حیوان بل لکل عضو منه حد اعتدالی من حدود تلک اللمسیه و صلاحه و فساده منوطان بانحفاظ هذه الکیفیه المزاجیه نوعا أو شخصا و بعدمه و له فی هذه الکیفیه کمال و نفس و له قوه مدرکه لهذه الکیفیه یسمی باللامسه و هی ساریه فی کل بدنه و أجزائه إلا ما شد و الأعضاء الحسیه کالعین و الأذن و اللسان و الخیشوم أیضا داخله فیما یسری فیه قوه اللمس کما هی داخله فیما یسری تلک الکیفیه اللمسیه.
و لا شک أن اللذه هی إدراک الملائم من حیث هو ملائم و الألم إدراک ضده من حیث هو ضده و قد مر أن الملائم لکل شی ء ما یکون کمالا و قوه له و کمال الشی ء یجب أن یکون من نوعه و ضده من نوع جنسه القریب فإدراک الملموسات الملائمه کمال للقوه اللمسیه التی فی سائر الأعضاء فیکون لذه لها بالذات و للنفس بواسطتها و إدراک ضدها یکون ألما لها بالذات و للنفس بالواسطه فالملائم و المنافی للحیوان بما هو حیوان
ص: 143
إنما هما من جنس الملموسات و إدراکهما لذه ألم للقوه الحیوانیه اللمسیه التی لا یخلو منها و من مدرکها حیوان.
ثم بعد هذه الکیفیه اللمسیه و قوه إدراکها اللمسی فی قوام بدن الحیوان الکیفیه الذوقیه التی بها و بقوه إدراکها ینحفظ بدنه و یبقی إلی غایه نشوه و کما أن بدنه من جنس الملموسات و کماله منوط بکمالها کذلک من جنس المذوقات التی یغتذی بها- فللقوه الذوقیه کمال ذوقی و بإزائه لذه ذوقیه و لها مناف من هذا الباب و لأجله ألم- و بعد هاتین الکیفیتین درجه کمالیه من مدرکات الشامه لم یحتج إلیها أعضاؤه الکثیفه کثیر احتیاج فی القوام إلا أنها مما یتغذی بها لطائف أعضائه کالأرواح البخاریه فلأن الروح کمال الروح فیکون للقوه الشامه باللطیفه التی فی الخیشوم لذه فی إدراک الروائح الطیبه و ألم فی إدراک الشمائم المنتنه الکریهه و کل هذه الکیفیات الثلاث- مما یتصف به البدن الحیوانی و أعضاؤه.
و أما مدرکات الباصره و السامعه فالحیوان بما هو حیوان غیر متحصل القوام منها و لا شی ء من أعضائه متقوم بالنور أو الصوت لأن کیفیه الضوء من الهیئات البعیده عن أعماق الجسم بما هو جسم فضلا عن الحیوان لأنه جسم کثیف ظلمانی و إنما یعرض الضوء و اللون التابع له لسطوحه و أطرافه الخارجه عن حقیقه الجوهر و ماهیته.
و کذا الصوت الذی هو أبعد الأعراض عن حقیقه جسم ذی الصوت فلیس الجسم الحیوانی و لا عضو من أعضائه ذا کیفیه مبصره أو مسموعه حتی یکون حصول شی ء منهما کمالا له فیکون إدراکه إدراک الکمال المناسب لذلک العضو فیکون لذه و إدراک ضده إدراکا للمنافی نعم إدراک المبصرات النوریه لذه و کمال للقوه النفسانیه الباصره لا للعین و إدراک الأصوات الحسنه لذه و ملائم للقوه النفسانیه السمعیه لا للأذن فالملائم و المنافی لهذین العضوین غیر الملائم و المنافی لهاتین القوتین بخلاف الملائم و المنافی للقوی الثلاثه الشمیه و الذوقیه و اللمسیه فإنهما بینهما ملائم و مناف للأعضاء.
و بالجمله الحیوان بما هو حیوان من جنس الملموس و المطعوم و المشموم و لیس
ص: 144
الحیوان بما هو حیوان من جنس الأصوات و الألوان و لهذا إذا قطع عنه الملموس ساعه یهلک- و المطعوم یوما أو یومین یموت و المشموم زمانا قصیرا أو طویلا یتضرر به و لا کذلک إذا بقی فی غار مظلم قطع عنه الأنوار و الألوان و الأصوات إذ لا یتفاوت حاله اللهم إلا الحیوان الإنسانی لمکان نفسه التی هی من عالم الأنوار و عالم النسب الشریفه العددیه فیلتذ عن رؤیه الأنوار و استماع النغمات الموزونه و یتألم عن الظلمات و الألوان الکدره الموحشه و أما تضرر العین عن الضوء الشدید أو اللون المفرط- فمن جهه لامسه العین إذ لا یخلو الهواء المتوسط المماس للعین عن کیفیه حر شدید- أو برد شدید فی الصورتین یتضرر بها العین و کذا کضرر الصماخ عن الصوت الشدید- فلأجل مصادمه الهواء القارع للصماخ کما لوح إلیه الشیخ لا أن اللامسه أدرکت الضوء و الصوت و لا أن الباصره و أدرکت الهواء الملموس أو السامعه لمست القارع من الهواء- فالملخص أن الملائم و المنافی للحواس التی هی قوی جسمانیه و لآلاتها و محالها التی هی أجسام مرکبه کثیفه هو من مدرکات اللامسه و الذائقه و الشامه.
و أما مدرکات الباصره و السامعه فلیست ملائمه و لا منافیه لمواضع إدراکاتهما- و لا لهما من حیث هما حالتان للعین و الأذن بل من حیث هما قوتان للنفس فلا جرم ثبت للثلاث الأول لذات و آلام و لا تثبت لهاتین لذه و لا ألم بل للنفس بواسطتهما فهذا ما عندی فی هذا المقام و الله ولی الفضل و الإنعام
أما الصحه فعرفها الشیخ فی أول القانون بأنها ملکه أو حاله تصدر عنها الأفعال من الموضوع لها سلیمه و لیست کلمه أو للتردید المنافی للتحدید بل للتنبیه علی أن جنس الصحه هو الکیفیه النفسانیه سواء کانت راسخه أو غیر راسخه فلا یختص بالراسخه کما زعم البعض علی ما قال الشیخ فی الشفاء إنها ملکه فی الجسم الحیوانی یصدر عنه لأجلها
ص: 145
أفعاله الطبیعیه و غیرها سلیمه غیر مئوفه لخروج ما هو صحه بالاتفاق فلیس هناک شک لا فی ذاتی و لا فی عرضی علی ما قاله صاحب المباحث إنه لا یلزم من الشک فی اندراج الصحه تحت الحال أو الملکه شک فی شی ء من مقومات الصحه بل فی عوارضها لأن المخالفه بین الحال و الملکه إنما هی بعارض الرسوخ و عدمه علی أنک قد عرفت ما فیه و هذا التعریف شامل لصحه الإنسان و غیره من الحیوانات و ما ذکره صاحب المباحث بأنه یتناول صحه النبات أیضا و هو ما إذا کانت أفعاله من الجذب و الهضم و الدفع سلیمه غیر سدید لأن الحال و الملکه إنما یکونان من الکیفیات النفسانیه أی المختصه بذوات الأنفس الحیوانیه علی ما صرحوا به و علی هذا یلزم فی تعریف الشفاء تکرار.
اللهم أن یراد بالملکه و الحال الراسخ و غیر الراسخ من مطلق الکیفیه- أو یراد بالأنفس أعم من الحیوانیه و النباتیه و کلاهما خلاف الاصطلاح.
و أما ما ذکر فی موضع آخر من القانون أن الصحه هیئه بها یکون بدن الإنسان فی مزاجه و ترکیبه بحیث یصدر عنه الأفعال کلها صحیحه سلیمه فمبنی علی أن الصحه المبحوث عنها فی الطب هی صحه الإنسان و المراد بصحه الأفعال و سلامتها خلوصها عن الآفه بکونها علی المجری الطبیعی علی ما یناسب المعنی اللغوی- فلا یکون تعریف صحه البدن و العضو بها تعریف الشی ء بنفسه.
و لهذا ذکر بعضهم أن الصحه فی الأفعال أمر محسوس و فی البدن غیر محسوس- و تعریف غیر المحسوس بالمحسوس جائز.
و اعترض بأن قوله تصدر عنه الأفعال مشعر بأن المبدأ تلک الملکه أو الحال- و قوله من الموضوع مشعر بأن الموضوع أعنی البدن أو العضو هو المبدأ و أجیب بوجهین- أحدهما أن الصحه مبدأ فاعلی و الموضوع قابلی و المعنی کیفیه یصدر عنها الأفعال الکائنه من الموضوع الحاصله فیه صحیحه سلیمه.
و ثانیهما أن الموضوع فاعل واسطه بمنزله آله العله الفاعلیه و المعنی ما یصدر
ص: 146
لأجلها و بواسطتها الأفعال من الموضوع و لکن جعل البدن فاعلا و القوه النفسانیه آله غیر مرضی فإن البدن بما هو بدن قابل و القابل لا یکون فاعلا.
و التحقیق أن القوی الجسمانیه لا یصدر عنها أفعالها إلا بشرکه موضوعاتها- لأن أفعالها کذواتها متقومه بالموضوع و الماده فالمسخن مثلا هو النار و الناریه عله لکون النار مسخنه لغیرها فالمراد أن الصحه عله لکون البدن مصدر الفعل السلیم- و هذا المعنی مفهوم واضح فی عباره القانون فی التعریف الثانی و أوضح منه فی عباره الشفاء لأن اللام فی التعلیل أوضح من الباء و هی من عن فاندفاع الاعتراض عنها فی غایه الوضوح.
و أما المرض فقد عرفه الشیخ بأنه هیئه مضاده للصحه أی ملکه أو حاله یصدر عنها الأفعال من الموضوع لها غیر سلیمه و ذکر فی موضع من الشفاء أن المرض من حیث هو مرض بالحقیقه و هو عدم لست أعنی من حیث هو مزاج أو ألم و هذا مشعر بأن بینهما تقابل العدم و الملکه و وجه التوفیق بین کلامیه علی ما أشار إلیه بعض الفضلاء.
و هو أن الحصه عنده هیئه هی مبدأ سلامه الأفعال و عند المرض تزول تلک الهیئه و تحدث هیئه هی مبدأ الآفه فی الأفعال فإن جعل المرض عباره عن عدم الهیئه الأولی و زوالها فبینهما تقابل العدم و الملکه و إن جعل عباره عن نفس الهیئه الثانیه فبینهما تقابل التضاد و کأنه یرید أن لفظ المرض مشترک بین الأمرین أو حقیقه فی أحدهما مجاز فی الآخر و إلا فالإشکال باق.
و قیل المراد أن بینهما تقابل العدم و الملکه بحسب التحقیق و هو العرف الخاص علی ما مر و تقابل التضاد بحسب الشهره و هو العرف العامی لأن المشهور أن الضدین أمران ینسبان إلی موضوع واحد و لا یمکن أن یجتمعا کالزوجیه و الفردیه لا بحسب التحقیق لیلزم کونهما فی غایه التخالف تحت جنس قریب و قد عرفت فی مبحث التقابل تخالف الاصطلاحین.
ص: 147
و أن الشیخ قد صرح بذلک حیث قال إن أحد الضدین فی التضاد المشهوری قد یکون عدما للآخر کالسکون للحرکه و المرض للصحه لکن قوله هیئه مضاده- ربما یشعر بأن المرض أیضا وجودی کالصحه و لا خفاء فی أن بینهما غایه الخلاف- فجاز أن یجعلا ضدین بحسب التحقیق مندرجین تحت جنس واحد هو الکیفیه النفسانیه و اعترض صاحب المباحث بأنهم اتفقوا علی أن أجناس الأمراض المفرده ثلاثه- سوء المزاج و سوء الترکیب و تفرق الاتصال و لا شی ء منها بداخل تحت الکیفیه النفسانیه المسماه بالحال و الملکه.
أما سوء المزاج فلأنه إما نفس الکیفیه الغریبه التی بها خرج المزاج عن الاعتدال علی ما یصرح به حیث یقال الحمی حراره کذا و کذا و هی من الکیفیات المحسوسه- و إما اتصاف البدن بها فهو من مقوله أن ینفعل.
و أما سوء الترکیب فلأنه عباره عن مقدار أو عدد أو وضع أو شکل أو انسداد مجری مخل بالأفعال و لیس شی ء منها داخلا تحت الحال و الملکه و کذا اتصاف البدن بها و ذلک لأن المقدار و العدد من الکمیات و الوضع مقوله برأسها و الشکل من الکیفیات المختصه بالکمیات و الاتصاف من مقوله أن ینفعل.
و أما تفرق الاتصال فلأنه عدمی لا یدخل تحت مقوله و إذا لم یدخل المرض تحت الحال و الملکه لم یدخل الصحه تحتها لکونه ضدا لها هذا حاصل تقریره لا ما ذکره فی المواقف- من أن سوء المزاج و سوء الترکیب و تفرق الاتصال إما من المحسوسات أو الوضع أو عدمه [أو العدم] فإنه اختصار مخل کما قیل و العذر بأنه لم یعتد بباقی المحتملات لظهور بطلانها ظاهر البطلان لأن قولنا سوء الترکیب إما مقدار مخل بالأفعال أو عدد أو وضع أو انسداد مجری کذلک لیس بیانا للمحتملات بل للأقسام کما لا یخفی.
و أما الجواب عن الاعتراض المذکور ففی غایه السهوله و هو أن تقسیمهم المرض بکذا و کذا فیه مسامحه و المراد منه منشأ المرض إما سوء المزاج أو سوء الترکیب أو تفرق الاتصال فالمقصود أنه کیفیه نفسانیه تحصل عند أحد هذه الأمور
ص: 148
و تنقسم باعتبارها و هذا معنی ما قیل إنها منوعات أطلق علیها اسم الأنواع و ذلک کما یطلق الصحه علی اعتدال المزاج أو المزاج المعتدل فیقال مزاج صحیح مع أن المزاج من الکیفیات المحسوسه
ثم وقع الاختلاف بینهم فی ثبوت الواسطه بین الصحه و المرض و لیس الخلاف فی ثبوت حاله لا یصدق علیها الصحه و لا المرض کالعلم و القدره و الحیوه إلی غیر ذلک مما لا یحصی بل فی ثبوت حاله و صفه لا یصدق معها علی البدن أنه صحیح أو مریض- بل یصدق أنه لیس بصحیح و لا مریض فأثبتها جالینوس کما للناقهین و المشایخ و الأطفال و من ببعض أعضائه آفه دون البعض.
و رد علیه الشیخ أن الذی رأی أن بین الصحه و المرض وسطا هو حال لا صحته و لا مرضه فإنما ظن ذلک لأنه نسی الشرائط التی ینبغی أن تراعی فی حال ما له وسط و ما لیس له وسط و تلک الشرائط أن یفرض الموضوع واحد بعینه فی زمان واحد بعینه و أن یکون الجزء واحدا بعینه و الجهه و الاعتبار واحده بعینها فإذا فرض کذلک و جاز أن یخلو الموضوع عن الأمرین کان هناک واسطه فإن فرض إنسان واحد و اعتبر منه عضو واحد أو أعضاء معینه فی زمان واحد و جاز أن یکون معتدل المزاج سوی الترکیب أو لا یکون معتدل المزاج سوی الترکیب بحیث یصدر عنه جمیع الأفعال- التی یتم بذلک العضو و الأعضاء سلیمه و أن لا یکون کذلک فهناک واسطه و إن کان لا بد من أن یکون معتدل المزاج سوی الترکیب أو لا یکون معتدل المزاج سوی الترکیب- إما لأنه أحدهما دون الآخر أو لأنه لیس و لا واحد بینهما واسطه انتهی کلامه و هو قد اعتبر فی المرض أن لا یکون جمیع أفعال العضو سلیمه إما لکونه عباره عن عدم الصحه التی هی مبدأ سلامه جمیع الأفعال أو عن هیئه لها یکون شی ء من الأفعال
ص: 149
مئوفا و لا خفاء فی انتفاء الواسطه حینئذ.
و أما إذا اعتبر فی المرض أن یکون جمیع الأفعال غیر سلیمه بأن یجعل عباره عن هیئه یکون جمیع أفعال العضو أعنی الطبیعیه و الحیوانیه و النفسانیه مئوفه فلا خفاء فی ثبوت الواسطه بأن یکون بعض أفعال العضو سلیما دون البعض و إن اعتبرت آفه جمیع الأعضاء فثبوت الواسطه أظهر و علی هذا یکون الاختلاف مبنیا علی الاختلاف فی تفسیر المرض.
و لأجل ذلک قال صاحب المباحثات و یشبه أن یکون النزاع لفظیا فمن نفی الواسطه أراد بالصحه کون العضو الواحد أو الأعضاء الکثیره فی وقت واحد أو أوقات کثیره- بحیث یصدر عنها الأفعال سلیمه و بالمرض أن لا یکون کذلک و من أثبتها أراد بالصحه کون کل الأعضاء بحیث یصدر عنها الأفعال سلیمه و بالمرض کون کل الأعضاء بحیث یکون أفعاله مئوفه و فی کلام الشیخ ما یشعر بابتنائه علی الاختلاف فی تفسیر الصحه حیث ذکر فی أول القانون أنه لا یثبت الحاله الثانیه إلا لأن یحدوا الصحه کما یشتهون و یشترطوا شروطا ما بهم إلیها حاجه و ذلک مثل اشتراط سلامه جمیع الأفعال لیخرج صحه من یصدر عنه بعض الأفعال سلیمه دون البعض و من کل عضو لیخرج صحه من بعض أعضائه صحیح دون البعض و فی کل وقت لیخرج صحه من یصح شتاء و یمرض صیفا و من غیر استعداد قریب لزوالها لیخرج صحه المشایخ و الأطفال و الناقهین
قد یعرض للنفس کیفیات تابعه لانفعالات تحدث فیها لما یرتسم فی بعض قواها من الأمور النافعه و الضاره.
فالفرح هو کیفیه نفسانیه یتبعها حرکه الروح إلی خارج البدن طلبا للوصول إلی الملذ و الغم و هو کیفیه نفسانیه یتبعها حرکه الروح إلی داخل
ص: 150
البدن خوفا من موذ واقع علیها [علیه].
و هو کیفیه نفسانیه یتبعها حرکه الروح إلی الظاهر جذبا للملائم طلبا للتلذذ.
و هو کیفیه نفسانیه یتبعها حرکه الروح إلی الخارج دفعا للمنافر طلبا للانتقام.
و هو ما یتبعها حرکه الروح(1) إلی الداخل خوفا من الموذی واقعا کان أو متخیلا.
و هو ما یتبعها حرکه الروح إلی الداخل قلیلا قلیلا.
و هو ما یتبعها حرکه الروح إلی الداخل و الخارج بحدوث أمر یتصور منه خیر یقع أو شر ینتظر و هو مرکب من خوف و رجاء فأیهما غلب علی الفکر تحرکت النفس إلی جهته فللخیر المتوقع إلی جهه الظاهر و للشر المنتظر إلی جهه الداخل- فلذلک قیل إنه جهاد فکری.
و هو ما یتبعها حرکه الروح إلی الداخل و الخارج لأنه کالمرکب من فزع و فرح حیث ینقبض الروح إلی الباطن ثم یخطر بباله أنه لیس فیه کثیر مضره فینبسط ثانیا و هذه کلها إشاره إلی ما لکل واحد منها من الخواص و اللوازم- و إلا فمعانیها واضحه عند العقل و کثیرا ما یتسامح فیسر بنفس الانفعالات کما یقال الفرح انبساط القلب و الغم انقباضه و الغضب غلیان دم القلب و الغم انحصار القلب و انقباض الدم الذی فیه و السرور انبساط القلب و الدم و ذلک باطل لأن کلا منها کیفیه نفسانیه إذا عرضت یلزمه هذه الانفعالات فی الجوهر المنفعل عن النفس و هی لطیفه بخاریه.
ص: 151
و هو کیفیه نفسانیه لا یوجد إلا عند غضب ثابت و أن لا یکون الانتقام فی غایه السهوله و لا فی غایه العسر أما أن الغضب یجب أن یکون ثابتا فلأنه لو کان سریع الزوال لم یتقرر صوره الموذی فی الخیال فلا یجتذب النفس إلی طلب الانتقام- و أما أنه یجب أن لا یکون الانتقام فی غایه السهوله فلوجهین أحدهما أن الانتقام إذا کان سهلا اشتغلت النفس بحرکه الانتقام و اشتغال النفس بالقوه المحرکه یمنعها من الاشتغال بانحفاظ صوره أخری.
و ثانیهما أن الشوق إلی الانتقام إذا اشتد و لم یکن منه خوف بلغ تأکده و سهوله حصوله أن صار عند الخیال کالحاصل و الحاصل لا یطلب حصوله فلا جرم لا یبقی الشوق إلی تحصیله و لذلک فإن الانتقام من الضعفاء لما کان سهلا سقط التشوق إلیه و الدلیل علی أن حال الخیال فی الرغبه و الرهبه مبنی علی المحاکیات لا علی الحقائق کما ینفر النفس عن العسل إذا شبه بمره مقیئه و عن سائر المطاعم و المشارب إذا کانت صورها شبیهه بصور أجسام مستقذره و کذلک الشی ء الذی یسهل حصوله نزل عند الخیال منزله الحاصل فلا یبقی شوق إلی تحصیله و أما أنه یجب أن لا یکون الانتقام فی غایه العسر بل یکون فی محل الطبع فلأن الموذی إذا کان عظیما مثل الملوک فإن الیأس عن الانتقام منه و الخوف یمنع ثبات صوره الشوق إلی الانتقام فی النفس فثبت بهذا أن الحقد إنما یوجد عند وجود غضب ثابت متوسط بین الشده و الفتور
اعلم أن الله سبحانه خلق بقدرته جرما لطیفا روحانیا قبل هذه الأجسام الکثیفه الظلمانیه و هو علی طبقات متفاوته فی اللطافه کطبقات السماوات و هو المسمی بالروح النفسانی و الحیوانی و الطبیعی بحسب درجاته الثلاث فی اللطافه و جعله للطافته و توسطه بین العقول و الأجسام المادیه مطیه للقوی النفسانیه تسری بها فی الأعضاء الجسدانیه
ص: 152
و جعل التعلق الأول من القوی النفسانیه مختصا بهذا الروح و فائضا ثانیا بتوسطه فی الأعضاء البدنیه و ماده الروح لطیف الأخلاط و بخاریتها کما أن ماده خلقه الجسد من کثیف الأخلاط و أرضیتها فنسبه الروح إلی صفوه الأخلاط کنسبه الجسد إلی کدرها و کما أن الأخلاط إنما یتجوهر منها الأعضاء لامتزاج بینها یؤدی إلی صوره واحده مزاجیه یستعد بها لقبول الأحوال التی لم یستفد من العناصر کذلک الصفوه من الأخلاط إنما یتجوهر منها الأرواح لقبول القوی النفسانیه التی لم یستفد من البسائط.
ثم إنک ستعلم أن المبدأ الإلهی عام الفیض دائم الجود لا لتخصیص فیضه و جوده من قبله بواحد دون واحد و لا بوقت دون سائر الأوقات بل إنما یقع التخصیص بواحد أو وقت دون واحد و وقت آخرین من جهه تخصیص المواد و الأسباب الناشئه من قبلها لا من قبله فلا جرم لا بد لنا أن نعرف الأسباب المعده لوجود هذه الکیفیات النفسانیه- لأن لا یعترینا شک فی عدم تغیر واجب الوجود و صفاته الأولیه أعاذنا الله من ذلک- فاتفق الحکماء و الأطباء علی أن الفرح و الغم و الخوف و الغضب کیفیات تابعه للانفعالات الخاصه بالروح الذی ینبعث عن التجویف الأیسر من القلب و یسری صاعدا لطیفه إلی الدماغ و هابطا کثیفه إلی الکبد و سائر الأعضاء.
ثم إن کلا من هذه الانفعالات یشتد و یضعف لا بسبب الفاعل فإنما یتبع فی اشتداده و ضعفه اشتداد استعداد جوهر المنفعل و ضعفه.
و الفرق بین القوه و الاستعداد کما وقعت الإشاره إلیه فی مباحث القوه و الفعل و فی غیرها أن القوه تکون بعیده و الاستعداد قریبا و أن القوه علی الضدین سواء و الاستعداد علی الضدین لا یکون سواء فإن کل إنسان یقوی علی أن یفرح و یحزن إلا أن منهم من هو مستعد للفرح فقط و منهم من هو مستعد للغم فقط و الاستعداد استکمال القوه بالقیاس إلی أحد المتقابلین فلنذکر السبب لحصول الاستعداد للفرح.
کما ذکره الشیخ فی رسالته فی
ص: 153
الأدویه القلبیه.
أما فی الکم فهو أن یکون کثیر المقدار و ذلک لأمرین.
أحدهما أن زیاده الجوهر فی الکم یوجب زیاده القوه فی الشده کما تبین فی الأصول الطبیعیه.
فی المبدإ و یبقی قسط واف للانبساط الذی یکون عند الفرح لأن القلیل ینحل به الطبیعه و تضبطه عند المبدإ أو لا یمکنه من الانبساط و أما فی الکیف فأن یکون معتدلا فی اللطافه و الغلظ و أن یکون شدید النورانیه وافره جدا فیکون مشابهتها لجوهر السماء شدیده فهذه هی أسباب الاستعداد للذه و الفرح و اللذه کالجنس للفرح الذی هو کالنوع فالروح التی فی القلب إذا کانت کثیره المقدار معتدله فی المزاج ساطعه النورانیه کانت شدیده الاستعداد للفرح و إذا عرفت ذلک ظهر أن المعد للغم إما قله الروح کما للناقهین- و المنهوکین بالأمراض و المشایخ و أما غلظته کما للسوداویین و المشایخ فلا یبسط لکثافتها و أما رقته کما للنساء و المنهوکین فلا یفی بالانبساط و أما ظلمته کما للسوداویین.
الثانی أمور خارجیه و هی کثیره- قال الشیخ فمنها قویه و منها ضعیفه و أیضا منها معروفه و منها غیر معروفه و مما لا یعرف ما قد اعتید کثیرا و کل ما اعتید کثیرا سقط الشعور به و الأسباب المفرحه و الغامه ما کان منها قویا و ظاهرا فلا حاجه إلی ذکره و أما الأخری فمثل تصرف الحس فی ضیاء العالم و الدلیل علی إلذاذه إیحاش ضده و هو الإقامه فی الظلمه و مثل مشاهده الشکل و الدلیل علی تفریحه غم الوحده.
و فی هذا الاستدلال نظر إذ لا یلزم من کون الشی ء علی صفه کون ضده علی ضد تلک الصفه فإن الشیخ نفسه قد بین فی کتاب الجدل أن هذه قضیه مشهوره و هی
ص: 154
باطله فی نفسها فعلی هذا لا یلزم من کون الظلمه موحشه أن یکون تصرف الحس فی ضیاء العالم لذیذا و مثل التمکن من المراد فی الوقت و الاستمرار علی توقف مقتضی القصد من غیر شاغل و کذا العزائم و الآمال و ذکر ما سلف و رجاء ما یستقبل و تحدث النفس بالأمانی و المحادثه و الاستغراب و الاغتراب و التعجب و الإعجاب و مصادفه حسن الإصغاء من المجاور و المساعده و الخدیعه و التلبیس و الغلبه فی أدنی شی ء و غیر ذلک.
و أما الأسباب العامه الخارجه فمقابلات هذه الأمور المذکوره و هی مثل تذکر الأخطار التی عرضت و الآلام التی قوسیت و الأحقاد و ما غاظ من المعاملات و المعاشرات و مثل توهم المخاوف فی المستقبل و خصوصا من الواجب عن مفارقه هذه الدار الدنیا التی تصرف عنها قناعه العاقل بما لا بد منه و الفکر فی غیره من المهمات الأخرویه التی یجب السعی فیها و مثل الانقطاع عن الشغل و الفکر العارض و القصور عن المراد و غیر ذلک مما لا یحصی فهذه و أمثالها ترد علی نفس المستعد للغم فتغمه- ثم التخیل بفوته فی السوداوی مما یعین ذلک بإیراد الأشباه و المحاکیات لما یوحش و یغم و إنما یقوی التخیل فی السوداوی لیبس مزاج الروح الموضوعه فتخف حرکتها و لإعراض العقل عن القوی الباطنه لفساد مزاج الروح التی فیها و اختصاص حرکاتها علی مقتضی ما یعد له ذلک المزاج و الکیفیه الردیه المظلمه.
و تکرر الغم بعد النفس للغم لما ذکره الشیخ أن کل فعل ذی ضد إذا تکرر فإن القوه علیه تشتد و کل قوه تشتد یصیر استعداده أشد.
و بیانه بوجهین أحدهما الاستقراء فإن الجسم إذا سخن مرارا متوالیه استعد لسرعه التسخن و کذا إذا أبرد و کذا إذا تخلخل و کذا إذا تکثف و القوی الباطنه تصیر لها عند تکرر أفعالها و انفعالاتها ملکه قویه ما کان حالا و بمثل هذا تکتسب الأخلاق.
و ثانیهما القیاس المأخوذ عن المشهودات فإن کل انفعال حدث للشی ء فهو مناسب لجوهره و المناسب للشی ء معاند لضده و المعاند للضد إذا تمکن مرارا نقص من
ص: 155
استعداد القوه علیه للقابل له فیزاد فی استعداد ضده الذی هو مناسبه.
فهذا هو بیان هذا المعنی بالاستقراء و القیاس المقبولی.
و أما التحقیق البرهانی فالکلام فیه أرفع من هذا النمط إذ المقصد أیضا لیس فی الجلاله بحیث لم یجز الاکتفاء فیه بما دون البرهان اللمی الدائمی و إن کان ذلک أیضا مقدورا بل یصح القناعه فیه بما یؤکد الظن کما فعله الشیخ فقال علی طریقه البحث الطبیعی و هو أن الفرح یلزمه أمران- أحدهما تقویه القوه الطبیعیه.
و الثانی تخلخل الروح لما یکلفها الفرح لأنه کیفیه نفسانیه و النفس متصرفه فی الروح التی هی مطیه قواها من الانبساط و یتبع [منبع] تقوی القوه الطبیعیه أمور ثلاثه.
أحدها اعتدال مزاج الروح.
و ثانیها کثره تولیدها بدل ما یتحلل.
و ثالثها حفظها عن استیلاء التحلل علیه أما تخلخل الروح فیتبعه أمران- أحدهما الاستعداد للحرکه و الانبساط للطف القوام و الثانی انجذاب الماده العادیه إلیه بحرکته بالانبساط إلی غیر جهه الغذاء و من شأن کل حرکه بهذه الصفه أن تستتبع ما وراءها لتلازم صفائح الأجرام و امتناع الخلاء.
و بالجمله انجذاب المتأخر عند سیلان المتقدم کما فی الریاح و کذلک المیاه- فتکرر الفرح بهذا المعنی یعد للفرح و أما الغم إذا تکرر اشتدت القوه علیه لأن الغم یتبعه أمران مقابلان للوصفین التابعین للفرح.
أحدهما ضعف القوه الطبیعیه.
و الثانی تکاثف الروح للبرد الحادث عند انطفاء الحراره الغریزیه لشده الانقباض و الاحتقان من الروح و یتبع ذلک أضداد ما ذکرنا فثبت أن تواتر الفرح بعد الفرح یعد الروح للفرح و تواتر الغم بعد الغم یعد الروح للغم فالفرحان لا یعمل فیه من
ص: 156
الغامات إلا القوی و یعمل فیه المفرحات الضعیفه و الممنو بالغم حاله بالضد مما ذکر
و اعلم أن هاهنا حاله هی ضعف القلب و أخری هی التوحش و ضیق الصدر و هما متشابهان و بینهما فرق و کذلک هاهنا حاله هی قوه القلب و أخری هی النشاط و انشراح الصدر و هما أیضا متشابهان و بینهما فرق و یشکل الفرق بینهما لتلازمهما فی أکثر الأمر- و لأن الأولین یظن بهما حالتان انفعالیتان و الثانیتین یظن بهما حالتان فعلیتان و بین طرفی کل واحد من القسمین فرق ظاهر من وجوه-
فلیسا بمتلازمین لأنه لیس کل ضعیف محزانا و لا بالعکس و أیضا لیس کل قوی القلب مفراحا و بالعکس.
فلأن الحدود متخالفه و ذلک لأن ضعف القلب حال بالقیاس إلی الأمر المخوف من جهه قله احتماله و ضیق الصدر حال بالقیاس إلی الأمر الموحش من جهه قله احتماله و المخوف هو الموذی البدنی و الموحش هو الموذی النفسانی.
فلأن اللوازم النفسانیه مختلفه فضعف القلب یحرک إلی الهرب و التوحش و ضیق الصدر قد یحرک إلی الدفع و المقاومه و یرغب کثیرا فی ضد الهرب و هو البطش و لذلک فإن القوه کثیرا ما یفتر عند ضعف القلب مع أنها کثیرا ما تهیج عند التوحش و أیضا أن فی ضعف القلب انفعالین انفعال بالتأذی و انفعال بالتشوق إلی حرکه المباعده و فی ضیق الصدر انفعال واحد و هو بالتأذی فقط و لیس یلزم من ذلک التشوق إلی الهرب علی سبیل الطبع بل ربما اختار مقتضاه لغرض آخر فیکون ذلک شوقا اختیاریا لا شوقا حیوانیا و ربما اختار المقاومه و البطش.
ص: 157
فلأن اللوازم البدنیه متخالفه لأن ضعف القلب یلزمه عند حصول الموذی الذی یخصه خمود من الحراره الغریزیه و استیلاء من البروده و ضیق الصدر یلزمه کثیرا عند حصول الموذی الذی یخصه اشتعال من الحراره الغریزیه.
فلأن الأسباب الاستعدادیه متخالفه فإن ضعف القلب قد یتبع لا محاله رقه الروح بإفراط و برد المزاج و ضیق الصدر قد یتبع کثافه الروح و سخونه مزاجه
اعلم أن العوالم متطابقه و النشأه متحاکیه کل ما یعرض فی أحد العوالم ینشأ منه ما یوازنه(1) و یحاکیه فی عالم آخر و هکذا الإنسان عالم صغیر مشتمل علی ثلاث مراتب أعلاها النفس و أدناها البدن بما فیه من الخلط الصالح و هو الدم و أوسطها الروح فکما سنح فی النفس کیفیه نفسانیه یتعدی أثر منه إلی الروح و بواسطته ینزل فی البدن و کلما یسنح حاله جسمانیه للبدن یرتقی أثر منه بواسطه الروح إلی النفس فالنفس و البدن متحاذیان متحاکیان لعلاقه السببیه و المسببیه بینهما بوجه- و کما أن جوهر أحدهما یحاکی جوهر الآخر فکیفه لکیفها و انفعاله لانفعالها و استحالته لاستحالتها و هکذا حکم الروح الذی هو برزخ بینهما فإذا طرأت کیفیه نفسانیه کاللذه سواء کانت عقلیه أو خیالیه مثلا و هو کما علمت صوره کمالیه علمیه أو خیالیه یطرأ بسببها انبساط فی الروح الدماغی المعتدل و بتوسطه للبدن اهتزاز
ص: 158
و ظهور للدم الصافی و احمرار للوجه.
و إذا طرأ علی النفس خوف أو ألم ینقبض الروح إلی الداخل و بتوسطه یحدث فی البدن انقباض فی الوجه و اصفرار فی الوجه و هکذا القیاس فی سائر الکیفیات النفسانیه و العوارض البدنیه و کما أن الروح مطیه للقوی النفسانیه فالدم أیضا مرکب لهذه الروح یتحرک بحرکتها تاره إلی الخارج و تاره إلی الداخل و ذلک إما دفعه و إما قلیلا قلیلا و الحرکه إلی الخارج قد یکون للذه و النشاط و قد یکون للغضب و قد یکون للرجاء و التوقع و ما یجری مجراه و الحرکه إلی الداخل قد یکون للألم و الحزن و قد یکون للخوف و الهرب و الفکر و ما یجری مجراه.
ثم الحرکات الخارجیه و الداخلیه متفاوته فی الزمان کالسرعه و البطء و فی الکم کالانبساط و الانقباض و فی الکیف کاشتداد الحراره و الحمره فی الدم و مقابلاهما و کذا یتفاوت الحرکه فی هذه المعانی بحسب اشتداد الکیفیه النفسانیه الباعثه إیاها و ضعفها ففی الغضب الشدید یتحرک الروح مع مرکبه الذی هو الدم إلی الخارج دفعه.
و ربما ینقطع مدده أو ینطفی بسبب الاحتقان فیموت صاحبه و فی الفرح یتحرک یسیرا یسیرا إذا کان الفرح معتدلا و فی الفرح المفرط و إن کانت حرکته بحسب الزمان بطیئا لکن بحسب الکم یکون انبساطه عظیما فربما یؤدی إفراطه إلی زوال الروح بالکلیه و کذا الحال فی الحرکه إلی الداخل ففی الفزع الشدید دفعه و فی الحزن قلیلا قلیلا و فیهما أیضا قیاس ما ذکرنا علی العکس و قد یتفق أن یتحرک إلی الجهتین فی وقت واحد إذا کانت الکیفیه النفسانیه یعرضها عارضان مثل الهم فإنه قد یعرض معه غضب و حزن فیختلف الحرکتان و مثل الخجل فإنه ینقبض أولا إلی الباطن ثم یعود العقل فینبسط المنقبض فیثور إلی الخارج و یحمر اللون
ص: 159
قال الشیخ الدم الکثیر الصافی إن کان معتدل القوام و المزاج أعد للفرح- لکثره ما یتولد منه من الروح الساطع و أما إن کان کثیرا و صافیا و معتدل القوام- لکنه زائد فی السخونه أعد للغضب لکثره اشتعاله و سرعه حرکته فأما إن کان الدم کثیرا و صافیا لکنه رقیق القوام بارد مائی أعد للجبن و لضعف القلب لأن الروح المتولد منه یکون ثقیل الحرکه إلی الخارج قلیل الاشتعال لبرده و رطوبته فیقل فیه الاستعداد للفرح و الغضب و یکون لرقته سهل التحلل و لبرده قلیل التولید و الدم الکدر الغلیظ الزائد فی الحراره یعد للغم و الغضب الثابت الذی لا ینحل أما الغم فلما یتولد من الروح الکدر و أما الغضب فلسرعه اشتعاله لحرارته و أما ثبات الغضب فلأنه کثیف إذا تسخن لم یبرد بسرعه.
