معارف قرآن در الميزان جلد 19

مشخصات كتاب

سرشناسه : امين، مرتضي، 1334 -

عنوان قراردادي : الميزان في تفسير القرآن. فارسي. برگزيده

عنوان و نام پديدآور : معارف قرآن در الميزان/ تاليف مهدي امين[براي] سازمان تبليغات اسلامي، معاونت فرهنگي.

مشخصات نشر : [تهران]: سازمان تبليغات اسلامي، مركز چاپ و نشر، -1370

مشخصات ظاهري : ج.

شابك : 1300ريال ؛ 2000 ريال (ج.2، چاپ اول) ؛ 3000 ريال (ج.3، چاپ اول)

يادداشت : ج. 2 (چاپ اول: 1373).

يادداشت : ج.3 (چاپ اول: 1373).

يادداشت : كتابنامه.

مندرجات : ج. 1. معارف قرآن در شناخت خدا

موضوع : تفاسير شيعه -- قرن 14

موضوع : اسلام -- بررسي و شناخت

شناسه افزوده : طباطبائي، محمدحسين، 1281 - 1360 . الميزان في تفسير القرآن

شناسه افزوده : سازمان تبليغات اسلامي. مركز چاپ و نشر

شناسه افزوده : سازمان تبليغات اسلامي. معاونت فرهنگي

رده بندي كنگره : BP98/ط25م 904212 1370

رده بندي ديويي : 297/1726

شماره كتابشناسي ملي : م 71-1743

ص: 1

اشاره

ص:2

ص:3

ص:4

ص:5

ص:6

ص:7

ص:8

ص:9

ص:10

ص:11

ص:12

ص:13

مق_دم_ه م_ؤل_ف

ص:14

اِنَّ__هُ لَقُ_رْآنٌ كَ___ري__مٌ

ف_ى كِت__ابٍ مَكْنُ_____ونٍ

لا يَمَسُّ__هُ اِلاَّ الْمُطَهَّ___روُنَ

« اين ق_________رآن_ى اس__ت ك__ري___________م! »

« در كت________اب______________ى مكن___________________________________________ون! »

« كه جز دست پ__اك__ان و فه_م خاصان بدان نرسد! »

(77 _ 79/ واقعه)

اين كتاب به منزله يك «كتاب مرجع» يا فرهنگ معارف قرآن است

كه از «تفسير الميزان» انتخ_اب و تلخي_ص، و بر حسب موضوع، طبقه بندى شده است.

در يك « طبقه بندي كلي» از موضوعات قرآن كريم در تفسير الميزان قريب 77 عنوان انتخاب شد كه هر يك يا چند موضوع، عنواني براى تهيه يك كتاب در نظر گرفته شد. هر كتاب در داخل خود به چندين فصل يا عنوان فرعى تقسيم گرديد. هرفصل نيز به سرفصل هايى تقسيم شد. در اين سرفصل ها، آيات و مفاهيم قرآنى از متن تفسي_ر المي__زان انتخ__اب و پس از تلخيص، به روال منطقى طبقه بندى و درج گرديد، به طورى كه خواننده جوان و محقق ما با مطالعه اين مطالب كوتاه وارد جهان شگفت انگيز آيات و معارف قرآن عظيم گردد.

تعدادي از اين مجلدات هم گفتارهاي مربوط به همين موضوعات و همچنين تحقيقاتي است كه علامه طباطبائي رضوان الله عليه درباره اهداف آيات و سوره هاي قرآن كريم به عمل آورده است. آخرين مجلد منتخبي خلاصه از 21 جلد قبلي است.

در پايان كار، مجموع اين معارف به قريب 5 هزار سرفصل بالغ گرديد. كار انتخاب مطالب، تلخيص، عنوان بندي و نگارش، قريب 30 سال دوام داشت__ه و با توفيق الهى در ليالى مب__اركه قدر سال 1385 پايان پذيرفت__ه و آم__اده چ__اپ و نش__ر گ_ردي_ده است.

در نظر گرفته شد اين مجلدات بر اساس سليقه خوانندگان در شكل ها و قطع هاي مختلف آماده شود. در قطع وزيري تعداد اين مجلدات به 22 رسيد. در قطع جيبي هر عنوان موضوع يك كتاب در نظر گرفته شد و در نتيجه به 77 جلد رسيد.

از اين مجلدات تاكنون 3 جلد به قطع وزيري با عنوان « معارف قرآن در الميزان»

ص:15

شامل عناوين: معارف قرآن در شناخت خدا، ن_ظام آفرينش، ملائكه و جن و شيطان ( از انتشارات سازمان تبليغات اسلامي،) و 5 جلد به قطع جيبي با عنوان « تفسير علامه- تفسير موضوعي الميزان » شامل عناوين: قضا و قدر در نظام آفرينش، خانواده، جنگ و صلح، جن و شيطان، غذا و تغذيه انسان ( از انتشارات موسسه قرآني تفسير جوان - مفتاح دانش و بيان جوان - آستان قدس رضوي،) چاپ و منتشر گرديده است.

مجلدات حاضر بدون امتياز تاليف است!

هر ناشري مي تواند در اشاعه معارف آسماني قرآن نسبت به چاپ و نشر آنها ( با عناوين مناسب و مربوط) اقدام نمايد و هر موسسه يا فردي آنها را در سايت اينترنتي خود قرار دهد!

هدف تأليف اين كتاب

ه_____دف از تهيه اين مجموع__ه و نوع طبقه بندى مطالب در آن، تسهيل مراجعه به شرح و تفسير آيات و معارف قرآن شريف، از جانب علاقمندان علوم قرآنى، مخصوصا محققين جوان است كه بتوانند اطلاعات خود را از طريق بيان مفسرى بزرگ چون علامه فقيد آية اللّه طباطبايى دريافت كنند و براى هر سؤال پاسخى مشخص و روش__ن داشت___ه باشن__د!

ضرورت تأليف اين كتاب

سال هاى طولانى، مطالب متعدد و متنوع درباره مفاهيم قرآن شريف مى آموختيم اما وقتى در مقابل يك سؤال درباره معارف و شرايع دين مان قرار مى گرفتيم، يك جواب مدون و مشخص نداشتيم بلكه به اندازه مطالب متعدد و متنوعى كه شنيده بوديم بايد جواب مى داديم. زمانى كه تفسير الميزان علامه طباطبايى، قدس اللّه سرّه الشريف، ترجمه شد و در دسترس جامعه مسلمان ايرانى قرار گرفت، اين مشكل حل شد و جوابى را كه لازم بود مى توانستيم از متن خود قرآن، با تفسير روشن و قابل اعتمادِ فردى كه به اسرار مكنون دست يافته بود، بدهيم. اما آنچه مشكل مى نمود گشتن و پيدا كردن آن جواب از لابلاى چهل (يا بيست) جلد ترجمه فارسى اين تفسير گرانمايه بود.

اين ضرورت احساس شد كه مطالب به صورت موضوعى طبقه بندى و خلاصه شود و در قالب يك دائرة المع__ارف در دست__رس همه دين دوستان قرارگيرد. اين همان انگيزه اى ب_ود ك_ه م_وجب تهيه اين مجل__دات گ__رديد.

بديهى است اين مجلدات شامل تمامى جزئيات سوره ها و آيات الهى قرآن نمى شود، بلكه سعى شده مطالبى انتخاب شود كه در تفسير آيات و مفاهيم قرآنى، علامه بزرگوار به شرح و بسط و تفهيم مطلب پرداخته است.

ص:16

اص__ول اي__ن مط__ال__ب با ت__وضي__ح و تفصي__ل در « تفسير الميزان» موجود است ك__ه خ_وانن__ده مى تواند براى پى گيرى آن ها به خود الميزان مراجعه نمايد. براى اين منظور مستند ه__ر مطل__ب با ذك__ر شم__اره مجل__د و شماره صفحه مربوطه و آيه م_ورد استناد در هر مطلب قيد گرديده است. ( ذكراين نكته لازم است كه ترجمه تفسيرالميزان در اوايل انتشار از دهه 50 به بعد به صورت مجموعه 40 جلدى و از دهه 60 به بعد به صورت مجموعه 20 جلدى منتشر شده و يا در لوح هاي فشرده يا در اينترنت قرار گرفته است، به تبع آن نيز در تهيه مجلدات اوليه اين كتابها (تا پايان تاريخ اديان) از ترجمه 40 جلدي اوليه و در تهيه مجلدات بعدي از ترجمه 20 جلدي آن و يا از لوح هاي فشرده استفاده شده است، لذا بهتراست درصورت نياز به مراجعه به ترجمه الميزان، علاوه برشماره مجلدات، ترتيب عددى آيات نيز، لحاظ شود.)

... و ما همه بندگانى هستيم هر يك حامل وظيفه تعيين شده از جانب دوست و آنچه انج__ام ش__ده و مى ش_ود، همه از جانب اوست !

و صلوات خدا بر محمّد مصطفى (صلى الله عليه و آله) و خاندان جليلش باد كه نخستين حاملان اين وظيفه الهى بودند و بر علامه فقيد آية اللّه طباطبايى و اجداد او،

و بر همه وظيفه داران اين مجموعه شريف و آباء و اجدادشان باد،

كه مسلمان شايسته اى بودند و ما را نيز در مسي__ر شن__اخت

اس_لام واقعى پرورش دادن_د ...!

فاطِرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَنْتَ وَلِيِّي فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ تَوَفَّني مُسْلِماً وَ أَلْحِقْني بِالصَّالِحينَ!

ليلة القدر سال 1385

سيد مهدى (حبيبى) امين

اظهار نظرها درباره چاپ هاي نخست

ص:17

پس از چاپ اول 3 جلد از « معارف قرآن در الميزان » در سالهاي70، استقبال محققين و دانشمندان به جائي رسيد كه ما را بر آن داشت تا قبل از آغاز مطالعه اين كتاب، سري بزنيم به سايت هاي اينترنتي و جرايد كشور، نقد و اظهار نظر هائي را كه درباره چاپ قبلي اين مجموعه با ارزش از طرف پژوهشگران محترم اظهار شده است، درج كنيم:

1-« درس_ايت روزنامه جمهوري اس_لامي ...www.magiran.com/npview » در صفحه عقيدتي در تاريخ 03/07/1385 درباره مجموعه «معارف قرآن در الميزان» چنين آمده است:

« معارف قرآن در الميزان نام كتابي است كه به كوشش سيد مهدي امين تنظيم گرديده و توسط سازمان تبليغات اسلامي منتشر شده است. اين كتاب با دقت تمام معارف مختلف قرآن كريم را كه در تفسير الميزان شرح و تبيين يافته است انتخاب و تلخيص كرده و با يك طبقه بندي ارزشمند موضوعي شيفتگان فرهنگ و معارف قرآني را براي دست يابي سريع به آن ياري و مساعدت نموده است .

تنظيم كننده اين معارف غني در مقدمه اي كه بر جلد اول و دوم اين كتاب نگاشته است درباره اين اثر كه در حكم كتاب « مرجع» براي آشنايي با فرهنگ و معارف قرآني است، چنين مي نويسد: ( ... نويسنده محترم روزنامه جمهوري، كلياتي از مقدمه مولف را از جلد اول و دوم كتاب نقل كرده است.)

2-« در سايت گودريدز www.goodreads.com/book/show/8553126 » كه در آن از همه جاي دنيا افراد علاقمند به كتاب مي توانند بهترين كتابهائي را كه خوانده اند مع_رفي كنند، آقاي محمد رض__ا ملائي از شهر مقدس مشهد مشخصاتي از ج_لد اول « معارف قرآن در الميزان» را همراه با كتابهاي مورد علاقه اش معرفي كرده و چنين اظهار نموده است:

« ... تو تهران تو كتابخونه پيدا كردم، صد صفحه اش رو خوندم، ولي مشهد هيچ جا پيداش نكردم، آيات سنگين قرآن رو برداشته بود تفسير علامه رو آورده بود. حيف شد واقعا، اين كتاب رو هر كي داره، دو برابر قيمت ازش مي خرم، بهم اطلاع بدين ...!»

3-« روانشاد حجت الاسلام دكتر كبيري استاد دانشگاه » در يكي از سخنراني هاي خود در مسجد شفا درباره « جلد دوم معارف قرآن در الميزان» اظهار داشت:

« ... اين كتاب را اول شب باز كردم عناوين چنان جذبم مي كردند كه ديدم همان شب تا آخر كتاب را خوانده ام!»

ص:18

4-« سايت موسسه فرهنگي و اطلاع رساني تبيان وابسته به سازمان تبليغات اسلامي

www.tebyan.net» در موارد عديده از كتاب « معارف قرآن در الميزان» مطالب زيادي نقل كرده، از جمله در سال 1382 شرح كامل « اسماء و صفات الهي» را نقل كرده كه مورد استقبال و اقتباس سايت هاي ديگر هم قرار گرفته است و تعداد بازديد كنندگان آن، در تاريخ مراجعه، به 29185 نفر رسيده بود.

5-« سايت دارالقرآن كريم www.telavat.com » نيز به معرفي « معارف قرآن در الميزان » پرداخته و مي نويسد:

« اين كتاب فرهنگ معارف قرآن است كه از تفسير شريف الميزان انتخاب و تلخيص و بر حسب موضوع طبقه بندي شده است. طرح اين منبع در 9 جلد به شرح زير است:

1- معارف قرآن در شناخت خداوند؛ 2 . معارف قرآن در شناخت جهان و نظام آفرينش؛ 3. آفرينش انسان و موجودات قبل از او؛ 4. فطرت انسان؛ 5. تاريخ انسان و جريان مدنيّت و اديان الهي؛ 6. اسلام، حركت نهايي و وراثت زمين؛ 7. تمدن و قوانين جامعة صالح و موعود اسلامي؛ 8. اصول تربيت و خانواده اسلامي؛ 9. مراحل بعدي حيات تا لقاء الله. ظاهراً تاكنون 3 جلد اول آن انتشار يافته و بقيه مجلدات آن آماده نشده است.»

6-« سايت شهر مجازي قرآن www.quranct.com » از جلد اول « معارف قرآن در الميزان» مطالبي بطور مفصل در چند صفحه درباره « اسماء و صفات الهي» با سر فصل هاي زير نقل كرده است: اسماء و صفات الهي. تقسيم بندي صفات الهي. تعداد اسماء حسني.

7-« سايت Islamquest» در پاسخ پرسش هاي خوانندگان خود در موارد عديده از « معارف قرآن در الميزان» استفاده كرده است.

8-« سايت حوزه www.hawzah.net » تحت عنوان « جوانه هاي جاويد» بررسي هايي درباره: «سبك هاي تفسيري علامه طباطبائي ره و شناخت نامه الميزان،» انجام داده، منابع تفسير و كتابهاي مربوط به الميزان را شمارش كرده است و در باره « معارف قرآن در الميزان» مي نويسد:

« مجموعه معارف قرآن در الميزان كه به منزله مرجع يا فرهنگ معارف قرآن است، توسط سيد مهدي امين از تفسيرالميزان انتخاب و تلخيص گرديده كه بر حسب موضوع طبقه بندي شده است از اين اثر تا كنون سه جلد با عنوان معارف قرآن در شناخت خدا، معارف قرآن در شناخت جهان و معارف قرآن در شناخت ملائكه، جنّ و شيطان تدوين و توسط سازمان تبليغات اسلامي به چاپ رسيده است.» « سايت حوزه» همچنين به عنوان منابع پژوهش مقطع دبيرستان، موضوع: كنش و واكنش (عمل ها و عكس العمل ها ) از « معارف قرآن در الميزان» نام برده است.

9-« سايت اسلام پديا – اصطلاحات قرآني islampedia.ir » در شرح اصطلاحات «آسمان هاي هفت گانه در قرآن» و « الحي القيوم در آيات قرآن» همچنين «رطب و يابس و كتاب مبين در قرآن» مطالب مفصلي از « معارف قرآن در الميزان» را نقل كرده است.

ص:19

علاوه بر سايت هاي فوق الذكر قريب به 50 سايت ديگر نيز از مجلدات « مع_ارف ق_رآن در ال_ميزان» استفاده كرده و يا آنها را به عنوان منابع تحقيق و مطالعه به خوانندگان خود معرفي كرده اند كه براي رعايت اختصار از شرح آنها صرف نظر مي شود.

در حال حاضر هم –

مولف همه اين 22 جلد را در سايت خود تحت عنوان « معارف قرآن در الميزان» در دو نسخه PDF و WORD در اينترنت جهت مطالعه و دانلود و كپي برداري قرار داده كه با جستجو در «گوگل» اين سايت قابل مشاهده است.

در سال هاي اخير موسسه قرآني تفسير جوان نسخه هاي جيبي آن را كه در 77 جلد تحت عنوان « تفسير علامه يا تفسير موضوعي الميزان» تهيه شده در سايت «www.Tafsirejavan.com » خود قرارداده تا همگان سريعا به آن دسترسي داشته باشند.

اخيرا نيز موسسه قرآني قائميه «www.Ghaemiyeh.com » در شهر اصفهان از 77 جلد مزبور در سايت خود با شيوه بسيار جامع و با فهرست ديجيتالي استفاده كرده كه علاوه بر نسخه PDF از چند فرمت ديگر نيز امكاناتي براي سهولت دانلود و كپي برداري فراهم آورده است!)

برخي افراد يا هيئت هائي علمي نيز در پژوهش هاي خود به « معارف قرآن در الميزان» مراجعه داشتند، بانوان دانشمندي كه به تأييد خود متجاوز از 25 سال در الميزان تحقيق مي كردند، پس از دسترسي به اين كتاب، تحقيق_ات خود را بر اساس عناوي_ن آن، از متن اصلي الميزان دنبال مي كنند.

حضرت آيت الله حاج سيد رضي شيرازي « دامة افاضاته » در روزهاي آغازين كه مولف فهرست عناوين جلد اول اين مجموعه را تهيه و به محضر معظم له ارائه نمود، پس از مطالعه كامل، توصيه فرمودند: « برخي عناوين بسيار جذاب بود و من چند بار دنبال اين بودم كه اصل مطالب را بخوانم، لذا بهتر است براي اين عناوين به صورت مختصر هم شده، مطالب متن نوشته شود...!» معظم له نامي كه براي كت___اب پيشن__هاد فرمودند همان نام پر مع__ناي « معارف قرآن در الميزان » بود كه 3 جلد اول آن در سال هاي 1370 با همان نام انتشار يافت. از آنجائي كه مولف در تمام مدت تأليف كتابها از انفاس قدسي و راهنمائي هاي ارزشمند آن معلم الهي بهره مند بوده است، به عنوان سپاس، تاليف اين مجموعه را به محضر مبارك ايشان تقديم مي نمايد!

سيد مهدي حبيبي امين

رمضان مبارك 1392

گفتارهاي علامه طباطبائي در موضوع آفرينش جهان و انسان

پيش گفتار

ص:20

ص:21

كساني كه با الميزان الفت دارند، مي دانند كه علامه بزرگوار علاوه بر آن كه در متن تفسير آيات قرآن كريم مباحثي مفصل براي روشن شدن مطالب دارد، به طور جداگانه نيز در پايان تفسير برخي از آيات، گفتارهاي فلسفي، علمي، اخلاقي، اجتماعي، قرآني و... بيان فرموده كه خود منابع عظيمي از دانش و معارف اسلامي هستند.

اين گفتارها تحت 15 عنوان در 4 جلد بر اساس موضوع آيات طبقه بندي شد (جلدهاي 17 و 18 و 19 و20 معارف قرآن در الميزان،) و به منظور ارتباط گفتارها با آيات مورد نظر، در برخي از آنها، مختصري از تفسير آيات تحت عن__وان « مقدمه تفسيري بر موضوع، » اضافه گرديد. گفتارها و مباحثي كه در مجلدات قبلي خلاصه و بطور پراكنده آمده بود در اينجا بطور مفصل و متمركز تكرار شد.

در هر موضوع، آنجا كه در متن تفسير براي روشن شدن مطلب، بحث قابل توجهي به عمل آمده، ولي عنوان گفتار جداگانه به آن داده نشده، در اين مجموعه گنجانده شد. در انتخاب ها نيز، اصل اختصار رعايت گرديد.

خلقت و گسترش آن

گفتارى در عموميت خلقت و گسترش دامنه آن

ص:22

« إِنَّ اللَّهَ فَالِقُ الحَْب وَ النَّوَى...!»

« ... بَدِيعُ السمَوَتِ وَ الأَرْضِ...!»

« خدا شكافنده دانه و هسته است، زنده را از مرده و مرده را از زنده پديد مى آورد، اين است خداى پرستيدنى، پس كجا سرگردان مى شويد!»

« شكافنده صبحدم است و شب را وقت آرامش كرد و خورشيد و ماه را وسيله حساب كردنها قرار داد، اين نظم خداى نيرومند و دانا است!»

« اوست كه ستارگان را براى شما پديد كرد تا بدان در ظلمات خشكى و دريا راه يابيد، آيه ها را براى گروهى كه دانايند شرح داديم !»

« او است كه شما را از يك تن ايجاد كرد بعضى از شما مستقر و بعضى مستودع هستيد و ما اين آيه ها را براى گروهى كه مى فهمند شرح داده ايم!»

« او است كه از آسمان آبى نازل كرده، كه با آن همه روئيدنى ها را پديد آورده ايم و از جمله سبزه اى پديد آورده ايم كه از آن دانه هاى روى هم چيده پديد مى كنيم و از نخل و از گل آن خوشه هاى آويخته و باغ ها از تاكها و زيتون و انار و مانند و ناهمانند هم كرده ايم، ميوه آنرا هنگام ثمر دادن و رسيدنش بنگريد كه در اين آيات براى گروهى كه ايمان دارند عبرت ها است!»

« براى خدا از جنيان، كه آنها را نيز خدا آفريده، شريكانى انگاشتند و از روى بى دانشى براى او پسران و دخترانى ساختند، خدا منزه است و از آنچه وصف مى كنند برتر است!»

« ايجاد كننده آسمانها و زمين است چگونه او را پسرى هست با اينكه او را زنى نبوده و همه چيز را آفريده و او به همه چيز دانا است!»

« اين خداى يكتا است كه پروردگار شما است خدايى جز او نيست خالق همه چيز

ص:23

است، پس او را بپرستيد كه عهده دار همه چيز است!»

« ديدگان، او را درك نمى كند ولى او ديدگان را درك مى كند و او لطيف و دانا است!»

« از پروردگارتان بصيرت ها به سوى شما آمده هر كه بديد براى خويش ديده و هر كه كور بوده به ضرر خويش بوده و من نگهبان شما نيستم!»

« بدينسان آيه ها را گوناگون مى كنيم كه نگويند درس گرفته اى و آنرا براى گروهى كه دانايند بيان مى كنيم!» (95تا105/انعام)

اينكه خداى تعالى فرمود:« ذلكم الله ربكم لا اله الا هو خالق كل شى ء !» (102/انعام) ظهور دارد در اينكه خلقت عمومى است و بر هر چيزى كه بهره اى از وجود دارد گسترش دارد و خلاصه هيچ موجودى نيست مگر آنكه به صنع او وجود يافته است و اين عبارت يعنى عبارت:« الله خالق كل شى ء!» در قرآن كريم مكرر آمده و در هيچ جا قرينه اى كه دلالت بر تخصيص آن داشته باشد نيست ، اينك ما موارد آنرا نقل مى كنيم تا خواننده نيز عموميت و نبودن قرينه تخصيص را بنگرد:

« قل الله خالق كل شى ء و هو الواحد القهار!»(16/رعد)

« الله خالق كل شى ء و هو على كل شى ء وكيل!»(62/زمر)

« ذلكم الله ربكم خالق كل شى ء لا اله الا هو !»(62/غافر)

راجع به اين مساله در بين فلاسفه و متكلمين ملتهايى مانند يهود ، نصارا و اسلام كه داراى مكتب توحيدند اختلافات و مشاجرات دامنه دار عجيبى به پا خاسته و در نتيجه حرفهاى عجيب و غريبى زده اند و چون بحث فعلى ما قرآنى و تفسيرى است و حاجتى به ايراد آن اقوال و آرا نداريم از نقل آنها خوددارى نموده و تنها در تحقيق اين جهت برمى آييم كه خلاصه نظر قرآن كريم در اين باره چيست و آيات مربوط به آنرا نقل مى كنيم تا ببينيم از آنها چه به دست مى آيد .

نخست مى بينيم كه قرآن كريم در باره اينكه موجودات عالم مانند آسمان ، ستارگان ، سيارات ، زمين ، كوهها ، پستيها ، بلندى ها ، درياها ، خشكى ها ، عناصر ، معدنيها ، ابرها ، رعد و برقها ، باران ، صاعقه ، تگرگ ، گياه ، درخت ، حيوان و انسان داراى آثار و خواصى هستند و اينكه نسبت اين آثار به موجودات نسبت فعل به فاعل و معلول به علت است همان نظريه اى را اظهار داشته كه خود ما هم همان را امر مسلمى مى دانيم .

و نيز مى بينيم كه براى آدميان مانند ساير انواع موجودات ، افعالى از قبيل خوردن و آشاميدن ، نشستن و راه رفتن ، صحت و مرض ، رشد ، فهم و شعور و خوشحالى و سرور ، قائل شده و آنها را قائم به وجود انسان و مستند به وى دانسته است.

ص:24

قرآن همه اين افعال را فعل انسان مى داند و در اين باره هيچ فرقى بين انسان و بين ساير انواع موجودات قائل نشده ، مثلا به همان لسانى كه مى فرمايد : ابر باريد و درخت ميوه داد به همان بيان مى فرمايد فلان قوم فلان كار را كرد ، يا انسان بايد فلان كار را بكند و يا نكند و اگر جز اين بود اين امر و نهى معنايى نداشت .

آرى ، قرآن براى يك فرد انسان همان وزن را قائل است كه خود ما آدميان در جامعه خود آن وزن را براى او قائليم و او را داراى افعال و آثارى مى دانيم و در پاره اى از كارهايش از قبيل خوردن و آشاميدن كه به نحوى بازگشت به اراده و اختيار او دارد ، او را مؤاخذه نموده و در پاره اى از كارهاى ديگرش كه در تحت اختيار او نيست از قبيل صحت و مرض و پيرى و جوانى و امثال آن مؤاخذه نمى كنيم .

خلاصه كلام اينكه ، قرآن كريم براى انسان همان نظامى را قائل است كه خود ما آدميان نيز همان را براى خود احساس مى كنيم و عقل و تجربه ما نيز اين احساس را تاييد مى كند و احساس ما را بر خطا نمى داند .

و آن احساس اين است كه تمامى اجزاى عالم با همه اختلافى كه در هويت ها و انواع آن هست هر يك در نظام عمومى ، فعل و اثرى دارد و از نظام آثارى را تحمل مى كند و با اين تاثير و تاثر و فعل و انفعال ، اجزاى نظام موجود كه براى هر جزء آن ارتباط تامى با اجزاء ديگر است ، التيام مى يابد و اين همان قانون عليت عمومى در اجزاى عالم است كه در باره اش گفته اند : هر موجودى كه از ناحيه خودش وجود و عدمش مانند دو كفه ترازو مساوى باشد يعنى ممكن است موجود بشود و ممكن است نشود اين چنين موجود اگر وجود يافت قطعا به وسيله علتى وجود يافته و معلول علتى غير خودش مى باشد و چون چنين است ، پس مى توان گفت : معلول با نبود علتى كه او را ايجاد كند ، ممتنع الوجود است .

قرآن نيز آن قانون را تصديق و امضا كرده و به همين قانون در مساله وجود صانع و توحيد او و قدرت و علم و ساير صفاتش استدلال كرده و اگر اين قانون صحيح نبود و عقل و تجربه ما ، در تشخيص آن به خطا رفته بود استدلال به آن صحيح نبود .

همانطورى كه هر معلولى با نبود علتش ممتنع الوجود است با فرض بودن علت هم واجب الوجود خواهد بود ، براى همان رابطه اى كه گفتيم در بين علت و معلول است.

قرآن اين را نيز امضا كرده و خداى سبحان در موارد بسيارى از كلام خود از طريق صفات علياى خود معلول ها و آثار آن صفات را اثبات كرده ، از آن جمله فرموده است:

« و هو الواحد القهار !»(16/رعد)

ص:25

« ان الله عزيز ذو انتقام!»(47/ابراهيم)

« ان الله عزيز حكيم!»(220/بقره)

« ان الله غفور رحيم!»(173/بقره)

و نيز استدلال كرده بر كثيرى از حوادث به ثبوت حوادث ديگرى كه قبلا بوده ، از آن جمله فرموده:

« فما كانوا ليؤمنوا بما كذبوا به من قبل!»(101/اعراف)

و از اين قبيل آيات ديگر كه در باره ايمان مؤمنين و كفر كفار و نفاق منافقين است .

و اگر قرآن كريم تخلف اثر را از مؤثر در عين وجود شرايط تاثير و نبودن موانع آن جايز مى دانست هيچ يك از اين آيات و احتجاجاتى كه در آن شده صحيح نمى بود .

از اينجا مى فهميم كه قرآن نيز مساله حكم فرما بودن قانون علت و معلول را در سراسر عالم هستى قبول داشته و تصديق دارد كه براى هر چيزى و نيز براى عوارض آن چيز و براى هر حادثه اى از حوادث علت و يا عللى است كه وجود آن را اقتضا مى كند و با فرض نبودن آن ، وجودش ممتنع است .

اين آن چيزى است كه بدون ترديد هر كسى در اولين برخورد و دقت در آيات فوق آنرا مى فهمد .

مطلب ديگرى كه ما از قرآن كريم مى فهميم اين است كه خداوند در اين كلام مجيدش خلقت خود را تعميم داده و هر موجود كوچك و بزرگى را كه كلمه شى ء بر آن صادق باشد مخلوق خود دانسته از آن جمله فرموده است:

« قل الله خالق كل شى ء و هو الواحد القهار!» (16/رعد) و نيز فرموده:

« الذى له ملك السموات و الارض!» (158/اعراف) و در آخر مى فرمايد:

« و خلق كل شى ء فقدره تقديرا!» (2/فرقان)و نيز مى فرمايد:

« ربنا الذى اعطى كل شى ء خلقه ثم هدى!» (50/طه)و نيز مى فرمايد:

« الذى خلق فسوى و الذى قدر فهدى!»(2و3/اعلي)

در اين آيات و آيات ديگرى نظير اينها يك نوع بيان ديگر به كار رفته و آن اين است كه خود موجودات را مستند به خلقت دانسته و اعمال و آثار گوناگون و حركات و سكنات آنها را مستند به تقدير و هدايت الهى دانسته است ، مثلا گام برداشتن انسان براى انتقال از اينجا به آنجا و شناورى ماهى و پرواز مرغ و ساير كارها و آثار مستند به تقدير الهى و خود آن نامبرده ها مستند به خلقت او است ، همچنانكه فرموده:

« فمنهم من يمشى على بطنه و منهم من يمشى على رجلين و منهم من يمشى على اربع يخلق الله ما يشاء!»(45/نور)

ص:26

و از اين قبيل آيات بسيار است كه خصوصيات اعمال موجودات و حدود آنها و همچنين غاياتى را كه موجودات به هدايت تكوينى خدا هر يك به سوى آن سير مى كند منتهى به خدا دانسته و همه را مستند به تقدير خداى عزيز عليم مى داند .

پس جوهره ذات مستند به خلقت الهى و حدود وجودى آنها و تحولات و غاياتى كه در مسير وجودى خود دارند همه منتهى به تقدير خدا و مربوط به كيفيت و خصوصيتى است كه در خلقت هر يك از آنها است .

در اين ميان آيات ديگرى نيز هست كه مى رساند اجزاى عالم همه به هم متصل و مربوطند و اتصال آن اجزا به حدى است كه همه را به صورت يك موجود در آورده و نظام واحدى در آن حكم فرما است .

حكما همين اتصال را بصورت برهان داده و آن را « برهان اتصال تدبير» ناميده اند .

اين بود آن چيزى كه با دقت در قرآن كريم به دست مى آيد ، البته در اين ميان جهات ديگرى نيز هست كه نبايد آنرا از نظر دور داشت و از آن غفلت كرد:

اول - اينكه در اين عالمى كه گفتيم تمامى اجزاى آن و آثار و افعال آن اجزا ، همه مخلوق خدايند بعضى از آثار و افعال هست كه نمى توانيم بگوييم آنها را هم خداوند به وجود آورده ، مانند انواع ظلمها و فجورى كه عقل شرم دارد از اينكه آنها را به ساحت قدس و كبرياى خداوند نسبت دهد .

قرآن كريم هم در آيات بسيارى ساحت او را از هر ظلم و هر عمل بدى منزه دانسته از آن جمله مى فرمايد:

« و ما ربك بظلام للعبيد!» (46/فصلت)و نيز مى فرمايد:

« قل ان الله لا يامر بالفحشاء!»(28/اعراف)

با اين حال چطور مي توان قائل به عموميت خلقت شد ؟

عده اى از علما در جواب از اين اشكال اصل اشكال را قبول كرده و گفته اند: چاره اى جز اين نيست كه آيه شريفه مورد بحث و آيات ديگر دال بر عموميت خلقت را به اين مخصص عقلى و قرآنى تخصيص زد و گفت كه همه موجودات و افعال و آثار آنها مخلوق خدا است مگر افعال انسان كه مخلوق خود او است .

يك اشكال و محذور ديگرى در مخلوق خدا بودن افعال انسان كرده اند و آن اين است كه لازم مى آيد انسان در كارهاى خودش اختيار نداشته باشد و اين همان جبرى است كه مستلزم بطلان نظام امر و نهى ، اطاعت و معصيت ، ثواب و عقاب و فرستادن انبيا و آمدن كتابهاى آسمانى و تشريع شرايع است .

ص:27

اين اشكال و جوابى است كه عده اى از علما در ذيل آيه ايراد كرده اند و غفلت ورزيده اند از اينكه در بحث خود بين امور حقيقى و واقعياتى كه وجود و تحقق به خود مى گيرند و بين امور اعتبارى كه ثبوت واقعى ندارند و انسان از روى اضطرار و احتياج به زندگى اجتماعى ناچار شده است آنها را تصور يا تصديق نموده و معتبر بشمارد فرق بگذارند ، از اين رو ميان جهات وجودى و عدمى اشيا خلط كرده اند .

و ما در بحثى كه در جلد اول الميزان راجع به جبر و تفويض گذرانديم تا اندازه اى اين مطلب را روشن ساختيم .

آنچه مناسب است در اينجا در جواب آن دو اشكال بگوييم اين است كه ظاهر جمله:« الله خالق كل شى ء!»(62/زمر) اين است كه خلقت پروردگار عموميت داشته و هر چيزى را كه اسم شى ء بر آن صادق است شامل مى شود .

از طرفى هم ظاهر جمله:« الذى احسن كل شى ء خلقه!»(7/سجده) اين است كه خوبى و حسن در تمامى مخلوقات وجود دارد .

پس ، از مجموع اين دو آيه استفاده مى شود كه جز خدا هر چيزى كه بتوان او را شى ء ناميد مخلوق خدا است و هر چيزى كه مخلوق خدا است متصف به حسن هست ، و خلقت و حسن دو امر متلازم در وجودند .

هر چيزى از جهت اينكه مخلوق خدا است در حقيقت به تمام واقعيت خارجيش داراى حسن است و اگر بدى و قبحى بر او عارض شود از جهت نسبت ها و اضافات و امور ديگرى است كه خارج از ذات او است و ربطى به واقعيت و وجود حقيقيش كه منسوب به خداى سبحان است ندارد .

بعد از آنكه اين معنا را از تركيب آن دو آيه فهميديم لاجرم هر جا كه در كلام خداى تعالى به ذكر سيئه و ظلم و گناه و امثال آن برمى خوريم بايد بگوييم كه اين معانى عناوينى هستند غير حقيقى ، به اين معنا كه هيچ انسان گنهكارى خودش و گناهش مجموعا مخلوق خدا نيستند ، بلكه تنها خودش مخلوق او است و گناهش هيچ انتسابى به خدا و خلقت خدا ندارد و اگر مى بينيم بين آن گناه و آن گنهكار رابطه اى است كه بين آن و غير او نيست اين به خاطر وضع يا اضافه يا نسبتى است كه بين آن و بين عملى مشابه آن برقرار است و به عبارت ديگر هيچ معصيت و ظلمى نيست مگر آنكه عملى از سنخ خود آن هست كه معصيت و ظلم نيست و اگر آنرا ظلم مى ناميم و اين را نمى ناميم بخاطر مخالفتى است كه اولى با دستور دين و يا با حكم عقل دارد و يا بخاطر فسادى است كه در جامعه داشته و يا نقض غرضى از اغراض است و دومى اين آثار سوء را ندارد ، مثلا زنا و ازدواج كه دو فعل شبيه به همند هيچگونه اختلافى در اصل و حقيقت و

ص:28

وجود نوعى آن دو نيست و اگر يكى را زشت و مذموم و ديگرى را ممدوح مى دانيم به خاطر موافقت و مخالفتى است كه با شرع الهى و يا سنت اجتماعى و يا مصلحتى از مصالح اجتماع دارند .

و اينگونه امور جهاتى قراردادى و اعتبارى اند كه ربطى به خلقت و ايجاد نداشته و قابل خلق و ايجاد نيستند ، بلكه اعتبارياتى هستند كه عقل عملى و شعور اجتماعى حكم به اعتبار آنها مى كند و ظرف اعتبار آنها همان ظرف اجتماع است و در عالم تكوين و خارج جز آثار آن كه همان ثواب و عقاب است ديده نمى شود .

بنا بر اين ، عمل زشت ، خودش و عنوان زشتيش كه يا ظلم است و يا چيزى ديگر تنها در ظرف اجتماع تحقق داشته و خلاصه در ظرف اجتماع زشت و مستلزم مذمت و عقاب است و اما در ظرف تكوين و خارج چيزى جز يك مشت حركات صادره از انسان وجود ندارد .

آرى ، علل خارجى و مخصوصا علة العلل و سبب اول كه همان خداى تعالى است تنها متصدى تكوين و ايجاد موجوداتند و اما عنوان قبح آن موجودات چيزى نيست كه آن علل ايجادشان كند ، همچنانكه زيد به عنوان رياستى كه دارد موضوعى است اجتماعى كه در نظر افراد اجتماع داراى آثار خارجى هم هست ، احترامش مى كنند ، دستوراتش را اجرا مى نمايند و اما در عالم خارج چيزى جز فردى از افراد انسان نيست ، و هيچ فرقى با مرئوس خود ندارد و چنان نيست كه در خارج يك زيدى باشد و يك چيز ديگرى به نام رياست و همچنين فقر ، توانگرى ، آقائى ، نوكرى ، عزت ، ذلت ، شرافت و خست و امثال اينها .

خلاصه ، خلقت و ايجاد در عين حال كه شامل هر چيزى است ، تنها به موضوعات و كارهاى گوناگونى كه در ظرف اجتماع تكون و واقعيت خارجى دارد تعلق مى گيرد ، ولى جهات نيكى و زشتى و فرمانبرى و نافرمانى و ساير اوصاف و عناوينى كه بر موضوعات و افعال عارض مى شود ، خلقت به آنها تعلق نمى گيرد و ظرف ثبوت آنها تنها ظرف تشريع و اعتبار و نياز اجتماعى است .

بعد از آنكه معلوم شد كه ظرف تحقيق امر و نهى ، حسن و قبح ، اطاعت و معصيت ، ثواب و عقاب ، رياست و مرئوسيت و عزت و ذلت و امثال اينها غير از ظرف تكوين و واقعيت خارجى است ، اينك مى گوييم : عموميت خلقت كه از آيه مورد بحث استفاده مى شد لازمه اش بطلان نظام امر و نهى و ثواب و عقاب و ساير لوازمى كه ذكر كردند نيست .

و چگونه ممكن است كسى در كلام خداى متعال تدبر كند و سرانجام سر از

ص:29

چنين مجوسيت و وثنيت در آورد ؟ با اينكه كلام مجيدش پر است از اينكه او خالق هر چيز و اينكه او واحد قهار و هدايت تكوينى و ربوبيش و تدبيرش شامل تمامى اشيا است ، و هيچ چيزى از قلم تدبير او ساقط نمى شود ، و اينكه ملك و سلطنت و كرسى او محيط به هر چيز است و براى او است آنچه كه در آسمان و زمين و آنچه كه آشكار و نهان است ، آيا با بودن چنين تعاليمى در قرآن چطور ممكن است گفته شود كه در بين مخلوقات خدا هزاران موجود است كه مخلوق او نيست ؟

دوم - اينكه ممكن است كسى بگويد : اينطور كه قرآن كريم خلقت و عليت ايجاد را در خداى تعالى منحصر كرده لازمه اش ابطال رابطه عليت و معلوليت در بين موجودات است و معنايش اين است كه غير از خدا هيچ علتى در عالم نيست و اگر مى بينيم فلان موجود معلول فلان علت است - مثلا حرارت با بودن آتش موجود مى شود - اين نه بخاطر عليت آتش و معلوليت حرارت است بلكه به خاطر اين است كه خداوند عادتش بر اين قرار گرفته كه حرارت را بدنبال آتش و يا برودت را بدنبال آب ايجاد كند و گر نه هيچ رابطه اى بين حرارت و آتش و يا برودت و آب نيست و نسبت آب و آتش با حرارت و برودت يكسان است .

و اين نظر - كه از ظاهر آيات قرآنى استفاده مى شود - اگر صحيح باشد سر از جاى بدى در مى آورد ، زيرا مستلزم بطلان قانون عليت و معلوليت عمومى است كه اگر بنا شود اين قانون باطل باشد به طور كلى احكام عقلى از اعتبار افتاده و با بى اعتبار شدن آن احكام ديگر راهى به اثبات صانع باقى نمى ماند تا نوبت برسد به قرآن و احتجاج به اينگونه آياتش بر بطلان قانون مزبور .

پس قطعا ظاهر اين آيات مقصود نيست و معقول نيست كه قرآن شريف اين قانون را كه از احكام صريح عقلى است باطل دانسته در نتيجه عقل را از حكم كردن ساقط و معزول كند ، چون حجيت و حقانيت خود قرآن به وسيله عقل اثبات شده ، و عقل دليل بر اعتبار آن است ، آيا ممكن است نتيجه يك دليل دليل خودش را ابطال كند ؟ با اينكه ابطال آن دليل ابطال خودش است ؟

اين نه تنها خيالى است كه ممكن است بكنند ، بلكه عده اى در اين اشتباه افتاده اند و غفلت كرده اند از اينكه آن قاعده عقلى معروفى كه شنيده اند براى ايجاد يك معلول محال است دو علت مؤثر و دست اندركار باشند در باره دو علت در عرض هم است كه نمى توانند هر دو در ايجاد تمامى ذات يك معلول توارد كنند و اما آن دو علتى كه يكى در طول ديگرى است نه تنها تواردشان بر يك معلول محال نيست بلكه هميشه همين طور است و جز آن نيست ، زيرا وقتى علتى باعث ايجاد آتش باشد قهرا همان علت

ص:30

وجود آتش در يك معلول كه عبارت از حرارت است توارد كرده اند و اين آن تواردى كه محال است نيست ، بلكه در حقيقت توارد نيست ، چون دو علت تامه مستقلا در معلول عمل نكرده است ، بلكه علتى آنرا ايجاد كرده كه خود معلول علت فوق است .

و به بيان دقيق تر : منشا اين اشتباه فرق نگذاشتن و تميز ندادن فاعلى است كه معلول از او صادر مى شود از فاعلى كه معلول به سبب او موجود مى شود. توضيح فرق بين اين دو فاعل و اين دو قسم علت موكول به محل ديگرى است .

سوم - كه قريب الماخذ به شبهه دوم است ، اين است كه چون ديده اند كه خداى تعالى خلقت تمامى اشيا را به خود نسبت داده و در عين حال رابطه عليت و معلوليت را هم صحيح و مسلم دانسته است ، پيش خود براى رفع اين تنافى گفته اند : خداى تعالى تنها علت ايجاد اشياء است و اما بقاى اشيا مستند است به همين علت هايى كه خود ما به علت آنها پى برده ايم و اگر خداى تعالى در بقا هم عليت مى داشت لازم مى آمد دو علت مستقل در يك معلول توارد و اجتماع كنند .

و لذا مى بينيم اين دسته از علما هميشه سعى دارند وجود صانع عالم را به وسيله حدوث موجودات اثبات كنند و به حدوث انسان بعد از نبودنش و حدوث زمين و حدوث عالم بعد از عدمش تمسك جويند .

و نيز مى بينيم كه در اثر اين اشتباه ، حدوث و وجود هر چيزى را كه به علت حدوثش برخورده اند مستند به آن علت دانسته و حدوث امثال روح و زندگى انسانى و حيوانى و نباتى را مستند به خود خداى تعالى دانسته و طبقه بى سوادتر آنان حدوث امثال ابر ، باران ، برف ، ستاره هاى دنباله دار ، زلزله ، قحط سالى و مرضهاى عمومى را كه فهم عاميانه آنان به علل طبيعى آنها نرسيده نيز مستند به خداى تعالى دانسته و در نتيجه هر وقت به علت طبيعى يكى از آنها پى مى برند با شرمسارى از گفته قبلى خود چشم پوشيده و يا در برابر خصم تسليم مى شدند .

عده كثيرى از دانشمندان علم كلام همين درك ساده عوامى را به صورت يك مطلب علمى درآورده و گفته اند وجود ممكن تنها در حدوثش محتاج به واجب الوجود است نه در بقايش .

حتى بعضى از آنان تصريح كرده اند كه : اگر عدم و نيستى براى خدا جايز و ممكن باشد ، نيستى او ضررى به هستى عالم نمى زند .

و چنين به نظر مى رسد كه اين حرف از ناحيه يهوديها در بين مسلمين رخنه يافته و ذهن پاره اى از علماى كم بضاعت اسلام را مشوب نموده ، در نتيجه حرفهاى ديگرى از قبيل محال بودن بداء و نسخ را هم بر آن متفرع كرده اند و هنوز هم كه هنوز

ص:31

است اين قبيل حرفها در ميان مردم در دهان ها مى گردد .

به هر حال ، شبهه مذكور موهوم ترين شبهات و پست ترين اوهام است و احتجاجات قرآن كريم مخالف آن است ، چون قرآن كريم تنها به مثل روح ، استدلال بر وجود صانع نكرده بلكه به تمامى آيات مشهوده در عالم و نظام جارى در هر نوع از انواع مخلوقات و تغير و تحول و فعل و انفعال آنها و منافعى كه از هر يك از آنها استفاده مى شود استدلال كرده است و اين مخالف با آن نظريه است ، چون خداوند ، همه عالم و عوامل آنرا - چه مشهود و چه غير مشهود - معلول و مصنوع خود دانسته و به وجود آفتاب ، ماه ، ستارگان و طلوع و غروب آنها و منافعى كه مردم از آنها استفاده مى كنند و چهار فصلى كه در زمين پديد مى آورند و همچنين بوجود درياها ، نهرها و كشتى هايى كه در آنها جريان مى يابد و ابرها و بارانها و منافعى كه از ناحيه آنها عايد بشر مى شود و همچنين به وجود حيوانات ، نباتات و احوال طبيعى و تحولاتى كه دارند از قبيل نطفه بودن و سپس جنين شدن و كودك و جوان و پير شدن آنها و ساير تحولاتشان بر وجود صانع استدلال كرده است .

و حال آنكه تمامى آنچه كه خداى تعالى به آن استدلال بر وجود صانع كرده و آنها را معلول خود دانسته همه معلول موجوداتى قبل از خود و از سنخ خود هستند ، موجودات امروز علت موجودات فردا و موجودات فردا معلول موجودات امروزند .

و اگر بقاى موجودات بى نياز از وجود خداى تعالى مى بود و به طور اتوماتيك جريان عليت و معلوليت همچنان در بين آنها ادامه مى داشت ، استدلالهاى نامبرده قرآن كريم هيچ كدامش صحيح و به جا نبود .

توضيح اين معنا اينكه، احتجاج قرآن كريم بوجود اين موجودات بر وجود صانع از دو جهت است:

جهت اول - جهت فاعل است ، همچنانكه آيه شريفه:

« ا فى الله شك فاطر السموات و الارض!»(10/ابراهيم)

نيز اشاره به آن دارد و اين معنا را خاطر نشان مى سازد كه به ضرورت عقل هيچ يك از موجودات نه خودش خود را آفريده و نه موجودى مثل خودش ، براى اينكه موجود مثل او هم مانند خود او محتاج است به موجود ديگرى كه ايجادش كند ، آن موجود نيز محتاج به موجود ديگرى است و اين احتياج همچنان ادامه دارد تا منتهى شود به موجود بالذاتى كه محتاج به غير نباشد و عدم در او راه نيابد و گر نه هيچ موجودى وجود پيدا نمى كند ، پس تمامى موجودات به ايجاد خداوندى موجود شده اند كه بالذات حق و غير قابل بطلان است و هيچگونه تغييرى در او راه ندارد .

ص:32

با اين حال هيچ موجودى پس از پديد آمدنش نيز از پديد آورنده خود بى نياز نيست و اين احتياج از قبيل احتياج گرم شدن آب به آتش و يا حرارتهاى ديگر نيست كه پس از گرم شدن تا مدتى باقى بماند اگر چه آتش نباشد ، چون اگر مساله وجود و ايجاد از اين قبيل بود مى بايست موجود بعد از يافتن وجود قابل معدوم شدن نبوده و خود مثل آفريدگارش واجب الوجود باشد .

اين همان مطلبى است كه فهم ساده فطرى از آن تعبير مى كند به اينكه اشياى عالم اگر خود مالك نفس خود بودند و حتى از يك جهت مستقل و بى نياز از پروردگار بودند به هيچ وجه هلاك و فساد نمى پذيرفتند ، زيرا محال است چيزى مالك نفس خود باشد و خود براى خود بطلان و شقاوت را طلب كند .

آيه شريفه:

« كل شى ء هالك الا وجهه!»(88/قصص) و همچنين آيه:

« و لا يملكون لانفسهم ضرا و لا نفعا و لا يملكون موتا و لا حيوة و لا نشورا!»

(3/فرقان) همين معنا را افاده مى كند .

و نيز آيات بسيار ديگرى كه دلالت دارند بر اينكه خداى سبحان مالك هر چيز است و مالكى جز او نيست ،و هر چيزى مملوك او است و جز مملوكيت شان ديگرى ندارد .

بنا بر اين ، پس هر موجودى همچنانكه در ابتداى تكون و حدوثش وجودش را از خداى تعالى مى گيرد همچنين در بقاى خود هر لحظه وجودش را از خداى تعالى اخذ مى كند و تا وقتى باقى است كه از ناحيه او به وى افاضه وجود بشود ، همينكه اين فيض قطع شد ، معدوم گشته اسم و رسمش از لوح وجود محو مى گردد ، چنانكه فرموده:

« كلا نمد هؤلاء و هؤلاء من عطاء ربك و ما كان عطاء ربك محظورا !» (20/اسري) و بر اين مضمون آيات بسيار است .

جهت دوم - جهت غايت و نتيجه است ، كه آيات راجع به نظام جارى در عالم اشاره به آن دارد ، چون از اين آيات برمى آيد كه تمامى اجزا و اطراف عالم به يكديگر متصل و مربوط است به طورى كه سير يك موجود در مسير وجوديش موجود ديگرى را هم به كمال و نتيجه اى كه از خلقتش منظور بوده مى رساند و سلسله موجودات به منزله زنجيرى است كه وقتى اولين حلقه آن به طرف نتيجه و هدف به حركت درآيد آخرين حلقه سلسله نيز به سوى سعادت و هدفش براه مى افتد ، مثلا انسان از نظامى كه در حيوانات و نباتات جريان دارد استفاده مى كند و نباتات از نظامى كه در اراضى و جو محيط جريان دارد منتفع مى شوند و موجودات زمينى از نظام جارى در آسمانها و

ص:33

آسمانى ها از نظام جارى در موجودات زمين استمداد مى جويند ، پس تمامى موجودات داراى نظام متصلى هستند كه هر نوعى از انواع را به سوى سعادت خاصه اش سوق مى دهد ، اينجاست كه فطرت سليم و شعور زنده و آزاد ناگزير مى شود از اينكه بگويد : نظامى به اين وسعت و دقت جز به تقدير خدايى عزيز و عليم و تدبير پروردگارى حكيم و خبير صورت نمى گيرد .

و نيز ناچار است بگويد: اين تقدير و تدبير جز به اين فرض نمى شود كه هويت و اعيان و خلاصه ذات هر موجود را در قالبى ريخته باشد كه فلان فعل و اثر مخصوص از او سر بزند در هر منزل از منازلى كه در طول مسيرش برايش تعيين شده همان نقشى را كه از او خواسته اند بازى كند و در منزلى كه به عنوان آخرين منزل و منتها اليه سيرش تعيين گرديده متوقف شود و همه اين مراحل را در ميان سلسله علل و اسباب در پيش روى قائد قضا و به دنبال سائق قدر طى نمايد .

اينك چند آيه به عنوان نمونه از آياتى كه گفتيم اين معانى را افاده مى كند ايراد مى شود:

« له الخلق و الامر !»(54/اعراف)

« الا له الحكم!»(62/انعام)

« و لكل وجهة هو موليها!»(148/بقره)

« و الله يحكم لا معقب لحكمه!»(41/رعد)

« هو قائم على كل نفس بما كسبت!»(33/رعد)

اينها نمونه اى است از آن آياتى كه گفتيم قرآن كريم در آن آيات از جهت دوم يعنى جهت نظامى كه در عالم برقرار است بر وجود صانع استدلال مى كند .

حال آيا جا دارد كسانى كه خود را داناى به معانى قرآن مى دانند آياتى به اين صراحت و روشنى را از معانى روبراهش به اين معنا برگردانند كه خداوند سبحان ذوات موجودات را با خصوصيات و شخصيات آنها آفريده و خود در گوشه اى عزلت گزيده و جز اين هم نمى توانست بكند كه در كمينگاه خود نشسته ببيند اين موجودات پس از شروع به سير و تفاعل در يكديگر و به كار بردن عليت و معلوليت و فعل و انفعالى كه مستقل در آنند چه مى كنند و در انتظار روز فنا و از كار افتادن آنها حساب عمل يك يك آنها را نگه دارد تا پس از نابود شدن دو باره به خلقت جديدى به وجودشان درآورده ، فرمانبران را ثواب و پاداش و مستكبرين را كيفر دهد و اين موجودات بدون احتياج به پروردگارشان هر چه بخواهند بكنند و خداوند هيچ دخالتى در كار آنها نداشته باشد ، تنها گاهى كه از پاره اى نافرمانيها بر آنان غضب كند ، از كمين گاه خود بيرون آمده جلو مشيت و كيد آنان

ص:34

را گرفته و مشيت خود را اعمال كند ؟ به اين صورت كه در علل و اسباب هستى دخالت نموده و بر خلاف اقتضاى آنها حوادثى را ايجاد كند كه خودش بخواهد .

و معلوم است كه اين مفسرين ناگزيرند اين مداخلات استثنائى خدا را بدين گونه بدانند كه خداوند قانون عليت و معلوليتى را كه در مورد غضب او است ابطال نموده آنگاه اراده خود را در آن مورد اجرا نمايد .

چون اگر بگويند خداوند اراده خود را در اين موارد هم به دست اسباب و علل طبيعى اجرا مى كند باز در حقيقت تاثير و عليت را براى اسباب طبيعى قائل شده اند نه براى خداوند و اتفاقا همين حرفها را هم زده اند و در خوارق عادات و معجزات گفته اند كه اينگونه خوارق تنها به اراده الهى و به نقض قانون عليت عمومى انجام مى يابد و اين مخالف گفتار خود آنان است كه مى گفتند : موجودات در اصل حدوث محتاج به خداى تعالى هستند و اما در بقا هيچ احتياجى به او ندارند .

پس آنها يا بايد بطور كلى بگويند : عالم با همه وسعت و پهناوريش و با همه دقت و ظرافتى كه در نظام او است مستقل و بى نياز از خدا است و خداوند بعد از ايجاد آن ديگر هيچ تاثيرى در اجزاى آن و در تحولات واقع در آن ندارد .

و يا آنكه بگويند : خداوند هم خالق و پديد آورنده عالم است و هم در بقاى آن افاضه وجود مى كند و خلاصه تمامى موجودات هم در حدوث و هم در بقا محتاج خداى تعالى هستند .

و چون قرآن كريم بطورى كه ملاحظه كرديد قول اول را رد مى كند و در آيات بسيارى خلقت را عمومى و تسلط غيبى خدا را بر ظاهر و باطن و اول و آخر و ذوات و افعال و حدوث و بقاى اشيا اثبات مى كند ، لذا جز به قول دوم نمى توان معتقد شد .

براهين عقلى هم همين را كه از آيات استفاده مى شود تاييد مى كند .

پس، از آنچه گذشت معلوم شد كه جمله: « الله خالق كل شى ء !» (62/زمر) به عموم ظاهريش باقى است و هيچ مخصص عقلى و يا شرعى آنرا تخصيص نزده است!

(1)

بحثى علمى و فلسفى درباره: بديع بودن هر موجود


1- الميزان ج : 7 ص : 405

ص:35

« بَدِيعُ السمَوَتِ وَ الأَرْضِ وَ إِذَا قَضى أَمْراً فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُن فَيَكُونُ!»

« او كسى است كه آسمانها و زمين را بدون الگو آفريده و چون قضاى امر براند تنها مى گويد بباش و آن امر بدون درنگ هست مى شود!» (117/بقره)

تجربه ثابت كرده ، هر دو موجودى كه فرض شود ، هر چند در كليات و حتى در خصوصيات متحد باشند ، بطورى كه در حس آدمى جدائى نداشته باشند ، در عين حال يك جهت افتراق بين آندو خواهد بود و گر نه دو تا نمي شدند و اگر چشم عادى آن جهت افتراق را حس نكند ، چشم مسلح به دوربينهاى قوى آنرا مى بيند .

برهان فلسفى نيز اين معنا را ايجاب مى كند ، زيرا وقتى دو چيز را فرض كرديم كه دو تا هستند ، اگر بهيچ وجه امتيازى خارج از ذاتشان نداشته باشند ، لازمه اش اين مى شود كه آن سبب كثرت و دوئيت ، داخل در ذاتشان باشد نه خارج از آن و در چنين صورت ذات صرفه و غير مخلوطه فرض شده است و ذات صرف نه دوتائى دارد و نه تكرار مى پذيرد ، در نتيجه چيزى را كه ما دو تا و يا چند تا فرض كرده ايم ، يكى مي شود و اين خلاف فرض ما است .

پس نتيجه مى گيريم كه هر موجودى از نظر ذات مغاير با موجودى ديگر است و چون چنين است پس هر موجودى بديع الوجود است ، يعنى بدون اينكه قبل از خودش نظيرى داشته باشد و يا مانندى از آن معهود در نظر صانعش باشد وجود يافته ، در نتيجه خداى سبحان مبتدع و بديع السموات و الارض است .

(1)

درباره عرش

گفتاري پيرامون معناي: عرش


1- الميزان ج : 1 ص : 394

ص:36

« إِنَّ رَبَّكُمُ اللَّهُ الَّذِى خَلَقَ السمَوَتِ وَ الأَرْض فى سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ استَوَى عَلى الْعَرْشِ يُغْشى الَّيْلَ النهَارَ يَطلُبُهُ حَثِيثاً وَ الشمْس وَ الْقَمَرَ وَ النُّجُومَ مُسخَّرَتِ بِأَمْرِهِ أَلا لَهُ الخَْلْقُ وَ الأَمْرُ تَبَارَك اللَّهُ رَب الْعَلَمِينَ!»

« پروردگار شما خدايى است كه آسمان ها و زمين را در شش روز آفريد سپس بر عرش( و مقام تدبير امر اشياء) بر آمد، شب را با روز مى پوشاند در حالى كه روز، شتابان شب را مى جويد و( نيز) خورشيد و ماه و ستارگان را بيافريد در حالى كه رام فرمان اويند، هان! از آن او است آفرينش و امر، پر بركت است پروردگار جهانيان!»( 54/اعراف)

در معناى عرش و جمله « ثم استوى على العرش!» و ساير آيات مشابه آن آراى مختلفى وجود دارد. اكثر علماى گذشته بر آنند كه اينگونه آيات از متشابهاتى هستند كه بايد از بحث در پيرامون آن خوددارى شود ، اينان كسانى هستند كه بطور كلى بحث در اطراف حقايق دينى و تجاوز از ظواهر كتاب و سنت را بدعت مى دانند ، و حال آنكه عقل بلكه قرآن و سنت نيز بر خلاف عقيده آنان مردم را بر تدبر در آيات خدا و بذل جهد در تكميل شناسائى خدا و آياتش و تذكر و تفكر در آن و احتجاج به حجت هاى عقلى تحريص و تشويق مى كند و با اين همه تشويق كه در مقدمات كرده ، چطور ممكن است از نتيجه آن منع و نهى فرموده باشد؟ آرى ، اينگونه اشخاص نه تنها بحث آزاد عقلى و علمى را در پيرامون كتاب و سنت ممنوع مى دانند ، بلكه بحث كلامى را هم كه بنايش بر تسليم ظواهر دينى و اساسش بر محدود ساختن بحث از معارف دين است به حدود چار ديوارى فهم عوام ، تحريم نموده ، آن را هر قدر هم كه ادله اش پيش پا افتاده و مسلم در نزد اهل دين باشد ، بدعت مى دانند ، ما هم فعلا كارى به كار آنان نداريم .

طبقه ديگرى كه همان علماى اهل بحثند در باره معناى عرش به چند قول

ص:37

اختلاف كرده اند:

1 - عرش به همان معناى ظاهرى كلمه است و منظور از آن مخلوقى است عينا شبيه به تخت كه داراى پايه هايى است و آن پايه ها بر آسمان هفتم تكيه داشته و خداوند - تعالى عما يقول الظالمون - هم مانند پادشاهان معمولى بر آن قرار گرفته ، اكثر اين علما عقيده دارند كه عرش و كرسى شى ء واحدى هستند .

اين طايفه از مسلمين را مشبهه مى نامند و در سخافت و بطلان عقيده شان همين بس كه كتاب و سنت بر خلاف صريح عقيده آنان پروردگار را منزه تر از آن مى داند كه با خلقى از خلايقش در ذات و يا صفات و يا افعال شباهت داشته باشد .

2- عرش همان فلك نهم است كه محيط به عالم جسمانى و محدود جهات آن است و آن را از جهت اينكه خالى از ستاره است ، اطلس مى گويند و آن فلكى است كه با حركت يوميه خود زمان را ترسيم نموده و به وجود مى آورد و در جوفش و مماس با سطح مقعرش فلك هشتم قرار دارد كه محل ستارگان ثابت است و در جوف فلك هشتم افلاك هفتگانه ديگرى وجود دارد كه هر كدام حامل يكى از سيارات : زحل ، مشترى ، مريخ ، شمس ، زهره ، عطارد و قمر مى باشند .

اين نظريه را نمى توان تفسير و فهم آيات قرآن ناميد ، بلكه در حقيقت تحميل قواعد هيات بطلميوس بر قرآن كريم است .

لذا مى بينيم كه صاحبان اين نظريه آنچه را كه از اين فرضيه بر حسب ظاهر قابل انطباق بر قرآن بوده قبول كرده و آيات راجع به آسمان هاى هفتگانه و كرسى و عرش و امثال آن را به آن تفسير كرده اند و آنچه را كه مخالف با ظواهر قرآن ديده اند رد كرده اند، مثلا در فرضيه مذكور ، گفته شده است كه بعد از فلك نهم كه همان فلك محدد است ديگر چيزى نيست ، حتى خلأ هم وجود ندارد .

و نيز گفته شده كه حركات افلاك ابدى و دايمى است و همچنين قابل خرق و التيام نيست ، و هر فلكى سطح محدبش بدون هيچ فاصله و بعدى به سطح مقعر فلك ما فوق چسبيده است .

و نيز اجسام افلاك بسيط و همه از يك جنسند و در هيچ يك از آنها درى و يا سوراخى وجود ندارد .

و اينها چون ديده اند كه ظواهر قرآن و حديث بر خلاف اين فرضيه ها از وجود حجاب ها و سرادقات در ما فوق عرش خبر مى دهد و براى عرش پايه ها و حاملين قائل است و نيز بر خلاف قواعد مزبور مى گويد كه خداوند به زودى آسمان ها را مانند كاغذ و نامه اى كه مى پيچند خواهد پيچيد .

ص:38

و نيز مى فرمايد: در آسمان ها ساكنينى از جنس ملائكه هستند و حتى به قدر راه باريكى كه بتوان در آن قدم زد جاى خالى نيست و تمامى آن را فرشتگانى كه يا در حالت ركوع و يا در حالت سجده و يا در صعود و يا در نزول هستند اشغال كرده اند .

و نيز براى آسمان درى است و بهشت در همان آسمان در نزديكى سدرة المنتهى كه اعمال بندگان به آنجا برده مى شود قرار دارد .

و اين صريحا مخالف با قواعدى است كه علماى هيات و طبيعى دانهاى سابق معتقد به آن بوده اند ، لذا همه اينها را به عذر اينكه مخالف با ظاهر قرآن و سنت است رد كرده اند و هيچ به فكرشان نيفتاده كه وقتى صدها قاعده علمى آنان با ظاهر قرآن و حديث مطابقت ندارد ، پس ممكن است چيزهايى هم كه قرآن در باره آسمانها فرموده ، غير آن حرفهايى باشد كه آنان زده اند .

نتيجه اين غفلت آن شد كه پس از روى كار آمدن فرضيه منظومه شمسى و متروك شدن فرضيه افلاك نه گانه ، آنان نيز خط بطلان بر تطبيقات خود كشيده و از تحميل هايى كه بر قرآن و حديث كرده بودند دست برداشتند .

3- اصلا در خارج جسمى به نام عرش وجود ندارد و جمله « ثم استوى على العرش!» و همچنين جمله:« الرحمن على العرش استوى!»(5/طه) كنايه است از سلطنت و استيلاى خداى تعالى بر عالم خلقت و استعمال كلمه استوى در استيلا بسيار است ، همچنانكه شاعر گفته است: قد استوى بشر على العراق من غير سيف و دم مهراق. ممكن هم هست مراد از استواى بر عرش شروع در تدبير امور عالم بوده و اين تعبير از باب حرف زدن با كودكان به زبان كودكى باشد ، چون معمول ملوك و مدبرين امور بشر اين است كه در هنگام شروع به رسيدگى امور مملكت بر تخت مى نشينند ، لذا قرآن نيز خواسته است با زبان خود مردم حرف زده باشد .

خواهيد گفت : شروع در كار كه يك نوع تغير در معناى آن خوابيده در حق خداى تعالى ممتنع است ، زيرا خدا منزه است از تغير و تبدل .

و ليكن اين اشكال وارد نيست ، زيرا شروع نسبت به خداى تعالى دلالت بر تغير خود او ندارد ، اين تعبير بخاطر حدوثى است كه مخلوقات دارند ، لذا مانعى ندارد كه كار او كه همان رحمت بر بندگان و مخلوقات است شروع ناميده شود ، همچنانكه به همين عنايت مى گوييم : خدا فلان موجود را آفريد ، زنده كرد ، معدوم ساخت ، روزى داد و ... اشكال اين قول اين است كه گر چه ما نيز قبول داريم كه جمله:« ثم استوى على العرش!» به منزله كنايه است و ليكن كنايه بودن منافات ندارد با اينكه يك حقيقت و واقعيتى اين تعبير را ايجاب كرده باشد و استواى پروردگار بر عرش از قبيل سلطنت و

ص:39

استيلا و ملكيت و امارت و رياست و ولايت و سيادت دائر ميان خود ما امرى اعتبارى و قراردادى و خالى از حقيقت نبوده باشد ، درست است كه ظواهر دينى از حيث بيان نظير بيانات ما و به صورت امورى اعتبارى است و ليكن خداى سبحان در همه اين بياناتش حقايق و واقعياتى را بيان مى كند .

به عبارت ديگر گر چه معناى ملك و سلطنت و احاطه و ولايت و امثال آن در خداى سبحان همان معنايى است كه ما خود از اطلاق اين الفاظ نسبت به خود مى فهميم و ليكن مصداق ها با هم متفاوتند ، مصاديق اين الفاظ در نزد خداى تعالى امورى واقعى و حقيقى و لايق به ساحت قدس اويند و در نزد ما اوصافى ادعايى و ذهنى و امورى اعتبارى و قراردادى هستند كه به اندازه يك سر سوزن از عالم ذهن و وهم به خارج سرايت نمى كنند ، مثلا ما اگر كسى را رئيس خود مى ناميم از اين باب است كه تابع اراده و تصميم اوييم ، نه اينكه راستى جامعه ما بدنى است و او رأس آن بدن است .

و همچنين اگر كسى را عضو اجتماع مى خوانيم براى اين نيست كه او راستى دست جامعه و يا دل آن است ، بلكه از اين باب است كه او نيز مانند دست و دل كه در تشكيل بدن مؤثرند در تشكيل اجتماع ما تاثير دارد و از همين جهت كه زندگى ما متشكل از يك مشت امور اعتبارى است خداى تعالى در آيه:« و ما هذه الحيوة الدنيا الا لهو و لعب!» (64/عنكبوت)زندگى دنيايى ما را لهو و لعب ناميده ، چون مقاصد دنيوى ما و مال و اولاد ما و رياست و حكومت ما جز عناوينى پندارى چيز ديگرى نيست و جز در عالم وهم ، تحقق و واقعيتى نداشته و سر و دست شكستن ما براى بدست آوردن آن هيچ تفاوتى با مسابقه اطفال در بازى هاى خود ندارد .

و حاشا بر خداى سبحان كه زندگى ما را به خاطر اينكه امورى است وهمى بازيچه بشمارد ، آن وقت خودش هم مانند ما بازيگرى بوده باشد .

كوتاه سخن اينكه فرمود:« ثم استوى على العرش!» در عين اينكه مثالى است كه احاطه تدبير خدا را در ملكش مجسم مى سازد ، بر اين هم دلالت دارد كه در اين ميان حقيقتى هم در كار هست و آن عبارت است از همان مقامى كه گفتيم ، زمام جميع امور در آنجا متراكم و مجتمع مى شود ، آيه:

« و هو رب العرش العظيم!»(129/توبه) و آيه:

« الذين يحملون العرش و من حوله!»(7/غافر) و آيه:

« و يحمل عرش ربك فوقهم يومئذ ثمانية!» (17/حاقه) و آيه:

« و ترى الملائكة حافين من حول العرش!»(75/زمر)

نيز دلالت بر اين معنا دارند ، چون از ظاهر اين آيات بر مى آيد كه عرش حقيقتى

ص:40

است از حقايق خارجى و آيه مورد بحث مانند آيه شريفه نور و مثالهايى كه در آن زده شده ، صرف مثل نيست و لذا ما مى گوييم كه براى عرش ، مصداقى خارجى و حقيقى الهى است و همچنين براى لوح ، قلم و كتاب مصداقى الهى است ، در مثل آيه نور نمى گوييم كه در عالم آيينه اى الهى و يا درخت زيتونى الهى و يا زيتى الهى وجود دارد ، چون ما نيز اعتراف داريم كه آيينه و درخت و زيتى كه در اين آيه ذكر شده صرفا براى مثال است - دقت فرماييد!

معنايى را كه ما براى كلمه عرش در جمله« ثم استوى على العرش!» كرده و گفتيم : اين كلمه به معناى مقامى است موجود كه جميع سر نخ هاى حوادث و امور در آن متراكم و جمع است ، از آيه:« ثم استوى على العرش يدبر الامر ما من شفيع الا من بعد اذنه!»(3/يونس) به خوبى استفاده مى شود ، چون اين آيه استواى بر عرش را به تدبير امور تفسير نموده و از وجود چنين صفتى براى خداى تعالى خبر مى دهد و چون اين آيه در مقام توصيف ربوبيت و تدبير تكوينى خداى تعالى است لا جرم مراد از شفاعتى هم كه در آخر آن است شفاعت در امر تكوينى خواهد بود ، پس مفاد جمله:« ما من شفيع الا من بعد اذنه!» اين مى شود كه هيچ سببى از اسباب تكوينى كه واسطه هايى بين خدا و بين حوادث عالمند از قبيل سببيت آتش براى حرارت و حرارت براى ذوب كردن اجسام و امثال آن ، سببيت شان از خودشان نيست و به اذن خدا است ، كه هر يك از آنها در ايجاد حادثه اى از حوادث تاثير مى كنند و اين جمله توحيد ربوبيتى را مى رساند كه در صدر آيه يعنى در جمله« ان ربكم ...!»(54/اعراف) بود.

جمله مزبور به حقيقت ديگرى نيز اشاره دارد و آن اين است كه عوض شدن تدبيرى به تدبير ديگر نيز به اذن خود او است ، چون شفاعت عبارت است از اينكه شفيعى بين خداى پذيراى شفاعت و بين امر مورد شفاعت واسطه شود تا مجراى محكمى از احكام او تغيير يافته و حكم ديگرى بر خلاف آن جارى شود ، مثلا آفتاب بين خدا و زمين واسطه مى شود تا ظلمتى را كه بر حسب اقتضاى نظام عام بايد زمين را فرا گيرد از بين برده ، در عوض زمين را به نور خود روشن سازد ، سقف و يا سايبان نيز واسطه مى شود تا نورى را كه بر حسب تابش جهانى آفتاب بايد بر فلان قسمت از زمين بتابد از بين برده و آنجا را سايه بيندازد .

و وقتى اين شفاعت هم به اذن خود او بوده باشد پس جميع تدابير جارى در عالم از خود او خواهد بود ، حتى هر وسيله اى كه براى ابطال تدبير و تغيير مجراى حكمى از احكام او اتخاذ شود چه وسائل تكوينى و چه وسائلى كه انسان آن را به منظور فرار از حكم اسباب الهى به كار بيندازد ، همه از تدابير خود او مى باشد.

ص:41

بنا بر اين ، اگر مى بينيم بعضى از موجودات پست از جهت قصورى كه در استعداد آنها است عصيان ورزيده و پذيراى صور زيبا و مواهب عالى نيستند ، بايد بدانيم كه همين عصيان آنها عين اطاعت و اين رد از آنها عين قبول است و اين امتناعى كه از تربيت دارند عين تربيت است ، مثلا اگر مى بينيم انسان بخاطر جهلى كه دارد در برابر پروردگار خود طغيان و سركشى مى كند همين استنكافش از خضوع در برابر خدا نيز انقياد و تسليم شدن در برابر حكم او است و اگر انسان به خيال خود ، با خداى خود مكر كرده ، همين مكرش عين گرفتار مكر خدا شدن است ، همچنانكه فرموده:« و ما يمكرون الا بانفسهم و ما يشعرون!» (123/انعام)و فرموده:« و ما يضلون الا انفسهم و ما يشعرون!»(69/ال عمران) و نيز فرموده«: و ما انتم بمعجزين فى الارض و ما لكم من دون الله من ولى و لا نصير!» (31/شوري)

پس اينكه فرمود:« ما من شفيع الا من بعد اذنه!» دلالت دارد بر اينكه شفاعت شفعاء و همچنين هر سبب مخالفى كه حائل شود بين تدبير الهى و بين مقتضيات آن از جهت ديگرى كه عبارت باشد از اذن ، باز تدبير الهى به شمار مى رود - دقت بفرماييد!

در حقيقت اسباب متخالف و متزاحم مانند دو كفه ترازو هستند كه يا اين آن را بلند مى كند و آن اين را پايين مى آورد و يا بعكس و اختلافى كه در آن دو مشاهده مى شود عين اتفاق و دست بدست هم دادن براى كمك به تشخيص ترازودار است .

نظير آيه 3 سوره يونس در افاده اين معنا يعنى در دلالت بر عموميت تدبير خداوند و نفى هر مدبر ديگرى غير او آيه چهارم از سوره سجده است كه مى فرمايد : « ثم استوى على العرش ما لكم من دونه من ولى و لا شفيع ا فلا تتذكرون!» (4/سجده) همچنانكه نظير آن در افاده اينكه عرش مقامى است كه تمامى تدابير عمومى عالم از آنجا منشا گرفته و اوامر تكوينى خدا از آنجا صادر مى شود ، آيه شانزدهم از سوره بروج است كه مى فرمايد:

« ذو العرش المجيد فعال لما يريد!» (15و16/بروج)

آيه: « و ترى الملائكة حافين من حول العرش يسبحون بحمد ربهم و قضى بينهم بالحق!»(75/زمر)

نيز اشاره به اين معنا دارد، چون محل كار ملائكه را كه واسطه ها و حاملين اوامر او و مجريان تدابير او هستند اطراف عرش دانسته است .

و همچنين آيه:

« الذين يحملون العرش و من حوله يسبحون بحمد ربهم و يؤمنون به و يستغفرون للذين آمنوا!»(7/غافر)

ص:42

است كه علاوه بر اينكه مانند آيه قبلى احتفاف ملائكه را به عرش ذكر مى كند نكته ديگرى را نيز افاده مى نمايد و آن اين است كه كسانى هم هستند كه عرش پروردگار را حمل مى كنند و معلوم است كه اين اشخاص كسانى بايد باشند كه چنين مقامى رفيع و موجود عظيمى كه مركز جميع تدابير الهى و مصدر آن است قائم به وجود آنان باشد .

آيه شريفه:

« و يحمل عرش ربك فوقهم يومئذ ثمانية !»(17/حاقه)

مؤيد اين معنا است ، همچنانكه آيه:

« ثم استوى على العرش يعلم ما يلج فى الارض و ما يخرج منها و ما ينزل من السماء و ما يعرج فيها و هو معكم اينما كنتم و الله بما تعملون بصير!» (4/حديد)

معنايى را كه ما براى عرش كرديم تاييد مى نمايد و از آن بر مى آيد كه صورت جميع حوادث و وقايع به نحو اجمال در نزد خدا حاضر و برايش معلوم است ، و روى اين حساب جمله:« يعلم ما يلج ...!» به منزله تفسيرى است براى استواى بر عرش .

پس عرش همانطورى كه مقام تدبير عام عالم است و جميع موجودات را در جوف خود جاى داده همچنين مقام علم نيز هست و چون چنين است قبل از وجود اين عالم و در حين وجود آن و پس از رجوع مخلوقات به سوى پروردگار نيز محفوظ هست ، همچنانكه آيه: و ترى الملائكة حافين من حول العرش!»(75/زمر) محفوظ بودن آن را حتى در قيامت و آيات مربوط به خلقت آسمان ها و زمين موجود بودن آن را مقارن با وجود عالم ، و آيه:

« و هو الذى خلق السموات و الارض فى ستة ايام و كان عرشه على الماء !» (7/هود) موجود بودنش را قبل از خلقت اين عالم بيان مى نمايد .

(1)

در شناخت ملائكه

گفتارى در معرفي: ملائكه


1- الميزان ج : 8 ص : 192

ص:43

در قرآن كريم مكرر كلمه ملائكه ذكر شده ولى نام هيچ يك از آنان را نبرده مگر جبرئيل و ميكائيل را و بقيه ملائكه را با ذكر اوصافشان ياد كرده ، مانند : ملك الموت و كرام الكاتبين و سفرة الكرام البرره و رقيب و عتيد و غير اينها .

از صفات و اعمال ملائكه كه در كلام خدا و در احاديث ذكر شده اند:

1- يكى اين است كه ملائكه موجوداتى هستند شريف و مكرم ، كه واسطه هايى بين خداى تعالى و اين عالم محسوس هستند ، به طورى كه هيچ حادثه اى از حوادث و هيچ واقعه اى مهم و يا غير مهم نيست ، مگر آنكه ملائكه در آن دخالتى دارند و يك يا چند فرشته ، موكل و مامور آنند ، اگر آن حادثه فقط يك جنبه داشته باشد يك فرشته و اگر چند جنبه داشته باشد چند ملك موكل بر آنند و دخالتى كه دارند تنها و تنها اين است كه امر الهى را در مجرايش به جريان اندازند و آن را در مسيرش قرار دهند ، همچنان كه قرآن در اين باره فرموده:

« لا يسبقونه بالقول و هم بامره يعملون!» (27/انبيا)

2- صفت دومى كه از ملائكه در قرآن و حديث آمده اين است كه : در بين ملائكه نافرمانى و عصيان نيست ، معلوم مى شود ملائكه نفسى مستقل ندارند و داراى اراده اى مستقل نيستند ، كه بتوانند غير از آنچه كه خدا اراده كرده اراده كنند ، پس ملائكه در هيچ كارى استقلال ندارند و هيچ دستورى را كه خدا به ايشان تحميل كند تحريف نمى كنند و كم و زيادش نمى سازند ، همچنان كه فرمود:

« لا يعصون الله ما امرهم و يفعلون ما يؤمرون!»(6/تحريم)

3- صفت سوم اينكه: ملائكه با همه كثرتى كه دارند، داراى مراتب مختلفى از

ص:44

نظر بلندى و پايينى هستند بعضى ما فوق بعضى ديگر و جمعى نسبت به ما دون خود آمرند و آن ديگران مامور و مطيع آنان و آنكه آمر است به امر خدا امر مى كند و حامل امر خدا به سوى مامورين است و مامورين هم به دستور خدا مطيع آمرند ، در نتيجه ملائكه به هيچ وجه از ناحيه خود اختيارى ندارند ، همچنان كه قرآن كريم فرموده:

« و ما منا الا له مقام معلوم!»(164/صافات)و نيز فرموده:

« مطاع ثم امين!»(21/تكوير) و نيز فرموده:

« قالوا ما ذا قال ربكم قالوا الحق!» (23/سبا)

4- صفت چهارم اينكه : ملائكه از آن جا كه هر چه مى كنند به امر خدا مى كنند ، هرگز شكست نمى خورند ، به شهادت اينكه فرموده:

« و ما كان الله ليعجزه من شى ء فى السموات و لا فى الأرض!»(44/فاطر)

و از سوى ديگر فرموده:

« و الله غالب على امره!» (21/يوسف)و نيز فرموده:

« ان الله بالغ امره!»(3/طلاق)

از اين جا روشن مى شود ملائكه موجوداتى هستند كه در وجودشان منزه از ماده جسمانى اند ، چون ماده جسمانى در معرض زوال و فساد و تغيير است و نيز كمال در ماده ، تدريجى است ، از مبدأ سير و حركت مى كند تا به تدريج به غايت كمال برسد و چه بسا در بين راه به موانع و آفاتى برخورد كند و قبل از رسيدن به حد كمالش از بين برود ، ولى ملائكه اين طور نيستند .

و نيز از اين بيان روشن مى شود اينكه در روايات ، سخن از صورت و شكل و هياتهاى جسمانى ملائكه رفته ، از باب تمثل است و خواسته اند بفرمايند : فلان فرشته طورى است كه اگر اوصافش با طرحى نشان داده شود ، به اين شكل درمى آيد و به همين جهت انبيا و امامان ، فرشتگان را به آن صورت كه براى آنان مجسم شدند ، توصيف كرده اند و گرنه ملائكه به صورت و شكل درنمى آيند .

آرى فرق است بين تمثل و شكل گيرى ، تمثل ملك به صورت انسان ، معنايش اين است كه ملك در ظرف ادراك آن كسى كه وى را مى بيند ، به صورت انسان درآيد ، در حالى كه بيرون از ظرف ادراك او ، واقعيت و خارجيت ديگرى دارد و آن عبارت است از صورتى ملكى .

به خلاف تشكل و تصور ، كه اگر ملك به صورت انسان ، متصور و به شكل او متشكل شود ، انسانى واقعى مى شود ، هم در ظرف ادراك بيننده و هم در خارج آن ظرف و چنين ملكى هم در ذهن ملك است و هم در خارج، اين ممكن نيست و ما در تفسير

ص:45

سوره مريم در الميزان گفتارى در معناى تمثل گذرانده ايم .

در آن جا گفته ايم كه خداى سبحان اين معنا را كه ما براى تمثل كرديم تصديق دارد و در داستان مسيح و مريم- كه تفسيرش در همان جا گذشت،- مى فرمايد:

« فارسلنا اليها روحنا فتمثل لها بشرا سويا!»(17/مريم)

و اما اينكه بر سر زبانها افتاده كه مى گويند : ملك جسمى است لطيف ، كه به هر شكل درمى آيد جز به شكل سگ و خوك و جن نيز جسمى است لطيف ، جز اينكه جن به هر شكلى درمى آيد حتى شكل سگ و خوك مطلبى است كه هيچ دليلى بر آن نيست، نه از عقل و نه از نقل - نه نقل از كتاب و نه نقل از سنت معتبر - و اينكه بعضى ادعا كرده اند بر اينكه مسلمين بر اين مطلب اجماع دارند ، علاوه بر اينكه چنين اجماعى در كار نيست ، هيچ دليلى بر حجيت چنين اجماعى در مسائل اعتقادى نيست !

(1)

شرح ملائكه در سخن اميرالمؤمنين علي (ع)

امير المؤمنين (ع) در باره خلقت ملائكه فرموده: خدايا ملائكه را بيافريدى، و در آسمانت جاى دادى، ملائكه اى كه نه در آنان سستى هست و نه غفلت و نه در ايشان معصيتى مفهوم دارد. آرى آنها داناترين خلق تو به تو هستند و ترسنده ترين خلق تو از تواند، و مقرب ترين خلق تو به تواند و عامل ترين خلق تو به فرمان تواند، نه خواب بر ديدگان ايشان مسلط مى شود و نه سهو عقول و نه خستگى بدنها، ايشان نه در پشت پدران جاى مى گيرند و نه در رحم مادران و نه خلقتشان از ماء مهين است، بلكه تو اى خدا ايشان را به نوعى ديگر ايجاد كرده اى و در آسمانهايت منزل دادى و با جاى دادنت در جوار خود اكرامشان كرده اى و بر وحى خود امين ساختى و آفات را از ايشان دور كردى و از بلاها محافظتشان فرمودى و از گناهان پاكشان ساختى، اگر قوت تو نبود خود قوى نمى شدند و اگر تثبيت تو نبود خودشان ثابت قدم نمى گشتند و اگر رحمت تو نبود اطاعت تو نمى كردند و اگر تو نبودى آنها هم نبودند، ليكن اگر آنها كه اين همه نزد تو مقام دارند و تو را اطاعت مى كنند و نزدت داراى منزلتند و غفلتشان از امر تو اندك است، آنچه را كه از تو بر ايشان پوشيده مانده مشاهده مى كردند و آن عظمت را كه تا كنون از تو پى نبرده اند پى مى بردند، قطعا عبادت و عمل خود را كوچك مى شمردند و نفس خود را به ملامت مى گرفتند و مى دانستند كه تو را آن طور كه بايد عبادت نكردند. منزهى تو كه خالقى و معبودى، چقدر رفتارت با مخلوقاتت نيكو است!

(2)

شرح ملائكه خدا در صحيفه سجاديه


1- الميزان ج : 17 ص : 12
2- الميزان، ج 17، ص: 8

ص:46

از صحيفه سجاديه حكايت شده كه امام سجاد عليه السلام در يكى از دعاهايش - كه در باره حاملان عرش خدا و هر كه فرشته مقرب اوست - چنين گفته:

- بار الها ! بر حاملان عرشت درود فرست ، كه هرگز از تسبيح تو خسته نمى شوند و از تقديست به تنگ نمى آيند و از عبادت تو به ستوه نمى آيند ، هرگز كوتاهى كردن در انجام وظيفه را بر جديت بر امر تو ترجيح نمى دهند و از وله و عشق ورزيدن به تو غافل نمى شوند. به اسرافيل كه صاحب صور شاخص است ، آن كه همواره در انتظار فرمان توست ، تا با دميدن در آن ، خفتگان در قبور و گروگانهاى گور را بيدار كند! به ميكائيل ، آن فرشته آبرومند در درگاهت كه از اطاعتت مكانى رفيع يافته! به جبرائيل كه امين بر وحى توست و فرمانش در آسمانهايت نافذ است و نزد تو مكانى دارد و مقرب درگاه توست! و به روح، كه او بر ملائكه حجابهاست و او از امر توست! بار الها ! هم بر ايشان درود بفرست و هم بر ملائكه پايين تر از آنان، آنها كه ساكنان آسمانهاي تو و اهل امانت بر رسالتت هستند، آنهايى كه دايم در عبادت بودن خسته شان نمى كند و از غلبه خواب و خستگى سست نمى شوند ، شهوتها از تسبيح تو بازشان نمى دارد و سهو غفلتها از تعظيم تو غافلشان نمى كند، آنها كه از عظمت تو ديدگانى افتاده و خاشع دارند و هرگز جرأت سربلند كردن و به تو نگريستن نمى كنند ، آنها كه چانه هايشان( از شدت خضوع) پايين افتاده و رغبتشان در آنچه نزد تو سراغ دارند طولانى و يادشان از نعمت هاى تو دائمى است ، در برابر عظمت تو و جلال كبريائيت متواضعند و آنهايى كه چون جهنم را مى بينند ، كه بر اهل معصيت ، زبانه مى كشد ، مى گويند: خدايا تو منزهى ، و ما آن طور كه بايد عبادتت نكرديم!

پروردگارا ! پس درود بفرست بر ايشان و بر روحانيان از فرشتگان و مقربين درگاهت و حاملان غيب به سوى رسولانت و آنها كه بر وحيت امين تو شدند و دسته هاى مختلف از فرشتگانت، كه تو آنان را به خودت اختصاص دادى و با تقديست، از طعام و نوشيدنيها بى نيازشان كردى و در باطن طبقات آسمانهايت جاى دادى و آنها كه در اطراف آسمانهايت قرار دارند، تا روزى كه فرمانت صادر شود، بساط خلقتت را برچينند .

و آنها كه خزانه دار باران و رانندگان ابرند، آن فرشته اى كه به خاطر صداى زجر او صداى ناله رعدها شنيده مى شود ، آنان كه برف و تگرگ را مشايعت نموده با دانه هاى باران در هنگام نزول فرود مى آيند ، آنها كه قوام خزينه هاى باد به وجود ايشان است ، آنها كه موكل بر كوهها هستند تا فرو نريزند، آنها كه تو ، وزن آبها و كِيل آبى كه بارانهاى

ص:47

مفيد و مضر مشتمل بر آنند ، به ايشان شناساندى و آن فرشتگان كه رسولان تو به سوى اهل زمين هستند كه يا بلايى مكروه مى آورند و يا رخايى محبوب!

سفيران كرام برره ، حافظان كرام نويسنده ، ملك الموت و كاركنانش ، منكر و نكير و مبشر و بشير ، رؤمان كه بازپرس قبور است ، طواف كنندگان بيت معمور ، مالك دوزخ و خازنان آن ، رضوان بهشت و پرده داران آن ، آن فرشتگانى كه آنچه تو دستور مى دهى بدون عصيان فرمان مى برند! آنهايى كه به اهل بهشت مى گويند: سلام عليكم! اين بهشت به خاطر صبرى است كه كرديد و چه نيك است پايان خوب اين سرا ! و زبانيه كه وقتى دستور مى رسد كفار را بگيريد و ببنديد و به سوى دوزخ بكشيد به سرعت مى شتابند و مهلتشان نمى دهند ، خدايا به همه اينها كه به ذكر نامشان ملهم شديم ، درود فرست ، هر چند كه ما به مكان و منزلت يك يك آنها در درگاه تو آشنا نيستيم و نمى دانيم به چه كارى موكلند، و به ساكنان هوا و زمين و آب و هر كس از ايشان كه موكل بر خلقند!

بار الها ! بر همه شان درود بفرست ، در آن روز كه هر كسى وقتى مى آيد يك سائق با او هست و يك گواه ، بر همه شان درودى بفرست كه كرامتى بر كرامتشان و طهارتى بر طهارتشان بيفزايد ...!

(1)

بحثي در: شناخت ملائكه، و وظايف و كاركرد آنها

« بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ! الحَْمْدُ للَّهِ فَاطِرِ السمَوَتِ وَ الأَرْضِ جَاعِلِ الْمَلَئكَةِ رُسلاً أُولى أَجْنِحَةٍ مَّثْنى وَ ثُلَث وَ رُبَعَ يَزِيدُ فى الخَْلْقِ مَا يَشاءُ إِنَّ اللَّهَ عَلى كلّ ِ شىْ ءٍ قَدِيرٌ!»

« به نام خداى رحمان و رحيم! همه حمدها مخصوص خدا است كه آسمانها و زمين را ايجاد كرد و فرشتگان را رسولانى بالدار كرد دو باله و سه باله و چهار باله و او هر چه بخواهد در خلقت اضافه مى كند كه او بر هر چيزى تواناست!» (1/فاطر)

ملائكه موجوداتى هستند مخلوق خدا و واسطه هايى بين او و بين عالم مشهود، كه آنان را موكل بر امور عالم تكوين و تشريع كرده است. بندگان محترمى هستند كه هرگز خدا را در هر صورتى كه به ايشان فرمان بدهد نافرمانى نمى كنند و به هر چه مامور شوند انجام مى دهند!

بنا بر اين، جمله « جاعل الملئكة رسلا!» اشعار بلكه دلالت دارد بر اينكه تمام


1- الميزان ج : 17 ص : 9

ص:48

ملائكه رسولان و واسطه هايى بين خدا و بين خلق هستند، تا اوامر تكوينى و تشريعى او را انجام دهند و ديگر وجهى ندارد كه ما كلمه رسل را كه در آيه است اختصاص دهيم به آن ملائكه اى كه بر انبياء نازل مى شدند . با اينكه قرآن كلمه رسل را بر ملائكه اى كه واسطه وحى نبودند نيز اطلاق كرده ، از آن جمله فرموده:

« حتى اذا جاء احدكم الموت توفته رسلنا!» (61/انعام)و نيز فرموده:

« ان رسلنا يكتبون ما تمكرون!»(21/يونس) و نيز فرموده:

« و لما جاءت رسلنا ابراهيم بالبشرى قالوا انا مهلكوا اهل هذه القرية !» (31/عنكبوت)

كلمه جناح (بال) در پرندگان به منزله دست انسان است و پرندگان به وسيله آن پرواز مى كنند و به فضا مى روند و برمى گردند و از جايى به جاى ديگر نقل مكان مى كنند .

وجود فرشتگان نيز مجهز به چيزى است كه مى توانند با آن كارى را بكنند كه پرندگان آن كار را با بال خود انجام مى دهند، يعنى ملائكه هم مجهز به چيزى هستند كه با آن از آسمان به زمين و از زمين به آسمان مى روند و از جايى به جاى ديگر كه مامور باشند مى روند ، قرآن نام آن چيز را جناح ( بال) گذاشته و اين نامگذارى مستلزم آن نيست كه بگوييم ملائكه دو بال نظير بال پرندگان دارند ، كه پوشيده از پر است، چون صرف اطلاق لفظ مستلزم آن جناح ، نيست ، همچنان كه الفاظ ديگرى نظير جناح نيز مستلزم معانى معهود نمى باشد مثلا ، وقتى كلمه عرش و كرسى و لوح و قلم و امثال آن را در باره خداى تعالى اطلاق مى كنيم ، نمى گوييم عرش آنها و كرسى و لوح و قلمش نظير كرسى و لوح و قلم ماست ، بله اين مقدار را از لفظ جناح مى فهميم كه : نتيجه اى را كه پرندگان از بالهاى خود مى گيرند ، ملائكه هم آن نتيجه را مى گيرند و اما اينكه چطور آن نتيجه را مى گيرند از لفظ جناح نمى توان به دست آورد .

جمله:« اولى اجنحة مثنى و ثلث و رباع!» صفت ملائكه است و كلمه مثنى و ثلاث و كلمه رباع هر سه الفاظى هستند كه بر تكرار عدد دلالت دارند ، يعنى كلمه مثنى به معناى دو تا دو تا است و كلمه ثلاث به معناى سه تا سه تا و كلمه رباع به معناى چهار تا چهار تا است. گويا فرموده خداوند بعضى از فرشتگان را ، دو بال داده و بعضى را سه بال و بعضى را چهار بال. جمله :« يزيد فى الخلق ما يشاء!» بر حسب سياق ، خالى از اشاره به اين نكته نيست كه بعضى از ملائكه بيش از چهار بال هم دارند .

(1)

مقدمه تفسيري درباره:نقش ملائكه در تدبير امور عالم


1- الميزان ج : 17 ص : 6

ص:49

« بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ!»

« وَ النَّزِعَتِ غَرْقاً!»

« وَ النَّشِطتِ نَشطاً !»

« وَ السبِحَتِ سبْحاً!»

« فَالسبِقَتِ سبْقاً!»

« فَالْمُدَبِّرَتِ أَمْراً !»

« به نام خداوند بخشنده مهربان!»

« به فرشتگانى سوگند كه ارواح مجرمان را به شدت از بدنهايشان بر مى كشند!»

« و فرشتگانى كه ارواح مؤمنان را با مدارا و نشاط جدا مى سازند!»

« و سوگند به فرشتگانى كه در سراسر عالم شناورند!»

« پس به خاطر زودتر به ماموريت رسيدن از يكديگر سبقت مى گيرند!»

« و سپس به آنهايى سوگند كه امور را تدبير مى كنند!» (1تا5/نازعات)

آنچه در اين آيات بدان سوگند ياد شده با صفاتى كه ملائكه در امتثالشان نسبت به اوامر صادره از ساحت مقدس الهى كه مربوط به تدبير امور عالم ماده نسبت به ايشان مى باشد و سپس قيامشان به تدبير امور به اذن خداى تعالى ، قابل انطباق است.

و آيات مذكور از نظر سياق شديدا شبيه به آيات آغاز سوره صافات است ، كه مى فرمايد:

« و الصافات صفا! فالزاجرات زجرا! فالتاليات ذكرا...!»(1تا3/صافات)

و نيز بسيار شباهت دارد به آيات اول سوره مرسلات كه مى فرمايد:

« والمرسلات عرفا! فالعاصفات عصفا! والناشرات نشرا! فالفارقات فرقا! فالملقيات ذكرا!»(1تا5/مرسلات)

كه ملائكه را در امتثال اوامر الهى توصيف مى كند ، چيزى كه هست آن آيات تنها ملائكه وحى را توصيف مى كرد و آيات ابتداى اين سوره مطلق ملائكه را در تدبير امور عالم توصيف مى نمايد .

از اينكه بگذريم در بين اين آيات پنجگانه آن صفتى كه در انطباقش با ملائكه روشن تر از ديگران است صفت« فالمدبرات أمرا!» است، كه در آن مساله تدبير بدون قيد و بطور مطلق آمده است، پس مراد از آن تدبير همه عالم است و كلمه أمرا يا تميز است

ص:50

و يا مفعول به براى كلمه مدبرات و از سوى ديگر مطلق تدبير هم كار مطلق ملائكه است ، پس قهرا مراد از مدبرات ، مطلق ملائكه خواهد بود.

و از آنجايى كه در آغاز آيه« فالمدبرات امرا!» فاء تفريع در آمده مى رساند كه مضمون اين آيه نتيجه آيه« فالسابقات سبقا!» است و از آنجا كه آيه« فالسابقات ...!» هم با فاء تفريع آغاز شده ، مى رساند كه مضمون آن نتيجه اى است از آيه« و السابحات سبحا!» لذا نتيجه گرفته مى شود كه تدبير، فرع بر سبق؛ سبق فرع بر سبح است! و اين به ما مى فهماند كه سنخيتى در معانى منظور نظر آيات سه گانه است ، پس مدلول اين سه آيه اين است كه: ملائكه تدبير أمر مى كنند ، اما بعد از آنكه بسوى آن سبقت جسته باشند و به سوى آن سبقت مى جويند، اما بعد از آنكه هنگام نزول به سوى آن سرعت گرفته باشند!

پس نتيجه مى گيريم مراد از سابحات و سابقات و مدبرات ، همان ملائكه هستند به اعتبار نزولشان بسوى تدبيرى كه بدان مامور شده اند .

پس آيات سه گانه همان معنايى را مى رساند كه آيه زير در مقام افاده آن مى فرمايد:

« له معقبات من بين يديه و من خلفه يحفظونه من امر الله!»(11/رعد)

پس ملائكه با همه اشياء سر و كار دارند ، با اينكه همه اشياء در احاطه اسباب است و اسباب در وجود و عدم و بقاء و زوال اشياء و در اختلاف احوال آنها با يكديگر نزاع دارند ، پس آنچه خداى تعالى در باره آن موجود حكم كرده و آن قضائى را كه خداوند در باره آن موجود مقرر داشته ، همان قضائى است كه فرشته مامور به تدبير آن موجود ، بسوى آن مى شتابد و به مسؤوليتى كه به عهده اش واگذار شده مى پردازد ، و در پرداختن به آن از ديگران سبقت مى گيرد و سببى را كه مطابق قضاى الهى است تمام نموده ، در نتيجه آنچه را خدا اراده كرده واقع مى شود- ( دقت فرماييد!)

و اما وقتى منظور از آيات سه گانه اشاره به سرعت گرفتن ملائكه باشد در نازل شدن براى انجام آنچه بدان مامور شده اند و سبقت گرفتن به آن و تدبير امر آن ، بناچار بايد دو آيه ديگر يعنى:« و النازعات غرقا! و الناشطات نشطا!» را هم حمل كنيم بر انتزاع و خروجشان از موقف و مرتبه خطاب به موقف و مرتبه انجام ماموريت ، پس « نزع ملائكه بطور غرق،» عبارت است از اينكه شروع به نزول به طرف هدف كنند ، آن هم نزول به شدت و جديت و « نشط ملائكه» عبارت است از خروجشان از موقفى كه دارند به طرف آن هدف ، همچنان كه « سبح» آنان عبارت است از شتافتن و سرعت گرفتن بعد از خروج و به دنبال آن سبقت گرفته و امر آن موجود را به اذن خدا تدبير مى كنند!

ص:51

بنا بر بيانى كه گذشت آيات پنجگانه ، سوگند به وظيفه اى است كه ملائكه دارند و وضعى كه در هنگام انجام ماموريت به خود مى گيرند! از آن لحظه اى كه شروع به نزول نموده تا آخرين وضعى كه در تدبير امرى از امور عالم ماده به خود مى گيرند .

در اين آيات اشاره است به نظمى كه تدبير ملكوتى در هنگام حدوث حوادث دارد ، همچنان كه آيات بعدى مى فرمايد:« هل اتيك ...؟»(24/ذاريات) اشاره است به تدبير ربوبى كه در اين عالم ظاهر مى شود .

و در تدبير ملكوتى حجتى است بر مساله جزاء و بعث ، همچنان كه تدبير امور دنياى مشهود نيز حجتى است بر آن.

اين بود آنچه با تدبر در سياق آيات كريمه به دست مى آيد و روايات هم تا حدودى آن را تاييد مى كنند.

(1)

گفتارى پيرامون:واسطه بودن ملائكه در تدبير

بطورى كه از آيات قرآن كريم استفاده مى شود فرشتگان در ابداء موجودات از ناحيه خداى تعالى و برگشتن آنها به سوى او ، بين خدا و خلق واسطه هستند ، به اين معنا كه اسبابى هستند براى حدوث حوادث ، مافوق اسباب مادى و جارى در عالم ماده كه البته كاربردشان تا وقتى است كه مرگ نرسيده و موجود به نشاه ديگر منتقل نشده است ، چون بعد از مرگ و انتقال ، ديگر اسباب مادى سببيتى ندارند .

اما وساطت ملائكه در مساله عود ، يعنى حال ظهور نشانه هاى مرگ و قبض روح و اجراء سؤال و ثواب و عذاب قبر و سپس ميراندن تمام انسانها در نفخه صور ، زنده كردن آنان در نفخه دوم ، محشور كردن آنان ، دادن نامه اعمال ، وضع ميزانها ، رسيدگى به حساب و سوق به سوى بهشت و دوزخ ، كه بسيار واضح است و آيات دال بر اين وساطت بسيار زياد است و احتياجى به ايراد آنها نيست ، روايات وارده در اين مسائل از ناحيه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و ائمه اهل بيت عليهم السلام هم بيش از آن است كه به شمار آيد .

و همچنين وساطت ملائكه در مرحله تشريع دين يعنى نازل شدن ، آوردن وحى، دفع شيطانها از مداخله در آن ، پشت گرمى و يارى دادن به رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و نيز تاييد مؤمنين ، پاك كردن آنان از راه استغفار ، طلب مغفرت


1- الميزان ج : 20 ص : 291

ص:52

كردن از خدا براى آنان ، جاى ترديد و بحث نيست .

و اما دليل وساطت آنان در تدبير امور اين عالم ، با اينكه هر امرى براى خود سببى مادى دارد ، همين آيات اول سوره مورد بحث است ، كه بطور مطلق ملائكه را نازعات و ناشطات و سابحات و سابقات و مدبرات خوانده كه بيانش گذشت.

و همچنين دليل ديگرش آيه زير است ، كه مى فرمايد:

« جاعل الملائكة رسلا اولى اجنحة مثنى و ثلاث و رباع !»(1/فاطر)

كه از آن به خاطر مطلق بودنش فهميده مى شود كه ملائكه خلق شده اند براى اينكه واسطه باشند ميان خدا و خلق ، و براى انفاذ امر او فرستاده مى شوند ، همان امرى كه در آيه:

« بل عباد مكرمون لا يسبقونه بالقول و هم بامره يعملون!» (26و27/انبيا)و آيه:

« يخافون ربهم من فوقهم و يفعلون ما يؤمرون!»(50/نحل)

از آن سخن گفته است كه توضيح بيشترش در تفسير آيه سوره فاطر در الميزان آمده است و گفتيم كه بال قرار دادن براى ملائكه اشاره به همين وساطت است .

پس ملائكه جز وساطت بين خداى تعالى و بين خلق او و انفاذ دستورات او در بين خلق ، وظيفه و كارى ندارند و اين بر اساس تصادف و اتفاق نيست ، كه مثلا خداى تعالى گاهى اوامر خود را به دست ايشان جارى سازد و گاهى مثل همان امر را بدون وساطت ملائكه خودش انجام دهد ، چون در سنت خداى تعالى نه اختلافى هست و نه تخلفى ، همچنان كه فرمود:« ان ربى على صراط مستقيم!»(56/هود) و نيز فرموده:« فلن تجد لسنت الله تبديلا ! و لن تجد لسنت الله تحويلا !»(43/فاطر)

از جمله وساطت هاى ملائكه يكى اين است كه بعضى از آنان مقام بلندترى دارند و امر خداى تعالى را گرفته به پائين تر خود مى رسانند و در تدبير بعضى امور پائين تر خود را مامور مى كنند و اين در حقيقت توسطى است كه متبوع و دارنده مقام بلندتر بين خدا و بين تابع و دارنده مقام پائين تر آن دارد ، مثل توسطى كه ملك الموت در مساله قبض ارواح دارد و پائين تر خود را مامور به آن مى كند و خداى تعالى از خود آنان حكايت كرده كه گفته اند:

« و ما منا الا له مقام معلوم!» (164/صافات)و نيز فرموده:

« مطاع ثم امين!»(21/تكوير) و نيز فرموده:

« حتى اذا فزع عن قلوبهم قالوا ما ذا قال ربكم قالوا الحق!»(23/سبا)

و اينكه خداى تعالى ملائكه را واسطه بين خدا و حوادث دانسته و يا به عبارتى ملائكه را اسبابى معرفى كرده كه حوادث مستند به آنها است ، منافات با اين معنا ندارد

ص:53

كه حوادث مستند به اسباب قريب و مادى نيز باشد ، براى اينكه اين دو استناد و اين دو جور سببيت در طول همند ، نه در عرض هم ، به اين معنا كه سبب قريب علت پيدايش حادثه است و سبب بعيد علت پيدايش سبب قريب است .

همچنان كه منافات ندارد كه در عين اينكه حوادث را به آنان مستند مى كنيم به خداى تعالى هم مستند بسازيم و بگوييم تنها سبب در عالم خداى تعالى است چون تنها رب عالم او است ، براى اينكه گفتيم سببيت طولى است نه عرضى ، و استناد حوادث به ملائكه چيزى زائد بر استناد آنها به اسباب طبيعى و قريبه اش ندارد و خداى تعالى استناد حوادث به اسباب طبيعى و ظاهريش را تصديق كرده ، همانطور كه استناد آن به ملائكه را قبول دارد .

و هيچ يك از اسباب در قبال خداى تعالى استقلال ندارند ، تا رابطه خداى تعالى با مسبب آن سبب قطع باشد و باعث شود كه نتوانيم آن مسبب را مسبب خداى تعالى بدانيم ، همانطور كه وثنيت پنداشته و گفته اند : خداى تعالى تدبير امور عالم را به ملائكه مقرب واگذار كرده است.

آرى توحيد قرآنى استقلال از هر چيز را از هر جهت نفى كرده ، هيچ موجودى نه مالك خودش است و نه مالك نفع و ضرر و مرگ و حيات و نشور خود، بنا بر اين مثل موجودات در استنادشان به اسباب مترتب يكى بر ديگرى ، از سبب قريب گرفته تا بعيد و در انتها استنادشان به خداى سبحان تا حدودى و به وجهى بعيد مثل كتابت است ، كه انسان آن را با دست خود و با قلم انجام مى دهد و اين عمل يك استنادى به قلم و استناد ديگرى به دست و استناد ديگرى به انسان دارد ، كه با دست و قلم كتابت را انجام داده و هر چند سبب مستقل و فاعل حقيقى اين عمل خود آدمى است و ليكن اين باعث نمى شود كه ما نتوانيم آن را به دست و قلم نيز استناد دهيم ، هم مى گوييم فلانى چقدر خوب مى نويسد و هم مى گوييم دست او چنين هنرى از خود نشان مى دهد و هم خود او مى گويد : اين قلم خوب مى نويسد .

و نيز منافات ندارد كه بنا به بيان گذشته ما ، ملائكه واسطه در تدبير باشند و از سوى ديگر چنانچه از كلام خداى تعالى استفاده مى شود بعضى از ملائكه و يا همه آنان دائما در حال عبادت و تسبيح و سجده باشند ، مانند آيه:

« و من عنده لا يستكبرون عن عبادته و لا يستحسرون! يسبحون الليل و النهار لا يفترون!»(19و20/انبيا) و آيه:

« ان الذين عند ربك لا يستكبرون عن عبادته و يسبحونه و له يسجدون!» (206/اعراف)

ص:54

براى اينكه ممكن است ملائكه در حين انجام ماموريت خداى تعالى و تدبير امور دنيا سجده و تسبيح را هم انجام بدهند ، همچنان كه چه بسا اين عدم منافات از آيه زير استشمام مى شود:

« و لله يسجد ما فى السموات و ما فى الأرض من دابة و الملائكة و هم لا يستكبرون!» (49/نحل)

(1)

گفتار در برترى انسان از ملائكه

« وَ لَقَدْ كَرَّمْنَا بَنى ءَادَمَ وَ حَمَلْنَهُمْ فى الْبرِّ وَ الْبَحْرِ وَ رَزَقْنَهُم مِّنَ الطيِّبَتِ وَ فَضلْنَهُمْ عَلى كثِيرٍ مِّمَّنْ خَلَقْنَا تَفْضِيلاً!»

« و ما فرزندان آدم را بسيار گرامى داشتيم ، و آنان را بر مركبهاى آبى و صحرائى سوار كرديم و از هر غذاى لذيذ و پاكيزه روزيشان كرديم و بر بسيارى از مخلوقات خود برتريشان داديم ، آنهم چه برترى؟» (70/اسري)

مسلمين اختلاف دارند در اينكه انسان و ملك كداميك برترند ؟ قول معروف كه به اشاعره هم منسوب شده اين است كه انسان افضل است ، و مراد ما از فضيلت انسان ، نه همه افراد انسانها است ، بلكه افراد مؤمن است ، زيرا حتى دو نفر هم اختلاف ندارند در اينكه عده اى از افراد انسان از چارپايان هم پست تر و گمراهترند و آنان عبارتند از منكران حق و لجوج ها كه زير بار حق نمى روند ، بنا بر اين چگونه ممكن است كه چنين جانورانى از ملائكه مقرب تر باشند ؟ .

دليل كسانى كه گفته اند انسان از ملك برتر است ، يكى همين آيه شريفه است كه البته كلمه كثير را به معناى جميع گرفته اند ، دليل ديگرشان رواياتى است كه مى گويد مؤمن نزد خدا گرامى تر از ملائكه است .

و اين رأى از مذهب شيعه نيز معروف است و چه بسا اين استدلال را هم بكنند كه ملائكه مطبوع بر اطاعت خدايند و اطاعت طبيعت و فطرى آنها است ، اصلا قادر بر معصيت نيستند ، به خلاف انسان كه هم مى تواند اطاعت كند و هم مخالفت و سازمان وجودش را هم دو قسم نيرو تشكيل مى دهد يكى نيروهاى شيطانى و ديگرى رحمانى ، يكى عقل و يكى شهوت و غضب .

پس انسان مؤمنى كه با نفس خود جهاد نموده ، با آنكه مى تواند معصيت كند خوددارى نموده ، در عوض خداى را اطاعت مى كند از ملائكه افضل است .


1- الميزان ج : 20 ص : 297

ص:55

ولى با همه اين حرفها افضليت انسان به آن معنائى كه گذشت در ميان شيعه و اشاعره اتفاقى نيست و از اشاعره كسانى هستند كه قائل به افضليت ملك شده اند ، مانند زجاج و به ابن عباس هم نسبت داده اند .

بعضى ديگر از ايشان قائل شده اند به افضليت پيغمبران - بطور مطلق - از ساير موجودات و بعد از اين سلسله فرستادگان از ملائكه بر ساير ملائكه و بر ساير افراد بشر و سپس افضليت تمامى ملائكه بر تمامى بشر .

بعضى ديگر از ايشان قائلند به برترى كروبين از ملائكه بطور مطلق ، آنگاه برجستگان بشر ، سپس عموم ملائكه از عموم بشر ، كه امام فخر رازى اين قول را اختيار كرده و به غزالى هم نسبت داده است .

و اما معتزله معتقد شده اند به افضليت ملائكه از بشر و استدلال كرده اند به ظاهر آيه:« و لقد كرمنا بنى آدم - تا آنجا كه مى فرمايد - و فضلناهم على كثير ممن خلقنا تفضيلا !»(70/اسري)كه تقريب استدلالشان در تفسير آيه در الميزان آمده است.

زمخشرى به كسانى كه قائل به افضليت انسان از ملك شده اند خيلى بدگوئى كرده و در ذيل جمله و فضلناهم على كثير ممن خلقنا تفضيلا گفته است : مراد از كثير آنطور كه اينان پنداشته اند جميع نيست ، بلكه موجودات غير ملائكه است و همين فضيلت براى بنى آدم بس است كه ما فوقشان ملائكه است و غير از اين موجودات شريف و مقرب درگاه خدا ما فوق ديگرى ندارند .

و عجب از جبرى مذهبان است كه چطور در هر مساله اى عكس وفاق را رفته اند و آنقدر در لجاجت پيش رفته اند كه به خود جرأت دهند توهين بزرگى را مرتكب شده و انسان را بر ملائكه برترى دهند ، با اينكه بارها از قرآن كريم شنيدند كه تا چه حدى ملائكه خود را احترام فرموده و تا چه اندازه به احترام نام ايشان را برده و با اينكه مى دانند ملائكه چه اندازه به ساحت قدس خدا نزديكند و چطور خداوند ايشان را نسبت به انبياء مانند انبياء نسبت به ساير مردم قرار داده آنگاه از فرط تعصب كارشان بدينجا كشيد كه حرفهائى و اخبارى سر هم كنند و ببافند ، مثلا نقل كنند كه ملائكه گفته اند : پروردگارا تو دنيا را به بنى آدم دادى ، در آن دنيا مى خورند ، لذت مى برند ولى ما را از آن لذت ها محروم ساختى حال از آخرت به ما بده ، خداى تعالى هم در جواب فرموده به عزت و جلال خودم هيچوقت اين كار را نمى كنم و شما را كه با امر كن خلق كرده ام در مقابل ذريه كسى كه او را به دست خود آفريده ام قرار نمى دهم و آنگاه از ابى هريره روايت كرده اند كه گفته است : مؤمن گرامى تر است از ملائكه اى كه نزد اويند .

و نيز از ايشان تعجب است كه كلمه كثير را به معناى جميع گرفته و گويا ذوق سليم را

ص:56

از دست داده و زشتى گفتار خود را حس نمى كنند و نمى فهمند كه گفتن « و فضلناهم على جميع ممن خلقنا !» (70/اسرا)چقدر ركيك و زشت است( زيرا با بودن جميع ديگر جائى براى حرف من باقى نمى ماند!) و همين رسوائى براى ايشان بس است اگر بفهمند .

شما ببينيد براى به كرسى نشاندن حرفى غلط و در دشمنى ملائكه چه تمحلات و تشبثاتى نموده و چه تاويل هاى بعيدى مرتكب مى شوند ! گويا كه اينها از دودمان قوم لوط باشند و چون جبرئيل قوم لوط را نابود كرده حالا دارند تلافى در مى آورند و به هيچ وجه آن داغ از دلهايشان برون نمى رود .

روايتى كه نقل كرده كه ملائكه از خدا خواستند در مقابل دنيائى كه به بنى آدم اختصاص داده آخرت را هم به ايشان اختصاص دهد ، روايتى است كه از ابن عمرو انس بن مالك و زيد بن اسلم و جابر بن عبد الله انصارى از رسول خدا روايت شده و در روايت آخرى آمده كه وقتى خداوند آدم و ذريه او را خلق كرد ملائكه گفتند : پروردگارا اينها را خلق كردى و همه گونه وسائل لذت مانند خوردن ، آشاميدن و نكاح كردن و بر اسب سوار شدن برايشان فراهم نمودى ، حال كه چنين كردى پس دنيا را به ايشان بده و آخرت را به ما فرشتگان واگذار ، خداى تعالى فرمود : من هرگز كسى را كه با دو دست خود خلقش كرده ام با كسى كه با يك كلمه كن او را آفريدم برابر نمى كنم .

صرفنظر از اين كه اصل مضمون روايت درست نيست ، زيرا در اين روايت خوردن و آشاميدن و ازدواج كردن و امثال آن را لذت و كمال خوانده در حالى كه اين كارها در آدمى به منظور استكمال و بقاء انجام مى گيرد و ملائكه بدون اين اعمال آن را دارند ، يعنى ملائكه از ابتداء وجود آن كمالاتى را كه بنى آدم با به كار بردن قواى مادى خود و اعمال خسته كننده اش به دست مى آورد واجد است( او بدون خوردن سير است و بدون تلاش جهت خريدن و دوختن لباس دارد،) ولى انسان مجبور است نظام جارى در عالم ماده را بپذيرد ، بنا بر اين چگونه ممكن است كه بگوئيم ملائكه از خدا چنين چيزهائى را خواسته اند ، آرى محال است چيزى را مسئلت و درخواست كنند كه داراى آن هستند و نسبت به امورى حرص به خرج دهند كه از آن محروم نيستند .

نظير اين اشكال به استدلال قبليشان وارد است كه براى اثبات افضليت انسان از ملك ، كرده و مى گفتند : وجود انسان مركب است از قوائى كه او را به اطاعت مى خواند و هم از قوائى كه او را به معصيت مى كشاند و اگر اطاعت را بر معصيت ترجيح داده و به سوى اسلام و عبوديت گرايش پيدا كند ارزش اطاعت او را از اطاعت ملائكه بيشتر است ، چون اطاعت ، فطرى ملائكه و ترك معصيت نيز از فطريات او است ، پس بنى آدم بيشتر از ملائكه مى تواند به خدا تقرب جويد و ثواب و اجر بيشترى كسب كند .

ص:57

و اين حرف پايه و اساسش يك اصل عقلائى است كه در جامعه بشرى معتبر شمرده شده و آن اين است كه اطاعتى كه امتثال امر مولوى و يا نهى مولوى باشد از معصيت بهتر است ، اطاعت باعث استحقاق اجر و معصيت موجب استحقاق عقاب است و اما اجر و ثواب هر وقت كه مورد استحقاق قرار گرفت وقتى اثر خود را مى كند كه انسان مخاطب به آن تكليف ، در شرائطى باشد كه هم بتواند اطاعت كند و هم بتواند نكند فعل و ترك برايش مساوى باشد و اما اگر مساوى الطرفين نبود مثلا مخاطب ، به اطاعت نزديك بود تا به معصيت و يا به عكس ، حكم تفاوت مى كند ، مثلا در تكليف اجتناب از زنا يك مرد عنين و يا پيرمرد فرتوت كه تحصيل مقدمات چنين كارى برايش دشوار است ، با يك جوان قوى كه اكثر موانع از پيش پايش برداشته و جز ترس از خدا هيچ مانعى ندارد مساوى نيستند ، اگر آن عنين زنا نكرد نمى گوئيم اطاعت كرده ولى اگر آن پير فرتوت زنا نكرد مى گوئيم اطاعت كرده و اگر آن جوان نكرد مى گوئيم اطاعت بيشترى كرده و بر همين قياس ساير تكاليف را حساب مى كنند .

و در ملائكه چون مى بينيم راهى به سوى معصيت ندارند ، نه غريزه شهوت و غضب دارند و نه چون انسان دچار هواى نفس مى شوند ، اگر اين ملائكه خطابهاى مولوى خدا را اطاعت كنند اطاعتشان نظير زنا نكردن عنين و يا زنا نكردن پير فرتوت است ، بنا بر اين انسان كه مجهز به وسائل گناه هست ولى گناه نمى كند از ملائكه برتر است .

اين آن تقريبى و آن حسابى است كه در جامعه بشرى اعتبار شده ، ولى اشكالش اين است كه اگر اين حرف تمام باشد بايد اطاعت ملائكه اصلا ارزشى نداشته باشد ، چون بنا بر اين نمى توانند گناه بكنند و مانند آدميان ، كردن و نكردن يك عمل برايشان يكسان نيست ، بنا بر اين هيچ شرافت ذاتى و ارزش جوهرى ندارند ، زيرا اطاعتى اجر و شرافت دارد كه نافرمانيش هم ممكن باشد و در حقيقت انقياد ذاتى كه هيچ وقت از ذات تخلف نمى كند اطاعت حقيقى نيست و اگر هم اطاعتش بناميم مجازى است .

و اگر اين حرف درست باشد ديگر علتى ندارد كه ملائكه مقرب درگاه خدا باشند و يا اطاعتشان ارزش داشته و باعث مقام و منزلتشان شود .

و حال آنكه مى بينيم خداى سبحان ملائكه را داراى مقام قرب و زلفى دانسته و ايشان را در حظائر قدس و منازل انس جاى داده خزينه هاى اسرار خود و حاملين امر و واسطه هاى ميان خود و خلقش قرار داده و آيا اين همه مقام و منزلت ها صرف گزاف و بدون شايستگى در خود ملائكه بوده ؟ .

چطور ممكن است چنين سخنى را در باره ملائكه گفت ؟ و حال آنكه خداى تعالى در كتابش ايشان را ثنا گفته ، يكجا فرموده است:

ص:58

« بل عباد مكرمون لا يسبقونه بالقول و هم بامره يعملون!»(26و27/انبيا) و نيز فرموده:

« لا يعصون الله ما امرهم و يفعلون ما يؤمرون!»(6/تحريم)

به طورى كه ملاحظه مى كنيد ذات ايشان را گرامى داشته است ، بدون اينكه مقيد به قيدى كرده باشد و اطاعتشان را و معصيت نكردنشان را مدح نموده است( پس معلوم مى شود نسبت به هر امرى از اوامر خدائى هم قدرت اطاعت دارند و هم قدرت معصيت!)

و نيز در مدح عبادت و تذلل در برابر پروردگارشان فرموده:

« و هم من خشيته مشفقون!»(28/انبيا) و نيز فرموده:

« فَإِنِ اسْتَكْبَرُوا فَالَّذينَ عِنْدَ رَبِّكَ يُسَبِّحُونَ لَهُ بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ وَ هُمْ لا يَسْأَمُون ! » (38/فصلت) و نيز فرمود:

« و لا تكن من الغافلين ان الذين عند ربك لا يستكبرون عن عبادته و يسبحونه و له يسجدون!»(205و206/اعراف)

كه پيغمبر گرامى خود را دستور مى دهد خداى را ياد كند آنطور كه ملائكه او را ياد مى كنند و خداى را بندگى كند آنطور كه فرشتگان عبادتش مى كنند .

پس حق مطلب اين است كه صرف امكان فعل و ترك و اينكه انسان بطور مساوى به آن دو قدرت دارد ملاك اصلى فضيلت و بهترى اطاعت او نيست ، بلكه اطاعت بشر از اين جهت افضل است كه از صفاى طينت و حسن سريرة او كشف مى كند ، به دليل اينكه مى بينيم عبادت و اطاعت كسى كه مى دانيم داراى خبث سريرة و پليدى نفس است هيچ قيمتى ندارد ، هر چند در تصفيه عمل و بذل منتهاى قدرت نهايت درجه سعى را كرده باشد، مانند اطاعت منافق و آنها كه دچار مرض درونى مى باشند كه عملشان نزد خداى سبحان حبط است و خداوند حسناتشان را از ديوان اعمالشان محو مى كند ، پس ملاك ارزش و فضيلت اطاعت ، صفاى نفس مطيع و جمال ذات او و خلوصش در عبوديت است و همين است كه او را از معصيت به سوى اطاعت مى كشاند و وادارش مى سازد تا در راه خدا و اطاعت او و ترك معصيت او مشقت ها تحمل نموده در نتيجه عمل و اطاعتش ارزش و نفاست پيدا كند .

و بنا بر اين ذات ملائكه كه قوامش بر طهارت و كرامت است و اعمالش جز ذلت عبوديت و خلوص نيت حكمى ندارد از جنس و ذات انسان كه با كدورت هاى هوا و تيرگى هاى غضب و شهوت مشوب و مكدر است افضل و شريف تر است ، آرى كمتر اعمال انسانى از قضاياى شرك و شامت نفس و دخالت طمع خالى است .

ص:59

به همين جهت قوام ذات فرشتگان از قوام ذات انسان افضل و اعمال فرشته خالص تر و خدائى تر از اعمال انسان است ، اعمال فرشتگان همرنگ ذات آنان و اعمال آدمى همرنگ ذات او است و كمالى كه انسان آن را براى ذات خود هدف قرار داده و در پرتو اطاعت خدا جستجويش مى كند ، اين كمال را ملائكه به بيانى كه گذشت در ابتداى وجودشان دارا هستند .

البته اين هم هست كه ممكن است همين انسان كه كمال ذاتى خود را به تدريج يا به سرعت و يا به كندى از راه به دست آوردن استعدادهاى تازه كسب مى كند در اثر آن استعدادهاى حاصله به مقامى از قرب و به حدى از كمال برسد كه مافوق حدى باشد كه ملائكه با نور ذاتيش در ابتداى وجودش رسيده ، ظاهر كلام خداى تعالى هم اين امكان را تاييد مى كند .

براى اينكه در داستان خلق كردن خليفه براى زمين برترى انسان را براى ملائكه بيان كرده و فرمود : اين موجود در تحمل علم به اسماء ، قدرتى دارد كه شما نداريد ، او مى تواند علم به تمامى اسماء را تحمل كند ، و همين تحمل مقامى است از كمال كه مقام تسبيح ملائكه به حمد خدا و تقديسشان به آن پايه نمى رسد و مقامى است كه باطن انسان را از فساد و سفك دماء پاك مى كند و لذا مى بينيم كه ملائكه به اين قانع شدند همچنانكه فرمود:

« و اذ قال ربك للملائكة انى جاعل فى الارض خليفة قالوا ا تجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء و نحن نسبح بحمدك و نقدس لك قال انى اعلم ما لا تعلمون!»(30/بقره)

و ما تفصيل بحث آن را در جلد اول الميزان گذرانديم.

و نيز داستان مامور شدن ملائكه به سجده كردن بر آدم و اينكه همه آنان وى را سجده كردند يادآور شده و مى فرمايد:

« فسجد الملائكه كلهم اجمعون!»(30/حجر)

و ما در الميزان در تفسير آياتى كه راجع به اين داستان در سوره اعراف آمده روشن كرديم كه سجده ملائكه بر آدم از باب خضوع ايشان در برابر مقام كمال انسانى بوده و آدم جنبه قبله را براى ايشان داشته ، وى با وجود خود ، انسانيت را در برابر ايشان مجسم نموده بود ، اين بود آنچه كه از ظاهر آيات مورد بحث و ساير آياتى كه آورديم استفاده مى شد و البته در روايات هم گوشه ها و اشاراتى كه اين معنا را تاييد كند ديده مى شود و چون اين بحث غير از جنبه قرآنيش جنبه عقلانى نيز دارد تفصيل آن را بايد در مباحث عقلى جستجو كرد .

(1)

در معرفي جن

گفتارى پيرامون: جن


1- الميزان ج : 13 ص : 221

ص:60

« قُلْ أُوحِىَ إِلىَّ أَنَّهُ استَمَعَ نَفَرٌ مِّنَ الجِْنّ ِ فَقَالُوا إِنَّا سمِعْنَا قُرْءَاناً عجَباً...!»

« بگو از راه وحى به من چنين رسيده كه چند نفر از طايفه جن قرآن را شنيده و سپس به بقيه گفته اند : ما قرآنى عجيب شنيديم!»

« قرآنى كه به سوى رشد هدايت مى كند و به همين جهت بدان ايمان آورديم و هرگز احدى را شريك پروردگار خود نخواهيم گرفت!»(1و2/جن)

كلمه جن به معناى نوعى از مخلوقات خداست كه از حواس ما مستورند و قرآن كريم وجود چنين موجوداتى را تصديق كرده و در آن باره مطالبى بيان كرده:

اول اينكه : اين نوع از مخلوقات قبل از نوع بشر خلق شده اند .

دوم اينكه : اين نوع مخلوق از جنس آتش خلق شده اند ، همچنان كه نوع بشر از جنس خاك خلق شده اند و در اين باب فرموده:« و الجان خلقناهم من قبل من نار السموم!»(27/حجر)

سوم اينكه : اين نوع از مخلوقات مانند انسان زندگى و مرگ و قيامت دارند و در اين باب فرموده:« اولئك الذين حق عليهم القول فى امم قد خلت من قبلهم من الجن و الانس!»(18/احقاف)

چهارم اينكه : اين نوع از جانداران مانند ساير جانداران نر و ماده و ازدواج و توالد و تكاثر دارند. در اين باره فرموده:« و أنه كان رجال من الانس يعوذون برجال من الجن!»(6/جن)

پنجم اينكه : اين نوع مانند نوع بشر داراى شعور و اراده است و علاوه بر اين ، كارهايى سريع و اعمالى شاقه را مى توانند انجام دهند ، كه از نوع بشر ساخته نيست ، همچنان كه در آيات مربوطه به قصص سليمان عليه السلام و اينكه جن مسخر آن جناب

ص:61

بودند ، و نيز در قصه شهر سبا آمده است .

ششم اينكه : جن هم مانند انس مؤمن و كافر دارند ، بعضى صالح و بعضى ديگر فاسدند و در اين باره آيات زير را مى خوانيم:

« و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون!»(56/ذاريات)

« انا سمعنا قرانا عجبا يهدى الى الرشد فامنا به!»(1و2/جن)

« و انا منا المسلمون و منا القاسطون!»(14/جن)

« و انا منا الصالحون!»(11/جن)

« و قالوا يا قومنا انا سمعنا كتابا انزل من بعد موسى مصدقا لما بين يديه يهدى الى الحق و الى طريق مستقيم! يا قومنا أجيبوا داعى الله!»(30و31/احقاف) و آيات ديگرى كه به ساير خصوصيات جنيان اشاره مى كند .

از كلام خداى تعالى استفاده مى شود كه ابليس از طايفه جن بوده و داراى فرزندان و قبيله اى است ، چون در قرآن مى خوانيم:« كان من الجن ففسق عن امر ربه!»(50/كهف) و نيز مى خوانيم: « افتتخذونه و ذريته أولياء من دونى!»(50/كهف) و نيز مى خوانيم:

« انه يريكم هو و قبيله من حيث لا ترونهم!»(27/اعراف)

(1)

در معرفي شيطان

گفتاري در باره: شيطان

شيطان كيست و كارش چيست؟


1- الميزان ج : 20 ص : 60

ص:62

« وَ لَقَدْ خَلَقْنَكمْ ثُمَّ صوَّرْنَكُمْ ثُمَّ قُلْنَا لِلْمَلَئكَةِ اسجُدُوا لاَدَمَ فَسجَدُوا إِلا إِبْلِيس لَمْ يَكُن مِّنَ السجِدِينَ...!»

« شما را خلق كرديم آنگاه نقش بنديتان نموديم، سپس به فرشتگان گفتيم كه آدم را سجده كنيد، همه سجده كردند مگر ابليس كه از سجده كنندگان نبود!»

« خداوند فرمود چه چيز مانع تو شد كه وقتى به تو فرمان دادم سجده نكردى؟ گفت من از او بهترم ، مرا از آتش آفريده اى و او را از گل خلق كرده اى!»

« فرمود از آسمان فرود شو كه در اينجا بزرگى و نخوت كردن حق تو نيست، برون شو كه تو از حقيرانى!»

« گفت : مرا تا روزى كه برانگيخته مى شوند مهلت ده!»

« فرمود مهلت خواهى داشت!»

« شيطان گفت كه چون تو مرا گمراه كردى من نيز بندگانت را از راه راست گمراه مى گردانم!»

« آنگاه از جلو رو و از پشت سر و از طرف راست و چپ به آنان مى تازم و بيشترشان را سپاسگزار نخواهى يافت!»

«گفت از آسمان بيرون شو! مذموم و مطرود! هر كه از آنها از تو پيروى كند جهنم را از همه شما لبريز مى كنم!»

«و اى آدم! تو و همسرت در اين بهشت آرام گيريد و از هر جا خواستيد بخوريد و به اين درخت نزديك مشويد كه از ستمگران مى شويد!»

« شيطان وسوسه شان كرد تا عورت هايشان را كه پنهان بود بر آنان نمودار كند و

ص:63

گفت پروردگارتان شما را از اين درخت منع نكرد مگر از بيم اينكه دو فرشته شويد و يا جاويد گرديد!»

« و براى ايشان سوگند خورد كه من خيرخواه شمايم!»

« پس با همين فريب سقوطشان داد و چون از آن درخت خوردند عورت هايشان در نظرشان نمودار شد و بنا كردند از برگ هاى بهشت به خودشان مى چسبانيدند و پروردگارشان به ايشان بانگ زد: مگر من از اين درخت منع تان نكردم و به شما نگفتم كه شيطان دشمن آشكار شما است!»

« گفتند: پروردگارا ما به خويشتن ستم كرديم و اگر ما را نيامرزى و رحممان نكنى از زيانكاران خواهيم بود!»

« خدا گفت از بهشت فرود آييد كه برخى با برخى ديگر مخالف و دشمنيد و زمين تا هنگام معينى جايگاه شما است!»

« خدا گفت در آنجا زندگى مى كنيد و در آنجا مى ميريد و از آنجا بيرون آورده مى شويد!» (11تا 25/اعراف)

موضوع ابليس نزد ما امرى مبتذل و پيش پا افتاده شده كه اعتنايى به آن نداريم ، جز اينكه روزى چند بار او را لعنت كرده و از شرش به خدا پناه مى بريم و بعضى افكار پريشان خود را به اين جهت كه از ناحيه او است تقبيح مى كنيم .

و ليكن بايد دانست كه اين موضوع موضوعى است بسيار قابل تامل و شايان دقت و بحث و متاسفانه تاكنون در صدد بر نيامده ايم كه ببينيم قرآن كريم در باره حقيقت اين موجود عجيب كه در عين اينكه از حواس ما غايب است و تصرفات عجيبى در عالم انسانيت دارد چه مى گويد و چرا نبايد در صدد برآييم ؟ چرا در شناختن اين دشمن خانگى و درونى خود بى اعتناييم؟ دشمنى كه از روز پيدايش بشر تا روزى كه بساط زندگيش برچيده مى شود بلكه حتى پس از مردنش هم دست از گريبان او بر نمى دارد و تا در عذاب جاودانه دوزخش نيندازد آرام نمى گيرد .

آيا نبايد فهميد اين چه موجود عجيبى است كه در عين اينكه همه حواسش جمع گمراه كردن يكى از ماها است و در همان ساعتى كه مشغول گمراه كردن او است عينا به همان صورت و در همان وقت سرگرم گمراه ساختن همه بنى نوع بشر است؟ در عين اينكه از آشكار همه با خبر است از نهان آنان نيز اطلاع دارد ، حتى از نهفته ترين و پوشيده ترين افكارى كه در زواياى ذهن و فكر آدمى جا دارد با خبر است .

و علاوه بر اينكه با خبر است مشغول دسيسه در آن و گمراه ساختن صاحب آن نيز هست .

ص:64

آيا تعجب در اين است كه ما چنين بحثى را عنوان كرديم و يا در اين است كه چرا مفسرين تاكنون اسمى از آن نبرده اند؟

و اگر هم احيانا متعرض آن شده اند به پيروى از روشى كه دانشمندان صدر اول اسلام داشته اند تنها متعرض اشكالاتى شده اند كه مردم عوام در برخورد با آيات اين داستان متوجه آن مى شوند و در اين چهار ديوارى هر طايفه اى بر آنچه فهميده استدلال و جنگ و جدال كرده و فهم طايفه ديگر را تخطئه نموده بر آن ايراد كرده و به شمارش اشكالات مربوط به داستان پرداخته است:

1- چرا خداوند ابليس را آفريد، او كه مى دانست وى چكاره است؟

2-با اينكه ابليس از جن بود چرا خداوند او را با ملائكه محشور و همنشين كرد؟

3-با اينكه مى دانست او اطاعتش نمى كند چرا امر به سجده اش كرد ؟

4-چرا او را موفق به سجده نكرد و گمراهش نمود؟

5-چرا بعد از آن نافرمانى او را هلاك نكرد ؟

6-چرا تا روز قيامت مهلت داد ؟

7-چرا او را مانند خون در سراسر وجود آدمى راه داده و بر او مسلطش كرده است ؟

8-چرا به لشكريانى تاييدش نمود و بر همه جهات حيات انسانى او را مسلط نمود ؟

9-چرا او را از نظر و احساس بشر پنهان كرد ؟

10- چرا همه كمك ها را به او كرد و به آدميان كمك نكرد ؟

11-چرا اسرار خلقت بشر را از او پوشيده نداشت تا چنين به اغواى او طمع نبندد ؟

12-با اينكه او دورترين و دشمن ترين مخلوقات بود چطور با خدا حرف زد و خداوند هم با او تكلم كرد ؟ آيا همانطور كه بعضى ها گفته اند از راه معجزه بوده يا آثار و علايمى ايجاد كرده كه ابليس از ديدن آن آثار به مراد او پى برده ؟

13-ورودش به بهشت از چه راهى بوده ؟

14-چگونه ممكن است در بهشت كه مكان قدس و طهارت است وسوسه و دروغ و گناه واقع شود ؟

15-با اينكه حرفهايش مخالف گفتار خداوند بود چرا آدم آن را پذيرفت ؟

16-و با اينكه خلود در دنيا مخالف با اعتقاد به معاد است چگونه طمع در خلود كرد ؟

17-با اينكه آدم در زمره پيغمبران بود چطور ممكن است معصيت كرده باشد ؟

18-با اينكه توبه كار مانند كسى است كه گناه نكرده است چطور توبه آدم قبول شد و ليكن به مقامى كه داشت بازنگشت ؟ و چگونه ... ؟ و چگونه ...؟

ص:65

اهمال و كوتاهى مفسرين در اين موضوع جدى و حقيقى و بى بند و بارى آنها در اشكال و جواب به حدى رسيد كه در جواب از اين اشكالات بعضى از آنان به خود جرأت دادند كه بگويند مقصود از آدم در اين داستان آدم نوعى است و داستان يك داستان خيالى محض است و يا بگويند مقصود از ابليس قوه اى است كه آدمى را به شر و فساد دعوت مى كند و يا بگويند صدور فعل قبيح از خداوند جايز است و همه گناهان از ناحيه خود او است و او است كه آنچه را خودش درست كرده خراب مى كند و بطور كلى ، خوب آن چيزى است كه او بخواهد و به آن امر كند و بد آن چيزى است كه او از آن نهى كند و يا بگويند اصلا آدم از زمره پيغمبران نبوده و يا بطور كلى انبيا معصوم از گناه نيستند و يا قبل از بعثت معصوم نيستند و آدم آن موقع كه نافرمانى كرد مبعوث نشده بود و يا بگويند همه اين صحنه ها براى امتحان بوده است .

بايد دانست تنها چيزى كه باعث بى فايده بودن اين مباحث شده اين است كه اين مفسرين در اين مباحث بين جهات حقيقى و جهات اعتبارى فرق نگذاشته و مسائل تكوينى را از مسائل تشريعى جدا نكرده اند ، و بحث را درهم و برهم نموده ، اصول قراردادى و اعتبارى را كه تنها براى تشريعيات و نظام اجتماعى مفيد است در امور تكوينى دخالت داده و آن را ، حكومت داده اند .

ما اگر بخواهيم در پيرامون اين مساله و حقايق دينى و تكوينيى كه در آن است آزادانه بحث كنيم بايد قبلا چند جهت را تحرير نماييم:

1- بايد دانست تمامى اشيايى كه متعلق خلق و ايجاد قرار گرفته و يا ممكن است قرار بگيرد وجود نفسى شان( وجودشان بدون اينكه اضافه به چيزى داشته باشد،) خير است، بطورى كه اگر به فرض محال فرض كنيم شرى از شرور متعلق خلقت و ايجاد قرار گرفته و موجود شود پس از موجود شدنش حالش حال ساير موجودات خواهد بود، يعنى ديگر اثرى از شر و قبح در آن نخواهد بود، مگر اينكه وجودش اضافه و ارتباط به چيز ديگرى داشته باشد و در اثر اين ارتباط نظامى از نظامهاى عادلانه عالم وجود را فاسد و مختل سازد و يا باعث شود عده اى ديگر از موجودات از خير و سعادت خود محروم شوند، اينجاست كه شرهايى در عالم پديد مى آيد . اينكه در بالا گفتيم: بدون اينكه وجودشان اضافه به چيزى داشته باشد مقصودمان همين معنا بود.

بنا بر اين اگر موجودى از قبيل مار و عقرب ديديم كه از نظر اضافه اى كه به ما دارند مضر به حال ما است بايد بدانيم كه بطور مسلم منافعى دارد كه از ضررش بيشتر

ص:66

است و گر نه حكمت الهى اقتضاى وجود آن را نمى كرد و در اين صورت وجود چنين موجودى هم خير خواهد بود .

اين آن معنايى است كه آيه شريفه:« الذى احسن كل شى ء خلقه!»(7/سجده) و آيه: « تبارك الله رب العالمين!»(54/اعراف) و آيه:« و ان من شى ء الا يسبح بحمده و لكن لا تفقهون تسبيحهم!»(44/اسرا) نيز به آن اشاره دارد.

2-عالم خلقت با همه وسعتى كه در آن است تمامى اجزايش به يكديگر مربوط و مانند يك زنجير اولش بسته و مربوط به آخرش مى باشد ، بطورى كه ايجاد جزئى از آن مستلزم ايجاد و صنع همه آن است و اصلاح جزئى از اجزاى آن به اصلاح همه آن مربوط است ، همچنانكه فرموده:« و ما امرنا الا واحدة كلمح بالبصر!» (50/قمر) و اين ارتباط لازمه اش اين نيست كه جميع موجودات مثل هم و ربطشان به يكديگر ربط تساوى و تماثل باشد ، زيرا اگر همه اجزاى عالم مثل هم بودند عالمى به وجود نمى آمد بلكه تنها يك موجود تحقق مى يافت و لذا حكمت الهى اقتضا دارد كه اين موجودات از نظر كمال و نقص و وجدان مراتب وجود و فقدان آن و قابليت رسيدن به آن مراتب و محروميت از آن مختلف باشند .

آرى ، اگر در عالم ، شر و فساد ، تعب و فقدان ، نقص و ضعف و امثال آن نبود بطور مسلم از خير ، صحت ، راحت ، وجدان ، كمال و قوت نيز مصداقى يافت نمى شد و عقل ما پى به معانى آنها نمى برد ، چون بطور كلى عقل هر معنايى را از مصاديق خارجى آن انتزاع مى كند اگر در عالم مصداقى از شقاوت ، معصيت ، قبح ، ذم و عقاب و امثال آن نبود ، سعادت ، اطاعت ، حسن ، مدح و ثوابى هم تحقق نمى يافت و همچنين اگر دنيايى نبود آخرتى هم وجود نداشت ، مثلا اگر معصيتى نبود يعنى نافرمانى امر مولوى مولى به هيچ وجه ممكن نبود قهرا انجام خواسته مولى امرى ضرورى و اجبارى مى شد و اگر انجام دادن فعلى ضرورى و غير قابل ترك باشد ديگر امر مولوى به آن معنا ندارد و خواستن مولى چنين فعلى را تحصيل حاصل است .

و وقتى امر مولوى معنا نداشت اطاعت هم مصداق نخواهد داشت و وقتى اطاعت و معصيتى نبود مدح و ذم ، ثواب و عقاب ، وعد و وعيد و انذار و بشارتى هم نخواهد بود و وقتى اينگونه امور نبود دين و شريعت و دعوتى هم نخواهد بود و وقتى دينى در كار نبود نبوت و رسالتى هم نخواهد بود و وقتى نبوت و رسالتى نباشد قهرا اجتماع و مدنيتى هم نخواهد بود ، اجتماع هم كه نباشد انسانيتى نيست و همچنين و بر همين قياس فرض نبود يك چيز مستلزم فرض نبود جميع اجزاى عالم است .

ص:67

اين معنا كه معلوم شد اينك مى گوييم اگر شيطانى نبود نظام عالم انسانى هم نبود و وجود شيطانى كه انسان را به شر و معصيت دعوت كند از اركان نظام عالم بشريت است ، و نسبت به صراط مستقيم او به منزله كناره و لبه جاده است و معلوم است كه تا دو طرفى براى جاده نباشد متن جاده هم فرض نمى شود .

اينجاست كه اگر دقت شود معناى آيه:« قال فبما اغويتنى لاقعدن لهم صراطك المستقيم!»(16/اعراف) و آيه:« قال هذا صراط على مستقيم! ان عبادى ليس لك عليهم سلطان الا من اتبعك من الغاوين!»(41/حجر) به خوبى روشن گشته و صدق ادعاى ما معلوم مى گردد .

با در نظر گرفتن اين دو جهتى كه ذكر شد اگر در آيات راجع به داستان سجده آدم دقت شود معلوم خواهد شد كه اين آيات در حقيقت تصويرى است از روابط واقعيى كه بين نوع انسانى و نوع ملائكه و ابليس است ، چيزى كه هست اين واقعيت را به صورت امر ، اطاعت ، استكبار ، طرد ، رجم و سؤال و جواب بيان كرده و نيز معلوم خواهد شد كه تمامى اشكالاتى كه شده - و ما پاره اى از آن را در بالا نقل كرديم - ناشى از كوتاهى در تفكر و دقت بوده است .

لذا مى بينيم بعضى از مفسرين( صاحب المنار) هم وقتى در مقام جواب از آن اشكالات برمى آيد به اين معنا تنبه يافته و مى گويد كه اين داستان اشاره به فطرت و طبايع انسان و ملائكه و ابليس مى كند باز در اثر كوتاه آمدن در تحقيق و تدبر ، رشته صحيحى را كه تنيده بود پنبه كرده و مى گويد امر ابليس به سجده و نهى آدم از خوردن از درخت ، امر و نهى تشريعى نبوده بلكه تكوينى بوده است غافل از اينكه امر و نهى تكوينى قابل تخلف و مخالفت نيست ، امر تكوينى يعنى ايجاد و نهى تكوينى يعنى عدم ايجاد و با اين حال چگونه ممكن است امر تكوينى باشد و ابليس آنرا اطاعت نكند ؟ و چطور ممكن است نهى تكوينى باشد و آدم از امتثال آن سرپيچى نمايد ؟

3- از داستان بهشت آدم به تفصيلى كه در سوره بقره گذشت چنين بر مى آيد كه قبل از اينكه آدم در زمين قرار گيرد خداوند بهشتى برزخى و آسمانى آفريده و او را در آن جاى داده و اگر او را از خوردن از درخت مزبور نهى كرد براى اين بود كه بدين وسيله طبيعت بشرى را آزموده معلوم كند كه بشر جز به اينكه زندگى زمينى را طى كرده و در محيط امر و نهى و تكليف و امتثال تربيت شود ، ممكن نيست به سعادت و بهشت ابدى نائل گردد و جز با پيمودن اين راه محال است به مقام قرب پروردگار برسد .

ص:68

از اينجا نيز معلوم مى شود كه هيچكدام از اشكالاتى كه بر اين داستان وارد كرده اند وارد نيست ، براى اينكه بهشت آدم بهشت جاودان نبوده تا اشكال شود به اينكه بهشت جاى اولياى خدا است نه جاى شيطان .

و يا اشكال شود به اينكه بهشت جاى خلود است و كسى كه وارد آن شد ديگر بيرون نمى شود پس آدم چطور بيرون آمد ؟ و نيز بهشت دنيايى و مادى نبوده تا مانند سرزمين هاى ديگر دنيا جاى زندگى دنيوى باشد و اداره آن زندگى تنها به وسيله قانون و امر و نهى مولوى ممكن باشد ، بلكه بهشت برزخى و جايى بوده كه سجايا و اخلاق و خلاصه غرايز بشرى - نه فقط آدم عليه السلام - ظاهر و هويدا مى شده .

باز به اول كلام برگشته و مى گوييم: پروردگار متعال در باره حقيقت و ذات اين موجود شريرى كه نامش را ابليس نهاده جز مختصرى بيان نفرموده ، تنها در آيه: « كان من الجن ففسق عن امر ربه!»(50/كهف) جن بودن او را بيان كرده و در جمله: «خلقتنى من نار !» از قول خود او حكايت كرده كه ماده اصلى خلقتش آتش بوده و اما اينكه سرانجام كارش چيست و جزئيات و تفصيل خلقت او چگونه بوده ؟ صريحا بيان نكرده است .

ليكن آياتى هست كه مى توان از آنها چيزهايى در اين باره استفاده كرد ، از آن جمله آيه: « لاقعدن لهم صراطك المستقيم ، ثم لاتينهم من بين ايديهم و من خلفهم و عن أيمانهم و عن شمائلهم و لا تجد اكثرهم شاكرين!» (16و17/اعراف)است كه حكايت قول خود او است و از آن استفاده مى شود كه وى نخست در عواطف نفسانى انسان يعنى در بيم و اميد و در آمال و آرزوهاى او و در شهوت و غضبش تصرف مى نمايد و آنگاه در اراده و افكارى كه از اين عواطف برمى خيزد .

قريب به معناى اين آيه، آيه شريفه:« قال رب بما اغويتنى لازينن لهم فى الارض!»(39/حجر) است ، زيرا معناى اين آيه اين است كه : من امور باطل و زشتى ها و پليدى ها را از راه ميل و رغبتى كه عواطف بشرى به آن دارد در نظر آنان زينت داده ، به همين وسيله گمراهشان مى كنم ، مثلا زنا را كه يكى از گناهان است از آنجايى كه مطابق ميل شهوانى او است در نظرش آن قدر زينت مى دهم تا به تدريج از اهميت محذور و زشتى آن كاسته و همچنان مى كاهم تا يكباره تصديق به خوبى آن نموده و مرتكبش شود .

نظير آيه فوق ، آيه:« يعدهم و يمنيهم و ما يعدهم الشيطان الا غرورا!» (120/نسا) و همچنين آيه:« فزين لهم الشيطان اعمالهم!»(63/نحل) مى باشد.

همه اين آيات بطورى كه ملاحظه مى كنيد دلالت دارد بر اينكه ميدان عمل

ص:69

تاخت و تاز شيطان همانا ادراك انسانى و ابزار كار او عواطف و احساسات بشرى است .

و به شهادت آيه:« الوسواس الخناس الذى يوسوس فى صدور الناس!» (4و5/ناس) اوهام كاذب و افكار باطل را شيطان در نفس انسان القا مى كند .

البته اين القائات طورى نيست كه انسان آنرا احساس نموده ميان آنها و افكار خودش فرق بگذارد و آن را مستند به كسى غير از خود بداند ، بلكه بدون هيچ ترديدى آن را نيز افكار خود دانسته و عينا مانند دو دو تا چهار تا و ساير احكام قطعى از خود و از رشحات فكر خود مى داند .

و هيچ منافاتى ندارد كه افكار باطل ما هم مستند به خود ما باشد و هم بگوييم كه شيطان آن را در ما القا كرده ، همانطورى كه بسيارى از افكار و تصميمات ما در اثر خبرى كه ديگرى داده و يا حكمى كه كرده در ما پديد آمده است و ما در عين حال آن را از خود سلب ننموده استقلال و اختيار خود را در آن انكار نمى نماييم و اگر آن فكر و آن تصميم را عملى كرديم و توبيخ و سرزنشى بر آن مترتب شد تقصير را به گردن كسى كه آن خبر را آورده و يا آن دستور را داده نمى اندازيم .

ابليس هم در قيامت همه گناهان را به گردن خود بشر مى اندازد و قرآن از او چنين حكايت مى كند:

« و قال الشيطان لما قضى الامر ان الله وعدكم وعد الحق و وعدتكم فاخلفتكم و ما كان لى عليكم من سلطان الا ان دعوتكم فاستجبتم لى فلا تلومونى و لوموا انفسكم ما انا بمصرخكم و ما انتم بمصرخى انى كفرت بما اشركتمون من قبل ان الظالمين لهم عذاب اليم !» (22/ابراهيم)

بطورى كه ملاحظه مى كنيد در اين آيه شيطان گناه و ظلم را به خود بشر نسبت داده و از خود سلب كرده و خود را به تمام معنا بى طرف قلمداد نموده و گفته است تنها كارى كه من كرده ام اين بوده كه شما را به گناه دعوت كرده و به وعده دروغى دلخوش ساختم .

آيه شريفه:« ان عبادى ليس لك عليهم سلطان الا من اتبعك من الغاوين!» (42/حجر)نيز هر قدرت و سلطنتى را از ابليس نفى نموده ، فعاليت هاى او را تنها در كسانى مؤثر مى داند كه خودشان با پاى خود به دنبال شيطان به راه بيفتند .

نظير آيه فوق آيه شريفه:« قال قرينه ربنا ما اطغيته و لكن كان فى ضلال!» (27/ق) بعيد است كه از قول ابليس حكايت مى كند كه در قيامت مى گويد: پروردگارا من او را به نافرمانيت مجبور نكردم بلكه او خودش در گمراهى بعيدى بود .

خلاصه سخن اينكه: تصرفات ابليس در ادراك انسان تصرف طولى است ، نه در

ص:70

عرض تصرف خود انسان، تا منافات با استقلال انسان در كارهايش داشته باشد، او - بطورى كه از آيه16 سوره اعراف و آيه 39 سوره حجر استفاده شد - تنها مى تواند چيزهايى را كه مربوط به زندگى مادى دنيا است زينت داده و به اين وسيله در ادراك انسان تصرف نموده ، باطل را به لباس حق در آورد و كارى كند كه ارتباط انسان به امور دنيوى تنها به وجهه باطل آن امور باشد و در نتيجه از هيچ چيزى فايده صحيح و مشروع آن را نبرد .

و معلوم است كه چنين كسى در طرز تفكرش و در طرز استفاده از امور دنيوى و همچنين اسباب مربوط به زندگى ، خود را مستقل دانسته و همين فكر او را به كلى از حق و زندگى صحيح و حقيقى غافل مى سازد .

وقتى انسان كارش به جايى رسيد كه از هر چيزى تنها وجهه باطل آن را درك كند و از وجه حق و صحيح آن غافل شود رفته رفته دچار غفلتى ديگر مى گردد كه ريشه همه گناهان است و آن غفلت از مقام حق تبارك و تعالى است .

خداى تعالى در باره اينگونه اشخاص مى فرمايد:« و لقد ذرانا لجهنم كثيرا من الجن و الانس لهم قلوب لا يفقهون بها و لهم اعين لا يبصرون بها و لهم اذان لا يسمعون بها اولئك كالانعام بل هم اضل اولئك هم الغافلون!» (179/اعراف)

بنا بر اين ، خود را مستقل ديدن و از پروردگار خود غافل شدن و جميع اوهام و افكار باطل و هر شرك و ظلمى كه مترتب و متفرع بر آن است همه از تصرفات شيطان است .

گر چه چنين شخصى از آنجايى كه خود را مستقل مى داند اين اوهام و افكار را هم از خود دانسته و شرك و ظلم را نيز عمل خود مى پندارد .

و بايد هم چنين بپندارد ، زيرا معنى فريب شيطان خوردن و در تحت ولايت او در آمدن همين است كه گمراه بشود و نداند چه كسى او را گمراه كرده: « انه يريكم هو و قبيله من حيث لا ترونهم انا جعلنا الشياطين اولياء للذين لا يؤمنون!» (27/اعراف)

قرآن كريم نظير اين ولايتى را كه شيطان در گناه و ظلم بر آدميان دارد براى ملائكه در اطاعت و عبادت اثبات نموده ، مى فرمايد:« ان الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل عليهم الملائكة ان لا تخافوا و لا تحزنوا و ابشروا بالجنة التى كنتم توعدون، نحن اولياءكم فى الحيوة الدنيا!»(30/فصلت) البته اين دو نوع ولايت منافاتى با ولايت مطلق پروردگار كه آيه:« ليس لكم من دونه من ولى و لا شفيع!»(51/انعام) آن را اثبات مى كند ندارد .

بارى ، اين ولايت همان احتناك و لگام زدنى است كه شيطان وعده داده ، و

ص:71

قرآن از او چنين حكايت مى كند:

« قال ا رايتك هذا الذى كرمت على لئن اخرتن الى يوم القيمة لاحتنكن ذريته الا قليلا! قال اذهب فمن تبعك منهم فان جهنم جزاؤكم جزاء موفورا! و استفزز من استطعت منهم بصوتك و اجلب عليهم بخيلك و رجلك و شاركهم فى الاموال و الاولاد و عدهم و ما يعدهم الشيطان الا غرورا!»(62تا64/انعام)

و بطورى كه از آيات قرآن بر مى آيد براى او لشكرى است كه او را در هر كارى كه بخواهد مدد مى كنند ، از آن جمله آيه شريفه:« انه يريكم هو و قبيله من حيث لا ترونهم!»(27/اعراف) است .

و اگر در آيه:« و لاغوينهم اجمعين!»(39/حجر) گمراهى همه را به خود او نسبت داده براى اين است كه هر قدر هم لشكريانش زياد و نقشه اعمال آنها مختلف باشد نتيجه اعمالشان كه همان وسوسه در دلها و گمراه ساختن مردم است يكى است ، همچنانكه مساله توفى و گرفتن جان ها را هم به ملك الموت نسبت داده و فرموده: «قل يتوفيكم ملك الموت الذى و كل بكم !»(11/سجده) و هم به اعوانش مستند كرده و فرموده: « حتى اذا جاء احدكم الموت توفته رسلنا و هم لا يفرطون!» (61/انعام)

از آيه:« الذى يوسوس فى صدور الناس من الجنة و الناس!»(5و6/ناس) هم بر مى آيد كه لشكريانش همه از جنس خود او يعنى از طايفه جن نيستند ، و بعضى از آنان از جنس بشرند، همچنانكه از آيه:« ا فتتخذونه و ذريته اولياء من دونى و هم لكم عدو!» (50/كهف)استفاده مى شود كه وى نيز مانند ساير جانداران ، ذريه و فرزند دارد و اما اينكه كيفيت پيدايش فرزندان او چگونه است ؟ معلوم نيست و آيه مزبور از آن ساكت است .

از آيات كريمه قرآن در باره ابليس و خصوصيات كارهاى او و لشكريانش دو نكته ديگر استفاده مى شود : يكى اين است كه لشكريان او در كندى و تندى در عمل همه مثل هم و برابر هم نيستند ، بعضى تند و بعضى كند هستند ، به شهادت اينكه در جمله« و اجلب عليهم بخيلك و رجلك!»(64/اسرا) بعضى از لشكريان او را سواره و بعضى را پياده معرفى كرده است .

نكته ديگر اينكه لشكريان او از جهت اجتماع و انفراد در عمل نيز مختلفند ، بعضى تنها كار مى كنند و بعضى به كمك يكديگر كارى را از پيش مى برند ، به دليل آيه:« و قل رب اعوذ بك من همزات الشياطين و اعوذ بك رب ان يحضرون!» (97و98/مومنون) و احتمالا آيه:« هل انبؤكم على من تنزل الشياطين تنزل على كل افاك اثيم يلقون السمع و اكثرهم كاذبون!» (21تا23/شعرا)

خلاصه بحث اين شد كه: ابليس موجودى است از آفريده هاى پروردگار كه

ص:72

مانند انسان داراى اراده و شعور بوده و بشر را دعوت به شر نموده و او را به سوى گناه سوق مى دهد .

اين موجود قبل از اينكه انسانى به وجود آيد ، با ملائكه مى زيسته و هيچ امتيازى از آنان نداشته است و پس از اينكه آدم عليه السلام پا به عرصه وجود گذاشت وى از صف فرشتگان خارج شده بر خلاف آنان در راه شر و فساد افتاد و سرانجام كارش به اينجا رسيد كه تمامى انحرافها ، شقاوتها ، گمراهيها و باطلى كه در بنى نوع بشر به وقوع بپيوندد همه به يك حساب مستند به وى شود ، بر عكس ملائكه كه هر فردى از افراد بشر به سوى غايت سعادت و سر منزل كمال و مقام قرب پروردگار راه يافته و مى يابد هدايتش به يك حساب مستند به آنها است .

مطلب ديگرى كه از بحث ما بدست آمد اين بود كه ابليس را در كارهايش اعوان و يارانى است از فرزندان خود و از جن و انس كه هر كدام به طريق خاصى اوامر او را اجرا مى كنند و او به آنان دستور مى دهد كه در كار بنى نوع بشر مداخله نموده از دنيا و هر چه در آن است هر چيزى كه با زندگى بشر ارتباط دارد در آن تصرف نموده ، باطل آن را به صورت حق و زشت آن را به صورت زيبا وانمود كنند ، ايشان نيز اوامر او را امتثال نموده در دلهاى بشر و در بدن هاى شان و در اموال و فرزندان و ساير شؤون زندگى دنيوى شان به گونه هاى مختلفى تصرف مى كنند ، گاهى دسته جمعى و گاهى منفرد ، زمانى به كندى و زمانى ديگر بسرعت ، گاهى بدون واسطه و گاهى به وسيله اطاعت و زمانى به وسيله معصيت به كار گمراه ساختن او مى پردازند .

و نيز بدست آمد كه تصرفات ابليس و لشكريان او طورى نيست كه براى بشر محسوس باشد - يعنى بفهمد كه چه وقت ابليس در دلش وارد مى شود و چگونه افكار باطل را در قلب وى القا مى كند و يا اذعان كند كه اين فكر از خودش نيست و شخص ديگرى در دل او القا كرده - پس نه كارهاى شيطان و لشكرش مزاحم رفتار انسان است و نه ذوات و اشخاص ايشان در عرض وجود وى مى باشد جز اينكه خداوند به ما خبر داده كه ابليس از جن است و او و لشكرش از آتش آفريده شده اند و به هر حال گويا آغاز و انجام وجود وى با هم اختلاف دارد.

(1)

بحث عقلى و قرآني درباره: شبهات تاريخي شيطان


1- الميزان ج : 8 ص : 42

ص:73

در تفسير روح المعانى از شهرستانى و او از شارح اناجيل اربعه صورت مناظره اى را نقل كرده كه بعد از اين حادثه ميان ملائكه و ابليس واقع شده است ، اين مناظره در تورات نيز ذكر شده و آن اين است كه:

- ابليس به ملائكه گفت : من به فرضى كه قبول كنم و تسليم شوم كه خالق و ايجاد كننده اى مرا به وجود آورده نسبت به كارهاى او اشكال هايى دارم:

اول اينكه مى پرسم چه حكمتى در خلقت و آفرينش عالم است ، مخصوصا با اينكه خدا مى دانست كه اگر كفار خلق شوند مستوجب آتش خواهند بود پس چرا ايشان را آفريد و منظورش از آفرينش آنان چه بود ؟

دوم اينكه چرا بندگان را مكلف به تكاليف كرد و با اينكه از امتثال آنان نفعى عايدش نمى شود ؟ چرا آنان را گرانبار ساخت ؟ و اگر منظورش فايده رساندن بر بندگان بود چرا با اينكه مى توانست اين فايده را بدون تكليف نرسانيد ؟

سوم اينكه بر فرض كه به خاطر فايده و نفعى مرا مكلف به معرفت و اطاعت خود كرد ، تكليف كردن من به اينكه بر آدم سجده كنم چرا ؟

چهارم اينكه پس از آنكه من زير بار نرفتم و با ترك سجده نافرمانيش كردم چرا لعنتم كرده عقابم را واجب نمود ؟ با اينكه لعنت و عقاب من به حال خود او و به حال ديگران كمترين سودى ندارد و براى من بزرگترين ضررها را به بار مى آورد ؟

پنجم اينكه گيرم كه در اين نيز مصلحتى باشد مسلط كردن من بر اغواى فرزندان آدم چرا ؟

ششم اينكه وقتى از او براى مدتى بس طولانى مهلت خواستم چرا قبول كرد و در نتيجه عالم را پر از شر و فساد نمود ؟ آيا خالى بودن عالم از شر بهتر نبود ؟

شارح اناجيل در ذيل اين مناظره گفته است:

خداى تعالى از سرادق عظمت و كبريا به وى وحى كرد كه اى ابليس تو مرا هنوز نشناخته اى ، چون اگر مى شناختى اين گونه جسورانه بر من خرده نمى گرفتى و مى دانستى كه بر من در هيچ يك از افعالم اعتراضى وارد نيست ، زيرا تنها معبود هستم و جز من معبودى نيست و از آنچه مى كنم بازخواست نمى شوم.

اين بود آنچه كه آلوسى از شهرستانى از شارح اناجيل نقل كرده است آلوسى

ص:74

سپس اضافه كرده است كه امام فخر رازى در باره اعتراضات ابليس گفته است اگر اولين و آخرين خلايق جمع شوند نخواهند توانست جوابى از اين اعتراضات بدهند مگر اينكه قائل به حسن و قبح عقلى نباشند .

آنگاه مى گويد : در اينجا به ياد داستان شيرينى افتادم و آن داستان اين است كه : روزى سيف الدوله پسر حمدان بر چاكران خويش در آمد و گفت : من امروز بيتى گفته ام كه خيال مى كنم احدى جز ابو فراس از عهده ساختن بيت دوم آن بر نيايد ، اتفاقا آن روز ابو فراس هم در آن مجلس حضور داشت .

حضار گفتند : امير بيت خود را بخواند تا بشنويم ، سيف الدوله گفت :

« لك جسمى تعله فدمى لم تطله - من جسم خود را در اختيار تو گذاشتم تا اگر خواستى مريض و عليلش كنى، ريختن خونم چرا؟»

ابو فراس بيدرنگ در جواب گفت:

« قال ان كنت مالكا فلى الامر كله - گفت اگر مالك جسم تو منم همه گونه اختيار آن به دست من است!»

مؤلف : آنچه كه در ابتداى كلام سابق ما ذكر شد اين شبهات را تا به آخر دفع مى كند و هيچ احتياجى نيست به اينكه اولين و آخرين خلايق جمع شده و براى دفع آن دست به دست يكديگر دهند و به گفته امام فخر رازى تازه از عهده دفع آن هم بر نيايند ، اينك ما يك يك آن شبهات را ذكر نموده و به همان بيان دفع مى كنيم:

اما شبهه اول كه گفت در آفريدن خلايق و مخصوصا كفارى كه نتيجه خلقت شان خلود در آتش است چه حكمتى است؟

در جواب آن مى پرسيم: اولا آيا مقصود وى از خلايق مطلق خلايق و ما سوى الله است يا فقط انسان ؟ و ثانيا مرادش از حكمت ، خير و صلاحى است كه فاعل را به فعل وا مي دارد و يا نتيجه اى است كه پس از انجام فعل عايد فاعل مى گردد؟ اگر مقصودش شق اول باشد جوابش خوب روشن است ، براى اينكه خداى تعالى در فاعليت خود و آفريدن خلايق محتاج به داعى و غرضى كه فاعليتش را تمام كند نيست ، بلكه به برهان قطعى فاعليت او تمام بوده و او به ذات خود مبدأ جميع موجودات و منبع جميع خيرات است و معلوم است كه اقتضاى مبدأ و علت براى ايجاد معلولش اقتضايى ضرورى و غير قابل تخلف است و سؤال از آن به منزله سؤال از جود حاتم و بذل و بخشش هر صاحب ملكه جود است ، زيرا همانطورى كه ملكه جود ذاتا اقتضاى ظهور و بروز و بذل و بخشش دارد و در بروز اثرش چيز ديگرى مؤثر نيست و خلاصه همانطورى كه ظهور اثر جود

ص:75

براى آن ضرورى است و خواه ناخواه هر مستحقى به مقدار استعداد و استحقاقش از آن متنعم مى شود همچنين اقتضاى ايجاد معلول براى علت و مبدأ آن ضرورى است .

و همانطورى كه در مساله جود اختلاف مستحقين در نيل به خيرات شخص جواد مربوط به اختلاف استحقاق خود آنان است نه به آن شخص همچنين اختلاف موجودات در مراتب كمال وجودشان مستند به خود آنان است نه به خداوندى كه مبدأ وجود است .

پس سؤال از اينكه در خلقت كافر چه حكمتى بوده سؤالى است بيجا !

و اگر مقصودش از حكمت معناى دوم آن است جوابش اين است كه كار خدا را نمى توان به كارهاى غير او مقايسه كرد و آن را محكوم به احكام عقل نمود ، مثلا اگر عقل حكم مى كند به اينكه فاعل هر فعلى بايد در كارى كه مى كند فايده و نتيجه اى در نظر داشته باشد در جايى است كه فاعل در صورت نكردن آن كار آن نتيجه عايدش نشود و بخواهد با انجام آن كار استكمال نموده و به مقدار كمالى كه در آن فعل هست به كمالات خود بيفزايد و كمبودى را در خود جبران نمايد .

و اما خداوندى كه تمامى كمالات و خيرات در ذاتش مجتمع است لازم نيست كه در كار خود فايده اى را در نظر بگيرد ، زيرا فايده و نتيجه كارهاى او در ذات او موجود هست ، چه آن كار را بكند و چه نكند ، گو اينكه فوايد بيشمارى هم بر كارهايش مترتب مى شود ، زيرا اين فوايد مقصود بالاصالة و اولا و بالذات نيست ، بلكه مقصود بالعرض است .

و اگر چنانچه ابليس از حكمت خلقت خصوص انسان سؤال كرده و به همين ملاحظه در ذيل كلامش گفته : و با اينكه مى دانست كه اگر كفار خلق شوند مستوجب آتش خواهند بود چرا آنان را خلق كرد جوابش اين است كه : آرى ، در خلقت انسان حكمت به معناى دوم( نتيجه) وجود ندارد ، براى همان كه گفتيم خداى تعالى كه فاعل خلقت انسان است غنى بالذات است ، و احتياجى به هيچ چيز از ما سواى خود ندارد تا بخواهد با خلقت آن چيز آن احتياج را بر طرف سازد .

و ليكن حكمت به معناى اول( داعى) وجود دارد و آن همين است كه ماده اى زمينى و ناچيز را با تركيب خاصى به جايى برساند كه با پيمودن راه تكامل به گوهرى آسمانى و شريف مبدل گشته و از نظر مراتب كمال از هر موجود ديگرى برترى يابد ، و از جهت تقرب به خداوند هيچ موجودى به پايه او نرسد ، چنين حكمتى در خلقت انسان وجود دارد .

البته نبايد توقع داشت كه تمامى افراد بشر به اين پايه از ترقى برسند ، براى

ص:76

اينكه اين موجود هم خودش از اضدادى تركيب يافته و هم در عالمى به سر مى برد كه عالم تزاحم و تضاد است و علل و اسباب موافق و مخالفى از هر سو احاطه اش كرده و نمى گذارد همه افراد آن استعداد ذاتى خود را حفظ نموده و از اين گرداب نجات يابند ، خواه ناخواه جز عده معدودى از افراد نخبه و برجسته آن به سعادت مطلوب خود نمى رسند .

اين مطلب اختصاص به جنس بشر ندارد ، بلكه جميع موجوداتى كه از مواد موجود در اين نشات تكون يافته و مى يابند محكوم به اين حكم هستند ، هيچ نوعى از انواع حيوانات ، يا نباتات ، يا معدنيات نخواهيد يافت كه جميع افراد و اشخاص آن به كمال وجود خود نايل شده باشند ، بلكه غالبا افراد در برابر علل و اسبابى كه منافى با تكامل و مانع از پيشرفت آنها است و از نظر عليت و سببيتى كه دارند خواه ناخواه اثر خود را مى كنند محكوم گرديده و قبل از رسيدن به كمال خود از بين مى روند و با فرض عليت آن علل ممكن نيست كه جميع افراد انواع به كمال متوقع خود برسند ، زيرا فرض اينكه هيچيك از افراد انواع از عوامل منافى با آن متاثر نشوند ، مثلا هيچ گياهى از حرارت و برودت و نور و ظلمت و خشكى و رطوبت و سمومات و مواد زمينيى كه منافى با تركيب خاص آن است متاثر نگردد فرضى است كه هم فرض تركيب خاص آن گياه را و هم فرض عليت و سببيت آن عوامل را باطل مى سازد و معلوم است كه ابطال اين دو فرض ابطال نظام كون است - دقت فرماييد!

خواهيد گفت: آرى، اين اشكال هست و ليكن بطلان مساعى بعضى از افراد و سقوط آنان نيز فرضى است غير قابل قبول .

در جواب گوييم كه : چنين نيست ، و در صورتى كه بطلان مساعى بعضى از افراد باعث تكامل بعضى ديگر و رسيدن آنان به سعادت و كمالى كه براى نوع متوقع است بشود هيچ اشكال ندارد ، زيرا بنا بر فرض ما كه عالم خلقت ظرفيت تكامل همه افراد را ندارد چه عيبى دارد كه در راه حصول افرادى نخبه و با ارزش افراد بى ارزشى از بين بروند و چرا اين عمل را استرباح حقيقى ندانيم و آن را گزاف و يا تبذير بخوانيم ؟ وقتى گزاف است كه از ابتدا غرض از آفرينش آنان اضمحلال و از بين رفتن شان باشد .

و حال آنكه خداى تعالى انسان را براى اضمحلال نيافريده ، بلكه آفريده تا همه افراد آن كامل و همه رهروان به سوى سعادت دنيا و آخرت باشند .

چيزى كه هست از آنجايى كه انسان به وجود نمى آيد مگر از تركيب مادى خاصى و آن تركيب هم به وجود نمى آيد مگر در تحت نظام مادى كه در سراسر اجزاى عالم حكمفرما است و آن اجزا را به هم مرتبط ساخته آنها را مؤثر در يكديگر و متاثر از

ص:77

همديگر نموده است لذا در چنين شرايطى قهرا بعضى از افراد به كمال خود نمى رسند و قبل از رسيدن به آن از بين مى روند .

پس نبايد اشكال كرد و گفت چرا خداى تعالى كافر آفريده ؟ او كافر نيافريده ، او هر كه را آفريده غرض اولى و ذاتيش اين بوده كه به سعادت انسانيت نائل آيد ، البته غرض و اراده ثانوى و عرضيش هم اين است كه در شرايط ديگرى از آن سعادت محروم شود ، حال اگر عده اى به اختيار خود ، خود را در تحت آن شرايط قرار دادند و از سعادت محروم شدند آيا اين محروميت را بايد به خدا نسبت داد ؟ و آيا خداى تعالى بخاطر اينكه اين محروميتها پيش نيايد و عده اى كارشان به دوزخ نيانجامد اراده اولى و ذاتى خود را هم عملى نسازد ؟ و اگر عملى ساخت و در نتيجه اين محروميتها پيش آمد ، بصرف اينكه عالم به آن بوده بايد به وى اعتراض كرد و يا كفر و دوزخى شدن كافر را به او نسبت داد ؟ حاشا ، زيرا گفتيم علت تامه كفر ، عوامل و اسباب خارجى بسيار زيادى است كه همه دست بدست هم داده و در آخر اختيار خود كافر هم ضميمه آن شده و كفر را به وجود آورده است و همينكه پاى اختيار به ميان آمد ديگر نمى توان آن را به ديگرى نسبت داد .

و اما مساله قضا و قدر خداوند بر كفر ، اين نيز به اين طريق جارى شده كه كافر به اختيار خود كفر بورزد ، نه به اينكه از او سلب اختيار و اراده شود و او مجبور به قبول كفر گردد درست مانند سنگى كه به هوا پرتاب مى شود و آن سنگ بر اثر كشش و جاذبه زمين مجبور به سقوط مى شود .

اما شبهه دوم ، و اينكه فايده تكليف چيست ؟ و با اينكه تكليف براى خداى تعالى نفع و ضررى ندارد چرا بندگان را بدون جهت گرانبار ساخته است ؟ .

اين شبهه نيز مغالطه و قياس كردن كار فاعل ناقص و فقير است به كار فاعل تام و غنى بالذات ، زيرا حكم عقل به اينكه فاعل بايد فعلى را انجام دهد كه از آن نفعى عايدش شود در فاعلى است كه ناقص باشد و بخواهد با فعل خود نقص خود را جبران نمايد نه فاعلى كه غنى بالذات است ، عقل چنين حكم عمومى ندارد كه حتى فاعلى هم كه غنى بالذات است و هيچ جهت نقصى در او نيست بايد در فعل خود فايده اى را در نظر بگيرد و از آن منتفع شود و نيز نمى تواند حكم كند به اينكه صدور فعل از چنين فاعلى محال و ممتنع است .

تكليف هم مثل اصل ايجاد به منظور احسان بر بندگان است ، زيرا گر چه امرى اعتبارى و قراردادى است و در متن آن احكامى كه مربوط به امور واقعى و خارجى است

ص:78

جريان ندارد و ليكن همين امر اعتبارى در عين اعتبارى بودنش اين اثر را دارد كه مكلفين را به كمالات تازه اى كه فاقد آنند مى رساند ، پس تكليف رابط ميان دو حقيقت است : حقيقت ناقص انسانى( قبل از انجام تكليف) و حقيقت كامل آن( پس از انجام تكليف.)

توضيح اين معنا بطور خلاصه اين است كه : مشاهده و برهان اين معنا را ثابت كرده كه تمامى انواع موجودات و نظامى كه در آنها حكمفرما است و خلاصه جهانى كه ما آن را جهان ماده مى ناميم در تحت يك حركت در گردش است و اين حركت براى هر نوع از انواع موجودات بقا و وجود ممتدى را كه ابتدايش وجود ناقص و انتهايش وجود كامل است ترسيم نموده است و بين اجزاى اين امتداد در وجود كه نامش بقا است ارتباطى وجودى و حقيقى برقرار است كه جزء سابق را به جزء لاحق رسانيده بدين وسيله آن نوع را از اين منزل به آن منزل سير مى دهد و اين موجود از همان ابتداى وجودش جز براى رسيدن به آخرين مرحله از كمالى كه رسيدن به آن برايش ممكن است در تحت اين حركت قرار نگرفته ، مثلا يك دانه گندم كه نوعى از انواع موجودات اين جهان است از همان ابتداى جوانه زدن مى خواهد به آخرين مرحله از كمال خود رسيده بوته اى كامل و داراى سنبل شود. يك نطفه از نوعى از انواع حيوانات از همان ابتداى وجودش به سوى فرد كاملى كه داراى جميع كمالات نوعيه باشد در حركت است ، و همچنين ساير موجودات .

و نيز اين معنا ثابت است كه انسان از ميان ساير انواع موجودات از اين ناموس عمومى كه در آنها است استثناء نشده ، او نيز از اولين مرحله پيدايش خود متوجه مرتبه انسان كامل و انسان واجد حقيقت سعادت است ، حال يا به هدف خود مى رسد و يا در بين راه به موانعى برخورد مى نمايد و قبل از رسيدن به آن از بين مى رود .

تفاوتى كه انسان با ساير انواع موجودات دارد اين است كه انسان سنخ وجودش طورى است كه مجبور است به روش اجتماعى زندگى كند ، چنين موجودى براى رسيدن به آن هدف چاره اى جز اين ندارد كه يا خودش قوانين و سننى براى اجتماع خود وضع كند و يا زير بار قوانين دينى برود و از راه عمل به اين قوانين عقايد و اخلاق و ملكاتى كه ملاك سعادت دنيوى او است و كارهاى نيكى كه ملاك سعادت اخروى او است كسب نمايد .

از اينجا جواب ابليس كه گفت : فايده تكليف چيست ؟ روشن مى گردد ، زيرا تكليف در عين اينكه امرى است اعتبارى اين اثر واقعى را دارد كه بطور نامرئى انسان را تدريجا به سوى كمال و سعادتش سير داده به بهترين و پايدارترين مراحل وجودش

ص:79

مى رساند و قهرا كسى كه از عمل به تكليف سرپيچى نمايد از رسيدن به آن مرتبه از كمال محروم مى ماند ، عينا مانند يك فرد از ساير انواع موجودات ، كه اگر توفيق اسباب ياريش كرد به كمال خود نائل مى آيد و گرنه از بين مى رود .

بنا بر اين سؤال ابليس در اين باره بى شباهت به اين نيست كه كسى بپرسد فايده تغذيه گياهان چيست ؟ و يا بگويد : چرا حيوانات با اينكه از بچه هاى خود خيرى نمى بينند توالد و تناسل دارند ؟ و اما اينكه گفت : اگر منظورش فايده رساندن بر بندگان بود چرا با اينكه مى توانست اين فايده را بدون تكليف نرسانيد ؟ جوابش اين است كه اين گفتار نيز مانند گفتار قبليش مغالطه است ، براى اينكه گفتيم تكليف در انسان و در هر موجود ديگرى كه قابل تكليف است واسطه بين نقص و كمال وجودى او است ، با اين حال اگر مى خواهد بگويد چرا براى رساندن نفع بر مكلفين اين راه را اختيار كرده و راه ديگرى را اختيار ننموده ؟ مى گوييم اگر راه ديگرى را هم اختيار كرده بود و چيز ديگرى غير تكليف را واسطه قرار مى داد باز جاى اعتراض او باقى بود كه بگويد چرا اين راه را اختيار كرده ؟ و باز در جوابش مى گفتيم : علل و اسبابى كه در خصوص نوع بشر وجود دارد اقتضا مى كند كه بشر به وسيله عمل تكامل يافته به تكاليفى كه عادتا عمل به آن باعث اصلاح باطن و پاكى درون او مى شود گردن نهد .

و اگر مى خواهد بگويد چرا بشر را از همان ابتداى وجودش كامل نيافريده و بدون تكليف و هيچ واسطه ديگرى واجد جميع مراحل سعادت و كمال نكرده ؟ جوابش اين است كه لازمه اين حرف بطلان حركات وجودى و ماده و قوه و جميع شؤون امكانى و خلاصه مجرد بودن انسان مادى است و اين خلف فرض است ، زيرا انسانى كه مورد نظر ابليس است انسانى است مادى و مخلوق از زمين و مواد زمينى كه در آغاز وجودش ناقص مى باشد و بايد به تدريج دنبال كمالات برود .

و اما شبهه سوم كه گفت بر فرض كه بخاطر فايده و نفعى مرا تكليف به معرفت و اطاعت خود كرد تكليف كردن من به اينكه بر آدم سجده كنم چرا ؟ جوابش بسيار روشن است ، براى اينكه خداى تعالى اگر او را امر به سجده كرد براى اين بود كه يا با امتثال آن امر صفت عبوديتش تمام شود و يا با تمرد از آن ، صفت استكبارش تكميل گردد ، پس در هر صورت خداوند كار خود را كه تكميل بندگان است انجام داده و ابليس هم وظيفه عبوديت خود را كه استكمال است عملى كرده ، الا اينكه ابليس كه مى بايد در جانب سعادت تكامل يابد ، به اختيار خود در طرف شقاوت تكامل يافته است .

علاوه بر اينكه تكليف ابليس و ملائكه به سجده بر آدم فايده ديگرى هم داشت و

ص:80

آن اين بود كه خداوند به همين وسيله خط مشى آدم و نسل او را تعيين فرمود ، زيرا صراط مستقيمى كه خداوند براى بنى نوع بشر مقدر كرده بود هرگز پيموده نمى شد مگر اينكه بيرون از ذات او كسانى باشند كه او را به سوى صراط مستقيم هدايت كنند و نيز دشمنانى باشند كه او را به سوى انحراف از صراط مستقيم دعوت نمايند .

و داستان تكليف ابليس و ملائكه به سجده بر آدم اين غرض را تامين نموده ، ملائكه در هدايت و شيطانها در ضلالت كمك كار آدمى شدند .

و اما شبهه چهارم كه گفت پس از آنكه من زير بار نرفتم و با ترك سجده نافرمانيش كردم چرا لعنتم كرد و عقابم را واجب نمود با اينكه لعنت و عقاب من به حال او و به حال ديگران كمترين سودى نداشت ؟ جوابش اين است كه آن حقيقتى كه در لعنت و عقاب است از لوازم گناه است و استكبار بر خداى تعالى ريشه و مولد جميع گناهان است و با اين حال ابليس نبايد توقع داشته باشد كه بر خداى تعالى استكبار بكند و دچار لعنت و عقاب هم نشود .

مساله سود و زيان هم همانطورى كه در سابق اشاره كرديم در كارهاى خداى تعالى جريان ندارد ، زيرا هيچيك از كارهاى خداوند نفع و فايده اى براى او ندارد تا بگويى كارهايى كه براى او نفعى ندارد صدورش از وى ممتنع است .

خلاصه اينكه اعتراض ابليس شبيه اعتراض كسى است كه در باره شخصى كه سمى را خورده و خود را به اختيار خود هلاك كرده بگويد : چرا خداوند اين سم را شفا و غذايى لذيذ و يا شربتى گوارا نكرد با اينكه هلاكت او براى خداوند كمترين سودى نداشته و براى شخص مسموم بزرگترين ضررها را داشت ؟ و معلوم است كه صاحب اين اعتراض تا چه اندازه در باره علل و اسبابى كه خداوند در عالم صنع و ايجاد به كار انداخته جاهل است .

بطور كلى هيچ حادثه اى در عالم وجود رخ نمى دهد مگر اينكه حدوث آن مربوط به علتى از سلسله علل است و تخلف آن حادثه از آن علت محال است ، گناه هم عينا مانند سمومات اثر غير قابل تخلفى دارد ، اگر سمومات اعتدال مزاج را از بين مى برد و مجارى جهاز هاضمه را آلوده نموده از كار مى اندازد گناه هم روح گنهكار را آلوده مى سازد و همانطورى كه توقع اثر نكردن سم در مزاج توقعى است بيجا ، همچنين انتظار اينكه اثر گناه بدون شفاعت و يا توبه و يا كار نيكى كه باعث آمرزش آن باشد خنثى گردد ، انتظارى است بى مورد و در حقيقت ابطال قانون عليت است كه آن نيز مستلزم انكار همه چيز است .

ص:81

و اما شبهه پنجم كه گفت بر فرض كه در اين نيز مصلحتى بوده ، مسلط كردن من بر اغواى فرزندان او چرا ؟ جوابش از آنچه گذشت معلوم است ، زيرا گفتيم هدايت و عمل حق و اطاعت و امثال آن وقتى محقق مى شود كه ضلالت و باطل و معصيت و امثال آن نيز وجود داشته باشد و همچنين وقتى دعوت به حق تمام مى گردد كه دعوت به باطل هم بوده باشد ، وقتى صراط مستقيمى بوجود مى آيد كه غير صراط مستقيمى باشد و سالك را بغير آنچه كه صراط مستقيم ميرساند برساند .

پس تا زمانى كه در روى زمين از جنس بشر افرادى باقى هستند بايد كسانى باشند كه آنان را به باطل و بسوى عذاب سعير دعوت كنند و چنين داعيانى كه همان ابليس و لشكريان اويند از خدمتگذاران نوع بشرى هستند كه خداوند آنان را تنها به مقدار دعوت شان مسلط نموده و فرموده:

« ان عبادى ليس لك عليهم سلطان الا من اتبعك من الغاوين!»(42/حجر)

و از خود ابليس هم حكايت كرده كه در قيامت خطاب به مردم مى گويد:

« و ما كان لى عليكم من سلطان الا ان دعوتكم!»(22/ابراهيم)

و اما شبهه ششم كه گفت وقتى از او براى مدتى بس طولانى مهلت خواستم چرا قبول كرد و در نتيجه عالم را پر از شر و فساد نمود ؟ آيا خالى بودن عالم از شر و فساد بهتر نبود ؟ جواب از بخش اول آن( وقتى از او براى مدتى بس طولانى مهلت خواستم چرا قبول كرد؟) از مطالب گذشته معلوم گشت .

