داستان پيامبران برگرفته از تفسير روض الجنان

مشخصات كتاب

سرشناسه : موحدي، محمدرضا، 1345 -

عنوان و نام پديدآور : داستان پيامبران برگرفته از تفسير روض الجنان/به كوشش محمدرضا موحدي.

مشخصات نشر : قم: موسسه علمي و فرهنگي دارالحديث، سازمان چاپ و انتشارات، 1384.

مشخصات ظاهري : 2 ج.

فروست : مجموعه آثار كنگره بزرگداشت شيخ ابوالفتوح رازي رحمه الله؛ 19، 20.

شابك : دفتر اول: 9500 ريال ؛ دفتر دوم: 9000 ريال

يادداشت : كتاب حاضر گزيده اي بازنوشته از تفسير "روض الجنان و روح الجنان" ابوالفتح رازي معروف به تفسير ابوالفتوح رازي، مي باشد.

يادداشت : كتابنامه.

مندرجات : دفتر اول: حضرت موسي و نوح.--دفتر دوم: حضرت يوسف و سليمان.-

عنوان ديگر : تفسير روض الجنان

عنوان ديگر : روض الجنان و روح الجنان. برگزيده.

موضوع : ابوالفتوح رازي، حسين بن علي، قرن 6ق. روض الجنان و روح الجنان -- اقتباسها.

موضوع : داستان هاي مذهبي -- قرن 14.

شناسه افزوده : ابوالفتوح رازي، حسين بن علي، قرن 6ق. روض الجنان و روح الجنان. برگزيده.

شناسه افزوده : موسسه علمي و فرهنگي دارالحديث. سازمان چاپ و انتشارات.

رده بندي كنگره : BP88/م74د2

رده بندي ديويي : 297/156

شماره كتابشناسي ملي : 1102654

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

يادداشت دبير علمى كنگره

يادداشت دبير علمى كنگرهشهر رى، يكى از پايگاه هاى كهن تشيّع و مَهد رشد و بالندگى عالمانى چون كلينى، صدوق، ابوالفتوح رازى و... بوده است. طرح گراميداشت بزرگان و عالمان رى، از نيمه دوم سال 1380، در دستور كار آستان حضرت عبدالعظيم عليه السلام و مؤسسه علمى _ فرهنگى دارالحديث قرار گرفت. نخستين همايش از اين سلسله، در بهار 1382 با برپايى كنگره بزرگداشت حضرت عبدالعظيم عليه السلام آغاز شد و اكنون، دومين همايش از اين سلسله، به بزرگداشت شيخ ابوالفتوح رازى رحمه الله مفسّر قرن ششم هجرى، اختصاص دارد. دبيرخانه علمى كنگره بزرگداشت شيخ ابوالفتوح رازى، از نيمه دوم سال 1382 و پس از برگزارى كنگره بزرگداشت حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام با اهداف زير، كار خود را آغاز كرد: 1. معرّفى و بزرگداشت شخصيت علمى و معنوى شيخ ابوالفتوح رازى، 2. تحقيق و پژوهش در ميراث به جا مانده از آن مفسّر و دانشمند كم نظير، 3. شناخت جايگاه و تأثير تفسير ابوالفتوح بر ساير تفاسير (اعم از تفاسير شيعه و اهل سنّت)، 4 . ترويج معارف قرآنى و حديث اهل بيت عليهم السلام، محصولات علمى كنگره كه در اين بيست ماه به ثمر رسيده اند و هنگام برپايى

.

ص: 8

كنگره عرضه مى شوند، از اين قرارند: يك . مجموعه آثار كنگره 20 جلد دو . ويژه نامه هاى مجلات 4 مجلّه سه . خبرنامه كنگره 4 شماره چهار . لوح فشرده متن تفسير ابوالفتوح و مجموعه آثار كنگره فهرست مجموعه آثار كنگره كه به صورت مكتوب در بيست مجلّد عرضه مى گردد، در نُه حوزه، بدين شرح است: 1 . مجموعه مقالات كنگره4 جلد 2 . شناخت نامه ابوالفتوح رازى 3 جلد 3 . تصحيح كتاب «تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى» تأليف دكتر عسكر حقوقى3 جلد 4 . نمايه موضوعى و فهرست هاى فنّى تفسير ابوالفتوح رازى3 جلد 5 . پژوهش نامه تفسير ابوالفتوح رازى1 جلد 6 . زندگى نامه ابوالفتوح رازى1 جلد 7 . مأخذشناسى ابوالفتوح رازى و تفسير وى1 جلد 8 . حواشى علاّمه شعرانى بر تفسير ابوالفتوح2 جلد 9 . بازنويسى داستان هاى تفسير ابوالفتوح2 جلد تفسير ابوالفتوح، حاوى داستان هاى بسيار است كه مرحوم دكتر عسكر حقوقى، اكثر آنها را در يك جلد در كتاب خود آورده است. با توجّه به سازندگى داستان، مجموعه اى از اين قصه ها كه حاوى مطالب اخلاقى و معنوى (بويژه در

.

ص: 9

ضمن شرح احوال پيامبران و پيشوايان دينى) است، گزينش و براى استفاده بهتر جوانان، با ادبياتى امروزين، بازنويسى شده است. اين مجموعه در دو جلد رقعى عرضه مى گردد. *** در پايان، از همه فرهيختگان و انديشه مندان، سازمان ها و نهادهاى علمى _ پژوهشى و دست اندركاران امور اجرايى كه در به ثمر رسيدن اين همايشْ سهم داشته اند، سپاس گزارى مى شود، و بويژه از: توليت محترم آستان حضرت عبدالعظيم عليه السلام و رياست محترم مؤسسه علمى _ فرهنگى دارالحديث، شوراى عالى سياست گذارى و شوراى علمى كنگره، بنياد پژوهش هاى اسلامى آستان قدس رضوى، مركز تحقيقات كامپيوترى علوم اسلامى، مديران عالى آستان حضرت عبدالعظيم عليه السلام ، مديران و محققان مركز تحقيقات دارالحديث ، سازمان چاپ و نشر دارالحديث، دانشكده علوم حديث. مه_دى مه_ري_زى دبير كميته علمى تابستان 1384

.

ص: 10

. .

ص: 11

پيش گفتار

پيش گفتارتفسير ابوالفتوح رازى در فاصله سال هاى 510 تا 556 هجرى قمرى، نوشته شده است و نخستين تفسير مفصل و دراز دامنِ فارسى است كه بر مذاق تشيّع به نگارش درآمده است، اگرچه مى دانيم كه نوشتن تفسير بر قرآن كريم به زبان فارسى، سابقه اى بس قديمى تر از تفسير ابوالفتوح دارد. شايد بتوان ترجمه تفسير طبرى (با عنوان: جامع البيان عن تأويل آى القرآن) را كه در قرن چهارم هجرى، به فرمان منصور بن نوح سامانى و به همّت دانشمندان ماوراءالنهر، صورت گرفت، نخستين تفسير كامل به زبان فارسى دانست كه البته هم متن اصلى و هم ترجمه آن به دست ايرانيان اهل سنّت انجام پذيرفته بود. پس از آن نيز تفسيرهايى چون: تفسير پاك، تفسير معروف به كمبريج، تفسير شُنقشى، تفسير بر عُشرى از قرآن مجيد، تاج التراجم شهپور اسفراينى، تفسير سورآبادى و مشهورتر از همه، تفسير كشف الأسرار و عُدّة الأبرار اثر جاويدانِ رشيدالدين ميبدى، همه بيانگر اشتياق و علاقه فراوان ايرانيانِ فارسى زبان به قرآن كريم است. مؤلف تفسير حاضر نيز در بستر چنين محيطى كه براى فارسى زبانان فراهم آمده و با تكيه بر ميراثى كه از دو قرن پيش تا روزگارِ وى باز مانده بود، دست به كتابت چنين تفسير گرانسنگى زده است. نام كامل مؤلف، جمال الدين حسين بن على بن محمّد بن احمد خزاعى است. اَجدادش در

.

ص: 12

قرن هاى اوليه اسلام از عربستان به نيشابور مهاجرت كرده اند و بعدها بازماندگان آنان در رى اقامت گزيدند و جمال الدين نيز در سده ششم از هجرت در رى به دنيا آمد و رشد كرد. متأسفانه جز نام چند تن از استادان حديث و نيز برخى شاگردانِ مؤلف، اطلاع ديگرى از چند و چونِ زندگى او نداريم. درباره تفسير بيست جلدى او، پژوهش هاى بسيارى به انجام رسيده كه جويندگانش مى توانند گردآمده همه آنها را در مجموعه كاملى كه همزمان با برگزارى كنگره ابوالفتوح رازى، انتشار يافته است، مشاهده كنند. امّا از آن همه مطالب و پژوهش هاى ارزنده، مى توان فى الجمله به اين جمله هاى خلاصه شده بسنده كرد كه: تفسير ابوالفتوح رازى با توجّه به حجم عظيم آن و نيز با عنايت به اينكه به زبان فارسىِ منطقه رى (در قرن ششم) نوشته شده است، دربردارنده نكات بسيار مهم تفسيرى، فقهى، روايى و كلامى است كه هر يك در جاى خود مورد بررسى قرار گرفته است. اين كتاب همچنين اشعار فراوانى را به زبان عربى و فارسى در خود جاى داده است. اشعار عربى بيشتر جهت استشهاد (شاهد آوردن براى مبحثى لُغوى يا...) به كار رفته اند و اشعار فارسى بيشتر جهت تقريب به ذهن و تلطيف مبحث. با توجّه به اينكه مفسّر ما در قرن ششم، از شعرِ شاعرانِ معروفِ پيش از خود (يعنى شاعران قرون چهارم تا پايان قرن پنجم) سود جسته است و از سوى ديگر اطلاعات ما فارسى زبانان درباره شاعران آن قرون، بسيار اندك است، هر بيت و هر مصراعِ ذكر شده در اين اثر، مى تواند راهگشاى برخى ابهام هاى ادبى مربوط به آن دوره باشد. همچنين نثر ساده كتاب كه گاه به

.

ص: 13

ندرت به صنايع ادبى آغشته مى شود (و اصطلاحا آن را «سبك بينابين» مى نامند)، منبع بسيار گرانبهايى جهت مطالعات سبك شناسانه و واژه شناسى است. بسيارى از كاربردهاى نحوى و نيز صرفى (بويژه در مورد كاربرد اَفعال)، ضمن اشتراك با ساير كتب علمى اين دوره، ويژگى هاى منطقه اى و بومى دارد و نشانگر لهجه محلىِ رازى است كه در پهلَوىِ شمالى و ولايات اطرافِ رى و شهميرزاد و سنگسر و... معمول بوده و هست. (1) طرح مباحث نحوى، صرفى و لغت شناسىِ عربى نيز كه در اين اثر همراه با استدلال هاى اديبانه و روشنگرى هاى ماهرانه، صورت گرفته است، براستى در فهم بهتر سخنِ وحى و اعجاز بلاغىِ آن، به خواننده كنجكاو كمك هاى شايان توجّه مى كند. براى نمونه بخش كوتاهى از نوشته اين مفسر را درباره نام هاى مراحل زندگى آدمى كه حاكى از تسلّط كامل او بر لغت عربى و دقايق آن است، ببينيد: ... آن گه چون ولادت او نزديك شود «جنين» گويند او را، چون بزايد «وليد» گويند او را، چون شير خورَد «رضيع» گويند او را، چون از شيرش باز كنند «فطيم» گويند او را، چون مهترك شود «صبىّ» گويند او را، چون بزرگ شود «يافع» گويند او را، چون برتر شود «ناشى» گويند او را، چون تمام باليده شود «مترعرع» گويند. چون از آن حالت درگذرد «حَزَوَّر» گويند او را، چون به

.


1- .همچون كاربرد پيشوندِ «ها» بر سر اَفعال، در فعل هايى چون: هاگيرم و هاگرفت و... كه در اين تفسير بسيار يافت مى شود.

ص: 14

حُلم نزديك شود «مُراهق» گويند او را، چون به حُلم رسد «مُحتلم» گويند او را. آن گه «بالغ» گويند او را، چون مرد شود آن گه «اَمْرَد» گويند، چون شارب سبز كند «طارّ» گويند او را، چون آغازِ محاسن كند «باقِل» گويند او را. چون ستبر شود «مُسْبَطَّر» گويند او را... آن گه چون خط دارد «مختطّ» گويند او را، چون پيوسته كند «مجتمع» گويند، چون تمام در آرد «صُمُّل» گويند...، آن گه «مستوىّ» گويند او را ميان سى ساله و چهل سال، آن گه «مُصْعِد» گويند و «شابّ» جامع بُوَد اين اسماء را. چون آغاز سپيدى كند «مُلَهْوِر» گويند او را، چون آميخته شود «اشمط» گويند، آن گه «كهْل» گويند، چون پير شود «اَشْيَب» گويند، آن گه «شيخ» گويند. آن گه «حوقَل» گويند، پس «همّ»، آن گه «هَرِم»، آن گه «خَرِف»، آن گه چون بميرد «ميّت». (1) امّا آنچه بيش از همه در اين اثر، حائز اهمّيت است، نگاه واقع بينانه و به دور از غلوّ و مبالغه نويسنده به مطالبى است كه مفسران پيش از او، درباره مباحث مختلف تفسيرى و نيز داستانِ زندگى پيامبران گفته و نوشته اند . مؤلف با حفظِ احترامى كه براى راويان و روايت هاى ايشان قائل است، و با علم كامل به درجه سنديّت آن روايات، پس از نقل پاره اى از آنها، با احترام و

.


1- .گزيده روض الجنان و روح الجنان، به اهتمام شادروان احمد احمدى بيرجندى، مشهد، چاپ اوّل، بنياد پژوهش هاى اسلامى آستان قدس رضوى، ص 23.

ص: 15

ادب بسيار، برخى از گفته هاى مشهور درباره پيامبران را نامقبول و مطرود مى داند و دلائل خود را نيز ذكر مى كند. آنچه اين مفسّر در پردازش داستان هاى پيامبران انجام داده است، كاملاً با انگيزه هاى اصلى براى ذكرِ قصص و عبرت آموزى از آنها، مطابقت دارد؛ چرا كه مى دانيم آدمى از ديرباز براى تفهيم بهتر و ماندگارترِ انديشه هاى خود و نيز براى پذيرش آسان تر بايدها و نبايدهاى دينى و عرفى، از قالب داستان و حكايت بهره مى گرفته است و اين فراورده هاى داستانى را گاه به نثر و گاه به صورت منظوم، از نسلى به نسل ديگر انتقال داده است. بى شك آنچه خواننده داستان هاى پيامبران در لابه لاى گفتار و كردار اين بزرگمردان مى خواند، خواسته و ناخواسته او را به مرام و آيين دينى دعوت مى كند و چنين فراخوانى غير مستقيم و با بهره گيرى از شيوه هاى هنرى، مقصودى اصلى در قرآن كريم و به تَبَع آن در تفاسير قرآنى بوده است. آنچه اينك فرا روى شماست، گزيده اى است باز نوشته از تفسير روض الجنان و روح الجنان معروف به تفسير ابوالفتوح رازى كه تنها داستان پيامبران را _ آن گونه كه در جاى جاىِ تفسير آمده _ در خود جاى داده است. به ديگر بيان، در اين بازنويسى بخش هاى ويژه اى از تفسير ابوالفتوح رازى كه به زندگانى پيامبران و سرنوشت ايشان مربوط بوده، از مواضع مختلف تفسير و بر مبناى اثرى كه ساليان پيش مرحوم دكتر عسكر حقوقى به انجام رسانده بود، (1) يك جا گرد آمده و به زبانى ساده و نزديك به فهم و زبان امروزيان برگردانيده شده است.

.


1- .تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى (جلد سوم: قصص)، عسكر حقوقى، تهران: 1348، انتشارات دانشگاه تهران.

ص: 16

اگر چه پيش از اين گفتيم كه نثر اين تفسير، ساده و آزاد از قيودِ تكلّف است، امّا بايد توجّه داشت اين سادگى نسبت به ساير نثرهاى قرن ششم سنجيده مى شود. يعنى نبايد گمان برد كه نثر ساده قرنِ ششم هجرى، با ويژگى هاى سبك شناسانه آن دوره و آن منطقه، و نيز فاصله زمانىِ بسيار طولانى كه ميان ما و زبانِ آن دوره افتاده است، همچنان براى خواننده امروزى، كاملاً مفهوم خواهد بود. به همين دليل است كه ما، اكنون نثرهاى ساده و مُرسلى همچون تاريخ بلعمى، قابوس نامه، سفرنامه ناصرخسرو و... را در كلاس هاى دانشگاهى و به كمك استاد ادبيات مى خوانيم. در مجموعه حاضر نيز آنچه به ما جسارتِ بازآفرينى بخش هايى از تفسير ابوالفتوح را بخشيد، همين انگيزه ساده تر ساختن متن و بيرون آوردنِ جامه كهنگى از عبارات و مفاهيمِ متن بوده است. در اين ساده سازى سعى بر آن بوده تا حتى المقدور اصالت متن و زيبايى توأم با سادگى آن دست نخورده باقى بماند و تنها عباراتى بازگردانيده شود كه براى خواننده امروزى، ناآشنا يا نامفهوم باشد. واژگانى از متن كه نياز به مراجعه به فرهنگ لغت داشته، در همان متن، معادل امروزى يافته است و تنها برخى واژگان يا اصطلاحات و يا نام هاى خاص، در پاورقى توضيح داده شده است. در ابتدا تصميم بر آن بود كه همه داستان هاى مربوط به پيامبران در مجموعه اى شامل چند جلد بازنويسى شود، امّا در مراحل بعد ترجيح داده شد تا گزينشى در ميان اين داستان ها انجام پذيرد و تنها برخى از آنها، بازنويسى شود. با اين اميد كه در صورت مقبوليت، آغازى باشد براى كارهايى ديگر در اين زمينه.

.

ص: 17

در همين جا بايد از زحمت هاى خانم ها: عابدينى، فضلى و ناجى كه در مراحل مختلف بازنويسى، به اين مجموعه يارى رساندند، تشكّر و قدردانى كنم همچنين سپاس خود را دريغ نمى دارم از دست اندركاران كميته علمى كنگره ابوالفتوح رازى كه انگيزش اصلى و فراهم آوردن مقدمات لازم مرهون همّت ايشان بوده است. محمّدرضا موحّدى تابستان 1384

.

ص: 18

. .

ص: 19

آغاز داستان موسى

اشاره

داستان موسى

.

ص: 20

. .

ص: 21

خواب ديدن فرعون

آغاز داستان موسى (1)خواب ديدن فرعونچون فرعون عمرى طولانى يافت، بر سرزمين خود ظلم و ستم بسيار كرد. از اين رو، خداوند اراده كرد تا موسى را به پيامبرى قوم بنى اسرائيل بفرستد. در همين دوران، فرعون شبى در خواب ديد كه از بيت المقدس آتشى پديدار گشت و اطراف و گرداگرد خانه او را فراگرفت، آن گاه آتش در خانه وى و قبطيان افتاد و خانه ها را سوزاند، ليكن هيچ گزند و آسيبى به قوم بنى اسرائيل نرساند. فرعون از اين خواب بترسيد. بامداد كسى فرستاد و كاهنان و خوابگزاران را نزد خود طلبيد و خواب خويش را بر آنان بيان كرد. آنان گفتند: اين خواب نشان دهنده آن است كه در ميان بنى اسرائيل فرزندى به دنيا آيد كه تو و قوم تو را به هلاكت رساند و مملكت تو به دست وى نابود گردد. فرعون قابله هاى مصر را فراخواند و آنان را بر زنان آبستن بنى اسرائيل گماشت. آن

.


1- .برگرفته و تلخيصى است از: تفسير روض الجنان و روح الجنان، ج 1، ص 271_324؛ ج 2، ص 6_14؛ ج 6، ص 322_327؛ ج 8، ص 319_399، 420_423؛ ج 13، ص 133_182؛ ج 14، ص 310_319؛ ج 15، ص 107_133، 166_177؛ ج 20، ص 265_269 .

ص: 22

گاه دستور داد زنان و مردان را از يكديگر جدا سازند و گفت: «واى بر كسى كه با زن خلوت كند». از آن پس به هنگامى كه فرزندى به دنيا مى آمد، اگر دختر بود، او را رها مى ساخت و اگر پسر بود او را مى كشت. چند سال بدين طريق عمل كرد و پسران را كشت. بدين روى بر مردان بنى اسرائيل مرگ افتاد و بسيارى مردند. قبطيان نزد فرعون آمدند و گفتند: پيران بنى اسرائيل از بين رفته اند و تو فرزندان آنان را مى كشى، بيم آن است نسل بنى اسرائيل تمام شود و فردى باقى نماند كه در خدمت ما باشد، پس ما بايد خود چاره اى بينديشيم. فرعون گفت: چاره آن است كه يك سال بايد كودكان را كشت و يك سال آنان را باقى نهاد. بر اين طريق عمل كردند. خداوند چنين قضا كرد كه هارون در سال امن زاده شد و از اين رو يك سال از موسى بزرگ تر بود. چون سال قتل و هراس فرارسيد، مادر موسى، وى را باردار گشت، پس هراسان و دلتنگ شد. بر پايه روايتى، كسانى كه علم كتب اوايل مى دانستند به فرعون گفتند: ما در كتاب ها چنين ديده ايم كه سلطنت تو به دست كودكى از نسل عمران نابود مى گردد. عمران مردى مؤمن بود و در خفا به خداوند ايمان داشت و البته از مقربان فرعون بود. فرعون به او گفت: «نمى خواهم كه ساعتى در شب و روز از نزد من غايب شوى». عمران گفت: «اين چنين كنم». زين پس شب ها در نزديكى فرعون مى خوابيد. يكى از شب ها فرعون در بستر خود خوابيده بود و عمران نيز نزديك وى. خداى تعالى فرشته اى را فرستاد تا مادر موسى را برگيرد و نزديك عمران برد. فرشته چنين كرد و او را نزديك عمران كه خفته بود، نهاد. عمران از خواب بيدار شد، مادر موسى را در جايگاه فرعون به

.

ص: 23

نزديك خويش ديد. پرسيد: «تو چگونه اينجا آمدى، در حالى كه همه درها بسته است و پرده داران و دربانان بر آنجا نشسته اند؟» گفت: «نمى دانم، من خود نيامده ام، مرا به اينجا آورده اند.» عمران دريافت كه اين كار خداى است. بر بالين فرعون با او خلوت كرد و او موسى را باردار شد؛ آن گاه فرشته مادر موسى را در همان شب به جايگاه خود بازگرداند. بدان هنگام كه آثار حاملگى بر مادر موسى ظاهر شد، عمران بر خود ترسيد، از آن رو كه فرعون با وى عهد و پيمان بسته بود كه به هيچ روى گرد زنان نگردد و با آنان خلوت نكند و او اين عهد را پذيرفته بود. چون حمل آشكار شد، مردم چنان از آن سخن گفتند كه به گوش فرعون نيز رسيد. گفت: «اين را راست نمى پندارم، از آن رو كه من لحظه اى عمران را ترك نساخته ام». آن گاه از ميان مقرّبان خود گروهى زنان معتمد را گسيل كرد تا چگونگى آن را دريابند. آنان رفتند و به جستجو پرداختند. به فرمان خداوند كودك در پشت مادر قرار گرفت. پس آنان بازگشتند و سوگند خوردند كه آن سخنان حقيقت ندارد. فرعون دستور داد تا آن سخن چينان را عذاب كنند و خود در نكوداشت و نواخت عمران افزود. روزگار اين سان سپرى شد تا بدان گاه كه موسى زاده شد. اين خبر كه زن عمران پسرى بزاده است، چنان پياپى گرديد كه فرعون از آن آگاه شد. دگربار نگهبانان و درباريان خود را روانه ساخت تا حقيقت حال را دريابند. كسى به مادر موسى خبر داد كه گماشتگانِ فرعون براى جستن حقيقت بدين جاى آيند. مادر كودك را برداشت و در تنور نهاد. آن گاه سر تنور را پوشانيد و خود

.

ص: 24

از خانه گريخت. خواهر وى، خاله موسى، به خانه آمد. از اين حال بى خبر بود. آتشى افروخت و در تنور نهاد تا نان بپزد. آتش تنور در هوا شعله مى كشيد. فرعونيان به خانه آمدند و همه جا را زير و زبر كردند، هيچ نيافتند. به سر تنور نزديك شدند. از آن رو كه آتشى عظيم در آن شعله مى كشيد ديگر حتى گمان نكردند كودك در تنور باشد. مادر موسى را يافتند و هيچ نديدند. بازگشتند و به فرعون خبر دادند. پس از رفتن آنان مادرِ موسى از خواهرِ خود پرسيد: «كودك را چه كردى؟» گفت: «من كودك را نديدم.» گفت: «كودك در تنور بود. همانا در تنور آتش نهادى و كودك را سوزاندى؟» و به زارى پرداخت. آن گاه به سر تنور نزديك شد و به درون آن نگاه كرد. موسى عليه السلام در ميان تنور نشسته بود و آتش گرد او زبانه مى كشيد و به وى گزندى نمى رساند. مادر موسى شادمان گشت و دريافت خداوند در اين كار سرّى پنهان كرده است. كودك را برگرفت. محدّثان نقل كرده اند كه: فرعون در خواب ديد آتشى از بيت المقدس پديدار گشت و اطراف مصر را گرفت، آن گاه قبطيان و خانه هاى آنان را سوزاند، ليكن به بنى اسرائيل گزندى نرساند. علماى قوم خود را طلبيد و تعبير اين خواب را از آنان پرسيد. تعبيرگرانِ خواب به فرعون گفتند: «در مصر كودكى به دنيا آيد كه تو و قوم تو به دست وى نابود گرديد و اين زمان آغاز ولادت اوست.» فرعون دستور داد گروهى را بر زنان آبستن بنى اسرائيل بگمارند تا هر كودكى كه به دنيا آمد، پسران را بكشند و دختران را باقى گذارند.

.

ص: 25

در خبر آمده است كه در جستجو براى يافتن موسى نود هزار كودك كشته شد. عبداللّه بن عباس نيز گفته است: «چون بنى اسرائيل در مصر بسيار شدند بر مردمان ظلم و تكبر كردند، آشكارا و بى پرده به گناه و معصيت پرداختند و برگزيدگان آنان از امر به معروف و نهى از منكر دست كشيدند. بدين روى خداوند قبطيان را بر آنان گمارد. قبطيان، بنى اسرائيل را به اسارت گرفتند و به كارهاى بى اجر و مزد واداشتند. اوضاع چنين بود تا آن گاه كه خداوند با فرستادن موسى آنان را برهانيد.» چنان كه گفته آمد هنگامى كه آثار حمل بر مادر موسى آشكار شد، به فرعون خبر دادند كه زن عمران آبستن است. او گروهى از زنان را فرستاد تا حقيقت را دريابند. آنان رفتند و جستجو كردند، ليكن هيچ اثرى از حمل نديدند، از آن رو كه هرگاه دست بر شكم مادر موسى مى نهادند، كودك به پشت وى مى رفت و مى چسبيد، آن چنان كه اثر وى معلوم نمى شد. بازگشتند و به فرعون گفتند: «هيچ اثرى نيست و اين سخن بر حقيقت نيست.» از جمله قابلگانى كه آنان را براى وضع حمل گماشته بودند، قابله اى بود كه با مادر موسى دوستى داشت. آن گاه كه وقت وضع حمل نزديك شد و درد زادن مادر موسى را گرفت، وى كسى فرستاد و اين قابله را حاضر كرد. به قابله گفت: «بدان كه چنين وضعى پيش آمده است. دوستى و الفت ما بايد به هنگامى كه ممكن باشد براى من سودى رساند، اينك مرا بر اين وضع يارى ده و اين سخن پوشيده دار.» قابله گفت: «همچنين كنم» و با خود انديشيد: «اگر مولود پسر باشد، فرعون را آگاه سازم.» چون موسى به دنيا آمد، نورى از

.

ص: 26

چشمان او تابيد كه آنان را متحير ساخت و مهر او زياده از اندازه در دل قابله افتاد. رو سوى مادر موسى كرد و گفت: «قصد من اين بود كه اگر اين مولود پسر باشد، يا كودك را بكشم يا فرعون را آگاه سازم. اينك چون او را ديدم، مهر او در دل من افتاد و اين نور سيماى او گواهى دهد كه دشمن ما و فرعون اين كودك است و نابودى و هلاكت ما و فرعون به دست او باشد، ليكن محبّت او مرا رها نمى كند تا بتوانم آزارى به او رسانم. او را از فرعون و قوم فرعون محفوظ دار.» قابله از خانه مادر موسى بيرون آمد. در اين هنگام برخى از جاسوسان او را ديدند و فرعون را از اين امر آگاه ساختند. فرعون براى يافتن حقيقت كسى را فرستاد. شخصى مادر موسى را آگاه كرد. وى موسى را در خرقه پيچيد و در تنور قرار داد. خاله موسى به خانه آمد. آتش در تنور افروخت و تنور را گرم كرد تا بپزد. قوم فرعون به خانه آمدند و جستند و نگريستند، ليكن هيچ كودكى نديدند. آن گاه با ديدن تنورى كه آتش از آن شعله مى كشيد، خانه را ترك كردند. چون مادر موسى بازگشت از خواهر خود پرسيد: «كودك را چه كردى؟» گفت: «او را نديدم.» گفت: «من او را در تنور نهادم.» آن گاه به درون تنور نگاه كردند؛ موسى در ميان آتش بود، آتش گرد وى مى گرديد و زبانه مى كشيد، اما به موسى آسيبى نمى رساند. شادمان شدند و موسى را بيرون آوردند. اهل معنى گفته اند: «خداى تعالى بر مادر موسى چنين واقعه اى را پيش آورد تا آن گاه كه به وى مى گويد: موسى را در آب بيفكن مطمئن باشد آن

.

