معارف قرآن در الميزان جلد 16

مشخصات كتاب

سرشناسه : امين، مرتضي، 1334 -

عنوان قراردادي : الميزان في تفسير القرآن. فارسي. برگزيده

عنوان و نام پديدآور : معارف قرآن در الميزان/ تاليف مهدي امين[براي] سازمان تبليغات اسلامي، معاونت فرهنگي.

مشخصات نشر : [تهران]: سازمان تبليغات اسلامي، مركز چاپ و نشر، -1370

مشخصات ظاهري : ج.

شابك : 1300ريال ؛ 2000 ريال (ج.2، چاپ اول) ؛ 3000 ريال (ج.3، چاپ اول)

يادداشت : ج. 2 (چاپ اول: 1373).

يادداشت : ج.3 (چاپ اول: 1373).

يادداشت : كتابنامه.

مندرجات : ج. 1. معارف قرآن در شناخت خدا

موضوع : تفاسير شيعه -- قرن 14

موضوع : اسلام -- بررسي و شناخت

شناسه افزوده : طباطبائي، محمدحسين، 1281 - 1360 . الميزان في تفسير القرآن

شناسه افزوده : سازمان تبليغات اسلامي. مركز چاپ و نشر

شناسه افزوده : سازمان تبليغات اسلامي. معاونت فرهنگي

رده بندي كنگره : BP98/ط25م 904212 1370

رده بندي ديويي : 297/1726

شماره كتابشناسي ملي : م 71-1743

ص: 1

اشاره

ص:2

ص:3

ص:4

ص:5

ص:6

ص:7

ص:8

ص:9

ص:10

ص:11

ص:12

مق_دم_ه م_ؤل_ف

ص:13

اِنَّ__هُ لَقُ_رْآنٌ كَ___ري__مٌ

ف_ى كِت__ابٍ مَكْنُ_____ونٍ

لا يَمَسُّ__هُ اِلاَّ الْمُطَهَّ___روُنَ

« اين ق_________رآن_ى اس__ت ك__ري___________م! »

« در كت________اب______________ى مكن___________________________________________ون! »

« كه جز دست پ__اك__ان و فه_م خاصان بدان نرسد! »

(77 _ 79/ واقعه)

اين كتاب به منزله يك «كتاب مرجع» يا فرهنگ معارف قرآن است

كه از «تفسير الميزان» انتخ_اب و تلخي_ص، و بر حسب موضوع، طبقه بندى شده است.

در يك « طبقه بندي كلي» از موضوعات قرآن كريم در تفسير الميزان قريب 77 عنوان انتخاب شد كه هر يك يا چند موضوع، عنواني براى تهيه يك كتاب در نظر گرفته شد. هر كتاب در داخل خود به چندين فصل يا عنوان فرعى تقسيم گرديد. هرفصل نيز به سرفصل هايى تقسيم شد. در اين سرفصل ها، آيات و مفاهيم قرآنى از متن تفسي_ر المي__زان انتخ__اب و پس از تلخيص، به روال منطقى طبقه بندى و درج گرديد، به طورى كه خواننده جوان و محقق ما با مطالعه اين مطالب كوتاه وارد جهان شگفت انگيز آيات و معارف قرآن عظيم گردد.

تعدادي از اين مجلدات هم گفتارهاي مربوط به همين موضوعات و همچنين تحقيقاتي است كه علامه طباطبائي رضوان الله عليه درباره اهداف آيات و سوره هاي قرآن كريم به عمل آورده است.

در پايان كار، مجموع اين معارف به قريب 5 هزار سرفصل بالغ گرديد. كار انتخاب مطالب، تلخيص، عنوان بندي و نگارش، قريب 30 سال دوام داشت__ه و با توفيق الهى در ليالى مب__اركه قدر سال 1385 پايان پذيرفت__ه و آم__اده چ__اپ و نش__ر گ_ردي_ده است.

در نظر گرفته شد اين مجلدات بر اساس سليقه خوانندگان در شكل ها و قطع هاي مختلف آماده شود. در قطع وزيري تعداد اين مجلدات به 21 رسيد. در قطع جيبي هر عنوان موضوع يك كتاب در نظر گرفته شد و در نتيجه به 77 جلد رسيد.

از اين مجلدات تاكنون 3 جلد به قطع وزيري با عنوان « معارف قرآن در الميزان»

ص:14

شامل عناوين: معارف قرآن در شناخت خدا، نظام آفرينش، ملائكه و جن و شيطان ( از انتشارات سازمان تبليغات اسلامي،) و 5 جلد به قطع جيبي با عنوان « تفسير علامه- تفسير موضوعي الميزان » شامل عناوين: قضا و قدر در نظام آفرينش، خانواده، جنگ و صلح، جن و شيطان، غذا و تغذيه انسان ( از انتشارات موسسه قرآني تفسير جوان - مفتاح دانش و بيان جوان - آستان قدس رضوي،) چاپ و منتشر گرديده است.

مجلدات حاضر بدون امتياز تاليف است!

هر ناشري مي تواند در اشاعه معارف آسماني قرآن نسبت به چاپ و نشر آنها ( با عناوين مناسب و مربوط) اقدام نمايد و هر موسسه يا فردي آنها را در سايت اينترنتي خود قرار دهد!

هدف تأليف اين كتاب

ه_____دف از تهيه اين مجموع__ه و نوع طبقه بندى مطالب در آن، تسهيل مراجعه به شرح و تفسير آيات و معارف قرآن شريف، از جانب علاقمندان علوم قرآنى، مخصوصا محققين جوان است كه بتوانند اطلاعات خود را از طريق بيان مفسرى بزرگ چون علامه فقيد آية اللّه طباطبايى دريافت كنند و براى هر سؤال پاسخى مشخص و روش__ن داشت___ه باشن__د!

ضرورت تأليف اين كتاب

سال هاى طولانى، مطالب متعدد و متنوع درباره مفاهيم قرآن شريف مى آموختيم اما وقتى در مقابل يك سؤال درباره معارف و شرايع دين مان قرار مى گرفتيم، يك جواب مدون و مشخص نداشتيم بلكه به اندازه مطالب متعدد و متنوعى كه شنيده بوديم بايد جواب مى داديم. زمانى كه تفسير الميزان علامه طباطبايى، قدس اللّه سرّه الشريف، ترجمه شد و در دسترس جامعه مسلمان ايرانى قرار گرفت، اين مشكل حل شد و جوابى را كه لازم بود مى توانستيم از متن خود قرآن، با تفسير روشن و قابل اعتمادِ فردى كه به اسرار مكنون دست يافته بود، بدهيم. اما آنچه مشكل مى نمود گشتن و پيدا كردن آن جواب از لابلاى چهل (يا بيست) جلد ترجمه فارسى اين تفسير گرانمايه بود.

اين ضرورت احساس شد كه مطالب به صورت موضوعى طبقه بندى و خلاصه شود و در قالب يك دائرة المع__ارف در دست__رس همه دين دوستان قرارگيرد. اين همان انگيزه اى ب_ود ك_ه م_وجب تهيه اين مجل__دات گ__رديد.

بديهى است اين مجلدات شامل تمامى جزئيات سوره ها و آيات الهى قرآن نمى شود، بلكه سعى شده مطالبى انتخاب شود كه در تفسير آيات و مفاهيم قرآنى، علامه بزرگوار به شرح و بسط و تفهيم مطلب پرداخته است.

ص:15

اص__ول اي__ن مط__ال__ب با ت__وضي__ح و تفصي__ل در « تفسير الميزان» موجود است ك__ه خ_وانن__ده مى تواند براى پى گيرى آن ها به خود الميزان مراجعه نمايد. براى اين منظور مستند ه__ر مطل__ب با ذك__ر شم__اره مجل__د و شماره صفحه مربوطه و آيه م_ورد استناد در هر مطلب قيد گرديده است. ( ذكراين نكته لازم است كه ترجمه تفسيرالميزان در اوايل انتشار از دهه 50 به بعد به صورت مجموعه 40 جلدى و از دهه 60 به بعد به صورت مجموعه 20 جلدى منتشر شده و يا در لوح هاي فشرده يا در اينترنت قرار گرفته است، به تبع آن نيز در تهيه مجلدات اوليه اين كتابها (تا پايان تاريخ اديان) از ترجمه 40 جلدي اوليه و در تهيه مجلدات بعدي از ترجمه 20 جلدي آن و يا از لوح هاي فشرده استفاده شده است، لذا بهتراست درصورت نياز به مراجعه به ترجمه الميزان، علاوه برشماره مجلدات، ترتيب عددى آيات نيز، لحاظ شود.)

... و ما همه بندگانى هستيم هر يك حامل وظيفه تعيين شده از جانب دوست و آنچه انج__ام ش__ده و مى ش_ود، همه از جانب اوست !

و صلوات خدا بر محمّد مصطفى (صلى الله عليه و آله) و خاندان جليلش باد كه نخستين حاملان اين وظيفه الهى بودند و بر علامه فقيد آية اللّه طباطبايى و اجداد او،

و بر همه وظيفه داران اين مجموعه شريف و آباء و اجدادشان باد،

كه مسلمان شايسته اى بودند و ما را نيز در مسي__ر شن__اخت

اس_لام واقعى پرورش دادن_د ...!

فاطِرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَنْتَ وَلِيِّي فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ تَوَفَّني مُسْلِماً وَ أَلْحِقْني بِالصَّالِحينَ!

ليلة القدر سال 1385

سيد مهدى (حبيبى) امين

اظهار نظرها درباره چاپ هاي نخست

ص:16

پس از چاپ اول 3 جلد از « معارف قرآن در الميزان » در سالهاي70، استقبال محققين و دانشمندان به جائي رسيد كه ما را بر آن داشت تا قبل از آغاز مطالعه اين كتاب، سري بزنيم به سايت هاي اينترنتي و جرايد كشور، نقد و اظهار نظر هائي را كه درباره چاپ قبلي اين مجموعه با ارزش از طرف پژوهشگران محترم اظهار شده است، درج كنيم:

1-« در سايت گودريدز www.goodreads.com/book/show/8553126 » كه در آن از همه جاي دنيا افراد علاقمند به كتاب مي توانند بهترين كتابهائي را كه خوانده اند مع_رفي كنند، آقاي محمد رض__ا ملائي از شهر مقدس مشهد مشخصاتي از ج_لد اول « معارف قرآن در الميزان» را همراه با كتابهاي مورد علاقه اش درج كرده و چنين اظهار نموده است:

« ... تو تهران تو كتابخونه پيدا كردم، صد صفحه اش رو خوندم، ولي مشهد هيچ جا پيداش نكردم، آيات سنگين قرآن رو برداشته بود تفسير علامه رو آورده بود. حيف شد واقعا، اين كتاب رو هر كي داره، دو برابر قيمت ازش مي خرم، بهم اطلاع بدين ...!»

2-« روانشاد حجت الاسلام دكتر كبيري استاد دانشگاه » در يكي از سخنراني هاي خود در مسجد شفا درباره « جلد دوم معارف قرآن در الميزان» اظهار داشت:

« ... اين كتاب را اول شب باز كردم عناوين چنان جذبم مي كردند كه ديدم همان شب تا آخر كتاب را خوانده ام!»

3-« درس_ايت روزنامه جمهوري اس_لامي ...www.magiran.com/npview » در صفحه عقيدتي در تاريخ 03/07/1385 درباره مجموعه «معارف قرآن در الميزان» چنين آمده است:

« معارف قرآن در الميزان نام كتابي است كه به كوشش سيد مهدي امين تنظيم گرديده و توسط سازمان تبليغات اسلامي منتشر شده است. اين كتاب با دقت تمام معارف مختلف قرآن كريم را كه در تفسير الميزان شرح و تبيين يافته است انتخاب و تلخيص كرده و با يك طبقه بندي ارزشمند موضوعي شيفتگان فرهنگ و معارف قرآني را براي دست يابي سريع به آن ياري و مساعدت نموده است .

تنظيم كننده اين معارف غني در مقدمه اي كه بر جلد اول و دوم اين كتاب نگاشته است درباره اين اثر كه در حكم كتاب « مرجع» براي آشنايي با فرهنگ و معارف قرآني است، چنين مي نويسد: ( ... نويسنده محترم روزنامه جمهوري، كلياتي از مقدمه مولف را از جلد اول و دوم كتاب نقل كرده است.)

ص:17

4-« سايت موسسه فرهنگي و اطلاع رساني تبيان وابسته به سازمان تبليغات اسلامي

www.tebyan.net» در موارد عديده از كتاب « معارف قرآن در الميزان» مطالب زيادي نقل كرده، از جمله در سال 1382 شرح كامل « اسماء و صفات الهي» را نقل كرده كه مورد استقبال و اقتباس سايت هاي ديگر هم قرار گرفته است و تعداد بازديد كنندگان آن، در تاريخ مراجعه، به 29185 نفر رسيده بود.

5-« سايت دارالقرآن كريم www.telavat.com » نيز به معرفي « معارف قرآن در الميزان » پرداخته و مي نويسد:

« اين كتاب فرهنگ معارف قرآن است كه از تفسير شريف الميزان انتخاب و تلخيص و بر حسب موضوع طبقه بندي شده است. طرح اين منبع در 9 جلد به شرح زير است:

1- معارف قرآن در شناخت خداوند؛ 2 . معارف قرآن در شناخت جهان و نظام آفرينش؛ 3. آفرينش انسان و موجودات قبل از او؛ 4. فطرت انسان؛ 5. تاريخ انسان و جريان مدنيّت و اديان الهي؛ 6. اسلام، حركت نهايي و وراثت زمين؛ 7. تمدن و قوانين جامعة صالح و موعود اسلامي؛ 8. اصول تربيت و خانواده اسلامي؛ 9. مراحل بعدي حيات تا لقاء الله. ظاهراً تاكنون 3 جلد اول آن انتشار يافته و بقيه مجلدات آن آماده نشده است.»

6-« سايت شهر مجازي قرآن www.quranct.com » از جلد اول « معارف قرآن در الميزان» مطالبي بطور مفصل در چند صفحه درباره « اسماء و صفات الهي» با سر فصل هاي زير نقل كرده است: اسماء و صفات الهي. تقسيم بندي صفات الهي. تعداد اسماء حسني.

7-« سايت Islamquest» در پاسخ پرسش هاي خوانندگان خود در موارد عديده از « معارف قرآن در الميزان» استفاده كرده است.

8-« سايت حوزه www.hawzah.net » تحت عنوان « جوانه هاي جاويد» بررسي هايي درباره: «سبك هاي تفسيري علامه طباطبائي ره و شناخت نامه الميزان،» انجام داده، منابع تفسير و كتابهاي مربوط به الميزان را شمارش كرده است و در باره « معارف قرآن در الميزان» مي نويسد:

« مجموعه معارف قرآن در الميزان كه به منزله مرجع يا فرهنگ معارف قرآن است، توسط سيد مهدي امين از تفسيرالميزان انتخاب و تلخيص گرديده كه بر حسب موضوع طبقه بندي شده است از اين اثر تا كنون سه جلد با عنوان معارف قرآن در شناخت خدا، معارف قرآن در شناخت جهان و معارف قرآن در شناخت ملائكه، جنّ و شيطان تدوين و توسط سازمان تبليغات اسلامي به چاپ رسيده است.» « سايت حوزه » همچنين به عنوان منابع پژوهش مقطع دبيرستان، موضوع: كنش و واكنش (عمل ها و عكس العمل ها ) از « معارف قرآن در الميزان» نام برده است.

9-« سايت اسلام پديا – اصطلاحات قرآني islampedia.ir » در شرح اصطلاحات «آسمان هاي هفت گانه در قرآن» و « الحي القيوم در آيات قرآن» همچنين «رطب و يابس و كتاب مبين در قرآن» مطالب مفصلي از « معارف قرآن در الميزان» را نقل كرده است.

علاوه بر سايت هاي فوق الذكر قريب به 50 سايت ديگر نيز از مجلدات « مع_ارف ق_رآن در

ص:18

ال_ميزان» استفاده كرده و يا آنها را به عنوان منابع تحقيق و مطالعه به خوانندگان خود معرفي كرده اند كه براي رعايت اختصار از شرح آنها صرف نظر مي شود.

برخي افراد يا هيئت هائي علمي نيز در پژوهش هاي خود به « معارف قرآن در الميزان» مراجعه داشتند، بانوان دانشمندي كه به تأييد خود متجاوز از 25 سال در الميزان تحقيق مي كردند، پس از دسترسي به اين كتاب، تحقيق_ات خود را بر اساس عناوي_ن آن، از متن اصلي الميزان دنبال مي كنند.

حضرت آيت الله حاج سيد رضي شيرازي « دامة افاضاته » در روزهاي آغازين كه مولف فهرست عناوين جلد اول اين مجموعه را تهيه و به محضر معظم له ارائه نمود، پس از مطالعه كامل، توصيه فرمودند: « برخي عناوين بسيار جذاب بود و من چند بار دنبال اين بودم كه اصل مطالب را بخوانم، لذا بهتر است براي اين عناوين به صورت مختصر هم شده، مطالب متن نوشته شود...!» معظم له نامي كه براي كت___اب پيشن__هاد فرمودند همان نام پر مع__ناي « معارف قرآن در الميزان » بود كه 3 جلد اول آن در سال هاي 1370 با همان نام انتشار يافت. از آنجائي كه مولف در تمام مدت تأليف كتابها از انفاس قدسي و راهنمائي هاي ارزشمند آن معلم الهي بهره مند بوده است، به عنوان سپاس، تاليف اين مجموعه را به محضر ايشان تقديم مي نمايد!

سيد مهدي حبيبي امين

رمضان مبارك 1392

تفسير و تحليل گفتمان هاي راهبردي قرآن

تفسير و تحليل گفتمان هاي قرآن در خلقت آدم(ع)

قراردادن جانشين خدا در زمين، گفتمان خدا با ملائكه

ص:19

ص:20

« وَ إِذْ قَالَ رَبُّك لِلْمَلَئكَةِ إِنى جَاعِلٌ فى الأَرْضِ خَلِيفَةً قَالُوا أَ تجْعَلُ فِيهَا مَن يُفْسِدُ فِيهَا وَ يَسفِك الدِّمَاءَ وَ نحْنُ نُسبِّحُ بحَمْدِك وَ نُقَدِّس لَك قَالَ إِنى أَعْلَمُ مَا لا تَعْلَمُونَ...!»

« و چون پروردگارت به فرشتگان گفت: من مي خواهم در زمين جانشينى بيافرينم گفتند: در آنجا مخلوقى پديد مى آورى كه تباهى كنند و خونها بريزند؟ با اين كه ما تو را به پاكى مى ستائيم و تقديس مي گوئيم؟ گفت من چيزها مي دانم كه شما نمي دانيد!»

« و خدا همه نامها را به ادم بياموخت پس از آن همه آنان را به فرشتگان عرضه كرد و گفت اگر راست مي گوئيد مرا از نام اين ها خبر دهيد؟»

« گفتند تو را تنزيه مى كنيم ما دانشى جز آنچه تو به ما آموخته اى نداريم كه داناى فرزانه تنها توئى!»

« گفت: اى آدم! فرشتگان را از نام ايشان آگاه كن و چون از نام آنها آگاهشان كرد گفت مگر بشما نگفتم كه من نهفته هاى آسمان و زمين را مي دانم، آنچه را كه شما آشكار كرده ايد و آنچه را پنهان مي داشتيد مي دانم!» (30تا33/بقره)

پاسخى كه در اين آيات از ملائكه حكايت شده، اشعار بر اين معنا دارد، كه ملائكه از كلام خداي تعالى كه فرمود: مي خواهم در زمين خليفه بگذارم، چنين فهميده اند كه اين عمل باعث وقوع فساد و خونريزى در زمين مي شود، چون مي دانسته اند كه موجود زمينى به خاطر اين كه مادى است، بايد مركب از قوائى غضبى و

ص:21

شهوى باشد و چون زمين دار تزاحم و محدود الجهات است و مزاحمات در آن بسيار مي شود، مركباتش در معرض انحلال و انتظامهايش و اصلاحاتش در مظنه فساد و بطلان واقع مي شود، لا جرم زندگى در آن جز به صورت زندگى نوعى و اجتماعى فراهم نمي شود و بقاء در آن به حد كمال نمى رسد، جز با زندگى دسته جمعى، معلوم است كه اين نحوه زندگى بالاخره به فساد و خونريزى منجر مي شود.

در حالي كه مقام خلافت همان طور كه از نام آن پيداست، تمام نمي شود مگر به اين كه خليفه نمايشگر مستخلف باشد و تمامى شئون وجودى و آثار و احكام و تدابير او را حكايت كند، البته آن شئون و آثار و احكام و تدابيرى كه بخاطر تامين آنها خليفه و جانشين براى خود معين كرده است .

خداى سبحان كه مستخلف اين خليفه است، در وجودش مسماى به اسماء حسنى و متصف به صفات عليائى از صفات جمال و جلال است و در ذاتش منزه از هر نقصى و در فعلش مقدس از هر شر و فسادى است( جلت عظمته!)

خليفه اي كه در زمين نشو و نما كند، با آن آثاري كه گفتيم زندگى زمينى دارد، لايق مقام خلافت نيست، با هستى آميخته با آن همه نقص و عيبش نمي تواند آئينه هستى منزه از هر عيب و نقص و وجود مقدس از هر عدم خدائى گردد، به قول معروف: « تراب كجا و رب الارباب كجا ؟ »

اين سخن فرشتگان پرسش از امرى بوده كه نسبت به آن جاهل بوده اند، خواسته اند اشكالى را كه در مسئله خلافت يك موجود زمينى به ذهنشان رسيده حل كنند، نه اين كه در كار خداي تعالى اعتراض و چون و چرا كرده باشند به دليل اين اعترافى كه خداي تعالى از ايشان حكايت كرده، كه دنبال سئوال خود گفته اند: « انك انت العليم الحكيم- تنها داناى على الاطلاق و حكيم على الاطلاق توئى!» اين جمله مى فهماند كه فرشتگان مفاد جمله را مسلم مي دانسته اند.

پس خلاصه كلام آنان به اين معنا برگشت مى كند كه: خليفه قرار دادن تنها به اين منظور است كه آن خليفه و جانشين با تسبيح و حمد و تقديس زبانى و وجوديش، نمايانگر خدا باشد ولي زندگى زمينى اجازه چنين نمايشى به او نمي دهد، بلكه بر عكس او را بسوى فساد و شر مى كشاند.

از سوى ديگر، وقتى غرض از خليفه نشاندن در زمين، تسبيح و تقديس به ان معنا كه گفتيم حكايت كننده و نمايشگر صفات خدائى تو باشد، از تسبيح و حمد و تقديس خود ما حاصل است، پس خليفه هاى تو مائيم، و يا پس ما را خليفه خودت كن، خليفه شدن اين موجود زمينى چه فايده اى براى تو دارد ؟

ص:22

خداي تعالى در رد اين سخن ملائكه فرمود:«... انى اعلم ما لا تعلمون، و علم آدم الاسماء كلها...!»

زمينه و سياق كلام به دو نكته اشاره دارد، اول اين كه منظور از خلافت نامبرده جانشينى خدا در زمين بوده است. خلافت نامبرده اختصاصى به شخص آدم عليه السلام ندارد، بلكه فرزندان او نيز در اين مقام با او مشتركند، آنوقت معناى تعليم اسماء، اين مي شود كه: خداي تعالى اين علم را در انسان ها به وديعه سپرده، بطوري كه آثار آن وديعه، بتدريج و بطور دائم، از اين نوع موجود سر بزند، هر وقت بطريق آن بيفتد و هدايت شود، بتواند آن وديعه را از قوه بفعل در آورد!

نكته دوم اين است كه خداى سبحان در پاسخ و رد پيشنهاد ملائكه، مسئله فساد در زمين و خونريزى در آن را، از خليفه زمينى نفى نكرد و نفرمود: كه نه، خليفه اي كه من در زمين مي گذارم خونريزى نخواهند كرد و فساد نخواهند انگيخت و نيز دعوى ملائكه را مبنى بر اين كه ما تسبيح و تقديس تو مى كنيم، انكار نكرد، بلكه آنان را بر دعوى خود تقرير و تصديق كرد. در عوض مطلب ديگرى عنوان نمود، و آن اين بود كه در اين ميان مصلحتى هست كه ملائكه قادر بر ايفاء آن نيستند و نمي توانند آنرا تحمل كنند، ولى اين خليفه زمينى قادر بر تحمل و ايفاى آن هست، آرى انسان از خداى سبحان كمالاتى را نمايش مي دهد و اسرارى را تحمل مى كند كه در وسع و طاقت ملائكه نيست!

اين مصلحت بسيار ارزنده و بزرگ است، بطوريكه مفسده فساد و سفك دماء را جبران مى كند، ابتداء در پاسخ ملائكه فرمود: « من مي دانم آنچه را كه شما نمي دانيد!» و در نوبت دوم، بجاى آن جواب، اين طور جواب مي دهد: كه: « آيا بشما نگفتم من غيب آسمانها و زمين را بهتر مي دانم؟» مراد از غيب، همان اسماء است، نه علم آدم به آن اسماء، چون ملائكه اصلا اطلاعى نداشتند از اين كه در اين ميان اسمائى هست، كه آنان علم بدان ندارند، ملائكه اين را نمي دانستند، نه اين كه از وجود اسماء اطلاع داشته و از علم آدم به انها بى اطلاع بوده اند، و گر نه جا نداشت خداي تعالى از ايشان از اسماء بپرسد و اين خود روشن است، كه سئوال نامبرده بخاطر اين بوده كه ملائكه از وجود اسماء بى خبر بوده اند.

و گر نه حق مقام، اين بود كه به اين مقدار اكتفاء كند، كه به ادم بفرمايد: « ملائكه را از اسماء آنان خبر بده!» تا متوجه شوند كه آدم علم به انها را دارد، نه اين كه از ملائكه بپرسد كه اسماء چيست؟ پس اين سياق بما مى فهماندكه: ملائكه ادعاى شايستگى براى مقام خلافت كرده و اذعان كردند به اين كه آدم اين شايستگى را ندارد و

ص:23

چون لازمه اين مقام آن است كه خليفه اسماء را بداند، خداي تعالى از ملائكه از اسماء پرسيد و آنها اظهار بى اطلاعى كردند و چون از آدم پرسيد و جواب داد به اين وسيله لياقت آدم براى حيازت اين مقام و عدم لياقت فرشتگان ثابت گرديد .

نكته ديگر كه در اينجا هست اين است كه، خداى سبحان دنباله سئوال خود، اين جمله را اضافه فرمود:« ان كنتم صادقين- اگر راستگو هستيد؟» و اين جمله اشعار دارد بر اين كه ادعاى ملائكه ادعاى صحيحى نبوده، چون چيزي را ادعا كرده اند كه لازمه اش داشتن علم است.

« و علم آدم الاسماء كلها، ثم عرضهم...،» اين جمله اشعار دارد بر اين كه اسماء نامبرده و يا مسماهاى آنها موجوداتى زنده و داراى عقل بوده اند، كه در پس پرده غيب قرار داشته اند و بهمين جهت علم به انها غير آن نحوه علمى است كه ما به اسماء موجودات داريم، چون اگر از سنخ علم ما بود، بايد بعد از آنكه آدم به ملائكه خبر از آن اسماء داد، ملائكه هم مثل آدم داناى به ان اسماء شده باشند و در داشتن آن علم با او مساوى باشند!

معلوم مي شود آنچه آدم از خدا گرفت و آن علمى كه خدا بوى آموخت، غير آن علمى بود كه ملائكه از آدم آموختند، علمى كه براى آدم دست داد، حقيقت علم باسماء بود، كه فرا گرفتن آن براى آدم ممكن بود و براى ملائكه ممكن نبود و آدم اگر مستحق و لايق خلافت خدائى شد، بخاطر همين علم باسماء بوده، نه بخاطر خبر دادن از آن، و گر نه بعد از خبر دادنش، ملائكه هم مانند او با خبر شدند، ديگر جا نداشت كه باز هم بگويند: ما علمى نداريم:« سبحانك لا علم لنا، الا ما علمتنا- منزهى تو ، ما جز آنچه تو تعليممان داده اى چيزى نمى دانيم!»

پس از آنچه گذشت روشن شد، كه علم باسماء آن مسميات، بايد طورى بوده باشد كه از حقايق و اعيان وجودهاى آنها كشف كند، نه صرف نامها، كه اهل هر زبانى براى هر چيزى مى گذارند، پس معلوم شد كه آن مسميات و ناميده ها كه براى آدم معلوم شد، حقايقى و موجوداتى خارجى بوده اند، نه چون مفاهيم كه ظرف وجودشان تنها ذهن است و نيز موجوداتى بوده اند كه در پس پرده غيب، يعنى غيب آسمانها و زمين نهان بوده اند و عالم شدن به آن موجودات غيبى، يعنى آن طوري كه هستند، از يكسو تنها براى موجود زمينى ممكن بوده، نه فرشتگان آسمانى، و از سوى ديگر آن علم در خلافت الهيه دخالت داشته است .

اسماء نامبرده امورى بوده اند كه از همه آسمانها و زمين غايب بوده، و بكلى از محيط كون و وجود بيرون بوده اند.

ص:24

پس حاصل كلام اين شد كه: اين موجودات زنده و عاقلى كه خدا بر ملائكه عرضه كرد، موجوداتى عالى و محفوظ نزد خدا بودند، كه در پس حجاب هاى غيب محجوب بودند و خداوند با خير و بركت آنها هر اسمى را كه نازل كرد، در عالم نازل كرد و هر چه كه در آسمانها و زمين هست از نور و بهاى آنها مشتق شده است و آن موجودات با اين كه بسيار و متعددند، در عين حال تعدد عددى ندارند، اين طور نيستند كه اشخاص آنها با هم متفاوت باشند، بلكه كثرت و تعدد آنها از باب مرتبه و درجه است و نزول اسم از ناحيه آنها نيز به اين نحو نزول است:« و ان من شى ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم- هيچ چيز نيست مگر آنكه نزد ما خزينه هاى آن هست و ما از آن خزينه ها نازل نمى كنيم، مگر باندازه معلوم!» ( 21 /حجر)

« و اعلم ما تبدون و ما كنتم تكتمون...!» قيد « كنتم» به اين معنا اشعار دارد كه: در اين ميان در خصوص آدم و خلافت او، اسرارى مكتوم و پنهان بوده است. ممكن است اين معنا را از آيه بعدى هم، كه مى فرمايد:« فسجدوا الا ابليس، ابى و استكبر و كان من الكافرين!» استفاده كرد، چون از اين جمله بر مى آيد كه ابليس قبل از بوجود آمدن صحنه خلقت آدم و سجده ملائكه، كافر بوده، چون فرموده:« كان من الكافرين - از كافرين بود!» و سجده نكردنش و مخالفت ظاهريش، ناشى از مخالفتى بوده كه در باطن، مكتوم داشته بود.

(1)

روز الست! گفتمان خدا با ذريه بشر

« وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّك مِن بَنى ءَادَمَ مِن ظهُورِهِمْ ذُرِّيَّتهُمْ وَ أَشهَدَهُمْ عَلى أَنفُسِهِمْ أَ لَست بِرَبِّكُمْ قَالُوا بَلى شهِدْنَا أَن تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيَمَةِ إِنَّا كنَّا عَنْ هَذَا غَفِلِينَ...!»

« و چون پروردگار تو از پسران آدم از پشت هايشان نژادشان را بياورد و آنها را بر خودشان شاهد گرفت كه:

-مگر من پروردگار شما نيستم؟

-گفتند: چرا، شهادت مى دهيم!

تا روز رستاخيز نگوييد كه از اين نكته غافل بوده ايم !»

« يا نگوييد كه فقط پدران ما از پيش شرك آورده اند و ما فرزندانى از پى آنها بوده ايم، آيا ما را به سزاى اعمالى كه بيهوده كاران كرده اند هلاك مى كنى؟»

« بدينسان اين آيه ها را شرح مى دهيم شايد به خدا باز گردند!» (172تا 174 /اعراف)

اين آيات مساله پيمان گرفتن از بنى نوع بشر بر ربوبيت پروردگار را ذكر مى كند


1- الميزان ج : 1 ص : 176

ص:25

و خود از دقيق ترين آيات قرآنى از حيث معنا و از زيباترين آيات از نظر نظم و اسلوب است.

اخذ چيزى از چيزى ديگر مستلزم اين است كه اولى جدا و به نحوى از انحاء مستقل از دومى باشد و اين جدايى و استقلال بحسب اختلاف عناياتى كه متعلق اخذ مى شود.

در آيه مورد بحث خداى تعالى بعد از جمله« و اذ اخذ ربك من بنى آدم...،» كه تنها جدايى ماخوذ را از ماخوذ منه مى رساند جمله « من ظهورهم» را اضافه كرد تا دلالت كند بر نوع جدايى آن دو و اين كه اين جدايى و اين اخذ از نوع اخذ مقدارى از ماده بوده، بطورى كه چيزى از صورت ما بقى ماده ناقص نشده و نيز استقلال و تماميت خود را از دست نداده و پس از اخذ آن مقدار ماخوذ را هم موجود و مستقل و تمام عيارى از نوع ماخوذ منه كرده، فرزند را از پشت پدر و مادر گرفته و آن را - كه تا كنون جزئى از ماده پدر و مادر بوده - موجودى مستقل و انسانى تمام عيار گردانيده و از پشت اين فرزند نيز فرزند ديگر أخذ كرده و همچنين تا آنجا كه اخذ تمام شود و هر جزئى از هر موجودى كه بايد جدا گردد و افراد و انسانها موجود گشته و منتشر شوند و هر يك از ديگرى مستقل شده و براى هر فردى نفسى مستقل درست شود، تا سود و زيانش عايد خودش گردد.

اين آن مفادى است كه از جمله« و اذ اخذ ربك من بنى آدم من ظهورهم ذريتهم،» استفاده مى شود.

جمله « و اشهدهم على انفسهم ا لست بربكم!» از يك فعل ديگر خداوند بعد از جدا ساختن ابناء بشر از پدران خبر مى دهد و آن فعل خدا اين است كه هر فردى را گواه خودش گرفت. اشهاد بر هر چيز حاضر كردن گواه است در نزد آن و نشان دادن حقيقت آن است تا گواه، حقيقت آن چيز را از نزديك و به حس خود درك نموده و در موقع به شهادت به آنچه كه ديده شهادت دهد، و اشهاد كسى بر خود آن كس نشان دادن حقيقت او است به خود او تا پس از درك حقيقت خود و تحمل آن در موقعى كه از او سؤال مى شود شهادت دهد.

و از آنجايى كه نفس هر صاحب نفسى از جهاتى بغير خود ارتباط و تعلق دارد و ممكن است انسان نسبت به پاره اى از آنها استشهاد شود و نسبت به پاره اى ديگر نشود، از اين رو اضافه كرد:« ا لست بربكم...؟ تا بدين وسيله مورد استشهاد را معلوم كرده باشد و بفهماند آن امرى كه براى آن، ذريه بشر را استشهاد كرده ايم ربوبيت پروردگار ايشان است تا در موقع پرستش به ربوبيت خداى سبحان شهادت دهند.

ص:26

احتياج آدمى به پروردگارى كه مالك و مدبر است جزو حقيقت و ذات انسان است و فقر به چنين پروردگارى در ذات او نوشته شده و ضعف بر پيشانيش مكتوب گشته است. اين معنا بر هيچ انسانى كه كمترين درك و شعور انسانى را داشته باشد پوشيده نيست، عالم و جاهل، صغير و كبير و شريف و وضيع همه در اين درك مساويند.

آرى ، انسان در هر منزلى از منازل انسانيت قرار داشته باشد از ناحيه ذات خود اين احساس را مى كند كه براى او پروردگارى است كه مالك او و مدبر امور او است و چطور ممكن است اين احساس را نداشته باشد با اينكه احتياج ذاتيش را درك مى كند ؟ و چگونه تصور دارد كه شعور او حاجت را درك بكند و ليكن آن كسى را كه احتياجش به او است درك نكند؟ پس اين كه فرمود:« ا لست بربكم...!» بيان آن چيزى است كه بايد به آن شهادت داد. جمله« بلى شهدنا...!» اعتراف انسان ها است به اينكه اين مطلب را ما شاهد بوديم و چنين شهادتى از ما واقع شد!

« آيه و اذ اخذ ربك من بنى آدم ...!» دلالت دارد بر اين كه تمامى افراد بشر مورد اين استشهاد واقع شده و يكايك ايشان به ربوبيت پروردگار اعتراف نموده اند.

پس آنچه كه از دو آيه مورد بحث بدست آمد اين شد كه خداى سبحان نسل بشر را از يكديگر متمايز كرده و بعضى (فرزندان) را از بعض ديگر( پدران) اخذ نموده آنگاه همه آنان را بر خودشان گواه و از همه بر ربوبيت خود پيمان گرفته، پس هيچ فردى از سلسله پدران و فرزندان از اين اشهاد و از اين ميثاق غافل نمانده تا آن كه بتوانند همه ايشان به غفلت و يا فرزندان به شرك و عصيان پدران احتجاج كنند و خود را تبرئه نمايند.

(1)

دشمن تكويني براي انسان، گفتمان خداي سبحان با ابليس

« وَ لَقَدْ خَلَقْنَكمْ ثُمَّ صوَّرْنَكُمْ ثُمَّ قُلْنَا لِلْمَلَئكَةِ اسجُدُوا لاَدَمَ فَسجَدُوا إِلا إِبْلِيس لَمْ يَكُن مِّنَ السجِدِينَ...!»

« شما را خلق كرديم آن گاه نقش بنديتان نموديم، سپس به فرشتگان گفتيم كه آدم را سجده كنيد، همه سجده كردند مگر ابليس كه از سجده كنندگان نبود! »

« خداوند فرمود چه چيز مانع تو شد كه وقتى به تو فرمان دادم سجده نكردى؟ گفت من از او بهترم، مرا از آتش آفريده اى و او را از گل خلق كرده اى!»

« فرمود: از آسمان فرود شو كه در اينجا بزرگى و نخوت كردن حق تو نيست! برون شو كه تو از حقيرانى!»


1- الميزان ج : 8 ص : 399

ص:27

« گفت: مرا تا روزى كه برانگيخته مى شوند مهلت ده!»

« فرمود: مهلت خواهى داشت !»

« شيطان گفت كه چون تو مرا گمراه كردى من نيز بندگانت را از راه راست گمراه مى گردانم!»

« آنگاه از جلو رو و از پشت سر و از طرف راست و چپ به آنان مى تازم و بيشترشان را سپاسگزار نخواهى يافت!»

« گفت از آسمان بيرون شو! مذموم و مطرود! هر كه از آنها از تو پيروى كند جهنم را از همه شما لبريز مى كنم!» (11تا 18/اعراف)

خطاب در جمله« و لقد خلقناكم ...!» خطاب به عموم آدميان است، براى بيان دو حقيقت: حقيقت اول اين كه سجده ملائكه براى جميع بنى آدم و در حقيقت خضوع براى عالم بشريت بوده است. حقيقت دوم اين كه خلقت آدم در حقيقت خلقت جميع بنى نوع بشر بوده است.

«... فسجدوا الا ابليس لم يكن من الساجدين،» خداى تعالى خبر مى دهد از سجده كردن تمامى فرشتگان مگر ابليس. از ظاهر آيه استفاده مى شود كه ابليس با ملائكه بوده و هيچ فرقى با آنان نداشته، او و همه فرشتگان در مقامى قرار داشتند كه مى توان آن را مقام قدس ناميد، و امر به سجده هم متوجه اين مقام بوده نه به يك يك افرادى كه در اين مقام قرار داشته اند.

معلوم مى شود ابليس قبل از تمردش فرقى با ملائكه نداشته و پس از تمرد حسابش از آنان جدا شده است. ملائكه به آنچه مقام و منزلت شان اقتضا مى كرده باقى ماندند و خضوع بندگى را از دست ندادند و ليكن ابليس بدبخت از آن مقام ساقط گرديد و با اين تمردش زندگانيى را اختيار كرد كه جز خروج از كرامت الهى و اطاعت بندگى چيز ديگرى نبود .

اين آيه راجع به امور تشريعى و قانونى نيست. امرى كه در آن است و همچنين امتثال و تمردى كه در آن ذكر شده مقصود از همه آنها امور تكوينى است. اگر مى گويد كه ابليس تمرد كرد، مقصود اين است كه وى در برابر حقيقت انسانيت خاضع نشد!

چيزى كه هست مادامى كه آدم خلق نشده بود و خداوند ملائكه و ابليس را امر به سجود بر وى نكرده بود ابليس و ملائكه هر دو در يك رتبه بوده بدون امتياز از هم هر دو در مقام قرب بودند. پس از آن كه آدم آفريده شد اين دو فريق از هم جدا شده، يكى راه سعادت و ديگرى راه شقاوت را پيش گرفت.

ص:28

« قال ما منعك الا تسجد اذ امرتك ...!» مراد اين است كه: اى ابليس! چه چيزى باعث شد كه سجده نكنى؟ چه چيزى تو را خواند و يا وادار كرد به اين كه سجده نكنى و مانع از آن شد؟

« قال انا خير منه خلقتنى من نار و خلقته من طين!» اين آيه جوابى را كه ابليس داده حكايت مى كند و اين جواب اولين نافرمانى ابليس است.

در اين جواب خداى تعالى براى اولين بار معصيت شد چون برگشت تمامى معصيت ها به دعواى انانيت( خودخواهى) و منازعه با كبرياى خداى سبحان است، در حالى كه كبريا ردايى است كه بر اندام كسى جز او شايسته نيست و هيچ مخلوقى را نمى رسد كه در مقابل انانيت الهى و آن وجودى كه جميع روى ها در برابرش خاضع و گردن همه گردنفرازان در پيشگاه مقدسش خميده و هر صوتى در برابر عظمتش در سينه حبس شده و هر چيزى برايش ذليل و مسخر است، براى خود انانيت قائل شده به ذات خود تكيه زده و من بگويد.

حتى اين مقدار هم رعايت ادب را نكرد كه در جواب پروردگارش بگويد: بهترى من، مرا از سجده بر او بازداشت بلكه با كمال جرأت و جسارت گفت: من از او بهترم تا بدين وسيله هم انانيت و استقلال خود را اظهار كرده باشد و هم بهترى خود را امرى ثابت و غير قابل زوال ادعا كند، علاوه، بطور رساترى تكبر كرده باشد.

از همين جا معلوم مى شود كه در حقيقت اين ملعون به خداى تعالى تكبر ورزيده نه به آدم.

ملائكه مامور به سجده بر آب و گل آدم نشدند تا شيطان بگويد: گل از آتش پست تر است، بلكه مامور شدند سجده كنند بر آب و گلى كه روح خدا در آن دميده شده بود و معلوم است كه چنين آب و گلى داراى جميع مراتب شرافت و مورد عنايت كامل ربوبى است .

پس وجوب امتثال اوامر او از اين جهت است كه امر، امر او است، نه از اين جهت كه در امتثال امرش مصلحت و يا جهتى از جهات خير هست تا مساله وجوب امتثال دائر مدار مصالح و جهات خير باشد.

خداى تعالى آدم را با نعمت خلافت و كرامت ولايت، شرافت و منزلتى داد كه ملائكه در برابر آن منزلت ناگزير از خضوع بودند و اگر ابليس سر برتافت بخاطر ضديتى بود كه جوهر ذاتش با سعادت انسانى داشت، لذا هر جا كه با انسانى برخورد كرده و مى كند در صدد تباهى سعادت وى بر مى آيد و به محضى كه با او تماس پيدا مى كند گمراهش مى سازد.

ص:29

« قَالَ فَاهْبِط مِنهَا فَمَا يَكُونُ لَك أَن تَتَكَبَّرَ فِيهَا فَاخْرُجْ إِنَّك مِنَ الصغِرِينَ!»

خداى تعالى فرمود: به جرم اين كه هنگامى كه ترا امر كردم سجده نكردى بايد از مقامت فرود آيى، چون مقام تو مقام خضوع و فرمانبرى بود و تو نمى بايستى در چنين مقامى تكبر كنى، پس برون شو كه تو از خوارشدگانى!

« قال انظرنى الى يوم يبعثون قال انك من المنظرين!» ابليس از خداى تعالى مهلت مى خواهد، و خداوند هم به وى مهلت مى دهد.

خداوند در جاى ديگر نيز اين معنا را ذكر كرده و فرموده:« قال رب فانظرنى الى يوم يبعثون قال فانك من المنظرين الى يوم الوقت المعلوم!»(36تا38/حجر) از اين آيه برمى آيد كه ابليس بطور مطلق از خدا مهلت خواسته و ليكن خداوند او را تا زمانى معين مهلت داده است.

« قَالَ فَبِمَا أَغْوَيْتَنى لأَقْعُدَنَّ لهَُمْ صرَطك الْمُستَقِيمَ،»

ابليس گفت: من بر سر راه راست تو كه آنان را به درگاهت مى رساند و منتهى به سعادت آنان مى گردد مى نشينم و مراقب آنان هستم، هر كه را در اين راه ببينم آن قدر وسوسه مى كنم تا از راه تو خارج نمايم!

« آنگاه از جلو رو و از پشت سر و از طرف راست و چپ به آنان مى تازم، و بيشترشان را سپاسگزار نخواهى يافت!»

مى گويد: ناگهان بندگان تو را از چهار طرف محاصره مى كنم تا از راهت بدر برم! چون راه خدا امرى است معنوى ناگزير مقصود از جهات چهارگانه نيز جهات معنوى خواهد بود نه جهات حسى.

مقصود از « مِّن بَينِ أَيْدِيهِمْ،» جلو رويشان حوادثى است كه در زندگى براى آدمى پيش مى آيد، حوادثى كه خوشايند و مطابق آمال و آرزوهاى او يا ناگوار و مايه كدورت عيش او است، چون ابليس در هر دو حال كار خود را مى كند.

و مراد از « وَ مِنْ خَلْفِهِمْ،» اولاد و اعقاب او است، چون انسان نسبت به آينده اولادش نيز آمال و آرزوها دارد و در باره آنها از پاره اى مكاره مى انديشد. انسان هر چه از حلال و حرام دارد همه را براى اولاد خود مى خواهد و تا بتواند آتيه آنان را تامين نمايد و چه بسا خود را در اين راه به هلاكت مى اندازد .

مقصود از سمت راست كه سمت مبارك و نيرومند آدمى است سعادت و دين او است و آمدن شيطان از دست راست به اين معنا است كه وى آدمى را از راه ديندارى بى دين مى كند، و او را در بعضى از امور دينى وادار به افراط نموده به چيزهايى كه خداوند از آدمى نخواسته تكليف مى كند. اين همان ضلالتى است كه خداوند آن را اتباع

ص:30

خطوات الشيطان نام نهاده است.

منظور از سمت چپ بى دينى است، به اين معنا كه فحشا و منكرات را در نظرآدمى جلوه داده وى را به ارتكاب معاصى و آلودگى به گناهان و پيروى هواى نفس و شهوات وادار مى سازد.

« وَ لا تجِدُ أَكْثَرَهُمْ شكِرِينَ!» شاكرين - كسانيند كه هميشه شكر نعمت هاى خدا كارشان است. اگر ابليس شاكرين و مخلَصين را از اغواء و اضلال خود استثنا كرده بيهوده و يا از راه ترحم بر آنان نبوده و نخواسته بر آنان منت بگذارد، بلكه از اين باب است كه دسترسى به آنان نداشته و زورش به آنان نمى رسيده است.

گر چه ابليس در كلام خود طريقه گمراه كردن ابناى بشر را ذكر نكرده و ليكن در كلامش اشاره به دو حقيقت هست و آن دو حقيقت يكى اين است كه سبب اضلالش هم ضلالتى است كه در نفس خود او جايگزين شده و مانند آتش كه به هر چيز برخورد از حرارت خود در آن اثر مى گذارد او نيز هر كسى را كه بخواهد گمراه كند با او تماس حاصل مى كند و به همين وسيله از گمراهى خود چيزى در نفس او باقى مى گذارد.

ديگر اينكه آن چيزى كه ابليس خود را به آن تماس مى دهد شعور انسانى و تفكرحيوانى او است كه مربوط به تصور اشياء و تصديق به سزاوار و غير سزاوار آنها است.

« قَالَ اخْرُجْ مِنهَا مَذْءُوماً مَّدْحُوراً لَّمَن تَبِعَك مِنهُمْ لأَمْلأَنَّ جَهَنَّمَ مِنكُمْ أَجْمَعِينَ!»

از آنجايى كه مورد گفتار ابليس و تهديدش به انتقام تنها بنى آدم بود و قسم خورد كه غرض خلقت آنان را كه همان شكر است در آنان نقض نموده و از بين مى برد و آنان را بجاى شكر وادار به كفران مى سازد، خداى تعالى در جوابش پيروانش را هم با او شريك ساخته و فرمود: جهنم را از شما يعنى از تو و بعضى از پيروانت پر مى كنم. در اين جمله خداى تعالى از در منت و رحمت جميع پيروان ابليس را ذكر نفرمود، بلكه فرمود: از شما و اين خود اشعار به تبعيض دارد.

(1)

اولين فريب شيطان و نتايج آن!

« وَ يَئَادَمُ اسكُنْ أَنت وَ زَوْجُك الْجَنَّةَ فَكُلا مِنْ حَيْث شِئْتُمَا وَ لا تَقْرَبَا هَذِهِ الشجَرَةَ فَتَكُونَا مِنَ الظلِمِينَ...!»

« و اى آدم ! تو و همسرت در اين بهشت آرام گيريد و از هر جا خواستيد بخوريد و به اين درخت نزديك مشويد كه از ستمگران مى شويد!»

« شيطان وسوسه شان كرد تا عورت هايشان را كه پنهان بود بر آنان نمودار كند و


1- الميزان ج : 8 ص : 21

ص:31

گفت پروردگارتان شما را از اين درخت منع نكرد مگر از بيم اينكه دو فرشته شويد و يا جاويد گرديد!»

« و براى ايشان سوگند خورد كه من خيرخواه شمايم!»

« پس با همين فريب سقوطشان داد و چون از آن درخت خوردند عورت هايشان در نظرشان نمودار شد و بنا كردند از برگ هاى بهشت به خودشان مى چسبانيدند و پروردگارشان به ايشان بانگ زد: مگر من از اين درخت منع تان نكردم و به شما نگفتم كه شيطان دشمن آشكار شما است!»

« گفتند: پروردگارا ما به خويشتن ستم كرديم و اگر ما را نيامرزى و رحممان نكنى از زيانكاران خواهيم بود!»

« خدا گفت از بهشت فرود آييد كه برخى با برخى ديگر مخالف و دشمنيد و زمين تا هنگام معينى جايگاه شما است!»

« خدا گفت در آنجا زندگى مى كنيد و در آنجا مى ميريد و از آنجا بيرون آورده مى شويد!» (19تا25/اعراف)

« و يا آدم اسكن انت و زوجك الجنة ...!» اين آيه آدم عليه السلام را مخاطب قرار داده سپس همسرش را عطف بر او نموده و تصرف در همه انواع خوراكيها را بر آنان مباح گردانيده مگر آن درختى را كه استثنا كرده است.

« فوسوس لهما الشيطان ...،» وسوسه در لغت به معناى دعوت كردن به امرى است به آهستگى و پنهانى و «سوآت» به معناى عضوى است كه آدمى از برهنه كردن و اظهار آن شرم مى دارد .

جمله « ما نهيكما ربكما عن هذه الشجرة الا ان تكونا ملكين...!» معنايش اين است كه: پروردگارتان شما را از اين درخت نهى نكرد مگر از اين جهت كه مبادا فرشته شويد و يا از خالدين گرديد.

« و قاسمهما انى لكما لمن الناصحين،» ابليس با قسم هاى شديد و أكيد به آن دو گفت كه من خيرخواه شمايم و نمى خواهم شما را فريب دهم.

« فدليهما بغرور ...،» غرور به معناى اظهار خيرخواهى و نهان داشتن سوء قصدى است كه در دل دارد.

« قالا ربنا ظلمنا انفسنا و ان لم تغفر لنا و ترحمنا لنكونن من الخاسرين!» اين حرف از آدم و حوا نهايت تضرع و التماس آن دو را مى رساند، لذا هيچ چيزى درخواست نكردند و تنها احتياجشان را به مغفرت و رحمت ذكر كرده و گفتند: اگر رحم نكنى بطور دائم و به تمام معنا زيانكار خواهيم شد!

ص:32

« قال اهبطوا بعضكم لبعض عدو ...!» اين خطاب هم خطاب به آدم و همسر او است و هم خطاب به ابليس است.

دشمنى بعضى از بنى نوع بشر با بعضى ديگر به خاطر اختلافى است كه در طبيعت هاى آنان است و اين قضايى است از خداى تعالى، قضاى ديگرش هم اين است كه فرموده:« و لكم فى الارض مستقر و متاع الى حين!» يعنى تا چندى كه به زندگى دنيوى زنده هستيد جاى تان در زمين است. از ظاهر سياق بر مى آيد كه اين خطاب هم خطاب به هر سه است.

« قال فيها تحيون و فيها تموتون و منها تخرجون!» اين نيز قضاى ديگرى است كه بشر را تا روز قيامت خاك نشين كرده است.

و بعيد نيست كه خطاب در اين جمله مختص به آدم و همسرش و فرزندان شان باشد.

(1)

گفتماني در رجم شيطان، مهلت دادن او تا روز معين

« وَ إِذْ قَالَ رَبُّك لِلْمَلَئكَةِ إِنى خَلِقُ بَشراً مِّن صلْصلٍ مِّنْ حَمَإٍ مَّسنُونٍ ... قَالَ يَإِبْلِيس مَا لَك أَلا تَكُونَ مَعَ السجِدِين...؟»

« و چون پروردگارت به ملائكه گفت: مى خواهم بشرى از گلى خشكيده از لايه اى سياه خلق كنم،»

« پس چون كار او را به پايان رسانيدم و از روح خود در او دميدم بايد كه برايش بسجده افتيد!»

« ملائكه همگى و تماميشان سجده كردند،»

« مگر ابليس از اينكه با سجده كنندگان باشد امتناع ورزيد.»

« پروردگارت به او گفت: اى ابليس چه غرضى در نظر گرفتى كه از ساجدين نباشى؟»

« گفت من چنين كسى نبوده ام كه براى بشرى كه تو آن را از گلى خشكيده از لايه اى سياه آفريدى سجده كنم!»

« پروردگارت گفت: پس بيرون شو كه تو از رانده شدگانى ! »

« و بر تو است لعنت تا روز جزا !»

« گفت: پروردگارا پس مرا تا روزى كه خلايق مبعوث مى شوند مهلت بده!»

« پروردگارت گفت تو از مهلت داده شدگانى!»

« تا روز وقت معلوم!»


1- الميزان ج : 8 ص : 40

ص:33

« گفت: پروردگارا بخاطر اين كه اغوايم كردى هر آينه در زمين زينت مى دهم در نظر آنان، و هر آينه همگيشان را اغواء مى كنم!»

« مگر بندگان مخلصت را ! »

« گفت: همين است راه مستقيم كه من قضاءاش را رانده ام!»

« بدرستى كه تو بر بندگان من تسلط ندارى، مگر آنهائى كه خودشان رام تو گردند!»

« و بدرستى جهنم وعده گاه همه آنان است!» (28تا43/حجر)

« فاخرج منها فانك رجيم و ان عليك اللعنة الى يوم الدين - پروردگارت گفت: پس بيرون شو كه تو از رانده شدگانى! و بر تو است لعنت تا روز جزا !»

اين رجم باعث شد ابليس از ميان ملائكه و از آسمان يا از مقام و منزلت الهى، يا از مقام قرب كه مستواى رحمت خاص الهى است رانده شود.

گفت: حالا كه مرا تا قيامت لعنت كردى، تا قيامت هم عمرم بده و وقتى در خواستش مستجاب شد آنچه كه در دل پنهان كرده بود اظهار داشته گفت: هر آينه همگى آنان را گمراه مى كنم!

« قال فانك من المنظرين الى يوم الوقت المعلوم!» اين جمله جواب خداى تعالى به ابليس است و در آن اجابت قسمتى از خواسته او و هم رد قسمتى ديگر آنست. اجابت است نسبت به اصل عمر دادن و رد است نسبت به قيدى كه او به كلام خود زد و آن اين كه اين مهلت تا قيامت باشد و لذا فرمود مهلت مى دهم اما تا روزى معلوم، نه تا قيامت!

معلوم مى شود خداى تعالى دريغ ورزيده از اين كه او را تا قيامت مهلت دهد، و تا روز ديگرى مهلت داده كه قبل از روز قيامت است. حال مى پردازيم به اين كه وقت معلوم به چه معنا است، و براى چه كسى معلوم است؟

دليل عقلى و نقلى قائم است بر اين كه بشر به سوى سعادت سير نموده و اين نوع به زودى به كمال سعادت خود مى رسد و مجتمع انسانى از گناه و شر رهايى يافته، به خير و صلاح خالص مى رسد، به طورى كه در روى زمين جز خدا كسى پرستش نمى شود و بساط كفر و فسوق برچيده مى گردد و زندگى نيكو گشته مرض هاى درونى و وساوس قلبى از ميان مى رود!

« و لقد كتبنا فى الزبور من بعد الذكر ان الارض يرثها عبادى الصالحون- و به راستى در زبور، پس از تورات نوشته ايم كه زمين را بندگان شايسته ى من به ارث مى برند.!» (105/انبياء)

ص:34

« قال رب بما اغويتنى لازينن لهم فى الارض و لاغوينهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين!» گفت: پروردگارا من اغواء كردنت را سبب قرار مى دهم براى اين كه فساد را در نظر بشر جلوه دهم و بدين وسيله اغواى خودم را در دل آنها هم بيندازم.

از اين كه ابليس اغواى خود را به خدا نسبت داد و خدا هم نه آن را رد كرد، نه جوابش داد مى فهميم كه مقصود از آن غوايت، قضيه سرپيچى از سجده بر آدم نبوده براى اين كه هيچ رابطه اى ميان سرپيچى او و معصيت انسان نيست، تا آن سبب اين شود و ابليس با سرپيچى خودش وسيله معصيت بشر را فراهم كند.

بلكه مقصود از اين اغواء آن غوايتى است كه از خطاب خدايى استشمام نمود و فهميد كه لعنت مطلقه خدا كه همان دورى از رحمت او و گمراهى از طريق سعادت است، براى هميشه در باره اش مسلم شده، البته اين استقرار لعنت گزافى و بيهوده نبوده، بلكه اثر آن اغوايى است كه خودش براى خود پسنديد، پس اضلال خداى تعالى در باره او اضلال ابتدائى نيست، بلكه اضلال مجازاتى است.

اينجاست كه معناى سببيت اغواى شيطان براى غوايت مردم درست در مى آيد، يعنى بخاطر اين كه او خودش دور از رحمت خدا و دور از سعادت شده و اين دورى بخاطر لزوم و هميشگى لعنت خدا لازمه او گشته، لذا هر وقت كه با وسوسه ها و تسويلات خود به درون دلى رخنه كند و نزديك شود همين نزديكى او باعث دور شدن آن دل است از خدا و رحمت او!

و اين كه مى گوييم: او مردم را اغواء مى كند، معنايش اين است كه اثر غوايت خود را در آن دل مى اندازد .

و اين كه ابليس گفت:« لازينن لهم فى الارض!» منظورش اين است كه باطل را - و يا بطورى كه بعضى گفته اند گناهان را - در نظر بشر زينت مى دهم. و مقصود از زينت دادن براى آنان در زمين اين است كه آدميان را در زندگى زمينيشان كه همان زندگى دنيا باشد فريب مى دهم.

« الا عبادك منهم المخلصين!» ابليس در اين جمله طائفه متقين را از اغواى خود استثناء نموده و آنها عبارتند از مخلَصين. از سياق كلام بر مى آيد كه مقصود از اين طائفه كسانى اند كه خود را براى خدا خالص كرده باشند، و معلوم است كه جز خدا كسى خالصشان نكرده پس مخلَص اند.

« قال هذا صراط على مستقيم...!» ظاهر كلام به طورى كه از سياق بر مى آيد اين است كه جمله مورد بحث كنايه باشد از اينكه همه امور به دست خداست، حتى شيطان هم در اين فضولى هايش بى نياز از خدا نيست، همچنانكه اگر دريا به دريانورد

ص:35

بگويد راه تو بر پشت من است به او فهمانده كه چاره اى جز اين ندارد كه خود را مجهز به وسائل عبور از دريا بنمايد .

و حاصل مطلب اين است كه آدم و فرزندانش همگيشان بندگان خدايند و چنان نيست كه ابليس پنداشته بود كه تنها مخلصين بنده او هستند، و چون بنده خدا هستند به شيطان تسلطى بر ايشان نداده تا هر چه مى خواهد - كه همان اغواى ايشانست - مستقلا انجام دهد و گمراهشان كند، بلكه همه افراد بشر بندگان اويند و او مالك و مدبر همه است، چيزى كه هست شيطان را بر افرادى كه خودشان ميل به پيروى او دارند و سرنوشت خود را به دست او سپرده اند مسلط فرموده، اينهايند كه ابليس بر آنان حكمفرمايى دارد .

(1)

تفسير و تحليل گفتمان هاي قرآن در سرنوشت نهائي انسانها

گفتمانهاي اصحاب اعراف


1- الميزان ج : 12 ص : 220

ص:36

« وَ بَيْنهُمَا حِجَابٌ وَ عَلى الأَعْرَافِ رِجَالٌ يَعْرِفُونَ كُلا بِسِيمَاهُمْ وَ نَادَوْا أَصحَب الجَْنَّةِ أَن سلَمٌ عَلَيْكُمْ لَمْ يَدْخُلُوهَا وَ هُمْ يَطمَعُونَ...!»

« ميان بهشتيان و دوزخيان حائلى است و بر بالاى آن مردمى هستند كه همه خلائق را به سيما و رخسارشان مى شناسند و اهل بهشت را ندا دهند كه سلام بر شما، اينان به بهشت در نيامده اند اما طمع آن را دارند!»

« و چون ديدگانشان به سوى اهل جهنم بگردد گويند پروردگارا ما را قرين گروه ستمگران مكن!»

« اصحاب اعراف مردمى را كه به سيمايشان مى شناسند ندا دهند و گويند جماعت شما و آن تكبرى كه مى كرديد كارى براى شما نساخت!»

« آيا همين ها بودند كه شما قسم مى خورديد كه رحمت خدا به آنان نمى رسد؟ شما (تحقير شدگان در دنيا ) به بهشت وارد شويد كه نه بيمى داريد و نه غمگين مى شويد!»

« و اهل جهنم اهل بهشت را ندا زنند كه از آن آب يا از آن چيزها كه خدا روزيتان كرده براى ما بريزيد! گويند: خداوند آن را بر كافران حرام كرده است!»

(46 تا 50/ اعراف)

از سياق آيات استفاده مى شود كه اين مناديان همان رجال اعراف هستند. سلام رجال اعراف به اهل بهشت قبل از ورود ايشان به بهشت است. اصحاب جنت در حالى كه هنوز به بهشت داخل نشده اند و اشتياق دارند هر چه زودتر برسند، ندا مى شوند. جمله: « ربنا لا تجعلنا مع القوم الظالمين!» از دعاى اصحاب جنت حكايت مى كند.

ص:37

اين كه رجال را توصيف كرد به اين كه اصحاب اعراف آنها را به سيمايشان مى شناسند دلالت دارد بر اينكه سيماى اصحاب دوزخ نه تنها اعرافيان را به دوزخى بودن آنان واقف مى كند، بلكه به خصوصيات ديگرى هم كه دارند راهنمايى مى نمايد.

آنها دوزخيان را شماتت مى كنند به اين كه شما در دنيا از قبول حق استكبار مى كرديد و از جهت شيفتگى و مغرور بودن به دنيا، حق را ذليل و خوار مى پنداشتيد.

« ا هؤلاء الذين اقسمتم لا ينالهم الله برحمة ...؟» اسم اشاره هؤلاء اشاره است به اصحاب جنت، و معنايش اين است كه اينها همان كسانى هستند كه شما در باره شان به طور جزم مى گفتيد از اين راهى كه براى عبوديت اتخاذ كرده اند خيرى نمى بينند و خير ديدن همان رسيدن به رحمت خدا است .

« جمله ادخلوا الجنة لا خوف عليكم و لا انتم تحزنون!» امرى است از طرف اصحاب اعراف به مؤمنين كه پس از تقرير حال آنها به استفهام، امر مى كنند ايشان را تا داخل جنت شوند.

(1)

گفتمانهاي اهل بهشت

« وَ الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ عَمِلُوا الصلِحَتِ لا نُكلِّف نَفْساً إِلا وُسعَهَا أُولَئك أَصحَب الجَْنَّةِ هُمْ فِيهَا خَلِدُونَ...!»

« و كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كرده اند، هيچ كس را جز به اندازه تواناييش تكليف نمى كنيم، آنان اهل بهشتند و همانها در بهشت جاودانند!»

« كينه اى كه در سينه هايشان بود برون كرديم، اينك در جايگاهشان جويها روان است. گويند: ستايش خدايى را كه ما را به اين نعمت هدايت كرد، كه اگر خداوند هدايتمان نكرده بود راه نمى يافتيم، راستى پيامبران پروردگار ما به حق آمده بودند، و ندايشان كنند كه اين بهشت را به پاداش اعمالى كه مى كرديد ميراث برده ايد!»

« اهل بهشت به اهل جهنم بانگ زنند كه ما وعده پروردگار خويش را درست يافتيم آيا شما نيز وعده پروردگارتان را درست يافتيد؟ گويند: آرى، پس اعلام كننده اى ميان آنان بانگ مى زند كه لعنت خدا بر ستمگران باد!»

« همان كسانى كه سد راه خدا شده آن را منحرف مى خواهند و خود هم به آخرت كافرند!» (42تا45/اعراف)

اولين نكته اي كه از گفتمان هاي اهل بهشت در اين آيات آمده جمله « و قالوا الحمد لله الذى هدانا لهذا و ما كنا لنهتدى لولا ان هدانا الله لقد جاءت رسل ربنا بالحق!» است. خداي تعالي در اين آيه نسبت حمد را به اهل بهشت مي دهد چون آنان را خالص براى


1- الميزان ج : 8 ص : 161

ص:38

خود كرده، يعنى كارشان را به جايى رسانيده كه هيچ اعتقاد باطل و همچنين هيچ عمل زشت و باطلى ندارند، تنها چنين كسانى هستند كه مى توانند خدا را آن طور كه بايد و شايد توصيف و تحميد كنند. توصيف خداى تعالى امر مبتذلى نيست كه هر كسى از عهده آن بر آيد، همچنان كه خود فرموده:« سبحان الله عما يصفون الا عباد الله المخلَصين!» (159و160/صافات)

اين كه گفتند:« هدانا لهذا و ما كنا لنهتدى لولا ان هدانا الله!» اشاره است به اين كه هدايت كار خداى تعالى است و انسان هيچ قدرت و اختيارى در باره آن ندارد.

« و نودوا ان تلكم الجنة اورثتموها بما كنتم تعملون!» در اينجا رفعت قدر و علوشان بهشت را مى رساند نه دورى آن را، زيرا از ظاهر سياق به طورى كه ديگران هم گفته اند چنين بر مى آيد كه اين ندا وقتى به آنان مى شود كه خود در بهشت منزل گرفته اند و با اين حال اشاره براى افاده دورى مسافت نخواهد بود.

در اينجا سؤالى پيش مى آيد و آن اين كه چرا اين آيه بهشت را در مقابل اعمال صالحشان ارث آنان قرار داده؟ و حال آنكه معناى ارث تملك مال و يا هر چيز قابل انتفاعى است از كسى كه قبلا او مالك بوده و با زوال، ملك او به ديگرى منتقل شده، مانند فرزند كه از پدر ارث مى برد يعنى پدر مى ميرد و مالى باقى مى گذارد و فرزند آن را ارث مى برد و يا انبيا كه از دنيا مى روند و علم را براى بازماندگان و ورثه خود يعنى علما به ارث باقى مى گذارند و يا مردم مى ميرند و زمين و آنچه را كه در آن است براى مالك اصليش خداى تعالى به ارث باقى مى گذارند. در همه اين موارد معناى انتقال از غير در كلمه ارث نهفته است.

جواب اين سؤال اين است كه در آيه مورد بحث نيز مى توان اين معنا را اعتبار كرد، براى اين كه خداى تعالى بهشت را آفريد تا تمامى بندگانش با سرمايه عمل صالح آن را بدست آورند ولى كفار با ارتكاب شرك و معاصى، خود را از آن محروم ساختند در نتيجه بهشت به ارث مؤمنين در آمد، پس در حقيقت مؤمنين با عمل صالح خود آن را از ديگران ارث برده اند.

« و نادى اصحاب الجنة اصحاب النار ...!» اين آيه شريفه كلامى را كه بهشتيان با دوزخيان دارند حكايت مى كند، كلام مزبور، هم اقرار گيرى از دوزخيان است و هم استهزايى است كه بهشتيان از دوزخيان مى كنند. اين نوع مسخره كردن لغو و باطل نيست تا صدورش از اهل بهشت معقول نباشد، چون سخريه وقتى باطل است كه از آن هيچ غرض صحيحى منظور نباشد مانند استهزاى حق. اما اگر منظور معارضه به مثل و يا غرض حق ديگرى باشد البته لغو نخواهد بود.

ص:39

« فاذن مؤذن بينهم ان لعنة الله على الظالمين!» اين جمله فرعى است كه بر تحقق اعتراف آن دو طايفه بر حقانيت وعده هاى خداى سبحان متفرع شده و مقصود از اذان اعلامى است كه به هر دو طايفه شده است.

منظور از « لعنت» راندن و دور كردن ستمكاران است از رحمت الهى!

ظالمين عبارتند از كفار و منكرين آخرت و معاندين حق كه همواره راه خدا را ناهموار و منحرف مى خواهند و ديگران را نيز از سلوك آن بازداشته منصرف مى سازند.

اين وصف شامل منكرين صانع و بى دينان هم مى شود، براى اين كه خداى سبحان در كتاب مجيدش مكرر فرموده كه دين او و راهى كه بندگان را به آن هدايت مى كند همان راه انسانيتى است كه فطرت خود انسان به آن دعوت مى كند و جز آن دين و راهى نيست. پس راهى كه انسان در زندگى خود مى پيمايد همانا راه خدا و دين الهى است، ليكن اگر آن را مطابق آنچه فطرت به سوى آن دعوت مى كند و سعادتش نيز در آن است سلوك كرد همان صراط مستقيم و اسلام است، كه راه راست و دين پسنديده خدا مى باشد و اگر آن را مطابق فطرت سلوك نكرد خواه در خلال آن ايمانى به خدا و عبادت معبودى باشد، مانند دين هاى باطل و خواه خضوع و عبادتى در آن نباشد، مانند ماديت، در هر حال همان راه خدا است كه كج گرفته شده و اسلامى است كه تحريف شده و نعمت خدا است كه كفران شده - دقت فرماييد!

(1)

گفتمانهاي اهل جهنم

« فَمَنْ أَظلَمُ مِمَّنِ افْترَى عَلى اللَّهِ كَذِباً أَوْ كَذَّب بِئَايَتِهِ أُولَئك يَنَالهُُمْ نَصِيبهُم مِّنَ الْكِتَبِ حَتى إِذَا جَاءَتهُمْ رُسلُنَا يَتَوَفَّوْنهُمْ قَالُوا أَيْنَ مَا كُنتُمْ تَدْعُونَ مِن دُونِ اللَّهِ قَالُوا ضلُّوا عَنَّا وَ شهِدُوا عَلى أَنفُسِهِمْ أَنهُمْ كانُوا كَفِرِينَ...!»

« كيست ستمگرتر از آن كس كه به دروغ بر خداى تعالى افتراء ببندد؟ و يا آيات او را تكذيب كند؟ نصيب مقررشان به ايشان مى رسد، تا آن كه فرستادگان ما به سويشان رفته بخواهند جانشان را بگيرند از ايشان مى پرسند: كجاست آن چيزهايى كه غير از خدا مى خوانديد؟ گويند آنها را نمى بينيم! با اين اعتراف عليه خود گواهى دهند كه كافر بوده اند!»

« خداى تعالى مى فرمايد: با گروه هايى از جن و انس كه پيش از شما درگذشته اند به جهنم وارد شويد! وقتى گروهى وارد شود گروه هم عقيده خويش را لعنت كند و چون همگى در آنجا مجتمع شوند پيروانشان در باره پيشروانشان گويند: پروردگارا اينان ما را به گمراهى كشيدند، عذاب ايشان را از جهنم دو چندان كن! گويد همه را


1- الميزان ج : 8 ص : 145

ص:40

عذاب دو چندان است و ليكن شما نمى دانيد!»

« پيشروان شان به پيروان گويند: پس شما را بر ما برترى نبوده اينك به سزاى اعمالى كه مى كرديد اين عذاب را تحمل كنيد!»

« كسانى كه آيه هاى ما را تكذيب كرده و نسبت به آنها تكبر ورزيدند درهاى آسمان را به رويشان نگشايند و به بهشت وارد نشوند تا طناب كشتى به سوراخ سوزن داخل شود! آرى، بدكاران را اين چنين سزا مى دهيم!»

« براى ايشان از آتش بسترى و بجاى روپوش بر بالاى آنان پوششهاى آتشينى است! آرى ستمگران را چنين كيفر مى دهيم!» (37تا41/اعراف)

كسانى كه با ارتكاب شرك و عبادت بت ها به خداوند دروغ بسته و يا با رد همه احكام دين و يا بعضى از آن آيات او را تكذيب نمودند، بهره شان از كتاب و آنچه كه از خير و شر در حقشان مقدر شده در خلال زندگى دنيويشان به آنان خواهد رسيد، تا آنكه اجلهايشان سر آمده و فرستادگان ما كه همان ملك الموت و ياران اويند بر ايشان نازل شده جانشان را بستانند، آن وقت است كه از ايشان سؤال مى شود كجايند آن شركايى كه براى خداوند اتخاذ كرده آنها را شفيع درگاه خدا مى دانستيد؟ در جواب مى گويند: ما نمى بينيم آنها را، يعنى آنها را آن اوصافى كه برايشان قائل بوديم نمى يابيم .

« قال ادخلوا فى امم قد خلت من قبلكم من الجن و الانس!» اين خطاب از ناحيه خود پروردگار است، نه ملائكه كه واسطه هاى او در مساله موت و غير آنند .

مخاطبين به اين خطاب به حسب سياق لفظ بعضى از كفارند كه قبل از ايشان امت هايى مانندشان از جن و انس بوده و درگذشته اند، ظاهر سياق چنين است و ليكن خطاب در معناى اين است كه فرموده باشد: داخل شويد در آنچه كه داخل شدند گذشتگان و آيندگان شما! اگر سياق را آن طور منتظم نمود، براى اين است كه زمينه را براى ذكر مشاجرات اهل دوزخ و اعتراضاتى كه هر تازه واردى به دوزخيان قبل از خود دارد فراهم نمايد.

« كلما دخلت امة لعنت اختها...!» اين يكى از مشاجرات دوزخيان است كه هر كدام كه در آتش داخل مى شوند، كسانى را كه قبل از ايشان وارد شده اند لعنت مى كنند، يعنى مى گويند: از رحمت خدا و از هر چيز ديگرى دور باشى!

« حتى اذا اداركوا فيها جميعا ...!» كلمه اداركوا معنايش رسيدن به يكديگر است، يعنى تا آنكه همه در آتش جمع شوند. « قالت اخريهم لاوليهم،» اولى و اخرى يا به حسب رتبه است و منظور از اولى رؤساى ضلالت و ائمه كفر است كه پيروان خود را در گمراهى كمك مى كنند و يا به حسب زمان و مراد اسلاف و پيشينيان است كه براى آ

ص:41

يندگان خود فتح باب ضلالت كرده و راه كج را براى آنان هموار مى سازند.

در جمله « قالت اخريهم لاوليهم ربنا هؤلاء اضلونا ...!» در حين مخاطبه و مشاجره با يكديگر، خداى تعالى را مخاطب قرار داده و به يكديگر نفرين كردند. طبقه بعدى نخست به قبلى ها گفتند شما از ما ظالم تريد، براى اين كه هم خودتان گمراه بوديد و هم ما را گمراه كرديد، لذا اميدواريم خداوند عذاب آتش شما را دو برابر كند - آنگاه رو به درگاه خدا آورده و عرض كردند: پروردگارا اينان ما را گمراه ساختند، پس عذابشان را دو چندان كن!

خداوند هم در جوابشان فرمود: عذاب هر دوى شما دو چندان است و ليكن نمى فهميد!

آن گاه طبقه قبلى در جوابشان گفتند: شما از جهت خفيف بودن عذاب فضيلتى بر ما نداريد...!

خداى تعالى فرمود: عذاب براى اولى و آخرى هر دو ضِعف(دو برابر) است اما براى اولى، به جهت اين كه هم خودشان گمراه بودند و هم ديگران را در گمراهى اعانت كردند و اما براى شما، از اين جهت كه هم خودتان گمراه بوديد و هم در اين گمراهى به گمراه كردن آنان كمك كرديد و حرفهايشان را پذيرفته و دعوتشان را اجابت كرديد و با پيوستن به آنان باعث سياهى لشكرشان شديد و لكن نمى فهميد و نمى توانيد بفهميد، چون فهميدن مقدار عذاب فرع علم و ادراك است، و عذاب خود شما، شما را چنان احاطه كرده كه نمى توانيد نسبت به مقدار عذاب آنان علم پيدا كنيد، تنها از دور مى بينيد كه آنان نيز در آتشند و لذا خيال مى كنيد كه عذاب آنان مثل عذاب شما است، آنان نيز همين خيال را مى كنند و حال آنكه چنين نيست، هم عذاب آنان ضعف(دو برابر) است، و هم عذاب شما !

بايد دانست كه اين خطاب الهى خطابى است از در قهر، تا هر دو طايفه با شنيدن آن ذليل تر و معذب تر شوند، لذا بنا به حكايت قرآن طبقه قبلى پس از شنيدن جوابى كه خداوند به نفرين طبقه بعدى داد گفتند: كار شما بهتر از ما و عذابتان خفيف تر از عذاب ما نيست، بچشيد عذاب را به كيفر گناهانى كه در دنيا كرديد!

(1)

پوچي وعده هاي شيطان، گفتمان سياهي لشكر كفر با روساي خود


1- الميزان ج : 8 ص : 141

ص:42

« وَ بَرَزُوا للَّهِ جَمِيعاً فَقَالَ الضعَفَؤُا لِلَّذِينَ استَكْبرُوا إِنَّا كنَّا لَكُمْ تَبَعاً فَهَلْ أَنتُم مُّغْنُونَ عَنَّا مِنْ عَذَابِ اللَّهِ مِن شىْ ءٍ قَالُوا لَوْ هَدَانَا اللَّهُ لهََدَيْنَكمْ سوَاءٌ عَلَيْنَا أَ جَزِعْنَا أَمْ صبرْنَا مَا لَنَا مِن مَّحِيصٍ!»

« وَ قَالَ الشيْطنُ لَمَّا قُضىَ الأَمْرُ إِنَّ اللَّهَ وَعَدَكمْ وَعْدَ الحَْقّ ِ وَ وَعَدتُّكمْ فَأَخْلَفْتُكمْ وَ مَا كانَ لىَ عَلَيْكُم مِّن سلْطنٍ إِلا أَن دَعَوْتُكُمْ فَاستَجَبْتُمْ لى فَلا تَلُومُونى وَ لُومُوا أَنفُسكم مَّا أَنَا بِمُصرِخِكمْ وَ مَا أَنتُم بِمُصرِخِىَّ إِنى كفَرْت بِمَا أَشرَكتُمُونِ مِن قَبْلُ إِنَّ الظلِمِينَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ!»

« در روز قيامت همه براى خدا و در پيشگاه او ظاهر مى شوند در اين هنگام ضعفا به مستكبران مى گويند:

-ما پيروان شما بوديم، آيا امروز چيزى از عذاب خدا را مى توانيد از ما دفع كنيد؟ آنها مى گويند:

- اگر خدا هدايتمان كرده بود ما نيز شما را هدايت كرده بوديم! اما حالا چه بيتابى كنيم و چه صبر كنيم برايمان يكسان است، و گريزگاهى نداريم !»

« و همين كه كار خاتمه پذيرد، شيطان مى گويد:

-خدا به شما وعده درست داد، و من نيز به شما وعده ( باطل و نادرست) دادم و تخلف كردم! من بر شما تسلطى نداشتم جز اين كه دعوتتان كردم و شما اجابتم كرديد، مرا ملامت نكنيد، خودتان را ملامت كنيد، من فريادرس شما نيستم و شما نيز فريادرس من نيستيد! من آن شركتى كه پيش از اين( در كار خدا) برايم قائل بوديد انكار دارم. به درستى ستمگران، عذابى دردناك دارند!» (21و22/ابراهيم )

آيه اول تخاصم و بگومگوى كفار را در روز قيامت نقل مى كند. آنچه از سياق بر مى آيد مقصود از ضعفاء آنهايى هستند كه از بزرگان كفار تقليد و اطاعت مى كنند و مقصود از مستكبرين همان اولياء و بزرگان كفرند، كه دسته اول آنها را پيروى مى كردند و قدرت ظاهرى، وادارشان كرد از ايمان به خدا و آياتش استنكاف ورزند!

« و قال الشيطان لما قضى الامر...!» اين جمله، حكايت كلام شيطان است كه در روز قيامت به ظالمين مى گويد و كلام جامعى است از او زيرا در اين عبارت كوتاه، موقعيتى را كه با مردم داشت بيان نموده و رابطه خود و ايشان را در برابر تمام مردم

ص:43

خيلى پوست كنده روشن مى كند!

خداى تعالى هم وعده داده بود كه به زودى ايشان را به اختلافاتى كه مى كردند خبر مى دهد و بزودى در روز قيامت حق هر چيزى را از طرف همانهايى كه در دنيا حق را مى پوشاندند ظاهر مى گرداند، لذا ملائكه از شرك ايشان بيزارى مى جويند، شيطانهاى انسى و جنى هم ايشان را طرد مى كنند، بتها و خدايان دروغين هم نسبت به شرك و كفر ايشان بيزارى و كفر مى ورزند، پيشوايان ضلالت هم جوابشان را نمى دهند، خود مجرمين هم به گمراهى خود اعتراف مى كنند. اين معانى همه در آيات بسيارى از قرآن كريم آمده و چيزى از آن بر اهل دقت و تدبير پوشيده نيست.

تابعين شيطان در آن روز، وى را به باد ملامت مى گيرند، كه تو اين مصيبت ها را بر سر ما آوردى، حال بيا با ما شركت كن!

او هم در پاسخ مى گويد ميان من و شما رابطه اى نيست، ملامت شما، همه به خودتان بر مى گردد، من نمى توانم با شما تماس بگيرم و نزديك شما شوم، زيرا من از عذاب دردناكى كه براى ستمكاران آماده شده است مى ترسم! شما هم از آنان هستيد!

منظور عمده از اين آيه، فهماندن اين حقيقت است كه انسان خودش مسؤول كارهاى خويش است! و نبايد اين كاسه را سر ديگرى بشكند! چون هيچ كس بر او مسلط نبوده است، پس هر وقت خواست كسى را ملامت كند، خودش را ملامت كند.

مساله تابع بودن او و متبوع بودن شيطان امر موهومى بيش نيست و حقيقتى ندارد. بزودى در قيامت، آنجا كه شيطان از انسان بيزارى مى جويد و ملامتش را به خود او بر مى گرداند، اين حقيقت روشن مى شود، همانطورى كه آيه قبلى هم اين معنا را نسبت به ضعفاء و مستكبرين بيان مى كرد، آنجا هم مى فرمود كه رابطه ميان اين دو طبقه موهوم بود نه حقيقى و رابطه موهومى با موهوم ديگر هم در روز قيامت كه روز انكشاف حقايق است، به هيچ دردى نمى خورد!

(1)

گفتماني در برزخ و دوزخ

« حَتى إِذَا جَاءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْت قَالَ رَب ارْجِعُونِ،»

« لَعَلى أَعْمَلُ صلِحاً فِيمَا تَرَكْت َكلا إِنَّهَا كلِمَةٌ هُوَ قَائلُهَا وَ مِن وَرَائهِم بَرْزَخٌ إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ...!»

« تا آنگاه كه وقت مرگ هر يكشان فرا رسد در آن حال آگاه و نادم شده گويد بار الها مرا به دنيا بازگردان،»


1- الميزان ج : 12 ص : 61

ص:44

« تا شايد به تدارك گذشته عملى صالح به جاى آرم و به او خطاب شود كه هرگز نخواهد شد و اين كلمه( مرا بازگردان) را از حسرت همى گويد و از عقب آنها عالم برزخ است تا روزى كه برانگيخته شوند!»

« پس آنگاه كه نفخه صور قيامت دميد ديگر نسبت و خويشى در ميانشان نماند و كسى از كس ديگر حال نپرسد،»

« پس در آن روز هر آن كه اعمالش وزين است آنان رستگارانند!»

« و هر آن كه اعمالش سبك وزن باشد آنان كسانى هستند كه نفس خويش را در زيان افكنده به دوزخ مخلد خواهند بود،»

« آتش دوزخ صورتهاى آنها را مى سوزاند و در جهنم زشت منظر خواهند زيست،»

« و به آنها خطاب شود: آيا آيات من بر شما تلاوت نشد؟ و شما از جهل تكذيب آيات ما نكرديد؟»

« آن كافران در جواب گويند بار الها به ما ( رحم كن!) كه شقاوت بر ما غلبه كرد و كار ما به گمراهى كشيد!»

« پروردگارا ما را از جهنم نجات ده اگر ديگر بار عصيان تو كرديم همانا بسيار ستمكار خواهيم بود!»

« باز به آنان خطاب سخت شود اى سگان به دوزخ شويد و با من لب از سخن فرو بنديد!»

« زيرا شماييد كه چون طايفه اى از بندگان صالح من روى به من آورده و عرض مى كردند بار الها ما به تو ايمان آورديم تو از گناهان ما درگذر و در حق ما لطف و مهربانى فرما كه تو بهترين مهربانان هستى،»

« در آن وقت شما كافران آن بندگان خاص مرا تمسخر مى كرديد تا آنجا كه مرا به كلى فراموش كرده بر آن خداپرستان خنده استهزاء مى نموديد!»

« من هم امروز جزاى صبر بر آزار و سخريه شما را به آن بندگان پاك خود خواهم داد و آنها امروز سعادتمند و رستگاران عالمند!»

« آنگاه خدا به كافران گويد كه مى دانيد شما چند سال در زمين درنگ كرديد؟»

« آنها پاسخ دهند كه تمام زيست ما در زمين يا يك روز بود يا يك جزء از روز ( اگر ما خطا گوييم،) از فرشتگان حسابگر عمر خلق باز پرس !»

« خدا فرمايد شما اگر از حال خود آگاه بوديد مى دانستيد كه مدت عمرتان در دنيا بسيار اندك بود!»

« آيا چنين پنداشتيد كه ما شما را به عبث و بازيچه آفريده ايم هرگز به ما رجوع نخواهيد كرد؟!»

« زيرا خداى به حق، برتر از آن است كه عبث كند كه هيچ خدايى به جز همان پروردگار عرش كريم نخواهد بود!»

ص:45

« و هر كس غير خدا كسى را به الهيت خواند حساب كار او نزد خداست و البته كافران را فلاح و رستگارى نيست!»

« و تو اى رسول ما دعا كن و بگو بار الها بيامرز و ببخش كه تو بهترين بخشندگان عالم وجودى !» (99تا 118/مومنون)

اين آيات عذاب آخرتى را كه به مشركين وعده داده به طور مفصل بيان مى كند و آغاز آن را از روز مرگ تا قيامت و از قيامت تا ابديت معرفى مى كند و اين معنا را خاطر نشان مى سازد كه زندگى دنيا كه ايشان را مغرور كرده و از آخرت باز داشته، بسيار ناچيز و اندك است( اگر بخواهند بفهمند،) و در آخر اين آيات كه آخر سوره است سوره را با خطابى به رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم ختم مى كند، و در آن خطاب به وى دستور مى دهد كه از او درخواست كند همان چيزى را كه خودش از بندگان مؤمن خود و رستگاران در آخرت حكايت كرده بود و آن اين بود كه گفتند:« رب اغفر و ارحم و انت خير الراحمين - پروردگارا بيامرز و رحم كن كه تو بهترين رحم كنندگان هستى!»

« قال رب ارجعون!» ظاهرا خطاب در « برگردانيد مرا !» به ملائكه موكل بر مرگ است.

« لعلى اعمل صالحا فيما تركت! كلا انها كلمة هو قائلها...،» در اينجا وقتى عذاب خداى را مى بينند كه مشرف بر ايشان شده اظهار چنين اميدى مى كنند كه اگر برگردند عمل صالح كنند!

« اعمل صالحا فيما تركت!» يعنى تا به جاى آورم عملى صالح در آنچه كه از اموال خود به جاى گذاشته ام يعنى آن اموال را در راه خير و احسان و هر راهى كه مايه رضاى خدا است خرج كنم!

« كلا انها كلمة هو قائلها،» يعنى هرگز، او به دنيا برنمى گردد، اين تنها سخنى است كه او مى گويد: يعنى سخنى است بى اثر و اين كنايه است از اجابت نشدن آن!

« و من ورائهم برزخ الى يوم يبعثون ... !» مراد از برزخ عالم قبر است كه عالم مثال باشد و مردم در آن عالم كه بعد از مرگ است زندگى مى كنند تا قيامت برسد. مراد از اين كه فرمود: برزخ در ماوراى ايشان است، اين است كه زمان طالب آدمى است، يعنى منتظر است كه آدمى از آن عبور كند.

« ا لم تكن آياتى تتلى عليكم ...؟ » يعنى به ايشان گفته مى شود:« آيا آيات من براى شما خوانده نشد و آيا شما نبوديد كه آنها را تكذيب مى كرديد؟»

« قالوا ربنا غلبت علينا شقوتنا و كنا قوما ضالين!» كلمه شقوت و شقاوت ضد سعادت است و سعادت هر چيزى خيرى است كه مختص به او است و شقاوتش نداشتن

ص:46

آن خير است و به عبارت ديگر: شقاوت به معناى شر مختص به هر چيزى است.

« غلبت علينا شقوتنا...!» يعنى پروردگارا شقاوت ما بر ما غلبه كرد و اگر شقاوت را به خود نسبت دادند، اشاره است به اين كه خودشان نيز در غلبه شقاوتشان مؤثر و دخيل بوده اند و آن را به سوء اختيار خود براى خود انتخاب كردند، به دليل اين كه دنبال اين آيه گفتند:« پروردگارا ما را از دوزخ در آور كه اگر اين دفعه همان خطاها را تكرار كنيم ستمكار خواهيم بود!

اگر سعادت و شقاوت اختيارى و اكتسابى نباشد، وعده معنا ندارد، چون اگر از جهنم به سوى دنيا باز گردند تازه همان حال اول را خواهند داشت. ولى در عين اين كه خود را مقصر دانسته اند، در عين حال خود را مغلوب شقاوت هم دانسته اند، به اين معنا كه نفس خويش را چون صفحه اى بى رنگ دانسته اند كه هم مى توانسته رنگ سعادت قبول كند و هم به رنگ شقاوت در آيد، چيزى كه هست شقاوت بر آنها غلبه كرده و محل را به زور اشغال نموده، اما اين شقاوت، شقاوت خودشان بوده« شقوتنا،» شقاوتى بوده كه در صورت سوء اختيار و ارتكاب گناهان حتمى بوده است، چون در اول خود را مانند صفحه اى بى رنگ و خالى از سعادت و شقاوت فرض كردند، پس اگر در عين حال شقاوت را شقاوت خود دانسته اند، اين ارتباط به خاطر همان سوء اختيار و ارتكاب گناهان است.

كوتاه سخن اين كه، مى خواهيم بگوييم: در اين جمله اعتراف كرده اند بر اين كه شقاوت جزء ذاتشان نبوده، بلكه بدانها ملحق و عارض شده و وقتى هم عارض شده كه حجت بر آنها تمام بوده، چون اين سخن را بعد از اعتراض خداى تعالى به ميان آوردند كه پرسيد:« آيا آيات من بر شما تلاوت نمى شد ... ؟»

اهل دوزخ بعد از جمله مذكور گفتند:« و كنا قوما ضالين!» و با اين جمله اعتراف خود را تاكيد كردند. اين اعتراف مؤكد را بدان جهت كردند كه به اين وسيله از عذاب خلاصى يافته به دنيا بر گردند تا براى خود سعادت كسب كنند، چون در دنيا سابقه اين كار را داشتند كه اعتراف گناهكار و متمرد، به گناه و تمرد خود، توبه و پاك كننده او است و او را از آثار سوء گناه نجات مى دهد.

« ربنا اخرجنا منها فان عدنا فانا ظالمون!» منظور از اين درخواست، به طورى كه آيات ديگر بر آن دلالت مى كند، درخواست برگشتن به دنيا است. مرادشان اين است كه به دنيا برگردند و عمل صالح كنند، توبه هم كه الآن (در دوزخ) كه اين درخواست را مى كردند كرده اند، در نتيجه از جمله كسانى خواهند شد كه هم توبه كرده و هم عمل صالح انجام داده اند.

ص:47

« قال اخسؤا فيها و لا تكلمون!» مراد از اين كلام زجر و چخ كردن اهل جهنم و قطع كلام ايشان است.

« انه كان فريق من عبادى يقولون ربنا آمنا فاغفر لنا و ارحمنا و انت خير الراحمين!» اين فريق كه در اين آيه درباره آنان بحث فرموده مؤمنين در دنيا هستند كه ايمانشان، توبه و بازگشت به سوى خدا است.

كلام مؤمنين در دنيا معنايش توبه و درخواست رستگارى و سعادت است، و اين عين همان چيزى است كه اينان در اين آيه خواسته اند، تنها فرقى كه هست اين است كه موقف مختلف شده، اين حرف را بايد در موقف دنيا مى زدند!

« فاتخذتموهم سخريا حتى انسوكم ذكرى و كنتم منهم تضحكون!» همين اشتغالتان به مسخره كردن مؤمنين و خنديدن به ايشان، ذكر مرا از يادتان برد.

« انى جزيتهم اليوم بما صبروا انهم هم الفائزون!» با اين كه شما ايشان را به خاطر همان ذكر مسخره مى كرديد، « انهم هم الفائزون!» تنها ايشان رستگارند نه شما!

اين آيات چهارگانه در مقام مايوس كردن كفار است كه به طور قطع از رستگارى خود مايوس شوند، به خاطر آن اعترافى كه كردند و دنبالش تقاضاى بازگشت به دنيا نمودند. زيرا اين طلب خود نوعى عمل است، كه آنهم ظرفش دنيا است، همچنان كه بندگان مؤمن من دنيا را وسيله رستگارى خود كرده و عمل مى كردند، شما ايشان را مسخره مى كرديد و به آنان مى خنديديد، تا آنجا كه عمل را رها كرده و آن را با سخريه اهل عمل عوض كرديد، تا امروز رسيد، كه روز جزا است، ديگر عمل ممكن نيست، در نتيجه آنان با رسيدن به پاداش عمل خود رستگار شدند، و شما تهى دست مانديد، و چون خود را تهى دست يافتيد، در تلاش بر آمديد كه براى خود كارى كنيد و حال آنكه امروز روز كار و عمل نيست، تنها روز جزا است!

(1)

در رستاخيز ترديدي نيست! گفتمان اصحاب كهف

« وَ كذَلِك بَعَثْنَهُمْ لِيَتَساءَلُوا بَيْنهُمْ قَالَ قَائلٌ مِّنهُمْ كمْ لَبِثْتُمْ قَالُوا لَبِثْنَا يَوْماً أَوْ بَعْض يَوْمٍ قَالُوا رَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِمَا لَبِثْتُمْ فَابْعَثُوا أَحَدَكم بِوَرِقِكُمْ هَذِهِ إِلى الْمَدِينَةِ فَلْيَنظرْ أَيهَا أَزْكى طعَاماً فَلْيَأْتِكم بِرِزْقٍ مِّنْهُ وَ لْيَتَلَطف وَ لا يُشعِرَنَّ بِكمْ أَحَداً...!»

« چنين بود كه بيدارشان كرديم تا از همديگر پرسش كنند، يكى از آنها گفت:

-چقدر خوابيديد؟ گفتند:


1- الميزان ج : 15 ص : 93

ص:48

-روزى يا قسمتى از روز خوابيده ايم! گفتند:

-پروردگارتان بهتر داند كه چه مدت خواب بوده ايد!

يكيتان را با اين پولتان به شهر بفرستيد تا بنگرد طعام كدام يكيشان پاكيزه تر است و خوردنيى از آنجا براى شما بياورد، و بايد سخت دقت كند كه كسى از كار شما آگاه نشود!»

« زيرا محققا اگر بر شما آگهى و ظفر يابند شما را يا سنگسار خواهند كرد و يا به آيين خودشان بر مى گردانند و هرگز روى رستگارى نخواهند ديد!»

« بدينسان كسانى را از آنها مطلع كرديم تا بدانند كه وعده خدا حق است، و در رستاخيز ترديدى نيست! وقتى كه ميان خويش در كار آنها مناقشه مى كردند، گفتند بر غار آنها بنائى بسازيد پروردگار به كارشان داناتر است، و كسانى كه در مورد ايشان غلبه يافته بودند گفتند بر غار آنها عبادت گاهى خواهيم ساخت !»

( 19تا21/كهف)

اصحاب كهف مردمى بودند كه كفر بر جامعه شان استيلاء يافته بود و باطل در ميان آنان غلبه كرده بود و زورگوئى اقوياء از هر سو مردم را احاطه كرده، سپاه ياس و نوميدى از ظهور كلمه حق و آزاد شدن اهل دين بر دلهاى آنان يورش برده بود. حوصله ها از طول كشيدن عمر باطل و نيامدن دوران ظهور حق سر آمده بود و مى خواستند دچار شك و ترديد شوند كه خدا نجاتشان داد!

بعد از آن كه وارد غار شدند از خداى تعالى درخواست رحمتى از ناحيه خودش و اهتدائى آماده نسبت به امر خود نمودند كه در هر چه زودتر از اين دو دلى و سرگردانى نجات يابند. خداوند نيز دعايشان را مستجاب نموده اين طور هدايتشان كرد.

از آنجائى كه اين پندار ( كه ديگر حق ظاهر شدنى نيست!) در نظرشان قوت گرفت و از زوال غلبه باطل مايوس شدند، خداوند سالهاى متمادى به خوابشان برده آنگاه بيدارشان كرد تا از يكديگر بپرسند چقدر خوابيده ايم، يكى بگويد يك روز، ديگرى بگويد پاره اى از يك روز، آنگاه پيرامون خود نگريسته ببينند اوضاع و احوال دنيا طور ديگرى شده و كم كم بفهمند كه صدها سال است كه به خواب رفته اند و اين چند صد سال كه به نظر ديگران چند صد سال بوده به نظر ايشان يك روز و يا بعضى از يك روز مى آيد!

از همين جا كه طول عمر دنيا و يا كمى آن چنان نيست كه بتواند حقى را بميراند يا باطلى را زنده كند و اين خداى سبحان است كه زمينى ها را زينت زمين كرده و دلهاى آدميان را مجذوب آنها ساخته قرنها و روزگارها جريان داده تا آنان را بيازمايد كه كدام نيكوكارترند، و دنيا جز اين سمتى ندارد كه طالبان خود را با زر و زيور خود بفريبد و آنهايى را كه پيرو هوى و هوس اند و دل به زندگى زمينى داده اند گول بزند!

ص:49

اين خود حقيقتى است كه همواره براى انسانها هر وقت كه به عمر رفته خود نظر بيفكنند روشن و مبرهن مى شود و مى فهمند آن هفتاد سالى كه پشت سر گذاشته و آن حوادث شيرين و تلخى كه ديده اند تو گوئى يك رؤيا بوده كه در خواب و چرت خود ديده و مى بينند .

چيزى كه هست مستى هوى و هوس و گرمى و بازى با امور مادى دنيوى نمى گذارد آنان متوجه حق بگردند و پس از تشخيص حق آن را پيروى كنند!

ليكن براى خدا روزى است كه در آن روز اين شواغل، ديگر آدمى را به خود سرگرم نمى كند و اين دنيا و زرق و برقش آدمى را از ديدن حق بازنمى دارد و آن روز مرگ است!

« قال قائل منهم كم لبثتم...؟» اين جمله دليل بر اين است كه يك نفر از ايشان بوده كه از ديگران از مدت مكث در غار پرسيده كه چقدر خوابيده ايم. از آن برمى آيد كه گويا سائل خودش احساس طولانى بودن مدت مكث را كرده، چون آن كسالتى را كه معمولا بعد از خوابهاى طولانى به آدمى دست مى دهد در خود ديده، لذا حداقل به شك افتاده و پرسيده:« كم لبثتم؟»

« قالوا لبثنا يوما او بعض يوم!» در جواب وى مردد شده گفتند: يك روز يا قسمتي از يك روز! گويا اين ترديدى كه در جواب از خود نشان دادند بدين جهت بوده كه ديده اند جاى آفتاب تغيير كرده، مثلا اگر صبح به خواب رفته بودند، وقتى بيدار شدند ديده اند آفتاب در اواسط آسمان و يا اواخر آن است آنگاه شك كردند در اين كه در اين بين شبى را هم در خواب گذرانده اند، تا در نتيجه خوابشان يك روز طول كشيده باشد و يا چنين نبوده و در نتيجه پاره اى از روز را در خواب بوده اند، بدين جهت جواب خود را با ترديد دادند كه يا يك روز در خواب بوده ايم و يا پاره اى از يك روز و به هر حال جوابى كه دادند يك جواب است.

« قالوا ربكم اعلم بما لبثتم!» يعنى بعضى ديگر ايشان در رد آنهايى كه گفتند يك روز و يا پاره اى از يك روز خوابيديم گفتند: پروردگار شما بهتر مى داند كه چقدرخوابيده ايد چون اگر منظورشان رد آن كلام نبوده باشد جا داشت بگويند: پروردگار ما بهتر مى داند .

از همين جا مى توان فهميد كه گويندگان جمله « ربكم اعلم بما لبثتم !» در مقام معرفت و خداشناسى از گويندگان جمله « لبثنا يوما او بعض يوم!» برتر بوده اند، و مقصودشان از گفته خود تنها اظهار ادب نبوده، بلكه به يكى از معارف توحيد آشنايى داشته اند و گرنه ممكن بود بگويند: پروردگار ما بهتر مى داند كه چقدر خوابيده ايم، آن

ص:50

وقت اين دسته آن عده اى نمى بودند كه خداى تعالى در باره شان فرمود: « ثم بعثناهم لنعلم اى الحزبين احصى لما لبثوا امدا - آنان را مبعوث كرديم تا بدانيم كدام طائفه بهتر تشخيص مى دهند كه چقدر خوابيده اند!» براى اين كه صرف اظهار ادب ملازم با بهتر تشخيص دادن نيست، و اظهار كردن ادب غير از تشخيص دادن و گفتن است.

« فابعثوا احدكم بورقكم هذه الى المدينة فلينظر ايها ازكى طعاما فلياتكم برزق منه...،» اين جمله نيز تتمه محاوره و گفتگوى ايشان است، كه يكي پيشنهاد مى كند يك نفر را به شهر بفرستند تا طعامى برايشان بخرد و غذايى تهيه كند.

« و ليتلطف و لا يشعرن بكم احدا!» بايد اين شخص كه مى فرستيد در اعمال نازك كارى و لطف با اهل شهر در رفتن و برگشتن و معامله كردن خيلى سعى كند، تا مبادا خصومتى يا نزاعى واقع شود كه نتيجه اش اين شود كه مردم از راز و حال ما سردرآورند.

« انهم ان يظهروا عليكم يرجموكم او يعيدوكم فى ملتهم و لن تفلحوا اذا ابدا!» از سياق برمى آيد كه جمله « يظهروا عليكم،» در خصوص اين داستان به معناى همان اطلاع يافتن و از مخفى گاه كسى سر درآوردن است، چون اصحاب كهف قبلا مردمانى نيرومند و متنفذ بوده اند و حال فرار نموده و خود را پنهان كرده اند، لذا سفارش مى كنند كه چون ما مردمى سرشناسيم سعى كن كسى از مخفى گاه ما خبردار نشود و اگر مطلع شوند بر آنچه كه مى خواهند ظفر مى يابند .

برداشتى كه اصحاب كهف كردند طورى نبوده كه مردم دست از سر آنان بردارند، يا به صرف ادعاى اين كه بگويند ما از دين توحيد دست برداشته ايم از ايشان بپذيرند و جرمشان را ببخشند، بلكه به خاطر اين كه جرمشان تظاهر به دين توحيد و خروج از دين بت پرستى بوده و علنا بت پرستى را خرافى و موهوم و افتراء بر خدا معرفى مى كردند عادتا نبايد به صرف اعتراف به حقانيت بت پرستى قناعت كنند، بلكه بايد آنقدر تعقيبشان كنند و رفتارشان را زير نظر بگيرند تا نسبت به صدق ادعايشان اطمينان پيدا كنند و قهرا در بت پرستى يكى از بت پرستان شده و تمامى وظائف دينى ايشان را انجام داده از انجام مراسم و شرايع دين الهى محروم شوند، حتى به يك كلمه از دين توحيد لب نگشايند!

سياق محاوره اى كه از ايشان حكايت شده يعنى از « جمله قال كم لبثتم...؟ »- تا آخر دو آيه - سياق عجيبى است كه از كمال محبتشان به يكديگر در راه خداى تعالى و برادريشان در دين و مساواتشان در بين يكديگر و خيرخواهى و اشفاق نسبت به هم خبر مى دهد .

در جمله « ربكم اعلم بما لبثتم!» بر موقفى از توحيد اشاره كرده اند كه نسبت

ص:51

به صاحبان و گويندگان جمله« لبثنا يوما او بعض يوم» رفيع تر و كامل تر است و اما برادرى و مواساتشان از اينجا فهميده مى شود كه يكى از ايشان وقتى مى خواهد پيشنهاد كند كه كسى را بفرستيم شهر به يكى از رفقايش نمى گويد تو برخيز برو، مى گويد يكى را بفرستيد و نيز نگفت فلانى را بفرستيد. وقتى هم خواست اسم پول را ببرد نگفت پولمان را و يا از پولمان به او بدهيد برود، بلكه گفت: پولتان را بدهيد به يك نفرتان و ورق را به همه نسبت داد، همه اينها مراتب برادرى و مواسات و ادب آنان را مى رساند. بعلاوه، جمله « فلينظر ايها ازكى طعاما ...!» و جمله« و ليتلطف ...!» مراتب خيرخواهى آنان نسبت به هم را مى رساند.

جمله « انهم ان يظهروا عليكم ...!» اشفاق و مهربانى آنان را نسبت به يكديگر مى رساند كه چقدر نسبت به نفوسى كه داراى ايمان بودند مشفق بودند و براى آن نفوس ارزش قائل بودند.

« بدينسان كسانى را از آنها مطلع كرديم تا بدانند كه وعده خدا حق است، و در رستاخيز ترديدى نيست! وقتى كه ميان خويش در كار آنها مناقشه مى كردند، گفتند بر غار آنها بنائى بسازيد پروردگار به كارشان داناتر است، و كسانى كه در مورد ايشان غلبه يافته بودند گفتند بر غار آنها عبادت گاهى خواهيم ساخت !»

گويندگان اين حرف كه « بر غار آنها بنائي بسازيد!» مشركين بودند. منظورشان اين بود كه ديوارى كشيده شود تا اصحاب كهف پشت آن قرار گرفته از نظر مردم پنهان شوند و كسى بر حال آنان واقف نگردد. در اين كه گفتند: پروردگارشان اعلم است اشاره است به اين كه آن جمعيت وقتى آنان را در غار ديدند باز بين خود اختلاف كردند و اختلافشان هر چه بوده بر سر امرى مربوط به اصحاب كهف بوده است، زيرا كلام، كلام كسى است كه از علم يافتن به حال آنان و استكشاف حقيقت حال مايوس باشد .

و گويا بعضى از ديدن آن صحنه شبهه شان نسبت به قيامت زايل گشته آرامش خاطر يافتند و بعضى ديگر آنطور كه بايد قانع نشدند، لذا طرفين گفته اند: بالأخره يا حرف ما است يا حرف شما، هر كدام باشد سزاوار است ديوارى بر آنان بكشيم كه مستور باشند خدا به حال آنان آگاهتر است.

موحدين گفتند امر ايشان ظاهر شد و آيت آنان روشن گرديد و ما به همين آيت اكتفاء نموده ايمان مى آوريم و بر بالاى غار آنان مسجدى مى سازيم كه هم خدا در آن عبادت شود و هم تا آن مسجد هست اسم اصحاب كهف هم زنده بماند، تا بدانند وعده خدا حق است!

(1)

درس هائي از گفتمان پيامبران با خدا

مقدمه:


1- الميزان ج : 13 ص : 357

ص:52

« وَ إِذْ قَالَ اللَّهُ يَعِيسى ابْنَ مَرْيَمَ ءَ أَنت قُلْت لِلنَّاسِ اتخِذُونى وَ أُمِّىَ إِلَهَينِ مِن دُونِ اللَّهِ ؟

قَالَ سبْحَنَك مَا يَكُونُ لى أَنْ أَقُولَ مَا لَيْس لى بِحَقٍ!

إِن كُنت قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ !

تَعْلَمُ مَا فى نَفْسى وَ لا أَعْلَمُ مَا فى نَفْسِك!

إِنَّك أَنت عَلَّمُ الْغُيُوبِ!»

« و به ياد آر زمانى را كه خداى تعالى به عيسى بن مريم فرمود:

- آيا تو به مردم گفتى كه مرا و مادرم را به غير از خدا دو معبود ديگر بگيريد؟

عيسى گفت: - پروردگارا منزهى تو!

شايسته من نيست چيزى را كه حق من نيست بگويم!

و فرضا اگر هم گفته باشم تو خود آنرا شنيده و دانسته اى!

آرى تو مي دانى آنچه را كه در نفس من است و اين منم كه به چيزهايى كه در نزد تو است آگهى ندارم!

به راستى تو علام الغيوبى! » ( 116/مائده)

در اين گفتماني كوتاه، تجلي عجيبي از ادب و اخلاق ديده مي شود كه براي هر انسان پژوهشگر الگوئي از آموزندگي و سازندگي است. در ذيل همين آيه است كه در جلد ششم تفسير 20 جلدي يا در جلد دوازده تفسير 40 جلدي الميزان، علامه بزرگوار به تفسير و تحليل آيات قرآني مربوط به گفتمان هاي خدا با پيامبران و رسولان خود، ادب عبوديت آنها در پاسخ هاي خود در مقابل خداي جل و جلاله، همچنين در نمايش همان اخلاق و ادب الهي در روش دعوت آنها در بين مردم، پرداخته است، كه ذيلاً خلاصه چند مبحث آن را ملاحظه مي فرمائيد!

گفتمان پيامبران با خدا، الگوهاي اخلاق و ادب

ص:53

پيامبران و رسولان الهي جميع گفتار و رفتار و حركات و سكناتشان بر اساس مراقبت ادب و رعايت مراسم حضور بوده است، اگر چه به ظاهر، رفتار و گفتار آنها مانند كسى بوده كه از پروردگار خود غايب و پروردگار او از او غايب است:

« و هر كس در آسمانها و زمين است از آن اوست و كسانى كه نزد او هستند

از پرستش او سرباز نمى زنند و خسته نمى شوند! » (19/انبياء)

ادب اسماعيل، تسليم به فرمان الهي!

از جمله آداب انبيا ادبى است كه خداى تعالى از خصوص اسماعيل عليه السلام در قصه ذبح نقل كرده و فرموده:

« فبشرناه بغلام حليم، فلما بلغ معه السعى قال يا بنى انى ارى فى المنام انى اذبحك فانظر ما ذا ترى؟ قال يا ابت افعل ما تؤمر ستجدنى ان شاء الله من الصابرين!»

« و چون او همراه پدر به سنّ كار و كوشش رسيد، گفت:

-اى پسرك من! من پيوسته در خواب مى بينم كه تو را سر مى برم. بنگر كه رأى تو چيست؟ گفت:

-اى پدر من! آنچه را دستور يافته اى انجام ده! اگر خدا بخواهد مرا از صابران خواهى يافت !» (101و102/صافات)

گر چه در صدر كلام اسماعيل عليه السلام، ادب نسبت به پدر رعايت شده، ليكن در ذيلش ادب را نسبت به پروردگار خود رعايت نموده، با اين كه رعايت ادب نسبت به پدرى چون ابراهيم خليل ادب خداى تعالى نيز هست، و كوتاه سخن، وقتى پدرش خواب خود را برايش نقل كرد و چون اين خواب به شهادت خود اسماعيل كه گفت: به جاى آر آن چه را كه بدان مامور مى شوى! ماموريتى الهى بوده از اين جهت پدرش به وى دستور داد كه در باره خود فكرى كند و رأى خود را بگويد، و اين هم خود ادبى بود از آن جناب نسبت به فرزندش .

اسماعيل هم در جواب عرض كرد: اى پدر! بجاى آر آنچه را كه بدان مامور مى شوى! او نيز رعايت ادب را نسبت به پدر كرد و نگفت كه رأى من چنين است! گويا خواست بگويد من در مقابل تو رأيى ندارم و از همين جهت كلام خود را با لفظ اى پدر آغاز كرد و نگفت: اگر مى خواهى به جاى آر، تا پدر را در مقابل قبول قطعى خود دلخوش سازد .

ص:54

مضافا بر اين كه با اين اعتراف از اسماعيل كه اين خواب امرى است كه ابراهيم باو مامور شده تصور نمي شود كه اسماعيل ترديد داشته باشد در ماموربه و امتثال پروردگار نكند.

ادب ديگرى كه اسماعيل بكار برد اين بود كه گفت: بزودى خواهى يافت كه من از صابرينم ان شاء الله! زيرا با اين كلام خود نيز پدر را خشنود نمود، همه اينها ادب او را نسبت به پدرش مى رساند.

ادب را نسبت به خداوند هم رعايت نموده زيرا وعده اى كه راجع به تحمل و صبر خود داد به طور قطع و جزم نبود، بلكه آنرا به مشيت خداوند مقيد ساخت، چون مى دانست كه وعده صريح و قطعى دادن و آنرا به مشيت پروردگار مقيد نساختن، شائبه ادعاى استقلال در سببيت است و ساحت مقدس نبوت از اين گونه شائبه ها مبراست .

ادب يعقوب: من از رحمت خدا مايوس نيستم !

از جمله آداب انبيا ادبى است كه خداى متعال آن را از حضرت يعقوب عليه السلام وقتى كه فرزندانش از مصر مراجعت كردند در حاليكه بنيامين و برادر بزرگتر را نياورده بودند حكايت كرده و فرموده:

« و تولى عنهم و قال يا اسفا على يوسف و ابيضت عيناه من الحزن فهو كظيم قالوا تالله تفتؤا تذكر يوسف حتى تكون حرضا او تكون من الهالكين! قال انما اشكو بثى و حزنى الى الله و اعلم من الله ما لا تعلمون!»

« و از آنها روى گرداند و گفت:

-اى افسوس بر يوسف! و همچنان كه اندوه خود را فرو مى خورد، چشمانش از غصه سپيد شد! گفتند:

- به خدا سوگند! تو پيوسته يوسف را ياد مى كنى تا سر انجام بيمار شوى يا خود را هلاك كنى!

- گفت: من شرح درد و اندوه خويش را تنها با خدا مى گويم، و از خداوند چيزى مى دانم كه شما نمى دانيد!» (84تا86/يوسف)

يعقوب عليه السلام به فرزندان خود مى گويد كه مداومت من بر ياد يوسف شكايتى است كه من از حال دل خود به درگاه خدا مى برم و از رحمت او و اين كه يوسفم را به صورتى كه تصور نمى كنم به من برگرداند مايوس نيستم!

و اين خود از ادب انبيا است نسبت به پروردگار خود كه در جميع احوال متوجه پروردگارشان بوده و جميع حركات و سكنات خود را در راه او انجام مى دادند و اين معنا از آيات كريمه قرآن به خوبى استفاده مى شود، چون خداى تعالى از طرفى تصريح كرده

ص:55

به اين كه انبياء را به راه راست هدايت نموده و از طرف ديگر پيروى هوا و هوس را گمراهى و انحراف از راه راست خود دانسته است.

از اين دو بيان استفاده مى شود كه انبياء كه هدايت يافتگان به هدايت خدايند هرگز هواى نفس را پيروى نمى كنند. عواطف نفسانى و اميال باطنيشان يعنى شهوت و غضب و حب و بغض و مسرت و اندوه و هر نفسانيات ديگرشان كه مربوط به مظاهر زندگى از قبيل مال و فرزند و نكاح با زنان و خوردنيها و پوشيدنيها و مساكن و امثال آنها است همه را در راه خدا به كار برده و از آنها غرضى جز رضاى خدا ندارند و در هيچيك از حوائج زندگى به درگاه كسى جز درگاه او روى نمى آورند و غير در او درى از درهاى اسباب را نمى كوبند!

به اين معنا كه اگر هم متوسل به اسباب ظاهرى مى شوند و اين توسل خداى را از يادشان نمى برد و فراموش نمى كنند كه اين اسباب و سببيتشان از خداى تعالى است نه اين كه بكلى اسباب را انكار نموده و براى آنها وجودى تصور نكنند و يا سببيت آنها را انكار نمايند، زيرا آنها قابل انكار نيستند و بر خلاف فطرت و ارتكاز انسانى است، بلكه به اسباب تمسك مي جويند و ليكن براى آنها استقلال نمى بينند و براى هر چيزى موضع و اثرى قائلند كه خدا براى آن تعيين نموده است .

مراد از اين كه فرمود:« انما اشكو بثى و حزنى الى الله!» اين خواهد بود كه اگر مى بينيد دائما به ياد يوسفم و از فقدانش متاسفم، اين اسف دائمى من مثل اسف شما بر فقدان نعمت نيست، زيرا شما وقتى به فقدان نعمتى دچار مى شويد از روى جهل شكايت نزد كسانى مى بريد كه مالك نفع و ضررى نيستند و اما من تاسفم را از فقدان يوسف نزد خداوند به شكايت مى برم، اين شكايتم هم درخواست امرى نشدنى نيست، زيرا من مى دانم چيزى را كه شما نمى دانيد!

ادب يوسف، رجحان زندان بر تسليم شهوت زنان

از جمله آداب انبيا ادبى است كه يوسف صديق عليه السلام هنگامى كه همسر عزيز او را تهديد نمود و گفت اگر آن چه مى گويم نكنى به زندانت مى اندازم، به خدايش عرض كرد:

« رب السجن احب الى مما يدعوننى اليه و الا تصرف عنى كيدهن اصب اليهن و اكن من الجاهلين!»

« يوسف گفت:

-پروردگارا! زندان براى من از آنچه مرا به آن مى خوانند محبوب تر است!

ص:56

-اگر مكرشان را از من بازنگردانى به سوى آنان ميل خواهم كرد و از نادانان خواهم شد. » (33/يوسف)

حضرت يوسف عليه السلام گرفتارى خود را براى پروردگارش چنين شرح مى دهد كه امرش در نزد زنان دربارى و در موقف فعليش دائر شده است ميان رفتن به زندان و ميان اجابت خواسته آنها و به علمى كه خداوند كرامتش كرده و با آيه: « و لما بلغ اشده آتيناه حكما و علما،»(22/يوسف) از آن حكايت نموده، زندان را بر اجابت آنها ترجيح مى دهد، ليكن از طرفى هم اسباب و مقدماتى كه زنان دربارى مصر براى رسيدن به منظور خود ترتيب داده اند بسيار قوى است، اين مقدمات يوسف را به غفلت و جهل به مقام پروردگار و ابطال علم و ايمان به خدايش تهديد مى نمايد، چاره اى جز دستگيرى خدا و حكم او نمى بيند.

در اين دعا ادب را رعايت كرده و براى خود درخواست حاجتى نمى كند، چون حاجت خواستن خود يك نحوه حكم كردن است، بلكه تنها اشاره مى كند به اين كه جهل تهديدش مى كند به ابطال نعمت علمى كه پروردگارش كرامتش فرموده و رهائيش از خطر جهل و دور شدن كيد زنان از او موقوف به عنايت خداى تعالى است، لذا تسليم امر خدا شد و چيز ديگرى نگفت.

خداى تعالى هم دعايش را مستجاب نمود و كيد زنان را كه عبارت بود از منحرف شدن و يا به زندان رفتن از او به گردانيد، در نتيجه هم از انحراف خلاص شد و هم از زندان، از اين جا معلوم مى شود كه مرادش از كيد زنان هر دو بوده است.

و اما اين كه عرض كرد:« رب السجن احب الى ...!» در حقيقت خواست تمايل قلبى خود را در صورت دوران مزبور نسبت به رفتن زندان و نفرت و دشمنى خود را نسبت به فحشا اظهار نمايد، نه اين كه به گمان بعضى رفتن به زندان را دوست داشته باشد، چنان كه سيد الشهداء حسين بن على عليهماالسلام نيز در اين مقوله فرمود:« الموت اولى من ركوب العار و العار خير من دخول النار - تن به مرگ دادن سزاوارتر است از قبول عار و قبول عار و ننگ بهتر است از داخل آتش دوزخ!» به دليل اين كه خداى تعالى بعد از اين آيه فرموده:« ثم بدا لهم من بعد ما راوا الايات ليسجننه حتى حين.» ظهور اين آيه در اين كه به زندان فرستادن يوسف رأى تازه اى از آنان و بعد از آن دوران مزبور و نجات يوسف، روشن و غير قابل انكار است.

ادب سليمان ، درخواست توفيق عمل صالح و شكر نعمت

از جمله آداب انبيا ادبى است كه خداى تعالى قرآن در ضمن داستان سليمان

ص:57

عليه السلام و مورچگان از آن جناب نقل كرده و فرموده:

« حتى اذا اتوا على واد النمل قالت نملة يا ايها النمل ادخلوا مساكنكم لا يحطمنكم سليمان و جنوده و هم لا يشعرون! فتبسم ضاحكا من قولها و قال رب اوزعنى ان اشكر نعمتك التى انعمت على و على والدى و ان اعمل صالحا ترضاه و ادخلنى برحمتك فى عبادك الصالحين!»

« تا آن گاه كه به وادى مورچگان رسيدند، مورچه اى گفت:

-اى مورچگان! به خانه هايتان داخل شويد، مبادا سليمان و سپاهيانش بدون توجه شما را پايمال كنند!

سليمان از گفتار او تبسمى كرد و خنديد و گفت:

-پروردگارا! مرا بر آن دار تا نعمتى را كه به من و پدر و مادرم ارزانى داشته اى شكر كنم و عمل صالحى كه مى پسندى انجام دهم، و مرا به رحمت خويش در جمع بندگان شايسته ات در آور!» (18و19/نمل)

اين مورچه با كلام خود سليمان را به ياد ملك عظيمى كه خدايش ارزانى داشته بود انداخت، ملكى كه اركان آن بوسيله مسخر بودن باد و جريانش به امر وى و همچنين مسخر بودن جن براى او به طورى كه هر چه بخواهد برايش بسازند و نيز به وسيله علم به زبانهاى طيور محكم و پا بر جا بود .

آرى سليمان عليه السلام داراى چنين ملكى بود و ليكن اين ملك و قدرت آن طورى كه در دلهاى ما به صورت شيرين ترين آرزوئى كه ممكن است انسانى بدان نائل شود جلوه مى كند در دل وى جلوه نداشت و ذلت عبوديت را از يادش نبرد بلكه در نظرش به صورت نعمتى بود كه پروردگارش به او و والدين او انعام نموده و ايشان را به آن اختصاص داده و اين نظريه را از كسى مثل سليمان با داشتن چنين سلطنت و قدرتى بايد بهترين ادب او نسبت به پروردگارش شمرد.

از گفتار آن مورچه فورا به ياد نعمت هاى پروردگارش افتاد و اين نعمت ها گر چه در حق او بسيار و بى شمار بود، ليكن مورد نظر او از نعمت در اين مقام همان ملك عظيم و سلطنت قاهره اش بود و لذا از پروردگار خود درخواست توفيق عمل صالح مى كند چون متوجه مى شود كه از كسى كه در اريكه تخت سلطنت قرار دارد عمل صالح و رفتار نيك ممدوح و مطلوب است، براى خاطر همه اين جهات بود كه نخست از خداى خود خواست كه به وى توفيق اداى شكر نعمتش مرحمت كند و در ثانى اينكه عمل صالح انجام دهد و به صرف عمل صالح قناعت نكرد بلكه آنرا مقيد كرد به اينكه باعث خشنودى پروردگارش باشد، آرى او بنده اى است كه جز رضاى پروردگار و مولاى خود هدفى ندارد، او با عمل صالح كارى ندارد مگر براى اين كه باعث خشنودى پروردگارش است، آن گاه در خواست

ص:58

توفيق عمل صالح را با درخواست صلاح ذاتى تكميل نموده و عرض كرد: و مرا به رحمت خود در زمره بندگان صالحت در آور!

(1)

تفسير و تحليل گفتمان نوح باخدا

فرزند تو از اهل تو نيست!


1- الميزان ج : 6 ص : 408

ص:59

« وَ هِىَ تجْرِى بِهِمْ فى مَوْجٍ كالْجِبَالِ وَ نَادَى نُوحٌ ابْنَهُ وَ كانَ فى مَعْزِلٍ يَبُنىَّ ارْكب مَّعَنَا وَ لا تَكُن مَّعَ الْكَفِرِينَ...!»

« كشتى، سرنشينان را در ميان امواجى چون كوه مى برد - كه ناگهان چشم نوح به فرزندش افتاد كه از پدرش و مؤمنين كناره گيرى كرده بود و در نقطه اى دور از ايشان ايستاده بود - فرياد زد، هان اى فرزند بيا با ما سوار شو و با كافران مباش!»

« گفت: من به زودى خود را به پناه كوهى مى كشم كه مرا از خطر آب حفظ كند. نوح گفت: امروز هيچ پناهى از عذاب خدا نيست، مگر براى كسى كه خدا به او رحم كند - چيزى نگذشت كه - موج بين او و فرزندش حائل شد و در نتيجه پسر نوح نيز از زمره غرق شدگان قرار گرفت.»

« فرمان الهى رسيد كه اى زمين آبت را - كه بيرون داده اى - فرو ببر! و اى آسمان - تو نيز از باريدن - باز ايست! آب فرو رفت، و فرمان الهى به كرسى نشست و كشتى بر سر كوه جودى بر خشكى قرار گرفت - و در مورد زندگى آخرتى كفار - فرمانى ديگر رسيد كه مردم ستمكار از رحمت من دور باشند!»

« نوح - در آن لحظه اى كه موج بين او و پسرش حائل شد - پروردگارش را ندا كرده با استغاثه گفت: اى پروردگار من پسرم از خاندان من است، و به درستى كه وعده تو حق است و تو احكم الحاكمينى، و حُكمت متقن ترين حكم است!»

« خطاب رسيد اى نوح! او از خاندان تو نيست چون كه او عمل ناصالحى است! لذا از من چيزى كه اجازه خواستنش را ندارى مخواه، من زنهارت مى دهم از اين كه از

ص:60

جاهلان شوى !»

« نوح عرضه داشت پروردگارا! من به تو پناه مى برم از اين كه درخواستى كنم كه نسبت به صلاح و فساد آن علمى نداشته باشم و تو اگر مرا نيامرزى و رحمم نكنى از زيانكاران خواهم بود!» (42تا47/هود)

« و نادى نوح ابنه و كان فى معزل يا بنى اركب معنا و لا تكن مع الكافرين!» نوح فرزند خود را كه در نقطه دورى كناره گيرى كرده بود از همان دور صدا زد و در ندايش گفت: اى پسرك من! با ما سوار بر كشتى شو و با كافران مباش و گرنه در بلاء شريك آنان خواهى شد، همانطور كه در همنشينى و سوار نشدن بر كشتى شريك آنهايى!

نوح عليه السلام در اين گفتارش نفرمود:« از كافران مباش!» براى اين كه خيال مى كرد مسلمان است، چون از نفاق دلش خبر نداشت و نمى دانست كه او تنها به زبان مسلمان و مؤمن است، بدين جهت بود كه او را صدا زد تا با مسلمانان باشد و سوار بر كشتى شود - و خلاصه اگر از كفر درونى پسرش اطلاع مى داشت او را صدا نمى زد.

« قال ساوى الى جبل يعصمنى من الماء قال لا عاصم اليوم من امر الله !» پسر نوح در پاسخ دعوت پدرش و در رد فرمان او گفت: من به زودى به كوهى منضم مى شوم تا مرا از آب حفظ كند و در آب غرق نشوم نوح گفت: امروز هيچ حافظى از بلاى خدا وجود ندارد، زيرا امروز غضب خدا شدت يافته و اين قضاء رانده شده كه تمامى اهل زمين به جز كسانى كه به خود او پناهنده شوند غرق گردند، امروز نه هيچ كوهى عاصم و حافظ است و نه چيز ديگرى!

بعد از اين گفتگو فاصله زيادى نشد كه موج، بين نوح و پسرش فاصله شد و پسرش از غرق شدگان بود، و اگر موج بين آنها فاصله نمى شد و گفتگويشان ادامه مى يافت به كفر پسرش واقف مى شد و از او بيزارى مى جست.

« و قيل يا ارض ابلعى ماءك و يا سماء اقلعى و غيض الماء و قضى الامر و استوت على الجودى و قيل بعدا للقوم الظالمين!» اين ندائى است كه از ساحت عظمت و كبريائى حق تعالى صادر شده و اگر نام حضرتش را نبرد به منظور تعظيم بوده است.