و در جواب از بخش دومش: ( آيا خالى بودن عالم از شر و فساد بهتر نبود؟) مى گوييم : معناى اينكه عالم از شر و فساد خالى باشد اين است كه عالم مادى در عين ماديت مجرد باشد ، يعنى فعليت هاى آن بدون قوه و خير آن بدون شر و نفع آن بدون ضرر و ثباتش بدون تغير و طاعتش بدون معصيت و ثوابش بدون عقاب باشد و فرض چنين عالمى مادى محال است .

جوابى كه خداى تعالى از شبهات ابليس داده اين است كه:

« لا يسئل عما يفعل و هم يسئلون!»(23/انبيا)

تازه خود اين جواب هم جوابى است اجمالى زيرا در اين جواب متعرض يك يك شبهات نشده و بطور خلاصه فرموده است ، برگشت همه اين شبهات اعتراض بر خداى تعالى است و مخلوق را حق آن نيست كه بر خالق اعتراض كند ، خداى تعالى معبودى است كه جز او معبودى نيست و كسى را نمى رسد كه او را در آنچه مى كند مورد

ص:82

بازخواست قرار دهد .

از ظاهر كلام خداى تعالى در اين جواب بر مى آيد كه جمله:« از آنچه مى كنم بازخواست نمى شوم!» متفرع بر جمله:« زيرا معبود منم و جز من معبودى نيست!» مى باشد!

و بنا بر اين ، مفاد كلام چنين مى شود كه : وجود و انانيت خداى تعالى وقتى بذاته و لذاته برايش ثابت باشد و او معبودى باشد كه مبدأ تمامى عالم از او و معاد آن بسوى او باشد پس او در هيچ فعلى از افعالش جز بذات خود به هيچ فاعل ديگرى اتكاء نداشته و در هيچ فعلى محكوم علت غايى ديگرى جز ذات خود نمى گردد ، و قهرا او فاعلى خواهد بود كه در فاعليت ما فوق هر فاعل ديگر و هم خود او غايتى خواهد بود ما فوق همه غايات .

هر فاعلى هر كارى را انجام مى دهد اتكايش به قوه و نيرويى است كه او ارزانيش داشته و اما خود او به كسى اتكاء ندارد:« ان القوة لله جميعا !»(165/بقره)

و هر غايتى از اين جهت داعى بر فعل مى شود كه متضمن كمال و خيرى است و خداوند به خير چيزى محتاج نيست ، بلكه خير هر چيزى از او است!

با اين حال چگونه ممكن است سبب كار چنين خداوندى را جستجو كرده و او را در اين باره بازخواست نمود ؟ سبب هر كارى يا فاعل است و يا غايت آن و خداى تعالى فاعل هر فاعلى ديگر و غايت هر غايتى ديگر است .

و اما غير خدا هر فاعلى ديگرى از آنجايى كه قدرت بر فعلش از ناحيه خدا است و همچنين هر غايت و خيرى كه فاعل از فعل خود انتظار داشته و يا بدست مى آورد همه به عنايت او و به تسبيب اسباب و تنظيم عوامل و شرايطى است كه او مى كند ، از اين جهت مسؤول فعل خود بوده و مورد بازخواست قرار مى گيرد كه چرا اين عمل را انجام داده است و بيشتر اين بازخواستها از نتيجه و جهت خير و صلاح عمل است ، به اين معنا كه در غالب افعال مخصوصا افعالى كه حسن و قبح و مدح و ذم در آن جريان دارد سؤال مى شود كه به چه منظورى اين عمل را كردى ؟ و چه خير و مصلحتى در آن ديدى ؟ .

اين از نظر فلسفه و برهان و وحى و اما از نظر متكلمين:

دانشمندان علم كلام از جهت اختلافى كه در مساله افعال خدا و مسائل متفرع بر آن دارند كه آيا فعل خداى تعالى معلول غرض و هدف مى شود يا نه در مساله مورد بحث يعنى جوابى كه خداى تعالى از شبهات ابليس داده نيز اختلاف كرده اند .

اشاعره كه يك طايفه از متكلمين هستند از جهت اينكه اراده گزافى و اسناد شرور و قبايح را به خداوند تجويز كرده اند در اين مساله نيز گفته اند معناى كلام خدا كه

ص:83

فرمود:« لا يسئل عما يفعل و هم يسئلون!»(23/انبيا) اين است كه خداى تعالى هر كارى مى تواند بكند و لازم نيست كارهاى او مانند كارهاى ما مشتمل بر غرض و نتيجه اى باشد و عقل نمى تواند خدا را مانند ديگران محكوم به اين حكم كند .

در مقابل اين طايفه معتزله قرار دارند كه مى گويند : فعل بدون غرض و نتيجه ، صدورش از خداى تعالى محال است ، زيرا چنين فعلى مستلزم لغو و گزاف است و خداى تعالى كار لغو نمى كند .

و چون رأى معتزله در افعال خدا اين بوده لذا در تفسير آيه مورد بحث نيز گفته اند : معناى آيه اين است كه خداى تعالى حكيم است و حكيم كسى را گويند كه حق هر ذى حقى را ادا مى كند و معلوم است كه چنين كسى مرتكب قبيح و لغو و گزاف نمى شود تا كسى از او بازخواست كند ، از كسى بازخواست مى شود كه ارتكاب قبيح و لغو و گزاف در باره اش احتمال برود .

بايد دانست كه اين بحث آنقدر دامنه دار و پر شاخ و برگ است كه هزاران دانشمند از اين دو طايفه و همچنين پيروان شان از طوايف ديگر قرن ها در پيرامون آن بحث كرده اند و ما را در اين مختصر مجال آن نيست كه اقوال آنان را به تفصيل نقل نموده و در آن نظر كنيم ، لذا تنها به يك حقيقت ديگر اشاره نموده و با ذكر آن حقيقت مطلب را روشن ساخته و مى گذريم ، چون خواننده عزيز با مطالعه آن به افراط اشاعره و تفريط معتزله و پيروان آن دو واقف مى گردد .

آن حقيقت اين است كه : بطور كلى علوم و تصديقاتى كه ما بدون شك داراى آن هستيم بر دو قسمند:

اول علوم و تصديقاتى كه هيچ گونه ارتباطى به اعمال ما نداشته و تنها واقعياتى را كشف نموده و با خارج تطبيق مى دهد ، چه اينكه ما موجود باشيم و اعمال زندگى فردى و اجتماعى را انجام بدهيم يا نه ، مانند تصديق به اينكه عدد چهار جفت است و عدد يك نصف دو است و عالم موجود است و در عالم زمين ، آفتاب و ماه وجود دارد ، حال اين علوم و تصديقات يا بديهى است و يا نظرى منتهى به بداهت است .

قسم دوم علومى است عملى و تصديقاتى است اعتبارى و قراردادى كه ما خود ، آن را براى كارهاى زندگى اجتماعى مان وضع نموده و اعمال اختيارى خود را در ظرف اجتماع به آن تعليل نموده ، اراده خود را نيز مستند به آن مى كنيم .

اينگونه علوم از قبيل علوم قسم اول نيستند كه خارجيت داشته ذاتا و حقيقتا با خارج تطبيق شوند ، بلكه ما به آنها ترتيب اثر خارجى مى دهيم و اين ترتيب اثر مانند قسم اول ذاتى نيست ، بلكه اعتبارى و قراردادى است.

ص:84

اين علوم عبارتند از احكام و قوانين و سنن و شؤون اعتباريى كه در اجتماع معمول گشته و جريان مى يابد ، مانند ولايت ، رياست ، سلطنت و ملك و امثال آن.

مثلا رياستى كه ما براى زيد اعتبار نموده و مى گوييم : زيد رئيس است وصفى است اعتبارى كه در خارج هيچ برابرى جز زيد ندارد ، يعنى در خارج غير از انسانى بنام زيد چيزى بنام رياست وجود ندارد ، بخلاف بلندقامتى و سياهى و سفيدى زيد كه در خارج وجود جداگانه اى از وجود زيد دارند .

منشا پيدايش اينگونه علوم و تصديقات احتياج بشر به تشكيل اجتماع است ، مثلا همين رياست از آنجايى كه بشر مجبور است اجتماعى زندگى كند ، به حكم جبر اداره امور جمعيت را به شخص معينى واگذار مى كند ، تا او هر كارى را در موقع مناسبش انجام دهد ، اگر جامعه را به شكل يك بدن فرض كنيم نسبت اين شخص به آن ، نسبت سر خواهد بود به بدن ، به همين مناسبت براى اينكه مقام شخص مزبور محفوظ بماند و جامعه از آثار و فوايد مقام او برخوردار شود او را به وصف رياست توصيف نموده مى گويند : زيد رأس جمعيت و رئيس آنها است پس اعتقاد به اينكه زيد رأس و رئيس است اعتقادى است وهمى كه از ظرف وهم به خارج سرايت نمى كند و ليكن ما همين امر وهمى را يك معناى خارجى اعتبار نموده به خاطر مصالح اجتماعى مان آثار خارجى بر آن مترتب مى كنيم .

همه معانيى كه در محيط اجتماع بشرى مربوط به اعمال انسانى است بر اين قياس است و همه آنها را خود انسان به خاطر مصلحت زندگيش وضع نموده و در قالب اعتبار ريخته است .

فرقى كه بين اين دو قسم از علوم است اين است كه قسم اول از خارج انتزاع شده و به اعتبار اينكه حقيقتا مطابق با خارج است صدق و به اعتبار اينكه خارج مطابق آن است حق ناميده مى شود و در نتيجه معناى صدق و حق بودن آن اين مى شود كه اين حقيقت ذهنى عينا همان حقيقتى است كه در خارج است ،و آن حقيقت كه در خارج است عينا همين حقيقتى است كه در ذهن است .

و اما قسم دوم جز در ذهن ظرف تحققى نداشته و با خارج انطباق ندارد ، جز اينكه مصلحتى از مصالح زندگى ما را وادار ساخته كه آن را معتبر شمرده و خارجى فرضش كنيم و بطور ادعا منطبق بر خارجش بدانيم و لو اينكه حقيقتا منطبق نباشد .

پس رئيس بودن زيد بخاطر يك غرض اجتماعى مثل شير بودن او است بخاطر يك غرض تخيلى شعرى و توصيفى كه ما در جامعه خود از زيد كرده و مى گوييم : زيد در كشور ما و يا شهر ما رئيس است مانند توصيفى است كه يك شاعر از او كرده و

ص:85

مى گويد : زيد شير است .

تمام معانى اعتبارى چه تصورى باشد و چه تصديقى همه بر اين قياسند و اين معانى گر چه منشاشان ذهن خلاقه آدمى است و چيزى در خارج نيست كه ذهن اين معانى را از آن انتزاع نموده و در تطبيق اعمال بر آن اعتماد نمايد الا اينكه از يك جهت ديگر اعتماد بر خارج دارد و آن اين است كه انسان به وسيله همين امور ذهنى و وهمى نواقص خود را جبران نموده به كمال وجوديش و نيز به نتايجى كه بايد برسد مى رسد .

و خلاصه ، بقاى وجود انسان و رسيدن به مقاصد حقيقى مادى و روحيش او را وادار مى سازد كه معانى اعتبارى را معتبر شمرده اعمال خود را بر آن تطبيق نمايد و بدين وسيله به سعادت خود نائل آيد و لذا مى بينيم اين احكام بر حسب اختلافى كه جوامع بشرى در عقايد و مقاصد خويش دارند مختلف مى شود ، يك كارى در نظر قطبى ها طورى تلقى مى شود و در نظر جوامع مناطق استوايى طورى ديگر ، شرقى ها در آن طورى قضاوت مى كنند و غربى ها طورى ديگر ، شهرى ها طورى و روستايى ها طورى ديگر ، حتى چه بسا كارها كه نظريه طبقات مختلف يك جامعه از عوام و خواص ، فقرا و اغنيا ، موالى و عبيد ، رؤسا و مرئوسين ، سالخوردگان و خردسالان و مردان و زنان در آن مختلف مى شود .

البته در اين ميان اعتباريات ديگرى هم هست كه هيچ يك از جوامع و طبقات در آن اختلاف ندارند و آن احكامى است كه عقل در باره مقاصد عمومى بشر دارد ، مانند وجوب تشكيل اجتماع و خوبى عدالت و بدى ظلم و امثال آن .

پس خلاصه اين شد كه قسم دوم از علوم و تصديقات ما نيز اعتماد بر خارج دارد ، اگر چه مانند قسم اول مستقيما منطبق بر خارج نباشد .

اين معنا كه معلوم شد اينك مى گوييم تمامى علوم و احكامى كه ما داريم چه از قبيل قسم اول باشد و چه از قبيل قسم دوم اعتمادش بر فعل خداى تعالى است ، زيرا خارجى كه تا كنون مى گفتيم تكيه گاه علوم ما است ، همان عالم صنع و ايجادى است كه خود فعل خداى تعالى است .

بنا بر اين ، برگشت معناى اينكه مى گوييم عدد يك نصف عدد دو است به اين است كه خداى تعالى دائما در عدد يك و دو به اين نسبت رفتار مى كند و همچنين ساير مثالهايى كه براى تصديقات قسم اول زديم .

و در قسم دوم هم برگشت معناى اينكه مى گوييم زيد رئيس است و بايد احترامش كرد به اين است كه خداى سبحان انسان را طورى آفريده كه به ارتكاز خود

ص:86

اينطور حكم كند و بر طبق حكمش هم عمل نمايد .

پس جميع احكام عقليى كه ما داريم چه احكام نظريى كه عقل در آن به ضرورت و امكان حكم مى كند و چه احكام عملى و حسن و قبحى كه عقل از نظر مصالح و مفاسد حكم به آن مى كند همه از فعل خداى تعالى اتخاذ شده است .

و با اين حال آيا اين از معتزله لغزش و جرم نيست كه عقل خود را حاكم بر خداى تعالى نموده و اطلاق ذات غير متناهى او را محدود و محكوم به احكام آن كه از محدودات و مقيدات اتخاذ شده بنمايند ؟ و آيا اين گناه بزرگى نيست كه با عقل خود قوانينى وضع نمايند و خداى تعالى را محكوم به آن نموده بگويند : بر خداوند واجب است كه چنين كند و حرام است كه چنان كند ؟ و يا آنكه بگويند : فلان عمل از خداوند پسنديده و يا ناپسند است ؟ عقل نظرى را حاكم بر خدا كردن خدا را محدود كردن است و محدوديت مساوق با معلوليت است ، زيرا حد غير از محدود است و ممكن نيست كسى خودش نقشه ريزى و تحديد حدود ذات خود كند.

پس لازمه حرف معتزله اين است كه ما فوق خداى تعالى كسى باشد كه او را محدود به حدودى كرده باشد و عقل عملى را هم حاكم بر خداى تعالى كردن خداى را ناقص دانستن است زيرا ناقص است كه به خاطر استكمال و جبران نواقص خود مجبور است به قوانين و سنن اعتبارى تن در دهد - دقت فرماييد!

لغزش بزرگ ديگر ، گفتار اشاعره است كه عقل را در تشخيص افعال خداى تعالى از كار انداخته و احكام نظرى و عملى آن را بى اعتبار دانسته اند .

آرى ، اشاعره در مرحله نظريات ، قوانين كليى از مشاهده افعال خداى تعالى استخراج نموده از آن قوانين پى به وجود پروردگار برده و وجودش را بدليل آن قوانين اثبات كرده اند و ليكن پس از فراغت از اثبات خداى تعالى برگشته احكام ضرورى عقل را ابطال نموده اند و چنين استدلال كرده اند كه عقل كوچكتر از آن است كه به ساحت قدس ربوبى راه يافته و به كنه ذات و خصوصيات صفاتش احاطه پيدا كند ، در اثر اين اشتباه بوده كه گفته اند : خداى تعالى به ذات خود فاعل نيست ، بلكه به اراده فعليه اش فاعل است و فعل و ترك نسبت به او يكسان است و در كارهاى او غرض و نتيجه اى نيست و خير و شر همه مستند به او است .

غافل از اينكه اگر بنا باشد احكام عقلى را در خصوصيات افعال خدا و سنن و نواميسى كه در نظام خلقت جارى ساخته ابطال كنيم در كشف اصل وجود او نيز ابطال كرده ايم ، زيرا اگر احكام عقلى در اينجا معتبر نباشد بايد در آنجا نيز معتبر نباشد و اگر در آنجا معتبر است در اينجا چرا معتبر نباشد ؟ چطور شد كه عقل در استخراج قوانين

ص:87

كلى عالم و پى بردن از آن قوانين به وجود خداى تعالى حجت است و ليكن در تشخيص خصوصيات افعال خدا حجت نيست ؟ .

از اين اشكال مهم تر اينكه اگر عقل از تشخيص خصوصيات افعال خدا عاجز باشد پس احكام و قوانينى هم كه از خارج انتزاع مى كند با خارج مطابقت ندارد و اين همان سفسطه اى است كه مستلزم بطلان علم و خروج از فطرت انسانيت است ، زيرا معناى اينكه يكى از افعال و يا صفات خداى تعالى مخالف با احكام عقلى باشد اين است كه اين احكام با خارج ( فعل خدا ) مطابقت نداشته باشد و وقتى ممكن باشد يكى از احكام ضرورى عقلى با خارج مطابقت نكند احتمال عدم مطابقت در ساير احكام عقلى نيز وجود دارد و با چنين احتمالى ديگر براى بشر علمى باقى نمى ماند ، زيرا در بديهى ترين احكام عقلى احتمال خلاف راه دارد و اين همان سفسطه است .

اين بود اشكالاتى كه بر رأى اشاعره در احكام نظرى عقل وارد است .

و اما در احكام عملى عقل - بايد دانست كه اين احكام همانطورى كه مكرر گفته ايم مخترعاتى هستند ذهنى كه انسان آنها را به منظور رسيدن به مقاصد كمالى و سعادت زندگى خود وضع كرده است ، در نتيجه هر عملى را كه با سعادت زندگى او مطابقت و سازگارى دارد به وصف خوب و پسنديده توصيف نموده اجتماع را هم به انجام آن امر تشويق مى كند و هر كدام را كه مخالف با سعادت زندگى او بوده به وصف زشت و ناپسند توصيف كرده جامعه را از ارتكاب آن نهى و تحذير مى نمايد .

پس آن نتيجه اى كه بشر را مجبور به وضع اين اوامر و نواهى و تشويق و تحذيرها و تقنين اين احكام و اعتبار خوب و بد كارها ساخته همان مصالحى است كه چشم پوشى از آن برايش ممكن نبوده است .

با اين حال فرض اينكه عقل احكامى تشريعى داشته باشد كه در متعلق آن هيچ حسن و مصلحتى وجود نداشته باشد فرضى است متناقض الاطراف و غير قابل تصور و وقتى فرض وجود چنين حكم عقلى غلط باشد فرض اين گونه احكام شرعى نيز غلط خواهد بود ، براى اينكه احكامى هم كه خداى تعالى تشريع مى كند با احكامى كه ما در بين خود تشريع مى كنيم سنخا متحدند ، وجوب و حرمت ، امر و نهى وعد و وعيد خداى تعالى نيز مانند وجوب و حرمت ، امر و نهى و وعد و وعيد ما اعتبارى و عناوينى است ادعايى ، با اين تفاوت كه چون ادعا عبارت است از خطاى در ذهن و ساحت مقدس خداى تعالى از آن منزه است از اين جهت اين عناوين از خداى تعالى قائم است به ظرف اجتماع ، همچنانكه تمنا و اميد از آنجايى كه به معناى واقعيش از خداى تعالى سر نمى زند قائم به مورد مخاطب و در حقيقت از قبيل حرف زدن با كودك به زبان كودكانه

ص:88

است .

و ليكن در اين كه صدور اين عناوين از خداى تعالى بخاطر اغراض و نتايجى است هيچ فرقى با صدور آن از خود ما ندارد و عينا مانند احكام خود ما متعلق به انسان اجتماعى و اجتماع مترقى به سوى كمال و خلاصه به انسانى است كه با تطبيق عمل با آن احكام سعادت زندگى خود را احراز مى نمايد .

پس معلوم شد كه براى كارهاى تشريعى خداى تعالى مصلحت و غرضى و براى اوامر و نواهيش حسن و قبحى هست و چنان نيست كه اشاعره مى گويند .

و به خوبى ثابت گرديد كه گفتار اشاعره به منزله گفتار كسى است كه بگويد : راه خدا به جايى نمى رسد و حال آنكه ضرورت و بداهت حكم مى كند به اينكه هر راهى وقتى راه است كه به جايى منتهى گردد و راه بدون غايت نظير وسط بدون اطراف است .

همچنين گفتار ديگرشان كه گفته اند : عمل نيك آن عملى است كه خداوند به آن امر كرده باشد و عمل زشت آن كارى است كه خدا از آن نهى كرده باشد ، حتى اگر به ظلم كه زشتيش از بديهيات عقلى است امر كند نيك مى شود و اگر از عدالت كه نيكو بودنش بديهى است نهى كند زشت مى گردد شبيه اين است كه كسى بگويد اگر خداوند آدمى را به سوى هلاكت و نابودى ببرد سعادت زندگيش تامين مى شود و اگر انسان را از سعادت جاودانه زندگى باز بدارد آن وقت است كه سعادت شقاوت مى شود .

پس حق مطلب در اين دو مرحله اين است كه عقل نظرى در تشخيصات خود و قضاوتهايى كه در باره معارف مربوط به خداى تعالى دارد مصيب است ، زيرا اگر عقل ما چيزهايى از قبيل علم ، قدرت و حيات و غير آن را براى خداى تعالى اثبات مى كند و يا موجودات را مستند به وى مى داند و يا صفات فعلى از قبيل رحمت ، مغفرت ، رزق ، انعام و هدايت و غير آن را برايش قائل مى شود همه از اين جهت است كه در خود نمونه اى از خروار آن كمالات را سراغ دارد و لذا در عين اينكه على رغم اشاعره مى گوييم عقل در تشخيصات خود مصيب و براهين او معتبر و حجت است ادعا هم نمى كنيم كه عقل به كنه ذات و صفات خدا احاطه دارد ، بلكه اعتراف مى كنيم به اينكه آنچه را كه ما به عقل خود براى او اثبات مى كنيم غير آن چيزى است كه در خداى تعالى است .

مثلا علمى را كه ما براى خدا اثبات مى كنيم از آنجايى كه ما خود محدود هستيم آن نيز محدود است و خداى تعالى بزرگتر از آن است كه حدى او را در خود محدود سازد .

و مفاهيم صفاتى كه ما براى او اثبات مى كنيم هر كدام قالب معناى خودش است و غير خود را شامل نمى شود ، مفهوم علم غير از مفهوم قدرت است و همچنين هر

ص:89

مفهومى غير از مفاهيم ديگر است و چنين مفاهيمى نمى تواند آيينه وجود بيكران پروردگار باشد .

و ليكن اين معنا باعث نمى شود كه ما مانند اشاعره قضاوت و تشخيص عقل را در اين باره معتبر ندانيم ، بلكه با توسل به صفات سلبيه اين نقيصه را جبران نموده و در عين اينكه مى گوييم خدا عالم است ، قادر است ، حى است اين را نيز اضافه مى كنيم كه خداوند در وصف نمى گنجد و بزرگتر از آن است كه در چارديوارى اوصاف و تحديدات ما محصور گردد و در آن محدود شود و اين خود ما را به حقيقت امر نزديك مى سازد .

در تفسير آيه« لقد كفر الذين قالوا ان الله ثالث ثلاثة!» (73/مائده)پاره اى از خطب غراى امير المؤمنين على عليه السلام را كه با بهترين بيان اين معنا را مبرهن و روشن ساخته نقل كرده ، در الميزان، توضيح داديم - به آنجا مراجعه شود.

و اما در مرحله عقل عملى - در اين مرحله نيز احكام عقل در افعال تشريعى خداى تعالى جارى مى شود ، الا اينكه خداى تعالى هر چه را كه تشريع مى كند از روى احتياج نيست ، بلكه تفضل بر بندگان است تا بدين وسيله حوائج آنان را بر طرف سازد .

پس خداى تعالى نيز كارهايش مثل ما معلل به اغراض هست ، وقتى مطلب از اين قرار باشد جاى آن هست كه عقل در اطراف احكام تشريعى خدا بحث نموده در پى جستجوى مصالح و مفاسد و حسن و قبح افعال بر آيد ، ليكن نه براى اينكه خداى تعالى را محكوم به حكم خود نموده به چيزهايى امر و از امورى نهيش كند ، زيرا كه خداى تعالى نيازمند به هيچ كمالى نيست تا به حكمى كه او را به آن كمال برساند محكوم گردد .

بلكه همانطورى كه گفته شد براى اين است كه به مصالح و مفاسد كارهاى خود واقف شود ، چون مى بيند پروردگارش شرايع و سننى برايش تشريع كرده و مانند سلطانى عزيز و مقتدر از او خواسته تا در برابر عظمتش به مراسم عبوديت قيام كند .

پروردگارى است منعم كه حيات بنده و مرگ و رزق و تدبير امورش و حساب افعال و پاداش بر حسنات و جزاى بر گناهانش همه در دست او است ، لذا فكر مى كند - و جاى آنهم هست كه فكر كند – آيا معقول است چنين پروردگارى حكمى را بدون دليل متوجه او سازد و يا عذرى را بدون دليل از او بپذيرد و يا بى جهت جزا و پاداشش دهد ؟ علاوه بر اينكه خودش به هدايت ارتكازيش جواب خود را مى دهد ، از آيات قرآنى از قبيل آيه:« لئلا يكون للناس على الله حجة بعد الرسل!»(165/نسا) و آيه:« ليهلك من هلك عن بينة و يحيى من حى عن بينة !»(42/انفال) و آيات راجع به احتجاج او در قيامت نيز آن را استفاده مى كند .

ص:90

با اين حال چطور مى توان گفت احكامى كه عقل در افعال ما دارد در افعال خداى تعالى جارى نيست ؟ اگر احكام عقلى در اين مرحله جريان نداشت خداى تعالى در امثال آيه:« ان الله لا يظلم الناس شيئا!»(44/يونس) و آيه:« ان الله لا يخلف الميعاد!» (9/ال عمران)و آيه:« و ما خلقنا السموات و الارض و ما بينهما لاعبين!» (38/دخان) و آيات بسيار ديگرى ظلم ، خلف وعده ، لهو و لعب و ساير رذائل اجتماعى را كه عقل آن را قبيح مى داند از خود نفى نمى كرد .

تنها اين سنخ آيات نيستند كه ادعاى ما را در جريان احكام عقلى در افعال خداى تعالى تاييد مى كنند بلكه آيات زياد ديگرى نيز هست كه اين ادعا را در هر دو مرحله يعنى مرحله جريان احكام عقل نظرى و مرحله جريان احكام عقل عملى در ناحيه پروردگار تاييد مى نمايند .

اما آيات راجع به مرحله اولى - از آن جمله يكى آيه: « الحق من ربك فلا تكن من الممترين!»(60/ال عمران) است.

توضيح اينكه در اين آيه فرموده: حق از ناحيه پروردگار تو است و نفرموده : حق با پروردگار تو است و اين خود دليل بر اين است كه هر قضيه حقى و هر حكم واقعى از فعل خدا اخذ مى شود نه اينكه حقى هست و خداوند محكوم است به اينكه كارهاى خود را بر طبق آن انجام دهد و مانند ما آدميان با اين مطابقت استدلال بر صحت عمل خود كند .

يكى ديگر آيه: « و الله يحكم لا معقب لحكمه!»(41/رعد) است كه از آن بر مى آيد حكم كردن ، حق مطلق او است و هيچ مانعى چه عقلى و چه غير عقلى مانع از حكم او نيست ، براى اينكه هر مانعى كه فرض شود فعل خدا و مخلوق او و متاخر از او است نه حاكم و مسلط بر او و نه مؤثر در او .

يكى ديگر جمله:

« و هو الواحد القهار!»(16/رعد) و جمله:

« و الله غالب على امره!» (21/يوسف)و جمله:

« ان الله بالغ امره!»(3/طلاق)

است ، چون از اين جملات بر مى آيد كه خداوند قاهر و غالب است و كسى است كه هيچ چيزى بر او غلبه و تسلط ندارد و او را از رسيدن به كار خويش باز نمى دارد و بين او و كارش حائل نمى شود .

و نيز از آن جمله، آيه:

« الا له الخلق و الامر !»(54/اعراف)

ص:91

و همچنين آيات ديگرى كه همه در افاده اين معنا مطلقند و آيه ديگرى هم نيست كه اين آيات را تقييد كرده بگويد : خداوند در فلان امر محكوم و مغلوب است .

و اگر ما عليه اشاعره مى گوييم حكم عقل نظرى در افعال خداى تعالى جارى مى شود معنايش اين نيست كه خداوند محكوم به احكام عقل مى باشد ، زيرا همانطورى كه مكرر گفته شد عقل ما با همه آثارش در افعالش كه همان نفس الامر و خارج است تابع خدا و ماخوذ از سنت جارى او است ، بلكه معنايش اين است كه عقل مى تواند خصوصيات فعل خدا را درك نموده و در اين باره مجهولاتى را كشف نمايد ، و اگر عقل چنين قدرتى نمى داشت اين همه در قرآن كريم امر به تعقل ، تذكر ، تفكر ، تدبر و امثال آن نمى كرد .

و اما آيات راجع به مرحله دوم - از آن جمله يكى آيه:

« استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم!»(24/انفال)

است كه دلالت دارد بر اينكه در عمل به احكام خداى تعالى مصالحى است كه حيات مقرون به سعادت آدمى را تامين مى كند. و يكى ديگر آيه:

« قل ان الله لا يامر بالفحشاء !»(28/اعراف)

است كه از آن به خوبى بر مى آيد عملى كه فى نفسه و با قطع نظر از امر و نهى خدا فحشاء و زشت است خداوند به انجام آن امر نمى كند ، نه آنكه اشاعره مى گفته اند كه: اگر خدا امر به چيزى كند ما مى فهميم كه آن عمل فحشاء و زشت نيست .

و نيز از آن جمله، آيه:

« لا تشرك بالله ان الشرك لظلم عظيم !»(13/لقمان)

و همچنين آيات بسيار ديگرى است كه احكام مجعول را به مصالحى كه در آنها موجود است تعليل مى كند ، مانند آيات راجع به نماز ، روزه ، صدقات ، جهاد و غير آنها كه چون حاجتى به نقل آن نيست از نقلش خوددارى نموده مى گذريم .

(1)

انسان و خلقت و حركت او

خلقت اوليه انسان

اشاره

1- الميزان ج : 8 ص : 53

ص:92

« كانَ النَّاس أُمَّةً وَحِدَةً فَبَعَث اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشرِينَ وَ مُنذِرِينَ وَ أَنزَلَ مَعَهُمُ الْكِتَب بِالْحَقّ ِ لِيَحْكُمَ بَينَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ وَ مَا اخْتَلَف فِيهِ إِلا الَّذِينَ أُوتُوهُ مِن بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ الْبَيِّنَت بَغْيَا بَيْنَهُمْ فَهَدَى اللَّهُ الَّذِينَ ءَامَنُوا لِمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ مِنَ الْحَقّ ِ بِإِذْنِهِ وَ اللَّهُ يَهْدِى مَن يَشاءُ إِلى صِرَطٍ مُّستَقِيمٍ!»

« مردم قبل از بعثت انبياء همه يك امت بودند خداوند به خاطر اختلافى كه در ميان آنان پديد آمد انبيائى به بشارت و انذار برگزيد و با آنان كتاب را به حق نازل فرمود تا طبق آن در ميان مردم و در آنچه اختلاف كرده اند حكم كنند اين بار در خود دين و كتاب اختلاف كردند و اين اختلاف پديد نيامد مگر از ناحيه كسانى كه اهل آن بودند و انگيزه شان در اختلاف حسادت و طغيان بود در اين هنگام بود كه خدا كسانى را كه ايمان آوردند در مسائل مورد اختلاف به سوى حق رهنمون شد و خدا هر كه را بخواهد به سوى صراط مستقيم هدايت مى كند!»( 213/بقره)

1- تاريخ انسان و خلقت او

آياتي از قرآن كريم كه هر كدام در جائى قرار دارد تفصيل تاريخ بشريت را بيان كرده و حاصل اين تفصيل اين است كه نوع انسانى ( البته نه تمامى انواع انسانها كه حتى شامل ساير ادوار بشريت هم بشود، ) بلكه اين نوعى كه فعلا نسلش در روى زمين زندگى مى كند نوعى نيست كه از نوع ديگرى از انواع حيوانات و يا غير حيوانات پديد آمده باشد( مثلا از ميمون درست شده باشد!) و طبيعت ، او را كه در اصل حيوانى ديگر بوده با تحولات خود تحول داده و تكامل بخشيده باشد، بلكه نوعى است مستقل ، كه خداى تعالى او را بدون الگو از مواد زمين بيافريد .

روزگارى بود كه آسمان و زمين و همه موجودات زمينى بودند ، ولى از اين نسل

ص:93

بشر هيچ خبر و اثرى نبود ، آنگاه خداى تعالى از اين نوع يك مرد و يك زن خلق كرد ، كه نسل فعلى بشر منتهى به آن دو نفر مى شود ، مى فرمايد:

« انا خلقناكم من ذكر و انثى ، و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا!»(13/حجرات)

و نيز مى فرمايد:

« خلقكم من نفس واحدة و جعل منها زوجها!»(189/اعراف)

و نيز مى فرمايد:

« ان مثل عيسى عند الله كمثل آدم خلقه من تراب...!»(59/ال عمران)

اين بود خلاصه اى از تاريخ پيدايش بشر از نظر قرآن .

و اما اين فرضى كه علماى طبيعى امروز كرده اند ، كه تمامى انواع حيوانات فعلى و حتى انسان از انواع ساده ترى پيدا شده اند و گفته اند : كه اولين فرد تكامل يافته بشر از آخرين فرد تكامل يافته ميمون پديد آمده ، كه مدار بحث هاى طبيعى امروز هم همين فرضيه است و يا گفته اند : انسان از ماهى تحول يافته ، همه اين حرفها فرضيه اى بيش نيست و فرضيه هم هيچ دليل علمى و يقينى ندارد ، بلكه آن را فرض و تصور مى كنند، تا به وسيله آن بيانات علمى خود را توجيه و تعليل كنند ، و هر قدر هم كه اين فرضيه ها معتبر باشد ، اعتبارش ربطى به اعتبار حقايق دينى ندارد ، بلكه حتى با امكانات ذهنى هم منافات ندارد ، چون بيشتر از توجيه كردن آثار و احكام مربوطه به موضوع بحث ، خاصيت ديگرى ندارد. (بحث مفصل اين موضوع در سوره آل عمران در تفسير آيه:« ان مثل عيسى عند الله كمثل آدم خلقه من تراب!» در الميزان آمده است!)

(1)

2- تركيب انسان

خداى تعالى اين نوع از موجودات را - آن روز كه ايجاد مى كرد - از دو جزء و دو جوهر تركيب كرد ، يكى ماده بدنى و يكى هم جوهرى مجرد ، كه همان نفس و روح باشد و اين دو ، مادام كه انسان در دنيا زندگى مى كند متلازم و با يكديگراند ، همينكه انسان مرد بدنش مى ميرد و روحش ، همچنان زنده مى ماند و انسان( كه حقيقتش همان روح است،) به سوى خداى سبحان باز مى گردد .

خداى تعالى در اين باره مى فرمايد:

« و لقد خلقنا الانسان من سلالة من طين ثم جعلناه نطفة فى قرار مكين، ثم خلقنا النطفة علقة، فخلقنا العلقة مضغة، فخلقنا المضغة عظاما، فكسونا العظام لحما، ثم انشاناه خلقا آخر، فتبارك الله احسن الخالقين، ثم انكم بعد ذلك لميتون، ثم انكم يوم القيمة تبعثون!»(12تا16/مومنون)

اين آيات عينا همان مطلبى را كه گفتيم خاطرنشان مى سازد و در اين معنا


1- الميزان ج : 2 ص : 169

ص:94

است آيه شريفه:

« فاذا سويته و نفخت فيه من روحى، فقعوا له ساجدين!»(29/حجر)

و از همه آيات روشن تر آيه شريفه زير است كه مى فرمايد:

« و قالوا ء اذا ضللنا فى الارض ء انا لفى خلق جديد بل هم بلقاء ربهم كافرون قل يتوفيكم ملك الموت الذى و كل بكم، ثم الى ربكم ترجعون!» (10و11/سجده)

بطوريكه ملاحظه كرديد سؤال كفار ناشى از اين بود كه مردن بدن را مردن آدمى مى پنداشتند و از در تعجب مى پرسيدند : بعد از آنكه مرديم و اعضا و اجزاء ما متلاشى و در زمين مستهلك شد ، دوباره زنده مى شويم ؟ خداى تعالى در پاسخ فرمود : آنچه در زمين مستهلك مى شود شما نيستيد ، بدن شما است و اما خود شما را ملك الموت مى گيرد و ضبط مى كند ، پس شما غير آن بدن هستيد كه در زمين دفن مى شود ، آنچه در زمين گم مى شود بدن ها است و اما انسانها كه همان نفوس بشرى باشد گم شدنى و از بين رفتنى و مستهلك شدنى نيستند!

(1)

3- شعور انسان و ارتباطش با اشياء

خداى تعالى آن روز كه بشر را مى آفريد شعور را در او به وديعه نهاد و گوش و چشم و قلب در او قرار داد و در نتيجه نيروئى در او پديد آمد به نام نيروى ادراك و فكر ، كه به وسيله آن حوادث و موجودات عصر خود و آنچه قبلا بوده و عوامل آنچه بعدا خواهد بود نزد خود حاضر مى بيند ، پس مى توان گفت : انسان به خاطر داشتن نيروى فكر به همه حوادث تا حدى احاطه دارد چنانكه خداى تعالى هم در اين باره فرموده:

« علم الانسان ما لم يعلم!»(5/علق) و فرموده:

« و الله اخرجكم من بطون امهاتكم لا تعلمون شيئا و جعل لكم السمع و الابصار و الافئدة!» (78/نحل)و مى فرمايد:

« و علم آدم الاسماء كلها !»(31/بقره)

و نيز خداى تعالى براى اين نوع از جنبندگان زمين سنخى از وجود اختيار كرده كه قابل ارتباط با تمامى اشياء عالم هست و مى تواند از هر چيزى استفاده كند ، چه از راه اتصال به آن چيز و چه از راه وسيله قرار دادن براى استفاده از چيز ديگر ، همچنانكه مى بينيم : چه حيله هاى عجيبى در امر صنعت به كار مى برد و راههاى باريكى با فكر خود براى خود درست مى كند و خداى تعالى هم در اين باره فرموده: « هو الذي خلق لكم ما فى الارض جميعا !» (29/بقره)و نيز فرموده:« و سخر لكم ما فى السموات و ما فى الارض جميعا منه!»(13/جاثيه) و آياتى ديگر كه همه گوياى اين حقيقتند كه موجودات عالم


1- الميزان ج : 2 ص : 170

ص:95

همه براى انسان رام شده اند .

(1)

4- دانش هاى عملى انسان

اين دو عنايت كه خدا به انسان كرده ، يعنى نيروى فكر و ادراك و رابطه تسخير موجودات ، خود يك عنايت سومى را نتيجه داده و آن اين است كه توانست براى خود علوم و ادراكاتى دسته بندى شده تدوين كند ، تا در مرحله تصرف در اشيا و به كار بردن و تاثير در موجودات خارج از ذات خود آن علوم را بكار بگيرد و در نتيجه ( با صرف كمترين وقت و گرفتن بيشترين بهره) از موجودات عالم براى حفظ وجود و بقاى خود استفاده كند.

توضيح اينكه اگر شما خواننده عزيز ذهن خود را از آنچه مشغولش كرده خالى كنى و مانند كسى كه تاكنون از وضع انسانها خبرى ندارد در انسان ، اين موجود زمينى فعال و به كار گيرنده فكر و اراده - نظر بيفكنى و چنين فرض كنى كه اولين بار است كه اين موجود را مى بينى و در باره اش مى انديشى ، آن وقت خواهى ديد كه يك فرد از اين انسان در كارهاى زندگيش ادراكات و افكارى را به كار مى گيرد و ابزار كار خود قرار مى دهد كه نمى توانى آن ادراكات را به شمار آورى ، آنقدر زياد است كه عقل از كثرت و پردامنگى و تشتت جهات آنها دچار دهشت مى شود .

اين علوم كه گفتيم ابزار كار انسانها است ، عامل فراهم آمدن و دسته بندى شدن و انشعاب هر يك از ديگرى و يا تركيب آنها ، يا حواس ظاهرى و باطنى انسان است و يا تصرف قوه فكريه او ، تصرفش هم يا تصرفى است ابتدائى و يا تصرفهائى پى درپى و اين نكته امرى است واضح ، كه هر انسانى آن را هم از خودش در مى يابد و هم از ديگران و در دريافت آن احتياج به دقت و تدبر ندارد ، بلكه صرف توجه كافى است .

حال كه متوجه اين نكته شدى مى گوئيم : اگر اين توجه و نظر را در علوم و ادراكات خود و يا انسانى ديگر تكرار كنى ، خواهى ديد كه همه آنها يكسان نيستند ، بعضى از ادراكات بشرى تنها جنبه حكايت و نشان دادن موجودات خارجى را دارند و منشا اراده و عملى در ما نمى شوند ، مثل اينكه درك مى كنيم : كه اين زمين است و آن آسمان است و عدد چهار جفت است و آب روان است و سيب يكى از ميوه ها است و امثال اين تصورها و تصديق ها ، كه تنها از راه فعل و انفعال مغزى حاصل مى شود ، يعنى ماده خارجى وقتى در برابر حس ما و ادوات ادراكى ما قرار مى گيرد حس ما منفعل شده ، مى فهميم كه آن آب و اين زمين است و نظير آن علمى است كه از مشاهده نفس خود و


1- الميزان ج : 2 ص : 172

ص:96

حضور نفس يعنى همان كه از آن تعبير مى كنيم به « من » در نزد خود براى ما حاصل مى شود و باز نظير آن كليات مقوله اى است كه درك مى كنيم و درك آن نه اراده اى در ما ايجاد مى كنند و نه باعث صدور عملى از ما مى شوند ، بلكه تنها چيزهائى كه در خارج است براى ما حكايت مى كنند.

اين يك عده از درك هاى ما است ، يك عده ادراك هاى ديگر داريم ، به عكس قسم اول ، ادراك هائى است كه تنها در موردى به آنها مى پردازيم كه بخواهيم به كارش بزنيم و آنها را وسيله و واسطه به دست آوردن كمال و يا مزاياى زندگى خود كنيم و اگر دقت كنيد ، هيچ فعلى از افعال ما خالى از آن ادراكات نيست ، از قبيل اينكه كارهائى زشت و كارهائى ديگر خوب است ، كارهائى هست كه نبايد انجام داد و كارهاى ديگرى هست كه بايد انجام داد و عمل خير را بايد رعايت كرد و عدالت خوب و ظلم زشت است ، اين در باب تصديقات و اما در باب تصورات مانند تصور مفهوم رياست و مرئوسيت ، عبديت و مولويت و امثال آن .

و اينگونه ادراكات مانند قسم اول از امور خارجى كه منفصل و جداى از ما و از فهم ما است حكايت نمى كند ، بلكه ادراكاتى است كه از محوطه عمل ما خارج نيست و نيز از تاثير عوامل خارجيه در ما پيدا نمى شود ، بلكه ادراكاتى است كه خود ما با الهام احساسات باطنى خود براى خود آماده مى كنيم ، احساساتى كه خود آنها هم مولود اقتضائى است كه قواى فعاله ما و جهازات عامله ما دارد و ما را وادار به اعمالى مى كند ، مثلا قواى گوارشى ما و يا قواى تناسلى ما اقتضاى اعمالى را دارد كه مى خواهد انجام يابد و نيز اقتضاى چيزهائى را دارد كه بايد از خود دور كند و اين دو اقتضا ، باعث پيدايش صورت هائى از احساسات از قبيل حب و بغض و شوق و ميل و رغبت مى شود .

و آنگاه اين صور احساس ما را وا مى دارد تا علوم و ادراكاتى از معناى حسن و قبح و سزاوار و غير سزاوار و واجب و جايز ،و امثال آن اعتبار كنيم و سپس آن علوم و ادراكات را ميان خود و ماده خارجى واسطه قرار دهيم و عملى بر طبق آن انجام دهيم تا غرض ما حاصل گردد .

پس معلوم شد كه ما علوم و ادراكاتى داريم كه هيچ قيمت و ارزشى ندارد ، مگر درعمل ، كه اينگونه ادراكات را علوم عملى مى ناميم و بحث مفصل در اين مقام محلى ديگر دارد .

و خداى سبحان اين علوم و ادراكات را به ما الهام كرده ، تا ما را براى قدم نهادن در مرحله عمل مجهز كند و ما شروع كنيم به تصرف در عالم ، تا آنچه را كه خدا مى خواهد ، بشود و خداى تعالى در اين باره فرموده:« الذى اعطى كل شى ء خلقه ثم

ص:97

هدى!»(50/طه) و نيز فرموده:« الذى خلق فسوى و الذى قدر فهدى!» (2و3/اعلي)و اين هدايت هدايتى است مربوط به تمامى موجودات ، كه هر موجودى را به سوى كمال مخصوص به خودش هدايت كرده او را براى حفظ وجودش و بقاى نسلش به اعمالى مخصوص به خودش سوق داده ، چه اينكه آن موجود داراى شعور باشد يا بى شعور .

و اما در خصوص هدايت انسان فرموده:« و نفس و ما سويها، فالهمها فجورها و تقويها!»(7و8/شمس) كه به حكم اين آيه فجور و تقواى انسانها براى آنها معلوم و به الهامى فطرى و خدائى مشخص شده است ، هر كسى مى داند چه كارهائى سزاوار است انجام دهد و رعايتش كند و چه كارهائى سزاوار انجام نيست و اينگونه علوم ، علوم عمليه اى است كه در خارج نفس انسانى اعتبار ندارد و شايد بهمين جهت فجور و تقوا را به نفس نسبت داد .

و در باره كارهائى كه نبايد كرد فرمود: « و ما هذه الحيوة الدنيا الا لهو و لعب و ان الدار الاخرة لهى الحيوان لو كانوا يعلمون!» (64/عنكبوت)چون لعب عملى است كه جز در خيال حقيقتى ندارد ، زندگى دنيا هم همينطور است ، جاه و مال و تقدم و تاخر و رياست و مرئوسيت و ساير امتيازاتش همه خيالى است و در واقع و خارج از ذهن صاحب خيال حقيقتى ندارد ، به اين معنا كه آنچه در خارج است حركاتى است طبيعى كه انسان به وسيله آن حركات در ماده اى از مواد عالم تصرف مى كند ، حال فردى كه اين حركات را از خود بروز مى دهد هر كه مى خواهد باشد ، آنچه در خارج تحقق دارد از اينكه مثلا يك انسان رئيس است ، انسانيت او است و اما رياستش جز در خانه خيال و وهم تحققى ندارد و همچنين لباسى كه يك انسان به تن كرده آنچه از اين لباس در خارج هست خود لباس است ، اما مملوك بودنش براى او در خارج نيست ، تنها در وهم و خيال صاحب لباس است و بر همين قياس است تمامى شؤون زندگى دنيا

(1)

5- انسان هر چيزى را جهت انتفاع استخدام مى كند.

پس اين سلسله از علوم و ادراكات است كه واسطه و رابطه ميان انسان و عمل در ماده مى شود و از جمله اين افكار و ادراكات تصديقى تصديق به اين معنا است كه( واجب است هر چيزى را كه در طريق كمال او مؤثر است استخدام كند،) و به عبارتى ديگر ، اين اذعان است كه بايد به هر طريقى كه ممكن است به نفع خود و براى بقاى حياتش از موجودات ديگر استفاده كند و به هر سببى دست بزند و بهمين جهت است كه از ماده اين عالم شروع كرده ، آلات و ادواتى درست مى كند ، تا با آن ادوات در ماده هاى ديگر


1- الميزان ج : 2 ص : 173

ص:98

تصرف كند ، كارد و چاقو و اره و تيشه مى سازد ، سوزن براى خياطى، ظرف براى مايعات ، نردبان براى بالا رفتن و ادواتى غير اينها مى سازد ، كه عدد آنها از حيطه شمار بيرون است و از حيث تركيب و جزئيات قابل تحديد نيست و نيز انواع صنعت ها و فنونى براى رسيدن به هدف هائى كه در نظر دارد مى سازد .

و باز بهمين جهت انسان شروع مى كند به تصرف در گياهان ، انواع مختلف تصرف ها در آنها مى كند ، انواعى از گياهان را در طريق ساختن غذا و لباس و سكنى و حوائج ديگر استخدام مى كند و باز بهمين منظور در انواع حيوانات تصرفاتى نموده از گوشت، خون ، پوست ، مو ، پشم ، كرك ، شاخ و حتى پهن آنها و شير و نتاج و حتى از كارهاى حيوانات استفاده مى كند و به استعمار و استثمار حيوانات اكتفا ننموده ، دست به استخدام همنوع خود مى زند و به هر طريقى كه برايش ممكن باشد آنان را به خدمت مى گيرد ، در هستى و كار آنان تا آنجا كه ممكن باشد تصرف مى كند ، اينها كه گفتيم اجمالى بود از سير بشر در استخدام موجودات ديگر .

(1)

6- انسان به مقتضاى طبيعتش مدنى است.

بشر همچنان به سير خود ادامه داد ، تا به اين مشكل برخورد ، كه هر فردى از فرد و يا افراد ديگر همان را مى خواهد ، كه آن ديگران از او مى خواهند ، لاجرم ناگزير شد اين معنا را بپذيرد ، كه همانطور كه او مى خواهد از ديگران بهره كشى كند ، بايد اجازه دهد ديگران هم به همان اندازه از او بهره كشى كنند و همينجا بود كه پى برد به اينكه بايد اجتماعى مدنى و تعاونى تشكيل دهد و بعد از تشكيل اجتماع فهميد كه دوام اجتماع و در حقيقت دوام زندگيش منوط بر اين است كه اجتماع به نحوى استقرار يابد كه هر صاحب حقى به حق خود برسد و مناسبات و روابط متعادل باشد و اين همان عدالت اجتماعى است .

پس اين حكم يعنى حكم بشر به اجتماع مدنى و عدل اجتماعى حكمى است كه اضطرار ، بشر را مجبور كرد به اينكه آن را بپذيرد ، چون اگر اضطرار نبود هرگز هيچ انسانى حاضر نمى شد دامنه اختيار و آزادى خود را محدود كند ، اين است معناى آن عبارت معروف كه مى گويند:« الانسان مدنى بالطبع!» و اين است معناى اينكه مى گوئيم : انسان حكم مى كند به عدل اجتماعى و خلاصه در هر دو قضيه اضطرار او را وادار كرده به اينكه مدنيت و زندگى اجتماعى و دنبالش عدل اجتماعى را بپذيرد ، چون مى خواست از ديگران بهره كشى كند .


1- الميزان ج : 2 ص : 175

ص:99

و بهمين جهت هر جاى دنيا ببينيم انسانى قوت گرفت و از سايرين نيرومندتر شد در آنجا حكم عدالت اجتماعى و تعاون اجتماعى سست مى شود و قوى مراعات آن را در حق ضعيف نمى كند و همه روزه شاهد رنج و محنتى هستيم كه طبقه ضعيف دنيا از طبقه قوى تحمل مى كند ، تاريخ هم تا به امروز بهمين منوال جريان يافته ، آرى تا به امروز كه عصر تمدن و آزادى است .

اين معنا از كلام خداى تعالى نيز استفاده مى شود ، آنجا كه مى فرمايد:

« انه كان ظلوما جهولا!» (72/احزاب) و آنجا كه مى فرمايد:

« خلق الانسان هلوعا !»(19/معارج) و آنجا كه مى فرمايد:

« ان الانسان لظلوم كفار !»(34/ابراهيم) و نيز مى فرمايد:

« ان الانسان ليطغى ان رآه استغنى!»(6و7/علق)

و اگر عدالت اجتماعى اقتضاى اوليه طبيعت انسان بود ، بايد عدالت اجتماعى در شؤون اجتماعات غالب مى بود و تشريك مساعى به بهترين وجه و مراعات تساوى در غالب اجتماعات حاكم مى بود ، در حالى كه مى بينيم دائما خلاف اين در جريان است و اقوياى نيرومند خواسته هاى خود را بر ضعفا تحميل مى كنند ، و غالب مغلوب را به ذلت و بردگى مى كشد ، تا به مقاصد و مطامع خود برسد .

(1)

7- پديد آمدن اختلاف ميان افراد انسان

تا اينجا روشن گرديد كه هر انسانى داراى قريحه اى است كه مى خواهد انسانهاى ديگر را استخدام كند و از ساير انسانها بهره كشى كند ، حال اگر اين نكته را هم ضميمه كنيم كه افراد انسانها به حكم ضرورت از نظر خلقت و منطقه زندگى و عادات و اخلاقى كه مولود خلقت و منطقه زندگى است ، مختلفند ، نتيجه مى گيريم كه اين اختلاف طبقات همواره آن اجتماع صالح و آن عدالت اجتماعى را تهديد مى كند و هر قوى ئى مى خواهد از ضعيف بهره كشى كند و بيشتر از آنچه به او مى دهد از او بگيرد و از اين بدتر اينكه غالب مى خواهد از مغلوب بهره كشى كند و بيگارى بكشد ، بدون اينكه چيزى به او بدهد ، و مغلوب هم به حكم ضرورت مجبور مى شود در مقابل ظلم غالب دست به حيله و كيد و خدعه بزند ، تا روزى كه به قوت برسد ، آن وقت تلافى و انتقام ظلم ظالم را به بدترين وجهى بگيرد ، پس بروز اختلاف سرانجام به هرج و مرج منجر شده و انسانيت انسان را به هلاكت مى كشاند يعنى فطرت او را از دستش گرفته سعادتش را تباه مى سازد .

و اين آيه شريفه: « و ما كان الناس الا امة واحدة فاختلفوا !»(19/يونس) به همين


1- الميزان ج : 2 ص : 176

ص:100

معنا اشاره دارد. همچنين آيه شريفه:« و لا يزالون مختلفين الا من رحم ربك و لذلك خلقهم !»(118و119/هود) و همچنين آيه مورد بحث كه در آن مى فرمود:« ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه...!»(213/بقره)

و اين اختلاف همانطور كه توجه فرموديد امرى است ضرورى و وقوعش در بين افراد جامعه هاى بشرى حتمى است ، چون خلقت به خاطر اختلاف مواد مختلف است ، هر چند كه همگى به حسب صورت انسانند و وحدت در صورت تا حدى باعث وحدت افكار و افعال مى شود و ليكن اختلاف در مواد هم اقتضائى دارد و آن اختلاف در احساسات و ادراكات و احوال است و پس انسانها در عين اينكه به وجهى متحدند ، به وجهى هم مختلفند و اختلاف در احساسات و ادراكات باعث مى شود كه هدفها و آرزوها هم مختلف شود و اختلاف در اهداف باعث اختلاف در افعال مى گردد و آن نيز باعث اختلال نظام اجتماع مى شود .

و پيدايش اين اختلاف بود كه بشر را ناگزير از تشريع قوانين كرد ، قوانين كليه اى كه عمل به آنها باعث رفع اختلاف شود ، و هر صاحب حقى به حقش برسد ، و قانونگذاران را ناگزير كرد كه قوانين خود را بر مردم تحميل كنند و در عصر حاضر راه تحميل قوانين بر مردم يكى از دو طريق است:

اول: اينكه مردم را مجبور و ناچار كنند از اينكه قوانين موضوعه را كه به منظور شركت دادن همه طبقات در حق حيات و تساوى آنان در حقوق تشريع شده بپذيرند ، تا آنكه هر فردى از افراد به آن درجه از كمال زندگى كه لياقت آن را دارد برسد ، حال چه اينكه معتقد به دينى باشد يا نباشد ، چون در اين طريقه از تحميل ، دين و معارف دينى از توحيد و اخلاق فاضله را بكلى لغو مى كنند ، به اين معنا كه اين عقائد را منظور نظر ندارند و رعايتش را لازم نمى شمارند ، اخلاق را هم تابع اجتماع و تحولات اجتماعى مى دانند ، هر خلقى كه با حال اجتماع موافق بود آن را فضيلت مى شمارند ، حال چه اينكه از نظر دين خوب باشد و چه نباشد ، مثلا يك روز عفت از اخلاق فاضله به شمار مى رود و روز ديگر بى عفتى و بى شرمى ، روزى راستى و درستى فضيلت مى شود و روزى ديگر دروغ و خدعه ، روزى أمانت و روزى ديگر خيانت و همچنين .

طريقه دوم از دو طريق تحميل قوانين بر مردم اين است كه مردم را طورى تربيت كنند و به اخلاقى متخلق بسازند كه خود به خود قوانين را محترم و مقدس بشمارند ، در اين طريقه باز دين را در تربيت اجتماع لغو و بى اعتبار مى شمارند .

اين دو طريق از راههاى تحميل قانون بر مردم مورد عمل قرار گرفته ، كه گفتيم يكى تنها از راه زور و ديكتاتورى قانون را به خورد مردم مى دهد و دومى از راه تربيت

ص:101

اخلاقى و ليكن علاوه بر اينكه اساس اين دو طريق جهل و نادانى است ، مفاسدى هم به دنبال دارد ، از آن جمله نابودى نوع بشر است ، البته نابودى انسانيت او .

چون انسان موجودى است كه خداى تعالى او را آفريده و هستيش وابسته و متعلق به خداست ، از ناحيه خدا آغاز شده و به زودى به سوى او برمى گردد و هستيش با مردن ختم نمى شود ، او يك زندگى ابدى دارد ، كه سرنوشت زندگى ابديش بايد در اين دنيا معين شود ، در اينجا هر راهى كه پيش گرفته باشد و در اثر تمرين آن روش ملكاتى كسب كرده باشد ، در ابديت هم تا ابد با آن ملكات خواهد بود ، اگر در دنيا احوال و ملكاتى متناسب با توحيد كسب كرده باشد ، يعنى هر عملى كه كرد بر اين اساس كرد كه بنده اى بود از خداى سبحان ، كه آغازش از او و انجامش به سوى اوست ، قهرا فردى بوده كه انسان آمده و انسان رفته است و اما اگر توحيد را فراموش كند ، يعنى در واقع حقيقت امر خود را بپوشاند ، فردى بوده كه انسان آمده و ديو رفته است.

پس مثل انسان در سلوك اين دو طريق مثل كاروانى را مى ماند كه راه بس دور و درازى در پيش گرفته و براى رسيدن به هدف و طى اين راه دور ، همه رقم لوازم و زاد و توشه هم برداشته ، ولى در همان اولين منزل اختلاف راه بيندازد و افراد كاروان به جان هم بيفتند ، يكديگر را بكشند ، هتك ناموس كنند ، اموال يكديگر را غارت كنند و جاى يكديگر را غصب كنند ، آن وقت دور هم جمع شوند و به اصطلاح مجلس شورا و قانونگذارى درست كنند ، كه چه راهى پيش بگيرند كه جان و مالشان محفوظ بماند ؟ يكى از مشاورين بگويد : بيائيد هر چه داريم با هم بخوريم ، به اين معنا هر كس به قدر وزن اجتماعيش سهم ببرد ، چون غير از اين منزل ، منزل ديگرى نيست و اگر كسى تخلف كرد او را سركوب كنيم .

يكى ديگر بگويد : نه ، بيائيد نخست قانونى كه عهده دار حل اين اختلاف شود وضع كنيم و براى اجراى آن قانون وجدان و شخصيت افراد را ضامن كنيم چون هر يك از ما در ولايت و شهر خود شخصيتى داشته ايم ، به خاطر رعايت آن شخصيت با رفقا و همسفران خود به رحمت و عطوفت و شهامت و فضيلت رفتار نموده ، هر چه داريم با هم بخوريم ، چون غير از اين منزل منزلى ديگر نداريم .

و معلوم است كه هر دوى اين گويندگان به خطا رفته اند و فراموش كرده اند كه مسافرند و تازه به اولين منزل رسيده اند و معلوم است كه مسافر بايد بيش از هر چيز رعايت حال خود را در وطن و در سر منزلى كه به سوى آن راه افتاده بكند و اگر نكند جز ضلالت و هلاكت سرنوشتى ديگر ندارد .

شخص سوم برمى خيزد و مى گويد : آقايان در اين منزل تنها از آنچه داريد بايد

ص:102

آن مقدارى را بخوريد كه امشب بدان نيازمنديد و بقيه را براى راه دور و درازى كه در پيش داريد ذخيره كنيد و فراموش نكنيد كه وقتى از وطن بيرون مى شديد از شما چه خواستند ، در مراجعت بايد آن خواسته ها را برآورده كرده باشيد و نيز فراموش نكنيد كه خود شما از اين سفر هدفى داشتيد ، بايد به آن هدف برسيد!

(1)

8- تنها راه صحيح رفع اختلاف ، راه دين است .

به همين جهت خداى سبحان( كه انسانها را بهتر از خود انسانها مى شناسد چون خالق آنان است!) شرايع و قوانينى براى آنان تاسيس كرد و اساس آن شرايع را توحيد قرار داد كه در نتيجه هم عقايد بشر را اصلاح مى كند و هم اخلاق آنان و هم رفتارشان را و به عبارتى ديگر اساس قوانين خود را اين قرار داد كه نخست به بشر بفهماند حقيقت امر او چيست ؟ از كجا آمده ؟ و به كجا مى رود ؟ و اگر مى رود بايد در اين منزلگاه موقت چه روشى اتخاذ كند ؟ كه براى فردايش سودمند باشد ؟

پس تشريع دينى و تقنين الهى تشريعى است كه اساسش تنها علم است و بس همچنانكه فرمود:« ان الحكم الا لله ، امر ان لا تعبدوا الا اياه ، ذلك الدين القيم و لكن اكثر الناس لا يعلمون!» (40/يوسف)

و نيز در آيات مورد بحث فرمود:« فبعث الله النبيين مبشرين و منذرين و انزل معهم الكتاب بالحق ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه!»(213/بقره) و بطوريكه ملاحظه مى كنيد بعثت انبيا را مقارن و توأم با بشارت و تهديد كرده ، كه همان فرستادن كتابى است مشتمل بر احكام و شرايعى كه اختلافشان را از بين مى برد .

و از همين باب است آيه شريفه:« و قالوا ما هى الا حياتنا الدنيا، نموت و نحيا و ما يهلكنا الا الدهر و ما لهم بذلك من علم، ان هم الا يظنون!»(24/جاثيه) چونكه كفار اگر اصرار داشتند به اين گفتار ، براى اين نبود كه بخواهند تنها معاد را انكار كنند ، بلكه بيشتر براى اين بود كه از زير بار احكام شرع خارج گردند ، چون اعتقاد به معاد مستلزم آن است كه زندگى دنيا را با عبوديت و اطاعت از قوانين دينى منطبق سازند ، قوانينى كه مواد و احكامى از عبادات و معاملات و سياسات دارد .

و سخن كوتاه آنكه اعتقاد به معاد مستلزم تدين به دين و آن هم مستلزم پيروى احكام دين در زندگى است و مستلزم آن است كه در تمام احوال و اعمال مراقب روز بعث و معاد باشند ، لذا معاد را انكار كرده و اساس زندگى اجتماعى را بر صرف زندگى دنيا قرار دادند ، بدون اينكه نظرى به ماوراى آن داشته باشند .

و همچنين آيه شريفه:« ان الظن لا يغنى من الحق شيئا، فاعرض عمن تولى عن


1- الميزان ج : 2 ص : 177

ص:103

ذكرنا و لم يرد الا الحيوة الدنيا، ذلك مبلغهم من العلم...»(28تا30/نجم) كه مى فرمايد كفار زندگى خود را بر اساس جهل و گمان بنا كرده اند و خداى تعالى كه مردم را به سوى دارالسلام مى خواند دين خود را بر اساس حق و علم بنا كرده و رسول هم ايشان را به روشى دعوت مى كند كه مايه حيات آنان است .

و مى فرمايد:

« يا ايها الذين آمنوا استجيبوالله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم!»(24/انفال)

و اين حيات همان است كه آيه زير بدان اشاره نموده ، مى فرمايد:

« و من كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس، كمن مثله فى الظلمات ليس بخارج منها .» (122/انعام)و نيز فرموده:

« ا فمن يعلم انما انزل اليك من ربك الحق، كمن هو اعمى؟ انما يتذكر اولوا الالباب!»(19/رعد) و نيز فرموده:

« قل هذه سبيلى ادعوا الى الله على بصيرة، انا و من اتبعنى، و سبحان الله و ما انا من المشركين!»(108/يوسف) و نيز فرموده:

« هل يستوى الذين يعلمون و الذين لا يعلمون؟ انما يتذكر اولوا الالباب!» (9/زمر) و باز فرموده:

« يعلمهم الكتاب و الحكمة و يزكيهم...!» (129/بقره)و از اين قبيل آياتى ديگر.

قرآن كريم پر است از آياتى كه علم را مى ستايد و مردم را به سوى آن مى خواند و تشويق مى كند، تو را همين بس كه به قول بعضى ها عهد سابق بر اسلام را عهد جاهليت خوانده است .

پس اين چقدر از انصاف به دور است كه كسى بگويد دين اساسش بر تقليد و جهل و ضديت با علم است ، گويندگان اين سخن دروغ كسانى هستند كه سرگرم علوم طبيعى و اجتماعى شده و در آن علوم اثرى از معارف مربوطه به ماوراى طبيعت نيافتند ، در نتيجه خيال كردند عدم اثبات مستلزم اثبات عدم است و چه خطاى بزرگى كردند و در اين پندار و حكمشان چه خبطى مرتكب شدند .

آنگاه از طرفى ديگر هم نگاه كردند به جوامع دين دار ، البته آنهائى كه با امورى هوسرانى مى كردند و نامش را دين مى گذاشتند ، در حالى كه حقيقتى جز شرك نداشت و خدا و رسولش از شرك بيزارند ، آن وقت از سوى ديگر به طرز دعوتهاى دينى نظر كردند كه مردم را به تعبد و اطاعت چشم و گوش بسته دعوت مى كند ، در حالى كه نه دين عبارت بود از هوسرانى و نه دعوت دينى عبارت بود از دعوت به اطاعت كوركورانه ، چون دين شانش اجل از اين است كه بشر را دعوت به جهل و تقليد كند و ساحتش

ص:104

مقدس تر از آن است كه مردم را به عملى دعوت كند كه علم همراهش نباشد و يا به طريقه اى بخواند كه هدايت و كتابى روشنگر نداشته باشد و چه كسى ستمگرتر است از كسى كه چنين افترائى به خدا ببندد و يا به حق بعد از آمدنش تكذيب كند .

(1)

9- اختلاف در خود دين

سخن كوتاه آنكه خداى تعالى( كه مخبرى است صادق!) به ما خبر داده : اولين رفع اختلافى كه در بشر صورت گرفته به وسيله دين بوده و اگر قوانين غير دينى هم به اين منظور درست كرده اند الگويش را از دين گرفته اند .

و نيز خبر مى دهد به اينكه ، همين دينى كه مايه رفع اختلاف بود به تدريج مورد اختلاف در ميان بشر قرار گرفت ، اين بار در خود دين اختلاف كردند و اين اختلاف را حاملان دين و گردانندگان كليسا و كسانى كه به كتاب خدا علم داشتند از در حسادتى كه به يكديگر مى ورزيدند و تنها به انگيزه سركشى و ظلم به راه انداختند ، همچنانكه خداى تعالى فرمود:

« شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا و الذى اوحينا اليك و ما وصينا به ابراهيم و موسى و عيسى ان اقيموا الدين و لا تتفرقوا فيه!»(13/شوري) تا آنجا كه مى فرمايد:

« و ما تفرقوا الا من بعد ما جائهم العلم بغيا بينهم و لو لا كلمة سبقت من ربك الى اجل مسمى لقضى بينهم!»(14/شوري) و نيز فرموده:

« و ما كان الناس الا امة واحدة فاختلفوا و لولا كلمة سبقت من ربك لقضى بينهم فيما فيه يختلفون!» (19/يونس)

و منظور از كلمه اى كه در اين دو آيه بدان اشاره شد ، همان كلامى است كه در آغاز خلقت به آدم فرمود كه:

« و لكم فى الارض مستقر و متاع الى حين!» (24/اعراف)

و اختلاف در دين را مستند به بغى ( حسادت و طغيان) كرد نه مستند به فطرت و اين براى اين جهت بود كه دين فطرى است و چيزى كه سرچشمه از فطرت دارد خلقت در آن نه دگرگونگى مى پذيرد و نه گمراهى و در نتيجه حكمش مختلف نمى شود ، همچنانكه در باره فطرى بودن دين فرموده:

« فاقم وجهك للدين حنيفا، فطرة الله التى فطر الناس عليها، لا تبديل لخلق الله، ذلك الدين القيم!» (30/روم)

اين فرازهائى بود كه در حقيقت زيربناى تفسير آيه مورد بحث است.

(2)

10- انسان بعد از دنيا

1- الميزان ج : 2 ص : 180
2- الميزان ج : 2 ص : 183

ص:105

سپس خداى تعالى خبر مى دهد از اينكه انسان به زودى از اين زندگى اجتماعيش كوچ نموده در عالمى ديگر و منزلگاهى ديگر فرود مى آيد و آن عالم را برزخ ناميده و فرموده : كه بعد از آن منزلگاه منزلى ديگر هست ، كه سرمنزل انسانها است و آن را خانه آخرت ناميده است.

چيزى كه هست او در زندگى بعد از دنيا حياتى انفرادى دارد ، ديگر زندگيش اجتماعى نيست ، به اين معنا كه ادامه زندگى در آنجا احتياج به تعاون و اشتراك و همدستى ديگران ندارد ، بلكه سلطنت و حكمرانى در تمامى احكام حيات در آن عالم از آن خود فرد است ، هستيش مستقل از هستى ديگران و تعاون و يارى ديگران است .

از اينجا مى فهميم كه نظام در آن زندگى غير نظام در زندگى دنياى مادى است چون اگر نظام آنجا هم مانند نظام دنيا بود چاره اى جز تعاون و اشتراك نبود و ليكن انسان زندگى ماديش را پشت سر گذاشته ، به سوى پروردگارش روى آورده و در آنجا تمامى علوم عمليش نيز باطل مى شود ، ديگر لزومى نمى بيند كه ديگران را استخدام كند و در شؤون آنان تصرف نمايد و ديگر احتياجى به تشكيل اجتماعى مدنى و تعاونى احساس نمى كند( آنطور كه گفتيم زندگى دنيا مجبورش كرد به اينكه تشكيل اجتماع دهد.)

او نيز ساير احكامى هم كه در دنيا داشت در آن عالم ندارد و در آن عالم تنها و تنها سروكارش با اعمالى است كه در دنيا كرده ، يا نتيجه هائى است كه حسنات و سيئاتش ببار آورده و در آن عالم جز به حقيقت امر بر نمى خورد آنجاست كه نبا عظيم برايش آشكار مى شود ، آن نباى كه در دنيا بر سرش اختلاف داشتند ، همچنانكه فرمود:

« و نرثه ما يقول و ياتينا فردا !»(80/مريم)

و نيز در اين باره فرموده:

« لقد جئتمونا فرادى كما خلقناكم اول مرة و تركتم ما خولناكم وراء ظهوركم و ما نرى معكم شفعاءكم الذين كنتم زعمتم انهم فيكم شركاء، لقد تقطع بينكم و ضل عنكم ما كنتم تزعمون!»(94/انعام) و نيز فرموده:

« هنالك تبلوا كل نفس ما اسلفت و ردوا الى الله موليهم الحق و ضل عنهم ما كانوا يفترون!»(30/يونس) و نيز فرموده:

« يوم تبدل الارض غير الارض و السموات و برزوا لله الواحد القهار!» (48/ابراهيم) و باز در آيه (39و40/ نجم) فرموده:

« و ان ليس للانسان الا ما سعى و ان سعيه سوف يرى ثم يجزيه الجزاء الاوفى!»

ص:106

و آياتى ديگر كه مى فهمانند بعد از مرگ ، آدمى تنها است و يگانه همنشين او عمل او است و ديگر اثرى از احكام دنيوى را در آنجا نمى بيند ، ديگر زندگى اجتماعى و بر اساس تعاون ندارد و از آن علوم عمليه اى كه در دنيا به حكم ضرورت مورد عمل قرار مى داد اثرى نمى يابد ، كيفيت ظهور عملش در آنجا و ظهور و تجسم جزاى عملش طورى است كه با زبان نمى شود بيان كرد.

(1)

مقدمه تفسيري بر:خلقت انسان اوليه و تكثير نسل بشر

« يَأَيهَا النَّاس اتَّقُوا رَبَّكُمُ الَّذِى خَلَقَكم مِّن نَّفْسٍ وَحِدَةٍ وَ خَلَقَ مِنهَا زَوْجَهَا وَ بَث مِنهُمَا رِجَالاً كَثِيراً وَ نِساءً وَ اتَّقُوا اللَّهَ الَّذِى تَساءَلُونَ بِهِ وَ الأَرْحَامَ إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلَيْكُمْ رَقِيباً !»

« اى مردم بترسيد از پروردگار خود، آن خدائى كه همه شما را از يك تن بيافريد و هم از آن جفت او را خلق كرد و از آن دو تن خلقى بسيار در اطراف عالم از مرد و زن بر انگيخت و بترسيد از آن خدائى كه به نام او از يكديگر مسئلت و درخواست مى كنيد( خدا را در نظر آريد!) و در باره ارحام كوتاهى مكنيد كه همانا خدا مراقب اعمال شما است!» (1/ نساء)

در اين آيه مى خواهد مردم را به تقوا و پروا داشتن از پروردگار خويش دعوت كند ، مردمى كه در اصل انسانيت و در حقيقت بشريت با هم متحدند و در اين حقيقت بين زنشان و مردشان ، صغيرشان و كبيرشان ، عاجزشان و نيرومندشان ، فرقى نيست ، دعوت كند تا مردم در باره خويش به اين بى تفاوتى پى ببرند تا ديگر مرد به زن و كبير به صغير ظلم نكند و با ظلم خود مجتمعى را كه خداوند آنان را به داشتن آن اجتماع هدايت نموده آلوده نسازند ، اجتماعى كه به منظور تتميم سعادتشان و با احكام و قوانين نجات بخش تشكيل شده ، مجتمعى كه خداى عز و جل آنان را به تاسيس آن ملهم نمود ، تا راه زندگيشان را هموار و آسان كند همچنين هستى و بقاى فرد فرد و مجموعشان را حفظ فرمايد .

از همين جا روشن مى شود كه چرا در آيه شريفه ، خطاب را متوجه« ناس» يعني همه مردم كرد و نه به خصوص مؤمنين ، و نيز چرا فرمان« اتقوا !» را مقيد به قيد


1- الميزان ج : 2 ص : 184

ص:107

ربكم كرد و نفرمود:« اتقوا الله - از خدا پروا كنيد!» بلكه فرمود:« از پروردگار خود پروا كنيد!» چون صفتى كه از خدا به ياد بشر انداخت( كه همه را از يك نفر خلق كرده!» صفتى است كه پر و بال آن تمامى افراد بشر را مى گيرد و اختصاصى به مؤمنين ندارد و اين صفت خود يكى از آثار ربوبيت او است چون منشاش ربوبيت خدا يعنى تدبير و تكميل است ، نه الوهيت او .

و اما اين كه فرمود:« خدائى كه شما را از يك نفس آفريد!» منظور از نفس به طورى كه از لغت بر مى آيد عين هر چيز است مثلا مى گويند:« جائنى فلان نفسه - فلانى خودش نزد من آمد!» در اينجا منظور اين است كه عين او آمد .

نفس چيزى است كه انسان بواسطه آن انسان است و آن عبارت است از مجموع روح و جسم در دنيا و روح به تنهائى در زندگى برزخ كه بحث در اين باره در ذيل آيه:« و لا تقولوا لمن يقتل فى سبيل الله اموات ...!»(154/بقره) در الميزان آمده است.

و از ظاهر سياق بر مى آيد كه مراد از نفس واحده « آدم عليه السلام» و مراد از زوجها « حوا » باشد كه پدر و مادر نسل انسان است كه ما نيز از آن نسل مى باشيم و بطورى كه از ظاهر قرآن كريم بر مى آيد همه افراد نوع انسان به اين دو تن منتهى مى شوند همچنانكه از آيات زير همين معنا بر مى آيد كه:

« خلقكم من نفس واحدة، ثم جعل منها زوجها !»(189/اعراف)

« يا بنى آدم لا يفتننكم الشيطان كما اخرج ابويكم من الجنة!»(27/اعراف)

و آيه زير كه حكايت گفتار ابليس است:

« لئن اخرتن الى يوم القيمة لاحتنكن ذريته الا قليلا !»(62/اسرا)

ظاهر جمله « خلق منها زوجها !» اين است كه مى خواهد بيان كند كه همسر آدم از نوع خود آدم بود و انسانى بود مثل خود او و اين همه افراد بى شمار از انسان ، كه در سطح كره زمين منتشر شده اند ، همه از دو فرد انسان مثل هم و شبيه به هم منشا گرفته اند و جمله مورد بحث همان نكته اى را مى رساند كه آيات زير در صدد افاده آن است:

« و من آياته ان خلق لكم من انفسكم ازواجا لتسكنوا اليها و جعل بينكم مودة و رحمة!»(21/روم)

« و الله جعل لكم من انفسكم ازواجا و جعل لكم من ازواجكم بنين و حفدة ...!»(72/نحل)

« فاطر السموات و الارض، جعل لكم من انفسكم ازواجا و من الانعام ازواجا يذرؤكم فيه!»(11/شوري) و نظير اين آيات آيه زير است:

ص:108

« و من كل شى ء خلقنا زوجين!» (49/ذاريات)

پس اينكه در بعضى از تفسيرها آمده كه مراد از آيه مورد بحث اين است كه همسر آدم از بدن خود درست شده صحيح نيست ، هر چند كه در روايات آمده كه از دنده آدم خلق شده ، ليكن از خود آيه استفاده نمى شود و در آيه ، چيزى كه بر آن دلالت كند وجود ندارد .

« و بث منهما رجالا كثيرا و نساء...!»(1/نسا)

كلمه« بث» به معناى جدا سازى بوسيله پاشيدن و امثال آن است. از آيه شريفه بر مى آيد كه نسل موجود از انسان ، تنها منتهى به آدم و همسرش مى شود و جز اين دو نفر ، هيچ كس ديگرى در انتشار اين نسل دخالت نداشته است( نه حورى بهشتى و نه فردى از افراد جن و نه غير آن دو،) و گرنه مى فرمود:« و بث منهما و من غيرهما !»

با پذيرفتن اين معنا دو مطلب به عنوان نتيجه بر آن متفرع مى شود:

اول اينكه : منظور از جمله:« رجالا كثيرا و نساء !» كل بشر است و افرادى است كه يا بدون واسطه( چون هابيل و قابيل و غيره،) و يا با واسطه( چون ديگر افراد بشر تا هنگام بپا شدن قيامت،) از اين دو فرد يعنى آدم و حوا منشعب شده اند.

مطلب دوم اين است كه : ازدواج در طبقه اولى ، بعد از خلقت آدم و حوا يعنى در فرزندان بلا فصل آدم و همسرش بين برادران و خواهران بوده و دختران آدم با پسران او ازدواج كرده اند ، چون آن روز در تمام دنيا ، نسل بشر منحصر در همين فرزندان بلا فصل آدم بوده( در آن روز غير از آنان ، نه دخترانى يافت مى شده است كه تا همسر پسران آدم شوند و نه پسرى بود كه همسر دخترانش گردند!) بنا بر اين هيچ اشكالى هم ندارد( اگر چه در عصر ما خبرى تعجب آور است!) ليكن از آنجائى كه مساله يك مساله تشريعى است و تشريع هم تنها و تنها كار خداى تعالى است و لذا او مى تواند يك عمل را در روزى حلال و روزى ديگر حرام كند!

« و اتقوا الله الذى تسائلون به و الارحام!»(1/نسا)

قرآن شريف در امر « ارحام » نهايت درجه اهتمام را بكار برده ، همانطور كه امر قوم و امت را مورد اهتمام و عنايت قرار داده ، چون رحم عبارت است از مجتمع خانوادگى و كوچك ، اما قوم و امت مجتمعى است بزرگ و لذا قرآن كريم اين توجه و عنايت را به امر مجتمع بزرگ كرده و آن را حقيقتى صاحب اثر و داراى خواص دانسته و فرمود:

« و هو الذى مرج البحرين هذا عذب فرات و هذا ملح اجاج و جعل بينهما برزخا و حجرا محجورا ! و هو الذى خلق من الماء بشرا فجعله نسبا و صهرا و كان ربك قديرا !»

ص:109

(53و54/فرقان) و نيز فرموده:

« و جعلنا كم شعوبا و قبائل لتعارفوا !»(18/حجرات) و نيز فرموده:

« و اولوا الارحام بعضهم اولى ببعض فى كتاب الله !»(75/انفال) و فرموده:

« فهل عسيتم ان توليتم ان تفسدوا فى الارض و تقطعوا ارحامكم!» (22/محمد)

و فرموده:

« و ليخش الذين لو تركوا من خلفهم ذرية ضعافا خافوا عليهم!»(9/نسا)

و آياتى ديگر كه به نحوى براى اجتماع اثرى اثبات مى كند .

« ان الله كان عليكم رقيبا !»(1/نسا)

كلمه رقيب ، به معناى حفيظ است و مراقبت به معناى محافظت است ، البته رقوب به معناى مطلق حفظ نيست ، بلكه تنها آن محافظت از حركات و سكنات شخص محفوظ و مرقوب را مراقبت مى گويند كه به منظور اصلاح موارد خلل و فساد آن باشد و يا به اين منظور باشد كه حركات و سكنات آنرا ضبط كنند .

پس گويا مراقبت همان حفظ كردن چيزى است به اضافه عنايت علمى و شهودى بر آن و به همين جهت مراقبت به معناى حراست و داروغگى، انتظار، بر حذر بودن و در كمين نشستن استعمال مى شود و در قرآن خداى تعالى نيز رقيب خوانده شده ، چون اعمال بندگان را حفظ مى كند تا پاداش دهد ، همچنين حفيظ و در كمين و وكيل نيز گفته شده است:

« و ربك على كل شى ء حفيظ !»(21/سبا)

« الله حفيظ عليهم!»(6/شوري)

« و ما انت عليهم بوكيل!»(107/انعام)

« فصب عليهم ربك سوط عذاب، ان ربك لبالمرصاد!» (13و14/فجر)

بطورى كه ملاحظه مى كنيد امر به تقوا در وحدت انسانى است كه در بين همه افراد سارى و جارى است و دستور به اينكه آثار آن تقوا را (كه لازمه آن است،) حفظ كنند، با اين بيان تعليل كرده كه : خداى تعالى رقيب است و به اين تعليل سخت ترين تخويف و تهديد نسبت به مخالفت اين دستورها را مى رساند و با دقت در اين تعليل روشن مى شود : آياتى كه متعرض مساله بغى ، ظلم ، فساد در زمين ، طغيان و امثال اينها شده و دنبالش تهديد و انذار كرده ، چه ارتباطى با اين غرض الهى يعنى حفظ وحدت انسانيت از فساد و سقوط دارد !

(1)

گفتارى در: پيدايش انسان اولى


1- الميزان ج : 4 ص : 212

ص:110

« الَّذِى أَحْسنَ كلَّ شىْ ءٍ خَلَقَهُ وَ بَدَأَ خَلْقَ الانسنِ مِن طِينٍ!»

« ثُمَّ جَعَلَ نَسلَهُ مِن سلَلَةٍ مِّن مَّاءٍ مَّهِينٍ!»

« ثُمَّ سوَّاهُ وَ نَفَخَ فِيهِ مِن رُّوحِهِ وَ جَعَلَ لَكُمُ السمْعَ وَ الأَبْصرَ وَ الأَفْئِدَةَ قَلِيلاً مَّا تَشكُرُونَ!»

« همان كه خلقت همه چيز را نيكو كرده و خلقت انسان را از گلى آغاز كرد!»

« و نژاد او را از مايه اى از آب پست قرار داد!»

« آنگاه وى را پرداخت و از روح خويش در او بدميد و براى شما گوش و ديدگان و دلها آفريد، اما شما چه كم سپاس مى داريد!» (7تا9/سجده)

در تفسير سوره نساء (به شرح مطلب بالا) گفتارى در اين معنا آمده و گفتار ما در اينجا به منزله تكميل همان بحث است. در آنجا گفتيم كه آيات كريمه قرآن ظاهر قريب به صريح است در اينكه بشر موجود امروزى - كه ما افرادى از ايشانيم - از طريق تناسل منتهى مى شوند به يك زن و شوهر معين ، كه قرآن نام آن شوهر را آدم معرفى كرده و نيز صريح است در اينكه اين اولين فرد بشر و همسرش از هيچ پدر و مادرى متولد نشده اند ، بلكه از خاك يا گل يا لايه يا زمين ، به اختلاف تعبيرات قرآن - خلق شده اند .

اين آن معنايى است كه آيات با ظهور قوى خود ، آن را افاده مى كنند ، چيزى كه هست ظهور آيات در اين معنا به حد صراحت نمى رسد و نص در اين معنا نيست ، تا نشود آن را تاويل كرد ، از سوى ديگر ، مساله از ضروريات دين هم نيست ، تا منكر آن مرتد از دين باشد ، بله ممكن است اين معنا را از ضروريات قرآن دانست ، كه نسل حاضر بشر منتهى به مردى به نام آدم است .

و اما آدم كيست ؟ آيا مقصود از اين كلمه ، آدم نوعى است ؟ يعنى طبيعت انسانيت كه در همه افراد وجود دارد ؟ و يا عده معدودى از افراد بشر است كه ريشه هاى انسانهاى امروز بوده اند ؟ و يا فردى از جنس انسان است كه نامش آدم است ؟ ، معلوم نيست .

و بنابر اينكه فردى از نوع انسان باشد آيا اين فرد متولد از نوعى ديگر از حيوانات مثلا ميمون بوده و از طريق تطور انواع و پيدايش فردى كاملتر از فردى كامل و فردى كامل از فردى ناقص و همچنين ناقصى از ناقص تر ، بوجود آمده ؟ يا آنكه فرد نامبرده انسانى كامل و داراى كمال فكر بوده ، كه از يك جفت انسان غير كامل و غير مجهز به

ص:111

جهاز تعقل ، متولد شده است و مبدأ ظهور و پيدايش نوع انسانهاى مجهز به تعقل و قابل تكليف شده ؟ كه بشر موجود در عصر حاضر نوع كاملى از انسان باشد كه هر فرد آن منتهى شود به انسان اول ، كه او نيز فردى كامل بوده به نام آدم ، كه او از طريق تطور از نوع ديگرى از انسان متولد شده ، كه آن نوع ناقص و فاقد عقل بوده و همچنين آن نوع نيز منتهى شود به نوعى ديگر و اين سير قهقرى در انواع حيوانات ادامه داشته باشد ، تا در آخر منتهى شود به بسيطترين و ساده ترين حيوان ، كه از هر حيوان ديگر ناقص تر باشد .

و به عكس اگر از آن حيوان ناقص و ساده شروع كنيم ، لايزال از ناقصى به كاملى و از كاملى به كامل ترى برسيم ، تا منتهى شويم به انسان ، اما انسان بدون تعقل و سپس از آن حيوان منتقل شويم به انسان كامل ، كه تمامى اين انواع همه در يك سلسله قرار داشته و بهم متصل و از يكدگر متولد شده باشند ، بطورى كه آن حيوان ساده اى كه گفتيم ، جد اعلاى انسان امروزى باشد .

و يا آنكه سلسله توالد و تناسلى كه فعلا در بين ما انسانها هست ، پس از رسيدن به آدم و همسرش منقطع شود و آدم و همسرش از زمين تكون يافته باشند و از مادر و پدرى متولد نشده باشند ، هيچ يك از اين چند صورت ضرورى دين اسلام و قرآن كريم نيست .

و به هر تقدير ظاهر آيات قرآنى همين صورت اخير است ، يعنى از ظاهر قرآن بر مى آيد كه نسل حاضر بشر منتهى به آدم و همسرش مى شود و آدم و همسرش از پدر و مادرى متولد نشده ، بلكه از زمين تكون يافته اند .

چيزى كه هست آيات قرآنى بيان نكرده كه چگونه آدم از زمين خلق شد ، آيا در خلقت او علل و عوامل خارق العاده دست داشته ؟ و آيا خلقتش به تكوين الهى آنى بوده ، بدون اينكه مدتى طول كشيده باشد پس جسد ساخته شده از گل ، مبدل به بدنى معمولى و عادى و داراى روح انسانى شده ؟ و يا آنكه در زمانهايى طولانى اين دگرگونى صورت گرفته و استعدادهايى يكى پس از ديگرى در او تبدل يافته و نيز صورتهايى يكى پس از ديگرى به خود گرفته ، تا آنكه استعدادش براى گرفتن روح انسانى به حد كمال رسيده ، آنگاه آن روح در او دميده شده است و كوتاه سخن نظير نطفه در رحم علل و شرايطى يكى پس از ديگرى در او اثر كرده است ؟ هيچ يك از اين احتمالات در قرآن كريم نيامده .

تنها روشن ترين آيه اى كه در باره خلقت آدم در قرآن ديده مى شود آيه:

« ان مثل عيسى عند الله كمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له كن فيكون!»

ص:112

(59/ال عمران) است ، چون اين آيه شريفه در پاسخ از احتجاج مسيحيان بر پسر بدون عيسى براى خدا نازل شده ، مسيحيان احتجاج مى كردند به اينكه او بدون پدرى از جنس انسانى ، به دنيا آمده و حال آنكه هر كس به دنيا بيايد از پدرى متولد مى شود ، پس پدر عيسى بايد خدا باشد ، آيه شريفه در پاسخ آنان مى فرمايد: صفت عيسى مانند صفت آدم است ، كه خداى تعالى او را از خاك زمين خلق كرد ، بدون اينكه پدرى داشته باشد ، كه از نطفه او متولد شود ، پس چرا مسيحيان نمى گويند آدم پسر خدا است .

و اگر مراد از خلقت از خاك ، منتهى شدن خلقت آدم به خاك باشد ، همانطور كه همه جانداران متولد از نطفه نيز خلقتشان منتهى به زمين مى شود ، در اين صورت معناى آيه چنين مى شود كه : صفت عيسى كه پدر ندارد مانند صفت آدم است كه خلقتش منتهى به خاك مى شود ، همچنان كه همه مردم نيز چنينند .

و معلوم است كه در اين صورت ديگر آدم خصوصيتى ندارد ، تا به خاطر آن عيساى بدون پدر را با وى مقايسه كنند و در نتيجه آيه شريفه بى معنا مى شود ، يعنى احتجاج عليه نصارى و پاسخ به دليل آنان نمى شود .

با اين بيان روشن مى گردد كه تمامى آيات قرآنى كه از خلقت آدم از تراب و يا گل يا امثال آن خبر مى دهد ، همه بر مدعاى ما دلالت مى كند ، يعنى مى فهماند كه خلقت او آنى و بدون گذشت زمان و بدون پدر و مادر بوده و گرنه همانطور كه گفتيم ديگر براى آدم خصوصيتى نمى ماند ، كه تنها خلقت او را به رخ ما بكشد و بفرمايد من او را از خاك يا گل خلق كرده ام ، چون در اين صورت تمامى حيوانات و انسانها نيز خلقتشان به گل و خاك منتهى مى شود .

پس اگر فرموده:

« انى خالق بشرا من طين!» (71/ص) و يا مى فرمايد:

« و بدء خلق الانسان من طين!» (7/سجده)

همه دلالت دارد بر اينكه خلقت آدم با خلقت ساير افراد بشر و ساير جانداران فرق داشته است .

و اما اينكه بعضى گفته اند : مراد از آدم ، آدم نوعى ، يعنى جنس و طبيعت انسان خارجى است ، كه در همه افراد هست ، نه آدم شخصى و مراد از اينكه افراد انسان بنى آدم هستند اين است كه افراد اين نوع زياد شده چون قيود زيادى منضم به آن گشته و داستان داخل شدن آدم در بهشت و سپس بيرون شدنش به اغواى شيطان و نافرمانى كردن او ، يك تمثيل تخيلى است ، تا بفهماند اين نوع از جانداران فى نفسه چه مكانتى دارد و چقدر مقرب درگاه خدا است و وقتى دنبال هواى نفس را مى گيرد و ابليس را

ص:113

اطاعت مى كند ، تا چه پايه پايين مى آيد .

سخنى است كه با آيه سابق و ظواهر بسيارى از آيات قرآنى نمى سازد ، از قبيل آيه:

« الذى خلقكم من نفس واحدة و جعل منها زوجها و بث منهما رجالا كثيرا و نساء!»(1/نسا)

چون اگر مراد از نفس واحد( يك تن) آدم نوعى باشد ، ديگر محلى براى فرض همسر براى او باقى نمى ماند و از قبيل اين آيه است ، آياتى كه مى رساند خدا او و همسرش را در بهشت داخل كرد و آن دو با خوردن از آن درخت ، خدا را نافرمانى كردند .

و به هر حال بايد ببينيم منشا اين كه گفته اند مراد ، آدم نوعى است ، چيست ؟ اصل اين حرف ناشى از اعتقاد به قديم بودن زمين و انواع موجودات اصلى آن و از آن جمله انسان است ، كه قهرا افراد اين انواع اصلى ، از دو طرف گذشته و آينده غير متناهى خواهند بود ، يعنى از ازل انسانها بوده اند و تا ابد نيز خواهند بود ، و اصول علمى اين دعوى را بطور قطع باطل مى كند .

و اما اينكه بعضى گفته اند : نسل حاضر بشر منتهى مى شود به چند تن انسان ، كه هر يك داراى رنگ مخصوصى بوده اند ، يكى سرخ پوست ، ديگرى زرد پوست ، سومى سفيد پوست ، چهارمى سياه پوست و چهار نژاد فعلى بشر منتهى مى شود به چهار زن و شوهر ، يا آنكه بعضى از اين نژادها قديمى و بعضى ديگر بعدها پيدا شده اند ، مانند نژاد سرخ و زرد ، كه در آمريكا و استراليا پديد آمده اند .

اين سخن نيز باطل است ، براى اينكه تمامى آيات قرآنى كه متعرض آغاز خلقت بشر است ، نسل بشر حاضر را منتهى به يك زن و شوهر مى داند ، حال چه اينكه مراد از آدم را ، آدم شخصى بگيريم و چه آدم نوعى و طبيعت آدم و اما چهار زن و شوهر فرضيه اى است كه به هيچ وجه آيات قرآنى با آن نمى سازد .

علاوه بر اين ، چهار جفت بودن كه مبدأ پيدايش چهار نژاد بشر مى باشد ، مبنى بر اين است كه اين چهار نژاد سفيد و سياه و سرخ و زرد با هم تباين داشته باشند و چهار نوع جداگانه باشند ، تا مثلا نژاد سياه منتهى به منشاى شود غير منشا و مبدأ پيدايش نژاد سفيد و همچنين آن دو نژاد ديگر .

و يا قاره هاى زمين از ازل از يكديگر جدا بوده باشند و جدائيشان هرگز مسبوق به عدم نبوده باشد و بطلان اين نيز مانند فرضيه هاى بالا در امروز روشن و بلكه نزديك به بديهى شده است .

ص:114

و اما اين فرضيه كه كسى بگويد : نسل حاضر بشر منتهى مى شود به يك جفت و يا چند جفت انسان ، كه اين جفت ها از يك نوع حيوان ديگر جدا شده اند ، كه آن حيوان از ساير حيوانات به مرز انسانيت نزديك تر بوده ، مانند ميمون ، همانطور كه گاهى از فردى كامل فردى كاملتر و نابغه پديد مى آيد ، كه اين تطور را در اصطلاح صاحبان فرضيه جهش مى گويند ، نيز با آيات قرآن نمى سازد .

براى اينكه آياتى كه در سابق ذكر كرديم ، صريح در اين بودند كه مبدأ پيدايش نسل انسان يك جفت انسان بوده ، كه خود آن دو ، نسل كسى نبوده اند و از هيچ جاندارى متولد نشدند .

علاوه بر اين ، دليل علمى هم كه بر مدعاى خود اقامه كرده اند از اثبات آن قاصر است ، كه به زودى در پاسخ به فرضيه بعدى به قصور آن اشاره مى كنيم .

فرضيه ديگر اين است كه نسل حاضر منتهى مى شود به يك جفت انسان مثل خود ، يعنى كامل و داراى عقل ، كه آن يك جفت با جهش و تطور از نوعى ديگر از انسان كه از نظر ظاهر انسان بودند ، ولى فاقد كمال فكرى بودند ، پيدا شده ، آنگاه به حكم تنازع در بقاء و انتخاب اصلح ، نسل تكامل نيافته منقرض شد و دو نفر انسان تكامل يافته باقى ماند ، كه نسل حاضر از آن دو فرد تكامل يافته است .

اين فرضيه نيز با آيات قرآنى سازگار نيست و نمى شود آن را تحميل بر قرآن كرد ، چون آيه:« ان مثل عيسى عند الله كمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له كن فيكون!»(59/ال عمران) به همان بيانى كه گذشت و نيز آيات ديگرى كه همين معنا را مى رساند ، آن را باطل مى داند .

علاوه بر اين ، اين گفتار صرف فرضيه اى بيش نيست و ادله اى كه براى اثبات آن اقامه كرده اند ، از اثباتش قاصر است و شواهدى است كه ماخوذ مى باشد از تشريح تطبيقى و جنين هاى حيوان و فسيل هاى يافت شده در حفريات ، كه دلالت مى كند بر اينكه صفاتى كه در انواع حيوانات و نيز اعضاى آنهاست به تدريج و همچنين اصل پيدايش آنها به تدريج صورت گرفته است ، به اين معنا كه در آغاز خلقت زمين ، نخست ساده ترين حيوان پيدا شده و سپس حيوانات تكامل يافته ترى با جهش به وجود آمده اند و همچنين به تدريج تركيبات بيشترى و محكم ترى و پيچيده ترى به خود گرفته اند ، تا در آخر كامل ترين حيوانات ، يعنى انسان پديد آمده.

اين آن مطلبى است كه شواهد زيست شناسى بر آن دلالت مى كند و ليكن صرفنظر از اينكه گفتيم اين فرضيه را نمى توان بر قرآن كريم تحميل كرد ، از نظر علمى نيز دليل مذكور قانع كننده و اثبات كننده آن نيست ، زيرا صرف پيدايش نوع كامل از

ص:115

حيث تجهيزات ، بعد از نوع ناقص ، در مدتهاى طولانى ، بيش از اين دلالت ندارد كه سير تكاملى ماده براى قبول صورتهاى مختلف حيوانى به تدريج بوده است ، پس او بعد از پذيرش صورت ناقص نوع حيوانى استعداد قبول حيات كاملا انسانى را پيدا كرده و بعد از پذيرش صورت موجوداتى پست به صورت موجوداتى شريف در آمده است .

اين نهايت چيزى است كه ادله زيست شناسى بر آن دلالت دارد و اما اينكه موجودات كامل از ناقص متولد شده اند - كه ادعاى زيست شناسان است - دليل مزبور آن را اثبات نمى كند و نمى گويد كه حيوانات كامل از حيوانات ناقص منشعب شده و بين همه آنها و در آخر ميان انسان و ميمون خويشاوندى است و اين بحث يعنى بحث زيست شناسى با همه موشكافيها و طول مدتش تاكنون براى نمونه به هيچ فرد از نوع كاملى برنخورده ، كه از نوع ديگرى متولد شده باشد ، البته به طورى كه خود تولد را مشاهده كنيم نه دو فرد كامل شبيه بهم را .

و آنچه تاكنون يافته اند كه شهادت مى دهد بر دگرگونى تدريجى ، هر چه هست دگرگونى در يك نوع است ، كه همواره از صفتى به صفتى ديگر منتقل مى شود ، ولى از نوعيتش به نوعيت ديگر منتقل نشده است و تاكنون به اين معنا برنخورده اند كه مثلا ميمونى حيوان غير ميمون و كاملترى شود و مدعى همين است كه انواع در سير تكاملى جاى خود را به يكديگر داده ، نوع ناقص بدل به نوع كامل مى شود .

آنچه مى توان پذيرفت و نمى شود انكار كرد ، تنها اين مقدار است كه نشاه زندگى از نظر كمال و نقص و شرافت و پستى داراى مراتبى مختلف است و اعلى مراتب زندگى ، زندگى انسانى است و از آن پايين تر زندگى حيواناتى است كه به زندگى انسان شبيه تر است و همچنين حيوانات ديگرى كه در مراتب پايين تر از زندگى انسان قرار دارد كه هر يك به زندگى انسان نزديكترند در مرتبه عالى ترى قرار دارند .

و اما اينكه اين اختلاف مراتب از راه هر نوعى به نوع همسايه خود كه كامل تر از آن است صورت گرفته ، هيچ دليلى در كار نيست ، كه آن را افاده كند و از اختلاف مراتب زندگى نمى توان تطور را نتيجه گرفت .

بله مى توان از آن حدس غير يقينى زد ، پس فرضيه تطور انواع ، فرضيه اى است حدسى ، كه اساس علوم طبيعى امروز را تشكيل داده ، كه ممكن است روز ديگر فرضيه اى قوى جاى آن را بگيرد ، چون علم هيچ وقت توقف نمى كند و همواره رو به پيشرفت و دامنه مباحث علمى رو به گسترش است .

و چه بسا بعضى از اهل بحث براى اثبات فرضيه مزبور استدلال كنند به آيه شريفه:« ان الله اصطفى آدم و نوحا و آل ابراهيم و آل عمران على العالمين!»(33/ال

ص:116

عمران)

به اين بيان كه اصطفاء به معناى انتخاب و برگزيدن نخبه هر چيزى است ، و اين برگزيدن وقتى صحيح است كه فرد برگزيده شده در بين جماعتى باشد ، تا انتخاب كننده آن فرد را از بين ساير افراد انتخاب كند و بر ديگران ترجيح دهد ، همانطور كه نوح را از بين مردم زمانش و آل ابراهيم و آل عمران را از بين مردم معاصرشان برگزيد .

و لازمه اين حرف اين است كه در زمان آدم نيز افرادى چون آدم بوده باشند ، تا خدا از بين آنان آدم را انتخاب كند و مجهز به عقل سازد و آن افراد غير از بشر اولى چيزى نمى تواند باشد ، بلكه بشر اولى بوده ، كه مجهز به جهاز عقل نبوده اند و خدا آدم را از بين آنان برگزيد ، و مجهز به عقل كرد و در نتيجه آدم با جهش خدايى از يك نوع جنبنده به نوعى ديگر منتقل شد و از مرتبه انسان اولى وحشى و بى عقل ، به مرتبه انسان مجهز به عقل كامل منتقل گشت و آنگاه نسل او زياد شده و نسل انسان اولى و ناقص ، رو به نقصان نهاد ، تا منقرض گشت .

و ليكن غفلت كرده اند از اينكه كلمه عالمين كه الف و لام دارد ، افاده عموم مى كند ، يعنى بر عالمها ، كه بر تمام بشر تا روز قيامت صادق است ، پس آدم و نوح و آل عمران و آل ابراهيم بر تمامى معاصرين خود و آيندگان از بشر اصطفاء و برگزيده شدند ، همانطور كه عالمين در آيه:« و ما ارسلناك الا رحمة للعالمين!» (107/انبيا) افاده عموم مى كند با اين حال چه مانعى دارد كه بگوييم آدم نيز مانند ساير نامبردگان برترى بر همه بشر دارد ، چيزى كه هست ساير نامبردگان بر معاصرين خود و آيندگان ، برگزيده شدند ، ولى آدم بر آيندگان برگزيده شده است.

بر فرض هم كه بگوييد اصطفاء، بايد حتما از بين معاصرين باشد، مى گوييم چه مانعى دارد كه آدم وقتى به مقام اصطفاء رسيده باشد ، كه فرزندانى داشته و از بين آنان برگزيده شده باشد ، چون در آيه دلالتى نيست بر اينكه از اول خلقتش و قبل از فرزنددار شدنش به اين مقام رسيده باشد .

علاوه بر اين اگر اصطفاء آدم و برگزيده شدنش از بين انسانهاى اولى باشد - كه مستدل هم همين را مى گويد - اين اصطفاء براى آدم فضيلتى نمى شود ، چون مستدل مى گويد آدم به خاطر عقل دار بودنش اصطفاء شد ، و داشتن عقل اختصاص به آدم نداشت ، فرزندان او نيز عقل داشتند ، پس تمامى بنى آدم نسبت به انسانهاى اولى اصطفاء دارند ، و اينكه در آيه اصطفاء را تنها به آدم نسبت داده ، تخصيص بدون مخصص است .

و نيز چه بسا استدلال كرده باشند به آيه:« و لقد خلقناكم ثم صورناكم ثم قلنا

ص:117

للملائكة اسجدوا لآدم!» (11/اعراف)

به اين بيان كه كلمه «ثم» در جايى استعمال مى شود كه بين ما قبل و ما بعدش زمانى فاصله شده باشد .

و در آيه شريفه بين تصوير و خلقت ثم فاصله شده ، كه مى رساند بين آن دو فاصله زمانى بوده ، پس انسان قبل از خلقت آدم وجود داشته و پس از انسان آدم وجود يافت و ملائكه مامور به سجده بر وى شدند .

ليكن اين استدلال صحيح نيست ، زيرا كلمه «ثم» همه جا براى افاده تاخير زمانى نمى آيد و در بسيارى از موارد تنها ترتيب كلامى را مى رساند و حتى در كلام خداى تعالى بسيارى اوقات تنها براى اين منظور آمده ، علاوه بر اين آيه شريفه اصلا معناى ديگرى هم دارد ، كه ما در ذيل خود آن آيه در جلد هشتم الميزان بدان اشاره نموده ايم.

باز چه بسا استدلال شده است براى اثبات فرضيه مذكور به آيه:

« و بدء خلق الانسان من طين ثم جعل نسله من سلالة من ماء مهين ثم سويه و نفخ فيه من روحه!» (7تا9/سجده)

به اين بيان كه آيه اولى از آنها متعرض آغاز خلقت بشر است و مى فرمايد كه خلقت اولى بشر از خاك بوده ، خاكى كه مبدأ مشترك پيدايش همه افراد است و آيه سوم مساله صورتگرى و نفخ روح در آدم را بيان مى كند كه آخرين مرحله تكامل انسانى است و چون اين دو مرحله را با كلمه ثم عطف كرده ، مى فهماند كه فاصله زمانى معتنابهى در بين اين دو مرحله بوده .

و اين زمان متوسط همان زمانى است كه بين ساير انواع فاصله مى شده ، تا هر نوعى به نوع بالاتر خود تطور پيدا كند ، و با اين تطور تدريجى انسان كامل شود ، ( مثلا اگر بين ميمون تا انسان اولى بى شعور يك ميليون سال فاصله شده ، بين آن انسان و انسان داراى شعور نيز ، يك ميليون سال فاصله شده است. مترجم.) مخصوصا از كلمه سلالة به خاطر اينكه نكره است و دلالت بر عموم مى كند ، فهميده مى شود كه هر نوع كاملترى از سلاله اى از نوع ناقص تر درست شده .

اين استدلال نيز درست نيست ، زيرا جمله:« ثم سويه !» عطف شده به جمله « بدء» و چون آيات در مقام بيان ظهور و پيدايش نوع انسانى از راه خلقت است و اينكه ابتداى خلقت انسان كه همان خلقت آدم باشد از گل بوده و سپس مبدل شده به سلاله اى از آب مخصوص تا فرزندانش پديد آيند و سپس خلقت اين نوع يعنى خود آدم و فرزندانش به وسيله صورتگرى و نفخ روح پايان پذيرفت .

و اين معناى صحيحى است كه قابل انطباق با لفظ آيه است ، و لازم نيست كه

ص:118

ما جمله:« ثم جعل نسله من ماء مهين!» را بر انواع متوسط بين خلقت از گل و بين تسويه و نفخ روح بگيريم و نكره بودن سلالة نيز هيچ مستلزم عموميت نيست ، چون اگر شنيده ايد كه نكره عموميت را مى رساند ، در جايى است كه در سياق نفى باشد ، نه سياق اثبات و سياق آيه مورد بحث ، سياق اثبات است .

البته براى اثبات فرضيه تطور به آيات ديگرى از قرآن كه مربوط به خلقت انسان است استدلال كرده اند ، كه بيانش نظير بيانهايى است كه گذشت و جوابش هم از جوابهاى گذشته معلوم مى شود و حاجتى به نقل آنها و اطاله كلام به جواب از آنها نيست!

(1)

گفتارى در :عمر نوع انسان

در تاريخ يهود آمده است كه : عمر نوع بشر از روزى كه در زمين خلق شده تاكنون ، بيش از حدود هفت هزار سال نيست كه اعتبار عقلى هم كمك و مساعد اين تاريخ است ، براى اينكه اگر ما از نوع بشر يك انسان مرد و يك زن را كه با هم زن و شوهر باشند فرض كنيم كه در مدتى متوسط نه خيلى طولانى و نه خيلى كوتاه با هم زندگى كنند و هر دو داراى مزاجى معتدل باشند و در وضع متوسطى از حيث امنيت و فراوانى نعمت و رفاه و مساعدت و ... و همه عوامل و شرايطى كه در زندگى انسان مؤثرند قرار داشته باشند و از سوى ديگر فرض كنيم اين دو فرد در اوضاعى متوسط توالد و تناسل كنند و باز فرض كنيم كه همه اوضاعى كه در باره آن دو فرض كرديم در باره فرزندان آن دو نيز محقق باشد و فرزندانشان هم از نظر پسرى و دخترى بطور متوسط به دنيا بيايند ، خواهيم ديد كه اين انسان كه در آغاز فقط دو نفر فرض شده بودند ، در يك قرن يعنى در رأس صد سال عددشان به هزار نفر مى رسد ، در نتيجه هر يك نفر از انسان در طول صد سال پانصد نفر مى شود .

آنگاه اگر عوامل تهديدگر را كه با هستى بشر ضديت دارد( از قبيل بلاهاى عمومى ، يعنى سرما ، گرما ، طوفان ، زلزله ، قحطى ، وبا ، طاعون ، خسف ، زير آوار رفتن ، جنگهاى خانمان برانداز و ساير مصائب غير عمومى كه احيانا به تك تك افراد مى رسد،) در نظر بگيريم و از آن آمار كه گرفتيم سهم اين بلاها را كم كنيم و در اين كم كردن حداكثر را در نظر بگيريم يعنى فرض كنيم كه بلاهاى نامبرده از هر هزار نفر انسان نهصد و نود و نه نفر را از بين ببرد و در هر صد سال كه بر حسب فرض اول در هر نفر هزار نفر مى شوند ، غير از يك نفر زنده نماند .


1- الميزان ج : 16 ص : 382

ص:119

و به عبارت ديگر : عامل تناسل كه بايد در هر صد سال دو نفر را هزار نفر كند تنها آندو را سه نفر كند و از هزار نفر تنها يك نفر بماند ، آنگاه اين محاسبه را به طور تصاعدى تا مدت هفت هزار سال يعنى هفتاد قرن ادامه دهيم ، خواهيم ديد كه عدد بشر به دو ميليارد و نيم مى رسد و اين عدد همان عدد نفوس بشر امروزى است ، كه آمارگران بين المللى آنرا ارائه داده اند .

پس اعتبار عقلى هم همان را مى گويد كه تاريخ گفته است و ليكن دانشمندان طبقات الارض و به اصطلاح ژئولوژى معتقدند كه عمر نوع بشرى بيش از مليونها سال است و بر اين گفتار خود ادله اى از فسيل هائى كه آثارى از انسانها در آنها هست و نيز ادله اى از اسكلت سنگ شده خود انسانهاى قديمى آورده اند ، كه عمر هر يك از آنها به طورى كه روى معيارهاى علمى خود تخمين زده اند بيش از پانصد هزار سال است .

اين اعتقاد ايشان است ليكن ادله اى كه آورده اند قانع كننده نيست ، دليلى نيست كه بتواند اثبات كند كه اين فسيل ها ، بدن سنگ شده اجداد همين انسانهاى امروز است و دليلى نيست كه بتواند اين احتمال را رد كند كه اين اسكلت هاى سنگ شده مربوط است به يكى از ادوارى كه انسانهائى در زمين زندگى مى كرده اند ، چون ممكن است چنين بوده باشد و دوره ما انسانها متصل به دوره فسيل هاى نامبرده نباشد ، بلكه انسانهائى قبل از خلقت آدم ابو البشر در زمين زندگى كرده و سپس منقرض شده باشند و همچنين اين پيدايش انسانها و انقراضشان تكرار شده باشد ، تا پس از چند دوره نوبت به نسل حاضر رسيده باشد .

و اما قرآن كريم بطور صريح متعرض كيفيت پيدايش انسان در زمين نشده، كه آيا ظهور اين نوع موجود( انسان) در زمين منحصر در همين دوره فعلى است كه ما در آن قرار داريم و يا دوره هاى متعددى داشته و دوره ما انسانهاى فعلى آخرين ادوار آن است ؟

هر چند كه ممكن است از بعضى آيات كريمه قرآن استشمام كرد كه قبل از خلقت آدم ابو البشر عليه السلام و نسل او انسانهائى ديگر در زمين زندگى مى كرده اند ، مانند آيه شريفه:« و اذ قال ربك للملائكة انى جاعل فى الارض خليفة قالوا ا تجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء !» (30/بقره) كه از آن بر مى آيد قبل از خلقت بنى نوع آدم دوره ديگرى بر انسانيت گذشته ، كه ما در تفسير همين آيه در الميزان به اين معنا اشاره كرديم .

بله در بعضى از روايات وارده از ائمه اهل بيت عليهم السلام مطالبى آمده كه سابقه ادوار بسيارى از بشريت را قبل از دوره حاضر اثبات مى كند: در كتاب توحيد از امام صادق عليه السلام روايتى آورده كه در ضمن آن به راوى فرموده : شايد شما گمان كنيد

ص:120

كه خداى عز و جل غير از شما هيچ بشر ديگرى نيافريده ، نه ، چنين نيست ، بلكه هزار هزار آدم آفريده كه شما از نسل آخرين آدم از آن آدم ها هستيد .

(1)

گفتارى پيرامون: منتهى شدن نسل حاضر به آدم (ع)و همسرش

چه بسا گفته باشند كه اختلاف رنگ پوست بدن انسانها كه عمده آن سفيدى در نقاط معتدله از آسيا و اروپا و سياهى در ساكنان آفريقاى جنوبى و زردى در ساكنان چين و ژاپن و سرخى در هنود آمريكائيان مى باشد حكم مى كند به اينكه هر يك از اين نسل ها به مبدئى منتهى شود كه غير از مبدأ آن ديگرى است ، چون اختلاف رنگها از اختلاف طبيعت خونها ناشى مى شود و بنا بر اين مبدأ مجموع افراد بشر نمى تواند كمتر از چهار نوع زن و شوهر باشد چرا كه چهار نوع رنگ بيشتر وجود ندارد( و از يك نوع زن و شوهر چهار نوع انسان منشعب نمى شود ، پس فرضيه آدم و حوا قابل قبول نيست!)

و چه بسا بر نظريه خود استدلال نيز كرده باشند به اينكه : همه مى دانيم قاره آمريكا در قرون اخير كشف شد( كه كريستف كلمب فرانسوى آنرا كشف كرد،) و وقتى كشف كرد سرخ پوستان را در آنجا ديد ، با اينكه همه مى دانيم سرخ پوستان هيچ ارتباط و اتصالى با ساير سكنه دنيا نداشتند و نمى شود احتمال داد كه ساكنان نيم كره شرقى دنيا با فاصله بسيار زيادى كه با آنان داشتند ريشه و منشا واحدى داشته باشند و همه به يك پدر و يك مادر منتهى شوند و ليكن هر دو دليل عليل و محل خدشه است .

اما مساله اختلاف خونها و به دنبالش اختلاف رنگها هيچ دلالتى بر نظريه آنان ندارد ، براى اينكه بحث هاى طبيعى امروز اساس خود را بر اين پايه نهاده كه انواع كائنات در حال تطور و تحولند و با چنين مبنائى چگونه اطمينان پيدا مى شود به اينكه اختلاف خونها و به دنبالش اختلاف رنگها مستند به تطور در اين نوع نباشد ؟ با اينكه اين دانشمندان جزم و قطع دارند بر اينكه تطور و تحول در بسيارى از انواع جانداران از قبيل اسب و گوسفند و فيل و غير آن واقع شده و اين بحث و فحص سرانجام به آثارى باستانى و تحت الارض بسيارى برخورده كه كشف مى كند چنين تطورى واقع شده علاوه بر اينكه علماى امروز هيچ اعتنائى به اختلاف رنگها نداشته ، در جرائد مى خوانيم كه در اين ايام


1- الميزان ج : 4 ص : 221

ص:121

در انگلستان جمعى از دكترهائى كه خود را طبيب مى دانند در اين صدد بر آمده اند كه فرمولى تهيه كنند كه رنگ پوست بدن انسان را تغيير دهند ، مثلا سياه آن را به سفيد مبدل سازند .

و اما مساله وجود انسانهاى سرخ پوست در ماوراى بحار با اينكه همين طبيعى دانان مى گويند كه تاريخ بشريت از ميليونها سال تجاوز مى كند هيچ چيزى را اثبات نمى كند ، اين تاريخ نقلى است كه عمر بشر را ، شش هزار سال و اندى مى داند و وقتى مطلب از اين قرار باشد چه مانعى دارد كه در قرون قبل از تاريخ حوادثى رخ داده باشد و قاره آمريكا را از ساير قاره ها جدا كرده باشد ، همچنانكه آثار باستانى ارضى بسيارى دلالت دارد بر اينكه دگرگونگيهاى بسيارى در اثر مرور زمان در سطح كره زمين رخ داده ، درياها خشكى و خشكى ها دريا شده و بيابانها كوه و كوه ها مسطح و از همه اينها مهم تر اينكه دو قطب شمال و جنوب و منطقه هاى زمين دگرگون گشته ، دگرگونى هائى كه علوم طبقات الارض و هيات و جغرافيا آنرا شرح داده است و با اين حرفها و نظريه ها ديگر دليلى براى آقايان باقى نمى ماند مگر صرف استبعاد اينكه آمريكائى سرخ پوست ، با چينى زردپوست در يك پدر و يك مادر مشترك باشند .

و اما قرآن كريم ظاهر قريب به صريحش اين است كه نسل حاضر از انسان از طرف پدر و مادر منتهى مى شود به يك پدر بنام« آدم» و يك مادر كه در روايات و در تورات به نام « حوا» آمده و اين دو تن ، پدر و مادر تمامى افراد انسان است ، همچنانكه آيات زير بر اين معنا دلالت مى كند:

« و بدء خلق الانسان من طين ثم جعل نسله من سلالة من ماء مهين!» (7و8/سجده)

« ان مثل عيسى عند الله كمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له كن فيكون!»(59/ال عمران)

« و اذ قال ربك للملائكة انى جاعل فى الارض خليفة قالوا ا تجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء؟ و نحن نسبح بحمدك و نقدس لك، قال انى اعلم ما لا تعلمون! و علم آدم الاسماء كلها...!»(31و32/بقره)

« اذ قال ربك للملائكة انى خالق بشرا من طين فاذا سويته و نفخت فيه من روحى فقعوا له ساجدين!»(71و72/ص)

بطورى كه ملاحظه مى كنيد آياتى كه نقل شد شهادت مى دهند بر اينكه سنت الهى در بقاى نسل بشر اين بوده كه از راه ساختن نطفه اين بقا را تضمين كند و ليكن اين خلقت با نطفه بعد از آن بود كه دو نفر از اين نوع را از گل بيافريد و او آدم و پس از او همسرش بود كه از خاك خلق شدند( و پس از آنكه داراى بدنى و جهازى تناسلى شدند فرزندان او از راه پديد آمدن نطفه در بدن آدم و همسرش خلق شدند،) پس در ظهور آيات نامبرده بر اينكه نسل بشر به آدم و همسرش منتهى مى شوند جاى هيچ شك

ص:122

و ترديدى نيست ، هر چند كه مى توان( در صورت اضطرار) اين ظهور را تاويل كرد .

و چه بسا گفته باشند كه : مراد از آدم كه در آيات مربوط به خلقت بشر ، نامش ذكر شده ، آدم نوعى است ، نه يك فرد معينى از بشر ، گوئى كه مطلق انسان از اين جهت كه خلقتش منتهى به مواد زمين است و از اين جهت كه به امر توليد مثل پرداخته ، آدم ناميده شده و چه بسا كه اين احتمال خود را به ظاهر آيه زير مستند كرده باشند ، كه مى فرمايد:

« و لقد خلقناكم ثم صورنا كم ثم قلنا للملائكة اسجدوا لادم!»(11/اعراف)

چون اين آيه از اين اشاره خالى نيست كه فرشتگان مامور شده اند براى كسى سجده كنند كه خداى تعالى با خلقت او و تصويرش آماده سجده اش كرده است و آيه شريفه فرموده او شخص معين نبوده ، بلكه جميع افراد بشر بوده است ، چون فرموده:« شما را خلق كرديم و سپس صورتگرى نموديم ...!»

و همچنين در آيه ديگر فرموده:

« قال يا ابليس ما منعك ان تسجد لما خلقت بيدى ... قال انا خير منه خلقتنى من نار و خلقته من طين ... قال فبعزتك لاغوينهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين!»(75تا83/ص)

نخست سخن از خلقت يك فرد دارد ، مى فرمايد:« اى ابليس چه چيز تو را باز داشت از اينكه سجده كنى براى كسى كه من او را به دست خود خلق كردم؟ ... ابليس گفت:« من از او شريف ترم! چرا كه مرا از آتش و او را از گل آفريدى!»

و در آخر از همان يك فرد تعبير به جمع كرده مى فرمايد: ابليس گفت: به عزتت سوگند كه همه آنان را گمراه خواهم كرد ، مگر بندگان مخلصت را !

ليكن اين احتمال قابل قبول نيست و اشكالهاى زير آن را رد مى كند ، نخست اينكه مخالف ظاهر آياتى است كه نقل كرديم و دوم اينكه مخالف صريح آيه اى است كه در دنبال نقل داستان خلقت آدم و سجده ملائكه و خوددارى ابليس از آن - در سوره اعراف - آمده و فرموده:

« يا بنى آدم لا يفتننكم الشيطان كما اخرج ابويكم من الجنة ينزع عنهما لباسهما ليريهما سواتهما !»(27/اعراف)

چون ظهور اين آيه در اينكه آدم شخصى معين بوده و در بهشت بسر مى برده و شيطان ، او و همسرش را فريب داده ، جاى ترديد نيست .

سوم مخالفتش با ظاهر آيه زير است كه مى فرمايد:

« و اذ قلنا للملائكة اسجدوا لآدم فسجدوا الا ابليس قال ء اسجد لمن خلقت طينا قال ا

ص:123

رايتك هذا الذى كرمت على لئن اخرتن الى يوم القيمة لاحتنكن ذريته الا قليلا !»(61و62/اسري)

و چهارم مخالفتش با ظاهر آيه مورد بحث است كه مى فرمايد:

« يا ايها الناس اتقوا ربكم الذى خلقكم من نفس واحدة و خلق منها زوجها و بث منهما رجالا كثيرا و نساء ...!»(1/نسا) به همان بيانى كه در تفسيرش گذشت.

پس همه اين آيات - بطورى كه ملاحظه مى فرمائيد - با اين معنا كه جنس بشر به اعتبارى آدم ناميده شود و يك فرد از اين جنس هم به اعتبارى ديگر آدم خوانده شود نمى سازد و نيز با اين معنا كه خلقت بشر به اعتبارى به تراب نسبت داده شود و به اعتبارى ديگر به نطفه ، هيچ سازگارى ندارد ، مخصوصا آيه شريفه:

« ان مثل عيسى عند الله كمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له كن فيكون ... !» (59/ال عمران)

كه صريح در اين است كه خلقت آدم مانند خلقت عيسى و خلقت عيسى مانند خلقت آدم خلقتى استثنائى است و اگر منظور از كلمه آدم آدم نوعى بود ، ديگر تشبيه خلقت عيسى به آن معنا نداشت ، چون خلقت عيسى خارق العاده بود و خلقت نوع بشر بطور عادى است و صاحبان اين احتمال از نظريه از حد اعتدال و ميانه روى به حد تفريط گرائيده اند ، همچنانكه زين العرب يكى از علماى اهل سنت به سوى افراط گرائيده و گفته است اعتقاد به خلقت بيش از يك آدم ، كفر است ( يعنى آنقدر پاى بند به فرديت شخص آدم شده كه حاضر نيست آدم هاى متعدد در نسل هاى متعدد را بپذيرد، با اينكه طبق روايات و نيز كشفيات اخير آدم هاى بسيارى بوده اند كه هر يك سر سلسله نسل خود به شمار مى آيند!)

(1)

گفتاري درباره:مستقل بودن نوع انسان بدون تحول از نوع ديگر

آياتى كه گذشت براى اثبات اين مطلب كافى است و نيازى به دليل ديگر نيست، براى اينكه همه آنها ، نسل بشر متولد شده از نطفه را منتهى به دو فرد از انسان به نام آدم و همسر او ( حوا) مى دانند و در باره خلقت آن دو صراحت دارند به اينكه : از تراب بوده( در نتيجه جز اين را نمى توان به قرآن كريم نسبت داد كه) پس انسانيت منتهى به اين دو تن است و اين دو تن هيچ اتصالى به مخلوقات قبل از خود و هم جنس و مثل


1- الميزان ج : 4 ص : 223

ص:124

خود نداشتند ، بلكه بدون سابقه حادث شده اند .

و آنچه امروز نزد دانشمندان زيست شناس در باره طبيعت انسان شايع است اين است كه اولين فرد انسان فردى تكامل يافته بوده ، يعنى در آغاز انسان نبوده بعد در اثر تكامل انسان شده است و مخصوصا اين فرضيه : يعنى اينكه : انسان قبلا يك فرد حيوان بود و با تكامل انسان شد هر چند بطور قطع مورد قبول و اتفاق همه دانشمندان نيست و به اشكالهاى بسيارى برخورده و بصورتهاى مختلف بر آن اعتراض كرده اند و ليكن اصل فرضيه ، يعنى اينكه انسان حيوانى بوده و در اثر تكامل انسان شده ، مطلبى است مورد تسليم و قبول همه و تمام مسائل و بحثهائى را كه در باره طبيعت انسان كرده اند بر اساس اين فرضيه بنا نهاده اند چون تفصيل فرضيه آنان بدين قرار است كه : زمين( كه يكى از ستارگان سيار است،) در آغاز قطعه اى جدا شده از خورشيد بوده و از آن منشعب شده و در آن ايام در حال اشتعال و چون فلزات ذوب شده مايع بوده ، و به تدريج و در تحت عواملى شروع به سرد شدن كرده و پس از سرد شدن باران هاى سهمگينى بر آن باريده و سيل هاى مهيبى بر روى آن جريان يافته و از تجمع آن سيل ها در نقاط گود زمين درياها پديد آمده و سپس تركيبات آبى و زمينى پديدار گشته و پس از آن گياهان آبى و بعد از تكامل يافتن گياهان و مشتمل شدنش بر جرثومه هاى حيات ، ماهى و ساير حيوانات آبى پديد آمده و آنگاه ماهى بال دار پيدا شده كه هم در آب زندگى مى كرده و هم در خشكى و آنگاه حيوانات صحرائى و در آخر انسان موجود گشته و همه اين تحولات از راه تكامل صورت گرفته ، تكاملى كه بر تركيبات موجود زمين در مرتبه سابق عارض ، گشته ، به اين معنا كه تركيب موجود در زمين ، با تكامل از صورتى به صورت ديگر در آمده ، نخست گياه پيدا شده و بعد حيوان آبى و آنگاه حيوان ذو حياتين و سپس حيوان صحرائى و در آخر انسان .

دليل همه اينها كمال منظمى است كه در نهاد و ساختمان موجودات مشاهده مى شود و پيداست كه موجودات طورى منظم شده اند كه از نقص رو به كمال بروند ، تجربه هاى پى در پى در موارد جزئى از تطور و تحول نيز دليل ديگر بر اين معنا است .

در اينجا ممكن است سؤال شود كه منظور از اين فرضيه( فرضيه تطور) چه بوده؟ و با آن ، چه چيز را خواسته اند اثبات كنند ؟ جواب اين است كه مى خواسته اند خواص و آثارى را كه قبلا در نوع انسانى نبوده و بعدا پيدا شده توجيه كنند ، اما دليل بخصوصى كه فقط اين فرضيه را اثبات كند و ساير فرضيه ها و محتملات مساله را نفى نمايد نياورده اند ، با اينكه فرض تباين اين نوع با ساير انواع فرضى است ممكن ، و هيچ اشكالى متوجه آن نيست ، آرى ما مى توانيم نوع بشرى را پديده اى مستقل و غير مربوط

ص:125

به ساير انواع موجودات فرض كنيم و تحول و تطور را در حالات او بدانيم نه در ذات او و اين فرضيه علاوه بر اينكه ممكن است مطابق تجربيات نيز باشد ، چون ما تجربه كرده ايم كه تاكنون هيچ فردى از افراد اين انواع به فردى از افراد نوع ديگر متحول نشده ، مثلا هيچ ميمون نديده ايم كه انسان شده باشد ، بلكه تنها تحولى كه مشاهده شده در خواص و لوازم و عوارض آنها است .

و بحث مفصل اين مساله جاى ديگرى لازم دارد و منظور ما از اين مقدار كه گفتيم اين بود كه اشاره كنيم به اينكه فرضيه تحول انواع تنها و تنها فرضيه اى است كه مسائل گوناگونى را با آن توجيه كنند و هيچ دليل قاطع بر آن ندارند ، پس حقيقتى كه قرآن كريم بدان اشاره مى كند كه انسان نوعى جداى از ساير انواع است ، هيچ معارضى ندارد و هيچ دليل علمى بر خلاف آن نيست .

(1)

گفتارى در: كيفيت ازدواج و تكثيرنسل بعدي انسان

تناسل طبقه اول انسان ، يعنى آدم و همسرش از راه ازدواج بوده است كه نتيجه اش متولد شدن پسران و دخترانى و به عبارت ديگر خواهران و برادرانى گرديده است و در اين باره بحثى نيست ، بحث در اين است كه طبقه دوم بشر يعنى همين خواهران و برادران چگونه و با چه كسى ازدواج كرده اند ؟ آيا ازدواج در بين خود آنان بوده و يا به طريقى ديگر صورت گرفته است ؟ از ظاهر اطلاق آيه شريفه زير كه مى فرمايد:« و بث منهما رجالا كثيرا و نساء ... !»(1/نسا) به بيانى كه گذشت بر مى آيد كه در انتشار نسل بشر غير از آدم و همسرش هيچ كس ديگرى دخالت نداشته و نسل موجود بشر منتهى به اين دو تن بوده و بس ، نه هيچ زنى از غير بشر دخالت داشته و نه هيچ مردى ، چون قرآن كريم در انتشار اين نسل تنها آدم و حوا را مبدأ دانسته و اگر غير از آدم و حوا مردى يا زنى از غير بشر نيز دخالت مى داشت ، مى فرمود : و بث منهما و من غيرهما و يا عبارتى ديگر نظير اين را مى آورد تا بفهماند كه غير از آدم و حوا موجودى ديگر نيز دخالت داشته و معلوم است كه منحصر بودن آدم و حوا در مبدأيت انتشار نسل ، اقتضا مى كند كه در طبقه دوم ازدواج بين خواهر و برادر صورت گرفته باشد .

و اما اينكه چنين ازدواجى در اسلام حرام است و بطورى كه حكايت شده در ساير شرايع نيز حرام و ممنوع بوده ضررى به اين نظريه نمى زند ، براى اينكه تحريم


1- الميزان ج : 4 ص : 227

ص:126

حكمى است تشريعى ، كه تابع مصالح و مفاسد است ، نه حكمى تكوينى ( نظير مستى آوردن شراب،) و غير قابل تغيير و زمام تشريع هم به دست خداى سبحان است ، او هر چه بخواهد مى كند و هر حكمى بخواهد مى راند ، چه مانعى دارد كه يك عمل را در روزى و روزگارى جايز و مباح كند و در روزگارى ديگر حرام نمايد ، در روزى كه جز تجويزش چاره اى نيست تجويز كند و در روزگارى ديگر كه اين ضرورت در كار نيست تحريم كند ، ازدواج خواهر و برادر را در روزگارى كه تجويزش باعث شيوع فحشا و جريحه دار شدن عفت عمومى نمى شود تجويز كند و در روزگارى ديگر كه باعث اين محذور مى شود تحريم كند .

خواهى گفت كه تجويز چنين ازدواجى هم مخالف با فطرت بشر و همچنين ، مخالف با شرايع انبيا است كه آن نيز طبق فطرت است ، همچنان كه خداى عز و جل فرموده:« فاقم وجهك للدين حنيفا فطرت الله التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله ذلك الدين القيم!»(30/روم) و حاصل مفاد آيه اين است كه شرايع الهى همه مطابق با فطرت است و دين پايدار هم دينى است كه چنين باشد .

در پاسخ مى گوئيم : اين سخن كه ازدواج خواهر و برادر منافى با فطرت باشد درست نيست و فطرت چنين ازدواجى را صرفا به خاطر اينكه ازدواج خواهر و برادر است نفى نمى كند و از آن تنفر ندارد ، بلكه اگر نفى مى كند و اگر از آن تنفر دارد براى اين است كه باعث شيوع فحشا و منكرات مى شود و باعث مى گردد غريزه عفت باطل گردد و عفت عمومى لكه دار شود .

و پر واضح است كه شيوع فحشا بوسيله ازدواج خواهر و برادر در زمانى است كه جامعه گسترده اى از بشر وجود داشته باشد و اما در روزگارى كه در تمامى روى زمين غير از چند پسر و چند دختر از يك پدر و مادر وجود ندارند و از سوى ديگر مشيت خداى تعالى تعلق گرفته كه همين چند تن را زياد كند و افرادى بسيار از آنان منشعب سازد ، ديگر عنوان فحشا بر چنين ازدواجى منطبق و صادق نيست.

پس اگر انسان امروز از چنين تماس و چنين جماعى نفرت دارد به خاطر علتى است كه گفتيم ، نه اينكه به حسب فطرت از آن متنفر باشد ، به شهادت اينكه مى بينيم مجوسيان در قرنهائى طولانى( بطورى كه تاريخ ذكر مى كند،) ازدواج بين خواهر و برادر را مشروع مى دانستند و از آن متنفر نبودند و هم اكنون بطور قانونى در روسيه( بطورى كه نقل شده،) و نيز بطور غير قانونى يعنى به عنوان زنا در اروپا انجام مى شود .

يكى از عادات كه در اين ايام در ملل متمدن اروپا و آمريكا معمول است اين است كه دوشيزگان قبل از ازدواج قانونى و قبل از رسيدن به حد بلوغ سنى ازدواج ،

ص:127

بكارت خود را زايل مى سازند و آمارى كه در اين باره گرفته شده به اين نتيجه رسيده كه بعضى از اين افضاها از ناحيه پدران و برادران دوشيزگان صورت مى گيرد .

بعضى ها گفته اند : اينگونه ازدواج با قوانين طبيعى يعنى قوانينى كه قبل از پيدايش مجتمع صالح در بشر به منظور سعادتش ، در انسان ها جارى بوده نمى سازد ، زيرا اختلاط و انسى كه در بين افراد يك خانواده برقرار است غريزه شهوت و عشق ورزى و ميل غريزى را در بين خواهران و برادران باطل مى كند و به قول مونتسكيو حقوقدان معروف در كتابش روح القوانين : علاقه خواهر برادرى غير از علاقه شهوانى بين زن و مرد است ليكن اين سخن درست نيست .

اولا : به همان دليلى كه خاطرنشان كرديم.

و ثانيا : به فرض هم كه قبول كنيم منحصر در موارد معمولى است ، نه در جائى كه ضرورت آن را ايجاب كند ، يعنى قوانين وضعى طبيعى نتواند صلاح مجتمع را تامين كند كه در چنين صورتى چاره اى جز اين نيست كه قوانين غير طبيعى مورد عمل قرار گيرد و اگر قرار باشد بطور كلى جز قوانين طبيعى پذيرفته نشود ، بايد بيشتر قوانين معمول و اصول داير در زندگى امروز هم دور ريخته شود!

(1)

مقدمه تفسيري بر موضوع:بي هويت بودن انسان قبل از تولد

« هَلْ أَتى عَلى الانسنِ حِينٌ مِّنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُن شيْئاً مَّذْكُوراً»

« إِنَّا خَلَقْنَا الانسنَ مِن نُّطفَةٍ أَمْشاجٍ نَّبْتَلِيهِ فَجَعَلْنَهُ سمِيعَا بَصِيراً!»

« إِنَّا هَدَيْنَهُ السبِيلَ إِمَّا شاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً...!» (1تا 3/انسان)

« آيا بر انسان روزگارانى نگذشت كه چيزى قابل ذكر نبود؟»

« ما او را از آب نطفه مختلط( بى حس و شعور) خلق كرديم و داراى قواى چشم و گوش( و مشاعر و عقل و هوش) گردانيديم!»

« ما به حقيقت راه ( حق و باطل) را به انسان نموديم( و با تمام حجت بر او رسول فرستاديم،) حالا خواهد هدايت پذيرد و شكر اين نعمت گويد و خواهد آن نعمت را كفران كند!»

كلمه «حين» به معناى يك قطعه محدود از زمان است، حال چه كوتاه باشد و چه طولانى و كلمه « دهر» به معناى زمانى ممتد و طولانى و بدون حد است، يعنى زمانى كه نه اولش مشخص است و نه آخرش!

و منظور از جمله:« شيئا مذكورا» اين است كه انسان چيزى نبود كه با ذكر نامش جزو مذكورات باشد مثلا چيزى در مقابل زمين يا آسمان و خشكى و ترى و غيره


1- الميزان ج : 4 ص : 228

ص:128

بوده باشد و بدين جهت نامى از او در ميان نبود! هنوز خلق نشده بود تا موجود بشود و مثل ساير موجودات نامش برده شود و گفته شود : آسمان ، زمين ، انسان ، درخت و غيره ، پس مذكور بودن انسان كنايه است از موجود بودن بالفعل او و نفى آن يعنى نفى مذكور بودنش تنها به مذكور بودنش خورده ، نه به اصل شى ء بودن انسان ، نمى خواهد بفرمايد انسان شى ء نبود ، چون مى دانيم ، شى ء بوده ، ولى شيئى كه مذكور شود نبوده ، شاهدش اين است كه مى فرمايد:« انا خلقنا الانسان من نطفة ...!»(2/انسان) براى اينكه مى فهماند كه ماده انسان موجود بوده و ليكن هنوز بالفعل به صورت انسان در نيامده بود .

و زمينه آيه شريفه و آيات بعدش زمينه احتجاج است مى خواهد بفهماند انسان موجودى است حادث ، كه در پديد آمدنش نيازمند به صانعى است تا او را بسازد و خالقى كه او را خلق كند و همينطور هم بوده است ، پروردگارش او را آفريده و به تدبير ربوبيش به ادوات شعور يعنى سمع و بصر مجهزش كرده ، تا با آن ادوات شعور به راه حق هدايت شود ، راهى كه در طول حياتش واجب است طى كند ، حال اگر كفران كند به سوى عذابى اليم مى رود و اگر شكر كند به سوى نعيمى مقيم سير مى كند!

(1)

گفتار در اينكه: قرآن كريم چه هويتى براى انسان قائل است!

شكى نيست در اينكه در داخل اين هيكل محسوس كه ما آن را انسان مى ناميم، مبدئى براى حيات است كه شعور و اراده آدمى مستند بدان است ، و خداى تعالى در آنجا كه سخن از خلقت انسان - به عنوان آدم - دارد ، از اين مبدأ تعبير به روح و در بعضى موارد تعبير به نفس نموده ، نظير آيه:

« فاذا سويته و نفخت فيه من روحى فقعوا له ساجدين!» (72/ص)و آيه:

« ثم سويه و نفخ فيه من روحه!» (9/سجده)

و آنچه در بدو نظر از دو آيه به ذهن مى رسد ، اين است كه روح و بدن دو حقيقت قرين يكديگرند ، نظير خميرى كه مركب از آرد و آب است و انسان مجموع هر دو حقيقت است ، وقتى روح قرين جسد قرار گرفت ، آن انسان زنده است و وقتى از هم جدا شد همين جدا شدن مرگ است .

و ليكن آيه:« قل يتوفيكم ملك الموت الذى وكل بكم!» (11/سجده) اين معنا را تفسير مى كند ، چون مى فهماند آن روحى كه در هنگام مرگ و به حكم اين آيه قابض


1- الميزان ج : 20 ص : 190

ص:129

الارواح آن را مى گيرد ، عبارت است از آن حقيقتى كه يك عمر به او مى گفتيم تو ، شما ، جناب عالى و امثال اينها و آن عبارت است از انسان به تمام حقيقتش ، نه يك جزء از مجموعش ، پس مراد از نفخ روح در جسد اين است كه جسد را بعينه انسان كند ، نه اينكه واحدى را ضميمه واحد ديگرى سازد كه هم ذاتش غير آن باشد و هم آثار ذاتش غير آثار ذات آن باشد ، پس انسان بعد از آنكه روح به بدنش تعلق مى گيرد و بعد از آنكه روحش از بدنش مفارقت مى كند ، در هر دو حال يك حقيقت است و از آيه شريفه زير هم همين معنا استفاده مى شود:

« و لقد خلقنا الانسان من سلالة من طين! ثم جعلناه نطفة فى قرار مكين! ثم خلقنا النطفة علقة فخلقنا العلقة مضغة فخلقنا المضغة عظاما فكسونا العظام لحما ثم انشاناه خلقا اخر...!» (12تا14/مومنون) پس آن چيزى كه خلقتى ديگر مى شود عينا همان نطفه اى است كه مراحل علقه و مضغه و استخوانى بودن را پيموده است .

و در معناى اين آيه شريفه است آيه زير كه مى فرمايد:

« هل أتى على الانسان حين من الدهر لم يكن شيئا مذكورا !» (1/انسان)

كه شى ء نبودن انسان را مقيد مى كند به قيد مذكور و مى فهماند انسان چيز بوده، ليكن چيز مذكور نبوده و همينطور هم هست ، چون انسان زمين بوده ، نطفه بوده ، ليكن در آن مراحل قبلى انسان به شمار نمى رفته و نمى گفتند فلان مواد عينا فلان شخص است ، پس مفاد كلام خداى تعالى اين است كه انسان يك واحد حقيقى است ، كه همان واحد حقيقى يگانه مبدأ است براى تمامى آثار بدنى طبيعى و آثار روحى ، همچنان كه همين واحد حقيقى فى نفسه مجرد از ماده است ، به شهادت اينكه به حكم آيه:

« قل يتوفيكم ملك الموت!»(11/سجده) و آيه:

« الله يتوفى الانفس حين موتها!»(42/زمر) و آيه:

« ثم انشاناه خلقا اخر!»(14/مومنون)

در دم مرگ انسان مجرد از بدن مادى رها مى شود و خدا انسان را مى گيرد!

(1)

اجتماعات حيواني

گفتارى پيرامون اجتماعات حيوانى


1- الميزان ج : 20 ص : 221

ص:130

« وَ مَا مِن دَابَّةٍ فى الأَرْضِ وَ لا طئرٍ يَطِيرُ بجَنَاحَيْهِ إِلا أُمَمٌ أَمْثَالُكُم مَّا فَرَّطنَا فى الْكِتَبِ مِن شىْ ءٍ ثُمَّ إِلى رَبهِمْ يحْشرُونَ!»

« و هيچ جنبده اى در زمين و پرنده اى كه با دو بال خود مى پرد نيست مگر اينكه آنها نيز مانند شما گروههائى هستند و همه به سوى پروردگار خود محشور خواهند شد، ما در كتاب از بيان چيزى فروگذار نكرديم!» (38/انعام)

اين آيه خطابش به مردم است و مى فرمايد حيوانات زمينى و هوائى همه امت هائى هستند مثل شما مردم! معلوم است كه اين شباهت تنها از اين نظر نيست كه آنها هم مانند مردم داراى كثرت و عددند ، چون ، جماعتى را به صرف كثرت و زيادى عدد ، امت نمى گويند ، بلكه وقتى به افراد كثيرى امت اطلاق مى شود كه يك جهت جامعى اين كثير را متشكل و به صورت واحدى درآورده باشد و همه يك هدف را در نظر داشته باشند حال چه آن هدف ، هدف اجبارى باشد و چه اختيارى .

همچنانكه از اين نظر هم نيست كه اين حيوانات انواعى و هر نوعى براى خود امتى است كه افرادش همه در نوع خاصى از زندگى و ارتزاق و نحوه مخصوصى از تناسل و توليد مثل و تهيه مسكن و ساير شؤون حيات مشتركند ، زيرا اگر چه اين مقدار اشتراك براى شباهت آنها به انسان كافى است ، ليكن از اينكه در ذيل آيه فرمود:« ثم الى ربهم يحشرون!» استفاده مى شود كه مراد از اين شباهت تنها شباهت در احتياج به خوراك و جفت گيرى و تهيه مسكن نيست ، بلكه در اين بين ، جهت اشتراك ديگرى هست كه حيوانات را در مساله بازگشت به سوى خدا شبيه به انسان كرده است .

حال بايد ديد آن چيزى كه در انسان ملاك حشر و بازگشت به سوى خدا است چيست؟ هر چه باشد همان ملاك در حيوانات هم خواهد بود و معلوم است كه آن ملاك

ص:131

در انسان جز نوعى از زندگى ارادى و شعورى كه راهى به سوى سعادت و راهى به سوى بدبختى ، نشانش مى دهد ، چيز ديگرى نيست ، آرى ، يك فرد از انسان ممكن است در طول زندگيش در دنيا به لذيذترين غذاها و موافق ترين ازدواجها و زيباترين منزلها برسد و در عين حال به خاطر ظلم و جورى كه كرده سعادتمند در زندگى هم نباشد و بر عكس ممكن است جميع انواع بلاها و شدائد به او روى آورده باشد و او در عين حال به خاطر داشتن كمالات انسانى و نور عبوديت ، خوش و سعادتمند بوده باشد .

پس ملاك تنها همان داشتن شعور و يا به عبارت ديگر ، فطرت انسانيت است كه به كمك دعوت انبيا راه مشروعى از اعتقاد و عمل به رويش باز مى كند كه اگر آن راه را سلوك نمايد و مجتمع هم با او و راه و روش او موافقت كند در دنيا و آخرت سعادتمند مى شود و اگر خودش به تنهائى و بدون همراهى و موافقت مجتمع آن راه را سلوك كند در آخرت سعادتمند مى شود ، يا در دنيا و آخرت هر دو و اگر آن راه را سلوك نكند بلكه از مقدارى از آن و يا از همه آن تخلف نمايد ، در دنيا و آخرت بدبخت مى شود .

اين آن سنتى است كه فطرت هر انسانى آن را قبول داشته ، و در دو كلمه خلاصه مى شود و آن دو كلمه عبارتند از:

1 - به كار خير و اطاعت خدا وادار كردن،

2 - از عمل بد و معصيت بازداشتن!

و يا بگو:

1-به عدل و استقامت دعوت نمودن،

2-از ظلم و انحراف از حق نهى كردن!

آرى هر انسانى به فطرت سليم خود امورى را در باره خود و ديگران نيكو شمرده و آنرا عدالت مى داند و امورى ديگر را زشت دانسته آن را به خود و به ديگران ظلم مى شمارد ، دين الهى هم اين فطرت را در همين تشخيص اجماليش تاييد نموده و تفصيل عدالت و ظلم را برايش شرح مى دهد .

اين خلاصه و چكيده مطالبى است كه بحث هاى گذشته ، آنرا افاده نموده و بسيارى از آيات قرآنى تاييدش مى نمايد ، مانند آيه:

« و نفس و ما سويها فالهمها فجورها و تقويها قد افلح من زكيها و قد خاب من دسيها!» (7تا10/شمس) و آيه :

« كان الناس امة واحدة فبعث الله النبيين مبشرين و منذرين و انزل معهم الكتاب بالحق ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه و ما اختلف فيه الا الذين اوتوه من بعد ما

ص:132

جائتهم البينات بغيا بينهم فهدى الله الذين آمنوا لما اختلفوا فيه من الحق باذنه و الله يهدى من يشاء الى صراط مستقيم!» (213/بقره)

تفكر عميق در اطوار زندگى حيواناتى كه ما در بسيارى از شؤون حياتى خود ، با آنها سر و كار داريم و در نظر گرفتن حالات مختلفى كه هر نوع از انواع اين حيوانات در مسير زندگى به خود مى گيرند ، ما را به اين نكته واقف مى سازد كه حيوانات هم مانند انسان داراى آراء و عقايد فردى و اجتماعى هستند و حركات و سكناتى كه در راه بقاء و جلوگيرى از نابود شدن از خود نشان مى دهند ، همه بر مبناى آن عقايد است ، مانند انسان كه در اطوار مختلف زندگى مادى ، آنچه تلاش مى كند ، همه بر مبناى يك سلسله آراء و عقائد مى باشد و چنانكه يك انسان وقتى احساس ميل به غذا و يا نكاح و داشتن فرزند و يا چيز ديگر مى كند بى درنگ حكم مى كند به اينكه بايد به طلب آن غذا برخاسته يا اگر حاضر است بخورد و اگر زياد است ذخيره نمايد و همچنين بايد ازدواج و توليد نسل كند .

و نيز وقتى از ظلم و فقر و امثال آن احساس كراهت مى نمايد حكم مى كند به اينكه تن به ظلم دادن و تحمل فقر حرام است ، آنگاه پس از صدور چنين احكامى ، تمامى حركت و سكون خود را بر طبق اين احكام انجام داده و از راهى كه احكام و آراى مزبور برايش تعيين نموده ، تخطى نمى كند .

همين طور يك فرد حيوان هم - به طورى كه مى بينيم - در راه رسيدن به هدفهاى زندگى و به منظور تامين حوائج خود از سير كردن شكم و قانع ساختن شهوت و تحصيل مسكن ، حركات و سكناتى از خود نشان مى دهد ، كه براى انسان ، شكى باقى نمى ماند در اينكه اين حيوان نسبت به حوائجش و اينكه چگونه مى تواند آنرا برآورده سازد، داراى شعور و آراء و عقايدى است كه همان آراء و عقايد او را مانند انسان به جلب منافع و دفع ضرر، وا مى دارد .

بلكه بسيار شده است كه در يك نوع و يا در يك فرد از يك نوع ، در مواقع به چنگ آوردن شكار و يا فرار از دشمن به مكر و حيله هائى برخورده ايم كه هرگز عقل بشر آنرا درك نمى كرده و با اينكه قرن ها از عمر اين نژاد گذشته ، هنوز به آنچه كه آن حيوان درك كرده ، منتقل نشده است .

آرى ، زيست شناسان در بسيارى از انواع حيوانات ، مانند : مورچه ، زنبور عسل و موريانه به آثار عجيبى از تمدن و ظرافتكاريهائى در صنعت و لطائفى در طرز اداره مملكت ، بر خورده اند كه هرگز نظير آن جز در بعضى از ملل متمدن ديده نشده است .

قرآن كريم هم در امثال آيه:

ص:133

« و فى خلقكم و ما يبث من دابة آيات لقوم يوقنون!»(4/جاثيه)

مردم را به شناختن عموم حيوانات و تفكر در كيفيت خلقت آنها و كارهائى كه مى كنند ، ترغيب نموده و در آيات ديگرى به عبرت گرفتن از خصوص بعضى از آنها، مانند: چهارپايان ، پرندگان ، مورچگان و زنبور عسل دعوت كرده است.

انسان وقتى اين آراء و عقايد را در حيوانات مشاهده كرده و مى بيند كه حيوانات نيز با همه اختلافى كه انواع آن در شؤون و هدفهاى زندگى دارند ، با اينهمه ، همه آنها اعمال خود را بر اساس عقايد و آرائى انجام مى دهند ، به خود مى گويد : لابد حيوانات هم احكام - اوامر و نواهى - دارند و اگر چنين احكامى داشته باشند ، لابد مثل ما آدميان خوب و بد را هم تشخيص مى دهند و اگر تشخيص مى دهند ناچار ، مانند ما عدالت و ظلم هم سرشان مى شود و گرنه اگر داراى آن احكام نبودند و خوب و بد و عدالت و ظلم سرشان نمى شد ، چرا بايستى انواع مختلفشان در آراء و عقايد مختلف باشند ؟ از اين هم كه بگذريم ، چرا افراد يك نوع با هم فرق داشته باشند ؟ مى بايستى همه ، مثل هم باشند و حال آنكه مى بينيم اين اسب با آن اسب و اين قوچ با آن قوچ و اين خروس با آن خروس در تند خلقى و نرمى ، تفاوت فاحش و روشنى دارند و همچنين در جزئيات ديگرى از قبيل حب و بغض و مهربانى و قساوت و رامى و سركشى و امثال آن ، همين اختلافات را مشاهده مى كنيم .

و اين اختلافات خود مؤيد اين معنا است كه حيوانات هم مثل انسان احكامى دارد ، خير و شر و عدالت و ظلم را تشخيص مى دهد ، چطور شد كه ما اختلاف افراد انسان را در اينگونه اخلاقيات دليل بر اختلاف عقايد و آراء وى و تشخيص خوب و بد و عدالت و ظلم در افعالش مى دانيم و مى گوئيم كه نه تنها اين اختلاف در زندگى دنيايى وى تاثير دارد ، بلكه در سعادت و بدبختى اخرويش نيز مؤثر است ، چون ملاك خوبى و بدى در قيامت و حساب اعمال و استحقاق كيفر و پاداش همين عدالت و ظلم است ، آنوقت ، همين سخن را درباره حيوانات نگوييم و نگوييم كه حيوانات هم مانند انسان حشرى دارند ؟ مگر جز اين است كه خداى سبحان ، ملاك خوبى حشر و سعادت اخروى انسان را ، اين دانسته كه اعمالش با عدالت و تقوا منطبق باشد و ملاك بدى آنرا اين دانسته ، كه اعمالش با ظلم و فجور تطبيق كند ؟ و مگر نفرموده:

« ام نجعل الذين آمنوا و عملوا الصالحات كالمفسدين فى الارض ام نجعل المتقين كالفجار!»(28/ص)

از اين بالاتر مگر نبودن حشر را مستلزم اين ندانسته است كه تمامى آسمانها و زمين و آنچه كه در آن دو است بازيچه و گزاف شود و مگر در آيه پيش از آن نفرموده:

ص:134

« و ما خلقنا السماء و الارض و ما بينهما باطلا ذلك ظن الذين كفروا فويل للذين كفروا من النار !»(27/ص)

پس چرا حيوانات مانند انسان حشرى نداشته باشند ؟ .

آيا به راستى حيوانات هم قيامتى دارند؟ و آيا در پيشگاه خداى سبحان ، محشور مى شوند به همان نحوى كه انسان محشور مى شود ؟ و آيا اگر محشور مى شوند ، حشر آنها هم مانند حشر انسان است ؟ اعمال آنها هم به حساب درآمده و در ميزانى سنجيده شده آنگاه بر حسب تكاليفى كه در دنيا داشتند با دخول در بهشت پاداش يا با ورود در آتش كيفر مى بينند ؟ و آيا آنها نيز براى خود انبيائى دارند و در دنيا تكاليفشان به وسيله بعثت انبيائى به گوششان مى رسد ؟ و اگر چنين است آيا انبياى آنها از جنس خود آنها است و يا از جنس بشر است ؟ اينها همه سؤالاتى است كه در اين بحث به ذهن خواننده مى رسد و جواب يك يك آنها از آيات قرآنى استفاده مى شود:

1 - آيا حيوانات غير انسانى هم نظير انسان حشر دارند يا نه ؟ آيه:

« ثم الى ربهم يحشرون!»(38/انعام)

متكفل جواب از اين سؤال است ، همچنانكه آيه:

« و اذا الوحوش حشرت!»(5/تكوير)

قريب به آن مضمون را افاده مى كند ، بلكه از آيات بسيار ديگرى استفاده مى شود كه نه تنها انسان و حيوانات محشور مى شوند ، بلكه آسمان ها و زمين و آفتاب و ماه و ستارگان و جن و سنگها و بت ها و ساير شركائى كه مردم آنها را پرستش مى كنند و حتى طلا و نقره اى كه اندوخته شده و در راه خدا انفاق نگرديده همه محشور خواهند شد و با آن طلا و نقره پيشانى و پهلوى صاحبانشان داغ مى شود .

خلاصه اينكه آيات در اين باره بسيار و روايات از حد شمار بيرون است!

2- حشر حيوانات شبيه حشر انسان است و آنها هم مبعوث شده و اعمالشان حاضر گشته و بر طبق آن پاداش و يا كيفر مى بينند ؟ جواب : آرى معناى حشر همين است ، زيرا حشر به معناى جمع كردن افراد و آنها را از جاى كندن و به سوى كارى بسيج دادن است .

3- آيا امثال آسمانها و زمين و آفتاب و ماه و سنگها و غير آن نيز حشر دارند ؟

جواب : قرآن كريم در خصوص اينگونه موجودات تعبير به حشر نفرموده و ليكن چنين فرموده است:

« يوم تبدل الارض غير الارض و السموات و برزوا لله الواحد القهار!»(48/ابراهيم)

و نيز فرموده:

ص:135

« و الارض جميعا قبضته يوم القيمة و السموات مطويات بيمينه!»(67/زمر)

و نيز فرموده:

« و جمع الشمس و القمر!»(9/قيامت) و نيز فرموده:

« انكم و ما تعبدون من دون الله حصب جهنم انتم لها واردون! لو كان هؤلاء آلهة ما وردوها!»(98و99/انبيا)

علاوه بر اينكه از آيه شريفه:

« ان ربك هو يفصل بينهم يوم القيمة فيما كانوا فيه يختلفون!» (25/سجده) و آيه:

« ثم الى مرجعكم فاحكم بينكم فيما كنتم فيه تختلفون!»(55/ال عمران)

و همچنين از آيات ديگرى استفاده مى شود كه : تنها ملاك حشر مساله فصل خصومت در بين آنان و احقاق حق است كه در آن اختلاف دارند .

و مرجع همه اين آيات به دو كلمه است و آن انعام نيكوكار و انتقام از ظالم است ، همچنانكه در آيه:

« انا من المجرمين منتقمون!» (22/سجده)و آيه:

« فلا تحسبن الله مخلف وعده رسله ان الله عزيز ذو انتقام!

يوم تبدل الارض غير الارض و السموات و برزوا لله الواحد القهار !»(47و48/ابراهيم)

همين دو چيز را ذكر فرموده، يعنى انعام و انتقام را جزاى دو وصف احسان و ظلم دانسته و چون اين دو وصف در بين حيوانات وجود دارد و اجمالا افرادى از حيوانات را مى بينيم كه در عمل خود ظلم مى كنند و افراد ديگرى را مشاهده مى كنيم كه رعايت احسان را مى نمايند از اين رو به دليل اين آيات بايد بگوييم كه حيوانات نيز حشر دارند .

مؤيد اين معنا ظاهر آيه:

« و لو يؤاخذ الله الناس بظلمهم ما ترك عليها من دابة و لكن يؤخرهم الى اجل مسمى!»(61/نحل)

است، زيرا كه اين آيه ظهور در اين دارد كه اگر ظلم مردم مستوجب مؤاخذه الهى است تنها به خاطر اين است كه ظلم است ، و صدورش از مردم دخالتى در مؤاخذه ندارد ، بنا بر اين هر جنبده ظالمى ، چه انسان و چه حيوان ، بايد انتقام ديده و هلاك شود - دقت بفرمائيد!

گو اينكه بعضيها گفته اند كه مراد از دابة در اين آيه خصوص انسان است.

اين را هم بايد خاطر نشان ساخت كه لازمه انتقام از حيوانات ، در روز قيامت ،

ص:136

اين نيست كه حيوانات در شعور و اراده با انسان مساوى بوده و در عين بى زبانى همه آن مدارج كمال را كه انسان در نفسانيات و روحيات سير مى كند ، آنها نيز سير كنند ، تا كسى اشكال كند و بگويد : اين سخن مخالف با ضرورت است و شاهد بطلان آن آثارى است كه از انسان و حيوانات بروز مى كند ، براى اينكه : صرف شريك بودن حيوانات با انسان در مساله مؤاخذه و حساب و اجر مستلزم شركت و تساويشان در جميع جهات نيست ، به شهادت اينكه افراد همين انسان ، در جميع جهات با هم برابر نيستند و جميع افراد انسان در روز قيامت از جهت دقت و سخت گيرى در حساب ، يك جور نبوده ، عاقل و سفيه ، رشيد و مستضعف به يك جور حساب پس نمى دهند .

علاوه بر اينكه خداى تعالى از پاره اى از حيوانات لطائفى از فهم و دقائقى از هوشيارى حكايت كرده كه هيچ دست كمى از فهم و هوش انسان متوسط الحال در فهم و تعقل ندارد ، مانند داستانى كه از مورچه و سليمان حكايت كرده و فرموده است:

« حتى اذا اتوا على وادالنمل قالت نملة يا ايها النمل ادخلوا مساكنكم لا يحطمنكم سليمان و جنوده و هم لا يشعرون!»(18/نمل)

و نيز مانند مطلبى كه از قول هدهد در داستان غايب شدنش حكايت كرده و فرموده است:

« فقال احطت بما لم تحط به و جئتك من سبا بنبا يقين!

انى وجدت امراة تملكهم و اوتيت من كل شى ء و لها عرش عظيم!

وجدتها و قومها يسجدون للشمس من دون الله و زين لهم الشيطان اعمالهم فصدهم عن السبيل فهم لا يهتدون ...! »(22تا24/نمل)

خواننده هوشيار اگر در اين آيات و مطالب آن دقت نموده و آن مقدار فهم و شعورى را كه از اين حيوانات استفاده مى كند وزن كرده و بسنجد ، ترديد برايش باقى نمى ماند كه تحقق اين مقدار از فهم و شعور موقوف به داشتن معارف بسيارى ديگر و ادراكات گوناگونى است از معانى بسيطه و مركبه .

و چه بسا عجائب و غرائبى كه دانشمندان حيوان شناسى پس از مطالعات عميقى در انواع مختلفى از حيوانات و تحت نظر گرفتن تربيت آنها به دست آورده اند ، گفتار ما را تاييد نمايد ، براى اينكه چنين عجائب و غرائبى ، جز از موجودى صاحب اراده و داراى فكر لطيف و شعور تيز و عميق ، سر نمى زند .

و اما سؤال چهارم و پنجم اينكه : آيا حيوانات تكاليف خود را در دنيا از پيغمبرى كه وحى بر او نازل مى شود مى گيرند يا نه ؟ و آيا پيغمبرانى كه فرضا هر كدام به يك نوع از انواع حيوانات مبعوث مى شوند ، از افراد همان نوعند يا نه ؟ جوابش اين است كه : تاكنون بشر نتوانسته از عالم حيوانات سر درآورده و حجابهائى كه بين او و بين حيوانات

ص:137

وجود دارد ، پس بزند ، لذا بحث كردن ما پيرامون اين سؤال ، فائده اى نداشته و جز سنگ به تاريكى انداختن چيز ديگرى نيست ، كلام الهى نيز ، تا آنجا كه ما از ظواهر آن مى فهميم ، كوچكترين اشاره اى به اين مطلب نداشته و در روايات وارده از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و ائمه اهل بيت عليهم السلام هم چيزى كه بتوان اعتماد بر آن نمود ديده نمى شود.

از آنچه كه گفتيم به خوبى معلوم شد كه اجتماعات حيوانى هم مانند اجتماعات بشرى ، ماده و استعداد پذيرفتن دين الهى در فطرتشان وجود دارد ، همان فطرياتى كه در بشر سر چشمه دين الهى است و وى را براى حشر و بازگشت به سوى خدا ، قابل و مستعد مى سازد ، در حيوانات نيز هست .

گو اينكه حيوانات بطورى كه مشاهده مى كنيم ، جزئيات و تفاصيل معارف انسانى را نداشته و مكلف به دقائق تكاليفى كه انسان از ناحيه خداوند مكلف به آن است ، نيستند ، چنانكه آيات قرآنى نيز اين مشاهده را تاييد مى نمايد ، زيرا جميع اشياء عالم را مسخر انسان مى داند و او را از ساير حيوانات افضل مى شمارد .

اين منتها چيزيست كه در باره حيوانات مى توان اظهار داشت!

اكنون به متن آيه مورد بحث برگشته و مى گوييم:

اينكه خداى تعالى فرمود:« و ما من دابة فى الارض و لا طائر يطير بجناحيه الا امم امثالكم!» (38/انعام) دلالت بر اين دارد كه تاسيس اجتماعاتى كه در بين تمامى انواع حيوانات ديده مى شود ، تنها به منظور رسيدن به نتائج طبيعى و غير اختيارى ، مانند تغذيه و نمو و توليد مثل كه تنها محدود به چهار ديوارى زندگى دنيا است ، نبوده ، بلكه براى اين تاسيس شده كه هر نوعى از آن ، مانند آدميان به قدر شعور و اراده اى كه دارند به سوى هدفهاى نوعيه اى كه دامنه اش تا بيرون اين چهار ديوار ، يعنى عوالم بعد از مرگ هم كشيده است ، رهسپار شده و در نتيجه ، آماده زندگى ديگرى شود ، كه در آن زندگى سعادت و شقاوت منوط به داشتن شعور و اراده است.

در اينجا ممكن است كسانى اعتراض كرده ، بگويند : گويا دانشمندان حيوان شناس هم همه متفق باشند بر اينكه غير انسان ، از انواع حيوانات ، هيچ نوعى نيست كه از موهبت اختيار برخوردار باشد ، به شهادت اينكه مى بينيم كارهاى حيوانات را مانند كارهاى نباتات طبيعى و غير اختيارى مى دانند و شايد حق هم با ايشان باشد ، براى اينكه مى بينند وقتى حيوان به چيزى كه نفعش در آن است برخورد نمايد ، مثلا وقتى گربه به موش و شير به شكار دست بيابد از اقدام به عمل نمى تواند خوددارى نمايد و همچنين موش و شكار وقتى به دشمن خونخوار خود برمى خورند ، نمى توانند از فرار

ص:138

خوددارى كنند ، با اين حال چگونه مى توان گفت حيوانات ديگر هم مانند انسان داراى سعادت و شقاوت اختيارى هستند ؟ جواب اين اعتراض از تامل در معناى اختيار و دقت در حالات نفسانيه اى كه انسان بوسيله آن افعال اختياريه خود را انجام مى دهد به دست مى آيد ، زيرا اگر عنايت الهى ، شعور و اراده اى را - كه در حقيقت ملاك اختيار انسان در افعالش مى باشد - در آدمى به وديعه سپرده ، براى اين است كه وى حيوانيست كه به وسيله شعور مى تواند در مواد خارجى عالم دخل و تصرف نموده و از آن مواد براى بقاى خود استفاده نمايد ، مفيد آنرا از مضرش تشخيص دهد .

وقتى در ماده اى از مواد سودى سراغ كرد ، اراده خود را به كار زده ، از آن بهره بردارى كند ، بنا بر اين ، اگر انسان به شعور و اراده بيشترى احتياج دارد اين دليل نيست بر اينكه حيوان در آن مقدار شعورى كه دارد ، در بكار زدنش اختيارى ندارد ، بلكه خيلى از كارهاى انسان هست كه عينا مانند موش گرفتن گربه ، به تفكر احتياج ندارد ، او نيز مانند گربه و شير بيدرنگ اقدام مى كند .

آرى ، انسان هم چيزهائى را كه نفعش روشن است و حكم به نافع بودنش مقدمه اى جز سراغ داشتن نمى خواهد ، همين كه آنرا در جائى سراغ كرد اراده اقدام به عمل مى كند ، مانند تنفس و غالب عمليات ديگرى كه از روى ملكه انجام مى دهد.

البته چيزهائى كه يا از نظر نقص وسائل و يا وجود موانع خارجى و يا اعتقادى ، نفعشان براى انسان روشن نيست و صرف علم به وجود آن در برانگيختن اراده كافى نيست ، چون جزم به نافع بودن آن را ندارد و انگيزش اراده به سوى آن ، محتاج به تفكر است ، ناگزير است كه فكر و شعور خود را به كار زده ببينند كه آيا نواقص و موانعى همراه آن هست يا نه ؟ و خلاصه نافع است يا مضر ؟ اگر ديد كه نافع است البته اراده اش به آن تعلق گرفته ، آن كار را مى كند ، عينا مثل اينكه از اول ، علم به نافع بودنش داشت .

مثلا انسان گرسنه اى كه به غذائى قابل ، براى سد جوع دست يافته ، اگر در امر آن شك كند و نفهمد كه آيا غذاى پاكيزه و صالحى است يا پليد و مسموم و مشتمل بر مواد مضره ؟ و همچنين نفهمد كه آيا اين غذا ، ملك خود او است و يا ملك غير است و تصرف در آن جايز نيست ؟ و اگر هم ملك او است آيا مانعى از تصرف در آن ، از قبيل : روزه بودن و يا احتياج مبرم بعدى هست يا نه ؟ و ناگزير شود كه در چنين مواردى آنقدر فكر خود را به كار بزند تا به يك طرف اين احتمالات يقين پيدا كند اين چطور دليل بر آن است كه حيواناتى كه طهارت و نجاست و ملك غير و ملك خود ، سرشان نمى شود ، كارهايشان اختيارى نباشد ؟ خلاصه اينكه همه تلاش و اعمال فكرى ، كه بشر در اينگونه

ص:139

موارد دارد ، براى اين است كه مورد را ، يا مانند موش براى گربه نافع بداند و يا مانند گربه براى موش مضر بودنش را مسلم سازد ، وقتى نافع و ضرر مورد را به اين روشنى تشخيص داد ، هر وقت به آن دست يافت ، بى درنگ تحصيلش نموده و هر وقت دچار اين شد ، بدون تامل از آن مى گريزد ، عينا مثل اينكه از اول نفع و ضررش روشن بوده است .

پس خلاصه معناى اختيار اين شد كه : انسان وقتى بعضى از امور را تشخيص نمى دهد و نمى تواند بفهمد كه آيا تصرف در آن نافع است يا مضر ؟ فكر را به كار مى اندازد تا نفع و ضرر آن را در بين ساير محتملات ، معلوم نمايد و اما اگر مانند موش در نظر گربه و گربه در نظر موش نفع و ضررش روشن باشد از همان اول بدون درنگ و بدون هيچ احتياجى به تفكر ، اراده خود را در تصرف آن به كار مى زند.

پس انسان اختيار مى كند چيزى را كه نفعش را ، يا همان حال و يا بعد از تفكر ببيند و در حقيقت انديشيدن و تفكر جز براى رفع موانع حكم نيست .

حال كه اين نكته روشن شد مى گوييم : اگر شما حالات افراد انسان را ، كه مختار بودنش ، مورد اتفاق ما و شما است ، در نظر بگيريد ، خواهيد ديد كه افراد آن در مبادى اختيار ، يعنى صفات روحى و احوال باطنى از قبيل شجاعت و ترس ، عفت و بى بندوبارى ، نشاط و كسالت ، وقار و سبكى و همچنين قوت تعقل و ضعف آن و برخورد فكر و خطاى آن با هم اختلاف زيادى دارند و بسيار مى شود كه آدم شهوتران ، خود را در مقابل شهوتى كه اشتهاى آنرا دارد ، ناچار و مضطر و مسلوب الاختيار مى بيند ، در حالى كه آدم عفيف و پاكدامن ، هيچ اعتنائى به امر آن شهوت ندارد و همچنين آدم ترسو ، چه بسا ممكن است از ترس جانش كوچكترين آزارى كه احتمال مى دهد در اين جنگ و يا در اين امر مهم به وى برسد از او آرام و قرار را سلب نمايد ، در حالى كه مرد شجاع و دلير و زورنشنو ، مرگ خونين و هر صدمه بدنى ديگر را ، امر آسانى شمرده و در راه رسيدن به مقاصدش حتى براى بزرگترين مصائب ، اهميتى قائل نمى شود و چه بسا اشخاص سفيه و سبك مغز ، با تصور واهى مختصرى ، چيزى را ترجيح داده و اختيار نمايند و حال آنكه عاقل وزين ، ترجيحى در آن فعل نديده و چيزهائى كه در نظر آن بى مغز ، مرجح بوده در نظر اين جز مشتى لهو و لعب نباشد ، و نيز كارهائى كه بچه هاى غير مميز مى كنند با اينكه به اعتراف خصم ، اختيارى است و با مقدارى تامل و اعمال رويه انجام مى شود با اينهمه در نظر اشخاص بالغ و رشيد قابل اعتنا نيست .

حتى خود اشخاص بالغ هم در بسيارى از كارهائى كه انجام مى دهند وقتى صحبت از آن كارها به ميان مى آيد خود را در ارتكاب آن مضطر و مجبور مى دانند و به صرف اينكه به خاطر بعضى از ملاحظات اجتماعى ، ارتكاب كرده اند و با اينكه عذرشان

ص:140

موجه نيست ، مى گويند : مجبور به ارتكاب بوديم. شخص سيگارى مى گويد : چه كنم ؟ معتادم! پرخواب مى گويد : چاره چيست ؟ كسلم! دزد و خائن مى گويد: بى پولى و فرط احتياج مجبورم كرد! و ... !

همين اختلاف فاحشى كه در مبادى اختيار و اسباب آن هست و همين عرض عريضى كه افعال اختيارى دارد ، باعث شده كه دين و ساير سنن اجتماعى ، آن فعلى را اختيارى بدانند كه افراد متوسط اجتماع آنرا اختيارى تشخيص دهند و مساله صحت امر و نهى و ثواب و عقاب و نفوذ تصرف و امثال آن را هم منوط به اين جور تشخيص بدانند و كسى را كه عملش از روى مبادى و اسباب اختيار ، يعنى استطاعت و فهم اشخاص متوسط نبوده ، معذور بدانند .

البته اين كه گفتيم حد متوسط از افعال آدمى اختيارى است ، مقصود اين نبود كه كمتر از آن به حسب واقع اختيارى نيست ، زيرا به حسب واقع و نفس الأمر و بر حسب نظر تكوينى ، كمتر از آنهم اختيارى است .

ليكن بر حسب نظريه دين و يا سنن اجتماعى و به ملاحظه مصلحت دين و اجتماع است كه تنها حد متوسط ، اختيارى شناخته شده است .

دقت در آنچه گذشت آدمى را مطمئن و جازم مى كند به اينكه حيوانات نيز مانند آدميان تا اندازه اى از موهبت اختيار بهره دارند ، البته نه به آن قوت و شدتى كه در انسانهاى متوسط هست .

شاهد روشن اين مدعا اين است كه ما به چشم خود بسيارى از حيوانات و مخصوصا حيوانات اهلى را مى بينيم كه در بعضى از موارد كه عمل مقرون با موانع است .

حيوان از خود حركاتى نشان مى دهد كه آدمى مى فهمد اين حيوان در انجام عمل مردد است و در بعضى از موارد مى بينيم كه به ملاحظه نهى صاحبش و از ترس شكنجه اش يا به خاطر تربيتى كه يافته از انجام عملى خوددارى مى كند.

اينها همه دليل بر اين است كه در نفوس حيوانات هم حقيقتى به نام اختيار و استعداد حكم كردن به سزاوار و غير سزاوار ، هست .

او نيز مى تواند يكجا حكم كند به لزوم فعل و جائى ديگر حكم كند به وجوب ترك ، ملاك اختيار هم همين است و لو اينكه اين صلاحيت بسيار ضعيف تر از آن مقدارى باشد كه ما آدميان در خود سراغ داريم .

و وقتى صحيح باشد كه بگوييم حيوانات هم تا اندازه اى خالى از معناى اختيار نيستند و آنها هم از اين موهبت سهمى دارند ، هر چه هم ضعيف باشد ، چرا صحيح نباشد احتمال دهيم كه خداى سبحان حد متوسط از همان اختيار ضعيف را ملاك

ص:141

تكاليف مخصوصى قرار دهد كه مناسب با افق فهم آنان باشد و ما از آن اطلاعى نداشته باشيم ؟ و يا از راه ديگرى با آنها معامله مختار بكند و ما به آن معرفت نداشته باشيم و خلاصه راهى باشد كه از آن راه پاداش دادن به حيوان مطيع و مؤاخذه و انتقام از حيوان سركش ، صحيح باشد .

-و جز خداى سبحان كسى را بر آن راه آگهى نباشد؟

(1)

گفتارهاي علامه طباطبائي در خودسازي و كمال اسان

نفس انساني

مقدمه تفسيري بر موضوع : مراقبت از نفس


1- الميزان ج : 7 ص : 103

ص:142

ص:143

« يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا عَلَيْكُمْ أَنفُسكُمْ لا يَضرُّكُم مَّن ضلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ إِلى اللَّهِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيعاً فَيُنَبِّئُكُم بِمَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ!»

اى كسانى كه ايمان آورده ايد بر شما باد رعايت نفس خودتان، چه آنان كه گمراه شده اند گمراهيشان بشما ضرر نمى رساند اگر شما خود راه را از دست ندهيد، بازگشت همه شما به خداست و پس از آن آگاهتان مى كند به آنچه عمل مى كرديد!» (105/مائده)

گر چه آيه مؤمنين را امر مى كند به اينكه بخود بپردازند و مراقب راه هدايت خود باشند و از ضلالت كسانى كه از مردم گمراه شده اند نهراسند و بدانند كه خداى تعالى حاكم بر جميع مردم است، در هر كسى بر حسب عملش حكم مى كند، و ليكن در عين حال خالى از نكات دقيق نيست!

گمراهى و هدايت كه دو معناى متقابلند، معنايى هستند كه در سلوك طريق محقق مى شوند و در غير آن معنا ندارند، كسى كه همواره مراقب است از وسط جاده حركت كند به نقطه اى كه جاده به آن منتهى مى شود مى رسد و آن نقطه همان غايت مطلوبى است كه هر انسان سالكى غرضش رسيدن به آن است، چنين كسى را مى گويند هدايت شده و بر عكس اگر در اين باره سهل انگارى كند و از وسط جاده به اين طرف و آن طرف متمايل شود بتدريج گمراه شده و نتيجه مطلوب از او فوت مى شود، چنين كسى را مى گويند گمراه شده.

پس در حقيقت آيه شريفه براى انسان راهى و هدفى فرض كرده كه هر كس بسوى آن هدف حركت مى كند و چنين فرض كرده كه بعضى كمال مراقبت را در گم نشدن و راه را از دست ندادن بكار برده و به هدف مى رسند و بعضى ديگر از راه منحرف شده و گمراه مى گردند و بدون ترديد بنظر چنين مى آيد كه آن هدفى را كه قرآن منظور

ص:144

نظر همه مى داند جز سعادت زندگى و سرانجام نيك چيزى نيست و ليكن قرآن با اين حال ناطق است به اينكه بشر چه سعادتمندش و چه گمراهش به سوى خدا مى رود!

از اينجا معلوم مى شود كه قرآن مقدس، آدميان را به گم شده خود يعنى ثوابى كه به حكم فطرت در جستجوى آن است يا همان سعادت و سرانجام نيكى كه گفته شد ، راهنمائى مى كند و مى فرمايد : گمشده شما نزد خداى سبحان است .

هر كس به درگاهش هدايت شود گمشده اش را پيدا كرده و هر كس گمراه شود از آن محروم شده است .

لازمه اين مطلب اين است كه بگوييم : همه راههايى كه سلوك مى شود چه راه هاى هدايت و چه بيراهه ها همه و همه به سوى خدا منتهى مى شوند .

چون غايت و نتيجه مقصود نزد اوست ، چيزى كه هست اين راهها مختلف اند ، يكى آدمى را به مطلوبش و به رستگارى و فلاحش رسانيده و ديگرى زيانكارش مى سازد ، و همچنين در نزديكى و دورى از خدا .

كما اينكه مى فرمايد:

« يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه!» (6/انشقاق)و نيز مى فرمايد:

« الا ان حزب الله هم المفلحون!»(22/مجادله) و مى فرمايد:

« ا لم تر الى الذين بدلوا نعمت الله كفرا و احلوا قومهم دار البوار!» (28/ابراهيم)

و نيز مى فرمايد:

« فانى قريب اجيب دعوة الداع اذا دعان فليستجيبوالى و ليؤمنوا بى لعلهم يرشدون!»(186/بقره) و مى فرمايد:

« و الذين لا يؤمنون فى اذانهم وقر و هو عليهم عمى اولئك ينادون من مكان بعيد!» (44/فصلت)

خداى تعالى در اين آيات بيان مى كند كه همه راهروان خواه نا خواه به سوى خدا گام بر مى دارند ، چيزى كه هست بعضى راهشان كوتاه و رشد و رستگارى شان مسلم است و بعضى راههاى شان طولانى و غير منتهى به سعادت است و برگشت كار سالك اين راه جز به هلاكت و نابودى نيست .

و كوتاه سخن، آيه شريفه براى مؤمنين و غير مؤمنين دو راه فرض فرموده كه هر دو منتهى بسوى خداى سبحان است و مؤمنين را دستور مى دهد به اينكه بخود بپردازند و از ديگران كه اهل ضلالتند صرفنظر كنند و در زمره آنان و جزو آنان قرار نگيرند و از گمراهى شان نهراسند ، و بدانند كه حساب گمراهان با پروردگار آنان است نه با مؤمنين ، مؤمنين مسؤول كار آنها نيستند تا بنشينند و سر به گريبان فرو برده و در باره گمراهى

ص:145

آنان فكر كنند .

پس آيه از جهت مضمون نزديك است به آيه شريفه:

« قل الذين آمنوا يغفروا للذين لا يرجون ايام الله ليجزى قوما بما كانوا يكسبون!»(14/جاثيه) و نظير اين آيه شريفه، آيه:

« تلك امة قد خلت لها ما كسبت و لكم ما كسبتم و لا تسئلون عما كانوا يعملون !»(134/بقره) مى باشد .

پس بر مؤمن لازم است كه بكار خود و هدايت خود بپردازد و ضلالت و شيوع گناهانى كه از مردم مى بيند او را نلغزاند و مردم او را مشغول نكنند ، او هم خود به كار مردم نپردازد ، حق حق است ، گر چه مردم تركش كنند ، باطل باطل است گر چه دو دستى آنرا بگيرند ، چنانكه خداى تعالى فرموده:

« قل لا يستوى الخبيث و الطيب و لو اعجبك كثرة الخبيث فاتقوا الله يا اولى الالباب لعلكم تفلحون!»(100/مائده) و نيز فرموده:

« و لا تستوى الحسنة و لا السيئة!» (34/فصلت)

پس اينكه فرمود:« لا يضركم من ضل اذا اهتديتم!» مبنى است بر مطلبى كه گفته شد و بر حسب كنايه فرمود ضرر نمى رساند و گرنه غرض نهى مؤمنين است از اينكه از ضلالت كسى كه گمراه شده، مرعوب و متاثر شوند و اين باعث شود كه راه هدايت را رها كرده بگويند، چنان كه مى گويند: دنياى امروز با معنويات مساعد نيست و اجازه نمى دهد انسان اديان و معنويات را كيش و آيين خود قرار دهد، زيرا امور معنوى براى مردم قرون وسطى خوب بود، كه مردمى ساده لوح و سطح معارف و تمدن شان خيلى نازل و پايين بود، نه براى مثل چنين زمانى كه آن مردم منقرض و آن دوره سپرى شده است!! چنانكه خداى تعالى همين حرف را از زبان آنها نقل نموده و مى فرمايد:« و قالوا ان نتبع الهدى معك نتخطف من ارضنا!»(57/قصص) خلاصه معنا اين است كه اگر ما هدايت تو را با اينكه حق است بپذيريم ما را از شهر بيرون مى كنند و نيز نهى مى كند از اينكه از ضلالت آنان متوحش شده و بر هدايت خود بترسند و بخيال خود به جلوگيرى از ضلالت آنان پرداخته و خود را فراموش كنند و رفته رفته مانند آنان گمراه شوند ، زيرا آنچه بر هر مؤمنى واجب است دعوت مردم بسوى خدا و امر به معروف و نهى از منكر و خلاصه اسباب عادى هدايت را بكار بردن و سپس اثر و مسبب را به خدا واگذاشتن است ، زيرا همه امور بدست اوست.

و اما اينكه براى نجات مردم از هلاكت، خود را به هلاكت بيندازند اين صحيح نيست و خدا هم ، چنين دستورى نداده و كسى را به زشتى هاى ديگرى مؤاخذه نفرموده

ص:146

و هيچ كسى وكيل خدا بر ديگران نيست! بنا بر اين برگشت معناى آيه به همان معنائى است كه آيات زير در مقام بيان آنند:

« فلعلك باخع نفسك على آثارهم ان لم يؤمنوا بهذا الحديث اسفا!»(6/كهف)

« انا جعلنا ما على الارض زينة لها لنبلوهم ايهم احسن عملا!» (7/كهف)

« و انا لجاعلون ما عليها صعيدا جرزا !»(8/كهف) و هم چنين اين آيه:

« و لو ان قرانا سيرت به الجبال او قطعت به الارض او كلم به الموتى بل لله الامر جميعا ا فلم يياس الذين آمنوا ان لو يشاء الله لهدى الناس جميعا!»(31/رعد)

و همچنين آيات ديگرى نظير آن .

پس ، از اين بيان بدست آمد كه اين آيه با آيات دعوت به دين و آيات مربوط به امر به معروف و نهى از منكر هيچگونه منافاتى ندارد ، زيرا اين آيه نهى مى كند مؤمنين را از اينكه به كار هدايت گمراهان پرداخته و از هدايت خويش بازمانده و در حقيقت در راه نجات مردم خود را به هلاكت بيندازند ، علاوه ، دعوت به خدا و امر به معروف و نهى از منكر خود يكى از شؤون بخود پرداختن و راه خدا پيمودن و وظيفه الهى را انجام دادن است ، با اين حال چه جاى اينست كه كسى احتمال دهد آيه مورد بحث با آيات دعوت به دين و امر به معروف و نهى از منكر منافات دارد يا ناسخ آنها است ؟ با اينكه خداى سبحان امر به معروف و نهى از منكر را يكى از مشخصات روحى اسلام بلكه يكى از پايه هايى ناميده كه دين خود را بر آن اساس بنا نهاده و استوار ساخته است ، و فرموده:« قل هذه سبيلى ادعوا الى الله على بصيرة انا و من اتبعنى!»(108/يوسف) و نيز فرموده:« كنتم خير امة اخرجت للناس تامرون بالمعروف و تنهون عن المنكر !» (110/ال عمران)

پس بر هر مؤمنى واجب است كه مردم را با بصيرت تمام بسوى خدا دعوت نمايد و بعنوان امتثال يكى از واجبات الهى امر به معروف و نهى از منكر نمايد ، و در عين حال چنين وظيفه اى را هم ندارد كه خود را از شدت خشم و غيظ و يا از فرط جد و جهد در هدايت گمراهان به هلاكت اندازد .

از اينكه خداى تعالى براى اهل ايمان راهى را فرض كرده كه در آن هدايت آنان است ، و براى ديگران هم راهى را تقدير نموده كه در آن ضلالت آنها است ، و نيز از اينكه با جمله:« عليكم انفسكم!» مؤمنين را امر به پرداختن به نفس خود نموده ، بخوبى فهميده مى شود كه راهى كه به سلوك آن امر فرموده همان نفس مؤمن است ، زيرا وقتى گفته مى شود : زنهار راه را گم مكن ، معنايش نگهدارى خود راه است نه جدا نشدن از راهروان ، پس در اينجا هم كه مى فرمايد : زنهار كه نفسهايتان را از دست دهيد ، معلوم مي شود نفس ها همان راه هستند نه راهرو ، چنانكه نظير اين معنا در آيه :« و ان هذا صراطى مستقيما فاتبعوه و لا تتبعوا السبل فتفرق بكم عن سبيله!»(153/انعام) به چشم

ص:147

مى خورد .