ص: 27

خدايى كه موسى را در آتش حفظ مى كند، در آب نيز او را حفظ خواهد كرد.» بر پايه روايتى ديگر، وقتى مادر موسى دريافت كه قوم فرعون بر در خانه وى آمدند، مضطرب شد و عقل و خرد خود را از دست داد. نمى دانست كودك را چه كند. پس او را در تنور انداخت و خود گريخت. قوم فرعون آمدند و پرسيدند: «اين زن (قابله) اينجا چه كار داشت؟» خواهر موسى گفت: «با ما آشنا بود.» در اين هنگام مادر بازگشت. قوم فرعون رفتند؛ چراكه چيزى نيافتند. مادر موسى از دختر خود پرسيد: «كودك را چه كردم؟» گفت: «نمى دانم.» پس از ساعتى آواى او از تنور به گوش رسيد، برخاستند و نگريستند؛ آتش بر موسى سرد شده بود و او را گزند نمى رساند. او را بيرون آوردند و مهر خود به پنهان ساختند. آن گاه كه جستجو براى يافتن موسى شدت يافت، خداوند به مادر موسى وحى كرد: «او را در تابوتى بگذار و در رود نيل افكن.» مادر موسى رفت و به نجارى قبطى گفت: «براى من تابوتى بدين اندازه بساز.» درودگر پرسيد: «آن را براى چه مى خواهى؟» گفت: «بدان نياز دارم.» درودگر اصرار و پافشارى كرد. مادر موسى نمى خواست دروغ گويد، از اين رو گفت: «كودكى دارم و بر جان او مى ترسم. مى خواهم آن را از فرعون در تابوت پنهان سازم.» نجار تابوت را ساخت، آن گاه در پى مادر موسى رفت و خانه وى را يافت. نجّار بر آن شد گماشتگان فرعون را آگاه سازد، اما خداوند زبانش را بست تا هرگاه خواست سخن گويد، نتواند. با دست اشاره كرد و كسى درنمى يافت او چه مى گويد، بدان سبب كه بسيار اشاره كرد و هيچ كس سخن او را نفهميد،

.

ص: 28

گفتند: «او ديوانه است.» او را زدند و بيرون كردند. به دكان بازگشت، زبانش گشاده شد. بازگشت، زبانش بسته شد و چشمانش كور گشت. نه چيزى مى ديد و نه مى توانست سخن گويد. او را دگرباره زدند و بيرون كردند. هنگامى كه به دكان بازگشت زبانش گشاده شد و چون رفت خبر دهد، زبانش بسته شد. با خود انديشيد و گفت: «اين كودك همان كودكى است كه فرعون در طلب اوست و اين نشانه ها بيان مى كند او بر حق است. اگر خداوند زبان من بازگرداند به او ايمان آرم. خداوند چنين كرد و درباره او گفت: «وَ قالَ رَجُلٌ مُو?مِنٌ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ يَكْتُمُ إِيمانَهُ» (1) . نجّار رفت و مادر موسى را از قصه خود آگاه كرد. مادر موسى تابوت را به قير آغشته كرد و موسى را در آن نهاد و در رود نيل افكند. در مصر از رود نيل شعبه هاى چندى جدا كرده بودند. فرعون شعبه اى بزرگ از رود نيل را به خانه خود آورده بود. بستانى ساخته و حوضى را در آنجا ايجاد كرده بود. آب به درون حوض وارد مى شد و از راهى ديگر به رود نيل مى پيوست. فرعون بر كنار اين حوض تختى براى گردش و خرمى نهاده بود و با آسيه آنجا نشسته بود. خداوند بر آن تابوت فرشته اى گماشت تا آن را به شعبه خانه فرعون رانَد. هنگامى كه تابوت به بستان وارد شد و در داخل حوض قرار گرفت، فرعون آن را ديد و گفت: «آن را بگيريد.» تابوت را از آب گرفتند و نزد فرعون بردند. قفلى بر روى آن قرار داشت. هرچه كوشيدند تا آن را بشكنند يا بگشايند،

.


1- .سوره غافر (40): آيه 28.

ص: 29

نتوانستند. آسيه گفت: «آن را به من دهيد.» به او دادند و او قفل را شكست و در تابوت نگريست. كودكى ديد كه از ميان چشمان او نورى مى تابيد و او انگشت در دهان نهاده بود و شير مى مكيد. خدا مودّت و مهر او را در دل آسيه افكند. او را پيش فرعون برد. فرعون با ديدن كودك به او مهر ورزيد و او را نگاه داشت. امّا روايتى ديگر چنين است كه: بر اندام آسيه برصى پيدا شده بود كه طبيبان از درمان آن عاجز بودند. فرعون طبيبان و عالمان را گرد آورد. گروهى از عالمان كه كتب اوايل خوانده بودند به او گفتند: «ما در كتب اوايل چنين خوانده ايم كه داروى اين بيمارى از رود نيل به دست آيد، بدين سان كه در اين تاريخ، در فلان سال و فلان ماه و فلان روز، در اين رود كودكى را درون تابوتى يابند كه آب دهان آن كودك اين بيمارى را درمان كند.» فرعون نگهبانانى بر رود نيل گماشت. آنان همچنان بر رود نيل ماندند تا چنين تابوتى را يافتند. آن را گرفتند و پيش فرعون بردند. چون آسيه سر تابوت را باز كرد، موسى را در آغوش گرفت و آب دهان او را بر آن برص ماليد. خداوند همان لحظه وى را شفا داد. موى را در آغوش گرفت و بوسيد و مهر او در دل گرفت. گروهى با ديدن كودك به فرعون گفتند: «ما چنين مى پنداريم كه اين همان مولودى است كه تو در جستجوى او بودى. او را بايد بكشى.» فرعون بر آن شد تا كودك را بكشد. آسيه گفت: «قُرَّتُ عَيْنٍ لِي وَ لَكَ لا تَقْتُلُوهُ عَسى أَنْ يَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً» (1) ؛ اين كودك روشنايى چشم من است، او را نكش، باشد كه

.


1- .سوره قصص (28): آيه 9.

ص: 30

براى ما سودمند باشد يا او را به فرزندى گيريم. فرعون گفت: «اينك چون تو شفاعت مى كنى او را به تو بخشيدم. او روشنايى چشم توست، از آن من نيست.» اهل اشارت گفته اند: «خداوند آسيه را به سبب اين سخن هدايت كرد و اگر فرعون نيز چنين گفته بود، او را نيز هدايت مى كرد، امّا از آن رو كه قساوت بر فرعون چيره بود، آنچه سبب لطف او بود برنگزيد.» به آسيه گفتند: «نام كودك را چه مى گذارى؟» گفت: «موسى، بدان رو كه او را از ميان آب و درخت يافتند.» خداوند بر موسى نعمت هايى مى شمارد بدين سان: دستى از خود بر تو افكندم و چنان كردم كه هر كس تو را ببيند، دوستت بدارد، آن گونه كه فرعون تو را دوست داشت؛ آن كسى كه دشمن تر از او نبود. اين سخنِ عبداللّه بن عباس است. در خبرى چنين آمده كه خداوند به موسى مسحه اى از جمال داد، چنان كه هر كس او را مى ديد، او را دوست مى داشت. محدّثى ديگر گفته است: «خداى تعالى ملاحتى در چشم موسى نهاد كه هر كس او را مى ديد، او را دوست مى داشت.» پرورش، غذا، طعام و آشاميدنىِ تو به عنايت من بود، آن گاه كه خواهرت مى رفت، وى گفت: «شما را بر خاندانى راه نمايم كه او را درپذيرند.» اين امر آن هنگامى بود كه آسيه موسى را گرفت و به فرزندى پذيرفت. آن گاه فردى را فرستاد و دايگان را طلبيد. موسى شير هيچ كس را نگرفت، از اين رو در مصر به جستجوى دايه اى پرداختند تا او را شير دهد. خواهر موسى عليه السلام، به نام

.

ص: 31

مريم، رفت و به آنان گفت: «آيا شما را بر خانه اى راه نمايم كه او را كفالت كنند و درپذيرند؟» گفتند: «آرى». مادر موسى رفت و پستان در دهان او نهاد. او پس از آنكه شير هيچ كس را نمى گرفت، پستان مادر گرفت و شير خورد. آسيه گفت: «تو بايد اينجا بيايى و دايه اين كودك شوى.» مادر موسى گفت: «من اينجا نمى توانم بيايم، از آن رو كه من كودكان ديگرى دارم و خانه ام پريشان و نابسامان مى گردد، ليك اگر او را به من دهى ضمانت مى كنم كه او را شير دهم و به خوبى نگاه دارم.» چون ديدند كه جز از شير او نمى گيرد به ناگزير او را به مادرش دادند. ما تو را به مادر بازگردانديم تا چشم او روشن شود و غمگين نباشد. اين از جمله نعمت هايى است كه خداوند بر موسى مى شمارد. و از ديگر نعمت ها آن است كه مردى قبطى را كشتى و ما تو را از غم برهانيديم. چون موسى هراسان و ترسان از آن بود كه وى را مى طلبند تا به قصاص قبطى بكشند (اين ماجرا در جاى خود خواهد آمد ان شاءاللّه ). همچنين تو را سخت آزموديم؛ يعنى با تو معامله آزمايندگان كرديم تا تو را براى نبوت خالص كنيم. پس سال ها در مدين اقامت كردى، آن هنگام كه به شعيب نزديك شدى. گفتند: «ده سال در مدين اقامت كرد. مدين شهرى بود كه شعيب در آنجا ساكن بود و از آنجا تا مصر هشت منزل راه است.» وهب گفته است: «بيست و هشت سال در مدين اقامت كرد؛ ده سال مزدورى شعيب و هجده سال با دختر شعيب بود تا آن هنگام كه فرزندان بزاد.»

.

ص: 32

موسى پسر فرعون و كشتن قبطى!

موسى پسر فرعون و كشتن قبطى!در خبر آمده است: هنگامى كه موسى عليه السلام بزرگ شد، به مانند فرعون جامه مى پوشيد و بر مركبان خاص فرعون مى نشست و او را موسى بن فرعون مى خواندند. روزى فرعون بر مركب نشست و موسى عليه السلامغايب شد. هنگامى كه بازگشت، پرسيد: فرعون كجا رفت؟ گفتند: فلان جا است. بر مركب نشست و بر پى فرعون رفت. چاشتگاه به آنجا رسيد، شهر خالى بود و مردم همه خفته بودند. اهل حديث گفته اند: «گروهى از بنى اسرائيل پيرو موسى عليه السلامبودند، گرد او مى گشتند و فرمان او را گردن مى نهادند. چون موسى عليه السلام بزرگ شد و انديشه اش نيرو گرفت، ظلم فرعون را ديد و بر آنچه فرعون انجام مى داد، منكر شد و انكار خويش را اظهار مى كرد. فرعون را از اين سخنان موسى آگاه كردند. بدين روى موسى هراسان بود و پيش فرعون نمى رفت. روزى پوشيده و به هنگام بى خبرى مردم شهر به آنجا وارد شد.» چون موسى عليه السلام در كودكى تپانچه اى بر روى فرعون زده بود، فرعون گفت: اين جوان دشمن من است، همان كه در جستجوى وى كودكان

.

ص: 33

بسيارى را كشتم.» آن گاه بر آن شد تا او را بكشد. آسيه گفت: او كودك است و طفلى نادان، نمى داند چه انجام دهد. او را نبايد مؤاخذه كرد. گفت: چنين نيست. آسيه گفت: اگر مى خواهى كه كودك بودنِ موسى را دريابى دستور ده تا طبقى ياقوت و اندكى آتش آورند تا ببينى او كداميك را دست مى گيرد. چنين كرد. موسى دست پيش برد و پاره اى آتش برداشت و در دهان نهاد. زبانش سوخت و بندى بر زبانش افتاد. پس از اين رويداد، فرعون از جسارت موسى درگذشت، امّا دستور داد كه موسى را از خانه و شهر بيرون كردند. زين پس موسى به شهر نزديك نشد تا آن گاه كه بزرگ شد. بدين هنگام به شهر مصر وارد گشت و در حالى كه مردم مصر از او غافل شده بودند و او را به فراموشى سپرده بودند.» از اميرالمؤمنين على بن أبيطالب عليه السلام، چنين روايت كرده اند: «روز عيد بود و مردم به شادمانى و بازى سرگرم بودند. موسى دو مرد را ديد كه به يكديگر آميخته بودند و نزاع مى كردند. يكى از آنان بنى اسرائيلى و پيروِ او و ديگرى قبطى و از دشمنان وى.» مفسران گفته اند: «مرد بنى اسرائيلى سامرى بود و مرد قبطى طبّاخ فرعون و نامش فليون بود.» برخى گفته اند: «مرد قبطى نانواى فرعون بود و نامش قابور بود كه مرد اسرائيلى را به بيگارى گرفته بود تا هيزم به مطبخ فرعون ببرد.» برخى مفسّران گفته اند: «چون موسى عليه السلام بزرگ شد، بنى اسرائيل بر گرد او جمع شدند و تحت حمايت او بودند، بدان سان كه اصحاب فرعون نمى توانستند در حضور وى شخصى را به بيگارى وادارند؛ چراكه او در خود

.

ص: 34

نيروى عظيم داشت و چون پسرخوانده فرعون بود،1 كسى جرأت نمى كرد با او به ستيزه و مباحثه پردازد. روزى در كنار شهر راه مى رفت. ديد كه مردى قبطى از مردى اسرائيلى بيگارى مى كشد. اسرائيلى هنگامى كه موسى را ديد از او كمك خواست. موسى گفت: از او دست بدار. گفت: چنين نكنم، از آن رو كه به مطبخ پدرت هيزم مى برد و در اين هنگام كس ديگرى براى اين كار نيست. » موسى عليه السلامخشمگين شد و براى مرافعه مشتى بر قبطى زد تا او دست از اسرائيلى بدارد. قصد موسى كشتن قبطى نبود. قبطى با آن مشت كشته شد. چون مرد كشته شد، موسى عليه السلام ترسيد و پشيمان شد و گفت: «كشتن اين قبطى بى قصد و بى اختيار من از عمل شيطان بود.» آن گاه او را در زير هيزم ها پنهان كرد و رفت. خداوند، موسى را به خاطرِ توبه و احساس پشيمانى از كار ناخوبِ خود بخشيد، چراكه موسى در مناجات خود گفت: «بار خدايا، من با اين كار بر خود ستم كردم. مرا بيامرز.» خدا نيز كه غفور و رحيم است، او را آمرزيد. قبطى را كشته يافتند و كسى درنيافت او را چه شخصى كشته است. موسى گفت: «خدايا، با اين نعمتى كه بر من عطا كردى عهد مى كنم كه يار مرد گناهكار نباشم.» هنگامى كه قبطيان، مردى را از نامداران خود كشته شده يافتند، پيش فرعون رفتند و گفتند: «اسرائيليان مردى را از ما كشتند.» فرعون پرسيد: «مى دانيد او را كه كشته است؟» گفتند: «نه» گفت: «بى هيچ دليل و شاهدى بى گناهى را نمى توان كشت، برويد و جستجو كنيد و قاتل را بيابيد تا او را

.

ص: 35

قصاص كنيم.» آنان رفتند و جستند، ليكن حقيقت را نيافتند. موسى دگر روز در شهر ترسان و انديشناك از اينكه خبر كشته شدن قبطى آشكار گردد، راه مى رفت. اخبار را گوش داشت و اطراف را مى كاويد. به ناگاه همان مردى را كه ديروز از او يارى خواسته بود، ديد كه دگرباره با مردى قبطى آويخته بود. مرد اسرائيلى از موسى فريادرسى خواست. موسى كه از واقعه ديروز دلتنگ و هراسان بود، گفت: «تو مردى نادان هستى. اگر پندارى كه من هر روز براى تو با كسى درآويزم طمع خام دارى، اين حال از تو و نادانى تو ظاهر است.» آن گاه براى آنكه اسرائيلى را از دست قبطى برهاند، رو سوى آنان نهاد. اسرائيلى به موسى نگاه كرد. او را همچون ديروز خشمناك ديد. به سبب كم خردى و نيز از آن رو كه موسى زبان به ملامت و سرزنش وى گشوده بود، پنداشت كه موسى قصد كشتن او را دارد. پس شتاب كرد و پيش از آنكه موسى به قبطى دست زند و او را دور سازد، رو به موسى نهاد و گفت: «اى موسى، مى خواهى مرا بكشى، چنان كه ديروز مردى را كشتى. تو مى خواهى كه در زمين مردى جبّار و قاتل باشى و نه از نيكوكاران.» چون اسرائيلى اين سخن را گفت، موسى بازماند و به سوى او نرفت. سخنان اسرائيلى را تكذيب نكرد. از آنجا دور شد و آنان را رها ساخت. قبطى با شنيدن آن سخن و ديدن آن وضع دريافت كه آن مرد را موسى كشته است. آن گاه رفت و فرعون را آگاه ساخت. فرعون كسانى را فرستاد تا موسى را بگيرند. آنان براى گرفتن موسى به راه افتادند. از ياران و پيروان موسى كسى از اين حال خبر يافت. شتاب كرد و به موسى خبر داد. گفت: «اى

.

ص: 36

موسى، قوم فرعون براى كشتن تو با يكديگر مشورت مى كنند. مى خواهند تو را بكشند. تو را نصيحت مى كنم كه از شهر بيرون بروى». موسى عليه السلام هراسان و نگران از شهر بيرون شد و دائما مراقب كسانى بود كه در جستجوى او بودند و پس و پيش خود را مى نگريد. به خدا پناه برد و گفت: «خدايا، مرا از اين ستمكاران برهان.» آن گاه رو سوى مَدْين نهاد تا از سرزمين فرعون بيرون شود. روى به جانب مدين نهاد، ليكن راه آنجا را نمى شناخت. از خدا خواست راه به او بنمايد و او را هدايت كند. گفت: «همانا آفريدگارم راه راست را به من نشان دهد.»

.

ص: 37

ورود موسى به شهر مدين و قبول دامادى شعيب

ورود موسى به شهر مدين و قبول دامادى شعيبموسى عليه السلام بى زاد و توشه، بى مركب، بى رفيق و بى راهنما از شهر بيرون رفت، در حالى كه تنها نعلينى بر پا داشت. برخى نيز گفته اند كه پابرهنه بود. از مصر تا مدين هشت روز راه است، همان فاصله اى كه ميان بصره و كوفه است. موسى راه را نمى شناخت. هنگامى كه از خداوند هدايت خواست، فرشته اى را بر اسبى نشسته و نيزه اى در دست به جانب موسى فرستاد. فرشته از موسى پرسيد: «اى موسى، كجا مى روى؟» گفت: «به مدين مى روم.» پرسيد: «راه را مى شناسى؟» گفت: «نه». گفت: «برو كه من همراه و راهنماى تو هستم.» موسى عليه السلام با فرشته همراه شد. در راه غذاى او فقط برگ درخت بود. چون به سر چشمه آب مدين رسيد، آنجا چاهى بود كه اهل مدين از آنجا آب مى كشيدند و چهارپايان خود را آب مى دادند، گروهى از مردمان را آنجا ديد كه به گوسفندان خود آب مى دادند. جز اينان دو زن را يافت كه گوسفندان خود را جمع مى كردند و با هم مى آوردند تا پراكنده نشوند. موسى عليه السلاماز آنان پرسيد: «كار شما چيست؟ چرا گوسفندان خود را سيراب نمى كنيد، حال آنكه

.

ص: 38

مردم گوسفندان خود را آب مى دهند.» گفتند: «تا هنگامى كه مردم بازنگردند ما نمى توانيم گوسفندان خود را آب دهيم.» پرسيد: «چرا چنين است؟» گفتند: «از آن رو كه ما دو زن ناتوانيم و نمى توانيم در ميان آنان داخل شويم.» پرسيد: «آيا هيچ مردى نداريد؟» گفتند: «ما پدرى پير داريم.» موسى عليه السلام پرسيد: «چاه ديگرى نيست؟» گفتند: «چاهى است، ليكن متروك است و سنگى بزرگ بر سر آن قرار دارد كه ده مرد نمى توانند آن را بردارند. چهل مرد بايد تا بتوانند سنگ را كنار نهند.» موسى گفت: «نشانم دهيد.» آنجا رفت و دست پيش برد و سنگ را از سر آن چاه برداشت. به داخل چاه نگاه كرد. آب فاصله بسيارى تا سر چاه داشت. پرسيد: «دلو و ريسمان داريد؟» گفتند: «نه». پرسيد: «اندكى آب داريد؟» گفتند: «براى خوردن در اين قريه آب هست.» گفت: «به من دهيد.» آب را از آنان گرفت و در دهان گرداند، آن گاه آب را در چاه ريخت. آب تا سر چاه بالا آمد، بدان گونه كه گوسفندان خود رفتند و آب آشاميدند و فربه شدند و پستان ها پر شير كردند. بر پايه روايتى ديگر، آن دو، دلو و ريسمان داشتند. موسى دلو و ريسمان را از آنان گرفت و به كنار چاه آمد. مردم را به نيروى خويش از آنجا دور كرد و آب كشيد و گوسفندان را سيراب كرد. آن گاه آن دو زن به خانه بازگشتند. موسى خسته و ناتوان در زير سايه درختى آرميد. گفت: «خدايا، من به خيرى كه تو بر من فرستى محتاجم.» مفسران گفته اند: «در اين هنگام از خدا نان جو خواست؛ چراكه به آن محتاج بود.» امام باقر عليه السلام گفته اند: «واللّه كه اين را نگفت، جز آنكه او به نيم خرما نياز داشت.»

.

ص: 39

هنگامى كه آن دو زن به خانه رفتند، پدر از آنان پرسيد: «چگونه است كه امروز پيش از آن زمانى آمده ايد كه هر روز مى آمديد؟ مگر گوسفندان را آب نداده ايد؟» گفتند: «داده ايم» و از ماجراى خود سخن گفتند. پرسيد: «چگونه مردى بود؟» گفتند: «مردى صالح و رحيم بود.» آن گاه به يكى از آنان گفت: «برو و او را بياور تا مزدش را بدهيم.» يكى از آنان برخاست و رفت. مفسران در نام پدر آنان اختلاف دارند. برخى چون مجاهد، ضحاك، سدى و حسن او را شعيب عليه السلام مى دانند. حق تعالى از اين خصلت نيكوى موسى سخن گفته است: يكى از آن دو خواهر شرم زده نزد موسى رفت. گفته اند: «رويش را بسته بود.» برخى گفته اند: «آستين بر روى خود گرفته بود.» به موسى گفت: «پدرم براى آنكه مزد تو را بدهد، تو را نزد خود مى خواند.» موسى برخاست و در پى دختر به راه افتاد. اگر ناگزير نبود نمى رفت و مى گفت: «من مزدى نمى خواهم.» دختر در پيش مى رفت و موسى به دنبال او. بادى برخاست و جامه از اندام دختر افكند. موسى گفت: «در پشت سر من قرار گير تا من از پيش بروم.» گفت: «تو راه را مى شناسى؟» گفت: «هرگاه كه راه را به اشتباه روم، سنگى از جانب راه راست بينداز تا من از آن سو بروم.» موسى به خدمت شعيب رسيد و قصه خود را به او گفت. شعيب به او بشارت داد و به او گفت: «نترس كه از دست ستمگران نجات يافته اى، از آن رو كه فرعون بر اين سرزمين فرمانروايىّ و سلطه اى ندارد.» يكى از آن دو دختر به شعيب گفت: «اى پدر، اين مرد را به خدمت گير؛ چراكه بهترين فردى است

.

ص: 40

كه مى توانى او را به خدمت گيرى. او مردى است نيرومند و امين.» پدر پرسيد: «نيرو و امانت او را چگونه دريافتى؟» گفت: «از آنجا دريافتم كه سنگى را كه گروهى بسيار نمى توانستند بردارند، او به تنهايى برداشت و كنار نهاد. او را از اينجا امين شناختم كه در راه مرا در پشت سر خود قرار داد تا به اندام من نگاه نكند.» پس از آن شعيب عليه السلام به موسى گفت: «من مى خواهم كه از اين دختران خود يكى را به تو بدهم.» او گفت: «من چيزى ندارم تا به مهر او دهم.» شعيب گفت: «از تو چيزى نمى خواهم، چراكه تو هيچ ندارى، ليكن بايد هشت سال براى من كار كنى و آنچه اجرت آن باشد مهر او قرار دهى. اگر چنان كه ده سال مزدورى كنى، دو سال افزون تر خدمت كرده باشى و اين كرمى است از جانب تو و من نمى خواهم كه رنجى بر تو بنهم و ان شاءاللّه كه مرا از جمله صالحان و شايستگان و وفاكنندگان به عهد و پيمان بيابى.» نام يكى از اين دختران صفوره بود و نام ديگرى راليا. شعيب صفوره را به موسى داد. بعضى ديگر از مفسران گفته اند: «دختر بزرگ تر صفوره نام داشت و دختر كوچك تر صفيرا.» موسى به شعيب گفت: «مرا به شبانى مى فرمايى، از اين رو براى من بايد عصايى باشد تا با آن گوسفندان را برانم و از درّندگان محفوظ دارم.» اهل اخبار و سيره درباره آن عصا اختلاف دارند. برخى گفته اند: «آن عصا بود كه آدم عليه السلام از بهشت آورد و هنگامى كه آدم از دنيا رفت، جبرئيل عليه السلامعصاى او را برداشت. چون موسى عليه السلام از شعيب عليه السلام عصا خواست، جبرئيل آمد و آن

.

ص: 41

عصا را به شعيب عليه السلام آورد و گفت: عصا را به موسى بده. » مفسران ديگر گفته اند: «اين عصا نسل به نسل از پدر به فرزند رسيد تا به شعيب عليه السلامرسيد و شعيب آن را به موسى داد.» مفسّرى ديگر گفته است: «روزى فرشته اى در ظاهر مردى آمد و آن عصا را نزد شعيب نهاد. آن هنگام كه شعيب به دختر خود گفت: در آن خانه چند عصا نهاده است. برو و يكى را بردار و به موسى بده. دختر به خانه رفت و آن عصا را برداشت و آورد تا به موسى دهد. شعيب عصا را ديد و گفت: اين عصا را كنار گذار و عصاى ديگرى بياور. دختر عصا را بازگرداند و بينداخت و خواست تا عصاى ديگر بردارد، همان عصا به دست او آمد. عصا را آورد. پدر گفت: اين همان است. بار دگر آن را بازگرداند، ليكن همان عصا به دست او آمد، پس به پدر گفت: من چنين قصد نمى كنم، اما جز اين چوب به دست من نمى آيد. شعيب گفت: عصا را به موسى بده. چنين كرد. چون موسى رفت شعيب پشيمان شد و گفت: اين عصا را روزى مردى به من داد و در دست من امانت است. اگر روزى باز گردد و عصا را بخواهد جايز نباشد. برخاست و در پس موسى رفت و گفت: اين عصا امانت است. آن را بازگردان و عصاى ديگرى بگير. موسى گفت: «اين عصا به دست من نيك است و نمى خواهم آن را از دست بدهم. آن گاه گفتند: حاكمى ميان ما بايد حكم كند. توافق كردند كه اول كسى كه بيايد او را حاكم كنند. حق تعالى فرشته اى را در ظاهر مردى فرستاد. آنان گفتند: ميان ما حكيّت كن. و ماجرا را بر او بيان كردند. او گفت: حُكمِ من آن است كه عصا براى كسى است كه چون عصا را بر زمين

.

ص: 42

قرار دهد، آن را بردارد. فرشته عصا را گرفت و به زمين نهاد و گفت: برداريد. شعيب نتوانست، ليكن موسى عليه السلامآن را از زمين برداشت و بر دوش نهاد. حاكم گفت: اين عصا براى توست. موسى رفت و به حكم آن حاكم عصا براى او ماند.» برخى مفسّران چنين نقل كرده اند: «عبداللّه بن عباس گفت: شعيب خانه اى داشت كه در آن هيچ كس جز او و دختران او، زن موسى، داخل نمى شد. در آن خانه سيزده عصا بود و شعيب يازده پسر داشت. هرگاه كه يكى از پسران او رشد مى كرد و بالغ مى شد، به او مى گفت: برو و از آن عصا يكى برگير. او مى رفت و هنگامى كه عصايى برمى داشت، آتشى افروخته مى شد و او را مى سوزاند. به همين سان تمام پسران به هلاكت رسيدند. آن گاه كه شعيب دختر خود را به موسى داد، به دختر گفت: برو و عصايى بياور كه او به دست گيرد. او رفت و عصايى برداشت و آورد. هيچ آسيبى به او نرسيد. شادمان شد و گفت: «بشارت باد تو را كه شوهر تو پيامبرى خواهد بود و اين عصا براى كار بزرگى است. عصا را به موسى داد و به او گفت: از اينجا كه بروى به مكانى خواهى رسيد كه آنجا دو راه يكى از جانب راست و ديگرى از جانب چپ پديد مى آيد. تو بر جانب چپ برو، اگرچه بر جانب راست گياه بيشترى باشد، از آن رو كه در آن مرغزار اژدهايى بزرگ است و كسى جرأت نمى كند آنجا برود كه آن اژدها انسان و چهارپايان را از بين مى برد. موسى به آنجا كه رسيد، گوسفندان به جانب راست رفتند و او هرچه كوشيد آنان را از آن راه بازگرداند نتوانست، از اين رو خود نيز در پى گوسفندان رفت. چمنزارى با

.