دو صيغه امرى كه در اين جمله است يعنى امر « ابلعى» و امر « اقلعى» امر تكوينى است، همان امرى كه كلمه كُن حامل آن است، از مصدر صاحب عرش، خداى تعالى صادر مى شود و همه مى دانيم كه وقتى اين كلمه در مورد چيزى صادر شود بدون فاصله اى زمانى آن امر محقق مى شود. در مورد بلعيده شدن آب طوفان بوسيله زمين نيز چنين شد، زمين ديگر نجوشيد، آسمان هم نباريد!

ص:61

جمله« و قضى الامر...،» معنايش اين است كه آن وعده اى كه خداى تعالى به نوح داده بود كه قوم وى را عذاب كند منجز و قطعى شد و آن قوم غرق شده و زمين از لوث وجودشان پاك گرديد.

« و قيل بعدا للقوم الظالمين!» يعنى خداى عز و جل فرمود دورى باد نصيب مردم ستمگر! اين جمله مى خواهد بفهماند كه خداى تبارك و تعالى آن قوم را از دار كرامت خود يعنى از بهشت دور كرد!

« و نادى نوح ربه فقال رب ان ابنى من اهلى و ان وعدك الحق و أنت احكم الحاكمين!» اين آيه شريفه دعائى است كه نوح براى پسرش كرده، البته آن پسرى كه از سوار شدن بر كشتى تخلف ورزيد و آخرين بارى كه نوح او را ديد همان روزى بود كه با ياران خود سوار بر كشتى شد و ديد كه او در كنارى ايستاده صدايش زد كه پسرم بيا سوار كشتى شو! ولى او نپذيرفت و بعد از آنكه طوفان شروع شد و موج بين او و پسرش حائل شد، در اين هنگام به خيال اين كه او نيز مانند ساير فرزندانش به خدا ايمان دارد و چون قبلا از خداى تعالى اين وعده را شنيده بود كه اهل او را نجات مى دهد لذا او را صدا زد و گرنه اين كار را نمى كرد.

و اگر در آيه شريفه آمده كه: نوح پروردگار خود را نداء كرد و نفرموده: نوح از پروردگار خود درخواست كرد و يا نوح گفت و يا نوح دعا كرد، براى اين است كه نوح عليه السلام در آن لحظه دچار اندوه شديدى از هلاكت فرزند خود بوده و از اين تعبير مى فهميم كه آن جناب صداى خود را به استغاثه و دعا بلند كرده و اين عكس العمل از كسى كه دچار اندوه شديد باشد امرى طبيعى است.

نوح عليه السلام فرستاده خداى تعالى و يكى از انبياى اولوا العزم - يعنى صاحب شريعت - بوده و چنين كسى بطور مسلم عالم به مقام خداى تعالى و عارف به آن و بصير به موقف عبوديت خود بوده، علاوه بر همه اينها ظرف گفتگويى كه نوح با پروردگارش داشته ظرف معمولى نبوده، بلكه ظرفى بوده كه آيات ربوبيت خداى تعالى و قهر و غضب الهى به حد اكمل ظهور يافته و تمام دنيا و اهل دنيا در زير آب فرو رفته و غرق شده اند و از ساحت عظمت و كبريائى خداى تعالى نداء شده كه: ستمكاران از رحمت من دور شوند!

در چنين جوى چطور ممكن است نوح عليه السلام براى پسرش دعا كند؟ و ادب عبوديت چگونه اجازه مى دهد كه او خواست دل خود را كه همان نجات فرزند است بطور صريح و پوست كنده در ميان بگذارد؟ لذا مى بينيم كه آن جناب رعايت ادب را نموده و سخن خود را در قالب سؤال و استفسار از حقيقت امر بيان كرده است. نخست وعده اى را

ص:62

كه خداى تعالى قبلا يعنى هنگام سوار كردن مؤمنين و جفت جفت حيوانات در كشتى داده بود كه اهل او را نجات مى دهد به زبان آورد.

از سوى ديگر براى آن جناب كفر فرزند ثابت نشده بود، بلكه اهل آن جناب حتى همين فرزندش( البته غير از همسرش،) به ظاهر مؤمن بودند. اگر فرزند مذكور وى بر خلاف آنچه نوح عليه السلام مى پنداشت كافر بود بطور مسلم او را براى سوار شدن به كشتى نمى خواند و چنين درخواستى را از خداى تعالى نمى كرد، براى اين كه خود آن جناب قبلا كفار را نفرين كرده و از خداى تعالى خواسته بود كه ديّارى از كافران را بر روى زمين زنده نگذارد، پس همه اينها شاهد بر آن است كه او پسر مورد بحثش را مؤمن مى پنداشته و اگر آن پسر سوار كشتى نشد و دستور پدر را مخالفت كرد، صرف اين مخالفت كفر آور نيست بلكه تنها معصيتى است كه مرتكب شده بود،

و به خاطر همه اين جهات بود كه نوح عليه السلام گفت:« رب ان ابنى من أهلى و ان وعدك الحق،» پس وعده پروردگارش را ياد كرد و به ضميمه اين يادآورى گفت: پسرم اهل من است!

اين خطاب را با كلمه ربى ادا كرد تا رحمت پروردگارش را به سوى خود جلب كند، چون اين كلمه دلالت بر استرحام و طلب رحم و شفقت دارد.

و نيز گفت« ابنى» تا حجتى باشد بر كلمه « من اهلى،» و در حقيقت گفته باشد كه اين جوان اهل من است زيرا پسر من است، و اين كه جمله « و ان وعدك الحق،» را تاكيد كرد براى اين بود كه حق ايمان را اداء كرده باشد.

و اين دو جمله يعنى جمله« ان ابنى من أهلى» و جمله« و ان وعدك الحق،» وقتى به يكديگر منضم شوند نتيجه مى دهند كه بايد پسرش نجات يابد، و جا داشت خود آن جناب نتيجه گيرى نموده بگويد پس او را نجات ده! ليكن از اين دو جمله اش نتيجه گيرى نكرد، تا در مقام عبوديت، رعايت ادب را كرده باشد، و چون هيچ كس به جز خداى تعالى صاحب حكم نيست، حكم حق و قضاى فصل را به خداى تعالى واگذار نموده تا در برابر حكم او تسليم باشد لذا در آخر كلامش گفت:« و انت احكم الحاكمين!»

گويا نوح عليه السلام با اين گفتار خود خواسته است حقيقت امر را به وضوح بفهمد و بيش از اين چند جمله كه خداى تعالى از او حكايت كرده چيزى نگفته است.

« قال يا نوح انه ليس من اهلك انه عمل غير صالح فلا تسالن ما ليس لك به علم- خطاب رسيد اى نوح! او از خاندان تو نيست چون كه او عمل ناصالحى است! لذا از من چيزى كه اجازه خواستنش را ندارى مخواه، من زنهارت مى دهم از اين كه از جاهلان شوى !»

ص:63

در اين آيه، خداى سبحان راه صواب و وجه صحيح آنچه را كه نوح در كلامش آورده بود بيان فرموده است .

نوح عليه السلام مى خواست با گفتار خود نجات پسرش را حتمى سازد و خداى تعالى با جمله« انه ليس من اهلك - او اهل تو نيست!» اثر استدلال نوح را از بين برد.

منظور از اين كه فرمود: او اهل تو نيست - و خدا داناتر است - اين است كه او از آن افرادى كه خدا وعده نجاتشان را داده و فرموده بود: اهل خودت را نيز سوار كشتى بكن نيست زيرا منظور از اهلى كه قرار است نجات يابند اهل صالح تواند ولى پسرت نيست زيرا او در عين اين كه پسر و اهل تو است و اختصاصى به تو دارد ولى صالح نيست لذا خداى تعالى دنبال جمله « انه ليس من اهلك،» بلا فاصله فرمود:« انه عمل غير صالح - براى اين كه او از نظر عمل، غير صالح است!»

« انه عمل غير صالح!» از ظاهر سياق بر مى آيد كه مرجع ضمير همان پسر نوح باشد و خود او عمل غير صالح باشد، و اگر خداى تعالى او را عمل غير صالح خوانده از باب مبالغه است، پس معناى جمله اين است كه اين پسر تو داراى عمل غير صالح است واز آن افرادى نيست كه من وعده دادم نجاتشان دهم.

منظور نوح عليه السلام تقاضاى نجات فرزند نبود، بلكه صرفا مى خواست از حقيقت امر استفسار كند، البته اگر سخن او ادامه مى يافت و موج، بين او و فرزندش فاصله نشده بود گفتارش به تقاضا كشيده مى شد.

« فلا تسالن ما ليس لك به علم!» گويا كلام نوح عليه السلام كه گفت:« رب ان ابنى من اهلى و ان وعدك الحق!» در مظنه اين بود كه دنبالش و پس از شنيدن جواب مساعد، نجات فرزند خود را تقاضا كند كه عنايت الهى شامل حالش شد و نگذاشت از روى جهل درخواستى كند .

آرى او اطلاع نداشت كه پسرش اهل او يعنى اهل ايمان نيست ولى تسديد غيبى( توجه خاص الهى) بين او و آن درخواست نپخته و بيجايش حائل شد و نهى:« لا تسالن ما ليس لك به علم،» او را دريافت كه: حال كه او اهل تو نيست به علت اين كه او عملى غير صالح است، و حالا كه تو راهى ندارى به اين كه به ايمان و يا كفر فرزندت علم پيدا كنى، پس زنهار كه به درخواست نجات پسرت مبادرت كنى زيرا اين سؤال چيزى است كه علم به حقيقت آن ندارى!

« قال رب انى أعوذ بك أن أسالك ما ليس لى به علم و ان لا تغفر لى و ترحمنى أكن من الخاسرين!» بعد از آن كه نوح عليه السلام فهميد كه سؤال او سؤالى بوده كه اگر ادامه مى يافته طبيعتا منجر به درخواستى مى شده كه از واقعيت آن خبر نداشته و در

ص:64

نتيجه از جاهلان مى شده، و نيز به دست آورد كه عنايت خداى تعالى بين او و هلاكت حايل شده، لذا از در شكرگزارى به خدا پناه برده و از او از چنان سؤال خسران آورى طلب مغفرت و رحمت كرده است.

« و الا تغفر لى و ترحمنى اكن من الخاسرين!» كلامى است از نوح عليه السلام كه صورتش صورت توبه است ولى حقيقتش شكر در برابر نعمت تعليم و تاديبى است كه خداى تعالى به وى ارزانى داشت.

و اما اين كه به صورت توبه تعبير شده علتش اين است كه همين شكرگزارى رجوع به خدا و پناه بردن به او است و لازمه آن اين است كه از خداى تعالى طلب مغفرت و رحمت كند، يعنى آن عملى كه اگر انسان انجام دهد گرفتار لغزش و سپس دچار هلاكت مى گردد بر آدمى بپوشاند( چون مغفرت به معناى پوشاندن است،) و نيز عنايت و رحمتش شامل حال آدمى گردد، زيرا مغفرت نيز تنها به معناى آمرزش و پوشاندن معصيت به معناى معروفش در نزد متشرعه نيست بلكه هر ستر و پوششى الهى مغفرت الهى است هر چند ستر آثار سوئى باشد كه عمل صالح انسان داشته باشد و اگر خداى تعالى آن اثر سوء را نپوشاند سعادت و آسودگى خاطر از آدمى سلب مى شود.

اين كه گفتيم حقيقت اين كلام نوح عليه السلام اظهار تشكر است براى اين است كه عنايت الهى كه بين آن جناب و بين آن سؤال بيجايى كه اگر مى كرد داخل در زمره جاهلان مى شد حائل گشت و نيز عصمت الهى كه وجه صواب را برايش بيان نمود - آن عنايت و اين عصمت الهى - ستر و پرده اى الهى بود كه آن لغزش و خطاى او را در طريقه اش پوشاند و نعمت و رحمتى بود كه خداى سبحان وى را با آن انعام فرمود، پس اين كه عرضه داشت:« و الا تغفر لى و ترحمنى أكن من الخاسرين!» در حقيقت ثناء و شكرى است در برابر صنعى جميل كه خداى تعالى با وى داشته است.

« قيل يا نوح اهبط بسلام منا و بركات عليك و على امم ممن معك ...!» اين خطاب با در نظر گرفتن ظرفى كه اين خطاب در آن ظرف صادر شده ظرفى كه مى دانيم غير از جاندارانى كه در كشتى بودند هيچ نفس كشى در روى زمين باقى نمانده و همه غرق شده بودند، و در حالى اين خطاب صادر شده كه كشتى بر كوه جودى مى نشسته و خداى تعالى براى اهل كشتى قضاء رانده و حكم كرده بودند كه در زمين پياده شده و آن را آباد كنند و تا مدتى معين در آن زندگى كنند، خطابى عمومى بوده كه شامل همه بشر در تمام زمانها مى شده، از روزي كه از كشتى خارج شدند تا روز قيامت .

خطاب به نوح در آيه مورد بحث خطاب دومى است به كل بشر و خطاب به آدم خطاب اول است زيرا تمامى افراد بشر كه در زمان نوح بودند به آدم منتهى مى شدند و

ص:65

همه افرادى كه تا روز قيامت آمده و مى آيند به نوح و همراهان آن جناب منتهى مى گردند، و اين خطاب متضمن قضائى است كه خداى تعالى در باره بشر رانده و آن اين است كه در زمين نازل شوند و در آنجا استقرار يافته و منزل گزينند و تا مدتى معين در آن زندگى كنند!

و خداى تعالى مخاطبينى را كه اذن داد در زمين حيات بشرى خود را از سر بگيرند به دو طايفه تقسيم كرد و از اذن خود به يك طايفه از آن دو طايفه به سلام و بركات كه خالى از بشارت به خير و سعادت صاحبانش نيست تعبير كرد و آن طايفه عبارتند از نوح و بعضى از امت هايى كه همراه او بودند، و از اذن خود به طايفه ديگر، به تمتيع - بهره مند كردن- و به دنبال آن، رسيدن به عذابى كه مخصوص آنان است تعبير كرد.

پس، از همينجا روشن شد كه خطاب هبوط و نازل شدن از كشتى به زمين با متعلقاتى كه اين خطاب داشت يعنى سلام و بركات براى يك طايفه و تمتيع و بهره مندى براى طايفه ديگر، همه متوجه به عامه بشر و همه افراد است، از زمان به زمين نشستن كشتى تا روز قيامت!

و با اين بيان روشن گرديد كه مراد از جمله « و على امم ممن معك!» امت هاى صالح از اصحاب كشتى و نيز صالحينى است كه بعدها از نسل آنان پديد مى آيند، و مى خواهد بفرمايد اممى كه پيدايش و تكونشان از كسانى آغاز مى شود كه با تو هستند، يعنى افراد صالحى كه با تو هستند و افراد صالحى كه از نسل آنان پديد مى آيند.

(1)

تفسير و تحليل گفتمان ابراهيم با خدا

درخواست ابراهيم(ع) براي ديدن زنده كردن مردگان


1- الميزان ج : 10 ص : 332

ص:66

« وَ إِذْ قَالَ إِبْرَهِيمُ رَب أَرِنى كيْف تُحْىِ الْمَوْتى قَالَ أَ وَ لَمْ تُؤْمِن قَالَ بَلى وَ لَكِن لِّيَطمَئنَّ قَلْبى قَالَ فَخُذْ أَرْبَعَةً مِّنَ الطيرِ فَصرْهُنَّ إِلَيْك ثُمَّ اجْعَلْ عَلى كلّ ِ جَبَلٍ مِّنهُنَّ جُزْءًا ثُمَّ ادْعُهُنَّ يَأْتِينَك سعْياً وَ اعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ...!»

« و بياد آور آن زمان را كه ابراهيم گفت: پروردگارا نشانم بده كه چگونه مردگان را زنده مى كنى؟ فرمود مگر ايمان ندارى؟ عرض كرد، چرا ولى مى خواهم قلبم آرامش يابد!

فرمود: پس چهار مرغ بگير و قطعه قطعه كن و هر قسمتى از آن را بر سر كوهى بگذار آنگاه يك يك آنها را صدا بزن، خواهى ديد كه با شتاب نزد تو مى آيند!

و بدان كه خدا مقتدرى شكست ناپذير و محكم كار است!» (260/بقره)

آيه:« ارنى كيف تحيى الموتى- نشانم بده كه چگونه مردگان را زنده مى كنى؟» بر چند نكته دلالت دارد:

نكته اول اين كه: ابراهيم خليل عليه السلام از خداى تعالى درخواست ديدن زنده نمودن را كرد، نه بيان استدلالى، زيرا انبياء عليهم السلام و مخصوصا پيغمبرى چون ابراهيم عليه السلام مقامشان بالاتر از آن است كه معتقد به قيامت باشند، در حالى كه دليلى بر آن نداشته و از خدا درخواست دليل كنند، چون اعتقاد به يك امر نظرى و استدلالى احتياج به دليل دارد و بدون دليل، اعتقاد تقليدى و يا ناشى از اختلال روانى و فكرى خواهد بود، در حالى كه نه تقليد لايق به ساحت پيغمبرى چون آن جناب است و نه اختلال فكرى، علاوه بر اين كه ابراهيم عليه السلام سؤال خود را با كلمه « كيف؟» ادا كرد، كه مخصوص سؤال از خصوصيات وجود چيزى است، نه از اصل وجود آن. وقتى

ص:67

شما از مخاطب خود مى پرسيد كه آيا زيد را همراه ما ديدى؟ سؤال از اصل ديدن زيد است و چون مى پرسى زيد را چگونه ديدى؟ سؤال از اصل ديدن نيست، بلكه از خصوصيات ديدن و يا به عبارت ديگر ديدن خصوصيات است، پس معلوم شد كه ابراهيم عليه السلام درخواست روشن شدن حقيقت كرده، اما از راه بيان عملى، يعنى نشان دادن، نه بيان علمى به احتجاج و استدلال.

نكته دوم اين كه: آيه شريفه دلالت مى كند بر اين كه ابراهيم عليه السلام درخواست كرده بود كه خدا كيفيت احيا و زنده كردن را به او نشان دهد، نه اصل احيا را، چون درخواست خود را به اين عبارت آورد: چگونه مرده را زنده مى كنى؟ و اين سؤال مى تواند دو معنا داشته باشد: معناى اول اين كه چگونه اجزاى مادى مرده حيات مى پذيرد؟ و اجزاى متلاشى دوباره جمع گشته و به صورت موجودى زنده شكل مى گيرد؟ و خلاصه اين كه چگونه قدرت خدا بعد از موت و فناى بشر به زنده كردن آنها تعلق مى گيرد؟ معناى دوم اين كه: سؤال از كيفيت افاضه حيات بر مردگان باشد، و اين كه خدا با اجزاى آن مرده چه مى كند كه زنده مى شوند؟ و حاصل اين كه سؤال از سبب و كيفيت تاثير سبب است. اين به عبارتى همان است كه خداى سبحان آن را ملكوت اشياء خوانده و فرموده: « انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون، فسبحان الذى بيده ملكوت كل شى ء - امر او هر گاه چيزى را بخواهد ايجاد كند تنها به اين است كه به آن بگويد: باش و او موجود شود! پس منزه است خدائى كه ملكوت هر چيزى به دست اوست!»( 82و83/يس)

منظور ابراهيم عليه السلام، سؤال از كيفيت حيات پذيرى به معناى دوم بوده، نه به معناى اول، به چند دليل:

دليل اول اين كه گفت: « كيف تُحيى الموتى- مردگان را چگونه زنده مى كنى؟» پس از كيفيت زنده كردن پرسيده، كه خود يكى از افعال خاص خدا و معرف او است، خدائى كه سبب حيات هر زنده اى است و به امر او هر زنده اى زنده مى باشد و اگر گفته بود:« كيف تَحيى الموتى - چگونه مردگان زنده مى شوند؟» در اين صورت سؤال از كيفيت حيات پذيرى به معناى اول يعنى كيفيت جمع شدن اجزاى يك مرده و برگشتنش به صورت اول و قبول حيات بوده است.

دليل دوم اين كه: اگر سؤال آن جناب از كيفيت حيات پذيرى اجزا بود، ديگر وجهى نداشت كه اين عمل به دست ابراهيم عليه السلام انجام شود و كافى بود خداى تعالى در پيش روى آن جناب حيوان مرده اى را زنده كند.

دليل سوم اين كه: اگر منظورش سؤال از كيفيت حيات پذيرى به نحو اول بود جا

ص:68

داشت در آخر كلام بفرمايد:« اعلم ان الله على كل شى ء قدير!» نه اين كه بفرمايد:« و اعلم ان الله عزيز حكيم!» چون روش قرآن كريم اين است كه در آخر هر آيه از اسماء و صفات خداى تعالى، آن صفتى را ذكر كند كه متناسب با مطلب همان آيه باشد. مناسب با زنده كردن مردگان، صفت قدرت است نه صفت عزت و حكمت.

« قال ا و لم تؤمن؟ قال بلى و لكن ليطمئن قلبى!»

خداى تعالى در اينجا اينطور سؤال كرد كه:« ا و لم تؤمن؟» و نپرسيد:« الم تؤمن؟» با اين كه معناى هر دو يكى است، ولى در تعبير اولى اشاره به اين جهت نيز هست كه سؤال و درخواست، سؤالى بجا و به مورد است، ليكن جا ندارد طورى عنوان شود كه با عدم ايمان به احيا و زنده كردن مقارن باشد!

اگر فرموده بود:« ا لم تؤمن؟» دلالت مى كرد بر اين كه گوينده، يعنى خداى تعالى، سؤال او را ناشى از عدم ايمان تلقى كرده، آن وقت جمله نامبرده جنبه عتاب و ملامت به خود مى گرفت، كه اى ابراهيم چنين سؤالى از تو زشت است!

در اين كلام ايمان مطلق آمده و به چيزى اضافه نشده و نفرموده: به چه چيز ايمان دارى؟ بلكه بطور مطلق پرسيده: مگر ايمان ندارى؟ و اين دلالت دارد بر اينكه ايمان به خداى سبحان با شك در امر احياء و بعث جمع نمى شود!

همچنين جمله« ليطمئن قلبى!» كه حكايت كلام ابراهيم عليه السلام است مطلق آمده، و نگفته قلبم از چه چيز آرامش يابد. اين اطلاق دلالت دارد بر اين كه مطلوب آن جناب از اين درخواست به دست آوردن مطلق اطمينان و ريشه كن كردن منشا همه خطورها و وسوسه هاى قلبى از قلب است، چون حس واهمه در ادراكات جزئى و احكام اين ادراكات جزئى تنها بر حس ظاهرى تكيه دارد و بيشتر احكام و تصديقاتى كه در باره مدركات خود دارد( مدركاتى كه از طريق حواس ظاهرى مى گيرد،) احكام و تصديقاتى يك جانبه و وارسى نشده است. واهمه، احكام خود را صادر مى كند بدون اين كه آن را به عقل ارجاع دهد و اصلا از پذيرفتن راهنمائى هاى عقل سرباز مى زند، هر چند كه نفس آدمى ايمان و يقين به گفته هاى عقل داشته باشد، نظير احكام كلى عقلى در مورد مسائل ماوراء الطبيعة و غايب از حس، كه هر چند از نظر عقل، حق و مستدل باشد و هر چند عقل مقدمات آن را مسلم و منتج بداند، واهمه، از قبولش سر باز مى زند و در دل آدمى احكامى ضد احكام عقلى صادر مى كند و آنگاه احوالى از نفس را كه مناسب با حكم خود و مخالف حكم عقل باشد، برمى انگيزد. آن احوال برانگيخته شده، حكم واهمه را تاييد مى كنند و بالاخره حكم واهمه به كرسى مى نشيند، هر چند كه عقل نسبت به حكم خودش يقين داشته باشد و بداند آنچه را كه واهمه در نظرش غولى كرده، كمترين

ص:69

ضررى ندارد و صرفا دردسرى است كه ايجاد كرده، مثل اين كه شما در منزلى تاريك كه جسدى مرده هم آنجا هست خوابيده باشيد، از نظر عقل، شما يقين داريد كه مرده جسمى است جامد، و مانند سنگ فاقد شعور و اراده، جسمى است كه كمترين ضررى نمى تواند داشته باشد، ليكن قوه واهمه شما از پذيرفتن اين حكم عقل شما استنكاف مى ورزد و صفت خوف را در شما بر مى انگيزد و آنقدر وسوسه مى كند تا بر نفس شما مسلط شود( يك وقت مى بينى كه از آن خانه پا به فرار گذاشته و مى گريزى و احيانا به پشت سر خود نگاه مى كنى كه مبادا جسد تعقيبت كرده باشد!) گاهى هم مى شود كه از شدت ترس عقل زايل مى شود و گاهى هم شده كه طرف زهره ترك شده و مى ميرد .

پس معلوم شد هميشه وجود خطورهاى نفسانى موهوم و منافى با عقائد يقينى، منافاتى با ايمان و تصديق ندارد، تنها مايه آزار و دردسر نفس مى شود و سكون و آرامش را از نفس انسان سلب مى كند. اين گونه خطورها جز از راه مشاهده و حس برطرف نمى شود.

و لذا گفته اند: مشاهده، اثرى دارد كه علم آن اثر را ندارد. مثلا خداى سبحان در ميقات به موسى خبر داد كه قومش گمراه شده و گوساله پرست گشته اند. موسى عليه السلام با علم به اين كه خداى تعالى راست مى گويد، غضب نكرد، وقتى غضب كرد كه به ميان قوم آمد و گوساله پرستى آنان را با چشم خود بديد، آن وقت بود كه الواح را به زمين انداخت و سر برادرش را گرفت و كشيد!

پس از اين جا و از آن چه قبلا گذشت روشن شد كه ابراهيم عليه السلام تقاضا نكرد كه مى خواهم ببينم اجزاى مردگان چگونه حيات را مى پذيرند و دوباره زنده مى شوند، بلكه تقاضاى اين را كرد كه مى خواهم فعل تو را ببينم كه چگونه مردگان را زنده مى كنى؟ و اين تقاضا، تقاضاى امر محسوس نيست، هر چند كه منفك و جدا از محسوس هم نمى باشد، چون اجزائى كه حيات را مى پذيرند مادى و محسوسند و ليكن همانطور كه گفتيم تقاضاى آن جناب تقاضاى مشاهده فعل خدا است كه امرى است نامحسوس، پس در حقيقت ابراهيم عليه السلام درخواست« حق اليقين » كرده است!

« قال فخذ اربعة من الطير، فصرهن اليك، ثم اجعل على كل جبل منهن جزءا ثم ادعهن ياتينك سعيا . » معناى اين جمله چنين مى شود: مرغان را قطعه قطعه كن و به طرف خود متمايل ساز و يا آنها را نزد خود بياور، در حالى كه قطعه قطعه كرده باشى.

و به هر حال، پس اين كه فرمود: « فخذ اربعة من الطير ... ،» جوابى است از درخواست ابراهيم عليه السلام كه عرضه داشت: پروردگارا نشانم ده كه چگونه مردگان را زنده مى كنى؟

ص:70

با در نظر گرفتن اينكه واجب است جواب، مطابق سؤال داده شود، بلاغت كلام و حكمت متكلم مانع از آن است كه كلام مشتمل بر جزئياتى باشد زائد بر آنچه لازم است، جزئياتى كه اثرى بر وجود آنها مترتب نبوده و در غرض دخالتى نداشته باشد، آن هم كلامى چون قرآن كريم كه بهترين كلام و از بهترين گوينده و براى بهترين شنونده و ياد گيرنده است.

اين قصه آن طور كه در ابتداء به نظر مى رسيد، يك داستان ساده نيست، اگر به اين سادگى ها بود، كافى بود كه خود خداى تعالى مرده اى را( هر چه باشد، چه مرغ و چه حيوانى ديگر،) پيش روى ابراهيم عليه السلام زنده كند و زائد بر اين، كار لغو و بيهوده اى باشد. در حالى كه قطعا چنين نيست و ما مى بينيم قيودى و خصوصياتى زائد بر اصل معنا در اين كلام اخذ شده است. مثلا قيد شده:

1 - آن مرده اى كه مى خواهد زنده اش كند مرغ باشد.

2- مرغ خاصى و به عدد خاصى باشد.

3- مرغ ها زنده باشند و خود ابراهيم عليه السلام آنها را بكشد.

4- بايد آن ها را به هم مخلوط كند، بطوريكه اجزاى بدن آنها به هم آميخته گردند.

5- بايد گوشت هاى درهم شده را چهار قسمت كند و هر قسمتى را در محلى دور از قسمت هاى ديگر بگذارد، مثلا هر يك را بر قله كوهى بگذارد.

6- عمل زنده كردن به دست خود ابراهيم انجام شود، ابراهيمى كه خودش درخواست كرده بود.

7-با دعا و صدا كردن آن جناب زنده شوند.

8-هر چهار مرغ نزدش حاضر گردند.

9-اين خصوصيات زائد بر اصل قصه بطور مسلم در معنائى كه مورد نظر بوده و خداى تعالى مى خواسته به ابراهيم عليه السلام بفهماند، دخالت داشته است!

و به هر حال بايد اين خصوصيات ارتباطى با سؤال داشته باشد، اگر به گفته آن جناب كه گفت:« رب ارنى كيف تحيى الموتى؟» دقت كنيم، دو نكته در آن مى بينيم:

يكى در كلمه« تحيى» كه از آن بر مى آيد آن جناب خواسته است احيا را به آن جهت كه فعل خداى سبحان است مشاهده كند، نه بدان جهت كه وصف اجزاى ماده اى است كه مى خواهد حيات قبول كند.

نكته دوم: معناى جمع است كه كلمه «موتى» مشتمل بر آن است، چون اين كلمه، جمع ميت است، و اين خصوصيت به نظر مى رسد كه زايد بر اصل قصه است.

ص:71

اما نكته اول: گفتار ابراهيم عليه السلام اقتضا مى كرد كه خداى تعالى عمل احيا را به دست خود آن جناب اجرا كند، لذا مى فرمايد: چهار مرغ بگير و سپس آنها را به دست خود ذبح كن و بعد بر سر هر كوهى قسمتى از آن بگذار، كه در اين سه جمله، و در جمله سپس آنها را بخوان، مطلب به صيغه امر آمده و در آيه « ياتينك سعيا،» خداى تعالى دويدن مرغان به سوى ابراهيم عليه السلام را كه همان زنده شدن مرغان است مرتبط و متفرع بر دعوت او كرده، پس معلوم مى شود آن سببى كه حيات را به ( مرده اى كه قرار است زنده شود،) افاضه مى كند، همان دعوت ابراهيم عليه السلام است، با اينكه ما مى دانيم كه هيچ زنده شدن و احيائى بدون امر خداى تعالى نيست، پس معلوم مى شود كه دعوت ابراهيم عليه السلام به امر خدا، به نحوى متصل به امر خدا بوده كه گوئى زنده شدن مرغان هم از ناحيه امر خدا بوده و هم از ناحيه دعوت او. اينجا بود كه ابراهيم عليه السلام كيفيت زنده شدن مرغان يعنى افاضه حيات از طرف خدا به آن مردگان را مشاهده كرد. اگر دعوت ابراهيم عليه السلام متصل به امر خدا ( و آن امر «كن» كه هر وقت خداوند بخواهد چيزى را ايجاد كند مى فرمايد: كن فيكون!) نبود، گفتار او هم مثل گفتار ما مى شد، كه جز با خيال، اتصالى به امر خدا ندارد و خود او نيز مثل ما مى شد كه اگر هزار بار هم به چيزى بگوئيم: «كن» موجود نمى شود. خلاصه كلام اينكه در عالم هستى هيچ چيزى تاثير گزاف و بيهوده ندارد!

اما نكته دوم كه گفتيم در كلمه « موتى» است، از اين كلمه فهميده مى شود كه كثرت مردگان دخالتى در سؤال آن جناب داشته و اين دخالت لابد از اين جهت است كه وقتى جسدهاى متعددى بپوسند و اجزاى آنها متلاشى شده و صورتها دگرگون گردد، حالت تميز و شناخت فرد فرد آنها از بين مى رود و كسى نمى فهمد مثلا اين مشت خاك، خاك كدام مرده است، و همچنين ديگر ارتباطى ميان اجزاى آنها باقى نمى ماند و همه در ظلمت فنا گم شده و چون داستانهاى فراموش شده از ياد مى روند، نه در خارج خبرى از آنها باقى مى ماند و نه در ذهن. با چنين وضعى، چگونه قدرت زنده كننده به همه آنها و يا به يكى از آنها احاطه پيدا مى كند؟! در حالى كه محاطى در واقع نمانده، تا محيطى به آن احاطه يابد؟

و اين همان اشكالى است كه فرعون به موسى كرد و گفت:« فما بال القرون الاولى؟» يعنى پس بگو ببينم سرنوشت گذشتگان چه شد؟ و موسى در پاسخش سخن از علم خدا گفت و جواب داد:« علمها عند ربى فى كتاب لا يضل ربى و لا ينسى!»

و سخن كوتاه اين كه: خداى تعالى در پاسخ ابراهيم عليه السلام به او دستور داد تا چهار عدد مرغ بگيرد. شايد انتخاب مرغ از ميان همه حيوانات براى اين بوده كه قطعه

ص:72

قطعه كردن آنها آسان تر و در زمانى كوتاه تر صورت مى گيرد، آنگاه زنده شدن آنها را مشاهده كند. يعنى نخست آن مرغ ها و اختلاف اشخاص و اشكال آنها را ببيند و كاملا بشناسد. سپس هر چهار مرغ را كشته و اجزاى همه را در هم بياميزد، آنطور كه حتى يك جزء مشخص در ميان آنها يافت نشود. سپس گوشت كوبيده شده را چهار قسمت نموده و بر سر هر كوهى قسمتى از آنرا بگذارد، تا بطور كلى تميز و تشخيص آنها از ميان برود. آنگاه يك يك آنها را صدا بزند، و ببيند چگونه با شتاب پيش او حاضر مى شوند، در حالى كه تمامى خصوصيات قبل از مرگ را دارا مى باشند.

همه اينها تابع دعوت آن جناب بود! دعوت آن جناب متوجه روح و نفس آن حيوان شد، نه جسدش، چون جسدها تابع نفس ها هستند نه به عكس و بدنها فرع و تابع روح هستند نه به عكس. وقتى ابراهيم عليه السلام مثلا روح خروس را صدا زد و زنده شد، قهرا بدن خروس نيز به تبع روحش زنده مى شود، بلكه تقريبا نسبت بدن به روح ( به عنايتى ديگر، ) همان نسبتى است كه سايه با شاخص دارد، اگر شاخص باشد سايه اش هم هست و اگر شاخص يا اجزاى آن به طرفى متمايل شود، سايه آن نيز به آن طرف متمايل مى گردد، همينكه شاخص معدوم شد، سايه هم معدوم مى شود!

خداى سبحان هم وقتى موجودى از موجودات جاندار را ايجاد مى كند و يا زندگى را دوباره به اجزاى ماده مرده آن بر مى گرداند، اين ايجاد نخست به روح آن موجود تعلق مى گيرد، آنگاه به تبع آن، اجزاى مادى نيز موجود مى شود و همان روابط خاصى كه قبلا بين اين اجزا بود مجددا برقرار مى گردد، چون اين روابط نزد خدا محفوظ است و مائيم كه احاطه اى به آن روابط نداريم!

پس تعين و تشخيص جسد به وسيله تعين روح است. جسد بلافاصله بدون هيچ مانعى بعد از تعين روح متعين مى شود. به همين مطلب اشاره مى كند آنجا كه مى فرمايد:« ثم ادعهن ياتينك سعيا!» يعنى بلافاصله وجود پيدا كرده و با سرعت پيش تو مى آيند!

اين معنا از آيه شريفه زير نيز استفاده مى شود، آنجا كه قرآن گفتار منكرين معاد را نقل كرده و مى فرمايد:« و قالوا ء اذا ظللنا فى الارض ء انا لفى خلق جديد؟ بل هم بلقاء ربهم كافرون، قل يتوفيكم ملك الموت الذى وكل بكم، ثم الى ربكم ترجعون!» (10و11/سجده)

پس اينكه خداوند متعال فرمود:« فخذ اربعة من الطير!» براى اين بود كه ابراهيم عليه السلام مرغان را كاملا بشناسد و وقتى دوباره زنده مى شوند در اينكه اينها همان مرغها هستند شك نكند و به نظرش ناشناس نيايد، بلكه همه خصوصيات و يا اگر

ص:73

اختلافى رخ داده باشد، تشخيص دهد.

و اينكه فرمود:« فصرهن اليك، ثم اجعل على كل جبل منهن جزءا،» معنايش اين است كه آنها را ذبح كن و اجزاى بدنشان را خرد نموده با هم مخلوط كن، آنگاه بر سر كوههائى كه در اينجا هست بگذار تا علاوه بر اينكه اجزا از هم مشخص نيستند، از يكديگر دور هم بشوند. اين خود يكى از شواهد بر اين معنا است كه اين قصه بعد از هجرت ابراهيم عليه السلام از سرزمين بابل به سوريه اتفاق افتاده، براى اينكه سرزمين بابل كوه ندارد.

و اينكه خداوند فرمود: « ثم ادعهن ياتينك سعيا!» يعنى مرغ ها را صدا بزن و بگو اى طاووس و اى فلان و اى فلان! پس از آيه به دست مى آيد كه ابراهيم عليه السلام خود مرغها را صدا زدند، نه اينكه اجزاى آنها را صدا كرده باشند، چون اگر ابراهيم عليه السلام اجزاى مرغها را صدا مى كردند مى بايست آيه شريفه چنين باشد « ثم نادهن،» چون اجزاى مرغها در روى كوههائى بودند كه بين ابراهيم عليه السلام و آنها مسافت طولانى بود، و در مسافت هاى دور، لفظ ندا را به كار مى برند نه لفظ دعوت را.

و معناى اينكه فرمود: « ياتينك سعيا،» اين است كه روح مرغان به جسد خود بر مى گردد و با سرعت به سويت مى آيند!

« و اعلم ان الله عزيز حكيم!» يعنى بدان كه خدا عزيز است، و هيچ چيزى نمى تواند از تحت قدرت او بگريزد و ازقلم او بيافتد، و خدا حكيم است و هيچ عملى را به جز از راهى كه لايق آن است انجام نمى دهد، به همين جهت بدن و جسدها را با احضار و ايجاد ارواح ايجاد مى كند، نه به عكس!

و اگر فرمود: بدان كه خدا چنين و چنان است و نفرمود: خدا چنين و چنان است، براى اين بود كه بفهماند خطور قلبى ابراهيم عليه السلام كه او را وادار كرد چنين مشاهده اى را درخواست كند، خطورى مربوط به معناى دو اسم خداى تعالى يعنى عزيز و حكيم بوده است، لذا در پاسخ او عملى انجام داد تا علم به حقيقت عزت و حكمت خدا براى او حاصل شود!

در كتاب معانى الاخبار از امام صادق عليه السلام روايت آورده كه در تفسير آيه« و اذ قال ابراهيم رب ارنى كيف تحيى الموتى ...؟» در ضمن حديثى فرمود: اين آيه متشابه است و معنايش اين است كه ابراهيم از كيفيت پرسيد. كيفيت فعل خداى تعالى حقيقتى است كه اگر عالمى يا پيامبرى از آن آگاه نباشد برايش تعجب آور نيست و چنان نيست كه توحيدش ناقص باشد!

در تفسير عياشى از على بن اسباط روايت شده كه گفت: حضرت ابى الحسن

ص:74

رضا عليه السلام در پاسخ كسى كه از معناى آيه:« و لكن ليطمئن قلبى!» پرسيده بود كه مگر ابراهيم عليه السلام در قدرت خدا شك داشته است؟ فرمود: نه، و ليكن منظورش اين بوده كه خدا ايمانش را زيادتر كند !

در تفسير قمى از پدرش از اين ابى عمير از ابى ايوب از ابى بصير از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: ابراهيم عليه السلام لاشه اى را در كنار دريا ديد كه درندگان دريائى آن را مى خوردند و سپس همان درندگان به يكديگر مى پريدند و يكى ديگرى را پاره مى كرد و مى خورد، ابراهيم عليه السلام تعجب كرد و عرض كرد: پروردگارا به من بنمايان كه چگونه مردگان را زنده مى كنى؟ خداوند پرسيد مگر ايمان ندارى؟ ابراهيم عليه السلام گفت چرا، و لكن مى خواهم قلبم مطمئن شود. خداوند فرمود: پس چهار مرغ را بگير و آنها را قطعه قطعه كن و سپس بر سر هر كوهى قسمتى از آن را بگذار و آنگاه آنها را صدا بزن تا به سرعت نزدت بيايند و بدان كه خداوند بر همه چيز توانا و به حقايق امور دانا است.

ابراهيم عليه السلام يك طاووس و يك خروس و يك كبوتر و يك كلاغ سياه گرفت، كه خداى تعالى دو باره فرمود: «صرهن!» يعنى قطعه قطعه شان كن و گوشتشان را مخلوط كن و به ده قسمت تقسيم نموده و هر قسمتى را بر سر يك كوه بگذار و سپس يكى يكى را صدا كن و بگو: به اذن خدا زنده شو! خواهى ديد اجزاى بدنشان از سر اين كوهها يكجا جمع شده و از نوك پا تا سرش به هم چسبيده و به سويت پرواز مى كنند، و همينطور هم شد. در اين هنگام بود كه ابراهيم عليه السلام گفت:« ان الله عزيز حكيم!»

مؤلف: اين معنا را عياشى هم در تفسير خود از ابى بصير از امام صادق عليه السلام نقل كرده و از طرق اهل سنت نيز از ابن عباس روايت شده است.

و اينكه فرمود: ابراهيم عليه السلام جيفه و لاشه اى را ديد و چنين و چنان شد، بيان شبهه اى است كه از ديدن لاشه در دلش افتاد و وادارش كرد كه آن سؤال را بكند، براى اينكه ديد هر جزئى از بدن لاشه در شكم درنده اى رفت و تازه خود درندگان هم يكديگر را خوردند، فكر كرد مرده اى كه اجزاء آن اين چنين متفرق شده و هر تكه اش به جائى رفته و حالات گوناگونى به خود گرفته است، و ديگر چيزى از اصلش نمانده، چگونه زنده خواهد شد؟

خواهى گفت: از ظاهر روايت بر مى آيد كه اين شبهه همان شبهه معروف آكل و ماكول است، چون در روايت آمده: درندگان يكديگر را خوردند و بعد از اين جمله، تعجب ابراهيم عليه السلام و سؤالش را نتيجه اين مشاهده دانسته است؟

در پاسخ مى گوئيم: در اينجا دو شبهه وجود دارد: شبهه اول اينكه متفرق شدن

ص:75

اجزاى جسد و فناى اصل آن و اين كه از آن لاشه نه صورتى باقى مانده و نه مشخصات و خصوصياتى، تا از ساير جانداران متمايز باشد، و زندگى را دوباره از سر بگيرد. شبهه دوم: همان شبهه آكل و ماكول است و آن اين است كه مى بينيم حيوان و يا انسانى طعمه درنده مى شود و اجزاى بدنش جزء بدن آن مى گردد، پس ديگر ممكن نيست هر دو حيوان و يا انسان و حيوان را با تمام بدنشان زنده كرد، چون فرض كرديم كه هر دو يك بدن شده اند و يك بدن نمى تواند بدن دو حيوان بشود، و به فرض اينكه يكى زنده شود، ديگرى ناقص مى ماند، ناقصى كه ديگر قابل دوباره زنده شدن نيست .

پاسخى كه خداى تعالى به سؤال آن جناب داده كه همان تبعيت بدن از روح باشد، هر چند پاسخى است كه در دفع هر دو شبهه كافى است، ولى دستورى كه به آن جناب داد و قرآن آنرا حكايت كرد كه چهار مرغ بگيرد و چنين و چنان كند، متضمن و در بردارنده ماده شبهه دوم نيست و در آن سخنى از اين شبهه به ميان نيامده است بلكه تنها مساله متفرق شدن اجزا و اختلاط آن و دگرگون شدن صورت و حالات حيوان آمده است، كه همان شبهه اول است، پس آيه شريفه تنها متعرض دفع شبهه اول شده است، هر چند كه با دفع شبهه اول شبهه دوم نيز دفع مى شود، كه بيانش گذشت، بنابر اين، اين قسمت از روايت كه مى گفت: بعضى بعض ديگر را خوردند، دخالتى در تفسير آيه ندارد.

در اين روايت آمده كه آن مرغان عبارت بودند از: طاووس، خروس، كبوتر و كلاغ. در بعضى از روايات آمده است كه عبارت بودند از: عقاب، اردك، طاووس و خروس، كه اين روايت را صدوق در كتاب عيون از حضرت امام رضا عليه السلام نقل كرده است....

در روايت آمده بود كه خداوند فرمود: آنگاه آنها را ده قسمت كن و هر قسمتى را بر سر كوهى بگذار! در اين كه كوهها ده عدد بودند، مورد اتفاق همه رواياتى است كه از ائمه اهل بيت عليهم السلام نقل شده است. البته در تعداد كمى از روايات چهار كوه و هفت كوه نيز آمده است.

(1)

تفسير و تحليل گفتمان هاي موسي با خدا

بعثت موسي، گفتمان خدا با موسي در كوه طور


1- الميزان ج : 2 ص : 561

ص:76

« وَ هَلْ أَتَاك حَدِيث مُوسى...!»)

« آيا خبر موسى به تو رسيده است؟»

« آن دم كه آتشى ديد، و به اهل خود گفت: بمانيد كه من آتش مى بينم شايد شعله اى از آن برايتان بياورم يا به وسيله آتش راه را پيدا كنم - پيرامون آن كسى را ببينم كه راه را وارد است!»

« و چون به آتش رسيد ندا داده شد كه اى موسى!»

« من خود پروردگار توام كفشهاى خود را بيرون آر كه تو در سرزمين مقدس طوى هستى!»

« من تو را برگزيده ام ! به آنچه بر تو وحى مى شود گوش فرا دار!»

« من خداى يكتايم! معبودى جز من نيست، عبادت من كن و براى ياد كردن من نماز به پا كن!»

« قيامت آمدنى است! مى خواهم آن را پنهان كنم تا هر كس در مقابل كوششى كه مى كند سزا ببيند!»

« آن كه رستاخيز را باور ندارد و پيروى هوس خود كند ترا از باور كردن آن باز ندارد كه هلاك مى شوى!»

« اى موسى! اين چيست كه به دست راست تو است ؟»

« گفت: اين عصاى من است كه بر آن تكيه مى كنم و با آن براى گوسفندان خويش برگ مى تكانم و مرا در آن حاجت هايى ديگر است!»

ص:77

« گفت: اى موسى آن را بيفكن !»

« پس آن را افكند كه ناگهان مارى شد كه سريع راه مى رفت.»

« فرمود آن را بگير و نترس كه آن را به حالت اولش باز مى گردانيم!»

« و دستت را به گريبان خود ببر تا نورانى بدون عيب بيرون آيد، و اين معجزه ديگرى است!»

« تا آيه هاى بزرگ خويش را به تو بنمايانيم!»

« به سوى فرعون برو كه او طغيان كرده است!»

« گفت: پروردگارا سينه مرا بگشاى!»

« و كارم را به من آسان كن!»

« و گره از زبان من باز كن!»

« تا گفتارم را بفهمند!»

« و براى من وزيرى از كسانم مقرر فرما !»

« هارون برادرم را !»

« و پشت من بدو محكم كن!»

« و او را شريك كارم گردان!»

« تا تو را تسبيح بسيار گوئيم !»

« و بسيار يادت كنيم!»

« كه تو بيناى به حال ما بوده اى!»

« فرمود: اى موسى مطلوب خويش را يافتى!»

« و بار ديگر به تو نيز منت نهاديم!»

« آندم كه به مادرت آنچه بايد وحى كرديم!»

« كه او را در صندوق بگذار و صندوق را به دريا بيفكن، تا دريا به ساحلش اندازد و دشمن من و دشمن او بگيرد او را و از جانب خويش محبوبيتى بر تو افكندم تا زير نظر من تربيت شوى!»

« و چون خواهرت رفت و گفت آيا شما را به كسى دلالت كنم كه تكفل او كند؟ و به مادرت بازت آورديم كه ديده اش روشن شود و غم نخورد و يكى را كشتى و از گرفتارى نجاتت داديم و امتحانت كرديم امتحانى دقيق و سالى چند در ميان اهل مدين ماندى آنگاه اى موسى! به موقع بيامدى!»

« و تو را خاص خويش كردم !»

« تو و برادرت معجزه هاى مرا ببريد و در كار ياد كردن من سستى مكنيد !»

« به سوى فرعون رويد كه طغيان كرده است !»

« و با او به نرمى سخن بگوييد، شايد اندرز گيرد يا بترسد!»

« گفتند پروردگارا ما بيم داريم در آزارمان شتاب كند يا طغيانش بيشتر شود!»

ص:78

« فرمود: مترسيد كه من با شما هستم ! مى شنوم و مى بينم!»

« پيش وى رفتند و گفتند ما دو پيغمبر پروردگار توايم، پسران اسرائيل را با ما بفرست و عذابشان مكن! از پروردگارت معجزه اى سوى تو آورده ام درود بر آن كس كه هدايت را پيروى كند!»

« به ما وحى شده كه عذاب بر آن كس باد كه آيات الهى را تكذيب كند و روى بگرداند!» (9تا48/طه)

سياق آيات شهادت مى دهد بر اين كه اين جريان در مراجعت موسى از مدين به سوى مصر اتفاق افتاده و اهلش نيز با او بوده و اين واقعه نزديكيهاى وادى طوى، در طور سينا، در شبى سرد و تاريك اتفاق افتاده، در حالى كه راه را گم كرده بودند، چون آتش از دور ديده به نظرش رسيده كه كنار آن كسى هست كه از او راه را بپرسد و اگر نبود حداقل از آن آتش قدرى بياورد، گرم شوند .

« فلما اتيها نودى يا موسى انى انا ربك ...!» به موسى ندا شد اين منم پروردگارت و اينك تو در محضر منى! وادى طوى به همين جهت تقديس يافته پس شرط ادب به جاى آور و كفشت را بكن!

موسى وقتى نداى « يا موسى انى انا ربك!» را شنيد از آن به طور يقين فهميد كه صاحب ندا پروردگار او و كلام، كلام او است، چون كلام مذكور وحيى از خدا بود به او، كه خود خداى تعالى تصريح كرده بر اين كه خدا با احدى جز به وحى، يا از وراى حجاب، يا به ارسال رسول تكلم نمى كند، هر چه بخواهد به اذن خود وحى مى كند. وقتى هيچ واسطه اى نبود شخص مورد وحى كسى را جز خدا همكلام خود نمى يابد و در وهمش خطور نمى كند و غير كلام او كلامى نمى شنود.

جمله « انى انا ربك فاخلع نعليك ...!» موسى را متوجه مى كند به اين كه موقفى كه دارد موقف حضور و مقام رو در رو سخن گفتن است و خدا با او خلوت و او را از خود به مزيد عنايت اختصاص داده و لذا فرمود:« انى انا ربك - من پروردگار توام!» و نفرمود:« انا الله - من خدايم، يا انا رب العالمين - من رب العالمينم!» و نيز به همين جهت اگر بعد از آن فرمود:« انى انا الله !» تكرار جمله قبلى نيست، چون جمله قبلى در عين معرفى صاحب كلام، مقام را هم از اغيار خالى مى سازد، تا وحى را انجام دهد، ولى در جمله دوم تنها وحى است!

و در اين كه فرمود:« نودى» و نام صاحب ندا را نياورد اشاره است به اين كه ظهور اين آيت براى موسى به طور ناگهانى و بى سابقه بوده است.

« و انا اخترتك فاستمع لما يوحى!» اختيار خدا موسى را به تكلم، منظور و

ص:79

غرض الهى بوده و آن عبارت است از دادن نبوت و رسالت.

مشيت الهى بدين تعلق گرفته كه فردى از انسان را وا بدارد، تا مشقت حمل نبوت و رسالت را تحمل كند و چون در علم خدا موسى بهتر از ديگران بوده بدين جهت او را اختيار كرده است.

« اننى انا الله لا اله الا انا فاعبدنى و اقم الصلوة لذكرى!» اين همان وحيى است كه در آيه قبل موسى را مامور به شنيدن آن كرده بود، كه تا يازده آيه ديگر ادامه دارد و در آن نبوت و رسالتش با هم اعلام مى شود.

« و ما تلك بيمينك يا موسى...!»

از اينجا وحى رسالت موسى آغاز مى شود، چون وحى نبوتش در سه آيه گذشته تمام شد. از آن جناب سؤال شده كه در دست راست چه دارى؟ منظور اين است كه خودش نام آن را ببرد و متوجه اوصاف آن كه چوب خشكى است بى جان، بشود، تا وقتى مبدل به اژدهايى مى شود آنطور كه بايد در دلش عظيم بنمايد.

« قال هى عصاى أتوكؤ عليها و اهش بها على غنمى ولى فيها مارب اخرى!» اگر موسى در پاسخ خداى تعالى پر گويى كرد و به ذكر اوصاف و خواص عصايش پرداخت، مى گويند بدين جهت بود كه مقام اقتضاى آن را داشت، چون مقام خلوت و راز دل گفتن با محبوب است و با محبوب سخن گفتن لذيذ است، لذا نخست جواب داد كه اين عصاى من است، سپس منافع عمومى آن را بر آن مترتب كرد. نكته اين كه گفت اين عصاى من است هم همين بوده است.

« قال القها يا موسى ... سيرتها الاولى!» خداى سبحان در اين آيه به موسى دستور مى دهد عصاى خود را از دست خود بيندازد و او چون عصا را مى اندازد مى بيند مارى بزرگ شد، كه با چابكى و چالاكى هر چه بيشتر به راه افتاد، چون امر غيرمترقب ديد كه جماد ناگهان داراى حيات شد سخت تعجب كرد.

« قال خذها و لا تخف سنعيدها سيرتها الاولى!» يعنى آن را بگير و نترس كه به زودى به حالت اولش( عصا) بر مى گردانيم. اين جمله دلالت دارد بر اين كه موسى عليه السلام از آنچه ديده ترسيده است.

« و اضمم يدك الى جناحك تخرج بيضاء من غير سوء آية اخرى!» اژدها شدن عصا يك آيت بود و يد بيضاء آيت دومى.

« لنريك من آياتنا الكبرى!» آنچه ما به دست تو اجراء كرديم براى اين بود كه بعضى از آيات كبراى خود را به تو نشان دهيم!

« اذهب الى فرعون انه طغى!» اين جمله فرمان رسالت است.

ص:80

« قال رب اشرح لى صدرى ... انك كنت بنا بصيرا ...!»

يازده آيه است كه متن درخواست موسى از پروردگارش را نقل مى كند، كه بعد از مسجل شدن رسالتش چه چيزهايى از پروردگارش درخواست نمود، از ظاهر آن پيدا است كه آنچه درخواست كرده وسائلى بوده كه در امر رسالتش بدان محتاج بوده نه در امر نبوت، آرى رساندن رسالت خدا به فرعون و درباريانش و نجات دادن بنى اسرائيل و اداره امور ايشان، آن وسائل را لازم داشته، نه مساله نبوتش.

موسى عليه السلام رسالتى را كه خدا بر او مسجل كرد بزرگ شمرد، چون از شوكت و قوت قبطيان آگاه بود، مخصوصا از اين جهت كه فرعون طاغى در رأس آنان قرار داشت، فرعونى كه با خدا بر سر ربوبيت منازعه نموده به بانك بلند مى گفت « انا ربكم الاعلى!» و نيز از ضعف و اسارت بنى اسرائيل در ميان آل فرعون با خبر بود و مى دانست چقدر جاهل و كوتاه فكرند! گويا خبر داشت كه دعوتش چه شدائد و مصائبى به بار مى آورد و چه فجايعى را بايد ناظر باشد.

از سوى ديگر حال خود را هم مى دانست كه تا چه حد در راه خدا بى طاقت و كم تحمل است، آرى او به هيچ وجه طاقت نداشت ظلم قبطيان را ببيند. داستان كشتن آن قبطى و نيز داستان آب كشيدنش بر سر چاه مدين براى دخترانى كه حريف مردان نبودند، شاهد ابا داشتن او از ظلم و ذلت است. از سوى ديگر زبانش - كه خود يگانه اسلحه است براى كسى كه مى خواهد دعوت و رسالت خداى را تبليغ كند - لكنتى داشت كه نمى توانست آنطور كه بايد مقاصد خود را برساند .

به همين جهات عديده از پروردگارش درخواست كرد كه براى حل اين مشكلات اولا سعه صدر به او بدهد تا تحملش زياد شود و محنت هايى كه رسالت برايش به بار مى آورد و شدائدى كه در پيش رويش و در مسير دعوتش دارد آسان گردد، لذا عرضه داشت:« رب اشرح لى صدرى!»

آنگاه گفت:« و يسر لى امرى - امرم را آسان ساز!» كه مقصود همان امر رسالت است و نگفت: رسالتم را تخفيف بده! و خلاصه به دست كم آن قناعت كن، تا اصل رسالت آسانتر شود، بلكه گفت همان امر خطير و عظيم را با همه دشوارى و خطرش بر من آسان گردان!

« و احلل عقدة من لسانى يفقهوا قولى!» اين سؤال ديگرش است كه گشودن عقده زبان را مى خواهد، عقده اى است كه داراى مشخصات معينى است: يعنى آن عقده اى را بگشاى كه نمى گذارد سخنانم را بفهمند .

« و اجعل لى وزيرا من اهلى هرون اخى!» اين سؤالى ديگر است كه در واقع

ص:81

سؤال چهارم آن جناب و آخرين درخواستهاى او است.

« كى نسبحك كثيرا و نذكرك كثيرا!» ذكر و تسبيحى كه با وزارت هارون ارتباط داشته باشد ذكر و تسبيح علنى و در بين مردم است نه در خلوت و نه در دل ، زيرا ذكر و تسبيح در خلوت و در قلب، هيچ ارتباطى با وزارت هارون ندارد، پس مراد اين است كه آن دو در بين مردم و مجامع عمومى و مجالس آنان، هر وقت كه شركت كنند، ذكر خداى را بگويند، يعنى مردم را به سوى ايمان به وى دعوت نموده و نيز او را تسبيح گويند، يعنى خداى را از شركاء منزه بدارند .

« قال قد اوتيت سؤلك يا موسى!» در اين جمله همه دعاهاى موسى عليه السلام اجابت شده است.

« و لقد مننا عليك مرة اخرى ... كى تقر عينها و لا تحزن!» در اين آيات او را به منت ديگرى كه قبل از برگزيدنش به نبوت و رسالت و اجابت خواسته هايش بر او نهاده تذكر مى دهد و آن عبارت است از منت دوران ولادتش، كه بعضى از كاهنان، به فرعون خبر داده بودند كه فرزندى در بنى اسرائيل متولد مى شود كه زوال ملك او به دست وى صورت مى گيرد، ناگزير فرعون فرمان داد تا هر فرزندى كه در بنى اسرائيل متولد مى شود به قتل برسانند، از آن به بعد، تمامى فرزندان ذكور بنى اسرائيل كشته مى شدند، تا آن كه موسى عليه السلام به دنيا آمد، خداى عز و جل به مادرش وحى كرد كه: مترس، او را شير بده، هر وقت از عمال فرعون و جلادانش احساس خطر كردى فرزندت را در جعبه اى بگذار و او را در رود نيل بينداز، كه آب او را به ساحل نزديك قصر فرعون مى برد و او به عنوان فرزند خود نگهداريش مى كند، چون او اجاق كور است، به همين جهت او را نمى كشد و خدا دوباره او را به تو باز مى گرداند.

« و اصطنعتك لنفسى !» معناى اصطناع موسى به اين است كه من تو را خالص براى خودم قرار دادم و همه نعمتهايى كه در اختيار تو است همه اينها از من و احسان من است و در آن غير من كسى شركت ندارد، پس تو خالص براى منى! اصطناع و احسان نمودن خدا موسى را براى خود، يكى از منت هاى الهي است، بلكه از بزرگترين نعمتهاى او بوده است!

« اذهب انت و اخوك باياتى و لا تنيا فى ذكرى!» در اين جمله امر سابق تجديد مى شود و در آن خطاب تنها متوجه موسى عليه السلام شده بود و مى فرمود: « اذهب الى فرعون انه طغى!» ولى در اين جمله برادرش را هم به وى ملحق كرده، چون خود موسى قبلا درخواست كرده بود كه برادرش را در كار او شركت دهد، به همين جهت در خطاب دوم او را هم مخاطب نمود و دستورشان داد تا با آيات او نزد فرعون روند!

ص:82

« اذهبا الى فرعون انه طغى فقولا له قولا لينا لعله يتذكر او يخشى!» در اينجا نيز براى بار دوم هر دو را مخاطب قرار داد. مراد از اين كه فرمود:« و قولا له قولا لينا!» اين است كه در گفتگوى با فرعون از تندى و خشونت خوددارى كنند، كه همين خويشتن دارى از تندى، واجب ترين آداب دعوت است.

« قالا ربنا اننا نخاف ان يفرط علينا او ان يطغى!» كلمه فرط در اينجا به معناى تعجيل در عقوبت است، به طورى كه نگذارد دعوت تمام گردد و مهلت ندهد معجزات اظهار شود. و مراد از طغيان اين است كه در ظلم خود از حد تجاوز نموده و با تشديد عذاب بنى اسرائيل و جرأت بر ساحت مقدس ربوبى مقابله نموده و اين بار كارهايى بكند كه تاكنون نمى كرد.

« قال لا تخافا اننى معكما اسمع و ارى!» يعنى از فرط و طغيان فرعون نترسيد كه من با شما حاضرم و آنچه بگويد مى شنوم و آنچه عمل كند مى بينم و شما را يارى مى كنم و تنهاتان نمى گذارم!

در حقيقت اين آيه تامينى است كه با وعده نصرت به آن دو مى دهد، پس اين كه فرمود:« لا تخافا» تامين است و اين كه فرمود:« اننى معكما اسمع و ارى!» تعليل آن تامين است به اين كه با حضور و ديدن و شنيدن من ديگر جايى براى ترس شما نيست! اين خود دليل بر اين است كه جمله مذكور كنايه است از مراقبت و نصرت، وگر نه صرف حاضر بودن و ديدن و شنيدن و صرف آگاهى داشتن به آنچه كه رخ مى دهد باعث نترسيدن موسى و هارون نمى شود، چون خداى تعالى همه چيز را مى بيند و مى شنود و از هر چيزى آگاهى دارد.

« فاتياه فقولا انا رسولا ربك ...!» در اين جمله امر و دستور به رفتن نزد فرعون تجديد شده، البته بعد از آنكه آن دو جناب را با وعده حفظ و نصرت تامين داده، چيزى كه هست در اين امر مجدد رسالت آن دو را كاملا بيان فرموده است، و آن اين است كه نزد وى روند و او را به ايمان و رفع يد از عذاب بنى اسرائيل دعوت نموده، پيشنهاد كنند كه بنى اسرائيل را رخصت دهد تا با آن دو جناب به هر جا خواستند بروند.

در اين بيان و گفتگوى با فرعون هر جا كه وجهه سخن دگرگون شده همان دستور قبلى به مقتضاى تناسب مقام تكرار شده، مثلا بار اول فرمود: نزد فرعون برو كه او طغيان كرده است. بار دوم كه بعد از درخواستهاى موسى عليه السلام بود چنين تكرار كرد كه: تو و برادرت نزد فرعون شويد كه او طغيان كرده است. بار سوم كه موسى اظهار خوف كرد و خداى تعالى تامينش داد، چنين تكرار فرمود: « نزد او شويد و بگوييد ...،» كه در اين نوبت تفصيل جزئيات وظائفى را كه دارند بيان نمود.

ص:83

در اين دعوت به عبوديت و ربوبيت خدايى، فرعونها بى مقدار و به هيچ گرفته شده اند. تعبيرات آيات در عين حال كه بى مقدارى و بى ارزشى فرعون را مى رساند، اولا هيچگونه خشونتى نداشته و از نرمى و ملايمت كه قبل از اين موسى را بدان امر مى كرد بيرون نشده است و ثانيا سخن حق را به گوش فرعون رسانيده، بدون اين كه تملق كرده و از سلطنت باطل فرعون و عزت دروغيش مرعوب شده باشند!

(1)

درخواست رويت خدا ! گفتمان خدا با موسي در ميقات

« وَ لَمَّا جَاءَ مُوسى لِمِيقَتِنَا وَ كلَّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَب أَرِنى أَنظرْ إِلَيْك قَالَ لَن تَرَاخ وَ لَكِنِ انظرْ إِلى الْجَبَلِ فَإِنِ استَقَرَّ مَكانَهُ فَسوْف تَرَاني فَلَمَّا تجَلى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَ خَرَّ مُوسى صعِقاً فَلَمَّا أَفَاقَ قَالَ سبْحَنَك تُبْت إِلَيْك وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ!»

« و چون موسى به وعده گاه ما آمد و پروردگارش با او سخن گفت، عرض كرد:

-پروردگارا خودت را به من بنما كه ترا بنگرم! گفت:

-هرگز مرا نخواهى ديد ولى به اين كوه بنگر اگر بجاى خويش برقرار ماند شايد مرا توانى ديد!

و همين كه پروردگارش بر آن كوه جلوه كرد آن را متلاشى نمود و موسى بيهوش بيفتاد و چون به خود آمد گفت:

-منزهى تو!

-سوى تو باز مى گردم و من اولين مؤمن هستم!» (143/اعراف)

وقتى موسى به ميقات ما كه براى او تعيين كرده بوديم آمد و پروردگارش با او گفتگو كرد. موسى گفت: پروردگارا خودت را بنمايان تا نگاهت كنم، يعنى وسائل ديدارت را برايم فراهم ساز تا به تو نظر اندازم و تو را ببينم .

ديدن فرع نظر انداختن است و نظر انداختن فرع تمكين و تمكين از ديدن است. خداى تعالى به موسى فرمود:

« لن ترانى- تو ابدا مرا نخواهى ديد!»

خداي تعالي فرمود: به اين كوه نگاه كن كه من اينك خود را براى آن ظاهر مى سازم، اگر ديدى تاب ديدار مرا آورد و بر جاى خود استوار بماند، بدانكه تو هم تاب نظر انداختن به من و ديدن مرا دارى!

وقتى تجلى كرد و براى كوه ظاهر گرديد با تجلى خود آن را درهم كوبيد و در


1- الميزان ج : 14 ص : 186

ص:84

فضا متلاشيش ساخت و پرتابش كرد. موسى از هيبت منظره افتاد و از دنيا رفت و يا بيهوش شد. وقتى به هوش آمد گفت:

-منزهى تو و من در باره درخواستى كه كردم توبه نموده و اولين كسى هستم كه در باره ناديدنى بودن تو ايمان آورده ام!

دقت در آيه اين معنا را افاده مى كند كه اگر مساله رؤيت و نظر انداختن را عرضه به فهم عوام و مردم متعارف كنيم بدون درنگ آن را حمل بر رؤيت و نظر انداختن به چشم مى كنند و ليكن اين حمل صحيح نيست، زيرا ما شك نداشته و نخواهيم داشت در اين كه رؤيت عبارت است از اين كه جهاز بينائى بكار بيفتد و از صورت جسم مبصر، صورتى به شكل آن و به رنگ آن برداشته و در ذهن انسان رسم كند، خلاصه اين كه عملى كه ما آن را ديدن مى خوانيم عملى است طبيعى و محتاج به ماده جسمى در مبصر و باصر هر دو، حال آن كه بطور ضرورت و بداهت از روش تعليمى قرآن بر مى آيد كه هيچ موجودى بهيچ وجهى از وجوه شباهت به خداى سبحان ندارد، پس از نظر قرآن كريم خداى سبحان جسم و جسمانى نيست و هيچ مكان و جهت و زمانى او را در خود نمى گنجاند و هيچ صورت و شكلى مانند و مشابه او و لو به وجهى از وجوه يافت نمى شود .

معلوم است كسى كه وضعش اين چنين باشد ابصار و ديدن به آن معنايى كه ما براى آن قائليم به وى متعلق نمى شود و هيچ صورت ذهنيى منطبق با او نمى گردد، نه در دنيا و نه در آخرت، پس غرض موسى بن عمران عليهماالسلام هم از تقاضايى كه كرد اين نبوده، چون چنين درخواستى لايق مقام رفيع شخصى مثل او كه يكى از پنج پيغمبر اولو العزم است و موقف خطيرى كه وى داشته با چنين غفلت و جهالتى سازگار نيست .

آرى ، تمناى اين كه خداوند در عين اين كه منزه از حركت و زمان و مكان و نواقص ماديت است خود را به انسان نشان دهد و به چشم انسان قدرتى دهد كه بتواند او را ببيند به شوخى شبيه تر است، تا به يك پيشنهاد جدى.

خلاصه كلام اين كه مگر ممكن است خداوند سببى از اسباب مادى را آنقدر تقويت كند كه با حفظ حقيقت و اثر خود، در يك امر خارج از ماده و آثار ماده و بيرون از حد و نهايت عمل نموده و اثر باقى بگذارد؟ چشم ما سببى است از اسباب مادى كه سببيتش تنها در امور مادى است و محال است عمل آن متعلق به چيزى شود كه هيچ اثرى از ماديت و خواص ماديت را ندارد.

بنا بر اين بطور مسلم اگر موسى عليه السلام در آيه مورد بحث تقاضاى ديدن خدا را كرده غرضش از ديدن غير اين ديدن بصرى و معمولى بوده و قهرا جوابى هم كه خداى

ص:85

تعالى به وى داده نفى ديدنى است غير اين ديدن، چه اين نحو ديدن امرى نيست كه سؤال و جواب بردار باشد، موسى آن را تقاضا كند و خداوند دست رد به سينه اش بزند .

مراد از اين رؤيت قطعى ترين و روشن ترين مراحل علم است و تعبير آن به رؤيت براى مبالغه در روشنى و قطعيت آن است.

(1)

تفسير و تحليل گفتمان هاي قرآن درباره مريم و عيسي و يحيي

گفتمان مادر مريم با خدا


1- الميزان ج : 8 ص : 299

ص:86

« إِذْ قَالَتِ امْرَأَت عِمْرَنَ رَب إِنى نَذَرْت لَك مَا فى بَطنى مُحَرَّراً فَتَقَبَّلْ مِنى إِنَّك أَنت السمِيعُ الْعَلِيمُ...!»

« بياد آر زمانى را كه همسر عمران گفت پروردگارا من نذر كرده ام كه آنچه در رحم دارم محرر يعنى خالص خدمتكار تو باشد از من قبول كن كه تو، آرى تنها توئى كه شنواى دانائى!»

« همين كه وضع حمل كرد گفت پروردگارا من او را دختر زاييدم( و خدا از خود او بهتر مى دانست كه چه زاييده!) و معلوم است كه براى خدمتگذارى معبد تو پسر چون دختر نيست و من او را مريم نام نهادم و من او و نسل او را از شيطان رجيم به تو پناه دادم!»

« پروردگارش دختر را قبول كرد آنهم به بهترين قبول و او را پرورش داد آنهم بهترين پرورش ...!» (35 تا37/آل عمران)

شروع آيات دلالت دارد بر اين كه مادر مريم اين مناجات را وقتى كرده كه به فرزندش حامله بوده و حملش هم از عمران بوده است. اين مناجات خالى از اشاره به اين نكته نيست كه همسر وى عمران در آن روزها زنده نبوده و گرنه او حق نداشت فرزند در شكم خود را مستقلا تحرير كند.

اين نكته هم روشن است كه تحرير فرزند چه به وسيله پدر باشد يا مادر، تحرير از بردگى نيست و دختر عمران برده نبوده، تا مادرش او را آزاد كند، پس تحرير در اين آيه آزاد كردن از قيد ولايتى است كه والدين بر فرزند خود دارند و با داشتن آن ولايت، او

ص:87

را تربيت مى كنند و در مقاصد خود بكار مى برند و اطاعتشان بر فرزند واجب است.

پس با تحرير، فرزند از تسلطى كه پدر و مادر بر او دارند خارج مى شود، ديگر پدر و مادر، او را به خدمت نمى گيرند. اگر اين تحرير به وسيله نذر و بخاطر خدا انجام شود، معنايش اين مى شود كه اين فرزند در ولايت خدا داخل شود، تنها او را بپرستد و خدمت كند. خدمت خدا كردن به اين است كه در مسجد و كليسا و اماكن مقدسه اى كه مختص عبادت خدا است خدمت كند، در حالى كه اگر اين نذر نبود، فرزند مى بايست پدر و مادر خود را خدمت مى كرد.

اين آيه دلالت دارد بر اين كه مادر مريم معتقد بوده به اين كه فرزندى كه در شكم دارد پسر است، نه دختر چون مناجاتى كه با خدا دارد قاطعانه است و در آن شرط نكرده كه اگر فرزندم پسر بود تحرير مى كنم، بلكه بطور قطع گفته:« نذرت لك ما فى بطنى محررا !» از اينجا معلوم مى شود مطمئن بوده كه فرزندش پسر است.

آگاهى مادر مريم از پسر بودن حملش حدسى نبود، چون خدا آن را بطور جزم از وى حكايت كرده است. اين حكايت خود دليل بر اين است كه اعتقاد وى به وجهى منتهى به وحى بوده، به همين جهت وقتى فهميد فرزندش دختر است، از فرزند پسر مايوس نشد و براى بار دوم با جزم و قطع عرضه داشت: « و انى اعيذها بك و ذريتها من الشيطان الرجيم ...!» و در آن اثبات كرد كه مريم داراى ذريه است، با اين كه ظاهرا راهى به چنين علمى نداشته است .

« و الله اعلم بما وضعت!» و« ليس الذكر كالانثى!» اين دو جمله از همسر عمران نيست، بلكه كلام خداى تعالى است، كه به عنوان جمله معترضه آورده شده است. از ظاهر جمله:« و الله اعلم بما وضعت!» استفاده مى شود كه مى خواهد بفرمايد ما مى دانيم كه فرزند او دختر است و ليكن با دختر كردن فرزند او خواستيم آرزوى او را به بهترين وجه برآوريم و به طريقى برآوريم كه او را خشنودتر سازد. اگر او مى دانست كه چرا فرزند در شكم او را دختر كرديم هرگز حسرت نمى خورد و آنطور اندوهناك نمى شد. او نمى دانست كه اگر فرزندش پسر مى شد، اميدش آن طور كه بايد محقق نمى شد و ممكن نبود نتائجى كه در دختر شدن فرزندش هست، در پسر شدن آن به دست آيد، براى اين كه نهايت نتيجه اى كه ممكن بود از پسر بودن فرزندش بدست آيد اين بود كه فرزندى چون عيسى از او متولد شود، كه پيامبرى باشد شفا دهنده كور مادر زاد و بيمار برصى و زنده كننده مردگان و ليكن در دختر بودن حملش نتيجه اى ديگر نيز عايد مى شود و آن اين است كه كلمةالله تمام مى شود و پسرى بدون پدر مى زايد و در نتيجه هم خودش و هم فرزندش آيتى و معجزه اى براى اهل عالم مى شوند! پسرى مى زايد كه در گهواره با

ص:88

مردم سخن مى گويد! روحى و كلمه اى از خدا مى شود! فرزندى كه مَثلش نزد خدا مثل آدم است و از او و از مادرش آن دختر طاهره مباركه آثار و بركات و آيات روشن ديگر بروز مى كند!

« و انى سميتها مريم، و انى اعيذها بك و ذريتها من الشيطان الرجيم!»

كلمه مريم در لغت آن شهر، بطورى كه گفته اند، به معناى زن عابد و نيز زن خدمتكار است، از همين جا معلوم مى شود كه چرا اين مادر دختر خود را بلافاصله بعد از وضع حمل مريم ناميد و چرا خداى تعالى اين عمل او را حكايت كرد؟ خواست تا بعد از نوميدى از زاييدن پسرى كه محرر براى عبادت و خدمت باشد بلادرنگ همين دختر را براى اين كار محرر كند. پس اين كه گفت:« سميتها مريم!» به منزله اين است كه گفته باشد: من اين دختر را براى تو محرر زاييدم دليل بر اين كه جمله نامبرده به منزله صيغه نذر است، اين است كه خداى سبحان دنبالش اين نذر را قبول نموده و مى فرمايد:« فتقبلها ربها بقبول حسن و انبتها نباتا حسنا ...!»

اين كه بعد از گفتن آن سخن اضافه كرد كه من او و ذريه او را از شر شيطان رانده شده، به خدا پناه مى دهم براى اين بود كه او و ذريه اش موفق به عبادت و خدمت كنيسه بشوند تا اسم مريم مطابق با مسمى باشد.

در اينجا جاى اين سؤال هست كه مادر مريم از كجا دانست مريم داراى ذريه خواهد شد كه در مقام گفتگوى با خداى عزوجل اين طور يعنى بطور مطلق گفت:« من او و نسل او را از شيطان رجيم به تو پناه دادم!» با اين كه مادر مريم علم غيب نداشت و آينده يك كودك براى همه غيب است زيرا كه جز خداى سبحان كسى آن را نمى داند.

او از جائى خبر داده شده بود! مى دانست كه به زودى از شوهرش عمران صاحب فرزندى پسر و صالح مى شود. بعد از آن كه حامله شد و همسرش از دنيا رفت شكى نداشت كه حمل در شكمش همان پسرى است كه به او وعده داده اند و بعد از آن كه فرزند را زاييد و فهميد حدسش خطا رفته، يقين كرد كه آن پسر موعود را به مريم مى دهند و او داراى ذريه است.

به همين جهت نذرش را كه راجع به پسر بود به دختر مبدل كرد و دخترش را مريم( زنى عابده و خادمه كنيسه) نام نهاد و ذريه او را از شر شيطان رجيم به خدا پناه داد. اين آن چيزى است كه دقت در كلام خدا آن را به ما مى فهماند.

« فتقبلها ربها بقبول حسن و انبتها نباتا حسنا !» كلمه قبول اگر با قيد حسن در كلام آيد معنايش همان تقبل است، چون فرق تقبل با قبول اين است كه تقبل به معناى يك نوع قبول است و آن قبول با رضايت درونى است. اگر از آن به جمله« بقبول حسن»

ص:89

تعبير كرد براى اين بود كه بفهماند حسن قبول مقصود اصلى از كلام است، علاوه بر اين كه تصريح كردن به حسن قبول اظهار حرمت و شرافتى براى مادر مريم است .

منظور از تقبل او به قبولى حسن اين نيست كه با اين قبول همسر عمران به خدا تقرب جويد و در برابر عملى كه كرده به ثواب آخرت برسد، براى اين كه فرموده خود مريم را قبول كرد، پس منظور قبول دختر او است، بدان جهت كه مريم ناميده شده و در راه خدا محرر شده، در نتيجه برگشت معناى عبارت به همان اصطفا است، مى خواهد بفرمايد ما او را اصطفا كرديم، چون معناى اصطفا هم همين است كه شخص اصطفا شده براى خدا به تمام معناى كلمه تسليم باشد( دقت فرماييد!)

و مراد از اين كه فرمود:« او را به انباتى حسن رويانديم!» اين است كه رشد و پاكيزگى به او و به ذريه او داديم و به او و به هر يك از ذريه و شاخه اى كه از تنه درخت وجودى او مى رويد حياتى افاضه كرديم كه آميخته با القاءات شيطان و پليدى و تسويلات و وسوسه هاى او نباشد و خلاصه اين كه حياتى طيب و طاهر به آنان افاضه مى كنيم!

و اين دو: يعنى قبول حسن كه گفتيم برگشتش به همان اصطفا است و نبات حسن كه گفتيم برگشتش به طهارت است، همان اصطفا و طهارتى است كه در ذيل آيات مورد بحث، به آن اشاره نموده و مى فرمايد:« و اذ قالت الملائكة يا مريم ان الله اصطفاك و طهرك ...!»

پس روشن شد كه اصطفاى مريم و تطهير وى عبارت است از اين كه دعاى مادرش را مستجاب كرد، همچنان كه اصطفاى وى بر زنان عالم عبارت است از اين كه عيسى عليه السلام از او متولد مى شود و اين كه او و فرزندش آيتى براى عالميان باشد، آيتى كه مصدق كلام خدا باشد كه فرمود:« و ليس الذكر كالانثى!»

(1)

در آرزوي ذرية طيبه ! گفتمان زكريا با خدا

« ... هُنَالِك دَعَا زَكرِيَّا رَبَّهُ قَالَ رَب هَب لى مِن لَّدُنك ذُرِّيَّةً طيِّبَةً إِنَّك سمِيعُ الدُّعَاءِ!»

« ... اينجا بود كه طمع زكريا وادارش كرد و دست به دعا برداشته به پروردگار خود گفت پروردگارا مرا از ناحيه خود فرزندى و نسلى پاك ببخش كه تو شنواى دعائى!» (38/آل عمران)

عيش طيب و حيات طيب، آن عيش و حياتى است كه ابعاض و شؤون مختلفش با هم سازگار باشد، بطورى كه دل صاحب آن عيش به زندگى گرم و بدون نگرانى باشد.


1- الميزان ج : 3 ص : 266

ص:90

ذريه طيبه آن فرزند صالحى است كه مثلا صفات و أفعالش با آرزوئى كه پدرش از يك فرزند داشت مطابق باشد.

انگيزه زكريا از اين كه گفت: « رب هب لى من لدنك ذرية طيبة!» اين بود كه در اين درخواست كرامتى بود كه از خداى تعالى در باره خصوص مريم مشاهده كرد، كرامتى كه دلش را از اميد پر كرده و اختيار را از دستش ربود و وادارش ساخت كه چنين درخواست عظيم و كرامت مهمى را بكند، لذا بايد گفت: منظورش از ذريه طيبه فرزندى بوده كه نزد خدا كرامتى شبيه به كرامت مريم و شخصيتى چون او داشته باشد. به همين جهت است كه خداى تعالى عين همين درخواست را در باره اش مستجاب نمود و يحيى عليه السلام را به او داد كه شبيه ترين انبيا به عيسى عليه السلام است و جامع ترين پيغمبرى است كه همه صفات كمال و كرامتهاى موجود در مريم و عيسى را واجد بود.

به خاطر همين جامعيت فرزند زكريا بود كه خدا او را يحيى ناميد و درباره اش فرمود:

« فَنَادَتْهُ الْمَلَئكَةُ وَ هُوَ قَائمٌ يُصلى فى الْمِحْرَابِ أَنَّ اللَّهَ يُبَشرُك بِيَحْيى مُصدِّقَا بِكلِمَةٍ مِّنَ اللَّهِ وَ سيِّداً وَ حَصوراً وَ نَبِيًّا مِّنَ الصلِحِينَ!»

« ملائكه( كه گوئى از راهى دور سخن مى گفتند،) خطابش كردند و در حالى كه او در محراب نماز مى خواند گفتند خداى تعالى تو را به يحيى مژده مى دهد فرزندى كه تصديق كننده كلمه اى از خدا است(يعنى عيسى) و سيدى است كه زن نمى گيرد، و پيامبرى است از صالحان!» (39/آل عمران)

و اين صفات نزديكترين صفات است براى انسانى كه شبيه به مريم و فرزندش عيسى عليه السلام باشد .

نامگذارى فرزند زكريا قبل از ولادتش و اين كه اين نامگذارى از ناحيه خداى تعالى بوده و اين كه نام او از بين همه نام ها « يحيى» انتخاب شده، همه مؤيد بيان قبلى ما است كه گفتيم منظور زكريا از درخواستى كه كرد اين بود كه خدا به وى فرزندى دهد كه شأن مريم را داشته باشد، مريمى كه او و پسرش عيسى يك آيت بودند، همچنان كه قرآن فرموده: « و جعلناها و ابنها آية للعالمين!» (91/انبياء) نتيجه مى گيريم كه همه آن امتيازها كه در مريم و عيسى رعايت شده بود در يحيى عليه السلام نيز رعايت شده است و در عيسى رعايت شد آنچه كه در مريم رعايت شد! چيزى كه هست عيسى بطور كامل مقدم بر يحيى است براى اين كه وجود و پديد آمدن او قبل از دعاى پدر يحيى مقدر بوده است. به همين جهت است كه او از پيامبران اولوا العزم و صاحب شريعت و كتاب و غيره شد، چيزى كه هست اين دو پيامبر تا آجا كه ممكن بوده

ص:91

بيكديگر شبيه شده اند.

جمله « مصدقا بكلمة من الله!» دلالت دارد بر اين كه يحيى عليه السلام از مبلغين دين عيسى عليه السلام بوده و بنا بر اين منظور از كلمه همان عيسى مسيح است، كه در ذيل همين آيات در بشارتى كه به مريم مى دهد عيسى را كلمه خود مى خواند و كلمه سيد به معناى كسى است كه زمامدار امور سواد مردم و جماعت آنان باشد و امور زندگى و معاش آنان را در دست داشته باشد و يا حداقل زمام امور مردم در فضيلتى از فضائل پسنديده شان را در دست داشته باشد.

كلمه حصور به معناى آن كسى است كه با زنان نمى آميزد. و منظور از اين كلمه در آيه مورد بحث بقرينه سياق آيه اين است كه يحيى عليه السلام بخاطر زهد بسيارش از اينگونه شهوات نفسانى اعراض داشته است.

« قَالَ رَب أَنى يَكُونُ لى غُلَمٌ وَ قَدْ بَلَغَنىَ الْكبَرُ وَ امْرَأَتى عَاقِرٌ قَالَ كَذَلِك اللَّهُ يَفْعَلُ مَا يَشاءُ! » (40/آل عمران)

« زكريا گفت چگونه مرا فرزندى خواهد شد با اينكه عمرم به نهايت رسيده و همچنين عمر همسرم علاوه بر اينكه او در جوانى هم نازا بود فرمود: اين چنين خدا هر چه بخواهد مى كند!»

اين جمله استفهامى است شگفت انگيز، مى خواهد حقيقت حال را بپرسد نه اين كه بخواهد فرزند دار شدن خود را امرى بعيد بشمارد، چون بعد از آن كه خداى تعالى او را با صراحت بشارت داد، ديگر ممكن نيست شخصى مثل زكريا استبعاد كند، علاوه بر اين كه خود آن جناب همين دو امرى كه در استفهام خود گنجانده و آنرا باعث تعجب شمرده، در سوره مريم در ضمن درخواستش نيز گنجانده و گفته بود:

« رب انى وهن العظم منى و اشتعل الراس شيبا و لم اكن بدعائك رب شقيا و انى خفت الموالى من ورائى و كانت امراتى عاقرا فهب لى من لدنك وليا!»

« پروردگارا استخوانم سست و سرم سفيد شده، ولى هرگز از دعاى تو نوميد نبودم، و من از موالى بعد از خود مى ترسم، همسرم نازا است، پس از ناحيه خود وارثى بمن بده!» (4و5/مريم)

چيزى كه هست مقامى كه سخن زكريا در آن مقام اظهار شده نكته اى ديگر را مى رساند، گويا وقتى از مشاهده وضع مريم منقلب شده، به ياد فرزند نداشتن خود افتاده و غير از درخواست فرزند به ياد هيچ چيز ديگر نبوده است. در دعاى خود نام دو عاملى را كه سهم زيادى در تاثرش داشته بيان مي كند، يكى پيرى و دوم نازائى همسرش. بعد از آن كه از ناحيه خدا بشارت يافت كه صاحب فرزند خواهد شد، گويا به خود آمد و حالت انقلابش برطرف شد، آنگاه متعجب شد كه در دوره پيرى از زنى نازا فرزند دار

ص:92

مى شود! خلاصه بشارت الهى وضعش را از ياس و اندوه به تعجبى آميخته با مسرت دگرگون ساخت.

و اگر بعد از بشارت يافتن به فرزند شروع كرد موانع اين كار و چگونگى برطرف شدن آنها را پرسيد، براى اين بود كه خصوصيات افاضه الهى و انعام او را بفهمد و در نتيجه از درك آن لذت ببرد و قدرش را بيشتر بشناسد.

اين كه گفت:« و قد بلغنى الكبر - پيرى مرا درربوده،» و نگفت: « من پير شده ام و ديگر شهوت جنسى ندارم،» ادبى را رعايت كرده كه هر كسى آن را مى فهمد، و نيز در اين كه گفت: « و امراتى عاقرا - و زنم در حالى كه نازا است!» و نگفت:« و امرأتى عاقر- و زنم نازا است،» اشاره كرده است به اين كه همسرم نيز مثل خودم پير است، در حالى كه نازا هم بوده است.

« قال كذلك الله يفعل ما يشاء!»

گوينده، هر چند خداى سبحان است، حال يا به مباشرت و يا به وسيله وساطت ملائكه، آن هم يا از راه وحى و يا به وسيله همان ملائكه اى كه با او گفتگو مى كردند، الاّ اين كه از ظاهر عبارت برمى آيد كه خود خداى تعالى نفرموده:« خدا اين چنين هر كار بخواهد مى كند!» بلكه گوينده آن فرشته اى بوده و اگر بخودش نسبت داده از اين جهت است كه فرشته هم به امر او گفته است. دليل بر اين كه گوينده فرشته اى بوده اين است كه در داستان مريم عليهاالسلام وقتى مى گويد: من كه شوهر نرفته ام و هرگز زناكار نبوده ام پاسخ فرشته اى كه با او گفتگو مى كرده را اين طور حكايت مى كند:« قال كذلك، قال ربك هو على هين، و قد خلقتك من قبل و لم تك شيئا !» (9/مريم)

از اين آيه چنين برمى آيد كه اولا زكريا جمله مورد بحث را از همان ناحيه اى مى شنيده كه جملات قبل را استماع كرده است. ثانيا فرشته گفت مطلب همين طور است، يعنى آن بشارتى كه به تو داديم واقع شدنى است.

اين اشاره است به اين كه فرزند دار شدن او از قضا و قدرهاى حتمى است كه هيچ شكى در وقوع آن نيست، نظير همان پاسخى كه روح در مقابل مريم داد و خداى تعالى آنرا چنين نقل كرده كه گفت:« كذلك قال ربك هو على هين!» تا آنجا كه گفت:« و كان امرا مقضيا!» ثالثا برمى آيد كه جمله « الله يفعل ما يشاء!» كلام جداگانه اى است كه مضمون كذلك را تعليل مى كند و مى رساند اين كه گفتيم:« كذلك» مطلب همان است كه گفتيم، براى اين بود كه خدا هر چه بخواهد مى كند!

« قَالَ رَب اجْعَل لى ءَايَةً قَالَ ءَايَتُك أَلا تُكلِّمَ النَّاس ثَلَثَةَ أَيَّامٍ إِلا رَمْزاً وَ اذْكُر رَّبَّك كثِيراً وَ سبِّحْ بِالْعَشىّ ِ وَ الابْكرِ!»

ص:93

« عرضه داشت پروردگارا برايم علامتى قرار ده فرمود علامت فرزنددار شدنت اين است كه سه روز با مردم سخن نتوانى گفت مگر باشاره، پروردگارت را بسيار يادآور و صبح و شام به تسبيح بپرداز!» (41/ آل عمران)

در اين آيه شريفه نشانه صاحب فرزند شدن زكريا سخن نگفتن وى معرفى شده است، همچنان كه در داستان مريم نيز نظير آن، نشانه و علامت شده بود و به مريم دستور دادند كه اگر از مردم كسى را ديدى بگو من براى خداوند، روزه زبان گرفته ام. اين بخاطر شباهتى است كه بين آن دو جناب يعنى يحيى و عيسى عليهما السلام بوده است.

در آيه مورد بحث، حضرت زكريا عليه السلام از خداى تعالى درخواست علامتى كرده، چون كلمه آيه به معناى علامتى است كه بر چيزى دلالت كند. حال ببينيم معناى آيتى كه خداى تعالى آنرا نشانه صاحب فرزند شدن زكريا قرار داده چيست؟

از ظاهر آيه:« آيتك الا تكلم الناس ثلثة ايام الا رمزا و اذكر ربك كثيرا و سبح بالعشى و الابكار!» برمى آيد كه آن جناب در آن سه روز قادر به سخن گفتن با كسى نبوده و زبانش از هر سخنى غير از ذكر خدا و تسبيح او بسته بوده است. اين تصرفى خاص و آيتى است كه بر جان پيامبر و زبان او واقع مى شود.

(1)

ايجاد آمادگي براي تولد عيسي «ع»

« وَ إِذْ قَالَتِ الْمَلَئكةُ يَمَرْيَمُ إِنَّ اللَّهَ اصطفَاكِ وَ طهَّرَكِ وَ اصطفَاكِ عَلى نِساءِ الْعَلَمِينَ!»

« يَمَرْيَمُ اقْنُتى لِرَبِّكِ وَ اسجُدِى وَ ارْكَعِى مَعَ الرَّكِعِينَ...!»

« و به ياد آر زمانى را كه ملائكه گفتند: اى مريم: بدان كه خدا تو را براى اهدافى كه دارد انتخاب و از ميان همه زنان عالم برگزيد!»

« اى مريم براى پروردگارت عبادت و سجده كن و با ساير ركوع كنندگان ركوع كن!»

« اين از خبرهاى غيب است كه ما آن را به تو وحى مى كنيم و تو نزد ايشان نبودى هنگامى كه قرعه هاى خود را مى انداختند كه كدام يك سرپرست مريم شوند و تو نزد ايشان نبودى آن زمان كه بگو مگو مى كردند.» (42تا44/آل عمران)

در آيات فوق دلالتى هست بر اين كه مريم عليهاالسلام محدثه بوده، يعنى از كسانى بوده كه ملائكه با او سخن مى گفته اند، و آن جناب سخنان اين هاتفان غيبى را مى شنيده است.


1- الميزان ج : 3 ص : 274

ص:94

آيه شريفه:« فارسلنا اليها روحنا فتمثل لها بشرا سويا،»(17/مريم) هم با آيات بعدش كه در سوره مريم واقع شده، بر اين معنا دلالت دارد.

در تفسير آيه:« فتقبلها ربها بقبول حسن ...،»(37/آل عمران) گفتيم كه اين آيه بيان استجابت دعاى مادر مريم عليهاالسلام است كه گفته بود:« و انى سميتها مريم، و انى اعيذها بك و ذريتها من الشيطان الرجيم ...!» و اين كه سخن ملائكه كه به مريم گفتند:« ان الله اصطفاك و طهرك ...!» خبرى است كه به وى داده اند كه تو نزد خدا تا چه حد قدر و منزلت دارى!

پس اصطفاء مريم همان تقبل او است عبادت خداى را و تطهيرش عبارت است از مصونيتش به عصمت خداى تعالى از گناهان، پس آن جناب، هم اصطفاء شده است و هم معصوم .

« و اصطفاك على نساء العالمين!» اصطفاى آن جناب بر زنان عالميان به معناى مقدم داشتن آن جناب بر ساير زنان است. حال ببينيم اين تقدم از تمامى جهات است يا از بعضى جهات؟ ظاهر آيات زيادي دلالت دارد بر اين كه از خصائص وجودى مريم عليهاالسلام انگشت روى هيچ خصيصه اى به جز ولادت عجيب فرزندش نمى گذارد، اين است كه اصطفا از هر جهت نيست بلكه همان زائيدن عيسي «ع» منظور است.

و اما غير از كلمه اصطفاء كلمات ديگرى كه در آيات مربوط به آن جناب آمده، از قبيل: تطهير و تصديق به كلمات خدا و كتب او و قنوت و محدثه بودن آن جناب همه امورى است كه اختصاصى به آن جناب ندارد، بلكه در ديگر زنان نيز احيانا يافت مى شود. اما اين كه بعضى گفته اند: مريم عليهاالسلام تنها از زنان هم عصر خود اصطفا شده، صحيح نيست، زيرا اطلاق آيه با آن نمى سازد!

« يا مريم اقنتى لربك و اسجدى و اركعى مع الراكعين!»

در اين آيه خداى تعالى مريم را ندا داده، و چون ندا مستلزم توجه شخص ندا شده به سوى ندا كننده است، قهرا هر جا كلمه ندا تكرار شود به منزله اين است كه به شخص ندا شده بفهماند من براى تو چند خبر دارم، خوب به آن اخبار گوش بده! در آيات مورد بحث مى فهماند ما دو خبر برايت آورده ايم: يكى اين كه خداى تعالى تو را با مقام و منزلتى كه نزد او دارى گرامى داشته و دوم وظيفه عبوديتى است كه تو بايد ملازم آن باشى، تا تلافى آن مقام و منزلت بوده باشد، پس اين دستور در عين اين كه دستور به ايفاى وظيفه عبودى است، دستور به اداى شكر آن مقام و منزلت نيز هست، در نتيجه برگشت معناى كلام به اين است كه حال كه خداى تعالى تو را اصطفاء كرده پس جا دارد قنوت و ركوع و سجده كنى! ( قنوت به معناى ملازم طاعت بودن توأم با خضوع است.

ص:95

سجده معنائى معروف دارد و ركوع به معناى منحنى شدن و يا مطلق اظهار ذلت است.)

(1)

بشارت تولد مسيح، عيسي پسر مريم!

« إِذْ قَالَتِ الْمَلَئكَةُ يَمَرْيَمُ إِنَّ اللَّهَ يُبَشرُكِ بِكلِمَةٍ مِّنْهُ اسمُهُ الْمَسِيحُ عِيسى ابْنُ مَرْيَمَ وَجِيهاً فى الدُّنْيَا وَ الاَخِرَةِ وَ مِنَ الْمُقَرَّبِينَ!»

« وَ يُكلِّمُ النَّاس فى الْمَهْدِ وَ كهْلاً وَ مِنَ الصلِحِينَ!»

« قَالَت رَب أَنى يَكُونُ لى وَلَدٌ وَ لَمْ يَمْسسنى بَشرٌ قَالَ كذَلِكِ اللَّهُ يَخْلُقُ مَا يَشاءُ إِذَا قَضى أَمْراً فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُن فَيَكُونُ!»

« زمانى كه فرشتگان گفتند: اى مريم خداى تعالى بشارتت مى دهد به كلمه اى از خودش كه نامش مسيح عيسى بن مريم آبرومندى در دنيا و آخرت و از مقربين است!»

« و با مردم در گهواره و در پيرى سخن مى گويد و از صالحان است !»

« مريم گفت: پروردگارا از كجا براى من فرزندى خواهد شد با اين كه هيچ بشرى با من تماس نگرفته است؟

فرشته گفت:

- اين چنين خدائى هر چه بخواهد خلق مى كند! او وقتى قضاى امرى را براند، همانا فرمان مى دهد كه باش، و آن امر وجود مى يابد!» (45تا 47/ آل عمران)

ظاهرا منظور از اين بشارت همان ماجرائى است كه در جاى ديگر حكايت كرده و فرموده: پس ما روح خود را نزد او فرستاديم و او خود را براى مريم به صورت بشرى تمام عيار مجسم كرد، به طورى كه مريم گفت: من به رحمان پناه مى برم از شر تو، تو اگر مردى با تقوا بودى اينجا نمى آمدى، روح ما به وى گفت:« انما انا رسول ربك لاهب لك غلاما زكيا ...! » (17تا19/ مريم)

پس بشارتى كه در آيه مورد بحث به جمع فرشتگان نسبت داده شده همان بشارت است كه در سوره مريم به شخص روح نسبت داده است.

جمله:« فارسلنا اليها روحنا فتمثل لها بشرا سويا !» كه در سوره مريم آيه 17 است و مربوط به همين داستان است، دلالت دارد كه مريم عليهاالسلام روح را با چشمان خود ديده، نه اين كه تنها صداى او را شنيده باشد!

مفهوم كلمه « عيسي»

كلمه عيسى در اصل يشوع بوده كه هم به معناى مخلص تفسير شده و هم به


1- الميزان ج : 3 ص : 294

ص:96

معناى منجى و در بعضى از اخبار به كلمه« يعيش - زنده مى ماند» تفسير شده و اين با نامى كه براى فرزند زكريا نهاده، يعنى نام « يحيى - زنده مى ماند،» مناسب تر است، چون قبلا هم گفته بوديم كه بين اين دو پيامبر از هر جهت شباهتى برقرار بوده(شباهت تام.)

در آيه مورد بحث با اين كه خطاب به مريم است در عين حال عيسى عليه السلام را، عيسى بن مريم خوانده و اين براى آن بوده كه توجه دهد به اين كه عيسى بدون پدر خلق شده و به اين صفت شناخته مى شود و نيز به اين كه مريم در اين معجزه شريك او است، همچنان كه در جمله:« و جعلناها و ابنها آية للعالمين!» (91/انبياء) فرموده مريم و عيسى را براى همه عالميان آيت قرار داديم .

« وجيها فى الدنيا و الاخرة ، و من المقربين!» وجاهت به معناى مقبوليت است و مقبول بودن عيسى عليه السلام در دنيا روشن است و همچنين در آخرت، چون قرآن از آخرت او چنين خبر داده است.

و اما اين كه فرمود: از مقربين است، معناى كلمه مقرب روشن است، مى فرمايد: عيسى عليه السلام مقرب نزد خدا است و داخل در صف اولياء است و از جهت تقرب داخل در صف مقربين از ملائكه است، همچنان كه فرمود:« لن يستنكف المسيح ان يكون عبدا لله و لا الملائكة المقربون!»(172/نساء) و در جاى ديگر قرآن تقريب را معنا كرده و فرموده:« اذا وقعت الواقعة - تا جمله - و كنتم ازواجا ثلثة ... و السابقون السابقون اولئك المقربون.»(11/واقعه)

به طورى كه ملاحظه مى كنيد از اين آيات بر مى آيد كه منظور از اين تقرب، تقرب به خداى سبحان است و حقيقت آن اين است كه فردى از انسانها در پيمودن راه برگشت به خدا - آن راهى كه به حكم آيه:« يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه،»(6/انشقاق) و به حكم آيه:« الا الى الله تصير الامور،»(53/شوري) پيمودنش بر هر انسانى نوشته شده، از ساير انسانها سبقت بگيرد.

« و يكلم الناس فى المهد و كهلا ...!» كلمه مهد به معناى آن بسترى است كه براى كودك شيرخوار تهيه مى كنند و كلمه كهلا از ماده كهولت يعنى سالخوردگى گرفته شده و به معناى دوران بين جوانى و پيرى است، دورانى است كه انسان به حد تماميت و قوت مى رسد و لذا بعضى گفته اند: كهل به كسى گفته مى شود كه جوانيش با پيرى مخلوط شده و چه بسا گفته باشند كهل كسى است كه سنش به سى وچهار سال رسيده باشد.

به هر حال جمله مورد بحث مى فهماند كه عيسى عليه السلام تا سن كهولت زنده مى ماند و اين خود بشارت ديگرى است براى مريم!

ص:97

آنچه از سياق آيه مورد بحث استفاده مى شود اين است كه مى خواهد به يكى از معجزات آن جناب اشاره كند و در ضمن افاده آن معنا مى رساند كه وى به سن شيخوخت و پيرى نمى رسد و مدت معاشرت و سخن گفتنش با مردم از طرف ابتدا ايام صباوت و از طرف انتها ايام كهولت است.

جمله مورد بحث مى فرمايد: عيسى در گهواره همانطور با مردم سخن گفت كه در دوران كهولت سخن مى گفت و سخن گفتن كودك در گهواره، معجزه اى است خارق العاده.

اين از نظر خود آيه مورد بحث و اما با در نظر گرفتن آيات ديگرى كه در اين قصه وارد شده، از آن جمله آيه: 31 سوره مريم، جاى هيچ ترديدى باقى نمى ماند در اين كه سخن گفتن آن جناب از باب معجزه بوده، چون از آن آيه استفاده مى شود كه آن جناب در همان ساعت اولى كه به دنيا آمده با مردم سخن گفته است. مى فرمايد:

« فاتت به قومها تحمله، قالوا: يا مريم لقد جئت شيئا فريا...!»

« مولود را كه در بغل گرفته بود نزد كسان خود آورد... عيسي گفت: من بنده خدايم، مرا كتاب داده و پيغمبر كرده ! »

« قالت رب انى يكون لى ولد و لم يمسسنى بشر؟» در اين آيه مريم با اين كه طرف صحبتش روح بود با او سخن نگفت بلكه خطاب را متوجه پروردگارش كرد و اين بر همان اساس بوده كه قبلا بدان اشاره كرديم كه خطاب ملائكه و خطاب روح و كلامشان، كلام خداى سبحان است، پس مريم عليهاالسلام مى دانسته كه آن كسى كه با او سخن مى گويد خود خداى تعالى است، هر چند كه خطابى كه مى شنيده از جانب روح ممثل و يا ملائكه بود و به همين جهت در پاسخ روى سخن را متوجه خداى تعالى كرد كه پروردگارا از كجا من داراى فرزند مى شوم ...؟

« قال كذلك الله يخلق ما يشاء، اذا قضى امرا فانما يقول له كن فيكون!» كلمه كذلك در مورد بحث خودش به تنهائى كلامى است تام و تقديرش الامر كذلك است، يعنى « بله مطلب اين چنين است!» و بشارتى كه هم اكنون به تو دادم امرى است مقضى و قضائى است كه رد و بدل نمى شود!

و از جمله« يفعل الله ما يشاء ...!» چنين استفاده مى شود كه اى مريم اين تعجب تو جا ندارد، براى اين كه وقتى تعجب صحيح است كه خدا قادر بر پديد آوردن چنين فرزندى نباشد و يا اگر هم باشد برايش دشوار باشد، اما در حالى كه قدرت خداى تعالى نامحدود باشد و هر كارى بخواهد بكند، ديگر چه جاى تعجب است. مساله دشوارى وقتى تصور مى شود كه كار نيازمند به اسباب و وسائل باشد، هر چه اسباب و

ص:98

وسائل بيشترى بخواهد آن كار دشوارتر است و هر قدر آن اسباب ناياب تر و از دسترس دورتر باشد، باز كار دشوارتر خواهد بود. خداى عزوجل هيچ چيزى را با ابزار و وسائل خلق نمى كند، بلكه هر وقت اراده امرى را كند، تنها كافى است فرمان دهد كه باش و آن چيز موجود شود!

در ادامه بشارت هاي داده شده به مريم « س» در زمان تولد عيسي «ع» آمده است:

« وَ يُعَلِّمُهُ الْكِتَب وَ الْحِكمَةَ وَ التَّوْرَاةَ وَ الانجِيلَ!»

« وَ رَسولاً إِلى بَنى إِسرءِيلَ أَنى قَدْ جِئْتُكُم بِئَايَةٍ مِّن رَّبِّكمْ...!»

« اى مريم خداى تعالى به عيسى كتاب و حكمت و تورات و انجيل تعليم مى دهد!»

« و در حالى كه فرستاده اى است به سوى بنى اسرائيل، و به اين پيام كه من به سوى شما آمدم با معجزه اى از ناحيه پروردگارتان، و آن اين است كه از گل برايتان چيزى به شكل مرغ مى سازم، سپس در آن مى دمم بلادرنگ و به اذن خدا مرغى مى شود و نيز كور مادر زاد و برص را شفا مى دهم و مرده را به اذن خدا زنده مى كنم و بدانچه در خانه هايتان ذخيره كرده ايد خبر مى دهم و در اين( معجزات) آيت و نشانه اى است براى شما، اگر مؤمن باشيد!»

« و نيز در حالى كه تورات را تصديق دارم و آمده ام تا بعضى از چيزها كه بر شما حرام شده حلال كنم و به وسيله آيتى از پروردگارتان آمده ام، پس از خدا بترسيد و مرا اطاعت كنيد!»

« و بدانيد كه الله پروردگار من و شما است، پس او را بپرستيد كه اين است صراط مستقيم!» (48تا51/آل عمران)

از آنجائى كه زمينه آيات مورد بحث صرفا، حكايت بشارتى بود كه به مريم دادند و دردادن اين بشارت كافى بود نكات برجسته اى از سرگذشت زندگى آن جناب يعنى عيسى عليه السلام از روزى كه مريم به وى حامله مى شود تا روزى كه به رسالت و دعوت مى پردازد را خاطرنشان كند و به مريم اطلاع دهد كه قرار است خداوند چنين فرزندى به تو بدهد و به همين جهت در اين زمينه غير اين مقدار را ذكر نكرد.

(1)

گفتمان خدا با مسيح درباره شرك پيروان او

« وَ إِذْ قَالَ اللَّهُ يَعِيسى ابْنَ مَرْيَمَ ءَ أَنت قُلْت لِلنَّاسِ اتخِذُونى وَ أُمِّىَ إِلَهَينِ مِن دُونِ اللَّهِ قَالَ سبْحَنَك مَا يَكُونُ لى أَنْ أَقُولَ مَا لَيْس لى بِحَق...!


1- الميزان ج : 3 ص : 298

ص:99

« و نيز به ياد آر زمانى را كه خداى تعالى به عيسى بن مريم فرمود:

-آيا تو به مردم گفتى كه اى مردم مرا و مادرم را به غير از خدا دو معبود ديگر بگيريد؟ عيسى گفت:

-پروردگارا منزهى تو، شايسته من نيست چيزى را كه حق من نيست بگويم، و فرضا اگر هم گفته باشم تو خود آنرا شنيده و دانسته اى، آرى تو مي دانى آنچه را كه در نفس من است و اين منم كه به چيزهايى كه در نزد تو است آگهى ندارم . براستى تو علام الغيوبى!»

« من به مردم چيزى جز آنچه كه تو دستورم دادى نگفتم و تو دستورم دادى كه بگويم خداى را كه پروردگار من و پروردگار شما است بپرستيد و تا در ميان ايشان بودم شاهد اعمال شان بودم پس از اين كه مرا بسوى خود خواندى تو خودت مراقب و شاهد بر آنان بودى و تو بر هر چيز شاهدى!»

« اگر عذابشان كنى اختيار دارى چون آنان بندگان تواند و اگر از جرم شان درگذرى باز هم امر به دست تو است، زيرا تو عزيز و حكيمى!»

« خداى تعالى فرمود امروز روزى است كه راستگويى راستگويان سودشان مى دهد! براى ايشان است باغهاى بهشتى كه از زير آنها نهرها روان است و آنان در آن باغها براى هميشه بسر مى برند، خداوند از آنان خوشنود شده و آنان هم از خداوند خوشنود شده اند و اين است رستگارى بزرگ!»

« براى خداوند است ملك آسمان ها و زمين و آنچه در بين آنها است و او بر هر چيز توانا است!» (116تا 120/مائده)

اين آيات گفتگوى خداى تعالى را با عيسى بن مريم در باره آنچه كه نصارا در حق وى گفته اند حكايت مى كند. گويا غرض از نظم و نسق اين آيات بيان اعترافاتى است كه عيسى عليه السلام به زبان خود نموده و وضع زندگى دنيوى خود را حكايت كرده باشد كه حق او نبوده در باره خود ادعائى كند كه حقيقت ندارد، چه او در برابر چشم خدا بوده، چشمى كه نه خواب دارد و نه كم ديد مى شود، و اين كه او ذره اى از آنچه خداوند برايش تحديد و معين نموده تجاوز نكرده است، چيزى جز آنچه مامور به گفتنش بوده نگفته و كارى جز آنچه خداوند مامور به انجامش نموده نكرده است و آن كار همان شهادت است. خداوند هم او را در اين اعترافات و در آنچه كه در باره حق ربوبيت خدا و عبوديت بندگان ذكر نموده تصديق فرموده است. به اين بيان آيات مورد بحث منطبق مى شود بر غرضى كه به خاطر آن سوره مائده نازل شده است و آن غرض عبارتست از بيان حقى كه خداوند براى خود به گردن بندگان قرار داده و آن وفاى به عهدى است كه با خداى خود بسته اند و اين كه نبايد آن عهد را بشكنند، يعنى نبايد از روى لاقيدى و بى بندوبارى شانه از زير

ص:100

بار تكاليف تهى سازند و هر چه بخواهند بكنند و هر جا بخواهند آزادانه بچرند، چنين حقى از طرف خداى تعالى به آنان داده نشده و خودشان هم قادر به رسيدن به اين آرزو نيستند. اين است آن غرضى كه سوره مائده از اول تا به آخر آن را بيان مى كند و در آخر مى فرمايد:

« و لله ملك السموات و الارض و ما فيهن و هو على كل شى ء قدير!»

« و براى خدا است ملك آسمانها و زمين و آنچه در ميان آنها است،

و او بر هر چيز قادر است!» (120/مائده)

زمان اين گفتگو روز قيامت است.

در اين آيات از مريم به مادر تعبير شده و گفته شده:« مرا و مادرم را دو معبود بگيريد،» با اين كه ممكن بود گفته شود: « مرا و مريم را دو معبود بگيريد،» اين تعبير براى اين بود كه تا بر مهمترين حجت هاى آنان بر الوهيت عيسى و مريم دلالت كند.

آن حجت عبارت است از تولدش از مريم بدون وجود پدر! آرى جهت اصلى اين كه نصارا هوس پرستش اين دو را كردند، همين مادرى و فرزندى اين طورى بود، بنا بر اين تعبير كردن از آن دو به عيسى و مادرش بهتر و رساتر دلالت بر اين معنى مى كند، تا اين كه گفته شود: عيسى و مريم.

عبارت « من دون الله » در قرآن كريم بسيار آمده و همه جا در معنى شريك و انباز گرفتن استعمال شده نه استقلال، به اين معنى كه مراد از اتخاذ يك معبود جز خدا و يا دو و يا بيشتر اين است كه غير خدا شريك خدا گرفته نشود نه اين كه غير خدا معبود گرفته شود و از خداى سبحان الوهيت نفى شود! براى اين كه يك چنين حرفى قابل تفوه نيست، بلكه از لغوياتى است كه نمى توان معناى محصلى برايش تصور كرد. چون آن حقيقتى كه در اين فرض معبود مستقل اتخاذ شده و از غير آن هم نفى الوهيت نموده، او همان خداى سبحان است.

اگر مثلا مى گويد: معبود مستقل مسيح است و بس و خداى ديگرى كه معبود مسيح باشد نيست در حقيقت برگشتش به اين است كه وجود خداى تعالى را قبول داشته باشد و ليكن از در اشتباه و نادانى او را به اوصاف بشرى مسيح متصف سازد .

همچنين اگر بت پرستى اين حرف را در باره بت خود بزند و بگويد: بتها رب النوع هاى خدايانند و خداى تعالى وجود ندارد، چه او هم براى عالم، معبود و خدائى قائل شده ليكن او را به وصف كثرت و تعدد موصوف نموده است.

پس اين شخص هم براى خدا شريك قائل شد نه اين كه وجود خدا را انكار كرده باشد، كما اين كه مسيحيان هم همين حرف را زده و گفته اند:« ان الله ثالث ثلاثة،»

ص:101

يعنى خدا واحدى است كه در عين حال سه چيز است و ثلاثى است كه در عين حال واحد است.

پس روشن شد كه خداى سبحان چيزى نيست كه كسى بتواند به طور كلى انكارش كند، اگر هم مشركين به ظاهر او را انكار نمايند حرف بى معنا و غير معقولى زده اند!

آرى اگر انسان از دير باز وجود معبودى را براى اين عالم اثبات مى كرده براى اين بوده كه احساس مى نموده كه عموم اجزاى اين عالم در رفع نواقصى كه در وجودشان هست و در اداره نظامى كه لازم دارند به چنين پروردگارى نيازمندند و به اين ملاك بوده كه بشر پى به وجود پروردگار برده، آن گاه خصوصيات وجودى او را اثبات كرده است.

بنا بر اين، در مقام معرفى آن پروردگار و آن قيم هر چيزى را كه اسم ببرند و سراغ دهند همو خداى سبحان است!

چون اگر معبودى كه سراغ مى دهند غير خدا باشد اشتباهى است كه در تشخيص اسماء و صفات خدا نموده، و اگر هم خدا را قبول دارند و هم معبودهاى ديگرى را اثبات مى كنند براى خدا شريك قائل شده اند، پس در هر حال خدا را اثبات كرده، نه اين كه او را انكار و غير او را اثبات كنند، زيرا گفتيم كه اين حرف غير معقول است!

به اين بيان معلوم شد معنى« الهين من دون الله ،» دو شريك از غير خدا براى خدا قائل شدن است، نه خدا را انكار كردن.

ما از خارج فهميده و بدست آورده ايم كه نصارا با اين عمل خود نفى الوهيت از پروردگار متعال نكرده اند، و چه بسا از مسيحيان كه به اين معنى هم اشكال كرده اند و گفته اند: نصارا قائل به الوهيت مريم عذرا نيست و كلام آنان را كه به ظاهر الوهيت مريم را مى رساند به وجهى توجيه نموده اند!

ليكن نكته اى كه در اين آيه است و اين توجيهات را باطل مى كند و لازم است تذكر داده شود اين است كه در آيه نفرمود: نصارا گفته اند مريم اله است، تا بتوان آنرا توجيه كرد و گفت آرى چنين حرفى مى زدند و ليكن غرض شان چيز ديگرى بوده، بلكه فرمود: نصارا مريم را اله خود اتخاذ كردند، معلوم است كه اتخاذ اله غير گفتن آن است، گر چه وقتى اتخاذ شد به زبان هم جارى مى شود زيرا اتخاذ اله جز به عبوديت و خضوع بندگى صادق نيست، علاوه بر اين كه اعتقاد به الوهيت مريم از نياكان مسيحيت به اخلاف آنان رسيده و اين در ميان شان مشهور است.

« قال سبحانك ما يكون لى ان اقول ما ليس لى بحق ...!» اين آيه و آيه بعدش

ص:102

جواب مسيح است از سؤالى كه از او شد، و همان طورى كه گفتيم آن جناب در پاسخ خود ادب عجيبى بكار برده است، زيرا وقتى ناگهان و بدون انتظار از پروردگار خود مى شنود كه نسبتى به ساحت مقدس او داده اند كه سزاوار و لايق مقام قدس و ساحت جلال و عظمت او نيست و آن نسبت عبارت است از اتخاذ مردم معبودها و شركا براى خداى سبحان، لذا در آغاز سخن خداى خود را تسبيح و تقديس مى نمايد، آرى ادب عبوديت اقتضا مى كند كه بنده در چنين موقعى پروردگار خود را از چيزهائى كه سزاوار نيست در باره وى بشنود و يا تصور آنرا به خود راه دهد تقديس نموده و او را از آن نسبت هاى ناروا منزه سازد، چنان كه خود پروردگار هم در كلام خود، بندگان خود را به چنين ادبى تاديب كرده و فرموده:« و قالوا اتخذ الرحمن ولدا سبحانه !»(26/انبيا ) و نيز فرموده:« و يجعلون لله البنات سبحانه!»(57/نحل)

مسيح عليه السلام پس از تسبيح خداى تعالى چيزى را كه خداوند از انتسابش به وى پرسش نموده و آن اين بوده كه به مردم گفته باشد غير از خدا ، مرا و مادرم را هم دو معبود بگيريد، انكار نمود.

البته مستقيما خود آن نسبت را انكار نكرد، بلكه به منظور مبالغه در تنزيه خداوند آنرا به نفى سببش، نفى و انكار نمود، چون اگر مى گفت: من چنين حرفى نزده ام و يا چنين كارى نكرده ام، فهميده مى شد كه چنين كارى ممكن هست كه از وى سرزده باشد و ليكن او به اختيار خود نكرده، بخلاف اين كه سبب آنرا نفى كند و بگويد: شايسته نيست براى من كه چنين چيزى را كه حق نيست بگويم! كه در اين صورت چيزى را نفى كرده كه گفتار مزبور موقوف بر آن است و آن اين است:

اولا: اين كه اين گفتار صحيح و حق باشد و ثانيا: مسيح مجاز در گفتن آن هم باشد، وقتى حق بودن آن را نفى كند گفتن خود را هم بطور رساتر و بهترى نفى كرده است.

« ان كنت قلته فقد علمته!» نفى ديگرى است براى آن گفتارى كه صدورش از مسيح سؤال شده است. در اينجا هم صريحا آنرا نفى نكرده، بلكه لازمه آنرا كه همان علم خداى تعالى باشد نفى نموده، چه لازمه صدور آن از مسيح اين است كه خداى تعالى عالم به آن باشد، زيرا خداى تعالى كسى است كه چيزى در آسمان و زمين بر او پوشيده نيست و او كسى است كه قائم است بر هر نفس و بر هر عملى كه آن نفس انجام مى دهد، كسى است كه بر هر چيزى محيط است!

اين فقره از كلمات مسيح متضمن چند نكته است: يكى اين كه دليل آن همراهش ذكر شده و تنها به ذكر ادعا اكتفا نشده است، ديگر اين كه اشعار دارد بر اين

ص:103

كه تنها چيزى كه مسيح عليه السلام در كارها و گفتارهايش ملاحظه مى كند علم خداى سبحان است و بس! و هيچ گونه اعتبار و اعتنائى به علم و جهل غير خدا از مخلوقات قائل نيست و كارى به علم و جهل شان ندارد، به عبارت واضح تر اين كه بطور كلى سؤال در جائى صحيح است كه سائل يا خود را جاهل بداند و بخواهد به اين وسيله از خود دفع جهل نموده و نسبت به مورد سؤال اطلاع پيدا كند، يا اگر خود را جاهل نمى داند بخواهد با اين سؤال از جاهل ديگرى رفع جهل نموده و او را بواقع قضيه مورد سؤال واقف سازد، كما اين كه نوع سؤالاتى كه در كلام پروردگار واقع شده از همين باب است و از همين جهت مسيح عليه السلام در جوابى كه در مثل چنين مقامى داده كه: اگر من گفته بودم، تو دانسته بودى، امر را به علم خداى تعالى ارجاع داده و اشعار داشته بر اين كه در افعال و اقوالش چيزى را جز علم خداى تعالى معتبر نمى داند، آنگاه با جملات« تعلم ما فى نفسى و لا اعلم ما فى نفسك انك انت علام الغيوب!» علم خداى خود را از اين كه دستخوش جهل و آميخته با آن شود منزه نموده است .

اين كلام گر چه خود ثناى ديگرى است، ليكن غرض از آن در اين مقام ثنا نيست چون مقام مقام ثنا نيست، بلكه تبرى از نسبتى است كه به وى داده شده، پس اين كه گفت « تعلم ما فى نفسى،» توضيح مى دهد مقدار نفوذ علم بارى تعالى را كه در جمله« ان كنت قلته فقد علمته» از آن اسم برده و بيان مى كند كه در روز قيامت علم خداى تعالى كه پادشاه حقيقى است از قبيل علمى كه پادشاهان از راه گزارشات مملكت به احوال رعيت خود پيدا مى كنند نيست، و خداوند مانند آنان كه به پاره اى از احوال رعيت عالم و نسبت به پاره اى جاهل و حال بعضى از رعايا را مستحضر و از حال بعضى ديگر غافلند نيست، بلكه خداى سبحان لطيف و خبير به هر چيز است كه از آن جمله خصوص نفس عيسى بن مريم است، باز هم هنوز بيان مسيح در باره علم حق تعالى استيفا نشده، زيرا خداى سبحان عالم است به هر چيز، ليكن نه چون علم يكى از ما به ديگرى و علم آن ديگرى به ما، بلكه او آنچه را كه مى داند به احاطه مى داند، و بدون اين كه چيزى به او احاطه يابد« و لا يحيطون به علما!» پس خداى تعالى معبودي است نامحدود و بر خلاف او هر چيزى محدود و مقدر است به طورى كه از حدود خود نمى تواند تجاوز كند، از همين جهت مسيح عليه السلام براى اين كه حق مطلب را ادا كرده باشد جمله ديگرى را ضميمه كرد و آن اين بود كه گفت:« و لا اعلم ما فى نفسك!» اما اين كه گفت« انك انت علام الغيوب!» خواست تا با اين جمله علت جمله قبلى را كه گفت:« تعلم ما فى نفسى،» بيان نموده از جهت ديگرى حق مطلب را بهتر و بيشتر ادا كند و آن جهت دفع توهمى است كه ممكن است كسى بخود راه دهد و خيال

ص:104

كند علم خدا تنها منحصر است به ما بين او و بنده اش مسيح و شامل هر چيزى نمى شود، براى دفع اين توهم گفت: « انك انت علام الغيوب!» يعنى علم تام به جميع غيب ها منحصرا از آن خداى عالم است. هر چيزى كه براى يك موجودى حاضر و براى ساير موجودات غايب است همان چيز براى خدا حاضر است و او محيط به آن است. لازمه اين مطلب اين است كه چيزى نتواند به غيب چيز ديگرى كه خدا عالم به آن است و نه به غيب خود پروردگار راه يابد، براى اينكه او خود مخلوقى است محدود كه نمى تواند از طورى كه آفريده و تحديد شده تجاوز نمايد . پس تنها خداى سبحان علام الغيوب است، و هيچ چيزى به جز خدا عالم به غيب ها نيست، نه همه غيبها و نه بعضى از آنها، علاوه بر اين، اگر هم فرض شود كه كسى( مانند انبيا و اولياء) به چيزى از غيب خدا احاطه يابد باز هم محيط حقيقى نيست، زيرا اگر در اين فرض خداوند به آنچه او احاطه يافته احاطه داشته باشد پس باز آن شخص محيط نيست، بلكه محاط به احاطه خدا است و خداوند است كه مشيتش تعلق گرفته او را به بعضى از غيب هاى خود احاطه دهد و معلوم است كه آن شخص به اين موهبت و ملكى كه خدا به او ارزانى داشته از ملك خدا بيرون نرفته است، كما اين كه فرمود:« و لا يحيطون بشى ء من علمه الا بما شاء!»(255/بقره) و اگر - العياذ بالله - خداوند احاطه به آن نداشته باشد در اين صورت محدود و مخلوقى بيش نيست و خداوند بزرگتر از آن است كه مخلوق و محدود باشد تعالى الله عن ذلك علوا كبيرا .

« ما قلت لهم الا ما امرتنى به ان اعبدوا الله ربى و ربكم!» مسيح عليه السلام پس از آن كه نسبت مزبور را از راه نفى سبب از خود نفى نمود اينك مجددا از طريق بيان وظيفه و اين كه از وظيفه خود تخطى نكرده آنرا نفى كرده و عرض مى كند « من به آنان نگفتم مگر آنچه را كه تو به من دستور دادى، » كلام خود را به طريق نفى و اثبات ادا كرده تا افاده حصر نموده بر جواب پروردگار و نفى آنچه از او سؤال شده دلالت كند، و با جمله:« ان اعبدوا الله!» وظيفه خود را تفسير كرد و با جمله« ربى و ربكم!» خداى خود را توصيف نمود تا كمترين شبهه و توهمى در اين كه او بنده اي است فرستاده شده از طرف خدائى كه پروردگار او و همه مردم است و رسولى است كه مردم را بسوى خداى واحد بى شريك دعوت مى كند باقى نماند، آرى مسيح عليه السلام - به طورى كه قرآن شريف از او حكايت كرده - هميشه مردم را همين طور صريح و روشن به توحيد دعوت مى نموده، از جمله كلمات او به نقل قرآن اين آيه است: « ان الله هو ربى و ربكم فاعبدوه هذا صراط مستقيم!»(51/آل عمران)

« و كنت عليهم شهيدا ما دمت فيهم فلما توفيتنى كنت انت الرقيب عليهم و

ص:105

انت على كل شى ء شهيد!» در اين كلام نيز وظيفه ديگرى را كه از جانب خداى سبحان به عهده دارد بيان نموده و آن شهادت بر اعمال است، چنان كه آيه شريفه زير هم به آن اشاره مى كند:« و يوم القيامة يكون عليهم شهيدا!»(159/نساء) مسيح عليه السلام در اين فقره از كلام خود عرض مى كند: من در بين امت خود وظيفه اى جز رسالت بسوى آنها و گواهى بر رفتارشان نداشتم.

رسالت را به روشن ترين وجهى كه ممكن بود انجام دادم و تا مدتى كه در بين آنان بودم شاهد و ناظر اعمالشان هم بودم و به هيچ وجه از وظيفه اى كه برايم مقرر فرمودى تخطى نكردم .

بنا بر اين، من از اين كه به آنها گفته باشم: مرا و مادرم را جز خدا دو معبود بگيريد، برى و منزهم!

از اين دو آيه شريفه كه حال مسيح عليه السلام را حكايت مى كند معلوم شد كه ساحت مقدس آن جناب از اين خرافات كه ملت مسيح در حق وى مى گويند برى و منزه است و وى مسؤول آنچه مى گويند و مى كنند نيست، لذا خود مسيح در آخر كلامش عرض كرد:« ان تعذبهم فانهم عبادك...!»

(1)

تفسير و تحليل گفتمان ايوب با خدا

بلاهاي ايوب، نمونه اي از امتحان الهي


1- الميزان ج : 6 ص : 347

ص:106

« وَ اذْكُرْ عَبْدَنَا أَيُّوب إِذْ نَادَى رَبَّهُ أَنى مَسنىَ الشيْطنُ بِنُصبٍ وَ عَذَابٍ...!»

« به ياد آور بنده ما ايوب را آن زمان كه پروردگار خود را ندا داد كه شيطان مرا دچار عذاب و گرفتارى كرد!»

« بدو گفتيم پاى خود به زمين بكش كه آب همين جا نزديك توست، آبى خنك، در آن آب تنى كن و از آن بنوش!»

« و اهلش را با فرزندانى به همان تعداد و دو برابر فرزندانى كه داشت به او بداديم تا رحمتى باشد از ما به او و تذكرى باشد براى خردمندان!»

« و نيز به او گفتيم حال كه سوگند خورده اى كه همسرت را صد تركه چوب بزنى تعداد صد تركه به دست بگير و آنها را يك بار به زنت بزن تا سوگند خود نشكسته باشى، ما ايوب را بنده اى خويشتن دار يافتيم!

چه خوب بود همواره به ما رجوع مى كرد!»(41تا44/ص)

در آغاز آيات مى فرمايد: به ياد آر بنده ما ايوب را بعدا بعضى از خاطرات او را نام برده، مى فرمايد: به ياد آر اين خاطره اش را كه پروردگار خود را خواند كه اى پروردگار من...!

« و اذكر عبدنا ايوب اذ نادى ربه انى مسنى الشيطان بنصب و عذاب!» اين جمله دعايى است از ايوب عليه السلام كه در آن از خدا مى خواهد عافيتش دهد و سوء

ص:107

حالى كه بدان مبتلا شده از او برطرف سازد!

به منظور رعايت تواضع و تذلل درخواست و نياز خود را ذكر نمى كند و تنها از اين كه خدا را به نام ربى - پروردگارم صدا مى زند فهميده مى شود كه او را براى حاجتى مى خواند.