پس اگر فرمود : بر شما باد نفس تان ، مقصود اين است كه شما ملازمت كنيد نفس خود را از جهت اينكه نفس شما راه هدايت شما است ، نه از جهت اينكه نفس يكى از رهروان راه هدايت است ، به عبارت ديگر اگر خداى تعالى مؤمنين را در مقام تحريك به حفظ راه هدايت امر مى كند به ملازمت نفس خود ، معلوم مى شود نفس مؤمن همان طريقى است كه بايد آنرا سلوك نمايد ، بنا بر اين نفس مؤمن طريق و خط سيرى است كه منتهى به پروردگار مي شود ، نفس مؤمن راه هدايت اوست ، راهى است كه او را به سعادتش مى رساند !

پس آيه مورد بحث مطلبى را بطور روشن بيان كرده است كه آيات زيرين به اجمال به آن پرداخته اند:

« يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله و لتنظر نفس ما قدمت لغد و اتقوا الله ان الله خبير بما تعملون!»(18/حشر)

« و لا تكونوا كالذين نسوا الله فانسيهم انفسهم اولئك هم الفاسقون!» (19/حشر)

« لا يستوى اصحاب النار و اصحاب الجنة اصحاب الجنة هم الفائزون!»(20/حشر)

كه دستور مى دهد نفس را زير نظر گرفته و اعمال صالح او را كه سرمايه و توشه فرداى اوست( و بهترين توشه تقوا است!) تحت مراقبت قرار دهند ، زيرا براى نفس امروز و فردايى است و نفس هر آنى در حركت و در طى مسافت است و منتهاى سيرش خداى سبحان است ، چون نزد اوست حسن ثواب يعنى بهشت .

بنا بر اين بر انسان لازم است كه اين راه را ادامه داده و همواره بياد خداى خود باشد و لحظه اى فراموشش نكند ، چون خداى سبحان غايت و هدف است و انسان عاقل هدف را از ياد نمى برد ، زيرا مى داند كه فراموش كردن هدف باعث از ياد بردن راه است.

روى اين حساب اگر كسى خداى خود را فراموش كند خود را هم فراموش كرده و در نتيجه براى روز واپسين خود زاد و توشه اى كه مايه زندگيش باشد نيندوخته است و اين همان هلاكت است .

رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم هم در روايتى كه شيعه و سنى آنرا نقل كرده اند فرموده:« من عرف نفسه فقد عرف ربه - هر كه خود را شناخت خداى خود را شناخته!» و اين معنا نكته ايست كه دقت زياد و تدبر تمام آنرا ثابت مى كند و به اعتبار نزديك است ، زيرا انسان در مسير زندگيش اگر چه به هر نقطه اى امتداد داشته باشد هيچ همى جز خير و سعادت زندگى خويش ندارد، اگر چه منافع و عوايد كارهايش بظاهر عايد ديگران شود .

خداى تعالى هم در اين باره مى فرمايد:

ص:148

« ان احسنتم احسنتم لانفسكم و ان اساتم فلها !» (7/اسرا)

گفتيم از آيات استفاده مى شود : طريق انسان بسوى خداوند همان نفس انسان است ، زيرا جز خود انسان چيز ديگرى نيست كه طريق انسان باشد ، خود اوست كه داراى تطوراتى گوناگون و درجات و مراحلى است مختلف ، روزى جنين ، روزى كودك ، زمانى جوان و زمانى پير مى شود و پس از آن در عالم برزخ ادامه حيات مى دهد و روزى در قيامت و پس از آن در بهشت و يا در دوزخ بسر مى برد ، خلاصه اين است آن مسافتى كه هر انسان از بدو وجود تا انتهاى سيرش كه به مقتضاى آيه كريمه و ان الى ربك المنتهى قرب به ساحت مقدس بارى تعالى است ، آن مسافت را مى پيمايد .

و همين انسان است كه در اين خط سير به هيچ جاى قدم نمى گذارد و هيچ راه تاريك و روشنى را نمى پيمايد مگر اينكه همه آنها توأم است با اعمالى قلبى كه عبارتند از اعتقادات و امور قلبى ديگر و همچنين توأم است با اعمالى بدنى يا صالح و يا غير صالح ، اعمالى كه اثرش چه خوب و چه بد توشه فرداى اوست .

پس طريق آدمى بسوى پروردگارش همان نفس اوست و خداى سبحان غايت و هدف و منتهاى سير اوست ، اين طريق مانند راههاى ديگر اختيارى نيست ، اصولا براى اين طريق ، شبيه و نظيرى نيست تا كسى يكى از آن دو را انتخاب و اختيار كند ، بلكه اين طريق همانطورى كه از آيه:« يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه !»(6/انشقاق) استفاده مى شود طريقى است اضطرارى ، و چاره اى جز پيمودن آن نيست ، طريقى است كه مؤمن و كافر ، آگاه و غافل و خلاصه همه و همه در آن شركت دارند .

آيه شريفه هم نمى خواهد مردم را سفارش و تحريك كند كه از پيمودن آن سر نپيچند و بعبارت ديگر چنان نيست كه كسانى كه راه را سلوك نمى كنند مورد نظر آيه باشند و آيه بخواهد آنها را از اين سرپيچى نهى كند ، زيرا گفتيم همه در راه هستند و به كسانى كه كج روى مى كنند گفته مى شود درست راه برو و خلاصه مى خواهد مؤمنين را به حقيقتى كه از آن غفلت داشته اند آگهى دهد .

همانطورى كه گفتيم اين حقيقت ، حقيقتى خارجى و مانند ساير حقايق تكوينى ثابت و لا يتغير است و علم اشخاص و جهلشان در بود و نبود آن دخالت ندارد ، ليكن التفات و توجه داشتن شان هم بى اثر در عمل آنان نيست بلكه تاثير بارزى در عمل آنها دارد و معلوم است كه يگانه مربى نفس انسان همان عمل اوست ، عمل است كه نفس را مطابق سنخ خود بار مى آورد ، عمل است كه اگر با واقع و نفس الامر و غايتى كه ايجاد و صنع براى آن بود مطابقت و سازگارى داشته باشد نفسى كه با چنين عملى استكمال

ص:149

كند نفسى سعيد و نيكبخت بوده و پاداش تمامى زحماتى كه متحمل شده و نتيجه همه مساعيش را در مى يابد و در اينراه خسران و ضررى نمى بيند .

و ما راجع به اين معنا در بسيارى از مواضع اين كتاب بطورى كه جاى شبهه اى نماند بيان بيشترى نموده ايم ، اينك در اينجا نيز بمنظور توضيح و مقدار مناسب اشاره به آن نموده و مى گوييم : انسان مانند ساير مخلوقات موجودى است تحت تربيت الهى ، بطورى كه هيچ شانى از شؤون او از نظر پروردگار دور نيست كما اينكه خداى تعالى فرموده:« ما من دابة الا هو اخذ بناصيتها ان ربى على صراط مستقيم!»(56/هود) و اين تربيت ، تربيتى است تكوينى ، نظير تربيتى كه خداى سبحان در غير آدميان و جميع كائنات در مسيرى كه همگى بسوى خداى خود دارند اعمال نموده ، و خودش فرموده است:« الا الى الله تصير الامور!»(53/شوري) و چگونگى اين تربيت بين هيچ موجودى و موجود ديگرى تفاوت ندارد ، زيرا اين صراط صراطى است مستقيم ، و امرى است متشابه، و شامل جميع كائنات ، همچنان كه فرموده:« ما ترى فى خلق الرحمن من تفاوت!» (3/ملك) و خداى سبحان سرانجامى را كه كار آدمى از جهت سعادت و شقاوت و رستگارى و حرمان به آنجا منتهى مى شود مبنى بر احوال و نفسانياتى نموده ، كه آن احوال خود مبنى بر اعمالى است از انسان كه به دو نوع صالح و طالح و يا تقوا و فجور تقسيم مى شود ، كما اينكه فرموده:

« و نفس و ما سويها فالهمها فجورها و تقويها قد افلح من زكيها و قد خاب من دسيها !»(7تا10/شمس)

بنا بر اين همين آيات هم بطورى كه مى بينيد مسير و راهى را فرض كرده كه يكسر آن نفس معتدل و ساده و يكسر ديگرش رستگارى و يا محروميت است ، آنگاه اين دو نتيجه يعنى رستگارى يا محروميت را مبنى بر تزكيه نفس و آلودگى آن نمود( و معلوم است كه اين تزكيه و آلودگى نفس مربوط به اخلاق و از مراحل آن است!) آنگاه فضيلت و رذيلت را مبنى بر تقوا و فجور يعنى عمل نيك و بدى كرده كه آيات مذكور خوبى و بدى آنها را از فطريات و انسان را از جانب خداوند ملهم به آن دانسته است .

خلاصه اين آيات از شكل و چگونگى نفس تعدى ننموده و نفس را همانطور كه هست موجودى دانسته معتدل و ساده ، موجودى كه تقوا و فجور را به آن نسبت مى دهند ، موجودى كه با فجور آلوده و با تقوا تزكيه مى شود ، آرى نفس همان مخلوقى است كه انسان از ناحيه آن و به ملاحظه آن محروم و يا رستگار مى شود و اين معنايى كه قرآن بيان نموده همانطورى كه گفتيم و فهميديد معنايى است مطابق با مقتضاى تكوين ، ليكن چنان نيست كه عموم مردم در درك اين معنا يكسان باشند .

ص:150

و بعبارت ديگر كسانى كه تنبه دارند و متذكرند به تذكرى كه هرگز دستخوش نسيان نشود با كسانى كه غفلت دارند و واقعيتى را كه هيچ آنى از آن جدا نيستند( يعنى اينكه در زندگى در حال پيمودن راهى هستند كه يك قدم نمى توانند از آن تخطى كرده يا يك لحظه آن را ترك گفته پا از آن بيرون نهند!) را درك نمى كنند يكسان نيستند ، چنانكه خداى تعالى فرموده:

« هل يستوى الذين يعلمون و الذين لا يعلمون انما يتذكر اولوا الالباب!»(9/زمر)

و نيز فرموده:

« فمن اتبع هداى فلا يضل و لا يشقى!

و من اعرض عن ذكرى فان له معيشة ضنكا!

و نحشره يوم القيمة اعمى!

قال رب لم حشرتنى اعمى و قد كنت بصيرا قال كذلك اتتك اياتنا فنسيتها و كذلك اليوم تنسى!»(123ت126/طه)

و اين اختلاف در درك براى اين است كه متذكر به اين حقيقت هر لحظه كه به ياد آن مى افتد و متوجه مى شود كه نسبت به خداى خويش در چه موقفى قرار دارد و نسبت او با ساير اجزاى عالم چه نسبتى است ، نفس خود را مى يابد كه منقطع و بريده از غير خداست و حال آنكه غير متذكر چنين دركى ندارد و همين متذكر هم قبل از تذكرش نفس خود را بسته و مربوط به عالم مى يافت و نيز مى يابد كه در برابرش حجابهايى است كه كسى را جز پروردگارش به آن حجابها مساس و دسترسى و احاطه و تاثير نيست تنها پروردگار او قادر بر رفع آن حجابها است پروردگارى كه او را هم از پشت سر دفع داده و دورش مى كند و هم از پيش روى بوسيله قدرت و هدايت بسوى خود مى كشاند و نيز نفس خود را مى يافت كه با پروردگار خود خلوتى دارد كه مونسى و دوستى جز او برايش نيست .

اينجا است كه معناى جمله اى كه بعد از جمله:« عليكم انفسكم لا يضركم من ضل اذا اهتديتم!» يعنى جمله« الى الله مرجعكم جميعا فينبئكم بما كنتم تعملون!» (105/مائده)و نيز معناى اين كلامش را كه فرمود:« او من كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس كمن مثله فى الظلمات ليس بخارج منها!» (122/انعام)بخوبى درك مى كند .

و اينجاست كه ادراك و شعور نفس عوض شده و نفس از افق شرك به موطن عبوديت و مقام توحيد مهاجرت نموده و اگر عنايت الهى دستگيرش شود و توفيق شامل حالش گردد شرك و اعتقاد به موهومات و دورى از خدا و تكبر شيطانى و استغناى پوشالى و خيالى را يكى پس از ديگرى به توحيد و درك حقايق و نزديكى به خدا و

ص:151

تواضع رحمانى و فقر و عبوديت تبديل مى نمايد .

و ما گر چه از نظر اينكه موجودى خاك نشين و دل بسته به علايقى هستيم كه ما را از درك حقايق مشغول نموده و نمى توانيم آنطور كه بايد اين حقيقت را هم درك نماييم و ما را مانع مى شود از اينكه بجاى اهتمام به فضلات اين دنياى فانى كه كلام الهى در بيانات خود آنرا جز لهو و لعب معرفى ننموده چنان كه در سوره انعام فرموده:« و ما الحيوة الدنيا الا لعب و لهو!»(32/انعام) و در سوره نجم فرموده:« ذلك مبلغهم من العلم!» (30/نجم)غوطه اى در درياى حقايق بزنيم الا اينكه اعتبار صحيح و بحث زياد و تدبر كافى ما را به تصديق كليات اين معنا بطور اجمال وادار مى سازد اگر چه به تفصيل آن احاطه پيدا نكنيم( و خداوند هدايت كننده است!»

اين بود توضيح در باره نكته اى كه آيه مورد بحث اشاره به آن نموده است ، و گويا ما در اين توضيح از حد اختصار تجاوز نموديم ، بنا بر اين به همان مقدار كه بيان شد قناعت نموده ، بر سر اصل مطلب رفته و مى گوييم : ممكن هم هست آيه را به خطاب اجتماعى حمل نموده و گفت كه روى سخن در جمله« يا ايها الذين آمنوا» مجتمع مؤمنين است ، و در نتيجه مراد از اينكه فرمود:« عليكم انفسكم!» اصلاح وضع اجتماعى جامعه اسلامى و مهتدى به هدايت الهيه دين شدن و معارف دينيه و عمل صالح و شعائر عامه اسلاميه را حفظ كردن است ، چنانكه فرمود:« و اعتصموا بحبل الله جميعا و لا تفرقوا!»(103/ال عمران) كه مراد از اين اعتصام دسته جمعى ، همان اخذ به كتاب و سنت است ، و نيز بنا بر اين حمل ، مراد از « لا يضركم من ضل اذا اهتديتم!»(105/مائده) همانطور كه گفتيم اين است كه جامعه مسلمين ايمن است از اضرار مجتمعات گمراه و غير مسلمان ، بنا بر اين لازم نيست مسلمين خود را به تعب انداخته و بيش از حد متعارف در انتشار و تبليغ اسلام جديت بخرج دهند ، و يا مراد اين است كه جائز نيست مسلمين از ديدن اينكه مجتمعات گمراه بشرى همه در شهوات و تمتع از مزاياى زندگى باطل خود فرو رفته اند نسبت به هدايت دينى خود دلسرد گردند ، زيرا مرجع همه شان بسوى خداست و بزودى خداى تعالى آنان را به آنچه كه كرده و مى كنند خبر مى دهد .

بنا بر اين احتمال ، آيه شريفه مورد بحث جارى مجراى آيه:

« لا يغرنك تقلب الذين كفروا فى البلاد متاع قليل ثم ماويهم جهنم و بئس المهاد!» (196و197/ال عمران)و همچنين آيه:

« و لا تمدن عينيك الى ما متعنا به ازواجا منهم زهرة الحيوة الدنيا!»(131/طه)

خواهد بود.

ص:152

در اينجا ممكن است از جمله:« لا يضركم من ضل اذا اهتديتم!» از نظر اينكه منفى در آن يعنى جمله: گمراهان بشما ضرر نمى رسانند مطلق است و صفت و عمل معينى از آنها نيست اين معنا را استفاده كرد كه كفار هيچ وقت نمى توانند به جامعه اسلامى پرداخته و آن را بصورت جامعه غير اسلامى در آورند ، بعبارت ديگر ممكن است معناى آيه اين باشد كه : شما اى مسلمين هدايت خود را حفظ كنيد و بدانيد كه گمراهان هيچوقت نمى توانند با قوه قهريه خود مجتمع اسلامى شما را به يك مجتمع غير اسلامى تبديل كنند .

بنا بر اين احتمال ، آيه مورد بحث در مقام بيان مطلبى است كه آيه:« اليوم يئس الذين كفروا من دينكم فلا تخشوهم و اخشون!»(3/مائده) و آيه:« لن يضروكم الا اذى و ان يقاتلوكم يولوكم الادبار !»(111/ال عمران) در صدد بيان آنند.

(1)

بحث روايتى در: مراقبت از نفس

در الغرر و الدرر آمدى از على عليه السلام روايت شده است كه فرمود:

« من عرف نفسه عرف ربه - هر كس نفس خود را بشناسد خداى خود را هم شناخته است!»

مؤلف : اين روايت را شيعه و سنى از رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم نيز نقل كرده اند و خود حديث معروفى است .

بعضى از علما گفته اند : اين حديث معرفت نفس را تعليق بر محال نموده و امام مى خواهد بفرمايد شناختن نفس محال است چنان كه احاطه علمى بر خداى تعالى داشتن محال است و ليكن اين سخن مردود است ، اولا بدليل اينكه در روايت ديگرى دارد:« اعرفكم بنفسه اعرفكم بربه- نفس شناس ترين شما خداشناس ترين شما است!» ثانيا بدليل اينكه حديث مزبور در حقيقت عكس نقيض آيه شريفه« و لا تكونوا كالذين نسوا الله فانساهم انفسهم!»(19/حشر) است و نيز در همان كتاب مذكور از آن جناب نقل كرده كه فرمود:« زيرك كسى است كه خود را بشناسد و اعمال خود را خالص كند!»

مؤلف : در بيان سابق اين مطلب كه چگونه اخلاص عمل مربوط به معرفت نفس و متفرع بر آنست تشريح شد.

و نيز در همان كتاب از آن جناب نقل شده است كه فرمود:


1- الميزان ج : 6 ص : 238

ص:153

« از آن دو معرفت معرفت به نفس از ديگرى بهتر است!»

مؤلف : ظاهرا مراد آن جناب از دو معرفت معرفت به آيات انفسى و آيات آفاقى است كه خداى تعالى فرموده:

« سنريهم آياتنا فى الافاق و فى انفسهم حتى يتبين لهم انه الحق ا و لم يكف بربك انه على كل شى ء شهيد!»(53/فصلت) و نيز فرموده:

« و فى الارض آيات للموقنين! و فى انفسكم ا فلا تبصرون!» (21و22/ذاريات)

و اما اينكه چرا معرفت و سير انفسى از سير آفاقى بهتر است شايد از اين جهت باشد كه معرفت نفس عادتا خالى از اصلاح اوصاف و اعمال نفس نيست ، بخلاف معرفت آفاقى.

توضيح اينكه : نافع بودن معرفت آيات بطور كلى براى اين است كه معرفت آيات به خودى خود آدمى را به خداى سبحان و اسماء و صفات و افعال او آشنا مى سازد و مى فهماند كه خداوند متعال زنده اى است فنا ناپذير و قادر دانايى است كه قدرتش مشوب به عجز و دانائيش آميخته با جهل نيست و اينكه خالق و مالك هر چيزى خداى تعالى است ، اوست كه پرورش دهنده و مراقب اعمال هر فردى است ، خلق را آفريد بدون اينكه حاجتى به آنها داشته باشد و خلقتش صرفا براى اين بود كه به هر يك از آنها به مقدار استحقاق و قابليتش انعام كند ، آنگاه در روز جمع و قيامتى كه در آمدنش شبهه اى نيست همه را جمع نموده ، كسانى را كه بدى كرده اند به عمل بدشان جزا داده و كسانى را كه احسان كرده اند به نيكى پاداش دهد.

اين مطالب و نظائر اينها معارفى است كه اگر آدمى بطور محكم و مستدل به آنها راه يابد به حقيقت و واقع زندگيش راه يافته و با كمال وضوح مى بيند كه زندگيش دائمى و پايدار و سعادتش جاودانى و هميشگى است و آنطور كه به نظر اشخاص سطحى مى رسد فانى و ناپايدار و آنچنان كه آنان خيال مى كنند سرسرى و از روى هوس نيست ، اينجاست كه آدمى به يك موقف علمى مواجه مى شود كه وى را در دنيا و آخرت به اين حق يعنى به تكاليف و وظائفى كه نسبت به پروردگار خود و همچنين نسبت به همنوع خود دارد هدايت مى نمايد و اصولا از برخورد به اين موقف علمى بوده كه جميع طوايف بشرى حتى وحشى ها و صحرانشينان ، سننى براى زندگى خود وضع كرده و يا از ديگران اخذ و اقتباس نموده و به آن ملتزم شده اند و اين بسيار روشن و جاى هيچ ترديد نيست كه طوايف بشرى با اينكه در تشخيص نوع زندگى بعد از مرگ اختلاف دارند ، ليكن عموما احساس كرده اند كه پس از مرگ حياتى سرمدى و جاودانه دارند ، از همين جهت هر طايفه بر طبق سليقه و استحسان خود بمنظور سعادت دادن به آن زندگى ، سنت و

ص:154

مقرراتى براى خود معين و به آن پاى بند شده .

آرى، حياتى كه انسان براى خويش سراغ داشت او را به احساس حوايجى مناسب آن حيات وادار نمود و در نتيجه به اعمالى كه عادتا متضمن رفع آن حوايج است هدايت شد و ناگزير عمل روزمره خود را با آن اعمال كه همان سنت و دين است تطبيق داد .

پس خلاصه سخن ما اين شد كه نظر و سير در آيات انفسى و آفاقى و نتيجتا آشنا شدن به خداى سبحان از نظر اينكه حيات ابدى انسانى را در نظر مجسم مى سازد و نيز از نظر اينكه اين حيات بستگى تمام به توحيد و نبوت و معاد دارد از اين رو آدمى را به تمسك به دين حق و شريعت الهى هدايت مى نمايد و در اين هدايت هر دو طريق يعنى سير از طريق آفاق و از طريق انفس مؤثر و در راهنمايى به دين و ايمان و تقوا هر دو شريك و هر دو نافعند ، جز اينكه نظر و سير در آيات نفس نافع تر است ، زيرا اين سير از اطلاع بر ذات نفس و قوا و ادوات روحى و جسمى و عوارض آن از اعتدال و افراط و تفريط در كار و همچنين ملكات فاضله و رذيله و احوال پسنديده و ناپسندى كه مقارن با آن است خالى نيست .

و معلوم است كه اشتغال آدمى به معرفت اينگونه امور و باور داشتن به لوازم آن از قبيل أمن و يا خطر و سعادت يا شقاوت درد و درمان ، آدمى را از يك موقف نزديكى به گوش دل مى رساند و وقتى آدمى به دردهاى روحى خود و درمان آن واقف شد به اصلاح آنچه فاسد شده و به التزام به آنچه صحيح است مى پردازد ، بخلاف سير در آيات آفاقى كه ندايش به اين نزديكى نيست ، درست است كه آن سير هم آدمى را به اصلاح نفس و تهذيب آن از اخلاق رذيله و نكوهيده و آراستنش به فضايل معنوى و مكارم اخلاق وادار مى كند ، ليكن اين معانى را از راهى دور بگوش دل مى رساند .

اين بود توجيه روشنى در باره روايت .

البته براى آن معناى دقيق ترى نيز هست كه آن معنا از نتايج ابحاث حقيقيه اى كه در علم النفس هست استخراج مى شود و آن ابحاث عبارتند از اينكه نظر در آيات آفاقى و معرفت حاصله از آن نظر و معرفتى است فكرى ، و علمى است حصولى بخلاف نظر در نفس و قواى آن و اطوار وجودى آن و معرفتى كه خود از تجليات و آثار آن است كه نظر در آن نظرى است شهودى و علمى است حضورى و فرق علم حصولى با علم حضورى اين است كه علم و معرفت حصولى در تحققش محتاج است به استعمال برهان و ترتيب قياس ، بطورى كه قوام آن به اين مقدمات است و مادامى كه اين مقدمات ترتيب داده در ذهن ، منعكس و منتقش هست و انسان از آن غفلت و انصراف ندارد آن تصديق

ص:155

و علم هم باقى است و همينكه اشراف از بين رفت و كمترين غفلتى رخ داد ، كوچكترين شبهه اى تار و پود آن معرفت را متلاشى مى سازد .

ولى معرفت و علم حضورى چنين نيست چون مراد از آن علم عارف شدن است به نفس خود و يا به قوا و اطوار وجوديش و اين علم از قبيل مشاهده و عيان است ، و حاجت به ترتيب دادن مقدمات ندارد .

وقتى انسان مشغول مطالعه و سير در آيات نفس خود شود و ببيند چگونه به پروردگار خويش احتياج دارد و چطور در تمامى اطوار و همه شؤون زندگيش نيازمنديهايى دارد ، آنگاه به حقيقت عجيبى بر مى خورد ، چون مى بيند نفسش وابسته و مربوط به عظمت و كبريا و خلاصه وجود و حيات و علم و قدرت و شنوايى و بينايى و اراده و محبت ديگرى است و جميع صفات و افعال نفسش قطره ايست از دريايى بيكران و خوشه ايست از خرمنى بى پايان ، مخزنى كه دربها و روشنى و جمال و جلال و كمال وجود و حيات و قدرت و ساير كمالات غير متناهى است .

شاهد اينكه گفتيم علم حضورى نافع تر از حصولى است اين است كه نفس انسانى كارهايش جز در خودش انجام نمى شود و چيزى نيست كه او را از خودش بيرون و جدا سازد و او جز سير قهرى و اضطرارى و بعبارت ديگر فطرى در باره مسير خود كارى ندارد ، او از هر چيزى كه بر حسب ظاهر با آن اختلاط و اجتماع دارد جدا و بيگانه است ، مگر از پروردگار خود ، چون او محيط است به باطن و ظاهر نفس و به هر چيزى كه با نفس است ، روى اين حساب انسان مشاهده مى كند و در مى يابد كه نفسش اگر چه در ظاهر با مردم است ليكن در واقع دائما با پروردگار خود در خلوت است ، اينجاست كه از هر چيزى منصرف و منقطع شده و بسوى خداى خود متوجه مى شود و هر چيزى را از ياد مى برد و تنها به ياد خدايش ذاكر است .

در اين حال ديگر چيزى بين او و خدايش حجاب و مانع نمى شود ، اين است همان حق معرفتى كه براى آدميان ميسور و ممكن دانسته شده است و سزاوار است نام آنرا خدا را به خدا شناختن نهاد .

و اما معرفت فكرى كه از آثار سير آفاقى است و از ترتيب دادن قياس و يا حدسيات و يا مقدمات ديگرى بدست مى آيد در حقيقت معرفت بصورت هايى است كه در ذهن نقش بسته است ، از صورتهاى ديگر ذهنى و خداى معبود بزرگتر از آن است كه در ذهن بگنجد و ذهن بر وى احاطه يابد و يا ذات مقدسش برابر و مساوى با صورتى شود كه مخلوقى از مخلوقاتش آنرا در نفس خود آفريده و منقش ساخته است:« و لا يحيطون به علما!»(110/طه)

ص:156

در روايتى هم كه مرحوم مجلسى در بحار از ارشاد و احتجاج از شعبى از امام امير المؤمنين عليه السلام نقل مى كند دارد كه آن جناب در ضمن يكى از كلماتش فرمود : بدرستى خداوند بزرگتر از آنست كه از چيزى در پرده و نهان شود ، و يا چيزى از او پوشيده و پنهان گردد .

و در كتاب توحيد از امام موسى بن جعفر عليه السلام نقل شده است كه در ضمن يكى از كلمات خود فرمود: بين او و بين خلق حجابى جز خود مخلوقاتش نيست ، اگر نهان است با حجابى ناديدنى نهان نيست و اگر مستور است با پرده اى نامرئى مستور نيست ، معبودى جز او نيست ، اوست خداوند كبير و متعال .

و نيز در كتاب توحيد بطور مسند از عبد الاعلى از امام صادق عليه السلام در ضمن حديثى روايت شده كه فرموده كسى كه خيال مى كند خدا را شناخته ولى خدا را به حجاب و يا به صورت و يا به هيكلى شناخته او مشرك است و در حقيقت خدا را نشناخته براى اين كه حجاب و صورت و يا مجسمه غير خداوند متعالند و مطلب از اين قرار است : كه خداى تعالى هم واحد است و هم موحد يعنى شديد التوحد ، بنا بر اين كسى كه مى خواهد خدا را بوسيله غير خدا واحد كند چنين كسى چطور به توحيد خدا راه يافته است ؟ كسى به توحيد خدا پى برده كه او را بوسيله خود شناخته باشد و اما كسى كه او را به غير او شناخته باشد در حقيقت او را نشناخته و چيز ديگرى را شناخته است... تا آخر حديث.

پس ، از آنچه گذشت چنين بدست آمد كه سير و نظر در آيات انفسى نفيس تر و پر ارزش تر از سير آفاقى است ، تنها و تنها سير انفسى است كه نتيجه اش معرفت حقيقى و حقيقت معرفت است و اين معنا با فرمايش امير المؤمنين )عليه السلام( در روايت مورد بحث كه فرمود : معرفت به نفس نافع تر از معرفت آفاقى است ، منافات ندارد ، زيرا اينكه امام معرفت به نفس را از ديگرى مهمتر شمرده و نفرمود تنها راه بسوى حقيقت و بسوى پروردگار همانا سير انفسى است ، براى اين بود كه عامه مردم سطح فكرشان آن اندازه بالا نيست كه بتوانند اين معناى دقيق را درك كنند ، عامه مردم خدا را از همين طريق آفاقى مى شناسند ، قرآن كريم و سنت رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم و همچنين سيره طاهره آن جناب و اهل بيت اطهارش اين طريقه را پذيرفته و ايمان كسى را كه ايمانش را از ناحيه سير آفاقى كسب كرده قبول نموده و عامه را در پيمودن اين طريق تخطئه نكرده است و اين نظر و سير ، نظرى است شايع در بين متشرعه مؤمنين ، پس طريقه سير آفاقى و انفسى هر دو نافع اند ، ليكن دومى نفعش تمام تر و بيشتر است .

و در كتاب الدرر و الغرر از على عليه السلام روايت شده است كه فرمود :

ص:157

« عارف كسى است كه نفس خود را بشناسد و او را آزاد سازد و از هر چيزى كه دورش مى كند منزهش بدارد!» مؤلف : يعنى از اسيرى هواى نفس و بندگى شهوات آزادش كند!

و نيز در كتاب مزبور از آن جناب روايت شده كه فرمود:

« بزرگترين جهل ها و جهل انسان است به نفس خويش!» و نيز فرمود:

« بزرگترين حكمت ها براى انسان نفس خود را شناختن است!»

و نيز فرمود:

« از مردم هر كس كه بيشتر نفس خود را مى شناسد او از پروردگار ترسنده تر است!»

مؤلف : جهتش اين است كه چنين كسى به خداى خود بيشتر عالم و عارف است كما اينكه خداى سبحان فرمود:« انما يخشى الله من عباده العلماء - از بندگان ، تنها علما از خداى مى ترسند!»(28/فاطر)

و نيز در كتاب مذكور از آن حضرت روايت مى كند كه فرمود : بهترين عقل انسان خودشناسى اوست، بنا بر اين كسى كه خود را شناخت خردمندى يافت ، و كسى كه نادان به نفس خود بود گمراه شد .

و نيز در كتاب مزبور از آن حضرت روايت مى كند كه فرمود : در شگفتم از كسى كه براى گمشده خود جار ميزند و از اين و آن مى پرسد ، در حالى كه خودش را گم كرده و در پى يافتن خود نيست .

و نيز فرمود : در شگفتم از كسى كه خود را نشناخته چگونه مى تواند پروردگار خود را بشناسد .

و نيز فرمود: كمال معرفت و نهايت درجه آن اين است كه آدمى خود را بشناسد .

و نيز فرمود : در معرفت آدمى همين بس كه خود را بشناسد و در نادانيش همين بس كه خود را نشناسد .

و نيز فرمود : هر كه خود را بشناسد مجرد شده است .

مؤلف : مقصود از تجرد ، يا تجرد از علاقه هاى دنيايى است و يا تجرد از مردم و گوشه گيرى است و يا بوسيله اخلاص عمل براى خدا از هر چه جز اوست مجرد شدن است .

و نيز فرمود : هر كه نفس خود شناخت ، مجاهده با نفس نمود و هر كه نفس خود نشناخت آنرا واگذاشت و رهايش كرد .

ص:158

و نيز فرمود : هر كه نفس خود شناخت كارش بالا گرفت .

و نيز فرمود : هر كه نفس خويش را بشناسد ديگران را بهتر مى شناسد و هر كس نسبت به نفس خود جاهل باشد نسبت به ديگران جاهل تر است .

و نيز فرمود : هر كس نفس خود شناخت به غايت و نتيجه هر علم و معرفتى رسيده است .

و نيز فرمود : هر كس نفس خود نشناخت از راه نجات دور افتاد و در گمراهى و جهالت ها گيج و سرگردان شد .

و نيز فرمود : معرفت نفس نافع ترين معرفت ها است .

و نيز در كتاب مزبور از آن حضرت روايت شده است كه فرمود : رستگارى و فوز اكبر براى كسى است كه به معرفت نفس موفق شود .

و نيز فرمود : جاهل به نفس خود مباش ، زيرا كسى كه جاهل به نفس خود باشد درحقيقت به همه چيز جاهل است .

و در تحف العقول از امام صادق عليه السلام در ضمن حديثى روايت شده است كه فرمود: هر كس خيال كند خداى را مى شناسد و خداشناسيش از راه توهمات قلبى باشد چنين كسى نه تنها خداى را نشناخته بلكه شرك به خدا هم ورزيده ، زيرا صورتى را پرستيده كه خود در ذهن ايجادش كرده و هر كه خيال كند خداى را شناخته ولى خداشناسيش از راه اسماء بدون معنا باشد چنين كسى در حقيقت اقرار كرده كه به خدا طعن زده و نسبت نقص و حدوث به خدا داده ، زيرا اسماء حادثند و حاجت به محدث دارند و كسى كه خيال كند خدا را شناخته و خداشناسيش از راه اسم و معنا هر دو باشد و هر دو را بپرستد چنين كسى با خدا ديگرى را شريك كرده و كسى كه خيال كند خدا را شناخته ليكن خداشناسيش از راه توصيفات غائبانه باشد نه از راه ادراك ، در حقيقت ، خدايى غايب را اثبات كرده و پرستيده و كسى كه خيال كند خداى را شناخته به اين نحو كه موصوف را به صفت نسبت داده چنين كسى بزرگ را كوچك شمرده ، آرى:« و ما قدروا الله حق قدره!»(74/حج) نمى توانند به چند و چون خدا پى برده و او را به سنجش در آورند .

وقتى كلام آن جناب به اينجا رسيد شخصى عرض كرد : بنا بر اين بيان ، پس چگونه مى توان به توحيد خداوند راه يافت ؟ حضرت فرمود : راه بحث فراخ و راه فرار از اين اشكالات باز است ، انسان نسبت به هر چيزى كه حاضر است اول به عين آن معرفت يافته و آنرا متمايز از هر چيز ديگرى مى شناسد سپس به اوصاف آن پى مى برد ، بخلاف غايب كه به هر چه از اوصاف آن آشنا شود آن اوصاف به كليت خود باقى است وقتى

ص:159

متشخص مى شود كه عين آنرا درك كند .

گفته شد چطور حاضر عينش قبل از صفاتش شناخته مى شود ؟ فرمود : تو نخست حاضر (خدا ) را مى شناسى سپس به علم او پى مى برى يا علم مربوط به آن را بدست مى آورى يا پس از آشنايى به او علم به او پيدا مى كنى و از راه علم به او خودت را هم كه معلول او هستى مى شناسى ؟ آرى تو خودت را از ناحيه خودت نمى توانى بشناسى و نيز مى دانى و باور خواهى كرد كه آنچه در نفس تو است آن نيز ملك خدا و قائم به اوست ، يا بعبارت ديگر مقام ثبوت ذات تو و آنچه در آنست و مقام اثباتش همه از ناحيه خداست و اين معنا نظير معرفتى است كه برادران يوسف نسبت به آن جناب تحصيل كردند ، چون آنها به او گفتند : تو تحقيقا همان يوسفى ، گفت : آرى من يوسفم و اينك اين( بن يامين) برادر ابوينى منست ، چه اگر برادران او را شناختند او را بوسيله خود او شناختند ، نه بوسيله چيزى غير او و هستى او را از ناحيه خود او اثبات كردند ، نه از ناحيه نفس خود و توهم هاى قلبى خود... تا آخر حديث!

مؤلف: ما در ذيل كلام امام امير المؤمنين عليه السلام در روايت دوم اين باب كه فرمود : معرفت به نفس سودمندتر از معرفت آفاقى است ، اين معنا را توضيح داديم كه انسان وقتى به سير در باره نفس خود بپردازد و اغيار را از دل بيرون راند و با دل خلوت كند از هر چيزى منقطع و به خداوند متعال مى پيوندد و اين خود باعث معرفت پروردگارش مى شود ، البته معرفتى كه در حصولش چيزى واسطه نشده است و علمى كه هيچ سبب در آن مداخله نداشته است ، چون انقطاع بتنهايى تمامى حجاب هايى را كه در بين است كنار مى زند ، اينجاست كه آدمى با مشاهده ساحت عظمت و كبرياى حق ، خود را از ياد مى برد و بنا بر اين بايد اين معرفت را معرفت خدا به خدا نام نهاد .

و نيز گفتيم اينجاست كه در سويداى نفس به اين مطلب تصديق و اذعان پيدا مى شود كه انسان فقير و محتاج به خداى سبحان و مملوك اوست به ملكى كه در قبال آن هيچ استقلالى از خود ندارد ، اين توضيحى بود كه ما در ذيل آن روايت گذرانديم .

در اينجا هم مراد امام صادق عليه السلام از اينكه فرمود: و از راه علم به او خودت را هم كه معلول اوئى مى شناسى ، آرى تو خودت را از ناحيه خودت نمى توانى بشناسى و نيز مى دانى و باور خواهى كرد كه آنچه در نفس تو است آن نيز ملك خدا و قائم به اوست ، وجود و بقايش از اوست ، همان معناست .

در اين مقوله روايت ديگرى است كه مسعودى در اثبات الوصيه از امير المؤمنين عليه السلام نقل كرده: كه آن جناب در يكى از خطبه هاى غرايش در خطاب به پروردگار خود عرض كرد: پروردگارا تو از هر نقصى منزهى ، هر چيزى را از خودت و آثار

ص:160

خودت پر كرده اى و از هر چيزى جدائى پس هيچ چيزى تو را فاقد نيست و توئى فعال ما يشاء ، بزرگى تو اى كسى كه هر موجود قابل دركى آفريده تو است و هر محدودى از آثار صنع تو است ... منزهى تو بار خدايا ! كدام چشم است كه در برابر بهاى نور تو بتواند مقاومت كند؟ و ديدش تا اوج نور ضياى قدرت تو كارگر شود ؟! كدام فهم است كه آنچه را در آنجا است بفهمد ، مگر چشمهايى كه تو پرده ها را از برابر آنها كنار زده و حجابهاى ظلمانى را از برابرش پاره كرده باشى پس صعود كرد ارواح آنان بر پيرامون بالهاى ارواح و از همين جهت در اركان تو ، به مناجات با تو پرداختند و در بين انوار بهاى تو فرو رفتند و از بالاى خاك نظر انداخته و مستواى كبرياى تو را ديدند ، از اين رو اهل ملكوت آنها را زوار و اهل جبروت آنها را عمار ناميدند .

در بحار از ارشاد ديلمى حديثى كه ارشاد بدون سند ذكر كرده نقل مى كند و خود براى آن دو سند ذكر مى كند و در آن حديث آمده كه : خداى تعالى فرمود ، هر كس به مقتضاى رضاى من عمل كند من او را به سه خصلت وا مى دارم:

اول: شكرى به او ياد مى دهم كه آميخته با جهل نباشد.

دوم: به ذكرى موفقش مى كنم كه فراموشى در آن راه نداشته باشد،

سوم: محبتى از خودم در دلش مى اندازم كه محبت هيچيك از مخلوقاتم را بر آن محبت ترجيح ندهد .

چنين كسى وقتى مرا دوست بدارد دوستش مي دارم و چشم دلش را بسوى جلال خود باز مى كنم و بندگان خاص خود را از او پنهان نمى دارم و با او در تاريكيهاى شب و روشنى روز هم كلام مى شوم ، تا جائى كه يكسره از هم كلامى با مخلوقات و هم نشينى با آنها صرفنظر كند و نيز كلام خود و كلام ملائكه خودم را به او مى شنوانم و اسرارى را كه از خلقم نهان داشته ام براى او فاش مى كنم و نيز لباس حيا بر تنش مى پوشانم ، بطورى كه جميع خلق از او شرم كنند و روى زمين كه راه مى رود با مغفرت خدا قدم بردارد ، دلش را دلى با ظرفيت و بينا قرار داده و هيچ چيز از اسرار بهشت و آتش را بر او پوشيده نمى دارم ، ترس و وحشتى كه در قيامت بر مردم مستولى خواهد شد به او نشان داده و همچنين به حسابهائى كه از توانگران و بى نوايان و جاهلان و علما مى كشم آشنايش مى نمايم و نيز من او را در بستر قبرش مى خوابانم و منكر و نكير را بر او نازل مى كنم تا از وى پرسش كنند و او اندوه مرگ و ظلمت قبر و لحد و هول مطلع را احساس نكند ، آنگاه ميزانش را نصب كرده و نامه عملش را باز نموده و كتابش را در دست راستش مى نهم ، تا آن كتاب را بخواند ، آنگاه بين خودم و او واسطه و ترجمان قرار نمى دهم ، اين است صفات محبين ، اى احمد اندوه خود را يكى كن و زبانت را يكى ساز

ص:161

و بدنت را چنان زنده بدار كه هيچ گاه غفلت نورزد ، چون هر كس از من غافل شود من او را به خودش سپرده و ديگر باك ندارم كه در كدام وادى به هلاكت مى افتد .

مؤلف : روايات سه گانه اخير گو اينكه مستقيما مربوط به بحث ما نيست ليكن از اين جهت آنها را نقل كرديم كه خواننده نقاد و بينا با مطالعه آن نسبت به مطالبى كه گفتيم قضاوت كند ، چون از اين روايات نيز استفاده مى شود كه با فكر و علوم فكرى آنطور كه بايد نمى توان معرفت حقيقى را كاملا استيفا نمود ، چون اين روايات از مواهب الهى كه مخصوص است به اولياء الله نمونه هايى را ذكر مى كند كه به هيچ وجه سير فكرى نمى تواند آن امور را نتيجه دهد و به آن ها منتهى شود ، در استقامت و صحت اين اخبار هم حرفى نيست قرآن كريم هم بر صحت آنها گواهى دارد .

(1)

بحث علمى در:مراقبت از نفس

خلاصه اي از چند اشاره تاريخى و چند بحث علمى مربوط به نفس كه در چند فصل ايراد مى گردد:

1 - تا آنجا كه مى دانيم و تاريخ بشرى نشان مى دهد همواره بر زبان انسان حتى بر زبان انسان اولى در خلال گفتگوهايش كلمه : من ، خودم جارى مى شده و مسلما با اين كلمه حكايت از حقيقتى از حقايق خارجى اين عالم مى كرده اند و يقينا مى فهميده اند كه چه مى گويند و از اين كلمه چه حقيقتى را مى خواهند ، چيزى كه هست چون مردمى مادى و نظرهايشان كوتاه و بيشتر سر و كارشان با حوائج جسمى و بدنى خود بوده از اين رو همين پرداختن مداوم به رفع حوائج مادى خود باعث شد كه از معناى واقعى اين كلمه و امثال آن غفلت ورزيده و مانعشان شد از اينكه لحظه اى بخود آمده و در باره معنايى كه كلمات من ، خودم و امثال آن آنرا حكايت مى كنند تعمق و دقتى بعمل آرند و چه بسا وادارشان مى كرده كه خيال كنند معناى اين كلمات همان بدن مادى آنان است و بس .

و نيز چه بسا گمان مى كرده اند كه فرق ميان زنده و مرده بحسب ظاهر عبارت از همان نفسى است كه آدم زنده در تمام طول زندگيش با آن دم زده و آنرا فرو برده و بيرون مى دهد ، و روى اين حساب بدن زنده را عبارت از بدنى دانسته اند كه دستگاه تنفسش بكار باشد و اما بدنى كه يا فاقد آن دستگاه است و يا در اثر بسته شدن مجاريش


1- الميزان ج : 6 ص : 251

ص:162

از كار افتاده ، چنين بدنى را مرده مى شمردند ، مرده اى كه هيچ چيزى را درك نمى كند و بطور كلى وجود و آثار وجوديش باطل شده و شخصيت و حقيقتش معدوم گرديده .

چون چنين خيالى مى كرده اند رفته رفته اين مطلب در نظرشان مسلم شده است كه نفس من ، خودم همان نَفَس( به فتح نون و فتح فا) و همان هوا يا هواى مخصوص است و از همين جهت نام آن هوا را روح گذاشته و چنين حكم كرده اند كه انسان عبارت است از مجموع روح و بدن .

يا اينكه گمان كرده اند زنده بودن بدن و حس و حركت داشتن آن از ناحيه خونى است كه در شرايين و رگ هاى آن جارى است و آن حياتى كه با رحلتش انسانيت انسان رحلت مى كند و از بين مى رود وجود و عدمش بستگى به همين مايع ارغوانى دارد ، از اين رو حكم كرده اند به اينكه نفس من ، خودم همان خون است و بلكه خون را نفس ناميده و آنرا به دو قسم سائله يعنى داراى جهندگى و غير سائله تقسيم نمودند .

و چه بسا همينكه انسان سر از كار نطفه در آورد و ديد كه چگونه از آن لحظه اى كه رحم آنرا مى ربايد مرتب تطورات خلقت يكى پس از ديگرى بر آن عارض مى شود تا آنجا كه همين نطفه را بصورت انسانى تمام عيار در مى آورد ، از اين رو گفت : نفس انسان عبارت است از اجزاى اصليه اى كه در نطفه جمع شده ، عينا در تمامى طول زندگى در بنيه و ساختمان بدن باقى است .

و چه بسا از همين جهت كسانى گفته باشند كه اين اجزاى اصلى از اينكه دستخوش تغييرات و يا فساد و بطلان شوند مصونند ، در نتيجه انسانيت انسان با بقاى اين اجزا باقى است ، نه دست حوادث به آن مى رسد و نه آن اجزا خود بطلان و فساد را مى پذيرد ، با اينكه اگر اين حرف ها صحيح باشد و نفس انسانى عبارت از اجزايى باشد كه توصيف كرده اند مستلزم محالات زيادى است كه در محل خود ذكر خواهد شد ، چه اينكه اجتماعشان را بر هيات مخصوصى شرط بكنند يا نه .

بنا بر اين اگر سرگرمى به كار بدن عوام مردم را از درك حقيقت نفس غافل ساخته و آنها را به چنين خيالات وا داشته منافات ندارد با اينكه مردانى ممتاز از نظر اينكه انسانند نه از نظر اينكه داراى تنى خاكى و نيازمند به هزاران شرايط ماديند - از كلمه من ، خودم - معناى ديگرى ادراك كنند و در آن درك هم خطا نكنند ، چه هيچ بعيد نيست كه ما نخست حقيقتى از حقايق عالم خلقت را بطور اجمال و بدون اينكه خطا برويم درك بكنيم ، آنگاه وقتى به تفصيل آن پرداخته و از هويت نفس آن بحث كنيم در آنجا دچار خبط و اشتباه شويم .

بنا بر اين على رغم سوفسطائيان و شكاكان كه براى هيچ چيز واقعيت قائل

ص:163

نيستند و همه ادراكات را تخطئه مى كنند بايد گفت بسيارى از مطالب علمى هست كه مانند محسوسات ظاهرى و يا باطنى براى آدمى قابل درك و مشاهده است و انسان آنها را به رأى العين مى بيند ، چه انسان عالم و چه جاهل با اين تفاوت كه علما به تفصيلات آن مطالب پرداخته و در اطراف آن بحث و اختلاف كرده و مى كنند و اما عوام و كسانى كه اهل بحث نيستند گو اينكه همين مدركات خواص را دارند و مانند آنها با چشم دل چيزهايى را كه آنان مشاهده مى كردند مشاهده مى كنند و ليكن از پى بردن به تفصيل آن و بحث از خصوصيات وجودى آن عاجزند .

و خلاصه ، در اين مطلب جاى شبهه نيست كه انسان در جميع لحظات وجود خود حقيقتى غير خارج از خود بنام من ، خودم مشاهده مى كند كه اگر دقت و تعمق در آنچه در اين مشاهده مى يابد بنمايد يقينا خواهد ديد كه آن چيز بر خلاف محسوسات مادى او حقيقتى است كه مانند امور جسمانى دستخوش تغيير و معروض انقسام و پذيراى اقتران به زمان و مكان نيست و نيز مى يابد كه آن حقيقت غير اين بدن مادى است كه اعضا و اجزايش محكوم به احكام ماده اند ، به شهادت اينكه بسيارى از اوقات بلكه غالب اوقات از اين معنا كه داراى چنين اعضايى است غفلت داشته بلكه بطور كلى بدن خود را فراموش مى كند ، با اينهمه از خود بى خبر نمى شود ، اين خود شاهد اين است كه خودش غير اين اعضا است ، اگر هم گاهى در مقام اعمال بعضى از عنايات مى گويد از خود بى خبر شدم يا از خود غافل و يا خود را از ياد بردم ، اين در حقيقت مجازگوئيهايى است بمنظور اعمال پاره اى از عنايات مختلف نفسانى و گر نه خودش در همين تعبيرات اقرار مى كند كه فاعل اين نسيان و غفلت از خويش كسى است بنام خودم و حكم مى كند به اينكه نفس او و مشاعر نفس ، اوست كه از امورى غفلت ورزيده و امور ديگرى را به ياد دارد ، چيزى كه هست از روى نادانى بجاى اينكه بگويد از بدن خود و دردهاى او مثلا غافل شدم و يا تعبير ديگرى كند نسبت فراموش شدن را به من يا خودم مى دهد و مى گويد : خودم را فراموش كردم و نيز نبايد به اين كه بسيارى به خيالشان رسيده كه اشخاص بيهوش از خود و ذات خود بى خبرند اعتنا نمود.

براى اينكه بيهوش آنچه را كه پس از بهوش آمدن درك مى كند و اذعان دارد اين است كه يادش نمى آيد آيا در حال اغما به ياد خود بوده يا نه ، نه اينكه يادش مى آيد كه در آن حال به ياد خود نبوده ، تا بتواند ادعا كند كه از خود بيخود بوده ، پس اگر هم اين را بگويد باز نظرش همان معناى سطحى است ، يعنى از بدنم غافل بودم و حواس ظاهريم از كار افتاد و بين اين دو معنا فرق واضحى است ، علاوه بر اينكه بعضى از بيهوش ها وقتى بهوش مى آيند پاره اى از خاطرات حالت بيهوشى خود را بصورت چيزى

ص:164

شبيه به رؤيايى كه ما از خواب خود به ياد داريم به ياد دارند .

و به هر تقدير در اين مطلب شكى نيست كه انسان از اين جهت كه انسان است خالى از چنين شعور نفسانى كه حقيقت نفس او را كه از آن به من تعبير مى كند در برابرش ممثل مى سازد ، نيست و اگر قدرى به آن معنايى كه در خود سراغ دارد انس بگيرد و كمى از مشغله هاى گوناگون بدنى و آرزوها و هدفهاى مادى منصرف شود تحقيقا به صحت آنچه ما بيان داشتيم حكم خواهد نمود و خواهد گفت كه نفس او امرى است كه هيچ سنخيت با ماده و ماديات ندارد ، براى اينكه مى بيند خاصيت نفس و اثر آن غير خواص و آثار ماديات است ، ليكن متاسفانه اشتغال به مشاغل روزانه و صرف همه همت خود در راه تحصيل آرزوهاى زندگى مادى و رفع حوايج بدنى ، او را بر آن داشته كه اين امر را مهمل گذاشته و در آن دقتى بكار نبرد و اينگونه مطالب ساده و روان را اذعان نكند و به همان مشاهده عاميانه و اجمالى اكتفا نمايد .

2- گر چه ما در بحث قبلى گفتيم افراد عادى و معمولى انسان همه هم شان مصروف حوايج مادى از قبيل غذا و مسكن و لباس است و اينگونه افكار براى آنان مجال اينكه در باره حقيقت نفس و در زواياى ذات خود كنجكاوى كنند باقى نگذاشته ، ليكن چنان هم نيست كه حوادث مختلفى كه گاهى در خلال ايام زندگى بر او هجوم مى آورد هيچگاه او را از غير خود منصرف و به خود متوجه نساخته و در واداريش به خلوت با نفس تاثيرى نداشته باشد ، زيرا حوادث تكان دهنده نظير ترس و وحشت شديد و مسرت فوق العاده و محبت مفرط و اضطرار شديد و امثال اينها هست كه در اين معنا تاثير بسزائى دارند .

مثلا ترس شديد ، آدمى را در برابر حادثه به هيجان و اضطراب در آورده ، در نتيجه نفس كه تاكنون از خود غفلت داشت و سرگرم با غير خود بود به خود برگشته تو گويى خودش ، خودش را از ترس فنا و زوال نگه مى دارد و همچنين مسرت فوق العاده مايه شيفتگى نفس در برابر لذت است ، اين بيخودى نيز باعث توجه به نفس است و محبت مفرط كه آن نيز باعث اين مى شود كه انسان نسبت به محبوب و مطلوب خود واله شده ، جز او هم ديگرى نداشته باشد و اضطرار شديد كه علاقه آدمى را از هر چيزى بريده و تنها متوجه خود مى سازد ، همچنين ساير عوامل و پيشامدهائى كه چه بسا يكى يا بيشتر از يكى از آنها باعث شود پاره اى از حقايق را كه حواس ظاهره و فكر خالى هيچگاه نمى تواند آنها را درك نمايد در برابر آدمى مجسم و محسوس نمايد ، مثلا كسى كه در يك ظلمت خيره كننده قرار گرفته و وحشت همه جاى دلش را پر كرده قيافه هاى مخوف و آوازهاى وحشت زايى احساس مى كند كه هر لحظه او را بر جانش تهديد

ص:165

مى نمايد اين قيافه ها همان صورتهاى مخوفى است كه عوام آنرا غول و يا هاتف و يا جن و امثال آن مى نامند .

و چه بسا محبت مفرط و يا حسرت و تاسف شديد هم اين اثر را داشته باشد ، يعنى همه جاى دل را پر كرده و بين آدمى و بين حواس ظاهريش حايل شود و تمامى مشاعرش را مرتكز محبوب يا در آن مطلب تاسف آور سازد و نتيجتا در حال خواب و يا بين خواب و بيدارى امور مختلفى را از وقايع گذشته و يا حوادث آينده و يا خفايائى را كه دست حواس ديگران به آن نمى رسد احساس كند .

و چه بسا اگر اراده آدمى با ايمانى كامل و يقينى محكم و اذعانى جازم همراه و توأم شود ، كارهائى كند كه اشخاص متعارف از آن عاجز باشند و اسباب عادى نتوانند انسان را به چنين نتايجى هدايت كنند .

اين حوادث و پيش آمدهاى غير عادى كه گفتيم حوادث جزئيه ايست كه بالنسبه به حوادث پيش پا افتاده ، نادر بشمار مى رود و حدوث اين حوادث از جهت حدوث عوامل مختلفه ايست كه سابقا به آن اشاره شد و اما اصل وقوع آن چون خيلى محل حاجت نيست ، لذا خيلى لازم نمى دانيم كه در اثبات و استدلال بر آن خود را بزحمت بيندازيم ، چون يك يك ما يا از خود يا از ديگران اينچنين حالت ها را سراغ داريم و اما اينكه سبب حقيقى اين امر چيست ؟ اين نيز مورد حاجت و اينجا هم جاى تعرضش نيست .

چيزى كه اشاره و تنبيه بر آن در اينجا اهميت دارد اين است كه اينگونه امور ، امورى هستند كه در وقوعشان حاجت دارند به اينكه نفس از هر چيزى كه از خود خارج است و مخصوصا از لذائذ جسمانى منصرف شده و لحظه اى بخود متوجه شود و لذا مى بينيم در باب رياضت نفس با اينكه داراى انواع مختلف و بى شمارى است ، مع ذلك در همه آنها اجمالا مخالفت با نفس و آنرا از امور خارج از خود پرهيز دادن اساس كار به شمار مى رود و اين نيست مگر براى اينكه فرو رفتن نفس در خواسته ها و شهوات خويش او را از پرداختن به خود منصرف ساخته و به شهوات و امور خارج از خود راهنمايى مى كند ، نتيجتا نيروى شگرف نفس را كه بايد صرف يك كار - اصلاح خود - شود در آن شهوات تقسيم و پراكنده نموده و آنرا از اصلاح خويش باز داشته و سرگرم شهواتش مى كند .

3- در اين مطلب جاى شك نيست كه عواملى كه آدمى را به اينگونه آثار نفسانى دعوت مى كند همانطورى كه براى بعضى از افراد بطور موقت و زمانى كوتاه ميسر مى شود، همانطور ممكن است براى افراد ديگرى اين توفيق بطور مستمر و يا زمانى

ص:166

طولانى دست دهد و چه بسا اشخاصى از اهل زهد كه ما خود ديده ايم كارشان به جائى رسيده كه نسبت به لذائذ مادى و مشتهيات فانى دنياى فانى زهد ورزيده و جز رياضت دادن به نفس و اشتغال به سلوك طريق باطن هم ديگرى ندارند .

و نيز جاى شك نيست كه اين اشتغال به نفس كار تازه و از من درآورى هاى عصر ما نيست ، زيرا ادله نقليه و همچنين اعتبارات عقلى دلالت دارند بر اينكه اين عمل از سنن بشريت است ، و از دير زمانى در ميان افراد بشر رواج داشته و هر چه ما به عقب برگرديم و تاريخ بشريت را ورق بزنيم باز مساله رياضت به چشم مى خورد و مى فهميم مثل اينكه همانطور كه گفتيم اين عمل از سنن لازمه انسانيت بوده است ، حتى در قديمى ترين عهدى كه بنا بر عقيده ما ، انسان در زمين مسكن گرفته در بين افراد بشر رائج بوده است .

4- بحث از حال امم و دقت در باره سنن و آداب و تجزيه و تحليل در عقايد و رفتار آنان اين معنا را بدست مى دهد كه اشتغال به معرفت نفس بمنظور حصول آثار عجيب آن با همه اختلافى كه در طرق آن هست ، امرى بوده كه در بين همه امم رواج داشته ، بلكه نه تنها رواج داشته بلكه جزو كارهاى نفيس و پر ارزشى به شمار مى رفته كه از قديم ترين اعصار آنرا به گرانترين قيمت و صرف نفيس ترين اوقات تحصيل مى كرده اند .

يكى از شواهدش اين است كه در اقوام وحشى و ساكنين كناره هاى معموره مانند آفريقا و امثال آن در همين عصر حاضر رسوم و بقايايى از اساطير ساحران و جادوگران يافت مى شود و كسانى به چشم مى خورند كه معتقدند به اينكه اين اساطير صد در صد صحيح و كاملا داراى حقيقت است .

و اين مطلب را نه تنها از تاريخ بشرى مى توان فهميد بلكه اعتبار عقلى و دقت در آنچه از مذاهب و اديان قديمى كه فعلا در دسترس ما است نيز اين معنا را ثابت مى كند ، به اين معنا كه اگر ما در ملل و اديان متداول مانند برهمنى و بودايى و ستاره پرستى و مانيگرى و مجوسيگرى و يهوديگرى و مسيحيت و اسلام دقتى بعمل آوريم و در همه آنها سيرى بكنيم خواهيم ديد كه براى اين امر مهم يعنى بدست آوردن معرفت نفس و تحصيل آثار آن نهضت هاى عميق و ريشه دار در همه اين ملل بوده است ، و لو اينكه اين رغبت و نهضت به يك صورت نبوده ، بلكه از جهت اوصاف و كيفيت تلقين و تقويم مختلف بوده اند ، الا اينكه همه آنها دعوت تزكيه نفس را داشته اند .

مثلا برهمانيت كه مذهب هند قديم بوده گو اينكه در توحيد و نبوت با اديان صاحب كتاب مخالف است ليكن همين كيش همه مردم - و مخصوصا خود براهمه - را دعوت به تزكيه نفس و تطهير باطن مى كرده است .

ص:167

در كتاب ما للهند من مقولة از بيرونى نقل شده كه گفته است ، عمر يك برهمن بعد از گذشتن هفت سال دوران كودكى به چهار قسمت تقسيم مى شود : آغاز قسمت اول آن همان هشتمين سال عمر است كه در آن سال علماى اين كيش نزد اين كودك آمد و شد نموده و واجبات را برايش بيان و او را به التزام به آنها تا چندى كه زنده است و همچنين به عمل به آنها توصيه مى كنند .

بيرونى مى گويد : اين كودك همچنان در قسمت اول زندگى است تا بيست و پنجمين سال عمر ، يا تا چهل و هشتمين سال عمرش ، كه در اين قسمت بر او واجب است اينكه نسبت به دنيا زهد ورزيده و زمين را فرش و بستر خود قرار داده و از زير بار شاگردى بيد شانه خالى نكند ، تفسير علم كلام و شريعت را از استادى فراگيرد و البته بايد استاد را در تمامى لحظات شبانه روز خدمت نمايد ، و روزى سه بار غسل كرده و قربانى آتش را همه روزه طرف صبح و در طرف عصر تقديم نموده ، بعد از قربانى براى استاد خود به خاك افتاده و او را سجده كند ، يك روز در ميان روزه بگيرد ، ليكن نسبت به گوشت بايد براى هميشه از آن اجتناب ورزد ، ديگر اينكه منزل خود را همان سراى استاد قرار داده و همه روزه ظهر و يا عصر از آنجا براى دريوزگى بيرون شده ، تنها از پنج خانه گدائى كند و هر چه را كه از صدقات به او دادند نزد استاد آورده و تقديم نمايد ، تا او هر چه را و هر مقدار را كه خواست براى خود بر گيرد ، آنگاه اگر او را در مابقى اذن داد برداشته و با آن سد جوع بكند و نيز هيزم را بدوش كشيده براى آتش ببرد ، چون آتش نزد برهمنيها معظم و روشنائيها در اين مذهب محترم است و همچنين ساير امم نيز معتقدند كه اگر آتش بر قربانيهايشان نازل شود آن قربانى قبول است ، و خلاصه اگر بت و يا ستاره و گاو و خر و صورت مى پرستند همه در اين امر شركت دارند .

و اما قسمت دوم زندگي : اين قسمت از سال بيست و پنجم عمر شروع شده تا پنجاه و يا هفتاد سالگى ادامه دارد ، در اين قسمت استاد او را اجازه مى دهد تا اگر بخواهد ازدواج نموده و به اين وسيله بناى توليد نسل را بگذارد ، آنگاه بيان مى كند كه چگونه با همسرش و ساير مردم رفتار و سلوك نمايد و نحوه ارتزاق و طرز رفتارش چگونه باشد .

و اما قسمت سوم زندگي : عبارت است از سنين پنجاه تا هفتاد و پنج يا نود سالگى ، در اين قسمت بايد زهد ورزيده و از آنچه در طول حيات از زن و فرزند و اموال جمع نموده بيرون آمده و عيال خود را - اگر نخواست كه با او بيرون شود - به فرزندان سپرده و رو به صحراها بگذارد ، در بيرون آباديها به همان كارهاى دوران اول زندگى كه گفتيم بپردازد ، علاوه بر آن دستورات هيچگاه نبايد زير سقف قرار گيرد ، و جز ساتر

ص:168

عورتى از پوست درختان چيزى نپوشد و جز روى زمين و بدون فرش نخوابد و جز با ميوه درختان و برگ و ريشه گياهان ارتزاق نكند ، موى خود را بلند گذاشته و هيچگاه آنرا روغن نزند .

و اما قسمت چهارم زندگي : اين قسمت از سنين بعد از هفتاد يا نود شروع و تا آخر عمر ادامه دارد ، در اين سنين بايد لباس سرخ پوشيده و چوب دستى بدست بگيرد و همواره مشغول تفكر و تجريد قلب از دوستى ها و دشمنى ها شده و شهوت و حرص و غضب را از خود دور كند ، با احدى همكلام و رفيق نشود ، اگر هم خواست جائى برود كه در آنجا اميد ثواب بيشترى را دارد و در بين راه به دهى و يا شهرى بر خورد در آن ده بيش از پنج روز توقف نكند و اگر كسى چيزى به او داد از آن چيز به قدر قوت روز خود برداشته و مابقى را واگذارد و آنرا براى فردايش نيندوزد ، چنين كسى جز مواظبت بر شرايط طريق نجات و رسيدن به مقامى كه در آن برگشت به دنيا نيست كار ديگرى ندارد .

بيرونى سپس احكام عامه اى كه يك برهمن بايد در تمامى طول عمر به آنها عمل كند ذكر مى نمايد .

اين بود آنچه از كلام وى مورد حاجت و استشهاد ما در باره يكى از كيش هاى هند بوده و اما ساير مذاهبى كه هنديها دارند از قبيل جوكيه كه اصحاب انفاس و اوهامند، و اصحاب روحانيات و اصحاب حكمت و ديگران براى هر يك از اين طوايف نيز رياضت ها و اعمال شاقه مخصوصى هست و هيچكدام اينها از يك نحوه گوشه گيرى و تحريم لذائذ شهوانى و جلوگيرى نفس از تمتع از آن خالى نيستند .

و اما مذهب بودايى ، بودائيان نيز بناى مذهب شان بر تهذيب نفس و مخالفت هواى نفسانى و تحريم لذائذ بر نفس بمنظور رسيدن به حقيقت معرفت است .

خود بودا هم در زندگيش همين طريقه را سلوك مى كرده ، زيرا نقل مى كنند كه بودا در آغاز عمرش يكى از شاهزادگان يا بزرگزادگان بود ، ناگهان هواى معنويات در سرش افتاد ، زخارف زندگى و تخت سلطنت را رها نمود و از همه دورى نمود و به نيستان موحشى رفت و در بحبوحه جوانى ملازم آن نى زار شد و از مردم كناره گرفت و تمتع از مزاياى زندگى را ترك گفت و به رياضت نفس و تفكر در اسرار خلقت روى نهاد ، تا آنجا كه در سن سى و شش سالگى معرفت در دلش جاى گرفت ، در اين هنگام بود كه از نيستان بسوى مردم بيرون رفت و آنان را به رياضت دادن به نفس و تحصيل معرفت دعوت نمود و همچنين تا چهل و چهار سال - بنا بر آنچه در تواريخ ذكر شده - به اين دعوت پرداخت .

ص:169

و اما صابئون : مقصود ما از اين طايفه آنهايى اند كه قائل به روحانيات و بت هاى آنها هستند ، اينان نيز اگر چه امر نبوت را انكار كردند ، الا اينكه در طريق رسيدن به كمال معرفت نفسانى راههايى دارند كه خيلى با طرق براهمه و بودائيان تفاوت ندارد ، اينان - بنا بر آنچه در ملل و نحل ذكر شده - مى گفته اند : واجب است بر ما كه دلهاى مان را از پليديهاى شهوات مادى پاك كنيم و اخلاق خود را تهذيب نموده و از قيد قواى شهويه و غضبيه آزادش سازيم ، شايد كه بين ما و بين روحانيان سنخيتى بوجود آيد و ما بتوانيم از آنها حوائج خود را بخواهيم و احوال خود را بر آنها عرضه بداريم و در جميع امور خود به آنها روى بياوريم ، باشد كه نزد خالق و رازق خود و خالق و رازق ما ، ما را شفاعت كنند و اين تطهير قلب حاصل نمى شود مگر بوسيله خود ما و به اينكه ما نفس را رياضت داده و از شهوات پست پرهيزش دهيم ، و علاوه بر اين ، از روحانيات هم استمداد گرفته به درگاهشان تضرع و زارى بنماييم ، يعنى دعا و نماز بجا آورده و زكات مال داده و از خوردنيها و آشاميدنيها روزه بداريم و قربانيها و ذبيحه ها پيشكش داشته بخورات معطر بخور ، دهيم و افسون و اذكار و عزايم بخوانيم .

شايد به اين وسيله نفوس ما استعدادى حاصل كرده و بتوانيم بدون واسطه ديگران از روحانيات استمداد كنيم .

گر چه در بين خود صابئون اختلافاتى در باره عقايد عمومى مربوط به مساله خلق و ايجاد دارند ، ليكن در باب وجوب رياضت دادن به نفس براى رسيدن به كمال معرفت و به سعادت اين نشاه همگى متفقند .

و اما پيروان مانى از ثنويها : اينها نيز اساس مذهبشان بر اين پايه است كه نفس از عالم نور علوى است و در اين دام هاى مادى يعنى بدن منزل گزيده و از آن مقام بلند به اين درجه پست هبوط نموده است و وقتى ميتوان به سعادت و كمال رسيد كه يا باختيار خود و بوسيله رياضت دادن به نفس يا بدون اختيار يعنى به مرگ طبيعى ، اين دام ظلمانى را شكسته و از قفس خاكى به ساحت نور پرواز نمايد.

و اما اهل كتاب يعنى يهود و نصارا و مجوس اينان نيز كتابهاى مقدسشان يعنى عهد عتيق و عهد جديد و اوستا از دعوت به اصلاح و تهذيب نفس و مخالفت با هواهاى آن پر است ، مخصوصا عهد قديم و جديد كه همواره زهد در دنيا و اشتغال به تطهير باطن را توصيه مى كنند و هميشه در اين دو ملت مخصوصا در نصارا در هر قرنى عده كثيرى از زهاد و تاركين دنيا در مقام تربيت دادن به نفس خود از مردم كناره گيرى مى كنند ، بطورى كه مساله رهبانيت يكى از سنن متبعه آنها است و داستان رهبانيت ايشان را قرآن كريم هم ذكر كرده و فرموده است:

ص:170

« ذلك بان منهم قسيسين و رهبانا و انهم لا يستكبرون!» (82/مائده)و نيز فرموده:

« و رهبانية ابتدعوها ما كتبناها عليهم الا ابتغاء رضوان الله فما رعوها حق رعايتها!»(27/حديد)

كما اينكه راجع به تاركين دنيا و عابدهاى يهود هم فرموده:

« ليسوا سواء من اهل الكتاب امة قائمة يتلون ايات الله اناء الليل و هم يسجدون!» (113/ال عمران)

« يؤمنون بالله و اليوم الاخر و يامرون بالمعروف و ينهون عن المنكر و يسارعون فى الخيرات و اولئك من الصالحين!»(114/ال عمران)

و اما فرق مختلفه مرتاضين كسانى كه داراى اعمال شگفت آورى هستند ، مانند ساحران اهل سيميا و اصحاب طلسمات و آنهايى كه داراى تسخير ارواح و تسخير جن و تسخير روحانيت حروف و كواكب و غير آن هستند و آنان كه به احضار و تسخير نفوس پرداخته اند گر چه براى هر كدامشان رياضت هاى عجيب مخصوصى است ، ليكن نتيجه نوع آنها همان تسلط بر نفس است .

و خلاصه آنچه گفته شده اين است كه هدف نهايى جميع ارباب اديان و مذاهب و صاحبان اعمال مخصوصه ، همانا تهذيب نفس است بوسيله ترك هواهاى نفسانى و اشتغال به تطهير آن از اخلاق نكوهيده و احوالى كه با هدف مناسب و سازگار نيست.

5- ممكن است شما برگرديد و بگوييد : آنچه از رفتار و سنن ارباب مذاهب و طريقه ها به ثبوت رسيده بيش از اين نيست كه اينها در دنيا زهد مى ورزيده اند و بس و اين غير مساله معرفت النفس و اشتغال به تربيت نفسى است كه شما در آن بحث مى كنيد ، به عبارت ساده تر چيزى كه اديان و مذاهب به آن دعوت مى كنند عبارت از اين است كه انسان خداوند متعال را از راه زهد در دنيا عبادت كند ، به اين نحو كه اعمال صالح را انجام دهد و هواى نفس و گناهان و رذايل اخلاقى را ترك گويد شايد به اين وسيله آماده پاداش نيكوترى شود ، يا پاداش اخروى همانطورى كه اديان آسمانى مانند دين يهود و نصارا و اسلام به آن تصريح دارند يا پاداش دنيائى چنان كه كيش و ثنيت و مذهب تناسخ و ساير مذاهب بر آنند ، پس ممكن است يك نفر متعبد بر حسب دستور دينى خود زهدى را كه به آن سفارش شده انجام دهد ، در حالى كه اصلا مساله اينكه نفس مجردى در كار هست و براى آن معرفت مخصوصى است كه سعادت و كمال وجودى آن در آن معرفت است ، بخاطرش خطور نكند و همچنين يك نفر مرتاض با همه اختلافى كه در دستورات و سنن آنها هست رياضتى را بكشد و اين رياضت را جز

ص:171

بمنظور رسيدن به مقامى كه استاد به او وعده داده و جز براى مسلط شدن بر نتيجه عمل خود مانند نفوذ اراده مثلا تحمل نكند و چيزى كه اصلا يعنى از اول شروع به عمل تا آخر آن بخاطرش نرسد داستان نفس و مطالب راجع به آن باشد ، علاوه بر اينكه بسيارى از همين ها كه اسم برديد كسانيند كه نفس را جز يك امر مادى طبيعى مانند خون يا روح بخارى يا اجزاى اصلى نمى دانند ، چنان كه بسيارى هستند كه نفس را عبارت از جسمى لطيف و هم شكل بدن عنصرى و در حقيقت بدن را قالبى بر آن مى دانند كه در آن بدن حلول مى كند ، و اوست كه در بدن حامل حيات است ، اين است آن مقدارى كه مى توان آنرا به اديان نسبت داد ، با اين حال چطور ممكن است كسى بگويد جميع اديان و مذاهب آسمانى و غير آسمانى غرض و هدفشان از دين و مذهب معرفت النفس است ؟ اين شبهه ايست كه ممكن است به ذهن بيايد ، ليكن خواننده محترم بايد متذكر مطالب قبل هم باشد كه گفتيم انسان در جميع مواقفى كه اعمالى را بمنظور تربيت نفس و انصراف آن از امور خارجى و تفنن در لذت مادى و براى اينكه نفس را به خودش متوجه و منصرف سازد ، انجام مى دهد ، و يا به اين منظور انجام مى دهد كه آثار نفس و خواص آنرا كه با اسباب و عوامل طبيعى بدست نمى آيد تحصيل كند ، در همه اينها غرضش جز اين نيست كه مى خواهد نفس را از علل و اسباب خارجى مايوس ساخته و از او بخواهد كه مستقلا و بدون استمداد از آن اسباب كارى را انجام دهد كه حتى با اسباب عادى و مادى هم انجام نمى گيرد .

بنا بر اين يك انسان متدينى كه در دين خود - هر چه باشد ، نه لا ابالى - چنين فكر مى كند كه يكى از وظايف واجبه انسانى اين است كه براى خود سعادت حقيقى را اختيار نمايد ، يعنى اگر پيرو دينى است كه معاد جزو عقايد آنست زندگى طيب آخرتى را و اگر مانند بت پرستى و تناسخى منكر معاد است زندگى سعيد دنيوى را كه واجد همه خيرات و فاقد همه شرور باشد بدست آورد ، اين شخص مى بيند كه چنين زندگى و چنين سعادت را نمى تواند از راه عياشى و بى بند و بارى در تمتعات حيوانى تحصيل نمايد ، چون اينها آدمى را به آن مقصود نمى رسانند ، پس ناگزير بايد هواى نفس را ترك گفته و تا اندازه اى از آزادى در هر چيزى كه نفس هوسش كند دست بردارد و ناچار بايد مجذوب يك و يا چند سبب از اسبابهائى كه مافوق سببهاى مادى عادى است شده و نزد او تقرب جسته و پيوندى با او برقرار سازد و مى بيند كه اين تقرب و اتصال وقتى دست مى دهد كه در برابر اوامر او خاضع باشد و اين تسليم و خضوع خود امرى است روحى و نفسانى كه جز با اعمال و تروك بدنى محفوظ نمى ماند .

و اين افعال و تروك همان دستورات عبادى دين مانند نماز و ساير مراسم دينى

ص:172

و هر چيز ديگرى است كه برگشتش به آن مراسم باشد و معلوم است ، كه برگشت همه اين مراسم و اين عبادات و مجاهدات به يك نوع اشتغال به امر نفس است ، زيرا انسان فطرتا احساس مى كند كه هيچ واجبى را از دين انجام نمى دهد و هيچ حرامى را از دين ترك نمى كند مگر براى همين جهت كه نفسش از اين راه منتفع و تربيت شود .

سابقا هم گذشت كه انسان حتى براى يك لحظه از لحظات وجودش از مشاهده نفس و حضور ذات خود خالى نيست و گفتيم كه مسلما آدمى در اين مشاهده و حضور خطا ندارد و اگر هم احيانا دچار خطا شود خطايش در طرز تفسيرى است كه بر حسب نظريه علمى و بحث فكرى است .

پس با اين بيان روشن شد كه اديان و مذاهب با همه اختلافى كه در سنن و طريقه هاى خود دارند اجمالا جز اشتغال به امر نفس مقصد ديگرى ندارند ، چه اينكه خود متدينين به آن اديان اين معنا را بدانند يا ندانند، همچنين يك نفر از اصحاب رياضت و مجاهده اگر چه به دينى نگرويده باشد و اصلا راجع به اينكه نفسى هست ايمان نداشته باشد مع ذلك باز از رياضت مخصوصى كه براى خود انتخاب كرده و با آن رياضت مى كشد جز رسيدن به نتيجه اى كه او را به آن وعده داده اند غرضى ندارد و آن نتيجه هم مربوط به اعمال و تروك نيست ، چون بين آن و اعمال و تروك هيچ گونه ارتباط طبيعى يعنى ارتباطى كه بين اسباب طبيعى و مسببات آن هست برقرار نيست ، بلكه اين ارتباط ، ارتباطى است ارادى و غير مادى كه قائم است به شعور و اراده مرتاض ، شعور و اراده اى كه وقتى محفوظ مى ماند كه مرتاض رياضت خود را كه رابطه بين نفس او و نتيجه است ترك نكند ، پس حقيقت رياضتى كه ذكر شد عبارت است از تاييد نفس و تكميل آن در شعور و اراده براى رسيدن به نتيجه مطلوب و به عبارتى ديگر : اثر رياضت اين است كه براى نفس حالتى حاصل شود كه بفهمد مى تواند مطلوب را انجام دهد ، وقتى رياضت صحيح و تمام بود ، نفس طورى مى شود كه اگر مطلوب را اراده كند حاصل مى شود ، حالا يا بطور مطلق اراده كند و يا با شرايط خاصى، مثل اينكه روح را براى كودكى غير بالغ آنهم در آينه احضار نمايد .

برگشت روايتى هم كه نقل شد كه ، نزد رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم صحبت شد كه بعضى از ياران عيسى عليه السلام روى آب راه مى رفته اند حضرت فرمود : اگر يقين آنها بيشتر بود روى هوا هم راه مى رفتند ، به همين معنا است ، چون همان طورى كه ملاحظه مى كنيد روايت اشاره مى كند به اينكه اينگونه امور خارق عادت داير مدار يقين به خداى سبحان و مستقل در تاثير ندانستن اسباب عادى و مادى است .

بنا بر اين ، ركون و اعتماد قدرت مطلقه الهى به هر درجه كه در انسان بالغ شود

ص:173

به همان اندازه اشيا برايش رام و منقاد مى شوند.( دقت بفرماييد!)

جامع ترين كلام در باره اين بحث همان فرمايش امام صادق عليه السلام است كه فرمود : هيچ بدنى از عملى كه نيت در آن قوى باشد ناتوان نشد .

و نيز در حديثى كه به تواتر نقل شده فرمود : اعمال به نيت ها بستگى دارند .

پس روشن شد كه آثار دينى ، اعمال و عبادات و همچنين آثار رياضت ها و مجاهدات چنان است كه بين آنها و بين نفس انسانى روابط معنوى و باطنى بر قرار شده و در حقيقت اشتغال به آن عبادات و رياضات به هر مقدار كه باشد اشتغال به امر نفس است و اگر كسى گمان كند كه آثار اخروى اين عمل مانند روح و ريحان و جنت و نعيم و يا آثار غريبه دنيويشان كه هيچيك از اسباب طبيعى نمى تواند آن آثار را نتيجه دهد مانند تصرف در ادراكات نفوس و در انواع ارادات آنها و تحريكات بى محرك و همچنين اطلاع بر ما فى الضمير و حوادث آينده و اتصال به روحانيات و ارواح و امثال اينها از امور غريبه تنها اثر اعمال و رياضات هستند نه از آثار نفس و خلاصه چنين پندارد كه اين رابطه سببى و مسببى رابطه ايست بين اسكلت ظاهرى اعمال مزبور و نتايج مذكور ، نه اينكه از آثار و شؤون باطنى نفس باشد و يا خيال كند كه حتى بين اين آثار غريبه و بين عمل هم رابطه اى نيست بلكه بدون هيچ رابطه و تصرف ، اتفاق اين آثار دنبال آن اعمال موجود مى شود ، يا صرفا به اراده پروردگار و بدون اينكه اثر خاص اين اعمال باشد ، دنبال آن اعمال موجود مى شود ، چنين كسى در حقيقت خود را گول زده است .

6- در اينجا لازم است اين نكته را خاطر نشان سازيم كه مبادا خواننده عزيز از مطالب گذشته در اشتباه افتد و چنين نتيجه بگيرد كه دين عبارت است از عرفان و تصوف ، يعنى معرفت النفس چنان كه بعضى از اهل بحث از ماديين همين توهم را كرده و در نتيجه روش هاى زندگى داير بين مردم را به دو قسم تقسيم نموده ، يكى مسلك و روش ماديت و يكى عرفان ، آنگاه گفته اند : كه اين عرفان عبارتست از همان دين .

و اين خود اشتباه بزرگى است ، زيرا چيزى كه دين عهده دار آن است عبارتست از بيان اينكه براى انسان سعادتى است حقيقى نه موهوم و اين سعادت را نمى توان به كف آورد مگر بوسيله خضوع در برابر مافوق الطبيعه و قناعت نكردن به تمتعات مادى.

بحث هاى گذشته هم به اين نتيجه رسيد كه اديان هر چه باشند چه حق و چه باطل به اين خاطر بكار برده مى شوند كه مردم به آن وسيله تربيت شده و بسوى سعادت سوق داده شوند ، سعادتى كه اصلاح نفس و تهذيب آن مردم را به آن نويد داده و بسوى آن دعوت مى كند ، البته اصلاح و تهذيبى كه مناسب با مطلوب باشد ، اين بود نتيجه بحث هاى گذشته ، اين كجا و مساله اينكه دين عبارت است از عرفان كجا ؟ پس غرض از

ص:174

دين اين است كه مردم خداى سبحان را يا بدون وساطت كسى - در مذهب حق - و يا بواسطه شفيعان و شركا - در مذهب باطل و شرك - بپرستند ، چون سعادت انسانى و حيات طيبه او در آن است ، حيات طيبه اى كه انسان جز رسيدن به آن ، هدف نهايى ديگرى ندارد ، حياتى كه آدمى جز بوسيله نفسى پاك از پليديهاى تعلقات مادى و تمتعات بى قيد و شرط حيوانى به آن نمى رسد و چون اين دعوت محتاج بود به اينكه جزو دستورات خود اصلاح نفس و تطهير آنرا هم مندرج نمايد ، تا گرونده به دعوت و آن كسى كه دين او را در دامن خود مى پروراند مستعد براى پذيرفتن و تلبس به خير و سعادت شود ،و مثل كسى نباشد كه با اين دست گرفته و با دست ديگر پرتاب كند از اين رو مساله تهذيب نفس جزو برنامه دين شده و از لابلاى احكام دين گاهى هم اسمى از اين معنا بگوش مى خورد ، بنا بر اين اگر چه همانطور كه گفتيم دين هم عرفان را به يك نحو استلزام ، مستلزم مى باشد ليكن نمى توان گفت دين همان معرفت النفس است ، بلكه دين امرى است و معرفت النفس امر ديگرى است غير آن و با مثال ، اين بيان روشن مى شود كه طريقه هاى مختلف رياضت و مجاهده اى كه بمنظور رسيدن به انواع مقاصد خارق العاده سلوك مى شود نيز غير معرفة النفس اند ، اگر چه بعضى به بعضى به يك نحوى ارتباط داشته باشند .

آرى براى ماست كه به يك امر حكم كرده و بگوييم كه عرفان نفس اگر چه سلوكش به هر طريقى كه فرض كنيم باشد ، امرى است كه از دين گرفته شده است ، چنان كه بحث فراوان و بيطرفانه هم اين معنا را بدست مى دهد كه اديان با همه اختلاف و تشتتى كه دارند همه انشعاباتى هستند كه از يك دين ريشه دارى كه از فطرت انسانيت ريشه گرفته يعنى از دين توحيد منشعب شده اند ، زيرا ما اگر به فطرت ساده خود رجوع كنيم يعنى تعصباتى را كه به وراثت از اسلاف يا به سرايت از اقران بر انسان عارض مى شود كنار بگذاريم بدون هيچ ترديدى خواهيم ديد كه اين عالم با اين وحدتى كه در عين كثرت دارد و با اين ارتباطى كه اجزايش در عين تفرقه و تشتت با هم دارند همه به يك سببى كه مافوق همه اسباب است منتهى مى شود و آن سبب همان حق تبارك و تعالى است كه خضوع در برابرش واجب و ترتيب روش زندگى بر حسب تدبير و تربيتش لازم است ، اين حكم فطرت ، همان دين مبنى بر توحيد است .

و ما اگر در جميع اديان و ملل دقت عميقى بكنيم خواهيم ديد كه همگى آنها حتى مسلك بت پرستى و مجوسيت هر كدام بنحوى از انحا مشتمل بر اين روح زنده هستند و هيچكدام از اين معنا خالى نيستند و در اين باره اختلافى در آنها نيست ، تنها اختلاف در تطبيق سنن دينى با اين اصل است ، در اين تطبيق است كه بعضى از راه

ص:175

اصلى و غرض ابتدايى منحرف شده ، و بعضى بدرك واقع موفق شده اند ، مثلا بعضى گفته اند : خداى تعالى از رگ گردن ما به ما نزديك تر است و همواره با ما است هر جا كه باشيم و جز او براى ما ولى و شفيعى نيست و چون چنين است واجب است بر ما كه تنها او را عبادت كنيم و ديگرى را در عبادت انباز او نگيريم .

بعضى ديگر گفته اند : پستى انسان خاكى و فرومايگى او اجازه نمى دهد خود را خلاصى داده و به آن جناب بپيوندد ، خاك كجا خداى پاك كجا ؟ لذا بر ما خاكيان واجب است كه به بعضى از افلاكيان كه بندگان مكرم اويند و از جلابيب ماده متجردند و از لوث طبيعت ، پاك و پاك كننده اند يعنى روحانيات كواكب و يا رب النوع ها و يا انسانهاى مقرب ، تقرب جسته و آنان را واسطه قرار دهيم:

« و ما نعبدهم الا ليقربونا الى الله زلفى - و نمى پرستيم اين بت ها را مگر براى اينكه ما را قدمى به خدا نزديك كنند!» (3/زمر)

و چون اين مقربين از حواس ما غايب و مقامشان از ما بالاتر است از اين رو بر ما واجب است مجسمه اى بصورت اصنام براى آنها ساخته و به اين وسيله كار عبادت و تقرب خود را به آنها تمام كنيم .

اين دو مثالى كه ذكر شد يكى طرز تفكر در باره پروردگار بود در يك دين صحيح و يكى طرز تفكر و نحوه تطبيق سنت دينى است بر غريزه توحيد در يك دين باطل و بر همين قياس است جميع اديان و ملل ، به اين معنا كه اگر در متون اديان با اغماض از حواشى آن ، يا به عبارتى اگر در مغز آنها و با اغماض از پوستشان دقت كنيم ، نخواهيم توانست جز همان فطرت توحيد و غريزه اى كه بشر را بسوى توحيد خداى( عز اسمه) سوق و توجه مى دهد چيز ديگرى پيدا كنيم .

و نا گفته پيداست كه گر چه سننى كه در بين طوايف بشرى داير است بسيار مختلف و به هر انشعابى كه بتوان تصور كرد منشعب است ، ليكن اگر به سابقه و عهد قهقراى آنها مراجعه كنيم خواهيم ديد كه همگى آنها ميل به توحد را دارند مانند اينكه ريشه همه آنها يكى بوده است و همگى به فطرت ساده انسانى كه همان توحيد است منتهى مى شوند و از آنجا آب مى خورند .

بنا بر اين مى توان گفت دين توحيد پدر اديان و اديان حق و باطل فرزندان خلف و ناخلف اين پدرند و اين دين فطرى داستان اعتبار دادنش به امر نفس از اين قرار است كه مى خواهد به اين وسيله سعادت انسانى را كه به آن دعوت مى كند يعنى معرفت پروردگار را كه در نظرش مطلوب نهايى است بوجود آورد .

بعبارت ديگر نظر دين به مساله عرفان نفس نظر استقلالى نيست ، بلكه نظر آلى

ص:176

و طريقى است ، زيرا معلوم است كه ذائقه دين راضى نيست به اينكه مردم به امرى سرگرم باشند كه هيچ مربوط به معرفت پروردگار و عبادت او نباشد ، دين كه لحن گفتارش اين است كه:« ان الدين عند الله الاسلام - در نظر خدا دين عبارتست از تسليم!»(19/ال عمران) و يا اين كه مى فرمايد:« لا يرضى لعباده الكفر - خدا كفر را براى بندگان خود نمى پسندد!»(7/زمر) چطور ممكن است راضى شود مردم عبادت و معرفت خدا را كنار گذاشته و تنها و تنها به عرفان نفس بپردازند ؟! پس معلوم مى شود عرفان هم انگيزه اصليش همان دين فطرى بوده و گرنه خودش بخودى خود چيزى نيست كه از فطرت سرچشمه گرفته باشد و فطرت انسانى انسانها را به آن دعوت كرده باشد ، تا اينكه گفته شود شاخ و برگهايش هم به اصل واحدى كه همان دين فطرى باشد منتهى مى شود.

ممكن هم هست اين معنا را به وجه ديگرى به ذهن خواننده نزديك سازيم و آن اينكه انسانيت به حكم فطرت و جبر طبيعت محكوم شده است كه بمنظور سعادت خود ، زندگى خود را اجتماعى نموده و مدنيت را اختيار كند .

تاريخ و مباحث علمى اجتماعى هم اين معنا را ثابت كرده كه رجال و يا اقوامى ، مردم را به قوميت و مدنيت دعوت نموده و سننى اجتماعى از قبيل سنن قبايلى و سلطنتى و دموكراتى و امثال آن وضع نموده و آنرا در بين مردم اجرا كرده اند و تاكنون نه بدليل نقلى و نه بدليل علمى ثابت نشده كه در تمامى طول تاريخ بشريت اشخاصى - غير اهل دين - پيدا شده باشند كه به حكم فطرت و جبر طبيعت مردم را همانطور كه به مدنيت سوق دادند بسوى عرفان نفس و تهذيب اخلاق دعوت كرده باشند ، البته ممكن است بعضى از اصحاب عرفان ، اهل دين نباشند ، مانند ساحران و اصحاب ارواح و امثال آنها و از غير راه دين به ياد اين نوع عرفان افتاده باشند ، ليكن گفتار ما اين است كه اگر بياد اين مطلب افتاده اند از اين جهت نبوده كه فطرت انسانى آنها در خود احساس حاجت به عرفان مى كرده و حس احتياج فطرى آنها را به عرفان نفس واداشته ، زيرا مى بينيم كه فطرت چنين تقاضايى ندارد ، بلكه از اين راه بوده كه بطور اتفاق بعضى از آثار غريبه نفس را ديده و به طمع افتاده اند كه از اين قدرت شگرف كه در نفس است سر در آورده و بتوانند با كارهاى عجيب و غريب تصرفات فوق العاده اى در عالم نموده و مردم را از اين راه فريب دهند اين طمع و شوق ، آنها را واداشت كه دنبال اين كار را گرفته و همچنين ادامه دهند تا كوره راهى به مقصود خود يافته و بتدريج آن را به راه هموارى تبديل نمايند .

7- از بسيارى از صلحاى دين دار ما حكايت شده كه در خلال مجاهدات دينى

ص:177

خود به كرامات خارق العاده و حوادث عجيب و غريبى دست يافته اند كه حتى در بين اماثل و اقران خود انگشت نما شده اند ، نظير تجسم بعضى از امور در برابر چشمهايشان و مشاهده اشخاص و وقايعى كه حواس ساير مردم از احساس آن عاجز است و استجابت دعا و شفاى مريضانى كه اميد بهبودى در آنها نيست و همچنين نجات از مهالك و مخاطر بوسيله غير طرق عادى و گاهى هم نظاير اين ها براى غير اهل صلاح هم اتفاق مى افتد و ليكن اين وقتى است كه شخص داراى نيت صادق و نفسى منقطع از دنيا باشد كه چنين اشخاص هم چيزهاى ناديدنى را مى بينند ، در حالى كه خود از سبب قريب آن غافلند و آن امور را بدون توسط واسطه اى به خود پروردگار نسبت مى دهند ، البته اين نيز اگر چه به يك معنا صحيح است ليكن اسباب بتوسط را هم نمى توان ناديده گرفت .

و چه بسا يك نفر استاد احضار ارواح روح مردى را در آينه و يا آب و امثال آن و بطورى كه معمول است بوسيله تصرف در نفس يك كودك احضار كرده و مى پندارد كه كودك با همين چشم سر ، شخص احضار شده را مى بيند و خيال مى كند ساير حضار كه نمى بينند بين آنها و آن روح احضار شده حجابى است كه اگر كنار رود آنها نيز مانند آن كودك او را خواهند ديد .

و چه بسا بدست آورده باشند كه بعضى از ارواح احضار شده در خبرهايى كه داده دروغ گفته است ، و اين خود باعث تعجب شده است ، چون عالم ارواح عالم طهارت و صفا است و دروغ و افترا و خلاف واقع در آنجا تصور ندارد .

و چه بسا روح انسان زنده اى را احضار كرده و از او اسرار و نهان هايش را استنطاق نموده اند ، در حالى كه خود صاحب روح بيدار و مشغول انجام كارها و حوائج يوميه خود بوده است و اصلا از داستان اينكه روحش مورد استنطاق قرار گرفته و دارد اسرارش را كه از افشاى آن بسيار تحفظ داشت فاش مى كند بى خبر بوده .

و نيز چه بسا انسانى را بوسيله خواب مغناطيسى خواب كرده در همان حال عملى را كه خود مى خواهند تلقينش مى كنند و اين قدر تكرار مى كنند تا از روى طيب خاطر قبول كند ، آنگاه بيدارش مى كنند ، مرد بدنبال كار خود رفته و همان عمل را كه در خواب تلقينش كرده بودند با همه شرايطى كه آنها خواسته بودند انجام مى دهد ، در حالى كه از جريان تلقين و قبولاندنش در خواب مغناطيسى غافل است .

بعضى از علماى اين فن وقتى ارواح زيادى را ديدند كه صورت روحيشان شبيه به انسان و يا حيوانى است ، پنداشتند كه لابد اين صورت در عالم خارج و طبيعت هم ، كه عالم تغيير و تحول است وجود دارد ، مخصوصا عده اى از آنان كه براى امور غير مادى وجودى قائل نبودند بيشتر دچار اين پندار شدند ، حتى بعضى از آنان در صدد بر آمدند

ص:178

دستگاهى اختراع كنند كه بوسيله آن ارواح را شكار نموده و به دام بيندازند ، البته همه اين فكرها بدنبال فرضيه اى بود كه در باره نفس فرض كرده بودند و آن اين بود كه نفس خودش مبدئى است مادى براى بدن يا از خواص مبدأ مادى ديگرى است كه كارش از روى شعور و اراده است .

اينجاست كه بايد به اين آقايان گفت قبل از اينكه نفوس را بدام بيندازيد بلكه قبل از اين كه خود را براى اختراع دستگاه شكار نفس به زحمت بيندازيد بهتر اين بود كه فكرى در باره اصل زندگى و حقيقت حيات و شعور مى كرديد و ليكن اينان تاكنون نتوانسته اند اين مشكل لا ينحل را كه جان و زندگى و شعور چيست حل نمايند ، آنوقت به اينگونه شاخ و برگ هاى قضيه پرداخته اند .

نظير اين فرضيه، فرضيه كسى است كه گفته است: روح جسم لطيفى است به شكل بدن عنصرى صاحبش كه در تمامى هيات و قيافه هاى آن شبيه به آن است.

منشا اين فكر اين بوده كه ديده است آدمى خود را در خواب مى بيند و مى بيند كه صورت رؤيائيش شبيه صورت خارجيش است بلكه چه بسا صاحبان رياضت كه صورت نفسانى خود را در بيدارى و در خارج بدن و در برابر خود مجسم ديده و ديده اند كه صورت روحيشان شباهت تمامى به صورت جسمى شان دارد ، از اين رو گفته اند روح جسم لطيفى است كه در بدن عنصرى انسان مادامى كه زنده است حلول نموده ، وقتى از بدن مفارقت كند بدن مى ميرد و نفهميده اند كه اين صورت ، صورتى است ذهنى و قائم به شعور انسان ، نظير صورتى كه شخص از بدن خود تصور و درك مى كند و نظير صور ساير موجودات خارجى كه از بدنش جدا است و چه بسا همين صورت جداى از بدن براى بعضى از ارباب رياضت ، بيش از يكى و يا به هيات غير هيات خود جلوه كند و چه بسا نفس خود را به عين آن صورتى كه نفس يك فرد ديگرى دارد ببيند ، اگر اين آقايان توانستند در اين چند مورد نقض نگويند اين صور ، صور روح مرتاض است مى توانند در باره صورت واحدى كه مرتاض در خواب و يا در بيدارى شبيه به صورت خود مى بيند بگويند صورت روح اوست .

حقيقت امر اين است كه اينان اطلاعاتى از معارف مربوط به نفس بدست آورده اند و در اين راه موفقيت هائى كسب كرده اند ، ليكن چون حقيقت نفس را آنطور كه هست نشناخته اند از اين رو در باره همان اطلاعات صحيح هم دچار اشتباه و گمراهى شده اند ، حق مطلب بنا بر آنچه برهان و تجربه ، ما را به آن هدايت مى كند اين است كه حقيقت نفس كه همان قوه داراى تعقل است و از آن به كلمه من تعبير مى شود همانطور كه سابقا هم اشاره شد امرى است كه در جوهره ذاتش مغاير با امور مادى است و بر

ص:179

خلاف تصور عاميانه انواع و اقسام شعور و ادراكاتش يعنى حس و خيالش و تعقلش همه از اين جهت كه مدركاتى است در عالم خود و در ظرف وجودى خود داراى تقرر و ثبوت و واقعيت است ، بخلاف آنچه كه ادراكات بدن و احساسات عضوى ناميده مى شود كه در حقيقت ادراك و احساس نيست بلكه خاصيتى است طبيعى از قبيل فعل و انفعالهاى مادى يعنى چشم و گوش و ساير حواس بدنى هيچيك درك و شعور ندارند ، چشم نمى بيند و گوش نمى شنود بلكه وسيله ديدن و شنيدن را براى نفس آماده مى سازد ، بنا بر اين امورى كه تنها براى صلحا و مرتاضين مشهود مى شود از حيطه نفوس آنها خارج نيست .

بحث در اين است كه اينگونه معلومات و اين معارف چطور در نفس قرار گرفته ؟ و محلش در نفس كجا است ؟ و اينكه نفس به تمامى حوادثى كه مربوط به اوست و يا كمترين ارتباط را به او دارد سمت عليت را حائز است ، پس تمامى اين امور غريبه كه اهل رياضات و مجاهدات مسلط بر آنها هستند همه معلول اراده و مشيت آنان است و اراده هم معلول شعور است ، پس شعور انسانى در جميع حوادثى كه مربوط به اوست و امورى كه انسان به آن تماس دارد دخيل و مؤثر است .

8- بنا بر اين جا دارد كسانى را كه به عرفان نفس اشتغال دارند فى الجمله به دو طائفه تقسيم كنيم:

اول - آنهايى كه اشتغالشان از اين باب است كه مى خواهند آثار غريبه نفس را كه از حيطه اسباب و مسببات مادى خارج است احراز نموده و به اين وسيله راهى براى معيشت و يا اعمال ساير اغراض خود پيدا كنند ، مانند اساتيد طلسمات و تسخير روحانيات كواكب و موكلين بر امور و تسخير جن و ارواح انسانى و همچنين مانند آنان كه با دعا و افسون سر و كار دارند .

دوم - آنهايى كه كار با خود نفس دارند و مى خواهند بوسيله دل كندن از امور مادى و امور خارج از نفس و نيز بوسيله دل بستن به نفس سر از حقيقت آن در آورند و در آن غور كنند ، مانند طبقات و مسلك هاى مختلف تصوف و تصوف هم از مطالبى نيست كه مسلمين آنرا از پيش خود اختراع كرده باشند و يا اصولا مربوط به اسلام باشد ، زيرا مى بينيم كه همين مسلك در بين امم قبل از اسلام مانند نصارا و ديگران هم يافت مى شده ، حتى در بين بت پرستان و بودائيان كسانى ديده مى شوند كه داراى اين طريقه اند ، حتى بت پرستان و بودائيان معاصر .

پس معلوم مى شود اين طريقه ، طريقه اى بوده كه در نياكان نيز استمرار داشته است ، البته نه به اين معنا كه از نياكان اخذ و تقليد كرده باشند ، نظير وراثتى كه در

ص:180

انتقال انواع مدنيت ها از قومى به قومى و از نسلى به نسلى هست ، چنان كه بعضى از علماى ملل و نحل چنين خيال كرده اند ، بلكه به اين معنا كه اصولا همانطورى كه سابقا هم گفته شد دين فطرى ، انسان را به زهد دعوت مى كند ، زهد هم به عرفان نفس ، راه مى نمايد ، پس مستقر شدن يك دين در بين يك امت و جاى گرفتن آن در دلها ، خود بخود مردم را آماده و مهيا براى اين مى سازد كه طريقه عرفان نفس را اختيار و اصولا فكر اين كار را در بين آنها بوجود مى آورد و باعث مى شود بعضى از افرادى كه واجد جميع عوامل و شرايط مقتضى هستند اين طريقه را اخذ نمايند .

پس پيدا شدن اين طريقه در بين يك امت به وراثت نيست بلكه استقرار و مكث روح دينى در يك مدت معتنابه در بين يك امت باعث اين است كه اين طريقه صحيح يا باطل در بين ايشان بوجود آيد اگر چه هيچگونه ارتباطى با ساير امم نداشته باشند ، كه از آنان به ارث ببرند ، پس نبايد گفت بوجود آمدن اين طريقه از راه وراثت و سرايت از قومى به قوم ديگرى انتشار يافته است .

9- پس جا دارد دسته دوم از آن دو دسته اى را كه در پى عرفان نفس اند يعنى اهل عرفان حقيقى را نيز به دو طايفه تقسيم كنيم : طايفه اى از اينها اين طريقه را تنها براى اين جهت سلوك مى كنند كه به اين طريقه علاقمند هستند ، البته از مختصرى از معارف نفس هم بهره اى دارند ، ليكن اين معرفت براى آنان هيچوقت بطور كامل و تمام دست نمى دهد ، زيرا اينان از آنجايى كه غير از خود نفس ، غرض ديگرى از اين معرفت ندارند ، از همين جهت از آفريدگار نفس يعنى خداى تعالى كه سبب حقيقى نفس است و زمام نفس در وجود و آثار وجودش بدست اوست ، غافلند ، از اين رو آنطور كه بايد نتوانستند به معرفت النفس نايل شوند ، آرى چگونه ممكن است كسى بتواند به چيزى معرفت تام و كامل پيدا كند در حالى كه از علل هستى او و مخصوصا علت العلل غافل باشد ؟ و آيا چنين كسى با كسى كه ادعاى معرفت يك تخت و يا ميز و صندلى را مى كند با اينكه براى آن نجار و تيشه و اره ، كه علت فاعلى و غرض و فايده كه علت غائى است و علل ديگرى كه سبب وجود تختند قائل نيست چه فرقى دارد ؟ و آيا سزاوار نيست اين قسم معرفت را از نظر اينكه باز با علوم و آثار غريبه نفس توأم است كهانت بناميم ؟ از اين دسته طايفه ديگرى هست كه طريقه معرفت النفس را از اين نظر دنبال مى كنند كه اين معرفت خود وسيله معرفت به پروردگارشان است ، اين طريقه معرفت النفس همان معرفت النفسى است كه دين هم مردم را به آن دعوت نموده و آنرا تا اندازه اى مى پسندد و اين طريقه همين است كه انسان به معرفت نفس خود از اين نظر بپردازد كه نفس را آيتى از آيات پروردگار خود بلكه نزديك ترين آيه هاى پروردگارش به خود

ص:181

مى داند ، خلاصه نفس را وسيله و راهى بداند كه بسوى پروردگار سبحان منتهى مى شود:

« و ان الى ربك الرجعى - و بدرستى بسوى پروردگار تو است بازگشت!» (8/علق)

اين طايفه نيز در بين امم و اديان چند دسته و داراى چند مذهب مختلفند و ما خيلى از مذاهب آنها و طريقه هايى كه سلوك مى كنند اطلاعى نداريم و اما مسلمين ، آنها نيز طرقشان بسيار زياد است و چه بسا شماره طريقه هايشان نسبت به اختلافاتى كه تنها در اصول و اساس مسلك دارند به بيست و پنج سلسله بالغ شود، كه از هر سلسله از آن ، چند سلسله ديگر نسبت به مطالب فرعى منشعب مى گردد و تمامى اين سلاسل الا يك سلسله همگى سند طريقه خود را به على بن ابى طالب عليه السلام منتهى مى كنند ، در اين بين يكدسته از رجال صوفيه ديده مى شوند كه خود را به هيچيك از اين سلاسل نسبت نمى دهند ، اين سلسله را اويسى منسوب به اويس قرن ، مى نامند ، دسته ديگرى نيز در بين صوفيان هستند كه نه خود را به اسمى مسمى كرده اند و نه شعار مخصوصى براى خود انتخاب نموده اند و اين سلاسل صوفيه كتاب ها و رساله هاى زيادى نوشته و در آن سلاسل و طريقه هاى خود و همچنين نواميس مذهبى و آدابى كه خودشان دارند و آدابى را كه رجال طريقه شان داشته اند تشريح كرده و نيز مكاشفاتى كه براى رجالشان نقل شده و ادله اى كه به آن استدلال بر حقانيت طريقه خود كرده اند و مقاصدى كه طريقه خود را بر آن اساس بنا كرده اند همه را شرح داده اند ، اگر كسى بخواهد به آن مطالب اطلاع پيدا كند بايد به همان كتاب ها مراجعه نمايد ، زيرا بحث از تفصيل اين طريقه ها و مسلك ها و صحيح آنرا تصحيح كردن و فاسدش را نقد كردن مقام ديگرى غير از اين كتاب لازم دارد و ما در جلد پنجم عربى اين كتاب بحثى گذرانديم كه مطالعه آن در روشن شدن اين بحث بى اثر نيست .

اين بود خلاصه بحثى كه مى خواستيم در اينجا در اطراف معناى معرفت النفس بيان كنيم .

در پايان ، اين نكته را نيز خاطر نشان مى سازيم كه مساله عرفان نفس ، مساله فكرى و نظرى نيست ، بلكه مقصدى است عملى كه جز از راه عمل نمى توان معرفت تام و كامل در باره آن بدست آورد و اما علم النفسى كه فلاسفه قديم ، كتابها در پيرامون آن تدوين كرده اند ، آن علم ، علمى نيست كه چيزى از اين غرض را كه اشاره شد تامين كند و همچنين علم نفس تربيتى كه متاخرين در همين تازگى ها كتابهائى در باره آن نوشته اند ، نيز در حقيقت شعبه ايست از فن اخلاق به سبك قديم و در ايفاى غرض مذكور اثرى ندارد. و خدا راهنما است!

(1)

راه توبه و بازگشت

مقدمه تفسيري در: راه و رسم توبه و بازگشت


1- الميزان ج : 6 ص : 263

ص:182

« إِنَّمَا التَّوْبَةُ عَلى اللَّهِ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ السوءَ بجَهَلَةٍ ثُمَّ يَتُوبُونَ مِن قَرِيبٍ فَأُولَئك يَتُوب اللَّهُ عَلَيهِمْ وَ كانَ اللَّهُ عَلِيماً حَكيماً!»

« اما خداى تعالى پذيرش توبه كسانى را به عهده گرفته كه از در نادانى اعمالى زشت انجام داده، سپس بدون فاصله زياد توبه كنند و به سوى خدا برگردند، اينهايند كه خدا هم سويشان بر مى گردد و خدا دانايى فرزانه است!» (17/نساء)

« وَ لَيْستِ التَّوْبَةُ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ السيِّئَاتِ حَتى إِذَا حَضرَ أَحَدَهُمُ الْمَوْت قَالَ إِنى تُبْت الْئََنَ وَ لا الَّذِينَ يَمُوتُونَ وَ هُمْ كفَّارٌ أُولَئك أَعْتَدْنَا لَهُمْ عَذَاباً أَلِيماً !»

« و اما آنهائى كه همچنان به كار زشت خود ادامه مى دهند تا مرگشان فرا رسد، آن وقت مى گويند: الان توبه كردم! براى چنين مردمى بازگشتن نيست و نيز براى كسانى كه در حال كفر مى ميرند، كه ما براى آنان عذابى دردناك آماده كرده ايم!»

( 18/نساء)

مضمون اين دو آيه مشتمل است بر يكى از حقايق عاليه اسلام و از تعاليم مترقى قرآنى و آن عبارت است از حقيقت توبه و آثار و احكامش .

كلمه « توبه» به معناى برگشتن است و در قرآن كريم هم در مورد خداى تعالى آمده و هم در مورد بندگان او همچنان كه در آيه مورد بحث هر دو نوع توبه آمده است توبه خدا به معناى برگشتن خداى تعالى به رحمتش به بنده و توفيق توبه به بندگان دادن و توبه بنده عبارت است از ندامت از گناه و منصرف شدن از اعراض و روگردانى از عبادت!

توبه بنده به طورى كه از قرآن كريم فهميده مى شود محفوف است به دو توبه

ص:183

خدا !

توضيح اينكه: توبه عبد حسنه است و حسنه نيازمند به نيرو است و نيروى انجام حسنه از خدا است، او است كه توفيق مى دهد، يعنى اسباب فراهم مى سازد تا بنده موفق و متمكن از توبه بشود و بتواند از فرورفتگى در لجنزار گناه و دورى از خدا بيرون آيد و بسوى پروردگارش برگردد، آنگاه وقتى اين موفقيت را يافت و به سوى خدا برگشت نيازمند به اين است كه خداى تعالى با يك رجوع ديگرش به رحمت و لطف و عفو و مغفرتش دل او را از لوث آن گناه پاك كند !

و اين دو بازگشت از خداى سبحان دو توبه است ، كه توبه عبد در بين آن دو قرار مى گيرد ، اينك به دو آيه زير كه اولى توبه اول خدا و آيه دوم توبه دوم خدا را خاطر نشان مى سازد ، توجه بفرمائيد:

« ثم تاب عليهم ليتوبوا - سپس به سوى ايشان بازگشت تا ايشان بسويش باز گردند!»(118/توبه)

« فاولئك اتوب عليهم - اين توبه كارانند كه من بسويشان بر مى گردم!»(160/بقره)

چون مؤثر واقع شدن توبه به خاطر وعده اى است كه خداى تعالى به بندگانش داده و بر حسب آن وعده بر ضرر خود و به نفع بندگانش وفاى به آن وعده را بر خود واجب ساخته - توجه بفرمائيد كه جمله بر ضرر خود صرفا به منظور معنا كردن كلمه( على) است نه اينكه براستى خدا از آمرزش گنه كاران توبه كار متضرر مى شود - در نتيجه بر خود واجب كرده كه توبه بندگانش را قبول كند ، اما نه بطورى كه غير او چيزى را بر او تكليف و واجب كرده باشد ، حال چه اينكه اين غير را عبارت بدانيم از عقل ، بر خدا واجب مى داند كه توبه توبه كاران را بپذيرد - و يا نفس الامر بدانيم و يا واقع و يا حق و يا چيز ديگر ، چون ساحت خداى عز و جل منزه و مقدس تر از اين است كه محكوم حكم كسى ، يا چيزى واقع شود ، بلكه به اين معنا است كه خداى تعالى به بندگان خود وعده داده كه توبه توبه كارانرا بپذيرد و او خلف وعده نمى كند ، پس معناى عهده دارى قبول توبه توبه كاران و يا بگو وجوب اين عمل بر خدا اين است و نيز همين معنا در هر واجب ديگرى كه مى گوييم بر خدا واجب است منظور است .

و از ظاهر آيه شريفه بر مى آيد كه:

اولا در مقام بيان مساله توبه كردن خدا است و اينكه هر جا توبه به خدا نسبت داده شود معنايش برگشت خدا به رحمت خود به سوى بنده است ، نه اينكه منظور از توبه خدا هم توبه بنده باشد ، گو اينكه لازمه توبه خدا ، توبه بنده نيز هست ، چون وقتى شرايط توبه خداى سبحان تمام باشد ، لازمه لاينفك آن اين است كه شرايط توبه عبد

ص:184

نيز تمام شود و اين معنا( يعنى ، اينكه آيه شريفه در مقام بيان توبه خداى سبحان است) نيازى به توضيح بيشتر ندارد .

و ثانيا بر مى آيد كه آيه شريفه در مقام بيان توبه بطور عموم است ، چه اينكه بنده خدا با ايمان آوردنش از كفر و شرك توبه كند و چه بعد از ايمان آوردنش به وسيله اطاعت از معصيت توبه كند ، چون قرآن كريم هر دو قسم برگشتن را توبه خوانده در برگشتن به معناى اول مى فرمايد:

« الذين يحملون العرش و من حوله يسبحون بحمد ربهم و يؤمنون به و يستغفرون للذين آمنوا ربنا وسعت كل شى ء رحمة و علما فاغفر للذين تابوا و اتبعوا سبيلك!»(7/غافر)

و در مورد برگشتن خداى به معناى دوم مى فرمايد:

« ثم تاب عليهم!»(118/توبه)

و اين آيه شريفه در باره آن سه نفر مسلمان نازل شد ، كه از شركت در امر جهاد تخلف كرده بودند .

دليل ديگر بر اينكه مراد از توبه در قرآن كريم توبه به معناى أعم است أعم از اينكه برگشت از شرك و كفر باشد ، يا برگشت از معصيت ، تعميمى است كه در آيه بعدى به چشم مى خورد ، چون در آن آيه كه مى فرمايد: « و ليست التوبة ... !» هم متعرض حال كفار شده و هم حال مؤمنين و بنا بر اين مراد از جمله:« يعملون السوء بجهالة ،» معنائى است عمومى و شامل حال كافر و مؤمن پس كافر هم در كفر ناشى از جهلش مانند مؤمن فاسق مصداق كسى است كه به جهالتش عمل سوء مي كند ، يا از اين بابت كه منظور از عمل اعم از عمل قلب و عمل بدنى است و كفر هم عمل قلب است و يا از اين بابت كه كفر باعث اعمال سوء بدنى مى شود ، پس مراد از جمله« للذين يعملون السوء،) هم كافر است و هم فاسق ، البته در صورتى كه كفر و فسقشان از جهالت باشد نه از عناد و طغيان .

و اما كلمه « جهالت» منظور از اين جهل همان معناى لغوى كلمه است و جهل در لغت مقابل علم است ، چيزى كه هست از آنجائى كه مردم احساس مى كنند كه هر عملى كه از آنان صادر مى شود از روى علم و اراده شان صادر مى شود و چون اراده ، همواره ناشى از نوعى حب و شوق است ، چه اينكه فعل بحسب نظر عقلا فعلى باشد كه بايد در مجتمع صادر شود و يا فعلى باشد كه از نظر اجتماع نبايستى صادر شود و آنهائى كه در مجتمع عقل مميز دارند اقدام به عمل زشت نمى كنند و عملى كه نزد عقلا سزاوار نيست انجام نمى دهند ، از اين رو اين درك و اعتقاد برايشان حاصل مى شود كه هر كس

ص:185

با انگيزه هواى نفس و دعوت شهوت با غضب مرتكب اين گناهان و اعمال زشت بشود ، در حقيقت واقعيت و حقيقت امر بر او پوشيده مانده و كوران برخاسته در دلش چشم عقلش را كه مميز بين خوبى ها و بدى ها است پوشانده و يا به عبارت كوتاهتر بگو دچار جهلش ساخته و به همين جهت مردم در عرف و اصطلاح خود چنين كسى را جاهل مى نامند ، هر چند كه با نظر دقيق و علمى خود اين درك نوعى علم است ، ليكن از آنجائى كه علم گنه كار به زشتى گناه و علت زشتى و مذموم بودن گناه ، خاصيت و اثر علم را ندارد ، چون او را از وقوع در قبح و شناعت باز نداشت ، لذا بودن اين علم را با نبودش يكسان شمرده اند .

پس گنه كار در عرف و اصطلاح مردم جاهل است ، آرى مردم حتى يك انسان جوان و كم تجربه را - هر قدر هم با سواد باشد - به خاطر غلبه هوى و هوس جوانى در او و ظهور عواطف و احساسات دور و درازش جاهل مى خوانند ، باز به همين جهت است كه مردم را مى بينى كه مرتكب كارهاى زشت را اگر از عمل خود شرمسار و از پيروى هوا و هوس و عواطف نابجاى خود خجل نباشد جاهل نمى نامند ، بلكه او را معاند و مرتكب عمدى ناميده و يا عنوانى نظير اينها به او مى دهند.

پس با اين بيان روشن شد كه جهالت در اعمال زشت تنها در صورتى است كه مرتكب آن دستخوش كوران هوا و شهوت و غضب شده باشد و اما در صورتى كه به انگيزه عناد با حق مرتكب شده باشد ، او را جاهل نمى دانند .

از نشانى هاى اين جهل اين است كه وقتى كوران هاى نامبرده در دل صاحبش فروكش كند و آتش شهوت يا غضب كه او را وادار به ارتكاب گناه كرده بود خاموش گردد و يا مانعى پيدا شود و نگذارد آن عمل زشت را انجام دهد و يا در اثر فاصله زمانى زياد از ارتكاب آن سرد شود و يا گذشت دوران جوانى و ضعيف شدن قواى بدنى و مزاجش او را متوجه اعمال زشتى كه قبلا كرده بسازد ، جهالتش زائل گشته عالم مى شود و نتيجه عالم شدنش اين است كه ، از آنچه كرده و يا مى خواسته بكند پشيمان مى شود .

بخلاف فعلى كه از روى عناد و عمد و امثال آن صادر شود ، كه چون علت صادر شدنش طغيان هيچيك از قوا و عواطف و ميلهاى نفسانى نيست ، بلكه امرى است كه مردم آن را در عرف و اصطلاح خود ناشى از بد ذاتى و خبث طينت و پستى فطرت مى دانند كه معلوم است كه از بين رفتن طغيان قوا و هوا و هوسها از بين نمى رود ، نه سريع و نه كند ، بلكه مادام كه صاحبش زنده است اين حالت زشت نيز زنده است و هيچگاه صاحبش دستخوش ندامت فورى نمى شود ، مگر آنكه خدا بخواهد او را هدايت كند .

ص:186

بله گاهى مى شود كه معاند و لجوج دست از لجاجت و عناد و غلبه خواهى بر حق برداشته ، در برابر حق خاضع مى گردد و به ذلت عبوديت تن در مى دهد ، در اين هنگام كه مردم كشف مى كنند كه عناد او ناشى از جهالت بوده ، نه پستى فطرت و خبث ذات ، و در حقيقت هر معصيتى كه از آدم سر بزند جهالتى است از انسان و بنا بر اين ديگر براى عنوان كلى معاند مصداقى باقى نمى ماند ، مگر يكى ، آن هم كسى است كه تا آخر عمر با داشتن سلامتى و عافيت از عمل زشت خود دست بر ندارد .

و از اينجا روشن مى شود كه چرا در آيه مورد بحث نزديك بودن توبه را قيد كرد و فرمود:« ثم يتوبون من قريب!» و معلوم مى شود كه اين قيد به ما مى فهماند عامل ارتكاب عمل زشت اگر جهالت باشد تا آخر زندگى انسان دوام نمى يابد و صاحبش را از اين كه روزى به تقوا و عمل صالح بگرايد نوميد نمى سازد و چون معاند و لجوج بر عمل زشت خود ادامه نمى دهد ، بلكه به زودى از آن عمل منصرف مى شود ، پس مراد از كلمه« قريب » عهد قريب و يا ساده تر بگويم ، فاصله نزديك است و منظور اين است كه گنه كار قبل از پيدا شدن علامتهاى آخرت و فرا رسيدن مرگ توبه كند .

و گرنه صرف توبه فائده اى ندارد هر معاند لجوج هر قدر هم عناد و لجاجت داشته باشد وقتى - به مرگ خود نزديك مى شود - در اثر ديدن وزر و وبال اعمال ننگينش از كرده خود پشيمان مى شود و از آنچه كرده بيزارى مى جويد ، اما اين ندامت به حسب حقيقت ندامت نيست ، او از طبيعت و هدايت فطرتش نادم نشده ، بلكه حيله اى است كه نفس شرير و حيله گرش براى نجاتش از وبال اعمالش انديشيده ، به دليل اينكه اگر فرضا از آن وبال مخصوص نجات يابد و مثلا مرگش فرا نرسد و بيماريش بهبودى يافته از لبه پرتگاه مرگ برگشته ، زندگى سالم خود را باز يابد ، دو باره به همان لجاج و عنادش و به همان اعمال زشتش بر مى گردد ، همچنان كه قرآن در اين باره فرموده:

« و لو ردوا لعادوا لما نهوا عنه و انهم لكاذبون!» (28/انعام)

دليل بر اينكه مراد از كلمه« قريب» قبل از پيدا شدن علامتهاى مرگ است ، آيه بعدى است كه مى فرمايد:« و ليست التوبة ... قال انى تبت الان!»

و بنا بر اين جمله:« ثم يتوبون من قريب!» كنايه است از اينكه وقتى گناهى از آنان سرمى زند در توبه كردن امروز و فردا و سهل انگارى نمى كنند، و فرصت را از دست نمى دهند .

از آنچه گفتيم روشن شد كه با ذكر قيد «جهالت» و قيد« ثم يتوبون من قريب» به حالت احترازي نمى خواهد بفرمايد گناه همواره از روى جهالت است و همه گنه كاران بدون درنگ توبه مى كنند ، بلكه مى خواهد بفرمايد : گناهكارى دو جور است ، يكى از

ص:187

روى جهالت و ديگرى از روى عناد و توبه هم دو جور است ، يكى بدون درنگ و يكى پس از ديدن نشانه هاى مرگ و آن توبه اى قبول است كه بدون درنگ باشد و آن گناهى توبه مى پذيرد كه ناشى از جهل باشد.

چون توبه عبارت است از برگشتن بنده به سوى خداى سبحان و برگشتن به عبوديت او ، كه در اين صورت توبه خداوند به عبد نيز عبارت مى شود ، از اينكه خدا توبه بنده را بپذيرد!

« عبوديت » جز در زندگى دنيا كه ظرف اختيار و موطن اطاعت و معصيت است، تحقق نمى يابد و با ظهور نشانه هاى مرگ ، ديگر اختيارى براى بنده نمى ماند و دو راهى اطاعت و معصيت ندارد ، تا راه اطاعت را انتخاب كند ، همچنان كه خداى تعالى در باره اين موقعيت انسان فرموده:

« يوم ياتى بعض آيات ربك لا ينفع نفسا ايمانها لم تكن آمنت من قبل او كسبت فى ايمانها خيرا !» (158/انعام) و نيز فرموده:

« فلم يك ينفعهم ايمانهم لما راوا باسنا سنت الله التى قد خلت فى عباده و خسر هنالك الكافرون!»(85/غافر) و آياتى ديگر از اين قبيل هست .

و سخن كوتاه اينكه برگشت معناى آيه به اين است كه خداى سبحان تنها وقتى توبه گنه كار را مى پذيرد كه گنه كاريش ناشى از استكبار بر خدا و باعث دروغين شدن توبه و فقدان تذلل عبودى نبوده باشد و در امر توبه آنقدر امروز و فردا نكند كه فرصت از دست برود.

ممكن است قيد« جهالت» قيد توضيحى باشد و معناى آن اين باشد ، توبه و رجوع خدا به بنده اش خاص گناه كاران است ، كه البته هيچ گناهى جز از جهل ناشى نمى شود ، چون گناه ، خود را به خطر انداختن و با عذابى اليم بازى كردن است ، كه جز از جاهل سر نمى زند و يا معنايش اين باشد كه گناه جز از جهل ناشى نمى شود ، جهل به كنه و حقيقت معصيت و جهل به كنه آثارى كه بر آن مترتب مى شود و لازمه توضيحى بودن اين قيد آن است كه جمله : « ثم يتوبون من قريب» اشاره باشد به ما قبل مرگ ، نه كنايه از سهل انگارى در أمر توبه ، چون كسى كه از در استكبار گناه مى كند و در برابر سلطان پروردگارش خاضع نمى شود ، با جمله :« ثم يتوبون من قريب» استثنا مى شود نه با كلمه « بجهالة» و بنا بر اين نمى توان جمله :« ثم يتوبون ...،» را كنايه گرفت از سهل انگارى در امر توبه( دقت بفرمائيد!)

و ليكن بعيد نيست وجه اول يعنى احترازى بودن قيد نامبرده با ظاهر آيه سازگارتر باشد و بنا بر آن توبه همه توبه كاران قبول است ، مگر دو نفر : يكى توبه گنه

ص:188

كارى كه در توبه كردن امروز و فردا مى كند ، تا لحظه مرگش فرا رسد و دوم توبه كافر بعد از مردنش!

در اين آيه براى ختم شدن آن ، دو نام « عليم» و « حكيم» آمده ، با اينكه به ذهن مى رسد خوب بود غفور و رحيم بيايد ، چون در آيه سخن از گناه و توبه و آمرزش رفته است ، ليكن عليم و حكيم آورد تا بفهماند اگر خداى تعالى باب توبه را فتح كرد ، براى اين بود كه او به حال بندگانش ، عالم است ، مى داند چقدر ضعيف و نادانند و حكمتش هم اين را اقتضا مى كرد ، چون متقن بودن نظام و اصلاح امور بشر احتياج به فتح باب توبه دارد و نيز از آنجائى كه حكيم است فريب توبه هاى قلابى را نمى خورد و ظواهر احوال بندگان را معيار قرار نمى دهد ، بلكه دلهاى آنان را مى آزمايد ، پس بر بندگان او لازم است ، از علم و حكمت او غافل نمانند و اگر توبه مى كنند توبه حقيقى كنند ، تا خدا هم حقيقتا جوابشان را بدهد و دعايشان را مستجاب كند .

(1)

گفتارى پيرامون توبه

عنوان توبه با همه معانيش كه در قرآن كريم آمده از تعاليم حقيقى است كه مختص به اين كتاب آسمانى است ، چون توبه به معناى ايمان آوردن از كفر و شرك هر چند در ساير اديان آسمانى مانند دين موسى و عيسى عليهما السلام نيز داير است ، اما نه از جهت تحليل حقيقت توبه و سرايت دادن آن به ايمان بلكه به اسم اين كه ، خود توبه ايمان است .

حتى از اصول مستقله اى كه ، آئين مسيحيت را بر آن اصول پى نهاده اند ، بر مى آيد كه اصلا توبه فائده اى ندارد ، بلكه نا ممكن است كه انسان از توبه اش بهره مند شود ، مخصوصا اين معنا از مطالبى كه در توجيه به دار آويخته شدن مسيح و جان خود را فداى بشر كردن آورده اند به خوبى مشاهده مى شود و ما در الميزان آنجا كه در باره خلقت عيسى عليه السلام بحث كرديم نقل نموديم.

اين را داشته باش و آنگاه بدانكه ارباب كليسا بعد از افراط در مساله توبه آنقدر در اين مساله كه آنرا محال مى دانستند بى حد و مرز شدند ، كه به مردم گنهكار اوراق مغفرت مى فروختند و از اين راه تجارت مى كردند ، كليساچيان كه اولياى دين مسيحيت بودند گناهان گنهكارانى را كه نزدشان مى آمدند و به گناه خود اعتراف مى كردند


1- الميزان ج : 4 ص : 375

ص:189

مى آمرزيدند .

ولى قرآن كريم - نه آن راه تفريط را رفته و نه اين راه افراط را بلكه حال انسان را از نظر دعوت شدن و هدايت پذيرفتنش تحليل كرده و ديده كه انسان از نظر پذيرفتن هدايت او و رسيدنش به كمال و كرامت و سعادتى كه بايد در زندگى آخرتيش نزد خداى سبحان داشته باشد سعادتى كه برايش حياتى و واجب بوده و در سير اختيارى به سوى پروردگارش بى نياز از آن نيست ، به تمام معنا فقير است يعنى فقر و تهيدستى در حاق ذات او است ، همچنان كه خود در كلام مجيدش فرمود:

« يا ايها الناس انتم الفقراء الى الله و الله هو الغنى الحميد!»(15/فاطر) و نيز فرموده:

« و لا يملكون لا نفسهم ضرا و لا نفعا و لا يملكون موتا و لا حيوة و لا نشورا !»(3/فرقان)

خداى تعالى مى دانست كه بشر اگر به حال خود واگذار گشته ، دستگيرى نشود ، در پرتگاه شقاوت و خطر سقوط دورى از خدا و در كنج مسكنت قرار مى گيرد ، همچنان كه در آيه زير به آن اشاره نموده مى فرمايد:

« لقد خلقنا الانسان فى احسن تقويم، ثم رددناه اسفل سافلين - ما انسان را در بهترين وجه متصور بيافريديم و سپس همو را به پست ترين مراحل پستى برگردانديم!»(4و5/تين)

و نيز مى فرمايد:

« و ان منكم الا واردها كان على ربك حتما مقضيا ثم ننجى الذين اتقوا و نذر الظالمين فيها جثيا !»(71و72/مريم)

و نيز در آغاز خلقت به آدم ابو البشر و همسرش زنهار داده بود كه:

« فلا يخرجنكما من الجنة فتشقى!»(117/طه)

خداى تعالى چون بر اين علم داشت، و مى دانست كه نزديك شدن بشر به منزلگاه كرامت و استقرارش در مستقر سعادت موقوف بر اين است كه از آنچه او را به خطرهاى نامبرده مى افكند منصرف شود و اگر هم مبتلا بدان شده ، از آن دل بر كند و بسوى پروردگارش رجوع كند ، به همين جهت خداى سبحان باب توبه را فتح نمود ، توبه از كفر و شرك و توبه از فروعات آن ، كه همان گناهان باشد .

پس توبه به معناى رجوع به خداى سبحان و دل زده شدن از لوث گناه و تاريكى و دورى از خدا و شقاوت ، مشروط بر اين است كه قبلا انسان به وسيله ايمان آوردن به خدا و روز جزا خود را در مستقر دار كرامت و در مسير تنعم به اقسام نعمت اطاعتها و

ص:190

قربت ها قرار داده باشد و به عبارتى ديگر موقوف بر اين است كه قبلا از شرك و از هر گناهى توبه كرده باشد ، هم چنانكه فرمود:

« و توبوا الى الله جميعا ايها المؤمنون لعلكم تفلحون - هان! اى مؤمنين! همگى به سوى خدا توبه بريد، تا شايد رستگار گرديد!» (31/نور)

پس توبه به معناى برگشتن به سوى خدا هم توبه از شرك را شامل مى شود و هم توبه از گناه را ، بلكه شامل غير اين دو نيز مى شود .

مطلب ديگر اينكه انسان از آنجائى كه گفتيم فى نفسه سراپا فقر است و به هيچ وجه مالك خير و سعادت خود نيست ، مگر به وسيله پروردگار خود ، به ناچار در اين رجوعش به سوى پروردگار نيز محتاج است به عنايتى از پروردگارش و اعانتى از او ، چون - در سابق هم گفتيم رجوع به خداى تعالى احتياج به عبوديت و مسكنت به درگاه خدا دارد ، كه اين محقق نمى شود مگر به توفيق و اعانت او ، كه همين توفيق توبه او و برگشتش به سوى بنده گنهكارش است كه قبل از توبه عبد شامل حال عبد مى شود و سپس توبه عبد محقق مى گردد ، همچنانكه در قرآن كريمش فرمود:« ثم تاب عليهم ليتوبوا - سپس به سوى آنان برگشت تا ايشان نيز به سويش برگردند!» و همچنين برگشتن بنده به سوى خدا وقتى سودمند است كه خداى تعالى اين توبه و برگشت را قبول كند كه اين خود توبه دوم خداى تعالى است ، كه بعد از توبه عبد صورت مى گيرد هم چنانكه فرمود:

« فاولئك يتوب الله عليهم ... اينانند كه خداى تعالى به سويشان بر مى گردد!» (118/توبه)

و اگر خواننده محترم( كه خدايش توفيق دهد!) آن طورى كه بايد مساله را مورد دقت قرار دهد خواهد ديد كه تعدد توبه خداى تعالى با قياس به توبه عبد است و گرنه توبه او يكى است و آن عبارت است از رجوع خداى تعالى به رحمتش به سوى بنده كه هم قبل از توبه عبد را شامل مى شود و هم بعد از آن را و گاه هم مى شود كه بدون توبه عبد شامل حال او مى شود كه در سابق در ذيل آيه:« و لا الذين يموتون و هم كفار...!»(18/نسا) از آن استفاده كرديم و گفتيم قبول شفاعت شفيع در حق بنده گنهكار در روز قيامت يكى از مصاديق توبه خداى تعالى است و آيه شريفه :

« و الله يريد ان يتوب عليكم و يريد الذين يتبعون الشهوات ان تميلوا ميلا عظيما - خدا مى خواهد بر شما توبه برد و كسانى كه شهوات را پيروى مى كنند مى خواهند شما به انحرافى بزرگ منحرف شويد!» (27/نسا)

مطلبى ديگر كه تذكرش لازم است اين كه مساله قرب و بعد نزديكى به خدا و

ص:191

دورى از او دو امر نسبى هستند ، ممكن است بعد ، در مقام قرب هم تحقق يابد ، بعد از يك مرحله و قرب به مرحله اى ديگر و بنا بر اين معناى توبه در باره رجوع بعضى از بندگان مقرب خدا نيز مصداق مى يابد ، چون موقف او را اگر مقايسه كنيم با موضع كسى كه از او مقرب تر و به خداى تعالى نزديكتر است ، رجوع او به خدا ، توبه مى شود .

شاهد اين گفتار ما توبه هايى است كه خداى تعالى در كلام مجيدش از انبياى معصوم و بى گناه عليهم السلام حكايت فرموده از آن جمله در باره آدم عليه السلام چنين مى فرمايد:

« فتلقى آدم من ربه كلمات فتاب عليه - پس آدم كلماتى را از پروردگارش دريافت نمود و در نتيجه خداى تعالى توبه اش بپذيرفت!»(37/بقره)

و نيز در حكايت دعاى ابراهيم و اسماعيل عليهماالسلام بعد از بناى كعبه مى فرمايد:

« و تب علينا انك انت التواب الرحيم!»(128/بقره)

و از موسى عليه السلام حكايت مى كند كه گفت:

« سبحانك تبت اليك و انا اول المؤمنين!»(143/اعراف)

و در خطاب به پيامبر اسلام مى فرمايد:

« فاصبر ان وعد الله حق و استغفر لذنبك و سبح بحمد ربك بالعشى و الابكار !»(55/غافر) و نيز در باره همان جناب مى فرمايد:

« لقد تاب الله على النبى و المهاجرين و الانصار الذين اتبعوه فى ساعة العسرة!»(117/توبه)

و اين توبه ، توبه عمومى خداى سبحان است ، كه اطلاق آيات بسيارى از كلام مجيدش بر آن دلالت دارد ، از قبيل آيه:

« غافر الذنب و قابل التوب - خدائى كه آمرزگار گناه و پذيراى توبه است!»(3/غافر) و آيه: « و هو الذى يقبل التوبة عن عباده - توبه را از بندگانش مى پذيرد!»(25/شوري) و آياتى ديگر از اين قبيل .

پس خلاصه آنچه تاكنون گفتيم اين شد كه:

اولا گسترش رحمت از ناحيه خداى تعالى بر بندگانش و در نتيجه آمرزش گناهان ايشان و بر طرف ساختن پرده ظلمتى كه از ناحيه معاصى بر دلهايشان افتاده - حال چه اينكه معصيت شرك باشد و چه پائين تر از آن - خود توبه خدا بر بندگان است و برگشت بنده به سوى خدا و در خواست آمرزش گناهان و ازاله آثار سوء نافرمانيها از قلبش - چه اينكه شرك باشد و چه پائين تر از آن - خود توبه و رجوع بنده است به

ص:192

پروردگار خودش .

ثانيا معلوم شد كه توبه خداى تعالى بر بنده اش اعم است از توبه ابتدائى و توبه بعد از توبه بنده و اين توبه فضلى است از ناحيه خداى تعالى مثل ساير نعمت هائى كه مخلوق خود را با آن متنعم مى سازد ، همانطور كه هيچ بنده اى در آن نعمت ها طلبكار خداى تعالى نيست ، هم چنين كسى توبه را بر خدا واجب و الزامى نكرده و اينكه مى گوييم عقلا بر خدا واجب است كه توبه بنده اش را قبول كند ، منظور ما از اين وجوب چيزى جز آنچه از امثال آيات زير استفاده مى شود نمى باشد .

« و قابل التوب!»(3/غافر)

« و توبوا الى الله جميعا ايها المؤمنون!»(31/نور)

« ان الله يحب التوابين- خداى تعالى توبه كاران را بسيار دوست مى دارد!»(222/بقره)

« و فاولئك يتوب الله عليهم- اينان همانهايند كه خدا توبه شان را مى پذيرد!» (17/نسا)

از اين قبيل آياتى كه خدا را به صفت توبه پذيرى توصيف مى كند و بندگانرا به سوى توبه تشويق و به سوى استغفار دعوت مى كند و همچنين آيات ديگرى كه وعده قبول توبه مى دهد ، حال يا در صريح كلام و يا در لوازم آن و خداى تعالى به فرموده خودش و به دليل عقل خلف وعده نمى كند .

از اينجا روشن مى شود كه خداى سبحان در قبول توبه بنده مجبور نيست ، بلكه او بدون استثنا هيچ چيز و هيچ حالت در همه احوال مالك مطلق همه چيز است ، پس او مى تواند توبه را قبول كند همچنانكه وعده اش را داده و مى تواند نكند ، همچنانكه باز خودش فرموده:

« ان الذين كفروا بعد ايمانهم ثم ازدادوا كفرا لن تقبل توبتهم - محققا كسانى كه بعد از ايمان آوردنشان كفر ورزيدند و سپس كفر خود را از كفر نخستين خود شديدتر كردند هرگز توبه شان پذيرفته نمى شود!» (90/ال عمران)

ممكن است آيه زير را نيز از اين باب گرفت كه مى فرمايد:

« ان الذين آمنوا ثم كفروا ثم آمنوا ثم كفروا ثم ازدادوا كفرا لم يكن الله ليغفر لهم و لا ليهديهم سبيلا !»(137/نسا)

اين بود خلاصه مطالب ما در باره توبه ، ولى بعضى از علما سخنانى عجيب گفته اند ، از آن جمله در معناى آيه زير كه مربوط به داستان غرق شدن فرعون و توبه كردن او در نفس آخر است ، يعنى آيه شريفه:

« حتى اذا ادركه الغرق قال آمنت انه لا اله الا الذى آمنت به بنوا اسرائيل و انا من المسلمين ، الان و قد عصيت قبل و كنت من المفسدين!»(90و91/يونس)

بيانى آورده كه خلاصه اش اين است كه اين آيه هيچ دلالتى بر رد توبه فرعون

ص:193

ندارد و در قرآن كريم هيچ آيه ديگرى هم وجود ندارد كه بر هلاك ابدى او دلالت كند از نظر اعتبار هم - البته براى كسى كه در سعه رحمت خدا و سبقت رحمتش بر غضبش خوب بينديشد - بسيار بعيد به نظر مى رسد كه پناهنده بدرگاه خود و به در خانه رحمت و كرامت را كه با حال تذلل و استكانت پناهنده او شده از رحمت خود نوميد سازد ، اينكار از يك انسان - البته انسانى كه خويهاى فطرى خود يعنى كرامت وجود رحمت را از دست نداده باشد - زيبنده نيست كه وقتى انسانى نادم كه به راستى از كارهاى ناپسند گذشته خود پشيمان شده و به او پناهنده گشته نااميد سازد و از جرم او نگذرد ، تا چه رسد به خدائى كه ارحم الراحمين و اكرم الاكرمين و غياث المستغيثين است - چون هر انسان داراى رحمت و كرامت ، رحمت و كرامتش از او است - ليكن اين سخن مردود است به دو دليل:

يكى قرآنى كه مى فرمايد:« و ليست التوبة للذين يعملون السيئات حتى اذا حضر احدهم الموت قال انى تبت الان ... !» (18/نسا) و ديگرى دليل عقلى و اعتبارى كه در چند سطر قبل گذشت و آن اين بود كه گفتيم پشيمانى در حال مرگ پشيمانى كاذب است و اين مشاهده آثار و عذاب گناه و نزول بلا است ، كه آدمى را در دم مرگ وادار مى كند به اينكه اظهار ندامت كند .

و بر فرضى هم كه هر ندامتى توبه باشد و هر توبه اى مقبول درگاه حق واقع گردد ، ليكن آيه شريفه زير كه حكايت حال مجرمين در روز قيامت است و مى فرمايد :« و اسروا الندامة لما راوا العذاب!»(54/يونس) و آيات بسيارى ديگر آن را رد نموده ، مى فرمايد : بعد از ديدن عذاب اظهار ندامت نموده ، درخواست مى كنند خدايا ما را به دنيا برگردان تا عمل صالح كنيم ، آنگاه سخنشان را رد نموده ، مى فرمايد به فرض هم كه برگردند دو باره همان اعمالى كه از آن نهى شده اند از سر مى گيرند و در اظهار ندامتشان دروغگويند .

ممكن است در اينجا توهم كنى كه اين تحليل كه گفتيد قرآن كريم از امر توبه نموده و اين راهى كه گفتيد در اين تحليلش پيش گرفته تحليلى است ذهنى كه در بازار حقايق هيچ ارزشى ندارد و ليكن اين توهم را نكن زيرا بحث در باب سعادت و صلاح و شقاوت و طلاح انسان غير اين را نتيجه نمى دهد ، خود ما اگر حال يك انسان عادى واقع در مجتمع را در نظر بگيريم كه دائما در حال اثرگيرى از تعليم و تربيت است ، مى بينيم كه او اگر در جامعه واقع نشده بود و از خارج چيزى به ذهن او وارد نمى شد ، نه خوب و نه بد ، ذهن و دل و جان او خالى از هر صلاح و طلاحى بود - البته صلاح و طلاح اجتماعى - و نيز ذهنش قابل گرفتن هر دو بود ، او وقتى مى خواهد خود را اصلاح كند و

ص:194

جان خود را به زيور صلاح بيارايد و جامه تقواى اجتماعى بر تن كند برايش امكان ندارد ، مگر وقتى كه اسباب اين كار مساعد باشد و عوامل اجازه بيرون شدنش از حال قبلى را به او بدهد .

اين وضع محاذى همان توبه اول خداى تعالى است( او رحمت خود را شامل حال انسان گنهكار مى كند و در او ايجاد تصميم مى نمايد بر اينكه از كارهاى گذشته اش دست بردارد!) سپس شروع به عملى كردن تصميمش و اينكه از كارهاى گذشته خود و حالت بدى كه داشت دست برداشته ، بارى به هر جهت مسامحه كارى را ترك كند .

و اين خود توبه اى است به منزله توبه بنده در بحث ما ، آنگاه شخص مورد فرض ما به تدريج با انجام رژيم هاى عملى هيات فساد و صفت رذيله اى را كه بر قلبش مستولى بود زايل مى كند و اندك اندك صفات كمال را و نور صلاح را در قلبش جاى گزين مى سازد ، چون اين مسلم و واضح است كه قلب آدمى گنجايش صلاح و طلاح و يا بگو فضيلت و رذيلت هر دو را ندارد - ديو چو بيرون رود فرشته در آيد - و اين مستقر گشتن صفات خوب در دل آن شخص كه فرض كرديم در برابر قبول توبه در شخص مورد بحث است ، شخص فرضى ، همچنان در مرحله صلاح اجتماعى كه مسير هر انسان فطرى است سير مى كند ، تا همه آن احكام و آثارى را كه دين خدا در باب توبه جارى ساخته ، به روشى فطرى كه خدا خلق را بر آن فطرت آفريده جارى سازد .

ثالثا بطورى كه از همه آيات توبه چه آنها كه نقل كرديم و چه آنها كه نقل نكرديم استفاده مى شود ، توبه حقيقتى است كه در نفس انسانى و قلب آدمى اثر اصلاحى دارد و جان آدمى را آماده صلاح مى سازد ، صلاحى كه زمينه است براى سعادت دنيا و آخرت او و به عبارت ديگر توبه در آنجائى كه نافع هست ، يعنى شرائطش جمع است - در ازاله سيئات نفسانى اثر دارد، سيئاتى كه آدمى را به هر بدبختى در زندگى دنيا و آخرتش مى كشاند و از رسيدنش به سعادت و استقرارش بر اريكه خوشبختى مانع مى شود و اما احكام شرعى و قوانين دينى به حال خود باقى است ، نه با توبه اى از بين مى رود و نه با گناهى .

بله چه بسا كه بعضى از احكام به حسب مصالحى كه در تشريع آن رعايت شده ارتباطى با توبه پيدا كند و به وسيله توبه برداشته شود ، ليكن اين غير آن است كه بگوئيم خود توبه به تنهائى حكمى از احكام را بردارد ، در آيه مورد بحث در فصل قبل، يعنى آيه 17 سوره نساء، توبه باعث آن مى شد كه حاكم شرع دست از شكنجه مرد و زن زناكار بردارد ، اما نه توبه به تنهائى بلكه بضميمه اصلاح فرمود: «فان تابا و اصلحا فاعرضوا عنهما ...!» (16/نسا) و همچنين در آيه زير توبه را در صورتى مؤثر مى داند كه هنوز مجرم

ص:195

دستگير نشده و اما اگر دستگير شد هر چه هم توبه كند حكم خدا بر او جارى مى شود و حكم خدا به وسيله توبه برطرف نمى گردد و آن آيه اين است:

« انما جزاؤ الذين يحاربون الله و رسوله و يسعون فى الارض فسادا ان يقتلوا او يصلبوا او تقطع ايديهم و ارجلهم من خلاف او ينفوا من الارض ذلك لهم خزى فى الدنيا و لهم فى الاخرة عذاب عظيم! الا الذين تابوا من قبل ان تقدروا عليهم فاعلموا ان الله غفور رحيم!»(33و34/مائده) و از اين قبيل آياتى ديگر .

رابعا آن ملاكى كه به خاطر آن توبه در اسلام تشريع شد و قبلا بيانش گذشت همانا رهائى از هلاكت ناشى از گناهان و آثار سوء معاصى است ، چون اين رهايى وسيله رستگارى و مقدمه رسيدن به سعادت است ، همچنانكه قرآن كريم فرمود:

« و توبوا الى الله جميعا ايه المؤمنون لعلكم تفلحون!»(31/نور)

و يكى از فوائد توبه علاوه بر اين آن است كه مفتوح بودن باب توبه ، روح اميد را در دل گنهكاران زنده نگه مى دارد و به هيچ وجه دچار نوميدى و خمودى و ركود نمى گردند ، آرى سير زندگى بشر جز با دو عامل خوف و رجاى متعادل مستقيم نمى شود ، بايد مقدارى در دلش باشد ، تا براى دفع مضرات برخيزد و مقدارى اميد باشد تا او را به سوى جلب منافعش به حركت در آورد ، اگر آن خوف و اين رجاء هر دو با هم نباشند ، يا تنها خوف باشد و يا تنها اميد ، آدمى هلاك مى گردد همچنان كه قرآن كريم از نوميدى زنهار داده مى فرمايد:

« قل يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا من رحمة الله ان الله يغفر الذنوب جميعا انه هو الغفور الرحيم! و انيبوا الى ربكم!» (53و54/زمر)

و تا آنجا كه ما از غريزه بشرى اطلاع داريم ، بشر تا زمانى كه در بازار زندگى شكست نخورده و تلاشش بى نتيجه نگشته ، روحش فعال و با نشاط و تصميم هايش راسخ و محكم و تلاشش خستگى ناپذير است ، اما اگر در زندگى شكست بخورد و اعمال و زحماتش بى نتيجه شود آرزويش به باد برود ، آنوقت است كه نوميدى بر دلش مستولى گشته و سستى اركان او را فرا مى گيرد و اى بسا كه كارى را كه با زحمات زياد پيش برده ، در وسط راه رها كند و از راهى كه رفته بر گردد و براى هميشه از رستگارى و رسيدن به هدف نا اميد شود ، توبه تنها و يگانه دواى اين درد است ، بشر مى تواند با توبه دل خود را هميشه زنده نگه دارد و دل مشرف به هلاكت خود را دوباره از لبه پرتگاه هلاكت كنار بكشد .

از اينجا معلوم مى شود توهمى را كه ذيلا نقل مى كنيم تا چه پايه ساقط و بى اعتبار است و آن اين است كه بعضى گفته اند تشريع توبه و دعوت مردم به سوى آن ، مردم را به ارتكاب معصيت ، جرى كردن و بر ترك اطاعت جرأت دادن است ، چون

ص:196

وقتى خاطر انسان جمع شد كه خدا توبه اش را مى پذيرد و لو هر معصيتى كه برايش پاى دهد مرتكب شود ، چنين اعتقادى جز زيادتر شدن جرأتش بر حرمات خدا و فرورفتگيش در لجنزار گناهان چيزى به بار نمى آورد و معتقد بدان ، در هر گناهى را مى كوبد و با خود مى گويد بعدا توبه مى كنم .

وجه ساقط بودن اين توهم اين است كه اگر توبه تشريع شده ، براى اين منظور كه توهم شده نبوده ، بلكه براى اين بوده كه آراسته شدن به زيور فضائل جز با مغفرت و آمرزش گناهان ممكن نيست و علاوه بر اين تشريع شده تا خداى تعالى حالت اميد را در دلها حفظ كند و حسن اثر توبه در اين باره جاى انكار نيست و اين مفسر و يا دانشمند كه گفته است توبه مستلزم جرى شدن انسان بر هر معصيتى است ، چون اين فكر را ايجاد مى كند ، كه من گناه مى كنم و سپس توبه مى كنم ، اين معنا از نظرش دور مانده كه توبه اى كه او انگشت رويش گذاشته توبه مورد بحث ما نيست ، يعنى توبه حقيقى نيست ، بحث ما در باره توبه اى است كه انسان را از گناه دلزده كند و گناه را از نظر انسان منفور سازد ، نه اين لقلقه زبانى كه او رويش انگشت نهاده ، زيرا اين چنين توبه را همه دارند ، هم قبل از گناه دارند و هم در حال گناه و هم بعد از آن ، علاوه بر اينكه در چنين فرضى گنهكار قبل از گناه هم توبه دارد و حال آنكه قبل از صادر شدن گناه ندامت كه همان توبه واقعى است تصور ندارد ، مگر آنكه مدعى آن خواسته باشد با خداى تعالى و رب العالمين خدعه و نيرنگ بكند ، كه معلوم است مكر و نيرنگ باز به خودش بر مى گردد:« و لا يحيق المكر السيى ء الا باهله!»(43/فاطر)

خامسا نافرمانى خدا كه براى آدمى موقف شرم آورى است آثار سوئى در زندگى او دارد و بشر هرگز از آنها دست بر نمى دارد و توبه نمى كند ، مگر به علم و يقين به زشتى آنها ، كه اگر چنين علمى براى انسان حاصل شود ، اولا ممكن نيست آدمى از آنچه تاكنون مرتكب شده پشيمان نگردد و پشيمانى تاثير خاص باطنى است ، كه از كار زشتى كه انجام شده در دل پيدا مى شود و ثانيا وقتى اين حالت در دل پا بر جا مى شود ، كه پاره اى افعال صالح و مخالف آن سيئات انجام دهد ، اعمالى كه بر رجوع و توبه او دلالت كند .

تمامى ريزه كاريهائى كه خداى عز و جل در شريعت اسلام براى توبه مقرر كرده از قبيل ندامت و سپس استغفار و آنگاه مشغول انجام اعمال صالحه شدن و در آخر از نافرمانى خدا دل كندن و چيزهائى ديگر از اين قبيل ، كه در روايات وارد شده و در كتب اخلاق متعرض آن شده اند ، همه و همه به اين واقعيت هائى كه گفتيم برگشت مى كند( و خلاصه آنچه زبان شرع در اين باب بيان كرده زبان فطرت و واقعيت هاى خود بشر است!)

ص:197

سادسا اينكه توبه كه عبارت شد از برگشتن اختيارى از گناه به طاعت و عبوديت، وقتى محقق مى شود كه در ظرف اختيار صورت بگيرد ، يعنى در عالم دنيا كه عرصه اختيار است و اما در عالمى ديگر كه عبد هيچ اختيارى از خود ندارد و نمى تواند به اختيار خود يكى از دو راه صلاح و طلاح و سعادت و شقاوت را انتخاب كند ، توبه در آنجا راه ندارد ، كه توضيح بيشترش در سابق گذشت .

يكى از مواردى كه توبه در آنجا صحيح نيست چون هيچ انتخابى در اختيار انسان نيست ، گناهان مربوط به « حقوق الناس» است!

در باره « حق الله» توبه تصور دارد ، چون خداى تعالى خودش وعده داده از گناهان گذشته توبه كاران صرفنظر فرمايد ، ولى مردم چنين وعده اى به ما نداده اند و من كه حق آنان را ضايع كرده ام از بين بردن آثار سوء اين ظلم در اختيار من نيست ، هر چه من بگويم توبه كردم ، مادام كه صاحب حق از من راضى نشده فائده ندارد ، چون خود خداى سبحان هم حقوقى براى مردم جعل كرده و حقوق مردم را محترم شمرده و تعدى به يك فرد از بندگانش به اموال و ناموس و آبرو و جانش را ظلم و عدوان خوانده و حاشا بر خداى عز و جل كه به كسى اختيار تام دهد ، تا بدون هيچ جرمى آن حقوق را از بندگانش سلب كند .

و در حقيقت خودش كارى بكند كه بندگانش را از آن نهى كرده و از اين راه به آنان ستم روا بدارد ، همچنانكه خودش فرمود:« ان الله لا يظلم الناس شيئا!»(44/يونس)

بله اين مطلب يك مورد استثنا دارد و آن توبه از شرك است كه نه تنها گناهان مربوط به «حقوق الله» را محو مى كند ، بلكه گناهان مربوط به «حقوق الناس» را هم از بين مى برد و خلاصه اثر تمامى بديها و گناهان مربوط به فروع دين را از بين مى برد ، همچنان كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم فرمود:

« الاسلام يجب ما قبله - اسلام ما قبل خود را محو نابود مى سازد!»

و با همين روايت است كه آيات مطلق كه دلالت دارد بر آمرزش همه گناهان ، نظير آيه 53 سوره زمر تفسير مى شود اگر در آن آيه بطور مطلق فرموده:

« قل يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا من رحمة الله ان الله يغفر الذنوب جميعا انه هو الغفور الرحيم و انيبوا الى ربكم و اسلموا له !»

روايت بالا آن را تفسير مى كند به اينكه راه آمرزش همه گناهان اسلام آوردن است .

مورد ديگرى كه توبه در آنجا صحيح نيست ، گناهى است كه انسان آنرا در بين مردم سنت و باب كند و مردم را از راه حق منحرف سازد .

ص:198

در اخبار آمده كه وزر و گناه هر كس كه به آن عمل كند و يا به خاطر آن سنت، از راه حق منحرف و گمراه گردد ، به گردن كسى است كه آن سنت را باب كرد و علت قبول نشدن توبه او اين است كه حقيقت توبه و رجوع به سوى خداى تعالى در امثال اين موارد تحقق نمى يابد ، براى اينكه گنه كار پديده اى پديد آورده كه عمرى دراز دارد ، قهرا آثار آن نيز با بقاى آن باقى خواهد ماند و ديگر نمى توان آن آثار را از بين برد و مانند آن مواردى نيست كه گناه تنها بين گنه كار و خداى عز اسمه بوده و به ديگران تجاوز نكرده .

سابعا اينكه : توبه هر چند كه محو مى كند از گناهان آنچه را كه محو مى كند و گو اينكه خداى تعالى در اين باره فرموده:

« فمن جائه موعظة من ربه فانتهى فله ما سلف و امره الى الله !» (275/بقره)

(كه بيانش در الميزان آمده است.) و هر چند كه از ظاهر آيه:

« الا من تاب و آمن و عمل عملا صالحا فاولئك يبدل الله سيئاتهم حسنات و كان الله غفورا رحيما! و من تاب و عمل صالحا فانه يتوب الى الله متابا !»(70و71/فرقان)

و مخصوصا با در نظر گرفتن آيه دوم بر مى آيد كه توبه خود به تنهائى و يا به ضميمه ايمان و عمل صالح علاوه بر اينكه گناه را محو مى كند آنرا مبدل به حسنات هم مى سازد .

ليكن پرهيز كردن از گناهان هيچ ربطى به گناه كردن و سپس توبه نمودن ندارد و قابل مقايسه با آن نيست ، چون خداى عز و جل در كتاب خود روشن كرده كه اولا معاصى هر چه باشد بالاخره و به نوعى به وساوس شيطانى منتهى مى شود و ثانيا ستايش هائى كه از مخلصين و معصومين از گناه و لغزشها كرده ، برابر با ستايشى كه از گناهكاران توبه كار نموده نمى باشد ، در اين آيات دقت بفرمائيد:

« قال رب بما اغويتنى لازينن لهم فى الارض و لاغوينهم اجمعين، الا عبادك منهم المخلصين، قال هذا صراط على مستقيم، ان عبادى ليس لك عليهم سلطان ...!»(39تا41/حجر) و نيز آيه:

« و لا تجد اكثرهم شاكرين- تو بيشترين آنان را شاكر نمى يابى!»(17/اعراف)

كه حكايت كلام ديگرى از ابليس است .

براى اينكه مخلصين و معصومين عليهم السلام آنچنان مختص به مقام عبوديت تشريفى هستند ، كه غير آنان يعنى حتى صالحان و توبه كاران هرگز به پايه آنان نميرسند .

(1)

دعا و خواست هاي انسان

دستورالعملي براي دعا كردن


1- الميزان ج : 4 ص : 386

ص:199

« وَ إِذَا سأَلَك عِبَادِى عَنى فَإِنى قَرِيبٌ أُجِيب دَعْوَةَ الدَّاع إِذَا دَعَانِ فَلْيَستَجِيبُوا لى وَ لْيُؤْمِنُوا بى لَعَلَّهُمْ يَرْشدُونَ!»

« و چون بندگان من از تو سراغ مرا مى گيرند بدانند كه من نزديكم و دعوت دعاكنندگان را اجابت مى كنم البته در صورتى كه مرا بخوانند پس بايد كه آنان نيز دعوت مرا اجابت نموده و بايد به من ايمان آورند تا شايد رشد يابند!»(186/بقره)

اين آيه در افاده مضمونش بهترين اسلوب و لطيف ترين و زيباترين معنا را براى دعا دارد:

اولا : اساس گفتار را بر تكلم وحده ( من چنين و چنانم!) قرار داده ، نه غيبت( خدا چنين و چنان است!) و نه سياقى ديگر نظير غيبت و اين سياق دلالت دارد بر اينكه خداى تعالى نسبت به مضمون آيه كمال عنايت را دارد.

و ثانيا : تعبير فرموده به « عبادى – بندگانم » و نفرمود:( ناس - مردم) و يا تعبيرى ديگر نظير آن و اين نيز عنايت ياد شده را بيشتر مى رساند .

و ثالثا : واسطه را انداخته ، و نفرموده:(در پاسخشان بگو چنين و چنان!» بلكه فرمود:« چون بندگانم از تو سراغ مرا مى گيرند من نزديكم!»

و رابعا : جمله:« فانى قريب - من نزديكم!» را با حرف اِن كه تاكيد را مى رساند مؤكد كرده و فرموده:« پس به درستى كه من نزديكم!»

و خامسا : نزديكى را با صفت بيان كرده و فرموده:« نزديكم!» نه با فعل« من نزديك مى شوم!» تا ثبوت و دوام نزديكى را برساند .

و سادسا : در افاده اينكه دعا را مستجاب مى كند تعبير به مضارع آورد نه ماضى ، تا تجدد اجابت و استمرار آن را برساند .

و سابعا : وعده اجابت يعنى عبارت« اجابت مى كنم دعاى دعا كننده!» را مقيد كرد به

ص:200

قيد:« اذا دعان - در صورتى كه مرا بخواند!» با اينكه اين قيد چيزى جز خود مقيد نيست ، چون مقيد خواندن خدا است و قيد هم همان خواندن خدا است و اين دلالت دارد بر اينكه دعوت داعى بدون هيچ شرطى و قيدى مستجاب است نظير آيه:« ادعونى استجب لكم!»(60/غافر)

اين هفت نكته همه دلالت دارد بر اينكه خداى سبحان به استجابت دعا اهتمام و عنايت دارد .

از طرفى در اين آيه با همه اختصارش هفت مرتبه ضمير متكلم« من» تكرار شده و آيه اى به چنين اسلوب در قرآن منحصر به همين آيه است .

و كلمه« دعا » و « دعوت» به معناى اين است كه دعا كننده نظر دعا شده را به سوى خود جلب كند و كلمه « سؤال » به معناى جلب فائده و يا زيادتر كردن آن از ناحيه مسؤول است ، تا بعد از توجيه نظر او حاجتش برآورده شود ، پس سؤال به منزله نتيجه و هدف است براى دعا ( مثل اينكه از دور يا نزديك شخصى را كه دارد مى رود صدا مى زنى و مى خوانى ، تا روى خود را برگرداند ، آن وقت چيزى از او مى پرسى تا به اين وسيله حاجتت برآورده شود!) پس اين معنا كه براى سؤال شد جامع همه موارد سؤال هست ، سؤال علمى براى رفع جهل و سؤال به منظور حساب و سؤال به معناى زيادتر كردن خير مسؤول به طرف خود و سؤالهاى ديگر .

مطلب ديگر اينكه ، كلمه « عبوديت» همانطور كه در سابق هم گفتيم به معناى مملوكيت است ، البته نه هر مملوكيت ، بلكه مملوكيت انسان( پس گوسفند را عبد صاحبش نمى خوانند،) و عبد عبارت است از انسان و يا هر صاحب عقل و شعور ديگرى كه ملك ديگرى باشد ، در نتيجه عبد وقتى به خدا نسبت داده مى شود نظير ملك منسوب به او است .

و ملك خداى تعالى با ملك ديگران فرق دارد ، فرقى كه بين واقعيت و ادعا و بين حقيقت و مجاز است ، براى اينكه خداى تعالى كه مالك بندگان خويش است ، ملكش هم طلق است و هم محيط به همه نواحى و جوانب بنده است ، بندگان او نه در ذات خود مستقل از اويند و نه در توابع ذاتشان ، از صفات و افعال و هر چيز ديگرى كه منسوب به ايشان است ، از قبيل همسر و اولاد و مال و جاه و غيره و جان كلام آنكه آنچه را كه ملك يك بنده مى دانيم چون مى بينيم به نحوى از انحا نسبتى به آن بنده دارد ، حال چه اينكه اين نسبت حقيقى و به طبع باشد ، مثل نسبتى كه ميان او و جان و بدن و گوش و چشم او و عمل و آثار او هست و يا نسبت وضعى و اعتبارى باشد مانند نسبتى كه ميان او و همسر و مال و جاه و حقوق او هست ، اين ملك را به اذن خدا مالك

ص:201

شده و اين نسبت ها به وسيله خدا ميان او و مايملكش برقرار گشته ، حال مايملكش هر چه باشد خداى عز اسمه به او تمليك كرده ، او است كه جان بندگان و جسم آنان را به آنان نسبت داده و به بنده اش فرمود : جان تو و جسم تو و گوش تو و امثال آن ، و اگر اين نسبت را برقرار نمى كرد اصلا بنده اى موجود نمى شد ، همچنانكه فرمود:

« قل هو الذي أنشأكم و جعل لكم السمع و الأبصار و الأفئدة!»(7/مومنون) و نيز فرموده:« و خلق كل شي ء فقدره تقديرا !» (2/فرقان)

پس خداى سبحان ميان هر چيزى و خود آن چيز حائل است و ميان آن و تمامى مقارنات آن از فرزند و همسر و دوست و مال و جاه و حق او حائل است ، پس خداى تعالى از هر چيزى كه فرض شود به مخلوق خود نزديك تر است ، پس او قريب على الاطلاق است ، همچنانكه خودش فرموده :

« و نحن اقرب اليه منكم و لكن لا تبصرون!»(85/واقعه)و نيز فرموده:

« و نحن اقرب اليه من حبل الوريد!» (16/ق)و نيز فرموده:

« ان الله يحول بين المرء و قلبه!»(24/انفال)

و مراد از قلب همان جان آدمى و نفس مدركه او است .

و سخن كوتاه آنكه مالك بودن خداى سبحان نسبت به بندگانش به مالكيت حقيقى و بنده بودن بندگان براى او باعث شده كه او بطور على الاطلاق قريب و نزديك به ايشان باشد ، نزديك تر از هر چيزى كه با او مقايسه شود و نيز اين مالكيت باعث شده كه هر تصرفى و به هر نحو كه بخواهد در بندگانش بكند جايز باشد بدون اينكه دافعى و مانعى جلو تصرفاتش را بگيرد و اين جواز تصرف حكم مى كند به اينكه خداى سبحان هر دعاى دعا كننده را اجابت كند هر چه مى خواهد باشد و با اعطا و تصرف خود حاجتش را برآورد چون مالكيت او عام و سلطنت و احاطه اش بر جميع تقادير و بدون هيچ قيد و اندازه است .

نه آنطور كه يهود مى پندارد و مى گويد : خدا وقتى موجودات را آفريد و در آنها تقدير و اندازه گيرى كرد ، كارش تمام شد و زمام تصرفات جديد از دستش بيرون شد ، آنچه از ازل قضايش را رانده صورت مى گيرد و حتى خودش هم نمى تواند جلو قضاى رانده شده خود را بگيرد ، پس ديگر نسخ و بداء و استجابت دعا مفهومى ندارد ، چون كار از ناحيه او تمام شده و از دستش در رفته .

و نه آنطور كه جماعتى از اين امت پنداشته اند ، كه خدا هيچ دخل و تصرفى در اعمال بندگان خود ندارد ، اينان(قدريه) هستند كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم لقب ( مجوس اين امت) به ايشان داده و شيعه و سنى روايت كرده اند كه فرموده:« القدرية مجوس هذه الامة - قدريه مجوس اين امتند!»

ص:202

بلكه ملك خداى تعالى حتى بعد از راندن قضا و قدر در عالم و حتى در اعمال بندگان همچنان به اطلاقش باقى است و هيچ موجودى مالك هيچ چيزى نيست مگر به تمليك و اذن او ، آنچه او بخواهد و تمليك كند و اجازه وقوعش را بدهد واقع مى شود و آنچه او نخواهد و تمليك نكند و اجازه وقوعش را ندهد واقع نمى شود ، هر چند كه( همه عالم) براى وقوع آن دست به دست هم بدهند ، همچنانكه خودش فرموده:« يا ايها الناس انتم الفقراء الى الله ، و الله هو الغنى!» (15/فاطر)

پس روشن شد اينكه فرموده:« و اذا سئلك عبادى عنى فانى قريب اجيب دعوة الداع اذا دعان!» (186/بقره)همانطور كه متعرض حكم مساله اجابت دعا است متعرض بيان علل آن نيز هست و مى فهماند علت نزديك بودن خدا به بندگان همين است كه دعا كنندگان بنده اويند و علت اجابت بى قيد و شرط دعاى ايشان همان نزديكى خدا به ايشان است و بى قيد و شرط بودن اجابت دعا ، مستلزم بى قيد و شرط بودن دعا است ، پس تمامى دعاهائى كه خدا براى اجابت آن خوانده مى شود مستجاب است .

البته در اينجا نكته اى است كه نبايد از نظر دور داشت و آن اينكه خداى تعالى وعده اجيب دعوة الداع خود را مقيد كرده به قيد« اذا دعان ...!» و چون اين قيد چيزى زائد بر مقيد نيست ، مى فهماند كه دعا بايد حقيقتا دعا باشد ، نه اينكه مجازا و صورت آن را آوردن ، آرى وقتى مى گوئيم:( به سخن ناصح گوش بده وقتى تو را نصيحت مى كند!) و يا ( عالم را در صورتى كه عالم باشد احترام كن!) منظورمان اين است كه آن نصيحتى را بايد گوش داد كه متصف به حقيقت خيرخواهى باشد و آن عالمى را بايد احترام كرد كه حقيقتا عالم باشد يعنى به علم خود عمل كند.

جمله:« اذا دعان!» نيز همين را مى فهماند ، كه وعده اجابت هر چند مطلق و بى قيد و شرط است ، اما اين شرط را دارد كه داعى حقيقتا دعا كند و علم غريزى و فطريش منشا خواسته اش باشد و خلاصه قلبش با زبانش موافق باشد ، چون دعاى حقيقى آن دعائى است كه قبل از زبان سر ، زبان قلب و فطرت كه دروغ در كارش نيست آن را بخواهد نه تنها زبان سر ، كه به هر طرف مى چرخد ، به دروغ و راست و شوخى و جدى و حقيقت و مجاز .

بهمين جهت است كه مى بينيد خداى تعالى تمامى حوائج انسانى را هر چند كه زبان درخواست آن را نكرده باشد سؤال ناميده ، و فرموده:

« و اتيكم من كل ما سالتموه و ان تعدوا نعمة الله لا تحصوها ان الانسان لظلوم كفار!»(34/ابراهيم)

كه به حكم اين آيه انسانها در نعمتهائى هم كه نه تنها به زبان سر درخواستش را نكرده اند ، بلكه از شمردنش هم عاجزند ، داعى و سائلند ، چيزى كه هست به زبان

ص:203

فطرت و پيشين خود دعا و سؤال مى كنند ، چون ذات خود را محتاج و مستحق مى يابند و نيز فرموده:

« يسئله من فى السموات و الارض كل يوم هو فى شان!»(29/رحمن)

و دلالت اين آيه بر آنچه گفتم ظاهرتر و واضح تر است .

پس سؤال فطرى از خداى سبحان هرگز از اجابت تخلف ندارد ، در نتيجه دعائى كه مستجاب نمى شود و به هدف اجابت نمى رسد ، يكى از دو چيز را فاقد است و آن دو چيز همان است كه در جمله:« دعوة الداع اذا دعان!» به آن اشاره شده است.

اول اين است كه دعا دعاى واقعى نيست و امر بر دعا كننده مشتبه شده ، مثل كسى كه اطلاع ندارد خواسته اش نشدنى است و از روى جهل همان را درخواست مى كند ، يا كسى كه حقيقت امر را نمى داند و اگر بداند هرگز آنچه را مى خواست درخواست نمى كرد ، مثلا اگر مى دانست كه فلان مريض مردنى است و درخواست شفاى او درخواست مرده زنده شدن است هرگز درخواست شفا نمى كند و اگر مانند انبيا اين امكان را در دعاى خود احساس كند ، البته دعا مى كند و مرده زنده مى شود ، ولى يك شخص عادى كه دعا مى كند از استجابت مايوس است و يا اگر مى دانست كه بهبودى فرزندش چه خطرهائى براى او در پى دارد دعا نمى كرد ، حالا هم كه از جهل به حقيقت حال دعا كرده مستجاب نمى شود .

دوم اين است كه دعا ، دعاى واقعى هست ، ليكن در دعا خدا را نمى خواند ، به اين معنا كه به زبان از خدا مسئلت مى كند ، ولى در دل همه اميدش به اسباب عادى يا امور وهمى است ، امورى كه توهم كرده در زندگى او مؤثرند .

پس در چنين دعائى شرط دوم « اذا دعان - در صورتى كه مرا بخواند!» وجود ندارد ، چون دعاى خالص براى خداى سبحان نيست و در حقيقت خدا را نخوانده چون آن خدائى دعا را مستجاب مى كند كه شريك ندارد و خدائى كه كارها را با شركت اسباب و اوهام انجام مى دهد ، او خداى پاسخگوى دعا نيست ، پس اين دو طايفه از دعا كنندگان و صاحبان سؤال دعاشان مستجاب نيست ، زيرا دعايشان دعا نيست و يا از خدا مسئلت ندارند چون خالص نيستند .

اين بود خلاصه گفتار ما در دعا و آنچه كه از آيه مورد بحث استفاده كرديم و با اين بيان معانى ساير آياتى هم كه در باب دعا هست روشن مى گردد مثل آيه:

« قل ما يعبؤا بكم ربى لولا دعاؤكم!» (77/فرقان)و آيه:

« قل ارايتم ان اتيكم عذاب الله او اتتكم الساعة ا غيرالله تدعون ان كنتم صادقين بل اياه تدعون فيكشف ما تدعون اليه ان شاء و تنسون ما كنتم تشركون!» (40و41/انعام)و آيه

ص:204

شريفه:

« قل من ينجيكم فى ظلمات البر و البحر تدعونه تضرعا و خفية لئن انجينا من هذه لنكونن من الشاكرين! قل الله ينجيكم منها و من كل كرب ثم انتم تشركون!»(63و64/انعام)

پس همه اين آيات دلالت دارد بر اينكه انسان دعائى غريزى و درخواستى فطرى دارد ، كه به زبان فطرتش از پروردگارش حاجت مى خواهد ، چيزى كه هست در هنگامى كه غرق نعمت و رفاه است ، دلش به اسباب وابسته است و آن اسباب را شريك پروردگارش مى گيرد و امر بر او مشتبه شده ، خيال مى كند كه از پروردگارش چيزى نمى خواهد و دعائى نمى كند ، با اينكه از غير خدا چيزى نمى خواهد ، چون هر چه باشد بالاخره انسانى داراى فطرت است و خلقت و فطرت خدا در افراد اختلاف و دگرگونى نمى پذيرد .

به شهادت اينكه وقتى اين سبب ها از كار مى افتد و گرفتاريها روى مى آورد و اسباب در رفع آنها از اثر افتاده شرك موهومش و شفيعان خياليش همه به كنارى مى روند ، آن وقت مى فهمد كه جز خدا كسى بر آورنده حاجتش و جوابگوى درخواستش نيست ، لذا مجددا به توحيد فطريش بر مى گردد و همه اسباب را از ياد مى برد و روى دل سوى خداى كريم مى كند و خدا هم گرفتاريش را برطرف ساخته ، حاجتش را بر مى آورد و در سايه آسايشش مى پروراند ، تا آنكه رفته رفته خاطرش آسوده و شكمش سير شود ، دوباره بهمان وضعى كه داشت يعنى سبب پرستى و فراموش نمودن خدا برگردد .

و نيز مانند آيه شريفه:

« و قال ربكم ادعونى استجب لكم ان الذين يستكبرون عن عبادتى سيدخلون جهنم داخرين!»(60/غافر)

چونكه اين آيه شريفه ، هم دعوت به دعا مى كند و هم وعده اجابت مى دهد و هم علاوه بر اين دعا را عبادت مى خواند و نمى فرمايد كسانى كه از دعا به درگاه من استكبار مى كنند ، بلكه به جاى آن مى فرمايد كسانى كه از عبادت من استكبار مى كنند.

و با اين بيان خود تمامى عبادتها را دعا مى خواند ، براى اينكه اگر منظور از عبادت ، تنها دعا ، كه يكى از اقسام عبادت است باشد ترك دعا ، استحقاق آتش نمى آورد بلكه منظور ترك مطلق عبادت است كه استحقاق آتش مى آورد ، پس معلوم مى شود مطلق عبادت ها دعايند( دقت بفرمائيد!)

با اين بيان معناى آيات ديگر هم كه مربوط به اين باب است روشن مى شود ، مانند آيه شريفه:

« فادعوا الله مخلصين له الدين!»(14/غافر) و آيه:

« و ادعوه خوفا و طمعا ان رحمة الله قريب من المحسنين!» (56/اعراف)و آيه شريفه:

ص:205

« و يدعوننا رغبا و رهبا و كانوا لنا خاشعين!»(90/انبيا) و آيه شريفه:

« ادعوا ربكم تضرعا و خفية انه لا يحب المعتدين!» و آيه شريفه:

« اذ نادى ربه نداء خفيا ... و لم اكن بدعائك رب شقيا!» (4/مريم)و آيه شريفه:

« و يستجيب الذين آمنوا و عملوا الصالحات و يزيدهم من فضله!» (26/شوري)

و آياتى ديگر كه مناسب باب دعا است و اين آيات اركان اصلى دعا و آداب دعا كننده را كه عمده اش اخلاص در دعا و مطابقت قلب و زبان و بريدگى از اسباب ظاهرى و توسل به خداى تعالى است ، بيان مى كند و آداب ديگرى را هم روايات به آن ملحق كرده ، از قبيل خوف و طمع ، رغبت و رهبت، خشوع و تضرع، اصرار ، ذكر ، عمل صالح ، ايمان ، ادب حضور و امثال آن .

« فليستجيبوا لى و ليؤمنوا بى ...!»(186/بقره)

حال كه معلوم شد خدا به بندگانش نزديك است و هيچ چيزى ميان او و دعاى بندگانش حائل نيست و معلوم شد كه او نسبت به بندگان خود و به درخواست هايشان عنايت دارد و همين خداى مهربان بندگان را دعوت به دعا مى كند و خلاصه حال كه معلوم شد خدا داراى چنين صفتى است ، پس بندگان معطل چه هستند ، او را در اين دعوتش اجابت كنند و به سويش رو آورند و ايمان بياورند كه خدائى است داراى چنين صفت و يقين كنند به اينكه او نزديك است و دعايشان را اجابت مى كند ، تا در نتيجه شايد در دعا كردن به درگاه او موفق گردند .

(1)

رواياتي درباره اهميت دعا و تحليل آنها

شيعه و سنى روايت كرده اند كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم فرمود : دعا سلاح مؤمن است .

در كتاب عدة الداعى است كه در حديث قدسى آمده : اى موسى از من آنچه احتياج دارى درخواست كن ، حتى علوفه گوسفندت و نمك خميرت را از من بخواه .

در كتاب مكارم از آن جناب روايت كرده كه فرمود : دعا از خواندن قرآن بهتر است ، براى اينكه خود خداى عزوجل مى فرمايد:

« قل ما يعبؤا بكم ربى لو لا دعاؤكم - بگو اگر دعاى شما نباشد پروردگار من هيچ اعتنائى به شما نخواهد كرد!» (77/فرقان)

اين مضمون از امام باقر و صادق عليهماالسلام نيز نقل شده است.


1- الميزان ج : 2 ص : 41

ص:206

در كتاب عدة الداعى در روايت محمد بن عجلان ، از محمد بن عبيد الله بن على بن الحسين : از پسر عمويش امام صادق ، از پدران بزرگوارش از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم روايت آورده كه فرمود: زمانى خداى تعالى به بعضى از انبياءش وحى فرستاد ، كه به عزت و جلالم سوگند كه آرزوى هر آرزومندى را كه به غير من اميد ببندد مبدل به نوميدى مى كنم و جامه ذلت در ميان مردم بر تنش مى پوشانم و از گشايش و فضل خودم دور مى كنم ، آيا بنده ، بنده من باشد و در شدائدش به غير من اميد ببندد با اينكه شدائد همه بدست من است و آيا به غير من اميدوار شود ، با اينكه غنى بالذات و جواد على الاطلاق منم و كليد همه درهاى بسته به دست من است و در خانه من به روى هر كس كه بخواهد مرا بخواند باز است... تا آخر حديث.

و نيز در عدة الداعى از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم روايت آورده كه فرمود : خداى تعالى فرموده هيچ مخلوقى دست به دامن مخلوق ديگر نمى شود ، مگر آنكه من رشته اسباب آسمانها و اسباب زمين را عليه او قطع مى كنم ، ديگر اگر از من چيزى بخواهد عطايش نمى كنم و اگر به درگاهم دعا كند دعايش را مستجاب نمى سازم و هيچ مخلوقى دست به دامن خود من نمى شود و چشم اميد از مخلوق من نمى پوشد مگر آنكه آسمانها و زمين را ضامن رزقش مى كنم ، آن وقت اگر دعا كند اجابت مى كنم و اگر حاجت بخواهد بر مى آورم و اگر طلب آمرزش كند او را مى آمرزم!

مؤلف: آنچه اين دو حديث افاده مى كنند اين است كه دعا بايد خالص باشد ، نه اينكه سببيت اسباب وجودى عالم را كه آنها را ميان هر موجودى و حوائجش واسطه قرار داده ابطال كنند ، چون هر انسانى مى داند كه چنين اسبابى وجود دارند اما سببيت آنها را خدا به آنها داده ، نه اينكه خود آنها علت تامه اى باشند ، كه مستقل از خداى سبحان فيض را به معلول هاى خود برساند .

توضيح اينكه انسان با فطرت خود اين معنا را درك مى كند كه براى حاجتش برآرنده اى است ، كه فعلش از او تخلف نمى كند و نيز درك مى كند آنچه از سبب هاى ظاهرى كه وى دست به دامن آنها مى زند سبب تام نيستند و فعل و اثرشان از آنها تخلف مى كند ، كه آن شاعر مى گويد:« ناگهان سركنگبين صفرا فزود!»

پس انسان اين شعور و درك را دارد كه آن مبدئى كه سرنخ تمامى امور آنجا است و ركنى كه در تحقق و وجود هر حاجت از حوائجش بدان اعتماد و دلگرمى دارد ، غير اين اسباب ظاهرى است و لازمه اين درك آن است كه اعتماد كامل و ركون تام به اين اسباب نداشته باشد ، بطوريكه بكلى از آن سبب تام و حقيقى غافل بماند و هر چيزى را مستند به سبب هاى ظاهريش بپندارد .

ص:207

آرى انسان با كمترين دقت و توجه ملتفت به اين نكته مى شود ، حال اگر سؤالى كند و حاجتى بطلبد و حاجتش هم برآورده گردد ، از اين برآورده شدن كشف مى كند سؤالش سؤال از پروردگارش بوده و حاجتى كه داشته و از راه شعور باطنى خود آن را تشخيص داده از طريق اسباب ظاهرى به درگاه پروردگارش رسيده و از آنجا به وى افاضه شده است و اگر همين حاجت را از سببى از اسباب ظاهرى بخواهد ، از كسى خواسته كه شعور فطرى و باطنيش حكم مى كند به اينكه آن سبب ، برآرنده حاجتش نيست ، بلكه خيال مى كرده كه آن سبب برآرنده حاجتش مى باشد ، و قوه خياليش به عللى غير از شعور باطنى به حاجت ، آن سبب را در نظرش برآرنده حاجت تصوير كرده و اين در همان مواردى است كه باطن آدمى مخالف با ظاهر او است .

مثالى كه مى توانيم در اينجا بياوريم اين است كه ، بسيار مى شود انسان چيزى را دوست دارد و به آن اهتمام مى ورزد ، تا آنكه آن را به دست مى آورد و مى بيند كه همين محبوبش مزاحم و مضر به منافعى است كه براى او مهم تر و محبوبتر است ، ناگزير از آن دست بر مى دارد و محبوب تر را مى گيرد و بسيار مى شود كه از چيزى نفرت دارد و به خاطر حفظ منافعش از آن مى گريزد ، ولى تصادفا به همان چيز بر مى خورد و مى بيند بر خلاف آنچه مى پنداشت از منافعى كه به خاطر آن از اين مى گريخت سودمندتر و بهتر است .

كودك مريض از نوشيدن دواى تلخ مى گريزد و در عين اينكه طالب بهبودى خويش است ، از خوردن دوا گريه مى كند ، اين انسان با شعور باطنى و فطريش صحت و سلامتى را مى خواهد و به زبان فطرت درخواست آن را دارد ، هر چند كه به زبان سر و با عملش خلاف آن را درخواست مى كند .

پس معلوم مى شود انسان در زندگيش دو نظام دارد ، يك نظام به حسب فهم فطرى و شعور باطنى و نظامى ديگر به حسب تخيل ، نظام فطريش از خطا محفوظ است و در مسيرش دچار اشتباه نمى شود و اما نظام تخيليش بسيار دستخوش خبط و اشتباه مى شود ، چه بسا مى شود كه آدمى به حسب صورت خياليش چيزى را درخواست مى كند و جدا مى طلبد و نمى داند كه با همين سؤال و طلبش درست چيز ديگرى مخالف آن مى خواهد پس بايد حديث را به همين معنا توجيه كرد و اين همان معنائى است كه از كلام على عليه السلام كه فرمود:« عطيه و بخشش به قدر نيت است!» به چشم مى خورد.

و در عدة الداعى از رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم روايت آورده كه فرمود : در حالى دعا كنيد كه يقين به اجابتش داشته باشيد .

و در حديث قدسى آمده: خداى تعالى فرمود: من همان جايم كه ظن بنده ام به

ص:208

من آنجا است ، پس بنده من نبايد به غير از خير از من انتظارى داشته باشد ، بلكه بايد نسبت به من حسن ظن داشته باشد!

مؤلف : علتش اين است كه دعا در حال نوميدى و تردد كشف مى كند از اينكه صاحبش در حقيقت درخواستى ندارد و نيز روايت شده كه هرگز چيز نشدنى را از خدا نخواهيد .

و باز در كتاب عدة الداعى از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم روايت آورده كه فرمود : در حوائج خود به درگاه خدا فزع كنيد و در ناملايمات خود به او پناهنده شويد و به درگاهش تضرع نموده او را بخوانيد ، كه دعا مغز عبادت است و هيچ مؤمن نيست كه خدا را بخواند مگر آنكه دعايش را مستجاب مى كند آنهم يا به فوريت ، كه در نتيجه ثمره اش در دنيا عايد او مى شود و يا با مدت كه در نتيجه ثمره اش در آخرت عايدش مى شود و يا حداقل ثمره آن را به مقدار دعايش كفاره گناهانش قرار مى دهد ، البته همه اينها در صورتى است كه از خدا گناه نخواهد .

و در نهج البلاغه در يكى از وصاياى امير المؤمنين به فرزندش حسين عليه السلام آمده : سپس خداى تعالى كليد همه خزينه هاى غيبش را در دست خود تو قرار داد و آن اين است كه به تو اجازه داد از او مسئلت كنى ، با اين كليد كه همان دعا است هر درى از درهاى نعمتهاى او را بخواهى مى توانى بگشائى و باران رحمت او را به سوى خود ببارانى ، پس هرگز دير شدن اجابت خدا تو را نوميد نسازد ، كه عطيه به قدر نيت است و چه بسا اجابت دعايت بدين جهت تاخير مى افتد كه اجرش برايت بيشتر باشد ، كه بزرگترين عطا همان آرزو و انتظار اجابت داشتن است و چه بسا چيزى از خدا بخواهى و خدا آن را بتو ندهد ، بلكه بهتر از آن را بدهد ، حال يا در دنيا و يا در آخرت و يا بدين جهت مستجاب نكند كه خواسته است بلائى را از تو بگرداند ، چون آنچه خواسته اى بلاى جان تو است ، زيرا بسيار مى شود كه از خدا چيزى بخواهى كه مايه نابودى دين تو است، اگر آن حاجتت را برآورند ، دينت را از دست مى دهى ، پس بر تو باد كه هميشه از خدا چيزى بخواهى كه جمال و زيبائيش برايت بماند و وزر و وبالش از بين برود ، نه مال ، كه نه تنها براى تو نمى ماند ، بلكه تو هم براى آن نمى مانى .

مؤلف: اينكه فرمود:« عطيه به مقدار نيت است!» منظورش اين بوده كه استجابت همواره مطابق دعا است ، پس آنچه سائل بر حسب عقيده قلبيش و حقيقت ضميرش از خدا مى خواهد ، خدا به او مى دهد ، نه آنچه كه گفتارش و لقلقه زبانش اظهار مى دارد ، چون بسيار مى شود كه لفظ آنطور كه بايد مطابق با معناى مطلوب نيست ، كه بيانش گذشت ، بنابر اين جمله مورد بحث بهترين و جامع ترين كلمه است براى بيان

ص:209

ارتباط ميان درخواست و اجابت .