و أما غضب الدم الصفراوی الرقیق فیکون أسرع هیجانا و أسرع انحلالا لأن الروح المتولده عن ذلک الدم أشد حراره و هو مع ذلک غیر کثیف و إذا کان دمه صافیا مشرقا کان مع ذلک مفراحا و الدم الغلیظ الغیر الکدر إذا کان زائدا فی الحراره و هو فی النوادر کان صاحبه غیر محزان و یکون شجاعا قوی القلب و یکون غضبه أقل لأن المفراحیه تکسر من الغضب و المحزانیه تعد للغضب لأن الغضب حرکه إلی الدفع و المفراحیه مناسبه للذه و اللذه یکون الحرکه فیها نحو الجذب- و هذا الإنسان یکون غضبه فی الأمور عظیما و یکون شدیدا لتسخن روحه و لذلک بعینه قلیل الخوف و الدم الغلیظ الغیر الکدر الزائد فی البروده یکون صاحبه لا محزانا و لا مفراحا و لا یشتد غضبه و یکون جبنه إلی حد و یکون بلیدا فی کل أمر سالما لأن روحه یکون شبیه دمه و الدم الغلیظ الکدر و الزائد فی البروده یکون صاحبه متوحشا
ص: 160
محزانا ساکن الغضب إلا فی أمر عظیم و ثبت غضبه دون ثبات الحار المزاج الذی یشاکله فی سائر الأوصاف و فوق ثبات الرقیق القوام و یکون حقودا.
فلأن الخمر إذا شربت باعتدال ولدت روحا کثیره معتدله فی الرقه و الغلظ شدیده النورانیه و ذلک هو السبب الأول و سببیته للفرح أن الروح إذا کانت کثیره معتدله ساطعه یستعد للانفعال من أدنی سبب من المفرحات فإن المستعد للشی ء یکفیه أضعف أسبابه مثل الکبریت فی الاشتعال فإنه یشتعل بأدنی نار لا یشتعل الحطب بأضعافها و لهذا یکثر فرح شارب الخمر حتی یظن به أنه یفرح لذاته- و لیس کذلک لأن حدوث أثر لا عن مؤثر محال.
أن تلک الأرواح یکون الدماغیه منها شدیده الرطب و شدید التموج لما یتصعد إلیها من البخارات الرطبه المضطربه فلرطوبتها لا یذعن للتحریک اللطیف الروحانی و لاضطرابها لا یذعن للتشکیل الروحانی و حینئذ یصعب علی العقل- أن یستعمله فی الحرکات الفکریه فیعرض القوه العقلیه عنها إعراضا بقدر مقتضی حالها ریثما یعتدل مزاجها و یسکن تموجها.
و إذا قل استعمال العقل لتلک الأرواح صارت تلک الأرواح مشغوله بما یرد علیها- من الأسباب الخارجه و لذلک تأثرها من الأسباب النافعه فی اللذه أکثر من تأثرها من الأسباب النافعه فی الجمیل و من النافعه فی الحال أکثر من النافعه فی المستقبل و من الذی بحسب الظن أکثر من الذی بحسب العقل.
أن الحس الظاهر أقدر علی تحریک الروح الباطن من العقل علی تحریکه و لذلک فإن العقل إذا استصعت الروح الباطن علیه استعان بالحس فیمکن منه کما فی العلوم الهندسیه و إذا کان کذلک قل تأثیر المفرحات المستقبله- و الجمیله و العقلیه فی نفس الشارب و استولی علیه تأثر المفرحات اللذیذه و العاجله
ص: 161
و الحسیه و لأن استعداده شدید فیکفیه منها أدنی سبب کما للصبی فیظن أنه یفرح بلا سبب و ذلک محال فقد اجتمع لشارب الخمر أمور ثلاثه.
أحدها استکمال جوهر روحه فی الکم و الکیف.
و ثانیها اندفاع الأفکار العقلیه عنه التی ربما یکون أسبابا للغم.
و ثالثها استعمال تخیله و تفکره فی المحسوسات الخارجه التی هی أسباب اللذه فلا جرم یکمل فرحه و یقوی نشاطه.
أقول هذه الأمور المذکوره إذا اطلع علیها ناقص العقل یصیر منشأ لإقدامه علی فعل الشرب و أما إذا اطلع علیها عاقل یصیر بعض هذه الأسباب بل کلها باعثا لإعراضه عنه و إن لم یصل إلیه حکم الشریعه الإلهیه سیما و قد نص علی تحریمه و تقبیحه بأبلغ تأکید فإن الإنسان مخلوق للنشأه الثانیه و کماله العقلی إنما یحصل بارتحاله عن هذه النشأه و رجوعه عنها إلی جوار الله و عالم ملکوته و ذلک بمطالعه العقلیات الدائمات و الابتهاج بها دون الحسیات الداثرات و التلذذ بها.
و أما الثانی فهو غم السوداوی فلأن حاله بالضد من ذلک و الأسباب فی حقه أضداد لتلک الأسباب فإن جوهر روحه قلیل المقدار ضعیف الکیفیه فینفعل من الأسباب الموذیه و الغامه لاستعداده للغم فیکون قوی التخیل مصروفا فی الأمور البعیده المستقبله لأن روحه التی فی البطن الأوسط من الدماغ تخفف حرکتها بجفافها لما یفیده السوداء من الیبس.
ثم إنه لقوه تخیله تصور الأشباه و المحاکیات للأمور الموحشه و الغامه فکأنه یشاهدها قائمه فی الخارج واقعه علیه فیکثر غمه و أکثر ما فی هذه الفصول إنما نقلناها عن المقاله التی جمعها الشیخ فی الأدویه القلبیه.
و هذه المسائل و إن کانت أنسب بالطبیعیات إذ کان المنظور إلیه فیها ما یعرض الجسم من حیث انفعاله و لکن نظرنا فیها إلی نحو الوجود لأنواع الکیفیات النفسانیه و أحوالها و عوارضها و ما یطابقها و ما یوازیها من أحوال الجسم و عوارضه و هذا
ص: 162
آخر الکلام فی هذا القسم من الکیفیات
و هی أنه کیفیه تعرض أولا للکمیه و بواسطتها للجسم.
فإن قلت الخلقه عباره عن مجموع اللون و الشکل و هی تعرض أولا للجسم الطبیعی فإنه ما لم یکن جسم طبیعی لم یکن هناک خلقه قیل الأمور العارضه لکمیه- منها ما هی عارضه لها بما هی هی و منها ما هی عارضه بما هی کمیه لشی ء مخصوص- کالفطوسه و هی التقعیر العارض لمقدار جسم مخصوص هو الأنف و فی کلا القسمین یکون العارض من عوارض الکمیه عند کثیر من العلماء.
و أما أنا فأقول أما الکیفیات النفسانیه فمعلوم أنها لیست من عوارض الکم- و أما الاستعدادیه و اللااستعدادیه فلیست حاملها العمق و بتوسطه الجسم بل یحملها الماده المنفعله بتوسط صوره توجبها و أما المحسوسه فهی أیضا مما یوجبها انفعالات الجسم المادی بما هو مادی منفعل فلا بد أن یکون المختصه بالکمیات مما لیس فیه انفعال أصلا.
فیرد الإشکال علینا فی أمرین أحدهما الخلقه أنها من أی الکیفیات فأقول الخلقه یشبه أن یکون وحدتها غیر حقیقیه لأنها ملتئمه من أمرین من الشکل و هو من الکیفیه المختصه بالمقدار و من اللون و هو من الکیفیه المحسوسه و ثانیهما اللون فإن حامله هو السطح کما عرفت فإن الجسم بنفسه غیر ملون بل معنی کونه ملونا أن سطحه ملون فإذن یتوجه هاهنا أن یکون اللون و کذا الضوء داخلین فی هذا النوع لأن حاملهما الأول هو السطح مع أنهما داخلان تحت النوع المسمی بالانفعالیات و الانفعالات فیکون الحقیقه الواحده داخله تحت
ص: 163
جنسین و هو محال و هذا الإشکال مما استصعبه بعض.
فأقول هما من عوارض السطح لکن من جهه ما یعرض لجسمه من مزاجه المخصوص و لو کانا من عوارض السطح لذاته لکان کل سطح ملونا مضیئا و لیس کذلک.
فی المشهور الأول الشکل و هو ما أحاط به حد أو حدود إحاطه تامه و الزاویه و هی ما أحاط به خطان یلتقیان عند النقطه أو ما أحاط به سطح أو سطوح ینتهی بنقطه أو یتلاقی عند نقطه إحاطه غیر تامه.
الثانی ما لیس بشکل و لا زاویه مثل الاستقامه و الاستداره.
و الثالث هو المسمی عندهم بالخلقه و هی ما یحصل من اجتماع اللون و الشکل.
الرابع الکیفیات العارضه للعدد مثل الزوجیه و الفردیه و التربیع و التجذیر و التکعیب.
ثم المسائل المهمه التی یجب أن یبحث عنها فی هذا الموضع هی هذه أحدها أن یعرف المعنی الجامع لهذا الجنس و ثانیها النظر فیما قیل من الرسم المشهور و ثالثها تحقیق الحال فی أن الشکل من الکیف و لیس من الوضع و رابعها حال الزاویه أنها فی أی مقوله هی واقعه و خامسها حال الخلقه و أنها کیف وقوعها فی جنس واحد- من أنواع عند القائلین به و سادسها حال ما یجری مجراه إذا اتفق إن کان یصدق علیه مقولتان فإلی أیهما ینسب الواحد الحاصل من الجمله.
أما البحث عن المعرفه فقد أشرنا إلیه فیدخل فی التعریف الشکل و الاستقامه و الانحناء و التسطیح و التحدیب و التکعیب و التقعیر و الزوجیه و الفردیه و أما الاعتراض علیه بحال اللون فقد دفعناه و کذا أشرنا إلی وجه الدفع فی انتقاض التعریف بالخلقه- من أنها لیست ذات وحده حقیقیه و کل مرکب لیس ذا وحده حقیقیه فلا بأس باندراجه تحت جنسین لکن الشیخ لم یسلک هذا المسلک و إلا لزم کون الخلقه بالذات من هذا النوع و إن کان أحد جزئیه من نوع آخر.
فقال إن الأمور التی تعرض للکمیه منها ما یعرض للکمیه نفسها لا بشرط أنها
ص: 164
کمیه لشی ء و منها ما یعرض للکمیه فی نفسها بشرط أنها کمیه لشی ء فیکون الکمیه هی المعروض الأولی له فی ذلک الشی ء ثم الشی ء فلیس إذا کان لا یعرض له أمر- إلا و هو کمیه شی ء یجب أن یکون إذا عرض له الأمر لم یکن عروضه أولیا فإنه لا سواء قولنا إن الکمیه یعرض له الأمر عند ما یکون فی شی ء و قولنا إن الکمیه إنما یعرض لها الأمر لأنها فی الشی ء الذی عرض له الأمر کما لو قال أحد فی النفس لا یعرض لها النسیان إلا و هی فی البدن لم یدل ذلک علی أن النسیان إنما یعرض للبدن و بتوسطه للنفس کما أن الحرکه تعرض للبدن و بتوسطه یقال علی بعض قوی النفس ثم اللون حامله الأول هو السطح کما هو المشهور.
و تحقق فی العلم الطبیعی أن الجسم فی نفسه غیر ملون بل معنی أنه ملون أن سطحه ملون فالخلقه تلتئم من شی ء حامله السطح بذاته أو ما یحیط به السطح و هذا الشی ء هو الشکل و شی ء حامله السطح و لکن عند کونه نهایه لجسم ما طبیعی و هذا الشی ء هو اللون فإذن الخلقه تلتئم من أمرین حاملهما الأول هو الکم و بسببه یقال علی الجسم انتهی ما ذکره الشیخ.
و قد عرفت ما فیه و أما سائر الأبحاث فیجی ء فی بعض الفصول
قد عرفت استقامه الخط بکونه بحیث أی نقطه فرضت فیه کانت بالکلیه علی سمت واحد أی لا یکون بعضها أرفع و بعضها أخفض و هذا التعریف منسوب إلی أقلیدوس- و قد عرفت أیضا بکونه أقصر الخطوط الواصله بین نقطتین و هذا منسوب إلی أرشمیدس- و یرد الإشکال إما علی تعریف أقلیدوس فللزوم الدور فإن کون النقطه
ص: 165
المفروضه أو الموجوده علی سمت واحد معناه علی بعد واحد و هو معنی الخط المستقیم بعینه و إما علی تعریف أرشمیدس فبأن المستدیر یمتنع أن یصیر مستقیما فإذا امتنع ذلک امتنع التطبیق بینهما و إذا امتنع التطابق امتنع الحکم بأن أحدهما أقصر أو أزید و سیأتی ما فیه.
و الحق أن المطلوب بدیهی و التعریفات للتنبیه علی بعض الخصوصیات و قد عرفت أیضا المستقیم بأنه الذی یطابق أجزاءه بعضها بعضا علی جمیع الأوضاع فإن المستدیر إذا قطع منه شی ء فربما ینطبق علیه فی بعض الأوضاع کما إذا جعل محدب کلا القوسین فی جهه واحده دون وضع آخر کما إذا جعل محدب أحدهما فی غیر جانب محدب الآخر.
و قد عرفت بوجه رابع و هو أنه الذی إذا ثبت نهایتاه و أدیر لم یتغیر وضعه- یعنی أنه إذا فتل لم یتغیر وضعه و أما القوس فعند الفتل یتغیر الجهه المحدبه إلی غیر وضعها و بوجه خامس هو ما یمکن أن یستر طرفه وسطه إذا وقع طرفه فی مقابله إحدی العینین بعد ضم الأخری و المناقشه فی کل منها مدفوعه بما ذکرناه و هذه التعاریف ما خلا الرابع جاریه فی السطح المستوی
اعلم أن هذا الجنس من الکیفیات التی فی الکمیات بعضها عارضه للمنفعل و بعضها للمتصل أما التی للمنفصل فبعضها معلومه الوجود بالضروره لا یحتاج إلی حجه کالزوجیه و الفردیه و غیر ذلک و بعضها نظریه یبرهن علیه فی صناعه الحساب و أما عرضیتها فلکونها من عوارض العدد و هو عرض و عارض العرض أولی بأن یکون عرضا و أما التی تعرض للمقادیر فلیس وجودها ضروریا بینا و لیس للمهندس أن یبرهن علی وجودها جمیعا بل له أن یأخذ بعضها عن الفیلسوف علی طریق التسلم و یبرهن علی وجود الباقی کما فی القیاسات الاستثنائیه التی مقدمها الاستثنائیه کانت ثابته فی
ص: 166
موضع آخر فإن سائر الأشکال إنما یبین له بوضع الدائره و تسلیم وجودها فإن المثلث الذی هو أول أشکالها المسطحه یصح وجوده إن صحت الدائره و کذا المربع و المخمس و سائر الأشکال المسطحه و المجسمه.
فإنما یصح وجودها علی طریق المهندسین إذا أدیر دائره فی دائره و الأسطوانی إذا حرکت دائره حرکه یلزم فیها مرکزها فی أول الوضع لزوما علی الاستقامه و المخروط إذا حرک مثلثا قائم الزاویه علی أحد ضلعی القائمه حافظا لطرف ذلک الضلع مرکز الدائره و دائرا بالضلع الثانی علی محیط الدائره.
فهو سطح مستو یحیط به خط واحد یفرض فی داخله نقطه کل الخطوط المستقیمه الخارجه منها إلیه متساویه و تقیید النقطه بالدخول غیر لازم فی التعریف فإنه لو قیل الدائره سطح یحیط به خط واحد یمکن أن یفرض نقطه کل الخطوط الخارجه منها إلیه متساویه لکان صحیحا.
و اعلم أنه لا شک فی وجود الخط المستقیم و أما الدائره فقد أنکرها أکثر مثبتی الجزء الذی لا یتجزی فوجب علی الحکیم دون غیره کما عرفت بأن یقیم البرهان علی وجودها و للحکماء فی إثبات الدائره حجج ثلاث- الأولی أنا إذا تخیلنا بسیطا مستویا و خطا مرسوما فی ذلک البسیط و تخیلنا إحدی نقطتیه ثابته و الأخری متحرکه حولها إلی أن یعود إلی الموضع الذی بدئت منه فإنه یحدث دائره لأن ما رسمته النقطه مسافه لا عرض لها فهی إذن خط مستدیر و الأبعاد فی جمیع الجوانب من النقطه الثابته إلی ذلک المستدیر متساویه لأنها بمقدار ذلک المستقیم فثبت القول بالدائره.
و ثانیها أن الأجسام البسیطه أشکالها الطبیعه کما ستعرفه هی کرات و إذا قطعت الکره بسطح مستو حدثت لا محاله دائره.
و ثالثها أنا إذا فرضنا جسما ثقیلا و نجعل أحد طرفیه أثقل من الآخر- و نجعله قائما علی السطح قیاما معتدلا مماسا له بطرف الأخف فلا شک أن الطرف الملاقی
ص: 167
منه للسطح یماس بنقطه منه نقطه من السطح إذا أمیل ذلک الجسم حتی سقط فلا یخلو إما أن یثبت تلک النقطه التی منه بمنزله رأس المخروط موضعها أو لا یثبت- فإن ثبت فکل واحد من النقط التی فرضت فی رأس المتحرک قد فعلت ربع دائره و إن لم یثبت فلا یخلو إما أن یکون مع حرکه هذا الطرف إلی أسفل یتحرک الطرف الآخر إلی فوق فیکون کل نقطه فرضت فی جانبی ذلک الجسم بل فی قسمیه الصاعد و الهابط قد فعلت دائره فیحصل من هذه النقاط دوائر بعضها محیطه بالأخری- و مرکز الجمیع هی النقطه المحدوده بین القسم الصاعد و الهابط أو یکون غیر صاعد بل متحرکا علی السطح منجرا علی بعد منه فیفعل الطرف الآخر خطا منحنیا غیر مستدیر و هذا الشق محال لأن هذا الانجرار لیس طبیعیا و لا أیضا قسریا لأن القاسر لیس إلا أن الطرف العالی لثقله یحرک إلی الأسفل و لیس یدفع هذا الطرف إلی تلک الجهه بل إن دفعه علی حفظ الاتصال و دفعه علی خلاف جهه حرکه العالی- کان ذلک لثقل العالی و اتصاله بالسافل فیضطر إلی ترفع السافل حتی یهبط منحدرا فینقسم الجسم إلی قسمین فیعود ما ذکرناه من وجود الدائره بل الدوائر و إذا ثبت الدائره ثبت المثلثات و القائم الزاویه و المربع و المستطیل و بإثباتها یثبت المجسمات.
أما الکره فمن الدائر کما وصفنا و أما المخروط بأقسامه من قائم الزاویه و حادها و منفرجها فمن أقسام المثلث و أما المکعب فمن المربع و أما الأسطوانه فمن المستطیل- و إذا ثبت الدائره ثبت المنحنی أیضا و ذلک إذا قطع المخروط أو الأسطوانه بسطح محارف غیر مواز للقاعده و لا قائم علیها و قد علمت فی بیان اتصال الجسم إلزام القائلین بالجزء للاعتراف بوجود الدائره علی طریقتهم و إذا ثبت الدائره علی أصلهم بطل أصلهم من إثبات الجزء بإقامه الحجج الهندسیه علیهم بإلزامهم کون مربع قطر المربع مساویا لضعف مربع ضلعه فیلزم علیهم النسب الصمیه فی کثیر من المقادیر و لا یمکن تلک النسبه فی العدد مطلقا و بإلزامهم قسمه الخط علی أی وجه أرید مثل أن یکون بحیث
ص: 168
ضرب مجموعه فی أحد قسمیه کمربع القسم الآخر و لا یمکن تلک فی کل عدد بل فی بعض الأعداد إلی غیر ذلک
فنقول لا شبهه فی أن بین إفراد المستقیم و المستدیر تخالفا فهو إما بالعوارض الخارجیه أو بالفصول الذاتیه لکن الأول باطل و ذلک لأن الموصوف بالاستقامه أعنی الخط لا یخلو إما أن یجوز عند العقل بقاؤه و زوال وصف الاستقامه- و جریان وصف الانحناء علیه أو لا یجوز إذ لا واسطه بینهما لا جائز أن یبقی الخط بعینه فی الحالین جمیعا و ذلک لأن الخط نهایه السطح و عارضه کما أن السطح نهایه الجسم و عارضه و لا یمکن أن یتغیر حال النهایه إلا و یتغیر حال ذی النهایه فما لم یتغیر حال السطح فی انبساطه و تمادیه لا یمکن أن یتبدل حال الخط من الاستقامه إلی الاستداره أو بالعکس و ما لم یتغیر حال الجسم فی انبساطه و تمادیه لا یمکن أن یتبدل حال السطح فإن الکری من الجسم غیر المکعب و الدائره من السطح غیر المربع و إذا صار المعروض معروضا آخر بالعدد کان العارض غیر العارض الأول بالعدد فإذا امتنع بقاء المستقیم من الخط بعینه مع زوال الاستقامه فعلم أن الاستقامه إما فصله أو لازم فصله و کذا المستدیر من الخط یستحیل زوال استدراته إلی الاستقامه أو إلی استداره أخری مع بقائه بعینه.
فعلم أن الاستداره و کذا إفرادها المتخالفه فی شده التقویس و ضعفها فصول ذاتیه أو لوازمها فالدوائر المختلفه بالعظم و الصغر متخالفه بالنوع و علی هذا القیاس أحوال السطوح فی استوائها و تحدیباتها من أنها مقومات و منوعات لا عوارض و مصنفات فمحیطات الکرات المختلفه بالعظم و الصغر متخالفه بالنوع فالجسم إذا انحنی بعد ما لم یکن فلا بد
ص: 169
هناک من تفرق اتصال و تقطع انبساطه یوجب کون السطح منقسما إلی سطوح و کذا المستوی من السطح إذا التوی یوجب انقسام الخط إلی الخطوط و القسمه فی المقادیر توجب إبطالها فإن السطح الواحد لا یجوز أن یکون موضوعا للانبساط و الانزواء و لا الخط الواحد موضوعا للطول و القصر و لا الجسم التعلیمی الواحد یجوز أن یصیر موضوعا للعظم و الصغر بل التخلخل معناه کون الماده الأولی مما یتوارد علیه أفراد المقادیر.
فاعلم: أن الفصول البسیطه مجهوله الأسامی إلا باللوازم و لا یجوز أن یکون ماهیه الفصل غیر ماهیه الجنس بل الفصول بالحقیقه هی وجودات مخصوصه یلزمها ماهیه الجنس و لیس لزوم الجنس لها و عروضه إیاها عروضا خارجیا أو ذهنیا بمعنی أن یکون للعارض وجود و للمعروض وجود آخر بل وجود الفصول بعینه نحو من أنحاء وجود الجنس لکن العقل بضرب من التحلیل یحکم بالمغایره بینهما من جهه التعیین و الإبهام کما بین الوجود الشخصی و الماهیه النوعیه.
إذا تقرر هذا فنقول لکل وجود فصل لازم مخصوص کما أن له لازما مشترکا هو المعنی الجنس فلما لم یمکن التعبیر عن الوجود و التسمیه له عبر عنه بلازمه المخصوص و سمی باسمه لما مر فی صدر هذا الکتاب أن الوجودات الخاصه مجهوله الأسامی و إنما الأسامی للمعانی الذهنیه و الکلیات المعقوله فإذن قد ظهر أن مثل الاستقامه و الاستداره و الکرویه و التکعب و سائر الأشکال و الزوایا التی هی من باب الکیف لیست بفصول ذاتیه بالحقیقه للکم المتصل و کذا الزوجیه و الفردیه و التشارک و التباین و المجذوریه و الأصمیه لیست بفصول بالحقیقه للکم المنفصل بل إنما هی لوازم فصول و علامات لها أقیمت مقامها فلا یلزم هاهنا کون ماهیه واحده تحت مقولتین بالذات و الآخر بالعرض.
الدوائر المختلفه بالصغر و الکبر مختلفه لما علمت أنه یستحیل أن ینتقل
ص: 170
الخط الواحد من انعطاف مخصوص إلی انعطاف آخر مع بقائه فی الحالین- فکان ذلک الانعطاف المخصوص من لوازم ماهیه النوعیه فما قاله المهندسون إن وتر الزاویه القائمه من کل دائره هو ربع الدور و مقداره تسعون درجه و کذا مقدار نصفه دائما خمس و أربعون درجه و هو وتر نصف القائمه من القسی لیس مما یوجب أن یکون أرباع الدوائر المختلفه بالعظم و الصغر متساویه بل یلزم أن تکون متشابهه لاتحادها فی الزاویه التی هی أوتارها أو فی النسبه إلی کل الدور فالاتحاد بین تلک القسی لیس فی الماهیه و لوازمها بل فی أمر خارج فهی لیست متماثله بل متشابهه أو متناسبه و کذا الحکم فی سائر أجزاء الدوائر المتناسبه من القسی
و ذلک لوجهین أحدهما أن الموضوع القریب للاستقامه و الاستداره لیس واحدا بالعدد کما عرفت و وحده الموضوع القریب شرط للتضاد بین أمرین و الوجه الآخر أن بین المتضادین غایه التخالف فالمستقیم و إن کان فی غایه التخالف عن المستدیر لکن لیس کل مستدیر فی غایه التخالف عن المستقیم و أحد الشیئین إذا کان ضدا للآخر یکون الآخر ضدا له فلو کان مطلق الاستقامه مضادا لمطلق الاستداره لکان المستقیم الشخصی یضاده مستدیر شخصی واحد فإن ضد الواحد بالشخص واحد بالشخص کما أن ضد الواحد بالعموم واحد بالعموم و لیس الأمر هاهنا کذلک- فإن کل خط مستقیم مشار إلیه أمکن أن یصیر وترا لقسی غیر متناهیه لا تشابه بین اثنین منها و لیس فیها ما هو علی غایه البعد من المستقیم و ضد الواحد لا یکون إلا واحدا کما مر فلم یکن شی ء منها ضدا له و إذا لم یکن شی ء من تلک القسی ضدا للوتر- فلم یکن الوتر أیضا ضدا له إذ التضاد من النسب المتکرره فی الجانبین فإذا لم یوجد مستدیر یکون فی غایه الخلاف عن المستقیم لم یثبت بینهما فکذا بین المستدیرات
ص: 171
بطریق أولی
قالوا لا یمکن المساواه بینهما مستدلین بأن المستقیم لما امتنع أن یصیر مستدیرا فامتنع أن یصیر منطبقا علیه فإذا امتنع الانطباق بینهما امتنع أن یوصف أحدهما بأنه مساو للآخر أو أزید أو أنقص فلا یوصف بأنه نصفه أو ثلثه أو عاد له أو مشارک له.
و أورد علیهم أنا نعلم یقینا أن الوتر أقصر من قوسه و أن القسی المتحده الوتر بعضها أقصر من الأخری.
فأجاب بعضهم تاره بعدم تسلیم ذلک کما بین الخط و السطح و الجسم و سائر الأجناس المتخالفه و تاره بتسلیم مطلق الزیاده و النقصان دون تجویز المساواه- کما یعلم یقینا أن کل زاویه مستقیمه الخطین أعظم من زاویه حادثه عن قوس و خط مستقیم مماس له و أصغر من زاویه تحدث بین قطر الدائره و محیطه لکن یستحیل أن یقع المساواه بین مستقیمه الخطین و مختلفهما.
و صاحب المباحث رجح الأول فقال و الأولی أن یمنع کون القوس أعظم من الوتر کیف و الأعظم ما یوجد فیه الأصغر و لیس یمکن أن یوجد فی القوس مثل الوتر- بل ذلک بحسب الوهم و أن المستدیر لو أمکن صیرورته مستقیما لکان حینئذ یوجد فیه مثله و زیاده و لما لم یکن ذلک کان التفاوت بحسب وهم غیر ممکن الوجود.
أقول لقائل أن یقول هم صرحوا بأن التطبیق بین الدائره و الخط المستقیم- و إن لم یمکن بحسب الإن دفعه لأن الملاقاه بینهما فی کل آن لا یمکن إلا بنقطه لکن یمکن الانطباق بینهما بحسب الزمان کما فی الکره المدحرجه علی سطح مستو فإن
ص: 172
کان کذلک أمکن اتصافهما بالمساواه و المفاضله و لذلک عرف أرشمیدس الخط المستقیم بما سبق ثم استحاله أن یصیر شی ء شیئا آخر لا یستلزم استحاله انطباقه علیه- لکن یمکن دفعه بأن اشتمال الزائد علی المثل بالقوه القریبه من الفعل معتبر فی المفاضله و ذلک منتف هاهنا إذ لیس بعض المستدیر مماثلا فی الماهیه للمستقیم.
اللهم إلا أن یقال إن المماثله بینهما باعتبار الجنس القریب المأخوذ مجردا عن الزوائد العقلیه [الفصلیه] من الاستقامه و الاستداره أعنی المقدار الخطی المنقسم فی جهه واحده فقط دون غیرها من المخصصات فإن هذه التعلیمیات أمور خیالیه- للوهم أن یجردها عن الموارد و نحن نعلم أن الخیال یقدر أن یصیر المنحنی مستقیما و المستقیم منحنیا مع بقائه و إن لم یمکن للخیال أن یتخیل مطلق المقدار مجردا عن خصوصیات الخطیه و السطحیه و الجسمیه لشده إبهامه الجنسی.
فلأجل ذلک ساغ القول بوجود النسبه بین الخطین المختلفین و السطحین المختلفین بوجه من الوجوه کما فی الوجود الزمانی أو بحسب الخیال لا بحسب الخارج و لا فی الوجود الدفعی.
و هذا ما یمکن أن یقال و بالله التوفیق
قد عرفه المهندسون بأنه الذی یحیط به حد واحد أو حدود و هو مسطح و مجسم- و ذو الحد إذا کان سطحا کان حده خطا و إذا کان جسما کان حده سطحا و أما النقطه فلم یکن حدا للشکل إذ الهیئه الحاصله للخط باعتبار کونه محدودا بنقطتین لا یسمی شکلا و لا الخط
ص: 173
باعتباره و إن کانت إحاطتهما بالخط تامه لا کما زعمه بعضهم أنه یخرج بقید کون الإحاطه تامه أما کون المحیط حدا واحدا فکما للدائره و الکره و أما کونه حدودا متعدده فکما للمربع و المکعب و کما لنصف الدائره و نصف الکره إذا کانت الحدود مختلفه.
فإذا تقرر ذلک فنقول فی کل شکل أمور ثلاثه أحدها الموضوع- و الثانی حده أو حدوده و الثالث الهیئه الحاصله فیه.
فالمربع مثلا حقیقه ملتئمه من سطح و حدود أربعه و هیئه مخصوصه یسمی بالتربیع و هی مغایره لذلک السطح و الحدود و لذلک لا یحمل علیه و علیها و لا شی ء منهما یحمل علیه.
فلا یقال التربیع ما یحیط به الحدود الأربعه و لا العکس و لا التربیع هو السطح و لا العکس لأن المربع عباره عن سطح یوصف بکذا و کذا و لا شک أن السطح و إن أخذ مع ألف قید فإنه لا یخرج من کونه سطحا فظهر أن هذه المقادیر المحدوده لیست من باب الکیف و لا یجوز أن یکون المرکب من المقدار و الهیئه المخصوصه من باب الکیف و إن لم یکن من باب الکم أیضا لما علمت من امتناع کون ماهیه واحده تحت مقولتین أو جنسین متباینین و قد علمت أیضا أن ما یعد من الفصول الذاتیه لأنواع المقادیر و الأعداد لیست هذه الکیفیات بل هی أمور مجهوله تعرف بهذه اللوازم و لا استحاله فی کون بعض المقولات لازما لبعض أخری فی الوجود فإذن قد وضح أن الذی یمکن أن یعد من باب الکیف هو الهیئه العارضه فإذا ثبت هذا فیشبه أن الرسوم المذکوره فی الأشکال غیر محققه للأمور التی هی من باب الکیف بل لما یستعمله المهندسون و کذا الأحکام فیقولون هذا الشکل مساو لشکل آخر أو أعظم أو أصغر أو نصفه أو ثلثه کما یقولون أن المسدس علی الدائره أعظم منها و الذی فی الدائره أصغر منها و أن الزاویه القائمه فی المثلث المتساوی الساقین ضعف کل من الباقیین و کل منها نصفها فإنما یعنون بذلک المقدار المشکل لا شکله لأن الشی ء الذی یحیط به الحدود بالذات هو المقدار و المقدار کم بالذات و الشکل کیف و الکیف
ص: 174
لیس بکم فإن المربع غیر التربیع و المدور غیر التدویر.
أقول بقی هاهنا شی ء آخر و هو أنه کما أن الواحد قد یعنی به نفس الواحد بما هو واحد و قد یعنی به شی ء آخر هو واحد و کذا المضاف قد یعنی به نفس المضاف لا مقوله أخری کالجوهر أو الکم أو غیرهما هو المضاف و قد یعنی به شی ء آخر هو ذو إضافه- کذات الأب الموصوفه بأنه أب فکذا الحکم هاهنا فالمثلث یمکن أن یراد به نفس المثلث لا شی ء آخر ذو تثلیث کما یقال أبیض و یعنی به العارض فحینئذ لم یبق بین الشکل و المشکل فرق و أیضا لو فرض مقدار المثلث مجردا عن الماده کما فی التخیل لا یحتاج فی کونه مثلثا إلی کیفیه عارضه له حتی یصیر بها مثلثا بل ذاته بذاته مثلث و تثلیث أی ما به یکون الشی ء مثلثا.
و أما إن أرید بهذه الأشکال نفس المعانی المصدریه الانتزاعیه فلیست حینئذ إلا أمرا عقلیا اعتباریا من باب النسب الإضافیه العقلیه کالشیئیه و الجوهریه و أمثالها- فالمهندس یرید بالإشکال نفس هذه المقادیر المحدوده فهی إشکال و مشکلات کما وصفنا و أما غیرهم فیریدون بالشکل المعنی العارض للمواد الطبیعیه المأخوذ مفهومه من حاله انفعالیه تعرض للجسم الطبیعی من جهه مقداره.
هذا ما تیسر لنا فی تحقیق هذا المقام و هو ثانی تلک الأبحاث المشکله لکنا نقول یشتبه أمر هذه الهیئه الشکلیه بأمر الوضع و هو ثالث الأبحاث الخمسه المذکوره فی صدر الکلام فی هذا النوع فلنتکلم فیه
أما وجه الاشتباه بین الشکل و الوضع فلأن الشکل هیئه(1) حاصله
ص: 175
فی المقدار أو المتقدر من جهه إحاطه حده أو حدوده به و أن الوضع باعتبار أحد معانیه- هو الهیئه الحاصله للشی ء بسبب نسبه أجزائه بعضها إلی بعض و لا شک أن التربیع مثلا هیئه حاصله للشی ء بسبب نسبه أطرافه و حدوده إلیه فهو من الوضع.
و أما وجه الحل فنقول قد عرض هذا الغلط من جهه اشتراک الاسم فی معانی الوضع فیقال وضع لحصول الشی ء فی موضعه و هذا هو نفس مقوله الأین و یقال لکون الشی ء مجاورا لشی ء من جهه مخصوصه کما یقال هذا الخط عن یمین ذلک الخط و هذا المعنی نوع من مقوله المضاف بل هو نفس المجاوره(1) و لا شک أن ماهیته معقوله بالقیاس إلی غیره و یقال وضع للهیئه الحاصله للجسم بسبب نسبه بعض أجزائه إلی بعض فی الجهات بسبب حصول الوضع الإضافی لأجزائه حتی إذا وجدت أجزاؤه علی إضافی ما لبعضها إلی بعض حصل للکل بسبب ذلک هیئه و هی الوضع.
فهذا المعنی هو المقوله فالمجاوره المخصوصه صفه للأجزاء من باب الإضافه- و الوضع صفه للمجموع فإن الجلوس نوع من الوضع صفه للجالس بکله و المجاوره المخصوصه بین کل عضو منه و عضو آخر هی صفه للأعضاء و مع ذلک لا بد أن یکون لها نسبه إلی ما یخرج عنها إذ لو ثبت نسب الأعضاء و بقیه الأجزاء الداخله علی نسبها و زالت النسبه بینها و بین الخارج عن جواهرها لم یکن الجالس جالسا.
فإذا تقرر هذا فمن قال إن الشکل هو الوضع فقد غلط من وجوه.
أحدها أنه أخذ الحدود مکان الأجزاء و إنما الاعتبار فی الوضع بالأجزاء و فی الشکل بالحدود.
و ثانیها أنه زعم أن هذا الوضع من المقوله الخاصه و لیس کذلک بل من
ص: 176
المضاف و الذی من المقوله هو وضع أجزاء الشی ء عند شی ء خارج أو مباین لا وضع أجزائه فی نفسه.
و ثالثها أنه زعم أن الشی ء إذا کان متعلقا بمقوله فهو منها و لیس کذلک فإن المربع لا یحصل إلا بعدد الخطوط و لیس المربع عددا بل مقدارا فالتربیع و إن حصل من وضع بین حدوده لا یلزم أن یکون من الوضع فلم یکن الشکل داخلا فی مقوله الوضع.
فإن قلت أ لیسوا جعلوا الکیف ما لا یوجب تصوره تصور غیره و هیئه التربیع یوجب تصورها تصور غیرها فإن تلک الهیئه لا یمکن تصورها إلا عند تصور النسب بین أطراف المربع التی لا یعقل إلا بعد تعقل السطح و أطرافه.
قلنا هذه الکیفیه أعنی الشکل لیس أن تصورها مما یتضمن تصور غیرها و إن کان تصورها بسبب تصور غیرها و بین المعنیین فرق فإن الشکل هیئه تحصل للشی ء بسبب هیئه نسبیه تحصل بین أطرافه لا أنه بعینه تلک الهیئه النسبیه بل الشکل صفه قاره- و ما بین الحدود إضافات کالمیمنیه و المیسریه و الفوقیه و التحتیه و غیرها من صفات المجاوره.
فقد علم أن الشکل لا یتعلق بالوضع بمعنی المقوله بل بالوضع الذی من الإضافه علی وجه السببیه لا الدخول.