از ظاهر آيات بعدى برمى آيد كه مرادش از نصب و عذاب بد حالى و گرفتاريهايى است كه در بدن او و در خاندانش پيدا شد، همان گرفتاريهايى كه در سوره انبيا آن را از آن جناب چنين حكايت كرده كه گفت:« مسنى الضر و انت ارحم الراحمين!» البته اين در صورتى است كه بگوييم كلمه ضر شامل مصيبت در خود آدمى و اهل بيتش مى شود.

و در اين سوره و سوره انبياء هيچ اشاره اى به از بين رفتن اموال آن جناب نشده، هر چند كه اين معنا در روايات آمده است.

ظاهرا مراد از مس شيطان به نصب و عذاب اين است كه: مى خواهد نصب و عذاب را به نحوى از سببيت و تاثير به شيطان نسبت دهد و بگويد كه شيطان در اين گرفتاريهاى من مؤثر و دخيل بوده است. همين معنا از روايات هم برمى آيد.

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه يكى از گرفتاريهاى ايوب مرض او بود، و مرض علل و اسباب عادى و طبيعى دارد، پس چگونه آن جناب مرض خود را هم به شيطان نسبت داد و هم به بعضى از علل طبيعى؟ جواب اين اشكال آن است كه: اين دو سبب يعنى شيطان و عوامل طبيعى، دو سبب در عرض هم نيستند، تا در يك مسبب جمع نشوند و نشود مرض را به هر دو نسبت داد، بلكه دو سبب طولى اند.

ممكن است گفته شود: اگر چنين استنادى ممكن باشد، ولى صرف امكان دليل بر وقوع آن نمى شود، از كجا كه شيطان چنين تاثيرى در انسانها داشته باشد كه هر كس را خواست بيمار كند؟ در پاسخ مى گوييم: نه تنها دليلى بر امتناع آن نداريم، بلكه آيه شريفه « انما الخمر و الميسر و الانصاب و الازلام رجس من عمل الشيطان!»(90/مائده) دليل بر وقوع آن است، براى اين كه در اين آيه، شراب و قمار و بت ها و ازلام را به شيطان نسبت داده و آن را عمل شيطان خوانده و نيز از حضرت موسى عليه السلام حكايت كرده كه بعد از كشتن آن مرد قبطى گفته:« هذا من عمل الشيطان انه عدو مضل مبين!» (15/قصص)

به فرضى هم كه از روايات چشم پوشى كنيم، ممكن است احتمال دهيم كه مراد از نسبت دادن نصب و عذاب به شيطان اين باشد كه شيطان با وسوسه خود مردم را فريب داده و به مردم گفت: از اين مرد دورى كنيد و نزديكش نشويد، چون اگر او پيغمبر بود اين قدر بلاء از همه طرف احاطه اش نمى كرد و كارش بدينجا نمى كشيد و عاقبتش

ص:108

بدينجا كه همه زبان به شماتت و استهزايش بگشايند نمى انجاميد .

آنچه در قرآن كريم از خصائص انبياء و ساير معصومين شمرده شده، همانا عصمت است كه به خاطر داشتن آن، از تاثير شيطان در نفوسشان ايمنند و شيطان نمى تواند در دلهاى آنان وسوسه كند، اما تاثيرش در بدنهاى انبياء و يا اموال و اولاد و ساير متعلقات ايشان، به اين كه از اين راه وسيله ناراحتى آنان را فراهم سازد، نه تنها هيچ دليلى بر امتناع آن در دست نيست، بلكه دليل بر امكان وقوع آن هست، و آن آيه شريفه« فانى نسيت الحوت و ما انسانيه الا الشيطان ان اذكره!»(63/كهف) مى باشد كه راجع است به داستان مسافرت موسى با همسفرش يوشع عليه السلام و يوشع به موسى مى گويد: اگر ماهى را فراموش كردم اين فراموشى كار شيطان بود، او بود كه نگذاشت من به ياد ماهى بيفتم!

پس از اين آيه برمى آيد كه شيطان اين گونه دخل و تصرفها را در دلهاى معصومين دارد.

لازمه جواز و امكان مداخله شيطان در دلهاى انبياء اين نيست كه در دلهاى پيروان انبياء نيز دخل و تصرف بكند، زيرا ما كه مى گوييم ممكن است شيطان چنين تصرفهايى در دلهاى معصومين بكند، معتقديم كه هر جا چنين تصرفهايى بكند به اذن خدا مى كند، به اين معنا كه خدا جلوگيرش نمى شود چون مداخله شيطان را مطابق مصلحت مى بيند، مثلا مى خواهد مقدار صبر و حوصله بنده اش معين شود.

و لازمه اين حرف اين نيست كه شيطان بدون مشيت و اذن خدا هر چه دلش خواست بكند و هر بلايى كه خواست بر سر بندگان خدا بياورد و اين خود روشن است!

« أركض برجلك هذا مغتسل بارد و شراب!» واقع شدن اين آيه در دنبال آيه قبلى كه درخواست و نداى ايوب عليه السلام را حكايت مى كرد، اين معنا را افاده مى كند كه خداى سبحان خواسته است به وى اعلام كند كه دعايش مستجاب گشته است.

جمله« أركض برجلك!» حكايت آن وحيى است كه در هنگام كشف از استجابت به آن جناب فرموده. سياق آيه كه سياق امر است اشعار دارد بلكه كشف مى كند از اين كه: آن جناب در آن موقع آن قدر از پا درآمده بود كه قادر به ايستادن و راه رفتن با پاى خود نبوده و در سراپاى بدن بيمارى داشته و خداى تعالى اول مرض پاى او را شفا داده و بعد چشمه اى در آنجا برايش جوشانده و دستور داد كه از آن چشمه حمام بگيرد و بنوشد تا ظاهر و باطن بدنش از ساير مرضها بهبودى يابد! .

« و وهبنا له أهله و مثلهم معهم رحمة منا و ذكرى لاولى الالباب!» در روايات آمده: تمامى كسان او به غير از همسرش مردند و آن جناب به داغ همه فرزندانش مبتلا

ص:109

شده بود و بعدا خدا همه را برايش زنده كرد و آنان را و مثل آنان را به آن جناب بخشيد.

بعضى گفته اند كه فرزندانش در ايام ابتلايش از او دورى كردند و خدا با بهبودى اش آنان را دوباره دورش جمع كرد و همان فرزندان زن گرفتند و بچه دار شدند. پس معناى اين كه خدا فرزندانش را و مثل آنان را به وى بخشيد همين است كه آنان و فرزندان آنان را دوباره دورش جمع كرد .

« رحمة منا و ذكرى لاولى الالباب !» ما اين كار را كرديم براى اين كه رحمتى از ما به وى بوده باشد و نيز تذكرى براى صاحبان عقل باشد تا با شنيدن سرگذشت آن جناب متذكر شوند!

« و خذ بيدك ضغثا فاضرب به و لا تحنث انا وجدناه صابرا نعم العبد انه اواب!» ضغث به معناى يك مشت پر از شاخه درخت و يا از گياه و يا از خوشه خرما است و ايوب عليه السلام سوگند خورده بود كه اگر حالش خوب شود همسرش را صد تازيانه بزند، زيرا در امرى او را ناراحت كرده بود و چون خداى تعالى عافيتش داد به وى فرمود تا يك مشت شاخه به عدد تازيانه هايى كه بر آن سوگند خورده بود( صد عدد) در دست گرفته يك نوبت آن را به همسرش بزند تا آن كه سوگند خود را نشكسته باشد .

اگر جرم همسر او و سبب سوگند او را ذكر نكرده براى اين است كه هم تادب و هم نامبرده را احترام كرده باشد!

« انا وجدناه صابرا!» يعنى ما او را در برابر ابتلائاتى كه به وسيله آن او را آزموديم يعنى در برابر مرض و از بين رفتن اهل و مال صابر يافتيم!

يعني اگر ما او را عبد ناميديم و يا عبد خود ناميديم، براى اين است كه ما او را صابر يافتيم!

(1)

تفسير و تحليل گفتمان يونس(ع) با خدا

دعائي از بطن ماهي !


1- الميزان ج : 17 ص : 316

ص:110

« وَ ذَا النُّونِ إِذ ذَّهَب مُغَضِباً فَظنَّ أَن لَّن نَّقْدِرَ عَلَيْهِ فَنَادَى فى الظلُمَتِ أَن لا إِلَهَ إِلا أَنت سبْحَنَك إِنى كنت مِنَ الظلِمِينَ!»

« فَاستَجَبْنَا لَهُ وَ نجَّيْنَهُ مِنَ الْغَمّ ِ وَ كَذَلِك نُجِى الْمُؤْمِنِينَ!»

« و ذو النون را ياد كن آن دم كه خشمناك برفت و گمان كرد بر او سخت نمى گيريم، پس از ظلمات ندا داد كه پروردگارا! خدايى جز تو نيست، تسبيح تو گويم كه من از ستمگران بودم!»

« پس اجابتش كرديم و از تنگنا نجاتش داديم و مؤمنان را نيز چنين نجات مى دهيم!»( 87و 88/انبيا)

ذو النون( صاحب ماهى) همان يونس پيغمبر فرزند متى است كه صاحب داستان ماهى است و از طرف پروردگار مبعوث بر اهل نينوى شد و ايشان را دعوت كرد ولى ايمان نياوردند پس نفرينشان كرد و از خدا خواست تا عذابشان كند همين كه نشانه هاى عذاب نمودار شد توبه كردند و ايمان آوردند.

پس خدا عذاب را از ايشان برداشت و يونس از ميانشان بيرون شد و خداوند صحنه اى به وجود آورد كه در نتيجه يونس به شكم يك ماهى بزرگ فرو رفت و در آنجا زندانى شد تا آن كه خدا آن بليه را از او برداشته دو باره به سوى قومش فرستاد.

« و ذا النون اذ ذهب مغاضبا ...!» يعنى به ياد آر ذو النون را آن زمان كه با خشم از قومش بيرون رفت و پنداشت كه ما بر او تنگ نمى گيريم.

ص:111

ممكن هم هست آيه در مورد تمثيل وارد شده باشد و معنايش اين باشد كه: رفتن او و جدائى اش از قومش مانند رفتن كسى بود كه از مولايش قهر كرده باشد و پنداشته باشد كه مولايش بر او دست نمى يابد و او مى تواند با دور شدن از چنگ وى بگريزد و مولايش نمى تواند او را سياست كند!

اين احتمال از اين نظر قوى نيست كه پيامبرى چون يونس شانش اجل از اين است كه حقيقتا و واقعا از مولايش قهر كند و به راستى بپندارد كه خدا بر او قادر نيست و او مى تواند با سفر كردن از مولايش بگريزد چون انبياى گرامى خدا ساحتشان منزه از چنين پندارها است و به عصمت خدا معصوم از خطا هستند!

پس همانطور كه گفتيم آيه شريفه از باب تمثيل است نه حكايت يك واقعيت خارجى!

خداى تعالى او را گرفتار ماهى كرد و ماهى او را بلعيد پس در شكم ماهى پروردگار خود را بخواند.

« ان لا اله الا انت سبحانك!» در اين جمله يونس عليه السلام از آنچه كه عملش نمايش مى داد بيزارى مى جويد، چون عمل او كه راه خود را گرفت و قومش را به عذاب خدا سپرد و رفت بدون اين كه از ناحيه خدا دستورى داشته باشد - گر چه او چنين قصدى نداشت - اين معنا را ممثل مى كرد كه غير از خدا مرجع ديگرى هست كه بتوان به او پناه برد.

چون عملش بيانگر چنين معنايى بود از اين معنا بيزارى جست و عرضه داشت:« لا اله الا انت - جز تو معبودى نيست!»

همچنين، چون اين معنا را ممثل مى كرد كه ممكن است به كارهاى او اعتراض نمايد و بر او خشم گيرد و نيز اين تصور را به وجود مى آورد كه ممكن است كسى از تحت قدرت خدا بيرون شود، لذا براى عذرخواهى از آن گفت: سبحانك!

« انى كنت من الظالمين!» در اين جمله به ظلم خود اعتراف كرد، چون عملى آورده كه ظلم را ممثل مى كرد، هر چند كه فى نفسه ظلم نبود و خود او هم قصد ظلم و معصيت نداشت، چيزى كه هست خداى تعالى در اين پيشامد پيغمبرش را تاديب و تربيت كرد تا با گامى پاك و مبراى از تمثيل ظلم( تا چه رسد به خود ظلم!» شايسته قدم نهادن به بساط قرب گردد!

« فاستجبنا له و نجيناه من الغم و كذلك ننجى المؤمنين!» يونس عليه السلام هر چند كه تصريح به خواسته خود نكرد و تنها به مساله توحيد و تنزيه خدا و اعتراف به ظلم خود اكتفا كرد، ليكن با اين كلماتش حال درونى خود را و موقفى را كه در آن قرار

ص:112

گرفته بيان داشت، كه در معنا درخواست نجات و عافيت را مى رساند، خدا هم درخواست او را اجابت نموده، از اندوه و غمى كه به وى روى آورده بود نجاتش بداد!

جمله« و كذلك ننجى المؤمنين!» وعده به نجات دادن هر مؤمن مبتلاى به اندوه است، البته مؤمنى كه مانند يونس رو به درگاه وى آورد و او را چون وى ندا كند!

در الدرالمنثور است كه ابن جرير از سعد روايت كرده كه گفت: از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم شنيدم كه فرمود: آن اسم از اسامى خدا كه اگر كسى او را با آن بخواند اجابتش مى كند و هر چه بخواهد مى دهد، همان اسمى است كه يونس فرزند متى خواند!

عرضه داشتم يا رسول الله! آن اسم مخصوص يونس بود يا براى همه مسلمين؟ فرمود مخصوص يونس و مؤمنين است كه اگر خداى را با آن بخوانند مستجاب مى كند! مگر نشنيده اى كه خداى تعالى مى فرمايد:« و كذلك ننجى المؤمنين!» پس ايمان شرطى است كه خدا آن را در دعاى دعا كننده شرط كرده است!

(1)

تأديب يونس! و تسبيحات نجات دهنده

« وَ إِنَّ يُونُس لَمِنَ الْمُرْسلِينَ!»

« إِذْ أَبَقَ إِلى الْفُلْكِ الْمَشحُونِ،»

« فَساهَمَ فَكانَ مِنَ الْمُدْحَضِينَ،»

« فَالْتَقَمَهُ الحُْوت وَ هُوَ مُلِيمٌ...!»

« و همانا يونس هم از پيامبران بود!»

« به يادش آور زمانى كه به طرف يك كشتى پر بگريخت،»

« پس قرعه انداختند و او از مغلوبين شد،»

« پس ماهى او را ببلعيد در حالى كه ملامت زده بود!»

« و اگر او از تسبيح گويان نمى بود،»

« حتما در شكم ماهى تا روزى كه خلق مبعوث شوند باقى مى ماند!»

« ولى چون از تسبيح گويان بود ما او را به خشكى پرتاب كرديم در حالى كه مريض بود،»

« و بر بالاى سرش بوته اى از كدو رويانديم،»

« و او را به سوى شهرى كه صد هزار نفر و بلكه بيشتر بودند فرستاديم!»

« پس ايمان آوردند ما هم به نعمت خود تا هنگامى معين( مدت عمر آن قوم)


1- الميزان ج : 14 ص : 444

ص:113

بهره مندشان گردانيديم!» ( 139تا148/صافات)

اين آيات خلاصه اى است از داستان يونس عليه السلام كه خدا او را مبتلا كرد به شكم ماهى، به كيفر اين كه در هنگام مرتفع شدن عذاب - كه مقدمات نزولش رسيده بود - از قوم خود اعراض كرد.

« و ان يونس لمن المرسلين اذ ابق الى الفلك المشحون!» يعنى يونس نيز از پيامبران بود كه به سوى كشتى فرار كرد، با اين كه كشتى ظرفيت سوار شدن او را نداشت. مراد از فرار كردن او به طرف كشتى اين است كه او از بين قوم خود بيرون آمد و از آنان اعراض كرد.

آن جناب هر چند در اين عمل خود خدا را نافرمانى نكرد و قبلا هم خدا او را از چنين كارى نهى نكرده بود و ليكن اين عمل شباهتى تام به فرار يك خدمتگزار از خدمت مولى داشت و به همين جهت خداى تعالى او را به كيفر اين عمل بگرفت.

در كشتى قرعه انداختند و يونس از مغلوبين شد. جريان بدين قرار بود كه نهنگى بر سر راه كشتى درآمد و كشتى را متلاطم كرد و چون سنگين بود خطر غرق همگى را تهديد كرد، ناگزير شدند از كسانى كه در كشتى بودند شخصى را در آب بيندازند تا نهنگ او را ببلعد و از سر راه كشتى به كنارى رود قرعه انداختند به نام يونس عليه السلام اصابت كرد به ناچار او را به دهان نهنگ سپردند و نهنگ آن جناب را ببلعيد: « فالتقمه الحوت و هو مليم - ماهى او را لقمه اى كرد، در حالى كه او ملامت زده بود!»

« فلولا انه كان من المسبحين للبث فى بطنه الى يوم يبعثون!»

اين آيه شريفه يونس را جزو تسبيح كنندگان شمرده و معلوم است مسبح كسى را گويند كه مكرر و به طور دائم تسبيح مى گويد به طورى كه اين عمل صفت وى شده باشد. از اين مى فهميم كه آن جناب مدتى طولانى كارش تسبيح بوده است.

آنچه قرآن كريم از تسبيح او حكايت كرده اين است كه مى فرمايد:

« فنادى فى الظلمات ان لا اله الا انت سبحانك انى كنت من الظالمين!»

« پس از ظلمات ندا داد كه پروردگارا! خدايى جز تو نيست، تسبيح تو گويم كه من از ستمگران بودم!»( 88/انبيا )

از جمله « سبحانك انى كنت من الظالمين!» كه هم تسبيح و هم اعتراف به ظلم است( البته ظلم به آن معنايى كه بعدا خواهيم گفت،) استفاده مى شود كه منظور از تسبيح او تسبيح از معنايى است كه عمل وى و رفتن از ما بين آنان دلالت بر آن دارد و آن معنا اين است كه اگر فرار كند ديگر دست خدا به او نمى رسد، همچنان كه جمله « و ظن ان لن نقدر عليه - خيال كرد دست ما به او نمى رسد!» بر آن دلالت دارد .

ص:114

جمله « فلولا انه كان من المسبحين ...!» دلالت دارد بر اين كه صرفا تسبيح او باعث نجاتش شده و لازمه اين گفتار آن است كه يونس گرفتار شكم ماهى نشده باشد مگر به خاطر همين كه خدا را منزه بدارد از آن معنايى كه عملش حكايت از آن مى كرد و در نتيجه از آن گرفتارى كه عملش باعث آن شده بود نجات يافته و به ساحت عافيت قدم بگذارد!

از اين بيان روشن مى شود كه عنايت كلام همه در اين است كه بفهماند تسبيح او در شكم ماهى مايه نجاتش شد!

بنا بر اين ظاهر قضيه اين است كه مراد از تسبيح يونس، همين نداى او در ظلمات باشد كه گفته:« لا اله الا انت سبحانك انى كنت من الظالمين!» و اگر قبل از تسبيح، تهليل« لا اله الا الله!» را ذكر كرد، براى اين بود كه به منزله علتى باشد براى تسبيحش، گويا فرموده: خدايا معبود به حقى كه بايد به سويش توجه كرد غير از تو كسى نيست! پس تو منزهى از آن معنايى كه عمل من آن را مى رسانيد، چون من از تو فرار كردم و از عبوديت تو اعراض نمودم و به غير تو متوجه شدم پس اينك من متوجه تو مى شوم و تو را برى و پاك مى دانم از آنچه عملم حكايت از آن مى كرد، حال مى گويم: غير از تو كسى و چيزى كارساز نيست!

اين بود معناى تسبيح يونس كه اگر اين معنا را نگفته بود، تا ابد از آن بليه نجات نمى يافت، چون - همان طور كه گفتيم - سبب نجاتش تنها و تنها همين تسبيح بود به آن معنايى كه ذكر كرديم.

با اين بيان روشن مى شود كه مراد از جمله« للبث فى بطنه الى يوم يبعثون!» جاويد بودن مكث آن جناب است در شكم ماهى، تا روزى كه مبعوث شود و از شكم ماهى بيرون آيد مانند قبر كه مردم در آن دفن مى شوند و مكث مى كنند تا روزى كه مبعوث شوند و از آن خارج گردند.

در آيه شريفه مورد بحث هيچ دلالتى بر اين نيست كه يونس تا روز قيامت در شكم ماهى زنده مى ماند و يا جنازه اش در شكم ماهى سالم مى ماند و شكم ماهى قبر او مى شد، يا به اين كه ماهى تا روز قيامت زنده مى ماند و يا به نحوى ديگر.

« فنبذناه بالعراء و هو سقيم!» يونس در شكم ماهى از تسبيح گويان شد و در نتيجه ما او را از شكم ماهى بيرون انداختيم و در بيرون دريا در زمينى كه نه سايه داشت و نه سقف، پرت كرديم، در حالى كه بيمار بود و سايه اى هم نبود كه به آنجا برود. « و انبتنا عليه شجرة من يقطين.» كلمه يقطين به معناى نوعى از كدو است كه برگهاى پهن و مدور دارد و خدا اين بوته را رويانيد تا برگهايش بر بدن او سايه بيفكند.

ص:115

« و ارسلناه الى مائة الف او يزيدون!» ما او را به رسم پيامبرى به سوى مردمى فرستاديم كه عددشان صد هزار و بلكه بيشتر بود( منظور از اين مردم اهل نينوى است،) اين قوم به وى ايمان آوردند و ما ايشان را به آن عذابى كه قبلا به ايشان نزديك شده بود هلاك نكرديم و آنان را از نعمت حيات و بقاء برخوردار كرديم كه تا فرا رسيدن اجلشان زندگى كنند.

(1)

گفتمان هاي خدا با رسول الله(ص)

دعاهائي كه خدا به رسولش آموخت!


1- الميزان ج : 17 ص : 245

ص:116

در قرآن كريم براي رسول الله”ص“ تأديب هاي الهي و تعليمات عالي وجود دارد در انواع و اقسام ثنا بر پروردگار، تا با رعايت آن، پروردگار خود را ثنا گويد و آن آداب را در درخواستهاي خود به كار بندد، مانند:

قل اللهم مالك الملك!

« قُلِ اللَّهُمَّ مالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ بِيَدِكَ الْخَيْرُ إِنَّكَ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ قَديرٌ!»

« تُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ وَ تُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ وَ تُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ تُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ وَ تَرْزُقُ مَنْ تَشاءُ بِغَيْرِ حِساب !»

« بگو: بارالها ! اي مالك ملك عالم !

توئي كه به هركس كه بخواهي ملك را عطا مي كني!

و از هر كه خواهى باز مى ستانى!

هر كه را خواهى عزّت مى بخشى و هر كه را خواهى خوار مى كنى!

سر رشته همه خيرات به دست توست و تو بر هر كارى توانايى! »

« شب را در روز و روز را در شب داخل مى كنى!

زنده را از مرده و مرده را از زنده، بيرون مى آورى!

و هر كه را خواهى بى حساب روزى مى دهى!» (26و27/آل عمران)

قل اللهم فاطر السموات و الارض !

ص:117

« قُلِ اللَّهُمَّ فاطِرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْض ! ِ عالِمَ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ !

أَنْتَ تَحْكُمُ بَيْنَ عِبادِكَ في ما كانُوا فيهِ يَخْتَلِفُونَ ! »

« بگو: بار الها! اى پديد آورنده ى آسمان ها و زمين!

اى داناى غيب و شهود !

تويى كه بين بندگانت در آنچه اختلاف مى كنند داورى مى كنى! » (46/ زمر)

قل الحمدلله !

« قُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ وَ سَلامٌ عَلى عِبادِهِ الَّذينَ اصْطَفى ...!»

« بگو: سپاس همه از براي خداست!

و درود بر آن بندگانش كه برگزيدشان ...! » ( 59/ نمل)

قل انّ صلاتي و ... !

« قُلْ إِنَّ صَلاتي وَ نُسُكي وَ مَحْيايَ وَ مَماتي لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمين...! »

« بگو: نماز من و عبادت من !

زندگي من و مرگ من!

همه براي خداست ...! » (162/ ا نعام )

قل رب زدني علما !

« قُلْ رَبِّ زِدْني عِلْما ! »

« بگو: پروردگارا!

مرا دانش بيفزاي! ( مرا از علم عنايت بيشتري فرما ! ) » ( 114/ طه )

قل رب اعوذ بك ...!

« قُلْ رَبِّ أَعُوذُ بِكَ مِنْ هَمَزاتِ الشَّياطينِ !»

« بگو: پروردگارا !

پناه مي برم بر تو !

از وسوسه هاي شياطين كه در دلها القاء مي كنند...! » (97/ مومنون)

آيات بسياري هست كه جامع جهات آن ها مشتمل بر تعليم آداب عالي خداي

ص:118

تعالي است به رسول گرامي خود كه آن جناب را به آن مؤدب فرموده و رسول خدا“ص” هم امتش را به رعايت آن توصيه نموده است.

(1)

ارائه جامعي از ايمان رسول الله و امتش

قرآن مجيد دعائي را از پيامبر گرامي اسلام نقل مي كند كه مؤمنين امتش را نيز در آن سهيم گردانيده است:

« آمَنَ الرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ وَ الْمُؤْمِنُونَ!

كُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ!

لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ

وَ قالُوا سَمِعْنا وَ أَطَعْنا غُفْرانَكَ رَبَّنا وَ إِلَيْكَ الْمَصير...!»

« رسول ايمان آورد به آنچه از ناحية پروردگارش به سوي او نازل شد!

مؤمنين هم هر يك ايمان آوردند:

به خدا !

و ملائكه او !

و كتابهاي او !

و رسولان او !

گفتند:

- بين هيچ يك از فرستادگان او در ايمان به آنان فرق قائل نيستيم !

گفتند:

-شنيديم پيام خدا را !

-و اطاعت كرديم!

گفتند:

-پروردگارا !

-غفران تو را مسئلت داريم!

-و به سوي جزاي توست بازگشت!

خداوند هيچ نفسي را جز به مقدار طاقتش تكليف نمي كند!

براي هر نفسي ثواب همان طاعتي است كه كرده!

و بر هر نفسي كيفر همان گناهاني است كه مرتكب شده!

و نيز مي گويند:

-پروردگارا !


1- الميزان ج12 ص169

ص:119

- ما را اگر دچار نسيان و خطا شديم مؤآخذه نفرما !

-و تكليف شاق بر دوشمان بار مكن!

همانگونه كه به دوش آنان كه قبل از ما مي زيستند، بار كردي!

-پروردگارا !

-و بر ما تحميل مكن چيزي را كه ما را طاقت تحمل آن نيست!

-و از ما در گذر !

-و بر ما ببخشاي !

-و ما را رحم كن !

-و چون ياور ما و مولاي ما توئي!

-ما را عليه مردم كافر نصرت عطا فرما ! » (285و286/ بقره)

اين آيات همان طور كه مي بينيد ايمان رسول اكرم”ص“ را به قرآن كريم و به همة آنچه از اصول معارف و فروع احكام الهي مشتمل است، نشان داده و سپس مؤمنين را به او ملحق نموده است.

البته مقصود از مؤمنين, نه تنها معاصرين آن حضرتند بلكه جميع مؤمنين از امت او هستند!

لازمة آنچه در بالا گفته شد اين است كه اقرار و ثنا و دعائي كه در اين آيات است، نسبت به غير معاصرين حكايت از زبان حال باشد و نسبت به معاصرين، اگر آنان گفته باشند و يا رسول الله”ص“ اگر آن جناب از قِبَل خود و از قِب_َل مؤمنين كه به وسيلة ايمان جزو شاخه هاي شجرة طيبة مباركة وجود نازنين وي شده اند، گفته باشد، زبان قال بوده باشد!

مضمون اين دو آيه مقايسه و موازنه اي است بين اهل كتاب و بين مؤمنين اين امت در نحوة تلقي كتاب آسماني خود و يا در نحوة تأدبشان به ادب عبوديت در برابر كتابي كه بر ايشان نازل شده است. اين ثنائي كه خداي تعالي در اين دو آيه بر اينان فرموده و تخفيفي كه نسبت به تكاليفشان داده است عيناً در مقابل توبيخي است كه در آيات ديگري در سورة بقره اهل كتاب را نموده است.

در آيات سورة بقره اهل كتاب را به اين كه بين ملائكة خدا فرق گذاشته و جبرئيل را دشمن و سايرين را دوست داشتند، بين كتب آسماني فرق گذاشته و به قرآن كفر ورزيدند و به غير آن ايمان آوردند، بين پيغمبران خدا فرق گذاشتند و به موسي”ع“ يا به او و عيسي”ع“ ايمان آورده و به محمد”ص“ كفر ورزيدند، بين احكام خدا فرق

ص:120

گذاشتند و به بعضي از آنچه در كتاب خداست ايمان آورده و به بعضي كفر ورزيدند، ملامت و مذمت مي فرمايد:

در اين دو آيه مي فرمايد: مؤمنين از اين امت چنين نيستند بلكه به خدا و همة ملائكه و تمامي كتب آسماني و جميع پيامبران الهي ايمان آورده و بين احدي از پيغمبران خدا فرق نمي گذارند. اينان با تسليم در برابر معارف حقه اي كه به ايشان القاء شده، نسبت به پروردگار خود ادب به خرج مي دهند!

ديگر اين كه خدا را در احكامي كه بر پيغمبرش نازل فرموده، لبيك و « سمعنا و اطعنا ! » مي گويند و نه چون يهود كه گفتند:« سمعنا و عصينا ! »

ديگر اين كه خود را بندگاني مملوك پروردگار خود مي دانند و براي خاطر ايمان و اطاعتشان به خدا منت نمي گذارند بلكه مي گويند: « غفرانك ربنا ! »

آن حضرت با عبارت « ربنا لا تؤآخذنا ...!» از درگاه الهي مسئلتي مي كند و مقصودش تخفيف در احكامي است كه ممكن است به عناوين ثانويه از ناحية حكم، يا از لجاج و عناد مكلفين ناشي شود، جعل گردد، نه اين كه خداي تعالي بدون هيچ يك از اين دو جهت چنين تكاليفي را مقرر نمايد.

اشتمال اين دعا بر ادب عبوديت و رعايت آن در تمسك به ذيل عنايت ربوبي، يكي پس از ديگري و اعتراف به مملوك بودن و در موقف ذلت و مسكنت و عبوديت قرار داشتن در مقابل ربّ العزّه، مطلبي است كه هيچ حاجتي به بيان ندارد!

(1)

معرفه هاي رسول الله! گفتماني بين خدا و رسول و امت

خداي سبحان در معرفي رسول گرامي خود به مردم در قرآن شريف مي فرمايد:

« لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ حَريصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنينَ رَؤُفٌ رَحيمٌ ! »

« به سوي شما آمد رسولي مهربان، از جنس خود شما،

رسولي است كه ضرر شما بر او گران و ناگوار است!

و بر هدايت يافتن شما حريص است!

و نسبت به مؤمنين رئوف و مهربان است! » ( توبه 128)

خداي تعالي امت رسول الله را مورد خطاب قرار مي دهد كه: پيغمبري از جنس خود شما مردم بيامده است كه از اوصافش يكي اين است كه از خسارت ديدن شما و از


1- الميزان ج12 ص165

ص:121

نابود شدنتان، ناراحت مي شود!

ديگر اين كه: او در خيرخواهي و نجات شما، چه مؤمنان و چه غير مؤمن، حريص است!

سوم اين كه: او نسبت به مؤمنين رئوف و رحيم است!

با اين كه اوصافش چنين است، آيا باز هم جا دارد كه از او سرپيچي كنيد؟ بلكه سزاوار است از او اطاعت كنيد ! چون او رسولي است كه قيام نكرده مگر به امر الله! و اطاعت كردن از او اطاعت خداست !

جاي دارد كه به او نزديك شويد، با او انس گيريد ! چون او هم مثل شما بشر است! پس به هرچه دعوت مي كند، بپذيريد ! و هر خيرخواهي كه نمود به كار گيريد!

ادامة اين آية شريفه دلالت مي كند كه رسول خدا ”ص“ اهتمام عجيبي نسبت به هدايت يافتن مردم داشته است.

خداي رحمن او را دلداري مي دهد و مي فرمايد:

« در آنچه كه همت گماشته اي بر خدا توكل كن! » (129/توبه)

و در خود آيه نيز بيان كرده بود كه همة همت او وحرص و ولعش هدايت يافتن مردم و رسيدنشان به سعادت است !

در جاي ديگر مي فرمايد:

« وَ مِنْهُمُ الَّذينَ يُؤْذُونَ النَّبِيَّ وَ يَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ!

قُلْ أُذُنُ خَيْرٍ لَكُمْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنينَ وَ رَحْمَةٌ لِلَّذينَ آمَنُوا مِنْكُمْ!

وَ الَّذينَ يُؤْذُونَ رَسُولَ اللَّهِ لَهُمْ عَذابٌ أَليمٌ !»

« بعضي از منافقين كساني هستند كه رسول الله”ص“ را مي آزارند،

و مي گويند: او هر حرفي را قبول مي كند!

بگو: اينگونه بودن او به صلاح شماست!

زيرا او ايمان مي آورد به خدا و پيامهايش را قبول مي كند!

و ايمان مي آورد به مؤمنين و گفتارشان را مي پذيرد!

و رحمتي است براي كساني كه از شما به وي ايمان آوردند! » ( توبه 61)

دربارة خُلق عظيم آن پيامبر گرامي مي فرمايد:

« وَ اِنَّكَ لَعَلي خُلُقٍ عَظيمٍ !

بدرستي كه تو هر آينه متخلق به خُلقي عظيم هستي ! » (قلم4)

و آن چه را كه در ساير آيات در معرفي آن جناب فرموده بود در آية زير خلاصه

ص:122

كرده و فرموده:

« وَ ما اَرسلناكَ اِلاّ رَحمَةً لِلعالَمينَ ! »

« و من تو را نفرستادم مگر براي جهانيان رحمتي باشي ! » (107 سورة انبياء)

(1)

آنچه از پروردگارت به تو نازل شده حق است!

« المر ! تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ وَ الَّذي أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ الْحَقُّ ...! »

« المر! اينها آيه هاى كتاب خداست و آنچه از پروردگارت به تو نازل شده حق است، ولى بيشتر مردم باور نمى دارند!» (1/ رعد)

اين آيه آغاز سورة مباركة رعد است. غرض سورة رعد بيان حقيقت قرآني است كه بر رسول خدا”ص“ نازل شده است و اين كه اين قرآن معجزه و آيت رسالت است و اين كه كفار آن را آيت و معجزه نشمردند و به عنوان تعريض بر آن گفتند: « چرا آيتي از ناحية پروردگارش نازل نشد؟ » گفتارشان مردود است و رسول خدا ”ص“ نبايد بدان اعتنا كند و ايشان هم سزاوار نيست كه چنين سخني بگويند!

و در آية آخر همين سوره مي فرمايد:

« وَ يَقُولُ الَّذينَ كَفَرُوا لَسْتَ مُرْسَلاً !

قُلْ كَفى بِاللَّهِ شَهيداً بَيْني وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ !»

« و كساني كه كافر شدند مي گويند:

-تو فرستادة خدا نيستي! بگو :

-خدا و آن كس كه علم كتاب نزد اوست،

براي گواهي ميان من و شما بس است ! » (43/ رعد)

اين آيات مباركه، رسول خدا”ص“ را مخاطب قرار مي دهد به اين كه اين قرآن كه بر تو نازل شده، حق است، حقي كه مخلوط به باطل نيست، چه آنچه كه اين قرآن بدان دعوت مي كند توحيد است، كه آيات تكويني از قبيل به پاداشتن آسمانها و گستردن زمين و تسخير آفتاب و ماه و ساير عجايبي كه خدا در تدبير آسمانها و زمين و غرايبي كه در تقدير آنها به كار برده همه بر آن دلالت دارند!

و نيز دليل ديگر بر حقيقت آن، اخبار و آثار گذشتگان است كه رسولان با بيّناتي به سويشان آمدند و ايشان كفر ورزيدند و تكذيب كردند و خدا هم ايشان را به گناهانشان


1- الميزان ج 12 ص 184 و ج 18 ص 362

ص:123

بگرفت.

اين است آنچه كه اين كتاب مشتمل بر آن است و همين خود آيتي است كه بر رسالت تو دلالت مي كند!

اما اين كه گفتند: ” تو فرستادة خدا نيستي! “ در جوابشان همين يك دليل تو را كافي است كه خدا در كلام خود به رسالت تو شهادت داده است و معارف حقه اي كه در قرآن توست شاهد آن است!

(1)

به يقين تو از مرسليني! تأكيد ي بر رسالت رسول الله(ص)

« يس ! وَ الْقُرْآنِ الْحَكيمِ ! إِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلينَ ! عَلى صِراطٍ مُسْتَقيمٍ !»

سورة يس كه قلب قرآن است، در بيان سه اصول اساسي دين: يعني توحيد و نبوت و معاد است.

در آيات نخستين به موضوع نبوت پرداخته و مي فرمايد:

« ي_س !

به قرآن سراسر حكمت سوگند !

كه تو به درستي و به يقين از مرسليني !

و بر صراط مستقيم قرار داري !

و راهدار و مهيمن بر آني !

خداي عزيز و رحيم آن را نازل كرده است،

تا تو با آن مردمي را انذار كني كه پدرانشان انذار نشده بودند

و در غفلت قرار داشتند...! » (1تا4/يس)

خداي تعالي در اول سورة يس به قرآن حكيم سوگند مي خورد بر اين كه رسول خدا ”ص“ از مرسلين است!

مطلبي كه خداوند به خاطر آن سوگند خورده، همانا رسالت رسول الله”ص“ است كه به وسيلة رسالتش مردم را به راه راست هدايت مي كند. راه مستقيم آن طريقي است كه عابر خود را به سوي خدا مي رساند، يعني به سعادت انساني خود كه مساوي است با قرب به خدا و كمال عبوديت !

سپس قرآن را نازل شده از طرف عزيز و رحيم مي داند كه تنها به خاطر عزتش و رحمتش رسول را فرستاده و قرآن را بر او نازل كرده است، قرآني حكيم، تا مردم را


1- الميزان ج 22ص 160

ص:124

انذار كند و در نتيجه كلمة عذاب بر بعضي و كلمة رحمت بر بعض ديگر مسلم گردد !

او براي هركس كه تابع ذكر ( قرآن ) شود و به غيب از او خشيت داشته باشد، داراي رحمتي واسع است، اما نه براي اين كه از پيروي آنان و ايمانشان به غيب استفاده كند، بلكه براي اين كه آنان را به سوي آنچه ماية كمال و سعادتشان است، هدايت فرمايد!

« ما تو را به اين غرض فرستاديم،

و قرآن را بر تو نازل كرديم،

تا مردمي را كه پدرانشان انذار نشده بودند و غافل بودند،

انذار كني ! »

(1)

گوشزد وظايف رسول! دلداري رسول الله(ص)

« وَ اصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداوةِ وَ الْعَشِيِّ يُريدُونَ وَجْهَهُ وَ لا تَعْدُ عَيْناكَ عَنْهُمْ تُريدُ زينَةَ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ لا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنا قَلْبَهُ عَنْ ذِكْرِنا وَ اتَّبَعَ هَواهُ وَ كانَ أَمْرُهُ فُرُطاً !»

« با كسانى كه بامداد و شبانگاه پروردگار خويش را مى خوانند و رضاى او را مى جويند با شكيبايى قرين باش!

و ديدگانت به جستجوى زيور زندگى دنيا از آنها منصرف نشود!

اطاعت مكن كسى را كه دلش را از ياد خويش غافل كرده ايم و هوس خود را پيروى كرده و كارش زياده روى است!» (28/كهف)

رسول الله ”ص“ تأسف مي خورد و ناشكيبي مي ك__رد كه چرا مردم اي___مان نمي آورند؟ و به كتابي كه برايشان نازل شده چرا نمي گروند؟ و چرا دعوت حقة او را قبول نمي كنند؟

قبلا در اين سوره, خداي متعال رسول الله ”ص“ را تسليت مي داد به اين كه دار دنيا دار بلاء و امتحان است و آنچه زينت دارد به زودي به صورت خاك خشك در مي آيد پس ديگر سزاوار نيست به خاطر اين مردم خود را ناراحت كني و دلتنگ شوي كه چرا دعوتت را نمي پذيرند و به كتاب خدا ايمان نمي آورند.

به او مي فرمود:

آنچه بر تو واجب است صبر و حوصله كردن با اين مشت فقرائي است كه ايمان آورده اند و لايزال پروردگار خود را مي خوانند و هيچ توجهي به اين توانگران كافر كيش،


1- الميزان ج24ص99

ص:125

كه همواره به ثروت خود و زينت حيات دنيايشان مي بالند، ندارند، چون مي دانند اين زينت ها به زودي به صورت خاكي خشك مبدل مي شود، لذا همواره دنياداران را به سوي پروردگارشان مي خوانند، ولي كاري به كارشان ندارند، چه هركه مي خواهد ايمان بياورد و هركه بخواهد كفر بورزد، چيزي به عهدة رسول خدا”ص“ نيست و آنچه وظيفة اوست كه بايد در مواجهه با آنان رعايت كند، اين است كه در صورت آوردن ايمان با مسرت و در صورتي كه ايمان نياورند با تأسف روبرويشان نشود! بلكه همان ثواب و عقاب خداي را تذكر دهد:

« وَ اتْلُ ما أُوحِيَ إِلَيْكَ مِنْ كِتابِ رَبِّكَ!

لا مُبَدِّلَ لِكَلِماتِهِ وَ لَنْ تَجِدَ مِنْ دُونِهِ مُلْتَحَدا!» (27/كهف)

مي فرمايد: تو اي رسول من ! خودت را بر اثر كفر ورزيدن مردم و از تأسف خوردن بر آنان مكش ! آنچه از كتاب پروردگارت به تو وحي مي شود، تلاوت كن ! زيرا هيچ چيز كلمات او را تغيير نمي دهد! چون كلمات او حق و ثابت است!

و نيز براي اين كه تو غير از خدا و كلمات او جائي نداري كه دل به سوي آن متمايل سازي! تو فرستادة اوئي! و جز اين كه به سوي فرستنده ات تمايل كني و رسالت او را ادا كني، وظيفة ديگري نداري !

(1)

چه خلق عظيم داري! اي محمد!

« ن وَ الْقَلَمِ وَ ما يَسْطُرُونَ ! »

« ما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِمَجْنُونٍ! »

« وَ إِنَّ لَكَ لَأَجْراً غَيْرَ مَمْنُونٍ ! »

« وَ إِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ! »

« ن، سوگند به قلم و آنچه با قلم مى نويسند، كه تو به خاطر لطفى كه پروردگارت به تو كرده ديوانه نيستى! و اين كه براى تو اجرى است غير مقطوع!

و اينكه تو ملكات اخلاقى بس بزرگى دارى كه بر آن مسلطى! » (1تا4/قلم)

در اين سوره، خداي متعال رسول گرامي اش را دلداري مي دهد و به وعده هاي جميل و پاسداري از خلق عظيمش دلخوش مي سازد، زيرا مشركين تهمت هاي ناروا به او زده و او را ديوانه خوانده بودند.

ضمناً آن جناب را به شديدترين وجهي از اطاعت مشركين و مداهنة آنان نهي نموده و امر اكيد مي كند كه در برابر حكم پروردگارش صبور باشد:

مي فرمايد: تو زحمات رسالت خدا را تحمل كن كه اجرت نزد پروردگار قطع نمي


1- الميزان ج26ص156

ص:126

شود! و زحماتت به هدر نمي رود!

آنگاه به عظيم ترين صفات رسولش تكيه مي كند و مي فرمايد:

« وَ اِنَّكَ لَعَلي خُلُقٍ عَظيم ٍ! »

« تو اي پيامبر! سجاياي اخلاقي عظيمي داري ! »

اين آية شريفه هرچند في نفسه حسن خلق رسول الله ”ص“ را مي ستايد و آن را بزرگ مي شمارد لكن با در نظر گرفتن خصوص سياق، به خصوص اخلاق پسنديدة اجتماعي اش نظر دارد، اخلاقي كه مربوط به معاشرت است، از قبيل استواري بر حق، صبر در مقابل آزار مردم و خطاكاري هاي اراذل، عفو و اغماض از آنان و سخاوت و مدارا و تواضع و امثال اينها.

خداي تعالي در ادامة آيات مي فرمايد:

« فَسَتُبْصِرُ وَ يُبْصِرُونَ! بِأَيِّكُمُ الْمَفْتُونُ ! إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ...!»

« پس به زودي خواهي ديد و خواهند فهميد،

كه كدامتان مبتلا به جنون هستيد!

مسلماً پروردگارت داناتر است به اين كه چه كسي از راه او گمراه شده

و چه كساني راه يافتگانند!

پس تكذيب گران را اطاعت مكن!

آنها همين را مي خواهند كه تو سازش كني و آنها هم با تو بسازند!

و نيز هر فروماية عيب جو كه براي هر حق و باطلي سوگند مي خورد

و در بين مردم سخن چيني و افساد مي كند

و مانع رسيدن خير به مردم مي شود

و نيز هر تجاوزگر دل آلوده اي را اطاعت مكن ! » (5تا 12 / قلم)

(1)

تا هرجا كه راضي شدي شفاعت كن امت را !

« وَ الضُّحى! وَ اللَّيْلِ إِذا سَجى ! ما وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَ ما قَلى !

وَ لَلْآخِرَةُ خَيْرٌ لَكَ مِنَ الْأُولى!

وَ لَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضى!»


1- الميزان ج39 ص 48

ص:127

« سوگند به هنگام چاشت، كه نور خورشيد گسترده مي شود!

و به شب هنگام، كه سكونت و آرامش مي بخشد!

كه پروردگارت نور وحي را از تو قطع نمي كند!

و تو را با قطع وحي در تاريكي حيرت رها نمي كند!

بلكه آنچه براي آخرت ذخيره كرده بسي بالاتر از دنيائي است،

كه در آن مورد عنايت او واقع شده اي!

و پروردگارت به زودي عطائي به تو مي بخشد كه راضي شوي! »

(1تا5/ضحي)

در آيات بعدي، خداي سبحان به بعضي از نعمت هاي بزرگي اشاره مي كند كه به رسول گرامي خود انعام كرده بود:

رسول خدا”ص“ هنوز در شكم مادر بود كه پدرش از دنيا رفت و دو ساله بود كه مادرش درگذشت و هشت ساله بود كه كفيل و سرپرست و جدش عبدالمطلب از دنيا رفت كه از آن به بعد در تحت تكفل عمويش ابوطالب قرار گرفت.

« آيا نبود كه تو را يتيم يافت

و جايگاهت داد؟

و آيا نبود كه راه به جائي نمي بردي

و قدم به قدم هدايتت كرد؟

و تهي دستت يافت

و پس بي نيازت كرد؟ » (6تا8/ضحي)

اشاره اي به تهي دستي رسول الله”ص“ دارد كه از مال دنيا چيزي نداشت و خداي تعالي او را بعد از ازدواج با خديجه”سلام الله عليها“ بي نياز كرد و خديجه تمامي اموالش را با همة كثرت كه داشت به آن جناب بخشيد.

در پايان آيات به عنوان نتيجه گيري از عناياتي كه به رسول خدا”ص“ شده، مي فرمايد:

« تو طعم ذلتي را كه يتيم مي چشد،

چشيده اي!

تو ذلت و شكسته شدن دل او را،

احساس كرده اي!

پس هيچ يتيمي را خوار مشمار !

و مال او را هم خوار مدار و در آن تجاوز مكن!

تو تلخي گمراهي و احتياج به هدايت را

و تلخي فقر و تهي دستي را درك كرده اي!

ص:128

پس هيچ سائلي را كه از تو حاجت مي خواهد از خود مران!

و حاجتش اگر هدايت است و اگر معاش، برآورده ساز!

و تو طعم انعام خدا را بعد از فقر و تهي دستي چشيده اي

و ارزش جود و كرم و رحمت خدا را مي داني!

پس نعمت او را سپاس گوي!

و همه جا نعمتش را يادآور شو!

و از مردم پنهان مدار ! » (6تا11/ضحي)

در روايات اسلامي از طريق حرب بن شريح در(درالمنثور) روايت شده كه گفت: « من به ابي جعفر محمد بن علي بن الحسين (امام باقر”ع“) گفتم: به نظر شما اين شفاعتي كه اهل عراق بر سر زبانها دارند، حق است؟ فرمود:

-آري! به خدا سوگند! عمويم محمد بن حنفيه از علي بن ابيطالب”ع“ نقل كرد كه رسول خدا”ص“ فرمود:

-آن قدر از امتم شفاعت مي كنم كه خداي تعالي خطاب مي كند:

-اي محمد راضي شدي؟ عرضه مي دارم:

-بلي! پروردگارا! راضي شدم!

آنگاه (امام) رو به من (ابن شريح) كرد و فرمود:شما به اهل عراق مي گوئيد: از تمامي آيات قرآن آيه اي كه بيش از همه اميدبخش است آية زير است:

« يا عِبادي الَّذينَ اَسرَفوُا عَلي اَنفُسِهِم لا تَقنَطوُا مِن رَحمَةِ اللهِ, اِنَّ اللهَ يَغفِرِالذِّنوُبَ جَميعاً - اي بندگانم كه بر نفس خود ستم روا داشتيد از رحمت الهي مأيوس نشويد! كه خدا همة گناهان را مي آمرزد! » (53/زمر)

عرضه داشتم: بلي، ما اينطور معتقديم! فرمود:

-لكن ما اهل بيت مي گوئيم از همة آيات در كتاب خدا اميدبخش تر آية اي است كه راجع به شفاعت است، آنجا كه مي فرمايد:

« وَلَسوفَ يُعطيكَ رَبُّكَ فَتَرضي !»

« پروردگارت به زودي عطائي مي كند كه راضي شوي !»

(1)

درود خدا و ملائكه او بر پيامبر

« إِنَّ اللَّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ!

-ياأَيُّهَاالَّذينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْليماً ! »


1- الميزان ج40 ص279

ص:129

« بي گمان، خدا و ملائكة او بر پيامبر درود مي فرستند!

-اي كساني كه ايمان آورده ايد بر او درود فرستيد و سلام كنيد، سلام كردني! » (57/احزاب)

در روايات اسلامي از حضرت علي عليه السلام نقل شده، در موردي در پاسخ سؤال يكي از اهل كتاب، كه از معجزات رسول خدا”ص“ و احترام او نزد خدا، با اشاره به احترام و سجدة ملائكه بر آدم ابوالبشر، پرسيد، جواب داد:

سجدة ملائكه براي آدم اطاعت و عبادت آدم نبود و ملائكه آدم را در مقابل خدا نپرستيدند بلكه خداي تعالي آنان را بر اين كار واداشت تا اعترافي باشد از ملائكه بر برتري آدم و رحمتي باشد از خدا بر او.

ولي محمد ”ص“ را فضيلتي بالاتر از اين داد. خداي عزّ و جلّ با آن بزرگي و جبروتي كه دارد و با تمامي ملائكه اش، بر محمد صلوات و درود فرستاد و صلوات فرستادن مؤمنين بر او را عبادت خود خواند!

(1)

تفسير و تحليل گفتمان هاي تعليمي قرآن

تفسير و تحليل گفتمان پسران آدم(ع)

گفتماني در اولين نسل انسانهاي روي زمين،گفتمان هابيل و قابيل


1- الميزان ج1 ص236

ص:130

ص:131

« وَ اتْلُ عَلَيهِمْ نَبَأَ ابْنىْ ءَادَمَ بِالْحَقّ ِ إِذْ قَرَّبَا قُرْبَاناً فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِمَا وَ لَمْ يُتَقَبَّلْ مِنَ الاَخَرِ قَالَ لأَقْتُلَنَّك قَالَ إِنَّمَا يَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِينَ...!»

« اى محمد داستان دو پسران آدم را كه داستانى است به حق( و خالى از خلاف واقع) براى مردم بيان كن كه هر دو در راه خدا و به منظور نزديك شدن به او چيزى پيشكش كردند، از يكى از آن دو قبول شد و از ديگرى قبول نشد، آنكه قربانيش قبول نشد به آنكه از او قبول شد گفت: من تو را خواهم كشت! او گفت: خداى تعالى قربانى را از مردم با تقوا قبول مى كند!»

« و تو اگر دست خود را به سوى من دراز كنى كه مرا بكشى من هرگز دست خود به سويت و براى كشتنت دراز نخواهم كرد، زيرا من از خدا كه مالك و مدبر همه عالم است مى ترسم!»

« من از اين عمل تو كراهتى ندارم چون اگر مرا بكشى هم وبال گناهان مرا به دوش مى كشى و هم وبال گناهان خودت را و در نتيجه از اهل آتش مى شوى و سزاى ستمكاران همين آتش است!»

« پس از وسوسه هاى پى در پى و به تدريج دلش براى كشتن برادرش رام شد و او را كشت و در نتيجه از زيانكاران شد!»

« و در اين كه كشته برادر را چه كند سرگردان شد، خداى تعالى كلاغى را مامور كرد تا با منقار خود زمين را بكند( و چيزى در آن پنهان كند) و به او نشان دهد كه

ص:132

چگونه جثه برادرش را در زمين پنهان كند،( وقتى عمل كلاغ را ديد،) گفت واى بر من كه آنقدر ناتوان بودم كه نتوانستم مثل اين كلاغ باشم و جثه برادرم را در خاك دفن كنم، آن وقت حالتى چون حالت همه پشيمانها به او دست داد!»

« به خاطر همين ماجرا بود كه ما به بنى اسرائيل اعلام كرديم كه هر كس يك انسان را بكشد بدون اين كه او كسى را كشته باشد و يا فسادى در زمين كرده باشد مثل اين است كه همه مردم را كشته و هر كس يك انسان را از مرگ نجات دهد مثل اين است كه همه را از مرگ نجات داده! و با اين كه رسولان ما براى بنى اسرائيل معجزاتى روشن آوردند، با اين حال بسيارى از ايشان بعد از آن همه پيامبر ( كه برايشان بيامد،) در زمين زياده روى مى كنند!» (27 تا 32/مائده)

اين آيات از داستان پسران آدم خبر مى دهد و سبب پديد آمدن آنرا حسد دانسته، مى فرمايد: حسد كار آدمى را به جائى مى كشاند كه حتى برادر برادر خود را بناحق به قتل مي رساند و آن گاه كه فهميد از زيانكاران شده پشيمان مى گردد، پشيمانى اى كه هيچ سودى ندارد!

از ظاهر سياق بر مى آيد كه اين دو پسر هر يك براى خاطر خدا يك قربانى تقديم داشته اند، تا به آن وسيله تقربى حاصل كنند، قربانى يكى از آن دو قبول و از ديگرى رد شده است.

گوينده:« حتما تو را خواهم كشت!» همان كسى بوده كه قربانيش قبول نشده و انگيزه اش بر اين گفتار و انجام آن حسد بوده، چون قربانى مقتول قبول شده و از او قبول نشده، پس اين كه مقتول گفته:

-خداى تعالى قربانى را تنها از متقيان مى پذيرد!

پاسخى است كه وى به گفتار قاتل داده است.

بنا بر اين مقتول اول به وى مى گويد كه مساله قبول شدن قربانى و قبول نشدنش هيچ ربطى به من ندارد و من در آن هيچگونه دخالتى و جرمى ندارم، تنها جرمى كه هست از ناحيه تو است كه تقوا ندارى و از خدا نمى ترسى و خداى تعالى به كيفر بى تقوائيت قربانيت را قبول نكرد!

در مرحله دوم مى گويد: به فرض كه بخواهى مرا بكشى و به اين منظور دست به سويم دراز كنى من هرگز به اين منظور دست به سويت نمى گشايم و در صدد كشتن تو بر نمى آيم، زيرا مى دانم كه اين كار نافرمانى خداى سبحان است، و من از خدا مى ترسم!

البته منظور او از اين سخن اين بوده كه قاتل وقتى از انجام تصميمش فارغ مى شود در حالى فارغ شود كه هم گناه خودش را به دوش بكشد و هم گناه او را تا اهل آتش شود چون سزاى ستمكاران آتش است!

ص:133

در اين جمله حقيقت امر در قبول شدن عبادتها و قربانيها بيان شده و در مساله قتل و ظلم و حسد موعظتى آمده و هم مجازات الهيه اثبات شده و نيز خاطر نشان شده كه مساله مجازات از لوازم ربوبيت رب العالمين است! براى اين كه اين ربوبيت وقتى تمام مى شود كه نظامى متقن در بين اجزاى عالم حاكم باشد، نظامى كه منتهى شود به اندازه گيرى اعمال با ترازوى عدل و در نتيجه كيفر دادن ظلم به عذاب اليم، تا ظالم از ظلم خود دست بردارد و يا اگر دست بر نداشت خودش، خويشتن را گرفتار آتشى كند كه خود مهيا كرده است!

« لئن بسطت الى يدك لتقتلنى ما انا بباسط يدى اليك ...!»

برادرش گفت:

-اگر تو براى كشتن من دست به كار شوى من براى كشتن تو دستم را نمى گشايم!

مي خواهد بفهماند او از ارتكاب جنايت و قتل نفس به مراتب دور است، بطورى كه نه تنها تصميم بر آن نمى گيرد بلكه تصورش را هم نمى كند!

در آخر، مطالب خود را تعليل كرد به اين كه:

« انى اخاف الله رب العالمين!»

آرى متقين به محض اين كه به ياد پروردگارشان( كه همان رب العالمين است و كسى است كه بعد از هر گناهى عذاب خاص به آن گناه را به عنوان كيفر، اعمال مى كند،) مي افتند، قهرا در دلهاشان غريزه ترس از خدا بيدار گشته و نمى گذارد مرتكب ظلم شوند و در پرتگاه هلاكت قرار گيرند!

برادرى كه مقتول شد بعد از جمله:« لئن بسطت الى يدك لتقتلنى ما انا بباسط يدى ...!» تاويل آنرا ذكر كرده و از سرّ حقيقى آن خبر مى دهد و حاصل آن اين است:

- وضعى كه پيش آمده امر را دائر بين يكى از دو چيز ساخته، يكى اين كه من برادركشى كنم و ستمكار و حامل وزر و گناه باشم و در آخر داخل آتش شوم، ديگر آن كه برادرم مرا به قتل برساند و او اين چنين باشد. من برادركشى و ظلم را بر سعادت خود ترجيح نمى دهم و ظلم را بر خود نمى پسندم، بلكه در اين دوران شق ديگرش را انتخاب مى كنم و آن اين است كه برادرم با كشتن من شقى و من سعيد گردم و دامنم به ظلم آلوده نشود!

اين مرد، يعنى پسر مقتول آدم، از افراد متقى و عالم بالله بوده و دليل متقى بودنش جمله:« انما يتقبل الله من المتقين!» است، كه خود دعوتى است به سوى تقوا. معلوم مى شود اين شخص برادر خود را به سوى تقوا دعوت كرده و گفته است كه: خداى

ص:134

تعالى عبادت را تنها از مردم با تقوا مى پذيرد و خداى تعالى در حكايت گفتار او اين سخنش را امضاء نموده و صحه گذاشته است و گرنه آن را رد مى كرد.

اما اين كه گفتيم: عالم بالله بوده، دليلش سخن خود او است كه به حكايت قرآن كريم گفته است:« انى اخاف الله رب العالمين!» كه در اين جمله ادعاى ترس از خدا كرده و خداى تعالى در حكايت گفتارش آنرا امضا كرده و رد ننموده است، معلوم مى شود او به راستى عالم بالله بوده، چون خداى عز و جل يكى از نشانيهاى عالم بالله را ترس از خدا دانسته و فرموده:« انما يخشى الله من عباده العلماء!» پس همين كه خداى تعالى از او حكايت كرده كه گفت:«انى اخاف الله رب العالمين!» و سخن او را امضاء نموده، خود توصيف او به علم است.

دليل ديگر عالم بودن او كه خود دليلى كافى است حكمت بالغه و موعظه حسنه اى است كه در خطاب به برادر ستمكارش گفت.

او در كلام خود از طينت پاك و صفاى فطرت اين معنا را فهميده بود كه به زودى افراد بشر بسيار مى شوند و فهميده بود كه اين افراد بسيار به حسب طبع بشريشان جمعيت هاى مختلفى خواهند شد، گروهى متقى و جمعى ظالم و همه اينها با همه عالميان يك رب و مدبر دارند، يك خدا است كه مالك آنها و مدبر امر آنها است. فهميده بود كه تدبير وقتى متقن است كه مدبر عدل و احسان را دوست و ظلم و عدوان را دشمن بدارد و لازمه آن، وجوب تقواى مردم و ترس از خشم و دشمنى خدا است و اين تقوا و ترس همان چيزى است كه نامش را دين مى گذارند، پس بطور مسلم در آينده نزديكى دينى خواهد بود كه اطاعت ها و قربها و معصيت ها و ظلم ها خواهد داشت!

طاعت ها و قربانى ها وقتى مقبول درگاه خداى تعالى مى گردد كه ناشى از تقوا باشد و معاصى و مظالم، گناهانى است كه ظالم به دوش مى كشد و از لوازم اين حقائق اين است كه پس بايد عالمى و نشاه اى ديگر باشد كه در آن نشاه ستمكاران به سزاى ظلمهاى خود برسند و نيكوكاران به پاداش نيكى هاى خود نائل گردند!

اين حقائق بطورى كه ملاحظه مى كنيد همان اصول دين و ريشه معارف دينى و مجامع علوم مبدأ و معاد است كه اين بنده صالح خدا، با افاضه غيبى الهى همه را درك كرده و به برادر نادان خود( كه حتى اينقدر شعور نداشته كه مى شود به وسيله دفن چيزى را از انظار پنهان ساخت تا آنكه يك كلاغ او را بدان امر متوجه كرده،) افاضه نموده و تعليم داده و در هنگام تعليم نگفته: اگر تو بخواهى مرا به قتل برسانى من خود را در اختيارت قرار مى دهم و هيچ دفاعى از خود ننموده از كشته شدن هيچ پروائى نمى كنم، بلكه تنها اين را گفت كه من هرگز تو را نمى كشم!

ص:135

و نيز نگفت كه من به هر تقدير مى خواهم به دست تو كشته شوم تا تو ظالم شوى و از دوزخيان گردى چون اگر چنين مى گفت باعث ضلالت و بدبختى يك فرد در زندگيش مى شد، اين خود ظلمى و ضلالتى است كه شريعت فطرت آنرا تجويز نمى كند و حكم شريعت فطرت در شريعت هاى دينى تفاوت ندارد، چيزى است كه همه شرايع آنرا قبول دارند، بلكه به برادرش چنين گفت: اگر به فرض تو براى قتل من دست به سويم بگشائى، در چنين صورت و فرضى من كشته شدن را بر كشتن تو ترجيح داده و آنرا انتخاب مى كنم!

« انى اريد ان تبوء باثمى و اثمك فتكون من اصحاب النار ... !» مراد از گفتن جمله بالا اين بوده كه گناه مقتول به وسيله ظلم منتقل به قاتلش شود و سر بار گناه خود او گردد و در نتيجه او باركش دو گناه بشود. مقتول وقتى خداى سبحان را ملاقات مى كند هيچ گناهى بر او نباشد!

« فطوعت له نفسه قتل اخيه فقتله فاصبح من الخاسرين!» در اين آيه شريفه تطويع نفس، به اين معنا است كه نفس به تدريج به وسيله وسوسه هاى پى در پى و تصميم هاى متوالى به انجام عمل نزديك مى شود، تا در آخر منقاد آن فعل شده و بطور كامل اطاعتش از آن فعل تمام شود، پس معناى جمله اين است كه نفس او منقاد او شدو به تدريج امر او را كه همان كشتن برادر بود اطاعت كرد!

« فبعث الله غرابا يبحث فى الارض ليريه كيف يوارى سواة اخيه،» اين آيه شريفه دلالت دارد بر اين كه قاتل بعد از ارتكاب قتل مدتى در كار خود متحير مانده و از اين بيمناك بوده كه ديگران از جنايت او خبردار شوند، فكر مى كرده كه چه كند تا ديگران به جسد مقتول بر خورد نكنند، تا آنكه خداى تعالى كلاغى را براى تعليم او فرستاد. اگر فرستادن كلاغ و جستجوى كلاغ در زمين و كشتن قاتل برادر خود را پشت سر هم و نزديك به هم اتفاق افتاده بوده ديگر وجهى نداشت بگويد:« يا ويلتى ا عجزت ان اكون مثل هذا الغراب- واى بر من كه آنقدر ناتوان بودم كه نتوانستم مثل اين كلاغ باشم و جثه برادرم را در خاك دفن كنم،!» معلوم مى شود مدتى طولانى سرگردان بوده است.

و نيز از زمينه كلام استفاده مى شود كه كلاغ مزبور بعد از بحث و گود كردن زمين، چيزى را در زمين دفن كرده بوده، چون ظاهر كلام اين است كه كلاغ خواسته چگونه دفن كردن را به قاتل تعليم دهد، نه چگونه بحث و جستجو كردن را و صرف بحث و جستجو نمى تواند چگونه دفن كردن را به وى ياد دهد، چون او مردى ساده لوح بوده و قهرا ذهن او از صرف بحث به دفن منتقل نمى شده، بلكه ساده فهمى او به حدى بوده كه

ص:136

تا آن موقع معناى بحث را نفهميده، چگونه ممكن است از بحث و منقار به زمين زدن كلاغ منتقل به دفن و پنهان كردن بدن مقتول در زير خاك بشود؟ با اين كه بين اين دو هيچگونه ملازمه اى نيست، معلوم مى شود كه انتقال ذهن او به معناى دفن بخاطر اين بوده كه ديده كلاغ زمين را بحث كرد و سپس چيزى را در آن دفن كرد و خاك به رويش ريخت.

حال آدمى كه مرتكب ظلمى شده و نمى خواهد مردم بر عمل او آگاه شوند نيز چنين حالى است، چون چنين كارهائى طبيعتا از امورى است كه جامعه با نظام جارى اى كه دارد آن را نمى پذيرد، زيرا اجزاى چنين جامعه اى به هم پيوسته و مرتبط است و خواه ناخواه اثر چنين كارهائى كه با نظام در آن منافات دارد ظاهر مى شود، هر چند كه در اول حدوث آن كار مردم نفهمند و خبردار نشوند و انسان ظالم و مجرم مى خواهد نظام جارى در جامعه را مجبور كند به اين كه عمل او را قبول كند و قبول نخواهد كرد .

نظير اين كه انسان يك طعام سمى و يا مايع سمى را بخورد و بخواهد جهاز هاضمه خود را مجبور كند به اين كه آن سم را هضم كند و معلوم است كه جهاز هاضمه او آن سم را هضم نخواهد كرد، پس او هر چند كه مى تواند سم را داخل در شكم خود بكند، ليكن او يك موعدى براى بروز اثر سم دارد كه به هيچ وجه تخلف نمى كند، ظالم نيز چنين وضعى دارد، بالاخره ظلم او گريبانش را خواهد گرفت، كه: « ان ربك لبالمرصاد !» (14/فجر)

همانطور كه اثر سم در موقع خودش ظاهر مى شود، انسانى هم كه در انجام واجبش و مراقبت و رعايت آنچه رعايتش لازم است نقص تدبير داشته، در موقع خود اثر نقص تدبيرش ظاهر مى شود، در آن لحظه است كه دچار پشيمانى مى شود و اگر بخواهد آن نقيصه را جبران و آن دريدگى را رفو كند، خرابى ديگرى پيدا مى شود و اين دريدگى هاى پى در پى همچنان ادامه مى يابد تا خداى تعالى او را در انظار عموم رسوا سازد!

« من اجل ذلك كتبنا على بنى اسرائيل انه من قتل نفسا بغير نفس او فساد فى الارض فكانما قتل الناس جميعا و من احياها فكانما احيا الناس جميعا!»

اين داستان از طبيعت بشر خبر مى دهد، طبيعتى كه خاص پسران آدم نبوده، مى فرمايد طبع اين نوع جاندار يعنى انسان چنين است كه اگر دنبال هوا و هوس را بگيرد، قهرا كارش به حسادت و كينه ورزيدن به افراد منجر شود، آن هم حسد و كينه ورزيدن به سرنوشتى كه در اختيار خود آنان نيست( از قبيل اين كه چرا فلانى خوش صورت و خوش صدا و امثال اينها است،) در نتيجه همين پيروى هوا او را وادار مى كند

ص:137

به اين كه بر سر ناچيزترين مزيتى كه در ديگران هست نسبت به درگاه ربوبى چون و چرا كند و در صدد بر آيد كه خلقت خدا را به دلخواه خود از بين ببرد، مثلا فرد محسود را بكشد، هر چند كه آن محسود دوست او و حتى برادر پدرى و مادرى او باشد!

پس تك تك اشخاص اين نوع، افراد يك نوعند و شاخه هاى يك تنه درختند، در نتيجه يك فرد از اين نوع از انسانيت همان را دارد كه هزاران فرد آنرا دارند و هزاران فرد از اين حقيقت همان را دارند كه يك فرد دارد، تنها غرض خداى تعالى از خلقت افراد اين نوع و تكثير نسل آن اين است كه اين حقيقت كه در تك تك افراد عمرى كوتاه دارد، همچنان در روى زمين باقى بماند، به همين منظور نسلى را جانشين نسل سابق مى كند، تا نسل لا حق مانند سابق خداى را در روى زمين عبادت كند، بنا بر اين اگر يك فرد از اين نوع كشته شود خلقت خدا تباه شده، غرض خداى سبحان كه بقاى انسانيت نسل بعد از نسل بود باطل شده است و قاتل در مقام معارضه و منازعه با مقام ربوبى بر آمده، همچنانكه برادر مؤمن در داستان مورد بحث قبل از آنكه كشته شود به برادر قاتلش گفت:« ما انا بباسط يدى اليك لا قتلك انى اخاف الله رب العالمين!» و با اين گفتارش اشاره كرد به اين كه قتل بدون حق منازعه با ربوبيت رب العالمين است!

پس به خاطر اين كه طبيعت بشر چنين طبيعتى است كه يك بهانه واهى و موهوم او را وادار مى سازد به اين كه مرتكب ظلمى شود كه در حقيقت معناى آن ابطال حكم ربوبيت و تباه ساختن غرض خداى تعالى از خلقت نوع بشر است، و نيز به خاطر اين كه بنى اسرائيل دستخوش همين بهانه ها شدند و حسد و كبر و پيروى هوا وادارشان كرد به اين كه حق را پايمال كنند! لذا در اين آيات حقيقت اين ظلم فجيع را براى آنان بيان نموده، مى فرمايد بر حسب دقت و واقع نگرى كشتن يك فرد در نزد خداى سبحان به منزله كشتن همه بشر است و در مقابل زنده كردن يك نفس نزد او به منزله زنده كردن كل بشر است!

به عبارتى مختصر معناى جمله مورد بحث اين است كه از آنجا كه طبع انسان اين است كه به هر سبب و بهانه واهى به ارتكاب اين ظلم عظيم كشيده مى شود و بنى اسرائيل هم سابقه هائى از ظلم داشتند، لذا برايشان واقعيت قتل نفس را بيان كرديم باشد كه دست از تجاوزها و اسرافها بردارند، قبلا هم پيامبران ما براى آنان آياتى روشن آورده بودند، ولى آنها همچنان در زمين به اسرافگرى خود ادامه دادند!

اما اين كه فرمود:« هر كس يك انسان را بكشد بدون اين كه او كسى را كشته باشد و يا فسادى در زمين كرده باشد...!» دو نوع قتل نفس را استثناء كرد، يكى قتل به عنوان قصاص است كه در آيه شريفه:« كتب عليكم القصاص فى القتلى...!»(178/بقره) حكم به

ص:138

لزوم چنان قتلى نموده و فرموده قتل به عنوان قصاص و هر نوع قصاصى ديگر نه تنها به منزله قتل همه مردم نيست بلكه مايه حيات جامعه است!

دوم قتل به جرم فساد در زمين است كه در آيه بعدى در باره آن سخن گفته و فرموده:« انما جزاء الذين يحاربون الله و رسوله و يسعون فى الارض فسادا ... سزاى كسانى كه با خدا و رسولش به جنگ بر مى خيزند و در زمين به فتنه و فساد مى كوشند جز اين نيست كه كشته شوند يا بردار زده شوند و يا دست و پايشان بر خلاف يكديگر بريده شود يا تبعيد شوند. اين، رسوايى آنان در دنياست و براى ايشان در آخرت عذابى بزرگ خواهد بود! » (33/مائده)

(1)

تفسير و تحليل گفتمان هاي سوره يوسف

رؤياي انتقال بني اسرائيل به مصر


1- الميزان ج : 5 ص : 484

ص:139

« إِذْ قَالَ يُوسف لأَبِيهِ يَأَبَتِ إِنى رَأَيْت أَحَدَ عَشرَ كَوْكَباً وَ الشمْس وَ الْقَمَرَ رَأَيْتهُمْ لى سجِدِينَ...! »

« چون يوسف به پدرش گفت:

- اى پدر! من در خواب يازده ستاره با خورشيد و ماه ديدم كه براى من در حال سجده اند! »

« گفت پسركم! رؤياى خويش را به برادرانت مگو كه در كار تو نيرنگى كنند، چون شيطان دشمن آشكار انسان است!»

« و بدين سان پروردگارت تو را برمى گزيند و تعبير احاديث را تعليمت مى دهد و نعمت خويش را بر تو و بر خاندان يعقوب كامل مى كند چنانچه پيش از اين بر پدرانت ابراهيم و اسحاق كامل كرده بود كه پروردگارت دانا و حكيم است !»

(4تا6/يوسف)

اين آيات رؤياى يوسف را خاطرنشان مى سازد و اين خواب بشارتى بوده كه خداى سبحان به يوسف داده تا ماده اى روحى براى تربيت او بوده باشد و او را در راه ولايت و تقرب به خدا آماده سازد. اين آيات به منزله مدخلى است بر داستان آن جناب.

روياي يوسف عليه السلام دو جور رؤيت بوده، يكى رؤيت كواكب و آفتاب و ماه كه خود رؤيتى صورى و عادى است و يكى رؤيت سجده و خضوع و تعظيم آنها كه اين رؤيت امرى معنوى است.

اگر در باره سجده كردن آنها فرموده:« رايتهم لى ساجدين!» با اين كه اين

ص:140

كلمه مخصوص به صاحبان عقل است، براى اين است كه بفهماند سجده ستارگان و مهر و ماه از روى علم و اراده و عينا مانند سجده يكى از عقلا بوده است.

نكته ديگرى كه در اين آيه است و بايد خاطر نشان ساخت اين است كه خداوند در ابتداء و شروع به تربيت يوسف، رؤيايى به او نشان داد و در داستانش هم ابتدا از آن رؤيا خبر مى دهد، اين بدان جهت بوده كه از همان آغاز تربيت، دورنماى آينده درخشان او و ولايت الهى كه خداوند او را بدان مخصوص مى كند به وى نشان داده باشد، تا براى او بشارتى باشد كه همواره در طول زندگى و تحولاتى كه مى بيند در مد نظرش بوده باشد و در نتيجه مصيبت هايى كه مى بيند و شدائدى كه با آنها روبرو مى گردد به ياد آن دورنما بيفتد و نفس را به خويشتن دارى و تحمل آن مشقات راضى كند.

اين بود حكمت اين كه خداوند خصوص اولياء خود را به آينده درخشانشان و مقام قربى كه براى آنان در نظر داشته بشارت داده است. از آن جمله فرموده:« الا ان اولياء الله لا خوف عليهم و لا هم يحزنون - تا آنجا كه مى فرمايد: لهم البشرى فى الحيوة الدنيا و فى الآخرة...! »(62تا64/يونس)

« قال يا بنى لا تقصص رؤياك على اخوتك فيكيدوا لك كيدا ان الشيطان للانسان عدو مبين!» اين آيه دلالت مى كند بر اين كه يعقوب وقتى خواب يوسف را شنيده نسبت به آنچه كه از خواب او فهميده اطمينان پيدا كرده و يقين كرده كه به زودى خدا خود، كار يوسف را عهده دار مي شود و او كارش بالا مى گيرد و بر اريكه سلطنت تكيه مى زند.

چون يعقوب يوسف را از ساير افراد آل يعقوب بيشتر دوست مى داشت و احترام مى كرد لذا ترسيد اگر خواب وى را بشنوند او را صدمه اى بزنند، زيرا ايشان مردانى قوى و نيرومند بودند. انطباق يازده ستاره و آفتاب و ماه بر يعقوب و همسرش و يازده پسران ديگرش خيلى روشن بود و طورى بود كه برادران به محض شنيدن خواب وى معنا را فهميده آنگاه تكبر و نخوت وادار به حسادتشان كرده، در صدد بر مى آمدند نقشه اى بريزند كه ميان او و پدرش حائل شده، نگذارند به آن بشارتها نائل شود!

و لذا به يوسف خطابى مشفقانه كرد و فرمود:« يا بنى- اى پسرك عزيزم!» و قبل از آنكه خواب او را تعبير كند از در اشفاق، اول او را نهى كرد از اين كه رؤياى خود را براى برادرانش نقل كند و آنگاه بشارتش داد به كرامت الهيى كه در حقش رانده شده است .

و نهى را مقدم بر بشارت نياورد مگر به خاطر فرط محبت و شدت اهتمامى كه به شان او داشته و آن حسادت و بغض و كينه اى كه از برادران نسبت به وى سراغ داشت.

ص:141

دليل اين كه دلهاى برادرانش سرشار از كينه و دشمنى با وى بود اين است كه يعقوب عليه السلام در جواب يوسف نفرمود: من مى ترسم در باره ات نقشه شومى بريزند و يا ايمن نيستم از اين كه نابودت كنند بلكه فرمود: نقشه مى ريزند، و تازه همين بيان را هم با مصدر تاكيد نموده و فرمود:« يكيدوا لك كيدا !»

علاوه بر اين، كلام خود را با جمله« ان الشيطان للانسان عدو مبين!» تعليل و تاكيد كرد و خاطرنشان ساخت كه كيد برادران غير از كينه هاى درونى، يك سبب خارجى دارد كه كينه آنان را دامن زده آتش دلهايشان را تهييج مى كند تا آن حسد و كينه اثر سوء خود را كرده باشد، و او شيطانى است كه از روز نخست دشمن انسان بوده حتى يك روز هم حاضر به ترك دشمنى نشده، و دائما با وسوسه و اغوا كردن خود، آدميان را تحريك مى كند تا از صراط مستقيم و راه سعادت به سوى راه كج و معوجى كه به شقاوت دنيايى و آخرتى آدمى منتهى مى شود منحرف شود .

آرى، او با همين وسوسه هاى خود، ميان پدران و فرزندان را بر هم زده دوستان يك جان در دو بدن را از هم جدا مى كند و مردم را گيج و گمراه مى سازد.

بنا بر اين، معنى آيه چنين مى شود: يعقوب به يوسف فرمود: پسرك عزيزم! داستان رؤياى خود را براى برادرانت شرح مده، زيرا به تو حسادت مى ورزند و از كار تو در خشم شده نقشه اى براى نابوديت مى كشند، شيطان هم از همين معنا استفاده كرده فريب خود را به كار مى بندد، يعنى به دلهاى آنان راه يافته نمى گذارد از كيد بر تو صرفنظر كنند، چه شيطان براى آدميان دشمنى آشكار است!

« و كذلك يجتبيك ربك و يعلمك من تاويل الاحاديث و يتم نعمته عليك و على آل يعقوب ...!» اجتباء خداى سبحان بنده اى از بندگان خود را، به اين است كه بخواهد او را مشمول رحمت خود قرار داده به مزيد كرامت اختصاصش دهد و به اين منظور او را از تفرق و پراكندگى در راههاى پراكنده شيطانى حفظ نموده به شاهراه صراط مستقيمش بيندازد، و اين هم وقتى صورت مى گيرد كه خود خداى سبحان متولى امور او شده او را خاص خود گرداند، بطورى كه ديگران از او بهره نداشته باشند!

« تاويل» آن پيشامدى را گويند كه بعد از ديدن خواب پيش آيد و خواب را تعبير كند، و آن حادثه اى است كه حقيقت آن در عالم خواب براى صاحب رؤيا مجسم شده در شكل و صورتى مناسب با مدارك و مشاعر وى خودنمايى مى كند، همچنانكه سجده پدر و مادر و برادران يوسف در صورت يازده ستاره و ماه و خورشيد مجسم شده و در برابر وى سجده كردند.

كلمه « احاديث» جمع حديث است، و بسيار مى شود كه اين كلمه را مى گويند

ص:142

و از آن رؤياها را اراده مى كنند، چون در حقيقت رؤيا هم حديث نفس است، زيرا در عالم خواب امور به صورتهايى در برابر نفس انسان مجسم مى شود، همانطور كه در بيدارى هر گوينده اى مطالب خود را براى گوش شنونده اش مجسم مى كند، پس رؤيا هم مانند بيدارى، حديث است.

خواب ، قصه و يا حادثه اى از حوادث را به صورت مناسبى براى انسان مصور و مجسم مى سازد، همانطور كه در بيدارى گوينده اى همان قصه يا حادثه را به صورت لفظ درآورده شنونده از آن به اصل مراد پى مى برد .

مراد از تاويل احاديث تاويل رؤياها است و ليكن از ظاهر داستان يوسف در اين سوره برمى آيد كه مقصود از احاديثى كه خداوند تاويل آن را به يوسف عليه السلام تعليم داده بود اعم از احاديث رؤيا است و بلكه مقصود از آن مطلق احاديث يعنى مطلق حوادث و وقايعى است كه به تصور انسان درمى آيد، چه آن تصوراتى كه در خواب دارد و چه آنهايى كه در بيدارى .

آرى، بين حوادث و ريشه هاى آنها كه از آن ريشه ها منشا مى گيرند و همچنين غاياتى كه حوادث به آن غايات و نتيجه ها منتهى مى شوند اتصالى است كه نمى توان آن را انكار كرد و يا ناديده گرفت و با همين اتصال است كه بعضى با بعضى ديگر مرتبط مى شود.

بنا بر اين، ممكن است بنده اى به اذن خدا به اين روابط راه پيدا كرده باشد، بطوريكه از هر حادثه اى حوادث بعدى و نتيجه اى را كه بدان منتهى مى شود بخواند.

مؤيد اين معنا در خصوص حوادث عالم رؤيا، آن حكايتى است كه خداى تعالى از قول يعقوب در تاويل خواب يوسف كرده، و نيز آن تاويلى است كه يوسف از خواب خود و از خواب رفقاى زندانيش و از خواب عزيز مصر كرد، و در خصوص حوادث عالم بيدارى حكايتى است كه از يوسف در روزهاى زندانيش نقل كرده و فرموده:« گفت: هيچ طعامى كه روزى داده شويد، به شما نمى آيد مگر آنكه پيش از آمدنش از تأويل آن خبر مى دهم، اين چيزى است كه خدايم تعليم كرده است...! » و همچنين آنجا كه فرموده:« و چون او را بردند و هم سخن شدند كه در قعر چاه قرارش دهند، بدو وحى كرديم كه آنان را از اين كارشان خبردار خواهى كرد، و آنها ادراك نمى كنند!»(37و15/يوسف)

(1)

گفتمان پسران يعقوب، نقشه شوم خلاصي از يوسف


1- الميزان ج : 11 ص : 103

ص:143

« إِذْ قَالُوا لَيُوسف وَ أَخُوهُ أَحَب إِلى أَبِينَا مِنَّا وَ نحْنُ عُصبَةٌ إِنَّ أَبَانَا لَفِى ضلَلٍ مُّبِين...!»

« آن دم كه گفتند يوسف و برادرش نزد پدرمان از ما كه دسته اى نيرومنديم محبوب ترند، كه پدر ما ، در ضلالتى آشكار است!»

« يوسف را بكشيد، يا به سرزمينى دور بيندازيدش كه علاقه پدرتان خاص شما شود و پس از آن مردمى شايسته شويد!»

« يكى از ايشان گفت: يوسف را مكشيد اگر كارى مى كنيد او را به قعر چاه افكنيد كه بعضى مسافران او را برگيرند!»

« گفتند: اى پدر براى چه ما را در باره يوسف امين نمى شمارى در صورتى كه ما از خيرخواهان اوييم؟»

« فردا وى را همراه ما بفرست كه بگردد و بازى كند و ما او را حفاظت مى كنيم!»

« گفت من از اين كه او را ببريد غمگين مى شوم و مى ترسم گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشيد!»

« گفتند: اگر با وجود ما كه دسته اى نيرومنديم گرگ او را بخورد به راستى كه ما زيانكار خواهيم بود!»

« و چون او را بردند و هم سخن شدند كه در قعر چاه قرارش دهند، بدو وحى كرديم كه آنان را از اين كارشان خبردار خواهى كرد و آنها ادراك نمى كنند!»

« شبانگاه گريه كنان پيش پدر شدند!»

« گفتند: اى پدر ما به مسابقه رفته بوديم و يوسف را نزد بنه خويش گذاشته بوديم پس گرگ او را بخورد، ولى تو سخن ما را گر چه راستگو باشيم باور ندارى!»

« و پيراهن وى را با خون دروغين بياوردند، گفت: چنين نيست، بلكه دلهاى شما كارى بزرگ را به نظرتان نيكو نموده، صبرى نيكو بايد و خداست كه در اين باب از او كمك بايد خواست!»

« و كاروانى بيامد و مامور آب خويش را بفرستادند، او دلوش در چاه افكند و صدا زد: مژده! اين غلاميست! و او را بضاعتى پنهانى قرار دادند و خدا مى دانست چه مى كردند.»

« و وى را به بهايى ناچيز، درهم هايى چند فروختند كه به فروش وى بى اعتنا بودند!» (8تا20/يوسف)

برادران يوسف در گفتمان بين خود گفتند كه ما جماعتى نيرومند و كمك كار يكديگر و متعصب نسبت به يكديگريم، تدبير شؤون زندگى پدر و اصلاح امور معاش و

ص:144

دفع هر مكروهى از وى بدست ما و قائم به ماست، يوسف و برادرش دو طفل صغيرند كه كوچكترين اثرى در وضع زندگى پدر نداشته، بلكه هر كدام به نوبه خود سربارى بر پدر و بر ما هستند، با چنين وضعى محبت و توجه تام پدر ما نسبت به آن دو و اعراضش از ما روش ناصحيحى است، زيرا حكمت و عقل معاش اقتضاء مى كند كه انسان نسبت به هر يك از اسباب و وسايل زندگيش به قدر دخالت آن در زندگى اهتمام بورزد. اما اين كه آدمى تمامى اهتمام خود را از همه اسباب و وسايل مؤثر بريده، مصروف چيزى كند كه دست شكسته اى بيش نيست، جز ضلالت و انحراف از صراط مستقيم زندگى وجه ديگرى ندارد، و اين مساله هيچ ارتباطى به دين ندارد، زيرا دين اسباب ديگرى از قبيل كفر به خدا و آيات او و مخالفت اوامر و نواهى او دارد.

فرزندان يعقوب مردمى خداپرست و معتقد به نبوت پدرشان يعقوب بوده اند. علاوه بر اين كه ايشان پدر خود را دوست مى داشته او را احترام و تعظيم مى كرده اند و اگر نسبت به يوسف دست به چنين اقدامى زدند باز براى اين بوده كه محبت پدر را متوجه خود كنند و لذا به يكديگر گفتند: يوسف را بكشيد و يا در زمينى دور دست بيندازيد تا توجه پدر خالص براى شما شود!

از آيه مورد بحث و آيات مربوط به آن برمى آيد كه يعقوب عليه السلام در بيابان زندگى مى كرده و داراى دوازده پسر بوده كه از چند مادر بوده اند و ده نفر از ايشان بزرگ و نيرومند و كارآمد بوده اند كه آسياى زندگى وى بر محور وجود آنان مى گشته و ايشان به دست خود امور اموال و چهارپايان و گوسفندان پدر را اداره مى كرده اند. اما آن دو پسر ديگر صغير و دو برادر از يك مادر بوده اند كه در دامن پدر تربيت مى شدند. آن دو، يوسف و برادر پدر و مادريش بوده، كه يعقوب بى اندازه دوستشان مى داشته، چون در جبين آن دو آثار كمال و تقوا مشاهده مى كرده است.

آرى، محبت فوق العاده يعقوب بدين سبب بوده، نه از روى هوا و هوس، و چگونه چنين نباشد و حال آنكه آنان از بندگان مخلص خدا بوده است.

اين محبت و ايثار باعث شده كه غريزه حسد را در ساير برادران برانگيزد و آتش كينه ايشان را نسبت به آن دو تيزتر سازد. يعقوب هم با اين كه اين معنا را مى فهميده مع ذلك در محبت به آن دو مخصوصا به يوسف مبالغه مى كرده و همواره از ساير فرزندان خود بر جان او مى ترسيده و هيچ وقت نمى گذاشت با او خلوت كنند و ايشان را نسبت به وى امين نمى دانست!

همين حركات، بيشتر باعث طغيان خشم و كينه آنان مى شد، به حدى كه يعقوب آثار آن را در قيافه هاى آنان مشاهده مى كرد. همه اين مطالب از جمله « فيكيدوا

ص:145

لك كيدا...!»(5/يوسف) استفاده مى شود.

خلاصه اين بود تا يوسف آن خواب را ديد و براى پدر تعريف كرد، نتيجه اين خواب آن شد كه دلسوزى پدر و محبتش نسبت به او دو چندان شود، لا جرم سفارش كرد كه رؤياى خود را مكتوم بدارد و زنهار داد كه برادرانش را از آن خبر ندهد، شايد از اين راه او را از كيد ايشان در امان سازد، اما تقدير الهى بر تدبير او غالب بود!

لاجرم پسران بزرگتر يعقوب دور هم جمع شده، در باره حركاتى كه از پدر نسبت به آن دو برادر ديده بودند به مذاكره پرداختند، يكى گفت: مى بينيد چگونه پدر به كلى از ما منصرف شده و تمام توجهش مصروف آن دو گشته؟ آن ديگرى گفت: پدر، آن دو را بر همه ما مقدم مى دارد با اين كه دو طفل بيش نيستند و هيچ دردى از او دوا نمى كنند .

آن ديگر گفت: تمامى امور زندگى پدر به بهترين وجهى به دست ما اداره مى شود و ما اركان زندگى او و ايادى فعال او در جلب منافع و دفع مضار و اداره اموال و احشام اوييم، ولى او با كمال تعجب همه اينها را ناديده گرفته، محبت و علاقه خود را به دو تا بچه كوچك اختصاص داده است و اين رويه، رويه خوبى نيست كه او پيش گرفته است. سرانجام حكم كردند كه پدر به روشنى دچار كج سليقه گى شده است!

حق مطلب اين است كه يعقوب اگر يوسف و برادرش را دوست مى داشته به خاطر آن پاكى و كمالاتى بوده كه مخصوصا در يوسف به خاطر رؤيايش تفرس مى كرده و پيش بينى مى نموده كه به زودى خداوند او را برخواهد گزيد و تاويل احاديث تعليمش خواهد داد و نعمتش را بر او و بر آل يعقوب تمام خواهد كرد!آرى، منشا محبت يعقوب اين بوده نه هواى نفس!

« اقتلوا يوسف او اطرحوه ارضا يخل لكم وجه ابيكم و تكونوا من بعده قوما صالحين!» اين قسمت تتمه گفتار برادران يوسف است و از مشورت دوم مذاكرات ايشان در باره يوسف حكايت مى كند .

شور اول در باره رفتار يعقوب بود كه سرانجام او را محكوم به ضلالت كردند و در اين شور گفتگو داشته اند در اين كه چه كنند و چه نقشه اى بريزند كه خود را از اين ناراحتى نجات دهند.

خداوند متن مشورت آنان را در اين سه آيه ذكر فرموده است: نخست، مصيبتى را كه در مورد يوسف و برادرش دچار آن شده اند به ميان آورده كه اين دو كودك تمام توجه يعقوب را از ما به سوى خودشان جلب كرده دل او را مجذوب خود ساخته اند، بطوري كه ديگر از آن دو جدا نمى شود و هيچ اعتنايى به غير آن دو ندارد كه چه مى كنند و اين محنتى است كه فعلا به ايشان روى آورده و ايشان را به خطر بزرگى

ص:146

تهديد مى كند و آن اينست كه به زودى شخصيتشان بكلى خرد شده زحمات چند ساله ايشان بى نتيجه و پس از ساليان عزت، دچار ذلت و پس از قوت دچار ضعف مى شوند و اين خود انحراف و كج سليقه گى يعقوب است در روش و طريقه، و اين روش و طريقه اى كه پدر پيش گرفته روشى غلط و طريقه اى منحرف است .

آن گاه در شور دوم در باره خلاصى خود از اين گرفتارى مذاكره كردند و هر يك نقشه اى كه كشيده آن را مطرح كردند يكى گفت كشتن يوسف لازم است، ديگران گفتند بايد او را به سرزمين دور دستى پرت كرد كه نتواند نزد پدر برگردد و روى خانواده را ببيند و به تدريج اسمش فراموش شود و توجهات پدر خالص براى ايشان باشد و محبت و علاقه اش در ايشان صرف شود.

در اين شور متفقا رأى داده و بر اصل آن تصميم گرفتند، اما در جزئيات آن رأى نهائيشان اين شد كه او را در قعر چاهى بيندازند تا رهگذران و مكاريان او را گرفته با خود به شهرهاى دور دست ببرند و به كلى اثرش از بين برود.

پس، از اين كه در يكى از دو رأيى كه دادند و گفتند:« اقتلوا يوسف!» با اين كه قبلا ناراحتى از يوسف و برادرش هر دو داشتند، فهميده مى شود كه يعقوب گو اين كه هر دو برادر را دوست مى داشته و بيش از ديگران مورد عنايت و اكرام قرار مى داده، و ليكن نسبت به يوسف علاقه اى مخصوص و محبتى زيادترى بر برادرش داشته، كه بايد هم مى داشت، زيرا يوسف كسى است كه چنان خوابى ديد و در عالم رؤيا به عنايات خاصه الهى و كرامات غيبى بشارت يافت! علاوه بر اين كه يوسف از آن برادر ديگرش بزرگتر بود و از نظر برادران خطر او از آن ديگرى بيشتر و نزديكتر!

بعيد نيست اين كه يوسف را با برادرش اسم بردند اشاره به اين باشد كه يعقوب، مادر آن دو را دوست مى داشته و دوستى او بالطبع باعث محبت بيشتر به فرزندان او شده و اين باعث شده كه حسد برادران نسبت به آن دو تحريك و كينه هايشان آتشين گردد.

جمله« او اطرحوه ارضا...،» حكايت از رأى دوم ايشان مى كند و معنايش اين است كه او را دور كنيد در زمينى كه ديگر نتواند به خانه پدر برگردد، و اين دست كمى از كشتن ندارد، زيرا بدين وسيله هم مى شود از خطر او دور شد.

و اين كه ترديد در اين دو رأى را به ايشان نسبت داده دليل بر اين است كه اكثريتشان هر دو رأى را صحيح دانسته و قبول كردند و به همين جهت در پياده كردن يكى از آن دو به ترديد افتادند، تا آن كه يكى كفه نكشتن را ترجيح داده گفت: « لا تقتلوا يوسف ... !»

« و تكونوا من بعده قوما صالحين!» يعنى بعد از يوسف، و يا بعد از كشتن

ص:147

يوسف و يا بعد از طرد او كه برگشت همه به يك نتيجه است با توبه از گناه، مردمى صالح شويد.

از اين كلام استفاده مى شود كه آنها اين عمل را گناه و آن را جرم مى دانستند و معلوم مى شود كه ايشان احكام دين را محترم و مقدس مى شمردند و ليكن حسد در دلهايشان كورانى برپا كرده بود و ايشان را در ارتكاب گناه و ظلم جرأت داده طريقه اى تلقينشان كرده بود كه از آن طريق هم گناه را مرتكب شوند و هم از عقوبت الهى ايمن باشند و آن اين است كه گناه را مرتكب شوند و بعد توبه كنند، غافل از اين كه اين گونه توبه به هيچ وجه قبول نمى شود، زيرا اين مطلب وجدانى است كه كسى كه به خود تلقين مى كند كه گناه مى كنم و بعد توبه مى كنم چنين كسى مقصودش از توبه بازگشت به خدا و خضوع و شكستگى در برابر مقام پروردگار نيست، بلكه او مى خواهد به خداى خود نيرنگ بزند و به خيال خود از اين راه عذاب خدا را در عين مخالفت امر و نهى او دفع كند.

پس در حقيقت چنين توبه اى تتمه همان نيت سوء اول او است نه توبه حقيقى كه به معناى ندامت از گناه و بازگشت به خداست.

« قال قائل منهم لا تقتلوا يوسف و القوه فى غيابت الجب يلتقطه بعض السيارة ان كنتم فاعلين!» از برادران يوسف آن كس كه پيشنهاد دوم يعنى:« او اطرحوه ارضا...،» را پذيرفت آن را مقيد به قيدى كرد كه هر چه باشد با رعايت آن جان يوسف از كشته شدن و يا هر خطرى كه منتهى به هلاكت او گردد محفوظ بماند. خلاصه با پيشنهاد اول كه كشتن او بود مخالفت كرد و پيشنهاد دوم را هم به اين شرط قبول كرد كه به نحوى انجام گيرد كه سبب هلاكت او نشود، مثلا او را در چاهى بسيار گود و دور از راه نيندازند كه از گرسنگى و تشنگى جان دهد و در نتيجه رحم خود را هلاك كرده باشند، بلكه او را در يكى از چاههاى سر راه و كنار جاده بيندازند كه همه روزه قافله در كنارش اطراق مى كنند و از آن آب مى كشند، تا در نتيجه قافله اى در موقع آب كشيدن او را پيدا نموده با خود به هر جا كه مى روند ببرند، كه اگر اين كار را بكنند هم او را ناپديد كرده اند و هم دست و دامن خود را به خونش نيالوده اند.

از سياق آيات برمى آيد كه برادران نسبت به اين پيشنهاد اعتراض نكرده اند، و گرنه در قرآن آمده بود، علاوه بر اين، مى بينيم كه همين پيشنهاد را بكار بردند.

« قالوا يا ابانا ما لك لا تامنا على يوسف و انا له لناصحون!» اين آيه دليل خوبى است بر اين كه برادران پيشنهاد آن كس كه گفت: يوسف را مكشيد و او را در ته جب بيندازيد پذيرفته و بر آن اتفاق كرده اند، و تصميم گرفته اند همين نقشه را پياده

ص:148

كنند.

لا جرم لازم بود، اول پدر را كه نسبت به ايشان بدبين بود و بر يوسف امينشان نمى دانست در باره خود خوشبين سازند و خود را در نظر پدر پاك و بى غرض جلوه دهند و دل او را از كدورت شبهه و ترديد پاك سازند تا بتوانند يوسف را از او بگيرند.

به همين منظور او را به اين كلمات مخاطب قرار دادند كه :« يا ابانا - اى پدر ما!» و همين عبارت خود در بر انگيختن عواطف پدرى و مهر نسبت به فرزند تاثير به سزائى داشته: « چرا ما را بر يوسف امين نمى دانى با اين كه ما جز خير او نمى خواهيم و جز خشنودى و تفريح او را در نظر نداريم!»

آن گاه آنچه مى خواستند پيشنهاد كردند، و آن اين بود كه يوسف را با ايشان روانه مرتع و چراگاه گوسفندان و شتران كند تا هوائى به بدنش بخورد و جست و خيزى كند، آنها هم از دور محافظتش كنند! در هر دو جمله به نوعى پدر را دلخوش ساختند.

پس در كلام خود ترتيب طبيعى را رعايت كرده، اول گفتند كه او از ناحيه ما تا هستيم و هست ايمن است، آن گاه پيشنهاد كردند كه او را صبح فردا با ما بفرست، و سپس گفتند تا زمانى كه نزد ما است از او محافظت مى كنيم!

« قال انى ليحزننى ان تذهبوا به و اخاف ان ياكله الذئب و انتم عنه غافلون!» اين آيه، حكايت پاسخى است كه پدرشان در ازاى پيشنهادشان داده و در اين جواب انكار نكرده كه من از شما ايمن نيستم، بلكه وضع درونى خود را در حال غيبت يوسف بر ايشان بيان كرده و با تاكيدى كه در كلام خود به كار برده، فرموده: يقينا و مسلما از اين كه او را ببريد اندوهگين مى شوم و از مانع پذيرفتن اين پيشنهاد چنين پرده برداشته كه آن مانع، نفس خود من است، و نكته لطيفى را كه در اين جواب بكار برده، اين است كه هم رعايت تلطف نسبت به ايشان را كرده و هم لجاجت و كينه ايشان را تهييج نكرده است.

و آن گاه چنين اعتذار جسته كه من از اين مى ترسم كه در حالى كه شما از او غافليد گرگ او را بخورد. اين عذر هم عذر موجهى است، زيرا بيابانهايى كه چراگاه مواشى و رمه ها است طبعا از گرگها و ساير درندگان خالى نمى باشد و معمولا در گوشه و كنارش كمين مى گيرند تا در فرصت مناسب پريده و گوسفندى را شكار كنند، غفلت ايشان هم امرى طبيعى و ممكن است. پس ممكن است در حالى كه ايشان به كار خود سرگرم هستند گرگى از كمينگاه خود بيرون پريده و او را بدرد.

« قالوا لئن اكله الذئب و نحن عصبة انا اذا لخاسرون!» در اينجا در برابر پدر تجاهل كردند و گويا خواستند بگويند نفهميدند كه مقصود پدر چه بوده، و جز اين

ص:149

نفهميده اند كه پدر ايشان را امين مى داند و ليكن مى ترسد كه در موقع سرگرمى آنها گرگ يوسفش را بدرد و لذا در جواب كلام پدر بطور انكار و تعجب و بطورى كه دل پدر راضى شود گفتند: ما جمعيتى نيرومند و كمك كار يكديگريم! و به خدا قسم خوردند كه اگر با اين حال گرگ او را پاره كند او مى تواند به زيانكاريشان حكم نمايد، و هرگز زيانكار نيستند!

در اين كلام يك وعده ضمنى هم نهفته و آن اين است كه ما قول مى دهيم از او غفلت نورزيم، ليكن بيشتر از يك روز از اين قولشان نگذشت كه خود را در آنچه كه قسم خورده و وعده داده بودند تكذيب كرده، گفتند:« يا ابانا انا ذهبنا نستبق ...!»

« فلما ذهبوا به و اجمعوا ان يجعلوه فى غيابت الجب... ،» اين آيه اشعار دارد بر اين كه فرزندان يعقوب با نيرنگ خود توانستند پدر را قانع سازند و او را راضى كردند كه مانع بردن يوسف نشود، در نتيجه يوسف را بغل كرده و با خود برده اند تا تصميم خود را عملى كنند .

خدا اين حسد را بكشد كه پاره جگرى چون يوسف صديق را به دست برادران به هلاكت مى اندازد و پدرى بزرگوارى چون يعقوب پيغمبر را به دست پسران خودش داغدار مى سازد و جنايتى چنين شنيع را در نظر مردانى كه در دامن نبوت و خاندان انبياء نشو و نما كرده اند زينت مى دهد!

« و اوحينا اليه لتنبئنهم بامرهم هذا و هم لا يشعرون!» وحى كرديم به يوسف كه سوگند مى خورم بطور يقين، روزى برادران را به حقيقت اين عملشان خبر خواهى داد و از تاويل آنچه به تو كردند خبردارشان خواهى كرد! ايشان اسم عمل خود را طرد و نفى تو و خاموش كردن نور تو و ذليل كردن تو مى نامند، غافل از اين كه همان عمل نزديك كردن تو به سوى اريكه عزت و تخت مملكت و احياى نام تو و اكمال نور تو و برترى قدر و منزلت تو است، ولى ايشان نمى فهمند و تو بزودى به ايشان خواهى فهماند .

و اين در آن وقتى صورت گرفت كه يوسف تكيه بر اريكه سلطنت زده و برادران در برابرش ايستاده و با امثال جمله:« يا ايها العزيز مسنا و اهلنا الضر و جئنا ببضاعة مزجاة فاوف لنا الكيل و تصدق علينا ان الله يجزى المتصدقين!» ترحم او را به سوى خود جلب مى كردند، او هم در جوابشان گفت: « هل علمتم ما فعلتم بيوسف و اخيه اذ انتم جاهلون - تا آنجا كه فرمود - انا يوسف و هذا اخى قد من الله علينا...!»

جمله « هل علمتم!» بسيار قابل دقت است، چون اشاره دارد بر اين كه آنچه امروز مشاهده مى كنيد حقيقت آن رفتارى است كه شما با يوسف كرديد.

« قالوا يا ابانا انا ذهبنا نستبق و تركنا يوسف عند متاعنا فاكله الذئب ... !»

ص:150

فرزندان يعقوب وقتى در آخر روز نزد پدر آمدند گريه مى كردند و در اين حال به پدر خود گفتند: اى پدر جان! ما گروه برادران رفته بوديم بيابان براى مسابقه دو و يوسف را نزد بار و بنه خود گذاشته بوديم گرگى او را خورد! بدبختى و بيچارگى ما اين است كه هم برادر را از دست داده ايم و هم تو گفتار ما را تصديق نخواهى كرد هر چند هم كه ما راستگو باشيم!

اين كلام يعنى جمله « و ما انت بمؤمن لنا و لو كنا صادقين!» كلامى است كه نوعا هر پوزش طلبى وقتى دستش از همه جا بريده شد و راه چاره اى نيافت بدان تمسك مى جويد و مى فهماند كه مى داند كلامش نزد طرفش مسموع و عذرش پذيرفته نيست، ليكن مع ذلك از روى ناچارى حق مطلب را مى گويد و از واقع قضيه خبر مى دهد، هر چند تصديقش نكنند، پس اين تعبير كنايه از اين است كه كلام من صدق و حق است .

« و جاءوا على قميصه بدم كذب كذب...،» از اين آيه چنين برمى آيد كه پيراهن خون آلود وضعى داشته كه نمودار دروغ آنان بوده، چون كسى را كه درنده اى پاره اش كرده و خورده باشد معقول نيست پيراهنش را سالم بگذارد.

از اينجا معلوم مى شود كه چراغ دروغ را فروغى نيست و هيچ گفتار و پيشامدى دروغين نيست مگر آنكه در اجزاى آن تنافى و در اطرافش تناقض هايى به چشم مى خورد كه شاهد دروغ بودن آن است ( و به فرضى هم كه طراح آن، خيلى ماهرانه طرحش كرده باشد،) اوضاع و احوال خارجى كه آن گفتار دروغين محفوف به آن است بر دروغ بودنش شهادت داده و از واقع و حقيقت زشت آن هر چه هم كه ظاهرش فريبنده باشد پرده برمى دارد!

(1)

گفتمان يوسف و زليخا، جدال مرد خدا با رضاي ديو شهوت

« چنان ديو شهوت رضا داده بود،»

« كه چون گرگ بر يوسف افتاده بود! »

« وَ رَوَدَتْهُ الَّتى هُوَ فى بَيْتِهَا عَن نَّفْسِهِ وَ غَلَّقَتِ الأَبْوَب وَ قَالَت هَيْت لَك قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبى أَحْسنَ مَثْوَاى إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظلِمُونَ...!»

« و آن زنى كه يوسف در خانه وى بود از او تمناى كامجويى كرد و درها را محكم بست و گفت بيا ! گفت: پناه به خدا كه او مربى من است و منزلت مرا نيكو داشته است كه ستمگران رستگار نمى شوند!»

« وى يوسف را قصد كرد يوسف هم اگر برهان پروردگار خويش نديده بود قصد او


1- الميزان ج : 11 ص : 119

ص:151

كرده بود، چنين شد تا گناه و بدكارى را از او دور كنيم كه وى از بندگان خالص شده ما بود!»(23و 24/يوسف)

يوسف كودكى است كه دست تقدير كارش را به خانه عزيز مصر كشانده و اين خانواده به اين طفل صغير جز به اين مقدار آشنائى ندارند كه برده اى است از خارج مصر، شايد تاكنون هم اسم او را نپرسيده باشند، اگر هم پرسيده باشند يا خودش گفته است اسمم يوسف است و يا ديگران. از لهجه اش اين معنا نيز به دست آمده كه اصلا عبرانى است، ولى اهل كجاست و از چه دودمانى است معلوم نشده، چون معمول و معهود نبوده كه بردگان، خانه و دودمانى معلوم داشته باشند، يوسف هم كه خودش حرفى نمى زند، البته حرف بسيار دارد، ولى تنها در درون دلش خلجان مى كند.

آرى او از نسب خود حرفى نزد مگر پس از چند سال كه به زندان افتاده بود و در آنجا به دو رفيق زندانيش گفت:« و اتبعت ملة ابائى ابراهيم و اسحق و يعقوب!»

و نيز تاكنون از معتقدات خود كه همان توحيد در عبادت است در ميان مردم مصر كه بت مى پرستند چيزى نگفته، مگر آن موقعى كه همسر عزيز گرفتارش كرده بود كه در پاسخ خواهش نامشروعش گفت:« معاذ الله انه ربى ...!»

او در اين روزها ملازم سكوت است، اما دلش پر است از لطائفى كه از صنع خدا مشاهده مى كند. او همواره به ياد حقيقت توحيد و حقيقت معناى عبوديتى است كه پدرش با او در ميان مى گذاشت و هم به ياد آن رؤيايى است كه او را بشارت به اين مى داد كه خدا به زودى وى را براى خود خالص گردانيده به پدران بزرگوارش ابراهيم و اسحاق و يعقوب ملحق مى سازد .

ياد آن رفتارى است كه برادران با وى كردند، آن وعده اى كه خداى تعالى در قعر چاه، آنجا كه همه اميدهايش قطع شده بود به وى داده بود، كه در چنين لحظاتى او را بشارت داد كه اندوه به خود راه ندهد زيرا او در تحت ولايت الهى و تربيت ربوبى قرار گرفته و آنچه برايش پيش مى آيد از قبل طراحى شده، و به زودى برادران را به كارى كه كرده اند خبر خواهد داد. ايشان خود نمى دانند كه چه مى كنند!

اين خاطرات دل يوسف را به خود مشغول داشته و مستغرق در الطاف نهانى پروردگار كرده بود، او خود را در تحت ولايت الهى مى ديد و ايمان داشت كه رفتارهاى جميله خدا جز به خير او تمام نمى شود و در آينده جز با خير و جميل مواجه نمى گردد!

اين خاطرات شيرين كافى بود كه تمامى مصائب و ناملايمات را براى او آسان و گوارا كند: محنت ها و بلاهاى پى در پى را با آغوش باز پذيرا باشد. در برابر آنها با همه تلخى و مرارتش صبر نمايد، به جزع و فزع در نيايد و هراسان نشده راه را گم نكند!

ص:152

يوسف در آن روزى كه خود را به برادران معرفى كرد به اين حقايق اشاره نموده، فرمود: « انه من يتق و يصبر فان الله لا يضيع اجر المحسنين!»

دل يوسف لا يزال و دم به دم مجذوب رفتار جميل پروردگارش مى شد و قلبش در اشارات لطيفى كه از آن ناحيه مى شد مستغرق مى گرديد و روز به روز بر علاقه و محبتش نسبت به آنچه مى ديد و آن شواهدى كه از ولايت الهى مشاهده مى كرد زيادتر مى شد، و بيشتر از پيش مشاهده مى كرد كه چگونه پروردگارش بر هر نفسى و عمل هر نفسى قائم و شهيد است، تا آن كه يك باره محبت الهى دلش را مسخر نموده و واله و شيداى عشق الهى گرديد او ديگر به جز پروردگارش همى ندارد و ديگر چيزى او را از ياد پروردگارش حتى براى يك چشم بر هم زدن بازنمى دارد!

اين حقيقت براى كسى كه در آياتى كه راجع به گفتگوهاى حضرت يوسف است، دقت و تدبر كند بسيار روشن جلوه مى كند:

كسى كه در امثال:« معاذ الله انه ربى...!» و « ما كان لنا ان نشرك بالله من شى ء...!» و « ان الحكم الا لله...!» و « انت وليى فى الدنيا و الآخرة...!» و امثال آن كه همه حكايت گفتگوهاى يوسف است كاملا دقت نمايد، همه آن احساساتى كه گفتيم براى يوسف دست داده بود، برايش روشن مى شود.

« زليخا» همسر عزيز كه خود عزيزه مصر بود، از طرف عزيز مامور مى شود كه يوسف را احترام كند و به او مى گويد كه وى در اين كودك آمال و آرزوها دارد!

او هم از اكرام و پذيرائى يوسف آنى دريغ نمى ورزيد و در رسيدگى و احترام به او اهتمامى به خرج مى داد كه هيچ شباهت به اهتمامى كه در باره يك برده زرخريد مى ورزند نداشت، بلكه شباهت به پذيرائى و عزتى داشت كه نسبت به گوهرى كريم و گرانبها و يا پاره جگرى محبوب معمول مى داشتند.

همسر عزيز علاوه بر سفارش شوهر، خودش اين كودك را به خاطر جمال بى نظير و كمال بى بديلش دوست مى داشت و هر روزى كه از عمر يوسف در خانه وى مى گذشت محبت او زيادتر مى شد، تا آن كه يوسف به حد بلوغ رسيد و آثار كودكيش زائل و آثار مرديش ظاهر شد، در اين وقت بود كه ديگر همسر عزيز نمى توانست از عشق او خوددارى كند و كنترل قلب خود را در دست بگيرد .

او با آنهمه عزت و شوكت سلطنت كه داشت خود را در برابر عشقش بى اختيار مى ديد، عشقى كه سر و ضمير او را در دست گرفته و تمامى قلب او را مالك شده بود!

يوسف هم يك معشوق رهگذر و دور دستى نبود كه دسترسى به وى براى عاشقش زحمت و رسوائى بار بياورد، بلكه دائما با او عشرت داشت و حتى يك لحظه هم

ص:153

از خانه بيرون نمى رفت، او غير از اين خانه جايى نداشت برود.

از طرفى همسر عزيز خود را عزيزه اين كشور مى داند، او چنين مى پندارد كه يوسف ياراى سرپيچى از فرمانش را ندارد، آخر مگر جز اين است كه او مالك و صاحب يوسف و يوسف برده زرخريد اوست؟ او چطور مى تواند از خواسته مالكش سر برتابد و جز اطاعت او چه چاره اى دارد؟ بعلاوه، خاندانهاى سلطنتى براى رسيدن به مقاصدى كه دارند دست و بالشان بازتر از ديگران است، حيله ها و نقشه ها در اختيارشان هست، چون هر وسيله و ابزارى كه تصور شود هر چند باارزش و ناياب باشد براى آنان فراهم است .

از سوى ديگر خود اين بانو هم از زيبارويان مصر است، و قهرا همينطور بوده، چون زنان چركين و بد تركيب به درون دربار بزرگان راه ندارند و جز ستارگان خوش الحان و زيبا رويان جوان بدانجا راه نمى يابند.

نظر به اين كه همه اين عوامل در عزيزه مصر جمع بوده عادتا مى بايستى محبتش به يوسف خيلى شديد باشد بلكه همه آتش ها در دل او شعله ور شده باشد و در عشق يوسف مستغرق و واله گشته از خواب و خوراك و هر چيز ديگرى افتاده باشد: « ... قد شغفها حبا !»

روز به روز عزيزه مصر، خود را به وصال يوسف وعده مى داد و آرزويش تيزتر مى گشت و به منظور ظفر يافتن به آنچه مى خواست بيشتر با وى مهربانى مى كرد، و بيشتر، آن كرشمه هايى را كه اسلحه هر زيبارويى است به كار مى بست، و بيشتر به غنج و آرايش خود مى پرداخت، باشد كه بتواند دل او را صيد كند، همچنانكه او با حسن خود دل وى را به دام افكنده بود و شايد صبر و سكوتى را كه از يوسف مشاهده مى كرد دليل بر رضاى او مى پنداشته و در كار خود جسورتر و غره تر مى شد .

تا سرانجام طاقتش سرآمد و جانش به لب رسيد، از تمامى وسائلى كه داشت نااميد گشت، زيرا كمترين اشاره اى از او نديد، ناگزير با او در اتاق شخصيش خلوت كرد، اما خلوتى كه با نقشه قبلى انجام شده بود!

همه درها را بست و در آنجا غير او و يوسف كس ديگرى نبود، عزيزه خيلى اطمينان داشت كه يوسف به خواسته اش گردن مى نهد، چون تاكنون از او تمردى نديده بود، اوضاع و احوالى را هم كه طراحى كرده بود همه به موفقيتش گواهى مى دادند.

نوجوانى واله و شيدا در محبت پروردگار، زن جوانى سوخته و بى طاقت شده از عشق آن جوان، در يكجا جمعند، در جايى كه غير آن دو كسى نيست، يك طرف عزيزه مصر است كه عشق به يوسف رگ قلبش را به پاره شدن تهديد مى كند، هم اكنون مى خواهد او را از خود او منصرف و به سوى خودش متوجه سازد، به همين منظور درها

ص:154

را بسته و به عزت و سلطنتى كه دارد اعتماد نموده، با لحنى آمرانه « هيت لك!» او را به سوى خود مى خواند تا قاهريت و بزرگى خود را نسبت به او حفظ نموده به انجام فرمانش مجبور سازد .

يك طرف ديگر اين خلوتگاه، يوسف ايستاده كه محبت به پروردگارش او را مستغرق در خود ساخته و دلش را صاف و خالص نموده، بطورى كه در آن، جايى براى هيچ چيز جز محبوبش باقى نگذارده است.

او هم اكنون با همه اين شرايط با خداى خود در خلوت است و غرق در مشاهده جمال و جلال خداست، تمامى اسباب ظاهرى - كه به ظاهر سببند - از نظر او افتاده و بر خلاف آنچه عزيزه مصر فكر مى كند كمترين توجه و خضوع و اعتماد به آن اسباب ندارد .

اما عزيزه با همه اطمينانى كه به خود داشت و با اين كه هيچ انتظارى نداشت، در پاسخ خود جمله اى را از يوسف دريافت كرد كه يكباره او را در عشقش شكست داد!

يوسف در جوابش تهديد نكرد و نگفت من از عزيز مى ترسم و يا به عزيز خيانت روا نمى دارم و يا من از خاندان نبوت و طهارتم و يا عفت و عصمت من، مانع از فحشاى من است!

نگفت من از عذاب خدا مى ترسم و يا ثواب خدا را اميد مى دارم!

اگر قلب او به سببى از اسباب ظاهرى بستگى و اعتماد داشت طبعا در چنين موقعيت خطرناكى از آن اسم مى برد، ولى مى بينيم كه به غير از« معاذ الله!» چيز ديگرى نگفت و به غير از عروة الوثقاى توحيد به چيز ديگرى تمسك نجست!

معلوم مى شود در دل او جز پروردگارش احدى نبوده و ديدگانش جز به سوى او نمى نگريسته!

اين همان توحيد خالصى است كه محبت الهى وى را بدان راهنمايى نموده و ياد تمامى اسباب و حتى ياد خودش را هم از دلش بيرون افكنده، زيرا اگر انيت خود را فراموش نكرده بود مى گفت:« من از تو پناه مى برم به خدا!» و يا عبارت ديگرى نظير آن، بلكه گفت:« معاذ الله !»

چقدر فرق است بين اين گفتار و گفتار مريم كه وقتى روح در برابرش به صورت بشرى ايستاد و مجسم شد گفت:« انى اعوذ بالرحمن منك ان كنت تقيا ! »(18/مريم)

يوسف بعد از « معاذ الله!» گفت:« انه ربى احسن مثواى انه لا يفلح الظالمون!»

پاسخ يوسف همان كلمه « معاذ الله !» بود و اما اين كلام كه بعد آورد بدين منظور بود كه توحيدى را كه معاذ الله افاده كرد توضيح دهد و روشنش سازد، او خواست بگويد: اين كه مى بينيم تو در پذيرائى من نهايت درجه سعى را دارى با اين كه

ص:155

به ظاهر سفارش عزيز بود كه گفت:« اكرمى مثويه...!» و ليكن من آن را كار خداى خود و يكى از احسانهاى او مى دانم!

پس در حقيقت پروردگار من است كه از من به احترام پذيرايى مى كند، هر چند به تو نسبت داده مى شود. چون چنين است واجب است كه من به او پناهنده شوم، به همو پناهنده مى شوم، چون اجابت خواسته تو و ارتكاب اين معصيت ظلم است و ظالمان رستگار نمى شوند، پس هيچ راهى براى ارتكاب چنين گناهى نيست!

يوسف عليه السلام در جمله « انه ربى احسن مثواى!» چند نكته را افاده كرد: اول اين كه او داراى توحيد است و به كيش بت پرستى اعتقاد ندارد و از آنان كه به جاى خدا ارباب ديگرى اتخاذ مى كنند و تدبير عالم را به آنها نسبت مى دهند نيست، بلكه معتقد است كه جز خداى تعالى رب ديگرى وجود ندارد .

دوم اين كه او از آنان كه به زبان خدا را يكتا دانسته و ليكن عملا به او شرك مى ورزند نيست و اسباب ظاهرى را مستقل در تاثير نمى داند، بلكه معتقد است هر سببى در تاثير خود محتاج به اذن خداست و هر اثر جميلى كه براى هر سببى از اسباب باشد در حقيقت فعل خداى سبحان است.

او همسر عزيز را در اين كه از وى به بهترين وجهى پذيرايى كرده مستقل نمى داند، پس عزيز و همسرش به عنوان رب كه متولى امور وى شده باشند نيستند، بلكه خداى سبحان است كه اين دو را وادار ساخته تا او را گرامى بدارند، پس خداى سبحان او را گرامى داشته و اوست كه متولى امور است، و او در شدايد بايد به خدا پناهنده گردد!

سوم اين كه اگر در آنچه همسر عزيز بدان دعوتش مي كند پناه به خدا مى برد براى اين است كه اين عمل ظلم است و ظالمان رستگار نمى شوند و به سوى سعادت خويش هدايت نگشته در برابر پروردگارشان ايمن نمى گردند!

چهارم اين كه او مربوب يعنى مملوك و در تحت تربيت رب خويش، خداى سبحان است و خود مالك چيزى از نفع و ضرر خويش نيست مگر آنچه را كه خدا براى او خواسته باشد، و يا خدا دوست داشته باشد كه او انجامش دهد، به همين جهت در پاسخ پيشنهاد او با لفظ صريح خواسته او را رد نكرد و با گفتن معاذ الله بطور كنايه جواب داد.

نگفت: من چنين كارى نمى كنم و يا چنين گناهى مرتكب نمى شوم و يا به خدا پناه مى برم از شر تو و يا امثال آن، چون اگر چنين مى گفت براى خود حول و قوه اى اثبات كرده بود كه خود بوى شرك و جهالت را دارد، تنها در جمله « انه ربى احسن مثواى!» از خود يادى كرد، و اين عيب نداشت، زيرا در مقام اثبات مربوبيت خود و تاكيد ذلت و حاجت خود بود .

ص:156

عينا به همين علت به جاى اكرام كلمه احسان را به كار برد، با اين كه عزيز گفته بود:« اكرمى مثويه!» او گفت:« انه احسن مثواى!» چون در اكرام، معناى احترام و شخصيت و عظمت نهفته است.

هر چند واقعه يوسف و همسر عزيز يك اتفاق خارجى بوده كه ميان آن دو واقع شده، ولى در حقيقت كشمكشى است كه ميان حب الهى و ميان عشق و دلدادگى حيوانى اتفاق افتاده، و اين دو نوع عشق بر سر يوسف با هم مشاجره كرده اند، هر يك از اين دو طرف سعى مى كرده يوسف را به سوى خود بكشاند و چون كلمة « الله » عليا و فوق هر كلمه اى است لا جرم برد با او شده و يوسف سرانجام دستخوش جذبه اى آسمانى و الهى گشته، محبت الهى از او دفاع كرده است:« و الله غالب على امره!»

پس جمله« و راودته التى هو فى بيتها عن نفسه...،» دلالت مى كند بر اصل مراوده، و آوردن وصف « فى بيتها » براى دلالت بر اين معنا است كه همه اوضاع و احوال عليه يوسف و به نفع همسر عزيز جريان داشته و كار بر يوسف بسيار شديد بوده است. همچنين تعبير به « هيت لك!» كه امرى است كه معمولا از سؤالى بعيد به منظور اعمال مولويت و آقايى صادر مى شود، و به اين نيز اشاره دارد كه همسر عزيز كار را از ناحيه خود تمام مى دانسته و جز اقبال و پذيرفتن يوسف انتظار ديگرى نداشته، و نيز به نظر او علل و اسباب از ناحيه يوسف هم تمام بوده .

چيزى كه هست خداى تعالى نزديك تر از يوسف است به خود او و همچنين از عزيزه ، همسر عزيز ، « و لله العزة جميعا !»

اين كه فرموده:« قال معاذ الله انه ربى احسن مثواى ...!» جوابي است كه يوسف به عزيزه مصر داد و در مقابل درخواست او پناه به خدا برد و گفت:« پناه مى برم به خدا پناه بردنى! از آنچه تو مرا بدان دعوت مى كنى، زيرا او پروردگار من است، متولى امور من است، او چنين منزل و ماوايى روزيم كرد، و مرا خوشبخت و رستگار ساخته و اگر من هم از اين گونه ظلم ها مرتكب شده بودم از تحت ولايت او بيرون شده و از رستگارى دور مى شدم!»

يوسف در اين گفتار خود ادب عبوديت را به تمام معنا رعايت نموده، و همانطور كه قبلا هم اشاره كرديم اول اسم جلاله را آورد و پس از آن صفت ربوبيت را، تا دلالت كند بر اين كه او عبدى است كه عبادت نمى كند مگر يك رب را و اين يكتاپرستى آئين پدرانش ابراهيم، اسحاق و يعقوب بوده است.

« و لقد همت به و هم بها لو لا ان را برهان ربه كذلك لنصرف عنه السوء و الفحشاء انه من عبادنا المخلصين- وى يوسف را قصد كرد يوسف هم اگر برهان پروردگار

ص:157

خويش نديده بود قصد او كرده بود، چنين شد تا گناه و بدكارى را از او دور كنيم كه وى از بندگان خالص شده ما بود!»

دقت كامل در پيرامون داستان يوسف و دقت نظر در اسباب و جهات و شرايطى كه گرداگرد اين داستان را فرا گرفته است و هر يك در آن تاثير و دخالت داشته، اين معنا را به دست مى دهد كه نجات يوسف از چنگ همسر عزيز جز بطور خارق العاده صورت نگرفته، بگونه اى كه شباهتش به رؤيا بيشتر بوده تا به يك واقعه خارجى.

از سياق برمى آيد كه منظور از گرداندن سوء و فحشاء از يوسف، نجات يوسف است از آنچه كه همسر عزيز مى خواست و به خاطر رسيدن به آن با وى مراوده و خلوت مى كرد.

اما آن برهانى كه يوسف از پروردگار خود ديد هر چند كلام مجيد خداى تعالى كاملا روشنش نكرده كه چه بوده، ليكن به هر حال يكى از وسائل يقين بوده كه با آن، ديگر جهل و ضلالتى باقى نمانده، كلام يوسف آنجا كه با خداى خود مناجات مى كند دلالت بر اين معنا دارد، چون در آنجا مى گويد:« و الا تصرف عنى كيدهن اصب اليهن و اكن من الجاهلين ...!» و همين خود دليل بر اين نيز هست كه سبب مذكور از قبيل علمهاى متعارف يعنى علم به حسن و قبح و مصلحت و مفسده افعال نبوده، زيرا اين گونه علمها گاهى با ضلالت و معصيت جمع مى شود.

پس يقينا آن برهانى كه يوسف از پروردگار خود ديد، همان برهانى است كه خدا به بندگان مخلص خود نشان مى دهد و آن نوعى از علم مكشوف و يقين مشهود و ديدنى است، كه نفس آدمى با ديدن آن چنان مطيع و تسليم مى شود كه ديگر به هيچ وجه ميل به معصيت نمى كند!

يكى از اشارات لطيف كه در اين جمله به كار رفته اين است كه سوء و فحشاء را از يوسف برگردانيده، نه اين كه او را از فحشاء و قصد به آن برگردانيده باشد!

از آيه شريفه ظاهر مى شود كه ديدن برهان خدا، شان همه بندگان مخلص خداست و خداوند سبحان هر سوء و فحشائى را از ايشان برمى گرداند، در نتيجه مرتكب هيچ معصيتى نمى شوند، و به خاطر آن برهانى كه خدايشان به ايشان نشان داده قصد آن را هم نمى كنند، و آن عبارت است از عصمت الهى!

و نيز برمى آيد كه اين برهان يك عامل است كه نتيجه اش علم و يقين است، اما نه از علم هاى معمول و متعارف!

(1)

گفتماني در دم در، محاكمه يوسف


1- الميزان ج : 11 ص : 160

ص:158

« وَ استَبَقَا الْبَاب وَ قَدَّت قَمِيصهُ مِن دُبُرٍ وَ أَلْفَيَا سيِّدَهَا لَدَا الْبَابِ قَالَت مَا جَزَاءُ مَنْ أَرَادَ بِأَهْلِك سوءاً إِلا أَن يُسجَنَ أَوْ عَذَابٌ أَلِيمٌ...!»

« از پى هم به سوى در دويدند و پيراهن يوسف را از عقب بدريد و شوهرش را پشت در يافتند.»

« گفت سزاى كسى كه به خاندان تو قصد بد كند جز اين نيست كه زندانى شود و يا عذابى الم انگيز ببيند!»

« يوسف گفت: وى از من كام مى خواست! و يكى از كسان زن كه حاضر بود گفت: اگر پيراهن يوسف از جلو دريده شده زن راست مى گويد و او دروغگوست!»

« و اگر پيراهن وى از عقب دريده شده زن دروغ مى گويد و او راستگوست!»