و چگونه جامع ترين كلمه نباشد ؟ با اينكه در كوتاه ترين عبارت موارد بسيارى از دعاهائى را كه مستجاب نمى شود بيان كرده ، كه چرا نمى شود ؟ مانند موردى كه اجابت طول مى كشد ، و موردى كه خير دنيائى مسؤول با خير مهمتر دنيائى و يا آخرتى تبديل مى شود و مواردى كه خواسته دعا كننده به صورت ديگرى غير صورتى كه خواسته مستجاب مى شود كه سازگارتر به حال سائل است ، چون بسيار مى شود سائل نعمتى گوارا درخواست مى كند ، كه اگر فورا به او داده شود گوارا نمى شود ، لذا اجابتش تاخير مى افتد تا سائل تشنه تر شود و نعمت نامبرده گواراتر گردد ، چون خودش در سؤال خود قيد گوارا را ذكر كرده بود ، پس در حقيقت خودش خواسته كه اجابتش تاخير افتد و همچنين مؤمن كه به امر دين خود اهتمام دارد ، اگر حاجتى را درخواست كند كه برآورده شدن آن باعث هلاكت دين او مى شود و او خودش اطلاع ندارد و خيال مى كند برآورده شدن آن حاجت سعادت او را تامين مى كند ، در حالى كه سعادت او در آخرت او است ، پس در حقيقت درخواست او درخواست سعادت در آخرتش است نه دنيا و بهمين جهت دعايش در آخرت مستجاب مى شود نه در دنيا .

باز در عدة الداعى از امام باقرعليه السلام روايت كرده كه فرمود: هيچ بنده اى دست خود به سوى خداى عزوجل نمى گشايد مگر آنكه خدا از رد آن بدون اينكه حاجتش داده باشد شرم مى كند ، بالاخره چيزى از فضل و رحمت خود كه بخواهد در آن مى گذارد ، بنا بر اين هر وقت دعا مى كنيد دست خود را برنگردانيد مگر بعد از آنكه آن را به سر و صورت خود بكشيد و در خبرى ديگر آمده : كه به صورت و سينه خود بكشيد.

مؤلف : در الدر المنثور هم قريب به اين معنا از عده اى از صحابه چون سلمان ، جابر، عبد الله بن عمر، انس بن مالك و ابن ابى مغيث، از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم مطالبى در ضمن هشت روايت آورده و در همه آنها جمله:« دست بلند كردن» آمده است، پس ديگر معنا ندارد بعضى اين معنا را انكار نموده ، بگويند(دست بلند كردن به معناى آن است كه خدا جسم است ، و در آسمان قرار دارد و خدا بزرگتر از اين است كه جسم باشد.) اين سخنى است فاسد ، براى اينكه حقيقت تمامى عبادتهاى بدنى نشان دادن حالت قلبى و صورت بخشيدن توجه درونى و اظهار حقايق متعالى از ماده است در قالب تجسم ، كه اين وضع در نماز و روزه و حج و عبادات ديگر با اجزاء و شرايط آنها به خوبى روشن است و اگر اين معنا نبود اصلا عبادت بدنى تحقق نمى يافت، و يكى از آن عبادتها دعا است و آن عبارت است از مجسم ساختن توجه قلبى و درخواست باطنى به

ص:210

صورت درخواست ظاهرى كه ما افراد بشر در بين خود داريم و خلاصه در برابر پروردگارمان آن حالتى را مى گيريم ، كه يك انسان فقير كه خود را پست احساس مى كند در برابر توانگرى كه خود را عزيز و عالى پنداشته ، بخود مى گيرد ، دست خود را در مقابل او دراز نموده ، گردن خود را كج مى كند و با حالت ذلت و تضرع حاجت خود را سؤال مى كند.

و اتفاقا در روايتى كه شيخ در مجالس خود با ذكر سند از محمد بن على بن الحسين و برادرش زيد از پدر آن دو از جدشان حسين بن على عليهماالسلام روايت كرده، آمده كه : رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم وقتى به دعا مشغول مى شد دست خود را بلند مى كرد و مناجات و دعا مى نمود ، به حالتى كه يك فقير گرسنه در گدائى به خود مى گيرد و همين معنا را عدة الداعى بدون ذكر سند نقل كرده است .

و در بحار از على عليه السلام روايت كرده كه مردى را شنيد مى گفت : بار الها پناه مى برم به تو از فتنه ، امام فرمود : معناى اين دعاى تو اين است كه خدايا پناه مى برم به تو از مال و اولادم ، چون خداى تعالى فرموده:« انما اموالكم و اولادكم فتنة!»(28/انفال) پس اگر مى خواهى به خدا پناه ببرى بايد بگوئى : خدايا پناه مى برم به تو از فتنه هاى گمراه كننده .

مؤلف : و اين هم باب ديگرى است در تشخيص معناى لفظ ، كه نظائرى هم در روايات دارد و در روايات آمده كه حق در معناى هر لفظى همان معنائى است كه در كلام خداى تعالى آمده و باز از اين باب است آن رواياتى كه در معناى جزء و كثير و امثال آن رسيده .

و در عدة الداعى از امام صادق عليه السلام روايت كرده ، كه فرموده : خداى تعالى دعاى قلبى فراموش كار را مستجاب نمى كند( يعنى كسى كه بى فكر و بى توجه قلبى دعا مى كند.)

و نيز در عدة الداعى از على عليه السلام روايت كرده كه فرمود : خدا دعاى قلب بازيگر را قبول نمى كند .

مؤلف : و در اين معنا روايات ديگرى نيز هست و سرش اين است كه در اينگونه موارد حقيقت دعا و مسئلت تحقق نمى يابد .

و در كتاب دعوات تاليف راوندى آمده : كه خداى تعالى در تورات به بنده خود خطاب كرده مى فرمايد : تو هر وقت بنده اى از بندگان مرا نفرين كنى كه به خاطر ظلمى كه به تو كرده ، نابودش كنم ، در همان وقت كسى هم هست كه تو را نفرين مى كند به خاطر ظلمى كه تو به او كرده اى ، اگر مى خواهى هم نفرين تو را مستجاب مى كنم و هم

ص:211

نفرين او را و اگر بخواهى استجابت نفرين هردوتان را تا روز قيامت تاخير مى اندازم .

مؤلف : سر اين معنا روشن است ، براى اينكه وقتى كسى چيزى را به نفع خود مسئلت مى نمايد لابد به آن راضى هم هست و وقتى به آن راضى و خشنود باشد بايد به هر چه كه از هر جهت مثل آن است نيز راضى باشد ، وقتى عليه ستمگر خودش نفرين مى كند و انتقام را مى خواهد به خاطر اينكه ظلم كرده ، بايد بطور كلى از انتقام گرفتن از ستمگر راضى باشد و آن را دوست بدارد ، پس اگر خودش هم ستمگر باشد نفرين عليه ستمگرش نفرين عليه خودش هم هست ، چون گفتيم او با نفرين كردنش مى فهماند كه انتقام از ستمگر را دوست مى دارد ، حال اگر اين انتقام را نسبت به خودش هم دوست بدارد ، كه هرگز دوست نمى دارد ، به بلائى گرفتار مى شود كه آن را براى غير خودش درخواست كرده بود و اگر دوست ندارد در حقيقت نفرينى و دعائى از او سر نزده ، بلكه فقط گفتارى زبانى بوده و خداى تعالى در اين باره فرموده:« و يدع الانسان بالشر دعائه بالخير و كان الانسان عجولا!» (11/اسرا)

و در عدة الداعى روايت كرده كه رسولخدا به ابى ذر فرمود : اى ابا ذر مى خواهى كلماتى به تو بياموزم كه خداى عزوجل به وسيله آنها به تو سود رساند ؟ ابوذر مى گويد گفتم : بله يا رسول الله! فرمود : خدا را پاس دار ، تا خدا پاست بدارد ، خدا را در نظر بگير ، تا همه جا او را پيش رويت ببينى ، در حال رفاه و خوشى به ياد او باش ، تا در حال شدت بيادت باشد و هر وقت خواستى درخواستى كنى از خدا بكن و چون خواستى بى نياز باشى اين بى نيازى را از راه اعتماد به خدا كسب كن ، پس بدان كه قلم قضا بر آنچه كه تا روز قيامت خواهد شد جريان يافته و همه را نوشته و اگر تمامى خلائق جمع شوند تا خيرى به تو برسانند كه خدا برايت ننوشته ، نخواهند توانست .

مؤلف : اينكه فرمود : ( در حال رفاه و خوشى به ياد او باش ، تا در حال شدت بيادت باشد!) معنايش اين است كه در حال خوشى دعا كن و خدا را فراموش مكن ، تا در حال شدت همان دعايت را مستجاب كند و فراموشت نكند ، چون كسى كه پروردگار خود را در حال خوشى فراموش كند ، بطور قطع چنين پنداشته كه اسباب ظاهرى در فراهم ساختن رفاه او مستقل از خدايند ، آن وقت صاحب چنين پندارى ، وقتى در حال شدت پروردگار خود را مى خواند معناى اين خواندنش اين است كه خداى تعالى تنها در حال شدت رب و مدبر او است و حال آنكه خداى تعالى اينطور نيست ، بلكه در هر حال چه شدت و چه رخا ربوبيت دارد ، در نتيجه صاحب اين پندار نه در حال رفاه خداى عالم و آفريدگار خود را خوانده و نه در حال شدت ، بلكه ديگرى را خوانده .

و اين معنا در بعضى روايات به زبانى ديگر آمده ، مثلا در كتاب مكارم الاخلاق از

ص:212

امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: كسى كه از پيش دعا كرده باشد هنگام نزول بلا دعايش مستجاب مى شود و بعضى گفته اند: دعا صوتى است پسنديده كه در رسيدنش به آسمان چيزى جلوگيرش نيست و كسى كه قبل از گرفتارى دعا نكرده باشد ، دعاى در هنگام نزول بلايش مستجاب نمى شود و ملائكه مى گويند اين صداى كيست كه تاكنون نشنيده و آن را نمى شناسيم ... تا آخر حديث.

و اين معنا از اطلاق آيه:« نسوا الله فنسيهم...!» (67/توبه)استفاده مى شود ، و اين معنا با رواياتى كه مى گويد : دعا با انقطاع از خلق رد نمى شود ، منافات ندارد ، براى اينكه مطلق شدت و بلا غير انقطاع كامل است. از مجموع دو دسته روايات چنين بر مى آيد ، آن كسى كه در حال خوشى دعا ندارد و با خدا كارى ندارد ، در حال شدت هم انقطاع كامل برايش دست نمى دهد ، باز هم كه دعا كند گوشه چشمش به اسباب ظاهرى است ، نمى تواند به كلى از آنها قطع اميد كند.

و اينكه فرمود : « و چون درخواستى داشتى از خدا بخواه و چون خواستى بى نياز باشى با ياد خدا بى نيازى را به دست آر ...!» ارشاد است به اينكه وقتى مى خواهى درخواستى بكنى و يا كمكى بطلبى ، اين سؤال و استعانت را حقيقتا بكن و سؤال و استعانت حقيقى آن است كه از خداى تعالى بشود ، چون اسباب عادى كه در دسترس ما هست سببيتشان همه محدود به آن مقدارى است كه خدا برايشان مقدر كرده ، نه آنطور كه به نظر ما مى رسد و خيال مى كنيم در مقابل خدا آنها هم سبب مستقل در تاثيرند ، بلكه اين اسباب تنها طريقيت و وساطت در ايصال دارند و گرنه كار همه اش به دست خداى تعالى است .

بنا بر اين بر بنده خدا واجب است كه در حوائج خود متوجه به جانب عزت و باب كبرياء شود و هرگز به هيچ يك از اسباب ظاهرى ركون و اعتماد نكند ، گو اينكه خداى تعالى چنين تقدير كرده ، كه امور جز از راه اسباب به جريان نيفتد و ليكن سبب هر چه باشد چيزى است كه خدا سببش كرده .

پس كلام امام دعوت به اين معنا است كه بندگان خدا به اسباب اعتماد نكنند و همه اعتمادشان بر خدائى باشد كه سببيت را به اسباب داده نه اينكه امام خواسته باشد مردم را به اين اعتقاد هدايت كند كه اسباب به كلى لغو و بى اثرند و هر وقت هر حاجتى دارند از غير مجراى اسباب آن را طلب كنند ، چون چنين چيزى صحيح نيست و چنين توقعى بيجا است ، چطور ممكن است امام چنين چيزى فرموده باشد ، با اينكه اهل دعا در همين دعا كردنش سبب هاى زيادى به كار مى برد ، از قبيل قلب و زبان و در راه به دست آوردن حاجت خود همه اركان وجود خود را بكار مى گيرد و همه اينها سببند .

ص:213

اين معنا را در انسان در نظر بگير ، كه هر چه مى كند با ابزارهاى بدن خود مى كند ، اگر مى دهد با دست مى دهد و اگر مى بيند با چشم مى بيند و اگر مى شنود با گوش مى شنود ، پس همين انسان اگر از خدا از كار افتادن اسباب را بخواهد مثل كسى مى ماند كه از من بخواهد چيزى به او بدهم ، اما بدون دست ، و يا به او بنگرم اما بدون چشم ، و يا به سخنانش گوش دهم اما بدون گوش ، و كسى كه ركون و اعتمادش تنها به اسباب باشد نه به خدا ، مثل كسى است كه تمام اميد و انتظارش به دست من باشد تا به سويش دراز شود ، و چيزى به او بدهد ، و يا همه اعتمادش به چشم من باشد تا به او بنگرد ، و يا همه ركونش به گوش من باشد تا سخن او بشنود ، و در عين حال به كلى از وجود من غافل باشد ، معلوم است كه چنين كسى غافل و ديوانه است( چون ممكن نيست انسان عاقل دست و چشم و گوش را ببيند و به كلى از صاحب آن غافل باشد!)

از سوى ديگر بايد دانست اينكه مى گوئيم: امور تنها از مسير اسباب جريان مى يابد ، قدرت مطلقه و غير متناهى خدا را مقيد نمى كند و اختيار را از او سلب نمى سازد ، همانطور كه ديديم در انسان باعث سلب قدرت و اختيار نشد( در عين اينكه مجبور است هر چه مى كند به وسيله اعضاى بدنى خود كند ، باز هم او را موجودى مختار مى دانيم،) و اين بدان جهت است كه تحديد مذكور در حقيقت تحديد فعل است نه فاعل ، زيرا بدون شك انسان قادر به دادن و گرفتن و ديدن و شنيدن هست ، ليكن خود اين اعمال جز با دست و چشم و گوش انجام نمى شود ، پس تقيد به اسباب از آن فعل است نه فاعل .

خداى واجب تعالى هم همينطور است ، او نيز قادر على الاطلاق است ، اما فعل خصوصيتى دارد كه متوقف بر وجود اسباب است ، مثلا زيد كه خود فعلى از افعال خدا است ، در عين حال وقتى زيد مى شود و به وجود مى آيد ( آرى مادام كه مشخص نشود موجود نمى شود انسانى است كلى كه جايش تنها در ذهن است!)كه از فلان پدر و مادر متولد شده باشد ، و در فلان زمان و مكان و در شرايطى چنين و چنان و نبودن موانعى چنين و چنان موجود شده باشد و گرنه( همانطور كه در بين پرانتز گفتيم موجود نمى شود و يا اگر بشود،) زيد نيست ، بلكه عمرو و يا فردى ديگر است ، پس به وجود آوردن زيد مشروط به همه اين علل و شرايط هست ، ولى اين توقف مربوط به فعل ايجاد است ، نه به خداى فاعل ايجاد( دقت بفرمائيد!)

و اينكه فرمود :« پس بدانكه قلم قضا بر آنچه كه تا روز قيامت خواهد شد جريان يافته و همه را نوشته ...!» با در نظر داشتن كلمه « پس » كه در ابتداى آن است ، جمله نتيجه جمله قبلى است كه فرمود:« و هر وقت خواستى درخواستى كنى از خدا

ص:214

بكن ...!» و در حقيقت از قبيل ذكر علت است به دنبال معلول و مى خواهد بيان كند كه به چه علت گفتيم اگر خواستى درخواستى كنى از خدا بكن ، و معنايش اين است كه حوادث همه از پيش نوشته شده و از ناحيه خداى تعالى تقدير شده است و در حقيقت اسباب در پيش آمدن و نيامدن آن حوادث تاثيرى ندارند ، پس ديگر معنا ندارد از غير خدا چيزى درخواست كنى و به غير خدا خود را بى نياز سازى و اما خداى تعالى سلطنت و ملكش ثابت و دائم و مشيتش نافذ است « كل يوم هو فى شان - در هر روزى كارى جديد دارد!»(29/رحمن) و چون معناى روايت اين بود امام دنبال جمله مورد بحث فرموده:« و اگر تمامى خلق جمع شوند ...!»

و يكى ديگر از اخبار مربوطه به دعا روايتى است كه بسيارى از راويان آن را نقل كرده اند و آن اين است كه امام فرمود : دعا خودش هم از قدر است .

مؤلف : در اين روايت به اشكالى كه يهوديان و ديگران بر مساله دعا كرده اند پاسخ داده شده و اشكال اين است كه ( آن حاجتى كه با دعا در طلبش بر مى آيند يا از قلم قضا گذشته و يا نگذشته ، اگر گذشته كه خودش به خودى خود موجود مى شود و حاجت به دعا ندارد و اگر نگذشته هر چه هم دعا كنيم فائده ندارد ، پس در هيچ يك از دو فرض دعا فائده ندارد . ) جوابى كه گفتيم روايت داده اين است كه فرض اول كه گفتيم پديد آمدن حاجت از قلم قضا گذشته ، اين گذشتن قلم قضا باعث نمى شود كه ما از اسباب وجود آن بى نياز باشيم و دعا يكى از همان اسباب است كه با دعا يكى از اسباب وجود آن محقق مى شود و همين است كه مى فرمايند:« دعا خود از قدر است!»

در اين معنا روايات ديگرى هم هست از آن جمله در بحار از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم روايت كرده كه فرمود :« لا يرد القضاء الا الدعاء - قضا را رد نمى كند مگر دعا!»

و از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: « الدعاء يرد القضاء بعد ما ابرم ابراما - دعا قضا را بعد از آن كه تا حدى حتمى شده رد مى كند!»

و از امام ابى الحسن موسى عليه السلام روايت آورده كه فرمود: بر شما باد دعا كردن ، كه دعا و درخواست از خداى عزوجل بلا را رد مى كند هر چند كه آن بلا مقدر شده قضايش رانده شده باشد و تا مرحله اجرا جز امضاى آن فاصله اى نمانده باشد ، در همين حال هم اگر از خداى تعالى درخواست شود آن بلا را به نحوى كه خود مى داند بر مى گرداند .

و از امام صادق عليه السلام روايت شده است كه فرمود : دعا قضاى مبرم و حتمى را بر مى گرداند ، پس دعا بسيار كنيد ، كه كليد همه رحمت ها و رستگارى ها و كليد

ص:215

برآمدن هر حاجت است و مردم به آنچه نزد خدا دارند نمى رسند مگر به دعا ، چون هيچ درى نيست كه وقتى بسيار كوبيده شود به روى كوبنده باز نگردد!

مؤلف : در اين روايت اشاره اى است به اصرار در دعا و اينكه اصرار در دعا يكى از راههاى استجابت آن است ، سرش هم اين است كه دعا بسيار كردن ، قلب را صفا مى دهد .

و از اسماعيل بن همام از ابى الحسن عليه السلام روايت كرده ، كه فرمود : دعاى بنده خدا در خلوت و پنهانى با اينكه يك نفر است با دعاى هفتاد نفر در علانيه و آشكارا برابرى مى كند .

مؤلف : در اين كلام اشاره به اين نكته است كه پوشاندن دعا و سرى انجام دادن آن خلوص در طلب را بهتر حفظ مى كند .

و در كتاب مكارم الاخلاق از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود : لا يزال دعا در پس پرده استجابت هست تا بر محمد و آل او صلوات فرستاده شود.

و نيز از امام صادق عليه السلام نقل كرده كه فرمود: كسى كه قبل از خودش چهل نفر از مؤمنين را دعا كند بعد براى خود دعا كند ، دعايش مستجاب مى شود .

و نيز از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه در پاسخ مردى از اصحابش كه گفت: دنبال اثر دوتا از آيه هاى قرآن مى گردم پيدايش نمى كنم يكى آيه:« ادعونى استجب لكم!»(60/غافر) است كه هر چه دعا مى كنيم استجابتى نمى بينيم فرمود: يعنى مى پندارى خدا خلف وعده مى كند ؟ عرضه داشتم : نه ، فرمود : پس چى ؟ عرضه داشتم نمى دام علتش چيست ، فرمود ليكن من علتش را برايت مى گويم ، كسى كه خدا را در دستوراتش اطاعت كند ، آنگاه در جهتى كه بايد ، دعا كند دعايش اجابت مى شود ، عرضه داشتم جهت دعا چيست ؟ فرمود : اينكه قبل از دعا خدا را حمد و تمجيد گوئى و نعمت هائى كه به تو داده برشمارى و شكر بگزارى و سپس بر محمد و آل او صلوات بفرستى ، آنگاه گناهان خود را بياد آورده از آنها طلب مغفرت كنى ، آنگاه به دعا بپردازى ، اين است جهت دعا ، آنگاه پرسيد : آيه دوم چيست ؟ عرضه داشتم : آيه شريفه:« و ما انفقتم من شى ء فهو يخلفه!»(39/سبا) است براى اينكه من انفاق مى كنم و خلفى و اثرى نمى بينم ، فرمود : آيا مى پندارى خداى تعالى خلف وعده مى كند ؟ عرضه داشتم : نه ، فرمود : پس چى ، عرض كردم : نمى دانم ، فرمود : اگر كسى از راه حلالش كسب روزى كند و در راه حقش انفاق نمايد يك درهم انفاق نمى كند مگر آنكه خدا نظير و عوض آن را به او مى دهد .

مؤلف : توجيه اين حديث و امثال آن ، كه در باب آداب دعا وارد شده ، روشن

ص:216

است ، براى اينكه همه مى خواهند بنده را به حقيقت دعا و درخواست نزديك سازند .

و در الدر المنثور است كه ابن عمر گفت: رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم فرمود : خدا وقتى مى خواهد دعاى بنده را مستجاب كند حالت دعا به او مى دهد .

و نيز ابن عمر از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم نقل كرده كه فرمود: كسى كه در دعا را به رويش گشوده باشند حتما درهاى رحمت را نيز به رويش گشوده اند .

و در روايتى ديگر فرموده از شما كسى كه در دعا به رويش باز شود درهاى بهشت به رويش باز شده .

مؤلف : اين معنا از طرق ائمه اهل بيت عليهم السلام نيز روايت شده ، فرموده اند كسى كه حالت دعايش داده باشند ، اجابتش نيز داده اند و معناى اينگونه احاديث از بيان گذشته ما روشن گرديد .

و نيز در الدر المنثور است كه معاذ بن جبل از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم نقل كرده كه فرمود : اگر خدا را به حق معرفت مى شناختيد ، كوهها در برابر دعاى شما متلاشى مى شدند .

مؤلف : سرش اين است كه جهل به مقام حق ، و سلطنت ربوبيت ، و ركون و اعتماد به اسباب ، رفته رفته اين باور غلط را به انسان مى دهد ، كه اسباب هم حقيقتا مؤثرند و اين پندار را به حدى مى رساند كه هر معلولى را مستند به علت معهود و اسباب عادى بداند و چه بسا مى شود كه انسان از اين پندار غفلت دارد و يا اصلا چنين اعتقادى ندارد ، ليكن اين مقدار را معتقد است كه اين اسباب هر يك براى خود جائى دارد ، كه نمى شود سببى ديگر جاى آنرا بگيرد ، مثلا ما مى بينيم حركت و سير باعث نزديكى به مقصد مى شود ، ولى با كمى پيشرفت در توحيد اين اعتقاد از ما زايل مى شود و حركت را سبب مستقل نمى بينيم و مى گوئيم مؤثر حقيقى خدا است ، و حركت جنبه واسطگى را دارد ، ولى اين اعتقاد بر ايمان مى ماند كه درست است مؤثر حقيقى خداست ولى اينطور هم نيست كه حركت ، هيچ اثر نداشته باشد ، بلكه واسطه مؤثرى است كه چيز ديگر جاى آن را پر نمى كند و اگر حركت و سير نباشد نزديكى به مقصد حاصل نمى شود .

و سخن كوتاه آنكه ما معتقديم مسببات از اسباب خود تخلف نمى كنند ، هر چند كه اسباب در حقيقت سبب واقعى نباشند و تاثير واقعى از آن خداى مسبب الاسباب باشد و اسباب تنها جنبه وساطت داشته باشند و اين اعتقاد توهمى است كه علم به مقام خداى سبحان آن را نمى پذيرد ، چون با سلطنت تامه الهيه منافات دارد( علم به مقام خداى سبحان مى گويد درست است كه خداى تعالى چنين مقرر كرده كه

ص:217

مثلا در هنگام تحقق سير و حركت ، نزديكى به مقصد نيز محقق شود ، و در هنگام وجود آتش حرارت نيز پيدا گردد ، ولى چنين هم نيست كه تنها وقتى آتش بود حرارت هم باشد و يا وقتى آتش بود حرارت و سوزاندن هم حتمى باشد و خلاصه خداى تعالى با به كار انداختن نظام اسباب و مسببات قدرتش محدود نشده بلكه همچنان قدرتش مطلقه است ، مى تواند واسطه ها را از وساطت بيندازد و اثر را بدون فلان واسطه ايجاد كند ، همچنانكه در مورد معجزات مى بينيم آتش هست اما نمى سوزاند و يا خوردن نيست ولى سيرى و سيرابى هست!)

و همين توهم باعث شده كه خيال كنيم تخلف مسببات از اسباب عاديه محال است ، هر جا جسم هست سنگينى و سقوط نيز هست ، هر جا حركت هست نزديكى به مقصد نيز هست ، هر جا خوردن و نوشيدن هست سيرى و سيرابى هم هست و مانند اينها ، در حالى كه در بحث اعجاز گفتيم درست است كه ناموس عليت و معلوليت و به عبارتى ديگر وساطت اسباب ميان خداى سبحان و ميان مسببات حق است و گريزى از آن نيست و اما اين ناموس باعث نمى شود كه ما حدوث حوادث را منحصر در صورتى بدانيم كه اسبابش مهيا باشد ، بلكه بحث عقلى و نظرى و همچنين كتاب و سنت در عين اينكه اصل واسطگى اسباب را اثبات مى كند ، انحصار آنها را انكار مى نمايد ، بلكه در اين بين ، امور محال كه عقل تحقق آنها را محال مى داند ، از محل بحث ما خارجند( چون چيزى كه ممكن الوجود نيست، بلكه ممتنع الوجود است، فرض تعلق گرفتن قدرت خدا به ايجاد آن، فرض ممكن الوجود شدن آن است و ممتنع الوجود ممكن الوجود نمى شود.)

حال كه اين معنا روشن گرديد ، مى گوئيم : علم و ايمان به خدا ما را وادار مى كند تا معتقد شويم به اينكه آنچه محال ذاتى نيست و عادت آن را محال نمى داند دعاى در مورد آن مستجاب است ، كه قسمت عمده از معجزات انبيا هم مربوط بهمين استجابت دعا است .

و در تفسير عياشى از امام صادق عليه السلام روايت آورده كه در ذيل جمله: «فَلْيَسْتَجيبُوا لي وَ لْيُؤْمِنُوا بي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُون !»(186/بقره) فرموده: يعنى ايمان بياورند كه من قادر هستم آنچه مى خواهند به ايشان بدهم .

و در مجمع البيان مى گويد : از امام صادق عليه السلام روايت شده كه فرمود : معناى« و ليؤمنوا بى!» اين است كه اين معنا را محقق و ثابت كنند ، كه من مى توانم خواسته آنان را بدهم و در معناى جمله:« لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُون!» فرموده : يعنى شايد به اعتقاد حق برسند ، و به سوى آن راه يابند .

(1)

كمال انساني

راه هاي سه گانه تهذيب اخلاق

تكرار عمل صالح و مداومت بر آن

1- الميزان ج : 2 ص : 49

ص:218

بايد دانست كه اصلاح اخلاق و خويهاى نفس و تحصيل ملكات فاضله ، در دو طرف علم و عمل و پاك كردن دل از خويهاى زشت ، تنها و تنها يك راه دارد ، آنهم عبارت است از تكرار عمل صالح و مداومت بر آن ، البته عملى كه مناسب با آن خوى پسنديده است ، بايد آن عمل را آنقدر تكرار كند و در موارد جزئى كه پيش مى آيد آن را انجام دهد تا رفته رفته اثرش در نفس روى هم قرار گيرد و در صفحه دل نقش ببندد و نقشى كه به اين زوديها زائل نشود و يا اصلا زوال نپذيرد .

مثلا اگر انسان بخواهد خوى ناپسند ترس را از دل بيرون كند و بجايش فضيلت شجاعت را در دل جاى دهد ، بايد كارهاى خطرناكى را كه طبعا دلها را تكان ميدهد مكرر انجام دهد تا ترس از دلش بيرون شود ، آنچنان كه وقتى به چنين كارى اقدام مى كند ، حس كند كه نه تنها باكى ندارد ، بلكه از اقدام خود لذت هم مى برد ، و از فرار كردن و پرهيز از آن ننگ دارد ، در اين هنگام است كه در هر اقدامى شجاعت در دلش نقشى ايجاد مى كند و نقش هاى پشت سر هم در آخر بصورت ملكه شجاعت در مى آيد ، پس هر چند بدست آوردن ملكه علمى ، در اختيار آدمى نيست ، ولى مقدمات تحصيل آن در اختيار آدمى است و مي تواند با انجام آن مقدمات ، ملكه را تحصيل كند .

حال كه اين معنا روشن شد ، متوجه شدى كه براى تهذيب اخلاق و كسب فضائل اخلاقى، راه منحصر به ت__كرار عمل است، اين ت__كرار عمل از دو طري__ق دست مي دهد.

طريقه اول: كسب فضايل اخلاقي با هدف فوايد دنيوي

ص:219

طريقه اول در تهذيب اخلاق در نظر داشتن فوائد دنيائى فضائل و فوائد علوم و آرائى كه مردم آن را مى ستايند ، مثلا مى گويند : عفت نفس يعنى كنترل خواسته هاى شهوانى و قناعت يعنى اكتفاء به آنچه خود دارد و قطع طمع از آنچه مردم دارند دو صفت پسنديده است ، چون فوائد خوبى دارد ، آدمى را در دنيا عزت مى دهد ، در چشم همگان عظيم مينمايد و نزد عموم مردم محترم و موجه مى سازد ، شره ، يعنى حرص در شهوت باعث پستى و فقر مي شود و طمع ، ذلت نفس مى آورد ، هر چند كه آدمى مقام منيعى داشته باشد و علم باعث رو آوردن مردم و عزت و جاه و انس در مجالس خواص مى گردد. علم چشمى است براى انسان كه هر مكروهى را به آدمى نشان مي دهد و با آن هر محبوبى را مى بيند ، بر خلاف جهل كه يك نوع كورى است . علم حافظ آدمى است ، در حالى كه مال را بايد آدمى حفظ كند و نيز شجاعت باعث مى شود آدمى از تلون و هر دم خيالى دور گردد و مردم آدمى را در هر حال چه شكست بخورد و چه پيروز شود مى ستايند ، بر خلاف ترس و تهور ، كه اگر مرد متهور و مرد ترسو از دشمن شكست بخورد ، ملامت مي شود و اگر هم اتفاقا دشمن را از بين ببرد ، مى گويند : بختش يارى كرد و نيز عدالت را تمرين كند و خود را به اين خلق پسنديده بيارايد ، از اين طريق كه فكر كند عدالت مايه راحتى نفس از اندوه هاى درونى است و يا زندگى بعد از مرگ است ، چون وقتى انسان از دنيا برود نام نيكش همچنان در دنيا مي ماند و محبتش در دلها جاى دارد .

اين طريقه اول ، همان طريقه معهودى است كه علم اخلاق قديم ، اخلاق يونان و غير آن بر آن اساس بنا شده و قرآن كريم اخلاق را از اين طريق استعمال نكرده و زير بناى آن را مدح و ذم مردم قرار نداده كه ببينيم چه چيزهائى در نظر عامه مردم ممدوح و چه چيزهائى مذموم است ؟ چه چيزهائى را جامعه مى پسندد و چه چيزهائى را نمى پسندد و قبيح مى داند ؟ و اگر در آيه:

« و حيث ما كنتم فولوا وجوهكم شطره، لئلا يكون للناس عليكم حجة - و هر جا كه بوديد رو به سوى كعبه كنيد تا شماتت مردم بر شما مسلط نباشد!» (150/بقره)

مردم را به ثبات و عزم دعوت كرده و علت آنرا افكار عمومى قرار داده است و نيز اگر در آيه:

« و لا تنازعوا فتفشلوا و تذهب ريحكم و اصبروا - با يكديگر نزاع مكنيد و گر نه ضعيف مي شويد و نيرويتان هدر مى رود و خويشتن دارى كنيد!»(46/انفال)

ص:220

مردم را دعوت به صبر كرده ، براى اينكه ترك صبر و ايجاد اختلاف ، باعث سستى و هدر رفتن نيرو و جرى شدن دشمن مى شود كه همه فوائد دنيائى است .

و اگر در آيه:

« و لمن صبر و غفر ان ذلك لمن عزم الامور- و هر كس صبر كند و ببخشايد اين خود مايه عزم و عظمت است!»(43/شوري)

كه مردم را دعوت به صبر و بخشايش كرده ، چون باعث عزم و عظمت است و بالأخره اگر در امثال آيات بالا مردم را به اخلاق فاضله دعوت كرده و علت آن را فوائد دنيائى قرار داده ، برگشت آن فوائد نيز در حقيقت به ثواب اخروى و در نتيجه خويهاى مخالف آنها ، مايه عقاب آخرتى است .

طريقه دوم : كسب فضايل اخلاقي با هدف فوايد اخروي

طريقه دوم از تهذيب اخلاق اين است كه آدمى فوائد آخرتى آن را در نظر بگيرد و اين طريقه ، طريقه قرآن است كه ذكرش در قرآن مكرر آمده ، مانند آيه:

« ان الله اشترى من المؤمنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنة!- خدا از مؤمنين جانها و مالهاشان را خريددر مقابل اينكه بهشت داشته باشند!»(111/توبه)

و آيه:

« انما يوفى الصابرون اجرهم بغير حساب - صابران اجر خود را به تمام و كمال و بدون حساب خواهند گرفت!» (10/زمر)

و آيه:

« ان الظالمين لهم عذاب اليم - بدرستى ستمكاران عذابى دردناك دارند!» (22/ابراهيم)

و آيه:

« الله ولى الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات الى النور و الذين كفروا اولياؤهم الطاغوت يخرجونهم من النور الى الظلمات- خداست سرپرست كسانى كه ايمان دارند و همواره از ظلمت ها به سوى نورشان بيرون مى آورد و كسانى كه كافر شدند، سرپرست آنها طاغوتهايند كه همواره از نور به سوى ظلمتشان بيرون مى آورند!»(257/بقره)

و امثال اين آيات با فنون مختلف ، بسيار است .

آيات ديگرى هست كه ملحق به اين قسم آياتند، مانند آيه:

« ما اصاب من مصيبة فى الارض و لا فى انفسكم الا فى كتاب من قبل أن نبرأها ان ذلك على الله يسير- هيچ مصيبتى در زمين و نه در جانهاى شما نمى رسد مگر آنكه قبل از آنكه آن را برسانيم در كتابى نوشته بوديم و اين براى خدا آسان است!»(22/حديد)

چون اين آيه مردم را دعوت مى كند باينكه از تاسف و خوشحالى دورى كنند ، براى اينكه آنچه به ايشان مى رسد ، از پيش قضاءش رانده شده و ممكن نبوده كه نرسد و آنچه هم كه بايشان نمى رسد ، بنا بوده نرسد ، و تمامى حوادث مستند به قضاء و قدرى رانده شده است و با اين حال نه تاسف از نرسيدن چيزى معنا دارد و نه خوشحالى از

ص:221

رسيدنش و اين كار بيهوده از كسى كه به خدا ايمان دارد و زمام همه امور را بدست خدا مى داند شايسته نيست ، همچنان كه آيه:

« ما اصاب من مصيبة الا باذن الله و من يؤمن بالله يهد قلبه - آنچه مصيبت مي رسد به اذن خدا مى رسد و هر كس به خدا ايمان داشته باشد خدا قلبش را هدايت مي كند!»(11/تغابن)

هم به اين معنا اشاره دارد .

پس اين قسم از آيات نيز نظير قسم سابق است ، چيزى كه هست آن آيات ، اخلاق را از راه غايات اخروى اصلاح و تهذيب مى كرد ، كه يك يك آنها كمالات حقيقى قطعى هستند نه كمالات ظنى و حياتى و اين آيات از راه مبادى اين كمالات كه آن مبادى نيز امورى حقيقى و واقعى هستند ، مانند اعتقاد به قضاء و قدر و تخلق به اخلاق خدا و تذكر به اسماء حسنايش و صفات عليايش( چون آدمى خليفه او است و بايد با اخلاق خود صفات او را نمايش دهد!)

حال اگر بگوئى : اعتقاد به قضاء و قدر ، علاوه بر اينكه مبدأ پيدايش اخلاق فاضله نيست ، دشمن و منافى آن نيز هست ، براى اينكه اينگونه اعتقادات احكام اين نشئه را كه نشئه اختيار است باطل مى كند و نظام طبيعى آن را مختل ميسازد ، چون اگر صحيح باشد كه اصلاح صفت صبر و ثبات و ترك تاسف و خوشحالى را همانطور كه شما از آيه استفاده كرديد ، مستند به قضاء و قدر و خلاصه مستند به اين بدانيم ، كه همه امور در لوح محفوظ نوشته شده و هر چه بنا باشد بشود مى شود ، بايد صحيح باشد كه كسى بدنبال روزى نرود و در پى كسب هيچ كمالى بر نيايد و از هيچ رذيله اخلاقى دورى نكند و وقتى از او مى پرسند چرا دست روى دست گذاشته و در پى تحصيل مال يا كمال يا تهذيب نفس از رذائل و دفاع از حق و مخالفت با باطل بر نمى آئى ؟ بگويد : هر چه بنا است بشود مى شود ، چون شدنى ها در لوح محفوظ نوشته شده و معلوم است كه در اينصورت چه وضعى پيش مى آيد و ديگر بايد فاتحه تمامى كمالات را خواند .

در پاسخ مى گوئيم : افعال آدمى يكى از اجزاء علل حوادث است و معلوم است كه هر معلولى همانطور كه در پيدايش محتاج به علت خويش است ، محتاج به اجزاء علتش نيز هست .

پس اگر كسى بگويد( مثلا سيرى من با قضاء الهى بر وجودش رانده شده يا بر عدمش ، ساده تر بگويم خدا ، يا مقدر كرده امروز شكم من سير بشود يا مقدر كرده نشود ، پس ديگر چه تاثيرى در خوردن و جويدن و فرو بردن غذا هست؟) سخت اشتباه كرده ، چون فرض وجود سيرى ، فرض وجود علت آنست و علت آن اگر هزار جزء داشته باشد ، يك جزء آن هم خوردن اختيارى خود من است، پس تا من غذا را بر ندارم و نخورم و

ص:222

فرو نبرم، علت سيرى تحقق پيدا نمى كند هر چند كه نهصد و نود و نه جزء ديگر علت آن محقق باشد، پس اين خطاست كه آدمى معلولى از معلول ها را تصور بكند و در عين حال علت آن و يا جزئى از اجزاء علت آن را لغو بداند

پس اين صحيح نيست كه انسان حكم اختيار را لغو بداند، با اينكه مدار زندگى دنيوى و سعادت و شقاوتش بر اختيار است و اختيار يكى از اجزاء علل حوادثى است كه بدنبال افعال آدمى و يا بدنبال احوال و ملكات حاصله از افعال آدمى، پديد مى آيد.

چيزى كه هست اين هم صحيح نيست، كه اختيار خود را يگانه سبب و علت تامه حوادث بداند و هر حادثه مربوط به خود را تنها بخود و باختيار خود نسبت دهد و هيچ يك از اجزاء عالم و علل موجود در عالم را كه در رأس همه آنها، اراده الهى قرار دارد، در آن حادثه دخيل نداند، چون چنين طرز تفكرى منشا صفات مذمومه بسيارى، چون عجب و كبر و بخل و فرح و تاسف و اندوه و امثال آن مى شود.

مى گويد: اين منم كه فلان كار را كردم و اين من بودم كه آن كار را ترك كردم، و در اثر گفتن اين منم اين منم، دچار عجب مى شود و يا بر ديگران كبر مى ورزد و يا (چون قارون) از دادن مالش بخل مي ورزد، چون نمى داند كه بدست آمدن مال، هزاران شرائط دارد كه هيچيك آنها دراختيار خود او نيست اگر خداى تعالى آن اسباب و شرائط را فراهم نمي كرد، اختيار او به تنهايى كارى از پيش نمى برد و دردى از او دوا نمى كرد.

و نيز مى گويد: اگر من فلان كار را مى كردم، اين ضرر متوجهم نمي شد و يا فلان سود از من فوت نمى گشت، در حالى كه اين جاهل نمى داند كه عدم فوت و يا موت كه همان سود و عافيت و زندگى باشد، مستند به هزاران هزار علت است كه در پيدا نشدن آن يعنى پيدا شدن فوت و مرگ و ضرر، نبود يكى از آن هزاران هزار علت كافى است هر چند كه اختيار خود او موجود باشد، علاوه بر اينكه اختيار خود او هم مستند به علت هاى بسيارى است كه هيچيك از آنها در اختيار خود او نيست، چون همه مى دانيم كه اختيار آدمى اختيارى خود او نيست، پس من مى توانم به اختيار خودم فلان كار را بكنم و يا نكنم، ولى ديگر نمى توانم به اختيار خود اختيار بكنم يا نكنم.

بعد از اينكه اين معنا را فهميدى و اين حقيقت قرآنى كه به بيان گذشته تعليم الهى آن را به ما آموخته، برايت روشن گرديد، اگر در آيات شريفه اى كه در اين مورد هست، دقت بخرج دهى، خواهى ديد كه قرآن عزيز در بعضى از خلق ها به قضاء حتمى و كتاب محفوظ استناد مي كند نه درهمه.

آن افعال و احوال و ملكات را مستند به قضاء و قدر مي داند كه حكم اختيار را

ص:223

باطل نمى كند و اما آنچه كه با حكم اختيار منافات دارد، قرآن كريم شديدا دفع نموده و مستند به اختيار خود انسانها دانسته است ، از آن جمله فرموده:

« و اذا فعلوا فاحشة قالوا وجدنا عليها آباءنا والله امرنا بها قل ان الله لا يامر بالفحشاء أ تقولون على الله ما لا تعلمون- و چون عمل زشتى مرتكب مي شوند، مي گويند: ما پدران خود را ديديم كه چنين مى كردند و خدا فرمان داده كه چنين كنيم، بگو: خدا به كار زشت فرمان نمي دهد آيا بدون علم بر خدا افترائى مى بنديد؟»(28/اعراف)

بطوريكه ملاحظه مى كنيد كفار عمل زشت خود را بخدا نسبت دادند و خدا اين نسبت را نفى مى كند .

و آن افعال و احوال و ملكاتى را كه اگر مستند به قضاء و قدر نكند ، باعث مي شود بندگانش باشتباه بيفتد و خود را مستقل از خدا و اختيار خود را سبب تام در تاثير بپندارند ، مستند به قضاء خود كرد تا انسانها را بسوى صراط مستقيم هدايت كند ، صراطى كه رهروش را به خطا نمى كشاند و آن راه مستقيم اين است كه نه انسان همه كاره و مستقل از خدا و قضاى او است و نه همه كاره قضاء الهى است و اختيار انسان هيچ كاره است ، بلكه همانطور كه گفتيم ، هم قضاء خدا دخيل است و هم اختيار انسان.

با اين هدايت ، رذائل صفاتيكه از استناد حوادث به قضاء ناشى ميشود از انسانها دور كرد ، تا ديگر نه به آنچه عايدشان مي شود ، خوشحال شوند و قضاء خدا را هيچ كاره بدانند و نه از آنچه از دستشان مى رود تاسف بخورند و خود را هيچ كاره حساب كنند ، همچنانكه فرمود:

« و اتوهم من مال الله الذى اتيكم - و به ايشان بدهيد از مال خدا كه خدا بشما داده!»(33/نور)

كه مردم را دعوت به جود و كرم مى كند ، چون مال را داده خدا معرفى كرده ، همچنانكه در جمله:« و مما رزقناهم ينفقون - و از آنچه روزيشان كرده ايم انفاق مى كنند!»(3/بقره) با استناد مال به اينكه رزق خداست ، مردم را بانفاق دعوت مى كند و نيز مانند آيه:

« فلعلك باخع نفسك على اثارهم ان لم يؤمنوا بهذا الحديث أسفا! انا جعلنا ما على الارض زينة لها، لنبلوهم ايهم احسن عملا- نكند مي خواهى خود را به خاطر آنان و براى اين كه به اين دعوت ايمان نياورده اند، از غصه هلاك كنى؟ ما آنچه كه بر روى زمين هست در نظر آنان زينت داديم تا به امتها نشان بدهيم، كدامشان بهتر عمل مى كنند!»(6و7/كهف)

كه رسول گرامى خود صلوات الله عليه را نهى مى كند از اينكه به استناد كفر مردم غصه نخورد و مى فرمايد : كه اين كفرشان خدا را به ستوه نمى آورد بلكه آنچه كه در روى زمين هست به منظور امتحان آنان در روى زمين قرار گرفته و آياتى ديگر از اين قبيل .

و اين روش يعنى طريقه دوم در اصلاح اخلاق طريقه انبياء است كه نمونه هاى بسيارى

ص:224

از آن در قرآن آمده و نيز به طورى كه پيشوايان ما نقل كرده اند ، در كتب آسمانى گذشته نيز بوده است .

طريقه سوم : كسب فضايل اخلاقي منحصر به قرآن كريم

در اين ميان طريقه سومى هست كه مخصوص به قرآن كريم است و در هيچ يك از كتب آسمانى كه تاكنون به ما رسيده يافت نميشود و نيز از هيچ يك از تعاليم انبياء گذشته سلام الله عليهم اجمعين نقل نشده و نيز در هيچ يك از مكاتب فلاسفه و حكماى الهى ديده نشده و آن عبارت از اين است كه انسانها را از نظر اوصاف و طرز تفكر ، طورى تربيت كرده كه ديگر محل و موضوعى براى رذائل اخلاقى باقى نگذاشته و به عبارت ديگر اوصاف رذيله و خوى هاى ناستوده را ، از طريق رفع از بين برده نه دفع ، يعنى اجازه نداده كه رذائل در دلها راه يابد تا در صدد بر طرف كردنش برآيند ، بلكه دلها را آنچنان با علوم و معارف خود پر كرده كه ديگر جائى براى رذائل باقى نگذاشته است .

توضيح اينكه هر عملى كه انسان براى غير خدا انجام دهد ، الا و لابد منظورى از آن عمل در نظر دارد ، يا براى اين مى كند كه در كردن آن عزتى سراغ دارد و مي خواهد آنرا بدست آورد و يا بخاطر ترس از نيروئى آنرا انجام مي دهد ، تا از شر آن نيرو محفوظ بماند ، قرآن كريم هم عزت را منحصر در خداى سبحان كرده و فرموده:

« ان العزة لله جميعا - عزت همه اش از خداست!»(65/يونس)

و هم نيرو را منحصر در او كرده و فرموده:

« ان القوة لله جميعا - نيرو همه اش از خداست!»(165/بقره)

و معلوم است كسى كه به اين دين و به اين معارف ايمان دارد ، ديگر در دلش جائى براى ريا و سمعه و ترس از غير خدا و اميد به غير خدا و تمايل و اعتماد به غير خدا ، باقى نمى ماند و اگر براستى اين دو قضيه براى كسى معلوم شود ، يعنى علم يقينى بدان داشته باشد ، تمامى پستى ها و بديها از دلش شسته مي شود و اين دو قضيه دل او را به زيور صفاتى از فضائل ، در مقابل آن رذائل مى آرايد ، صفاتى الهى چون تقواى بالله و تعزز بالله و غير آن از قبيل مناعت طبع و كبرياء و غناى نفس و هيبتى الهى و ربانى .

و نيز در كلام خداى سبحان مكرر آمده كه ملك عالم از خداست و ملك آسمانها و زمين از اوست و آنچه در آسمانها و زمين است از آن وى است كه مكرر بيانش گذشت و حقيقت اين ملك همچنانكه براى همه روشن است ، براى هيچ موجودى از موجودات استقلال باقى نمى گذارد و استقلال را منحصر در ذات خدا مى كند .

وقتى ملك عالم و ملك آسمانها و زمين و ملك آنچه در آنها است ، از خدا باشد ديگر چه كسى از خود استقلال خواهد داشت ؟ و ديگر چه كسى و به چه وجهى از خدا

ص:225

بى نياز تواند بود ؟ هيچ كس و به هيچ وجه ، براى اينكه هر كسى را كه تصور كنى ، خدا مالك ذات او و صفات او و افعال او است و اگر براستى ما ايمان به اين حقيقت داشته باشيم ، ديگر بوئى از استقلال در خود و متعلقات خود سراغ مى كنيم ؟ ! نه با پيدا شدن چنين ايمانى تمامى اشياء ، هم ذاتشان و هم صفاتشان و هم افعالشان ، در نظر ما از درجه استقلال ساقط مي شوند ، ديگر چنين انسانى نه تنها غير خدا را اراده نمي كند و نمى تواند غير او را اراده كند و نمي تواند در برابر غير او خضوع كند ، يا از غير او بترسد يا از غير او اميد داشته باشد يا به غير او به چيز ديگرى سر گرم شده و از چيز ديگرى لذت و بهجت بگيرد يا به غير او توكل و اعتماد نمايد و يا تسليم چيزى غير او شود و يا امور خود را به چيزى غير او وا بگذارد.

و سخن كوتاه اينكه : چنين كسى اراده نمى كند و طلب نمى نمايد ، مگر وجه حق باقى را ، حقى كه بعد از فناى هر چيز باقى است ، چنين كسى اعراض نمى كند مگر از باطل و فرار نمى كند جز از باطل ، باطلى كه عبارت است از غير خدا ، چون آنچه غير خداست فانى و باطل است و دارنده چنين ايمانى براى هستى آن در قبال وجود حق كه آفريدگار اوست وقعى و اعتنائى نمى گذارد .

و نيز در كلام مجيدش آمده:

« الله لا اله الا هو له الاسماء الحسنى- الله كه جز او معبودى نيست، اسمائى نيكو دارد!»(8/طه)

و نيز آمده:

« ذلكم الله ربكم، لا اله الا هو، خالق كل شى ء!»

« اينك الله است كه پروردگار شماست معبودى جز او كه خالق هر چيز است نيست!»

و نيز آمده:

« الذى احسن كل شى ء خلقه - خدائى را كه هر چه را آفريد نيكويش كرد!»(7/سجده)

و آمده كه:

« و عنت الوجوه للحى القيوم - همه وجوه در برابر حى قيوم خاضع است!» (111/طه)

و فرموده:

« كل له قانتون - همه در طاعت وى اند!»(116/بقره) و فرموده:

« و قضى ربك الا تعبدوا الا اياه - پروردگارت قضا رانده كه جز او را نپرستيد!» (23/اسرا)

و نيز فرموده:

« ا و لم يكف بربك، انه على كل شى ء شهيد - آيا اين براى پروردگارت بس نيست، كه بر هر چيز ناظر است؟»(53/فصلت) و نيز فرموده:

« الا انه بكل شى ء محيط - آگاه باش كه او بر هر چيز احاطه دارد!»(54/فصلت)

و نيز فرموده:

ص:226

« و ان الى ربك المنتهى - و بدرستى كه آخرين منزل هستى، درگاه پروردگار تو است!»(42/نجم)

و از همين باب است آيات مورد بحث كه مى فرمايد:

« و بشر الصابرين الذين اذا اصابتهم مصيبة قالوا: انا لله و انا اليه راجعون...!» (155و156/بقره)

براى اينكه اين آيات و نظائرش مشتمل بر معارف خاصه الهيه اى است كه نتايج خاصه اى حقيقى دارد و تربيتش نه هيچگونه شباهتى به تربيت مكتب هاى فلسفى و اخلاقى دارد و نه حتى به تربيتى كه انبياء عليهم السلام در شرايع خود سنت كرده اند .

چون طريقه حكما و فلاسفه در فن اخلاق همانطور كه گفتيم ، بر اساس عقايد عمومى و اجتماعى است ، عقايدى كه ملت ها و اجتماعات در باره خوبيها و بدى ها دارند و طريقه انبياء عليهم السلام هم بر اساس عقائد عمومى دينى است ، عقائدى كه در تكاليف عبادتى و در مجازات تخلف از آن تكاليف دارند ، ولى طريقه سوم كه طريقه قرآن است بر اساس توحيد خالص و كامل بنا شده ، توحيدى كه تنها و تنها در اسلام ديده مى شود و خاص اسلام است كه بر آورنده اش بهترين صلوات و درودها باد! ( دقت فرمائيد!)

پاسخي به تعرضات شرق شناسان به روش اخلاقي اسلام

و عجب اينجاست كه بعضى از شرق شناسان غربى ، در تاريخ خود كه در باره تمدن اسلام نوشته ، حرف هائى زده كه خلاصه اش از نظر خواننده مي گذرد : آنچه از اسلام و معارفش براى يك جامعه شناس اهميت دارد ، بحث از شئون تمدنى است كه دعوت دينى اسلام آورده و در ميان پيروان خود گسترش داده ، آرى يك دانشمند بايد رمز آن خصائص روحى كه در ميان آنان بجاى گذارد ، خصائصى كه زير بناى ترقى و تمدن و تكامل مسلمين شد ، جستجو كند و گر نه معارف دين اش يك دسته مواد اخلاقى است كه همه اديان و همه انبياء ، آنها را داشته و بدانها اشاره كرده اند( دقت كنيد!)

در حاليكه اگر به آنچه ما گفتيم دقت بيشترى بفرمائيد ، خواهيد ديد اين سخن تا چه پايه ساقط و بى مايه است و اين مستشرق چقدر به خطا رفته ، براى اينكه او فكر نكرده كه نتيجه ، هميشه فرع مقدمه است و آثار خارجى كه مترتب بر هر نوع تربيت مى شود ، اين آثار زائيده و نتايج نوع علوم و معارفى است كه مكتب دارد و مربى آنرا القاء مى كند و شاگرد و آنكه در تحت تربيت مكتب است ، آن را فرا مي گيرد .

و اگر دو مكتب دار را در نظر بگيريم كه يكى مردم را بسوى حق و كمال دعوت مى كند ، اما درجه نازل از حق و درجه متوسط از كمال و ديگرى نيز بسوى حق و كمال دعوت مى كند و لكن حق محض و خالص و كمالى كه بالاتر از آن تصور ندارد ، آيا اين

ص:227

دو مكتب دار و اين دو نوع مكتب ، يكسانند ؟! ابدا ، دين مبين اسلام همين مكتبى است كه بسوى حق محض و كمال اقصى دعوت مى كند و اما مكتب اول ، يعنى مكتب حكما و فلاسفه تنها بسوى حق اجتماعى و مكتب دوم تنها بسوى حق واقعى و كمال حقيقى ، يعنى آنچه مايه سعادت آدمى در آخرت است مي خواند ، ولى مكتب اسلام بسوى حقى دعوت مى كند كه نه ظرف اجتماع گنجايش آنرا دارد و نه آخرت و آن خداى تعالى است ، اسلام اساس تربيت خود را بر اين پايه نهاده ، كه خدا يكى است و شريكى ندارد و اين زير بناى دعوت اسلام است كه بنده خالص بار مى آورد و عبوديت محض را نتيجه مي دهد ، و چقدر ميان اين سه طريقه فاصله است ! اين مسلك بود كه جمع بسيار و افرادى بيشمار از بندگانى صالح و علمائى ربانى و اوليائى مقرب از مرد و زن تحويل جامعه بشرى داد و همين شرافت در فرق ميانه سه مسلك نامبرده كافى است .

فرق ميان سه طريقه يا مسلك تهذيب اخلاق

علاوه بر اينكه مسلك اسلام از نظر نتيجه هم با آن دو مسلك ديگر فرق دارد ، چون بناى اسلام بر محبت عبودى و ترجيح دادن جانب خدا بر جانب خلق و بنده است( يعنى هر جا كه بنده در سر دو راهى قرار گرفت كه يكى به رضاى خدا و ديگرى به رضاى خودش مى انجامد ، رضاى خود را فداى رضاى خدا كند ، از خشم خود بخاطر خشم خدا چشم بپوشد ، از حق خود بخاطر حق خدا صرفنظر كند و همچنين....)

و معلوم است كه محبت و عشق و شور آن بسا مي شود كه انسان محب و عاشق را به كارهائى وا مي دارد كه عقل اجتماعى ، آنرا نمى پسندد ، چون ملاك اخلاق اجتماعى هم ، همين عقل اجتماعى است و يا به كارهائى وا مي دارد كه فهم عادى كه اساس تكاليف عمومى و دينى است ، آن را نمى فهمد ، پس عقل براى خود احكامى دارد و حب هم احكامى جداگانه.

(1)

بحث در اينكه نيكي چيست؟

« لَّيْس الْبرَّ أَن تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشرِقِ وَ الْمَغْرِبِ وَ لَكِنَّ الْبرَّ مَنْ ءَامَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الاَخِرِ وَ الْمَلَئكةِ وَ الْكِتَبِ وَ النَّبِيِّينَ وَ ءَاتى الْمَالَ عَلى حُبِّهِ ذَوِى الْقُرْبى وَ الْيَتَمَى وَ الْمَسكِينَ وَ ابْنَ السبِيلِ وَ السائلِينَ وَ فى الرِّقَابِ وَ أَقَامَ الصلَوةَ وَ ءَاتى الزَّكَوةَ وَ الْمُوفُونَ بِعَهْدِهِمْ إِذَا عَهَدُوا وَ الصبرِينَ فى الْبَأْساءِ وَ الضرَّاءِ وَ حِينَ الْبَأْسِ أُولَئك الَّذِينَ صدَقُوا وَ أُولَئك هُمُ الْمُتَّقُونَ !»


1- الميزان ج : 1 ص : 534

ص:228

« نيكى آن نيست كه روى خود را به طرف مشرق كنيد( كه چون مسيحى هستيد،) و يا به طرف مغرب( كه چون يهودى هستيد،) بلكه نيكى براى كسى است كه به خدا و روز آخرت و ملائكه و كتاب آسمانى و پيغمبران ايمان داشته باشد و مال خود را با آن كه دوستش مى دارد به خويشاوندان و يتيمان و مسكينان و راه ماندگان و دريوزگان و بردگان بدهد و نماز را بپا دارد و زكات بدهد و كسانيند كه به عهد خود وقتى عهدى مى بندند وفا مى كنند و از فقر و بيمارى و جنگ، خويشتن دارند، اينان هستند كه راست گفتند و همينهايند كه تقوى دارند!» ( 177 / بقره )

اين دأب قرآن در تمامى بياناتش است كه وقتى مي خواهد مقامات معنوى را بيان كند ، با شرح احوال و تعريف رجال دارنده آن مقام ، بيان مي كند و به بيان مفهوم تنها قناعت نمي كند .

جمله:« و لكن البر من آمن بالله و اليوم الاخر!» تعريف ابرار و بيان حقيقت حال ايشان است كه هم در مرتبه اعتقاد تعريفشان مى كند و هم در مرتبه اعمال و هم اخلاق، در باره اعتقادشان مي فرمايد:« من آمن بالله!» و در باره اعمالشان ميفرمايد:« اولئك الذين صدقوا !» و در باره اخلاقشان مي فرمايد: « و اولئك هم المتقون!»

و در تعريف اولى كه از ايشان كرده ، فرموده:« كسانى هستند كه ايمان به خدا و روز جزا و ملائكه و كتاب و انبياء دارند...!» و اين تعريف شامل تمامى معارف حقه اى است كه خداى سبحان ايمان به آنها را از بندگان خود خواسته و مراد به اين ايمان ، ايمان كامل است كه اثرش هرگز از آن جدا نمى شود و تخلف نمي كند ، نه در قلب و نه در جوارح ، در قلب تخلف نمي كند چون صاحب آن دچار شك و اضطراب و يا اعتراض و يا در پيشامدى ناگوار دچار خشم نمي گردد و در اخلاق و اعمال هم تخلف نمي كند( چون وقتى ايمان كامل در دل پيدا شد ، اخلاق و اعمال هم اصلاح مي شود!)

دليل بر اينكه مراد از آيه بيان اين معنا است ، ذيل آيه شريفه است كه مى فرمايد:« اولئك الذين صدقوا !» كه صدق را مطلق آورده و مقيد به زبان يا به اعمال قلب ، يا به اعمال ساير جوارح نكرده ، پس منظور ، آن مؤمنينى است كه مؤمن حقيقى هستند و در دعوى ايمان صادقند ، همچنانكه در جاى ديگر در باره آنان فرمود:

« فلا و ربك لا يؤمنون حتى يحكموك فيما شجر بينهم، ثم لا يجدوا فى انفسهم حرجا مما قضيت و يسلموا تسليما - حاشا! به پروردگارت سوگند كه ايمان نمى آورند و ايمانشان واقعى نمى شود مگر وقتى كه تو را در اختلاف هائى كه بينشان پيدا مى شود حكم قرار دهند و چون حكمى راندى هيچ ناراحتى در دل خود از حكم تو احساس نكنند و سراپا تسليم تو شوند!» (65/نسا)

در چنين هنگامى است كه حالشان با آخرين مراتب ايمان، يعنى مرتبه چهارم كه در ذيل آيه:« اذ قال له ربه اسلم قال أسلمت!» بيانش در مبحث « اسلام و درجات آن» گذشت،

ص:229

منطبق مي شود.

بعد از اين تعريف سپس به بيان پاره اى از اعمالشان پرداخته ، مي فرمايد:

« و اتى المال على حبه ذوى القربى و اليتامى و المساكين و ابن السبيل و السائلين و فى الرقاب و اقام الصلوة و اتى الزكوة...!»(177/بقره)

كه از جمله اعمال آنان نماز را شمرده كه حكمى است مربوط به عبادت كه در آيه:« ان الصلوة تنهى عن الفحشاء و المنكر - نماز از فحشاء و منكر نهى مى كند!» (45/عنكبوت)و نيز در آيه:« و أقم الصلوة لذكرى - نماز را براى يادآورى من بپا بدار !»(14/طه) در اهميت آن سخن رفته است ، يكى ديگر زكات را كه حكمى است مالى و مايه صلاح معاش ذكر فرموده و قبل از اين دو بذل مال كه عبارت است از انتشار خير و احسان غير واجب را ذكر كرد كه مايه رفع حوائج محتاجين است و نمى گذارد چرخ زندگيشان( به خاطر حادثه اى كه برايشان پيش مى آيد،) متوقف گردد .

خداى سبحان بعد از ذكر پاره اى از اعمال آنان بذكر پاره اى از اخلاقشان پرداخته ، از آن جمله وفاى به عهدى كه كرده اند و صبر در باساء و ضراء و صبر در برابر دشمن و ناگواريهاى جنگ را مي شمارد و عهد عبارتست از التزام به چيزى و عقد قلبى بر آن و هر چند خداي تعالى آن را در آيه مطلق آورده ، لكن بطوريكه بعضى گمان كرده اند شامل ايمان و التزام به احكام دين نمي شود ، براى اينكه دنبالش فرموده:« اذا عاهدوا - وقتى كه عهد مى بندند!»(177/بقره) معلوم مى شود منظور از عهد نامبرده عهدهائى است كه گاهى با يكديگر مى بندند( و يا با خدا مى بندند ، مانند نذر و قسم و امثال آن،) و ايمان و لوازم ايمان مقيد به قيد وقتى دون وقتى نمي شود بلكه ايمان را هميشه بايد داشت .

و لكن اطلاق عهد در آيه شريفه شامل تمامى وعده هاى انسان و قول هائى كه اشخاص مي دهد مي شود ، مثل اينكه بگويد:« من اين كار را مي كنم و يا اين كارى كه مى كردم ترك مى كنم!» و نيز شامل هر عقد و معامله و معاشرت و امثال آن مى شود .

و صبر عبارتست از ثبات بر شدائد ، در مواقعى كه مصائب و يا جنگى پيش مى آيد و اين دو خلق يعنى وفاى به عهد و صبر هر چند شامل تمامى اخلاق فاضله نمي شود و لكن اگر در كسى پيدا شد ، بقيه آن خلقها نيز پيدا مي شود .

و اين دو خلق يكى متعلق به سكون است و ديگرى متعلق به حركت. وفاى به عهد متعلق به حركت و صبر متعلق به سكون ، پس در حقيقت ذكر اين دو صفت از ميان همه اوصاف مؤمنين به منزله اين است كه فرموده باشد : مؤمنين وقتى حرفى مي زنند ، پاى حرف خود ايستاده اند و از عمل به گفته خود شانه خالى نمي كنند.

و اما اين كه براى بار دوم مؤمنين را معرفى نموده كه« اولئك الذين صدقوا !»

ص:230

(177/بقره)براى اين بود كه صدق ، وصفى است كه تمامى فضائل علم و عمل را در بر مي گيرد ، ممكن نيست كسى داراى صدق باشد و عفت و شجاعت و حكمت و عدالت ، چهار ريشه اخلاق فاضله را نداشته باشد ، چون آدمى به غير از اعتقاد و قول و عمل ، چيز ديگرى ندارد و وقتى بنا بگذارد كه جز راست نگويد ، ناچار مي شود اين سه چيز را با هم مطابق سازد ، يعنى نكند مگر آنچه را كه مي گويد و نگويد مگر آنچه را كه معتقد است و گر نه دچار دروغ مي شود .

و انسان مفطور بر قبول حق و خضوع باطنى در برابر آن است هر چند كه در ظاهر اظهار مخالفت كند .

بنا بر اين اگر اذعان به حق كرد و بر حسب فرض بنا گذاشت كه جز راست نگويد ، ديگر اظهار مخالفت نمي كند ، تنها چيزى را مي گويد كه بدان معتقد است و تنها عملى را مي كند كه مطابق گفتارش است ، در اين هنگام است كه ايمان خالص و اخلاق فاضله و عمل صالح ، همه با هم برايش فراهم مي شود .

همچنانكه در جاى ديگر نيز در شان مؤمنان فرموده:« يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله و كونوا مع الصادقين - اى كسانيكه ايمان آورده ايد، از خدا بترسيد و با راستگويان باشيد!»(119/توبه)

و حصرى كه از جمله:« اولئك الذين صدقوا - تنها اينهايند كه راست مي گويند!» استفاده مي شود آن تعريف و بيان تا حدى كه گذشت تاكيد مي كند و معنايش - و خدا داناتر است - اين مي شود:« هر گاه خواستى راستگويان را ببينى راستگويان تنها همان ابرارند!»

و اما تعريفى كه براى بار سوم از آنان كرد و فرمود:« اولئك هم المتقون!» حصرى كه در آن هست ، براى بيان كمال ايشان است ، چون برّ و صدق اگر به حد كمال نرسند ، تقوى دست نمي دهد .

و اوصافى كه خداى سبحان در اين آيه از ابرار شمرده ، همان اوصافى است كه در آيات ديگر آورده ، از آن جمله فرموده:

« ان الابرار يشربون من كاس كان مزاجها كافورا!

عينا يشرب بها عباد الله يفجرونها تفجيرا !

يوفون بالنذر و يخافون يوما كان شره مستطيرا!

و يطعمون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اسيرا !

انما نطعمكم لوجه الله لا نريد منكم جزاء و لا شكورا ...! تا آنجا كه مى فرمايد:

و جزاهم بما صبروا جنة و حريرا !»

« براستى ابرار از جامى مي نوشند كه مزاج كافور دارد، چشمه اى كه بندگان خدا از آن مي نوشند و آن را به هر جا كه خواهند روان كنند، نيكوكاران به نذر وفا كنند و از روزى كه شر آن روز عالمگير است، بيم دارند و طعام را با آن كه دوستش دارند به مستمند و يتيم و اسير دهند و منطقشان اين است كه ما شما را فقط براى رضاى خدا طعام مي دهيم و از شما

ص:231

پاداشى و سپاسى نخواهيم! تا آنجا كه فرمود: و پروردگارشان هم در عوض آن صبرى كه كردند بهشت و ديبا پاداششان دهد!» (5تا12/انسان)

كه در اين آيات ، ايمان به خدا و ايمان به روز جزا و انفاق در راه خدا و وفاى به عهد و صبر را نام برده و نيز فرموده:

« كلا ان كتاب الابرار لفى عليين و ما ادريك ما عليون كتاب مرقوم يشهده المقربون، ان الابرار لفى نعيم! تا آنجا كه مى فرمايد: يسقون من رحيق مختوم! و تا آنجا كه مى فرمايد: عينا يشرب بها المقربون!»

« حاشا كه كتاب ابرار هر آينه در درجات بلندى است و تو نمى دانى آن درجات چيست قضائى است رانده شده كه مقربين درگاه خدا آن را مشاهده مي كنند كه ابرار همانا در نعيم باشند! تا آنجا كه مى فرمايد: از شرابى خالص و صافى و سر به مهر مي نوشند! تا آنجا كه مى فرمايد: چشمه اى كه همان مقربين خودشان از آن مي نوشند!»

كه اگر ميان اين آيات و آيات سوره دهر كه گذشت تطبيق به عمل آيد ، آنوقت حقيقت وصف مؤمنين و مال كارشان - اگر در آن دقت كنى - بخوبى روشن مي گردد.

از يكسو در اين آيات ايشان را توصيف كرده باينكه عباد الله هستند و عباد الله مقرب درگاه خدايند و در ضمن اوصافى كه براى عباد خود ذكر كرده ، فرموده:« ان عبادى ليس لك عليهم سلطان - تو اى ابليس بر بندگان من تسلط نمى يابى!»(42/حجر) و از سوى ديگر مقربين را توصيف كرده ، باينكه:

« و السابقون السابقون اولئك المقربون فى جنات النعيم - سبقت گيرندگان در دنيا به سوى خيرات كه سبقت گيرندگان به مغفرتند در آخرت، اينان به تنهائى مقربين و در بهشت نعيمند!»(10تا12/واقعه)

پس معلوم مي شود اين عباد الله كه در آخرت بسوى نعمت خدا سبقت مى گيرند ، همانهايند كه در دنيا بسوى خيرات سبقت مي گرفتند و اگر به تفحص از حال ايشان ادامه بدهى ، مطالب عجيبى برايت كشف مي شود .

پس از آنچه گذشت اين معنا روشن شد : كه ابرار داراى مرتبه عاليه اى از ايمان هستند و آن مرتبه چهارم است كه بيانش گذشت و خداي تعالى در باره شان فرموده:

« الذين آمنوا و لم يلبسوا ايمانهم بظلم اولئك لهم الامن و هم مهتدون - كسانى كه ايمان آوردند و ايمان خود را با ظلم نياميختند، تنها اينان هستند كه داراى امنيتند و هم راه يافتگانند!»(82/نعام)

از رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم روايت شده كه هر كس باين آيه عمل كند ايمان خود را به كمال رسانده باشد .

(1)

راز بندگي

راز بندگي


1- الميزان ج : 1 ص : 648

ص:232

« ءَامَنَ الرَّسولُ بِمَا أُنزِلَ إِلَيْهِ مِن رَّبِّهِ وَ الْمُؤْمِنُونَ كلٌّ ءَامَنَ بِاللَّهِ وَ مَلَئكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسلِهِ لا نُفَرِّقُ بَينَ أَحَدٍ مِّن رُّسلِهِ وَ قَالُوا سمِعْنَا وَ أَطعْنَا غُفْرَانَك رَبَّنَا وَ إِلَيْك الْمَصِيرُ!»

« پيامبر به آنچه خدا بر او نازل كرد ايمان آورده و مؤمنان نيز همه به خدا و ملائكه خدا و كتب و پيغمبران خدا ايمان آوردند و گفتند: ما ميان هيچيك از پيغمبران خدا فرق نمى گذاريم و همه يك زبان و يك دل در قول و عمل اظهار كردند كه ما فرمان خدا را شنيده و اطاعت كرديم، پروردگارا ! آمرزش تو را مى خواهيم و مى دانيم كه بازگشت همه به سوى تو است...!» ( 285/بقره)

« خدا هيچ كس را تكليف نكند مگر به قدر توانائى او و روز جزا نيكى هاى هر شخصى به سود خود او و بديهايش نيز به زيان خود او است!

بار پروردگارا ! ما را بر آنچه كه از روى فراموشى يا خطا انجام داده ايم مؤاخذه مكن!

بار پروردگارا ! تكليف گران و طاقت فرسا چنانكه بر گذشتگان نهادى بر ما نگذار !

بار پروردگارا ! بار تكليفى فوق طاقت ما را به دوش منه و بيامرز و ببخش گناه ما را و بر ما رحمت فرما تنها سلطان ما و يار و ياور ما توئى!

ما را بر مغلوب كردن گروه كافران يارى فرما! » (285و286/بقره)

غرض اين سوره بيان اين معنا است كه حق عبادت خداى تعالى اين است كه عبد، به تمامى آنچه او به زبان پيامبرانش بر بندگانش نازل كرده ايمان آورد، بدون اينكه ميان پيامبران او فرقى بگذارند و اين غرض، همان غرضى است كه آيه اولى تا كلمه « من رسله» ايفا نموده و در سوره قصص هم مخالف اين دستور را از بنى اسرائيل حكايت مى كند كه با اينكه انواعى از نعمت ها از قبيل كتاب و نبوت و ملك و غير آن را به ايشان داده بود، آنان اين نعمت ها را با عصيان و تمرد و شكستن ميثاقها و كفر، تلافى كردند و اين همان معنائى است كه ذيل آيه اول و همه آيه دوم به آن اشاره نموده، مى فرمايد: بايد بندگان براى اجتناب از آنها به خدا پناه ببرند، بنا بر اين، آخر آيه به اولش و خاتمه اش به آغازش برمى گردد .

از اينجا خصوصيت مقام بيان در اين دو آيه روشن مى شود ، توضيح اينكه خداى

ص:233

سبحان سوره را با صفتى شروع كرد كه واجب است هر فرد با تقوائى متصف به آن صفت بوده باشد و آن صفت عبارت است از اينكه بر بنده خدا واجب است از عهده حق پروردگار برآيد .

مى فرمايد : بندگان با تقواى او ، به غيب ايمان دارند و نماز را بپا مى دارند و از آنچه خدا روزيشان كرده انفاق مى كنند و به آنچه بر پيامبر اسلام و ساير رسولان نازل كرده ، ايمان مى آورند و به آخرت يقين دارند .

و به دنبال چنين صفتى است كه خدا آنان را مورد انعام قرار داده و هدايت قرآن را روزيشان كرد و دنبال اين مطلب به شرح حال كفار و منافقين پرداخت و سپس بطور مفصل ، وضع اهل كتاب و مخصوصا يهود را بيان كرد و فرمود كه خداى تعالى با هدايت كردن آنان بر ايشان منت نهاد و با انواعى از نعمت ها گراميشان داشت و مورد عنايات عظيمى قرار داد ، ولى در مقام تلافى ، جز با طغيان و عصيان نسبت به خدا و كفران نعمت ها و انكار او و رسولانش و دشمنى با فرشتگانش و تفرقه انداختن ميان رسولان و كتب او بر نيامده و عكس العملى نشان ندادند ، خداى تعالى هم همانگونه با آنان مقابله كرد ، كه با تكاليفى دشوار و احكامى سخت ، از قبيل به جان هم افتادن و يكديگر را كشتن و به صورت ميمون و خوك مسخ شدن و با صاعقه و عذاب آسمانى معذب نمودن، محكومشان نمود .

سپس در خاتمه سوره ، به همين مطالب برگشته ، بعد از بيان وصف رسول و مؤمنين به او مى فرمايد : اينها بر خلاف آنان هستند ، اينان هدايت و ارشاد خدا را تلقى به قبول و اطاعت كرده ، به خدا و ملائكه و كتب و رسولان او ايمان آوردند ، بدون اينكه ميان هيچ يك از پيامبران فرق بگذارند و با اين طرز رفتار ، موقف خود را كه همانا موقف بندگى است كه ذلت عبوديت و عزت ربوبيت بر آن احاطه دارد ، حفظ كردند ، چون مؤمنين در عين اينكه به تمام معنا دعوت حق را اجابت كرده اند ، به اين مطلب اعتراف دارند كه از ايفاى حق بندگى و اجابت دعوت خدا عاجزند ، چون اساس و پايه هستيشان بر ضعف و جهل است .

و به همين جهت گاهى از تحفظ نسبت به وظائف و مراقبت از آن كوتاهى مى كنند ، يا فراموش مى كنند ، يا دچار خطا مى شوند و يا در انجام واجبات الهى كوتاهى نموده ، نفسشان با ارتكاب گناهان به ايشان خيانت مى كند و ايشان را به ورطه غضب و مؤاخذه خدا نزديك مى سازد ، همانطور كه اهل كتاب را قبل از ايشان به آن نزديك ساخت ، از اين جهت به ساحت مقدس خدا و به عزت و رحمت او پناه مى برند از اينكه ايشان را در صورت خطا و نسيان مؤاخذه فرمايد و درخواست مى كنند به خاطر خطا و

ص:234

نسيان ما را به تكاليف دشوار مكلف مفرما و به عذاب هائى كه طاقتش را نداريم معذب مدار و ما را عفو كن و بيامرز و بر قوم كفار پيروز كن .

گفتار ما با رواياتى هم كه در شان نزول سوره وارد شده ، مناسب تر است ، چون در شان نزول گفته اند : اين سوره در مدينه نازل شد ، زيرا هجرت رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم به مدينه و مستقر شدنش در آن شهر مقارن است با استقبال كامل مؤمنين آن شهر ، كه انصار دين الهى بودند و با جان و مال خود به نصرت رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم قيام كردند و نيز مقارن بود با از خودگذشتگى هاى اهل مكه، كه به خاطر خدا دست از زن و فرزند و مال و وطن خود شستند و به رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم پيوستند، چنين موقعيتى ايجاب مى كرد كه خداى تعالى از دو طائفه تشكر و ستايش كند، كه دعوت او و پيامبرش را اجابت كردند( دقت فرمائيد!) البته آخر آيه هم كه مى فرمايد:« انت مولانا فانصرنا على القوم الكافرين!» (286/بقره) تا اندازه اى بر اين معنا دلالت دارد ، چون اشاره مى كند كه درخواست آنان در اوائل شكل گيرى اسلام بوده است .

(1)

بحثهايى پيرامون: تقواى دينى و درجات آن

اشاره

« وَ رَوَدَتْهُ الَّتى هُوَ فى بَيْتِهَا عَن نَّفْسِهِ وَ غَلَّقَتِ الأَبْوَب وَ قَالَت هَيْت لَك قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبى أَحْسنَ مَثْوَاى إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظلِمُونَ!»

« و آن زنى كه يوسف در خانه وى بود از او تمناى كامجويى كرد و درها را محكم بست و گفت بيا! گفت: پناه به خدا كه او مربى من است و منزلت مرا نيكو داشته است كه ستمگران رستگار نمى شوند!»( 23/يوسف)

بحث 1- قانون، اخلاق كريمه و توحيد

هيچ قانونى به ثمر نمى رسد مگر به وسيله ايمانى كه آن ايمان به وسيله اخلاق كريمه حفظ و آن اخلاق هم به وسيله توحيد ضمانت شود .

بنا بر اين ، توحيد اصلى است كه درخت سعادت آدمى را رشد داده و شاخ و برگ اخلاق كريمه را در آن مى روياند و آن شاخه ها را هم بارور ساخته جامعه بشريت را از آن ميوه هاى گرانبها بهره مند مى سازد ، همچنانكه فرموده:

« ا لم تر كيف ضرب الله مثلا كلمة طيبة كشجرة طيبة اصلها ثابت و فرعها فى السماء تؤتى اكلها كل حين باذن ربها و يضرب الله الامثال للناس لعلهم يتذكرون و مثل كلمة خبيثة


1- الميزان ج : 2 ص : 678

ص:235

كشجرة خبيثة اجتثت من فوق الارض ما لها من قرار !»(24تا26/ابراهيم)

و ايمان به خدا را چون درختى معرفى كرده كه داراى ريشه است كه قطعا همان توحيد است .

و نيز داراى خوردنيها معرفى كرده كه در هر آنى به اذن پروردگارش ميوه هايش را مى دهد و آن ميوه ها عمل صالحند .

و نيز داراى شاخه هايى معرفى نموده كه همان اخلاق نيكو از قبيل تقوا ، عفت ، معرفت ، شجاعت ، عدالت و رحمت و نظاير آن است .

آنگاه در آيه ديگرى در باره كلمه طيب چنين فرموده:

« اليه يصعد الكلم الطيب و العمل الصالح يرفعه !»(10/فاطر)

سعادت صعود به سوى خداى تعالى و تقرب به درگاه او را تنها مخصوص كلمه هاى طيب نموده كه همان اعتقاد حق است و عمل شايسته و مناسب كه آن را بالا مى برد كمك كار آن قرار داده .

بيان آن اينكه: همه مى دانيم كه كمال نوعى انسان تمام نمى شود و آدمى در زندگيش آن سعادتى را كه همواره در پى آنست و هدفى بزرگتر از آن ندارد درنمى يابد مگر به اجتماع افرادى كه در كارهاى حياتى با يكديگر تعاون مى كنند كارهايى كه كثرت و تنوع آن به حدى است كه از عهده يك انسان برنمى آيد كه همه آنها را انجام دهد .

و همين درك ضرورى است كه آدمى را محتاج كرده كه اجتماعى تشكيل داده به سنتها و قوانينى كه نگهدار حقوق افراد از بطلان و فساد باشد تن در دهند و فرد فرد اجتماع هر يك به قدر وسع خود بدان عمل نمايند و در زير سايه آن قوانين اعمال يكديگر را مبادله نموده هر يك به قدر ارزش عمل خود از نتيجه عمل ديگران برخوردار شوند ، و بدون اينكه نيرومند مقتدر به ضعيف عاجز ظلم كند .

اين را نيز مسلم مى داريم كه قوانين مذكور مؤثر واقع نمى شود مگر آنكه قوانين ديگرى به نام قوانين جزايى ضامن اجراى آن گردد و متخلفين از آن و تجاوزكاران به حقوق ديگران را تهديد به اين كند كه در قبال كار بد كيفر بد دارند و متخلفين از ترس آن كيفرها هوس تخلف نكنند .

و نيز مقررات ديگرى لازم است تا عاملين به قانون را تشويق و آنان را در عمل خير ترغيب نمايد .

و نيز قوه حاكمه اى لازم است تا بر همه افراد ، حكومت نموده به عدل و درستى بر همه سلطنت داشته باشد .

و اين آرزو وقتى صورت عمل به خود مى گيرد كه قوه مجريه از جرم اطلاع و بر

ص:236

مجرم تسلط داشته باشد و اما اگر جرمهايى به دست مجرمينى در خلوت صورت گيرد و قوه مجريه از آن خبردار نباشد - و چقدر هم بسيار است - در اين صورت ، باز جلو جرم گرفته نمى شود و دست قوانين به مجرمين نمى رسد .

و نيز اگر چنانچه قوه مجريه ضعيف باشد و آن نيرويى كه بايد نداشته باشد و يا در سياست مجرمين سهل انگارى نمايد ، مجرمين بر او چيره مى گردند .

و همچنين اگر خود مجرم شخصا قوى تر از قوه مجريه باشد باز هم قوانين بى ثمر و تخلفات و تجاوزات شايع مى گردد .

آدمى طبعا سود طلب است و مى خواهد نفع را به خود اختصاص دهد هر چند به ضرر ديگران تمام شود. اين مصيبت وقتى شدت مى يابد كه اين توانايى بر تخلف در خود قواى مجريه متمركز شود و يا در شخص حاكم كه زمام همه امور را به دست دارد جمع گردد. در اين صورت است كه مردم را خوار نموده ديگر مردم نمى توانند او را به سوى عدالت اجتماعى و عمل به حق وادار نمايند .

آرى ، در چنين وضعى قواى مجريه و يا شخص حاكم فعال ما يشاء گشته ، هيچ قدرتى تاب مقاومت او را نياورده و هيچ اراده اى نمى تواند با اراده او معارضت نمايد. تاريخ بشريت از اينگونه خاطرات تلخ مملو و از داستانهاى جبابره و طاغوتها و زورگويى هاى ايشان به مردم معاصر خود پر است .

نزديك تر از مراجعه به تاريخ ، مراجعه به وضع موجود دنياى معاصر خود ماست كه مى بينيم در بيشتر نقاط روى زمين همين وضع جريان دارد .

قوانين و سنن اجتماعى هر قدر هم عادلانه تنظيم شده باشد و هر قدر قوانين جزائيش سخت تر تعيين شده باشد ، مع ذلك آنطور كه بايد در مجتمع اجراء نمى شود و جلو خلاف را نگرفته را تخلف را نمى بندد ، مگر آنكه در افراد آن مجتمع فضائل اخلاقى حكومت كند و مردم به ملكات فاضله انسانى از قبيل ملكه پيروى حق و احترام انسانيت و عدالت و كرامت و حياء و اشاعه رحمت و امثال آن پاى بند باشند.

آرى ، خواننده عزيز نبايد از ديدن وضعى كه كشورهاى متمدن دنيا از قوه و شوكت و نظم( به ظاهر عادلانه) به خود گرفته اند غره گشته و مرغوب شود ، چون قوانين اين كشورها بر اساس و پايه هاى اخلاقى وضع نشده و ضامن اجراء ندارد .

مردم اين كشورها فكرشان فكر اجتماعى است ، افرادشان جز نفع ملت و خير آن و جز دفع ضرر از ملتشان چيز ديگرى را محترم نمى شمارند و ملتهايشان جز برده كردن ساير ملتها و دوشيدن آنها و استعمار سرزمينهايشان و مباح كردن جان و مال و ناموسشان هدف ديگرى ندارند .

ص:237

ثمره اين پيشرفت و ترقيشان اين شد كه آن ظلمهايى را كه جباران در گذشته بر افراد وارد مى كردند امروزه به اجتماعات منتقل گرديده و در حقيقت امروز اجتماعى بر اجتماعى ديگر ظلم و ستم روا مى دارد يعنى امروزه ملت جاى فرد را گرفته است ، پس مى توان گفت كه الفاظ ، معانى خود را از دست داده اند و هر لفظى معناى ضد خود را به خود گرفته ، اگر از حريت و شرافت و عدالت و فضيلت سخنى به ميان مى آيد مقصود واقعى از آن پيشرفت دنائت و پستى و ظلم و رذالت است .

و كوتاه سخن ، سنن و قوانين اجتماع هيچ وقت از گزند تخلف و بطلان ايمن نمى شود مگر اينكه بر اساس فضائل اخلاقى و شرافت انسانيت تاسيس شده و پشتوانه اش دلهاى مردم بوده باشد .

و اين فضائل اخلاقى هم به تنهايى در تامين سعادت اجتماع و سوق انسان به سوى صلاح عمل كافى نيست ، مگر وقتى كه بر اساس توحيد باشد ، يعنى مردم ايمان داشته باشند به اينكه عالم - كه انسان جزئى از آن است - آفريدگار و معبودى دارد يكتا و ازلى و سرمدى ، كه هيچ چيز از علم و احاطه او بيرون نيست و قدرتش مقهور هيچ قدرتى نمى شود .

خدايى كه همه اشياء را بر كاملترين نظام آفريده ، بدون اينكه به يكى از آنها احتياجى داشته باشد و به زودى خلايق را به سوى خود بازگردانيده به حسابشان مى رسد ، نيكوكار را به علت نيكوكاريش پاداش و بدكار را به بدى عملش كيفر مى دهد و آن را مخلد در نعمت و اين را مخلد در عذاب مى كند .

و اين خود روشن است كه وقتى اخلاق بر چنين عقيده اى اتكاء داشته باشد براى آدميان جز مراقبت رضاى خدا همتى باقى نمى ماند ، در آن صورت تمامى هم آدمى اين مى شود كه يك يك كارهايش مورد رضاى خدا باشد و چنين مردمى از درون دلهايشان ، رادعى به نام تقوا دارند كه مانع آنان از ارتكاب جرم مى شود .

و اگر اخلاق از چنين اعتقادى سرچشمه نگيرد ، براى آدمى در كارهاى حياتيش هدفى جز تمتع به متاع دنياى فانى و التذاذ به لذائذ حيات مادى باقى نمى ماند ، نهايت چيزى كه بتواند زندگى او را عادلانه و او را وادار به حفظ قوانين اجتماعى خود كند ، اين فكر است كه اگر من اين قوانين را رعايت نكنم و ملزم به آن نباشم اجتماع من متلاشى گشته و در نتيجه زندگى خودم هم متلاشى مى شود ، پس لازم است كه من از پاره اى از خواسته هايم به خاطر حفظ جامعه صرفنظر كنم ، تا به پاره اى ديگر نايل شوم ، كه اگر چنين كنم هم به بعضى از آرزوهايم مى رسم و هم اينكه مردم مادام كه زنده ام مرا مدح و تعريف مى كنند و نام من در صفحات تاريخ با خطوطى طلايى باقى مى ماند .

ص:238

اما مساله مدح و تعريف مردم البته تا حدى مشوق هست و ليكن تنها در امور مهمى كه مردم از آن آگاه مى شوند جريان دارد ، به خلاف امور جزئى و شخصى و يا امور مهمى كه مردم خبردار نشوند ، از قبيل كارهاى سرى ، كه در آنجا ديگر اين دواعى مانع ارتكاب انسان نمى شود و اما مساله خطوط طلايى تاريخ و نام نيك ، آن هم غالبا در مواردى صورت مى گيرد كه پاى از جان گذشتگى و فداكارى در ميان بيايد ، مانند كشته شدن در راه وطن و يا بذل مال و صرف وقت در ترفيع مبانى دولت و امثال آن .

اين چنين فداكارى ها از كسانى سرمى زند كه به حيات ديگرى ، ماوراى اين زندگى معتقد باشند و كسى كه چنين اعتقادى ندارد جز به يك عقيده خرافى دست به چنين فداكارى نمى زند ، زيرا با نبود اعتقاد به يك زندگى ديگر هيچ عاقلى از جان خود نمى گذرد تا بعد از او نامش را به نيكى ياد كنند ، چون او بعد از مرگ وجود ندارد تا از آن مدح و ثنا و يا هر نفع ديگرى كه تصور شود برخوردار گردد .

آن كدام عاقلى است كه به خاطر آسايش ديگران از جان خود صرفنظر كند و خود را به كشتن دهد كه ديگران به زندگى برسند ، با اينكه بر حسب فرض ، به زندگى ديگرى اعتقاد نداشته باشد و مرگ را جز بطلان نپندارد .

مگر اينكه اعتقادى خرافى وادارش كند كه خود را به كشتن دهد كه آنهم با كمترين توجه و التفات از بين مى رود.

پس روشن شد كه هيچ انگيزه و محركى و لو هر چه باشد جاى توحيد را نمى گيرد .

و چيزى وجود ندارد كه جاى توحيد را در بازدارى انسان از معصيت و نقض سنن و قوانين پر كند ، مخصوصا اگر آن معصيت و نقض سنن از چيزهايى باشد كه طبعا براى مردم آشكار نشود و بالأخص آن معصيتى كه اگر فاش شود به خاطر جهاتى بر خلاف آنچه كه بوده فاش مى گردد، مانند تجاوزى كه اگر - العياذ بالله - از يوسف نسبت به زليخا سرمى زد.همچنانكه خوددارى و تعفف يوسف از آن ، بر خلاف جلوه كرد و زليخا او را به شهوترانى و خيانت متهم نمود .

آرى ، در چنين فروضى جز توحيد هيچ مانع ديگرى نيست ، همچنانكه يوسف را جز علم به مقام پروردگارش چيزى جلوگير نشد و نمى توانست بشود .

بحث 2- تقواى دينى به يكى از سه امر حاصل مى شود

و به عبارت ديگر خداى تعالى به يكى از سه وجه عبادت مى شود:

خوف، رجاء ، حب!

و اين هر سه در آيه:« فى الآخرة عذاب شديد و مغفرة من الله و رضوان و ما الحيوة الدنيا

ص:239

الا متاع الغرور!»(20/حديد) جمع شده است.

بنا بر اين ، هر شخص با ايمانى بايد نسبت به حقيقت دنيا توجه داشته باشد و بداند كه دنيا متاع غرور و دام فريب است كه چون سراب بيابان به نظر بيننده لب تشنه ، آب مى آيد و او را به سوى خود مى كشاند ، ولى وقتى نزديك شود چيزى نمى بيند و اگر چنين تنبهى داشته باشد ديگر هدف خود را از كارهايى كه در زندگى انجام مى دهد دنيا قرار نداده ، مى داند كه در وراى اين دنيا جهان ديگرى است كه در آنجا به نتيجه اعمال خود مى رسد ، حال يا آن نتيجه ، عذابى است شديد در ازاى كارهاى زشت و يا مغفرتى است از خدا در قبال كارهاى نيك . پس بر اوست كه از آن عذاب بهراسد و به آن مغفرت اميدوار باشد .

ولى اگر عالى تر از اين فكر كند هدف خود را خشنودى خود قرار نمى دهد و به خاطر نجات از عذاب و رسيدن به ثواب عمل نمى كند بلكه هر چه مى كند به خاطر خدا و رضاى او است .

البته طبايع مردم در اختيار يكى از اين سه راه مختلف است ، بعضى از مردم - كه اتفاقا اكثريت را هم دارا هستند - مساله ترس از عذاب بر دلهايشان چيره گشته و از انحراف و عصيان و گناه بازشان مى دارد ، اينها هر چه بيشتر به تهديد و وعيدهاى الهى برمى خورند بيشتر مى ترسند و در نتيجه به عبادت مى پردازند .

و بعضى ديگر حس طمع و اميدشان غلبه دارد ، اينان هر چه بيشتر به وعده هاى الهى و ثوابها و درجاتى كه خداوند نويد داده برمى خورند اميدشان بيشتر شده ، به خاطر رسيدن به نعمتها و كرامتها و حسن عاقبتى كه خداوند به مردم با ايمان و عمل صالح وعده داده بيشتر به تقوا و التزام اعمال صالح مى پردازند تا شايد بدين وسيله به مغفرت و بهشت خدايى نائل آيند .

ولى دسته سوم كه همان طبقه علماى بالله هستند هدفشان عالى تر از آن دو دسته است ، اينان خدا را نه از ترس عبادت مى كنند و نه از روى طمع به ثواب ، بلكه او را عبادت مى كنند براى اينكه اهل و سزاوار عبادت است ، چون خدا را داراى اسماء حسنى و صفات عليائى كه لايق شان اوست شناخته اند و در نتيجه فهميده اند كه خداوند پروردگار و مالك سود و اراده و رضاى ايشان و مالك هر چيز ديگرى غير ايشان است و اوست كه به تنهايى تمامى امور را تدبير مى كند .

خدا را اين چنين شناختند و خود را هم فقط بنده او ديدند و چون بنده شانى جز اين ندارد كه پروردگارش را بندگى نموده ، رضاى او را به رضاى خود و خواست او را برخواست خود مقدم بدارد ، لذا اولا به عبادت خدا مى پردازد و ثانيا از آنچه كه مى كند و

ص:240

آنچه كه نمى كند جز روى خدا و توجه به او چيز ديگر در نظر نداشته ، نه التفاتى به عذاب دارد تا از ترس آن به وظيفه خود قيام نمايد و نه توجهى به ثواب دارد تا اميدوار شود .

گو اينكه از عذاب خدا ترسناك و به ثواب او اميدوار هست و ليكن محركش براى عبادت و اطاعت خوف و رجاء نيست .

كلام امير المؤمنين صلوات الله عليه كه عرض مى كند: من تو را از ترس آتشت و به اميد بهشتت عبادت نمى كنم بلكه بدان جهت عبادت مى كنم كه تو را اهل و سزاوار عبادت يافتم نيز به همين معنا اشاره دارد .

اين دسته از آنجايى كه تمامى رغبت ها و اميال مختلف خود را متوجه يك سو كرده اند و آن هم رضاى خدا است و تنها غايت و نتيجه اى كه در نظر گرفته اند خداست ، لذا محبت به خدا در دلهايشان جايگير شده است .

آرى ، اين دسته خداى تعالى را به همان نحوى شناخته اند كه خود خداى تعالى خود را به داشتن آن اسماء و صفات معرفى كرده و چون او خود را به بهترين اسماء و عاليترين صفات معرفى و توصيف كرده و نيز از آنجايى كه يكى از خصايص دل آدمى مجذوب شدن در برابر زيباييها و كمالات است ، در نتيجه ، محبت خدا كه جميل على الاطلاق است در دلهايشان جايگزين مى شود .

از آيه شريفه:« ذلكم الله ربكم لا اله الا هو خالق كل شى ء فاعبدوه به!» (102/انعام) ضميمه آيه:« الذى احسن كل شى ء خلقه!»(7/سجده) استفاده مى شود كه خلقت دائر مدار حسن و اين دو(خلقت و حسن) متلازم و متصادق همند .

آنگاه از آيات بسيار ديگرى برمى آيد كه يك يك موجودات ، آيه و دليل بر وجود خدا و آنچه در آسمانها و زمين است آياتى است براى صاحبان عقل و خلاصه در عالم وجود چيزى كه دلالت بر وجود او نكند و جمال و جلال او را حكايت ننمايد وجود ندارد .

پس اشياء از جهت انواع مختلفى كه از خلقت و حسن دارند همه بر جمال لا يتناهى او دلالت نموده ، با زبان حال او را حمد و بر حسن فنا ناپذير او ثنا مى گويند و از جهت انواع مختلفى كه از نقص و حاجت دارند همه بر غناى مطلق او دلالت نموده با زبان حال او را تسبيح و ساحت قدس و كبريائيش را از هر عيب و احتياجى تنزيه مى كنند، همچنانكه فرموده:

« و ان من شى ء الا يسبح بحمده !» (44/اسرا)

پس اين دسته از مردم در معرفت اشياء از راهى سلوك مى كنند كه

ص:241

پروردگارشان بدان راهنمايى كرده و نشانشان داده و آن راه اين است كه هر چيزى را آيه و علامت صفات جمال و جلال او مى دانند و براى هيچ موجودى نفسيت و اصالت و استقلال نمى بينند و به اين نظر به موجودات مى نگرند كه آيينه هايى هستند كه با حسن خود ، حسن ماوراى خود را كه حسنى لا يتناهى است جلوه گر مى سازند و با فقر و حاجت خود غناى مطلقى را كه محيط به آنهاست نشان مى دهند و با ذلت و مسكنتى كه دارند عزت و كبرياى ما فوق خود را حكايت مى كنند .

و پر واضح است كه آن دسته از مردم كه نظرشان به عالم هستى چنين نظرى باشد خيلى زود نفوسشان مجذوب ساحت عزت و عظمت الهى گشته و محبت به او آنچنان بر دلهايشان احاطه پيدا مى كند كه هر چيز ديگرى و حتى خود آنان را از يادشان مى برد و رسم و آثار هوا و هوس و اميال نفسانى را به كلى از صفحه دلهايشان محو مى سازد و دلهايشان را به دلهايى سليم مبدل مى سازد كه جز خداي عز اسمه چيز ديگرى در آن نباشد ، همچنانكه فرموده:

« و الذين آمنوا اشد حبا لله !»(165/بقره)

و لذا ، اين طبقه دو طريق اول را كه يكى طريق خوف و ديگرى طريق رجاء بود خالى از شرك نمى دانند ، چون آن كس كه خدا را از ترس مى پرستد در حقيقت به منظور دفع عذاب از جان خود متوسل به خدا مى شود ، پس او خودش را مى خواهد نه خدا را .

و همچنين آن كس كه خدا را به اميد ثوابش عبادت مى كند به منظور جلب ثواب و رستگارى به نعمت و كرامت متوسل خدا مى شود ، او هم خود را مى خواهد نه خدا را ، زيرا اگر راه ديگرى غير از توسل به خدا سراغ داشت در جلب آن نفع و دفع آن ضرر آن راه را مى پيمود و با خدا و عبادت او هيچ سر و كارى نداشت. از امام صادق عليه السلام روايتى شده كه مى فرمود:

« هل الدين الا الحب - مگر دين غير از محبت چيزى ديگر هم هست؟»

و در حديث ديگرى فرمود:

« من او را به ملاك دوستيش مى پرستم! اين مقام نهفته اى است كه جز پاكان با آن تماسى ندارند!»

و اگر اهل محبت را در اين حديث پاكان خوانده براى اين است كه گفتيم اين طايفه از هواى نفس و لوث ماديت منزهند .

پس : اخلاص در عبادت جز از راه محبت ، تمام و كامل نمى گردد!

بحث 3- چگونه محبت باعث اخلاص مى شود ؟

ص:242

عبادت خدا از ترس عذاب ، آدمى را به زهد وادار مى كند ، يعنى چشم پوشى از لذايذ دنيوى براى رسيدن به نجات اخروى، پس زاهد كارش اين است كه از محرمات و يا كارهايى كه در معناى حرام است يعنى ترك واجبات اجتناب كند.

آنكس هم كه طمع ثواب دارد طمعش او را وادار به كارهايى از قبيل عبادت و عمل صالح مى كند تا به نعمت اخروى و بهشت برين نائلش سازد پس كار عابد هم اين است كه واجبات و يا كارهايى را كه در معناى واجب است( يعنى ترك حرام) بجا آورد .

و خلاصه خوف زاهد او را وادار به ترك و رجاء عابد او را وادار به فعل مى كند و اين دو طريق هر يك صاحبش را به اخلاص براى دين وامى دارد نه اخلاص براى خدا ، صاحب دين .

به خلاف طريقه سوم كه طريقه محبت است و قلب را جز از تعلق به خدا از هر تعلقى از قبيل زخارف دنيا و زينت هاى آن ، اولاد و همسران ، مال و جاه و حتى از خود و آرزوهاى خود پاك مى سازد و قلب را منحصرا متعلق به خدا و هر چه كه منسوب به خداست - از قبيل دين و آورنده دين و ولى در دين و هر چه كه برگشتش به خدا باشد - مى سازد .

آرى ، محبت به هر چيز محبت به آثار آن نيز هست .

بنا بر اين ، چنين كسى در كارها ، آن كارى را دوست مى دارد كه خدا دوست بدارد و آن كارى را دشمن مى دارد كه خدا دشمن بدارد .

به خاطر رضاى خدا راضى و به خاطر خشم خدا خشمگين مى شود و اين محبت نورى مى شود كه راه عمل را براى او روشن مى سازد ، همچنانكه فرموده:

« ا و من كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس!»(122/انعام)

و روحى مى شود كه او را به خيرات وا مى دارد ، همچنانكه فرموده:

« و ايدهم بروح منه!»(22/مجادله)

و همين است سرّ اينكه از چنين كسى جز جميل و خير سرنمى زند و هيچ مكروه و شرى را مرتكب نمى گردد .

و به هيچ به موجودى از موجودات عالم و حوادثى كه در عالم رخ مى دهد نمى نگرد و چشمش به هيچ يك از آنها چه بزرگ و چه كوچك ، چه بسيار و چه اندك نمى افتد مگر آنكه دوستش داشته و زيبايش مى بيند ، چون او از آنها جز اين جنبه را كه آيات و نشانه هاى خدا و تجليات جمال مطلق و حسن غير متناهى و غير مشوب به نقص

ص:243

و مكروهند نمى بيند .

و به همين دليل اينگونه اشخاص غرق در نعمتهاى خدا و غرق در مسرتى هستند كه غم و اندوهى با آن نيست و غرق در لذت و سرورى هستند كه ديگر آلوده به الم و اندوه نيست و غرق در امنيتى هستند كه ديگر خوفى با آن نيست ، چون همه اين عوارض سوء وقتى عارض مى شوند كه انسان سوئى را درك بكند و شر و مكروهى ببيند .

و كسى كه هيچ چيزى را شر و مكروه نمى بيند ، او جز خير و جميل مشاهده نمى كند و وقايع را جز به مراد دل و موافق با رضا نمى بيند .

پس اندوه و ترس و هر سوء ديگر و هر چيزى كه مايه اذيت باشد در چنين كسى راه ندارد بلكه او از سرور و ابتهاج و امنيت به مرحله اى رسيده كه هيچ مقياسى نمى تواند اندازه اش را معلوم كند و جز خدا هيچ كس نمى تواند بر آن احاطه يابد و اين مرحله ، مرحله اى است كه مردم عادى توانايى تعقل و پى بردن به كنه آن را ندارند ، مگر به گونه اى تصور ناقص . آيه شريفه:

« الا ان اولياء الله لا خوف عليهم و لا هم يحزنون الذين آمنوا و كانوا يتقون!» (62و63/يونس)و همچنين آيه:

« الذين آمنوا و لم يلبسوا ايمانهم بظلم اولئك لهم الامن و هم مهتدون!» (82/انعام) اشاره به همين معنا دارد .

و اين طايفه ، همان مقربينى هستند كه به قرب خداى تعالى رستگار شده اند ، چون ديگر چيزى كه ميان آنان و پروردگارشان حائل گردد باقى نمانده ، نه در محسوسات و نه موهومات و نه آنچه مورد هوا و خواهش نفس و يا مورد تلبيس شيطان باشد ، زيرا هر چه كه در برابر آنان قرار گيرد آيتى خواهد بود كه كاشف از حق تعالى است نه حجابى كه ميان آنان و حضرتش ساتر شود و به همين جهت خداوند علم اليقين را بر ايشان افاضه مى كند و كشف مى كند براى ايشان از آنچه كه نزد او است از حقايقى كه از ديدگان مادى كور مستور است ، همچنانكه در آيه:

« كلا ان كتاب الابرار لفى عليين!

و ما ادريك ما عليون!

كتاب مرقوم!

يشهده المقربون!»(18تا21/مطففين) و آيه:

« كلا لو تعلمون علم اليقين! لترون الجحيم!»(5و6/تكاثر)

به اين معنا اشاره فرموده .

و در پيرامون اين معنا در تفسير آيه:« يا ايها الذين آمنوا عليكم انفسكم !»

ص:244

(105/مائده)در جلد ششم الميزان بحثى به ميان آمده است.

سخن كوتاه آنكه ، اين طايفه در حقيقت متوكلين بر خدا و تفويض كنندگان به سوى خدا و راضيان به قضاء او و تسليم در برابر امر اويند ، چون گفتيم كه جز خير نمى بينند و جز جميل به چشمشان نمى خورد .

و همين معنا باعث مى شود كه ملكات فاضله و خلق هاى كريمه كه سازگار با اين نظر كه نظر توحيد است در دلهايشان مستقر گردد و در نتيجه همانطور كه در عمل مخلصند در اخلاق نيز مخلص شوند و معناى اخلاص دين براى خدا هم همين است:« هو الحى لا اله الا هو فادعوه مخلصين له الدين!»(65/غافر)

بحث 4- معناى اخلاص

اينكه در آيات مورد بحث و در آيات بسيارى ديگر ، اخلاص عبد را به خدا نسبت داده ، با اينكه بنده بايد خود را براى خدايش خالص كند بدان جهت است كه بنده جز موهبت خداى تعالى چيزى را از ناحيه خود مالك نيست و هر چه را كه خدا به او داده باز در ملك خود اوست .

پس اگر بنده ، دين خود را و يا به عبارتى خود را براى خدا خالص كند ، در حقيقت خداوند او را جهت خود خالص كرده است .

البته در اين ميان افرادى هستند كه خداوند در خلقت ايشان امتيازى قائل شده و ايشان را با فطرتى مستقيم و خلقتى معتدل ايجاد كرده و اين عده از همان ابتداى امر با اذهانى وقاد و ادراكاتى صحيح و نفوسى طاهر و دلهايى سالم نشو و نما نموده اند و با همان صفاى فطرت و سلامت نفس و بدون اينكه عمل و مجاهدتى انجام داده باشند به نعمت اخلاص رسيده اند ، در حالى كه ديگران با جد و جهد مى بايستى در مقام تحصيلش برآيند ، آن هم هر چه مجاهدت كنند به آن مرتبه از اخلاص كه آن عده رسيده اند نمى رسند .

آرى ، اخلاص ايشان بسيار عالى تر و رتبه آن بلندتر از آن اخلاصى است كه با اكتساب بدست آيد ، چون آنها دلهايى پاك از لوث موانع و مزاحمات داشته اند .

و ظاهرا در عرف قرآن مقصود از كلمه مخلَصين - به فتح لام - هر جا كه آمده باشد هم ايشان باشند .

و اين عده همان انبياء و امامان معصوم عليهم السلام هستند و قرآن كريم هم تصريح دارد بر اينكه خداوند ايشان را اجتباء نموده ، يعنى جهت خود جمع آورى و براى حضرت خود خالص ساخته ، همچنانكه فرموده:

ص:245

« و اجتبيناهم و هديناهم الى صراط مستقيم!» (87/انعام)و نيز فرموده:

« هو اجتبيكم و ما جعل عليكم فى الدين من حرج!»(78/حج)

و به ايشان از علم ، آن مرحله اى را داده كه ملكه عاصمه است و ايشان را از ارتكاب گناهان و جرائم حفظ مى كند و ديگر با داشتن آن ملكه صدور گناه حتى گناه صغيره از ايشان محال مى شود .

و فرق عصمت و ملكه عدالت همين است ، با اينكه هر دوى آنها از صدور و ارتكاب گناه مانع مى شوند ، از اين جهت با هم فرق دارند كه با ملكه عصمت صدور معصيت ممتنع هم مى شود ، ولى با ملكه عدالت ممتنع نمى شود .

در صفحات گذشته هم گفتيم كه اين عده از پروردگار خود چيزهايى اطلاع دارند كه ديگران ندارند و خداوند هم اين معنا را تصديق نموده و فرموده:

« سبحان الله عما يصفون! الا عباد الله المخلصين!» (159و160/صافات)

و نيز محبت الهى ايشان را وامى دارد به اينكه چيزى را جز آنچه كه خدا مى خواهد نخواهند و به كلى از نافرمانى او منصرف شوند ، همچنانكه اين را نيز در قرآن تقرير نموده و در چند جاى از آن فرموده است:

« فبعزتك لاغوينهم اجمعين! الا عبادك منهم المخلصين !»(82و83/ص)

و از جمله شواهدى كه دلالت مى كند بر اينكه عصمت از قبيل علم است ، يكى آيه اى است كه خطاب به پيغمبرش مى فرمايد:

« و لو لا فضل الله عليك و رحمته لهمت طائفة منهم ان يضلوك و ما يضلون الا انفسهم و ما يضرونك من شى ء و انزل الله عليك الكتاب و الحكمة و علمك ما لم تكن تعلم و كان فضل الله عليك عظيما!»(113/نسا)

كه ما تفصيل معناى آن را در الميزان در سوره نساء آورده ايم .

و نيز آيه اى است كه از قول يوسف مى فرمايد:

« قال رب السجن احب الى مما يدعوننى اليه و الا تصرف عنى كيدهن اصب اليهن و اكن من الجاهلين!»(33/يوسف)

و وجه دلالت آن را در تفسيرش در الميزان بيان نموده ايم .

از اين نكته چند مطلب استفاده مى شود:

اول آنكه: علمى كه آن را عصمت مى ناميم با ساير علوم از اين جهت مغايرت دارد كه اين علم اثرش كه همان بازدارى انسان از كار زشت و وادارى به كار نيك است ، دائمى و قطعى است و هرگز از آن تخلف ندارد ، به خلاف ساير علوم كه تاثيرش در بازدارى انسان اكثرى و غير دائمى است ، همچنانكه در قرآن كريم در باره آن فرموده:

« و جحدوا بها و استيقنتها انفسهم!» (14/نمل)و نيز فرموده:

ص:246

« ا فرايت من اتخذ الهه هويه و اضله الله على علم!» (23/جاثيه)و نيز فرموده:

« فما اختلفوا الا من بعد ما جاءهم العلم بغيا بينهم!»(17/جاثيه) و آيه:

« سبحان الله عما يصفون الا عباد الله المخلصين!»(159و160/صافات)

نيز بر اين معنا دلالت مى كند ، زيرا با اينكه مخلصين يعنى انبياء و امامان معارف مربوطه به اسماء و صفات خدا را براى ما بيان كرده اند و عقل خود ما هم مؤيد اين نقل هست ، مع ذلك خداوند توصيف ما را صحيح ندانسته و آيه مذكور خدا را از آنچه ما توصيف مى كنيم منزه نموده و توصيف مخلصين را صحيح دانسته .

پس معلوم مى شود كه علم ايشان غير از علم ما است هر چند از جهتى متعلق علم ايشان و ما يكى است و آن ، اسماء و صفات خداست .

دوم اينكه: علم مزبور ، يعنى ملكه عصمت در عين اينكه از اثرش تخلف ندارد و اثرش قطعى و دائمى است ، در عين حال طبيعت انسانى را - كه همان مختار بودن در افعال ارادى خويش است - تغيير نداده ، او را مجبور و مضطر به عصمت نمى كند ؟ و چگونه مى تواند بكند با اينكه علم ، خود يكى از مبادى اختيار است و مجرد قوى بودن علم باعث نمى شود مگر قوى شدن اراده را .

مثلا كسى كه طالب سلامت است وقتى يقين كند كه فلان چيز سم كشنده آنى است ، هر قدر هم كه يقينش قوى باشد او را مجبور به اجتناب از سم نمى كند ، بلكه وادارش مى كند به اينكه با اختيار خود از شرب آن مايع سمى خوددارى كند .

آرى ، وقتى عاملى انسان را مجبور به عمل و يا ترك عملى مى كند كه انسان را از يكى از دو طرف فعل و ترك بيرون نموده و امكان فعل و ترك را مبدل به امتناع يكى از آن دو بسازد .

شاهد اين مدعا آيه:

« و اجتبيناهم و هديناهم الى صراط مستقيم ! ذلك هدى الله يهدى به من يشاء من عباده و لو اشركوا لحبط عنهم ما كانوا يعملون!»(87و88/انعام)

است كه دلالت مى كند بر اينكه شرك براى انبياء با اينكه خداوند برگزيده و هدايتشان كرده ممكن است و اجتباء و هدايت الهى مجبور به ايمانشان نكرده است. اين معنا را آيه:

« يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته!» (67/مائده) و نيز آياتى ديگر مى رساند .

پس معصومين به اراده و اختيار خودشان از معصيت منصرف مى شوند و اگر انصرافشان را به عصمتشان نسبت دهيم مانند انصراف غير معصومين است كه به توفيق

ص:247

خدايى نسبت مى دهيم .

همچنانكه با آن آيات و تصريح اخبارى كه مى گويند انصراف معصومين از معصيت به خاطر تسديد روح القدس است نيز منافات ندارد ، چون اين نسبت عينا مانند نسبت تسديد مؤمن است به روح ايمان و نسبت ضلالت و غوايت است به تسويلات شيطان ، همچنانكه اين نسبت ها با اختيار مؤمن و كافر منافات ندارد ، آن نسبت هم با اختيار معصومين منافات ندارد .

پس چيزى از اينها ، فعلى را از اين جهت كه فعلى است از فاعلى با اراده و اختيار از فعل بودن خارج نمى سازيد - دقت فرماييد!

بله ، در اين ميان عده اى هستند كه گمان كرده اند خداوند آدمى را از معصيت باز مى دارد و منصرف مى كند ، اما نه از راه گرفتن اختيار و اراده اش ، بلكه از راه معارضه با اراده او ، مثل اينكه اسبابى فراهم آورد كه اراده آدمى از بين برود و يا اراده اى بر خلاف اراده اش خلق كند و يا فرشته اى بفرستد تا از تاثير اراده آدمى جلوگيرى نمايد و يا مجراى آن را تغيير دهد و آن را به سوى غير آن هدفى كه طبعا انسان قصد آن را مى كند برگرداند ، همانطور كه يك انسان قوى از اراده ضعيف و يا تاثير آن جلوگيرى مى كند و نمى گذارد فرد ضعيف آن كارى را كه بر حسب طبع خود مى خواهد بكند انجام دهد .

گويا پاره اى از صاحبان نظريه مزبور جبرى مسلكند و ليكن اصلى كه مشترك ميان همه صاحبان اين نظريه است و اين نظريه و نظريه هاى شبيه به آن مبتنى بر آنست ، اين است كه اين طايفه معتقدند حاجت موجودات به باري تعالى تنها در پيدايش است و اما در بقائشان بعد از آنكه موجود شدند احتياجى به خداى سبحان ندارند و خداى سبحان سببى است در عرض ساير اسباب، با اين تفاوت كه چون از ساير اسباب قوى تر و قادرتر است لذا مى تواند در حال بقاى موجودات هر رقم تصرفى كه بخواهد بكند، يكى را منع نموده ، ديگرى را آزاد بگذارد ، يكى را زنده كند ، آن ديگرى را بميراند ، يكى را عافيت دهد ، آن ديگرى را مريض كند ، به يكى توسعه در رزق دهد و ديگرى را تهيدست نمايد و همچنين ساير تصرفات ديگر.

و از آن جمله اگر بخواهد بنده اى را مثلا از شر و گناه دور بدارد فرشته اى مى فرستد تا او را از مقتضاى طبعش كه گناه است جلوگيرى نمايد و مجراى اراده او را از شر به سوى خير تغيير دهد و يا اگر بخواهد بنده اى را به خاطر استحقاقى كه دارد گمراه كند ابليس را بر او مسلط مى سازد تا از جانب خير به شر معطوفش نمايد هر چند اين تصرف ابليس به حد جبر و اضطرار نرسد .

ص:248

و اين حرف به دليل وجدان مردود است ، چون ما با وجدان خود اين معنا را درك مى كنيم كه در اعمال خير و شر هيچ سببى كه با نفس ما منازعه نمايد و بر ما غالب شود وجود ندارد و تنها نفس ما است كه اعمالى از روى شعور و اراده اى ناشى از شعور و خلاصه از شعور و اراده اى كه قائم به آنست انجام مى دهد ، پس هر سببى را كه دليل نقلى و عقلى و رأى نفس ما اثبات مى كند - از قبيل فرشته و شيطان - سببهايى است طولى ، نه عرضى ، و اين خود روشن است .

علاوه بر اينكه ، معارف قرآنى از قبيل توحيد و هر معارف ديگرى كه بازگشت آن به توحيد است همه مخالف با مبناى اين نظريه است و در خلال بحثهاى گذشته به مقدار زيادى اين مطلب شرح داده شد.

(1)

متقين، تنها دريافت كنندگان پيام الهي

« بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ !»

« الم »

« ذَلِك الْكتَب لا رَيْب فِيهِ هُدًى لِّلْمُتَّقِينَ... !»

« بنام خدائى آغاز مى كنم كه بر همه موجودات رحمتى عمومى و بر نيكان از بندگانش رحمتى خاص دارد!»

« الف لام ميم ! اين كتاب كه در آن هيچ نقطه ابهامى نيست راهنماى كسانى است كه تقواى فطرى خود را دارند،»

« آنها كه به عالم غيب ايمان دارند و با نماز كه بهترين مظهر عبوديت است خدا را عبادت و با زكات كه بهترين خدمت به نوع است وظائف اجتماعى خود را انجام مي دهند،»

« و همانهائى كه با آنچه بر تو نازل شده و بدانچه قبل از تو نازل شده ايمان و به آخرت يقين دارند!»

« چنين كسان بر طريق هدايتى از پروردگار خويشند و هم ايشان تنها رستگارانند!» (1 تا5/بقره)

در آيات نوزده گانه اول سوره بقره كه حال مؤمنين و كفار و منافقين را بيان مى كند، از اوصاف معرف تقوى، تنها پنج صفت را ذكر مى كند و آن عبارت است از: ايمان به غيب، اقامه نماز، انفاق از آنچه خداى سبحان روزى كرده، ايمان به آن چه بر انبياء خود نازل فرموده و به تحصيل يقين به آخرت. دارندگان اين پنج صفت را به اين خصوصيت توصيف كرده: كه چنين كسانى بر طريق هدايت الهى و داراى آن هستند!

اين طرز بيان بخوبى مى فهماند كه نامبردگان بخاطر اين كه از ناحيه خداى


1- الميزان ج : 11 ص : 210

ص:249

سبحان هدايت شده اند، داراى اين پنج صفت كريمه گشته اند، ساده تر اين كه ايشان متقى و داراى پنج صفت نامبرده نشده اند، مگر به هدايتى از خداي تعالى!

آن گاه كتاب خود را چنين معرفى مى كند كه هدايت همين متقين است: « لا ريب فيه هدى للمتقين!» (2/بقره) پس مى فهميم كه هدايت كتاب، غير آن هدايتى است كه اوصاف نامبرده را در پى داشت و نيز مى فهميم كه متقين، داراى دو هدايتند، يك هدايت اولى كه بخاطر آن متقى شدند و يك هدايت دومى كه خداى سبحان به پاس تقوايشان به ايشان كرامت فرمود!

آن وقت مقابله بين متقين كه گفتيم داراى دو هدايتند، با كفار و منافقين درست مي شود، چون كفار هم داراى دو ضلالت و منافقين داراى دو كورى هستند، يكى ضلالت و كورى اول، كه باعث اوصاف خبيثه آنان از كفر و نفاق و غيره شد، دوم ضلالت و كورى اى كه ضلالت و كورى اولشان را بيشتر كرد، اولى را به خود آنان نسبت داد و دومى را به خودش، كه بعنوان مجازات دچار ضلالت و كورى بيشترى شان كرد و در خصوص كفار فرمود: « ختم الله على قلوبهم و على سمعهم و على ابصارهم غشاوة!»(7/بقره) غشاوت را به خود آنان نسبت داد و مهر زدن بر دلهاشان را به خودش.

همچنان كه در آيات بعد در باره منافقين مى فرمايد:« فى قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا،»(10/بقره) مرض اولى را به خود منافقين نسبت مي دهد و مرض دومى ايشان را به خودش، به همان معنائى كه از آيه:

« يضل به كثيرا و يهدى به كثيرا و ما يضل به الا الفاسقين - خدا با اين قرآنش بسيارى را گمراه و بسيارى را هدايت مى كند و با آن گمراه نمي كند مگر فاسقان را، آنهائى را كه قبل از برخورد با قرآن فاسق بوده اند!»(26/بقره) و آيه:

« فلما زاغوا ازاغ الله قلوبهم - وقتى خودشان از راه راست منحرف شوند، خدا هم دلهاشان را منحرف مى كند!»(5/صف) استفاده مي شود.

كوتاه سخن آن كه: متقين ميان دو هدايت واقعند، همچنان كه كفار و منافقين ميانه دو ضلالت قرار گرفته اند و هر سه طبقه از دو خصيصه خود، يكى را يعنى اولى را خودشان داشته اند و دومى را خداوند به عنوان جزا بر اوليشان اضافه كرده است.

و چون هدايت دومى متقين بوسيله قرآن صورت مى گيرد، معلوم مي شود هدايت اولى قبل از قرآن بوده و علت آن سلامت فطرت بوده است و اما اين كه چرا بعضى فطرتشان سالم است و بعضى نا سالم و آيا علت تامه آن وراثت و خوبى و بدى پدر و مادر و شير و امثال آنها است و يا علت تامه اش خود انسان است؟ در پاسخ مي گوئيم هيچ يك از اينها علت تامه نيست، ولى همه آنها به مقدار اقتضاء اثر دارد.

اين وجدانى همه ما است كه اگر فطرت كسى سالم باشد، ممكن نيست كه به

ص:250

اين حقيقت اعتراف نكند، كه من موجود محتاجم و احتياجم به چيزى است كه خارج از ذات خودم است و همچنين غير من تمامى موجودات و آنچه كه به تصور و وهم يا عقل درآيد، محتاج به امرى هستند خارج از ذاتشان و آن امر و آن چيز، امرى است كه سلسله همه حوائج بدو منتهى مي شود!

پس شخصي كه سلامت فطرت داشته باشد خواه ناخواه ايمان به موجودى غايب از حس خودش دارد: موجودي كه هستى خودش و هستى همه عالم، مستند به آن موجود است!

شخص سليم الفطره بعد از آن كه به چنين موجودى غيبى ايمان آورد و اعتراف كرد، فكر مى كند كه اين مبدء كه حتى دقيقه اى از دقائق از حوائج موجودات غافل نمي ماند و براى هر موجودى آنچنان سرپرستى دارد كه گوئى غير از آن ديگر مخلوقى ندارد، چگونه ممكن است از هدايت بندگانش غافل بماند و راه نجات از اعمال مهلك و اخلاق مهلك را به آنان ننمايد؟ همين سئوالى كه از خود مى كند و سئوالات ديگرى كه از آن زائيده مي شود سر از مسئله توحيد و نبوت و معاد در مى آورد و در نتيجه خود را ملزم مي داند كه در برابر آن مبدء يكتا خضوع كند چون خالق و رب او و رب همه عالم است و نيز خود را ملزم مي داند كه در جستجوى هدايت او برآيد و وقتى به هدايت او رسيد، آنچه در وسع او هست از مال و جاه و علم و فضيلت همه را در راه احياء آن هدايت و نشر آن دين بكار بندد و اين همان نماز و انفاق است، اما نه نماز و زكات قرآن، چون گفتار ما در باره شخص سليم الفطره اى است كه اينها را در فطرت خود مى يابد، بلكه نماز و زكاتي كه فطرتش بگردنش مى اندازد و او هم از فطرتش مى پذيرد.

از اينجا معلوم شد كه اين پنج صفتى كه خداي تعالى آنها را زمينه هدايت قرآنى خود قرار داده، صفاتى است كه فطرت سالم در آدمى ايجاد مى كند و در آيات مورد بحث به دارندگان چنين فطرتى وعده مي دهد كه بزودى بوسيله قرآنش ايشان را هدايت مى كند، البته هدايتى زائد بر هدايت فطرتشان، پس اعمال پنج گانه نامبرده، متوسط ميان دو هدايتند، هدايتى سابق بر آن اعمال و هدايتى لا حق به آنها و اعتقاد صادق و اعمال صالح ميان دو هدايت واسطه اند، بطوري كه اگر بعد از هدايت فطرت، آن اعتقاد و آن اعمال نباشد، هدايت دومى دست نمى دهد.

دليل بر اين كه هدايت دومى از ناحيه خداى سبحان و فرع هدايت اولى است، آيات بسيارى است كه چند آيه از آنها ذيلا از نظر خواننده مى گذرد:

« يثبت الله الذين آمنوا بالقول الثابت فى الحيوة الدنيا و فى الاخرة - خدا كسانى را كه ايمان آوردند، به قول ثابت در حيات دنيا و در آخرت پا بر جا مى كند و خلاصه آنچنانشان را آنچنان تر مي سازد!»(27/ابراهيم)

ص:251

« يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله و آمنوا برسوله، يؤتكم كفلين من رحمته و يجعل لكم نورا تمشون به - اى كسانيكه ايمان آورده ايد از خدا بترسيد و به رسول او ايمان بياوريد، تا خدا از رحمتش دو برابر به شما بدهد و برايتان نورى قرار دهد، تا با آن نور مشى كنيد!» (28/حديد)

« ان تنصروا الله ينصركم و يثبت اقدامكم - اگر خدا را يارى كنيد، خدا ياريتان مى كند، و ايمانتان را قوى مى سازد!»(7/محمد)

« و الله لا يهدى القوم الفاسقين - خدا مردم تبهكار را هدايت نمى كند!»(108/مائده)

پس معلوم مي شود انحراف از هدايت اولى كه همان تبه كارى باشد، باعث محروميت از هدايت خدا مى گردد. و از اين قبيل آياتى ديگر .

و مسئله ضلالت كفار و منافقين، عينا مانند هدايت متقين، داراى دو مرحله است، يكى از ناحيه خود مردم و يكى به عنوان مجازات از ناحيه خدا .

در آيات مورد بحث به حيات ديگرى اشاره شده، كه انسانها در آن حيات زندگى را از سر مى گيرند، حياتى است كه فعلا پنهان است و نسبت به حيات دنيا جنبه باطن را دارد نسبت به ظاهر، حياتى است كه زندگى انسان بوسيله آن حيات در همين دنيا و بعد از مردن و در بعث و قيامت يكسره مى شود و در بين، مرگى و انعدامى فاصله نمى گردد، همچنان كه فرمود:

« او من كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا ، يمشى به فى الناس، كمن مثله فى الظلمات ليس بخارج منها - آيا كسى كه مرده و بى جان بود، او را زنده كرديم و برايش نورى قرار داديم، تا با آن در ميانه مردم آمد و شد كرد، مثل كسى است كه در ظلمتها قرار دارد و بيرون شدنى برايش نيست؟» (122/انعام)

ايمان

ايمان، عبارت است از جايگير شدن اعتقاد در قلب.

اين كلمه از ماده « امن» اشتقاق يافته، گويا شخص با ايمان، به كسى كه بدرستى و راستى و پاكى وى اعتقاد پيدا كرده، امنيت مى دهد، يعنى آن چنان دل گرمى و اطمينان مى دهد كه هرگز در اعتقاد خودش دچار شك و ترديد نمى شود، چون آفت اعتقاد و ضد آن شك و ترديد است.

ايمان، معنائى است داراى مراتبى بسيار چون اذعان و اعتقاد، گاهى بخود چيزى پيدا مي شود و تنها اثر وجود آن چيز بر آن اعتقاد مترتب مي شود و گاهى از اين شديدتر است، بطوري كه به پاره اى لوازم آن نيز متعلق مى گردد و گاهى از اين نيز شديدتر مي شود و به همه لوازم آن متعلق مي شود. از همين جا نتيجه مى گيريم: مؤمنين هم در اعتقادشان به غيب و به خداى حاضر و ناظر و به روز جزاى او، در يك

ص:252

طبقه نيستند، بلكه طبقات مختلفى دارند.

غيب

كلمه غيب بر خلاف شهادت، عبارت است از چيزي كه در تحت حس و درك آدمى قرار ندارد و آن عبارت است از خداى سبحان و آيات كبراى او، كه همه از حواس ما غايبند و يكى از آنها وحى است، كه در جمله: « و الذين آمنوا بما انزل اليك و ما انزل من قبلك ...،»(4/بقره) به آن اشاره فرموده است.

پس مراد از ايمان به غيب در مقابل ايمان به وحى و ايمان به اخرت، عبارت است از ايمان به خداى تعالى، در نتيجه در اين چند آيه به ايمان به همه اصول سه گانه دين اشاره شده است. قرآن كريم همواره اصرار و تاكيد دارد در اين كه بندگان خدا نظر خود را منحصر در محسوسات و ماديات نكنند و ايشان را تحريك مى كند به اين كه: از عقل سليم و لُب خالص پيروى كنند!

يقين

« و بالاخرة هم يوقنون!» (4/بقره)قبلا اعتقاد راسخ به توحيد و نبوت را به كلمه ايمان تعبير آورد و در اين جمله اعتقاد راسخ بخصوص به آخرت را به ايقان تعبير كرده و اين بدان جهت است كه به لازمه يقين، كه عبارت است از فراموش نكردن آخرت، نيز اشاره كرده باشد، چون بسيار مي شود انسان نسبت به چيزى ايمان دارد و هيچ شكى در آن ندارد، اما پاره اى از لوازم آنرا فراموش مى كند و در نتيجه عملى منافى با ايمانش انجام مي دهد، بخلاف يقين كه ديگر با فراموشى نمي سازد و ممكن نيست انسان عالم و مؤمن به روز حساب باشد و همواره آن روز را در خاطر داشته و به ياد آن باشد، به ياد روزى باشد كه در آن روز به حساب كوچك و بزرگ اعمالش مى رسند و در عين حال پاره اى گناهان را مرتكب شود، چنين كسى نه تنها مرتكب گناه نمي شود، بلكه از ترس، به قرق گاه هاى خدا نزديك هم نمى گردد.

همچنان كه خداي تعالى در باره آنان فرموده:

« و لا تتبع الهوى، فيضلك عن سبيل الله، ان الذين يضلون عن سبيل الله لهم عذاب شديد بما نسوا يوم الحساب - خواهش نفس را پيروى مكن، كه تو را از راه خدا گمراه مى كند، كساني كه از راه خدا گمراه مي شوند، عذابى شديد دارند، بخاطر اين كه روز حساب را فراموش كردند!» (26/ص) و فهمانيد كه ضلالت از راه خدا تنها بخاطر فراموشى روز حساب است و بدين جهت در آيات مورد بحث فرمود:« و بالاخرة هم يوقنون!»

ص:253

چون به ياد آخرت بودن و بدان يقين داشتن، تقوى را نتيجه مي دهد!

هدايت

« اولئك على هدى من ربهم...!»(5/بقره) هدايت همه اش از خداى سبحان است، و هيچ قسمى از آن بهيچ كس نسبت داده نمي شود، مگر بطريق مجاز گوئى.

در جمله مورد بحث، مؤمنين را به هدايت توصيف كرده و در موردى ديگر هدايت را اين طور تعريف كرده كه:« فمن يرد الله ان يهديه، يشرح صدره - يعنى كسى را كه خدا بخواهد هدايت كند سينه اش را گشاده مي سازد!» (125/انعام) گشادگى سينه، بمعناى وسعت ان است، وسعتى كه هر تنگى و تنگ نظرى و بخل را از آن دور مي سازد و چون در جاى ديگر فرموده: « و من يوق شح نفسه فاولئك هم المفلحون – كسي كه او را از بخل درونى حفظ كرده باشند چنين كسانى از رستگارانند!»(9/حشر) لذا مى بينيم در آخر آيه مورد بحث هم نامى از رستگارى برده، مى فرمايد:« اولئك على هدى من ربهم و اولئك هم المفلحون!» (5/بقره)

(1)

فضليت هاي انساني،اعطائي يا اكتسابي؟

« أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذينَ يُزَكُّونَ أَنْفُسَهُمْ بَلِ اللَّهُ يُزَكِّي مَنْ يَشاءُ وَ لا يُظْلَمُونَ فَتيلاً !»

« مگر آن كسان را كه خود را به عنوان پاكى مى ستايند، نمى بينى با اين كه خداى تعالى است كه هر كس را بخواهد پاك و تزكيه مى كند و احدى در اين كار استقلال ندارد و مردم حتى يك خردل ستم نمى شوند!» (49/نساء)

ستودن از شؤون ربوبيت و يا بگو تربيت مربى عالم است و مختص به خداى تعالى است و اما آدمى زاده هر چند كه ممكن است واقعا متصف به كمالى باشد و فضايلى را دارا بشود و انواعى از شرافت و پيشرفت هاى معنوى را كسب بكند ، اما به محضى كه روى آن فضايل و شرافت ها تكيه كند ، نوعى استقلال و بى نيازى از خدا را براى خود اثبات كرده و اين خود در معناى ادعاى الوهيت و شركت با رب العالمين است و انسان سراپا حاجت كه نه نفع و ضررى براى خود مالك است و نه مرگ و حياتى ، كجا ؟ و استقلال و بى نيازى از خدا ، كجا ؟ با اين كه انسان خودش و آنچه به او مربوط است چه آنها كه در جان او و روح او است ، و چه آن چيزهايى كه از خارج به او رسيده و او


1- الميزان ج : 1 ص : 68

ص:254

خود را مالك آنها پنداشته و چه آن اسبابى كه آن خيرها را به وى رسانده ، همه و همه مملوك خداى سبحانند ، آن هم مملوك خالص ، به اين معنا كه هيچ كس ديگرى با خدا در مالكيت آنها شركت ندارد و بنا بر اين ديگر چه چيزى براى انسان باقى مى ماند ؟ .

و اين غرور و خودپسندى كه وادار مى كند آدمى را به اين كه خود را بستايد ، نامش عجب است ، كه از اصول رذايل اخلاقى است ، و چون هيچ انسانى بريده از انسانهاى ديگر نيست ، به تدريج اين رذيله او را وادار مى كند به اين كه در تماسش با انسانهاى ديگر به رذيله ديگرى مبتلا شود ، كه نامش تكبر است ، او به حكم همان خود پسنديش مى خواهد خود را بالاتر از سايرين جلوه دهد ، و بندگان خداى را بنده خود بپندارد ، اينجا است كه به هر ظلم و ستم و حق كشى و هتك هر حرمتى از محارم الهى دست مى زند و به خود اجازه مى دهد بر جان و ناموس و اموال مردم دست درازى كند.

همه اينها در جايى است كه فردى از افراد مبتلا به اين بيمارى هاى روانى يعنى عجب و تكبر شده باشد اما اگر از فرد تجاوز كند و خلقى اجتماعى و سيره اى قومى شود ، آن وقت است كه هلاك نوع بشر و فساد زمين حتمى است و همان است كه خداى تعالى از مجتمع يهود حكايت مى كند ، كه گفتند: « ليس علينا فى الاميين سبيل !»

(75/ال عمران)

پس هيچ انسانى جا ندارد به منظور ستايش خود فضيلتى را براى خود ذكر كند، حال چه اين كه در اين خودستايى راستگو باشد و چه دروغ بگويد ، براى اينكه او مالك آن فضيلت براى خود نيست ، اين خداى سبحان است كه آن فضيلت ، را به وى داده و او است كه فضل خود را به هر كس بخواهد و به هر نحو كه بخواهد عطا مى كند و او است كه با دادن فضل و افاضه نعمتش هر كه را بخواهد عملا تزكيه مى كند و يا با ستايش قولى هر كه را بخواهد مى ستايد و تزكيه مى كند و به صفات كمال ، شرافتش مى دهد ، مثلا در باره برگزيدگى آدم و نوح عليهما السلام مى فرمايد:

« ان الله اصطفى آدم و نوحا !»(33/ال عمران)

در باره صداقت و نبوت ابراهيم و ادريس عليهما السلام مى فرمايد:

« انه كان صديقا نبيا - او مردى بود صديق و پيامبر!»(41و56/مريم)

در باره علم يعقوب عليه السلام مى فرمايد:« و انه لذو علم لما علمناه !» (68/يوسف)

در باره عبوديت و خلوص يوسف عليه السلام مى فرمايد:

« انه من عبادنا المخلصين!»(24/يوسف)

در حق موسى و اين كه بنده اى مخلص و فرستاده اى نبى بود مى فرمايد:

ص:255

« انه كان مخلصا و كان رسولا نبيا!»(51/مريم)

در حق عيسى و آبرومنديش در دنيا و آخرت و اينكه از مقربان بوده است مى فرمايد:

« وجيها فى الدنيا و الآخرة و من المقربين!»(45/ال عمران)

در ستايش سليمان و ايوب مى فرمايد:« نعم العبد انه اواب!»(30/ص)

و در باره پيامبر اسلام خاتم انبيا محمد مصطفى صلوات الله عليه و على آله و دوستيش نسبت به خداى تعالى فرموده:

« ان وليى الله الذى نزل الكتاب و هو يتولى الصالحين!»(196/اعراف)

و نيز فرموده:« و انك لعلى خلق عظيم!»(4/قلم)

و همچنين در باره عده اى از انبيا در سوره هاى انبيا و مريم و انعام و صافات و ص و غير اينها ستايش هاى ديگرى كرده است .

سخن كوتاه اين كه ، تزكيه و ستايش ، كار خداى سبحان است و حقى است مخصوص او ، كه غير با او در آن شريك نيست ، زيرا ستايش هايى كه از غير او سر مى زند سر تا پايش ظلم است! زيرا اگر چيزى را ستايش مى كند كه خدا آن را نستوده براى خود در برابر خدا استقلالى قائل شده، از سوى ديگر در ستايش آن چيز يا راه افراط رفته يا تفريط ، چون او واقف به اندازه و مقدار آن چيز نيست ، تا به اندازه اى كه بايد ستايشش كند! به خلاف خداى تعالى كه هر چه را و هر كه را مى ستايد به حق و عدالت و به اندازه اى كه خود گرفته مى ستايد نه افراط كند و نه تفريط و به همين جهت در آخر آيه مي فرمايد:« و لا يظلمون فتيلا!»(49/نسا)

تزكيه خداى تعالى در آيه شريفه هر چند مطلق آمده و شامل تزكيه عملى و قولى هر دو مى شود و ليكن به حسب مورد با تزكيه قولى منطبق است .

با اين آيه شريفه دو مطلب روشن مى شود:

1- يكى اينكه هيچ صاحب فضيلتى حق ندارد از اين كه داراى آن فضيلت است دچار عجب گشته از خودش خوشش آيد و خود را به داشتن آن فضيلت بستايد ، زيرا ستايش مخصوص خداى تعالى است و ما اين مطلب را از جمله:« بل الله يزكى ...!» (49/نسا) مى فهميم ، كه از ظاهرش بر مى آيد ، تنها خداى تعالى است كه هر كس را شايسته تزكيه بداند ، ديگران هم نبايد او را به خاطر آن فضيلت بستايند ، مگر فضيلت او را مستند به خداى تعالى نموده و همان مقدار فضيلتى را كه خدا به او داده بستايند ، نه بيشتر ، از اين جا نتيجه مى گيريم كه اولا فضايل تنها و تنها آن كمالاتى هستند كه خداى تعالى آنها را ستوده و اما چيزهاى ديگرى كه دين خدا آنها را نمى شناسد و

ص:256

فضيلت نمى نامد ، نيستند و ثانيا لازمه اين حرف آن نيست كه مردم دوغ و دوشاب را يكى ، خوب و بد را يكسان دانسته ، فضيلتى براى صاحب فضيلت قائل نشوند و قدر و منزلت آن فضيلت را تعظيم نكنند ، زيرا قدرشناسى و فضيلت دوستى ، خود از شعائر خداى تعالى است چطور ممكن است چنين نتيجه غلطى گرفت ، با اين كه خود خداى تعالى فرمود:« و من يعظم شعائر الله فانها من تقوى القلوب!»(32/حج) تعظيم شعائر الهى ، خود از آثار سلامت قلب و تقواى نفس است ، بنا بر اين يك فرد جاهل وظيفه شرعى دارد كه در برابر عالم خضوع كند و قدر و منزلتى براى او بشناسد و اين خود پيروى كردن از حق است ، چون قرآن تفاوت گذاشتن بين عالم و جاهل را حق دانسته و فرموده:« هل يستوى الذين يعلمون و الذين لا يعلمون ؟»(9/زمر)

البته اين نيز معلوم است كه لزوم احترام كردن مردم از عالم غير اين است كه خود عالم براى مردم قيافه بگيرد و از اين كه چند كلمه از مردم بيشتر مى داند به خود ببالد ، خود را بستايد و توقع احترام از مردم داشته باشد و اين تفاوت منحصر در مساله علم نيست ، بلكه در همه فضايل حقيقى و انسانى وظيفه صاحب فضيلت و وظيفه مردم نسبت به او تفاوت مى كند .

2- مطلب دومى كه از آن چه گذشت به دست آمد اين است كه همان طور كه دو سه سطر قبل اشاره كرديم ، فضيلت آن چيزى است كه خداى تعالى آن را فضيلت بداند ، پس اين كه غربيها مى گويند آدمى بايد اعتماد به نفس داشته باشد و بعضى از نويسندگان ما نيز دنبال آنان را گرفته اند حرف درستى نيست ، چون دين خدا چنين چيزى را به عنوان فضيلت نمى شناسد و مذاق قرآن كريم نيز آنچه خداى تعالى در قرآن كريمش فضيلت دانسته اعتماد به خدا و افتخار به بندگى او است ، قرآن مى فرمايد:« الذين قال لهم الناس ان الناس قد جمعوا لكم فاخشوهم فزادهم ايمانا و قالوا حسبنا الله و نعم الوكيل!»(173/ال عمران) و نيز فرموده:« ان القوة لله جميعا!» (165/بقره)و باز فرموده:« ان العزة لله جميعا!»(65/يونس) و آياتى ديگر!

( و من گمان مى كنم غناى طبع و استغناى از خلق و اباى نفس را با اعتماد نفس اشتباه گرفته اند ، بله اين كه من خود را فقط محتاج خدا و فقير نعمت هاى او بدانم و در برابر خلق سر فرود نياورم و با سيلى صورت خود را سرخ نموده خود را بى نياز نشان دهم ، استغناى طبع است و اسلام به آن سفارش كرده و نيز اين كه ايمانم ، به خداى تعالى آنقدر زياد باشد كه در سويداى دلم ذره اى نسبت به آينده ام نگرانى نداشته باشم ، اين توكل به خدا و يا بگو غناى طبع است و فضيلت است و همچنين اين كه تنها در برابر خداى تعالى اظهار ذلت و حقارت كنم و بس و ديگر تن به هيچ ذلتى ندهم اباى

ص:257

نفس است و فضيلت محسوب مى شود و اما اين كه من در تعيين سرنوشت خود تكيه ام به خودم باشد و به قول همين غرب زدگان اعتماد به خودم بكنم ، اين شرك به خدا است و اسلام فضيلتش نمى داند! مترجم.)

(1)

در معناى بيمارى دل

« فَترَى الَّذِينَ فى قُلُوبِهِم مَّرَضٌ يُسرِعُونَ فِيهِمْ يَقُولُونَ نخْشى أَن تُصِيبَنَا دَائرَةٌ فَعَسى اللَّهُ أَن يَأْتىَ بِالْفَتْح أَوْ أَمْرٍ مِّنْ عِندِهِ فَيُصبِحُوا عَلى مَا أَسرُّوا فى أَنفُسِهِمْ نَدِمِينَ!»

« نشانه اينكه بعضى از مدعيان ايمان از سنخ همان كافرانند - اين است كه مى بينى اين بيماردلان به سوى يهود و نصارا مى شتابند و مى گويند: ما بيم آن داريم كه بلا بر سر ما آيد - غافل از اينكه چه بسا خداى تعالى از ناحيه خود فتحى آورده و امرى ديگر كه خودش مى داند پيش بياورد، آن وقت است كه اين بيماردلان نسبت به آنچه در دل پنهان مى داشتند پشيمان شوند!» (52/مائده)

جمله:« فى قلوبهم مرض،» بطور اجمال دلالت دارد بر اينكه دل انسانها در خطر نوعى بيمارى قرار دارد و قهرا وقتى براى چيزى حالت بيمارى تصور شود حالت سلامتى هم دارد ، چون صحت و مرض در مقابل هم هستند ، تا يكى از آن دو فرض نداشته باشد طرف ديگر نيز فرض ندارد وقتى يكى از اين دو حالت مى تواند در دلى يا هر چيزى محقق شود كه قبلا آن چيز ، چيزى باشد كه تحقق طرف ديگر و حالت ديگر نيز در آن ممكن باشد ، نظير كورى و بينائى كه خواننده توجه دارد به اينكه ديوار را به عنوان اينكه نمى تواند ببيند كور نمى خوانيم زيرا استعداد بينائى در آن نيست و همچنين نمى توان آن را به هيچ مرضى متصف كرد ، چون استعداد صحت و سلامتى ندارد .

و در كلام خداى عز و جل هر جا كه خداى تعالى براى دلها اثبات مرض كرده ، احوال آن دلهاى مريض و آثار آن را بيان كرده و در بيانش امورى را ذكر نموده كه دلالت دارد بر اينكه آن دلها استقامت فطرى خود را از دست داده ، از راه ميانه منحرف شده اند ، به آيات زير توجه فرمائيد:

« اذ يقول المنافقون و الذين فى قلوبهم مرض ما وعدنا الله و رسوله الا غرورا!»(12/احزاب)

« اذ يقول المنافقون و الذين فى قلوبهم مرض غر هؤلاء دينهم!»(49/انفال)

« ليجعل مايلقى الشيطان فتنة للذين فى قلوبهم مرض و القاسية قلوبهم!» (53/حج) و آياتى ديگر .


1- الميزان ج : 4 ص : 592

ص:258

مطلب اين است كه مرض قلب عبارت است از اينكه قلب دچار نوعى ترديد و اضطراب شود كه مساله ايمان به خدا و اطمينان نسبت به آيات او را كدر و ناصاف كند و ايمان در آن قلب آميخته با شرك شود و لذا مى بينيم كه در مرحله خلق و خوى احوالى و اخلاقى متناسب با كفر بر آن عارض مى گردد و در مرحله عمل كارهائى از آن سر مى زند كه متناسب با كفر به خدا و به آيات او است .

در مقابل ، سلامتى قلب و صحت آن عبارت است از اينكه قلب در مستقرى قرار گيرد كه خلقتش در همان مستقر بوده و يا به عبارت ديگر عبارت است از اينكه قلب راه ميانه را از دست ندهد و برگشت اين حالت به خلوص قلب در توحيد خداى سبحان و اعتماد كردن به جناب او و بريدن از هر چيز ديگرى است كه هواى نفس به سوى آن كشش دارد ، اين نكته از آيه زير به چشم مى خورد كه مى فرمايد:

« يوم لا ينفع مال و لا بنون الا من اتى الله بقلب سليم!»(88و89/شعرا)

از همين جا روشن مى شود كه بيماردلان غير از منافقينند ، همچنانكه تعبير قرآن از اين دو طائفه مثل:« المنافقون و الذين فى قلوبهم مرض،» در غالب موارد تا حدى خالى از اشعار بر دو طائفه بودن آن دو نيست ، براى اينكه منافقين عبارتند از كسانى كه به زبان ايمان آورده و در دل ايمان ندارند و دلهاشان كافر خالص است و از نظر حيات ايمانى مرده است ، نه بيمار ، همچنانكه قرآن كريم آنان را مرده و دارندگان ايمان را زنده خوانده و مى فرمايد:

« او من كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس!» (122/انعام) و نيز مى فرمايد:« انما يستجيب الذين يسمعون و الموتى يبعثهم الله!»(36/انعام)

بنا بر اين ظاهر از عرف و اصطلاح قرآن كريم اين است كه مرض قلب عبارت است از شك و ترديدى كه بر درك آدمى نسبت به آنچه مربوط به خداى تعالى و آيات اوست مستولى و چيره مى شود و نمى گذارد قلب با آن معارف كه همان عقائد دينى است جوش بخورد و انسان مبتلاى به آن شك و ترديد عقد قلبى نسبت به خدا و آياتش داشته باشد .

پس بيماردلان( به حسب طبع معناى اين كلمه) عبارتند از كسانى كه ايمانشان ضعيف است ، همانهائى كه دلهايشان به پر كاهى مى ماند كه هر لحظه دستخوش نسيم ها گشته ، به اين سو و آن سو كشيده مى شود ولى منافقين كه به زبان اظهار ايمان مى كنند اصلا ايمان ندارند و در باطن كافرند اما كافر بى شهامتى كه كفر خود را علنى نمى سازند بلكه بخاطر مصالح مادى خود آن را پنهان مى كنند تا با دم زدن از اسلام و ايمان مؤمنين را و با اظهار كفر نزد كفار آنان را بدوشند .

ص:259

بله بسا مى شود كه در قرآن كريم از بيماردلان تعبير به منافق مى شود و اين تعبير نوعى تحليل است ، در حقيقت مى خواهد بفهماند كه بيماردلان نيز مانند منافقين از داشتن لطيفه ايمان محرومند ، پس از اين نظر مانند آنها هستند ، مانند آيه زير كه كلمه منافقين را بر بيماردلان اطلاق نموده و مى فرمايد:

« بشر المنافقين بان لهم عذابا اليما، الذين يتخذون الكافرين اولياء من دون المؤمنين، ايبتغون عندهم العزة فان العزة لله جميعا و قد نزل عليكم فى الكتاب ان اذا سمعتم آيات الله يكفر بها و يستهزء بها فلا تقعدوا معهم حتى يخوضوا فى حديث غيره انكم اذا مثلهم، ان الله جامع المنافقين و الكافرين فى جهنم جميعا!» (138تا140/نسا)

و اين اطلاق غير اطلاق بيمار بر منافقين واقعى است كه در دل اصلا ايمان ندارند مانند آيه زير:

« و من الناس من يقول آمنا بالله و باليوم الاخر و ما هم بمؤمنين ... فى قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا ... و اذا قيل لهم آمنوا كما آمن الناس قالوا ا نؤمن كما آمن السفهاء!»(8تا13/بقره)

چون در اين آيات به اين جهت عنوان بيمار دل را بر منافقين واقعى اطلاق كرده كه بفهماند دلهاى منافقين واقعى از مرحله شك در باره حق سير نموده ، در آخر به انكار حق منتهى شده است ، در آغاز به خاطر ارتكاب دروغ و اينكه در دل دچار شك بودند ولى به دروغ دعوى ايمان كردند بيمار دل شدند و به تدريج خداى تعالى بيماريشان را بيفزود تا در آخر منكر حق شده و آن را مسخره كردند و هلاك گشتند .

و اصولا خداى سبحان مرض قلب را در حد مرض هاى جسمانى دانسته كه به تدريج شدت مى يابد و اگر به معالجه اش نپردازند مزمن مى شود و در آخر كار بيمار را به هلاكت مى كشاند و شدت يافتنش به خاطر ناپرهيزى كردن و بيمارى را با چيزهائى كه براى مريض مضر است و طبع مريض را بيشتر تحريك مى كند كمك كردن است كه اين ناپرهيزى و امداد كردن بيمارى در بيماريهاى قلبى همان ارتكاب معصيت ها است كه خداى تعالى در باره اش فرموده:

« فى قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا !»(10/بقره) و نيز فرموده:

« و اذا ما انزلت سورة ... و اما الذين فى قلوبهم مرض فزادتهم رجسا الى رجسهم و ماتوا و هم كافرون، اولا يرون انهم يفتنون فى كل عام مرة او مرتين، ثم لا يتوبون و لا هم يذكرون!»(124و125/توبه)

و نيز در يك بيانى عمومى فرموده:

« ثم كان عاقبة الذين اساؤا السواى ان كذبوا بايات الله و كانوا بها يستهزؤن!» (10/روم)

خداى تعالى همانطور كه براى دلها قائل به بيمارى است ، براى علاج آن بيمارى در آياتى از قرآن كريمش علاج نيز پيشنهاد كرده است ، از آن جمله در بيانى عام و كلى فرموده:

ص:260

« يهديهم ربهم بايمانهم!»(9/يونس) و نيز فرموده:

« اليه يصعد الكلم الطيب و العمل الصالح يرفعه!»(10/فاطر)

بنا بر اين كسى كه دچار مرض قلب است اگر بخواهد خود را مداوا و بيمارى خود را بر طرف سازد بايد به سوى خداى عز و جل توبه ببرد و توبه عبارت است از ايمان به او و تذكر به افكار شايسته و اعمال صالح ، همچنانكه در آيه قبلى يعنى آيه 126 سوره توبه در باره آنهائى كه در صدد علاج دل خود نيستند فرمود:« ثم لا يتوبون و لا هم يذكرون!»

و نيز در كلامى جامع در اين باب فرموده:

« يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا الكافرين اولياء من دون المؤمنين ا تريدون ان تجعلوا لله عليكم سلطانا مبينا! ان المنافقين فى الدرك الاسفل من النار و لن تجد لهم نصيرا! الا الذين تابوا و اصلحوا و اعتصموا بالله و اخلصوا دينهم لله فاولئك مع المؤمنين و سوف يؤت الله المؤمنين اجرا عظيما!»(144تا146/نسا)

و ما در سابق هم گفتيم كه مراد از توبه در اينجا رجوع به خدا است به ايمان و استقامت ورزيدن در برابر آن و تمسك به كتاب و سنت و در آخر به اخلاص عمل .

(1)

بر اولياء خدا نه حزني هست و نه خوفي!

« أَلا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يحْزَنُونَ!»

« الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ!»

« لَهُمُ الْبُشرَى فى الْحَيَوةِ الدُّنْيَا وَ فى الاَخِرَةِ لا تَبْدِيلَ لِكلِمَتِ اللَّهِ ذَلِك هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ!»

« وَ لا يحْزُنك قَوْلُهُمْ إِنَّ الْعِزَّةَ للَّهِ جَمِيعاً هُوَ السمِيعُ الْعَلِيمُ !»

« آگاه باشيد كه اولياى خدا از هيچ چيزى ترس و اندوه ندارند!»

« همانهائى كه ايمان آوردند و پرواى از خدا حالت هميشگى آنهاست!»

« آنان هم در دنيا بشارت دارند و هم در آخرت! و اين كلمه خداست! و در كلمات خدا دگرگونى وجود ندارد! و همين بشارت خود رستگارى عظيمى است!»

« سخنانى كه مشركين مى گويند تو را اى پيامبر غمگين نسازد! كه عزت همه اش از آن خدا است! و تنها شنوائى و دانائى از آن اوست!» (62تا65/يونس)

وقتى مى گوئيم خداى تعالى ولى بنده مؤمنش مى باشد ، معنايش اين است كه آن چنان وصل به بنده است و آن چنان متولى و مدبر امور بنده است كه هيچ كس ديگرى اين چنين ارتباطى را با آن بنده ندارد ، او است كه بنده را به سوى صراط مستقيم هدايت مى كند ، امر مى كند ، نهى مى كند ، به آنچه سزاوار است وا مى دارد ، از آنچه نكوهيده است باز مى دارد و او را در زندگى دنيائى و آخرتيش يارى مى كند .


1- الميزان ج : 5 ص : 619

ص:261

همچنانكه از اين طرف نيز مى گوئيم مؤمن واقعى ولى خدا است ، زيرا آن چنان وصل به خدا است كه متولى اطاعت او در همه اوامر و نواهى او است ، و تمامى بركات معنوى از قبيل هدايت ، توفيق ، تاييد ، تسديد و به دنبالش اكرام به بهشت و رضوان را از خداى تعالى مى گيرد .

پس ، اولياى خدا - به هر حال - تنها مؤمنين اند ، زيرا خداى تعالى خود را ولى آنان در حيات معنويشان دانسته و فرموده:

« و الله ولى المؤمنين!»(68/ال عمران)

چيزى كه هست آيه بعد از اين آيه كلمه ولايت را طورى تفسير مى كند كه با اين ادعاء كه خداى تعالى ولى همه مؤمنين باشد ، نمى سازد ، چون ما مى دانيم در بين مؤمنين كسانى هستند كه در عين داشتن ايمان مبتلا به شركند ، همچنانكه خود خداى تعالى فرموده:« و ما يؤمن اكثرهم بالله الا و هم مشركون!» (106/يوسف)

آيه بعد از آيه مورد بحث مؤمنين ولى خدا را چنين معرفى كرده:

« الذين آمنوا و كانوا يتقون!»(63/يونس)

و تازه به صرف داشتن ايمان و تقوا معرفى نكرده بلكه با آوردن كلمه «كانوا» فهمانده كه اولياى خدا قبل از ايمان آوردن تقوائى مستمر داشته اند ، فرموده: «الذين آمنوا» و سپس بر اين جمله عطف كرده كه:« و كانوا يتقون!» و با آوردن اين جمله مى فهماند كه اولياى خدا قبل از تحقق اين ايمان از آنان ، دائما تقوا داشته اند ، و معلوم است كه ايمان ابتدايى مسبوق به تقوا نيست ، بلكه ايمان و تقوا در افراد معمولى متقاربند و با هم پيدا مى شوند و يا بر عكس اولياى خدا اول ايمان در آنان پيدا مى شود ، بعدا به تدريج داراى تقوا مى گردند ، آن هم تقواى مستمر و دائمى .

پس منظور از اين ايمان مرتبه ديگرى از مراتب ايمان است ، غير آن مرتبه اول كه در افراد معمولى يافت مى شود .

در جلد اول الميزان در تفسير آيه 130 سوره بقره نيز گفتيم كه براى هر يك از ايمان و اسلام و همچنين براى شرك و كفر مراتب مختلفى است كه بعضى فوق بعضى ديگر است:

مرتبه اول از اسلام عبارت است از اينكه آدمى كلمه شهادتين را بر زبان جارى سازد ، و به ظاهر تسليم دستورات دين گردد .

دنبال اين مرتبه ، مرتبه دوم اسلام است كه اولين مرتبه ايمان شمرده مى شود و آن عبارت است از اينكه گوينده شهادتين قلبا به مضمون آن دو شهادت معتقد شود و بطور اجمال و بى چون و چرا قبول داشته باشد كه اسلام دين حق است ، هر چند كه

ص:262

بطور تفصيل به همه عقائد حقه دين معتقد نشده باشد ، به همين جهت است كه در آيه سوره يوسف اين معنا را ممكن شمرده كه ايمان به خدا از پاره اى جهات با شرك جمع شود ، و فرموده:« و ما يؤمن اكثرهم بالله الا و هم مشركون!»(106/يوسف) و اين مرحله از اسلام و ايمان به تدريج صفا و نمو پيدا مى كند تا آنجا كه بنده خدا از هر جهت و در تمامى امورى كه به خداى تعالى برگشت مى كند - كه قهرا همه امور عالم است ، زيرا برگشت تمامى امور به خداست - بى چون و چرا تسليم خدا شود ، و هر درجه كه اسلام آدمى بالا برود يك درجه نيز به ايمان او اضافه مى شود ، يعنى داراى ايمانى مناسب با لوازم آن مرتبه از اسلام مى گردد ، تا آنجا كه بنده خدا به حقيقت معناى الوهيت تسليم امر پروردگارش مى شود ، و حقيقتا خود را عبد و خدا را اله و معبود خود مى داند .

اينجاست كه ديگر اعتراض و خشم از او سر نمى زند ، در برابر هيچ امرى از قضاء و قدر و حكم پروردگارش ناراحت نمى شود و بر هيچيك از خواسته هاى او اعتراض نمى كند .

در مقابل اين مرحله از تسليم ايمانى قرار دارد كه همان «يقين به الله» است ، و يقين به تمامى آنچه كه به الله برگشت دارد ، و اين ايمان كاملى است كه به وسيله آن عبوديت عبد به حد تمام مى رسد ، و ديگر نقصى در ايمانش باقى نمى ماند!

خداى تعالى در باره چنين ايمانى فرموده:

« فلا و ربك لا يؤمنون حتى يحكموك فيما شجر بينهم ثم لا يجدوا فى انفسهم حرجا مما قضيت و يسلموا تسليما!»(65/نسا)

و به نظر مى رسد كه همين مرتبه از ايمان و يا مرتبه اى نزديك به اين مرتبه ، مراد آيه شريفه:« الذين آمنوا و كانوا يتقون!»(63/يونس) باشد ، چون گفتيم ايمان در اين جمله ايمانى است بعد از تقواى مستمر نه ايمان ابتدائى كه ايمان مرتبه اول است ، به بيانى كه گذشت .

علاوه بر اين ، در آيه مورد بحث اهل اين مرتبه از ايمان را اينطور معرفى و توصيف كرده كه:

« لا خوف عليهم و لا هم يحزنون !»(62/يوسف)

و اين جمله به خوبى دلالت مى كند بر اينكه منظور از اين ايمان ، درجه عالى از ايمان است ، آن ايمانى كه با آن معناى عبوديت و مملوكيت صرف ، براى بنده به حد كمال مى رسد و بنده غير از خداى واحد بى شريك مالكى نمى بيند و معتقد مى شود كه خودش چيزى ندارد تا از فوت آن بترسد و يا به خاطر از دست دادن آن اندوهناك گردد.

چون خوف هميشه از اينجا سرچشمه مى گيرد كه نفس ، احتمال ضررى را بدهد

ص:263

كه ضرر او است و از اين راه اندوه به دل وارد مى شود كه آدمى چيزى را كه دوست داشته از دست بدهد ، و يا چيزى را كه كراهت داشته گرفتارش شود .

و خلاصه ، خوف و اندوه به خاطر از دست دادن نفع و يا برخورد با ضرر دست مى دهد و تحقق اين خوف و اندوه وقتى قابل تصور است كه آدمى براى خود ملك و يا حقى نسبت به آن چيزى كه از آن خوف و اندوه دارد قائل باشد ، مثلا خود را مالك فرزند و يا جاه و يا آنها و غير آنها را متعلق حق خود بداند و اما چيزى را كه مى داند به هيچ وجه بين او و آن چيز علقه و رابطه اى نيست ، هيچ وقت در باره آن نه ترسى پيدا مى كند و نه اندوهى .

و بر اين حساب اگر كسى را فرض كنيم كه معتقد است به اينكه تمامى عالم و تك تك موجودات آن و حتى وجود خودش ملك مطلق خداى سبحان است و احدى در اين ملكيت شريك او نيست قهرا خود را نيز مالك هيچ چيز نمى داند و هيچ چيزى را متعلق حق خود به حساب نمى آورد تا در باره آن دچار خوف و يا اندوه گردد و اين حالت همان وضعى است كه خداى تعالى اولياى خود را به داشتن آن توصيف نموده و فرموده:

« الا ان اولياء الله لا خوف عليهم و لا هم يحزنون!»(62/يونس)

پس اولياى خدا نه از چيزى مى ترسند ، و نه براى چيزى اندوه مى خورند - نه در دنيا و نه در آخرت - مگر آنكه خداى تعالى اراده كند كه آنان از چيزى بترسند و يا در باره آن اندوه خورند ، همانطور كه از آنان خواسته است تا از پروردگارشان بترسند و از فوت كرامتى الهى كه از آنان فوت شده اندوه بخورند و همه اينها مراحلى است از تسليم خدا شدن - دقت بفرمائيد!

بنا بر اين ، اطلاق آيه كه خوف و اندوه را بطور مطلق از اولياى خدا نفى مى كند ، دلالت دارد بر اينكه اولياى خدا هم در دنيا متصف به نداشتن خوف و اندوهند و هم در آخرت و اما امثال آيات:

« الا المتقين!»(67/زخرف)

« يا عباد لا خوف عليكم اليوم و لا انتم تحزنون!»(68/زخرف)

« الذين آمنوا باياتنا و كانوا مسلمين!»(69/زخرف)

منافاتى با اين اطلاق ندارد ، زيرا هر چند ظاهر آن آيات اين است كه در مقام معرفى اولياى خدا است به آن معنائى كه آيه مورد بحث براى اولياى خدا كرده الا اينكه صرف اثبات عدم خوف و عدم حزن در روز قيامت ثابت نمى كند كه در دنيا خوف و حزن دارند!

ص:264

بله ، البته بين دو نشاة دنيا و آخرت فرق هست و آن اين است كه در آخرت نعمتها و كرامتها همه خالصند و نهايت درجه از صفا و خلوص را دارند ، ولى همين نعمتها و كرامتها در دنيا مشوب و ناخالصند .

و نظير آن آيات آيه زير است كه مى فرمايد:

« ان الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل عليهم الملائكة ان لا تخافوا و لا تحزنوا و ابشروا بالجنة التى كنتم توعدون!»(30/فصلت)

« نحن اولياؤكم فى الحيوة الدنيا و فى الاخرة !»(31/فصلت)

هر چند اين آيات ظاهرند در اينكه اين نازل شدن و بشارت آوردن ملائكه در روز مرگ صورت مى گيرد ، چون فرموده:« كنتم توعدون - وعده اش به شما داده شده بود!» و نيز فرموده:« ابشروا - مژده باد شما را به بهشت!» و ليكن همانطور كه قبلا نيز گفتيم صرف اثبات يك زمان ، كافى نيست در نفى زمان ديگر .

ضمنا بايد دانست كه: نفى و برداشتن خوف از غير خدا و نفى حزن از اولياى او به اين معنا نيست كه براى اولياء الله خير و شر ، نفع و ضرر، نجات و هلاكت ، راحت و خستگى ، لذت و درد و نعمت و بلاء يكسان و درك اولياى خدا در باره آنها شبيه به هم باشد ، چون عقل انسانى بلكه شعور عام حيوانى هم اين معنا را نمى پذيرد ، بلكه معنايش اين است كه اولياى خدا براى غير خداى تعالى هيچ استقلالى در تاثير نمى بينند و مؤثر مستقل را تنها خداى تعالى مى دانند و مالكيت و حكم را منحصر در خداى عز و جل دانسته ، در نتيجه از غير آن جناب نمى ترسند و جز از چيزى كه خدا دوست مى دارد و مى خواهد كه از آن برحذر باشند و يا به خاطر آن اندوهگين شوند ، برحذر نشده و اندوهگين نمى گردند .

(1)

چگونه دروغ ها فاش مي شوند؟

« وَ جَاءُو عَلى قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ قَالَ بَلْ سوَّلَت لَكُمْ أَنفُسكُمْ أَمْراً فَصبرٌ جَمِيلٌ وَ اللَّهُ الْمُستَعَانُ عَلى مَا تَصِفُونَ!»

« (برادران يوسف) پيراهن وى را با خون دروغين بياوردند، گفت( چنين نيست) بلكه دلهاى شما كارى بزرگ را به نظرتان نيكو نموده، صبرى نيكو بايد و خداست كه در اين باب از او كمك بايد خواست!»(18/يوسف)

از اين آيه چنين برمى آيد كه پيراهن خون آلود وضعى داشته كه نمودار دروغ آنان بوده ، چون كسى را كه درنده اى پاره اش كرده و خورده باشد معقول نيست


1- الميزان ج : 10 ص : 130

ص:265

پيراهنش را سالم بگذارد .

از اينجا معلوم مى شود كه چراغ دروغ را فروغى نيست ، و هيچ گفتار و پيشامدى دروغين نيست مگر آنكه در اجزاى آن تنافى و در اطرافش تناقض هايى به چشم مى خورد كه شاهد دروغ بودن آنست و به فرضى هم كه طراح آن ، خيلى ماهرانه طرحش كرده باشد، اوضاع و احوال خارجى كه آن گفتار دروغين محفوف به آن است بر دروغ بودنش شهادت داده و از واقع و حقيقت زشت آن هر چه هم كه ظاهرش فريبنده باشد پرده برمى دارد .

اين مطلب تجربه شده كه عمر اعتبار دروغ كوتاه ، و دروغگو ديرى نمى پايد مگر آنكه خودش به آن اعتراف مى كند و اگر هم اعتراف نكند بارى اظهاراتى مى كند كه از بطلان گفتارش پرده برمى دارد .

حال بايد ديد چرا چنين است ؟ دليلش اين است كه بطور كلى در اين عالم ، نظامى حكومت مى كند كه به واسطه آن نظام در اجزاء و ابعاض عالم نسبت ها و اضافاتى برقرار و در نتيجه ابعاض به يكديگر متصل و مربوط مى شوند و اين اضافات نسبت هايى غير متغيرند ، پس هر حادثى از حوادث كه فرض كنيم وقتى در خارج واقع مى شود لوازم و ملزوماتى متناسب با خود دارند كه به هيچ وجه از يكديگر منفك نمى شوند و در بين تمامى لوازم و ملزومات آثارى است كه بعضى را بر بعضى ديگر متصل مى سازد ، بطورى كه اگر به يكى از آنها خللى وارد آيد همه مختل مى شود و اگر همان مختل ، سالم گردد همه سلسله سالم مى شود و اين قانونى است كلى و استثناء ناپذير .

مثلا اگر جسمى از مكانى به مكانى ديگر انتقال يابد ، از لوازم اين انتقال آن است كه ديگر در آن زمان آن جسم در مكان اول نباشد ، بلكه از آن و از لوازم آن و هر چه كه متصل به آن است دور و غايب باشد و نيز مكان اول از آن خالى و مكان دوم مشغول به آن باشد و نيز اينكه فاصله اى را كه ميان دو مكان است بپيمايد و همچنين لوازم ديگر كه اگر يكى از آنها اختلال يابد - مثلا در همان زمان باز هم مكان اول شاغل آن جسم باشد - تمامى لوازمى كه شمرديم مختل شده ، ديگر صدق نخواهند داشت .

و انسان و هر سبب ديگرى كه فرض شود نمى تواند حقيقتى از حقايق هستى را به نوعى تدليس و تردستى بپوشاند ، و در عين حال تمام لوازم و ملزومات مربوط به آن را هم مستور بدارد و يا آن حقيقت را بطور كلى از محل واقعيش( كه محفوف به آن لوازم و ملزومات است،) خارج كند و يا از مجراى هستى اش تحريف نمايد و به فرضى هم كه بتواند يكى از لوازم را هم مستور سازد ، لوازم ديگرش سر درمى آورد ، و به فرضى كه آن را هم در پرده كند لازم سومى ظاهر مى شود و همچنين تا حقيقت پنهان شده آشكارا

ص:266

گردد .

از همينجا است كه مى گويند حكومت و دولت از آن حق است هر چند باطل جولان و عرض اندامى هم بكند .

و نيز مى گويند ارزش از آن صدق است هر چند احيانا باطلى مورد رغبت قرار بگيرد ، و نيز از همين جهت است كه خداى تعالى فرموده:

« ان الله لا يهدى من هو كاذب كفار!» (3/زمر)و نيز فرموده:

« ان الله لا يهدى من هو مسرف كذاب!»(28/غافر) و نيز فرموده:

« ان الذين يفترون على الله الكذب لا يفلحون!»(116/نحل) و فرموده:

« بل كذبوا بالحق لما جائهم فهم فى امر مريج !»(5/ق)

و اين بدان جهت است كه چون حق را دروغ شمردند ناگزير پايه خود را بر اساس باطل نهاده و در زندگيشان بر باطل تكيه زدند و در نتيجه خود را در نظامى مختل قرار دادند كه اجزايش با يكديگر تناقض داشته و هر جزئى جزء ديگر و هر طرفى طرف ديگر را رسوا و انكار مى كند .

« قال بل سولت لكم انفسكم امرا فصبر جميل و الله المستعان على ما تصفون!»(18/يوسف)

اين جمله جواب يعقوب عليه السلام است و اين جواب را در وقتى داده كه خبر مرگ يوسف ، فرزند عزيز و حبيبش را شنيده ، فرزندان بر او درآمده اند در حالى كه يوسف را همراه ندارند و با گريه و حالتى پريشان خبر مى دهند كه يوسف را گرگ خورده و اين پيراهن خون آلود اوست و او در همين حال مقدار حسد برادران را نسبت به يوسف مى دانست و اينكه او را به زور و اصرار از دستش ربودند به خاطر داشت و حال نيز كه پيراهنش را آورده اند وضع خونين پيراهن اعلام به دروغگويى آنان مى كند ، در چنين شرايطى اين جواب را داده و همين را هم مى بايد مى داد .

آرى ، در اين جواب هيچ اعتنايى به گفته آنان كه گفتند : ما رفته بوديم مسابقه بگذاريم نكرده و فرموده : بلكه نفس شما امرى را بر شما تسويل كرده و تسويل به معناى وسوسه است و معناى پاسخ او اين است كه : قضيه اينطور كه شما مى گوييد نيست ، بلكه نفس شما در اين موضوع شما را به وسوسه انداخته و مطلب را مبهم كرده ، و حقيقت آن را معين ننموده .

آنگاه اضافه كرد كه من خويشتن دارم ، يعنى شما را مؤاخذه ننموده ، در مقام انتقام بر نمى آيم ، بلكه خشم خود را به تمام معنى فرو مى برم .

پس اينكه فرمود:« بل سولت لكم انفسكم امرا!» خود تكذيب دعوى آنان و هم

ص:267

بيان اين جهت است كه من به خوبى مى دانم فقدان يوسف مستند به اين گفته هاى شما و دريدن گرگ نيست ، بلكه مستند به مكر و خدعه اى است كه شما به كار برده ايد و مستند به وسوسه اى است كه دلهاى شما آن را طراحى كرده و در عين حال به منزله مقدمه اى است براى جمله بعد كه مى فرمايد:

« فصبر جميل...!»

آن را توصيف نكرده ، بلكه بطور مبهم فرموده صبر خوبست اشاره به عظمت قضيه و تلخى و دشوارى تحمل آن است.

چيزى كه هست معناى صبر اين نيست كه انسان خود را آماده هر مصيبتى نموده صورت خود را بگيرد تا هر كس خواست سيليش بزند ، نه ، معناى صبر - كه يكى از فضايل است - اين نيست كه آدمى چون زمين مرده زير دست و پاى ديگران بيفتد مردم او را لگدكوب كنند و مانند سنگ دم پا بازيچه اش قرار دهند ، زيرا خداى سبحان آدمى را طورى خلق كرده كه به حكم فطرتش خود را موظف مى داند هر مكروهى را از خود دفع نمايد و خدا هم او را به وسائل و ابزار دفاع مسلح نموده تا به قدر توانائيش از آنها استفاده كند و چيزى را كه اين غريزه را باطل و عاطل سازد نمى توان فضيلت نام نهاد .

بلكه صبر عبارت است از اينكه انسان در قلب خود استقامتى داشته باشد كه بتواند كنترل نظام نفس خود را - كه استقامت امر حيات انسانى و جلوگيرى از اختلال آن بستگى به آن نظام دارد - در دست گرفته ، دل خود را از تفرقه و نسيان تدبير و خبط فكر و فساد رأى جلوگيرى كند .

پس صابران آنهايى هستند كه در مصائب استقامت به خرج داده و از پا درنمى آيند و هجوم رنجها و سختيها پايشان را نمى لغزاند ، به خلاف غير صابران كه در اولين برخورد با ناملايمات قصد هزيمت مى كنند و آنچنان فرار مى كنند كه پشت سر خود را هم نگاه نمى كنند .

از همين جا معلوم مى شود كه صبر چه فضيلت بزرگى است و چه راه خوبى است براى مقاومت در برابر مصائب و شكستن سورت و شدت آن ، ولى با اين حال به تنهايى كافى نيست كه عافيت و سلامت را كه در مخاطره بوده برگرداند ، در حقيقت صبر مانند دژى است كه انسان از ترس دشمن بدان پناهنده شود ، ولى اين دژ نعمت امنيت و سلامتى و حريت حيات را به انسان عودت نمى دهد و چه بسا محتاج به سبب ديگرى شود كه آن سبب رستگارى و پيروزى را تامين نمايد .

اين سبب در آيين توحيد عبارت است از خدا - عز سلطانه .

ص:268

يك نفر موحد وقتى ناملايمى مى بيند و مصيبتى به او روى مى آورد نخست خود را در پناه دژ محكم صبر قرار داده ، بدين وسيله نظام عبوديت را در داخل خود در دست گرفته و از اختلال آن و متلاشى شدن قوا و مشاعرش جلوگيرى مى كند ، و سپس بر پروردگار خود كه فوق همه سبب ها است توكل جسته ، اميد مى دارد كه او وى را از شرى كه روى آورده حفظ كند و همه اسباب را به سوى صلاح حال او متوجه سازد ، كه در اين صورت كار او كار خود خداى تعالى شده و خدا هم كه بر كار خود مسلط است ، اسباب را هر چند سبب بيچارگى او باشد به سوى سعادت و پيروزى او جريان مى دهد و ما در اين باره در تفسير آيه« و استعينوا بالصبر و الصلوة!» در جلد اول الميزان بحثى را گذرانديم .

به خاطر همه اين جهات بود كه يعقوب بعد از آنكه فرمود:« فصبر جميل!» دنبالش گفت:« و الله المستعان على ما تصفون!» و كلمه صبر را با كلمه توكل تمام كرد ، نظير آنكه در آيات بعدى همين معنا را رعايت نموده چنين گفت:

« فصبر جميل عسى الله ان ياتينى بهم جميعا انه هو العليم الحكيم ...!»

(83/يوسف)

پس جمله:« و الله المستعان على ما تصفون!» كه راستى كلام عجيبى است - توكل يعقوب را بر خداى تعالى بيان نموده ، مى فرمايد:

- من مى دانم كه شما در اين قضيه مكر و حيله اى به كار برده ايد ، و مى دانم كه يوسف را گرگ نخورده و ليكن در كشف دروغ شما و دست يابى بر يوسف به اسباب ظاهرى كه بدون اذن خدا هيچ اثرى ندارند دست نمى زنم و درميان اين اسباب دست و پا نمى زنم بلكه با صبر ، ضبط نفس نموده و با توكل به خدا حقيقت مطلب را از خدا مى خواهم!

پس معلوم شد كه جمله و الله المستعان على ما تصفون دعايى بود كه يعقوب عليه السلام در مقام توكل كرده و معنايش اين است: پروردگارا! من در اين گرفتاريم بر تو توكل كردم تو در آنچه كه اين فرزندانم مى گويند ياريم كن .

اين جمله توحيد در فعل را مى رساند. يعقوب خواست بگويد تنها و يگانه مستعان خداست ، و مرا جز او مستعانى نيست .

آرى ، او معتقد بود كه هيچ حكم حقى نيست مگر حكم خدا ، و در آيات بعدي به همين معنا تصريح كرده و گفته است:« ان الحكم الا لله عليه توكلت!» (40/يوسف)

و براى اينكه توحيد در فعل را تكميل نموده و به بالاتر از اين برساند اصلا اسمى از خود نبرد و نگفت : بزودى صبر خواهم كرد و نيز نگفت : و من در آنچه شما مى گوييد

ص:269

به خدا استعانت مى جويم بلكه خود را به كلى كنار گذاشت و فقط از خدا دم زد ، تا برساند همه امور منوط به حكم خداست كه تنها حكم او حق است و اين كمال توحيد او را مى رساند و مى فهماند كه با آنكه در باره يوسفش غرق اندوه و تاسف است ، در عين حال يوسف را نمى خواهد و به وى عشق نمى ورزد و از فقدانش دچار شديدترين و جانكاه ترين اندوه نمى گردد مگر به خاطر خدا و در راه خدا!

(1)

درجات اسلام و ايمان

درجات اسلام و مسلماني


1- الميزان ج : 11 ص : 139

ص:270

« إِذْ قَالَ لَهُ رَبُّهُ أَسلِمْ قَالَ أَسلَمْت لِرَب الْعَلَمِينَ!»

« وقتي پروردگارش به وى(ابراهيم) گفت: اسلام بياور گفت من تسليم رب العالمينم!»

« وَ وَصى بهَا إِبْرَهِيمُ بَنِيهِ وَ يَعْقُوب يَبَنىَّ إِنَّ اللَّهَ اصطفَى لَكُمُ الدِّينَ فَلا تَمُوتُنَّ إِلا وَ أَنتُم مُّسلِمُونَ!»

« و ابراهيم فرزندان خود را و يعقوب هم، به اين اسلام سفارش كرده گفت: اى پسران من! خدا دين را براى شما برگزيد زنهار مبادا در حالى بميريد كه اسلام نداشته باشيد!»(131و132/بقره)

در اين آيه كلام ابراهيم را اينطور حكايت مى كند ، كه گفت:« من اسلام آوردم براى رب العالمين!» با اينكه جا داشت بگويد:« پروردگارا من اسلام آوردم براى تو !»

جمله:« و چون پروردگارش به او گفت!» هر چند از يك لطف خاصى حكايت مى كند، كه مقتضايش آزادى ابراهيم در گفتگو است و ليكن از آنجا كه ابراهيم عليه السلام هر چه باشد بالأخره بنده است و طبع بنده ذلت و تواضع است، لذا ايجاب مى كند كه خود را در اين مقام آزاد و رها نبيند، بلكه در عوض ادب حضور را مراعات كند، چون در غير اين صورت در حقيقت خود را مختص بمقام قرب و متشرف بحظيره انس حساب كرده، در حاليكه ادب بندگى اقتضاء مي كند او در همان حال هم خود را يكى از بندگان ذليل و مربوب ببيند و در برابر كسى اظهار ذلت كند ، كه تمامى عالميان در برابرش تسليم هستند ، پس نبايد مى گفت:« اسلمت لك - من تسليم توام!» بلكه بايد مى گفت:« اسلمت لرب العالمين - تسليم آنم كه همه عالم مربوب و تسليم اويند!»

اصطفاء ابراهيم در زمانى بود كه پروردگارش به او گفت: اسلام آور و او هم براى خداى رب العالمين اسلام آورد. مقام اصطفاء عيناً همان مقام اسلام است.

اسلام چيست!

ص:271

كلمه « اسلام» كه باب افعال است و كلمه« تسليم» كه باب تفعيل است و كلمه« استسلام» كه باب استفعال است، هر سه يك معنا را مى دهند و آن اين است كه كسى و يا چيزى در برابر كس ديگر حالتى داشته باشد كه هرگز او را نافرمانى نكند و او را از خود دور نسازد!

اين حالت اسلام و تسليم و استسلام است، همچنانكه در قرآن كريم آمده: « بلى من اسلم وجهه لله - آرى كسي كه روى دل تسليم براى خدا كند...!»(112/بقره) و نيز فرموده:« انى وجهت وجهى للذى فطر السموات و الارض حنيفا - من روى دل، متوجه به سوى آن كس مي كنم كه آسمانها و زمين را بيافريد توجهى معتدلانه !» (79/انعام)

« وجه» هر چيز عبارت از آنطرف آن چيز است كه روبروى تو قرار دارد ، ولى وجه هر چيز نسبت به خداى تعالى تمامى وجود آن است، براى اينكه چيزى براى خدا پشت و رو ندارد ، پس اسلام انسان براى خداى تعالى وصف رام بودن و پذيرش انسان است ، نسبت به هر سرنوشتى كه از ناحيه خداى سبحان برايش تنظيم مى شود ، چه سرنوشت تكوينى ، از قدر و قضاء و چه تشريعى از اوامر و نواهى و غير آن !

به همين جهت مي توان گفت : مراتب تسليم بر حسب شدت و ضعف وارده بر انسان و آسانى و سختى پيش آمدها ، مختلف مى شود ، آنكه در برابر پيش آمدهاى ناگوارتر و تكاليف دشوارتر تسليم مى شود ، اسلامش قوى تر است ، از اسلام آن كس كه در برابر ناگوارى ها و تكاليف آسانترى تسليم مى شود!

پس بنا بر اين اسلام داراى مراتبى است .

درجات اسلام و درجات ايمان

1- مرتبه اول مسلماني

مرتبه اول از اسلام پذيرفتن ظواهر اوامر و نواهى خدا است ، به اينكه با زبان ، شهادتين را بگويد ، چه اينكه موافق با قلبش هم باشد و چه نباشد ، كه در اين باره خداى تعالى فرموده:

« قالت الاعراب: آمنا ، قل: لم تومنوا ، و لكن قولوا: أسلمنا ، و لما يدخل الايمان فى قلوبكم - اعراب گفتند : ما ايمان آورديم بگو : هنوز ايمان نياورده ايد ، و لكن بگوئيد : اسلام آورديم ، چون هنوز ايمان داخل در قلبتان نشده!» (14/حجرات)

مرتبه اول ايمان و مؤمني

ص:272

در مقابل اسلام باين معنا اولين مراتب ايمان قرار دارد و آن عبارت است از اذعان و باور قلبى بمضمون اجمالى شهادتين ، كه لازمه اش عمل به غالب فروع است.

2- مرتبه دوم اسلام

مرتبه دوم از اسلام دنباله و لازمه همان ايمان قلبى است كه ، در مقابل مرتبه اول اسلام قرار داشت ، يعنى تسليم و انقياد قلبى نسبت به نوع اعتقادات حقه تفصيلى و اعمال صالحه اى كه از توابع آن است ، هر چند كه در بعضى موارد تخطى شود و خلاصه كلام اين كه داشتن اين مرحله منافاتى با ارتكاب بعضى گناهان ندارد و خداى تعالى در باره اين مرحله از اسلام مى فرمايد:

« الذين آمنوا باياتنا ، و كانوا مسلمين - آنانكه به آيات ما ايمان آوردند ، و مسلمان بودند!» (69/زخرف)

و نيز مى فرمايد:

« يا ايها الذين آمنوا ، ادخلوا فى السلم كافة - اى كسانيكه ايمان آورديد ، همگى داخل در سلم شويد!» (208/بقره)

پس به حكم اين آيه يك مرتبه از اسلام هست كه بعد از ايمان پيدا مى شود ، چون مى فرمايد : اى كسانيكه ايمان آورديد ! داخل در سلم شويد ، پس معلوم مى شود اين اسلام غير اسلام مرتبه اول است ، كه قبل از ايمان بود!

مرتبه دوم ايمان

در مقابل اسلام مرتبه دوم، مرتبه دوم از ايمان قرار دارد و آن عبارتست از اعتقاد تفصيلى به حقايق دينى كه خداى تعالى در باره اش مى فرمايد:

« انما المؤمنون ، الذين آمنوا بالله و رسوله ، ثم لم يرتابوا ، و جاهدوا باموالهم و انفسهم فى سبيل الله ، اولئك هم الصادقون - مؤمنان تنها آنهايند كه بخدا و رسولش ايمان آورده ، و سپس ترديد نكردند ، و با اموال و نفوس خود در راه خدا جهاد نمودند ، اينها همانها هستند كه در دعوى خود صادقند!» (15/حجرات)

و نيز فرموده:

« يا ايها الذين آمنوا ، هل ادلكم على تجارة تنجيكم من عذاب اليم ؟ تؤمنون بالله و رسوله ، و تجاهدون فى سبيل الله باموالكم و انفسكم - اى كسانى كه ايمان آورديد ، آيا مى خواهيد شما را به تجارتى راهنمائى كنم كه از عذاب دردناك نجاتتان دهد ؟ آن اينست كه بخدا و رسولش ايمان آوريد ، و در راه خدا با اموال و نفوس خود جهاد كنيد!»(10و11/صف)

ص:273

كه در اين دو آيه دارندگان ايمان را ، باز به داشتن ايمان ارشاد مى كند ، پس معلوم مى شود ايمان دومشان غير ايمان اول است.