ثم إن الدائره لا یتعلق بهذا الوضع أیضا بل یتم حقیقتها بأن لحدها هیئه خاصه فی الانحناء و أما هیئه محیط الدائره و محیط الکره و أمثالها فهی هیئات بسیطه من هذا الباب و إن لم یسم إشکالا لعدم صدق الرسوم علیها إلا أن یعمم فی التعریف.
و قیل الشکل هیئه تحصل للمقدار من جهه کونه محدودا بحد أو من جهه کونه حدا للمحدود
فبأن الزاویه إنما هی زاویه لأجل کون المقدار
ص: 177
محدودا بین حدین أو حدود متلاقیه بحد فالمسطحه مثلا هو الشی ء الذی یحیط به حدان متلاقیان بنقطه سواء أحاط معهما ثالث أو رابع أو لا یحیط فإن لم یحط معهما ثالث- فلا یخلو أیضا حداه یلتقیان عند حد مشترک آخر لهما أو لا یلتقیان بالفعل سواء التقیا إذا مدا أو لم یلتقیا و لو مدا فی الوهم إلی غیر النهایه فإن التقیا فیکون کمحیطی الإهلیلجی و الهلالی و النعلی و غیر ذلک.
فحاله من حیث کونه بین حدین متلاقیین أو هو من تلک الحیثیه زاویه و الذی یتحدد بحد أو حدود غیرهما أو یتحدد بحدین یلتقیان فی الجانبین فحاله تلک أو هو من تلک الحیثیه شکل فإن لم یعتبر کون السطح و إن أحیط به فی جمیع الجوانب الإحاله من جهه حدیه الملتقیین بنقطه واحده کان بهذا الاعتبار زاویه و بالاعتبار المذکور شکلا فالنظر فی السطح بکونه بین حدین یلتقیان عند نقطه غیر النظر فیه بکونه محدودا فی جمیع الجوانب سواء کان بخط کالدائره أو بخطین کنصفها و کالإهلیلجی.
فالأول اعتبار الزاویه و الثانی اعتبار الشکل فالحد نظیر الحد و المقدار نظیر المقدار و الهیئه نظیر الهیئه فکما أن المهندس إذا قال شکل ذهب إلی المشکل فکذا إذا قال زاویه کان المراد السطح ذا الزاویه.
و کذا إذا قیل منصفه أو مضعفه أو عظمی أو صغری و کذا الکلام فی الزوایا المجسمه بحسب الاعتبارات المذکوره فإذن یمکن أن یظن أحد أن الخلاف فی أن الزاویه کم أو کیف بعینه الخلاف فی کون الشکل کما أو کیفا حتی یرجع إلی تخالف اصطلاحی المهندسین و غیرهم لو لا شی ء یمنع عن ذلک و هو أن ذا الزاویه المسطحه لا ینقسم إلا فی جهه واحده و هی الجهه التی بین الضلعین المحیطین لا الجهه الأخری التی بین الرأس و القاعده.
و کذا المجسمه لا تنقسم إلا فی جهتین دون الثالثه التی بین رأس المخروط و قاعدته فهذا مما یوجب الشک فی أمر الزاویه هل المسطحه منها هی عین السطح
ص: 178
و المجسمه عین الجسم عند المهندس أو غیرهما.
هل عرضت للسطح فی المسطحه و للجسم فی المجسمه أو لغیرهما و لأجل هذا الشک قد تکلف بعض الناس بما لا یعنیه و هو أن الزاویه جنس آخر من الکم متوسط بین الخط و السطح و فی المجسمه بین السطح و الجسم ظانا أن الخط یتکون عن حرکه النقطه و السطح من حرکه الخط بتمامه و کلیته علی عمود عرضا فإذا ثبت أحد طرفیه و یحرک فعل شی ء بین الخط و السطح و کذلک بین السطح و الجسم و هو توهم فاسد فإن المقدار الذی بین الخطین سطح بالضروره لانقسامه إلی جهتین من حیث هو سطح و کذا المقدار الذی عند تلاقی السطوح إلی نقطه تقبل القسمه إلی ثلاث جهات بالضروره فهو جسم بالضروره و إن کان سطح الزاویه من حیث هو ذو زاویه أو زاویه لا یقبل الانقسام إلا فی جهه و کذا قیاس الجسم الذی هو ذو زاویه أو زاویه لا ینقسم إلا فی جهتین دون أخری.
فالحق أن الزاویه المسطحه عند المهندس سطح محدود فی الواقع اعتبر تحدید بعض جهاته دون بعض باعتبار هیئه عارضه له و عند الطبیعی نفس تلک الهیئه العارضه للسطح بالاعتبار المذکور.
و کذا فی المجسمه فهذا هو حال البحث الرابع من تلک الأبحاث و هاهنا شی ء آخر و هو أن الهیئه الحاصله للمقدار الجسمی باعتبار وقوعه بین سطحین یلتقیان عند خط سواء کان أحدهما قائما علی آخر قیاما معتدلا أو مائلا إلیه أو عنه هل یسمی زاویه مجسمه أم لا.
قال الشیخ فی قاطیغوریاس الشفاء بالحری أن یکون هاهنا معنی جامع للزاویه التی عن خطین و التی عن سطوح عند نقطه و التی عن سطحین عند خط و یکون هذا المعنی الجامع کون المقدار ذا حدود فوق واحده ینتهی عند حد واحد مشترک لها من حیث هو کذلک- فإن حصل اسم الزاویه لهذا المعنی الجامع لم یکن بعیدا عن الصواب و کان انتهاء الزاویه المجسمه عند النقطه لا لأنه زاویه إذ له من تلک الحیثیه أن ینتهی حدوده
ص: 179
عند حد واحد ثم عرض إن کانت الحدود خطوطا عرض إن کانت النهایه نقطه ثم إن أبی أحد هذا و جعل اسم الزاویه للمقدار من حیث هو منته إلی نقطه لم أناقشه فیه و صار معنی الزاویه أخص مما ذکرناه و خرج من جمله الزاویه و من جمله الشکل شی ء یعرض أیضا للمقادیر من جهه الحدود
لقبولها القسمه و قبولها المساواه و اللامساواه و هذا مشترک بین الکم و الکیف المختص به و الفرق بینهما بأن فی أحدهما بالذات و فی الآخر بالعرض- فأصل قبول القسمه و المساواه و عدمها علی الإجمال لا یکفی فی هذا المطلب.
و احتج ابن الهیثم علی إبطال ذلک بأنه قال کل زاویه فإن حقیقتها تبطل بالتضعیف مره أو مرات و لا شی ء من المقدار تبطل حقیقته بالتضعیف مره أو مرات فلا شی ء من الزاویه بمقدار.
بیان ذلک أن القائمه إذا ضوعفت مره واحده ارتفعت حقیقتها و إلحاده إذا ضوعفت مرات بطلت حقیقتها فثبت أن الزاویه تبطل بالتضعیف.
أقول یمکن الجواب بأن الزاویه نوع من المقدار أو صنف منه و تضعیفها و إن أبطلها من حیث کونها نوعا مخصوصا و لکن لم یبطلها من حیث کونه مقدارا- فإن الثلاثه مثلا نوع من العدد إذا ضوعفت لم یکن المجموع ثلاثه بل سته فبطلت بالتضعیف من حیث کونها نوعا خاصا و لم یبطل من حیث کونها عددا أ لا تری أن القوس کنصف الدائره خط بالاتفاق فإذا ضوعفت لم یبق کونها قوسا بل خطا مستدیرا.
بأنها تقبل المشابهه و اللامشابهه و لیس ذلک بسبب موضوعها الذی هو الکم فإذن ذلک لها بالذات فیکون کیفا.
ص: 180
و أما قبولها المساواه و عدمها فبسبب موضوعها الذی هو الکم کما أن الأشکال یقبل ذلک بسبب موضوعاتها.
و یرد علیه أن اتصاف الشی ء بصفه إذا لم یکن بالذات کان إما بواسطه معروضه أو بواسطه عارضه فما لم یبطل کون اتصاف الزاویه بالمشابهه بواسطه أمر عارض لم یظهر بمجرد إبطال کون الاتصاف بها بواسطه المقدار المعروض إن قول المشابهه علیها قول بالذات و هم ما أبطلوا ذلک فلم یظهر ما ادعوه.
و الإنصاف أن وزان الزاویه کوزان الشکل فی أن فیها مقدارا قابلا للقسمه و المساواه و اللامساواه و غیرها فی ذاته و مقدارا من حیث کونه معروضا لهیئه خاصه- تحصل لأجل تلاقی خطیه عند نقطه کما فی المسطحه مثلا و نفس تلک الهیئه العارضه.
فالأول أی المقدار بما هو مقدار بل السطح بما هو سطح مع قطع النظر عن عارضه خارج عن کونه زاویه.
و المعنی الثانی هو الزاویه عند المهندسین.
و المعنی الثالث هو الزاویه عند غیرهم و لا اشتباه فی هذه المعانی إنما الإشکال فیما مر أن السطح المذکور لم یخرج من کونه سطحا لأجل کونه ذا هیئه مخصوصه فلما ذا لا یقبل الانقسام فی الجهتین کسائر السطوح المکیفه بالکیفیات الأخر کاللون و أمثاله.
و الحل ما أشرنا إلیه و نوضح ذلک فنقول فی الفرق بین هذه الکیفیه و الکیفیه الانفعالیه بأن تلک الکیفیات تحل فی نفس المقدار بل فی ذی المقدار من حیث ذاته المنقسمه- فلا جرم ینقسم بانقسام المحل بأی قسمه وقعت.
و هذا بخلاف عروض الکیفیات التی تخص بالکم فإن حلولها فی الأکثر لأجل هیئات التناهی و الانقطاع و التناهی معنی یخالف معنی المقدار لأنه عدم المقدار مع شی ء ذی إضافه إلیه و المقدار المأخوذ مع نهایه مخصوصه أو وحده خاصه لا یلزم أن یکون منقسما بأجزاء متماثله مماثله للکل المأخوذ بتلک الحیثیه کالدائره مثلا فإنها سطح معروض لوحده خاصه من جهه حده و نهایته و هو غیر قابل للقسمه بأجزاء متماثله مماثله للکل
ص: 181
إذ لیست أقسامه کلها دوائر بأی وجه انقسم.
و أما قولک نصف دائره أو ثلث دائره فالمراد منه جزء مادته لا جزء صورته- فمعنی نصف الدائره کونه نصف ذلک السطح بما هو سطح لا بما هو سطح معروض لخط واحد و هذا کما یقال نصف الفلک أو نصف الحیوان و أرید به نصف الماده بما هی ماده- لا بما هی جنس و لا بما هی مقیده بکمال مخصوص.
فهکذا حال الزاویه فإنها تقبل الانقسام بأجزاء یمکن أن ینحفظ فیها القید المأخوذ بکماله إلا فیما یرجع إلی الجزئیه و الکلیه فإن الکمال الساری فی أبعاض الشی ء- لا بد و أن یکون جزؤه کجزئه أصغر من حصه الکل کالکل و ذلک القید هو کون السطح عند ملتقی الخطین فلا جرم انقسمت بخط یقع بین الخطین المتلاقیین أخذا من الوتر إلی الرأس أو بخطوط کذلک إلی لا نهایه لأنها تنحفظ فی جمیع هذا النحو من القسمه حال الحیثیه المذکوره إلا فیما هو من ضرورات التجزئه بالمتماثلات کما مر و لا یقبل الانقسام بنحو آخر من حیث کونه زاویه لعدم انحفاظ تلک الحیثیه فیه و إنما ینقسم من جهه أخری بما هی سطح فقط لا بما هی زاویه و نظیر حال الزاویه فی قبول القسمه فی إحدی الجهتین دون الأخری حال الأسطوانه المستدیره أو المضلعه و هی مقدار و جسم بلا شبهه لکنه من حیث کونه ذا شکل أسطوانی أو شکلا أسطوانیا قابل للقسمه فی جهه- ما بین القاعدتین دون باقی الجهات لعدم انحفاظ الهیئه إلا فی تلک القسمه دون غیرها- و إنه ولی الهدایه
هذا الجنس من الکیفیات لا یقبل الاستحاله فلا یقبل التضاد فلا مربع أشد تربیعا من مربع و لا عدد أشد زوجیه من عدد آخر و ذلک لأن کلما یقبل الأشدیه فلا بد أن ینازع بالأضعف و الأشد فی الموضوع القریب کالسواد و البیاض و الحراره
ص: 182
و البروده فی الانفعالیات و کالمصحاحیه و الممراضیه فی القوه و اللاقوه و کالعلم و الجهل و السخاوه و البخل فی النفسانیات فینسلخ الموضوع من بعضها إلی البعض- انسلاخا من کیفیه منها و تلبسا بالأخری و هذا دأب جمیع الأضداد(1) التی بینها وسائط- التی لیس زوال الموضوع عن أحدها مقارنا لوجود الطرف الآخر بل ربما خلا عن الطرفین إلی توسط فهذه الواسطه کأنها محدوده کالعداله التی فی حاق الوسط بین إفراطین و العفه التی هی متوسط بین إفراطین لکن هذه المتوسطات إذا قربت المواد الجزئیه و اعتبرت فی الأشخاص ربما لم یعتبر توسطها الحقیقی فقیل عداله زید أشد من عداله عمرو و إن کانت العداله بحسب ما یدرک بالحد لا بالحس لا یقبل الأزید و الأنقص.
و أما هذا الجنس الرابع من الکیفیه التی تختص بالکم فهی من الأمور التی لا أشدیه و لا أضعفیه لها فلا أضداد لها کالمربع و المخمس و غیر ذلک فإنها لا تقبل الأشد و الأضعف و لا الأزید و الأنقص فإذا زید المربع فیراد بالماده لا بصوره التربیع و لم یتیسر زیاده الماده مع اتحاد التربیع الحقیقی بل تشکلا شبیها به قد خفی عند الحس تخالفه له فیکون تربیع أصح من تربیع آخر لکونه تربیعا حسیا لا حقیقیا کالعداله فی زماننا هذا فإنها توجد بحسب الحس لا بحسب الحقیقه فیقال فلان أعدل من فلان.
و أما کون حراره أشد من حراره أخری أو سواد أشد من سواد آخر فلیس ذلک بحسب الحس فقط بل بالحقیقه و لیس حال الحرارتین فی أن أحدهما أشد- کحال التربیعین فی أن أحدهما أصح تربیعا بل ذلک بحسب الحقیقه و هذا بحسب الحس کالعدالتین فالمربع الحسی کالعادل الحسی یقبل الأشد و الأضعف حسا لا حقیقه.
ص: 183
و قد علمت أن الاستقامه و الاستداره لا یقبل التضاد و کذا التحدیب و التقعیر لیسا بمتضادین لأن محل هذه الکیفیات إما الخطوط و إما السطوح فیستحیل أن یصیر السطح المقتب مستویا أو مقعرا مع بقائه فی الحالین فسقط ظن من توهم أن فی الأمور السماویه تضادا لأجل ما فیها من التقتیب و التقعیر لأن موضوعهما سطحان متغایران یمتنع اتصاف أحدهما بمثل ما یتصف به الآخر.
و أما الزوجیه و الفردیه فیتوهم فی ظاهر الأمر أنهما متضادتان و لیس کذلک- لعدم تعاقبهما علی الموضوع و لأن کل معنیین(1) و إن سمیا باسمین محصلین لا یکفی فی کونهما متضادین عدم اجتماعهما فی الموضوع فإن الفرد و إن کان محصل الاسم لکنه غیر محصل المعنی إذ الزوج هو العدد المنقسم إلی متساویین و الفرد هو الذی لیس کذلک فمجرد کونه لا ینقسم لا یوجب إلا سلبا یقارن جنس الموضوع لا نوعه و هذا لا یوجب الضدیه فإن فهم للفردیه معنی محصل فذلک المعنی أکثر أحواله أنه معنی مباین لا یشارک فی الموضوع هذا خلاصه ما ذکره الشیخ فی هذا المقام
إنک علمت مما ذکر مرارا أن وحده الوجود معتبره فی جمیع الحقائق فی
ص: 184
کل تقسیم بحسب حال المقسم ففی التقسیم إلی الأنواع یعتبر الوحده النوعیه و فی الأشخاص الشخصیه و إلا فلم یکن شی ء من التقسیمات منحصرا عقلا فی أقسامه کالکلمه إذا قسمت إلی أنواعه لم تکن منحصره فی الاسم و الفعل و الحرف بل یلزم أنواع غیر متناهیه فی الکلمه بحسب ترکیب بعضها إلی بعض أنحاء من الترکیب فإذن لقائل أن یقول إن الخلقه عباره عن مجموع اللون و الشکل کل واحد منهما داخل تحت جنس آخر فلو جعلتم لکل شیئین یجتمعان نوعیه علی حده بلغت الأنواع إلی حد اللانهایه- لا مره واحده بل مرارا غیر متناهیه.
فالجواب إما بما أشرنا إلیه سابقا إذ لا داعی یلجئنا إلی القول بکون الخلقه کیفیه وحدانیه أو حقیقه واحده و إن کان الاسم واحدا إذ کثیرا ما یکون الاسم واحدا محصلا و المسمی کثیرا أو غیر محصل.
و إما بأن نقول إن الشکل إذا قارن اللون حصل بسبب وجودهما کیفیه أخری بها- یصح أن یقال إنه حسن الصوره أو قبیح الصوره فهما کالسببین لوجود الخلقه لا المقومین لماهیته- فالحسن و القبح الحاصلان للشکل وحده أو للون وحده غیر الحسن و القبح الحاصلین للخلقه- فلما حصل للخلقه خاصه لم یحصل لواحد منهما و لا للمجموع علی سبیل التوزیع فعلم أنه یحصل هاهنا هیئه مخصوصه عند اجتماعهما فلا جرم کانت هاهنا هیئه منفرده سمیت بالخلقه- موصوفه بالحسن و القبح بالمعنی المغایر لما فی کل واحد من اللون و الشکل من حسنهما و قبحهما لکن هذا الوجه إنما یتم إن لو ثبت أن الحسن اللازم لخلقه ما لیس أمرا تألیفیا مرکبا من حسن اللون و حسن الشکل و کذا القبح و هذا محل تأمل و لیس البحث من المهمات فلا بأس بإغفاله
المشهور عند الجمهور عدم تجویز أن یکون لأنواع من الأعراض(1) ترکیب
ص: 185
من جنس و فصل تجویزهم فی الجواهر و لأجل ذلک استشکلوا حال الخلقه فی أن یکون نوعا واحدا من الکیفیات.
و الشیخ أجاب عنهم بأنا لا نمنع أن یکون أعراض مرکبه من أعراض کیف و العشره عرض لأنه عدد فهو کم مرکب من خمسه و خمسه و المربع عرض و هو ملتئم من أن یکون هناک محدود و حدود أربعه بل نعنی أن الجواهر قد یوجد فیها ما یناسب طبیعه جنسها و ما یناسب طبیعه فصلها و إن لم یکن أحدهما طبیعه الجنس و الآخر طبیعه الفصل و الأعراض لا یوجد فیها ذلک و إن وجدت لها أجزاء فلا یکون جزء منها جنسا و الآخر فصلا.
أقول و فی کلامه بعض مؤاخذه فأولا أنه قد صرح فی الإلهیات أن العدد کالعشره لیس مرکبا من الأعداد کالخمسه و الخمسه للعشره و لا الأربعه و السته و لا غیرهما بل من الآحاد فالحق أن ماهیه العدد أمر بسیط لا اختلاف أجزاء فیها لکنها ضعیفه الوحده لأنها عین الکثره فاختلاف أنواعها بمجرد زیاده الکثره و نقصها فلأجل ذلک لا تمامیه لأنواعها.
و ثانیا أن المربع سواء أرید الهیئه العارضه أو الذی رامه المهندسون فهی ماهیه
ص: 186
بسیطه بحسب الخارج و إن کان لها جنس و فصل عقلیان عند التحلیل فإن السطح و الخطوط الأربعه و النقاط لیست أجزاء لحقیقه المربع أو التربیع و إلا لزم ترکیب حقیقه واحده من أجناس مختلفه و هو محال کما أفاده هو و غیره من الحکماء المحصلین- بل الأمور المذکوره من الشرائط الخارجیه دون المقومات.
و أما تحقیق البحث السادس و هو أن یعرف ما یترکب وجوده من مبدئی أثرین- إلی أیهما أمیل فقد أشرنا فی نظیر هذا المقام عند مباحث الصور النوعیه إلی قاعده وضعناها لتعرف حال الشی ء الصوری فی أنه جوهر أو عرض بها یعرف أن المشکوک فیه جوهر أو عرض فقد وضع هاهنا نظیر تلک القاعده.
فقال الشیخ لا یخلو إما أن أحدهما أولی بأن یکون موصوفا و الآخر صفه- کالمربع الذی یعنی به سطح ذو هیئه فإن السطح هو الموصوف و الهیئه عارضه له فالجمله من مقوله الموصوف فإن السطح ذا الهیئه سطح لا هیئه و المجموع یحق علیه أنه سطح.
و أما إذا اختلفا و لیس أحدهما أولا للشی ء و الآخر ثانیا بسبب الأول و بعده- فإن ذلک الاجتماع منهما یکون جمعا عرضیا و لا یکون علی سبیل أمر له اتحاد فی طبعه- و یکون کحال الکتابه و الطول فلا یکون للکتابه و الطول اجتماع یحصل منه جمله واحده فلا یستحق ذلک مقوله بل یدخل فی المجموع و المجموع مرکب فیکون مقولات هذه الأشیاء أیضا مرکبه من مقولات.
أقول التحقیق أن الواقع تحت شی ء من المقولات أو الأجناس لا یکون إلا أمرا وحدانیا و الترکیب لا یکون إلا بحسب ما یخرج عنه و حقیقه المربع لیست إلا مقدارا فقط مع تعین خاص و ذلک التعین هو فصله المتحد مع جنسه فی الوجود و الجعل و وجود الخطوط و الزوایا و النقاط کلها من لوازم ذلک الفصل لا من أجزائه و هکذا الأمر فی جمیع الأشکال المسطحه و المجسمه الکثیره الأضلاع و غیرها فالمجسم الذی هو ذو اثنی عشر ضلعا مخمسات مثلا مقدار واحد یتحصل بفصل واحد لا ترکیب له إلا
ص: 187
باعتبار اللوازم و لو سألت الحق فالأمر فیما یسمی بالمرکبات الجوهریه أیضا یجری مجری ما ذکرناه لکن الحدود قد یؤخذ من ذات الشی ء باعتبار معنی یعمه و غیره و معنی یخصه کلا المعنیان فی ذاته من حیث هی مصداق لهما و قد یؤخذ من أمور مکتنفه- فالجنس من مادته و الفصل من صورته و إن کانت الصوره بحیث یکون فیها کفایه فی جمیع المعانی التی توجد فی مادتها المقومه بتلک الصوره و سنرجع إلی زیاده إمعان لهذا المطلب إن شاء الله تعالی
البحث عن هذه الأمور ألیق بالعلوم الجزئیه مثل الأرثماطیقی و المساحه و غیرها و الذی نختار أن نذکره هاهنا أمور- أحدها أن لا تضاد بین أحوال العدد کالزوجیه و الفردیه و العادیه و المعدودیه و الصمم و التشارک و القسمه و الضرب فإن هذه الأمور بعضها مما یفقد فیه بعض شرائط التضاد و بعضها مما یفقد فیه أکثر الشرائط فی التضاد و الجمع مشترک فی أن لا اشتراک لاثنین متخالفین منها فی موضوع واحد قریب لهما و بعض الطرفین مما یکون أحدهما عدمیا و بعضها کالقله و الکثره و إن فرضا وجودیین لیس فی کل منهما غایه التخالف عن الآخر فلا تضاد فی خواص العدد کما لا تضاد فی أصل الأعداد.
و ثانیها أن لا اشتداد و تضعف و لا ازدیاد و تنقص فی تلک الخواص لما مر من أن الموضوع لا یستحیل من فرد إلی فرد فکما أن القوس الواحد لا یشتد فی تقوسه و انحنائه إلی انحناء أشد بل یبطل عند ذلک فکذلک لا یشتد العدد فی زوجیته أو تکعبه و تجذیره إلی زوجیه أخری أتم زوجیه کزوج الزوج أو جذر الجذر أو کعب الکعب إلا بأن یبطل موضوعه إلی موضوع آخر.
و ثالثها أن الزوجیه و الفردیه لیستا من الأمور الذاتیه لأنهما مقولتان علی ما
ص: 188
تحتهما من الأعداد المتخالفه الأنواع بمعنی واحد محصل و لو کانتا ذاتیتین لبعض ما یدخل فیهما لکانتا ذاتیتین للکل مما یدخل فیهما إذ لا مزیه للبعض علی البعض فی نفس شی ء من هذین المعنیین فیلزم أن یکون معنی الزوج داخلا فی حقائق جمیع الأزواج- و کذا الفرد فی جمیع الأفراد و إذا کان کذلک لکنا لا نعرف عددا إلا و نعرف بالبداهه أنه زوج أو فرد و لیس کذلک فإن العدد الکثیر لا یعرف زوجیته و فردیته إلا بالتأمل فعرفنا أنهما لیسا بذاتیین(1) و إلا لکانا بین الثبوت لما تحتهما و لیکن هذا آخر ما قصدنا إیراده من الکلام فی مقوله الکیف و لواهب العقل ثناء لا یتناهی و لرسوله و آله صلاه لا تحصی
اعلم أن لجمیع المقولات اقتداء بالموجود و الواحد إذ قد یراد بالموجود مثلا الموجود البحت و قد یراد به المنعوت به و قد یراد به الشی ء الموجود کالإنسان مع صفه الوجود.
فالأول کالکلی المنطقی.
و الثانی کالکلی الطبیعی.
و الثالث کالکلی العقلی و هو المجموع المرکب من المعقول الأول کالإنسان
ص: 189
و المعقول الثانی کالنوع المنطقی و کذا حال الأبیض فی إطلاقه تاره علی العارض- و تاره علی المعروض و تاره علی المجموع إلا أن ظرف العروض و نحوه مختلفان فی هذه الأقسام الثلاثه.
ففی الأبیض و أشباهه کان العروض فی الخارج و الموضوع اعتبر فیه الوجود الخارجی و القضیه التی حکم فیها علی شی ء بأنه أبیض مثلا خارجیه مفاد الحکم و مطابقه فیها ثبوت شی ء لشی ء و اتصافه به فی الخارج و هو فرع علی ثبوت المحکوم علیه و المثبت له فی ذلک الظرف و فی الکلی و کذا الجزئی أو النوع أو الجنس أو ما یجری مجراها- یکون العروض فی الذهن.
و الموضوع اعتبر فیه الوجود الذهنی و القضیه التی حکم فیها علی شی ء بأنه کلی أو جزئی أو نوع أو ذاتی أو عرضی أو قضیه أو قیاس مثلا ذهنیه مفاد الحکم و مطابقه فیها ثبوت شی ء لشی ء و اتصافه به فی الذهن فقط و هو فرع علی ثبوت المحکوم علیه- و المثبت له فی ذلک الظرف و فی الموجود و الواحد یکون العروض فی اعتبار التحلیل- و الموضوع اعتبر فیه حال ذاته من حیث هی هی مجرده عن الوجودین.
و القضیه التی حکم فیها علی الماهیه بأنها موجوده أو واحده أو عله أو معلول أو واجبه أو ممکنه لیست خارجیه صرفه و إن کان المحمول وجودا خارجیا کقولنا الإنسان موجود و لا ذهنیه صرفه و إن کان المحمول وجودا ذهنیا کقولنا الإنسان معقول بل حقیقه واقعیه مفاد الحکم و مطابقه فیها هو الاتحاد بین معنی الموضوع و معنی المحمول فی الوجود و هو متفرع علی تحصل معنی الموضوع و ماهیته من حیث هی هی فی ظرف التحلیل إذا جرده العقل عن کل ما هو زائد علیه من حیث نفسه و ذاته سواء کان من عوارض وجوده أو من عوارض ماهیته کنفس الوجود و الإمکان و المجعولیه و نظائرهما.
فإذا تقرر هذا فنقول فکذلک حکم المضاف فی الاعتبارات الثلاثه فإنه قد یراد بالمضاف نفس معنی الإضافه وحدها و قد یراد به الأمر الذی عرضت له الإضافه و قد
ص: 190
یراد به مجموع الأمرین.
و أما الاعتبار الثانی فهو خارج عن غرضنا.
و أما الاعتبار الأول فهو المقوله و أما الاعتبار الثالث فهو مجموع الاعتبارین.
و لما کان الوقوف علی المجمل أسهل من الوقوف علی المفصل بتحلیل بسائطه- لا جرم عرفت الحکماء المضاف فی أوائل المنطق أعنی فن قاطیغوریاس بأنه الذی ماهیته معقوله بالقیاس إلی غیره و هذا الرسم یندرج فیه الإضافات و المضافات و المعنی بکون ماهیه الشی ء معقوله بالقیاس إلی غیرها هذا لیس مجرد کون تعقل ماهیته مستلزما لتعقل شی ء آخر کیف کان و إلا لکان کل ماهیه بالقیاس إلی لازمها من مقوله المضاف و لیس کذلک فإن کثیرا من الملزومات و اللوازم لها ماهیات مستقله فی معقولیتها و هی فی حدود أنفسها لیست من مقوله المضاف بل معناه أنه لا یتقرر ماهیته فی الذهن و لا فی العین- إلا و یکون الآخر کذلک مثل الأبوه لا یتقرر لشی ء فی أحد الوجودین إلا و یکون البنوه متقرره للآخر
و لک أن تقول هذا الرسم فاسد فإن قولهم معقوله بالقیاس إلی غیرها یرجع حاصل القیاس فیه إلی الإضافه أو إلی نوع من الإضافه فیکون تعریفا للشی ء بنفسه أو بما یتوقف علیه هذا مفهوم قولهم بالقیاس إلی غیرها.
و أما مفهوم کون الشی ء معقولا بالقیاس إلی غیره أنه یحوج تصورها إلی تصور أمر خارج عنه فربما قیل لهم إن عنیتم به أنه یحوج تصوره إلی تصور أمر خارج أنه یعلم به فیلزم الدور فی المتضایفین و إن عنی أنه یکون معه فکثیر من غیر المتضایفین کذلک کالسقف یعقل معه الحائط و لیس ماهیتهما ماهیه المضافین قالوا ینبغی أن یعقل معه من جهه ما هو بإزائه فإذا بوحث و فتش عن هذه الموازاه یرجع إلی معنی الإضافه.
ص: 191
و قریب من هذا قول من قال إن المضاف هو الذی وجوده أنه مضاف و قد اعتذر(1) بأن المضاف الذی أخذ فی التعریف غیر المضاف المحدود بل الذی فی الحد هو المضاف المرکب و هو أشهر من المضاف البسیط.
و قد أورد فی کتب الفن ما حاصله أنه یجوز أن یکون للشی ء جنس أو ما یشبه الجنس أشهر منه و یری الخاصه اسم الأمر العام لما هو نوع له أو یشبه النوع ألیق به- فینقلون الاسم إلیه کما فی الإمکان العام.
و نقل الاسم العامی إلی الخاصی فکذا المضاف یقع علی البسیط کالأبوه و علی المجموع المرکب من البسیط و غیره کالأب فهو یعمها و الخاصه نقلوا اسم المضاف إلی الخاص الذی هو البسیط و هذا خطأ کما أشار إلیه بعض العلماء إذ لا عموم و لا خصوص هاهنا و لیس للمضاف معنی یجمعهما و لیس نسبه الإمکان العامی إلی الخاصی کنسبه المضاف المرکب إلی المضاف البسیط و لا یصح أن یکون للعام زیاده معنی لا یوجد فی الخاص.
أقول و الأولی أن یعتذر من جهه الرسم الأول أن المضاف الذی یؤخذ فی الرسم أو یتضمنه الرسم هو المضاف بالمعنی الثانی أعنی ما یصدق علیه مفهوم المضاف کلفظ القیاس و لفظ المعقول لا المضاف الحقیقی البسیط و لا المرکب منه و من الموضوع له و لا فساد فی کون المعرف(2) للشی ء مشتملا علی فرد منه إذ التعریف إنما هو للمفهوم لا الفرد فلا یلزم توقف الشی ء علی نفسه.
ص: 192
و عن الثانی و هو قولهم أن المضاف هو الذی وجوده أنه مضاف بأن التعریف للتنبیه فإن معرفه المضاف بسیطا کان أو مرکبا فطریه و قد یحتاج إلی تذکیر و تنبیه فی الفرق بین البسیط و المرکب فینسبه بأن للمرکب جزء من مقوله أخری کالأب فإنه جوهر فی نفسه لحقته الأبوه و کالمساواه فإنه کم لحقه الاتفاق و کالمشابهه فإنه کیف لحقته الموافقه مع مثله و لیس الکم الموافق و لا الکیف الموافق بسیطا- بل مرکبا من حیث هو کذا.
و أما الفرق بین الإضافه و النسبه فبأنه لیس کل نسبه إضافه بل إذا أخذت مکرره- و معنی هذا أن یکون النظر لا فی نفس النسبه فقط بل بزیاده أن هذه النسبه یلزمها نسبه أخری فإن السقف له نسبه إلی الحائط بأنه یستقر علیه و للحائط أیضا نسبه إلیه بأنه مستقر علیه و لهذا قالوا إن النسبه لطرف واحد و الإضافه تکون للطرفین.
فإذا علمت رسم المضاف فنقول إن المضافین قد یکون اسم کل منهما دالا بالتضمن علی ما له من الإضافه کلفظی الأب و الابن و قد یکون أحد المضافین اسمه کذلک دون الآخر و هو علی قسمین لأنه إما اسم المضاف أو اسم المضاف إلیه.
فالأول کالجناح فإنه مضاف إلی ذی الجناح و لفظه الجناح داله بالتضمن علی الإضافه إلی ذی الجناح فأما ذو الجناح فإنه یدل علی ما له من الإضافه لفظه ذو.
و الثانی کالعالم فإنه المضاف إلیه للعلم و لفظه العالم داله بالتضمن علی ذلک.
و أما العلم و هو المضاف فإنما یدل علی ما له من الإضافه حرف یقترن به و هو کاللام فی قولک العلم علم للعالم
فمنها التکافؤ فی تلازم الوجود خارجا و ذهنا بالقوه أو بالفعل و فی العدم أیضا کذلک و هذا مما یشکل فی باب تقدم بعض أجزاء الزمان علی بعض و تأخر الآخر
ص: 193
عنه فهما متضایفان مع أنهما لیسا متکافئین معین و أیضا إنا نعلم أن القیامه ستکون- و العلم و المعلوم متضایفان فبینهما إضافه بالفعل مع أن القیامه معدومه و العلم بها موجود.
و أجاب الشیخ عن الأول بأن المتقدم و المتأخر یعتبران من وجهین- أحدهما بحسب الذهن مطلقا و هو أن یحضر الذهن زمانین فیجد أحدهما متقدما و الآخر متأخرا فهما قد حصلا جمیعا فی الذهن.
و الثانی بحسب الوجود مستندا إلی الذهن و هو أن الزمان المتقدم إذا کان موجودا فموجود من الآخر أنه لیس بموجود هو و یمکن أن یوجد إمکانا یؤدی إلی وجوده و هذا کونه متأخرا و هذا الوصف للزمان الثانی موجود فی الذهن عند وجود(1) الزمان المتقدم و إذا وجد المتأخر فإنه موجود فی الذهن حینئذ أن الزمان الثانی [الأول ظ] لیس موجودا و نسبته إلی الذهن نسبه شی ء کان موجودا ففقد و هذا أیضا موجود مع الزمان المتأخر فأما نسبه المتأخر علی وجه آخر غیر ما ذکرنا فلا وجود له فی الأمور لکن فی الذهن.
أقول ما ذکره غیر واف بحل الإشکال فإن الإضافات بین أجزاء الزمان و إن لم یوجد فی العقل ما لم یعتبرها لکن تلک الأجزاء بحیث إذا اعتبرها العقل منقسمه بالأیام و الشهور و السنین فیجد بینها نسبه و یحکم بتقدم بعضها علی بعض فی الذهن- لکن بحسب الخارج فإضافه التقدم و التأخر بین أجزائه کإضافه الفوقیه و التحتیه بین أجزاء الفلک فإن الأجزاء و إن کانت بالقوه و کذا الإضافات و إن کانت بالقوه- لکنها بحیث إذا فرض فعلیتها کانت الإضافه بینها علی الوجه الذی یکون فی سائر المضافات و تحقق الإضافه یوجب تحقق المعیه بین وجودی المتضایفین فی ظرف الاتصاف لا فی الذهن فقط.
ص: 194
و الذی ینحل به الشبهه ما حققناه فی موضع آخر فلیرجع من أراد.
ثم إنه یرد علی ما ذکره شی ء آخر و هو أن قوله فی الاعتبار الثانی أن الزمان المتقدم إذا کان موجودا فموجود من الآخر أنه لیس هو بموجود فیه بحث لأنه یوهم أن اللاوجود وجود و ذلک ظاهر الاستحاله فإن اللاجود لو کان وجودا لکان الشی ء نقیضا لنفسه و هو محال فإذا کان جزء من الزمان موجودا و لم یکن الجزء الآخر موجودا فاللاوجود للجزء الآخر لیس أمرا وجودیا حتی یقع بینه و بین الجزء الحاضر إضافه وجودیه.
اللهم إلا أن یراد به مفهوم اللاوجود المقید ذلک الوجود بأنه فی الزمان الأول- لأن وجود کل جزء من الزمان یستلزم لا وجود الجزء الآخر کما یقتضیه وصف التقدم و التأخر.
لکن یرد الکلام بأن الموصوف باللاوجود بهذا المعنی یجب أن یکون موجودا- و أیضا بتقدیر أن یکون المراد نفس لا وجود الجزء المستقبل لکن لیس الجزء الحاضر متقدما علی لا وجود الجزء المستقبل بل علی وجود المستقبل و وجود المستقبل غیر حاضر و إلا لم یکن مستقبلا فما هو المضاف غیر موجود و لا حاضر و ما هو الحاضر غیر مضاف فقوی الإشکال و الوجه ما أومأنا إلیه.
و أما الجواب عن الثانی فهو أن المعلوم بالحقیقه هو الصوره الحاضره عند العقل و الإضافه بالحقیقه بین العلم و ماهیه المعلوم و المعلوم من القیمه أنها ستکون لا عین وجود القیمه.