« و چون پيراهن او را ديد كه از عقب دريده شده گفت:

-اين از نيرنگ شما زنان است كه نيرنگ شما بزرگ است!»

« يوسف! اين را نديده بگير! و اى زن! از گناه خود آمرزش بخواه كه تو خطاكار بوده اى!» (25تا29/يوسف)

از سياق آيات برمى آيد كه مسابقه زليخا و يوسف، به دو منظور مختلف بوده: يوسف مى خواسته خود را زودتر به در برساند و آن را باز نموده از چنگ زليخا فرار كند و زليخا سعى مى كرده خود را زودتر به در برساند و از باز شدن آن جلوگيرى نمايد، تا شايد به مقصود خود نائل شود، ولى يوسف خود را زودتر رسانيد و زليخا او را به طرف خود كشيد كه دستش به در نرسد در نتيجه پيراهن او را از بالا به پايين پاره كرد. اين پيراهن از طرف طول پاره نمى شد مگر به همين جهت كه در حال فرار از زليخا و دور شدن از وى بوده است.

بعد از آنكه به شوهر زليخا برخورده اند مجلس مراوده صورت جلسه تحقيق را به خود گرفته، آرى، وجود عزيز در دم در، اين تحول را پديد آورد. از آيه مورد بحث تا پنج آيه اين تغيير و ماجراى آن را بيان مى كند.

همسر عزيز پيشدستى كرد و از يوسف شكايت كرد كه متعرض من شده و بايد او را مجازات كنى، يا زندان و يا عذابى سخت .

ليكن در باره اصل قضيه و آنچه جريان يافته هيچ تصريحى نكرد، بلكه بطور كنايه يك حكم عمومى و عقلى را در باره مجازات كسى كه به زن شوهردارى قصد سوء كند پيش كشيد و گفت: كيفر كسى كه به همسر تو قصد سوء كند جز اين نيست كه

ص:159

زندانى شود و يا عذابى دردناك ببيند و اسمى از يوسف نبرد كه او چنين قصدى كرده و همچنين اسمى هم از خودش نبرد كه مقصود از همسر تو خودم هستم و نيز اسمى هم از قصد سوء نبرد كه آن قصد، زنا با زن شوهردار بوده است.

همه اينها به منظور رعايت ادب در برابر عزيز و تقديس ساحت او بوده است .

و اگر مجازات را هم تعيين نكرد، بلكه ميان زندان و عذاب اليم مردد گذاشت براى اين است كه دلش آكنده از عشق به او بود و اين عشق و علاقه اجازه نمى داد كه بطور قطع يكى را تعيين كند. آرى، در ابهام، يك نوع اميد گشايش است كه در تعيين نيست!

ليكن تعبير به اهل خود يك نوع تحريك و تهييج بر مؤاخذه است و او نمى بايست چنين تعبيرى مى كرد، و ليكن منظورش از اين تعبير مكر و خدعه بر شوهرش عزيز بوده است.

او مى خواست با اين تعبير تظاهر كند كه خيلى از اين پيشامد متاسف است، تا شوهرش واقع قضيه را نفهمد و در مقام مؤاخذه او برنيايد. فكر كرد اگر بتوانم او را از مؤاخذه خودم منصرف كنم، منصرف كردنش از مؤاخذه يوسف آسان است.

« قال هى راودتنى عن نفسى!» يوسف عليه السلام وقتى عزيز را پشت در ديد ابتداى به سخن نكرد، براى اين كه رعايت ادب را كرده باشد، و نيز جلو زليخا را از اين كه او را تقصير كار و مجرم قلمداد كند بگيرد، ولى وقتى ديد او وى را متهم به قصد سوء كرد ناچار شد حقيقت را بگويد كه: او نسبت به من قصد سوء كرد!

اين گفتار يوسف - كه هيچ تاكيدى از قبيل قسم و امثال قسم در آن به كار نبرده - دلالت مى كند بر سكون نفس و اطمينان خاطرش و اين كه وى به هيچ وجه خود را نباخته و چون مى خواسته از خود دفاع نمايد و خود را مبرا كند هيچ تملق نكرده، اين بدان جهت بوده كه در خود كمترين و كوچكترين خلاف و عمل زشتى سراغ نداشت و از زليخا هم نمى ترسيد و از آن تهمتى هم كه به وى زده بود باكى نداشت، چون او در آغاز اين جريان با گفتن « معاذ الله !» خود را به خدا سپرده بود و اطمينان داشت كه خدا حفظش مى كند .

« و شهد شاهد من اهلها ان كان قميصه قد من قبل فصدقت و هو من الكاذبين ... و هو من الصادقين- و يكى از كسان زن كه حاضر بود گفت: اگر پيراهن يوسف از جلو دريده شده زن راست مى گويد و او دروغگوست! و اگر پيراهن وى از عقب دريده شده زن دروغ مى گويد و او راستگوست!»

اين شاهد، با گفتار خود به دليلى اشاره كرده كه مشكل اين اختلاف حل و گره

ص:160

آن باز مى شود و آن اين است كه اگر پيراهن يوسف از جلو دريده شده زليخا راست مى گويد و يوسف از دروغگويان است، چون در اين كه از يوسف و زليخا يكى راستگو و يكى دروغگو بوده حرفى نيست، و پاره شدن پيراهن يوسف از جلو دلالت مى كرد بر اين كه او و زليخا روبروى هم مشاجره كرده اند و قهرا تقصير به گردن يوسف مى بود، ولى اگر پيراهن وى از پشت سر پاره شده باشد قهرا زليخا او را تعقيب كرده و او در حال فرار بوده، و او خواسته وى را به سوى خود بكشد، پيراهن او را دريده، پس تقصير به گردن زليخا مى افتد، اين خود خيلى روشن است!

اما اين كه اين شاهد چه كسى بوده؟ قرآن صراحت دارد بر اين كه او از اهل زليخا بوده است. و از طرق اهل بيت عليهم السلام و بعضى طرق اهل سنت نقل شده كه شاهد نامبرده، كودكى در گهواره و از كسان زليخا بوده است.

آنچه جاى تامل و دقت است اين است كه آنچه اين شاهد به عنوان شهادت آورد بيانى بود عقلى و دليلى بود فكرى، كه نتيجه اى را مى دهد به نفع يكى از دو طرف و به ضرر طرف ديگر و چنين چيزى را عرفا شهادت نمى گويند، ولي چون كودك اگر از باب معجزه به زبان آيد و خداوند به وسيله او ادعاى يوسف را تاييد كند، خود آن كودك در گفتارش فكر و تامل اعمال نمى كند، چنين كلامى بيان شهادت است، نه قول.

وقتى عزيز پيراهن يوسف را ديد كه از پشت سرش پاره شده گفت اين قضيه از مكرى است كه مخصوص شما زنها است، چون مكر شماها خيلى بزرگ و عجيب است!

و اگر نسبت كيد را به همه زنان داد، با اين كه اين پيشامد كار تنها زليخا بود براى اين است كه دلالت كند كه اين عمل از آن جهت از تو سرزد كه از زمره زنانى، و كيد زنان هم معروف است!

خداوند در مردان تنها ميل و مجذوبيت نسبت به زنان قرار داده، ولى در زنان براى جلب ميل مردان و مجذوب كردن ايشان وسائلى قرار داده كه تا اعماق دلهاى مردان راه يابند و با جلوه هاى فتان و اطوار سحرآميز خود دلهاى آنان را مسخر نموده عقلشان را بگيرند و ايشان را از راههايى كه خودشان هم متوجه نباشند به سوى خواسته هاى خود بكشانند. اين همان كيد و اراده سوء است.

عزيز وقتى ديد پيراهن يوسف از عقب پاره شده به نفع يوسف و عليه همسرش حكم كرد!

« يوسف اعرض عن هذا و استغفرى لذنبك انك كنت من الخاطئين!» اين آيه نقل قول عزيز است، يعنى عزيز بعد از آن كه به نفع يوسف و عليه همسرش داورى نمود به يوسف دستور داد كه از اين قضيه اعراض كند و به همسرش دستور داد تا از خطا و

ص:161

گناهى كه كرده استغفار نمايد!

پس اين كه گفت: « يوسف اعرض عن هذا !» اشاره است به پيشامدى كه كرد و يوسف را زنهار داد كه قضيه را ناديده گرفته به احدى نگويد و آن را فاش نسازد و از آيات قرآنى هم بر نمى آيد كه يوسف به كسى گفته باشد، و جز اين هم از او انتظار نمى رفت، همچنانكه مى بينيم در برخورد با عزيز اسمى از داستان مراوده نبرد، تا آنكه خود زليخا او را متهم كرد و او هم ناچار شد حق مطلب را بيان كند.

و اين كه به همسرش گفت: « و استغفرى لذنبك انك كنت من الخاطئين!» گناه را براى او اثبات نموده و دستور داد كه از خداى خود به خاطر اين گناه طلب مغفرت كند، چون او با اين عمل از اهل خطا شد!

(1)

گفتمان دلدادگان دست بريده، پناهنده شدن يوسف به زندان

« وَ قَالَ نِسوَةٌ فى الْمَدِينَةِ امْرَأَت الْعَزِيزِ تُرَوِدُ فَتَاهَا عَن نَّفْسِهِ قَدْ شغَفَهَا حُباًّ إِنَّا لَنرَاهَا فى ضلَلٍ مُّبِينٍ...!»

« زنانى در شهر گفتند همسر عزيز از غلام خويش كام مى خواهد كه فريفته او شده و ما وى را در ضلالتى آشكار مى بينيم!»

« و همين كه از فكر آنان با خبر شد كس نزدشان فرستاد و مجلسى مهيا كرد و براى آنها پشتى هاى گران قيمتى فراهم ساخت و به هر يك از آنان كاردى داد و به يوسف گفت بيرون شو بر ايشان!»

« همين كه وى را بديدند حيران او شدند و دستهاى خويش ببريدند و گفتند منزه است خدا كه اين بشر نيست، اين فرشته اى است بزرگوار!»

« گفت: اين همان است كه در باره او ملامتم كرديد!

من از او كام خواستم و خويشتن دارى كرد!

اگر آنچه بدو فرمان مى دهم نكند بطور قطع زندانى و خوار مى گردد!»

« گفت پروردگارا زندان براى من از گناهى كه مرا بدان مى خوانند خوشتر است و اگر نيرنگشان را از من دور نكنى متمايل به ايشان مى شوم و از جهالت پيشه گان مى گردم!»

« پروردگارش اجابتش كرد و نيرنگشان را از او دور ساخت كه او شنوا و داناست!» (30تا34/يوسف)

آنچه كه از دقت در آيه به دست مى آيد و قرائن حاليه هم تاييدش مى نمايد و با


1- الميزان ج : 11 ص : 191

ص:162

طبع قضيه هم سازگارى دارد اين است كه وقتى داستان برخورد يوسف با عزيز و آن گفت و شنودها پايان يافت تدريجا خبر در شهر انتشار پيدا كرد و نقل مجالس بانوان شد بطورى كه در مجالس خود و هر جا كه مى نشستند اين قضيه را پيش كشيده زليخا را به باد سرزنش مى گرفتند، كه با اين كه شوهر دارد عاشق برده خود شده و در عشق خود آنچنان عنان از دست داده كه با او به مراوده هم پرداخته و لكه ننگى بر دامن خود نهاده است .

ولى هيچ يك از آنان اين حرفها را از در خيرخواهى نمى زدند، بلكه از در مكر و حيله بود، چون مى دانيم كه بيشتر زنان دچار حسد و خودپسندى هستند و همين دو جهت كافى است كه نگذارد آرام بگيرند!

آرى عواطف رقيق و احساسات لطيف، در زنان اثرى دارد كه در مردان آنچنان اثر را ندارد. زنان در برابر هر خلقتى لطيف و طبيعتى زيبا عنان از دست مى دهند، آرايش و زينت را بيش از مردان دوست مى دارند مثل اين كه دلهايشان با رسوم ناز و كرشمه آشنائي دارد و همين معنا باعث مى شود كه حس خودپسندى و حسد را در دلهايشان طغيان دهد .

كوتاه سخن، گفتگوهايى كه در پيرامون مراوده زليخا و يوسف مى داشتند بيشتر براى تسكين حسادت و تسلاى دل و فرو نشاندن جوش سينه ها بود و گرنه آنها تاكنون يوسف را نديده بودند و آنچه كه زليخا از يوسف چشيده بود نچشيده بودند و چون او ديوانه و شيدايش نشده بودند.

آنها پيش خود خيال مى كردند غلام زليخا مردى معمولى است، آن گاه يكى پس از ديگرى قياسهايى مى كردند، غافل از اين كه: شنيدن كى بود مانند ديدن.

خلاصه، آنقدر اين تهمتها بر سر زبانها گشت تا به گوش خود زليخا هم رسيد، همان زليخايى كه جز رسيدن به وصال يوسف، ديگر هيچ هم و غمى ندارد. اگر توانگر است، هر چه را دارد براى يوسف و براى به چنگ آوردن او مى خواهد و اگر عزت دارد، عزتش را هم براى اين مى خواهد تا شايد يوسف به خاطر عزت هم كه شده او را دوست بدارد و به او و بخواسته او توجهى كند و او را به خواسته اش برساند.

اين گفت و شنودها، او را از خواب بيدار كرد و فهميد كه دشمنان و رقيبان چگونه به رسوايى او دامن مى زنند، لا جرم كس نزد ايشان فرستاد تا در موعد معينى همه آنان كه زنان اشراف و شوهرانشان از اركان مملكت بودند در منزل وى حضور بهم رسانند.

آنها هم بر حسب عادتى كه اينگونه خانواده ها براى رفتن به اينگونه مجالس

ص:163

دارند خود را براى روز موعود آماده نموده بهترين لباسها و دلنشين ترين آرايشها را تدارك ديده، به مجلس زليخا درآمدند، اما همّ يك يك ايشان همه اين بود كه يوسف را ببينند، آن جوانى كه بانوي مصر عاشقش شده چگونه جوانى است و تا چه حد زيبا است كه توانسته دل زليخا را صيد و او را رسوا سازد!

زليخا هم جز اين، همى نداشت كه آن روز همه ميهمانان يوسف را ببينند، تا حق را به جانب او داده معذورش دارند و خودشان مانند او به دام عشق يوسف افتاده ديگر مجال براى بدگويى او را نداشته باشند و در نتيجه از شر زبانهايشان راحت و از مكرشان ايمن شود!

البته در اين مقام اگر شخص ديگرى غير زليخا بود، جا داشت از اين كه ديگران رقيب عشقش شوند بترسد و يوسف را به كسى نشان ندهد، ولى زليخا از اين جهت خيالش راحت بود، چون يوسف غلام او بود و او خود را مالك و صاحب يوسف مى پنداشت، چون عزيز يوسف را براى او خريده بود .

از سوى ديگر مى دانست يوسف كسى نيست كه نسبت به ميهمانان رغبتى پيدا كند، چه رسد به اين كه عاشق يكى از آنان شود!

او تاكنون در برابر زيباييهاى خود زليخا تسليم نشده، آن وقت چگونه تسليم ديگران مى شود، او نسبت به اين گونه هواها و اميال عزت و عصمت بى نظيرى دارد!

پس از آن كه زنان اشرافى مصر نزد ملكه جمع شدند و هر كس در جاى مخصوص خود قرار گرفت و به احوالپرسى و انس و گفتگو پرداختند، رفته رفته موقع خوردن ميوه شد، دستور داد به يك يك آنان كارد تيزى كه قبلا تهيه ديده بود داده و بلافاصله ميوه ها را تقسيم كردند، در همين موقع كه همه مشغول پوست كندن ميوه شدند، دستور داد يوسف كه تا آن موقع پنهان بود در آن مجلس درآيد .

به محضى كه يوسف وارد شد تو گويى آفتابى درخشيدن گرفت! چشم حضار كه به او افتاد عقل از سرشان پريد و حيرت زده و مسحور جمال او شدند، در نتيجه از شدت بهت زدگى و شيدايى با كاردهاى تيز دستهاى خود را به جاى ميوه پاره كردند!

آرى! اين اثر و خاصيت شيفتگى و دلدادگى است، چون وقتى نفس آدمى مجذوب چيزى گردد آن هم بطورى كه علاقه و يا ترسش نسبت به آن از حد بگذرد، دچار اضطراب مى گردد و اگر باز از اين هم بيشتر گردد دچار بهت زدگى و بعد از آن دچار خطر مرگ مى گردد و در صورتي كه بهت زده شود و مشاعر خود را از دست دهد ديگر نمى تواند تدبير و تنظيم قواى اعضاى خود را در دست داشته باشد و چه بسا در اين لحظه با سرعت هر چه تمامتر خود را به سوى همان خطرى كه از آن مبهوت شده بود

ص:164

پرتاب نمايد، مثلا با پاى خود به دهان شير برود، و چه بسا بر عكس، حركت را فراموش كند و مانند جمادات كه حركتى ندارند بدون حركت بايستد، و چه بسا كارى كند كه قصد آن را ندارد.

و نظاير اين حوادث در صحنه عشق و محبت بسيار و حكايات عشاق روزگار كه سرانجامشان به چه جنونى انجاميده معروف است. همين معنا فرق ميان زليخا و ساير زنان اشرافى مصر بود، چون مستغرق بودن زليخا در محبت يوسف به تدريج صورت گرفت، به خلاف زنان اشرافى مصر كه در مجلس زليخا بطور ناگهانى به يوسف برخوردند و در نتيجه پرده اى از جمال يوسف بر روى دلهايشان افكنده شد و از شدت محبت عقلهايشان پريد و افكار و مشاعرشان را به كلى مختل ساخت، در نتيجه ميوه را از ياد برده به جاى آن دستهاى خود را قطع كردند و نتوانستند كنترل خود را حفظ نمايند و نتوانستند از برون افتادن آنچه كه از محبت يوسف در دل يافتند خوددارى كنند، و بى اختيار گفتند: « حاش لله ما هذا بشرا ان هذا الا ملك كريم!»

با اين كه مجلس در خانه عزيز و در دربار سلطنتى او منعقد شده بود و در چنين مجلسى جا نداشت كه ميهمانان اينطور گستاخى كنند، بلكه جا داشت نهايت درجه ادب و وقار را رعايت نمايند، و نيز لازم بود حرمت زليخا، عزيزه مصر را رعايت نموده حشمت موقعيت او را نگهدارند! بعلاوه ، خود از اشراف و زنانى جوان و صاحب جمال و صاحب شوهر بودند، چنين زنانى پرده نشين نمى بايست اين چنين نسبت به يك مرد اجنبى اظهار عشق و محبت كنند. همه اينها جهاتى بود كه مى بايست مانع گستاخى آنان شود!

مگر همين زنان نبودند كه دنبال سر زليخا ملامتها نموده او را به باد مذمت مى گرفتند، با اين كه زليخا سالها با چنين جوان زيبايى همنشين بود، آن وقت چطور گفته هاى خود را فراموش نموده با يك بار ديدن يوسف به اين حالت افتادند.

از اين هم كه بگذريم جا داشت از يكديگر رودربايستى كنند و از عاقبت فضيحت بارى كه زليخا بدان مبتلا شده بود پرهيز نمايند!

علاوه بر همه اينها، آخر خود يوسف در آن مجلس حضور داشت و رفتار و گفتار آنان را مى ديد، از او چطور شرم نكردند؟

جواب همه اين ها يك كلمه است و آن اين است كه ديدن ناگهانى يوسف و مشاهده آن جمال بى نظير، خط بطلان بر همه اين حرفها كشيد و آنچه كه قبلا با خود رشته بودند همه را پنبه كرد و مجلس ادب و احترام را به يك مجلس عيش مبدل ساخت، كه هر كه هر چه در دل دارد با همنشينان در ميان گذاشته و از اين كه در باره اش چه خواهند گفت پروا نكنند لذا بى پرده گفتند: سبحان الله ! اين جوان بشر نيست

ص:165

فرشته اى بزرگوار است! آرى، اين گفتار همان بانوانى است كه در گذشته نه چندان دور درباره زليخا مى گفتند:« امراة العزيز تراود فتيها عن نفسه قد شغفها حبا انا لنريها فى ضلال مبين!»

در حقيقت آن حرفشان بعد از اين گفتارشان، خود عذرخواهى و پوزشى از ايشان بود، و مفادش اين بود كه آن بدگوييها كه ما دنبال سر زليخا مى گفتيم در صورتى كه يوسف بشرى معمولى بود همه حق و بجا بود، ولى اينك فهميديم كه يوسف بشر نيست، انسان وقتى سزاوار ملامت و مذمت است كه به يك بشر ديگر اجنبى عشق بورزد و با او مراوده كند با اين كه مى تواند حاجت طبيعى خود را با آنچه كه در اختيار دارد برآورد، اما در صورتى كه جمال آن شخص اجنبى جمالى بى مانند باشد به حدى كه از هر بيننده اى عنان اختيار را بگيرد ديگر سزاوار مذمت و در عشقش مستحق هيچ ملامتى نيست!

به همين جهت بود كه ناگهان مجلس منقلب شد و قيود و آداب همه كنار رفت، نشاط و انبساط وادارشان كرد كه هر يك آنچه از حسن يوسف در ضمير داشتند بيرون بريزند، خود زليخا هم رودربايستى را كنار گذاشته اسرار خود را بى پرده فاش ساخت و گفت: اين كه مى بينيد همان بود كه مرا در باره آن ملامت مى كرديد، من او را به سوى خود توجه دادم ولى او عصمت گزيد. آنگاه بار ديگر عنان از كف داده به عنوان تهديد گفت: اگر آنچه دستورش مى دهم انجام ندهد بطور مسلم به زندان خواهد افتاد و يقينا در زمره مردم خوار و ذليل در خواهد آمد!

اين بگفت تا هم مقام خود را نزد ميهمانان حفظ كند و هم يوسف را از ترس زندان به اطاعت و انقياد وادار سازد.

و اما يوسف، نه كمترين توجهى به آن رخساره هاى زيبا و آن نگاههاى فتان نمود و نه التفاتى به سخنان لطيف و غمزه هاى دلربايشان كرد و نه تهديد هول انگيز زليخا كمترين اثرى در دل او گذاشت!

دل او همه متوجه جمالى بود فوق همه جمالها، و خاضع در برابر جلالى بود كه هر عزت و جلالى در برابرش ذليل است، لذا در پاسخشان يك كلمه حرف نزد و به گفته هاى زليخا كه روى سخنش با او بود هيچ توجهى ننموده، بلكه به درگاه پروردگارش روى آورده و گفت:

-بار الها! زندان در نزد من بهتر است از آنچه كه اينان مرا بدان دعوت مى كنند، و اگر تو كيدشان را از من نگردانى دلم به سوى آنان متمايل گشته و از جاهلان مى شوم!

اگر اين كلام را با آن حرفى كه در مجلس مراوده در جواب زليخا گفت كه: پناه

ص:166

به خدا! او پروردگار من است كه منزلگاهم را نيكو ساخت، و به درستى كه ستمكاران رستگار نمى شوند! مقايسه كنيم از سياقش مى فهميم كه در اين مجلس به يوسف سخت تر گذشته تا آن مجلسى كه روز قبل با حركات تحريك آميز زليخا مواجه بود، چون آنجا او بود و كيد زليخا، ولى امروز در برابر كيد و قصد سوء جمعى قرار گرفته است!

آنجا تنها زليخا بود، اينجا عده زيادى اظهار عشق و محبت مى كنند، آنجا يك نفر بود كه مى خواست وى را گمراه كند، اينجا عده اى بر اين معنا تصميم گرفته اند، آنجا اگر شرايطى زليخا را مساعدت مى كرد اينجا شرايط و مقتضيات بيشترى عليه او در كار است، لذا در آنجا تنها به خدا پناه برد ولى در اينجا رسما به درگاه خداى سبحان تضرع نموده در دفع كيد ايشان از او استمداد نمود، و خدا هم دعايش را مستجاب نمود و كيد ايشان را از او بگردانيد، آرى خدا شنوا و دانا است!

(1)

گفتمان با زندانيان، معرفي نسب و رسالت يوسف

« ثُمَّ بَدَا لهَُم مِّن بَعْدِ مَا رَأَوُا الاَيَتِ لَيَسجُنُنَّهُ حَتى حِينٍ.»

« وَ دَخَلَ مَعَهُ السجْنَ فَتَيَانِ قَالَ أَحَدُهُمَا إِنى أَرَاه أَعْصِرُ خَمْراً وَ قَالَ الاَخَرُ إِنى أَرَاخ أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسى خُبزاً تَأْكلُ الطيرُ مِنْهُ نَبِّئْنَا بِتَأْوِيلِهِ إِنَّا نَرَاك مِنَ الْمُحْسِنِينَ...!»

« آنگاه با وجود آن نشانه ها كه ديده بودند به نظرشان رسيد كه او را تا مدتى زندانى كنند.»

« و با يوسف دو جوان ديگر هم ، زندانى شدند. يكى از آنها گفت من در خواب ديدم كه انگور( براى شراب) مى فشارم، ديگرى گفت من ديدم كه بر بالاى سر خود طبق نانى مى برم و مرغان هوا از آن مى خورند، اى يوسف تو ما را از تعبير آن آگاه كن كه تو را از نيكوكاران مى بينيم!»

« يوسف در پاسخ آنها گفت: هيچ طعامى كه روزى داده شويد، به شما نمى آيد مگر آنكه پيش از آمدنش از تأويل آن خبر مى دهم! اين علم را خداى من به من آموخته است زيرا كه من آئين گروهى را كه به خدا بى ايمان و به آخرت كافرند ترك گفتم!»

« و از آئين پدرانم ابراهيم خليل و اسحاق و يعقوب پيروى مى كنم و در آئين ما هرگز نبايد چيزى را با خدا شريك گردانيم، اين توحيد و ايمان به يگانگى خدا فضل و عطاى خداست بر ما و بر همه مردم ، ليكن اكثر مردم شكر اين عطا را بجا نمى آورند!»

« اى دو رفيق زندانى من آيا خدايان متفرق( بى حقيقت ) بهتر( و در نظام خلقت مؤثرترند) يا خداى يكتاى قهار! »

« آنچه غير از خدا مى پرستيد اسماء بى حقيقت و الفاظ بى معنا است كه خود شما و


1- الميزان ج : 11 ص : 196

ص:167

پدرانتان ساخته ايد، خدا هيچ دليلى براى آن نازل نكرده و تنها حكمفرماى عالم وجود خداست و امر فرموده كه جز آن ذات پاك يكتا را نپرستيد، اين آئين محكم است ولى اكثر مردم نمى دانند!»

« يوسف گفت، اى دو رفيق زندانى من اما يكى از شما ساقى شراب شاه خواهد شد و اما آن ديگرى بدار آويخته مى شود تا مرغان مغز سر او را بخورند اين امرى كه در باره آن از من خواستيد قطعى و حتمى است!»

« آنگاه يوسف از رفيقى كه مى دانست نجات مى يابد درخواست كرد كه مرا نزد صاحبت ياد كن ولى شيطان در آن حال ياد صاحبش را از نظرش ببرد، بدين سبب در زندان سالى چند بماند!» (35تا42/يوسف)

اين آيات متضمن قسمتى از داستان يوسف عليه السلام است، و آن، داستان به زندان رفتن و مدتى در زندان ماندن اوست كه مقدمه تقرب تام او به دربار پادشاه مصر شد و سرانجام عزيز مصر گرديد.

در ضمن با بيان عجيبى دعوتش را به دين توحيد در زندان، نقل نموده و بيان مى كند كه براى اولين بار خود را معرفى كرد كه از دودمان ابراهيم و اسحاق و يعقوب است .

« و دخل معه السجن فتيان - و با يوسف دو جوان ديگر هم، زندانى شدند...،» از سياق آيه برمى آيد كه دو زندانى نامبرده بردگان پادشاه بوده اند.

در بامدادى يكى از آن دو به يوسف گفت:« من در عالم رؤيا ديدم كه براى تهيه شراب، انگور مى فشارم.» ديگرى گفت:« من ديدم كه بر بالاى سر خود طبق نانى مى برم و مرغان هوا از آن مى خورند...!»

آنگاه آن دو گفتند:« اى يوسف تو ما را از تعبير آن آگاه كن كه تو را از نيكوكاران مى بينيم!» با اين جمله آنان درخواست تعبير خواب خود را تعليل كردند.

وقتى آن دو زندانى با حسن ظن ناشى از ديدن سيماى نيكوكاران در چهره يوسف عليه السلام به آن جناب روى آوردند و درخواست كردند كه وى خوابهايشان را تعبير كند، يوسف عليه السلام فرصت را براى اظهار و فاش ساختن اسرار توحيد كه در دل نهفته مى داشت غنيمت شمرده، از موقعيتى كه پيش آمده بود براى دعوت به توحيد و به پروردگارش كه علم تعبير را به او افاضه فرموده، استفاده كرد و گفت: كه اگر من در اين باب مهارتى دارم، پروردگارم تعليمم داده و سزاوار نيست كه براى چنين پروردگارى شريك قائل شويم!

خلاصه به بهانه اين پيشامد نخست مقدارى در باره توحيد و نفى شركاء صحبت كرد، آنگاه به تعبير خواب آن دو پرداخت.

ص:168

در پاسخ آن دو چنين فرمود: هيچ طعامى - بعنوان جيره زندانيان - براى شما نمى آورند مگر آنكه من تاويل و حقيقت آن طعام و مآل آن را براى شما بيان مى كنم. آرى من به اين اسرار آگاهى دارم و همين خود شاهد صدق دعوت من است به دين توحيد!

يوسف عليه السلام خواسته است معجزه اى براى نبوت خود ارائه داده باشد.

« ذلكما مما علمني ربي إني تركت ملة قوم لا يؤمنون بالله و هم بالآخرة هم كافرون و اتبعت ملة آبائي إبراهيم و إسحق و يعقوب...!» در اين دو آيه اين معنا را گوشزد فرموده كه علم به تعبير خواب و خبر دادن از تاويل احاديث از علوم عادى و اكتسابى نيست كه هر كس بتواند فرا گيرد، بلكه اين علمى است كه پروردگارم به من موهبت فرموده، آنگاه علت اين معنا را اين طور بيان كرده كه: چون من ملت و كيش مشركين را پيروى نكرده ام، بلكه ملت پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب را پيروى نموده ام و خلاصه بدان سبب است كه من دين شرك را واگذاشته، دين توحيد را پيروى نموده ام .

اگر مشركين را فاقد ايمان به خدا و روز جزا خوانده، نه از اين جهت است كه مشركين فاقد ايمان به خدا و معادند، چون مشركين هم خدا را قبول دارند و هم معاد را، بلكه از اين باب است كه در باره مبدأ شرك مى ورزند و در باره معاد هم قائل به تناسخند.

در دين توحيد، آن شركايى كه مشركين قائلند - حال چه شريك در تاثير بدانند و چه شريك در عبادت – هيچ يك خدا نيستند!

همچنين تناسخ و برگشتن ارواح با بدنهاى ديگر و متنعم شدن ارواح پاك و معذب شدن ارواح ناپاك در زندگى ديگر، در دين توحيد معاد نيست و به همين جهت بود كه يوسف عليه السلام ايمان به خدا و روز جزا را از مشركين نفى كرد و كفرشان را نسبت به معاد با تكرار ضمير، تاكيد نمود و فرمود:« و هم بالآخرة هم كافرون!» آرى، كسى كه ايمان به خدا ندارد به طريق اولى ايمان به بازگشت به سوى خدا ندارد!

اين كلام كه خداوند متعال از قول يوسف نقل كرده اولين بارى است كه يوسف در مصر خود را و نسب خود را معرفى نموده و اظهار كرده كه اهل بيت ابراهيم و اسحاق و يعقوب است.

« ما كان لنا ان نشرك بالله من شى ء ذلك من فضل الله علينا و على الناس و لكن اكثر الناس لا يشكرون!» يعنى خداوند با تاييد خود ما را چنان مؤيد كرده كه ديگر راهى به سوى شرك براى ما باقى نگذاشته، و اين مصون بودن مان از شرك از فضلى است كه خدا بر ما كرده و از اين بالاتر نعمتى نيست، زيرا نهايت درجه سعادت آدمى و رستگارى بزرگش به داشتن چنين هدايتى است!

ص:169

اين فضلى است كه خدا بر همه مردم كرده، زيرا با بودن ما انبياء، مردم بعد از نسيان متذكر شده و پس از غفلت از فطريات خود متنبه مى گردند و با تعليم ما از خطر جهل رهايى يافته و بعد از انحراف و كجى، مستقيم مى شوند و ليكن بيشتر مردم شكر اين نعمت را بجا نمى آورند و اين فضل خدا را كفران نموده بدان اعتنايى نمى كنند و به جاى اين كه با آغوش باز پذيراى آن باشند از آن روى مى گردانند!

« يا صاحبى السجن ء ارباب متفرقون خير ام الله الواحد القهار !» اين جمله در سياق بيان دليل بر معين شدن خداى تعالى براى پرستش است و به عبارت روشن تر اگر فرض شود كه ميان عبادت خدا و ساير معبودهاى ادعائى ترديد شود، عبادت خداى تعالى متعين است!

يوسف عليه السلام خدا را به وحدت و قهاريت توصيف نمود و گفت:« ام الله الواحد القهار!» يعنى او واحد است، اما نه واحدى عددى كه اگر يكى ديگر اضافه اش شود دو تا گردد، بلكه واحدى است كه نمى توان در قبالش ذات ديگرى تصور كرد، زيرا هر چيز كه تصور و فرض شود وجودش از اوست نه از خودش!

و نيز نمى توان در قبالش صفتى فرض كرد، و هر چه فرض شود عين ذات او است، و اگر عين ذات او نباشد باطل خواهد شد. و همه اينها به خاطر اين است كه خداى تعالى وجودى است خالص و بسيط كه به هيچ حدى محدود و به هيچ نهايتى منتهى نمى شود!

با اين سؤال و توصيف اربابها به وصف تفرق و توصيف خداى تعالى به وصف واحد و قهار، حجت را بر خصم تمام كرد، زيرا واحد و قهار بودن خداى تعالى هر تفرقه اى را كه ميان ذات و صفات فرض شود باطل مى سازد، پس ذات عين صفات، و صفات عين يكديگرند، و هر كه ذات خداى را بپرستد ذات و صفات را پرستيده و هر كه علم او را بپرستد ذات او را هم پرستيده و اگر علم او را بپرستد و ذاتش را نپرستد نه او را پرستيده و نه علم او را و همچنين ساير صفات او .

پس اگر ميان عبادت او و يا ارباب متفرق ترديدى فرض شود، عبادت او متعين است نه ارباب متفرق، زيرا ممكن نيست أرباب متفرق فرض بشود و در عين حال تفرقه در عبادت لازم نيايد!

« ما تعبدون من دونه الا اسماء سميتموها انتم و آباؤكم ما انزل الله بها من سلطان ان الحكم الا لله امر الا تعبدوا الا اياه - آنچه غير از خدا مى پرستيد اسماء بى حقيقت و الفاظ بى معنا است كه خود شما و پدرانتان ساخته ايد، خدا هيچ دليلى براى آن نازل نكرده و تنها حكمفرماى عالم وجود خداست و امر فرموده كه جز آن ذات پاك يكتا را نپرستيد...!»

ص:170

يوسف عليه السلام نخست خطاب را به دو رفيق زندانيش اختصاص داد و سپس عمومي كرد، چون حكمى كه در آن خطابست اختصاص به آن دو نداشته، بلكه همه بت پرستان با آن دو نفر شركت داشته اند.

آنگاه براى بار دوم اين معنا را با جمله« ما انزل الله بها من سلطان،» تاكيد كرد كه: خداوند در باره اين اسماء و اين نامگذاريها برهانى نفرستاده كه دلالت كند بر اين كه در ماوراى آنها مسمياتى وجود دارد، تا در نتيجه الوهيت را براى آنها ثابت نموده عبادت شما و آنها را تصحيح نمايد . چنين برهانى از ناحيه خدا نيامده تا براى شما مجوز عبادت باشد و شما با پرستش آنها از شفاعتشان بهره مند شويد و يا از خيرات آنها برخوردار و از شرشان ايمن گرديد .

اما اين كه فرمود:« ذلك الدين القيم و لكن اكثر الناس لا يعلمون!» تنها دين توحيد است كه قادر بر اداره جامعه و سوقش به سوى سر منزل سعادت است، آن تنها دين محكمى است كه دچار تزلزل نگشته تمامى معارفش حقيقت است و بطلان در آن راه ندارد و همه اش رشد است و ضلالتى در آن يافت نمى شود، ليكن بيشتر مردم بخاطر انس ذهنى كه به محسوسات دارند و به خاطر اين كه در زخارف دنياى فانى فرو رفته اند و در نتيجه سلامت دل و استقامت عقل را از دست داده اند، اين معنا را درك نمى كنند.

آرى، اكثريت مردم را كسانى تشكيل مى دهند كه همه همشان زندگى ظاهر دنيا است و از آخرت روى گردانند!

« يا صاحبى السجن اما احدكما فيسقى ربه خمرا و اما الآخر فيصلب فتاكل الطير من رأسه قضى الامر الذى فيه تستفتيان - يوسف گفت، اى دو رفيق زندانى من، اما يكى از شما ساقى شراب شاه خواهد شد و اما آن ديگرى بدار آويخته مى شود تا مرغان مغز سر او را بخورند، اين امرى كه در باره آن از من خواستيد قطعى و حتمى است!»

اين كه فرمود: « قضى الامر الذى فيه تستفتيان!» خالى از اشعار بر اين نكته نيست كه يكى از آن دو نفر بعد از شنيدن تاويل رؤيايش آن را تكذيب كرد و گفت كه من چنين خوابى نديده بودم. يوسف عليه السلام هم در پاسخش گفت: تاويلى كه از من خواستيد حتمى و قطعى شد و ديگر مفرى از آن نيست!

يوسف به آن كسى كه مى پنداشت كه او به زودى نجات مى يابد گفت كه مرا در نزد ربت يادآورى كن و چيزى به او بگو كه عواطف او را تحريك كنى شايد به وضع من رقتى كند و مرا از زندان بيرون آورد!

شيطان از ياد رفيق زندانى يوسف محو كرد كه نزد ربش از يوسف سخن به ميان آورد و همين فراموشى باعث شد كه يوسف چند سالى ديگر در زندان بماند.

(1)

رؤياي سالهاي آينده، گفتمان يوسف با پادشاه مصر


1- الميزان ج : 11 ص : 230

ص:171

« وَ قَالَ الْمَلِك إِنى أَرَى سبْعَ بَقَرَتٍ سِمَانٍ يَأْكلُهُنَّ سبْعٌ عِجَافٌ وَ سبْعَ سنبُلَتٍ خُضرٍ وَ أُخَرَ يَابِستٍ يَأَيهَا الْمَلأُ أَفْتُونى فى رُءْيَىَ إِن كُنتُمْ لِلرُّءْيَا تَعْبرُونَ!»

« قَالُوا أَضغَث أَحْلَمٍ وَ مَا نحْنُ بِتَأْوِيلِ الأَحْلَمِ بِعَلِمِينَ...!»

« شاه گفت: من در رؤيا هفت گاو فربه را ديدم كه هفت گاو لاغر آنها را مى خورند، و هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشكيده( كه خشكيده ها بر سبزه ها پيچيدند و آنها را از بين بردند،) اى بزرگان! اگر تعبير رؤيا مى كنيد مرا در باره رؤيايم نظر دهيد!»

« گفتند: اين خوابهاى آشفته است و ما به تعبير چنين خوابها واقف نيستيم!»

« آن كس از آن دو تن كه نجات يافته بود، و پس از مدتى بخاطر آورد، گفت من از تعبير آن خبرتان مى دهم، مرا بفرستيد!»

« اى يوسف راستگوى! در باره هفت گاو فربه كه هفت گاو لاغر آنها را مى خورند و هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشكيده به ما نظر بده، تا شايد نزد كسان بازگردم و آنها حقيقت را بدانند!»

« گفت هفت سال پياپى كشت مى كنيد، هر چه درو كرديد آنرا جز اندكى كه مى خوريد در خوشه گذاريد!»

« آن گاه از پى اين سالها هفت سال سخت بيايد كه آنچه از پيش براى آن نهاده ايد مگر اندكى كه محفوظ داريد به مصرف مى رسانيد!»

« عاقبت از پى اين سالها سالى بيايد كه در اثناى آن، باران زيادى نصيب مردم شود و در آن سال مردم عصير( ميوه ها و دانه هاى روغنى) مى گيرند.»

« شاه گفت: او را نزد من آريد! ولى هنگامى كه فرستاده او پيش وى آمد، گفت سوى صاحبت باز گرد و از او بپرس قصه زنانى كه دستهاى خويش را بريدند چه بود كه پروردگار از نيرنگشان آگاه است!»

« شاه به زنان گفت: قصد شما آن دم كه از يوسف كام مى خواستيد چه بود؟ گفتند: خدا منزه است ما در باره او هيچ بدى سراغ نداريم! زن عزيز گفت: اكنون حق جلوه گر شد، من از او كام مى خواستم و او راستگو است!»

« و اين كه مى گويم برگرد و چنين بگو براى اين است كه عزيز بداند كه من در غيابش به او خيانت نكردم كه خدا نيرنگ خيانتكاران را به هدف نمى رساند!»

« من خويش را مبرا نمى كنم چون كه نفس انسانى پيوسته به گناه فرمان مى دهد مگر آن را كه پروردگارم رحم كند كه پروردگار من آمرزگار و رحيم است!»

« شاه گفت وى را نزد من آريد كه او را محرم خويش كنم. و همين كه با او صحبت

ص:172

كرد، گفت: اكنون تو نزد ما صاحب اختيار و امينى!»

« گفت: خزينه هاى اين سرزمين را به من بسپار كه من نگهدار و دانايم!»

« بدينسان يوسف را در آن سرزمين تمكن داديم كه در آن هر كجا كه مى خواست مقام مى گرفت، ما رحمت خويش را به هر كه بخواهيم مى رسانيم، و پاداش نيكوكاران را تباه نمى كنيم!»

« و پاداش آخرت براى كسانى كه ايمان آورده و پرهيزگارى كرده اند بهتر است!»

(43تا57/يوسف)

اين آيات داستان خارج شدن يوسف عليه السلام از زندان و رسيدنش به مقام عزيزى مصر و اسبابى را كه در اين سرنوشت دخالت داشت بيان مى كند، و در آن آمده كه پادشاه مصر براى بار دوم تهمتى را كه به وى زده بودند رسيدگى نموده و برائت و پاكى او را معلوم مى سازد.

« و قال الملك انى ارى سبع بقرات سمان ياكلهن سبع عجاف ...،» اين خوابى بوده كه پادشاه مصر ديده و به كرسى نشينان خود بازگو مى كند كه من در خواب مى بينم كه هفت گاو چاق را هفت گاو لاغر مى خوردند و نيز هفت سنبله سبز و سنبله هايى خشك ديگر را مى بينم حال حكم اين رؤيا را برايم بيان كنيد اگر از تعبير خواب سررشته اى داريد؟

« قالوا اضغاث احلام و ما نحن بتاويل الاحلام بعالمين!» بزرگان گفتند آنچه كه ديده اى اضغاث احلام و خوابهاى مختلف و در هم شده است و ما تعبير اين گونه خوابها و يا همه خوابها را نمى دانيم، بلكه تنها خوابهاى صالح و صحيح را مى توانيم تعبير كنيم.

« و قال الذى نجا منهما و ادكر بعد امة انا انبئكم بتاويله فارسلون!» يكى از دو رفيق زندانى يوسف كه از زندان نجات يافت، بعد از چندين سال بيادش آمد آنچه را كه يوسف بعد از تعبير خواب او درخواست كرده بود گفت: من تاويل آنچه را كه پادشاه در خواب خود ديده در اختيارتان مى گذارم، مرا اجازه دهيد تا در زندان نزد يوسف بروم و خبر تاويل اين خواب را برايتان بياورم .

« يوسف ايها الصديق افتنا فى سبع بقرات سمان ...!» او در زندان نزد يوسف آمد و گفت: اى يوسف، اى صديق! نظر بده ما را در باره رؤيائى كه ملك ديده است! آن گاه متن رؤيا را نقل كرده و گفته است كه: مردم منتظرند من تاويل رؤياى او را از تو گرفته برايشان ببرم .

« قال تزرعون سبع سنين دأبا فما حصدتم فذروه فى سنبله الا قليلا مما تاكلون!» يوسف عليه السلام دستور داد كه گندم را نكوبند و همچنان در سنبله اش بگذارند براى اين كه جانور نمى تواند داخل سنبله شود و در نتيجه گندم هر چه هم بماند

ص:173

خراب نمى شود بخلاف اين كه آنرا بكوبند و از سنبله جدا كنند كه خيلى زود فاسد مى شود .

گفت: هفت سال پى در پى كشت و زرع كنيد و هر چه درو كرديد در سنبله اش بگذاريد تا فاسد نگردد، و همه را بدينگونه انبار كنيد مگر اندكى كه آذوقه آن سال شما است!

« ثم ياتى من بعد ذلك سبع شداد ياكلن ما قدمتم لهن الا قليلا مما تحصنون!» بعد از آن هفت سال قحطى، سالى فرا مى رسد كه زمينهايشان سبز و خرم مى گردد و يا باران برايشان مى بارد و يا يارى مى شوند و در آن سال از ميوه ها و دانه ها شربت ها و روغنها مى كشند و يا از پستانهاى حيواناتشان شير مى دوشند. همه اين ها كنايه است از اين كه نعمت بر آنان و بر چهارپايان و گوسفندانشان زياد مى شود.

زمينه و اساس گفتار يوسف پيشگويى و خبر دادن از آينده ايشان نبوده و نخواسته دريچه اى به روى آينده ايشان باز كند تا بفهمند هفت سال فراوانى و هفت سال قحطى در پيش دارند، بلكه اساس كلام خود را از ابتدا نشان دادن راه نجات قرار داد و فهماند اين كه مى گويم هفت سال كشت و زرع كنيد براى نجات از پيشامدى است كه در جلو داريد و آن گرانى و قحطى است. اين خود روشن است و احتياجى به توضيح ندارد و همين خود دليل بر اين است كه خوابى هم كه پادشاه ديده بود تجسم روشى است كه بايد در نجات دادن مردم اتخاذ كند و اشاره است به وظيفه اى كه در قبال مسؤوليت اداره امور رعيت دارد. آن اين است كه هفت گاو را چاق كند، تا آذوقه هفت گاو لاغر كه بزودى بر ايشان حمله مى كنند تامين شود، و هفت سنبله سبز را بعد از آن كه خشك شد بهمان حالت و بدون كوبيدن و از سنبله جدا كردن حفظ كنند.

پس گويا روح پادشاه وظيفه آينده خود را در قبال خشمى كه زمين در پيش دارد در خواب مجسم ديده، خود سالهاى فراوانى و ارزاق آنرا بصورت گاو و تكثير محصول آنرا بصورت چاقى، و قحطى سالهاى بعد را بصورت لاغرى ديده، و تمام شدن ذخيره هفت سال اول در هفت سال دوم را به اين صورت ديده كه گاوهاى لاغر گاوهاى چاق را مى خورند و وظيفه خود را كه بايد محصول سالهاى اول را در سنبله هاى خشك نگهدارى كند بصورت هفت سنبله خشك در مقابل هفت سنبله سبز مشاهده كرده است .

جمله « ثم ياتى من بعد ذلك عام...،» هر چند بصورت پيشگويى نسبت به آينده است، ليكن كنايه است از اين كه سالى كه بعد از هفت سال قحطى مى آيد حاجت به جد و جهد در امر زراعت و ذخيره كردن ندارند، در آن سال، ديگر مكلف به اين دستورات كه گفته شد نيستند و گردانندگان مملكت در باره ارزاق مردم تكليفى نخواهند

ص:174

داشت .

مردم در اين سال احتياجى به درباريان ندارند، بلكه خودشان باران مى بينند و ارزاق خود را تهيه مى كنند، چون در آن سال خداوند بركت و نعمت را بر ايشان نازل مى كند.

رؤيا، خود حادثه و پيشامد سالهاى فراوانى و خشكى را مجسم نكرده، بلكه تجسم وظيفه عملى است كه كارگردانان مملكت در قبال اين پيشامد دارند!

« و قال الملك ائتونى به فلما جاءه الرسول قال ارجع الى ربك فسئله ما بال النسوة اللاتى قطعن ايديهن ان ربى بكيدهن عليم!» خبر دادن يوسف از پيش آمدن سالهاى قحطى پى در پى، خبر وحشت زايى بوده و راه علاجى هم كه نشان داده از خود خبر عجيب تر بوده، و شاه را كه معمولا نسبت به امور مردم اهتمام و شؤون مملكت اعتناء دارد سخت تحت تاثير قرار داده و او را، به وحشت و دهشت انداخته، لذا بى درنگ دستور مى دهد تا او را حاضر كنند و حضورا با او گفتگو كند و به آنچه كه گفته است بيشتر آگاه گردد.

يوسف عليه السلام در گفتار خود كمال ادب را رعايت نموده به فرستاده دربار گفت: نزد صاحبت برگرد و بپرس داستان زنانى را كه دستهاى خود را بريدند چه بود و چرا بريدند؟ در اين گفتارش هيچ اسمى از همسر عزيز به ميان نياورد و هيچ بدگويى از او نكرد، تنها منظورش اين بود كه ميان او و همسر عزيز بحق داورى شود، و اگر به داستان زنانى كه دستهاى خود را بريدند فقط اشاره كرد و ايشان را به بدى اسم نبرد و تنها مساله بريدن دستهايشان را ذكر كرد براى اين بود كه سر نخ را به دست شاه بدهد تا او در اثر تحقيق به همه جزئيات واقف گشته و به برائت و پاكى وى از اين كه با همسر عزيز مراوده كرده باشد آگاهى پيدا كند و بلكه از هر مراوده و عمل زشتى كه بدو نسبت داده اند پى ببرد و بفهمد كه بلايى كه بر سر او آورده اند تا چه حد بزرگ بوده است!

خلاصه هيچ حرفى كه بدگويى از ايشان باشد نزد، مگر اين كه گفت:« ان ربى بكيدهن عليم!» اين هم در حقيقت بمنظور بد گويى از ايشان نبود، بلكه تنها نوعى شكايت به درگاه پروردگار خود بود!

و چه لطافتى در گفتار يوسف عليه السلام در صدر آيه و ذيل آن بكار رفته كه به فرستاده شاه گفته است: نزد صاحبت برگرد و بپرس! آن گاه گفت پروردگار من به كيد ايشان دانا است! چون اين طرز بيان، خود يك نوع تبليغ حق است.

و نيز لطفى در اين جمله بكار برده كه گفته است:« ما بال النسوة اللاتى قطعن ايديهن - آن چه امر عظيم و چه شان خطيرى بوده كه ايشان را دچار چنين اشتباهى

ص:175

كرده كه بجاى ميوه، دست خود را ببرند ؟» زيرا اگر رسيدگى كنى خواهى ديد جز عشق و دلدادگى به يوسف انگيزه ديگرى نداشته اند!

آرى ايشان آنچنان شيداى وى شدند كه خود را فراموش كرده دست خود را بجاى ميوه بريدند، و همين بيان، شاه را متوجه كرده كه ابتلاى زنان شيدا و عاشق يوسف، ابتلايى بس عظيم بوده و از آن عظيم تر خوددارى وى از معاشقه و امتناع از اجابت آنان بوده با اين كه جان و مال خود را نثار قدمش مى كردند، و اين معاشقه و اظهار دلدادگى و الحاح و اصرار ايشان كار يك روز و دو روز و يكبار و دوبار نبوده و با اين حال مقاومت كردن يك جوان و استقامت در برابر چنين زنانى، كار هر كسى نيست و جز از كسى كه خداوند با برهان خود سوء و فحشاء را از او گردانيده، مقدور نيست!

« قال ما خطبكن اذ راودتن يوسف عن نفسه قلن حاش لله ما علمنا عليه من سوء ...!» فرستاده شاه از زندان برگشت و جريان زندان و درخواست يوسف را به وى رسانيد كه در باره او و زنان اشرافى داورى كند، شاه هم آن زنان را احضار نموده پرسيد:« ما خطبكن ...!- جريان شما چه بود آنروز كه با يوسف مراوده كرديد؟» گفتند: خدا منزه است كه ما هيچگونه سابقه بدى از او سراغ نداريم، و بدين وسيله او را از هر زشتى تنزيه نموده و شهادت دادند كه در اين مراوده كوچكترين عملى كه دلالت بر سوء قصد او كند از او نديدند.

زنان مصر در اين جواب قبل از هر چيز كلمه « حاش لله!» را آوردند، همچنانكه در اولين برخورد با يوسف نيز اولين كلمه اى كه به زبان آوردند اين بود كه گفتند: « حاش لله ما هذا بشرا ...!» و با اين طرز بيان خواستند بگويند تا آنجا كه ما وى را مى شناسيم در حد نهايت از نزاهت و عفت است، همچنانكه در نهايت درجه حسن و زيبايى است !

در اينجا همسر عزيز كه ريشه اين فتنه بود به سخن آمده به گناه خود اعتراف مى نمايد و يوسف را در ادعاى بى گناهيش تصديق مى كند و مى گويد:« الآن حق از پرده بيرون شد و روشن گرديد و آن اين است كه من با او بناى مراوده و معاشقه را گذاشتم و او از راستگويان است!» با اين جمله گناه را به گردن خود انداخت و ادل او را تبرئه نمود كه حتى در تمامى طول مدت مراوده من، رضايتى از خود نشان نداد و مرا اجابت نكرد!

در اينجا برائت يوسف از هر جهت روشن مى گردد، زيرا در كلام همسر عزيز و گفتار زنان اشراف جهاتى از تاكيد بكار رفته كه هر كدام در جاى خود مطلب را تاكيد

ص:176

مى كنند. اين اعتراف و تاكيدها هر بدى را كه تصور شود از او نفى مى كند چه فحشاء باشد، چه مراوده و چه كمترين ميل و رضايت، چه دروغ و افتراء و مى فهماند كه يوسف به حسن اختيار خود از اين زشتيها دورى كرد، نه اين كه برايش آماده نبود و يا مصلحت نديد و يا ترسيد!

« ذلك ليعلم انى لم اخنه بالغيب و ان الله لا يهدى كيد الخائنين!» اين جملات از كلام يوسف است و گويا اين حرف را بعد از شهادت زنان به پاكى او و اعتراف همسر عزيز به گناه خود و شهادتش به راستگويى او و داورى پادشاه به برائت او زده است.

كلمه «ذلك» اشاره به برگردانيدن فرستاده است، يعنى اين كه من از زندان بيرون نيامدم و فرستاده شاه را نزد او برگردانيدم و بوسيله او درخواست كردم كه شاه در باره من و آن زنان داورى كند، براى اين بود كه عزيز بداند من به او در غيابش خيانت نكردم و با همسرش مراوده ننمودم و بداند كه خداوند كيد خائنان را هدايت نمى كند!

يوسف عليه السلام براى برگرداندن رسول شاه دو نتيجه ذكر كرده، يكى اين كه عزيز بداند كه من به او خيانت نكردم، و او از وى راضى و خوشنود شود و از دل او هر شبهه اى كه در باره وى و همسر خود دارد زايل گردد. دوم اين كه بداند كه هيچ خائنى بطور مطلق هيچ وقت به نتيجه اى كه از خيانت خود در نظر دارد نمى رسد و ديرى نمى پايد كه رسوا مى شود!

اين سنتى است كه خداوند همواره در ميان بندگانش جارى ساخته و هرگز سنت او تغيير و تبديل نمى پذيرد، خيانت باطل است و باطل هم دوام ندارد و حق بر عليه آن ظاهر مى شود و بطلان آنرا بر ملا مى كند!

بهترين نمونه اش خيانت زنان مصر است، اگر بنا بود خائن رستگار شود زنان مصر و همسر عزيز در آنچه كردند رسوا نمى شدند، ليكن از آنجائي كه خداوند كيد خائنان را راهبرى نمى كند رسوا شدند!

و گويا منظور يوسف عليه السلام از نتيجه دوم كه گفت:« ان الله لا يهدى كيد الخائنين!» و تذكر دادن آن به پادشاه مصر و تعليم آن به وى اين بوده كه از لوازم فايده خبر نيز بهره بردارى كند و بفهماند كه وى از حقيقت داستان اطلاع دارد و چنين كسى كه در غياب عزيز به همسر او خيانت نكرده قطعا به هيچ چيز ديگرى خيانت نمى كند، و چنين كسى سزاوار است كه بر هر چيز از جان و مال و عرض امين شود و از امانتش استفاده كنند!

آنگاه با فهماندن اين كه وى چنين امتيازى دارد زمينه را آماده كرد براى اين كه

ص:177

وقتى با شاه روبرو مى شود از او درخواست كند كه او را امين بر اموال مملكت و خزينه هاى دولتى قرار دهد!

« و ما ابرى ء نفسى ان النفس لامارة بالسوء الا ما رحم ربى ان ربى غفور رحيم !» اين آيه تتمه گفتار يوسف عليه السلام است و آنرا بدين جهت اضافه كرد كه در كلام قبليش كه گفت: من او را در غيابش خيانت نكردم بويى از استقلال و ادعاى حول و قوت مى آمد( يعنى اين من بودم كه دامن به چنين خيانتى نيالودم!) و چون آن جناب از انبياى مخلص و فرو رفته در توحيد و از كسانى بوده كه براى احدى جز خدا حول و قوتى قائل نبوده اند، لذا فورى و تا فوت نشده اضافه كرد كه آنچه من كردم و آن قدرتى كه از خود نشان دادم بحول و قوه خودم نبود، بلكه هر عمل صالح و هر صفت پسنديده كه دارم رحمتى است از ناحيه پروردگارم! هيچ فرقى ميان نفس خود با ساير نفوس كه بحسب طبع، امركننده به سوء و مايل به شهوات است نگذاشت، بلكه گفت: من خود را تبرئه نمى كنم زيرا نفس، بطور كلى آدمى را بسوى بدى ها و زشتيها وا مى دارد مگر آنچه كه پروردگارم ترحم كند!

پس اين كه گفت: من نفس خود را تبرئه نمى كنم اشاره است به آن قسمت از كلامش كه گفت: من او را در غيابش خيانت نكردم و منظور از آن اين است كه من اگر اين حرف را زدم بدين منظور نبود كه نفس خود را منزه و پاك جلوه دهم، بلكه به اين منظور بود كه لطف و رحمت خداى را نسبت به خود حكايت كرده باشم، آنگاه همين معنا را تعليل نموده فرمود: زيرا نفس بسيار وادارنده به سوء و زشتى است و بالطبع، انسان را بسوى مشتهياتش كه همان سيئات و گناهان بسيار و گوناگون است دعوت مى نمايد، پس اين خود از نادانى است كه انسان نفس را از ميل به شهوات و بديها تبرئه كند. اگر انسان از دستورات و دعوت نفس بسوى زشتيها و شرور سرپيچى كند رحمت خدايى دستگيرش شده و او را از پليديها منصرف و بسوى عمل صالح موفق مى نمايد .

و از همينجا معلوم مى شود كه جمله« الا ما رحم ربى!» دو تا فايده در بردارد: يكى اين كه اطلاق جمله« ان النفس لامارة بالسوء!» را مقيد مى كند و مى فهماند كه انجام كارهاى نيك هم كه گفتيم به توفيقى از ناحيه خداى سبحان است از كارهاى نفس مى باشد، و چنين نيست كه آدمى آنها را بطور اجبار و الجاء از ناحيه خداوند انجام دهد!

دوم اين كه اشاره مى كند كه اجتنابش از خيانت، رحمتى از ناحيه پروردگارش بود! آنگاه رحمت خداى را هم تعليل نموده به اين كه:« ان ربى غفور رحيم - همانا پروردگارم بسيار بخشاينده و مهربان است!» و غفاريت خداى را هم بر رحمت او اضافه كرد، براى اين كه مغفرت، نواقص و معايب را كه لازمه طبع بشرى است مستور مى كند و

ص:178

رحمت نيكيها و صفات جميله را نمايان مى سازد!

مغفرت خداى تعالى همچنانكه گناهان و آثار آن را محو مى كند، نقايص و آثار نقايص را هم از بين مى برد.

از جمله اشارات لطيفى كه در كلام يوسف عليه السلام آمده يكى اين است كه از خداى تعالى تعبير كرده به« ربى – پروردگارم» و اين تعبير را در سه جاى كلام خود تكرار نموده، يكجا فرموده: « ان ربى بكيدهن عليم!» يكجا فرموده: « الا ما رحم ربى!» در اينجا هم فرموده:« ان ربى غفور رحيم!» زيرا اين سه جمله اى كه كلمه ربى در آنها بكار رفته هر كدام به نوعى متضمن انعامى از پروردگار يوسف نسبت بخصوص وى بوده، و به همين جهت در ثناى بر او، او را بخودش نسبت داده و گفت: « پروردگار من!» تا مذهب خود را كه همان توحيد است تبليغ نموده بفهماند بر خلاف مردم بت پرست آن روز، خداى تعالى را رب و معبود خود مى داند!

« و قال الملك ائتونى به استخلصه لنفسى فلما كلمه قال انك اليوم لدينا مكين امين!» وقتى يوسف را نزد شاه آوردند و او با وى گفتگو كرد گفت: تو ديگر از امروز نزد ما داراى مقام و منزلتى هستى !

اين كه حكم خود را مقيد به امروز كرد براى اشاره به علت حكم بود، و معنايش اين است كه تو از امروز كه من به مكارم اخلاق و اجتناب از زشتى و فحشاء و خيانت و ظلم، و صبرت بر هر مكروه پى بردم، و فهميدم يگانه مردى هستى كه بخاطر حفظ طهارت و پاكى نفست حاضر شدى خوار و ذليل شوى، و مردى هستى كه خداوند به تاييدات غيبى خود اختصاصت داده، و علم به تاويل احاديث و رأى صائب و حزم و حكمت و عقل را به تو ارزانى داشته، داراى مقام و منزلت هستى، و ما تو را امين خود مى دانيم: و از اين كه بطور مطلق گفت: « مكين امين» فهمانيد كه اين مكانت و امانت تو عمومى است، و خلاصه حكمى كه كرديم هيچ قيد و شرطى ندارد! اين در حقيقت حكم و فرمان وزارت و صدارت يوسف بود.

« قال اجعلنى على خزائن الارض انى حفيظ عليم!» بعد از آنكه شاه فرمان مكانت و امانت يوسف را بطور مطلق صادر كرد، يوسف از او در خواست نمود كه او را به وزارت ماليه و خزانه دارى منصوب كند، و امور مالى كشور و خزانه هاى زمين را كه مراد از آن همان سرزمين مصر بوده باشد به وى محول نمايد.

يوسف اگر اين درخواست را كرد به اين منظور بود كه امور مالى كشور و ارزاق را به مباشرت خود اداره كند، و ارزاق را جمع آورى نموده براى سالهاى بعد كه قهرا سالهاى قحطى خواهد بود و مردم دچار گرانى و گرسنگى خواهند شد ذخيره نمايد و خودش با

ص:179

دست خويش آن ذخيره ها را در ميان مردم تقسيم كند و به هر يك آن مقدارى كه استحقاق دارد بدهد و از حيف و ميل جلوگيرى نمايد .

خود درخواست خويش را چنين تعليل كرد كه من حفيظ و عليم هستم، زيرا اين دو صفت از صفاتيست كه متصدى آن مقامى كه وى درخواستش را كرده بود لازم دارد و بدون آن دو نمى تواند چنان مقامى را تصدى كند!

« و كذلك مكنا ليوسف فى الارض يتبوء منها حيث يشاء نصيب برحمتنا من نشاء و لا نضيع اجر المحسنين!» كلمه كذلك اشاره است به داستانى كه تا رسيدن يوسف به مقام عزيزى مصر بيان كرد، و آن عبارت بود از زندانى شدنش كه با وجود اين كه غرض همسر عزيز از آن، تحقير و ذليل كردن يوسف بود مع ذلك خداوند همان را وسيله عزتش قرار داد و ساير امور زندگيش نيز بهمين منوال جريان داشت، پدرش او را احترام كرد و برادران بر وى حسد برده در چاهش انداختند و به بازرگانان فروختند تا بدين وسيله آن احترام را مبدل به ذلت كنند، خداى سبحان هم همين مكر و حيله آنان را وسيله عزت او در خانه عزيز مصر قرار داد. زنان مصر مخصوصا همسر عزيز با وى خدعه كردند، و بناى مراوده را گذاشتند تا او را به منجلاب فسق و فجور بكشانند، خداوند همين توطئه را وسيله بروز و ظهور عصمت و پاكى او قرار داد، و در آخر هم زندان را كه وسيله خوارى او بود باعث عزتش قرار داد!

خداوند متعال به همين داستان زندانى شدن و محروميت يوسف عليه السلام از اختلاط و آميزش آزادانه با مردم اشاره نموده و فرموده« و كذلك مكنا ليوسف فى الارض يتبوء منها حيث يشاء!» يعنى ما اين چنين زحمت زندان را كه از او سلب آزادى اراده كرده بود برداشتيم و در نتيجه صاحب مشيتى مطلق و اراده اى نافذ گرديد، كه مى توانست در هر بقعه اى و قطعه اى از زمين كه بخواهد منزل بگزيند!

خداى سبحان وقتى بخواهد رحمت خود را به شخصى برساند، كسى در خواستن او معارضه ندارد و هيچ مانعى نمى تواند او را از بكار بردن اراده و خواستش جلوگيرى كند!

و اگر سببى از اسباب، مى توانست كه مشيت خدا را در مورد احدى باطل سازد هر آينه در باره يوسف اين كار را مى كرد، زيرا در خصوص او تمامى اسباب، آن هم سببهايى كه هر كدام جداگانه در ذليل كردن وى كافى بود دست بدست هم دادند و مع ذلك نتوانستند او را ذليل كنند، بلكه بر خلاف جريان اسباب، خداوند او را بلند و عزيز كرد، آرى حكم تنها از آن خداست! و اين كه فرموده « و لا نضيع اجر المحسنين!» اشاره است به اين كه اين تمكين اجرى بوده كه خداوند به يوسف داد، و وعده جميلى است كه به هر نيكوكارى مى دهد، تا بدانند او اجرشان را ضايع نمى كند! « و لاجر الاخرة

ص:180

خير للذين آمنوا و كانوا يتقون!» يعنى اجر آخرت براى اولياى از بندگان اوست! اين جمله وعده به عموم مؤمنين نيست.

(1)

گفتمان يوسف با برادران در سفر اول

« وَ جَاءَ إِخْوَةُ يُوسف فَدَخَلُوا عَلَيْهِ فَعَرَفَهُمْ وَ هُمْ لَهُ مُنكِرُونَ.»

« وَ لَمَّا جَهَّزَهُم بجَهَازِهِمْ قَالَ ائْتُونى بِأَخٍ لَّكُم مِّنْ أَبِيكُمْ أَ لا تَرَوْنَ أَنى أُوفى الْكَيْلَ وَ أَنَا خَيرُ الْمُنزِلِينَ...!»

« برادران يوسف آمدند و بر او وارد شدند، او ايشان را شناخت ولى آنها وى را نشناختند.»

« و هنگامى كه يوسف بار آذوقه آنها را آماده كرد گفت: دفعه آينده آن برادرى را كه از پدر داريد نزد من آريد، آيا نمى بينيد كه من حق پيمانه را ادا مى كنم و من بهترين ميزبانانم!»

« و اگر او را نزد من نياوريد نه كيل و پيمانه اى از غله نزد من خواهيد داشت و نه اصلا نزديك من شويد!»

« گفتند ما با پدرش گفتگو خواهيم كرد و سعى مى كنيم موافقتش را جلب نماييم و ما اين كار را خواهيم كرد!»

« سپس به كارگزاران و غلامان خويش گفت: آنچه را به عنوان قيمت پرداخته اند در بارهايشان بگذاريد تا شايد پس از مراجعت به خانواده خويش آن را بشناسند و شايد برگردند!» (58 تا 62/يوسف)

فصل ديگرى از داستان يوسف عليه السلام است كه در چند آيه خلاصه شده و آن عبارت از آمدن برادران يوسف نزد وى، در خلال چند سال قحطى است تا از او جهت خاندان يعقوب طعام بخرند.

اين پيشامد - مقدمه اى شد كه يوسف بتواند برادر مادرى خود را از كنعان به مصر نزد خود بياورد و بعد از آوردن او ، خود را به سايرين نيز معرفى نموده ، سرانجام يعقوب را هم از باديه كنعان به مصر منتقل ساخت.

« و لما جهزهم بجهازهم قال ائتونى باخ لكم من ابيكم الا ترون اني اوفى الكيل و انا خير المنزلين!» بعد از آن كه متاع و يا طعامى كه جهت ايشان آماده كرده و به ايشان فروخته بود بار كرد، دستورشان داد كه بايستى آن برادر ديگرى كه تنها برادر پدرى ايشان و برادر پدرى و مادرى يوسف است همراه بياورند.


1- الميزان ج : 11 ص : 250

ص:181

معناى « الا ترون انى اوفى الكيل...،» اين است كه من به شما كم نفروختم و از قدرت خود سوء استفاده ننموده و به اتكاى مقامى كه دارم به شما ظلم نكردم، « و انا خير المنزلين!» يعنى من بهتر از هر كس واردين به خود را اكرام و پذيرايى مى كنم. اين خود تحريك ايشان به برگشتن است و تشويق ايشان است تا در مراجعت، برادر پدرى خود را همراه بياورند.

اين تشويق در برابر تهديدى است كه در آيه بعدى گفت كه اگر او را نياوريد ديگر طعامى به شما نمى فروشم و ديگر مانند اين دفعه، شخصا از شما پذيرايى نمى كنم! اين را گفت تا هواى مخالفت و عصيان او را در سر نپرورانند، همچنانكه از گفتار ايشان در آيه آتيه كه گفتند: « بزودى از پدرش اصرار مى كنيم و بهر نحو شده فرمان تو را انجام مى دهيم!» برمى آيد كه برادران يوسف فرمان او را پذيرفتند و با اين قول صريح خود، او را دلخوش ساختند.

اين هم معلوم است كه كلام يوسف كه در موقع برگشتن برادران به ايشان گفته: كه بايد برادر پدرى خود را همراه بياوريد آنهم با آن همه تاكيد و تحريص و تهديد كه داشت، كلامى ابتدايى نبوده، و از شان يوسف هم بدور است كه ابتداء و بدون هيچ مقدمه اى اين حرف را زده باشد، زيرا اگر اينطور بود برادران حدس مى زدند كه شايد اين مرد همان يوسف باشد كه اين قدر اصرار مى ورزد ما برادر پدرى خود را كه برادر پدر و مادرى اوست همراه بياوريم، پس قطعا مقدماتى در كار بوده كه ذهن آنان را از چنين حدسى منصرف ساخته و نيز از احتمال و توهم اين كه وى قصد سويى نسبت به آنان دارد بازشان داشته است .

چيزى كه از كلام خداى تعالى استفاده مى شود اين است كه يوسف از ايشان پرسيده كه به چه علت به مصر آمده ايد؟ ايشان هم جواب داده اند كه ده برادرند و يك برادر ديگر در منزل نزد پدر جا گذاشته اند چون پدرشان قادر بر مفارقت او و راضى به فراق او نمى شود حال چه مسافرت باشد و چه گردش و چه مانند آن، يوسف هم اظهار علاقه كرد كه دوست مى دارد او را ببيند و بايد بار ديگر او را همراه خود بياورند .

يوسف به غلامان خود گفت: هر آنچه ايشان از قبيل پول و كالا در برابر طعام داده اند در خرجين هايشان بگذاريد تا شايد وقتى به منزل مى روند و خرجين ها را باز مى كنند بشناسند كه كالا همان كالاى خود ايشان است و در نتيجه دوباره نزد ما برگردند و برادر خود را همراه بياورند، زيرا برگرداندن بها دلهاى ايشان را بيشتر متوجه ما مى كند و بيشتر به طمعشان مى اندازد تا برگردند و باز هم از اكرام و احسان ما برخوردار شوند!

ص:182

(1)

گفتمان برادران با پدر و با يوسف در سفر دوم

« فَلَمَّا رَجَعُوا إِلى أَبِيهِمْ قَالُوا يَأَبَانَا مُنِعَ مِنَّا الْكَيْلُ فَأَرْسِلْ مَعَنَا أَخَانَا نَكتَلْ وَ إِنَّا لَهُ لَحَفِظونَ!»

« قَالَ هَلْ ءَامَنُكُمْ عَلَيْهِ إِلا كمَا أَمِنتُكُمْ عَلى أَخِيهِ مِن قَبْلُ فَاللَّهُ خَيرٌ حَفِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّحِمِينَ...!»

« و هنگامى كه آنها بسوى پدرشان بازگشتند گفتند: اى پدر! دستور داده شده كه به ما پيمانه اى از غله ندهند، لذا برادرمان را با ما بفرست تا سهمى دريافت داريم و ما او را محافظت خواهيم كرد!»

« گفت آيا من نسبت به او به شما اطمينان كنم همانگونه كه نسبت به برادرش يوسف اطمينان كردم؟ خداوند بهترين حافظ و ارحم الراحمين است!»

« و هنگامى كه متاع خود را گشودند ديدند سرمايه آنها بازگردانده شده گفتند: پدر! ما ديگر چه مى خواهيم اين سرمايه ما است كه به ما پس گردانده شده( پس چه بهتر كه برادر را با ما بفرستى،) و ما براى خانواده خويش مواد غذايى مى آوريم و برادرمان را حفظ خواهيم كرد و پيمانه بزرگترى غير از اين پيمانه كوچك دريافت خواهيم داشت!»

« گفت: هرگز او را با شما نخواهم فرستاد جز اين كه پيمان مؤكد الهى بدهيد كه او را حتما نزد من خواهيد آورد، مگر اين كه بر اثر مرگ يا علت ديگرى قدرت از شما سلب گردد، و هنگامى كه آنها پيمان موثق خود را در اختيار او گذاردند گفت: خداوند نسبت به آنچه مى گوييم ناظر و حافظ است!»

« ( هنگامى كه خواستند حركت كنند يعقوب) گفت: فرزندان من! از يك در وارد نشويد، بلكه از درهاى متفرق وارد گرديد و ( من با اين دستور) نمى توانم حادثه اى را كه از سوى خدا حتمى است از شما دفع كنم، حكم و فرمان تنها از آن خدا است، من بر او توكل مى كنم و همه متوكلان بايد بر او توكل كنند!»

« و چون كه از همان طريق كه پدر به آنها دستور داده بود وارد شدند، اين كار هيچ حادثه حتمى الهى را نمى توانست از آنها دور سازد جز حاجتى در دل يعقوب( كه از اين راه انجام شد و خاطرش تسكين يافت) و او از بركت تعليمى كه ما به او داده ايم علم فراوانى دارد در حالى كه اكثر مردم نمى دانند!»

« هنگامى كه بر يوسف وارد شدند برادرش را نزد خود جاى داد و گفت من برادر تو هستم، از آنچه آنها مى كنند غمگين و ناراحت نباش!»

« و چون بارهاى آنها را بست، ظرف آبخورى ملك را در بار برادرش قرار داد سپس


1- الميزان ج : 11 ص : 283

ص:183

كسى صدا زد اى اهل قافله! شما سارق هستيد!»

« آنها رو بسوى او كردند و گفتند چه چيز گم كرده ايد ؟ »

« گفتند جام ملك را، و هر كس آنرا بياورد يك بار شتر غله به او داده مى شود و من ضامن اين پاداش هستم!»

« گفتند به خدا سوگند شما مى دانيد كه ما نيامده ايم در اين سرزمين فساد كنيم و ما هرگز دزد نبوده ايم!»

« آنها گفتند: اگر دروغگو باشيد كيفر شما چيست ؟»

« گفتند: هر كس كه آن جام در بار او پيدا شود خودش كيفر آن خواهد بود( و بخاطر اين كار برده خواهد شد،) ما اينگونه ستمگران را كيفر مى دهيم!»

« در اين هنگام يوسف قبل از بار برادرش به كاوش بارهاى آنها پرداخت، و سپس آن را از بار برادرش بيرون آورد. ما اين گونه راه چاره به يوسف ياد داديم او هرگز نمى توانست برادرش را مطابق آئين ملك مصر بگيرد مگر آنكه خدا بخواهد، ما درجات هر كس را كه بخواهيم بالا مى بريم و برتر از هر صاحب علمى، عالمى است!»

« برادران گفتند اگر او ( بنيامين) دزدى كرده تعجب نيست برادرش( يوسف) نيز قبل از او دزدى كرده، يوسف سخت ناراحت شد و اين ناراحتى را در درون خود پنهان داشت و براى آنها اظهار نداشت، فقط گفت وضع شما بدتر است و خدا از آنچه حكايت مى كنيد آگاه تر است!»

« گفتند اى عزيز! او پدر پيرى دارد، يكى از ما را بجاى او بگير، ما تو را از نيكوكاران مى بينيم!»

« گفت پناه بر خدا كه ما غير از آن كس كه متاع خود را نزد او يافته ايم بگيريم كه در آن صورت از ظالمان خواهيم بود!»

« و همين كه از او نااميد شدند رازگويان به كنارى رفتند، بزرگشان گفت: آيا نمى دانيد پدرتان از شما پيمان الهى گرفته و پيش از اين در باره يوسف كوتاهى كرديد! لذا من از اين سرزمين حركت نمى كنم تا پدرم به من اجازه دهد، يا خدا فرمانش را در باره من صادر كند كه او بهترين حكم كنندگان است!»

« شما بسوى پدرتان بازگرديد و بگوييد پدر! پسرت دزدى كرد و ما جز به آنچه مى دانستيم گواهى نداديم و ما از غيب آگاه نيستيم!»

( براى اطمينان بيشتر) از آن شهرى كه در آن بوديم سؤال كن و از قافله و كاروانيانى كه با آنان آمديم بپرس كه ما راست مى گوييم! »(63تا82/يوسف)

اين آيات داستان برگشتن برادران يوسف را بسوى پدرشان و راضى كردن پدر به اين كه برادر يوسف را براى گرفتن طعام بفرستد، و نيز بازگشتن ايشان را بسوى يوسف و بازداشت كردن يوسف برادر خود را با حيله اى كه طرح كرده بود بيان مى فرمايد:

ص:184

اين كه فرموده:« قالوا يا ابانا منع منا الكيل،» معنايش اين است كه اگر ما برادر خود را همراه نبريم و او با ما به مصر نيايد ما را كيل نمى دهند. اين جمله اجمال آن جريانيست كه ميان آنان و عزيز مصر گذشته، كه به مامورين دستور داده ديگر به اين چند نفر كنعانى طعام ندهند مگر وقتى كه برادر پدرى خود را همراه بياورند، اين معنا را با جمله كوتاه « منع منا الكيل،» براى پدر بيان كرده و از او مى خواهند كه برادرشان را با ايشان روانه كند تا جيره ايشان را بدهند و محرومشان نكنند.

« قال هل آمنكم عليه الا كما امنتكم على اخيه من قبل فالله خير حافظا و هو ارحم الراحمين!» گفت: شما از من توقع داريد كه به گفتارتان اعتماد كنم و دلم را در باره شما گرم و مطمئن كنم، همچنانكه قبل از اين در خصوص برادرش يوسف به شما اعتماد كردم و به وعده اى كه امروز مى دهيد ما او را حفظ مى كنيم دل ببندم، همانطور كه به عين اين وعده كه در باره يوسف داديد دل بستم، و حال آنكه من آنروز عينا مانند امروز شما را بر آن فرزندم امين شمردم ولى شما در حفظ او كارى برايم صورت نداديد، كه سهل است، بلكه پيراهن او را كه آغشته به خون بود برايم آورديد و گفتيد كه گرگ او را دريد. امروز هم اگر در باره برادرش به شما اعتماد كنم به كسانى اعتماد كرده ام كه اعتماد و اطمينان به آنان سودى نمى بخشد، و نمى توانند نسبت به امانتى كه به ايشان سپرده مى شود رعايت امانت را نموده آنرا حفظ كنند!

و اين كه فرمود: « فالله خير حافظا و هو ارحم الراحمين!» مى فهماند كه وقتى اطمينان به شما در خصوص اين پسر، لغو و بيهوده است و هيچ اثر و خاصيتى ندارد، پس بهترين اطمينان و اتكال، تنها آن اطمينان و توكلى است كه به خداى سبحان و به حفظ او باشد، و خلاصه وقتى امر مردد باشد ميان توكل به خدا و تفويض به او، و ميان اطمينان و اعتماد به غير او، وثوق به خداى تعالى بهتر و بلكه متعين است!

« و هو ارحم الراحمين!» مراد يعقوب عليه السلام اين است كه اطمينان به حفظ خداى سبحان بهتر است از اطمينان به حفظ غير او، براى اين كه او ارحم الراحمين است، و به بنده خود، در آنچه كه او را امين در آن دانسته خيانت نمى كند، بخلاف مردم كه چه بسا رعايت عهد و امانت را ننموده به مؤتمنى كه متوسل به ايشان شده ترحم نكنند و به وى خيانت بورزند.

بهمين جهت مى بينيم يعقوب عليه السلام بعد از آن كه براى بار دوم فرزندان را مكلف به آوردن وثيقه مى كند چنين مى فرمايد: « حتى توتون موثقا من الله لتاتننى به الا ان يحاط بكم!» و آن اختيارى را كه فرزندان در حفظ برادر خود ندارند استثناء نموده مى فرمايد: مگر آن كه شما را احاطه كنند و قدرت حفظ او از شما سلب گردد، زيرا در

ص:185

اين صورت حفظ برادر از قدرت و استطاعت ايشان بيرون است و ديگر نسبت به آن مورد سؤال پدر واقع نمى شوند، و اما اين كه حضرت يعقوب عليه السلام از آنان خواست تا وثيقه اى الهى بياورند تا آنجا بود كه اختيار و قدرت دارند برادر را حفظ نموده دوباره به پدر برگردانند، مثلا او را نكشند و آواره و تبعيدش نكنند و بلايى نظير آن بر سرش نياورند!

« و لما فتحوا متاعهم وجدوا بضاعتهم ردت اليهم...،» وقتى بار و بنه خود را باز كرده و كالاى خود را در ميان طعام خود يافتند و فهميدند كه عمدا به ايشان برگردانيده اند به پدر گفتند: ما ديگر بيش از اين چه مى خواهيم ما وقتى به مصر مى رفتيم منظورمان خريدن طعام بود، نه تنها طعام را به سنگ تمام به ما دادند بلكه كالاى ما را هم به ما برگردانيدند، و اين خود بهترين دليل است بر اين كه منظور عزيز احترام ما است، نه اين كه قصد سويى به ما داشته باشد.

اين كه گفتند:« يا ابانا ما نبغى هذه بضاعتنا ردت الينا...،» منظورشان دلخوش ساختن پدر بود، تا شايد بدين وسيله به فرستادن برادرشان رضايت دهد و از ناحيه عزيز مطمئن باشد كه قصد سويى ندارد، و از ناحيه خود ايشان هم مطمئن باشد كه همانطور كه وعده دادند حفظش خواهند كرد!

« قال لن ارسله معكم حتى تؤتون موثقا من الله لتاتننى به الا ان يحاط بكم فلما آتوه موثقهم قال الله على ما نقول وكيل!» موثقا من الله امرى است كه هم مورد اعتماد باشد و هم مرتبط و وابسته به خداي تعالى، و آوردن وثيقه الهى و يا دادن آن، به اين است كه انسان را بر امرى الهى و مورد اطمينان از قبيل عهد و قسم مسلط كند به نحوى كه احترام خدا در آن به منزله گروگانى باشد.

آرى معاهدى كه عهد مى بندد و قسم خورنده اى كه سوگند مى خورد، احترام خدا را نزد طرف مقابلش گروگان مى گذارد، بطورى كه اگر به گفته خود وفا نكند نسبت به گروگانش زيانكار شده و در نتيجه احترام خداى را از بين برده و در نزد او مسؤول هست.

معناى توكل اين نيست كه انسان نسبت امور را به خودش و يا به اسباب، قطع و يا انكار كند، بلكه معنايش اين است كه خود و اسباب را مستقل در تاثير ندانسته و معتقد باشد كه استقلال و اصالت منحصرا از آن خداى سبحان است، و در عين حال سببيت غير مستقله را براى خود و براى اسباب قائل باشد.

مى بينيم يعقوب عليه السلام بطورى كه آيات مورد بحث حكايت مى كند در عين توكلش بر خدا اسباب را لغو و مهمل ندانسته و به اسباب عادى تمسك مى جويد، نخست

ص:186

با فرزندان در باره برادرشان گفتگو نموده سپس از ايشان پيمانى خدايى مى گيرد، آنگاه بر خدا توكل مى كند، و همچنين در وصيتى كه در آيه بعدى آمده نخست سفارش مى كند از يك دروازه وارد مصر نشوند، بلكه از درهاى متعدد وارد شوند و آنگاه بر پروردگارش خداى متعال توكل مى كند!

پس خداى سبحان بر هر چيز وكيل است از جهت امورى كه نسبتى با آن چيز دارند، همچنانكه او ولى هر چيز است از جهت استقلالش به قيام بر امور منسوب به آن چيز ، و خود آن امور عاجزند از قيام به امور خود ، با حول و قوه خود، و نيز او رب هر چيز است از جهت اينكه مالك و مدبر آن است .

يعقوب عليه السلام به فرزندان خود گفت هرگز برادرتان را با شما روانه نمى كنم تا آنكه ميثاقى را از خدا كه من به آن وثوق و اعتماد كنم بياوريد و به من بدهيد، حال يا عهدى ببنديد و يا سوگند بخوريد كه او را برايم مى آوريد، و از آنجايى كه اين پيمان منوط به قدرت فرزندان بوده بناچار صورت اضطرارشان را استثناء نموده گفت: مگر آنكه از شما سلب قدرت شود. بعد از آنكه ميثاق خود را برايش آوردند يعقوب عليه السلام گفت: « الله على ما نقول وكيل - خدا بر آنچه ما مى گوييم وكيل باشد!» يعنى ما همگى قول و قرارى بستيم، چيزى من گفتم و چيزى شما گفتيد، و هر دو طرف در رسيدن به غرض بر اسباب عادى و معمولى متمسك شديم، اينك بايد هر طرفى به آنچه كه ملزم شده عمل كند، من برادر يوسف را به دهم و شما هم او را به من برگردانيد،) حال اگر كسى تخلف كرد خدا او را جزا دهد و داد طرف مقابلش را از او بستاند .

« و قال يا بنى لا تدخلوا من باب واحد و ادخلوا من ابواب متفرقة...» اين كلامى است كه يعقوب به فرزندان خود گفته است وقتى كه فرزندانش آن موثق را كه پدر از ايشان خواسته بود آورده و آماده كوچ كردن به سوى مصر بودند.

از سياق داستان چنين استفاده مى شود كه يعقوب از جان فرزندان خود كه يازده نفر بودند مى ترسيده نه اين كه از اين ترسيده باشد كه عزيز مصر ايشان را در حال اجتماع، صف بسته ببيند، زيرا يعقوب عليه السلام مى دانست كه عزيز مصر همه آنها را نزد خود مى طلبد و ايشان در يك صف يازده نفرى در برابرش قرار مى گيرند، عزيز هم مى داند كه ايشان همه برادران يكديگر و فرزندان يك پدرند، اين جاى ترس نيست، بلكه ترس يعقوب از اين بوده كه مردم ايشان را كه برادران از يك پدرند در حال اجتماع ببينند و چشم بزنند و يا بر آنان حسد برده و براى خاموش ساختن آتش حسد خود، وسيله از بين بردن آنان را فراهم سازند و يا از ايشان حساب ببرند و براى شكستن اتفاقشان توطئه بچينند يا بقتلشان برسانند و يا بلاى ديگرى بر سرشان بياورند.

ص:187

جمله« و ما اغنى عنكم من الله من شى ء ان الحكم الا لله!» خالى از دلالت و يا حد اقل اشعار بر اين معنا نيست كه يعقوب عليه السلام از اين حوادثى كه احتمال مى داده جدا مى ترسيده، گويا ( و خدا داناتر است) در آن موقع كه فرزندان، مجهز و آماده سفر شدند و براى خداحافظى در برابرش صف كشيدند، اين بطور الهام درك كرد كه اين پيوستگى، آن هم با اين وضع و هيات جالبى كه دارند بزودى از بين مى رود و از عدد ايشان كم مى شود و چون چنين معنايى را احساس كرد لذا سفارش كرد كه هرگز تظاهر به اجتماع نكنند و زنهارشان داد كه از يك دروازه وارد نشوند و دستور داد تا از درهاى متفرق وارد شوند، تا شايد بلاى تفرقه و كم شدن عدد ، از ايشان دفع شود.

سپس به اطلاق كلام خود رجوع نموده از آنجايى كه ظهور در اين داشت كه وارد شدن از درهاى متعدد سبب اصيل و مستقلى است براى دفع بلا - و هيچ مؤثرى در وجود بجز خداى سبحان در حقيقت نيست - لذا كلام خود را به قيدى كه صلاحيت آنرا دارد مقيد نموده چنين خطاب كرد: من با اين سفارشم بهيچ وجه نمى توانم شما را از دستگيرى خدا بى نياز كنم! آنگاه همين معنا را تعليل نموده به اين كه « ان الحكم الا لله!» يعنى من با اين سفارشم حاجتى را كه شما به خداوند سبحان داريد برنمى آورم و نمى گويم كه اين سفارش سبب مستقلى است كه شما را از نزول بلا نگاهداشته و توسل به آن موجب سلامت و عافيت شما مى شود، زيرا اينگونه اسباب، كسى را از خدا بى نياز نمى سازد و بدون حكم و اراده خدا اثر و حكمى ندارد، پس بطور مطلق حكم جز براى خداى سبحان نيست، و اين اسباب، اسباب ظاهرى هستند كه اگر خدا اراده كند صاحب اثر مى شوند!

يعقوب عليه السلام بهمين جهت دنبال گفتار خود اضافه كرد كه: در عين اين كه دستورتان دادم كه به منظور دفع بلايى كه از آن بر شما مى ترسم متوسل به آن شويد، در عين حال توكلم به خداست، چه در اين سبب و چه در ساير اسبابى كه من در امورم اتخاذ مى كنم. اين مسيرى است كه هر عاقل رشيدى بايد سيره خود قرار دهد، زيرا اگر انسان دچار گمراهى نباشد مى بيند و احساس مى كند كه نه خودش مستقلا مى تواند امور خود را اداره كند و نه اسباب عادى كه در اختيار اوست مى توانند مستقلا او را به مقصدش برسانند، بلكه بايد در همه امورش به وكيلى ملتجى شود كه اصلاح امورش به دست اوست و او است كه به بهترين وجهى امورش را تدبير مى كند، و آن وكيل همان خداى قاهرى است كه هيچ چيز بر او قاهر نيست و خداى غالبى است كه هيچ چيز بر او غالب نيست، هر چه بخواهد مى كند و هر حكمى كه اراده كند انفاذ مى نمايد!

« و لما دخلوا من حيث امرهم ابوهم ما كان يغنى عنهم من الله من شى ء الا

ص:188

حاجة فى نفس يعقوب قضيها...،» آنچه از دقت و تدبر در سياق آيات گذشته و آينده بدست مى دهد ( و خدا داناتر است!) اين است كه مراد از وارد شدنشان از آن جايى كه پدر دستورشان داده بود اين باشد كه ايشان از درهاى مختلفى به مصر و يا به دربار عزيز وارد شده باشند، چون پدرشان در موقع خداحافظى همين معنا را سفارش كرده بود، و منظورش از توسل به اين وسيله اين بود كه از آن مصيبتى كه به فراست، احتمالش را داده بود جلوگيرى كند، تا جمعشان مبدل به تفرقه نگشته از عددشان كاسته نشود و ليكن اين وسيله آن بلا را دفع نكرد، و قضاء و قدر خدا برايشان گذرا گشته عزيز مصر برادر پدريشان را به جرم دزديدن پيمانه توقيف نمود و برادر بزرگترشان هم در مصر از ايشان جدا شد و در مصر ماند، در نتيجه، هم جمعشان پراكنده شد و هم عددشان كم شد، و يعقوب و دستورش ايشان را از خدايى بى نياز نساخت!

و اگر خداوند نقشه يعقوب عليه السلام را بى اثر و قضاى خود را گذرا ساخت براى اين بود كه مى خواست حاجتى را كه يعقوب در دل و در نهاد خود داشت برآورد، و سببى را كه به نظر او باعث محفوظ ماندن فرزندان او بود و سرانجام هيچ كارى برايش صورت نداد بلكه مايه تفرقه جمع فرزندان و نقص عدد ايشان شد، همان سبب را وسيله رسيدن يعقوب به يوسف قرار دهد، زيرا بخاطر همين بازداشت يكى از برادران بود كه بقيه به كنعان برگشته و دوباره نزد يوسف آمدند و در برابر سلطنت و عزتش اظهار ذلت نموده و التماس كردند و او خود را معرفى نموده پدر و ساير بستگان خود را به مصر آورد و پس از مدتها فراق، پدر و برادران به وى رسيدند.

« و لما دخلوا على يوسف آوى اليه اخاه قال انى انا اخوك فلا تبتئس بما كانوا يعملون!» بعد از وارد شدن به مصر به برادر خود يوسف وارد شدند، يوسف برادر خود - همان برادرى كه يوسف عليه السلام دستور داده بود بار دوم همراه خود بياورند يعنى برادر پدر و مادريش- را نزد خود برد و گفت: من برادر تو هستم يعنى يوسفى كه از دير زمانى ناپديد شده بود، پس اندوه به خود راه مده از آن كارها كه برادران مى كردند و آن آزارها و ستم هايى كه از در حسد به من و تو روا مى داشتند بخاطر اين كه مادرمان از مادر ايشان جدا بود .

« فلما جهزهم بجهازهم جعل السقاية فى رحل اخيه ثم اذن مؤذن ايتها العير انكم لسارقون- و چون بارهاى آنها را بست، ظرف آبخورى ملك را در بار برادرش قرار داد سپس كسى صدا زد اى اهل قافله! شما سارق هستيد!»

اين آيه بيان حيله اي است كه يوسف عليه السلام بكار برد، و بدان وسيله برادر مادرى خود را نزد خود نگهداشت، و اين بازداشتن برادر را مقدمه معرفى خود قرار داد،

ص:189

تا در روزى كه مى خواهد خود را معرفى كند برادرش نيز مانند خودش متنعم به نعمت پروردگار و مكرم به كرامت او بوده باشد .

برادران يوسف بسوى او و كارمندانش روى آورده گفتند: چه چيز گم كرده ايد؟

گفتند: ما پيمانه پادشاه را گم كرده ايم، و يوسف گفت: هر كه آنرا بياورد يك بار شتر طعام به او مى دهيم و من خود ضامن اين قرارداد مى شوم!

« قالوا تالله لقد علمتم ما جئنا لنفسد فى الارض و ما كنا سارقين- گفتند به خدا سوگند شما مى دانيد كه ما نيامده ايم در اين سرزمين فساد كنيم و ما هرگز دزد نبوده ايم!» مقصودشان اين بود كه چنين صفتى نكوهيده در ما نيست، و از ما و خاندان ما چنين اعمالى سابقه ندارد.

مامورين يوسف پرسيدند: در صورتى كه واقع امر چنين نبود و شما دروغگو از آب درآمديد كيفر آن كس كه از شما پيمانه را دزديده چيست؟

« گفتند: هر كس كه آن جام در بار او پيدا شود خودش كيفر آن خواهد بود( و بخاطر اين كار برده خواهد شد،) ما اينگونه ستمگران را كيفر مى دهيم!»

مقصودشان از اين پاسخ اين است كه كيفر سارق و يا كيفر دزدى، خود سارق است، به اين معنا كه اگر كسى مالى را بدزدد خود دزد برده صاحب مال مى شود. از جمله « ما ستمگران را اينچنين كيفر مى دهيم،» برمى آيد كه حكم اين مساله در سنت يعقوب عليه السلام چنين بوده است .

پس آنگاه شروع كرد به تفتيش و بازجويى تا در صورت يافتن پيمانه بر اساس همان حكم، عمل كند، لذا اول بار و بنه و ظرفهاى ساير برادران را جستجو نمود، زيرا اگر در همان بار اول مستقيما بار و خرجينهاى بنيامين را جستجو مى كرد برادران مى فهميدند كه نقشه اى در كار بوده، در نتيجه براى اين كه رد گم كند اول به خرجين هاى ساير برادران پرداخت و در آخر پيمانه را از خرجين بنيامين بيرون آورد، و كيفر بر او مستقر گرديد.

در قانون مصريان حكم سارق اين نبود كه برده صاحب مال شود، بهمين جهت يوسف به امر خدا اين نقشه را عليه برادران ريخت كه پيمانه را در خرجين بنيامين بگذارد، آنگاه اعلام كند كه شما سارقيد، ايشان انكار كنند و او بگويد حال اگر در خرجين يكى از شما بود كيفرش چه خواهد بود؟ ايشان هم بگويند: كيفر سارق در دين ما اين است كه برده صاحب مال شود، يوسف هم ايشان را با اعتقاد و قانون دينى خودشان مؤاخذه نمايد.

برادران گفتند: اگر اين بنيامين امروز پيمانه پادشاه را دزديد، خيلى جاى تعجب

ص:190

نبوده و از او بعيد نيست، زيرا او قبلا برادرى داشت كه مرتكب دزدى شد و چنين عملى از او نيز سرزد، پس اين دو برادر دزدى را از ناحيه مادر خود به ارث برده اند و ما از ناحيه مادر از ايشان جدا هستيم .

از همينجا تا اندازه اى پى به گفتار يوسف مى بريم كه در جواب ايشان فرمود:« انتم شر مكانا ...!» يوسف اين نسبت دزدى را كه برادران به او دادند نشنيده گرفت و در دل پنهان داشت و متعرض آن و تبرئه خود از آن نشد و حقيقت حال را فاش نكرد، بلكه سربسته گفت:« انتم شر مكانا - شما بدحالترين خلقيد!» براى آن تناقضى كه در گفتار شما و آن حسدى كه در دلهاى شماست، و بخاطر آن جرأتى كه نسبت به ارتكاب دروغ در برابر عزيز مصر ورزيديد، آنهم بعد از آنهمه احسان و اكرام كه نسبت به شما كرد،« و الله اعلم بما تصفون!» او بهتر مى داند كه آيا برادرش قبل از اين دزدى كرده بود يا نه، آرى يوسف به اين مقدار جواب سربسته اكتفا نموده و ايشان را تكذيب نكرد .

« قالوا يا ايها العزيز ان له ابا شيخا كبيرا فخذ احدنا مكانه انا نريك من المحسنين!» سياق آيات دلالت دارد بر اين كه برادران وقتى اين حرف را زدند كه ديدند برادرشان محكوم به بازداشت و رقيت شده، و گفتند كه ما به پدر او ميثاقها داده و خدا را شاهد گرفته ايم كه او را به نزدش بازگردانيم و مقدور ما نيست كه بدون او بسوى پدر برگرديم، در نتيجه ناگزير شدند كه اگر عزيز رضايت دهد يكى از خودشانرا بجاى او فديه دهند، و اين معنا را با عزيز در ميان نهاده گفتند: هر يك از ما را مى خواهى بجاى او نگهدار و او را رها كن تا نزد پدرش برگردانيم.

گفت ما نمى توانيم بغير از كسى كه متاعمان را نزد او يافته ايم بازداشت كنيم!

« فلما استيئسوا منه خلصوا نجيا...،» چون برادران يوسف مايوس شدند از اين كه يوسف دست از برادرشان برداشته آزادش كند، حتى به اين كه يكى از ايشان را عوض او بازداشت نمايد، از ميان جماعت به كنارى خلوت رفتند و به نجوى و سخنان بيخ گوشى پرداختند كه چه كنيم آيا نزد پدر بازگرديم با اين كه ميثاقى خدايى از ما گرفته كه فرزندش را بسويش بازگردانيم و يا آن كه همين جا بمانيم؟ خوب از ماندن ما چه فايده اى عايد مى شود، چه كنيم؟ .

بزرگ ايشان بقيه را مخاطب قرار داده گفت: مگر نمى دانيد كه پدرتان عهدى خدايى از شما گرفت كه بدون فرزندش از سفر برنگرديد چگونه مى توانيد فرزند او را بگذاريد و برگرديد؟ و نيز مى دانيد كه قبل از اين واقعه هم تقصيرى در امر يوسف مرتكب شديد، با پدرتان عهد كرديد كه او را حفاظت و نگهدارى كنيد و صحيح و سالم به او برگردانيد، آنگاه او را در چاه افكنديد و سپس به كاروانيان فروختيد و خبر مرگش را براى

ص:191

پدر برده گفتيد: گرگ او را پاره كرده!

حال كه چنين است من از سرزمين مصر تكان نمى خورم حتى تا پدرم تكليفم را روشن كند و از عهدى كه از من گرفته صرفنظر نمايد و يا آنكه آنقدر مى مانم تا خدا حكم كند، آرى او بهترين حكم كنندگان است! او راهى پيش پايم بگذارد كه بدان وسيله از اين مضيقه و ناچارى نجاتم دهد، حال يا برادرم را از راهى كه به عقل من نمى رسد از دست عزيز خلاص كند و يا مرگ مرا برساند و يا راههايى ديگر... اما مادام كه خدا نجاتم نداده من رأيم اين است كه در اينجا بمانم، شما به نزد پدر برگرديد: « ارجعوا الى ابيكم فقولوا يا ابانا ان ابنك سرق و ما شهدنا الا بما علمنا و ما كنا للغيب حافظين!» به او بگوئيد: پسرت دزدى كرد و ما در كيفر سرقت جز به آنچه مى دانستيم شهادت نداديم، و هيچ اطلاعى نداشتيم كه او پيمانه عزيز را دزديده و بزودى دستگير مى شود و گرنه اگر چنين اطلاعى مى داشتيم در شهادت خود به مساله كيفر سرقت، شهادت نمى داديم، چون چنين گمانى به او نمى برديم.

« و اسئل القرية التى كنا فيها و العير التى اقبلنا فيها و انا لصادقون!» يعنى از همه آن كسانى كه در اين سفر با ما بودند و يا جريان كار ما را در نزد عزيز ناظر بودند بپرس، تا كمترين شكى برايت باقى نماند كه ما در امر برادر خود هيچ كوتاهى نكرده ايم، و عين واقعه همين است كه او مرتكب سرقت شد و در نتيجه بازداشت گرديد!

(1)

گفتمان يعقوب با پسران، اميد به بازگشت يوسف

« قَالَ بَلْ سوَّلَت لَكُمْ أَنفُسكُمْ أَمْراً فَصبرٌ جَمِيلٌ عَسى اللَّهُ أَن يَأْتِيَنى بِهِمْ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكيمُ!»

« يعقوب گفت: چنين نيست، بلكه ضميرها و هوى و هوستان كارى بزرگ را به شما نيكو وانمود كرده، اينك صبرى نيكو بايد بكنم، شايد خدا همه را به من بازآرد، كه او داناى حكيم است!»

« وَ تَوَلى عَنهُمْ وَ قَالَ يَأَسفَى عَلى يُوسف وَ ابْيَضت عَيْنَاهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ كَظِيمٌ!»

« و از آنان روى بگردانيد و گفت: اى دريغ از يوسف! و ديدگانش از غم سپيد شد، اما او خشم خود را فرو مى برد!»

« قَالُوا تَاللَّهِ تَفْتَؤُا تَذْكرُ يُوسف حَتى تَكُونَ حَرَضاً أَوْ تَكُونَ مِنَ الْهَلِكِينَ!»

« گفتند: به خدا آنقدر ياد يوسف مى كنى تا سخت بيمار شوى، يا بهلاك افتى!»


1- الميزان ج : 11 ص : 288

ص:192

« قَالَ إِنَّمَا أَشكُوا بَثى وَ حُزْنى إِلى اللَّهِ وَ أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لا تَعْلَمُونَ!»

« گفت: شكايت غم و اندوه خويش را فقط به خدا مى كنم و از خدا چيزهايى سراغ دارم كه شما نمى دانيد!»

« يَبَنىَّ اذْهَبُوا فَتَحَسسوا مِن يُوسف وَ أَخِيهِ وَ لا تَايْئَسوا مِن رَّوْح اللَّهِ إِنَّهُ لا يَايْئَس مِن رَّوْح اللَّهِ إِلا الْقَوْمُ الْكَفِرُونَ!»

« فرزندان من! برويد و يوسف و برادرش را بجوئيد و از فرج خدا نوميد مشويد، كه جز گروه كافران از گشايش خدا نوميد نمى شوند!» (83تا87/يوسف)

برادران يوسف بعد از آنكه به نزد پدر بازگشته و سفارش برادر بزرگتر خود را انجام داده و آنچه را كه او سفارش كرده بود به پدر گفتند، پدرشان در جواب فرمود: « بل سولت لكم انفسكم امرا- بلكه ضميرها و هوى و هوستان كارى بزرگ را به شما نيكو وانمود كرده...!» اين كلام را به منظور تكذيب ايشان نفرمود، حاشا بر آن حضرت كه چيزيرا كه شواهد و قراين صدق در آن هست تكذيب نمايد، با اين كه مى تواند با آن شواهد، صدق و كذب آنرا تحقيق كند. و نيز منظورش اين نبوده كه به صرف سوء ظن، تهمتى به ايشان زده باشد، بلكه جز اين نبوده كه با فراستى الهى و خدادادى پيش بينى كرده كه اجمالا اين جريان ناشى از تسويلات و اغوائات نفسانى ايشان بوده، واقعا هم همينطور بود، زيرا جريان دستگير شدن برادر يوسف از جريان خود يوسف ناشى شد كه آنهم از تسويل و اغواى نفسانى برادران به وقوع پيوست .

از اين جا معلوم مى شود كه چرا يعقوب خصوص برنگشتن بنيامين را مستند به تسويلات نفسانى نكرد بلكه برنگشتن او و برادر بزرگتر را مستند به آن كرد و به طور كلى فرمود: اميد است خداوند همه ايشان را به من برگرداند و با اين جمله اظهار اميدوارى كرد به اين كه هم يوسف برگردد و هم برادر مادريش و هم برادر بزرگش. از سياق برمى آيد كه اين اظهار اميدواريش مبنى بر آن صبر جميلى است كه او در برابر تسويلات نفسانى فرزندان از خود نشان داد .

اين كه فرموده:« شايد خدا همه را به من بازآرد، كه او داناى حكيم است!» صرف اظهار اميد است نسبت به بازگشت فرزندان، به اضافه اشاره به اين كه به نظر او يوسف هنوز زنده است. به هيچ وجه معناى دعا از آن استفاده نمى شود.

آرى تنها اظهار اميدوارى است نسبت به ثمره صبر، در حقيقت خواسته است، بگويد: واقعه يوسف كه سابقا اتفاق افتاد و اين واقعه كه دو تا از فرزندان مرا از من گرفت، بخاطر تسويلات نفس شما بود، ناگزير من صبر مى كنم و اميدوارم خداوند همه فرزندانم را برايم بياورد و نعمت خود را همچنانكه وعده داده بر آل يعقوب تمام كند، آرى او

ص:193

مى داند چه كسى را برگزيند و نعمت خود را بر او تمام كند و در كار خود حكيم است و امور را بر مقتضاى حكمت بالغه اش تقدير مى كند، بنا بر اين ديگر چه معنا دارد كه آدمى در مواقع برخورد بلايا و محنت ها مضطرب شود و به جزع و فزع درآيد و يا از روح و رحمت خدا مايوس گردد؟

دو اسم عليم و حكيم همان دو اسمى است كه يعقوب در روز نخست در وقتى كه يوسف رؤياى خود را نقل مى كرد به زبان آورد و در آخر هم يوسف در موقعى كه پدر و مادر را بر تخت سلطنت نشاند و همگى در برابرش به سجده افتادند به زبان مى آورد و مى گويد: « يا ابت هذا تاويل رؤياى ... و هو العليم الحكيم! »

« و تولى عنهم و قال يا اسفى على يوسف و ابيضت عيناه من الحزن فهو كظيم!» يعقوب بعد از اين كه فرزندان را خطاب كرده و گفت:« بل سولت لكم انفسكم امرا...،» و بعد از آن ناله اى كه كرد و گفت: يا اسفى على يوسف، و نيز بعد از آنكه در اندوه بر يوسف ديدگان خود را از دست داد، ناگزير از ايشان روى برگردانيد و خشم خود را فرو برد و متعرض فرزندان نشد.

« قالوا تالله تفتؤا تذكر يوسف ...،» گفتند: به خدا سوگند كه تو دائما و لا يزال به ياد يوسف هستى و سالها است كه خاطره او را از ياد نمى برى و دست از او برنمى دارى، تا حدى كه خود را مشرف به هلاكت رسانده و يا هلاك كنى!

ظاهر اين گفتار اين است كه ايشان از در محبت و دلسوزى اين حرف را زده اند و خلاصه به وضع پدر رقت كرده اند و شايد هم از اين باب باشد كه از زيادى گريه او به ستوه آمده بودند و مخصوصا از اين جهت كه يعقوب ايشان را در امر يوسف تكذيب كرده بود و ظاهر گريه و تاسف او هم اين بود كه مى خواست درد دل خود را به خود ايشان شكايت كند.

« قال انما اشكو بثى و حزنى الى الله و اعلم من الله ما لا تعلمون!» يعقوب گفت: من اندوه فراوان و حزن خود را به شما و فرزندان و خانواده ام شكايت نمى كنم و اگر شكايت كنم در اندك زمانى تمام مى شود و بيش از يك يا دو بار نمى شود تكرار كرد همچنانكه عادت مردم در شكايت از مصائب و اندوه هاشان چنين است، بلكه من تنها و تنها اندوه و حزنم را به خداى سبحان شكايت مى كنم كه از شنيدن ناله و شكايتم هرگز خسته و ناتوان نمى شود، نه شكايت من او را خسته مى كند و نه شكايت و اصرار نيازمندان از بندگانش« و اعلم من الله ما لا تعلمون - و من از خداوند چيزهايى سراغ دارم كه شما نمى دانيد!» و بهمين جهت بهيچ وجه از روح او مايوس و از رحمتش نااميد نمى شوم!

ص:194

« يا بنى اذهبوا فتحسسوا من يوسف و اخيه و لا تياسوا من روح الله انه لا يياس من روح الله الا القوم الكافرون!» سپس يعقوب به فرزندان خود امر كرد و چنين گفت: اى فرزندان من برويد و از يوسف و برادرش كه در مصر دستگير شده جستجو كنيد، شايد ايشانرا بيابيد و از فرجى كه خداوند بعد از هر شدت ارزانى مى دارد نوميد نشويد، زيرا از رحمت خدا مايوس نمى شوند مگر مردمى كه كافرند، و به اين معنا ايمان ندارند كه خداوند توانا است تا هر غمى را زايل و هر بلايى را رفع كند!

آري، بر هر كس كه ايمان به خدا دارد لازم و حتمى است به اين معنا معتقد شود كه خدا هر چه بخواهد انجام مى دهد و بهر چه اراده كند حكم مي نمايد و هيچ قاهرى نيست كه بر مشيت او فائق آيد و يا حكم او را بعقب اندازد و هيچ صاحب ايمانى نمى تواند و نبايد از روح خدا مايوس و از رحمتش نااميد شود زيرا ياس از روح خدا و نوميدى از رحمتش در حقيقت محدود كردن قدرت او، در معنا كفر به احاطه و سعه رحمت اوست!

كلام ابراهيم عليه السلام است كه مى فرمايد:« و من يقنط من رحمة ربه الا الضالون!» و همچنين در اخبار، نوميدي از رحمت خدا از گناهان كبيره و مهلكه شمرده شده است!

(1)

گفتمان يوسف با برادران در سفر پاياني

« فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَيْهِ قَالُوا يَأَيهَا الْعَزِيزُ مَسنَا وَ أَهْلَنَا الضرُّ وَ جِئْنَا بِبِضعَةٍ مُّزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَ تَصدَّقْ عَلَيْنَا إِنَّ اللَّهَ يجْزِى الْمُتَصدِّقِينَ!»

« قَالَ هَلْ عَلِمْتُم مَّا فَعَلْتُم بِيُوسف وَ أَخِيهِ إِذْ أَنتُمْ جَهِلُونَ...!»

« و چون نزد يوسف آمدند گفتند: اى عزيز! ما و كسانمان بينوا شده ايم، و كالايى ناچيز آورده ايم پيمانه را تمام ده، و به ما ببخشاى، كه خدا بخششگران را پاداش مى دهد !»

« گفت: بياد داريد وقتى را كه نادان بوديد با يوسف و برادرش چه كرديد؟»

« گفتند: مگر تو يوسفى؟ گفت: من يوسفم و اين برادر من است، خدا بما منت نهاد، كه هر كه بپرهيزد و صبور باشد خدا پاداش نيكوكاران را تباه نمى كند!»

« گفتند: به خدا كه خدا ترا بر ما برترى داده و ما خطا كرده بوديم!»

« گفت: اكنون هنگام رسيدن به خرده حسابها نيست خدا شما را بيامرزد، كه او از همه رحيمان رحيم تر است!»


1- الميزان ج : 11 ص : 315

ص:195

« اين پيراهن مرا ببريد و به صورت پدرم بيندازيد، كه بينا مى شود و همگى با خانواده خود پيش من آييد!»

« و همينكه كاروان به راه افتاد، پدرشان گفت: اگر سفيهم نشماريد من بوى يوسف را احساس مى كنم!»

« گفتند به خدا كه تو در ضلالت ديرين خويش هستى!»

« و چون نويدرسان بيامد و پيراهن را بصورت وى افكند، در دم بينا گشت و گفت: مگر به شما نگفتم من از خدا چيزهايى سراغ دارم كه شما نمى دانيد؟»

« گفتند: اى پدر! براى گناهان ما آمرزش بخواه، كه ما خطا كار بوده ايم!»

« گفت: براى شما از پروردگارم آمرزش خواهم خواست، كه او آمرزگار و رحيم است!» (88تا98/يوسف)

فرزندان يعقوب به مصر وارد شده و وقتى بر يوسف رسيدند گفتند:« اى عزيز! ما و كسانمان بينوا شده ايم، و كالايى ناچيز آورده ايم پيمانه را تمام ده، و به ما ببخشاى، كه خدا بخششگران را پاداش مى دهد !» بطورى كه از سياق استفاده مى شود در اين سفر دو تا خواهش از عزيز داشته اند، كه بر حسب ظاهر هيچ وسيله اى براى برآوردن آنها بنظرشان نمى رسيده:

يكى اين كه: مى خواسته اند با پولى كه وافى و كافى نبوده طعامى به آنها بفروشد و با اين كه در نزد عزيز سابقه دروغ و دزدى بهم زده بودند و وجهه و حيثيتى بر ايشان نمانده بود هيچ اميد نداشتند كه عزيز باز هم مانند سفر اول ايشان را احترام نموده و حاجتشان را برآورد.

دوم اين كه: دست از برادرشان كه به جرم دزدى دستگير شده بردارد و او را رها سازد، اين هم در نظرشان حاجتى برآورده نشدنى بود، زيرا در همان اول كه جام ملوكانه از خرجين برادرشان درآمد هر چه اصرار و التماس كردند به خرج نرفت و حتى عزيز حاضر نشد يكى از ايشان را بجاى او بازداشت نمايد!

بهمين جهت وقتى به دربار يوسف رسيدند و با او در خصوص طعام و آزادى برادر گفتگو كردند خود را در موقف تذلل و خضوع قرار داده و در رقت كلام آنقدر كه مى توانستند سعى نمودند، تا شايد دل او را به رحم آورده، عواطفش را تحريك نمايند.

لذا نخست بدحالى و گرسنگى خانواده خود را به يادش آوردند، سپس كمى بضاعت و سرمايه مالى خود را خاطر نشان ساختند و اما نسبت به آزادى برادرشان به صراحت چيزى نگفتند.

تنها درخواست كردند كه نسبت به ايشان تصدق كند و همين كافى بود، زيرا تصدق به مال انجام مى شود و مال را صدقه مى دهند، و همانطور كه طعام مال بود آزادى

ص:196

برادرشان نيز تصدق به مال بود، زيرا برادرشان على الظاهر ملك عزيز بود، علاوه بر همه اينها بمنظور تحريك او در آخر گفتند:

« بدرستى كه خداوند به متصدقين پاداش مى دهد!» و اين در حقيقت، هم تحريك بود و هم دعا.

برادران، كلام خود را با جمله يا ايها العزيز آغاز و با جمله اى كه در معناى دعا است ختم نمودند، در بين اين دو جمله تهى دستى و اعتراف به كمى بضاعت و درخواست تصدق را ذكر كردند، و اين نحو سؤال از دشوارترين و ناگوارترين سؤالات است. موقف هم موقف كسانى است كه با نداشتن استحقاق و با سوء سابقه استرحام مى كنند و خود جمعيتى هستند كه در برابر عزيز صف كشيده اند .

اينجا بود كه كلمه الهى و وعده او كه بزودى يوسف و برادرش را بلند و ساير فرزندان يعقوب را بخاطر ظلمشان خوار مى كند تمام شد!

به همين جهت يوسف بدون درنگ در پاسخ شان گفت: هيچ يادتان هست كه با يوسف و برادرش چه كرديد؟ و با اين عبارت خود را معرفى كرد، و اگر بخاطر آن وعده الهى نبود ممكن بود خيلى جلوتر از اين بوسيله نامه و يا پيغام، پدر و برادران را از جايگاه خود خبر دهد و به ايشان خبر دهد كه من در مصر هستم، و ليكن در همه اين مدت كه مدت كمى هم نبود چنين كارى را نكرد، چون خداى سبحان خواسته بود روزى برادران حسود او را در برابر او و برادر محسودش در موقف ذلت و مسكنت قرار داده و او را در برابر ايشان بر سرير سلطنت و اريكه قدرت قرار دهد!

يوسف برادران را به خطابى مخاطب ساخت كه معمولا يك فرد مجرم و خطاكار را با آن مخاطب مى سازند و با اين كه مى دانند مخاطب چه كرده مى گويند: هيچ مى دانى؟ و يا هيچ يادت هست؟ و يا هيچ مى فهمى كه چه كردى؟ و امثال اينها، چيزى كه هست يوسف عليه السلام دنبال اين خطاب، جمله اى را آورد كه بوسيله آن راه عذرى به مخاطب ياد دهد و به او تلقين كند كه در جوابش چه بگويد، و به چه عذرى متعذر شود و آن اين بود كه گفت:« اذ انتم جاهلون!»

بنا بر اين جمله « هيچ يادتان هست كه با يوسف و برادرش چه كرديد؟» تنها يادآورى اعمال زشت ايشان است بدون اين كه خواسته باشد توبيخ و يا مؤاخذه اى كرده باشد تا منت و احسانى را كه خدا به او و برادرش كرده خاطرنشان سازد، و اين از فتوت و جوانمردى هاى عجيبى است كه از يوسف سرزد، و راستى چه فتوت عجيبى!

شواهد قطعى همه دلالت مى كرد بر اين كه عزيز مصر همان برادرشان يوسف است و لذا در سؤالشان ابزار تاكيد يعنى ان و لام و ضمير فصل بكار برده گفتند: انك

ص:197

لانت يوسف؟ يوسف هم در جوابشان فرمود: انا يوسف و هذا اخى!

در اينجا برادر خود را هم ضميمه خود كرد، با اين كه در باره برادرش سؤالى نكرده بودند و بعلاوه اصلا نسبت به او جاهل نبودند، فرمود خداوند بر ما منت نهاد، و نفرمود بر من منت نهاد، با اين كه هم منت خداى را به ايشان بفهماند و هم بفهماند كه ما همان دو تن برادرى بوديم كه مورد حسد شما قرار داشتيم و لذا فرمود قد من الله علينا !

آنگاه سبب اين منت الهى را كه بر حسب ظاهر موجب آن گرديد بيان نموده و فرمود : « انه من يتق و يصبر فان الله لا يضيع اجر المحسنين!» اين جمله، هم بيان علت است و هم خود دعوت برادران است بسوى احسان .

« قالوا تالله لقد آثرك الله علينا و ان كنا لخاطئين!» برادران اعتراف به خطاكارى خود نموده و نيز اعتراف مى كنند كه خداوند او را بر ايشان برترى بخشيده است.

« قال لا تثريب عليكم اليوم يغفر الله لكم و هو ارحم الراحمين!» يوسف اگر ملامت نكردن را مقيد به امروز كرده و فرموده امروز تثريبى بر شما نيست( من گناهانتان را نمى شمارم كه چه كرديد؟) براى اين بوده كه عظمت گذشت و اغماض خود را از انتقام برساند زيرا در چنين موقعيتى كه او عزيز مصر است و مقام نبوت و حكمت و علم به احاديث به او داده شده و برادر مادريش هم همراه است و برادران در كمال ذلت در برابرش ايستاده به خطاكارى خود اعتراف مى كنند و اقرار مى نمايند كه خداوند على رغم گفتار ايشان در ايام كودكى يوسف كه گفته بودند: چرا يوسف و برادرش نزد پدر ما از ما محبوب ترند با اين كه ما گروهى توانا هستيم و قطعا پدر ما در گمراهى آشكارست او را بر آنان برترى داده است!

يوسف عليه السلام بعد از دلدارى از برادران و عفو و گذشت از ايشان، شروع كرد به دعا كردن و از خدا خواست تا گناهانشان را بيامرزد و چنين گفت: « يغفر الله لكم و هو ارحم الراحمين!» و اين دعا و استغفار يوسف براى همه برادران است كه به وى ظلم كردند، هر چند همه ايشان در آن موقع حاضر نبودند.

« اذهبوا بقميصى هذا فالقوه على وجه ابى يات بصيرا و اتونى باهلكم اجمعين!» تتمه كلام يوسف است كه به برادران دستور مى دهد پيراهنش را نزد پدر ببرند و به روى پدر بيندازند، تا خداوند ديدگانش را بعد از آنكه از شدت اندوه نابينا شده بود شفا دهد.

اين آخرين عنايت بى سابقه ايست كه خداوند در حق يوسف عليه السلام اظهار فرمود و مانند ساير اسبابى كه در اين سوره و اين داستان بود و بر خلاف جهتى كه طبعا

ص:198

جريان مى يافت جريانش داد، ايشان مى خواستند با آن اسباب و وسايل او را ذليل كنند، خداوند هم با همان اسباب او را عزيز كرد، مى خواستند از آغوش پدر به ديار غريبش بيندازند و بدين جهت در چاهش انداختند، خداوند نيز همين سبب را سبب راه يافتنش به خانه عزيز و آبرومندترين زندگى قرار داد و در آخر بر اريكه عزت و سلطنتش نشانيد و برادرانش را در برابر تخت سلطنتى او ذليل و خوار نموده به التماس و تضرع درآورد.

همچنين همسر عزيز و زنان مصر عاشق او شدند و با او بناى مراوده گذاشتند، تا بدين وسيله او را در مهلكه فجور بيفكنند، ولى خداوند همين عشق ايشان را سبب ظهور و بروز پاكى دامن و برائت ساحت و كمال عفت او قرار داد، دربار مصر او را به زندان افكند و خداوند همين زندان را وسيله عزت و سلطنت او قرار داد!

برادران آنروز كه وى را به چاه انداختند پيراهن به خون آلوده اش را براى پدرش آورده به دروغ گفتند مرده، خداوند بوسيله همين پيراهن خون آلودى كه باعث اندوه و گريه و در آخر كورى او شد چشم وى را شفا داد و روشن كرد!

كوتاه سخن اين كه تمامى اسباب دست به دست هم دادند تا او را بى مقدار و خوار سازند، ولى چون خدا نخواست، روز بروز بزرگتر شد، آرى آنچه خدا مى خواست غير آن چيزى بود كه اسباب طبيعى بسوى آن جريان مى يافت! و خدا بر كار خود غالب است!

و اين كه فرمود:« و اتونى باهلكم اجمعين!» فرمانى است از يوسف عليه السلام به اين كه خاندان يعقوب، از خود آن جناب گرفته تا اهل بيت و فرزندان و نوه ها و نتيجه هاى او همه از دشت و هامون به شهر مصر درآمده و در آنجا منزل گزينند.

« و لما فصلت العير قال ابوهم انى لاجد ريح يوسف لو لا ان تفندون!» وقتى كاروان حامل پيراهن يوسف، از مصر بيرون شد و از آن شهر منقطع گرديد، هنوز به كنعان نرسيده، يعقوب در كنعان به كسانى كه از فرزندانش نزد او بودند فرمود: من هر آينه بوى يوسف را مى شنوم اگر مرا به ضعف رأى نسبت ندهيد، بوى او را احساس مى كنم و چنين مى بينم كه ديدار او نزديك شده، و اگر مرا تخطئه نكنيد جا دارد كه شما نيز به آنچه كه من مى يابم اذعان و اعتقاد داشته باشيد، ليكن احتمال مى دهم كه مرا نادان شمرده تخطئه ام كنيد، و به گفته ام معتقد نشويد!

« قالوا تالله انك لفى ضلالك القديم!» اين جمله كلام بعضى از فرزندان يعقوب است كه در آن ساعت حاضر بوده و در جواب پدر گفته اند.

اين خود مى رساند كه فرزندان آن جناب در اين داستان چه بهره زشتى داشته اند كه از همان اول داستان تا به آخر چه اسائه ادبها به پدر نمودند، در اول داستان گفتند:«

ص:199

ان ابانا لفى ضلال مبين!» و در آخر گفتند:« انك لفى ضلالك القديم!»

و ظاهرا مرادشان از اين گمراهى كه در آخر گفتند، همان گمراهى است كه در اول به وى نسبت دادند و مقصودشان از آن گمراهى محبت زياد يعقوب به يوسف است.

ايشان چنين معتقد بودند كه از يوسف سزاوارتر به محبتند، چون مردانى قوى هستند كه تدبير امور خانه يعقوب و دفاع از حقوق او به دست ايشان است، اما پدرشان از راه حكمت منحرف شده دو تا بچه خردسال را كه هيچ اثرى در زندگى او ندارند در محبت بر ايشان ترجيح داده و با تمام وجودش به آن دو رو كرده و ايشانرا فراموش نموده و وقتى هم يكى از اين دو يعنى يوسف را نا پديد مى بيند آنقدر جزع و فزع و گريه و زارى مى كند تا آنكه هر دو چشمش نابود و پشتش خميده مى شود!

اين است مراد ايشان از اين كه: يعقوب در ضلالت قديم خود هست، نه اين كه مقصودشان گمراهى در دين باشد، تا بخاطر چنين حرفى كافر شده باشند، بدليل اين كه: اولا، آنچه از فصول كلام ايشان در خلال اين قصه آمده شاهد بر اين است كه ايشان موحد و بر دين پدرانشان ابراهيم و اسحاق و يعقوب عليهماالسلام بوده اند.

و ثانيا: اين دو موردى كه ايشان نسبت ضلالت به پدر داده اند مواردى نيست كه ارتباط دينى داشته باشد تا بتوانيم احتمال دهيم مقصود ايشان از اين ضلالت اين است كه دين پدر را قبول ندارند، بلكه مواردى است كه با اعمال حياتى و روش زندگى ارتباط دارد و آن عبارتست از اين كه: پدرى بعضى از فرزندان خود را نسبت به بعضى ديگر بيشتر دوست بدارد و بيشتر احترام كند، مقصودشان از ضلالت، غير اين نمى تواند باشد.

« فلما ان جاء البشير القيه على وجهه فارتد بصيرا قال ا لم اقل لكم انى اعلم من الله ما لا تعلمون!» كلمه بشير به معناى حامل بشارت است و در اينجا همان كسى است كه حامل پيراهن يوسف است، و اين كه فرمود:« ا لم اقل لكم انى اعلم...،» اشاره است به آن گفتارش كه بعد از ملامت فرزندان كه تا كى بياد يوسفى فرموده بود و آن عبارت بود از جمله « انما اشكو بثى و حزنى الى الله و اعلم من الله ما لا تعلمون!»

« قالوا يا ابانا استغفر لنا ذنوبنا انا كنا خاطئين!» گويندگان اين كلام فرزندان يعقوبند، مقصودشان از گناهان، همان اعمالى است كه با يوسف و برادرش انجام دادند، يوسف هم قبلا برايشان طلب مغفرت كرده بود.

« قال سوف استغفر لكم ربى انه هو الغفور الرحيم!» يعقوب عليه السلام در اين جمله فرمود: بزودى برايتان استغفار مى كنم، و علت اين كه استغفار براى فرزندان را تاخير انداخت شايد اين باشد كه تا نعمت خدا با ديدار يوسف تكميل گشته دلش به تمام معنا خوشحال گردد و قهرا تمامى آثار شوم فراق از دلش زايل شود، آنگاه استغفار كند.

ص:200

در بعضى اخبار هم آمده كه تاخير انداخت تا وقتى كه در آن وقت دعا مستجاب مى شود.

در كافى به سند خود از فضل بن ابى قره از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم فرموده: بهترين وقتى كه مى توانيد در آن وقت دعا كنيد و از خدا حاجت بطلبيد وقت سحر است، آنگاه اين آيه را تلاوت فرمود كه: يعقوب به فرزندان خود گفت:« سوف استغفر لكم ربى...،» و منظورش اين بود كه در وقت سحر طلب مغفرت كند .

(1)

گفتمان يوسف با پدر، بعد از انتقال اسرائيل(يعقوب) و پسرانش به مصر

« فَلَمَّا دَخَلُوا عَلى يُوسف ءَاوَى إِلَيْهِ أَبَوَيْهِ وَ قَالَ ادْخُلُوا مِصرَ إِن شاءَ اللَّهُ ءَامِنِينَ...!»

« و چون نزد يوسف رفتند پدر و مادرش را پيش خود جاى داد و گفت: داخل مصر شويد، كه اگر خدا بخواهد در امان خواهيد بود!»

« و پدر و مادر خويش را بر تخت نشاند، و همگى سجده كنان به رو درافتادند، گفت پدر جان! اين تعبير رؤياى پيشين من است كه پروردگارم آنرا محقق كرد و به من نيكى نمود كه از زندان بيرونم آورد و شما را پس از آنكه شيطان ميان من و برادرانم را بهم زد از آن بيابان بدينجا آورد كه پروردگارم در باره آنچه اراده كند دقيق است، آرى او داناى حكيم است !»