3- مرتبه سوم اسلام

مرتبه سوم از اسلام دنباله و لازمه همان مرتبه دوم ايمان است ، چون نفس آدمى وقتى با ايمان نامبرده انس گرفت و متخلق باخلاق آن شد ، خود بخود ساير قواى منافى با آن ، از قبيل قواى بهيمى و سبعى ، براى نفس رام و منقاد ميشود و سخن كوتاه ، آن قوائى كه متمايل به هوس هاى دنيائى و زينت هاى فانى و ناپايدارش مى شوند ، رام نفس گشته ، نفس باسانى مى تواند از سركشى آنها جلوگيرى كند ، اينجاست كه آدمى آنچنان خدا را بندگى مى كند ، كه گوئى او را مى بيند ، آرى او اگر خدا را نمى بيند ، بارى ، اين باور و يقين را دارد كه خدا او را مى بيند ، چنين كسى ديگر در باطن و سر خود هيچ نيروى سركشى كه مطيع امر و نهى خدا نباشد ، و يا از قضا و قدر خدا بخشم آيد ، نمى بيند و سراپاى وجودش تسليم خدا مى شود .

در باره اين اسلام است كه خداى تعالى مى فرمايد:

« فلا و ربك لا يؤمنون حتى يحكموك فيما شجر بينهم ، ثم لا يجدوا فى انفسهم حرجا مما قضيت ، و يسلموا تسليما - نه به پروردگارت سوگند ايمان نمى آورند( يعنى ايمانشان كامل نمى شود،) مگر وقتى كه هم در اختلافاتى كه بينشان پديد مى آيد تو را حكم كنند و هم وقتى حكمى راندى در دل هيچگونه ناراحتى از حكم تو احساس نكنند و به تمام معنا تسليم شوند!»(65/نسا)

مرتبه سوم ايمان

اين اسلام در مرتبه سوم است كه در مقابلش ايمان مرتبه سوم قرار دارد ، و آن ايمانى است كه آيات:

« قد افلح المؤمنون ( تا آيه) و الذين هم عن اللغو معرضون!» (1تا3/مومنون)

و نيز آيه:

« اذ قال له ربه اسلم قال : اسلمت لرب العالمين!»(131/بقره)

و آياتى ديگر بان اشاره مى كند ، و اى بسا بعضى از مفسرين ، كه اين دو مرتبه را يعنى دوم و سوم را يك مرتبه شمرده اند .

و اخلاق فاضله از رضا و تسليم و سوداگرى با خدا و صبر در خواسته خدا ، و زهد به تمام معنا و تقوى ، و حب و بغض به خاطر خدا ، همه از لوازم اين مرتبه از ايمان است .

- مرتبه چهارم اسلام

ص:274

مرتبه چهارم از اسلام دنباله و لازمه همان مرحله سوم از ايمان است ، چون انسانى كه در مرتبه قبلى بود ، حال او در برابر پروردگارش حال عبد مملوك است در باره مولاى مالكش ، يعنى دائما مشغول انجام وظيفه عبوديت است ، آنهم بطور شايسته و عبوديت شايسته همان تسليم صرف بودن در برابر اراده مولى و محبوب او و رضاى او است .

همه اينها مربوط بعبوديت در برابر مالك عرفى و بشرى است و اين عبوديت در ملك خداى رب العالمين عظيم تر و باز عظيم تر از آنست ، براى اينكه ملك خدا حقيقت ملك است ، كه در برابرش هيچ موجودى از موجودات استقلال ندارد ، نه استقلال ذاتى ، نه صفتى ، نه عملى ، آرى ملكيتى كه لايق كبريائى خداى جلت كبرياؤه است اين ملكيت است .

پس انسان در حاليكه در مرتبه سابق از اسلام و تسليم هست ، اى بسا كه عنايت ربانى شامل حالش گشته ، اين معنا برايش مشهود شود كه ملك تنها براى خداست و غير خدا هيچ چيزى نه مالك خويش است و نه مالك چيز ديگر ، مگر آنكه خدا تمليكش كرده باشد ، پس ربى هم سواى او ندارد و اين معنائى است موهبتى و افاضه اى است الهى ، كه ديگر خواست انسان در بدست آوردنش دخالتى ندارد و اى بسا كه جمله:

« ربنا و اجعلنا مسلمين لك ، و من ذريتنا امة مسلمة لك ، و ارنا مناسكنا...!» (128/بقره)

اشاره به همين مرتبه از اسلام باشد ، چون ظهور جمله:« اذ قال له ربه : اسلم قال : اسلمت لرب العالمين...!» ظاهر در اين است كه امر « اسلم» امر تشريفى باشد ، نه تكوينى و ابراهيم عليه السلام دعوت پروردگار خود را اجابت نمود ، تا باختيار خود تسليم خدا شده باشد و اين هم مسلم است كه امر نامبرده از اوامرى بوده كه در ابتداء كار ابراهيم متوجه او شده پس اينكه در اواخر عمرش از خداى تعالى براى خودش و فرزندش اسماعيل تقاضاى اسلام و دستورات عبادت مي كند چيزى را تقاضا كرده كه ديگر باختيار خود او نبوده و كسى نمى تواند با اختيار خود آن قسم اسلام را تحصيل كند .

مرتبه چهارم ايمان

و يا درخواست ثبات بر امرى بوده كه باز ثابت بودنش باختيار خودش نبوده پس اسلامى كه در اين آيه درخواست كرده ، اسلام مرتبه چهارم بوده ، و در برابر اين مرتبه از اسلام ، مرتبه چهارم از ايمان قرار دارد ، و آن عبارت از اين است كه اين حالت ، تمامى

ص:275

وجود آدمى را فرا بگيرد ، كه خداي تعالى در باره اين مرتبه از ايمان مى فرمايد:

« الا ان اولياء الله لا خوف عليهم ، و لا هم يحزنون ، الذين آمنوا ، و كانوا يتقون!»

« آگاه باش ، كه اولياء خدا نه خوفى بر آنان هست ، و نه اندوهناك ميشوند ، كسانيكه ايمان آوردند ، و از پيش همواره ملازم با تقوى بودند!»(62و63/يونس)

چون مؤمنينى كه در اين آيه ذكر شده اند ، بايد اين يقين را داشته باشند ، كه غير از خدا هيچكس از خود استقلالى ندارد، و هيچ سببى تاثير و سببيت ندارد مگر باذن خدا ، وقتى چنين يقينى براى كسى دست داد ، ديگر از هيچ پيشامد ناگوارى ناراحت و اندوهناك نمى شود و از هيچ محذورى كه احتمالش را بدهد نمى ترسد ، اين است معناى اينكه فرمود:« نه خوفى بر آنان هست و نه اندوهناك مي شوند!» و گر نه معنا ندارد كه انسان حالتى پيدا كند كه از هيچ چيز نترسد و هيچ پيشامدى اندوهناكش نسازد ، پس اين همان ايمان مرتبه چهارم است ، كه در قلب كسانى پيدا مي شود ، كه داراى اسلام مرتبه چهارم باشند( دقت فرمائيد!)

(1)

محركه هاي نفس انساني

بحث اخلاقى درباره: اعتدال قواي سه گانه محرك نفس انساني


1- الميزان ج : 1 ص : 451

ص:276

علم اخلاق عبارت است از فنى كه پيرامون ملكات انسانى بحث مى كند ، ملكاتى كه مربوط به قواى نباتى و حيوانى و انسانى اوست ، به اين غرض بحث مي كند كه فضائل آنها را از رذائلش جدا سازد و معلوم كند كدام يك از ملكات نفسانى انسان خوب و فضيلت و مايه كمال اوست و كدام يك بد و رذيله و مايه نقص اوست ، تا آدمى بعد از شناسائى آنها خود را با فضائل بيارايد و از رذائل دور كند و در نتيجه اعمال نيكى كه مقتضاى فضائل درونى است ، انجام دهد تا در اجتماع انسانى ستايش عموم و ثناى جميل جامعه را بخود جلب نموده ، سعادت علمى و عملى خود را به كمال برساند .

و اين علم اخلاق بعد از فحص و بحث هايش به اين نتيجه رسيده : كه اخلاق آدمى ( هر چند كه از نظر عدد بسيار است ، ولى منشا همه خلقهاى وى،) سه نيروى عمومى است كه در آدمى وجود دارد و اين قواى سه گانه است كه نفس را برمى انگيزد ، تا در صدد به دست آوردن و تهيه علوم عملى شود ، علومى كه تمامى افعال نوع بشر به آن علوم منتهى مي شود و بدان مستند مي گردد .

و اين قواى سه گانه عبارت است از قوه شهويه ، غضبيه ، نطقيه فكريه كه همانطور كه گفته شد تمامى اعمال و افعال صادره از انسان ، يا از قبيل افعالى است كه به منظور جلب منفعت انجام مي شود ، مانند خوردن و نوشيدن ، و پوشيدن و امثال آن و يا از قبيل افعالى است كه به منظور دفع ضرر انجام مى شود ، مانند دفاع آدمى از جان و عرض و مالش ، و امثال آن ، كه مبدأ صدور آنها قوه غضبيه است ، همچنانكه مبدأ صدور دسته اول قوه شهويه است .

و يا از قبيل افعالى است كه ناشى از تصور و تصديق فكرى است ، مانند برهان

ص:277

چيدن و استدلال درست كردن( كه هيچ فعلى از افعال دو دسته قبلى هم نيست ، مگر آنكه آدمى قبل از انجامش در ذهن خود اين افعال را انجام مي دهد ، يعنى براى هر كارى مصالحى كه در آن كار هست ، با مفاسد آن مى سنجد و سبك و سنگين مي كند ، و سرانجام يكى از دو طرف مي چربد ، آنگاه آن عمل را در خارج انجام مي دهد،) كه اينگونه افعال ذهنى ناشى از قوه نطقيه فكريه است .

و از آنجائيكه ذات آدمى معجونى مي ماند كه از اين قواى سه گانه تركيب شده باشد و اين قوا با اتحادشان يك وحدت تركيبى درست كرده اند كه افعال مخصوصى از آنها صادر مي شود ، افعاليكه در هيچ حيوان ديگرى نيست و نيز افعال مخصوصى كه آدمى را به سعادت مخصوص به خودش مي رساند ، سعادتى كه بخاطر رسيدن به آن اين معجون درست شده .

لذا بر اين نوع موجود واجب است كه نگذارد هيچيك از اين قواى سه گانه راه افراط و يا تفريط را برود و از حاق وسط به اين سو يا آن سو ، بطرف زيادى و يا كمى منحرف گردد ، چون اگر يكى از آنها از حد وسط به يك سو تجاوز كند معجون آدمى خاصيت خود را از دست مي دهد ، ديگر مركب و معجون ، آن مركب و معجون نيست و در نتيجه به آن غايت كه بخاطر آن تركيب يافته ، يعنى به سعادت نوع نمي رسد .

و حد اعتدال در قوه شهويه اين است كه اين قوه را تنها در جايش به كار بندى ، هم از نظر كميت و مقدار و هم از نظر كيفيت ، از افراط و تفريطش جلوگيرى كنى كه اگر شهوت در اين حد كنترل شود ، فضيلتى مي شود كه نامش عفت است ، و اگر بطرف افراط گرائيد ، شره و اگر بطرف تفريط گرائيد ، خمودى مي گردد كه دو مورد از رذائلند .

و حد اعتدال در قوه غضبيه اين است كه اين نيرو را نيز از تجاوز به دو سوى افراط و تفريط جلوگيرى كنى ، يعنى آنجا كه بايد ، غضب كنى و آنجا كه بايد ، حلم بورزى ، كه اگر چنين كنى ، قوه غضبيه فضيلتى مي شود بنام شجاعت ، و اگر بطرف افراط بگرايد ، رذيله اى مي شود بنام تهور و بيباكى ، و اگر بطرف تفريط و كوتاهى بگرايد رذيله ديگرى مي شود ، بنام جبن و بزدلى .

و حد اعتدال در قوه فكريه اين است كه آن را از دست اندازى به هر طرف و نيز از بكار نيفتادن آن جلوگيرى كنى ، نه بيجا مصرفش كنى و نه بكلى درب فكر را ببندى كه اگر چنين كنى اين قوه فضيلتى مي شود بنام حكمت و اگر بطرف افراط گرايد ، جربزه است و اگر بطرف تفريط متمايل بشود ، بلادت و كودنى است .

و در صورتيكه قوه عفت و شجاعت و حكمت هر سه در كسى جمع شود ، ملكه چهارمى در او پيدا مي شود كه خاصيت و مزاجى دارد ، غير خاصيت آن سه قوه (

ص:278

همچنانكه از امتزاج عسل كه داراى حرارت است با سركه كه آن نيز حرارت دارد ، سكنجبين درست مى شود ، كه مزاجش بر خلاف آن دو است،) و آن مزاجى كه از تركيب سه قوه عفت و شجاعت و حكمت بدست مى آيد، عبارت است از عدالت.

و عدالت آن است كه حق هر قوه اى را به او بدهى و هر قوه اى را در جاى خودش مصرف كنى كه دو طرف افراط و تفريط عدالت عبارت مي شود از ظلم و انظلام ، از ستمگرى و ستم كشى .

اين بود اصول اخلاق فاضله يعنى عفت و شجاعت و حكمت و عدالت كه هر يك از آنها فروعى دارد كه از آن ناشى مي شود و بعد از تحليل به آن سر در مى آورد و نسبتش به آن اصول نسبت نوع است به جنس ، مانند جود ، سخا ، قناعت ، شكر ، صبر ، شهامت ، جرأت ، حياء ، غيرت ، خيرخواهى ، نصيحت ، كرامت و تواضع و غيره كه همه فروع اخلاق فاضله است كه در كتب اخلاق ضبط شده( و مي توانى شكل درختى بكشى كه داراى ريشه هائى است كه شاخه هائى بر روى آن روئيده است.)

و علم اخلاق حد هر يك از آن فروع را برايت بيان مى كند و از دو طرف افراط و تفريط جدايش مي سازد و مي گويد : كدام يك خوب و جميل است و نيز راهنمائيت مى كند كه چگونه مي توانى از دو طريق علم و عمل آن خلق خوب و جميل را در نفس خود ملكه سازى ؟ طريق علميش اين است كه به خوبى هاى آن اذعان و ايمان پيدا كنى و طريق عمليش اين است كه آنقدر آن را تكرار كنى تا در نفس تو رسوخ يابد ، و چون نقشى كه در سنگ مى كنند ثابت گردد .

مثلا يكى از رذائل اخلاقى كه گفتيم در مقابل فضيلتى قرار دارد ، رذيله جبن و بزدلى است در مقابل فضيلت شجاعت ، اگر بخواهى اين رذيله را از دل بيرون كنى ، بايد بدانى كه اين صفت وقتى صفت ثابت در نفس مي شود كه جلو نفس را در ترسيدن آزاد بگذارى تا از هر چيزى بترسد و ترس همواره از چيزى به دل مي افتد كه هنوز واقع نشده ، ولى هم ممكن است واقع شود و هم ممكن است واقع نشود،در اينجا بايد به خود بقبولانى : كه آدم عاقل هرگز بدون مرجح ميان دو احتمال مساوى ترجيح نمي دهد .

مثلا احتمال مي دهى امشب دزد به خانه ات بيايد و احتمال هم مي دهى كه نيايد و اين دو احتمال از نظر قوت و ضعف مساوى اند و با اينكه مساوى هستند تو چرا جانب آمدنش را بدون جهت ترجيح مي دهى ؟ و از ترجيح آن دچار ترس مي شوى ؟ با اينكه اين ترجيح بدون مرجح است .

و چون اين طرز فكر را در خود تكرار كنى و نيز عمل بر طبق آن را هم تكرار كنى و در هر كارى كه از آن ترس دارى اقدام بكنى ، اين صفت زشت يعنى صفت ترس

ص:279

از دلت زائل مي شود و همچنين هر صفت ديگرى كه بخواهى از خود دور كنى و يا در خود ايجاد كنى ، راه اولش تلقين علمى و راه دومش تكرار عملى است .

اين مقتضاى مسلك اول از دو مسلك تهذيب نفس است كه قبلا در مبحث « بحثى در اخلاق: راه هاي سه گانه تهذيب اخلاق: طريقه اول: كسب فضايل اخلاقي با هدف فوايد دنيوي» نام برده بودم و خلاصه اين مسلك اين است كه نفس خود را اصلاح كنيم و ملكات آن را تعديل نمائيم تا صفات خوبى بدست آوريم ، صفاتيكه مردم و جامعه آن را بستايند .

و نظير آن مسلك دوم يعنى مسلك انبياء و صاحبان شرايع است ، با اين تفاوت كه هدف و غرض در اين دو مسلك مختلف است ، در مسلك اول جلب توجه و حمد و ثناى مردم و در مسلك دوم سعادت حقيقى و دائمى يعنى به كمال رساندن ايمان به خدا و ايمان به آيات او است ، چون خير آخرت سعادت و كمال واقعى است نه سعادت و كمال در نظر مردم به تنهائى ، ولى در عين اين فرق ، هر دو مسلك در اين معنا شريكند كه هدف نهائى آنها فضيلت انسان از نظر عمل است .

و اما مسلك سوم كه قبلا در مبحث فوق الذكر بيانش گذشت با آن دو مسلك ديگر اين فرق را دارد : كه غرض از تهذيب اخلاق تنها و تنها رضاى خداست نه خود آرائى به منظور جلب نظر و ثنا و بارك الله مردم و به همين جهت مقاصدى كه در اين فن هست ، در اين سه مسلك مختلف مي شود ، در مسلك سوم فوائدى در نظر سالك است ، و در آن دو مسلك ديگر فوائدى ديگر .

در مسلك سوم اعتدال خلقى معنائى دارد و در آن دو مسلك ديگر معنائى ديگر و همچنين جهات ديگر مسئله در مسلك سوم با آن دو مسلك مختلف مي شود.

توضيح اينكه وقتى ايمان بنده خدا رو بشدت و زيادى مى گذارد ، دلش مجذوب تفكر در باره پروردگارش مي شود ، هميشه دوست مي دارد بياد او باشد و اسماء حسناى محبوب خود را در نظر بگيرد ، صفات جميل او را بشمارد : پروردگار من چنين است محبوبم چنان است و نيز محبوبم منزه از نقص است ، اين جذبه و شور همچنان در او رو به زيادى و شدت مى گذارد و اين مراقبت و بياد محبوب بودن ، رو به ترقى مى رود تا آنجا كه وقتى به عبادت او مى ايستد ، طورى بندگى مى كند ، كه گوئى او را مى بيند و او براى بنده اش در مجالى جذبه و محبت و تمركز قوى تجلى مى كند و هم او را مى بيند و هماهنگ آن محبت به خدا نيز در دلش رو بشدت مى گذارد .

علتش هم اين است كه انسان مفطور به حب جميل است ، ساده تر بگويم : عشق به جمال و زيباپسندى فطرى بشر است ، همچنانكه خود خدايتعالى فرموده:

« و الذين آمنوا اشد حبا لله - آنها كه ايمان دارند، خدا را بيشتر دوست مي

ص:280

دارند!»(165/بقره)

چنين كسى در تمامى حركات و سكناتش از فرستاده خدا پيروى مى كند ، چون وقتى انسان كسى را دوست بدارد ، آثار او را هم دوست مي دارد و رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم از آثار خدا و آيات و نشانه هاى اوست ، همچنانكه همه عالم نيز آثار و آيات او است .

باز اين محبت همچنان زياد مي شود و شدت مى يابد ، تا جائى كه پيوند دل از هر چيز مى گسلد و تنها با محبوب متصل مي كند و ديگر به غير پروردگارش هيچ چيز ديگرى را دوست نمي دارد و دلش جز براى او خاشع و ظاهرش جز براى او خاضع نمي شود .

چون چنين بنده اى به هيچ چيز بر نمى خورد و در كنار هيچ چيز نمي ايستد كه نصيبى از جمال و زيبائى داشته باشد ، مگر آنكه آن جمال را نمونه اى از جمال لا يتناهى و حسن بى حد و كمال فنا ناپذير خدايش مى بيند پس حسن و جمال و بهاء ، هر چه هست از آن اوست ، اگر غير او هم سهمى از آن داشته باشد ، آن نيز ملك وى است ، چون ما سواى خدا آيت او هستند ، از خود چيزى ندارند و اصولا آيت خوديتى ندارد ، نفسيت و واقعيت آيت ، همانا حكايت از صاحب آيت است ، اين بنده هم كه سراپاى وجودش را محبت صاحب آيت پر كرده ، پس او ديگر رشته محبت خود را از هر چيزى بريده و منحصر در پروردگارش كرده است ، او به غير از خداى سبحان و جز در راه خدا محبت ندارد .

اينجاست كه بكلى نحوه ادراك و طرز فكر و طرز رفتارش عوض مي شود ، يعنى هيچ چيزى را نمى بيند مگر آنكه خداى سبحان را قبل از آن و با آن مي بيند و موجودات در نظرش از مرتبه استقلال ساقط مي شوند .

پس صور علميه و طرز فكر چنين كسى غير از ديگران است ، براى اينكه ديگران به هر چيزى كه نظر مي كنند ، از پشت حجاب استقلال نگاه مى كنند ، ولى او اين حجاب را پس زده و اين عينك از چشم برداشته ، اين از نظر علم و طرز فكر و همچنين از نظر عمل با ديگران فرق دارد ، او از آنجائى كه غير خدا را دوست نمي دارد ، قهرا جز تحصيل رضاى او هدفى ندارد ، اگر چيزى مي خواهد و اگر اميدش مي دارد ، اگر از چيزى مي ترسد ، اگر اختيار مي كند و يا صرفنظر مي نمايد و يا مايوس مي شود ، يا استيحاش مي كند ، يا راضى مي شود ، يا خشمناك مي گردد ، همه اش براى خداست .

پس هدفهاى او با هدفهاى مردم مختلف است ، چون او تاكنون مانند ساير مردم هر چه مي كرد به منظور كمال خود مى كرد ، به اين منظور مى كرد كه يك فضيلت

ص:281

انسانى كسب كند و اگر از كارى دورى مي كرد و يا از خلقى دورى مي گزيد بدين جهت بود كه آن عمل و آن خلق و خوى رذيله بود ، ولى حالا هر كارى مي كند بدان جهت مي كند كه محبوبش دوست دارد و اگر نمى كند براى اين نمي كند كه محبوبش آن را كراهت دارد و خلاصه همه هم و غمش محبوب است نه فضيلتى برايش مطرح است و نه رذيلتى ، نه ستايش مردم و نه بارك الله ايشان و نه ياد خيرشان ، نه توجهى به دنيا دارد و نه به آخرت ، نه بهشتى در نظر دارد و نه دوزخى و روز به روز ذلت عبوديتش و دليل محبتش بيشتر مى شود:

« روت لى احاديث الغرام صبابة...!

. . .

يك عشق سطحى اسرار عشق سوزان را برايم حديث كرد!

و سند خود را به همسايگان آن كوه بلند تنها نسبت داد!

و حديث ديگرم كرد عبور نسيم از باد صبا!

از باغها، از وادى غضا، از بلنديهاى نجد!

از اشك، از ديدگان زخمى من، از شور عشق!

از اندوه، از قلب جريحه دارم، از وجد!

كه: شور عشق و دلدادگيم با هم سوگند خورده اند:

كه مرا تلف كنند، تا در قبر سر ببالين لحد بگذارم!»

و اين بيانش كه ما در اينجا آورديم هر چند اختصار را در آن ترجيح داديم و ليكن اگر در همين اختصار نيك دقت و تامل بخرج دهى ، خواهى ديد كه در عين كوتاهيش در رساندن مطلوب كافى است ، و نيز روشن گرديد كه در مسلك سوم پاى فضيلت و رذيلت به ميان نمى آيد و غرضها كه همان فضائل انسانى باشد ، به يك غرض مبدل مى شود و آن عبارت است از وجه خدا ، اى بسا كه در پاره اى موارد ، نظريه اين مسلك با آن دو مسلك ديگر مختلف شود ، به اين معنا كه آنچه در نظرهاى ديگر فضيلت شمرده شود ، در اين نظريه و مسلك رذيله شود و به عكس .

در اينجا بقيه اى باقى ماند كه تذكرش لازم است و آن اين است كه در فن اخلاق يك نظريه ديگر هست كه با نظريه هاى ديگر فرق دارد و اى بسا بشود آن را مسلك چهارم شمرد و آن اين است كه براى فن اخلاق هيچ اصل ثابتى نيست ، چون اخلاق هم از نظر اصول و هم فروع در اجتماعات و تمدن هاى مختلف اختلاف مى پذيرد و آنطور نيست كه هر چه در يكجا خوب و فضيلت بود ، همه جا خوب و فضيلت باشد و هر چه در يكجا بد و رذيله بود ، همه جا بد و رذيله باشد ، چون اصولا تشخيص ملتها در حسن و قبح اشياء مختلف است ، بعضى ادعا كرده اند اين نظريه نتيجه نظريه معروف به تحول و

ص:282

تكامل در ماده است .

و در توضيحش گفته اند : اجتماع انسانى خود مولود احتياجات وجود او است ، احتياجاتى كه مي خواهد آن را برطرف كند و در بر طرف كردنش نيازمند به تشكيل اجتماع مى شود ، بطورى كه بقاء وجود فرد و اشخاص ، منوط به اين تشكيل مى گردد ، و چون طبيعت محكوم قانون تحول و تكامل است ، قهرا اجتماع هم فى نفسه محكوم اين قانون خواهد بود . و در هر زمانى متوجه بسوى كاملتر و مترقى تر از زمان پيش است ، قهرا حسن و قبح هم - كه عبارت است از موافقت عمل با هدف اجتماع ، يعنى كاملتر و راقى تر و مخالفتش با آن - خود بخود تحول مى پذيرد و ديگر معنا ندارد كه حسن و قبح به يك حالت باقى بماند .

بنا بر اين در جوامع بشرى نه حسن مطلق داريم و نه قبح مطلق ، بلكه اين دو دائما نسبى است و بخاطر اختلافى كه اجتماعات بحسب مكانها و زمانها دارند ، مختلف مى شوند و وقتى حسن و قبح دو امر نسبى و محكوم به تحول شد ، قهرا واجب مي شود كه ما اخلاق را هم متحول دانسته ، فضائل و رذائل را نيز محكوم به دگرگونى بدانيم .

اينجاست كه اين نتيجه عايد مى شود كه علم اخلاق تابع مرامهاى قومى است ، مرامهائى كه در هر قوم وسيله نيل به كمال تمدن و هدفهاى اجتماعى است ، بخاطر اينكه گفتيم : حسن و قبح هر قومى تابع آنست ، پس هر خلقى كه در اجتماعى وسيله شد براى رسيدن آن اجتماع به كمال و هدف ، آن خلق ، فضيلت و داراى حسن است و هر خلقى كه باعث شد اجتماع در مسير خود متوقف شود و يا رو به عقب برگردد ، آن خلق رذيله آن اجتماع است .

و به همين منوال بايد حساب كرد و براى هر اجتماعى فن اخلاقى تدوين نمود و بنا بر اين اساس ، چه بسا مى شود كه دروغ و افتراء و فحشاء ، شقاوت ، قساوت و دزدى و بى شرمى ، همه جزو حسنات و فضائل شوند ، چون ممكن است هر يك از اينها در طريق رسيدن به كمال و هدف اجتماعى مفيد واقع شوند و بر عكس ممكن است راستى ، عفت، رحمت ، رذيله و زشت گردند ، البته در جائيكه باعث محروميت اجتماع شوند .

اين خلاصه آن نظريه عجيب و غريبى است كه مسلك اجتماعى سوسياليست و ماديين اشتراكى مذهب ، براى بشر به ارمغان آورده اند ، البته اين را هم بايد دانست كه اين نظريه آنطور كه اينان فكر مى كنند يك نظريه جديدى نيست ، براى اينكه كلبى ها كه طائفه اى از يونانيان قديم بودند - بطوريكه نقل شده - همين مسلك را داشتند ، و همچنين مزدكى ها ( كه پيروان مردى مزدك نام بودند كه در ايران در عهد كسرى ظهور كرد و او را به اشتراك دعوت نمود،) و حتى بر طبق اين مرام عمل هم كردند و نيز در

ص:283

بعضى از قبائل وحشى آفريقا و غيره سابقه دارد .

و بهر حال مسلكى است فاسد و دليلى كه بر آن اقامه شده ، از بيخ و بن فاسد است ، وقتى مبنا فاسد شد ، بنا هم فاسد مي شود .

توضيح اين بحث نيازمند به چند مقدمه است:

مقدمه اول: اينكه ما به حس و وجدان خود مى يابيم كه هر موجودى از موجودات عينى و خارجى براى خود شخصيتى دارد كه از آن جدا شدنى نيست و نه آن شخصيت از او جدا شدنى است و به همين جهت است كه هيچ موجودى عين موجود ديگر نيست ، بلكه در هستى از او جداست ، و هر موجودى براى خود وجود جداگانه اى دارد ، زيد وجودى با شخصيتى و يك نوع وحدتى دارد كه بخاطر آن شخصيت و وحدت ، ممكن نيست عين عمرو باشد ، بلكه زيد ، شخصى است واحد و عمرو هم شخصى است واحد و اين دو ، دو شخصند نه يك شخص و اين حقيقتى است كه هيچ انسانى در آن شك ندارد( البته اين غير آن سخنى است كه مي گوئيم عالم ماده موجودى است داراى يك حقيقت شخصى ، پس زنهار كه امر برايت مشتبه نشود.)

نتيجه اين مطلبى كه گفتيم شكى در آن نيست ، اين است كه وجود خارجى عين شخصيت باشد ، ولى لازم نيست كه وجود ذهنى هم در اين حكم عين موجود خارجى باشد ، براى اينكه عقل جايز مي داند كه يك معناى ذهنى هر چه كه بوده باشد بر بيشتر از يكى صادق آيد، مانند مفهوم ذهنى از كلمه « انسان» كه اين مفهوم هر چند كه در ذهن يك حقيقت است و ليكن در خارج به بيش از يكى هم صادق است و همچنين مفهوم انسان بلند بالا و يا انسانى كه پيش روى ما ايستاده است .

و اما اينكه علماى علم منطق مفهوم ذهنى را بدو قسم كلى و جزئى تقسيم مى كنند و همچنين اينكه جزئى را به دو قسم حقيقى و اضافى تقسيم مى كنند ، منافاتى با گفته ما ندارد كه گفتيم مفهوم ذهنى بر غير واحد نيز منطبق مي شود ، چون تقسيم منطقى ها در ظرفى است كه يا دو مفهوم ذهنى را با يكديگر مى سنجند و يا يك مفهوم را با خارج مقايسه مى كنند( مثلا در مقايسه دو مفهوم با يكديگر مي گويند : هر چند كه حيوان يك مفهوم كلى و انسان نيز يك مفهوم كلى است و لكن مفهوم انسان نسبت به مفهوم حيوان ، جزئى است ، چون انسان يكى از صدها نوع حيوان است و در مقايسه يك مفهوم با خارج مي گويند : مفهوم انسان هر چند در ذهن بيش از يك چيز نيست و ليكن اين يك چيز در خارج با ميليونها انسان صادق است.)

و اين خصوصيتى كه در مفاهيم هست ، يعنى اينكه عقل جائز مي داند بر بيش از يكى صدق كند ، همان است كه چه بسا از آن به اطلاق تعبير مى كنيم و مقابل آن را

ص:284

شخصى و واحد مي ناميم .

مقدمه دوم: اين كه موجود خارجى( البته منظور ما خصوص موجود مادى است،) از آنجا كه در تحت قانون دگرگونى و تحول و حركت عمومى قرار دارد ، قهرا موجود ، داراى امتداد وجودى است امتدادى كه مي توان به چند قطعه و چند حد تقسيمش كرد ، بطورى كه هر قطعه اش مغاير قطعه قبلى و بعديش باشد و در عين اينكه اين تقسيم و اين تحول را مى پذيرد ، در عين حال قطعات وجودش بهم مرتبط است ، چون اگر مرتبط نمى بود و هر جزئى موجودى جداگانه بود ، تحول و دگرگونگى صدق نمى كرد ، بلكه در حقيقت يك جزء از بين رفته و جزئى ديگر پيدا شده ، يعنى دو موجودند كه يكى از اصل نابود شده و ديگرى از اصل پيدا شده و اين را تبدل و دگرگونگى نمي گويند تبدل و تغيرى كه گفتيم لازمه حركت است در جائى صادق است كه يك قدر مشترك در ميان دو حال از احوال يك موجود و دو قطعه از قطعات وجود ممتدش باشد .

از همين جا روشن مى گردد كه اصولا حركت خود امرى است واحد و شخصى كه همين واحد شخصى وقتى با حدودش مقايسه مي شود ، متكثر و متعدد مي شود ، و با هر نسبتى قطعه اى متعين مي شود كه غير قطعه هاى ديگر است ، و اما خود حركت ، سيلان و جريان واحدى است شخصى .

و چه بسا ، وحدت حركت را اطلاق و حدودش را تقييد ناميده ، مي گوئيم : حركت مطلقه به معناى در نظر گرفتن خود حركت با چشم پوشى از نسبتش به تك تك حدود ، و حركت مقيده عبارت است از در نظر گرفتن حركت با آن نسبتى كه به يك يك حدود دارد .

از همينجا روشن مى گردد كه اين اطلاق با اطلاقى كه گفتيم مفاهيم ذهنى دارند ، فرق دارد ، زيرا اطلاق در آنجا وصفى بود ذهنى ! براى موجودى ذهنى ولى اطلاق در حركت وصفى است خارجى و براى موجودى خارجى .

مقدمه سوم: اين كه هيچ شكى نداريم در اينكه انسان موجودى است طبيعى و داراى افراد و احكام و خواص و از اين ميان آنكه مورد خلقت و آفرينش قرار مى گيرد ، فرد فرد انسان است نه مجموع افراد ، يا به عبارتى اجتماع انسانى ، خلاصه كلام اينكه : آنچه آفريده ميشود فرد فرد انسان است و كلى انسان و مجموع آن قابل خلقت نيست ، چون كلى و مجموع در مقابل فرد خارجيت ندارد ، ولى از آنجائيكه خلقت وقتى احساس كرد كه تك تك انسانها وجودى ناقص دارند و نيازمند به استكمالند و استكمال هم نميتوانند بكنند مگر در زندگى اجتماعى ، به همين جهت تك تك انسانها را مجهز به

ص:285

ادوات و قوائى كرد كه با آن بتواند در استكمال خويش بكوشد ، و بتواند در ظرف اجتماع براى خود جائى باز كند.

پس غرض خلقت اولا و بالذات متعلق به طبيعت انسان فرد شده و ثانيا و بالتبع متعلق باجتماع انسانى شده است .

حال ببينيم حقيقت امر آدمى با اين اجتماعى كه گفتيم اقتضاى آن را دارد و طبيعت انسانى بسوى آن حركت مى كند( اگر استعمال كلمات اقتضاء و عليت و حركت در مورد اجتماع استعمالى حقيقى باشد،) چيست ؟ گفتيم فرد فرد انسان موجودى است شخصى و واحد ، به آن معنا از شخصيت و وحدت كه گذشت و نيز گفتيم : اين واحد شخصى در عين اينكه واحد است ، در مجراى حركت و تحول و سير از نقص بسوى كمال واقع شده و به همين جهت هر قطعه از قطعات وجودش با قطعات قبل و بعدش مغاير است و باز گفتيم در عين اينكه داراى قطعاتي متغاير است ، داراى طبيعتى سيال و مطلقه است و اطلاقش و وحدتش در همه مراحل دگرگونگى ها محفوظ است .

حال مي گوئيم اين طبيعت موجود در فرد ، با توالد و تناسل و اشتقاق فرد از فرد نيز محفوظ است و اين طبيعت كه نسلا بعد نسل محفوظ مي ماند ، همان است كه از آن تعبير مى كنيم به طبيعت نوعيه كه بوسيله افراد محفوظ مي ماند ، هر چند كه تك تك افراد از بين بروند و دستخوش كون و فساد گردند ، عينا همان بيانيكه در خصوص محفوظ بودن طبيعت فردى در قطعات وجود فرد گذشت .

پس همانطور كه طبيعت شخصى و فردى مانند نخ تسبيح در همه قطعات وجودى فرد و در مسيرى كه از نقص فردى بسوى كمال فردى دارد محفوظ است ، همچنين طبيعت نوعيه انسان در ميان نسلها مانند نخ تسبيح در همه نسلها كه در مسير حركت بسوى كمال قرار دارند محفوظ است .

و اين استكمال نوعى حقيقتى است كه هيچ شكى در وجود آن و در تحققش در نظام طبيعت نيست و اين همان اساسى است كه وقتى مي گوئيم:( مثلا نوع انسانى متوجه بسوى كمال است و انسان امروز وجود كامل ترى از وجود انسان اولى دارد و همچنين احكامى كه فرضيه تحول انواع جارى مى كند،) تكيه گاهمان اين حقيقت است.

چه اگر در واقع طبيعت نوعيه اى نبود و طبيعت نوعيه خارجيتى نمي داشت و در افراد و انواع محفوظ نبود ، اينگونه سخنان كه گفتيم جز يك سخن شعرى چيز ديگرى نبود .

عين اين حرفى كه در باره طبيعت فردى و شخص انسان و نيز طبيعت نوعيه اش زديم ، و حركت فرد و نوع را به دو قسم مطلق و مقيد تقسيم نموديم ، عينا در اجتماع

ص:286

شخصى( چون اجتماع خانواده و قوم و محيط و يا عصر واحد،) و نيز در اجتماع نوعى چون مجموع نوع بشر - البته اگر صحيح باشد اجتماع يعنى حالت دسته جمعى انسانها را يك حالت خارجى و براى طبيعت انسان خارجى بدانيم - جريان مى يابد .

پس اجتماع نيز در حركت است ، اما با حركت تك تك انسانها و نيز اجتماع تحول مى پذيرد ، باز با تحول افراد و اجتماع از همان آغاز حركتش بسوى هدفى كه دارد يك وحدتى دارد كه حافظ وحدتش ، وجود مطلق آن است .

و اين وجود واحد و در عين حال متحول ، بخاطر نسبتى كه به يك يك حدود داخلى خود دارد ، به قطعه قطعه هائى منقسم مي شود و هر قطعه آن شخص واحدى از اشخاص اجتماع را تشكيل مي دهد ، همچنانكه اشخاص اجتماع ( مانند اجتماع هندى ، ايرانى و ...،) در عين وحدت و تحولش ، بخاطر نسبتى كه با يك يك افراد انسان دارد ، بقطعاتى تقسيم مي شود ، چون وجود اشخاص اجتماع مستند است بوجود اشخاص انسانها .

همچنانكه مطلق اجتماع بان معنائى كه گذشت ، مستند است به مطلق طبيعت انسانى ، چون حكم شخص نيز مانند خود شخص ، شخصى و فردى است ، همچنانكه حكم مطلق مانند خود او مطلق است ، البته مطلق الحكم( نه حكم كلى ، چون گفتگوى مادر اطلاق مفهومى نيست اشتباه نكنيد!)

و ما هيچ شكى نداريم در اينكه فرد از انسان بخاطر اينكه واحد است ، حكمى واحد و قائم به شخص خود دارد ، همينكه شخص يك انسان از دنيا رفت ، آن حكم هم از بين مى رود ، چيزيكه هست حكم واحد او بخاطر تبدل هاى جزئى كه عارض بر موضوعش « فرد انسان» مي شود ، تبدل پيدا مى كند .

يكى از احكام انسان طبيعى اين است كه غذا مى خورد ، با اراده كار مى كند ، احساس دارد ، فكر دارد و اين احكام تا او هست باقى است - هر چند كه با تحولاتى كه او بخود مى گيرد ، اين نيز متحول مي شود - عين اين كلام در احكام مطلق انسان نيز جارى است ، انسانيكه بوجود افرادش موجود است .

و چون اجتماع از احكام طبيعت انسانى و از خواص آن است ، مطلق اجتماع هم از احكام نوع مطلق انسانى است و منظور ما از مطلق اجتماع ، اجتماعى است كه از بدو پيدايش انسانى پيدا شده و همچنان تا عهد ما برقرار مانده ، اين اجتماع تا بقاى نوع باقى است و همان احكام اجتماع كه خود انسان پديدش آورد و خود اجتماع اقتضايش را داشت ، مادام كه اجتماع باقى است ، آن احكام نيز باقى است ، هر چند كه بخاطر تبدل هاى جزئى تبدل يابد ، ولى اصلش مانند نوعش باقى است .

ص:287

اينجاست كه مي توانيم بگوئيم : يك عده احكام اجتماعى همواره باقى است و تبدل نمى يابد ، مانند وجود مطلق حسن و قبح ، همچنانكه خود اجتماع مطلق نيز اينطور است ، باين معنا كه هرگز اجتماع غير اجتماع نمي شود و انفراد نمى گردد ، هر چند كه اجتماعى خاص مبدل به اجتماع خاص ديگر مي شود ، حسن مطلق و حسن خاص نيز عينا مانند اجتماع مطلق و اجتماع خاص است .

مقدمه چهارم: اين كه ما مى بينيم يك فرد انسان در هستى و بقائش محتاج به اين است كه كمالاتى و منافعى را دارا باشد و بر خود واجب مي داند آن منافع را بسوى خود جلب نموده ، ضميمه نفس خود كند، دليلش بر اين وجوب احتياجى است كه در جهات وجوديش دارد و اتفاقا خلقتش هم مجهز به جهازى است كه با آن مي تواند آن كمالات و منافع را بدست آورد ، مانند دستگاه گوارش و دستگاه تناسلى و امثال آن كه اگر احتياج بمنافع و كمالاتى كه راجع به اين دو دستگاه است ، در وجودش نبود ، از آغاز خلقت مجهز به اين دو جهاز هم نمي شد و چون شد ، پس بر او واجب است كه در تحصيل آن منافع اقدام كند و نمي تواند از در تفريط آنها را بكلى متروك گذارد ، براى اينكه اين تفريط با دليل وجوبى كه ذكر كرديم منافات دارد و نيز در هيچيك از ابواب حوائج نمي تواند به بيش از آن مقدارى كه حاجت ايجاب مى كند اقدام نموده و افراط كند ، مثلا اينقدر بخورد تا بتركد و يا مريض شود و يا از ساير قواى فعاله اش باز بماند ، بلكه بايد در جلب هر كمال و هر منفعت راه ميانه را پيش گيرد و اين راه ميانه همان عفت است و دو طرف آن يعنى افراطش شره و تفريطش خمود است .

و همچنين فرد را مى بينيم كه در هستيش و بقائش در وسط نواقصى و اضدادى و مضراتى واقع شده ، كه عقل به گردنش مى گذارد اين نواقص و اضداد و مضرات وجودش را از خود دفع كند ، دليل اين وجوب باز همان حاجت و مجهز بودن خلقتش به جهازات دفاع است .

پس بر او واجب است كه در مقابل اين مضرات مقاومت نموده ، آنطور كه سزاوار است ، يعنى بطور متوسط از خود دفاع كند ، در اين راه نيز بايد از راه افراط و تفريط اجتناب كند ، چون افراط در آن با ساير تجهيزاتش منافات دارد و تفريط در آن با احتياجش و مجهز بودن به جهازات دفاعش منافات دارد و اين حد وسط در دفاع از خود همان شجاعت است و دو طرف افراط و تفريطش تهور و جبن است ، نظير اين محاسبه در علم و دو طرف افراط و تفريطش يعنى جربزه و كودنى ، و همچنين در عدالت و دو طرف افراط و تفريطش يعنى ظلم و انظلام ، جريان دارد .

حال كه اين چهار مقدمه روشن گرديد مي گوئيم : اين چهار ملكه از فضائل

ص:288

نفسانى است كه طبيعت فرد بدليل اينكه مجهز بادوات آن است ، اقتضاى آن را دارد ، و اين چهار ملكه يعنى عفت و شجاعت و حكمت و عدالت ، همه حسنه و نيكو است ، براى اين كه نيكو عبارت از هر چيزى است كه با غايت و غرض از خلقت هر چيز و كمال و سعادتش سازگار باشد و اين چهار ملكه همه با سعادت فرد انسانى سازگار است ، به همان دليلى كه ذكرش گذشت و صفاتيكه در مقابل اين چهار ملكه قرار مى گيرند ، همه رذائل و زشت است و هميشه هم زشت است .

و وقتى فرد انسان به طبيعت خود و فى نفسه ، چنين وضعى دارد اين انسان در ظرف اجتماع نيز همين وضع را دارد و چنان نيست كه ظرف اجتماع صفات درونى او را از بين ببرد ، چگونه مي تواند از بين ببرد با اينكه خود اجتماع را همين طبيعت درست كرده ، آيا ممكن است يك پديده طبيعت ساير پديده هاى طبيعت را باطل كند ؟ هرگز ، چون باطل كردنش به معناى متناقض بودن يك طبيعت است و مگر اجتماع مي تواند چيزى بجز تعاون افراد ، در آسانتر شدن راه رسيدن به كمال بوده باشد ؟ نه ، اجتماع همين است كه افراد دست به دست هم دهند ، و طبيعت هاى خود را به حد كمال و نهايت درجه از هدفى كه براى آن خلق شده برسانند .

و وقتى يك فرد انسان فى نفسه و هم در ظرف اجتماع ، چنين وضعى را داشت ، نوع انسانى نيز در اجتماع نوعيش همين حال را خواهد داشت ، در نتيجه نوع انسان نيز مي خواهد كه در اجتماعش به كمال برسد ، يعنى عالى ترين اجتماع را داشته باشد و به همين منظور هر سودى را كه نمي خواهد بسوى شخص خود جلب كند ، آنقدر جلب مى كند كه مضر به اجتماع نباشد و هر ضررى را كه مي خواهد از شخص خود دفع كند ، باز به آنمقدار دفع مى كند ، كه مضر به حال اجتماعش نباشد و هر علمى را كه مي خواهد كسب كند ، به آن مقدار كسب مى كند ، كه اجتماعش را فاسد نسازد .

و عدالت اجتماعيش را هم باز به آن مقدار رعايت مى كند كه مضر به حال اجتماع نباشد ، چون عدالت اجتماعى عبارت است از اينكه حق هر صاحب حقى را به او بدهند و هر كس به حق خودش كه لايق و شايسته آن است برسد ، نه ظلمى به او بشود و نه او به كسى ظلم كند .

و همه اين صفات چهارگانه كه گفتيم در افراد فضيلت و مقابل آنها رذيلت است و نيز گفتيم : در اجتماع خاص انسان نيز فضيلت و رذيلتند ، در اجتماع مطلق انسان نيز جريان دارد ، يعنى اجتماع مطلق بشر حكم مى كند به حسن مطلق اين صفات و قبح مطلق مقابل آنها .

پس با اين بيان اين معنا روشن گرديد كه در اجتماع انسانى - كه دائما افراد را

ص:289

در خود مى پرورد - حسن و قبحى وجود دارد و هرگز ممكن نيست اجتماعى پيدا شود كه خوب و بد در آن نباشد ، به اين معنا كه هيچ چيزى را خوب نداند و هيچ چيزى را بد نشمارد و نيز روشن شد كه اصول اخلاقى انسان چهار فضيلت است كه همه براى ابد خوبند و مقابل آنها براى ابد رذيله و بدند و طبيعت انسان اجتماعى نيز به همين معنا حكم مى كند .

و وقتى در اصول اخلاقى قضيه از اين قرار بود ، در فروع آن هم كه بر حسب تحليل به همان چهار اصل بر مى گردند ، قضيه از همان قرار است ، يعنى طبيعت آن فروع را هم قبول دارد ، گو اينكه گاهى در بعضى از مصاديق اين صفات كه آيا مصداق آن هست يا نيست ، اختلاف پديد مى آيد كه انشاء الله بدان اشاره خواهيم نمود .

توضيح:

بعد از آنكه آن مقدمات و اين نتيجه را خواندى ، كاملا متوجه شدى كه چرا گفتيم : بيانات ماديين و آن ديگران در فن اخلاق ساقط و بى اعتبار است ، اينك توضيح:

1- اين كه گفتند:« حسن و قبح مطلق اصلا وجود ندارد بلكه هر چه نيكو است نسبتا نيكو است و هر چه هم زشت است نسبتا زشت است و حسن و قبح ها بر حسب اختلاف منطقه ها و زمانها و اجتماع ها مختلف مي شود،» يك مغالطه اى است كه در اثر خلط ميان اطلاق مفهومى به معناى كليت و اطلاق وجودى به معناى استمرار وجود ، كرده اند .

بله ما هم قبول داريم كه حسن و قبح بطور مطلق و كلى در خارج يافت نمي شود ، به اين معنا كه در خارج هيچ حسنى نداريم كه داراى وصف كليت و اطلاق باشد ، و هيچ قبحى هم نداريم كه در خارج قبح كلى و مطلق باشد ، چون هر چه در خارج است ، مصداق و فرد كلى ذهنى است .

ولى اين حرف باعث نمي شود كه نتيجه مورد نظر ما يا اثبات و يا نفى شود و اما حسن و قبح مطلق به معناى مستمر و دائمى كه حسنش در همه اجتماعات و در همه زمانهائى كه اجتماع دائر است حسن و قبحش قبح باشد ، داريم و نمي شود نداشته باشيم ، براى اينكه مگر هدف از تشكيل اجتماع چيزى جز رسيدن نوع انسان به سعادت هست ؟ و اين سعادت نوع با تمامى كارها چه خوب و چه بد و خلاصه با هر فعلى كه فرض بكنيم تامين نمي شود و قهرا اين پديده نيز مانند تمامى پديده هاى عالم شرائط و موانعى دارد ، پاره اى كارها با آن موافق و مساعد است و پاره اى ديگر مخالف و منافى است ، آنكه موافق و مساعد است حسن دارد و آنكه مخالف و منافى است قبح دارد ، پس هميشه اجتماع بشرى حسن و قبحى دائمى دارد .

ص:290

و بر اين اساس چگونه ممكن است اجتماعى فرض شود - حال هر طور دلت خواست فرض كن - كه اهل آن اجتماع معتقد به عدالت اجتماعى نباشند يعنى دادن حق هر ذى حقى را به اندازه اى كه منافى با حقوق ديگران نباشد ، واجب ندانند و يا جلب منافع را به آن مقدار كه به حال ديگران ضرر نزند لازم ندانند و يا دفع مضرات به مصالح اجتماعى را به آن مقدار كه سزاوار باشد لازم تشخيص ندهند و يا به علمى كه منافع انسان را از مضارش جدا كند اعتناء نكنند و آن را فضيلت نشمارند .

و مگر عفت و عدالت و شجاعت و حكمت چيزى غير اينها است كه گفتيم هيچ اجتماعى - به هر طور كه فرض شود - در فضيلت بودن آنها ترديد نمى كند ، بلكه آنها را حسن و فضيلت انسانيت مي داند .

و همچنين چگونه ممكن است اجتماعى پيدا شود كه به خود اجازه دهد در برابر تظاهر به كار زشت و شنيع بى تفاوت باشد و چهره در هم نكشد ؟ به هيچ وجه ممكن نيست ، هر اجتماعى به هر طورى كه فرض شود ، در مقابل عمل زشت اظهار تنفر مى كند ، و اين همان حياء است كه از شاخه هاى عفت است .

و يا اجتماعى يافت شود كه خشم كردن و تغير در مقابل كسانيكه مقدسات جامعه را هتك مى كنند و حقوق مردم را مى بلعند ، واجب نداند و رسما حكم كند كه خشم لازم نيست ، هيچ اجتماعى چنين يافت نخواهد شد ، بلكه هر اجتماعى كه باشد خشم گرفتن بر آنگونه افراد را واجب مي داند و اين همان غيرت است كه از شاخه هاى شجاعت است .

و نيز هر اجتماعى كه فرض كنى حكم مى كند باينكه فرد فرد انسانها بايد به حقوق اجتماعى خود قانع باشند و اين همان قناعت است( كه شاخه ديگرى از عفت است،) و يا حكم مى كند باينكه هر كسى بايد موقعيت اجتماعى خود را حفظ كند و در عين حال ديگران را هم تحقير ننموده ، بر آنان كبريائى نكند و بدون حق و قانون ستم روا ندارد و اين همان تواضع است و همچنين مطلب در يك يك از فروع اخلاقى و شاخه هاى آن چهار فضيلت از اين قرار است .

2- اين كه گفتند:« نظريه ها در خصوص فضائل در اجتماعات مختلف است ، ممكن است خوئى از خويها در اجتماعى فضيلت باشد و در اجتماعى ديگر رذيلت و مثالهائى جزئى نيز بر مدعاى خود ذكر كرده اند،» در پاسخشان مي گوئيم : اين اختلاف نظر اختلاف در حكم اجتماعى نيست ، باينكه مردمى پيروى كردن فضيلت و حسنه اى را واجب بدانند و اجتماعى ديگر واجب ندانند ، بلكه اين( همانطور كه قبلا هم اشاره كرديم،) از باب اختلاف در تشخيص مصداق است كه بعضى فلان خوى را از مصاديق مثلا تواضع نمي دانند ، و بعضى ديگر آن را از مصاديق رذيله اى مى پندارند .

ص:291

مثلا در اجتماعاتى كه حكومت هاى استبدادى بر آنها حاكم است ، براى تخت سلطنت اختيار تامى قائل است كه هر چه بخواهد مي تواند بكند و هر حكمى بخواهد مي تواند براند و اين بخاطر آن نيست كه نسبت به عدالت و خوبى آن سوء ظن و شك و ترديد دارند ، بلكه بدين جهت است كه استبداد و خودكامگى حق مشروع سلطان است و به همين جهت آنچه را سلطان مى كند ظلم نمي دانند ، بلكه آن را از سلطان استيفاى حقوق حقه خود مى پندارند ، خلاصه اگر با جان و مال و ناموس مردم بازى مى كند ، اين رفتار را ظلم نمي دانند ، بلكه مي گويند او چنين حقى را دارد و خواسته حق خود را استيفاء كند .

و نيز اگر در پاره اى اجتماعات مانند ملت فرانسه در قرون وسطى - بطوريكه نقل كرده اند - علم را براى پادشاه ننگ مي دانستند ، اين نه از آن جهت بوده كه خواسته اند فضيلت علم را تحقير كنند ، بلكه ناشى از اين پندار غلط بوده كه علم به سياست و فنون اداره حكومت ، با مشاغل سلطنت تضاد دارد و خلاصه سلطان را از وظائفى كه بدو محول شده باز مي دارد .

و نيز اگر عفت زنان و اينكه ناموس خود را حفظ نموده ، در اختيار غير شوهران قرار ندهند و همچنين حياء زنان و غيرت مردان و نيز عده اى از فضائل مانند قناعت و تواضع خوى هائى است كه در پاره اى اجتماعات فضيلت شمرده نمي شود ، بدان جهت نيست كه از عفت و حيا و تواضع و قناعت بدشان مى آيد و آنها را فضيلت نمي دانند ، بلكه از اين جهت است كه در اجتماع خاصى كه دارند ، مصاديق آن را مصداق عفت و حيا و غيرت و قناعت و تواضع نمي دانند ، يعنى ميگويند عفت خوب است ولى اينكه زن شوهردار با مرد اجنبى مراوده نداشته باشد ، عفت نيست ، بلكه بى عرضگى است و همچنين آن صفات ديگر .

دليل بر اين معنا اين است كه اصل اين صفات در آنان وجود دارد ، مثلا اگر حاكمى در حكم خود عفت بخرج دهد ، بنا حق حكم نكند ، او را ستايش مى كنند و اگر قاضى در قضاء خود حق را رعايت كند و رشوه نگيرد ، او را مى ستايند و اگر كسى از شكستن قانون شرم داشته باشد ، او را با حيا مي خوانند و اگر كسى از استقلال و تمدن و ساير شئون اجتماعى و مقدسات ملى دفاع كند ، غير متمدنش مي خوانند و كسى را كه به آنچه قانون برايش معين نموده اكتفا كند ، بقناعتش وصف مى كنند و اگر كسى در برابر زمامداران و رهبران اجتماعى كرنش كند ، او را متواضع مي نامند ، پس معلوم مي شود اصل غيرت و قناعت و حيا و تواضع در آنان هست ، چيزى كه هست در مصاديق آن نظريه هاى مختلف دارند .

ص:292

3- و اما اين كه گفتند:« اخلاق در فضيلت بودنش دائر مدار اين است كه با هدف هاى اجتماعى سازگار باشد!» چون ديده اند كه اجتماع چنين اخلاقى را مى پسندد ، اين نيز مغالطه اى واضح است .

براى اينكه منظور از اجتماع آن هيئتى است كه از عمل كردن به مجموع قوانين كه طبيعت به گردن افراد اجتماع گذاشته حاصل مي شود و لابد در صورتيكه خيلى به انتظام آن قوانين و جريان آن وارد نيايد ، جامعه را به سعادتشان مى رساند و قهرا چنين قوانين خوبيها و بديهائى معين مى كند ، پاره اى چيزها را فضيلت و پاره اى ديگر را رذيلت معرفى مي نمايد .

و مراد به هدف اجتماع مجموع فرضيات و ايده هائى است كه براى پديد آوردن اجتماع نو آن فرضيات را به گردن افراد جامعه تحميل مى كنند ، پس ميان اجتماع و هدف هاى اجتماع خلط و مغالطه شده ، با اينكه اين دو با هم فرق دارند ، يكى فعليت دارد ، ديگرى صرف فرض و ايده است ، يكى تحقق است و ديگرى فرض تحقق ، آنوقت چگونه حكم يكى از آندو حكم ديگرى مي شود ؟ و چگونه حسن و قبح و فضيلت و رذيله اى كه اجتماع عام به مقتضاى طبيعت انسانيت معين كرده مبدل به حكم فرضيه هائى كه جز فرض تحققى ندارد ، مى شود ، بيان ساده تر اينكه چگونه ممكن است احكام اجتماعى كه طبيعت بشريت براى او معين كرده ، از حسن و قبح و فضيلت و رذيلت ، فداى خواسته هاى فرضى افراد جامعه كرد ، با اينكه خواسته هاى افراد تنها و تنها ايده و فرض است ؟ مگر اينكه اصلا بگويند : اجتماع عام طبيعى ، از ناحيه خود هيچ حكمى ندارد ، بلكه هر حكمى كه هست مال خواسته افراد است ، مخصوصا در جائيكه آن فرضيه با سعادت افراد سر و كار داشته باشد كه در پاسخشان مي گوئيم دوباره بايد همه آن حرفهائيكه در باره حسن و قبح و فضيلت و رذيلت زديم و گفتيم كه اين احكام بالأخره سر از اقتضائى در مى آورد كه دائما در طبيعت انسان هست ، تكرار كنيم .

علاوه بر اينكه در اين سخن محذور ديگرى نيز هست و آن اين است كه حسن و قبح و ساير احكام اجتماعى - كه حجت هاى اجتماعى و استدلالش از آن تركيب مى يابد - اگر تابع اهداف بوده باشد ، با در نظر گرفتن اينكه ممكن و بلكه واقعيت اين است كه اهداف مختلف و متناقض و متباين است ، بايد هيچوقت در هيچ اجتماعى يك هدف اجتماعى مشترك كه مقبول همه افراد و اجتماعات بوده باشد ، يافت نشود و وقتى يافت نشد ، آن هدفى دنبال مي شود كه طرفدارانش قدرتمندتر باشند و معلوم است كه در اينصورت تقدم و موفقيت هم از آن قدرتمندان خواهد بود.

در اينصورت اين سؤال پيش مى آيد : آيا اين طبيعت انسانيت است كه او را به

ص:293

يك نحوه زندگى اجتماعى سوق مي دهد ، كه در آن زندگى هيچگونه تفاهمى ميانه اجزائش نباشد و در هيچ يك از احكامش اتفاق نظر نداشته باشند جز يك حكم كه آنهم مايه تباهى اجتماع است و آن عبارت است از :

« دو شير گرسنه يكى ران گور

شكار است آنرا كه او راست زور! »

و آيا كسى مى تواند بخود جرأت دهد و بگويد حكم طبيعت انسان و اقتضاء وجوديش حكمى است متناقض ، آنهم تناقضى به اين زشتى كه خودش خود را باطل كند و از بين ببرد ؟

(1)

گفتارهاي علامه طباطبائي در مقدرات و اعمال

مقدرات

قدر و تقدير

1-مقدمه تفسيري

1- الميزان ج : 1 ص : 559

ص:294

ص:295

« إِنَّا كلَّ شىْ ءٍ خَلَقْنَهُ بِقَدَرٍ !»

« كه ما هر چيزى را با اندازه گيرى قبلى آفريديم!» (49/قمر)

قدر هر چيز عبارت است از مقدار و حد و هندسه اى كه از آن تجاوز نمى كند ، نه از جهت زيادى و نه از جهت كمى و نه از هيچ جهت ديگر.

خداى تعالى در اين باره مى فرمايد:

« و ان من شى ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم !»(21/حجر)

پس براى هر چيزى در خلقتش حدى است محدود، كه از آن تجاوز نمى كند و در هستيش صراطى است كشيده شده كه از آن تخطى نمى كند و تنها در آن راه سلوك مى نمايد .

براى هر چيزى قدرى است و يكى از قدرها كه در انسان معين شده اين است كه خداى سبحان او را نوعى كثير الافراد خلق كرده، طورى خلق كرده كه با ازدواج و تناسل، افرادش زياد شود و نيز مجبور باشد در زندگى دنيائيش اجتماعى زندگى كند و از زندگى دنياى ناپايدارش براى آخرت پايدارش زاد و توشه جمع كند.

و نيز يكى ديگر از قدرها اين است كه در هر عصرى رسولى به سوى ايشان بفرستد و به سوى سعادت دنيا و آخرت دعوتشان كند، هر كس دعوت آن رسول را بپذيرد رستگار گردد و سعادتمند شود و داخل بهشت و در جوار پروردگارش قرار گيرد و هر كس آن را رد كند و مرتكب جرم شود در ضلالت و آتش قرار گيرد!

الميزان ج : 19 ص : 140

2-گفتارى پيرامون قدر

ص:296

قدر كه عبارت است از هندسه و حد وجودى هر چيز ، از كلماتى است كه ذكرش در كلام خداى تعالى مكرر آمده و غالبا در آياتى آمده كه سخن از خلقت دارد، از آن جمله آيه شريفه:

« و ان من شى ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم!»(21/حجر)

است. از ظاهر آن بر مى آيد كه قدر، امرى است كه جز با انزال از خزائن موجود نزد خداى تعالى صورت نمى گيرد و اما خود خزائن كه ناگزير از ابداع خداى تعالى است محكوم به قدر نيست، چون گفتيم تقدير ملازم با انزال است( هر چيزى كه از خزانه غيب خدا نازل و در خور عالم ماده مى گردد بعد از تقدير و اندازه گيرى نازل مى شود!) و نازل شدن عبارت است از همان درخور گشتن براى عالم ماده و مشهود، به شهادت اينكه تعبير به انزال، همواره در باره موجودات طبيعى و مادى بكار مى رود ، مثلا مى فرمايد:

« و انزلنا الحديد!» (25/حديد)و يا مى فرمايد:

« و انزل لكم من الانعام ثمانية ازواج!» (6/زمر)

مؤيد اين معنا رواياتى است كه كلمه قدر را به طول و عرض و ساير حدود و خصوصيات طبيعى و جسمانى تفسير كرده ، مانند روايتى كه صاحب محاسن از پدرش از يونس از ابى الحسن الرضا عليه السلام آورده كه فرمود: هيچ حادثه اى رخ نمى دهد مگر آنچه خدا خواسته باشد و اراده كرده باشد و تقدير نموده، قضايش را رانده باشد .

عرضه داشتم : پس معناى خواست چيست ؟ فرمود : ابتداى فعل است .

عرضه داشتم : پس معناى اراده كرد چيست ؟ فرمود: پايدارى بر همان مشيت و ادامه فعل است .

پرسيدم : پس معناى تقدير كرد كدام است؟ فرمود: يعنى طول و عرض آن را معين و اندازه گيرى كرد .

پرسيدم : معناى قضا چيست؟ فرمود: وقتى خدا قضايى براند آن را امضا كرده و اين آن مرحله اى است كه ديگر برگشت ندارد .

و اين معنا را از پدرش از ابن ابى عمير از محمد بن اسحاق از حضرت رضا عليه السلام در خبرى مفصل آورده و در آن آمده كه فرمود: هيچ مى دانى قدر چيست؟ عرضه داشت نه ، فرمود: قدر به معناى هندسه هر چيز ، يعنى طول و عرض و بقاء ( و فناء) آن است...( تا آخر خبر!)

و از اينجاست كه معلوم مى شود مراد از جمله:« كل شى ء» در آيه:

« و خلق كل شى ء فقدره تقديرا!»(2/فرقان) و آيه:

ص:297

« انا كل شى ء خلقناه بقدر!»(49/قمر) و آيه :

« و كل شى ء عنده بمقدار!»(8/رعد) و آيه:

« الذى اعطى كل شى ء خلقه ثم هدى!»(50/طه)

تنها موجودات عالم مشهود است، موجودات طبيعى كه تحت خلقت و تركيب قرار مى گيرند( و اما موجودات بسيطه كه از أبعاضى مركب نشده اند مشمول اين گونه آيات نيستند!)

ممكن هم هست بگوييم : تقدير دو مرحله دارد ، يك مرحله از آن تمامى موجودات عالم طبيعت و ماوراى طبيعت و خلاصه ماسوى الله را شامل مى شود و اين تقدير در اين مرحله عبارت است از تحديد اصل وجود به حد امكان و حاجت و معلوم است كه اين تقدير شامل تمامى ممكنات مى شود و تنها موجودى كه حد امكان و حاجت ندارد خداى سبحان است ، كه واجب الوجود و غنى بالذات است و هستيش از چهار چوب حد بيرون است ، همچنان كه خودش فرمود:

« و كان الله بكل شى ء محيطا !» (127/نسا)

يك مرحله ديگر تقدير مخصوص به عالم مشهود ما است ، كه تقدير در اين مرحله عبارت است از تحديد وجود اشياى موجود در آن ، هم از حيث وجودش و هم از حيث آثار وجودش و هم از حيث خصوصيات هستيش ، بدان جهت كه هستى و آثار هستيش با امور خاصه از ذاتش يعنى علل و شرايط ارتباط دارد و به خاطر اختلاف همين علل و شرايط هستى و احوال او نيز مختلف مى شود ، پس هر موجود كه در اين عالم فرض كنيم و در نظر بگيريم به وسيله قالب هايى از داخل و خارج قالب گيرى و تحديد شده، عرض ، طول ، شكل ، قيافه و ساير احوال و افعالش مطابق و مناسب آن علل و شرايط و آن قالب هاى خارجى مى باشد .

پس تقدير الهى موجودات عالم ما را كه عالم مشهود است به سوى آنچه در مسير وجودش برايش تقدير و قالب گيرى كرده هدايت مى كند ، همچنان كه فرمود:

« الذى خلق فسوى! و الذى قدر فهدى!»(2و3/اعلي)

يعنى آنچه را خلق كرده به سوى آنچه كه برايش مقدر نموده هدايت فرمود و سپس همين تقدير و هدايت را با امضاى قضا تمام و تكميل كرد!

و در معناى همين تقدير و هدايت آيه شريفه زير است كه مى فرمايد:

« من نطفة خلقه فقدره! ثم السبيل يسره! »(19و20/عبس)

كه با جمله:« ثم السبيل يسره!» اشاره مى كند به اينكه تقدير منافاتى با اختيارى بودن افعال اختيارى ندارد .

و اين نوع از قدر فى نفسه غير قضايى است كه عبارت است : حكم قطعى خداى

ص:298

تعالى به وجود يافتن چيزى ، همان حكمى كه در آيه:

« و الله يحكم لا معقب لحكمه!»(41/رعد)

آن را خاطر نشان مى سازد ، چون بسيار مى شود كه خدا چيزى را تقدير مى كند ولى دنبال تقدير قضايش را نمى راند ، مانند قدرى كه بعضى از علل و شرايط خارج آن را اقتضا داشته ، ولى به خاطر مزاحمت مانعى ، آن اقتضا باطل مى شود و يا سببى ديگر و يا اقتضايى ديگر جاى سبب قبلى را مى گيرد ، چون خود خداى تعالى فرموده:

« يمحوا الله ما يشاء و يثبت !»(39/رعد) و نيز فرموده:

« ما ننسخ من اية او ننسها نات بخير منها او مثلها!»(106/بقره)

و چه بسا چيزى مقدر بشود و قضاى آن نيز رانده شده باشد ، مثل اينكه از جميع جهات يعنى هم از جهت وجود علل و شرايط و هم از جهت نبودن موانع تقدير شده باشد كه در اين صورت آن چيز محقق مى شود!

و به همين نكته اشاره مى كند اين جمله كه در روايت محاسن آمده بود كه فرمود: و چون قضايى براند آن را امضا مى كند! و چنين قضايى است كه برگشت ندارد!

و نزديك به اين عبارت عبارتى است كه در عده اى از اخبار قضا و قدر آمده كه قدر ممكن است تخلف كند ، اما براى قضا برگشتى نيست .

و از على عليه السلام به طرق مختلف و از آن جمله در كتاب توحيد به سند صدوق از ابن نباته روايت آمده كه:

روزى امير المؤمنين از كنار ديوارى مشرف به خرابى به كنار ديوارى ديگر رفت ، شخصى از آن جناب پرسيد:

- يا امير المؤمنين آيا از قضاى خدا مى گريزى ؟ فرمود:

- آرى از قضاى خدا به سوى قدر خداى تعالى مى گريزم!

بحث عقلى نيز مسائلى را كه گفتيم تاييد مى كند ، براى اينكه امورى كه علل مركب دارند يعنى فاعل و ماده و شرايط و معدات و موانع دارند ، قطعا براى هر يك از اينها تاثيرى در آن امر هست ، تاثيرى هم سنخ خودش ، تاثير شرط هم سنخ خودش ، تاثير فاعل همينطور و تاثير ماده همينطور، پس مجموع اين تاثيرها در حقيقت قالب و چارچوبى است كه امور در آنها قالب گيرى مى شود و هر امرى و هر موجودى هيئت و خصوصيات قالب خود را دارد و اين همان قدر است و اما علت تامه كه عبارت است از وجود تمامى آنها ، يعنى وجود و اجتماع فاعل و ماده و شرط و معد و نبودن مانع ، وقتى محقق شد آن وقت به معلول خود ضرورت وجود مى دهد ، و اين همان قضايى است كه برگشت ندارد. ما در تفسير آيات اول سوره اسراء در الميزان، گفتارى در باره قضاء

ص:299

داشتيم، كه مطالعه آن براى بهتر فهميدن بحث اينجا خالى از فايده نيست ، پس بدانجا نيز مراجعه كنيد .

(1)

3- بحث روايتي در موضوع قدر

در كمال الدين به سند خود از على بن سالم از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه گفت: از حضرتش پرسيدم: آيا افسون مى تواند چيزى از قدر را دفع كند ؟ فرمود: خود افسون نيز از قدر است .

و فرمود: قدريه ، مجوس اين امتند ، همان كسانى هستند كه خواستند خدا را به عدالت بستايند ، او را از سلطنتش عزل كردند( و قدرتش را محدود ساختند.) در باره همينها بود كه آيه:« يوم يسحبون فى النار على وجوههم ذوقوا مس سقر! انا كل شى ء خلقناه بقدر!» (48و49/قمر) نازل گرديد .

مؤلف : منظور از قدريه كسانى هستند كه منكر قدرند و اين مسلك معتزله است، كه قائل به تفويضند( مى گويند: خدا بعد از خلقت ديگر دخالتى در امور عالم ندارد!» و اينكه فرمود: قدريه، مجوس اين امتند بدين جهت است كه قدريه مى گويند: خالق افعال اختيارى انسانها خود انسانهايند و خدا خالق چيزهاى ديگر است، در نتيجه قائل به دو اله شدند ، همانطور كه مجوس قائل به دو اله بودند ، يكى خالق خير و يكى هم خالق شر .

و اينكه فرمود: خواستند خدا را به عدالت بستايند او را از سلطنتش خارج كردند، از اين نظر بود كه قدريه براى فرار از جبر كه منافات با عدالت دارد و به منظور اثبات عدالت خدا سلطنت او را نسبت به اعمال اختيارى بندگان سلب كردند و گفتند : هيچ رابطه اى ميان افعال بندگان و خدا وجود ندارد .

و اينكه فرمود: آيه مذكور در باره آنان نازل شده ... منظور اين بوده كه آيات مذكور نسبت به اين قوم هم صادق است، نه اينكه آيات در باره ايشان نازل شده باشد و ايشان مورد نزول آنند ، براى اينكه بيان آيه از نظر سياق بيانى است عمومى ، البته در اين باره كه آيات مذكور در باره قدريه نازل شده به جز روايت بالا رواياتى ديگر نيز هست، كه از امام ابى جعفر باقر و امام صادق عليه السلام و نيز از طرق اهل سنت رواياتى در اين معنا از ابن عباس و ابن عمر و محمد بن كعب و ديگران نقل شده .

و در الدر المنثور است كه احمد از حذيفة بن يمان روايت كرده كه گفت : رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم فرمود: براى هر امتى مجوسى است و مجوس اين امت كسانى هستند كه مى گويند قدرى در كار نيست ... !


1- الميزان ج : 19 ص : 148

ص:300

مؤلف: اين روايت را صاحب ثواب الاعمال به سند خود از امام صادق عليه السلام از آباى گرامى اش از على عليه السلام روايت كرده ، ولى عبارت آن چنين است : براى هر امتى مجوسى است و مجوس اين امت كسانيند كه مى گويند قدرى در كار نيست!

(1)

قضا و قدر

گفتارى در چند مبحث پيرامون:حوادث و قضا و قدر الهي

اشاره

1- الميزان ج : 19 ص : 147

ص:301

« وَ كلَّ إِنسنٍ أَلْزَمْنَهُ طئرَهُ فى عُنُقِهِ وَ نخْرِجُ لَهُ يَوْمَ الْقِيَمَةِ كتَباً يَلْقَاهُ مَنشوراً!»

« و ما مقدرات و نتيجه اعمال نيك و بد هر انسانى را طوق گردن او ساختيم كه ملازم و قرين هميشگى او باشد و روز قيامت كتابى كه نامه اعمال اوست بر او بيرون آريم در حاليكه آن نامه چنان باز باشد كه همه اوراق آنرا يك مرتبه ملاحظه كند!» (13/اسري)

بحث 1 - در معنا و حدود قضا و قدر

هيچ حادثه اى از حوادث نيست مگر آنكه وقتى با علت و سببهاى مقتضاى خود مقايسه كنيم مى بينيم كه يكى از دو حالت را دارد: حالتى كه قبل از تماميت علل و شرائط و همچنين قبل از ارتفاع موانع مى باشد و حالتى كه بعد از آن بوقوع مى پيوندد، اما حالت قبل از آن اين است كه نه تحقق و ثبوت برايش متعين و حتمى است و نه عدم محقق و ثبوت، بلكه نسبتش به وجود و عدم يكسان است، ممكن است موجود شود و ممكن است همچنان در عدم بماند .

و اما حالت بعد از تماميت علل و اسباب و فقدان همه موانع ، اين است كه ديگر به حالت ابهام و تردد باقى نمانده ، بلكه تحقق و وجود برايش حتمى و متعين است و در صورت فقدان يكى از آن دو شرط ، عدم برايش متعين مى شود و تعيين وجود از خود وجود انفكاك ناپذير است .

در افعال خارجى خود ما نيز همين حساب جريان دارد و مادام كه اقدام به كارى نكرده ايم آن كار همچنان در حال امكان و تردد بين وقوع و لا وقوع باقى است و ليكن وقتى اسباب و شرائط و اوضاع مقتضى فراهم گشت و اراده و تصميم ما هم تمام شد و ديگر حالت انتظارى باقى نماند ، قهرا يكى از دو طرف امكان و تردد واقع مى شود يعنى آن عمل را انجام مى دهيم .

ص:302

و همچنين حساب مذكور در حوادث و افعال خارجى ، در اعمال اعتبارى ما نيز جريان دارد ، مثلا وقتى بر سر مالى بين دو نفر نزاع واقع مى شود و هر كدام ادعاى ملكيت آن را مى كنند ، مملوكيت آن مال ، براى يكى از آن دو طرف امرى است ممكن و مردد ، ولى وقتى قرار گذاشتند كه به داورى يك قاضى و حكم تن در دهند و آن قاضى حكم كرد به اينكه مال مزبور از آن فلانى است و آن ديگرى در آن حقى ندارد ، قهرا حالت امكان و تردد از ميان رفته و يكى از آن دو نفر به عنوان مالك معين گشته و رابطه اش با طرف ديگر قطع مى شود .

بنا بر اين مى توان گفت كه در جريان حساب مزبور در اينگونه موارد ، يك قسم توسع و مجاز به كار رفته است ، زيرا تعيين قولى( كه به همان حكم حاكم و داورى او است،) مانند تعيين عملى ، فصل خصومت خارجى شمرده شده است و اين همان است كه ما آن را قضاء و داورى مى ناميم .

و از آنجائى كه حوادث اين عالم در وجود و تحققش مستند به خداى سبحان و در حقيقت فعل او است ، لذا اين دو اعتبار يعنى امكان و تعيين عينا در آنها نيز جريان مى يابد ، به اين معنا كه هر موجودى و حادثى را كه خداى عز و جل نخواهد تحقق و وجود بدهد و علل و شرائطش موجود نشده باشد به همان حالت امكان و تردد ميان وقوع و لاوقوع و وجود و عدم باقى مى ماند و به محض اينكه بخواهد تحقق دهد و علل و تمامى شرايطش را فراهم سازد به طورى كه جز موجود شدن حالت انتظارى برايش نماند ، به آن وجود مى دهد و موجودش مى كند و اين مشيت حق و فراهم كردن علل و شرائط ، همان تعيين يكى از دو طرف است كه قضاى الهى ناميده مى شود .

نظير اين دو اعتبار ، در مرحله تشريع نيز جريان دارد ، يعنى حكم قطعى خدا در باره مسائل شرعى را نيز قضاى الهى مى گوئيم و لذا در هر جا كه در كلام مجيدش ، اسمى از قضاء برده شده ، اين حقيقت به چشم مى خورد ، چه قضاء تكوينى مانند آيه شريفه:

« و اذا قضى امرا فانما يقول له كن فيكون!» (117/بقره)و يا آيه:

« فقضيهن سبع سموات!» (12/فصلت)و يا آيه:

« قضى الامر الذى فيه تستفتيان!»(41/يوسف) و يا آيه شريفه:

« و قضينا الى بنى اسرائيل فى الكتاب لتفسدن فى الارض مرتين!»(4/اسرا)

و همچنين آيات ديگر كه متعرض مساله قضاى تكوينى خداست .

و چه آياتى كه متعرض قضاى تشريعى او است مانند آيه:

« و قضى ربك الا تعبدوا الا اياه!» (23/اسري)و آيه:

« ان ربك يقضى بينهم يوم القيمة فيما كانوا فيه يختلفون!» (17/جاثيه) و آيه:

ص:303

« و قضى بينهم بالحق و قيل الحمد لله رب العالمين!»(75/زمر)

البته قضاى در اين آيه و همچنين آيه قبلى اش به نوعى قضاى تشريعى است و به نوع ديگر قضاى تكوينى .

بنا بر اين آيات كريمه مزبور - به طورى كه ملاحظه مى كنيد- صحت اين دو اعتبار عقلى را امضاء نموده و موجودات خارجى را از جهت اينكه افعال خدايند قضاء و داورى خدا مى داند و همچنين احكام شرعى را از جهت اينكه افعال تشريعى خدا است و نيز هر حكم فصلى را كه منسوب به اوست قضاى او ناميده و اين دو اعتبار عقلى را امضا نموده است .

و چه بسا مواردى كه از آن به حكم و قول تعبير كرده كه البته عنايت ديگرى باعث شده است ، مانند آيه:

« الا له الحكم!»(62/انعام) و آيه: « و الله يحكم لا معقب لحكمه !»(41/رعد) و آيه:

« ما يبدل القول لدى!»(29/ق) و آيه: « و الحق اقول!»(84/ص)

بحث 2 - نظرى فلسفى در معناى قضاء

شكى نيست در اين كه قانون عليت و معلوليت قانونى است ثابت و غير قابل انكار و هر موجود ممكنى ، معلول خداى سبحان است ، منتهى يا بدون واسطه و يا با چند واسطه و نيز شكى نيست در اينكه وقتى معلول به علت تامه اش نسبت داده شود از ناحيه آن علت ، داراى ضرورت و وجوب خواهد بود( هر چند كه از ناحيه خودش نسبت امكان را داراست،) چون هيچ موجودى تا واجب نشود موجود نمى گردد، اما اگر معلول را به علتش نسبت ندهيم و با آن مقايسه نكنيم جز امكان نسبت ديگرى ندارد ، حال چه اينكه خودش فى نفسه و بدون مقايسه به چيزى لحاظ شود ، مانند ماهيت هاى ممكنه و يا آنكه با بعضى از اجزاى علتش هم مقايسه شود ، در هر حال ممكن است ، زيرا مادام كه همه اجزاى علتش تمام نشده وجودش واجب نمى گردد و اگر فرضا موجود شود قطعا اجزاى علتش تمام و خلاصه علتش علت تامه شده و اين خلاف فرض است .

و از آنجا كه ضرورت و وجوب ، عبارت از متعين شدن يكى از دو طرف امكان است ، ناگزير ضرورت و وجوبى كه بر سراسر ممكنات گسترده شده خود قضائى است عمومى از خداى تعالى ، چون ممكنات اين ضرورت را از ناحيه انتساب به خداى تعالى به خود گرفته اند كه به خاطر آن انتساب هر يك در طرف خود وجود پيدا كرده اند ، پس سايه افكندن ضرورت بر روى سلسله ممكنات ، يك قضاى عمومى الهى است و ضرورت مخصوص به يك يك موجودات قضاى خصوصى او است ، چون گفتيم مقصود از قضاء تعيين يكى از دو طرف امكان و ابهام است.

ص:304

و از همين جا معلوم مى شود كه صفت قضاء كه خود يكى از صفات خداوندى است يكى از صفات فعلى او است نه ذاتيش ، چون گفتيم از افعال او (موجودات) و به لحاظ انتسابش به او - كه علت تامه است - انتزاع مى گردد.

بحث 3 – بحث روايتي در موضوع قضا و قدر الهي

رواياتى كه مؤيد اين معنا است بسيار است ، از آنجمله روايتى است كه برقى( در محاسن خود) از پدرش و او از ابن ابى عمير و او از هشام بن سالم نقل كرده كه گفت : امام صادق عليه السلام فرمود:

-خداوند هر چيز را كه بخواهد ايجاد كند اول تقديرش مى كند و وقتى تقديرش كرد قضايش را مى راند و وقتى قضايش را راند امضايش مى فرمايد!

و همچنين برقى در كتاب خود از پدرش و او از ابن ابى عمير ، ابن ابى عمير از محمد بن اسحاق روايت كرده كه گفت : امام ابو الحسن عليه السلام به يونس ( آزاد كرده على بن يقطين) فرمود:

- اى يونس به مساله قدر نپرداز! عرض كرد:

-من به مساله قدر زياد نپرداخته ام، ليكن همين را مى گويم كه: تنها چيزى موجود مى شود كه خدا اراده اش كرده باشد و مشيتش هم تعلق گرفته باشد و نيز قضاى آن را رانده و تقديرش كرده باشد، فرمود ولى من اينطور نمى گويم، من مى گويم:

-هيچ چيز تحقق نمى يابد مگر آنكه اول مورد مشيت خدا و سپس مورد اراده او و آنگاه قدر او و در مرحله چهارم قضاى او قرار گرفته باشد! آنگاه فرمود: هيچ مى دانى مشيت چيست؟ عرض كرد: نه! فرمود:

-تصميم به كارى گرفتن! هيچ مى دانى اراده كردنش به چه معنا است؟ عرض كرد : نه ، فرمود :

-به اينكه آن چيز را بر طبق مشيت خود تمام كند ، آنگاه فرمود :

- هيچ مى دانى قدرش چه معنا دارد ؟ عرض كرد : نه ، فرمود :

-قدر خدا هندسه و ابعاد دادن به موجود و تعيين مدت بقاى آنست ، سپس فرمود :

-خدا وقتى چيزى را بخواهد اول اراده مى كند و بعد تقديرش نموده سپس قضايش را مى راند و وضعش را مشخص مى كند و وقتى كارش را يك طرفى كرد امضا و اجرايش مى سازد!

ص:305

و در روايت ديگر از يونس از همان جناب آمده كه فرمود:

-هيچ چيزى صورت خارجى به خود نمى گيرد مگر آنكه مورد مشيت و اراده و قدر و قضاى خدا قرار گرفته باشد عرض كردم: پس معناى مشيت چيست؟ فرمود :

-آغاز و شروع هر فعلى! عرض كردم اراده به چه معنا است ؟ فرمود :

-اثبات و تحقق دادن آن! پرسيدم معناى قدر چيست ؟ فرمود :

-اندازه گيرى آن از طول و عرض، عرض كردم: پس معناى قضاء چيست؟ فرمود :

- اگر بعد از مشيت و اراده و قدر ، قضاى آن را براند امضايش نموده و آن چيز وجود به خود مى گيرد و ديگر جلوگيرى برايش نخواهد بود!

و در توحيد صدوق از دقاق و او از كلينى و او از ابن عامر و او از معلى روايت كرده كه گفت: از عالم عليه السلام سؤال كردند كه علم خدا چگونه است؟ فرمود:

- اول مى داند بعد مشيتش تعلق مى گيرد آنگاه اراده مى كند و در مرحله چهارم تقدير نموده و سپس قضاء مى راند و در آخر امضاء مى كند، پس خداى سبحان چيزى را امضاء و اجراء مى كند كه قضايش را رانده باشد و قضاى چيزى را مى راند كه تقديرش كرده باشد و چيزى را مقدر مى سازد كه اراده كرده باشد، پس مشيت او به علم او، اراده اش با مشيتش و تقديرش با اراده اش و قضايش با تقديرش و امضايش با قضايش صورت مى گيرد، در نتيجه رتبه علم او، مقدم بر مشيت و مشيت در مرتبه دوم مقدم بر اراده و اراده در مرتبه سوم و مقدم بر تقدير است و تقدير به وسيله امضاء ، قضا را مى راند!

-پس مادام كه قضاى خدا به وسيله امضا رانده نشده در مراحل قبلى بداء هست و ممكن است از ايجاد آنچه كه مورد علم و مشيت و اراده و تقديرش تعلق گرفته صرفنظر كند و آن را ايجاد ننمايد ، ولى اگر با امضاء به مرحله قضاء رسيد ديگر بداء نيست!

اين ترتيب كه در روايت آمده و مشيت را مترتب بر علم و اراده را مترتب بر مشيت و همچنين هر يك را مترتب بر ما قبل خود دانسته ترتبى است عقلى چون عقل انتزاع به غير اين ترتيب را صحيح نمى داند .

و در همان كتاب به سند خود از ابن نباته روايت كرده كه گفت : امير المؤمنين عليه السلام از زير ديوارى كه مشرف به خرابى بود برخاست و به ديوارى ديگر تكيه داد ،

ص:306

شخصى پرسيد يا امير المؤمنين آيا از قضاى خدا فرار مى كنى؟ فرمود : آرى از قضاى خدا به قدر او مى گريزم!

مؤلف : آرى چون قدر خدا مقدرش را حتمى نكرده و اميد آن هست كه آنچه تقدير كرده واقع نشود اما قضاى خدا مقتضى خود را حتمى كرده است ، ديگر گريزى از آن نيست!

روايات وارد در اين باب از طرق ائمه اهل بيت عليهم السلام بسيار زياد است.

(1)

سعادت و تيره بختي ذاتي انسانها

« هُوَ الَّذِى يُصوِّرُكمْ فى الأَرْحَامِ كَيْف يَشاءُ لا إِلَهَ إِلا هُوَ الْعَزِيزُ الحَْكِيمُ!»

«او كسى است كه شما انسانها را در رحم ها به هر طور كه بخواهد صورتگرى مى كند، معبودى به جز او نيست كه عزيز و حكيم است!» ( 6/آل عمران)

كلمه تصوير به معناى انداختن عكس چيزى يا كسى است ، ولى كلمه صورت اعم از آنست و شامل تمامى چيزهاى سايه دار و بى سايه مى شود و كلمه أرحام جمع رحم است و رحم زنان همانجايى است كه نطفه و جنين در آنجا قرار مى گيرد.

اين آيه شريفه در معناى بالا بردن مطلب دو آيه قبل است ، چون آن دو آيه مى گفتند : خدا كسانى را كه به آياتش كفر بورزند عذاب مى كند ، براى اينكه عزيز و منتقم است ، و براى اينكه به اسرار و علتها آگاه است ، پس او در كارش به هيچ وجه شكست نمى خورد .

در اين آيه مى فرمايد : بلكه مطلب از اين هم مهمتر است و آن كس كه به آيات خدا كفر مى ورزد ، خوارتر و پست تر از آنست كه با استقلال خودش و بدون اينكه خداى سبحان هيچ دخالتى داشته باشد بتواند به آيات خدا كفر بورزد و در اين كار به قدرت خود متكى باشد بدون اينكه خدا در اين باره اذنى داده باشد تا در نتيجه او بر خدا غالب آمده باشد ، و نظام عالم را كه زيباترين نظام است بر هم بزند و نيز بتواند اراده خود را بر اراده خدا تحميل كند ، بلكه اگر هم به آيات خدا كفر مى ورزد ، باز به خاطر اين است كه خدا به او چنين اذنى داده است يعنى خداى سبحان امورى را تنظيم كرده و آن امور تنظيم شده كه همان عالم دنيا است ، طورى تنظيم شده كه نتيجه اش پديد آمدن موجوداتى داراى اختيار و به نام انسان باشد ، تا زمينه آزمايش و امتحان ، فراهم گردد و هر كس بخواهد به اختيار خود ايمان آورد و هر كس خواست به اختيار خودش كفر


1- الميزان ج : 13 ص : 97

ص:307

بورزد ، پس هر دو طايفه هر چه بخواهند وقتى مى خواهند كه خداى رب العالمين هم خواسته باشد .

بنا بر اين هيچ كفرى و ايمانى و هيچ سرنوشت ديگرى نيست مگر آنكه با تقدير الهى است و خلاصه حساب و كتابى دارد و اين خداى تعالى است كه اشيا را طورى رديف كرده كه هر چيزى بتواند به هدفى كه با اعمالش آن را دنبال مى كند برسد ، نخست آن هدف را به صورت خاص خودش يا به صورتى كه راه رسيدن به آن برايش فراهم شده تصور بكند ، و سپس با تلاش پى گيرش به آن هدف برسد .

پس خداى سبحان يگانه كسى است كه همواره غالب بر امر خود و قاهر در اراده خود و مسلط بر خلق خويش است .

انسانهاى گمراه خيال مى كنند كه هر چه مى كنند تنها به اراده خود مى كنند و هر تصرفى را كه در هر چيز مى كنند تنها بخواست خود مى كنند و اين خودشان هستند كه با اعمال خويش نظام متصل و به هم پيوسته خلقت را برهم مى زنند و به گمان خود از قضا و قدر الهى پيشى مى گيرند ، غافل از اينكه خود اين نيز ، قدر الهى است .

مراد از جمله:« يصوركم فى الارحام كيف يشاء!»(6/ال عمران) هم همين است ، يعنى مى خواهد بفرمايد : خداى سبحان اجزاى وجود شما را در آغاز خلقت به نحوى قرار داده كه در آخر هر مسيرى شما را به آنچه مى خواهيد برساند و خواستن شما به مقدار اذن او دخالت دارد ، نه اينكه علت حتمى رسيدن به هدف باشد .

و اگر فقط تقدير جارى در انسان را ذكر كرد( نه تقدير عمومى كه در سراسر عالم جارى است،) براى اين بوده كه آن تقدير عمومى را فقط بر مورد انسان تطبيق دهد و نيز براى اين بود تا همانطور كه در سابق نيز اشاره كرديم كنايه و تعريضى بر مسيحيان باشد ، كه گفتند مسيح ، خدا است ، خواست تا در آخر آيات مورد بحث ، حق مطلب در مورد مسيح را بيان كند ، چون نصارا نمى توانند اين معنا را انكار كنند كه مسيح هم مانند ساير انسانها در رحم مادر خود تكون يافته و قبول دارند كه آن حضرت خودش ، خود را خلق نكرده است .

(1)

روايات وارده در موضوع:سعادت و تيره بختي انسانها

از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم روايت شده كه فرمود:« شقى آنكسى است كه در شكم مادرش شقى شده باشد و سعيد كسى است كه در شكم مادرش سعيد شده باشد!»


1- الميزان ج : 3 ص : 18

ص:308

و در كافى از امام باقر عليه السلام روايت كرده كه گفت: خداى تعالى هر وقت اراده كند نطفه اى را كه قبلا در صلب آدم بوده و از او پيمان گرفته ، بيافريند و آنچه در ازل در صلب آدم براى آن نطفه نوشته است به مرحله ظهور برساند ، مرد را تحريك مى كند تا به جماع بپردازد و به رحم زن وحى مى كند كه خود را براى فرو رفتن نطفه در درونت باز كن ، تا قضا و قدر نافذ من در تو تحقق يابد ، رحم دهانه خود را باز مى كند و نطفه به رحم مى رسد و چهل روز در رحم تردد مى كند و مى چرخد تا به صورت علقه در آيد ، چهل روز هم به اين صورت مى ماند ، بعد مضغه مى شود و پس از چهل روز گوشتى مى شود كه لابلاى آن رگهايى چون تورى بافته شده پيدا مى شود ، آنگاه خداى تعالى دو فرشته كه كارشان خلقت است و در رحم زنان هر چه را خدا بخواهد خلق مى كنند ، مى فرستد ، تا از راه دهان زن وارد شكم او شوند و خود را به رحم زن كه روح قديم انتقال يافته از پشت پدران و رحم زنان در آنجا است برسانند و روح حيات و بقا را به اذن خدا در آن گوشت بدمند و برايش سوراخ گوش و چشم و نيز دست و پا و جوارح و اعضاى بيرونى و درونى يك انسان را درست كنند .

آنگاه خداى عزوجل به آن دو فرشته وحى مى فرستد و دستور مى دهد كه قضا و قدرى كه من براى اين كودك معين كرده ام و امرى كه در باره اش صادر نموده ام بنويسيد و در عين حال جا براى« بدا » يعنى تغيير آن قضا و قدرها و امرها برايم بگذاريد .

مى پرسند : پروردگارا ما نمى دانيم چه قضا و قدرى براى او معين كرده اى ، خودت بفرما تا ما بنويسيم ؟ .

خداى تعالى مى فرمايد: سر خود را بلند كنيد و به سر مادرش نگاه كنيد، چون نگاه مى كنند لوحى مى بينند كه به پيشانى مادر كودك آويزان است و در آن چيزهايى نوشته شده، از آن جمله صورت و زينت و اجل و ميثاق و سعادت يا شقاوت كودك و تمامى خصوصيات او است .

يكى از آن دو فرشته آن لوح را مى خواند و ديگرى براى كودك مى نويسد و در هر يك از آن خصوصيات « بدا » را براى خدا شرط مى كند ، يعنى جاى تغيير و تبديل را براى خدا مى گذارد .

آنگاه نوشته خود را مهر نموده و بين دو چشم كودك جاى مى دهند و سپس در شكم مادر او را سر پا نگه داشته بعد رها مى كنند .

بسيار مى شود كه كودك مى لغزد و پشت و رو مى شود و اين تنها در مورد افراد طغيان گر و يا سركش است .

و چون هنگام ولادت كودك مى رسد چه در مورد كودك تام الخلقة و چه كودكى

ص:309

كه خلقتش تمام نيست به رحم وحى مى كند كه دهانه خود را باز كن تا مخلوق من بزمين بيفتد و مقدرات من در مورد او تحقق يابد ، كه اينك هنگام بيرون شدنش رسيده ، پس رحم دهانه خود را باز مى كند و در آن هنگام كودك زير و رو شده پاهايش بالا و سرش پايين شكم مادر قرار مى گيرد ، تا هم مادر آسانتر بزايد و هر فرزند آسانتر پا به دنيا بگذارد .

آنگاه خداى عزوجل فرشته اى را كه نامش « زاجر» است مى فرستد تا كودك را زجرى دهد و از آن زجر به اضطراب و فزع در آيد و اگر باز هم به دنيا نيامد بار ديگر او را زجر مى دهد تا به فزع و اضطراب در آمده از شكم مادر به زمين بيفتد ، در حالى كه از آن زجر مشغول گريه باشد .

(1)

تحليل روايت وارده در موضوع:سعادت و تيره بختي انسانها

مؤلف: اينكه امام فرمود:« وقتى خدا بخواهد نطفه را خلق كند!» منظورش اين است، وقتى كه خدا بخواهد نطفه را انسانى تام الخلقة كند.

و اينكه فرمود : آن انسانى كه در ازل از او ميثاق گرفته شده اشاره است به مطلبى كه بيانش به زودى مى آيد و خلاصه اش اين است كه انسان قبل از اينكه در اين خلقت و به دنيا آمدن حالات و صفاتى پيدا كند ، هم خودش و هم حالاتش قبل از دنيا در عالم رحم وجود داشته و احوال دنيائيش مطابق حالاتى است كه در آن عالم داشته و آن عالم همان عالمى است كه در لسان اخبار بعالم ذر و عالم ميثاق تعبير شده است .

آنچه كه در عالم ميثاق سپرده به ناچار در اين عالم دنيوى محقق مى شود و همچنين آنچه در اين عالم موجود شده چيزى است كه در عالم ميثاق داده ، بدون اين كه كمترين تغيير و تبديلى پيش بيايد ، پس آنچه در عالم ذر تقدير شده ، قضائى است حتمى و بهمين جهت امام عليه السلام در آغاز كلام ميان اين گونه انسانها و انسانهايى كه مشمول« بدا» مى شوند ترديد انداخت در باره دسته اول فرمود خلقتشان تمام مى شود.

در باره دسته دوم فرمود خلقتشان تمام نشده سقط مى شوند ، معلوم مى شود دسته اول دستخوش « بدا» نمى شوند و جمله آنرا در رحم قرار مى دهد عطف است بر جمله : نطفه را خلق كند .

و اينكه فرمود ، تا از راه دهان زن وارد شكم او شوند بعيد نيست كه كلام امام نباشد ، بلكه گفتارى باشد كه راوى از پيش خود به روايت اضافه كرده است.


1- الميزان ج : 3 ص : 22

ص:310

و به فرض كه جمله نامبرده هم ، كلام امام عليه السلام باشد ، حديث دليل بر اين مى شود كه داخل شدن فرشتگان در رحم زنان از باب داخل شدن جسمى در جسم ديگر نيست براى اينكه از دهان زن هيچ راهى به رحم او وجود ندارد ، تنها راهى كه به رحم زن وجود دارد مجراى تناسلى اوست .

بله راههاى ديگرى هست و آن عبارتست از رگهايى كه خون حيض از آنها به داخل رحم وارد مى شود ، كه داخل شدن از اين مجارى آسانتر از آن نيست كه فرشته از ديواره رحم وارد آن شود پس معلوم مى شود كه اين داخل شدن غير از داخل شدن جسمى در جسم ديگر است و داخل شدن از دهان زن علتى ديگر دارد ، نه گشادى راه و سهولت عمل و اين معنا بسيار روشن است .

و اينكه فرمود : « روح قديم» انتقال يافته از پشت پدران و رحم مادران در آنجاست ... گويا منظور از اين روح قديم روح نباتى است كه مبدأ تغذى و نمو هر جاندار است .

و اينكه فرمود: و « روح حيات و بقا» را در آن بدمند ظاهرا ضمير در آن به « روح قديم» بر مى گردد، پس معناى عبارت اين مى شود كه دو فرشته روح حيات و بقا را در روح نباتى بدمند و بفرض هم كه ضمير مثلا به كلمه مضغه برگردد قهرا به كلمه مضغه زنده به روح نباتى بر مى گردد و در مضغه زنده به روح نباتى ، مى دمند .

و به هر حال ، كلام امام عليه السلام به ما مى فهماند كه نفخ روح انسانى ، براى روح نباتى يكنوع تكامل و ترقى و همان روح نباتى است كه وقتى رشد مى كند قوت و شدت يافته ، مبدل به روح انسانى مى شود( و اين همان حقيقتى است كه حركت جوهريه اقتضاى آن را دارد. مترجم.)

با اين بيان روشن مى شود كه انتقال روح قديمه ، از اصلاب مردان و ارحام زنان چه معنا دارد و معلوم مى شود كه روح به وجهى متحد الوجود با بدن يعنى با نطفه است ، البته نطفه به ضميمه خونهاى حيض كه به تدريج جزء آن مى شود و مضغه و خون حيض هر دو با بدن پدر و مادر متحد است و پدر و مادر با نطفه اتحاد دارند. اين اتحاد طرفين همواره ادامه دارد پس مى توان گفت آنچه در اين عالم بر وجود انسان عارض مى شود فى الجمله و تا حدى در وجود پدران و مادران معين شده بوده و فهرست كتاب هستى انسان ، از پيش در كتاب هستى پدران و مادران نوشته شده .

با اين بيان ، معناى كلام امام بهتر معلوم مى شود كه فرمود: خداى عزوجل مى فرمايد سر خود بلند كنيد و به سر مادرش بنگريد و اگر در اين عبارت پدر را شركت نداد و نفرمود به سر پدر و مادرش بنگريد ، براى اين بود كه قضا و قدرى كه نطفه از

ص:311

ناحيه پدر دارد با جدا شدنش از پدر منقطع شده ، هر چه بوده (چه خوب و چه بد) گذشته ، ديگر نوشتن ندارد ، آنچه كه فعلا يعنى در شكم مادر ، اتصال و بستگى به آن دارد قضا و قدر مادر است ، اين است كه فعلا همين بايد در پيشانى كودك نوشته شود و لذا فرمود: چون نگاه مى كنند لوحى مى بينند كه به پيشانى مادر كودك آويزان است .

و اگر لوح را آويزان بر پيشانى مادر دانست براى اين است كه پيشانى محل اجتماع حواس آدمى و طليعه سيماى اوست ، ملائكه به پيشانى مادر نگاه مى كنند و آن لوح را مى خوانند و مى بينند كه در آن ، صورت كودك و زيبايى او و مدت زندگيش و ميثاقش و اينكه آيا سعيد است يا شقى و نيز ساير خصوصيات وجوديش نوشته شده يكى از آن دو فرشته آن سرنوشت را مى خواند و ديگرى در پيشانى كودك مى نويسد، پس نسبت اين دو فرشته هم چيزى نظير نسبت فاعل با قابل است.

و اينكه فرمود : و در هر يك از آن خصوصيات، « بدا » را براى خدا شرط مى كنند ... جهتش اين است كه صورتى كه جنين در رحم دارد مشتمل بر تمامى علل حوادث آينده او نيست ، چون صورت هر چند مبدأ تمامى احوال و حوادث و جرياناتى هست كه بعدها در مورد اين كودك رخ مى دهد و ليكن تنها مبدأ آنها نيست بلكه مبادى ديگرى نيز دارد و آن مبادى عبارتند از امور و حوادثى كه خارج از وجود كودك است و در حوادث وى دخالت دارند و بدين جهت است كه آن حوادثى كه حتمى الوقوع نيست در معرض « بداء» است .

اين را هم بايد دانست كه اگر در اين روايت ، جزئيات مساله ولادت را به تحريك خداى سبحان و وحى او به رحم و فرستادن دو فرشته خلاق و فرشته زاجر و امورى از اين قبيل دانسته ، منافاتى با اين معنا ندارد كه اين امور و مخصوصا اصل ولادت مستند به عواملى طبيعى باشد ، براى اينكه اين دو قسم از عوامل يعنى عوامل معنوى و عوامل مادى در عرض هم قرار ندارند ، تا بگوئى ولادت و جزئياتش يا مستند به آن است و يا به اين و نمى شود مستند به هر دو باشد ، بلكه در طول هم قرار دارند ، نه اين آنرا باطل مى كند و نه آن اين را و نه هر دو يكديگر را و نه علت ولادت ، چيزى است كه مركب از هر دو عامل باشد ، بلكه هر يك در مرتبه خود علت تامه است جداى از ديگرى .

و معلوم است كسى كه خداى عزوجل او را مامور كرده تا مردم را به سوى سعادت معنويشان هدايت و به سوى رضايت او رهنمون باشد - يعنى سلسله جليله انبيا عليهم السلام با در نظر داشتن اينكه طريق هدايت طريق باطن است - چنين كسانى وظيفه دارند در تمامى بيانات خود با مردم به زبانى سخن بگويند كه ايشان را به سوى باطن راه ببرد و مقام پروردگارشان را بيادشان بيندازد و آن زبان همين است كه ملائكه

ص:312

خدا را واسطه بين خدا و حوادث قرار داده ، حوادث عالم را مستند به اعمال ملائكه كرده، سعادت بشر را مستند به تاييد ملائكه و شقاوت او را مستند به شياطين و وسوسه هاى آنها و از سوى ديگر همه حوادث را( چه خوبش را و چه بدش را) مستند به خدا كنند، البته با زبانى كه لايق ساحت قدس او و حضرت ربوبيتش باشد ، تا از اين طرز گفتار نتيجه بگيرند كه هدايت و ربح چيست و ضلالت و خسران كدام است .

و سخن كوتاه آنكه : از آن طرز بيان نتيجه بگيرند كه هدايت دنيا در آخرت به چه شكلى مجسم مى شود و چه ربحى مى دهد و ضلالت در آن عالم چه شكلى دارد و چه خسرانى ببار مى آورد و در عين اينكه با اين زبان سخن مى گويند مساله اسباب طبيعى را هم مهمل و هيچكاره ندانند و حق آنها را هم ادا كنند ، چون عوامل طبيعى نيز يكى از اركان حيات انسان است و اصولا اساسى است كه حيات دنيا مستند به آن است و انسان بايد اطلاعاتى از آن عوامل داشته باشد و متوجه آنها بشود همچنان كه بايد از عوامل معنوى نيز سر در آورد ، تا بطور كامل ، خود را بشناسد و در نتيجه به پروردگار خود هم معرفت پيدا كند .

(1)

سعادت و شقاوت در روايات

بحثى آزاد پيرامون چند روايت درباره: چند موضوع مهم قرآني

اشاره

1- الميزان ج : 3 ص : 24

ص:313

« فَرِيقاً هَدَى وَ فَرِيقاً حَقَّ عَلَيهِمُ الضلَلَةُ إِنَّهُمُ اتخَذُوا الشيَطِينَ أَوْلِيَاءَ مِن دُونِ اللَّهِ وَ يحْسبُونَ أَنهُم مُّهْتَدُونَ!»

« گروهى را هدايت كرد و گروهى گمراهى بر ايشان محقق شد! زيرا آنان شياطين را به جاى خدا سرپرست گرفتند و مى پندارند كه هدايت شده اند!» (30/اعراف)

1-سعادت و شقاوت ذاتي يا اكتسابي؟

على بن ابراهيم قمى در تفسير خود روايتى از ابى الجارود از حضرت ابى جعفر عليه السلام نقل كرده كه آنجناب در خلال آن روايت در ذيل آيه:

« كما بداكم تعودون! فريقا هدى و فريقا حق عليهم الضلالة!»(29/اعراف)

فرموده اند: خداوند در همان حينى كه بشر را خلق مى كرد مؤمن و كافر و شقى و سعيد خلق فرمود و در روز قيامت هم مهتدى و گمراه مبعوث مى شوند .

آنگاه خود قمى مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم هم فرموده:

« شقى آن كسى است كه در شكم مادرش شقى بوده!

و سعيد آن كسى است كه در شكم مادرش سعيد آفريده شده!»

مؤلف: روايت بالا گر چه از ابى الجارود نقل شده كه در نظر علماى رجال مطعون و مخدوش است و ليكن اهل فن رواياتى را كه وى قبل از انحرافش از حضرت ابى جعفر عليه السلام نقل كرده قبول كرده اند و به آنها عمل مى كنند، علاوه بر اينكه روايات ديگرى نظير آن در تفسير آيه مزبور وارد شده ، مانند روايت ابراهيم ليثى از حضرت ابى جعفر عليه السلام و همچنين امثال آن .

در روايات ديگرى هم كه در تفسير آيات قدر وارد شده اين مضمون بسيار به

ص:314

چشم مى خورد .

گر چه اين روايات از حيث مفاد مختلفند و ليكن همه در افاده اينكه آخر خلقت به شكل اول خلقت است مشتركند .

البته اين روايات و همچنين آيات در مقام اثبات سعادت و شقاوت ذاتى نيستند و آنچه را براى انسان اثبات مى كنند از قبيل ثبوت زوجيت براى چهار نيست و اصلا سزاوار هم نيست كسى چنين توهمى بكند ، براى اينكه اگر برگشت آن صرفا به تصوير عقلى بوده و با واقعيت خارجى منطبق نباشد اثر حقيقى نخواهد داشت و اگر برگشت آن به اقتضاى ذاتى و حقيقى انسان كه سعادت و شقاوتش بستگى به آن دارد بوده باشد، منافى با اطلاق ملك خداى سبحان بوده مستلزم تحديد سلطنت او است ، كه خود قرآن و احاديث و همچنين عقل مخالف آن است .

علاوه بر اينكه چنين چيزى مستلزم اختلال نظام عقل در جميع مبانى عقلا است ، براى اينكه بناى جميع عقلا بر تاثير تعليم و تربيت است و همه متفقند بر اينكه كارهايى نيك و قابل ستايش و مدح است و كارهايى زشت و قابل مذمت است .

از اين هم كه بگذريم لازمه اين حرف اين است كه تشريع شرايع و فرستادن كتب آسمانى و نيز ارسال پيامبران همه لغو و بى فايده باشد و ديگر اتمام حجت در ذاتيات به هر طور كه تصور شود معنا نخواهد داشت ، زيرا بنا بر اين فرض ، انفكاك ذوات از ذاتيات خود محال است ، اينها همه لوازمى است كه قرآن كريم مخالف صريح آن است .

آرى ، قرآن كريم نظام عقل را مسلم داشته و اينكه انسان اعمال خود را بر اختيار بنا نهاده پذيرفته است و در خلال آياتش مى فرمايد:

خداوند انسان را از گل آفريده و سپس نسل او را در چكيده آب پستى قرار داد ، آنگاه همان چكيده را بطور خوبى رويانيد و بزرگ كرد تا بالغ گرديد و از نعمت عقل برخوردار شد ، بطورى كه كار نيك و بد را به اختيار خود انجام داده ، خير و شر ، نفع و ضرر ، اطاعت و معصيت و ثواب و عقاب را با عقل خود تميز مى دهد و بخاطر همين تميز به افتخار مكلف شدن به تكاليف دينى مفتخر گرديد .

و اگر او از عقل خود پيروى و اوامر پروردگارش را اطاعت و از منهياتش دورى نمايد سعادتمند شده به بهترين وجه پاداش داده مى شود .

و اگر با عقل خود مخالفت نمايد و هواى نفس را متابعت و پروردگارش را نافرمانى كند بدبخت شده و بال گناهان خود را مى چشد و سراى دنيا سراى امتحان و آزمون است ، امروز عمل و فردا روز پاداش مى باشد .

ص:315

اين آن مطلبى است كه از قرآن در اين باره استفاده مى شود ، و بطورى كه ملاحظه مى كنيد اساس اين بيان بر دو قضيه عقلى است : يكى اينكه بين فعل اختيارى و غير اختيارى فرق هست و ديگرى اينكه افعال اختيارى متصف به حسن و قبح و مستتبع مدح و ذم و ثواب و عقاب است.

اين دو قضيه از قضاياى قطعى است كه هيچ عاقلى كه در تحت نظام اجتماعى زندگى مى كند و خود را محكوم به احكام آن نظام مى داند به هيچ وجه نمى تواند آن را انكار نموده قائل به ذاتيت سعادت و شقاوت انسان شود .

روايات بسيارى كه در اين باره وارد شده مانند آيات از حيث مضمون و نحوه بيان مختلفند : بعضى از روايات اجمالا دلالت دارد بر اينكه : خداى تعالى مردم را در موقع خلقت شان دو گونه خلق كرده : سعيد و شقى و كافر و مؤمن ، مانند روايت ابى الجارود كه در چند صفحه قبل نقل شد .

و روايتى كه در تفسير آيه:« هو الذى يصوركم فى الارحام كيف يشاء!» (6/ال عمران)از كافى راجع به خلقت جنين در الميزان نقل نموديم .

موافق اين دسته از روايات آياتى از قرآن كريم هست ، مانند آيه:

« هو الذى خلقكم فمنكم كافر و منكم مؤمن!»(2/تغابن) و نيز مانند آيه:

« هو أعلم بكم إذ أنشأكم من الأرض و إذ أنتم أجنة فى بطون أمهاتكم فلا تزكوا أنفسكم هو أعلم بمن أتقى!» (32/نجم)و آيه:

« كما بداكم تعودون! فريقا هدى و فريقا حق عليهم الضلالة !»(29/اعراف)

اينگونه آيات و روايات چندان اشكال ندارند زيرا سياق آيات و مخصوصا آيه آخرى دلالت دارد بر اينكه اجمالا نوع انسان به قضاى الهى به دو جور و دو قسم تقسيم شده و اما تفصيل اين اجمال و اينكه چه كسانى از اين قسم و چه اشخاصى از آن قسم اند، مربوط به اعمال اختيارى خود آنان است و اين بستگى به عمل شان دارد.

و به عبارت ديگر آن قضايى كه در اول خلقت و ابتداى وجود گذشته قضاى مشروط بوده و اما در مرحله بقاء وقتى آن مشروط مطلق و حتمى مى شود كه پاى افعال اختيارى به ميان آيد، چون افعال اختيارى است كه مستتبع سعادت و يا شقاوت و مستلزم هدايت و يا ضلالت مى شود .

2-دسته دوم اخبار طينت

بعضى ديگر از روايات بطور تفصيل دلالت دارند بر اينكه خداى سبحان خلايق را مختلف آفريده ، بعضيها خلقت شان از گل بهشت است و سرانجام شان نيز به سوى بهشت خواهد بود و بعضى ها از گل جهنم است و بازگشت شان نيز به سوى جهنم ، مانند روايت

ص:316

بصائر الدرجات از على بن الحسين عليهماالسلام كه فرمود : خداوند متعال ميثاق شيعيان ما را با ما بر ولايت ما گرفت ، آنان كم و زياد نمى شوند، خداوند متعال ما را از طينت عليين و شيعيان ما را از طينتى پايين تر از آن آفريد دشمنان ما را از طينت سجين و شيعيان شان را از طينتى پايين تر از آن خلق فرمود.

مؤلف : در اين معنا روايات بسيار زيادى هست .

و در كتاب محاسن از عبد الله بن كيسان روايت شده كه گفت : خدمت حضرت صادق عليه السلام عرض كردم: فدايت شوم من عبد الله بن كيسان از دوستداران شمايم . فرمود : نسب تو را شناختم و اما خودت را نه!

عرض كردم : من در شام به دنيا آمده و در فارس نشو و نما كرده ام و چون مردى بازرگانم سر و كار زيادى با مردم دارم و بسيار برايم اتفاق افتاده كه به مردى ظاهر الصلاح و خوش خلق و امين برخورده ام و وقتى از عقايدش جستجو كرده ديده ام كه از دشمنان شما است و بر عكس به مردمى بد اخلاق و نادرست برخورده كه پس از تفتيش از عقايدش برايم معلوم شده كه وى از دوستان شما است و اين معنا براى من قابل هضم نيست .

حضرت فرمود : مگر نمى دانى كه خداى تعالى طينتى را از بهشت و طينتى را از دوزخ گرفت و درهم آميخت سپس آنها را از هم جدا ساخت ، پس اين امانت دارى و حسن ظاهر و خوش خلقى كه از دشمنان ما مى بينى بخاطر آن اختلاطى است كه طينت شان با طينت دوستان ما داشته و آن كمى امانت و بدى خلق و خشونتى كه در دوستان ما مى بينى بخاطر تماسى است كه طينت شان با طينت دشمنان ما داشته و گر نه سرانجام دشمنان امين و خوش خلق ما به همان اصل خودشان و عاقبت امر دوستان خشن ما نيز به اصل خودشان خواهد بود .

مؤلف : در اين معنا نيز روايات بسيار ديگرى هست .

و در كتاب علل الشرايع از حبه عرنى از على عليه السلام روايت شده كه فرمود: خداى تعالى آدم را از قسمت بيرونى روى زمين آفريد و چون خاك ها و سرزمين ها مختلفند ، بعضى باير و بعضى شوره زار و بعضى پاكيزه و حاصل خيز است از اين رو ذريه آدم نيز بعضى نيكوكار و بعضى بدكار شدند .

مؤلف: مساله خلقت انسان از طينت عليين و سجين اشاره است به مفاد آيه:

« كلا ان كتاب الفجار لفى سجين! و ما ادريك ما سجين! كتاب مرقوم! ويل يومئذ للمكذبين ...! كلا ان كتاب الأبرار لفى عليين! و ما أدريك ما عليون! كتاب مرقوم! يشهده المقربون!»(7تا28/مطففين)

ص:317

و بيان اين آيات ان شاء الله در محل خود خواهد آمد .

و اما روايات - بايد دانست كه روايت آخرى خالى از بيان روايت قبليش نيست زيرا دلالت دارد بر اينكه ماده زمينى با اختلافى كه در اوصاف و خواص آن است بى ارتباط به احوال انسان و اوصاف مختلفى كه از جهت صلاح و فساد دارد نيست و اينكه تركيب بدن انسان از ماده زمين عينا مانند نباتات و يا هر موجود ديگرى كه از ماده زمينى تركيب مى شود به حسب اختلافى كه در ماده زمينى آن است مختلف مى گردد ، البته صحيح است و ليكن اين ارتباط بنحو عليت تامه نيست ، بلكه بنحو اقتضاء است .

پس ، از اينكه خداى تعالى فرمود خلقت انسان از گل و اصل آن گل از بهشت و يا دوزخ بوده بدست مى آيد كه زمين هم بعضى از قسمت هايش از بهشت و بعضى ديگرش از جهنم بوده و سرانجام هم هر كدام به اصل خود بر مى گردند ، براى اينكه هر كدام بتدريج به صورت انسان هايى در مى آيند كه يا راه بهشت را مى پيمايند و يا راه جهنم را و معلوم است كه هر كدام راهى را مى روند كه مناسب با ماده اصلى خلقت شان باشد .

انسانى كه ماده اصليش خاك بهشتى است در طول زندگى با تهذيب نفس و عمل صالح خود را صفا و نورانيت داده و به اصل و منشا خود كه بهشت است مى پيوندد .

و انسانى كه ماده اصليش خاك جهنمى است، در طول زندگى كدورت و ظلمت خود را بيشتر مى كند و همچنان رو به انحطاط مى گذارد تا سرانجام به اصل اولى خود يعنى جهنم پيوسته و آتش گيره دوزخ شود. آيه:

« الحمد لله الذى صدقنا وعده و اورثنا الارض نتبوء من الجنة حيث نشاء!»(74/زمر)

كه حكايت سخن اهل بهشت است نيز تا اندازه اى به اين مطلب اشعار دارد ، زيرا از ظاهر آن بر مى آيد كه منظور از زمين همين زمينى است كه بشر در آن زندگى مى كند و در آن مى ميرد و از آن برانگيخته مى شود و منظور از جنت هم همين زمين است و نيز آيه:

« يوم تبدل الارض غير الارض و السموات ...!» (48/ابراهيم)به آن اشاره دارد.

پس بعيد نيست كه منظور از طينت بهشت و طينت دوزخ كه در روايات است همان طينتى باشد كه بعدها از اجزاى بهشت و يا دوزخ مى شود و خصوصا اين احتمال با توجه به بعضى از تعبيراتى از قبيل طينت عليين ، طينت سجين ، طينت جنت و طينت نار كه در روايات است به نظر قوى مى رسد .

و بنا بر اين احتمال ، مراد اين خواهد بود كه : انسان بر حسب تركيبى كه اجزاى بدن او دارد از ماده اى زمينى گرفته شده كه يا ماده اى پاك بوده و يا ماده اى ناپاك و اين

ص:318

ماده پاك و ناپاك در ادراكات و عواطف و قواى انسانى كه از آن تركيب شده مؤثر است، به اين معنا كه انسان مركب از طينت پاك و يا ناپاك وقتى ادراكات و عواطف و قوايش شروع به كار مى كند بيشتر كارهايى مى كند و آثارى از خود نشان مى دهد كه مناسب با ماده اصليش باشد، اعمالش اعمال و آثار ماده اش را تاييد نموده و آثار ماده اش اعمالش را كمك مى كند، تا كارش بالا گرفته انسانى سعيد و يا شقى تمام عيار گردد .

و اينكه گفتيم اين ارتباط بنحو اقتضا است نه به طور عليت براى اين است كه خاصيت و اثر ماده در نحوه عمل انسان مانع از اراده و سلطنت خداوند نيست .

و خداوند مى تواند در اين مورد سبب ديگرى قوى تر از اسباب فعال موجود را بر انسان مسلط نمايد كه مجراى سير فعلى انسان را مبدل به مجراى ديگرى نمايد ، زيرا اسباب و شرايطى كه در سرنوشت نيك و بد انسان دخالت دارند يكى و دو تا نيستند و آنچه را كه ما سراغ داريم در قبال آنچه كه از حيطه علم ما بيرون است ذره اى بيش نيست ، به شهادت اينكه نوادرى از افراد سراغ داريم كه نشو و نمايشان بر خلاف آن مقتضياتى است كه ما آنرا منشا مى پنداريم ، آرى:

« يخرج الحى من الميت و يخرج الميت من الحى!» (19/روم)

از جمله اسباب و شرايطى كه ما از آن اطلاع داريم اين است كه : انسانى كه نطفه اش صالح و سالم باشد و در رحمى سالم پرورش يابد و در دوران جنينى و همچنين بعد از ولادت آب ، هوا و غذايش سالم باشد و در محيط سالم زندگى كند و در مناطق اعتدالى متولد شده باشد چنين انسانى استعدادش براى سلوك طريق انسانيت بيشتر و فهمش تيزتر و ادراكش لطيف تر و نيرويش براى عمل به وظايف انسانى بيشتر است .

بر عكس انسانى كه نطفه اش آلوده و يا مريض باشد و يا در رحم ناپاك و ناسالم پرورش يابد و يا غذاى سالم به آن نرسد، يا پس از ولادت محيط زندگيش سالم نباشد و يا در مناطق استوايى و قطبى به وجود آمده باشد آن استعداد و آن فهم و ادراك را ندارد و بخشونت و قساوت قلب و كم فهمى نزديك تر است .

علاوه بر اين، مزاج هاى سالمى كه از عوامل مذكور و ساير موانع و مزاحمات دورترند داراى روحى لطيف تر و عقلى كاملتر و عواطفى رقيق ترند و اين روح و عقل و اين عواطف، انسان را به عقايد و تصميمات و كارهايى واميدارد كه صلاح انسانيتش در آن است و او را نخست به تحصيل مواد غذايى صالح و استفاده صالح و شايسته از آن واداشته سپس از همين راه روح او را تكميل نموده در انجام اعمال صالح و تصميمات شايسته تاييد مى كند و اين تاثير طرفينى يعنى تاثير مواد غذايى صالح در روح و تاثير عمل روح در استفاده صحيح از مواد غذايى همچنان ادامه دارد تا آنكه او را به سعادت واقعيش

ص:319

برساند .

عين اين حرف در طرف شقاوت نيز صحيح است .

قرآن كريم در اين باره نسبت بطرف سعادت فرموده:

« و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا و ان الله لمع المحسنين!» (69/عنكبوت)

و نسبت بطرف شقاوت مى فرمايد:

« ثم كان عاقبة الذين اساؤا السواى ان كذبوا بايات الله و كانوا بها يستهزؤن!»(10/روم)

و نظاير اين دو آيه در دو طرف بسيار است .

كوتاه سخن ، سعادت انسان در زندگى خاص انسانيش يعنى سعادتش در علم و عمل ارتباط تامى به پاكيزه بودن مواد اصليش دارد ، چون حامل روح انسانى همين موادند و همين موادند كه او را به سوى بهشت هدايت مى كنند ، همچنانكه شقاوتش در علم كه همان ترك عقل و سرگرمى به اوهام و خرافاتى كه شهوت و غضب را در نظرها جلوه مى دهد و همچنين شقاوتش در عمل كه همان سرگرمى به لذات مادى و بى بندوبارى در شهوات حيوانى و استكبار از هر حقى است كه مزاحم و مخالف با هواى او است ، ارتباط مستقيمى با آب و گل او دارد ، اين دو قسم آب و گل است كه يكى انسان را به حق و سعادت و بهشت و ديگرى به باطل و شقاوت و دوزخ سوق مى دهند .

و البته اين سوق دادن بنحو اقتضاء است نه عليت تامه ، چون خداى تعالى است كه اين آثار را در آب و گل قرار داده و او مى تواند سبب ديگرى قوى تر از آن به كار ببرد و اثر آنرا خنثى سازد .

در حديث خلقت جنين در اوايل سوره آل عمران مطالبى كه دلالت بر اين معنا مى كند، در الميزان، آمده و روايات ديگرى نظير آن هست كه براى خدا مشيت و قدرت بر محو و اثبات در هر امرى را اثبات مى كند .

البته روايات مورد بحث را به وجه دقيق ترى كه تعقلش محتاج به صفاى ذهن و قدم راسخ در معارف حقيقى است مى توان توجيه نمود و آن اين است كه: سعادت و شقاوت وقتى در انسان محقق مى شود كه ادراك او فعليت پيدا كرده و مستقر شده باشد و ادراك هم از آنجايى كه مجرد از ماده است قهرا مقيد به قيود ماده و محكوم به احكام آن كه يكى از آنها زمان( مقدار حركت) است ، نيست!

بنا بر اين، گو اينكه ما بنظرمان چنين مى رسد كه سعادت بعد از حركت ماده به سوى فعليت موجود مى شود و ليكن حقيقت امر اين است كه منشا سعادت يعنى ادراك از آنجايى كه مجرد است مقيد به زمان نيست .

پس سعادتى كه پس از حركت ماده پيدا مى شود عينا قبل از حركت نيز وجود

ص:320

داشته ، نظير نسبت دادن ما امور حادث را به فعل خداى تعالى ، كه اگر ما فعل خدا را در اين نسبت مقيد به زمان كرده مى گوييم : خداوند زيد را در فلان روز آفريده و يا مى گوييم: در فلان تاريخ قوم نوح را هلاك كرد و يا قوم يونس را نجات داد و يا رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم را مبعوث فرمود اين تقييد در حقيقت تقييد از نظر ما است ، چون ما در اين نسبتى كه مى دهيم نظرمان به خود حادثه است و زمان و حركتى را كه منتهى به حدوث آن شده در نظر مى گيريم و گر نه فعل خداى تعالى مقيد به زمان نيست ، مجموع حوادث و همچنين زمان حدوث هر حادثه و ساير قيود و شرايطى را كه دارد او ايجاد كرده ، آن وقت چطور ممكن است عمل خود او مقيد و محدود به حدود زمان شود؟ پس اينكه مى گوييم امروز فلان مطلب را درك كردم و يا الآن فلان چيز را فهميدم در حقيقت عمل سلولهاى دماغى و يا عصبى خود را كه امورى مادى هستند مقيد به زمان مى كنيم و گر نه اصل علم و ادراك مجرد است و به روز و ساعت مقيد نمى شود .

پس از آنجايى كه سعادت و شقاوت انسان از راه تجرد علمى او است كه مجرد و بيرون از زمان است مى توان آنها را پيش از امتداد زمان زندگيش گرفت چنانكه به واسطه ارتباط آنها به اعمال و حركات انسان مى توان متاخرتر از آنها گرفت.

3-دسته سوم از روايات

( اين باب رواياتى است كه خلقت انسان را منتهى به آب گوارا و آب تلخ و شور مى داند! )

از آن جمله روايتى است كه در كتاب علل الشرايع از امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه فرمود: خداى عز و جل آب گوارايى آفريد و از آن آب اهل طاعت را خلق فرمود .

بار ديگر آب تلخى آفريد و از آن اهل معصيت را خلق كرد .

سپس امر كرد تا اين دو آب بهم در آميزند و مخلوط شوند ، كه اگر چنين نمى كرد مؤمن جز از مؤمن و كافر جز از كافر متولد نمى شد .

و نيز از محمد بن سنان نقل كرده كه گفت از امام صادق عليه السلام پرسيدم اولين چيزى كه خداى تعالى خلق فرمود چه بود؟ حضرت فرمود: اولين چيزى كه خداى عز و جل آفريد چيزى بود كه تمامى موجودات عالم از آن آفريده شد .

عرض كردم آن چه بود ؟ فرمود : آب بود ، خداى تبارك و تعالى نخست دو درياى آب يكى گوارا و يكى تلخ آفريد آنگاه به آب گوارا نظر انداخته صدايش زد ، درياى آب گوارا عرض كرد : لبيك و سعديك .

فرمود : بركت و رحمت من در تو است ، بهشتم و اهل طاعتم را از تو خلق

ص:321

مى كنم .

آنگاه به درياى شور نظر افكنده او را صدا زد ، دريا جواب نداد ، بار ديگرش صدا زد جواب نداد - تا سه بار - لاجرم فرمود لعنتم بر تو باد ، من دوزخيان و اهل معصيتم را از تو خلق مى كنم .

آنگاه بار ديگر امر نمود تا بهم مخلوط شدند .

سپس امام عليه السلام اضافه كرد : از همين جهت است كه مى بينيم مؤمن از كافر و كافر از مؤمن پديد مى آيد .

در تفسير عياشى از عثمان بن عيسى از بعضى از اصحابش از امام صادق عليه السلام نقل كرده كه فرمود : خداى تعالى به آبى فرمود : شيرين و گوارا باش تا از تو بهشتم و اهل طاعتم را خلق كنم .

و به آبى فرمود : شور و تلخ شو تا از تو آتشم و اهل معصيتم را بيافرينم آنگاه آن دو آب را بر گل جارى ساخت...!

مؤلف : در معناى هر يك از اين سه حديث احاديث بسيار ديگرى از امير المؤمنين و امام باقر و امام صادق عليه السلام هست و ما اين سه حديث را بعنوان نمونه در اينجا آورديم .

بر طبق اين دسته از اخبار نيز آياتى هست ، مانند آيه:

« و الله خلقكم من تراب ثم من نطفة ثم جعلكم ازواجا و ما تحمل من انثى و لا تضع الا بعلمه و ما يعمر من معمر و لا ينقص من عمره الا فى كتاب ان ذلك على الله يسير!

و ما يستوى البحران هذا عذب فرات سائغ شرابه و هذا ملح اجاج و من كل تاكلون لحما طريا و تستخرجون حلية تلبسونها و ترى الفلك فيه مواخر لتبتغوا من فضله و لعلكم تشكرون!»(11و12/فاطر)

به طورى كه ملاحظه مى كنيد آيه دومى به منزله مثالى است براى بيان مضمون آيه قبليش و اينكه چطور مردم با اينكه در جامع انسانيت و در بعضى از منافع و آثار مشتركند با هم اختلاف دارند، آيه:« و جعلنا من الماء كل شى ء حى!»(30/انبيا) نيز اين اشتراك را مى رساند .

و نيز مانند آيه:

« و هو الذى مرج البحرين هذا عذب فرات و هذا ملح اجاج و جعل بينهما برزخا و حجرا محجورا !

و هو الذى خلق من الماء بشرا فجعله نسبا و صهرا و كان ربك قديرا !» (53/فرقان)

بيان اين آيات به زودى در محل خود خواهد آمد .

و اما روايات سه گانه اى كه نقل شد و همچنين روايات ديگرى كه به آن مضمون

ص:322

وارد شده از جهت معنا به دو قسم تقسيم مى شوند:

1- رواياتى كه آب گوارا و تلخ را ذكر مى كرد و مى فرمود كه خداوند آن دو را بر گلى كه انسان را از آن آفريد جارى ساخت و گل ها به جهت اختلاف آب ها مختلف شدند اين قسم از اخبار برگشت معنايش به همان طايفه از اخبار است كه اختلاف خلقت بشر را از ناحيه اختلاف طينت مى دانست . بنا بر اين ، حرفهايى كه در اين روايات بايد زده شود همان حرفهايى است كه در اخبار طينت زديم .

2- قسم دوم اخبارى است كه تنها متعرض خلقت انسان نيست، بلكه خلقت هر موجودى را حتى خلقت بهشت و دوزخ را از آب مى دانست و مى فرمود: اختلاف آب ها منشا اختلاف خصوص مردم در سعادت و شقاوت است و اين همان معنايى است كه در قسم اول از روايات بود ، در نتيجه حرفهايى كه آنجا زديم در اينجا نيز جريان دارد و در حقيقت اخبار دسته اول به منزله مفسر براى اخبار دسته دوم و هر دو به منزله مفسر براى اخبار طينتند .

و اما اينكه مى فرمود: انتهاى خلقت به سوى آب است همانطورى كه ابتدايش از آب بود ، به زودى در جاى مناسب بحثش خواهد آمد! ان شاء الله!

4-دسته چهارم اخبار نو ر و ظلمت

دسته چهارم رواياتى است كه برگشت اختلاف در خلقت را به اختلاف در نور و ظلمت مى داند، مانند روايتى كه در كتاب علل الشرايع از امام صادق عليه السلام نقل شده كه فرمود : خداى تبارك و تعالى ما را از نورى آفريد كه آن نور نيز از نور ديگرى خلق شده و اصلش از طينت اعلى عليين است و دل هاى شيعيان ما را از آب و گلى آفريد كه با آن بدن هاى ما را خلق كرد و بدن هاى آنان را از طينتى پايين تر از آن آفريد ، به همين جهت است كه دلهاى شيعيان همواره متمايل به سوى ما است ، براى اينكه از همان چيزى آفريده شده اند كه ما آفريده شده ايم .

آنگاه امام عليه السلام آيه:

« كلا ان كتاب الابرار لفى عليين! و ما ادريك ما عليون!

كتاب مرقوم! يشهده المقربون!»(18تا21/مطففين)

را تلاوت نمود و سپس اضافه كرد كه خداى تعالى دلهاى دشمنان ما را از طينتى از سجين و بدن هايشان را از طينتى پست تر از آن آفريد، دلهاى شيعيان آنان را هم از آب و گلى آفريد كه بدن آنان را از آن خلق فرموده و از همين جهت دلهاى شيعيان ايشان متمايل به آنان است ، آنگاه آيه:

ص:323

« ان كتاب الفجار لفى سجين و ما ادريك ما سجين كتاب مرقوم ويل يومئذ للمكذبين!»(7تا10/مطففين)

را تلاوت فرمود .

مؤلف : در اين معنا روايات ديگرى نيز هست .

برگشت اين دسته از روايات در حقيقت به همان رواياتى است كه دلالت مى كنند بر اينكه انتهاى خلقت و ريشه آن ، طينت عليين و طينت سجين مى باشد ، با اين تفاوت كه در اين روايات اين معنا اضافه شده است كه انسان پس از خلقت مبدل به نور و يا ظلمت مى شود .

و شايد جهتش اين باشد كه طينت سعادت باعث ظهور حق و انجلاى معرفت و طينت شقاوت ملازم با جهل است و جهل هم همان ظلمت و كورى است، پس طينت سعادت نور و طينت شقاوت ظلمت است .

قرآن كريم هم غالبا علم و هدايت را نور مى نامد همچنانكه ايمان را زندگى مى خواند، از آن جمله مى فرمايد:

« ا و من كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس كمن مثله فى الظلمات ليس بخارج منها!»(122/انعام) و نيز مى فرمايد:

« الله ولى الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات الى النور و الذين كفروا اولياؤهم الطاغوت يخرجونهم من النور الى الظلمات!»(257/بقره)

و در اينكه نور اصل خلقت طايفه اى از موجودات از قبيل انبيا ، ملائكه ، لوح ، قلم ، عرش ، كرسى و بهشت است ، اخبار بسيارى وارد شده كه به زودى - ان شاء الله - نقل خواهد شد .

5-دسته پنجم اخبار راجع به نامه اعمال

دسته پنجم از اخبار اين باب رواياتى است كه دلالت دارد بر انتقال حسنات افراد شقى در روز قيامت به نامه عمل افراد سعيد و بعكس ، انتقال سيئات افراد سعيد به نامه عمل افراد شقى ، مانند روايتى كه علل الشرايع به سند خود از ابراهيم ليثى از امام باقر عليه السلام نقل كرده كه آنجناب در ضمن حديث طويلى فرمود:

اى ابراهيم ! بگو ببينم وقتى قرص خورشيد طلوع مى كند و شعاع خود را به همه جا مى تاباند آيا شعاعش از خود قرص جدا است يا نه؟ عرض كردم آرى، در حال طلوع شعاعش از خودش جدا است .

فرمود : آيا جز اين است كه وقتى غروب مى كند دامنه شعاعش نيز برچيده شده به دنبالش مى رود!

ص:324

عرض كردم چرا ؟

فرمود : به همين نحو هر موجودى به سوى اصل و جوهر خود بازگشت مى كند و وقتى قيامت قيام مى كند خداى تعالى وزر و وبال ها را كه از سنخ وجود ناصبى ها و از طينت آنان است از نامه مؤمنين به نامه ناصبيها منتقل نموده و حسنات و نيكى ها و مساعى خيرى كه در نامه عمل ناصبيها است از آنجايى كه از سنخ وجود مؤمن و از جنس طينت او است به نامه مؤمنين منتقل مى كند آيا اين ظلم و تعدى است ؟ عرض كردم نه ، يا ابن رسول الله!

فرمود: به خدا سوگند نه تنها ظلم و عدوان نيست ، بلكه قضاء فاصل و حكم قاطع و عدالت آشكار است:

« لا يسئل عما يفعل و هم يسئلون!»(23/انبيا)

اى ابراهيم ! اين حقى است از ناحيه پروردگارت ، و حكمى است از احكام ملكوت او .

عرض كردم : يا بن رسول الله ! حكم ملكوت چيست ؟ فرمود حكم خدا و انبياى او است ، همان حكمى است كه خضر در جواب موسى عليه السلام به آن تمسك جست و گفت:

« انك لن تستطيع معى صبرا! و كيف تصبر على ما لم تحط به خبرا!»(67و68/كهف)

تو اى ابراهيم! فكر مى كنى كه موسى عليه السلام از كارهاى خضر سر در مى آورد مع ذلك اعمالش را منكر و شنيع مى دانسته .

نه ، او از وجهه اعمال خضر آگاه نبود ، تا آنكه خضر در جوابش گفت : من اين كارها را به دستور و اذن خداى تعالى انجام دادم .

اين بود قسمتى از آن حديث و در قبال اين دسته از روايات آياتى از قرآن كريم هست كه بعضى از آنها در خود اين حديث ايراد شده است و از جمله آياتى كه در متن حديث ايراد نشده:

« آيه ليميز الله الخبيث من الطيب و يجعل الخبيث بعضه على بعض فيركمه جميعا فيجعله فى جهنم!»(37/انفال)

است، كه مى فرمايد خداى تعالى در روز قيامت طيب را از خبيث جدا مى سازد به طورى كه ذره اى از خباثت در طيب مخلوط نباشد و ذره اى از جنس طيب در خبيث باقى نماند ، آنچه از آلودگيها و خباثت متفرق در بنى نوع بشر است ، يكجا جمع نموده و شاخ و برگهايى را كه از ريشه درخت خباثت در آنان دويده شده به اصل درخت باز مى گرداند ، نتيجه اين جدا ساختن طيب از خبيث اين است كه همه حسنات در يك طرف گرد آمده به سعادت خالص و بى شائبه ذات برگردند و همه سيئات نيز در جانبى

ص:325

گرد آمده به منشا و اصل خود رجوع كنند و اين بيان بعينه همان بيانى است كه در حديث بود .

اينكه امام عليه السلام فرمود: اى ابراهيم بگو ببينم وقتى قرص خورشيد طلوع مى كند ... خواست تا با اين مثال محسوس بفهماند هر اثرى مظهر مؤثر و هم سنخ آن و وجودش قائم به وجود آن و ملازم وجود آن است و اين هم كه فرمود : اين عمل نه تنها ظلم و عدوان نيست ، بلكه به خدا سوگند قضاء فاصل و حكم قاطع و عين عدالت است با اين كه بظاهر و به حسب نظر ابتدائى عملى مخالف عدالت بنظر مى رسد ، مبنى بر همان سنخيت بين فعل و فاعل و اثر و مؤثر است .

چون اين سنخيت از چيزهايى است كه عقل به ضرورت و بداهت ، حكم به آن مى كند ، همچنانكه حكم مى كند به اينكه هر فعلى از افعال كه فرض شود ، فاعلى آن را از خود ابراز مى كند كه ذاتش تناسب با آن فعل را داشته باشد و اگر نظر سطحى برخلاف اين حكم كند براى اين است كه انسان به نظر سطحى از هر فعلى همان حركات و سكنات ظاهريش را مى بيند و لذا مى گويد اين شرابخوارى از زيد مؤمن سر زده به چه ملاك در نامه عمرو كافر نوشته شود؟ و ليكن اگر دقيق شود و درك كند كه اين فعل داراى معنويتى است كه آن معنا يا از معانى حسنه است و از آثار سعادت و يا از معانى سيئه و از آثار شقاوت است ، آن وقت تصديق خواهد كرد كه اين اثر اثر ذاتى است كه در وصف سعادت و شقاوت هم سنخ آن عمل است و اگر در باره يك عمل زشتى كه از ذات انسان سعيدى سر زده دو جور حكم مى كنيم ، براى اختلاط و امتزاجى است كه بين دو موضوع رخ داده عينا نظير حرارتى است كه ما آن را به آب نسبت داده و مى گوييم: آب گرم است و حال آنكه عامل اصلى آن آتش و يا تابش خورشيد است .

بنا بر اين ، در نظر يك دانشمند آشنا به حقايق ، جميع حسنات از هر كس سر بزند عمل كسانى است كه ذاتا نيكوكار و سعيدند و جميع سيئات از هر كس صادر شود عمل كسانى است كه ذاتا بدكار و شقى اند ، عدالت واقعى و همچنين سراى آخرت كه ظرف حق و حقيقت است نيز همين را اقتضا مى كند .

البته اين معنا با امثال آيه:

« فمن يعمل مثقال ذرة خيرا يره! و من يعمل مثقال ذرة شرا يره!»(7و8/زلزله)

و آيه:

« الا تزر وازرة وزر اخرى!» (38/نجم)و آيه:

« لها ما كسبت و عليها ما اكتسبت!»(286/بقره) كه ثواب و عقاب هر عمل نيك و بدى را عايد فاعل آن عمل مى داند ، منافاتى ندارد، زيرا مفاد اين قبيل آيات هم در محل خود صحيح و بجا است .

ص:326

البته بر حسب نظر اجتماعى دنيوى ، فاعل هر فعلى همان كسى است كه حركت و سكون فعل از او سر زده و پيامدهاى فعل و آثار آن هم اگر مدح و ثواب و يا ذم و عقاب است به او عايد مى شود و ليكن اين را هم بايد دانست كه اين حكم در ظرف اجتماع دنيوى صحيح است و اما در ظرف حقيقت و واقع ، فاعل هر فعلى آن اصلى است كه متسانخ و متناسب آن فعل است و آن اصل ممكن است غير آن كسى باشد كه حركات و سكنات فعل از او سر زده .

و اگر مى گوييم آثار حسنه و سيئه عمل به اصلش بر مى گردد معنايش اين نيست كه ثواب و عقاب عمل بغير فاعل آن عايد مى شود ، تا كسى بگويد اين حرف منافات با آن آيات دارد و لذا در حديث بالا هم امام عليه السلام فرمود اين حكم حكم ملكوتى است كه در طول حكم ظاهرى دنيوى و احكام زندگى اجتماعى آن قرار دارد.

آرى وقتى روز قيامت روز بروز باطن ها و ظهور حق باشد قهرا در آن روز احكام هم ملكوتى خواهد بود ، يعنى هر حكمى به موضوع حقيقى خود ملحق شده ، هر چيزى به اصل خود باز مى گردد ، همچنانكه فرموده:

« و بدا لهم من الله ما لم يكونوا يحتسبون!»(47/زمر) و:

« لقد كنت فى غفلة من هذا فكشفنا عنك غطائك فبصرك اليوم حديد!» (22/ق) و نيز:

« الحقنا بهم ذريتهم ما التناهم من عملهم من شى ء!»(21/طور) و:

« و ليحملن اثقالهم و اثقالا مع اثقالهم!»(13/عنكبوت)

از اينجا وجه اختصاص حكم ملكوتى به روز قيامت با اينكه عالم برزخ هم از ظرفهاى مجازات و جزء ايام الله است نيز معلوم مى شود ، زيرا ظاهر كلام خداى تعالى كه مى فرمايد:

« قال كم لبثتم فى الارض عدد سنين!

قالوا لبثنا يوما او بعض يوم فسئل العادين!

قال ان لبثتم الا قليلا!»(112تا114/مومنون)

و همچنين ظاهر آيه:

« و يوم تقوم الساعة يقسم المجرمون ما لبثوا غير ساعة كذلك كانوا يؤفكون! و قال الذين اوتوا العلم و الايمان لقد لبثتم فى كتاب الله الى يوم البعث! فهذا يوم البعث!»(55و56/روم)

اين است كه عالم برزخ و زمانى كه فاصله بين مرگ و قيامت است تتمه زندگى دنيا و مكث در زمين است و در پاره اى از احكام با زندگى دنيوى شركت دارد و مردم در آن عالم هنوز در راه تصفيه و تكامل به سوى سعادت خالص و يا شقاوت خالص هستند و جاى حكم قطعى زمانى است كه مردم تكليف شان يكسره شده يا سعادت خالص و يا شقاوت خالص كسب كرده باشند و آن خانه آخرت است.

و نيز از اينجا سرّ اين گفته قرآن و حديث كه: خداوند جزاى حسنات كفار را در

ص:327

دنيا مى دهد و در آخرت ميزانى برايشان بر پا نمى كند و در آنجا جز آتش بهره اى ندارند معلوم مى شود - دقت فرماييد!

استشهادى كه امام عليه السلام به آيه:

« لا يسئل عما يفعل و هم يسئلون!»(23/انبيا)

فرمود به منظور تعليل بيان حكم ملكوتى بود.

توضيح اينكه : حقيقت سؤال از هر چيزى ، چه فعلى باشد كه از فاعلى سر زده و يا حكمى كه از حاكمى صادر شده و يا خبرى كه از مخبرى رسيده ، اين است كه فاعل و يا حاكم و يا مخبر ، كردار و گفتار خود را با واقع تطبيق نموده و نحوه مطابقت آن را با واقع بيان نمايد و مادامى كه اين معنا را بيان ننموده جاى سؤال باقى است و اما در جايى كه فعل و يا حكم و يا خبر عين واقع و بى نياز از بيان فاعل و يا حاكم و يا مخبر باشد البته سؤال معنا نخواهد داشت .

مثلا وقتى سائل از شما مى پرسد چرا اين يتيم را زدى ؟ و يا چرا حكم كردى به اينكه فلان چيز مال زيد است ؟ و يا بپرسد اين كه خبر آوردى زيد ايستاده از كجا گفتى ؟ دست از اين سؤال بر نمى دارد و همچنان حق سؤال دارد تا شما عمل خود را با واقع و حق تطبيق كنى ، مثلا بگويى من اگر يتيم را زدم منظورم تاديب او بود و يا اگر حكم كذايى را دادم براى اين بود كه زيد آن مال را از پدرش ارث برده بود و يا اگر گفتم زيد ايستاده براى اين بود كه من به چشم خود ديدم كه ايستاده، سؤال از اينگونه مطالب كه محتاج به دفاع و تطبيق با حق و واقع است صحيح است.

و اما مطالبى كه احتياج به تطبيق ندارد از قبيل جفت بودن عدد چهار و بيشتر بودن عدد ده از عدد پنج و مردن زيد پس از جدا شدن سرش از بدن از آنجايى كه عين واقع و حق است سؤال از آن معنا ندارد و صحيح نيست كسى بپرسد چرا عدد چهار جفت و چرا عدد ده بيشتر از عدد پنج است؟ و يا چرا فلان علت تامه فلان معلول را به وجود آورد؟ اين معنا كه روشن شد اينك مى گوييم: فعل خداى سبحان عين حق و واقع است و قولش عين موجود خارجى و واقعى است، فعل و قول او مستند به چيز ديگرى نيست تا سؤال از آن به چرا و چطور صحيح باشد ، آرى جميع قضاياى حقى كه ما عقايد و افعال خود را بر آن تطبيق مى دهيم و بدين وسيله حقانيت آن را اثبات مى كنيم همه از موجودات خارجى كه همان فعل خداى سبحان است اخذ شده ، با اين حال چگونه ممكن است فعل خود او محكوم به آن شود ؟ نسبتى كه فعل خداوند با آن قضايا دارد نسبت محكوم به حاكم نيست ، بلكه نسبت ملزوم به لازم و متبوع به تابع و منشا انتزاع به منتزع است - دقت فرماييد!

ص:328

به عبارت ديگر فعل خداى تعالى به وسيله اسباب تكوينى تحقق مى يابد ، و اسباب تكوينى به منزله آلات و ابزارى هستند كه فعل خدا جز به توسط آنها ظاهر نمى شود و اگر سائلى از يكى از افعال خدا سؤال كند قطعا سؤالش از علتى است كه برايش مجهول است .

مثلا اگر ديوارى بر سر زيد فرو ريزد و زيد در اين حادثه بميرد سائل مى پرسد چرا خدا اين جوان را از بين برد و چرا به جوانى او و به حال پدر و مادر فقيرش رحم نكرد؟ و اگر در جوابش گفته شود: ديوار بر سرش فرو ريخت، مى گويد چرا ديوار را خراب كرد و اگر كسى بگويد باران باريد و بن ديوار سست شد و سنگينى ديوار ديوار را متمايل و ساقط كرد، در جواب نقل كلام به مساله باريدن ابر مى كند و همچنين به سؤال خود ادامه مى دهد و در هر بار سؤالش از علتى است كه برايش مجهول است .

او از در نادانى براى زيد عمر و حياتى قائل است كه مستند به عللى است كه هيچكدام آنها باعث مرگ ناگهانى او نيست و وقتى با مرگ ناگهانى او مواجه مى شود پيش خود خيال مى كند اين مرگ گزاف و بى جهت بوده و لذا لب به سؤال و اعتراض مى گشايد و اگر به علل هر حادثه اى احاطه مى داشت قطعا سؤال نمى كرد - در تفسير آيه« لا يسئل عما يفعل ... !»(23/انبيا) در بحث از اعتراضات ابليس مطالبى مناسب با اين بحث گذشت .

اينكه امام عليه السلام در ضمن گفتارش فرمود: حكم خدا و حكم انبياى اوست ... معنايش اين است كه قضاى خداى تعالى و قضايى كه انبياى او به اذن او رانده اند ، به حسب حقيقت امر و باطن آن است ، نه به حسب ظاهر و مانند احكام ما به اعتماد بر شواهد و امارات .

پس معناى لحوق حسنات و آثار حسنه به ذوات طيبه و لحوق سيئات و آثار آن به ذوات خبيثه و از سنخ ظلمت و فساد معلوم گرديد و همچنين با روشن شدن معناى« لا يسئل عما يفعل و هم يسئلون!»(23/انبيا) جواب شبهه اى هم كه ممكن است به ذهن خلجان كند معلوم شد .

و آن شبهه اين است كه چرا حسنات و آثار آن تنها از ذواتى صادر شود كه از سنخ نورند و چرا سيئات و آثار سوء آن اختصاص به ذواتى داده شد كه از سنخ ظلمتند؟ و چرا اثر حسنات نعمت دائم و بهشت جاويد و ثمره سيئات نقمت و دوزخ شد؟ از بيان قبلى ما جواب اين شبهه نيز داده مى شود، زيرا گفتيم بين حسنات و آثارش و همچنين بين سيئات و آثار سوء آن يك رابطه حقيقى و واقعى برقرار است و صرف احكام وضعى و قراردادى نيست .

ص:329

و اگر در لسان شارع از آن آثار به لسان احكام وضعى و قراردادى و به نظائر تعبيراتى كه ما از تبعات احكام وضعى موجود در ظرف اجتماعمان مى كنيم ، تعبير كرده به منظور تعميم نظام تشريع بوده، نه از اين جهت كه تبعات و آثار مذكور مانند مجازات ها و پاداش هاى قراردادى نظام هاى دنيوى ، صرف اعتبار و خالى از حقيقت و واقعيت است .

اين معنا كه معلوم شد و بدست آمد كه اختصاص حسنات به ذوات طيبه و سيئات به ذوات خبيثه و همچنين اختصاص بهشت به حسنات و دوزخ به سيئات از جهت روابط تكوينى و خارجى است ، كه بين ذوات اشياء و آثار ذاتى آنها است و ذاتيات را نمى توان مورد سؤال قرار داد، اينك بخواننده محترم تذكر داده تاكيد هم مى كنيم كه مبادا از مطالب گذشته ما غفلت ورزيده و خيال كند معناى اختصاص هر اثرى به ذات هم سنخ و متناسبش اين است كه آن ذات در ابراز آن اثر ، مستقل به ذات و مستغنى از خداى سبحان است، چون بطلان اين معنا را ما از بيانات خود قرآن اثبات نموديم و اين همان معنايى است كه آيه شريفه:

« و البلد الطيب يخرج نباته باذن ربه و الذى خبث لا يخرج الا نكدا !» (58/اعراف)

به آن اشاره مى كند و براى اين معنا كه هر ذاتى داراى اقتضايى است مثل آورده است .

و اگر مى بينيد كه اقتضاى مزبور را مقيد به قيد« باذن ربه!» كرده ، براى دفع اين توهم است كه ، لزوم ذاتى به معناى استقلال و استغناء از خداى سبحان است ، همچنانكه از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم هم روايت شده كه در اين باره فرموده اند: قلم بر سعادت كسى كه ايمان آورده و تقوا پيشه ساخته خشكيده است! (يعنى چنين تقدير شده است. مترجم.)

(1)

تحليل روايتي در موضوع: تيره بختي و سعادت مقدر انسانها

« يَوْمَ يَأْتِ لا تَكلَّمُ نَفْسٌ إِلا بِإِذْنِهِ فَمِنْهُمْ شقِىٌّ وَ سعِيدٌ!»

« روزى بيايد كه هيچ كس جز به اذن او سخن نگويد و برخى از آنان بدبخت باشد و برخى نيكبخت!»( 105/هود)

در كتاب درالمنثور از على كرم الله وجهه از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم روايت شده كه وقتى در تشييع جنازه اى بود ، چوبى برداشت و با نوك آن زمين را


1- الميزان ج : 8 ص : 120

ص:330

مى خراشيد در همين حال فرمود: هيچ يك از شما نيست مگر آنكه منزلش را معلوم كرده اند كه در بهشت است يا در دوزخ!

پرسيدند بنا بر اين آيا بر( اعمال خود) تكيه و اتكا نكنيم؟ فرمود: عمل بكنيد، زيرا هر كس براى رسيدن به آنچه كه تقدير برايش نوشته راه آسانى دارد و سپس اين آيه را تلاوت فرمودند:« فَأَمَّا مَنْ أَعْطى وَ اتَّقى! وَ صَدَّقَ بِالْحُسْنى! فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْيُسْرى!»(5تا7/ليل)

مؤلف : براى اينكه اين مطلب روشن شود لازم است بگوييم هيچ خردمند و صاحب فكرى شك ندارد در اينكه تمامى حوادثى كه در اين عالم جريان مى يابد ، چه آن حادثه هايى كه از مقوله اعيانند( از قبيل پديد آمدن عسل،) و يا آن حادثه هايى كه از مقوله اثر اعيان باشد( مانند خواص عسل،) و خلاصه هر چه باشد مادام كه حادث نشده، در حد امكان قرار دارد يعنى ممكن است حادث بشود و ممكن است نشود و به همين جهت ، امكان هم يك نسبت به وجود آن دارد و هم نسبتى به عدم آن ، مثلا يك چوب را فرض مى كنيم كه هنوز در اثر احتراق به صورت خاكستر درنيامده ، اين چوب امكان دارد خاكستر شود و عينا امكان هم دارد كه خاكستر نشود .

و همچنين يك قطره منى كه مبدأ پيدايش آدمى است مادام كه به صورت يك انسان درنيامده ممكن است ما بقى اجزاى علت انسان شدنش نيز جمع بشوند و در نتيجه اين قطره ، انسانى بشود و ممكن هم هست آن اجزا و شرايط مساعدت نكنند و در نتيجه به صورت چيز ديگرى غير از انسان درآيد .

اين امكان تا موقعى است كه تكليفش يكسره نشده باشد و اما اگر يكسره شد و مثلا خاكستر بالفعل و يا انسان بالفعل گرديد امكان خاكستر شدن و انسان شدن باطل مى شود، زيرا ديگر نسبتى با عدم خاكستر شدن و عدم انسان شدن ندارد ، بلكه تنها انسان است و خاكستر و چيز ديگرى نيست و در عين اينكه خاكستر و انسان است محال است چيز ديگرى باشد .

با اين بيان بخوبى روشن مى شود كه اگر ما فعليات را گرفته و آنها را به علت هاى تامه شان نسبت دهيم و علت ها را هم باز به علت هاى قبليش و همچنين تمامى سلسله معلولها و سلسله علت ها را يكجا در نظر بگيريم ، عالم عبارت مى شود از مشتى فعليات كه نه امكان در آنها راه دارد و نه استعداد و اختيار و اگر همين موجودات را از اين جهت كه داراى امكان و استعداد هستند در نظر بگيريم نسبت به غايت هايى كه به سوى آن در حركتند قهرا نسبت آنها به آن غايتها نسبت امكان و استعداد خواهد بود و معلوم است كه هيچ موجودى از موجودات مادى در رسيدن و نرسيدن به آن غايات از حيز امكان و اختيار بيرون نرفته است .

ص:331

پس براى عالم كون دو وجه است : يك وجه ، وجه ضرورت و فعليت است كه در اين وجه هر جزئى از اجزاى عالم چه اعيان و چه آثار و خواص اعيان داراى تعين است و هيچگونه ابهام و ترديدى در آن نيست و هيچ تغيير و تبديلى در آن راه ندارد و اين همان وجهى است كه مسببات به وسيله اسباب و علل تامه خود( يعنى آن عللى كه از مقتضاى خود هرگز انفكاك ندارد و معلولها از آن علت ها تخلف نمى پذيرند و به هيچ حيله اى نمى توان اين دو را از هم جدا نمود،) تحقق مى پذيرند .

وجه ديگر ، وجه امكان و وجه استعداد و قابليت است كه هيچ چيزى از اين وجه تعين به خود نمى گيرد و تا واقع نشود و از امكان در نيايد محدود و متشخص نگشته و تا تحقق نيابد از ابهام و اجمال درنمى آيد و چون چنين است(و در تمامى موجودات اين دو وجه هست و در خصوص آدميان،) پاى اختيار به ميان مى آيد و به خاطر همين وجه دوم است كه قانون اختيار واقعيتى مى شود و در دنبال آن ، مساله سعى و كوشش و حركت و عمل و اكتساب سر درآورده تعليم و تربيت و خوف و رجاء و آرزوها و خواهش ها مصحح يافته و پاسخ اين سؤال: با اينكه قلم تقدير سرنوشت ها را معلوم كرده ديگر چه فايده و اثرى در سعى و عمل تصور مى شود و دعوت انبياء و امر و نهيشان و ثواب و عقابى كه وعده داده اند چه معنايى دارد روشن مى گردد .

و پر واضح است كه هيچ يك از اين دو وجه ، ديگرى را باطل نمى كند و در عالم وجود با هم تدافع ندارند، بلكه فعليت در ظرف خود فعليت است و امكان و استعداد در ظرف خود امكان و استعداد است ، عينا مانند ابهام يك حادثه است قبل از واقع شدنش و تعين آن بعد از تحققش كه ما مى بينيم نه آن ابهام در آن ظرف ، تعين در اين ظرف را از بين مى برد و نه تعين در اين ظرف با ابهام در آن ظرف منافات دارد .

آرى ، وجه اول كه همان وجه قضا و قدر الهى است و حوادث در آن ظرف متعين است تعين حوادث در اين ظرف ، عدم تعين در ظرف دعوت انبياء و عمل و اكتساب را باطل نمى كند .

و ما اين مساله را در بحث قضا و قدر در الميزان هر جا كه مناسب بود مورد بحث قرار داده ايم و فعلا خواننده محترم را به انتظار رسيدن چنين موردى مى گذاريم و به سراغ احاديث فوق مى رويم: اگر در سياق اين احاديث دقت كنيم اين معنا به خوبى براى ما روشن مى شود كه پرسش كنندگان از مساله نوشته شدن سعادت و شقاوت و بهشت و دوزخ و جريان يافتن قلم بر اين معانى چنين فهميده اند كه اولا آنانكه قلم برايشان بهشت و سعادت نوشته ، بطور حتم و وجوب بهشتى هستند و ديگران بطور مسلم دوزخى اند و از اين درك خود چنين نتيجه گرفته اند كه ديگر سعى و عمل بيهوده

ص:332

است.

و خلاصه هر چه بايد بشود مى شود ، چه ما عمل نيك انجام دهيم و چه مرتكب گناه شويم و بلكه خواسته اند نتيجه بگيرند كه بطور كلى بايد رابطه ميان هر مقدمه و هدف را انكار كنيم ، هر چند آن مقدمه به نظر ما موصله باشد ، و همچنين رابطه ميان اسباب و مسببات را .

و ثانيا توهم كرده اند كه اسباب و مقدماتى كه به نظر ما رساننده به غاياتند ، عينا مانند خود غايات و مسببات از اختيار ما بيرون هستند و واقع در تحت قضاى حتمى مى باشند و با چنين وضعى ديگر اختيار و تلاش و اكتساب ، معنايى ندارد (چه ما سعى بكنيم و چه نكنيم قضاء و قدر اگر گذشته باشد ، هم مقدمات و اسباب فراهم مى شود و هم به دنبالش نتايج و مسببات موجود مى شوند!)

آرى ، سؤالات ايشان كه مثلا پرسيده اند: يا رسول الله بنا بر اين بر سر چه نتيجه اى عمل كنيم ، بر چيزى كه خدا از مقدر كردنش فارغ شده؟ و يا چيزى كه هنوز مقدر نكرده و يا پرسيده اند : يا رسول الله ! به چه اميدى عاملين عمل كنند ؟ و نيز پرسيده اند: حال كه چنين است آيا جا دارد كه ما به خدا و آنچه كه قضاى حتميش نوشته و ديگر تغيير نمى پذيرد ، تكيه نموده از سعى و عمل دست بكشيم ؟ همه اينها دلالت دارد بر توهم اول آنان و اگر در پرسشهايشان چيزى ديده نمى شود كه دلالت كند بر توهم دوم آنان ، خيال مى كنم براى اين بوده كه مساله اختيار و استطاعت را بالوجدان در خود مى ديدند و همين وجدانى بودن ، ايشان را باز داشته از اينكه در اين باره چيزى بگويند ، چون گو اينكه توهم به دلهايشان چنگ زده و ليكن ميان توهم و پرسش ملازمه هست كه قطعا اگر آن وجدان مانع نمى شد ، مى پرسيدند .

رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم هم در پاسخ سؤالشان فرمود:

« كل ميسر لما خلق له - هر كس براى رسيدن به آنچه كه تقدير برايش نوشته ، راه آسان دارد!»

و اين كلام از آيه شريفه« ثم السبيل يسره!»(20/عبس) كه راجع به چگونگى خلقت انسانى است اقتباس شده و معنايش اين است : هر فردى از اهل بهشت كه خدا براى آنجا خلقشان كرده است .

و در اين باره فرموده:

« و لقد ذرانا لجهنم كثيرا من الجن و الانس!»(179/اعراف)

غايتى در خلقتش منظور شده و خداوند او را براى رسيدن به آن غايت به راه انداخته و اسباب آن را فراهم و سير و سلوك به سوى آن غايت را برايش آسان ساخته.

ص:333

پس در ميان انسانى كه برايش بهشت نوشته شده و ميان بهشتش راهى است كه هيچ چاره اى از پيمودنش نيست همچنانكه ميان انسانى كه برايش جهنم نوشته شده و بين جهنم راهى است كه او نيز بايد بپيمايد .

راه بهشت عبارت است از ايمان و تقوا و راه دوزخ عبارت است از شرك و معصيت .

انسانى كه بهشت برايش نوشته شده ، بهشتى برايش نوشته شده كه راه آن ايمان و تقوا است ، پس او نمى تواند فكر كند حال كه من اهل بهشتم چرا خود را مقيد به ايمان و تقوا سازم و همچنين آن كس كه آتش برايش نوشته شده آتشى برايش حتمى شده كه راهش شرك و معصيت است نه آتش مطلق كه اگر راه شرك و گناه را هم نپيمود باز به آن برسد .

به همين جهت رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم بنا به روايت على عليه السلام دنبال جمله:« كل ميسر لما خلق له!» اين آيه را تلاوت كردند:« فاما من اعطى و اتقى! و صدق بالحسنى! فسنيسره لليسرى! و اما من بخل و استغنى! و كذب بالحسنى! فسنيسره للعسرى!» (5تا10/ليل)

بنا بر اين ، كسى كه توقع دارد به يكى از اين دو غايت برسد بدون اينكه راه آن غايت را پيموده باشد ، عينا مانند كسى خواهد بود كه توقع دارد نخورده سير و نياشاميده سيراب شود و بدون كمترين حركتى از جايى به جاى ديگر منتقل گردد ، با اينكه خداى تعالى فرموده:

« و ان ليس للانسان الا ما سعى! و ان سعيه سوف يرى! ثم يجزيه الجزاء الاوفى!»(39تا41/نجم)

عجب اينجاست كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم جواب از توهم دوم را هم با آنكه در باره آن سؤالى نشده بود مهمل نگذاشت و با آوردن كلمه ميسر به آن جواب اشاره فرموده( چون كلمه مذكور اسم مفعول از باب تفعيل و مشتق از تيسير) و معنايش تسهيل است و تسهيل خود شاهد است بر اينكه آن امرى كه براى رسيدنش تسهيل شده امرى حتمى و ضرورى نيست كه عدم آن محال باشد و اگر راه بهشت براى هر كس كه مقدر شده ضرورى السلوك و حتمى القطع بدون قيد و شرط بوده باشد ديگر براى تيسير و تسهيل و آسان كردن سلوك آن معنايى نخواهد ماند .

پس ، اينكه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم فرمود:« كل ميسر لما خلق له!» خود دليل بر اين است كه براى عاقبت كار انسان چه سعادت و چه شقاوت دو وجه هست : يكى وجه ضرورت و قضاى حتمى كه به هيچ وجه قابل تغيير نيست و يكى هم وجه امكان و اختيار كه انسان مى تواند و برايش ميسر است كه با عمل و اكتساب ، خود را به

ص:334

يكى از دو غايت سعادت و شقاوت برساند و دعوت هاى الهى هم به خاطر اين وجه است نه وجه اول .

(در جلد اول الميزان در تفسير آيه:« و ما يضل به الا الفاسقين!»(26/بقره) بحثى در باره جبر و تفويض ايراد شده است.)

(1)

سعادت و نحوست ايام

گفتارى در چند مبحث پيرامون :سعادت و نحوست ايام و طيره و فال


1- الميزان ج : 11 ص : 46

ص:335

« إِنَّا أَرْسلْنَا عَلَيهِمْ رِيحاً صرْصراً فى يَوْمِ نحْسٍ مُّستَمِرٍّ!»

« ما بادى سخت طوفانى در روزى نحس مستمرى بر آنان گسيل داشتيم!»

(19/قمر)

مقدمه تفسيري:

اشاره

معناى فرستادن باد در روزى نحس مستمر اين است كه خداى تعالى آن باد را در روزى فرستاد كه نسبت به ايشان نحس و شوم بود و نحوستش مستمر بود ، چون ديگر اميد خير و نجاتى برايشان نبود .

و مراد از كلمه يوم قطعه اى از زمان است ، نه روز لغوى كه يك هفتم هفته است، چون در جاى ديگر فرموده:« فارسلنا عليهم ريحا صرصرا فى ايام نحسات!» (16/فصلت) و باز در جاى ديگر در باره همين قوم فرموده : « سخرها عليهم سبع ليال و ثمانية ايام حسوما!»(7/حاقه) بعضى هم كلمه نحس را به سرد معنا كرده اند: «تنزع الناس كانهم اعجاز نخل منقعر!»(20/قمر) و معنايش اين است كه باد انسانها را از زمين مى كند و همچنين تنه هاى درخت خرما را از أعجاز آنها يعنى از پايين آنها مى كند:

بحث اول: در سعادت و نحوست ايام

نحوست روز و يا مقدارى از زمان به اين معنا است كه در آن زمان بغير از شر و بدى حادثه اى رخ ندهد و اعمال آدمى و يا حداقل نوع مخصوصى از اعمال براى صاحب عمل بركت و نتيجه خوبى نداشته باشد و سعادت روز درست بر خلاف اين است .

و ما به هيچ وجه نمى توانيم بر سعادت روزى از روزها ، و يا زمانى از ازمنه و يا

ص:336

نحوست آن اقامه برهان كنيم ، چون طبيعت زمان از نظر مقدار ، طبيعتى است كه اجزا و أبعاضش مثل هم هستند و خلاصه يك چيزند، پس از نظر خود زمان فرقى ميان اين روز و آن روز نيست ، تا يكى را سعد و ديگرى را نحس بدانيم و اما عوامل و عللى كه در حدوث حوادث مؤثرند و نيز در به ثمر رساندن اعمال تاثير دارند، از حيطه علم و اطلاع ما بيرونند، ما نمى توانيم تكه تكه زمان را با عواملى كه در آن زمان دست در كارند بسنجيم، تا بفهميم آن عوامل در اين تكه از زمان چه عملكردى دارند و آيا عملكرد آنها طورى است كه اين قسمت از زمان را سعد مى كند يا نحس ، و به همين جهت است كه تجربه هم بقدر كافى نمى تواند راه گشا باشد ، چون تجربه وقتى مفيد است كه ما زمان را جداى از عوامل در دست داشته باشيم و با هر عاملى هم سنجيده باشيم، تا بدانيم فلان اثر ، اثر فلان عامل است و ما زمان جداى از عوامل نداريم و عوامل هم براى ما معلوم نيست .

و به عين همين علت است كه راهى به انكار سعادت و نحوست هم نداريم ، و نمى توانيم بر نبودن چنين چيزى اقامه برهان كنيم ، همانطور كه نمى توانستيم بر اثبات آن اقامه برهان كنيم ، هر چند كه وجود چنين چيزى بعيد است ، ولى بعيد بودن ، غير از محال بودن است ، اين از نظر عقل .

و اما از نظر شرع در كتاب خداى تعالى نامى از نحوست ايام آمده ، در همين سوره آيه 19 فرموده:« انا ارسلنا عليهم ريحا صرصرا فى يوم نحس مستمر!» و جايى ديگر فرموده :« فارسلنا عليهم ريحا صرصرا فى ايام نحسات!»(16/فصلت)

و هر چند از سياق داستان قوم عاد كه اين دو آيه مربوط بدانست استفاده مى شود كه نحوست و شئامت مربوط به خود آن زمانى است كه در آن زمان باد به عنوان عذاب بر قوم عاد وزيد و آن زمان هفت شب و هشت روز پشت سر هم بوده ، كه عذاب به طور مستمر بر آنان نازل مى شده اما بر نمى آيد كه اين تاثير و دخالت زمان به نحوى بوده كه با گردش هفته ها دوباره آن زمان نحس برگردد .

اين معنا به خوبى از آيات استفاده مى شود و گرنه همه زمانها نحس مى بود ، بدون اينكه دائر مدار ماهها و يا سالها باشد .

در مقابل زمان نحس نامى هم از زمان سعد در قرآن آمده و فرموده:

« و الكتاب المبين! انا انزلناه فى ليلة مباركة...!»(2و3/دخان)

و مراد از آن شب ، شب قدر است ، كه در وصف آن فرموده:

« ليلة القدر خير من الف شهر!»(2/قدر)

و اين پر واضح است كه مبارك بودن آن شب و سعادتش از اين جهت بوده كه آن شب به نوعى مقارن بوده با امورى بزرگ و مهم از سنخ افاضات باطنى و الهى و

ص:337

تاثيرهاى معنوى ، از قبيل حتمى كردن قضاء و نزول ملائكه و روح و سلام بودن آن شب، همچنان كه در باره اين امور فرموده:

« فيها يفرق كل امر حكيم!»(4/دخان) و نيز فرموده:

« تنزل الملائكة و الروح فيها باذن ربهم من كل أمر !

سلام هى حتى مطلع الفجر !»(4و5/قدر)

و برگشت معناى مبارك بودن آن شب و سعادتش به اين است كه عبادت در آن شب داراى فضيلت است و ثواب عبادت در آن شب قابل قياس با عبادت در ساير شبها نيست و در آن شب عنايت الهى به بندگانى كه متوجه ساحت عزت و كبريايى شده اند نزديك است .

اين بود آن مقدار از معناى سعادت و نحوست كه در قرآن آمده بود و اما در سنت ، روايات بسيار زيادى در باره سعد و نحس ايام هفته و سعد و نحس ايام ماههاى عربى و نيز از ماههاى فارسى و از ماههاى رومى رسيده ، كه در نهايت كثرت است و در جوامع حديث نقل شده و در كتاب بحار الانوار احاديث زيادى از آنها نقل شده، و بيشتر اين احاديث ضعيفند ، چون يا مرسل و بدون سندند و يا اينكه قسمتى از سند را ندارند ، هر چند كه بعضى از آنها سندى معتبر دارد البته به اين معنا كه خالى از اعتبار نيست.

و اما رواياتى كه ايام نحس را مى شمارد و از آن جمله چهارشنبه هر هفته و چهار شنبه آخر ماه و هفت روز از هر ماه عربى و دو روز از هر ماه رومى و امثال آن را نام مى برد ، در بسيارى از آنها و مخصوصا رواياتى كه نحوست ايام هفته و ايام ماههاى عربى را نام مى برد ، علت اين نحوست هم آمده و آن عبارت است از اينكه در اين روزهاى نحس حوادث ناگوارى به طور مكرر اتفاق افتاده ، آن هم ناگوار از نظر مذاق دينى ، از قبيل رحلت رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و شهادت سيد الشهداء عليه السلام و انداختن ابراهيم عليه السلام در آتش و نزول عذاب بر فلان امت و خلق شدن آتش و امثال اينها .

و اين ناگفته پيداست كه نحس شمردن چنين ايامى استحكام بخشيدن به روحيه تقوى است ، وقتى افرادى فقط به خاطر اينكه در اين ايام بت شكنان تاريخ ، ابراهيم و حسين(ع) گرفتار دست بت هاى زمان خود شده اند ، دست بكارى نمى زنند و از اهداف و لذتهاى خويش چشم مى پوشند ، چنين افرادى روحيه دينيشان قوى مى گردد ، بر عكس ، اگر مردم هيچ حرمتى براى چنين ايامى قائل نباشند و اعتنا و اهتمامى به آن نورزند و همچنان افسار گسيخته سرگرم كوشش در برآوردن خواسته هاى نفسانى خود باشند ، بدون توجه به اينكه امروز چه روزى است و ديروز چه روزى بود و بدون اينكه اصلا روز برايشان مطرح باشد، چنين مردمى از حق رويگردان خواهند بود و به آسانى

ص:338

مى توانند حرمت دين را هتك كنند و اولياى دين را از هدايت خود نوميد و در نتيجه ناراحت سازند .

بنا بر اين، برگشت نحوست اين ايام به جهاتى از شقاوتهاى معنوى است ، كه از علل و اسباب اعتبارى منشا مى گيرد ، كه به نوعى از ارتباط ، مرتبط به اين ايام است و بى اعتنايى به آن علل و اسباب باعث نوعى شقاوت دينى مى شود و نيز در عده اى از اين روايات آمده كه براى دفع نحوست اين ايام بايد به خدا پناه برد يا روزه گرفت يا دعا كرد ، يا مقدارى قرآن خواند و يا صدقه اى داد و يا كارى ديگر از اين قبيل كرد .

مانند روايت ابن الشيخ كه در كتاب مجالس به سند خود از سهل بن يعقوب ملقب به ابى نواس، از امام عسكرى عليه السلام نقل كرده كه در ضمن حديثى گفته است: من به آنحضرت عرضه داشتم : اى سيد من در بيشتر اين ايام به خاطر آن نحوستها كه دارند و براى دفع وحشتى كه انسان از اين روزها دارد و اين نحوست و وحشت نمى گذارد انسان به مقاصد خود برسد، چه كند؟ لطفا مرا به چيزى كه رفع اين نگرانى كند دلالت بفرما ، براى اينكه گاهى حاجتى ضرورى پيش مى آيد ، كه بايد فورا در رفع آن اقدام كرد و وحشت از نحوست ، دست و پا گير آدم است ، چه بايد كرد؟ به من فرمود: اى سهل ! شيعيان ما همان ولايتى كه از ما در دل دارند حرز و حصنشان است، آنها اگر در لجه درياهاى بى كران و يا وسط بيابانهاى بى سر و ته و يا در بين درندگان و گرگان و دشمنان جنى و انسى قرار گيرند از خطر آنها ايمنند ، به خاطر اينكه ولايت ما را در دل دارند، پس بر تو باد كه به خداى عز و جل اعتماد كنى و ولايت خود را نسبت به امامان طاهرينت خالص گردانى ، آن وقت هر جا كه خواستى برو و هر چه خواستى بكن...( تا آخر حديث!) و سپس در آخر او را دستور مى دهد به خواندن مقدارى از قرآن و دعا ، تا به اين وسيله نحوست و شومى را از خود دفع نموده ، به دنبال هر هدفى مى خواهد برود .

و در خصال به سند خود از محمد بن رياح فلاح روايت آورده كه گفت : من امام ابو ابراهيم موسى بن جعفر عليه السلام را ديدم كه روز جمعه حجامت مى كرد، عرضه داشتم: فدايت شوم ، چرا روز جمعه حجامت مى كنيد؟ فرمود : من آية الكرسى خوانده ام ، تو هم هر وقت خونت هيجان يافت چه شب باشد و چه روز آية الكرسى بخوان و حجامت كن .

باز در خصال به سند خود از محمد بن احمد دقاق روايت كرده كه گفت : نامه اى به امام ابو الحسن دوم عليه السلام نوشتم و از مسافرت در روز چهارشنبه آخر ماه پرسيدم، در پاسخم نوشتند: كسى كه در چهارشنبه آخر ماه على رغم اهل طيره( خرافه پرستان) مسافرت كند ، از هر آفتى ايمن خواهد بود و از هر گزندى محفوظ مانده ،

ص:339

خدا حاجتش را هم بر مى آورد .

همين شخص نوبتى ديگر نامه به آن جناب نوشته از حجامت در چهارشنبه آخر ماه پرسيد و امام عليه السلام در پاسخش نوشته است: هر كس على رغم اهل طيره( كه به نفوس معتقدند و مى گويند: النفوس كالنصوص!) حجامت كند، خداوند از هر آفتى عافيتش داده ، از هر گزندى حفظش مى كند و محل حجامتش كبود هم نمى شود! اين جمله اشاره است به رد پاره اى از روايات كه در آنها آمده : هر كس در روز چهارشنبه آخر ماه و يا هر چهارشنبه حجامت كند محل حجامتش كبود مى شود و خلاصه عفونت پيدا مى كند و در بعضى ديگر آمده كه ترس آن هست كه محل حجامتش عفونت پيدا كند.

و در معناى اين حديث روايتى است كه در تحف العقول آمده ، كه حسين بن مسعود گفت: روزى خواستم به حضور ابى الحسن امام هادى عليه السلام شرفياب شوم ، در آن روز هم انگشتم به سنگ خورد و هم سواره اى به سرعت از من گذشت و به شانه ام زد و شانه ام صدمه ديد و هم اينكه وقتى مى خواستم وارد شوم از بس شلوغ بود لباسم را پاره كردند، با خود گفتم : خدا مرا از شرت حفظ كند چه روز شومى هستى و چون شرفياب شدم حضرت فرمود: اى حسن اين چه پندارى است؟ تو كه همواره دور و بر ما هستى نبايد گناهت را گردن كسى كه بيگناه است بگذارى . امام با اين گفتار خود عقل مرا بيدار كرد و فهميدم كه خطا رفته ام، عرضه داشتم: اى مولاى من، از خدا برايم طلب مغفرت كن! فرمود: اى حسن روزها چه گناهى دارند كه شما هر وقت به كيفر اعمالتان مى رسيد آن ناراحتى را به گردن روز گذشته ، آن روز را روزى شوم مى خوانيد ؟ عرضه داشتم : من به نوبه خود از اين گناه و خطا براى ابد استغفار مى كنم و همين توبه من است يا بن رسول الله ! فرمود: اين تنها كافى نيست كه شما از تفال به ايام دست برداريد و سودى به حالتان ندارد ، چون خدا شما را از اين جهت عقاب مى كند كه ايام را به جرمى مذمت كنيد كه مرتكب نشده اند ، اى حسن تا حالا متوجه اين معنا نشده اى كه اين خداى تعالى است كه ثواب و عقاب در دست او است و اوست كه ثواب و عقاب بعضى از كارها را فورى و در همين دنيا داده و ثواب و عقاب بعضى ديگر را در آخرت مى دهد ؟ عرضه داشتم : بله اى مولاى من ، فرمود : هيچ وقت تندروى نكنيد و براى ايام هيچ دخالتى در حكم خداى تعالى قائل مشويد! عرضه داشتم : چشم اى مولاى من!

و از روايات قبلى هم - كه نظايرى دارد - استفاده مى شود كه ملاك در نحوست ايام نحس صرفا تفال زدن خود مردم است ، چون تفال و تطير اثرى نفسانى دارد ، كه بيانش مى آيد ، ان شاء الله .

و اين روايات در مقام نجات دادن مردم از شر تفال( و نفوس) است، مى خواهد

ص:340

بفرمايد اگر قوت قلبت به اين حد هست كه اعتنايى به نحوست ايام نكنى كه چه بهتر و اگر چنين قوت قلبى ندارى دست به دامن خدا شو و قرآنى بخوان و دعايى بكن!

بعضى از علما آن رواياتى را كه نحوست بعضى از ايام را مسلم گرفته حمل بر تقيه كرده اند و خيلى هم بعيد نيست ، براى اينكه تفال به زمانها و مكانها و اوضاع و احوال و شوم دانستن آنها از خصايص عامه است ، كه خرافاتى بسيار نزد عوام از امت ها و طوايف مختلف آنان يافت مى شود و از قديم الايام تا به امروز اين خرافات در بين مردمان مختلف رايج بوده و حتى در بين خواص از اهل سنت در صدر اول اسلام رواياتى بوده كه آنها را به رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم نسبت مى دادند ، در حالى كه احدى جرأت نكرده آنها را رد كند ، همچنان كه در كتاب مسلسلات به سند خود از فضل بن ربيع روايت كرده كه گفت: روزى با مولايم مامون بودم ، خواستيم به سفرى برويم ، چون روز چهارشنبه بود مامون گفت امروز سفر كردن مكروه است ، زيرا من از پدرم رشيد شنيدم مى گفت: از مهدى شنيدم كه مى گفت، از منصور شنيدم مى گفت، از پدرم محمد بن على شنيدم مى گفت، من از پدرم على شنيدم مى گفت، من از پدرم عبد الله بن عباس شنيدم مى گفت، از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم شنيدم مى فرمود: آخرين چهارشنبه هر ماه روز نحسى است مستمر.

و اما رواياتى كه دلالت دارد بر سعادت ايامى از هفته و يا غير هفته ، توجيه آنها نيز نظير اولين توجيهى است كه قبلا در اخبار داله بر نحوست ايام بدان اشاره كرديم ، براى اينكه در اين گونه روايات سعادت آن ايام و مبارك بودنش را چنين تعليل كرده كه چون در فلان روز حوادثى متبرك رخ داده ، حوادثى كه از نظر دين بسيار مهم و عظيم است ، مانند ولادت رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و بعثتش ، همچنان كه روايت شده كه خود آن جناب دعا كرد و عرضه داشت : بار الها روز شنبه و پنجشنبه را از همان صبح براى امتم مبارك گردان!

و نيز روايت شده كه خداى تعالى آهن را در روز سه شنبه براى داوود نرم كرد و اينكه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم روز جمعه به سفر مى رفت و اينكه كلمه أحد - يكشنبه يكى از اسماى خداى تعالى است.

پس از آنچه گذشت هر چند طولانى شد اين معنا روشن گرديد كه اخبارى كه در باره نحوست و سعادت ايام وارد شده بيش از اين دلالت ندارد كه اين سعادت و نحوست به خاطر حوادثى دينى است ، كه بر حسب ذوق دينى و يا بر حسب تاثير نفوس يا در فلان روز ايجاد حسن كرده و يا باعث قبح و زشتى آن شده و اما اينكه خود آن روز و يا آن قطعه از زمان متصف به ميمنت و يا شئامت شود و تكوينا خواص ديگرى داشته

ص:341

باشد، كه ساير زمانها آن خواص را نداشته باشد و خلاصه علل و اسباب طبيعى و تكوينى آن قطعه از زمان را غير از ساير زمانها كرده باشد از آن روايات بر نمى آيد و هر روايتى كه بر خلاف آنچه گفتيم ظهور داشته باشد ، بايد يا حمل بر تقيه كرد و يا به كلى طرح نمود.

بحث دوم: در سعادت و نحوست كواكب

در اين فصل راجع به اين مطلب بحث مى كنيم كه آيا اوضاع كواكب آسمانى در سعيد بودن و يا نحس بودن حوادث زمين تاثير دارند يا خير ؟

و گفتار در اين بحث از نظر عقل همان گفتارى است كه در مساله سعادت و نحوست ايام گذشت ، در اينجا نيز راهى براى اقامه برهان بر هيچ طرف نداريم ، نه مى توانيم با برهان ، سعادت خورشيد و مشترى و قران سعدين را اثبات كنيم و نه نحوست مريخ و قران نحسين و قمر در عقرب را ( و نه نفى اينها را .)

بله منجمين قديم هند معتقد بودند كه حوادث زمين ارتباطى با اوضاع سماوى دارند و به طور مطلق چه ثوابت آسمان و چه سياراتش در وضع زمين اثر دارند .

و بعضى ديگر از منجمين غير هند اين ارتباط را تنها ميان اوضاع سيارات هفتگانه آن روز و حوادث زمين قائل بودند ، نه ثوابت و آنگاه براى اوضاع مختلف آنها آثارى شمرده اند كه به آنها احكام نجوم مى گويند، كه هر يك از آن اوضاع پيش آيد مى گويند به زودى در زمين چنين و چنان مى شود .

و همين منجمين در باره خود ستارگان اختلاف كرده اند : بعضى گفته اند : اين اجرام موجوداتى هستند داراى نفوسى زنده و داراى اراده و كارهايى كه مى كنند به عنوان يك علت فاعلى مى كنند .

و بعضى ديگر گفته اند : اجرامى هستند بدون نفس ، ولى در عين حال هر اثرى كه از خود بروز مى دهند به عنوان يك علت فاعلى بروز مى دهند .

بعضى ديگر گفته اند: اصلا علت فاعلى آثار خود نيستند ، بلكه زمينه فراهم ساز فعل خدايند و فاعل حوادث خداى تعالى است .

جمعى ديگر گفته اند: كواكب و اوضاع آن صرفا علامتهايى هستند براى حوادث و اما خود آنها هيچ كاره اند و حوادث نه فعل آنها است و نه آنها زمينه چين فعل خدا در آن حوادثند .