ص: 43

گياه بسيار ديد. گوسفندان را به چرا فرستاد و خود خوابيد و عصا را در زمين فروكرد. اژدهايى آمد و قصد جان گوسفندان كرد. عصا جانورى گشت و با آن اژدها برآويخت و او را كشت و بر زمين افكند. موسى از خواب برخاست. عصا را خون آلود ديد و اژدها را كشته شده يافت. شادمان شد. بازگشت و شعيب را آگاه كرد. شعيب به دختر خود گفت: همسر تو پيامبرى است و با اين عصا كارى بزرگ خواهد كرد. شعيب دريافت موسى مردى نيك و امين است. همچنين خير بسيارى در گوسفندان ديد، از اين رو بر آن شد در حق موسى نيكى كند، پس به او گفت: در اين سال هر گوسفندى كه به رنگ ابلق به دنيا آيد براى تو خواهد بود. خداوند به موسى وحى كرد: عصاى خود را بر آبى كه گوسفندان از آن مى آشامند بزن. موسى عليه السلامعصا را بر آب زد. گوسفندان از آن آب خوردند، هر گوسفندى كه به دنيا آمد به رنگ ابلق بود. شعيب دريافت كه اين روزى موسى است كه خداوند به او داده است، پس تمام گوسفندان را به موسى داد.» مفسّرى گفته است: «هنگامى كه موسى عليه السلام زمان ده سال را به پايان برد، شعيب دختر خود را به او داد و موسى ده سال ديگر و جمعا بيست سال نزد شعيب اقامت كرد. پس از اين زمان از شعيب اذن خواست تا به مصر برود و مادر و خواهر خود را ببيند. شعيب اجازه داد. موسى برخاست و به همراه اهل خود با مال و گوسفندان روى به جانب مصر نهاد. فصل زمستان بود و همسر او آبستن بود و زمان زادن او نزديك. موسى تنها در بيابان مى رفت و راه را

.

ص: 44

نمى شناخت. در جانب راست بر مسير كوه طور قرار گرفت. شب تاريك و بسيار سردى بود. درد زادن زن را فراگرفت و موسى نتوانست آتشى برافروزد. به جانب كوه طور نگاه كرد، آتشى ديد. به زن گفت: من از دور آتشى ديدم. اندكى درنگ كن تا بروم و خبرى بياورم يا پاره اى آتش آورم. هنگامى كه موسى به آتش رسيد، او را از جانب راستِ وادى ندا كردند. خداوند موسى را به كلام خود ندا كرد؛ كلامى كه در درخت آفريد. از درخت به موسى اين چنين خطاب كرد: من پروردگار جهانيانم. نيز ندا كرد كه عصا را بينداز. موسى عصا را افكند. عصا مارى گشت. چون موسى ديد عصا مار گشت و جنبيد روى به فرار نهاد و آنجا نماند. ندا آمد: اى موسى، نترس و بازگرد كه تو از جمله ايمن يافتگانى و دست در گريبان كن تا بى هيچ بيمارى و مرضى، سفيد بيرون آيد. چون تو دست سفيد از گريبان بيرون آرى، ترسى در تو پديد مى آيد، از اين رو بار دگر دست در گريبان كن تا دست تو به وضع پيش خود بازگردد و ترس تو از بين برود.

.

ص: 45

خلع نعلين در وادى مقدس

خلع نعلين در وادى مقدسدر تفسير «إِذْ رَأى ناراً» (1) چنين گفته اند: «موسى عليه السلام دختر شعيب را گرفت و مدتى آنجا اقامت كرد. آن گاه از شعيب رخصت طلبيد تا به ديدار مادر رود. شعيب به او اجازه داد. موسى به همراه زن آبستن خود به راه افتاد. در شبى تاريك از شب هاى زمستان او راه را به خطا رفت. شبى بود سرد با باران و رعد و برق. شب آدينه بود. درد زادن زن را فراگرفت. موسى خواست آتش افروزد، سنگ و آهن بر هم زد، آتشى از آن پديد نيامد. موسى عليه السلامخشمگين شد و آهن و سنگ را به زمين افكند. سنگ و آهن به صدا درآمدند و گفتند: اى موسى، بنده تو نيستيم و جز به فرمان خدا آتش نيفروزيم. امشب تمام آتش هاى جهان خاموش اند. موسى متحير شد. نگاه كرد و از دور آتش ديد. به همراهان خود گفت: اينجا بمانيد كه من از دور آتشى ديدم. شايد بتوانم اندكى از آن را اينجا آورم يا بتوانم راهى براى يافتن آتش بيابم يا شايد كسى را بيابم كه مرا به آتش راه نمايد. در پى آتش روانه شد؛ درختى ديد سبز كه از آن آتش زبانه مى كشيد، تسبيح فرشتگان را شنيد و نورى عظيم ديد. ترسيد و

.


1- .سوره طه (20): آيه 10.

ص: 46

شگفت زده بر جاى ماند. خداوند به او آرامش داد. از آن درخت ندا آمد: اى موسى من خداى توام. نعلين از پاى درآور ». عبداللّه بن عباس گفته است: «بدان سبب به او گفتند: نعلين از پاى درآور كه نعلين او از پوست مردارى بود». عبداللّه بن مسعود به خانه ابوموسى اشعرى رفت. هنگام خواندن نماز بود. ابوموسى به عبداللّه گفت: پيش رو نماز كن . عبداللّه گفت: در خانه تو، تو خود بايد جلو روى و نعلين از پاى درآورى . عبداللّه مسعود به او گفت: در وادى مقدس است كه بايد نعلين درآورى . يعنى خلع نعلين موسى را. گفته اند: «خلع نعلين موسى در وادى مقدس بود». مفسّران گفته اند: «بدان سبب خداوند به موسى گفت: نعلين از پاى درآور كه بر آن زمين مقدس قدم گذارد، براى آن كه زمين را دو بار پاك كرده بودند». برخى از مفسران گفته اند: «براى آن كه برهنه پا بودن نشانه تواضع است و خدا مى خواست در آن سرزمين مقدس مسجد و كعبه بنا كند، از اين رو گفت: اينجا همان كن كه در مسجد مى كنند». اهل اشارت گفته اند: «نعل كنايه اى از اهل و خاندان است؛ يعنى خود را از اشتغال به زن و فرزند رها سازد». خداوند تعالى به موسى گفت: «اى موسى من تو را برگزيدم، گوش به وحى من كن». وحى اين بود كه خدا از كلام خود اين كلمات را در آن درخت آفريد: «إنّي أنا اللّه »؛ منم كه خدايم و جز من خدايى نيست، مرا بپرست و در عبادت شريك مساز كسى را. نماز به پاى دار براى آن كه مرا ستايش كنى. قيامت خواهد آمد و من زمان ظهور آن را پنهان كرده ام،

.

ص: 47

براى آن كه جزاى هر نفسى متناسب با كردار او باشد. آن كسى كه ايمان ندارد، نبايد تو را از ايمان به قيامت بازدارد. كافران نبايد تو را از ايمان به قيامت و بيان آن و اعمالى كه براى تو در روز قيامت سودمند است بازدارند. كسانى كه در پى هواى نفس و تابع شهواتند نابود خواهند شد». آن گاه پرسيد: «اى موسى آنچه در دست راست دارى چيست؟» موسى گفت: «اين عصا و چوبِ سفر من است». گفت: «آن را چه مى كنى؟» گفت: «به هنگام رفتن و استراحت بر آن تكيه مى كنم. به هنگامى كه مى خواهم از جوى بپرم يا براى گوسفندان از درخت برگ ريزم، از آن بهره مى جويم و نيازهاى ديگرى را نيز با آن رفع مى سازم». عبداللّه بن عباس گفته است: «موسى عليه السلام توشه و كالاى خود را بر آن عصا مى نهاد و عصا را بر دوش مى گذاشت؛ هنگامى كه خسته مى شد، عصا همانند مركب او بود و موسى بر روى آن مى نشست؛ در راه كه گام مى زد عصا انيس و همدم موسى بود و موسى با عصا گفتگو مى كرد و سخن مى گفت؛ هنگامى كه خوراك نداشت عصا را بر زمين مى زد و آنچه از طعام مى خواست به دست مى آورد؛ اگر تشنه مى شد، عصا را بر زمين مى زد، چشمه آب مى جوشيد و او سيراب مى شد؛ هنگامى كه در زمينى مى نشست كه از آفتاب آزار مى ديد، آن عصا را بر زمين فرومى كرد، بى درنگ عصا شاخه مى كشيد، برگ مى آورد و سايه مى گستراند؛ اگر ميوه آرزو مى كرد، خدا بر آن عصا شاخه ها آشكار مى كرد و ميوه بر آن شاخه ها مى آفريد؛ هنگامى كه مى خوابيد عصا همچون شبانى از گوسفندان محافظت مى كرد و درندگان را از آنان دور مى ساخت؛ آن

.

ص: 48

هنگام كه موسى به چاه آبى مى رسيد و دلو و ريسمان نداشت، عصا را به آن چاه فرومى كرد، عصا دراز مى شد و به شكل دلو مى گشت و موسى براى خود و گوسفندان خود آب بالا مى آورد؛ هنگامى كه موسى در شب به جايى فرود مى آمد، عصا را بر زمين مى زد و عصا همچون مشعلى فروزان آنجا را روشن مى كرد و آن گاه كه او در زمين پرنشيب و پست راه مى رفت، عصا دراز مى شد و چون در زمين بالا مى رفت عصا كوتاه مى شد». خداوند گفت: «اى موسى اين عصا را بينداز». موسى چنين كرد، ناگاه ديد كه عصا مارى شد و حركت كرد. اهل اشارت گفته اند: «هنگامى كه موسى عصا را انداخت، عصا مارى شد و قصد جان موسى كرد. موسى گريخت. خداوند گفت: «اى موسى اين مگر همان نيست كه گفتى چوب من است؟ آيا كسى را ديده اى كه از عصاى خود بگريزد؟» گفت: خدايا اين چه حالى است؟ گفت: اين براى آن است كه دريابى جز من به كسى نبايد اعتماد كنى، و هر كس جز بر من اعتماد كند چنين حالى مى يابد . آن گاه گفت: عصاى خود را برگير و از آن نترس، ما آن را به وضع اول بازمى گردانيم . در جاى ديگر خداوند گفت: دست در گريبان كن تا دستت بى هيچ بيمارى و آفتى از پيسى، سفيد بيرون آيد. تا ما بزرگ ترين آيات خود را به تو نشان دهيم، و از آيات خود آيت بزرگترى به تو نماييم». برخى مفسران گفته اند: «خداوند گفت: دست را در زير بغل ببر»، برخى دگر گفته اند: «دست در زير بازو ببر». زيرا خدا گفت: «وادخل يدك فى جيبك؛ دست در گريبان

.

ص: 49

كن». بر پايه روايتى ديگر: جناح كنايه از برادر است؛ يعنى دست در آستين برادرت هارون كن». به قول جمله مفسران، موسى عليه السلام دست در بغل كرد و بيرون آورد، آن چنان نورى از دست وى مى تابيد كه بر آفتاب غلبه كرد. خداوند به موسى نبوت داد و معجزات خود را آشكار ساخت؛ آن گاه به او گفت: «اينك به نزديك فرعون برو و او را دعوت كن؛ چرا كه فرعون نافرمان و سركش شده است. او بنده ضعيف و ناتوانى است و دعوى خدايى مى كند». دو معجزه و برهان نبوت موسى، عصا و يد بيضا بود. خدا به او گفت: «اين دو معجزه براى تو حجتى است در برابر فرعون و قوم او، از آن رو كه آنان گروهى تبه كار و كافرند و از فرمان خدا سركشى كرده اند». موسى عليه السلام گفت: «خدايا من يكى از آنان را كشته ام و مى ترسم كه آنان مرا بكشند. برادر من، هارون، از من گشاده زبان تر و داراى فصاحت بيشترى است، او را با من همراه كن تا يار من شود؛ چراكه مى ترسم آنان مرا دروغگو دانند». حق تعالى خواسته موسى را اجابت كرد و گفت: «ما تو را با برادرت هارون نيرو دهيم، و به شما حجت و برهانى دهيم كه هيچ كس بر شما غالب نتواند شد و شما و پيروان شما با آيات و معجزات ما بر آنان غلبه يابيد». هنگامى كه موسى با آيات و معجزاتِ خدا به نزد فرعون رفت، فرعون به او گفت: «آنچه تو آورده اى جادو و سحر است و ما سخنان تو را از اجداد خود نشنيده ايم». موسى عليه السلام گفت: «خداى من داناتر است به آن كس كه او حق بياورده است از نزديك تو و او عالم است و مى داند چه كسى در آخرت از

.

ص: 50

ثواب و نعيم او بهره خواهد برد. چنين خواهد بود كه ظالمان و ستمگران پيروز و رستگار نخواهند شد. فرعون به قوم خود گفت: «اى اعيان و اشراف، من جز خود براى شما خدايى نمى شناسم». آن گاه به وزير خود، هامان، گفت: «آتش برافروز و براى من خشت پخته بساز. پس از آن براى من قصرى رفيع بنا كن تا من از بالاى آن قصر بر احوال خداى موسى مطلع شوم و او را ببينم. چنين مى پندارم كه موسى در اينكه مى گويد: «من پيغامبرم و خدايى دارم كه مرا به سوى شما فرستاده است» دروغ مى گويد. اهل سيره گفته اند: «هنگامى كه فرعون به وزير خود، هامان، گفت كه قصرى بلند بنا كند، هامان جز مزدوران و بردگان پنجاه هزار مرد بنا و استادان صنعت بنا و نجار و كارگر و آهنگر را جمع كرد. آن گروه به ساختن قصر وى پرداختند و چنان آن را بلند افراشتند كه در تمام زمين بنايى از آن بلندتر نبود. هنگامى كه ساختن بنا به پايان رسيد فرعون بر بالاى آن رفت و تير در كمان نهاد و آن را پرتاب كرد. گفته اند: «براى امتحان و فريب او، تير خون آلود بازگشت». فرعون پنداشت كه دشمن را كشته است، گفت: «از خداى موسى فارغ شدم». حق تعالى به جبرئيل فرمود پرى بر آن قصر زند. جبرئيل چنين كرد و قصر سه تكه شد. يك پاره از قصر بر لشكريان فرعون فرود آمد و هزار مرد كشته شد. يك پاره از آن در دريا ريخته شد و پاره اى ديگر در مغرب افتاد. از آن كسانى كه در ساختن قصر كار كرده بودند هيچ كس باقى نماند و همه به هلاكت رسيدند.

.

ص: 51

خداوند در قرآن احوال ايشان را چنين بيان مى كند: فرعون و لشكريانش بر روى زمين تكبر و گردن كشى كردند و چنين پنداشتند كه آنان به سوى ما بازنخواهند گشت. ما او و لشكريانش را عذاب كرديم و به دريا افكنديم. بنگر عاقبت كار ظالمان و كافران به كجا رسيد و چگونه بود. ما آنان را امامان و پيشوايانى قرار داديم تا مردم را به دوزخ خوانند و روز قيامت كسى به آنان يارى و مدد نرساند و هيچ كس ناصر و يار آنان نباشد. ما در دنيا بر ايشان لعنت كرديم. آنان در روز قيامت از فريب خوردگان و زيان ديدگان خواهند بود. پس از آنكه امت هاى پيشين را به هلاكت رسانديم، به موسى كتاب تورات را داديم، تا براى مردم بصيرت و حجت باشد و لطف و رحمتى، تا در آن انديشه كنند. ما به او وحى كرديم و او را از اوامر و نواهى آگاه ساختيم، آن گاه با او عهد بستيم. تو از جمله حاضران در آنجا نبودى تا بر آنچه در آنجا گذشت آگاه باشى. ليكن ما گروهى را آفريديم و عمرشان طولانى كرديم؛ آنان با گذشت عمر، عهد ما فراموش كردند و امر ما را ترك كردند.

.

ص: 52

رسالت موسى و هارون و دعوت از فرعون

رسالت موسى و هارون و دعوت از فرعونآن هنگام كه خداوند به موسى و هارون رسالت داد، آنان به مصر آمدند و به مدت يك سال بر در خانه فرعون اقامت كردند، ليكن به نزد وى نرفتند و كسى فرعون را از اين امر آگاه نكرد. روزى دربان خانه فرعون به نزد فرعون رفت و گفت: يك سال است كه دو مرد بر در خانه تو نشسته اند و مى گويند كه ما رسولان خداى جهانيم». فرعون گفت: «آنان را به داخل آوريد تا ساعتى بر آنان بخنديم». مفسران گفته اند: «موسى و هارون يك سال بر در خانه فرعون اقامت كردند، هيچ كس به آنان توجه نكرد و هر كس سخنان آنان را شنيد گفت: «اين دو ديوانه اند و سخنى ناشايست مى گويند». آنان خدا را نمى شناختند تا رسول او را باور كنند. موسى و هارون همچنين مى بودند تا آنكه يك روز بذله گوى فرعون پيش او سخنى مى گفت. در ميان سخن خود گفت: «فلان كس هزار بار ديوانه تر از آن دو ديوانه اى است كه دعوى پيامبرى خدا مى كنند و بر در اين خانه يك سال است كه مقيم اند». فرعون پرسيد: «چه مى گويى؟» گفت: «اينكه شنيدى». رنگ چهره فرعون دگرگون گرديد و از اين

.

ص: 53

سخن ترسيد. گفت: «آن دو را به داخل آوريد تا دريابيم كه هستند و چه مى گويند». موسى و هارون را به داخل آوردند. فرعون به آن دو نگاه كرد. موسى را شناخت. از آن رو كه در نزد وى بزرگ شده بود. رو به موسى كرد و گفت: «تو همانى نيستى كه من تو را پروردم در حالى كه كودكى خرد بودى؟!» آن گاه زبان به ملامتش گشود و گفت: «اين حق نعمت من و پاداش تربيت من است كه مردى از آن ما را كشتى و گريختى. اينك بازآمده اى و مى گويى: پيامبر هستم ؟!» موسى عليه السلامبراى كشتن آن قبطى عذر خواست و گفت: «من نمى دانستم آن مرد از آن مشت خواهد مرد». همچنين از تربيت من سخن گفتى، اگر تو بنى اسرائيل را نمى كشتى، من را پدر و مادرم پرورش مى دادند. بايد از كشتن دست مى كشيدى تا آنان مرا بپرورند. آنان را نبايد هراسان و نگران مى ساختى، بدان گونه كه آنان به ناگزير و از روى ترس مرا در تابوت قرار دهند و به رود نيل افكنند تا تو مرا از آب بگيرى و بپرورى». بعضى از مفسران گفته اند: «مراد موسى يادآورى گناه و جنايت فرعون بود. گفت: از نعمت خود ياد مى كنى و گناه خود را به فراموشى سپرده اى ». مفسران گفته اند اين بدان معناست كه مرا پرورش دادى ليكن قوم مرا اسير و بنده كردى. هر كس كه قوم او را ذليل كنند او خود نيز ذليل شود، پس اين چه نعمتى است. آنچه تو با قوم من كردى، آن نعمت را از بين برد. چون موسى اين را گفت، فرعون پرسيد: «خداى جهانيان چه باشد كه تو دعوى مى كنى كه رسول او هستى؟» موسى گفت: «او خداى آسمان ها و زمين است و آنچه در ميان آن است. اگر شما يقين دانيد». فرعون براى سخن

.

ص: 54

موسى جوابى نداشت، پس در پى بهانه آوردن به كسانى كه گرد او بودند گفت: «نمى شنويد كه اين مرد چه مى گويد؟» عبداللّه بن عباس گفته است: «آنان جماعتى از اشراف قوم او، يعنى پانصد نفر از مقربان او بودند». موسى عليه السلامبدان رو گفت: «پروردگار من خداى شما و خداى پدران و نياكان شما است.» تا معلوم كند كه اگر فرعون دعوى خدايى آنان مى كرد نتواند بگويد: «من خداى پدران شما هستم»؛ چراكه او در روزگار آنان نبوده است، و اين براى آگاه ساختن قوم فرعون بود. چون فرعون از پاسخ او عاجز گرديد گفت: «اين پيامبر را كه به سوى شما فرستاده اند ديوانه است». موسى عليه السلام براى اثبات و تأكيد سخن خود گفت: «او خداى مشرق و مغرب است و آنچه در ميان آن است البته اگر شما عقل داشته باشيد و خرد خود را به كار بگيريد». فرعون از بيان حجت درماند، پس به غرور و تكبر پادشاهى گفت: «اگر جز من خدايى گيرى تو را به زندان مى افكنم و تو از جمله محبوسان خواهى بود». موسى پرسيد: «اگر چنان باشد كه من نشانه و دليل آشكارى بياورم، به من ايمان مى آورى؟» فرعون از آنجا كه آن را بعيد مى دانست گفت: «اگر راست مى گويى، اين معجزه را بياور». موسى عليه السلام در آن هنگام عصا به دست داشت، عصا را به زمين افكند، بى درنگ عصا اژدها گشت. فرعون پرسيد: «چيزى ديگر هست؟» گفت: «آرى» و دست از گريبان بيرون آورد، دست وى نورانى بود، چنانكه بر آفتاب غلبه مى كرد. اژدها به سوى فرعون حركت كرد، دهان گشود و خواست تا تخت فرعون را فروبرد، فرعون امان خواست. موسى عليه السلام اژدها را به دست گرفت، عصا

.

ص: 55

گشت. فرعون گفت: ما را مهلت ده تا در كار تو بينديشيم». آن گاه به قوم خود كه گرد او بودند گفت: «اين مرد جادوگرى است كه در صنعت سحر استاد و دانا است و مى خواهد كه شما را با سحر خود از شهر بيرون كند. شما در اين باب چه مى گوييد؟». گفتند: «موسى و برادرش، هارون، را نگاه دار و كسى را به شهرها فرست تا جادوگران را جمع كند. آن گاه در روزى مشخص ساحران و موسى را به مقابله وادار». فرعون ساحران را براى روزى معلوم گرد آورد، آن ميقات «يوم الزينه» و روز عيد آنان بود. عبداللّه بن عباس گفته است: «روز شنبه، اوّل سال و نوروز آن حادثه روى داد». ابن زيد گفته است: «اتحاد و اجتماع آنان در اسكندريه بود، و ازدحام مردم در آن روز چنان بود كه از بجيره گذشته بود». به مردم گفته بودند: «شما در آنجا حاضر مى شويد. اگر ساحران بر موسى چيره گردند ما آنان را بيرون خواهيم كرد». هنگامى كه ساحران آمدند به فرعون گفتند: «اگر چنان باشد كه ما بر موسى غلبه كنيم آيا براى ما پاداشى خواهد بود؟» فرعون گفت: «آرى و شما پس از اين از جمله مقربان و نزديكان باشيد». موسى به آن ساحران گفت: «بيفكنيد آنچه مى خواهيد بيندازيد». ساحران چوب ها و رسن هايى كه داشتند بر زمين افكندند و گفتند: «ما پيروز خواهيم شد و غلبه با ما خواهد بود». آن گاه موسى عليه السلام عصاى خود را بر زمين افكند. بى درنگ اژدهايى شد و آن چوب ها و ريسمان هايى كه ساحران در زمانى طولانى ساخته بودند و همانند ماه و اژدها آراسته بودند، بلعيد. ساحران با اولين نگاه دريافتند كه آنچه موسى عليه السلام انجام داد از جنس سحر نيست و با سحر نمى توان

.

ص: 56

آن كار را كرد؛ چراكه آنان اسرار ساحرى را به خوبى مى دانستند و بر آن آگاه بودند، به سجده افتادند و گفتند: «ما به خداى جهانيان ايمان آورديم». آن گاه براى آنكه فرعون گمان نكند كه او را مى خوانند، افزودند: «خداى موسى و هارون». فرعون گفت: «پيش از آنكه من به شما اجازه دهم به موسى ايمان آورديد. او بزرگ و شريك شماست كه شما را سحر آموخت، بدانيد عذاب عمل خود را خواهيد چشيد. من دست ها و پاهاى شما را به خلاف يكديگر (يعنى پاى چپ و دست راست) ببرم و همه شما را بر دار كشم». گفتند: «هيچ باكى نيست كه ما نزد خداى خود مى رويم و بازگشت ما به سوى اوست. ما اميد داريم كه خداى ما خطاهاى ما را بيامرزد چراكه ما اولين مؤمنان از قوم فرعون و زمانه او هستيم». خداى تعالى به موسى وحى كرد: «بندگان مرا در شب از مصر بيرون ببر تا فرعون و قوم او به دنبال شما بيايند». برخى مفسّران گفته اند: «خداى تعالى به موسى وحى كرد كه به بنى اسرائيل بگو تا هر چهار خانوار در يك خانه جمع شوند و در هر خانه اى كه هستند بره اى سر برند و در خانه را با خون آن آغشته كنند. آن گاه من فرشتگان را مى فرستم تا كودكان آل فرعون را به هلاكت رسانند. نشان آنان اين است كه به خانه اى كه بر در آن اثر خون باشد وارد نمى شوند. پس از آن، به بنى اسرائيل بگو كه نان بپزند. آن گاه تو به همراه بنى اسرائيل به كنار دريا برويد تا من بگويم چه بايد كرد». موسى عليه السلامچنين كرد. چون آفتاب برآمد فرعون گفت: «بنگريد كه موسى چه كرده است. مال هاى ما را گرفتند و كودكان ما را كشتند». آن گاه دستور داد تخت او را از

.

ص: 57

شهر بيرون برند و در پى موسى و بنى اسرائيل لشكركشى كرد. فرعون گفت تا در شهرها آواز دادند و لشكر جمع كردند. گفتند: «بنى اسرائيل گروهى اندك هستند و ما را خشمگين ساخته اند، بدان رو كه در دين با ما مخالفت كرده اند، مال هاى ما را برده اند، فرزندان ما را كشته اند و بى اذن ما از شهر بيرون رفته اند». خداى تعالى به موسى گفت: «تو و برادرت، هارون، با آيات من نزد فرعون رويد و در ذكر و ياد كردن من سستى نكنيد. به پيش فرعون رويد؛ چراكه او عصيانگر و سركش شده است. با او به نرمى سخن بگوييد باشد كه بينديشد يا بترسد». اهل اشارت گفته اند: «با او به لطف سخن بگو، از آن كه او بر تو حق تربيت دارد و براى تو پدرى كرده است و او بر تو حق خدمت دارد». نيز گفته اند كه خداى تعالى به موسى گفت: «به فرعون اگر ايمان آورد وعده بده كه او را جوان مى كنيم كه در پى آن پيرى نخواهد بود و ملك او تا هنگام مرگ در تسلط وى باقى خواهد ماند و لذت طعام و شراب و نكاح تا زمان مردن با او خواهد بود». مفسران گفته اند: «بدان هنگام هارون در مصر بود و موسى در مدين. آن زمان كه موسى از مدين خارج شد و در راه او را به رسالت برگزيدند، گفت: خدايا هارون را در رسالت همراه من كن تا با او نزد فرعون روم . خداى تعالى خواسته اش را پذيرفت و به هارون وحى كرد: برادرت موسى نزد فرعون مى رود براى رسالتى كه من گفته ام. تو را در اين رسالت يار او كردم. شما هر دو را از نزد خود سوى او مى فرستم تا

.

ص: 58

فرعون را دعوت كنيد. اينك موسى در راه است و تو بايد به استقبال او بروى . هارون عليه السلام يك منزل به استقبال او رفت. آن گاه آنان يكديگر را از احوال خود آگاه ساختند. موسى و هارون گفتند: خدايا فرعون پادشاهى ستمگر است، مى ترسيم ما را بكشد . خداى تعالى به آنان گفت: نترسيد، من با شما هستم، سخنتان را مى شنوم و جايگاهتان را مى بينم ». همچنين: «آنچه گوييد مى شنوم و آنچه كنيد مى بينم» و همچنين: «شما در چشم و علم و آگاهى من هستيد، من از شما غافل نيستم و شما را رها نخواهم كرد تا فرعون بتواند بر شما ستم كند. نزد او رويد و گوييد كه ما دو پيامبر خداييم. براى اين آمده ام تا از بنى اسرائيل دست بردارى و آنان را با ما گسيل كنى، همانند گذشته آنان را عذاب ندهى و به كارهايى چون بيگارى نفرمايى، و آنان را به بردگى و بندگى نگيرى. ما آمده ايم و از خدا براى تو حجت و دلايل آشكارى آورده ايم و بى هيچ برهان و آيتى ادعاى پيامبرى نمى كنيم، و بگو: سلام بر كسى باد كه پس رو راه راست باشد. به ما وحى كرده اند كه بر كسى عذاب خواهد بود كه خدا و پيامبر او را دروغ بداند و از فرمان آنان سرپيچد ». هارون و موسى نزد فرعون آمدند و رسالت و پيام خداى را گزاردند. فرعون از آنان پرسيد: «اى موسى خداى شما كيست؟» (به موسى خطاب كرد كه او را پرورده بود). موسى گفت: «خداى ما آن كسى است كه به مخلوقاتش همه چيز داد، آن گاه هدايتشان كرد». آن گاه گفت: «إِنِّي أَخافُ عَلَيْكُمْ مِثْلَ يَوْم

.

ص: 59

الْأَحْزابِ * مِثْلَ دَأْبِ قَوْمِ نُوحٍ وَ عادٍ وَ ثَمُودَ وَ الَّذِينَ مِنْ بَعْدِهِمْ» (1) . فرعون پرسيد: «حال امتان گذشته چيست؟ حال اينان كه گفتى اكنون چيست؟» موسى گفت: «علم به احوال آنان نزد خداست، در آن خطا نمى كند و آن را فراموش نمى سازد، عالم الذات است و بر همه معلومات آگاه است. او آن خدايى است كه زمين را چون گهواره كرد تا در آن بيارميد، در آن بگرديد و آرامگاه شما باشد، براى شما در آن راه هايى پديد آرد كه هنگام سفر در آن قدم نهيد و مقاصد و نيازهاى خود را برآوريد. براى شما آبى از آسمان فرستاد؛ يعنى باران». «پس بيرون آورديم با آن جفت هايى را از روييدنى هاى مختلف؛ در جنس و شكل و طعم و طبع و بو؛ بهرى سبز، بهرى سرخ، بهرى زرد، بهرى شور، بهرى نافع، بهرى كبود، بهرى لعلى، بهرى سفيد، بهرى سياه، بهرى گرم، بهرى سرد و بهرى خشك و بهرى تر و بهرى تلخ و بهرى شيرين و بهرى بامضرت و بهرى گوارنده و بهرى گزاينده و بهرى زهر و بهرى ترياق و بهرى درد و بهرى دوا. تا بدانى كه به طبع نيست و با دهر نيست و به هوا نيست و به ستاره نيست، جز فعل خداى قادر حكيم نيست كه بر طبق مصلحت آن گونه كه خواست و مصلحت دانست، بيافريد و بيرون آورد، تا وقتى تو در فصل بهار مى نگرى، آسايش جانت باشد و سبب خوشدلى تو؛ بر يقين تو بيفزايد و تو را به آفريدگارت راه نمايد.