« رَب قَدْ ءَاتَيْتَنى مِنَ الْمُلْكِ وَ عَلَّمْتَنى مِن تَأْوِيلِ الأَحَادِيثِ فَاطِرَ السمَوَتِ وَ الأَرْضِ أَنت وَلىّ ِ فى الدُّنْيَا وَ الاَخِرَةِ تَوَفَّنى مُسلِماً وَ أَلْحِقْنى بِالصلِحِينَ!»

« پروردگارا اين سلطنت را به من دادى و تعبير حوادث رؤيا به من آموختى، توئى خالق آسمانها و زمين! تو در دنيا و آخرت مولاى منى! مرا مسلمان بميران! و قرين شايسته گانم بفرما !»

« اين از خبرهاى غيب است كه به تو وحى مى كنيم، و تو هنگامى كه آنها همدست شده بودند و نيرنگ مى كردند، نزد ايشان نبودى!» (99تا102/يوسف)

يعقوب و خاندانش از سرزمين خود بيرون شده و بسوى مصر حركت كردند و چون وارد مصر شدند، يوسف به منظور استقبال از ايشان، از مصر بيرون آمده و در خارج مصر ايشان را در آغوش گرفت و آنگاه بمنظور احترام و رعايت ادب گفت: داخل مصر شويد « إِن شاءَ اللَّهُ ءَامِنِينَ!»

در جمله« ان شاء الله آمنين!» ادبى را رعايت كرده كه بى سابقه و بديع است، چون هم به پدر و خاندانش امنيت داده و هم رعايت سنت و روش پادشاهان را كه حكم


1- الميزان ج : 11 ص : 322

ص:201

صادر مى كنند نموده و هم اين كه اين حكم را مقيد به مشيت خداى سبحان كرده تا بفهماند مشيت آدمى مانند ساير اسباب، اثر خود را نمى گذارد مگر وقتى كه مشيت الهى هم موافق آن باشد، و اين خود مقتضاى توحيد خالص است!

ظاهر اين سياق مى رساند كه خاندان يعقوب بدون داشتن جواز از ناحيه پادشاه نمى توانسته اند وارد مصر شوند و بهمين جهت بوده كه يوسف در ابتداى امر به ايشان امنيت داد.

« و رفع ابويه على العرش و خروا له سجدا و قال يا ابت هذا تاويل رؤياى...!» كلمه عرش به معناى سرير و تخت بلند است و بيشتر استعمالش در تختى است كه پادشاه بر آن تكيه مى زند و مختص به او است. اين كه فرمود:« و رفع ابويه على العرش،» معنايش اين است كه يوسف، پدر و مادرش را بالاى تخت سلطنتى برد كه خود بر آن تكيه مى زد.

مقتضاى اعتبار و ظاهر سياق اين است كه بالا بردن بر تخت، با امر و دستور يوسف و به دست خدمتكاران انجام شده باشد، نه اين كه خود يوسف ايشان را بالا برده باشد، چون مى فرمايد:« براى او به سجده افتادند، كه ظاهر امر مى رساند سجده در اولين وقتى بوده كه چشمشان به يوسف افتاده است، پس گويا به دستور يوسف، در موقعى كه يوسف در آن مجلس نبوده ايشان را در كاخ اختصاصى و بر تخت سلطنتى نشانده اند و چون يوسف وارد شده نور الهى كه از جمال بديع و دل آراى او متلألأ مى شده ايشان را خيره و از خود بى خود ساخته تا حدى كه عنان را از كف داده و بى اختيار به خاك افتاده اند!

بايد دانست كه اين سجده براى عبادت يوسف نبوده، بدليل اين كه در ميان سجده كنندگان در داستان يوسف شخصى بوده كه در توحيد، مخلَص بوده و چيزى را شريك خدا نمى گرفته و او يعقوب عليه السلام است، دليل ديگر اين كه اگر اين سجده، سجده عبادت يوسف بوده مسجود له كه يوسف است و به نص قرآن همان كسى است كه به رفيق زندانيش گفت: ما را نمى رسد كه چيزى را شريك خدا بگيريم، قطعا ايشان را از اين عمل نهى مى كرد و نمى گذاشت چنين كارى بكنند، ولى مى بينيم نهى نكرده، پس مى فهميم سجده، عبادت او نبوده است !

قطعا جز اين منظورى نداشته اند كه يوسف را آيتى از آيات خدا دانسته و او را قبله در سجده و عبادت خود گرفتند، همچنانكه ما خدا را عبادت مى كنيم و كعبه را قبله خود مى گيريم و نماز و عبادت را بدان سو مى گذاريم، پس با كعبه، خدا عبادت مى شود نه كعبه و معلوم است كه آيت خدا از آن نظر كه آيه و نشانه است خودش اصلا نفسيت و

ص:202

استقلالى ندارد، پس اگر سجده شود جز صاحب نشانه يعنى خدا عبادت نشده است.

« قال يا ابت هذا تاويل رؤياى من قبل قد جعلها ربى حقا!» يوسف وقتى ديد پدر و مادر و برادرانش در برابرش به سجده افتادند بياد خوابى افتاد كه در آن، يازده ستاره و خورشيد و ماه را ديده بود كه در برابرش سجده كردند و جريان رؤياى خود را به پدر گفت در حالى كه آن روز طفل صغيرى بود، وقتى بياد آنروز افتاد آن خواب را تعبير به امروز كرد كه ايشان در برابرش به سجده افتادند: گفت: پدر جان اين تعبير خوابى بود كه من قبلا ديده بودم، خداوند آن رؤيا را حقيقت قرار داد!

آنگاه شروع كرد بمنظور اداى شكر خدا او را حمد و ثنا كردن و گفت:« و قد احسن بى اذ اخرجنى من السجن!» احسان پروردگار خود را در اينكه از زندان يعنى بلايى بزرگ نجاتش داد بياد آورد، آرى خداوند آن بلا را مبدل به نعمتى كرد كه هرگز احتمالش را نمى داد زيرا كسى احتمال نمى دهد كه زندان وسيله رسيدن به عزت و سلطنت شود!

يوسف در اين موقف كه برادران ايستاده اند اسمى از بلاى بزرگ به چاه افتادن نياورد، او نمى خواست، و فتوت و جوانمرديش به او اجازه نمى داد كه برادران را شرمنده سازد، بلكه با بهترين عبارتى كه ممكن است تصور شود به داستان برادران اشاره اى كرد، بدون اين كه مشتمل بر طعن و سرزنشى باشد و آن اين بود كه گفت: « و جاء بكم من البدو من بعد ان نزغ الشيطان بينى و بين اخوتى!» مقصودش از اين اشاره، اين بود كه پروردگار من بعد از آنكه شيطان در بين من و برادرانم مداخله كرد و ميان ما را بهم زد به من احسان كرد و شد آنچه كه نبايد مى شد و در آخر به جدائى من از شما منتهى گرديد و پروردگارم مرا بسوى مصر سوق داد و گواراترين زندگى ها و بلندترين عزتها و سلطنت ها را روزيم فرمود و آنگاه دوباره ما را بهم نزديك كرد و همگى ما را از باديه و بيابان به شهر و زندگى مدنى و مترقى منتقل نمود .

يوسف خواست بگويد: به دنبال مداخله شيطان در بين من و برادران گرفتاريها و بلاهاى زيادى به سرم آمد( ولى من تنها فراق و جدايى از شما و سپس زندانى شدن را اسم مى برم،) كه خداوند به من احسان نمود و همه آن بلاها را يكى پس از ديگرى برطرف ساخت!

بلاهاى من از حوادث عادى نبود، بلكه دردهايى بى درمان و معضلاتى لا ينحل بود، چيزى كه هست خداوند به لطف خود و نفوذ قدرتش در آنها نفوذ كرد و همه را وسيله زندگى و اسباب نعمت من قرار داد، بعد از آنكه يك يك آنها وسيله هلاكت و بدبختى من بودند، و بخاطر همين سه بلايى كه شمرد دنبال كلامش گفت: « ان ربى

ص:203

لطيف لما يشاء !»

كلمه لطيف از اسماى خداى تعالى است و اسمى است كه دلالت بر حضور و احاطه او به باطن اشياء مى كند كه راهى براى حضور در آن و احاطه به آن نيست و اين لطافت از فروع احاطه او، و احاطه اش از فروع نفوذ قدرت و علم است.

« رَب قَدْ ءَاتَيْتَنى مِنَ الْمُلْكِ وَ عَلَّمْتَنى مِن تَأْوِيلِ الأَحَادِيثِ فَاطِرَ السمَوَتِ وَ الأَرْضِ أَنت وَلىّ ِ فى الدُّنْيَا وَ الاَخِرَةِ تَوَفَّنى مُسلِماً وَ أَلْحِقْنى بِالصلِحِينَ!»

« پروردگارا اين سلطنت را به من دادى و تعبير حوادث رؤيا به من آموختى، توئى خالق آسمانها و زمين! تو در دنيا و آخرت مولاى منى! مرا مسلمان بميران! و قرين شايسته گانم بفرما !»

بعد از آنكه يوسف عليه السلام خداى را ثنا گفت و احسانهاى او را در نجاتش از بلاها و دشواريها برشمرد، خواست تا نعمتهايى را هم كه خداوند بخصوص او ارزانى داشته برشمارد در حالى كه پيداست آنچنان محبت الهى در دلش هيجان يافته كه بكلى توجهش از غير خدا قطع شده، در نتيجه يكباره از خطاب و گفتگوى با پدر صرفنظر كرده متوجه پروردگار خود شده و خداى عز اسمه را مخاطب قرار داده مى گويد: پروردگارا اين تو بودى كه از سلطنت، سهمى بسزا ارزانيم داشتى، و از تاويل احاديث تعليمم دادى.

و اين كه گفت:« فاطر السموات و الارض انت وليى فى الدنيا و الآخرة...!» در حقيقت اعراض از گفته قبلى و ترقى دادن ثناى خداست، و يوسف عليه السلام در اين جمله خواسته است بعد از ذكر پاره اى از مظاهر روشن و برجسته ولايت الهى، از قبيل رها ساختن از زندان، آوردن خاندانش از دشت، دادن ملك و سلطنت و تعليم تاويل احاديث، به اصل ولايت الهى برگشته و اين معنا را خاطرنشان سازد كه: خداوند رب عالم است، هم در كوچك و هم در بزرگ، و ولى است، هم در دنيا و هم در آخرت!

ولايت او يعنى قائم بودن او بر هر چيز، و بر ذات و صفات و افعال هر چيز، خود ناشى است از اين كه او هر چيزى را ايجاد كرده و از نهان عدم به ظهور وجود آورده، پس او فاطر و آفريدگار آسمانها و زمين است، و بهمين جهت دلهاى اولياى او و مخلصين از بندگانش از راه اين اسم، يعنى اسم فاطر( كه به معناى وجود لذاته خدا، و ايجاد غير خود است،) متوجه او مى شوند، لذا يوسف هم كه يكى از فرستادگان و مخلصين او است در جايى كه سخن از ولايت او به ميان مى آورد مى گويد: « فاطر السموات و الارض انت وليى فى الدنيا و الآخرة !» يعنى من در تحت ولايت تامه توام بدون اين كه خودم در آفرينش خود دخالتى داشته باشم و در ذات و صفات و افعالم استقلالى داشته يا براى خود مالك نفع و ضرر، و يا مرگ و حيات و يا نشورى باشم!

ص:204

« توفنى مسلما و الحقنى بالصالحين!» بعد از آنكه يوسف عليه السلام در قبال رب العزة، مستغرق در مقام ذلت گرديد و به ولايت او در دنيا و آخرت شهادت داد، اينك مانند يك برده و مملوك كه در تحت ولايت مالك خويش است درخواست مى كند كه او را آنچنان قرار دهد كه ولايت او بر وى در دنيا و آخرت مقتضى آنست، و آن اين است كه وى را تسليم در برابر خود كند، مادامى كه در دنيا زنده است، و در آخرت در زمره صالحين قرارش دهد، زيرا كمال بنده مملوك آن است كه نسبت به صاحب و ربش تسليم باشد و مادامى كه زنده است در برابر آنچه وى از او مى خواهد سر تسليم فرود آورد، و در اعمال اختياريه خود چيزى كه مايه كراهت و نارضايتى او است از خود نشان ندهد و تا آنجا كه مى تواند و در اختيار اوست خود را چنان كند كه براى قرب مولايش صالح و براى مواهب بزرگ او لايق باشد، و همين معنا باعث شد كه يوسف عليه السلام از پروردگارش بخواهد كه او را در دنيا مسلم، و در آخرت در زمره صالحان قرار دهد، همچنانكه جد بزرگوارش ابراهيم را به چنين مواهبى اختصاص داده بود!

اين اسلامى كه يوسف درخواست كرد بالاترين درجات اسلام و عالى ترين مراتب آنست، و آن عبارتست از تسليم محض بودن براى خداى سبحان به اينكه بنده براى خود و براى آثار وجودى خود هيچ استقلالى نبيند و در نتيجه هيچ چيز - چه خودش و چه صفات و اعمالش - او را از پروردگارش مشغول نسازد، و اين معنا وقتى به خدا نسبت داده شود( و عرض شود كه خدايا تو مرا مسلم قرار ده!» معنايش اين است كه خداوند بنده اش را خالص براى خود قرار دهد .

از آنچه گذشت معلوم شد كه معناى درخواست« مرا مسلم بميران!» اين است كه خدايا اخلاص و اسلام مرا مادامى كه زنده ام برايم باقى بدار! و به عبارت ديگر اين است كه تا زنده است مسلم زندگى كند، تا در نتيجه دم مرگ هم مسلم بميرد.

(1)

تفسير و تحليل گفتمان حضرت موسي با خضر(ع)

گفتماني درتأويل حوادث، كشف رمز اتفاقات


1- الميزان ج : 11 ص : 336

ص:205

« وَ إِذْ قَالَ مُوسى لِفَتَاهُ لا أَبْرَحُ حَتى أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَيْنِ أَوْ أَمْضىَ حُقُباً...!»

« و ياد كن چون موسى به شاگرد خويش گفت: آرام نگيرم تا به مجمع دو دريا برسم، يا مدتى دراز بسربرم!»

« و همين كه به جمع ميان دو دريا رسيدند ماهيشان را از ياد بردند، و آن ماهى راه خود را به طرف دريا پيش گرفت،»

« و چون بگذشتند به شاگردش گفت: غذايمان را پيشمان بيار كه از اين سفرمان خستگى بسيار ديديم!»

« گفت خبر دارى كه وقتى به آن سنگ پناه برديم من ماهى را از ياد بردم و جز شيطان مرا به فراموش كردن آن وا نداشت، كه يادش نكردم و راه عجيب خود را در دريا پيش گرفت!»

گفت اين همان است كه مى جستيم و با پى جويى نشانه قدمهاى خويش بازگشتند،»

« پس بنده اى از بندگان ما را يافتند كه از جانب خويش رحمتى بدو داده بوديم و از نزد خويش دانشى به او آموخته بوديم،» (60تا65/كهف)

در شروع اين آيات به معرفي بنده خدائي مي پردازد كه قرار است موسي عليه السلام از علم او ياد بگيرد. اين علم، علمي است كه غير خدا كسى در آن صنعى و دخالتى ندارد، و چيزى از قبيل حس و فكر در آن واسطه نيست و از راه اكتساب و استدلال به دست نمى آيد. دليل بر اين معنا جمله « مِن لَّدُنَّا » است كه مى رساند منظور از آن علم، علم لدنى و غير اكتسابى و مختص به اولياء است. از آخر آيات هم استفاده مى شود كه مقصود از آن، علم به تاويل حوادث است.

ص:206

موسى گفت: آيا اجازه مى دهى كه با تو بيايم، و تو را بر اين اساس پيروى كنم كه آنچه خدا به تو داده براى اين كه من هم به وسيله آن رشد يابم به من تعليم كنى؟ و يا آنچه را كه خدا از رشد به تو داده به من هم تعليم كنى؟

« قال انك لن تستطيع معى صبرا!» در اين جمله خويشتن دارى و صبر موسى را در برابر آنچه از او مى بيند با تاكيد نفى مى كند، و خلاصه مى گويد: تو نمى توانى آنچه را كه در طريق تعليم از من مى بينى تحمل كنى!

در اينجا قدرت بر صبر را با نفى سبب قدرت كه عبارت است از احاطه و علم به حقيقت و تاويل واقع نفى مى كند پس در حقيقت فعل را با نفى يكى از اسبابش نفى كرده لذا مى بينيم موسى در هنگامى كه آن عالم معنا و تاويل كرده هاى خود را بيان كرد عصباني نشد، بلكه در هنگام ديدن آن كرده ها در مسير تعليم بر او تغيّر كرد و وقتى برايش معنا كرد قانع شد. آرى، علم حكمى دارد و مظاهر علم حكمى ديگر!

نظير اين تفاوتى كه در علم و در مظاهر علم رخ داده داستان موسى عليه السلام است در قضيه گوساله كه در سوره اعراف آمده، با اين كه خداى تعالي در ميقات به او خبر داد كه قوم تو بعد از آمدنت به وسيله سامرى گمراه شدند، و خبر دادن خدا از هر خبر ديگرى صادق تر است، با اين وصف آنجا هيچ عصبانى نشد ولى وقتى به ميان قوم آمد و مظاهر آن علمى را كه در ميقات به دست آورده بود با چشم خود ديد پر از خشم و غيظ شده الواح را انداخت و موى سر برادر را گرفت و كشيد.

(1)

گفتماني در دشواري طرز تعليم خضر

« قَالَ لَهُ مُوسى هَلْ أَتَّبِعُك عَلى أَن تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْت رُشداً!»

« قَالَ إِنَّك لَن تَستَطِيعَ مَعِىَ صبراً!»

« وَ كَيْف تَصبرُ عَلى مَا لَمْ تحِط بِهِ خُبراً...!»

« موسى بدو گفت: آيا تو را پيروى كنم كه به من از آنچه آموخته اى كمالى بياموزى!»

« گفت: تو به همراهى من هرگز شكيبايى نتوانى كرد!»

« چگونه در مورد چيزهايى كه از راز آن واقف نيستى شكيبايى مى كنى؟!»

« گفت: اگر خدا خواهد مرا شكيبا خواهى يافت و در هيچ باب نافرمانى تو نمى كنم!»

« گفت: اگر به دنبال من آمدى چيزى از من مپرس تا در باره آن مطلبى با تو بگويم!» (66تا70/كهف)


1- الميزان ج : 13 ص : 466

ص:207

جمله« انك لن تستطيع معى صبرا !» اخبار به اين است كه تو طاقت روش تعليمى مرا ندارى، نه اين كه تو طاقت علم را ندارى!

« و كيف تصبر على ما لم تحط به خبرا !»

كلمه خبر به معناى علم است و علم هم به معناى تشخيص و تميز است، و معنا اين است كه: خبر و اطلاع تو به اين روش و طريقه احاطه پيدا نمى كند.

موسى عليه السلام وعده مى دهد كه به زودى خواهى ديد كه صبر مى كنم و تو را مخالفت و عصيان نمى كنم، ولى وعده خود را مقيد به مشيت خدا كرد تا اگر تخلف نمود دروغ نگفته باشد.

« قال فان اتبعتنى فلا تسلنى عن شى ء حتى احدث لك منه ذكرا!» گفت: اگر پيروى مرا كردى بايد از هر چيزى كه ديدى و برايت گران آمد سؤال نكنى تا خودم در بيان معنا و وجه آن ابتداء كنم. در اين جمله اشاره است به اين كه به زودى از من حركاتى خواهى ديد كه تحملش بر تو گران مى آيد، ولى به زودى من خودم برايت بيان مى كنم.

اما براى موسى مصلحت نيست كه ابتداء به سؤال و استخبار كند، بلكه سزاوار او اين است كه صبر كند تا خضر خودش بيان كند.

اين آيات مى خواهد يك داستان را بيان كند كه موسى سه مرتبه يكى پس از ديگرى به خضر اعتراض كرده است نه اين كه خواسته باشد سه داستان را بيان كرده باشد كه موسى در هر يك اعتراضى نموده، پس كانه گفته شده: داستان چنين و چنان شد و موسى بر او اعتراض كرد، دوباره اعتراض كرد، بار سوم هم اعتراض كرد. پس غرض و نقطه اتكاء كلام، بيان سه اعتراض موسى است، نه عمل خضر و اعتراض موسى تا سه داستان بشود.

(1)

ادب كلام موسي در مقابل استاد

« قَالَ لَهُ مُوسى هَلْ أَتَّبِعُك عَلى أَن تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْت رُشداً!»

« موسى بدو گفت: آيا تو را پيروى كنم كه به من از آنچه آموخته اى كمالى بياموزى!»

(66/كهف)

مطلب عجيبى كه از اين داستان استفاده مى شود رعايت ادبى است كه موسى عليه السلام در مقابل استادش حضرت خضر نموده، و اين آيات آن را حكايت كرده است.


1- الميزان ج : 13 ص : 474

ص:208

با اين كه موسى عليه السلام كليم الله، و يكى از انبياى اولوا العزم و آورنده تورات بوده، مع ذلك در برابر يك نفر كه مى خواهد به او چيز بياموزد چقدر رعايت ادب كرده است!

از همان آغاز برنامه تا به آخر سخنش سرشار از ادب و تواضع است، مثلا از همان اول تقاضاى همراهى با او را به صورت امر بيان نكرد، بلكه به صورت استفهام آورده و گفت: آيا مى توانم تو را پيروى كنم؟ دوم اين كه همراهى با او را به مصاحبت و همراهى نخواند، بلكه آن را به صورت متابعت و پيروى تعبير كرد. سوم اين كه پيروى خود را مشروط به تعليم نكرد، و نگفت من تو را پيروى مى كنم به شرطى كه مرا تعليم كنى، بلكه گفت: تو را پيروى مى كنم باشد كه تو مرا تعليم كنى. چهارم اين كه رسما خود را شاگرد او خواند. پنجم اين كه علم او را تعظيم كرده به مبدئى نامعلوم نسبت داد، و به اسم و صفت معينش نكرد، بلكه گفت از آنچه تعليم داده شده اى و نگفت از آنچه مى دانى. ششم اين كه علم او را به كلمه رشد مدح گفت و فهماند كه علم تو رشد است نه جهل مركب و ضلالت! هفتم آنچه را كه خضر به او تعليم مى دهد پاره اى از علم خضر خواند نه همه آن را و گفت: پاره اى از آنچه تعليم داده شدى مرا تعليم دهى و نگفت آنچه تعليم داده شدى به من تعليم دهى. هشتم اين كه دستورات خضر را امر او ناميد، و خود را در صورت مخالفت عاصى و نافرمان او خواند و به اين وسيله شان استاد خود را بالا برد. نهم اين كه وعده اى كه داد وعده صريح نبود و نگفت من چنين و چنان مى كنم، بلكه گفت: ان شاء الله به زودى خواهى يافت كه چنين و چنان كنم! و نيز نسبت به خدا رعايت ادب نموده« ان شاء الله!» آورد.

خضر عليه السلام هم متقابلا رعايت ادب را نموده اولا با صراحت او را رد نكرد بلكه به طور اشاره به او گفت كه: تو استطاعت بر تحمل ديدن كارهاى مرا ندارى! و ثانيا وقتى موسى عليه السلام وعده داد كه مخالفت نكند امر به پيروى نكرد، و نگفت: خيلى خوب بيا بلكه او را آزاد گذاشت تا اگر خواست بيايد، و فرمود: پس اگر مرا پيروى كردى...! و ثالثا به طور مطلق از سؤال نهيش نكرد، و به عنوان صرف مولويت او را نهى ننمود بلكه نهى خود را منوط به پيروى كرد و گفت: اگر بنا گذاشتى پيرويم كنى نبايد از من چيزى بپرسى تا بفهماند نهيش صرف اقتراح نيست بلكه پيروى او آن را اقتضاء مى كند.

(1)

گفتمان اتفاق اول، سوراخ كردن بدون دليل كشتي


1- الميزان ج : 13 ص : 476

ص:209

« فَانْطَلَقا حَتَّى إِذا رَكِبا فِي السَّفِينَةِ خَرَقَها قالَ أَ خَرَقْتَها لِتُغْرِقَ أَهْلَها لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً إِمْرا ...!»

« پس برفتند و چون به كشتى سوار شدند آن را سوراخ كرد، گفت:

- آن را سوراخ كردى تا مردمش را غرق كنى حقا كه كارى ناشايسته كردى!»

« گفت: مگر نگفتم كه تو تاب همراهى مرا ندارى!»

« گفت: مرا به آنچه فراموش كرده ام بازخواست مكن و كارم را بر من سخت مگير!» (71تا73/كهف)

« فانطلقا حتى اذا ركبا فى السفينة خرقها قال اخرقتها لتغرق اهلها لقد جئت شيئا امرا !» هر چند كه عاقبت سوراخ كردن كشتى غرق شدن است و قطعا خضر منظورش به دست آمدن اين غايت و نتيجه نبوده لذا به موسي گفت:« ا لم اقل انك لن تستطيع معى صبرا!»

در اين جمله سؤال موسى عليه السلام را بيجا قلمداد نموده مى گويد: آيا نگفتم كه تو توانايى تحمل با من بودن را ندارى؟ و با اين جمله همين گفته خود را كه در سابق نيز خاطر نشان ساخته بود مستدل و تاييد مى نمايد.

« قال لا تؤاخذنى بما نسيت و لا ترهقنى من امرى عسرا!» موسي گفت: مرا به خاطر نسيانى كه كردم و از وعده اى كه دادم غفلت نمودم مؤاخذه مكن و در كار من تكليف را سخت مگير!

(1)

گفتمان اتفاق دوم، قتل جوان بي گناه

« فَانْطَلَقا حَتَّى إِذا لَقِيا غُلاماً فَقَتَلَهُ قالَ أَ قَتَلْتَ نَفْساً زَكِيَّةً بِغَيْرِ نَفْسٍ لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً نُكْراً...!»

« پس برفتند تا پسرى را بديدند و او را بكشت، گفت:

- آيا نفس محترمى كه كسى را نكشته بود بيگناه كشتى حقا كارى قبيح كردى!»

« گفت: مگر به تو نگفتم كه تو به همراهى من هرگز شكيبايى نتوانى كرد!»

« گفت اگر بعد از اين چيزى از تو پرسيدم مصاحبت من مكن كه از جانب من معذور خواهى بود!» (74تا76/كهف)


1- الميزان ج : 13 ص : 477

ص:210

موسى و خضر از كشتى بيرون شده به راه افتادند تا پسرى را بديدند و او را بكشت، گفت: آيا نفس محترمى كه كسى را نكشته بود بيگناه كشتى حقا كارى قبيح كردى!

« لقد جئت شيئا نكرا !» يعنى كارى بس منكر و زشت كردى، كه طبع آن را ناشناس مى داند و جامعه بشرى آن را نمى شناسد.

اگر سوراخ كردن كشتى را « امر» يعنى كارى خطرناك خواند كه مستعقب مصائبى است و كشتن جوانى بى گناه را كارى « منكر» خواند بدين جهت است كه آدم كشى در نظر مردم كارى زشت تر و خطرناكتر از سوراخ كردن كشتى است، گو اين كه سوراخ كردن كشتى مستلزم غرق شدن عده زيادى است و ليكن در عين حال چون به مباشرت نيست، و آدم كشى به مباشرت است، لذا آدم كشى را «نكر» خواند .

« قال ا لم اقل لك انك لن تستطيع معى صبرا - گفت: مگر به تو نگفتم كه تو به همراهى من هرگز شكيبايى نتوانى كرد!»

موسي گفت: اگر بعد از اين دفعه و يا بعد از اين سؤال بار ديگر سؤالى كردم ديگر با من مصاحبت مكن، يعنى ديگر مى توانى با من مصاحبت نكنى« قد بلغت من لدنى عذرا،» يعنى به عذرى كه از ناحيه من باشد رسيدى، و به نهايتش هم رسيدى!

(1)

گفتمان اتفاق سوم، اعتراض به عملگي بدون دستمزد

« فَانْطَلَقا حَتَّى إِذا أَتَيا أَهْلَ قَرْيَةٍ اسْتَطْعَما أَهْلَها ...!»

« پس برفتند تا به دهكده اى رسيدند و از اهل آن خوردنى خواستند و آنها از مهمان كردنشان دريغ ورزيدند، در آنجا ديوارى يافتند كه مى خواست بيفتد، پس آن را به پا داشت و گفت: كاش براى اين كار مزدى مى گرفتى!» (77/كهف)

سياق گواهى مى دهد بر اين كه موسى و خضر گرسنه بوده اند و مقصود موسى از اين كه گفت خوب است در برابر عملت اجرتى بگيرى اين بوده كه با آن اجرت غذايى بخرند تا سد جوع كنند!

« قال هذا فراق بينى و بينك سانبئك بتاويل ما لم تستطع عليه صبرا- گفت اينك موقع جدايى ميان من و تو است! و تو را از توضيح آنچه كه توانايى شكيبايى اش را نداشتى خبردار مى كنم!»

اگر خضر اين حرف را بعد از سؤال سوم موسى گفت و جلوتر نگفت براى اين بوده كه در آن دو نوبت موسى عليه السلام يا عذرخواهى مى كرده همچنان كه در نوبت


1- الميزان ج : 13 ص : 478

ص:211

اول چنين كرده و يا از او مهلت مى خواسته همچنان كه در نوبت دوم چنين كرد. خود موسى خضر را براى نوبت سوم معذور داشت و گفت بعد از سؤال دوم اگر بار سوم از چيزى پرسيدم ديگر با من مصاحبت مكن .

(1)

پشت پردة اتفاقات ظاهري، گفتماني درتوضيح دلايل واقعي

« قالَ هذا فِراقُ بَيْنِي وَ بَيْنِكَ سَأُنَبِّئُكَ بِتَأْوِيلِ ما لَمْ تَسْتَطِعْ عَلَيْهِ صَبْراً...! »

« گفت اينك موقع جدايى ميان من و تو است! و تو را از توضيح آنچه كه توانايى شكيبايى اش را نداشتى خبردار مى كنم!»

« اما كشتى براى مستمندانى بود كه در دريا كار مى كردند خواستم معيوبش كنم، چونكه در راهشان شاهى بود كه همه كشتى ها را به غصب مى گرفت.»

« اما آن پسر، پدر و مادرش مؤمن بودند ترسيدم به طغيان و انكار دچارشان كند،»

« و خواستم پروردگارشان پاكيزه تر و مهربانتر از آن عوضشان دهد.»

« اما ديوار از دو پسر يتيم اين شهر بود و گنجى از مال ايشان زير آن بود، و پدرشان مردى شايسته بود، پروردگارت خواست كه به رشد خويش رسند و گنج خويش بيرون آرند، رحمتى بود از پروردگارت! و من اين كار را از پيش خود نكردم! چنين است توضيح آن چيزها كه بر آن توانايى شكيبايى نداشتى! »

(78تا82/كهف)

« اما السفينة فكانت لمساكين...،» از اين جمله شروع كرده به تفصيل آن وعده اى كه اجمالا داده و گفته بود به زودى تو را خبر مى دهم.

كشتى مزبور مال عده اى از مستمندان بوده كه با آن در دريا كار مى كردند و لقمه نانى به دست مى آوردند. در آنجا پادشاهى بود كه كشتى هاى دريا را غصب مى كرد، من خواستم آن را معيوب كنم تا آن پادشاه جبار بدان طمع نبندد و از آن صرفنظر كند.

« و اما الغلام فكان ابواه مؤمنين فخشينا ان يرهقهما طغيانا و كفرا - اما آن پسر، پدر و مادرش مؤمن بودند ترسيديم به طغيان و انكار دچارشان كند و خواستيم پروردگارشان پاكيزه تر و مهربانتر از آن عوضشان دهد!»

به نظر مى رسد كه منظور از جمله « پدر و مادرش مؤمن بودند ترسيديم به طغيان و انكار دچارشان كند...،» اين باشد كه پدر و مادر خود را اغواء نموده و از راه تاثير روحى وادار بر طغيان و كفر كند، چون پدر و مادر محبت شديد نسبت به فرزند خود دارند.

مقصود از اين كه فرمود ما خواستيم خدا به جاى اين فرزند فرزندى ديگر به آن


1- الميزان ج : 13 ص : 479

ص:212

دو بدهد كه از جهت زكات( طهارت) بهتر از او باشد اين است كه از جهت صلاح و ايمان بهتر از او باشد، چون در مقابل طغيان و كفر كه در آيه قبلى بود همان صلاح و ايمان است، اصل كلمه زكات به طورى كه گفته شده طهارت و پاكى است. مراد از اين كه فرمود« نزديك تر از او از نظر رحم باشد...،» اين است كه از او بيشتر صله رحم كند و بيشتر فاميل دوست باشد و به همين جهت پدر و مادر را وادار به طغيان و كفر نكند .

اين آيه به هر حال اشاره به اين دارد كه ايمان پدر و مادرش نزد خدا ارزش داشته، آن قدر كه اقتضاى داشتن فرزندى مؤمن و صالح را داشته اند كه با آن دو صله رحم كند، و آنچه در فرزند اقتضاء داشته خلاف اين بوده و خدا امر فرموده تا او را بكشد، تا فرزندى ديگر بهتر از او و صالح تر و رحم دوست تر از او به آن دو بدهد!

« و اما الجدار فكان لغلامين يتيمين فى المدينة و كان تحته كنز لهما و كان ابوهما صالحا- اما ديوار از دو پسر يتيم اين شهر بود و گنجى از مال ايشان زير آن بود، و پدرشان مردى شايسته بود، پروردگارت خواست كه به رشد خويش رسند و گنج خويش بيرون آرند، رحمتى بود از پروردگارت! و من اين كار را از پيش خود نكردم! چنين است توضيح آن چيزها كه بر آن توانايى شكيبايى نداشتى! »

بعيد نيست كه از سياق استظهار شود كه مدينه( شهر) مذكور در اين آيه غير از آن قريه اى بوده كه در آن ديوارى مشرف به خرابى ديده و بنايش كردند، زيرا اگر مدينه همان قريه بوده ديگر زياد احتياج نبوده كه بفرمايد: دو غلام يتيم در آن بودند، پس گويا عنايت بر اين بوده كه اشاره كند بر اين كه دو يتيم و سرپرست آن دو در قريه حاضر نبوده اند .

ذكر يتيمى دو پسر، وجود گنجى متعلق به آن دو در زير ديوار، اين معنا كه اگر ديوار بريزد گنج فاش گشته از بين مى رود، اين كه پدر آن دو يتيم مردى صالح بوده، همه زمينه چينى براى اين بوده كه بفرمايد: « پروردگارت خواست كه به رشد خويش رسند و گنج خويش بيرون آرند...!» و جمله « رحمة من ربك- رحمتى بود از پروردگارت!» تعليل اين اراده است.

پس رحمت خداى تعالى سبب اراده او است به اين كه يتيم ها به گنج خود برسند و چون محفوظ ماندن گنج منوط به اقامه ديوار روى آن بوده، لا جرم خضر آن را به پا داشت و سبب برانگيخته شدن رحمت خدا همان صلاح پدر آن دو بوده كه مرگش رسيده و دو يتيم و يك گنج از خود به جاى گذاشته است.

اين آيه دلالت دارد بر اين كه صلاح انسان گاهى در وارث انسان اثر نيك مى گذارد و سعادت و خير را در ايشان سبب مى گردد، همچنانكه آيه شريفه:

ص:213

« و ليخش الذين لو تركوا من خلقهم ذرية ضعافا خافوا عليهم... و بايد بندگان از مكافات عمل خود بترسند كه مبادا كودكان ناتوان، از آنها باقى مانده زير دست مردم شوند پس بايد از خدا بترسند و سخن با صلاح و درستى گويند و راه عدالت پويند! »(9/نساء) نيز دلالت دارد بر اين كه صلاح پدر و مادر در سرنوشت فرزند مؤثر است!

اين كه فرمود:« و ما فعلته عن امرى- و من اين كار را از پيش خود نكردم! » كنايه است از اين كه حضرت خضر هر كارى كه كرده به امر ديگرى يعنى به امر خداى سبحان بوده نه به امرى كه نفسش كرده باشد!

تأويل در عرف قرآن

« ذلِكَ تَأْوِيلُ ما لَمْ تَسْطِعْ عَلَيْهِ صَبْرا!»

« چنين است تأويل آن چيزها كه بر آن توانايى شكيبايى نداشتى! » (82/كهف)

تاويل در عرف قرآن عبارت است از حقيقتى كه هر چيزى متضمن آن است و وجودش مبتنى بر آن و برگشتش به آن است، مانند تاويل خواب كه به معناى تعبير آن است، تاويل حكم كه همان ملاك آن است، تاويل فعل كه عبارت از مصلحت و غايت حقيقى آن ، تاويل واقعه علت واقعى آن است و همچنين است در هر جاى ديگرى كه استعمال شود.

پس اين كه فرمود: « ذلِكَ تَأْوِيلُ ما لَمْ تَسْطِعْ عَلَيْهِ صَبْرا!» اشاره اى است از خضر به اين كه آنچه براى وقايع سه گانه تاويل آورد و عمل خود را در آن وقايع توجيه نمود سبب حقيقى آن وقايع بوده نه آنچه كه موسى از ظاهر آن قضايا فهميده بود، چه آن جناب از قضيه كشتى موجبات هلاكت مردم، از قضيه كشتن آن پسر، قتل بدون جهت و از قضيه ديوار سازى سوء تدبير در زندگى را فهميده بود!

(1)

تفسير و تحليل گفتمان هاي موسي در مدين

گفتمان موسي با دختران شعيب (ع)


1- الميزان ج : 13 ص : 481

ص:214

« وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقَاءَ مَدْيَنَ قَالَ عَسى رَبى أَن يَهْدِيَنى سوَاءَ السبِيل...ِ!»

« و چون موسى متوجه جانب مدين شد گفت اميدوارم كه پروردگارم مرا به راه مستقيم و راست هدايت كند!»

« و چون به آب مدين رسيد مردمى را ديد كه از چاه آب مى كشند و در طرف ديگر دور از مردم دو نفر زن را ديد كه گوسفندان را از اين كه مخلوط با ساير گوسفندان شوند جلوگيرى مى كردند، موسى پرسيد چرا ايستاده ايد؟ گفتند: ما آب نمى كشيم تا آنكه چوپانها گوسفندان خود را ببرند، و پدر ما پيرى سالخورده است !»

« موسى گوسفندان ايشان را آب داده سپس به طرف سايه بازگشت و گفت: پروردگارا من به آنچه از خير بر من نازل كنى محتاجم!»

(22تا24/قصص)

اين آيات فصل سوم از داستان موسى عليه السلام است. در اين داستان بيرون شدنش از مصر به طرف مدين را آورده كه بعد از كشتن قبطى از ترس فرعون رهسپار آنجا شد و در آنجا با دختر پيرمردى كهن سال ازدواج كرد. در قرآن كريم نام آن پيرمرد نيامده، ليكن در روايات امامان اهل بيت عليهم السلام و پاره اى از روايات اهل سنت آمده كه او شعيب، پيغمبر مدين بوده است .

« و لما توجه تلقاء مدين قال عسى ربى ان يهدينى سواء السبيل!» مدين شهرى بوده كه شعيب در آنجا مى زيسته. اين شهر در هشت منزلى مصر و از قلمرو حكومت فرعون خارج بوده، به همين جهت موسى عليه السلام متوجه آنجا شده است.

وقتى موسى عليه السلام بعد از بيرون شدن از مصر متوجه مدين شد، گفت: از

ص:215

پروردگارم اميدوارم كه مرا به راه وسط هدايت كند و دچار انحراف از آن و ميل به غير آن، نگشته و گمراه نشوم! از سياق آيه برمى آيد كه آن جناب قصد مدين را داشته ولى راه را بلد نبوده، از پروردگارش اميد داشته كه او را به راه مدين هدايت كند.

« و لما ورد ماء مدين وجد عليه امة من الناس يسقون ...،» وقتى موسى به آب مدين رسيد، در آنجا جماعتى از مردم را ديد كه داشتند گوسفندان خود را آب مى دادند و در نزديكى آنها دو نفر زن را ديد كه گوسفندان خود را از اين كه به طرف آب بروند، جلوگيرى مى كردند، موسى از راه استفسار و از اين كه چرا نمى گذارند گوسفندان به طرف آب بيايند و از اين كه چرا مردى همپاى گوسفندان نيست، پرسش كرد و گفت: چه مى كنيد؟ گفتند: ما گوسفندان خود را آب نمى دهيم تا آن كه چوپانها از آب دادن گوسفندان خود فارغ شوند، يعنى ما عادتمان اين طور است و پدرمان پيرمردى سالخورده است، او نمى تواند خودش متصدى آب دادن به گوسفندان باشد و لذا ما اين كار را مى كنيم.

« فسقى لهما ثم تولى الى الظل و قال رب انى لما انزلت الى من خير فقير!» موسى عليه السلام از گفتار آن دو دختر فهميد كه واپس شدن آن دو از آب دادن گوسفندان، هم به خاطر نوعى تعفف و تحجب آن دو است و هم به خاطر ستم مردم به آن دو لذا پيش رفت و براى آنان آب كشيد و گوسفندان ايشان را سيراب كرد. پس از آب دادن گوسفندان برگشت به طرف سايه، تا استراحت كند، چون حرارت هوا بسيار زياد بود، آن گاه گفت: پروردگارا من به آنچه از خير به سويم نازل كرده اى محتاجم!

بيشتر مفسرين اين دعا را حمل بر درخواست طعام كرده اند، تا سد جوعش شود، بنا بر اين بهتر آن است كه بگوييم مراد درخواست نيروى بدنى است، كه بتواند با آن اعمال صالح و كارهايى كه موجب رضاى خداست انجام دهد، مانند دفاع از اسرائيلى، فرار از فرعون به قصد مدين، آب دادن به گوسفندان شعيب، و اين اظهار فقر و احتياج به نيرويى كه خدا آن را به وى نازل كرده و به افاضه خودش به وى داده، كنايه است از اظهار فقر به طعامى كه آن نيروى نازله و آن موهبت را باقى نگهدارد!

از اين بيان روشن مى شود كه موسى عليه السلام در اعمال خود مراقبت شديدى داشته، كه هيچ عملى انجام نمى داده و حتى اراده اش را هم نمى كرده، مگر براى رضاى پروردگارش و به منظور جهاد در راه او، حتى اعمال طبيعى اش را هم به اين منظور انجام مى داده، غذا را به اين منظور مى خورده كه براى جهاد و تحصيل رضاى خدا نيرو داشته باشد.

اين نكته از سراپاى داستان او به چشم مى خورد، چون بعد از زدن قبطى

ص:216

بلافاصله از اين كه نيرويش صرف يارى مظلوم و كشتن ظالمى شده، به عنوان شكرگزارى فرموده: « رب بما انعمت على فلن اكون ظهيرا للمجرمين!»(17/قصص) و نيز وقتى كه از مصر بيرون آمد از در انزجار از ستم و ستمكار گفت: « رب نجنى من القوم الظالمين!»(21/قصص) و نيز وقتى كه به راه افتاد از شدت علاقه به راه حق و ترس از انحراف از آن راه، اظهار اميدوارى كرد كه: « عسى ربى ان يهدينى سواء السبيل!» (22/قصص) و باز وقتى كه گوسفندان شعيب را آب داد و به طرف سايه رفت از در مسرت از اين كه نيرويى كه خدا به او داده، صرف در راه رضاى خدا شده و دريغ از اين كه اين نيرو را از كف بدهد و نخوردن غذا آن را سست كند، گفت:« رب انى لما انزلت الى من خير فقير!» (24/قصص) و نيز وقتى كه خود را اجير شعيب عليه السلام كرد و دختر او را به عقد درآورد، گفت:« و الله على ما نقول وكيل- خدا بر آنچه در اين قرارداد مى گوييم وكيل است!» (28/قصص)

(1)

چوپاني موسي براي شعيب، تعليم پيامبري

« فَجاءَتْهُ إِحْداهُما تَمْشي عَلَى اسْتِحْياءٍ قالَتْ إِنَّ أَبي يَدْعُوكَ لِيَجْزِيَكَ أَجْرَ ما سَقَيْتَ لَنا فَلَمَّا جاءَهُ وَ قَصَّ عَلَيْهِ الْقَصَصَ قالَ لا تَخَفْ نَجَوْتَ مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمينَ ...!»

« چيزى نگذشت كه يكى از آن دو زن كه با حالت شرمگين راه مى رفت به سوى موسى آمد و گفت پدرم تو را مى خواند تا پاداش آب دادنت را بدهد، همين كه موسى نزد پيرمرد آمد و داستان خود را به او گفت، پيرمرد گفت: ديگر مترس كه از مردم ستمگر نجات يافتى!»

« يكى از آن دو زن به پدر خود گفت چه خوب است او را اجير كنى كه بهترين اجير آن كس است كه هم نيرومند باشد و هم امين!»

« پيرمرد به موسى گفت مى خواهم يكى از اين دو دخترم را به همسريت درآورم در برابر اينكه هشت سال اجيرم شوى، البته اگر ده سال كار كنى خودت كرده اى و آن دو سال جزو قرارداد ما نيست، و من نمى خواهم بر تو سخت بگيرم و به زودى مرا خواهى يافت ان شاء الله از صالحان!»

« موسى گفت اين قرارداد بين تو و خودم را قبول دارم، هر يك از دو مدت هشت سال و ده سال را كه خواستم انجام مى دهم و تو حق اعتراض نداشته باشى و خدا بر آنچه مى گوييم وكيل است!» (25تا28/قصص)

« فجاءته احديهما تمشى على استحياء ... ،» چيزى نگذشت كه يكى از آن دو زن كه با حالت حيا و شرم راه مى رفت به سوى موسى آمد و گفت: پدر ما تو را مى خواند


1- الميزان ج : 16 ص : 31

ص:217

تا به تو جزاى آب دادنت به گوسفندان ما را بدهد! مراد از اين كه راه رفتنش بر استحياء بوده، اين است كه: عفت و نجابت از طرز راه رفتنش پيدا بود.

جمله « فلما جاءه و قص عليه القصص قال لا تخف...!» اشاره دارد به اين كه شعيب در برخورد با موسى عليه السلام نخست احوال او را پرسيده و سپس موسى عليه السلام داستان خود را بدو گفته و شعيب به او تسكين نفس داده به اين كه از شر آنان نجات يافته است. چون فرعونيان بر مدين تسلطى نداشتند.

در اين جا استجابت خداوند از آن سه دعايى را كه قبلا موسى عليه السلام كرده بود، كامل شده، چون يكى از درخواستهايش اين بود كه خدا او را از مصر و از شر مردم ستمگر نجاتش دهد، كه شعيب در اين آيه به وى مژده داد كه نجات يافتى، دوم از درخواستهايش اين بود كه اميدوار بود خدا به سواء السبيل راهنمايى اش كند، كه اين خود به منزله دعايى بود و وارد مدين شد درخواست سومش رزق بود، كه در اينجا شعيب او را دعوت كرد كه مزد آب كشيدنش را به او بدهد و علاوه بر اين خداوند رزق ده سال او را تامين كرد و همسرى به او داد، كه مايه سكونت و آرامش خاطرش باشد.

« قالت احديهما يا ابت استاجره ان خير من استاجرت القوى الامين!» اين كه استيجار را بدون قيد ذكر فرموده، اين معنا را مى فهماند كه مراد اين بوده كه موسى عليه السلام اجير او شود و در همه حوائج او قائم مقام خود شعيب باشد، در همه كارهايش، هر چند كه به اقتضاى مقام تنها مساله چراندن گوسفندان به نظر بيايد.

آنجا كه دختر شعيب عليه السلام گفت: اى پدر او را اجير كن كه مردى نيرومند و امين است! معلوم است كه بهترين اجير آن كسى است كه قوى و امين باشد! از اين كه دختر شعيب موسى عليه السلام را قوى و امين معرفى كرد، فهميده مى شود كه آن دختر از نحوه عمل موسى عليه السلام در آب دادن گوسفندان طرز كارى ديده كه فهميده او مردى نيرومند است، و همچنين از عفتى كه آن جناب در گفتگوى با آن دو دختر از خود نشان داد و از اين كه غيرتش تحريك شد و گوسفندان آنان را آب داد و نيز از طرز به راه افتادن او تا خانه پدرش شعيب چيزهايى ديده كه به عفت و امانت او پى برده است!

از اينجا معلوم مى شود كه گوينده جمله همان دخترى بوده كه به دستور پدرش رفت و موسى عليه السلام را به خانه دعوت كرد، همچنان كه روايات امامان اهل بيت عليهم السلام و نيز نظريه جمعى از مفسرين همين را مى گويد.

« قال انى اريد ان انكحك احدى ابنتى هاتين على ان تاجرنى ثمانى حجج ...!» در اين آيه شعيب عليه السلام پيشنهادى به موسى عليه السلام مى كند، و آن اين كه خود

ص:218

را براى هشت و يا ده سال اجير او كند، در مقابل او هم يكى از دو دختر خود را به همسرى به عقد وى درآورد. البته اين قرارداد عقد قطعى نبوده، به شهادت اين كه شعيب عليه السلام معين نكرده كه كدام يك از آن دو همسر وى باشند.

اين كه سال را حج خواند به اين عنايت است كه در هر سال يك بار حج بيت الحرام انجام مى شود، از همين جا روشن مى گردد كه مساله حج خانه خدا جزو شريعت ابراهيم عليه السلام بوده و در نزد مردم آن دوره نيز معمول بوده است!

« فان اتممت عشرا فمن عندك!» يعنى اگر اين هشت سال را به اختيار خودت به ده سال رساندى، كارى است كه خودت زايد بر قرارداد كرده اى، بدون اين كه ملزم بدان باشى!

« و ما اريد ان اشق عليك!» شعيب عليه السلام در اين جمله خبر مى دهد از نحوه كارى كه از او مى خواهد و مى فرمايد كه من مخدومى صالح هستم و نمى خواهم تو در خدمتگذارى من خود را به زحمت و مشقت اندازى! « ستجدنى ان شاء الله من الصالحين!» يعنى من از صالحين هستم و ان شاء الله تو هم اين معنا را در من خواهى يافت!

« قال ذلك بينى و بينك ايما الاجلين قضيت فلا عدوان على و الله على ما نقول وكيل!» موسى در پاسخ شعيب عليه السلام گفت: اين قرارداد كه گفتى و شرطها كه كردى و اين معاهده كه پيشنهاد نمودى، ثابت باشد بين من و تو، نه من مخالفت آن كنم و نه تو! « ايما الاجلين قضيت فلا عدوان على!» من خود اختيار دارم كه هر يك از اين دو مدت را بخواهم برگزينم، خلاصه اين اختيار واگذار به من است، اگر تنها هشت سال خدمت كردم، تو حق ندارى مرا به بيشتر از آن ملزم كنى، و اگر ده سال را برگزيدم باز هم نمى توانى مرا از آن دو سال اضافى منع كنى!

« و الله على ما نقول وكيل!» خدا را در آنچه بين خود شرط و پيمان بستند، وكيل مى گيرد كه به طور ضمنى او را گواه هم گرفته، تا در صورت تخلف و اختلاف حكم و داورى بين آن دو با او باشد، و به همين جهت نگفت خدا شاهد باشد، بلكه گفت وكيل باشد، براى اين كه شهادت و داورى هميشه با خدا هست، احتياج به شاهد گرفتن كسى ندارد، و اما وكيل شدنش وقتى است كه كسى او را وكيل خود بگيرد، مانند يعقوب عليه السلام كه وقتى مى خواست از فرزندانش ميثاق بگيرد كه فرزندش را به او برگردانند- بنا به حكايت قرآن كريم گفت:« الله على ما نقول وكيل - خداوند بر آنچه مى گويم وكيل است !» (66/يوسف)

(1)

تفسير و تحليل گفتمان هاي حضرت سليمان

سليمان نبي، تجلي نشانه ها و مواهب الهي


1- الميزان ج : 16 ص : 35

ص:219

« وَ لَقَدْ ءَاتَيْنَا دَاوُدَ وَ سلَيْمَنَ عِلْماً وَ قَالا الحَْمْدُ للَّهِ الَّذِى فَضلَنَا عَلى كَثِيرٍ مِّنْ عِبَادِهِ الْمُؤْمِنِينَ!»

« وَ وَرِث سلَيْمَنُ دَاوُدَ وَ قَالَ يَأَيُّهَا النَّاس عُلِّمْنَا مَنطِقَ الطيرِ وَ أُوتِينَا مِن كلّ ِ شىْ ءٍ إِنَّ هَذَا لهَُوَ الْفَضلُ الْمُبِينُ!»

« ما به داوود و سليمان دانشى داديم و گفتند: سپاس خداى را كه ما را بر بسيارى از بندگان مؤمن خويش برترى داد!»

« و سليمان وارث داوود شد و گفت: اى مردم! به ما زبان پرندگان تعليم داده شده و همه چيزمان داده اند كه اين برترى آشكارى است!»

(15و16/نمل)

« و لقد آتينا داود و سليمان علما و قالا الحمد لله الذى فضلنا على كثير من عباده المؤمنين!» اين آيه شريفه به منزله نقل اعتراف آن دو بزرگوار بر تفضيل الهى است!

مراد از اين برترى دادن، برترى به علم است و يا برترى به همه مواهبى است كه خداى تعالى به آن جناب اختصاص داده، مانند: تسخير كوهها و مرغان و نرم شدن آهن براى داوود و ملكى كه خدا به او ارزانى داشت و تسخير جن و حيوانات وحشى و مرغان و همچنين تسخير باد براى سليمان و دانستن زبان حيوانات و سلطنت معروف سليمان!

اين اعتراف و اعترافهايى كه بعدا از سليمان نقل مى شود مثل شاهدى است كه مدعاى صدر سوره را كه به مؤمنين بشارت مى داد به زودى پاداشى به آنان مى دهد كه

ص:220

مايه روشنى دل و ديده شان باشد اثبات مى كند:

« طس! اين آيات قرآن و كتابى روشنگر است!

رهنمود و مژده بخش مؤمنان!

كسانى كه نماز را بر پا دارند و زكات را مى پردازند و به آخرت يقين دارند!»

(1تا3/نمل)

« و قال يا ايها الناس علمنا منطق الطير...!» از ظاهر سياق بر مى آيد كه سليمان عليه السلام مى خواهد در اين جمله از خودش و پدرش، كه خود او نيز از آن جناب است، به داشتن برتريهايى كه گذشت مباهات كند و اين در حقيقت از باب تحديث به نعمت است كه خداى تعالى در سوره ضحى رسول گرامى اسلام را بدان مامور مى فرمايد:« و اما بنعمة ربك فحدث!»(11/ضحي)

منطق و نطق هر دو به معناى صوت يا صوت هاى متعارفى است كه از حروفى تشكيل يافته و طبق قرارداد واضع لغت، بر معنى هايى كه منظور نظر ناطق است دلالت مى كند و در اصطلاح، اين صوتها را كلام مى گويند.

منطق طير عبارت است از هر طريقى كه مرغها به آن طريق مقاصد خود را با هم مبادله مى كنند و تا آنجا كه از تدبر در احوال حيوانات به دست آمده، معلوم شده است كه هر صنفى از اصناف حيوانات و يا لا اقل هر نوعى، صوت هايى ساده - و بدون تركيب - دارند، كه در موارد خاصى كه به هم بر مى خورند و يا با هم هستند به كار مى برند .

آنچه مسلم است، مقصود از منطق طير در آيه شريفه اين معناى ظاهرى نيست، بلكه معنايى است دقيقتر و وسيعتر از آن، به چند دليل:

اول اين كه: سياق آيه گواهى مى دهد بر اين كه سليمان عليه السلام از نعمتى حديث مى كند كه اختصاصى خودش بوده و در وسع عامه مردم نبوده، كه به آن دست يابند و او كه بدان دست يافته به عنايت خاص الهى بوده است!

معناى ظاهرى كه براى منطق طير كرديم چيزى نيست كه غير از سليمان كسى بدان دست نيابد، بلكه هر كسى مى تواند در زندگى حيوانات دقت نموده زبان آنها را بفهمد كه مثلا چه صدايى علامت خشم و چه صدايى علامت رضا است، چه صدايى علامت گرسنگى و چه صدايى علامت تشنگى و امثال آن است.

دليل دوم اين كه: محاوره اى كه خداى تعالى در آيات بعدى از سليمان و هدهد حكايت فرموده، متضمن معارف عاليه اى است كه در وسع صداهاى هدهد نيست، چون صداهايى كه اين حيوان در احوال مختلف از خود سر مى دهد انگشت شمار است و اين چند صدا كجا مى تواند كسى را از راه تركيب آنها با هم به اين معارف دلالت كند؟ آرى

ص:221

در كلام اين حيوان ذكر خداى سبحان و وحدانيت او و قدرت و علم و ربوبيتش و عرش عظيم او و نيز ذكر شيطان و جلوه گرى هايش در اعمال زشت و همچنين ذكرى از هدايت و ضلالت و مطالبى ديگر آمده و از معارف بشرى نيز مطالب بسيارى چون پادشاه سبا و تخت او و اين كه آن پادشاه زن بود و قوم او كه براى آفتاب سجده مى كردند، آمده و سليمان عليه السلام مطالبى به هدهد فرموده، از جمله اين كه به او دستور داده به سبا برود و نامه او را ببرد و در آنجا نزد ايشان بيندازد و بعد بنشيند و ببيند چه مى گويند و چه مى كنند! بر هيچ دانشمندى كه در معانى تعمق دارد پوشيده نيست كه آگاهى به اين همه مطالب عميق و معارف بسيارى كه هر يك داراى اصول ريشه دار علمى است، منوط به داشتن هزاران هزار معلومات ديگر است، كه چند صداى ساده هدهد نمى تواند آن معانى را برساند!

علاوه بر اين، هيچ دليلى نداريم بر اين كه هر صدايى كه حيوان در نطق مخصوص به خودش يا در صداهاى مخصوصش، از خود سر مى دهد حس ما مى تواند آن را درك كرده و تميزش دهد، به شهادت اين كه يكى از نطق ها كه سليمان عليه السلام آن را مى شناخت سخنانى است كه قرآن در آيات بعد، از مورچه بزرگ حكايت كرده و حال آن كه اين حيوان صدايى كه به گوش ما برسد ندارد، و نيز سخن ما را تاييد مى كند كشفى كه اخيرا علماى طبيعى امروز كرده اند كه اصولا ساختمان گوش انسان طورى است كه تنها صداهايى مخصوص و ناشى از ارتعاشات مادى مخصوص را مى شنود و آن ارتعاشى است كه در ثانيه كمتر از شانزده هزار و بيشتر از سى و دو هزار نباشد، كه اگر ارتعاش جسمى كمتر از آن و يا بيشتر از آن باشد، حس سامعه و دستگاه شنوايى انسان از شنيدن آن عاجز است، ولى معلوم نيست كه حس شنوايى ساير حيوانات نيز عاجز از شنيدن آن باشد، ممكن است آنچه را كه ما نمى شنويم و يا بعضى از آنها را ساير حيوانات بشنوند.

دانشمندان حيوان شناس هم به عجايبى از فهم دقيق و درك لطيف بعضى حيوانات مانند اسب و سگ و ميمون و خرس و زنبور و مورچه و غير آن برخورده اند، كه به نظير آنها در اكثر افراد آدميان بر نخورده اند .

پس، از آنچه گذشت، روشن شد كه از ظاهر سياق بر مى آيد كه براى مرغان منطقى است كه خداى سبحان علم آن را تنها به سليمان عليه السلام داده بود.

و اين كه بعضى از مفسرين گفته اند كه: نطق مرغان معجزه اى براى آن جناب بوده و گر نه خود مرغان هيچ يك زبان و نطق ندارند، حرف صحيحى نيست.

« و اوتينا من كل شى ء ...!» يعنى خداى تعالى از هر چيزى به ما عطايى داده

ص:222

است. از آنجايى كه مقام آن جناب، مقام حديث به نعمت بوده، ناچار مقصود از كلمه هر چيز تنها هر چيزى است كه اگر به آدمى داده شود مى تواند از آن متنعم شود، نه هر چيز، پس قهرا عبارت « كل شى ء » در آيه شريفه مقيد مى شود به نعمت هايى مانند: علم و نبوت و ملك و حكم( قدرت بر داورى صحيح) و ساير نعمت هاى مادى و معنوى.

« ان هذا لهو الفضل المبين!» اين شكرى است از سليمان عليه السلام كه بدون عجب و كبر و غرور، همان حديث به نعمت قبل را تاكيد مى كند، زيرا همه نعمتها را به خدا نسبت داد، در يكجا گفت: « علمنا - علم منطق طير را به ما داده اند!» يكجا گفت: « اوتينا - از هر چيز به ما داده اند.» اينجا هم آن دو جمله را تاكيد نموده مى گويد:

« همه اينها فضلى است آشكارا از خدا !»

(1)

گفتمان مورچه در وادي نمل، انگيزه شكرگزاري سليمان

« وَ حُشِرَ لِسلَيْمَنَ جُنُودُهُ مِنَ الْجِنّ ِ وَ الانسِ وَ الطيرِ فَهُمْ يُوزَعُونَ!»

« حَتى إِذَا أَتَوْا عَلى وَادِ النَّمْلِ قَالَت نَمْلَةٌ يَأَيُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَسكِنَكمْ لا يحْطِمَنَّكُمْ سلَيْمَنُ وَ جُنُودُهُ وَ هُمْ لا يَشعُرُونَ...!»

« و سپاهيان سليمان از جن و انس و پرنده فراهم شدند و به نظم آمدند،»

« تا چون به وادى مورچه رسيدند مورچه اى گفت: اى مورچگان به لانه هاى خود برويد تا سليمان و سپاهيان او به غفلت شما را پايمال نكنند!»

« سليمان لبخندى زد و از گفتار او خنديد و گفت: پروردگارا! مرا وادار كن تا نعمتى را كه به من و پدر و مادرم مرحمت فرموده اى سپاس دارم و عملى شايسته كنم كه آن را پسند كنى و مرا به رحمت خويش در صف بندگان شايسته ات در آور!» (17تا19/نمل)

« و حشر لسليمان جنوده من الجن و الانس و الطير فهم يوزعون،» براى سليمان لشكرش جمع شد، لشكرها كه از جن و انس و طير بودند و از اين كه متفرق شوند يا در هم مخلوط گردند جلوگيرى مى شدند، بلكه هر يك در جاى خود نگهدارى مى شدند.

از آيه شريفه بر مى آيد كه گويا سليمان عليه السلام لشكرهايى از جن و طير داشته كه مانند لشكريان انسى او با او حركت مى كردند.

كلمه حشر و همچنين وصف محشورين به اين كه لشكريان او بودند و همچنين


1- الميزان ج : 15 ص : 492

ص:223

سياق آيات بعدى، همه دليلند بر اين كه لشكريان آن حضرت طوايف خاصى از انسانها و از جن و طير، بوده اند، براى اين كه در آيه شريفه فرموده:« براى سليمان جمع آورى شد لشكريانى كه از جن و انس و طير داشت.»

« حتى اذا اتوا على واد النمل ...،» وقتى سليمان و لشكريانش به راه افتاده، بر فراز وادى نمل شدند مورچه اى به ساير مورچگان خطاب كرد و گفت: يا ايها النمل- هان، اى مورچگان! به درون لانه هاى خود شويد تا سليمان و لشكريانش شما را حطم نكنند، يعنى نشكنند، و به عبارت ديگر، لگد نكنند، « و هم لا يشعرون،» در حالى كه توجه نداشته باشند. از همين جا معلوم مى شود كه راه پيمايى سليمان و لشكريانش روى زمين بوده است.

« فتبسم ضاحكا من قولها ...،» از گفتار او لب هاى سليمان به خنده باز شد.

« ... قَالَ رَب أَوْزِعْنى أَنْ أَشكُرَ نِعْمَتَك الَّتى أَنْعَمْت عَلىَّ وَ عَلى وَلِدَى وَ أَنْ أَعْمَلَ صلِحاً تَرْضاهُ وَ أَدْخِلْنى بِرَحْمَتِك فى عِبَادِك الصلِحِينَ!»

حضرت سليمان عليه السلام وقتى سخن مورچه را شنيد، از شدت سرور و ابتهاج تبسمى كرد، كه خدا تا چه حد به او إنعام فرموده و كارش را به كجا كشانيده؟ نبوت و علم منطق طير و ساير حيوانات، ملك و سلطنت و لشكريانى از جن و انس و طير به او ارزانى داشته، لذا از خدا در خواست مى كند كه شكر نعمتهايش را به وى الهام فرمايد و موفقش كند به كارهايى كه مايه رضاى او باشد!

به اين حد اكتفاء نكرد، بلكه در درخواست خود، شكر نعمت هايى را هم كه به پدر و مادرش ارزانى داشته اضافه كرد، چون إنعام به پدر و مادر او به يك معنا إنعام به او نيز هست، زيرا وجود فرزند از آن پدر و مادر است و خداى تعالى به پدر او داوود، نبوت و ملك و حكمت و فصل الخطاب و نعمت هايى ديگر انعام كرده بود و به مادر او نيز همسرى چون داود و فرزندى چون خود او ارزانى داشته بود و او را نيز از اهل بيت نبوت قرار داده بود!

از همين كلام آن جناب معلوم مى شود كه مادرش نيز از اهل صراط مستقيم بوده است، آن اهلى كه خدا به ايشان انعام كرده، پس ساحت او مقدس و مبرا است.

اهل صراط مستقيم يكى از چهار طايفه اى هستند كه نامشان در آيه:« الذين انعم الله عليهم من النبيين و الصديقين و الشهداء و الصالحين!»(69/نساء) آمده است.

« و ان اعمل صالحا ترضيه!» درخواستى است كه از درخواست توفيق بر عمل صالح مهمتر و داراى مقامى بلندتر است، براى اين كه توفيق، اثرش در اسباب و وسائل خارجى و رديف شدن آن بر طبق سعادت انسانى است، ولى« ايزاع» كه مورد درخواست

ص:224

آن جناب است عبارت است از دعوت باطنى، و اين كه باطن آدمى، او را به سوى سعادت بخواند!

بنا بر اين، هيچ بعيد نيست كه مراد از ايزاع، همان وحى خيراتى باشد كه خداى تعالى ابراهيم عليه السلام را بدان گرامى داشت، و در آيه« و اوحينا اليهم فعل الخيرات!»(73/انبيا) از آن خبر داده كه فعل خيرات عبارت است از همان تاييد به روح القدس!

« و ادخلنى برحمتك فى عبادك الصالحين!» يعنى خدايا مرا از بندگان صالح خود قرار ده! اين صلاح از آنجا كه در كلام آن جناب مقيد به عمل نشده تا مراد تنها عمل صالح باشد، لذا اطلاقش حمل مى شود بر صلاح نفس در جوهره ذاتش، تا در نتيجه نفس مستعد شود براى قبول هر نوع كرامت الهى!

معلوم است كه صلاح ذات، قدر و منزلتش بالاتر از صلاح عمل است و چون چنين است پس اين كه اول درخواست كرد كه موفق به عمل صالح شود و سپس درخواست كرد كه صلاح ذاتيش دهد، در حقيقت درخواستهاى خود را درجه بندى كرد و از پايين گرفته به سوى بالاترين درخواستها رفت!

نكته ديگرى كه در كلام آن جناب هست اين است كه در درخواست عمل صالح گفت: اين كه من عمل صالح كنم و خود را در آن مداخله داد، ولى در صلاح ذات، نامى از خود نبرد و اين بدان جهت است كه هر كسى در عمل خود دخالت دارد، گو اين كه اعمال ما هم مخلوق خدايند، اما هر چه باشد نسبتى با خود ما دارند، به خلاف صلاح ذات، كه هيچ چيز آن به دست خود ما نيست و لذا صلاح ذات را از پروردگار خود خواست، ولى صلاح عمل را از او نخواست و نگفت:« و اوزعنى العمل الصالح،» بلكه گفت:« اوزعنى ان اعمل صالحا – اين كه عمل صالح كنم!»

نكته ديگرى كه در كلام آن جناب هست اين است كه: صلاح ذات را ممكن بود به طور صريح سؤال كند و بگويد:« و مرا صالح گردان!» ولى چنين نكرد بلكه درخواست كرد كه از زمره عباد صالح قرارش دهد، تا اشاره كرده باشد به اين كه من هر چند همه مواهبى كه به عباد صالحين دادى مى خواهم، اما از همه آن مواهب بيشتر اين موهبت را در نظر دارم كه: آنان را عباد خود قرار دادى! مقام عبوديتشان، ارزانى داشتى! به همين جهت است كه خداى تعالى همين سليمان عليه السلام را به وصف عبوديت ستوده، و فرموده است:« نعم العبد انه اواب!»

(1)

هدهد پيام آور! گفتمان سليمان با پرندگان


1- الميزان ج : 15 ص : 500

ص:225

« وَ تَفَقَّدَ الطيرَ فَقَالَ مَا لىَ لا أَرَى الْهُدْهُدَ أَمْ كانَ مِنَ الْغَائبِينَ...!»

« فَمَكَث غَيرَ بَعِيدٍ فَقَالَ أَحَطت بِمَا لَمْ تحِط بِهِ وَ جِئْتُك مِن سبَإِ بِنَبَإٍ يَقِين...!»

« و جوياى مرغان شد و گفت: چرا هدهد را نمى بينم مگر او غايب است؟»

« وى را عذاب مى كنم عذابى سخت و يا سرش را مى برم مگر آنكه عذرى روشن بياورد!»

« كمى بعد شانه بسر و هدد آمد و گفت: چيزى ديده ام كه تو نديده اى و براى تو از سبا خبر درست آورده ام!»

« زنى ديدم كه بر آنان سلطنت مى كند و همه چيز دارد و او را تختى بزرگ است!»

« وى را ديدم كه با قومش به جاى خدا آفتاب را سجده مى كردند و شيطان اعمالشان را بر ايشان زينت داده و از راه منحرفشان كرده و هدايت نيافته اند!»

« تا خدايى را سجده كنند كه در آسمانها و زمين هر نهانى را آشكار مى كند و آنچه را نهان كنند و يا عيان سازند مى داند!»

« خداى يكتا كه خدايى جز او نيست و پروردگار عرش بزرگ است!»

« سليمان گفت: خواهيم ديد آيا راست مى گويى يا از دروغگويانى؟»

« اين نامه مرا ببر و نزد ايشان بيفكن، سپس برگرد ببين چه مى گويند!»

(20تا28/نمل)

« و تفقد الطير فقال ما لى لا ارى الهدهد ام كان من الغائبين!» در اين جمله، نخست بطور تعجب از حال خود كه چرا هدهد را در بين مرغان نمى بيند استفهام مى كند، كه من چرا هدهد را نمى بينم و مى فهماند كه گويا از او انتظار نمى رفت غيبت كند و از امتثال فرمان او سر برتابد، آنگاه از اين معنا صرف نظر كرده، تنها از غيبت او سؤال مى كند و مى پرسد چرا غيبت كرده است. مگر او از غايبان است؟

« لاعذبنه عذابا شديدا او لأذبحنه او لياتينى بسلطان مبين!» سليمان عليه السلام در اين گفتار خود، هدهد را محكوم مى كند به يكى از سه كار يا عذاب شديد و يا ذبح شدن - كه در هر يك از آن دو بدبخت و بيچاره مى شود- و يا آوردن دليلى قانع كننده تا خلاصى يابد.

« فمكث غير بعيد فقال احطت بما لم تحط به و جئتك من سبا بنبا يقين!» هدهد زمانى كه خيلى هم طولانى نبود مكث كرد، سپس حاضر درگاه شد، سليمان سبب غيبتش را پرسيد و عتابش كرد، هدهد در پاسخ گفت: من از علم به چيزى احاطه يافته ام

ص:226

كه تو بدان احاطه ندارى و از سباء خبر مهمى آورده ام كه هيچ شكى در آن نيست.

نكته اى كه در اين گفتگو هست اين است كه هدهد از ترس تهديدى كه سليمان كرد و براى اين كه او را آرام كند قبل از هر سخن ديگر، اولين حرفى كه زد اين بود كه:« احطت بما لم تحط به- من از علم به چيزى احاطه يافته ام كه تو بدان احاطه ندارى!»

« انى وجدت امراة تملكهم و اوتيت من كل شى ء و لها عرش عظيم!» منظور از كل شى ء در آيه هر چيزى است كه سلطنت عظيم محتاج به داشتن آنها است، مانند حزم و احتياط و عزم و تصميم راسخ و سطوت و شوكت و آب و خاك بسيار و خزينه سرشار و لشكر و ارتشى نيرومند و رعيتى فرمان بردار، ليكن از بين همه اينها، تنها نام عرش عظيم را برد.

« وجدتها و قومها يسجدون للشمس من دون الله ...!» اين آيه دليل بر اين است كه مردم آن شهر وثنى مذهب بوده اند و آفتاب را به عنوان رب النوع مى پرستيده اند.

« و زين لهم الشيطان اعمالهم!» يعنى شيطان اعمال زشتشان را در نظرشان زينت داده و در نتيجه از راه بازشان داشته است.

آرى، زينت دادن شيطان سجده آنها را بر آفتاب و ساير تقرب جويى هايشان را زمينه بود براى جلوگيرى ايشان از راه خدا ، كه همانا ، پرستش او به تنهايى است.

« فهم لا يهتدون!» اين جمله نتيجه گيرى از محروميتشان از راه خدا است، چون وقتى بنا شد غير از راه خدا راهى نباشد و آن يك راه هم از دستشان برود، ديگر راهى ندارند، در نتيجه اهتداء نخواهند داشت!

« الا يسجدوا الله الذى يخرج الخب ء فى السموات و الارض و يعلم ما تخفون و ما تعلنون!» حجتى كه در اين آيه بر ضرر وثنى ها اقامه شده اين است كه: ايشان به جاى خدا براى آفتاب سجده مى كنند و آن را به خاطر آثار خوبى كه خداى سبحان در طبع آن براى زمين و غير آن قرار داده است تعظيم مى كنند، در حالى كه خدا اولاى به تعظيم است، براى اين كه آن كسى كه تمامى اشياى عالم، كه يكى از آنها آفتاب است، از عالم عدم به وجود آورده و از غيب به شهود بيرون كرده و نظام حيرت انگيزى در همه آنها به كار برده و آن آثار كه گفته شد در آفتاب قرار داده است خداى سبحان است و او سزاوارتر است به سجده شدن تا مخلوق او!

« الله لا اله الا هو رب العرش العظيم!» اين جمله تتمه كلام هدهد و به منزله تصريح به نتيجه اى است كه از بيان ضمنى سابق گرفته مى شود و بى پرده اظهار كردن حق است در مقابل باطل وثنى ها و دلالت مي كند بر اين كه همه تدبيرهاى عالم، منتهى به خداى سبحان مى شود، چون عرش سلطنتى عبارت است از مقامى كه همه

ص:227

زمامدارهاى امور آنجا جمع مى شوند و از آنجا احكام جاري در ملك صادر مى شود.

البته، در جمله « رب العرش العظيم،» محاذات ديگرى نيز به كار رفته و آن محاذات با كلام هدهد در توصيف ملكه سباء است كه گفت:« و لها عرش عظيم،» و چه بسا همين گفتار هدهد، باعث شد كه سليمان به افراد خود دستور داد تا عرش او را نزدش حاضر كنند. اين دستور را داد تا ملكه سبا در برابر عظمت پروردگارش به تمام معناى كلمه خاضع گردد.

« قال سننظر اصدقت ام كنت من الكاذبين؟» سليمان عليه السلام داورى درباره هدهد را محول به آينده كرده و او را بدون تحقيق تصديق نفرمود، چون هدهد بر گفته هاى خود شاهدى نياورد، البته تكذيبش هم نكرد، چون آن جناب دليلى بر كذب او نداشت، لذا وعده داد كه به زودى درباره سخنانش تحقيق مى كنيم، تا معلوم شود راست گفته اى يا دروغ .

« اذهب بكتابى هذا فالقه اليهم ثم تول عنهم فانظر ما ذا يرجعون!» اين آيه حكايت كلام سليمان و خطابش به هدهد است، گويا فرموده: پس سليمان نامه اى نوشت و به هدهد داده به او گفت: اين نامه مرا به سوى ايشان، يعنى ملكه سباء و مردمش ببر و نزد ايشان بينداز و خودت را كنار بكش و در محلى قرار گير كه تو آنان را ببينى، آنگاه ببين چه عكس العملى از خود نشان مى دهند، يعنى وقتى بحث در ميان آنان درگير مى شود با هم چه مى گويند؟

(1)

مكتوبي كريم از سليمان، به نام خدا ! گفتمان هاي ملكه سبا

« قَالَت يَأَيهَا الْمَلَؤُا إِنى أُلْقِىَ إِلىَّ كِتَبٌ كَرِيمٌ!»

« إِنَّهُ مِن سلَيْمَنَ وَ إِنَّهُ بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم!»

« أَلا تَعْلُوا عَلىَّ وَ أْتُونى مُسلِمِينَ...!»

« ملكه سبا گفت: اى بزرگان مملكت نامه اى گرامى نزدم افكنده اند!»

« از جانب سليمان است و به نام خداى رحمان و رحيم!»

« كه بر من تفوق مجوييد و مطيعانه پيش من آييد!»

« گفت: اى بزرگان مرا در كارم نظر دهيد كه من بدون حضور شما هيچ كارى را انجام نداده ام!»

« گفتند: ما نيرومند و جنگ آورانى سخت كوش هستيم ولى كار به اراده تو بستگى دارد ببين چه فرمان مى دهى تا اطاعت كنيم !»


1- الميزان ج : 15 ص : 505

ص:228

« گفت: پادشاهان وقتى به شهر و كشورى وارد شوند تباهش كنند و عزيزانش را ذليل سازند كارشان همواره چنين بوده !»

« من هديه اى به سوى آنها مى فرستم ببينم فرستادگان چه خبر مى آورند؟»

(29تا35/نمل)

« قالت يا ايها الملؤا انى القى الى كتاب كريم انه من سليمان و انه بسم الله الرحمن الرحيم!» هدهد نامه را از سليمان گرفته به سر زمين سباء برد تا به ملكه آنجا برساند و چون بدانجا رسيد نامه را نزد وى بينداخت، ملكه نامه را گرفت همين كه آن را خواند به اشراف قوم خود گفت:« يا ايها الملؤا...!»

اين دو آيه حكايت گفتار ملكه سباء است كه به مردمش از رسيدن چنين نامه اى و كيفيت رسيدن آن و نيز مضمون آن خبر مى دهد و نامه را توصيف مى كند به اين كه: نامه اى است كريم! ظاهر آيه دوم اين است كه مى خواهد علت كريم بودن آن را بيان كند مى گويد: علت كرامتش اين است كه اين نامه از ناحيه سليمان است! چون ملكه سباء از جبروت سليمان خبر داشت و مى دانست كه چه سلطنتى عظيم و شوكتى عجيب دارد، به شهادت اين كه در چند آيه بعد از ملكه سباء حكايت مى كند كه وقتى عرش خود را در كاخ سليمان ديد گفت:« و اوتينا العلم من قبله و كنا مسلمين - ما قبلا از شوكت سليمان خبر داشتيم و تسليم او بوديم!»

« و انه بسم الله الرحمن الرحيم!» يعنى اين نامه به نام خدا آغاز شده و به اين جهت نيز كريم است!

آرى بت پرستان وثنى، همگى قائلند به اين كه خداى سبحان هست منتهى او را رب الارباب دانسته نمى پرستيدند، چون خود را كوچك تر از آن مى دانستند. آفتاب پرستان نيز، وثنى مسلك و يكى از تيره هاى صابئين بودند، كه خدا و صفاتش را تعظيم مى كردند، چيزى كه هست صفات او را به نفى نواقص و اعدام برمى گردانيدند، مثلا، علم و قدرت و حيات و رحمت را به نبود جهل و عجز و مرگ و قساوت تفسير كرده اند.

پس قهرا وقتى نامه « بسم الله الرحمن الرحيم!» باشد نامه اى كريم مى شود، چنان كه بودن آن از ناحيه سليمان عظيم نيز، اقتضاء مى كند كه نامه اى كريم بوده باشد، بنابر اين، مضمون نامه تنها جمله« ان لا تعلوا على و اتونى مسلمين!» خواهد بود.

« قالت يا ايها الملؤا افتونى فى امرى ما كنت قاطعة امرا حتى تشهدون!» اين جمله حكايت مشورتى است كه ملكه سباء با قوم خود كرد، مى گويد: در اين امر كه پيش آمده - يعنى همان فرمانى كه سليمان در نامه خود داده - كمك فكرى دهيد و اگر من در اين پيشامد با شما مشورت مى كنم بدان جهت است كه من تاكنون در هيچ امرى

ص:229

استبداد به خرج نداده ام، بلكه هر كارى كرده ام با مشورت و در حضور شما كرده ام .

بنا بر اين، آيه شريفه به فصل دومى از گفتار ملكه سبا اشاره مى كند، فصل اول آن بود كه نامه سليمان را براى بزرگان مملكت خود خواند و فصل دومش اين است كه از آنان نظريه مى خواهد.

« قالوا نحن اولوا قوة و اولوا باس شديد و الامر اليك فانظرى ما ذا تامرين!» اين آيه، حكايت پاسخى است كه درباريان به ملكه دادند و در سخن خود نخست چيزى گفتند كه مايه دلخوشى او باشد و بى تابى و اضطرابش را تسكين دهد و سپس اختيار را به خود او داده و گفتند: ناراحت مباش و هيچ غم مخور كه ما مردانى نيرومند هستيم و ارتشى قوى داريم، كه از هيچ دشمنى نمى ترسيم، هر چند كه آن دشمن سليمان باشد، در آخر هم باز اختيار با خود تو است هر چه مى خواهى فرمان بده كه ما مطيع تو هستيم .

« قالت ان الملوك اذا دخلوا قرية افسدوها و جعلوا اعزة اهلها اذلة و كذلك يفعلون!» ملكه سبا بعد از مشورتش با درباريان خود به طورى كه از اين دو آيه استفاده مى شود نظرش اين شد كه در باره سليمان تحقيق بيشترى كند و كسى را نزد او بفرستد كه از حال او و مظاهر نبوت و سلطنتش اطلاعاتى به دست آورده، برايش بياورد، تا او به يكى از دو طرف جنگ يا تسليم رأى دهد.

و از ظاهر كلام درباريان، كه كلام خود را با جمله « نحن اولوا قوة و اولوا باس شديد،» آغاز كردند، برمى آيد كه آنان ميل داشتند جنگ كنند و چون ملكه هم همين را فهميده بود لذا نخست شروع كرد از جنگ مذمت كردن، در آخر رأى خود را ارائه داد، اول گفت:« ان الملوك اذا دخلوا قرية افسدوها ...،» يعنى، جنگ عاقبتى ندارد، مگر غلبه يكى از دو طرف و شكست طرف ديگر، يعنى فساد قريه ها و شهرها و ذلت عزيزان آن و چون چنين است، نبايد بدون تحقيق اقدام به جنگ كرد، بايد نيروى خود را با نيروى دشمن بسنجيم، اگر تاب نيروى او را نداشتيم، تا آنجا كه راهى به صلح و سلم داريم اقدام به جنگ نكنيم، مگر اين كه راه، منحصر به جنگ باشد و نظر من اين است كه هديه اى براى او بفرستيم، ببينيم فرستادگان ما چه خبرى مى آورند، آن وقت تصميم به يكى از دو طرف جنگ يا صلح بگيريم.

« و انى مرسلة اليهم بهدية فناظرة بم يرجع المرسلون،» اين گونه سخن گفتن لحن سخن گفتن پادشاهان است، كه تجبر و عزت ملوكى را مى رساند و گر نه در كلام خود، نام سليمان را مى برد، ليكن زبان خود را از بردن نام او نگه داشت و مساله را به او و درباريانش با هم نسبت داد و نيز فهمانيد كه سليمان هم هر چه مى كند به دست ياران و

ص:230

ارتشيان و به كمك رعيت خود مى كند.

و معناى اين كه گفت: « فناظرة بم يرجع المرسلون،» اين است كه ببينيم چه عكس العملى نشان مى دهد، تا ما نيز به مقتضاى وضع او عمل كنيم و اين - همانطور كه گفتيم - اظهار نظر ملكه سباء بود و از كلمه مرسلون به دست مى آيد كه هديه اى را كه وى براى آن جناب فرستاد به دست جمعى از درباريانش بود، همچنان كه از سخن بعدى سليمان عليه السلام كه فرمود:« ارجع اليهم - برگرد نزد ايشان،» برمى آيد كه آن جمع، رئيسى داشته اند و رئيس به تنهايى نزد سليمان راه يافته و هديه را به او داده است .

« فلما جاء سليمان قال ا تمدونن بمال فما آتانى الله خير مما آتيكم بل انتم بهديتكم تفرحون؟!» سليمان عليه السلام هم نامى از خصوص ملكه سباء نبرد، همانطور ملكه سباء نامى از او نبرد و گفت: من هديه اى نزد ايشان مى فرستم.

اعتراض سليمان اين بود كه: آيا شما مرا با مالى حقير و ناچيز كه كمترين ارزشى نزد من ندارد كمك مى كنيد؟ مالى كه در قبال آنچه خدا به من داده ذره اى ارزش ندارد؟ آنچه خدا از ملك و نبوت و ثروت به من داده بهتر است از آنچه به شما داده است. جمله « بل انتم بهديتكم تفرحون؟» اعراض از توبيخ قبلى به توبيخى ديگر است، اول توبيخشان كرد به اين كه مگر من محتاج مال شما هستم، كه هديه برايم فرستاده ايد و اين كار شما كار زشتى است و در اين جمله مى فرمايد: از آن زشت تر اين كه، شما هديه خود را خيلى بزرگ مى شماريد و آن را ارج مى نهيد!

« ارجع اليهم فلناتينهم بجنود لا قبل لهم بها و لنخرجنهم منها اذلة و هم صاغرون!» خطاب در اين آيه به رئيس هيئت اعزامى سباء است. بعد از آن كه مردم سباء فرمان سليمان عليه السلام را كه فرموده بود:« و اتونى مسلمين!» مخالفت نموده و آنرا به فرستادن هديه تبديل كردند و از ظاهر اين رفتار برمى آيد كه از تسليم شدن سرپيچى دارند، بناچار سليمان كار ايشان را سر برتافتن از فرمان خود فرض كرده، روى اين فرض، ايشان را تهديد كرد به اين كه سپاهى به سويشان گسيل مى دارد كه در سباء طاقت نبرد با آن را نداشته باشند و به همين جهت، ديگر به فرستاده ملكه نفرمود: اين پيام را ببر و بگو اگر تسليم نشوند و نزد من نيايند چنين لشكرى به سويشان مى فرستم، بلكه فرمود: تو برگرد كه من هم پشت سر تو اين كار را مى كنم، هر چند كه در واقع و به هر حال لشكر فرستادن، مشروط بود به اين كه آنان تسليم نشوند . از سياق برمى آيد كه آن جناب هديه مذكور را نپذيرفته و آن را برگردانيده است.

(1)

گفتمان هاي مجلس سليمان، انتقال تخت ملكه سبا


1- الميزان ج : 15 ص : 509

ص:231

« فَلَمَّا جَاءَ سلَيْمَنَ قَالَ أَ تُمِدُّونَنِ بِمَالٍ فَمَا ءَاتَانِ َ اللَّهُ خَيرٌ مِّمَّا ءَاتَاكُم بَلْ أَنتُم بهَدِيَّتِكمْ تَفْرَحُونَ...!»

« قَالَ يَأَيهَا الْمَلَؤُا أَيُّكُمْ يَأْتِينى بِعَرْشهَا قَبْلَ أَن يَأْتُونى مُسلِمِينَ ...!» « و چون فرستادگان ملكه سبا نزد سليمان آمدند سليمان گفت: آيا مرا به مال مدد مى دهيد؟ آنچه خدا به من داده بهتر از اين است كه به شما داده است، شماييد كه اين هديه در نظرتان ارج دارد و از آن خوشحاليد!»

« نزد ايشان بازگرد كه سپاهى به سوى شما آريم كه تحمل آن نياريد و از آنجا به ذلت و در عين حقارت بيرونتان مى كنيم !»

« گفت: اى بزرگان كدامتان پيش از آنكه ملكه سبا نزد من آيد تخت وى را برايم مى آورد !»

« عفريتى از جن گفت: پيش از آن كه از مجلس خود برخيزى تخت را نزدت مى آورم كه براى اين كار توانا و امينم!»

« و آن كسى كه از كتاب اطلاعى داشت گفت: من آن را قبل از آنكه نگاهت برگردد( در يك چشم بهم زدن) نزدت مى آورم و چون تخت را نزد خويش پا بر جا ديد گفت: اين از كرم پروردگار من است تا بيازمايدم كه آيا سپاس مى دارم يا كفران مى كنم، هر كه سپاس دارد براى خويش مى دارد و هر كه كفران كند پروردگارم بى نياز و كريم است!»

(36تا40/نمل)

« قال يا ايها الملؤا ايكم ياتينى بعرشها قبل ان ياتونى مسلمين!» اين سخنى است كه سليمان عليه السلام بعد از برگرداندن هديه سباء و فرستادگانش گفته و در آن خبر داده كه ايشان به زودى نزدش مى آيند، در حالى كه تسليم باشند. سليمان عليه السلام در اين آيه به حضار در جلسه مى گويد: كدام يك از شما تخت ملكه سبا را قبل از اين كه ايشان نزد ما آيند در اينجا حاضر مى سازد؟ و منظورش از اين فرمان اين است كه وقتى ملكه سباء تخت خود را از چندين فرسخ فاصله در حضور سليمان حاضر ديد، به قدرتى كه خدا به وى ارزانى داشته و به معجزه باهره او، بر نبوتش پى ببرد، تا در نتيجه تسليم خدا گردد، همچنان كه به شهادت آيات بعد، تسليم هم شدند.

« قال عفريت من الجن انا آتيك به قبل ان تقوم من مقامك و انى عليه لقوى امين- عفريتى از جن گفت: پيش از آن كه از مجلس خود برخيزى تخت را نزدت مى آورم كه براى اين كار توانا و امينم!!» كلمه عفريت - به طورى كه گفته اند - به معناى شرير و

ص:232

خبيث است معنايش اين است كه: من به آوردن آن نيرومند و امينم، نيرومند بر آنم و حمل آن خسته ام نمى كند، امين بر آنم و در آوردنش به تو خيانت نمى كنم!

« قال الذى عنده علم من الكتاب...،» در اين جمله، مقابله اى با جمله قبل به كار رفته و اين مقابله دلالت مى كند بر اين كه صاحب علم كتاب، از جن نبوده، بلكه از انس بوده است، رواياتى هم كه از ائمه اهل بيت در اين باره رسيده آن را تاييد مى كند و نام او را آصف بن برخيا وزير سليمان و وصى او معرفى كرده است.

در الفاظ آيه شريفه تنها چيزى كه در اين باره آمده اين است كه شخص نامبرده كه تخت ملكه سباء را حاضر كرد علمى از كتاب داشته و گفته است: من آن را برايت مى آورم! غير از اين دو كلمه در باره او چيزى نيامده.

البته اين در جاى خود معلوم و مسلم است، كه كار در حقيقت كار خدا بوده، پس معلوم مى شود كه آن شخص علم و ارتباطى با خدا داشته، كه هر وقت از پروردگارش چيزى مى خواسته و حاجتش را به درگاه او مى برده خدا از اجابتش تخلف نمى كرده. به عبارت ديگر، هر وقت چيزى را مى خواسته خدا هم آن را مى خواسته است! از آنچه گذشت اين نيز روشن شد كه علم مذكور از سنخ علوم فكرى و اكتسابى و تعلم بردار نبوده است!

« انا آتيك به قبل ان يرتد اليك طرفك!» مقصود آن شخص اين بوده كه من تخت ملكه سباء را در مدتى نزدت حاضر مى كنم كه كمتر از فاصله نگاه كردن و ديد آن باشد.

« فلما رآه مستقرا عنده قال هذا من فضل ربى ...!» يعنى، بعد از آنكه سليمان عليه السلام عرش ملكه سباء را نزد خود حاضر ديد، گفت: اين - يعنى حضور تخت بلقيس در نزد او در كمتر از يك طرفة العين - از فضل پروردگار من است، بدون اين كه در خود من استحقاقى بوده باشد، بلكه خداى تعالى اين فضيلت را به من ارزانى داشت تا مرا بيازمايد، يعنى امتحان كند آيا شكر نعمتش را به جا مى آورم، يا كفران مى كنم!

آنگاه فرمود: و هر كس شكر بگزارد براى خود گزارده، يعنى نفع آن عايد خودش مى شود نه عايد پروردگار من و هر كس كفران نعمت او كند، باز ضررش عايد خودش مى شود، چون پروردگار من بى نياز و كريم است!

(1)

گفتمان سليمان نبي با ملكه سبا

« قَالَ نَكِّرُوا لهََا عَرْشهَا نَنظرْ أَ تهْتَدِى أَمْ تَكُونُ مِنَ الَّذِينَ لا يهْتَدُونَ!»


1- الميزان ج : 15 ص : 514

ص:233

« فَلَمَّا جَاءَت قِيلَ أَ هَكَذَا عَرْشكِ قَالَت كَأَنَّهُ هُوَ وَ أُوتِينَا الْعِلْمَ مِن قَبْلِهَا وَ كُنَّا مُسلِمِينَ...!»

« سليمان گفت: تختش را براى او وارونه كنيد ببينم آيا آن را مى شناسد يا نه؟»

« و چون بيامد بدو گفتند: آيا تخت تو چنين است؟ گفت: گويى همين است از اين پيش ما از اين سلطنت خبر داشتيم و تسليم هم بوديم!»

« و خدايش از آنچه كه به جاى او مى پرستيد بازداشت كه وى از گروه كافران بود!»

« بدو گفتند: به حياط قصر داخل شو، و چون آن را بديد پنداشت آبى عميق است و ساقهاى خويش را عريان كرد، سليمان گفت: اين آب نيست بلكه قصرى است از بلور صاف! ملكه سبا گفت: من به خويش ستم كرده ام، اينك با سليمان، مطيع پروردگار جهانيان مى شوم!» (40تا44/نمل)

« قال نكروا لها عرشها ننظر ا تهتدى ام تكون من الذين لا يهتدون!» از سياق آيه برمى آيد كه سليمان عليه السلام اين سخن را هنگامى گفت كه ملكه سبا و درباريانش به دربار سليمان رسيده و مى خواستند بر او وارد شوند و منظورش از اين دستور، امتحان و آزمايش عقل آن زن بود، همچنان كه منظورش از اصل آوردن تخت، اظهار معجزه اى باهر از آيات نبوتش بود و به همين جهت دستور داد تخت او را به صورتى ناشناس درآورند و آنگاه متفرع كرد بر اين دستور، اين را كه:« ننظر ا تهتدى - ببينيم مى شناسد آن را يا نه؟»

« فلما جاءت قيل ا هكذا عرشك قالت كانه هو و اوتينا العلم من قبلها و كنا مسلمين!» يعنى بعد از آنكه ملكه سباء نزد سليمان آمد از طرف سليمان به او گفتند: آيا تخت تو اينطور بود؟

« قالت كانه هو!» مراد از اين كه گفت گويا اين همان است، اين است كه: اين همان است و اگر اينطور تعبير كرد، خواست تا از سبك مغزى و تصديق بدون تحقيق اجتناب كند.

وقتى ملكه تخت را مى بيند، و درباريان سليمان از آن تخت از وى مى پرسند، احساس كرده كه منظور آنان از اين پرسش اين است كه: به وى تذكر دهند كه متوجه قدرت خارق العاده سليمان عليه السلام باش! لذا چون از سؤال آنان، اين اشاره را فهميده، در پاسخ گفته است:

- ما قبلا از چنين سلطنت و قدرتى خبر داشتيم، يعنى احتياجى به اين اشاره و تذكر نيست، ما قبل از ديدن اين معجزه، از قدرت او و از اين حالت خبر داشتيم و تسليم او شده بوديم و لذا در اطاعت و فرمان او سر فرود آورده ايم !

« و صدها ما كانت تعبد من دون الله انها كانت من قوم كافرين!» تنها چيزى كه

ص:234

او را از تسليم خدا شدن جلوگيرى مي نمود، همان معبودى بود كه به جاى خدا مى پرستيد و آن معبود - همچنان كه در خبر هدهد گذشت - آفتاب بوده و سبب اين جلوگيرى اين بود كه ملكه نيز از مردمى كافر بود و از نظر افكار عمومى ايشان را در كفرشان پيروى مى كرد.

« قيل لها ادخلى الصرح ...!» كلمه صرح به معناى قصر و هر بنايى است بلند و مشرف بر ساير بناها و كلمه قوارير به معناى شيشه است. اگر فرمود: بدو گفته شد داخل صرح شو! گويا گوينده آن، بعضى از خدمتكاران سليمان عليه السلام بوده، كه در حضور او ملكه سباء را راهنمايى كرده كه داخل شود و اين رسم همه پادشاهان بزرگ است.

« فلما راته حسبته لجة و كشفت عن ساقيها...،» يعنى وقتى ملكه سباء آن صرح را ديد، خيال كرد استخرى از آب است، چون خيلى آن شيشه صاف بود، لذا جامه هاى خود را از ساق پا بالا زد تا دامنش تر نشود.

« قال انه صرح ممرد من قوارير!» گوينده اين سخن سليمان است، كه به آن زن مى گويد: اين صرح، لجه نيست بلكه صرحى است كه از شيشه ساخته شده.

پس ملكه سبا وقتى اين همه عظمت از ملك سليمان ديد و نيز آن داستان را كه از جريان هدهد و برگرداندن هدايا، و نيز آوردن تختش از سبا به دربار وى به خاطر آورد، ديگر شكى برايش نماند كه اينها همه معجزات و آيات نبوت او است و كار حزم و تدبير نيست، لذا در اين هنگام گفت:« رب انى ظلمت نفسى ...!»

« قالت رب انى ظلمت نفسى و اسلمت مع سليمان لله رب العالمين!»

در گفتار خود نخست به درگاه پروردگارش استغاثه مى كند و به ظلم خود كه خداى را از روز اول و يا از هنگامى كه اين آيات را ديد نپرستيده اعتراف نمود، سپس به اسلام و تسليم خود در برابر خدا شهادت داد!

(1)

تفسير و تحليل گفتمان رسول الله در شب هجرت

غم مخور خدا با ماست! گفتمان رسول الله با ابوبكر در غار


1- الميزان ج : 15 ص : 520

ص:235

« إِلا تَنصرُوهُ فَقَدْ نَصرَهُ اللَّهُ إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذِينَ كفَرُوا ثَانىَ اثْنَينِ إِذْ هُمَا فى الْغَارِ إِذْ يَقُولُ لِصحِبِهِ لا تحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا فَأَنزَلَ اللَّهُ سكينَتَهُ عَلَيْهِ وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَّمْ تَرَوْهَا وَ جَعَلَ كلِمَةَ الَّذِينَ كفَرُوا السفْلى وَ كلِمَةُ اللَّهِ هِىَ الْعُلْيَا وَ اللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ!»

« اگر او را يارى نكنيد، خدا ياريش خواهد كرد، همچنان كه در آن ايامى كه كفار بيرونش كردند و در حالى كه او دومى از دو تن بود همان موقعى كه در غار بودند و او به همراه خود مى گفت غم مخور خدا با ماست!

پس خداوند( در چنان شرائط سختى) سكينت خود را بر او نازل نمود( و در عين بى كسى) با جنودى كه شما رؤيتشان نكرديد تاييدش كرد و كلمه آنان كه كافر شدند پست نمود!

آرى! كلمه خدا است كه همواره غالب و والا است و خدا نيرومند و شايسته كار است!» ( 40/توبه)

مقصود از غار در اينجا غارى است كه در كوه ثور قرار داشته و اين غار غير از غاريست كه در كوه حرا قرار داشت. بنا بر اخبار بسيارى، رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم قبل از بعثت، بسيارى از اوقات در آنجا بسر مى برده است. و مقصود از صاحب( همراه او) بنا بر نقل قطعى ابو بكر است.

« اذ يقول لصاحبه لا تحزن ان الله معنا!» مقصود از حزن اندوهى است كه از ترس ناشى مى شود، يعنى به همراهش گفت: از ترس تنهائى و غربت و بى كسى و فراوانى دشمن و يكدلى دشمنان من و اين كه مرا تعقيب كرده اند غم مخور كه خداى سبحان با ماست، او مرا بر دشمنانم يارى مى دهد.

ص:236

« فانزل الله سكينته عليه و ايده بجنود لم تروها ...!» يعنى خداوند سكينت خود را بر رسول خود نازل و رسول خويش را به جنودى كه دشمنان نمى ديدند تاييد نمود. آن جنود دشمنان را از راه هاى مختلفى از وى منصرف مى كردند و آن راه هاى مختلف همان عواملى بود كه در انصراف مردم از وارد شدن در غار و دستگير كردن آنجناب مؤثر بود!

اصل بناى كلام بر اساس تشريح و بيان نصرت و تاييدى است كه خداى تعالى نسبت به پيغمبر گرامى اش نموده، از اينجا شروع شده كه اگر شما او را يارى نكنيد، خداوند در روزى كه احدى نبود تا بتواند ياريش كند او را يارى فرمود و سكينت بر او نازل كرد و بوسيله جنودى از نصر كمك نموده، از كيد دشمنان حفظ فرمود!

در بار اول فرمود:« اذ اخرجه الذين كفروا،» بيان مى كند آن زمانى را كه بطور اجمال در جمله « فقد نصره الله!» بود و مى فهماند در آن زمانى او را يارى كرد كه كفار او را بيرون كردند.

در بار دوم فرمود:« اذ هما فى الغار،» بيان مى كند تشخيص حالى را كه قبل از آن ذكر شده بود، يعنى حال ثانى اثنين را و مى فهماند كه زمان اين حال چه وقت بود، يعنى در چه وقت او يكى از دو نفر بود.

و در بار سوم فرمود:« اذ يقول لصاحبه،» بيان كرد تشخيص آن زمانى را كه در غار بودند.

آيه شريفه همچنان در يك سياق ادامه دارد، تا آنجا كه مى فرمايد:« و جعل كلمة الذين كفروا السفلى و كلمة الله هى العليا!» و جاى هيچ ترديد نيست كه اين جمله بيان جملات قبل، و مقصود از كلمه كسانى كه كافر شدند همان رأيى است كه مشركين مكه در دار الندوة دادند، كه دسته جمعى آنجناب را به قتل رسانيده، نورش را خاموش كنند و مقصود از كلمه خدا وعده نصرت و اتمام نورى است كه به وى داده است!

با در نظر داشتن اين بايد گفت معناى آيه اين است كه: اگر شما مؤمنان، او را يارى نكنيد، بارى خداوند يارى خود را نسبت به او هويدا ساخت، و همه به ياد داريد در آن روزى كه احدى ياور و دافع از او نبود و دشمنان بى شمار او با هم يكدل و يك جهت و براى كشتنش از هر طرف احاطه اش كردند و او ناگزير شد به اين كه از مكه بيرون رود و جز يك نفر كسى با او نبود، در آن موقعى كه در غار جاى گرفت و بهمراه خود( ابو بكر) مى گفت از آنچه مى بينى اندوهناك مشو كه خدا با ماست و يارى بدست اوست چگونه خداوند ياريش كرد و سكينت خود را بر او نازل و او را با لشكريان غير مرئى كه به چشم شما نمى آمدند تاييد فرمود و كلمه آنهائى را كه كفر ورزيدند - يعنى آن حكمى

ص:237

كه بر وجوب قتل او صادر نموده و دنبالش دست به اقدام زدند - خنثى و مغلوب نمود .

آرى ، كلمه خدا - يعنى آن وعده نصرت و اظهار دين و اتمام نورى كه به پيغمبرش داد - غالب و برتر است و خدا عزيز و مقتدرى است كه هرگز مغلوب نگشته، حكيمى است كه هرگز دچار جهل و در اراده و فعلش دچار خبط و غلط نمى شود!

منظور از « تاييد» آنجناب به جنود غير مرئى تاييدى است كه در همان روز خداى تعالى نمود.

و منظور از «كلمه» در جمله « و كلمة الله هى العليا!» آن وعده اى است كه خداوند به رسول گرامى اش داده بود كه دين او را يارى نموده بر همه اديان غلبه مى دهد! چون آيه شريفه « فقد نصره الله اذ اخرجه الذين كفروا،» مضمونش همان مضمونى است كه آيه« و اذ يمكر بك الذين كفروا ليثبتوك او يقتلوك او يخرجوك و يمكرون و يمكر الله و الله خير الماكرين!» آن را افاده مى كند .

ذيل آيه هم كه مى فرمايد: خداوند كلمه ايشان را باطل و كلمه الهيه را احقاق مى كند قطعا مربوط به همان صدر آيه يعنى داستان اخراج و يا به عبارتى اضطرار بخروج از مكه است!

و امرى كه آنجناب را مضطر و ناگزير كرد به اين كه از مكه بيرون رود و خدا آن امر را باطل ساخت، آن رأيى است كه در دار الندوه گذرانيدند ، و آن تصميم بر قتل آنجناب بود، پس كلمه اى كه خدا باطلش كرد و آن را مغلوب نمود همين تصميم قريش بود.

و در مقابل، آن كلمه الهى را كه احقاق نمود، همان نصرت آنجناب و پيشبرد دين او بود!

(1)

تفسير و تحليل گفتمان اي طالوت

گفتماني در انتخاب طالوت، جنگ داود و جالوت


1- الميزان ج : 9 ص : 371

ص:238

« أَ لَمْ تَرَ إِلى الْمَلا مِن بَنى إِسرءِيلَ مِن بَعْدِ مُوسى إِذْ قَالُوا لِنَبىّ ٍ لَّهُمُ ابْعَث لَنَا مَلِكاً نُّقَتِلْ فى سبِيلِ اللَّهِ قَالَ هَلْ عَسيْتُمْ إِن كتِب عَلَيْكمُ الْقِتَالُ أَلا تُقَتِلُوا قَالُوا وَ مَا لَنَا أَلا نُقَتِلَ فى سبِيلِ اللَّهِ وَ قَدْ أُخْرِجْنَا مِن دِيَرِنَا وَ أَبْنَائنَا فَلَمَّا كُتِب عَلَيْهِمُ الْقِتَالُ تَوَلَّوْا إِلا قَلِيلاً مِّنْهُمْ وَ اللَّهُ عَلِيمُ بِالظلِمِينَ...!»

« مگر داستان آن بزرگان بنى اسرائيل را نشنيدى كه پس از موسى به پيامبر خود گفتند: پادشاهى براى ما نصب كن تا در راه خدا كارزار كنيم و او گفت: از خود مى بينيد كه اگر كارزار بر شما واجب شود شانه خالى كنيد؟ گفتند: ما كه از ديار و فرزندان خويش دور شده ايم براى چه كارزار نمى كنيم؟ ولى همين كه كارزار بر آنان مقرر شد به جز اندكى روى برتافتند و خدا به كار ستمگران دانا است!»

« پيغمبرشان به آنان گفت: خدا طالوت را به پادشاهى شما نصب كرد گفتند: از كجا وى را بر ما سلطنت باشد كه ما به شاهى از او سزاوارتريم چون او مال فراوانى ندارد؟ گفت: خدا او را از شما سزاوارتر ديده، چون دانشى بيشتر و تنى نيرومندتر دارد، خدا ملك خويش را به هر كه بخواهد مى دهد كه خدا وسعت بخش و دانا است!»

« و نيز به ايشان گفت نشانه پادشاهى وى اين است كه صندوق معروف دوباره به شما بر مى گردد تا آرامشى از پروردگارتان باشد و باقى مانده اى از آنچه خدا به خاندان موسى و هارون داده بود در آن است! فرشتگان آن را حمل مى كنند كه در اين نشانه براى شما عبرتى هست اگر ايمان داشته باشيد!»

« و همينكه طالوت سپاهيان را بيرون برد گفت خدا شما را با نهرى امتحان كند، هر كه از آن بنوشد از من نيست و هر كس از آن ننوشد از من است مگر آن كس كه با

ص:239

مشت خود كفى بردارد و لبى تر كند و از آن همه لشگر به جز اندكى، همه نوشيدند و همين كه او با كسانى كه ايمان داشتند از شهر بگذشت گفتند امروزه ما را طاقت جالوت و سپاهيان وى نيست! آنها كه يقين داشتند به پيشگاه پروردگار خويش مى روند گفتند: چه بسيار شده كه گروهى اندك به خواست خدا بر گروهى بسيار غلبه كرده اند و خدا پشتيبان صابران است!»

« و چون با جالوت و سپاهيانش روبرو شدند گفتند: پروردگارا صبرى به ما ده و قدمهايمان را استوار ساز و بر گروه كافران پيروزمان كن!»

« پس به خواست خدا شكستشان دادند و داود جالوت را بكشت و خدايش پادشاهى و فرزانگى بداد و آنچه مى خواست به او بياموخت، اگر بعض مردم را به بعضى ديگر دفع نمى كرد زمين تباه مى شد ولى خدا با اهل جهان صاحب كرم است!»

« اين آيت هاى خدا است كه ما به حق بر تو مى خوانيم و همانا تو از پيامبراني.(246تا252/بقره)

مقدمه اي بر داستان

بنى اسرائيل، كه اين داستان مربوط به ايشان است، مادام كه در كنج خمود و كسالت و سستى خزيده بودند، مردمى ذليل و تو سرى خور بودند، همين كه قيام كردند و در راه خدا كارزار نمودند و كلمه حق را پشتيبان خود قرار دادند، هر چند كه افراد صادق ايشان در اين دعوى اندك بودند و در اولين بار كه جنگ برايشان حتمى شد فرار كردند و در بار دوم سر اعتراض بر طالوت را باز نمودند، بار سوم از آن نهرى كه مامور بودند ننوشند، نوشيدند و بار چهارم به طالوت گفتند ما حريف جالوت و لشگر او نمى شويم؛ مع ذلك خدا ياريشان كرد و بر دشمن پيروزيشان داد. دشمن را به اذن خدا فرارى دادند. داوود، جالوت را به قتل رساند و ملك و سلطنت در بنى اسرائيل مستقر گرديد و حيات از دست رفته آنان دو باره به ايشان بازگشت و بار ديگر سيادت و قوت خود را باز يافتند. همه اين موفقيت ها جز به خاطر آن كلامى كه ايمان و تقوا به زبانشان انداخت نبود، و آن كلام اين بود كه وقتى با جالوت و لشگرش برخوردند گفتند: « ربنا افرغ علينا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا على القوم الكافرين!»

اين ماجرا عبرتى است كه اگر همه مؤمنينى كه در هر عصر مى آيند آن را نصب العين خود قرار داده و راه گذشتگان صالح را پيش بگيرند، بر دشمنان خود غلبه خواهند كرد، البته مادام كه مؤمن باشند!

قبل از آغاز اين داستان خداي تعالي فرمود:

« وَ قَتِلُوا فى سبِيلِ اللَّهِ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ سمِيعٌ عَلِيمٌ!»

« در راه خدا كارزار كنيد و بدانيد كه خدا شنوا و دانا است!» (244/بقره)

ص:240

اين آيه كه جهاد را واجب مى كند، مى بينيم خداي تعالي اين فريضه را در اين آيه و ساير موارد از كلامش مقيد به قيد« سبيل الله» كرده و اين براى آن است كه به گمان كسى در نيايد و كسى خيال نكند كه اين وظيفه دينى مهم، صرفا براى اين تشريع شده كه امتى بر ساير مردم تسلط پيدا كرده و اراضى آنان را ضميمه اراضى خود كند، همانطور كه نويسندگان تمدن اسلام( چه جامعه شناسان و چه غير ايشان) همينطور خيال كرده اند، و حال آنكه چنين نيست و قيد فى سبيل الله مى فهماند كه منظور از تشريع جهاد در اسلام، براى اين است كه دين الهى كه مايه صلاح دنيا و آخرت مردم است، در عالم سلطه يابد.

« وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ سمِيعٌ عَلِيم !» اين جمله، به مؤمنين هشدار مى دهد از اين كه در اين سير خود، قدمى بر خلاف دستور خدا و رسول او بردارند و كلمه اى در مخالفت با آنها (خدا و رسول او) بگويند، و حتى نفاقى در دل مرتكب شوند، آنطور كه بنى اسرائيل كردند، آن زمان كه در باره طالوت به پيامبرشان اعتراض كردند، كه او چگونه مى تواند بر ما سلطنت كند و يا گفتند:« لا طاقة لنا اليوم بجالوت و جنوده... !» و هنگامى كه جنگ بر آنان واجب شد، سستى به خرج دادند و پشت به جنگ كردند، و آن زمان كه واجب شد تا از نهر آب ننوشند مخالفت نموده و فرمان طالوت را اطاعت نكردند.

نقل گفتمان

« ا لم تر الى الملا من بنى اسرائيل ...،» كلمه ملاء بطورى كه گفته اند به معناى جماعتى از مردم است كه بر يك نظريه اتفاق كرده اند و اگر چنين جمعيتى را ملاء ناميدند براى اين است كه عظمت و ابهتشان چشم بيننده را پر مى كند.

چنين جمعيتى از بزرگان بنى اسرائيل به پيامبر خود گفتند: پادشاهى براى ما معين كن تا در تحت فرمانش در راه خدا بجنگيم!

از سياق بر مى آيد كه پادشاهى كه تا آن روز بر آنان تسلط داشته همان جالوت بوده، كه در آنان به روشى رفتار كرده بود كه همه شؤون حياتى و استقلال و خانه و فرزند را از دست داده بودند. اين گرفتارى بعد از نجاتشان از شر آل فرعون بود، كه شكنجه شان مى كردند و خدا موسى عليه السلام را بر آنان مبعوث كرد و بر آنان ولايت و سرپرستى داد و بعد از موسى ولايت ايشان را به اوصياى موسى وا گذاشت. بعد از اين دوره ها بود كه گرفتار ديو جالوت شدند. وقتى ظلم جالوت به ايشان شدت يافت و فشار از طرف دستگاه جالوت بر ايشان زياد شد، قواى باطنشان كه رو به خمود گذاشته بود، بيدار شد و تعصب توسرى خورده و ضعيفشان زنده گشت، در اينجا بود كه بزرگان قوم از پيامبرشان درخواست مى كنند پادشاهى برايشان برگزيند تا به وسيله او اختلافات داخلى

ص:241

خود را برطرف نموده و قوايشان را تمركز دهند و در تحت فرمان آن پادشاه، در راه خدا كارزار كنند.

« قال هل عسيتم ان كتب عليكم القتال الا تقاتلوا...!» در پاسخشان از ايشان پرسيد، آيا اگر چنين فرماندهى معين شود احتمال آن را مى دهيد كه نافرمانيش كنيد؟

معلوم مى شود خداى تعالى به او خبر داده كه اينها فردا كه صاحب فرمانده شدند از او اطاعت نخواهند كرد و فرار خواهند نمود!

گفتند: چه جهت دارد كه ما در راه خدا قتال نكنيم؟ با اينكه از وطن و فرزند خود بيرون شده ايم...!

« و قال لهم نبيهم: ان الله قد بعث لكم طالوت ملكا- پيغمبرشان به آنان گفت: خدا طالوت را به پادشاهى شما نصب كرد...! » اين آيه شريفه پاسخ پيامبر ايشان است. اگر وى تعيين فرماندهى را به خداى تعالى نسبت داده، خواسته است بنى اسرائيل را متوجه اشتباهشان كند، كه تعيين فرماندهى را به پيامبرشان نسبت دادند، و گفتند: تو يك پادشاه فرمانده براى ما معين كن و نگفتند: از خدا در خواست كن فرماندهى براى ما معين كند و قتال را بر ما واجب سازد .

« قالوا: انى يكون له الملك علينا و نحن احق بالملك منه و لم يؤت سعة من المال...؟- گفتند: از كجا وى را بر ما سلطنت باشد كه ما به شاهى از او سزاوارتريم چون او مال فراوانى ندارد...؟ »

به محض اين كه آن جناب نام آن فرمانده را برد و فهماند كه او طالوت است باعث شد كه از دو جهت اعتراض كنند، كه اين دو جهت به نظر آنان با سلطنت طالوت منافات داشته و خداى تعالى يكى از آن دو جهت را از ايشان حكايت كرده كه گفتند:« انى يكون له الملك علينا و نحن احق بالملك منه ... ؟» و معلوم است كه اين اعتراض كه به پيامبرشان كردند و در آن هيچ دليلى بر اين كه طالوت، شايستگى سلطنت ندارد و خود آنان سزاوارترند، نياوردند.

گفتارى بوده كه احتياج به استدلال نداشته يعنى دليلش امر روشنى بوده و آن امر روشن جز اين نمى تواند باشد كه بيت نبوت و بيت سلطنت دو بيت و دو دودمان بوده در بنى اسرائيل كه اهل آن دودمان همواره به آن فخر مى كرده اند و طالوت از هيچ يك از اين دو بيت دو خاندان نبود و به عبارتى ديگر طالوت نه از خاندان سلطنت بود و نه از خاندان نبوت، به همين جهت گفتند:

- او كجا و سلطنت كجا؟ خود ما سزاوارتر به سلطنت هستيم تا او، چون هم از دودمان نبوتيم و هم از دودمان سلطنت، و خدائى كه ما را شايسته چنين افتخارى

ص:242

دانسته، چگونه راضى مى شود آن را به ديگرى انتقال دهد؟

اين گفتار يك ريشه اعتقادى داشته و گرنه ظاهرا اعتراضى بسيار بيجا است.

ريشه اين گفتار اين است كه يهود معتقد بودند كه در كار خدا بداء، نسخ و تغيير نيست، و اين سه از خدا محال است، پيامبرشان در پاسخ فرموده:« ان الله اصطفيه عليكم - خدا او را بر شما ترجيح داده است!»

اين يكى از دو جهت اعتراض بنى اسرائيل بود.

جهت ديگرى كه آن نيز به نظر ايشان منافات با سلطنت طالوت داشته همان است كه در جمله:« و لم يؤت سعة من المال...!» آمده، چون طالوت مردى فقير بوده و به نظر بنى اسرائيل سلطان بايد مردى توانگر باشد، پيامبر آنان به اين هم جواب داده به اين كه:« و زاده بسطة فى العلم و الجسم!» يعنى سلطنت پول نمى خواهد، بلكه نيروى فكرى و جسمى مى خواهد، كه طالوت هر دو را بيش از شما دارد!

« قال ان الله اصطفيه عليكم و زاده بسطة فى العلم و الجسم!» اين كلام، جواب به هر دو اعتراض بنى اسرائيل است.

اما اعتراضشان به اينكه خودشان سزاوارتر به ملك و سلطنت هستند چون داراى شرافت دودمانند، جوابش اين است كه وقتى خداى تعالى طالوت را براى سلطنت انتخاب كند قهرا او و دودمان او شرافتى پيدا مى كند ما فوق شرافت ساير افراد بنى اسرائيل و ساير دودمانهاى آن، چون فضيلت همواره تابع تفضيل خداى تعالى است، هر كه را او برتر بداند، برتر است!

و اما اعتراض دوم آنها كه ملاك پادشاه شدن پول است جوابش را داد به اين كه سلطنت الهيه براى همين است كه ديگر پول دارى ملاك برترى قرار نگيرد. سلطنت و استقرار حكومت در جامعه اى از مردم، تنها و تنها براى اين است كه اراده هاى متفرق مردم كه با نداشتن حكومت همه به هدر مى رفت، در استقرار حكومت همه يك جا متمركز شود، يعنى همه تابع اراده مسلمانان گردد و تمامى زمام ها و اختيارات به يك زمام وصل شده و سرنخ همه اختيارات به دست يك نفر بيفتد و در نتيجه هر فرد از افراد جامعه به راه كمالى كه خود لايق آن است بيفتد و در اين راه تكامل احدى مزاحم فردى ديگر نشود و هيچ فردى بدون داشتن حق( و فقط به خاطر داشتن ثروت يا قدرت) جلو نيفتد، و فردى ديگر فقط به خاطر نداشتن ثروت عقب نماند.

سخن كوتاه اين كه: غرض از تشكيل ملك و حكومت اين است كه صاحب حكومت امور جامعه را طورى تدبير كند كه هر فردى از افراد جامعه به كمال لايق خود برسد و كسى و چيزى مانع پيشرفتش نگردد. براى چنين حكومت چيزى كه لازم است

ص:243

داشتن دو سرمايه است: يكى علم به تمامى مصالح حيات جامعه و مفاسد آن، دوم داشتن قدرت جسمى بر اجراى آنچه كه صلاح جامعه مى داند و اين دو در طالوت هست: « و زاده بسطة فى العلم و الجسم!» و اما مساله پول دارى، اگر كسى آن را هم دخيل در اين مساله بداند و از اركان اين كار بشمارد، از جهل و بى خبرى است!

پيامبر اسرائيلى سپس هر دو پاسخ را يك جا و به صورت يك دليل در آورده و مى گويد: « و الله يؤتى ملكه من يشاء!» و خلاصه آن اين است كه ملك تنها از آن خدا است و احدى را در آن نصيبى نيست، مگر آن مقدارى كه خدا به هر كسى داده باشد و در آن هم با اين كه تمليكش كرده باز خود او مالك است!

خوب وقتى داستان از اين قرار باشد پس خداى تعالى در ملكش هر جور بخواهد و اراده كند تصرف مى كند و احدى قادر نيست بگويد چرا و به چه جهت؟ يعنى كسى را نمى رسد كه از علت تصرف خدا پرسش كند، براى اين كه تنها خداى تعالى سبب مطلق است. كسى قادر نيست كه از متمم عليت و ابزار كار او بپرسد، براى اين كه خداى تعالى خودش به تنهائى سبب تام است، او نيازى به متمم ندارد!

پس ديگر جاى اين سؤال نيست كه چرا ملك و سلطنت را از دودمانى به دودمان ديگر منتقل كرد؟ يا چرا آنرا به كسى داد كه اسباب ظاهرى و ابزار آن كه همان ثروت و نفرات باشد ندارد؟

افعال خداى سبحان حكيمانه و داراى مصلحت است و در عين حال باري تعالى محكوم و مقهور مصالح نيست. ايتاء و افاضه الهيه هر چند كه به هر جور كه او بخواهد و به هر كس كه اراده كند صورت مى گيرد، الا اين كه در عين حال بطور بيهوده و گزاف و بدون حكمت و رعايت مصالح صورت نمى گيرد!

مقصود ما از اين كه مى گوئيم خداى تعالى هر چه بخواهد مى كند و ملك را به هر كس كه بخواهد مى دهد و از اين قبيل مطالب، اين نيست كه خدا در كارهايش جانب مصلحت را رعايت نمى كند و يا خدا كارى را كه مى كند نظير تيرى است كه به تاريكى بيندازد، اگر تصادفا مطابق مصلحت صورت بگيرد كه گرفته و اگر نگيرد جزافى مى شود و محذورى هم پيش نمى آيد براى اينكه ملك، ملك او است، هر چه بخواهد مى كند، نه منظور ما اين نيست زيرا كه اين را ادله دينى و براهين عقلى باطل مى كند. اين معنا را هم ظواهر دينى باطل مى داند و هم براهين عقلى.

بلكه مقصود ما اين است كه خداى سبحان از آنجا كه هر خلق و امرى به او بازگشت دارد قهرا مصالح و جهات خير هم، مانند ساير موجودات مخلوق او هستند پس اگر مى گوئيم خدا هر كارى را طبق مصلحت انجام مى دهد معنايش اين نيست كه در

ص:244

كارهاى خود مقهور مصلحت و محكوم به حكم آن است، بر خلاف ما كه در كارهايمان محكوم به آنيم، پس وقتى خداى سبحان كارى مى كند يا خلقى مى آفريند( و جز خوب و جميل نمى كند،) قهرا فعل او داراى مصلحت است و صلاح بندگانش در آن رعايت شده، و در عين حال محكوم و مقهور مصلحت هم نيست!

« وَ قَالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ إِنَّ ءَايَةَ مُلْكهِ أَن يَأْتِيَكمُ التَّابُوت فِيهِ سكينَةٌ مِّن رَّبِّكمْ وَ بَقِيَّةٌ مِّمَّا تَرَك ءَالُ مُوسى وَ ءَالُ هَرُونَ تحْمِلُهُ الْمَلَئكَةُ إِنَّ فى ذَلِك لاَيَةً لَّكمْ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ !»

« و نيز به ايشان گفت نشانه پادشاهى وى اين است كه صندوق معروف دوباره به شما بر مى گردد تا آرامشى از پروردگارتان باشد و باقى مانده اى از آنچه خدا به خاندان موسى و هارون داده بود در آن است فرشتگان آن را حمل مى كنند كه در اين نشانه براى شما عبرتى هست اگر ايمان داشته باشيد!»

سياق اول آيه دلالت دارد بر اين كه بنى اسرائيل از پيامبرشان پرسيده بودند كه نشانى صدق گفتار تو چيست؟ از كجا بدانيم اين كه مى گوئى: خداى تعالى طالوت را ملك و فرمانده شما كرده، راست است؟ و آيه بالا از آن جواب مي دهد.

« ... و همين كه طالوت سپاهيان را بيرون برد گفت خدا شما را با نهرى امتحان كند، هر كه از آن بنوشد از من نيست و هر كس از آن ننوشد از من است مگر آن كس كه با مشت خود كفى بردارد و لبى تر كند و از آن همه لشگر به جز اندكى، همه نوشيدند...!»

كلمه جند به معناى مجتمعى انبوه است، چه از انسان و چه از هر چيز ديگر و اگر لشگر را جند ناميده اند به خاطر همين است كه جمعيتى متراكم هستند. اگر در آيه مورد بحث، كلمه « جنود» آورده، براى اين بوده كه بفهماند جمعيت بنى اسرائيل كثرت قابل ملاحظه اى داشتند، با اين كه به حكم جملات بعدى همين آيه، مؤمنين واقعى آنان، بعد از عبور از نهر اندك بودند( و اين ملاكى دست مى دهد كه در سختى ها هميشه مؤمنين پايدار مى مانند!)

در مجموع اين گفتار اشاره اى است به يك حقيقت كه از سراپاى اين داستان استفاده مى شود و آن اين است كه خداى تعالى قادر است عده اى بسيار قليل و از نظر روحيه مردمى ناهماهنگ را بر لشكرى بسيار زياد يارى دهد. توضيح اين كه تمامى بنى اسرائيل از پيامبر خود درخواست فرماندهى كردند، و همگى پيمان محكم بستند كه آن فرمانده را نافرمانى نكنند. كثرت جمعيت آنان آنقدر بود كه بعد از تخلف جمعيت بسيارى از آنان از شركت در جنگ، تازه باقى مانده آنان جنودى بودند و اين جنود هم در

ص:245

امتحان آب نهر كه داستانش مى آيد كه اكثرشان رفوزه و مردود شدند و به جز اندكى از آنان در آن امتحان پيروز نشدند و تازه آن عده اندك هم هماهنگ نبودند، بخاطر اين كه بعضى از آنان يك مشت آب خوردند و معلوم شد كه دچار نفاق هستند! پس در حقيقت آنچه باقى ماند، اندكى از اندك بود، در عين حال پيروزى نصيب آن اندك شد، چون ايمان داشتند و در برابر لشكر بسيار انبوه جالوت صبر كردند.

آيه شريفه خواسته است لشكريان طالوت را با دو آزمايش به سه طائفه تقسيم كند:

اول- آنهائى كه از طالوت نبودند چون از نهر نوشيدند.

دوم- آنهائى كه از وى بودند چون از نهر ننوشيدند.

سوم- آنهائى كه مردد بودند و وضعشان در آزمايش نهر معلوم نشد، چون مشتى آب برداشتند و نوشيدند و آزمايشى ديگر وصفشان را روشن مى كند. آن اين است كه اگر در حال جنگ به خدا اعتماد نموده، در برابر دشمن مقاومت كنند از طالوت خواهند شد، و اگر دچار قلق و اضطراب شوند، از طائفه دوم خواهند گرديد!

« فَلَمَّا جَاوَزَهُ هُوَ وَ الَّذِينَ ءَامَنُوا مَعَهُ قَالُوا لا طاقَةَ لَنَا الْيَوْمَ بِجَالُوت وَ جُنُودِهِ قَالَ الَّذِينَ يَظنُّونَ أَنَّهُم مُّلَقُوا اللَّهِ كم مِّن فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَت فِئَةً كثِيرَةَ بِإِذْنِ اللَّهِ وَ اللَّهُ مَعَ الصبرِين!» و همين كه او با كسانى كه ايمان داشتند از نهر بگذشت گفتند امروزه ما را طاقت جالوت و سپاهيان وى نيست!

آنها كه يقين داشتند به پيشگاه پروردگار خويش مى روند گفتند:

- چه بسيار شده كه گروهى اندك به خواست خدا بر گروهى بسيار غلبه كرده اند و خدا پشتيبان صابران است!»

دقت در اين آيات مى رساند كه گويندگان اين سخن كه:« لا طاقة لنا ...!» همان طائفه سوم بودند كه با مشت خود آب برداشتند و پاسخ دهندگان به ايشان همانهائى بودند كه اصلا آب ننوشيدند. آيه شريفه از آنان تعبير كرده به:« الذين يظنون انهم ملاقوا الله!» و چون نمى توانيم كلمه ظن را در باره آنان به معناى پنداشتن بگيريم، ناگزير بايد بگوئيم يا به معناى يقين است و يا كنايه از خشوع است.

اين طائفه ممكن بود در پاسخ بگويند: غلبه جمعيتى اندك بر جمعيتى بسيار امر محالى نيست بلكه با اذن خدا امرى است ممكن، ولى اينطور نگفتند بلكه براى اينكه طرف را بهتر قانع كنند، قاطع تر جواب دادند، و از حوادثى كه در جاهاى ديگر اتفاق افتاده خبر داده و گفتند: چه بسيار اندك ها كه بر بسيارها غالب شدند!