بعضى هم گفته اند : اصلا هيچ ارتباطى ميان اوضاع كواكب و حوادث زمينى نيست ، حتى آن اوضاع علامت حدوث آن حوادث هم نيستند ، بلكه عادت خدا بر اين

ص:342

جارى شده كه فلان حادثه زمينى را مقارن با فلان وضع آسمانى پديد آورد و هيچ يك از اين احكام كه گفته شد دائمى و عمومى نيست و چنان نيست كه در هنگام پديد آمدن فلان وضع آسمانى بتوان حكم قطعى كرد به اينكه فلان حادثه زمينى حادث مى شود ، گاهى اين پيشگوييها درست در مى آيد و گاهى هم دروغ مى شود و ليكن داستانهاى عجيب و حكايات غريبى كه از استخراجات اين طائفه به ما رسيده ، اين معنا را مسلم مى كند كه چنان هم نيست كه ميان اوضاع آسمانى و حوادث زمينى هيچ رابطه اى نباشد ، بلكه رابطه جزئى هست ، اما همانطور كه گفتيم رابطه جزئى ، نه رابطه صد در صد و اتفاقا در رواياتى هم كه از ائمه معصومين عليهم السلام در اين باب آمده ، اين مقدار تصديق شده است .

بنا بر اين ، نمى توان حكم قطعى كرد به اينكه فلان كوكب يا فلان وضع آسمانى سعد است يا نحس و اما اصل ارتباط حوادث زمينى با اوضاع آسمانى را هيچ دانشمند اهل بحثى نمى تواند انكارش كند و اين مقدار ، از نظر دين ضررى به جايى نمى رساند حال چه اينكه بگويند اين اجرام داراى نفس ناطقه هم هستند ، يا اين را نگويند ، على اى حال با هيچ يك از ضروريات دينى مخالفت ندارد مگر اينكه كسى توهم كند كه اعتقاد به چنين تاثيرى شرك است ، چون در حقيقت كسى كه ستارگان را در پديد آوردن حوادث زمين مؤثر مى داند آنها را خالق آن حوادث مى شمارد و مى تواند خلقت حوادث را منتهى به خداى تعالى نسازد .

ليكن اين توهم صحيح نيست ، چون احدى چنين حرفى نزده ، حتى وثنى مذهبان از صابئه كه كواكب را مى پرستند چنين ادعايى نكرده اند .

ممكن است كسى اشكال كند كه وقتى ستارگان پديد آورنده حوادث زمينند پس در حقيقت مدبر نظام كون و مستقل در تدبير آن هستند ، در نتيجه داراى ربوبيت هستند ، كه خود مستوجب معبوديت نيز هست و اين همان شرك در پرستش است ، كه صابئه ستاره پرست بر آنند .

و اما روايات وارده در اينكه اوضاع ستارگان در سعادت و نحوست اثر دارند و يا ندارند بسيار زياد و بر چند قسمند: بعضى از آن روايات به ظاهرش مساله سعادت و نحوست را پذيرفته ، مانند روايتى كه صاحب رسالة الذهبيه در كتاب خود از حضرت رضا عليه السلام نقل كرده ، كه فرمود : بدان كه جماع با زنان در وقتى كه قمر در برج حمل( فروردين) و يا برج دلو( بهمن) است بهتر است و از آن بهتر وقتى است كه قمر در برج ثور( ارديبهشت) باشد ، كه شرف قمر است .

و در بحار از نوادر و او به سند خود از حمران از امام صادق عليه السلام روايت

ص:343

كرده كه فرمود: كسى كه مسافرت و يا ازدواج كند ، در حالى كه قمر در عقرب باشد ، هرگز خوبى نخواهد ديد...( تا آخر حديث!)

و ابن طاووس در كتاب نجوم از على عليه السلام روايت كرده كه فرمود : مسافرت كردن در هر ماه وقتى كه قمر در محاق است و همچنين وقتى كه در عقرب است خوب نيست .

و ممكن است امثال اين روايات را حمل كنيم بر تقيه كه البته ديگران هم اينطور حمل كرده اند و نيز ممكن است حمل شود بر مقارنه اين اوقات با تفالى كه عامه مى زنند ، همچنان كه عده اى از روايات نيز به آن اشعار دارد ، چون در آن روايات دستور داده اند براى دفع نحوست صدقه دهيد ، مانند روايتى كه راوندى به سند خود از موسى بن جعفر از پدرش از جدش نقل كرده كه در حديثى فرمود : در هر صبحگاه به صدقه اى تصدق ده تا نحوست آن روز از تو بر طرف شود و در هر شامگاه به صدقه اى تصدق ده تا نحوست آن شب از تو دور گردد...( تا آخر حديث!)

ممكن هم هست بگوييم: اين روايات نظر به ارتباط خاص دارد كه بين وضع آسمان و حادثه زمينى به نحو اقتضا هست ، نه به نحو عليت .

دسته دوم از روايات آن رواياتى است كه به كلى تاثيرات نجوم در حوادث را انكار و تكذيب نموده و به شدت از اعتقاد بدان و نيز اشتغال به علم نجوم نهى مى كند ، مانند كلام امير المؤمنين در نهج البلاغه كه مى فرمايد :« و المنجم كالكاهن و الكاهن كالساحر و الساحر كالكافر و الكافر فى النار!»

و از اخبارى ديگر بر مى آيد كه آن را تصديق كرده و اجازه داده كه در نجوم نظر كنند و فرموده اند: نهى از اشتغال به علم نجوم براى اين است كه مبادا كسى آنها را مستقل در تاثير بپندارد و كارش منجر به شرك شود .

دسته سوم از آن روايات ، احاديثى است كه دلالت دارد بر اينكه نجوم در جاى خود حق است چيزى كه هست اندك از اين علم فايده ندارد و زيادش هم به دست كسى نمى آيد ، همچنان كه در كافى به سند خود از عبد الرحمان بن سيابه روايت كرده كه گفت: به امام صادق عليه السلام عرضه داشتم : فدايت شوم ، مردم مى گويند تحصيل علم نجوم حلال نيست و من اين علم را دوست مى دارم ، اگر به راستى مضر به دين من است ، دنبالش نروم ، چون مرا به چيزى كه مضر به دينم باشد حاجتى نيست و اگر مضر به دينم نيست بفرما ، كه به خدا قسم خيلى به آن علاقه مندم و خيلى اشتهاى تحصيل آن را دارم؟ فرمود : اينطور كه مردم مى گويند نيست ، نجوم ضررى به دينت نمى زند ، آنگاه فرمود: ليكن شما مى توانيد مختصرى از اين علم را به دست آوريد و يك قسمت از آن را

ص:344

تحصيل كنيد ، كه تازه زياد همان قسمت را هم نمى توانيد به دست آوريد و اندكش هم به دردتان نمى خورد...( تا آخر حديث!)

و در بحار از كتاب نجوم ابن طاووس از معاوية بن حكيم از محمد بن زياد از محمد بن يحيى خثعمى روايت كرده كه گفت: من از امام صادق عليه السلام از علم نجوم پرسيدم ، كه آيا حق است يا نه؟ فرمود: بله حق است .

عرضه داشتم : آيا در روى زمين كسى را سراغ داريد كه اين علم را دارا باشد ؟ فرمود: بله ، در روى زمين كسى هست كه آن را مى داند!

و در عده اى از روايات آمده كه كسى به جز يك خانواده هندى و خانواده اى از عرب از آن آگهى ندارد .

و در بعضى از آن روايات به جاى خانواده اى از عرب خانواده اى از قريش آمده .

و اين روايات مطلب سابق ما را تاييد مى كند كه گفتيم بين اوضاع كواكب و حوادث زمين ارتباطى جزئى هست .

بله در بعضى از اين روايات آمده كه خداى تعالى مشترى را به صورت مردى به زمين فرستاد و او در زمين به مردى از عجم( غير عرب) برخورد و علم نجوم را به او تعليم كرد ، تا آنجا كه پنداشت كه كاملا فرا گرفته ، بعد از او پرسيد : حالا ببين مشترى كجا است ؟ آن مرد گفت : من ستاره مشترى را در فلك نمى بينم و نمى دانم كجا است ، مشترى فهميد كه او درست نياموخته او را عقب زد و دست مردى از هند را گرفته علم نجوم را به او تعليم داد ، تا جايى كه پنداشت كاملا ياد گرفته ، آنگاه پرسيد: حالا بگو ببينم مشترى كجا است؟ او گفت محاسبات من دلالت دارد بر اينكه مشترى خود تو هستى ، همين كه اين را گفت صيحه اى زد و مرد و علم او به اهل بيتش به ارث رسيد و علم نجوم در آن خانواده است .

ولى اين روايت خيلى شباهت دارد به روايات جعلى .

بحث سوم: در تفال خوب و بد

تفال را كه اگر خير باشد تفال و اگر شر باشد تطير مى خوانند ، عبارت است از استدلال به يكى از حوادث به حادثه اى ديگر ، كه بعدا پديد مى آيد و در بسيارى از مواردش مؤثر هم واقع مى شود و آنچه را كه انتظارش دارند پيش مى آيد ، چه خير و چه شر ، چيزى كه هست فال بد زدن مؤثرتر از فال خير زدن است( و اين تاثير مربوط به آن چيزى كه با آن فال مى زنند نيست ، مثلا صداى كلاغ و جغد نه اثر خير دارد و نه اثر شر بلكه) اين تاثير مربوط است به نفس فال زننده ، حال ببينيم در شرع در باره اين مطلب

ص:345

چه آمده ؟

قبل از اين رسيدگى بايد بگوييم كه : اسلام بين فال خوب و فال بد فرق گذاشته ، دستور داده مردم همواره فال نيك بزنند و از تطير يعنى فال بد زدن نهى كرده و خود اين دستور شاهد بر همان است كه گفتيم اثرى كه در تفال و تطير مى بينيم مربوط به نفس صاحب آن است .

اما در باره تفال در رواياتش اين جمله از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم نقل شده كه فرموده : « تفالوا بالخير تجدوه - همواره فال نيك بزنيد تا آن را بيابيد!»

و نيز از آن بزرگوار نقل شده كه بسيار تفال مى زده ، همچنان كه در داستان حديبيه ديديم كه وقتى سهيل بن عمرو از طرف مشركين مكه آمد رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم فرمود : حالا ديگر امر بر شما سهل و آسان شد!

و نيز در داستان نامه نوشتنش به خسرو پرويز آمده كه وى را دعوت به اسلام كرد و او نامه آن جناب را پاره كرد و در جواب نامه مشتى خاك براى آن حضرت فرستاد ، حضرت همين عمل را به فال نيك گرفت و فرمود: به زودى مسلمانان خاك او را مالك مى شوند و اين گونه تفال ها را در بسيارى از مواقفش داشته!

و اما تطير و فال بد زدن را در بسيارى از موارد ، قرآن كريم از امت هاى گذشته نقل كرده كه آن امت ها به پيامبر خود گفتند ما تو را شوم مى دانيم و فال بد به تو مى زنيم و به همين جهت به تو ايمان نمى آوريم و آن پيامبر در پاسخشان گفته كه: تطير ، حق را ناحق و باطل را حق نمى كند و كارها همه به دست خداى سبحان است ، نه به دست فال ، كه خودش مالك خودش نيست تا چه رسد به اينكه مالك غير خودش باشد و اختيار خير و شر و سعادت و شقاوت ديگران را در دست داشته باشد ، از آن جمله فرموده:

« قالوا انا تطيرنا بكم لئن لم تنتهوا لنرجمنكم و ليمسنكم منا عذاب اليم! قالوا طائركم معكم!»(18و19/يس) يعنى آن چيزى كه شر را به سوى شما مى كشاند با خود شما است نه با ما و نيز فرموده:« قالوا اطيرنا بك و بمن معك قال طائركم عند الله!»(47/نمل) يعنى آن چيزى كه خير و شر شما به وسيله آن به شما مى رسد نزد خداست و اين خداست كه در ميان شما تقدير مى كند آنچه را كه مى كند ، نه من و نه اين همراه من ، ما مالك هيچ چيزى نيستيم! اين چند شاهد از قرآن كريم بود.

و اما در روايات اخبار بسيار زيادى در نهى از آن و اينكه براى دفع شومى آن بى اعتنايى نموده و به خدا توكل كنيد و به دعا متوسل شويد ، رسيده و اين روايات نيز بيان گذشته ما را تاييد مى كند، كه گفتيم : تاثير تفال و تطير مربوط به نفس صاحب آن

ص:346

است ، از آن جمله در كافى به سند خود از عمرو بن حريث روايت كرده كه گفت : امام صادق عليه السلام فرمود: طيره و فال بد زدن را اگر سست بگيرى و به آن بى اعتنا باشى و چيزى نشمارى سست مى شود و اگر آن را محكم بگيرى محكم مى گردد .

پس دلالت اين حديث بر اينكه فال چيزى نيست هر چه هست اثر نفس خود آدمى است بسيار روشن است .

و نظير اين روايت حديثى است كه از طرق اهل سنت نقل شده كه فرمود : سه چيز است كه احدى از آن سالم نيست ، يكى طيره است و دوم حسد و سوم ظن.

پرسيدند : پس ما بايد چه كار كنيم ؟ فرمود:

- وقتى فال بد زدى بى اعتنايى كن و برو!

- چون دچار حسد شدى در درون بسوز ولى ترتيب اثر عملى مده و ظلم مكن! چون ظن بد به كسى بردى در پى تحقيق برميا !( و يا ظن خودت را مپذير!)

و نيز در اين معنا روايت كافى است كه از قمى از پدرش از نوفلى از سكونى از امام صادق عليه السلام نقل كرده كه فرمود: رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم فرمود: كفاره فال بد زدن توكل به خداست تا آخر حديث.... ( جهتش روشن است ، براى اينكه معناى توكل اين است كه تاثير امر را به خداى تعالى ارجاع دهى و تنها او را مؤثر بدانى و وقتى چنين كردى ديگر اثرى براى فال بد نمى ماند تا از آن متضرر شوى!)

و در معناى اين حديث روايتى است كه از طرق اهل سنت نقل شده و به طورى كه در كتاب نهايه ابن اثير آمده فرموده : طيره شرك است و هيچ يك از ما خالى از طيره نيستيم و ليكن خداى تعالى اثر آن را به وسيله توكل خنثى مى كند.

و باز در معناى حديث سابق روايتى است كه از موسى بن جعفر عليه السلام نقل شده كه فرمود : آنچه براى مسافر در راه سفرش شوم است هفت چيز است: 1 - اينكه كلاغى از طرف دست راستش بانگ بر آورد، 2 - اينكه سگى جلو او در آيد و دم خود افراشته باشد، 3- اينكه گرگى گرسنه و درنده در روى او زوزه بكشد، در حالى كه روى دم نشسته باشد و سپس سه مرتبه دم خود را بلند كند و بخواباند، 4 - اينكه آهويى پيدا شود و از طرف راست او به طرف چپش بگريزد، 5 - اينكه جغدى بانگ بر آورد، 6 - اينكه زنى با موى جو گندمى در برابرش قرار گيرد و چشمش بصورتش افتد، 7 - اينكه الاغ عضبان يعنى گوش بريده( و يا بينى بريده) اى ببيند! پس اگر از ديدن اينها در دل احساس دلواپسى كرد بگويد:

« اعتصمت بك يا رب من شر ما اجد فى نفسى - پروردگارا از شر آنچه در دل خود احساس مى كنم به تو پناه مى برم!» كه اگر اين را بگويد از شر آن محفوظ مى ماند!

ص:347

و اين خبر آنطور كه در بحار الانوار آمده به همان عبارت در كافى و خصال و محاسن و فقيه نيز آمده ، ولى با عبارتى كه ما نقل كرديم در بعضى از نسخه هاى فقيه آمده است .

بحث ديگرى هست كه آن نيز ملحق به اين بحث هايى است كه گذشت و همه حرفهايى كه زده شد در آن بحث نيز مى آيد و آن بحث از ساير امورى است كه در نظر عامه مردم ، شوم و نحس است ، مانند شنيدن يكبار عطسه در هنگام تصميم گرفتن بر كارى از كارها و در روايات از تطير به آنها نهى شده و دستور داده اند كه در برخورد با آنها به خدا توكل كنيد و روايات اين امور در ابواب مختلفى متفرق است ، مثلا در حديثى نبوى كه از طريق شيعه و سنى نقل شده آمده كه: رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم فرمود: عدوى ، طيره ، هامه ، شوم ، صفر ، رضاع بعد از فصال ، تعرب بعد از هجرت ، روزه از سخن در يك شبانه روز ، طلاق قبل از نكاح ، عتق قبل از ملك و يتيمى بعد از بلوغ ، در اسلام نيست!

و مراد از عدوى سرايت مرضهاى مسرى مانند جرب ، وبا ، آبله و امثال آن است ، چون كلمه عدوى مانند كلمه اعداء مصدر و به معناى تجاوز است ، و منظور از اينكه فرموده : عدوى در اسلام نيست ، به طورى كه از مورد روايت استفاده مى شود اين است كه: ما خود واگيرى را عامل مستقل بيمارى بدانيم ، به طورى كه خداى تعالى و مشيت او در آن هيچ دخالتى نداشته باشد .

و مراد از هامه يك اعتقاد خرافى در بين مشركين و اهل جاهليت است كه معتقد بودند اگر كسى كشته شود روحش به شكل مرغى در مى آيد و در قبر او لانه مى كند و همواره مى نالد و از عطش شكوه مى كند، تا انتقامش را از قاتلش بگيرند.

و مراد از صفر ، سوت زدن در هنگام آب دادن به حيوان است و رضاع بعد از فصال يعنى طفل را بعد از آنكه از شير گرفتند دوباره شيرخوارش كنند.

و تعرب بعد از هجرت به معناى بازگشتن به زندگى بدوى است بعد از آنكه از آنجا مهاجرت كرده ( و اين كنايه است از كفر بعد از اسلام!)

(1)

اعمال انسان

عمل صالح و معناي آن


1- الميزان ج : 19 ص : 114

ص:348

« و انه فى الآخرة لمن الصالحين!»(130/بقره)

كلمه« صلاح» به وجهى به معناى لياقت است، كه چه بسا در كلام خدا به عمل انسان منسوب مي شود و از آن جمله مى فرمايد:

« فليعمل عملا صالحا!»(110/كهف)

و چه بسا كه به خود انسان منسوب مي شود، از آن جمله مى فرمايد:

« و انكحوا الايامى منكم و الصالحين من عبادكم و امائكم!»(32/نور)

« دختران عزب خود را شوهر دهيد ، و نيز صالحان از غلام و كنيز خود را !»

صلاحيت عمل هر چند در قرآن كريم بيان نشده كه چيست؟ و ليكن آثارى را كه براى آن ذكر كرده معناى آنرا روشن مي سازد .

از جمله آثاريكه براى آن معرفى كرده ، اين است كه عمل صالح آن عملى است كه شايستگى براى درگاه خدايتعالى داشته باشد و در اين باره فرموده:

« صبروا ابتغاء وجه ربهم!»(22/رعد)

« بمنظور بدست آوردن وجه پروردگارشان صبر كردند!»

و نيز فرموده:

« و ما تنفقون الا ابتغاء وجه الله!»(272/بقره)

« و انفاق نمى كنيد مگر بخاطر خدا !»

اثر ديگر آن را اين دانسته ، كه صلاحيت براى ثواب دادن در مقابلش دارد و در اين باره فرموده:

« ثواب الله خير لمن آمن و عمل صالحا !»(80/قصص)

« ثواب خدا بهتر است براى كسى كه ايمان آورد و عمل صالح كند!»

اثر ديگرش اين است كه عمل صالح كلمه طيب را بسوى خدا بالا مى برد ، كه در

ص:349

اين باره فرموده:

« اليه يصعد الكلم الطيب و العمل الصالح يرفعه!»(10/فاطر)

« كلمه طيب به سوى او صعود مى كند و عمل صالح آنرا در صعود مدد مى دهد!»

پس از اين چند اثريكه بعمل صالح نسبت داده ، فهميده مي شود : كه صلاح عمل به معناى آمادگى و لياقت آن براى تلبس به لباس كرامت است و در بالا رفتن كلمه طيب بسوى خداي تعالى مدد و كمك است ، همچنانكه در باره قربانى در حج فرمود:

« و لكن يناله التقوى منكم!»(37/حج)

« گوشت و خون قربانى به خدا نمى رسد و ليكن تقواى شما به او مى رسد!»

و نيز در باره همه اعمال صالحه فرموده:

« كلا نمد هؤلاء و هؤلاء من عطاء ربك ، ما كان عطاء ربك محظورا!»(20/اسرا)

« همه شان را چه آنها و چه اينها را از عطاء پروردگارت مدد مي دهيم و عطاى پروردگار تو جلوگير ندارد!»

پس عطاى خداي تعالى بمنزله صورت است و صلاح عمل بمنزله ماده است.

معناي صلاح نفس و صلاح ذات

اين بود معناى صلاح عمل و اما معناى صلاح نفس و صلاح ذات ، ببينيم از قرآن در باره آن چه استفاده مى كنيم؟ يكجا مى فرمايد:

« و من يطع الله و الرسول فاولئك مع الذين انعم الله عليهم ، من النبيين و الصديقين و الشهداء و الصالحين و حسن اولئك رفيقا !»(69/نسا)

« و كسيكه خدا و رسولش را اطاعت كند ، اينچنين اشخاص با آن كسانى محشورند كه خدا بر آنان انعام فرمود ، از انبياء و صديقين و شهداء و صالحين كه نيكو رفقائى هستند!»

جاى ديگر فرموده:

« و ادخلناهم فى رحمتنا ، انهم من الصالحين!»(86/انبيا)

« ما ايشان را در رحمت خود داخل كرديم بدان جهت كه از صالحان بودند!»

و نيز از سليمان عليه السلام حكايت كرده كه گفت:

« و ادخلنى برحمتك فى عبادك الصالحين!»(19/نمل)

« مرا برحمت خودت داخل در بندگان صالحت كن!»

و در جائى ديگر مى فرمايد:

« و لوطا آتيناه حكما و علما - تا جمله - و ادخلناه فى رحمتنا ، انه من الصالحين!» (74/انبيا)

آنچه مسلم است اين است كه مراد از صالحين در اين آيات ، مطلق هر كس كه صلاحيت رحمت عامه الهيه و رحمت واسعه او را دارد، نيست، چون صلاحيت اين

ص:350

رحمت را تمامى موجودات دارند، ديگر معنا ندارد نامبردگان در اين آيات را بداشتن چنين صلاحيتى بستايد .

و نيز مراد ، كسانى كه صلاحيت رحمت خاص به مؤمنين را دارند ، نيست ، چون هر چند بحكم آيه:

« و رحمتى وسعت كل شى ء فسا كتبها للذين يتقون - رحمت من همه چيز را فرا گرفته و بزودى همه آنرا بكسانى اختصاص مى دهم كه پرهيز كارى داشتند!» (156/اعراف)

رحمت دوم خاص است و لكن صالحان از متقيان خصوصى ترند، زيرا در ميانه طائفه مؤمن و متقى افراد انگشت شمارى صالحند ، پس رحمت خاص متقين نمى تواند آن رحمتى باشد كه صالحان شايستگى آنرا دارند ، و حتما بايد رحمتى مهم تر از آن باشد .

و اين هم از قرآن كريم مسلم است ، كه بعضى از رحمت ها را خاص بعضى از افراد مى داند و مى فرمايد:

« يختص برحمته من يشاء - خدا رحمت خود را بهر كس بخواهد اختصاص مي دهد!»(74/ال عمران)

و نيز مراد از صالحين مطلق هر كسى كه صلاحيت ولايت و قرار گرفتن در تحت سرپرستى خدا را دارد، نمى باشد ، براى اينكه هر چند اين خصيصه از رحمت خاص قبلى خصوصى تر است و هر چند صالحان نيز در تحت چنين ولايتى از خدا هستند و خدا متولى امورشان هست و لكن اين ولايت مختص بصالحان نيست ، چون در آيه نامبرده انبياء و صديقين و شهداء را هم نام برده ، كه با صالحان در آن ولايت شريك هستند .

پس بايد ديد آن اثرى كه مخصوص صالحان است و هيچكس در آن شركت ندارد چيست ؟ يك چيز مى تواند باشد و آن داخل كردن صالح در رحمت است كه عبارتست از امنيت عمومى از عذاب ، چنانكه هر دو معنا در باره بهشت آمده ، يكجا فرموده:

« فيدخلهم ربهم فى رحمته - پروردگارشان آنها را داخل در رحمت خود مي كند!» (30/جاثيه)يعنى داخل در بهشت مي كند .

و جاى ديگر فرموده:« يدعون فيها بكل فاكهة آمنين- در بهشت هر ميوه را كه بخواهند صدا مى زنند در حاليكه ايمن هستند!»(55/دخان)

و خواننده عزيز اگر در جمله:« و ادخلناه فى رحمتنا!»(75/انبيا) و نيز در :« و كلا جعلنا صالحين!»(72/انبيا) دقت كند، كه خدا در اين دو مورد عمل را بشخص خودش نسبت مى دهد و مى فرمايد:« ما او را داخل در رحمت خود مي كنيم!» و نمى فرمايد:« او داخل در رحمت ما مى شود!»

ص:351

و از سوى ديگر اين مطلب مسلم را هم در نظر بگيرد ، كه خداى تعالى هميشه و همه جا اجر و پاداش و شكرگزارى از بنده را در مقابل عمل و سعى بنده قرار داده ، آنوقت مى تواند بروشنى بفهمد كه صلاح ذاتى ، كرامتى است كه ربطى به عمل و سعى و كوشش و خلاصه ربطى به خواست و اراده بنده ندارد و موهبتى نيست كه آدمى از راه عمل آنرا بدست آورد ، آن وقت معناى آيه:

« لهم ما يشاؤن فيها و لدينا مزيد- آنان در بهشت هر چه بخواهند در اختيار دارند و نزد ما بيش از آنش هم هست!»(35/ق) را خوب مى فهمد و متوجه مى شود كه جمله:« لهم ما يشاؤن فيها !» آن پاداش هائى است كه هر كس مى تواند از راه عمل بدست آورد! و جمله« و لدينا مزيد!»، آن موهبت هائى است كه از راه عمل نصيب كسى نمى شود ، بلكه در برابر صلاح ذاتى اشخاص است!

از سوى ديگر اگر خواننده عزيز در اين نكته هم دقت كند ، كه ابراهيم چه حال و چه مقامى داشت ؟ پيغمبرى بود مرسل ، يكى از پيغمبران اولوا العزم و نيز داراى مقام امامت و مقتداى عده اى از انبياء و مرسلين و به نص:« و كلا جعلنا صالحين!»(72/انبيا) كه ظهورش در صلاح دنيائى است از صالحان بود و با اينكه انبيائى پائين تر از وى به حكم همين آيه از صالحان بودند ، مع ذلك او از خدا مي خواهد كه به صالحان قبل از خود ملحق شود، معلوم مى شود كه قبل از او صالحانى بوده اند كه او پيوستن به ايشان را درخواست مى كند و خدا درخواستش را اجابت مي كند و در چند جا از كلامش او را در آخرت ملحق بايشان مى كند، يكجا مى فرمايد:

« و لقد اصطفيناه فى الدنيا و انه فى الاخرة لمن الصالحين- او در آخرت از صالحان خواهد بود !» (130/بقره)

جاى ديگر مى فرمايد:

« و آتيناه اجره فى الدنيا ، و انه فى الاخرة لمن الصالحين!»(27/عنكبوت)

« ما پاداش او را در دنيا داديم ، و در آخرت از صالحان خواهد بود!»

و در جاى سوم مى فرمايد:

« و آتيناه فى الدنيا حسنة ، و انه فى الاخرة لمن الصالحين!»(122/نحل)

« ما در دنيا حسنه اى به او داديم و او در آخرت از صالحان خواهد بود!» .

اگر خواننده عزيز در آنچه گفتيم دقت كند ، بسادگى مى تواند بفهمد كه صلاح داراى مراتبى است ، كه بعضى ما فوق بعض ديگر است و آنوقت اگر از روايتى بشنود كه ابراهيم عليه السلام از خدا مى خواسته به محمد و آل او عليهم السلام ملحقش كند ، ديگر هيچ استبعاد نمى كند ، مخصوصا وقتى مى بيند كه آيات در مقام بيان اجابت دعاى او ، مى فرمايد: كه او در آخرت ملحق به صالحان مى شود و رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم

ص:352

هم اين مقام را براى خود ادعا مى كند و قرآن كريم هم مى فرمايد:

« ان وليى الله الذى نزل الكتاب و هو يتولى الصالحين!»(196/اعراف)

« همانا سرپرست من خدائى است كه كتاب را بحق نازل كرد و هم سرپرستى صالحان را دارد!»

چون ظاهر اين آيه اين است كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم ادعاى ولايت براى خود مى كند، پس از ظاهرش بر مى آيد كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم همان كسى است كه دارنده صلاح مورد آيه است و ابراهيم عليه السلام از خدا درخواست مى كند به درجه صالحانى برسد كه صلاحشان در مرتبه اى بالاتر از صلاح خود او است ، پس منظورش همان جناب است .

(1)

احاطه خدا به انسانها و اعمال انسانها

« لِّلَّهِ مَا فى السمَوَتِ وَ مَا فى الأَرْضِ وَ إِن تُبْدُوا مَا فى أَنفُسِكمْ أَوْ تُخْفُوهُ يُحَاسِبْكُم بِهِ اللَّهُ فَيَغْفِرُ لِمَن يَشاءُ وَ يُعَذِّب مَن يَشاءُ وَ اللَّهُ عَلى كلّ ِ شىْ ءٍ قَدِيرٌ!»

آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است، ملك خدا است و شما آنچه در دل داريد چه آشكار كنيد و چه پنهان بداريد خدا شما را با آن محاسبه مى كند، پس هر كه را بخواهد مى آمرزد و هر كس را بخواهد عذاب مى كند و خدا به هر چيز توانا است!»( 284/بقره)

قسمت اول آيه دلالت دارد بر مالكيت خداى سبحان نسبت به عالم، يعنى آنچه در آسمانها و زمين است و منظور از آن، زمينه چينى است براى جمله بعد، كه مى فرمايد:« و ان تبدوا ما فى انفسكم او تخفوه يحاسبكم به الله !» (284/بقره) و مى خواهد بفرمايد آنچه در آسمانها و زمين است، كه از آن جمله، شما انسانها و اعمال شما است و آنچه كه دلهاى شما كسب مى كند همه و همه ملك خدا است و خدا محيط به شما و مسلط و مشرف بر اعمال شما است و براى او هيچ تفاوتى ندارد كه شما اعمالتان را علنى انجام دهيد و يا پنهانى، هر جور انجام دهيد، خداوند شما را به آن محاسبه مى كند!

چه بسا مى توان نكته اى را از ظاهر آيه دريافت و آن اين است كه در آيه شريفه بين چهار چيز دو به دو مقابله افتاده ، يعنى بين زمين و آسمان يك مقابله و بين صفات درونى و اعمال ظاهرى يك مقابله شده ، در نتيجه آسمان هم سنخ و هم طراز اعمال نفس و صفات درونى است و زمين ، هم سنخ اعمال بدنى قلمداد شده ، پس وقتى مى فرمايد : آنچه در آسمانها است ملك خدا است ، نتيجه مى دهد پس صفات نفسانى بشر نيز ملك او است و وقتى مى فرمايد:« و ما فى الارض» نتيجه مى دهد كه پس اعمال


1- الميزان ج : 1 ص : 459

ص:353

انسانها نيز ملك او است و در آخر نتيجه مى دهد: آنچه در دلهاى آنان پوشيده هست ، چه اظهار بشود و چه نشود ملك خدا است و به زودى خداى تعالى با محاسبه خود در اين ملك تصرف خواهد كرد .

در نفس چيزى به جز ملكات و صفات چه فضائل و چه رذائل مستقر نمى شود، آرى آنچه در نفس مستقر مى شود صفاتى چون ايمان و كفر و حب و بغض و عزم و غير اينها است، اينها است كه هم مى توان اظهارش كرد و هم پنهانش داشت ، اما مى توان اظهار كرد چون صفات اصولا در اثر تكرار ، افعال مناسب با خود پيدا مى كند و وقتى فعلى از كسى صادر شد ، عقل هر كس از آن فعل كشف مى كند كه فلان صفتى كه مناسب با اين فعل است در نفس فاعل وجود دارد .

چون اگر اين صفات و ملكات در نفس مستقر نبود ، افعال مناسب با آن از جوارح صادر نمى شود .

پس با صدور اين افعال براى عقل روشن مى شود كه منشاى براى اين افعال در نفس فاعل هست و اما مى توان اخفا كرد براى اينكه ممكن است انسان آن كارى كه دلالت بر وجود منشاش در نفس دارد انجام ندهد .

و كوتاه سخن اينكه ظاهر جمله:« ما فى أنفسكم» ثبوت و استقرار در نفس است ، البته منظور ما از اين حرف اين نيست كه از ظاهر عبارت نامبرده مى فهميم كه منظور ، استقرار صفات ، به نحوى است كه نظير ملكات راسخه نتوان آن را از نفس زايل نمود ، بلكه منظور ما ثبوت و استقرار تامى است كه مى توان صدور فعل را مستند به آن كرد و ظهور اين معنا از جمله:« ان تبدوا و جمله او تخفوه...،» قابل انكار نيست ، براى اينكه خود ابدا و اخفا دلالت دارد بر اينكه آنچه در نفس هست طورى است كه هم ممكن است منشا اظهار باشد و هم ممكن است منشا اظهار نباشد( پس با ملكات راسخه اى كه نمى شود از بروز و ظهورش جلوگيرى كرد ، فرق دارد،) پس آيه شريفه به احوال نفس نظر دارد ، نه به ملكات راسخه در نفس .

و اما خاطراتى كه گاهى بى اختيار در نفس خطور مى كند و همچنين تصورات ساده اى كه دنبالش تصديق نيست ، از قبيل صورت و قيافه گناهى كه در نفس تصور مى شود ، بدون اينكه تصميم بر آن گناه گرفته شود ، لفظ آيه به هيچ وجه شامل آنها نيست ، چون توجه فرموديد كه اينگونه تصورات ، استقرارى در نفس ندارند و منشا صدور هيچ فعلى نمى شوند .

پس حاصل كلام اين شد كه آيه شريفه تنها بر احوال و ملكات نفسانيه اى دلالت دارد كه منشا صدور افعال هستند ، چه فعل اطاعت و چه معصيت و خداى سبحان

ص:354

انسان ها را با آن احوال و ملكات محاسبه مى كند .

در نتيجه آيه شريفه همان سياقى را دارد كه آيه:

« لا يؤاخذكم الله باللغو فى ايمانكم و لكن يؤاخذكم بما كسبت قلوبكم!» (225/بقره) و آيه: « فانه آثم قلبه!»(283/بقره) و آيه: « ان السمع و البصر و الفؤاد كل اولئك كان عنه مسئولا!»(36/اسرا) دارند ، چون همه اين آيات دلالت دارند بر اينكه قلوب كه مراد از آن ، همان نفوس است احوال و اوصافى دارد ، كه آدمى با آن احوال محاسبه مى شود. و نيز آيه شريفه:

« ان الذين يحبون ان تشيع الفاحشة فى الذين آمنوا لهم عذاب اليم فى الدنيا و الاخرة »(19/نور) كه ظهور در اين دارد كه عذاب تنها و تنها به خاطر دوست داشتن اشاعه فحشا است و معلوم است كه دوستى حالتى قلبى است(دقت فرمائيد!)

اين بود ظاهر آيه و لازم است دانسته شود كه آيه شريفه تنها دلالت دارد بر اينكه محاسبه بر معيار حالات و ملكات قلبى است ، چه اظهار بشود و چه نشود و اما اينكه جزاى آن ، در دو صورت اظهار و اخفا يك جور است يا نه ؟ و به عبارت ديگر آيا جزا تنها بستگى به تصميم دارد ؟ خواه عمل را هم انجام بدهد يا ندهد ؟ و خواه مصادف با واقع هم بشود يا نشود ؟ و مثلا كاسه اى كه شراب تشخيص داده بنوشد ، بعد معلوم شود آب بوده ، آيه شريفه ناظر به اين جهات نيست .

اين بود نظريه ما در تفسير آيه مورد بحث ، ولى مفسرين در تفسير آن به راههاى مختلفى رفته اند ، چون خيال كرده اند كه آيه دلالت مى كند بر اينكه تمامى خاطراتى كه در نفس خطور مى كند چه در نفس مستقر بشود و دل آن را بپذيرد و چه نپذيرد مورد مؤاخذه قرار مى گيرد در حالى كه اگر چنين باشد در حقيقت آيه شريفه تكليفى طاقت فرسا كرده ، براى اينكه همه مى دانيم دل آدمى در و دروازه ندارد ، هر خيالى و خاطره اى در آن وارد مى شود و اين امرى نيست كه بتوان از آن اجتناب كرد مفسرين خودشان متوجه اين اشكال شده ، بعضى به آن ملتزم شده اند و بعضى در مقام خلاصى از آن وجوهى ذكر كرده اند .

بعضى گفته اند : آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه آنچه وارد دل مى شود به حساب مى آيد و اين تكليفى است خارج از قدرت و به همين جهت آيه اى ديگر كه بعد از آن قرار دارد، آن را نسخ كرده مى فرمايد:« لا يكلف الله نفسا الا وسعها ...!» (286/بقره) و اين پاسخ صحيح نيست ، زيرا اولا : آيه چنين عموميتى ندارد .

و در ثانى تكليف به ما لا يطاق و طاقت فرسا از خداى حكيم بدون شك ، جايز نيست و در ثالث خود خداى تعالى فرموده:« در دين هيچ حرجى بر شما نيست - و ما جعل عليكم فى الدين من حرج !» (78/حج)

ص:355

بعضى ديگر گفته اند كه: آيه شريفه مخصوص كتمان شهادت و مربوط به آيه قبل است، كه در باره قرض سخن مى گفت، ليكن اين پاسخ هم درست نيست، همچنانكه سخن بعضى ديگر كه گفته اند : مخصوص كفار است ، صحيح نيست .

بعضى ديگر گفته اند: معناى آيه اين است كه اگر با اعمال خود بدى هاى نهفته در دلهايتان را بروز دهيد ، يعنى آن را علنى كنيد و چنين اعمالى را در انظار عموم مرتكب شويد و يا در خلوت و پنهان از انظار عموم انجام دهيد ، در هر دو حال خدا آن اعمال را به حسابتان محاسبه خواهد كرد .

بعضى ديگر گفته اند : مراد از آيه شريفه مطلق خاطرات است ، اما مراد از محاسبه ، معناى معمولى آن نيست ، بلكه خبر دادن است ، مى فرمايد : هر چه به خاطر شما خطور كند چه اظهارش بكنيد و چه نكنيد ، خدا در روز قيامت شما را از آن خبر خواهد داد و به گفته اين مفسر آيه شريفه همان معنا را مى خواهد برساند كه آيه « فينبئكم بما كنتم تعملون!»(105/مائده) آن معنى را مى رساند و اين وجه و وجه قبليش به دليل اينكه خلاف ظاهر آيه است كه بيانش گذشت مردود است .

« فيغفر لمن يشاء و يعذب من يشاء ، و الله على كل شى ء قدير!»(284/بقره) در آيه شريفه ، مغفرت الهى و يا عذاب او فرع بر مالكيت خدا و احاطه اش به اعمال مردم، شده و اين مطلب اشاره به اين است كه مراد از عبارت:« ما فى انفسكم» (284/بقره) صفات و احوال بد درونى است ، گو اينكه كلمه مغفرت گاهى در قرآن كريم در غير مورد گناهان نيز استعمال مى شود ، ولى اين استعمال خيلى نادر و كم است ، كه احتياج به كمك قرائن دارد ، قرائنى كه بفهماند منظور نوع خاصى از مغفرت است ، نه مغفرت معمولى كه همان آمرزش گناهان باشد.

(1)

عمل و عكس عمل

مقدمه تفسيري بر موضوع :عمل و عكس عمل


1- الميزان ج : 2 ص : 670

ص:356

« وَ لْيَخْش الَّذِينَ لَوْ تَرَكُوا مِنْ خَلْفِهِمْ ذُرِّيَّةً ضِعَفاً خَافُوا عَلَيْهِمْ فَلْيَتَّقُوا اللَّهَ وَ لْيَقُولُوا قَوْلاً سدِيداً!»

« و بايد بندگان از مكافات عمل خود بترسند و با يتيمان مردم نيك رفتار باشند كسانى كه مى ترسند كودكان ناتوان از آنها باقى ماند و زيردست مردم شوند پس بايد از خدا بترسند و سخن به اصلاح و درستى گويند!» (9/نساء)

سياق اين آيه تهديدى است بر متجاوزين به ارث اطفال پدر مرده، مى فرمايد: بايد اين طريقه را ( يعنى طريقه محروم كردن ايتام و خوردن اموال و پايمال كردن حقوق آنان را،) ترك كنند.

ظاهر جمله:« الذين لو تركوا من خلفهم ذرية ضعافا خافوا عليهم...!» اين است كه مى خواهد رحمت و رأفت بر اطفال صغار و ناتوان و بى سرپرست را تمثيل كند، اطفال بى كسى كه تحت تكفل كسى نيستند و كسى را ندارند كه امورشان را اداره نموده و منافعشان را جلب و ضررهايشان را رفع كند و ذلت و بيچارگى را از آنان دور سازد .

و اين را هم بايد دانست كه تخويف و تهديد مستفاد از آيه مورد بحث مخصوص به كسانى نيست كه در حال حاضر خودشان نيز ذريه ضعاف و ناتوان دارند، اين جمله تمثيلى است كه به منظور بيان حال آورده شده و مراد از آن ، كسانى هستند كه وضعى چنين و چنان دارند ، يعنى در دلهايشان رحمت انسانيت وجود دارد و نسبت به ذريه هاى ناتوان و پدر مرده ، رأفت و شفقت دارند و اينگونه افراد همان « ناس - انسان» هستند( و آنها كه چنين نيستند انسان نيستند!) مخصوصا مسلمانان كه مؤدب به ادب خدا و متخلق به اخلاق اويند ، در نتيجه مى توان گفت كه معنا چنين مى شود: « مردم اگر انسانيت داشته باشند - بايد دلواپس باشند و از خدا در امر ايتام پروا كنند ، چرا كه

ص:357

يتيمهاى مردم نيز مانند يتيمان خود او ، ذريه اى ضعيف و شايسته ترحمند ، پس بايد نگران حال آنان بود و به وضع آنان اعتنا ورزيد تا مورد ظلم قرار نگيرند و به حقوقشان تجاوز نشود!»

پس زمينه گفتار آيه زمينه اين معنا است كه هر كس نگران ذلت است و از خوارى مى ترسد ، بايد براى جلوگيرى از آن برخيزد و همه انسانها اين نگرانى را دارند .

در آيه شريفه ، مردم مامور به ترحم و رافت و امثال آن نشده اند ، بلكه مامور به خشيت و تقوا گرديده اند و اين نيست مگر براى اينكه تهديدشان كند به اينكه : آنچه بر سر ايتام مردم مى آوريد و مالشان را مى خوريد و حقوقشان را پايمال مى كنيد ، بعد از مردنتان بر سر ايتام خودتان خواهد آمد و مى خواهد به آنان گوشزد كند كه هر گونه مصائبى را كه براى آنان فراهم آوردند به ايتام خودشان بر مى گردد .

(1)

گفتاري پيرامون عمل و عكس عمل

كسى كه بر يتيمى ظلم كند يعنى مالش را از دستش بگيرد بزودى همان ظلم به ايتام خودش و يا اعقابش بر مى گردد و اين خود يكى از حقايق عجيب قرآنى است و يكى از فروعات و مصاديق حقيقت ديگرى است كه از آيات كريمه قرآن استفاده مى شود و آن اين است كه بين اعمال نيك و بد انسان و بين حوادث خارجيه ارتباط هست و ما در بحثى كه پيرامون احكام اعمال در الميزان داشتيم ، مطالبى را در اين باره آورديم .

در اين جا اضافه مى كنيم كه مردم فى الجمله به اين معنا اعتراف دارند كه ثمره عمل هر كسى به خود او عايد مى شود ، آن كس كه نيكى مى كند در زندگيش خير مى بيند و سعادتمند مى شود و آن كس كه ستمگر و شرور است ، دير يا زود نتيجه عمل خود را مى چشد .

در قرآن كريم آياتى است كه با اطلاقش بر اين معنا دلالت دارد ، نظير آيات زير:

« من عمل صالحا فلنفسه و من اساء فعليها !» (46/فصلت)

« فمن يعمل مثقال ذرة خيرا يره و من يعمل مثقال ذرة شرا يره !» (7و8/زلزله)

« قال انا يوسف و هذا اخى قد من الله علينا انه من يتق و يصبر فان الله لا يضيع اجر المحسنين!»(90/يوسف)

« ... له فى الدنيا خزى ...!»(9/حج)

« و ما اصابكم من مصيبة فبما كسبت ايديكم !»(30/شوري)


1- الميزان ج : 4 ص : 312

ص:358

و آياتى ديگر از اين قبيل كه دلالت دارد بر اينكه اعمال( چه خيرش و چه شرش) نوعى عكس العمل دارد و به نحوى در همين دنيا به صاحب عمل بر مى گردد.

و آنچه از اين آيات به ذهن ما تبادر مى كند - البته ذهن ما كه مانوس به افكارى است كه در جامعه ما داير و تجربه شده است - اين است كه اين انعكاس تنها از عمل آدمى ، به خود او باز مى گردد و هر كسى تنها ميوه تلخ يا شيرين عمل خود را مى چشد ، ولى آيات ديگرى در اين ميان هست كه دلالت دارد بر اينكه مساله انعكاس وسيع تر از اين است و گاه مى شود كه آثار عمل خير يك فرد به اولاد و اعقاب او نيز برسد و همچنين آثار سوء عملش دامن آنان را بگيرد ، نظير آيه:

« و اما الجدار فكان لغلامين يتيمين فى المدينة و كان تحته كنز لهما و كان ابوهما صالحا، فاراد ربك ان يبلغا اشدهما و يستخرجا كنزهما، رحمة من ربك!»(82/كهف)

كه از ظاهر آن بر مى آيد صالح بودن پدر آن دو يتيم در اراده خداى تعالى به اينكه به آن دو رحمت فرستد ، دخالت داشته است ، آيه اى ديگر كه دلالت دارد بر اينكه اثر عمل زشت انسان به فرزندانش مى رسد آيه مورد بحث است كه مى فرمايد:

« و ليخش الذين لو تركوا من خلفهم ذرية ضعافا خافوا عليهم ...!»(9/نسا)

كه بيانش گذشت .

و اما اگر در كلام خداى تعالى تدبر كنيم به اين حقيقت پى مى بريم كه سبب حقيقى اين تاثير درخواست عملى انسان از يك سو و اجابت خداى تعالى از سوى ديگر است.

در تفسير آيه:« و اذا سئلك عبادى عنى...!»(186/بقره) در الميزان كه پيرامون مساله دعا بحث كرده ايم، گفتيم: كلام خداى تعالى بر اين معنا دلالت دارد كه آنچه از حوادث كه از ناحيه خداى تعالى با آدمى روبرو مى شود ، به خاطر درخواستى است كه آدمى از پروردگار خود كرده و خلاصه كلام اينكه درخواست ، تنها زبانى نيست ، بلكه اعمالى كه در پيش آمدن آن حادثه اثر دارد و جنبه مقدميت براى آن دارد نيز سؤالى است از ناحيه انسان به درگاه خدا ، همچنانكه در جاى ديگر قرآن كريم آمده:

« يسئله من فى السموات و الارض كل يوم هو فى شان!» (29/رحمن)و نيز آمده:

« و آتيكم من كل ما سالتموه و ان تعدوا نعمت الله لا تحصوها !» (34/ابراهيم)

چون در اين آيه نفرمود:« و ان تعدوه لا تحصوه - و اگر بخواهيد در خواست هاى خود را بشماريد به آخرش نمى رسيد!» براى اينكه در ميان درخواست هاى انسان درخواست هائى است كه نعمت نيست و چون مقام آيه ، مقام منت گذارى به نعمت ها و سرزنش كسانى است كه آنها را كفران مى كنند ، لذا فرمود: « و آتيكم من كل ما سالتموه!» يعنى آن درخواست هايتان كه در خواست نعمت است .

ص:359

از سوى ديگر هر عملى را كه انسان به نفع خود انجام مى دهد و يا بر ديگران واقع مى كند( حال آن عمل خير باشد يا شر،) اگر وقوع آن عمل بر ديگران را كه آنان نيز انسانهائى مثل خود اويند بپسندد آن عمل را در حقيقت براى خود پسنديده است و ممكن نيست عملى را كه براى خود نمى پسندد و مورد درخواستش نيست نسبت به ديگران انجام دهد .

پس در حقيقت در همه اعمالى كه انسانها انجام مى دهند انسانيت مطرح است ، اين جا است كه براى انسان روشن مى شود كه اگر به كسى احسان كند ، اين احسان را از خدا براى خود مسئلت نموده ، مسئلت و دعائى كه حتما مستجاب هم هست و ممكن نيست رد شود و همچنين اگر به كسى بدى و ستم كند باز همين بدى را براى خود خواسته و پسنديده و نيز اگر عمل خير يا شرى را براى اولاد و ايتام مردم بپسندد ، براى اولاد خود خواسته و پسنديده است .

بدين جهت است كه خداى تعالى فرمود:« و لكل وجهة هو موليها، فاستبقوا الخيرات!» (148/بقره)چون معناى اين آيه اين است كه به سوى خيرات سبقت بگيريد تا وجهه و هدف شما خير شود .

و باز از سوى ديگر شركت چندين نفر در خون ، كه خون همه آنها از يك پدر و از يك رحم منشعب شده باشد ، عمود نسبت را كه از آنان به نام عترت تعبير مى كنيم شى ء واحدى مى كند ، به طورى كه هر حالتى بر يك طرف از اطراف اين واحد عارض شود و هر حادثه اى براى آن طرف پيش بيايد ، در حقيقت بر متن آن واحد وارد آمده و متن آن در حساب همه اطراف آن است و ما مطالبى در باره رحم در اول همين سوره در الميزان ايراد كرديم.

پس با اين بيان روشن گرديد كه انسان هر گونه برخورد و معامله اى كه با ديگران و يا فرزندان آنان كند ، هيچ راه گريزى از انعكاس آن عمل ، به خودش و يا اطفال خودش ندارد مگر آنكه خداوند چنين بخواهد و از اين انعكاس جلوگيرى كند و اين استثنائى كه كرديم براى آن بود كه در عالم هستى علل و عوامل بى شمارى وجود دارد كه انسان نمى تواند به تمامى آنها احاطه پيدا كند، لذا ممكن و محتمل است كه عوامل ديگرى از انعكاس عمل جلوگيرى كرده باشد كه ما اطلاعى از آن نداشته باشيم، همچنانكه از آيه زير بطور سربسته به وجود چنان عواملى پى مى بريم:

« و ما اصابكم من مصيبة فبما كسبت ايديكم و يعفوا عن كثير!» (30/شوري)

(1)

گناهان كبيره و صغيره

مقدمه تفسيري بر موضوع:گناهان كبيره و صغيره


1- الميزان ج : 4 ص : 319

ص:360

« إِن تجْتَنِبُوا كبَائرَ مَا تُنهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنكُمْ سيِّئَاتِكُمْ وَ نُدْخِلْكم مُّدْخَلاً كَرِيماً !»

« اگر از گناهان كبيره اى كه از آنها نهى شده ايد اجتناب كنيد، ما از بديهاى شما صرفنظر مى كنيم و به منزلگاهى گرامى داخلتان مى سازيم!» ( 31/نساء)

گناهان دو نوعند: صغيره و كبيره، گناهانى كه طبق آيه شريفه خدا از آن مى گذرد به دليل مقابله، گناهان صغيره است .

بلى عصيان و تمرد هر چه باشد از انسان كه مخلوقى ضعيف است و مربوب خداى تعالى است نسبت به خدايى كه سلطانش عظيم است ، كبيره و بزرگ است ، ولى اين مقايسه بين انسان و پروردگار او است ، نه بين يك معصيت با معصيت ديگر ، پس منافات ندارد كه تمامى گناهان به اعتبار اول كبيره باشند و به اعتبار دوم بعضى كبيره و بعضى صغيره باشند .

و بزرگى معصيت وقتى تحقق مى يابد كه نهى از آن نسبت به همين كه از معصيت ديگر شده مهم تر باشد ، و جمله :« ما تنهون عنه ... !» خالى از اين اشاره و يا دلالت بر اين معنا نيست و دليل بر اهميت نهى تشديد خطاب است ، يا به اينكه در خطاب اصرار شده باشد و يا به اينكه مرتكبش به عذاب آتش تهديد گشته باشد و يا به نحوى ديگر از آن اهميت گناه استفاده شود .

(1)

گفتار در گناهان كبيره و صغيره

و معناى تكفير يا پوشاندن گناهان


1- الميزان ج : 4 ص : 511

ص:361

در اين كه آيه شريفه: « إِن تجْتَنِبُوا كبَائرَ مَا تُنهَوْنَ عَنْهُ ... !» (31/نسا)دلالت دارد بر دو نوع بودن گناهان هيچ ترديدى نيست، كه جامع بين آن دو به عنوان «سيئات» ناميده شده .

و نظير اين آيه در دلالت بر دو نوع بودن گناهان آيه شريفه زير است ، كه مى فرمايد:

« و وضع الكتاب فترى المجرمين مشفقين مما فيه و يقولون يا ويلتنا ما لهذا الكتاب لا يغادر صغيرة و لا كبيرة الا احصيها !»(49/كهف)

چون وحشتشان از ديدن مطالب نامه دلالت دارد بر اينكه مراد از صغيره و كبيره گناهان صغيره و كبيره است .

حال ببينيم كلمه سيئات در عرف قرآن به چه معنا است؟ اين كلمه كه جمعش سيئات مى آيد به طورى كه از ماده آن( سين - واو – همزه) و هيات آن بر مى آيد به معناى حادثه و يا عملى است كه زشتى و بدى را با خود همراه دارد و به همين جهت اى بسا كه لفظ آن بر امور و مصائبى كه آدمى را بد حال مى كند اطلاق مى شود ، نظير آيه:

« و ما اصابك من سيئة فمن نفسك - هيچ مصيبتى بتو نمى رسد مگر از ناحيه خودت!»(79/نسا) و آيه:

« و يستعجلونك بالسيئة - عجله دارند بلائى بر سرت آيد!»(6/رعد)

و اى بسا كه بر نتايج معاصى و آثار خارجى و دنيوى و اخروى آن اطلاق شود ، نظير آيه شريفه زير كه مى فرمايد:

« فاصابهم سيئات ما عملوا - آثار شوم گناهانى كه كرده بودند به ايشان رسيد ...!» (34/نحل) و آيه:

« سيصيبهم سيئات ما كسبوا - بزودى آثار گناهانى كه كرده بودند به ايشان مى رسد!» (51/زمر)

و اين به حسب حقيقت به معناى سابق برمي گردد و اى بسا بر خود معصيت نيز اطلاق مى شود ، مانند آيه شريفه زير كه مى فرمايد:

« و جزاء سيئة سيئة مثلها- كيفر هر گناهى معصيتي مثل خود آن است!»(40/شوري)

و سيئة به معناى معصيت، گاهى بر مطلق گناهان اطلاق مى شود ، چه صغيره و چه كبيره ، مانند آيه:

« ام حسب الذين اجترحوا السيئات ان نجعلهم كالذين آمنوا و عملوا الصالحات، سواء

ص:362

محياهم و مماتهم ساء ما يحكمون!»(21/جاثيه)

كه در اين آيه و آياتى نظير آن كلمه سيئات بر مطلق گناهان اطلاق شده است .

و شايد در مواردى اين كلمه در خصوص گناهان صغيره اطلاق شود ، مانند آيه مورد بحث كه مى فرمايد:« ان تجتنبوا كبائر ما تنهون عنه نكفر عنكم سيئاتكم ...!» (31/نسا) چون با فرض اجتناب از گناهان كبيره ديگر گناهى جز صغيره باقى نمى ماند.

و سخن كوتاه اينكه در دلالت آيه بر دو نوع بودن گناهان و انقسام آن به صغيره و كبيره در مقايسه آنها با يكديگر هيچ ترديدى نيست و نبايد در آن ترديد كرد.

و همچنين هيچ ترديدى نيست در اينكه آيه شريفه در مقام منت نهادن بوده و نويدى است كه با عنايتى لطيف و الهى به گوش مؤمنين مى رسد ، كه اگر از بعضى گناهان اجتناب كنند خداى عز و جل از بعضى ديگر گناهانشان در مى گذرد ، پس نبايد پنداشت كه اين آيه شريفه مؤمنين را در ارتكاب گناهان صغيره جرأت مى دهد ، چرا كه معنايى براى چنين توهمى نيست ، چون هيچ ترديدى در اين نيست كه آيه شريفه از ارتكاب گناهان كبيره نهى مى كند و ارتكاب صغيره از اين جهت كه مرتكبش به آن بى اعتنا است ، خود مصداقى از مصاديق گناه كبيره است و آن عبارت است از طغيانگرى و نا چيز شمردن دستور خداى سبحان، كه نه تنها گناهى كبيره است، بلكه از بزرگترين گناهان به حساب آمده است .

آرى آيه شريفه در چنين مقامى نيست، بلكه مى خواهد به انسانى كه خلقتش بر اساس ضعف و جهالت است و چون جهل و هوا بر او غلبه دارد هيچگاه خالى از ارتكاب گناهان نيست و عده تكفير بدهد و بفرمايد تو اى انسان كه همواره دستخوش كورانهاى هوا و شهوتى اگر بتوانى خود را از ارتكاب كباير كنترل كنى من وعده مى دهم كه از گناهان كوچكت صرفنظر كنم ، پس زمينه آيه همان زمينه اى است كه آيات توبه دارد و بشر را به سوى توبه دعوت مى كند ، مانند آيه:

« قل يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا من رحمة الله ان الله يغفر الذنوب جميعا انه هو الغفور الرحيم و انيبوا الى ربكم...!»(53/زمر)

كه در عين اينكه وعده آمرزش مى دهد دعوت به ترك گناه مى كند ، پس همان طور كه در باره اين آيه نمى توان گفت : كه مى خواهد مردم را به سوى گناهان بكشاند و به اين منظور باب توبه را به روى آنان باز مى گذارد كه بدون دلهره گناه كنند ، همچنين در آيه مورد بحث چنين منظورى ندارد ، بلكه اينگونه خطابها مايه زنده شدن دلهاى نوميد و مرده است .

از اينجا مطلب ديگرى نيزبه دست مى آيد و آن اين است كه آيه شريفه مانع از شناختن كباير نيست و نمى خواهد بفرمايد: چون شما كه كباير را نمى شناسيد بناچار بايد

ص:363

از همه گناهان اجتناب كنيد ، تا دچار كباير نشويد ، زيرا چنين معنايى از آيه شريفه بعيد است بلكه آنچه از آن استفاده مى شود همانطور كه گفتيم اين است كه مخاطبين به آيه ، گناهان كبيره را مى شناختند ، و از لحن دليلى كه از آن نهى كرده آن را تشخيص مى دادند و مى فهميدند گناهى كه اينطور شديد از آن نهى شده ، هلاكت آور است و لا اقل اگر آن معنا از آيه استفاده نشود ، اين مقدار هست كه مى خواهد( در ضمن نهى از ارتكاب كباير) دعوت كند به شناسائى آن ، تا مردم مكلف در باره پرهيز از آن اهتمام كامل بورزند ، البته نسبت به غير آن نيز سهل انگارى نكنند چون گفتيم سهل انگارى در باره گناهان هر قدر هم كه آن گناه صغيره باشد خود يكى از گناهان كبيره هلاكت آور است .

توضيح اين كه انسان وقتى گناهان كبيره را شناخت و آنها را تشخيص داد ، مى داند آنها محرماتى هستند كه هرگز از ناحيه خداى تعالى به صرف تكفير مورد اغماض واقع نمى شوند ، مگر آنكه مرتكب آنها توبه نصوح بكند و بطور قاطع از ارتكاب آنها پشيمان شود و همين علم خود يكى از موجبات بيدارى آدمى و انصرافش از ارتكاب آنها مى شود .

پس كسى نمى تواند به دلخوشى از اين كه اجتناب از كباير ، گناهان صغيره را محو مى كند همچنان مرتكب گناه صغيره بشود .

و اما شفاعت هر چند كه حق است ، الا اين كه شفاعت به حال آنهائى كه در باره تكاليف الهى سهل انگارى مى كنند و مثلا توبه و ندامت را استهزا نموده و به اميد شفاعت همچنان به ارتكاب گناه ادامه مى دهند هيچ سودى ندارد چون چنين كسى با بى اعتنائيش به امر خداى سبحان ، مرتكب بزرگترين و هلاك آورترين كباير شده و ديگر راهى براى شفاعت باقى نگذاشته است .

و از همين جا مطلب قبلى ما خوب روشن مى شود ، كه گفتيم: بزرگى معصيت از شدت نهى از آن ، فهميده مى شود ، اگر در نهى اصرار شده باشد و يا بشدت صادر شده باشد ، مى فهميم اين گناه كبيره است .

از آنچه تاكنون گفتيم شما خوانندگان عزيز مى توانيد به مقدار ارزش حرفهايى كه در تفسير اين آيه زده اند پى ببريد اينك از آن سخنان چند وجه زير را مى آوريم:

1-بعضى از مفسرين گفته اند:« گناه كبيره هر گناهى است كه خداى تعالى مرتكب آنرا به عقاب آخرت تهديد كرده و در دنيا نيز حدى براى آن معين كرده باشد .»

اين تعريف درست نيست ، به شهادت اين كه گفتيم اصرار در گناه صغيره از بزرگترين گناهان كبيره است، زيرا رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم در روايتى كه شيعه

ص:364

و سنى آنرا نقل كرده اند فرموده:

« لا كبيرة مع الاستغفار و لا صغيرة مع الاصرار- هيچ گناهى با استغفار كبيره نيست و هيچ صغيره اى با تكرار صغيره نيست!»

پس به حكم اين روايت صغيره اى كه در آن اصرار ورزيده شود گناه كبيره است ، با اين كه( نه در قرآن تهديدى به عذاب آخرت در باره آن شده،) و نه در دنيا حدى برايش معين گشته و همچنين ولايت و سلطنت كفار و خوردن ربا ، كه هر دو از بزرگترين گناهان كبيره است و در قرآن شديدا از آنها نهى شده ، ولى در قرآن حدى برايش معين نشده .

2-بعضى ديگر گفته اند:« گناه كبيره ، عبارت است از هر گناهى كه خداى تعالى در قرآن عزيزش وعده آتش به مرتكب آن داده باشد و اى بسا بعضى ديگر بر اين معنا وعده وارد در سنت ، را نيز اضافه كرده باشند!»

اين نيز صحيح نيست ، براى اينكه طرف عكسش كليت ندارد ، يعنى چنان نيست كه هر گناه كه در قرآن و سنت وعده آتش به مرتكبش نيامده باشد گناه صغيره باشد .

3-بعضى ديگر گفته اند:« كبيره ، هر گناهى است كه از بى اعتنايى صاحبش به أمر دين ناشى شده باشد ، اين نظريه امام الحرمين است و فخر رازى نيز آن را پسنديده!»

ولى اين نيز بى اشكال نيست براى اين كه تعريفى كه اين دو نفر براى كبيره كرده اند تعريف گناه كبيره نيست بلكه تعريف و عنوان يكى از گناهان كبيره است و آن عبارت است از طغيان و اعتداء و بسيارى از گناهان كبيره هست ، كه به اين عنوان ارتكاب نمى شود و با اينهمه گناه ، كبيره است ، مانند خوردن مال يتيم و زناى با محرم و قتل نفس( آن هم قتل مؤمن به ناحق!)

4-بعضى ديگر گفته اند:« كبيره عبارت است از هر گناهى كه مستقلا و به عنوان اين كه خودش گناه است حرام شده باشد، نه به خاطر عوارضش!»

اين قول تقريبا مقابل قول سوم است ، ولى به هر حال درست نيست ، زيرا طغيان و بى اعتنايى به دستورات الهى و گناهانى نظير اينها از بزرگترين كبايرند ، در حالى كه عناوينى عارضى هستند و به خاطر عروضشان بر يك معصيت كوچك آن را كبيره و هلاك آور مى سازد .

5-بعضى ديگر گفته اند:« گناه كبيره آن گناهى است كه آيات يك سوره از اولش تا تمامى سى آيه در باره آن سخن گفته باشد»

ص:365

مثل اينكه منظور اين شخص اين است كه آيه شريفه مورد بحث به گناهانى اشاره دارد ، كه در آيات سابق خاطر نشان شده مانند قطع رحم و خوردن مال يتيم و زنا و امثال آن .

اشكال اين وجه اين است كه با اطلاق آيه مورد بحث منافات دارد .

6-بعضى ديگر گفته اند:« هر عملى كه خداى تعالى از آن نهى كرده ارتكابش گناه كبيره است!»

اين قول را به ابن عباس نسبت داده اند و شايد منظورش اين بوده كه مخالفت خداى تعالى امرى عظيم است!

اين وجه نيز صحيح نيست ، زيرا توجه فرموديد كه گفتيم گناهان از نظر مقايسه بين يكديگر به دو قسم كبيره و صغيره منقسم مى شود ، نه نظر به اين كه مخالفت خداى تعالى است ، سخن ابن عباس اساسش قياس عمل انسان و مخالفت او كه يكى از مخلوقات خداى تعالى است به خداى تعالى مى باشد ، كه رب همه مخلوقات است ، البته ممكن است بعضى ها اين قول را بپسندند به توهم اينكه اضافه در جمله:« كبائر ما تنهون عنه ...!» (31/نسا)اضافه بيانى است، در حالى كه اين توهم فاسد است، زيرا اگر اضافه بيانى باشد برگشت معنا به اين مى شود كه بگوييم:« اگر از همه معاصى اجتناب كنيد ما سيئات شما را تكفير مى كنيم!» و اين غلط است ، براى اينكه بعد از اجتناب از همه معاصى ديگر سيئه اى باقى نمى ماند و اگر منظور از بيانى بودن اضافه اين باشد كه گناهانى كه مؤمنين قبل از نزول آيه داشته اند تكفير مى شود ، آن وقت آيه شريفه مختص مى شود به كسانى كه هنگام نزول آيه حاضر بوده اند و آيه شريفه شامل حال گذشتگان و آيندگان نشود و اين خلاف عموميتى است كه از ظاهر آيه استفاده مى شود و اگر همچنان عموميت آيه محفوظ بماند برگشت معنا به اين مى شود كه شما مؤمنين اگر تصميم بگيريد از همه معاصى اجتناب كنيد و علاوه بر تصميم اجتناب هم بكنيد ، ما سيئات سابق شما را تكفير مى كنيم .

و اين معنايى است كه مصداقش بسيار نادر است و يا اصلا مصداقى ندارد و كلام خدا را نمى توان به چنين معنايى حمل كرد .

آرى نوع انسان خالى از سيئه نيست ، مگر افراد انگشت شمارى كه از ناحيه خداى تعالى داراى عصمت باشند( دقت بفرماييد!)

7-بعضى گفته اند:« گناه صغيره عبارت است از گناهى كه عذابش كمتر از ثواب صاحبش باشد و گناه كبيره آن گناهى است كه عذاب آن بزرگتر از ثواب او باشد!»

ص:366

اين نظريه به فرقه معتزله نسبت داده شده و نظريه نادرستى است ، براى اينكه معنايى است كه اين آيه شريفه و هيچ آيه اى از قرآن كريم بر آن دلالت ندارد ، بله چيزى كه به دليل قرآنى ثابت شده وجود حبط در بعضى از گناهان است ، آن هم فى الجمله نه مشخص و نه در همه گناهان ، حال چه اين كه با اين نظريه معتزله وفق بدهد و چه ندهد و اما اين كه حبط چيست ؟ و چه حدودى دارد ؟ بحثش جداگانه آمده است.

صاحبان اين نظريه ، اين را نيز گفته اند ، كه بر خداى تعالى واجب است سيئات و گناهان صغيره كسانى كه از كباير اجتناب ورزيده اند تكفير و محو كند ، چون مؤاخده بر آنها درست نيست .

اين سخنشان نيز مردود است ، براى اينكه آيه شريفه هيچ دلالتى بر آن ندارد .

8-بعضى ديگر گفته اند: بزرگى و كوچكى گناه دو امر اعتبارى هستند ، كه بر هر معصيتى عارض مى شوند ، يعنى هر معصيتى را هم مى توان كبيره دانست به يك اعتبار و هم صغيره دانست به اعتبارى ديگر ، گناهى كه انسان مرتكب مى شود حال هر چه مى خواهد باشد از اين نظر كه بى اعتنايى به امر پروردگار و يا العياذ بالله استهزا است و يا بى مبالاتى است كبيره است ، ولى همين گناه به اين اعتبار كه در هنگامى سر زده كه آدمى در كوران عواطف درونى يعنى شدت خشم و يا غلبه ترس و يا فوران شهوت قرار گرفته بوده گناه صغيره است و خدا آن را مى آمرزد ، البته به شرطى كه از گناهان كبيره اجتناب شود .

و چون جامع همه اين عناوين نامبرده يعنى بى اعتنايى به امر پروردگار و استهزا و بى مبالاتى ، يك چيز است و آن عبارت است از عناد و يا تجاوز بر خداى تعالى ، مى توان مطلب را خلاصه نموده و گفت كه هر يك از گناهانى كه در دين خدا از آن نهى شده اگر از عناد با خدا و طغيان بر او انجام پذيرد آن گناه كبيره است و گرنه صغيره است و خداى تعالى آن را مى بخشد ، البته به شرطى كه از عناد و طغيان اجتناب شود .

بعضى از مفسرين در توجيه همين وجه گفته اند: هر كار زشت و هر حرامى كه خداى تعالى در نهى از آن بشر را مخاطب قرار داده ، هم كبيره و بلكه كباير فرض دارد و هم صغيره و يا صغاير و بزرگترين كبيره در هر گناه اين است كه آن گناه را از باب بى اعتنايى به امر و نهى خداى تعالى و بى احترامى به تكاليف او مرتكب شوند ، كه اصرار بر گناه يكى از مصاديق همين بى اعتنايى است ، چون كسى كه دست بردار از يك گناه نيست مبالاتى به امر و نهى خداى تعالى ندارد و براى آن احترامى قائل نيست ، پس معناى اينكه خداى تعالى

ص:367

فرمود:« ان تجتنبوا كبائر ما تنهون عنه نكفر عنكم سيئاتكم!»(31/نسا) اين است كه اگر شما از هر گناهى كه از آن نهى شده ايد اجتناب كنيد ، ما سيئاتتان را تكفير مى كنيم ، يعنى از صغيره همان گناه اغماض نموده، شما را به خاطر آن باز خواست نمى كنيم!

ليكن اين وجه نيز باطل است ، براى اين كه از آن بر آمد كه وقتى گناهى از گناهان در حال ارتكاب با طغيان بر خداى سبحان توأم باشد ، آن گناه كبيره مى شود و لازمه اين سخن آن نيست كه پس هيچ عمل زشتى به خودى خود و بدون عنوان طغيان ، كبيره نيست ، به شهادت اينكه زناى با محارم نسبت به زناى با زن اجنبى و نيز كشتن يك انسان بى گناه نسبت به زدن يك انسان ، كبيره اند ، چه اينكه توأم با طغيان بر خدا باشد و چه نباشد ، بله در هر جا كه اين عناوين مهلكه نيز در كار باشد البته زشتى گناه بيشتر مى شود و آن معصيت كبيره تر مى گردد ، چون معلوم است كه زنا از كسى كه دچار طغيان شهوت و غلبه جهالت گشته با زناى كسى كه آن را مباح دانسته و اعتنايى به حكم خدا ندارد برابر نيست .

علاوه بر اين كه اين معنا كه( اگر از هر گناهى كبيره اش را اجتناب كنيد ، ما صغيره اش را از شما مى بخشيم و تكفير مى كنيم!) معناى ركيكى است كه نمى توان آن را بر آيه:« ان تجتنبوا كبائر ما تنهون عنه نكفر عنكم سيئاتكم ...!» تحميل كرد ، چون سياقى كه دارد براى كسى كه كمترين انسى با اساليب كلام دارد پوشيده نيست كه چنين معنايى را تحمل نمى كند .

9-نظريه اى است كه ظاهر كلام غزالى( آنطور كه فخر رازى در تفسيرش از كتاب منتخبات احياء العلوم نقل كرده،) بر مى آيد وى در جمع بين همه اقوال و نظريه ها گفته:

- بين گناهان وقتى با يكديگر مقايسه شوند فرق هست ، بعضى كبيره است و بعضى صغيره ، مثلا زنا( آن هم با محرم خود) در مقايسه با نظر كردن به زن اجنبى كبيره است اين از نظر مقايسه بين خود گناهان ، از يك نظر ديگر نيز ممكن است گناهى كه در اصل كبيره نبوده كبيره شود ، مانند اصرار بر صغيره كه در عين اينكه خود گناه صغيره است ، اصرار بر آن كبيره اش مى كند .

پس با اين بيان روشن مى شود كه گناهان يعنى خود اعمال و جرم آنها به حسب مقايسه بين خود آنها منقسم به دو قسم كبيره و صغيره مى شود و همين اعمال از نظر آثار سويى كه به دنبال دارد، يعنى از نظر عذاب و بى اثر كردن اعمال نيك و يا ناقص كردن آن آثار هر دو قسم منقسم مى شوند ، بعضى از گناهان كفه آثار سوئشان بر كفه

ص:368

آثار نيك اعمال خير مى چربد ، و به كلى آثار نيك آن اعمال را از بين مى برد و بعضى ديگر آنقدر سنگين نيست بلكه تنها مى تواند مقدارى از اثر نيك اعمال خير را بكاهد ، به طورى كه اگر بعد از گناه عمل خير ديگرى كه ثوابش برابر اثر سوء آن گناه باشد به جاى آورده شود ، دوباره نقص وارده جبران مى شود .

آرى براى هر اطاعتى اثر نيكى در نفس هست ، كه باعث مى شود مقام نفس بالا رود و از قذارت بعد و ظلمت جهل ، رها گردد همچنان كه براى هر معصيتى تاثير بدى در نفس هست ، كه باعث انحطاط مقام او و سقوطش در جهنم بعد و ظلمت جهل خواهد بود .

با در نظر داشتن اين حقيقت اگر انسان يك يا چند گناه مرتكب شود ، در حالى كه قبلا با اعمال نيك و اطاعت خداى تعالى نور و صفايى براى دلش كسب كرده بود ، قهرا اين نور طاعت با ظلمت معصيت تصادم و معارضه مى كند ، اگر ظلمت معصيت غلبه كند و وبال آن بتواند نور اطاعت را از بين ببرد ، آن معصيت كبيره است و اگر نور و صفاى اطاعت بر ظلمت حاصل از گناه غلبه كند ، قهرا آن ظلمت را از بين مى برد و پليدى گناه را از صفحه دل مى شويد ، البته معادل آن از نور خودش نيز كم مى شود ، و آنچه باقى مى ماند به مقدارى كه هست دل را نور و صفا مى بخشد ، اين است معناى تحابط و همين معنا عينا آن تكفيرى است كه آيه 31 سوره نساء از آن خبر مى دهد و اين گونه گناهان صغيره اند .

و اما اينكه حسنه و سيئه برابر باشند و به كلى يكديگر را خنثى كنند ، هر چند كه از نظر عقل احتمال صحيحى است و لازمه اش اين است كه بتوانيم يك انسانى فرض كنيم كه نه اطاعت دارد و نه معصيت ، نه نور در دلش باشد و نه ظلمت و ليكن آيه شريفه:« فريق فى الجنة و فريق فى السعير- مردم دو دسته اند يك دسته در بهشت و دسته اى ديگر در آتشند!»(7/شوري) چنين چيزى را نفى مى كند.

اين بود خلاصه گفتار غزالى .

فخر رازى بعد از نقل اين نظريه آن را رد مى كند ، به اينكه اين نظريه مبتنى است بر اصول مذهب معتزله كه از نظر ما باطل است ، صاحب المنار بعد از نقل گفتار اين دو دانشمند ، شديدا به فخر رازى حمله نموده چنين مى گويد : اگر در قرآن كريم اين معنا( يعنى دو قسم بودن گناهان فى نفسه و صرفنظر از مساله طغيان،) صريحا آمده باشد ، آيا باز هم معقول است كه ابن عباس آن را منكر شود ؟ نه ، هرگز ، بلكه عبد الرزاق از او روايت كرده كه در پاسخ كسى كه پرسيده بود آيا گناهان كبيره هفت است ؟ پاسخ داده كه به هفتاد نزديكتر است ، از سعيد بن جبير نيز روايت شده كه گفته است :

ص:369

گناهان كبيره به هفتصد نزديكتر است و انكار دو قسم بودن گناهان به اشعريها نسبت داده شده است .

و گويا آن عده از ايشان كه منكر دو قسم بودن( يعنى صغيره و كبيره بودن) گناهان شده اند منظورشان اين بوده كه به اين وسيله با معتزله مخالفت كرده باشند ، هر چند كه ظاهر گفتارشان مرادشان نباشد و اگر از ايشان بپرسى كه اين چه سخنى است كه شما گفته ايد؟ آن را تاويل كنند ، همچنان كه از كلام ابن فورك همين معنا بر مى آيد، او گفتار اشعريها را اين طور توجيه كرده: كه مى خواهند بگويند معاصى خدا همه اش كبيره است و اگر به بعضى از آنها صغيره و كبيره گفته مى شود بالنسبة است يعنى معاصى مختلفه اى را در نظر مى گيرند، ولى معتزله مى گويند اصلا گناهان دو قسمند صغيره و كبيره و اين صحيح نيست .

اين بود توجيه ابن فورك كه لازمه آن اين است كه آيه را به وجهى دور از ذهن تاويل كنند .

آنگاه از ايشان مى پرسيم: آيا صرفا به خاطر اين كه با معتزله مخالفت كرده باشند جايز است آيات و احاديث را تاويل كنند، آن هم در جائى كه معتزله نظريه درستى ارائه داده باشند؟ ولى جاى تعجب نيست و از بيمارى تعصب هر چه گفته شود كم است، همين تعصب بود كه باعث شد بسيارى از علماى تيز هوش و خوش فهم به جاى اينكه خودشان را و امتشان را از فطانت خود بهرمند كنند، كتابهايشان را وسيله فتنه و گمراهى مردم كردند، به جاى بحث پيرامون حقايق دينى يكسره به جدال با يكديگر پرداختند .

و به زودى نمونه اى از آن از نظر خواننده مى گذرد كه چگونه فخر رازى سخنى از غزالى نقل مى كند و آن را به خاطر همين تعصب رد مى كند و آن وقت مى فهمى كه رازى چه بوده و غزالى كه بوده ، معاويه چه بوده و على كه بوده؟

اين بود خلاصه گفتار صاحب المنار، وى در آخر كلامش به همان بگومگوئى كه ما قبلا از غزالى و رازى نقل كرديم اشاره مى كند .

و بهر حال آنچه غزالى آورده هر چند كه تا اندازه اى درست است و ليكن از جهاتى خالى از خلل نيست، اول اينكه دو قسم بودن گناهان از نظر چربيدن و نچربيدن عقابش بر ثواب اعمال نيك در همه جا و بطور دايم با گناهانى كه وى در اول كلامش آنها را فى نفسه دو قسم دانسته منطبق نمى شود، براى اينكه غالب گناهانى كه كبيره بودنش مسلم است ، ممكن است در شخص فاعلش با ثواب بسيار بزرگى مصادف شود ، كه آن ثواب بر آن گناه غلبه كند و به گفته وى صغيره شود ، با اينكه كبيره بودنش مسلم است و همچنين ممكن است معصيت صغيره اى را فرض كنيم كه در مرتكبش مصادف شود ،

ص:370

به ته مانده مختصرى از ثواب ، آنقدر مختصر كه آن گناه صغيره از بينش ببرد و در نتيجه گناه نامبرده كبيره شود، با اينكه فرض كرديم صغيره است، پس معلوم شد صغيره و يا كبيره بودن گناهان به حسب دو تقسيمى كه وى كرده مختلف مى شود ، بعضى از گناهان به حسب تقسيم اول صغيره و به حسب تقسيم دوم كبيره و بعضى ديگر به عكس مى شود ، پس اين دو تقسيم به طور كلى تطابق با يكديگر ندارند .

خلل دوم اينكه تصادم و برخورد آثار گناهان با آثار اطاعت ها هر چند فى الجمله حق است و ليكن كليت آن از طريق ظواهر دينى يعنى ظواهر كتاب و سنت هرگز ثابت نشده و آقاى غزالى چه دليلى از طريق كتاب و سنت دارد ، كه دلالت كند بر تحقق اين كسر و انكسار ، آنهم به طور كلى تفصيلى هم كه براى بحث داده كليت ندارد .

اين كه گفته حالات نورانى كه در نفس پيدا مى شود و حالات ديگرى ظلمانى كه در اثر گناهان صفحه دل را تيره مى سازد هر چند در غالب خوبى ها و بدى ها ، درست است( و به قول معروف ديو چو بيرون رود فرشته در آيد!) و ليكن چنان هم نيست كه به طور كلى و دائمى چنين باشد بلكه بسيار مى شود كه آن نور و اين ظلمت ، آن فضيلت و اين رذيلت با هم مصالحه نموده ، هر دو در قلب مى مانند و قلب( يا بگو نفس آدمى) را بين خود تقسيم مى كنند چند دانگ آن از فضيلت و چند دانگ ديگرش مخصوص رذيلت مى شود ، به همين جهت است كه مى بينيم يك فرد مسلمان مثلا هم ربا مى خورد و از بلعيدن اموال مردم هيچ پروايى ندارد و هر قدر طلب كارش التماس كند يا فرد مظلوم كه وى مالش را برده استغاثه كند ابدا گوشش بدهكار نيست و در عين حال در انجام نمازهاى واجبش كمال جد و جهد را دارد و نهايت درجه خضوع و خشوع را به قدر توانائيش مراعات مى كند و يا فرد ديگرى را مى بينيم كه در ريختن خون مردم و هتك اعراض و افساد در زمين هيچ پروايى ندارد و در عين حال در عبادات و صدقاتش سعى بليغ دارد ، كه خالصانه لوجه الله انجام دهد و اين همان است كه علماء النفس آن را ازدواج شخصيت مى نامند و مى گويند اين گونه افراد در آغاز بين دو صفت نورى و ظلمانيشان در درون دلشان كشمكش مى افتد و با يكديگر معارضه مى كنند و سپس هر دو در نفس جاى گير مى شوند ، البته قبل از آنكه هر دو جاى گير شوند ، دل انسان دائما در اثر برخورد ميلهاى مختلف و كشمكش آنها معركه درگيريها است و انسان مدتى در تعب و رنج قرار دارد ، تا در اثر تكرار اعمال صالح و نيز در اثر تكرار گناه ، هر دو صفت ملكه اى راسخ در قلب شوند ، آنوقت ديگر كشمكشى واقع نمى شود و انسان ، انسانى دو بعدى( يا بگو دو شخصيتى) مى شود ، هر گاه يكى از آن دو ملكه بروز كند ، آن ديگرى خود را پنهان مى سازد و او را به حال خود مى گذارد تا شكارش را به دست آورد .

ص:371

سومين خللى كه در گفتار غزالى هست اين است كه لازمه گفتارش لغو بودن شرطيت اجتناب از كباير در تكفير صغاير است، با اينكه آيه شريفه مى فرمايد شرط اين كه ما گناهان صغيره و يا بگو سيئات شما را تكفير كنيم اين است كه از گناهان كبيره اجتناب كنيد و به گفته غزالى كسى كه اجتناب از گناهان كبيره اش براى اين جهت نيست بلكه به خاطر اين است كه نمى تواند مرتكب شود ، چون هر چند مرتكب شود مغلوب نورانيت( و يا بگو ثوابهاى او ) مى شود چون او هزاران گناه را مرتكب نشده - البته زورش نرسيده - و همين ترك كباير سيئاتى براى او باقى نمى گذارد ديگر نمى شود به او بگوييم اگر از گناهان كبيره اجتناب كنى سيئات تو را تكفير مى كنيم و چنين سخنى ديگر وجه پسنديده اى ندارد .

غزالى در كتاب احياء العلوم خود مى گويد: اجتناب از گناه كبيره وقتى باعث تكفير سيئات مى شود كه انسان بتواند آن گناه را مرتكب شود ، ولى به خاطر ترس از خدا از آن صرفنظر كند ، مثل اينكه دسترسى به زن نامحرمى پيدا كرده و مى تواند بدون هيچ نگرانى با او زنا كند ، ولى جلو هواى نفس خود را بگيرد و تنها به نظر و دست مالى اكتفا كند، در اينگونه موارد آن مجاهده با نفس اثرش در نورانى كردن قلب بيشتر از اثر سوئى است كه نظر و يا لمس در قلب مى گذارد و معناى تكفير سيئات اين است و اما اگر اين شخص أخته و يا عنين باشد و اصلا آلت تناسليش نعوظ نكند و يا موانعى پيش بيايد و نگذارد او به عمل جماع مشغول شود و يا حتى ترس از آخرت نگذارد آلت او نعوظ كند ، چنين اجتنابى( صرفنظر از اينكه اصلا اجتناب نيست،) صلاحيت براى تكفير نظر و لمس و يا مقدمات جماع از قبيل رقص و آوازه خوانى را ندارد ، بلكه كسى كه ميل نوشيدن شراب و شنيدن آهنگ هاى تار را دارد ، ولى با مجاهده جلوى هواى نفس خود را مى گيرد ، شراب را به آسمان مى پاشد و تنها به شنيدن موسيقى اكتفا مى كند اين جهاد با نفسش چه بسا ظلمت و اثر سوئى كه از ناحيه صداى موسيقى بر دلش افتاده را از دل او محو كند ، پس همه اينها احكامى است اخروى كه در آخرت به حسابش رسيده مى شود!

اين بود گفتار غزالى .

وى در جائى ديگر مى گويد: هر ظلمتى كه بر صفحه دل نشيند ديگر بر طرف نمى شود ، مگر به وسيله حسنه اى كه ضد آن باشد ، نه هر حسنه و حسنات و سيئات متضاد آنهائى هستند كه با يكديگر تناسب دارند و بدين جهت سزاوار است كه مسلمان هر گناهى را كه مى كند، به وسيله حسنه اى از جنس آن آن را زايل كند تا با آن مبارزه كرده باشد ، چون سفيدى به وسيله سياهى از بين مى رود نه به وسيله حرارت و برودت

ص:372

و رعايت اين تدريج و تحقيق از لطايفى است در طريقه محو ، چون اميد موفقيت با رعايت آن بيشتر و اطمينان آورتر از اين است كه براى محو گناهان تنها بر يك نوع عبادت تكيه كند هر چند كه آن نيز در محو گناهان مؤثر است .

خواننده عزيز از اين گفتار غزالى به طورى كه ملاحظه كرديد چنين بر مى آيد كه محو كننده سيئات ، اجتناب و خوددارى از كباير است ، با اين كه لازمه سخن اولش همان طور كه در اشكال سوم ما بيانش گذشت اين بود كه اجتناب و خوددارى لازم نبوده ، بلكه نبود گناه كافى است ، هر چند كه اين نبود به خاطر نداشتن قدرت باشد .

پس هيچ يك از اين وجوه چندگانه چنگى به دل نزد ، و كلام جامعى كه ممكن است با استفاده از ظواهر آيات كريمه قرآن در اين باره گفته شود اين است كه:

« مساله كسر و انكسار و معارضه حسنات با سيئات و بالعكس اجمالا مسلم است ، اما اينكه هر سيئه اى در هر حسنه اى و به عكس هر حسنه اى در هر سيئه اى تاثير بگذارد ، آن را ناقص يا به كلى از بين ببرد هيچ دليلى ندارد ، تنها دليلش حسابگرى در حالات اخلاقى و نفسانى است ، كه البته اين حسابگرى و اين اعتبار ، در فهم اينگونه حقايق قرآنى در باب ثواب و عقاب كمك خوبى است.»

و اما مساله گناهان كبيره و صغيره همانطور كه توجه فرموديد گفتيم از ظاهر آيه مورد بحث بر مى آيد كه گناهان در مقايسه با يكديگر صغيره و كبيره مى شوند ، مثلا قتل نفس محترمه از در ستمگرى ، گناه است و نظر كردن به زن نامحرم نيز گناه است ولى اولى نسبت به دومى كبيره است و نيز مى خوردن و مست شدن از در طغيان و بى اعتنايى به نهى خداى تعالى و خلاصه حلال شمردن آن گناه است و خوردن آن از روى هواى نفس نيز گناه خواهد بود ، ليكن دومى نسبت به اولى كوچك تر است و از ارتباط اين مساله با مساله كسر و انكسارى كه گذشت و اين كه گناهان ثوابها را به كلى از بين ببرد و به عكس، خيلى روشن نيست.

از اين بحث بگذريم ، بحث ديگرى كه در اين آيه هست اين است كه از ظاهرش بر مى آيد كه خداى سبحان وعده مى دهد به كسانى كه از كباير خوددارى كنند اين كه همه سيئات آنان را تكفير كند ، چه سيئات گذشته و چه آينده آنان ، چون آيه شريفه اطلاق دارد و ظاهر اطلاق هر دو نوع سيئات را شامل مى شود و از سوى ديگر اين را مى دانيم كه ظاهر از اين اجتناب .

اجتناب بقدر ممكن است ، يعنى هر مؤمنى به مقدارى كه مى تواند از كبيره ها اجتناب كند ، به طورى كه كلمه اجتناب صادق باشد بر ترك گناه او ، چون هر ترك گناهى اجتناب نيست و اگر شخص با توجه، كمترين توجهى به سلسله گناهان كبيره

ص:373

بكند، متوجه مى شود كه در عالم هستى حتى يك نفر پيدا نمى شود كه به تمامى گناهان كبيره ميل پيدا بكند ، و قدرت ارتكاب آنها را نيز داشته باشد و به فرض هم كه چنين كسى پيدا شود آن قدر نادر است كه ملحق به عدم است و بايد گفت اصلا چنين كسى نيست .

با اين حال اگر بخواهيم آيه شريفه را بر چنين فردى حمل كنيم و بگوييم منظورش چنين كسى است قطعا طبع سليم و مستقيم اين حمل ما را نخواهد پسنديد ، بناچار بايد گفت: مقصود آيه اين است كه هر كس به قدرى كه مى تواند گناه كبيره بكند و نفس او كمال اشتياق به آن گناهان را دارد و قدرت بر انجام آن را نيز دارد ، ولى به خاطر ترس از خدا مرتكب نشود خداى تعالى سيئات چنين كسى را تكفير مى كند و مى بخشد، حال چه اين كه آن سيئات متناسب و هم جنس آن كباير باشد و يا نباشد .

و اما اينكه اين تكفير خاصيت اجتناب باشد ، به اين معنا كه اجتناب فى نفسه و خود به خود اطاعتى باشد كه اثرش تكفير سيئات گردد ، نظير توبه كه چنين اثرى را دارد ، از ظاهر آيه بر نمى آيد و نمى توان اين معنا را به گردن آيه گذاشت ، كه انسان همين كه گناهان كبيره مرتكب نشود ، در صغيره ها آزاد است و چون هر چه صغيره بكند حسناتش كه يكى از آنها اجتناب از كباير است آن را تكفير و خنثى مى كنند ، همچنان كه خداى تعالى فرمود: « ان الحسنات يذهبن السيئات!»(114/هود)

تنها از ظاهر آيه مورد بحث كه مى فرمايد:« ان تجتنبوا كبائر ما تنهون عنه نكفر عنكم سيئاتكم!»(31/نسا) بر مى آيد كه اجتناب از كباير در مساله تكفير دخالت دارد ، نه اينكه علت تامه آن باشد و گرنه مناسب تر اين بود كه بفرمايد اطاعت ها كه يكى از آنها اجتناب مورد بحث است ، سيئات را تكفير مى كنند ، همچنان كه در آيه سوره هود همين را فرمود و يا بفرمايد: خداى تعالى گناهان صغيره را هر چه باشد مى آمرزد ، ديگر احتياج نداشت به صورت جمله شرطيه بفرمايد اگر شما از گناهان كبيره اجتناب كنيد ، ما صغيره هايتان را تكفير مى كنيم .

و اما اينكه از كجا بفهميم فلان گناه كبيره است يا صغيره پاسخش را در اول بحث داديم كه از راه شدت نهى وارد از آن و يا از اينكه مرتكبش تهديد به عذاب آتش شده و يا امثال آن فهميده مى شود حال چه اينكه آن نهى در كتاب خدا آمده باشد و چه اين كه در سنت وارد شده باشد ، چون هيچ دليلى نداريم بر اين كه گناه كبيره تنها آن گناهانى است كه در قرآن از آن نهى شديد و يا تهديد به عذاب آتش شده باشد .

(1)

بحث گناهان كبيره و صغيره در روايات


1- الميزان ج : 4 ص : 513

ص:374

در مجمع البيان است كه عبد العظيم بن عبد الله حسنى از ابى جعفر محمد بن على(جواد) از پدرش على بن موسى الرضا از پدرش موسى بن جعفر عليهم السلام روايت كرده كه فرمود: عمرو بن عبيد بصرى بر پدرم امام صادق عليه السلام در آمد، همين كه سلام كرد و نشست، اين آيه را تلاوت كرد:« الذين يجتنبون كبائر الاثم و الفواحش!»(32/نجم) و آنگاه از خواندن بقيه آيه خوددارى كرد، امام صادق عليه السلام پرسيد چرا سكوت كردى؟ گفت: دوست دارم اول گناهان كبيره را از نظر قرآن كريم بشناسم! حضرت فرمود: عيبى ندارد، اى عمرو بزرگترين كباير شرك به خداى تعالى است! (بقيه به شرح زير : )

تعداد گناهان كبيره از نظر قرآن كريم ( از امام صادق ع )

1-بزرگترين گناه كبيره شرك به خداى تعالى!

به دليل اين كلام خداى عز و جل كه مى فرمايد:

« ان الله لا يغفر ان يشرك به!»(48/نسا) و اين آيه كه مى فرمايد:

« انه من يشرك بالله فقد حرم الله عليه الجنة و ماويه النار- كسى كه به خدا شرك بورزد، خدا بهشت را بر او حرام كرده و جايگاهش آتش است!» (72/مائده)

2- نوميدى از رحمت خداي تعالي!

چون در اين باره فرموده:

« انه لا يياس من روح الله الا القوم الكافرون - از رحمت خدا مايوس نمى شوند مگر مردم كافر!»(87/يوسف)

3- ايمنى از مكر خداى تعالى!

چون خداى تعالى او را خاسر و زيانكار خوانده و فرموده:

« فلا يامن مكر الله الا القوم الخاسرون!» (99/اعراف)

4- عقوق والدين!

خداي تعالي عاق والدين را جبار و شقى ناميده و از قول عيسى عليه السلام نقل كرده كه فرمود:

« و برا بوالدتى و لم يجعلنى جبارا شقيا - خدا مرا نيكوكار نسبت به مادرم كرده و مرا جبار و شقى نكرد!»(32/مريم)

5- قتل نفس!

ص:375

يعنى كشتن انسانى كه خداى تعالى خون او را محترم قرار داده( و در نتيجه بدون حق نبايد كشته شود!) و در باره اين گناه فرموده:

« و من يقتل مؤمنا متعمدا فجزاؤه جهنم خالدا فيها - و كسى كه مؤمنى را عمدا به قتل برساند، كيفرش جهنم است، در حالى كه هميشه در آن خواهد بود!» (93/نسا)

6- نسبت زنا به زنان بى گناه دادن!

خداى تعالى در باره اين گناه فرموده:

« ان الذين يرمون المحصنات الغافلات المؤمنات لعنوا فى الدنيا و الاخرة و لهم عذاب عظيم - كسانى كه زنان مؤمن پاكدامن و از همه جا بى خبر را تهمت زنا مى زنند، در دنيا و آخرت لعنت شده اند و عذابى عظيم دارند!» (23/نور)

7- خوردن مال يتيم!

چون قرآن كريم در باره اش مى فرمايد:

« ان الذين ياكلون اموال اليتامى ظلما - كسانى كه اموال ايتام را به ظلم مى خورند جز اين نيست كه آتش در شكم خود مى كنند!»(10/نسا)

8- فرار از جنگ!

چون خداى تعالى در باره آن مى فرمايد:

« و من يولهم يومئذ دبره الا متحرفا لقتال او متحيزا الى فئة فقد باء بغضب من الله و ماويه جهنم و بئس المصير - و كسى كه پشت به دشمن كند، بدون اينكه بخواهد حيله جنگى بكار برده و يا به جمعيتى بپيوندد تا او را كمك كنند، با خشمى از خدا روبرو شده و چنين كسى جاى در دوزخ دارد، كه چه بد سرانجامى است!» (16/انفال)

9- ربا خوارى!

خداى تعالى در باره آن فرموده:

« الذين ياكلون الربوا لا يقومون الا كما يقوم الذى يتخبطه الشيطان من المس - آنها كه ربا مى خورند از جاى بر نمى خيزند مگر مثل كسى كه شيطان با تماس خود مخبطش كرده!» (275/بقره)و نيز در باره رباخواران فرموده:

« فان لم تفعلوا فاذنوا بحرب من الله و رسوله - حال اگر باز هم از اين عمل دست بردار نيستيد، اعلام جنگ با خدا و رسولش دهيد!»(279/بقره)

10-جادوگرى( سحر)!

ص:376

چون خداى تعالى در باره آن فرموده:

« و لقد علموا لمن اشتريه ماله فى الاخرة من خلاق- ساحران به خوبى مى دانند كسى كه سحر را بر كتاب خدا ترجيح دهد در آخرت نصيبى ندارد!» (102/بقره)

11- زنا !

زيرا خداى تعالى مى فرمايد:

« و من يفعل ذلك يلق اثاما، يضاعف له العذاب يوم القيمة و يخلد فيه مهانا - و كسى كه اين گناه را مرتكب شود با عقوبتى روبرو خواهد شد و روز قيامت عذاب براى او مضاعف گشته با ذلت در آن جاودانه خواهد زيست!» (68/فرقان)

12- سوگند دروغ!

چون خداى تعالى در باره آن مى فرمايد:

« ان الذين يشترون بعهد الله و ايمانهم ثمنا قليلا اولئك لا خلاق لهم فى الاخرة - مسلما كسانى كه با عهد خدا و سوگندهاشان بهايى اندك را به دست مى آورند، اينان در آخرت هيچ بهره اى ندارند!»(77/ال عمران)

13- غلول ( دزديدن از غنيمت!)

كه خداى تعالى در باره آن فرمود:

« و من يغلل يات بما غل يوم القيمة - و كسى كه از غنيمت بدزدد و در آن خيانت كند، روز قيامت با همان خيانتش مى آيد!»(161/ال عمران)

14- ندادن زكات واجب!

چون خداى سبحان در باره آن مى فرمايد:

« يوم يحمى عليها فى نار جهنم فتكوى بها جباههم و جنوبهم و ظهورهم - روزى كه بر آن گنجينه ها در آتش جهنم مى دمند تا سرخ شود، آنگاه با همان پولها پيشانى و پشت و پهلويشان را داغ مى زنند!»(35/توبه)

16و15- شهادت دروغ (و) كتمان شهادت!

چون خداى تعالى فرموده:

« و من يكتمها فانه آثم قلبه - و كسيكه شهادت را كتمان كند قلبش گنه كار است!»(283/بقره)

17- شرب خمر(شرابخواري! )

ص:377

زيرا خداى تعالى آنرا معادل بت پرستى قرار داده است!

18و19- ترك نماز عمدا (و) ترك هر عملى كه خداى تعالى آن را واجب كرده!

به دليل اين كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم فرمود:

« كسى كه نماز را عمدا ترك كند ذمه خدا و ذمه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم از او برى و بيزار است!»

20- قطع رحم!

زيرا خداى تعالى فرموده:

« اولئك لهم اللعنة و لهم سوء الدار - اينان مشمول لعنت خدايند و منزل بد كه همان دوزخ است از آن ايشان است!» (25/رعد)

راوى حديث سپس اضافه فرموده: كه عمرو بن عبيد از نزد امام صادق عليه السلام بيرون مى شد، در حالى كه صدايش به گريه بلند بود و مى گفت: هلاك شد هر كس كه به رأى خود فتوا داد و با شما - اهل بيت رسول در فضيلت و علم معارضه كرد .

مؤلف قدس سره: قريب به اين مضمون از طرق اهل سنت از ابن عباس روايت شده و با اين روايت دو مطلب روشن مى شود:

اولا: اين كه - همانطور كه مختار ما در معناى كبيره بود - گناه كبيره عبارت است از آن گناهى كه با لحنى شديد از آن نهى شده باشد و يا در نهى از آن اصرار و يا تهديد به آتش شده باشد ، حال چه اين كه آن نهى در كتاب خداى تعالى باشد يا در سنت ، همچنان كه اين معنا در موارد استدلال امام صادق عليه السلام به خوبى به چشم مى خورد و از اين حديث همان معنايى استفاده مى شود كه در حديث كافى آمده:« كه گناه كبيره آن گناهى است كه خداى تعالى عذاب آتش را بر آن واجب كرده باشد! » و نيز حديث فقيه و تفسير عياشى كه:« كبيره آن گناهى است كه خداى تعالى مرتكب آنرا تهديد به آتش كرده باشد!» پس مراد از واجب كردن و تهديد نمودن اعم است از اينكه تصريح به آن كرده باشد و يا اين وجوب و تهديد را به اشاره فهمانده باشد ، چه اين كه در كلام خداى عز و جل آمده باشد و يا در كلام و حديث رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم !

و من گمان مى كنم حديثى هم كه در اين باره از ابن عباس روايت شده همين طور است، يعنى مراد ابن عباس از تهديد به آتش اعم از تصريح و تلويح و از قرآن و

ص:378

حديث است ، شاهد اين معنا عبارتى است كه در تفسير طبرى از ابن عباس روايت شده و آن عبارت اين است كه مى گويد : كباير عبارتند از هر گناهى كه خداى تعالى بيان حرمت آن را با مساله آتش و غضب يا لعنت و يا عذاب ختم كرده باشد ، باز از اينجا روشن مى شود آن روايتى كه در تفسير طبرى و غير آن نقل شده كه : هر چه خداى تعالى از آن نهى كرده كبيره است ، مخالف با اين روايات در معناى كبيره نيست ، بلكه خواسته است بگويد : همه گناهان در مقايسه با حقارت انسان و عظمت پروردگارش كبيره است .

ثانيا: مطلب دومى كه با اين روايت روشن مى شود ، اين است كه اگر در بعضى از روايات گذشته و آينده كبيره ها منحصر در هشت و يا نه كبيره شده ، نظير بعضى از روايات نبويه اى كه از طرق اهل سنت نقل شده و يا منحصر در بيست كبيره شده ، نظير اين روايات و يا هفتاد نظير رواياتى ديگر ، همه به اعتبار اختلافى است كه در بزرگى گناه است ، همچنان كه در روايت مورد بحث در باره شرك به خداى تعالى تعبير كرده بود به بزرگترين كباير!

(1)

زينت و لذت اعمال

مقدمه تفسيري بر موضوع:چگونگي زينت دادن اعمال


1- الميزان ج : 4 ص : 525

ص:379

« وَ لا تَسبُّوا الَّذِينَ يَدْعُونَ مِن دُونِ اللَّهِ فَيَسبُّوا اللَّهَ عَدْوَا بِغَيرِ عِلْمٍ كَذَلِك زَيَّنَّا لِكلّ ِ أُمَّةٍ عَمَلَهُمْ ثُمَّ إِلى رَبهِم مَّرْجِعُهُمْ فَيُنَبِّئُهُم بِمَا كانُوا يَعْمَلُونَ!»

« شما مؤمنان به آنانكه غير خدا را مى خوانند دشنام مدهيد تا مبادا آنها از روى دشمنى و نادانى خدا را دشنام گويند، ما بدينسان براى هر امتى عملشان را بياراستيم و عاقبت بازگشت آنان به سوى پروردگارشان است و او از اعمالى كه مى كرده اند خبرشان مى دهد!»( 108/انعام)

زينت، هر چيز زيبا و دوست داشتنى است كه ضميمه چيز ديگرى مى شود و به آن زيبايى مى بخشد و آنرا مرغوب و محبوب قرار مى دهد و طالب زينت به طمع رسيدن به آن حركت مى كند و در نتيجه از فوايد آن چيز هم منتفع مى شود ، مانند لباس زيبا كه انسان آن را به جهت زيبايش مى پوشد و ضمنا بدنش نيز از سرما و گرما محفوظ مى ماند .

بايد دانست كه خداى تعالى اراده اش بر اين تعلق گرفته كه بشر تا مدت معينى در اين دنيا زندگى كند و با اعمال قواى فعاله خود اين زندگى متنوع و متحول را ادامه داده و با قواى خود در نفع و ضررهايى كه با حواس ظاهرى خود درك مى كند تصرف نموده چيزهايى را بخورد و از آشاميدنى هايى بياشامد و با حركات مخصوصى عمل نكاح را انجام دهد چيزهايى را به صورت لباس درآورده به تن كند ، آشيانه اى ساخته در آن مسكن گزيند و خلاصه منافعى را جلب و مضارى را از خود دفع كند .

خداوند براى انسان در جميع اين تصرفات لذايذى قرار داده كه آنها را مى چشد و نتايجى قرار داده كه منتها اليه همه آن نتايج سعادت واقعى و حقيقى زندگى است .

به هر حال ، انسان در هر عملى كه انجام مى دهد لذتى را در نظر مى گيرد كه يا

ص:380

لذت مادى و بدنى است ، مانند لذت طعام ، شراب ، نكاح و امثال آن و يا لذت فكرى است مانند لذت دوا ، ترقى ، انس ، مدح ، فخر ، نام نيك ، انتقام ، ثروت و امنيت و صدها نظاير آن .

اين لذايذ است كه عمل و متعلقات عمل انسان را در نظر انسان زينت مى دهد و خداوند هم به وسيله همين لذايذ آدمى را تسخير كرده ، اگر اين لذايذ نبود بشر در صدد انجام هيچ عملى برنمى آمد و در نتيجه آن نتايجى را كه خداوند از خلقت انسان در نظر داشته و همچنين نتايج تكوينى از قبيل بقاى شخص و دوام نسل حاصل نمى شد ، اگر در خوردن و آشاميدن و زناشويى لذتى نمى بود هيچ وقت انسان حاضر نمى شد براى رسيدن به آن ، اين همه رنج و زحمت بدنى و ناملايمات روحى را تحمل كند و در نتيجه نظام زندگى مختل مى شد و افراد از بين رفته نوع بشر منقرض مى گشت و حكمت تكوين و ايجاد بدون شك لغو مى گرديد.

(1)

گفتاري دراقسام لذايذ و زينت ها

لذايذ چند قسم اند:

1-يك قسم آن لذايذى است كه لذيذ بودن و زيبايى آن طبيعى شى ء لذيذ است، مانند طمعهاى لذيذى كه در انواع غذاها است و لذت نكاح و امثال آن.

اينگونه لذايذ مستند به خلقت و منسوب به خداى سبحان است و خداوند آنرا به منظور سوق دادن اشيا به سوى غايت و هدف تكوينى در آنها قرار داده و اين كار كسى جز خداى تعالى نيست ، او است كه هر چيز را كه آفريده به سوى كمال وجوديش راهنمايى كرده است .

2-قسم ديگر ، لذايذى است فكرى كه هم زندگى دنيوى انسان را اصلاح مى كند و هم نسبت به آخرت او ضررى ندارد.

اين قسم نيز مانند قسم اول منسوب به خداى سبحان است، چون التذاذ از اين لذات امرى است فطرى و ناشى مى شود از فطرت سالمى كه خداوند مردم را بر اساس آن فطرت آفريد ، كه هيچ تغيير و تبديلى در خلقت خدا نمى باشد و يكى از مثالهاى روشن اين گونه لذات ايمان است كه به مقتضاى آيه:« حبب اليكم الايمان و زينه فى قلوبكم!» (7/حجرات)حلاوتش را خدا در دل هر كه بخواهد قرار مى دهد.

3-قسم سوم ، لذاتى است فكرى كه موافق با هوا و مايه بدبختى در دنيا و آخرت است ، عبادت را تباه و زندگى طيب را فاسد مى سازد ، لذاتى است


1- الميزان ج : 7 ص : 434

ص:381

كه فطرت ساده و سالم مخالف آن است.

آرى ، احكام فطرت و افكارى كه از فطرت منبعث مى شود هيچ وقت با اصل فطرت مخالفت و ناسازگارى ندارد و چون خداى تعالى فطرت انسان را طورى تنظيم كرده كه انسان را به سوى سعادتش سوق دهد ، پس هر حكم و فكرى كه مخالف با فطرت سالم باشد و سعادت آدمى را تامين نكند از خود فطرت ترشح نشده و به طور مسلم القايى است از القائات شيطان و لغزشى است روحى و مستند به شيطان ، مانند لذات موهومى كه انسان از انواع فسق و فجور احساس مى كند ، اينگونه لذات را خداوند به شيطان نسبت داده و از قول او چنين حكايت مى كند:

« لازينن لهم فى الارض و لاغوينهم اجمعين!»(39/حجر) و نيز مى فرمايد:

« فزين لهم الشيطان اعمالهم !» (63/نحل)

و وجه اينكه اينگونه لذايذ بدون واسطه به خدا نسبت داده نمى شود اين است كه خداى تعالى كه نظام خلقت را منظم ساخته و هر چيزى را به سوى غايتش كه همان سعادت آن است سوق داده و هدايت نموده در نهاد آدميان نيز فطرتى و در آن فطرت افكار و عقايدى قرار داده تا آدميان اعمال خود را بر اساس آن افكار انجام داده در نتيجه به سعادت خود نايل آيند و دچار شقاوت و گمراهى و تباهى نگردند ، ساحت ربوبى او پاك و منزه است از اينكه از اين سنت جارى خود چشم پوشيده امر به فحشا و نهى از معروف كند و مردم را به سوى هر كار زشتى بخواند ، همه مردم را هم به عمل زشت و هم به عمل نيك امر كند و همه مردم را هم از عمل زشت و هم از عمل نيك نهى كند .

و خلاصه نظام تكليف و تشريع و ثواب و عقاب را مختل ساخته و در عين حال در وصف چنين دينى بگويد كه: اين دين دين قيم است و آن دينى است كه خداوند فطرت بشر را بر اساس آن قرار داده است .

هيچ فطرتى حاضر نيست چنين تناقضى را قبول نموده و چنين كارى را كه خودش آنرا سفاهت مى شمارد به خود نسبت دهد .

در اينجا ممكن است كسى بگويد چه مانعى دارد كه خداوند نفوسى را كه آراسته به زيور تقوا و مجهز به سريره صالحند به اطاعت و عمل صالح دعوت كند و نفوسى را كه آلوده به قذارت فسق و فجور و خبث باطنند - به حسب اختلاف استعدادها - به فسق و فجور دعوت نمايد و به عبارت ديگر خودش هم داعى به خير و اطاعت باشد و هم داعى به سوى شر و معصيت ؟

در جواب مى گوييم : اين غير آن نظرى است كه ما روى آن بحث مى كنيم ، اين سؤال راجع به اسباب و وسايطى است كه بين خداى تعالى و اطاعت و معصيت بندگانش

ص:382

متخلل است و در جاى خود هم مطلب صحيحى است ، زيرا بدون شك خوب بودن و بد بودن حالات نفسانى دخالت مستقيمى در عمل اعضا دارد ، خوبى آن حالات باعث صدور اطاعت و بدى آن باعث صدور معصيت است و در نتيجه اطاعت و معصيت را هم مى توان به اين حالات نسبت داد و هم به خداى تعالى مستند ساخت ، البته استنادش به حالات نفسانى بدون واسطه است و به خداى تعالى به واسطه اذن است، چون خداى تعالى است كه هر سبب به اذن او مسبب خود را به وجود مى آورد .

بحث ما راجع به اطاعت و معصيت از نظر تشريع احكام بود و گفتيم كه معقول نيست خداى تعالى در مرحله تكوين ميل به اطاعت و نيكى را جزو سرشت انسانى قرار داده باشد آنگاه در مرحله تشريع خودش بدون واسطه امر به معصيت بكند و در حقيقت هم به ايمان دعوت كند و هم به كفر، هم مردم را به اطاعت وابدارد و هم به معصيت و در عين حال دين خود را مايه قوام جامعه بشرى و دينى فطرى معرفى نمايد .

گفتار ما در اين بود كه از دواعى نفسانى آن دواعى فطرى است كه با شرايع و دستورات دينى الهى موافق باشد و اما آن دواعى كه موافق با هواى نفس و مخالف با احكام شريعت است مخالف با فطرت است و نمى توان آنرا به فطرت سالم كه سرشت خدايى است نسبت داده به خداى تعالى مستند ساخت ، همچنانكه فرموده:

« و اذا فعلوا فاحشة قالوا وجدنا عليها آباءنا و الله امرنا بها قل ان الله لا يامر بالفحشاء ا تقولون على الله ما لا تعلمون! قل امر ربى بالقسط !»(28و29/اعراف)

اين بود محل بحث ما نه اينكه بخواهيم استناد گناهان را به خداوند حتى با واسطه انكار كنيم حاشا اينكه كسى بتواند بدون اذن او در سلطنت مطلق و ملك عامش تصرف نمايد ، شيطان هم كه شرك و گناه و هر چيزى را كه مايه غضب پروردگار است در دل اولياى خود زينت مى دهد به اذن خداى متعال است:

« ما من شفيع الا من بعد اذنه!»(3/يونس)

اين خداى تعالى است كه مى خواهد بدين وسيله امتحان و حجت را كه نظام تشريع اقتضاى آنرا دارد بر بندگان خود تمام نمايد ، همچنانكه فرموده:

« و ليمحص الله الذين آمنوا و يمحق الكافرين!»(141/ال عمران)

آيه شريفه:

« كذلك زينا لكل امة عملهم!»(108/انعام) و از آن روشن تر آيه:

« انا جعلنا ما على الارض زينة لها لنبلوهم ايهم احسن عملا!»(7/كهف)

شاهد ادعاى ما است كه گفتيم زينت اعمال كه همان محبوبيت و لذيذ بودن آن است نسبتى به خداى تعالى نيز دارد .

جمله:« ثم اليه مرجعهم فينبئهم بما كانوا يعملون!»(108/انعام)

ص:383

نيز ادعاى ما را مبنى بر اينكه تزيين در اين آيه مطلق و شامل جميع اعمال باطنى از قبيل ايمان و كفر و تمامى اعمال ظاهرى و حسنات و سيئات است تاييد مى نمايد ، براى اينكه ظاهر اين جمله مى رساند كه انسان هر عملى را كه انجام مى دهد چه خوب و چه بد به خاطر غرضى است كه در نظرش محبوب و لذيذ است و فكر مى كند كه اين عمل آن غرض را تامين مى كند ، چيزى كه هست وقتى به سوى پروردگار خود بازگشت نمود خداوند پرده غفلت را از جلو چشم و فهم او برداشته و حقيقت را مكشوف مى سازد ، اولياى خدا لذاتى را مى بينند كه هرگز خيالش را هم نمى كردند و اولياى شيطان هم حقيقت آن اعمالى را كه مى كردند مى بينند و امورى براى ايشان كشف مى شود كه هيچگاه در خاطرشان خطور نمى كرد ، پس ظهور حقايق اعمال در روز قيامت اختصاص به يك طائفه ندارد .

(1)

نقش رابطه ها در اعمال

گفتارى در:نسبت اعمال به اسباب


1- الميزان ج : 7 ص : 436

ص:384

« قَتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَيْدِيكمْ وَ يخْزِهِمْ وَ يَنصرْكُمْ عَلَيْهِمْ وَ يَشفِ صدُورَ قَوْمٍ مُّؤْمِنِينَ!»

« پيكار كنيد با ايشان تا خداوند به دست شما عذابشان داده و خوارشان سازد و شما را عليه ايشان نصرت داده و دلهاى مردمى با ايمان را شفا دهد!» (14/توبه)

در چند جاى از اين كتاب گذشت كه بحثهاى عقلى اين معنا را نتيجه مى دهد كه حوادث همانطور كه با اسباب نزديك و متصل به خود نسبتى دارند همچنين به اسباب دور يعنى اسبابى كه سبب وجود اسباب نزديكند نيز نسبتى دارند و حوادث همچنانكه افعال و آثار اين اسبابند افعال و آثار آنها نيز هستند ، مثلا فعل مانند حركت محتاج است به فاعلى كه محرك باشد و آن را ايجاد كند و نيز احتياج دارد به محركى كه محركش را تحريك كند و احتياجش به محرك عينا مانند احتياجش به محرك محرك است ، مانند چرخى كه چرخ ديگر را و آن چرخ چرخ سومى را حركت مى دهد .

پس فعل ، يك نسبتى به فاعلش دارد و يك نسبتى به عين همان نسبت ( نه به نسبتى ديگر مستقل و جداى از آن،) به فاعل فاعلش ، چيزى كه هست وقتى فعل به فاعل فاعلش نسبت داده شود فاعل نزديكش به منزله آلت و ابزار براى فاعل فاعل مى شود و به عبارت ديگر واسطه صرفى مى شود كه در صدور فعل استقلالى ندارد به اين معنا كه در تاثيرش از فاعل فاعل بى نياز نيست، چون فرض نبود فاعل فاعل مساوى است با فرض نبود فاعل و مؤثر نبودن آن .

و شرط واسطه اين نيست كه فاقد شعور باشد و در فعلش شاعر و مختار نباشد ، زيرا شعورى كه فاعل شاعر بوسيله آن در فعل خود اثرى مى كند و در نتيجه فعل از او سرمى زند خود فعل يك فاعل ديگرى است ، چون او خودش شعور خودش را ايجاد نكرده بلكه فاعل ديگرى خود او و شعور او را ايجاد كرده و همچنين اختيار او را خود او براى

ص:385

خود درست نكرده ، بلكه فاعلى كه او را ايجاد كرده اختيارش را نيز به وجود آورده است و همچنانكه فعل در غير موارد شعور و اختيار محتاج به فاعل خود بود و به عين همين توقف و احتياج متوقف بر فاعل فاعل خود بود ، همچنين در موارد شعور يعنى افعال شعورى و اختيارى محتاج است به فاعلش و به عين اين احتياج و توقف موقوف و محتاج است به فاعل فاعلش كه شعور و اختيار براى فاعلش ايجاد كرده .

پس فاعل فاعلى كه شاعر و مختار است ، از آنجائى كه شعور و اختيار برايش ايجاد كرده مى فهميم كه از فاعل شاعر و مختار خواسته است از طريق شعورش فعلى چنين و چنان انجام دهد و يا با اختيار خود فلان كار را بكند، پس هم فعل را از او خواسته است و هم اينكه اين فعل را به اختيار انجام دهد ، نه اينكه تنها فعل را خواسته و اختيار را كه فاعل آن بوسيله همان ظهور يافته مهمل گذاشته باشد - دقت فرمائيد كه ممكن است لغزشى رخ دهد!

مردم بحسب فهم غريزى خودشان همينطور درك مى كنند و هر فعلى را همچنانكه به فاعل مباشر و نزديكش نسبت مى دهند به فاعل دور و با واسطه اش هم نسبت مى دهند و فعل را از ترشحات آن نيز مى دانند ، مثلا مى گويند: فلانى خانه ساخت و چاه كند در حالى كه بنا و مقنى ساخته و مباشر در عمل بوده است و يا مى گويند : امير ، فلانى را اعدام كرد و فلانى را دستگير و اسير كرد و يا با فلان مملكت جنگيد در حالى كه خود امير مباشر هيچ يك از اين كارها نبوده ، بلكه اعدام بدست جلاد و دژخيم و دستگيرى به دست گارد مخصوص و جنگ به دست لشكريان صورت گرفته است .

و نيز مى گويند : فلانى لباسهاى فلانى را سوزاند با اينكه آتش سوزانده و يا فلان دكتر مريض را معالجه كرد و حال آنكه دوا و شربتى كه او داده بود معالجه اش كرده و بهبودش بخشيد .

در همه اين مثالها مردم را مى بينيم كه براى امر كارفرما و ما فوق و يا توسل متوسل تاثيرى در فاعليت فاعل نزديك قائلند و به همين جهت فعل منسوب به فاعل قريب را به فاعل بعيد هم نسبت مى دهند و اين دو نسبت دو جور نسبت نيست كه يكى حقيقى و ديگرى مجازى باشد بلكه هر دو حقيقت و اصولا يك نسبت است .

و اگر بعضى از علماى ادب و يا ديگر علما مى گويند همه اين نسبت ها مجازى است ، به شهادت اينكه مى بينيم صحيح است بگوئيم فاعل بعيد اين فعل را انجام نداده چون او خشتى روى خشت نگذاشته ، بلكه بنا بوده كه اين كار را كرده ، منظورشان از مجاز بودن ، مجاز در كلمه بنا كرد نيست بلكه منظورشان مجاز در كلمه : به دست خود و به مباشرت خود بنا كرد است و صحيح هم هست ، چون مسلم است كه مباشرت در

ص:386

عمل ، كار فاعل نزديك است و ما در عمل مباشرى حرفى نداريم ، بلكه كلام ما در خود فعل است بدون خصوصيت صدورش از فاعل مباشر و اينكه وجود فعل محتاج است به فاعل و اين معنا همچنانكه قائم است به وجود فاعل نزديك و مباشر ، همچنين قائم است بوجود فاعل فاعل .

و اعتبار همين نكته موجب شده كه ميان افعال فرق گذاشته و بعضى از آنها را ، هم به فاعل نزديك نسبت دهند و هم به فاعل دور و بعضى ديگر را جز به فاعل مباشر و نزديك نسبت ندهند، آن افعالى كه از قبيل خوردن يعنى لقمه گرفتن و بلعيدن و يا آشاميدن به معناى مكيدن و قورت دادن و يا از قبيل نشستن است و وقتى شنونده اى آن را مى شنود خصوصيت مباشرت را از خود كلمه مى فهمد چنين فعلى را جز به فاعلى مباشر نسبت نمى دهند و اگر آقائى به نوكرش بگويد: فلان غذا را بخور و يا فلان شربت را بياشام و يا بنشين روى صندلى، مى گويند خادم ، خودش خورد و آشاميد و نشست و عمل را به آقا و آمر نسبت نمى دهند و نمى گويند آمر ، خورد و آشاميد و بر صندلى نشست ، ولى تصرف در آن غذا و آب و استعمال آن صندلى را به او نسبت مى دهند و مى گويند: فلان آقا( يعنى آمر) تصرف و استعمال كرد و يا فلان پول را داد .

بخلاف كارهائى كه خصوصيت مباشرت و حركات مادى ، قائم به فاعل مباشرى در آن معتبر نيست از قبيل كشتن و دستگير كردن و زنده كردن و ميراندن و دادن و احسان و احترام كردن و مانند آن كه هم بطور مساوى بفاعل مباشر نسبت داده مى شود و هم به فاعل دور و آمر ، بلكه چه بسا در پاره اى موارد نسبتش به فاعل بعيد قوى تر است تا به فاعل قريب و آن مواردى است كه فاعل بعيد وجودش قوى تر و قدرت و احاطه اش بيشتر باشد .

اين آن معنائى است كه گفتيم هم بحث عقلى آن را دست مى دهد و هم فهم غريزى انسان آن را درك مى كند ، اينك مى گوئيم قرآن كريم نيز اين معنا را تصديق كرده و در آيه:

« قاتلوهم يعذبهم الله بايديكم و يخزهم و ينصركم عليهم و يشف صدور قوم مؤمنين!

و يذهب غيظ قلوبهم ... !» (14و15/توبه)

عذاب را كه دست مؤمنين ، مباشر آن بوده بخداوند نسبت داده شده و دست مؤمنين به منزله آلت دست معرفى شده است .

و مانند آيه شريفه:

« و الله خلقكم و ما تعملون!»(96/صافات)

ص:387

كه يا مرادش از آنچه عمل مى كنيد اعمال مردم است و يا بتهائى است كه از سنگ و يا چوب و يا فلزات مى تراشيده اند ، كه در اين صورت هم باز مقصود تنها مواد سنگ و چوب و فلز نيست بلكه سنگ و چوب و فلزيست كه انسان هم در آن عملى انجام داده و به صورت بتش درآورده است .

پس در اين آيه نيز اعمال آدميان مانند خود آنان ، مخلوق خدا خوانده شده است .

و قريب به اين مضمون آيه:« و جعل لكم من الفلك و الانعام ما تركبون!» (12/زخرف) كه نسبت خلقت را به كشتى داده با اينكه كشتى به وسيله عمل انسان كشتى شده.

اين شواهدى بود از آياتى كه نسبت خلق را به اعمالى داده كه از روى اراده و شعور ، از انسان سرمى زند و اما اعمالى كه تحققش متوقف بر اراده و شعور نيست از قبيل افعال طبيعى مانند زنده شدن زمين و روئيدن نباتات و بيرون شدن و شكفتن دانه ها و جارى شدن نهرها و به راه افتادن كشتى ها و امثال آن ، در آيات بى شمارى نيز به خدا نسبت داده شده است .

و هيچ منافاتى ندارد كه اينگونه اعمال ، هم به خدا و امر او نسبت داده شود و هم به اسباب و علل طبيعى ، چون اين دو نسبت در عرض هم نيستند تا يكى از آنها با ديگرى منافات داشته باشد بلكه در طول هم قرار دارند و نسبت دادن يك فعل به دو فاعل محذورى ندارد .

و ما در ضمن بحث هاى گذشته خود شبهه اى را كه ماديون كرده بودند - كه چطور قرآن حوادث عالم از قبيل : سيلها و زلزله ها و قحطى ها و وبا و طاعون را به خدا نسبت داده و حال آنكه بشر امروز به عوامل و اسباب طبيعى آنها دست يافته است - دفع كرده و گفتيم: آقايان ميان علل عرضى و اسباب طولى خلط كرده و پنداشته اند كه اگر فعل و يا حادثه اى مستند به علل طبيعيش شد دليل بر اين مى شود كه ادعاى قرآن و اعتقاد خداپرستان مبنى بر اينكه همه اينها مستند به مسبب الاسباب و به آن خدائى است كه مرجع همه امور به سوى اوست باطل است .

اشاعره و معتزله، در آيه قبلى يعنى آيه:« قاتلوهم يعذبهم الله بايديكم!» (14/توبه) و آيات مشابه آن بحث عجيب و غريبى دارند كه فخر رازى آن را بطور مفصل در تفسير خود آورده و ما در اينجا خلاصه اش را ايراد مى كنيم:

وى مى گويد: اشاعره به آيه « قاتلوهم يعذبهم الله بايديكم ...!» استدلال كرده اند بر اينكه افعال بندگان ، همه مخلوق خداست و مردم در كارهايشان مجبور بوده و از خود

ص:388

اختيارى ندارند ، به دليل اينكه خداوند در اين آيه فرموده : خداوند آن كسى است كه به دست مؤمنين ، مشركين را عذاب داد و عده اى را كشته و عده اى ديگر را مجروح كرد و اين بيان ، دليل بر اين است كه دست هاى مؤمنين عينا مانند شمشيرها و نيزه هايشان آلت صرف بوده و از خود هيچ گونه تاثيرى ندارند بلكه فعل و اثر هر چه هست از خداست و تعبير:« آنچه كرده اند،» كه مناط تكليف است يك اسم بى مسمائى بيش نيست .

و دلالت آيه مزبور از آيه:« و ما رميت اذ رميت و لكن الله رمى!»(17/انفال) بر مدعاى ما قوى تر است، چون در اين آيه نسبت تيراندازى را در عين اينكه از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم نفى نموده و به خدا نسبت مى دهد به رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم هم مستند مى كند به خلاف آيه مورد بحث كه تعذيب را منحصرا به خدا نسبت داده و نيروى مؤمنين را به منزله آلتى كه از خودش هيچگونه تاثيرى ندارد معرفى كرده است .

جبائى كه از معتزله است از اين گفتار پاسخ داده و چنين گفته است : اگر صحيح باشد به آن معنائى كه فخر رازى ادعا كرده ، بگوئيم : خداوند كافران را با دست مؤمنان عذاب داده چرا جائز نباشد بگوئيم ، خداوند مؤمنان را به دست كافران عذاب كرد و اين خداست كه به زبان كفار انبياى خود را تكذيب مى كند و با زبان ايشان مؤمنان را لعنت و دشنام مى فرستد؟ چون همانطورى كه تو مى گوئى دست مؤمنان آلت دست خداست ما نيز مى گوئيم دست و زبان كفار آلت دست اوست چون دست و زبان همه مخلوق اوست و چون نمى توانيم چنين حرفى را بزنيم پس معلوم مى شود كه اعمال بندگان مخلوق خدا نيست بلكه مخلوق خود آنان است .

و نيز معلوم مى شود اينكه در آيه مورد بحث ، عذاب را به خداى تعالى نسبت داده ، از باب يكنوع توسع و مجازگوئى است و به اين مناسبت است كه عمل مؤمنان به دستور و لطف خدائى انجام يافته است همچنانكه همه اطاعت ها و كارهاى نيك مؤمنان را به خود نسبت داده ، چون مؤمنان به امر او و به كمك توفيق او انجام داده اند .

فخر رازى هم برگشته در پاسخ جبائى چنين گفته است: اصحاب ما اشاعره به همه گفته هاى جبائى و اصحابش ملتزمند ، ما نيز مى گوئيم نه تنها كارهاى نيك مستند به خداست بلكه كارهاى زشت بندگان نيز مستند به اوست ، آرى اشاعره در حقيقت ملتزم به اين معانى هستند هر چند به خاطر رعايت ادب نسبت به خداوند به زبان خود نمى آورند ، اين بود خلاصه بحث فخر رازى .

و بحث هائى كه در اين كتاب در پيرامون اين معانى گذشته براى روشن كردن حق مطلب و اشتباهاتى كه هر دو فريق اشاعره و معتزله به آن دچار شدند كاملا كفايت

ص:389

مى كند و اينك در اينجا نيز به جواب آنان مبادرت مى شود .

اينكه اشعريها گفتند ما به همه اين لوازم ملتزم هستيم براى اين است كه آقايان رابطه عليت و معلوليت ميان موجودات را انكار كرده و آن را منحصر كرده اند به ميان خدا و خلق و پنداشته اند كه هيچ سبب و علتى در عالم وجود ندارد - نه بطور مستقل و نه غير مستقل - جز خداى تعالى و اين رابطه سببى كه ما ميان موجودات مى بينيم در حقيقت اسمى بيش نبوده و واقعيتى ندارد ، آنچه واقعيت دارد اين است كه عادت خدا بر اين جريان يافته كه در هنگام وجود يافتن آن موجودى كه ما آن را به اسم سبب و علت مى ناميم موجودى خلق كند كه ما آن را مسبب و معلول مى پنداريم ، پس آنچه ميان خود موجودات است صرف اتفاق دائمى و يا اغلبى است ، نه رابطه عليت و معلوليت .

و لازمه انكار عليت و معلوليت در ميان موجودات اين است كه ما اين رابطه را در ميان موجودات و خداوند هم باطل كنيم و حال آنكه اشاعره آن را قبول دارند ، توضيح اينكه اگر در ميان موجودات، چنين رابطه اى وجود نداشته و نسبت هر موجودى به هر موجود ديگرى يكسان و نسبت واحدى بوده و هيچ اختلافى از نظر تاثير و تاثر در ميان اين نسبت ها نيست انسان از كجا به لغت و معناى كلمه : سبب و علت آشنا شده و از چه راهى مى تواند سببيت خداى تعالى را براى همه موجودات اثبات كند؟ علاوه بر اين، انسان همواره از مشاهده حوادثى انتظار حوادث ديگرى را مى برد و از مقدماتى يقين به نتيجه پيدا مى كند و اصولا زندگى خود را بر اساس تعليم و تربيت بنا مى كند به طمع اينكه از مقدم داشتن اين اسباب به مسببات آن برسد حالا چه مردمى معترف به وجود صانع و آفريدگار باشند و يا نباشند ، در هر حال اگر انسان به ارتكاز فطريش اصل عليت و معلوليت را اذعان نمى داشت دست به هيچ يك از اين امور نمى زد و اگر فطرت انسانيت اصل عليت و معلوليت را باطل دانسته و جريان حوادث را بر سبيل اتفاق و تصادف مى دانست نظام زندگيش به كلى مختل مى شد ، زيرا ديگر نمى توانست در باره چيزى فكرى كرده و يا عملى انجام دهد و ديگر راهى براى اثبات سببى كه ما فوق حوادث طبيعى باشد برايش باقى نمى ماند .

از اين گذشته ، خود قرآن كريم بياناتش همه بر اساس تصديق عليت و معلوليت است هر خوبى و حسنه اى را به خدا نسبت داده و هر بدى و گناهى را از او نفى مى كند، خدا را به همه اسماء پاكيزه و نيكو اسم مى برد و به همه اوصاف پسنديده وصف مى كند و هر شوخى و عبث و لغو و لهو و گزافى را از او نفى مى كند و اگر اصل عليت و معلوليت تمام نبود ، هيچ يك از اينها درست نبود ، كه توضيح همه اين معانى در بحث هاى

ص:390

گذشته گذشت .

عده اى از ماديون مخصوصا آنهائى كه قائل به ماده متحوله هستند ، عين همين حرف اشاعره را زده و قائل به جبر شده و اختيار را از افعال انسان انكار كرده اند با اين تفاوت كه اشاعره مى گويند سبب و علت منحصر به فرد خداى تعالى بوده و غير او علت ديگرى نيست آنگاه از اين نتيجه گرفته اند كه در كارهاى آدميان نيز سببى اختيارى وجود ندارد ، اما ماديون اساس گفتارشان بر اين است كه افعال آدميان معلول از مجموع حوادثى است كه دوشادوش افعال رخ مى دهد و باعث حدوث افعال مى شود و معناى عليت حوادث جز به اين نيست كه بگوئيم انسان در كارهايش مجبور است .

و اين آقايان غفلت كردند از اينكه آن عامل و فاعلى كه نسبت معلول به سوى آن ، نسبت جبر و ايجاب است عاملى است كه عليتش تامه باشد و علت تامه مجموع حوادثى است كه متقدم بر معلول واقع شود و معلول در وجودش بغير آنها و به چيز ديگرى توقف نداشته باشد و بعد از وقوع آن حوادث چاره اى جز موجود شدن نداشته باشد در اين صورت است كه وجودش واجب مى شود و اما بعضى از حوادث كه جزئى از اجزاى علت تامه است، نسبت معلول به آن ، نسبت امكان است نه وجوب ، براى اينكه موجود شدنش موقوف به بقيه حوادث نيز هست، پس با وجود بعضى از اجزاى علت همه اجزاى معلول موجود نگشته و در نتيجه واجب الوجود نمى شود .

مثلا افعال انسان در وجود يافتنش موقوف است بر وجود خود انسان و اراده اش و هزاران شرائط ديگر از ماده و زمان و مكان و اگر نسبت افعال را با همه اين شرائط بسنجيم البته نسبت حاصله ، وجوب و ضرورت خواهد بود و ليكن اگر نسبت به خود انسان چه تنهائى و يا انسان داراى اراده بسنجيم مى بينيم انسان داراى اراده نسبت به آن افعال جزء علت است نه علت تامه و در نتيجه نسبت حاصله ، امكان خواهد بود نه وجوب ، به همين دليل افعال ارادى انسان براى انسان اختيارى است ، به اين معنا كه هم مى تواند آنها را انجام دهد و هم مى تواند انجام ندهد و در نتيجه همه در اختيار و اراده اوست ، اگر فعلى را انجام ندهد به اختيار خود انجام نداده و فعل ديگرى را اختيار كرده و اگر انجام دهد باز هم به اختيار و اراده خود انجام داده است و ليكن اگر انجام داد در آن صورت مى فهميم تمامى شرائط حاصل و علت وجود فعل تمام بوده و فعل واجب شده است ، چون هيچ موجودى در خارج تحقق پيدا نمى كند مگر اينكه واجب الوجود است( پس هر فعلى قبل از وجودش ممكن الوجود و در اختيار انسان است و بعد از وجودش واجب الوجود مى شود!)

بنا بر اين معلوم شد كه ماديون در كلمات خود ميان اين دو نسبت يعنى نسبت

ص:391

امكان و نسبت وجوب ، خلط كرده و نسبت وجوب را كه نسبت فعل به مجموع اجزاى علت تامه است به جاى نسبت امكان، كه نسبت فعل به بعضى از اجزاى علت تامه اش مى باشد و به عنايتى در انسان به نام اختيار ناميده مى شود بكار برده اند.( اين بود خلاصه كلام جبرى مذهبان و پاسخ هاى آن!)

و اما گفتار معتزله ، معتزله گفته بودند : اگر جايز باشد بگوئيم فاعل فعل مؤمنان، خداست و اين خدا بود كه كفار را كشت و اسير كرد و مؤمنان آلتى بيش نبوده و هيچكاره بودند، چرا جائز نباشد بگوئيم شكنجه اى كه كفار به مؤمنان دادند و تكذيبى كه از انبياء عليهم السلام كردند و دشنامهائى كه به مؤمنان دادند همه را خدا كرده و كفار هيچكاره بودند؟ و چون نمى توانيم چنين حرفى را بزنيم گفتار اشاعره را هم نمى توانيم ملتزم شويم و حق با ماست كه معتقديم كارهاى مردم همه و همه مخلوق خود آنان است و خداوند در آنها هيچكاره است .

جواب اين گفتار اين است كه ملازمه اى را كه ادعا كرده و گفتيد : اگر آن حرف جايز باشد چرا اين حرف جائز نباشد، گفتار صحيحى است و ليكن لازمه اش اين نيست كه بگوئيم خداوند هيچكاره است، زيرا ممكن است بگوئيم افعال عباد ، عين آن نسبتى كه با خود آنان دارد به خداوند دارد ، چون آنان فاعلند و خداوند فاعل فاعل است پس فعل بندگان منسوب به بندگان است به اين جهت كه از آنان به مباشرت صادر شده و منسوب به خداست به اين جهت كه خدا فاعل آن را آفريده و درست كرده است و اين دو نسبت، در حقيقت نسبت واحدى است كه از نظر نزديكى و دورى و داشتن واسطه و نداشتن آن مختلف است و اين حرف مستلزم اجتماع دو فاعل مستقل بر فعل واحد نيست ، براى اينكه اين دو فاعل در عرض هم نيستند بلكه در طول هم قرار دارند .

حال اگر بگوئى : اشكال استناد كارهاى نيك و اعمال زشت به خداوند هنوز بحال خود باقى است .

در جواب، مى گوئيم: خير ، گناهان و عبادات به عنوان گناه و عبادت ، منسوب به خدا نيست ، آنچه از اين دو منسوب به خداست اصل وجود اين دو است ، و اما عنوان گناه و ثواب كه عنوان آن حركات و سكناتى است كه از انسان سرمى زند از قبيل ازدواج كردن و يا ارتكاب زنا و خوردن حلال و حرام ، جز به خود انسان منسوب نيست ، چون انسان مادى است كه به اين حركات متحرك مى شود و اما آن خدائى كه اين انسان متحرك را آفريده و از جمله آثارش حركاتش است خودش به آن حركات متحرك نيست ، بلكه حركات را در صورتى كه اسباب و شرائطش فراهم شد( و يكى از شرائطش وجود متحرك است،) ايجاد مى كند ، پس خود او متصف به انواع اين حركات نمى شود تا آنكه

ص:392

متصف به فعل ازدواج و زنا و يا هر كارى كه قائم به انسان است بگردد .

چرا ، در اين ميان عناوين عامى است كه مستلزم حركت و ماده نيست و مانعى ندارد كه آن را ، هم به انسان و هم به خداوند نسبت دهيم، مانند عنوان هدايت و اضلال( گمراه كردن) البته در صورتى كه مقصودمان از اضلال اضلال ابتدائى نباشد .

و نيز مانند عذاب كردن و مبتلا نمودن ، كه مى گوئيم كشته شدن كفار به دست مؤمنان عذابى است كه خداوند بر آنان نازل كرد همچنانكه مى گوئيم كشته شدن مؤمنان به دست كفار بلاى حسنى است كه خداوند ، مؤمنان را به وسيله آن اجر حسن داد و همچنين مواردى از اين قبيل .

علاوه بر اين مسلكى را كه معتزله به آن معتقد شدند آنان را به همان محذورى كه اشاعره دچار شدند دچار مى كند و آن اين بود كه گفتيم لازم مى آيد راه براى اثبات صانع به كلى بسته شود ، براى اينكه اگر جايز باشد در عالم حادثه اى از حوادث بوسيله سببش وجود پيدا كند و از ماوراى سبب خود بكلى و به تمام معنا منقطع باشد به طورى كه ماوراى سببش هيچگونه تاثيرى در آن نداشته باشد ، بايد عين اين فرض در هر حادثه ديگرى كه فرض شود جايز باشد و در نتيجه جايز باشد بگوئيم هيچ حادثه اى بغير از سبب خود به چيز ديگرى ارتباط ندارد و چون جائز است سبب ، خودش از بين برود و اثرش باقى باشد پس جائز است تمامى حوادث و معلولها را مستند به علت و فاعلى كنيم كه واجب الوجود نباشد و اين عالم را مستند به يك عالم ديگرى كنيم كه قبلا بوده و بعد از آنكه عالم ما را ايجاد كرده خود از بين رفته است ، عينا مانند حوادث جزئى كه به چشم خود مى بينيم هر كدام باعث و سبب وجود حادثه ديگرى است ، هر عالم هم سبب ايجاد و توليد عالم ديگرى باشد و در نتيجه راه اثبات خدا و واجب الوجود بسته شود و اشكال تسلسل هم وارد نشود ، چون وقتى اين اشكال وارد مى شود كه سلسله غير متناهى مفروض با همه حلقه هايش در يك زمان در عالم خارج ، موجود فرض شود و سلسله اى كه ما فرض كرديم جز در عالم ذهن وجود ندارد پس آن تسلسل محال نيست .

البته در گفتار معتزله اشكالات و مفاسد بسيار ديگرى هست كه در جاى خود بيان شده و ما در جلد هفتم الميزان در آنجائى كه راجع به نسبت خلق به خداى تعالى بحث مى كرديم مطالبى ايراد نموديم كه براى اين مقام نافع است .

و يك موحد و مسلمان چگونه مى تواند با خداى سبحان ، موجود ديگرى را اثبات كند كه به حقيقت معناى كلمه ، آفريدگار و موجد باشد ، با اينكه در قرآن فرموده:

« ذلكم الله ربكم خالق كل شى ء لا اله الا هو!» (62/غافر)

و اين معنا را در كلام خود مكرر بيان فرموده است و با اين بيان چاره اى جز اين

ص:393

ندارد كه نسبت افعال انسان را بخود انسان دهد بدون اينكه رابطه آن را با خداوند قطع كند، يعنى ميان آن و خداوند نيز نسبتى برقرار بداند به دليل آيات راجعه به قدر و همچنين به دليل عقل، كه هر دو دلالت دارند بر اينكه فعل هر فاعلى در عين اينكه نسبتى با خود فاعل دارد نسبتى هم با فاعل فاعلش دارد، البته اين نسبت در خداى تعالى و فعل بندگان نسبتى است كه لايق به ساحت قدس او است.

پس حق مطلب اين است كه افعال انسان هم نسبتى به فاعل مباشر خود دارد و هم نسبتى لايق به مقام ربوبى خداوند، به خدا دارد همچنانكه فرمود:

« كلا نمد هؤلاء و هؤلاء من عطاء ربك و ما كان عطاء ربك محظورا !» (20/اسرا)

(1)

مقدمه تفسيري بر موضوع: رابطه عمل انسان با شاكله او

« قُلْ كلٌّ يَعْمَلُ عَلى شاكلَتِهِ فَرَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِمَنْ هُوَ أَهْدَى سبِيلاً!»

« تو به خلق بگو كه هر كس بر حسب ذات و طبيعت خود عملى انجام خواهد داد و خداى شما بر آن كس كه راه هدايت يافته از همه آگاهتر است!» ( 84/اسري)

شاكله به معناى بستن پاى چارپا است و اگر خلق و خوى را شاكله خوانده اند بدين مناسبت است كه آدمى را محدود و مقيد مى كند و نمى گذارد در آنچه مى خواهد آزاد باشد، بلكه او را وادار مى سازد تا به مقتضا و طبق آن اخلاق رفتار كند.

آيه كريمه عمل انسان را مترتب بر شاكله او دانسته به اين معنا كه عمل هر چه باشد مناسب با اخلاق آدمى است چنانچه در فارسى گفته اند از كوزه همان برون تراود كه در اوست. پس شاكله نسبت به عمل، نظير روح جارى در بدن است كه بدن با اعضا و اعمال خود آن را مجسم نموده و معنويات او را نشان مى دهد.

و اين معنا هم با تجربه و هم از راه بحثهاى علمى به ثبوت رسيده كه ميان ملكات نفسانى و احوال روح و ميان اعمال بدنى رابطه خاصى است و معلوم شده كه هيچوقت كارهاى يك مرد شجاع و با شهامت با كارهائى كه يك مرد ترسو از خود نشان مى دهد يكسان نيست ، او وقتى به يك صحنه هول انگيز برخورد كند حركاتى كه از خود بروز مى دهد غير از حركاتى است كه يك شخص شجاع از خود بروز مى دهد و همچنين اعمال يك فرد جواد و كريم با اعمال يك مرد بخيل و لئيم يكسان نيست .

و نيز ثابت شده كه ميان صفات درونى و نوع تركيب بنيه بدنى انسان يك ارتباط


1- الميزان ج : 9 ص : 254

ص:394

خاصى است ، پاره اى از مزاجها خيلى زود عصبانى مى شوند و به خشم در مى آيند و طبعا خيلى به انتقام علاقمندند و پاره اى ديگر شهوت شكم و غريزه جنسى در آنها زود فوران مى كند و آنان را بى طاقت مى سازد و به همين منوال ساير ملكات كه در اثر اختلاف مزاجها انعقادش در بعضى ها خيلى سريع است و در بعضى ديگر خيلى كند و آرام .

و با همه اينها ، دعوت و خواهش و تقاضاى هيچيك از اين مزاجها كه باعث ملكات و يا اعمالى مناسب خويش است از حد اقتضاء تجاوز نمى كند به اين معنا كه خلق و خوى هر كسى هيچ وقت او را مجبور به انجام كارهاى مناسب با خود نمى كند و اثرش به آن حد نيست كه ترك آن كارها را محال سازد و در نتيجه ، عمل از اختيارى بودن بيرون شده و جبرى بشود خلاصه اينكه شخص عصبانى در عين اينكه عصبانى و دچار فوران خشم شده ، باز هم مى تواند از انتقام صرفنظر كند و شخص شكمباره باز نسبت به فعل و ترك عمل مناسب با خلقش اختيار دارد و چنان نيست كه شخص شهوتران در آنچه كه به مقتضاى دعوت شهوتش مى كند مجبور باشد ، هر چند كه ترك عمل مناسب با اخلاق و انجام خلاف آن دشوار و در پاره اى موارد در غايت دشوارى است .

كلام خداى تعالى اگر كاملا مورد دقت قرار گيرد اين معانى را تاييد مى كند ، آرى اين خداى سبحان است كه مى فرمايد:

« و البلد الطيب يخرج نباته باذن ربه و الذى خبث لا يخرج الا نكدا !» (58/اعراف)

كه اگر اين آيه را با آيات دال بر عموميت دعوت هاى دينى از قبيل آيه: «لانذركم به و من بلغ!»(19/انعام) مجموعا مورد دقت قرار دهيم اين معنا را مى رساند كه بنيه انسانى و صفات درونى او در اعمالش اثر دارد اما تنها به نحو اقتضا نه به نحو عليت تامه و اگر خواننده قدرى دقت كند مطلب روشن است .

و چگونه چنين نباشد و صفات درونى علت تامه اعمال بدنى باشد و حال آنكه خداى تعالى دين را امرى فطرى دانسته كه خلقت تبديل ناپذير انسان از آن خبر مى دهد همچنان كه فرموده:

« فاقم وجهك للدين حنيفا فطرت الله التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله ذلك الدين القيم!»(30/روم) و نيز فرموده:

« ثم السبيل يسره!»(20/عبس)

و معنا ندارد كه هم فطرت آدمى او را به سوى دين حق و سنت معتدل دعوت كند و خلقت او وى را به سوى شر و فساد و انحراف از اعتدال بخواند آن هم به نحو عليت تامه كه قابل تخلف نباشد .

و اينكه بعضى گفته اند سعادت و شقاوت دو امر ذاتى است كه هرگز از ذات

ص:395

تخلف نمى پذيرد و مانند جفت بودن عدد چهار و فرد بودن عدد سه است و يا اينكه گفته اند مساله سعادت و شقاوت مربوط به قضاء مقرر شده ازلى است و مساله دعوت براى اتمام حجت است همچنانكه فرمود:« ليهلك من هلك عن بينة و يحيى من حى عن بينة!»(42/انفال) نه اينكه شقى را از شقاوت برگرداند و به اميد اين باشد كه كسى از آنچه در ازل برايش نوشته شده دست بردارد ، زيرا آنچه كه نوشته شده ، نوشته شده است و ديگر قابل تحول نيست ، حرف غلطى است .

و جوابش همان اتمام حجتى است كه خود اعتراف كردند ، زيرا همين آيه شريفه مى رساند كه سعادت براى سعيد و شقاوت براى شقى ضرورى و غير قابل تغيير نيست ، آرى اگر از لوازم ذات بودند ديگر براى رساندن لازمه ذات به ذات ، حاجت و نيازى به حجيت نبود ، چون ذاتيات دليل و حجت بردار نيستند و همچنين اگر سعادت و شقاوت به قضاى حتمى لازم ذات شده باشند نه اينكه خود لازمه ذات باشند باز هم اتمام حجت لغو بود ، بلكه حجت به نفع مردم و عليه خداى تعالى مى بود ، چون او بود كه شقى را شقى خلق كرد و يا شقاوت را برايش نوشت ، پس همينكه مى بينيم خداى تعالى عليه خلق اقامه حجت مى كند ، بايد بفهميم كه هيچيك از سعادت و شقاوت ضرورى و لازمه ذات كسى نيست ، بلكه از آثار اعمال نيك و بد او و اعتقادات حق و باطل اوست .

علاوه بر اين ما مى بينيم كه انسان به حكم فطرتش( نه به سفارش غير) براى رسيدن به مقاصدش به تعليم و تعلم و تربيت و انذار و تبشير و وعد و وعيد و امر و نهى و امثال آن دست مى زند و اين خود روشن ترين دليل است بر اينكه انسان بالفطرة خود را مجبور به يكى از دو سرنوشت سعادت و شقاوت نمى داند ، بلكه خود را همواره در سر اين دو راه متحير مى بيند و احساس مى كند كه انتخاب هر يك كه بخواهد در اختيار و قدرت اوست و نيز احساس مى كند كه هر يك از آن دو را اختيار كند پاداشى مناسب آن خواهد داشت همچنان كه خداى تعالى هم فرموده:

« و ان ليس للانسان الا ما سعى و ان سعيه سوف يرى ثم يجزيه الجزاء الاوفى!» (39تا41/نجم)

تا اينجا به يك نوع ارتباط اشاره شد كه عبارت بود از ارتباط ميان اعمال و اخلاق و ذات در اين ميان يك نوع ارتباط ديگرى است كه در ميان اعمال و ملكات آدمى و ميان اوضاع و احوال جو زندگى او و عوامل خارج از ذات او است كه در ظرف زندگى او حكمفرما است مانند آداب و سنن و رسوم و عادتهاى تقليدى، زيرا اينها نيز آدمى را به موافقت خود دعوت نموده و از هر كارى كه با آنها ناسازگار است و همچنين از مخالفت با آنها بازمى دارد و چيزى نمى گذرد كه يك صورت جديدى در نظر انسان

ص:396

منعكس مى سازد كه از مخالفت آن وحشت نموده و مخالفت با آن را شناى بر خلاف جريان آب تصور مى كند و قهرا اعمالش با اوضاع و احوال محيط و جو زندگى اجتماعيش تطبيق مى گردد .

اين رابطه نيز غالبا تا حد اقتضاء مى رسد و از آن تجاوز نمى كند و ليكن گاهى آنچنان ريشه دار و پاى برجا مى شود كه ديگر اميدى به از بين رفتن آن نمى ماند، به خاطر اينكه در اثر مرور زمان ملكاتى - يا رذيله و يا فاضله - در قلب رسوخ پيدا مى كند و در كلام خداى تعالى هم اشاره به آن آمده ، مانند آنجا كه مى فرمايد:

« ان الذين كفروا سواء عليهم ء انذرتهم ام لم تنذرهم لا يؤمنون!

ختم الله على قلوبهم و على سمعهم و على ابصارهم غشاوة!» (6و7/بقره)و همچنين آياتى ديگر.

و ليكن با اين حال باز صحت تكليف و صحت اقامه حجت عليه چنين افراد و دعوت و انذار و تبشير آنان جائى نمى رود و هنوز دعوت آنان صحيح است ، به خاطر اينكه اگر تاثير دعوت در آنان محال و ممتنع شده ، بارى امتناع تاثير آن ، به خاطر سوء اختيار خود آنان است و اين معروف است كه امتناع با اختيار منافى با اختيار نيست( همچنانكه توبيخ كسى كه انتحار كرده و دارد مى ميرد باز هم صحيح است هر چند كه ديگر راهى براى بازگشت ندارد ، زيرا اين راه نداشتن را خود براى خود درست كرده !)

بنا بر اين ، از آنچه گذشت - هر چند كه طولانى شد - اين معنا به دست آمد كه آدمى داراى يك شاكله نيست ، بلكه شاكله ها دارد ، يك شاكله آدمى زائيده نوع خلقت و خصوصيات تركيب مزاج اوست ، كه شاكله اى شخصى و خلقتى است و از فعل و انفعالهاى جهازات بدنى او حاصل مى شود مانند خود مزاج او كه يك كيفيت متوسطه اى است كه از فعل و انفعالهاى كيفيتهاى متضاد با يكديگر حاصل مى شود.

شاكله ديگر او خصوصياتى است كه خلقى كه علاوه بر شاكله ، كه از ناحيه تاثير عوامل خارج از ذاتش در او پديد مى آيد .

و آدمى به هر شاكله اى كه باشد و هر صفت روحى كه داشته باشد اعمالش بر طبق همان شاكله و موافق با فعليات داخل روحش از او سر مى زند و اعمال بدنى او همان صفات و فعليات روحى را مجسم مى سازد، همچنانكه انسان متكبر مغرور اين صفات روحيش از سراپاى گفتار و سكوت و قيام و قعود و حركت و سكونش مى بارد و شخص خوار و ذليل و مسكين از تمامى حركات و سكناتش ذلت به چشم مى خورد ، و همچنين شجاع با ترسو و سخى با بخيل و صبور با عجول و هر صاحب صفتى با فاقد آن صفت از نظر كردار و رفتار متفاوت است و چگونه نباشد و حال آنكه گفتيم عمل خارجى مجسمه

ص:397

صفات درونى است و بقول معروف ظاهر عنوان باطن و صورت دليل بر معنا است .

كلام خداى سبحان هم اين معنا را تصديق نموده و حجت هاى خود را بر همين اساس چيده است:

از آن جمله مى فرمايد:

« و ما يستوى الاعمى و البصير و لا الظلمات و لا النور و لا الظل و لا الحرور و ما يستوى الاحياء و لا الاموات!»(19تا22/فاطر) و نيز مى فرمايد:

« الخبيثات للخبيثين و الخبيثون للخبيثات و الطيبات للطيبين و الطيبون للطيبات ... !»(26/نور) و امثال اين از آيات بسيارى ديگر .

پس اين جمله« كل يعمل على شاكلته!» به هر معناى كه حمل شود معناى محكمى دارد ، جز اينكه اتصالش به آيه:« و ننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمة للمؤمنين و لا يزيد الظالمين الا خسارا !» (82/اسرا)و نيز واقع شدنش در سياق اين معنا كه خداى سبحان مؤمنين را بهره داده و با قرآن كريم و دعوت حقه اش شفا مى دهد و از همين راه ستمگران را خسران مى بخشد اين احتمال را به ذهن نزديك مى كند كه شايد مراد از شاكله ، شاكله به معناى دوم باشد كه همان شخصيت روحى است كه از مجموع غرائزش و عوامل خارجيش به دست مى آيد .

گوئى كه خداى تعالى بعد از آنكه فرمود مؤمنين از كلام او شفا و رحمت استفاده نموده و ظالمين از آن محرومند و بلكه استفاده شان از قرآن بيشتر شدن خسران ايشان است، كسى اعتراض كرده است كه چرا بايد ميان بندگانش فرق بگذارد، اعتراض ديگر اينكه اگر اين تفاوت را قائل نمى شد و قرآن را بر هر دو فرقه شفا و رحمت قرار مى داد غرض رسالت بهتر حاصل مى شد و به حال دعوت نافع تر بود و چرا چنين تفاوتى قائل شد، لذا در آيه مورد بحث رسول گرامى خود را دستور مى دهد كه ايشان را پاسخ دهد.

به وى مى فرمايد تا به ايشان بگويد:« كل يعمل على شاكلته!» يعنى ما تفاوت قائل نشده ايم اين خود مردمند كه اعمالشان بر طبق شاكله و فعاليت هاى موجودشان صادر مى شود، آن كس كه داراى شاكله معتدل است راه يافتنش به سوى كلمه حق و عمل صالح و برخوردارى از دين قدرى آسانتر است و آن كس كه شاكله ظالم و سركشى دارد، او هم مى تواند به سوى كلمه حق و دين راه يابد اما براى او قدرى دشوارتر است و بيشتر به آن راه نمى آيد و در نتيجه از شنيدن دعوت دين حق ، جز خسران عايدش نمى شود .

و خدائى كه پروردگار شما و داناى به اسرار و نهانهاى شما و مدبر امر شما است بهتر مى داند كه چه كسى شاكله معتدل دارد و چه كسى شاكله عادل و كدام آسانتر به راه حق مى افتد و به استفاده و بهره مند شدن از نعمت دين نزديك تر است و همچنين

ص:398

آن پيغمبرى كه خداى عليم به او خبر داده و او را واقف ساخته و مى داند كه مؤمنين راه يابنده ترند و در نتيجه شفا و رحمت هم مختص آنان خواهد بود و از قرآن براى ظالمان چيزى جز بيشتر شدن خسران نمى ماند، مگر آنكه از ظلم دست بردارند و از قرآن منتفع شوند .

شاكله و صفات درونى در دعوت به آنچه تقاضا دارد دعوت لازم و حتمى نيست كه نتوان از آن تخلف كرد، خلاصه آن كسى كه شاكله ظلم دارد هر چند شاكله اش او را به سوى كارهاى زشت دعوت مى كند الا اينكه هر چه مى كند بطور حتم نيست باز هم مى تواند و لو به سختى و كندى راه هدايت را پيش بگيرد چيزى كه هست دارنده شاكله عدالت ، تندتر در اين راه پيش مى رود .

امام فخر رازى در تفسير خود مطلبى دارد و خلاصه اش اين است كه مى گويد: آيه شريفه دلالت مى كند بر اينكه نفوس ناطقه انسانى اصلا در ماهيت هايشان با هم مختلفند، چون در آيه قبلى مى فرمود قرآن نسبت به بعضى از نفوس فائده ، شفا و رحمت را مى بخشد و در بعضى ديگر خسارت و خوارى را ، آنگاه دنباله اش فرموده:« قل كل يعمل على شاكلته!» و معنايش اين است كه لائق به اين نفوس طاهره و پاكيزه اين است كه از قرآن آثار ذكاء و كمال بگيرد و در نفوسى كه شاكله ظلم و كدورت دارد ، لايق براى آن همين است كه از قرآن آثار خزى و ضلالت بگيرد ، همچنانكه آفتاب نمك را كه سفت است سفت تر مى كند و روغن را كه نرم است نرمتر مى سازد جامه رنگرز متقلب را سفيدتر و سيه روئى او را بيشتر مى كند.

آنگاه مى گويد : البته اين حرف وقتى صحيح است كه ارواح و نفوس در مرحله ذات و ماهيت هم مختلف باشند ، بعضى صاف و نورانى باشد و قرآن كريم نورى بر نور آن بيفزايد و بعضى ديگر كدر و ظلمانى باشد كه در نتيجه قرآن كريم ضلالتى بر ضلالت و ذلتى بر ذلتشان بيفزايد .

اشكال كلام وى اين است كه اگر حجتى اقامه كرد بر اينكه نفوس بعد از رسوخ ملكات در آنها هر يك به صورت يكى از آن ملكات در آمده و غير آن ديگرى مى شود باز حرفى بود و اما او چنين نكرده بلكه اين حجت را براى نفوس ساده اقامه كرده است و حال آنكه نفوس ساده و بى ملكه يعنى قبل از رسوخ ملكات در آنها اختلافى با هم نداشتند و اگر هم آثار مختلفى داشته باشند به طور حتم و ضرورى و جبرى نيست، تا حجت نامبرده در آنها جريان يابد.

و خواننده عزيز به ياد دارد كه آيه شريفه متعرض حال آدمى بعد از پيدا شدن شاكله و شخصيت خلقيه است كه از مجموع غرائز و عوامل خارجيه مؤثره حاصل مى شود

ص:399

و آدمى را به يك نوع عمل دعوت مى كند البته دعوت بطور اقتضاء نه به طور جبر و حتم - دقت فرمائيد!

(1)

بحث فلسفى در موضوع:رابطه عمل انسان با شاكله يا خلق و خوي او

حكما گفته اند كه ميان فعل و فاعلش كه عنوان معلول و علت را دارند سنخيتى وجودى و رابطه اى ذاتى است كه با آن رابطه وجود عمل طورى جلوه مى كند كه گويا يك مرتبه نازله و درجه اى پائين تر از وجود فاعل است ، همچنين يعنى سنخيت و رابطه مذكور و به عكس وجود فاعل را چنان جلوه مى دهد كه گويا مرتبه عاليه اى از وجود فعل است ، بلكه بنا بر اصالت وجود و تشكيك آن نيز ، مطلب از همين قرار است .

به اين بيان كه گفته اند اگر ميان فعل كه معلول است و فاعل كه علت است هيچ ارتباط و مناسبتى ذاتى و خصوصيتى واقعى كه اين فعل را مختص آن فاعل و آن فاعل را مختص اين فعل كند وجود نداشت مى بايست نسبت فاعل به فعلش با نسبت او به غير آن فعل برابر باشد، همچنين نسبت فعل به فاعل و غير فاعل يكسان باشد ، و بنا بر اين ديگر معنا ندارد كه فعلى را به فاعل معينى نسبت دهيم .

نظير اين برهان در معلول بالنسبة به سائر علل جريان داشته اثبات مى كند كه ميان علت ها و معلولها نيز سنخيت و رابطه وجود برقرار است و علت فاعلى از آنجائى كه اقتضا دارد وجود معلول را و وجود دهنده آن است:

« ذات نايافته از هستى بخش! كى تواند كه شود هستى بخش؟ »

ناگزير بايد خودش واجد كمال وجودى معلول باشد ، و همچنين معلوم ممثل و مجسم كننده وجود علت باشد( البته در مرتبه نازله اى!)

همين معنا را مرحوم صدر المتالهين به وجهى دقيق و لطيف تر بيان فرموده و آن اين است كه معلول در هست شدن محتاج علت فاعلى است و ذاتش وابسته و مربوط به آن است و با اينكه اين فقر جزء ذات معلول است ديگر معنا ندارد كه از مرحله ذاتش عقب افتاده و بعد از وجود آن پيدا شودو جداى از هم باشند ، چه در چنين صورتى ذات معلول، بى نياز از علت و خود ، مستقل از آن مى بود و در چنين فرضى ديگر معلول نبود و اين خود خلف فرض است، چون فرض ما معلول بودن معلول است، پس وقتى ذات معلول جداى از فقر نبوده و فقر عين ذاتش شد پس از وجود جز وجودى رابط و غير مستقل


1- الميزان ج : 13 ص : 262

ص:400

بهره اى ندارد و وجودش عين ربط با علت است و آن استقلالى كه آدمى در بدو نظر در وجود او مى بيند در حقيقت استقلال او نيست ، بلكه استقلال علت او است كه در او مشاهده مى كند، پس بنا بر اين وجود معلول از وجود علت خود حكايت نموده و آن را در همان حدى كه خود از وجود دارد مجسم مى سازد .

دنباله بحث رابطه عمل انسان با شاكله او، از نظر قرآن

دقت در آيات قرآنى ترديدى براى انسان باقى نمى گذارد كه قرآن كريم موجودات را با همه اختلافى كه در سنخ آنها و در نوع آنها وجود دارد آيات خداى تعالى دانسته كه اسماء و صفات او را مجسم مى سازند و هيچ موجودى نيست مگر آنكه هم در اصل وجودش و هم در هر جهتى از جهات كه در وجودش فرض شود آيت خداى تعالى و اشاره كننده به ساحت عظمت و كبريائى اوست و آيت كه به معناى علامت يعنى دلالت كننده است، از جهت اينكه آيت است وجودش وجود مرآت و آينه اى است كه فانى در صاحب آيت است و بى او استقلال ندارد زيرا اگر در وجودش يا جهتى از جهات وجودش مستقل مى بود ديگر از اين جهت آيت و نشانگر و دلالت كننده به سوى او نبود و اين خلف فرض است زيرا فرض كرديم كه وجود موجودات و تمامى جهات وجودشان آيات خدايند .

بنا بر اين موجودات از اين جهت كه مخلوق اويند افعال او هستند، افعالى كه با هستى خود و صفات هستى خود هستى خداى را حكايت مى كنند، صفات علياى او را نشان مى دهند و اينكه گفتيم فعل هميشه هم سنخ فاعل است همين معنا است نه اينكه فعل واجد هويت فاعل بوده و مانند حقيقت ذات او باشد ، زيرا اين حرف با بداهت و ضرورت مخالف است .

(1)

حيات طيبه مومن

رابطه زندگي پاكيزه با ايمان و عمل صالح

« مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً وَ لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ ما كانُوا يَعْمَلُون!»

« هر كس از مرد و زن عمل شايسته كند و مؤمن باشد او را زندگى نيكو دهيم و پاداششان را بهتر از آنچه عمل مى كرده اند مى دهيم!» (97/نحل)


1- الميزان ج : 13 ص : 268

ص:401

اين وعده جميلى است كه به زنان و مردان مؤمن مى دهد ، كه عمل صالح كنند و در اين وعده جميل فرقى ميان زنان و مردان در قبول ايمانشان و در اثر اعمال صالحشان كه همان احياء به حيات طيبه و اجر به احسن عمل است نگذاشته و اين تسويه ميان مرد و زن على رغم بنائى است كه بيشتر غير موحدين و اهل كتاب از يهود و نصارى داشتند و زنان را از تمامى مزاياى دينى و يا بيشتر آن محروم مى دانستند و مرتبه زنان را از مرتبه مردان پايين تر مى پنداشتند و آنان را در وضعى قرار داده بودند كه بهيچ وجه قابل ارتقاء نبود .

پس اينكه فرمود:« من عمل صالحا من ذكر او انثى و هو مؤمن!» حكمى است كلى نظير تاسيس قاعده اى براى هر كس كه عمل صالح كند ، حالا هر كه مى خواهد باشد ، تنها مقيدش كرده به اينكه صاحب عمل ، مؤمن باشد و اين قيد در معناى شرط است ، چون عمل در كسى كه مؤمن نيست حبط مى شود و اثرى بر آن مترتب نيست همچنانكه خداى تعالى فرموده:

« و من يكفر بالايمان فقد حبط عمله!»(5/مائده) و نيز فرموده:

« و حبط ما صنعوا فيها و باطل ما كانوا يعملون!»(16/هود)

و در جمله:« فلنحيينه حياة طيبة!» حيات ، به معناى جان انداختن در چيز و افاضه حيات به آن است ، پس اين جمله با صراحت لفظش دلالت دارد بر اينكه خداى تعالى مؤمنى را كه عمل صالح كند به حيات جديدى غير آن حياتى كه به ديگران نيز داده زنده مى كند و مقصود اين نيست كه حياتش را تغيير مى دهد، مثلا حيات خبيث او را مبدل به حيات طيبى مى كند كه اصل حيات همان حيات عمومى باشد و صفتش را تغيير دهد ، زيرا اگر مقصود اين بود كافى بود كه بفرمايد: ما حيات او را طيب مى كنيم ولى اينطور نفرمود ، بلكه فرمود : ما او را به حياتى طيب زنده مى سازيم!

پس آيه شريفه نظير آيه:« ا و من كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس!»(122/انعام) است كه افاده مى كند خداى تعالى حياتى ابتدائى و جداگانه و جديد به او افاضه مى فرمايد .

از باب تسميه مجازى هم نيست كه حيات قبلى او را بخاطر اينكه صفت طيب به خود گرفته مجازا حياتى تازه ناميده باشد ، زيرا آياتى كه متعرض اين حيات هستند آثارى حقيقى براى آن نشان مى دهند ، مانند آيه:

« اولئك كتب فى قلوبهم الايمان و ايدهم بروح منه!»(22/مجادله)

و آيه سوره انعام كه در چند سطر قبل ذكرش كرديم همه اينها آثارى واقعى و حقيقى براى اين حيات سراغ مى دهند ، مثلا نورى كه در آيه انعام است قطعا نور علمى

ص:402

است كه آدمى بوسيله آن بسوى حق راه مى يابد و به اعتقاد حق و عمل صالح نائل مى شود .

و همانطور كه او علم و ادراكى دارد كه ديگران ندارند همچنين از موهبت قدرت بر احياى حق و ابطال باطل سهمى دارد كه ديگران ندارند .

چنانچه خداى تعالى در باره آنان فرموده:

« و كان حقا علينا نصر المؤمنين!» (47/روم)و نيز فرموده:

« من آمن بالله و اليوم الاخر و عمل صالحا فلا خوف عليهم و لا هم يحزنون!»(69/مائده)

و اين علم و اين قدرت جديد و تازه، مؤمن را آماده مى سازند تا اشياء را بر آنچه كه هستند ببينند و اشياء را به دو قسم تقسيم مى كنند ، يكى حق و باقى و ديگرى باطل و فانى! وقتى مؤمن اين دو را از هم متمايز ديد از صميم قلبش از باطل فانى كه همان زندگى مادى دنيا و نقش و نگارهاى فريبنده و فتانه اش مى باشد اعراض نموده به عزت خدا اعتزاز مى جويد و وقتى عزتش از خدا شد ديگر شيطان با وسوسه هايش و نفس اماره با هوى و هوسهايش و دنيا با فريبندگى هايش نمى تواند او را ذليل و خوار كنند، زيرا با چشم بصيرتى كه يافته است بطلان متاع دنيا و فناى نعمتهاى آن را مى بيند .

چنين كسانى دلهايشان متعلق و مربوط به پروردگار حقيقى شان است ، همان پروردگارى كه با كلمات خود هر حقى را احقاق مى كند، جز آن پروردگار را نمى خواهند و جز تقرب به او را دوست نمى دارند و جز از سخط و دورى او نمى هراسند ، براى خويشتن حيات ظاهر و دائم سراغ دارند كه جز رب غفور و ودود كسى اداره كن آن حيات نيست و در طول مسير آن زندگى ، جز حسن و جميل چيزى نمى بينند ، از دريچه ديد آنان هر چه را كه خدا آفريده حسن و جميل است ، و جز آن كارها كه رنگ نافرمانى او را به خود گرفته هيچ چيز زشت نيست .

اين چنين انسانى در نفس خود نور و كمال و قوت و عزت و لذت و سرورى درك مى كند كه نمى توان اندازه اش را معين كرد و نمى توان گفت كه چگونه است و چگونه چنين نباشد و حال آنكه مستغرق در حياتى دائمى و زوال ناپذير و نعمتى باقى و فنا ناپذير و لذتى خالص از الم و كدورت و خير و سعادتى غير مشوب به شقاوت است و اين ادعا ، خود حقيقتى است كه عقل و اعتبار هم مؤيد آن است و آيات بسيارى از قرآن كريم نيز بدان ناطق است و ما در اينجا حاجت به ايراد آنهمه آيات نداريم .

اين آثار زندگى جز بر زندگى حقيقى مترتب نمى شود و زندگى مجازى بوئى از آن ندارد ، خداوند اين آثار را بر حياتى مترتب كرده كه آن را مختص به مردم با ايمان و داراى عمل صالح دانسته ، حياتى است حقيقى و واقعى و جديد ، كه خدا آن را به كسانى

ص:403

كه سزاوارند افاضه مى فرمايد .

و اين حيات جديد و اختصاصى ، جداى از زندگى سابق كه همه در آن مشتركند نيست ، در عين اينكه غير آن است با همان است ، تنها اختلاف به مراتب است نه به عدد، پس كسى كه داراى آنچنان زندگى است دو جور زندگى ندارد ، بلكه زندگيش قوى تر و روشن تر و واجد آثار بيشتر است ، همچنانكه روح قدسى كه خداى عز و جل آن را مخصوص انبياء دانسته يك زندگى سومى نيست ، بلكه درجه سوم از زندگى است ، زندگى آنان درجه بالاترى دارد .

اين آن چيزى است كه تدبر در آيه شريفه مورد بحث آن را افاده مى كند ، و خود يكى از حقايق قرآنى است و با همين بيان ، علت اينكه چرا آن زندگى را با وصف طيب توصيف فرموده روشن مى شود ، گويا همانطور كه روشن كرديم حياتى است خالص كه خباثتى در آن نيست كه فاسدش كند و يا آثارش را تباه سازد!

(1)

مراحل مجازات عمل انسان هاي گناهكار

اشاره

« . . . يُضِلُّ بِهِ كثِيراً وَ يَهْدِى بِهِ كَثِيراً وَ مَا يُضِلُّ بِهِ إِلا الْفَسِقِينَ!»

« . . . بسيارى را با آن هدايت و بسيارى را بوسيله آن گمراه مى كند ولى جز گروه بدكاران كسى را بدان گمراه نمى كند!» ( 26/بقره)

اين آيه شهادت مي دهد كه يك مرحله از ضلالت و كورى دنبال كارهاى زشت انسان به عنوان مجازات در انسان گنه كار پيدا مي شود، اين غير آن ضلالت و كورى اولى است كه گنه كار را به گناه وا داشت:

«... و ما يضل به الا الفاسقين!

« خدا با اين مثل گمراه نمي كند مگر فاسقان را !»

در اين آيه خداي تعالي اضلال را اثر و دنباله فسق معرفى كرده، نه جلوتر از فسق، معلوم مي شود اين مرحله از ضلالت غير از آن مرحله اي است كه قبل از فسق بوده و فاسق را به فسق كشانيده است!

هدايت و اضلال دو كلمه جامعي هستند كه تمامى انواع كرامت و خذلاني كه از سوى خدا بسوى بندگان سعيد و شقى مى رسد شامل مي شود.

خدا در قرآن كريم بيان كرده كه براى بندگان نيك بخت خود كرامتهائى دارد و در كلام مجيدش آنها را بر شمرده مى فرمايد:


1- الميزان ج : 12 ص : 492

ص:404

« ايشان را به حياتى طيب زنده مى كند!»(97/نحل)

« ايشان را به روح ايمان تاييد مى كند!»(22/مجادله)

« از ظلمت ها به سوى نور بيرونشان مى آورد!»(257/بقره)

« براى آنان نورى درست مى كند كه با آن نور راه زندگى را طى مى كنند!»(122/انعام)

« او ولى و سرپرست ايشان است!»(127/انعام)

« ايشان نه خوفى دارند و نه دچار اندوه مى گردند!»(62/بقره)

« او همواره با ايشان است!»(7/مجادله)

« اگر او را بخوانند دعايشان را مستجاب مي كند!»(186/بقره)

« چون به ياد او بيفتند او نيز به ياد ايشان خواهد بود!»(152/بقره)

« فرشتگان همواره به بشارت و سلام بر آنان نازل مي شوند!»(30/فصلت)

و از اين قبيل كرامت هائى ديگر.

و براى بندگان شقى و بدبخت خود نيز خذلانها دارد، كه در قرآن عزيزش آنها را برشمرده و مى فرمايد:

« ايشان را گمراه مى كند!»(74/غافر)

« و از نور به سوى ظلمت ها بيرون مى برد!»(257/بقره)

« و بر دلهاشان مهر مى زند!»(7/بقره)

« و بر گوش و چشمشان پرده مى افكند!»(23/جاثيه)

« و رويشان را به عقب بر مى گرداند!»(66/احزاب)

« و بر گردنهاشان غلها مى افكند!»(33/سبا)

« غلهايشان را طورى به گردن مى اندازد كه ديگر نمي توانند رو بدين سو و آن سو كنند!»(8/يس)

« از پيش رو و از پشت سرشان سدى و راه بندى مى گذارد، تا راه پس و پيش نداشته باشند!»(9/يس)

« شيطان ها را قرين و دمساز آنان مى كند!»(36/زخرف)

« تا گمراهشان كنند، بطوري كه از گمراهيشان خرسند باشند و بپندارند كه راه همان است كه ايشان دارند!»(37/زخرف)

« و شيطان ها كارهاى زشت و بى ثمر آنان را در نظرشان زينت مي دهند!»(43/انعام)

« و شيطان ها سرپرست ايشان مى گردند!»(27/عراف)

« خداوند ايشان را از طريقى كه خودشان هم نفهمند استدراج مى كند، يعنى سر گرم لذائذ و زينت هاى ظاهرى دنياشان مي سازد، تا از اصلاح خود غافل بمانند!» (182/اعراف)

« و بهمين منظور ايشان را مهلت مي دهد، كه كيد خدا بس متين است!» (183/اعراف)

« و با ايشان نيرنگ مى كند!»(54/ال عمران)

« آنان را به ادامه طغيان وا مي دارد، تا بكلى سرگردان شوند!» (186/اعراف)

اين ها پاره اى از اوصافى بود كه خدا در قرآن كريمش از آن دو طائفه نام برده

ص:405

است و از ظاهر آن بر مى آيد كه انسان در ماوراى زندگى اين دنيا حيات ديگرى قرين سعادت و يا شقاوت دارد، كه آن زندگى نيز اصولى و شاخه هائى دارد، كه وسيله زندگى اويند و انسان بزودى يعنى هنگامى كه همه سبب ها از كار افتاد و حجاب برداشته شد، مشرف به آن زندگى مي شود و بدان آگاه مى گردد!

و نيز از كلام خداي تعالى بر مى آيد كه براى آدميان حيات و زندگى ديگرى قبل از زندگى دنيا بوده، كه هر يك از اين سه زندگى از زندگى قبليش الگو مى گيرد.

واضح تر اين كه انسان قبل از زندگى دنيا زندگى ديگرى داشته و بعد از آن نيز زندگى ديگرى خواهد داشت و زندگى سومش تابع حكم زندگى دوم او و زندگى دومش تابع حكم زندگى اولش است، پس انساني كه در دنيا است در بين دو زندگى قرار دارد: يكى سابق و يكى لا حق.

اين آن معنائى است كه از ظاهر قرآن استفاده مي شود.

و لكن بسيارى از مفسرين، آياتى را كه متعرض زندگى اول انسان است حمل بر زبان حال و اقتضاى استعداد كرده اند، همچنان كه آياتى را كه متعرض زندگى لا حق بشر است، حمل بر نوعى مجاز و استعاره كرده اند(اينجا دقت بفرمائيد!)

ظواهر بسيارى از آيات اين حمل آقايان را تخطئه مى كند، اما قسم اول كه عبارتند از آيات ذر و ميثاق، بزودى هر يك در مورد خودش خواهد آمد، كه خدا از بشر قبل از آن كه به دنيا بيايد، پيمان هائى گرفته، معلوم مي شود كه قبل از زندگى دنيا يك نحوه زندگى داشته است!

در آيات قسم دوم كه بسيار زيادند، چند آيه را بعنوان نمونه در اينجا مى آوريم، تا خواننده خودش داورى كند، كه از ظاهر آن چه استفاده مي شود؟ آيا همانطور كه ما فهميده ايم زندگى آخرت تابع حكم زندگى دنيا هست، يا نه ؟ و آيا از آن ها بر نمى آيد كه جزاى در آن زندگى عين اعمال دنيا است؟

« لا تعتذروا اليوم انما تجزون ما كنتم تعملون!»(7/تحريم)

امروز ديگر عذر خواهى مكنيد! چون بغير كرده هاى خود پاداشى داده نمي شويد!»

« ثم توفى كل نفس ما كسبت!»(281/بقره)

« سپس به هر كس آنچه را كه خود انجام داده، به تمام و كمال داده مي شود!»

« فاتقوا النار التى وقودها الناس و الحجارة!»(24/بقره)

« پس بترسيد از آتشى كه آتش گيرانه اش مردم و سنگند!»

« فليدع ناديه! سندع الزبانية !»(17و18/علق)

« پس باشگاه خود را صدا بزند و ما بزودى مامورين دوزخ را صدا مى زنيم!»

ص:406

« يوم تجد كل نفس ما عملت من خير محضرا و ما عملت من سوء!»(30/ال عمران)

« روزي كه هر كس آنچه را كه از خير و شر انجام داده حاضر مى يابد!»

« ما تاكلون فى بطونهم الا النار!»(174/بقره)

« آنها كه مال يتيم را مي خورند جز آتش در درون خود نمى كنند!»

« انما ياكلون فى بطونهم نارا !»(10/نسا)

« آنها كه ربا مى خورند در شكم خود آتش فرو مى كنند!»

و به جان خودم اگر در قرآن كريم در اين باره هيچ آيه اى نبود بجز آيه: « لقد كنت فى غفلة من هذا، فكشفنا عنك غطائك، فبصرك اليوم حديد! - تو از اين زندگى غافل بودى، ما پرده ات را كنار زديم، اينك ديدگانت تيزبين شده است!»(22/ق) كافى بود! چون لغت غفلت در موردى استعمال مي شود كه آدمى از چيزي كه پيش روى او و حاضر نزد او است بى خبر بماند، نه در مورد چيزي كه اصلا وجود ندارد و بعدها موجود مي شود!

پس معلوم مي شود زندگى آخرت در دنيا نيز هست، لكن پرده اى ميانه ما و آن حائل شده است!

ديگر اين كه كشف غطاء و پرده بردارى از چيزى مي شود كه موجود و در پس پرده است، اگر آنچه در قيامت آدمى مى بيند، در دنيا نباشد، صحيح نيست در آن روز به انسانها بگويند: تو از اين زندگى در غفلت بودى و اين زندگى برايت مستور و در پرده بود، ما پرده ات را بر داشتيم و در نتيجه غفلت مبدل به مشاهده گشت!

و به جان خودم سوگند، اگر شما خواننده عزيز از نفس خود خواهش كنيد كه شما را به بيان و عبارتى راهنمائى كند، كه اين معانى را برساند، بدون اين كه پاى مجازگوئى در كار داشته باشد، نفس شما خواهش شما را اجابت نمى كند، مگر به عين همين بيانات و اوصافي كه قرآن كريم بدان نازل شده است!

حاصل كلام اين است كه: گفتار خداي تعالى در باره مسئله قيامت و زندگى آخرت بر دو وجه است:

1-وجه مجازات

كه پاداش و كيفر انسانها را بيان مى كند و در اين باره آيات بسيارى از قرآن دلالت بر اين دارد، كه آنچه بشر در آينده با آن روبرو مي شود، چه بهشت و چه دوزخ، جزاء اعمالى است كه در دنيا كرده است!

2-وجه تجسم اعمال

كه آيات بسيارى ديگر دلالت بر آن دارد ، يعنى مى رساند كه خود اعمال و يا

ص:407

لوازم و آثار آن سرنوشت سازند و امورى گوارا يا ناگوار، خير يا شر، براى صاحبش درست مى كنند، كه بزودى در روزيكه بساط خلقت بر چيده مي شود، به آن امور مى رسند!

ميان اين دو دسته از آيات هيچ منافاتى هم نيست( براى اين كه دسته اول مى رساند كه خداوند براى پاداش و كيفر بندگانش بهشت و دوزخى آفريده، كه همين الان آماده و مهيا است و تنها پرده اى ميان ما و آن حائل است كه آنرا نمى بينيم و چون با تمام شدن عمر، آن پرده برداشته شد، با آن روبرو مى شويم و دسته دوم از آيات مي رساند كه اعمال ما در روز قيامت به صورت نعمت هاى بهشتى و يا عذابهاى دوزخى مجسم مي شود، پس ممكن است يك انسان كه خدا سهمى از بهشت را براى او آفريده ، بخاطر كاهلى و انجام ندادن خيراتي كه به صورت نعمتهاى آن بهشت مجسم مي شود ، بهشتى خالى از نعمت داشته باشد ، پس اگر آيات دسته اول به ما خبر داد از اين كه بهشت و دوزخ هست و آيات دسته دوم فرمود بهشت و دوزخ مخلوق و مولود عمل خود شما است، نبايد توهم كنيم كه ميان اين دو تعبير منافاتى است. مترجم)

(1)

گفتارى پيرامون حبط اعمال

« ... وَ لا يَزَالُونَ يُقَتِلُونَكُمْ حَتى يَرُدُّوكُمْ عَن دِينِكمْ إِنِ استَطعُوا وَ مَن يَرْتَدِدْ مِنكُمْ عَن دِينِهِ فَيَمُت وَ هُوَ كافِرٌ فَأُولَئك حَبِطت أَعْمَلُهُمْ فى الدُّنْيَا وَ الاَخِرَةِ وَ أُولَئك أَصحَب النَّارِ هُمْ فِيهَا خَلِدُونَ!»

«... و اين مشركين لا يزال با شما قتال مى كنند به اين اميد كه اگر بتوانند شما را از دينتان برگردانند و هر كس از شما از دين خود برگردد و در حال كفر بميرد اينگونه افراد اعمال نيكشان بى اجر شده در دنيا و آخرت از آن بهره مند نمى شوند و آنان اهل جهنم و در آن جاويدانند!» ( 217/بقره)

كلمه حبط به معناى باطل شدن عمل و از تاثير افتادن آن است و در قرآن هم جز به عمل نسبت داده نشده ، از آن جمله فرموده:

« لئن اشركت ليحبطن عملك ، و لتكونن من الخاسرين!»(65/زمر)

و نيز فرموده:

« ان الذين كفروا و صدوا عن سبيل الله و شاقوا الرسول من بعد ما تبين لهم الهدى لن يضروا الله شيئا و سيحبط اعمالهم!

يا ايها الذين آمنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و لا تبطلوا اعمالكم !»(32و33/محمد)


1- الميزان ج : 1 ص : 140

ص:408

و ذيل همين آيه سوره محمد«ص» كه ميان كفار و مؤمنين مقابله انداخته، به آنان فرموده اعمالتان حبط شده و به اينان مى فرمايد زنهار مواظب باشيد عملتان باطل نگردد، دلالت دارد بر اينكه حبط به معناى بطلان عمل است، همچنانكه از آيه:« و حبط ما صنعوا فيها و باطل ما كانوا يعملون!»(16/هود) نيز اين معنا استفاده مى شود و قريب به آن آيه:« و قدمنا الى ما عملوا من عمل فجعلناه هباء منثورا !»(23/فرقان) است.

و سخن كوتاه اينكه كلمه « حبط » به معناى باطل شدن عمل و از تاثير افتادن آن است.

و آنچه خداى تعالى در باره اثر حبط بيان كرده باطل شدن اعمال انسان هم در دنيا و هم در آخرت است ، پس حبط ارتباطى با اعمال دارد ، از جهت اثر آخرتى آنها ، آرى ايمان بخدا همانطور كه زندگى آخرت را پاكيزه مى كند زندگى دنيا را هم پاكيزه مى سازد ، همچنانكه قرآن كريم فرمود:« من عمل صالحا من ذكر او انثى و هو مؤمن فلنحيينه حيوة طيبة و لنجزينهم اجرهم باحسن ما كانوا يعملون!»(97/نحل)

اين بود معناى كلمه حبط، حال ببينيم چگونه اعمال كفار و مخصوصا مرتدين در دنيا و آخرت حبط مى شود ؟ و ايشان زيانكار مى گردند ؟ اما زيانكاريشان در دنيا كه بسيار روشن است .

و هيچ ابهامى در آن نيست براى اينكه قلب كافر و دلش به امر ثابتى كه همان خداى سبحان است بستگى ندارد، تا وقتى به نعمتى مى رسد نعمت را از ناحيه او بداند و خرسند گردد و چون به مصيبتى مى رسد آن را نيز از ناحيه خدا بداند و دلش تسلى يابد و نيز در هنگام حاجت دست به درگاه او دراز كند، به خلاف مؤمن كه در همه اين مراحل زندگى دلش به جائى بستگى دارد .