.


1- .سوره غافر (40): آيات 29 و 30.

ص: 60

به بندگان گفتيم: از آن بخوريد و چهارپايانتان را در آن بچرانيد. اين نبات ها برخى از آن شما و بعضى از آنِ چهارپايان شماست. آن چهارپايان را نيز براى شما مى پرورانم؛ چراكه غذا و آشاميدنى و مركب شما خواهند بود. آنچه از آن توست بخور و آنچه براى خوردن تو شايسته نيست به چهارپايانت بده. در اين براى شما خردمندان نشانه ها و دلالت هايى است». «از جمله منافع زمين اين است كه شما را از آن آفريديم؛ يعنى پدر شما آدم را». گفته اند: «هم چنين نفس آدمى را از زمين بيافريديم به اين معنى كه نطفه از طعام ها پديد مى آيد و انواع طعام را از زمين آفريد». «شما را از خاك خلق كرديم؛ به آن بازمى گرديد و آن گاه شما را از آن بيرون خواهيم آورد». آن گاه گفت:«به راستى ما آيات خود را به فرعون نشان داديم و موسى را با دلايل روشن فرستاديم. آن را دروغ دانست و از آن دورى كرد و از قبول حق امتناع كرد». فرعون گفت: «اى موسى براى اين آمده اى كه ما را با جادوى خود از شهر مصر بيرون كنى. ما سحر و جادويى همانند آنچه آورده اى به تو نشان مى دهيم و بر تو مى آوريم. زمانى را مقرر كن كه در آن خلاف نكنيم، نه ما و نه تو. زمانى جز هم اكنون». موسى عليه السلامگفت: «موعد شما روز زينت است». مفسران در باب «روز زينت» اختلاف كرده اند. برخى گفته اند: «روز عيد مشهورى براى آنان بود». ديگرى گفته است: «روز بازارى براى آنان بود، روزى كه خود را مى آراستند و به بازار مى رفتند». برخى نيز گفته اند: «روز نوروز بود».

.

ص: 61

فرعون از مناظره با موسى دورى گزيد. ساحران را گرد آورد، آن گاه به وعده گاه رفت. چنانكه شرحش گذشت. در روايتى ديگر آمده است: «هفتاد و دو ساحر بودند و با هر كدام از آنان چوب و رسنى بود». گفته اند: «چهارصد ساحر بودند و هركدام يك خروار چوب و ريسمان داشتند». موسى عليه السلامچون به آنان چنين گفت: «واى بر شما، بر خدا دروغ نبنديد. ريشه شما را قطع سازد و ناتوانتان كند. زيان بيند آن كسى كه دروغ گويد». ساحران را به ستيزه واداشتند و در خفا به آنان گفتند: «موسى و هارون برآنند تا شما را از سرزمين مصر با سحر و جادوى خود بيرون كنند و طريقه نيك شما را از بين ببرند. جمع گرديد و با سحر و حيله خود بر آنان غلبه كنيد و آنان را رها نسازيد. آن گاه يك دست و يك زبان به جايگاه تعيين شده آييد و سعادت براى آن كسى خواهد بود كه امروز چيره گردد». ساحران پرسيدند: «نخست تو عصاى خود مى اندازى يا ما چنين كنيم؟» مفسران گفته اند: «ساحران چون در كسب اجازه از موسى ادب نگاه داشتند، خداى تعالى آنان را توفيق هدايت داد». موسى عليه السلام گفت: «شما بيندازيد». آنان چنين كردند، چوب ها و ريسمان هاى آنان چنان بود كه گويا از سحر ساحران حركت خواهند كرد. موسى از آنچه ديد ترسيد. ترس موسى به سبب اين بود كه جاهلان سحر جادوگران را همچون سحر موسى بپندارند و ميان شبهه و حجت نتوانند فرق نهند. خداى تعالى گويد: «ما موسى را از اين معنى ايمن كرديم و گفتيم: مترس

.

ص: 62

چراكه تو غلبه خواهى كرد. آنچه در دست دارى بينداز تا ببلعد هرآنچه آنان ساخته اند ». خداى تعالى به موسى وحى كرد: «هنگامى كه آنان چوب ها و ريسمان هاى خود را بر زمين افكندند تو نيز عصايت را بينداز». موسى چنين كرد، عصا اژدها گشت و در يك ساعت آن چهارصد خروار چوب و ريسمان مارپيكر آراسته را فروبلعيد. ساحران چون معجزه موسى را ديدند به سجده افتادند؛ چراكه آنان سال ها بود سحر مى كردند و با سحر آشنا بودند. با نخستين نگاه دريافتند آنچه موسى كرد از جنس سحر نبود، آنان به انواع سحر آشنا بودند و به حق و درستى دريافتند موسى ساحر نيست، پس به سجده افتادند، چنانكه گويا كسى آنان را به سجده درآورد. گفتند: «به خداى موسى و هارون ايمان آورديم». چنين گفتند تا كسى نپندارد آنان فرعون را مى گويند. فرعون به آنان گفت: «به موسى ايمان آورديد، پيش از آنكه من به شما اجازه دهم؟ موسى بزرگ و استاد شماست كه به شما سحر آموخته است. من فرمان دهم دست و پاى شما را به خلاف يكديگر قطع كنند. آن گاه شما را از درختان خرما بياويزم». بدين سبب درختان خرما را برگزيد كه بلندتر از ديگر درختان بود و همه آن را مى ديدند. گفته اند: «اولين كسى كه چنين عذاب كرد و دست و پاى را بر خلاف يكديگر بريد، فرعون بود». فرعون گفت: «از ميان من و موسى يكى را برگزينيد كه عذاب ما سخت است». آنان گفتند: «ما تو را بر آن دلايل روشن و آشكارى كه از جانب خدا بر

.

ص: 63

ما آمد، برنگزينيم. هرچه مى خواهى حكم كن، تو در اين دنيا مى توانى فرمان برانى، ليكن در آخرت چنين نتوانى كرد». روايت كرده اند كه آسيه پرسيد: «چه كس غالب شد؟» گفتند: «موسى» گفت: «آمَنْتُ بِرَبِّ هارون و موسى؛ ايمان آوردم به پروردگار موسى و هارون». فرعون پرسيد: «از دل مى گويى؟» گفت:«آرى» گفت: «برويد و سنگى كه از آن سنگين تر نباشد بياوريد تا بر او زنيم و او را بكشيم». برفتند و سنگى آوردند. آسيه سر سوى آسمان كرد. خداى تعالى جايگاه او را در بهشت به او نشان داد. او جان سپرد و سنگ بر جسد بى جان او زدند. «خداى تعالى بهتر و باقى تر است و ما بهتر و باقى تر را بر فانى برمى گزينيم. چنين است كه هر كس گناهكار به نزد خدا رود، نصيب او دوزخ خواهد بود و هر كس با عمل صالح نزد او شود، براى او درجات و مراتب بلند باشد». مراد از درجات، منازل و غرفه ها است و قدر و منزلت آن به اندازه استحقاق آنان، آن درجات بهشت هايى است كه در زير آن جوى ها جارى است و آن بهشت ها پاداش آنانى است كه پاك باشند. ما به موسى وحى كرديم كه بندگان من؛ يعنى بنى اسرائيل را در شب از مصر بيرون ببر، و براى آنان در دريا راهى خشك كه در آن آب و گِل نباشد، بزن تا آنان از آن راه روند. در آن راه از آنكه فرعون شما را دنبال كند نترسيد و از اين كه غرق شويد نهراسيد. فرعون در پى موسى و قوم او لشكر گسيل كرد. اين هنگام زمان هلاكت فرعون بود و رهايى بنى اسرائيل. خداى تعالى گفت: «زيورهاى آنان را به

.

ص: 64

امانت ستانيد و آن گاه شب هنگام از مصر خارج گرديد. چنين كردند. بنى اسرائيل هفتاد هزار مرد بودند. فرعون فرمان داد لشكر جمع شدند و با ششصد هزار مرد در پى آنان رفت. در ساحل دريا به بنى اسرائيل رسيد. بنى اسرائيل نگاه كردند؛ دريا در مقابل آنان و فرعون در عقب آنان. از موسى پرسيدند: «چه كنيم؟» خدا به موسى وحى كرد: «بر ايشان در دريا راهى خشك بزن. پس به آنان رسيد از دريا هرچه رسيد»؛ يعنى آنچه به آنان رسيد به حدى بود كه آن را نمى توان وصف كرد و مقصود، غرق كشتن آنان در دريا بود. فرعون قوم خود را گمراه كرد و آنان را هدايت نداد. آن گاه خداوند به بنى اسرائيل به سبب نعمت هايى كه بر آنان عطا كرده بود، منت نهاد و گفت: «اى فرزندان يعقوب شما را از دشمنتان، فرعون، برهانيدم، آن گاه شما را به جانب راست كوه طور وعده داديم». براى آنكه خدا در كوه طور به موسى پس از هلاك فرعون تورات را عطا كرد. «و مَنّ و سلوى (مرغ بريان و ترنجبين) در تيه براى شما فرستاديم و به شما گفتيم كه از آن پاكى ها و خوشى ها و آنچه ما به شما داديم بخوريد و طغيان نكنيد». عبداللّه بن عباس گفته است: «در آن ظلم نكنيد». ديگرى گفته است: «در آن عصيان نكنيد، يعنى در معصيت صرف نكنيد» و گفته اند: «كفران نعمت نكنيد». از اين روست كه خداوند فرمود: «حلال را حرام نكنيد. پس خشم من بر شما ظاهر شود و هر كس كه من بر او خشم گيرم به هلاكت رسد و در دوزخ افتد. من آن كسى را كه توبه كند و ايمان آورد و عمل صالح كند بيامرزم». از گناه توبه كند و به خدا ايمان آرد و اعمال صالح چون نماز و روزه و زكات به جاى آورد.

.

ص: 65

هلاك فرعون

هلاك فرعونفرعون بر ظلم و طغيان خود بيفزود و خداى تعالى به هر چه ممكن بود او را آگاه كرد و ترسانيد و حجت خود بر او رساند. چهارصد سال عمر و سلطنت و فرمانروايى بدو بخشيد، ليكن فرعون بر طغيان و عصيان خود بيش از پيش افزود. خدا به موسى وحى كرد كه هنگام هلاكتِ فرعون رسيده است و زمان رهايى مستضعفان از قيد فرعون است. به بنى اسرائيل فرمان بده تا زيورهاى قبطيان را به امانت بستانند، آن گاه با آنان شب هنگام از مصر بيرون رويد. بنى اسرائيل به قبطيان گفتند: «براى ما عروسى و خرمى است، زيورهاى خود را چند روزى به امانت نزد ما سپاريد». قبطيان چنين كردند. موسى عليه السلامشبى معيَّن را براى آنان هنگام وعده نهاده بود. آن شب همه جمع شدند و از مصر بيرون آمدند. به جز افراد زير بيست سال و بالاى شصت سال، ششصد هزار مرد جنگجو گروه بنى اسرائيل بودند. موسى عليه السلام با بنى اسرائيل از مصر بيرون آمدند، هنگامى كه خواستند حركت كنند نتوانستند. موسى متعجب شد. پيران بنى اسرائيل را طلبيد و پرسيد: «اين چه حالى است و ما بر چه سبب راه را نمى يابيم؟» گفتند: «ما از پدران خود شنيده ايم كه يوسف عليه السلام وصيت كرده است، هرگاه بنى اسرائيل بخواهند از مصر بيرون روند، بايد مرا نيز با خود ببرند. ما بدين روى راه را نمى يابيم». موسى عليه السلام پرسيد: «در ميان شما چه

.

ص: 66

كسى گور يوسف را مى شناسد؟» گفتند: «كسى هست كه مى داند». موسى عليه السلامخدا را خواند و گفت: «خدايا هر كه گور يوسف و جاى آن را نمى داند، چون من ندا كنم آواز من را نشنود». آن گاه موسى صلى الله عليه و آله وسلمدر ميان محافل بنى اسرائيل گذر كرد و گفت: «هر كس از شما جاى گور يوسف را مى شناسد، به من نشان دهد». هيچ كس نمى شنيد. روايت كرده اند كه موسى از ميان دو مرد گذشت و با آواز بلند صدا كرد، آنان آواز او را نشنيدند، تا آنكه به پيرى رسيد. پير آواز او را شنيد و گفت: «اى موسى من جاى گور يوسف را مى دانم، ليكن تو را به آن راه ننمايم مگر آنكه براى من دعا كنى و چند حاجت مرا برآرى». موسى عليه السلامگفت: «از خدا اجازه خواهم تا اذن مى دهد براى تو دعا كنم؟» از خدا درخواست. خداى تعالى اجازه داد. موسى گفت: «اى پير چه مى خواهى؟» گفت: «از خدا بخواه جوانى و نيروى مرا بازگرداند و هنگامى كه از اينجا مى روى مرا با خود ببرى». موسى عليه السلام در حق او اين دعا را كرد و خداى تعالى خواسته اش را برآورد. آن گاه گفت: «اينك گور يوسف را به من نشان ده». پير به جايى رفت و به ميان رود نيل اشاره كرد و گفت: «اينجا است، خدا را بخوان تا آب را از اينجا كنار زند و گور آشكار گردد». موسى عليه السلام چنين كرد. آب رود نيل ايستاد و آنچه بر روى گور بود كنار رفت و گور آشكار شد. موسى عليه السلامفرمان داد آنجا را شكافتند و يوسف عليه السلام را از آنجا بيرون آوردند، در تابوتى از سنگ مرمر نهادند و با خود بردند و در شام دفن كردند. حق تعالى به معجزه و دعاى موسى عليه السلام آن شب را طولانى كرد و بر قبطيان خواب افكند تا از آن حال بى خبر مانند. خداوند در شب خروج بنى اسرائيل بر اطفال قبطيان مرگ افكند، آن

.

ص: 67

چنانكه در هر خانه اى كودكى مرد. قبطيان بامداد از خواب برخاستند، همه سوگوار بودند و به دفن كردن كودكان خود پرداختند و به جستجوى بنى اسرائيل نپرداختند. شب هنگام چون در شهر نگاه كردند، هيچ كس از بنى اسرائيل را نديدند. تعجب كردند. به جستجوى آنان پرداختند، امّا هيچ بنى اسرائيلى نيافتند. فرعون را از گريختن بنى اسرائيل آگاه كردند. فرعون گفت: «ايشان از نم به كجا مى توانند بگريزند. امشب درنگ كنيد و فردا بامداد در پى آنان خواهيم رفت». آن گاه فرمان داد تا لشكريان گرد آمدند و مناديان ندا كردند: «إِنَّ هو?لاءِ لَشِرْذِمَةٌ قَلِيلُونَ * وَإِنَّهُمْ لَنا لَغائِظُونَ * وَإِنّا لَجَمِيعٌ حاذِرُونَ» (1) . لشكر را آراستند و گفتند: «وقتى خروس بانگ كند، برويم». خداوند چنان مقرر كرد كه در آن شب هيچ خروسى در دنيا بانگ نكرد تا روز روشن شد. فرعون لشكر خود را آماده كرد، هامان لشكريان بى شمار در پيش لشكر فرستاد و خود با هفتاد هزار سوار از پيش آنان مى رفت؛ سوارانى با جامه هاى سياه، پرچم هاى سياه و اسبان سياه. موسى عليه السلام با بنى اسرائيل مى رفتند تا آنكه به ساحل دريا رسيدند. آب دريا بيش از هميشه بود. به عقب نگريستند، لشكر فرعون در عقب آنان و دريا در مقابل آنان. موسى عليه السلام بر جاى ماند و بر خدا ناليد. بنى اسرائيل پرسيدند: «اى موسى چاره چيست؟ دريا در مقابل ما و در پس ما دشمن است. چه چاره اى سازيم؟» گفت: «نگران نباشيد، خدا با من است. مرا راه نمايد». حق تعالى به موسى وحى كرد: «عصايت را بر دريا زن». گفته اند كه موسى عليه السلاميكبار عصا زد

.


1- .سوره شعراء (26): آيات 54 _ 56 .

ص: 68

هيچ اثرى نكرد. ديگر بار عصا بر دريا زد و گفت: «اى اباخالد به امر خدا شكافته شو». دريا شكافته شد و دوازده راه خشك در آن آشكار گرديد، بدان سبب كه بنى اسرائيل دوازده دسته بودند. هر گروهى نقيبى داشت و هر نقيبى راهى قدم گذاشت و پيروان او در پى او. خداوند فرمان داد باد و آفتاب آن راه ها را خشك كردند. چنانكه رؤيت كردند كه بر اثر حركت اسبان در هوا گرد برمى خاست. بنى اسرائيل به ميان دريا رسيدند. در اين هنگام، ديگر اسباط را نمى ديدند. گفتند: «اى موسى ما احوال آن دوستان و خويشان خود را نمى دانيم. مبادا كه غرق شده باشند». موسى دعا كرد تا خداوند آن ديوارها را كه از آب بود طاق طاق كند، تا آنان كه بر آنجا مى رفتند كسانى را كه در سوى دگر بودند ببينند. به ساحل دريا رسيدند. در اين هنگام فرعون بدانجا رسيد و آن راه هاى خشك را مشاهده كرد. دريافت كه آن معجزه موسى است. خواست لشكريان خود را فريب دهد، گفت: «از هيبت من دريا شكافته شد و راه هاى خشك پديد آمد، بدان رو كه دشمن خود را بگيريم». آن گاه به لشكريان خود فرمان داد به راه ها گام نهند و در دريا شوند. آنان گفتند: «تا تو از پيش نروى ما به دريا پا نگذاريم». فرعون در رفتن درنگ مى كرد و به دريا وارد نمى شد. فرعون بر اسبى نر نشسته بود. جبرئيل عليه السلام بر اسبى ماديان نشست و نزديك اسب فرعون ايستاد. اسب فرعون به دنبال وى راه افتاد و هرچه فرعون كوشيد آن را از رفتن بازدارد نتوانست. چون فرعون به دريا گام نهاد قبطيان همه به دنبال وى روان شدند. ميكائيل عليه السلام در پس آنان ماند و همه را به دريا فرستاد. قبطيان همه به داخل دريا گام نهادند، و حال آنكه بنى اسرائيل

.

ص: 69

همه از دريا بيرون رفته بودند. روايت كرده اند: «آخرين كسى كه از بنى اسرائيل بيرون آمد، هنگامى بود كه آخرين قبطى در دريا داخل شد. آن گاه كه تمام بنى اسرائيل از دريا بيرون آمدند و همه قبطيان به دريا داخل شدند، خداوند فرمان داد تمام طاق هاى آب فروريزند. فرعون چون نشانه غرق و هلاك را ديد گفت: «آمَنْتُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ الَّذِي آمَنَتْ بِهِ بَنُوا إِسْرائِيلَ وَأَنَا مِنَ الْمُسْلِمِينَ» (1) . جبرئيل عليه السلامپاره اى گل از دريا برگرفت و بر او زد و گفت: «اكنون كه گرفتار شدى چنين مى گويى، پيش از اين عصيانگر و مفسد بودى». بنى اسرائيل از ساحل دريا بر هلاكت او نظاره مى كردند. با اين حال به موسى گفتند: «اى موسى ما چگونه ايمن باشيم كه فرعون از راهى ديگر بيرون نرفته باشد، به ملك خود بازگردد و در پى آزار ما برآيد». موسى گفت: «ايمن باشيد كه خداى تعالى فرعون و قوم او را به هلاكت رساند». گفتند: «آرام نگيريم اگر فرعون را مرده نبينيم». موسى عليه السلام دعا كرد تا خداى تعالى كالبد بى جان او را بر سر آب آورد با تمام آن سلاح ها كه بر خود داشت. گفته اند: «چهارصد من آهن بر خود داشت». بنى اسرائيل او را ديدند و ساكن شدند و آرام گرفتند.

.


1- .سوره يونس (10): آيه 90.

ص: 70

معجزات موسى

معجزات موسىاهل كتاب گفته اند: «نام فرعون، قابوس بود». برخى نيز گفته اند: «نام او وليد بن مصعب بود و از جمله قبطيان. عمر او افزون از چهارصد سال بود چنانكه در اين مدت او هرگز بيمار نگشت». همچنين مفسران گفته اند: «فرعون هر چهل روز يك بار رفع نياز مى كرد و هيچ بيمارى نداشت و اگر بيمار مى شد آن را از مردم پنهان مى ساخت. غذاى فرعون بيشتر موز بود تا براى او سنگينى و سختى در پى نداشته باشد، بدين سبب خود را خدا خواند و مردم به او ايمان آوردند». خداى تعالى قصه موسى و فرعون را بيان كرده است و گويد: «ما موسى و هارون را از پس نوح، هود، صالح، شعيب و لوط فرستاديم. انديشه و تأمل كن و به چشم دل بنگر كه عاقبت آن مفسدان چه شد و به كجا رسيد و ما با آنان چه كرديم؟» در باب آزار رساندن فرعون به بنى اسرائيل گفته اند: «فرعونيان بنى اسرائيل را بنده گرفته بودند و آنان را به كارهاى دشوار و جان فرسايى وامى داشتند، اعمالى به مانند كندن سنگ از كوه، آوردن سنگ، ساختن قصرها، خانه ها و انواع اعمال صنعت گلگيرى، آهنگرى، نجارى و خشت ساختن. هر كسى كه نمى توانست چنين اعمالى را انجام دهد و از انجام آن

.

ص: 71

ناتوان و عاجز بود، مالياتى بر او تعيين مى كرد كه بايد آن را مى داد و اگر در دادن آن تأخير و درنگ مى كرد او را مى زدند و به حبس مى افكندند و بر او ظلم مى كردند. آنان زنان بنى اسرائيل را نيز به اعمالى كه در خور آنان بود وامى داشتند، اعمالى چون بافتن جامه، دوك ريسى، و دوختن لباس». موسى به آنان دلخوشى داد و گفت: «اميد است كه خداوند قوم فرعون را هلاك كند و شما را در زمين خليفه سازد». مفسّران گفته اند: «خداى تعالى پس از موسى آنان را در زمين مصر خليفه كرد. آن گاه به دست يوشع بن نون بيت المقدس را براى آنان گشود و در روزگار داود براى آنان شهرهاى ديگرى گشود. سپس در زمان سليمان ملك زمين را به آنان داد». موسى به قوم خود گفت: «خداى تعالى شما را در زمين خليفه سازد و شما را اين چنين بيازمايد تا ببيند شما خود چه خواهيد كرد». چنين بود كه ملك مصر به بنى اسرائيل داده شد.

.

ص: 72

عذاب هاى الهى

عذاب هاى الهىخداوند از عذاب هايى كه بر قوم فرعون فرستاد چنين سخن مى گويد: «قوم فرعون سال ها در قحط و خشكسالى زيستند، آن گاه آنان را به نقصان ميوه آزموديم، باشد كه بينديشند. هنگامى كه نعمت و خوشى به آنان مى رسيد، مى گفتند: اين خود براى ما است و حق ماست ، و اگر در سالى با قحطى، فقر، بيمارى، وبا و آفت گرفتار مى شدند، مى گفتند: اين از شومى موسى و قوم او است . خير و شرى كه به آنان مى رسيد از جانب خدا بود، اگر خرد داشتند از خدا طلب خير مى كردند و از او مى خواستند شر و بدى را از آنان دور سازد». قوم فرعون گفتند: «اگر آيت و معجزه و حجتى نيز براى ما بياورى و بخواهى با آن ما را فريب دهى ما هرگز به تو ايمان نمى آوريم و تو را باور نخواهيم كرد». پس خدا عذاب هاى چندى بر فرعون و قوم او فرستاد؛ عبداللّه بن عباس گفته است: «اولين عذاب طوفان بود»، ديگرى گفته است: «مرگ بود». برخى نيز گفته اند: «ملخ بود». برخى گفته اند: «قمل بود». بر پايه روايتى قمل، شپش سياه است كه در گندم مى افتد و آن را از بين مى برد». گفته اند كه خداى تعالى قمل را بر چهارپايان قوم فرعون مسلط كرد، آن چنانكه چهارپايان ناتوان شدند و هيچ كارى نتوانستند انجام دهند. برخى گفته اند: «عذاب هايى كه خدا

.

ص: 73

بر قوم فرعون فرستاد مورچه هاى كوچك، خون و قورباغه بود». در چگونگى نزول اين عذاب ها مفسران چنين سخن رانده اند: «آن هنگام كه ساحران به خداى موسى ايمان آوردند، فرعون بازگشت؛ شكست خورده و مغلوب، ليكن او بر كفر و معصيت خود افزود. بدين روى خداوند به آنان چهار معجزه عصا، يد بيضا، قحطى و نقصان ميوه نمود، اما آنان آگاه نشدند. موسى عليه السلام خدا را خواند و گفت: «خدايا، آيتى نشان ده كه براى قوم فرعون عذابى باشد و براى قوم بنى اسرائيل پندى باشد و براى آن كسانى كه پس از ما آيند عبرت و نشانه اى». خدا نيز بر آن قوم طوفان فرستاد؛ آبى كه از آسمان باريد و خانه هاى آنان را پر كرد، چنانكه آنان در خانه هاى خود تا زانو در ميان آب بودند. آب بر آنان چيره گشت و غذا و آشاميدنى و اموال آنان از بين رفت. گرچه خانه هاى بنى اسرائيل با خانه هاى قبطيان درهم آميخته بود و ديوارهاى آنان در جوار يكديگر، نيز درهايشان به روى هم باز مى شد، در خانه بنى اسرائيل از آن آب يك قطره نيز نبود. آب در خانه قبطيان فرومى ريخت و بناها و منازل آنان را خراب مى كرد. چندان آب فروآمد كه آنان تا سينه در آب فرورفتند، باغ ها و زمين هاى آنان را در خود گرفت و آنان نمى توانستند به زراعت و كشت پردازند. هفت روز از هفته در چنين حالى به سر بردند. آن گاه براى فريادرسى نزد قوم موسى آمدند و گفتند: «خدايت را بخوان تا اين عذاب را از ما دور سازد، تا ما به تو ايمان بياوريم و تو را تبعيت كنيم، نيز بنى اسرائيل را با تو گسيل كنيم تا از مصر بيرون برى». موسى عليه السلاماز خدا چنين خواست. خدا نيز طوفان را برداشت، ليكن ايمان نياوردند و

.

ص: 74

بنى اسرائيل را رها نكردند و از آنچه بودند سركش تر گشتند. خداوند، قوم فرعون را در نعمت و خوشى فروبرد. در آن سال چندان به آنان گياه داد كه مانند آن را نديده بودند، كشت و ميوه و زراعت آنان رونق يافت، پس گفتند: «اين همان است كه ما آرزو مى كرديم، آنچه ما مى پنداشتيم عذاب است آن خود براى ما نعمت و رحمت بود. اگر زين پس باران نيايد، براى ما زيانى نيست». يك ماه اين چنين گذشت و آنان در نعمت و خوشى بودند و در كفران نعمت بيفزودند، بدين هنگام خداوند ملخ بر آنان فرستاد. ملخ ها به كشتزار آنان تاختند و تمام ميوه ها، گياه ها و برگ درختان را خوردند. آن گاه از دشت و صحرا رو سوى خانه هاى آنان نهادند و تمام درها، چوب ها و آهن هاى آن را از بين بردند. خانه ها فروريخت. ملخ ها چنان مى خوردند كه گويا هيچ گاه سير نمى شوند. از اين ملخ ها يك ملخ نيز به خانه بنى اسرائيل نرفت و به آنان آزار نرساند. قبطيان با ناله و فرياد، نزد موسى آمدند و گفتند: «اى موسى، خدايت را بخوان و از او درخواه كه اين بلا را از ما دور سازد تا ما از اين هنگام به تو ايمان آوريم، فرمانت را گردن نهيم و از بنى اسرائيل دست بداريم». عهد كردند و پيمان بستند. موسى خدا را خواند و خداوند نيز خواسته موسى را برآورد. ملخ را از قوم فرعون دور كرد. مفسران گفته اند: «موسى عليه السلام براى دعا كردن به صحرا رفت. هنگامى كه خدا را خواند با عصا به مغرب و مشرق اشاره كرد. ملخ ها از همان جا كه آمده بودند بازگشتند و پراكنده شدند، چنانكه يكى هم آنجا باقى نماند». ملخ ها

.

ص: 75

رفتند، قوم فرعون به كشتزارها و باغ هاى خود رفتند. از آن باغ ها بقاياى اندكى مانده بود، گفتند: «مصلحت است كه بر اين اندك مانده، قناعت كنيم و روزگار گذرانيم و دين خود نگاه داريم و آن را ترك نكنيم». عهد خود فراموش كردند و پيمان خود شكستند. به كار خود بازگشتند. يك ماه بر آنان گذشت. آن گاه خداوند بر آنان قمل فرستاد. كيفيت فرستادن قمل چنين بود: «خدا به موسى گفت: «از مصر بيرون رو و به دهى برو كه آن را عين الشمس مى خوانند. آن جا پشته اى با ريگ روان است. عصايت را بر آن پشته بزن تا من آيتى ديگر به آن قوم بازنمايم». موسى عليه السلام بدان جا رفت، خدا را خواند و عصاى خود را بر آن پشته ريگ زد. خدا قمل بر آنان فرستاد. قمل در بقاياى كشت و زرع و ميوه آنان افتادند و همه آن را خوردند، چنانكه پوست زمين را بازكردند. آن گاه در جامه و بر تن آنان افتادند و به آنان آزار رساندند. همچنين در غذا و آشاميدنى فرعونيان مى افتادند و هرچه آنان بر زمين مى نهادند از قمل انباشته مى شد. از اين رو در ميان خانه هاى خود ستون افراشتند و غذا و آشاميدنى خود را بر بالاى آن نهادند، ليك هرگاه به وقت نياز آن را برمى داشتند پر از قمل بود. نزد موسى آمدند و به زارى پرداختند و سوگندهاى سخت خوردند كه زين پس به پيمان خود وفا كنيم، به تو ايمان آوريم، از بنى اسرائيل دست بداريم و بر آنچه تو خواهى گردن نهيم. موسى عليه السلام دگرباره از خدا چنين خواست و خداوند آفت قمل را از آنان دور كرد. پس از آنكه بلاى قمل از قوم فرعون دور شد، آنان به موسى گفتند: «ما از

.