أقول و یرد علیه شکان أحدهما أن العلم من الموجودات الخارجیه و لهذا عد من الکیفیات النفسانیه و قد حکمتم بأن أحد المضافین إذا کان موجودا فی الخارج- وجب أن یکون الآخر أیضا موجودا فیه بما هو مضاف و لیس ماهیه المعلوم بما هی ماهیه معلومه من الموجودات العینیه.
و الثانی أن العلم فی الحقیقه نفس وجود ماهیه المعلوم عند العاقل و لیس بین
ص: 195
الوجود و الماهیه تغایر حتی یقع بینهما إضافه العلم و المعلوم.
و الجواب عن الأول أن العلم و إن کان من حیث کونه عرضا قائما بالذهن من الموجودات الخارجیه لکن من حیث کونه حکایه عن ماهیه شی ء له وجود فی الخارج من الموجودات الذهنیه فالعلم و ماهیه المعلوم کلاهما ذهنیان.
و عن الثانی أن الإضافه بین العلم و المعلوم به بالذات بعینها کالإضافه بین الوجود و الماهیه الموجوده به بالذات أمر اعتباری حاصله بین أمرین متغایرین بالاعتبار متحدین بالذات فکما أن الموجود فی الخارج أمر واحد إذا حلله العقل إلی ماهیه و وجود- عرضت لهما إضافه الوجود و ذی الوجود فکذا الموجود فی الذهن صوره واحده هی موجود ذهنی إذا حلله العقل إلی ماهیه و وجود ذهنی عرضت لهما إضافه العلم و المعلوم- إذ العلم نفس وجود الشی ء مجردا عن الماده و لواحقها و کذا الکلام فی الحس و المحسوس أی الصوره الموجوده فی الحس و هی عندنا من الکیفیات النفسانیه المحاکیه للکیفیات التی تسمی بالمحسوسات.
و قد عدوا من أحکام المضاف أن المتضایفین قد لا یقع لهما تکافؤ فی الوجود من جهه أخری فقد یکونان بحیث یصح وجود کل منها مع عدم الآخر [و یصح وجود الآخر مع عدم الأول ظ] کما فی العلم و الحس أعنی الإدراکین لا القوتین المتشارکتین لهما فی الاسم فإن ذات العلم و الحس لا یصح وجودهما مع عدم ذات المعلوم و المحسوس- و لکن ذات المعلوم و ذات المحسوس یصح وجود کل منهما مع عدم العلم و الحس- و قد یکونان بحیث یجوز وجود کل منهما بدون وجود الآخر کالمالک و المملوک- فإنه یجوز وجود ذات المالک مع عدم المملوک و وجود ذات المملوک مع عدم المالک- و منه ما یمتنع وجود ذات أحدهما عند عدم ذات الآخر کالمعلول الذی لا یکون أعم من علته کحرکه الید و حرکه المفتاح المخصوصتین هذا ما ذکره الشیخ و غیره.
و أقول هاهنا موضع بحث و تحقیق فإنک إذا نظرت حق النظر لوجدت أن الذات التی حکموا علیها بأنها معروض المضاف فهی فی أکثر الأمر لیست کذلک.
ص: 196
فالشیخ ذکر فی الحکم بعدم وجوب التکافؤ فی الوجود بین الذاتین الموصوفتین بالإضافه لا من جهه إضافیتهما مثالین أحدهما ذاتا العلم و المعلوم و ثانیهما ذاتا الحس و المحسوس.
فقال ذات العلم فی جوهره قد لزمه دائما أن یکون مضافا إلی المعلوم موجودا معه و ذات المعلوم فی جوهره لا یلزمه ذلک فإنه قد یوجد غیر مضاف إلیه العلم و کذلک حال هذا الحس فإن ذاته لا ینفک عن لزوم الإضافه إیاه و ذات المحسوس تنفک- و لا یجب أن لا یکون موجودا حین لا یکون الحس موجودا إذ یجوز أن لا یکون حیوان حساس موجودا و یکون العناصر المحسوسه موجوده هذا حاصل کلامه.
و لأحد أن یقول الذات التی تعلق العلم بها بالحقیقه فهی دائما معلومه لا یمکن غیر هذا و التی لم یتعلق بها العلم فهی غیر معلومه بهذا العلم أبدا لا فی هذا الوقت و لا فی سائر الأوقات فإن الوجود الصوری العلمی دائما معلومه و الوجود المادی المحجوب عن ما یدرکه من حیث کونه مغشوا بالغواشی أبدا مجهول.
و کذا الکلام فی ذات الحس الذی بمعنی الصوره لا بمعنی القوه و کذا ذات المحسوس الذی بمعنی الصوره لا بمعنی الماده لا ینفک إحداهما عن الآخر کما لا ینفک العارضان البسیطان أحدهما عن الآخر.
فکما أن مفهوم الحسیه و المحسوسیه یتکافئان فی الوجود العقلی و یعقلان معا- فکذا الذاتان المعروضتان لذینک الإضافتین متکافئتین فی الوجود الحسی.
و کذا الکلام فی کل ما هو معروض الإضافه أولا و بالذات و أما الذات التی هی موصوفه بالمحسوسیه و المعلومیه و لو بالعرض فهی أیضا عند البحث و التفتیش یظهر أنها مقارنه فی الوجود لوجود ذات الحس و ذات العلم فإن الکیفیه السمعیه القائمه بالهواء المقروع المتموج مثلا مسموعه بالعرض و ذلک عند قرعه للسمع و هی مقارنه فی الوجود للصوره المسموعه بالذات و غیر تلک الصوره الإدراکیه و غیر التی توجد فی الخارج عند قرع السمع غیر مدرکه لا بالذات و لا بالعرض فلا إضافه إلیها
ص: 197
فی وقت من الأوقات أصلا لا بالذات و لا بالعرض.
و کذا الکیفیه اللمسیه کالحراره الناریه الحاضره عند آله اللمس صح أن یقال إنها ملموسه بالعرض لا بالذات لأن الملموسه بالذات هی کیفیه نفسانیه- محاکیه للحراره الخارجیه کما مرت الإشاره إلیه و أما التی هی خارجه عن التصور- و عن الحضور الوضعی عند آله اللمس فلا إضافه إلیها لا بالذات و لا بالعرض فثبت أن التکافؤ فی الوجود و العدم کما لزم فی المضافین البسیطین فکذا فی الذاتین اللتین هما معروضاهما من حیث هما هما و إن قطع النظر عن وصف الإضافه.
فإن قلت الحس البصری لا یدرک به إلا الأمر الخارجی بعینه عند من أبطل الانطباع لاستحاله انطباع العظیم فی الصغیر و أبطل خروج الشعاع أیضا فیکون الإبصار عنده مجرد إضافه إدراکیه إلی الموجود الخارجی بعینه.
أقول أما أولا فقد کان کلامنا فی إضافه الحس الذی بمعنی الصوره الإدراکیه- و هی عند هذا القائل عین الصوره الخارجیه فلا انفکاک بینهما و أما الإضافه الوضعیه التی بین جوهر الحاس و ذات الأمر الخارجی الذی قیل وقع إلیه إضافه الإبصار فطرفاها بالحقیقه کطرفا سائر الإضافات الوضعیه التی عند البحث و التحقیق لا یکونان إلا معا.
و أما ثانیا فإن المبصر بالذات صوره مقداریه حاضره عند النفس مجرده عن المواد و هی الحس و المحسوس أی البصر و المبصر و هما معلومان إذ لا تغایر بینهما إلا بحسب الاعتبار.
و مما عد أیضا من خواص المتضایفین وجوب انعکاس کل منهما علی الآخر و معنی الانعکاس أن یحکم بإضافه کل منهما إلی صاحبه من حیث کان مضافا إلیه فکما یقال الأب أب للابن یقال الابن ابن للأب و هذا الانعکاس إنما یجب إذا أضیف کل منهما من حیث هو مضاف إلی الآخر.
و أما إذا أضیف لا من حیث هو مضاف فلم یجب هذا الانعکاس کما یقال الأب
ص: 198
أب للصبی أو للإنسان أو للأسود لم یجب الانعکاس.
فلا یقال الصبی صبی للأب أو الإنسان إنسان للأب و قد یصعب رعایه قاعده الانعکاس فی المضاف و الطریق فیه أن یجمع أوصاف الشی ء فإن تلک الأوصاف إذا وضعته و رفعت غیره بقیت الإضافه أو رفعته و وضعت غیره ارتفعت الإضافه فهو الذی إلیه الإضافه الحقیقیه الواجبه الانعکاس فإنک إذا رفعت من الابن أنه حیوان أو إنسان أو ناطق أو کاتب أو غیر ذلک و استبقیت کونه ابنا بقیت إضافه الأب إلیه و إن رفعت کونه ابنا و استبقیت هذه الأوصاف کلها لم یبق الإضافه.
فعلمت بهذا أن التعادل الحقیقی فی الإضافه هو بین الأب و الابن فهما اللذان ینعکس أحدهما علی الآخر و إذا اختل التعادل لا یجب الانعکاس فإذا قیل السکان سکان للسفینه و الرأس رأس للحیوان لا یصح أن ینعکس فیقال السفینه سفینه للسکان- و الحیوان حیوان للرأس و إنما یجب التعادل إذا قیل الرأس رأس لذی الرأس و السکان سکان لذی السکان.
و قالوا إن هذا الانعکاس منه ما لا یحتاج إلی حرف النسبه و ذلک إذا کان للمضاف بما هو مضاف لفظ موضوع کالعظم و الصغر و منه ما یحتاج إلی ذلک و إما أن یتساوی حرف النسبه من الجانبین کقولنا العبد عبد للمولی و المولی مولی للعبد و إما أن لا یتساوی کقولنا العالم عالم بالعلم و العلم علم للعالم
فنقول إن الرسم المذکور الذی ماهیته معقوله بالقیاس إلی غیره قد یعنی به نفس هذا المفهوم أی نفس أنها معقوله بالقیاس إلی غیرها و قد یعنی به ماهیه أخری یصدق علیها بالذات أن ماهیته معقوله بالقیاس إلی غیرها و قد یعنی به ما له ماهیه أخری غیر معنی المضاف الذی هو المقوله و غیر المضاف الذی هو من المقوله و ذلک کالأب
ص: 199
فإنه و إن کان معقولا بالقیاس إلی الابن إلا أن له فی نفسه وراء هذه المعقولیه و وراء أبوته- ماهیه غیر معقوله بالقیاس إلی الابن و هی کونه إنسانا و فرسا أو شیئا آخر.
و أما الأبوه فلیس لها ماهیه إلا هذه الماهیه المعقوله بالقیاس فهاهنا ثلاثه أمور- أحدها ما یحمل علیه الرسم المذکور حملا ذاتیا أولیا لا صدقا متعارفا کما فی القضایا المتعارفه و هو المقوله التی هی إحدی المقولات العشر.
و ثانیها ما هو نوع من أنواعه سواء کان فی نفسه جنسا أو نوعا سافلا و هو الذی یحمل علیه المقوله حملا بالذات کما فی صدق الذاتیات علی أفرادها الذاتیه.
و ثالثها ماهیه أخری تحت الجوهر أو الکم أو الکیف أو غیرها یصدق علیها مقوله المضاف أو نوعه حملا بالعرض کحمل الأبیض علی الإنسان فهکذا ینبغی أن یحقق الفرق و فی أکثر الکتب لم یتعرضوا لبیان الفرق بین نفس المقوله و ما هو نوع منها بل اقتصروا علی بیان الفرق بین العارض الذی هو الإضافه و معروضها.
و لذلک قال الشیخ ثم المضاف الذی یجعلونه مقوله فهو أیضا شی ء ذو إضافه لأنه شی ء معقول الماهیه بالقیاس إلی غیره و إذا کان کذلک فقد شارک هذا المضاف الذی هو المقوله المضاف الذی لیس هو المقوله فلا یکون بینهما فرق.
أقول الفرق ما أشرنا إلیه و هو أن الأول هو نفس ما یعبر عنه بأنه معقول الماهیه بالقیاس کما أن الجوهر الذی هو المقوله هو نفس ما یعبر عنه بأنه الماهیه التی إذا وجدت کانت لا فی موضوع فالمضاف الذی هو المقوله هو نفس مفهوم لفظ المضاف.
و أما الشیئیه فهو أمر لا ینفک عنه المضاف الذی هو المقوله و لا یمکن أن یسلب عنه لکن الشیئیه التی اعتبرت فی مفهوم المضاف نفسه لیست إلا شیئیه عامه لا یتحصل إلا بکونها إضافه و مضافا لا کالأبیض إذا أرید به شی ء غیر البیاض وصف بالبیاض.
فإنا لو جعلنا المشتق اسمه من الأعراض و أردنا بالشیئیه الشیئیه المفهومه فی المشتق من حرف اللام أو ذی أو الهیئه الاشتقاقیه لصارت المقولات غیر متناهیه و لهذا لم یجعل المضاف المطلق الشامل للمرکب أیضا مقوله بل المضاف الذی لا ماهیه له سوی کونه مضافا.
ص: 200
فلو قال أحد إن الإضافه أیضا شی ء معقوله ماهیته بالقیاس إلی الغیر فوجب أن لا تجعل مقوله.
قلنا إن الشیئیه المحموله علی المضاف الحقیقی أعنی المقوله أو نوعا منها لا تخصص لها إلا بکونها مضافا.
و أما الشیئیه التی تحمل علی المعنی الآخر فإنه لیس تخصصها بکونها مضافا بل بأمر آخر و هو کونه إنسانا أو دارا أو شیئا آخر ثم یلحقه بعد ذلک التخصیص بالإضافه- فالأب فی غیر المقوله جوهر یلحقه الأبوه و الأب الذی هو من المقوله شی ء هو بعینه الأبوه و العرضی بهذا المعنی عین العرض کما أن الناطق أیضا شی ء هو نفس الصوره الجوهریه
و اعلم أن کثیرا من الأشیاء ما هی موجوده لا بوجود مستقل کمفهوم العرض و ماهیه الجنس و الفصل فی البسیط(1) فإن أمثال هذه الأشیاء لا یوجد بوجودات مستقله و من هذا القبیل الإضافات و النسب فإن وجود الإضافه لیس بخارج عن وجود الجوهر و الکم و الکیف و غیرها بل وجودها وجود أحد هذه الأشیاء بحیث یعقل منهما معنی غیر ماهیاتها معقولا ذلک المعنی بالقیاس إلی غیره فالسقف مثلا له وجود وضعی- إذا عقل معه الإضافه إلی الحائط و کذا السماء لها وجود واحد وضعی یعقل منه ماهیه السماء و هی جوهر و یعقل معها معنی آخر خارج عن ماهیتها و هو معنی الفوقیه- و معنی کون الشی ء موجودا أن حده و معناه یصدق علی شی ء موجود فی الخارج
ص: 201
صدقا(1) خارجیا کما هو فی القضایا الخارجیه کقولنا الإنسان کاتب أو أبیض فالمضاف بهذا المعنی موجود لصدق قولنا السماء فوق الأرض و زید أب و هذا بخلاف الأمور الذهنیه کقولنا الحیوان جنس و الإنسان نوع فإن الجنسیه و النوعیه و ما أشبههما لیست من الأحوال الخارجیه التی تثبت للأشیاء فی الأعیان بل فی الأذهان.
و بهذا یعلم فساد رأی من زعم من الناس أن الإضافه غیر موجوده فی الأعیان بل من الاعتبارات الذهنیه کالکلیه و الجزئیه.
لأنها تکون لا محاله موجوده حینئذ فی محل فکونها فی المحل شی ء و کونها فی نفسها شی ء آخر فإن الأبوه مفهومها غیر معنی کونها فی محلها فیکون إضافتها إلی المحل إضافه أخری و الکلام فیها کالکلام فی الأول و یلزم منه التسلسل فأجاب الشیخ عنه بأن قال یجب أن ترجع فی حل هذه الشبهه إلی حد المضاف المطلق.
فنقول المضاف هو الذی له ماهیه معقوله بالقیاس إلی غیره فکل شی ء فی الأعیان- یکون بحیث ماهیته إنما یعقل بالقیاس إلی غیره فذلک الشی ء من المضاف لکن فی الأعیان أشیاء کثیره بهذه الصفه فالمضاف فی الأعیان موجود.
ثم إن کان فی المضاف ماهیه أخری فینبغی أن یجرد ما له من المعنی المعقول بالقیاس إلی غیره فذلک المعنی هو بالحقیقه المعنی المعقول بالقیاس إلی غیره و غیره إنما هو معقول بالقیاس إلی غیره بسبب هذا المعنی و هذا المعنی لیس معقولا بالقیاس إلی غیره بسبب شی ء غیر نفسه بل هو مضاف لذاته فلیس هناک ذات و شی ء هو الإضافه
ص: 202
بل هناک مضاف بذاته لا بإضافه أخری فینتهی من هذا الطریق الإضافات و أما کون هذا المضاف بذاته فی هذا الموضوع فله وجود آخر مثلا وجود الأبوه فی الأب و ذلک الوجود أیضا مضاف فلیکن هذا عارضا من المضاف لزم المضاف و کل واحد منهما مضاف لذاته إلی ما هو مضاف إلیه بلا إضافه أخری فالکون محمولا مضاف لذاته و الکون أبوه مضاف لذاته.
هذا ما قاله فی إلهیات الشفاء و هو کلام واضح رفع الشبهه لوجهین بالمعارضه و الحل حیث أقام البرهان أولا علی أن المضاف من الهیئات الموجوده فی الأعیان ثم دفع التسلسل من الوجه الذی أمکن إیراده من لزوم التکریر کما یورد فی باب الوجود و الوحده و نظائرها فدفع هاهنا کما دفع هناک من أنها تنتهی إلی ما هو مضاف بذاته- لا بإضافه أخری عارضه.
و أما الإضافات المختلفه المعانی فلا یلزم أن یکون لکل إضافه إضافه مخالفه لها بالماهیه لازمه إیاها حتی یلزم التسلسل و لا یندفع فإن إضافه الأبوه و إن لزمتها فی الوجود إضافه الحالیه و العروض لکن لا یجب أن یلزم إضافه أخری مخالفه لها.
و کذا ثالثه و رابعه و هکذا إلی لا نهایه اللهم إلا بحسب اعتبارات عقلیه متماثله- أو متخالفه ینقطع بانقطاع اعتبارات العقل.
ما مر من کون إضافه التقدم و التأخر لو کانت موجوده لکان الماضی و المستقبل من الزمان موجودین معا.
و الجواب ما أشرنا إلیه فی مباحث التقابل و موضع آخر أن معیه أجزاء الزمان لا یمکن أن یکون آنیه بأن یکون السابق و اللاحق موجودین فی آن واحد إنما ذلک شأن معیه الآنات و الآنیات بل معیتها اتصالها فی الوجود الوحدانی التدریجی- الذی معیتها فیه عین التقدم و التأخر فیه کما أن وحده العدد عین کثرته لشی ء من الأشیاء
ص: 203
و اعلم أن فی خصوصیه وجود المضاف فی الخارج و تعینها إشکالا من وجوه-
و متمایزه عنها بخصوصیه و ما لم یقید الوجود بتلک الخصوصیه لم یوجد الإضافه فی الأعیان فیکون ذلک القید [التقید] سابقا علی وجود الإضافه لکن التقید هو نفس الإضافه فإذا لم یوجد الإضافه إلا بوجود إضافه قبلها و هکذا الکلام فی وجود الإضافه السابقه فیکون تحقق الإضافه الواحده مشروطا بإضافات غیر متناهیه من أمثالها.
فإن کان مضافا فکل وجود مضاف و لیس کذلک و إن لم یکن مضافا فالإضافه لو کانت موجوده فهی لا تکون مضافه من حیث إنها تکون موجوده فالموجود من حیث هو موجود غیر مضاف و المضاف من حیث هو مضاف غیر موجود و هو المطلوب.
لأن له مع کل حادث إضافه بأنه موجود معه و تلک المعیه(1) ما کانت حاصله قبل ذلک و یزول بعد زوال ذلک الحادث فیجب أن یکون الباری محلا للحوادث فیکون جسما أو جسمانیا تعالی عنه علوا کبیرا.
بحیث یدفع هذه الشکوک و أشباهها- هو أن وجود الإضافه لیس وجودا مباینا لوجود سائر الأشیاء بل کون الشی ء سواء کان فی نفسه جوهرا أو عرضا بحیث إذا عقل عقل معه شی ء آخر هو نحو وجود الإضافه
ص: 204
فالعله کالعقل مثلا لها ذات موجوده بوجود یخصها من حیث هی جوهر عقلی و کون ذلک الوجود بحیث له تأثیر فی وجود الغیر هو وجود العله بما هی عله و العله نوع من المضاف فهذا الوجود منسوب إلی الجوهر بالذات و إلی المضاف بالعرض.
و إنما قلنا بالعرض لأن مفهوم العلیه خارج عن ذاتیات هذا الوجود إذا قطع النظر إلیها عما سواها و کذا وجود المضاف من حیث هو مضاف مغایر بالاعتبار لوجود الجوهر بما هو جوهر لکن الفرق بین ماهیه الجوهر الذی هو العله و بین علیته و إضافته بالماهیه و الحد فإن حد الجوهر غیر حد المضاف و الفرق بین وجودیهما بالاعتبار فالوجود الجوهری إذا أخذ فی نفسه کان جوهرا و إذا قیس إلی غیره کان مضافا فکون هذا الوجود بحیث إذا عقل علی الوجه الذی یکون فی الخارج یلزم من تعقله تعقل شی ء آخر هو وجود المضاف.
و بالجمله أن المضاف بما هو مضاف بسیط لیس له وجود فی الخارج مستقل مفرد بل وجوده أن یکون لاحقا بأشیاء کونها بحیث یکون لها مقایسه إلی غیرها- فوجود السماء فی ذاتها وجود الجواهر و وجودها بحیث إذا قیس إلی الأرض عقلت الفوقیه وجود الإضافات.
و کذا الکم له وجود فی نفسه من حیث هو کم و هو کون الشی ء بحیث یمکن لذاته أن یصیر مساویا لشی ء أو أعظم أو أصغر منه و أما وجوده بحیث یکون بالفعل مساویا مثلا هو وجود المساوی فوجود المساوی غیر وجود الکم لأن المساوی لم یبق مساویا إذا قیس إلی ما هو أعظم منه أو أصغر.
و أما النوع من الکم فهو أبدا بحال واحد فی نفسه لا یتغیر فوجود واحد یصلح لأن یصیر وجودا لإضافات کثیره کالواحد مثلا له وجود فی نفسه هو عین وحدته- و ذلک الوجود یصدق علیه أنه نصف الاثنین و ثلث الثلاثه و ربع الأربعه و هکذا إلی غیر النهایه من غیر استحاله و لا لزوم ترکب فی الواحد بما هو واحد فتحصیل المضاف و تنویعه یتصور من وجهین
ص: 205
أحدهما أن یعتبر معه معروضه کمجموع الجسم و الأبیض و هو لیس من المقولات کالکم المساوی أو الکیف الموافق.
و ثانیهما أن یعتبر المضاف مخصصا بنحو تخصیص ینشأ من الملحوق به و یوجدان معا فی العقل کعارض واحد و هذا هو تنویع الإضافه و تحصیلها فإن کون المساوی مضافا لیس ککون الکم مساویا أو مضافا فالمساواه موافقه فی الکم [اتفاق الکم] و هی غیر الکم الموافق و کذا المشابهه موافقه فی الکیف و هی غیر الکیف الموافق.
و بالجمله المضاف الذی هو المقوله و الجنس الذی هو للمضافات البسیطه [المضاف البسیط] و فصل نوعه الذی هو بالحقیقه نوع لها لا یکون جعل أحدهما غیر جعل الآخر بل یکون طبیعه الجنسیه و الفصلیه فیه أی فی ذلک النوع أمرا واحدا.
فإن قیل إن المساواه و المشابهه اتفقتا فی موافقه ما و افترقتا فی التخصیص بالکم أو بالکیف فیکون المساواه و المشابهه إما من نوع واحد و قد قلتم أنهما نوعان متباینان أو هما متمایزان بالکلم و الکیف أو بإضافتین أخریین فإن کانت الکمیه و الکیفیه نفس الفصل فالمفروض مضافا بسیطا یکون مرکبا هذا خلف و أیضا یلزم کون نوع واحد تحت مقولتین أو تحصیل مقوله بنوع من مقوله أخری و الکل محال أو یکون فصل الإضافه التی هی الموافقه إضافه أخری إلی الکمیه أو إلی الکیفیه لا نفس الکمیه و الکیفیه فیکون فصل الإضافه إضافه و هو أیضا ممتنع مع أنه یرجع الکلام إلی أن الإضافه الثانیه بما ذا یمتاز عن الإضافه الأولی فیعود المحذورات جذعا.
أقول الاتفاق معنی جنسی لا یتحصل بمعنی مغایر له بل بمنی نسبته إلیه نسبه التعین إلی الإبهام فإن الاتفاق إذا تحصل بأنه فی الکم حتی صار مساواه لم یتحصل بنفس الکم حتی یلزم کون مقوله متحصلا بمقوله أخری و لا أیضا بإضافه
ص: 206
أخری إلی الکم حتی یلزم تحصل إضافه بإضافه أخری بل تحصل و تنوع بأنه فی الکم لا بالکم و لا بإضافه إلیه.
و هذا کسائر فصول الأجناس فإن فصل الحیوان و هو الجسم النامی الدراک- هو عباره عن تعین الدراک بأنه ناطق لا أن الناطق ینضم إلی الدرک فیصیر مجموعا من المدرک و الناطق بل المدرک الذی هو الناطق و کذا الکلام فی نسبه المدرک إلی النامی و النامی إلی الجسم و الجسم إلی الجوهر و الغلط قد ینشأ من الاشتباه بین الجنس و الماده.
و إذا تقرر هذه المعانی فلنرجع إلی حل الشکوک.
أما الأول فسلمنا أن وجود الإضافه مشارک لسائر الوجودات فی الموجود و سلمنا أنه یجب أن یمتاز عن غیرها لکن لا نسلم أن ذلک الامتیاز لا بد أن یکون بقید زائد فإن کثیرا من الموجودات یمتاز عن غیرها بنفس وجوداتها- إذ الاشتراک فی الوجود المطلق اشتراک فی أمر انتزاعی عقلی إذ لیس لحقائق الوجودات بما هی وجودات کلی طبیعی یکون نوعا لأفراده حتی یحتاج فی تمایزها إلی قیود زائده.
ثم القیود قد یکون نسبتها إلی ما قید بها کحال فصول الجنس فلیس تقیید الجنس بفصله کتقیید الشی ء بأمر زائد علیه جعلا و وجودا حتی یقع بینهما إضافه هی نفس التقیید أو إضافه أخری بل ربما کان أعم و أخص بحسب المعنی و المفهوم موجودا بوجود واحد بسیط فی الخارج.
و أما الثانی فنقول إن الموجود فی نفسه إما ممکن أو واجب أو جوهر أو عرض و کونه بحال و نحو من الوجود إذا عقل یلزم من تعقله تعقل شی ء آخر هو من المضاف فکل وجود من حیث وجود لم یلزم أن یکون مضافا بل من حیث کونه علی نحو آخر مخصوص فإن الحیوان فی نفسه إذا قطع النظر عن غیره له وجود و کونه بحیث یوجد من فضله مادته حیوان آخر وجود آخر.
فالأول نوع من مقوله الجوهر و هذا نوع من مقوله المضاف.
ص: 207
و أما الثالث فنقول لیس للإضافه وجود متقرر کسائر الأعراض حتی یکون حدوثها لشی ء و زوالها عنه یوجب انفعالا و تغیرا فی ذات الموصوف بها أو فی صفاته الحقیقیه فإن تجددها و زوالها قد یکون بسبب تجدد أحد الطرفین بخصوصه مع ثبات الطرف الآخر فإن صیروره أحد فی المجلس ثانی الاثنین بعد ما لم یکن کذلک و ثالث الثلاثه و رابع الأربعه و هکذا لا یوجب تغیرا فی ذاته و لا فی صفاته المتضرره فکذلک تغیر الإضافات لا یوجب فی واجب الوجود تغیرا لا فی ذاته و لا فی صفاته الکمالیه و فهم هذا المعنی بعد الإحاطه بما قدمنا غیر صعب
فالأبوه إذا أخذت مطلقه فبإزائه البنوه المطلقه و إذا أخذت أبوه نوعیه فبإزائه بنوه کذلک و إذا حصلت الأبوه حتی صارت شخصیه صار الجانب الآخر بنوه شخصیه- و لکن یجب أن یعلم أن ذلک إنما یطرد إذا کان التحصیل تحصیلا للإضافه أما إذا کان تحصیلا لموضوع الإضافه لم یلزم أن یتحصل المضاف المقابل له فإن من الموضوعات الشخصیه ما یضیف الإضافات کما یقال ابن هذا الرجل فإن ابن الشخص یصح أن یحمل علی جماعه لا یجب انحصارهم فی عدد معین بحیث لا یصح الزیاده علیه بل أبوه زید لعمرو یتعین بتعینهما جمیعا و جانب الأبوه و إن کان قد یتوهم أنه یخالف ما قلناه- لکن هو مثله و إن کان لا یصح أن یقال لزید أبوان أو أمان لأن ذلک بسبب خارجی- لا أن الإضافه من طرف واحد یتشخص دون الطرف الآخر بل فی بعض یحتاج الإضافه فی التعین الشخصی إلی اعتبار أکثر من تعین اللذین بینهما الإضافه و لا یکفی فیهما ما یکفی فی تعیین الأبوه التی هی لعمرو بالنسبه إلی زید بتعینهما کجواز زید لعمرو(1)
ص: 208
فإنه لا یتشخص بتعینهما بل یحتاج إلی تعین داریهما مع تعینهما فمن المضاف ما هو جنس عال بعد المقوله کالموافق و منه ما هو جنس متوسط دونه کالمساوی و أدنی منه کالمساوی فی السطح و بعده المساوی فی الشکل کالمثلثین و بعده ما فی المثلثین القائم الزاویه و أخص منه إذا کان القائم الزاویه زاویتاه الباقیتان متساویتان فهذه تحصیلات فصلیه.
و أما التحصیل الصنفی فهو أن یتحصل الإضافه لموضوع ثم یقترن بذلک الموضوع عارض غریب لو لم یکن لم یبعد أن یبقی تلک الطبیعه من الإضافه کأبوه الرجل العادل و أبوه الرجل الجائر
کالأب و الابن و کالضعف و النصف و کالجذر و المجذور و منه ما هو متفق فیهما کالمساوی و المساوی و الأخ و الأخ و الجار و الجار.
ثم المختلف قد یکون اختلافه محدودا کالنصف و الضعف و منه ما لا یکون محدودا و غیر المحدود منه ما یکون مبنیا علی محدود کالکثیر الأضعاف و القلیل الأضعاف و الکل و الجزء منه و منه ما لیس محدودا و لا مبنیا علی المحدود مثل الزائد و الناقص.
حقیقیه غیر وجود الموضوع مثل المتیامن و المتیاسر و المتقدم و المتأخر.
ص: 209
و إما أن یکون فی کل منهما صفه حقیقیه غیر ذات الموضوع لأجلها صار مضافا کالعاشق و المعشوق فإن فی العاشق هیئه إدراکیه هی إضافه العشق و فی المعشوق هیئه مدرکه لأجلها صار معشوقا لعاشقه و إما أن یکون فی أحدهما مثل العالم و المعلوم- فإن العالم یحصل فی ذاته کیفیه هی العلم صار بها مضافا و المعلوم لم یحصل فی ذاته شی ء آخر به صار معلوما.
هذا ما یستفاد من کلام الشیخ و غیره و لی فیه نظر کما قدمنا بیانه.
و منها ما قال الشیخ فی الشفاء یکاد یکون المضافات منحصره فی أقسام المعادله- و التی بالزیاده و التی بالفعل و الانفعال و مصدرها من القوه و التی بالمحاکاه.
فأما التی بالزیاده فإما من الکم و هو ظاهر و أما من القوه فکالغالب و القاهر و المانع.
و أما التی بالفعل و الانفعال فکالأب و الابن و القاطع و المنقطع و التی بالمحاکاه کالعلم و المعلوم و الحس و المحسوس فإن العلم یحاکی هیئه المعلوم و الحس یحاکی هیئه المحسوس و وجه الضبط لا یخلو تحصیله عن صعوبه.
ففی الجوهر کالأب و الابن و العالم و المعلوم و فی الکم أما المتصل فکالعظیم و الصغیر و أما المنفصل فکالکثیر و القلیل و فی الکیف کالأحر و الأبرد و فی المضاف کالأقرب و الأبعد و فی الأین کالعالی و السافل و فی المتی کالأقدم و الأحدث و فی النصبه کالأشد انتصابا و انحناء و فی الملک کالأکسی و الأعری و فی الفعل کالأقطع و الأصرم و فی الانفعال کالأشد تسخنا و تقطعا و الأضعف
و اعلم أن المضاف بما هو مضاف طبیعه غیر مستقله الوجود بنفسها کما تبین
ص: 210
فهی تابعه فی جمیع الأحکام الوجودیه لوجود موضوعاتها و التضاد و التقدم و التأخر و القوه و الفعل و أشباهها من أحوال الوجود یعرض للموضوعات الإضافیه بالذات و لإضافاتها بالعرض و من هذا القبیل التضاد فإذا اعتبر بین الحار و البارد تضاد حقیقی کان بین إضافتیهما أی الأحر و الأبرد تضاد بالتبع و أما عروض التضاد لشی ء من المضافین مع قطع النظر عن موضوعیهما فذلک غیر صحیح.
و اعلم أنه قد ذکر الشیخ فی باب الکم عند بیانه أن العظیم لا یضاد الصغیر- ما یشعر بأن التضاد لا یعرض الإضافات و یبین ذلک بوجهین- أحدهما أن تقابل التضاد لیس بعینه تقابل التضایف بل المتضادان یعرضهما إضافه التضاد و ذلک لأنا قد نجد طبائع الأضداد لا یتضایف و نجد کثیرا من المتضایفین لا تضاد بینهما کالعلم و المعلوم و الجوار و الجار.
ثم نعلم أن التضاد من حیث هو تضاد من باب التضایف فیجب أن یکون فی المتضادین شی ء لا تضایف فیه فلما کان التضاد من حیث هو تضاد متضایفا بقی أن یکون الشی ء الذی فی المتضادین و لیس بمتضایف هو موضوعات التضاد فثبت أن المضاده لا یوجد إلا فی موضوعات غیر متضایفه.
و الثانی أن الإضافات طبائع غیر مستقله بأنفسها فیمتنع أن یعرض لها التضاد- لأن أقل درجات العروض أن یکون مستقلا بتلک المعروضیه.
ثم إنه قال فی باب الإضافه أن المضاف یعرض له ما یعرض لمقولته و لما کانت الضعفیه تعرض للکم و کان لا مضاده للکم لم یعرض للضعفیه مضاده و لما کانت الفضیله عارضه للکیف و هی تضاد الرذیله جاز أن یعرض لهذه الإضافه تضاد و کذلک الحار لما کان ضدا للبارد کان الأحر ضدا للأبرد و لا تناقض بین کلامیه کما توهمه بعض المتأخرین لما أشرنا إلیه.
فیحمل کلامه علی أن نفی التضاد عنها باعتبار ذاتها استقلالا و إثباته لها من
ص: 211
جهه اتباعها لبعض موضوعاتها فالشیخ أطلق القول فی باب الکم أن الإضافات لا تتضاد و عنی بذلک أنها لا تتضاد استقلالا لا أنها لا تضاد تبعا فی مواضع أخری غیر أنواع الکم و أفراده.
فإذا تبین هذا فنقول و هکذا القیاس فی قبول المضاف الأشد و الأضعف و الأزید و الأنقص فکل مقوله یقبل شیئا من هذه المعانی یقبله المضاف بتبعیه موضوعه فهذه أحکام و أحوال کلیه للمضاف و لا بأس بذکر أحکام لبعض أقسامها
مفهوم الکلی وصف إضافی عارض للماهیات و هو اشتراکه بین کثیرین و ما من ماهیه غیر الوجود إلا و یمکن أن یعرضه هذا الوصف و إنما یخرج هذا الوصف لها من القوه إلی الفعل عند حدوث أفرادها و هذه الکلیه الإضافیه غیر کون الشی ء بحیث یحتمل صدقه علی کثیرین أو اشتراکه بینها و ذلک أن الکلی قد یراد به مجرد هذا الوصف و قد یراد به معروضه و قد یراد به مجموع الأمرین و مرادنا هذا نفس هذا الوصف الإضافی و کذلک الجنسیه وصف إضافی عارض لبعض الماهیات فالجنس أیضا قد یراد به معروض هذا الوصف و هو الحیوان و قد یراد به نفس هذا الوصف و قد یراد به مجموع العارض و المعروض.
فالأول یسمی جنسا طبیعیا و الثانی منطقیا و الثالث عقلیا(1) و الأول أی المفهوم الکلی مضاف بسیط و الثانی مقوله و الثالث مضاف مرکب و هذا الکلام فی النوع و الفصل و الخاصه و العرض و هذه الإضافات کلها ذهنیات.
ص: 212
إذا عرفت ذلک فنقول الکلی الذی هو المعنی الإضافی جنس لخمسه أنواع- الجنس و النوع و الفصل و الخاصه و العرض و یراد بهذه الأمور مفهوماتها لا معروضاتها لا المرکب منها و من معروضاتها بل نفس هذه الأوصاف الإضافیه و لأجل ذلک کان المقسم لها معروضا للجنسیه بالقیاس إلیها و صار کالجنس الطبیعی و کل من الخمسه نوعا لها و إن لم یکن بالقیاس إلی أفراد طبیعه موضوعه کذلک بل کان جنسا أو فصلا أو غیرهما فالنوع بهذا المعنی غیر مندرج تحت الجنس بهذا المعنی بل هما متباینان تباین أخصین تحت أعم واحد.
و إذا قیل إن النوع مندرج تحت الجنس و إن الفصل و الجنس داخلان فی ماهیه- ما عنی به أن وصف النوعیه تحت وصف الجنسیه و لا أن مفهوم الفصل و الجنس داخل فی ماهیه النوع أو فی وصف النوعیه بل عنوا بذلک أن موضوع النوعیه أی النوع الطبیعی- مندرج تحت معروض الجنسیه أو یدخل فی ماهیته إذا کانت مرکبه طبیعیه جنسیه أی ماهیه موصوفه بأنه جنس.