و خداى تعالى در اين مقايسه مى فرمايد:« او من كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس كمن مثله فى الظلمات ليس بخارج منها ؟» (122/انعام) و مؤمن را در زندگى دنيا نيز داراى نور و حيات خوانده و كافر را مرده و بى نور و نظير آن آيه:« فمن اتبع هداى فلا يضل و لا يشقى ، و من اعرض عن ذكرى فان له معيشة ضنكا ، و نحشره يوم القيمة اعمى!» (123و124/طه)كه از راه مقابله مى فهميم زندگى مؤمن و معيشتش فراخ و وسيع و قرين با سعادت است .

و همه اين مطالب و علت سعادت و شقاوت را در يك جمله كوتاه جمع كرده و فرموده:« ذلك بان الله مولى الذين آمنوا و ان الكافرين لا مولى لهم!»(11/محمد)

پس از آنچه گذشت معلوم شد مراد از اعمالى كه حبط مى شود، مطلق كارهائى است كه انسان به منظور تامين سعادت زندگى خود انجام مى دهد، نه خصوص اعمال

ص:409

عبادتى و كارهائى كه نيت قربت لازم دارد و مرتد ، آنها را در حال ايمان و قبل از برگشتن به سوى كفر انجام داده، علاوه بر دليل گذشته، دليل ديگرى كه مى رساند : مراد از عمل، مطلق عمل است، نه تنها عبادت ، اين است كه: ديديد حبط را به كفار و منافقين هم نسبت داده، با اينكه كفار عبادتى ندارند و در اين باره فرموده:

« يا ايها الذين آمنوا ان تنصروا الله ينصركم و يثبت اقدامكم!

و الذين كفروا فتعسا لهم و اضل اعمالهم، ذلك بانهم كرهوا ما انزل الله فاحبط اعمالهم!» (7و8/محمد)

و نيز مى فرمايد:

« ان الذين يكفرون بايات الله و يقتلون النبيين بغير حق و يقتلون الذين يامرون بالقسط من الناس فبشرهم بعذاب اليم!

اولئك الذين حبطت اعمالهم فى الدنيا و الاخرة و ما لهم من ناصرين!» (21و22/ال عمران) و آياتى ديگر .

پس حاصل آيه مورد بحث مانند ساير آيات حبط اين است كه كفر و ارتداد باعث آن مى شود كه عمل از اين اثر و خاصيت كه در سعادت زندگى دخالتى داشته باشد مى افتد، همچنانكه ايمان باعث مى شود، به اعمال آدمى حياتى و جانى مى دهد، كه به خاطر داشتن آن اثر خود را در سعادت آدمى مى دهد ، حال اگر كسى باشد كه بعد از كفر ايمان بياورد، باعث شده كه به اعمالش كه تاكنون حبط بود حياتى ببخشد و در نتيجه اعمالش در سعادت او اثر بگذارند و اگر كسى فرض شود كه بعد از ايمان مرتد شده باشد، تمامى اعمالش مى ميرد و حبط مى شود و ديگر در سعادت دنيا و آخرت وى اثر نمى گذارد و ليكن هنوز اميد آن هست كه تا نمرده به اسلام برگردد و اما اگر با حال ارتداد مرد، حبط او حتمى شده و شقاوتش قطعى مى گردد.

از اينجا روشن مى شود كه بحث و نزاع در اينكه آيا اعمال مرتد تا حين مرگ باقى است و در هنگام مرگ حبط مى شود ، يا از همان اول ارتداد حبط مى شود بحثى است باطل و بيهوده .

توضيح اينكه بعضى قائل شده اند ، به اينكه اعمالى كه مرتد قبل از ارتداد انجام داده ، تا دم مرگش باقى است ، اگر تا آن لحظه به ايمان خود برنگردد آن وقت حبط مى شود و به اين آيه استدلال كرده كه مى فرمايد:

« و من يرتدد منكم عن دينه فيمت و هو كافر فاولئك حبطت اعمالهم فى الدنيا و الاخرة!»(217/بقره)

و چه بسا آيه:

« و قدمنا الى ما عملوا من عمل فجعلناه هباء منثورا!»(23/فرقان)

هم آن را تاييد كند ، چون اين آيه نيز حال كفار در هنگام مرگ را بيان مى كند

ص:410

و نتيجه اين نظريه آن است كه اگر مرتد در دم مرگ به ايمان سابق خود برگردد ، صاحب اعمال سابق خود نيز مى شود و دست خالى از دنيا نمى رود .

بعضى ديگر قائل شده اند به اينكه به محض ارتداد اعمال صالح آدمى باطل مى شود و ديگر بر نمى گردد ، هر چند كه بعد از ارتداد دوباره به ايمان برگردد ، بله بعد از ايمان بار دومش مى تواند تا دم مرگ اعمال صالحى انجام دهد و آيه شريفه كه قيد مرگ را آورده منظورش بيان اين جهت است ، كه تمامى اعمال كه تا دم مرگ انجام داده حبط مى شود .

و ما گفتيم اصلا جائى براى اين بحث نيست ، چون اگر در آنچه ما گفتيم دقت كنى متوجه مى شوى كه آيه شريفه در صدد بيان اين معنا است كه تمامى اعمال و افعال مرتد از حيث تاثير در سعادتش باطل مى شود .

در اينجا مساله ديگرى هست كه تا حدى ممكن است آن را نتيجه بحث در حبط اعمال دانست و آن مساله احباط و تكفير است و آن عبارت است از اينكه آيا اعمال در يكديگر اثر متقابل دارند و يكديگر را باطل مى كنند و يا نه بلكه حسنات حكم خود ، و اثر خود را دارند و سيئات هم حكم خود و اثر خود را دارند ، البته اين از نظر قرآن مسلم است كه حسنات چه بسا مى شود كه اثر سيئات را از بين مى برد ، چون قرآن در اين باره تصريح دارد .

بعضى از علما قائل به تباطل و تحابط اعمال شده اند و گفته اند: اعمال يكديگر را باطل مى سازند و آنگاه اين علما در بين خود اختلاف كرده، بعضى گفته اند : هر گناهى حسنه قبل از خود را باطل مى كند و هر حسنه اى سيئه قبل از خود را از بين مى برد و لازمه آن حرف آن است كه انسان يا تنها حسنه برايش مانده باشد و يا تنها سيئه .

و بعضى ديگر گفته اند: ميان حسنات و سيئات موازنه مى شود، به اين معنا كه از حسنات و سيئات هر كدام بيشتر باشد، به مقدار آنكه كمتر است از آنكه بيشتر است كم مى شود ، تا بقيه بيشتر بدون منافى باقى بماند و لازمه اين دو قول اين است كه براى هر انسانى از اعمال گذشته اش بجز يك قسم نمانده باشد، يا حسنه به تنهائى و يا سيئه به تنهائى و يا اينكه هر دو با هم مساوى بوده و تساقط كرده اند و هيچ چيز برايش نمانده باشد .

و اين درست نيست ، زيرا اولا از ظاهر آيه:« و آخرون اعترفوا بذنوبهم خلطوا عملا صالحا و آخر سيئا عسى الله ان يتوب عليهم ان الله غفور رحيم!» (102/توبه)بر مى آيد كه اعمال چه حسنات و چه سيئات، باقى مى ماند و تنها توبه خدا سيئات را از بين مى برد و تحابط به هر معنائى كه تصورش كنند با اين آيه نمى سازد .

ص:411

و ثانيا خداى تعالى در مساله تاثير اعمال همان روشى را دارد كه عقلا در اجتماع انسانى خود دارند و آن روش مجازات است، كه كارهاى نيك را جدا پاداش مى دهند و كارهاى زشت را جداگانه كيفر، مگر در بعضى از گناهان كه باعث قطع رابطه مولويت و عبوديت از اصل مى شود، كه در اين موارد تعبير به حبط عمل مى كنند و آيات در اينكه روش خدا اين است بسيار زياد است و حاجتى به آوردن آنها نيست .

بعضى ديگر گفته اند: نوع اعمال محفوظند و هر يك از اعمال اثر خود را دارد چه حسنه و چه سيئه .

بله چه بسا مى شود كه حسنه سيئه را از بين مى برد همچنانكه فرمود:

« يا ايها الذين آمنوا ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا و يكفر عنكم سياتكم!» (29/انفال) و نيز فرموده:

« فمن تعجل فى يومين فلا اثم عليه...!» (203/بقره)و نيز فرموده:

« ان تجتنبوا كبائر ما تنهون عنه نكفر عنكم سيئاتكم !»(31/نسا)

بلكه بعضى از اعمال گناه را مبدل به حسنه مى كند ، همچنانكه فرمود:

« الا من تاب و آمن و عمل صالحا فاولئك يبدل الله سيئاتهم حسنات!» (70/فرقان)

در اينجا مساله ديگرى هست كه اصل و بنيان آن دو مساله است و آن اين است كه ببينيم مكان و زمان اين جزا و استحقاق آن كجا و چه وقت است؟ بعضى گفته اند: هنگام عمل، بعضى ديگر گفته اند: حين مرگ و بعضى ديگر گفته اند: عالم آخرت است، بعضى هم گفته اند هنگام عمل است به موافات، به اين معنا كه اگر آن حالى را كه در حال عمل داشت تا دم مرگ ادامه ندهد، مستحق جزا نيست مگر آنكه خدا بداند كه سرانجام حال او چيست و بر چه حالى مستقر مى شود، در نتيجه، همان جزائى را كه در حال عمل مستحق بود برايش نوشته مى شود .

صاحبان اين اقوال هر يك براى گفته خود استدلال به آياتى متناسب با آن كرده اند ، چون بعضى از آيات هستند كه مناسب با يكى از اين اوقات و منطبق با آن مى شود ، البته گاهى به وجوه عقليه اى كه براى خود تركيب و تلفيق كرده اند استدلال نموده اند .

ولى آنچه جا دارد گفته شود : اين است كه اگر ما در باب ثواب و عقاب و حبط و تكفير و مسائلى نظير اينها راه نتيجه اعمال را كه در تفسير آيه:« ان الله لا يستحيى ان يضرب مثلا ما بعوضة فما فوقها ...!» (26/بقره)بيان شد پيش بگيريم، لازمه آن راه اين است كه بگوئيم نفس و جان انسانى مادام كه متعلق به بدن است جوهرى است داراى تحول كه قابليت تحول را هم در ذات خود دارد و هم در آثار ذاتش، يعنى آن صورتهائى كه از او صادر

ص:412

مى شود و نتايج و آثار سعيده و شقيه قائم به آن صورتها است .

بنا بر اين وقتى حسنه اى از انسان صادر مى شود، در ذاتش صورت معنويه اى پيدا مى شود، كه مقتضى آن است كه متصف به صفت ثواب شود و چون گناهى از او سر مى زند صورت معنويه ديگرى در او پيدا مى شود كه صورت عقاب قائم بدان است، چيزى كه هست ذات انسان از آنجائى كه گفتيم متحول و از نظر حسنات و سيئاتى كه از او سر مى زند در تغير است، لذا ممكن است صورتى كه در حال حاضر به خود گرفته مبدل به صورتى مخالف آن شود، اين است وضع نفس آدمى و همواره در معرض اين دگرگونى هست تا مرگش فرا رسد، يعنى نفس از بدن جدا گشته ، از حركت و تحول( حركت از استعداد به فعليت و تحول از صورتى به صورتى ديگر،) بايستد .

در اين هنگام است كه صورتى و آثارى ثابت دارد، ثابت يعنى اينكه ديگر تحول و دگرگونگى نمى پذيرد، مگر از ناحيه خداى تعالى، يا به آمرزش و يا شفاعت به آن نحوى كه در سابق بيان كرديم .

و همچنين اگر در مساله ثواب و عقاب مسلك مجازات را به آن جور كه در گذشته بيان كرديم اختيار كنيم، در آن صورت حال انسان از جهت به دست آوردن حسنه و سيئه و اطاعت و معصيت نسبت به تكاليف الهيه و ترتب ثواب و عقاب بر آنها حال يك انسان اجتماعى از جهت تكاليف اجتماعى و ترتب مدح و ذم بر آنها خواهد بود .

و ما مى بينيم عقلا به مجرد اينكه فعلى از فاعلش سرزد، اگر فعل خوبى باشد شروع مى كنند به مدح او و اگر بد باشد مى پردازند به مذمت و ملامتش ولى اين معنا را هم در نظر دارند كه مدح و ذمشان دائمى نمى تواند باشد، چون ممكن است به خاطر عوض شدن فاعل عوض شود، آنكه فعلا مستحق مدح است در آينده مستحق مذمت و آنكه فعلا مستحق مذمت است در آينده مستحق مدح شود .

پس عقلا هم هر چند مدح و ذم فاعل را به محض صدور فعل از فاعل بكار مى زنند و ليكن بقاى آن دو را مشروط به اين مى دانند كه فاعل عملى بر خلاف آنچه كرده بود نكند و تنها كسى را مستحق مدح ابدى و يا مذمت هميشگى مى دانند ، كه يقين كنند وضع او عوض نمى شود و اين يقين وقتى حاصل مى شود كه فاعل دستش از عمل كوتاه شود، يا به اينكه بميرد و يا حداقل ديگر استعداد زنده ماندن نداشته باشد ، چنين كسى را اگر فاعل عمل نيكى بوده مستحق ستايش دائمى و اگر مرتكب جنايتى شده سزاوار مذمت دائمى مى دانند .

از اينجا معلوم شد كه همه آن اقوالى كه در مسائل نامبرده نقل كرديم ، اقوالى باطل و منحرف از حق بود ، براى اينكه بناى بحث را بر اساسى گذاشته بودند كه اساسى

ص:413

و درست نبود .

و معلوم شد كه اولا حق مطلب اين است كه انسان به مجرد اينكه عملى را انجام داد مستحق ثواب و يا عقاب مى شود و ليكن اين استحقاقش دائمى نيست ، ممكن است دستخوش دگرگونى بشود و وقتى از معرض دگرگونى در مى آيد كه ديگر عملى از او صادر نشود ، يعنى بميرد .

و ثانيا در مساله حبط شدن به وسيله كفر و امثال آن ، حق اين است كه حبط هم نظير استحقاق اجر است ، كه به مجرد ارتكاب گناه مى آيد ، ولى همواره در معرض دگرگونى هست تا روزى كه صاحبش بميرد ، آن وقت يك طرفى مى شود .

و ثالثا حبط همانطور كه در اعمال اخروى هست در اعمال دنيوى هم جريان مى يابد .

و رابعا فرض تحابط يعنى حبط طرفينى در اعمال و اينكه يك عمل عمل ديگر را حبط كند و دومى هم اولى را حبط كند ، فرضيه اى است باطل، به خلاف تكفير و امثال آن .

(1)

تحولات سرنوشت ساز دراعمال

گفتارى پيرامون:احكام اعمال از حيث جزا

1- ابطال تمام خوبي هاي دنيوي و ذخيره آخرتي انسان

1- الميزان ج : 2 ص : 251

ص:414

يكى از احكام اعمال آدمى اين است كه پاره اى از گناهان حسنات دنيا و آخرت را حبط مى كند، مانند:

1- « ارتداد» كه آيه شريفه:

« و من يرتدد منكم عن دينه فيمت و هو كافر فاولئك حبطت اعمالهم فى الدنيا و الاخرة ...!»(217/بقره)

آنرا باعث حبط اعمال در دنيا و آخرت معرفى كرده است.

2-« كفر» كه كفر به آيات خدا و عناد به خرج دادن نسبت به آن نيز به حكم آيه:

« ان الذين يكفرون بايات الله و يقتلون النبيين بغير حق و يقتلون الذين يامرون بالقسط من الناس فبشرهم بعذاب اليم!

اولئك الذين حبطت اعمالهم فى الدنيا و الاخرة!»(21و22/ال عمران)

باعث حبط اعمال در دنيا و آخرت است.

2- محو تمام گناهان دنيا و آخرت انسان

در مقابل آن دو گناه بعضى از اطاعتها و اعمال نيك هست ، كه اثر گناهان را هم در دنيا محو مى كند و هم در آخرت، مانند:

1-« اسلام و توبه» به دليل آيه شريفه:

« قل يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا من رحمة الله ان الله يغفر الذنوب جميعا انه هو الغفور الرحيم!

ص:415

و انيبوا الى ربكم و اسلموا له من قبل ان ياتيكم العذاب ثم لا تنصرون و اتبعوا احسن ما انزل اليكم من ربكم!» (53و54/زمر)

و آيه شريفه:

« فمن اتبع هداى فلا يضل و لا يشقي!

و من اعرض عن ذكرى فان له معيشة ضنكا و نحشره يوم القيمة اعمى!» (123و124/طه)

3- گناهان مشخص حبط كننده اعمال مشخص

بعضى از گناهان است كه بعضى از حسنات را حبط مى كند مانند:

1-« دشمنى با رسول خدا » كه به حكم آيه شريفه:

« ان الذين كفروا و صدوا عن سبيل الله و شاقوا الرسول من بعد ما تبين لهم الهدى لن يضروا الله شيئا و سيحبط اعمالهم

يا ايها الذين آمنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و لا تبطلوا اعمالكم!»(32و33/محمد)

باعث حبط بعضى از حسنات مى شود، چون مقابله ميان دو آيه اقتضا مى كند كه امر به اطاعت از رسول در مقابل و به معناى نهى از مشاقه با رسول بوده و نيز ابطال در آيه دوم معناى حبط در آيه اول باشد.

2-« صدا بلند كردن در حضور رسولخدا» كه به حكم آيه شريفه:

« يا ايها الذين آمنوا لا ترفعوا اصواتكم فوق صوت النبى و لا تجهروا له بالقول كجهر بعضكم لبعض ان تحبط اعمالكم و انتم لا تشعرون!»(2/حجرات)

4- كارهاي نيك مشخص محو كننده گناهان مشخص

بعضى از كارهاى نيك است كه اثر بعضى از گناهان را از بين مى برد مانند:

1-« نمازهاى واجب» كه به حكم آيه شريفه:

« و اقم الصلوة طرفى النهار و زلفا من الليل ان الحسنات يذهبن السيئات!» (114/هود)

باعث محو سيئات مى گردد.

2-« حج» كه به حكم آيه شريفه:

« فمن تعجل فى يومين فلا اثم عليه و من تاخر فلا اثم عليه!»(203/بقره)

3-« اجتناب از گناهان كبيره» كه به حكم آيه شريفه:

« ان تجتنبوا كبائر ما تنهون عنه نكفر عنكم سيئاتكم !»(31/نسا)

باعث محو سيئات مى شود و نيز به حكم آيه شريفه:

« الذين يجتنبون كبائر الاثم و الفواحش الا اللمم ان ربك واسع المغفرة !» (32/نجم)

ص:416

باعث محو اثر گناهان كوچك مى شود .

5- گناهان منتقل كننده خوبيهاي انسان به ديگري

بعضى از گناهان است كه حسنات صاحبش را به ديگران منتقل مى كند ، مانند:

1-« قتل » كه خداى تعالى در باره اش فرموده:

« انى اريد ان تبوء باثمى و اثمك!»(29/مائده)

2-« غيبت و بهتان» كه اين معنا در باره غيبت و بهتان و گناهانى ديگر در روايات وارده از رسول خدا و ائمه اهل بيت عليهم السلام نقل شده.

6- طاعات منتقل كننده گناهان انسان به ديگري

بعضى از طاعتها هست كه گناهان صاحبش را به غير منتقل مى سازد، كه بزودى خواهد آمد.

7- گناهان منتقل كننده مثل گناهان ديگران به انسان

بعضى از گناهان است كه مثل سيئات غير را به انسان منتقل مى كند، نه عين آنرا، مانند:

1-« گمراه كردن مردم» كه به حكم آيه:

« ليحملوا اوزارهم كاملة يوم القيمة و من اوزارالذين يضلونهم بغير علم!»(25/نحل)

و نيز فرموده:

« و ليحملن اثقالهم و اثقالا مع اثقالهم!»(13/عنكبوت)

8- طاعات منتقل كننده مثل حسنات ديگران به انسان

بعضى از اطاعتها هست كه مثل حسنات ديگران را به انسان منتقل مى كند نه عين آنها را و قرآن در اين باره فرموده:

« و نكتب ما قدموا و آثارهم!»(12/يس)

9- گناهان مضاعف كننده عذاب انسان

پاره اى از گناهان است كه باعث دو چندان شدن عذاب مى شود، و قرآن در اين باره فرموده:

« اذا لاذقناه ضعف الحيوة و ضعف المماة !»(75/اسرا) و نيز فرموده:

« يضاعف لها العذاب ضعفين!» (30/احزاب)

10- طاعات مضاعف كننده ثواب انسان

ص:410

پاره اى از طاعتها هست كه باعث دو چندان شدن ثواب مى شود، مانند:

1-« انفاق در راه خدا» كه در باره اش فرموده:

« مثل الذين ينفقون اموالهم فى سبيل الله كمثل حبة انبتت سبع سنابل فى كل سنبلة ماة حبة!»(261/بقره)

و نظير اين تعبير در دو آيه زير آمده:

« اولئك يؤتون اجرهم مرتين يؤتكم كفلين من رحمته و يجعل لكم نورا تمشون به و يغفر لكم!»(28/حديد)

علاوه بر اينكه به حكم آيه شريفه:

« من جاء بالحسنة فله عشر امثالها!»(160/انعام)

بطور كلى كارهاى نيك پاداش مكرر دارد .

11- حسنات تبديل كننده سيئات به حسنات

پاره اى از حسنات هست كه سيئات را مبدل به حسنات مى كند و خداى تعالى در اين باره فرموده:

« الا من تاب و آمن و عمل صالحا فاولئك يبدل الله سيئاتهم حسنات!»(70/فرقان)

12- اعطاي حسنات نظير حسنات يكي به ديگري

پاره اى از حسنات است كه باعث مى شود نظيرش عايد ديگرى هم بشود و در اين باره فرموده:

« و الذين آمنوا و اتبعتهم ذريتهم بايمان الحقنا بهم ذريتهم و ما التناهم من عملهم من شى ء كل امرء بما كسب رهين!»(21/طور)

13- تسري سيئات انسان به ديگري

ممكن است اگر در قرآن بگرديم نظير اين معنا را در گناهان نيز پيدا كنيم، مانند ظلم به ايتام مردم، كه باعث مى شود فرزند خود انسان يتيم شود و نظير آن ستم در فرزندان ستمگر جريان يابد، كه در اين باره مى فرمايد:

« و ليخش الذين لو تركوا من خلفهم ذرية ضعافا خافوا عليهم!» (9/نسا)

14- تحويل و تحول سئيات يكي با حسنات ديگري و بالعكس

پاره اى حسنات است كه سيئات صاحبش را به ديگرى و حسنات آن ديگرى را به وى مى دهد، همچنانكه پاره اى از سيئات است كه حسنات صاحبش را به ديگرى و

ص:418

سيئات ديگرى را به او مى دهد.

اين از عجايب امر جزا و استحقاق است.

بحث پيرامون آن در ذيل آيه شريفه:« ليميز الله الخبيث من الطيب و يجعل الخبيث بعضه على بعض فيركمه جميعا فيجعله فى جهنم!» (37/انفال)در الميزان آمده است.

در موارد همه اين آياتى كه ديديد روايات بسيار متنوعى وارد شده كه هر دسته از آنها را در ذيل آيه مناسبش در الميزان نقل شده است.

با دقت در آيات سابق و تدبر در آنها اين معنا روشن مى شود كه اعمال انسانها از حيث مجازات يعنى از حيث تاثيرش در سعادت و شقاوت آدمى نظامى دارد غير آن نظامى كه اعمال از حيث طبع در اين عالم دارد .

چون در اين عالم عمل خوردن مثلا كه يك عمل انسانى است ، از حيث اينكه عبارت است از مجموع حركاتى جسمانى و فعل و انفعالهائى مادى كه تنها قائم به شخص خورنده است و اثرش هم كه عبارت است از سير شدن، عايد فاعل به تنهائى مى شود و با خوردن من ديگرى سير نمى شود و همچنين قيامى به غذاى خورده شده دارد، كه آن را از صورتى به صورت ديگر در مى آورد، ولى با جويدن اين غذا غذاهاى ديگر جويده نمى شود و هضم نمى گردد و نيز غذائى كه به صورت نان بوده مبدل به برنج نمى شود و ذات و هويتش متبدل نمى گردد و همچنين اگر زيد عمرو را بزند ، اين حركاتى كه از او سر زده تنها زدن است و چيز ديگرى نيست و تنها زيد زننده است نه ديگرى و تنها عمرو زده شده نه ديگرى و همچنين مثالهاى ديگر .

و ليكن همين افعال در نشاه سعادت و شقاوت احكامى ديگر دارد، همچنانكه مى بينيم قرآن كريم گناهان را كه از نظر نظام دنيائى اى بسا خدمت به نفس و كام گيرى از لذات باشد ظلم به نفس خوانده مى فرمايد:

« و ما ظلمونا و لكن كانوا انفسهم يظلمون!»(57/بقره) و نيز فرموده:

« و لا يحيق المكر السيى ء الا باهله !»(43/فاطر) و نيز فرموده:

« انظر كيف كذبوا على انفسهم !»(24/انعام) و نيز فرموده:

« ثم قيل لهم اين ما كنتم تشركون من دون الله؟ قالوا: ضلوا عنا بل لم نكن ندعوا من قبل شيئا كذلك يضل الله الكافرين!»(73و74/غافر)

و سخن كوتاه آنكه عالم مجازات نظامى جداگانه دارد ، چه بسا مى شود كه يك عمل در آن عالم مبدل به عملى ديگر مى شود و چه بسا عملى كه از من سر زده مستند به ديگرى مى شود و چه بسا به فعلى حكمى مى شود غير آن حكمى كه در دنيا داشت و همچنين آثار ديگرى كه مخالف با نظام عالم جسمانى است .

ص:419

اين معنا نبايد باعث شود كه كسى توهم كند كه اگر اين مطلب را مسلم بگيريم بايد احكام عقل را در مورد اعمال و آثار آن بكلى باطل بدانيم و در اينصورت ديگر سنگ روى سنگ قرار نمى گيرد، بدين جهت جاى اين توهم نيست كه ما مى بينيم خداى سبحان هر جا استدلال خودش و يا ملائكه موكل بر امور را بر مجرمين در حال مرگ يا برزخ حكايت مى كند و همچنين هر جا امور قيامت و آتش و بهشت را نقل مى نمايد ، همه جا به حجت هاى عقلى يعنى حجت هائى كه عقل بشر با آنها آشنا است استدلال مى كند و همه جا بر اين نكته تكيه دارد، كه خدا به حق حكم مى كند و هر كس هر چه كرده به كمال و تمام به او بر مى گردد .

و از آن جمله مى فرمايد:

« و نفخ فى الصور فصعق من فى السموات و من فى الارض الا من شاء الله و نفخ فيه اخرى فاذا هم قيام ينظرون!

و اشرقت الارض بنور ربها و وضع الكتاب و جى ء بالنبيين و الشهداء و قضى بينهم بالحق و هم لا يظلمون!

و وفيت كل نفس ما عملت و هو اعلم بما يفعلون!» (68تا70/زمر)

و نيز در قرآن اين خبر مكرر آمده، كه خدا بزودى در قيامت در ميان مردم به حق داورى و در آنچه اختلاف دارند به حق حكم مى كند و در اين باب كلامى كه از شيطان حكايت فرموده كافى است كه گفت:

« ان الله وعدكم وعد الحق و وعدتكم فاخلفتكم و ما كان لى عليكم من سلطان الا ان دعوتكم فاستجبتم لى فلا تلومونى و لوموا انفسكم!»(22/ابراهيم)

از اينجا مى فهميم كه هر چند ميان نشاه طبيعت و نشاه جزا همانطور كه گفتيم اختلاف روشنى هست و ليكن چنان هم نيست كه حجت و دليل عقلى در نشاه اعمال و نشاه جزا باطل باشد. چيزى كه هست بايد با دقت و تدبر حل عقده كرد!

و چيزى كه اين عقده را مى گشايد، اين است كه خداى تعالى در دعوت مردم و ارشادشان به زبان خود آنان حرف زده و در مخاطباتش با آنان و بياناتى كه براى آنان دارد ، طبق عقول اجتماعى سخن گفته و به اصول و قوانينى تمسك كرده ، كه در عالم عبوديت و مولويت داير است ، خود را مولى و مردم را بندگان و انبيا را فرستادگانى به سوى بندگان شمرده و با امر و نهى و بعث و زجر و بشارت و انذار و وعده و تهديد و ساير ملحقات آن از قبيل عذاب و مغفرت و غيره ارتباط خود را با آنان حفظ فرموده است.

اين طريقه قرآن كريم است در سخن گفتن با مردم و خود او تصريح مى فرمايد كه مساله عظيم تر از آن توهم ها و خيالاتى است كه به ذهن مردم مى رسد و چيزى است كه حوصله مردم گنجايش آن را ندارد، حقايقى است كه فهم بشر بدان احاطه نمى يابد و

ص:420

بهمين جهت آن حقايق را نازل و باز هم نازل كرده، تا هم افق با ادراك بشر شود و در نتيجه آن مقدارى كه خدا مى خواهد از آن حقايق و از تاويل اين كتاب عزيز بفهمند همچنانكه فرمود:« و الكتاب المبين! انا جعلناه قرآنا عربيا لعلكم تعقلون! و انه فى ام الكتاب لدينا لعلى حكيم!» (2تا4/زخرف)

پس قرآن كريم در خبر دادن از خصوصيات احكام جزا و آنچه مربوط به آن است اعتمادش بر احكام كليه عقلائيه است، كه در بين عقلا داير است و اساسش مصالح و مفاسد است .

لطف قضيه در اينجا است كه اين حقايق پنهان از سطح فهم هاى عادى با همه بلندى افقش قابل تطبيق با احكام عقلائى نامبرده است و مى شود با آنها توجيهش كرد .

آرى عقل عملى اجتماعى هيچ امتناعى ندارد از اينكه بعضى از مفسدين را مثلا به تمامى آثار سوئى كه بر عمل زشتش مترتب مى شود و ضررهائى كه به اجتماع مى زند مؤاخذه نموده، مثلا از قاتل تمامى حقوق اجتماعى كه به خاطر مرگ مقتول فوت شده ، مطالبه كند و يا اگر سنت زشتى در اجتماع باب كرده او را به تمامى زشتى هائى كه ديگران مرتكب مى شوند مؤاخذه كند .

در مثال اول حكم كند به اينكه آنچه مقتول گناه داشته به حسب اعتبار عقلى به گردن قاتل است و در مثال دوم حكم كند به اينكه تمامى گناهانى را كه افراد اجتماع به خاطر پيروى از سنت او انجام داده اند گناه خود او است، هر چند كه گناه يك يك آن افراد هم هست و همانطور كه تك تك افراد را مؤاخذه مى كند، او را نيز مؤاخذه مى نمايد.

و همچنين ممكن است در باره كسى كه عملى را انجام داده حكم كند به اينكه انجام نداده و يا در باره فعلى معين و محدود حكم كند به اينكه آن فعل نيست و يا حسنات ديگران حسنات ما است و يا اينكه انسان امثال آن حسنات را دارد ، همه اينها به مقتضاى مصالحى است كه موجود باشد .

پس قرآن كريم اين احكام عجيبى كه در باب جزا دارد از قبيل مجازات و يا پاداش انسان، به خاطر كارى كه ديگران كرده اند و نسبت دادن فعل به كسى كه فاعل آن نيست و فعلى را غير آن كردن و امثال آن را تعليل نموده و با قوانين عقلائيه اى كه در ظرف اجتماع و در سطح افكار عمومى جريان دارد توضيح مى دهد ، هر چند كه بر حسب واقع و حقيقت نظامى دارد غير نظام عالم حس و احكام اجتماعى و عقلائى محصور در چهار ديوارى زندگى دنيا است و به زودى براى انسان چيزهائى كه در امروز برايش مستور بود كشف مى شود و اين كشف در روز قيامت است كه همه سرائر و باطن ها ظاهر

ص:421

مى شود.

همچنانكه قرآن كريم فرموده:

« و لقد جئناهم بكتاب فصلناه على علم هدى و رحمة لقوم يؤمنون!

هل ينظرون الا تاويله؟ يوم ياتى تاويله يقول الذين نسوه من قبل قد جاءت رسل ربنا بالحق!» (53/اعراف)

و نيز فرموده:

« و ما كان هذا القرآن ان يفترى من دون الله و لكن تصديق الذى بين يديه و تفصيل الكتاب لا ريب فيه من رب العالمين، تا آنجا كه مى فرمايد: بل كذبوا بما لم يحيطوا بعلمه و لما ياتهم تاويله!»(37تا39/يونس)

با اين بيانى كه ذكر كرديم اختلافى كه در نظر ابتدائى ميان آيات مربوط به اين احكام عجيب و ميان امثال آيه:

« فمن يعمل مثقال ذرة خيرا يره و من يعمل مثقال ذرة شرا يره !»(7و8/زلزله)

و آيه:« لكل امرء بما كسب رهين!»(21/طور)

و آيه:« و ان ليس للانسان الا ما سعى!»(39/نجم)

و آيه:« ان الله لا يظلم الناس شيئا!»(44/يونس)

و آيات بسيارى ديگر موجود است برطرف مى شود .

براى اينكه آيات دسته اول كه مورد بحث ما است حكم مى كند به اينكه گناهان كشته شده به ظلم ، به گردن قاتل ظالم است و وقتى به گردن او بود اگر مؤاخذه اش كنند، به گناهان خودش مؤاخذه اش كرده اند و نيز آن آيات حكم مى كرد كه هر كس سنت بدى باب كند پيروان آن سنت به تنهائى آن گناه را مرتكب نشده اند، باب كننده نيز مرتكب شده، پس يك معصيت دو معصيت است و اگر حكم مى كرد به اينكه ياور ظالم در ظلمش و پيرو پيشواى ضلالت هر دو شريك در معصيتند و مثل خود ظالم و پيشوا، فاعلند، قهرا مصداق آيه:« الا تزر وازرة وزر اخرى ...!» (38/نجم)و نظاير آن مى شوند، نه اينكه اين دو طايفه از حكم آيه نامبرده مستثنا باشند و يا مورد نقض آن واقع گردند .

آيه شريفه:« و قضى بينهم بالحق و هم لا يظلمون! و وفيت كل نفس ما عملت و هو اعلم بما يفعلون!»(69و70/زمر) هم به همين معنا اشاره مى كند ، چون جمله:« و خدا به آنچه مى كردند داناتر است!» دلالت و يا حداقل اشعار به اين دارد كه پرداخت و دادن عمل هر كسى به وى بر حسب علم خدا و محاسبه اى است كه او از افعال خلق دارد، نه بر حسب محاسبه اى كه خلق پيش خود دارند، چون خلق علم و عقل اين محاسبه را ندارند، زيرا خدا اين عقل را در دنيا از آنان سلب كرده و در حكايت گفتار دوزخيان فرموده: « لو كنا نسمع او نعقل ما كنا فى اصحاب السعير!» (10/ملك)

و نيز در آخرت هم عقل و علم را از آنان گرفته مى فرمايد:

ص:422

« و من كان فى هذه اعمى فهو فى الاخرة اعمى و اضل سبيلا !» (72/اسري)

و نيز فرموده:« نار الله الموقدة التى تطلع على الافئدة!»(6و7/همزه)

و در تصديق اين گرفتن علم و عقل فرموده:« قالت اخريهم لا وليهم ربنا هؤلاء اضلونا فاتهم عذابا ضعفا من النار قال لكل ضعف و لكن لا تعلمون!» (38/اعراف)

كه در اين آيه براى همه متبوعان و تابعان عذاب دو چندان اثبات كرده، اما متبوعان براى اينكه هم خودشان گمراه بودند و هم ديگران را گمراه كردند و اما تابعان براى اينكه هم گمراه شدند و هم با پيروى متبوعين مكتب آنان را زنده نگه داشتند و باعث رونق آن مكتب شدند، آنگاه مى فرمايد:« هر دو طايفه نادانند!»

حال اگر بگوئى: ظاهر آياتى كه علم را از مجرمين هم در دنيا و هم در آخرت سلب مى كند، منافات دارد با آيات ديگرى كه اثبات علم براى آنان مى كند ، مانند آيه شريفه:« كتاب فصلت آياته قرآنا عربيا لقوم يعلمون!»(3/فصلت) و مانند آياتى كه عليه كفار احتجاج مى كند و احتجاج عليه كسى كه علم ندارد و استدلال سرش نمى شود معنا ندارد.

علاوه بر اينكه خود آيات مورد بحث مشتمل بر احتجاجى است كه در آخرت عليه كفار مى شود و ما چاره اى نداريم مگر اينكه براى آنان در آخرت عقل و ادراكى اثبات كنيم .

از اين كه هم بگذريم در اين ميان آياتى است كه براى كفار در خصوص آخرت علم و يقين اثبات مى كند، مانند آيه شريفه:

« لقد كنت فى غفلة من هذا فكشفنا عنك غطاءك فبصرك اليوم حديد!» (22/ق) و آيه شريفه:

« و لو ترى اذ المجرمون ناكسوا رؤسهم عند ربهم ربنا ابصرنا و سمعنا فارجعنا نعمل صالحا انا موقنون!» (12/سجده)

در پاسخ مى گوئيم: منظور از اينكه گفتيم خداى تعالى علم در دنيا را از آنان نفى كرده ، نفى پيروى از علم است و منظور از نفى علم در آخرت از آنان اين است كه وقتى سر از قبر بر مى آورند جهالتى كه در دنيا بر اساس آن زندگى كردند گريبانشان را مى گيرد و اعمالشان از ايشان منفك نمى شود همچنانكه فرمود:

« و كل انسان الزمناه طائره فى عنقه و نخرج له يوم القيمة كتابا يلقاه منشورا !» (13/اسرا) و نيز فرموده:

« قال يا ليت بينى و بينك بعد المشرقين، فبئس القرين!»(38/زخرف) و آياتى ديگر نظير آن.

امام غزالى از اين اشكال كه چگونه اعمال از يكى به ديگرى منتقل مى شود ، پاسخى ديگر داده و در بعضى از رساله هاى خود بطور خلاصه گفته: نقل حسنات و

ص:423

سيئات به خاطر ظلمى كه انسان كرده، در همين دنيا و هنگام جريان ظلم واقع مى شود، ولى روز قيامت براى انسان كشف مى شود و مثلا ظالم مى بيند كه طاعتهايش در نامه عمل ديگرى است، پس اين معنا در آخرت معلوم مى شود و گرنه در همان دنيا منتقل شده بود .

همچنانكه فرمود:« لمن الملك اليوم لله الواحد القهار!»(16/غافر) كه مى فرمايد در روز قيامت خداى واحد قهار مالك است و حال آنكه در دنيا نيز مالك حقيقى خدا است، لاجرم بايد بگوئيم منظور از اثبات ملك براى خدا در قيامت اين است كه اين حقيقت در دنيا براى همه منكشف نيست، در قيامت منكشف مى شود ، چيزى را هم كه انسان نمى داند و در خود سراغ ندارد، چنين چيزى براى او وجود ندارد ، هر چند در واقع وجود داشته باشد و همينكه علم به آن چيز پيدا كرد در حقيقت همان هنگام داراى آن شده است .

پس با اين پاسخ مقصود كلام آن كسى كه گفته چگونه معدوم و امور عرضى منتقل مى شود؟ از اعتبار ساقط مى گردد، زيرا آنچه منتقل مى شود ثواب عمل و اطاعت است ، نه خود عمل ، و ليكن از آنجائى كه منظور از عمل نيك ثواب آن است، تعبير مى كنند به اينكه عمل فلانى منتقل به ديگرى مى شود .

و اما اينكه گفت امور عرضى چگونه منتقل مى شود مى گوئيم: اثر اطاعت امرى خارج از انسان و عارض و لاحق به او نيست، تا اين اشكال پيش آيد و نيز انتقال آن در آخرت بعد از معدوم شدنش در دنيا از قبيل اعاده معدوم و محال باشد و شما هم نمى توانيد اثر طاعات را امرى جوهرى بدانيد و گرنه از شما مى پرسيم نام اين جوهر چيست ؟ .

بلكه اثر طاعات آن روشنائى است كه در قلب آدمى پديد مى آورد، چون طاعات اثرى در قلب دارد، كه ما نام آن را تنوير مى گذاريم، همچنانكه گناهان در قلب اثرى دارد كه بايد نامش را قساوت و ظلمت گذاشت و با انوار طاعات مناسبت و ارتباط قلب با عالم نور و معرفت و شهود معنوى مستحكم مى شود و به خاطر تاريكى ها و قساوت استعداد قلب براى دورى و حجاب بيشتر مى شود و ميان طاعات و معاصى تعاقب و تضاد است، همچنانكه خود قرآن فرموده:« ان الحسنات يذهبن السيئات!» (114/هود) و رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم فرموده:« اتبع السيئة الحسنة تمحها- دنبال گناه حسنه اى بجاى آر تا آنرا محو كنى!» و نام آثار سوء گناهان اثم است ، پس آثام آثار حاصله از گناهان است و بهمين مناسبت است كه آن جناب فرمود:« آدمى حتى از اينكه تيغى به پايش برود اجر مى برد- ان الرجل ليثاب حتى بالشوكة تصيب رجله !» و نيز فرمود:« حدود شرعى

ص:424

كفاره گناهان است - الحدود كفارات!»

بنا بر اين ظالم از ظلمى كه مى كند ظلمت و قساوتى در دلش پيدا مى شود ، كه آن ظلمت اثر نورى را كه از طاعات در قلبش پيدا شده بود مى زدايد و مظلوم از ظلم او متالم گشته شهوتش مى شكند و در نتيجه اثر گناهان يعنى ظلمتى كه از ناحيه آن در دلش پيدا شده بود، زدوده مى شود و دلش به نوعى نورانى مى شود، پس مى توان گفت نورى كه قبلا در قلب ظالم بوده، به قلب مظلوم منتقل مى شود و ظلمتى كه قبلا در دل مظلوم بود به قلب ظالم منتقل مى شود .

اين است معناى انتقال حسنات و سيئات!

حال اگر كسى بگويد: اينكه نقل نيست، بلكه آنچه تو گفتى معنايش اين شد كه نور قلب ظالم مى ميرد و خاموش مى شود و نورى ديگر در قلب مظلوم پيدا مى شود و همچنين ظلمت قلب مظلوم مى ميرد و ظلمتى ديگر در قلب ظالم پيدا مى شود و اين نقل حقيقى نيست .

در پاسخ مى گوئيم: كلمه « نقل » گاهى بر همين معنا نيز بطور استعاره به كار مى رود ، مثلا گفته مى شود سايه از فلان جا به جاى ديگر منتقل شد و يا گفته مى شود نور آفتاب و يا چراغ از زمين به ديوار افتاد و از اين قبيل تعبيرات، معناى انتقال طاعات هم از همين قبيل است .

به اين معنا كه از انتقال ثواب طاعات، به انتقال طاعات تعبير شده و از مسبب به سبب كنايه آورده شده است و اثبات وصف در محلى و ابطال مثل آن در محلى ديگر را نقل ناميده و همه اين تعبيرات در لسانها شايع است: و به برهان معلوم شده، هر چند كه در لسان شرع وارد نشده باشد، تا چه رسد به اينكه در لسان شرع هم وارد شده باشد ، اين بود خلاصه گفتار امام غزالى .

تحليل و تنقيد گفتار غزالي

حاصل گفتار وى اين شد كه اگر رفتارى كه خداى سبحان نسبت به هر قاتل و هر مقتول دارد نقل خوانده شده، در حقيقت استعاره اى است در استعاره نخست به استعاره اثر طاعت را طاعت خوانده و سپس محو چيزى و اثبات چيزى ديگر را نقل ناميده و ما اگر اين پاسخ را كه غزالى داده در همه احكامى كه براى اعمال شمرديم جارى كنيم بايد همه آنها را مجاز بدانيم در حالى كه خواننده عزيز توجه فرمود، كه گفتيم خداى سبحان اين احكام را بر طبق نظريه عقل عملى و اجتماعى مقرر كرده و احكام خود را بر اساس آن نظريه ها تاسيس نموده، آنچه را كه عقل مصالح بداند مصالح دانسته، آنچه را مفاسد بشمارد مفاسد دانسته و شكى نيست كه اين احكام عقلى كه از

ص:425

عقل صادر مى شود به اعتقاد حقيقت صادر مى شود نه مجاز و بهمين حساب قاتل را به جرم مقتول مؤاخذه نموده و مقتول و يا ورثه او را به پاداش حسنات قاتل پاداش و هديه مى دهد و همچنين معاملاتى ديگر نظير اينكه ناشى از اين اعتقاد است، كه جرم او عين جرم اين و حسنه اين عين حسنه او است و همچنين .

اين وضع احكام نامبرده است در ظرف اجتماع، كه موطن احكام عقلى عملى است: و اما بالنسبه به غير اين ظرف يعنى در ظرف حقايق، البته بايد گفت: تمامى اين احكام مجازند، مگر اينكه پاى تحليل عقلى پيش آيد، به اين معنا كه اين مفاهيم از آنجا كه مفاهيمى اعتباريه هستند كه از حقايق گرفته شده اند و به مجاز و ادعا جزء مصاديق آن حقايق شمرده شدند لاجرم همه آنها با مقايسه با آن حقايق ماخوذه مجازهائى خواهند بود(دقت فرمائيد!)

15- نوشته و محفوظ بودن اعمال انسان

يكى ديگر از احكام اعمال اين است كه به حكم آيات زير اعمال بندگان محفوظ و نوشته شده است و روزى مجسم خواهد شد:

« يوم تجد كل نفس ما عملت من خير محضرا و ما عملت من سوء تود لو ان بينها و بينه امدا بعيدا!»(30/ال عمران)

« و كل انسان الزمناه طائره فى عنقه و نخرج له يوم القيمة كتابا يلقاه منشورا!» (13/اسرا)

« و نكتب ما قدموا و آثارهم و كل شى ء احصيناه فى امام مبين!»(12/يس)

« لقد كنت فى غفلة من هذا فكشفنا عنك غطائك فبصرك اليوم حديد!»(22/ق)

16- ارتباط بين حوادث و اعمال انسان

يكى ديگر از احكام اعمال اين است كه بين اعمال انسان و حوادثى كه رخ مى دهد ارتباط هست، البته منظور ما از اعمال تنها حركات و سكنات خارجيه اى است كه عنوان حسنه و سيئه دارند، نه حركات و سكناتى كه آثار هر جسم طبيعى است، به آيات زير توجه فرمائيد:

« و ما اصابكم من مصيبة فبما كسبت ايديكم و يعفوا عن كثير!»(30/شوري)

« ان الله لا يغير ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم!

و اذا اراد الله بقوم سوء فلا مرد له !»(11/رعد)

« ذلك بان الله لم يك مغيرا نعمة انعمها على قوم حتى يغيروا ما بانفسهم!»(53/انفال)

و اين آيات ظاهر در اين است كه ميان اعمال و حوادث تا حدى ارتباط هست ، اعمال خير و حوادث خير و اعمال بد و حوادث بد .

و در كتاب خداى تعالى دو آيه هست كه مطلب را تمام كرده ، و به وجود اين

ص:426

ارتباط تصريح نموده است ، يكى آيه شريفه:

« و لو ان اهل القرى آمنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء و لكن كذبوا فاخذناهم بما كانوا يكسبون!» (96/اعراف)و ديگرى آيه:

« ظهر الفساد فى البر و البحر بما كسبت ايدى الناس ليذيقهم بعض الذى عملوا لعلهم يرجعون!»(41/روم)

پس معلوم مى شود حوادثى كه در عالم حادث مى شود، تا حدى تابع اعمال مردم است، اگر نوع بشر بر طبق رضاى خداى عمل كند و راه طاعت او را پيش گيرد ، نزول خيرات و باز شدن درهاى بركات را در پى دارند و اگر اين نوع از راه عبوديت منحرف گشته ، ضلالت و فساد نيت را دنبال كنند و اعمال زشت مرتكب گردند ، بايد منتظر ظهور فساد در خشكى و دريا و هلاكت امتها و سلب امنيت و شيوع ظلم و بروز جنگها و ساير بدبختى ها باشند بدبختى هائى كه راجع به انسان و اعمال انسان است و همچنين بايد در انتظار ظهور مصائب و حوادث جوى، حوادثى كه مانند سيل و زلزله و صاعقه و طوفان و امثال آن خانمان برانداز است باشند و خداى سبحان در كتاب مجيدش به عنوان نمونه داستان سيل عرم و طوفان نوح و صاعقه ثمود و صرصر عاد و از اين قبيل حوادث را ذكر فرموده .

پس هر امتى كه طالح و فاسد شد قهرا در رذائل و گناهان فرو مى رود و خدا هم وبال آنچه كرده بدو مى چشاند و قهرا منتهى به هلاكت و نابوديشان مى شود ، به اين آيات توجه فرمائيد:

« ا و لم يسيروا فى الارض فينظروا كيف كان عاقبة الذين كانوا من قبلهم، كانوا هم اشد منهم قوة و آثارا فى الارض، فاخذهم الله بذنوبهم و ما كان لهم من الله من واق!» (21/غافر)

« و اذا اردنا ان نهلك قرية امرنا مترفيها ففسقوا فيها، فحق عليها القول، فدمرناها تدميرا ! »(16/اسرا)

«ثم ارسلنا رسلنا تترا كلما جاء امة رسولها كذبوه، فاتبعنا بعضهم بعضا و جعلناهم احاديث فبعدا لقوم لا يؤمنون!» (44/مومنون)

اين آيات همه راجع به امت طالحه بود و معلوم است كه وضع امت صالحه خلاف اين وضع است .

فرد هم مثل امت است، او نيز حسنه و سيئه و عذاب و نقمت دارد، چيزى كه هست بسيار مى شود كه فرد به نعمت اسلاف و نياكان خود متنعم مى شود، همچنانكه به مظالم آنان معذب مى گردد، به آيات زير توجه فرمائيد:

« قال انا يوسف و هذا اخى، قد من الله علينا، انه من يتق و يصبر فان الله لا يضيع اجر المحسنين!» (90/يوسف)

و مراد از منتى كه خدا بر او نهاد همان ملك و عزت و نعمت هاى ديگر او است.

ص:427

« فخسفنا به و بداره الارض!»(81/قصص)

« و جعلنا له لسان صدق عليا!»(50/مريم)

كه گويا منظور از ياد خير ذريه صالحه اى است كه مشمول انعام او باشند ، همچنانكه در جائى ديگر فرموده:

« وَ جَعَلَها كَلِمَةً باقِيَةً في عَقِبِه!»(28/زخرف)

« و اما الجدار فكان لغلامين يتيمين فى المدينة و كان تحته كنز لهما وكان ابوهما صالحا، فاراد ربك ان يبلغا اشدهما و يستخرجا كنزهما...!»(82/كهف)

« وَ لْيَخْشَ الَّذينَ لَوْ تَرَكُوا مِنْ خَلْفِهِمْ ذُرِّيَّةً ضِعافاً خافُوا عَلَيْهِم...!»(9/نسا)

و مراد از اين ذريه هر نسل آينده ايست كه گرفتار آثار شوم ظلم نياكان خود مى شوند .

و سخن كوتاه اينكه وقتى خداى عزوجل نعمتى را بر امتى يا فردى افاضه فرمود ، اگر آن امت و يا آن فرد صالح باشد، آن نعمت در واقع هم نعمتى بوده كه خدا بر او انعام فرموده و يا امتحانى بوده كه خواسته او را به اين وسيله بيازمايد، همچنانكه از سليمان حكايت كرده است كه گفت:

« هذا من فضل ربى ليبلونى ء اشكر ام اكفر و من شكر فانما يشكر لنفسه، و من كفر فان ربى غنى كريم!»(40/نمل)

و نيز فرموده:

« لئن شكرتم لازيدنكم و لئن كفرتم ان عذابى لشديد!»(7/ابراهيم)

و اين آيه نظير آيه قبلش دلالت دارد بر اينكه خود عمل شكر ، يكى از اعمال صالحه اى است كه نعمت را در پى دارد .

و اگر طالح و بد باشد، نعمتى كه خدا به او داده به ظاهر نعمت است و در واقع مكرى است كه در حقش كرده و استدراج و املا است چنانكه در باره « نيرنگ» در كلام مجيدش فرموده: « و يمكرون و يمكر الله و الله خير الماكرين!» (30/انفال)

و در باره استدراج و املا فرموده:

« سنستدرجهم من حيث لا يعلمون و املى لهم ان كيدى متين!»(182و183/اعراف)

و نيز فرموده: « و لقد فتنا قبلهم قوم فرعون!»(17/دخان)

و وقتى بلاها و مصائب يكى پس از ديگرى مى رسد، مردم در مقابل اين نيز مانند نعمتها دو جورند، اگر مردمى و يا فردى باشند صالح، اين مصيبت ها براى آنان فتنه و آزمايش است و خدا بوسيله آن بندگان خود را مى آزمايد، تا خبيث از طيب و پاك از ناپاك جدا و متمايز شود و مثل امت صالحه و فرد صالح كه گرفتار آنها مى گردد، مثل طلا است كه گرفتار بوته آتش و محك آزمايش مى شود، تا خالصش از ناخالص مشخص شود .

ص:428

و خدا در اين باره فرموده:

« ا حسب الناس ان يتركوا ان يقولوا آمنا و هم لا يفتنون؟

و لقد فتنا الذين من قبلهم، فليعلمن الله الذين صدقوا و ليعلمن الكاذبين!

ام حسب الذين يعملون السيئات ان يسبقونا ساء ما يحكمون!» (2تا4/عنكبوت)

و نيز فرموده:

« و تلك الايام نداولها بين الناس و ليعلم الله الذين آمنوا و يتخذ منكم شهدا !» (140/ال عمران)

و اگر قوم و فردى كه به آن گرفتاريها و مصائب گرفتار شده اند طالح و بدكار باشند، خود اين حوادث عذاب و كيفرى است كه در مقابل اعمال خود مى بينند و آيات سابق نيز بر اين معنا دلالت داشت .

پس اين هم يكى از احكام عمل آدمى است، كه به صورت حوادث نيك و بد در مى آيد و عايد صاحب عمل مى شود .

و اما اين آيه شريفه كه مى فرمايد:

« و لولا ان يكون الناس امة واحدة لجعلنا لمن يكفر بالرحمن لبيوتهم سقفا من فضة و معارج عليها يظهرون! و لبيوتهم ابوابا و سررا عليها يتكئون! و زخرفا و ان كل ذلك لما متاع الحيوة الدنيا و الاخرة عند ربك للمتقين!»(33تا35/زخرف)

نظرى به بحث ما ندارد، بلكه مراد از آن( و خدا داناتر است!) مذمت دنيا و سرگرمى هاى آن است، مى خواهد بفرمايد لذات دنيا در برابر نعمت هائى كه نزد خداى سبحان است قدر و قيمتى ندارد و بهمين جهت خداى تعالى آن را به كفار مى دهد و از آخرت نمى دهد و قدر و قيمت هر چه هست در زندگى آخرت است و اگر نبود كه افراد انسان مثل همديگرند و مساعيشان يكى و نظير هم است، هر آينه زندگى دنيا را مخصوص كفار مى كرد .

حال اگر كسى بگويد: حوادث عمومى و مخصوصا از قبيل سيل ها و زلزله ها و بيماريهاى واگير و جنگ و جدالها ، هر يك براى خود علل طبيعى دارد، عللى كه اختصاص به يك قوم و دو قوم ندارد، هر وقت و هر جا آن علل پيدا شد ، معلولشان هم پيدا مى شود ، چه مردم آنجا صالح باشند و چه طالح و بنا بر اين ديگر معنا ندارد پيدايش آنها را به اعمال خوب و بد تعليل و توجيه كنيم و اينگونه تعليلها فرضيه هائى است دينى كه با واقع مطابقت ندارد .

در پاسخ مى گوئيم : اين يك اشكال فلسفى است كه منافاتى با بحث تفسيرى ما كه مربوط است به آنچه از كلام خدا استفاده مى شود ندارد و ما اين اشكال را در بحث فلسفى جداگانه اى در تفسير آيه:« و لو ان اهل القرى آمنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من

ص:429

السماء!»(96/اعراف) بطور مفصل در الميزان بحث كرده ايم.

و خلاصه بحثى كه در آنجا خواهيم كرد اين است كه اين اشكال ناشى از بدفهمى و عدم توجه به منطق قرآن است و اهل قرآن خيال كرده اند اينكه قرآن و اهل آن اعمال نيك و بد مردم را باعث حدوث حوادثى نيك و بد مى دانند، مى خواهند به كلى علل طبيعى را از عليت انداخته، تاثير آنها را انكار كنند و يا بگويند همانطور كه علل طبيعى عليت دارد، اين اعمال هم دارد، در حالى كه چنين نيست، اعتقاد به تاثير افعال كه جاى خود دارد، حتى قرآن و اهل آن و بلكه عموم خداپرستان با اثبات صانع نمى خواهند قانون عليت و معلوليت عمومى را انكار كنند و بگويند آنچه اتفاق مى افتد صرف اتفاق است و حتى نمى خواهند خداى تعالى را در پديد آمدن حوادث شريك علل طبيعى بدانند، بعضى از حوادث را به علل طبيعى مستند كنند و بعضى ديگر را به خداى تعالى نسبت دهند، بلكه منظورشان در هر دو مرحله اثبات علتى است، در طول علل طبيعى، اثبات عاملى است معنوى، فوق عوامل مادى ، مى خواهند بگويند ، هم علل طبيعى دست اندر كارند و هم افعال بندگان و هم خود خداى تعالى، اما بطور ترتيب، نزديكترين علت به حدوث حوادث، علل طبيعى است و باعث بكار افتادن عوامل رحمت و غضب الهى است و باعث جلب رحمت و فوران غضب الهى، اعمال نيك و بد انسانها است نظير نامه نوشتن كه يك عمل است، هم به نوك قلم نسبتش مى دهيم و هم به خود قلم و هم به دست و پنجه نويسنده و هم به خود او .

حال خواهى پرسيد : منظور از اين حرف چيست ؟ مى گوييم همانطور كه در بحث از نبوت عامه گفتيم ، خداى تعالى كه عالم كون را آفريد و به راه انداخت ، انسان را هم به سوى سعادت هستى و كمال زندگيش به راه انداخته و معلوم است كه يكى از مراحل اين نوع در مسيرش به سوى سعادت، مرحله عمل او است : كه اگر بشر در اين مرحله دچار مانعى بشود، كه او را از سير به سوى سعادت متوقف نموده و مشرف به هلاكت و نابودى سازد، خداى تعالى در مقابل آن مانع چيزى قرار مى دهد تا آن مانع را بر طرف كند و اگر آن مانع جزئى از همين انسانها است آن جزء فاسد را از بين مى برد ، نظير مزاج بدنى كه همواره در جنگ با عوارض و بيماريهائى است ، كه يا همه بدن و يا عضوى از آن را تهديد مى كند ، اگر بتواند آن بيمارى را ريشه كن مى كند و اگر نتوانست عاجز ماند بدن و يا آن عضو را رها مى كند ، تا به كلى از كار بيفتد .

و مشاهده و تجربه اين معنا را اثبات كرده، كه صانع عالم هر نوع از انواع صنع و تكوين را مجهز به اسلحه دفاع از آفات و فسادهائى كرده كه متوجه به سوى او است و معنا ندارد كه تمامى موجودات مسلح به اين نوع اسلحه باشند و تنها نوع و يا فرد انسان

ص:430

از كليت مستثنا باشد و نيز اثبات كرده كه هر موجود نوعى را به دشمنى گرفتار كرده ، تا دفاع از خود و دور كردن دشمن وادارش كند به اينكه قواى وجودى خود را به كار بگيرد و از اين راه وجودش كامل شود و به آن غايت و سعادتى كه برايش در نظر گرفته شده برسد، وقتى وضع همه موجودات اينطور است چگونه ممكن است انسان اينطور نباشد و عالم صنع نسبت به خصوص او بى اعتنائى كرده باشد .

اين همان معنائى است كه آيه شريفه:

« و ما خلقنا السموات و الارض و ما بينهما لاعبين! ما خلقناهما الا بالحق و لكن اكثرهم لا يعلمون!»(38و39/دخان)

و نيز آيه شريفه:

« و ما خلقنا السماء و الارض و ما بينهما باطلا ذلك ظن الذين كفروا!»(27/ص)

بر آن دلالت دارند .

پس همانطور كه يك صنعتگر اگر چيزى را به عنوان سرگرمى و تفريح بسازد، بدون اينكه عنايتى و حاجتى به آن داشته باشد، همينكه آن را ساخت ارتباطش با آن قطع مى شود و ديگر اعتنائى به آن ندارد كه چه مى شود و در كدام خاكروبه مى افتد و فاسد مى شود و اما اگر چيزى را براى منظورى بسازد، همواره مراقب آن خواهد بود و آن را زير نظر مى گيرد، تا اگر خطرى كه آن را از صلاحيت به كار بردن در آن منظور ساقط ميكند تهديدش كرد ، از آن خطر جلوگيرى كند و به اين منظور اگر صلاح ديد از يكى از اجزاى آن كه در نتيجه دادنش مؤثر است صرفنظر مى كند و يا جزئى ديگر به آن اضافه مى كند و يا اگر ديد ديگر منظورش را تامين نمى كند، اوراقش نموده ، از نو آن را مى سازد و صنعت جديدى درست مى كند.

وضع خلقت آسمانها و زمين و موجودات در آنها كه يكى از آنها انسان است نيز چنين است، خداى تعالى آنچه را خلق كرده عبث و بيهوده خلق نكرده، بلكه براى اين خلق كرده كه به حد كمالش برساند و دو باره به سوى خودش برگرداند، همچنانكه فرمود:

« ا فحسبتم انما خلقناكم عبثا و انكم الينا لا ترجعون!»(115/مومنون)

و نيز فرموده:

« و ان الى ربك المنتهى !»(42/نجم)

و وقتى وضع بدين قرار باشد، بديهى است كه عنايت الهيه بايد شامل انسان نيز بشود و او را مانند ساير مخلوقاتش به آن غايتى كه براى رسيدن به آن غايتش آفريده برساند و براى رساندنش به آن غايت نخست او را دعوت و ارشاد كند و سپس امتحان و ابتلا را در كارش اعمال كند و اگر از اين راه هم نشد آن كسى كه غايت خلقت در او

ص:431

باطل شده و ديگر وجودش به آن غايت نمى رسد و هدايت به دردش نمى خورد، آن كس را هلاك سازد و اين هلاك ساختن خود مايه اتقان در فرد و در نوع است، به سرنوشت امتى خاتمه مى دهد و ديگران را از شر آن امت راحت مى كند .

همچنانكه فرموده:

« و ربك الغني ذو الرحمة ان يشا يذهبكم و يستخلف من بعدكم ما يشاء كما أنشأكم من ذرية قوم آخرين!»(133/انعام)

دقت در جمله « و ربك الغني ذو الرحمة - پروردگار تو بى نياز و داراى رحمت است!» را فراموش نفرمائيد .

و اين سنت يعنى سنت ابتلا و انتقام سنتى ربانى است كه در كتاب خود آن را سنتى شكست ناپذير و غير مقهور خوانده و غالب و منصورش معرفى نموده ، فرموده:

« و ما اصابكم من مصيبة فبما كسبت ايديكم و يعفوا عن كثير و ما انتم بمعجزين فى الارض و ما لكم من دون الله من ولى و لا نصير!» (30و31/شوري)

و نيز فرموده:

« و لقد سبقت كلمتنا لعبادنا المرسلين انهم لهم المنصورون و ان جندنا لهم الغالبون!»(171تا173/صافات)

17- غلبه عوامل سعادت بر عوامل تيره بختي

يكى ديگر از احكام اعمال از حيث سعادت و تيره بختي اين است كه عوامل سعادت بر عوامل شقاوت و تيره بختي غلبه دارد و بر آن فائق است و از طايفه اول هر صفت و خصوصيت جميله اى چون فتح و پيروزى و ثبات و استقرار و امنيت و تاصل و بقا است، همچنانكه مقابلات اين صفات يعنى بى دوامى و بطلان و تزلزل و ترس و زوال و مغلوبيت و نظاير آن از جمله عوامل طايفه دوم است .

و آيات قرآنى در اين معنا بسيار زياد است و در اين باره كافى است آيات زير را از نظر بگذرانى:

« ... مثلا كلمة طيبة كشجرة طيبة اصلها ثابت و فرعها فى السماء، تؤتى اكلها كل حين باذن ربها و يضرب الله الامثال للناس لعلهم يتذكرون! و مثل كلمة خبيثة كشجرة خبيثة اجتثت من فوق الارض مالها من قرار يثبت الله الذين آمنوا بالقول الثابت فى الحيوة الدنيا و فى الاخرة و يضل الله الظالمين و يفعل الله ما يشاء!»

(24تا27/ابراهيم)

در اين آيه شريفه حق را به درختى طيب و ريشه دار و بارور و باطل را به بوته اى خبيث و بى ريشه و بى دوام و بى خاصيت مثل زده است.

« ليحق الحق و يبطل الباطل!»(8/انفال)

ص:432

« و العاقبة للتقوى - سرانجام از آن تقوا است!»(132/طه)

« و لقد سبقت كلمتنا لعبادنا المرسلين انهم لهم المنصورون و ان جندنا لهم الغالبون!» (171تا173/صافات)

« و الله غالب على امره و لكن اكثر الناس لا يعلمون!»(21/يوسف)

و آياتى ديگر نظير اينها .

و اينكه در ذيل آيه اخير فرموده:« و ليكن بيشتر مردم نمى دانند!» خود اشعار به اين دارد كه اين غلبه خدائى طورى نيست كه همه مردم آن را بفهمند، بلكه اكثر مردم نسبت بدان جاهلند و اگر اين غلبه غلبه محسوس بود، همه آن را مى ديدند و ديگر معنا نداشت بفرمايد: بيشتر مردم نمى دانند، پس غلبه نامبرده از دو جهت براى اكثريت مردم مجهول است و آنها كه منكر آنند انكارشان از دو جهت است .

اول اينكه فكر انسان محدود است و تنها پيش پاى خود را مى بيند و مى فهمد و اما امورى كه از نظر او غايب است نمى بيند، او هر چه مى گويد در باره وضع روز حاضرش مى گويد و از آينده خود غافل است، تنها دولت يك روزه را دولت و غلبه يك ساعته را غلبه مى داند و عمر كوتاه خود و زندگى اندك خويش را معيار و مقياس قرار داده، بر طبق آن بر له يا عليه كل جهان حكم مى كند .

اما خداى سبحان كه محيط به زمان و مكان و حاكم بر دنيا و آخرت و قيوم بر هر چيز است، وقتى حكمى مى كند حكمش فصل و چون قضائى مى راند قضايش حتم است، دنيا و عقبى نسبت به او حاضر و عالم واحدى است، او ترس فوت ندارد و بهمين جهت در هيچ امرى عجله نمى كند، پس ممكن است - بلكه واقع هم شده - كه فساد يك روز را وسيله اصلاح عمرى و يا محروميت فردى را وسيله رستگارى امتى قرار دهد، آن وقت جاهل تنگ نظر خيال مى كند كه وضع آن يك فرد خدا را به ستوه آورده و خدا نتوانسته آن را اصلاح كند و يا فكر مى كند خدا مغلوب هم مى شود و كسانى مى توانند از او پيشى بگيرند( و چه بد حكمى است كه مى رانند!)

نمى دانند كه خداى سبحان همانطور كه يك قطعه زمان را مى بيند، سراپاى سلسله زمان را هم مى بيند و همانطور كه بر يك فرد از خلق خود حكم مى كند، بر تمامى خلق نيز حكم مى كند، هيچ كارى او را از كارهائى ديگر باز نمى دارد و حفظ زمين و آسمان خسته اش نمى كند، خدائى است على و عظيم ، همو است كه به پيامبرش مى فرمايد:

« و لا يغرنك تقلب الذين كفروا فى البلاد! متاع قليل ثم ماويهم جهنم و بئس المهاد!»(196و197/ال عمران)

دوم اينكه غلبه معنويات غير غلبه جسمانيات است، چون غلبه جسمانيات اين

ص:433

است كه مسلط بر افعال شود و آن را منقاد و مطيع قاهر و غالب سازد به اين معنا كه حريت اختيار را سلب نموده، كره و اجبار را گسترش دهد، همانطور كه عادت سلاطين مستبد و غالب همين است، كه بعد از غلبه عده اى را مى كشند، جمعى را اسير مى كنند و در بقيه به دلخواه خود تحكم و زورگوئى روا مى دارند از سوى ديگر تجربه و حكم و برهان هم دلالت دارد بر اينكه فشار و كره دوام ندارد( در مثل مى گويند به نيزه مى توان تكيه داد اما روى نيزه نمى توان نشست!) و سلطه اجانب هيچوقت بر امتهاى زنده استقرار دائمى نيافته ، بلكه در گرو چند روزى اندك است .

به خلاف غلبه معنويات كه دلهائى يافت مى شود تا در آن منزل گيرد و افرادى معتقد و مؤمن به آن بار مى آورد و معلوم است كه نه ما فوق ايمان تام درجه اى هست و نه چون احكام آن حصنى است، وقتى ايمان به يكى از امور معنوى در دل پيدا مى شود، هر چند كه روزى و برهه اى از زمان نگذارند ظهور كند ، بالاخره روزى خودنمائى خواهد كرد و دهرى طولانى حكومت خواهد كرد و بهمين جهت است كه مى بينيم دولت هاى بزرگ و جوامع زنده امروز كمال اعتنا را به مساله تبليغ دارند، بيش از آن مقدارى كه به ارتش و سلاحهاى جنگى اعتنا به خرج مى دهند، چون مى دانند كه سلاح معنوى شديدتر از سلاح ارتش است .

تازه اين در معنويات صورى و موهوماتى است كه مردم در شؤون اجتماعى خود به آن اعتقاد دارند و امور موهوم هم از حد خيال و وهم تجاوز نمى كند، حال ببين غلبه و دوام معنويات حقيقى كه خداى سبحان بدان دعوت مى كند( و از نهاد خود بشر سرچشمه مى گيرد،) چقدر است و چقدر ريشه دار است .

پس حق از اين جهت كه حق است چيزى جز باطل و ضلالت در مقابلش قرار ندارد، همچنانكه قرآن كريم فرموده:« فما ذا بعد الحق الا الضلال !» (32/يوسف) و معلوم است كه باطل تاب مقاومت در برابر حق را ندارد، پس همواره غلبه با حجت حق است بر باطل .

اين وضع حق است، از همين جهت كه حق است و اما وضع حق از حيث تاثير و رساندن بشر به هدف ، نيز غلبه اش شكست ناپذير است ، نه تخلف دارد و نه اختلاف ، چون اگر مؤمن به حق بر دشمن حق غلبه كند و در همين ظاهر زندگى دنيا بر او چيره گردد كه معلوم است هم پيروز است و هم ماجور و اگر دشمن حق بر او غلبه كند ، باز هم ضرر نمى كند حتى اگر او را مجبور به كارى كند وظيفه اش اين است كه طبق اجبار و اضطرار عمل كند و همين عمل باز مطابق رضاى خداى تعالى است، همچنانكه فرمود: « الا ان تتقوا منهم تقية !»(28/ال عمران) و حتى اگر او را بكشد مرگش مرگ نيست، بلكه

ص:434

حياتى است طيب، همچنانكه فرمود:« و لا تقولوا لمن يقتل فى سبيل الله اموات بل احياء و لكن لا تشعرون!»(154/بقره)

پس مؤمن در هر حال و هميشه منصور و غير مغلوب است، حال يا هم در ظاهر و هم در باطن و يا تنها در باطن همچنانكه فرمود:« قل هل تربصون بنا الا احدى الحسنيين!»(52/توبه)

از اينجا روشن مى شود كه حق در دنيا غالب است، هم در ظاهر دنيا و هم در باطن آن، اما در ظاهر براى اينكه عالم خلقت همانطور كه توجه فرموديد نوع انسانى را تكوينا به سوى حق و سعادت هدايت مى كند و به زودى بشر را به هدف نهائى مى رساند، آرى غلبه اى كه به ظاهر از باطل مى بينيم ، تاخت و تازهائى بى دوام است كه نبايد بدان اعتنا كرد و بايد دانست كه تاخت و تاز باطل همواره مقدمه ايست براى ظهور حق، رشته زمان هم كه به آخر نرسيده و روزگار هنوز تمام نشده و نظام هستى هم هرگز شكست نمى خورد و اما اينكه گفتيم در باطن هم غالب است ، براى اينكه حجت و دليل قاطع هميشه با حق است و باطل هيچ دليلى ندارد .

و اما اينكه گفتيم: قول و فعل حق عبارت است از قول و فعلى كه متصف به صفات جميله اى چون ثبات و بقا و حسن باشد و قول و فعل باطل آن است كه متصف به صفات ناپسند چون تزلزل و زوال و قبح و بدى باشد، وجهش همان است كه در بحث هاى گذشته به آن اشاره كرديم و گفتيم از آيه شريفه:« ذلكم الله ربكم خالق كل شى ء!»(62/غافر) و آيه شريفه:« الذى احسن كل شى ء خلقه!» (7/سجده)و آيه شريفه:« ما اصابك من حسنة فمن الله و ما اصابك من سيئة فمن نفسك!»(79/نسا) استفاده مى شود كه سيئات و بديها اعدام و بطلان هائى هستند كه مستند به خدا نمى باشند، زيرا هستى مستند به خداى فاطر و مفيض وجود است، نه نيستى ها، به خلاف حسنات كه چون به حكم آيات مذكوره مستند به خدايند، امور وجودى هستند و به همين جهت است كه فعل و قول حسن منشا هر جمال و منبع هر خير و سعادت از قبيل ثبات و بقا و بركت و نفع است و بر عكس قول و فعل بد منشا هر زشتى و منبع هر بدبختى است .

و خداى تعالى در همين باره مى فرمايد:

« انزل من السماء ماء فسالت اودية بقدرها فاحتمل السيل زبدا رابيا و مما يوقدون عليه فى النار ابتغاء حلية او متاع زبد مثله كذلك يضرب الله الحق و الباطل فاما الزبد فيذهب جفاء و اما ما ينفع الناس فيمكث فى الارض!»(17/رعد)

18- هماهنگي حسنات با عقل و تخلف سيئات از عقل

يكى ديگر از احكام اعمال اين است كه حسنات چه اقوال و چه افعال مطابق حكم عقل است، به خلاف سيئات كه چه اقوالش و چه افعالش بر خلاف عقلند و در

ص:435

سابق هم گفتيم كه خداى سبحان اساس تمامى آنچه را كه براى بشر بيان كرده عقل قرار داده( البته منظور ما از عقل همان نيروئى است كه بوسيله آن انسان حق را از باطل و خوب را از بد تميز مى دهد!) و بهمين جهت است كه مردم را به پيروى از عقل سفارش نموده و از چيزى كه سلامت و حكمرانى آن را مختل مى سازد نهى فرموده ، مانند شراب و قمار و لهو و غش و غرر در معاملات و نيز از دروغ و افترا و بهتان و خيانت و ترور و هر عملى كه سلامت عقل در حكمرانى را مختل مى سازد نهى فرموده، چون همه اين كارها عقل انسان را در مرحله عمل دچار خبط مى كند ، و اين را هم مى دانيم كه اساس حيات بشر در همه شؤون فردى و اجتماعيش بر سلامت ادراك و صحت فكر و انديشه است .

و شما خواننده عزيز اگر مفاسد اجتماعي و فردي را ، حتى آن مفاسدى كه فسادش براى همه جوامع مسلم است و كسى منكر آن نيست، مورد تجزيه و تحليل قرار دهى، خواهى ديد كه اساس آن مفاسد اعمالى است كه باعث از كار افتادن عقل در حكومت و هدايت است و بقيه مفاسد هم هر قدر كه زياد باشد و هر قدر بزرگ باشد، باز اساسش همين بطلان حكومت عقل است!

(1)

گفتارهاي علامه طباطبائي در بيان مواقف و مسائل بعد از مرگ

زندگاني بعد از مرگ

مرگ و برزخ و حيات اخروي


1- الميزان ج : 2 ص : 258

ص:436

ص:437

« كَيْف تَكْفُرُونَ بِاللَّهِ وَ كنتُمْ أَمْوَتاً فَأَحْيَكُمْ ثُمَّ يُمِيتُكُمْ ثُمَّ يحْيِيكُمْ ثُمَّ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ!»

« شما كه مردگان بوديد و خدا جانتان بداد و بار ديگرتان مى ميراند و باز جانتان مي دهد و باز سوى او بر مى گرديد چگونه منكر او مي شويد؟» ( 28/بقره)

در اين آيات حقيقت انسان را و آنچه را كه خدا در نهاد او به وديعه سپرده، بيان مى كند، ذخائر كمال، وسعت دائره وجود او، آن منازلى كه اين موجود در مسير وجود خود طى مى كند، يعنى زندگى دنيا و سپس مرگ و بعد از آن زندگى برزخ و سپس مرگ و بعد زندگى آخرت، سپس بازگشت به خدا، اين كه اين منزل آخرين منزل در سير آدمى است، خاطر نشان مي سازد.

در خلال اين بيان پاره اى از خصائص و مواهب تكوين و تشريع را، كه خداوند تعالى آدميان را بدان اختصاص داده، بر مى شمارد و مى فرمايد: انسان مرده اى بى جان بود، خدا او را زنده كرد و همچنان او را مى ميراند و زنده مى كند، تا در آخر بسوى خود باز گرداند و آنچه در زمين است براى او آفريده، آسمانها را نيز برايش مسخر كرد و او را خليفه و جانشين خود در زمين ساخت و ملائكه خود را به سجده بر او وادار نمود و پدر بزرگ او را در بهشت جاى داده و درب توبه را به رويش بگشود و با پرستش خود و هدايتش او را احترام نموده و به شان او عنايت فرمود.

« و كنتم امواتا...!» اين جمله حقيقت انسان را از جهت وجود بيان مى كند و مى فرمايد وجود انسان وجودى است متحول، كه در مسير خود از نقطه نقص بسوى كمال مى رود و دائما و تدريجا در تغير و تحول است. خلاصه راه تكامل را مرحله به مرحله طى مى كند. قبل از اين كه پا به عرصه دنيا بگذارد مرده بود ( چون جزو كره زمين بود،) آن گاه به احياء خدا حيات يافت و سپس همچنان با ميراندن خدا و احياء او تحول مى يافت.

ص:438

اين را در جائى ديگر چنين بيان كرده:

« و بدأ خلق الانسان من طين، ثم جعل نسله من سلالة من ماء مهين، ثم سواه و نفخ فيه من روحه...!»(7تا9/سجده)

« آغاز كرد خلقت انسان را از گل، سپس نسل او را از چكيده اى از آبى بى مقدار كرد و سپس او را انسان تمام عيار نموده، از روح خود در او بدميد!»

در جاى ديگر فرموده:

« ثم انشاناه خلقا آخر، فتبارك الله احسن الخالقين!»(14/مومنون)

« سپس او را خلقتى ديگر كرد، پس مبارك است خدا كه بهترين خالق است!»

و نيز فرموده:

« و قالوا: أ اذا ضللنا فى الارض، أ انا لفى خلق جديد؟ بل هم بلقاء ربهم كافرون! قل: يتوفيكم ملك الموت الذى و كل بكم...!»(10و11/سجده)

« منكرين معاد از تعجب پرسيدند: آيا بعد از آنكه خاك شديم و در زمين گم گشتيم، دو باره خلقتى جديد به خود مى گيريم؟ و اينان هيچ دليلى بر گفتار خود ندارند، منشا اين استبعادشان تنها اين است كه منكر لقاء پروردگار خويشند! بگو شما در زمين گم نمي شويد، بلكه آن فرشته كه موكل بر شما است شما را بدون كم و كاست تحويل مى گيرد!»

و نيز فرموده:

« منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تارة اخرى!»(55/طه)

« ما شما را از زمين درست كرديم و دوباره تان به زمين بر مى گردانيم و آنگاه بارى ديگر از زمين بيرونتان مى آوريم!»

اين آيات بطوري كه ملاحظه مى فرمائيد دلالت مى كند بر اين كه انسان جزئى از اجزاء كره زمين است و از آن جدا نمي شود و مباين آن نيست، چيزي كه هست از همين زمين نشو نموده، شروع به تطور نموده، مراحل خود را طى مى كند، تا مى رسد به آنجائى كه خلقتى غير زمين و غير مادى مي شود و اين موجود غير مادى عينا همان است كه از زمين نشو كرد و خلقتى ديگر شد و به اين كمال جديد تكامل يافت، آنگاه وقتى به اين مرحله رسيد فرشته مرگ او را از بدنش مى گيرد و بدون كم و كاست مى گيرد، سپس اين موجود بسوى خداى سبحان بر مى گردد، اين صراط و راه هستى انسان است!

از سوى ديگر تقدير الهى انسان را طورى ريخته گرى كرده، كه با سائر موجودات زمينى و آسمانى، يعنى از عناصر بسيطه گرفته تا نيروئى كه از آن عناصر برمى خيزد و نيز از مركبات آن، از حيوان گرفته، تا نبات و معدن و غير آن، از آب و هوا و نظائر آنها، مرتبط و پيوسته باشد و نيز تمامى موجودات طبيعى را طورى ريخته، كه با موجودات ديگر مرتبط بوده باشد، اين در آنها و آنها در اين، اثر بگذارند، تا به اين وسيله هستى خود را ادامه دهند .

ص:439

چيزي كه هست، اثر انسان در ساير موجودات بيشتر و دامنه تاثيرش در آنها وسيع تر است. براى اين كه اين موجود چند وجبى، علاوه بر اين كه با ساير موجودات طبيعى اختلاط و آميزش دارد و چون آنها قرب و بعد و اجتماع و افتراق دارد، براى رسيدن به مقاصد ساده طبيعيش در آنها تصرفاتى ساده دارد، از آنجا كه مجهز به فكر و ادراك است، تصرفاتى عجيب نيز دارد، كه ساير موجودات آنگونه تصرفات را ندارند! آرى او ساير موجودات را تجزيه مى كند و اجزائش را از هم جدا مي سازد و از تركيب چند موجود طبيعى چيزها درست مى كند، موجود درستى را فاسد و فاسد را درست مى كند، بطوري كه هيچ موجودى نيست مگر آنكه در تحت تصرف انسان قرار مى گيرد، زمانى آنچه طبيعت از ساختنش عاجز است، او براى خود مي سازد و كار طبيعت را مى كند و زمانى ديگر براى جلوگيرى از طبيعت به جنگ با آن برمى خيزد .

و كوتاه سخن آنكه: انسان براى هر غرضى كه دارد از هر چيزى استفاده مى كند و آن را به خدمت خود مى گيرد و لايزال گذشت زمان هم اين موجود عجيب را در تكثير تصرفات و عميق تر ساختن نظريه هايش تاييد مى كند، تا آنكه خداوند با كلمات خود حق را محقق سازد و صدق كلام عزيزش را كه فرمود: « و سخر لكم ما فى السماوات و ما فى الارض جميعا منه - براى شما آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است مسخر كرد، در حالي كه همه اش از اوست!» (13/جاثيه)نشان دهد و همچنين صدق آن گفتار ديگرش را كه فرمود:« ثم استوى الى السماء - سپس به آسمان بپرداخت!» (29/بقره)چون با در نظر گرفتن اين كه اين كلام در مقام امتنان است، از آن بر مى آيد كه استواء خدا بر آسمان نيز براى انسان بوده و اگر آن را هفت آسمان قرار داد، نيز بخاطر اين موجود دردانه بوده است! (در اينجا خواننده عزيز را سفارش مى كنم در اين باره بيشتر دقت بفرمايد!)

پس صراط انسان در مسير وجودش را فهميديم و اين وسعت شعاع عمل انسان در تصرفاتش در عالم كون، همان است كه خداى سبحان نيز آن را بيان نموده، كه از كجا آغاز مي شود و به كجا ختم مى گردد؟

چيزي كه هست قرآن كريم همان طور كه احيانا مبدأ حيات دنيوى انسان را كه از آن شروع نموده، عالم طبيعت و كون شمرده و هستيش را مرتبط با آن معرفى مى كند، در عين حال آنرا مرتبط با پروردگار متعال نيز مي داند و مى فرمايد: « و قد خلقتك من قبل و لم تك شيئا- من تو را از پيش آفريدم، در حالي كه چيزى نبودى!» (9/مريم)و نيز مى فرمايد:« انه هو يبدى ء و يعيد - بدرستى كه او است كه آغاز مى كند و در خاتمه برمى گرداند!»(13/بروج)

پس انسان كه مخلوقى است تربيت يافته در گهواره تكوين و از پستان صنع و ايجاد ارتضاع نموده، در سير وجوديش تطور دارد و سلوك او همه با طبيعت مرده مرتبط است، از نظر فطرت و ابداع مرتبط به امر خدا و ملكوت او است، آن امرى كه در باره اش

ص:440

فرمود:« انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون - امر او وقتى چيزى را اراده كند، اين است كه بگويد: باش! پس آن چيز موجود شود!» (82/يس)و نيز فرموده: « انما قولنا لشى ء، اذا اردناه، أن نقول له كن فيكون - تنها سخن ما به چيزى كه بخواهيم موجود شود اين است كه به آن بگوئيم: بباش! پس مي باشد!»(40/نحل)

اين از جهت آغاز خلقت بشر و پيدايشش در نشئه دنيا و اما از جهت عود و برگشتش بسوى خدا، قرآن كريم صراط آدمى را منشعب به دو طريق مي داند، طريق سعادت و طريق شقاوت:

طريق سعادت را نزديك ترين طريق ( خط مستقيم) دانسته، كه به رفيع اعلى منتهى مي شود و اين طريق لا يزال انسان را بسوى بلندى و رفعت بالا مى برد تا وى را به پروردگارش برساند، بخلاف طريق شقاوت، كه آن را راهى دور و منتهى به اسفل سافلين( پست ترين پستيها) معرفى مى كند، تا آنكه به رب العالمين منتهى شود و خدا در ماوراى صاحبان اين طريق ناظر و محيط بر آنان است!

چيزي كه تذكرش لازم است، اين است كه: خواننده منتظر آن نباشد كه در اين كتاب به اسرار انسانها در اين سه نشئه آگاه شود چون قرآن كريم در اين سه مرحله، تنها آن مقدار را كه مربوط به هدايت بشر و ضلالت او و سعادت و شقاوتش مي شود بيان داشته و اما مطالب پائين تر از آن را مسكوت گذاشته است!

(1)

زندگاني در برزخ

واقعيت زنده بودن كشته شدگان در راه خدا


1- الميزان ج : 1 ص : 170

ص:441

« و لا تقولوا لمن يقتل فى سبيل الله اموات بل احياء و لكن لا تشعرون!»

« و به كسى كه در راه خدا كشته شده مرده مگوئيد بلكه اينان زنده هائى هستند ولى شما درك نمى كنيد!» (154/بقره)

آيه مورد بحث به روشنى دلالت دارد بر اينكه بعد از زندگى دنيا و قبل از قيامت حياتى هست بنام برزخ و اين دلالت را آيه ديگرى كه نظير آيه مورد بحث است يعنى آيه :« و لا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله امواتا ، بل احياء ، عند ربهم يرزقون!» (169/ال عمران)و آيات بسيارى ديگر دارند .

مي فرمايد: به كسانى كه در راه خدا كشته شده اند مرده مگوئيد و آنان را فانى و باطل نپنداريد كه آن معنائى كه از دو كلمه مرگ و حيات در ذهن شما هست بر مرگ آنان صادق نيست ، چون مرگ آنان آنطور كه حس ظاهر بين شما درك ميكند به معناى بطلان نيست ، بلكه مرگ آنان نوعى زندگى است ، ولى حواس شما آنرا درك نمي كند .

خواهى گفت : اين سخن در برابر كفار بجا است ، ولى خطاب در آن به مؤمنين كه يا همه و يا بيشترشان علم به بقاء زندگى انسان در بعد از مرگ هم دارند و مرگ را بطلان ذات انسان نمى دانند ، چه معنا دارد ؟

در پاسخ مى گوئيم : درست است كه مؤمنين اين معنا را مى دانند و ليكن در عين حال وقتى تصور كشته شدن را مى كنند ، قهرا ناراحت مي شوند و دچار قلق و اضطراب مي گردند چون پاى جان در ميان است و شوخى نيست ، لذا در آيه شريفه براى بيدار شدن آنان همان علم و ايمان را كه دارند به رخشان مى كشد ، تا آن قلق و اضطراب از دلهاشان زايل شود .

ص:442

و معلوم است كه اين خطاب ، هم اولياء كشته شده را بيدار مى كند و مى فهمند كه كشته شدن عزيزشان بيش از جدائى چند روز چيز ديگرى نيست ، آنان نيز پس از زمانى كوتاه بوى ملحق مي شوند و اين جدائى چند روزه در مقابل مرضات خداى سبحان و آن درجاتيكه عزيزشان به آن رسيده ، غير قابل تحمل نيست .

و هم افراد فدائى و آماده كشته شدن را بيدار مى كند و تشنه جهاد مي سازد ، چون مى فهمند كه در برابر شهادت به حياتى طيب و نعمتى دائم و رضوانى از خدا مى رسند، در حقيقت خطاب در آيه نظير خطاب به رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلّم است، كه مي فرمايد:« الحق من ربك، فلا تكونن من الممترين - حق از ناحيه پروردگار تو است، پس زنهار كه از دودلان مباش...!» (147/بقره)با اينكه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم هم مي دانست كه حق از ناحيه خداست و هم به آيات پروردگارش يقين داشت و اولين موقن بود و لكن اينگونه خطابها كلامى است كنايه اى ، مي خواهد بفرمايد : آنقدر مطلب ، يقينى و روشن است كه حتى خطور و تصور بر خلافش را هم تحمل نمى كند .

آيه شريفه بر حيات برزخى دلالت دارد و اين حيات برزخى همان عالم قبر است ، عالمى است متوسط ميان مرگ و قيامت كه در آن عالم ، افراد يا متنعم هستند و يا معذب ، تا آنكه قيامت ، قيام كند .

و از جمله آياتيكه دلالت بر برزخ دارد آيه مشابه با آيه مورد بحث است كه مى فرمايد:

« و لا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون!»

« تو مپندار كساني كه در راه خدا كشته شده اند اموات هستند، بلكه زنده اند و نزد پروردگارشان روزى مي خورند!»(169/بقره)

« فرحين بما ايتهم الله من فضله و يستبشرون بالذين لم يلحقوا بهم من خلفهم ، الا خوف عليهم و لا هم يحزنون!»

« به آنچه خدا از فضل خود به ايشان داده خوشحالند و به يكديگر مژده مي دهند كه فلانى ها هم از دنبال ما خواهند آمد، در حاليكه ترس و اندوهى نداشته باشند!»(170/ال عمران)

كه در سابق گفتيم: چگونه اين دو آيه بر وجود عالم برزخ دلالت دارد. و نيز از آياتيكه دلالت بر مطلوب ما دارد آيه زير است، كه مى فرمايد:

« حتى اذا جاء أحدهم الموت، قال رب ارجعون لعلى اعمل صالحا فيما تركت، كلا انها كلمة هو قائلها و من ورائهم برزخ الى يوم يبعثون!»

« تا آن كه مرگ يكى از ايشان برسد، آن وقت مي گويد: پروردگارا مرا برگردانيد، تا شايد عمل هاى صالح كنم و آنچه را نكرده ام جبران نمايم! حاشا اين سخنى است كه او از در بيچارگى مى زند، تازه در پشت سر برزخى دارند تا روزي كه مبعوث شوند!» (99و100/مومون)

ص:443

كه دلالت آن بر وجود حياتى متوسط ميان حيات دنيائى و حيات بعد از قيامت بسيار روشن است.

باز از آياتيكه دلالت بر اين معنا دارد آيات:

« و قال الذين لا يرجون لقاءنا لو لا انزل علينا الملائكة، أو نرى ربنا، لقد استكبروا فى انفسهم، و عتوا عتوا كبيرا! يوم يرون الملائكة لا بشرى يومئذ للمجرمين و يقولون: حجرا محجورا! و قدمنا الى ما عملوا من عمل فجعلناه هباء منثورا! اصحاب الجنة يومئذ خير مستقرا و احسن مقيلا! و يوم تشقق السماء بالغمام و نزل الملائكة تنزيلا! الملك يومئذ الحق للرحمن و كان يوما على الكافرين عسيرا!»(21تا26/فرقان)

است كه چون ترجمه اش را بخوانى بروشنى بدلالت آن بر وجود عالم برزخ پى مى برى ، و اينك ترجمه آن:

« و كساني كه اميد ديدار ما را ندارند، مي گويند: چرا ملائكه بر خود ما نازل نمي شود؟ و يا چرا پروردگارمان را نمى بينيم؟ راستى چقدر از خود راضى و در پيش خود طغيان كردند و چه طغيانى بزرگ! روزى كه ملائكه را مى بينند( و پر واضح است كه مراد به اين روز اولين روزي است كه ملائكه را مى بينند و آن روزى است كه مرگشان مى رسد و به جان دادن مى افتند، چون آيات ديگر نيز بر اين معنا دلالت دارد،) در آن روز ديگر براى مجرمان خوشى و بشارتى نيست و پى در پى امان مي خواهند و ما به آنچه كرده اند مى پردازيم و همه را هيچ و پوچ مى كنيم! مردمان بهشتى در آن روز در بهترين قرارگاه و بهترين خوابگاه قرار مى گيرند روزي كه آسمان پاره پاره مي شود! ( و مراد به اين روز، روز قيامت است،) و ملائكه پشت سر هم نازل مي شوند، در آنروز ملك حقيقى تنها از آن رحمان است! و روزى است كه بر كافران بسيار سخت است!»

چون در اين آيات مى فرمايد كه قبل از پاره شدن آسمان در قيامت اصحاب جنت منزلگاهى دارند كه بهترين منزلها است، پس بايد زندگى داشته باشند تا محتاج به منزل باشند!

و نيز از آياتيكه بر وجود برزخ دلالت دارد آيه:

« قالوا: ربنا امتنا اثنتين و احييتنا اثنتين فاعترفنا بذنوبنا، فهل الى خروج من سبيل؟ »(11/غافر)

« گفتند: پروردگارا تو ما را دو بار ميراندى و دو بار زنده كردى، اينك به گناهان خود اعتراف مى كنيم آيا راهى براى بيرون شدن هست؟»

كه مى فهماند در روزى كه اين سخن مي گويند ، دو بار مرده اند و دو بار هم زنده شده اند و اين جز با وجود برزخ تصور ندارد ، بايد برزخى باشد تا آدمى يكبار در دنيا بميرد و يكبار در برزخ زنده شود ، و يكبار هم در برزخ بميرد و در قيامت زنده شود ، تا بشود دو بار مردن و دو بار زنده شدن و گر نه اگر زندگى منحصر در دو عالم باشد ، يكى در دنيا و يكى در آخرت ، ديگر دو بار ميراندن درست نمي شود ، چون در اينصورت

ص:444

انسان فقط يكبار مى ميرد.

و نيز از آياتيكه در باره برزخ گفتگو دارد آيه زير مي باشد:

« و حاق بال فرعون سوء العذاب، النار يعرضون عليها غدوا و عشيا و يوم تقوم الساعة: ادخلوا آل فرعون اشد العذاب!» (45و46/غافر)

« آل فرعون را عذاب بدى فرا گرفت، عذاب آتش كه هر صبح و شام بر آن عرضه مي شوند و روزي كه قيامت بپا شود به ايشان گفته مي شود: اى ملائكه آل فرعون را به درون شديدترين عذاب در آوريد!»

براى اينكه همه مي دانيم كه روز قيامت صبح و شام ندارد روزى است غير ساير روزها علاوه بر اين در اول آيه كه بنظر ما راجع به برزخ است مى فرمايد آتش بايشان عرضه مي شود و در آخرش كه باز بنظر ما راجع به قيامت است ، مى فرمايد بدرون عذاب در آوريد پس معلوم مي شود عذاب اهل دوزخ دو نوع است ، يكى دلهره از ديدن آتش و يكى داخل شدن در آن ، پس يكى عذاب برزخ است و دومى عذاب قيامت .

و آياتيكه از آن اين حقيقت قرآنى استفاده مي شود و يا به آن اشاره دارد ، بسيار است ، مانند آيه:

« تالله لقد ارسلنا الى امم من قبلك فزين لهم الشيطان اعمالهم فهو وليهم اليوم و لهم عذاب اليم!»(63/نحل)

« به خدا سوگند رسولانى به سوى امتها كه قبل از تو بودند گسيل داشتيم ولى شيطان اعمال زشت آنان را در نظرشان زيبا جلوه داد، امروز هم همان شيطان سرپرست آنها است و عذابى دردناك در پيش دارند!»

كه مى رساند كفار همين الآن در تحت سرپرستى شيطان زندگى دارند، تا در روز قيامت به عذاب دردناكى برسند و همچنين آياتى ديگر.

(1)

بحث فلسفي و قرآني پيرامون: تجرد نفس

« و لا تقولوا لمن يقتل فى سبيل الله اموات بل احياء و لكن لا تشعرون!»

« و به كسى كه در راه خدا كشته شده مرده مگوئيد بلكه اينان زنده هائى هستند ولى شما درك نمى كنيد!» (154/بقره)

تدبر در آي__ه بالا و آيات ديگرى كه نظي__ر آن است حقي_ق_تى ديگر را روشن مي سازد كه از مسئله حيات برزخى شهيدان وسيع تر و عمومى تر است و آن اين است كه بطور كلى نفس آدمى موجودى است مجرد ، موجودى است ماوراى بدن و احكامى دارد


1- الميزان ج : 1 ص : 519

ص:445

غير احكام بدن و هر مركب جسمانى ديگر( خلاصه موجودى است غير مادى كه نه طول دارد و نه عرض و نه در چهار ديوارى بدن مى گنجد،) بلكه با بدن ارتباط و علقه اى دارد و يا به عبارتى با آن متحد است و بوسيله شعور و اراده و ساير صفات ادراكى ، بدن را اداره مى كند .

دقت در آيات قرآني اين معنا را بخوبى روشن مي سازد چون مى فهماند كه تمام شخصيت انسان بدن نيست ، كه وقتى بدن از كار افتاد شخص بميرد و با فناى بدن و پوسيدن و انحلال تركيب هايش و متلاشى شدن اجزائش ، فانى شود ، بلكه تمام شخصيت آدمى به چيز ديگرى است ، كه بعد از مردن بدن باز هم زنده است ، يا عيشى دائم و گوارا و نعيمى مقيم را از سر مى گيرد و يا به شقاوت و رنجى دائم و عذابى اليم مى رسد! ( عيشى كه ديگر در ديدن حقايق محكوم به اين نيست كه از دو چشم سر ببيند و در شنيدن حقايق از دو سوراخ گوش بشنود، عيشى كه ديگر لذتش محدود بدرك ملايمات جسمى نيست!) و نيز مى رساند كه سعادت آدمى در آن زندگى و شقاوت و تيره روزيش مربوط به سنحه ملكات و اعمال او است ، نه به جهات جسمانى( از سفيدى و سياهى و قدرت و ضعف) و نه به احكام اجتماعى( از آقازادگى و رياست و مقام و امثال آن!)

پس اينها حقايقى است كه اين آيات شريفه آنرا دست مي دهد و معلوم است كه اين احكام مغاير با احكام جسمانى است و از هر جهت با خواص ماديت دنيوى منافات دارد و از همه اينها فهميده مي شود كه پس نفس انسانها غير بدنهاى ايشان است .

و در دلالت بر اين معنا آيات برزخ به تنهائى دليل نيست ، بلكه آياتى ديگر نيز اين معنا را افاده مى كند ، از آن جمله اين آيه است:

« الله يتوفى الانفس حين موتها و التى لم تمت فى منامها فيمسك التى قضى عليها الموت و يرسل الاخرى!»(42/زمر)

« خدا است آن كسى كه جان ها را در دم مرگ و هم از كساني كه نمرده اند ولى به خواب رفته اند مى گيرد، آنگاه آن كه قضاى مرگش رانده شده نگه مي دارد و ديگران را رها مى كند!»

چون كلمه « توفى» و « استيفاء » به معناى گرفتن حق به تمام و كمال است و مضمون اين آيه ، از گرفتن و نگه داشتن و رها كردن ، ظاهرا اين است كه ميان نفس و بدن دوئيت و فرق است .

و باز از آن جمله اين آيه است:

« و قالوا اذا ضللنا فى الارض ء انا لفى خلق جديد؟ بل هم بلقاء ربهم كافرون قل يتوفيكم ملك الموت الذى وكل بكم، ثم الى ربكم ترجعون!»(10و11/سجده)

ص:446

« و گفتند آيا بعد از آن كه در زمين گم شديم، دوباره به خلقت جديدى در مى آئيم؟ اين سخن از ايشان صرف استبعاد است و دليلى بر آن ندارند، بلكه علت آن است كه ايمانى به ديدار پروردگارشان ندارند، بگو در دم مرگ آن فرشته مرگى كه موكل بر شما است شما را به تمام و كمال مى گيرد و سپس به سوى پروردگارتان بر مى گرديد!»

كه خداى سبحان يكى از شبهه هاى كفار منكر معاد را ذكر مى كند و آن اين است كه آيا بعد از مردن و جدائى اجزاء بدن( از آب و خاك و معدني هايش) و جدائى اعضاى آن ، از دست و پا و چشم و گوشش و نابودى همان اجزاء عضويش و دگرگون شدن صورتها و گم گشتن در زمين ، بطوريكه ديگر هيچ با شعورى نتواند خاك ما را از خاك ديگران تشخيص دهد ، دوباره خلقت جديدى بخود مى گيريم ؟ و اين شبهه هيچ اساسى به غير استبعاد ندارد و خداى تعالى پاسخ آنرا به رسول گراميش ياد مي دهد و مى فرمايد:

- بگو شما بعد از مردن گم نمي شويد و اجزاء شما ناپديد و در هم و برهم نمى گردد ، چون فرشته اى كه موكل به شما است ، شما را به تمامى و كمال تحويل مى گيرد و نمى گذارد گم شويد ، بلكه در قبضه و حفاظت او هستيد ، آنچه از شما گم و درهم و برهم مي شود ، بدنهاى شما است نه نفس شما و يا به گونه آن كسى كه يك عمر مى گفت: « من» و به او مى گفتند:« تو !»

و از جمله آنها اين آيه است:

« و نفخ فيه من روحه - و خدا از روح خود در او دميد!»(9/سجده)

كه در ضمن آيات مربوطه به خلقت انسان است آنگاه در آيه:

« يسئلونك عن الروح ، قل الروح من امر ربى!»(85/اسري)

« از تو از روح مى پرسند، بگو روح از امر پروردگار من است!»

بيان مى كند كه روح از جنس امر خداست و سپس در آيه:

« انما امره اذا أراد شيئا ان يقول له كن فيكون، فسبحان الذى بيده ملكوت كل شى ء !»(82و83/يس)

« امر او در وقتى كه چيزى را اراده كند، تنها اين است كه به آن چيز بگويد بباش! و بى درنگ موجود شود، پس منزه است آن خدائى كه ملكوت هر چيز را بدست دارد!»

بيان مى كند كه روح از سنخ ملكوت و كلمه « كن!» است .

و سپس در آيه:« و ما امرنا الا واحدة كلمح بالبصر!» (50/قمر)او را به وصف ديگرى توصيف كرده و آن اين است كه اولا يكى است و ثانيا ، چون چشم گرداندن فورى است. تعبير به چشم گرداندن مى رساند كه امر خدا و كلمه« كن!» موجودى است آنى نه تدريجى ، كه چون موجود مي شود ، وجودش مشروط و مقيد به زمان و مكان نيست .

از اينجا روشن مى گردد كه امر خدا - كه روح هم يكى از مصاديق آن است - از

ص:447

جنس موجودات جسمانى و مادى نيست ، چون اگر بود محكوم به احكام ماده بود و يكى از احكام عمومى ماده اين است كه به تدريج موجود شود ، وجودش مقيد به زمان و مكان باشد ، پس روحى كه در انسان هست مادى و جسمانى نيست هر چند كه با ماده تعلق و ارتباط دارد .

آنگاه از آياتى ديگر كيفيت ارتباط روح با ماده بدست مى آيد ، يكجا مى فرمايد:

« منها خلقناكم - ما شما را از زمين خلق كرديم!»(55/طه)

و جائى ديگر مى فرمايد:

« خلق الانسان من صلصال كالفخار - انسان را از لايه اى چون گل سفال آفريد!» (14/رحمن)

و نيز فرموده:

« و بدء خلق الانسان من طين ثم جعل نسله من سلالة من ماء مهين!»(7و8/سجده)

« خلقت انسان را از گل آغاز كرد و سپس نسل او را از چكيده اى از آبى بى مقدار قرار داد!»

و سپس فرموده:

« و لقد خلقنا الانسان من سلالة من طين، ثم جعلناه نطفة فى قرار مكين ثم خلقنا النطفة علقة، فخلقنا العلقة مضغة فخلقنا المضغة عظاما، فكسونا العظام لحما ثم انشاناه خلقا آخر، فتبارك الله احسن الخالقين!»(12تا14/مومنون)

« ما از پيش انسان را از چكيده و خلاصه اى از گل آفريديم و سپس او را نطفه اى در قرارگاهى محفوظ كرديم و سپس نطفه را علقه و علقه را مضغه و مضغه را استخوان كرديم، پس آن استخوان را با گوشت پوشانديم و در آخر او را خلقتى ديگر كرديم، پس آفرين به خدا كه بهترين خالقان است!»

و بيان كرد كه انسان در آغاز بجز يك جسمى طبيعى نبود و از بدو پيدايشش صورت هائى گوناگون به خود گرفت ، تا در آخر خداى تعالى همين موجود جسمانى و جامد و خمود را ، خلقتى ديگر كرد كه در آن خلقت انسان داراى شعور و اراده گشت ، كارهائى مى كند كه كار جسم و ماده نيست ، چون شعور و اراده و فكر و تصرف و تسخير موجودات و تدبير در امور عالم ، به نقل دادن و دگرگون كردن و امثال آن از كارهائى كه از اجسام و جسمانيات سر نمى زد نيازمند است - ، پس معلوم شد كه روح جسمانى نيست ، بخاطر اينكه موضوع و مصدر افعالى است كه فعل جسم نيست .

پس نفس بالنسبه به جسمى كه در آغاز مبدأ وجود او بوده - يعنى بدنى كه باعث و منشا پيدايش آن بوده - به منزله ميوه از درخت و بوجهى به منزله روشنائى از نفت است .

با اين بيان تا حدى كيفيت تعلق روح به بدن و پيدايش روح از بدن ، روشن مي گردد و آنگاه با فرا رسيدن مرگ اين تعلق و ارتباط قطع مى شود ، ديگر روح با بدن كار

ص:448

نمى كند ، پس روح در اول پيدايشش عين بدن بود و سپس با انشائى از خدا از بدن متمايز مى گردد و در آخر با مردن بدن ، بكلى از بدن جدا و مستقل مي شود .

اين آن مقدار خصوصياتى است كه آيات شريفه با ظهور خود براى روح بيان مي كند و البته آيات ديگرى نيز هست كه با اشاره و تلويح اين معانى را مى رساند و اهل بصيرت و تدبر مى توانند به آن آيات برخورد نمايند ، هر چند كه راهنما خداست .

(1)

بحث روايتى در بيان:برزخ و زندگى روح بعد از مرگ

در تفسير قمى ، از سويد بن غفله ، از امير المؤمنين عليه السلام روايت كرده كه فرمود: فرزند آدم وقتى به آخرين روز دنيا و اولين روز آخرت مي رسد مال و فرزندان و اعمالش در نظرش مجسم مى شوند ، نخست متوجه مال خود مى شود و به او مي گويد : بخدا سوگند من براى جمع آورى و حفظ تو بسيار حريص بودم و بسيار بخل ورزيدم ، حال چه كمكى مي توانى به من بكنى ؟ مال به او مي گويد : كفن خود را مي توانى از من بردارى .

سپس متوجه فرزندان مى شود و بايشان مى گويد : بخدا سوگند ، من خيلى شما را دوست مي داشتم و همواره حمايت از شما مى كردم در اين روز بيچارگيم چه خدمتى مي توانيد بمن بكنيد ؟ مي گويند : غير از اينكه تو را در گودالت دفن كنيم هيچ ، سپس متوجه عمل خود مي شود و مي گويد : بخدا سوگند من در باره تو بى رغبت بودم و تو بر من گران بودى ، تو امروز چه كمكى به من مى كنى ؟ مي گويد : من مونس توام در قبر و در قيامت ، تا آنكه من و تو را بر پروردگارت عرضه بدارند .

آنگاه امام فرمود : اگر آدمى در دنيا ولى خدا باشد ، عملش بصورت خوشبوترين و زيباترين و خوش لباسترين مرد نزدش مى آيد و مي گويد : بشارت مي دهم تو را به روحى از خدا و ريحانى و بهشت نعيمى كه چه خوش آمدنى كردى!

وى مى پرسد : تو كيستى ؟ مي گويد من عمل صالح توام كه از دنيا به آخرت كوچ كرده ام و آدمى در آنروز مرده شوى خود را مي شناسد و با كسانيكه جنازه اش را بر مي دارند سخن مي گويد و سوگندشان مي دهد كه عجله كنند ، پس همين كه داخل قبر شد ، دو فرشته نزدش مى آيند كه همان دو فتان قبرند موى بدنشان آنقدر بلند است كه روى زمين كشيده مي شود و با انياب خود زمين را مى شكافند ، صدائى دارند چون رعد قاصف ، ديدگانى چون برق خاطف ، برقى كه چشم را مى زند ، از او مى پرسند :


1- الميزان ج : 1 ص : 528

ص:449

پروردگارت كيست ؟ و پيرو كدام يك از انبيائى ؟ و چه دينى دارى ؟ مي گويد: پروردگارم الله است، و پيامبرم محمد صلى الله عليه وآله وسلّم و دينم اسلام است ، مي گويند: بخاطر اينكه در سخن حق پايدار مانده اى خدايت بر آنچه دوست مي دارى و بدان خوشنودى ثابت بدارد ، و اين دعاى خير همان است كه خدا در قرآن فرموده:

« يثبت الله الذين آمنوا بالقول الثابت فى الحيوة الدنيا!»(27/ابراهيم)

« خداى تعالى كسانى را كه ايمان آورده اند بر قول حق و ثابت، هم در دنيا و هم در آخرت پايدارى مي دهد!»

اينجاست كه قبر او را تا آنجا كه چشمش كار كند گشاد مى كنند و درى از بهشت برويش مى گشايند و بوى مي گويند : با ديده روشن و با خرسندى خاطر بخواب ، آنطور كه جوان نورس و آسوده خاطر مي خوابد ، و اين دعاى خير همان است كه خداى تعالى در باره اش فرموده:

« اصحاب الجنة يومئذ خير مستقرا و احسن مقيلا !»(24/فرقان)

« بهشتيان آن روز بهترين جايگاه و زيباترين خوابگاه را دارند!»

و اگر دشمن پروردگارش باشد ، فرشته اش بصورت زشت ترين صورت و جامه و بدترين چيز نزدش مى آيد و بوى مي گويد : بشارت باد تو را به ضيافتى از حميم دوزخ ، جايگاه آتشى افروخته و او نيز شوينده خود را مى شناسد و حامل خود را سوگند مي دهد : كه مرا بطرف قبر مبر و چون داخل قبرش مى كنند ، دو فرشته ممتحن نزدش مى آيند و كفن او را از بدنش انداخته ، مى پرسند : پروردگار تو و پيغمبرت كيست ؟ و چه دينى دارى ؟ مي گويد : نمي دانم ، مى گويند : هرگز ندانى و هدايت نشوى پس او را با گرزى آنچنان مى زنند كه تمامى جنبنده هائي كه خدا آفريده ، به غير از جن و انس ، همه از آن ضربت تكان مي خورند .

آنگاه درى از جهنم برويش باز نموده ، باو مي گويند : بخواب با بدترين حال ، آنگاه قبرش آنقدر تنگ مي شود كه بر اندامش مى چسبد ، آنطور كه نوك نيزه به غلافش بطوريكه دماغش يعنى مغز سرش از بين ناخن و گوشتش بيرون آيد و خداوند مار و عقرب زمين و حشرات آنرا بر او مسلط مى كند تا نيشش بزنند و او بدين حال خواهد بود ، تا خداوند از قبرش مبعوث كند ، در اين مدت آنقدر در فشار است كه دائما آرزو مى كند كى مي شود كه قيامت قيام كند .

و در كتاب منتخب البصائر از ابى بكر حضرمى از امام ابى جعفر عليه السلام روايت آورده كه فرمود: سؤال قبر مخصوص دو طائفه است ، يكى آنهائيكه ايمان خالص داشتند و يكى آنها كه كفر خالص داشتند عرضه داشتم پس ساير مردم چطور ؟ فرمود : اما بقيه مردم : از سؤالشان صرفنظر مي شود .

ص:450

و در امالى شيخ از ابن ظبيان روايت كرده كه گفت : نزد امام صادق عليه السلام بودم ، ايشان پرسيدند : مردم در باره ارواح مؤمنين بعد از مرگ چه مي گويند ؟ من عرضه داشتم مي گويند ارواح مؤمنين در سنگدان مرغانى سبز رنگ جا مي گيرند فرمود : سبحان الله خداى تعالى مؤمن را گرامى تر از اين مي دارد . بلكه در دم مرگ مؤمن ، رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و على و فاطمه و حسن و حسين عليهماالسلام، در حاليكه ملائكه مقرب خداى عز و جل ايشانرا همراهى مى كنند ، به بالينش حاضر مي شوند ، اگر خداى تعالى زبانش را به شهادت بر توحيد او و نبوت رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و ولايت اهل بيت آنجناب ، باز كرد كه بر اين معانى شهادت مي دهد و رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و على و فاطمه و حسن و حسين عليهماالسلام و ملائكه مقرب خدا با ايشان گواه مي شوند و اگر زبانش بند آمده باشد ، خداي تعالى رسول گرامى خود را باين خصيصه اختصاص داده كه از ايمان درونى هر كس آگاه است و لذا بايمان درونى مؤمن گواهى مي دهد و على و فاطمه و حسن و حسين - كه بر همگى آنان بهترين سلام باد - و نيز ملائكه اى كه حضور دارند ، شهادت رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم را گواهى مى كنند .

و اين مؤمن وقتى روحش گرفته مي شود ، او را بسوى بهشت مي برند ، البته با بدنى و صورتى نظير صورتى كه در دنيا داشت و مؤمنين در آنجا مي خورند و مى نوشند ، بطوريكه اگر كسى از آشنايانشان از دنيا به نزدشان بيايد ، ايشانرا مى شناسد ، چون گفتيم به همان صورتى هستند كه در دنيا بودند .

و در كتاب محاسن از حماد بن عثمان از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه گفت : سخن از ارواح مؤمنين بميان آمد ، آنجناب فرمود : يكديگر را ديدار مى كنند ، من از در تعجب پرسيدم : ديدار مى كنند ؟ فرمود : آرى ، از يكديگر احوال مى پرسند و يكديگر را مى شناسند ، حتى وقتى تو يكى از ايشان را ببينى مي گوئى : اين فلانى است .

و در كافى از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود : مؤمن بديدار بازماندگان خود مى آيد و از زندگى آنان تنها آنچه مايه خرسندى است مى بيند و آنچه مايه نگرانى است از نظر او پوشيده مي دارند و كافر هم به زيارت بازمانده خود مى آيد ، ولى او تنها ناگواريها را مى بيند و اما خوشى ها و آنچه محبوب او است از نظرش پوشيده مي دارند آنگاه اضافه فرمود : كه بعضى از اموات در همه جمعه ها به ديدار اهل خود مى آيند و بعضى ديگر به قدر عملى كه دارند .

و در كافى از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود : ارواح اموات ، مانند اجساد ، بدن دارند و در درختى از بهشت جاى دارند ، يكديگر را مى شناسند و حال

ص:451

يكديگر را مى پرسند و چون روحى تازه از راه برسد ، به يكديگر مي گويند : فعلا مزاحمش نشويد كه از هول عظيمى در آمده بگذاريد كمى استراحت كند، آنگاه از او مي پرسند : فلانى چه كرد ؟ و فلانى چه شد ؟ اگر در پاسخ بگويد او در دنيا زنده بود كه من آمدم ، به انتظارش مى نشينند و اگر بگويد او مدتى است از دنيا در آمده ، مى فهمند كه او بهشتى نبوده از در ترحم مى گويند سقوط كرده ، سقوط كرده است!

مؤلف : روايات در باب زندگى در برزخ بسيار زياد است و ما آن مقدار را كه جامع معناى برزخ بود انتخاب نموده ، در اينجا آورديم و گر نه در اين معانى كه ما آورديم روايات آنقدر زياد است كه به حد استفاضه رسيده و همه آنها دلالت دارد بر اينكه برزخ عالمى است مجرد از ماده .

(1)

بحث فلسفى ديگر در بيان:من انساني - تجرد نفس از ماده

اشاره

آيا نفس و يا به عبارتى روح آدمى موجودى است مجرد از ماده ؟

البته مراد ما از نفس آن حقيقتى است كه هر يك از ما در هنگام سخن با عبارت : من ، ما ، شما ، او ، فلانى و امثال آن از آن حكايت مى كنيم و يا بدان اشاره مي نمائيم و نيز مراد ما به تجرد نفس اين است كه موجودى مادى و قابل قسمت و داراى زمان و مكان نباشد.

حال كه موضوع بحث روشن شد و معلوم گشت كه در باره چه چيز بحث مى كنيم ، اينك مي گوئيم : جاى هيچ شك نيست كه ما در خود معنائى و حقيقتى مى يابيم و مشاهده مى كنيم كه از آن معنا و حقيقت تعبير مى كنيم به« من» و ميگوئيم من پسر فلانم! و مثلا در همدان متولد شدم! من باو گفتم! و امثال اين تعبيرها كه همه روزه مكرر داريم.

باز جاى هيچ شك و ترديد نيست كه هر انسانى در اين درك و مشاهده مثل ما است من و تمامى انسانها در اين درك مساوى هستيم و حتى در يك لحظه از لحظات زندگى و شعورمان از آن غافل نيستيم مادام كه شعورم كار مي كند ، متوجهم كه من منم و هرگز نشده كه خودم را از ياد ببرم .

حال ببينيم اين « من» در كجاى بدن ما نشسته و خود را از همه پنهان كرده ؟ قطعا در هيچيك از اعضاى بدن ما نيست ، آنكه يك عمر مي گويد « من» در داخل سر ما نيست ، در سينه ما و در دست ما و خلاصه در هيچيك از اعضاى محسوس و ديده ما


1- الميزان ج : 1 ص : 545

ص:452

نيست و در حواس ظاهرى ، مائيم كه وجودشان را از راه استدلال اثبات كرده ايم ، چون حس لامسه و شامه و غيره پنهان نشده و در اعضاى باطنى ما هم كه وجود آنها را از راه تجربه و حس اثبات كرده ايم ، نيست .

بدليل اينكه بارها شده و مي شود كه من از اينكه داراى بدنى هستم و يا داراى حواس ظاهرى يا باطنى هستم ، بكلى غافل مي شوم و ليكن حتى براى يك لحظه هم نشده كه از هستى خودم غافل باشم و دائما « من» در نزد « من» حاضر است ، پس معلوم مي شود اين « من» غير بدن و غير اجزاء بدن است .

و نيز اگر« من» عبارت باشد از بدن من و يا عضوى از اعضاى آن و يا مانند حرارت خاصيتى از خواص موجوده در آن ، با حفظ اين معنا كه بدن و اعضايش و آثارش همه و همه مادى است و يكى از احكام ماده اين است كه بتدريج تغيير مى پذيرد و حكم ديگرش اين است كه قابل قسمت و تجزيه است بايد« من» نيز هم دگرگونى بپذيرد و هم قابل انقسام باشد ، با اينكه مى بينيم نيست .

به شهادت اينكه هر كس به اين مشاهده ( كه گفتيم آنى و لحظه اى از آن غافل نيست،) مراجعه كند و سپس همين مشاهده را كه سالها قبل يعنى از آن روزيكه چپ و راست خود را شناخت و خود را از ديگران تميز مي داد ، بياد بياورد ، مى بيند كه من امروز ، با من آن روز ، يك « من» است و كمترين دگرگونى و يا تعددى بخود نگرفته ، ولى بدنش و هم اجزاء بدنش و هم خواصى كه در بدنش موجود بوده ، از هر جهت دگرگون شده ، هم از جهت ماده و هم از جهت صورت و شكل و هم از جهت سائر احوال و آثارش جور ديگرى شده ، پس معلوم مي شود « من » غير از بدن من است و اى بسا در حادثه اى نيمى از بدنش قطع شده ، ولى خود او نصف نشده ، بلكه همان شخص قبل از حادثه است .

و همچنين اگر اين دو مشاهده را با هم بسنجد ، مى بيند كه« من» معنائى است بسيط كه قابل انقسام و تجزيه نيست ، ولى بدنش قابل انقسام هست ، اجزاء و خواص بدنش نيز انقسام مى پذيرد ، چون بطور كلى ماده و هر موجودى مادى اينطور است ، پس معلوم مى شود نفس غير بدن است ، نه همه آن است و نه جزئى از اجزاء آن و نه خاصيتى از خواص آن ، نه آن خواصى كه براى ما محسوس است و نه آن خواصى كه با استدلال به وجودش پى برده ايم و نه آن خواصى كه براى ما هنوز درك نشده است .

براى اينكه همه اين نامبرده ها هر طورى كه فرض كنيد مادى است و حكم ماده اين است كه محكوم تغيير و دگرگونى است و انقسام مى پذيرد و مفروض ما اين است كه آن چيزى كه در خود بنام « من» مشاهده مي كنم ، هيچيك از اين احكام را نمى پذيرد ،

ص:453

پس نفس به هيچ وجه مادى نيست .

و نيز اين حقيقتى كه مشاهده مى كنيم امر واحدى مى بينيم ، امرى بسيط كه كثرت و اجزاء و مخلوطى از خارج ندارد ، بلكه واحد صرف است ، هر انسانى اين معنا را در نفس خود مى بيند و درك مى كند كه او اوست و غير او نيست و دو كس نيست ، بلكه يكنفر است و دو جزء ندارد بلكه يك حقيقت است .

پس معلوم مى شود اين امر مشهود ، امرى است مستقل كه حد ماده بر آن منطبق و صادق نيست و هيچيك از احكام لازم ماده در آن يافت نميشود ، نتيجه مى گيريم پس او جوهرى است مجرد از ماده كه تعلقى به بدن مادى خود دارد ، تعلقى كه او را با بدن به نحوى متحد مى كند ، يعنى تعلق تدبيرى كه بدن را تدبير و اداره مي نمايد( و نمى گذارد دستگاههاى بدن از كار بيفتند و يا نا منظم كار كنند،) و مطلوب و مدعاى ما هم اثبات همين معنا است .

در مقابل ما همه علماى مادى گرا و جمعى از علماى الهى ، از متكلمين و نيز علماى ظاهربين ، يعنى اهل حديث ، منكر تجرد روح شده اند و بر مدعاى خود و رد ادله ما برهانهائى اقامه كرده اند كه خالى از تكلف و تلاش بيهوده نمي باشد:

1- نظرات علماي مادي

ماديين گفته اند : رشته هاى مختلف علوم با آن همه پيشرفتى كه كرده و به آن حد از دقت كه امروز رسيده ، در تمامى فحص ها و جستجوهاى دقيقش ، به هيچ خاصيت از خواص بدنى انسان نرسيده ، مگر آنكه در كنارش علت ماديش را هم پيدا كرده ، ديگر خاصيتى بدون علت مادى نمانده تا بگويند اين اثر روح مجرد از ماده است ، چون با قوانين ماده منطبق نيست و آن را دليل بر وجود روح مجرد بگيرند.

و در توضيح اين گفتار خود گفته اند : سلسله اعصاب كه در سراسر بدن منتشر است ، ادراكات تمامى اطراف بدن و اعضاى آن و حاسه هايش را پشت سر هم و در نهايت سرعت به عضو مركزى اعصاب منتقل مى كند و اين مركز عبارت است از قسمتى از مغز سر كه مجموعه اى است متحد و داراى يك وضعى واحد ، بطوريكه اجزائش از يكديگر متمايز نيست و اگر بعضى از آن باطل شود و بعضى ديگر جاى آن را پر كند ، اين دگرگونى ها در آن درك نمي شود و اين واحد متحصل همان نفس ما است كه همواره حاضر براى ما است ، و ما از آن تعبير مى كنيم به« من».

پس اينكه احساس مى كنيم كه ما غير از سر و پيكرمان هستيم ، درست است و ليكن صرف اين احساس باعث نمي شود بگوئيم پس « ما» غير از بدن و غير از خواص بدنى ما است ، بلكه از آنجا كه مركز اعصاب مجموعه اى است كه توارد ادراكات در آن

ص:454

بسيار سريع انجام مي شود ، لذا هيچ آنى از آن غافل نمى مانيم .

چون لازمه غفلت از آن بطورى كه در جاى خود مسلم شده است ، بطلان اعصاب و توقفش از عمل است و آن همان مرگ است .

و نيز اينكه مى بينيم نفس« من» همواره ثابت است نيز درست است ، اما اين هم دليل تجرد نفس نيست و از اين جهت نيست كه حقيقتى است ثابت كه دستخوش تحولات مادى نمي شود ، بلكه اين حس ما است كه( مانند ديدن آتش آتش گردان بصورت دائره،) در اثر سرعت واردات ادراكى ، امر بر ايمان مشتبه مي شود ، مثل حوضى كه دائما نهر آبى از اين طرف داخلش مي شود و از طرف ديگر بيرون مى ريزد ، به نظر ما مى رسد كه آب ثابت و همواره پر است و عكس آدمى يا درخت و يا غير آن كه در آب افتاده ، واحد و ثابت است .

همانطور كه در مثال حوض ، ما آنرا آبى واحد و ثابت حس مى كنيم ، در حاليكه در واقع نه واحد است و نه ثابت ، بلكه هم متعدد است و هم متغير تدريجى ، چون اجزاء آبى كه وارد آن مي شود ، بتدريج وضع آنرا تغيير مي دهد ، نفس آدمى نيز هر چند به نظر موجودى واحد و ثابت و شخصى به نظر مى رسد ، ولى در واقع نه واحد است و نه ثابت و نه داراى شخصيت .

و نيز گفته اند نفسى كه بر تجرد آن از طريق مشاهده باطنى اقامه برهان شده ، در حقيقت مجرد نيست ، بلكه مجموعه اى از خواص طبيعى است و آن عبارت است از ادراكهاى عصبى كه آنها نيز نتيجه تاثير و تاثرى است كه اجزاء ماده خارجى و اجزاء مركب عصبى ، در يكديگر دارند ، و وحدتى كه از نفس مشاهده مي شود ، وحدت اجتماعى است نه وحدت حقيقى و واقعى .

پاسخ به نظرات ماديون درباره من انساني

اما اينكه گفتند:« رشته هاى مختلف علوم با آن همه پيشرفت كه كرده و به آن حد از دقت كه امروز رسيده ، در تمامى فحص ها و جستجوهاى دقيقش ، به هيچ خاصيت از خواص بدنى انسان نرسيده مگر آنكه در كنارش علت ماديش را هم پيدا كرده ، ديگر خاصيتى بدون علت مادى نماند ، تا بگوئى اين اثر روح مجرد از ماده است!» سخنى است حق و هيچ شكى در آن نيست ، لكن اين سخن حق ، دليل بر نبود نفس مجرد از ماده كه برهان بر وجودش اقامه شده ، نمي شود .

دليلش هم خيلى روشن است ، چون علوم طبيعى كه قلمرو تاخت و تازش چهار ديوارى ماده و طبيعت است ، تنها مي تواند در اين چهار ديوارى تاخت و تاز كند ، مثلا خواص موضوع خود « ماده» را جستجو نموده احكامى كه از سنخ آن است كشف و

ص:455

استخراج نمايد و يا خواص آلات و ادوات مادى كه براى تكميل تجارب خود بكار مى برد بيان كند و اما اينكه در پشت اين چهار ديوارى چه مى گذرد و آيا چيزى هست يا نه ؟ و اگر هست چه آثارى دارد ؟ در اين باره نبايد هيچگونه دخل و تصرفى و اظهار نظرى بنمايد نه نفيا و نه اثباتا .

چون نهايت چيزى كه علوم مادى مي تواند در باره پشت اين ديوار بگويد اين است كه من چيزى نديدم و درست هم گفته چون نبايد ببيند و اين نديدن دليل بر نبودن چيزى نيست( و به همين دليل اگر علوم مادى هزار برابر آنچه هست بشود ، باز در چهار ديوارى ماده است،) و در داخل اين چهار ديوارى هيچ موجود غير مادى و خارج از سنخ ماده و حكم طبيعت ، نيست تا او ببيند .

و اگر ماديين پا از گليم خود بيرون آورده ، بخود جرأت داده اند كه چنين آسان مجردات را منكر شوند علتش اين است كه خيال كرده اند كسانيكه نفس مجرد را اثبات كرده اند ، از ناآگاهى و بى بضاعتى بوده ، به آثارى از زندگى كه در حقيقت وظائف مادى اعضاى بدن است برخورده اند و چون نتوانسته اند با قواعد علمى توجيهش كنند ، از روى ناچارى آن را به موجودى ماوراى ماده نسبت داده اند و آن موجود مجرد فرضى را حلال همه مشكلات خود قرار داده اند .

و معلوم است كه اين حلال مشكلات به درد همان روزهائى مي خورده كه علم از توجيه آن خواص و آثار عاجز بوده و اما امروز كه علم به علل طبيعى هر اثر و خاصيتى پى برده ، ديگر نبايد بدان وقعى نهاد ، نظير اين خيال را در باب اثبات صانع هم كرده اند .

و اين اشتباه فاسدى است ، براى اينكه قائلين به تجرد نفس ، تجرد آن را از اين راه اثبات نكرده اند و چنان نبوده كه آنچه از آثار و افعال بدنى كه علتش ظاهر بوده به بدن نسبت دهند و آنچه كه به علت ماديش پى نبرده اند به نفس مستند كنند ، بلكه تمامى آثار و خواص بدنى را به علل بدنى نسبت مي دهند ، چيزيكه هست به بدن نسبت مي دهند بدون واسطه ، و به نفس هم نسبت مي دهند ، اما بواسطه بدن و آثارى را مستقيما به نفس نسبت مي دهند كه نمي شود به بدن نسبت داد ، مانند علم آدمى به خودش و اينكه دائما خودش را مى بيند ، كه بيانش گذشت .

و اما اينكه گفتند:« بلكه از آنجا كه مركز اعصاب مجموعه اى است كه توارد ادراكات در آن بسيار سريع انجام مي شود و لذا هيچ آنى از آن غافل نمى مانيم الخ ، سخنى است كه معناى درستى ندارد و شهودى كه از نفس خود داريم ، به هيچ وجه با آن منطبق نيست،) مثل اينكه آقايان از شهود نفسانى خود غفلت كرده و رشته سخن را

ص:456

از آنجا به جاى ديگر برده اند ، به واردات فكرى و مشهودات حسى برده اند ، كه پشت سر هم به دماغ وارد مي شود و به بحث از آثار اين توالى و توارد پرداخته اند.

من نمى فهمم چه ربطى ميان آنچه ما اثبات مى كنيم و آنچه آنان نفى مى كنند هست ؟ اگر امورى پشت سر هم و بسيار زياد كه واقعا هم زياد و متعدد است ، فرض بشود اين امور بسيار زياد چگونه ميتواند يك واحد را تشكيل دهد بنام « من و يا تو؟» علاوه اين امور بسيار زياد كه عبارت است از ادراكات وارده در مركز اعصاب ، همه امور مادى هستند و ديگر ماوراى خود ، غير از خود چيزى نيستند ، و اگر آن امر « من» كه هميشه جلو شعور ما حاضر و مشهود است و يكى هم هست ، عين اين ادراكات بسيار باشد ، پس چرا ما آن را بسيار نمى بينيم و چرا تنها آن امر واحد« من» را مى بينيم و غير آن را نمى بينيم ؟ اين وحدت كه در آن امر براى ما مشهود و غير قابل انكار است از كجا آمد ؟ .

و اما پاسخى كه آقايان از اين پرسش داده و گفتند : وحدت ، وحدت اجتماعى است ، كلامى است كه به شوخى بيشتر شباهت دارد تا به جدى براى اينكه واحد اجتماعى وحدتش واقعى و حقيقى نيست ، بلكه آنچه حقيقت و واقعيت دارد ، كثرت آن است و اما وحدتش يا وحدتى است حسى ، مانند خانه واحد و خط واحد ، و يا وحدتى است خيالى ، مانند ملت واحد و امثال آن ، نه وحدت واقعى ، چون خط از هزاران نقطه و خانه از هزاران خشت و ملت از هزاران فرد تشكيل شده است.

و آنچه ما در باره اش صحبت مى كنيم ، اين است كه ادراكات بسيار كه در واقع هم بسيارند براى صاحب شعور يك شعور واقعى باشند و در چنين فرض لازمه اينكه مي گويند : اين ادراكات فى نفسه متعدد و بسيارند ، به هيچ وجه سر از وحدت در نمى آورد و فرض اينجا است كه در كنار اين شعورها و ادراكات كس ديگرى نيست كه اين ادراكهاى بسيار را يكى ببيند ، بلكه به گفته شما خود اين ادراكهاى بسيار است كه خود را يكى مى بيند( بخلاف نظريه ما كه اين اشكالها بدان متوجه نيست ، ما در وراى اين ادراكات ، نفسى مجرد از ماده قائليم كه سراپاى بدن و سلسله اعصاب و بافته هاى مغزى و حواس ظاهرى و باطنى ، همه و همه ابزار و وسائل و وسائط كار او هستند و او در اين چار ديوارى بدن نيست ، بلكه تنها ارتباط و علاقه اى باين بدن دارد!)

و اگر بگويند : آن چيزيكه در ساختمان بدنى من « من» را درك مى كند ، جزئى از مغز است كه ادراكهاى بسيار را بصورت واحد « من» درك مى كند نه سلسله اعصاب ، در جواب مي گوئيم : باز اشكال بحال خود باقى است ، زيرا فرض اين بود كه اين جزء از مغز عينا خود همان ادراكهاى بسيار و پشت سر هم است نه اينكه در يك

ص:457

طرف مغز سر ، جزئى باشد كه قوه دركش متعلق باين ادراكهاى بسيار شود ، آنطور كه قواى حسى بمعلومات خارجى تعلق مى گيرد ، آنگاه از آن معلومات صورت هائى حسى انتزاع مى كند! (دقت فرمائيد!)

سؤال ديگرى كه در باره اين امر مشهود و فراموش نشدنى« من» هست و جوابش هم همان جوابى است كه در باره وحدت آن از دو طرف گفته شده ، اين است كه اين امرى كه به نظر شما مادى است با اينكه ماده ثبات ندارد و دائما در تحول است و انقسام مى پذيرد ، ثبات و بساطت خود را از كجا آورد ؟ نه فرض اول شما مي تواند جوابگوى آن باشد و نه فرض دوم .

علاوه بر اينكه فرض دوم شما هم در پاسخ از سؤال قبلى - يعنى اين سؤال كه چگونه ادراك هاى متوالى و پشت سر هم با شعور دماغى بصورت وحدت درك شود - و هم از اين سؤال ما كه چرا « من » تحول و انقسام نمى پذيرد فرض غير درستى است آخر دماغ و قوه اى كه در آن است و شعورى كه دارد و معلوماتى كه در آن است ، با اينكه همه امورى مادى هستند ، و ماده و مادى كثرت و تغير و انقسام مى پذيرد ، چطور همواره بصورت امرى كه هيچ يك از اين اوصاف را ندارد ، حاضر نزد ما است ؟ با اينكه در زير استخوان جمجمه ما ، جز ماده و مادى چيز ديگرى نيست ؟ و اما اينكه گفتند:« بلكه اين حس ما است كه در اثر سرعت واردات ادراكى امر برايش مشتبه مي شود و كثير را واحد و متغير را ثابت و متجزى را بسيط درك مى كند،» نيز غلطى است واضح ، براى اينكه اشتباه خود يكى از امور نسبى است كه با مقايسه و نسبت صورت مى گيرد ، نه از امور نفسى و واقعى ، چون اشتباه هم هر قدر غلط باشد ، براى خودش حقيقت و واقعيت است ، مثلا وقتى ما اجرام بسيار بزرگ آسمان را ريز و كوچك و بصورت نقطه هائى سفيد مى بينيم و براهين علمى به ما مى فهماند كه در اين ديد خود اشتباه كرده ايم و همچنين اگر شعله آتش گردان را دائره مى بينيم و اشتباهات ديگرى كه حس ما مى كند ، وقتى اشتباه است كه آنچه را در درك خود داريم ، با آنچه كه در خارج هست بسنجيم ، آنوقت مى فهميم كه آنچه در درك ما هست در خارج نيست ، اين را مي گوئيم اشتباه و اما آنچه كه در درك ما هست خودش اشتباه نيست ، به شهادت اينكه بعد از علم به اينكه اجرام آسمانى به قدر كره زمين ما و يا هزاران برابر آن است ، باز هم ما آنها را بصورت نقطه هائى نورانى مي بينيم و باز هم شعله آتشگردان را بصورت دائره مي بينيم پس در اينكه آن جرم آسمان در ديد ما نقطه است و آن شعله دائره است ، اشتباهى نيست ، بلكه اشتباه خواندنش ، اشتباه و غلط است .

و مسئله مورد بحث ما از همين قبيل است، چه وقتى حواس ما و قواى مدركه ما

ص:458

امور بسيار و امور متغير و امور متجزى را بصورت واحد و ثابت و بسيط درك كند ، اين قواى مدركه ما ، در درك خود اشتباه كرده ، براى اينكه وقتى معلوم او را با همان معلوم در خارج مقايسه مى كنيم ، مى بينيم با هم تطبيق نمى كند ، آنوقت مي گوئيم اشتباه كرده و اما اينكه معلوم او براى او واحد و ثابت و بسيط است كه دروغ نيست و گفتگوى ما در همين معلوم است ، از شما مى پرسيم : اين معلوم فراموش نشدنى ما « من» چيست ؟ مادى است ؟ يا مجرد ؟ اگر مادى است پس چرا واحد و ثابت و بسيط است و چگونه يك امرى كه هيچگونه آثار ماديت و اوصاف آن را ندارد در زير جمجمه ما جا گرفته و هرگز هم فراموش نمي شود ؟ و اگر مجرد است كه ما هم همين را مى گفتيم .

پس از مجموع آنچه گفته شد ، اين معنا روشن گرديد : كه دليل ماديين از آنجا كه از راه حس و تجربه و در چهار ديوارى ماده است ، بيش از عدم وجدان (نيافتن) را اثبات نمى كند ، ولى خواسته اند با مغالطه و رنگ آميزى عدم وجدان را به جاى عدم وجود( نبودن) جا بزنند ، ساده تر بگويم دليلشان تنها اين را اثبات كرد كه ما موجودى مجرد نيافتيم ، ولى خودشان ادعا كردند : كه موجود مجرد نيست ، در حاليكه نيافتن دليل بر نبودن نيست .

و آن تصويرى كه براى جا زدن ( نيافتن) بجاى ( نبودن) كردند ، تصويرى بود فاسد كه نه با اصول ماديت كه نزد خودشان مسلم و به حس و تجربه رسيده است ، جور در مى آيد و نه با واقع امر!

پاسخ به نظرات روانكاوان درباره من انساني

آنچه كه علماى روانكاو عصر جديد در نفى تجرد نفس فرض كرده اند ، اين است كه نفس عبارت است از حالت متحدى كه از تاثير و تاثر حالات روحى پديد مى آيد ، چون آدمى داراى ادراك بوسيله اعضاى بدن هست ، داراى اراده هم هست ، خوشنودى و محبت هم دارد ، كراهت و بغض نيز دارد و از اين قبيل حالات در آدمى بسيار است كه وقتى دست به دست هم مي دهند و اين ، آن را و آن ، اين را تعديل مى كند و خلاصه در يكديگر اثر مى گذارند ، نتيجه اش اين مي شود كه حالتى متحد پديد مى آيد كه از آن تعبير مى كنيم به« من.»

در پاسخ اينان مي گوئيم : بحث ما در اين نبود و ما حق نداريم جلوى تئوريها و فرضيه هاى شما را بگيريم ، چون اهل هر دانشى حق دارد فرضيه هائى براى خود فرض كند و آن را زير بناى دانش خود قرار دهد( اگر ديوارى كه روى آن پى چيد بالا رفت به صحت فرضيه خود ايمان پيدا كند و اگر ديوارش فرو ريخت ، يك فرضيه ديگرى درست كند.)

ص:459

گفتگوى ما در يك مسئله خارجى و واقعى بود كه يا بايد گفت هست ، يا نيست نه اينكه يكى وجودش را فرض كند و يكى نبودش را ، بحث ما بحثى فلسفى است كه موضوعش هستى است در باره انسان بحث مى كنيم كه آيا همين بدن مادى است يا چيز ديگرى ماوراى ماده است .

پاسخ به نظرات ديگر منكرين تجرد نفس

جمعى ديگر از منكرين تجرد نفس ، البته از كسانيكه معتقد به مبدأ و معادند در توجيه انكار خود گفته اند: آنچه از علوم ، مربوط به زندگى انسان ، چون فيزيولوژى و تشريح بر مى آيد ، اين است كه آثار و خواص روحى انسان مستند هستند به جرثومه هاى حيات ، يعنى سلولهائى كه اصل در حيات انسان و حيوانند و حيات انسان بستگى به آنها دارد ، پس روح يك اثر و خاصيت مخصوصى است كه در اين سلولها هست .

و تازه اين سلولها داراى ارواح متعددى هستند ، پس آن حقيقتى كه در انسان هست و با كلمه « من» از آن حكايت مى كند ، عبارت است از مجموعه اى از ارواح بيشمار كه بصورت اتحاد و اجتماع در آمده و معلوم است كه اين كيفيت هاى زندگى و اين خواص روحى ، با مردن آدمى و يا به عبارتى با مردن سلولها ، همه از بين مى رود و ديگر از انسان چيزى باقى نمى ماند .

بنا بر اين ديگر معنا ندارد بگوئيم : بعد از فناى بدن و انحلال تركيب آن ، روح مجرد او باقى مي ماند ، چيزيكه هست از آنجائيكه اصول و جرثومه هائيكه تاكنون با پيشرفت علوم كشف شده ، كافى نيست كه بشر را به رموز زندگى آشنا سازد و آن رموز را برايش كشف كند، لذا چاره اى نداريم جز اينكه بگوئيم: علل طبيعى نمي تواند روح و زندگى درست كند و مثلا از خاك مرده موجودى زنده بسازد، عجالتا پيدايش زندگى را معلول موجودى ديگر، يعنى موجودى ماوراء الطبيعه بدانيم.

و اما استدلال بر تجرد نفس از جهت عقل بتنهائى و بدون آوردن شاهدى علمى ، استدلالى است غير قابل قبول كه علوم امروز گوشش بدهكار آن نيست ، چون علوم امروزى تنها و تنها بر حس و تجربه تكيه دارد و ادله عقلى محض را ارجى نمى نهد!( دقت فرمائيد!)

خواننده عزيز مسلما توجه دارد كه عين آن اشكالهائى كه بر ادله ماديين وارد كرديم ، بر دليلى كه اين طائفه براى خود تراشيده اند نيز وارد است باضافه اين خدشه ها كه اولا اگر اصول علمى كه تاكنون كشف شده ، نتوانسته حقيقت روح و زندگى را بيان كند ، دليل نمي شود بر اينكه بعدها هم تا ابد نتواند آن را كشف كند ، و نيز دليل نمي

ص:460

شود بر اينكه خواص روحى( كه شما آنرا مستند به جرثومه حيات مي دانيد،) در واقع مستند به علل مادى كه تاكنون دست علم ما بدان نرسيده نبوده باشد ، پس كلام شما مغالطه است كه علم بعدم را بدون هيچ دليلى بجاى عدم علم جا زده ايد .

و ثانيا استناد بعضى از حوادث عالم - يعنى حوادث مادى - به ماده و استناد بعضى ديگر - يعنى حوادث و خواص زندگى - به ماوراء طبيعت كه خداي تعالى باشد مستلزم اين است كه براى ايجاد عالم ، قائل به دو اصل باشيم ، يكى مادى و يكى الهى و اين حرف را نه دانشمندان مادى مي پسندند و نه الهى و تمامى ادله توحيد آن را باطل مي كند .

البته در اين بين اشكالهاى ديگرى به مسئله تجرد نفس شده و در كتب فلسفه و كلام آمده ، چيزى كه هست همه آنها ناشى از بى دقتى در ادله نامبرده ما و نداشتن ثبات در تعقل غرض از آن ادله است و خلاصه ناشى از اين است كه نتوانستند در ادله اى كه ما آورديم دقت و در اينكه چه مي خواهيم بگوئيم ثبات بخرج دهند و چون دلايل جداگانه اى نيستند ، از نقل و پاسخ آن خوددارى نموديم ، اگر از خوانندگان عزيز كسى بخواهد بدانها اطلاع يابد بايد بمظانش مراجعه نمايد! و خدا راهنما است!

(1)

جاودانگي در آخرت

بحث فلسفى در جاودانگي عذاب قيامت


1- الميزان ج : 1 ص : 550

ص:461

اين مسئله كه آيا عذاب قيامت انقطاع مى پذيرد و يا خالد و جاودانه است ؟ مسئله اى است كه نظريه علماى اهل بحث در آن مختلف است ، هم از نظر ادله عقلى و هم از جهت ظواهر لفظى .

و آنچه در اين باره ميتوان گفت ، اين است كه اما از جهت ظواهر لفظى ، بايد دانست كه كتاب خدا نص است در خلود و جاودانگى و مى فرمايد:

« و ما هم بخارجين من النار - ايشان به هيچ وجه از آتش بيرون نخواهند شد!» (167/بقره)

و سنت از طرق ائمه اهل بيت عليهم السلام نيز آنقدر زياد است كه باصطلاح به حد استفاضه رسيده و اگر اخبار ديگرى از اين حضرات روايت شده كه عذاب دوزخ قطع مي شود و هميشگى نيست ، بخاطر مخالفتش با صريح كتاب ، طرح مي شود .

و اما از جهت عقل ، در سابق در بحثى كه ذيل جمله: « و اتقوا يوما لا تجزى نفس عن نفس شيئا !»(48/بقره) داشتيم ، گفتيم : به هيچ وجه نمي شود يك يك احكام شرع را و خصوصياتى را كه براى معاد ذكر فرموده ، همه را با مقدمات كلى عقل اثبات كرد ، براى اينكه دست عقل ما به آن خصوصيات و جزئيات نمى رسد ، تنها راه اثبات آن ، تصديق به نبوت پيغمبر صادق است كه آن جزئيات و اصل معاد را از طريق وحى اثبات كرده ، چون وقتى خود نبوت پيامبرى صادق با ادله عقلى ثابت شد ، ديگر لازم نيست كه فروعات آن مسائل نيز با ادله عقلى جداگانه اى اثبات شود ، چون فرض كرديم نبوت اين پيغمبر و صدق آنچه آورده با ادله عقلى ثابت شده است.

و اما نعمت و عذاب عقلى كه عارض بر نفس مى شوند ، بخاطر تجردش و تخلقش به اخلاق و ملكات فاضله يا رذيله و يا بخاطر احوال خوب و بدى كه كسب كرده ؟ در

ص:462

سابق گفتيم اين احوال و ملكات در نفس ، صورتى نيكو و يا قبيح ايجاد مى كند كه نفس سعيده از آنصورت نيكو متنعم و نفس شقيه از آن صورت قبيح متالم مي شود .

و نيز گفتيم : در صورتيكه اين صورتها در نفس رسوخ نكرده باشد و صورى ناسازگار با ذات نفس باشد ، بزودى زايل مى گردد ، براى اينكه عقل براى ناسازگارى دوام و اكثريت نمى بيند و قسر ، فشار ، زور و ناسازگارى محكوم به زوال است( پس اگر ذات نفس سعيده باشد ، صورتهاى رذيله و زشت دير يا زود از آن زايل مى گردد و اگر ذات نفس شقيه باشد ، صورتهاى نيكو و جميل كه در آن نقش بسته ، بزودى زايل مي شود!)

و نفس خودش مي ماند و آن سعادت و شقاوت ذاتيش ، پس اگر نفس مؤمن بخاطر گناهانى صورتهاى زشتى بخود گرفت ، سرانجام آن صورتها از بين مى رود ، چون با ذات نفس سازگارنيست همچنانكه نفس كافر كه ذاتا شقى است ، اگر بخاطر تكرار كارهائى صالح صور حسنه اى بخود گرفت ، آن صور بالأخره از نفس زايل مي شود ، چون محيط نفس با آن سازگار نيست و همه اين مطالب( در آنصورت كه گفتيم : صورتها رسوخ نكرده باشد!) روشن است .

و اما در صورتي كه صورتهاى عارضه بر نفس ، در نفس رسوخ كرده باشد و در نتيجه صورت جديدى و نوعيت تازه اى به نفس داده باشد ، مثلا او را كه انسان بود و داراى صورت انسانيه بود ، بخيل كند كه چنين انسانى يك نوع جديدى از انسانيت است ، همانطور كه ناطقه وقتى با جنس حيوان ضميمه شود يكنوع حيوان درست مى كند كه نامش انسان است( و ناهقه اگر ضميمه آن شود ، نوعى ديگر درست مى كند بنام الاغ و صاهله اگر ضميمه اش شود نوع سومى بنام اسب و در نتيجه مي گوئيم حيوان اگر ناطق باشد انسان است و اگر ناهق باشد خر است و اگر صاهل باشد اسب است،) همچنين صورتهاى نوعيه اى كه در اثر تكرار يك سنخه عمل ، در نفس پديد مي آيد ، اگر در نفس رسوخ كند ، نوعيت جديدى به انسانها مي دهد ، مي گوئيم انسان يا بخيل است يا سخى ، يا شجاع است يا ترسو و ....

و اين هم معلوم است كه اين نوع يعنى انسان ، نوعى است مجرد در نفس ، و موجود مجرد دائمى الوجود است ، در نتيجه هر گناهى كه از او صادر شود ، در صورتيكه نفس او سعيده باشد و با گناه سنخيت نداشته باشد و خلاصه عوامل خارجى گناه را به گردنش گذاشته باشد ، در چنين صورتى وبال و عذاب آن گناهان را مى چشد و پاك مي شود ، و از عذاب نجات مى يابد و در صورتيكه نفس او شقى باشد و با گناه سنخيت داشته باشد در اينصورت هر چند كه هر چه از چنين نفسى سر مى زند باذن خدا است و ليكن از آنجا كه گناهان بدون قسر و فشار از او سر مى زند ، چون نفس او نفسى گناه دوست است ،

ص:463

لذا چنين نفسى دائما در عذاب خواهد ماند .

و مثل چنين انسانى كه دائما گرفتار و معذب به لوازم ملكات خويش است بوجهى مثل كسى است كه به مرض ماليخوليا و يا مرض كابوس دائمى مبتلا شده كه دائما صورتهائى هول انگيز و وحشت آور و زشت از قوه خياليه اش سر مى زند ، چنين كسى همواره از آن صورتها فرار مى كند و با آنها در جنگ و ستيز و بالأخره در عذاب است ، با اينكه خود او اينصورتها را درست مي كند و صدور آن از نفسش به قسر قاسر و به فشارى از خارج نيست ، و ساده تر بگويم : كسى اين صورتها را در نفس او مجسم نكرده ، بلكه كار ، كار نفس خود او است ، و هر چند اين صورتها با طبع مريض او سازگار نيست و از اين جهت كه خودش پديد آورنده آن صورتهاست ، متالم و ناراحت نيست و لكن هر چه باشد بالأخره از آن صورتها رنج مى برد و از آن صورتها مى گريزد و مگر عذاب ، غير آن چيزى است كه انسان قبل از ابتلاء بدان از آن مي گريزد ؟ و بعد از آنكه بدان مبتلا شد، در جستجوى خلاصى از آن بر مى آيد ؟ و اين تعريف و مثال بر آن امور زشت و صورتهاى غير جميل كه انسان شقى در دار آخرتش با آنها روبرو مي شود ، صدق مى كند، پس معلوم شد كه عذاب جاودانه و انقطاع ناپذير ، از انسان شقى ، خود شقاوت و بدبختى ذاتى او است ، و قاسرى و خلاصه كسى او را بدان مبتلا نكرده است .

طرح اشكالهائي بر مسئله جاودانگي

اشاره

حال كه مسئله خلود در عذاب برايت روشن گرديد ، اينك اشكالهائى كه به آن كرده اند از نظرت مى گذرد ، آنوقت خواهى ديد كه تا چه حد فاسد و بى پايه است:

اشكال اول اينكه خداى سبحان با اينكه داراى رحمت واسعه است ، چگونه رحمتش اجازه مي دهد كسى را بيافريند كه بازگشت او بسوى عذاب دائم باشد ، عذابى كه هيچ موجودى تاب تحمل آنرا ندارد .

دوم اينكه عذاب وقتى عذاب است كه با طبع معذب سازگار نباشد و يا به عبارت علمى قسرى و غير طبيعى باشد و در جاى خود مسلم شده ، كه قسر دوام ندارد ، پس چگونه عذاب دائمى تصور مي شود ؟

سوم اينكه بنده خدا هر گناهى هم كه كرده باشد ، بالأخره آخر داشت ، مثلا هفتاد سال گناه كرد ، چرا بايد تا ابد معذب باشد ؟ و آيا اين ظلم نيست ؟

چهارم اينكه افراد شقى هم همان دخالت و تاثير را در نظام تكوين دارند كه افراد سعيد دارند و خدمتى كه آنان به اين نظام كرده و مى كنند ، از خدمت افراد سعيد

ص:464

كمتر نيست ، چون اگر نيك بنگرى زمينه سعادت افراد سعيد را همين اشقيا فراهم نموده و مى نمايند ، پس ديگر چرا بايد در عذاب دائمى معذب باشند ؟

پنجم اينكه عذاب هر متخلف و نافرمانبر بطور كلى براى اين است كه عذاب كننده آن نقصى را كه بوسيله نافرمانى متخلف و ظالم متوجه او شده ، جبران كند ، كه اين جبران را بعبارتى كوتاه تر انتقام هم مي گوئيم و انتقام از خداي تعالى تصور ندارد ، چون عصيان و نافرمانى بنده ، نقصى بر او و بر مقام ربوبى او وارد نمى كند تا بخواهد با عذاب كردن عاصى ، آنرا جبران نمايد.

اين اشكال تنها مربوط به عذاب دائم نيست بلكه به عذاب موقت نيز متوجه مي شود ، چيزى كه هست در عذاب دائم بيشتر وارد است .

اين بود آن اشكال ها كه بر عذاب خالد كرده اند ، البته اشكالهاى ديگرى نظير اينها كرده اند و خواننده عزيز اگر آنطور كه بايد به معناى بيانى كه ما در باره خود در عذاب كرديم ، احاطه پيدا كند ، خواهد ديد كه اين اشكالها از اصل ساقط است ، براى اينكه گفتيم : عذاب خالد اثر و خاصيت آن صورت نوعيه شقاوت بارى است كه نفس انسان شقى بخود گرفته( و او را نوع مخصوصى از انسانها كرده ، همانطور كه گاو نمي تواند روزى غير گاو شود،) اين نوع انسان هم نمي تواند نوع ديگرى شود ، چون تصور و گفتگوى ما از چنين نفسى بعد از آن است كه نخست به اختيار خود گناهانى مرتكب شد و سپس بدنبال آن گناهان احوالى پى در پى در نفس او پديد آمد ، و بدنبالش استعداد شديدى در ذات نفس پيدا شد .

و همين شدت يافتن استعداد نفس ، علتى است كه در تمامى حوادث باعث مي شود صورتى متناسب با سنخه آن استعداد در نفس پديد بياورد .

در نتيجه همانطور كه بعد از انسان شدن نان و گوشت و ميوه و عناصر و مواد ديگرى كه انسان مركب از آن است ، ديگر صحيح نيست بپرسيم چرا اين مركب شعور پيدا كرده و چرا فكر دارد و چرا و چرا و صدها چراى ديگر ، براى اينكه پاسخ به همه اين سؤالات يك كلمه است و آن اين است كه چون انسان شده ، همچنين در مورد بحث ما ، صحيح نيست بپرسيم چرا شقاوت دست از يقه او بر نمي دارد و دائما آثار شقاوت از آن سر مى زند ؟ كه يكى از آن آثار ، عذاب جاودانه است ، چون جواب همه اينها اين است كه چون او بدست خود و به اختيار خود ، خود را شقى ساخت ، يعنى انسانى خاص كرد كه شقاوت ، لازمه وجود او است ، اين بود جواب اجمالى از همه سؤالهاى بالا .

پاسخ اشكالات بر مسئله جاودانگي

ص:465

پاسخ اشكال اول: رحمت در خداي تعالى به معناى رحمت در ما انسانها نيست ، زيرا رحمت در ما بخاطر داشتن اعضائى چون قلب و اعصاب و هر عضو ديگرى كه( در حال رحمت عكس العمل نشان مي دهد،) به معناى رقت قلب و اشفاق و تاثر باطنى است و معلوم است كه اين حالات درونى ماده مي خواهد ، يعنى حالات يك موجود مادى است و خداي تعالى منزه از ماده است .

بلكه به معناى عطيه و افاضه است ، افاضه آنچه كه مناسب با استعداد تام مخلوق است ، مخلوقى كه بخاطر بدست آوردن استعداد تام ، قابليت و ظرفيت افاضه خدا را يافته ، آرى مستعد وقتى استعدادش به حد كمال و تمام رسيد ، دوستدار آن چيزى مي شود كه استعداد دريافت آنرا پيدا كرده و آنرا با زبان استعداد طلب مى كند و خداوند هم آنچه را مى طلبد و درخواست مى كند به او افاضه مى فرمايد .

از سوى ديگر اين را مي دانيم كه رحمت خدا دو نوع است رحمت عام كه عبارت است از همين افاضه چيزى كه موجود ، استعداد آنرا يافته و مشتاقش شده و در صراط وجود و تكوينش بدان محتاج گشته و دوم رحمت خاصه ، كه عبارتست از افاضه و اعطاء خصوص آن چيزهائيكه موجود در صراط هدايتش بسوى توحيد و سعادت قرب بدان محتاج است و نيز افاضه و اعطاء خصوص آن چيزيهائيكه انسان مستعد براى شقاوت آنهم مستعد به استعداد شديد و تام ، محتاج بان شده و آن عبارتست از رسيدن شقاوتش به حد كمال و به حد صورت نوعيه ، پس دادن چنين صورت نوعيه كه اثرش عذاب دائم است ، منافاتى با رحمت عمومى خدا ندارد ، بلكه اين خود يكى از مصاديق آن رحمت است .

بله با رحمت خاصه او منافات دارد ، اما نفس شقى قابل دريافت آن نيست و معنا ندارد كه آن رحمت شامل كسى شود كه از صراط آن بكلى خارج است .

پس اينكه گفت: عذاب دائم منافات با رحمت خدا دارد ، اگر مرادش از رحمت ، رحمت عمومى خداست ، كه گفتيم : شقاوت شقى و بدنبالش عذاب خالد او هيچ منافاتى با آن رحمت ندارد ، بلكه خود عين رحمت است و اگر مرادش رحمت خاصه او است ، باز هم منافات ندارد ، براى اينكه شقى مورد اين رحمت نيست( همچنانكه جاودانه بودن خران در خريت ، با رحمت خاصه خدا كه مخصوص اصحاب صراط مستقيم از انسانها است ، منافات ندارد!)

علاوه بر اينكه اگر اين اشكال تمام باشد در عذاب موقت هم وارد است ، بلكه

ص:466

نسبت به عذابهاى دنيوى نيز متوجه مي شود و اين خود روشن است.

پاسخ اشكال دوم: و اما به اشكال دوم جواب مي گوئيم : نخست بايد معناى ملايم نبودن با طبع را بفهميم و بدانيم كه منظور از آن چيست ؟ چون گاهى منظور از اين عبارت ، نبودن سنخيت ميان موضوع و اثرى است كه با آن موضوع موجود مي شود ، ولى اثر ، اثر طبيعى آن نيست بلكه اثر قسرى آنست ، كه قسر قاسر آنرا بگردن موضوع انداخته است .

و در مقابل اين اثر ، اثر ملايم است كه منظور از آن اثر طبيعى موضوع است ، يعنى آن اثرى كه از موضوع در صورتى كه آفت گرفته باشد صادر مي شود و در اثر تكرار در آن رسوخ يافته صورت آن مي شود و بطوريكه موضوع با وجود آفت زدگيش طالب آن اثر مى گردد ، در عين اينكه آنرا دوست نمي دارد ، مثل آن شخص ماليخوليائى كه مثالش گذشت .

پس در انسانهاى شقى هم آثار شقاوت ملايم با ذات آنها است ، چون به مقتضاى طبع شقاوت بارشان از آنان صادر مي شود و معلوم است كه آثار صادره از طبع هر چيزى ، ملايم با آن چيز است و در عين حال اين آثار عذاب هم هست ، براى اينكه مفهوم عذاب بر آنها صادق است ، چه صاحب آن آثار دوستدار آنها نيست ، پس از نظر ذوق و وجدان آن آثار را دوست نمي دارد ، هر چند كه از حيث صدور دوست مي دارد .

پاسخ اشكال سوم: و اما جواب به اشكال سوم ، مي گوئيم : عذاب در حقيقت عبارتست از : ترتب اثر غير مرضى ، بر موضوع ثابت و حقيقيش و در مورد بحث ، عذاب عبارتست از : آثارى كه بر صورت و نوعيت شقاوت مترتب مي شود و اين آثار معلول صورتى است كه آن صورت بعد از جمع آمدن علت هائى كه معد آن است يعنى مخالفت هائى محدود ، پيدا مي شود ، پس مخالفت هاى نامبرده علت پيدايش آن صورت و نوعيت است و آن صورت ، علت است براى پيدايش آثار مناسب با خودش و عذاب عبارتست از ترتب آن آثار بر آن صورت ، نه اينكه آثار نامبرده مستقيما بلا واسطه معلول آن علل ( مخالفت ها) باشد تا بگوئى : مخالفت ها محدود و انگشت شمار است ، چرا بايد عذابش بى نهايت باشد ؟ با اينكه محال است متناهى ، اثر نامتناهى داشته باشد .

نظير همان مثالى كه قبلا زديم ، كه ابر و باد و مه و خورشيد و فلك و صدها عوامل ديگر ، كه يا علت هاى مهيا كننده هستند و يا مقربها و شرائطى چند و محدود دست بدست هم دهند و باعث شوند مواد طبيعت بصورت انسانى در آيد ، انسانى كه همه آثار انسانيت از او سر بزند ، كه در اين مثال عوامل محدودند و معلول محدودى كه همان

ص:467

صورت انسانيت است ، پديد آورده اند ، ولى اين صورت محدود ، آثارى نامحدود دارد .

پس ديگر معنا ندارد كسى بپرسد : چطور آدمى بعد از مردن الى الأبد مي ماند و آثارى دائمى از او سر مى زند ، با اينكه علل و عوامل پديد آمدن انسان ، محدود و معدود بودند ؟ و خلاصه چگونه عوامل پايان پذير ، علت پيدايش بى پايان مي شود ؟

براى اينكه گفتيم : آن عوامل دست بدست هم دادند و يك معلول را پديد آوردند ، آنهم صورت انسانيت بود ، ولى اين صورت انسانيت كه علت فاعلى صدور آن آثار نامحدود است( بخاطر تجردى كه در اثر حركت وجود بدست آورده دائمى است و در نتيجه) خودش هم دائما با آثارش موجود است ، پس همينطور كه اين سؤال معنا ندارد ، آن سؤال نيز معنا ندارد .

پاسخ اشكال چهارم: و اما جواب به اشكال چهارم ، اينكه خدمت و عبوديت هم مانند رحمت دو جور است يك عبوديت عامه ، يعنى خضوع و انفعال وجودى در برابر مبدأ وجود و ديگر عبوديت خاصه ، يعنى خضوع و انقياد در صراط هدايت بسوى توحيد .

و هر يك از اين دو قسم عبوديت براى خود پاداشى از رحمت و اثرى مخصوص و مناسب با خود دارد ، عبوديت عامه كه در سراسر عالم هستى و در نظام تكوين برقرار است ، پاداشش رحمت عامه است كه در اين رحمت نعمت دائمى و عذاب دائمى ، هر دو مصداق آن رحمتند و اما عبوديت خصوصى ، جزاء و پاداشش رحمت خاص خداست و آن نعمت و بهشت است ، كه مخصوص كسانى است كه رحمت خاص و هدايت خاص خدا را پذيرفتند و اين خود روشن است .

علاوه بر اينكه اگر اين اشكال وارد باشد ، بايد در مورد عذاب غير دائمى آخرت و حتى درمورد عذاب دنيوى نيز وارد باشد .

پاسخ اشكال پنجم : و اما جواب به اشكال پنجم ، اين است كه عذاب دائم مستند بصورت شقاوتى است كه معذب را نوعى مخصوص از انسانها كرده ، نه مستند به خدا ، تا بگوئى انتقام از خدا محال است ، بله استناد آن به خداي تعالى باين مقدار و به همان معنائى است كه هر موجود ديگرى را به او نسبت مي دهيم .

پس اينكه مي گوئيم : خدا كفار را عذاب مى كند ، معنايش اين نيست كه از آنها انتقام مى گيرد و دق دل درمى آورد تا بگوئى انتقام و تشفى از خدا محال است بلكه بطور كلى انتقام خدايتعالى از گنه كاران انتقام بمعناى جزاء دادن سخت است كه مولى بنده خود را در مقابل تعديش از طور عبوديت و خروجش از ساحت انقياد ، به عرصه تمرد و نافرمانى ، به آن عذاب معذب مى كند ، و چنين انتقامى در خداى سبحان صدق دارد ،

ص:468

ولى اين معناى از انتقام مستلزم آن اشكال نيست .

علاوه بر اينكه اگر اين اشكال وارد باشد بايد مانند اشكال هاى قبلى در مورد عذاب موقت و منقطع نيز وارد باشد ، چه عذاب دنيائى و چه عذاب اخروى .

بايد دانست كه اين طريق از استدلال ، بر رد شبهه (منقطع بودن عذاب قيامت،) طريقه اى است كه هم در كتاب بكار رفته و هم در سنت ، اما در كتاب خداي تعالى فرموده:

« من كان يريد العاجلة عجلنا له فيها ما نشاء لمن نريد، ثم جعلنا له جهنم يصليها مذموما مدحورا و من أراد الاخرة و سعى لها سعيها و هو مؤمن، فاولئك كان سعيهم مشكورا، كلا نمد هؤلاء و هؤلاء من عطاء ربك و ما كان عطاء ربك محظورا !»(18تا20/اسرا)

« كسى كه هدفش زندگى دنياى عاجل باشد، ما از آن زندگى به هر قدر كه بخواهيم و براى هر كه بخواهيم در اختيارش مي گذاريم و پس از سر آمدن آن، جهنم را برايش مقرر مى داريم، تا در پى آن برود، در حالى كه مذموم و مطرود باشد و كسى كه هدفش آخرت باشد و هر تلاشى مى كند براى آن مى كند و تلاشى مى كند كه شايسته آن زندگى باشد و در حالى مي كند كه ايمان داشته باشد، پس چنين كسانى سعيشان شكرگزارى مى شود، ما هر دو طائفه را از عطاى پروردگارت مدد مي دهيم، هم آنان را و هم اينان را و عطاء پروردگار تو جلوگير ندارد!»

اين آيه شريفه بطورى كه ملاحظه مى فرمائيد هم شكر را عطيه خدا و رحمت او دانسته و هم عذاب را و در عين حال تحقق هر يك از آن دو را مربوط به اراده بنده و سعى او كرده و اين به عينه همان طريقه اى است كه ما در اصل مسئله و پاسخ به اشكالاتى كه بدان شده پيموديم ، البته در اين ميان آيات ديگرى نيز در اين معنا هست.

(1)

مسئله شفاعت

مقدمه تفسيري برموضوع: شفاعت در قرآن

اشاره

1- الميزان ج : 1 ص : 623

ص:469

« وَ اتَّقُوا يَوْماً لا تجْزِى نَفْسٌ عَن نَّفْسٍ شيْئاً وَ لا يُقْبَلُ مِنهَا شفَعَةٌ وَ لا يُؤْخَذُ مِنهَا عَدْلٌ وَ لا هُمْ يُنصرُونَ!»

« بپرهيزيد از روزى كه احدى بجاى ديگرى جزاء داده نمي شود و از او شفاعتى پذيرفته نيست و از او عوضى گرفته نمي شود و هيچ كس از ناحيه كسى يارى نمى گردد!» (48/بقره)

1- مقدمه:

پادشاهى و سلطنت دنيوى از هر نوعش كه باشد و با جميع شئون و قواى مقننه و قواى حاكمه و قواى مجريه اش، مبتنى بر حوائج زندگى است و اين حاجت زندگى است كه ايجاب مى كند چنين سلطنتى و چنين قوانينى بوجود آيد، تا حوائج انسان را كه عوامل زمانى و مكانى آن را ايجاب مى كند بر آورد.

به همين جهت چه بسا مي شود كه متاعى را مبدل به متاعى ديگر و منافعى را فداى منافعى بيشتر و حكمى را مبدل به حكمى ديگر مى كند، بدون اين كه اين دگرگونيها در تحت ضابطه و ميزانى كلى در آيد و بر همين منوال مسئله مجازات متخلفين نيز جريان مى يابد، با اين كه جرم و جنايت را مستلزم عقاب مي دانند، چه بسا از اجراء حكم عقاب بخاطر غرضى مهم تر، كه يا اصرار و التماس محكوم به قاضى و تحريك عواطف او است و يا رشوه است، صرفنظر كنند و قاضى بخاطر عوامل نامبرده بر خلاف حق حكم براند و تعيين جزاء كند و يا مجرم پارتى و شفيعى نزد او بفرستد، تا بين او و خودش واسطه شود و يا اگر قاضى تحت تاثير اينگونه عوامل قرار نگرفت، پارتى و

ص:470

شفيع نزد مجرى حكم برود و او را از اجراء حكم باز بدارد و يا در صورتي كه احتياج حاكم به پول بيشتر از احتياجش به عقاب مجرم باشد، مجرم عقاب خود را با پول معاوضه كند و يا قوم و قبيله مجرم به يارى او برخيزند و او را از عقوبت حاكم برهانند و عواملى ديگر نظير عوامل نامبرده، كه احكام و قوانين حكومتى را از كار مى اندازد و اين سنتى است جارى و عادتى است در بين اجتماعات بشرى.

در ملل قديم از وثنى ها و ديگران، اين طرز فكر وجود داشت كه معتقد بودند نظام زندگى آخرت نيز مانند نظام زندگى دنيوى است و قانون اسباب و مسببات و ناموس تاثير و تاثر مادى طبيعى، در آن زندگى نيز جريان دارد، لذا براى اين كه از جرائم و جناياتشان صرفنظر شود، قرباني ها و هدايا براى بت ها پيشكش مى كردند، تا بدين وسيله آنها را در برآورده شدن حوائج خود برانگيزند و همدست خود كنند و يا بتها برايشان شفاعت كنند و يا چيزي را فديه و عوض جريمه خود مي دادند و بوسيله يك جان زنده يا يك اسلحه، خدايان را به يارى خود مى طلبيدند، حتى با مردگان خود چيزى از زيور آلات را دفن مى كردند، تا به آن وسيله در عالم ديگر زندگى كنند و لنگ نمانند و يا انواع اسلحه با مردگان خود دفن مى كردند، تا در آن عالم با آن از خود دفاع كنند و چه بسا با مرده خود يك كنيز را زنده دفن مى كردند، تا مونس او باشد و يا يكى از قهرمانان را دفن مى كردند، تا مرده را يارى كند و در همين اعصار در موزه هاى دنيا در ميانه آثار زمينى مقدار بسيار زيادى از اين قبيل چيزها ديده مي شود .

2- ابطال نظريه هاي تاريخي شفاعت بوسيله قرآن

در بين ملل اسلامى نيز با همه اختلافي كه در نژاد و زبان دارند، عقائد گوناگونى شبيه به عقائد خرافى گذشته ديده مي شود، كه معلوم است ته مانده همان خرافات است، كه به توارث باقى مانده است و اى بسا در قرون گذشته رنگهاى گونه گونى به خود گرفته است و در قرآن كريم تمامى اين آراء واهيه و پوچ و اقاويل كاذبه و بى اساس ابطال شده، خداى عز و جل در باره اش فرمود:

« و الامر يومئذ لله - امروز تنها مؤثر خداست!» (19/انفطار)و نيز فرموده:

« و رأوا العذاب و تقطعت بهم الاسباب - عذاب را مى بينند و دستشان از همه اسباب بريده مي شود!»(166/بقره) و نيز فرموده:

« و لقد جئتمونا فرادى، كما خلقناكم اول مرة و تركتم ما خولناكم وراء ظهوركم و ما نرى معكم شفعاء كم، الذين زعمتم انهم فيكم شركاء، لقد تقطع بينكم و ضل عنكم ما كنتم تزعمون - امروز تك تك و به تنهائى نزد ما آمديد، همانطور كه روز اوليكه شما را آورديم لخت و تنها آفريديم و آنچه به شما داده بوديم با خود نياورديد و پشت سر نهاديد، با شما نمى بينيم آن شفيعانى كه يك عمر شريكان ما در سرنوشت خود مى پنداشتيد، آرى

ص:471

ارتباطهائي كه بين شما بود و بخاطر آن منحرف شديد، قطع شد و آنچه را مى پنداشتيد امروز نمى بينيد!»(94/انعام)

و نيز فرموده:

« هنالك تبلوا كل نفس ما أسلفت و ردوا الى الله مولاهم الحق و ضل عنهم ما كانوا يفترون - در آن هنگام هر كس به هر چه از پيش كرده مبتلا شود و بسوى خداى يكتا مولاى حقيقى خويش بازگشت يابند و آن دروغها كه مى ساخته اند نابود شوند!»(30/يونس)

همچنين آياتى ديگر، كه همه آنها اين حقيقت را بيان مى كنند، كه در موطن قيامت، اثرى از اسباب دنيوى نيست و ارتباط هاى طبيعى كه در اين عالم ميان موجودات هست، در آنجا بكلى منقطع است و اين خود اصلى است كه لوازمى بر آن مترتب مي شود و آن لوازم بطور اجمال بطلان همان عقائد موهوم و خرافى است، آن گاه قرآن كريم هر يك از آن عقائد را بطور تفصيل بيان نموده و پنبه اش را زده است، از آن جمله مسئله شفاعت و پارتى بازى است، كه در باره آن مى فرمايد:

« وَ اتَّقُوا يَوْماً لا تجْزِى نَفْسٌ عَن نَّفْسٍ شيْئاً وَ لا يُقْبَلُ مِنهَا شفَعَةٌ وَ لا يُؤْخَذُ مِنهَا عَدْلٌ وَ لا هُمْ يُنصرُونَ!»(48/بقره)

« بپرهيزيد از روزى كه احدى بجاى ديگرى جزاء داده نمي شود و از او شفاعتى پذيرفته نيست و از او عوضى گرفته نمي شود و هيچ كس از ناحيه كسى يارى نمى گردد!» و نيز فرموده:

« يوم لا بيع فيه و لا خلة و لا شفاعة !»(254/بقره)

« روزي كه در آن نه خريد و فروشى است و نه رابطه دوستى و نه شفاعت! »

و نيز فرموده:

« يوم لا يغنى مولى عن مولى شيئا – روزي كه هيچ دوستى براى دوستى كارى صورت نمى دهد!» (41/دخان)و نيز فرموده:

« يوم تولون مدبرين، مالكم من الله من عاصم - روزي كه از عذاب مى گريزيد ولى از خدا پناه گاهى نداريد!»(33/يونس) و نيز فرموده:

« مالكم لا تناصرون؟ بل هم اليوم مستسلمون - چرا به يارى يكديگر برنميخزيد؟ بلكه آنان امروز تسليمند!» (25و26/صافات)و نيز فرموده:

« و يعبدون من دون الله ما لا يضرهم و لا ينفعهم و يقولون هؤلاء شفعاؤنا عند الله، قل أ تنبؤن بما لا يعلم فى السموات و لا فى الارض؟ سبحانه و تعالى عما يشركون - به غير خدا چيزي را مى پرستند كه نه ضررى برايشان دارد و نه سودى به ايشان مى رساند و مي گويند: اينها شفيعان ما به نزد خدايند، بگو: آيا به خدا چيزى ياد مي دهيد كه خود او در آسمانها و زمين اثرى از آن سراغ ندارد؟ منزه و والا است خدا از آنچه ايشان برايش شريك مى پندارند!» (18/يونس) و نيز فرموده:

« ما للظالمين من حميم و لا شفيع يطاع - ستمكاران نه دوستى دارند و نه شفيعى كه سخنش خريدار داشته باشد!» (18/غافر)و نيز فرموده:

ص:472

« فما لنا من شافعين! و لا صديق حميم!»(100و101/شعرا)

و از اين قبيل آيات ديگر، كه مسئله شفاعت و تاثير واسطه و اسباب را در روز قيامت نفى مى كنند( دقت فرمائيد!)

3- اثبات شفاعت براي خدا

از سوى ديگر قرآن كريم با اين انكار شديدش در مسئله شفاعت، اين مسئله را بكلى و از اصل انكار نمى كند، بلكه در بعضى از آيات مى بينيم كه آنرا فى الجمله اثبات مي نمايد، مانند آيه:

« الله الذى خلق السموات و الارض فى ستة ايام، ثم استوى على العرش، ما لكم من دونه من ولى و لا شفيع، ا فلا تتذكرون؟ - او است الله، كه آسمانها و زمين را در شش روز بيافريد و سپس بر عرش مسلط گشت، شما به غير او سرپرست و شفيعى نداريد، آيا باز هم متذكر نمى گرديد؟» (4/سجده)

كه مى بينيد در اين آيه بطور اجمال شفاعت را براى خود خدا اثبات نموده است. و نيز آيه:

« ليس لهم من دونه ولى و لا شفيع - بغير او ولى و شفيعى برايشان نيست!» (51/انعام) و آيه:

« قل لله الشفاعة جميعا - بگو شفاعت همه اش مال خدا است!»()44/زمر و نيز فرموده:

« له ما فى السموات و ما فى الارض، من ذا الذى يشفع عنده الا باذنه يعلم ما بين ايديهم و ما خلفهم - مر او راست آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است، كيست كه بدون اذن او نزد او شفاعتى كند؟ او مي داند اعمالى را كه يك يك آنان كرده اند و همچنين آثاري كه از خود بجاى نهاده اند!»(255/بقره)

و نيز فرموده:

« ان ربكم، الله الذى خلق السموات و الارض فى ستة ايام، ثم استوى على العرش، يدبر الامر، ما من شفيع الا من بعد اذنه - بدرستى پروردگار شما تنها الله است، كه آسمانها و زمين را در شش روز بيافريد، آنگاه بر عرش مسلط گشته، تدبير امر نمود، هيچ شفيعى نيست مگر بعد از آنكه او اجازه دهد!» (3/يونس)

و نيز فرموده:

« و قالوا اتخذ الرحمن ولدا، سبحانه، بل عباد مكرمون، لا يسبقونه بالقول، و هم بامره يعملون، يعلم ما بين ايديهم و ما خلفهم و لا يشفعون الا لمن ارتضى و هم من خشيته مشفقون - گفتند: خدا فرزندى گرفته، منزه است خدا، بلكه فرشتگان بندگان آبرومند اويند كه در سخن از او پيشى نمى گيرند و به امر او عمل مى كنند و او مي داند آنچه را كه آنان مى كنند و آنچه اثر كه دنبال كرده هايشان مي ماند و ايشان شفاعت نمى كنند، مگر كسى را كه خدا راضى باشد و نيز ايشان از ترس او همواره در حالت اشفاقند!»(26تا28/انبيا) و نيز فرموده:

« و لا يملك الذين يدعون من دونه الشفاعة الا من شهد بالحق و هم يعلمون – آنهائي كه

ص:473

مشركين بجاى خدا مى خوانند، مالك شفاعت كسى نيستند، تنها كسانى مي توانند به درگاه او شفاعت كنند كه به حق شهادت داده باشند و در حالى داده باشند كه عالم باشند!»(86/زخرف) و نيز فرموده:

« لا يملكون الشفاعة الا من اتخذ عند الرحمن عهدا - مالك شفاعت نيستند، مگر تنها كساني كه نزد خدا عهدى داشته باشند!» (87/مريم)

و نيز فرموده:

« يومئذ لا تنفع الشفاعة الا من اذن له الرحمن و رضى له قولا، يعلم ما بين ايديهم و ما خلفهم و لا يحيطون به علما - امروز شفاعت سودى نمى بخشد، مگر از كسى كه رحمان به او اجازه داده باشد و سخن او را پسنديده باشد، او به آنچه مردم كرده اند و نيز به آنچه آثار پشت سر نهاده اند، دانا است و مردم به او احاطه علمى ندارند!» (109و110/طه) و نيز فرموده:

« و لا تنفع الشفاعة عنده، الا لمن اذن له - شفاعت نزد او براى كسى سودى نمي دهد - مگر كسى كه برايش اجازه داده باشد!»(23/سبا) و نيز فرموده:

« و كم من ملك فى السموات، لا تغنى شفاعتهم شيئا الا من بعد أن ياذن الله لمن يشاء و يرضى - چه بسيار فرشتگان كه در آسمانهايند و شفاعتشان هيچ سودى ندارد، مگر بعد از آنكه خدا براى هر كه بخواهد اذن دهد!» (26/نجم)

اين آيات بطوري كه ملاحظه مى فرمائيد شفاعت را مختص به خداى( عز اسمه) مى كند، مانند سه آيه اول و يا آنرا عموميت مي دهد و براى غير خدا نيز اثبات مى كند اما با اين شرط كه خدا به او اذن داده باشد و به شفاعتش راضى باشد و امثال اين شروط.

به هر حال، آنچه مسلم است و هيچ شكى در آن نيست، اين است كه آيات نامبرده شفاعت را اثبات مى كند، چيزي كه هست بعضى آنطور كه ديديد منحصر در خدا مى كند و بعضى ديگر آنطور كه ديديد عموميتش مى دهد.

اين را هم به ياد داريد كه آيات دسته اول، شفاعت را نفى مى كرد، حال بايد ديد جمع بين اين دو دسته آيات چه مي شود؟

در پاسخ مي گوئيم نسبتى كه اين دو دسته آيات با هم دارند، نظير نسبتى است كه دو دسته آيات راجع به علم غيب با هم دارند، يك دسته علم غيب را منحصر در خدا مى كند، دسته ديگر آن را براى غير خدا نيز اثبات نموده، قيد رضاى خدا را شرط مى كند، دسته اول مانند آيه:

« قل لا يعلم من فى السموات و الارض الغيب - بگو در آسمانها و زمين هيچ كس غيب نمي داند!» (65/نمل)و آيه:

« و عنده مفاتح الغيب لا يعلمها الا هو - نزد اوست كليدهاى غيب كه كسى جز خود او از آن اطلاع ندارد!»(59/انعام)

و از دسته دوم مانند آيه:

« عالم الغيب فلا يظهر على غيبه احدا الا من ارتضى من رسول - خدا عالم غيب است و

ص:474

احدى را بر غيب خود مسلط نمي سازد مگر كسى از فرستادگانش كه او را پسنديده باشد!» (26و27/جن)

هم چنين نسبت ميانه آن دو دسته آيات شفاعت، نظير نسبتى است كه ميان دو دسته آيات راجع به مرگ و نيز دو دسته آيات راجع به خلقت و رزق و تاثير و حكم و ملك و امثال آن است، كه در اسلوب قرآن بسيار زياد ديده مي شود، يك جا مرگ بندگان و خلقتشان و رزقشان و ساير نامبرده ها را به خود نسبت مي دهد و جائى ديگر براى غير خود اثبات مى كند و قيد اذن و مشيت خود را بر آن اضافه مى نمايد.

اين اسلوب كلام، به ما مى فهماند كه بجز خداي تعالى هيچ موجودى بطور استقلال مالك هيچ يك از كمالات نامبرده نيست و اگر موجودى مالك كمالى باشد، خدا به او تمليك كرده، حتى قرآن كريم در قضاهاى رانده شده بطور حتم، نيز يك نوع مشيت را براى خدا اثبات مى كند، مثلا مى فرمايد:

« فاما الذين شقوا، ففى النار لهم فيها زفير و شهيق، خالدين فيها، ما دامت السموات و الارض الا ما شاء ربك، ان ربك فعال لما يريد و اما الذين سعدوا، ففى الجنة خالدين فيها ما دامت السموات و الارض الا ما شاء ربك، عطاء غير مجذوذ - اما كسانيكه شقى شدند پس در آتشند و در آن زفير و شهيق( صداى نفس فرو بردن و برآوردن) دارند و جاودانه در آن هستند مادام كه آسمانها و زمين برقرار است مگر آنچه پروردگارت بخواهد كه پروردگارت هر چه اراده كند فعال است و اما كساني كه سعادتمند شدند، در بهشت جاودانه خواهند بود، مادام كه آسمانها و زمين برقرار است مگر آنچه پروردگارت بخواهد- عطائى است قطع نشدنى!» (106تا108/هود)

ملاحظه مى فرمائيد كه سعادت و شقاوت و خلود در بهشت و دوزخ را با اين كه از قضاهاى حتمى او است و مخصوصا در باره خلود در بهشت صريحا فرموده: عطائى است قطع نشدنى، اما در عين حال اين قضاء را طورى نرانده كه العياذ بالله دست بند به دست خود زده باشد، بلكه باز سلطنت و ملك خود را نسبت به آن حفظ كرده و فرموده: « پروردگارت به آنچه اراده كند فعال است!» (107/هود)يعنى هر چه بخواهد مى كند .

سخن كوتاه اين كه نه اعطاء و دادنش طورى است كه اختيار او را از او سلب كند و بعد از دادن نسبت به آنچه داده ندار و فقير شود و نه ندادنش او را ناچار به حفظ آنچه نداده مي سازد و سلطنتش را نسبت به آن باطل مى كند.

از اينجا معلوم مي شود: آياتي كه شفاعت را انكار مى كنند، اگر بگوئيم ناظر به شفاعت در روز قيامت است، شفاعت بطور استقلال را نفى مى كند و مي خواهد بفرمايد: كسى در آن روز مستقل در شفاعت نيست، كه چه خدا اجازه بدهد و چه ندهد او بتواند شفاعت كند و آياتي كه آن را اثبات مى كند، نخست اصالت در آن را براى خدا اثبات مى كند و براى غير خدا به شرط اذن و تمليك خدا اثبات مي نمايد، پس شفاعت براى

ص:475

غير خدا هست، اما با اذن خدا .

4- مفهوم شفاعت از نظر اجتماع و از نظر قرآن

حال بايد در آيات اين بحث دقت كنيم، ببينيم:

1-شفاعت و متعلقات آن از نظر قرآن چه معنائى دارد؟

2-شفاعت در حق چه كسانى جارى مي شود؟

3-از چه شفيعانى سر مى زند؟

4-شفاعت در چه زمانى تحقق مي يابد؟

5-شفاعت چه نسبتى با عفو و مغفرت خداي تعالى دارد؟

معناى اجمالى شفاعت را همه مي دانند، چون همه انسان ها در اجتماع زندگى مي كنند، كه اساسش تعاون است. و اما معناى لغوى آن، اين كلمه از ماده ( شفع) است، كه در مقابل كلمه( وتر- تك) بكار مى رود، در حقيقت شخصى كه متوسل به شفيع مي شود نيروى خودش به تنهائى براى رسيدنش به هدف كافى نيست، لذا نيروى خود را با نيروى شفيع گره مى زند و در نتيجه آن را دو چندان نموده، به آنچه مي خواهد نائل مى شود، بطوري كه اگر اين كار را نمى كرد، و تنها نيروى خود را بكار مى زد، به مقصود خود نمى رسيد، چون نيروى خودش به تنهائى ناقص و ضعيف و كوتاه بود .