ص: 76

تو ساحرتر هيچ نديده ايم، به عزت فرعون كه هرگز به تو ايمان نياوريم». خدا يك ماه آنان را رها كرد، آن گاه بر آنان قورباغه فرستاد. تمام خانه و مكان هاى آنان از قورباغه پر شد. غذا و آشاميدنى آنان با قورباغه آميخته بود. به هرچه دست زدند پر از قورباغه بود؛ در سفره، كوزه آب و هرچه در آن چيزى بود يا نبود پر شد از قورباغه. قورباغه ها چنان بر آنان مسلط و چيره گشتند كه هرگاه يكى از آنان سخن مى گفت، قورباغه اى مى جست و در دهان او جاى مى گرفت، و هنگامى كه غذا مى پختند ديگ از آن پر مى شد، و آن گاه كه كسى مى خوابيد چنان بر اندام و پشت و پهلوى او جمع مى شدند كه اگر او مى خواست از پهلويى به پهلوى ديگر بغلتد نمى توانست، و اگر چيزى مى خورد و كاسه آن را كنار خود مى نهاد يا اگر آرد مى بيخت يا غذايى مى پخت از آن پر مى شد. عبداللّه بن عباس گفته است: «ضفدع بيابانى بود كه خدا آن را با آب انباشت و آن گاه در آن علف روياند. با پيش آمدن چنين حالى آنان به رنج و سختى دشوارى افتادند». بار ديگر آن قوم نزد موسى آمدند و با زارى و ناله سوگند خوردند كه ديگر اين بار به عهد و پيمان خود وفا كنيم. موسى عليه السلام رو سوى خدا كرد و خداوند خواسته اش را برآورد. يك ماه گذشت. فرعونيان سركش تر و كافرتر شدند، پس خداوند بر آنان خون گماشت. آبِ رود نيل و تمام آب هاى آنان خون شد؛ خون خالص. تمام آب چاه ها خون شد؛ خون تازه سرخ. نزد فرعون رفتند و گفتند: «اين محنتى سخت است، تمام آب ها خون شده است و آبى نيست كه بنوشيم. خون را

.

ص: 77

نمى توان خورد. ما از تشنگى خواهيم مرد». فرعون گفت: «اين سحرى است كه موسى كرده است». گفتند: «اين چه سحرى است، ما و بنى اسرائيل از رود نيل آب برمى داريم آنچه در سبوى ماست؛ خون و آنچه در سبوى آنان است؛ آب. آنان آب مى آشامند و ما خون». هنگامى كه تشنگى طاقتشان را ربود، زنان قبطى رفتند و از زنان بنى اسرائيل جرعه اى آب خواستند. آنان از سبوى خويش به قبطيان آب دادند، آب زلال و پاك در سبوى بنى اسرائيل آب بود و در كوزه قبطيان خون مى شد. آنان شگفت زده و حيران ماندند. نزد فرعون بازگشتند. فرعون دستور داد ظرفى با دو دهانه بسازند. آن گاه بنى اسرائيل را حاضر كرد. بنى اسرائيل از يك جانب ظرف و قبطيان از جانب ديگر ظرف آب مى خوردند. هر دو از يك جا آب مى آشاميدند، ليكن آنچه بنى اسرائيل مى آشاميد آب بود و چون به دهان قبطى مى رسيد خون مى شد. زنى قبطى به يك زن اسرائيلى گفت: «از دهان خود جرعه اى آب در دهان من ريز». زن در دهان خود آب كرد و چون به دهان زن قبطى ريخت خون شد. آب رود نيل در مزرعه بنى اسرائيل آب بود و در مزرعه قبطى خون. فرعون چنان تشنه شد كه پوست درخت ترى آوردند تا او از آنجا آب بمكد. آن آب در دهان او خون شد. هفت روز بدين حالت گذراندند. هيچ نتوانستند در اين مدت بخورند يا بياشامند مگر خون. برخى گفته اند آنچه خدا بر آنان مسلط كرد، خون بينى آنان بود كه لحظه اى در خواب و بيدارى بازنايستاد و همچنان فرومى ريخت.

.

ص: 78

به درد نزد موسى رفتند. موسى بار ديگر خدا را خواند و خدا بلا را از آنان دور كرد، ليكن آنان وفادار پيمان خود نبودند. مفسّران گفته اند: «پس از آنكه موسى عليه السلام بر ساحران غلبه كرد، بيست سال نزد فرعون ماند، رنج و سختى او را تحمل كرد و به بيان آيات الهى پرداخت، ليكن از آنان كودكى نيز ايمان نياورد». آنان در زمين تكبر كردند و عصيان ورزيدند، گروهى مُجرِم و گناهكار بودند، آن چنان كه با مشاهده بلاياى الهى از كفر خود باز نگشتند و هيچ بهتر نشدند. موسى عليه السلام به قوم بنى اسرائيل گفت: «خداوند عذاب و طاعونى بر قبطيان خواهد فرستاد، و به شما مى فرمايد كه گوسفندى را بكشيد و در خانه هاى خويش را به خون آن آغشته كنيد». بنى اسرائيل چنين كردند. قبطيان پرسيدند: «چرا چنين مى كنيد؟» گفتند: «خداوند مى خواهد عذابى فرستد. موسى عليه السلام به ما گفته است، چنين كنيم». آنان پرسيدند: «آيا خداى شما، شما را با آن خواهد شناخت؟» گفت: «به ما چنين فرموده اند، ما اين كار را به فرمان خدا و پيامبر او مى كنيم». بامداد قبطيان از خواب برخاستند. هفتاد هزار مرد از آنان به بلاى طاعون مرده بودند، چنانكه نمى توانستند آنان را دفن كنند، از اين رو به موسى گفتند: «خداى خود را بخوان. بخوان او را به دعايى كه تو را آموخته است، كه اگر اين عذاب و محنت را از ما بردارى، به تو ايمان آريم، تو را تصديق كنيم و بنى اسرائيل را با تو فرستيم». موسى عليه السلاممى خواست تا بنى اسرائيل را از چنگال عذاب آنان برهاند، پس دگربار خداوند را خواند. خدا خواسته او را

.

ص: 79

ساخت و عذاب از آنان برگرفت، اما آنان همچون عهدهاى پيشين پيمان خود را مى شكستند. خداوند گفت: «چون قبطيان چنين كردند، من آنان را در دريا غرق كردم و اين چنين از آنان انتقام گرفتم، و پس از آنكه فرعون و قوم او را در دريا به هلاكت رسانديم، هر آنچه از آنان باقى ماند به قوم بنى اسرائيل داديم؛ چراكه آنان ضعيف و درمانده از آن بودند كه فرعون و قوم او آنان را به بندگى گرفته بودند، و با بيگارى و نهادن بار بر دوش آنان و نيز كشتن فرزندانشان آنان را ذليل ساخته بودند. پس ما آنچه در شرق و غرب زمين بود، به آنان داديم. و تمام شد كلمه نيكوترِ خدا، بر بنى اسرائيل به خاطر آن صبرى كه كردند. ما هرآنچه فرعون و قومش از بناها ساخته بودند نابود كرديم و هر آنچه آنان در سال هاى طولانى ساخته بودند ما در يك ساعت ويران كرديم و آن قصرهاى بلند آنان را فروريختيم». خداوند چنين بر بنى اسرائيل نعمت داد. آن گاه آنان با موسى از مصر بيرون رفتند. فرعون با لشكر انبوه خود در پى آنان روانه شد. بنى اسرائيل به كنار دريا رسيدند، آنان راه گريزى نداشتند؛ چراكه دريا در مقابل آنان بود و لشكر فرعون در پس آنان و آنان توان مقابله با لشكر بى كران فرعون را نداشتند. فروماندند و پرسيدند: «اى موسى تدبير ما چيست؟» خدا گفت: «اى موسى عصايت را به دريا بزن». موسى عصا بر دريا زد. دوازده راه خشك در دريا پديد آمد تا هر قبيله اى از راهى رود. دريا چنان خشك شد كه گرد سم اسب آنان به هوا برمى خواست. به راه خشك دريا گام نهادند. در ميان دريا از موسى پرسيدند: «اى موسى، ما چه مى دانيم كه حال برادران و خويشان ما چگونه

.

ص: 80

است؟ ما آنان را نمى بينيم». موسى عليه السلام دعا كرد تا آب دريا كه به شكل ديوار بود طاق طاق شد تا آنان بتوانند يكديگر را ببينند. آن گاه كه آنان از دريا بيرون آمدند، خداوند بفرمود تا آن طاق هاى آب فروريزد، در اين هنگام فرعون و قوم او كه در ميان دريا بودند، همگى غرق شدند.

.

ص: 81

نزول تورات

نزول توراتپس از آنكه خداوند فرعون را غرق كرد به موسى وعده داد: «به او كتابى دهد تا براى آنان حجتى باشد و در ميان آنان و بازماندگان آنان ذكرى و يادكردى». زمان وعده رسيد و قوم از موسى آن كتاب را تقاضا كردند. خدا «تورات» را به موسى فرستاد. بنى اسرائيل آن را ديدند، به موسى گفتند: «ما چه مى دانيم كه اين كلام تو است يا كلام بعضى بشر يا كلام جز شما يا كلام خدا؟ ما را بايد آنجايى كه ميعاد و ميقات و مناجات تو است ببرى تا اين كلام از خدا بشنويم». موسى عليه السلامگفت: «خدايا، به آنچه اينان مى گويند تو عالم ترى». حق تعالى گفت: «جايز است. آنان را بياور تا كلام من را بشنوند». موسى عليه السلام به آنان گفت: «خدا اجازه داد؛ هر آن كس از شما كه مى خواهد با من بيايد». ششصد هزار مرد برخاستند؛ مردان كامل كه پيران سالخورده و كودكان نورسيده در شمار آن نبودند. موسى عليه السلام از ميان آنان نخست هفتاد هزار تن را برگزيد، آن گاه هفت هزار. آن گاه هفتصد تن. سپس از ميان اين هفتصد تن هفتاد نفر را به كوه طور برد. موسى عليه السلام غسل كرد و جامه پاكيزه پوشيد. مفسّران گفته اند: «موسى عليه السلام را در هفتاد حجاب بردند و اين هفتاد مرد، بيرونِ حجاب باقى ماندند». خدا به واسطه كلماتى با موسى سخن گفت.

.

ص: 82

خداى تعالى آنچه خواست به موسى وحى كرد، آنان اين سخنان را شنيدند. آن گاه موسى از حجاب بيرون آمد و از آنان پرسيد: «كلام خدا را شنيديد؟» گفتند: «كلامى شنيديم وليكن نمى دانيم كلام خدا بود يا غير او؟ ما سخنانى شنيديم و هنوز آن شكى كه داشتيم در ما وجود دارد. اين شك از بين نمى رود مگر آنكه با چشم خود خدا را ببينيم. تو از خدا بخواه تا خود را آشكارا به ما نشان دهد». موسى عليه السلام گفت: «خدايا مى دانى كه اينان چه مى گويند». حق تعالى گفت: «بگو آنچه مى خواهند». موسى گفت: «خدايا خود را بنما تا در تو نگرم». پاسخ آمد: «هرگز مرا نبينى، ليكن در كوه نگر، اگر اين كوه بر جاى خود باقى ماند، تو مرا مى بينى». آن گاه تجلّى كرد. گويند اين كوهى در مدين بود كه آن را «زبير» مى خواندند و از آن بزرگ تر كوهى در مدين نبود. هنگامى كه خداى تعالى گفت: من بر بعضى كوه ها تجلى خواهم كرد ، تمام كوه ها سر بالا كشيدند، جز كوه زبير كه سر خود پايين گرفت و گفت: من آن شايستگى را ندارم كه خداى تعالى بر من تجلى كند . حق تعالى گفت: سوگند به عزت من كه جز بر تو به سبب تواضع تو تجلى نخواهم كرد ». مفسران در معنى تجلى اختلاف كرده اند. برخى گفته اند: «نور او بر كوه طور پيدا شد». ديگرى گفته است: «حق تعالى بفرمود تا از آن حجاب ها چندان نور تابيد كه تن گاوى بيرون آيد». برخى نيز روايت كرده اند: «آن كوه چندان نورِ عرش يافت كه در سوراخ سوزنى فرورود». مفسّرى ديگر گفته است: «به اندازه سر انگشتى نور بر كوه تابيد». مراد وى انگشت كوچك است، و اين روايت را نقل كرده است: «رسول عليه السلام اين آيه را مى خواند. آن گاه انگشت بزرگ خود را بر بند انگشت

.

ص: 83

كوچك خود نهاد و گفت: خداى تعالى اين اندازه بر كوه طور نور تجلى كرد، كوه به درون زمين فرورفت ». حسن بصرى چنين روايت كرده است: «خداى تعالى به كوه طور وحى كرد: تو طاقت رؤيت من را ندارى . كوه به داخل زمين فرورفت و موسى به آن نگاه مى كرد تا آنكه هيچ از آن بر روى زمين باقى نماند». خداوند بر موسى در كوه طور تجلى كرد؛ يعنى خداى تعالى در آن كوه آيتى كرد كه موسى با آن دريافت كه ديدن خداوند با چشم جايز نيست. در معنى «كوه را پست كرد» بعضى مفسران گفته اند: «كوه از بين رفت». ديگرى گفته است: «كوه ريگ روان شد». ديگرى گفته است: «كوه را تكه تكه كرد تا به كوه هاى كوچك تر تبديل گشت». انس بن مالك از رسول عليه السلام درباره اين آيه چنين روايت كرده است: «چون خداى تعالى به كوه طور تجلى كرد، كوه شش پاره شد. سه پاره از آن به مدينه افتاد و احد، رقان و رضوى نام گرفت. سه پاره از آن به مكه افتاد و نور، بثر و حرى خوانده شد». بيشتر مفسران بر آنند كه خداى تعالى آن كوه را ريگ روان كرد. اين ريگ تا هنگام قيامت همچنان مى رود و هرگز از حركت بازنايستد. در تفسير «موسى بيهوش بر زمين افتاد» چنين گفته اند: «هنگامى كه موسى عليه السلام از رؤيت سؤال كرد، خداى تعالى ابرى و نورى با رعد و برق و صاعقه به گرد آن كوه فرستاد. آن گاه به فرشتگان آسمان ها گفت: برويد و بر موسى اعتراض كنيد كه چرا چنين سؤالى پرسيد . فرشتگان از چهارسوى كوه روى به موسى نهادند و از هر جانب كوه چهارفرسنگ را گرفتند. نخست

.

ص: 84

فرشتگان آسمان دنيا به شكل گاوان نر آمدند؛ دهان آنان به تسبيح و ستايش به آوازهاى رعد مى دميد. آن گاه فرشتگان آسمان دوم به شكل شيران آمدند، شيرانى با آوازى بلند در تسبيح و ستايش آفريدگار. موسى عليه السلام ترسيد و لرزه بر اندام او افتاد و تمام موهاى بدن او از ترس برخاست. گفت: خدايا ديگر خواهان آنچه بودم نيستم مرا عفو كن، پشيمان شدم. به كرم خود مرا از اين ترس برهان . فرشتگان به او گفتند: اى موسى صبر كن، زود به ناله درآمدى. آن كسى كه خواسته اى چون تو دارد بايد صابرتر از اين باشد. تو هنوز چه ديده اى؟ از بسيارى اندك ديده اى آنگاه فرشتگان آسمان سوم همانند كركسان فرو آمدند. آواز آنان چنان به تسبيح برخاسته بود كه نزديك بود كوه را از هم بدرد. گويا درفش آتش بودند. آنگاه فرشتگان آسمان چهارم فرود آمدند. آنان به هيچ جانورى شباهت نداشتند؛ همچون درفش آتش، به رنگ آتش بودند و به خلقت برف، و به تسبيح آواز گشاده بودند. آنگاه فرشتگان آسمان پنجم بر هفت گونه فروآمدند. موسى عليه السلام از شدت ترس نتواست برجاى ماند و بايستد. گريست و اندامش به لرزه افتاد. مهتر فرشتگان گفت: بمان تا چيزى ببينى كه طاقت آن را ندارى . آنگاه فرشتگان آسمان ششم آمدند. خداى تعالى به آنان گفت: برويد و بر موسى كه خواست مرا ببيند اعتراض كنيد . آنان به شكل و خلقتى عجيب آمدند؛ در دست هريك درختى از آتش و لباس آنان به مانند درفش آتش. هرگاه تسبيح مى كردند تمام فرشتگان جواب مى دادند. تسبيح آنان اين بود: «سبوح قدوس رب العزة ابدا لايموت». موسى عليه السلام با آنان زبان به تسبيح گشود و گفت: خدايا، بنده ات پسر

.

ص: 85

عمران را فراموش نكن و به خود وانگذار. خدايا نمى دانم از اين ميدان جان به كناره ببرم يا نه، اگر بروم مى سوزم و اگر بمانم مى ميرم . رئيس و مهتر فرشتگان گفت: اى موسى، برآنچه خواستى صبر كن. همانا بيش از حد ترسيده اى و آرامشت را از دست داده اى . آنگاه حق تعالى به فرشتگان آسمان هفتم گفت: حجاب برداريد و اندكى از نور عرش مرا به موسى نشان دهيد . آنان حجاب برداشتند و آن نور عرش را به همان ميزان كه خدا خواسته بود به موسى نشان دادند». چون آن نور بر كوه تابيد، كوه پاره پاره شد و خاك گشت و هر سنگ و درختى كه در اطراف آن نور بود در عظمت آن اندك نور عرش از بين رفت. موسى عليه السلام بر زمين افتاد و بيهوش شد، بدان گونه كه گويا روح در بدن ندارد. فرشتگاه به تسبيح آواز بلند كردند. حق تعالى آن سنگى كه موسى بر روى آن افتاده بود، برداشت و بلند كرد تا موسى نسوزد؛ چرا كه از آسمان صاعقه آمد و آتشى عظيم آن هفتاد مرد را كه خواستار رؤيت خدا بودند، سوزاند. خداى تعالى موسى را به لطف و رحمت خود دريافت. هنگامى كه به هوش آمد، گفت: «خدايا توبه كردم و ايمان از سر گرفتم و دريافتم كه كسى تو را نبيند، هركس نور تو و فرشتگان تو را ببيند قرار خود را از دست مى دهد. چه بزرگوارى تو و چه بزرگند فرشتگان تو. موسى از ترس باز بى هوش گشت و كوه از بين رفت. آن گاه كه موسى عليه السلامبى هوش بر زمين افتاد، فرشتگان آسمان گفتند: «پسر عمران (موسى) و درخواستِ ديدنِ خدا!».

.

ص: 86

در اخبار آمده است كه بنى اسرائيل گفتند: «اى موسى، از خدا بپرس آيا مى خوابد يا نه؟» موسى گفت: «برويد، محال نگوييد كه خواب بر خدا روا نيست». گفتند: «تو بپرس تا ببينيم چه جوابى آيد». موسى گفت: «خدايا، مى دانى كه چه مى گويند؟». خداى تعالى وحى كرد به موسى و گفت: «آنان را نزد خود حاضر كن و دو قدح از آب پر كن و به دست بگير تا براى آنان اين حال آشكار شود». موسى عليه السلامچنين كرد. ساعتى گذشت، خواب بر او چيره گشت. دستش لغزيد و قدح ها افتادند و شكستند. آب بر زمين ريخت، موسى از خواب برخاست؛ قدح ها شكسته يافت و آب ريخته ديد. جبرئيل آمد و گفت: «خداى تعالى مى گويد كه اگر من بخوابم آسمان و زمين را چه كسى نگاه خواهد داشت، حال آنكه تو در خواب نتوانستى دو قدح نگاه دارى». شبهه آنان از بين رفت. عبداللّه بن عباس گفته است: «هنگامى كه موسى به كوه طور رفت، خدا از او پرسيد: براى چه آمده اى و در پى چه هستى؟ گفت: در طلب هدايت و راه راست آمده ام . حق تعالى پرسيد: يافتى؟ آن گاه موسى پرسيد: خدايا، از بندگان چه كسى را بيشتر دوست دارى؟ گفت: آن كس كه مرا ياد دارد و فراموش نكند . پرسيد: خدايا كدام بنده تو عالم تر است؟ گفت: آن كس كه با علم خود بر علم مردم بيفزايد . عبداللّه بن مسعود گفته است: هنگامى كه خداوند موسى را به خويش نزديك كرد، او بنده اى را در ميانه عرش ديد. پرسيد: خدايا آن بنده كيست؟ گفت: او بنده اى است كه بر مردم در آنچه خداى به آنان عطا كرد، حسادت

.

ص: 87

نورزيد، بنده اى نيكوكار است و با پدر و مادر بدسخنى نكند . گفت: خدايا تمامى گناهان مرا كه تو خود بهتر به آن آگاهى، بيامرز. خدايا از وسوسه نفس و از بدكردارى به تو پناه مى آورم . حق تعالى گفت: تو را كفايت كردم . پرسيد: خداى كدام عمل را دوست تر دارى؟ گفت: آنكه بنده مرا ياد دارد و فراموش نكند . پرسيد: در ميان بندگانت چه كسى نيكوعمل تر است؟ گفت: آنكه بر زبان او دروغ نباشد، بر دل او گناه نباشد و فرجش زانى نباشد و مؤمنى با خوى و طبع نيك باشد . پرسيد: خدايا كدام بنده تو بدكردارتر باشد؟ گفت: گناهكار بدخوى كه در روز بيكار باشد و در شب چون از استراحت فارغ شود به مانند مردار باشد . خداى تعالى به موسى گفت: من براى رسالت تو را برگزيدم تا پيغام هاى مرا به مردمان برسانى، و تو را از تمام آفريدگان جهان بر تحمل رسالت و رساندن آن به مردم تخصيص كردم. بگير آنچه بر تو دادم و از جمله شاكران باش . عبداللّه بن عباس از رسول عليه السلام چنين روايت كرده است: «چون خداوند الواح را به موسى داد، موسى به الواح نگاه كرد و گفت: خدايا به من كرامتى دادى كه پيش از من به هيچ كس نداده اى . خداى تعالى گفت: آنچه به تو داده ام بگير و آن را نگاه دار به خوبى و از آن محافظت كن، و چنان ساز كه بر مودت و دوستى محمد صلى الله عليه و آله وسلم به پيش من آيى . موسى عليه السلام پرسيد: خدايا محمد كيست؟ گفت: او احمد است، آنكه من نام او را بر روى عرش نگاشته ام، پيش از آنكه آسمان و زمين را بيافرينم. او پيامبر من است و خليفه و حبيب

.

ص: 88

من. او از ميان آفريدگان برگزيده من است. من او را از تمام آفريدگان بيشتر دوست دارم، نيز از تمام فرشتگان . موسى گفت: خدايا چون محمد به نزديك تو چنين منزلت و مرتبه اى دارد، هيچ امتى از امت او فاضل تر وجود دارد؟ حق تعالى گفت: فضل امت او بر ديگر امتان، اى موسى همچون فضل من بر آفريدگان من است . موسى عليه السلام گفت: خدايا كاش من آنان را مى ديدم . حق تعالى گفت: اينك امت احمد از پشت پدران و ارحام مادران پاسخ دادند: لبيك، اللهم لبيك، إنّ الحمد و النعمة لك و الملك لا شريك لك لبيك ... موسى عليه السلامدلخوش گشت». حق تعالى گفت: «ما در الواح براى موسى موعظه و پندى نوشتيم». برخى از مفسران گفته اند: «خداى تعالى به جبرئيل گفت كه الواح را از بهشت بياورد». گفته اند: «از سنگى سخت بود كه خداى تعالى براى موسى آن را نرم كرد و موسى به دست خود آن را بريد و با انگشتان خويش آن را شكافت». موسى عليه السلام صداى قلم را كه بر روى لوح كلمات عشر را مى نگاشت مى شنيد. اين زمان روز اول ذوالقعده بود. تورات همچون بار هفتاد شتر بود، يك خروار از آن را در يك سال كسى مى توانست بخواند و هيچ كسى جز موسى تمام آن را نمى توانست بخواند». مفسّران گفته اند: «آيه «وَ كَتَبْنا لَهُ فِي الْأَلْواحِ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ مَوْعِظَةً وَ تَفْصِيلاً» (1) » در تورات هزار آيه است، همچون: هيچ چيزى را با من در آسمان و زمين شريك نسازيد كه تمام آنها مخلوق من

.


1- .سوره اعراف (7): آيه 145.

ص: 89

است؛ دزدى نكنيد و به دروغ به نام من سوگند ياد نكنيد كه هر كس به دروغ به نام من سوگند خورد، من او را پاك نسازم؛ بى گناه كسى را نكشيد، زنا نكنيد و بر پدر و مادر خود عصيان نورزيد». گروه ديگرى از مفسران گفته اند: «عظيم ترين الواح و مدار هر شريعت اين است: مرا تسبيح و تقديس كن، جز من خدايى نيست. چيزى را شريك من قرار نده؛ شكر من و شكر پدر و مادر خود به جاى آر تا تو را زندگانى خوش بدهم و بازگشت تو سوى من است؛ خون ناحق نريز كه بر تو حرام كرده ام و اگر چنين كنى در رنج عظيم افتى؛ به نام من سوگند دروغ ياد نكن كه من آن كسى را كه مرا و نام مرا تعظيم نكند توفيق ندهم؛ جز آنچه گوشَت شنيده و چشمت ديده و دلت دانسته باشد، به چيزى گواهى نده، من روز قيامت آنان را كه گواهى داده اند گرد آورم و از آنچه گواهى داده اند سؤال كنم؛ به آن فضلى كه من به ديگران عطا كرده ام، بر آنان حسادت نكن كه حاسد، دشمنِ نعمت من باشد و گرفتار در نعمت من؛ زنا نكن؛ دزدى نكن، تا من رحمت خود را از تو دريغ نكنم و درِ آسمان ها را بر تو نبندم؛ و براى غير من قربانى نكن كه هيچ قربانى كه به نام من كشته نشود از زمين به آسمان نمى رود؛ به زن همسايه خيانت نكن كه به نزديك من دشمنى بزرگ است؛ و آنچه خود مى خواهى بر مردمان نيز بخواه». اين سخنان ده آيه از الواح بود. خداوند اين خصلت ها را در هجده آيه از سوره بنى اسرائيل نهاده است، در آنجا كه گفت: «وَ قَضى رَبُّكَ أَلاّ تَعْبُدُوا إِلاّ إِيّاهُ وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً...» (1) آن گاه اين را در سه آيه از سوره انعام جمع كرد:

.


1- .سوره اسراء (17): آيه 23.

ص: 90

«قُلْ تَعالَوْا أَتْلُ ما حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ» (1) إلى قوله: «ذلِكُمْ وَصّاكُمْ بِهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ» (2) ؛ اين را بگير و به قوم خود بگو آن را فراگيرند و به كار بندند؛ يعنى به نيكوترين آنچه در آن فرايض و سنن به آن خوانده شده اند؛ حلال آن را حلال دارند و حرام آن را حرام. در تفسيرِ «به شما بنمايم سراى فاسقان (دوزخ) را» گفته اند: «مراد آن است كه شما را به شام ببرم و منازل و مساكن آن كافران و عاصيان را به شما نشان دهم تا دريابيد با آنان چه كرديم، عبرت گيريد و مثل آن نكنيد».

.


1- .سوره انعام (6): آيه 151.
2- .سوره انعام (6): آيه 153.

ص: 91

گوساله سامرى

گوساله سامرىراويان اخبار و اهل سيره در ساختن گوساله سامرى چنين گفته اند: «خداوند وقتى فرعون را به هلاكت رساند و سلطنت و سرزمين او را به بنى اسرائيل داد، بدين هنگام بنى اسرائيل به موسى گفتند: ما بايد كتابى كه در آن حلال و حرام مشخص شده باشد، داشته باشيم تا بر آن عمل كنيم و براى ما يادكردى باشد. موسى گفت: هنگامى كه براى مناجات خدا به ميقات مى روم از او خواهم خواست اگر صلاح مى داند به من كتابى دهد كه در آن احكام حلال و حرام باشد. آن گاه هارون را جانشين خود ساخت و به قوم وعده داد چهل روز ديگر بازگردد. خود به ميقات رفت. در مدت غيبت او مردى منافق از امت او با نام سامرى بيامد و به بنى اسرائيل گفت: زيورهايى كه از قبطيان گرفته ايد، براى شما حلال نيست؛ چراكه آن غنيمت است و بر شما حرام. گفتند: چه بايد كنيم؟ گفت: آن را در چاله اى پنهان سازيد تا موسى بازگردد. گفتند: چنين كنيم و چنين كردند. درباره سامرى چنين گفته اند: نام وى ميخا بود و سامرى لقب او. عبداللّه بن عباس گفته است: نام او موسى بن ظفر بود، پيشه زرگرى داشت و از اهالى «جاجرى» بود. برخى گفته اند از اهالى «باكرى» بوده است. محمد بن جرير

.