و کذا الکلام فی الفصل و دخوله فی النوع و أما الأوصاف الخمسه فکلها أنواع حقیقیه متباینه تحت جنس واحد هو الکلی بما هو کلی و حمل الجنس علیه حمل عارض إضافی علی معروضه و لکن حمل الکلیه علی الجنسیه حمل مقوم جنسی علی متقوم به.
فهذه اعتبارات لطیفه دقیقه لا بد من تفطن لها لأن الجهل بها و الإغفال عنها یوجب الغلط کثیرا فإن الکلی مثلا قد یراد به نفس الطبیعه التی من شأنها أن یعقل عنها صوره تعرض لها الکلیه و قد یعنی به الطبیعه التی تعرض لها الکلیه و قد یعنی به کون الطبیعه مشترکه بالفعل بین کثیرین و قد یراد کون الطبیعه بحیث یصدق علیها أنها لو قارنت نفسها لا هذه الماده و الأعراض بل تلک الماده و الأعراض لکان ذلک الشخص الآخر و هذه المعانی کلها غیر الکلی بالمعنی المنطقی.
و القوم اتفقوا علی وجود المعنی الأول و الثانی و الرابع منها فی الأعیان
ص: 213
و هو الصور المفارقه الأفلاطونیه و قد سبق منا أن الکلی الطبیعی غیر موجود بالذات بل الموجود بالذات هو الوجود الخاص- و قد أحکمنا أیضا البنیان الأفلاطونی و شیدنا قواعد ذلک بعد الاندراس.
و من جمله أقسام المضاف الکل و الجزء و إضافتهما غیر إضافه الکلی و الجزئی- و الفرق بینهما و بین هذین من وجوه- أحدها أن الکل من حیث هو کل موجود فی الخارج و أما الکلی من حیث هو کلی فلا وجود له إلا فی الذهن.
و الثانی أن الکل یعد بأجزائه و الکلی لا یعد بجزئیاته.
الثالث أن الکلی قد یکون مقوما للجزئی و الکل یکون متقوما بالجزء.
الرابع أن طبیعه الکل لا یصیر هو الجزء و أما طبیعه الکلی فإنها تصیر بعینها جزئیه مثل الإنسان فإنه صار عین هذا الإنسان.
و الخامس أن الکل لا یکون کلا بکل جزء منه وحده و الکلی کلی بکل جزئی وحده لأنه محمول علیه.
السادس أن أجزاء الکل محصوره غیر متناهیه و جزئیات الکلی غیر متناهیه.
و من جمله أقسام الإضافات و التام و الناقص و المکتفی و فوق التمام فالتام هو الذی یحصل له جمیع ما ینبغی أن یکون حاصلا له و هو الکامل أیضا و هو المقول علی أشیاء کثیره.
فتاره یقال للعدد إنه تام إذا کان جمیع ما ینبغی أن یوجد لشی ء من العدد- یکون قد حصل له و الجمهور لا یطلقون علی عدد هو أقل من الثلاثه أنه تام و کون الثلاثه تامه لأن لها مبدأ و وسطا و نهایه و العله فی ذلک أنه لا شی ء من الأعداد یمکن أن یکون تاما فی عددیته إذ یوجد فی عدد أزید منه ما لیس فیه بل إنما یکون تاما فی العشریه أو فی الخمسیه.
و أما من حیث هو مبدأ و منتهی یکون ناقصا من جهه أنه لیس بینهما ما من شأنه
ص: 214
أن یکون بینهما و هو الواسطه و قس علی ذلک سائر الأقسام و هو أن یوجد المبدأ و الواسطه فقط أو العکس و لا واسطه ثم من المحال أن یکون مبدئان فی الأعداد- لیس أحدهما واسطه بوجه إلا لعددین و کذا القول فی المنتهی.
و أما الوسائط فقد یجوز أن یکون کثیرا لأن جملتها فی أنها واسطه کشی ء واحد ثم لا یکون للکثیر حد توقف علیه فإذا حصول البدایه و النهایه و التوسط غایه التمام و أقل عدد یوجد فیه ذلک هو الثلاثه.
فهذه حکایه ما ذکره الشیخ فی الشفاء و تاره یقال تامه للمقادیر کما یقال- فلأن تام القامه إذا کانت محدوده بما یلیق بأمثاله إذ المقادیر لا تعرف إلا بالتحدید الذی یلزمه التقدیر و تاره یقال للکیفیات و القوی إنها تامه مثل أن یقال هذا تام القوه و تام الحس و تام العلم و تاره یقال تمام فی اصطلاح الحکماء و یریدون به أن یکون جمیع کمالات الشی ء حاصله له بالفعل و ربما یشترطون فی ذلک أن یکون وجوده و کمالات وجوده له من نفسه لا من غیره.
و إذا کان مع ذلک مبدأ لکمالات غیره فهو فوق التمام لأن فیه الوجود الذی ینبغی له بکماله و قد فضل عنه وجود غیره أیضا و لیس فی الموجودات شی ء بهذه الصفه إلا واجب الوجود.
و أما العقول فهی تامه بالتفسیر الأول و غیر تامه بالتفسیر الثانی فإن الممکنات الفاقرات الهویات معدومه فی حدود ذواتها و أما الذی دون التمام فهو قسمان- أحدهما المکتفی و هو الذی أعطی ما به یتمکن من تحصیل کمالاته مثل النفوس التی للسماویات فإنها أبدا فی اکتساب کمالاتها من غیر حاجه لها إلی مکمل خارجی- کالمعلم البشره فینا بل مکملها و معلمها و مخرجها من القوه إلی الفعل جوهر عقلی فیاض غیر مباین الوجود لوجوداتها و کذلک حال نفوس الأنبیاء ع- لأنهم أیضا مکتفون حیث أعطاهم الله ما به تمکنوا من تحصیل کمالاتهم و قرباتهم من الله
ص: 215
کما ستعرف جمیع ذلک فی مواضعه و الآخر الناقص و هو الذی یحتاج إلی أمر خارج- یمده بالکمال مثل الأشیاء التی تکون فی الکون و الفساد.
و الفرق بین التام و بین الکل و الجمیع بالاعتبار فإنها متقاربه المعانی و ذلک بأن التام لیس من شرطه أن یحیط بکثره بالفعل و لا بالقوه مثل کون الباری تاما و الکل و الجمیع من شرطهما ذلک.
و أما التمام و الکل فیما فیه کثره فهما متحدان فی الموضوع و الفرق بأنه بالقیاس إلی الکثره الموجوده المحصوره فیه کل و بالقیاس إلی ما یبقی شی ء خارجا عنه تام.
فإن قلت فما معنی قول بعض أساطین الحکمه و التحقیق أن الباری کل الأشیاء و قد تقرر أن کون الشی ء کلا لا بد فیه من حضور کثره فی ذاته.
قلت ذلک معنی غامض حق یلزم من بساطته و أحدیته أن یکون بحیث لم یکن حقیقه من الحقائق خارجا من ذاته بذاته و مع کونه کل الأشیاء لا یوجد فیه شی ء من الأشیاء حتی یکون هناک کثره لا بالفعل و لا بالقوه
عرف الأین بأنه هو کون الشی ء حاصلا فی مکانه و ینبغی أن لا یکون نفس نسبه الشی ء إلی مکانه و إلا لکان نوعا من مقوله المضاف بل أمرا و هیئه یعرض له الإضافه إلی مکانه.
و ربما قیل کما أن السواد له ماهیه و إضافه المحل عرض لمهیته فکذلک الأین له ماهیه و کونه فی المکان إضافه عارضه(1) لها و هو لیس بشی ء فإن کون الشی ء
ص: 216
فی المکان لیس ککون السواد فی المحل فان وجود السواد بعینه هو وجوده فی المحل لا أمر زائد علی وجوده و إن لم یکن عین مهیته لکن زیاده الوجود علی الماهیه إنما هی بحسب التصور لا بحسب الواقع و هذا بخلاف کون الشی ء فی المکان فإنه لا بد أن یکون هذا الکون فی المکان أمرا زائدا علی وجوده فی نفسه و إلا لم یکن صفه زائده علی هذا الجوهر الجسمانی و لکان قد بطل وجوده فی نفسه عند مفارقه مکانه- و حصل له وجود آخر و لصار المعدوم بعینه معادا فلیس کون الشی ء فی المکان کونه فی الأعیان فإن کونه فی الأعیان نفس وجوده و لو کان کونه فی المکان وجودا له لکان کونه فی الزمان أیضا وجودا له فکان لشی ء واحد وجودات کثیره.
أقول و یمکن أن یقال إن الشی ء الجسمانی کونه فی المکان المطلق أو فی الزمان مطلقا و إن کان هو بعینه نحو وجوده الخاص به لا أمرا زائدا علیه إلا أن کونه فی مکان معین أو زمان معین أمر زائد علی وجوده فی نفسه فذلک الأمر الزائد نسمیه الأین أو المتی و کل منهما غیر نفس الإضافه لأن المراد منه مبدء إضافه المکان أو الزمان.
و قد استدل صاحب المباحث علی أن الکون فی المکان لیس هو بعینه الکون فی الأعیان الذی هو الوجود بوجه آخر و هو أن الوجود وصف مشترک فی الموجودات کلها فلو کان حقیقه الوجود فی الأعیان هو الکون فی المکان لکانت الموجودات کلها کائنه فی المکان و حیث لم یکن کذلک علمنا أن کون الشی ء فی المکان مفهوم مغایر لوجود الشی ء فی نفسه.
أقول هو منقوض بکل من الموجودات المخصوصه لجریان ما ذکره فیه فیلزم علیه مما ذکره أن یکون کون الجسم مادیا و کون العقل مفارقا و کون الحیوان
ص: 217
حساسا بأمور زائده علی نفس وجودها و لیس کذلک.
و دفع ما ذکره بأن الوجود المطلق الکلی کما مر مرارا أمر مشکک عرضی لأفراده و لیس لحقیقه الوجود طبیعه کلیه نوعیه أو جنسیه مشترکه بین جمیع أفراد الوجود
و هو من طریقین أحدهما إن من الأین ما هو أول حقیقی و منه ما هو ثان غیر حقیقی.
فالأول کون الشی ء فی مکانه الخاص به الذی لا یسعه فیه غیره معه ککون الماء فی الکوز.
و الثانی کما یقال فلان فی البیت فإن البیت یسعه و غیره فلیس جمیع البیت مشغولا به وحده و أبعد منه کونه فی الدار و بعده البلد ثم العراق مثلا ثم الإقلیم ثم المعموره ثم عالم العناصر ثم العالم الجسمانی باعتبار أن یحویه المحدد للجهات و هذا هو الغایه فإن کون الشی ء فی العالم مطلقا لیس بأین أصلا.
الطریق الثانی إن الأین منه جنسی و هو الکون فی المکان و منه نوعی و هو الکون فی الهواء أو الماء أو فوق أو تحت و منه شخصی ککون هذا الشخص فی هذا الوقت فی مکانه الحقیقی و قد یقال إنه لا بد لکل أین شخص حقیقی من صفه قائمه بالمتمکن هی عله ذلک الأین.
و اعترض علیه صاحب المباحث بأن هذا باطل لأن تلک الصفه إما أن یکون ممکن الحصول فی المتمکن عند ما لا یکون فی مکانه الحقیقی المعین أو لا یکون- فإن أمکن لم تکن تلک الصفه عله لذلک الکون فی المکان المعین و إلا لزم تخلف المعلول عن علته و إن لم یکن فحینئذ یتوقف حصولها فی المتمکن علی حصوله
ص: 218
فی ذلک المکان المعین فلو توقف الحصول فی ذلک المکان علی حصول تلک الصفه فیه لزم الدور و هو محال.
أقول فیه نظر من وجهین أحدهما إن تلک الصفه یمکن أن یکون جزء من العله أو معدا أو شرطا فلا یلزم مقارنتها للمعلول علی وجه الضروره.
و ثانیهما إن حصول تلک الصفه و إن لم یتحقق إلا عند کون المتمکن فی مکانه لکن ذلک بحسب الظرفیه المقارنه لا بحسب السببیه و التقدم و الفرق بین المعنیین کالفرق بین القضیه المشروطه ما دام الوصف و المشروطه بشرط الوصف- و الثانیه أخص من الأولی و الأعم لا یستلزم الأخص فإن کل کاتب یحتاج إلی حرکه الأصابع فی وقت الکتابه و تلک الحرکه ضروریه علی ذلک الوقت بأسبابها المؤدیه إلیها فی ذلک الزمان و لیس أن الکتابه أوجبت تلک الحرکه بل العکس أولی فإن وجود تلک الحرکه یقتضی وجود الکتابه فی الخارج
فإن الکون فی المکان الذی عند المحیط هو مقابل للکون الذی عند المرکز و هما أمران وجودیان بینهما غایه التخالف و لا یجتمعان فی موضوع واحد فی آن واحد و صح تعاقبهما علیه فهما متضادان.
لکن قبوله لهما لیس بحسب جنس الأین- فإن کون الشی ء فی مکانه لا یکون أشد من کون شی ء آخر فی مکانه لأن مفهوم الحصول فی المکان لا یقبل الشده و الضعف بل إنما یقبل الجسمان الأشد و الأضعف بحسب طبیعه نوعیه لمکانها کالفوق أو التحت أو فیهما [غیرهما] کالجسمین إذا کانا فی الفوق و أحدهما أعلی من الآخر أی کان أقرب إلی الحد الذی هو المحیط فهو أشد فوقیه من الآخر.
ص: 219
فقد ثبت من هذا أن الأشد و الأنقص لم یتطرق إلی نفس الأین بما هو أین- بل إلی نوع منه و هو الفوق أو التحت و لکن لیس کما زعمه صاحب المباحث أن ذلک الأشد و الأضعف إنما هو فی إضافه عارضه للأین و هو الفوقیه و التحتیه لما مر من أن الإضافه لیست قابله للأشد و الأضعف لذاتها
و هو کون الشی ء فی زمان واحد أو فی حد منه فإن کثیرا من الأشیاء یقع فی أطراف الأزمنه و لا یقع فی الأزمنه مع أنه یسئل عنها بمتی کالوصولات و المماسات و سائر الأشیاء الواقعه لوقوعها فی أمر له تعلق ما بالزمان(1) و حال هذا الکون بعینه حال ما قبله و أمر متی العام و الخاص باعتبار کون الشی ء فی زمان مطلق أو زمان خاص أو [زمان] شخص.
و هو کون الشی ء له زمان مطابق له لا یفضل عنه-
و هو کون هذه الحرکه الواقعه فی ساعه مثلا فی أول الیوم أو فی الشهر أو فی السنه أو فی القرن أو فی زمان الإسلام أو فی الزمان مطلقا علی قیاس ما مر فی الأین و الفرق بین البابین أن الزمان الحقیقی الواحد یشترک فیه الکثیرون.
و أما المکان الحقیقی الواحد فلا یشترک فیه کثیرون هکذا قیل و لیس بسدید فإن عدم الشرکه فی المکان الحقیقی إنما یصح القول به مع وحده الزمان حقیقه فکذلک مع وحده المکان حقیقه لا یمکن الشرکه فی الزمان الحقیقی فکما
ص: 220
أن لکل متمکن أینا یخصه فکذلک لکل حادث متی یخصه و لا تکون مشترکه بینه و بین غیره و لذا قیل لکل من الزمان و المکان أسوه بالآخر.
ثم قالوا إن الأمور التی لها متی بالذات هی الحرکات و المتحرکات لا متی لها من حیث جوهرها بل من حیث حرکاتها و جواهرها فی الزمان بالعرض.
أقول إن وجود الطبیعه الجوهریه متجدده سیاله فذلک کون تدریجی یطابق الزمان و کذا بعض الکمیات و الکیفیات و الأوضاع و الأیون التدریجیه الوجود لها أکوان تدریجیه و الحرکه عباره عن تدریج واقع فی الکون لا الکون التدریجی فهی معنی نسبی إضافی و قد مر أن المعنی الإضافی لا یوصف بالزیاده و النقصان و الأشد و الأنقص إلا بالعرض فالمتی إنما یلحق أولا و بالذات لتلک الأکوان و الوجودات- و ثانیا لمهیاتها و أما الحرکه فلا تدریج لها بل هی عین التدریج فلا متی لها بالذات بل بالعرض.
و اعلم أن من اقتصر فی تعریف الزمان أنه مقدار الحرکه من جهه التقدم و التأخر فیلزمه من جهه الاقتصار علی هذا التعریف أن یکون مقدار کل حرکه فی العالم العنصری أیضا زمانا بنفسه فیحتاج إلی التقیید بأمر آخر و هو أن یوجد فی الحد مقدار حرکه الفلک أو حرکه لا تنقطع أو أظهر الحرکات أو أسرعها أو أشدها
کالقیام و القعود و لیس هو النسبه و ذلک لأن النسبه و إن کانت واقعه بین أجزائه لکنها من باب الإضافه کالجوار و نحوه بل کون الجسم بحیث یکون لأجزائه هذه النسب
ص: 221
هو الوضع کما مر.
و قد مرت الإشاره أیضا إلی أن هذا الوضع لیس الوضع الذی یوجد فی النقطه و هو کون الشی ء مشارا إلیه بالحس و لیس الوضع المذکور فی الکم- فإن هذا الوضع یعتبر فیه نسب الأجزاء إلی الحاوی و المحوی و الجهات الخارجه و الوضع المذکور فی تقسیم الکم لا یعتبر فیه ذلک و لکن الذی ذکروا فیه من کون الشی ء بحیث یشار إلیه أنه أین هو مما یتصل(1) به اتصالا ثابتا لا یخلو عن خلط- فإن هذا الأین لو کان أینا حقیقیا لم یبق فرق بین الوضع بهذا المعنی و الذی هو نفس المقوله فإن الأجزاء لیس لها أین بالفعل و لیست أیونها مما ینضاف بعضها إلی بعض- علی وجه یقال لبعض منها أنها أین هی من الآخر.
و لو فرق بینهما بأن أحدهما للمقدار و الآخر للجسم الطبیعی فنقول إن الجسم الطبیعی إنما یلحق الوضع إلیه بتوسط المقدار التعلیمی و لو لا عروض المقدار لم یصح له فرض التجزی و القسمه المقداریه کما بین فی باب الکم فیلحق الوضع الجسم کیفما کان بتوسط المقدار.
و الحق عندنا أنه لا بد من تحصیل الفرق بین الوضع الذی من خواص الجسم و الوضع الذی یوجد فی الکم و أطرافه لأن مجرد کون الشی ء کما أو مقدارا متصلا لا یکفی لقبوله الإشاره الحسیه بأنه هاهنا أو هناک أو فی الفوق أو فی التحت أو جهه من جهات إنما ذلک شأن الکم الاتصالی مع اقترانه بالماده القابله للانفعالات- و الحرکات و الاختلافات فمجرد المقدار لا یقبل الإشاره الحسیه بل الخیالیه لکن القوم قد تسامحوا و أطلقوا الحس و أرادوا ما یقابل العقل فالنقطه و الخط و السطح و الثخن کلها لیس شی ء منها فی ذاته واقعه فی جهه من الجهات و لا للحس إلیها إشاره
ص: 222
إلا مع الماده بأن کان وجوده فی الماده مصححا لقبوله للإشاره و الجهه و الانقسام و غیر ذلک فإن المقدار إذا فرض مجردا عن الماده کما فی الخیال کان ذا نهایه مقداریه و ذا أجزاء لها هیئه اتصال بمعنی غیر ما ذکروه من کونها علی وجه یقال لکل منها أین هو من صاحبه و یتصور له أیضا شکل من غیر أن یکون للشکل أین.
و له أیضا سطوح و خطوط لها أوضاع بمعنی آخر و للخط نقطه لها وضع خاص لا بمعنی الإشاره الحسیه.
و بالجمله فکما للعقل إشاره و للحس إشاره غیرها فکذا للقوه الخیالیه إشاره إلی المقادیر و أطرافها غیر تینک الإشارتین و للعقل وضع یختص بالعقلیات و الکلیات و للخیال وضع یوجد للأشباح الإدراکیه و للحس وضع یختص بالمادیات سواء کان للنقطه أو للمقدار المنقسم فی بعض الجهات لا کلها أو فی الجسم المنقسم فی جمیع الجهات- و الوضع الذی هو من المقوله هو هذا المعنی الأخیر و کذا الوضع الذی جزء المقوله- لا یوجد إلا فی عوارض الماده.
فإن النقطه ما لم تقع فی هذا العالم لم یکن قابلا للإشاره الحسیه و الخط و السطح ما لم یقعا فی الماده القابله لم یکن أجزاؤهما بحیث یصح أن یقال یعرض لبعض منها بالقیاس إلی بعض أین هو من الآخر.
و قد یکون بالفعل و قد یکون بالقوه- و الذی بالطبع و بالفعل کوضع الأرض من الفلک فإن حیزیهما متمایزان بالفعل و أما الذی بالفعل و لیس بالطبع کحال ساکن البیت من البیت فإن الوضع حاصل لهما بالفعل لکن اختلاف حیزیهما لیس اختلافا طبیعیا و أما الذی بالقوه کما یتوهم قرب دائره الرحی إلی قطبها و نسبته إلی دائره القطب لیست بالفعل إذ لا دائره بالفعل فلا وضع إلا بالتوهم أو بالقوه و الوضع مما یقع فیه التضاد و الشده و الضعف.
أما التضاد فکون الإنسان رأسه إلی السماء و رجله إلی الأرض مضادا لوضعه إذا صار معکوسا و الوضعان معنیان وجودیان متعاقبان علی موضوع واحد من غیر أن
ص: 223
یجتمعا فیه و بینهما غایه الخلاف و کذا الحال فی الاستلقاء و الانبطاح.
و أما الشده فکالأشد انتصابا أو الأکثر انحناء.
فإن قلت أ لیس قد مر فی مباحث الکیف المختص بالکم أنه لا یقبل التضاد و لا الشده و حکمتم بأن استداره الخط أو تحدیب السطح لا یشتد و لا یضعف فهاهنا کیف یحکمون بأن الاستقامه و الانحناء یقبلان التفاوت مع أن هذه الصفات لا یعرض أولا إلا للمقادیر.
أقول نسبه هذه الاستقامه و الانحناء و أمثالها إلی المذکور هناک کنسبه هذا الوضع الذی هو المقوله إلی تلک الأوضاع فالمستدیر مثلا إذا کان مجردا عن الماده- لا یمکن أن یصیر أشد استداره مع بقاء الموضوع إذ لا ماده هناک حتی یقبل التبدل- بخلاف ما إذا وقع شی ء من الاستداره و الانحناء أو غیرهما فی ماده مخصوصه لأنه یصیر حینئذ واقعا تحت مقوله الوضع و یقبل التضاد و الشده و الضعف و غیر ذلک فالانحناء الطبیعی یقبل الأشد دون التعلیمی و هذا من مقوله الوضع دون ذلک.
فاعلم هذا فإنه شی ء یغفل عنه الأکثرون
و مما عد فی المقولات الجده و الملک و هو هیئه تحصل بسبب کون جسم فی محیط بکله أو بعضه بحیث ینتقل المحیط بانتقال المحاط مثل التسلح و التقمص و التعمم و التختم و التنعل- و ینقسم إلی طبیعی کحال الحیوان بالنسبه إلی إهابه و غیر طبیعی کالتسلح و التقمص- و قد یعبر عن الملک بمقوله له فمنه طبیعی ککون القوی للنفس و منه اعتبار خارجی ککون الفرس لزید ففی الحقیقه الملک یخالف هذا الاصطلاح فإن هذا من مقوله المضاف لا غیر
ص: 224
أما الأول فهو کون الجوهر بحیث یحصل منه أثر فی غیره غیر قار الذات ما دام السلوک فی هذا التأثیر التجددی کالتسخین ما دام یسخن و التبرید ما دام یبرد.
و أما الثانی فهو کون الجوهر بحیث یتأثر عن غیره تأثیرا غیر قار الذات ما دام کونه کذلک مثل التسخن و التسود.
فإذا فرغ الفاعل من فعله أو المنفعل من انفعاله و بالجمله عن النسبه التی بینهما من تجدد التأثیر و التأثر لا یقال إن هذا محرک و ذاک متحرک و ینتهی التسخن إلی السخونه القاره- و التسود إلی السواد القار فالتعبیر عنهما بأن یفعل دون الفعل و بأن ینفعل دون الانفعال لأجل أن الفعل و الانفعال قد یقالان للإیجاد بلا حرکه و للقبول بلا تجدد ککون الباری فاعلا للعالم و کون العالم منفعلا عنه و لیس فی ذلک حرکه لا فی جانب الفاعل و لا فی جانب القابل(1) بل وجود یستتبع وجودا و یعرض لهما إضافه فقط فالفاعل و المنفعل بذلک المعنی إضافتان فقط بخلاف هذین المعنیین الواقعین تحت الزمان.
و أما الحاله التی تقع للفاعل المتجدد عند انقطاع تحریکه و للمنفعل عند انقطاع تحرکه کالقطع فی نهایه الحرکه و احتراق الثوب بعد استقراره فهل تکونان من هذین البابین أم لا.
فنقول هما من حیث تخصیصهما بأنهما فی نهایه الحرکتین یصح عدهما من هاتین المقولتین و کذا الحال فی جمیع ما یقع فی حدود الحرکه و أطرافها الدفعیه- و إذا لم یعتبر تخصیصهما کذلک فلیسا من المقولتین و قد یعرض فی هاتین المقولتین
ص: 225
التضاد و الاشتداد.
و أما التضاد فالتبییض ضد التسوید و التسخین ضد التبرید کما أن البیاض ضد السواد و السخونه ضد البروده.
و أما الاشتداد فإن من الاسوداد الذی هو فی السلوک إلی غایه ما هو أقرب إلی الاسوداد الذی هو فی الغایه من اسوداد آخر و کذلک قد یکون بعض التسوید- أسرع وصولا إلی الغایه من بعض آخر منهما [منه] و هذا الاشتداد و التناقص غیر الشده و النقص اللذین فی الکیف کالسواد فإنهما لیسا بالقیاس إلی السواد نفسه بل بالقیاس إلی الاسوداد الذی هو عباره عن الحرکه إلی السواد فإن السلوک إلی السواد غیر السواد هذا ما قیل.
و اعلم أن وجود کل منهما فی الخارج لیس عباره عن نفس السلوک إلی مرتبه- فإنه بعینه معنی الحرکه و لا أیضا وجود کل منهما وجود المقوله التی یقع بها التحریک و التحرک کالکیف مثل السواد و الکم مثل مقدار الجسم النامی أو الوضع کالجلوس و الانتصاب و لا غیر ذلک بل وجودهما عباره عن وجود شی ء من هذه المقولات ما دام یؤثر أو یتأثر فوجود السواد أو السخونه مثلا من حیث إنه سواد من باب مقوله الکیف و وجود کل منهما من حیث کونه تدریجیا یحصل منه تدریجی آخر أو یحصل من تدریجی آخر هو من مقوله أن یفعل أو أن ینفعل.
و أما نفس سلوکه التدریجی أی خروجه من القوه إلی الفعل سواء کان فی جانب الفاعل أو فی جانب المنفعل فهو عین الحرکه لا غیر فقد ثبت نحو وجودهما فی الخارج و عرضیتهما
و قال صاحب المباحث فی هذا المقام عندی أن تأثیر الشی ء فی الشی ء یستحیل أن
ص: 226
یکون وصفا ثبوتیا زائدا علی ذات المؤثر و ذات الأثر و کذا تأثر الشی ء عن الشی ء و هو قابلیته- یستحیل أن یکون وصفا ثبوتیا زائدا علی ذات القابل و ذات المقبول.
أما التأثیر فلو کان أمرا ثبوتیا لکان من جمله الأمور التی لا بد لوجودها من مؤثر أیضا فیکون تأثیر ذلک المؤثر(1) فی ذلک التأثیر زائدا علیه فننقل الکلام إلیه و یفضی إلی التسلسل و هو محال و بتقدیر أن لا یکون محالا فالإلزام حاصل و ذلک لأنه إذا کان بین کل مؤثر و أثر واسطه هی التأثیر حتی فرضت أمور غیر متناهیه مترتبه فلا یخلو إما أن یکون تلک الأمور متلاقیه أو لا یکون شی ء منها متلاقیه.
فإن تلاقت بمعنی أن یفرض مؤثر و متأثر لا یتخللهما ثالث فحینئذ وجد مؤثر- لا یکون تأثیره زائدا علی ذاته و ذات أثره فحینئذ لا یکون تأثیر الأول فی الثانی زائدا علیهما و لا تأثیر الثانی فی الثالث و الثالث فی الرابع و هکذا أمور زائده علی ذواتها و ذوات آثارها.
و إن لم یتلاق بمعنی أن لا یوجد هناک أمران لا یتخللهما ثالث فهذا نفی للمؤثریه إذ لم یوجد هناک ما یکون ذاته مؤثرا فی ذات آخر و أما القابلیه فلو کانت ثبوتیه یجری الکلام بعینه فیه و یعود التسلسل و المحذور بعینهما.
قال فهذا برهان قاطع علی أن المؤثریه و المتأثریه لا یجوز أن یکونا وصفین ثبوتیین و ستعرف فی باب العلل أن المؤثریه لو کانت وصفا ثبوتیا یلزم نفی الواجب الوجود تعالی شأنه انتهی ما ذکره تلخیصا.
أقول هذا الکلام بطوله قد نشأ من سوء فهم بعض أصول الحکمه کمسأله الوجود و زیادته علی الماهیه و أن لکل ماهیه نحوا خاصا من الوجود و الماهیات کما أنها متخالفه بالمعنی و المفهوم کذلک متخالفه بالوجود لکن وجود بعضها قد یتحد
ص: 227
بوجود الآخر ضربا من الاتحاد و موجودیه کل ماهیه أو معنی فی الخارج عباره عن صدق حده علی شی ء فی الخارج کما ذکره الشیخ فی إثبات نحو وجود المضاف فی الخارج بأنه فی الأعیان أشیاء کثیره بهذه الصفه أی کونه بحیث إذا عقل عقل معه شی ء آخر.
إذا تقرر ذلک فنقول کما أن کثیرا من الموجودات یصدق علیها حد الجوهر- أو الکم أو الکیف و غیرهما و کذا حدود أنواعها کحد الفلک أو الحیوان أو السواد أو السطح أو غیر ذلک فیجزم بوجود هذه المقولات و أجناسها و أنواعها فکذلک یوجد فی الخارج أمور کثیره یحمل علی بعضها بحسب الخارج حد واحد من هاتین المقولتین و علی بعض حد الأخری فیکون کل منهما من الموجودات الخارجیه- دون الموهومات التی لا وجود لها فی العین و دون المعانی المنطقیه کالکلیه و الجزئیه- و مفهوم النوع و الجنس و الفصل و غیرها من المعقولات الثانیه التی شرط عروضها کون الموضوع متعینا فی الذهن و دون السلوب و المعانی السلبیه.
و ذلک لأنه لا معنی لوجود شی ء فی الخارج إلا کونه بحیث یصدق معناه علی شی ء صدقا خارجیا کما فی محمولات القضایا الخارجیه.
و أما الکلام فی أن وجودهما هل هو زائد علی وجود ذات المؤثر و ذات المتأثر- لیکونا من الأعراض أو لا فیکونا من الجواهر فذلک مطلب آخر.
و لک أن تقول فی بیان عرضیتهما بأن لکل من المؤثر و المتأثر علی الوجه المذکور ماهیه أخری و لها حد آخر غیر کونه فاعلا أو منفعلا فإن السواد یمکن وجود نوعه فی سواد لا یشتد أی لا یتحرک فی سوادیته فیکون اسوداده بأمر زائد علی سوادیته و کذا للتسخین وجود غیر تدریجی یتحقق نوع السخونه فیه فکون السخونه مؤثره فی شی ء علی التدریج أمر زائد علی وجود السخونه.
و أما قوله لو کان التأثیر أمرا ثبوتیا لکان من جمله الأمور التی لا بد لوجودها من مؤثر.
ص: 228
فنقول إن بعض الصفات و إن احتاجت إلی مؤثر لکن لا یحتاج إلی مؤثر جدید غیر جاعل موصوفاتها فإن الجعل کما لا یتخلل بین الذات و الذاتیات فلا یتخلل أیضا بین وجود الملزوم و وجود لازمه فإن الجاعل کما لا یجعل النار جوهرا بعد جعلها موجوده فکذلک لا یجعلها حاره بعد جعلها موجوده بل جعل وجودها بعینه جعل حرارتها علی وجه التبعیه مع أن وجود الحراره غیر وجود الناریه لأن النار جوهر و الحراره عرض فکذا الحال فیما نحن فیه.
فنقول التأثیر التجددی و إن کان أمرا موجودا فی الخارج لکن من لوازم هویه بعض أفراد المقولات فالحراره المسخنه مثلا قد لا یکون کونها مسخنه أمرا زائدا علی وجود ذاتها الشخصیه و إن کان زائدا علی ماهیتها ثم علی تقدیر زیادتها علی ذاتها الشخصیه قد لا یکون مفتقرا إلی جاعل آخر غیر جاعل الذات بل و لا إلی جعل آخر غیر جعل الذات لکونه من لوازم تلک الهویه الوجودیه و لازم الهویه کلازم الماهیه غیر مفتقر إلی جعل مستأنف غیر جعل تلک الهویه فثبت أن کون التأثیر التجددی- موجودا زائدا علی ذات المؤثر لیس مما یحتاج إلی تأثیر آخر و لا إلی مؤثر آخر.
و کذا قوله فیکون تأثیر المؤثر فی ذلک التأثیر زائدا علیه غیر مسلم إذ لا یلزم من کون التأثیر التجددی الذی هو من مقوله أن یفعل أمرا زائدا علی ذات المؤثر أن یکون التأثیر الإبداعی أمرا زائدا علی ذات الفاعل فی الخارج بل هو بعینه إضافه الفاعلیه و الإبداع و وجود الإضافات قد علمت أنها غیر مستقله فی الخارج
فإنها من عوارض الموجود بما هو موجود فحری بها أن یذکر فی العلم الکلی الباحث عن عوارض الموجود من غیر نظر إلی خصوصیات الأشیاء و فیها مقدمه و مطالب
ص: 229
اعلم أن مفهومات الأشیاء بعضها موجوده بالذات و بعضها موجوده بالعرض.
فمثال الأول قولنا الإنسان حیوان فإن الوجود المنسوب إلی الإنسان بعینه منسوب إلی الحیوان الذی یحمل علیه بالحقیقه.
و مثال الثانی زید أعمی و زید أبیض فإن الوجود المنسوب إلی زید بعینه- لیس منسوبا إلی العمی و البیاض بالحقیقه بل بضرب من المجاز بواسطه نحو علاقه للمحمول بالموضوع سواء کان عدمیا أو وجودیا و تلک العلاقه أن یکون مبدأ المحمول منتزعا عنه أو قائما به فالموجود فی القسم الثانی هو الموضوع و لکن نسب وجوده إلی المحمول بالعرض و هذا النحو من الموجودیه غیر محدود فلنعرض عنه و نشتغل بالموجود بالذات.
فنقول قد علمت أن کل موجود إما أن یصح أن یقال إن إنیته ماهیته بمعنی أن لا ماهیه له إلا الوجود الصرف الذی لا أتم منه أو لا یصح فالأول قد سلف بعض أحکامه بحسب المفهوم و سیأتی البحث عن بیان وجوده و أوصافه الکمالیه و أحکامه الوجودیه- و کلامنا الآن فیما وجوده غیر ماهیته بالمعنی الذی سلف منا ذکره أی لیس وجوده بذاته بل بغیره فأقدم أقسام هذه الموجودات هو الجوهر و ذلک لأن هذا الموجود- لا یخلو إما أن یکون فی محل أو لا یکون و المراد من کون الشی ء فی المحل أن یکون وجوده فی شی ء آخر لا کجزء منه مجامعا معه لا یجوز مفارقته عنه.
و قد أشکل علی القوم هاهنا تفسیر کون الشی ء فی محل و استصعبوه لما فی لفظه فی من الاشتراک و التشابه بین معانی کثیره کما نقول فی الزمان و فی المکان و فی الذهن و فی الخارج و فی الغایه و فی الکل و فی الأجزاء و فی العام و فی الخصب و فی
ص: 230
الراحه و فی اللفظ فلا اشتراک لها فی معنی واحد یجمع الکل و لیست نفس الإضافه مما یصلح أن یکون مراده بلفظه فی و إلا لصدقت علی معنی مع و من و علی و غیرها من المعانی الحرفیه و لصدقت علی الأبوه و البنوه و غیرهما.
و تخصیص الإضافه بعدم الاستقلال بالمفهومیه و غیره و إن أخرج المعانی الاسمیه- إلا أن الخصوصیه الواحده منها لا تبلغ فی النزول و تقلیل الشرکاء إلی حیث یشمل المعانی المستعمله فیها لفظه فی و یخرج الأغیار و کما أن کلا من معنیی متی و الأین- مما یستعمل فیهما لفظه فی و لا یشملهما معنی واحد یخصهما بل لکل منها خصوصیه یدخلها فیما وضع له اللفظ.
فکذا القیاس إذا انضمت معهما أمور أخری یکون علی هذا المنوال.
نعم یمکن أن یقال إن استعمال فی فی کثیر من هذه المواضع علی المجاز التشبیهی ککون الکل فی الأجزاء لکونه عین الجمیع و ککون الجزء فی الکل- فلو کان الکل فی الجزء بالمعنی الذی یکون الجزء فی الکل یلزم اشتمال الشی ء علی نفسه و هو أمر مستحیل بداهه.
فإن قلت لفظه فی موضوعه لمعنی الاشتمال و الإحاطه و هو یجمع الکل فیکون اشتراکه معنویا.
قلت الکلام یعود فیما ذکرت جذعا لأنه بعینه معنی الظرفیه و هو مختلف فإن ظرفیه الزمان للحرکه لیست کظرفیه المکان للجسم و کذا کون الشی ء فی الحرکه غیر کون الحرکه فی الشی ء و الغرض أن کون الشی ء فی المحل لیس له معنی محصل شامل للمواضع التی یستعمل فیها و لیس الغرض النظر فی معنی اللفظ بما هو معنی اللفظ لیکون خارجا عن هذا الفن و إن کان المذکور أیضا فضلا علی ما یقصده السالک المستقیم الطریق.