« وَ لَمَّا بَرَزُوا لِجَالُوت وَ جُنُودِهِ قَالُوا:

ص:246

- رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَيْنَا صبراً وَ ثَبِّت أَقْدَامَنَا وَ انصرْنَا عَلى الْقَوْمِ الْكفِرِينَ!»

« و چون با جالوت و سپاهيانش روبرو شدند گفتند:

- پروردگارا صبرى به ما ده و قدمهايمان را استوار ساز و بر گروه كافران پيروزمان گردان!»

كلمه افرغ به معناى ريخته گرى است، يعنى فلز آب شده اى را در قالب بريزند، و منظور از آن در اينجا اين است كه خداى تعالى صبر را در دل آنان و به قدر ظرفيت دلهايشان بريزد!

پس در حقيقت اين تعبير، استعاره از كنايه لطيفى است و همچنين تثبيت اقدام كنايه است از اين كه ايشان را در جهاد ثابت قدم كند تا فرار نكنند!

« پس به خواست خدا شكستشان دادند و داود جالوت را بكشت و خدايش پادشاهى و فرزانگى بداد و آنچه مى خواست به او بياموخت، اگر بعض مردم را به بعضى ديگر دفع نمى كرد زمين تباه مى شد ولى خدا با اهل جهان صاحب كرم است!»

بحثي در تباه شدن زمين!

« وَ لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النَّاس بَعْضهُم بِبَعْضٍ لَّفَسدَتِ الأَرْض...!»

« اگر خدا بعض مردم را به بعضى ديگر دفع نمى كرد زمين تباه مى شد...!»

همه مى دانند كه منظور از فساد زمين، فساد سكنه زمين است، يعنى فساد اجتماع انسانى، البته اگر به دنبال فساد اجتماع، خود كره زمين هم فاسد شود، اين فساد به تبع منظور آيه مى شود، نه بالذات، اين خود يكى از حقايق علمى است كه قرآن از آن پرده بردارى كرده است .

توضيح اين كه: سعادت نوع بشر به حد كمال نمى رسد مگر به اجتماع و تعاون، معلوم است كه اجتماع و تعاون تمام نمى شود مگر وقتى كه وحدتى در ساختمان اجتماع پديد آيد و اعضاى اجتماع و اجزاى آن با يكديگر متحد شوند، بطورى كه تمامى افراد اجتماع چون تن واحد شوند، همه هماهنگ با يك جان و يك تن فعل و انفعال داشته باشند و وحدت اجتماعى و محل و مركب اين وحدت، كه عبارت است از اجتماع افراد نوع، حالى شبيه به حال وحدت اجتماعى عالم مشهود و محل آن دارد.

فطرى بودن دفع و غلبه اختصاص به مورد دفاع مشروع ندارد، بلكه شامل همه انحاء دفاع مى شود، چه آنجا كه دفاع به عدل و از حقى مشروع باشد و چه به ظلم و از حقى خيالى و نامشروع، چون اگر از يك اصل مسلم و فطرى سرچشمه نمى گرفت هرگز از او سر نمى زد، نه مشروع و بر حقش و نه غير آن، براى اين كه اعمال آدمى همه مستند

ص:247

به فطرت او است، پس اگر فطرتى مشترك ميان مؤمن و كافر نبود معنا نداشت كه تنها مؤمنين به داشتن فطرتى اختصاص يابند و اعمال خود را بر آن اصل فطرى پايه گذارى كنند .

اين اصل فطرى است كه بشر در ايجاد اصل اجتماع آن را مورد استفاده قرار داده، و بعد از آنكه اجتماع را به وسيله آن تشكيل داد باز به وسيله آن، اراده خود را بر غير، تحميل كرده و به ظلم و طغيان آنچه در دست غير بود تملك كرد، و نيز به وسيله همين اصل فطرى آنچه ظالم و طاغى از دست او ربوده بود، به خود باز گردانيد و نيز به وسيله همين اصل است كه حق را بعد از آنكه به خاطر جهل در بين مردم مرده بود احيا كرد و سعادتشان را تحميلشان نمود، پس مساله دفاع، اصلى است فطرى كه بهره مندى بشر از آن از يك بعد و دو بعد نيست.

شايد همين حقيقتى كه ما خاطر نشان كرديم، منظور از آيه زير باشد:

« وَ لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الْأَرْضُ!

وَ لكِنَّ اللَّهَ ذُو فَضْلٍ عَلَى الْعالَمين!»

« و اگر اين چنين نبود كه خدا برخى را به وسيله بعضى ديگر دفع مى كند، هر آينه زمين (و آنچه در اوست،) فاسد و تباه مى شد،

ليكن خدا بر جهانيان داراى فضل و رحمت است!» باشد.

مؤيد اين احتمال ذيل آيه است كه مى فرمايد:

« و لكن الله ذو فضل على العالمين!»

(1)

تفسير و تحليل گفتمان هاي ذوالقرنين

ذوالقرنين در مشرق و مغرب زمين،گفتمان او با اقوام مختلف


1- الميزان ج : 2 ص : 430

ص:248

« وَ يَسئَلُونَك عَن ذِى الْقَرْنَينِ قُلْ سأَتْلُوا عَلَيْكُم مِّنْهُ ذِكراً...!»

« از تو از ذو القرنين پرسند،»

« بگو: براى شما از او خبرى خواهم خواند!»

« ما به او در زمين تمكين داديم و از هر چيز وسيله اى عطا كرديم!»

« پس راهى را تعقيب كرد،»

« چون به غروبگاه آفتاب رسيد آن را ديد كه در چشمه اى گل آلود فرو مى رود و نزديك چشمه گروهى را يافت،»

« گفتيم: اى ذو القرنين يا عذاب مى كنى يا ميان آن طريقه اى نيكو پيش مى گيرى؟»

« گفت: هر كه ستم كند زود باشد كه عذابش كنيم و پس از آن سوى پروردگارش برند و سخت عذابش كند!»

« و هر كه ايمان آورد و كار شايسته كند پاداش نيك دارد و او را فرمان خويش كارى آسان گوييم!»

« و آنگاه راهى را دنبال كرد،»

« تا به طلوع گاه خورشيد رسيد و آن را ديد كه بر قومى طلوع مى كند كه ايشان را در مقابل آفتاب پوششى نداده ايم،»

« چنين بود، و ما از آن چيزها كه نزد وى بود به طور كامل خبر داشتيم!»

(82تا91/كهف)

اين آيات راجع به داستان ذو القرنين است و در خلال آن پيشگويى هايى از قرآن نيز به چشم مى خورد.

ص:249

« انا مكنا له فى الارض و اتيناه من كل شى ء سببا!» اين جمله منتى است از خداى تعالى كه بر ذو القرنين مى گذارد و با بليغ ترين بيان امر او را بزرگ مى شمارد! نمونه هايى خداوند تعالى از سيره و عمل و گفتار او نقل مى كند كه مملو از حكمت و قدرت است.

« فاتبع سببا،» يعني وسيله اى تهيه كرد كه با آن به طرف مغرب آفتاب سير كند و كرد. مراد از مغرب آفتاب، آخر معموره آن روز از ناحيه غرب است، به دليل اين كه مى فرمايد: نزد آن مردمى را يافت.

مقصود از اين كه فرمود آفتاب را يافت كه در دريائى لجن دار غروب مى كرد اين است كه به ساحل دريايى رسيد كه ديگر ماوراى آن خشكى اميد نمى رفت و چنين به نظر مى رسيد كه آفتاب در دريا غروب مى كند چون انتهاى افق بر دريا منطبق است.

« قلنا يا ذا القرنين اما ان تعذب و اما ان تتخذ فيهم حسنا؟» قول منسوب به خداى عز و جل در قرآن كريم، در وحى نبوى و در ابلاغ به وسيله وحى استعمال مى شود. جمله « قلنا يا ذا القرنين ...!» دلالت ندارد بر اين كه ذى القرنين پيغمبرى بوده كه به وى وحى مى شده، چون قول خدا اعم از وحى مختص به نبوت است. جمله: « ثم يرد الى ربه فيعذبه ...!» از آنجا كه نسبت به خداى تعالى در سياق غيبت آمده خالى از اشعار به اين معنا نيست كه مكالمه خدا با ذو القرنين به توسط پيغمبرى كه همراه وى بوده صورت گرفته و در حقيقت سلطنت از او نظير سلطنت طالوت در بنى اسرائيل بوده كه با اشاره پيغمبر معاصرش و هدايت او كار مى كرده است.

« اما ان تعذب و اما ان تتخذ فيهم حسنا - يعنى يا اين قوم را شكنجه كن و يا در آنان به رفتار نيكويى سلوك نما!» ما از او پرسش كرديم كه با اينان چه معامله اى مى خواهى بكنى، حال كه برايشان مسلط شده اى از عذاب و احسان كدام يك را در باره آنان اختيار مى كنى؟ او در جواب گفته است ستمكاران ايشان را عذاب مى كنيم، سپس وقتى كه به سوى پروردگار خويش بازگردند او عذاب نكر به ايشان مى دهد و ما به مؤمن صالح احسان نموده و به آنچه مايه رفاه او است تكليفش مى كنيم!

اين بدان جهت است كه همه آنان ظالم نبودند و معلوم است كه مردمى كه وضعشان چنين باشد تعميم عذاب در باره شان صحيح نيست، بخلاف تعميم احسان كه مى شود هم صالح قومى را احسان كرد و هم طالحشان را .

« ثم اتبع سببا حتى اذا بلغ مطلع الشمس...، » يعنى در آنجا وسائلى براى سفر تهيه ديد و به سوى مشرق حركت كرد تا به صحرائى از طرف مشرق رسيد و ديد كه آفتاب بر قومى طلوع مى كند كه براى آنان وسيله پوششى از آن قرار نداديم.

ص:250

منظور از ستر آن چيزى است كه آدمى با آن خود را از آفتاب مى پوشاند و پنهان مى كند، مانند ساختمان و لباس و يا خصوص ساختمان، يعنى مردمى بودند كه روى خاك زندگى مى كردند و خانه اى كه در آن پناهنده شوند و خود را از حرارت آفتاب پنهان كنند نداشتند و نيز عريان بودند و لباسى هم بر تن نداشتند.

اگر لباس و بنا را به خدا نسبت داد و فرموده: ما براى آنان وسيله پوششى از آن قرار نداديم اشاره است به اين كه مردم مذكور هنوز به اين حد از تمدن نرسيده بودند كه بفهمند خانه و لباسى هم لازم است و هنوز علم ساختمان كردن و خيمه زدن و لباس بافتن و دوختن را نداشتند.

« كذلك و قد احطنا بما لديه خبرا،» ظاهرا احاطه علمى خدا به آنچه نزد وى صورت مى گرفت كنايه باشد از اين كه آنچه كه تصميم مى گرفت و هر راهى را كه مى رفت به هدايت خدا و امر او بود و در هيچ امرى اقدام نمى نمود مگر به هدايتى كه با آن مهتدى شده و به امرى كه به آن مامور گشته بود.

(1)

گفتمان ها در ساخت سد مانع حمله يأجوج و مأجوج

« ثمَّ أَتْبَعَ سبَباً،»

« حَتى إِذَا بَلَغَ بَينَ السدَّيْنِ وَجَدَ مِن دُونِهِمَا قَوْماً لا يَكادُونَ يَفْقَهُونَ قَوْلاً،»

« قَالُوا يَذَا الْقَرْنَينِ إِنَّ يَأْجُوجَ وَ مَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ فى الأَرْضِ فَهَلْ نجْعَلُ لَك خَرْجاً عَلى أَن تجْعَلَ بَيْنَنَا وَ بَيْنَهُمْ سدًّا...!»

« آنگاه راهى را دنبال كرد،»

« تا وقتى ميان دو كوه رسيد مقابل آن قومى را يافت كه سخن نمى فهميدند،»

« گفتند: اى ذو القرنين ياجوج و ماجوج در اين سرزمين تباهكارند آيا براى تو خراجى مقرر داريم كه ميان ما و آنها سدى بنا كنى!»

« گفت: آن چيزها كه پروردگارم مرا تمكن آن را داده بهتر است مرا به نيرو كمك دهيد تا ميان شما و آنها حائلى كنم!»

« قطعات آهن پيش من آريد تا چون ميان دو ديواره پر شد گفت:

-بدميد! تا آن را بگداخت گفت:

-روى گداخته نزد من آريد تا بر آن بريزم!»

« پس نتوانستند بر آن بالا روند و نتوانستند آن را نقب زنند!»

« گفت: اين رحمتى از جانب پروردگار من است و چون وعده پروردگارم بيايد آن را


1- الميزان ج : 13 ص : 496

ص:251

هموار سازد و وعده پروردگارم درست است!»

« در آن روز بگذاريمشان كه چون موج در هم شوند و در صور دميده شود و جمعشان كنيم جمع كامل !»

« آن روز جهنم را كاملا به كافران نشان دهيم!»

« همان كسان كه ديدگانشان از ياد من در پرده بوده و شنيدن نمى توانسته اند!»

« مگر كسانى كه كافرند پندارند كه سواى من بندگان مرا خدايان توانند گرفت كه ما جهنم را براى كافران محل فرود آمدنى آماده كرده ايم!» (92تا 102/كهف)

جمله « وجد من دونهما قوما لا يكادون يفقهون قولا،» كنايه از سادگى و بساطت فهم قومي است كه نزد آن كوه بودند.

« قالوا يا ذا القرنين ان ياجوج و ماجوج مفسدون...!» ظاهر اين است كه گويندگان اين حرف همان قومى باشند كه ذو القرنين آنان را در نزديكى دو كوه بيافت.

ياجوج و ماجوج دو طائفه از مردم بودند كه از پشت آن كوه به اين مردم حمله مى كردند و قتل عام و غارت راه انداخته يا اسير مى نمودند.

« فهل نجعل لك خرجا...؟» قوم مذكور پيشنهاد كردند كه مالى را از ايشان بگيرد و ميان آنان و ياجوج و ماجوج سدى ببندد كه مانع از تجاوز آنان بشود.

« قال ما مكنى فيه ربى خير فاعينونى بقوة اجعل بينكم و بينهم ردما!» اين كه فرمود: آن مكنتى كه خدا به من داده بهتر است براى افاده استغناء ذو القرنين از كمك مادى ايشان است كه خود پيشنهادش را كردند.

مى خواهد بفرمايد: ذو القرنين گفت آن مكنتى كه خدا به من داده و آن وسعت و قدرت كه خدا به من ارزانى داشته از مالى كه شما وعده مى دهيد بهتر است و من به آن احتياج ندارم! « فاعينونى بقوة ...!» من از شما خرج نمى خواهم و اما سدى كه خواستيد اگر بخواهيد بسازم بايد كمك انسانيم كنيد، يعنى كارگر و مصالح ساختمانى بياوريد، تا آن را بسازم - از مصالح آن آهن و قطر و نفخ با دميدن را نام برده است .

« اتونى زبر الحديد ... !» يعنى بياوريد برايم قطعه هاى آهن را تا در سد به كار ببرم. اين آوردن آهن همان قوتى بود كه از ايشان خواست. و اگر تنها آهن را از ميان مصالح سد سازى ذكر كرده و مثلا اسمى از سنگ نياورده بدين جهت بوده كه ركن سد سازى و استحكام بناى آن موقوف بر آهن است.

« حتى اذا ساوى بين الصدفين قال انفخوا ...!» او را به قوه و نيرو مدد كرده و آنچه خواسته بود برايش آوردند، پس سد را برايشان بنا كرده بالا برد تا ميان دو كوه را پر كرد و گفت حالا در آن بدميد! مقصود اين است كه دم هاى آهنگرى را بالاى سد نصب

ص:252

كنند، تا آهن هاى داخل سد را گرم نمايند و سرب ذوب شده را در لابلاى آن بريزند.

« قال اتونى افرغ عليه قطرا ...!» يعنى براى من قطر( قير) بياوريد تا ذوب نموده روى آن بريزم و لابلاى آن را پر كنم، تا سدى تو پر شود و چيزى در آن نفوذ نكند.

« فما اسطاعوا ان يظهروه و ما استطاعوا له نقبا!» يعنى بعد از آن كه سد را ساخت ياجوج و ماجوج نتوانستند به بالاى آن بروند، چون بلند بود و نيز به سبب محكمى نتوانستند آن را سوراخ كنند.

« قال هذا رحمة من ربى...!» ذو القرنين - بعد از بناى سد - گفت: اين سد خود رحمتى از پروردگار من بود، يعنى نعمت و سپرى بود كه خداوند با آن اقوامى از مردم را از شر ياجوج و ماجوج حفظ فرمود.

« فاذا جاء وعد ربى جعله دكاء...!» و اين سد و اين رحمت تا آمدن وعده پروردگار من باقى خواهد ماند، وقتى وعده پروردگار من آمد آن را در هم مى كوبد و با زمين يكسان مى كند!

مقصود از وعده يا وعده اى است كه خداى تعالى در خصوص آن سد داده بوده كه به زودى يعنى در نزديكى هاى قيامت آن را خرد مى كند، در اين صورت وعده مزبور پيشگويى خدا بوده كه ذو القرنين آن را خبر داده.

و يا همان وعده اى است كه خداى تعالى در باره قيام قيامت داده و فرموده: « كوهها همه در هم كوبيده گشته دنيا خراب مى شود!»(47/كهف) هر چه باشد قضيه را با جمله« و كان وعد ربى حقا!» تاكيد فرموده است.

« و تركنا بعضهم يومئذ يموج فى بعض ...!» در آن روز از شدت ترس و اضطراب آنچنان آشفته مى شوند كه دريا در هنگام طوفان آشفته مى شود و مانند آب دريا به روى هم مى ريزند و يكديگر را از خود مى رانند، در نتيجه نظم و آرامش جاى خود را به هرج و مرج مى دهد و پروردگارشان از ايشان اعراض نموده رحمتش شامل حالشان نمى شود و ديگر به اصلاح وضعشان عنايتى نمى كند .

پس اين آيه به منزله تفصيل همان اجمالى است كه ذو القرنين در كلام خود اشاره كرده و گفته بود: « فاذا جاء وعد ربى جعله دكاء!» و نظير تفصيلى است كه در جاى ديگر آمده كه: « حتى اذا فتحت ياجوج و ماجوج و هم من كل حدب ينسلون. و اقترب الوعد الحق فاذا هى شاخصة ابصار الذين كفروا يا ويلنا قد كنا فى غفلة من هذا بل كنا ظالمين- تا وقتى كه راه يأجوج و مأجوج گشوده شود و آنها از هر بلندى بتازند. و آن وعده ى راستين [قيامت] نزديك مى شود و به ناگاه چشمان كسانى كه كافر شدند خيره مى شود و مى گويند: اى واى بر ما كه از اين روز غافل بوديم! بلكه ما ستمگر بوده ايم.» (96و97/انبيا) و

ص:253

بهر تقدير اين جمله از ملاحم يعنى پيشگوييهاى قرآن است.

اين آيه از كلام خداى عز و جل است، نه تتمه كلام ذو القرنين. مقصود از « و نفخ فى الصور!» نفخه دومى قبل از قيامت است كه با آن همه مردگان زنده مى شوند.« و آن روز جهنم را چنان كه بايد بر كافران عرضه مى كنيم!»

« الذين كانت اعينهم فى غطاء عن ذكرى و كانوا لا يستطيعون سمعا!» اين آيه تفسير كافرين است، و آنان همانهايى هستند كه خداوند ميان آنان و ذكرش سدى قرار داده و پرده اى كشيده - و به همين مناسبت بعد از ذكر سد متعرض حال آنان شده - ديدگان ايشان را در پرده اى از ياد خدا كرده و استطاعت شنيدن را از گوششان گرفته در نتيجه راهى كه ميان آنان و حق فاصله بود آن راه كه همان ياد خدا است، بريده شده است!

(1)

تفسير و تحليل گفتمان لقمان حكيم و پسرش

لقمان حكيم، و نقل گفتمان هاي او در قرآن


1- الميزان ج : 13 ص : 503

ص:254

« وَ لَقَدْ ءَاتَيْنَا لُقْمَنَ الحِْكْمَةَ أَنِ اشكُرْ للَّهِ وَ مَن يَشكرْ فَإِنَّمَا يَشكُرُ لِنَفْسِهِ وَ مَن كَفَرَ فَإِنَّ اللَّهَ غَنىٌّ حَمِيدٌ!»

« وَ إِذْ قَالَ لُقْمَنُ لابْنِهِ وَ هُوَ يَعِظهُ يَبُنىَّ لا تُشرِك بِاللَّهِ إِنَّ الشرْك لَظلْمٌ عَظِيمٌ...!»

« به تحقيق لقمان را حكمت داديم ( و چون لازمه حكمت شكر منعم است، به او گفتيم: ) خدا را سپاس بدار! و هر كس سپاس بدارد به نفع خود سپاس مى دارد، و هر كه كفران كند( دود كفرانش به چشم خودش مى رود،) چون خدا بى نياز است( از شكر نكردن خلق متضرر نمى شود!» و نيز ستوده است ( چه شكرش بگزارند و چه كفرانش كنند!)»

« و آن دم كه لقمان به پسر خويش كه پندش مى داد گفت: اى پسرك من! به خدا شرك ميار ، كه شرك ، ستمى است بزرگ!»

« ما انسان را در مورد پدر و مادرش، مخصوصا مادرش، كه با ناتوانى روز افزون حامل وى بوده، از شير بريدنش تا دو سال طول مى كشد، سفارش كرديم و گفتيم: مرا و پدر و مادرت را سپاس بدار، كه سرانجام به سوى من است!»

« و اگر بكوشند تا چيزى را كه در مورد آن علم ندارى با من شريك كنى اطاعتشان مكن! و در اين دنيا به نيكى همدمشان باش، طريق كسى را كه سوى من بازگشته است پيروى كن كه در آخر بازگشت شما نيز نزد من است، و از اعمالى كه مى كرده ايد خبرتان مى دهيم!»

« اى پسرك من! اگر عمل تو هم وزن دانه خردلى ، آنهم پنهان در دل سنگى ، يا در آسمان يا در زمين باشد ، خدا آن را مى آورد ، كه خدا دقيق و كاردان است!»

« اى پسرك من! نماز به پا دار، امر به معروف و از منكر نهى كن، بر مصائب خويش

ص:255

صبر كن، كه اين از كارهاى مطلوب است!»

« اى پسرك من، از در كبر و نخوت از مردم روى بر مگردان و در زمين چون مردم فرحناك راه مرو ، خدا خودپسندان گردن فراز را دوست نمى دارد!»

« در راه رفتن خويش معتدل باش ، و صوت خود ملايم كن ، كه نامطبوع ترين آوازها آواز خران است!» (12تا 19/لقمان)

در اين آيات اشاره شده به اين كه به لقمان حكمت داده شد و چند حكمت نيز از او در اندرز به فرزندش نقل شده و در قرآن كريم جز در اين سوره نامى از لقمان نيامده و اگر در اين سوره آمده، به خاطر تناسبى است كه داستان سراسر حكمت او با داستان خريدار لهو الحديث داشته، چون اين دو نفر در دو نقطه مقابل هم قرار دارند. يك فرد انسان آن قدر دانا و حكيم است كه كلماتش راهنماى همه مى شود و در مقابل، فرد ديگرى يافت مى شود كه راه خدا را مسخره مى كند و براى گمراه كردن مردم اين در و آن در مى زند تا لهو الحديثى جمع آورى نمايد!

« و لقد آتينا لقمن الحكمة ان اشكر لله ... فان الله غنى حميد!» كلمه حكمت - به طورى كه از موارد استعمالش فهميده مى شود - به معناى معرفت علمى است در حدى كه نافع باشد، پس حكمت حد وسط بين جهل و جربزه است.

« ان اشكر لله !» اين جمله تفسير حكمت دادن به لقمان است و مى خواهد بفرمايد حكمتى كه به لقمان داديم اين بود كه: خدا را شكر بگزارد، چون شكر عبارت است از به كار بردن هر نعمتى در جاى خودش، به طورى كه نعمت ولى نعمت را بهتر وانمود كند، و به كار بردن نعمت به اين نحو محتاج است به اين كه اول منعم و سپس نعمتهايش، بدان جهت كه نعمت اوست شناخته شود، سپس كيفيت به كار بردن در محلش، آن طور كه لطف و انعام او را بهتر وانمود كند شناخته گردد، پس حكمت دادن به لقمان، لقمان را وادار كرد تا اين مراحل را در شكر طى كند، و در حقيقت حكمت دادن به او مستلزم امر به شكر نيز هست!

« و من يشكر فانما يشكر لنفسه و من كفر فان الله غنى حميد!» اين آيه بى نيازى خدا را خاطرنشان مى سازد و مى فرمايد: فايده شكر تنها به خود شاكر عايد مى شود، همچنان كه ضرر كفران هم به خود كفران كننده عايد مى گردد، نه به خدا، چون خدا غنى مطلق است و احتياج به شكر كسى ندارد، و چون حميد و محمود است، چه شكرش بگزارند و چه نگزارند، پس كفران هم به او ضرر نمى رساند .

« و اذ قال لقمن لابنه و هو يعظه يا بنى لا تشرك بالله ان الشرك لظلم عظيم!» عظمت هر عملى به عظمت اثر آن است و عظمت معصيت به عظمت كسى است كه

ص:256

نافرمانى اش مى شود، چون كه مؤاخذه عظيم نيز عظيم است، بنابر اين بزرگترين گناهان و نافرمانى ها نافرمانى خدا است، چون عظمت كبريايى همه از او است و او فوق هر عظمت و كبريايى است، چون خدايى است بى شريك، و بزرگترين نافرمانيهاى او اين است كه برايش شريك قائل شوى!

« ان الشرك لظلم عظيم!» در اين جمله عظمت شرك را مقيد به قيدى با مقايسه با ساير گناهان نكرد، تا بفهماند كه عظمت ظلم شرك آن قدر است كه با هيچ گناه ديگرى قابل قياس نيست!

« و وصينا الانسان بوالديه ... إلى المصير!» اين آيه، جمله معترضه اى است كه در وسط كلمات لقمان قرار گرفته و از كلمات او نيست، و اگر در اينجا واقع شده، براى اين است كه دلالت كند بر وجوب شكر والدين، مانند شكر خدا، بلكه شكر والدين، شكر خدا است، چون منتهى به سفارش و امر خداى تعالى است، پس شكر پدر و مادر عبادت خدا و شكر اوست!

« و ان جاهداك على ان تشرك بى ما ليس لك به علم فلا تطعهما ... كنتم تعملون!» يعنى اگر پدر و مادر به تو اصرار كردند كه چيزى را كه علم بدان ندارى و يا حقيقت آن را نمى شناسى شريك من بگيرى، اطاعتشان مكن و براى من شريكى مگير! مراد از اين كه شريك مفروض حقيقتش نامعلوم است، اين است كه چنين چيزى اصلا وجود ندارد و مجهول مطلقى است كه علم بدان تعلق نمى گيرد، پس برگشت معنا به اين مى شود كه چيزى را كه چيزى نيست شريك من مگير! يعنى به شريكى كه در همه اين عوالم وجود ندارد!

« و صاحبهما فى الدنيا معروفا و اتبع سبيل من اناب الى... !» مى فرمايد: بر انسان واجب است كه در امور دنيوى نه در احكام شرعى كه راه خدا است، با پدر و مادر خود به طور پسنديده و متعارف مصاحبت كند، نه به طور ناشايست، و رعايت حال آن دو را نموده، با رفق و نرمى رفتار نمايد، و جفا و خشونت در حقشان روا ندارد، مشقاتى كه از ناحيه آنان مى بيند تحمل نمايد، چون دنيا بيش از چند روزى گذرا نيست و محروميتهايى كه از ناحيه آن دو مى بيند قابل تحمل است، بخلاف دين، كه نبايد به خاطر پدر و مادر از آن چشم پوشيد، چون راه سعادت ابدى است، پس اگر پدر و مادر از آنهايى باشند كه به خدا رجوع دارند، بايد راه آن دو را پيروى كند و گر نه راه غير آن دو را، كه با خدا انابه دارند.

« ثم الى مرجعكم فانبئكم بما كنتم تعملون!» يعنى اين مطلبى كه گفته شد تكليف و وظيفه دنيايى شما است و سپس چيزى نمى گذرد كه به سوى من بر مى گرديد،

ص:257

آن وقت شما را به حقيقت آنچه مى كرديد آگاه مى كنم و بر حسب كرده هايتان چه خير و چه شر حكم خواهم كرد!

« يا بنى انها ان تك مثقال حبة من خردل فتكن فى صخرة او فى السموات او فى الأرض يات بها الله ...!» مضمون آيه مورد بحث فصل ديگرى از كلام لقمان است، كه مربوط به معاد و حساب اعمال است و معنايش اين است كه اى پسرم! اگر آن خصلتى كه انجام داده اى، چه خير و چه شر، از خردى و كوچكى همسنگ يك دانه خردل باشد و همان عمل خرد و كوچك در شكم صخره اى و يا در هر مكانى از آسمانها و زمين باشد، خدا آن را براى حساب حاضر خواهد كرد، تا بر طبقش جزاء دهد، چون خدا لطيف است و چيزى در اوج آسمانها و جوف زمين و اعماق دريا از علم او پنهان نيست و علم او به تمامى پنهان ها احاطه دارد، خبيرى است كه از كنه موجودات با خبر است!

« يا بنى اقم الصلوة و أمر بالمعروف و انه عن المنكر و اصبر على ما اصابك ان ذلك من عزم الامور!» اين آيه و آيه بعدش جزو گفتار لقمان و مربوط به پاره اى از دستورات راجع به عمل و اخلاق پسنديده است.

از جمله اعمال، نماز است، كه عمود دين است و دنبال آن امر به معروف و نهى از منكر است، و از جمله اخلاق پسنديده صبر در برابر مصائبى است كه به آدمى مى رسد. تنها در اين آيه نيست كه صبر به عنوان عزم الامور ستوده شده، بلكه اين مطلب مكرر در كلام خداى تعالى آمده است.

كلمه عزم به طورى كه راغب گفته عبارت است از تصميم قلبى بر گذراندن و فيصله دادن به كارى، و اگر صبر را كه همان حبس نفس از انجام امرى است، از عزم دانسته، از اين جهت است كه عقد قلبى مادام كه سست نشده و اين گره دل باز نگشته، انسان بر آن امرى كه بر انجامش تصميم گرفته و در دل گره زده است، پا بر جا و بر تصميم خود باقى است، پس كسى كه بر امرى صبر مى كند، حتما در عقد قلبى اش و محافظت بر آن جديت دارد و نمى خواهد كه از آن صرفنظر كند و اين خود از قدرت و شهامت نفس است!

« و لا تصعر خدك للناس و لا تمش فى الأرض مرحا ان الله لا يحب كل مختال فخور!» يعني، روى خود از در تكبر از مردم بر مگردان، و نيز در زمين چون آنان كه بسيار خوشحالند راه مرو، كه خدا دوست نمى دارد كسانى را كه دستخوش خيلاء و كبرند! اگر كبر را خيلاء خوانده اند، بدين جهت است كه آدم متكبر خود را بزرگ خيال مى كند، و چون فضيلت براى خود خيال مى كند، زياد فخر مى فروشد!

« و اقصد فى مشيك و اغضض من صوتك ان انكر الاصوات لصوت الحمير!»

ص:258

يعني، در راه رفتنت ميانه روى را پيش گير، در صدايت كوتاه و ناقص آن را پيشه ساز، كه ناخوش ترين صوت ها صوت خران است، كه در نهايت بلندى است!

(1)

تفسير و تحليل گفتمان دو صاحب باغ

ولايت الهي! راه هاي درك و رسيدن به آن


1- الميزان ج : 16 ص : 319

ص:259

وَ اضرِب لهَُم مَّثَلاً رَّجُلَينِ جَعَلْنَا لأَحَدِهِمَا جَنَّتَينِ مِنْ أَعْنَبٍ وَ حَفَفْنَهُمَا بِنَخْلٍ وَ جَعَلْنَا بَيْنهُمَا زَرْعاً...!»

« براى ايشان مثلى بزن: دو مرد كه يكى را دو باغ داده بوديم از تاكها و آن را به نخل ها احاطه كرده بوديم و ميان آن زرع كرده بوديم!»

« هر دو باغ ميوه خويش را مى داد و به هيچ وجه نقصان نمى يافت و ميان باغها نهرى بشكافتيم!»

« و ميوه ها داشت پس به رفيق خود كه با وى گفتگو مى كرد گفت: من از جهت مال از تو بيشتر و به عده از تو نيرومندترم!»

« و به باغ خود شد در حالى كه ستمگر به نفس خويش بود گفت گمان ندارم كه هيچ وقت اين باغ نابود شود!»

« گمان ندارم رستاخيز به پا شود و اگر به سوى پروردگارم برند سوگند كه در آنجا نيز بهتر از اين خواهم يافت!»

« رفيقش كه با او گفتگو مى كرد گفت: مگر به آنكه تو را از خاك آفريد و آنگاه از نطفه و سپس به صورت مردى بپرداخت كافر شده اى؟»

« ولى او خداى يكتا و پروردگار من است و هيچ كس را با پروردگار خود شريك نمى كنم!»

« چرا وقتى به باغ خويش در آمدى نگفتى هر چه خدا خواهد همان شود كه نيرويى جز به تاييد خدا نيست! اگر مرا بينى كه به مال و فرزند از تو كمترم، »

« باشد كه پروردگارم بهتر از باغ تو به من دهد و به باغ تو از آسمان صاعقه ها فرستد كه زمين باير شود!»

ص:260

« يا آب آن به اعماق فرو رود كه جستن آن ديگر نتوانى!»

« و ميوه هاى آن نابود گشت و بنا كرد دو دست خويش به حسرت آن مالى كه در آن خرج كرده بود زير و رو مى كرد كه تاكها بر جفته ها سقوط كرده بود و مى گفت اى كاش هيچ كس را با پروردگار خويش شريك نپنداشته بودم!»

« و او را غير خدا گروهى نباشد كه يارى اش كنند و يارى خويش كردن نتواند!»

« در آنجا يارى كردن خاص خداى حق است كه پاداش او بهتر و سرانجام دادن او نيكتر است!»

« براى آنها زندگى اين دنيا را مثل بزن! چون آبى است كه از آسمان نازل كرده ايم و به وسيله آن گياهان زمين پيوسته شود، آنگاه خشك گردد و بادها آن را پراكنده كند و خدا به همه چيز توانا است!» (32تا45/كهف)

اين آيات متضمن دو مثل است كه حقيقت ملكيت آدمى را نسبت به آنچه در زندگى دنيا از اموال و اولاد - كه زخارف زندگى اند و زينت هاى فريب دهنده و سريع الزوال اند و آدمى را از ياد پروردگارش غافل و مشغول مى سازند و واهمه او را تا حدى مجذوب خود مى سازد كه به جاى خدا به آنها ركون و اعتماد مى كند و به خيالش مى قبولاند كه راستى مالك آنها است - بيان مى كند و مى فهماند كه اين فكر جز وهم و خيال چيز ديگرى نيست، به شهادت اين كه وقتى بلايى از ناحيه خداى سبحان آمد همه را به باد فنا گرفته براى انسان چيزى جز خاطره اى كه بعد از بيدارى از عالم رؤيا به ياد مى ماند و جز آرزوهاى كاذب باقى نمى گذارد.

آنچه كه تدبر در سياق قصه دست مى دهد اين است كه دو باغ بوده و منحصرا درختان آن دو انگور و خرما بوده و در بين آن دو، زراعت بوده و شواهد ديگر تاييد مى كند كه قضيه يك قضيه خارجى بوده نه صرف فرض!

« فقال لصاحبه و هو يحاوره انا اكثر منك مالا و اعز نفرا!» محاورة به معناى مخاطبه و رو در روى يكديگر گفت و شنود كردن است. آن شخص كه برايش باغها قرار داديم به رفيقش در حالى كه با او گفتگو و بحث مى كرد گفت: من از تو مال بيشترى دارم و عزتم از نظر نفرات يعنى اولاد و خدم از عزت تو بيشتر است.

اين سخن خود حكايت از پندارى مى كند كه او داشته و با داشتن آن از حق منحرف گشته، چون گويا خود را در آنچه خدا روزيش كرده - از مال و اولاد - مطلق التصرف ديده كه احدى در آنچه از او اراده كند نمى تواند مزاحمش شود، در نتيجه معتقد شده كه به راستى مالك آنها است و اين پندار تا اينجايش عيبى ندارد، و ليكن او در اثر قوت اين پندار فراموش كرده كه خدا اين املاك را به وى تمليك كرده است و الآن باز هم مالك حقيقى همو است و اگر خداى تعالى از زينت زندگى دنيا كه فتنه و آزمايشى

ص:261

مهم است به كسى مى دهد، براى همين است كه افراد خبيث از افراد طيب جدا شوند .

آرى اين خداى سبحان است كه ميان آدمى و زينت زندگى دنيا اين جذبه و كشش را قرار داده تا او را امتحان كند و آن بى چاره خيال مى كند كه با داشتن اين زينت ها حاجتى به خدا نداشته منقطع از خدا و مستقل به نفس است و هر چه اثر و خاصيت هست، در همين زينتهاى دنيوى و اسباب ظاهرى است كه برايش مسخر شده . در نتيجه خداى سبحان را از ياد برده به اسباب ظاهرى ركون و اعتماد مى كند و اين خود همان شركى است كه از آن نهى شده است.

از سوى ديگر وقتى متوجه خودش مى شود كه چگونه و با چه زرنگى و فعاليتى در اين ماديات دخل و تصرف مى كند به اين پندارها دچار مى شود كه زرنگى و فعاليت از كرامت و فضيلت خود او است، از اين ناحيه هم دچار مرضى كشنده مى گردد و آن تكبر بر ديگران است!

گفتن اين كه« انا اكثر منك مالا ...!» كشف از اين مى كند كه گوينده اش براى خود كرامتى نفسى و استحقاقى ذاتى معتقد بوده و به خاطر غفلت از خدا دچار شرك گشته و به اسباب ظاهرى ركون نموده و وقتى داخل باغ خود مى شود، همچنان كه خداى تعالى حكايت نموده مى گويد:« ما اظن ان تبيد هذه ابدا و ما اظن الساعة قائمة - گمان ندارم كه هيچ وقت اين باغ نابود شود و گمان ندارم رستاخيز به پا شود...!»

بقاى اين باغ و دوام آن از چيزهايى است كه نفس بدان اطمينان دارد و در آن هيچ ترديدى نمى كند تا به فكر نابودى آن بيفتد و احتمالش را بدهد!

اين جريان نمودار حال آدمى است و مى فهماند كه به طور كلى دل آدمى به چيزى كه فانى مى شود تعلق نمى گيرد و اگر تعلق نگيرد نه از آن جهت است كه تغيير و زوال مى پذيرد، بلكه از اين جهت است كه در آن بويى از بقاء استشمام مى كند، حال هر كسى به قدر فهمش نسبت به بقاء و زوال اشياء فكر مى كند، در هر چيزى هر قدر بقاء ببيند به همان مقدار مجذوب آن مى شود و ديگر به فروض فنا و زوال آن توجه نمى كند و لذا مى بينى كه وقتى دنيا به او روى مى آورد دلش بدان آرامش و اطمينان يافته سرگرم بهره گيرى از آن و از زينت هاى آن مى شود و از غير آن يعنى امور معنوى منقطع مى گردد، هواها يكى پس از ديگرى برايش پديد مى آيد آرزوهايش دور و دراز مى گردد، تو گوئى نه براى خود فنائى مى بيند و نه براى نعمتهايى كه در دست دارد زوالى احساس مى كند و نه براى آن اسبابى كه به كام او در جريان است انقطاعى سراغ دارد!

و نيز او را مى بينى كه وقتى دنيا پشت به او مى كند دچار ياس و نوميدى گشته هر روزنه اميدى كه هست از ياد مى برد و چنين مى پندارد كه اين بدبختى و نكبتش

ص:262

زوال نمى پذيرد، اين نيز هميشه و تا ابد هست!

سبب همه اينها آن فطرتى است كه خدا در نهاد او به وديعه گذاشته كه نسبت به زينت دنيا علاقه مند باشد تا او را از اين راه آزمايش كند.

اگر آدمى به ياد خدا باشد البته دنيا و آنچه را كه در آن است آنطور كه هست مى بيند، ولى اگر از ياد پروردگارش اعراض كند به خودش و به زينت دنيوى كه در دست دارد و به اسباب ظاهرى كه در پيرامون او است دل بسته و به وضع حاضرى كه مشاهده مى كند دل مى بندد و جاذبه اى كه در اين امور مادى هست كار او را بدينجا منتهى مى كند كه نسبت به آنها جمود به خرج داده ديگر توجهى به فنا و زوال آنها نمى نمايد! تنها بقاى آنها را مى بيند و هر قدر هم فطرتش به گوش دلش نهيب بزند كه روزگار به زودى با تو نيرنگ مى كند و اسباب ظاهرى به زودى تو را تنها مى گذارند و لذات مادى به زودى با تو خدا حافظى خواهند كرد و زندگى محدود تو به زودى به پايان مى رسد گوش نمى دهد! پيروى هوى و هوسها و طول آمال نمى گذارد كه گوش دهد و به اين نهيب فطرتش از خواب خرگوشى بيدار گردد!

« و لئن رددت الى ربى لاجدن خيرا منها منقلبا!» اين كلام مبنى بر همان اساس گذشته است كه گفتيم چنين افرادى براى خود كرامت و استحقاقى براى خيرات معتقد مى شوند، كه خود باعث اميد و رجائى كاذب نسبت به هر خيرى و سعادتى مى گردد، يعنى چنين كسانى آرزومند مى شوند كه بدون سعى و عمل به سعادتهايى كه منوط به عمل است نائل آيند!

آن وقت از در استبعاد مى گويند چطور ممكن است قيامت قيام كند؟ و به فرضى هم كه قيام كند و من به سوى پروردگارم برگردانده شوم در آنجا نيز به خاطر كرامت نفسانى و حرمت ذاتى كه دارم به باغ و بهشتى بهتر از اين بهشت و به زندگيى بهتر از اين زندگى خواهم رسيد!

اين گوينده بى نوا در اين ادعايى كه براى خود مى كند آنقدر خود را فريب داده كه در سخن خود سوگند هم مى خورد!

« قال له صاحبه و هو يحاوره ا كفرت بالذى خلقلك من تراب ثم من نطفة ثم سويك رجل!» اين آيه شريفه و ما بعدش تا آخر آيه چهارم پاسخ رفيق آن شخص را در رد گفتار وى حكايت مى كند كه يكجا گفته بود:« انا اكثر منك مالا و اعز نفرا!» و جاى ديگر هنگامى كه وارد باغش شده بود گفته بود:« ما اظن ان تبيد هذه ابدا!»

رفيق او سخن وى را تجزيه و تحليل نموده و از دو جهت مورد اشكال قرار داده است، جهت اول اين كه بر خداى سبحان استعلاء ورزيده و براى خود و آنچه كه از اموال

ص:263

و نفرات دارد دعوى استقلال نموده و خود را با داشتن قدرت و قوت از قدرت و نيروى خدا بى نياز دانسته است .

جهت دوم استعلاء و تكبرى كه نسبت به خود او ورزيده و او را به خاطر كم پولى اش خوار شمرده است.

بعد از رد اين دو جهت با يك جمله زير آب هر دو جهت را يكباره زده است و ماده پندارهاى وى را از ريشه قطع كرده است.

آن شخص از شنيدن سخنان غرورآميز آن شخص ديگر تغيير حالتى نداده و سكينت و وقار ايمان خود را از دست ننهاده همانطور كه در بار اول رعايت ادب و رفق و مداراى با وى را داشته بعد از شنيدن سخنان ياوه او باز هم به نرمى و ملاطفت جواب داده است، نه به خشونت و نه به طرزى كه نفرين به او تلقى شود و ناراحتش كند، بلكه به همين مقدار قناعت كرده كه به طور رمز به او برساند كه ممكن است روزى اين باغهاى تو به صورت بيابانى لخت و عور درآمده چشمه آن نيز خشك گردد .

توبيخى كه در آيه به وى شده، اين است كه وى دچار مبادى شرك شده بود، يعنى در نتيجه نسيان پروردگار معتقد به استقلال خود و استقلال اسباب ظاهرى شده بود كه همين خود مستلزم عزل خداى تعالى از ربوبيت و زمام ملك و تدبير را به دست غير او دانستن است و اين خود ريشه و اصلى است كه هر فساد ديگرى از آن سر مى زند، حال چه اين كه چنين شخصى به زبان موحد باشد و يا منكر آن و معتقد به الوهيت آلهه هم باشد!

اين مرد با ايمان ادعاى رفيقش را با جمله « ا كفرت بالذى خلقك من تراب ثم من نطفة ثم سويك رجلا!» از اين راه باطل كرده كه وى را متوجه به اصل او كه همان خاك است نمايد و اينكه پس از خاك بودن به صورت نطفه و پس از آن به صورت انسانى تمام عيار و داراى صفات و آثارى گشته است. همه اين اطوار به موهبت خداى تعالى بوده، چون اصل او، يعنى خاك، هيچ يك از اين اطوار را نداشته و غير اصلش هيچ چيز ديگرى از اسباب ظاهرى مادى نيز چنين آثارى ندارد، زيرا اسباب ظاهرى هم مانند خود انسان نه مالك خويشتن است و نه مالك آثار خويشتن، هر چه دارد به موهبت خداى سبحان است .

پس آنچه كه آدمى يعنى يك انسان تمام عيار و تام الخلقه از علم و قدرت و حيات و تدبير دارد و با تدبير خود اسباب هستى و طبيعى عالم را در راه رسيدن به مقاصدش تسخير مى كند همه و همه تنها مملوك خداى سبحان است و خدا آنها را به انسان داده و از ملك خودش بيرون نياورده و هر چه را كه به انسان داده و آدمى را

ص:264

متلبس بدان نموده با مشيت خود نموده، كه اگر نمى خواست انسان خودش مالك هيچ چيز نبود، پس انسان نمى تواند مستقل از خداى سبحان باشد، نه در ذاتش و نه در آثار ذاتش و نه در چيزى از اسباب هستى كه در اختيار دارد!

مرد مؤمن در پاسخ رفيقش مى گويد: تو مشتى خاك و سپس قطره اى نطفه بودى كه بويى از انسانيت و مردانگى و آثار مردانگى را مالك نبودى و خداى سبحان هر چه را كه دارى به تو داد و به مشيتش تمليك كرد و هم اكنون نيز مالك حقيقى آنچه دارى همو است و با اين حال چگونه به او كفر مى ورزى و ربوبيت او را مى پوشانى؟ تو كجا و استقلال كجا؟

« لكنا هو الله ربى و لا اشرك بربى احدا!» اين بيان حال هر مرد مؤمنى است كه در قبال كفار و ادعاهايى كه ايشان بر خود مى كنند بايد خاطر نشان سازد!

« و لو لا اذ دخلت جنتك قلت ما شاء الله لا قوة الا بالله! » اين جمله تتمه كلام مرد مؤمن در خطاب به رفيق كافرش مى باشد كه او را توبيخ و ملامت مى كند كه در هنگام ورود به باغش دچار غرور گشته و گفت: گمان نمى كنم ابدا اين باغ نابود شود و به وى مى گويد: چرا در آن هنگام نگفتى « ما شاء الله لا قوة الا بالله!» و چرا با گفتن اين دو كلمه همه امور را به خدا نسبت ندادى، و حول و قوه را منحصر به او نكردى، با اين كه برايت گفتم كه همه نعمت ها به مشيت او وابسته است و هيچ حول و قوه اى جز به عنايت او نيست!

در اينجا جواب از گفتار آن شخص كافر به رفيقش و همچنين گفتار او به خودش در هنگام ورودش به باغ جواب داده شد.

« ان ترن انا اقل منك مالا و ولدا فعسى ... له طلبا!» اين دو آيه سخن مرد مؤمن در رد كلام رفيق كافرش است كه بر او استعلاء و تكبر ورزيد و اين ردش از بيان سابقش استخراج شده كه حاصلش اين است كه: وقتى جريان همه امور به مشيت خداى تعالى و حول و قوه او باشد، پس او تو را داراى مال و فرزند و نفرات بيشترى كرده و اين كار مربوط به او است نه به تو، تا باعث به خود باليدنت شود و مجوزى باشد كه بر من تكبر ورزى .

وقتى مربوط به او شد ممكن است او باغى بهتر از باغ تو به من بدهد و باغ تو را ويران كند و مرا به حالتى بهتر از حالت امروز تو و تو را به حالتى بدتر از حالت امروز من در آورد و مرا غنى تر از تو گردانيده تو را فقيرتر از من كند!

« و احيط بثمره فاصبح يقلب كفيه ...!» احاطه به ثمر و يا به هر چيز ديگر كنايه از نابود كردن آن است. انواع مالهايى كه در آن باغ داشت همه نابود گرديد و يا

ص:265

همه ميوه هاى باغش از بين رفت، پس بر آن مالى كه خرج كرده و آن باغى كه احداث نموده بود پشيمانى مى خورد و مى گفت: اى كاش به پروردگارم شرك نمى ورزيدم و احدى را شريك او نمى پنداشتم و به آنچه كه اعتماد كرده بودم اعتماد نمى كردم و مغرور آنچه شدم نمى شدم و فريب اسباب ظاهرى را نمى خوردم .

« هنا لك الولاية لله الحق هو خير ثوابا و خير عقبا!» وَلايت به معناى نصرت نيست، بلكه به معناى مالكيت تدبير است كه معنايى عمومى است و در تمامى مشتقات اين كلمه جريان دارد.

در هنگام احاطه هلاكت و از كار افتادن اسباب نجات از سببيت و تاثير و روشن گشتن عجز و زبونى انسانى كه خود را مستقل و مستغنى از خدا مى پنداشت كاملا روشن مى شود كه ولايت همه امور انسانها و هر موجود ديگرى و ملك تدبير آن تنها از آن خدا است، چون او يگانه معبود حق است و معبود حق است كه تمامى تدابير و تاثيراتش همه بر اساس حق و واقع است و ساير اسباب ظاهرى كه بشر گمراه آنها را شركاى خدا در مساله تدبير و تاثير مى پندارند، در ناحيه ذات خودشان باطلند و مالك هيچ اثرى از آثار خود نيستند! تنها آن اثرى را دارا هستند و از خود بروز مى دهند كه خداى سبحان اذن داده باشد و تمليكشان كرده باشد!

از استقلال جز اسمى كه بشر از آن برايش توهم كرده ندارد، پس هر سببى از ناحيه خودش باطل و به وسيله خدا حق است و خدا در ناحيه ذاتش حق و مستقل و غنى بالذات است!

و اگر خداى تعالى را - هر چند كه او منزه از قياس به غير است - نسبت به اسباب ظاهرى قياس كنيم خداى تعالى از همه سبب هايى كه تاثير دارند خوش ثواب تر است و ثواب خدا از همه بهتر است، زيرا خدا نسبت به كسى كه براى او كار مى كند ثواب حق مى دهد و اسباب ديگر ثواب باطل و زائل مى دهند!

و تازه همان را هم كه مى دهند از خدا و به اذن خدا است و نيز با در نظر گرفتن آن مقايسه فرضى خدا عاقبت ساز بهترى است، يعنى عاقبت بهترى به انسان مى دهد چون او خودش حق و ثابت است و فناء و زوال و تغيير نمى پذيرد و جلال و اكرامش دستخوش تغيير نمى گردد، ولى اسباب ظاهرى، همه امورى فانى و متغير هستند كه خدا رنگ و آبى به آنها داده و اينطور دل آدمى را مى برند و قلب آدمى را مسخر خود مى كنند، ولى وقتى مدت آدمى سر آيد مى فهمد كه گول خورده و آنها جز خاك خشكى بيش نبوده اند!

و وقتى انسان چاره اى جز اين نداشت كه دل به مقامى ببندد كه تدبير همه امور

ص:266

عالم از آنجا است و از آنجا توقع و انتظار اصلاح امورش را دارد، پس پروردگارش از هر چيز ديگرى سزاوارتر براى اين تعلق است، چون ثواب و عاقبتى كه او مى دهد ربطى به ثواب و عاقبت غير او ندارد .

(1)

باقيات صالحات، نتيجه گفتمان

« الْمالُ وَ الْبَنُونَ زينَةُ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ الْباقِياتُ الصَّالِحاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِّكَ ثَواباً وَ خَيْرٌ أَمَلا!»

« مال و فرزندان زيور زندگى اين دنيا است و كارهاى شايسته نزد پروردگارت ماندنى و داراى پاداشى بهتر و اميد آن بيشتر است!» (46/كهف)

« المال و البنون زينة الحيوة الدنيا!» اين آيه به منزله نتيجه گيرى از مثلى است كه در آيه قبل آورد و حاصلش اين است كه: هر چند كه دلهاى بشر علاقه به مال و فرزند دارد و همه، مشتاق و متمايل به سوى آنند و انتظار انتفاع از آن را دارند و آرزوهايشان بر اساس آن دور مى زند و ليكن زينتى زودگذر و فريبنده هستند كه آن منافع و خيراتى كه از آنها انتظار مى رود ندارند و همه آرزوهايى را كه آدمى از آنها دارد برآورده نمى سازند بلكه صد يك آن را واجد نيستند.

مراد از « باقيات الصالحات» در جمله « و الباقيات الصالحات خير عند ربك ثوابا و خير املا!» اعمال صالح است، زيرا اعمال انسان، براى انسان نزد خدا محفوظ است.

پس اعمال آدمى براى آدمى باقى مى ماند! اگر آن صالح باشد باقيات الصالحات خواهد بود و اينگونه اعمال نزد خدا ثواب بهترى دارد، چون خداى تعالى در قبال آن به هر كس كه آن را انجام دهد جزاى خير مى دهد و نيز نزد خدا بهترين آرزو را متضمن است، چون آنچه از رحمت و كرامت خدا در برابر آن عمل انتظار مى رود و آن ثواب و اجرى كه از آن توقع دارند بودن كم و كاست و بلكه صد در صد به آدمى مى رسد!

پس اين گونه كارها، از زينت هاى دنيوى و زخارف زودگذر آن كه برآورنده يك درصد آرزوها نيست، آرزوهاى انسان را به نحو احسن برآورده مى سازند و آرزوهايى كه آدمى از زخارف دنيوى دارد اغلب آرزوهاى كاذب است و آن مقدارش هم كه كاذب نيست فريبنده است.

(2)

تفسير و تحليل گفتمان هاي تبليغي قرآن

درس هائي از گفتمان هاي پيامبران الهي

گفتمان ها، الگوهاي اخلاق و ادب خدائي


1- الميزان ج : 13 ص : 425
2- الميزان ج : 13 ص : 443

ص:267

ص:268

ادب الهى كه خداى سبحان انبيا و فرستادگانش را به آن مؤدب نموده همان هيات زيباى اعمال دينى است كه از غرض و غايت دين حكايت مى كند. آن غرض، عبوديت و بندگى است. البته اين عبوديت در اديان حق از جهت زيادى دستورات و كمى آن و همچنين از جهت مراتب كمال كه در آن اديان است فرق مى كند.

خداى تعالى محاورات بسيارى از نوح، هود، صالح، ابراهيم، موسى، شعيب، يوسف، سليمان، عيسى و محمد صلى الله عليهم اجمعين، حكايت كرده و نيز محاورات آنها را در حالات مختلفى كه داشتند، مثل حال شدت و رخاء، جنگ، امنيت، آشكار و پنهان، بشارت و انذار و امثال آن نقل فرموده است.

در قرآن كريم از اين نوع ادب بسيار زياد ديده مى شود، از آن جمله ادبى است كه خداى تعالى از اولين پيامبر صاحب كتاب و شريعت خود، نوح عليه السلام، در محاوره اى كه بين او و قومش واقع شده، چنين حكايت مى كند:

« قالوا يا نوح قد جادلتنا فاكثرت جدالنا فاتنا بما تعدنا ان كنت من الصادقين... !» گفتند:

-اى نوح! عمرى است كه با ما بگو مگو مى كنى و اين بگو مگو را از حد گذراندى، كار را يكسره كن! اگر راست مى گويى آن عذابى را كه همواره به ما وعده مى دادى بياور!

نوح گفت:

-تنها خدا است كه اگر بخواهد آن را بر سرتان مى آورد، - و اگر خواست بياورد- شما نمى توانيد از آمدنش جلوگيرى كنيد! هم چنان كه اگر او بخواهد گمراهتان

ص:269

كند، نصيحت يك عمر من به شما، هر چه هم بخواهم نصيحت كنم، سودى به حالتان نخواهد داشت! پروردگار شما اوست و به سوى او باز مى گرديد! »

(32تا 34/هود)

موسى عليه السلام در مراجعتش از طور به سوى قوم خود با اين كه سرشار از غيظ و غضب بود، در ذكر پروردگارش چنين رعايت ادب را نموده است:

« فرجع موسى الى قومه غضبان اسفا...!»

موسى خشمگين و اندوهگين سوى قوم خود بازگشت و گفت:

-اى قوم!

-مگر پروردگارتان شما را وعده نيكو نداده بود آيا اين مدت به نظرتان طولانى نمود، يا خواستيد غضب خدا شما را بگيرد كه از وعده من تخلف كرديد؟» (86/طه)

از يوسف عليه السلام هم چنين ادبي در آيه شريفه زير نقل شده است:

« و راودته التى هو فى بيتها عن نفسه و غلقت الابواب وقالت هيت لك قال معاذ الله انه ربى احسن مثواى انه لا يفلح الظالمون!»

و آن زني كه يوسف در خانه وي بود اورا از نفسش مراوده مي كرد، در ها را محكم بست و گفت : بيا !

گفت:

-پناه به خدا! كه او مربي من است! و منزلت مرا نيكو داشته است!

كه ستمكاران رستگار نمي شوند!» (23/يوسف)

از سليمان نبي چنين ادبي را حكايت مي كند كه:

« ... فلما رآه مستقرا عنده قال هذا من فضل ربى ليبلونى ء اشكر ام اكفر و من شكر فانما يشكر لنفسه و من كفر فان ربى غنى كريم!»

و آن كسى كه از كتاب اطلاعى داشت گفت:

-من آن را قبل از آنكه نگاهت برگردد (در يك چشم بهم زدن) نزدت مى آورم!

و چون تخت را نزد خويش پا بر جا ديد گفت:

-اين از كرم پروردگار من است تا بيازمايدم كه آيا سپاس مى دارم يا كفران مى كنم، هر كه سپاس دارد براى خويش مى دارد هر كه كفران كند پروردگارم بى نياز و كريم است!» (40/نمل)

سليمانى كه ملك عظيمى به او داده شده، سليمان نافذ الامر و دارنده آن قدرت

ص:270

عجيبى كه وقتى دستور احضار تخت بلقيس ملكه سبا را از سبا به فلسطين صادر مى كند در كوتاهترين چشم به هم زدنى پيش رويش احضار و نصب مى شود، در عين حال تكبر و نخوت عارضش نمى شود، پروردگارش را از ياد خود نمى برد و بدون هيچ مكثى در حضور كرسى نشينان درباريش به بهترين وجه بر پروردگار خود ثنا مى گويد.

خواننده عزيز! لازم است بعد از تدبر در اين آيات و پى بردن به ادب انبيا، نظرى هم به آيات راجع به نمرود، فرعون و ديگران انداخته و طرز گفتار و رفتار آنان را با رفتار و گفتار انبيا مقايسه نمايد!

(1)

نمونه هائي از تعليمات ادب و اخلاق خدائي

انبياء چه در آن موقعى كه با خداى خود خلوت مى كرده اند و چه آن موقعى كه با مردم مواجه مى شده اند در هر دو حال ادب الهى را كه همان جنبه بندگى است از دست نمى دادند:

از جمله آداب انبيا ادبى است كه در معاشرت و محاوره با مردم آنرا مراعات مى كردند. يكى از مظاهر آن، همان احتجاجاتى است كه با كفار داشتند و در قرآن كريم نقل شده است.

همچنين محاوراتى است كه با مؤمنين داشته اند و نيز مختصرى از سيره منقوله از آنها است، چه اگر در بيانات مختلفى كه آن حضرات با سركشان و جهال داشتند، جستجو كنيد، نمى توانيد چيزى را كه خوش آيند كفار نباشد و يا ناسزا و اهانتى، در آن بيابيد! آرى با اين همه مخالفت و فحش و طعنه و استهزاء و سخريه كه از آنان مى ديدند جز به بهترين بيان و خيرخواهانه ترين وعظ پاسخشان نمى دادند و جز به سلام از آنان جدا نمى شدند:

« و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما!»

« و چون جهالت پيشگان، خطابشان كنند سخن ملايم گويند !» (63/فرقان)

از قوم عاد و پيغمبرشان هود عليه السلام حكايت كرده و مى فرمايد:

« تنها چيزى كه در باره ى تو مي گوييم اين است كه برخى از خدايان ما تو را آسيب رسانيده (و عقل تو را به جرم بدگويى از بتان مغشوش گردانيده،) هود به آن ها گفت من خدا را گواه مى گيرم و شما هم گواهى دهيد كه از اين پس من از شما و خدايانى كه مى پرستيد


1- الميزان ج : 6 ص : 345 و 408

ص:271

بيزارم!» (54/هود)

و از قول آزر چنين حكايت مى كند:

« گفت: اى ابراهيم آيا از خدايان من روى برمى تابى؟ اگر دست برندارى سنگسارت مى كنم و روزگارى دراز از من دور شو! ابراهيم گفت سلام بر تو، زودا كه از پروردگارم برايت آمرزش خواهم كه او به من مهربان است! »(46و47/مريم)

از قوم شعيب چنين حكايت مى كند:

« بزرگان قومش كه كافر بودند گفتند: ما ترا سفيه و بى خرد مى يابيم و گمان مى كنيم كه تو سخت از دروغگويان باشى، (در پاسخ آنان) گفت اى قوم من اصلا در گمراهى نيستم (شما بخطا مى رويد) و ليكن فرستاده خداى جهانيانم، پيام خدا را به شما مى رسانم و براى شما پندگوى دلسوزم و خير خواه شما هستم!»(66تا 68/اعراف)

در تسليت رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم در نسبت هائى كه از كهانت و ديوانگى و شاعرى به او دادند مى فرمايد:

« پس تو به دعوت خود ادامه بده، چون تو هر تذكرى مى دهى به حق است،

و آن طور كه تكذيب گران به تو نسبت مى دهند و كاهن و مجنونت مى خوانند نيستى! و يا مى گويند شاعرى است كه اميدواريم و منتظريم مرگش برسد، و از مزاحمتش آسوده گرديم!

بگو: منتظر باشيد، كه من هم با شما از منتظرانم!»(29تا31 / طور)

و نيز فرموده:

« ... آن مردم ستمكار به مردم مى گويند كه شما جز مفتون سحر و ساحرى را پيشواى خود قرار نداده ايد! بنگر تا چه نسبت هايى را از جهل خودشان بر تو مى دهند، كه از گمراهى خود هيچ راه خلاصى نمى يابند!»(47و48/اسرا)

و همچنين انواع و اقسام زخم زبان ها و تهمت ها و اهانت هاى ديگرى كه در قرآن كريم از آنان حكايت شده و هيچ نقل نكرده كه يكى از انبياء عليهم السلام در مقابل اين آزارها خشونتى و يا بد زبانى كرده باشد، بلكه در مقابل، گفتار صواب، منطق شيوا و خلق خوش از خود نشان مى دادند!

آرى اين بزرگواران پيرو تعليم و تربيتى بودند كه بهترين گفتار و زيباترين ادب را تلقينشان مى كرد و از همين تعليم الهى است دستورى كه به موسى و هارون داده و فرموده:

« اذهبا الى فرعون انه طغى، فقولا له قولا لينا لعله يتذكر او يخشى- به سوى فرعون

ص:272

برويد كه او سر به طغيان برداشته است. و با او سخنى نرم بگوييد، باشد كه پند گيرد يا خشوع و خشيت يابد!» (43و44/طه)

و به رسول گراميش صلى الله عليه وآله وسلّم فرمود:

« و اما تعرضن عنهم ابتغاء رحمة من ربك ترجوها فقل لهم قولا ميسورا - و چنانچه از ارحام و فقيران ذوى الحقوق اكنون اعراض مى كنى و توجّه به حقوقشان نتوانى كرد، چون فعلا ندار هستى، ولى در آتيه به لطف خدا اميدوارى، باز به گفتار خوش و زبان شيرين آن ها را از خود دلشاد كن!» (28/اسرا)

از جمله آداب انبياء عليهم السلام در باب محاوره و خطاب اين است كه خود را هميشه جزو مردم و يكى از ايشان حساب مى كردند و با هر طبقه اى از طبقات آنان به قدر پايه فهم شان صحبت مى كردند، و اين حقيقت از محاوراتى كه به حكايت قرآن با مردم مختلف داشته اند به خوبى استفاده مى شود، و از طريق شيعه و سنى هر دو روايت شده كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم فرمود:

« ما گروه پيغمبران اساس كارمان بر اين است كه با مردم به قدر عقلشان صحبت كنيم!»

اين را هم بايد دانست كه اصولا مبعوث شدن به نبوت مبنى بر اساس هدايت به حق و بيان حق و انتصار براى آن است. بنا بر اين انبياء عليهم السلام ناچار بايد خودشان در دعوت به حق مجهز به حق و بر كنار از باطل باشند و از هر چيزى كه مايه گمراهى است بپرهيزند، چه موافق ميل مردم باشد و چه نباشد و چه باعث طوع و رغبت آنان شود و چه مايه كراهت و ناخوشيشان، علاوه بر اين كه از ناحيه خداى تعالى هم به منظور نصرت حق شديدترين نهى و بليغ ترين تحذير براى انبياى گرامش حتى از پيروى زبانى و عملى باطل صادر شده است، چون معلوم است كه باطل چه در طريق حق واقع شود و چه در غير آن، باطل است، و دعوت به حق با تجويز باطل جمع نمى شود، اگر چه اين باطل در طريق حق باشد، آرى، حقى كه باطل كسى، به آن هدايت كند حق از جميع جهات نيست!

با اين وضع كوچكترين سهل انگارى و رودربايستى و خدعه اى در حق روا نيست، چنان كه كمترين احترامى براى باطل نيست !

و از همين جهت پروردگار متعال، رجال دعوت و اولياى دين خود را كه همان انبياء عليهم السلام هستند به چيزهائى كه راه ايشان را به پيروى حق و يارى آن نزديك و آسان مى سازد مجهز كرده و خود فرموده است:

ص:273

« ما كان على النبى من حرج فيما فرض الله له سنة الله فى الذين خلوا من قبل و كان امر الله قدرا مقدورا ، الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله و كفى بالله حسيبا!»

« بر پيغمبر اسلام هيچ حرجى در خصوص عملى كه خدا بر شخص او واجب كرده نيست، اين سنتى است از خدا كه در امت هاى قبل نيز جارى بوده، و امر خدا اندازه دار و سنجيده است. كسانى كه رسالتهاى خدا را ابلاغ مى كنند و از او مى ترسند و از احدى به جز خدا نمى ترسند و خدا براى حسابرسى كافى است!» (38و39/احزاب)

بدين وسيله خبر داده كه انبياء عليهم السلام در آن چه خداوند برايشان واجب كرده، به ستوه نمى آمدند و در راه امتثال اوامر خدا، از احدى جز او نمى ترسيده اند. از اين بيان مى توان استفاده كرد كه آن بزرگواران در راه اظهار حق، هيچ چيزى را مانع نمى ديدند، اگر چه اظهار حق كارشان را به هر جا كه تصور شود بكشاند و آنان را به هر مخاطره اى كه تصور شود بياندازد، سپس آنان را در آن كارى كه قيام به آن نموده اند وعده نصرت داده و فرمود:

« و لقد سبقت كلمتنا لعبادنا المرسلين، انهم لهم المنصورون، و ان جندنا لهم الغالبون!» (171تا173/صافات)

ادب تنها در گفتار پسنديده و جايز و عمل صالح محقق مى شود! تشخيص اين كه چه گفتار و چه عملى پسنديده است، در مسلكهاى مختلف زندگى و آراء و عقايد مختلفى كه جوامع مختلف بشرى از آنها متشكل مى شود مختلف مى شود، ليكن در مجتمع دينى چون مستند آن دعوت الهى است، دعوت الهى هم در اعتقاد و عمل تنها و تنها تابع حق است، حق هم هرگز با باطل آميخته و به آن مستند نمى شود و كمك آنرا نمى پذيرد، از اين جهت در چنين مجتمعى قهرا حق، اظهار و متابعت مى شود. وقتى مجتمع دينى چنين مجتمعى بود، ادب هم در آن، عبارت از اين خواهد بود كه اگر سلوك طريق حق راههاى متعددى داشت بهترين راه آن سلوك شده و به خوش ترين صورتى رعايت شود.

مثلا اگر ممكن بود هم به نرمى و هم به خشونت صحبت شود البته به نرمى صحبت مى شود. اگر ممكن بود در كار نيك هم عجله كرد و هم كندى نمود، البته عجله خواهد شد، چنانكه در قرآن كريم نيز به اين دو معنا امر شده، و در باره رعايت احسن فرموده:«...امر قومك ياخذوا باحسنها !»(145/اعراف) و نيز فرموده:« فبشر عباد الذين

ص:274

يستمعون القول فيتبعون احسنه اولئك الذين هديهم الله و اولئك هم اولو الالباب!»(18/زمر)

پس روشن شد كه در باطل و هم چنين در حقى كه آميخته با باطل است، ادب نيست، و هر چيزى كه حق محض نباشد ضلالت است و ولىّ حق آن را نمى پسندد، كما اين كه فرمود:« فما ذا بعد الحق الا الضلال!»(32/يونس)

و اين همان است كه انبياء حق را به صراحت قول و صدق كلام مى خواند، اگر چه در بعض موارد با اين رويه رسوم سازشكارى و ادب هاى دروغى كه در اجتماعات غير مذهبى است مخالفند و از آن راضى نيستند!

(1)

گفتمان پيامبران نسل اول بشربا بزرگان جوامع فاسد نابود شده

گفتمان هاي نوح (ع)

پيغام نوح در گفتمان با نسل اوليه بشر

1- الميزان ج : 6 ص : 378تا421

ص:275

لَقَدْ أَرْسلْنَا نُوحاً إِلى قَوْمِهِ فَقَالَ يَقَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَكُم مِّنْ إِلَهٍ غَيرُهُ إِنى أَخَاف عَلَيْكُمْ عَذَاب يَوْمٍ عَظِيمٍ...!»

« به راستى نوح را به سوى قومش فرستاديم، وى گفت: اى قوم! خداى يگانه را كه جز او خدايى براى شما نيست بپرستيد كه من از عذاب روزى بزرگ بر شما بيمناكم!»

« بزرگان قوم او گفتند: ما تو را در ضلالتى آشكار مى بينيم!»

« گفت: اى قوم! در من ضلالت نيست بلكه پيغمبرى از جانب پروردگار جهانيانم!»

« كه پيغامهاى پروردگار خويش را به شما مى رسانم، شما را نصيحت مى كنم و از خدا چيزها مى دانم كه شما نمى دانيد!»

« مگر در شگفتيد از اين كه مردى از خودتان را از ناحيه پروردگارتان تذكرى آمده باشد تا شما را بيم دهد؟ و در نتيجه مردمى پرهيزكار شده، شايد بدين وسيله رحمت ببينيد!»

« قوم نوح او را تكذيب كرده و او را با كسانى كه همراهش بودند كه در كشتى نشانده نجاتش داديم و كسانى كه آيات ما را تكذيب كرده بودند غرق كرديم، چه آنان گروهى كوردل بودند!»(59تا 64/اعراف)

نوح عليه السلام اولين پيغمبرى است كه تفصيل نهضت او در قرآن ذكر شده است.

ص:276

نوح عليه السلام بخاطر اين كه به مردم بفهماند كه او خيرخواه آنان است و مى خواهد مراتب دلسوزى خود را نسبت به آنان برساند مى گويد: اى قوم من!

آن گاه اولين پيشنهادى كه به آنان مى كند اين است كه بياييد به دين توحيد بگراييد، سپس آنان را انذار نموده و تهديد مى كند.

و چون مقصودش از اين عذاب، عذاب روز قيامت است، پس در حقيقت در دو جمله اول دو تا از اصول دين را كه همان توحيد و معاد است به آنان گوشزد نموده، بعدا در جمله« يا قوم ليس بى ضلالة و لكنى رسول من رب العالمين!» به اصل سوم از اصول دين يعنى مساله نبوت اشاره مى نمايد.

« قال الملأ من قومه انا لنريك فى ضلال مبين!» كلمه ملأ به معناى اشراف و بزرگان قوم است و اين طبقه از افراد اجتماع را از اين نظر ملأ گفته اند كه هيبت آنان دل ها و زينت و جمال شان چشم ها را پر مى كند و اگر با اين تاكيد شديد نسبت ضلالت به او داده اند، براى اين است كه اين طبقه هرگز توقع نداشتند كه يك نفر پيدا شود و بر بت پرستى آنان اعتراض نموده، صريحا پيشنهاد ترك خدايان شان را كند و از اين عمل انذارشان نمايد، لذا وقتى با چنين كسى مواجه شده اند تعجب نموده، او را با تاكيد هر چه تمامتر گمراه خوانده اند!

« قال يا قوم ليس بى ضلالة ... !» نوح عليه السلام در جواب آنان گمراهى را از خود نفى نموده و در جمله « و لكنى رسول من رب العالمين!» خود را پيغمبرى مبعوث از طرف خداى سبحان معرفى مى كند.

اگر خدا را به وصف رب العالمين ستوده، براى اين است كه نزاع بر سر ربوبيت بوده، آنان به غير از خدا براى هر شانى از شؤون عالم مانند آسمان و زمين و انسان و غير آن ارباب ديگرى داشتند و آن جناب با ذكر اين وصف ربوبيت را منحصر به خداى تعالى نمود.

« ابلغكم رسالات ربى و انصح لكم و اعلم من الله ما لا تعلمون!» او رسالت و پيغام را به صيغه جمع ذكر كرد تا بفهماند كه او تنها مبعوث به توحيد و معاد نشده، بلكه احكام بسيار ديگرى نيز آورده، چون نوح عليه السلام از پيغمبران اولى العزم و صاحب كتاب و شريعت بوده است.

سپس مى فرمايد: من خيرخواه شمايم، و با شما نصيحت هايى دارم كه شما را به خداوند و اطاعت او نزديك و از استنكاف از پرستش او دور مى سازد!

آن گاه مى فرمايد: و من چيزهايى مى دانم كه شما نمى دانيد، و مقصودش از آن چيزها معارفى است كه خداوند از سنن جارى در عالم و از آغاز و انجام عالم به وى

ص:277

آموخته است، مانند وقايع قيامت، جزئيات مساله ثواب و عقاب، اطاعت و معصيت بندگان، رضا و غضب و نعمت و عذابش.

« لينذركم و لتتقوا و لعلكم ترحمون!» - اين ذكر ( دين) به اين جهت براى شما فرستاده شده تا رسول، شما را انذار نموده، به اين وسيله وظيفه خود را ادا نمايد و شما نيز از خدا بترسيد، تا در نتيجه رحمت الهى شامل حالتان شود، چون تنها تقوا و ترس از خدا آدمى را نجات نمى دهد، بلكه بايد رحمت الهى هم دستگير بشود.

اين سه جمله از كلام نوح عليه السلام مشتمل است بر اجمالى از معارف عالى الهى!

(1)

بزرگان فاسد قوم، مخاطب اصلي گفتمان هاي نوح !

« وَ لَقَدْ أَرْسلْنَا نُوحاً إِلى قَوْمِهِ إِنى لَكُمْ نَذِيرٌ مُّبِينٌ...!»

« ما نوح را نيز به اين پيام فرستاده بوديم كه اى مردم من براى شما بيم رسانى روشنم!»

« تهديدتان مى كنم - كه زنهار! جز الله را بندگى نكنيد، كه بر شما از عذاب روزى دردناك مى ترسم!»

« بزرگان كفار قومش در پاسخ گفتند ما تو را جز بشرى مثل خود نمى بينيم و ما نمى بينيم كه تو را پيروى كرده باشند مگر افراد اراذل و فرومايه اى از ما، كه رأيى نپخته دارند، و اصلا ما هيچ برترى در شما نسبت به خود نمى بينيم، بلكه بر عكس، شما مسلمانان را مردمى دروغگو مى پنداريم!»

« نوح در پاسخ آنان گفت: اى قوم شما كه مى گوييد من بشرى چون شمايم و فرستاده خدا نيستم، به من خبر دهيد اگر فرضا از ناحيه پروردگارم معجزه اى دال بر رسالتم داشته باشم و او از ناحيه خودش رحمتى به من داده باشد كه بر شما مخفى مانده، آيا من مى توانم شما را به پذيرش آن مجبورسازم، هر چند كه از آن كراهت داشته باشيد؟»

« و اى مردم ! من در برابر نبوت از شما مالى درخواست ندارم، چون پاداش من جز به عهده خدا نيست و من هرگز افرادى را كه ايمان آورده اند - و شما آنان را اراذل مى خوانيد - به خاطر شما از خود طرد نمى كنم، چون آنان پروردگار خود را ديدار مى كنند- حسابشان با خدا است نه با من - ولى شما را قوم جاهلى مى بينم كه گمان كرده ايد شرافت در توانگرى است و فقرا اراذلند!»

« و اى مردم ! اگر فرضا آنان را طرد كنم چه كسى از عذاب خدا، ياريم مى كند، چرا


1- الميزان ج : 8 ص : 218

ص:278

متذكر نمى شويد؟»

« و اما اين كه گفتيد: من اصلا هيچ برترى از شما ندارم، من آن برترى كه در نظر شما است ندارم چون نمى گويم خزينه هاى زمين و دفينه هايش مال من است، از سوى ديگر از نظر معنويت هم برترى ندارم و نمى گويم غيب مى دانم و نيز نمى گويم من فرشته ام، و در باره آنهايى كه در چشم شما خوار مى نمايند - و خدا بهتر داند كه در ضمائر ايشان چيست - نمى گويم هرگز خدا خيرى به ايشان نخواهد داد، چون اگر چنين ادعائى بكنم، از ستمكاران خواهم بود!»

« گفتند اى نوح ! عمرى است كه با ما بگو مگو مى كنى و اين بگو مگو را از حد گذراندى، كار را يكسره كن! اگر راست مى گوئى آن عذابى را كه همواره به ما وعده مى دادى بياور!»

« نوح گفت: تنها خدا است كه اگر بخواهد آن را بر سرتان مى آورد و اگر خواست بياورد شما نمى توانيد از آمدنش جلوگيرى كنيد!»

« همچنانكه اگر او بخواهد گمراهتان كند، نصيحت يك عمر من به شما هر چه هم بخواهم نصيحت كنم سودى به حالتان نخواهد داشت، پروردگار شما اوست و به سوى او باز مى گرديد!»

« نه ، مساله اين نيست كه تو و پيروانت مال دنيا نداريد - و يا چنين و چنان نيستيد - بلكه علت و بهانه واقعى آنها اين است كه مى گويند: دعوت تو، از خدا نيست و به خدا افترا بسته اى، بگو اگر افترايش بسته باشم جرمش به عهده من است، ولى من عهده دار جرم هايى كه شما مى كنيد نيستم!» ( 25تا35/هود)

« و لقد ارسلنا نوحا الى قومه انى لكم نذير مبين!» اين جمله اجمالى است براى فهماندن اين كه نوح عليه السلام چه رسالت هايى داشته و آنچه داشته و از ناحيه پروردگارش رسانده، انذارهايى روشن بوده، پس خود آن جناب قهرا نذيرى مبين بوده است .

در اين تعبير يك نكته اضافى نيز هست و آن بيان وضع خودش است كه فهمانده خيال نكنيد من همه كاره عالمم، نه، من تنها پيام و رسالتى از ناحيه خداى تعالى - همه كاره عالم - دارم و آن اين است كه شما را از عذاب او انذار كنم. خلاصه آن نكته اين است كه من تنها يك نامه رسان و يك واسطه هستم.

سران قوم و اشراف و ريش سفيدان در متن پاسخ خود اصلا دليلى كه نوح عليه السلام بر مساله توحيد آورده بود را متعرض نشده و از دستپاچگى حرف خود را زدند كه آن نفى رسالت نوح عليه السلام و تكبر و گردن كشى خود از اطاعت آن جناب بود.

حاصل پاسخى كه خداى تعالى از آنان حكايت كرده اين است كه گفتند: هيچ

ص:279

دليلى نيست بر اين كه اطاعت كردن از تو بر ما واجب باشد، بلكه دليل بر خلاف آن هست. مدلول حجت اول اين است كه دليلى بر وجوب متابعت كردن از تو نيست و اين حجت به سه طريق بيان شده: اول اين كه گفتند:« ما نراك الا بشرا - نمى بينيم تو را به جز يك بشر معمولى...،» دوم اين كه گفتند:« و ما نراك اتبعك - نمى بينم كسى به جز اراذل تو را پيروى كند...،» و سوم اين كه گفتند:« و ما نرى لكم علينا - نمى بينيم شما بر ما فضيلتى داشته باشيد!»

خواسته اند بگويند: ما مى بينيم كه پيروان تو همه افرادى بى سر و پا و پست از اين مردمند، و اگر ما نيز تو را پيروى كنيم مثل آنها خواهيم شد، كه اين با شرافت ما منافات داشته و از قدر و منزلت اجتماعى ما مى كاهد.

لازمه گفتار آنان اين است كه رسالت آن جناب باطل باشد، چون عقيده عوام مردم اين است كه هر سخنى اگر حق و نافع باشد اول پولدارها و اشراف و نيرومندان آن را مى پذيرند و اگر اين طبقه سخنى را رد كنند و طبقه پست جامعه يعنى بردگان و مستمندان كه بهره اى از مال و جاه و مقام اجتماعى ندارند آن را بپذيرند، آن سخن خيرى ندارد.

« قال يا قوم أ رأيتم ان كنت على بينة من ربى ....» اين آيه شريفه و سه آيه بعدش پاسخى را كه نوح عليه السلام به استدلال كفار داده بيان مى كند. مى فرمايد: اى قوم اگر من فرضا داراى بصيرتى از ناحيه پروردگارم باشم و او رحمتى از ناحيه خود به من داده و آن را بر شما مخفى كرده باشد و شما به خاطر جهل و بى رغبتى تان نسبت به پذيرفتن حق، آن رحمت را درك نكرده باشيد، آيا مى توانم شما را در درك آن مجبور بسازم؟

« و آتينى رحمة من عنده فعميت عليكم...!» ظاهرا نوح عليه السلام در اين جمله به كتاب و علمى اشاره كرده كه خداى تعالى به وى داده بود و در قرآن كريم مكرر آمده كه نوح عليه السلام داراى كتاب و علمى بوده و همچنين در جاى ديگر قرآن نيز از علم و كتاب به رحمت تعبير شده است.

« و ما انا بطارد الذين آمنوا انهم ملاقوا ربهم و لكنى اريكم قوما تجهلون!» اين جمله پاسخ از آن گفتار مشركين است كه گفته بودند:« و ما نراك اتبعك الا الذين هم أراذلنا بادى الرأى...!» و در اين پاسخ، تعبير زشت كفار از مؤمنين را كه آنان را به عنوان تحقير، اراذل خواندند مبدل كرد به تعبير محترمانه« الذين آمنوا» تا در مقابل تحقير كفار، ايمان مؤمنين را تعظيم نموده، به ارتباطى كه مؤمنين با پروردگار خود دارند اشاره كرده باشد.

ص:280

نوح عليه السلام در اين پاسخش، طرد مؤمنين را نفى كرده و فرمود: اين كار را نمى كنم و علت آن را چنين ذكر كرد كه: مؤمنين پروردگار خود را ديدار مى كنند و با ذكر اين علت اعلام داشت كه خود كفار نيز روزى را در پى دارند كه در آن روز به پروردگار خود رجوع نموده، پروردگارشان به حساب اعمالشان مى رسد و طبق كرده هايشان به آنان جزا مى دهد - خوب باشد خوب، بد باشد بد- پس حساب اين مؤمنين با پروردگارشان است و غير او هيچ كس هيچ اختيارى ندارد. ليكن قوم نوح به علت نادانيشان توقع داشتند كه فقراء و مساكين و ضعفاء از مجتمع خير دينى طرد و از نعمت دين كه در حقيقت شرافت و كرامت آدمى است محروم باشند.

سران كفار قوم نوح معتقد بودند به اين كه طبقه ضعيف در مجتمع انسانى، به عنوان انسانى منحط و يا حيوانى به صورت انسان است، و اگر به درون مجتمع انسانها داخل شده و در زندگى شريك آنها مى شود براى اين است كه انسانهاى واقعى يعنى طبقه اشراف از نيروى كارى او بهره مند شده و كارهاي دشوارى را كه در زندگى دارند به دوش او بگذارند و معلوم است كه عكس اين قضيه هرگز رخ نمى دهد، يعنى طبقه اشراف هيچگاه خدمتى به طبقه ضعيف نمى كنند، بلكه اين طبقه از هر كرامت و احترامى محروم و از حظيره شرافت مطرود، و از رحمت و عنايت مايوس هستند.

« قالوا يا نوح قد جادلتنا فاكثرت جدالنا فاتنا بما تعدنا ان كنت من الصادقين!» اين آيه شريفه حكايت گفتارى است از سران كفر پيشه قوم نوح كه بعد از ناتوانيشان از پاسخ منطقى و ابطال حجت نوح و ابطال مسلكى كه ايشان را به سوى آن مى خواند، به زبان آوردند، كه در واقع خواسته اند از باب به اصطلاح تعجيز بگويند: تو هيچ كارى نمى توانى بكنى، و آن عذابى كه ما را به آن تهديد مى كردى نمى توانى بياورى!

احتجاجهائى كه در آيات مورد بحث از نوح عليه السلام حكايت شده در طول صدها سال واقع شده است.

« و لا ينفعكم نصحى ان أردت أن انصح لكم ان كان الله يريد أن يغويكم ...!» گويا فرموده: امر شما محول به خداى تعالى است، اگر خواست عذابتان كند آن عذاب را مى آورد، و عذاب او را هيچ چيزى دفع نمى كند و بر مشيت او هيچ كس و هيچ چيز غالب نمى شود، پس شما نه مى توانيد او را عاجز كنيد و نه نصح و خير خواهى من سودى به حالتان خواهد داشت!

(1)

گفتماني كه منجر به نفرين قوم نوح شد!

1- الميزان ج : 10 ص : 293

ص:281

« كَذَّبَت قَوْمُ نُوحٍ الْمُرْسلِينَ،»

« إِذْ قَالَ لهَُمْ أَخُوهُمْ نُوحٌ أَ لا تَتَّقُونَ...!»

« قوم نوح نيز پيغمبران را دروغگو شمردند،»

« وقتى كه برادرشان نوح به آنها گفت: چرا از خدا نمى ترسيد !»

« كه من پيغمبرى خيرخواه شمايم!»

« از خدا بترسيد و اطاعتم كنيد!»

« براى پيغمبرى خود از شما مزدى نمى خواهم كه مزد من جز به عهده پروردگار جهانيان نيست!»

« از خدا بترسيد و اطاعتم كنيد!»

« گفتند: چگونه به تو ايمان بياوريم در حالى كه فرومايگان پيرويت كرده اند!»

« گفت: من چه دانم كه چه مى كرده اند!»

« كه اگر فهم داريد حسابشان جز به عهده پروردگار من نيست!»

« و من اين مؤمنان را دور نخواهم كرد!»

« كه من جز بيم رسانى آشكار نيستم!»

« گفتند اى نوح اگر بس نكنى سنگسار مى شوى!»

« گفت: پروردگارا قوم من دروغگويم مى شمارند!»

« بين من و آنها حكم كن و مرا با مؤمنانى كه همراه منند نجات بخش!»

« پس او و همراهانش را در كشتى پر از جمعيت و حيوانات نجات داديم،»

« سپس باقى ماندگان را غرق كرديم،»

« كه در اين عبرتى است و بيشترشان ايمان آور نبودند،»

« و پروردگارت نيرومند و فرزانه است!» (105تا122/شعرا)

« قالوا لئن لم تنته يا نوح لتكونن من المرجومين!» مقصود از اين كه قوم نوح گفتند: اگر اى نوح منتهى نشوى اين است كه اگر دعوتت را ترك نكنى مرجوم خواهى شد. مرجوم از رجم است كه به معناى سنگسار كردن كسى است.

« قال رب ان قومى كذبون فافتح بينى و بينهم فتحا و نجنى و من معى من المؤمنين ...!» اين جمله آغاز كلام نوح عليه السلام است و جمله « رب ان قومى كذبون،» جلوتر ذكر شده تا مقدمه باشد براى مطالب بعد و اين معنا را برساند كه ديگر كار از كار گذشته و تكذيب به طور مطلق از آنان تحقق يافته، به طورى كه ديگر هيچ

ص:282

اميدى به تصديق و ايمان در آنان نمانده است.

« فانجيناه و من معه فى الفلك المشحون،» يعنى او و همراهانش را در سفينه اى مشحون يعنى مملو از ايشان و از هر جنبده اى يك جفت نجات داديم!

« ثم اغرقنا بعد الباقين!» يعنى بعد از نجات دادن ايشان بقيه قوم او را غرق كرديم!

(1)

گفتماني كه منجر به ساختن كشتي نوح شد!

« وَ لَقَدْ أَرْسلْنَا نُوحاً إِلى قَوْمِهِ فَقَالَ يَقَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَكم مِّنْ إِلَهٍ غَيرُهُ أَ فَلا تَتَّقُونَ!»

« فَقَالَ الْمَلَؤُا الَّذِينَ كَفَرُوا مِن قَوْمِهِ مَا هَذَا إِلا بَشرٌ مِّثْلُكمْ يُرِيدُ أَن يَتَفَضلَ عَلَيْكمْ وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لأَنزَلَ مَلَئكَةً مَّا سمِعْنَا بهَذَا فى ءَابَائنَا الأَوَّلِينَ...!»

« همانا ما نوح را به رسالت به سوى امتش فرستاديم نوح به قوم خود گفت: خدا را بپرستيد كه جز آن ذات يكتا شما را خدايى نيست آيا هنوز نمى خواهيد خدا ترس شويد؟»

« اشراف قوم كه كافر شدند در پاسخ نوح به مردم چنين گفتند كه اين شخص نيست جز آنكه بشرى است مانند شما كه مى خواهد بر شما برترى يابد و اگر خدا مى خواست رسولى بر بشر بفرستد حتما از جنس ملائكه مى فرستاد ما اين سخنان را كه اين شخص مى گويد از نياكان خود نشنيده ايم!»

« او نيست جز مردى مبتلا به جنون پس انتظار بريد به آن ( با او مدارا كنيد،) تا مرگش برسد!»

« نوح گفت پروردگارا مرا بر اينان كه تكذيبم كردند يارى فرما!»

« ما هم به او وحى كرديم كه زير نظر ما و به دستور ما كشتى را بساز هر وقت ديديدكه فرمان ما آمد و آب از تنور فوران كرد پس در آن كشتى سوار شو و از هر جاندارى يك نر و يك ماده همراه خود راه بده و اهل خودت را هم سوار كن مگر آن كفارى كه فرمان ما به هلاكتشان رفته، و زنهار كه از باب شفاعت در باره ستمكاران با من سخنى بگويى كه البته همه بايد غرق شوند!»

« پس چون در كشتى مستقر شدى بگو ستايش خداى را كه ما را از ظلم ستمكاران نجات داد!»

« و نيز بگو پروردگارا مرا به منزل مباركى فرود آر كه تو بهترين فرود آورنده اى!»

« همانا در اين حكايت آيت ها است و ما بندگان را به اينگونه حوادث آزمايش خواهيم كرد.» (23تا30/مومنون)


1- الميزان ج : 15 ص : 412

ص:283

اين كه نوح عليه السلام به امت بت پرست خود فرمود:« اعبدوا الله!» در معناى اين است كه فرموده باشد:« اعبدوا الله وحده- تنها خداى را بپرستيد!»

« فقال الملؤا الذين كفروا من قومه ما هذا الا بشر مثلكم ... حتى حين!» كلمه ملأ به معناى بزرگان و اشراف قوم است. اصلا از اشراف قوم نوح كسى به او ايمان نياورده بود.

سياق دلالت مى كند بر اين كه ملأ و بزرگان قوم نوح، مطالب اين دو آيه را در خطاب به عموم مردم مى گفته اند تا همه را از نوح روى گردان نموده عليه او تحريك و بر آزار و اذيتش تشويق كنند، تا شايد به اين وسيله ساكتش سازند.

حجتهاي بزرگان قوم نوح هر چند حجتهاى جدلى و داراى اشكال است و ليكن اين بزرگان از آنها بهره مند مى شدند، چون عوام را از اين كه به گفته هاى نوح متوجه شوند و دل بدهند، با همين حرفها منصرف مى كردند و آنان را در ضلالت باقى مى گذاشتند.

« قال رب انصرني بما كذبون!» نوح عليه السلام از خدا درخواست نصرت مى كند كه: خدايا ! عوض و بدل تكذيب ايشان تو مرا يارى بده!

« فاوحينا اليه ان اصنع الفلك باعيننا و وحينا...!» معناى كشتى ساختن در برابر ديدگان خدا اين است كه كشتى ساختنش تحت مراقبت و محافظت خداى تعالى باشد. و معناى كشتى ساختن به وحى خدا اين است كه با تعليم او و دستورات غيبى كه به تدريج مى رسد باشد.

« فاذا جاء امرنا و فار التنور...!» مراد از امر به طورى كه گفته شده حكم قطعى است كه خدا بين او و قومش راند، و آن غرق شدن قوم او بود.

فوران تنور كه خود محل آتش است علامت و نشانه آمدن عذاب بوده و اين نشانه عجيبى بوده كه از تنورهاى آتش چون فواره، آب بطرف بالا فوران كند.

« فاسلك فيها من كل زوجين اثنين!» سلوك در كشتى به معناى راه دادن و داخل كردن در آن است. يعني: دو جفت نر و ماده از هر نوع داخل كشتى كن ! « و اهلك الا من سبق عليه القول منهم!» داخل كشتى كن دو جفت از هر نوع و خانواده ات را! مراد از اهل خاصه و خانواده است، و از ظاهر كلام برمى آيد كه مراد از آن هم خانواده او و هم مؤمنين به اويند، چون در سوره هود گروندگان و مؤمنين به او را با خانواده او ذكر كرده و در اينجا همه را با كلمه اهل تعبير آورده، پس معلوم مى شود در اينجا همه آنهايى كه با نوح به كشتى درآمدند اهل آن جناب به حساب آمده اند. و مراد از « من سبق عليه القول منهم،» همسر او و پسر او است، چون نوح از اين جمله همان را

ص:284

فهميده بود، و اين دو تن كافر بودند و فرزندش از سوار شدن بر كشتى امتناع ورزيد و با اينكه به كوه پناهنده شد غرق گشت و قضاى حتمى درباره اش جريان يافت.

« و لا تخاطبنى فى الذين ظلموا انهم مغرقون!» در اين جمله نوح عليه السلام را نهى مى كند از سخن گفتن با خدا، و اين كنايه است از نهى شديد از وساطت و شفاعت، گويا فرموده: من تو را نهى مى كنم از اين كه با من درباره اين كفار حرفى بزنى، تا چه رسد به اين كه وساطت كنى، چون غضب من شامل آنان شده، شمولى كه هيچ چيز آن را دفع نمى كند!

« فاذا استويت انت و من معك على الفلك فقل ... و انت خير المنزلين!» خداى تعالى به نوح تعليم مى دهد كه بعد از جاى گرفتن در كشتى خدا را بر اين نعمت كه از قوم ظالمان نجاتش داد حمد گويد.

و اگر خداى عز و جل از نقل داستان نوح و طوفانش تنها به فرمان خود اكتفا كرد كه فرمان به غرق آنان داد و ديگر از غرق شدن آنان چيزى نفرمود، براى اشاره به اين بوده كه آنچنان محو و نابود شدند كه خبرى از ايشان باقى نماند كه به گفته آيد! و نيز اشاره به عظمت قدرت الهى است! و هم براى اين بوده كه مردم ديگر را از سخط خود بيمناك سازد و كفار و نابودى آنان را امرى ناچيز و بى اهميت جلوه دهد، و به همين جهت است كه از داستان هلاكت آنها چيزى نگفت و به سكوت گذراند .

(1)

گفتمان پايان دهنده به سرنوشت شوم قوم نوح

« بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم! ِ إِنَّا أَرْسلْنَا نُوحاً إِلى قَوْمِهِ أَنْ أَنذِرْ قَوْمَك مِن قَبْلِ أَن يَأْتِيَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ!»

« قَالَ يَقَوْمِ إِنى لَكمْ نَذِيرٌ مُّبِينٌ!»

« أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ اتَّقُوهُ وَ أَطِيعُونِ...!»

« به نام خدايى كه رحمتى عام و خاص و محدود و نامحدود دارد!»

« ما نوح را به سوى قومش فرستاديم و گفتيم كه قوم خود را قبل از آنكه عذابى دردناك فراشان گيرد انذار كن !»

« او به قوم خود گفت: اى مردم من براى شما بيم رسانى روشنگرم!»

« و دعوتم اين است كه الله را بپرستيد و از عذابش پروا نموده مرا اطاعت كنيد!»

« تا گناهانى از شما را بيامرزد و تا اجلى كه برايتان مقدر كرده مهلت دهد، كه اگر چنين نكنيد قبل از رسيدن به اجل حتمى دچار اجل ديگر مى شويد آرى اگر بناى فهميدن داشته باشيد مى دانيد كه اجل خدايى وقتى برسد تاخير نمى پذيرد!»


1- الميزان ج : 15 ص : 32

ص:285

« اما هر چه بيشتر تذكر داد كمتر به نتيجه رسيد تا به كلى از هدايت قومش مايوس شد) گفت پروردگارا! من قوم خود را شب و روز دعوت كردم!»

« ولى دعوتم جز زيادتر شدن فرارشان فايده اى نداد!»

« و من هر چه دعوتشان كردم تا تو ايشان را بيامرزى انگشت ها به گوش نهاده جامه به سر كشيدند و بر عناد خود اصرار و به وجهى ناگفتنى استكبار ورزيدند!»

« اين بار به بانگ بلند دعوتشان كردم!»

« و نوبتى علنى و گاهى سرى آن هم به چه زبانى دعوت نمودم!»

« مثلا به ايشان اينطور گفتم كه از پروردگارتان طلب مغفرت كنيد كه او بسيار آمرزنده است!»

« كه اگر چنين كنيد ابر آسمان را مرتب بر شما مى باراند!»

« و به وسيله اموال و فرزندان ياريتان مى كند و برايتان باغها رويانيده و نهرها جارى مى سازد!»

« راستى شما را چه مى شود كه براى خدا عظمتى قائل نيستيد؟»

« با اين كه اوست كه شما را به اشكال و احوالى مختلف آفريد!»

« آيا نديديد كه چگونه خدا هفت طبقه آسمان را خلق كرد؟»

« و ماه را در آنها نور و خورشيد را چراغ فروزنده قرار داد!»

« آرى و خدا بود كه شما را چون گياه از زمين به نحوى ناگفتنى رويانيد!»

« و سپس او است كه شما را به زمين برگردانيده و باز به نحوى ناگفتنى از زمين خارج مى كند!»

« و خدا است كه زمين را برايتان گسترد !»

« تا بعضى از قسمت هاى آن را با راه هاى باريك و فراخ و يا كوهى و دشتى طى كنيد!»

« نوح سپس اضافه كرد پروردگارا! ايشان نافرمانيم كردند و فرمان كسانى را بردند كه مال و اولاد به جز خسارت برايشان بار نياورد!»

« بار الها ! نيرنگى عظيم كردند!»

« و به مردم گفتند آلهه خود را ترك مى گوييد مخصوصا بت ود و سواع و يغوث و يعوق و نسر را ؟»

« و آنها گروه بسيارى را گمراه كردند،

خداوندا! ستمگران را جز ضلالت بيشتر سزا مده !» (1تا24/نوح)

اين سوره اشاره دارد به رسالت نوح به سوى قومش و به اجمالى از دعوتش و اين كه قوم او اجابتش نكردند و در آخر به پروردگار خود شكوه نمود و نفرينشان كرد و براى خود و پدر و مادر خود و هر مرد و زنى كه با ايمان داخل خانه اش شود استغفار كرد، و به

ص:286

اين كه در آخر عذاب بر آن قوم نازل شده، همگى غرق شدند.

جمله « أن أنذر قومك ...،» دلالت دارد بر اين كه قوم نوح به خاطر شرك و گناهان در معرض عذاب بوده اند، چون انذار به معناى ترساندن است، و ترساندن همواره از خطر محتملى است كه اگر هشدار و تحذير نباشد حتما مى رسد!

جمله« ان اعبدوا الله و اتقوه و اطيعون!» ايشان را به اصول سه گانه دين دعوت مى كند. دستور اول به توحيد، دوم به تصديق معاد، كه اساس تقوى است، دعوت مى كند، چون اگر معاد و حساب و جزاى آن نبود، تقواى دينى معناى درستى نمى داشت و دستور سوم به تصديق اصل نبوت كه همان اطاعت بى چون و چرا است مى خواند.

« فقلت استغفروا ربكم انه كان غفارا ...!» دعوت قوم را به اين كه استغفار كنيد تعليل كرده به اين كه: آخر پروردگارتان غفار است! و مى فهماند علاوه بر اين كه كثير المغفرة است، مغفرت سنت مستمرى او است!

اين آيات به طورى كه ملاحظه مى فرماييد نعمت هاى دنيايى را مى شمارد و از نوح عليه السلام حكايت مى كند كه به قوم خود وعده فراوانى نعمت ها و تواتر آن را مى دهد، به شرطى كه از پروردگار خود طلب مغفرت گناهان كنند!

پس معلوم مى شود استغفار از گناهان اثر فورى در رفع مصائب و گرفتاريها و گشوده شدن درب نعمت هاى آسمانى و زمينى دارد، مى فهماند بين صلاح جامعه انسانى و فساد آن و بين اوضاع عمومى جهان ارتباطى برقرار است، اگر جوامع بشرى خود را اصلاح كنند، به زندگى پاكيزه و گوارايى مى رسند و اگر به عكس عمل كنند عكس آن را خواهند داشت!

« قال نوح رب انهم عصونى و اتبعوا من لم يزده ماله و ولده الا خسارا!» در اينجا نوح عليه السلام به شكايتى كه قبلا از قوم خود مى كرد برگشته، قبلا به طور تفصيل گفته بود كه: من چگونه قومم را دعوت كردم و به آنان چه مطالبى گفتم، گاهى به بانگ بلند، گاهى آهسته( تا آخر آيات) و قبل از اين تفصيل به طور اجمال هم شكايت كرده و گفته بود كه: « رب انى دعوت قومى ليلا و نهارا فلم يزدهم دعائى الا فرارا !»

پس اين كه دوباره به طور اجمال شكوه كرد، خواسته است بفهماند: بزرگان قومش و توانگران عياش، مردم را عليه او مى شورانند و بر مخالفت و آزار او تحريك مى كنند.

جمله « و لا تزد الظالمين الا ضلالا !» نفرين نوح عليه السلام به آنان است، از خدا مى خواهد گمراهيشان را بيشتر كند، البته اين گمراهى ابتدايى نيست، بلكه مجازاتى است، پس آن جناب در اين نفرين خود از خدا مى خواهد كفار را به جرم كفر و فسقشان

ص:287

مجازات كند، البته اين غير آن نفرينى است كه در آيات بعد كرده و از خدا هلاكتشان را خواسته است.

« مِّمَّا خَطِيئَتهِمْ أُغْرِقُوا فَأُدْخِلُوا نَاراً فَلَمْ يجِدُوا لهَُم مِّن دُونِ اللَّهِ أَنصاراً!»

« وَ قَالَ نُوحٌ رَّب لا تَذَرْ عَلى الأَرْضِ مِنَ الْكَفِرِينَ دَيَّاراً!»

« إِنَّك إِن تَذَرْهُمْ يُضِلُّوا عِبَادَك وَ لا يَلِدُوا إِلا فَاجِراً كفَّاراً!»

« رَّب اغْفِرْ لى وَ لِوَلِدَى وَ لِمَن دَخَلَ بَيْتىَ مُؤْمِناً وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَتِ وَ لا تَزِدِ الظلِمِينَ إِلا تَبَارَا!»

« و آن قوم از كثرت كفر و گناه، عاقبت غرق شدند و به آتش دوزخ در افتادند و جز خدا براى خود هيچ يار و ياورى نيافتند!»

« و نوح عرض كرد پروردگارا! اينك كه قوم از كفر و عناد دست نمى كشند تو هم اين كافران را هلاك كن و از آنها ديارى بر روى زمين باقى مگذار!»

« كه اگر از آنها هر كه را باقى گذارى بندگان پاك با ايمانت را گمراه مى كنند و فرزندى هم جز بدكار و كافر از آنان به ظهور نمى رسد!»

« آنگاه به درگاه خدا دعا كرد كه بار الها! مرا و پدر و مادر من و هر كه با ايمان به خانه ( يا به كشتى) من داخل شود و همه مردان و زنان با ايمان عالم را ببخش و بيامرز و ستمكاران را جز بر هلاك و عذابشان ميفزاى!» (25تا 28/نوح)

قوم نوح به خاطر معاصى و ذنوبشان به وسيله طوفان غرق شده و داخل آتشى شدند كه با هيچ مقياسى نمى توان عذابشان را اندازه گيرى كرد.

« انك ان تذرهم يضلوا عبادك و لا يلدوا الا فاجرا كفارا!» اين آيه درخواست هلاكت تا آخرين نفر آنان را تعليل مى كند و حاصلش اين است كه: اگر درخواست كردم كه همه آنان را هلاك كنى، براى اين بود كه هيچ فايده اى در بقاى آنان نيست نه براى مؤمنين و نه براى فرزندان خودشان، اما براى مؤمنين فايده ندارد، براى اين كه اگر زنده بمانند آن چند نفر مؤمن را هم گمراه مى كنند، و اما براى فرزندان خود فايده ندارد، دليلش اين است كه اينان فرزند صالح نمى آورند، اگر بياورند فرزندانى فاجر و كافر مى آورند!

نوح عليه السلام اين معنا را كه كفار در آينده جز فاجر و كفار نمى زايند را از راه وحى فهميده بود.

« رب اغفر لى و لوالدى و لمن دخل بيتى مؤمنا و للمؤمنين و المؤمنات...!» منظور از « من دخل بيتى،» مؤمنين از قوم او است و منظور از جمله « و للمؤمنين و

ص:288

المؤمنات،» تمامى زن ها و مردهاى مؤمن تا روز قيامت است!

« و لا تزد الظالمين الا تبارا !» كلمه تبار به معناى هلاكت است و ظاهرا مراد از تبار آن هلاكتى است كه در آخرت باعث عذاب آخرت شود، و چنين هلاكتى همان ضلالت است و در دنيا باعث نابودى گردد و آن غرق شدن بود، كه هر دو عذاب قبلا در نفرينش آمده بود و اين نفرين آخرين كلامى است كه قرآن كريم از آن جناب نقل كرده است.

(1)

گفتمان هاي هود،

گفتمان هاي هود.دومين پيامبر بعد ازطوفان نوح و اصلاح نسل بشر

1- الميزان ج20 ص : 37

ص:289

« وَ إِلى عَادٍ أَخَاهُمْ هُوداً قَالَ يَقَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَكم مِّنْ إِلَهٍ غَيرُهُ أَ فَلا تَتَّقُونَ...؟»

« و به سوى قوم عاد برادرشان هود را فرستاديم، گفت: اى قوم! خداى يگانه را كه جز او خدايى نداريد بپرستيد، چرا پرهيزكارى نمى كنيد؟ »

« بزرگان قومش كه كافر بودند، گفتند: ما تو را دستخوش سفاهت مى بينيم و از دروغگويانت مى پنداريم!»

« گفت: اى قوم! من دستخوش سفاهت نشده ام بلكه پيغمبرى از ناحيه پروردگار جهانيانم!»

«كه پيغام هاى پروردگار خويش به شما مى رسانم و براى شما خيرخواهى امينم!»

« مگر شگفت داريد كه شما را از پروردگارتان به وسيله مردى از خودتان تذكارى آمده باشد تا شما را بيم دهد؟ به ياد آريد آن دم كه شما را از پس قوم نوح جانشين آنان كرد و جثه هاى شما را درشت آفريد، نعمت هاى خدا را به ياد آريد شايد رستگار شويد!»

« گفتند: مگر به سوى ما آمده اى تا خدا را به تنهايى بپرستيم و آنچه را پدران ما مى پرستيدند واگذاريم؟ اگر راست مى گويى عذابى را كه از آن بيممان مى دهى بيار!»

« گفت: عذاب و غضب پروردگارتان بر شما وقوع يافت، چرا با من بر سر نام هايى كه شما و پدرانتان ساخته و روى يك مشت سنگ و چوب گذاشته ايد در حالى كه خداوند حجتى در باره آنها نازل نكرده، مجادله مى كنيد؟ منتظر باشيد كه من نيز با شما انتظار آن عذاب را مى برم!»

« پس او را با كسانى كه همراه وى بودند به رحمت خويش نجات داديم و نسل كسانى را كه آيه هاى ما را تكذيب كرده بودند و مؤمن نبودند، قطع كرديم!»

(65تا72/اعراف)

هود عليه السلام اولين پيغمبر بعد از نوح است كه خداى تعالى در كتاب مجيدش

ص:290

نام مى برد و از كوشش او در اقامه دعوت حقه و قيامش بر عليه بت پرستى تشكر مى كند و در چند جا از كلام مجيدش بعد از شرح داستان قوم نوح، داستان قوم هود كه همان قوم عاد است و نيز قوم ثمود را ذكر مى كند.

قوم هود بيشتر از قوم نوح بى شرمى و وقاحت كردند، چه آنان ( قبل از طوفان) نوح عليه السلام را تنها مردى گمراه دانستند، اينان (بعد از طوفان) هود را مردى سفيه خواندند.

( قوم هود از نسل همان ساكنان كشتي نوح بودند كه بعد از طوفان تنها مردم خداپرست روي زمين بودند ليكن اين نسل اصلاح شده با كمال تعجب بعد از گذشت زماني مجددا به بت پرستي روي آوردند!)

هود عليه السلام وقار نبوت را از دست نداد و ادبى را كه انبياء در دعوت الهى خود بايد رعايت كنند فراموش نفرمود و با كمال ادب فرمود:« يا قوم!» و اين لحن، لحن كسى است كه نهايت درجه مهربانى و حرص بر نجات مردمش را دارد.

« ليس بى سفاهة و لكنى رسول من رب العالمين!» به طورى كه مى بينيد در رد تهمت سفاهت از خود و اثبات ادعاى رسالت خويش، هيچ تاكيدى به كار نبرد، براى اين كه اولا در مقابل مردمى لجوج، لجبازى و اصرار نكرده باشد، در ثانى بفهماند كه ادعايش آن قدر روشن است كه هيچ احتياجى به تاكيد ندارد.

« ابلغكم رسالات ربى و انا لكم ناصح امين!» يعنى من از جهت اين كه فرستاده اى هستم به سوى شما، كارى جز تبليغ پيام هاى پروردگارم ندارم، و از آنچه شما در باره ام مى پنداريد، بكلى منزه هستم. آرى ، من در آنچه شما را به سوى آن مى خوانم حيله گر نبوده، نسبت به آن دين حقى كه به آن مبعوث شده ام، خائن نيستم، و چيزى از آن را زير و رو نكرده، جز تدين شما را به دين توحيد يعنى دينى كه نفع و خير شما در آن است چيز ديگرى نمى خواهم! و در برابر اين كه آنان او را دروغگو شمردند، خود را امين ناميد.

« ا و عجبتم ان جاءكم ذكر من ربكم ...؟» هود عليه السلام در اين جمله مانند نوح عليه السلام تعجب قوم را بى مورد دانسته و از نعمتهاى الهى دو نعمت را كه بسيار روشن بوده، ذكر فرموده است، يكى اين كه خداوند آنان را پس از انقراض قوم نوح، خليفه خود قرار داده و ديگر اينكه به آنها درشتى هيكل و نيروى بدنى فراوان ارزانى داشته است.

از همين جا معلوم مى شود كه قوم هود، داراى تمدن بوده و تقدم بر ساير اقوام داشته و قوه و قدرت بيشترى را دارا بودند.

ص:291

« قالوا ا جئتنا لنعبد الله وحده و نذر ما كان يعبد آباءنا ...؟» قوم هود براى اين كه او را به نوعى از استهزاء ساكت كنند، مساله تقليد از پدران را به رخ او كشيدند.

« قال قد وقع عليكم من ربكم رجس و غضب ... !» هود عليه السلام در جواب قوم خود گفت: اين اصرارى كه شما در پرستش بت ها و تقليد كورانه از پدران خود مى ورزيد، باعث دورى شما از خدا و غضب خدا بر شما گشت و سبب شد آن عذابى كه از در انكار مى گفتيد: چه وقت نازل مى شود؟ به همين زودى بر شما نازل گردد، پس منتظر آن باشيد و من هم با شما انتظار آن را دارم!

« أ تجادلونني في أسماء سميتموها أنتم و آبائكم ما نزل الله بها من سلطان؟» آيا با يك مشت اوهام كه اسم گذاريش به اختيار خود انسان است، مى خواهيد ادعاى مرا كه توأم با دليل و برهان قطعى است جواب دهيد؟

اين طرز بيان در استدلال بر بطلان مسلك بت پرستى در قرآن كريم فراوان به چشم مى خورد. اين خود لطيف ترين بيان و برنده ترين حجتى است بر بطلان اين مسلك، زيرا هر صاحب ادعايى كه نتواند بر حقانيت ادعاى خود اقامه حجت و برهان كند، در حقيقت برگشت ادعايش به خيال و فرض نامگذارى مى شود.

و از بديهى ترين جهالت ها است كه انسان در مقابل برهان لجاجت ورزيده به يك مشت موهومات و فرضيات اعتماد كند.

اين طرز بيان، تنها در مساله پرستش جريان ندارد، بلكه اگر در آن دقت شود در هر چيزى كه انسان به آن اعتماد نمايد و آن را در قبال خداى تعالى موجودى مستقل پنداشته، در نتيجه به آن دلبستگى پيدا نمايد، آن را اطاعت كند و به سويش تقرب بجويد، اين بيان جريان دارد.

(1)

جزئيات گفتمان هاي هود با قوم عاد

« كَذَّبَت عَادٌ الْمُرْسلِينَ!»

« إِذْ قَالَ لهَُمْ أَخُوهُمْ هُودٌ أَ لا تَتَّقُونَ...!»

« قوم عاد نيز پيغمبران را دروغگو شمردند،»

« وقتى برادرشان هود به ايشان گفت چرا از خدا نمى ترسيد؟»

« كه من پيغمبرى خيرخواه شمايم!»

« از خدا بترسيد و اطاعتم كنيد !»

« براى پيغمبرى خود، مزدى نمى خواهم چون مزد من جز به عهده پروردگار جهانيان


1- الميزان ج : 8 ص : 222 و ج : 10 ص : 440

ص:292

نيست!»

« چرا در هر مكانى به بيهوده نشانى بنا مى كنيد؟»

« و قصرها مى سازيد؟ مگر جاودانه زنده خواهيد بود ؟»

« و چون سختى مى كنيد مانند ستمگران سختى و خشم مى كنيد!»

« از خدا بترسيد و اطاعتم كنيد!»

« از آن كسى كه آنچه مى دانيد كمكتان داده است بترسيد!»

« با چهارپايان و فرزندان ياريتان كرده!»

« با باغستانها و چشمه سارها ،»)

« كه من بر شما از عذاب روزى بزرگ مى ترسم !»

« گفتند: چه ما را پند دهى يا از پندگويان نباشى براى ما يكسان است!»

« اين بت پرستى رفتار گذشتگان است!»

« و ما هرگز مجازات نخواهيم شد!»

« و آنها هود را دروغگو شمردند و ما هلاكشان كرديم كه در اين عبرتى هست و بيشترشان مؤمن نبودند !»

« و همانا پروردگارت نيرومند و رحيم است!» (123تا140/شعرا)

قوم عاد مردمى از عرب بسيار قديم و عرب اوائل يعنى اوائل پيدايش اين نژاد بودند كه در احقاف از جزيرة العرب زندگى مى كردند و داراى تمدنى مترقى و سرزمينهايى خرم و ديارى معمور بودند، به جرم اين كه پيامبران را تكذيب كرده، به نعمتهاى الهى كفران ورزيده و طغيان كردند، خداى تعالى به وسيله بادى عقيم هلاكشان ساخته و ديارشان را ويران و دودمانشان را خراب كرد.

« ان فى ذلك لآية و ما كان اكثرهم مؤمنين و ان ربك لهو العزيز الرحيم!»

اين آيه دلالت مى كند بر اين كه بيشتر امتها و اقوام، از آيات خدا روى گردان بوده اند و خداى سبحان به خاطر همين جرم اينها، و به ملاك اين كه خودش عزيز است مجازاتشان كرده و مى كند و به خاطر اين كه نسبت به مؤمنين رحيم است، مومنان را نجات مى دهد!

(1)

گفتماني كه منجر به هلاكت قوم عاد شد!

« وَ إِلى عَادٍ أَخَاهُمْ هُوداً قَالَ يَقَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَكم مِّنْ إِلَهٍ غَيرُهُ إِنْ أَنتُمْ إِلا مُفْترُونَ...!»

« و نيز ما به سوى قوم عاد برادرشان هود را فرستاديم و او به قوم خود گفت: اى قوم! خدا را بپرستيد كه هيچ معبودى غير او نداريد و به جز افتراء هيچ دليلى بر خدايى خدايانتان وجود ندارد!»


1- الميزان ج : 15 ص : 419

ص:293

« اى مردم! من از شما در برابر دعوتم مزدى نمى خواهم، پاداش من جز به عهده خدايى كه مرا آفريده نيست آخر چرا تعقل نمى كنيد؟»

« و نيز گفت: اى مردم! از پروردگارتان طلب مغفرت نموده، سپس برگرديد تا باران سودمند آسمان را پى در پى به سويتان بفرستد و نيرويى بر نيرويتان بيفزايد و زنهار، به ناكارى و عصيان روى از خداى رحمان مگردانيد!»

« گفتند: اى هود! تو بر نبوت خود شاهدى براى ما نياوردى و ما هرگز به خاطر گفتار تو از خدايانمان دست بر نداشته و به تو ايمان نخواهيم آورد!»

« و جز اين در باره تو نظر نمى دهيم كه به نفرين بعضى از خدايان ما دچار بيمارى روانى شده اى! هود گفت: من الله را شاهد دارم و خود شما نيز شاهد باشيد كه من از شرك ورزيدنتان بيزارم!»

« شما همه دست به دست هم داده، با من هر نيرنگى كه مى خواهيد بزنيد و بعد از اخذ تصميم مرا مهلتى ندهيد!»

« من بر خدا، پروردگار خود و پروردگار شما توكل و اعتماد دارم پروردگارى كه هيچ جنبنده اى نيست مگر آنكه زمام اختيارش به دست او است چون سنت او در همه مخلوقات واحد و صراط او مستقيم است!»

« و در صورتى كه از پذيرفتن دعوتم اعتراض كنيد من رسالت خود را به شما رساندم و آنچه براى ابلاغ آن به سوى شما گسيل شده بودم ابلاغ نمودم! شما اگر نپذيريد پروردگارم قومى غير شما را مى آفريند تا آن را بپذيرند و شما به خدا ضررى نمى زنيد چون پروردگار من نگهدار هر موجودى است - او چگونه از ناحيه شما متضرر مى شود؟»

« همين كه فرمان عذاب ما صادر شد و عذابمان نازل گرديد هود و گروندگان به وى را مشمول رحمت خود نموده ما نجات داديم و به راستى از عذابى غليظ و دشوار نجات داديم!»

« و اين قوم عاد كه اثرى بجاى نگذاشتند آيات پروردگارشان را انكار نموده، فرستادگان او را نافرمانى كردند و گوش به فرمان هر جبارى عناد پيشه دادند - و در نتيجه از پروردگار خود غافل شدند!»

« نتيجه اش اين شد كه براى خود لعنتى در دنيا و آخرت بجاى گذاشتند و خلاصه اين سرگذشت اين شد كه قوم عاد به پروردگار خود كفر ورزيدند و گرفتار اين فرمان الهى شدند كه مردم عاد قوم و معاصر هود پيامبر از رحمت من دور باشند!»(50تا60/هود)

« يرسل السماء عليكم مدرارا،» هود عليه السلام به قوم خود گفت: اگر از خداى تعالى طلب مغفرت كنيد و به سوى او برگرديد او از آسمان براى شما رحمت فراوان

ص:294

مى فرستد.

« و يزدكم قوة الى قوتكم!» مراد از اين زياد كردن قوت، زيادتى در نيروى ايمان بر نيروى بدنها است يعنى اگر چنين كنيد ما نيروى شما را دو چندان مى كنيم يكى نيروى بدن و يكى هم نيروى ايمانتان را چون مردم قوم هود نيروى بدنى داشتند و بدنهايشان قوى و محكم بود اگر ايمان مى آوردند نيروى ايمانشان نيز به نيروى بدنهايشان اضافه مى شد .

« و لا تتولوا مجرمين!» يعني عبادت كردنتان در برابر آلهه اى كه به جاى خداى تعالى اتخاذ كرده ايد جرمى است از شما و معصيتى است كه شما را مستوجب آن مى كند كه سخط الهى و عذابش بر شما نازل گردد و چون چنين است پس بايد هر چه زودتر از جرمى كه كرده ايد استغفار نموده و با ايمان آوردنتان به سوى خدا برگرديد تا او شما را رحم كند و ابرهاى بارنده را با بارانهاى مفيد برايتان بفرستد و نيرويى بر نيروى شما بيفزايد .

از اين آيه دو نكته استفاده مى شود: يكى اين كه آيه شريفه اشعار و بلكه دلالت مى كند بر اين كه قوم هود گرفتار خشكسالى بوده اند و آسمان از باريدن بر آنان دريغ مى ورزيده و در نتيجه گرانى و قحطى در بين آنان پديد آمده بود.

نكته دوم اين كه مى فهماند ارتباطى كامل بين اعمال انسانها با حوادث عالم برقرار است، حوادثى كه با زندگى انسانها تماس دارد، اعمال صالح باعث مى شود كه خيرات عالم زياد شود و بركات نازل گردد و اعمال زشت باعث مى شود بلاها و محنت ها پشت سر هم بر سر انسانها فرود آيد و نقمت و بدبختى و هلاكت به سوى او جلب شود.

« قالوا يا هود ما جئتنا ببينة و ما نحن بتاركى آلهتنا عن قولك و ما نحن لك بمؤمنين!» هود عليه السلام در آيه « يا قوم اعبدوا الله ما لكم من اله غيره ...،» از مردمش دو چيز خواسته بود: يكى اين كه خدايان دروغين را ترك نموده و به عبادت خداى تعالى برگردند و يكتاپرست شوند و دوم اين كه به او ايمان بياورند و اطاعتش كنند و خيرخواهى هايش را بپذيرند .

مردم در پاسخ آن جناب هر دو پيشنهادش را رد كردنده و گفته اند: تو دليل و معجزه اى بر دعوت خود ندارى تا ما ناگزير باشيم دعوت تو را بپذيريم و هيچ موجبى نيست كه گوش دادن به سخنى را كه چنين وصفى دارد بر ما واجب كند.

آنگاه براى اين كه آن جناب بطور كلى از اجابت آنان مايوس شود نظريه خود را برايش شرح داده و گفتند: فكر ما در باره تو جز به اين نرسيده كه بعضى از خدايان ما تو را آسيب رسانده اند و به خاطر اين كه تو به آنها توهين و بدگويى كرده اى بلايى از قبيل

ص:295

نقصان عقل يا ديوانگى بر سرت آورده اند و در نتيجه عقلت را از دست داده اى، پس ديگر اعتنايى به سخنان دعوت گونه تو نيست.

« قال انى اشهد الله و اشهدوا انى برى ء مما تشركون من دونه فكيدونى جميعا ثم لا تنظرون!» اين آيه پاسخ هود عليه السلام را حكايت مى كند كه آن جناب در پاسخ، از شركاء آنان بيزارى جسته پس تحدى مى كند كه اگر راست مى گوييد كه شما صاحب نظر و من بى عقلم پس همه فكرهايتان را جمع كنيد و مرا از بين ببريد و مهلتم ندهيد .

« فان تولوا فقد ابلغتكم ما ارسلت به اليكم!» اگر از ايمان آوردن به من اعراض مى كنيد و به هيچ وجه حاضر نيستيد امر مرا اطاعت كنيد، ضررى به من نمى زنيد زيرا من وظيفه الهى خود را انجام داده و رسالت پروردگارم را ابلاغ نمودم و حجت بر شما تمام شده و نزول بلا بر شما حتمى گشت .

خداى تعالى سپس وبال امر آنان را بيان كرده، مى فرمايد:« و اتبعوا فى هذه الدنيا لعنة و يوم القيامة!» يعنى به خاطر آن سه خصلت نكوهيده، لعنت در همين دنيا و در قيامت دنبالشان كرد و از رحمت خدا دور شدند، مصداق اين لعن همان عذابى بود كه آنقدر تعقيبشان كرد تا به آنها رسيد و از بينشان برد، ممكن هم هست مصداقش آن گناهان و سيئاتى باشد كه تا روز قيامت عليه آنان در نامه اعمالشان نوشته مى شود و تا قيامت هر مشركى پيدا شود و هر شركى بورزد، گناهش به حساب آنان نيز نوشته مى شود چون سنت گذار كفر بودند.

« الا ان عادا كفروا ربهم! الا بعدا لعاد قوم هود!»

(1)

گفتمان هاي صالح (ع)

گفتمان صالح با جانشينان قوم نابود شده عاد

1- الميزان ج : 10 ص : 440

ص:296

« وَ إِلى ثَمُودَ أَخَاهُمْ صلِحاً قَالَ يَقَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَكم مِّنْ إِلَهٍ غَيرُهُ قَدْ جَاءَتْكم بَيِّنَةٌ مِّن رَّبِّكُمْ هَذِهِ نَاقَةُ اللَّهِ لَكمْ ءَايَةً فَذَرُوهَا تَأْكلْ فى أَرْضِ اللَّهِ وَ لا تَمَسوهَا بِسوءٍ فَيَأْخُذَكُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ...!»

« و به سوى قوم ثمود، برادرشان صالح را فرستاديم گفت: اى قوم! خداى يگانه را كه جز او خدايى نداريد بپرستيد، كه شما را از پروردگارتان حجتى آمد، اين شتر خدا است كه معجزه اى براى شما است، بگذاريدش تا در زمين خدا چرا كند و زنهار! به آن آسيب مرسانيد كه به عذابى دردناك دچار شويد!»

« به ياد آريد زمانى را كه خداوند پس از قوم عاد شما را جانشين آنان كرد، و در اين سرزمين جايتان داد و اينك در دشتهاى آن كوشك ها مى سازيد و از كوه ها خانه ها مى تراشيد، به ياد آريد نعمت هاى خدا را و در اين سرزمين فساد نينگيزيد!»

« بزرگان قومش كه گردنكشى كرده بودند به كسانى كه زبون به شمار مى رفتند( به آنهايى كه مؤمن شده بودند،) گفتند: شما چه مى دانيد كه صالح پيغمبر پروردگار خويش است؟ گفتند: ما به آيينى كه وى را به ابلاغ آن فرستاده اند مؤمنيم!»

« كسانى كه گردنكشى كرده بودند گفتند: ما آيينى را كه شما بدان گرويده ايد منكريم!»

« پس شتر را بكشتند و از فرمان پروردگار خويش سرپيچيدند، و گفتند: اى صالح اگر تو پيغمبرى عذابى را كه به ما وعده مى دهى بيار !»

« پس دچار زلزله شده و در خانه هاى خويش بى جان شدند!»

« آنگاه صالح از آنان دور شد و گفت: اى قوم! من پيغام پروردگار خويش را رسانيدم و به شما خيرخواهى كردم، ولى شما خيرخواهان را دوست نمى داريد!»

(73تا79/اعراف)

اين آيات كريمه داستان صالح پيغمبر عليه السلام و قوم او را كه همان قوم ثمود بودند شرح مى دهد. ثمود يكى از امت هاى قديمى عرب بوده كه در سرزمين يمن در احقاف مى زيسته اند. صالح عليه السلام سومين پيغمبرى است كه به دعوت توحيد و عليه

ص:297

وثنيت قيام كرد و ثمود را كه مانند قوم هود( از ميان همان نسل اصلاح شده ساكن كشتي نوح، و بعد از هلاكت قوم عاد،) بت پرست شده بودند به دين توحيد فراخواند و در راه خدا آزارها و محنت ها ديد تا آن كه سرانجام خداى عز و جل بين او و قومش اين چنين حكم كرد كه قومش را هلاك ساخته و او و مؤمنين به او را نجات دهد .

« و اذكروا اذ جعلكم خلفاء من بعد عاد ...!» صالح در اين جمله قوم خود را به تذكر و ياد آوردن نعمت هاى خدا دعوت مى كند، همچنان كه هود قوم عاد را به آن دعوت مى نمود.

و از جمله نعمت هايى كه به ياد آنان مى آورد اين است كه خداوند آنان را جانشين قوم عاد و ساير امت هاى گذشته قرار داده و در زمين مكنتشان داده و اينك قسمت هاى جلگه زمين و همچنين كوهستانى آن را اشغال نموده و در آن خانه و آبادى به وجود آورده اند، آنگاه تمامى نعمت ها را در جمله « فاذكروا آلاء الله،» خلاصه مى كند. گويا پس از اينكه فرمود: نعمت هاى خدا را به ياد بياوريد و تعدادى از آن نعمت ها را بر شمرد، براى بار دوم فرمود: با اين همه نعمت ها كه خداوند در دسترس شما قرار داده، جا دارد كه آن نعمت ها را به ياد بياوريد: « و لا تعثوا فى الارض مفسدين!»