ص: 92

الطبرى گفته است: «در روزگار فرعون كه او كودكان را مى كشت و مردم كودكان خود را در كوه ها، غارها و شكاف سنگ ها پنهان مى كردند، جبرئيل عليه السلامآمد و آن كودكان را از گوشه پر خود شير داد. كودكانى كه از پر جبرئيل شير نوشيده بودند مى توانستند جبرئيل را ببينند، سامرى نيز در شمار اين كودكان بود. بارى او جبرئيل را بر اسبى نشسته ديد. آن اسب را «فرس الحياة» مى گفتند و هركجا آن اسب پا مى نهاد آن زمين سبز مى شد. رفت و پاره اى خاك از جاى سم آن اسب در دست گرفت و گفت: «اين اسبى است كه با قدم او زمين مرده زنده مى شود. پس ممكن باشد كه اين خاك موجودى بى جان را زنده سازد، از اين رو آن خاك را نگاه داشت». بر پايه روايتى: سامرى آتشى برافروخت و گفت: «آن زيورها را بياوريد و در اين آتش اندازيد». چون بنى اسرائيل آن زيورها را در آتش انداختند، او آمد و آن خاك را در آتش انداخت و گفت: «گوساله اى شو كه آواز كند و بانگ برآرد». آن زر گوساله شد و صداى گوساله درآورد. بنى اسرائيل پرسيدند: «اين چيست؟» گفت: «هذا إِلهُكُمْ وَ إِلهُ مُوسى فَنَسِيَ» (1) . اين روايت را كه محمد بن جرير از ابن زيد نقل كرده است، درست نيست؛ چرا كه سامرى خود زرگرى استاد بود. آن زيورها را گرفت و از آن گوساله اى زرين ساخت، آن را در گذرگاه باد قرار داد، چنان ساخته بود كه باد از شكاف پشت آن به درون گوساله مى رفت و از گلو و دهان آن بيرون مى آمد.

.


1- .سوره طه (20): آيه 88 .

ص: 93

حركت باد همچون بانگ گوساله بود از آنجا كه شكاف هاى آن را چنان ساخته بود كه همچون بانگ گوساله آواز برمى آورد؛ همانند آوازى كه از نى به سبب اختلاف شكاف هاى گوناگون بيرون مى آيد. هنگامى كه از گوساله آواز بيرون آمد، بنى اسرائيل پرسيدند: «اين چيست؟» گفت: «اين خداى شما و خداى موسى است. موسى خدا را در اينجا فراموش كرده است و به دنبال خدا به ميقات رفته است». مردم فريب خوردند و هجده هزار مرد بنى اسرائيلى گوساله پرست شدند. هر چه هارون كوشيد آنان را بازگرداند نتوانست، سخنان او را نشنيدند و گفتند: «ما از خدا بازنمى گرديم تا وقتى كه موسى به اينجا بازگردد». سامرى بدين سبب گوساله را از ميان حيوانات برگزيده بود كه خود پيش از اين گاو مى پرستيد. وقتى موسى از مناجات فارغ شد، خدا به او گفت: «اى موسى مى دانى كه سامرى چه ساخته است و قوم تو در غياب تو چه كرده اند؟» گفت: «خدايا تو عالم ترى، من نمى دانم». خدا موسى را از عمل سامرى آگاه كرد. موسى به ميان قوم خود خشمگين و آزرده بازگشت. به قوم خود گفت: «اين چيست كه ساخته ايد؟» گفتند: «ما چنين نكرده ايم. سامرى ما را گمراه كرد». پس به هارون گفت: «چرا هنگامى كه عمل ايشان را ديدى در پى من نيامدى و مرا آگاه نكردى؟» گفت: «اى برادر، من جايز نمى دانستم آنان را ترك كنم؛ چراكه آنان در غياب تو و در حضور من چنين كردند. اگر من غايب مى شدم نمى دانم كه حال آنان به كجا مى رسيد و تو مى پنداشتى غيبت من سبب انحراف آنان بود». موسى روى به سامرى كرد و گفت: «چه ساختى و

.

ص: 94

چگونه ساختى؟» قصه بازگفت. پس موسى به قوم خود روى كرد و گفت: «بر خود ظلم و ستم كرديد». چون موسى سخن به ملامت آنان گشود، بنى اسرائيل گفتند: «يا رسول اللّه ، براى ما گناهى نيست، گناه از آن سامرى است كه ما را گمراه كرد. اينك تدبير ما چيست؟» گفت: «بايد توبه كنيد». پرسيدند: «توبه چيست و چگونه بايد توبه كرد؟» گفت: «خويشتن را به دست خود بايد بكشيد». مفسران گفته اند: «مراد آن است كه يكديگر را بايد بكشند؛ چراكه تمام آنان همچون يك تن بودند». گفتند: «فرمان براى خداست و آن را گردن مى نهيم». آن گاه آمدند و بر در خانه هاى خود نشستند تا كسانى كه گوساله نپرستيده بودند، شمشير كشيدند و آنان را كشتند. پسر، پدر خود را پدر، فرزند خود را و برادر، برادر خويش را مى كشت و مودت و الفت ميان آنان مانع كشتن يكديگر نگشت. بر پايه سخنى ديگر، آنان گفتند: «ما فرمان خدا را اطاعت مى كنيم، ليكن از آن مى ترسيم كه مهر و الفت ما مانع از آن باشد كه فرزندان و خويشان خود را بكشيم، و فرمان خدا را به جا آوريم». خدا با ابرى تاريك آسمان را پوشاند، آن چنان كه جهان تاريك شد. آن گاه بنى اسرائيل شمشير كشيدند و به يكديگر آويختند و يكديگر را كشتند؛ پسر، پدر را مى كشت و برادر، برادر را. خدا به موسى وحى كرد: «هر كس دست از هم بگشايد يا ممانعت كند، توبه او پذيرفته نيست». از بامداد تا شبانگاه به كشتن پرداختند. چون روز به پايان رسيد بسيارى كشته شده بودند.

.

ص: 95

موسى و هارون به رحم آمدند، گريستند و خدا را به ناله و التماس خواندند و گفتند: «خدايا، بنى اسرائيل هلاك شدند. آن كسانى كه باقى مانده اند به ما ببخش». خدا خواسته آنان را پذيرفت. امر كرد تاريكى فرو رود و روشنايى پديد آيد. چون شمارش كردند، هفتادهزار مرد كشته شده بود. موسى عليه السلامغمگين شد. خداوند به او گفت: «اى موسى، خشنود نخواهى شد از اينكه من قاتل و مقتول را به بهشت خواهم برد. آنكه كشت مجاهد است و آن كس را كه كشتند شهيد است». آن گاه فرمود: «بار دگر كه به مناجات مى آيى، گروهى از بنى اسرائيل را با خود بياور تا از گناه خود، پرستش گوساله، عذر خواهند». موسى عليه السلام هفتاد تن از خوبانِ بنى اسرائيل را برگزيد و به آنان گفت: «روزه گيريد و غسل كنيد و جامه هاى خود پاك سازيد» آن گاه آن هفتاد تن را با خود به كوه طور برد. آنان چنانكه پيش از اين نيز گفته آمد، هنگامى كه به آنجا رسيدند به موسى گفتند: «از خدا بخواه ما بتوانيم كلام او را بشنويم». موسى عليه السلام به بالاى كوه رفت و آن هفتاد تن نيز به دنبال او روانه شدند. ابرى پديدار گشت و آنان و كوه را پوشاند. موسى گفت: «نزديك آييد». خدا در ميان آنان و موسى حجابى قرار داد. موسى به درون حجاب رفت و آنان بيرون حجاب ايستادند. چون حق تعالى با موسى سخن گفت، نورى از روى او تابيد كه كسى طاقت مشاهده آن را نداشت. حق تعالى با موسى از امر و نهى و وعظ آنان سخن گفت. آنان با شنيدن كلام خدا به سجده افتادند. آن گاه خداوند، چنانكه آنان مى شنيدند فرمود:

.

ص: 96

«من خدايى هستم كه جز من خدايى نيست، خداوند زمين كعبه هستم، شما را از زمين مصر بيرون آوردم، مرا بپرستيد و جز مرا نپرستيد». چون موسى عليه السلاماز نيايش فارغ شد و آن ابر رفت و كوه روشن شد، به نزديك قوم خود آمد و از آنان پرسيد: «كلام خدا را شنيديد؟» گفتند: «ما سخنى شنيديم، ليكن نمى دانيم آن سخن خدا بود يا كلام شيطان. ما باور نمى كنيم كه آن سخن خدا بود، مگر آنكه خدا را با چشمان خود مشاهده كنيم». هنگامى كه اين سخن را گفتند، آتشى عظيم از آسمان فرود آمد و همه آنان را سوزاند. موسى عليه السلام دعا كرد كه خداى تعالى آنان را زنده كند تا بازگردند و بنى اسرائيل را آگاه سازند. مفسّران گفته اند: «چون موسى عليه السلام آن هفتاد مرد را با خود به ميقات برد، خداى تعالى به سبب كرامت موسى گفت: اگر خواهند من زمين به مسجد و جايى پاك تبديل كنم تا هركجا كه رسند و آب آنجا نباشد، تيمم كنند و بر هر زمين كه پاى نهند، نماز گزارند الا در طهارت جاى يا گورستان، و دل آنان را آرام سازم و چنان سازم كه شما تورات از ظهر دل مى خوانيد تا خوار شود بر شما از مردان و زنان و كودكان؛» گفتند: «اى موسى، ما نمى خواهيم، براى ما بايد آب باشد تا طهارت كنيم و نماز جز در كنشت نكنيم و در تابوت سكينه باشد كه ما آن را بر نتوانيم گرفت و مى خواهيم كه تورات را فقط در كتاب بخوانيم. خداى تعالى اين نعمت را از آنان گرفت و به امت محمد داد و گفت: «من دين را به امت محمد نهادم». موسى گفت: «آنان را امت من كن». گفت: «آنان

.

ص: 97

امت محمد باشند». گفت: «خدايا مرا از آنان كن». گفت: «اى موسى تو آنان را در نمى يابى». گفت: «خدايا من به رسالت بنى اسرائيل آمده ام و راهبرى براى ديگران باشد». خداوند براى تسلى موسى اين آيه را فرستاد: «وَ مِنْ قَوْمِ مُوسى أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ» (1) و گفت: «فَسَأَجْعَلُها»؛ من اين رحمت را نصيب آنانى كنم كه از من بترسند؟ از گناه دورى گزينند؛ زكات مال خود را بدهند؛ به آيات من ايمان آورند و آن را تصديق كنند؛ و اين پيامبر امى را پيروى كنند و تابع باشند. همراهان موسى خواستار امر ناممكنى بودند و به حق خود نيز رسيدند: صاعقه اى آمد و همه را سوزاند. مفسّران گفته اند: «سبب اين بود كه موسى عليه السلامدر حجاب شد، ابرى آمد و آنان را پوشاند. خدا با موسى از امر و نهى و وعظ آنان سخن گفت و آنان اين سخنان را مى شنيدند. هنگامى كه موسى عليه السلام بيرون آمد، پرسيد: «كلام خدا را چگونه شنيديد؟» گفتند: «ما تو را تا هنگامى كه خدا را نبينيم باور نمى كنيم». خداى تعالى زلزله بر آن كوه افكند و آن هفتاد بر جاى مُردند». عبداللّه عباس گفت: «موسى عليه السلام اين هفتاد مرد را برگزيد تا با موسى دعا كنند. آنان گفتند: خدايا به من چيزى بده كه به هيچ كس نداده اى . حق تعالى خواسته آنان را ناپسند دانست و صاعقه فرستاد و آنان را هلاك كرد». اين سخن اگر درست باشد سبب صاعقه و هلاكت آنان اين نيست، بلكه

.


1- .سوره اعراف (7): آيه 159.

ص: 98

آنان به سبب كفر و عناد خود لايق عذاب بودند و بدين روى خداى به آنان عذاب فرستاد. بر پايه قولى ديگر، در بعضى روايات از اميرالمؤمنين عليه السلام چنين روايت كرده اند: «سبب اين بود كه آنان به موسى عليه السلام گفتند كه تو هارون را كشته اى». اين قصه چنين بوده است: «موسى و هارون و پسران هارون، شبر و شبير، به كوهى مى رفتند. هارون آنجا خوابيد و خداى تعالى او را وفات داد. چون موسى عليه السلام ديد كه هارون جان سپرده است، او را شست و دفن كرد و خود بازگشت. بنى اسرائيل پرسيدند: هارون را چه كردى؟ گفت: به جوار رحمت ايزدى رفت . گفتند: هارون را بردى و كُشتى و بازگشتى . بنى اسرائيل هارون را از موسى بيشتر دوست داشتند. موسى گفت: بياييد تا من دعا كنم كه خدا او را زنده كند و هارون بگويد كه من او را نكشته ام . گفنتد: ما همه نمى توانيم بياييم . گفت: گروهى را برگزينيد . گفتند: تو خود برگزين . موسى هفتاد مرد را برگزيد و با خود آنان را به سر گور هارون برد. آن گاه موسى عليه السلام دعا كرد. خداوند او را زنده كرد. موسى گفت: اى برادر، تو را من كشتم؟» گفت: پناه بر خدا. من به مرگ خود مردم . آنان شرم زده گشتند. خداوند صاعقه و آتش فرستاد و همه مردند». آنچه از ميان اين اقوال درست است و قول عامه مفسران و راويان و اهل علم است، اين است: «سبب صاعقه و رجفه سؤال آن گروه از رؤيت بود، و رجفه آن است كه گفت: جعله دكا ». مفسّران گفته اند:

.

ص: 99

«اين رجفه مرگ و هلاك نبود، وليكن اين بود كه چون آنان با موسى به ميقات رفتند، از هول و هيبت آن مقام، ارتعاشى بر اندام آنان افتاد كه نزديك بود مفاصل آنان از يكديگر جدا شود». چون موسى عليه السلام چنين ديد خدا را خواند و التماس كرد. خداوند نيز دل هاى آنان را قرار بخشيد و به آنان آرامش داد و آن ترس و ارتعاش از اندام آنان دور شد. آرام شدند و كلام خدا را شنيدند.

.

ص: 100

ايمان زن فرعون _ مؤمن آل فرعون

ايمان زن فرعون _ مؤمن آل فرعوناهل سيره گفته اند: «اولين كسى كه سنگ تراشيد و با آن خانه ساخت و از نوعى سنگ خام به نامِ رخام اثاث و كالا تراشيد، ثمود بود. آنان هزاران خانه در كوه ها از سنگ ساختند. مفسران در تفسير «فرعون خداوند ميخ ها بود» اختلاف دارند. بعضى گفته اند: «به سبب بسيارىِ خيمه ها و ميخ ها او را صاحب و خداوند ميخ ها (ذوالأوتاد) مى خواندند و براى او خيمه هاى بلندى برافراشته بودند و در زير آن براى او انواع سرگرمى ها ساخته بودند، همچون «شب لازى» كه آن نوعى از شعبده بود كه مردم آن روزگار به آن مى پرداختند». برخى گفته اند: «ذوالاوتاد يعنى ذوالابنية المحكمة؛ صاحب بناهاى محكم بود و بدان سبب كه استوارى و استحكام خيمه ها به ميخ ها باشد». برخى ديگر گفته اند: «بدان روى او را ذوالاوتاد مى خواندند كه او مردم را براى عذاب دادن و جزا كردن به چهار ميخ مى بست؛ دست ها و پاهاى مردم را با ميخ به زمين مى دوخت و آنان را چنين عذاب مى داد». از عبداللّه بن عباس چنين روايت مى كنند كه فرعون را بدين سبب

.

ص: 101

ذوالاوتاد مى خواندند: حزبيل بن نوخابيل، خزينه دار فرعون، مردى مؤمن بود و ايمان خود را صد سال پنهان داشت. وى همان كسى است كه خداى تعالى درباره او مى گويد: «وَ قالَ رَجُلٌ مُو?مِنٌ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ يَكْتُمُ إِيمانَهُ» (1) . همسر حزبيل آرايشگر دختر فرعون بود و زنى مؤمن. يك روز موهاى دختر فرعون را شانه مى كرد؛ شانه از دست وى بر زمين افتاد. گفت: آن كس كه به خدا كفر ورزد، كور باد . دختر فرعون پرسيد: آيا خدايى جز پدر من دارى؟ گفت: آرى، خداى من و خداى پدرت و خداى آسمان ها و زمين ها و آفريدگار جهان و جهانيان يكى است؛ خدايى بى همتا و بى شريك . دختر رفت و پدر خود را آگاه كرد. فرعون او را نزد خود طلبيد و گفت: چه گفتى؟ زن آنچه گفته بود، بازگفت. فرعون گفت: از دين خود بازگرد و به اين خدايى كه مى گويى كافر شو، اگر جز اين باشد تو را عذابى كنم كه جهانيان از آن سخن گويند . گفت: من به خداى خود كفر نورزم، تو هرچه مى خواهى بكن . فرعون امر كرد تا او را به چهار ميخ بر زمين دوختند و مار و كژدم بر روى او گماشتند. بازنگشت، دو كودكى كه داشت آوردند و گفتند: اگر از دين خود بازنگردى، كودكان تو را در مقابل ديدگانت مى كشيم و آن گاه تو را خواهيم كشت . گفت: هرچه مى خواهى بكن كه من از دين خود بازنمى گردم . كودكان او را آوردند و كودك بزرگ تر را كشتند. كودك كوچك طفل شيرخواره بود. او را آوردند تا در آغوش مادر به كام مرگ افكنند. آواز

.


1- .سوره غافر (40): آيه 28 .

ص: 102

برآورد: اى مادر بر دين خود محكم باش و از آن بازنگرد. بر اين بلا صبر كن كه به زودى به رحمت خدا مى رسيم و اين بلا به پايان رسد و رحمت خدا به پايان نرسد . فرعون فرمان داد كودك را بكشند. اين كودك يكى از آن چهار كودكى بود كه زودهنگام به سخن آمدند. زن را كشتند، آن گاه فرعون كسى را فرستاد كه حزبيل را آورد. حزبيل گريخت و در كوه پنهان شد. فرعون چند كس را براى جستن او فرستاد. هر گروهى به راهى رفتند. دو مرد او را يافتند، در حالى كه بر خداى تعالى سجده كرده بود. بر پايه روايتى سه صف از حيوانات در پشت سر او تسبيح مى كردند. بر پايه روايتى ديگر: «گرد او صف كشيده بودند و او خداى را تسبيح مى كرد». چون چنين ديدند، بازگشتند تا فرعون را آگاه كنند. حزبيل آنان را ديد و دريافت از احوال وى آگاه گشتند، گفت: خدايا، مى دانى كه صد سال است من ايمان خود را پنهان داشته ام. از اين دو مرد، هر كدام حال مرا پوشيده دارد و به فرعون خبر ندهد، او را توفيق ده، به دين خود راه نما و مرادهاى دنيايش برآور، و آن كس كه حال من را به فرعون آشكار كند، زود هلاكش كن و او را به دوزخ افكن. دو گماشته فرعون در راه مى رفتند. يكى از آنان در حال حزبيل انديشه مى كرد، در اينكه جانوران كوه چگونه از حزبيل محافظت و مراقبت مى كردند. انديشه اش براى او لطف و توفيق خدا را در پى داشت. در دل به خدا ايمان آورد. ديگرى از آنچه ديده بود فرعون را آگاه كرد. فرعون پرسيد: گواه تو بر آنچه مى گويى كيست؟ گفت: فلانى .

.

ص: 103

او را حاضر كرد، و پرسيد: چه گويى درباره آنچه اين مرد مى گويد؟ گفت: من از آنچه او مى گويد خبر ندارم و گواهى نداد. فرعون امر كرد آن غماز را به دار آويختند، آن گاه به آنكه خبر نداد نعمت بخشيد و بنواخت و رهايش كرد. آسيه زن فرعون دختر مزاحم بود و زنى مؤمن. وى ساليانى دراز ايمان خود پنهان داشت. هنگامى كه چنين حالى را مشاهده كرد، زبان به ملامت فرعون گشود و گفت: زنى بى گناه را كه سال ها بر ما حق خدمت داشت، كُشتى . فرعون گفت: همانا تو نيز همچون او ديوانه شده اى. گفت: من ديوانه نشده ام، ليكن خداى تو و خداى من و خداى جهانيان آن است كه آسمان و زمين و كوه و دريا را آفريد. فرعون خشمگين شد، آسيه را از خود راند و كسى فرستاد و پدر و مادر او را حاضر كرد و گفت: همان ديوانگى كه آرايش دهنده ما را گرفته بود او را نيز گرفته است . پدر و مادر آسيه نزد او رفتند و از او پرسيدند: تو را چه رسيده است؟ گفت: خير و سلامت و جز اينكه از ظلم و كفر فرعون آزرده ام و بيش از اين طاقت و توان ديدن آن ستم را ندارم . گفتند: چنين نكن كه همسر تو خداى آسمان و زمين است . گفت: اگر چنين است كه شما مى گوييد، بگوييد تا براى من تاجى سازد و آفتاب را بر سر آن نهد و ماه را بر انتهاى آن و ستارگان را بر گرداگرد آن آويزد . گفتند: او نمى تواند چنين كند . گفت: خداوند و آفريدگار اين چيزها آن كسى است كه بر اين كار قادر باشد و بر اين چيزها غالب . فرعون دستور داد كه او را نيز چهارميخ كردند. آن هنگام كه آسيه در

.

ص: 104

آن حال بود، خداوند درهاى آسمان را گشود و جاى او را در بهشت به وى نشان داد. آن عذاب بدين سان بر آسيه آسان شد. جان آسيه را برداشتند و به جايگاه باقى او در بهشت بردند.

.

ص: 105

مَنّ و سَلْوى در تيه

مَنّ و سَلْوى در تيهبنى اسرائيل در تيه بودند و در آن مى گشتند. تيه بيابانى بود ساده، بى هيچ سايه و سايبانى. گرماى آفتاب آنان را مى رنجانيد. نزد موسى ناليدند. موسى از خدا خواست تا به آنان سايه اى دهد. خدا ابرى سفيد كه در آن باران نبود بر آنان فرستاد. همراه ابر، نسيم و بادى خوش وزيدن گرفت. در سايه ابر آرميدند، گفتند: «اى موسى از گرما آسوديم، اينك غذا از كجا آريم؟» به فرمان خدا از آن ابر به جاى باران بر آنان «مَنّ و سَلْوى» باريد. بامداد و شبانگاه هركس مى آمد و به ميزانى كه او را بس بود از آن برمى گرفت و نه بيشتر. شب آدينه آن ابر دوبار مى باريد، براى آنكه خدا روز شنبه «من و سلوى» نمى فرستاد. خدا با آنان شرط كرده بود كه به ميزان كفايت خود از آن بردارند؛ چراكه اگر اسراف كنند و بيش از اندازه نياز بردارند، آن را قطع كند و اگر ذخيره كنند آن را از آنان بردارد. شرط كردند، امّا وفا نكردند. در برداشتن اسراف كردند و از آن ذخيره ساختند. خدا نيز آن نعمت را از آنان بازگرفت و آنچه ذخيره كرده بودند تباه كرد. از آن مدتى خوردند، آن گاه گفتند: «اى موسى از اين شيرينى دل ما گرفت و گوشت آرزو مى كنيم». حق تعالى فرمان داد تا «سلوى» بر آنان باريد.

.

ص: 106

خداى تعالى به آنان گفته بود: «بر شما حرام است اگر در اين چهل سال به شهرى رويد. بايد در اين بيابان چهل سال به سر بريد». چون چهل سال گذشت، خدا گفت: «مدت به سر آمد. اينك در اين شهر رويد، هرچه خواهيد آنجا فراوان و بسيار يابيد و خوريد، و چون به آن شهر رسيد و از در شهر داخل شويد سجده كنيد و گوييد: خدايا گناهان ما را بر ما ببخش تا گناهان شما را چشم پوشيم و بيفزاييم بر نكوكاران». آن شهر هفت در داشت. بنى اسرائيل از سايه و طعام فارغ و آسوده گشتند، آن گاه گفتند: «اى رسول خدا، ما آب خواهيم». موسى عليه السلام از خدا براى آنان آب خواست. خداوند فرمود: «اى موسى عصايت را بر سنگ بزن». گفتند: «اين عصايى بود كه موسى عليه السلام آن هنگام كه شعيب او را به شبانى امر كرد، آن را از شعيب گرفت». نيز گفته اند: «اين عصا از آدم به شعيب رسيده بود، عصايى بود از مورْد كه آدم عليه السلام آن گاه كه از بهشت رانده شد، با خود به زمين آورد. عصا دو سر داشت، هنگام شب چون مشعلى نور مى تابيد؛ طول آن ده گز بود و نام آن «غلق». هرگاه سنگى بر مسير موسى عليه السلامقرار مى گرفت، عصاى خود بر آن مى زد، از آن سنگ دوازده چشمه مى خروشيد تا هر سبطى از يك چشمه نوشد و با يكديگر نزاع نكنند. بنى اسرائيل گفتند: «اگر عصاى موسى گم شود، ما از تشنگى مى ميريم». خداى تعالى گفت: «زين پس عصا بر سنگ نزن، با انگشت اشاره كن تا به امر من آب از آن بيرون آيد». موسى چنين كرد. گفتند: «اگر زمانى ما در زمينى فرود آييم كه آنجا

.

ص: 107

سنگى نباشد، آب از كجا آريم؟» موسى عليه السلامسنگى با خود برداشت و گفت: «اينك ايمن باشيد». عبداللّه بن عباس گفته است: «سنگى سبك و مربع به شكل روى مردى بود. آن را با خود داشت و هرگاه كه به آب نياز بود، عصا را بر آن مى زد و دوازده چشمه آب از آن مى جوشيد». در اخبار آمده است: «موسى عليه السلامدر راهى مى رفت، سنگى افكنده بر آن راه ديد. آن سنگ موسى را خواند و گفت: مرا بردار كه براى تو در من معجزه و امرى بزرگ خواهد بود . موسى عليه السلامسنگ را برداشت، آن گاه كه قوم آب خواستند خداى تعالى گفت: اضرب بعصاك الحجر ». به بنى اسرائيل گفتيم: «از اين «من و سلوى» بخوريد، و بنوشيد از اين چشمه هاى آب كه براى شما روزى كرده ام؛ در زمين فساد نكنيد؛ نيز ياد كنيد آن گاه كه به موسى گفتيد: اى موسى ما با يك طعام نمى توانيم به سر بريم، و چون مدتى از آن «من و سلوى» خورديد و از آن خسته شديد، آن گاه آرزوى تره، سير و پياز كرديد و به موسى گفتيد: اى موسى خدا را بخوان و دعا كن تا در اين زمين براى ما تره بروياند و براى ما از زمين سبزى هايى بيرون آرد، چون تره، خيار، سير، پياز . بنى اسرائيل از موسى چون اين خواستند موسى عليه السلامبه آنان گفت: «آنچه پست و اندك است، جايگزين آنچه افزون و نيك است مى سازيد؟» مفسران گفته اند: «خداوند بر بنى اسرائيل تورات را فروفرستاد. از آن رو كه در تورات احكام و تكاليف سنگين و دشوارى بود، بنى اسرائيل آن را تحمل نمى كردند و نمى پذيرفتند. خدا براى ترساندن و آگاه ساختن

.

ص: 108

آنان، به جبرئيل امر كرد تا كوهى به اندازه لشكرگاه آنان، به طول و عرض يك فرسنگ در يك فرسنگ، از جايگاه بكند و بر بالاى سر آنان معلق نگاه دارد. آن كوه در ميانه آن سرزمين معلق ماند در فاصله اى به اندازه قامت يك مرد». عبداللّه بن عباس گفته است: «آن كوه از كوه هاى سرزمين فلسطين بود. خداوند فرمان داد تا از جايگاه خود كنده شود و بر بالاى سر آنان چون سايبانى بايستد».

.

ص: 109

شنبه روز آسايش

شنبه روز آسايشگفته اند: «خداوند آغاز خلقت اشياء را روز شنبه قرار داد و تا روز آدينه، در شش روز، تمام هستى را آفريد، و چون در شش روز تمام چيزها را آفريد، روز شنبه به استراحت پرداخت. از اين رو بنى اسرائيل شنبه را روز آسايش دانستند و در اين روز به كارى نپرداختند. اين در زمان داود عليه السلامبود در سرزمينى با نام «أبله». خداوند گرفتن ماهى را در روز شنبه بر آنان حرام كرد. چون روز شنبه مى رسيد تمام ماهيان دريا به آن سرزمين مى آمدند و از آب سر خود را بيرون مى كردند و چون كسى آنان را نمى توانست بگيرد، در امان بودند. روز شنبه كه به پايان مى رسيد، آن ماهيان از آنجا مى رفتند چنانكه كسى آنجا اثرى از ماهيان نمى ديد. گروهى در اطراف دريا حوض هاى آب حفر كردند و از دريا به داخل آن راه گشودند. روز شنبه حوض ها از ماهى پر شد، آن گاه آنان راه آب را مى بستند تا ماهيان نتوانند به دريا بازگردند و روز يكشنبه ماهيان را از آب خارج مى كردند و مى گرفتند. مى گفتند: ما روز آدينه در حوض آب مى افكنيم و روز يكشنبه ماهى مى گيريم. كارى كه خدا ما را از آن بازداشته است، نكرده ايم. مدتى چنين كردند.

.

ص: 110

بر پايه روايتى ديگر: روز آدينه در دريا، حوض ها و آنجايى كه ماهى مى آمد، دام مى افكندند. روز شنبه دام ها را رها مى كردند تا ماهيان در آن گرفتار شوند، آن گاه روز يكشنبه دام ها را از دريا بيرون مى آوردند. مى گفتند: ما را روز شنبه از گرفتن ماهى نهى كرده اند، نه روز آدينه و يكشنبه. هفتادهزار مرد در اين شهر بودند. دوازده هزار كس چنين مى كردند و باقى مردمان اين چنين نمى كردند و آنان را از آنچه مى كردند نهى مى ساختند. مدتى به همين سان گذشت، خداوند آنان را عذاب نكرد، از اين رو بر كار خود دلير شدند و روز شنبه نيز ماهى گرفتند. هرچه نهى كنندگان و نصيحت گران گفتند، آنان نپذيرفتند، همچنان ماهى گرفتند و بر مال خود افزودند. آن گاه نهى كنندگان گفتند: ما با شما در اين شهر نمى مانيم؛ چراكه از عذاب خداوند ايمن نخواهيم بود. شهر را به شما بخشيم . شهر را قسمت كردند، اينان به سويى رفتند و حايل و ديوارى ساختند، خود را از آن قوم جدا كردند و با آنان نياميختند. داود عليه السلامخدا را خواند. خداى تعالى بر آن قوم عذاب فرستاد و آن قوم را بر شكل ميمون كرد. مردمان مصلح كه از آن گروه جدا گشته بودند، يك روز برخاستند. هيچ آوازى از سرزمين آن گروه نشنيدند و هيچ كسى را نديدند، درهايشان بسته بود و كسى از آن بيرون نمى آمد. از ديوارشان بالا رفتند و بر بالاى بام ها قرار گرفتند، ديدند كه خداوند آنان را بوزينه كرده است. شكر خداى را گزاردند و از عقوبت او به خدا پناه بردند. آن مسخ شدگان سه روز زنده ماندند و پس از سه روز همه مردند.