فإذا کان فی المحل اشتراکه لفظیا فکل ما ذکروه من القیود لا یکون فاصلا معنویا و قیدا احترازیا إذ اللفظ المشترک لا یحتاج إلی أمر ممیز معنوی إذ لیس
ص: 231
فیه معنی واحد جنسی أو عرض عام بل معانی متعدده ینصرف إلی کل منها بقرینه خارجه لفظیه أو معنویه فإن طریق إزاله الشبهه باشتراک الاسم إما بالحد أو بالرسم- أو بنفی المعانی الداخله تحت الاسم المشترک حتی یدل علی ما یبقی لا من ذاته بل بسلب ما لیس هو مقصودا و إذا کان الحال کذلک فالمذکور فی تعریف الحلول- و هو وجود الشی ء فی شی ء لا کجزء منه شائعا فیه بالکلیه مع امتناع المفارقه عنه یکون کقرائن للفظه فی المستعمله فی هذا الموضع بالنسبه إلی مواضع الاستعمال- لکونه یقوم مقام الرسم فی القیود المترتبه و الخواص الممیزه مع مساهله ما بأنه لو فرض هاهنا أن المنسوب إلی شی ء بفی کان له معنی مشترک بین ذی المحل و غیره- کان المذکور فی التعریف قیودا ممیزه لذی المحل من حیث هو ذو المحل عن المشارکات فی أمر معنوی فکان یمتاز إما بالشیوع و المجامعه بالکلیه فعن کون الخاص فی العام و کون الشی ء فی الزمان و المکان.
و أما بامتناع المفارقه و الانتقال فعن الکون فی المکان أیضا و فی الخصب و غیره و قد عرف معنی فی الشی ء هاهنا أی الحلول بتعریفات کثیره لیس شی ء منها خالیا عن الفساد و الخلل.
إما طردا أو عکسا أو کلیهما کقولهم الاختصاص الناعت و کقولهم اختصاص شی ء بشی ء بحیث یکون أحدهما نعتا و الآخر منعوتا به فانتقض عکسه بالسواد و البیاض و غیرهما إن کان المراد بالنعت الحمل بالمواطاه و طرده بالمکان و الکوکب بل الجسم مطلقا إن کان المراد به الحمل بالاشتقاق.
و ربما تکلف بعضهم بأن المراد غیر الاشتقاق الجعلی و کقولهم إن الحلول کون الشی ء ساریا فی شی ء بحیث یکون الإشاره إلی أحدهما إشاره إلی الآخر.
ثم زادوا قیدا آخر علیه حین ما ورد النقض فیه بأحوال المجردات عن الماده- بقولهم تحقیقا أو تقدیرا فبقی النقض بالنقطه و الأبوه و غیرها مما لا سرایه فیه- فالتجئوا بنفی وجود هذه الأشیاء عن الخارج و لم ینتبهوا لأن لا اختصاص لهذا الإیراد
ص: 232
بالأطراف و الحدود الخارجیه بل النقض وارد بالخیالیات و الوهمیات منها.
و قد ذکرنا فی شرح الهدایه الأثیریه شطرا من النقوض و الأبحاث الوارده علی التعاریف المذکوره للحلول.
و أما الذی ألهمنا الله تعالی من خزائن علمه فی تعریف الحلول هو أن یقال- معناه کون الشی ء بحیث وجوده فی نفسه وجوده لشی ء آخر علی وجه الاتصاف لأن لا یرد النقض بالجواهر الصادره عن الواجب تعالی و المبادی العالیه حسب ما هو التحقیق- من أن وجود المعلول فی نفسه هو وجوده لموجده.
و هذا التعریف سالم عن النقوض و الإیرادات طردا و عکسا لصدقه علی الأعراض و الصور الحاله کلها و کذبه عن سائر الحصولات النسبیه التی لیست علی وجه الحلول- ککون الجزء فی الکل و الجزئی فی الکلی و کون الشی ء فی الزمان و فی المکان- و فی الراحه و فی الخصب و کحصول الفصل للجنس فإن وجوده عین وجود الجنس لا له و کذا حصول الوجود للماهیه لأنه نفس وجودها لا وجود شی ء لها کما علمت سابقا و بالجمله لا خلل فی هذا التعریف کما یظهر بالتفتیش و التأمل.
و إذا علمت معنی الحلول هکذا علمت أن الحال مفتقر لا محاله إلی محله- إما فی وجود ذاته الشخصیه و قوام ماهیته النوعیه لذاتها جمیعا أو فی وجود ذاته الشخصیه دون حقیقته النوعیه حتی یمکن أن یکون لحقیقته نحو من الوجود مستقلا بذاته من غیر محل فالأول یسمی عرضا عند الکل و الثانی یسمی عند المحصلین من المشائین صوره.
فحینئذ نقول لا یجوز أن یکون للمحل افتقار فی وجوده إلی الوجود الشخصی للحال سواء کان عرضا أو صوره و إلا لدار الافتقار من الجانبین بجهه واحده و هو دور مستحیل.
فالمحل إما أن یکون مستغنیا عن الحال حقیقه و تشخصا ماهیه و وجودا فیسمی باسم الموضوع عند الکل أو یکون مفتقرا فی وجوده الشخصی إلی الوجود المطلق العامی
ص: 233
للحال بأی تشخص یکون فیسمی عند هؤلاء بالهیولی فالعرض و الصوره یشترکان فی أمر یعمهما و هو مفهوم الحال و کذا الموضوع و الهیولی یشترکان فی أمر یعمهما و هو مفهوم المحل و محل الشی ء سواء کان ذلک الشی ء صوره أو عرضا أو عرضا فی صوره أو عرضا فی عرض إن جاز ذلک لا بد و أن ینتهی آخر الأمر إلی محل لا محل له فیکون مقوما للجمیع فکل عرض مفتقر فی وجوده إلی الجوهر دون العکس فثبت أن الجوهر أقدم بالطبع من العرض.
و أما عند أتباع الرواقیین فکل حال عرض و لا شی ء من الجوهر بحال لکن بعض الأعراض عندهم مقوم للجوهر متقدم علیه لأنهم جوزوا ترکب الجوهر من محل جوهر و حال عرض فلیس الجوهر مطلقا متقدما بالطبع علی العرض و سیأتی تحقیق هذا المقام من ذی قبل إن شاء الله.
ثم إنهم یفرقون بین الصوره و العرض فرقا اعتباریا لا حقیقیا و کذا بین الموضوع و الهیولی و هو أن کل معنی نوعی سواء کان طبیعیا أو صناعیا إذا کان له تألف ما من حال و محل مطلقین کالسریر مثلا یکون المحل عندهم یسمی ماده کالخشب- و الحال یسمی صوره کالهیئه المخصوصه باعتبار کونهما جزءین لأمر واحد نوعی مطلقا- و لیس من شرط الجزء الصوری عندهم أن یکون محصلا لمحله حتی یکون جوهرا- لکون مقوم الجوهر أولی بالجوهریه منه و لا من شرط الجزء المادی أن یکون مفتقرا إلی الحال فی نحو وجوده النوعی بل المسمی صوره عندهم هو بعینه نفس العرض مع اشتراط کونه جزأ للمرکب و کذا المسمی ماده عندهم نفس الموضوع- مع اعتبار کونه جزء للمرکب منه و من ما یحله فعلی هذا جمیع الأعراض المخصصه و المصنفه یصلح عندهم أن یکون صورا و محالها هیولیاتها.
فإذا تقرر تغایر المذهبین و تخالف الاصطلاحین فی هذه المعانی و الأسامی- مع ما سلف من ضوابط المیزان أن رفع العام أو لازمه المساوی أخص من رفع الخاص أو لازمه المساوی و قلنا إن معنی الجوهر أو لازمه المساوی له ما لا یکون فی موضوع.
ص: 234
فنقول اللاکون فی الموضوع أعم من اللاکون فی المحل لما عرفت أن الموضوع أخص من المحل عند المشائین فنقیضاهما یکونان بالعکس فیکون الجواهر أعم مما یکون فی محل و مما لا یکون فیه إذ کلاهما یندرجان تحت معنی الوجود لا فی موضوع.
و کذا العرض و هو ما یکون فی موضوع یشمل الحال و المحل عند من جوز قیام العرض بالعرض فیکون أعم من کل منهما بوجه لأن الحال قد یکون عرضا و قد یکون صوره و المحل قد یکون جوهرا و قد یکون عرضا علی هذا التقدیر.
و إذا ثبت ما ذکرناه فیکون الأقسام الأولیه للجوهر علی مذهب أولئک القوم خمسه لأنه إما أن یکون فی محل أو لا یکون فیه و الکائن فی المحل هو الصوره المادیه و غیر الکائن فیه إما أن یکون محلا لشی ء یتقوم به أو لا یکون و الأول هو الهیولی- و الثانی لا یخلو إما أن یکون مرکبا من الهیولی و الصوره و هو الجسم أو لا یکون- و حینئذ لا یخلو إما أن یکون ذا علاقه انفعالیه بالجسم بوجه من الوجوه و هو النفس أو لا یکون و هو العقل.
و الأجود فی هذا التقسیم أن یقال الجوهر إن کان قابلا للأبعاد الثلاثه فهو الجسم و إلا فإن کان جزء منه هو به بالفعل سواء کان فی جنسه أو فی نوعه فصوره إما امتدادیه أو طبیعیه أو جزء هو به بالقوه فماده و إن لم یکن جزء منه فإن کان متصرفا فیه بالمباشره فنفس و إلا فعقل و ذلک لما سیظهر من تضاعیف ما حققناه من کون الجوهر(1) النفسانی الإنسانی ماده للصوره الإدراکیه التی یتحصل بها جوهرا آخر کمالیا بالفعل من الأنواع المحصله التی یکون لها نحو آخر من الوجود غیر
ص: 235
الوجود الطبیعی الذی لهذه الأنواع المحصله الطبیعیه.
و تحقیق ذلک المرام من فضل الله علینا و جوده
هذا المقصد و إن خرج من التقسیم الذی وقع لذی المحل مطلقا إلا أنا نورد هاهنا ما ذکر فی تعریف العرض اقتداء بالأقدمین.
لا کجزء منه و لا یصح قوامه دون ما هو فیه فهذه قیود أربعه فقولنا فی شی ء لاستحاله وجود عرض واحد فی شیئین أو ما زاد علیهما.
فالموضوع فی کل منها من حیث کونه موضوعا له أمر واحد لعدم اشتراط کون المحل للعرض واحدا حقیقیا بل یکفی جهه وحده بها یکون الموضوع واحدا کالعشریه فإن موضوعها مجموع الوحدات التی فیها لا کل واحد و إلا لکانت العشره عشرات و مجموع الوحدات أمر واحد.
فإن قلت ننقل الکلام فی کیفیه عروض تلک الوحده لها.
قلنا لا یلزم أن یکون جهه الوحده نسبتها إلی الموضوع نسبه العرض الخارج بل ربما تکون مقومه لقوام ما اعتبرت هی معه کحال الوجود بالنسبه إلی الماهیه و خصوصا علی ما ذهبنا إلیه کما مر ذکره سابقا من أن لکل شی ء وحده هی بعینها نحو وجوده الخاص الذی به یتحقق ذلک الشی ء و قد سبق أیضا أن الوجود لیس عرضا لما هو موجود به بل الوجود لکل شی ء صوره ذاته المحصله به حقیقته الموجوده و بذلک کان یخرج الجواب عن الشبهه التی أعیت أذهان الفضلاء عن حلها کما علمت.
ص: 236
کالتجاور و المقاربه و المعیه و الأخوه و غیرها فسیجی ء أن کلا من الطرفین سواء کانا متخالفین کالعلیه و المعلولیه أو القبلیه و البعدیه أو متماثلین کالتماثل و التجانس مختص بأمر لا یوجد فی صاحبه.
و ربما یتوهم أن قولنا فی شی ء لإخراج وجود الکل فی الأجزاء و هو فاسد- لأن وجود الکل فی الأجزاء قول مجازی و إنما هو موجود بحسب نفسه فی نفسه لا فی الأجزاء إذ لو کانت لوجوده نسبه إلی الأجزاء فإما أن یکون وجوده فی کل جزء جزء فیکون کل منهما کلا فیکون حینئذ کلات لا کل واحد و المفروض خلافه هذا محال.
و إما أن یکون فی مجموع الأجزاء و هو أیضا محال لأنه نفس المجموع لا أنه موجود فی المجموع و إلا لکان الشی ء موجودا فی نفسه و هو محال إذ لا مغایره بین الشی ء و نفسه فلکل کل صوره تمامیه فی أجزائه هی نفس وجود أجزائه جمیعا- لا أنه شی ء آخر موجود فی أجزائه کما ظن و لا أنه موجود فی واحد واحد کما توهم.
و من هاهنا ینکشف ما حققناه من أن الصوره النوعیه للمرکب الخارجی هی عین وجود ذلک المرکب و أن الترکیب اتحادی فیما له ماده و صوره فی الخارج و أن العشره مثلا صورتها عین جمیع الوحدات التی هی مادتها.
فعلیک بالتثبت فی هذه الأمور من دون تلعثم و تزلزل و أما قولنا غیر متقوم به فاحتراز عن وجود ما یحل فی الماده و تقومها موجوده بالفعل نوعا من الأنواع- فلا جرم لا یکون عرضا بل صوره جوهریه.
لأن الموصوف إما أن یکون قد استقرت له ذات متقرره بالفعل أم لا یکون.
فعلی الأول إما أن یکون الصفه التی تلحقها خارجه عنه لحوق عارض لازم أو مفارق أو لیست تلحقه من خارج بل هو جزء من قوامه.
ص: 237
و علی الثانی إما أن یکون الصفه تلحقه لیتقرر بها ذاته سواء کانت جزأ من معنی ذاته أو لیست جزأ من معنی ذاته أو لا یکون الصفه مما یتقرر ذاته- بل لحوقها یکون لحوق أمر یلحق الشی ء بعد تمام تقریره و وجوده بحسب التبعیه- لما یقرره بالذات لحوقا لازما أو مفارقا فالمثال للأول وجود البیاض للجسم أو الضحک للإنسان و للثانی وجود النفس للحیوان(1) و للثالث وجود الصوره الطبیعیه للجسم المطلق بما هو طبیعه امتدادیه علی الإطلاق و للرابع وجود الصوره للهیولی و للخامس وجود البیاض أو التحیز للهیولی.
و أما وجود الفصل للنوع أو للجنس من حیث کون الفصل مأخوذا فصلا- و الجنس جنسا فهو قول مجازی کما مر لأن هذه الأمور إذا أخذت علی الوجه المذکور- یکون وجود الجمیع واحدا و مقتضی النسبه سواء کانت بفی أو اللام هو الغیریه فذلک مما قد خرج بالقید الأول و أما أخذ کل من الجنس و الفصل أمرا محصلا بحسب المفهوم و المعنی فیکون نسبه الفصل إلی حد النوع بالدخول فی تقریر ماهیته و تحصیل معناه- و إلی الجنس بالدخول فی تقوم وجوده و فعلیه ذاته کما مر فی مبحث الماهیه فیکون خارجا عن مفهوم العرض بالقید الثانی.
و هو بظاهره فاسد عند من جوز قیام العرض بعرض و إلا لزم کون العرض الذی هو المحل جوهرا و لکن ذلک لم یثبت عندنا.
ص: 238
و أما الأمثله التی ذکروها فی إثبات قیام عرض بعرض آخر کالسرعه للحرکه و الاستقامه للخط و الشکل للسطح و النقطه للخط و الخط للسطح فمحل تأمل لأن جمیع هذه الأوصاف نسبتها إلی الموصوفات بها من الأعراض أشبه بنسبه الفصول إلی الأجناس إلی الأجناس فی الماهیات البسیطه من نسبه الأعراض إلی الموضوعات.
و العجب أن الشیخ الرئیس ممن جوز قیام العرض بعرض آخر و قال لیس بمستنکر.
و احتج علیه بالأمثله المذکوره مع أنه قد صرح بأن الاستقامه و الاستداره من فصول الخط و السطح و هو أیضا قد قرر أن مناط الفرق بین الحال عرضا فی شی ء أو مقوما هو جواز تحصل ذلک المحل بحسب نوعیته بدون ذلک الأمر الحال و مقابله عدم جواز تحصله کذلک فإن کان الأول فالحال عرض و المحل موضوع و عرض- و إن کان الثانی فهما صوره و ماده أو فصل و جنس.
فعلی هذا لا شک أن الحرکه لا یمکن وجودها إلا مع حد من السرعه و البطء- و لا شک أن الحرکه السریعه مثلا لیس لها من حیث کونها حرکه وجود تام فی حد حقیقتها و نوعیتها بحیث إذا لوحظت معراه عن مراتب السرعه و البطء- یکون قد تمت حقیقتها ثم قد لحقتها مرتبتها من السرعه بعد تمام حقیقتها بل إنما یتم بشی ء من حدود السرعه و البطء فیکون هی من الفصول المقومه للموصوف لا من الأعراض المتقومه به.
و احتج الشیخ أیضا بقوله هذه الأعراض تنسب إلی الوحده و الکثره و هذه کما سنبین لک کلها أعراض.
و أقول إنک قد علمت فی مباحث الوحده و الکثره ضعف ما ذکره هو و غیره فی عرضیه الوحده و دریت أن وجود کل شی ء هو وحدته و تشخصه و الوجود فی الموجود لیس عرضا فیه لتقومه بالوجود بل وحده العرض کوجوده عرض بعین عرضیه ذلک العرض و کذا وحده الجوهر جوهر کوجوده و لیست الکثره إلا الوحدات
ص: 239
و حکمها فی الجوهریه و العرضیه حکم الوحدات.
و ربما فسر بعضهم المتقوم بنفسه بأن معناه المتقوم لا بما یحل فیه.
و قد ذهل أن المعنی المجازی للألفاظ مهجور فی التعریفات الحقیقیه.
و أما قولنا لا کجزء فاحتراز عن وجود الجزء فی الکل و وجود طبیعه الجنس فی طبیعه النوع الواحد من حیث هما طبیعتان و من وجود عمومیه النوع فی عمومیه الجنس من حیث هما عامان و من وجود کل من الماده و الصوره فی المرکب- فإن کل واحد من هذه الأمور موجود فی شی ء هو جزء منه و وجود العرض فی الموضوع لیس کذلک.
و أما قولنا لا یمکن قوامه دون ما هو فیه فالمراد به استحاله وجود ذلک الشی ء من حیث طبیعته إلا فی محل و من حیث شخصیته إلا فی ذلک المحل المعین و بهذا یقع الامتیاز بین وجود العرض فی موضوعه و بین وجود الجسم فی الزمان و وجوده فی المکان و وجود الشی ء فی الغایه و الغرض ککون النفس فی السعاده و کون الماده فی الصوره و ذلک لجواز مفارقه هذه الأشیاء عن ما ینسب إلیها بفی بحسب الطبیعه فلو کان فی شی ء منها امتناع مفارقه فهو لأمر خارج عن ذاته و عن نحو وجوده الخاص کلزوم الکواکب فی فلکه و لزوم المحوی من الفلک فی حاویه فهو لا یقتضی العرضیه.
ثم عدم مفارقه الجسم عن حیز مطلق و زمان مطلق و عدم مفارقه الإنسان- لا عن غایه مطلقه و عرض مطلق لا یوجب کون المنسوب إلیه موضوعا و ذلک لأن معنی عدم القوام دون ما هو فیه کما مر هو أن الشی ء بطبیعته یقتضی محلا و بشخصیته یقتضی محلا شخصیا و الأمور الکلیه لا وجود لها من حیث کلیتها فی الخارج و ما لا وجود له یستحیل أن یوجد فیه شی ء آخر(1) فی الخارج و کلامنا فی أن العرض فی الموضوع
ص: 240
بحسب الوجود الخارجی لا بحسب الوجود الذهنی علی أن فی الحکم بأن کل جسم یستدعی مکانا عاما أو خاصا مناقشه لاستحاله کون المحدد ذا مکان و تبدیل لفظ المکان بالحیز لا یفید لعدم صدق الموجود فی موضوع علی الموجود فی الحیز- إذا أرید منه غیر المکان کالوضع و المحاذاه و کذا فی کون کل جسم فی زمان- علی طریق اللزوم المستوعب للأزمنه و الآنات جمیعا کما هو شأن العرض بالقیاس إلی الموضوع محل نظر(1) و ذلک لأن الجسم عند حصوله فی الآن لا یکون فی زمان.
فإن قلت لو صح وجود الجسم فی آن فهو عند کونه فیه إما متصف بالحرکه أو بالسکون إذ لا یمکن خلوه عنهما جمیعا و الاتصاف بکل منهما یقتضی مقارنه الزمان لأن کلا منهما زمانی فیلزم کون الجسم مقارنا للزمان عند کونه مفارقا عنه و هو محال.
قلت یمکن الجواب عنه بوجهین- الأول أن نختار الشق الأول و نقول إن الجسم المتحرک کالفلک مثلا یتصف فی کل آن من الآنات المفروضه فی زمان حرکته بأنه متحرک أی متصف بالحرکه و هذا بحسب المفهوم أعم من أن یکون حرکته واقعه فی نفس ذلک الآن أو فی الزمان الذی هو حد من حدوده فإن قولنا هذا الجسم متحرک فی الآن أو متصف بالحرکه فی الآن یحتمل وجهین- أحدهما أن قولنا فی الآن یکون قیدا و ظرفا للاتصاف بالحرکه.
ص: 241
و ثانیهما أن یکون قیدا و ظرفا لنفس الحرکه لا للاتصاف بها.
فالأول لا یستدعی أن یکون وجود الحرکه فی الآن و لا السکون و إن کان معناه سلب الحرکه عما من شأنه أن یکون متحرکا و ذلک لأن نفی الحرکه فی الآن إذا کان قیدا للمنفی أی الحرکه لا یستلزم أن یکون النفی و الرفع فیه حتی یلزم منه کون السکون فی الآن لأن رفع المقید إما برفع ذاته المقیده أو برفع قیده فیکون رفعه أعم من رفع کل منهما و العام لا یوجب الخاص فیجوز أن یتحصل رفع الحرکه فی الآن بوجود الحرکه لا فی الآن بل فی الزمان الذی هو طرفه لصدق رفع الحرکه(1) فی الآن علیه.
و الثانی أن التردید غیر حاصر لجواز أن لا یکون الجسم متحرکا فی الآن و لا ساکنا فی الآن لأن ارتفاع النقیضین أو ما یساوقهما و إن استحال عن نفس الأمر لکن لا استحاله فی ارتفاعهما عن مرتبه من مراتب نفس الأمر و حیثیه من حیثیات الواقع و حد من حدود الأمر الواقعی فکما أن زیدا الموجود مثلا فی الأرض لا یکون فی السماء متحرکا و لا ساکنا و مع ذلک فهو إما متحرک أو ساکن فی الواقع إذ الواقع أوسع و أشمل مما ذکر.
فإن قلت إن الأجرام الکوکبیه إبداعیه الوجود عند القوم فیمتنع علیها المفارقه عن أمکنتها الخاصه فیکون أعراضا لصدق قولنا الموجود فی موضوع لا یمکن مفارقته عنه.
قلت قد علمت أن استحاله المفارقه(2) عن الموضوع فی العرض لأجل أن تشخصه بنفس الموضوع بخلاف تلک الأجرام فإن تشخص کل منها بذاته و بأمور
ص: 242
متقرر فی ذاته لا بحصوله فی مکانه و ذلک لأن نوعها مقصور علی شخصها فی الوجود الطبیعی فالمشخص لها من طبیعه نوعها و حصولها لتلک الأحیاز تابع لتشخصها و نحو وجودها.
فإن قلت ما ذکرتم غیر جار فی مواد الأجرام الفلکیه فإنها موجوده فی صورها و صورها متحصله القوام و لیست المواد جزأ منها و لا یصح قوامها دون ما هی فیه أعنی الصور.
قلت قد تفصی بعض الفضلاء عن هذا الإشکال بقوله لا نسلم أن الماده یصح أن یقال إنها فی الصور لأنا ذکرنا أن معنی فی هو أن یکون ناعتا للمحل و الماده لا تنعت الصوره بل الأمر بالعکس انتهی قوله.
و هو فی غایه السقوط فإن المراد من قوله لا یصح أن یقال إن کان مانعا لفظیا فهو غیر مجد فی تحقیق الحقائق و إن کان مانعا معنویا فهو غیر ثابت مما ذکره لما سبق أن مجرد الناعتیه لا یصلح أن یکون رسما للحالیه سواء کان المراد بالنعت(1) ما یحمل علی الشی ء مواطاه و یقال له حمل علی أو اشتقاقا و یقال له وجود فی.
ثم إن أرید بالناعت التابع للشی ء فی الوجود فیکون الهیولی حریا بهذا المعنی لأنها فی الوجود تابعه للصوره کما سیجی ء فلا وجه لما ذکره من التعکیس- بل الحق فی الجواب أن یقال إن الهیولی أمر مبهم الوجود بالقوه إنما یتحصل وجودها بالفعل بالصوره بمعنی أن الصوره بنفسها نحو وجود الهیولی بخلاف العرض لأن له وجودا تابعا لوجود موضوعه لا أن وجودها بنفس الموضوع.
و بالجمله معنی العرض هو الموجود فی شی ء متقوم بنفسه و معنی الهیولی هو الموجود بشی ء متقوم بنفسه.
ص: 243
و بعباره أخری وجود العرض فی نفسه هو وجوده للموضوع و وجود الهیولی(1) فی نفسها هو وجود صورتها الموضوعه و بین المعنیین فرقان واضح.
و لکل منهما فضیله علی الآخر و دناءه بوجه آخر أما فضیله العرض فلکونه متمیز الوجود عن وجود الموضوع و أما دناءته فلکونه خارجا عن قوام ذات الموضوع- ساقطا عن الحصول فی تلک المرتبه.
و أما فضیله الهیولی فلکونها داخله فی قوام الموضوع و أما دناءتها فلکونها مبهمه الذات غیر متمیزه الوجود
قد مر تحقیق معناه فی مباحث الوجود بوجه لا انتفاض لطرده بالواجب تعالی- و لا لعکسه بالصور المعقوله للذهن عند من ذهب إلی أنها قائمه بالذهن علی وجه الحلول.
و أما علی ما ذهبنا إلیه من أن الصور الجوهریه الخیالیه غیر مرتسمه فی الخیال و لا العقلیه مرتسمه فی العقل بل العاقل یتحد بالمعقول و النفس الخیالیه و الحسیه یتحد بصورها الخیالیه و الحسیه فلا إشکال.
و اعلم أن لنا منهجا آخر فی دفع الإشکال بالصور الجوهریه الثابته فی الذهن و هو أن عنوانات الأشیاء التی تحصل بأنفسها فی الذهن لا یلزم أن یکون کل منها فردا لنفسه فالذی فی الذهن من الجوهر هو مفهوم قولنا الموجود لا فی الموضوع و کذا الحاصل فیه من الحیوان هو مفهوم قولنا جوهر قابل للأبعاد نام حساس و لا یلزم أن یکون مفهوم الجوهر فردا لنفسه و لا أیضا معنی الحیوان فردا
ص: 244
لنفسه حتی یکون ذلک المعنی مما یصدق علیه جسم ینمو و یحس و یتحرک بل الذی یلزم من وجود معانی الأشیاء فی الذهن أن یکون کل من تلک المعانی متضمنا لما یدخل فی معناه و یحمل هی علیه حملا ذاتیا أولیا و لا یلزم أن یکون هی صادقه علیه محموله له حملا عرضیا متعارفا.
فإذا تقرر هذا فنقول لا منافاه بین کون الشی ء مفهوم الجوهر و فردا للعرض- کما لا منافاه بین کون معنی ذهنی مفهوما للجزئی و فردا للکلی.
و اعلم أیضا أنه قد سبقت الإشاره إلی أنه إذا أطلق لفظ مشتق کالموجود و الواحد و الکاتب مثلا من غیر تقیید بشی ء أصلا فحینئذ یتصور معناه علی وجهین- أحدهما أن یکون هناک شی ء ذلک الشی ء یکون موجودا أو واحدا أو غیرهما- حتی ینحل معنی المشتق إلی معروض و عارض و نسبه بینهما فأرید بالواحد مثلا إنسان موصوف بأنه واحد ففیه معنی الإنسانیه و معنی آخر یغایره هو معنی الواحد- و نسبه بینهما بالمعروضیه لأحدهما و العارضیه للآخر.
و ثانیهما الأمر البسیط الذی لا یقبل التحلیل بعارض و لا معروض و لا نسبه إلا بمجرد الاعتبار و الفرض من غیر سبب یقتضی ذلک کنفس مفهوم الواحد من حیث هو واحد لست أقول أن بداهه العقل یحکم بوجود کل من هذین المعنیین فی الخارج کلا فإن الحکم بوجود کل منهما لا یتأتی إلا بحجه و برهان بل الغرض أن مفهوم اللفظ عند الإطلاق لا یأبی عن إراده شی ء من هذین المعنیین عنه و هکذا الحال فی لفظ الموجود فإنه یحتمل المعنیین اللذین أشرنا إلیهما أعنی البسیط و المرکب لکن المراد هاهنا هو المعنی المرکب بقرینه أن الکلام فی تعریف الأمر الذی من الأجناس العالیه و المفهومات و الوجود بالمعنی البسیط لیس کذلک.
و قد علمت فیما سبق أن ما یعرضه الکلیه و العموم فهو غیر حقیقه الوجود البحت حتی مفهوم الوجود و الشیئیه فإنهما مع بساطتهما مما یخرج عن حقیقه الوجود لتعالیها عن أن یکون لها صوره ذهنیه مطابقه لکنهها.
ص: 245
و الذی فی الذهن یکون وجها من وجوهها لا کنها لها و هو حکایه الوجود لا عینه فیکون مفهوم الوجود أو الموجود یعرضه العموم و الکلیه کسائر الأمور الذهنیه.
فقولنا الجوهر موجود لا فی موضوع أنه ماهیه کلیه حق وجودها أن لا یکون فی موضوع فإن وجود کل شی ء الخاص به هو ما یکون مبدأ لآثاره المخصوصه و منشأ لأحکامه المعینه المتمیزه بها عن غیره فالوجود الذی نسب إلیه هو ما لا یکون فی موضوع فإذا حضرت ماهیته فی النشأه الذهنیه وجدت فیها بنحو آخر من الوجود فلم یکن هذا مما یتبدل به ماهیتها و حال جوهریتها لجواز أن یکون لماهیه واحده أنحاء متعدده من الوجود بحسب عوالم متعدده و نشئات مختلفه.
کیف و قد تری معنی واحدا فی هذا العالم تاره موجودا بوجود استقلالی تجردی- و أخری موجودا بوجود مادی کالعلم و القدره المشترکین بین الملک و الحیوان- و کذا یوجد معنی واحد تاره بوجود إبداعی محفوظ عن الخلل و أخری بوجود کائن فاسد کالجسمیه المشترکه بین الفلکیات و العنصریات و جسمیه الفلک فی القوه و الشده کما قال تعالی- وَ جَعَلْنَا السَّماءَ سَقْفاً مَحْفُوظاً و قال وَ بَنَیْنا فَوْقَکُمْ سَبْعاً شِداداً و قال فی حق الأرض و ما یترکب منها کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانٍ إِنَّکَ مَیِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَیِّتُونَ.
و أما الفناء و الموت العام للجمیع فهو ضرب آخر من العدم غیر الفساد و هو المشار إلیه فی قوله تعالی وَ نُفِخَ فِی الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِی السَّماواتِ وَ مَنْ فِی الْأَرْضِ.
فالمعانی الجوهریه و إن کانت فی موضوع الذهن کما یراه القوم لکن یصدق علیها أنها مستغنیه الوجود الخارجی عن الموضوع فیکون جوهرا بهذا المعنی.
و أما الباری جل ذکره فهو مقدس عن صدق هذا المعنی فی حقه لکونه
ص: 246
قیوما بذاته لا بنحو خاص من الوجود.
هذا إذا کانت الجوهریه حال الماهیه.
و أما إذا کان المراد به الوجود الجوهری فامتیازه عن الواجب بالإمکان و الوجوب و النقص و الکمال و المراد بالنقص أنه وجود محدود بحد لا یتجاوزه و به یغایر الکم و الکیف و غیرهما من المقولات و أشیاء أخری و الواجب جل ذکره لا یحد بحد و لا ینتهی إلی غایه بل غایه الأشیاء محیط بالکل.
و هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ و هو بِکُلِّ شَیْ ءٍ مُحِیطٌ.
و أما امتیازه عن وجودات الأعراض حتی عن وجود المعانی الجوهریه فی الذهن کما هو رأیهم من أن تشخصاتها بنحو الحلول فیه فبالاستغناء عن الموضوع له و عدم الاستغناء لها فأتقن ما علمناکه فإنک لم تجد فی الکتب المتداوله علی هذا الوضوح و الإناره
اعلم أن أکثر الحکماء علی أن حمل معنی الجوهر علی ما تحته حمل المقوم المقول فی جواب ما هو بحسب الشرکه و الأقلون علی أن حمله کحمل اللوازم الخارجه و ربما تمسکوا علی هذا بحجج ضعیفه- أولها أن الوجود داخل فی معناه و هو خارج عن الماهیات و سلب الموضوع أیضا خارج عنها لاستحاله تقوم حقیقه من الحقائق من الأعدام و السلوب و المرکب من الخارج خارج فالجوهر مفهومه خارج عن کل ماهیه حقیقیه.
و ثانیها أنه لو کان جنسا لکان الواجب لاشتراک الجوهریه بینه و بین غیره مرکبا من جنس و فصل.
و ثالثها أنه لو کان جنسا لکان العقول و النفوس لاشتراکها مع الأجسام فی
ص: 247
الجوهریه غیر بسیط الحقیقه فیکون الصادر الأول عن الواحد الحقیقی کثیرا و به ینهدم قاعدتهم فی امتناع صدور الکثره عن الذات الأحدیه.
و رابعها أنه یتفاوت صدقه علی المبدع و الکائن و المجرد و المادی و البسیط و المرکب بالتقدم و التأخر و کذا بالأولویه و عدمها فإن جوهر العالم الأعلی أولی بالجوهریه من السفلیات و الجوهر الصوری أولی بالجوهریه من الجوهر الهیولی.
و خامسها أن کلیات الأجسام مساویه لجزئیاتها فی المعنی و الماهیه فلو کانت الجوهریه مقوما لها لکانت مساویه لها فیها و هو ضروری البطلان.
و أما بیان الخلل فی هذه الوجوه ففی الأول بما مر مرارا من الفرق بین الموجود بما هو موجود مجردا عن الموضوع و بین ما من شأنه أن یکون موجودا بلا موضوع- و أن أحدهما عارض للماهیات کلها و الآخر یصلح لأن یکون مقوما لبعضها.
و فی الثانی أیضا یعرف الخلل بما ذکرنا فی الأول.
و فی الثالث ینحل العقده فیه بوجوه- الأول أن المعلول الأول بسیط الذات فی الخارج فیصح صدوره الخارجی عن الذات الأحدیه الثانی أنه عند التحلیل و من حیث اعتبار الترکیب العقلی یحکم العقل بتقدم الفصل علی الجنس و لا استحاله فی أن یکون تأثیر المؤثر فی الفصل أقدم من تأثیره فی الجنس تقدما عقلیا.
و فی الرابع بما حققه المحققون من محصلی الحکماء أن التقدم و التأخر فی شی ء إما أن یکون فی نفس المفهوم من ذلک الشی ء أو فی مفهوم آخر.
فالأول کتقدم الجوهر علی العرض فی معنی الوجود لکون وجود الجوهر عله و متقدما و وجود العرض القائم به معلولا و متأخرا فمعنی الجوهر لیس من حیث کونه معناه عله لمعنی العرض بل وجود أحدهما سبب لوجود الآخر فیکون الجوهر بوجوده سببا للعرض بوجوده.
و الثانی کتقدم بعض أنواع الجوهر علی بعض آخر أو بعض أفراد نوع
ص: 248
واحد منه علی بعض آخر فإن تقدم الأب علی الابن لیس فی معنی الإنسانیه حتی یکون حد الإنسانیه للابن أی حمله علیه متوقفا علی ثبوته و حمله علی الأب بأن یکون جاعل جعل الإنسانیه للابن قبل أن جعل الإنسانیه الابن.
کیف و قد ثبت أن لا تأثیر للجعل فی نفس الماهیات فکیف یکون ماهیه بعضها سببا لماهیه آخر متقدمه علیها بل الحق أن صدق الإنسان علیهما بالسویه بل صدق جمیع الماهیات علی ذوات الماهیات بالسویه کما مر تحقیقه.
و أما وجودها الزمانی أو غیر الزمانی ففی بعضها قبل و فی بعضها بعد فالوجود فی الأب قبل الوجود فی الابن قبلا بالزمان و کذا الحال فی التقدم الذاتی بین العقل و الجسم و فی نسبه الهیولی و الصوره إلی ما یترکب منه فإن الجزء الخارجی للجوهر کالهیولی للجسم لیس سببا لکون المرکب کالجسم جوهرا لکون الجسم لذاته جوهرا من غیر سبب و لا اشتراط للهیولی و الصوره فی حمل الجوهریه علی الجسم- و لا جوهریه شی ء منهما فی أنهما جوهریه سببا لجوهریه جوهر ما سواء کان جسما أو غیره.
لست أقول فی کونه جوهرا موجودا إذ فرق بین کون الهیولی و الصوره- أخلق بالموجود من حیث هو موجود من الجسم و بین کونهما أخلق بالموجود لا فی موضوع بالمعنی الذی علمت مرارا من الجسم و هذا کالعدد فی کونه کمیه منفصله- لا تقدم للجزء منها علی الکل و إنما تقدم الجزء کالخمسه علی الکل کالعشره فی الوجود و هو خارج عن معنی الکمیه المنفصله.
هذا ما ذکره الحکماء فی مثل هذا المقام و قد مر تحقیق التشکیک فیما سبق منا فتذکره و سنزیدک بیانا فی الفصل التالی لهذا الفصل لإثبات الجواهر الأولی و الثانیه و ما بعدها.
و أما الخامس فکلیات الجواهر جواهر بالحمل الأولی لا الشائع الصناعی- و سنعید القول فی بیانه بزیاده توضیح.
ص: 249
و ربما یوجد فی کلامهم الاستدلال علی کون کلیات الجواهر جواهر بوجوه ثلاثه سموها براهین.