« قد جاءتكم بينة من ربكم...!» يعنى براى شما شاهدى كه شهادتش قطعى است آمد: « هذه ناقة الله لكم آية...!» مقصود از ناقه همان ماده شترى است كه خداوند آن را به عنوان معجزه براى نبوت صالح از شكم كوه بيرون آورد و به همين عنايت بود كه آن را ناقه خدا ناميد. « فذروها تاكل فى ارض الله - پس بگذاريد تا در زمين خدا بچرد!»

آيه شريفه، مخصوصا جمله « فى ارض الله» بطور تلويح مى فهماند كه قوم صالح، از آزاد گذاشتن ناقه در چريدن و گردش كردن، اكراه داشتند و گويا اين معنا بر آنان گران مى آمده و نمى خواستند زير بار آن بروند، لذا توصيه كرده كه از آزادى آن جلوگيرى نكنند و تهديد فرموده كه اگر آسيبى به آن رسانيده يا آن را بكشند به عذاب دردناكى دچار مى شوند.

« قال الملا الذين استكبروا من قومه للذين استضعفوا لمن آمن منهم ...،» از قوم صالح، تنها مستضعفين به وى ايمان آورده بودند. مستكبران قوم او شتر را بكشتند و از فرمان پروردگار خويش سرپيچيدند، و گفتند: اى صالح اگر تو پيغمبرى عذابى را كه به ما وعده مى دهى بيار!

پس دچار زلزله شده و در خانه هاى خويش بى جان شدند. آنگاه صالح از آنان دور شد و گفت:

- اى قوم! من پيغام پروردگار خويش را رسانيدم و به شما خيرخواهى كردم، ولى شما

ص:298

خيرخواهان را دوست نمى داريد!

(1)

جزئياتي از گفتمان حضرت صالح با قوم ثمود

« كَذَّبَت ثَمُودُ الْمُرْسلِينَ!»

« إِذْ قَالَ لهَُمْ أَخُوهُمْ صلِحٌ أَ لا تَتَّقُونَ ...!»

« ثموديان نيز پيغمبران را دروغگو شمردند،»

« برادرشان صالح به ايشان گفت: چرا نمى ترسيد؟»

« كه من پيغمبرى خيرخواه شمايم!»

« از خدا بترسيد و اطاعتم كنيد!»

« براى پيغمبرى از شما مزدى نمى خواهم كه مزد من جز به عهده پروردگار جهانيان نيست!»

« آيا شما تصور مى كنيد هميشه در نهايت امنيت، در نعمتهايى كه اينجاست مى مانيد؟»

« در باغستانها و چشمه سارها، »

« و كشتزارها و نخلستانهايى كه گل لطيف دارد،»

« كه در كوهها با مهارت خانه ها مى تراشيد و در آن به عيش و نوش مى پردازيد،»

« از خدا بترسيد و اطاعتم كنيد!»

« و فرمان اسراف كاران را اطاعت مكنيد!»

« كه در اين سر زمين فساد مى كنند و اصلاح نمى كنند !»

« گفتند: حقا تو جادوگر شده اى!»

« تو جز بشرى مانند ما نيستى اگر راست مى گويى معجزه اى بياور!»

« گفت: اين شترى است براى او سهمى از آب است و براى شما نيز سهم روز معينى،»

« آزارى به آن نرسانيد كه عذاب روزى بزرگ به شما مى رسد!»

« آن را كشتند و پشيمان شدند،»

« و دچار عذاب شدند كه در اين عبرتى هست و بيشترشان مؤمن نبودند!»

« و پروردگارت نيرومند و رحيم است!» (141تا 159/شعرا)

« كذبت ثمود المرسلين!» ثموديان نيز پيغمبران را دروغگو شمردند، حضرت صالح به ايشان گفت: من پيغمبرى خيرخواه شمايم، از خدا بترسيد و اطاعتم كنيد! من


1- الميزان ج : 8 ص : 228 و ج : 10 ص : 459

ص:299

براى پيغمبرى از شما مزدى نمى خواهم كه مزد من جز به عهده پروردگار جهانيان نيست! شما در اين نعمت هايى كه در سرزمينتان احاطه تان كرده مطلق العنان رها نمى شويد و چنين نيست كه از آنچه مى كنيد بازخواست نگرديد و از هر مؤاخذه الهى ايمن باشيد!

« و لا تطيعوا امر المسرفين الذين يفسدون فى الأرض و لا يصلحون!» ظاهرا مراد از امر مسرفان و اطاعت امر آنان، تقليد عاميانه و پيروى كورانه ايشان در اعمال و روش زندگى است، آن روشى كه آنان سلوكش را دوست مى دارند. و مراد از مسرفين، اشراف و بزرگانى هستند كه ديگران آنان را پيروى مى كنند خطابى هم كه در آيه است( اطاعت مكنيد!» به عموم تابعين ايشان است كه آنها هستند كه صالح عليه السلام اميد داشت از پيروى بزرگان دست بردارند، و لذا خطاب را متوجه ايشان كرد، نه اشراف، چون از ايمان آوردن اشراف مايوس بود.

و اما مسرفين چه كسانى بوده اند؟ آيه بعدى ايشان را عبارت دانسته از كسانى كه از مرز حق تجاوز نموده، از حد اعتدال بيرون شده اند و توصيفشان فرموده به« الذين يفسدون فى الأرض و لا يصلحون،» و اين خود اشاره به علت حقيقى حكم است. معنايش اين است كه از خدا بپرهيزيد و امر مسرفان را اطاعت مكنيد، براى اين كه ايشان مفسد در زمينند و اصلاح گر نيستند و معلوم است كه با افساد، هيچ ايمنى از عذاب الهى نيست و از سوى ديگر او عزيز و انتقام گيرنده است!

توضيح اينكه عالم هستى در عين تضاد و تزاحمى كه بين اجزايش هست به نحو خاصى به هم مرتبط و پيوسته است و آن رشته ارتباط خاص ، اجزاى عالم را هم آغوش و هماهنگ يكديگر كرده و در اثر اين هم آغوشى و هماهنگى هر موجودى را به نتيجه و اثر رسانده است ، عينا مانند دو كفه ترازو ، كه در عين ناسازگارى با هم و اختلاف شديدى كه با هم دارند ، به طورى كه هر يك به هر قدر به طرفى متمايل شود آن ديگرى به همان قدر به طرف مخالف آن متمايل مى شود، در عين حال هر دو در تعيين وزن كالا متوافقند و منظور از ترازو هم همين است ، عالم انسانى هم كه جزئى از عالم كون است اين چنين است، يك فرد انسانى با آن قوا و ادوات مختلف و متضادى كه دارد، اين فطرت را دارد كه افعال و اعمال خود را تعديل كند، به طورى كه هر يك از قوايش به حظ و بهره اى كه دارد برسد، و عقلى دارد كه با آن ميان خير و شر تميز داده، حق هر صاحب حقى را به آن برساند .

پس عالم هستى و تمام اجزاى آن با نظامى كه در آن جارى است به سوى غايات و نتايجى صالح پيش مى رود، نتايجى كه براى همان نتايج خلق شده، و باز اين عالم

ص:300

هستى كه مجموعش به سوى يك هدف در حركت است، هر يك از اجزايش راهى جداگانه دارد غير از آن راهى كه ساير اجزاء دارند، راهى كه آن جزء با اعمال مخصوص به خودش آن راه را طى مى كند، بدون اين كه از وسط راه به سوى چپ و راست آن متمايل گشته، يا به خاطر افراط و تفريط بكلى از آن منحرف شود، چون اگر متمايل و يا منحرف بشود در نظام طرح شده خللى روى مى دهد و به دنبال آن غايت خود آن جزء و غايت همه عالم رو به تباهى مى گذارد .

و اين هم ضرورى و واضح است، كه بيرون شدن يك جزء از آن خطى كه برايش ترسيم شده و تباهى آن نظمى كه براى آن و غير آن لازم بوده ، باعث مى شود ساير اجزاء با آن هماهنگى نكنند و در عوض با آن بستيزند ، اگر توانستند آن را به راه راستش بر مى گردانند و به وسط راه و حد اعتدال بكشانند كه هيچ، و اگر نتوانستند، نابودش نموده آثارش را هم محو مى كنند، تا صلاح خود را حفظ نموده و عالم هستى را بر قوام خود باقى بگذارند و از انهدام و تباهى نگه بدارند.

انسانها نيز كه جزئى از اجزاى عالم هستى هستند، از اين كليت مستثنى نيستند، اگر بر طبق آنچه كه فطرتشان به سوى آن هدايتشان مى كند رفتار كردند، به آن سعادتى كه بر ايشان مقدر شده مى رسند و اگر از حدود فطرت خود تجاوز نمودند، يعنى در زمين فساد راه انداختند، خداى سبحان به قحط و گرفتارى و انواع عذابها و نقمت ها گرفتارشان مى كند، تا شايد به سوى صلاح و سداد بگرايند.

و اگر همچنان بر انحراف و فساد خود بمانند و به خاطر اين كه فساد در دلهايشان ريشه دوانيده از آن دل بر نكنند، آن وقت به عذاب استيصال گرفتارشان مى كند و زمين را از لوث وجودشان پاك مى سازد.

اين بدان جهت است كه وقتى صالح باشند، قهرا عملشان هم صالح مى شود و چون عمل صالح شد، با نظام عام عالمى موافق مى شود و با اين اعمال صالح، زمين براى زندگى صالح مى شود.

پس از آنچه گذشت روشن گرديد كه: اولا، حقيقت دعوت انبياء همانا اصلاح حيات زمينى انسانيت است. ثانيا، جمله« و لا تطيعوا امر المسرفين الذين يفسدون ...،» در عين اين كه بيانى است ساده، در عين حال حجتى است برهانى.

و شايد در اين كه بعد از جمله« الذين يفسدون فى الارض،» مجددا فرمود: « و لا يصلحون،» اشاره باشد به اين كه از انسانها به خاطر اين كه بشر و داراى فطرت انسانيتند انتظار مى رود كه زمين را اصلاح كنند و ليكن بر خلاف توقع، از فطرت خود منحرف گشته، به جاى اصلاح افساد كردند.

ص:301

« قالوا انما انت من المسحرين!» به حضرت صالح گفتند: تو از كسانى هستى كه نه يك بار و دو بار، بلكه پى در پى جادو مى شوند و تو را آن قدر جادو كرده اند كه ديگر عقلى برايت نمانده! تو جز بشرى مانند ما نيستى اگر راست مى گويى معجزه اى بياور!

گفت: اين شترى است براى او سهمى از آب است و براى شما نيز سهم روز معينى، آزارى به آن نرسانيد كه عذاب روزى بزرگ به شما مى رسد!

« فعقروها فاصبحوا نادمين- آن را كشتند و پشيمان شدند!»

كشتن ناقه را به همه قوم نسبت داده، با اين كه مباشر در آن بيش از يك نفر نبود و اين بدان جهت است كه بقيه قوم نيز مقصر بودند، چون به عمل آن يك نفر رضايت داشتند.

امير المؤمنين عليه السلام در نهج البلاغه فرموده: اى مردم دو چيز همه مردم را در يك عمل خير و يك عمل زشت جمع مى كند، به طورى كه يك عمل، عمل همه محسوب مى شود، اول رضايت، و دوم نارضايى، همچنان كه ناقه صالح را بيش از يك نفر پى نكرد، ولى خداى تعالى عذاب را بر همه قوم نازل كرد، چون همه به عمل آن يك نفر راضى بودند.

(1)

گفتمان منجر به كشتار ناقه الهي صالح

«وَلَقَدْ أَرْسلْنَا إِلى ثَمُودَ أَخَاهُمْ صلِحاً أَنِ اعْبُدُوااللَّهَ فَإِذَاهُمْ فَرِيقَانِ يخْتَصِمُونَ...!»

« و به ثموديان برادرشان صالح را فرستاديم كه خداى يكتا را بپرستيد آن وقت دو گروه شدند كه با يكديگر مخاصمه مى كردند،»

« گفت: اى قوم چرا شتاب داريد كه حادثه بد پيش از حادثه خوب فرا رسد، چرا از خداى يكتا آمرزش نمى خواهيد، شايد مورد لطف و رحمت خدا قرار گيريد!»

« گفتند: ما به تو و پيروانت فال بد زده ايم، گفت: فال بد و نيك شما نزد خداست، بلكه شما گروهى هستيد كه مورد آزمايش قرار گرفته ايد!»

« در آن شهر نه نفر بودند كه در آن سر زمين فساد مى كردند و اصلاح نمى كردند،»

« گفتند: بياييد قسم ياد كنيد به خدا كه شبانه او را با كسانش از ميان بر داريم آنگاه به خونخواه و ولى دم وى گوييم ما هنگام هلاك كسان او حاضر نبوديم و ما راست گويانيم!»

« آنها نيرنگى كردند و ما نيز در آن حال كه غافل بودند تدبيرى كرديم!»

« بنگر عاقبت نيرنگشان چه شد كه ما همگيشان را با قومشان هلاك كرديم!»

« اينك خانه هايشان براى آن ستم ها كه مى كردند خالى مانده كه در اين براى


1- الميزان ج : 15 ص : 427

ص:302

گروهى كه بدانند عبرتى است!»

« و كسانى را كه ايمان داشتند و پرهيزكار بودند نجات داديم!» (45تا 53/نمل)

« و كان فى المدينة تسعة رهط...،» يعني، در آن شهر نه نفر بودند كه در آن سر زمين فساد مى كردند و اصلاح نمى كردند.

« قالوا تقاسموا بالله لنبيتنه و اهله ثم لنقولن لويه ما شهدنا مهلك اهله و انا لصادقون!» آن جمعيتى كه فساد مى كردند به خدا سوگند خوردند و گفتند: ما شبانه او و اهل او را مى كشيم، آنگاه صاحب خون آنان را اگر به خونخواهى برخاست و ما را تعقيب كرد، مى گوييم كه ما حاضر و ناظر در هلاكت اهل او نبوده ايم و ما راست مى گوييم و معلوم است كه اگر شاهد و ناظر هلاكت اهل او نباشند، شاهد هلاكت خود او هم نيستند.

« و مكروا مكرا و مكرنا مكرا و هم لا يشعرون!» مكر قوم صالح اين بود كه بر قصد سوء و كشتن صالح و اهل او تواطى و اتفاق كنند و سوگند بخورند و اما مكر خداى تعالى اين بود كه هلاكت همه آنان را تقدير كند!

« فانظر كيف كان عاقبة مكرهم انا دمرناهم و قومهم اجمعين!» عاقبت مكرشان اهلاك خود و قومشان بود، جهتش اين است كه مكر آنان استدعا و اقتضاى مكر الهى را به عنوان مجازات دارد و همين مستوجب هلاكتشان و هلاكت قومشان گرديد!

(1)

گفتماني منتهي به نابودي و سرانجام شوم قوم ثمود

« وَ إِلى ثَمُودَ أَخَاهُمْ صلِحاً قَالَ يَقَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَكم مِّنْ إِلَهٍ غَيرُهُ هُوَ أَنشأَكُم مِّنَ الأَرْضِ وَ استَعْمَرَكمْ فِيهَا فَاستَغْفِرُوهُ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ إِنَّ رَبى قَرِيبٌ مجِيب...ٌ!»

« و بسوى قوم ثمود برادرشان صالح را فرستاديم او نيز به قوم خود گفت: اى مردم ! خدا را بپرستيد كه جز او معبودى نداريد، او است كه شما را از زمين( از مواد زمينى) ايجاد كرد و با تربيت تدريجى و هدايت فطرى به كمالتان رسانيد، تا با تصرف در زمين آن را قابل بهره بردارى كنيد، پس، از او آمرزش بخواهيد و سپس به سويش باز گرديد كه پروردگار من نزديك و اجابت كننده دعايتان است!»

« گفتند: اى صالح! جامعه ما بيش از اين به تو چشم اميد دوخته بود و انتظار اين سخن را از تو نداشت، آخر چگونه ما را از پرستش خدايانى كه پدران ما آنها را مى پرستيدند نهى مى كنى، با اينكه اين دعوت تو ، هم سنت جامعه و بنيان مليت ما را منهدم مى كند و هم حجتى قانع كننده و يقين آور به همراه ندارد و ما همچنان


1- الميزان ج : 15 ص : 530

ص:303

نسبت به درستى آن در شكى حيرت آوريم!»

« صالح گفت: اى مردم! از در انصاف به من خبر دهيد در صورتى كه پروردگارم حجتى به من داده و مرا مشمول رحمت خاصى از خود نموده باشد آيا اگر نافرمانيش كنم كيست كه مرا در نجات از عقوبت او يارى نمايد؟ نه تنها كسى نيست، بلكه جلب رضايت شما با نافرمانى خدا باعث زيادتر شدن خسران من خواهد بود!»

« و اى مردم! اين ماده شتر كه در اجابت درخواست شما مبنى بر اين كه معجزه اى بياورم، از شكم كوه در آورده ام، آيت و معجزه اى براى شما است، بگذاريد در زمين خدا بچرد، مبادا كه مزاحم او شويد كه در اين صورت عذابى نزديك، شما را مى گيرد!»

« ولى قوم ثمود، آن حيوان را كشتند، صالح اعلام كرد كه بيش از سه روز زنده نخواهيد ماند، در اين سه روز هر تمتعى كه مى خواهيد ببريد كه عذابى كه در راه است قضايى است حتمى و غير قابل تكذيب!»

« همين كه امر عذاب فرا رسيد ما به رحمت خود صالح و گروندگان به وى را از عذاب و خوارى آن روز نجات داديم! آرى پروردگار تو( اى محمد) همان نيرومندى است كه شكست نمى پذيرد!»

« (بعد از سه روز) صيحه آسمانى ، آنهايى را كه ظلم كرده بودند بگرفت و همگى به صورت جسدهايى بى جان در آمدند.»

« تو گويى اصلا در اين شهر ساكن نبودند، پس مردم عالم بدانند كه قوم ثمود پروردگار خود را كفران كردند و آگاه باشند كه فرمان دور باد از رحمت خدا قوم ثمود را بگرفت!»(61 تا 68 / هود)

اين كه حضرت صالح عليه السلام به قوم خود گفت:« هو الذي أنشأكم من الأرض و استعمركم فيها،» در مقام بيان دليلى است كه آن جناب در دعوت خود به آن دليل استدلال مى كرده، دعوتش اين بود كه:« يا قوم اعبدوا الله ما لكم من اله غيره - شما خدا را بپرستيد كه بجز او هيچ معبودى نداريد!» دليلش اين است كه او است كه شما را در زمين و از زمين ايجاد كرد و آبادى زمين را به دست شما سپرد .

كيش وثنيت بر اين اساس استوار است كه معتقدند هيچ رابطه اى بين خداى تعالى و انسانها وجود ندارد و رابطه خداى تعالى تنها با اين موجودات شريف كه مورد پرستش ما بوده و واسطه بين ما و خداى تعالى هستند برقرار است و اين واسطه ها در كار خود يعنى در تاثير بخشيدن و شفاعت كردن مستقل مى باشند .

ولى جناب صالح اين پندار غلط را تخطئه كرده است چون وقتى بنا باشد خداى تعالى ما را ايجاد كرده و آبادى زمين را به دست ما سپرده باشد پس بين او و ما انسانها

ص:304

نزديكترين رابطه وجود دارد و اين اسبابى كه خداى تعالى در اين عالم نظام منظم و جارى كرده، هيچ يك از خود استقلال ندارد تا ما انسانها به آنها اميد ببنديم و يا از خشم و شر آنها دلواپس باشيم.

پس تنها كسى كه واجب است اميدوار رضاى او و ترسان از خشم او باشيم خداى تعالى است، چون او است كه انسان را آفريده و او است كه مدبر امر انسان و امر هر چيز ديگر است.

به همين جهت است كه دنبال آن اضافه كرد:« فاستغفروه ثم توبوا اليه!» يعني وقتى ثابت شد كه خداى تعالى تنها معبودى است كه بر شما واجب است او را بپرستيد و غير او را رها كنيد !

« قالوا يا صالح قد كنت فينا مرجوا قبل هذا اتنهينا ان نعبد ما يعبد اباؤنا ...؟» در جواب او گفتند: اي صالح، قوم ثمود از تو اميد داشتند كه از افراد صالح اين قوم باشى و با خدمات خود به مجتمع ثمود سود رسانى و اين امت را به راه ترقى و تعالى وادار سازى چون اين قوم از تو نشانه هاى رشد و كمال مشاهده كرده بود ولى امروز به خاطر كج سليقگى اى كه كردى و به خاطر بدعتى كه با دعوت خود نهادى از تو مايوس شد .

علت مايوس شدن قوم ثمود از تو اين است كه تو اين قوم را دعوت مى كنى به توحيد و نهى مى كنى از اين كه سنتى از سنن قوميت خود را اقامه كنند و مى گويى كه روشن ترين مظاهر مليت خود را محو سازند با اين كه سنت بت پرستى از سنت هاى مقدس اين مجتمع قومى ريشه دار بوده و اصلى ثابت دارند و داراى وحدت قوميت هستند آن هم قوميتى داراى اراده و استقامت در رأى .

« و اننا لفى شك مما تدعونا اليه مريب!» تو براى اثبات حقانيت دعوتت هيچ حجت روشنى نياورده اى تا شك ما را مبدل به يقين كند در نتيجه ما همچنان در باره دعوتى كه مى كنى در شكيم و با وجود اين شك، نمى توانيم دعوتت را بپذيريم .

« قال يا قوم ا رايتم ان كنت على بينة من ربى و اتينى منه رحمة ...؟» شما به من بگوييد كه اگر من از ناحيه خداى تعالى به آيتى معجزه آسا مؤيد باشم كه از صحت دعوتم خبر دهد و نيز اگر خداى تعالى رحمت و نعمت رسالت را به من ارزانى داشته و مرا مامور تبليغ آن رسالت كرده باشد و با اين حال من امر او را عصيان ورزم و شما را در خواسته اى كه داريد اطاعت كنم و با شما در آنچه از من مى خواهيد كه همان ترك دعوت باشد موافقت كنم چه كسى مرا از عذاب خدا نجات مى دهد؟

« و يا قوم هذه ناقة الله لكم آية فذروها تاكل فى ارض الله و لا تمسوها بسوء فياخذكم عذاب قريب!» در اين آيه شريفه كلمه ناقه به كلمه جلاله الله اضافه شده و

ص:305

اين اضافه، اضافه ملكى و به معناى آن نيست كه خدا ماده شتر دارد بلكه اضافه تشريفى است، نظير اضافه در بيت الله و كتاب الله، و اين ناقه آيتى بوده معجزه براى نبوت صالح عليه السلام كه خداى تعالى به وسيله اين آيت، نبوت آن جناب را تاييد كرده و اين معجزه را به درخواست قوم ثمود از شكم صخره كوه بيرون آورد.

صالح بعد از اظهار اين معجزه به قوم ثمود فرمود: اين ناقه بايد آزادانه در زمين خدا بچرد. آنها را تحذير كرد و زنهار داد از اين كه آن حيوان را به نحوى اذيت كنند، مثلا آن را بزنند و يا زخمى كنند و يا بكشند، و به ايشان خبر داد كه اگر چنين كنند عذابى نزديك و بى مهلت آنان را خواهد گرفت!

« فعقروها فقال تمتعوا فى داركم ثلاثة ايام ذلك وعد غير مكذوب!» مراد از اين كه فرمود:« تمتعوا فى داركم - در شهر خود تمتع كنيد!» عيش و تنعم در حيات و زندگى دنيا است، چون خود حيات دنيا متاع است، يعنى مايه تمتع است .

« فلما جاء امرنا نجينا صالحا ...،» ما صالح و گروندگان او را از شر آن قوم و از رسوائى امروز نجات داديم.

صيحه آسمانى ستمكاران را گرفت و آنچنان در ديارشان به رو در افتادند كه گويى اصلا در آن مكان اقامتى نداشتند!

« الا ان ثمود كفروا ! ربهم الا بعدا لثمود! »

(1)

گفتمان هاي ابراهيم(ع) و معاصرين او

اولين گفتمان انساني ساده، گفتمان ابراهيم با پدر و قوم خود


1- الميزان ج : 10 ص : 459

ص:306

« وَ إِذْ قَالَ إِبْرَهِيمُ لأَبِيهِ ءَازَرَ أَ تَتَّخِذُ أَصنَاماً ءَالِهَةً إِنى أَرَاك وَ قَوْمَك فى ضلَلٍ مُّبِينٍ!»

« وَ كَذَلِك نُرِى إِبْرَهِيمَ مَلَكُوت السمَوَتِ وَ الأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ...!»

« و به ياد آور وقتى را كه ابراهيم به پدرش آزر گفت:

-آيا بت هايى را خدايان خود مى گيرى؟

-من ترا و قوم ترا در گمراهى آشكار مى بينم!

و اين چنين به ابراهيم ملكوت آسمانها و زمين را نشان مى دهيم و براى اين كه از يقين كنندگان گردد!

پس همين كه شب او را پوشانيد ستاره اى را ديد، گفت:

-اين پروردگار من است! سپس همين كه غروب كرد، گفت:

- من غروب كنندگان را دوست ندارم!

پس از آن، وقتى كه ماه را ديد كه طلوع كرد، گفت:

-اين پروردگار من است، سپس ماه كه غروب كرد، گفت:

-اگر پروردگار من، مرا هدايت نكند از گروه گمراهان خواهم بود !

پس از آن كه خورشيد را ديد كه طلوع كرد، گفت:

-اين پروردگار من است اين بزرگتر است پس آن گاه كه خورشيد نيز غروب كرد، گفت:

-اى قوم! من از آن چه شريك خدا قرار مى دهيد بيزارم!

-من روآوردم به كسى كه آسمانها و زمين را آفريده است، در حالى كه ميانه رو هستم و از مشركان نيستم!

و قوم او با وى محاجه كردند. گفت:

ص:307

-آيا با من در باره خدا محاجه مى كنيد و حال آن كه مرا هدايت كرده، و من از كسانى كه شريكش قرار مى دهيد نمى ترسم مگر اين كه پروردگار من چيزى بخواهد، علم پروردگارم به همه چيز وسعت دارد، آيا متذكر نمى شويد؟

-و چگونه من از شريكان( يا از شرك) شما بترسم در حالى كه شما نمى ترسيد از اين كه براى خدا بدون دليل شريك قرار داديد پس كدام يك از اين دو طائفه به أمن سزاوارتر است اگر مى دانيد؟

-كسانى كه ايمان آوردند و ايمان خود را با ظلم نپوشانيدند أمن از آن ايشان است و راه يافتگان ايشانند!

اين است حجت ما كه به ابراهيم عليه قومش داديم هر كه را بخواهيم درجاتى بالا مى بريم زيرا پروردگار تو حكيم و عليم است!» (74تا 83/ انبيا)

اگر داستان حضرت ابراهيم عليه السلام را كه در آيات ده گانه مورد بحث و همچنين در آياتى از سوره مريم و انبيا و صافات حكايت شده به دقت مطالعه كنيم، خواهيم ديد كه آن جناب در احتجاج با پدر و قومش حالتى شبيه به حالت انسان ساده اى را داشته است:

اينجا ابراهيم عليه السلام عينا مانند يك انسان ساده مى پرسد: اين سنگ و چوبى كه در برابرش خاضع مى شويد چيست؟ و مانند كسى كه هيچ چيزى نديده و از دين و بى دينى حكايتى نشنيده، مى پرسد: در برابر اين ستارگان و آفتاب و ماه چه مى كنيد؟ و چرا چنين مى كنيد؟ از پدر و قومش مى پرسد: « اين تنديسها چيست كه شما را در خدمتشان معتكف ايد؟»(52/انبيا) و نيز مى پرسد:« ما تعبدون؟» در جواب مى گويند:« بتانى مى پرستيم و در خدمت آنها معتكفيم!» دوباره مى پرسد:« آيا چون آنان را به پرستش مى خوانيد نداى شما را مى شنوند؟ يا سودتان دهند يا زيان زنند؟! گفتند: نه، بلكه پدران خويش را ديده ايم كه چنين مى كرده اند!» (71تا74/شعرا)

اين سنخ گفتار، همان طورى كه ملاحظه مى كنيد گفتار كسى است كه تاكنون نه بتى ديده و نه بت پرستى، و حال آنكه در مهد وثنيت و محيط بت پرستى يعنى بابل كلدان بار آمده و رشد يافته است .

از سياق اين آيات و آيات ديگرى كه مناظرات ابراهيم عليه السلام را با پدر و قومش در باره توحيد حكايت مى كند برمى آيد كه وى قبل از آن ايام، دور از محيط پدر و قومش زندگى مى كرده، لذا به آنچه كه مردم از جزئيات و خصوصيات موجودات و همچنين از سنن و آداب معموله با خبر بودند، او با خبر نبوده و در اوايل رشد و تميزش از آن جا و مكانى كه داشته، بيرون آمده و به پدر خود پيوسته است و در آن موقع بوده كه براى اولين بار چشمش به بت ها مى افتد و از پدرش مى پرسد كه اين چيست؟ و وقتى

ص:308

آن جواب را مى شنود شروع مى كند به مشاجره و خدشه دار كردن الوهيت بت ها و پس از قانع كردن پدر به سر وقت قوم رفته، آنان را نيز قانع مى كند، آنگاه به سراغ پرستش ارباب بت ها يعنى كواكب و خورشيد و ماه رفته يكى پس از ديگرى را پروردگار خود فرض نمود تا اين كه همه غروب كردند، آنگاه ربوبيت آنها را باطل نموده و در اثبات توحيد خالص چنين گفت:« انى وجهت وجهى للذى فطر السموات و الارض حنيفا و ما انا من المشركين!»

(1)

گفتمان هاي ابراهيم، الگو براي رسول الله

« وَ تِلْك حُجَّتُنَا ءَاتَيْنَهَا إِبْرَهِيمَ عَلى قَوْمِهِ نَرْفَعُ دَرَجَتٍ مَّن نَّشاءُ إِنَّ رَبَّك حَكِيمٌ عَلِيمٌ...!»

« اين است حجت ما كه به ابراهيم عليه قومش داديم هر كه را بخواهيم درجاتى بالا مى بريم زيرا پروردگار تو حكيم و عليم است...!» (83/انعام)

در آيات دهگانه اي كه به آيه فوق ختم مي شود پروردگار متعال حجت هائي را ذكر مى كند كه آن را به پيغمبر عظيم الشان خود حضرت ابراهيم عليه السلام داده بود تا با آن عليه مشركين احتجاج نموده و آنان را به دينى كه خدايش به سوى آن هدايت نموده يعنى دين توحيد دعوت كند.

اين آيات در حقيقت بيان عالى ترين و كاملترين مصداق ايمان و قيام به دين فطرت و نشر عقيده توحيد و پاكى از شرك و دوگانگى است. اين همان هدف مقدسى است كه ابراهيم براى آن قيام نمود و در روزگارى كه مردم سنت توحيد را كه نوح و انبياى بعد از او گوشزدشان كرده بودند از ياد برده و دنيا در تيول وثنيت درآمده بود براى روشن كردن آن احتجاج كرد.

پس اين آيات با حجت هائى كه در آنها بر دين فطرت اقامه شده در حقيقت براى مزيد بينائى رسول خدا است نسبت به ادله اى كه در همين سوره و قبل از اين آيات خدا به او تلقين نمود و در چهل جا فرموده: اين طور بگو و چنين استدلال كن!

گويا فرموده در موقعى كه با قوم خود رو برو مى شوى و ادله توحيد و نفى شرك را كه ما تلقينت كرديم برايشان مى آورى به ياد آر آن دليل هايى را كه ابراهيم براى پدر و قومش آورد، و در نظر آور آن حجت هايى را كه ما به او آموخته و بدان وسيله به ملكوت آسمانها و زمين آگاهش ساختيم.


1- الميزان ج : 7 ص : 220

ص:309

زيرا ابراهيم اگر با قوم خود به محاجه مى پرداخت به سبب علم و حكمتى بود كه ما ارزانيش داشتيم، نه به فكر تصنعى كه از چهار ديوار تصور و خيال تجاوز ننموده و هميشه مشوب به تكلف و به خودبستگى هايى است كه فطرت صاف و خداداد بشر مخالف آن است .

(1)

بت شكن! و استدلال هاي او عليه آئين پرستش بت !

« وَ لَقَدْ ءَاتَيْنَا إِبْرَهِيمَ رُشدَهُ مِن قَبْلُ وَ كُنَّا بِهِ عَلِمِينَ!»

« إِذْ قَالَ لأَبِيهِ وَ قَوْمِهِ مَا هَذِهِ التَّمَاثِيلُ الَّتى أَنتُمْ لهََا عَكِفُونَ...؟»

« و به تحقيق كه ما در گذشته به ابراهيم آن رشدى را كه مى توانست داشته باشد داديم و ما داناى حال او بوديم!»

« وقتى به پدر و به قومش گفت: اين تصويرها چيست كه به عبادت آنها كمر بسته ايد؟»

« گفتند: پدران خويش را پرستشگر آنها يافتيم !»

« گفت: شما با پدرانتان در ضلالتى آشكارا بوده ايد!»

« گفتند آيا به حق سوى ما آمده اى يا تو نيز از بازيگرانى؟»

« گفت: نه، بلكه پروردگارتان پروردگار آسمانها و زمين است كه ايجادشان كرده است و من بر اين مطالب گواهى مى دهم!»

« به خدا سوگند پس از آنكه پشت كنيد و برويد، در كار بتهايتان حيله اى مى كنم!»

« و بتان را قطعه قطعه كرد، مگر بزرگشان را شايد به او مراجعه كنند.»

« گفتند: چه كسى با خدايان ما چنين كرده كه هر كه بوده از ستمگران بوده است!»

« گفتند شنيديم جوانى هست كه ابراهيمش نامند و او بتها را به بدى ياد مى كند!»

« گفتند: او را به محضر مردمان بياوريد شايد گواهى دهند!»

« گفتند: اى ابراهيم آيا تو با خدايان ما چنين كرده اى؟»

« گفت: بلكه اين بزرگشان چنين كرده است ببينيد اگر مى توانند سخن گويند از خودشان بپرسيد!»

« در اين هنگام مردم به ضميرهاى خويش مراجعه كردند و گفتند: شما خودتان ستمگرانيد!»

« سپس سر به زير انداختند و گفتند: تو كه مى دانى كه اينان سخن نتوانند گفت!»

« گفت: پس چرا غير خدا چيزى را كه به هيچ وجه سودتان ندهد و زيان نرساند پرستش مى كنيد ؟ »

« قباحت بر شما و بر آنچه غير از خدا مى پرستيد چرا به كار خود نمى انديشيد؟»


1- الميزان ج : 7 ص : 221

ص:310

« گفتند: اگر اهل عمل هستيد بايد وى را بسوزانيد و خدايانتان را يارى كنيد!»

« گفتيم: اى آتش بر ابراهيم خنك و سالم باش!»

« در باره او قصد نيرنگى كردند و ما خود آنان را زيانكار كرديم!»

« او و لوط را با مهاجرت به سرزمينى كه در آنجا براى همه جهانيان بركت نهاده ايم نجات داديم!»

« و اسحاق و يعقوب را اضافه به او بخشيديم و همه را مردانى صالح قرار داديم!»

« و آنان را پيشوايان نموديم تا به فرمان ما رهبرى كنند، و انجام كارهاى نيك و نماز و زكات دادن را به آنان وحى كرديم و همه پرستندگان بودند!»

(51 تا73/طه)

« ما به ابراهيم داديم آنچه را كه وى مستعد و لايق آن بود، و آن عبارت بود از رشد، و رسيدنش به واقع، و ما او را از پيش مى شناختيم!» مراد از آنچه خداى سبحان به ابراهيم داد، همان دين توحيد و ساير معارف حقه است كه ابراهيم عليه السلام بدون تعلم از معلمى و يا تذكر مذكرى و يا تلقين ملقنى، با صفاى فطرت و نور بصيرت خود درك كرد .

« اذ قال لابيه و قومه ما هذه التماثيل التى انتم لها عاكفون؟» مقصود آن جناب از كلمه اين تماثيل همان بتهايى است كه به منظور پرستش و پيشكش قربانى نصب كرده بودند و پرسش آن جناب از حقيقت آنها براى اين بود كه از خاصيت آنها سر در آورد، چون اين سؤال را در اولين بارى كه به داخل اجتماع قدم نهاد كرده، وقتى وارد اجتماع شده، اجتماع را اجتماعى دينى يافته كه سنگ و چوبهايى را مى پرستيدند و با اين همه سؤال او دو سؤال است يكى از پدر و ديگرى از قوم و سؤالش از پدر قبل از سؤال از مردم بوده است.

« قالوا وجدنا آباءنا لها عابدين!» اين جمله جوابى است كه مردم به وى دادند، و چون برگشت سؤال آن جناب از حقيقت اصنام به سؤال از علت پرستش آنها است لذا ايشان هم در پاسخ دست به دامان سنت قومى خود شده، گفتند: اين عمل از سنت ديرينه آباء و اجدادى ما است!

« قال لقد كنتم انتم و آباؤكم فى ضلال مبين!» وجه اين كه در ضلال مبين بوده اند، همان است كه به زودى در محاجه با قوم و بعد از شكستن بتها، خاطر نشان مى كند و مى فرمايد: « آيا به جاى خدا چيزى را مى پرستيد كه نه منفعتى برايتان دارد ، و نه ضررى ؟»

« قالوا ا جئتنا بالحق ام انت من اللاعبين!» شيوه مردم مقلد و تابع بدون بصيرت همين است كه وقتى مى بينند شخصى منكر روش و سنت ايشان است، تعجب

ص:311

مى كنند و به هيچ وجه احتمال نمى دهند كه ممكن است آن شخص درست بگويد، لذا مردم زمان ابراهيم هم از او مى پرسند:« راستى نمى دانى اينها چيستند و يا شوخى مى كنى؟»

« قال بل ربكم رب السموات و الارض الذى فطرهن و انا على ذلكم من الشاهدين!» ابراهيم عليه السلام به طورى كه ملاحظه مى كنيد حكم مى كند به اين كه رب مردم، رب آسمانها و زمين است، و همين رب، آن كسى است كه آسمانها و زمين را بيافريده و او الله تعالى است.

در اين تعبير مقابله كاملى در برابر مذهب مردم در دو مساله ربوبيت و الوهيت نموده است، چون مشركين معتقدند كه يك و يا چند اله دارند، غير آن اله كه آسمان و زمين دارد و همه آن آلهه غير الله سبحان است. مشركين الله تعالى را اله خود و اله آسمانها و زمين نمى دانند، بلكه معتقدند كه الله تعالى اله آلهه و رب ارباب و خالق همه است .

پس اين كه فرمود: « بل ربكم رب السموات و الارض الذى فطرهن...،» مذهب مشركين را در الوهيت از همه جهاتش رد كرده و اثبات نموده كه هيچ معبودى نيست جز الله تعالى، و اين همان توحيد است!

آنگاه با جمله« و انا على ذلكم من الشاهدين!» از اين حقيقت كشف كرده كه وى متصرف به اين حقيقت و ملتزم به لوازم و آثار آن است و بر آن شهادت مى دهد شهادت اقرار و التزام، آرى علم به هر چيز، غير التزام به آن است، و چه بسيار مى شود كه از هم جدا مى شوند.

با اين شهادت جواب از پرسش قبلى ايشان را هم داد و آن اين بود كه راستى و جدى منكر بتها است، يا شوخى مى كند؟ جواب داد كه نه بلكه به آن يقين و تدين دارم!

« و تالله لاكيدن اصنامكم بعد ان تولوا مدبرين!» اين كه فرمود: « پس از آنكه پشت كنيد و برويد،» دلالت دارد بر اين كه مردم آن شهر گاهگاهى دسته جمعى به بيرون شهر مى رفتند، حال يا عيدشان بوده و يا مراسمى ديگر و در آن روز شهر خالى مى شده و ابراهيم عليه السلام مى توانسته نقشه خود را عملى كند .

سياق داستان، و طبع اين كلام اقتضا دارد كه جمله« و تالله لاكيدن اصنامكم!» به معناى تصميم عزم آن جناب عليه بتها باشد!

« فجعلهم جذاذا الا كبيرا لهم لعلهم

ص:312

اليه يرجعون!» ابراهيم عليه السلام بتها را قطعه قطعه كرد، مگر بزرگ تر از همه را، كه آن را خرد نكرد.

و از ظاهر سياق بر مى آيد كه اظهار اميد ابراهيم عليه السلام در جمله « لعلهم اليه يرجعون،» به منظور بيان آن صحنه اى است كه عملش آن را مجسم مى كند، چون عمل وى يعنى شكستن همه بتها و سالم گذاشتن بت بزرگ عمل كسى است كه مى خواهد مردم ببينند كه چه بر سر بتهايشان آمده و بت بزرگشان سالم مانده، ناگزير نزد آن رفته آن را متهم كنند، كه اين كار زير سر او است، مثل كسى كه مردمى را بكشد و يكى از آنها را زنده نگهدارد، تا او به دام بيفتد.

« قالوا من فعل هذا بالهتنا انه لمن الظالمين!» استفهامى كه مردم كردند به داعى تاسف و در عين حال تحقيق از مرتكب جرم است و جمله « انه لمن الظالمين،» نظريه اى است كه مردم عليه مرتكب اين جرم داده اند، و آن اين است كه هر كه بوده مردى ستمكار بوده، كه بايد به جرم ستمى كه كرده سياست شود، چون هم به خدايان توهين و ظلم كرده و حق آنها را كه همان تعظيم است پامال كرده و هم به مردم ظلم كرده و حرمت خدايان ايشان را رعايت نكرده و مقدسات آنان را توهين نموده و هم به خودش ظلم كرده چون كه به كسانى تعدى كرده كه نبايد مى كرد و عملى مرتكب شده كه نبايد مى شد.

« قالوا سمعنا فتى يذكرهم يقال له ابراهيم- ما شنيديم جوانى هست كه به خدايان بد مى گويد و نامش ابراهيم است!» اگر كسى اين كار را كرده باشد قطعا او كرده، چون جز او كسى چنين جرأتى به خود نمى دهد!

« قالوا فاتوا به على اعين الناس لعلهم يشهدون!» مراد از آوردن ابراهيم «على اعين الناس،» اين است كه او را در محضر عموم مردم، و منظر ايشان احضار كنند. معلوم مى شود اين انجمن در همان بتخانه بود به شهادت اين كه ابراهيم در جواب مى فرمايد:« بل فعله كبيرهم هذا...!» و به آن اشاره مى كند.

و گويا مراد از اين كه گفتند:« لعلهم يشهدون!» اين است كه مردم همه شهادت دهند كه از او بدگويى به بتها را شنيده اند، و به اين وسيله او را وادار به اقرار بكنند .

« قالوا ء انت فعلت هذا بالهتنا يا ابراهيم ؟» منظور از سؤال تعيين فاعل است. در اين كه گفتند: « به خدايان ما» اشاره است به اين كه مردم مى دانستند كه ابراهيم جزو پرستندگان بت نيست.

« قال بل فعله كبيرهم هذا فسئلوهم ان كانوا ينطقون!» ابراهيم گفت: از شاهد حال كه همه خرد شده اند و تنها بزرگشان سالم مانده، بر مى آيد كه اين كار كار همين بت بزرگ باشد! اين را به آن جهت گفت، تا زمينه براى جمله بعدى فراهم شود كه گفت: از خودشان بپرسيد! در جمله:« فسئلوهم ان كانوا ينطقون!» حواله داده كه

ص:313

حقيقت حال را از خود بتها بپرسيد، كه آن كسى كه اين بلا را بر سرشان آورده كه بود؟ تا اگر مى تواند حرف بزند - پاسخشان را بدهد؟ !

« فرجعوا الى انفسهم فقالوا انكم انتم الظالمون!» مردم وقتى كلام ابراهيم عليه السلام را شنيدند و منتقل شدند به اين كه اصنام جماداتى بى شعورند كه حرف نمى زنند، حجت بر آنان تمام و هر يك از حضار در دل خود را خطا كار دانسته، حكم كرد به اين كه ظالم او است، نه ابراهيم!

« ثم نكسوا على رؤسهم لقد علمت ما هؤلاء ينطقون!» گفتند: تو كه مى دانى كه اينها حرف نمى زنند! اين دفاع كه از خود مى كنى دليل بر اين است كه كار زير سر خود تو است و تو اين ظلم را مرتكب شده اى!

بعد از اين كه از دهانشان جست كه: اين بتها حرف نمى زنند و ابراهيم آن را شنيد ، به دفاع از خود نپرداخت، از اول هم قصد نداشت كه از خود دفاع كند، بلكه از كلام آنها براى دعوت حقه خود استفاده كرده، با لازمه گفتار آنان، عليه آنان احتجاج نموده، حجت را بر آنان تمام كرد، و گفت: پس اين اصنام بى زبان اله و مستحق عبادت نيستند: « قال ا فتعبدون من دون الله ما لا ينفعكم شيئا و لا يضركم ... ا فلا تعقلون!»

لازمه بى زبان بودن اصنام اين است كه هيچ علم و قدرتى نداشته باشند و لازمه آن هم اين است كه هيچ نفع و ضررى نداشته باشند و لازمه اين هم اين است كه عبادت و پرستش آنها لغو باشد، چون عبادت يا به اميد خير است و يا از ترس شر، و در اصنام نه اميد خيرى هست نه ترسى از شر، پس اله نيستند!

و جمله« أف لكم و لما تعبدون من دون الله!» اظهار انزجار و بيزارى آن جناب از ايشان و از خدايان ايشان است و اين را بعد از ابطال الوهيت آنها اظهار نمود همچنان كه شهادتش بر وحدانيت خداى تعالى را بعد از اثبات آن اظهار نمود و فرمود:« و انا على ذلكم من الشاهدين!»

« قالوا حرقوه و انصروا آلهتكم ان كنتم فاعلين!» به منظور تحريك عواطف دينى و عصبيت مردم گفتند: او را بسوزانيد و خدايانتان را يارى كنيد و امر آنها را بزرگ بداريد و كسى را كه به آنها اهانت كرده مجازات كنيد! اين تهييج و تحريك از جمله« ان كنتم فاعلين - اگر مرد عمليد؟» به خوبى نمايان است.

« قلنا يا نار كونى بردا و سلاما على ابراهيم!» اين جمله حكايت خطابى تكوينى است كه خداى تعالى به آتش كرد و با همين خطاب خاصيت آتش را كه سوزانندگى و نابودكنندگى است از آن گرفت و آن را از راه معجزه براى ابراهيم عليه السلام خنك و سالم گردانيد.

ص:314

« و ارادوا به كيدا فجعلناهم الاخسرين!» يعنى عليه ابراهيم حيله انديشيدند، تا نورش را خاموش كنند و حجتش را باطل و خنثى سازند، پس ما ايشان را زيانكارتر قرار داديم، چون كيدشان باطل و بى اثر گشت، و خسارت و زيان بيشترشان اين بود كه خدا ابراهيم را بر آنان غلبه داده، از شرشان حفظ فرمود و نجات داد.

(1)

گفتمان ابراهيم با نمرود، بعد رهائي ازآتش!

« أَ لَمْ تَرَ إِلى الَّذِى حَاجَّ إِبْرَهِيمَ فى رَبِّهِ أَنْ ءَاتَاهُ اللَّهُ الْمُلْك إِذْ قَالَ إِبْرَهِيمُ رَبىَ الَّذِى يُحْىِ وَ يُمِيت قَالَ أَنَا أُحْىِ وَ أُمِيت قَالَ إِبْرَهِيمُ فَإِنَّ اللَّهَ يَأْتى بِالشمْسِ مِنَ الْمَشرِقِ فَأْتِ بهَا مِنَ الْمَغْرِبِ فَبُهِت الَّذِى كَفَرَ وَ اللَّهُ لا يهْدِى الْقَوْمَ الظلِمِين!»

« مگر نشنيدى سرگذشت آن كسى را كه خدا به او سلطنت داده بود و غرور سلطنت كارش را به جائى رساند كه با ابراهيم در مورد پروردگارش بگومگو كرد، ابراهيم گفت: خداى من آن كسى است كه زنده مى كند و مى ميراند، او گفت: من زنده مى كنم و مى ميرانم، ابراهيم گفت: خداى يكتا، خورشيد را از مشرق بيرون مى آورد تو آن را از مغرب بياور در اينجا بود كه كافر مبهوت شد و خداوند گروه ستمكاران را هدايت نمى كند!» (258/بقره)

اين كسى كه با ابراهيم در خصوص پروردگار ابراهيم بحث و محاجه مى كرده پادشاه معاصر او يعنى نمرود بود و بنا به گفته تاريخ و روايات يكى از سلاطين بابل قديم بوده است.

با دقت در سياق آيه و در مضمون آن و مقايسه اش با آنچه امروز و همه روزه در ميان بشر جريان دارد، معناى آيه به دست مى آيد كه محاجه و بگومگوئى كه در اين آيه، خداى تعالى از ابراهيم عليه السلام و پادشاه زمانش نقل كرده بر سر چه چيز بوده است.

نمرود هم مانند قومش براى خدا الوهيت قائل بود، چيزى كه هست قائل به خدايانى ديگر نيز بود، ليكن با اين حال خود را هم اله مى دانست و بلكه خود را از بالاترين خدايان مى پنداشت. به همين جهت بود كه در پاسخ ابراهيم عليه السلام و احتجاجش، بر ربوبيت خود احتجاج كرد و در باره ساير خدايان چيزى نگفت.

پس معلوم مى شود خود را بالاتر از همه آنها مى دانست!

از اينجا اين نتيجه به دست مى آيد كه محاجه و بگومگوئى كه بين نمرود و ابراهيم عليه السلام واقع شده اين بوده كه ابراهيم عليه السلام فرموده بوده كه رب من تنها الله است و لا غير!


1- الميزان ج : 14 ص : 414

ص:315

و نمرود در پاسخ گفته بود كه: خير، من نيز معبود تو هستم، معبود تو و همه مردم و به همين جهت موقعى كه ابراهيم عليه السلام عليه ادعاى او چنين استدلال كرد كه:« ربى الذى يحيى و يميت - پروردگار من كسى است كه زنده مى كند و مى ميراند،» او در جواب ابراهيم عليه السلام گفت:« من زنده مى كنم و مى ميرانم،» و خلاصه براى خود همان وصفى را ادعا كرده و قائل شده كه ابراهيم عليه السلام آن را وصف پروردگار خود مى دانست، تا آن جناب را مجبور كند به اين كه بايد در برابرش خاضع شود و به عبادتش بپردازد.

آرى بايد تنها او را بپرستند نه خدا را و نه هيچ آلهه اى ديگر را، به همين جهت مى بينيم در پاسخ آن جناب نگفت:« و أنا احيى و اميت - من نيز زنده مى كنم و مى ميرانم،» و با نياوردن واو عطف فهماند كه اصلا زنده كننده و ميراننده منم، نه اين كه خدا هم با من شركت داشته باشد و نيز نگفت: آلهه نيز زنده مى كنند و مى ميرانند، چون خود را بزرگترين آلهه مى دانست.

وقتى كلام به اينجا رسيد و نمرود نتوانست با سخن منطقى و به حق معارضه كند دست به نيرنگ زد، خواست تا با مغالطه، امر را بر حاضران مجلس مشتبه سازد و لذا گفت: من زنده مى كنم و مى ميرانم! با اين كه منظور ابراهيم عليه السلام از جمله « ربى الذى يحيى و يميت،» حيات و موتى بود كه در اين موجودات جاندار و با اراده و شعور مى بينيم.

اگر نمرود كلام آن جناب را به همين معنا مى گرفت ديگر نمى توانست پاسخى بدهد و ليكن مغالطه كرد و حيات و موت را به معناى مجازى آن گرفت و يا به معنائى اعم از معناى حقيقى و مجازى و دستور داد دو نفر زندانى را آوردند يكى را امر كرد تا كشتند و ديگرى را زنده نگه داشت و سپس گفت: من زنده مى كنم و مى ميرانم، و به اين وسيله امر را بر حاضرين مشتبه كرد.

آنها هم تصديقش كردند و ابراهيم نتوانست به آنها بفهماند كه اين مغالطه است و منظور او از احيا و اماته اين معناى مجازى نبود و حجت نمرود نمى تواند معارض با حجت وى باشد و اگر مى توانست وجه اين مغالطه را بيان كند قطعا مى كرد و اين نتوانستن لابد از اين جهت بوده كه آن جناب حال نمرود را در مغالطه كاريش و حال حضار را در تصديق كورانه آنها از وى را ديده و فهميده بود كه اگر بخواهد وجه مغالطه را بيان كند احدى از حضار تصديقش نمى كند، به همين جهت از اين حجت خود صرفنظر نموده و به حجت ديگر دست زد، حجتى كه خصم نتواند با آن معارضه كند، و آن حجت اين بود كه فرمود:« ان الله ياتى بالشمس من المشرق فات بها من المغرب!»

ص:316

و وجه اين حجت اين است كه هر چند خورشيد در نظر نمرود و نمروديان و يا حداقل نزد بعضى از آنان يكى از خدايان است چنانكه گفتگوى ابراهيم عليه السلام با كواكب و ماه نيز ظهور در اين معنا دارد، ليكن در عين حال خود آنان قبول دارند كه خورشيد و طلوع و غروب آن مستند به خدا است، كه در نظر آنان رب الارباب است.

كوتاه سخن اين كه وقتى ابراهيم عليه السلام اين پيشنهاد را كرد، نمرود مبهوت شد و ديگر نتوانست پاسخى بدهد، چون نمى توانست بگويد: مساله طلوع و غروب خورشيد كه امرى است مستمر و يكنواخت، مساله اى است تصادفى و در اختيار كسى نيست، تا تغييرش هم به دست كسى باشد، و نيز نمى توانست بگويد اين عمل مستند به خود خورشيد است، نه به خداى تعالى، چون خودش خلاف اين را ملتزم بود و باز نمى توانست بگويد اين خود من هستم كه خورشيد را از مشرق مى آورم و به مغرب مى برم، چون اگر اين ادعا را مى كرد فورا از او مى خواستند كه براى يك بار هم كه شده قضيه را به عكس كند و لذا خداى تعالى سنگ به دهان او گذاشت و لالش كرد.

آرى خدا مردم ستمگر را هدايت نمى كند!

(1)

گفتمان تهديد آميز پدر، بيزاري ابراهيم از شرك و ترك قوم

« وَ اذْكُرْ فى الْكِتَبِ إِبْرَهِيمَ إِنَّهُ كانَ صِدِّيقاً نَّبِياًّ،»

« إِذْ قَالَ لأَبِيهِ يَأَبَتِ لِمَ تَعْبُدُ مَا لا يَسمَعُ وَ لا يُبْصِرُ وَ لا يُغْنى عَنك شيْئاً!»

« يَأَبَتِ إِنى قَدْ جَاءَنى مِنَ الْعِلْمِ مَا لَمْ يَأْتِك فَاتَّبِعْنى أَهْدِك صِرَطاً سوِيًّا...!»

« در اين كتاب ابراهيم را ياد كن كه وى بسيار راستگو و پيغمبر خدا بود،»

« آندم كه به پدرش گفت: اى پدر! چرا بتى را پرستش مى كنى كه نه مى شنود و نه مى بيند و نه تو را از چيزى بى نياز مى كند!»

« اى پدر! علمى براى من آمده كه براى تو نيامده مرا پيروى كن تا تو را به راهى راست هدايت كنم!»

« اى پدر! بندگى شيطان مكن كه شيطان عاصى درگاه خداى رحمان است!»

« اى پدر! من بيم آن دارم كه از خداى رحمان عذابى به تو رسد و دوستدار شيطان شوى!»

« گفت: اى ابراهيم مگر از خدايان من روى گردانى؟ اگر بس نكنى تو را سنگسار مى كنم و آنگاه بايد مدتى دراز از من جدا شوى!»


1- الميزان ج : 2 ص : 531

ص:317

« ابراهيم گفت: سلام بر تو باد!»

« براى تو از پروردگارم آمرزش خواهم خواست كه او به من مهربان است!»

« و از شما و آنچه سواى خدا مى خوانيد كناره مى كنم و پروردگارم را مى خوانم شايد در مورد دعاى پروردگارم كم اطلاع نباشم!»

« و همينكه از آنها و بتها كه به جاى خدا مى پرستيدند كناره گرفت اسحاق و يعقوب را بدو بخشيديم و هر يك را پيامبر قرار داديم!»

« و از رحمت خويش به آنها عطا كرديم و ذكر خير بلند آوازه اى به ايشان داديم!» (41تا50/مريم)

اين آيات به پاره اى از داستان ابراهيم عليه السلام اشاره مى كند و آن عبارت است از احتجاجش با پدر در باره بت ها، با حجت و هدايت فطرى و معرفت يقينى كه خدايش داده بود و نيز اشاره دارد به داستان كناره گيرى از پدر و از مردم و خدايانشان و اين كه خداوند به او اسحاق و يعقوب را داد و به كلمه باقيه در نسلش اختصاص داد و براى او و اعقاب او ياد خيرى در آيندگان گذاشت كه تا روزگارى هست نامش را به نيكى ببرند!

در اين آيات ابراهيم عليه السلام در خطابى كه با پدر خود دارد دو نكته را خاطر نشان مى سازد، اول اين كه طريقه و مسلك او در پرستش بتها طريقه اى لغو و باطل است، دوم اين كه نزد او علم و معرفتى است كه نزد پدرش نيست، و بر او لازم است كه از وى پيروى كند تا به راه حق دلالتش نمايد، زيرا او در خطر ولايت شيطان قرار دارد!

« قال ا راغب انت عن آلهتى يا ابراهيم لئن لم تنته لارجمنك و اهجرنى مليا!» در اين آيه پدر ابراهيم او را تهديد به بدترين كشتن ها كرده و آن سنگسار است كه با آن افراد رانده شده را شكنجه كرده، مى كشند. آزر، ابراهيم را با اين كلام خود از خود طرد كرده است.

« قال سلام عليك ساستغفر لك ربى انه كان بى حفيا!» ابراهيم عليه السلام در مقابل تهديد پدر و بديش به او سلام كرد، سلامى كه در آن احسان و امنيت باشد و نيز به او وعده استغفار داد تا از پروردگارش براى او طلب آمرزش كند. در مقابل تهديد او كه گفت دهرى طولانى از من كناره بگير، گفت: من از شما و اين بتها كه مى پرستيد كناره مى گيرم! اما اين كه سلام كرد، چون سلام دأب و عادت بزرگواران است، با تقديم آن جهالت پدر را تلافى كرد، او وى را به خاطر حرف حقى كه زده بود تهديد به رجم و طرد كرد، ولى وى او را وعده امنيت و سلامتى و احسان داد.

(1)

پايان گفتمان هاي ابراهيم و پاداش مبارزاتش


1- الميزان ج : 14 ص : 72

ص:318

« وَ إِبْرَهِيمَ إِذْ قَالَ لِقَوْمِهِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ اتَّقُوهُ ذَلِكمْ خَيرٌ لَّكُمْ إِن كنتُمْ تَعْلَمُونَ...!»

« و بياد آور ابراهيم را كه به قوم خود گفت خدا را بپرستيد و از او بترسيد كه اين براى شما اگر بدانيد بهتر است!»

« شما به جاى خدا بتهايى مى پرستيد و تهمتها مى تراشيد با اين كه آنچه به جاى خدا مى پرستيد هيچ رزقى را براى شما مالك نيستند، پس رزق را از نزد خدا بطلبيد و او را عبادت نموده و شكرش به جا آوريد كه به سويش بازمى گرديد!»

« و به فرض كه مرا تكذيب كنيد اولين امت نيستيد كه پيامبر خود را تكذيب كردند زيرا قبل از شما امت ها بودند كه پيامبران خود را تكذيب كردند، و يك پيامبر جز ابلاغ روشن وظيفه اى ندارد !»

« آيا نمى بينند كه خدا خلقت خلايق را آغاز كرده و سپس آن را اعاده مى كند و اين براى خدا آسان است!»

« بگو در زمين سير كنيد و نيك نظر كنيد كه چگونه خدا خلق را آفريد، خداوند همين جور نشاه ديگر پديد مى آورد كه خدا بر هر چيز قادر است!»

« هر كس را بخواهد عذاب مى كند و هر كه را بخواهد رحم مى كند و همه به سوى او برگردانيده مى شويد!»

« و شما نمى توانيد خدا را در زمين و نه در آسمان به ستوه آوريد و به غير خدا سرپرست و ياورى نداريد!»

« و كسانى كه به آيات خدا و ديدار او كفر ورزيدند آنان از رحمت من مايوسند و آنان عذابى دردناك دارند!»

« ولى از ناحيه مردمش جز اين پاسخى نبود كه بگويند: او را بكشيد يا بسوزانيد! پس خدا ابراهيم را از آتش آنان نجات داد، بدرستى در همين سرگذشت آيت هايى است براى مردمى كه ايمان آورند!»

« ابراهيم بار ديگر گفت: به خاطر دوستى با يكديگر در زندگى دنيا به جاى خدا بت ها گرفتيد، ولى در روز قيامت همين دوستى ها به دشمنى مبدل گشته و به يكديگر كفر مى ورزيد و يكديگر را لعنت مى كنيد و سر منزلتان آتش است و از ياوران كسى را نداريد!»

« لوط به ابراهيم ايمان آورد و اعلام داشت كه من به سوى پروردگارم از شما دورى مى جويم كه عزيز و حكيم تنها اوست!»

« ما به ابراهيم، اسحق و يعقوب عطا كرديم و در ذريه او نبوت و كتاب قرار داديم و اجر او را در دنيا داديم و در آخرت هم از صالحان است!» (16تا 27/عنكبوت)

ص:319

اين كه ابراهيم عليه السلام به قومش فرمود:« اعبدوا الله و اتقوه!» آنان را به دين توحيد دعوت و از عذاب خدا انذار كرده است.

در وثنيت يعنى كيش بت پرستى خدا اصلا پرستيده نمى شود، و وثنى ها غير خدا را مى پرستند، چون معتقدند كه خدا ممكن نيست پرستيده شود، مگر از طريق سببهاى فعاله در عالم، كه مقرب درگاه خدايند، مانند ملائكه و جن. بنابر اين دعوت بت پرست به پرستش خدا (اعبدوا الله! ) دعوت او به دين توحيد است، هر چند كه گفته نشود تنها خدا را بپرستيد.

« انما تعبدون من دون الله اوثانا و تخلقون افكا ...!» اين جمله بطلان بت پرستى را بيان مى كند و مى رساند كه تنها پرستش خدا عبادت حقيقى است، و الوهيت بت ها صرف دعوى است و هيچ حقيقتى ندارد.

« ان الذين تعبدون من دون الله لا يملكون لكم رزقا !» اينهايى كه شما به جاى خدا مى پرستيد، كه مجسمه مقربين درگاه خدا از ملائكه و جن هستند، از اين رو معبود شما شده و شما آنها را مى پرستيد كه از شما راضى شوند، و در نتيجه روزى به شما بدهند و روزيتان را فراوان سازند، و ليكن بايد بدانيد كه اينها مالك رزقى براى شما نيستند، و آن كس كه مالك رزق شما است خدا است، كه سبب امتداد بقاى شماست، چون اوست كه شما را آفريده و نيز رزقتان را خلق كرده و آن رزق را سبب امتداد بقاى شما قرار داده، چون ملكيت تابع خلقت و ايجاد است!

« فابتغوا عند الله الرزق و اعبدوه و اشكروا له!» يعنى حال كه رزق شما نزد خدا است، و غرض شما هم از عبادت رزق است، پس رزق را از خدا بخواهيد، چون اوست كه مالك رزق شماست، پس غير او را نپرستيد، بلكه تنها خدا را بپرستيد و او را شكر گزاريد كه به شما رزق داده و به انواع نعمت ها بهره مند ساخته، و شكر منعم در برابر آنچه انعام كرده واجب است!

« اليه ترجعون!» در اين جمله فهمانده كه اين كه گفتيم خدا را عبادت كنيد، نه براى اين كه به شما رزق دهد، بلكه براى اين كه به سويش باز مى گرديد و از شما حساب مى كشد، چون اگر قيامتى و رجوعى و حسابى نبود، براى عبادت خدا هيچ علت قانع كننده اى وجود نداشت، چون رزق و امثال آن هر يك براى خود اسباب خاص طبيعى دارد، و رزق نه با عبادت زياد مى شود و نه با كفر نقصان مى پذيرد، پس تنها ملاك عبادت سعادت اخروى است كه با ايمان و كفر و عبادت و شكر و ترك عبادت و كفران مختلف مى شود، پس بايد مساله رجوع به خدا باعث عبادت و شكر شود، نه طلب رزق!

« و ان تكذبوا فقد كذب امم من قبلكم و ما على الرسول الا البلاغ المبين!» مي

ص:320

گويد: تكذيب از شما بعيد نيست، بلكه انتظارش هم مى رفت، براى اين كه اين عمل همانند سنت جارى در همه امت هاى مشرك وجود دارد، و بناى مشركين هميشه بر آن بوده، شما هم يكى از آنها و آخرين آن امتهاييد، و در اين ميان هيچ وظيفه اى متوجه من نيست، چون من رسول هستم، و بدان جهت كه رسولم جز ابلاغ، هيچ مسؤوليتى ندارم!

« ا و لم يروا كيف يبدى ء الله الخلق ثم يعيده ان ذلك على الله يسير!» آيا چگونگى ايجاد و اعاده موجودات را نمى دانند؟ يعنى بايد بدانند كه كيفيت آن دو مثل هم است، و آن عبارت است از پديد آوردن چيزى كه نبوده .

و در جمله « ان ذلك على الله يسير!» اشاره به اعاده بعد از ايجاد است، و اين جمله مى خواهد استبعاد مشركين را برطرف سازد و بفرمايد: وقتى اعاده عبارت است از ايجاد بعد از ايجاد، براى آن خدايى كه خود شما معتقديد كه عالم را ايجاد كرده، چرا ممكن نيست كه ايجاد بعد از ايجاد هم بكند، و حال آنكه در حقيقت اعاده عبارت است از انتقال دادن خلق از خانه اى به خانه ديگر و جاى دادن آنها در دار القرار! آيه شريفه در مقام احتجاج بر مساله معاد است، كه عبارت است از اعاده عين آنچه فانى كرده!

« و ما انتم بمعجزين فى الأرض و لا فى السماء!» اين آيه وصف آنان را در قيامت بيان مى كند همچنان كه آيه قبل وصف خداى سبحان را در آن روز بيان مى كرد. يعنى شما نمى توانيد خدا را در آن روز عاجز كنيد و فرار نموده و از تحت حكومت و سلطنتش خارج شويد و در اقطار زمين و آسمان پنهان گرديد.

« و ما لكم من دون الله من ولى و لا نصير!» يعنى شما امروز به غير خدا هيچ سرپرستى كه عهده دار امورتان باشد و از خدا بى نيازتان كند، و همچنين نصيرى كه شما را با يارى خود تقويت نموده و كمبود نيرويتان را جبران كند و شما را بر خداى سبحان غلبه دهد، نداريد!

« فما كان جواب قومه الا ان قالوا اقتلوه او حرقوه فانجاه الله من النار ...!» بكشيد و يا بسوزانيد! كلام يكى از دو طايفه قوم ابراهيم است، كه طايفه اى گفتند بكشيد و طايفه اى ديگر گفتند بسوزانيد. و مراد از كشتن، كشتن با شمشير و امثال آن است، و اين ترديد و اختلاف، مربوط به ابتداى مشورت آنان است، ولى سرانجام حرفها يكى شد، كه بايد او را آتش زد، همچنان كه در سوره انبياء آيه 68 فرموده: « قالوا حرقوه و انصروا آلهتكم!»

« و قال انما اتخذتم من دون الله اوثانا مودة بينكم فى الحيوة الدنيا ...!» از آنجايى كه مردم بر بت پرستى خود هيچ دليلى نداشتند، ديگر بهانه اى برايشان نماند جز اين كه نسبت به كسانى كه مورد احترامشان بود استناد بجويند، مانند پدران براى

ص:321

فرزندان، رؤساء براى پيروان، دوستان در نظر دوستان و بالأخره امت براى تك تك افراد، پس يگانه چيزى كه سنت هاى قومى را سر پا نگه مى دارد و باعث مى شود كه متروك نگردد همين ملاحظات است!

پس پيروى از سنت بت پرستى در حقيقت يكى از آثار علاقه هاى اجتماعى است، كه عامه آن را از تك تك افراد مشاهده مى كنند و خيال مى كنند كه اين عمل صحيح است و علاقه قوميت وادارشان مى كند كه از آن تقليد كنند، و آن را براى خود نيز سنت قرار دهند، و اين سنت قرار دادن متقابلا آن علاقه قوميت را حفظ مى كند، و اتحاد و اتفاق و يك پارچگى يك قوم را محفوظ مى دارد .

اين حال و وضع عامه مردم است، و اما خواص قوم، آنها هم چه بسا به حجتى اعتماد كنند كه در حقيقت هيچ حجيت ندارد، مثل اين كه بگويند: خدا بزرگ تر از آن است كه حس انسانى بدان احاطه يابد، و يا وهم و يا عقل او را در خود بگنجاند، و چون چنين است، ما نمى توانيم در عبادت كه يك نوع توجه است به او توجه كنيم، و لازم است چيز ديگرى را كه مورد عنايت اوست از قبيل جن يا ملائكه بپرستيم، تا آنها ما را به خدا نزديك كنند، و نزد او وساطت و شفاعت ما را كنند!

پس آيه مورد بحث خطابى است از ابراهيم عليه السلام به عامه قومش كه: بت پرستى شما هيچ دليلى ندارد، مگر علاقه قوميت، شما مى خواهيد به اين وسيله امر زندگى خود را اصلاح كنيد .

و لذا مى بينيم قوم ابراهيم عليه السلام، وقتى آن جناب دليل بت پرستى را از ايشان مى پرسد در جوابش مى گويند: بلكه ما پدران خود را يافتيم كه چنين مى كردند.

« ما به ابراهيم، اسحق و يعقوب عطا كرديم و در ذريه او نبوت و كتاب قرار داديم و اجر او را در دنيا داديم و در آخرت هم از صالحان است!»

(1)

گفتمان لوط با مرتكبين فاحش بي سابقه

اشاره

1- الميزان ج : 16 ص : 166

ص:322

« وَ لُوطاً إِذْ قَالَ لِقَوْمِهِ أَ تَأْتُونَ الْفَحِشةَ مَا سبَقَكُم بهَا مِنْ أَحَدٍ مِّنَ الْعَلَمِينَ...؟»

« و به ياد آر زمانى را كه لوط به قوم خود گفت: چرا اين كار زشتى را مى كنيد كه هيچ يك از جهانيان پيش از شما نكرده اند؟»

« شما از روى شهوت به جاى زنان به مردان رو مى كنيد، بلكه شما گروهى اسراف پيشه ايد!»

« پاسخ قومش جز اين نبود كه گفتند: از دهكده خويش بيرونشان كنيد، كه اينان خود را پاكيزه قلمداد مى كنند!»

« پس او را با كسانش نجات داديم ، مگر زنش را كه قرين بازماندگان بود!»

« آنگاه بارانى عجيب بر آنان ببارانديم، بنگر تا عاقبت بدكاران چسان بود!»

(80تا84/اعراف)

لوط عليه السلام از پيروان شريعت ابراهيم عليه السلام بوده، به خلاف هود و صالح كه از پيروان شريعت نوح عليه السلام بودند.ابراهيم او را به سوى اهل سدوم و اقوام مجاور آنان فرستاد تا آنان را كه مشرك و از بت پرستان بودند، به دين توحيد دعوت كند .

قوم لوط عمل زناشويى با زنان را ترك گفته و به مردان اكتفاء مى كردند و اين عمل را از آنجايى كه تجاوز و انحراف از قانون فطرت است، اسراف ناميده و فرموده:« بل انتم قوم مسرفون!»

از آنجايى كه عمل مزبور، فاحشه بى سابقه اى بوده از در تعجب و استبعاد مى پرسد:« آيا شما چنين كارى را مرتكب مى شويد؟»

« ما سبقكم بها من احد من العالمين!» يعنى هيچ يك از امم و اقوام روى زمين مرتكب چنين گناهى نشدند. اين جمله دلالت دارد بر اين كه تاريخ پيدايش اين عمل منتهى به همين قوم مى شود!

« و ما كان جواب قومه الا ان قالوا ...،» يعنى از آنجايى كه جواب درستى از اين سؤال نداشتند لاجرم او را تهديد به تبعيد نموده، گفتند:« اخرجوهم من قريتكم!» و

ص:323

اين خود دليل بر سفاهت قوم لوط است، كه اصلا متعرض جواب از سؤال لوط نشده، در مقام جواب چيزى گفتند كه هيچ ربطى به سؤال او نداشت، چون جواب از سؤال لوط يا به اعتراف به آن است و يا به اين است كه با دليل آن را ابطال كنند و قوم لوط چنين نكردند، بلكه او را بخاطر اين كه مردى غريب و خوش نشين در شهر است، خوار شمرده و كلامش را بى ارزش دانسته، گفتند: شهر از ما است و اين مرد در اين شهر خوش نشين است و كس و كارى ندارد، او را نمى رسد كه به كارهاى ما خرده گيرى كند.

« فانجيناه و اهله الا امراته كانت من الغابرين،» اين آيه و همچنين آيه « فما وجدنا فيها غير بيت من المسلمين،»(36/ذاريات) دلالت دارند بر اين كه جز اهل خانه لوط هيچ كس در آن قريه ايمان نياورده بودند. كلمه غابرين كنايه از هلاكت است، يعنى همسر او هم جزو از بين رفتگان است.

آن گاه بارانى عجيب بر آنان ببارانديم، بنگر تا عاقبت بدكاران چسان بود!

اين آيه خطاب به پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله وسلّم است تا او و امتش عبرت بگيرند!

(1)

گفتمان لوط با مرتكبين فاحش در انظار عمومي

« وَ لُوطاً إِذْ قَالَ لِقَوْمِهِ أَ تَأْتُونَ الْفَحِشةَ وَ أَنتُمْ تُبْصِرُونَ...!»

« و لوط را به ياد آر هنگامى كه به قوم خود گفت: شما كه چشم داريد و زشتى و نتايج شوم اين كار را مى بينيد چرا اين كار زشت را مى كنيد!»

« چرا شما از روى شهوت به جاى زنان به مردان رو مى كنيد، راستى كه شما گروهى جهالت پيشه ايد!»

« جواب قومش جز اين نبود كه گفتند: خاندان لوط را از دهكده خويش بيرون كنيد كه آنان مردمى هستند كه پاكيزه خويى مى كنند!»

« پس وى را با كسانش نجات داديم مگر زنش كه او را در رديف باقيماندگان به شمار برده بوديم!»

« آنگاه بارانى عجيب بر آنان بارانديم و باران بيم يافتگان چقدر بد بود!»

(54تا58/نمل)

« و لوطا اذ قال لقومه ا تاتون الفاحشة و انتم تبصرون!» كلمه فاحشة به معناى خصلتى است كه بى نهايت شنيع و زشت باشد، كه در اينجا مراد عمل زشت لواط است. « و انتم تبصرون!» يعنى اين عمل زشت را در حالى انجام مى دهيد كه مردم هم آن را مى بينند.


1- الميزان ج : 8 ص : 232

ص:324

« ا ئنكم لتاتون الرجال شهوة من دون النساء بل انتم قوم تجهلون!» اين استفهام براى انكار است و دلالت مي كند بر اينكه مضمون جمله در تعجب و استبعاد به حدى است كه احدى آن را نمى پذيرد و تصديق نمى كند. « بل انتم قوم تجهلون!» يعنى اين توبيخ ما فايده اى ندارد، چون شما مردمى هستيد كه مى خواهيد هميشه جاهل بمانيد و با اين توبيخ و انكار و استبعاد ما متنبه نمى شويد!

« فما كان جواب قومه الا ان قالوا اخرجوا آل لوط من قريتكم انهم اناس يتطهرون!» يعنى قوم لوط جوابى نداشتند جز اين كه گفتند: خاندان لوط را از شهر خود بيرون كنيد، چون آنان مردمى هستند كه مى خواهند از اين عمل منزه باشند، البته معلوم است كه اين كه گفتند: مى خواهند منزه باشند به عنوان مسخره گفتند و گر نه عمل خود را زشت نمى دانستند، تا دورى از آن نزاهت باشد.

« فانجيناه و اهله الا امراته قدرناها من الغابرين!» اهل لوط منحصر در همان اهل خانه اش بود و اين كه در باره همسر او فرمود:« قدرناها من الغابرين !» معنايش اين است كه: ما او را از جمله باقى ماندگان در عذاب قرار داديم!

« و امطرنا عليهم مطرا فساء مطر المنذرين!»

(1)

گفتمان هاي بي نتيجه لوط با قوم فاسق

« كَذَّبَت قَوْمُ لُوطٍ الْمُرْسلِينَ،»

« إِذْ قَالَ لهَُمْ أَخُوهُمْ لُوطٌ أَ لا تَتَّقُونَ...!»

« قوم لوط نيز پيامبران را دروغگو شمردند،»

« هنگامى كه برادرشان لوط به ايشان گفت: آيا خدا ترس و پرهيزكار نمى شويد؟»

« من پيغمبرى خيرخواه براى شمايم!»

« از خدا بترسيد و اطاعتم كنيد!»

« من از شما براى پيغمبريم مزدى نمى خواهم كه مزد من جز به عهده پروردگار جهانيان نيست!»

« چرا به مردان زمانه رو مى كنيد؟»

« و همسرانتان را كه پروردگارتان براى شما آفريده وا مى گذاريد راستى كه شما گروهى متجاوزيد!»

« گفتند: اى لوط اگر بس نكنى تبعيد مى شوى!»

« گفت: من عمل شما را دشمن مى دارم!»

« پروردگارا من و كسانم را از شئامت اعمالى كه اينان مى كنند نجات بخش!»


1- الميزان ج : 15 ص : 537

ص:325

« پس او و كسانش را جملگى نجات داديم،»

« مگر پيرزنى كه جزو باقى ماندگان بود،»

« سپس ديگران را هلاك كرديم،»

« و بارانى عجيب بر آنان بارانديم و باران بيم يافتگان چه بد بود!»

« و در اين عبرتى هست ولى بيشترشان ايمان آور نبودند!»

« و پروردگارت نيرومند و رحيم است!» (160 تا 175/شعرا)

« ا تاتون الذكران من العالمين؟» آيا در بين عالميان با اين همه كثرت كه دارند و اين همه زنان در آنان هست تنها به سر وقت مردان مى رويد؟! و زنان را رها مى كنيد؟

اگر در خلقت انسان و انقسامش به دو قسم نر و ماده و نيز به جهازات و ادواتى كه هر يك از اين دو صنف مجهز به آن هستند و همچنين به خلقت خاص هر يك دقت كنيم، جاى هيچ ترديد باقى نمى ماند كه غرض صنع و ايجاد، از اين صورتگرى مختلف و از اين غريزه شهوتى كه آن هم مختلف است، در يك صنف از مقوله فعل و در ديگرى از مقوله انفعال است، اين است كه دو صنف را با هم جمع كند و بدين وسيله عمل تناسل كه حافظ بقاء نوع انسانى تاكنون بوده انجام پذيرد.

پس يك فرد از انسان نر، كه او را مرد مى خوانيم، بدين جهت كه مرد خلق شده است براى يك فرد ماده از اين نوع نه براى يك فرد نر ديگر، و يك فرد از انسان ماده كه او را زن مى ناميم براى نر از اين نوع خلق شده نه براى يك فرد ماده ديگر، آنچه مرد را در خلقتش مرد كرده براى زن خلق شده و آنچه كه در زن است و در خلقت او را زن كرده براى مرد است و اين زوجيت طبيعى است، كه صنع و ايجاد عالم ميان مرد و زن يعنى نر و ماده آدمى بر قرار كرده و اين جنبنده را زوج كرده است .

از سوى ديگر اغراض و نتايجى كه اجتماع و يا دين در نظر دارد اين زوجيت را تحديد كرده و برايش مرزى ساخته به نام نكاح، كه يك جفت گيرى اجتماعى و اعتبارى است، به اين معنا كه اجتماع ميان دو فرد - نر و ماده - از انسان كه با هم ازدواج كرده اند، نوعى اختصاص قائل شده، كه اين اختصاص مساله زوجيت طبيعى را تحديد مى كند، يعنى به ديگران اجازه نمى دهد كه در اين ازدواج شركت كنند.

پس فطرت انسانى و خلقت مخصوص به او، او را به سوى ازدواج با زنان هدايت مى كند، نه ازدواج با مردان.

و نيز زنان را به سوى ازدواج با مردان هدايت مى كند، نه ازدواج با زنى مثل خود.

و نيز فطرت انسانى حكم مى كند كه ازدواج مبنى بر اصل توالد و تناسل است، نه اشتراك در مطلق زندگى!

ص:326

از اينجا روشن مى شود كه در جمله « ما خلق لكم،» آنچه به ذهن نزديكتر است اين است كه مراد از آن عضوى است از زنان كه با ازدواج براى مردان مباح مى شود.

« بل انتم قوم عادون - يعنى بلكه شما مردمى متجاوز و خارج از آن حدى هستيد كه فطرت و خلقت برايتان ترسيم كرده!»

« قالوا لئن لم تنته يا لوط لتكونن من المخرجين!» به حضرت لوط گفتند: اگر دست بر ندارى، از كسانى خواهى شد كه تبعيد مى شوند و از قريه نفى بلد مى گردند.

« قال انى لعملكم من القالين!» مراد از عمل ايشان به طورى كه از سياق بر مى آيد همان جمع شدن مردان با يكديگر و ترك زنان است. در مقابل تهديد قوم كه گفتند: تو را تبعيد مى كنيم، لوط عليه السلام گفت: من از تبعيد شما هيچ بيم ندارم و ابدا در فكر و انديشه آن نيستم، بلكه همه غصه من در اين است كه چرا شما چنينيد و عملتان را دشمن مى دارم و بسيار علاقه مند به نجات شما هستم، نجات از وبال اين عمل كه خواه ناخواه روزى گريبانتان را مى گيرد!

« رب نجنى و اهلى مما يعملون!» يعنى پروردگارا مرا و اهلم را از اين كه پيش رويم و بيخ گوشم لواط مى كنند و يا از اين كه وبال عملشان و عذابى كه خواه ناخواه به ايشان مى رسد، نجاتم بده!

و اگر در اينجا تنها خودش و اهلش را ذكر كرد، براى اين بود كه كسى از اهالى قريه به وى ايمان نياورده بود.

(1)

گفتماني در روز عصيب، حمله فاسقان به فرشتگان

« وَ لَمَّا جَاءَت رُسلُنَا لُوطاً سى ءَ بهِمْ وَ ضاقَ بهِمْ ذَرْعاً وَ قَالَ هَذَا يَوْمٌ عَصِيبٌ...!»

« و همين كه فرستادگان ما نزد لوط آمدند، از ديدن آنان( كه به صورت جوانانى زيبا روى مجسم شده بودند،) سخت ناراحت شد، ( چون مردمش به آسانى از آن گونه افراد زيبا روى نمى گذشتند) و خود را در برابر قوم بيچاره يافت و زير لب گفت: امروز روز بلائى شديد است!»

« در همين لحظه مردم آلوده اش با حرص و شوقى وصف ناپذير به طرف ميهمانان لوط شتافتند، چون قبل از اين ماجرا اعمال زشتى( در همجنس بازى) داشتند.»

« لوط گفت: اى مردم اين دختران من در سنين ازدواجند، مى توانيد با آنان ازدواج


1- الميزان ج : 15 ص : 434

ص:327

كنيد، براى شما پاكيزه ترند، از خدا بترسيد و آبروى مرا در مورد ميهمانانم نريزيد، آخر مگر در ميان شما يك مرد رشد يافته نيست؟»

« گفتند: اى لوط تو خوب مى دانى( كه سنت قومى ما به ما اجازه نمى دهد) كه متعرض دخترانت شويم، و تو خوب مى دانى كه منظور ما در اين هجوم چيست؟»

« لوط گفت: اى كاش در بين شما نيرو و طرفدارانى مى داشتم و يا براى خودم قوم و عشيره اى بود و از پشتيبانى آنها برخوردار مى شدم!»

« فرشتگان گفتند: اى لوط - غم مخور - ما فرستادگان پروردگار تو هستيم شر اين مردم به تو نخواهد رسيد!»

« پس با خاطرى آسوده از اين بابت، دست بچه هايت را بگير و از شهر بيرون ببر، البته مواظب باش احدى از مردم متوجه بيرون رفتنت نشود، و از خاندانت تنها همسرت را بجاى گذار كه او نيز مانند مردم اين شهر به عذاب خدا گرفتار خواهد شد و موعد عذابشان صبح است و مگر صبح نزديك نيست؟»

« پس همين كه امر ما آمد سرزمين شان را زير و رو نموده بلنديهايش را پست و پستى هايش را بلند كرديم و بارانى از كلوخ بر آن سرزمين باريديم، كلوخ هايى چون دانه هاى تسبيح رديف شده!»

« كلوخ هايى كه در علم پروردگارت نشان دار بودند و اين عذاب از هيچ قومى ستمگر به دور نيست!»(77تا83/هود)

يوم عصيب آن روزى است كه به وسيله هجوم بلا آنقدر شديد شده باشد كه عقده هايش بازشدنى نيست و شدايدش آن چنان سر در يكديگر كرده اند كه مانند كلاف سر در گم از يكديگر جدا و متمايز نمى شوند!

وقتى فرستادگان ما كه همان فرشتگان نازل بر ابراهيم عليه السلام بودند بر لوط عليه السلام وارد شدند، آمدنشان لوط را سخت پريشان و بد حال كرد و فكرش از اين كه چگونه آنان را از شر قوم نجات دهد ناتوان شد، چون فرشتگان نامبرده به صورت جوانانى أمرد و زيبا منظر مجسم شده بودند و قوم لوط حرص شديدى داشتند بر اين كه با اينگونه جوانان عمل فحشاء مرتكب شوند و انتظار اين نمى رفت كه متعرض اين ميهمانان نشوند و آنان را به حال خود بگذارند و به همين جهت لوط عنان اختيار را از دست داد و بى اختيار گفت: « هذا يوم عصيب!» يعنى امروز روز بسيار سختى خواهد بود روزى كه شرور آن يكى دو تا نيست و شرورش سر در يكديگر دارند!

« و جاءه قومه يهرعون اليه و من قبل كانوا يعملون السيئات!» قوم لوط به طرف ميهمانان لوط هجوم آوردند بطورى كه يكديگر را هل مى دادند و انگيزه آنان بر اين هجوم همان عادت زشتى بوده كه فاسقان قوم به گناه و فحشاء داشته و خواسته اند آن عمل زشت را با ميهمانان لوط انجام دهند .

ص:328

قوم لوط قبل از آن زمان كه ملائكه بيايند همواره مرتكب معاصى مى شدند و گناهان و كارهاى زشتى مى كردند پس در ارتكاب فحشاء جسور شده بودند و در انجام فحشاء هيچ باكى نداشته بلكه معتاد به آن بودند و اگر گناهى پيش مى آمد به هيچ وجه از آن منصرف نمى شدند نه حياء مانعشان مى شد و نه زشتى عمل، نه موعظه آنها را از آن عمل منزجر مى كرد و نه مذمت، براى اين كه عادت، هر كار زشتى را آسان و هر عمل منكر و بلكه بى شرمانه اى را زيبا مى سازد!

لوط از در بيچارگى و ناعلاجى به قوم خود مى گويد كه اين دختران من در اختيار شمايند و اينها براى شما بهترند!

چرا لوط عليه السلام نخست به موعظه آنان نپرداخت و ابتداء چنين پيشنهادى را كرد؟ آن قوم به علت اين كه ملكه فسق و فحشاء در دلهايشان رسوخ كرده بوده ديگر گوش شنوايى برايشان باقى نمانده بود و هيچ زاجرى منزجرشان نمى كرده و هيچ موعظه و نصيحتى به خرجشان نمى رفته و به همين جهت جناب لوط در اولين كلامى كه به آنان گفته دختران خود را بر آنان عرضه كرده و سپس گفته است:« فاتقوا الله ولا تخزون فى ضيفى - از خدا بترسيد و مرا نزد ميهمانانم رسوا نكنيد!»

« قال يا قوم هؤلاء بناتى هن اطهر لكم ...!» وقتى لوط عليه السلام ديد كه قوم، همگى بر سوء قصد عليه ميهمانان يك دست شده اند و صرف موعظه و يا خشونت در گفتار آنان را از آنچه مى خواهند منصرف نمى كند تصميم گرفت آنها را از اين راه فحشاء باز بدارد و منظورشان را از راه حلال تامين كند از طريقى كه گناهى بر آن مترتب نمى شود و آن مساله ازدواج است، لذا دختران خود را به آنان عرضه كرد و ازدواج با آنان را برايشان ترجيح داد و گفت: ازدواج با اين دختران، پاكيزه تر است و يا اين دختران پاكيزه ترند!

منظور لوط عليه السلام از عرضه كردن دختران خود اين بوده كه مردم با آنها ازدواج كنند نه اين كه از راه زنا شهوات خود را تسكين دهند. حاشا بر مقام يك پيغمبر خدا كه چنين پيشنهادى بكند براى اين كه در زنا هيچ طهارتى وجود ندارد همچنانكه قرآن كريم فرموده:« و لا تقربوا الزنى انه كان فاحشة و ساء سبيلا !» (32/اسري)

حكم اين آيه از احكامى است كه خداى تعالى در تمامى شرايع آسمانى كه بر انبيايش نازل كرده آن را تشريع نموده است، در نتيجه حرمت زنا در زمان جناب لوط نيز تشريع شده بوده پس جمله « هن أطهر لكم،» بهترين شاهد است بر اين كه منظور آن جناب ازدواج بوده نه زنا.

« فاتقوا الله و لا تخزون فى ضيفى!» اين جمله بيانگر خواسته لوط عليه السلام

ص:329

است و آن حضرت اگر از آنها خواست كه متعرض ميهمانانش نشوند بخاطر هواى نفسش و عصبيت جاهليت نبود بلكه به خاطر اين بود كه مى خواست مردم از خدا بترسند، كه اگر مى ترسيدند نه متعرض ميهمانان او مى شدند و نه متعرض هيچ كس ديگر، چون در اين نهى از منكر، هيچ فرقى ميان ميهمانان او و ديگران نبود و او سالها بوده كه آن مردم را از اين گناه شنيع نهى مى كرده و بر نهى خود اصرار مى ورزيده و اگر اين بار نهى خود را وابسته بر معناى ضيافت كرده و ضيافت را هم به خودش نسبت داده و نتيجه تعرض آنان را رسوائى خود معرفى كرده و گفته: مرا نزد ميهمانانم رسوا مسازيد همه به اين اميد بوده تا شايد به اين وسيله صفت فتوت و كرامت را در آنها به حركت و به هيجان در آورد و لذا بعد از اين جمله، به طريقه استغاثه و طلب يارى متوسل شد و گفت:« ا ليس منكم رجل رشيد - آيا يك مرد رشد يافته در ميان شما نيست؟» تا شايد يك نفر داراى رشد انسانى پيدا شود و آن جناب را يارى نمايد و او و ميهمانان او را از شر آن مردم ظالم نجات دهد، ليكن آن مردم آنقدر رو به انحراف رفته بودند كه درست مصداق كلام خداى تعالى شده بودند كه فرموده:« لعمرك انهم لفى سكرتهم يعمهون- به جان تو اى محمد كه قوم نامبرده در مستى خود آن چنان بودند كه نمى فهميدند چه مى كنند ! »(72/حجر) به همين جهت گفته هاى پيغمبرشان كمترين اثرى در آنان نكرد و از گفتار او منتهى نشدند، بلكه پاسخى دادند كه او را از هر گونه پافشارى مايوس كردند .

« قالوا لقد علمت ما لنا فى بناتك من حق و انك لتعلم ما نريد!» اين جمله پاسخ قوم لوط است در برابر دعوتى كه آن جناب مى كرد و به آنان مى گفت كه بياييد با دختران من ازدواج كنيد، و حاصل پاسخ آنان اين بوده كه ما حق نداريم با دختران تو ازدواج كنيم و اين كه تو خود اين را مى دانى و مى دانى كه ما چه مى خواهيم و منظورمان از اين هجوم چيست؟

قوم لوط نگفتند: ما حقى در دختران تو نداريم بلكه گفتند: تو از پيش مى دانستى كه ما حقى در دختران تو نداريم و بين اين دو عبارت فرقى است روشن چون ظاهر عبارت دوم اين است كه خواسته اند سنت و روش قومى خود را به ياد آن جناب بياورند و بگويند تو از پيش مى دانستى كه ما هرگز متعرض ناموس مردم، آن هم از راه زور و قهر نمى شويم و يا بگويند تو از پيش مى دانستى كه ما اصولا با زنان جمع نمى شويم و جمع شدن با پسران را مباح مى دانيم و با پسران دفع شهوت مى كنيم .

لوط عليه السلام هم همواره آنان را از اين سنت زشت منع مى كرده و مى فرموده: « ء انكم لتاتون الرجال و تقطعون السبيل و تاتون فى ناديكم المنكر!»(29/عنكبوت) و بدون ترديد وقتى انجام عملى - چه خوب و چه بد - در ميان مردمى سنت جاري شد حق هم

ص:330

براى آنان در آن عمل ثابت مى شود و وقتى ترك عملى سنت جاري شد حق ارتكاب آن نيز از آن مردم سلب مى شود .

و كوتاه سخن اين كه قوم لوط نظر آن جناب را به خاطرات خود او جلب كرده و به يادش آورده اند كه از نظر سنت قومى، ايشان حقى به دختران او ندارند زيرا آنها از جنس زنانند و خود او مى داند كه منظورشان از حمله ور شدن به خانه اش چيست؟

« قال لو ان لى بكم قوة او آوى الى ركن شديد!» از ظاهر كلام بر مى آيد كه لوط عليه السلام بعد از آنكه از راه امر به تقوى الله و ترس از خدا و تحريك حس جوانمردى در حفظ موقعيت و رعايت حرمت خويش اندرزشان داد تا متعرض ميهمانان او نشوند و نزد ميهمانان آبرويش را نريزند و خجالتش ندهند و براى اين كه بهانه را از دست آنان بگيرد تا آنجا پيش رفت كه دختران خود را بر آنان عرضه كرد و ازدواج با دخترانش را پيشنهاد نمود و بعد از آن كه ديد اين اندرز مؤثر واقع نشد استغاثه كرد و يارى طلب نمود تا شايد در ميان آنان رشد يافته اى پيدا شود و او را عليه مردم يارى نموده مردم را از خانه او بيرون كند ولى ديد كسى اجابتش نكرد و هيچ مرد رشيدى يافت نشد تا از او دفاع كند و به يارى او برخيزد بلكه همه با هم به يك صدا گفتند: « يا لوط لقد علمت ما لنا فى بناتك من حق و انك لتعلم ما نريد!» لذا ديگر راهى نيافت جز اين كه حزن و اندوه خود را در شكل اظهار تمنا و آرزو ظاهر كند و بگويد اى كاش در ميان شما يك يار و ياورى مى داشتم تا با كمك او شر ستمكاران را از خود دور مى كردم - و منظورش از اين ياور همان رجل رشيدى بود كه در استغاثه خود سراغ او را مى گرفته - و يا ركنى شديد و محكم مى داشتم يعنى قوم و قبيله اى نيرومند مى داشتم تا آنها شر شما را از من دفع مى كردند .

« قالوا يا لوط انا رسل ربك لن يصلوا اليك ...!» وقتى ماجرا بدينجا رسيد كه گفته هاى لوط كمترين اثرى نبخشيد فرشتگان الهى خودشان را به وى معرفى نموده، گفتند ما جوان أمرد و از جنس بشر نيستيم، ما فرشتگان پروردگار تو هستيم و بدين وسيله آن جناب را خوشحال كردند و فهميد كه مردم دستشان به او نمى رسد و نمى توانند از ناحيه آن جناب به خواسته خود برسند.

تتمه ماجرا چنين بود كه قرآن كريم در جايى ديگر فرمود:« و لقد راودوه عن ضيفه فطمسنا اعينهم...،»(37/قمر) و به حكم اين كلام الهى، خداى تعالى ديدگان آنهايى كه به سوى شر سرعت مى گرفتند و بر در خانه حضرت لوط ازدحام كردند نابينا كرد و از ديدن پيش پاى خود محرومشان ساخت .

« فاسر باهلك بقطع من الليل و لا يلتفت منكم أحد!» اين آيه حكايت كلام

ص:331

ملائكه است كه به عنوان دستورى ارشادى و به منظور نجات او از عذابى كه صبح همان شب بر قوم نازل مى شود با وى در ميان نهاده اند و در اين كلام مخصوصا جمله« ان موعدهم الصبح - موعد عذاب اين قوم صبح همين شب است!» بوئى از عجله و شتابزدگى هست .

گفتند: ما نوجوانانى از جنس بشر نيستيم بلكه فرستادگانى هستيم براى عذاب اين قوم و هلاك كردنشان پس تو خود و اهلت را نجات بده، شبانه تو و اهلت در قطعه اى از همين شب حركت كنيد و از ديار اين قوم بيرون شويد كه اينها در صبح همين شب به عذاب الهى گرفتار گشته هلاك خواهند شد و بين تو و صبح، فرصت بسيارى نيست و چون حركت كرديد احدى از شما به پشت سر خود نگاه نيندازد!

« الا امرأتك انه مصيبها ما أصابهم- و از خاندانت تنها همسرت را بجاى گذار كه او نيز مانند مردم اين شهر به عذاب خدا گرفتار خواهد شد!» يعني او به همان عذابى مى رسد كه آنها به آن خواهند رسيد!

« ان موعدهم الصبح ا ليس الصبح بقريب!» يعنى موعد هلاكت اين قوم صبح است و صبح به معناى اول روز و بعد از طلوع فجر است كه افق رو به روشن شدن مى گذارد، همچنان كه در جاى ديگر اين موعد را به همان طلوع فجر معنا كرده نه طلوع خورشيد و فرموده:« فاخذتهم الصيحة مشرقين!»(73/حجر)

در اين آيات بيان نشده كه منتهاى سير شبانه لوط و اهلش كجا است و بايد متوجه چه نقطه اى بشوند در حالى كه در جايى ديگر از كلام خداى تعالى آمده: « فاسر باهلك بقطع من الليل و اتبع أدبارهم و لا يلتفت منكم احد و امضوا حيث تؤمرون!» (65/حجر) كه از ظاهر آن بر مى آيد ملائكه نقطه نهايى سفر را معين نكرده بودند و مساله را محول كرده بودند به وحيى كه بعدا از ناحيه خداى تعالى به لوط مى شود .

« فلما جاء أمرنا جعلنا عاليها سافلها و أمطرنا عليها حجارة من سجيل منضود مسومة عند ربك!» وقتى امر ما به عذاب بيامد، ما آن قريه را زير و رو كرديم، بلندى آن سرزمين را پست ساخته و بر سر خود آنان واژگون ساختيم و سنگ هايى از جنس كلوخ بر آنان بباريديم، سنگ هايى مرتب و پشت سر هم كه تك تك آنها نزد پروردگارت و در علم او علامت زده شده بودند و به همين جهت يك دانه از آنها از هدف به خطا نرفت چون براى خوردن به هدف انداخته شده بود!

« و ما هى من الظالمين ببعيد!»

(1)

نتيجه گفتمان هاي لوط

1- الميزان ج : 10 ص : 502

ص:332

و آثار باقي مانده از قريه اي نابود شده!

« وَ لُوطاً إِذْ قَالَ لِقَوْمِهِ إِنَّكمْ لَتَأْتُونَ الْفَحِشةَ مَاسبَقَكم بِهَا مِنْ أَحَدٍ مِّنَ الْعَلَمِينَ...!»

« و به ياد آور لوط را كه به قوم خود گفت به درستى شما عمل زشتى مى كنيد كه قبل از شما احدى از مردم عالم مرتكب آن نشده بود!»

« آيا شرم نمى كنيد كه با مردان جمع شده راه تناسل را قطع مى كنيد و در مجالس و انظار يكديگر عمل زشت مى كنيد؟ اما جز اين پاسخى از قومش نيامد كه اگر راست مى گويى برو عذاب خدا را بياور!»

« لوط گفت: پروردگارا مرا بر مردم فساد انگيز نصرت بده!» (28تا30/عنكبوت)

« وَ لَمَّا أَن جَاءَت رُسلُنَا لُوطاً سى ءَ بهِمْ وَ ضاقَ بِهِمْ ذَرْعاً وَ قَالُوا لا تخَف وَ لا تحْزَنْ إِنَّا مُنَجُّوك وَ أَهْلَك إِلا امْرَأَتَك كانَت مِنَ الْغَبرِينَ...!»

« و چون فرستادگان ما نزد لوط آمدند از آمدن آنان اندوهناك شد به حدى كه خود را بيچاره ديد، فرشته گان گفتند مترس و اندوه مخور كه ما نجات دهنده تو و خانواده تو هستيم مگر همسرت كه بايد مانند سايرين در قريه بماند!»

« و ما به زودى بلايى از آسمان بر اهل اين قريه نازل مى كنيم به خاطر آن فسق ها كه مرتكب مى شدند!»

« چيزى نگذشت كه آن قريه را آيت و عبرت مردمى كرديم كه تعقل مى كنند!»

(33تا35/عنكبوت)

لوط عليه السلام به قوم خود گفت: به درستى شما عمل زشتى مى كنيد كه قبل از شما احدى از مردم عالم مرتكب آن نشده بود! اين عمل به اين صورت كه در بين شما شيوع يافته در هيچ قومى قبل از شما شايع نشده و هيچ قومى از اقوام قبل از شما، مرتكب آن نشدند .

-آيا شرم نمى كنيد كه با مردان جمع شده راه تناسل را قطع مى كنيد و در مجالس و انظار يكديگر عمل زشت مى كنيد؟

قطع سبيل كنايه است از اعراض از نسوان و ترك مقاربت با آنان، و مراد از « اتيانهم المنكر فى ناديهم!» اين است كه عمل لواط را و يا مقدمات شنيعه آن را در پيش روى همه انجام مى دادند!

« فما كان جواب قومه الا ان قالوا ائتنا بعذاب الله ان كنت من الصادقين !» اين

ص:333

جمله بيان استهزاء و سخريه اى بوده از ايشان كه از آن برمى آيد لوط عليه السلام ايشان را به عذاب خدا تهديد مى كرده و ايشان در پاسخش از باب مسخره مى گفتند: چرا معطلى؟ اگر راست مى گويى بياور آن عذاب را !

« قال رب انصرني على القوم المفسدين !» اين جمله سؤال و درخواست فتح است از لوط عليه السلام و هم نفرينى است به قوم بدكارش كه آنان را مفسد ناميد، چون عملشان زمين را فاسد مى كرد براى اين كه نسل بشر را قطع و بشريت را تهديد به فناء مى نمود .

« انا منزلون على اهل هذه القرية رجزا من السماء بما كانوا يفسقون!» غير از تو و خانواده ات آنچه در قريه هست به خاطر فسقهايى كه مى كردند، دچار عذابى مى شوند كه ما آن را از آسمان نازل خواهيم كرد!

« و لقد تركنا منها آية بينة لقوم يعقلون!» ما از اين قريه تنها علامتى روشن باقى گذاشتيم براى مردمى كه تعقل دارند، تا از ديدن آن عبرت گيرند و از خدا بترسند، و آن علامت همان آثار و خرابه هايى است كه بعد از نزول عذاب از قريه باقى مى ماند!

(1)

گفتمان هاي موسي(ع) و معاصرين او

1- گفتمان هاي موسي با فرعون

آغاز تاريخ گفتمان هاي موسي عليه اسلام

1- الميزان ج : 16 ص : 166

ص:334

« ثُمَّ بَعَثْنَا مِن بَعْدِهِم مُّوسى بِئَايَتِنَا إِلى فِرْعَوْنَ وَ مَلايهِ فَظلَمُوا بهَا فَانظرْ كَيْف كانَ عَقِبَةُ الْمُفْسِدِينَ!»

« وَ قَالَ مُوسى يَفِرْعَوْنُ إِنى رَسولٌ مِّن رَّب الْعَلَمِينَ...!»

« از پس آنها موسى را با آيه هاى خويش بسوى فرعون و بزرگان او فرستاديم كه در باره آن ستم كردند، بنگر سرانجام تبهكاران چسان بود!»

« موسى گفت اى فرعون من فرستاده پروردگار جهانيانم!»

« سزاوارم بر اين كه در باره خدا جز حق نگويم، براى شما معجزه اى از پروردگارتان آورده ام ، بنا بر اين بنى اسرائيل را با من بفرست!»

« گفت اگر راست مى گويى معجزه اى آورده اى آن را بيار!»

« پس عصاى خويش بيفكند كه در دم اژدهايى بزرگ شد!»

« و دست خويش برون آورد كه در ديد بينندگان سفيد مى نمود!»

« بزرگان قوم فرعون گفتند: راستى اين جادوگرى ماهر است!»

« كه مى خواهد شما را از سرزمينتان بيرون كند، اكنون چه رأى مى دهيد؟»

« گفتند او و برادرش را نگهدار و مامورين جمع آورى به شهرها فرست!»

« تا همه جادوگران ماهر را پيش تو آرند!»

« جادوگران نزد فرعون آمدند و گفتند اگر ما غالب شديم آيا مزدى خواهيم داشت؟»

ص:335

« گفت آرى شما از مقربان خواهيد بود!»

« گفتند اى موسى نخست تو عصاى خويش مى افكنى يا ما ابزار خويش بيفكنيم؟»

« گفت نخست شما بيفكنيد، چون ابزار جادوى خود بيفكندند ديدگان مردم را مسحور كردند و به رعبشان انداختند و جادويى بزرگ آوردند!»

« به موسى وحى كرديم كه عصاى خويش بيفكن! و هماندم چيزهايى را كه ساخته بودند ببلعيد.»

« و حق آشكار شد و آنچه كرده بودند بيهوده گشت!»

« در آنجا مغلوب شدند و خفت زده بازگشتند!»

« و جادوگران سجده كنان خاكسار شدند.»

« و گفتند به پروردگار جهانيان ايمان داريم!»

« كه پروردگار موسى و هارون است!»

« فرعون گفت چرا پيش از آن كه به شما اجازه دهم بدو ايمان آورديد؟ اين نيرنگى است كه در شهر انديشيده ايد تا مردمش را از آن بيرون كنيد، زود باشد كه بدانيد!»

« محققا دست ها و پاهايتان را به عكس يكديگر مى برم، آن گاه شما را جملگى بر دار مى كنم!»

« گفتند ما به سوى پروردگار خويش بازگشت مى كنيم!»

« كينه و انتقام تو از ما به جرم آن است كه وقتى آيه هاى پروردگارمان به سوى ما آمد بدان ايمان آورديم!

- پروردگارا صبرى به ما عطا كن و ما را مسلمان بميران!» (103تا126/اعراف)

« ثم بعثنا من بعدهم موسى باياتنا...،» اين جمله اجمال داستان موسى عليه السلام است و از عبارت « و قال موسى يا فرعون!» شروع به تفصيل آن مى كند.

در اينجا ناگفته نگذاريم كه گر چه، اين گونه داستانهاى قرآنى را داستان موسى و نوح و داستان هود و يا صالح مى ناميم ولى در حقيقت اين داستانها داستان اقوام و مللى است كه اين بزرگواران در ميانشان مبعوث شده اند، چون در اين داستانها جريان حال آن اقوام و رفتارى كه با پيغمبران خود كرده اند و سرانجام انكارشان و اينكه عذاب الهى همه شان را از بين برده و منقرضشان نمود ايراد شده، و لذا مى بينيم تمامى اين داستان ها به آياتى ختم شده كه كيفيت نزول عذاب و هلاكت آنان را بيان مى كند.

غرض از اين آيات بيان حال مردم از حيث قبول عهد الهى و رد آن است تا براى مردم و مخصوصا امت اسلام انذار و مايه عبرت بوده باشد .

« و قال موسى يا فرعون انى رسول من رب العالمين!» در اين آيه شروع شده است به شرح و تفصيل داستان دعوت موسى عليه السلام كه اول خود را به رسالت

ص:336

معرفى كرده تا زمينه براى بيان چيزهايى كه مامور ابلاغ آن است فراهم سازد.

« حقيق على ان لا اقول على الله الا الحق ...!» اين آيه صدق موسى را در ادعاى رسالتش تاكيد مى كند و معنايش اين است كه من سزاوارم به اينكه حرف حق بزنم و در رسالتى كه به من داده باطلى به او نسبت ندهم و در خلال چيزهايى كه مامور به ابلاغ آنم چيزى را كه مامور نيستم نگنجانم .

« قد جئتكم ببينة من ربكم!» اين جمله در حقيقت اصلى است كه بقيه جملات متفرع بر آن است به منزله تعليل و بيان چرائى است.« قال ان كنت جئت باية فات بها ان كنت من الصادقين- فرعون گفت اگر معجزه اى آورده اى به ما نشان بده، ولى گمان نمى كنم تو در ادعايت راست بگويى!»

« فالقى عصاه فاذا هى ثعبان مبين.» در جواب فرعون عصاى خود را انداخت. ثعبان به معناى مار بسيار بزرگ است.

« و نزع يده فاذا هى بيضاء للناظرين!» موسى دست به گريبان خود اندر كرده و وقتى بيرونش مى آورد براى بينندگان سفيد و درخشنده بود، البته اين هم هست كه اين درخشندگى و سفيدى به حدى بوده كه براى بينندگان خارق عادت بشمار مى رفت.

« قال الملاء من قوم فرعون ان هذا لساحر عليم!» خداى تعالى در اينجا كلام فرعون را نقل نكرده كه او در اين هنگام چه گفته، بلكه گفتگويى را كه بزرگان قومش با يكديگر داشته اند نقل كرده، و از آن چنين بر مى آيد كه اين بزرگان در هر امر مهمى مجلس شور تشكيل داده و با يكديگر شور مى كرده اند و آنچه را كه به اتفاق تصويب مى كردند به نظر فرعون مى رسانده اند تا او آن را به مرحله اجراء در آورد. در باره اين معجزه هم با هم مشورت كردند و رأى نهايى خود را چنين اظهار كردند كه: اين مرد به يقين ساحرى است استاد كه مساله رسالت را بهانه كرده تا بدين وسيله بنى اسرائيل را از چنگ ما نجات داده و آنان را مستقل كرده و به دستيارى آنان شما را از سرزمينتان بيرون كند و دين و طريقت شما را هم باطل سازد، اينك براى باطل كردن نقشه هاى او و خاموش كردن اين آتشى كه افروخته هر امرى كه مى خواهى بفرما تا اجراء شود، آيا مى فرمايى تا او را بكشيم و يا به دار زنيم و يا به زندانش افكنيم و يا در مقام معارضه به مثل در آمده سحرى مثل سحر او فراهم سازيم؟

آنگاه در اين باره نيز با يكديگر مشورت نموده و به عنوان آخرين رأى تصويب شده، اظهار داشتند: او و برادرش را نگهدار و مامورينى به شهرستانها بفرست تا هر چه ساحر درس خوانده و استاد هست همه را حاضر سازند. اصل اين حرف از خود فرعون بوده و او آن را به وزراى خود داده تا در پيرامونش مشورت كرده و روى آن رأى دهند،

ص:337

وزراء هم در اطرافش مطالعه كرده و گفتند: بايد آن دو را توقيف نموده و ساحران مملكت را براى معارضه با سحر او جمع كنى، او نيز قبول كرده و آن را به رخ موسى كشيد.

« و جاء السحرة فرعون قالوا ان لنا لاجرا...؟» اين كلام سؤالى است كه ساحران از فرعون كردند، و در اين سؤال تقاضاى اجرت نكرده و به منظور تاكيد، آن را خبر ادا نموده و گفتند: براى ما اجرتى خواهد بود؟

« قال نعم و انكم لمن المقربين!» اين جمله اجابت سؤال ساحران است، فرعون در اين جمله علاوه بر اين كه تقاضاى آنان را اجابت كرده وعده مقرب كردن را هم به آنان داده است.

« قالوا يا موسى اما ان تلقى و اما ان نكون نحن الملقين؟» ساحران اختيار اين را كه او نخست عصاى خود را بيندازد و يا ايشان سحرهاى خود را بكار برند به موسى واگذار نمودند، چون به خيال خود آمادگى مقابله با او را داشتند، لذا گفتند: اختيار با تو، اگر خواهى تو اول عصايت را بينداز و اگر خواهى ما طنابها و چوبدستى هاى خود را به كار بريم. اين خود يك نوع زرنگى است كه انسان در برابر خصم خود را قوى و آماده و خصم را ضعيف و خوار جلوه دهد.

فرعونيان نيز با اين كلام خود به موسى عليه السلام فهماندند كه نسبت به غلبه خود اطمينان دارند، علاوه بر اين كه رعايت ادب را هم كردند.

« قال القوا فلما القوا سحروا اعين الناس...،» سحر يك نوع تصرف در حاسه انسان است، بطورى كه حاسه بيننده چيزهايى را ببيند و يا بشنود كه حقيقت نداشته باشد.

« و اوحينا الى موسى ان الق ... !» ما بعد از آنكه ساحران سحر خود را انداختند به موسى وحى فرستاديم كه تو نيز عصاى خود را بينداز ، وقتى انداخت آناً به صورت مار بزرگى در آمده و شروع به بلعيدن سحرهاى ساحران كرد. « فغلبوا هنالك و انقلبوا صاغرين!» يعنى فرعون و اصحابش در آن مجمع عظيمى كه همه مردم از هر طرف هجوم آورده بودند مغلوب شدند.

« و القى السحرة ساجدين قالوا آمنا برب العالمين رب موسى و هارون !» نفرمود: ساحران خود را به سجده انداختند، بلكه فرمود: ساحران به سجده افتاده شدند، تا كمال تاثير معجزه موسى و خيره شدن ساحران را برساند، تو گوئى فرموده است: وقتى عظمت معجزه را ديدند آنقدر دهشت كردند كه بى اختيار به سجده در آمدند، بطورى كه نفهميدند چه كسى آنان را به حالت سجده در آورد، لذا خود را ناگزير از ايمان به رب العالمين ديدند!

ص:338

و اين كه فرمود:« رب موسى و هارون!» براى اين است كه دلالت كند بر اينكه ايمان به خدا توأم با ايمان به موسى و هارون است.

« قال فرعون آمنتم به قبل ان آذن لكم ...؟» اين جمله خطابى است كه فرعون از در خشم و استكبار به ساحران كرده و جمله « ان هذا لمكر مكرتموه فى المدينة!» تهمتى است كه فرعون به ساحران زده و آنان را در توطئه با موسى متهم مى سازد. خلاصه فرعون در اين جمله مى خواسته است بگويد: شما در همين چند روزى كه در شهر مجتمع بوديد بجاى اين كه خود را براى مقابله با موسى آماده كنيد پنهانى او را ديده و با او توطئه كرده ايد كه عليه من و به نفع وى كار كنيد و بدين وسيله بر مصر دست يافته اهلش را بيرون كنيد، چون ساحران تا آن روز موسى را نديده بودند و اگر توطئه اى در كار بوده مسلما در آن موقعى بوده كه ساحران در عاصمه فرعون اجتماع كردند.

اين تهمت را براى اين جهت زد كه ساحران را مفسد در مملكت قلمداد كند و با اين دستاويز بتواند آنان را به شديدترين وجهى مجازات نموده و از بين ببرد.

تهديدشان كرد و گفت: اول دست و پاهاتان را بطور خلاف، يعنى دست راست را با پاى چپ و دست چپ را با پاى راست قطع مى كنم و در ثانى شما را به دار مى آويزم.

« قالوا انا الى ربنا منقلبون ... !» اين جمله پاسخى است كه ساحران به فرعون داده و با اين گفتار خود حجت او را ابطال و راه استدلال را از هر طرف بر او بستند، زيرا حاصل معنايش اين است كه:

- تو ما را در برابر ايمان به پروردگارمان تهديد به عذاب مى كنى، خيال كرده اى كه اگر با اين عذاب رشته حيات ما را پاره كنى ما را آسيب رسانده و شرى متوجه ما كرده اى و حال آنكه مردن در راه ايمان شر نيست، چرا كه ما پس از كشته شدن به سوى پروردگارمان بازگشت نموده و نزد او به زندگى قرب و سعادت زنده خواهيم شد، زيرا ما در خود جرم و گناهى جز همان ايمانمان به خدا كه تو آن را جرم پنداشته اى سراغ نداريم، پس آينده ما جز خير نخواهد بود!

در اينجا جذبه معنوى و الهى سحره را گرفت و با كمال دليرى و بدون اين كه از تهديد فرعون انديشه اى بكنند به درگاه پروردگار خود استغاثه برده و از آن درگاه صبر و تحمل در برابر شكنجه فرعون را مسالت نموده و گفتند:

- ربنا افرغ علينا صبرا...! پروردگارا ما را در برابر عذابى كه فرعون اراده آن را كرده صبر و تحمل ده!

- و توفنا مسلمين! و اگر ما را كشت ما را مسلم بميران!

(1)

جزئياتي ديگر از گفتمان موسي با فرعون و ساحران

1- الميزان ج : 8 ص : 265

ص:339

« قَالَ فَمَن رَّبُّكُمَا يَمُوسى؟»

« قَالَ رَبُّنَا الَّذِى أَعْطى كلَّ شىْ ءٍ خَلْقَهُ ثمَّ هَدَى!»

« قَالَ فَمَا بَالُ الْقُرُونِ الأُولى؟»

« قَالَ عِلْمُهَا عِندَ رَبى فى كِتَبٍ لا يَضِلُّ رَبى وَ لا يَنسى...!»

« فرعون گفت: اى موسى! پروردگار شما كيست؟»

« گفت: پروردگار ما همان است كه خلقت هر چيزى را به آن داد و سپس هدايتش كرد!»

« گفت: پس حال نسلهاى گذشته چيست ؟ »

« گفت: علم آن نزد پروردگار من در كتابى است كه پروردگارم نه خطا مى كند و نه فراموش!»

« همان كه زمين را براى شما گهواره اى كرد و برايتان در آن راهها كشيد و از آسمان آبى فرود آورد و با آن انواع مختلف گياه پديد آورديم !»

« بخوريد و حيوانات خود را بچرانيد كه در آن براى اهل خرد ، عبرتها است!»

« ما شما را از زمين آفريديم و بدان بازتان مى گردانيم و بار ديگر از آن بيرونتان مى كشيم!»

« ما همه آيات خويش را به فرعون نشان داديم ولى او تكذيب كرد و سر باز زد!»

« گفت: اى موسى آيا سوى ما آمده اى تا با جادوى خويش از سرزمينمان بيرونمان كنى؟»

« ما نيز جادويى مانند آن براى تو خواهيم آورد، ميان ما و خودت در مكانى معين وعده گاهى بگذار كه از آن تخلف نكنيم!»

« گفت: وعده گاه شما روز عيد باشد( مشروط بر اين كه) ( مردم نيمروز مجتمع شوند!»

« فرعون رفت و نيرنگ خويش را فراهم كرد و باز آمد!»

« موسى به آنها گفت: واى بر شما به خدا دروغ مبنديد كه شما را به عذابى هلاك كند و هر كه دروغ سازد نوميد شود!»

« آنها ميان خودشان در كارشان مناقشه كردند و رازها آهسته گفتند.»

« گفتند: اينان دو جادوگرند كه مى خواهند با جادوى خويش شما را از سرزمينتان بيرون كنند و آئين خوب شما را از ميان ببرند!»

« پس نيرنگتان را فراهم كنيد، آنگاه صف بسته بياييد كه در آن روز هر كه برتر شود رستگار مى گردد!»

ص:340

« گفتند: اى موسى آيا تو مى افكنى يا ما اول كس باشيم كه بيفكنيم ؟ »

« گفت: شما بيفكنيد و آن وقت در اثر جادوى آنان به نظر او رسيد كه ريسمان ها و عصاهايشان راه مى روند.»

« و موسى در ضمير خود به ترس افتاد.»

« گفتيم مترس كه تو خود برترى !»

« آنچه به دست راست دارى بيفكن تا آنچه را ساخته اند ببلعد، فقط نيرنگ جادويى است كه ساخته اند و جادوگر هر جا باشد رستگار نمى شود !»

« جادوگران سجده كنان خاكسار شدند و گفتند: به خداى هارون و موسى ايمان آورديم !»

« فرعون گفت: چرا پيش از آنكه اجازه تان دهيم به او ايمان آورديد؟!»

« پس وى بزرگ شما است كه جادو تعليمتان داده پس به يقين دست ها و پاهايتان را به عكس يكديگر مى برم و بر تنه هاى نخل آويزانتان مى كنم تا بدانيد عذاب كدام يك از ما سخت تر و پايدارتر است!»

« گفتند: هرگز تو را بر اين معجزه ها كه سوى ما آمده ترجيح نمى دهيم، هر چه مى كنى بكن فقط به زندگى اين دنياى ما لطمه مى زنى!»

« ما به پروردگارمان ايمان آورده ايم كه گناهانمان را با اين جادوگرى كه با زور بدان وادارمان كردى بيامرزد كه خدا بهتر و پاينده تر است!»

« و هر كه گنه كار به پيشگاه پروردگار خويش رود جهنمى مى شود كه در آنجا نه مى ميرد و نه زندگى دارد !»

« هر كه مؤمن به پيشگاه او رود و كار شايسته كرده باشد آنان مرتبت هاى بلند دارند!»

« بهشت هاى جاويد كه در آن جويها روان است و جاودانه در آنند، اين پاداش كسى است كه پاك خوئى كرده باشد !»

« و به موسى وحى كرديم: بندگان مرا شبانه حركت ده و بيرون ببر و براى آن در دريا راهى خشك بجوى و از گرفتن دشمنان نه بيم كن و نه بترس!»

« فرعون با سپاهيانش از پى ايشان شدند، و از فرو گرفتن دريا به فرعونيان همان رسيد كه رسيد!»

« فرعون قوم خويش را گمراه كرد و هدايت نكرد!»(49تا79/طه)

اين آيات فصل ديگرى از داستان موسى عليه السلام است، كه در آن رفتن موسى و هارون نزد فرعون و تبليغ رسالتشان مبنى بر نجات بنى اسرائيل را بيان مى كند، البته جزئيات جريان را هم خاطر نشان كرده، از آن جمله مساله معجزه آوردن و مقابله با ساحران و ظهور و غلبه حق بر سحر ساحران و ايمان آوردن ساحران و اشاره اى اجمالى

ص:341

به بيرون بردن بنى اسرائيل و شكافته شدن آب دريا و تعقيب كردن فرعون و لشگريانش او ( موسى) و بنى اسرائيل را سر انجام غرق شدن فرعون، مى باشد .

اگر فرعون در پاسخ آن دو گفت: پروردگار شما كيست؟ در حقيقت خواسته است از ربوبيت خداى سبحان براى خود تغافل كند و خود را به اين راه بزند كه من كلمه پروردگارت را نشنيدم لذا مى پرسد پروردگارى كه شما رسول او هستيد كيست؟

يكى از اصول قطعى و مسلم نزد امم بت پرست اين است كه آفريدگار تمامى عالم حقيقتى است كه بزرگتر از آن است كه با مقياسى اندازه گيرى و تحديد شود و عظيم تر از آن است كه عقل و يا وهم كسى به او احاطه يابد و محال است كسى با عبادت خود متوجه او شده و با قربانيش به او تقرب جويد، پس او را نبايد اله و رب خود گرفت، بلكه واجب آن است كه در عبادت متوجه بعضى از مقربين درگاهش شد و براى آن واسطه قربانى كرد، تا او آدمى را به خدا نزديك نموده، در درگاهش شفاعت كند. اين واسطه ها همان آلهه و اربابند و خداى سبحان نه اله است و نه رب، بلكه او اله آلهه و رب ارباب است، پس اين كه كسى بگويد: براى من ربى است، لابد مقصودش يكى از آلهه غير خدا است و نمى تواند مقصودش خداى سبحان باشد. در محاوره وثنى ها و گفتگوهاشان همين معنا مقصود است .

پس اين كه فرعون پرسيد پروردگار شما كيست؟ نخواست وجود خداى سبحان را كه آفريدگار همه عالم است انكار كند، و نيز اين سؤال وى انكار اين كه خود او الهى دارد نيست، بلكه منظور او اين بوده كه بفهمد اله موسى و فرعون كيست؟ آيا غير فرعون اله و ربى دارند؟ و اين همان معنايى است كه گفتيم از تغافل فرعون از دعوت آن دو به خداى سبحان در اولين بار دعوتشان استفاده مى شد، پس فرعون چنين فرض كرده( و لو فرض شخص متجاهل) كه موسى و برادرش او را به سوى بعضى آلهه غير خدا كه معمول در آن روز بوده مى خوانند، لذا مى پرسد آن اله و رب كيست؟

در ميان وثنى ها نيز رسم بوده كه هر كس از هر اله كه خوشش مى آمده آن را اله خود مى گرفته و چه بسا كه در گرفتن اله تفنن مى كردند، وقتى از يك اله سير مى شدند رب و الهى ديگر بر مى گزيدند.

« قال ربنا الذى اعطى كل شى ء خلقه ثم هدى!» يعني، پروردگار من آن كسى است كه ميان همه موجودات رابطه برقرار كرده و وجود هر موجودى را با تجهيزات آن يعنى قوا و آلات و آثارى كه به وسيله آن به هدفش منتهى مى شود، با ساير موجودات مرتبط نموده است.

جمله مورد بحث مشتمل بر برهانى است كه ربوبيت منحصره را براى خداى

ص:342

تعالى اثبات مى كند.

« قال فما بال القرون الاولى؟» چون فرعون مانند ساير وثنى مذهبان منكر معاد بود، لذا گفتگوى از مساله ربوبيت را كه از موسى پاسخ دندان شكنى شنيده بود رها كرده، به مساله معاد پرداخت و از در استبعاد و ناباورى از او پرسيد مگر چنين چيزى ممكن است؟ يعني امتها و انسان هاى ادوار گذشته اى كه مردند و نابود شدند و ديگر نه خبرى از ايشان هست و نه اثري چه حالى دارند و چگونه پاداش و كيفر اعمال خود را ديدند با اين كه در عالم هستى نه عاملى از آنان هست و نه عملى و جز نام و افسانه اى از آنان نمانده است؟

« قال علمها عند ربى فى كتاب لا يضل ربى و لا ينسى!» موسى عليه السلام در پاسخ از سؤال فرعون، علمى مطلق و به تمام تفاصيل و جزئيات قرون گذشته را براى خدا اثبات مى كند و مى گويد: علم آن نزد پروردگار من است! پاداش و كيفر قرون اولى براى كسى مشكل است كه به آن علم نداشته باشد، اما براى پروردگار من كه عالم به حال ايشان است و خطا و تغيير در علمش راه ندارد و غيبت و زوال نمى پذيرد، اشكال و استبعادى ندارد!

« قال ا جئتنا لتخرجنا من ارضنا بسحرك يا موسى!» او موسى را اولا به سحر متهم كرد تا ديگر ملزم و مجبور به اعتراف به صدق دعوت او و معجزاتش نگردد، ثانيا به اين كه مى خواهد نژاد قبط را از سرزمينشان كه همان سرزمين مصر است بيرون كند. اين تهمت تهمتى است سياسى تا بدان وسيله افكار عمومى را عليه او بشوراند و او را دشمن ملت معرفى كند، دشمنى كه مى خواهد با نقشه هايش آنان را از وطن و آب و خاكشان بيرون بريزد و معلوم است كسى كه وطن ندارد زندگى ندارد.

فرعون گفت: سوگند مى خورم كه سحرى در مقابل سحرت بياورم كه حجت تو را قطع و اراده ات را ابطال كند، حال بين ما و خودت روزى را در مكانى وعده بگذار كه نه ما تخلف كنيم و نه تو !

موسى گفت: موعد شما روز زينت و روز پراكنده شدن مردم در هنگام ظهر باشد. اگر اين را شرط كرد براى اين بود كه آنچه جريان مى يابد اولا همه باشند و در ثانى در روشنايى آفتاب همه ببينند .

« قال لهم موسى ويلكم لا تفتروا على الله كذبا فيسحتكم بعذاب و قد خاب من افترى!» اين كلام از موسى عليه السلام موعظه اى است به فرعونيان كه بترسند و بر خدا به دروغ افترا نبندند.

« فتنازعوا امرهم بينهم و اسروا النجوى- آنها ميان خودشان در كارشان مناقشه

ص:343

كردند و رازها آهسته گفتند...!» معلوم مى شود كه اين تنازع و اختلاف به خاطر موعظه اى در ميان آنان بپاشد كه موسى با آن وعظشان كرده و تا حدى اثر خود را در ايشان گذاشته است. از جمله بعدى كه در حكايت كلام ساحران فرموده: « انا آمنا بربنا ليغفر لنا خطايانا و ما اكرهتنا عليه من السحر!» معلوم مى شود كه اختلاف مزبور در همان اولين بارى كه پيدا شد، در ميان همين ساحران پيدا شده و از ناحيه ايشان بوده و چه بسا از جمله آينده كه گفت:« ثم ائتوا صفا،» فهميده شود كه آن عده اى كه در كار معارضه با موسى ترديد كردند و يا تصميم گرفتند كه معارضه نكنند، بعضى از همين ساحران بودند.

به هر حال وقتى فرعون و اياديش ديدند كه مردم در كار معارضه با موسى اختلاف كردند و اين اختلاف مايه رسوايى و شكست ايشان است، با يكديگر خلوت كردند و پس از مشورت هاى محرمانه چنين تصميم گرفتند كه با مردم در باره حكمت و موعظه اى كه موسى به سمع ايشان رسانده اصلا حرف نزنند و نزدند بلكه آن را مسكوت گذاشته و تهمت فرعون را وسيله قرار داده و گفتند: موسى ساحرى است كه مى خواهد شما نژاد قبط را از سرزمينتان بيرون كند و معلوم است كه هيچ قومى به اين كار تن در نمى دهد!