.

ص: 111

ماده گاو

ماده گاوموسى به قوم خود گفت: «خداوند مى فرمايد كه گاوى بكشيد». سبب اين آيه چنين بوده است كه: «در بنى اسرائيل كُشته اى با نام «عاميل» يافتند و نمى دانستند كه او را چه كسى كشته است. مفسّران در سبب كشتن او و قاتل وى اختلاف كرده اند. برخى گفته اند: «مردى در بنى اسرائيل كه مال فراوانى داشت و جز پسرعموى خود وارثى نداشت. پسرعموى وى مى خواست او بميرد تا وارث آن مال شود، ليكن عمر مرد به درازا كشيد. پس وى را كشت تا صاحب اموال او گردد». برخى ديگر گفته اند: «عاميل زنى نكوروى داشت و پسرعموى او مى خواست آن زن را از آن خود سازد، پس عاميل را كشت». ديگرى گفته است: «عاميل دخترى زيبارو داشت. پسرعموى وى مى خواست آن دختر را به نكاح خود درآرد، به او نمى دادند. عاميل را كشت تا بر آن دختر دست يابد، چون عاميل را كشت، جسم بى جان وى را به دهى ديگر برد و آنجا بيفكند» و گفته اند: «او را در ميان دو ده بيفكند». در روايات تفسيرى آورده اند: «براى بنى اسرائيل مسجدى بود كه به تعداد اسباط (قبيله هاى) بنى اسرائيل در داشت. عاميل را بر درِ سبطى كشته يافتند.

.

ص: 112

او را به در سبطى ديگر كشيدند و افكندند، بدين روى ميان دو سبط دشمنى برخاست». ابن سيرين گفته است: «عاميل را پسرعموى او كشت. آن گاه شبانه وى را به در خانه مردى برد و بر آنجا افكند. بامداد بازگشت و از آن مرد طلب خون عاميل را كرد. بدين سبب در ميان اسباط بنى اسرائيل نزاع و دشمنى برخاست. نزد موسى آمدند و گفتند: چنين حالى پيش آمده است و ما در خطا افتاده ايم. از خدا بخواه تا براى ما آشكار سازد كه اين مرد را چه كسى كشته است . موسى گفت: خدا به شما فرمان مى دهد كه گاوى را بكشيد تا دريابيد اين مرد را كه كشته است . آنان گفتند: ما را به تمسخر گرفته اى . موسى گفت: به خدا پناه مى برم از اينكه در زمره جاهلان باشم . چون موسى عليه السلام به آنان گفت: «خداوند مى فرمايد كه گاوى را بكشيد و پاره اى از آن گاو را بر تن كشته بزنيد تا خدا او را زنده كند و بگويد كه چه كسى مرا كشته است». بنى اسرائيل دريافتند كه اين سخن، كلامِ خداست، گفتند: «اى موسى، خدا را بخوان تا بيان كند كه اين گاو چگونه گاوى است؟» موسى عليه السلامگفت: «خداى تعالى مى گويد: گاوى مى بايد نه بزرگ و نه كوچك؛ يعنى نه پيرِ از كارافتاده و نه جوانِ كارنكرده ». آن گاه گفتند: «اى موسى، سنّ آن مشخص گرديد، اينك از خدا بخواه تا بيان كند اين گاو به چه رنگ بايد باشد؟» گفت: «خداى تعالى مى گويد: آن گاوى مى بايد به رنگ زرد، زرد زرين ». چون رنگ معلوم شد، گفتند: «اى رسول خدا از خدا بخواه تا براى ما بازنمايد كه آن چگونه گاوى مى بايد باشد؛ چراكه ما به خطا افتاده ايم». به آنان گفتند: «گاوى

.

ص: 113

است نه كارشكسته و نه رام كه زمين شكافد و نه كشت زار را آب دهد، آنجا كه آب روان نباشد كشت زار را با گاو و شتر، آبى دهند كه از چاه ها كشيده اند، از عيب ها رسته و رهانيده، در همه پوست او جز رنگ زرد، رنگى و نشانى نيست». گفتند: «اينك به سزا پاسخ آوردى؛ يعنى تمام صفت ها چنان روشن كردى كه اشتباه از بين رفت». گروهى از مفسران گفته اند: «اين گاو با اين صفات، در تمام بنى اسرائيل تنها نزد مردى بود كه به پدر خود نيكى مى كرد». قصه وى چنين است: «او مردى بازرگان بود و جواهر مى فروخت. روزى كسى خواست از او گوهرى بخرد و در اين كار سود فراوانى بود. رفت تا گوهر را بياورد. گوهر در صندوق بود. قفل بر صندوق نهاده و كليد آن زير سر پدر. پدر خفته بود. مرد او را بيدار نكرد. بازگشت و به مرد گفت: اينك ميسّر نيست. اگر درنگ كنى تا پدرم بيدار شود، من از بهاى اين گوهر بكاهم . مرد گفت: من شتاب دارم. اگر كار مرا برآرى ده هزار درهم افزون تر از بهاى آن به تو دهم . مرد گفت: چنين نكنم و جايز نمى دانم كه براى زر و سيمِ بيشتر، پدر را بيدار كنم و خواب او را آشفته سازم . مشترى را رها كرد و خود از آن سود طمع بُريد. چون پدر از خواب برخاست او را از آنچه گذشته بود آگاه كرد. پدر فرزند را ستود و خدا را خواند و گفت: به جاى اين، من گاوى دارم كه آن را به تو مى دهم . و فرزند را به بركت در آن گاو دعا كرد. مرد گاو را از پدر گرفت. چون آن حال پيش آمد و بنى اسرائيل در پى يافتن گاو بودند، آن گاو را در تمام بنى اسرائيل تنها نزد وى يافتند. با جهد و كوشش بسيار گاو را از او

.

ص: 114

خريدند و شرط كردند پوست گاو را پر از زر سازند و به او بازگردانند». ديگر مفسّران گفته اند: «مردى صالح در بنى اسرائيل بود. پسرى نابالغ داشت و گوساله اى. هنگامى كه اجل او نزديك شد، گوساله را در بيشه اى رها كرد و گفت: «اى خداى ابراهيم، اين گوساله را به تو مى سپارم تا هنگامى كه فرزندم بزرگ شود. آن گاه گوساله را به او بازده؛ نزد زن خود رفت و او را از كار خود آگاه ساخت. مرد درگذشت. آن گوساله در آن بيشه بزرگ گشت و قوى شد و كسى نتوانست بر او دست يابد. كودك بزرگ شد. هر روز پشته اى هيزم گرد مى كرد و مى فروخت، آن را روزى خود و مادر قرار مى داد و در خشنود نگاه داشتن مادر مى كوشيد. روزى مادر به او گفت: در اين بيشه پدر تو گوساله اى رها كرده است و آن را به خداى ابراهيم سپرده است. اينك برو و آن امانت را از خدا بازخواه كه خدا امانت دارى است كه وديعه تو را بازمى گرداند و هيچ وديعه اى نزد وى تباه نمى گردد . پسر به آن بيشه رفت و گفت: اى خداوندى كه امانت نزد تو تباه نمى شود، وديعه پدرم را به من بازگردان. نگاه كرد، گاوى سويش مى آمد؛ بزرگ و نيكو. پيش او ايستاد. پسر با نام خدا بر سر گاو ريسمان افكند. چون به بازار رفت، مردم از بزرگى و فربهى گاو به شگفت آمدند. به خانه بازگشت. مادر به او گفت: مصلحت است كه اين گاو را بفروشى تا سرمايه اى به دست آورى و با آن كار كنى؛ بامداد گاو را به بازار برد. در آن روزگار قيمت گاو سه دِرهم بود. به مادر گفت: «اين گاو را به چه قيمتى بفروشم؟» گفت: «قيمت گاو سه درهم است، ليكن به هر بهايى كه از تو خواهند تا مرا آگاه نسازى نفروش؛ چون گاو

.

ص: 115

را به بازار برد مردى نزد وى رفت و گفت: اين گاو را چند مى فروشى؟» گفت: «قيمت بازار سه درهم است». مرد گفت: سه درهم از من بگير . گفت: بايد به مادر خبر دهم . مرد گفت: قيمت سه درهم است. شش درهم از من بستان و به مادر خبر نده . گفت: نمى پذيرم . مرد درهم را به دوازده و بيست و چهار افزود. پسر گفت: تا به مادر خبر ندهم ممكن نيست . مرد همچنان به درهم مى افزود و تا به آنجا رساند كه گفت: پوست اين گاو را پر از زر شده از من بستان و نزد مادر بازگرد . گفت: ممكن نيست . مردم به پسر خنديدند و گفتند: پسر بى خردى است ». در تفاسير آمده است: «آن مرد فرشته اى بود كه خدا براى امتحان، او را فرستاده بود تا نيكويى اين كودك را در حق مادر به مردم نشان دهد، و مردم دريابند كه كسى در اطاعت و فرمان برى فرمان خدا و نگاه داشتِ رضاى و خشنودى پدر و مادر زيان نخواهد كرد». به خانه بازگشت و به مادر خبر داد. مادر گفت: نيكو كردى، فردا به بازار رو و اگر آن مرد را ديدى با او مشورت كن و به او بگو كه با تو مشورت مى كنم. آنچه صلاح من است در اين گاو مرا از آن آگاه ساز . پسر به بازار رفت و آن مرد را ديد، به او گفت: اى بنده خدا، با تو مشورت مى كنم. آنچه مصلحت من است، به من بازگو . مرد گفت: برو و اين گاو را نگاه دار. در بنى اسرائيل حادثه اى روى خواهد داد كه به اين گاو محتاج مى گردند. آن گاه كه اين گاو را از تو خواهند كمتر از پوست گاو كه با زر پر كرده باشند، بها نستان . پسر بازگشت. هنگامى كه در بنى اسرائيل آن حادثه روى داد، گاو را از او خريدند،

.

ص: 116

با شرطى كه كرد؛ پوست آن گاو پر از زر». موسى عليه السلام به آنان گفت: «خداى تعالى مى فرمايد: گاو را بكشيد و پاره اى از گوشت گاو را بر تن كشته زنيد تا به امر خدا زنده شود و بگويد كه او را چه كسى كشته است». بنى اسرائيل جستجو كردند و آن گاو را يافتند و به گران ترين بها آن را خريدند. آن گاه آن گاو را كشتند. خداوند گويد: «گفتيم: اينك چون اين گاو را كشتيد، گوشت آن گاو را به تن كشته بزنيد، تا خداى او را زنده كند و بگويد كه مرا چه كسى كشت.» چنين كردند. خداوند كشته را زنده كرد و كشته گفت كه او را چه كسى كشته است. آن گاه افتاد و مرد. خداوند براى آگاه ساختن آنانى كه زنده كردن مردگان را انكار مى كردند، گفت: «خداى تعالى اين چنين كه عاميل را زنده كرد، مردگان را زنده مى كند و به شما مى نمايد نشانه هاى توانايى و معجزات خود را تا دريابيد و عقل خود به كار گيريد و تأمل و تفكر كنيد».

.

ص: 117

ديدار موسى و خضر

ديدار موسى و خضرپس از آنكه موسى از دريا بازگشت و فرعون و قوم او در دريا غرق شدند و سرزمين مصر در اختيار بنى اسرائيل قرار گرفت، خداوند به موسى گفت: «نعمت هاى مرا به ياد بنى اسرائيل آر». موسى چنين كرد و از آنچه خدا بر او و بنى اسرائيل عطا كرده بود، ياد كرد و گفت: «سپاس نهيد نعمت آن خدايى كه شما را از فرعون و قوم فرعون برهانيد و آنان را در دريا غرق كرد. آن گاه شما را از دريا به سلامت بيرون آورد؛ خدايى كه پيامبر شما را بهترين اهل زمين كرد. با او سخن گفت، او را برگزيد و محبت خود را بر او افكند، تورات را بر شما نازل كرد تا آن را بخوانيد؛ خدايى كه هرآنچه از او خواستيد به شما عطا كرد؛ بهتر از آن و بيشتر از آنچه مى خواستيد. مردى در ميان بنى اسرائيل برخاست و پرسيد: «اى پيامبر خدا، از تو عالم تر در زمين كسى هست؟» موسى گفت: «نه». جبرئيل آمد و به موسى گفت: «خدايت سلام مى كند و مى گويد تو چه مى دانى كه من عِلم را در كجا نهاده ام. چرا نگفتى «اللّه أعلم» و اين سخن رها ساختى؟» موسى پرسيد: «خدايا او كجاست؟» گفت: «در مجمع البحرين، آنجايى كه صخره است و نشانه اش اين است كه ماهى سفره شما زنده شود و در دريا راه يابد. چون به

.

ص: 118

كنار دريا رسى ماهى بگير و به همراه خود بده. هرجا كه او ماهى را فراموش كند آنجا جايگاه خضر است. او را آنجا بايد بجويى». بدين ترتيب فراموش كردن ماهى، به منزله نشانه اى براى موسى نهاده شد. بر پايه روايتى ديگر، آمده است: «موسى عليه السلام از خدا پرسيد: چه كسى را دوست تر دارى؟ گفت: آن كه مرا ياد كند و فراموش نكند . گفت: خدايا از بندگان تو چه كسى قاضى تر است؟ گفت: آن كه به حق حكم كند و از نفس پيروى نكند . پرسيد: خدايا كدام بنده از بندگان تو عالم تر است؟ . گفت: آن كه علم مردم را با علم خود گرد كند . پرسيد: اگر در بندگان تو كسى از من عالم تر هست مرا به او راه نما . گفت: آرى در بندگان من بنده اى است كه او را خضر گويند. او از تو عالم تر است . پرسيد: خدايا او را كجا يابم؟ گفت: بر ساحل دريا، نزديك صخره. نشانه و راهنماى تو ماهى است؛ آن ماهيى كه زنده شود، و در دريا راهى نشان دهد. بايد به دنبال ماهى بروى تا به خضر رسى . موسى عليه السلام با جوانى بار سفر بست، از جمله توشه اى كه برگرفت ماهى شور بود. چون به «مجمع البحرين» (1) رسيدند، موسى و همراهش وى ماهى خويش را فراموش كردند. موسى عليه السلامبر آن راه رفت تا به خضر رسيد. عبداللّه بن عباس گفته است: «آب شكافته شد و ماهى به گل رسيد و بر روى گِل رفت. اثر رفتن ماهى بر گل آشكار شد و موسى در پى آن رفت.

.


1- .درياى فارس و روم در شرق مديترانه.

ص: 119

هركجا ماهى مى رفت همچون سنگ خشك مى شد». نيز عبداللّه بن عباس چنين روايت كرده است: «رسول _ صلوات اللّه عليه _ گفت: چون به صخره رسيدند، سر بر آن نهادند و آراميدند. ماهى در سبد بجنبيد. موسى خفته بود و جوان بيدار بود. ديد ماهى شور بريان از سبد بيرون جهيد و به دريا رفت، آن مقدار كه در آب مى رفت راهى در آب آشكار مى شد. وقتى موسى از خواب بيدار شد. جوان فراموش كرد به موسى خبر دهد. برخاستند و رفتند. آن روز و آن شب راه رفتند. روز ديگر هنگام چاشتگاه موسى عليه السلام خسته بود و گرسنه، گفت: آتنا غدائنا؛ چاشت ما را بياور. با سخن موسى جوان به ياد ماهى و رفتن او در دريا افتاد». نيز گفته اند: خداوند ماهى را زنده كرد. ماهى از سفره بيرون جهيد و به دريا رفت. هرجا او در آب مى رفت آب آنجا يخ مى بست تا آنكه راهى از يخ بر آب آشكار شد. موسى از آن راه رفت و به خضر رسيد». كلبى گفته است: يوشع بن نون وضو مى گرفت. چشمه اى بود كه آن را «عين الحياة» مى خواندند و آب آن چشمه بر هر جا نور مرده مى رسيد، جانور زنده مى شد و قطره اى آب از دست يوشع بر ماهى چكيد. ماهى زنده شد و در آب جهيد. راهى خشك در زير آب پيدا شد. نيز گفته اند: ماهى بسيار شور بود. اندكى از آن خوردند و موسى خوابيد. يوشع ماهى را برد كه در آب بشويد، شايد شورى آن كمتر شود. در چشمه حيوان ماهى را شست، چون آب به ماهى رسيد، زنده شد و از دست يوشع به درون آب جهيد و راهى در آب پيش آورد.

.

ص: 120

موسى عليه السلام از خواب برخاست و به يوشع گفت: برخيز از اينجا برويم كه بايد راهى طولانى طى كنيم. يوشع قصه ماهى فراموش كرد. از آنجا رفتند. هنگام چاشت شد. موسى به يوشع گفت: «چاشت بياور كه از اين سفر سخت ماندگى ديديم». گفته اند: «رنجى كه در آن روز به موسى رسيد در آن سفر، هيچ زمانى به او نرسيده بود، براى آنكه يك شبانه روز ديگر تا هنگام چاشت راه رفته بودند». هنگامى كه موسى عليه السلام از چاشت سخن گفت، يوشع قصه ماهى و جهيدن آن در دريا را ياد آورد. گفت: «ديدى آن هنگام كه در پناه سنگ بوديم، من ماهى را آنجا فراموش كردم، و از ياد من نبرد مگر شيطان؛ يعنى با وسوسه اى كه من را به آن مشغول داشت تا تو را آگاه كنم با اين وسوسه فراموش كردم». مفسّران گفته اند: «موسى عليه السلام خضر را بر جامه اى سبز نشسته بر روى آب ديد. بر او سلام كرد. عبداللّه بن عباس چنين نقل كرده است: «موسى عليه السلام به خضر رسيد. خضر را يافت؛ خوابيده با جامه اى بر روى خود افكنده. موسى عليه السلام بر او سلام كرد، او برخاست و گفت: عليك السلام اى پيامبر بنى اسرائيل . موسى از او پرسيد: تو چه مى دانى كه من پيامبر بنى اسرائيل هستم؟ گفت: آن كه تو را به من راه نمود، احوال تو را بر من آشكار ساخت ». سعيدبن جبير گفته است: «هنگامى كه موسى عليه السلام به خضر رسيد، خضر خدا را مى ستود و نماز مى خواند. چون نماز را به پايان برد، موسى بر او سلام كرد. خضر گفت: سلام عادت شهر ما نيست . آن گاه نشستند و با يكديگر سخن مى گفتند كه مرغى آمد و منقار بر آب دريا فروكرد و قطره اى آب برداشت و در

.

ص: 121

دريا ريخت و رفت. خضر پرسيد: مى دانى اين بر چه اشاره داشت؟ گفت: نه . گفت: جهانيان در علم بنى اسرائيل عاجزند و بنى اسرائيل در علم تو و تو در علم من. آن گاه علم همه جهان و علم بنى اسرائيل و علم تو و علم من به علم خدا نمى رسد مگر به اندازه همان قطره آبى كه آن مرغ از دريا برداشت ». در اخبار آمده است: «از موسى بن جعفر پرسيدند كه خضر عالم تر بود يا موسى؟ گفت: موسى از خضر پرسيد، خضر پاسخى نداشت. خضر از موسى پرسيد و موسى جوابى نداشت. اگر آن دو بر من حاضر آيند و من از آنان بپرسم، آنان جواب من ندانند و اگر ايشان از من بپرسند من جواب آنان را مى دانم».

.

ص: 122

موسى و قارون

موسى و قارونمفسران گفته اند: «قارون پسرعموى موسى بود، ولى محمد بن اسحاق گفته است: «موسى پسر برادر قارون بود». قارون را بدان رو كه چهره اى نيكو داشت «منور» مى خواندند. او تورات را نيكو مى خواند، ليكن منافق بود. قارون از جهت نسب، بنى اسرائيلى بود، ليكن مأمور و گماشته فرعون بر بنى اسرائيل بود و بر آن قوم ظلم و ستم فراوان روا مى كرد. به سبب بسيارى مال و فرزند بر بنى اسرائيل ظلم مى كرد. در قرآن درباره او چنين آمده است: «و ما او را چندان گنج بداديم كه براى مردان زورمند حمل آن كليدها سنگين و دشوار بود». گروهى گفته اند: «كليدهاى قارون از پوست بود». در انجيل آمده است: «كليدهاى گنج قارون را بر شصت شتر مى نهادند؛ شترانى سپيد و درخشان. هر كليدى به اندازه انگشتى بود و براى آن كليد گنجى». قوم قارون به او گفتند: «تكبر نكن كه خداى تعالى متكبران را دوست ندارد». قارون گفت: «اين مال را كه به من داده اند به سبب علمى است كه خدا به من داده است و با اين علم مرا بر شما برترى بخشيده است». گفته اند: «او علم كيميا داشت». سعيد بن مسيب گفته است: «موسى عليه السلامعلم كيميا

.

ص: 123

مى دانست، ثلثى از آن را به يوشع بن نون بياموخت و ثلثى از آن را به كالب بن يوفنا آموخت و ثلثى از آن را به قارون. هركدام از اين سه تن در علم كيميا ناتمام بودند. قارون آن دو را فريفت و آن دو ثلث را از آنان فراگرفت، از اين رو صنعت كيميا را به تمامى آموخت، آن گاه از علم كيميا بهره گرفت و مال فراوان اندوخت». برخى از مفسران گفته اند: «موسى به خواهر خود علم كيميا آموخت و خواهر او به حكم خود وى بود و به قارون علم كيميا آموخت». برخى گفته اند مراد از علم كيميا، تجارت و انواع پيشه ها است و به هر روى، مال و خزاين قارون به اندازه اى رسيد كه براى آن خزاين چهارصد هزار كليد در چهل كيسه بزرگ وجود داشت. خداى تعالى گويد: «قارون نمى داند كه خداوند پيش از او چه بسيار امت ها و طوايفى را كه از او قوّت و ثروت و جمعيتشان بيشتر بود، هلاك كرد و نابود ساخت، و از كافران درباره گناهانشان سؤال نخواهد كرد». قرآن مى گويد: «قارون آراسته با زينت به ميان قوم خويش آمد». جابر بن عبداللّه الغارى گفته است: «مراد از اين، زينت قرمز است، از آن رو كه قارون جامه قرمز مى پوشيد». قارون بر اسبان سفيدى مى نشست كه بر روى آن زين سرخ رنگ نهاده بود و چهارهزار اسب بارگير داشت. هنگامى كه قارون بر اسب مى نشست، هفتادهزار سوار با سازهاى سرخ رنگ همراه وى بودند، و حال آنكه مردم آن دوران براى اولين بار ساز و جامه سرخ مى ديدند. مسلم گفته است: «چهارهزار سوار با جامه هاى سرخ و سازهاى ارغوانى به همراه سيصد كنيز با جامه ها و سازها بر روى اسبان كبود نشسته بودند. طالبان و

.

ص: 124

مريدان دنيا با مشاهده آنان مى گفتند: «اى كاش براى ما نيز آنچه به قارون داده اند، مى دادند؛ چراكه قارون از دنيا بهره تمام دارد». عالمان در پاسخ طالبان دنيا به مال داران و مال جويان گفتند: «واى بر شما؛ براى آنان كه ايمان آرند و عمل صالح كنند، ثواب خداى تعالى بهتر است از آنچه قارون جمع كرده است. اين توفيق را تنها صابران به دست خواهند آورد. «قارون و سرايش را در زمين فروبرديم». زندگينامه نويسان چنين گفته اند: قارون از عالمان بنى اسرائيل بود و تورات را بهتر از آنان مى خواند. او مردى توانگر بود و سبب نافرمانى و عصيان او توانگرى و فراوانى مال بود. اولين عصيان و طغيان قارون اين بوده است: «خداى تعالى به موسى گفت: به قوم خود بگو هركس چهار ريسمان سبز در گوشه رداى خود ببندد . موسى پرسيد: خدايا، چرا چنين فرمودى و چه حكمتى در اين است؟ خداى تعالى گفت: از اين رو چنين گفتم كه بنى اسرائيل غافلند و من مى خواهم از آسمان كتابى بر آنان بفرستم. فرمودم كه اين رشته هاى آسمان رنگ را در گوشه رداى خود ببندند تا هركس به آن بنگرد، آسمان را به ياد آورد، آن گاه من از آسمان كتابى خواهم فرستاد . موسى عليه السلام گفت: خدايا روا نيست بفرمايى كه همه رداى سبز پوشند؛ چراكه مى ترسم بنى اسرائيل آن را رشته ها را زبون و كوچك بدارند . حق تعالى گفت: كوچك در كار من كوچك و حقير نيست، اگر آنان مرا در مسايل كوچك اطاعت نكنند در فرمان هاى بزرگ هم اطاعت نمى كنند .

.

ص: 125

موسى عليه السلام به بنى اسرائيل فرمان خداى تعالى را رساند. گفتند: سميعيم و مطيعيم؛ شنيديم و فرمان برداريم . همه چنين كردند، جز قارون، او سخن خدا را شوخى دانست و فرمان نبرد و گفت: خداوندى چنين كند كه بندگان را از يكديگر بازنشناسد و اين نشانه را قرار دهد تا آنان را از يكديگر مشخص سازد ». اين اولين عصيان قارون بود. دگرباره هنگامى كه موسى عليه السلام از دريا گذشت و فرعون و قوم او هلاك شدند، موسى به قارون مسؤوليت ذبح كردن داد. هركس قربانى داشت، آن را مى آورد و به قارون مى داد تا آن را ذبح كند. روزى آتشى پديد آمد و آن قربانى را سوزاند. قارون خشمگين شد و به موسى گفت: «اى موسى، اين چه قسمتى است كه تو كرده اى؟ نبوت براى تو است و رياست براى برادر تو هارون. از اين دو من هيچ نصيبى ندارم». موسى عليه السلام گفت: «من چنين نكرده ام كه به آن دلبسته نيستم. خداوند چنين كرده است». هارون گفت: «من تو را در اين سخن باور ندارم مگر آنكه براى من آيتى نشان دهى». موسى گفت: «براى تو آيتى روشن مى آورم». آن گاه رؤساى بنى اسرائيل را جمع كرد و گفت: «همگى عصاهاى خود را بياوريد و در اين عبادتگاه قرار دهيد». آنان چنين كردند. قارون و هارون نيز عصاهاى خود را در آنجا نهادند. موسى گفت: «امشب برويد و فردا بامداد بياييد و عصاهاى خود را بنگريد. عصاى هارون را نيز بنگريد تا برترى هارون را بر خود دريابيد». بامداد بازآمدند. تمام عصاها همچون وضع پيشين خود بود، جز عصاى هارون؛ عصاى هارون كه از درخت بادام بود، برگ درآورده بود و بار داده بود. همه گفتند: «فضل هارون بر

.

ص: 126

ما معلوم بود و اينك فضل او بر ما آشكارتر شد». اما قارون اين را نپذيرفت و گفت: «اين از آن سحرهايى است كه تو مى كنى و امرى شگفت نيست». برخاست و رفت و از موسى دورى گزيد. قارون و پيروان او موسى را آزار مى دادند و مى رنجاندند. موسى به سبب خويشاوندى كه بين آنان بود تحمل مى كرد و او را سوى خود مى خواند، ليكن قارون هر روز سركش تر مى شد و بر عصيان خود مى افزود و موسى را دشمن خود مى دانست. آن گاه خانه اى ساخت با درهايى زرّين و ديوارهايى با زر پوشانده. گروهى از بنى اسرائيل به او روى آوردند، او هر بامداد و شبانگاه به مردم طعام مى داد. مردم چون طعام مى خوردند آنجا اقامت مى كردند و سخن مى گفتند و به بذله گويى مى پرداختند. خداوند با فرستادن آيه زكات، آن را واجب كرد. موسى عليه السلام به نزديك قارون رفت و گفت: «خداوند آيه اى فرستاده است و به دادن زكات فرمان داده است». قارون گفت: «آنچه تو مى گويى مبلغ هاى فراوانى است و من نمى توانم چنين كنم». خدا گفت: «قارون در پى آوردن بهانه است، او ايمان ندارد و هيچ چيزى به زكات نخواهد داد. اگر مى خواهى اين را دريابى نزد او برو و با او مدارا كن». موسى نزد قارون رفت و گفت: «از تو چيزى كمتر مى ستانم» و چنان مقدار زكات را كم كرد كه گفت: «از هر هزار دينار يك دينار بده و از هر هزار درهم يك درهم و از هر هزار گوسفند يك گوسفند و از هزار اسب يك اسب بده». قارون گفت: بايد انديشه كنم. به خانه بازگشت و حساب كرد، بسيارى شد. نتوانست از اين مقدار دل بركند. با خود گفت: «نمى توانم

.

ص: 127

بدهم كه بسيار است». آن گاه بنى اسرائيل را نزد خود طلبيد و گفت: «ببينيد كه موسى هر روز به بلايى مى افكند و تكليفى مى نهد، اكنون آمده است تا مال مرا بگيرد و مرا درويش سازد. در حق او چه چاره انديشيد؟» گفتند: «تو بزرگ و سرور ما هستى. آنچه تو گويى همان كنيم». قارون گفت: «چاره آن است كه زنى بدكاره را بياوريم و به او اجرتى دهيم تا موسى را به ارتباط با خود متهم سازد و با او در آويزد. چون چنين وضعى پيش آيد بنى اسرائيل بر او بشورند و طغيان كنند، عزتش كاسته گردد و او را رها سازند». آن گاه زنى بدكاره را نزد خود طلبيد و به او گفت: «تو بايد چنين كارى كنى، به تو هزار دينار خواهم داد» گفته اند او تشتى زر پذيرفت و گفت: «هرچه خواهى و حكم كنى به تو مى دهم». زن برخاست و در محل اجتماع بنى اسرائيل نشست. موسى عليه السلامبيرون آمد، گروهى بسيار حاضر بودند. موسى عليه السلامهمچون روزهاى پيشين به پند پرداخت و امر به معروف و نهى از منكر كرد، آن گاه گفت: «هركس دزدى كند دست او را بايد بريد، هركس به بى گناهى تهمت زند، او را به اندازه بايد زد، هركه زن ندارد و زنا كند او را بايد صد تازيانه زد و هر كس كه زن دارد و زنا كند او را بايد به سنگسار كشت». قارون گفت: «اگرچه تو باشى». گفت: «و اگرچه من باشم». گفت: «پس بنى اسرائيل ادعا مى كنند كه تو با فلان زن بدكاره زنا كرده اى». موسى گفت: «اگر آن زن چنين گويد، سخن او را مى پذيرم». كسى فرستاد و زن را حاضر كردند. موسى عليه السلامبه او روى كرد و گفت: «اى زن، اين قوم چنين ادعا مى كنند و من تو را سوگند مى دهم به آن خدايى كه دريا را

.