الأول أن معنی الجوهر الذی جنسوه کون الشی ء بحال متی وجد فی الخارج کان مستغنیا عن الموضوع کما سبق و لا شک أن الصور الکلیه الذهنیه بالصفه المذکوره فیکون جواهر.
و الثانی أن الکلیات تحمل علی الجزئیات التی لا شک فی جوهریتها بهو هو و لا شی ء من الأعراض مقوله علیها کذلک فلا شی ء من کلیات الجواهر بأعراض و کل ما لم یکن بعرض کان جوهرا فکلیات الجواهر تکون جواهر و هو المطلوب.
و الثالث أن جوهریه الشخص إن کان لهویته الشخصیه وجب أن لا یکون ما عداه من الأشخاص جوهرا و إن لم یکن لشخصیته بل لماهیته وجب أن یکون الماهیه جوهرا فیکون الماهیه الکلیه جوهرا(1) و هذه الوجوه الثلاثه کلها سخیفه عندنا- و هی أشبه بالمغالیط منها بالبراهین.
ص: 250
أما بیان الغلط فی الوجه الأول فلأنا لا نسلم أن ماهیه الجوهر المعقوله فی الذهن مما یصح و یمکن له الخروج عن الموضوع الذی هو الذهن و الاستغناء عن ما یقوم به- کیف و الکلی من الجوهر موجود فی الموضوع الخارجی الذی هو الذهن و هو محل مستغن عن الحال فیکون عرضا لکونه علما یعلم به معلومه.
نعم معلومه جوهر(1) و هی الماهیه المطلقه لا بشرط کونها معقوله أو محسوسه فهاهنا مغالطات و اشتباهات.
أحدها الخلط بین الاعتبارین المذکورین فی مبحث الماهیه و هما أخذ الماهیه کلیه و معقوله تاره و أخذها مطلقه و لو عن هذا الإطلاق تاره أخری و هو المراد بالکلی الطبیعی الذی وقع الاختلاف فی أنه موجود بعین وجود الأشخاص أم لا بل إنما وجوده بمعنی وجود أشخاصه فنشأ الغلط من اشتراک لفظ الکلی بین المعنیین.
و ثانیها الخلط بین کون الشی ء نفس ماهیه الجوهر(2) أو کونه ذا ماهیه
ص: 251
جوهریه.
و الحق فی کلیات الجواهر الذهنیه هو المعنی الأول دون الثانی فإن مفهوم العقل الأول لیس ذا العقل الأول و مفهوم القائم بنفسه لیس قائما بنفسه و هذا بعینه هو الغلط فی سوء اعتبار الحمل و الخلط بین معنیی الحمل الأولی و الصناعی.
و ثالثها الاشتباه بین العلم و المعلوم و هما لیسا بواحد فی جمیع المواضع و فی جمیع الأحکام فإن العلم بالممتنع لیس ممتنعا و العلم بالمعدوم لیس معدوما.
و رابعها الاشتباه بین الموجود الذهنی و الموجود فی الذهن و لیس کل ما یوجد فی الذهن یکون وجوده ذهنیا فإن القدره و الشجاعه الموجودتین فی القادر و الشجاع من صفات نفسهما و النفس ذهن و صفه الذهن موجوده فیه فهی لیست ذهنیه بالمعنی المقابل للوجود المتأصل و إن کانت موجوده فی الذهن فقدره القادر و شجاعه الشجاع موجودتان بوجود أصیل فی الذهن فکذلک الکلی المعقول من الجوهر موجود خارجی(1) من عوارض النفس و هو بعینه جوهر ذهنی أی عنوان مأخوذ من الجوهر موجود فی النفس من غیر أن یصدق علیه معنی الجوهر صدق الطبیعه الکلیه علی فردها.
ص: 252
فالذی یستصح به مذهب جمهور القوم من الحکماء أن کلیات الجواهر أی معقولاتها التی فی الذهن لیست بجواهر بالحمل الشائع.
اللهم إلا أن یراد بها المعقولات القائمه بذواتها کما هو مذهب أفلاطون و الأفلاطونیین.
و أما بیان سخافه الوجه الثانی فلأنا لا نسلم أن الکلیات بما هی کلیات- محموله علی الجزئیات بل هی بهذه الحیثیه مباین الوجود لوجود الجزئیات.
لأن وجودها وجود عقلی و الجزئیات قد یکون وجودها وجودا مادیا فلا یکون هی محموله علیها بأنها هی هی إذ الحمل هو الاتحاد بین الطرفین فی الوجود.
فإن قیل أ لم یکن الکلی محمولا علی معنی الإنسان مثلا و الإنسان محمول علی زید و عمرو فیکون الإنسان الکلی محمولا علی أشخاصه فإذا کان زید جوهرا فی ذاته کان الإنسان الکلی أیضا جوهرا فالکلی من الجوهر جوهر.
قلنا فی هذا الکلام مغالطه فإن الإنسان المذکور فی الحکمین أعنی قولنا زید إنسان و الإنسان معقول لیس أمرا واحدا بالمعنی و الحیثیه فلم یتکرر الأوسط و لو کان مثل هذا الاستدلال صحیحا لکان الجزئی کلیا و النوع جنسا فإن الإنسان یحمل علی زید بهو هو و الکلی یحمل علی الإنسان بهو هو- فیکون زید کلیا و هو ممتنع و کذا مفهوم الجنس یحمل علی الحیوان المحمول علی الإنسان فیکون الإنسان جنسا و هو محال.
و أن مثل هذه الأقیسه معدود فی باب المغالطات فی کتب المنطق و منشؤها الخلط بین الأحکام الذهنیه و الخارجیه من جهه أخذ الوسط فی الصغری من وجه و فی الکبری من وجه آخر فلم یتکرر فیهما بمعنی واحد ذاتا و اعتبارا.
ص: 253
و بالجمله فقوله الکلیات یحمل علی الجزئیات الجوهریه إن أراد من الکلی مفهوم الکلی و هو الکلی المنطقی و معروضه بما هو معروضه أو مجموع المعروض و العارض علی وجه التقیید فغیر صحیح و إن أراد منه نفس الماهیه التی من شأنها أن تکون معروضه للکلیه أی الماهیه من حیث هی هی بلا اعتبار قید آخر- و هی التی یقال لها الکلی الطبیعی فلیس المبحوث عنه هاهنا هو الکلی بهذا المعنی- لأن البحث فی أن الصوره المعقوله من الجوهر بما هی صوره معقوله هل هی جوهر أم عرض.
و أما سخافه الوجه الثالث فلأن الوسط و هی الماهیه لم یتکرر فی الجانبین بمعنی واحد فإن جوهریه الشخص کزید مثلا مسلمه أنها لماهیته الإنسانیه لکن لا نسلم أن الماهیه المعقوله منه جوهر بل اللازم منه أن الماهیه المطلقه أعم من أن تکون محسوسه أو معقوله ماهیه جوهر أی ماهیه أمر وجوده لا فی موضوع فاللازم منه أن یکون بعض أفرادها أعنی المحسوسات الخارجیه جواهر إذ المهمله فی قوه الجزئیه فیکفی لصدقها تحقق المحمول فی بعض الأفراد.
فثبت فی هذا المقام و لا تکن من الخالطین و لنرجع إلی ما کنا فیه من تحقیق کون الجوهر جنسا لما تحته من الأفراد الخارجیه أم عرضا لازما
إن لصاحب المباحث المشرقیه وجوها من الحجج اعتمد علیها فی نفی کون معنی الجوهر مقوما للأنواع المتدرجه تحته.
فلنورد کلا منها علی الوجه الذی قرره ثم نذکر بیان الواقع فیه.
أن الجوهر لو کان جنسا للأنواع الداخله فیه لوجب أن یمتاز بعضها عن بعض بفصول.
و تلک الفصول إما أن تکون فی ماهیاتها جواهر أو لا یکون فإن لم تکن کانت أعراضا و ذلک محال لأن العرض قوامه بالجوهر و ما یتقوم بالشی ء لا یکون مقوما له فتعین أن یکون جوهرا.
ص: 254
فقول الجوهر علیها إما أن یکون قول الجنس أو قول اللوازم.
فإن کان الأول یحتاج الفصل إلی فصل آخر و یتسلسل.
و إن کان الثانی فهو المطلوب و قول هذا مختل بوجوه- و أما أولا فلأنا نختار أن فصل الجوهر لیس بجوهر فی ذاته و لا یلزم من هذا أن یکون عرضا إذ المعتبر فی تقسیم الممکن إلی الجوهر و العرض هو الأمر المتأصل فی الوجود المتمیز الذات عن غیره و مفهوم الفصل البسیط و کذا الجنس القاصی لیس کذلک إذ لیس ذا ماهیه تامه الذات.
و أما ثانیا فنختار أن فصل الجوهر جوهر و لا یلزم منه أن یکون الجوهر داخلا فی حد نفسه حتی یحتاج إلی فصل آخر و لا أن یکون عرضا لازما من العوارض الخارجیه حتی یکون هو فی مرتبه وجوده الخاص عرضا غیر جوهر.
بل نقول فصل الجوهر جوهر فی نفس الأمر و إن لم یکن جوهرا فی مرتبه ذاته من حیث هی هی و لا یلزم من ذلک أن یکون هو فی تلک المرتبه عرضا لما عرفت من جواز خلو بعض مراتب الشی ء من ثبوت المتقابلین کما أن زیدا لیس من حیث إنسانیته موجودا(1) و لا یلزم منه أن یکون من تلک الحیثیه معدوما- و إلا کان ممتنع الوجود و کذلک لیس زید من حیث ماهیته متشخصا و لا یلزم منه أن یکون کلیا فی ذاته.
و بالجمله ما یقال إن الفصل من عوارض الجنس أو الجنس من عوارض الفصل- أو الوجود من عوارض الماهیات فلیس المراد بالعروض فی هذه المواضع و أمثالها
ص: 255
هو العروض بحسب الوجود بمعنی أن یکون للعارض وجود غیر وجود المعروض- بل هذا النحو من العروض إنما یتحقق فی ظرف التحلیل بین معنیین موجودین بوجود واحد.
فإذا تقرر هذا فنقول فصل الجوهر جوهر فی الواقع و لکن لا یدخل معنی الجوهر فی حده و لا یلزم من ذلک أن یحتاج إلی ممیز آخر لأجل اشتراکه مع النوع الذی هو فیه و مع الأنواع الأخر فی معنی الجوهریه لإمکان أن یمتاز بنفسه و ذاته عن النوع الذی یقومه و یمیزه بالجزئیه و الکلیه و بالبساطه و الترکیب و عن الأنواع التی یمیز عنها بالمخالفه التامه و المباینه الکلیه ذاتا و وجودا.
و أما ثالثا فبأن التحقیق عندنا کما لوحنا إلیه أن حقائق الفصول البسیطه- هی الوجودات الخاصه للمعیات و الوجود بنفسه متمیز و بحسب مراتبه فی الشده و الضعف و الکمال و النقص یتحصل الماهیات و یمتاز بعضها عن بعض کما علمت و سینکشف لک هذا المقصد أی کون الفصول البسیطه الاشتقاقیه هی عین الوجودات من ذی قبل عند کلامنا فی مباحث الصور النوعیه إن شاء الله تعالی.
و أما رابعا فلانتقاض ما ذکره فی کل جنس إذ لو صح ما ذکره یلزم أن لا یکون شی ء من الأشیاء جنسا لما تحته کالحیوان مثلا فإن فصله الذی یتحصل منه نوع حیوانی إن فی کان حد ذاته حیوانا فیجب أن یمتاز من سائر الأنواع الحیوانیه بفصل آخر و إن لم یکن حیوانا فیلزم أن یتقوم ماهیه الحیوان من غیر الحیوان- فیکون اللاحیوان صادقا علی الحیوان لصدق حمل الفصل علی النوع الذی یتقوم منه.
و الحل فی الجمیع أن جنسیه الجنس لا یقتضی أن یکون جنسا لجمیع ما یندرج تحته سواء کان نوعا محصلا أو فصلا محصلا بل الأجناس کلها عرضیات بالقیاس إلی الفصول البسیطه القاصیه لکن یجب أن یعلم أن عارضیه الجنس للفصل لیس بحسب الوجود کما ینساق إلیه بعض الأفهام القاصره و منه ینشأ أمثال هذه الأغالیط بل علی
ص: 256
نحو عروض الماهیه النوعیه للتشخص و العجب عن مثله کیف غفل عن کون الجوهر- الذی هو الجنس عرضیا للفصول الجوهریه مع أنه مصرح به فی عده مواضع من الشفاء و النجاه و غیره.
و أما خامسا فإن الذی ذکره فی إبطال الشق الثانی و هو قوله لأن العرض قوامه بالجوهر و ما یتقوم بالشی ء لا یکون مقوما له فیه نوع من الالتباس إذ لو فرض کون جوهر مرکبا من جوهر و عرض یقوم بذلک الجوهر لم یلزم فیه کون المقوم للشی ء ما یتقوم به فإن الجوهر المتقوم بذلک العرض و هو المرکب غیر الجوهر المقوم له و هو البسیط کما لا یخفی و هذا الاحتمال و إن لم یکن صحیحا عندنا لکن الغرض التنبیه علی فساد احتجاجه.
من الوجوه التی أعتقدها و أعتمد علیها أن النفس الإنسانیه جوهر مجرد قائم بنفسه و یستدل علی أن علمها بنفسها لا یمکن أن یکون مکتسبا و الحکماء اتفقوا علی ذلک و إذا کان کذلک فلو کان الجوهر ذاتیا لها کان من الواجب أن یکون العلم بجوهریتها حاصلا دائما و یکون علما أولیا.
أقول و الحق فی الجواب عن هذا الإیراد أن یقع الاستمداد فیه من بعض الأصول منا التی سلفت فی مبحث الماهیه و غیره من کیفیه اندراج النفس و سائر البسائط الوجودیه تحت مقوله الجوهر باعتبار(1) و عدم اندراجها باعتبار آخر و من أن
ص: 257
قول الموجود لا فی موضوع علی الماهیات الجوهریه بمعنی و بمعنی آخر علی الوجودات المستغنیه عن الموضوع و هو بأحد المعنیین یصلح لأن یکون جنسا لطائفه من المعانی الخارجه عنها طبیعه الوجود.
و بمعنی آخر لیس إلا عرضیا منتزعا عن الوجودات صادقا علیها و علی تلک الماهیات و من أن المعلوم بالعلم الحضوری هو وجود المعلوم و هویته دون مفهومه و ماهیته الکلیه و من أن النفس و سائر البسائط الصوریه وجودات متفاوته الحصول.
فحینئذ نقول إن النفس الإنسانیه بل کل صوره نوعیه حیوانیه و غیر حیوانیه- أمور بسیطه و وجودات مختصه لا یمکن العلم بخصوصیاتها إلا بحضور هویاتها فی أنفسها عند من له صلاحیه العلم کما ذکره المعترض و سلمه فیجوز حضورها و شهودها له مع غفلته عن کل معنی کلی فضلا عن الأمور النسبیه و السلبیه.
و یمکن الجواب عنه بوجه آخر أنسب للطریقه المشهوره و هو أن معنی الجوهر المشهور عنوان لحقیقه واحده جنسیه مشترکه فی الجواهر عبر عنها العقل بالموجود لا فی موضوع و مفهوم الموجود عرض عام للکل و مفهوم قولنا لا فی موضوع سلب مضاف و المرکب من العرض العام و سلب شی ء لا یکون جنسا للحقائق الخارجیه- بل الجنس هو الطبیعه البسیطه المشترکه بین الجواهر و لا یمکن التعبیر عنها إلا بأمور عرضیه خارجه عنها فیکون المجموع رسما لها إلا أنها لما کانت عنوانا لها و مرآه لملاحظتها أقیمت مقام الحد.
فإذا تقرر هذا فنقول إن النفس علی تقدیر کونها مندرجه تحت مقوله الجوهر- اندراج النوع تحت الجنس المقوم له لکن المقوم لها لیس الرسم المذکور بل ذلک الأمر البسیط فحینئذ لا یلزم عند تصور النفس ذاتها بذاتها حضور مفهوم الجوهر أعنی رسمه المذکور فلا یستحیل وقوع الشک فی ثبوت هذا العنوان لهما- و لا یلزم العلم بثبوت السلب عن الموضوع لها نعم کل من رجع إلی ذاته یجد ذاته
ص: 258
حاضره عنده مع جواز سلب کل أمر عنه فإذا ظهر له أن هذه الحاله یسمی فی عرف الحکماء بالجوهریه و أن الموصوف بها إذا کان فی حد ذاته مع قطع النظر عن غیره موصوفا بها کان جوهرا و کان الجوهر ذاتیا له فعند ذلک لا یشک فی کون ذاته جوهرا و من توقف فی کون نفسه جوهرا أو عرضا فذلک إما لعدم اطلاعه علی معنی الجوهر أو لعدم تهذیبه و تلخیصه لهذه المعانی الثابته عنده أو لاستغراقه فیما یشغل سره و یحجبه عن درک الحق و مثل هذه الحجب و الغفلات واقع لأکثر الخلق لاشتغالهم بما یلهیهم عن تذکر ذواتهم و مقوم ذواتهم و ما ینسیهم أنفسهم و یحول بین المرء و قلبه کما أشار إلیه تعالی فی کثیر من آیات الکتاب المبین.
و مما یجب أن یعلم أیضا أن النفس الإنسانیه فی أول تکونها لیست مفارقه القوام عن البدن بالفعل بل لها استعداد القوام بنفسه و الاستغناء عن المحل و المفارقه عن المواد عند استکمالها بإدراک العقلیات و تصفیتها عن الکدورات و لیست هذه الحاله لکل أحد بل الذی یدعی أن لکل إنسان أن یلاحظ نفسها کأنها فارقت الأجسام و الأوضاع و الأمکنه و الحرکات و الأزمنه فی معرض المنع بل الظاهر أن أکثر الناس لا یمکنهم هذه الملاحظه و لا یتیسر لهم تجرید النظر إلی ذاتهم و تلخیصها عن الزوائد لانغمارها فی ظلمه بحر الهیولی و غسق لیل الطبیعه
من الوجوه المعتمد علیها عنده أن لکل ماهیه جوهریه یتصور أمور ثلاثه استغناؤها عن الموضوع و کون الماهیه عله للاستغناء عنه بشرط الوجود- و الماهیه التی عرضت لها هذه العلیه.
فإن أرید بالجوهر المعنی الأول فلکونه معنی سلبیا لا یصلح للجنسیه و إن فسر بالثانی لم یکن ذلک أیضا معنی جنسیا لأن العلیه حکم من أحکام الماهیه یلحقها بعد تمام تحققها فإن الشی ء ما لم یتحقق ماهیته استحال أن یصیر عله بالفعل لشی ء من الأشیاء علی أن علیه العله لیست أمرا ثبوتیا فضلا عن أن یکون معنی جنسیا- و إن فسر بالثالث فنقول من الجائز أن یکون معروض هذه العلیه فی کل جوهر هو
ص: 259
خصوص کونه ذلک الجوهر ففی الجسم خصوص کونه جسما و فی العقل خصوص کونه عقلا لجواز اشتراک الماهیات المختلفه فی لازم واحد و إذا کان ذلک محتملا لم یکن هناک أمر مشترک فکیف یجعل الجوهریه جنسا مع أن أدنی مراتبه أن یکون وصفا مشترکا فیه و فیه بحث.
أما أولا فلأن ما ذکره یجری مثله فی کل معنی یدعی فیه الجنسیه- فالحیوان لا شبهه لأحد فی أنه جنس طبیعی لأنواع الحیوانات و ما ذکره فی معناه لیس إلا الإدراک و التحریک الإرادی مع الجسم النامی و هو أیضا مما یدعی فیه الجنسیه- و معناه مؤلف من الجسمیه و نوع من الحرکه کالتغذیه و التنمیه و التولید و الجسم أیضا قیل إنه جنس للأجسام یوجد فی حده الجوهر القابل و شی ء من هذه المعانی غیر صالح لأن یکون جنسا أو ذاتیا للأنواع الجسمیه و الحیوانیه لأن کلا منها إما معنی نسبی أو سلبی و مع ذلک الأمر غیر مشتبه علی ذی الحدس الصحیح و القلب السلیم لأن المراد مبادی هذه الأمور و کذا حال الفصول کلها لأنها أمور بسیطه عبر عنها بلوازمها و آثارها.
فما من فصل إلا و قد ذکر فی التعبیر عنه صفه نسبیه أو استعدادیه کالحساس و الناطق فإنهما فصلان مقومان للحیوان و الإنسان و قد فسر الأول بالإدراک مطلقا و الإدراک الجزئی و الثانی بإدراک الکلیات و الإدراک أمر سلبی عند بعضهم و إضافه عند بعض آخر و هما خارجان من الحقائق المتأصله الخارجیه فکیف یکون کل منهما مقوما لحقیقه موجوده و الحل فی الجمیع أن المقصود من هذه المعانی مبادیها الخارجیه و موصوفاتها العینیه التی لا یمکن التعبیر عنها إلا بهذه اللوازم.
و لست أقول المبادی و الموصوفات من حیث کونها مبادی أو موصوفات- حتی یعود الکلام بأن مقوماتها أمور نسبیه إضافیه و لا یمکن دخول الإضافه تحت مقوله الجوهر بل المراد نفس ذواتها المشار إلیها بهذه النعوت و الأوصاف الانتزاعیه المنتزعه عن حاق حقیقتها و لأجل ذلک صیرت عنوانا لذواتها و أقیمت مقام الحدود لها.
ص: 260
و أما ثانیا فلأن الشقوق التی ذکرها غیر حاصره لجواز أن یکون المعنی الذی وقع جنسا هو کون الذات بحیث إذا وجدت یکون وجودها الخارجی مفارقا عن الموضوع کما علمت و هذا المعنی ثابت لها سواء کانت فی الخارج أو فی الذهن- و سواء کانت محققه الوجود أو مقدره.
و أما ثالثا فلأن ما ذکره من تجویز اشتراک الأمور المخالفه فی أمر واحد- لازم غیر صحیح من کل وجه إذ قد أقیم البرهان علی استحاله کون المتخالفات مشترکه من حیث تخالفها فی أمر واحد و کذا یستحیل اشتراک المتخالفات فی أمر لازم- لکل واحد من حیث حقیقه ذاته مع قطع النظر عن غیره إلا لمقوم جامع إذ کما یستحیل استناد معلول واحد شخصی إلی علتین مستقلتین و کذا استناد معلول نوعی إلی طبیعتین مختلفتین إلا من جهه اشتراکهما فی أمر ذاتی کما علم فی موضعه- کذلک یمتنع أن یکون لأشیاء متخالفه لازم ذاتی هو مقتضی کل منهما بنفس ذاته إلا لجامع ذاتی و هاهنا کذلک فإن جمیع الماهیات الجوهریه تشترک فی أمر واحد(1) حاصل لها علی وجه اللزوم مع قطع النظر عن الأمور الخارجه و هو کونها عند وجودها الخارجی مستغنیه عن الموضوع.
فهذا المعنی إما مقوم مشترک لها أو لازم لأمر مقوم لها مشترک بینها فیکون
ص: 261
جنسا لإحاله العقل السلیم أن یعرض أمر واحد لأمور کثیره مختلفه لذواتها بلا جهه واحده فی ذواتها جامعه لمعانیها بحسب أنفسها.
و أما رابعا فغایه الأمر فیما ذکره احتمال أن لا یکون مفهوم الجوهر جنسا لما تحته مع اشتراکه بینها کما دل علیه قوله و إذا کان ذلک محتملا لم یکن هناک أمر مشترک و أین هذا من الدلیل المعتمد علیه علی أن قول الجوهر علی ما تحته قول عرضی خارج.
و أما خامسا فلا یخفی أن کلامه فی هذا الموضع مشتمل علی التناقض إذ قد سلم أن معنی الجوهر بحسب التفسیر الثالث الذی ذکره مشترک بین الماهیات المختلفه بمعنی واحد لکن جواز أن یکون عروضه لکل ماهیه بحسب خصوص تلک الماهیه لا لأمر ذاتی مشترک بینها ثم قال و إذا کان ذلک محتملا لم یکن هناک أمر مشترک- فکیف یجعل الجوهریه جنسا مع أن أدنی مراتبه أن یکون وصفا مشترکا فیه.
أن الماهیه التی یقال علیها إنها جوهر إما بسیطه و إما مرکبه أما البسیط فغیر داخل تحت جنس و إلا لاحتاج إلی ما یمیزه عن النوع الآخر فیکون مرکبا و قد فرض بسیطا هذا خلف.
فالجوهر البسیط داخل تحت الجوهر و لیس داخلا تحت الجنس فلا یکون الجوهر جنسا و أما المرکب ففیه أجزاء بسیطه و کل واحد منها إما غنی عن الموضوع أو لیس غنیا عنه فإن لم یکن کان مقومات الجوهر أعراضا و المتقوم من العرض لا یکون جوهرا فالمرکب لیس جوهرا و قد فرض جوهرا هذا خلف.
و إن کان تلک الأجزاء جوهرا و لیس لها جنس لبساطتها فلا یکون الجوهر جنسا لما تحته أصلا و هو المطلوب.
و فیه بحث من وجوه- الأول انتقاض ما ذکره بکل جنس بسیط بل بکل جنس سواء کان بسیطا أو مرکبا و ذلک لجریان صوره الدلیل فیه مع تخلف المدعی إذ لأحد أن یقول مثل
ص: 262
ما قاله فی الحیوان من أنه لیس جنسا للحیوانات و إلا لکانت الماهیه المقول علیها الحیوان- إما أمرا بسیطا أو مرکبا فإن کان بسیطا فلم یکن الحیوان جنسا له مع کونه مقولا علیه و إن کان مرکبا فأجزاؤه إما حیوانات أو لیست بحیوانات و یتمم الدلیل شبه ما ذکره فیلزم أن لا یکون للأشیاء جنس فی الوجود و اللازم باطل کما لا یخفی- فالملزوم کذلک فعلم أن ما ذکره مغالطه باطله.
الثانی و هو الحل أن یقال إن البسیط الذی ترکب منه و من غیره النوع- المندرج تحت جنس إن لم یکن مندرجا تحته فذلک یتصور من وجهین أحدهما أنه لم یصدق علیه معنی ذلک الجنس و الثانی أنه یصدق و لکن لیس ذاتیا له فلا یکون مندرجا تحته اندراج النوع تحت الجنس.
و الشق الأول أیضا یحتمل وجهین أحدهما أنه لم یصدق علیه معنی الجنس- لکونه عین معنی الجنس و الشی ء لا یکون فردا لنفسه.
و ثانیهما أن لا یکون کذلک فهاهنا ثلاثه وجوه فی عدم اندراج الشی ء تحت الجنس.
و الذی یمنع أن یکون المرکب من غیر المندرج تحت الجنس و من أمر آخر نوعا من أنواع ذلک الجنس(1) هو أحد هذه الوجوه الثلاثه لا غیر فالإنسان مثلا ماهیه واقعه تحت جنس الحیوان و هو مرکب من جزءین هما الحیوان و الناطق و لیس شیئا منهما مندرجا تحت الحیوان اندراج الشی ء تحت الذاتی الأعم له أما الحیوان المطلق المأخوذ جنسا فهو غیر مندرج تحت نفسه إذ لا تغایر هناک أصلا.
و أما الحیوان المأخوذ مجردا عن القیود الفصلیه فهو إما غیر موجود فی الخارج فلا یکون مقوما لنوع موجود فیه.
و أما ماده للمرکب منه و من الفصل فلا یکون جنسا محمولا علی ذلک النوع المرکب علی ما عرفت من تفاوت الاصطلاحین فی التجرید.
ص: 263
و أما الناطق مطلقا فالحیوان عرضی له.
و أما المأخوذ مجردا فالحیوان غیر مقول علیه إما لعدم وجوده علی أحد الاصطلاحین و إما لکونه صوره لا فصلا و الحیوان ماده لا محمولا.
فإن قلت الحیوان المأخوذ مجردا مندرج تحت الحیوان المأخوذ مطلقا اندراج النوع تحت الجنس لأنه الجنس بعینه مع قید التجرد فیکون نوعا منه.
قلت الجنس المأخوذ علی هذا الوجه و إن کان نوعا لکنه نوع اعتباری عقلی لا تحصل له فی الخارج من هذه الحیثیه إذ لو کان متحصلا فیه لکان مرکبا من الجنس و الفصل و قد فرض بسیطا هذا خلف علی أن مثل هذا الاندراج لو کفی فی کون الشی ء واقعا تحت معنی جنسی فی الخارج فلیکف فی محل النزاع أعنی الجوهر البسیط أو أحد جزئی النوع الجوهری و هو معنی الجوهر المأخوذ مجردا عن شرط و قید فجاز أن یکون البسیط جوهرا موجودا
عاده الحکماء أن یقسموا الجواهر إلی جواهر أولی کالأشخاص و إلی جواهر ثانیه کالأنواع و إلی الثوالث کالأجناس و حکموا بأن الأشخاص لأولیتها أولی بالجوهریه من الأنواع و کذا الأنواع أولی بالجوهریه من الأجناس- و قالوا لیس المراد أنها کذلک باعتبار نفس المعنی الذی به یکون الجوهر جنسا- فإن من قواعدهم أن الذاتی لا یکون متفاوتا بوجه من وجوه التشکیک و قد سبق تحقیق الأمر فیه سابقا بل باعتبار ما یستدعیه مفهوم الجوهر من الوجود المعتبر فی تعریفه أو الاستغناء عن الموضوع عند الوجود بالفعل أو باعتبار الشرف و الفضیله- فالأشخاص بحسب هذه المعانی أولی بالجوهریه من الأنواع و أحق بکونها موجودا مستغنیا عن الموضوع لأنها أشد استغناء عنه و أسبق وجودا من الأنواع الکلیه و أقدم
ص: 264
تسمیه بالجوهر منها أما من جهه الاستغناء و الحاجه فلأن الکلی محتاج إلی الشخص- إذ لو لا الشخص لما کان للکلی وجود بخلاف العکس إذ لو احتاج الشخص إلی الکلی فی الوجود لاحتاج الشخص إلی شخص آخر یکون معه لیکون الکلی مقولا علیهما و لیس کذلک کما بین سابقا و أما من جهه الوجود لا فی موضوع فالأشخاص قد حصل لها ذلک الوجود و الکلیات لم یحصل لها ذلک بعد لأن الکلیه من الأمور النسبیه فیحتاج الکلیات إلی ما یضاف هی إلیه بالکلیه و أما من حیث الفضیله- فالقصد من الطبیعه فی الإیجاد و التکوین متوجه إلی صیروره النوع شخصا لیمکن أن یحصل فی الأعیان.
و اعلم أنهم إذا قالوا إن الجواهر المحسوسه أولی بالجوهریه من المعقوله لم یعنوا بالمعقوله إلا ذهنیات الأمور المحسوسه و ماهیاتها الکلیه لا الذوات العقلیه و المفارقات الشخصیه فإنها أولی بالجوهریه و الوجود من الکل لأنها أسبق السوابق الجوهریه و أقواها فی الوجود لکونها أسبابا فعاله لوجود غیرها من الشخصیات- و النوعیات و قیاس الأنواع إلی الأجناس فی الأولیه و الأولویه کقیاس الأشخاص إلی الأنواع فإن الطبیعه النوعیه أقرب إلی التحصیل و أکمل فی الوجود و أتم فی جواب السائل عن ماهیه الشی ء من الطبیعه الجنسیه و أما الفصول المنطقیه أعنی المشتقات فهی جواهر لکونها محموله علی الجوهر حمل علی و أما البسیطه فهی أیضا جواهر لأنها مقومات للأنواع الجوهریه و المقوم للجوهر جوهر هذا ما ذکره القوم.
و فیه ما لا یخفی من المساهله تعرف بتذکر ما أسلفناه فی کیفیه حال الفصول البسیطه فی باب الجوهریه و أیضا لو کان حمل الشی ء علی الجوهر مقتضیا لجوهریه ذلک الشی ء لکان الأبیض جوهرا مع أنه عرض.
إن لشیخ أتباع الإشراقیین وجوها من الاعتراض علی الحکماء أصحاب المعلم الأول.
ص: 265
فإن قلتم لیست الأولویه فی الجوهریه بل فی معنی آخر فبطل قولکم- إن الجواهر الشخصیه أولی بالجوهریه من الأنواع و الأنواع من الأجناس بل کان یجب أن یقولوا بعضها أولی بالوجود من بعض أو أولی بالاستغناء عن الموضوع من بعض لا بالجوهریه.
لأنهما کلیان و الکلی لا وجود له من حیث کونه کلیا فلا وجود لها من حیث الجنسیه و النوعیه لیکون حمل الموجود العینی علیهما بالتفاوت.
اللهم إلا أن یراد بالکلی الطبیعه من حیث هی فحسب سواء کانت فی الأعیان أو فی الذهن و حینئذ لا یکون الشخص أولی بالجوهریه من النوع أیضا فإن الشخص زاد علی الطبیعه النوعیه بأعراض زائده و جوهریه زید إنما هی باعتبار إنسانیته- لا باعتبار سواده و بیاضه فلا معنی أصلا لهذه الأولویه فی الجوهریه.
إن البسیط أولی بالجوهریه من المرکب کالجسم مثلا فإنه مرکب من جوهرین هما الهیولی و الصوره و المجموع هویته تحصل من الأجزاء فلو لا جوهریه أجزائه ما کان المجموع جوهرا فکما أنه لحقت الجسمیه بالإنسان بتوسط الحیوان فکذلک لحقت الجوهریه بالمجموع الذی هو الجسم بتوسط جزئیه و کما أنه لو لا جسمیه الحیوان ما کان الإنسان جسما فکذلک لو لا جوهریه الجزءین ما کان مجموعهما جوهرا.
ثم إذا کانت الجسمیه لاحقه بالإنسان بتوسط الحیوان و الجوهریه أیضا لحقت بالحیوان بواسطه الجسمیه و النفسیه فیکون الجوهریه بالجسم أولی منه بالمجموع.
فالعلل و المعلولات الجوهریه لا یتقدم بعضها عن بعض بالوجود لأنه وصف اعتباری عنده لا وقوع له فی الأعیان فلا یبقی التقدم فی الجواهر العلیه و المعلولیه إلا بالذات و الحقیقه.
ص: 266
لما بین أن جعل کل منهما منه غیر جعل الأخری فهما موجودان و مجموعهما جسم فالجسم لا جوهریه له فی نفسه فإنه لیس إلا الجوهرین و معنی الاجتماع بینهما و الجمعیه بینهما أمر اعتباری و عرض من الأعراض فلا یحصل به جوهریه ثالثه غیر ما لجزئیه إذ المجموع ما زاد علی الجزءین إلا بالاجتماع و هو عرض فالجوهریه لیست علی سبیل الاستقلال للمجموع و الشی ء الواحد لا یجوز أن یکون جوهرا و عرضا.
هذه خلاصه أبحاثه علی الحکماء و أنا أرید أن أجیب عنها جمیعا بعون الله و حسن توفیقه.
فلأن کون بعض الجواهر أولی من بعض فی الجوهریه لیس مناقضا للحکم بأن الجوهر لا یقع علی أفراده بالتشکیک فإن معنی ما حکموه کما أشرنا إلیه سابقا أن نفس الجوهریه لا یکون ما به التفاوت لا أنها لا یکون فیه التفاوت و هذا بعینه نظیر ما ذکره الشیخ فی فصل خواص الکم من قاطیغوریاس الشفاء بعد ما ذکر أن لیس فی طبیعه الکم ازدیاد و لا تنقص.
لست أعنی بهذا أن کمیه لا تکون أزید و أنقص من کمیه و لکن أعنی أن کمیته لا تکون أزید فی أنها کمیه من أخری مشارکه لها فلا خط أشد خطیه أی فی أنه ذو بعد واحد من خط آخر و إن کان من حیث المعنی الإضافی أزید منه أعنی الطول الإضافی فلا یجوز أن یکون کمیه أشد و أزید فی طبیعتها من کمیه أخری أنقص أو أکثر منها و بالغ فی بیانه بإیراد الأمثله الموضحه فکذلک مقصودهم من کون بعض الجواهر أولی فی الجوهریه من بعض لیس أنه کذلک بالمعنی الجنسی و بحسبه حتی یکون ما فیه التفاوت عین ما به التفاوت بل مجرد کون بعض الأفراد أولی فی الجوهریه و إن لم یکن کذلک بحسب نفس کونه جوهرا.
و هذا هو محل الخلاف بین الفریقین کما أسلفناه فأما إذا قلنا مثلا أن زیدا الأب أقدم فی الإنسانیه من عمرو الابن فهذا لا ینافی ما قد کنا أثبتنا من قولنا أن
ص: 267
لا تفاوت فی نفس الماهیه أو الذاتی.
نعم لو قلنا إن زیدا من حیث کونه إنسانا أقدم من عمرو کان فی الکلام تناقض فالحاصل أن بعض الجواهر أقدم و أولی من بعض فی الجوهریه من حیث سبق وجود جوهریته لا من حیث سبق جوهریته بما هی هی و هذا الفرق مما تقع الغفله عنه کثیرا فینشأ منه الاشتباه بین ما هو محل الخلاف بینهم و غیره
(1) فلأن الکلی و إن لم یکون موجودا فی الخارج إلا أنه موجود فی الذهن بوجود عقلی متشخص بصفات النفس بل موجود بنحو آخر من الوجود غیر الذی به یکون موجودیه أفراد الماهیه التی عرضت لها هذه الکلیه فی الخارج فإن ماهیه الإنسان مثلا لها نحو وجود فی الخارج بعین وجود أفرادها الخارجیه یترتب علیه آثار مخصوصه بها فإذا وجدت فی النفس و عرضت لها الکلیه
ص: 268
کان وجودها حینئذ وجودا یترتب علیه آثار مخصوصه بنوع من الکیف النفسانی و هو العلم فیکون فی الذهن من باب الکیف لکونه مصداقا له و فردا منه و لیس من باب الجوهر و إن کان هو بعینه نفس معنی الإنسانیه إذ لیس مصداقا و لا فردا منه کما مر تحقیقه مرارا و لا شبهه فی أن الجوهر الخارجی أولی بالجوهریه لکونه مما یصدق علیه الجوهریه بالذات من الجوهر الذهنی لأنها غیر صادقه علیه حملا متعارفا- بل هو مجرد مفهومها المعتبر فیه.
و هذا وجه آخر لطیف فی توجیه کلامهم من أن الأشخاص الجوهریه أولی بالجوهریه من الأنواع و الأجناس.