درباره بحث اجتماعى شفاعت و اين كه تا چه پايه معتبر است؟ مي گوئيم: شفاعت يكى از امورى است كه ما آن را براى رسيدن به مقصود بكار بسته و از آن كمك مى گيريم. اگر موارد استعمال آنرا آمارگيرى كنيم، خواهيم ديد كه بطور كلى در يكى از دو مورد از آن استفاده مى كنيم، يا در مورد جلب منفعت و خير آن را بكار مى زنيم و يا در مورد دفع ضرر و شر، البته نه هر نفعى و نه هر ضررى، چون ما هرگز در نفع و ضررهائي كه اسباب طبيعى و حوادث كونى آنرا تامين مى كند، از قبيل گرسنگى و عطش و حرارت و سرما و سلامتى و مرض، متوسل به شفاعت نمي شويم، وقتى گرسنه شديم بدون اين كه دست به دامن اسباب غير طبيعى بزنيم، خود برخاسته براى خودمان غذا فراهم مى كنيم و همچنين آب و لباس و خانه و دارو تهيه مى كنيم.

توسل ما به اسباب غير طبيعى و شفيع قرار دادن آنها، تنها در خيرات و شرور و منافع و مضارى است كه اوضاع قوانين اجتماعى و احكام حكومت، يا بطور خصوص و يا عموم، بطور مستقيم يا غير مستقيم، پيش مى آورد، چون در دائره حكومت و مولويت از يكسو و عبوديت و اطاعت از سوى ديگر، در هر حاكم و محكومى كه فرض شود احكامى از امر و نهى هست، كه اگر محكوم و رعيت به آن احكام عمل كند و تكليف حاكم و مولى

ص:476

را امتثال نمايد، آثارى از قبيل مدح زبانى و يا منافع مادى، از جاه و مال در پى دارد و اگر با آن مخالفت نموده و از اطاعت تمرد و سر پيچى كند، آثار ديگرى از قبيل مذمت زبانى و يا ضرر مادى و يا معنوى در پى دارد، پس وقتى مولائى غلام خود و يا هر كس ديگري كه در تحت سياست و حكومت او قرار دارد مثلا امر بكند و يا نهى كند و او هم امتثال نمايد، اجرى آبرومند دارد و اگر مخالفت كند، عقاب يا عذابى دارد. از همين جا دو نوع وضع و اعتبار درست مي شود، يكى وضع حكم و قانون و يكى هم وضع آثاري كه بر موافقت و مخالفت آن مترتب مي شود .

آسياى همه حكومت هاى عمومى و خصوصى و مخصوصا حكومت بين هر انسانى با زير دستش، بر همين اساس مي چرخد.

بنا بر اين اگر انسانى بخواهد به كمالى و خيرى برسد، يا مادى و يا معنوى، كه از نظر معيارهاى اجتماعى آمادگى و ابزار آن را ندارد و اجتماع وى را لايق آن كمال و آن خير نمى داند و يا بخواهد از خود شرى را دفع كند، شري كه بخاطر مخالفت متوجه او مي شود و از سوى ديگر قادر بر امتثال تكليف و اداى وظيفه نيست، در اينجا متوسل به شفاعت مي شود .

به عبارتى روشن تر، اگر شخصى بخواهد به ثوابى برسد كه اسباب آن را تهيه نديده و از عقاب مخالفت تكليفى خلاص گردد، بدون اين كه تكليف را انجام دهد، در اينجا متوسل به شفاعت مى گردد. مورد تاثير شفاعت هم همينجا است! اما نه بطور مطلق، براى اين كه بعضى افراد هستند كه اصلا لياقتى براى رسيدن به كمالي كه مي خواهند ندارند، مانند يك فرد عامى كه مي خواهد با شفاعت اعلم علماء شود، با اين كه نه سواد دارد و نه استعداد و يا رابطه اى كه ميان او و آن ديگرى واسطه و شفيع شود ندارند، مانند برده اى كه بهيچ وجه نمى خواهد از مولايش اطاعت كند و مي خواهد در عين ياغى گرى و تمردش بوسيله شفاعت مورد عفو مولا قرار گيرد كه در اين دو فرض، شفاعت سودى ندارد، چون شفاعت وسيله اى است براى تتميم سبب ، نه اين كه خودش مستقلا سبب باشد، اولى را اعلم علماء كند و دومى را در عين ياغيگريش مقرب درگاه مولا سازد.

شرط ديگرى كه در شفاعت هست، اين است كه تاثير شفاعت شفيع در نزد حاكمى كه نزدش شفاعت مي شود بايد تاثير جزافى و غير عقلايى نباشد، بلكه بايد آن شفيع چيزى را بهانه و واسطه قرار دهد كه براستى در حاكم اثر بگذارد و ثواب او و خلاصى از عقاب او را باعث شود، پس شفيع از مولاى حاكم نمي خواهد كه مثلا مولويت خود را باطل و عبوديت عبد خود را لغو كند و نيز نمي خواهد كه او از حكم خود و

ص:477

تكليفش دست بردارد و يا آن را به حكم ديگر نسخ نمايد، حالا يا براى همه نسخ كند و يا براى شخص مورد فرض، كه خصوص او را عقاب نكند .

و نيز از او نمي خواهد كه قانون مجازات خود را يا بطور عموم و يا براى شخص مورد فرض لغو نموده، يا در هيچ واقعه و يا در خصوص اين واقعه مجازات نكند!

شفاعت معنايش اين نيست و شفيع چنين تاثيرى در مولويت مولا و عبوديت عبد و يا در حكم مولا و يا در مجازات او ندارد، بلكه شفيع بعد از آن كه اين سه جهت را مقدس و معتبر شمرد، از راه هاى ديگرى شفاعت خود را مى كند، مثلا به صفاتى از مولاى حاكم تمسك مى كند، كه آن صفات اقتضا دارد كه از بنده نافرمانش بگذرد، مانند بزرگوارى و كرم او و سخاوت و شرف دودمانش، يا به صفاتى در عبد تمسك جويد، كه آن صفات اقتضاء مى كند مولا بر او رأفت ببرد، صفاتي كه عوامل آمرزش و عفو را برمى انگيزد، مانند خوارى و مسكنت و حقارت و بد حالى و امثال آن

و يا به صفاتى كه در نفس خود شفيع هست، مانند محبت و علاقه اى كه مولا به او دارد و يا قرب منزلت و علو مقامش در نزد وى، پس منطق شفيع اين است كه مي گويد: من از تو نمي خواهم دست از مولويت خود بردارى و يا از عبوديت عبدت چشم بپوشى و نيز نمى خواهم حكم و فرمان خودت را باطل كنى و يا از قانون مجازات چشم بپوشى بلكه مي گويم: تو با اين عظمت كه دارى و اين رأفت و كرامت كه دارى از مجازات اين شخص چه سودى مى برى؟ و اگر از عقاب او صرفنظر كنى چه ضررى بتو مى رسد و يا مي گويم: اين بنده تو مردى نادان است و اين نافرمانى را از روى نادانيش كرده و مردى حقير و مسكين، مخالفت و موافقت او اصلا به حساب نمى آيد و مثل تو بزرگوارى به امر او اعتنا نمى كند و به آن اهميت نمي دهد و يا مي گويم: بخاطر آن مقام و منزلتى كه نزد تو دارم و آن لطف و محبتى كه تو نسبت به من دارى، شفاعتم را در حق فلانى بپذير و از عقابش رهانيده مشمول عفوش قرار ده!

از اينجا براى كسى كه در بحث دقت كرده باشد، معلوم و روشن مى گردد كه شفيع، عاملى از عوامل مربوط به مورد شفاعت و مؤثر در رفع عقاب را مثلا، بر عاملى ديگر كه عقاب را سبب شده، حكومت و غلبه مي دهد، حال يا آن عامل همان طور كه گفتيم صفتى از صفات مولى است، يا صفتى از صفات عبد است، يا از صفات خودش، هر چه باشد آن عامل را تقويت مى كند، تا بر عامل عقوبت يا هر حكمى ديگر كه مي خواهد خنثي كند، رجحان داده كفه ترازويش را سنگين تر سازد يعنى مورد عقوبت را از اين كه مورد عقوبت باشد بيرون نموده ، داخل در مورد رفع عقوبت نمايد، پس ديگر حكم اولى كه همان عقوبت بود، شامل اين مورد نمي شود، چون ديگر مورد نامبرده مصداق آن

ص:478

حكم نيست، نه اين كه در عين مصداق بودن، حكم شاملش نشود، تا مستلزم ابطال حكم باشد و تضادى پيش آيد، آنطور كه اسباب طبيعى بعضى با بعض ديگر تضاد پيدا نموده، سببى با سبب ديگر معارضه نموده و اثرش بر اثر ديگرى غلبه مى كند، اين طور نيست، بلكه حقيقت شفاعت واسطه شدن در رساندن نفع و يا دفع شر و ضرر است، به نحو حكومت، نه به نحو تضاد و تعارض .

نكته ديگري كه از اين بيان روشن مي شود، اين است كه شفاعت خودش يكى از مصاديق سببيت است و شخص متوسل به شفيع، در حقيقت مي خواهد سبب نزديكتر به مسبب را واسطه كند، ميان مسبب و سبب دورتر، تا اين سبب جلو تاثير آن سبب را بگيرد، اين آن نكته اي است كه از تجزيه و تحليل معناى شفاعت بنظر ما رسيد، البته شفاعتى كه خود ما به آن معتقديم، نه هر شفاعتى!

حال كه اين معنا روشن شد، مي گوئيم: خداى سبحان در سببيت از يكى از دو جهت مورد نظر قرار مى گيرد، اول از نظر تكوين و دوم از نظر تشريع، از نظر اول خداى سبحان مبدء نخستين هر سبب و هر تاثير است و سببيت هر سببى بالاخره به او منتهى مي شود، پس مالك على الاطلاق خلق و ايجاد او است و همه علل و اسباب امورى هستند كه واسطه ميان او و غير او و وسيله انتشار رحمت اويند، آن رحمتى كه پايان ندارد و نعمتى كه بى شمار به خلق و صنع خود دارد، پس از نظر تكوين سببيت خدا جاى هيچ حرف نيست .

اما از جهت دوم يعنى تشريع، خداي تعالى به ما تفضل كرده، در عين بلندى مرتبه اش، خود را به ما نزديك ساخته و براى ما تشريع دين نموده و در آن دين احكامى از اوامر و نواهى و غيره، وضع كرده و تبعات و عقوبتهائى در آخرت براى نافرمانان معين نموده، رسولانى براى ما گسيل داشت، ما را بشارتها دادند و انذارها كردند و دين خدا را به بهترين وجه تبليغ نمودند و حجت بدين وسيله بر ما تمام شد و « تمت كلمة ربك صدقا و عدلا ، لا مبدل لكلماته- كلمه پروردگارت در راستى و عدالت تمام شد و كسى نيست كه كلمات او را مبدل سازد!»(115/انعام)

حال ببينيم معناى شفاعت با كدام يك از اين دو جهت منطبق است؟

انطباق آن بر جهت اول، يعنى جهت تكوين و اين كه اسباب و علل وجودي كار شفاعت را بكنند، كه بسيار واضح است، براى اين كه هر سببى واسطه است ميان سبب فوق و مسبب خودش و روى هم آنها از صفات علياى خدا يعنى رحمت و خلق و احياء و رزق و امثال آن را استفاده نموده و انواع نعمت ها و فضل ها را گرفته، به محتاجان آن مى رسانند .

ص:479

قرآن كريم هم اين معناى از شفاعت را تحمل مى كند، از آن جمله مى فرمايد:« له ما فى السموات و ما فى الارض، من ذا الذى يشفع عنده الا باذنه!» (255/بقره) و نيز مى فرمايد:« ان ربكم الله الذى خلق السموات و الارض فى ستة ايام، ثم استوى على العرش، يدبر الامر، ما من شفيع الا من بعد اذنه!»(3/يونس)

در اين دو آيه كه راجع به خلقت آسمانها و زمين است، قهرا شفاعت هم در آنها در مورد تكوين خواهد بود و شفاعت در مورد تكوين جز اين نمي تواند باشد، كه علل و اسبابى ميان خدا و مسبب ها واسطه شده، امور آنها را تدبير و وجود و بقاء آنها را تنظيم كنند و اين همان شفاعت تكوينى است.

اما از جهت دوم، يعنى از جهت تشريع، در اين جهت چيزى كه مي توان گفت، اين است كه مفهوم شفاعت با در نظر گرفتن آن تجزيه و تحليل كه كرديم، در اين مورد هم صادق است و هيچ محذورى در آن نيست و آيه:« يومئذ لا تنفع الشفاعة الا من اذن له الرحمن و رضى له قولا !»(109/طه) و آيه:« لا تنفع الشفاعة عنده الا لمن اذن له!»(23/سبا) و آيه:« لا تغنى شفاعتهم شيئا الا من بعد ان ياذن الله لمن يشاء و يرضى!» (26/نجم) و آيه:« و لا يشفعون الا لمن ارتضى!»(28/انبيا) و آيه:« و لا يملك الذين يدعون من دونه الشفاعة الا من شهد بالحق و هم يعلمون!»(86/زخرف) كه با اين شفاعت، يعنى شفاعت در مرحله تشريع منطبقند.

5- چه كساني مي توانند شفاعت كنند؟

آيات فوق، بطوري كه ملاحظه مى فرمائيد، شفاعت( يعنى شافع بودن) را براى عده اى از بندگان خدا از قبيل ملائكه و بعضى از مردم، اثبات مى كند، البته به شرط اذن و بقيد ارتضاء و اين خودش تمليك شفاعت است، يعنى با همين كلامش دارد شفاعت را به بعضى از بندگانش تمليك مى كند و مي تواند بكند، چون« له الملك و له الامر!»(1/تغابن)

پس اين بندگان كه خدا مقام شفاعت را به آنان داده ، مي توانند به رحمت و عفو و مغفرت خدا و ساير صفات علياى او تمسك نموده، بنده اى از بندگان خدا را كه گناه گرفتارش كرده، مشمول آن صفات خدا قرار دهند و در نتيجه بلاى عقوبت را كه شامل او شده، از او برگردانند و در اين صورت ديگر از مورد حكم عقوبت بيرون گشته، ديگر مصداق آن حكم نيست و قبلا هم روشن كرديم، كه تاثير شفاعت از باب حكومت است، نه از باب تضاد و تعارض و اين مطلب با گفتار خود خداي تعالى كه مى فرمايد:« فاولئك يبدل الله سياتهم حسنات- خدا گناهان ايشان را مبدل به حسنه مى كند!»(70/فرقان) كاملا روشن و بى اشكال مي شود .

چون به حكم اين آيه خدا مي تواند عملى را با عملى ديگر معاوضه كند، همچنان كه مي تواند يك عمل موجود را معدوم سازد، چنانچه خودش هم فرموده:

ص:480

« و قدمنا الى ما عملوا من عمل فجعلناه هباء منثورا - و به آنچه كه عمل كرده اند مى پردازيم و آن را هيچ و پوچ مى كنيم!»(23/فرقان) و نيز خودش فرموده:

« فاحبط اعمالهم - پس اعمالشان را بى اثر كرد!»(9/محمد) و نيز همو فرموده:

«ان تجتنبوا كبائر ما تنهون عنه، نكفر عنكم سيئاتكم - اگر از گناهان كبيره اجتناب كنيد گناهان صغيره شما را محو مى كنيم ...!»(31/نسا) و نيز فرموده:

« ان الله لا يغفر ان يشرك به و يغفر ما دون ذلك لمن يشاء - خدا اين گناه را نمى آمرزد كه به وى شرك بورزند و گناهان پائين تر از آن را از هر كس بخواهد مى آمرزد!» (48/نسا)

و اين آيه بطور مسلم در غير مورد ايمان و توبه است، براى اين كه ايمان و توبه شرك قبلى را هم جبران نموده، آن را مانند ساير گناهان مشمول آمرزش خدا مى كند!

و نيز همان طور كه مي تواند عملى را مبدل به عملى ديگر كند، مي تواند عملى اندك را بسيار كند، همچنان كه خودش در اين باره فرموده:

« اولئك يوتون اجرهم مرتين - اينان اجرشان دو برابر داده مي شود!» (54/قصص) و نيز فرموده:

« من جاء بالحسنة فله عشر امثالها - هر كس كار نيكى كند ده برابر مثل آن را خواهد داشت!»(160/انعام)

و نيز همانطور كه مي تواند عملى را با عملى ديگر مبدل نموده و نيز عملى اندك را بسيار كند همچنين مي تواند عملى را كه معدوم بوده موجود سازد، كه در اين باره فرموده:

« و الذين آمنوا و اتبعتهم ذريتهم بايمان، الحقنا بهم ذريتهم، و ما التناهم من عملهم من شى ء، كل امرء بما كسب رهين – كساني كه ايمان آوردند و ذريه شان نيز از ايشان پيروى نموده، ايمان آوردند، ما ذريه شان را بايشان ملحق مى كنيم و ايشان را از هيچ يك از اعمالى كه كردند محروم و بى بهره نمى سازيم، كه هر مردى در گرو عملى است كه كرده!» (21/طور)

و اين همان لحوق و الحاق است. مثلا كساني كه عمل آباء نداشته اند، داراى عمل مى كند.

و سخن كوتاه اين كه خدا هر چه بخواهد مي تواند انجام دهد و هر حكمى كه بخواهد مي راند! بله، اين هم هست، كه او هر چه را بكند بخاطر مصلحتى مى كند كه اقتضاى آن را داشته باشد و بخاطر علتى انجام مي دهد كه بين او و عملش واسطه است، وقتى چنين است، چه مانعى دارد كه يكى از آن مصلحت ها و يكى از آن علت ها شفاعت شافعانى چون انبياء و اولياء و بندگان مقرب او باشد، هيچ مانعى بذهن نمي رسد و هيچ جزاف و ظلمى هم لازم نمى آيد.

از اينجا روشن شد كه معناى شفاعت - البته منظور از آن شافعيت است - بر حسب حقيقت در حق خداي تعالى نيز صادق است، چون هر يك از صفات او واسطه بين او و بين خلق او، در افاضه جود و بذل وجود هستند، پس در حقيقت شفيع على الاطلاق

ص:481

او است، همچنان كه خودش به صراحت فرموده:

« قل لله الشفاعة جميعا - بگو شفاعت همه اش از خداست!» (44/زمر)و نيز فرموده:

« ما لكم من دونه من ولى و لا شفيع - بگو شما به غير خدا سرپرست و شفيعى نداريد!»(4/سجده) و باز فرموده:

« ليس لهم من دونه ولى و لا شفيع - ايشان بجز خدا شفيع و سرپرستى ندارند!» (51/انعام) و غير خداي تعالى هر كس شفيع شود و داراى اين مقام بگردد به اذن او و به تمليك او شده است!

البته اين نيز هست و با بيانات گذشته ما مسلم شد، كه در درگاه خدا تا حدودى شفاعت بكار هست و اشخاصى از گنه كاران را شفاعت مى كنند و اين كه گفتيم: تا حدودى، براى اين بود كه خاطر نشان سازيم شفاعت تا آن حدى كه محذورى ناشايسته به ساحت كبريائى خدائيش نياورد، ثابت است و ممكن است اين معنا را به بيانى روشن تر تقريب كرده گفت: ثواب و پاداش دادن به نيكوكار حقيقتى است كه عقل آنرا صحيح دانسته و حق بنده نيكوكار مي داند، حقى كه به گردن مولا ثابت شده همچنان كه عقاب و امساك كردن از رحمت به بنده مجرم را حقى براى مولى مي داند، اما ميان اين دو حق از نظر عقل فرقى هست و آن اين است كه عقل ابطال حق غير را صحيح نمي داند چون ظلم است و اما ابطال حق خويش و صرفنظر كردن از آنرا قبيح نمى شمارد و بنا بر اين عقل جائز مي داند كه مولائى بخاطر شفاعت شفيعى از عقاب بنده اش و يا امساك رحمت به او كه حق خود مولا است، صرفنظر كند و حقيقت شفاعت هم همين است!

6- تحليل مسائل مربوط به شفاعت
اشاره

شفاعت از نظر قرآن تا حدى - نه بطور مطلق و بى قيد و شرط- ثابت است و نمي توان آن را به كلى انكار نمود و بزودى نيز خواهد ديد كه كتاب و سنت هم بيش از اين مقدار اجمالى را اثبات نمى كند، بلكه اگر از كتاب و سنت هم چشم پوشى كنيم و در معناى خود اين كلمه دقت كنيم، خواهيم ديد كه خود كلمه نيز به اين معنا حكم مى كند، براى اين كه همانطور كه گفتيم، برگشت شفاعت به حسب معنا به اين است كه كسى واسطه در سببيت و تاثير شود و معنا ندارد كه چيزى على الاطلاق و بدون هيچ قيد و شرطى سببيت و تاثير داشته باشد، خوب، وقتى خود سبب و تاثير، قيد و شرط دارد واسطه آن نيز مقيد به آن قيد و شرط نيز هست، همانطور كه معنا ندارد چيزى كه فى الجمله سبب دارد، بدون هيچ قيدى و شرطى سبب براى همه چيز شود و يا مسببى مسبب براى هر نوع سبب بگردد، زيرا اين حرف مستلزم بطلان سببيت است، كه به ضرورت و بداهت باطل است، همچنين معنا ندارد كه واسطه اي كه فى الجمله و با قيد و

ص:482

شرط هائى مي تواند شفيع در بين يك سبب و يك مسبب شود، بدون هيچ قيد و شرطى واسطه در ميانه همه اسباب و همه مسببات شود!

اينجاست كه امر بر منكرين شفاعت مشتبه شده، خيال كرده اند قائلين به شفاعت هيچ قيدى و شرطى براى آن قائل نيستند و لذا اشكال هائى كرده اند و با آن اشكالهاى خود خواسته اند يك حقيقت قرآنى را بدون اين كه مورد دقت قرار داده، در مقام برآيند ببينند از كلام خدا چه استفاده مي شود، باطل جلوه دهند و اينك بعضى از آن اشكالها از نظر خواننده مى گذرد:

بررسي اشكال اول :

يكى از آن اشكال ها اين است كه بعد از آن كه خداي تعالى در كلام مجيدش براى مجرم در روز قيامت عقاب هائى معين نموده و برداشتن آن عقاب يا عدالتى از خداست و يا ظلم است، اگر برداشتن آن عقابها عدالت باشد، پس تشريع آن حكمى كه مخالفتش عقاب مى آورد، در اصل، ظلم بوده و ظلم لايق ساحت مقدس خداي تعالى نيست و اگر برداشتن عقاب نامبرده ظلم است، چون تشريع حكمى كه مخالفتش اين عقاب را آورده به عدالت بوده، پس در خواست انبياء يا هر شفيع ديگر درخواست ظلم خداست و اين درخواست جاهلانه است و ساحت مقدس انبياء از مثل آن منزه است.

پاسخ اول:

ما از اين اشكال به دو جور پاسخ مي دهيم، يكى نقضى و ديگري حلى، اما جواب نقضى اين است كه به ايشان مي گوئيم: شما در باره اوامر امتحانى خدا چه مي گوئيد؟ آيا رفع حكم امتحانى - مانند جلوگيرى از كشته شدن اسماعيل در مرحله دوم و اثبات آن در مرحله اول - ماموريت ابراهيم به كشتن او - هر دو عدالت است؟ يا يكى ظلم و ديگرى عدالت است؟ چاره اى جز اين نيست كه بگوئيم هر دو عدالت است و حكمت در آن آزمايش و بيرون آوردن باطن و نيات درونى مكلف و يا به فعليت رساندن استعدادهاى او است، در مورد شفاعت هم مي گوئيم: ممكن است خدا مقدر كرده باشد كه همه مردم با ايمان را نجات دهد، ولى در ظاهر احكامى مقرر كرده و براى مخالفت آنها عقابهائى معين نموده، تا كفار به كفر خود هلاك گردند و مؤمنان بوسيله اطاعت به درجات محسنين بالا روند و گنه كاران بوسيله شفاعت به آن نجاتى كه گفتيم خدا برايشان مقدر كرده برسند، هر چند كه نجات از بعضى انواع عذابها، يا بعضى افراد آن باشد، ولى نسبت به بعضى ديگر از عذابها، از قبيل حول و وحشت برزخ و يا دلهره و فزع روز قيامت را بچشند، كه در اين صورت هم آن حكمى كه در اول مقرر كرد، بر طبق عدالت بوده و هم برداشتن عقاب از كساني كه مخالفت كردند عدالت بوده است! اين بود جواب نقضى از

ص:483

اشكال .

و اما جواب حلى آن، اين است كه برداشته شدن عقاب بوسيله شفاعت، وقتى مغاير با حكم اولى خداست و آنگاه آن سؤال پيش مى آيد كه كدامي ك عدل است و كدام ظلم؟ كه اين بر طرف شدن عقاب بوسيله شفاعت، نقض حكم و ضد آن باشد و يا نقض آثار و تبعات آن حكم باشد، آن تبعات و عقابى كه خود خدا معين كرده، ولى خواننده عزيز توجه فرمود كه گفتيم: شفاعت نه نقض اصل حكم است، نه نقض آن عقوبتى كه براى مخالفت آن حكم معين كرده اند، بلكه شفاعت نسبت به حكم و عقوبت نامبرده، حكومت دارد، يعنى مخالفت كننده و نافرمانى كننده را، از مصداق شمول عقاب بيرون مى كند و او را مصداق شمول رحمت و يا صفتى ديگر از صفات خداي تعالى، از قبيل عفو و مغفرت مي سازد، كه يكى از آن صفات احترام گذاشتن به شفيع و تعظيم او است .

بررسي اشكال دوم :

دومين اشكالى كه به مسئله شفاعت كرده اند، اين است كه سنت الهيه بر اين جريان يافته، كه هيچ وقت افعال خود را در معرض تخلف و اختلاف قرار ندهد و چون حكمى براند، آن حكم را به يك نسق و در همه مواردش اجراء كند و استثنائى به آن نزند، اسباب و مسبباتى هم كه در عالم هست، بر طبق همين سنت جريان دارد، همچنان كه خداي تعالى فرموده:

« هذا صراط على مستقيم، ان عبادى ليس لك عليهم سلطان الا من اتبعك من الغاوين و ان جهنم لموعدهم اجمعين - اين صراط من است و بر من است كه آن را مستقيم نگهدارم، بدرستى تو بر بندگان من سلطنتى ندارى مگر كسي كه خود از گمراهان باشد و با پاى خود تو را پيروى كند، كه جهنم ميعادگاه همه آنان است!»(41تا43/حجر) و نيز فرموده:

« و ان هذا صراطى مستقيما فاتبعوه و لا تتبعوا السبل، فتفرق بكم عن سبيله - و بدرستى اين است كه صراط من، در حالي كه مستقيم است، پس او را پيروى كنيد و دنبال هر راهى نرويد كه شما را از راه خدا پراكنده مى سازد!»(153/انعام) و نيز فرموده:

« فلن تجد لسنة الله تبديلا و لن تجد لسنة الله تحويلا - هرگز براى سنت خدا تبديلى نخواهى يافت و هرگز براى سنت خدا دگرگونى نخواهى يافت!» (43/فاطر)

مسئله شفاعت و پارتى بازى، اين هم آهنگى و كليت افعال و سنت هاى خداى را بر هم مى زند، چون عقاب نكردن همه مجرمين و رفع عقاب از همه جرمهاى آنان، نقض غرض مى كند و نقض غرض از خدا محال است و نيز اين كار يك نوع بازى است كه قطعا با حكمت خدا نمي سازد و اگر بخواهد شفاعت را در بعضى گنه كاران، آن هم در بعضى گناهان قبول كند، لازم مى آيد سنت و فعل خدا اختلاف و دو گونگى و بلكه چند گونگى

ص:484

پيدا كند - كه قرآن آنرا نفى مى كند .

چون هيچ فرقى ميان اين مجرم و ميان آن مجرم نيست، كه شفاعت را از يكى بپذيرد و از ديگرى نپذيرد و نيز هيچ فرقى ميان جرم ها و گناهان نيست، همه نافرمانى خدا و در بيرون شدن از زى بندگى مشتركند، آن وقت شفاعت را از يكى بپذيرد و از ديگرى نپذيرد يا از بعضى گناهان بپذيرد و از بعضى ديگر نپذيرد ترجيح بدون جهت و محال است .

اين زندگى دنيا و اجتماعى ما است كه شفاعت و امثال آن در آن جريان مى يابد، چون اساس آن و پايه اعمالى كه در آن صورت مي دهيم، هوا و اوهامى است كه گاهى در باره حق و باطل به يك جور حكم مى كند و در حكمت و جهالت به يك جور جريان مى يابد.

پاسخ دوم :

در جواب از اين اشكال مي گوئيم: درست است كه صراط خداي تعالى مستقيم و سنتش واحد است و لكن اين سنت واحد و غير متخلف، قائم بر اصالت يك صفت از صفات خداي تعالى، مثلا صفت تشريع و حكم او نيست تا در نتيجه هيچ حكمى از موردش و هيچ جزا و كيفر حكمى از محلش تخلف نكند و بهيچ وجه قابل تخلف نباشد، بلكه اين سنت واحد، قائم است بر آنچه كه مقتضاى تمامى صفات او است، آن صفاتي كه ارتباط به اين سنت دارند( هر چند كه ما از درك صفات او عاجزيم!)

توضيح اين كه خداى سبحان واهب و افاضه كننده تمامى عالم هستى، از حيات و موت و رزق و يا نعمت و يا غير آن است و اينها امورى مختلف هستند كه ارتباطشان با خداى سبحان على السواء و يكسان نيست و بخاطر يك رابطه به تنهائى نيست، چون اگر اين طور بود لازم مى آمد كه ارتباط و سببيت بكلى باطل شود، آرى خداي تعالى هيچ مريضى را بدون اسباب ظاهرى و مصلحت مقتضى، شفا نمي دهد و نيز براى اين كه خدائى است مميت و منتقم و شديد البطش، او را شفا نمى بخشد، بلكه از اين جهت كه خدائى است رؤف و رحيم و منعم و شافى و معافى او را شفا مي دهد!

و يا اگر جبارى ستمگر را هلاك مى كند، اين طور نيست كه بدون سبب هلاك كرده باشد و نيز از اين جهت نيست كه رؤف و رحيم به آن ستمگر است، بلكه از اين جهت او را هلاك مى كند، كه خدائى است منتقم و شديدالبطش و قهار مثلا، همچنين هر كارى كه مى كند به مقتضاى يكى از اسماء و صفات مناسب آن مى كند و قرآن به اين معنا ناطق است، هر حادث از حوادث عالم را بخاطر جهات وجودى خاصى كه در آن

ص:485

هست، آن حادث را به خود نسبت مي دهد، از جهت يك يا چند صفتي كه مناسب با آن جهات وجودى حادث نامبرده است و نوعى تلاؤم و ائتلاف و اقتضاء بين آن دو هست.

به عبارتى ديگر، هر امرى از امور از جهت آن مصالحى و خيراتي كه در آن هست مربوط به خداي تعالى مي شود.

حال كه اين معنا معلوم شد، خواننده متوجه گرديد كه مستقيم بودن صراط و تبدل نيافتن سنت او و مختلف نگشتن فعل او، همه راجع است به آنچه كه از فعل و انفعال و كسر و انكسارهاى ميان حكمت ها و مصالح مربوط به مورد، حاصل مي شود، نه نسبت به مقتضاى يك مصلحت!

اگر در حكمى كه خدا جعل كرده، تنها مصلحت و علت جعل آن، مؤثر باشد، بايد حكم او نسبت به نيكوكار و بدكار و مؤمن و كافر فرق نكند و حال آن كه مى بينيم فرق پيدا مى كند، پس معلوم مي شود غير آن مصلحت اسباب بسيارى ديگر هست، كه بسا مي شود توافق و دست به دست هم دادن يك عده از آن اسباب و عوامل، چيزى را اقتضاء كند، كه مخالف اقتضاى عاملى ديگر باشد(دقت بفرمائيد!)

پس اگر شفاعتى واقع شود و عذاب از كسى برداشته شود، هيچ اختلاف و اختلالى در سنت جارى خدا لازم نيامده و هيچ انحرافى در صراط مستقيم او پديد نمى آيد، براى اين كه گفتيم: شفاعت اثر يك عده از عوامل، از قبيل رحمت و مغفرت و حكم و قضاء و رعايت حق هر صاحب حق و فصل القضاء است!

بررسي اشكال سوم :

سومين اشكالى كه به مسئله شفاعت شده، اين است كه شفاعتى كه در بين مردم معروف است اين است كه شافع مولا را وادار كند بر اين كه بر خلاف آنچه خودش در اول اراده كرده و بدان حكم نموده كارى را صورت دهد و يا كارى را ترك كند و چنين شفاعتى صورت نمى گيرد، مگر آن كه مولا بخاطر شفيع از اراده خود دست برداشته، آنرا نسخ كند.

و مولاى عادل هرگز چنين كارى نمي كند و حاكم عادل هرگز دچار اين گونه تزلزل نمي شود، مگر آن كه اطلاعات تازه ترى پيدا كند و بفهمد كه اراده و حكم اولش خطا بوده، آنگاه بر خلاف حكم اولش حكمى كند و يا بر خلاف رويه اولش روشى پيش بگيرد.

بلكه اگر حاكمى مستبد و ظالم باشد، او شفاعت افراد مقرب درگاه خود را مى پذيرد، چون دل به دست آوردن از شفيع در نظر او مهم تر از رعايت عدالت است و لذا با علم به اين كه قبول شفاعت او ظلم است و عدالت در خلاف آن است، مع ذلك عدالت

ص:486

را زير پا مى گذارد و شفاعت او را مى پذيرد و از آنجائي كه هم خطاى حكم و هم ترجيح ظلم بر عدالت، از خداي تعالى محال است، بخاطر اين كه اراده خدا بر طبق علم است و علم او ازلى و لا يتغير است، لذا قبول شفاعت هم از او محال است.

پاسخ سوم :

جواب اين اشكال اين است كه قبول شفاعت از خداي تعالى نه از باب تغيير اراده او است و نه از باب خطا و دگرگونى حكم سابق او، بلكه از باب دگرگونى در مراد و معلوم اوست، توضيح اين كه خداى سبحان مي داند كه مثلا فلان انسان بزودى حالات مختلفى به خود مى گيرد، در فلان زمان حالى دارد، چون اسباب و شرائطى دست به دست هم مي دهند و در او آن حال را پديد مى آورند، خدا هم در آن حال در باره او اراده اى مى كند، سپس در زمانى ديگر حال ديگرى بر خلاف حال اول به خود مى گيرد، چون اسباب و شرائط ديگرى پيش مى آيد، لذا خدا هم، در حال دوم اراده اى ديگر در باره او مى كند:

« كل يوم هو فى شان - خدا در هر روزى شانى و كارى دارد!» (29/رحمن) همچنان كه خودش فرموده:

« يمحو الله ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب - هر چه را بخواهد محو و هر چه را بخواهد اثبات مى كند و نزد او است ام الكتاب!» (39/رعد)و نيز فرموده:

« بل يداه مبسوطتان، ينفق كيف يشاء - بلكه دستهاى او باز است هر جور بخواهد انفاق مى كند!» (64/مائده)

مثالى كه مطلب را روشن تر سازد، اين است كه ما مي دانيم كه هوا بزودى تاريك مي شود و ديگر چشم ما جائى را نمى بيند، با اين كه احتياج بديدن داريم و اين را مي دانيم كه دنبال اين تاريكى دو باره آفتاب طلوع مى كند و هوا روشن مي شود، لا جرم اراده ما تعلق مى گيرد به اين كه هنگام روى آوردن شب، چراغ را روشن كنيم و بعد از تمام شدن شب آنرا خاموش سازيم، آيا در اين مثل علم و اراده ما دگرگونه شده؟ نه، پس دگرگونگى از معلوم و مراد ما است، اين شب است كه بعد از طلوع خورشيد از علم و اراده ما تخلف كرده و اين روز است كه باز از علم و اراده ما تخلف يافته و بنا نيست كه هر معلومى بر هر علمى و هر اراده اى بر هر مرادى منطبق شود.

بله آن تغيير علم و اراده كه از خدايتعالى محال است، اين است كه با بقاى معلوم و مراد، بر حالي كه داشتند، علم و اراده او بر آنها منطبق نگردد، كه از آن تعبير به خطا و فسخ مى كنيم، همچنان كه در خود ما انسانها بسيار پيش مى آيد، كه معلوم و مراد ما به همان حال اول خود باقى است، ولى علم و اراده ما تغيير مى كند، مثل اين كه شبحى را از دور مى بينيم و حكم مى كنيم كه انسانى است دارد مى آيد، ولى چون نزديك مي شود،

ص:487

مى بينيم كه اسب است و اين اسب از همان اول اسب بود، ولى علم ما به اين كه انسان است دگرگون شد و يا تصميم مى گيريم كارى را كه داراى مصلحت تشخيص داده ايم انجام دهيم، بعدا معلوم مي شود كه مصلحت بر خلاف آن است لا جرم فسخ عزيمت نموده، اراده خود را عوض مى كنيم.

اين گونه دگرگونى در علم و اراده، از خداي تعالى محال است و همانطور كه توجه فرموديد مسئله شفاعت و برداشتن عقاب بخاطر آن، از اين قبيل نيست!

بررسي اشكال چهارم :

اين كه وعده شفاعت به بندگان دادن و تبليغ انبياء اين وعده را به آنان، باعث جرأت مردم بر معصيت و وادارى آنان بر هتك حرمت محرمات خدائى است و اين با يگانه غرض دين، كه همان شوق بندگان بسوى بندگى و اطاعت است، منافات دارد، به ناچار آنچه از آيات قرآن و روايات در باره شفاعت وارد شده، بايد به معنائى تاويل شود، تا مزاحم با اين اصل بديهى نشود.

پاسخ چهارم :

جواب از اين اشكال را به دو نحو مي دهيم، يكى نقضى و يكى حلى، اما جواب نقضى، اين كه شما در باره آياتى كه وعده مغفرت مي دهد چه مى گوئيد؟ عين آن اشكال در اين آيات نيز وارد است، چون اين آيات نيز مردم را به ارتكاب گناه جرى مى كند، مخصوصا با در نظر گرفتن اين كه مغفرت واسعه رحمت خدا را شامل تمامى گناهان سواى شرك مي سازد، مانند آيه:

« ان الله لا يغفر ان يشرك به و يغفر ما دون ذلك لمن يشاء - خدا اين گناه را نمى آمرزد كه بوى شرك بورزند ولى پائين تر از شرك را از هر كس بخواهد مى آمرزد!» (48/نسا)

اين آيه بطوري كه در سابق هم گفتيم مربوط به غير مورد توبه است، چون اگر در باره مورد توبه بود استثناء شرك صحيح نبود، چون توبه از شرك هم پذيرفته است.

و اما جواب حلى، اين كه وعده شفاعت و تبليغ آن بوسيله انبياء، وقتى مستلزم جرئت و جسارت مردم مي شود و آنان را به معصيت و تمرد وا مي دارد، كه اولا مجرم را و صفات او را معين كرده باشد و يا حد اقل گناه را معين نموده، فرموده باشد كه چه گناهى با شفاعت بخشوده مي شود و طورى معين كرده باشد كه كاملا مشخص شود و آيات شفاعت اين طور نيست، اولا خيلى كوتاه و سر بسته است و در ثانى شفاعت را مشروط به شرطى كرده كه ممكن است آن شرط حاصل نشود و آن مشيت خدا است.

و ثانيا شفاعت در تمامى انواع عذابها و در همه اوقات مؤثر باشد، به اين كه بكلى

ص:488

گناه را ريشه كن كند.

مثلا اگر گفته باشند: كه فلان طائفه از مردم و يا همه مردم در برابر هيچ يك از گناهان عقاب نمي شوند و ابدا از آنها مؤاخذه نمى گردند و يا گفته باشند: فلان گناه معين عذاب ندارد و براى هميشه عذاب ندارد، البته اين گفتار بازى كردن با احكام و تكاليف متوجه به مكلفين بود.

و اما اگر بطور مبهم و سر بسته مطلب را افاده كنند، بطوري كه واجد آن دو شرط بالا نباشد، يعنى معين نكنند كه شفاعت در چگونه گناهانى و در حق چه گنه كارانى مؤثر است و ديگر اين كه عقابى كه با شفاعت برداشته مي شود، آيا همه عقوبتها و در همه اوقات و احوال است يا در بعضى اوقات و بعضى گناهان؟ در چنين صورتى، هيچ گنه كارى خاطر جمع از اين نيست كه شفاعت شامل حالش بشود، در نتيجه جرى به گناه و هتك محارم الهى نمي شود، بلكه تنها اثرى كه وعده شفاعت در افراد دارد، اين است كه قريحه اميد را در او زنده نگه دارد و چون گناهان و جرائم خود را مى بيند و مى شمارد، يك باره دچار نوميدى و ياس از رحمت خدا نگردد!

علاوه بر اين كه در آيه:« ان تجتنبوا كبائر ما تنهون عنه نكفر عنكم سيئاتكم!» (31/نسا) مى فرمايد: اگر از گناهان كبيره اجتناب كنيد، ما گناهان صغيره شما را مى بخشيم، وقتى چنين كلامى از خدا و چنين وعده اى از او صحيح باشد، چرا صحيح نباشد كه بفرمايد: اگر ايمان خود را حفظ كنيد، بطوري كه در روز لقاء با من با ايمان سالم نزدم آئيد، من شفاعت شافعان را از شما مى پذيرم؟ چون همه حرفها بر سر حفظ ايمان است گناهان هم كه حرام شده اند، چون ايمان را ضعيف و قلب را قساوت مي دهند و سرانجام آدمى را به شرك مى كشانند، كه در اين باره فرموده:

« فلا يامن مكر الله الا القوم الخاسرون - از مكر خدا ايمن نمى شوند مگر مردم زيانكار!» (99/اعراف)و نيز فرموده:

« كلا بل ران على قلوبهم ما كانوا يكسبون - نه، واقع قضيه، اين است كه گناهانى كه كرده اند در دلهاشان اثر نهاده و دلها را قساوت بخشيده!» (14/مطففين)و نيز فرموده:

« ثم كان عاقبة الذين اساؤا السوآى ان كذبوا بايات الله - سپس عاقبت كساني كه مرتكب زشتى ها مي شدند اين شد كه آيات خدا را تكذيب كنند!» (10/روم)

و چه بسا اين وعده شفاعت، بنده خداي را وادار كند به اين كه بكلى دست از گناهان بردارد و به راه راست هدايت شود و از نيكوكاران گشته، اصلا محتاج به شفاعت به اين معنا نشود و اين خود از بزرگ ترين فوائد شفاعت است!

اين در صورتى بود كه گفتيم گنه كار را معين كند و نه گناه را و همچنين اگر گنه كار مشمول شفاعت را معين بكند و يا گناه قابل شفاعت را معين بكند ولى باز اين

ص:489

استخوان را لاى زخم بگذارد كه اين شفاعت از بعضى درجات عذاب و يا در بعضى اوقات فائده دارد در اين صورت نيز شفاعت باعث جرأت و جسارت مجرمين نمي شود، چون باز جاى اين دلهره هست كه ممكن است تمامى عذابهاى اين گناهى كه مي خواهم مرتكب شوم، مشمول شفاعت نشود!

و قرآن كريم در باره خصوص مجرمين و خصوص گناهان قابل شفاعت، اصلا حرفى نزده و نيز در رفع عقاب هيچ سخنى نگفته، بجز اين كه فرموده: به بعضى اجازه شفاعت مي دهيم و شفاعت بعضى را مى پذيريم، پس اصلا اشكالى به شفاعت قرآن وارد نيست!

بررسي اشكال پنجم :

اين كه مسئله شفاعت مانند هر مسئله اعتقادى ديگر، بايد به دلالت يكى از ادله سه گانه عقل و كتاب و سنت اثبات شود، اما عقل خود آدمى، يا اصلا اجازه شفاعت و پارتى بازى را نمي دهد و يا اگر هم بدهد، تنها مي گويد: چنين چيزى ممكن است ولى ديگر نمي گويد كه چنين چيزى واقع هم شده!

و اما كتاب، يعنى آيات قرآن؟ آنچه از آيات قرآن متعرض مسئله شفاعت شده، هيچ دلالتى ندارد بر اين كه چنين چيزى واقع هم ميشود، چون در اين مسئله آياتى هست كه بطور كلى شفاعت را انكار مى كند، مانند آيه:

« لا بيع فيه و لا خلة و لا شفاعة - نه خريد و فروشى در روز قيامت هست، نه دوستى و نه شفاعت !»(254/بقره)

و آياتى ديگر هست كه منفعت شفاعت را نفى مى كند، مانند آيه:

« فما تنفعهم شفاعة الشافعين - پس شفاعت شافعان سودى به ايشان نمى بخشد!»(48/مدثر)

و آياتى ديگر هست كه آن را مشروط به اذن خدا مى كند، مانند آيه:

« الا من بعد اذنه!»(3/يونس) و آيه:« الا لمن ارتضى!» (28/انبيا)و مثل اين استثناءها، يعنى استثناء به خواست و مشيت و اذن خدا، تا آنجا كه از قرآن كريم و اسلوب كلامى آن معهود است، براى افاده نفى قطعى است، مي خواهد بفرمايد: اصلا شفاعتى نيست، چون هر چه هست اذن و مشيت خداى سبحان است، مانند آيه:

« سنقرئك فلا تنسى، الا ما شاء الله - بزودى به خواندنت در مى آوريم، پس فراموش نخواهى كرد، مگر آنچه را خدا بخواهد يعنى هيچ فراموش نمى كنى!»(5و6/اعلي) و آيه:

« خالدين فيها ما دامت السموات و الارض الا ما شاء ربك - جاودانه در آن هستند، مادام كه آسمان و زمين برقرارند، مگر آنچه پروردگارت بخواهد!» (107/هود)

پس در قرآن كريم هيچ آيه اى كه بطور قطع و صريح دلالت كند بر وقوع

ص:490

شفاعت نداريم.

و اما سنت! در روايات هم آنچه در باره خصوصيات شفاعت وارد شده، قابل اعتماد نيست و آن مقدار هم كه قابل اعتماد است به بيش از آنچه در قرآن ديديم دلالت ندارد، پس نه عقل بر آن دلالت دارد و نه كتاب و نه سنت!

پاسخ پنجم :

جواب از اين اشكال اين است كه ما كتاب و آياتى كه در آن شفاعت را نفى مى كند، وضعش را بيان كرديم و خواننده گرامى متوجه شد كه آن آيات، شفاعت را بكلى انكار نمى كند، بلكه شفاعت بدون اذن و ارتضاى خدا را انكار مى كند و اما آن آياتي كه منفعت شفاعت را انكار مى كرد بر خلاف آنچه اشكال كننده فهميده، مي گوئيم: اتفاقا آن آيات، شفاعت را اثبات مى كند، نه نفى، براى اين كه آيات سوره مدثر انتفاع طائفه معينى از مجرمين را از شفاعت نفى مى كند، نه انتفاع تمامى طوائف را.

علاوه بر آن كلمه شفاعت به كلمه « شافعين » اضافه شده و فرموده شفاعت شافعين سودى به ايشان نمي دهد و نفرموده:« و لا تنفعهم الشفاعة!» آخر فرق است بين اين كه كسى بگويد:« فلا تنفعهم الشفاعة!» و بين اين كه بگويد:« فما تنفعهم شفاعة الشافعين !»(48/مدثر) براى اين كه مصدر وقتى اضافه شد بر وقوع فعل در خارج دلالت مى كند و مى فهماند كه اين فعل در خارج واقع شده، بخلاف صورت اول و بر اين معنا شيخ عبد القاهر در كتاب دلائل الاعجاز تصريح كرده، پس جمله:« شفاعة الشافعين!» دلالت دارد بر اين كه بطور اجمال در قيامت شفاعتى واقع خواهد شد، ولى اين طائفه از آن بهره نمى برند!

از اين هم كه بگذريم جمع آوردن شافع، در جمله« شفاعة الشافعين!» نيز دلالت دارد بر اين كه شفاعتى خواهد بود، همچنان كه جمله:« كانت من الغابرين - از باقى ماندگان بود!»(83/اعراف) دلالت دارد بر اين كه كسانى در عذاب باقى ماندند و جمله« و كان من الكافرين!»(74/ص) و جمله:« و كان من الغاوين!» (175/اعراف)و جمله:« لا ينال عهدى الظالمين!»(124/بقره) و امثال اينها دلالت بر اين معنا دارد و گر نه تعبير به صيغه جمع كه مي دانيم معنائى زائد بر معناى مفرد دارد، لغو مى بود، پس جمله:« فما تنفعهم شفاعة الشافعين!» از آياتى است كه شفاعت را اثبات مى كند، نه نفى .

و اما آياتي كه شفاعت را مقيد به اذن و ارتضاء خدا مى كند، مانند جمله:« الا باذنه !» و جمله:« الا من بعد اذنه!» دلالتش بر اين كه چنين چيزى واقع مي شود، قابل انكار نيست، چون عارف به اسلوب هاى كلام مي داند كه مصدر وقتى اضافه شد دلالت بر وقوع

ص:491

مى كند و همچنين اين كه گفته اند: جمله« الا باذنه!» و جمله:« الا لمن ارتضى!» به يك معنا است و هر دو به معناى:« مگر آنكه خدا بخواهد است!» اشتباه است و نبايد به آن اعتناء كرد .

علاوه بر اين كه استثناءهائى كه در مورد شفاعت شده، به يك عبارت نيست، بلكه به وجوه مختلفى تعبير شده، يكى فرموده:« الا باذنه!» و يك جا: « الا من بعد اذنه !» يك جا:« الا لمن ارتضى!» يك جا:« الا من شهد بالحق و هم يعلمون!» (86/زخرف) و امثال اينها و حتي اگر اذن و ارتضاء به يك معنا هم باشد و آن يك معنا عبارت باشد از مشيت( خواست خدا ) آيا اين حرف را در آيه:« الا من شهد بالحق و هم يعلمون!» نيز مي توان زد؟ و آيا مي توان گفت:« مگر كسي كه به حق شهادت دهد و با علم باشد!» به معناى« مگر به اذن خداست؟» و وقتى چنين چيزى را ممكن نباشد بگوئيم پس آيا مراد به اين جمله صرف سهل انگارى در بيان است؟ آن هم از خداي تعالى؟ با اين كه چنين نسبتى را به مردم كوچه و محله نمي توان داد، آيا مي توان به قرآن كريم و كلام بليغ خدا نسبت داد؟ قرآنى كه بليغ تر از آن در همه عالم كلامى نيست!

پس حق اين است كه آيات قرآنى شفاعت را اثبات مى كند، چيزي كه هست همانطور كه گفتيم بطور اجمال اثبات مى كند، نه مطلق و اما سنت دلالت آن نيز مانند دلالت قرآن است!

بررسي اشكال ششم :

اين كه آيات قرآن كريم دلالت صريح ندارد بر اين كه شفاعت، عقابى را كه روز قيامت و بعد از ثبوت جرم بر مجرمين ثابت شده برمي دارد، بلكه تنها اين مقدار را ثابت مى كند، كه انبياء جنبه شفاعت و واسطگى را دارند و مراد به واسطگى انبياء، اين است كه اين حضرات بدان جهت كه پيغمبرند، بين مردم و بين پروردگارشان واسطه مي شوند، احكام الهى را بوسيله وحى مى گيرند و در مردم تبليغ مى كنند و مردم را بسوى پروردگارشان هدايت مى كنند و اين مقدار دخالت كه انبياء در سرنوشت مردم دارند، مانند بذرى است كه بتدريج سبز شود و نمو نمايد و منشا قضا و قدرها و اوصاف و احوالى بشود، پس انبياء عليهم السلام شفيعان مؤمنين اند، چون در رشد و نمو و هدايت و برخوردارى آنان از سعادت دنيا و آخرت دخالت دارند، اين است معناى شفاعت.

پاسخ ششم :

جواب اين اشكال اين است كه ما نيز در معناى از شفاعت كه شما بيان كرديد حرفى نداريم، لكن اين يكى از مصاديق شفاعت است، نه اين كه معنايش منحصر بدان

ص:492

باشد، كه در سابق بيان معانى شفاعت گذشت، دليل بر اين كه معناى شفاعت منحصر در آن نيست، علاوه بر بيان گذشته، يكى آيه:« ان الله لا يغفر ان يشرك به و يغفر ما دون ذلك لمن يشاء !»(48/نسا) است. اين آيه در غير مورد ايمان و توبه است، در حالي كه اشكال كننده با بيان خود شفاعت را منحصر در دخالت انبياء از مسير دعوت به ايمان و توبه كرد و آيه نامبرده اين انحصار را قبول ندارد، مى فرمايد: مغفرت از غير مسير ايمان و توبه نيز هست.

بررسي اشكال هفتم :

اين كه اگر راه سعادت بشرى را با راهنمائى عقل قدم به قدم طى كنيم، هرگز به چيزى بنام شفاعت و دخالت آن در سعادت بشر برنمي خوريم و آيات قرآنى اگر بطور صريح آنرا اثبات مى كرد، چاره اى نداشتيم جز اين كه آنرا بر خلاف داورى عقل خود و بعنوان تعبد بپذيريم، اما خوشبختانه آيات قرآنى مربوط به شفاعت، صريح در اثبات آن نيستند، يكى بكلى آنرا نفى مى كند و جائى ديگر اثبات مي نمايد، يك جا مقيد مى آورد، جائى ديگر مطلق ذكر مى كند و چون چنين است، پس هم به مقتضاى دلالت عقل خودمان و هم به مقتضاى ادب دينى، جا دارد آيات نامبرده را كه از متشابهات قرآن است، مسكوت گذاشته، علم آنها را به خداي تعالى ارجاع دهيم و بگوئيم ما در اين باره چيزى نمى فهميم .

پاسخ هفتم :

جواب اين اشكال هم اين است كه آيات متشابه وقتى ارجاع داده شد به ايات محكم، خودش نيز محكم مي شود و اين ارجاع چيزى نيست كه از ما بر نيايد و نتوانيم از محكمات قرآن توضيح آن را بخواهيم، همچنان كه در تفسير آيه اي كه آيات قرآن را به دو دسته محكم و متشابه تقسيم مى كند، يعنى آيه هفتم از سوره آل عمران، بحث مفصل اين حقيقت در تفسير الميزان آمده است.

7- مستحقين و مشمولين شفاعت

شفاعت در باره چه كسانى جريان مى يابد؟

خواننده گرامى از بياني كه تاكنون در باره اين مسئله ملاحظه فرمود، فهميد كه تعيين اشخاصى كه در باره شان شفاعت مي شود، آن طور كه بايد با تربيت دينى سازگارى ندارد و تربيت دينى اقتضاء مي كند كه آن را بطور مبهم بيان كنند، همچنان كه قرآن كريم نيز آنرا مبهم گذاشته، مى فرمايد:

« كل نفس بما كسبت رهينة، الا اصحاب اليمين، فى جنات يتسائلون، عن المجرمين ما

ص:493

سلككم فى سقر؟ قالوا: لم نك من المصلين و لم نك نطعم المسكين و كنا نخوض مع الخائضين و كنا نكذب بيوم الدين حتى اتينا اليقين، فما تنفعهم شفاعة الشافعين!»(38تا48/مدثر)

« هر كسى گروگان كرده خويش است، مگر اصحاب يمين، كه در بهشت ها قرار دارند و از يكديگر سراغ مجرمين را گرفته، مى پرسند: چرا دوزخى شديد؟ مي گويند: ما از نمازگزاران نبوديم و به مسكينان طعام نمي خورانديم و هميشه با جستجوگران در جستجو بوديم و روز قيامت را تكذيب مى كرديم، تا وقتى كه يقين برايمان حاصل شد، در آن هنگام است كه ديگر شفاعت شافعان سودى براى آنان ندارد!»

در اين آيه مى فرمايد: در روز قيامت هر كسى مرهون گناهانى است كه كرده و بخاطر خطايائى كه از پيش مرتكب شده، بازداشت مي شود، مگر اصحاب يمين، كه از اين گرو آزاد شده اند و در بهشت مستقر گشته اند. آن گاه مي فرمايد: اين طائفه در عين اين كه در بهشتند، مجرمين را كه در آن حال در گرو اعمال خويشند، مى بينند و از ايشان در آن هنگام كه در دوزخند مى پرسند و ايشان به آن علت ها كه ايشان را دوزخى كرده اشاره مى كنند و چند صفت از آن را مى شمارند، آن گاه از اين بيان اين نتيجه را مى گيرد كه شفاعت شافعان به درد آنان نخورد!

مقتضاى اين بيان اين است كه اصحاب يمين داراى آن صفات نباشند يعنى آن صفاتي كه در دوزخيان مانع شمول شفاعت به آنها شد، نداشته باشند و وقتى آن موانع در كارشان نبود، قهرا شفاعت شامل حالشان مي شود و وقتى مانند آن دسته در گرو نباشند، لابد از گرو در آمده اند و ديگر مرهون گناهان و جرائم نيستند، پس معلوم مي شود: بهشتيان نيز گناه داشته اند، چيزي كه هست شفاعت شافعان ايشان را از رهن گناهان آزاد كرده است!

آرى در آيات قرآنى اصحاب يمين را به كسانى تفسير كرده كه اوصاف نامبرده در دوزخيان را ندارند.

توضيح اين كه: آيات سوره واقعه و سوره مدثر، كه به شهادت آيات آن در مكه و در آغاز بعثت نازل شده و مي دانيم كه در آن ايام هنوز نماز و زكات به آن كيفيت كه بعدها در اسلام واجب شد، واجب نشده بود. مع ذلك اهل دوزخ را به كسانى تفسير مى كند كه نمازخوان نبوده اند، پس معلوم مي شود مراد به نماز در آيه 38 - 48 از سوره مدثر، توجه به خدا با خضوع بندگى است و مراد به اطعام مسكين هم، مطلق انفاق بر محتاجان بخاطر رضاى خداست، نه اين كه مراد به نماز و زكات ، نماز و زكات معمول در شريعت اسلام باشد.

و منظور از جستجوى با جستجوگران، فرو رفتن در بازى گريهاى زندگى و زخارف

ص:494

فريبنده دنيائى است، كه آدمى را از روى آوردن بسوى آخرت باز مي دارد و نمى گذارد به ياد روز حساب و روز قيامتش بيفتد و يا منظور از آن فرو رفتن در طعن و خرده گيرى در آيات خدا است، آياتي كه در طبع سليم باعث يادآورى روز حساب مي شود، از آن بشارت و انذار مي دهد.

پس اهل دوزخ بخاطر داشتن اين چهار صفت، يعنى ترك نماز براى خدا و ترك انفاق در راه خدا و فرورفتگى در بازيچه دنيا و تكذيب روز حساب، دوزخى شده اند و اين چهار صفت امورى هستند كه اركان دين را منهدم مي سازند و بر عكس داشتن ضد آن صفات، دين خدا را بپا مي دارد، چون دين عبارت است از اقتدا به هاديانى كه خود معصوم و طاهر باشند و اين نمي شود، مگر به اين كه از دلبندى به زمين و زيورهاى فريبنده آن دورى كنند و بسوى ديدار خدا روى آورند، كه اگر اين دو صفت محقق شود، هم از( خوض با خائضين) اجتناب شده و هم از( تكذيب يوم الدين!»

و لازمه اين دو صفت توجه بسوى خدا است به عبوديت و سعى در رفع حوائج جامعه، كه به عبارتى ديگر مي توان از اولى به نماز تعبيركرد و از دومى به انفاق در راه خدا، پس قوام دين از دو جهت علم و عمل به اين چهار صفت است و اين چهار صفت بقيه اركان دين را هم در پى دارد، چون مثلا كسى كه يكتاپرست نيست و يا نبوت را منكر است، ممكن نيست داراى اين چهار صفت بشود( دقت فرمائيد!)

پس اصحاب يمين عبارت شدند از كساني كه از شفاعت بهره مند مي شوند، كساني كه از نظر دين و اعتقادات مرضى خدا هستند، حال چه اين كه اعمالشان مرضى بوده باشد و اصلا محتاج به شفاعت در قيامت نباشند و چه اين كه اين طور نباشند، در هر صورت آن كساني كه از شفاعت شدن منظور هستند اينهايند!

پس معلوم شد كه شفاعت وسيله نجات گناه كاران از اصحاب يمين است، همچنان كه قرآن كريم هم فرموده:« ان تجتنبوا كبائر ما تنهون عنه، نكفر عنكم سياتكم - اگر از گناهان كبيره اجتناب كنيد، گناهان ديگرتان را جبران مى كنيم!»(31/نسا) و بطور مسلم منظور از اين آيه اين است كه گناهان صغيره را خدا مى آمرزد و احتياجى به شفاعت ندارد، پس مورد شفاعت، آن عده از اصحاب يمينند كه گناهانى كبيره از آنان تا روز قيامت باقى مانده و بوسيله توبه و يا اعمال حسنه ديگر از بين نرفته، پس معلوم مي شود شفاعت، مربوط به اهل كبائر از اصحاب يمين است! همچنان كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم فرموده:« تنها شفاعتم مربوط به اهل كبائر از امتم است و اما نيكوكاران هيچ ناراحتى در پيش ندارند!»

از جهتى ديگر، اگر نيكوكاران را اصحاب يمين خوانده اند، در مقابل بدكارانند كه

ص:495

اصحاب شمال( دست چپى ها) ناميده شده اند و چه بسا طائفه اول اصحاب ميمنه و طائفه دوم اصحاب مشئمه هم خوانده شده اند و اين الفاظ از اصطلاحات قرآن كريم است و از اينجا گرفته شده كه در روز قيامت نامه بعضى را به دست راستشان مي دهند و نامه بعضى ديگر را به دست چپشان .

همچنان كه قرآن كريم در اين باره مى فرمايد:

« يوم ندعوا كل اناس بامامهم، فمن اوتى كتابه بيمينه، فاولئك يقرؤن كتابهم و لا يظلمون فتيلا ! و من كان فى هذه اعمى فهو فى الاخرة اعمى و اضل سبيلا - روزى كه هر جمعيتى را به نام امامشان مي خوانيم، پس كساني كه نامه شان به دست راستشان داده شود، نامه خويش مي خوانند و مى بينند كه حتى به قدر فتيلى ظلم نشده اند و كساني كه در اين عالم كور بودند، در آخرت كور و بلكه گمراه ترند!» (71و72/اسري)

مراد به دادن كتاب بعضى به دست راستشان، پيروى امام بر حق است و مراد به دادن كتاب بعضى ديگر به دست چپشان، پيروى از پيشوايان ضلالت است، همچنان كه در باره فرعون فرمود:« يقدم قومه يوم القيامة، فاوردهم النار - فرعون روز قيامت پيشاپيش پيروانش مى آيد و همگى را در آتش مى كند!»(98/هود)

و سخن كوتاه اين كه برگشت نامگذارى به اصحاب يمين، به همان ارتضاء دين است چنان كه برگشت آن چهار صفت هم به همان است.

مطلب ديگري كه تذكرش لازم است، اين است كه خداي تعالى در يك جا از كلام عزيزش شفاعت را براى كسي كه خودش راضى باشد اثبات كرده و فرموده:« و لا يشفعون الا لمن ارتضى!»(28/انبيا) و اين ارتضاء را به هيچ قيدى مقيد نكرده و معين ننموده آن اشخاص چه اعمالى دارند و نشانه هاشان چيست؟ همچنان كه همين مبهم گوئى را در جاى ديگر كرده و فرموده:« الا من اذن له الرحمان و رضى له قولا - مگر كسي كه رحمان اجازه اش داده باشد و سخنش پسنديده باشد!»(109/طه) كه مى بينيد در اين آيه نيز معين نكرده، اين گونه اشخاص چه كسانند؟ از اينجا مى فهميم مقصود از پسنديدن آنان پسنديدن دين آنان است، نه اعمالشان و خلاصه اهل شفاعت كسانيند كه خدا دين آنان را پسنديده باشد و كارى به اعمالشان ندارد!

بنا بر اين مي توان گفت: برگشت اين آيه نيز از نظر مفاد، به همان مفادى است كه آيات قبل بيان مى كرد. از سوى ديگر در جاى ديگر فرموده:

« يوم نحشر المتقين الى الرحمان وفدا و نسوق المجرمين الى جهنم وردا لا يملكون الشفاعة الا من اتخذ عند الرحمان عهدا – روزي كه پرهيزكاران را براى مهمانى و خوان رحمت خود محشور مى كنيم و مجرمين را براى ريختن به جهنم بدان سو سوق مي دهيم، آنان مالك شفاعت نيستند، مگر كسي كه قبلا از خداى رحمان عهدى گرفته باشد!»(85تا87/مريم)

و كلمه « شفاعت» در اين آيه مصدر مفعولى است، يعنى شفاعت شدن و

ص:496

معلوم است كه تمامى مجرمين كافر نيستند كه دوزخى شدنشان حتمى باشد!

به دليل اين كه فرمود:

« انه من يات ربه مجرما، فان له جهنم، لا يموت فيها و لا يحيى و من ياته مؤمنا قد عمل الصالحات، فاولئك لهم الدرجات العلى -بدرستى وضع چنين است، كه هر كس با حال مجرميت نزد پروردگارش آيد، آتش جهنم دارد، كه نه در آن مى ميرد و نه زنده مي شود و هر كس كه با حالت ايمان بيايد و عمل صالح هم كرده باشد، چنين كسانى درجات والائى دارند!»(74و75/طه)

چه از اين آيه بر مى آيد: هر كس مؤمن باشد، ولى عمل صالح نكرده باشد، باز مجرم است، پس مجرمين دو طائفه اند، يكى آن كه نه ايمان آورده و نه عمل صالح كرده اند و دوم كساني كه ايمان آورده اند، ولى عمل صالح نكرده اند، پس يك طائفه از مجرمين مردمانيند كه بر دين حق بوده اند و لكن عمل صالح نكرده اند و اين همان كسى است كه جمله:« الا من اتخذ عند الرحمان عهدا !»(87/مريم) در باره اش تطبيق مى كند.

چون اين كسى است كه عهد خدا را دارد، آن عهدى كه آيه:« ا لم اعهد اليكم يا بنى آدم: ان لا تعبدوا الشيطان، انه لكم عدو مبين و أن اعبدونى هذا صراط مستقيم - مگر به شما اى بنى آدم فرمان ندادم كه شيطان را نپرستيد؟ كه او دشمن آشكار شما است و اين كه مرا بپرستيد، كه اين صراط مستقيم است!»(60/يس) از آن خبر مي دهد، پس عهد خدا: « و ان اعبدونى!» است، كه عهد در آن به معناى امر است و جمله« هذا صراط مستقيم...!» عهد به معناى التزام است، چون صراط مستقيم مشتمل بر هدايت بسوى سعادت و نجات است!

پس اين طائفه كه گفتيم ايمان داشته اند ولى عمل صالح نكرده اند، آنهايند كه عهدى از خدا گرفته بودند و بخاطر اعمال بدشان داخل جهنم مي شوند، بخاطر داشتن عهد، مشمول شفاعت شده، از آتش نجات مى يابند!

آيه شريفه:« و قالوا: لن تمسنا النار الا اياما معدودة، قل أتخذتم عند الله عهدا - گفتند: آتش دوزخ جز چند روزى به ما نمى رسد، بگو مگر شما از خدا عهد گرفته بوديد؟»(80/بقره) نيز به اين حقيقت اشاره دارد و بنا بر اين، اين آيات نيز به همان آيات قبل برگشت مى كند و بر روى هم آنها دلالت دارد بر اين كه مورد شفاعت، يعنى كساني كه در قيامت برايشان شفاعت مي شود، عبارتند از گنه كاران دين دار و متدينين به دين حق، ولى گنه كار، اينهايند كه خدا دينشان را پسنديده است!

8- شفاعت كنندگان
اشاره

شفاعت از چه كسانى صادر مي شود؟

از آنچه تاكنون از نظر خواننده گذشت مي توان اين معنا را به دست آورد كه

ص:497

شفاعت دو قسم است:

شفاعت تكوينى،

شفاعت تشريعى و قانونى،

اما شفاعت تكوينى كه معلوم است از تمامى اسباب كونى سر مى زند و همه اسباب نزد خدا شفيع هستند، چون ميان خدا و مسبب خود واسطه اند و اما شفاعت تشريعى و مربوط به احكام( كه معلوم است اگر واقع شود، در دائره تكليف و مجازات واقع مي شود،) نيز دو قسم است، يكى شفاعتى كه در دنيا اثر بگذارد و باعث آمرزش خدا و يا قرب به درگاه او گردد، كه شفيع و واسطه ميان خدا و بنده در اين قسم شفاعت چند طائفه اند:

1- شافعين در دنيا :

اول توبه از گناه، كه خود از شفيعان است، چون باعث آمرزش گناهان است، همچنان كه فرمود:

« قل يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا من رحمة الله ان الله يغفر الذنوب جميعا انه هو الغفور الرحيم و انيبوا الى ربكم - بگو: اى بندگانم، كه بر نفس خود زياده روى روا داشتيد، از رحمت خدا مايوس نشويد، كه خدا همه گناهان را مى آمرزد، چون او آمرزگار رحيم است و بسوى پروردگارتان توبه ببريد!»(53و54/زمر)

كه عموميت اين آيه، حتى شرك را هم شامل مي شود و قبلا هم گفتيم: كه توبه شرك را هم از بين مى برد .

دوم ايمان به رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم است كه در باره اش فرموده:« آمنوا برسوله تا آنجا كه مى فرمايد: يغفر لكم – به رسول او ايمان بياوريد، تا چه و چه و چه- و اين كه گناهانتان را بيامرزد!»(28/حديد)

سوم عمل صالح است، كه در باره اش فرموده:« وعد الله الذين آمنوا و عملوا الصالحات لهم مغفرة و اجر عظيم - خدا كسانى را كه ايمان آورده و اعمال صالح كردند، وعده داده: كه مغفرت و اجر عظيم دارند!»(9/مائده) و نيز فرموده:« يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله و ابتغوا اليه الوسيلة - اى كساني كه ايمان آورده ايد، از خدا بترسيد و( بدين وسيله) وسيله اى به درگاهش به دست آوريد!»(35/مائده) و آيات قرآنى در اين باره بسيار است .

چهارم قرآن كريم است، كه خودش در اين باره فرموده:« يهدى به الله من اتبع رضوانه، سبل السلام و يخرجهم من الظلمات الى النور باذنه و يهديهم الى صراط مستقيم - خداوند بوسيله قرآن كسانى را كه در پى خوشنودى اويند، به اذن خودش بسوى راه هاى سلامتى هدايت نموده و ايشان را از ظلمت ها بسوى نور هدايت نموده و نيز بسوى صراط مستقيم راه مي نمايد!»

ص:498

(16/مائده)

پنجم هر چيزيست كه با عمل صالح ارتباطى دارد، مانند: مسجدها و امكنه شريفه و متبركه و ايام شريفه و انبياء و رسولان خدا، كه براى امت خود طلب مغفرت مى كنند، همچنان كه در باره انبياء فرموده:« و لو انهم اذ ظلموا أنفسهم، جاؤك، فاستغفروا الله و استغفر لهم الرسول، لوجدوا الله توابا رحيما - و اگر ايشان بعد از آنكه به خود ستم كردند، آمدند نزد تو و آمرزش خدا را خواستند و رسول هم برايشان طلب مغفرت كرد خواهند ديد كه خدا توبه پذير رحيم است!» (64/نسا)

ششم ملائكه است، كه براى مؤمنين طلب مغفرت مى كنند، همچنان كه فرمود:« الذين يحملون العرش و من حوله يسبحون بحمد ربهم و يؤمنون به و يستغفرون للذين آمنوا - آن فرشتگان كه عرش را حمل مى كنند و اطرافيان آن، پروردگار خود را به حمد تسبيح مى گويند و به او ايمان دارند و براى همه آن كساني كه ايمان آورده اند، طلب مغفرت مى كنند!»(7/غافر) و نيز فرموده:« و الملائكة يسبحون بحمد ربهم و يستغفرون لمن فى الارض، ألا ان الله هو الغفور الرحيم - و ملائكه با حمد پروردگار خود، او را تسبيح مي گويند و براى هر كس كه در زمين است طلب مغفرت مى كنند، آگاه باشيد كه خداست كه آمرزگار رحيم است!» (5/شوري)

هفتم مومنين: اين خود مؤمنينند، كه براى خود و براى برادران ايمانى خود، استغفار مى كنند و خداي تعالى از ايشان حكايت كرده كه مى گويند:« و اعف عنا و اغفر لنا و ارحمنا، انت مولينا - و بر ما ببخشاى و ما را بيامرز و بما رحم كن، كه توئى سرپرست ما !»(286/بقره)

2- شافعين در آخرت :

اول انبياء عليهم السلامند، كه قرآن كريم در باره شفاعتشان مى فرمايد:

« و قالوا اتخذ الرحمن ولدا، سبحانه بل عباد مكرمون... تا آنجا كه مى فرمايد: و لا يشفعون الا لمن ارتضى - مشركين مى گفتند: خدا فرزند گرفته منزه است خدا بلكه فرشتگان بندگان مقرب خدايند... تا آنجا كه مى فرمايد: و شفاعت نمى كنند مگر براى كسي كه خدا بپسندد!»(26تا28/انبيا)

كه يكى از آنان عيسى بن مريم عليهماالسلام است كه در روز قيامت شفاعت مى كند و نيز مى فرمايد:

« و لا يملك الذين يدعون من دونه الشفاعة، الا من شهد بالحق و هم يعلمون - آن كساني كه مشركين به جاى خدا مي خوانند، مالك شفاعت نيستند، تنها كسانى مالك شفاعتند كه به حق شهادت مي دهند و خود داناى حقند!» (86/زخرف)

و اين دو آيه شريفه، علاوه بر اين كه دلالت مى كنند بر شفاعت انبياء، دلالت بر شفاعت ملائكه نيز دارند، چون در اين دو آيه گفتگو از فرزند خدا بود، كه مشركين ملائكه را دختران خدا مى پنداشتند و يهود و نصارى مسيح و عزير را پسر خدا

499

مى پنداشتند.

دوم از شفيعان روز قيامت ملائكه هستند، كه قرآن كريم در باره شفاعت كردن آنان مى فرمايد:« و كم من ملك فى السماوات، لا تغنى شفاعتهم شيئا، الا من بعد ان ياذن الله لمن يشاء و يرضى - و چه بسيار فرشته كه در آسمانهايند و شفاعتشان هيچ اثرى ندارد، مگر بعد از آنكه خدا براى هر كس بخواهد اجازه دهد!»(26/نجم) و نيز مى فرمايد:« يومئذ لا تنفع الشفاعة، الا من اذن له الرحمن و رضى له قولا، يعلم ما بين ايديهم و ما خلفهم - امروز شفاعت سودى نمى بخشد، مگر كسي كه رحمان به او اجازه داده باشد و سخن او پسنديده باشد، خدا آنچه را كه پيش روى ايشان است و آنچه را از پشت سر فرستاده اند، مي داند!»(109و110/طه)

سوم از شفيعان در قيامت شهدا هستند، كه آيه:« و لا يملك الذين يدعون من دونه الشفاعة الا من شهد بالحق و هم يعلمون - آن كساني كه مشركين به جاى خدا مي خوانند، مالك شفاعت نيستند، تنها كسانى مالك شفاعتند كه به حق شهادت مي دهند و خود داناى حقند!» (86/زخرف)دلالت بر آن دارد چون اين طائفه نيز به حق شهادت دادند، پس هر شهيدى شفيعى است، كه مالك شهادت است، چيزي كه هست اين شهادت، با توجه به آيه:« و كذلك جعلناكم امة وسطا، لتكونوا شهداء على الناس...،» (143/بقره) مربوط به اعمال است، نه شهادت به معناى كشته شدن در ميدان جنگ، از اينجا روشن مي شود: كه مؤمنين نيز از شفيعان روز قيامتند، براى اين كه خداي تعالى خبر داده، كه مؤمنين نيز در روز قيامت ملحق به شهداء مي شوند و فرموده:« و الذين آمنوا بالله و رسله اولئك هم الصديقون و الشهداء عند ربهم - و كساني كه به خدا و رسولش ايمان آوردند، ايشان همان صديقين و شهداء نزد پروردگارشانند!»(19/حديد)

9- م_وارد ش_ف_اع_ت

شفاعت به چه چيز تعلق مى گيرد؟

خواننده عزيز توجه فرمود، كه شفاعت دو قسم بود، يكى تكوينى، كه گفتيم: عبارت است از تاثير هر سببى تكوينى در عالم اسباب و يكى تشريعى، كه گفتيم: مربوط است به ثواب و عقاب، حال مي گوئيم: از اين قسم دوم بعضى در تمامى گناهان از شرك گرفته تا پائين تر از آن اثر مى گذارد، مانند شفاعت و وساطت توبه و ايمان البته توبه و ايمان در دنيا و قبل از قيامت. بعضى ديگر در عذاب بعضى از گناهان اثر دارد، مانند عمل صالح كه واسطه مي شود در محو شدن گناهان و اما آن شفاعتى كه مورد نزاع و اختلاف است، يعنى شفاعت انبياء و غير ايشان در روز قيامت، براى برداشتن عذاب از كسي كه حساب قيامت او را مستحق آن كرده، در گذشته يعنى در تحت عنوان شفاعت در حق چه كسى جريان مى يابد، گفتيم: كه اين شفاعت مربوط است به اهل گناهان

ص:500

كبيره، از اشخاصى كه متدين به دين حق هستند و خدا هم دين آنان را پسنديده است!

10- وقت شفاعت

شفاعت چه وقت فائده مي بخشد؟

منظور ما از اين شفاعت، باز همان شفاعت مورد نزاع است، شفاعتى كه گفتيم: عذاب روز قيامت را از گنه كاران بر مي دارد، اما پاسخ از اين سئوال، اين است كه آيه شريفه:« كل نفس بما كسبت رهينة، الا اصحاب اليمين، فى جنات يتسائلون: عن المجرمين، ما سلككم فى سقر؟»(38تا42/مدثر) دلالت دارد بر اين كه شفاعت به چه كسانى مى رسد و چه كسانى از آن محرومند، چيزي كه هست بيش از اين هم دلالت ندارد، كه شفاعت تنها در فك رهن و آزادى از دوزخ و يا خلود در دوزخ مؤثر است و اما در ناراحتى هاى قبل از حساب، از هول و فزع قيامت و ناگواريهاى آن، هيچ دلالتى نيست بر اين كه شفاعت در آنها هم مؤثر باشد، بلكه مي توان گفت: كه آيه دلالت دارد بر اين كه شفاعت تنها در عذاب دوزخ مؤثر است و در ناگواريهاى قبل از آن مؤثر نيست.

اين نكته را هم بايد دانست كه از آيات نامبرده در سوره مدثر مي توان استفاده كرد كه سئوال و جوابي كه در آن شده مربوط است به بعد از فصل قضا و رسيدگى به حسابها، بعد از آن كه اهل بهشت جاى خود را در بهشت گرفته و اهل دوزخ هم در دوزخ قرار گرفته اند و در چنين هنگامى شفاعت شامل جمعى از گنه كاران شده و آنان را از آتش نجات مي دهد، براى اين كه كلمه:« فى جنات ...،» در اين آيات آمده و اين كلمه استقرار در بهشت را مى رساند و نيز جمله:« ما سلككم...،» در آن هست، كه از ماده سلوك و به معناى داخل كردن است، البته نه هر داخل كردنى، بلكه داخل كردن با نظم و با رديف خاص ( نظير داخل كردن نخ در دانه هاى تسبيح كه از كوچك ترها گرفته تا بزرگ و بزرگترها همه را نخ مى كشند،) پس در اين تعبير معناى استقرار هست و همچنين در جمله« فما تنفعهم...،» چون كلمه « ما» براى نفى حال است( دقت بفرمائيد!)

و اما نشئه برزخ و ادله اي كه دلالت مى كند بر حضور پيامبر صلى الله عليه وآله وسلّم و ائمه عليهم السلام در دم مرگ و در هنگام سئوال قبر و كمك كردن آنحضرت در شدائد، كه در روايات ذيل آيه:« و ان من اهل الكتاب الا ليؤمنن به...،»(159/نسا) آمده، ربطى به شفاعت در درگاه خدا ندارد بلكه از قبيل تصرف ها و حكومتى است كه خداي تعالى به ايشان داده، تا به اذن او هر حكمى كه خواستند برانند و هر تصرفى خواستند بكنند، همچنان كه در باره آن فرموده:

« ... و على الاعراف رجال يعرفون كلا بسيماهم و نادوا اصحاب الجنة ان سلام عليكم لم يدخلوها و هم يطمعون... تا آنجا كه مى فرمايد: و نادى اصحاب الاعراف رجالا يعرفونهم

ص:501

بسيماهم قالوا ما اغنى عنكم جمعكم و ما كنتم تستكبرون، ا هؤلاء الذين اقسمتم لا ينالهم الله برحمة ادخلوا الجنة لا خوف عليكم و لا انتم تحزنون - و بر اعراف( كه جايگاهى ميان بهشت و دوزخ است،) مردمى هستند، كه هر كسى را از سيمايش مى شناسند، اصحاب بهشت را ندا مي كنند كه سلام بر شما، با اين كه خود تاكنون داخل بهشت نشده اند، ولى اميد آن را دارند... تا آنجا كه مى فرمايد: اصحاب اعراف مردمى را كه هر يك را با سيمايشان مى شناسند، صدا مى زنند و مي گويند: ديديد كه نيروى شما از جهت كميت و كيفيت به دردتان نخورد؟ آيا همين بهشتيان نيستند كه شما سوگند مى خورديد: هرگز مشمول رحمت خدا نمي شوند؟ ديديد كه داخل بهشت مي شوند و شما اشتباه مى كرديد، آنگاه رو به بهشتيان كرده مى گويند حال به بهشت درآئيد كه نه ترسى بر شما باشد و نه اندوهناك مي شويد!» (46تا49/اعراف)

و از اين قبيل است آيه:« يوم ندعوا كل اناس بامامهم فمن أوتى كتابه بيمينه - روزي كه هر قومى را به نام پيشواشان صدا مى زنيم، پس هر كس كتابش به دست راستش داده شود...!»(71/اسري) كه از اين آيه نيز بر مى آيد: امام واسطه در خواندن و دعوت است و دادن كتاب از قبيل همان حكومتى است كه گفتيم خدا به اين طائفه داده است ( دقت بفرمائيد!)

پس از بحثى كه در باره شفاعت گذشت، اين نتيجه به دست آمد كه: شفاعت در آخرين موقف از مواقف قيامت به كار مى رود، كه يا گنه كار بوسيله شفاعت مشمول آمرزش گشته، اصلا داخل آتش نمي شود و يا آنكه بعد از داخل شدن در آتش، بوسيله شفاعت نجات مى يابد، يعنى شفاعت باعث مي شود كه خدا به احترام شفيع، رحمت خود را گسترش مي دهد!

(1)

تحليل روايات وارده در موضوع شفاعت

در كتاب امالى شيخ صدوق عليه الرحمه، از حسين بن خالد، از حضرت رضا، از آباء گرامش، از امير المؤمنين عليه السلام، روايت كرده كه فرمود: رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم فرمود: كسى كه به حوض من ايمان نداشته باشد، خداوند او را در حوضم وارد نكند و كسي كه به شفاعت من ايمان نداشته باشد، خداوند او را به شفاعتم نائل نسازد، آنگاه فرمود: تنها شفاعت من مخصوص كسانى از امت من است كه مرتكب گناهان كبيره شده باشند و اما نيكوكاران از ايشان هيچ گرفتارى پيدا نمى كنند!

حسين ابن خالد مي گويد: من به حضرت رضا عرضه داشتم: يا بن رسول الله!


1- الميزان ج : 1 ص : 232

ص:502

پس معناى اين كلام خداي تعالى كه مى فرمايد:« و لا يشفعون الا لمن ارتضى!» چيست؟ فرمود:« شفاعت نمى كنند مگر كسى را كه خدا دينش را پسنديده باشد!» (28/انبيا)

مؤلف: اين كه فرمود:« تنها شفاعتم ...،» مطلبى است كه به طرق بسيارى از طريق شيعه و سنى از آنجناب روايت شده است و اگر به ياد داشته باشيد همين معنا را از آيات فهميديم.

و در تفسير عياشى از سماعة بن مهران، از ابى ابراهيم حضرت كاظم عليه السلام، روايت آورده كه در ذيل آيه: « عسى أن يبعثك ربك مقاما محمودا - اميد آن داشته باش كه پروردگارت به مقام محمودت برساند!» (79/اسرا)فرمود: روز قيامت مردم همگى از شكم خاك بر مي خيزند و مقدار چهل سال مى ايستند و خداي تعالى آفتاب را دستور مي دهد تا بر فرق سرهاشان آنچنان نزديك شود كه از شدت گرما عرق بريزند و به زمين دستور مى رسد كه عرق آنان را در خود فرو نبرد، مردم به نزد آدم مى روند و از او مي خواهند تا شفاعتشان كند، آدم مردم را به نوح دلالت مى كند و نوح ايشان را به ابراهيم و ابراهيم به موسى و موسى به عيسى و عيسى به ايشان مي گويد: بر شما باد به محمد خاتم النبيين! پس محمد صلى الله عليه وآله وسلّم مى فرمايد: آرى من آماده اين كارم، پس به راه مى افتد، تا دم در بهشت مى رسد و دق الباب مى كند، از درون بهشت مى پرسند: كه هستى؟ و خدا داناتر است، پس محمد مى گويد: من محمدم، از درون خطاب مى رسد: در را برويش باز كنيد! چون در به رويش گشوده مي شود، بسوى پروردگار خود روى مى آورد، در حالي كه سر به سجده نهاده باشد و سر از سجده بر نمي دارد، تا اجازه سخن به وى دهند و بگويند حرف بزن و درخواست كن كه هر چه بخواهى داده خواهى شد و هر كه را شفاعت كنى پذيرفته خواهد شد!

پس سر از سجده بر مي دارد، دوباره رو بسوى پروردگارش نموده از عظمت او به سجده مى افتد، اين بار هم همان خطاب ها به وى مي شود، سر از سجده بر مي دارد و آن قدر شفاعت مى كند كه دامنه شفاعتش حتى به درون دوزخ رسيده، شامل حال كسانى كه به آتش سوخته اند نيز مي شود، پس در روز قيامت در تمامى مردم از همه امتها، هيچ كس آبروى محمد صلى الله عليه وآله وسلّم را ندارد، اين است آن مقامى كه آيه شريفه:« عسى ان يبعثك ربك مقاما محمودا !» بدان اشاره دارد.

مؤلف: اين معنا در رواياتى بسيار زياد، بطور مختصر و مفصل، هم به طرق متعدده اى از سنى و شيعه، روايت شده است و اين روايات دلالت دارد بر اين كه مقام محمود در آيه شريفه همان مقام شفاعت است، البته منافات هم ندارد كه غير آنجناب، يعنى ساير انبياء و غير انبياء هم بتوانند شفاعت كنند، چون ممكن است شفاعت آنان

ص:503

فرع شفاعت آنجناب باشد و فتح باب شفاعت به دست آنجناب بشود!

و در تفسير عياشى نيز از يكى از دو امام باقر و صادق عليهماالسلام روايت آمده، كه در تفسير آيه« عسى ان يبعثك ربك مقاما محمودا !» فرمود: اين مقام شفاعت است!

باز در تفسير عياشى از عبيد بن زراره روايت آمده، كه گفت: شخصى از امام صادق عليه السلام پرسيد: آيا مؤمن هم شفاعت دارد؟ فرمود: بله، فردى از حاضران پرسيد: آيا مؤمن هم به شفاعت محمد صلى الله عليه وآله وسلّم در آن روز محتاج مي شود؟ فرمود: بله، براى اين كه مؤمنين هم خطايا و گناهانى دارند، هيچ احدى نيست مگر آن كه محتاج شفاعت آنجناب مي شود!

راوى مي گويد: مردى از اين گفتار رسول خدا پرسيد كه فرمود:« من سيد و آقاى همه فرزندان آدمم و در عين حال افتخار نمى كنم!» حضرت فرمود: بله صحيح است، آنجناب حلقه در بهشت را مى گيرد و بازش مى كند و سپس به سجده مى افتد، خداي تعالى مى فرمايد: سر بلند كن و شفاعت نما، كه شفاعتت پذيرفته است و هر چه مي خواهى بطلب كه به تو داده مي شود، پس سر بلند مى كند و دوباره به سجده مى افتد باز خداي تعالى مى فرمايد: سر بلند كن و شفاعت نما كه شفاعتت پذيرفته است و درخواست نما كه درخواستت برآورده است!

پس آنجناب سر بر مى دارد و شفاعت مى نمايد و شفاعتش پذيرفته مي شود و درخواست مى كند و به او هر چه خواسته مي دهند!

و در تفسير فرات، از محمد بن قاسم بن عبيد با ذكر يك يك راويان، از بشر بن شريح بصرى، روايت آورده كه گفت: من به محمد بن على عليهماالسلام عرضه داشتم: كدام يك از آيات قرآن اميدواركننده تر است؟ فرمود: قوم تو در اين باره چه مي گويند؟ عرضه داشتم: مي گويند آيه:« قل يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم، لا تقنطوا من رحمة الله - بگو اى كساني كه در حق خود زياده روى و ستم كرديد از رحمت خدا نوميد مشويد!» (53/زمر)است، فرمود: و لكن ما اهل بيت اين را نمي گوئيم، پرسيدم: پس شما كدام آيه را اميدواركننده تر مي دانيد؟ فرمود: آيه:« و لسوف يعطيك ربك فترضى!»(5/ضحي) به خدا سوگند شفاعت! به خدا سوگند شفاعت! به خدا سوگند شفاعت!

مؤلف: اما اين كه آيه:« عسى أن يبعثك ربك مقاما محمودا ...!» مربوط به مقام شفاعت باشد، چه بسا هم لفظ آيه با آن مساعد باشد و هم روايات بسيار زيادى كه از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم رسيده، كه فرمود: مقام محمود مقام شفاعت است و اما اين كه گفتيم لفظ آيه با آن مساعد است، از اين جهت است كه جمله:« ان يبعثك ...،» دلالت مى كند بر اين كه مقام نامبرده مقامى است كه در آن روز به آن جناب مي دهند و

ص:504

چون كلمه:« محمود» در آيه مطلق است، شامل همه حمدها مي شود، چون مقيد به حمد خاصى نشده و اين خود دلالت مى كند بر اين كه همه مردم او را مى ستايند، چه اولين و چه آخرين!

و از سوى ديگر از آنجا كه حمد عبارت است از ثناى جميل در مقابل رفتار جميل اختيارى، پس به ما مى فهماند كه در آن روز از آن جناب به تمامى اولين و آخرين، رفتارى صادر مي شود، كه از آن بهره مند مى گردند و او را مى ستايند. بهمين جهت در روايت عبيد بن زراره، كه قبلا گذشت، فرمود: هيچ احدى نيست مگر آنكه محتاج به شفاعت محمد صلى الله عليه وآله وسلّم مي شود... تا آخر حديث.

و اما اين كه آيه « و لسوف يعطيك ربك فترضى!»(5/ضحي) اميدوار كننده ترين آيه قرآن باشد و حتى از آيه:« يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا ...!»(53/زمر) هم اميدواركننده تر باشد، علتش اين است كه نهى از نوميدى در آيه دوم، نهيى است كه هر چند در قرآن شريف مكرر آمده، مثلا از ابراهيم عليه السلام حكايت كرده كه گفت: « و من يقنط من رحمة ربه الا الضالون - از رحمت خدا نوميد نمي شوند، مگر مردم گمراه!»(56/حجر) و از يعقوب عليه السلام حكايت كرده كه گفت:« انه لا يياس من روح الله الا القوم الكافرون – بدرستي كه از رحمت خدا مايوس نمي شوند مگر مردم كافر!»(87/يوسف) و لكن در هر دو مورد اين نهى ناظر به نوميدى از رحمت تكوينى است، همچنان كه مورد دوآيه بدان شهادت مي دهد. و اما آيه:« قل يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا من رحمة الله ان الله يغفر الذنوب جميعا انه هو الغفور الرحيم و انيبوا الى ربكم...!»(53/زمر) تا آخر آيات بعدش، هر چند كه نهى از نوميدى از رحمت تشريعى خداست، به قرينه جمله:« اسرفوا على انفسهم،» كه به روشنى مى فهماند قنوط و نوميدى در آيه راجع به رحمت تشريعى و از جهت معصيت است و بهمين جهت خداى سبحان وعده آمرزش گناهان را بطور عموم و بدون استثناء آورد و لكن دنبال آيه جمله:« و انيبوا الى ربكم!»(54/زمر) و جملات بعدى را آورده كه به توبه و اسلام و عمل به پيروى امر مى كند و مى فهماند كه منظور آيه اين است كه بنده اي كه به خود ستم كرده، نبايد از رحمت خدا نوميد شود، مادام كه مي تواند توبه كند و اسلام آورد و عمل صالح كند از اين راه هاى نجات استفاده كند!

پس در آيه نامبرده رحمت خدا مقيد به قيود نامبرده شد و مردم را امر مى كند كه به اين رحمت مقيد خدا، دست بياويزند و خود را نجات دهند و معلوم است كه اميد رحمت مقيد مانند اميد رحمت مطلق و عام نيست و آن رحمتى كه خدا به پيامبرش وعده داده، رحمت عمومى و مطلق است، چون آن جناب را « رحمة للعالمين!» (107/انبيا)خوانده و اين وعده مطلق را در آيه:« و لسوف يعطيك ربك فترضى!» (5/ضحي) به

ص:505

پيامبر گراميش داده، تا او را دلخوش و شادمان كند!

توضيح اين كه آيه شريفه در مقام منت نهادن است و در آن وعده اى است خاص به رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم و در سراسر قرآن، خداى سبحان احدى از خلايق خود را هرگز چنين وعده اى نداده است. در اين وعده اعطاء خود را به هيچ قيدى مقيد نكرده، وعده اعطائى است مطلق، البته وعده اى نظير اين به دسته اى از بندگان خود داده، كه در بهشت به آنها بدهد و فرموده:« لهم ما يشاؤن عند ربهم - ايشان نزد پروردگار خود در بهشت هر چه بخواهند دارند!»(34/زمر) و نيز فرموده:« لهم ما يشاؤن فيها و لدينا مزيد - ايشان در بهشت هر چه بخواهند دارند و نزد ما بيش از آنهم هست!»(35/ق) كه مى رساند آن دسته نامبرده در بهشت چيزهائى مافوق خواست خود دارند! و معلوم است كه مشيت و خواست به هر خيرى و سعادتى تعلق مى گيرد، كه به خاطر انسان خطور بكند، معلوم مي شود در بهشت از خير و سعادت چيزهائى هست كه بر قلب هيچ بشرى خطور نمي كند، همچنان كه فرمود:« فلا تعلم نفس ما اخفى لهم من قرة اعين - هيچ كس نمي داند كه چه چيزها كه مايه خوشنودى آنان است، بر ايشان ذخيره كرده اند!» (17/سجده)

خوب، وقتى عطاهاى خدا به بندگان با ايمان و صالحش اين باشد، كه مافوق تصور و از اندازه و قدر بيرون باشد، معلوم است كه آنچه به رسولش در مقام امتنان عطاء مى كند، وسيع تر و عظيم تر از اينها خواهد بود ( دقت بفرمائيد!)

اين وضع عطاى خداى تعالى است و اما ببينيم خوشنودى رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم چه حد و حدودى دارد و اين را مي دانيم كه اين خوشنودى غير رضا به قضا و قسمت خدا است، كه در حقيقت برابر با امر خدا است، چون خدا مالك و غنى على الاطلاق است و عبد جز فقر و حاجت چيزى ندارد و لذا بايد بانچه پروردگارش عطا مى كند راضى باشد، چه كم و چه زياد و نيز بايد به آن قضائى كه خدا در باره اش مى راند، خوشنود و راضى باشد، چه خوب و چه بد و وقتى وظيفه هر عبدى اين بود، رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم به اين وظيفه داناتر و عامل تر از هر كس ديگر است، او نمي خواهد مگر آنچه را كه خدا در حقش بخواهد . پس رضا در آيه:« و لسوف يعطيك ربك فترضى!»(5/ضحي) اين رضا نيست، چون گفتيم: رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم از خدا راضى است چه عطا بكند و چه نكند و در آيه مورد بحث رضايت رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم در مقابل اعطاء خدا قرار گرفته و اين معنا را مى رساند: كه خدا اين قدر به تو مي دهد تا راضى شوى! پس معلوم است اين رضا غير آن است، نظير اين است كه به فقيرى بگوئى: من آن قدر به تو مال مي دهم، تا بى نياز شوى و يا به گرسنه اى بگوئى: آن قدر طعامت مي دهم تا سير شوى، كه در اين گونه موارد رضايت رسول خدا

ص:506

صلى الله عليه وآله وسلّم و بى نياز كردن فقير و طعام به گرسنه به هيچ حد و اندازه اى مقيد نشده است.

همچنان كه مى بينيم نظير چنين اعطاى بى حدى را خداوند به طائفه اى از بندگانش وعده داده و فرمود:

« ان الذين آمنوا و عملوا الصالحات اولئك هم خير البرية جزاؤهم عند ربهم جنات عدن تجرى من تحتها الانهار خالدين فيها ابدا رضى الله عنهم و رضوا عنه ذلك لمن خشى ربه – كساني كه ايمان آورده و عمل صالح كردند، بهترين خلق خدايند، پاداششان نزد پروردگارشان عبارت است از بهشت هاى عدن، كه نهرها از دامنه آنها روان است و ايشان ابدا در آن جاويدانند، خدا از ايشان راضى است و ايشان هم از خدا راضى مي شوند، اين پاداشها براى كسى است كه از پروردگارش در خشيت باشد!» (7و8/بينه)

كه اين وعده نيز از آنجا كه در مقام امتنان است و وعده اى است خصوصى، لذا بايد امرى باشد، مافوق آنچه كه مؤمنين بطور عموم وعده داده شده اند و بايد از آن وسيع تر و خلاصه بى حساب باشد!

از سوى ديگر مى بينيم: كه خداي تعالى در باره رسول گراميش فرمود: « به مؤمنين رؤف و رحيم است - بالمؤمنين رؤف رحيم!» (128/توبه) و در اين كلام خود رأفت و رحمت آنجناب را تصديق فرموده با اين حال چطور اين رسول رؤف و رحيم راضى مي شود كه خودش در بهشت به نعمت هاى آنجا متنعم باشد و در باغهاى بهشت با خيال آسوده قدم بزند، در حالي كه جمعى از مؤمنين به دين او و به نبوت او و شيفتگان به فضائل و مناقب او، در دركات جهنم در غل و زنجير باشند؟ و در زير طبقاتى از آتش محبوس بمانند؟ با اين كه به ربوبيت خدا و به رسالت رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و به حقانيت آنچه رسول آورده، معترف بوده اند، تنها جرمشان اين بوده كه جهالت بر ايشان چيره گشته، ملعبه شيطان شدند و در نتيجه گناهانى مرتكب گشتند، بدون اين كه عناد و استكبارى كرده باشند!

و اگر يكى از ماها به عمر گذشته خود مراجعه كند و بينديشد: كه در اين مدت چه كمالات و ترقياتى را مي توانست به دست آورد ولى در به دست آوردن آنها كوتاهى كرده، آن وقت خود را به باد ملامت مى گيرد و به خود خشم نموده، يكى يكى كوتاهى گرى ها را به رخ خود مى كشد و به خود بد و بيراه مي گويد و ناگهان متوجه به جهالت و جنون جوانى خود مي شود كه در آن هنگام چقدر نادان و بى تجربه بوده به محض آن كه به ياد آن دوران تاريك عمر مى افتد، خشمش فرو مى نشيند و خودش به خود رحم مى كند و دلش براى خودش مي سوزد، در حالي كه اين حس ترحم كه در فطرت او است، يك وديعه اى است الهى و قطره اي است از درياى بى كران رحمت

ص:507

پروردگار، با اين كه حس ترحم او ملك خود او نيست، بلكه عاريتى است و علاوه قطره اي است در برابر رحمت خدا، مع ذلك خودش براى خودش ترحم مي كند، آن وقت چطور ممكن است، كه درياى رحمت رب العالمين، در موقفى كه او است و انسانى جاهل و ضعيف، به خروش نيايد؟ و چطور ممكن است مجلاى اتم رحمت رب العالمين، يعنى رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم به دستگيرى او نشتابد و او را كه در زندگى دنيا و در حين مرگ كه در مواقف خطرناك ديگر، وزر و وبال خطاياى خود را چشيده، همچنان در شكنجه دوزخ بگذارد و او را نجات ندهد!

و در تفسير قمى، در ذيل جمله:« و لا تنفع الشفاعة عنده، الا لمن اذن له ...!» (23/سبا) از ابى العباس تكبير گو روايت كرده كه گفت غلامى آزاد شده يكى از همسران على بن الحسين كه نامش ابو ايمن بود، داخل بر امام ابى جعفر عليه السلام شد و گفت: اى ابى جعفر! دل مردم را خوش مى كنيد و مي گوئيد شفاعت محمد شفاعت محمد؟ خلاصه بگذاريد مردم به وظائف خود عمل كنند! ابوجعفرعليه السلام آن قدر ناراحت و خشمناك شد كه رنگش تيره گشت و سپس فرمود: واى بر تو اى ابا ايمن! آيا عفتى كه در باره شكم و شهوتت ورزيدى (مقدس مآبيت) تو را به طغيان در آورده ولى متوجه باش كه اگر فزع هاى قيامت را ببينى، آن وقت مى فهمى كه چقدر محتاج به شفاعت محمدى! واى بر تو مگر شفاعت جز براى گنه كارانى كه مستوجب آتش شده اند تصور دارد؟ آنگاه اضافه كرد: هيچ احدى از اولين و آخرين نيست، مگر آنكه در روز قيامت محتاج شفاعت محمد صلى الله عليه وآله وسلّم است و نيز اضافه كرد: كه در روز قيامت يك شفاعتى رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم در امتش دارد و يك شفاعت ما در شيعيانمان داريم و يك شفاعت شيعيان ما در خاندان خود دارند و سپس فرمود: يك نفر مؤمن در آن روز به عدد نفرات دو تيره بزرگ عرب ربيعه و مضر شفاعت مى كند و نيز مؤمن براى خدمت گذاران خود شفاعت مى كند و عرضه مي دارد: پروردگارا اين شخص حق خدمت به گردنم دارد و مرا از سرما و گرما حفظ مى كرد.

مؤلف: اين كه امام فرمود: ( احدى از اولين و آخرين نيست مگر آن كه محتاج شفاعت محمد صلى الله عليه وآله وسلّم مي شود،) ظاهرش اين است كه اين شفاعت عمومى، غير آن شفاعتى است كه در ذيل روايت فرمود:( واى بر تو مگر شفاعت جز براى گنه كاراني كه مستوجب آتشند تصور دارد؟ ) نظير اين معنا در روايت عياشى، از عبيد بن زراره، از امام صادق عليه السلام گذشت و در اين معنا روايت ديگرى است كه هم عامه و هم خاصه نقل كرده اند، آيه:« و لا يملك الذين يدعون من دونه الشفاعة الا من شهد بالحق و هم يعلمون!»(86/زخرف) بر اين معنا دلالت مى كند، چون مى فهماند ملاك در شفاعت عبارت

ص:508

است از شهادت، پس شهداء هستند كه در روز قيامت مالك شفاعتند و آيه:« و كذلك جعلناكم امة وسطا، لتكونوا شهداء على الناس و يكون الرسول عليكم شهيدا!» (143/بقره)دلالت دارد كه انبياء شهداى خلقند و رسول گرامى صلى الله عليه وآله وسلّم اسلام، شهيد بر انبياء است، پس رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم شهيد شهيدان و گواه گواهان است، پس شفيع شفيعان نيز هست و اگر شهادت شهداء نمى بود، اصلا قيامت اساس درستى نداشت.

و در تفسير قمى نيز در ذيل جمله« و لا تنفع الشفاعة عنده الا لمن اذن له...،» (23/سبا) امام عليه السلام فرمود: احدى از انبياء و رسولان خدا به شفاعت نمى پردازد، مگر بعد از آنكه خدا اجازه داده باشد مگر رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم كه خداي تعالى قبل از روز قيامت به او اجازه داده و شفاعت مال او و امامان از ولد او است و آنگاه بعد از ايشان ساير انبياء شفاعت خواهند كرد.

و در خصال از على عليه السلام روايت كرده كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم فرمود: سه طائفه به درگاه خدا شفاعت مى كنند و شفاعتشان پذيرفته هم مي شود، اول انبياء دوم علماء سوم شهداء.

مؤلف: ظاهرا مراد به شهداء شهداى در ميدان جنگ است، چون معروف از معناى اين كلمه در زبان اخبار ائمه عليهم السلام همين معنا است، نه معناى گواهى دادن بر اعمال، كه اصطلاح قرآن كريم است.

و نيز در خصال، در ضمن حديث معروف به « چهار صد» آمده كه امير المؤمنين فرمودند: براى ما شفاعتى است و براى اهل مودت ما شفاعتى!

مؤلف: در اين بين روايات بسيارى در باب شفاعت سيده زنان بهشت فاطمه عليهاالسلام و نيز شفاعت ذريه او غير از ائمه، وارد شده و همچنين روايات ديگرى در شفاعت مؤمنين و حتى طفل سقط شده از ايشان، نقل شده.

از آن جمله در حديث معروف از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم كه فرمود:« تناكحوا تناسلوا ...!» فرمود: زن بگيريد و نسل خود را زياد كنيد كه من در روز قيامت به وجود شما نزد امتهاى ديگر مباهات مى كنم و حتى طفل سقط شده را هم به حساب مى آورم و همين طفل سقط شده با قيافه اى اخمو، به در بهشت مى ايستد، هر چه به او مي گويند: درآى، داخل نمي شود و مي گويد: تا پدر و مادرم نيايند داخل نمى شوم ...!

و نيز در خصال از امام ابى عبد الله از پدرش از جدش از على عليه السلام روايت كرده كه فرمود: براى بهشت هشت دروازه است كه از يك دروازه انبياء و صديقين وارد مي شوند و دربى ديگر مخصوص شهداء و صالحين است و پنج درب ديگر آن مخصوص شيعيان و دوستان ما است و خود لايزال بر صراط ايستاده، دعا مى كنم و عرضه مي دارم:

ص:509

پروردگارا شيعيان و دوستان و ياوران مرا و هر كس كه در دنيا با من تولى داشته، سلامت بدار و از سقوط در جهنم حفظ كن! كه ناگهان از درون عرش ندائى مى رسد: دعايت مستجاب شد و شفاعتت پذيرفته گرديد و آن روز هر مردى از شيعيان من و دوستان و ياوران من و آنان كه عملا و زبانا با دشمنان من جنگيدند، تا هفتاد هزار نفر از همسايگان و خويشاوندان خود را شفاعت مى كنند ( لازمه اين معنا آن است كه زندگى يك نفر شيعه اهل بيت عليهم السلام در سعادت هفتاد هزار نفر مؤثر است همچنانكه ديديم اثر انحراف دشمنان اهل بيت تا چهارده قرن باقى مانده و هنوز هم باقى ميماند! مترجم.) يك درب ديگر بهشت مخصوص ساير مسلمانان است، آنهائي كه اعتراف به شهادت « لا اله الا الله !» داشتند و در دل يك ذره بغض و دشمنى ما اهل بيت را نداشته اند!

و در كافى از حفص مؤذن از امام صادق عليه السلام روايت كرده، كه در رساله اي كه به سوى اصحابش نوشت، فرمود: و بدانيد كه احدى از خلايق خدا، شما را از خدا بى نياز نمى كند( نه كسى هست كه اگر خدا نداد او بدهد و نه كسى كه اگر خدا بلائى فرستاد او از آن جلوگيرى كند!) نه فرشته مقربى اين كاره است و نه پيامبر مرسلى و نه كسى پائين تر از اين، هر كس دوست مي دارد شفاعت شافعان نزد خدا سودى به حالش داشته باشد، بايد از خدا رضايت بطلبد .

و در تفسير فرات به سند خود از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: جابر به امام باقر عليه السلام عرض كرد: فدايت شوم، يا بن رسول اله ! حديثى از جده ات فاطمه عليها سلام برايم حديث كن!

... جابر همچنان مطالب امام را در خصوص شفاعت فاطمه عليهاالسلام در روز قيامت ذكر مى كند تا مى رسد به اينجا كه مي گويد: امام ابو جعفر فرمود:

- پس به خدا سوگند! از مردم كسى باقى نمى ماند مگر كسي كه اهل شك باشد و در عقائد اسلام ايمان راسخ نداشته و يا كافر و يا منافق باشد، پس چون اين چند طائفه در طبقات دوزخ قرار مى گيرند، فرياد مى زنند، كه خداي تعالى آن را چنين حكايت مى فرمايد:« فما لنا من شافعين و لا صديق حميم، فلو ان لنا كرة، فنكون من المؤمنين - ما هيچ يك از اين شافعان را نداشتيم تا برايمان شفاعت كنند و هيچ دوست دلسوزى نداشتيم تا كمكى برايمان كنند، خدايا اگر براى ما برگشتى باشد، حتما از مؤمنين خواهيم بود!»(100تا102/شعرا)

آنگاه امام باقر عليه السلام فرمود:

- ولى هيهات هيهات كه به خواسته شان برسند و به فرض هم كه برگردند، دوباره به همان منهيات كه از آن نهى شده بودند رو مى آورند و بدرستي كه دروغ

ص:510

مى گويند!

مؤلف : اين كه امام عليه السلام به آيه:« فما لنا من شافعين ...!» تمسك كردند، دلالت دارد بر اين كه امام عليه السلام آيه را دال بر وقوع شفاعت دانسته اند، با اينكه منكرين شفاعت، آيه را از جمله ادله بر نفى شفاعت گرفته بودند و اگر بخاطر داشته باشيد آن نكته اي كه ما در ذيل جمله:« فما تنفعهم شفاعة الشافعين!»(48/مدثر) خاطر نشان كرديم، تا اندازه اى وجه دلالت آيه:« فما لنا من شافعين!» را بر وقوع شفاعت روشن مى كند، چون اگر مراد خداي تعالى صرف انكار شفاعت بود، جا داشت بفرمايد: « فما لنا من شفيع و لا صديق حميم - ما نه شفيعى داشتيم و نه دوستى دلسوز!» پس اينكه در سياق نفى صيغه جمع را آورد و فرمود:« از شافعان هيچ شفيعى نداشتيم!» معلوم مي شود شافعانى بوده اند و جماعتى بوده اند كه از شافعان شفيع داشته اند و جماعتى نداشته اند، يعنى شفاعت شافعان در باره آنان فائده اى نداشته است.

علاوه بر اين كه جمله:« فلو ان لنا كرة ...!» كه بعد از جمله:« فما لنا من شافعين ...!» قرار گرفته، آرزوئى است كه در مقام حسرت كرده اند و معلوم است كه آرزوى در مقام حسرت، آرزوى چيزى است كه مى بايستى داشته باشند، ولى ندارند و حسرت مى خورند كه اي كاش ما هم آنرا مي داشتيم!

پس معناى اين كه گفتند:« اگر براى ما بازگشتى بود...!» اين است كه اي كاش برمى گشتيم و از مؤمنين مي شديم، تا مانند آنان به شفاعت مى رسيديم، پس آيه شريفه از ادله اي است كه بر وقوع شفاعت دلالت مى كند، نه بر نفى و انكار آن .

در كتاب توحيد، از امام كاظم از پدرش، از پدران بزرگوارش عليهم السلام، از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم روايت آورده، كه فرمود:

- در ميان امت من تنها شفاعت من به مرتكبين گناهان كبيره مى رسد و اما نيكوكاران هيچ گرفتارى ندارند، كه محتاج شفاعت شوند.

شخصى عرضه داشت: يا بن رسول الله! چطور شفاعت مخصوص مرتكبين كبيره ها است با اين كه خداي تعالى مى فرمايد:« و لا يشفعون الا لمن ارتضى!»(28/انبيا) و معلوم است كه مرتكب گناهان كبيره مرتضى ( مورد پسند خدا) نيستند؟

امام كاظم عليه السلام فرمود: هيچ مؤمنى گناه نمى كند مگر آنكه گناه ناراحتش مي سازد و در نتيجه از گناه خود نادم مي شود و رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم فرموده بود: كه براى توبه همين كه نادم شوى كافى است!

و نيز فرمود: كسي كه از حسنه خود خوشحال و از گناهكارى خود متاذى و

ص:511

ناراحت باشد او مؤمن است، پس كسي كه از گناهى كه مرتكب شده پشيمان نمي شود، مؤمن نيست و از شفاعت بهره مند نمي شود و از ستمكاران است، كه خداي تعالى در باره شان فرموده:« ما للظالمين من حميم و لا شفيع يطاع - ستمكاران نه دلسوزى دارند و نه شفيعى كه شفاعتش خريدار داشته باشد!»(18/غافر)

شخصى كه در آن مجلس بود عرضه داشت: يا بن رسول الله! چگونه كسي كه بر گناهى كه مرتكب شده پشيمان نمي شود مؤمن نيست؟ فرمود:

- جهتش اين است كه هيچ انسانى نيست كه يقين داشته باشد بر اين كه در برابر گناهان عقاب مي شود، مگر آن كه اگر گناهى مرتكب شود، از ترس آن عقاب پشيمان مى گردد و همين كه پشيمان شد، تائب است و مستحق شفاعت مي شود و اما وقتى پشيمان نشود بر آن گناه اصرار مى ورزد و مصر بر گناه آمرزيده نمي شود، چون مؤمن نيست و به عقوبت گناه خود ايمان ندارد، چه اگر ايمان داشت، قطعا پشيمان مي شد!

و رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم هم فرموده بود: كه هيچ گناه كبيره اى با استغفار و توبه كبيره نيست و هيچ گناه صغيره اى با اصرار صغيره نيست و اما اين كه خداى عز و جل فرموده:« و لا يشفعون الا لمن ارتضى!» منظور اين است كه شفيعان در روز قيامت شفاعت نمى كنند مگر كسى را كه خدا دين او را پسنديده باشد و دين همان اقرار به جزاء بر طبق حسنات و سيئات است، پس كسى كه دينى پسنديده داشته باشد، قطعا از گناهان خود پشيمان مي شود، چون چنين كسى به عقاب قيامت آشنائى و ايمان دارد!

مؤلف: اين كه امام عليه السلام فرمود:« و از ستمكاران است...!» در اين جمله كوتاه، ظالم روز قيامت را معرفى نموده، اشاره مى كند به آن تعريضى كه قرآن از ستمكار كرده و فرموده:« فاذن مؤذن بينهم: ان لعنة الله على الظالمين، الذين يصدون عن سبيل الله و يبغونها عوجا و هم بالاخرة كافرون - پس جار زنى در ميان آنان جار كشيد: كه لعنت خدا بر ستمكاران، يعنى كساني كه مردم را از راه خدا جلوگيرى مى كنند و دوست مي دارند آنرا كج و معوج سازند و به آخرت هم كافرند!»(44و45/اعراف) و اين همان كسى است كه اعتقاد به روز مجازات ندارد، در نتيجه اگر اوامرى از خدا از او فوت شد، ناراحت نمي شود و يا اگر محرماتى را مرتكب گشت، دچار دل واپسى نمى گردد و حتى اگر تمامى معارف الهي و تعاليم ديني را انكار كرد و يا امر آن معارف را خوار شمرد و اعتنائى به جزاء و پاداش در روز جزا و پاداش نكرد، هيچ دلواپسى پيدا نمى كند و اگر سخنى از آن به ميان مى آورد از در استهزاء و تكذيب است.

و اين كه فرمود:« پس اين تائب و مستحق شفاعت است!» معنايش اين است كه

ص:512

او به سوى خدا بازگشته و داراى دينى مرضى و پسنديده گشته، از مصاديق شفاعت قرار گرفته است و گر نه اگر منظور توبه اصطلاحى بود، توبه خودش يكى از شفعا است!

و اين كه كلام رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم را نقل كرد كه فرمود:« هيچ گناهى با استغفار كبيره نيست ...!» منظورش از اين نقل تمسك به جمله بعدى بود، كه فرمود:« و هيچ صغيره اى با اصرار صغيره نيست!» چون كسي كه از گناه صغيره، گرفته خاطر و پشيمان نمي شود، گناه در باره او وضع ديگرى به خود مى گيرد و عنوان تكذيب به معاد و ظلم به آيات خدا را پيدا مى كند و معلوم است كه چنين گناهى آمرزيده نيست، زيرا گناه وقتى آمرزيده مي شود كه يا صاحبش توبه كند كه مصر بر گناه گفتيم پشيمان نيست و توبه نمى كند و يا به شفاعت آمرزيده مي شود، كه باز گفتيم شفاعت دين مرضى مي خواهد و دين چنين شخصى مرضى نيست!

نظير اين معنا در روايت علل آمده كه از ابى اسحاق القمى، نقل كرده كه گفت: من به ابى جعفر امام محمد بن على باقر عليهماالسلام عرضه داشتم: يا بن رسول الله! از مؤمن مستبصر برايم بگو، كه وقتى داراى معرفت مي شود و كمال مى يابد، آيا باز هم زنا مى كند؟ فرمود: بخدا سوگند نه!

پرسيدم: آيا لواط مى كند؟ فرمود: بخدا سوگند، نه!

پرسيدم: آيا دزدى مى كند؟ فرمود: نه!

پرسيدم: آيا شراب مي خورد؟ فرمود: نه!

پرسيدم: آيا هيچي ك از اين گناهان كبيره را مى كند؟ و هيچ عمل زشتى از اين اعمال مرتكب مي شود؟ فرمود: نه!

پرسيدم: پس مى فرمائيد: اصلا گناه نمي كند؟ فرمود: نه! در حالي كه مؤمن است ممكن است گناه كند، چيزى كه هست مؤمنى است مسلمان و گناهكار!

پرسيدم: معناى مسلمان چيست؟ فرمود: مسلمان بطور دائم گناه نمي كند و بر آن اصرار نمى ورزد...! تا آخر حديث.

و در خصال، به سندهائى از حضرت رضا، از پدران بزرگوارش عليهم السلام از رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم، روايت كرده كه فرمود:

- چون روز قيامت شود، خداى عز و جل براى بنده مؤمنش تجلى مى كند و او را به گناهانى كه كرده يكى يكى واقف مي سازد و آنگاه او را مى آمرزد و اين بدان جهت مى كند كه تا هيچ ملك مقرب و هيچ پيغمبرى مرسل، از فضاحت و رسوائى بنده او خبردار نشود، پرده پوشى مى كند تا كسى از وضع او آگاه نگردد، آنگاه به گناهان او فرمان مي دهد تا حسنه شوند!

ص:513

و از صحيح مسلم نقل شده: كه با سندى بريده، از ابى ذر، از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم روايت آورده كه فرمود: روز قيامت مردى را مى آورند و فرمان مى رسد: كه گناهان صغيره اش را به او عرضه كنيد و سپس از او دور شويد، به او مي گويند: تو چنين و چنان كرده اى او هم اعتراف مى كند و هيچ يك را انكار نمى كند ولى همه دل واپسيش از اين است كه بعد از گناهان صغيره كبائرش را به رخش بكشند، آن وقت از شرم و خجالت چه كند؟ ولى ناگهان فرمان مى رسد: بجاى هر گناه يك حسنه برايش بنويسيد، مرد مى پرسد: آخر من گناهان ديگرى داشتم و در اينجا نمى بينم؟

ابى ذر گفت: رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم وقتى به اينجا رسيد، آنچنان خنديد كه دندانهاى كنارش نمودار شد!

و در امالى از امام صادق عليه السلام روايت آمده كه فرمود: چون روز قيامت شود، خداى تبارك و تعالى رحمت خود بگستراند، آنچنان كه شيطان هم به طمع رحمت او بيفتد!

مؤلف : اين سه روايت اخير، از مطلقات اخبارند، كه قيد و شرطى در آنها نشده و منافات با روايات ديگرى ندارد كه قيد و شرط در آنها شده است.

اخبار دال بر وقوع شفاعت، از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم در روز قيامت، هم از طرق ائمه اهل بيت و هم از طرق عامه، بسيار و به حد تواتر رسيده است، كه صرفنظر از مفاد يك يك آنها، همگى بر يك معنا دلالت دارند و آن اين است كه در روز قيامت افرادى گنه كار از اهل ايمان شفاعت مي شوند، حال يا اين كه از دخول در آتش نجات مى يابند و يا اين كه بعد از داخل شدن بيرون مي شوند و آنچه از اين اخبار بطور يقين حاصل مي شود، اين است كه گنه كاران از اهل ايمان در آتش خالد و جاودانه نمى مانند و بطوريكه بخاطر داريد از قرآن كريم هم بيش از اين استفاده نمي شد!

(1)

يك بحث فلسفي:موضوع شفاعت از نظر فلسفه

جزئيات و تفاصيل مسئله معاد، چيزى نيست كه دست براهين عقلى بدان برسد و بتواند آنچه از جزئيات معاد كه در كتاب و سنت وارد شده، اثبات نمايد و علتش هم بنا


1- الميزان ج : 1 ص : 265

ص:514

به گفته بوعلى سينا اين است كه: آن مقدماتى كه بايد براهين عقلى بچيند و بعد از چيدن آنها يك يك آن جزئيات را نتيجه بگيرد، در دسترس عقل آدمى نيست و لكن با در نظر گرفتن اين معنا، كه آدمى بعد از جدا شدن جانش از تن، تجردى عقلى و مثالى به خود مى گيرد و براهين عقلى دسترسى به اين انسان مجرد و مثالى دارد، لذا كمالاتى هم كه اين انسان در آينده در دو طريق سعادت و شقاوت به خود مى گيرد، در دسترس براهين عقلى هست!

آرى انسان از همان ابتداى امر، هر فعلى كه انجام دهد، از آن فعل هيئتى و حالى از سعادت و شقاوت در نفسش پديد مى آيد، كه البته مي دانيد مراد به سعادت، آن وضع و آن چيزي است كه براى انسان از آن جهت كه انسان است خير است و مراد به شقاوت هر چيزى است كه براى او، از اين جهت كه انسان است مضر است.

آن گاه اگر همين فعل تكرار بشود، رفته رفته آن حالتى كه گفتيم: از هر فعلى در نفس پديد مى آيد، شدت يافته و نقش مى بندد و به صورت يك ملكه( يا بگو طبيعت ثانوى،) در مى آيد و سپس اين ملكه در اثر رسوخ بيشتر، صورتى سعيده و يا شقيه در نفس ايجاد مى كند و مبدء هيئت ها و صورتهاى نفسانى مي شود، حال اگر آن ملكه سعيده باشد، آثارش وجودى و مطابق و ملايم با صورت جديد و با نفسى مي شود كه در حقيقت به منزله ماده اي است كه قابل و مستعد و پذيراى آن است و اگر شقيه باشد، آثارش امورى عدمى مي شود، كه با تحليل عقلى به فقدان و شر برگشت مى كند.

پس نفسي كه سعيد است، از آثاري كه از او بروز مى كند لذت مى برد، چون گفتيم: نفس او نفس يك انسان است و آثار هم آثار انسانيت او است و او مى بيند كه هر لحظه انسانيتش فعليتى جديد به خود مى گيرد.

و بر عكس نفس شقى، آثارش همه عدمى است، كه با تحليل عقلى سر از فقدان و شر در مى آورد، پس همان طور كه گفتيم: نفس سعيد به آن آثار انسانى كه از خود بروز مي دهد، بدان جهت كه نفس انسانى است بالفعل لذت مى برد، نفس شقى هم هر چند كه آثارش ملايم خودش است، چون آثار آثار او است و لكن بدان جهت كه انسان است از آن آثار متالم مي شود.

اين مطلب مربوط به نفوس كامله است، در دو طرف سعادت و شقاوت، يعنى انساني كه هم ذاتش صالح و سعيد است و هم عملش صالح است و انساني كه هم ذاتش شقى است و هم عملش فاسد و طالح است و اما بالنسبة به نفوس ناقص، كه در سعادت و شقاوتش ناقص است، بايد گفت: اين گونه نفوس دو جورند، يكى نفسى است كه ذاتا سعيد است ولى فعلا شقى است و دوم آن نفسى كه ذاتا شقى است ولى از نظر فعل

ص:515

سعيد است.

اما قسم اول، نفسى است كه ذاتش داراى صورتى سعيد است، يعنى عقائد حقه را كه از ثابتات است دارد، چيزي كه هست هيئت هائى شقى و پست و در اثر گناهان و زشتى هائي كه مرتكب شده به تدريج از روزي كه در شكم مادر به اين بدن متعلق شده و در دار اختيار قرار گرفته در او پيدا شده و چون اين صورتها با ذات او سازگارى ندارد، ماندنش در نفس قسرى و غير طبيعى است و برهان عقلى اين معنا را ثابت كرده: كه قسر و غير طبيعى دوام نمى آورد، پس چنين نفسى، يا در دنيا، يا در برزخ و يا در قيامت( تا ببينى، رسوخ و ريشه دواندن صور شقيه تا چه اندازه باشد!) طهارت ذاتى خود را باز مى يابد.

و همچنين نفسى شقى، كه ذاتا شقى است، ولى بطور عاريتى هيئت هاى خوبى در اثر اعمال صالحه به خود گرفته، از آنجا كه اين هيئت ها و اين صورتها با ذات نفس سازگارى ندارد و براى او غير طبيعى است و گفتيم غير طبيعى دوام ندارد، دير يا زود، در همين دنيا و يا در برزخ و يا در قيامت، اين صورت هاى صالحه را از دست مي دهد.

باقى مي ماند آن نفسي كه در زندگى دنيا هيچ فعليتى نه از سعادت و نه از شقاوت به خود نگرفته و همچنان ناقص و ضعيف از دار دنيا رفته، اين گونه نفوس مصداق: « مرجون لامر الله!» اند،(106/توبه) تا خدا با آنها چه معامله كند.

اين آن چيزي است كه براهين عقلى در باب مجازات به ثواب و عقاب در برابر اعمال، بر آن قائم است و آنرا اثر و نتيجه اعمال مي داند، چون بالاخره روابط وضعى و اعتبارى، بايد به روابطى وجودى و حقيقى منتهى شود!

باز مطلب ديگري كه در دسترس برهانهاى عقلى است، اين است كه برهان عقلى مراتب كمال وجودى را مختلف مي داند، بعضى را ناقص، بعضى را كامل، بعضى را شديد، بعضى را ضعيف، كه در اصطلاح علمى اين شدت و ضعف را تشكيك مي گويند، مانند نور كه قابل تشكيك است، يعنى از يك شمع گرفته، ببالا مى رود، نفوس بشرى هم در قرب به خدا، كه مبدء هر كمال و منتهاى آن است و دورى از او مختلف است، بعضى از نفوس در سير تكاملى خود بسوى آن مبدئى كه از آنجا آمده اند، بسيار پيش مى روند و بعضى ديگر كمتر و كمتر، اين وضع علل فاعلى است، كه بعضى فوق بعضى ديگرند و هر علت فاعلى واسطه گرفتن فيض از مافوق خود و دادنش به مادون خويش است، كه در اصطلاح فلسفى از آن ( ما به) تعبير مى كنند، پس بعضى از نفوس كه همان نفوس كامله از قبيل نفوس انبياء عليهم السلام و مخصوصا آن كه همه درجات كمال را پيموده و به همه فعلياتى كه ممكن بوده رسيده، واسطه مي شود بين مبدء فيض و علت هاى مادون، تا

ص:516

آنان نيز هيئت هاى شقيه و زشتى كه بر خلاف ذاتشان در نفوس ضعيفشان پيدا شده، زايل سازند و اين همان شفاعت است البته شفاعتى كه مخصوص گنه كاران است.

(1)

بحث شفاعت از نظر اجتماعي

آنچه اصول اجتماعى دست مي دهد، اين است كه مجتمع بشرى به هيچ وجه قادر بر حفظ حيات و ادامه وجود خود نيست، مگر با قوانينى كه از نظر خود اجتماع معتبر شمرده شود، تا آن قوانين، ناظر بر احوال اجتماع باشد و در اعمال يك يك افراد حكومت كند و البته بايد قانونى باشد كه از فطرت اجتماع و غريزه افراد جامعه، سر چشمه گرفته باشد، و بر طبق شرائط موجود در اجتماع وضع شده باشد، تا تمامى طبقات هر يك بر حسب آنچه با موقعيت اجتماعيش سازگار است، راه خود را بسوى كمال حيات طى كند و در نتيجه جامعه به سرعت رو به كمال قدم بر دارد و در اين راه طبقات مختلف، با تبادل اعمال و آثار گوناگون خود و با برقرار كردن عدالت اجتماعى، كمك كار يكدگر در سير و پيشرفت شوند .

از سوى ديگر، اين معنا مسلم است، كه وقتى اين تعاون و عدالت اجتماعى برقرار مي شود، كه قوانين آن بر طبق دو نوع مصالح و منافع مادى و معنوى هر دو وضع شود و در وضع قوانين، رعايت منافع معنوى هم بشود( زيرا سعادت مادى و معنوى بشر، مانند دو بال مرغ است، كه در پروازش به هر دو محتاج است، اگر كمالات معنوى از قبيل فضائل اخلاقى در بشر نباشد و در نتيجه عمل افراد صالح نگردد، مرغى را مي ماند كه مي خواهد با يك بال پرواز كند!) چون همه مي دانيم كه اين فضائل اخلاقى است كه راستى و درستى و وفاى به عهد و خير خواهى و صدها عمل صالح ديگر درست مى كند.

و از آنجائي كه قوانين و احكامي كه براى نظام اجتماع وضع مي شود، احكامى است اعتبارى و غير حقيقى و به تنهائى اثر خود را نمى بخشد( چون طبع سركش و آزادى طلب بشر، همواره مي خواهد از قيد قانون بگريزد!) لذا براى اينكه تاثير اين قوانين تكميل شود، به احكام جزائى نيازمند مي شود، تا از حريم آن قوانين حمايت و محافظت كند و نگذارد يك دسته بوالهوس از آن تعدى نموده، دسته اى ديگر در آن سهل انگارى و بى اعتنائى كنند.

به همين جهت مى بينيم هر قدر حكومت( حال، هر حكومتى كه باشد،) بر


1- الميزان ج : 1 ص : 277

ص:517

اجراي مقررات جزائى قويتر باشد، اجتماع در سير خود كمتر متوقف مي شود و افراد كمتر از مسير خود منحرف و گمراه گشته و كمتر از مقصد باز مي مانند.

و بر خلاف، هر چه حكومت ضعيف تر باشد، هرج و مرج در داخل اجتماع بيشتر شده و جامعه از مسير خود منحرف و منحرف تر مي شود، پس به همين جهت يكى از تعليماتي كه لازم است در اجتماع تثبيت شود، تلقين و تذكر احكام جزائى است، تا اين كه همه بدانند: در صورت تخلف از قانون به چه مجازات ها گرفتار مى شوند و نيز ايجاد ايمان به قوانين در افراد است و نيز يكى ديگر اين است كه با ندانم كاريها و قانون شكنى ها و رشوه گيريها، اميد تخلص از حكم جزاء را در دلها راه ندهند و شديدا از اين اميد جلوگيرى كنند .

باز به همين جهت بود كه دنيا عليه كيش مسيحيت قيام كرد و آن را غير قابل قبول دانست، براى اين كه در اين كيش به مردم مي گويند: حضرت مسيح خود را بر بالاى دار فدا و عوض گناهان مردم قرار داد و اين را به مردم تلقين كردند، كه اگر بيائيد و با نمايندگان او صحبت كنيد و از او خواهش كنيد، تا شما را از عذاب روز قيامت برهاند، آن نماينده اين وساطت را برايتان خواهد كرد و معلوم است كه چنين دينى اساس بشريت را منهدم مى كند و تمدن بشر را با سير قهقرى به توحش مبدل مي سازد!

همچنان كه مي گويند: آمار نشان داده كه دروغگويان و ستمكاران در ميان متدينين بيشتر از ديگرانند و اين نيست مگر به خاطر اين كه، اين عده همواره دم از حقانيت دين خود مى زنند و گفتگو از شفاعت مسيح در روز قيامت مى كنند و لذا ديگر هيچ باكى از هيچ عملى ندارند، بخلاف ديگران، كه از خارج چيزى و تعليماتى در افكارشان وارد نگشته، به همان سادگى فطرت و غريزه خدادادى خود باقى مانده اند و احكام فطرت خود را با تعليماتي كه احكام فطرى ديگر آنرا باطل كرده، باطل نمى كنند و بطور قطع حكم مى كنند به اينكه تخلف از هر قانونى كه مقتضاى انسانيت و مدينه فاضله بشريت است، قبيح و ناپسند است .

و اى بسا كه جمعى از اهل بحث، مسئله شفاعت اسلام را هم، از ترس اين كه با همين قانون شكنى هاى زشت تطبيق نشود، تاويل نموده و برايش معنائى كرده اند، كه هيچ ربطى به شفاعت ندارد و حال آن كه مسئله شفاعت، هم صريح قرآن است و هم روايات وارده در باره آن متواتر است .

و به جان خودم! نه اسلام شفاعت به آن معنائى كه آقايان كرده اند كه گفتيم هيچ ربطى به شفاعت ندارد اثبات كرده و نه آن شفاعتى را كه با قانون شكنى يعنى يك مسئله مسخره و زشت منطبق مي شود، قبول دارد!

ص:518

اينجاست كه اگر دانشمندي بخواهد در معارف دينى اسلامى بحث كند و آنچه اسلام تشريع كرده، با هيكل اجتماع صالح و مدينه فاضله تطبيق نمايد، بايد تمامى اصول و قوانين منطبقه بر اجتماع را بر رويهم حساب كند و نيز بداند كه چگونه بايد آنها را با اجتماع تطبيق كرد و در خصوص مسئله شفاعت به دست آورد كه:

اولا شفاعت در اسلام به چه معنا است؟

ثانيا اين شفاعتى كه وعده اش را داده اند، در چه مكان و زمانى صورت مى گيرد؟

ثالثا چه موقعيتى در ميان ساير معارف اسلامى دارد؟

كه اگر اين طريقه را رعايت كند، مى فهمد كه اولا آن شفاعتى كه قرآن اثباتش كرده، اين است كه مؤمنين يعنى دارندگان دينى مرضى، در روز قيامت جاويدان در آتش دوزخ نمي مانند، البته همانطور كه گفتيم، به شرطى كه پروردگار خود را با داشتن ايمان مرضى و دين حق ديدار نموده باشد، پس اين وعده اى كه قرآن داده مشروط است، نه مطلق ( پس هيچ كس نيست كه يقين داشته باشد كه گناهانش با شفاعت آمرزيده مي شود و نمي تواند چنين يقينى پيدا كند! )

علاوه بر اين، قرآن كريم ناطق به اين معنا است كه: هر كسى نمي تواند اين دو شرط را در خود حفظ كند، چون باقى نگهداشتن ايمان بسيار سخت است و بقاى آن از جهت گناهان و مخصوصا گناهان كبيره و باز مخصوصا تكرار و ادامه گناهان، در خطرى عظيم است، آرى ايمان آدمى دائما در لبه پرتگاه قرار دارد، چون منافيات آن دائما آن را تهديد به نابودى مى كند!

و چون چنين است، پس يك فرد مسلمان دائما ترس اين را دارد، كه مبادا گرانمايه ترين سرمايه نجات خود را از دست بدهد و اين اميد هم دارد كه بتواند با توبه و جبران مافات آنرا حفظ كند، پس چنين كسى دائما در ميان خوف و رجاء قرار دارد و خداى خود را، هم از ترس مى پرستد و هم به اميد و در نتيجه در زندگيش هم در حالت اعتدال، ميان نوميدى، كه منشا خموديها است و ميان اطمينان به شفاعت، كه منشاء كوتاهي ها و كسالت ها است، زندگى مى كند، نه بكلى نوميد است و نه بكلى مطمئن، نه گرفتار آثار سوء آن نوميدى است و نه گرفتار آثار سوء اين اطمينان!

و ثانيا مى فهمد، كه اسلام قوانينى اجتماعى قرار داده، كه هم جنبه ماديات بشر را تامين مى كند و هم جنبه معنويات او را، بطوري كه اين قوانين، تمامى حركات و سكنات فرد و اجتماع را فرا گرفته و براى هر يك از مواد آن قوانين، كيفر و پاداشى مناسب با آن مقرر كرده، اگر آن گناه مربوط به حقوق خلق است، دياتى و اگر مربوط به حقوق دينى و الهى است، حدودى و تعزيرهائى معلوم كرده، تا آنجا كه يك فرد را بكلى از

ص:519

مزاياى اجتماعى محروم نموده، سزاوار ملامت و مذمت و تقبيح دانسته است!

باز براى حفظ اين احكام، حكومتى تاسيس كرده، و اولى الامرى معين نموده و از آن هم گذشته، تمامى افراد را بر يكدگر مسلط نموده و حق حاكميت داده، تا يك فرد( هر چند از طبقه پائين اجتماع باشد،) بتواند فرد ديگرى را ( هر چند كه از طبقات بالاى اجتماع باشد،) امر به معروف و نهى از منكر كند!

سپس اين تسلط را با دميدن روح دعوت دينى، زنده نگه داشته است، چون دعوت دينى كه وظيفه علماى امت است، متضمن انذار و تبشيرهائى به عقاب و ثواب در آخرت است، و به اين ترتيب اساس تربيت جامعه را بر پايه تلقين معارف مبدء و معاد بنا نهاده است.

اين است آنچه كه هدف همت اسلام از تعليمات دينى است، خاتم پيامبران آن را آورد و هم در عهد خود آنجناب و هم بعد از آنجناب تجربه شد و خود آن حضرت آن را در مدت نبوتش پياده كرد و حتى يك نقطه ضعف در آن ديده نشد، بعد از آن جناب هم تا مدتى به آن احكام عمل شد، چيزي كه هست بعد از آن مدت بازيچه دست زمامداران غاصب بنى اميه و پيروان ايشان قرار گرفت و با استبداد خود و بازى گرى با احكام دين و ابطال حدود الهى و سياسات دينى، دين مبين اسلام را از رونق انداختند، تا كار به جائى رسيد كه همه مي دانيم، تمامى آزاديها كه اسلام آورده بود از بين رفت و يك تمدن غربى جاى گزين تمدن واقعى اسلامى شد و از دين اسلام در بين مسلمانان چيزى باقى نماند مگر به قدر آن رطوبتى كه پس از خالى كردن كاسه آب در آن مي ماند!

و همين ضعف واضح كه در سياست دين پيدا شد و اين ارتجاع و عقب گردى كه مسلمانان كردند، باعث شد از نظر فضائل و فواضل تنزل نموده، به انحطاط اخلاقى و عملى گرفتار شوند و يكسره در منجلاب لهو و لعب و شهوات و كارهاى زشت فرو روند و در نتيجه تمام قرق هاى اسلام شكسته شد و گناهانى در بينشان پديد آمد، كه حتى بى دينان هم از آن شرم دارند .

اين بود علت انحطاط، نه بعضى از معارف دينى، كه به غير از سعادت انسان در زندگى دنيا و آخرتش اثرى ندارد، خداوند همه مسلمانان را به عمل به احكام و معارف اين دين حنيف يارى دهد!

آن آمارى هم كه نام بردند( مي گويند: آمار نشان داده كه دروغگويان و ستمكاران در ميان متدينين بيشتر از ديگرانند و اين نيست مگر به خاطر اين كه، اين عده همواره دم از حقانيت دين خود مى زنند و گفتگو از شفاعت مسيح در روز قيامت مى كنند و لذا ديگر هيچ باكى از هيچ عملى ندارند...!) بفرضى كه درست باشد، از جمعيت متدينى گرفته اند، كه سرپرست نداشته اند و

ص:520

در تحت سيطره حكومتى كه معارف و احكام دين را موبه مو در آنان اجراء كند نبوده اند، پس در حقيقت آمارى كه گرفته شده، از يك جمعيت بى دين گرفته اند، بى دينى كه نام دين بر سر دارند، بخلاف آن جمعيت بى دينى كه تعليم و تربيت اجتماعى غير دينى را با ضامن اجراء داشته اند، يعنى سرپرستى داشته اند، كه قوانين اجتماعى را موبه مو در آنان اجراء كرده، و صلاح اجتماعى آنان را حفظ نموده، پس اين آمارگيرى هيچ دلالتى بر مقصود آنان ندارد!

(1)

ماهيت شفاعت و انواع آن

« مَن ذَا الَّذِى يَشفَعُ عِندَهُ إِلا بِإِذْنِهِ !»

« آنكه به نزد او بدون اجازه اش شفاعت كند كيست ؟ » (255/بقره)

سلطنت مطلقه در عالم وجود از آن خداى سبحان است و هيچ تصرفى از كسى و در چيزى ديده نمى شود ، مگر آنكه آن تصرف هم مال خدا و از خدا است ، در نتيجه ، اين شبهه به ذهن مى افتد كه اگر مطلب از اين قرار باشد پس ديگر ، اين اسباب و عللى كه ما در عالم مى بينيم چه كاره اند ؟ و چطور ممكن است در عين حال آنها را هم مؤثر بدانيم ؟ و در آنها تصور اثر كنيم ؟ با اينكه هيچ تاثيرى نيست جز براى خداى سبحان .

از اين توهم چنين جواب داده شده كه تصرف اين علل و اسباب در اين موجودات و معلولها خود وساطتى است در تصرف خدا ، نه اينكه تصرف خود آنها باشد ، به عبارتى ديگر علل و اسباب در مورد مسببات شفاء دهندگانى هستند كه به اذن خدا شفاعت مى كنند و شفاعت( كه عبارت است از واسطه اى در رساندن خير و يا دفع شر و اين خود نوعى تصرف است از شفيع در امر كسى كه مورد شفاعت است،) وقتى با سلطنت الهى و تصرف الهى منافات دارد كه منتهى به اذن خدا نگردد ، و بر مشيت خداى تعالى اعتماد نداشته باشد ، بلكه خودش مستقل و بريده از خدا باشد ، و حال آنكه چنين نيست براى اينكه هيچ سببى از اسباب و هيچ علتى از علل نيست ، مگر آنكه تاثير آن به وسيله خدا و نحوه تصرفاتش به اذن خدا است ، پس در حقيقت تاثير و تصرف خود خدا است ، پس باز هم درست است بگوئيم در عالم به جز سلطنت خدا و قيوميت مطلق او هيچ سلطنتى و قيوميتى نيست( عز سلطانه !)

و بنابر بيانى كه ما كرديم شفاعت عبارت شد از واسطه شدن در عالم اسباب و


1- الميزان ج : 1 ص : 279

ص:521

وسائط ، چه اينكه اين توسط به تكوين باشد ، مثل همين وساطتى كه اسباب دارند ، و يا توسط به زبان باشد و شفيع بخواهد با زبان خود از خدا بخواهد كه فلان گناهكار را مجازات نكند ، كتاب و سنت هم از وجود چنين شفاعتى در قيامت خبر داده ، كه بحث آن در تفسير آيه« و اتقوا يوما لا تجزى نفس عن نفس شيئا !» (48/بقره) در الميزان آمده است.

پس جمله : « من ذا الذى يشفع عنده!» پاسخ گوى همان توهم است ، براى اينكه اين جمله ، بعد از مساله قيوميت خدا و مالكيت مطلقه او آمده ، كه اطلاق آن ملكيت ، هم شامل تكوين مى شود ، و هم تشريع ، حتى مى توان گفت قيوميت و مالكيت بر حسب ظاهر ، با تكوين ارتباط دارند ، و هيچ دليلى ندارد كه ما آن دو را مقيد به قيوميت و سلطنت تشريعى كنيم ، تا در نتيجه ، مساله شفاعت هم مخصوص به شفاعت تشريعى و زبانى در روز قيامت بشود .

در نتيجه ، سياق آيه در اينكه شامل شفاعت تكوينى هم بشود نظير سياق آيات زيراست كه آنها نيز شامل هر دو قسم شفاعت هستند:

« ان ربكم الله الذى خلق السموات و الارض فى ستة ايام ثم استوى على العرش يدبر الامر ما من شفيع الا من بعد اذنه!»(3/يونس)

« الله الذى خلق السموات و الارض و ما بينهما فى ستة ايام، ثم استوى على العرش ما لكم من دونه من ولى و لا شفيع!»(4/سجده)

در بحث از شفاعت هم توجه فرموديد كه حد آن همانطور كه با شفاعت زبانى انطباق دارد همچنين با سببيت تكوينى نيز منطبق است ، پس هر سببى از اسباب نيز شفيعى است كه نزد خدا براى مسبب خود شفاعت مى كنند ، و دست به دامن صفات فضل و جود و رحمت او مى شوند ، تا نعمت وجود را گرفته به مسبب خود برسانند پس نظام سببيت بعينه منطبق با نظام شفاعت است ، همچنانكه با نظام دعا و درخواست هم منطبق است ، براى اينكه در آيات زير تمامى موجودات را صاحب درخواست و دعا مى داند ، همانطور كه انسانها را مى داند ، پس معلوم مى شود درخواست هم منحصر به درخواست زبانى نيست ، درخواست تكوينى هم درخواست است ، اينك آن آيات: « يساله من فى السموات و الارض كل يوم هو فى شان!»(29/رحمن) و « و اتيكم من كل ما سالتموه!»(34/ابراهيم)

« يعلم ما بين ايديهم و ما خلفهم و لا يحيطون بشى ء من علمه الا بما شاء ...!» (255/بقره)

علم خدا به پشت و روى امر شفيعان ، كنايه است از نهايت درجه احاطه او به ايشان ، پس ايشان نمى توانند در ضمن شفاعتى كه به اذن خدا مى كنند كارى كه خدا نخواسته و راضى نيست در ملك او صورت بگيرد ، انجام دهند ، ديگران هم نمى توانند از شفاعت آنان سوء استفاده نموده ، در ملك خداى تعالى مداخله كنند و كارى صورت

ص:522

دهند كه خدا آن را مقدر نكرده است .

آيات كريمه زير هم به همين معنا اشاره مى كند كه مى فرمايد:

« و ما نتنزل الا بامر ربك له ما بين ايدينا و ما خلفنا و ما بين ذلك و ما كان ربك نسيا!» (64/مريم)

« عالم الغيب فلا يظهر على غيبه احدا الا من ارتضى من رسول فانه يسلك من بين يديه و من خلفه رصدا ليعلم ان قد ابلغوا رسالات ربهم و احاط بما لديهم و احصى كل شى ء عددا!»(26 تا 28/ جن)

براى اينكه اين آيات احاطه خدا به ملائكه و انبياء را بيان مى كند تا از انبياء عملى كه او نخواسته سر نزند و ملائكه جز به امر او نازل نشوند و انبياء جز آنچه را كه او خواسته ابلاغ نكنند ، و بنابر اين بيان ، مراد از عبارت « ما بين ايديهم» آن رفتارى است كه از ملائكه و انبياء مشهود و محسوس است ، و مراد از عبارت « و ما خلفهم» چيزهائى است كه از انبيا غايب و بعيد است ، و حوادثى است كه پس از ايشان رخ مى دهد ، پس برگشت معناى اين دو جمله به همان غيب و شهادت است.

و سخن كوتاه اينكه:« جمله يعلم ما بين ايديهم و ما خلفهم،»(255/بقره) كنايه است از احاطه خداى تعالى به آنچه كه با شفيعان حاضر و نزد ايشان موجود است و به آنچه از ايشان غايب است و بعد از ايشان رخ مى دهد و لذا دنبال جمله مورد بحث اضافه كرد:« و لا يحيطون بشى ء من علمه الا بما شاء!» (255/بقره)تا احاطه كامل و تام و تمام خداى تعالى و سلطنت الهيه اش را تبيين كند و بفهماند كه خداى تعالى محيط به ايشان و به علم ايشان است و ايشان احاطه اى به علم خدا ندارند مگر به آن مقدارى كه خود او خواسته باشد .

در اينجا سؤالى باقى مى ماند و آن اين است كه شما قبلا مساله شفاعت را عموميت داده و شفاعت زبانى و سببيت تكوينى و تشريعى ، همه را شفاعت دانستيد ، در حالى كه در آيه مورد بحث هر چه ضمير به شفعاء برگردانيده ضمير مخصوص به عقلا است يعنى ضمير هم كه سه بار آمده ، يكى در« ما بين ايديهم،» و يكى در « ما خلفهم،» و ديگر در « يحيطون،» و حال آنكه مطلق اسباب و علل تكوينى عقلا نيستند ؟ .

جواب اين سؤال اين است كه چون معهود از كلمات شفاعت ، وساطت ، تسبيح و تحميد اين است كه اينگونه كارها از عقلا و صاحبان شعور سر مى زند ، و تعبير به اين كلمات بيشتر در مورد صاحبان عقل شايع است ، لذا قرآن كريم اينگونه اعمال را هر چند از علل تكوينى و فاقد شعور هم سر بزند ، با تعبير خاص به عقلا تعبير مى كند ، و اين عرف و عادت قرآن است ، همچنانكه مى بينيم در باره تسبيح تمامى كائنات همين تعبير

ص:523

را آورده و مى فرمايد:

« و ان من شى ء الا يسبح بحمده و لكن لا تفقهون تسبيحهم!»(44/اسري) و نيز مى فرمايد: « ثم استوى الى السماء و هى دخان فقال لها و للارض ائتيا طوعا او كرها قالتا اتينا طائعين!»(11/فصلت) و همچنين آياتى ديگر از اين قبيل .

(1)

اعراف

اعراف و ساكنان آن


1- الميزان ج : 2 ص : 508

ص:524

« وَ بَيْنهُمَا حِجَابٌ وَ عَلى الأَعْرَافِ رِجَالٌ يَعْرِفُونَ كُلا بِسِيمَاهُمْ وَ نَادَوْا أَصحَب الجَْنَّةِ أَن سلَمٌ عَلَيْكُمْ لَمْ يَدْخُلُوهَا وَ هُمْ يَطمَعُونَ...!»

« ميان بهشتيان و دوزخيان حائلى است و بر بالاى آن مردمى هستند كه همه خلائق را به سيما و رخسارشان مى شناسند و اهل بهشت را ندا دهند كه سلام بر شما، اينان به بهشت در نيامده اند اما طمع آن را دارند!»

« و چون ديدگانشان به سوى اهل جهنم بگردد گويند پروردگارا ما را قرين گروه ستمگران مكن!»

« اصحاب اعراف مردمى را كه به سيمايشان مى شناسند ندا دهند و گويند جماعت شما و آن تكبرى كه مى كرديد كارى براى شما نساخت!»

« آيا همين ها بودند كه شما قسم مى خورديد كه رحمت خدا به آنان نمى رسد ؟ شما( تحقير شدگان) به بهشت وارد شويد كه نه بيمى داريد و نه غمگين مى شويد!»(46تا 49/اعراف)

در قرآن كريم در غير اين چهار آيه اى كه در سوره اعراف است لفظ اعراف در جاى ديگر نيامده است و ما از بحثى كه در اين آيات كرديم اين نتيجه را گرفتيم كه اعراف يكى از مقامات عالى انسانيت است كه خداوند آن را به حجابى كه حائل بين بهشت و دوزخ است مثال زده و معلوم است كه هر حائلى ، در عين اينكه مرتبط به دو طرف خود هست ، طبعا از حكم دو طرف خود خارج است و لذا فرمود: اين حجاب داراى اعراف و بلندى هايى است و بر آن اعراف رجالى هستند كه مشرف بر جميع اهل محشر از اولين و آخرينند و هر كسى را در مقام مخصوص خودش مشاهده مى كنند با اينكه مقامات و درجات مردم در بين دو حد اعلا عليين و اسفل السافلين مختلف است با اين حال از حال يك يك اشخاص و اعمالى كه در دنيا كرده اند آگاهند و با هر كس كه بخواهند مى توانند حرف بزنند ، هر كسى را كه بخواهند مى توانند ايمنى داده و به اذن

ص:525

خدا اجازه ورود به بهشت دهند .

از اينجا معلوم مى شود كه موقف و مقام اين رجال از دو موقف سعادت كه عبارت است از نجات به وسيله عمل صالح و شقاوت كه عبارت است از هلاكت به خاطر عمل زشت ، بيرون است و خلاصه مقامى است ما فوق اين دو مقام و حاكم و مسلط بر آن دو.

براى تقريب ذهن و روشن شدن مطلب مى توانيم اين مقام را به مقام پادشاهان و حكام تشبيه كرده بگوييم : همچنانكه در زير سلطه حكام اقوامى سعيد و متنعم به نعمت آنان و مشمول رحمت آنانند و هر چه را كه بخواهند برايشان فراهم است و اقوام ديگرى شقى و در زندانهاى آنان معذب به انواع عذاب هاى دردناكند و طايفه سومى ما فوق اين دو طايفه مامور تنظيم امور آنان و رساندن نعمت به آن طايفه و عذاب به اين طايفه و در عين حال خود نيز از متنعمين هستند و نيز قوم ديگرى ما فوق اين خدمه و عمال ، مامور به تدبير همه طبقات مادون خود هستند .

همچنين ممكن است خداى تعالى كه حاكم در روز جزا است اقوامى را مشمول رحمت خود قرار داده و از آنجايى كه خدايى است آمرزگار و صاحب فضل بزرگ ، آنان را به پاداش حسنات شان داخل بهشت نموده ، از هر طرف بركات خود را بر آنان نازل كند ، و از آنجايى كه عزيز ذو انتقام است ، اقوام ديگرى را به كيفر گناهانشان در آتش خود انداخته و طايفه سومى را اذن دهد كه بين اين دو طايفه واسطه شوند و احكام و اوامرش را در بين آنان اجرا نمايند ، همچنانكه خودش فرموده:« لمن الملك اليوم لله الواحد القهار- براى كيست سلطنت امروز؟ براى خداى يگانه قهار!» (16/غافر)- دقت فرماييد !

(1)

شهادت در قيامت

بحثي در چگونگي شهادت گواهان در قيامت


1- الميزان ج : 8 ص : 165

ص:526

« وَ يَوْمَ نَبْعَث فى كلّ ِ أُمَّةٍ شهِيداً عَلَيْهِم مِّنْ أَنفُسِهِمْ وَ جِئْنَا بِك شهِيداً عَلى هَؤُلاءِ وَ نَزَّلْنَا عَلَيْك الْكِتَب تِبْيَناً لِّكلّ ِ شىْ ءٍ وَ هُدًى وَ رَحْمَةً وَ بُشرَى لِلْمُسلِمِينَ!»

« روزى باشد كه از هر امتى گواهى بر ضد خودشان برانگيزيم و ترا بر ضد اينان گواه آريم، اين كتابى كه بر تو نازل كرده ايم توضيح همه چيز و هدايت و رحمت و بشارت مسلمانان است!»( 89/نحل)

خداوند در هر امتى يك نفر را مبعوث مى كند تا در باره عمل امت شهادت دهد و اين بعث ، غير بعث ، به معناى زنده كردن مردگان براى حساب است ، بلكه بعثى است بعد از آن بعث و اگر مبعوث هر امتى را از خود آن امت قرار داد براى اين است كه حجت تمام تر و قاطع تر باشد و عذرى باقى نگذارد و اين معنا از سياق استفاده مى شود و مفسرين هم آن را ذكر كرده اند ، حتى گفته اند كه : اگر حضرت لوط عليه قومش شهادت داد با اينكه از آنها نبود بدين جهت بود كه از آنها زن گرفته و در شهر و ديار آنان سكونت گزيده بود .

و جمله:« و جئنا بك شهيدا على هؤلاء!» افاده مى كند كه: رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم گواه بر اينان است و مفسرين استظهار كرده اند كه مراد از «هؤلاء – اينان» امتش باشد و نيز تمامى افراد بشر كه آن جناب مبعوث به ايشان شده ، از زمان عصر خود تا روز قيامت كه به ايشان مبعوث شده ، چه معاصرينش و چه آيندگان ، چه حاضرين در زمان حضرتش و چه غايبين ، همه و همه امت اويند و او شاهد بر همه آنان است .

آيات شهادت از معضلات و مشكلات آيات قيامت است ، هر چند كه آيات مربوط

ص:527

به قيامت سراپا همه اش مشكل است و مشكلاتى را در بر دارد و ما در ذيل آيه:« لتكونوا شهداء على الناس و يكون الرسول عليكم شهيدا!»(143/بقره) در جلد اول الميزان مقدارى در باره معناى شهادت بحث نموديم .

در اينجا قبل از ورود در بحث پيرامون شهادت و ساير امورى كه آيات روز قيامت توصيفش مى كند، مانند روز جمع، روز وقوف، سؤال، ميزان و حساب، واجب است كه بدانيم خداى تعالى اينگونه امور را در رديف حجتهايى مى شمارد كه در روز قيامت بر عليه انسان اقامه مى شود تا هر عملى از خير و شر كه كرده اند و تثبيت شده ، بر طبق حجت هايى قاطع عذر و روشنگر حق ، قضاوت شود سپس پاداش و كيفر دهند ، يكى را سعادت و ديگرى را شقاوت ، يكى را بهشت و ديگرى را آتش دهند ، اين روشن ترين معنايى است كه از آيات قيامت كه شؤون آن روز را شرح مى دهد استفاده مى شود .

و اين اصلى است كه مقتضاى آن اين است كه ميان اين حجت ها و اجزاء و نتايجش روابطى حقيقى و روشن باشد ، به طورى كه عقل مجبور به اذعان و قبول آن گردد و براى هيچ انسانى كه داراى شعور فطرى است مجال رد آن و شك و ترديد در آن باقى نماند .

و بنا بر اين واجب مى شود كه شهادتى كه در آن روز به اقامه خداى تعالى اقامه مى گردد مشتمل بر حقيقتى باشد كه كسى نتواند در آن مناقشه كند ، آرى هر چند كه اگر خدا بخواهد مى تواند شقى ترين مردم را شاهد براى اولين و آخرين كند و او به اختيار خودش به آنچه كرده اند شهادت دهد و يا خدا شهادت به كرده هاى خلائق را در زبان او خلق كند بدون اينكه خود او اراده اى داشته باشد و يا شهادتى دهد كه در دنيا خودش حاضر نبوده و از فرد فرد بشر آنچه شهادت مى دهد نديده باشد ، بلكه خدا يا ملائكه اش و يا حجتى به او اعلام كند كه فلان شخص چنين و چنان كرده ، تو شهادت بده ، آنگاه شهادت اين شقى ترين فرد بشر را در حق فرد فرد بشر نافذ نموده و بر طبيعتش مجازات دهد و به شهادت او احتجاج نمايد ، چون اينها چيزى نيست كه در قدرت خداى تعالى نگنجد و نفوذ اراده اش در برابر آن كند شود ، كسى هم نيست كه با خدا در ملكش منازعه نمايد و يا حكم او را تعقيب كند و ليكن اين چنين شهادت ، حجتى است زورى و ناتمام و غير قاطع كه شك و ريب را دفع نمى كند ، نظير تحكم ها و زورگوييهايى كه در دنيا از انسانهاى جبار و طاغوتهاى بشرى مشاهده مى كنيم ، كه با حق و حقيقت بازى مى كنند ، آن وقت چطور ممكن است چنين چيز را در حق خداى تعالى تصور كنيم ؟ آن هم در روزى كه در آن روز عين و اثرى از غير حق و حقيقت نيست و بنا بر اين بايد اين شاهد ، معصوم به عصمت الهى باشد ، دروغ و گزاف از او سر

ص:528

نزند ، به حقايق آن اعمالى كه بر طبق آن شهادت مى دهد عالم باشد ، نه اينكه صورت ظاهرى عمل را ببيند و شهادت دهد بلكه بايد نيت درونى عامل هر عملى را بداند و نبايد حاضر و غايب برايش فرق كند ، بلكه بايد داناى به عمل حاضر و غايب هر دو باشد!

و نيز واجب است كه شهادتش شهادت به عيان باشد ، چون ظاهر لفظ شهيد همين است ، و نيز ظاهر قيد « من انفسهم» در جمله مورد بحث اين است كه شهادت مستند به حجتى عقلى و يا دليلى نقلى نباشد ، بلكه مستند به رؤيت و حس باشد ، شاهد اين معنا هم حكايتى است كه قرآن كريم از حضرت مسيح عليه السلام نموده و فرموده:« و كنت عليهم شهيدا ما دمت فيهم فلما توفيتنى كنت انت الرقيب عليهم و انت على كل شى ء شهيد!» (117/مائده)با اين بيان مضمون دو آيه با هم سازگار مى شود ، زيرا يكى مى گويد:« و يوم نبعث فى كل امة شهيدا عليهم من انفسهم و جئنا بك شهيدا على هؤلاء!»(89/نحل) و ديگرى مى گويد:« و كذلك جعلناكم امة وسطا لتكونوا شهداء على الناس و يكون الرسول عليكم شهيدا !» (143/بقره)

ظاهر آيه بقره اين است كه ميان رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و مردمى كه وى مبعوث بر ايشان بوده يعنى همه بشر از اهل زمانش تا روز قيامت شهدايى هستند كه بر اعمال آنان گواهى مى دهند و رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم شاهد بر آن شهداء است و شهادتش بر اعمال ساير مردم به واسطه آن شهداء مى باشد .

و نمى توان توهم كرد كه مقصود از امت وسط ، مؤمنين و مقصود از ناس بقيه مردمند و بقيه مردم خارج از امتند ، براى اينكه ظاهر آيه سابق در اين سوره كه مى فرمود:« و يوم نبعث من كل امة شهيدا ثم لا يؤذن للدين كفروا ...!»(84/نحل) اين است كه كفار هم از امت مشهود عليه مى باشند .

و لازمه اين معنا اين است كه مراد از امت در آيه مورد بحث جماعتى از اهل يك عصر باشند كه يك نفر از شهداء ، شاهد بر اعمال آنان باشد ، و بر اين حساب امتى كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم بسوى آنها مبعوث شده به امتهاى زيادى تقسيم مى شود .

و قهرا مراد از شهيد هم انسانى خواهد بود كه مبعوث به عصمت و شهادت ( مشاهده) باشد ، همچنانكه قبلا هم گذشت ، مؤيد اين معنا عبارت« من انفسهم» است ، زيرا اگر مشاهده نداشته باشد ، ديگر براى جمله از خودشان محلى باقى نمى ماند ، همچنانكه براى متعدد بودن شاهد هم لزومى نيست ، پس بايد براى هر امتى شاهدى از خودشان باشد ، چه اينكه آن شاهد پيغمبر آنان باشد ، يا غير پيغمبرشان و هيچ ملازمه اى ميان شهيد بودن و پيغمبر بودن نيست ، همچنانكه آيه:« و جى ء بالنبيين و

ص:529

الشهداء!» نيز آن را تاييد مى كند .

باز بنابر اين معنا مراد از كلمه:« هؤلاء » در جمله:« و جئنا بك شهيدا على هؤلاء!» شهدا خواهد بود نه عامه مردم ، پس شهداء ، شهداى بر مردمند و رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم شاهد بر آن شهداء است و ظاهر شهادت بر شاهد بودن اين است كه آن شاهد را تعديل كند ، نه اينكه ناظر بر اعمال او باشد ، پس رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم شاهد بر مقام شهداء است نه بر اعمال آنان و بهمين جهت لازم نيست رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم معاصر همه شهداء باشد و از جهت زمان با همه آنان متحد باشد - دقت فرماييد!

و انصاف اين است كه اگر اين تقرير را براى آيه نكنيم اشكال و اختلافى كه در ميان آيات راجع به شهادت هست رفع نمى شود ، مثلا آيه سوره بقره و آيه: «ليكون الرسول شهيدا عليكم و تكونوا شهداء على الناس!» دلالت دارند بر اينكه مراد از امت ، مؤمنين اند ، و حال آنكه غير اين دو آيه دلالت دارد بر اينكه مقصود از امت ، همه اهل عصرند ، آن دو آيه دلالت دارند بر اينكه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم شهيد بر شهداء است و خلاصه ميان او و مردم ، شهداى ديگرى هستند و آيات ديگر بر خلاف آن دلالت دارد ، زيرا دلالت دارند بر اينكه بر همه مردم يك شهيد گمارده شده و او همان پيغمبر مردم است چون فرض اين است كه در اين صورت شهيد هر مردمى پيغمبر آن مردم است و در اين صورت ديگر قيد:« من انفسهم» لغو مى شود ، چون پيغمبر هر مردمى هميشه با آن مردم و معاصر ايشان نيست و نيز آن وقت ديگر شهادت ، شهادت زنده نيست و حال آنكه به دليل آيه مربوط به داستان مسيح ، شهيد كسى است كه زنده باشد و ببيند و همچنين اشكالات ديگرى.

« و نزلنا عليك الكتاب تبيانا لكل شى ء و هدى و رحمة و بشرى للمسلمين!» (89/نحل) در اين آيه، قرآن كريم را با صفات برجسته اش توصيف مى كند ، يك صفت عمومى آن اين است كه تبيان براى هر چيزى است و تبيان - بطورى كه گفته شده - به معناى بيان است و چون قرآن كريم كتاب هدايت براى عموم مردم است و جز اين كار و شانى ندارد لذا ظاهرا مراد از كل شى ء همه آنچيزهايى است كه برگشتش به هدايت باشد از قبيل معارف حقيقى مربوط به مبدأ و معاد و اخلاق فاضله و شرايع الهى و قصص و مواعظى كه مردم در اهتداء و راه يافتنشان به آن محتاجند و قرآن تبيان همه اينها است( نه اينكه تبيان براى همه علوم هم باشد!)

و صفت خصوصى آن كه مربوط به خصوص مسلمين است كه حاضر شده اند در برابر حق تسليم شوند اين است كه هدايتى است كه مسلمين به وسيله آن به سوى

ص:530

صراط مستقيم راه يافته و رحمتى است از ناحيه خداى سبحان به سوى ايشان كه به وسيله عمل به آن ، به خير دنيا و آخرت رسيده به ثواب خدا و رضوان او نائل مى گردند و بشارتى است براى ايشان كه به ايشان مغفرت و رضوان و بهشت هاى خدا را كه در آن نعيم مقيم است نويد مى دهد .

اين آن مطلبى است كه مفسرين در اين آيه گفته اند و اين وقتى صحيح است كه منظور از تبيان ، همان بيان معهود و معمولى ، يعنى اظهار مقاصد بوسيله كلام و دلالتهاى لفظى بوده باشد ، قرآن كريم با دلالت لفظى به بيشتر از آنچه گفته اند دلالت ندارد ليكن در روايات آمده كه قرآن تبيان هر چيزى است ، و علم ما كان و ما يكون و ما هو كائن يعنى آنچه بوده و هست و تا روز قيامت خواهد بود همه در قرآن هست و اگر اين روايات صحيح باشد لازمه اش اين مى شود كه مراد از تبيان اعم از بيان به طريق دلالت لفظى باشد و هيچ بعدى هم ندارد كه در قرآن كريم اشارات و امورى باشد كه آن اشارات از اسرار و نهفته هايى كشف كند كه فهم عادى و متعارف نتواند آن را درك نمايد .

و معناى آيه چنين است: ما تو را شاهد بر اينان فرستاديم ، در حالى كه قبلا يعنى در دنيا كتاب بر تو نازل كرديم ، كه بيان هر چيزى از امور هدايت و با آن حق از باطل تشخيص داده مى شد ، پس تو در دنيا اعمال آنان را نظارت نموده ، در روز قيامت عليه ظالمين به آن ظلمهايى كه كرده اند و براى مسلمين به آن تسليمى كه از خود نشان دادند شهادت مى دهى ، چون كتاب هدايت و رحمت و بشراى ايشان بود و تو هم قهرا هادى و رحمت و مبشر ايشان بودى .

بنا بر اين ، صدر آيه به منزله مقدمه است براى ذيل آن ، گويا كسى مى گويد : بزودى شهدايى مبعوث مى شوند كه عليه مردم شهادت مى دهند به آنچه كه كرده اند و تو يكى از ايشانى و بهمين جهت نازل كرديم بر تو كتابى كه حق را از باطل بيان و مشخص مى كند ، تا تو بوسيله آن در روز قيامت عليه ستمكاران به ستمهايى كه كردند و كتاب ، آن ستمها را معرفى كرده بود شهادت دهى و بر مسلمانان به اسلامشان كه باز قرآن آن را بيان كرده بود( چون هادى و رحمت و بشراى ايشان بود!) شهادت دهى ، چون تو با داشتن كتاب ، هادى و رحمت و مبشر آنان بودى .

و از نكات لطيفى كه اين معنا را تاييد مى كند مقارنت كتاب با شهادت در بعضى آيات شهادت است ، مانند آيه:« و اشرقت الارض بنور ربها و وضع الكتاب و جى ء بالنبيين و الشهداء!»(69/زمر) مراد از آن كتاب ، لوح محفوظ است و در قرآن كريم هم مكرر آمده كه قرآن از لوح محفوظ است از آن جمله فرموده:« انه لقرآن كريم! فى كتاب

ص:531

مكنون!»(77و78/واقعه) و نيز فرموده:« بل هو قرآن مجيد فى لوح محفوظ!» (21و22/بروج)

و شهادت لوح محفوظ هر چند غير از شهادت رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم است و ليكن هر دو متوقف بر قضاى كتابى است كه نازل شده است!

(1)

شهادت دادن اعضاي بدن انسان در قيامت

« وَ يَوْمَ يُحْشرُ أَعْدَاءُ اللَّهِ إِلى النَّارِ فَهُمْ يُوزَعُونَ!»

« حَتى إِذَا مَا جَاءُوهَا شهِدَ عَلَيهِمْ سمْعُهُمْ وَ أَبْصرُهُمْ وَ جُلُودُهُم بِمَا كانُوا يَعْمَلُونَ...!»

« و روزى كه اعداى خدا به طرف آتش محشور مى شوند در يكجا جمع مى گردند تا بعدى ها به قبلى ها ملحق شوند،»

« تا آنكه نزديك آتش آيند آنجا گوش و چشم و پوست بدنشان به آنچه كرده اند شهادت مى دهند!»

« به پوست بدن خود مى گويند چرا عليه ما شهادت داديد مى گويند خدايى كه هر چيز را به زبان مى آورد ما را به زبان آورد و همو است كه شما را در اولين بار در دنيا خلق كرد و به سوى همو بازگشت مى كنيد!»

« و شما كه گناه خود را پنهان مى كرديد از اين جهت نبود كه از شهادت گوش و چشم و پوست خود پروا داشتيد بلكه خيال مى كرديد كه خدا از بسيارى از كارهايتان بى خبر است!» (19تا22/فصلت)

شهادت دادن اعضاى بدن و يا قواى بدن آدمى در روز قيامت به اين است كه آنچه از اعمال زشت كه از صاحبش ديده بشمارد و از آن خبر دهد ، چون اگر تحمل شهادت ، يعنى ديدن اعمال صاحبش در حين عمل و تشخيص اينكه اين عمل گناه است ، نباشد ، شهادت در قيامت معنا ندارد .

پس معلوم مى شود در دنيا اعضاى بدن آدمى ، نوعى درك و علم و بينايى دارند و اگر تحمل شهادت در هنگام عمل نداشته باشند و تنها خدا در روز قيامت چنين شعورى و نطقى به اعضا بدهد و در آن روز عالم شود به اينكه صاحبش چه كارهاى زشتى كرده و يا در آن روز خداى تعالى زبانى و صوتى براى اعضا قرار دهد ، تا بتواند شهادت دهد هر چند شعور نداشته باشد ، چنين چيزى( هر چند در جاى خود ممكن است،) اما اطلاق شهادت بر آن صحيح نيست و در قيامت با اين چنين شهادتى حجت بر


1- الميزان ج : 12 ص : 465

ص:532

بنده خدا تمام نمى شود پس همان طور كه گفتيم ، از كلمه شهادت فهميده مى شود اعضاى بدن آدمى نوعى درك و شعور و زبان دارند.

و از ظاهر آيه برمى آيد كه شهادت گوش و چشم عبارت است از گواهى دادن به آن مشهوداتى كه در دنيا تحمل كرده بودند ، هر چند كه معصيت خود آن اعضا نباشد و خلاصه نمى خواهد بفرمايد هر عضوى به گناهانى شهادت مى دهد كه صاحبش به وسيله خود آن عضو مرتكب شده ، بلكه هر عضوى به گناهان ساير اعضا نيز شهادت مى دهد، مثلا گوش شهادت مى دهد كه من آيات خدا را كه تلاوت مى شد شنيدم ، ولى صاحب من از آن اعراض كرد و يا من از زبان صاحبم شنيدم كه كفر مى گفت و نيز چشم شهادت مى دهد كه من آيات داله بر وحدانيت خداى تعالى را ديدم ، اما صاحبم آنها را نديده گرفت و يا من از صاحبم ديدم كه به غيبت گوش مى داد و يا به ساير چيزهايى كه شنيدنش حرام است گوش مى داد .

بنا بر اين آيه مورد بحث همان را مى فرمايد كه آيه شريفه:

« ان السمع و البصر و الفؤاد كل اولئك كان عنه مسئولا!»(36/اسرا)

در مقام بيانش است.

بر اين اساس ، شهادت گوشها و چشمها با شهادت پوستها مختلف مى شود ، چون گوش و چشم مى توانند عليه ساير اعضا نيز شهادت دهند ، هر چند كه خود آنها مباشرتى در آن گناه نداشته باشند ، ولى پوست به خاطر نداشتن شنوايى و بينايى تنها مى تواند به گناهى شهادت دهد كه خودش آلت و ابزار انجام آن بوده باشد و به همين جهت است كه در آيه بعدى ، اشخاص تنها به پوستها اعتراض مى كنند كه تو چرا عليه من شهادت دادى ؟ يعنى تو كه چشم و گوش نيستى كه گناهان ساير اعضا را هم ببينى و بشنوى ؟

و مراد از جلود - پوستها از آنجايى كه در آيه شريفه قيدى برايش ذكر نشده ، مطلق پوست بدن است كه مى تواند به خيلى از گناهان شهادت دهد ، گناهانى كه جز با داشتن پوست بدن انجام نمى شود ، مانند زنا و امثال آن .

« و قالوا لجلودهم لم شهدتم علينا!»(21/فصلت)

« قالوا انطقنا الله الذي أنطق كل شى ء ...!»(21/فصلت)

معناى نطق چيست ؟

آنچه از معناى اين كلمه قدر متيقن است ، اين است كه هر جا بطور حقيقت استعمال شود ، نه بطور مجاز ، معنايش اظهار ما فى الضمير است از راه زبان و سخن گفتن .

ص:533

و چنين معنايى محتاج به اين است كه ناطق علمى داشته باشد و بخواهند آن را براى غير خود فاش سازد .

از ظاهر سياق آيات و الفاظ قول ، تكلم ، شهادت ، نطق كه در آنها آمده ، اين است كه مراد از اين الفاظ نطق به معناى حقيقى كلمه است ، نه به معناى مجازى. پس شهادت اعضاى يك مجرم ، در حقيقت نطق و تكلم واقعى است كه از علمى ناشى شده كه قبلا آن را تحمل كرده است ، به دليل اينكه خود اعضاء مى گويند:« انطقنا الله - خدا ما را به زبان آورد!»

و از سوى ديگر جمله:« أنطقنا الله!» جوابى است كه اعضاء به مجرمين مى دهند ، كه پرسيده بودند:« لم شهدتم علينا - چرا عليه ما شهادت داديد؟» و در اين جواب مى خواهند آن سببى را كه باعث شد به زبان بيايند نشان دهند ، و بگويند : ما در دنيا داراى علم بوديم ، علمى پنهان و ذخيره شده در باطن ما ، اين باعث شده كه خدا ما را به زبان آورد ، اگر ما علمى نمى داشتيم جهت و فايده اى نداشت كه به زبان بياييم ، وقتى بدين جهت به زبان درآورد ، ما چاره اى نداشتيم جز اينكه آنچه مى دانيم بگوييم .

خواهيد گفت : چنين شهادتى حجت را تمام نمى كند ، و به همين جهت نافذ هم نيست ، براى اينكه شهادتى است اجبارى .

در پاسخ مى گوييم : شهادت اجبارى وقتى نافذ نيست و حجت نمى شود كه بر خلاف باشد ، يعنى طرف را مجبور كنند دروغ بگويد و يا جرمى را پرده پوشى و انكار كند و اما اگر مجبور كنند كه آنچه در ضمير دارد بگويد ، هيچ ضررى به نفوذ و حجيتش نمى زند .

« الذي انطق كل شى ء!»

در اين جمله اعضاى مجرمين خدا را مى ستايند به اينكه او است كه تمامى موجودات را به زبان مى آورد و نيز اشاره مى كند به اينكه مساله نطق اختصاص به اعضاى بدن ندارد ، تا تنها از آنها بپرسند كه چرا شهادت داديد ، بلكه عمومى است ، و شامل تمام موجودات مى شود ، و علت آن هم خداى سبحان است .

(1)

ماهيت عذاب هاي قيامت

گفتارى درباره عذابهاي دنيا و آخرت و ماهيت آنها


1- الميزان ج : 17 ص : 575

ص:534

«... إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِئَايَتِ اللَّهِ لَهُمْ عَذَابٌ شدِيدٌ وَ اللَّهُ عَزِيزٌ ذُو انتِقَامٍ!»

« ... محققا كسانى كه به آيات خدا كفر ورزيدند، عذابى شديد دارند و خدا مقتدرى است داراى انتقام!»( 4/آل عمران)

اين آيه از آن جهت كه مطلق است يعنى معين نكرده است كه مقصود از عذاب شديد چيست ، آيا عذاب دنيا است يا آخرت ، ممكن است شامل عذاب دنيوى هم بشود.

و اين خود يكى از حقايق قرآنى است كه چه بسا مفسرين از آن غافل مانده و آنطور كه بايد پيرامون آن بحث نكرده اند و اين بى توجهى ، علتى جز اين نداشته كه ما چيزى را عذاب نمى شماريم ، مگر وقتى كه جسم ما را به درد آورد و متالم سازد و يا نقص و يا فسادى در نعمت هاى مادى ما پديد آورد .

مثلا مال ما را از بين ببرد و يا يكى از عزيزان ما را بميراند ، يا بدن ما را مريض كند ، با اينكه آنچه قرآن در تعليمات خود از عذاب اراده كرده غير اين است.

حال ببينيم از آيات قرآنى، در باره عذاب، چه معنايى را استفاده مى كنيم؟ قرآن كريم زندگانى كسانى را كه پروردگار خود را فراموش كرده اند هر قدر هم زندگى بسيار وسيعى داشته باشند زندگانى بسيار تنگ و سختى مى داند و مى فرمايد:

« و من أعرض عن ذكرى فان له معيشة ضنكا !»(124/طه)

و باز قرآن كريم مال و اولاد را كه در نظر ما نعمت گوارا مى آيد ، عذاب خوانده ، مى فرمايد:

ص:535

« و لا تعجبك اموالهم و اولادهم، انما يريد الله ان يعذبهم بها، فى الدنيا و تزهق انفسهم و هم كافرون!»(85/توبه)

و حقيقت امر همانطور كه بيان اجمالى آن در تفسير آيه:« و قلنا يا آدم اسكن انت و زوجك الجنة!»(35/بقره) در الميزان آمده، اين است كه مسرت و اندوه و شادى و غم و رغبت و نفرت و رنج و راحت آدمى داير مدار طرز فكر آدمى در مساله سعادت و شقاوت است .

اين اولا و در ثانى سعادت و شقاوت و آن عناوين ديگرى كه همان معنا را مى رساند ، به اختلاف موردش مختلف مى شود ، سعادت و شقاوت روح ، امرى است و سعادت و شقاوت جسم ، امرى ديگر و همچنين سعادت و شقاوت انسان ، امرى است و سعادت و شقاوت حيوان امرى ديگر و به همين مقياس .

و انسان دنياپرست و مادى كه هنوز متخلق به اخلاق خدايى نشده و با ادب الهى بار نيامده تنها و تنها كاميابى هاى مادى را سعادت مى داند ، و كمترين اعتنايى به سعادت روح و كاميابى هاى معنوى ندارد .

قهرا چنين كسى هر چه زور دارد در اين مصرف مى كند كه مال بيشتر و فرزندان( دغلكارتر ) و جاه و مقام منيع تر و سلطه و قدرت بيشترى به دست آورد و در آغاز ، راه به دست آوردن خالص و بى دردسر آنها را ، آرزو مى كند و اين خيال را در سر مى پروراند كه اين امور ، تنعم و لذت خالص است .

مادام كه به دست نياورده اينطور خيال مى كند و از نداشتن آن حسرت مى خورد ، ولى وقتى بدست مى آورد مى بيند : نه ، آنطور هم كه خيال مى كرده نيست ، اگر يك لذت در آن هست هزار الم و ناراحتى هم همراه دارد ، براى اينكه آن طور كه مى پنداشت كامل به تمام معنا نيست بلكه نواقصى دارد و رفع همان نواقص ، گرفتاريها دارد و اسبابى مى خواهد ، در اينجا بشدت ، دل به آن اسباب مى بندد ، ولى وقتى به سراغ اسباب مى رود متوجه مى شود كه آنها هم هيچكاره هستند ، در نتيجه يك حسرت ديگر هم از اين بابت بر دلش مى نشيند .

آرى او مسبب الاسباب را نيافته و به وى دل نبسته تا همواره و در هر حال دلى آرام و در برابر هر مصيبتى تسليتى در داخل جان خود داشته باشد ، لذا در برخورد با هر سببى حسرتى ديگر بر دلش مى نشيند .

پس افراد مادى و بى خبر از خداى لايزال ، در حسرت بسر مى برند ، تا چيزى را ندارند از نداشتن آن حسرت مى خورند و وقتى به آن دست مى يابند باز متاسف گشته و از

ص:536

آن اعراض نموده چيزى بهتر از آن را مى جويند ، تا بلكه با به دست آوردن آن عطش درونى خود را تسكين دهند ، حال افراد مادى ، در دو حال(دارايى و ندارى) چنين است .

و اما قرآن كريم انسان را موجودى مركب از روحى جاودانى و بدنى مادى و متغير مى داند ، انسان از نظر قرآن همواره با چنين وصفى قرار دارد ، تا بسوى پروردگار خود برگردد ، در آن موقع است كه خلود و جاودانگى آدمى شروع مى شود و ديگر دچار زوال( و دگرگونگى) نمى گردد .

پس ، از نعمتهاى دنيا بعضى مانند علم ، تنها مايه سعادت روح آدمى است و بعضى مانند مال و فرزندى كه او را از ياد خدا باز ندارد ، مايه سعادت روح و جسم او خواهد بود ، آنهم چه سعادت بزرگى .

و همچنين بعضى از حوادث كه مايه محروميت و نقص جسم آدمى است ، ولى براى روح جاودانه او سعادت است ، مانند شهادت در راه خدا و انفاق مال و ساير امكانات در اين راه ، كه اين نيز از سعادت آدمى است ، همچون تحمل نوشيدن دواى تلخ است كه دقايقى آدمى را ناراحت مى كند ولى مدت طولانى مزاجش را سالم مى سازد .

و اما آنچه كه خوش آيند جسم و مضر به روح آدمى است ، مايه شقاوت آدمى و عذاب او است و قرآن كريم اينگونه اعمال را كه تنها لذت جسمانى دارد ، متاعى قليل خوانده ، كه نبايد به آن اعتنا كرد .

و در اين باره فرموده است:

« لا يغرنك تقلب الذين كفروا فى البلاد، متاع قليل ثم ماويهم جهنم و بئس المهاد!»(196و197/ال عمران)

و همچنين هر چيزى كه مضر به روح و جسم ، هر دو است ، قرآن آنرا نيز عذاب خوانده همچنان كه خود ماديين هم آنرا عذاب مى شمارند .

اما قرآن آنرا از جهتى و ماديين از نظرى ديگر عذاب مى دانند .

قرآن آنرا از اين نظر عذاب مى داند كه مايه ناراحتى روح است و ماديين از اين نظر عذاب مى دانند كه مايه بدبختى و ناراحتى بدن است ، نظير انواع عذابهايى كه بر امتهاى گذشته نازل شده .

و قرآن در اين باره مى فرمايد:

« ا لم تر كيف فعل ربك بعاد؟ ارم ذات العماد، التى لم يخلق مثلها فى البلاد و ثمود الذين جابوا الصخر بالواد و فرعون ذى الاوتاد، الذين طغوا فى البلاد، فاكثروا فيها الفساد، فصب عليهم ربك سوط عذاب، ان ربك لبالمرصاد!»(6تا14/فجر)

سعادت و شقاوت موجودات با شعور ، بستگى به شعور و اراده آنها دارد چون ما يك امرى را كه در نظر ديگران لذيذ است ولى ما لذت آنرا احساس نمى كنيم ، سعادت

ص:537

خود نمى دانيم ، همچنانكه امرى را كه براى ديگران الم انگيز است ولى ما از آن احساس الم و ناراحتى نمى كنيم ، شقاوت نمى شماريم .

از همينجا روشن مى شود ، روشى كه قرآن در مساله سعادت و شقاوت طى كرده غير از آن روشى است كه ماديين پيش گرفته اند و انسان فرو رفته در ماديات هم اگر بخواهد زندگيش گوارا شود بايد از مكتبى پيروى كند كه سعادت حقيقى را سعادت بداند و شقاوت حقيقى را شقاوت بداند ، چون قرآن آنچه واقعا سعادت است سعادت مى داند ، و آنچه براستى شقاوت است شقاوت مى خواند .

قرآن به پيروان خود تلقين مى كند كه دل ، به غير خدا نبندند و به آنان اين باور را مى دهد كه تنها مالكى كه مالك حقيقى هر چيز است خدا است ، هيچ چيزى جز بوسيله خدا روى پاى خود نمى ايستد( چنين كسى اگر دوا مى خورد دواى خدا را مى خورد و اگر غذا مى خورد غذاى او را مى خورد ، براى دوا و غذا و هيچ چيز استقلال در تاثير قائل نيست. مترجم.) و نيز چنين كسى هيچ هدفى را جز براى او دنبال نمى كند.

و چنين انسانى در دنيا چيزى بجز سعادت براى خود نمى بيند ، آنچه مى بيند يا سعادت روح و جسم او هر دو است و يا تنها سعادت روح او است و غير اين دو چيز را عذاب و دردسر مى داند ، بخلاف انسان دل بسته به ماديات و هواى نفس كه چنين فردى چه بسا خيال كند آن اموال و ثروتى كه براى خود جمع آورى كرده مايه خير و سعادت او است ، ولى به زودى بر خبط و گمراهى خود واقف مى شود و همان سعادت خيالى تبديل به شقاوت يقينى مى شود چنانكه خداوند فرموده:« فذرهم يخوضوا و يلعبوا حتى يلاقوا يومهم الذى يوعدون!» (83/زخرف)و نيز فرموده:

« لقد كنت فى غفلة من هذا فكشفنا عنك غطاءك فبصرك اليوم حديد!» (22/ق) و نيز فرموده:

« فاعرض عن من تولى عن ذكرنا و لم يرد الا الحيوة الدنيا، ذلك مبلغهم من العلم!» (29و30/نجم)

علاوه بر اينكه در هيچ جاى دنيا و نزد هيچ يك از دنياپرستان مادى ، نعمتى كه لذت خالص باشد وجود ندارد ، بلكه اگر از نعمتى لذتى مى برند همان لذت توأم با غم و اندوه است غم و اندوهى كه خوشى آنان را تيره و تار مى سازد .

از اينجا روشن مى شود كه درك و طرز فكرى كه در انسانهاى موحد و مخصوصا در اهل قرآن است غير درك و طرز فكرى است كه ديگران دارند ، با اينكه هر دو طايفه از يك نوع هستند ، يعنى هر دو انسانند ، البته بين دو نقطه نهايى اين دو طرز تفكر مراتب بسيارى هست ، كه صاحبان آن اهل ايمان هستند اما طايفه ديگر بخاطر نرسيدن

ص:538

به كمال تربيت و تعليم الهى ، كم و زياد و يا زيادتر گرفتار انحراف فكرى مى شوند .

اين بود آنچه ما مى توانستيم از كلام خداى تعالى در باره مساله عذاب استفاده كنيم ، ليكن در عين اينكه گفتيم كلمه عذاب در اصطلاح قرآن به معناى عذاب روحى تنها و يا روحى و جسمى است ، چنان هم نيست كه از استعمال اين كلمه در مورد ناملايمات جسمانى فقط ، امتناع بورزد و آنرا عذاب نداند ، بلكه اين كلمه را در آن مورد نيز بكار برده ، از آن جمله ، از ايوب حكايت كرده كه گفت:

« انى مسنى الشيطان بنصب و عذاب!» (41/ص)و نيز فرموده:

« و اذ انجيناكم من آل فرعون يسومونكم سوء العذاب ...!»(49/بقره)

كه عذابهاى فرعون به بنى اسرائيل را از طرف خدا امتحان و از طرف فرعون و فى نفسه عذاب خوانده و نفرموده آنچه از ناحيه فرعون به شما بنى اسرائيل رسيد عذاب خدا بود .

(1)


1- الميزان ج : 3 ص : 13

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109