ص: 128

براى بنى اسرائيل شكافت و ما را رهايى داد و فرعون و قوم او را به هلاكت رساند، آنچه در اين حادثه راست است، بيان كن». زن انديشيد و با خود گفت: «اگر حقيقت را بگويم و از گناهان گذشته خود توبه كنم، همانا خدا بر من رحمت كند». پس گفت: «سوگند به خدا كه تو از اين سخن كه مى گويند دورى و پاك و آنچه آنان مى گويند دروغ است. قارون به من مزدى داد تا اين دروغ را بر تو بگويم». موسى عليه السلام بر زمين روى نهاد و گفت: «أللهم إن كنت رسولك فاغضب لى؛ اگر من رسول توام بر من خشم گير». جبرئيل آمد و گفت: «اى موسى، خداى تعالى مى گويد: من به زمين فرمان داده ام هرچه تو خواهى اطاعت كند و فرمان برد ». موسى عليه السلام گفت: «اى بنى اسرائيل بدانيد كه خداوند همان گونه كه مرا به سوى فرعون فرستاد، سوى قارون نيز فرستاده است. فرعون طغيان كرد و به هلاكت رسيد و قارون نيز عصيان كرده است. هركه با اوست، سوى او باشد و هركه با من است از او دور گردد». همه گريختند جز دو كس كه با قارون باقى ماندند. موسى عليه السلامگفت: «اى زمين ايشان را بگير». تا به زانو در زمين فرورفتند. بار ديگر گفت: «يا ارض خذيهم؛ اى زمين ايشان را بگير». تا به كمر در زمين فرورفتند، دگرباره گفت: «يا أرض خذيهم؛ اى زمين ايشان را بگير». تا به گردن در زمين فرورفتند، در اين هنگام به فرياد آمدند و التماس كردند و موسى را به حق خويشاوندى سوگند مى دادند. موسى عليه السلامبسيار خشمگين شده بود، سخنان آنان را نپذيرفت، گفت: «يا أرض خذيهم؛ اى زمين ايشان را فروگير». همگى در زمين فرورفتند.

.

ص: 129

در اخبار آورده اند كه قارون و يارانش هفتاد بار از موسى امان خواستند. خداوند به موسى وحى كرد: «از تو هفتاد بار امان خواستند، امانشان ندادى، سوگند به عزت من كه اگر يك بار از من امان مى خواستند، آنان را امان مى دادم و مرا قريب و مُجيب مى يافتند». مفسّران گفته اند: «روايت كرده اند كه آنان هر روز در زمين فرومى روند و هرگز ساكن نشوند تا روز قيامت فرارسد». چون چنين واقعه اى رخ داد بنى اسرائيل با يكديگر گفتند: «موسى دعا كرد كه خدا قارون را به هلاكت رساند تا مال و ملك قارون براى موسى باقى ماند و از آن بهره گيرد». موسى سخن آنان را شنيد، گفت: «خدايا تمام مال و ملك او را نيز بر زمين فروبر». خداوند نيز خواسته او را برآورد و تمام مال و ملك قارون را به زمين فروبرد.

.

ص: 130

بلعم باعورا

بلعم باعوراخداوند به حضرت رسول عليه السلام گفت: «بر امت خود بخوان ماجراى آن كسى را كه ما آيات خود را به او داديم، او از آن خارج شد، همچون مارى كه از پوست خود بيرون آيد». مفسران در اينكه او چه كسى بود اختلاف كرده اند. قصه بلعم باعورا بر پايه روايت عبداللّه بن عباس، محمد بن اسحاق و سدى چنين است: «بلعم مردى مستجاب الدعوه بود. آن هنگام كه موسى قصد كارزار با جباران را كرد و بر زمين بنى كنعان فرود آمد، قوم بلعم از سرزمين شام، نزد وى آمدند و گفتند: موسى با لشكر انبوه خود به كارزار ما مى آيد تا مردان ما را بكشد، زنان ما را به اسارت برد و شهرهاى ما را بگيرد. ما توان مقابله با موسى را نداريم. اى پسرعمو، تو مردى مستجاب الدعوه هستى و اسم اعظم در نزد تو است. بيرون بيا و براى ما دعا كن تا خدا موسى را از ما دور سازد . بلعم گفت: واى بر شما، او پيامبر خداست و به فرمان خدا مى آيد، يارى دهندگان او فرشتگانند. من چگونه عليه موسى دعا كنم؟ اگر چنين كنم دين و دنياى خود را از دست خواهم داد. من از خدا آن دانم كه شما نمى دانيد؛ اصرار كردند، گفت: بمانيد تا از خدا رخصت خواهم .

.

ص: 131

بلعم به طريقه خود با خدا مشورت كرد. هيچ پاسخى نيامد. آنان به او گفتند: «اگر خدا دعاى تو را ناپسند مى دانست، تو را از آن نهى مى كرد و اينكه تو را از آن بازنداشت، دليل اين است كه خدا دعاى تو را ناپسند نمى شمارد؛ و آنقدر تملّق و چاپلوسى كردند كه او را فريفتند و فريب دادند. بلعم بر خرى نشست و بر بالاى كوهى رفت كه از آنجا بر تمام لشكر موسى مى توانست مسلّط باشد. اين كوه را «حسبان» مى گفتند. چون بلعم اندكى راه طى كرد، خر به خواب رفت. از آن پايين آمد و آن چارپا را بسيار زد تا بيدار شد. بر آن نشست و اندكى ديگر رفت. خر دگرباره خوابيد. باز او را بزد، برخاست و اندكى ديگر رفت. خر بار ديگر خوابيد. اين بار خداوند خر را به سخن آورد و با بلعم چنين گفت: واى بر تو اى بلعم، كجا مى روى و مرا چرا مى زنى؟ نمى بينى كه فرشتگان سر بر روى من زنند، خود را رها كرده اى و مى روى تا بر پيامبر خدا دعا كنى . بلعم شنيد، ليكن پند نگرفت و آگاه نگشت. خدا چون به اين معنى بر او حجت انگيخته بود، او را به خود او نهاد و رهايش ساخت. بلعم با قوم خود بر فراز آن كوه شد. هنگامى كه لشكر موسى را ديد، دستان خود را بلند كرد و به دعا پرداخت. مى خواست كه قوم خود را دعا كند و موسى و قوم او را نفرين. خدا زبان او را برگردانيد، از اين رو موسى را دعا كرد و قوم خود را نفرين. به او گفتند: اى بلعم اين چيست كه مى گويى؟ ما تو را براى اين آورديم كه ما را لعنت كنى و موسى را دعا؟ گفت: من نمى خواستم كه چنين بگويم، قصد من عكس اين بود، ليكن بر زبانم چنين جارى شد. اين كار خدا بود و بر كار خدا نمى توان غلبه كرد . حق تعالى فرمان داد تا زبانش از دهان

.

ص: 132

بيرون افتاد و بر سينه افتاد. گفت: من نگفتم كه دين و دنيايم را از دست خواهم داد؟ اينك چنين شد و هيچ چاره اى جز مكر و حيله نمانده است . گفتند: چه حيله اى سازيم؟ گفت: زنان را بياراييد و به آنان متاع و اسباب دهيد تا به لشكرگاه موسى بروند و خود را بر آنان عرضه دارند. آن گاه از مراوده دورى نكنند؛ چراكه اگر يك تن از لشكريان موسى زنا كند، آنان پيروز نخواهند شد. قوم بلعم چنين كردند؛ زنان را بياراستند و كالاها در دست آنان نهادند و سفارش كردند به گفته بلعم عمل كنند، آن گاه به لشكر موسى فرستادند. زنان به ميان لشكر موسى رفتند. زنى نكوروى با نام كشى بنت صور به مردى رسيد. مرد از بزرگان بنى اسرائيل بود و نام او زمرى، وى در جمال زن خيره ماند، او را نزد خود خواند و زن پذيرفت، آن گاه دست زن را گرفت و پيش موسى عليه السلام برد و گفت: اى موسى، مى دانم كه خواهى گفت: اين زن نكوروى بر ما حرام است . موسى گفت: آرى حرام است و از او دست بدار . گفت: هرگز در اين باب فرمان تو را نبرم . دست زن را گرفت و او را به خيمه خود برد و با او خلوت كرد. مردان ديگر نيز با زنان كنعانيان زنا كردند. پس خداوند بر اين قوم طاعون فرستاد. در لشكر موسى مردى بود با نام فخاص، مردى نيرومند، با هيبت و سپهسالار لشكر موسى. در آن هنگام كه زمرى با موسى سخن مى گفت، وى حاضر نبود. وقتى بازگشت، ديد در بنى اسرائيل طاعون افتاده است. پرسيد: چه بر آنان گذشته است و آنان چه كرده اند؟ آنچه گذشته بود به او گفتند.

.

ص: 133

حربه اى آهنين در دست گرفت و به خيمه زمرى داخل شد. زن و مرد در خواب بودند. نيزه خود را بر تن آن دو فروكرد، آن گاه هر دو را بالاى نيزه گرفت و در لشكر گرداند و گفت أللهم هذا جزاء من يعصيك؛ اين سزاى عصيانگران و معصيت گران است. چندى بعد خدا طاعون را از آنان دور ساخت. راويان گفته اند: «از آن هنگام كه طاعون در بنى اسرائيل افتاد تا آن گاه كه فخاص آن فاسق را كشت، هفتاد هزار مرد در طاعون هلاك شده بودند. اين در يك ساعت از روز بود». زين پس بنى اسرائيل رسم نهادند كه از هر ذبحى بهره اى نيز به فرزندان فخاص دهند.

.

ص: 134

مرگ موسى و هارون

مرگ موسى و هارونموسى و هارون هر دو در تيه جان باختند. هارون پيش از موسى درگذشت. قصه وفات هارون چنين بوده است: «خداوند به موسى وحى كرد كه من مى خواهم جان هارون را بگيرم. او را به فلان كوه ببر. موسى عليه السلام به هارون گفت: اى برادر برخيز تا به فلان كوه رويم . برخاستند و آنجا رفتند. بالاى آن كوه درختى ديدند كه مانند آن در زيبايى نديده بودند و خانه اى در زير آن درخت ديدند. تختى در آن خانه بود كه بر روى آن بسترها افكنده بودند و بوى خوش و نسيم خنكى آنجا را فراگرفته بود. هارون به موسى گفت: من بايد ساعتى اينجا بخوابم . موسى پذيرفت. هارون گفت: مى ترسم كه صاحب خانه بيايد و خشمگين شود . موسى گفت: تو نترس من به او پاسخ مى دهم . هارون گفت: تو نيز به همراه من بخواب تا اگر او خشمگين گرديد هر دو به يك حال باشيم . موسى پذيرفت. هر دو بر روى تخت به خواب رفتند. هنگامى كه به خواب رفتند مرگ هارون را فراگرفت. هارون از رنج جان دادن بيدار شد و موسى را بيدار كرد. با او وداع كرد و جان داد. فرشتگان آمدند، تخت را به آسمان بردند. سپس درخت نيز ناپديد شد.

.

ص: 135

موسى به ميان بنى اسرائيل بازگشت. آنان پرسيدند: هارون را چه كردى؟ گفت: خداى تعالى جانش را گرفت . گفتند: هارون را بردى و كشتى، بدان رو كه ما او را دوست داشتيم و تو بر او بدين سبب حسد مى ورزيدى . موسى گفت: هارون برادر من بود، چگونه برادر خود را كشته ام . بنى اسرائيل سخن وى را باور نداشتند و او را آزار مى دادند. موسى عليه السلام دعا كرد و گفت: خدايا بى گناهى من را آشكار ساز . آن گاه دو ركعت نماز گزارد و دعاى خود بازگفت. خداى تعالى فرمان داد فرشتگان تخت را بازگردانند و در ميان بنى اسرائيل نهادند و ندا كردند كه او هارون است. به مرگ خود مرده است و موسى او را نكشته است. برخى نقل كرده اند كه موسى خود از مرگ كراهت داشت. هنگامى كه اجلش نزديك شد خداوند خواست تا مرگ بر او محبت كند. يوشع را به پيامبرى برگزيد. موسى هر بامداد و شبانگاه كه او را مى ديد مى گفت: اى يوشع خدا بر تو چه وحى كرده است؟ يوشع مى گفت: چندين سال است كه مصاحب توام، از تو هرگز چنين نپرسيده ام، اينك تو آغازگر بوده اى. چرا اين سؤال مى كنى؟ در اين هنگام موسى عليه السلام از زندگانى بيزار گشت. اين سخن درست نيست. در چگونگى مرگ موسى عليه السلام مفسران اختلاف دارند. برخى چنين روايت كرده اند كه حضرت رسول عليه السلام فرمود: عزرائيل عليه السلام نزد موسى آمد و گفت: أجب ربّك. موسى از مرگ كراهت داشت، خوشحال نگشت. خدا به او وحى كرد: اى موسى، بر پشت گاوى دست بزن، به همان اندازه كه از موى گاو در

.

ص: 136

دست تو قرار گيرد، من به هر يك مو يك سال بر زندگانى تو بيفزايم، اگر چنين مى خواهى، ليك پايان كار آدمى مرگ است . گفت: خدايا چنين نمى خواهم، جانم بستان ». اصحاب حديث گفته اند: «چون عزرائيل عليه السلام آمد تا جان موسى را بگيرد به او گفت: خداى را اجابت كن . موسى طپانچه اى بر روى عزرائيل عليه السلام زد و يك چشم عزرائيل كور شد. عزرائيل عليه السلام پيش خدا رفت و گفت: خدايا مرا به نزد بنده اى فرستادى كه چون خواستم جانش را بستانم، بر من طپانچه اى زد و چشم مرا كور ساخت . خداوند فروغ چشم عزرائيل عليه السلام را بازگرداند و گفت: برو او را اختيار ده ». برخى نيز چنين روايت كرده اند كه: يك روز موسى عليه السلام و جانشين وى، يوشع، در بيابانى با يكديگر مى رفتند. بادى وزيدن گرفت؛ سياه و شديد. يوشع ترسيد و پنداشت كه قيامت آمده است. به سبب شدت ترس از آن باد در موسى آويخت. فرشتگان موسى را از پيراهنش جدا ساختند و به آسمان بردند، پيراهن در دستان يوشع باقى ماند. يوشع در حالى كه پيراهن موسى در دستانش بود به ميان قوم خود بازگشت. پرسيدند: موسى را چه كردى؟ گفت: او را از ميان پيراهن ربودند و من ديگر او را نديدم . گفتند: پيامبر خدا را كشته اى و بازگشته اى . خواستند او را بكشند. گفت: به من سه روز مهلت دهيد، اگر خداوند بخواهد، بى گناهى من آشكار مى سازد و اگر جز اين باشد در اختيار شمايم . پذيرفتند و قومى را نگهبان وى كردند.

.

ص: 137

يوشع خدا را خواند و از او خواست بى گناهى او را آشكار سازد و در اين خواسته التماس كرد. خدا در خواب به آنان نشان داد كه موسى عليه السلام كشته نشده است و به مرگ طبيعى مرده است و يوشع بى گناه است. همگى در يك شب چنين خواب ديدند. يوشع را رها كردند و دريافتند او بى گناه است». ديگرى گفته است: «موسى عليه السلام در طلب پاره اى نيازهاى خويش مى رفت. گروهى از فرشتگان را ديد كه گورى مى كنند. موسى عليه السلامايستاد و آنان را نگريست. آن گور براى وى بسيار نيك آمد. در آن نگريست؛ راحتى ديد و سبزى و خوشى كه از آن نكوتر نديده بود. پرسيد: اى فرشتگان اين گور را براى كه مى كنيد؟ گفتند: براى بنده اى گرامى از بندگان خدا . موسى عليه السلامگفت: پيداست كه آن بنده براى خدا بسيار گرامى است. من چنين گور خوشى نديده بودم . فرشتگان پرسيدند: اى گزيده خداى، مى خواهى كه اين گور از آن تو باشد؟ گفت: آرى . گفتند: اينجا فرورو، بخواب و به رحمت خدا رو كن و نفسى آسان برآر . موسى چنين كرد، فرورفت و خوابيد و رو سوى قبله كرد و دمى برآورد و با آن دم جان داد. فرشتگان براى او گور آماده ساختند». برخى ديگر از مفسران گفته اند: «عزرائيل نزد موسى آمد و براى او سيبى از بهشت آورد. موسى سيب را گرفت و بوييد و جان داد». گفته اند كه موسى به آسانى جان داد. يوشع بن نون او را در خواب ديد و پرسيد: «اى پيامبر خدا سكره موت يافتى؟» گفت: «همچون گوسفندى كه او را زنده پوست كنند». در تاريخ آمده است كه عمر موسى عليه السلام صد و بيست سال بوده است. بيست سال در مُلك افريدون و صد سال در مُلك منوچهر. هنگامى كه

.

ص: 138

مدت چهل سال تيه به پايان رسيد و خدا جان موسى را گرفت، يوشع را به پيامبرى برگزيد و او را بر بنى اسرائيل فرستاد، آن گاه به او فرمان داد به جهاد آن جبّاران رود. يوشع بنى اسرائيل را آگاه كرد. وى را باور داشتند و پيروى كردند و با او به شهر «اريحا» روى نهادند؛ بر زمينى مقدس. شهر را محاصره كردند و يوشع شش ماه بر درِ شهر ماند. هنگامى كه ماه هفتم رسيد يوشع فرمان داد تا لشكر را آراستند آماده ساختند، و گفت در بوق ها بدمند و لشكر آواز بلند كشيدند و خروشيدند. ديوار شهر فروريخت. بنى اسرائيل به شهر داخل شدند و با جباران جنگ كردند و آنان را شكست دادند و كشتند. روايت كرده اند: چند مرد از بنى اسرائيل بر يك مرد گرد مى شدند تا سر او را از تن جدا سازند. به چند ساعت توانستند چنين كنند چراكه آنان بسيار بودند. اين كارزار روز آدينه بود. هنگامه غروب رسيد و آفتاب فرومى شد. يوشع نگاه كرد برخى از آنان مانده بودند. انديشيد كه اگر شب برسد نمى توانند به قتال ادامه دهند. خدا را خواند و گفت: خدايا آفتاب را بازگردان؛ خدا دعايش را اجابت كرد و هنگامى كه آفتاب بازگشت، گفت: «اى آفتاب تو در طاعت خدا هستى و من نيز در طاعت خدايم. بايست و درنگ كن تا من دشمنان خدا را از ميان بردارم و نابود كنم. آفتاب بازگشت و در جاى خود ايستاد، هيچ حركتى نكرد تا آنكه بنى اسرائيل و يوشع باقى كافران را كشتند، آن گاه آفتاب غروب كرد و از ديده پنهان گشت.

.

ص: 139

يوشع بن نون آن جباران را كشت و زمين را از وجود آنان پاك كرد. آن گاه كسى نزد پادشاهِ آنان فرستاد. آنان پنج پادشاه بودند و همه او را گردن نهادند و به طاعت نزد وى آمدند. بر پايه روايتى آنان گرد آمدند و براى كارزار نزد يوشع آمدند. يوشع عليه السلام لشكر بنى اسرائيل را براى كشتن آنان فرستاد. آنان را كشت. بعضى به كوه گريختند، خدا تگرگى آميخته به سنگ بر آنان فرستاد و همه را هلاك كرد و آن پنج پادشاه گرفتار شدند. يوشع فرمان داد تا آنان را به دار آويزند. يوشع در شهر شام كسى فرستاد و ملوك آنان را دعوت كرد. هركه ايمان آورد او را رها كرد و هركس كه اطاعت نكرد او را كشت. سى و يك پادشاه را كشت و زمين شام را از آنان پاك كرد. مال ها و غنايم آنان را جمع كرد. غنايم پيش از اين براى پيامبران حلال نبود، و براى پيامبر ما حلال شد. چنان رسم بود كه غنايم را به جاى صدقه و قربانى مى نهادند، آن مقدار از آن كه مورد قبول و پذيرفته بود، آتشى مى آمد و آن را مى سوزاند و هرآنچه پذيرفته نبود بر جاى باقى مى ماند. يوشع فرمان داد تا آن غنايم را آوردند و در قربانگاه نهادند، هيچ آتشى آن را گزند نرساند. يوشع گفت: «در اين غنيمت خيانت كرده اند» و گفت آنچه برداشته اند به جاى خود بازگردانند. خائن چنين نكرد، پس يوشع آن جماعتى كه متهم بودند پيش خود خواند و دست يك يك آنان را در دست مى گرفت. هنگامى كه به مردى رسيد كه خيانت كرده بود، گفت: «بازآور». او رفت و سر گاوى زرين و آراسته به ياقوت و جواهر آورد و در ميان غنايم نهاد. يوشع فرمان داد

.

ص: 140

تا آن مرد را بستند و در ميان غنايم نهادند. آتشى از آسمان آمد و همه را سوزاند و مرد نيز سوخت. يوشع عليه السلام پس از موسى بيست و هفت سال در بنى اسرائيل پيامبرى كرد. هنگامى كه درگذشت او را در كوه «افراهم» دفن كردند. عمر او صد و بيست و شش سال بود.

.

ص: 141

داستان نوح

اشاره

داستان نوح

.

ص: 142

. .

ص: 143

نوح و چگونگى پيامبرى او

نوح و چگونگى پيامبرى او (1)نوح عليه السلام اوّلين پيامبرى بود كه خداوند پس از ادريس مبعوث فرمود. او در آن زمان پنجاه سال داشت و درودگر (نجّار) بود. فرزندان حضرت آدم در آن روزگار بر دو گروه بودند. عده اى اهل بيابان و گروهى در كوهستان زندگى مى كردند. جماعت كوهستان مردانى زيباروى ولى زنانى زشت منظر داشتند در حالى كه اهالى بيابان بر عكس زنانى زيباروى و مردانى زشت صورت بودند. روزى ابليس در لباس يك برده به ميان مردم بيابان نشين رفت و خود را براى كار معرفى كرد كه يكى از آنها قبول كرد در عوض چوپانى به ابليس مزد بدهد. در اين ميان ابليس با ساختن نى و نواختن آن مردم را به سوى خود جلب كرد. وسيله اى كه تا آن روز مردم نديده بودند و كم كم با شنيدن صداى آن به رقص و شادمانى پرداختند. ماجراى نى نوازى چوپان (ابليس) به گوش اهالى كوهستان رسيد. در يكى از اعيادِ مردم بيابان نشين كه با زنان زينت كرده خود به كوى و برزن

.


1- .برگرفته و تلخيصى است از: تفسير روض الجنان و روح الجنان، ج 5، ص 190_194؛ ج 6، ص 262_281. و نيز روض الجنان، ج 8، ص 242_250؛ ج 10، ص 178_181؛ ج 10، ص 257_280 .

ص: 144

مى آمدند، تنى چند از اهل كوهستان براى شنيدن آواز نى به نزد آنها شتافتند كه با ديدن جمال زنان آنها متعجّب گشته و خبر آن بلافاصله به اهالى كوهستان رسيد. به تدريج با رفت و آمد مردان كوهستانى و اختلاط و معاشرت با زنان بى بند و بار بيابان نشين، فساد در ميان قوم رواج پيدا كرد. خداوند متعال حضرت نوح عليه السلام را به ميان آنان فرستاد تا به صلاح و درستكارى دعوت كند اما هيچ فايده نداشت. هر چه زمان مى گذشت آن قوم، سركش تر و گستاخ تر عمل مى كردند، به گونه اى كه حتى يك بار نوح عليه السلام را آنقدر زدند تا از هوش رفت و او را در نمدى پيچيده به خانه اش بردند به تصور آن كه مرده است. اما فرداى آن روز نوح عليه السلام از خانه بيرون آمد و به هدايت بندگان و ترساندن آنها از عذاب الهى ادامه داد. نقل است كه زمانى پيرمردى از آن قوم، كودك خود را به نزد نوح عليه السلام آورد و گفت: «اى پسر، من پير شده ام و اين مرد (در اشاره به نوح) جادوگر است، مواظب باش كه پس از مرگِ من، اين مرد، تو را نفريبد و پيرامون او نگردى و به سخنان او گوش ندهى» كودك هم عصا را از دست پدر گرفت و قصد زدن نوح عليه السلام كرد، اما او براى آن پدر و پسر دعا كرد.

.

ص: 145

مقابله نوح عليه السلام با قوم خود

مقابله نوح عليه السلام با قوم خودنوح عليه السلام به امت خود گفت: «خداوند را بپرستيد كه خداى ديگرى جز او نداريد و من از آمدن عذاب روز بزرگ براى شما مى ترسم.» مردم به او جواب دادند: «ما تو را در گمراهى و خسارت آشكار مى بينيم». نوح7 پاسخ داد: «من از راه درست منحرف نشده ام. فرستاده خداوندم و پيام هاى او را به شما مى رسانم. از خداوند چيزهايى مى دانم كه شما خبر نداريد، به نتيجه اطاعت كردن از خدا و عاقبت گناه بندگان و آنچه خداوند متعال با مطيعان و كافران مى كند باخبرم، از اين رو شما را نصيحت مى كنم كه از خداى خود اطاعت كنيد و از كفر و كارهاى زشت دورى گزينيد؛ شما تعجب كرده ايد كه انسانى مثل خود شما به سويتان فرستاده شده است و پند و نصيحت برايتان مى آورد.» اما قوم نوح عليه السلام او را به دروغگويى متّهم مى كردند و هر چه او بيشتر دعوت مى كرد آنها بيشتر فرار مى كردند. سرانجام وقتى سخنانش هيچ سودى نبخشيد، خداوند، او را به همراه پسرانش سام و حام و يافث و همسرانشان و شش نفر ديگر كه به او ايمان آورده بودند نجات داد. مفسران ديگر گفته اند كه چهل زن و چهل مرد به نوح ايمان آوردند و بقيه گمراهان و كسانى كه راه درست را نديدند انديشه نكردند و غرق شدند.

.

ص: 146

نفرين نوح عليه السلام

نفرين نوح عليه السلامخداوند نوح عليه السلام را فرستاد تا آنها را به يگانگى خدا دعوت كند و از عذاب او بترساند اما ثروتمندانِ قومش به او مى گفتند تو آدمى همچون ما هستى. بر ايشان پيامبرى يك انسان امرى جديد به نظر مى آمد و حتى از جهت آفرينش ظاهرى، او را از خود برتر نمى ديدند. نوح عليه السلام هم به پاسخ آنها مى گفت: اختلاف من و شما در اين است كه خداوند به من بصيرت و دلايلى به نام نبوّت بخشيده كه ديدنى نيست و بر شما پوشيده است. من در تبليغ دين خدا از شما مزد و اجرى نمى خواهم و پاداش من نزد خداوند است. قوم نوح عليه السلام او را به خاطر فقر و تنگدستى تمسخر مى كردند و او در مقابل مى گفت: «من ادّعاى ثروتمندى و غيب دانى نمى كنم.» سرانجام مردم به او گفتند: «اى نوح! تو جنگ با ما را شروع كرده اى و در جدال با ما زياده روى مى كنى. ما به تو ايمان نخواهيم آورد و اگر حق با توست عذابى را كه وعده مى دادى بر ما بفرست.» نوح عليه السلام جواب داد: «فرستادن عذاب به دست من نيست و در فرمان

.

ص: 147

خداوند است. هرگاه اراده كند عذابش را فرو مى فرستد و شما قدرت مقابله و ايستادن در برابر آن عذاب و عاجز كردن خداوند را نخواهيد داشت.» وقتى نوح عليه السلام از ايمان آوردن آنها نااميد شد براى آنها دعا كرد و خداوند به او وحى نمود كه يك كشتى بساز.

.

ص: 148

كشتى نوح

كشتى نوحخداوند به نوح عليه السلام دستور ساختن كشتى را داد و او مشغول ساختن شد. هرگاه مردم از كنار او مى گذشتند با ديدن اين كار او را به سخره مى گرفتند. خداوند متعال جبرئيل را به نزد نوح عليه السلام فرستاد تا روش ساختن كشتى را به او بياموزد و جبرئيل به او ياد داد كه چگونه بيرون و درون كشتى را با قير بپوشاند. ساختن كشتى دو سال طول كشيد؛ كشتى بزرگى با طول سيصد گز (1) و عرض پنجاه گز و ارتفاع سى گز از جنس چوب ساج در سه طبقه، طبقه زيرين مخصوص حيوانات درنده و گزنده و وحشى، طبقه ميانى متعلق به چهارپايان و حيوانات اهلى و طبقه بالا نوح و همراهانش در آن قرار مى گرفتند. پس از اتمام ساخت كشتى، جبرئيل از طرف خداوند به نوح عليه السلام دستور داد كه آماده ورود به كشتى باشند و منتظر بنشينند. در اين هنگام به فرمان خداوند، آب از تنور (2) بيرون آمد و اين علامت به عنوان آغاز عذاب الهى

.


1- .گز در قديم واحد اندازه گيرى بوده و در حدود چهل و چند سانتيمتر است.
2- .بنا به قولى در زبان عربى تنور يعنى روى زمين و بنا به قول مفسران ديگر منظور تنور هواء(ع) بوده است كه به نوح عليه السلام به ارث رسيده بود.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109