فبأن نقول حسب ما لوحنا إلیه سابقا أن الجوهر المفسر بقولنا الموجود لا فی موضوع یعتبر بوجهین أحدهما حال الماهیه و الآخر حال الوجود المستغنی عن الموضوع لأن الوجود عند هؤلاء القوم موجود بحسب نفسه کما مر ذکره فالتقدم و التأخر إذا وصف بهما الماهیات یکون ملاک التقدم و التأخر غیرها کالوجود فی التقدم العلی و التأخر المعلولی- و کذا الزمان فی التقدم و التأخر الزمانیین و المکان و غیره فی الرتبیین و الشرف و الخسه و أما إذا وصف بهما الوجود فربما یکون الملاک أیضا نفسه.
إذا تقرر هذا فنقول لا شک فی أن وجود الجوهر المرکب بما هو مرکب- غیر وجود البسائط فجوهریته بالعدد غیر جوهریه جزئیه و یتوقف علیهما و أما أن جوهریه المرکب کالجسم مثلا فی أنها جوهریه غیر جوهریه الجزءین فی کونهما جوهرین و بحسبهما متوقفه علیهما فالحکماء المشاءون و أتباعهم یتحاشون عن ذلک فمن الذی قال إن جوهریه الجسم فی کونها معنی الجوهر غیر جوهریه الهیولی و الصوره بل الذی قالوا به لیس إلا أن جوهریه المرکب غیر جوهریه الجزءین بالوجود و العدد و هذا أمر واضح فی النوع الواحد الطبیعی.
و أما فیما لیست له وحده طبیعیه کالحجر الموضوع بجنب الإنسان فلیس
ص: 269
هناک سوی الجوهرین جوهر ثالث کما ذکره.
و بالجمله الجوهریه لا ینقل من العله إلی المعلول لأنها مفهوم واحد لا تفاضل فیه و لا تعدد من حیث المعنی و المفهوم.
و أما الوجود فالحق فیه کما سبق أنه بنفس حقیقته و ذاته یکون متقدما و متأخرا و جاعلا و مجعولا و تعدده و تکثره لیس من نحو تکثر مفهوم واحد کلی نوعی أو جنسی لأن تعدد المعانی و الماهیات إنما یکون بالوجود و تعدد الوجود بنفسه کما تعرفه الراسخون فی العلم و حرمت هذه المعرفه علی غیرهم و ما یقع منه فی الذهن و یعرضه العموم و الکلیه لیس حقیقه الوجود بل وجها من وجوهها و حکایه عنها و هو المفهوم العام المصدری.
و الحاصل أن جوهریه العله و الجزء لجوهریه المعلول و المرکب فی أنها جوهریه و هی أقدم و أفضل فی أنها موجود من جوهریه المعلول و المرکب و ملاک التقدم و الفضیله فی الوجود نفس الوجود کما مر فالجسمیه أقدم بالوجود من الحیوانیه لا فی الجوهریه و کذا الحیوان أولی و أقدم وجودا من الإنسانیه لا بالجسمیه و الجوهریه فکما أنه لحقت الجسمیه بالإنسان بتوسط الحیوان فی کونها موجوده لا فی کونها جسمیه فکذلک لحقت الجوهریه بالحیوان بتوسط الجسمیه فی کونها موجوده لا فی کون الجوهریه جوهریه و کذا لو لا جوهریه الجزءین موجوده ما کان مجموعهما جوهرا موجودا لا أنه لو لا جوهریه الجزءین جوهریه- ما کان مجموعهما جوهرا لأن الجوهریه للمجموع کالجوهریه للجزءین من غیر تفاوت و لیست إحداهما مستفاده من الأخری فلا وجه للتفریع الذی ذکره من قوله- فیکون الجوهریه بالجسم أولی منه بالمجموع.
فنقول إن من قال بنفی العلیه و المعلولیه- و التقدم و التأخر فی الماهیات الجوهریه بل فی الماهیات مطلقا هم الحکماء المشاءون- و من مذهبهم أن للوجود صوره فی الأعیان بل الصوره العینیه لکل شی ء لیست إلا
ص: 270
نحو وجوده.
و أما من ذهب إلی أن الوجود لا حقیقه له و لا صوره منه فی الخارج فلا محاله یلزمه القول بأن العلیه و المعلولیه و التقدم و التأخر الذاتیین لا یکون إلا من جهه الماهیات و بحسبها فإذا کانت العله و المعلول جوهرین کالعقل و النفس أو کالماده و الصوره و ما یترکب منهما فلا بد علی مذهبه أن یکون الماهیه الجوهریه فی کونها ماهیه جوهریه عله لماهیه جوهریه أخری کذلک لأن هذا من ضروریات کون الوجود أمر اعتباریا فإن الأمر الاعتباری لا یکون فاعلا مؤثرا و لا مجعولا منفعلا فما ذکره هذا المعترض غیر وارد علی شی ء من المذهبین بل ذلک وارد علی من جمع فی مذهبه من کل واحد من المذهبین شیئا فرأی رأی المشائین فی نفی التفاوت بین الذاتیات و الماهیات بالتقدم و التأخر و الأولویه و عدمها و رأی رأی الرواقیین فی أن الوجود أمر ذهنی لا تأثیر لها و لا تأثر و إنما الجاعلیه و المجعولیه بحسب الماهیات لا غیر فیلزم علیه التناقض و قد مر فی أوائل هذا السفر ورود هذا الإلزام علی جمع من الأعلام و قد خرقوا الإجماع المرکب الواقع من الحکماء العظام و صادموا البرهان المتبع للعقول فی الأحکام.
فإنا نقول إن جوهریه الجسم و إن لم تکن غیر جوهریه مجموع الجزءین و لا زائده علیهما إلا أن جوهریته غیر جوهریه کل واحد من الجزءین بالعدد بناء علی ما ذهب إلیه تبعا لأکثر القوم من أن جعل الماده غیر جعل الصوره فأما إذا کان جعلاهما واحدا لم یکن لأحد أن یقول- جوهریه الجسم غیر جوهریه کل منهما بالعدد کما فی النوع البسیط بالنسبه إلی جنسه و فصله فالجسم جوهر موجود لا محاله و لیس وجوده الجوهری علی ما اختاره عین وجود أحد جزئیه و لا جوهریه الجزء و الکل واحدا بالعدد بل بحسب المفهوم من المعنی الجنسی فمجرد أنه لم یکن معنی الجوهریه التی فی الکل غیر معنی الجوهریه التی فی الجزءین لم یلزم أن لا یکون الکل فی نفسه جوهرا ثالثا بل للکل جوهریه
ص: 271
أخری غیر الجوهریتین اللتین للجزءین بالعدد لا فی کونها جوهریه و لا فی کون الکل جوهرا فجوهریه الکل جوهریه ثالثه غیر جوهریه الهیولی و جوهریه الصوره- إلا أنها لیست غیر جوهریه المجموع بما هو مجموع و لیست غیر جوهریه کل واحد من الجزءین فی معنی الجوهریه و بحسبها بالعدد
و هذا إن عنی بالمتضادین ما یتعاقبان علی موضوع واحد و بینهما غایه الخلاف.
و أما إن عنی بالموضوع ما هو أعم من موضوع الأعراض و ماده الجواهر- أی المحل مطلقا کان للجوهر ضد کالصوره الناریه فإنها تضاد الصوره المائیه و نقل بعضهم عن الشیخ الرئیس أن هذا النزاع لفظی و هو لیس کذلک کما سنشیر إلیه و یشارک الجوهر فی هذه الخاصیه بعض أنواع الکم إذ لا ضد للعدد کالثلاثه و الأربعه- لعدم التعاقب لهما علی موضوع واحد و أیضا ما من عدد إلا فوقه عدد آخر فلا یکون بین عددین غایه التباعد.
اللهم إلا عند من لا یشترط غایه التباعد فی التضاد.
و قد علمت تخالف الاصطلاحین فیه بین المنطقیین و الإلهیین قالوا و من توابع هذه الخاصیه خاصیه أخری للجوهر و هو نفی الاشتداد و التضعف عنه إذ الاشتداد و التضعف إنما یکونان فیما یقبل التضاد لأن معناهما الحرکه نحو الکمال أو النقص- و أجزاء الحرکه غیر مجتمعه فی محل واحد و لأن بقاء الموضوع شرط فی تمام الحرکه و المسافه فهو إن کان الفرد الضعیف فیبطل بالاشتداد و إن کان الفرد الشدید فیبطل بالتضعف فلا یکون موضوع باقیا فلا حرکه فی الجوهر و ستعلم ضعف هذا القول عند کلامنا فی إثبات حدوث العالم بوقوع الاستحاله فی الطبائع و صور الجوهریه.
ص: 272
و لقائل أن یقول أیضا إن عد هذا الحال خاصیه للجوهر غیر مستقیم فإن الکم لا یقبلهما عندهم لأن المحققین لا یفرقون بین الاشتداد و التضعف و بین الازدیاد و التنقص فی المعنی فإن الحرکه فی الکمال معنی واحد سواء کانت فی الکیف و سمی بالاشتداد أو فی الکم و سمی بالازدیاد و کذا الحرکه فی التنقص معنی واحد سواء سمی بالتضعف أو بالتنقص و لأن الکمیه الواحده المعینه أیضا یبطل بالازدیاد و الانتقاص إذا کانت متصله و إذا کانت منفصله فلیس ما هو الزائد عین ما هو الناقص- فلا حرکه للکم فی کمیته فکذا لا حرکه للکیف فی کیفیته لأن الاشتداد لیس بأن کیفیه ما تبقی بعینها و یضم إلیها مثلها فإن الشدید من الکیفیه عرض بسیط کالضعیف منها لیس أنه یتألف من أمثال الضعیف کما مر نعم الماده یتحرک فی المقادیر- کما یتحرک الموضوع فی الکیفیات.
لکنک تعلم أن مقصودهم لیس أن الجوهر لا یتحرک بل أن لا حرکه فیه- فلا یکون وزانه أن لا حرکه للکم و لا للکیف بل الوزان إنما یتحقق لو ثبت أن لا حرکه فی الکم أو لا اشتداد و لم یثبت مما ذکر فلا یبطل الخاصه المذکوره بما أورده و کثیرا ما یقع الاشتباه بین هذین المعنیین لمن نظر فی کلامهم حتی إن صاحب حکمه الإشراق غیر العباره فی المطارحات عند عده خواص الجوهر فقال و من أحوال الجوهر الغیر العامه و من خواص الجوهر أنه لا یشتد و لا یضعف و هذا لاستحاله التضاد فیه فإن الاشتداد و التضعف إنما یکونان بین الضدین و هذا لیس خاصه الجوهر فإن الکم أیضا لا یقبلهما علی ما سیأتی فیه الکلام انتهی قوله.
و لیس فیما ذکره فی مستأنف کلامه إلا نفی الحرکه من الکم لا نفیها فیه و أین هذا من ذاک کیف و المتحرک بالذات فی کل حرکه لیس إلا الجواهر المادیه- بل الذی عد من الخواص لمقوله الجوهر نفی کونه حاصلا بالتدریج متحرکا و هذا ما راموه بقولهم لا اشتداد و لا حرکه لها بدلا عن قولهم لا اشتداد و لا حرکه فیها و لهذا قالوا إن جوهرا لا یکون أشد فی الجوهریه من جوهر آخر و إن کان أولی منه
ص: 273
فی الوجود لأن الأولویه تتعلق بوجود الشی ء و الأشدیه تتعلق بماهیته
و لأصحاب المکاشفه المؤیدین بقوه البرهان و نور العرفان هاهنا نظر حکمی- و هو أن الاشتداد کما یقع فی الکیف یقع فی الجوهر و أن الموضوع للحرکه الجوهریه فی الطبائع المادیه وحدته الشخصیه محفوظه بوحده عقلیه نوریه فاعلیه للفاعل العقلی الحافظ للشخص الطبیعی فی مراتب الاستعمالات الذاتیه و الأطوار الوجودیه و بوحده إبهامیه قابلیه للماده المنحفظه وحدتها فی مراتب الانفعالات و الانقلابات فإذن یصح وقوع الحرکه فی الجوهر إما فی مراتب التمامیه و الکمال أو فی مراتب الانتقاص لکن الأولی بحسب مقتضی الطبیعه من جهه العنایه الربانیه- و الثانیه بحسب قسر القاسر أو قصور القابل فالأول کما فی استکمالات الجوهر الإنسانی من لدن کونه جنینا بل منسیا إلی غایه کونه عقلا بالفعل و ما فوقه فإن العقل الصافی و الذهن السلیم یحکم بأن التفاوت فی هذه المراتب الإنسانیه لیس بأمور عرضیه زائده من أحوال المزاج و غیره من المقدار و الوضع و ما یجری مجراهما- حتی إنه لا فرق بین الطفل الناقص و الشیخ الکامل إلا بالأعراض فإن بطلان هذا قریب من البدیهیات.
و أما الثانی فکانقلاب العناصر بعضها إلی بعض فإن الماء إذا صار هواء عند ورود الحراره الشدیده علیه المضعفه للمائیه قلیلا قلیلا بالتدریج حتی یقرب طبیعته طبیعه الهواء فیصیر هواء فلیس ذلک بأن الماء مع کونه ماء صار هواء- أو نفد الماء فی آن و حدث الهواء فی آن آخر مجاور له فیلزم تتالی الأنین و هو محال- أو غیر مجاور له فیلزم تعری الماء عن الصور بینهما و هو أیضا محال بل الحق أن الجوهر المائی تنقصت جوهریته المائیه علی التدریج حتی صار هواء و ذلک لأن
ص: 274
الموضوع لهذه الحرکه الجوهریه هو الهیولی و لکن لا بنفسها لعدم قوامها إلا بصوره ما بل هی مع صوره ما لا علی التعیین موضوعه لهذه الحرکه فإنما یقع حرکتها فی خصوصیات الصور الجوهریه و هذه کالحرکه الکمیه فإن الهیولی ماده الکم المقداری لا یمکن خلوه عن مقدار ما فهی مع مقدار ما باقیه موضوعه للحرکه فی خصوصیات المقدار فلا تبطل وحدتها المعتبره فی بقائها و انحفاظها بتعاقب الصور علیها کما لا تبطل بتوارد المقادیر علیها.
و قد علمت أن المقدار التعلیمی لیس مما یمکن تجرد الماده عنها لا فی الوجود و لا فی الوهم أیضا فإذن الموضوع للحرکه الجوهریه باق بعینه بحاله التی اعتبرت فی قوام وجوده و مع توارد خصوصیات الجوهر الصوری علیه فلا محذور فی ذلک کما زعمه الشیخ الرئیس و متابعوه.
و أیضا فلو لم یکن حد مشترک بین الماء و الهواء حتی یکون أسخن الأفراد المائیه و أبرد الأفراد الهوائیه یلزم المحذور المذکور آنفا من خلو الهیولی من کافه الصور فی آن فهو مستحیل اتفاقا و برهانا و هذا مما لا مخلص لهم عنه إلا بتجویز الحرکه فی الصور الجوهریه أی الاشتداد و التضعف.
و مما ینبه علی هذا المطلب و یؤکده أن المنی فی الرحم یزداد کمالا حتی یصدر عنه فعل النبات ثم یتکامل حتی یصدر عنه أفعال الحیوان ثم آثار الإنسانیه- فلو کان حدوث هذه الکمالات فیه دفعیا بلا تدرج فی الاشتداد و الاستکمال علی سبیل فساد دفعی و کون آنی یلزم تعاقب الفواعل المتباینه الذوات علی ماده مشترکه- و ذلک غیر صحیح فی الأفاعیل الطبیعیه فإن تفویض أحد الفاعلین ماده فعله إلی الآخر- إنما یصح فی الصناعات الاختیاریه الواقعه بالقصد و الرویه دون الطبیعیه فإن ماده کل فعل طبیعی متقوم بفاعله.
ص: 275
و أیضا لا شک أن للطبیعه القائمه بماده النطفه اقتضاء فی الاستکمال و توجها غریزیا نحو تحصیل الکمال و لیس توجهها و اقتضاؤها مبطلا لنفسه و مفسدا لصورته- فمن أین حصلت عله الفساد و سبب البطلان للصوره الأولی حتی یحدث الثانیه و الطبیعه لا یقتضی إلا حفظ صورتها و التوجه إلی غایتها و کمالها بإمداد من القوی العالیه.
فکما أن الصوره الطبیعیه کمال للماده الجسمیه فکذا الصوره النباتیه کمال- و سبب غائی للصوره الطبیعیه و کذلک الحیوانیه غایه کمالیه للنفس النباتیه و هلم جرا إلی درجه العقل المستفاد و ما بعده و فی جمیع هذه الدرجات و المقامات وحده- موضوع الحرکه محفوظه بواحد بالعموم من الصوره و هو نوع ما من الصور المتعاقبه علی الاتصال یستحفظه وحدته الاتصالیه بواحد بالعدد من الجوهر الفعال المفیض للکمال بعد الکمال حسب تزاید الاستکمال بتوارد الأحوال و الاتصال أیضا ضرب من الوحده الشخصیه و إن کان علی سبیل التدریج و عدم الاستقرار و هذا و إن کان فیه حید عن المشهور لکنک تعلم أن العاقل لا یحید عن المشهور و لا یجاوز ما علیه الجمهور ما وجد عنه محیصا.
ثم من نظر فی أطوار الإنسان و عجائب نشأته و عوالمه و رآه کیف تعرج تاره إلی سماء العقل رقیا و ینزل إلی أرض الطبیعه هویا لم یبق له شک فی أن له اشتدادا و تضعفا بحسب جوهر ذاته و إنی لا أبالی بمخالفه الجمهور و مجاوزه المشهور بل المسافر یفرح بها و یفتخر فإن الجمهور مستقرون ساکنون فی البلد الذی هو مسقط رءوسهم و أرض ولادتهم و أول منزل وجودهم و إنما یسافر منه و یهاجر الآحاد منهم دون الأعداد.
و أما الذی یکسر سوره استنکارک و استبعادک حیث تقول إنه یلزم الانقلاب فی الماهیات و الذاتیات فهو أنک إن تحققت و أذعنت ما أسلفناه فی أن الوجود هو الأصل فی الموجودیه و الوقوع و الماهیات تابعه لأنحاء الوجودات و علمت أن أفراد الوجود بعضها أشد و بعضها أضعف کما أن بعضها أقدم من بعض بالذات لعلمت أن
ص: 276
الاشتداد سواء کان فی الهیئه الکیفیه أو فی الصوره الجوهریه حرکه فی وجود الشی ء لا فی ماهیته.
و المشاءون قائلون بأن مراتب الأشد و الأضعف أنواع مختلفه لکنها عند الاشتداد لیست متمایزه موجوده بالفعل و إلا لزم ترکب الحرکه من أکوان آنیه غیر متناهیه و هو محال و انکشف لک أن انحفاظ الماهیات علی ما هی هی فی کل مرتبه من الوجود بحاله من غیر انقلاب فیها فإن کل معنی من المعانی و کل ماهیه من الماهیات بحسب ذاته لیس إلا نفسه و کذا کل نحو خاص من الوجود لیس إلا نفسه إلا أن لحقیقه الوجود أنحاء و أطوارا کثیره فی شئون ذاتها و درجات نفسها لا بجعل جاعل و تأثیر فاعل و هو شدید الغموض لیس هاهنا موضع کشفه و لنرجع إلی ما فارقناه.
فنقول و من خواص الجوهر کونه مقصودا بالإشاره قیل إنها دلاله حسیه أو عقلیه إلی الشی ء بحیث لا یشترک فیها غیره فالإشاره لو کانت إلی الأعراض فهی إن کانت حسیه فمحسوسیه الأعراض إنما هی بأمور تابعه للمواد و الأجرام فالإشاره إلیها تابعه للإشاره إلی محالها و إن کانت إشاره عقلیه فهی لا تتناول الأعراض الشخصیه- إلا من جهه العلم بأسبابها و عللها فلا یکون العلم بها إلا کلیا فلا یکون إشاره إذ الإشاره إلی شی ء لا یحتمل الشرکه کما قلنا.
و من هاهنا یعلم أن کلیات الجوهر أیضا لا یمکن الإشاره إلیها ککلیات الأعراض فقد أخطأ من ظن أن هذه الخاصه شامله لجمیع الجواهر و کذا الجوهر الجزئی الجسمانی غیر قابل للإشاره العقلیه لکونه غیر معقول علی ما هو المشهور عندهم- فلا یشار إلیه بإشاره عقلیه إلا بتبعیه العلم بأسبابها و عللها.
و منهم من زعم أن العرض قابل للإشاره العقلیه لأنها تعقل من حیث طبیعته دون الإضافه إلی محل مخصوص فلم یبق فرق بین الجوهر و العرض فی قبولها إذ الکلی من کل منهما مقصود بالإشاره العقلیه و الجزئی من کل منهما مقصود بالإشاره الحسیه- إلا أن من عرف معنی کون الشی ء مقصودا بالإشاره و أن مرجعها نحو من الوجود
ص: 277
الحضوری و لا یکفی فیها مطلق المعلومیه علی الوجه الکلی لم یشتبه علیه الأمر- فإن ماهیه العرض مما یتقوم وجوده بالموضوع بخلاف الجوهر فإنه لا حاجه له إلی محل.
و الذی یتوهم فیه الحاجه إلی المحل من الصور المادیه لیس کما توهم فإن الحاجه لها إلی الماده لیست فی تقوم وجودها بل فی لوازم شخصیتها کما سیجی ء- فماهیه کل جوهر بحسب وجودها الذهنی التی یعرضه العموم و الاشتراک مما لا شبهه فی قبولها الإشاره العقلیه من حیث تعینها العقلی(1) الذهنی و إن لم یقبلها من حیث إبهامها الخارجی بخلاف ماهیه العرض فإنها تابعه لغیرها فی الوجود مطلقا- فلیست مقصوده إلا بالعرض کما یظهر بالوجدان.
و أما الجوهر المفارق البحت فهل یمکن أن یقع إلیها إشاره عقلیه مخصصه عینا و عقلا فالمشاءون ینکرونها إلا فی علم المفارق بذاته و صفاته الذاتیه و الرواقیون أثبتوها.
و الحق فی ذلک مع الرواقیین کما سیأتی فی مباحث علم الله و من خواص الجوهر کونه موجودا لنفسه بالمعنی المقابل للوجود النسبی و هذه یختص بما لا محل له من الجواهر فإن الصور المادیه و کذا کلیات الجواهر علی رأی المشائین وجودها لغیرها إذ لیس قوامها بذاتها أصلا و إنما قلنا علی رأی المشائین لما مر من مذهب الأقدمین من وجود الکلیات الطبیعیه فی عالم المفارقات قائمه بأنفسها.
و لقائل أن یقول أما الصور المادیه فهی من حیث طبیعتها مستغنیه عن الماده
ص: 278
و إنما الحاجه لها إلی الماده من حیث تشخصها و لیست الماده متقومه بها بخصوصها لبقاء الماده دونها فما هو أصل الجوهر و حقیقته فلیس وجوده لغیره و ما هو لغیره فهو عرض و أما الکلیات و الصور الذهنیه فقد مر أنها لیست من مقوله الجوهر بل من مقوله الکیف و إن کانت حدودها و معانیها الجوهریه حاصله فی العقل و الجوهر محمول علیها لا بالحمل الشائع الصناعی فلم ینقدح لشی ء من القبیلین عموم هذه الخاصیه للجوهر.
لکنا نجیب عن الأول بأن الجوهر الصوری و إن کان بحسب الماهیه مستغنیا عن الماده إلا أنه لما کانت ماهیه متحده مع التشخص فی نحو من الوجود اتحادا بالذات- صدق أن هذا النوع من الجوهر وجوده الشخصی لغیره.
و عن الثانی أیضا بمثل ما ذکرناه فإن ماهیه الإنسان واقع تحت مقوله الجوهر بالذات فیکون جوهرا لکن یصدق علیها أنها مما یوجد مفتقرا إلی موضوع عقلی قائما به فتکون عند وجودها الذهنی موجوده لغیرها فهذه الخاصیه لیست ثابته لمقوله الجوهر فی جمیع أفرادها الشخصیه التی یحمل علیها معنی الجوهریه أو یشمل فی ذواتها علیه.
و من خاصیه الجوهر أن الواحد العددی منه یقبل صفات متقابله کالسواد و البیاض للجسم و الرجاء و الخوف فی النفس.
فإن قلت الظن الواحد قد یکون صادقا و قد یکون کاذبا و هو نوع من العلم القائم بالنفس و العلم الحصولی عرض فالکیف أیضا اشترک مع الجوهر فی هذا الوصف.
قلت المراد تبدل تلک الصفات المتضاده فی أنفسها لا بحسب نسبتها إلی أمر خارج و الصدق و الکذب من الأمور النسبیه فالظن الصادق إذا کذب کان لتغیر الأمر الخارج عنه فالصوره العقلیه بحالها عند ما کذبت نسبتها إلی الواقع بعد الصدق
ص: 279
و هذا أیضا من الخواص الغیر الشامله فإن الجواهر المفارقه لا تغیر فیها و العالم العقلی مصون عن التبدل و التجدد و لوحه محفوظ عن النسخ و المحو و الإثبات و إنما القابل لشی ء منها هو ما دون ذلک العالم کالعالم النفسانی السماوی فإن فیه کتاب المحو و الإثبات لتطرق النسخ و و التبدیل فی النفوس لقوله تعالی یَمْحُوا اللَّهُ ما یَشاءُ وَ یُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْکِتابِ.
و لا یتوهمن أن الکلی من الجوهر الذی عندهم من الجواهر الثانیه أو الثالثه مما یتغیر لأجل کونه محمولا علی الأبیض تاره و علی الأسود أخری لأن ذلک لمطابقته للمختلفات لا لتغیره بالذات فی صفه من الصفات فالکلی یشتمل علی کل شخص و لیس بحق أن کل شخص منه أبیض و کل شخص منه أسود فلا یتغیر الجواهر الثوانی- و الثوالث من جهه ما هی ثوان و ثوالث أعنی الأنواع و الأجناس کما لا یتغیر المفارقات بالفعل و لا یتوهمن أن هذه الخاصیه توجد فی الأعراض بواسطه أن تتخیل- أن اللون المطلق یجوز کونه سوادا و بیاضا فتغیر من السواد إلی البیاض و ذلک لأن البیاض إذا بطل فصله بطلت لونیته لأنهما مجعولان بجعل واحد فإذا زال لون زال بتمامه و حصل لون آخر و لیس یجوز انسلاخ فصله مع بقاء سنخ منه لأن ذلک غیر ممکن التحقق فی النوع البسیط و اللون المطلق العقلی نسبته إلی الجمیع سواء.
و ما اشتهر من أن فی الجنس استعدادا لوجود الفصول فذلک إنما یصح فی جنس الأنواع المرکبه لا بما هو جنس بل بما هو مأخوذ ماده.
و قد علمت الفرق بین الاعتبارین فیما سبق فلو أطلق فی جنس البسائط أنه مما یقبل الفصول فمعناه أن الوهم یمکنه أن یجرد الطبیعه الجنسیه کاللونیه مثلا- فینسبه إلی أی الفصلین شاء کالقابضیه للبصر و المفرقیه له علی أن ما عد من خواص الجوهر هو القبول الخارجی لأمرین متقابلین یعرضان لقابل واحد و لو أن الکلی بما هو کلی یقبلهما لکان کل لون سوادا أو بیاضا و لو کانت طبیعه اللون تقبل السواد کانت مسوده لا سوادا کذا لو قبلت البیاض کانت مبیضه لا بیاضا فلم یکن فی الوجود سواد ما
ص: 280
و لا بیاض ما و لو کانا لم یکونا معا بل علی التعاقب فی الوجود و کثیرا ما یقع الغلط من الاشتباه بین الوحده العددیه و الوحده المعنویه
هذا الحکم مما یعرف صدقه ضروره بملاحظه مفهوم الجوهر و العرض لکون أحدهما بمنزله سلب الآخر و الشی ء و سلبه لا یصدقان علی شی ء بداهه فإن مفهوم العرض الموجود فی موضوع و مفهوم الجوهر الموجود لا فی موضوع فلا نعنی بالجوهر إلا ما لا یکون متعلق الوجود بالموضوع و لا بالعرض إلا ما یکون متعلق الوجود بموضوع ما أی موضوع کان فالشی ء الواحد یستحیل أن یصدق علیه هذان المفهومان و قد جوز ذلک قوم من القدماء و الشیخ الرئیس استبعده و لهم وجوه تمسکوا بها.
أحدها أن فصول الجواهر جواهر مع أن الحکماء یقولون کثیرا من الفصول أنها کیفیات و الکیفیات أعراض فتلک الفصول تکون جواهر و أعراضا معا.
و قد أجاب الشیخ عنه بأن إطلاق الکیف علی الفصول و علی التی من مقوله الأعراض بالاشتراک اللفظی.
و یمکن أن یقال فی نفی کون فصول الجواهر أعراضا إن الفصل کما مر لیس موجودا متمیزا عن الجنس إلا فی العقل عند التحلیل فلو کان عرضا للجنس لوجب أن یتمیز وجوده عن وجود ما یتوهم کونه موضوعا له ضروره أن وجود العرض مباین لوجود موضوعه فی الواقع و الفصل متحد مع الجنس فی الوجود لأنه یحمل علیه حمل هو هو.
و أما عند التحلیل العقلی و اعتبار کل منهما متمیزا عن صاحبه فیکون نسبه الفصل إلی الجنس حینئذ نسبه الصوره إلی الماده لا نسبه العرض إلی موضوعه فیکون
ص: 281
الفصل صوره عقلیه و الجنس ماده عقلیه یحتاج فی تحصیل وجودها و تعینها إلی تلک الصوره إذ المبهم لا وجود له بالاستقلال و کذا الحال فی فصول المرکبات و أجناسها- إلا أن لها فی الخارج أیضا تعددا فی الوجود بوجه فیکون ماده و صوره خارجیتین لا عرضا و موضوعا.
و ثانیها أن الصوره موجوده فی حامل الصوره لا کجزء منه فکانت عرضا و کانت فی الجوهر المرکب منهما جزء منه و جزء الجوهر جوهر فکان أمر واحد جوهرا و عرضا.
و الجواب أن الصوره لیس وجودها فی حامل الصوره کوجود الشی ء فی الموضوع- و لا فی المرکب أیضا کذلک علی ما قرروه و لا وجود لها فی غیر هذین فلا یکون عرضا أصلا لعدم حاجتها إلی شی ء من الأشیاء حاجه العرض إلی الموضوع فیکون جوهرا فی ذاتها مطلقا.
و ثالثها أن الحراره جزء من الحار و الحار جوهر فالحراره جزء الجوهر و جزء الجوهر جوهر فالحراره جوهر بالنسبه إلی الحار من حیث هو حار لکنها عرض بالنسبه إلی الجسم القابل لها فهی تکون جوهرا و عرضا بالنسبه إلی الأمرین.
و الجواب أن الحراره إن أرید بها الطبیعه الناریه الغیر المحسوسه فحالها کما علمت من أن وجودها فی الجسم الناری أعنی ماده النار لیس کوجود شی ء فی الموضوع- بل کوجود شی ء فی الماده أعنی الصوره و إن أرید بها الکیفیه المحسوسه فهی لیست جزء للحار لا فی النار و لا فی غیرها إلا بمجرد الفرض و الاعتبار.
و رابعها(1) إن العرض فی المرکب کجزء منه فلا یکون عرضا فیه و کل
ص: 282
ما لا یکون عرضا فی الشی ء کان جوهرا فیه لکنه بالنسبه إلی القابل له عرض فالشی ء الواحد یکون جوهرا و عرضا.
و الجواب أن هذه شبهه نشأت من الخلط بین مفهومی الجوهر و الجوهری و کذا بین مفهومی العرض و العرضی فإن الأخیرین أعنی الجوهری و العرضی أمران نسبیان- و الأولان أمران حقیقیان فکما أن الجوهر دائما فی ذاته لا یتغیر جوهریته بالقیاس إلی شی ء بل لأنه فی نفسه غیر مفتقر إلی موضوع أصلا فکذا العرض فی نفسه لا بالقیاس إلی شی ء.
و أما العرضیه أو الجوهریه بمعنی کون الشی ء عرضیا أی خارجا محمولا أو جوهریا أی ذاتیا فذلک مما یکون بناؤه علی أحد هذین الاعتبارین- و إحدی هاتین النسبتین أعنی الدخول فی شی ء و الخروج عنه فهاهنا احتمالات- فإن شیئا واحدا یجوز أن یکون عرضا فی نفسه و عرضیا لشی ء و یجوز أن یکون عرضا فی نفسه و جوهریا لشی ء و أن یکون جوهرا فی نفسه و جوهریا لشی ء أو جوهرا فی نفسه و عرضیا لآخر کالإنسان بالقیاس إلی الضاحک و یحتمل أیضا أن یکون شی ء واحد عرضا فی نفسه و جوهریا و عرضیا لشیئین آخرین کالبیاض فإنه عرض فی نفسه و عرضی بالقیاس إلی الجسم القابل و جوهری بالقیاس إلی المرکب منهما و أن یکون شی ء واحد جوهرا فی نفسه و جوهریا و عرضیا بالقیاس إلی آخرین کالحیوان فإنه جوهر فی نفسه و جوهری للإنسان و عرضی للماشی.
فقد انکشف أن مجرد کون الشی ء فی المرکب جزء له لا یوجب کونه جوهرا إلا إذا لم یکن ماهیته محتاجه إلی الموضوع فإن کانت ماهیته مفتقره إلی الموضوع فهو عرض سواء کان جزأ للمرکب أم لا و ما وجد فی کلام القوم أن جزء المرکب الجوهری جوهر(1) فهو مشروط بأن یکون المرکب ذا طبیعه واحده
ص: 283
لأن جزء المرکب الطبیعی إذا وجد فی شی ء فلا یکون وجوده فیه کوجود شی ء فی موضوع- بل کوجوده فی ماده له و هذه المعانی مبسوطه فی قاطیغوریاس الشفاء بما لا مزید علیه.
فمن أراد فلیرجع إلی ما هناک لکن ما ذکرناه یکفی للسالک الطالب لأن غرضه مجرد السلوک إلی مطلوبه و تحصیل ما لا یتم الواجب من مطلوبه إلا به و إزاله الموانع و رفع العوائق و القواطع و المجاهده مع الشیاطین و المدافعه مع قطاع الطریق و المضلین لا الإحاطه بجمیع الأقوال و المذاهب و الأبحاث.
ثم العجب من صاحب المباحث المسماه بالمشرقیه أنه بعد ما نقل أکثر هذه المعانی مرارا کثیره فی کتبه و شروحه لکلام الحکماء رجع و قال إن لهم أن یحتجوا لمذهبهم أن کل ما حل فی شی ء فإنه یکون لذلک الحال اعتبار أنه فی محل و اعتبار أنه فی المجموع.
أما الاعتبار الثانی فلا شبهه فی أنه لا یوجب العرضیه لأنه جزء و من شرط العرض أن لا یکون جزء و أما اعتبار کونه فی المحل فلا یخلو إما إن یعقل محل- یتقوم بما یحل فیه أو لا یعقل و الأول باطل لوجهین- أحدهما أن الحال محتاج فی وجوده إلی المحل فلو احتاج إلیه المحل لدار الاحتیاج من کل منهما إلی الآخر و الدور باطل.
الثانی أن هیولی العناصر مشترکه بین صورها فلو کان لوجود شی ء من الصور العنصریه مدخل فی تقویم وجود الهیولی و تتمیم ذاتها لزم ارتفاع الهیولی عند ارتفاع تلک الصوره فحینئذ لا یکون الهیولی مشترکه هذا خلف فیکون الحال
ص: 284
جوهرا و عرضا و هذه هی العقده التی لفقها من قبل المجوزین لکون الواحد جوهرا و عرضا.
و أما حلها فبتذکر ما سلف حتی تظهر وجوه الفساد فیما ذکره.
أما أولا فلأنه خلط بین الجوهر و الجوهری أعنی الذاتی و بین العرض و العرضی أعنی الخارج عن الذات فأستدل علی جوهریه کل ما حل فی موضوع بأنه جزء للمجموع و جزء المجموع لا یکون عرضا.
و الحق أن جزء المجموع لا یکون عرضیا له لا أنه لا یکون عرضا فی نفسه- فلا یوجب کونه جزء الشی ء کونه جوهرا فی نفسه بل کونه جوهریا لغیره فلا منافاه بین کون الشی ء عرضا فی نفسه جوهریا لغیره.
و أما ثانیا فقد وقع الخلط و الاشتباه أیضا بین حال الشی ء فی نفسه و بین حاله منتسبا إلی غیره فأستدل من نفی أحدهما علی إثبات مقابل الآخر و ذلک باطل- فإن عدم کون الشی ء عرضیا لا یوجب کونه جوهرا إذ لیس مقابلا له إنما المقابل له الجوهری بمعنی الذاتی فلا یثبت من نفی کون الشی ء عرضیا إلا کونه ذاتیا و لیس کل ذاتی جوهرا فی نفسه فإن اللونیه مثلا ذاتیه للسواد و لیست جوهرا.
و أما ثالثا فما ذکره من الدور لیس بمستحیل مطلقا لأن جهه الاحتیاج بین الحال المقوم للمحل کالصوره و المحل المتقوم به کالهیولی مختلف کما ستقف علیه فی مباحث التلازم بین الماده و صوره و لیس کل ما یطلق علیه لفظ الدور و لو بالاشتراک مستحیلا إنما المحال من الدور ما یکون جهه الافتقار فی الطرفین واحده- لأن البرهان إنما أقیم علی هذا لا علی غیره و إن أطلق لفظ الدور علیه لغه و عرفا.
و أما رابعا فلما سیجی ء من إثبات أن الماده مفتقره فی تقومها إلی نوع من الصور أی نوع کان و لیست مفتقره أصلا إلی شی ء من الأعراض نحوا من الافتقار.
و هذا هو مناط الفرق بین کون الحال صوره و بین کونه عرضا فالعرض
ص: 285
طبیعه ناعتیه لا یمکن قوامها إلا بالمحل.
و أما الصور الجوهریه فحاجتها إلی المحل لیست بطبیعتها بل بعوارض شخصیتها و لوازم وجودها الخارجی.
فلیکن هذا آخر ما قصدنا ذکره من خواص الجوهریه و العرضیه