بازار عوام فريبى و مكارى رواج يافت و مردم را وادار به وحدت كلمه و اتفاق كردند و هشدار دادند كه سستى مكنيد، مليت و تمدن خود را حفظ نماييد و بر دشمنان حمله دسته جمعى بكنيد. فرعون از يكسو مردم را مى شورانيد و از سوى ديگر با وعده هاى جميل دلگرم مى كرد و به مردم كه مى پرسيدند:« ا ئن لنا لاجرا ان كنا نحن الغالبين؟» مى گفت:« نعم و انكم اذا لمن المقربين!» و به هر وجهى كه ممكن بود چه از راه ترغيب و يا ترهيب، مردم را وادار كردند كه نسبت به كيش خود پايدارى كنند و عليه موسى عليه السلام برخيزند .

روز موعود همه در محل موعود جمع شدند و موسى نيز حاضر شد، آنگاه قبطيان موسى را مخير كردند بين اينكه او اول بيندازد و يا صبر كند تا ساحران اول بيندازند بعد او، موسى هم ميدان را به آنان وا گذاشت تا هر چه از طاقتشان برمى آيد بياورند و پيدا است كه موسى دلش نسبت به وعده خدا گرم بود و هيچ قلق و اضطرابى نداشت!

« فاذا حبالهم و عصيهم يخيل اليه من سحرهم انها تسعى!» همين كه موسى گفت: اول شما بيندازيد، ديگر هيچ فاصله اى نشد كه موسى ديد آنچه را كه ديد، حتى بدون اين كه انداختن آنها فاصله شده باشد. آنچه به خيال موسى در آمد به خيال ساير تماشاچيان نيز در آمد. در نفس خود نوعى ترس احساس نمود كه خيلى قابل اعتناء نبود.

ص:344

از احساس ترس موسى عليه السلام بر مى آيد كه ساحران سحرى نشان داده اند كه شبيه به معجزه و نزديك به آن بوده، هر چند كه با همه عظمتش سحر و خالى از حقيقت بوده است، ولى آنچه موسى عليه السلام آورده بود معجزه و داراى حقيقت بود!

خداى تعالى موسى عليه السلام را آنچنان تاييدى كرد كه ديگر نقطه ابهام و كمترين اشتباهى براى مردم باقى نماند، آرى عصاى موسى از دم سحر ساحران را درو كرد و همه را بلعيد!

« قلنا لا تخف انك انت الاعلى ... حيث اتى!» در اين جمله به منظور تاييد و تقويت موسى عليه السلام او را از ترسيدن نهى مى كند كه: تو از هر جهت ما فوق آنهايى و چون چنين است ديگر هيچ يك از نقشه هاى شوم آنان و سحرشان به تو كارى نمى كند، پس ديگر موجبى نيست كه بترسى!

« و الق ما فى يمينك تلقف ما صنعوا ...!» در اين جمله موسى عليه السلام مامور مى شود كه عصاى خود را بيفكند تا همه آنچه را كه آنها درست كرده بودند ببلعد!

« انما صنعوا كيد ساحر...،» آنچه آنان دارند كيد ساحران است كه حقيقتى ندارد و آنچه با موسى است معجزه و حقيقت محض است و معلوم است كه حق غالب است و مغلوب نمى شود!

« و لا يفلح الساحر حيث اتى!»- اين جمله اثبات مى كند كه آنچه از سحر ساحر عايد او مى شود خيالى است از تماشاگران، خيالى باطل و خالى از حقيقت و معلوم است كه در امر موهوم و خالى از واقعيت، فلاح و رستگارى حقيقى نيست!

باطل همواره امورى را آرايش مى كند و آن را به صورت حق جلوه مى دهد و از سوى ديگر حق نيز همواره باطل را رسوا نموده و آنچه را كه در برابر ناظران اظهار مى دارد مى بلعد، چيزى كه هست يا به سرعت اين كار را مى كند و يا با قدرى مهلت و كندى!

مثل داستان موسى و سحر ساحران در تمام جنگ هاى بين حق و باطل يعنى هر باطلى كه خودنمائى كند و هر حقى كه آن را نابود سازد، جريان دارد...!

(1)

گفتمان موسي با فرعون ،و ساختن برج ديدباني آسمانها

« فَلَمَّا جَاءَهُم مُّوسى بِئَايَتِنَا بَيِّنَتٍ قَالُوا مَا هَذَا إِلا سِحْرٌ مُّفْترًى وَ مَا سمِعْنَا بِهَذَا فى


1- الميزان ج : 14 ص : 225

ص:345

ءَابَائنَا الأَوَّلِينَ...!»

« پس چون موسى با معجزات روشن ما به سوى فرعونيان آمد گفتند: اين جز سحرى كه به خدا بسته است چيز ديگرى نيست، و ما از نياكان خود چنين چيزى نشنيده ايم!»

« موسى گفت : پروردگار من به كسى كه به هدايت كردن از ناحيه او آمده داناتر است و بهتر مى داند كه خانه آخرت براى چه كسى است چون ستمگران رستگار نمى شوند!»

« فرعون گفت: اى بزرگان قوم! من غير از خودم معبودى براى شما نمى شناسم، اى هامان برايم بر گِل آتش برافروز و آجر بساز و برجى درست كن باشد كه از معبود موسى اطلاعى بيابم و من او را از دروغگويان مى دانم !»

« فرعون و لشكريانش در زمين بدون حق سركشى كردند و پنداشتند كه به سوى ما برنمى گردند!»

« پس ما او و لشكريانش را گرفتيم و در دريا ريختيم پس بنگر كه عاقبت ستمگران چگونه بود!»

« ما آنان را پيشوايانى كرديم كه مردم را به سوى آتش دعوت مى كردند و روز قيامت از آن مردم ياورى نخواهند يافت !»

« بعد از رفتنشان هم در دنيا لعنت و در قيامت زشت رويى نصيبشان كرديم!»

(36تا 42/قصص)

« فلما جاءهم موسى باياتنا بينات قالوا ما هذا الا سحر مفترى ...!» وقتى موسى نزد فرعونيان آمد، گفتند: اين سحرى است مفترى! يعني اين سحر از بس خلاف واقع است كه گويا عين جعل كردن است، نه اين كه مجعول باشد. سحر مفترى اشاره است به معجزاتى كه آن جناب آورد، يعنى اينها جز سحرى من درآوردى نيست، چشم بندى يى است كه خودش درست كرده و به دروغ به خدا نسبت مى دهد!

آنچه موسى آورده دينى است نوظهور، كه از پدران گذشته و قديمى ما برايمان نقل نشده، كه در عصرى از اعصار به آن معتقد بوده باشند.

« و قال موسى ربى اعلم بمن جاء بالهدى من عنده و من تكون له عاقبة الدار - موسى گفت: پروردگار من به كسى كه به هدايت كردن از ناحيه او آمده داناتر است و بهتر مى داند كه خانه آخرت براى چه كسى است چون ستمگران رستگار نمى شوند!»

در اين كه گفت:« چون ستمكاران رستگار نمى شوند،» تعريض به فرعون و قومش است و در آن عاقبة الدار را از ايشان نفى كرده، براى اين كه آنان اساس سنت حيات را بر ظلم بنا نهادند، كه معلوم است در چنين نظامى از عدالت اجتماعى خبرى

ص:346

نيست، و چنين نظامى بر خلاف فطرت انسانى است، كه جزئى از نظام كون است، در نتيجه بر خلاف نظام آفرينش نيز هست و نظام آفرينش چنين نظام و اجتماعى را نابود خواهد كرد، پس چنين مردمى رستگار نمى شوند!

« و قال فرعون يا ايها الملأ ما علمت لكم من اله غيرى ...!» فرعون براى بزرگان قوم خود چنين اظهار كرد كه از آيات و معجزات موسى و دعوت او برايش روشن نشده كه معبودى در عالم هست كه رب همه عالميان باشد و اصلا اطلاع از معبودى غير از خودش در عالم ندارد، آنگاه به هامان دستور مى دهد كه برجى بسازد، بلكه از بالاى آن از اله و معبود موسى اطلاعى پيدا كند.

مي گويد: برايم برجى بساز تا بر آخرين پله آن بالا روم و به آسمانها نظر كنم، شايد از اله موسى اطلاعى يابم! گويا او خيال مى كرده كه خداى تعالى جسمى است كه در بعضى از طبقات جو يا افلاك منزل دارد، لذا اظهار اميد مى كند كه اگر چنين برجى برايش درست كنند از بالاى آن به خداى تعالى اشراف و اطلاع پيدا كند، ممكن هم هست كه او چنين خيالى نمى كرده بلكه مى خواسته مطلب را بر مردم مشتبه نموده و گمراهشان سازد.

يا اين كه مرادش اين بوده برايش رصد خانه اى بسازند، تا ستارگان را رصدبندى نموده، از اوضاع كواكب استنباط كند آيا رسولى مبعوث شده تا با رسالت موسى تطبيق كند يا نه و يا آنچه موسى ادعا مى كند حق است يا نه؟

« و انى لاظنه من الكاذبين!» در اين جا مى گويد: نه تنها نسبت به اله ديگر غير از خودم جهل دارم، بلكه از اين طرف گمان به عدم چنين معبودى دارم و گمان دارم كه موسى دروغ مى گويد و اين مدعا را براى تلبيس و گمراه كردن مردم كرده است.

« و استكبر هو و جنوده فى الأرض بغير الحق و ظنوا انهم الينا لا يرجعون!» يعنى حالشان حال كسى است كه برنگشتن به سوى ما در نظرش رجحان دارد، چون در سويداى دل يقين به رجوع داشتند. آنها معاد را انكار كردند در حالى كه دلهايشان به آن يقين داشت، و اين انكارشان از ظلم و گردنكشى بود!

(1)

2- گفتمان هاي موسي با بني اسرائيل

گفتمان موسي و بني اسرائيل درباره ذبح گاو

1- الميزان ج : 16 ص : 49

ص:347

« وَ إِذْ قَالَ مُوسى لِقَوْمِهِ إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَن تَذْبحُوا بَقَرَةً قَالُوا أَ تَتَّخِذُنَا هُزُواً قَالَ أَعُوذُ بِاللَّهِ أَنْ أَكُونَ مِنَ الجاهِلِينَ...!»

« و چون موسى بقوم خويش گفت: خدا بشما فرمان مي دهد كه گاوى را سر ببريد گفتند مگر ما را ريشخند مى كنى؟ گفت از نادان بودن بخدا پناه مى برم!»

« گفتند: براى ما پروردگار خويش بخوان تا بما روشن كند گاو چگونه گاوى است گفت: خدا گويد گاوي است نه سالخورده و نه خردسال بلكه ميانه اين دو حال پس آنچه را فرمان يافته ايد كار بنديد!»

« گفتند: براى ما پروردگار خويش را بخوان تا بما روشن كند گاو چگونه گاوى باشد كه گاوان چنين بما مشتبه شده اند و اگر خدا بخواهد هدايت شويم!»

« گفت: خدا گويد كه آن گاويست نه رام كه زمين شخم زند و كشت آب دهد بلكه از كار بر كنار است و نشاندار نيست گفتند حالا حق مطلب را گفتى پس گاو را سر بريدند در حاليكه هنوز ميخواستند نكنند!»

« و چون كسى را كشته بوديد و درباره او كشمكش مى كرديد و خدا آنچه را نهان مي داشتيد آشكار كرد !»

« گفتيم پاره اى از گاو را بكشته بزنيد خدا مردگان را چنين زنده مى كند و نشانه هاى قدرت خويش بشما مى نماياند شايد تعقل كنيد!»

« از پس اين جريان دلهايتان سخت شد كه چون سنگ يا سخت تر بود كه بعضى سنگها جويها از آن بشكافد و بعضى آنها دو پاره شود و آب از آن بيرون آيد و بعضى از آنها از ترس خدا فرود افتد و خدا از آنچه مى كنيد غافل نيست!»

( 67تا74/بقره)

« و اذ قال موسى لقومه ان الله يامركم أن تذبحوا بقرة ...!»

اين آيه راجع به داستان گاو بنى اسرائيل است، و بخاطر همين قصه بود كه نام سوره مورد بحث، سوره بقره شد.

آيه مورد بحث و چهار آيه بعد از آن، بر بى ادبى بنى اسرائيل دلالت مى كنند، كه پيغمبر خود را اذيت كردند، و به او نسبت دادند كه ما را مسخره مى كنى و با آن

ص:348

توضيح خواهى هاى بيجاى خود كه پرسيدند: گاوى كه مي گوئى چطور گاوى باشد؟ اوامر الهى و بيانات انبياء را نسبت ابهام دادند، و طورى سخن گفتند كه از سراپاى سخنشان توهين و استخفاف به مقام والاى ربوبيت استشمام مي شود، چند نوبت به موسى گفتند: به پروردگارت بگو! گويا پروردگار موسى را پروردگار خود نمي دانستند:« ادع لنا ربك يبين لنا ما هى - از پروردگارت براى ما بپرس كه آن گاو چگونه گاوى باشد؟» و به اين اكتفاء نكرده، بار ديگر همين بى ادبى را تكرار نموده گفتند:« ادع لنا ربك يبين لنا ما لونها - از پروردگارت بخواه تا رنگ آن گاو را برايمان روشن سازد!» باز به اين اكتفاء نكرده، بار سوم گفتند:« ادع لنا ربك يبين لنا ما هى؟ ان البقر تشابه علينا- از پروردگارت بخواه، اين گاو را براى ما مشخص كند كه گاو بر ما مشتبه شده است!»

بطوريكه ملاحظه مى كنيد، اين بى ادبان، حتى يكبار هم نگفتند:« از پروردگارمان بخواه!» و از اين گذشته، مكرر گفتند: « قضيه گاو براى ما مشتبه شده!» و با اين بى ادبى خود، نسبت گيجى و تشابه به بيان خدا دادند .

علاوه بر همه آن بى ادبيها، و مهم تر از همه آنها، اين كه گفتند: « ان البقر تشابه علينا - جنس گاو برايمان مشتبه شده!» و نگفتند:« ان البقرة تشابهت علينا - آن گاو مخصوص كه بايد بوسيله زدن دم آن بكشته بنى اسرائيل او را زنده كنى، براى ما مشتبه شده!» گويا خواسته اند بگويند: همه گاوها كه خاصيت مرده زنده كردن ندارند، و اين خاصيت مال يك گاو مشخص است، كه اين مقدار بيان تو آن گاو را مشخص نكرد.

و خلاصه تاثير نامبرده را از گاو دانسته اند، نه از خدا، با اين كه تاثير همه از خداى سبحان است، نه از گاو معين، و خداي تعالى هم نفرموده بود: كه گاو معينى را بكشيد، بلكه بطور مطلق فرموده بود: يك گاو بكشيد، و بنى اسرائيل مي توانستند، از اين اطلاق كلام خدا استفاده نموده و يك گاو بكشند.

از اين هم كه بگذريم، در ابتداى گفتگو، موسى عليه السلام را نسبت جهالت و بيهوده كارى و مسخرگى دادند، و گفتند:« أ تتخذنا هزوا - آيا ما را مسخره گرفته اى؟» و آنگاه بعد از اين همه بيان كه برايشان كرد، تازه گفتند:« الان جئت بالحق- حالا حق را گفتى!» گويا تاكنون هر چه گفتى باطل بوده، و معلوم است كه بطلان پيام يك پيامبر، مساوى است با بطلان بيان الهى .

وقتى بنى اسرائيل فرمان:« ان الله يامركم ان تذبحوا بقرة!» را شنيدند، تعجب كردند، و جز اينكه كلام موسى پيغمبر خدا را حمل بر اين كنند كه مردم را مسخره كرده، محمل ديگرى براى گاوكشى نيافتند، چون هر چه فكر كردند، هيچ رابطه اى ميان درخواست خود، يعنى داورى در مسئله آن كشته، و كشف آن جنايت و ميان گاوكشى

ص:349

نيافتند، لذا گفتند: آيا ما را مسخره مى كنى؟

منشا اين اعتراضشان، نداشتن روح تسليم و اطاعت، و در عوض داشتن ملكه استكبار، و خوى نخوت و سركشى بود، و به اصطلاح مي خواستند بگويند: ما هرگز زير بار تقليد نمى رويم، تا چيزي را نبينيم، نمى پذيريم، همچنان كه در مسئله ايمان به خدا باو گفتند: « لن نؤمن لك، حتى نرى الله جهرة - ما بتو ايمان نمى آوريم، مگر وقتى كه خدا را فاش و هويدا ببينيم!»( 55/ بقره )

و باين انحراف مبتلا نشدند، مگر بخاطر اين كه مي خواستند در همه امور استقلال داشته باشند، چه امورى كه در خور استقلالشان بود و چه آن امورى كه در خور آن نبود، لذا احكام جارى در محسوسات را در معقولات هم جارى مى كردند و از پيامبر خود مي خواستند: كه پروردگارشان را به حس باصره آنان محسوس كند و يا مى گفتند:« يا موسى اجعل لنا الها ، كما لهم آلهة، قال انكم قوم تجهلون- اى موسى براى ما خدائى درست كن، همانطور كه آنان خدايانى دارند، گفت: براستى شما مردمى هستيد كه مي خواهيد هميشه نادان بمانيد!» و خيال مى كردند: پيغمبرشان هم مثل خودشان بوالهوس است، و مانند آنان اهل بازى و مسخرگى است، لذا گفتند: آيا ما را مسخره مى كنى؟ يعنى مثل ما سفيه و نادانى؟ تا آنكه اين پندارشان را رد كرد و فرمود: « اعوذ بالله ان اكون من الجاهلين!» و در اين پاسخ از خودش چيزى نگفت، و نفرمود: من جاهل نيستم، بلكه فرمود: پناه بخدا مى برم از اين كه از جاهلان باشم! خواست تا بعصمت الهى كه هيچوقت تخلف نمى پذيرد، تمسك جويد، نه به حكمت هاى مخلوقى، كه بسيار تخلف پذير است( بشهادت اين كه مى بينيم، چه بسيار آلودگانى كه علم و حكمت دارند، ولى از آلودگى جلوگير ندارند! )

بنى اسرائيل معتقد بودند: آدمى نبايد سخنى را از كسى بپذيرد، مگر با دليل و اين اعتقاد هر چند صحيح است، و لكن اشتباهى كه ايشان كردند، اين بود: كه خيال كردند آدمى مي تواند بعلت هر حكمى بطور تفصيل پى ببرد و اطلاع اجمالى كافى نيست، بهمين جهت از آن جناب خواستند تا تفصيل اوصاف گاو نامبرده را بيان كند، چون عقلشان حكم مى كرد كه نوع گاو خاصيت مرده زنده كردن را ندارد، و اگر براى زنده كردن مقتول، الا و لابد بايد گاوى كشته شود، لابد گاو مخصوصى است، كه چنين خاصيتى دارد، پس بايد با ذكر اوصاف آن، و با بيانى كامل، گاو نامبرده را مشخص كند .

لذا گفتند: از پروردگارت بخواه تا براى ما بيان كند: اين گاو چگونه گاوى است، و چون بى جهت كار را بر خود سخت گرفتند، خدا هم بر آنان سخت گرفت، و موسى در پاسخشان فرمود: بايد گاوى باشد كه نه لاغر باشد، نه پير و نازا و نه بكر كه تاكنون

ص:350

گوساله نياورده باشد، بلكه متوسط الحال باشد.

آنگاه پروردگارشان بحالشان ترحم كرد و اندرزشان فرمود، كه اينقدر در سئوال از خصوصيات گاو اصرار نكنند، و دائره گاو را بر خود تنگ نسازند، و بهمين مقدار از بيان قناعت كنند و فرمود: « فافعلوا ما تؤمرون- همين را كه از شما خواسته اند بياوريد!»

ولى بنى اسرائيل با اين اندرز هم از سئوال باز نايستادند و دوباره گفتند: از پروردگارت بخواه، رنگ آن گاو را براى ما بيان كند، فرمود: گاوى باشد زرد رنگ، ولى زرد پر رنگ و شفاف كه بيننده از آن خوشش آيد، در اينجا ديگر وصف گاو تمام شد و كاملا روشن گرديد كه آن گاو عبارت است از چه گاوى و داراى چه رنگى.

ولى با اين حال باز راضى نشدند، و دوباره همان حرف اول شان را تكرار كردند، آنهم با عبارتى كه كمترين بوئى از شرم و حيا از آن استشمام نمي شود و گفتند از پروردگارت بخواه براى ما بيان كند كه: اين گاو چگونه گاوى باشد؟ چون گاو براى ما مشتبه شده، و ما انشاء الله هدايت مي شويم.

موسى عليه السلام براى بار سوم پاسخ داد و در توضيح ماهيت آن گاو و رنگش فرمود: گاوى باشد كه هنوز براى شخم و آب كشى رام نشده باشد، نه بتواند شخم كند و نه آبيارى. وقتى بيان گاو تمام شد و ديگر چيزى نداشتند بپرسند، آنوقت گفتند: « حالا درست گفتى!» عينا مثل كسي كه نمى خواهد سخن طرف خود را بپذيرد، ولى چون ادله او قوى است، ناگزير مي شود بگويد: بله درست است، كه اين اعترافش از روى ناچارى است و آنگاه از لجبازى خود عذر خواهى كند، به اين كه آخر تاكنون سخنت روشن نبود، و بيانت تمام نبود، حالا تمام شد، دليل بر اين كه اعتراف به « الان جئت بالحق!» ايشان، نظير اعتراف آن شخص است اين است كه در آخر مى فرمايد:« فذبحوها و ما كادوا يفعلون - گاو را كشتند، اما خودشان هرگز نميخواستند بكشند!» خلاصه هنوز ايمان درونى بسخن موسى پيدا نكرده بودند، و اگر گاو را كشتند، براى اين بود كه ديگر بهانه اى نداشتند و مجبور بقبول شدند.

« و اذ قتلتم نفسا ، فادارأتم فيها...،» در اينجا به اصل قصه مي پردازد، شخصى را كشته بودند و آنگاه تدافع مى كردند، يعنى هر طائفه خون او را از خود دور مى كرد و بديگرى نسبت مي داد. خدا مي خواست آنچه آنان كتمان كرده بودند برملا سازد، لذا دستور داد: « گفتيم پاره اى از گاو را بكشته بزنيد خدا مردگان را چنين زنده مى كند و نشانه هاى قدرت خويش بشما مى نماياند شايد تعقل كنيد!»

« از پس اين جريان دلهايتان سخت شد كه چون سنگ يا سخت تر بود كه بعضى سنگها جويها از آن بشكافد و بعضى آنها دو پاره شود و آب از آن بيرون آيد و بعضى

ص:351

از آنها از ترس خدا فرود افتد و خدا از آنچه مى كنيد غافل نيست!»

(1)

لجاجت هاي بني اسرائيل و گفتمانهاي موسي(ع)

« وَ إِذْ قَالَ مُوسى لِقَوْمِهِ يَقَوْمِ إِنَّكُمْ ظلَمْتُمْ أَنفُسكم بِاتخَاذِكُمُ الْعِجْلَ فَتُوبُوا إِلى بَارِئكُمْ فَاقْتُلُوا أَنفُسكُمْ ذَلِكُمْ خَيرٌ لَّكُمْ عِندَ بَارِئكُمْ فَتَاب عَلَيْكُمْ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّاب الرَّحِيمُ...!»

« و موسى بقوم خود گفت: اى قوم شما با گوساله پرستى بخود ستم كرديد، پس بسوى خالق خود بازآئيد و يكدگر را بكشيد كه اين نزد خالقتان براى شما بهتر است پس خدا بر شما ببخشيد كه او بخشنده و رحيم است!»

« و چون گفتيد: اى موسى ترا باور نكنيم تا خدا را آشكار ببينيم در نتيجه صاعقه شما را بگرفت در حاليكه خود تماشا مى كرديد!»

« آنگاه شما را از پس مرگتان زنده كرديم شايد سپاس بداريد!»

« و ابر را سايبان شما كرديم و ترنجبين و مرغ بريان براى شما فرستاديم و گفتيم از چيزهاى پاكيزه كه روزيتان كرده ايم بخوريد و اين نياكان شما بما ستم نكردند بلكه بخودشان ستم مى كردند!»

« و چون گفتيم باين شهر درآئيد و از هر جاى آن خواستيد بفراوانى بخوريد و از اين در سجده كنان درون رويد و بگوئيد: گناهان ما را فرو ريز تا گناهان شما را بيامرزيم و نيكوكاران را فزونى دهيم!»

« و كسانيكه ستم كردند سخنى جز آنچه دستور داشتند بگفتند و بر آنها كه ستم كردند بخاطر كارهاى ناروا كه همى كردند از آسمان عذابى نازل كرديم!»

« و چون موسى براى قوم خويش آب همى خواست گفتيم عصاى خود باين سنگ بزن تا دوازده چشمه از آن بشكافد كه هر گروهى آبخور خويش بدانست روزى خدا را بخوريد و بنوشيد و در زمين به تباهكارى سر مكشيد!»

« و چون گفتيد اى موسى ما به يك خوراك نمى توانيم بسازيم پروردگار خويش را بخوان تا از آنچه زمين همى روياند از سبزى و خيار و سير و عدس و پيازش براى ما بيرون آورد، گفت چگونه پست تر را با بهتر عوض مى كنيد بشهر فرود آئيد تا اين چيزها كه خواستيد بيابيد و ذلت و مسكنت بر آنان مقرر شد و بغضب خدا مبتلا شدند زيرا آيه هاى خدا را انكار همى كردند و پيامبران را بناروا همى كشتند زيرا نافرمان شده بودند و تعدى همى كردند!» (54تا61/بقره)

ظاهر آيه شريفه و ما قبل آن اين است كه اين خطابها و انواع تعديها و گناهانى كه از بنى اسرائيل در اين آيات شمرده، همه آنها بهمه بنى اسرائيل نسبت داده شده، با


1- الميزان ج : 1 ص : 300

ص:352

اين كه مي دانيم آن گناهان از بعضى از ايشان سر زده و اين براى آن است كه بنى اسرائيل جامعه اى بودند كه قوميت در آنها شديد بود، چون يك تن بودند، در نتيجه اگر عملى از بعضى سر مى زد همه بدان راضى مي شدند و عمل بعضى را بهمه نسبت مي دادند و گر نه همه بنى اسرائيل گوساله نپرستيدند و همه آنان پيغمبران خدايرا نكشتند و همچنين ساير گناهان را همگى مرتكب نشدند.

بنا بر اين جمله: « و اقتلوا انفسكم!» هم قطعا خطاب به همه نيست، بلكه منظور آنهايند كه گوساله پرستيدند.

« فتاب عليكم...!» دلالت دارد بر اين كه بعد از آن كشتار، توبه شان قبول شده است. در روايات هم آمده كه توبه ايشان قبل از كشته شدن همه مجرمين نازل شد. از اينجا مى فهميم، كه امر بيكديگركشى، امرى امتحانى بوده، نظير امر بكشتن ابراهيم اسماعيل فرزند خود را، كه قبل از كشته شدن اسماعيل خطاب آمد: « اى ابراهيم تو دستورى را كه در خواب گرفته بودى، انجام دادى!»

در داستان موسى عليه السلام هم آن جناب فرمان داده بود كه: بسوى آفريدگارتان توبه ببريد و يكدگر را بكشيد كه اين در نزد بارى ء شما، برايتان بهتر است، خداى سبحان هم همين فرمان او را امضاء كرد و كشتن بعض را كشتن كل بحساب آورده، توبه را بر آنان نازل كرد.

« ذلك بما عصوا...!» نافرمانى و مداومت آنان در تجاوز، علت كفرشان به ايات خدا و پيغمبركشى شد!

(1)

گفتمان موسي در دشت سرگرداني

« وَ إِذْ قَالَ مُوسى لِقَوْمِهِ يَقَوْمِ اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ جَعَلَ فِيكُمْ أَنبِيَاءَ وَ جَعَلَكُم مُّلُوكاً وَ ءَاتَاكُم مَّا لَمْ يُؤْتِ أَحَداً مِّنَ الْعَلَمِينَ!»

« يَقَوْمِ ادْخُلُوا الأَرْض الْمُقَدَّسةَ الَّتى كَتَب اللَّهُ لَكُمْ وَ لا تَرْتَدُّوا عَلى أَدْبَارِكمْ فَتَنقَلِبُوا خَسِرِينَ...!»

« و تو اى رسول بياد آر آن زمانى را كه موسى به قوم خود گفت: اى مردم بياد آريد اين نعمت را كه خدا به شما ارزانى داشت كه انبيائى در ميان شما قرار دارد و شما را، پس از سالها و قرنها بردگى فرعون، آزاد و مالك سرنوشت خود كرد و از عنايات و الطاف خود به شما بهره هائى داد كه به احدى از اهل زمان نداد!»

« اى قوم بنى اسرائيل به اين سرزمين مقدس كه خدا برايتان مقدر كرده درآئيد و از


1- الميزان ج : 1 ص : 284

ص:353

دين خود بر نگرديد كه اگر بر گرديد به خسران افتاده ايد!»

« بنى اسرائيل گفتند: اى موسى در آنجا مردمى نيرومند و داراى سطوت هست، و ما هرگز بدانجا در نيائيم مگر بعد از آنكه آن مردم از آنجا خارج شوند، اگر خارج شدند البته ما داخل خواهيم شد!»

« دو نفر از ميان جمعيتى كه ترس خدا در دل داشتند و خدا به آن دو موهبتى كرده، روى به مردم كرده و گفتند: از مرز اين سرزمين داخل شويد و مطمئن باشيد كه همين كه از مرز گذشتيد شما غالب خواهيد شد! و اگر براستى ايمان داريد توكل و تكيه به خدا كنيد!»

« مجددا گفتند اى موسى تا آن مردم در آن سرزمين هستند ابدا ما داخل آن سرزمين نخواهيم شد، و اگر چاره اى جز گرفتن آن سرزمين نيست تو خودت با پروردگارت برويد و با آنان جنگ بكنيد ما همينجا نشسته ايم!»

« موسى عرضه داشت: پروردگارا من اختيار جز خودم و برادرم را ندارم و نمى توانم اين قوم را به اطاعت فرمان تو مجبور سازم پس بين من و بين اين مردم عصيانگر جدائى بينداز!»

« خداى تعالى فرمود: به جرم اين نافرمانيشان دست يافتن به آن سرزمين تا چهل سال بر آنان تحريم شد در نتيجه چهل سال در بيابان سرگردان باشند و تو براى اين قوم عصيانگر هيچ اندوه مخور!» (20 تا 26/مائده)

اين آيات نيز به پاره اى از ميثاقهائى كه از اهل كتاب گرفته شده بود اشاره دارد و آن ميثاق اين بود كه با خدا پيمان بستند كه نسبت بدانچه موسى مى گويد مطيع محض باشند، ولى در برابر موسى جبهه گيرى نموده، بطور صريح دعوتش را رد كردند و خداى تعالى در كيفر اين گناهشان به عذاب تيه و سرگردانى كه خود عذابى از ناحيه خدا بود گرفتار نمود!

آياتى كه در داستانهاى موسى عليه السلام نازل شده دلالت دارد بر اين كه داستان مورد بحث كه موسى عليه السلام قوم خود را دعوت كرده به اين كه داخل در سرزمين مقدس شوند در زمانى واقع شده كه از مصر بيرون آمده بودند.

قبل از فرمان داخل شدن در سرزمين مقدس عده اى از معجزات از قبيل من و سلوى و انفجار چشمه هاى دوازده گانه از يك سنگ و سايه افكندن ابر بر سر آنان رخ داده بود.

از اين كه جمله« القوم الفاسقين!» دو نوبت تكرار شده چنين بر مى آيد كه قبل از اين فرمان از ناحيه بنى اسرائيل مخالفت و معصيت رسول مكرر پيش آمده بوده و به قدرى اين مخالفت را تكرار كرده اند كه صفت فسق بر آنان صادق شده است!

ص:354

بنا بر اين همه اينها قرينه هائى است كه دلالت مى كند بر اين كه داستان داخل نشدنشان به ارض مقدسه و در نتيجه سرگردانيشان در قسمت اخير زندگى موسى عليه السلام در بين بنى اسرائيل واقع شده و غالب داستانهائى كه در قرآن كريم از بنى اسرائيل حكايت شده قبل از اين قسمت بوده است.

اين كه موسى عليه السلام خطاب به قوم خود فرموده:« اذكروا نعمة الله عليكم...!» منظور از آن نعمت هائى است كه خداى تعالى بر بنى اسرائيل ارزانى داشته و آنان را بدان اختصاص داده و اگر قبل از صدور اين فرمان كه بايد داخل ارض مقدسه شوند نعمت ها را به رخ آنان كشيده و بيادشان آورده، براى اين بوده كه اين فرمان را با نشاط بپذيرند و آنرا مايه زيادتر شدن نعمت و تماميت نعمت هاى قبلى خود تلقى كنند، چون خداى تعالى قبل از اين فرمان نعمت ها به آنان ارزانى داشته بود: موسى را بر آنان مبعوث نموده و به سوى دين خود هدايتشان كرده بود و از شر آل فرعون نجاتشان داده تورات را بر آنان نازل و شريعت را برايشان تشريع كرده بود، ديگر تا تماميت نعمت چيزى به جز تشكيل حكومت نمانده بود و فرمان داخل شدن در ارض مقدسه به همين منظور بوده كه در آن سرزمين توطن نموده آقائى و استقلال به دست آورند .

« يا قوم ادخلوا الارض المقدسة التى كتب الله لكم و لا ترتدوا على ادباركم فتنقلبوا خاسرين!» در اين آيه موسى به بنى اسرائيل دستور داده كه داخل در سرزمين مقدس شوند و خود آن جناب از وضع آنان پيش بينى كرده بود كه از اين دستور تمرد خواهند كرد و رفتن به آن سرزمين را نخواهند پذيرفت، به همين جهت امر خود را تاكيد كرد به اينكه مبادا سرپيچى كنيد و دوباره به دوران سابق خود برگرديد كه اگر چنين كنيد زيانكار خواهيد شد! دليل بر اين كه آن جناب چنين استنباطى داشته اين است كه وقتى بنى اسرائيل دستور آن جناب را رد كردند، موسى عليه السلام آنان را به وصف فاسقين توصيف كرد و اگر بنى اسرائيل مردم درستى بودند و سابقه نافرمانى و تمرد نداشتند و تنها اين يك دستور موسى را تمرد كرده بودند، اطلاق فاسق كه اسم فاعل است و ثبات و دوام را مى رساند بر آنان درست نبود!

« قالوا يا موسى ان فيها قوما جبارين و انا لن ندخلها حتى يخرجوا منها فان يخرجوا منها فانا داخلون!» جبارين كسانى است كه صاحب سطوت و نيرو باشند و به مردم زور بگويند و هر چه بخواهند به مردم تحميل كنند. بنى اسرائيل با موسى شرط كرده اند كه ما وقتى دستور تو را عملى نموده و داخل اين سرزمين مى شويم كه آن جباران از آنجا خارج شوند و حقيقت اين شرط كردن رد گفتار موسى عليه السلام است، هر چند كه بعد از رد گفتار آن جناب دوباره وعده داده اند كه اگر آنها خارج شوند ما

ص:355

داخل خواهيم شد .

« قال رجلان من الذين يخافون انعم الله عليهما ...!» در بين آن جمعيت دو نفر بوده اند كه از خدا مى ترسيده اند و از نافرمانى امر او و دستور پيغمبر او دلواپس بوده اند. البته خداترسان تنها آن دو نفر نبوده اند، بلكه جماعتى بوده اند كه از ميان آنان دو نفر بر خاسته و گفته اند اى مردم به شهر درآئيد، همينكه از در داخل شويد غالب خواهيد بود.

« قالوا يا موسى انا لن ندخلها ابدا ما داموا فيها...!» اين كه در اين آيه شريفه - البته به حكايت قرآن كريم - عبارت هرگز داخل آن نمى شويم را تكرار كرده اند براى اين بوده كه موسى عليه السلام را براى هميشه مايوس سازند، تا در نتيجه موسى ديگر نسبت به دعوتش اصرار نورزد و دعوت خود را تكرار نكند!

در اين گفتار بنى اسرائيل وجوهى از اهانت و عتاب و زورگوئى نسبت به مقام موسى عليه السلام و نسبت به تذكرى كه آن جناب در باره امر خداى تعالى داد، ديده مى شود. سخن بى ادبانه و عصيانگرانه خود را دوباره تكرار و تاكيد كردند كه ما هرگز داخل اين سرزمين نخواهيم شد! جهالتشان آنقدر جرأت و جسارتشان داد كه از بى ادبى هاى قبلى خود نتيجه اى گرفتند كه از سخنان سابقشان زشت تر بود، آن اين بود كه: تو و پروردگارت برويد با مردم اين سرزمين قتال كنيد ما همين جا نشسته ايم!

اين گفتارشان به روشن ترين وجهى دلالت دارد بر اين كه در باره خداى تعالى همان اعتقاد باطلى را داشته اند كه بت پرستان دارند و آن اين است كه پنداشته اند خداى تعالى هم موجودى شبيه به يك انسان است. واقعا هم يهود چنين اعتقادى داشته اند، براى اين كه همين يهود بود كه بنا به حكايت قرآن كريم بعد از عبور از دريا و رسيدن به قومى كه بت مى پرستيدند به موسى گفتند: تو نيز براى ما خدايانى چند درست كن، همانطور كه اينها خدايان زياد دارند، موسى در پاسخشان فرمود: به راستى كه شما مردمى نادان هستيد!

اين اعتقاد به جسمانى بودن خدا و شباهتش به انسانها همواره در يهود بوده و امروز نيز بر همان اعتقاد هستند، به دليل كتابهائى كه در بين آنان دائر و رائج است.

« قال رب انى لا املك الا نفسى و اخى فافرق بيننا و بين القوم الفاسقين!» موسى عليه السلام بنى اسرائيل را به دينى فطرى و همه كس فهم، خوانده و در ابلاغ رسالت خود هيچگونه كوتاهى نكرده ولى مجتمع بنى اسرائيل دعوتش را رد كرده، آن هم به بدترين و بى ادبانه ترين وجه، خوب در چنين مقامى اقتضا داشته كه بگويد پروردگارا من رسالت تو را ابلاغ كردم و عذر را از گردنم افكندم و در اقامه امر تو صاحب اختيار و مالك غير خودم نيستم، برادرم نيز مثل من و ما هر دو آن مقدار تكليف را كه متوجه ما

ص:356

بود انجام داديم، ولى قوم با شديدترين وجه انكار و امتناع در برابر ما جبهه گيرى كردند و ما الان در حالى هستيم كه به كلى از بنى اسرائيل مايوسيم و خلاصه راه قطع شده، تو خودت به ربوبيت گره از اين كار بگشا، و راه را براى رسيدن آنان به وعده اى كه به ايشان داده اى هموار ساز، وعده اتمام نعمت و به ارث دادن زمين و جانشين كردن آنان در زمين و بين ما و قوم فاسق ما حكمى قاطع بفرما!

اين برخورد خشن موسى عليه السلام را بيچاره كرد، چون نمى توانست بنى اسرائيل را به حال خودشان واگذارد و از دستورى كه داده بود چشم پوشى نمايد، براى اين كه اگر چنين مى كرد دعوتش از اصل باطل مى شد و ديگر از اين به بعد هم نمى توانست امر و نهيى به آنان بكند و اركان آن وحدتى كه تا امروز در بين آنان ايجاد كرده بود به كلى متلاشى مى شد.

« قال فانها محرمة عليهم اربعين سنة يتيهون فى الارض فلا تاس على القوم الفاسقين!» مراد از اين جمله كه فرمود: آن سرزمين محرم شده، حرمت شرعى نيست، بلكه منظور حرمت تكوينى است، يعنى خداى تعالى به خاطر سر پيچى بى ادبانه و بى شرمانه كه كرديد چنين مقدر فرموده كه تا چهل سال نتوانيد داخل آن سرزمين شويد و گرفتار سرگردانى گرديد!

خداى تعالى در اين آيه نظريه و كلام موسى را كه آن مردم را فاسق خوانده بود امضا و تصديق نموده و خود او نيز آنان را فاسق خواند!

سرزمين مقدس بر آنان حرام شد، يعنى داخل شدنشان به آن سرزمين حرام تكوينى شد، به اين معنا كه: ما چنين مقدر نموديم كه تا چهل سال موفق به داخل شدن در آن نشوند و از صبح تا شام به طرف آن سرزمين راهپيمائى بكنند ولى مانند اسب عصارى در آخر روز ببينند كه در همان نقطه اى هستند كه صبح از آنجا براه افتاده بودند، نه قدمى به سوى آن سرزمين نزديك شده باشند و نه لحظه اى و روزى به شهر ديگرى از شهرهاى روى زمين برسند و خستگى در آورند و نه زندگى صحرانشينى داشته باشند تا چون قبائل بدوى و صحرانشين زندگى كنند، پس اى موسى دل تو به حال اين مردمى كه به قول خودت فاسقند نسوزد و غمشان را مخور كه مبتلا به اين عذاب يعنى عذاب سرگردانى شده اند براى اينكه اينها فاسقند، و نبايد در باره مردم فاسق وقتى كه وبال فسق خود را مى چشند محزون شد!

(1)

3- گفتمان هاي شعيب (ع)

گفتمان شعيب با قوم كم فروش و مفسدين في الارض

1- الميزان ج : 5 ص : 464

ص:357

« وَ إِلى مَدْيَنَ أَخَاهُمْ شعَيْباً قَالَ يَقَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَكم مِّنْ إِلَهٍ غَيرُهُ قَدْ جَاءَتْكم بَيِّنَةٌ مِّن رَّبِّكمْ فَأَوْفُوا الْكيْلَ وَ الْمِيزَانَ وَ لا تَبْخَسوا النَّاس أَشيَاءَهُمْ وَ لا تُفْسِدُوا فى الأَرْضِ بَعْدَ إِصلَحِهَا ذَلِكمْ خَيرٌ لَّكُمْ إِن كنتُم مُّؤْمِنِينَ...!»

« و به سوى مردم مدين برادرشان شعيب را فرستاديم، او به قوم خود گفت: اى قوم! خداى يگانه را كه جز او خدايى نداريد بپرستيد، برهانى از پروردگارتان به سوى شما آمده و حجت بر شما تمام شده، پيمانه و وزن را تمام دهيد( كم فروشى مكنيد!» و حق مردم را كم مدهيد و در اين سرزمين پس از اصلاح آن فساد راه ميندازيد، اين دستور را اگر باور داشته باشيد براى شما بهتر است!»

« بر سر هر راه منشينيد كه مردم را بترسانيد و كسى را كه به خدا ايمان آورده از راه خدا باز داريد و راه خدا را منحرف خواسته باشيد، زمانى را به ياد آريد كه اندك بوديد و خدا بسيارتان كرد، به ياد آريد و بنگريد سرانجام تباهكاران چگونه بود !»

« اگر گروهى از شما به اين آييني كه من براى ابلاغ آن مبعوث شده ام ايمان آورده اند و گروهى ايمان نياورده اند، صبر كنيد تا خداى مان داورى كند، او بهترين داوران است!»

« بزرگان قوم وى كه گردن كشى مى كردند گفتند: اى شعيب! ما تو را با كسانى كه به تو ايمان آورده اند، از آبادى خود بيرون مى كنيم مگر اين كه به آيين ما باز گرديد، گفت: به آيين شما بازگرديم هر چند از آن نفرت داشته باشيم؟»

« اگر پس از آن كه خدا ما را از آيين شما رهايى داده بدان باز گرديم در باره خدا دروغى ساخته ايم، ما را نسزد كه بدان باز گرديم، مگر خدا، پروردگارمان بخواهد كه علم پروردگار ما به همه چيز رسا است و ما كار خويش را به خدا واگذاشته ايم، پروردگارا! ميان ما و قوممان به حق داورى كن كه تو بهترين داورانى!»

« بزرگان قوم كه كافر بودند گفتند: اگر شعيب را پيروى كنيد زيان خواهيد ديد!»

« زلزله گريبان ايشان را بگرفت و در خانه هاى خويش بى جان شده و به زانو درآمدند!»

« گويى كسانى كه شعيب را تكذيب كردند هرگز در آن ديار نبودند، و كسانى كه

ص:358

شعيب را تكذيب مى كردند، خود مردمى زيانكار بودند!»

« آنگاه از آنان رو برتافته و گفت: اى قوم! من پيغام هاى پروردگار خويش را به شما رساندم و نصيحتتان كردم، چگونه براى گروهى كه كفر مى ورزند اندوهگين شوم؟» (85تا93/اعراف)

شعيب عليه السلام نيز مانند نوح و ساير انبياى قبل از خود دعوت خويش را بر اساس توحيد قرار داده بود.

« فاوفوا الكيل و الميزان و لا تبخسوا الناس اشياءهم و لا تفسدوا فى الارض بعد اصلاحها...!» شعيب عليه السلام نخست قوم خود را پس از دعوت به توحيد كه اصل و پايه دين است به وفاى به كيل و ميزان و اجتناب از كم فروشى كه در آن روز متداول بوده دعوت نموده و ثانيا آنان را دعوت به اين معنا كرده كه در زمين فساد ايجاد نكنند و بر خلاف فطرت بشرى - كه همواره انسان را به اصلاح دنياى خود و تنظيم امر حيات دعوت مى كند - راه نروند.

گر چه افساد در زمين بر حسب اطلاق شامل گناهان مربوط به حقوق الله نيز مى شود ليكن از ما قبل و ما بعد جمله مورد بحث بر مى آيد كه مقصود از فساد خصوص آن گناهانى است كه باعث سلب امنيت در اموال و اعراض و نفوس اجتماع مى شود، مانند راهزنى، غارت، تجاوزهاى ناموسى و قتل و امثال آن.

« ذلكم خير لكم ان كنتم مؤمنين!» شعيب عليه السلام سپس اين دو دعوت خود را چنين تعليل مى كند كه: وفاى به كيل و وزن و بر هم نزدن نظم جامعه براى شما بهتر است و سعادت دنياى شما را بهتر تامين مى كنند، زيرا زندگى اجتماعى انسان وقتى قابل دوام است كه افراد، مازاد فرآورده خود را در مقابل فرآورده هاى ديگر مبادله نموده و بدين وسيله حوائج خود را برآورده كنند. اين وقتى ميسر است كه در سراسر اجتماع امنيت حكم فرما بوده و مردم در مقدار و اوصاف هر چيزى كه معامله مى كنند به يكديگر خيانت نكنند، چون اگر خيانت از يكنفر صحيح باشد از همه صحيح خواهد بود، و خيانت همه معلوم است كه اجتماع را به چه صورت و وضعى در مى آورد، در چنين اجتماعى مردم به انواع حيله و تقلب، سم مهلك را به جاى دوا و جنس معيوب و مخلوط را به جاى سالم و خالص به خورد يكديگر مى دهند.

فسادانگيزى نيز امنيت عمومى را كه محور چرخ اجتماع انسانى است از بين برده و مايه نابودى كشت و زرع و انقراض نسل انسان است.

« و لا تقعدوا بكل صراط توعدون و تصدون عن سبيل الله من آمن به و تبغونها عوجا ...!» شعيب عليه السلام در اين جمله، سومين بخش دعوت خود را بيان مى كند، و

ص:359

آن اين است كه كارى به صراط مستقيم خدا نداشته باشند!

از اين جمله بر مى آيد كه قوم شعيب به انحاى مختلف مردم را از شعيب گريزان مى كرده اند و از اين كه به وى ايمان آورند و نزدش رفته كلماتش را گوش دهند و در مراسم عبادتش شركت جويند، بازشان داشته آنان را در اين كه به دين حق و طريقه توحيد در آيند تهديد مى كردند و همواره سعى مى كردند راه خدا را كه همان دين فطرت است كج و ناهموار طلب كنند و بپيمايند.

كوتاه سخن، در راه ايمان راهزنانى بودند كه با تمام قوا و با هر نوع حيله و تزوير مردم را از راه بر مى گرداندند.

شعيب عليه السلام هم در مقابل، ايشان را به ياد نعمت هاى خداوند انداخته توصيه مى كند كه از تاريخ امم گذشته و سرانجام مفسدين ايشان عبرت گيرند.

« و اذكروا اذ كنتم قليلا فكثركم و انظروا كيف كان عاقبة المفسدين!» در جمله اول مردم را به ياد يكى از نعمت هاى بزرگ خدا مى اندازد، و آن مساله ازدياد نسل است، براى اين كه انسان بر خلاف ساير انواع حيوانات زندگيش اجتماعى است و آن كمالاتى كه براى اين نوع ميسر و متوقع است و خلاصه، سعادت عاليه اى كه انسان را از ساير انواع حيوانات متمايز مى كند و حساب او را از آنها جدا مى سازد اقتضاء مى كند كه اين موجود داراى ادوات و قواى مختلف و تركيبات وجودى خاصى بوده باشد كه با داشتن آن نمى تواند مانند ساير حيوانات بطور انفرادى زندگى نموده و همه حوائج ضرورى خود را تامين نمايد، بلكه ناگزير است از اين كه در تحصيل خوراك، پوشاك، مسكن، همسر و ساير حوائج با ساير افراد تشريك مساعى نموده و همه با كمك فكرى و عملى يكديگر حوائج خود را تامين نمايند.

پر واضح است كه براى چنين موجودى كثرت افراد، نعمت بسيار بزرگى است، زيرا هر چه بر عدد افراد اجتماعش افزوده شود نيروى اجتماعيش بيشتر و فكر و اراده و عمل آن قوى تر مى گردد و به دقايق بيشتر و باريك ترى از حوائج پى برده در حل مشكلات و تسخير قواى طبيعت راه حل هاى دقيق ترى را پيدا مى كند.

روى اين حساب مساله ازدياد نسل و اين كه عدد افراد بشر به تدريج رو به فزونى مى گذارد خود يكى از نعمت هاى الهى و از پايه ها و اركان تكامل بشر است. آرى، هيچ وقت يك ملت چند هزار نفرى نيروى جنگى و استقلال سياسى و اقتصادى و قدرت علمى و ارادى و عملى ملت چندين ميليونى را ندارد.

و اما عاقبت مفسدين، اين نيز براى كسانى كه چشم بصيرت داشته باشند موعظه و عبرت بزرگى است و خوشبختانه تاريخ به اندازه كافى از احوال امم گذشته ضبط كرده،

ص:360

همه مى دانند كه در دورانهاى گذشته از قيصرها و فرعون ها و كسري ها و فغفورها و امثال آنان گردن فرازانى طاغى بوده اند كه دل ها را از هيبت سلطنت خود مرعوب نموده، خانه ها را خراب و اموال را غارت مى كردند و خون مردم را به سهولت ريخته، زن و فرزند آنان را به زير يوغ بردگى خود مى كشيدند. خداى تعالى هم آنان را در اين ظلم و ستم مهلت داد تا به اوج قدرت خود رسيده و به منتهاى درجه شوكت نائل آمدند، دنيا و زينت و شهواتش دل آنان را فريفته و از اين كه ساعتى عقل خود را به كار اندازند بازشان داشت و تمامى اوقات خود را صرف عيش و نوش نموده، هواى دل را معبود خود ساختند. به اين وسيله خداوند گمراهشان ساخته كارشان را به اينجا كشانيد كه در عين داشتن قدرت و اراده و هر نعمت ديگرى از آن استفاده ننموده، به تدريج از ميان رفتند و امروز جز نام ننگينى از بعضى از آنان باقى نمانده است!

آرى سنت پروردگار بر اين جريان يافته كه انسان زندگى خود را بر اساس تعقل بنا كند، و اگر غير اين كند و راه فساد و افساد را پيش گيرد، طبع عالم و اسباب جارى در آن با او بناى ضديت و دشمنى را مى گذارد و او هر قدر هم نيرومند باشد در بين دو سنگ آسياى طبيعت له و نابود مى شود .

« و ان كانت طائفة منكم آمنوا بالذى ارسلت به ....،» در اين آيه چهارمين دستور خود را به آنان گوشزد مى كند. آن اين است كه در صورتى كه اختلاف كلمه در بين شما روى داد و عده اى از شما به طرف كفر متمايل شدند شما بخاطر آنان دست از حق و حقيقت بر نداريد بلكه به طرف حق گرائيده، در مقابل كارشكنى هاى آنان صبر كنيد!

از اينجا معلوم مى شود كه شعيب عليه السلام از اتفاق مردم بر ايمان و عمل صالح مايوس بوده و احساس كرده كه چنين اتفاقى نخواهند كرد و مسلما اختلاف خواهند داشت و طبقه اول و توانگران قومش به زودى دست به خرابكارى و كارشكنى و آزار مؤمنين خواهند زد و قهرا مؤمنين در تصميم خود سست خواهند شد، ناچار همه ايشان را از مؤمن و كافر امر به صبر و انتظار فرج نموده است تا خداوند در ميانشان حكومت كند، چرا كه او بهترين حكم كنندگان است. يكى از شواهد بر اين كه او بهترين حكم كنندگان است، همين امر به صبرى است كه به كافر و مؤمن قوم شعيب كرده، زيرا صلاح جمعيتى كه مركب از كافر و مؤمن است در همين است كه در برابر يكديگر صبر و خويشتن دارى را پيشه كنند، مؤمنين در زندگى خود آرامش خاطر را از دست نداده و در دين خود دچار حيرت و اضطراب نشوند، كفار هم به كفر خود اكتفا نموده، كارهايى كه مايه ندامت است نكرده و از در نادانى دامن خود را به ننگ ظلم و مفسده جويى آلوده

ص:361

نسازند، پس همين دستور خود يكى از شواهدى است بر اين كه خداوند خير الحاكمين است براى اين كه در هر موقع مناسبى حكمى مى كند كه مايه خير همه مردم است و هر حكمى هم كه مى كند، عادلانه و خالى از جور و تعدى است .

« قال الملأ الذين استكبروا من قومه لنخرجنك يا شعيب ...!» شعيب عليه السلام به وظيفه ارشاد و راهنمايى خود قيام نمود و ليكن قوم او استكبار نموده به دستوراتش گردن ننهادند و در عوض او و گروندگان به او را تهديد نموده و گفتند: بايد از دين توحيد دست بر داريد و گر نه از شهر و ديارتان اخراج خواهيم كرد .

و از آنجايى كه تهديد خود را بطور قطع خاطر نشان شعيب كردند، شعيب ترسيده و از خداى تعالى فتح و فيروزى و نجات از اين گرفتارى را طلب نمود، و گفت:« ربنا افتح بيننا!»

« ربنا افتح بيننا و بين قومنا بالحق و انت خير الفاتحين!» پس از آنكه قوم شعيب را در صورتى كه به كيش آنان بر نگردد تهديد به اخراج نمودند و شعيب هم بطور قطع آنان را از برگشتن به كيش و ملت آنان مايوس نمود اينك به خداى خود پناه برده و براى خود و يارانش فتح و پيروزى طلب مى كند. مقصودش از فتح، همانا حكم كردن بين دو فريق است، چون فتح بين دو چيز، مستلزم جدا كردن آن دو از يكديگر است، و اين كلام خود كنايه از يك نحو نفرينى است كه باعث هلاكت قوم است. اگر صريحا هلاكت آنان را از خداوند طلب نكرد و اهل نجات و اهل هلاكت را معلوم نساخت، براى اين بود كه حق را به صورت انصاف بگيرد. و نيز براى اين بود كه با علم و اطمينانى كه به عنايت پروردگارش داشته و مى دانست كه به زودى او را يارى خواهد نمود، رسوايى و بدبختى نصيب كفار خواهد گرديد، خواست تا در حرف زدن رعايت ادب را نموده، امر را به خدا واگذار نمايد، همچنانكه در جمله« فاصبروا حتى يحكم الله بيننا و هو خير الحاكمين!» آن را مرعى داشت.

« و قال الملأ الذين كفروا من قومه ...،» در اين جمله كفار، مؤمنين به شعيب و كسانى را كه بخواهند به او ايمان آورند تهديد مى كنند، و اين همان عمل زشتى است كه شعيب در جمله« و لا تقعدوا بكل صراط توعدون و تصدون عن سبيل الله!» آنان را از ارتكاب آن نهى فرموده بود. اگر در اينجا از همه اقسام كارشكنى هاى آنان خصوص اين گفتارشان را اسم مى برد در حقيقت براى اين است كه زمينه را براى جمله « الذين كذبوا شعيبا كانوا هم الخاسرين!» فراهم نمايد .

« فاخذتهم الرجفة فاصبحوا فى دارهم جاثمين- زلزله گريبان ايشان را بگرفت و در خانه هاى خويش بى جان شده و به زانو درآمدند!»

ص:362

« الذين كذبوا شعيبا كان لم يغنوا فيها ... كانوا هم الخاسرين!» در اين آيه حال تكذيب كنندگان قوم شعيب را به حال كسى تشبيه مى كند كه نتوانسته در وطن اصلى خود زياد اقامت كند، چون نوعا اين گونه اشخاص از جهت نداشتن علاقه و اهل و عشيره و خانه و زندگى به آسانى از وطن چشم مى پوشند، به خلاف كسانى كه در وطن خود علاقه دارند و در آن زياد اقامت گزيده اند كه چشم پوشى از آن برايشان دشوار است تا چه رسد به مردمى كه قرنها و نسلا بعد نسل در سر - زمينى به سر برده باشند .

خداى متعال قوم شعيب را كه چنين مردمى بودند، به مردمى تشبيه نموده كه هيچ علاقه اى به سرزمين خود نداشته اند، زيرا به اندك مدتى و با يك زلزله شديد به ديار خاموشى شتافتند.

« آنگاه از آنان رو برتافته و گفت:

- اى قوم! من پيغام هاى پروردگار خويش را به شما رساندم و نصيحتتان كردم، چگونه براى گروهى كه كفر مى ورزند اندوهگين شوم؟»

(1)

جزئيات بيشتري از گفتمان شعيب (ع) با اهالي مدين

« وَ إِلى مَدْيَنَ أَخَاهُمْ شعَيْباً قَالَ يَقَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَكم مِّنْ إِلَهٍ غَيرُهُ وَ لا تَنقُصوا الْمِكيَالَ وَ الْمِيزَانَ إِنى أَرَام بخَيرٍ وَ إِنى أَخَاف عَلَيْكمْ عَذَاب يَوْمٍ محِيطٍ...!»

« و همچنين به برادر مردم مدين، يعنى شعيب وحى كرديم او نيز به مردمش گفت: اى قوم! خدا را بپرستيد چون غير او معبودى نداريد و در معاملات، ترازو و قپان را به نفع خود زياد و به ضرر مردم كم نگيريد، من خيرخواه شما هستم من بر شما از عذاب روزى مى ترسم كه عذابش از هر جهت فراگير است!»

« و اى مردم! پيمانه و وزن را با عدالت وفا كنيد و بر اشياء مردم عيب مگذاريد و از حق آنان نكاهيد و در زمين فساد مكنيد!»

« سودى كه خدا در معامله برايتان باقى مى گذارد برايتان بهتر است و بدانيد كه ( ضامن كنترل شما در دورى از كم فروشى و قناعت به خير خدا، تنها و تنها ايمان شما است و ) من مسؤول كنترل شما نيستم!»

« گفتند: اى شعيب آيا نمازت به تو دستور مى دهد كه ما آنچه را پدرانمان مى پرستيدند ترك گوييم و آنچه را مى خواهيم، در اموالمان انجام ندهيم؟ كه همانا تو مرد بردبار و رشيدى هستى!»

« شعيب گفت: اى قوم من! هرگاه من دليل آشكارى از پروردگارم داشته و رزق خوبى به من داده باشد( آيا مى توانم بر خلاف فرمان او رفتار كنم؟) من هرگز


1- الميزان ج : 8 ص : 236

ص:363

نمى خواهم چيزى كه شما را از آن باز مى دارم خودم مرتكب شوم، من جز اصلاح تا آنجا كه توانايى دارم نمى خواهم و توفيق من جز به خدا نيست، بر او توكل كردم و به سوى او بازگشت!»

« و اى قوم من! دشمنى و مخالفت با من سبب نشود كه شما به همان سرنوشتى كه قوم نوح يا قوم هود يا قوم صالح گرفتار شدند گرفتار شويد، و قوم لوط از شما چندان دور نيست!»

« از پروردگار خود آمرزش بطلبيد و به سوى او بازگرديد كه پروردگارم مهربان و دوستدار بندگان توبه كار است!»

« گفتند اى شعيب! بسيارى از آنچه را مى گويى ما نمى فهميم و ما تو را در ميان خود ضعيف مى يابيم و اگر بخاطر احترام قبيله كوچكت نبود تو را سنگسار مى كرديم، و تو در برابر ما قدرتى ندارى!»

« گفت: اى مردم( همشهريان من!) آيا چند نفر خويشاوند من در نظر شما عزيزتر از خدايند كه او را به كلى از ياد برده، اعتنايى به او نداريد با اين كه پروردگار من بدانچه شما مى كنيد محيط است!»

« و اى قوم من! شما هر قدرتى كه داريد به كار بزنيد من نيز كار خودم را مى كنم، بزودى مى فهميد كه عذاب خوار كننده به سراغ چه كسى مى آيد و چه كسى دروغگو است، شما منتظر باشيد كه من نيز با شما منتظر مى مانم !»

« و همين كه امر ما ( عذاب موعود) آمد شعيب و گروندگان به وى را، با رحمت خود نجات داديم و صيحه همه آنهايى را كه ستم كردند بگرفت و در محل سكونتشان به صورت جسدى بى جان در آورد.»

« آنچنان كه گويى اصلا در آن سرزمين زندگى نكرده اند( و فرمان الهى رسيد) كه قوم مدين از رحمت من دور باشند همانطور كه قوم ثمود دور شدند!»

(84تا 95/هود)

اين كه از ميان همه گناهان قوم، خصوص كم فروشى و نقص در مكيال و ميزان را نام برده، دلالت دارد بر اين كه اين گناه در بين آنان شيوع بيشترى داشته و در آن افراط مى كرده اند به حدى كه فساد آن چشمگير و آثار سوء آن روشن شده بوده و لازم بوده كه داعى به سوى حق، قبل از هر دعوتى آنان را به ترك اين گناه دعوت كند و از ميان همه گناهانى كه داشته اند انگشت روى اين يك گناه مى گذارد.

« انى اريكم بخير - من شما را در خير مشاهده مى كنم،» يعني مى بينم كه خداى تعالى به شما مال بسيار و رزقى وسيع و بازارى پر رونق داده، و بارانهاى بموقع، محصولات زراعى شما را بسيار كرده، با اين همه نعمت كه خدا به شما ارزانى داشته چه حاجتى به كم فروشى و نقص در مكيال و ميزان داريد؟ و چرا بايد از اين راه در پى

ص:364

اختلاس مال مردم باشيد و به مال اندك مردم طمع ببنديد و در صدد به دست آوردن آن از راه نامشروع و به ظلم و طغيان برآييد؟

« و يا قوم اوفوا المكيال و الميزان بالقسط و لا تبخسوا الناس اشياءهم ... !» در اين آيه بار ديگر سخن از مكيال و ميزان را تكرار كرد و اين مى فهماند كه سفارش به ايفاى كيل و وزن آنقدر مهم است كه مجتمع شما از آن بى نياز نيست. چون جناب شعيب در بار اول با نهى از نقص كيل و وزن، آنان را بسوى صلاح دعوت كرد و در نوبت دوم به ايفاء كيل و وزن امر كرد و از بخس مردم و ناتمام دادن حق آنان نهى نمود و اين خود اشاره است به اين كه صرف اجتناب از نقص مكيال و ميزان در دادن حق مردم كافى نيست - و اگر در اول از آن نهى كرد در حقيقت براى اين بود كه مقدمه اى اجمالى باشد براى شناختن وظيفه بطور تفصيل - بلكه واجب است ترازودار و قپاندار در ترازو و قپان خود ايفاء كند يعنى حق آن دو را بدهد و در حقيقت خود ترازودار و قپاندار طورى باشند كه اشياى مردم را در معامله كم نكنند و خود آن دو بدانند كه امانت ها و اشياى مردم را بطور كامل به آنان داده اند .

« و لا تعثوا فى الارض مفسدين!» اين جمله نهى جديدى است از فساد در ارض يعنى از كشتن و زخمى كردن مردم و يا هر ظلم مالى و آبرويى و ناموسى ديگر.

توضيح اين كه: اجتماع مدنى كه بين افراد نوع انسانى تشكيل مى شود اساسش حقيقتا بر مبادله و دادوستد است، پس هيچ مبادله و اتصالى بين دو فرد از افراد اين نوع برقرار نمى شود مگر آنكه در آن اخذى و اعطائى باشد .

بنا بر اين بناچار افراد مجتمع در شؤون زندگى خود تعاون دارند، يك فرد چيزى از خود به ديگرى مى دهد تا از چيزى مثل آن و يا بيشتر از آن كه از او مى گيرد استفاده كند، و يا به ديگرى نفعى مى رساند تا از او بسوى خود نفعى ديگر جذب كند كه ما اين را معامله و مبادله مى گوييم.

از روشن ترين مصاديق اين مبادله، معاملات مالى است، مخصوصا معاملاتى كه در كالاهاى داراى وزن و حجم صورت مى گيرد، كالاهايى كه به وسيله ترازو و قپان سنجش مى شود. اين قسم دادوستدها از قديمى ترين مظاهر تمدن است كه انسان به آن متنبه شده، چون چاره اى از اجراى سنت مبادله در مجتمع خود نداشته است.

پس معاملات مالى و مخصوصا خريد و فروش، از اركان حيات انسان اجتماعى است، آنچه را كه يك انسان در زندگيش احتياج ضرورى دارد و آنچه را هم كه بايد در مقابل بعنوان بها بپردازد با كيل و يا وزن اندازه گيرى مى كند و زندگى خود را بر اساس اين اندازه گيرى و اين تدبير اداره مى كند.

ص:365

بنا بر اين اگر در معامله اى از راه نقص مكيال و ميزان به او خيانتى شود كه خودش ملتفت نگردد تدبير او در زندگيش تباه و تقدير و اندازه گيريش باطل مى شود و با اين خيانت، نظام معيشت او از دو جهت مختل مى گردد: يكى از جهت آن كالايى كه مى خرد و لازمه زندگيش را تامين مى كند و ديگرى از جهت آنچه كه به عنوان بها مى پردازد، در جهت اول احتياجش آنطور كه بايد برآورده نمى شود و در جهت دوم پولى بيشتر از آنچه گرفته است مى پردازد، پول زايدى كه در به دست آوردنش تلاشها كرده و خود را خسته نموده است، در نتيجه ديگر نمى تواند به اصابه و درستى نظر و حسن تدبير خود اعتماد كند و در مسير زندگى دچار خبط و سرگيجه مى شود و اين خود فساد است .

حال اگر اين فساد از يك نفر و دو نفر تجاوز نموده و در كل افراد شيوع يابد فساد در مجتمع شيوع يافته و چيزى نمى گذرد كه وثوق و اعتماد به يكديگر را از دست داده، امنيت عمومى از آن جامعه رخت بر مى بندد و اين خود نكبتى است عمومى كه صالح و طالح، كم فروش و غير كم فروش را به يك جور دامنگير مى شود و اجتماعشان بر اساس نيرنگ و افساد حيات اداره مى شود نه بر اساس تعاون براى تحصيل سعادت، لذا خداى تعالى مى فرمايد: « و اوفوا الكيل اذا كلتم و زنوا بالقسطاس المستقيم ذلك خير و احسن تاويلا!»(35/اسري)

« بقية الله خير لكم ان كنتم مؤمنين و ما انا عليكم بحفيظ!» كلمه بقيه به معناى باقى است و مراد از آن، سودى است كه از معامله براى فروشنده بعد از تمام شدن معامله باقى مى ماند و آن را در مصارف زندگى و در حوايجش خرج مى كند. تاجر در تجارتش سودي مشروع دارد، سودي كه مجتمع به مقتضاى فطرتش به دادن آن راضى است زيرا او از نقاط مختلف، اجناس مختلف و كالاهاى مورد حاجت مجتمع را گرد مى آورد و راه افراد مجتمع را نزديك مى كند .

پس منظور جمله مورد بحث اين است كه اگر به خداى تعالى ايمان داريد سودي كه بقيه اى است الهى و خداى تعالى شما را از طريق فطرتتان بسوى آن بقيه هدايت فرموده بهتر است از مالى كه شما آن را از طريق كم فروشى و نقص مكيال و ميزان به دست مى آوريد، آرى مؤمن تنها از راه مشروع از مال بهره ورى مى كند، از راهى كه خداى تعالى او را از طريق حلال به آن راهنمايى كرده و اما مالهاى ديگر كه خدا آن را نمى پسندد و مردم نيز آن را به حسب فطرتشان نمى پسندند، خيرى در آن نيست و انسان با ايمان احتياجى به چنين مالى ندارد!

« قالوا يا شعيب ا صلواتك تامرك ان نترك ما يعبد اباؤنا ...؟» گفتند: آنچه تو از

ص:366

ما مى خواهى كه پرستش بت ها را ترك نموده و نيز به دلخواه خود در اموالمان تصرف نكنيم چيزى است كه نمازت تو را بر آن وادار كرده و آن را در نظرت زشت و مشوه جلوه داده پس در واقع نماز تو اختياردار تو شده و تو را امر و نهى مى كند، و اين كه تو خيال كرده اى خودت هستى كه از ما مى خواهى چنان بكنيم و چنين نكنيم، اشتباه است، اين نماز تو است كه مى خواهد ما چنين و چنان كنيم در حالى كه نه تو مالك سرنوشت مايى و نه نمازت، زيرا ما در اراده و شعور خود آزاديم، هر دينى را كه بخواهيم اختيار مى كنيم و هر جور كه بخواهيم در اموال خود تصرف مى كنيم بدون اين كه چيزى و كسى جلوگير ما باشد و حال كه ما آزاديم غير آن دينى كه دين پدرانمان بود انتخاب نمى كنيم و در اموال خود به غير آنچه دلخواه خود ما است تصرف نمى كنيم و كسى هم حق ندارد از تصرف صاحب مال در مال خودش جلوگيرى كند .

« قال يا قوم أ رايتم ان كنت على بينة من ربى و رزقنى منه رزقا حسنا ... ،» مراد از اين كه فرمود: من بر بينه اى از پروردگارم هستم اين است كه من آيت و معجزه اى دارم كه دلالت بر صدق من بر ادعاى نبوتم دارد و مراد از اين كه گفت: خداى تعالى از ناحيه خود رزق نيكويى به من داده اين است كه به من وحى نبوت داده كه مشتمل است بر اصول معارف و فروع شرايع!

جناب شعيب عليه السلام با اين جمله اش كه گفت:« و ما اريد ان اخالفكم ...!» اشاره كرد به اين كه آنچه من شما را از آن نهى مى كنم از امورى است كه صلاح مجتمع شما كه من فردى از آنم در آن است و بر همه واجب است آن را مراعات نموده و به هيچ وجه ترك نكنند، نه اين كه پيشنهادى باشد كه من به دلخواه خودم كرده باشم و شما را مجبور به انجام آن نموده باشم .

و چون منظور آن جناب اين بوده، لذا دنبالش فرمود: « ان اريد الا الاصلاح ما استطعت!»

جناب شعيب در رد گفتار آنان فرمود: آنچه من شما را بسوى آن مى خوانم پيشنهادى از ناحيه خودم نيست تا درخواست آن با حريت شما منافات داشته باشد و استقلال شما در درك و اراده را باطل كند بلكه من فرستاده پروردگار شما به سوى شمايم و بر اين ادعايم آيت و معجزه اى روشن دارم و آنچه براى شما آورده ام از ناحيه خدايى آورده ام كه مالك شما و مالك همه عالم است و شما در برابر او آزاد نيستيد بلكه بنده و عبد او هستيد و شما در آنچه او از شما خواسته نه آزادى داريد، نه اختيار و نه استقلال!

علاوه بر اين، آنچه خداى تعالى شما را بسوى آن خوانده از امورى است كه

ص:367

صلاح مجتمع شما و سعادت تك تك افراد شما در آن است، هم سعادت و صلاح دنيايتان و هم سعادت و صلاح آخرتتان، و شاهدش هم اين است كه من نمى خواهم در آنچه از آن نهيتان مى كنم خلاف گفته خود عمل كنم بلكه من نيز در عمل مثل شما هستم و جز اصلاح به قدر وسع و طاقتم منظورى ندارم و در برابر اين دعوتم هيچ اجرى از شما نمى خواهم، اجر من تنها به عهده خداى رب العالمين است .

« و ما توفيقى الا بالله عليه توكلت و اليه انيب!»

« و استغفروا ربكم ثم توبوا اليه ان ربى رحيم ودود!» مى فرمايد: از خداى تعالى در باره گناهان خود طلب مغفرت كنيد و با ايمان آوردن به او و به رسول او بسويش برگرديد زيرا خداى تعالى داراى رحمت و مودت است و استغفار كنندگان و تائبين را رحم مى كند و دوست مى دارد!

« و لو لا رهطك لرجمناك!» يعنى اگر ملاحظه اين عده قليل از بستگانت نبود تو را بطور يقين سنگسار مى كرديم، ولى ما ملاحظه جانب اين چند نفر خويشان تو را مى كنيم و متعرض تو نمى شويم!

« و يا قوم اعملوا على مكانتكم انى عامل ...!» اين جمله تهديدى است از جانب شعيب عليه السلام به مردم مدين به شديدترين تهديدها، چون سخن او اشعار دارد بر اين كه نسبت به گفتار و تهديدش اطمينان كامل دارد و هيچ قلق و اضطرابى از كفر مردم به وى و تمردشان از دعوت وى ندارد، پس مردم با همه نيرو و تمكنى كه دارند كارى را كه مى خواهند بكنند او نيز كار خود را آن چنان ادامه مى دهد ولى چيزى نخواهد گذشت كه بطور ناگهانى و بدون خبر قبلى عذابى بر سرشان مى آيد كه در آن هنگام مى فهمند عذاب، چه كسى را خواهد گرفت، آنان را و يا شعيب را؟ پس مردم در انتظار باشند او نيز با آنان در انتظار مى نشيند و از آنان جدا نمى شود .

وقتى عذاب ما آمد، شعيب و مؤمنين به وى را به رحمتى كه به آنها داشتيم نجات داديم و عذاب صيحه، مردم مدين را بگرفت و صبح كردند در حالى كه جسمانى بى روح بودند و تو گويى اصلا در اين سرزمين زندگى نمى كردند!

فرمان ما رسيد كه لعنت بر مردم مدين، همانطور كه ثمود لعنت شدند!

(1)

گفتمان حضرت شعيب با ساكنان شهر« ايكه »

« كَذَّب أَصحَب لْئَيْكَةِ الْمُرْسلِينَ،»

« إِذْ قَالَ لهَُمْ شعَيْبٌ أَ لا تَتَّقُونَ...!»


1- الميزان ج : 10 ص : 538

ص:368

« اصحاب ايكه نيز پيغمبران را دروغگو شمردند،»

« چون شعيب به ايشان گفت: چرا نمى ترسيد!»

« به درستى من پيغمبرى خيرخواه شمايم !»

« از خدا بترسيد و اطاعتم كنيد!»

« از شما براى پيغمبرى خود مزدى نمى خواهم كه مزد من به عهده پروردگار جهانيان است!»

« پيمانه را تمام دهيد و كم فروشى نكنيد و مردم را به خسارت نيندازيد!»

« و با ترازوى درست، وزن كنيد!»

« و چيزهاى مردم را كم ندهيد و در اين سرزمين به فساد مكوشيد!»

« و از آنكه شما و مردم گذشته را آفريده است بترسيد!»

« گفتند: حقا كه تو جادو زده اى!»

« تو جز بشرى مانند ما نيستى و ما ترا دروغگو مى پنداريم !»

« اگر راست مى گويى پاره اى از آسمان را روى ما بينداز!»

« گفت: پروردگارم به اعمالى كه مى كنيد داناتر است!»

« پس دروغگويش شمردند و به عذاب روز ابر( آتشبار) دچار شدند كه عذاب روزى بزرگ بود!»

« كه در اين عبرتى است ولى بيشترشان ايمان آور نبودند!»

« و پروردگارت نيرومند و رحيم است !» (176تا 191/شعرا)

ايكه به معناى بيشه اى است كه درختان تودرهمى داشته باشد. بعضى گفته اند اين بيشه جنگلى بوده در نزديكيهاى مدين كه طايفه اى در آن زندگى مى كرده اند و از جمله پيامبرانى كه به سويشان مبعوث شده شعيب عليه السلام بوده، وى اهل آن محل نبوده است.

« اوفوا الكيل و لا تكونوا من المخسرين و زنوا بالقسطاس المستقيم!» اين دو آيه دستور مى دهد به اين كه كم فروشى نكنند و در دادن و گرفتن كالا كيل و ترازو را درست به كار ببرند.

« و اتقوا الذى خلقكم و الجبلة الاولين!» از خدايى كه شما و صاحبان جبلت گذشته را آفريده بترسيد، همان خدايى كه پدران گذشته شما و شما را با اين فطرت آفريده كه فساد را تقبيح نموده به شئامت آن اعتراف كنيد!

« قالوا انما انت من المسحرين ... و ان نظنك لمن الكاذبين ... فاسقط علينا كسفا من السماء ... !» گفتند: حقا كه تو جادو زده اى! تو جز بشرى مانند ما نيستى و ما ترا دروغگو مى پنداريم! اگر راست مى گويى پاره اى از آسمان را روى ما بينداز! يعنى تو

ص:369

هيچ كارى از دستت بر نمى آيد، هر چه مى خواهى بكن!

« قال ربى اعلم بما تعملون!» اين جمله پاسخى است كه شعيب به گفته آنان و پيشنهادى كه در خصوص آوردن عذاب كرده اند داده و اين كنايه است از اين كه او هيچ اختيارى در آوردن عذاب از خود ندارد و اين كار مثل همه كارها به دست خداست، چون او به آنچه مردم مى كنند داناتر است و بهتر مى داند كه آيا عملشان مستوجب عذاب هست يا نه و اگر هست مستوجب چه عذابى است؟

« فكذبوه فاخذهم عذاب يوم الظلة ...!» يوم الظله همان روز عذاب قوم شعيب است، كه ابرى برايشان سايه افكند...!

(1)

گفتمان هاي عيسي عليه السلام

1- گفتمان هاي عيسي با حواريون

گفتگوي عيسي با حواريون هنگام احساس كفردر مردم

1- الميزان ج : 15 ص : 439

ص:370

« فَلَمَّا أَحَس عِيسى مِنهُمُ الْكُفْرَ قَالَ مَنْ أَنصارِى إِلى اللَّهِ قَالَ الْحَوَارِيُّونَ نحْنُ أَنصارُ اللَّهِ ءَامَنَّا بِاللَّهِ وَ اشهَدْ بِأَنَّا مُسلِمُونَ...!»

« پس همين كه عيسى از آنان احساس كفر كرد گفت: چه كسانى ياوران من در راه خدا مى شوند؟ حواريون گفتند: مائيم ياوران خدا، ما به خدا ايمان آورده ايم و گواه باش كه ما مسلمانيم!»

« پروردگارا، ما بدانچه نازل كرده اى ايمان داريم و رسول را پيروى كرديم ما را در زمره شاهدان بنويس! »

« و نيرنگ كردند خدا هم نيرنگ كرد، و خدا بهترين نيرنگ كاران است!»

(52تا54/آل عمران)

در آيه مورد بحث، احساس را در مورد كفر استعمال نموده با اينكه كفر يك امر قلبى است و قابل احساس نيست و اين براى اشاره به اين معنا بود كه كفر باطنى مردم به قدرى قوى بوده كه آثارش در ظاهر رفتار و گفتارشان نمودار شده و ممكن هم هست منظور از احساس كفر، اعلام صريح آنان و در صدد ايذا و كشتن برآمدنشان باشد، پس اينكه فرمود: « فلما احس ...،» يعنى همينكه عيسى از بنى اسرائيل( كه در اين آيات در مساله بشارت مورد بحث بودند،) احساس كفر نمود، فرمود: كيست كه مرا در راهى كه به سوى خدا منتهى مى شود يارى كند؟ و منظورش از اين پرسش اين بود كه بفهمد از ميان مردم چند نفر طرفدار حقند، تا روى همانان حساب كند و خلاصه بفهمد چقدر عِدّه و عُدّه دارد، نيرويش در آنان متمركز گشته، دعوتش از ناحيه آنان منتشر شود.

اين خصيصه هر نيروى طبيعى و اجتماعى و امثال آن است كه وقتى مى خواهد

ص:371

دست به كار گشته و هر جزء از آن يك ناحيه را اداره و در آن عمل كند، بايد نخست مركزى و كانونى داشته باشد تا همه نيروهاى جزئيش در آن محل متمركز شود و آن مركز تكيه گاه نيروهاى جزئى و كمك رسان به آن باشد و گرنه صدها نيروى جزئى و پراكنده كارى از پيش نمى برند و بلكه همه هدر مى روند.

نظير اين عمل كه عيسى عليه السلام انجام داد چند نوبت در دعوت اسلام پيش آمد، يكى بيعت عقبه بود كه قبل از هجرت رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم مردم مدينه در عقبه منا جمع شدند و با آن جناب بيعت كردند، و يكى هم بيعت شجره و يا بگو بيعت رضوان بود كه در جريان صلح حديبيه اتفاق افتاد، رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم نيروهاى متفرق را يك جا جمع كرد تا بتواند دعوت خود را به نتيجه برساند.

عيسى عليه السلام بعد از آنكه يقين كرد كه دعوتش در بين بنى اسرائيل - يا همه و يا حداقل اكثريت آنان - پيشرفتى ندارد و به نتيجه نمى رسد و فهميد كه بنى اسرائيل به هيچ وجه از كفر خود دست بر نمى دارند و از سوى ديگر اگر ميدان را به دست آنها بدهد دعوتش به كلى باطل و گرفتارى ها بيشتر مى شود، براى بقاى دعوتش اين نقشه را طرح كرد كه از آنان يارى بخواهد و به اين وسيله دوست را از دشمن جدا كند، حواريون حاضر شدند آن جناب را يارى دهند و به اين وسيله مؤمنين از كفار جدا و دوستان از دشمنان متمايز شدند و با انتشار دعوت و اقامه حجت، ايمان بر كفر غالب گشت، همچنان كه خداى تعالى يارى همين چند نفر حوارى را به رخ همه انسانها كشيده مى فرمايد:« يا ايها الذين آمنوا كونوا انصار الله، كما قال عيسى ابن مريم للحواريين من انصارى الى الله، قال الحواريون نحن انصار الله، فامنت طائفة من بنى اسرائيل و كفرت طائفة، فايدنا الذين آمنوا على عدوهم، فاصبحوا ظاهرين!» (14/صف)

در آيه مورد بحث انصار را به قيد« الى الله» مقيد كرد و اين بدان خاطر بود كه بهتر و نافذتر تشويق و تحريك كرده باشد. غرض اصلى آن جناب هم از اين استفهام همين تشويق بوده است.

« قال الحواريون نحن انصار الله، آمنا بالله، و اشهد بانا مسلمون!» كلمه حوارى به معناى كسى است كه از ميان همه مردم به آدمى اختصاص داشته باشد.

جمله:« آمنا بالله!» به منزله تفسيرى است براى جمله:« نحن انصار الله!» و مى فهماند منظور از اين كه گفتيم ما انصار خدا هستيم اين است كه به او ايمان آورديم. جمله « انصارى الى الله!» متضمن معناى سلوك و پيمودن طريقى است كه به سوى خدا منتهى شود، براى اين كه ايمان خود طريق است و وقتى ايمان تفسير كننده نصرت باشد، قهرا نصرت هم طريق مى شود، و صحيح مى شود كه بگوئيم: نصرت خدا، نصرت به

ص:372

سوى خدا است.

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه آيا مفاد آيه حكايت كننده آن مرتبه اولى است كه حواريين به عيسى عليه السلام ايمان آوردند يا آنكه قبلا ايمان داشته اند و در اينجا در اجابت دعوت عيسى عليه السلام براى چندمين بار گفته اند: آمنا؟ چه بسا بعضى ها از آيه:« كما قال عيسى ابن مريم للحواريين من انصارى الى الله؟ قال الحواريون نحن انصار الله فامنت طائفة ...،»(14/صف) استفاده كرده باشند كه پاسخ حواريين يعنى جمله: ايمان آورديم ايمان بعد از ايمان باشد و به نظر ما هم اين استفاده عيبى ندارد( براى اين كه روى سخن آن جناب با حواريين است كه معنايش گذشت و بعيد است كه قرآن كريم افراد كافرى را كه صرفا با آن جناب ارتباطى داشته اند، حوارى آن جناب بخواند، پس قطعا ايمان داشته اند، چيزى كه هست مى خواهد از اين افراد با ايمان كسانى را انتخاب كند كه انصار الله هم باشند!) چون ايمان و اسلام داراى مراتبى مختلفند، بعضى از مراتب بالاتر از بعض ديگر است .

بلكه چه بسا كه آيه زير هم بر اين معنا دلالت بكند:« و اذ اوحيت الى الحواريين ان آمنوا بى و برسولى، قالوا آمنا و اشهد بانا مسلمون!»(111/مائده) براى اين كه حواريين را كسانى دانسته كه به آنان وحى مى شده و فرموده:« به ياد آر كه من به حواريين وحى كردم كه به من و به رسولم ايمان بياوريد، گفتند: ايمان آورديم و خود شاهد باش به اين كه ما مسلمانيم!»

پس معلوم مى شود اجابت در اين دعوتشان به وحى خدائى بوده، يعنى بعد از سالها داشتن ايمان، خداى تعالى به ايشان وحى فرستاده كه بايد به ايمانى ما فوق آنچه داريد ارتقا يابيد.

پس معلوم مى شود حواريين انبيا بوده اند و ايمان پيشنهادى عيسى عليه السلام ايمانى بعد از ايمان بوده است.

جمله:« و اشهد بانا مسلمون، ربنا آمنا بما انزلت و اتبعنا الرسول ...،» هم بر اين معنا دلالت دارد، براى اين كه منظور از اسلام در اين جمله تسليم شدن بدون قيد و شرط است براى خداى تعالى، بطورى كه هر چه از ايشان خواست انجام دهند و هر كارى از آنان خواست بكنند، چون و چرا نكنند!

چنين اسلامى جز در بين مؤمنين خالص يافت نمى شود و چنان نيست كه هر كس به زبان شهادت به توحيد و نبوت بدهد به مقام تسليم هم برسد!

توضيح اينكه در بحث از مراتب ايمان و اسلام، قبل از هر مرتبه از ايمان مرتبه اى از مراتب اسلام قرار دارد، شاهد آن سخن، جمله:« آمنا بالله و اشهد بانا مسلمون!» است

ص:373

كه از ايمان خود به صيغه فعل و از اسلام خود به صيغه صفت تعبير آوردند.

پس اولين مراتب اسلام، تسليم و شهادت بر اصل دين و اجمال آن است، دنبال آن اذعان و باور قلبى به اين شهادت زبانى و صورى است، آن هم باور اجمالى به دنبال آن مرتبه دوم اسلام است و آن عبارت است از تسليم قلبى به معناى اين ايمان، كه اگر كسى داراى چنين تسليمى بشود، ناراحتى باطنى و اعتراض درونيش نسبت به تمامى دستورات خدا و رسول او به كلى از بين مى رود و اين همان پيروى عملى و بدون چون و چراى از دين خدا است. به دنبال اين مرتبه از اسلام مرتبه دوم از ايمان است و آن عبارت از خلوص عمل و به رنگ عبوديت در آمدن همه اعمال و افعال است. به دنبال اين مرتبه از ايمان مرتبه سوم از اسلام واقع است و آن عبارت است از اين كه بنده خدا تسليم محبت خدا و اراده او شود، چنين بنده اى ديگر دوست نمى دارد و اراده نمى كند مگر به خاطر خدا و آنچه هم در خارج واقع مى شود همان چيزى است كه خدا دوست دارد و اراده اش كرده است.

و در اين ميان از دلبخواه بنده و اراده مستقل او خبرى نيست، به دنبال اين مرتبه از اسلام، مرتبه سوم ايمان واقع است و آن عبارت است از تسليم عبودى خدا شدن در همه اعمال!

خواننده عزيز بعد از تذكر اين مطلب اگر در كلام عيسى عليه السلام و دعوتى كه از آن جناب نقل شد دقت كند، كه فرمود:« ... فاتقوا الله و اطيعون! ان الله ربى و ربكم فاعبدوه هذا صراط مستقيم!»(50و51/آل عمران) خواهد فهميد كه آن جناب نخست مردم را امر به تقوا كرده و پرهيز از خدا و اطاعت خودش و سپس دستور خود را تعليل كرده به اين كه:« ان الله ربى و ربكم!» يعنى علت اين كه گفتم از خدا بترسيد، اين است كه خدا پروردگار شما امت است و پروردگار رسولى است كه به سوى شما گسيل داشته، پس واجب است كه از او پروا كنيد، به او ايمان آورده، مرا با پيروى خود اطاعت كنيد! سخن كوتاه اين كه بر شما واجب است كه با تقواى خود و اطاعتتان از رسول و ايمان آوردن به دعوت او و پيروى از او خدا را بپرستيد!

اين آن نكته اى است كه از اين كلام بر مى آيد و به همين جهت در تعليل نامبرده، تقوا و اطاعت را خلاصه نموده و از آن تعبير به پرستش كرد و تنها منظورش از اين تعبير اين بوده كه ارتباط مساله تقوا و اطاعت با خدا را روشن سازد، چون اين ارتباط به روشنى ارتباط عبادت با خدا نيست، بعد از روشن ساختن اين ارتباط فرموده: اين عبادت تنها صراط مستقيم است و با اين جمله فهماند راه عبادت، كوتاهترين راهى است كه سالكش را به سوى خداى سبحان مى برد و به حق تعالى منتهى مى سازد!

ص:374

آن گاه وقتى از مردم احساس كفر نمود و نشانه هاى ياس از ايمان عموم آنان برايش ظاهر گرديد، فرمود:« من انصارى الى الله - كيست كه مرا در پيمودن راه خدا يارى كند؟» و با در نظر گرفتن روشنگريهاى قبليش معناى اين گفتارش چنين مى شود: كيست كه مرا در پيمودن صراط مستقيم و يا در عمل به دستوراتى كه قبلا دادم، يعنى عبوديت خدا و يا تقوا و اطاعت يارى كند؟ حواريين در پاسخش عين درخواست او را به زبان آورده و گفتند: « نحن انصار الله - مائيم انصار خدا!» و دنبال پاسخ جمله اى را گفتند كه به منزله تفسير آن است و آن اين است كه:« آمنا بالله و اشهد بانا مسلمون!» و منظورشان از اسلام، تسليم خدا و رسول او شدن و اطاعت و پيروى كردن است و لذا وقتى همين حواريين پروردگار خود را از در تذلل و التجاء مخاطب قرار دادند و وعده اى را كه به عيسى داده بودند براى خداى تعالى بازگو نمودند، چنين گفتند: « ربنا آمنا بما انزلت و اتبعنا الرسول ...!» و در اين گفتار خود به جاى اسلام اتباع رسول را آوردند( كه از آن فهميده مى شود اسلام همان پيروى رسول است- مترجم) و دامنه ايمان را هم توسعه داده، گفتند: به تمامى آنچه نازل كرده اى ايمان آورديم!

در نتيجه با اين عبارت فهماندند كه به تمامى احكام و دستورات كه عيسى عليه السلام آورده و به همه كتاب و حكمت و تورات و انجيلى كه خداى تعالى به وى تعليم داده، ايمان آورده اند، و رسول را در آنها پيروى مى كنند.

اين بطورى كه ملاحظه مى فرمائيد اول درجه ايمان نيست بلكه از مصاديق اعلى درجه ايمان است!

در اين گفتار به صرف عرضه حال خود به پروردگارشان قناعت نكرده و عيسى عليه السلام را بر اسلام و پيروى خود شاهد گرفتند، با اين كه مى توانستند بگويند:« آمنا بالله و انا مسلمون،» به اين مقدار اكتفا ننموده، گفتند:« ربنا آمنا بما انزلت و اتبعنا الرسول ... !» پس گويا گفته اند : پروردگارا حال ما چنين حالى است و رسولت هم شاهد بر آن است.

« ربنا آمنا بما انزلت و اتبعنا الرسول فاكتبنا مع الشاهدين!» حواريين از پروردگار خود خواسته اند كه ايشان را جزء شاهدان بنويسد و اين تقاضاى خود را با حرف فا بر ايمان و اسلام خود تفريع كردند و هر دو را يعنى هم ايمان و هم اسلام را اساس تقاضاى خود قرار دادند، خواستند بطور ضمنى اين شهادت را داده باشند كه عيسى عليه السلام هم وحى خداى را به ايشان رسانيد و هم

ص:375

خودش به آن عمل كرد، براى اين كه وقتى ايمان آوردنشان صادق است كه رسول رسالت خود را به درستى تبليغ كرده، هم به زبان آن را بيان كرده باشد و هم به عمل، هم معالم دين را به مردم رسانده باشد و هم خودش به آنها عمل كرده باشد، پس اگر شهادت مى دهند بر اين كه عيسى عليه السلام تبليغ رسالت خود كرده، معنايش اين است كه ما معارف دين را به وسيله تعليم آن جناب آموخته ايم و با عمل آن جناب و پيروى ما از عمل او به آن معارف عمل هم كرده ايم و اگر رسول از آنچه مردم را بدان مى خواند تخطى و تعدى كرده باشد، مردم نمى توانند شهادت دهند به اين كه بدانچه خدا نازل كرده، ايمان آورده و رساننده آن را پيروى كرده اند!

ظاهرا اين شهادت همان حقيقتى است كه آيه شريفه:« فلنسئلن الذين ارسل اليهم و لنسئلن المرسلين!»(6/اعراف) به آن اشاره كرده كه همان شهادت بر تبليغ است.

چه بسا بشود از اينجاى سخنشان، بعد از استشهاد رسول بر اسلام خود، كه گفتند:« فاكتبنا مع الشاهدين!» استفاده كرد: درخواستشان اين بوده كه خداى تعالى ايشان را جزو گواهان و شهداى اعمال قرار دهد.

« و مكروا و مكر الله و الله خير الماكرين!» منظور از مكر كنندگان بنى اسرائيل هستند كه عليه عيسى عليه السلام توطئه كردند، توطئه اى كه جمله« فلما احس عيسى منهم الكفر ...،» به آن اشاره دارد.

(1)

درخواست دور از انتظار حواريون از حضرت مسيح

« إِذْ قَالَ الْحَوَارِيُّونَ يَعِيسى ابْنَ مَرْيَمَ هَلْ يَستَطِيعُ رَبُّك أَن يُنزِّلَ عَلَيْنَا مَائدَةً مِّنَ السمَاءِ قَالَ اتَّقُوا اللَّهَ إِن كنتُم مُّؤْمِنِينَ...!»

« به ياد آر زمانى كه حواريين عيسى به وى گفتند اى عيسى بن مريم آيا پروردگار تو توانائى دارد مائده اى از آسمان بر ما نازل كند؟ گفت بپرهيزيد از خدا اگر دارنده ايمانيد!»

« گفتند مى خواهيم از آن مائده بخوريم تا قلبهايمان مطمئن شود و بدانيم كه تو ما را در ايمانمان تصديق كرده اى و بر آن ما از گواهان باشيم!»

« عيسى بن مريم گفت بار الها ! اى پروردگار ما! نازل فرما بر ما مائده اى از آسمان تا براى ما و پيروان كنونى و آينده ما عيد، و خود معجزه اى از ناحيه تو باشد، پروردگارا روزيمان كن كه تو بهترين روزى دهندگانى!»

« خداى متعال فرمود: من بزودى آن مائده اى را كه خواستى نازل خواهم كرد، ولى اگر بعد از آن باز هم كسى كفر بورزد بايد بداند كه به راستى او را عذابى مى كنم كه احدى از عالميان را به چنان عذاب دچار نمى كنم!»

(112تا115/مائده)


1- الميزان ج : 3 ص : 317

ص:376

مائده سفره و خوانى را گويند كه در آن طعام باشد. اين آيات، داستان نزول مائده آسماني را بر مسيح و يارانش ياد آورى مى كند. اگر چه تصريح ندارد به اين كه چنين مائده اى نازل شده، ليكن از اين كه آيه آخرى مشتمل است بر وعده قطعى و بدون قيد به اين كه نازل خواهد كرد و از اين كه خداى متعال همان طورى كه خودش خود را وصف كرده، تخلف در وعده نمى كند، استفاده مى شود كه چنين مائده اى نازل كرده است.

دقت در داستان مائده و سياق آيات قرآن كه متضمن نقل آن است انسان را به يك بحث ديگرى راهنمايى مى كند، زيرا سؤالى كه در اول اين آيات از قدرت خداى تعالى شده به ظاهرش سؤالى است خالى از ادبى كه رعايتش در حق خداى تعالى واجب است، آخر اين آيات هم منتهى مى شود به اين كه خداى تعالى كسى را كه به اين آيات كفر بورزد تهديد به عذابى كرده كه نظيرش در خصوص هيچ يك از معجزات مخصوص به انبيا و معجزاتى كه امت ها از پيغمبران خود مطالبه كرده اند، از قبيل درخواست هاى قوم نوح و هود و صالح و شعيب و موسى و محمد صلى الله عليه وآله وسلّم ديده نشده است .

از دقت در صدر و ذيل آيه اين سؤال پيش مى آيد كه حواريون به چه جرمى مستحق چنين كيفر باشند، كيفرى كه نظيرى براى آن نباشد؟ اگر بگويى از جهت سؤال كه خارج از ادب و نزاكت شان بوده، زيرا تعبيرشان تعبير كسى است كه در قدرت خداى سبحان شك داشته باشد، در جواب مى گوييم سؤالات امت هاى سابق بر امت مسيح و همچنين رفتار سركشان قوم رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم و رفتار يهودى هاى معاصر آن جناب خيلى بدتر و به مقام پروردگار اهانت آميزتر بود، بلكه آنان انبياء خود را مسخره و استهزاء مى كردند، تا چه رسد به بى ادبى در كلام.

و اگر بگويى براى اين بوده كه حواريين قبل از اين سؤال ايمان آورده بودند و در اين صورت صحيح است كه تهديد شوند به اين كه اگر بعد از ايمان و نزول مائده و مشاهده اين معجزه باهره باز هم كفر بورزند مستحق چنين عذاب شديد هستند.

در جواب مى گوييم: گر چه كفر اين طورى طغيان بزرگى است، ليكن باز هم اختصاص به حواريين نداشته و عمل بي سابقه نيست، زيرا در ساير امت ها نيز از اين قبيل طغيانها زياد بوده و هيچ يك از آنان حتى كسانى كه بعد از رسيدن به مقام قرب حق و مشاهده آيات خداوندى مرتد شدند به چنين وعيدى مواجه نشدند.

چيزى كه در اين مقام ممكن است گفته شود اين است كه اين قضيه از جهت سؤالى كه در صدر آن است به معناى مخصوصى از ساير معجزات انبيا، كه در قبال درخواست امت هاى خود و يا ضرورت هاى ديگرى اقامه كرده اند متمايز مى شود.

توضيح اين كه معجزاتى كه كلام الله مجيد از آنها ياد كرده چند قسم است: يكى

ص:377

معجزاتى كه پروردگار در همان اوان بعثت انبياء به آنان داده تا مؤيد و حجت بر نبوت يا رسالتشان باشد، مانند يد بيضا و عصايى كه به موسى عليه السلام داد، و زنده كردن مردگان و خلقت طير و شفاى كور مادر زاد و پيسى، كه به عيسى عليه السلام ارزانى داشت، و قرآنى كه به رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم نازل فرمود.

و اين نوع معجزات را به خاطر دعوت انبيا و اتمام حجت شان بر كفار، خداوند به آنان داده است تا اگر كسى زير بار نرفت و گمراه شد حجت بر او تمام باشد و آن كس هم كه پذيرفت و به نور ايمان زندگى يافت با حجت و بينه زنده شده باشد.

قسم ديگر، معجزاتى است كه كفار، انبياى خود را به ارائه آن تكليف كرده اند، مانند ناقه صالح و امثال آن و از همين قسم است عذابهاى مخوفى كه انبيا در دعوت خود استعمال كرده اند، مانند ملخ، شپش و قورباغه و غير اينها از عذابهاى هفتگانه اى كه موسى عليه السلام در باره قوم فرعون بكار برده و نيز مانند طوفان نوح و زلزله ثمود و باد صرصر عاد و غير اينها. اين گونه معجزات مخصوص معاندينى بوده كه زير بار حق نمى رفتند.

قسم سوم معجزاتى است كه خداوند متعال در مواقعى كه احتياج و ضرورتى ايجاب مى كرده آنرا ارائه مي داده، مانند منفجر شدن چشمه از شكم سنگ و نزول من و سلوى در بيابان بر بنى اسرائيل و كندن كوه طور از ريشه و نگهداشتنش بر بالاى سر آنان و شكافتن دريا براى نجاتشان از فرعون و ستمگريهاى او، همه اينها معجزاتى بوده كه به منظور ترسانيدن عاصيان و كسانى كه از پذيرفتن حق استنكاف مى ورزيدند يا به منظور تعظيم و تكريم مؤمنين انجام مى شده، تا شايد كلمه رحمت، در حقشان تمام شود، گر چه خودشان درخواست نكرده باشند.

و از همين باب است مواعيدى كه خداى تعالى در قرآن كريم مؤمنين را به آنها وعده داده تا كرامتى باشد براى رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم، مانند وعده به فتح مكه و خذلان مشركين از كفار قريش و غلبه روم و غير آن.

اين بود انواع معجزاتى كه در قرآن كريم و در تعليمات الهى از آنها ياد شده، و اما اين كه بعضى از هوسبازان با ديدن معجزه باز مطالبه معجزه ديگرى كرده اند- و ما آن را در اين اقسام ذكر نكرديم- براى اين بود كه اين عمل به تعبير قرآن و تعليمات الهى هذيانهائى بوده كه نبايد به آنها اعتنا نمود، مانند مطالبه كردن اهل كتاب از رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم كه با بودن قرآن در دسترس شان كتاب ديگرى بر ايشان نازل كند و قرآن در اين باره مى فرمايد. و نيز مانند درخواستى كه مشركين در خصوص نازل كردن ملائكه و نشان دادن پروردگارشان از رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم كردند.

اين بى اعتنائيهاى قرآن همه براى اين است كه غرض از معجزه ظهور حق و اتمام

ص:378

حجت است نه چيز ديگر، و معلوم است كه براى ظهور حق و اتمام حجت، انجام يك معجزه كافى است، و سؤال از تكرار آن جز بازيچه گرفتن آيات خدا و لعب با مقام ربوبى و ترديد بى جا، معناى ديگرى ندارد و اين خود بزرگترين طغيان و استكبار است، و اگر همين عمل زشت از مؤمنين سر بزند معلوم است كه گناهش بيشتر و زشتيش نمودارتر است!

مؤمن با اين كه ايمان به خدا دارد و خصوصا مؤمنى كه معجزات و آيات خدا را به چشم خود ديده آنگاه ايمان آورده است، چه كار با معجزه مجدد و نزول آيات آسمانى دارد؟ آيا مطالبه معجزات مجدد را با اين فرض جز به اقتراحات هواپرستان و درخواستشان از شعبده بازان و مرتاضين كه براى سرگرمى و خوش گذرانى شان عجيب و غريب ترين نمايشها را بدهند، مى توان تشبيه نمود؟ و چيزى كه ظاهر آيه« اذ قال الحواريون يا عيسى بن مريم هل يستطيع ربك ان ينزل علينا مائدة...،» آن را افاده مى كند اين است كه حواريين از مسيح تقاضاى معجزه مخصوصى كرده اند در حالى كه خود از اصحاب و از خواص آن جناب بوده اند، و بارها معجزات باهره و كرامات ظاهره اى كه داشت از او ديده بودند.

آرى مسيح مبعوث به قوم خود نشد مگر به همان معجزات، كما اين كه آيه « و رسولا الى بنى اسرائيل انى قد جئتكم باية من ربكم انى اخلق لكم من الطين كهيئة الطير فانفخ فيه فيكون طيرا باذن الله ...،»(49/آل عمران) اين معنا را به خوبى مى رساند، با اين حال چگونه تصور مى شود كسى كه به مسيح ايمان آورده معجزات او را نديده باشد؟ با اين كه مسيح خودش به خودى خود معجزه بود، زيرا خداوند او را بدون پدر آفريده و به روح القدس تاييدش نمود و در نتيجه در گهواره با مردم تكلم مى كرد، همان طورى كه در كهولت مى كرد و خداوند با معجزات پى در پى روز بروز به كرامتش مى افزود تا آن كه بسوى درگاه خويش صعودش داد و عاقبت امرش را هم به عجيب ترين معجزات خاتمه داد، با اين حال درخواست كردن حواريين معجزه اى را كه به سليقه خود انتخاب كرده بودند- مائده - بعد از مشاهده آن همه آيات، عمل بسيار زشتى بود و از همين جهت مسيح عليه السلام با اين كلام خود« اتقوا الله ان كنتم مؤمنين!» آنها را توبيخ نموده است. و بخاطر همين زنندگى بود كه خود آنها اقتراح و درخواست خود را توجيه كرده و مطالبى گفتند كه آن حدت و صولتى را كه در اطلاق كلامشان بود شكست و آن مطالب اين بود كه گفتند: « نريد ان ناكل منها و تطمئن قلوبنا و نعلم ان قد صدقتنا و نكون عليها من الشاهدين!» غرض ما از اين درخواست تنها خوردن و تفنن به امور خارق العاده و بازيچه گرفتن آيات الهى نيست بلكه اغراض ديگرى در نظر گرفته ايم و آن

ص:379

عبارتست از تكميل علم خود و ازاله خاطرات سوء از دلهايمان و گواه بودنمان بر آن معجزه!

و اين اعتذارشان خود مؤيد گفتار ما است كه اين درخواست از حواريين زشت و غير متوقع است، و ليكن در عين اين كه غرض خود را از اين درخواست توجيه كردند، مع ذلك از مساله خوردن صرفنظر نكردند، و اشكال هم همين جا است، باز اگر مى گفتند:« نريد ان ناكل منها فتطمئن قلوبنا - مى خواهيم از آن مائده بخوريم و در نتيجه خوردن آن دلهايمان مطمئن شود،» اشكال كمتر بود از اين كه گفته اند:« نريد ان ناكل منها و تطمئن قلوبنا - مى خواهيم از آن بخوريم و دلهايمان مطمئن شود!» براى اين كه بين اين دو تعبير فرق واضحى است، تعبير اول به خوبى مى رساند كه غرض هوسرانى و گزاف گوئى نيست به خلاف تعبير دومى .

و چون حواريين در اين پيشنهاد خود پافشارى كردند، عيسى عليه السلام درخواست آنان را پذيرفت و از پروردگار خود خواهش كرد كه آنها را به مائده اى كه خواسته اند اكرام نمايد، و چون اين معجزه در نوع خود منحصر است به امت عيسى و بر خلاف ساير معجزات كه در حال ضرورت انجام مى شده بدون هيچ ضرورت و تنها به خاطر اقتراح در يك امر غير لازم انجام يافته است، از همين جهت عيسى عليه السلام به درخواست خود عنوانى داد كه صلاحيت داشته باشد سؤال خود را از ساحت عظمت و كبريائى خداوند به آن عنوان توجيه نمايد، عرض كرد:« اللهم انزل علينا مائدة من السماء تكون لنا عيدا لاولنا و اخرنا - بار الها فرو فرست بر ما خوانى از آسمان تا براى همه ما از اولين و آخرين عيدى باشد!» چون عيد در نزد هر قوم و ملتى عبارت است از روزى كه در آن روز به افتخار موهبتى اختصاصى نايل آمده باشند و روز نزول مائده هم براى مسيحيت همين خاصيت را دارد.

بارى عيسى عليه السلام از پروردگار خود خواست آنچه را كه خواست و حاشا كه عيسى از خدا خواهشى كند مگر بعد از اين كه بداند و اميدوار باشد كه خداوند دعايش را مستجاب مى كند و او را در نزد امتش خوار و رسوا نمى سازد و حاشا كه پروردگار، پيغمبرش را در خواهشى كه كرده نا اميد ساخته و دست رد به سينه اش بزند!

آرى پروردگار مسيح دعاى او را مستجاب كرد، الا اين كه شرط كرد كه هر كس نسبت به اين معجزه كفر بورزد همان طورى كه خود معجزه بى سابقه و مخصوص اين امت است، عذاب آن كس هم بى سابقه و عذابى خواهد بود كه كسى تاكنون به آن عذاب معذب نشده است و فرمود:« انى منزلها عليكم فمن يكفر بعد منكم فانى اعذبه عذابا لا اعذبه احدا من العالمين!»

ص:380

متن سؤالى كه خداوند در اين آيه از حواريون حكايت نموده، يعنى جمله: « آيا پروردگار تو مى تواند مائده اى از آسمان بر ما نازل كند؟» معنى ظاهريش معنائى است كه بسيار بعيد به نظر مى رسد كه از مثل حواريين صدور يابد و حال آنكه آنان اصحاب مسيح و شاگردان و خواص و ملازمين او بودند و از انوار علم و معارف او اقتباس مى نمودند، از آداب و آثارش پيروى مى كردند و پست ترين مراتب ايمان در آدمى اين مقدار اثر را دارد كه بفهمد خدا بر هر چيز قادر است و عجز و زبونى در ساحت او راه ندارد، با اين حال چطور ممكن است حواريون با داشتن مراتب عاليه ايمان اين معنا را نفهمند و از پيغمبر خود بپرسند كه آيا پروردگارش ميتواند مائده اى از آسمان نازل كند؟!

« قال عيسى بن مريم اللهم ربنا انزل علينا مائدة من السماء تكون لنا عيدا لاولنا و اخرنا و اية منك و ارزقنا و انت خير الرازقين!» حضرت مسيح در اين خواهشى كه از خداى تعالى كرد خود را هم داخل آنها نمود و در ابتداى كلامش ندا را به لفظ عام ادا كرد و گفت : ربنا - اى پروردگار ما! با اين كه آنان به مسيح گفته بودند: آيا پروردگار تو قادر است، زيرا منظورش اين بود كه ندا با دعا مطابقت كند.

نكته اى كه در اين آيه است، اين است كه اين دعا در ميان همه دعاها و تقاضاهايى كه در قرآن از انبيا حكايت شده داراى خصوصيتى است كه در هيچ يك از آنها نيست و آن افتتاح دعا است به نداى « اللهم ربنا!» و ساير ادعيه انبيا افتتاحشان به نداى رب و يا ربنا است و اين خصوصيت نيست مگر براى دقت مورد و هول مطلع .

مسيح عليه السلام سپس عنوانى به مائده داده كه صلاحيت داشته باشد غرض او و اصحابش قرار گيرد، و آن اين بود كه او و امتش روز نزول مائده را عيد بگيرند. اين ابتكار كار مسيح عليه السلام بود و در درخواست حواريين از مسيح چنين عنوانى وجود نداشت.

ديگر اين كه مسيح عليه السلام با اين كه اين پيشنهاد، پيشنهاد حواريين بود بعنوان عموم ما مطلب را ادا نمود.

و به همين تعبير زيبا مطلب را از صورت درخواست معجزه با وجود معجزات بزرگ الهى در دسترس و پيش چشم همه بيرون آورد و طورى ادا كرد كه مرضى رضاى پروردگار و غير منافى با مقام عزت و كبريائى او باشد، چون عيد گرفتن داراى آثار حسنه اى است، از آن جمله وحدت كلمه است و تجديد حيات ملى و مسرت دلهاى مردم و اعلان دين در هر بار كه فرا مى رسد . از همين جهت گفت: « لاولنا و اخرنا،» و معنى آن بنابر آنچه سياق دلالت دارد اين است كه مي خواهيم روز نزول مائده عيدى باشد براى نسل حاضر از امت و هم براى نسل آينده آن، چون اصولا لفظ عيد از ماده عود و به

ص:381

معناى برگشتن و تكرار شدن است، و عيد، عيد نمى شود مگر اين كه براى هميشه و هر چند وقت يكبار تكرار شود.

و اين عيد از مختصات قوم عيسى عليه السلام است چنان كه خود اين معجزه هم همان طورى كه گفتيم بى سابقه و از خصايص مسيحيت است .

و « ايه منك» بعد از اينكه فائده اساسى نزول مائده را كه همان عيد بودن است كه خود خواهشى به جا و خالى از اشكال است ذكر نمود، دنبالش عرض كرد مى خواهيم اين مائده معجزه اى باشد، گويا خواست اشاره كند به اينكه غرض اصلى ما اين نبود ، بلكه همان عيد بودن روز نزول مائده بود و اين يك فائده زائدى است كه قهرا بر آن غرض اصلى مترتب مى شود، نه اين كه غرض اصلى ما اين باشد تا مستحق سرزنش و يا سخط تو گرديم! و گرنه اگر غرض تنها ديدن معجزه بود نتيجه اين درخواست نامطلوب مى شد زيرا آنچه را كه از مزاياى حسنه براى ديدن اين معجزه فرض شود همه آنها در ساير معجزات روزمره عيسى ممكن الحصول بود .

« و ارزقنا و انت خير الرازقين!» اين فائده ديگرى است كه مسيح آن را به عنوان يكى ديگر از فوائدى كه بر غرض اصلى( عيد) مترتب ميشود برشمرده، در حالي كه حواريون همين را غرض اصلى خود دانسته و گفته بودند:« نريد ان ناكل منها،» حتى اين را جلوتر از ساير اغراض خود ذكر كرده بودند!

و ليكن مسيح عليه السلام آنرا در ضمن فوائد غير مطلوب بالذات، آن هم در آخر همه ذكر نمود، علاوه بر اين، لفظ اكل - خوردن را هم برداشت و بجايش كلمه رزق را بكار برد و بلا فاصله گفت: « و تو بهترين روزى دهندگانى!»

اينجاست كه خواننده محترم بخوبى پى مى برد كه تا چه اندازه اين پيغمبر عظيم الشان نسبت به پروردگار خود مؤدب بوده، مخصوصا وقتى كلام او را با كلام حواريين مقايسه نمايد، با اين كه هر دو كلام در مقام اداى يك چيز( نزول مائده) بودند، يقينا به شگفت درمى آيد .

زيرا مى بينيد كه عيسى عليه السلام حرف آنان را گرفت و چيزى را بر آن اضافه و چيزى را از آن حذف نمود و بعضى از جملات آنرا مقدم و بعضى را مؤخر كرد و پاره اى از الفاظ را به لفظ ديگرى تبديل و پاره اى ديگر را دست نزد تا بدين وسيله كلام سراپا پر از اشكال حواريين را بصورتى در آورد كه براى عرض به درگاه عزت و ساحت عظمت پروردگار، لايق شود و از جهت مشتمل بودنش بر آداب عبوديت زيباترين كلام شود.

« قال الله انى منزلها عليكم فمن يكفر بعد منكم فانى اعذبه عذابا لا اعذبه احدا من العالمين!» وعده اى كه در آيه است صريح است، ولى شرطى كه در آن ذكر شده

ص:382

صريح و قطعى نيست، بلكه مشروط و مربوط به كفر بعد از نزول است.

معجزه براى تمامى مردم نعمت است چه اولين و چه آخرين و ممكن است خيال شود كه حتى كفار امت هم از اين نعمت برخوردار مى شوند، از اين جهت خداى تعالى براى رفع چنين توهمى اطلاق كلام خود را مقيد به آن شرط نمود و ما حصل آن شرط هم اين بود كه اين عيد كه خداوند مسيحيت را به آن اختصاص داد نعمتى است كه همه شان از آن منتفع نمى شوند بلكه تنها كسانى از آن بهره مند مى گردند كه ايمان داشته و بر ايمان خود پايدار باشند و اما كسانى كه به اين نعمت كفر مى ورزند نه تنها از اين نعمت برخوردار نمى شوند، بلكه به شديدترين وجه متضرر هم مى گردند!

جهت اصلى در اين عذابي كه مخصوص به قوم مسيح است همان درخواستى است كه خودشان كردند و در نوع خود بى نظير و مخصوص به خودشان مى باشد، بنابر اين اگر خداوند دعايشان را مستجاب كند، بجا است كه در صورتى كه كفر بورزند عذابى بچشند كه آن هم در نوع خود بى نظير باشد. از همين جا روشن مى شود كه مراد از عالمين عالمهاى جميع اعصار است نه تنها عالمهاى زمان آنان، براى اين كه امتيازى كه خدا به آنان داد منحصر به امت معاصرشان نبود، بلكه آنان را از جميع اهل عالم و براى هميشه ممتازشان كرد!

(1)

2- گفتمان هاي حواريون عيسي (ع)

گفتمان حواريون مسيح در انطاكيه

1- الميزان ج : 6 ص : 324

ص:383

« وَ اضرِب لهَُم مَّثَلاً أَصحَب الْقَرْيَةِ إِذْ جَاءَهَا الْمُرْسلُونَ،»

« إِذْ أَرْسلْنَا إِلَيهِمُ اثْنَينِ فَكَذَّبُوهُمَا فَعَزَّزْنَا بِثَالِثٍ فَقَالُوا إِنَّا إِلَيْكُم مُّرْسلُونَ...!»

« مردم قريه را برايشان مثل بياور كه فرستادگان خدا به سوى آنان آمدند،»

« آن زمان كه ما دو نفر از رسولان را به سوى ايشان گسيل داشتيم و آن دو را تكذيب كردند پس به وسيله رسول سومى آن دو رسول را تقويت كرديم و همگى گفتند كه ما فرستاده به سوى شماييم!»

« گفتند شما به جز بشرى مثل ما نيستيد و رحمان هيچ پيامى نازل نكرده و مدعاى شما به جز دروغ نمى تواند باشد!»

« گفتند: پروردگار ما مى داند كه ما فرستادگان به سوى شماييم!»

« و ما به جز رساندن پيام او به طور آشكار وظيفه ديگرى نداريم !»

« گفتند ما شما را بد قدم و نحس مى دانيم اگر دست از گفته خود برنداريد قطعا سنگسارتان مى كنيم و از ناحيه ما عذابى دردناك به شما خواهد رسيد!»

« رسولان گفتند: نحوست با خود شماست كه وقتى تذكرتان مى دهند حق را نمى پذيريد بلكه شما مردم مسرف و متجاوزيد!»

« و از دورترين نقطه شهر مردى شتابان آمد و گفت هان اى مردم! فرستادگان خدا را پيروى كنيد!»

« پيروى كنيد كسانى را كه هم راه يافتگانند و هم به طمع مزد شما را به پيروى خود نمى خوانند!»

« و چرا من آفريننده خود را نپرستم در صورتى كه بازگشت شما به سوى او است!»

« آيا به جاى او خدايانى ديگر اتخاذ كنم كه اگر خداى رحمان ضررى برايم بخواهد شفاعت آنها هيچ دردى از من دوا و از آن ضرر نجاتم نمى دهند!»

« مسلم است كه من در اين صورت در ضلالتى روشن قرار گرفته ام!»

« من به پروردگار شما رسولان ايمان مى آورم و شما بشنويد تا فردا شهادت دهيد!»

« (مردم او را كشتند،) در همان دم به او گفته شد به بهشت درآى و او كه داشت داخل بهشت مى شد گفت اى كاش مردم من مى دانستند چه سعادتى نصيبم شده!»

« مى دانستند چگونه پروردگارم مرا بيامرزيد و مرا از مكرمين قرار داد !»

ص:384

« و ما براى هلاك ساختن مردم او لشكرى از آسمان نفرستاديم و نبايد هم مى فرستاديم!»

« چون از بين بردن آنها به بيش از يك صيحه نياز نداشت آرى يك صيحه برخاست و همه آنها درجاى خود خشكيدند!»

« اى حسرت و ندامت بر بندگان من كه هيچ رسولى نزدشان نيامد مگر آنكه به جز استهزاء عكس العملى نشان ندادند!»

« آيا نديدند چقدر از اقوام قبل از ايشان را هلاك كرديم و ديگر به سوى آنان برنمى گردند!»

« با اين كه هيچ يك از آنان نيست مگر آنكه همگى نزد ما حاضر خواهند شد!»

(13تا32/يس)

اين آيات مثلى است مشتمل بر انذار و تبشير كه خداى سبحان آن را براى عموم مردم آورده كه در آن به رسالت الهى و تبعات و آثار دعوت به حق اشاره مى كند كه عبارت است از مغفرت و اجر كريم براى هر كس كه ايمان آورد و پيروى ذكر ( قرآن) كند و از رحمان به غيب خشيت داشته باشد و نيز عبارت است از عذاب اليم براى هر كس كه كفر بورزد و آن دعوت را تكذيب كند!

در مجمع البيان مى گويد: نقل مى كنند كه عيسى عليه السلام دو نفر از حواريين را به عنوان رسول به شهر انطاكيه گسيل داشت... بعد از آنكه شاه رسولان را تكذيب كرد و تازيانه زد، عيسى عليه السلام شمعون صفا، بزرگ حواريين را فرستاد، تا به كار آن دو رسيدگى نموده ياريشان كند....»

« قالوا ربنا يعلم انا اليكم لمرسلون و ما علينا الا البلاغ المبين!» خداى تعالى در اين قصه حكايت نكرده كه رسولان در پاسخ مردم كه گفتند:« ما انتم الا بشر مثلنا- شما جز بشرى چون ما نيستيد ...!» چه جوابى دادند، بلكه تنها از آن رسولان حكايت كرده كه به قوم خود گفتند: ما فرستاده خدا به سوى شما و مامور تبليغ رسالت او هستيم و جز اين شانى نداريم و احتياجى نداريم به اين كه ما را تصديق بكنيد و به ما ايمان بياوريد، تنها براى ما اين كافى است كه: خدا مى داند كه ما فرستاده او هستيم و ما به بيش از اين هم احتياج نداريم!

« و ما علينا الا البلاغ المبين!» بلاغ به معناى تبليغ است و مراد از آن تبليغ رسالت است، و معناى جمله اين است كه: ما مامور نشده ايم مگر تنها به اين كه رسالت خدا را به شما ابلاغ كنيم و حجت را تمام نماييم!

« قالوا انا تطيرنا بكم لئن لم تنتهوا لنرجمنكم و ليمسنكم منا عذاب اليم !» مردم قريه به رسولان گفتند: ما شما را بد قدم و شوم مى دانيم و سوگند مى خوريم كه

ص:385

اگر دست از سخنان خود برنداريد و تبليغات خود را ترك نكنيد و همچنان به كار دعوت بپردازيد، ما شما را سنگباران مى كنيم و از ما به شما عذابى دردناك خواهد رسيد!

« قالوا طائركم معكم ا ئن ذكرتم بل انتم قوم مسرفون!» اين سخن پاسخ رسولان به اهل قريه است. كلمه طائر مرغى چون كلاغ است كه عرب با ديدن آن فال بد مى زد و سپس مورد استعمالش را توسعه دادند و به هر چيزى كه با آن فال بد زده مى شود طير گفتند و چه بسا كه در حوادث آينده بشر نيز استعمال مى كنند و چه بسا بخت بد اشخاصى را طائر مى گويند، با اين كه اصلا بخت امرى است موهوم، ولى مردم خرافه پرست آن را مبدأ بدبختى انسان و محروميتش از هر چيز مى دانند .

به هر حال اين كه فرمود:« طائركم معكم!» ظاهر معنايش اين است كه: آن چيزى كه جا دارد با آن فال بد بزنيد آن چيزى است كه با خودتان هست و آن عبارت است از حالت اعراضى كه از حق داريد و نمى خواهيد حق را كه همان توحيد است بپذيريد و اين كه به سوى باطل يعنى شرك تمايل و اقبال داريد!

« و جاء من اقصى المدينة رجل يسعى قال يا قوم اتبعوا المرسلين!» منظور از « آمدن از دورترين نقطه شهر،» اين است كه بفهماند بين رسولان و آن مرد، هيچ تبانى و سازش قبلى در امر دعوت نبوده، هيچ رابطه اى با او نداشته اند.

آنچه مورد اهميت است، دقت و تدبر در اين معنا است كه اين شخص چه حظ وافرى از ايمان داشته كه در چنين موقعى به تاييد رسولان الهى عليهم السلام برخاسته و ايشان را يارى كرده است، چون از تدبر در كلام خدا كه داستان او را حكايت كرده اين معنا به دست مى آيد كه وى مردى بوده كه خداى سبحان دلش را به نور ايمان روشن كرده، به خدا ايمان آورده و با ايمان خالص او را مى پرستيده، نه به طمع بهشت و نه از ترس آتش، بلكه از اين جهت كه او اهليت پرستش دارد و به همين جهت از بندگان مكرم خدا شده .

خداى سبحان در كلامش هيچ كس به جز ملائكه را به صفت مكرم توصيف نكرده، تنها ملائكه مقرب درگاهش و بندگان خالصش را به اين وصف ستوده، از آن جمله اين مرد است كه با مردم مخاصمه و احتجاج كرده و بر آنان غلبه جسته و حجت قوم را باطل نموده و در مقابل اثبات كرده است كه تنها بايد خدا را پرستيد! و رسولان او را در دعوى رسالت تصديق نموده و سپس به آنان ايمان آورده است .

« و ما لى لا اعبد الذى فطرنى و اليه ترجعون ء اتخذ من دونه الهة ... و لا ينقذون!» اين كه گفت: چرا خدايى را كه مرا آفريده نپرستم؟ در معناى اين است كه گفته باشد: چرا انسان خدايى را كه خلقش كرده نپرستد و آيا كسى كه انسان باشد غير

ص:386

از خدا، آلهه ديگرى مى گيرد؟

اين دو آيه شريفه مشتمل بر دو حجت و برهان عليه دليلى است كه بت پرستان آن را اساس بت پرستى و اعتقاد به ارباب بودن بتها قرار داده بودند.

جمله « انى آمنت بربكم ...!» تجديد شهادت به حق و تاكيد ايمان است و منظورش از اين تكرار اين بوده كه با ايمان خود در حضور مردم قريه رسولان را تاييد كرده باشد.

« قيل ادخل الجنة قال يا ليت قومى يعلمون بما غفر لى ربى و جعلنى من المكرمين!» اين آيه اشاره مى كند به اين كه مردم قريه آن مرد را كشتند و خداى تعالى از ساحت عزتش به وى خطاب كرد كه داخل بهشت شو!

بين كشته شدن آن مرد به دست مردم قريه و بين امر به داخل شدنش در بهشت، فاصله چندانى نبوده، آن قدر اين دو به هم متصل بودند كه گويى كشته شدنش همان و رسيدن دستور به داخل بهشت شدنش همان! مراد از جنت در اين آيه، بهشت برزخ است نه بهشت آخرت.

« و ما انزلنا على قومه من بعده من جند من السماء و ما كنا منزلين!» ما بعد از قتل او، ديگر هيچ لشكرى از آسمان بر قوم او نازل نكرديم و نازل كننده هم نبوديم!

اين آيه زمينه چينى براى آيه بعدى است و براى بيان اين معنا است كه كار و هلاكت آن قوم در نظر خداى تعالى بسيار ناچيز و غير قابل اعتنا بود و خدا انتقام آن مرد را از آن قوم گرفت و هلاكشان كرد و هلاك كردن آنها براى خدا آسان بود و احتياج به عِدّه و عُدّه اى نداشت، تا ناگزير باشد از آسمان لشكرى از ملائكه بفرستد تا با آنها بجنگند و هلاكشان كنند و به همين جهت در هلاكت آنان و هلاكت هيچ يك از امت هاى گذشته اين كار را نكرد، بلكه با يك صيحه آسمانى هلاكشان ساخت!

« ان كانت الا صيحة واحدة فاذا هم خامدون!» يعنى آن امرى كه به مشيت ما سبب هلاكت آنان گرديد، غير از يك صيحه چيز ديگرى نبود!

« يا حسرة على العباد ما ياتيهم من رسول الا كانوا به يستهزؤن!»

« اى حسرت و ندامت بر بندگاني كه هر چه رسول به سويشان آمد به استهزايش پرداختند!»

(1)

گفتمان هاي رسول الله (ص)

1- گفتمان هاي رسول خدا با يهود و نصاري

گفتماني با بني اسرائيل، بهانه هاي عدم گرايش به اسلام

1- الميزان ج : 17 ص : 103

ص:387

« وَ إِذَا قِيلَ لَهُمْ ءَامِنُوا بِمَا أَنزَلَ اللَّهُ قَالُوا نُؤْمِنُ بِمَا أُنزِلَ عَلَيْنَا وَ يَكْفُرُونَ بِمَا وَرَاءَهُ وَ هُوَ الْحَقُّ مُصدِّقاً لِّمَا مَعَهُمْ قُلْ فَلِمَ تَقْتُلُونَ أَنبِيَاءَ اللَّهِ مِن قَبْلُ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِين...!»

« و چون بايشان گفته شود به انچه خدا نازل كرده ايمان بياوريد گويند ما به انچه بر خودمان نازل شده ايمان داريم و بغير آن كفر مى ورزند با اين كه غير آن هم حق است و هم تصديق كننده كتاب است! بگو اگر به آنچه بر خودتان نازل شده ايمان داشتيد پس چرا انبياء خدا را كشتيد ؟

« مگر اين موسى نبود كه آنهمه معجزه براى شما آورد و در آخر بعد از غيبت او گوساله را خداى خود از در ستمگرى گرفتيد؟»

« و مگر اين شما نبوديد كه از شما ميثاق گرفتيم و طور را بر بالاى سرتان نگه داشتيم كه آنچه بشما داده ايم محكم بگيريد و بشنويد با اين حال نياكان شما گفتند: شنيديم ولى زير بار نمى رويم و علاقه به گوساله در دلهاشان جاى گير شد بخاطر اين كه كافر شدند بگو چه بد دستوري است كه ايمان شما بشما مي دهد اگر براستى مؤمن باشيد؟!»(91تا 93/بقره)

قبل از بعثت، كفار عرب متعرض يهود مي شدند و ايشان را آزار مى كردند و يهود در مقابل، آرزوى رسيدن بعثت خاتم الانبياء صلى الله عليه وآله وسلّم را مى كرده اند و مى گفته اند: اگر پيغمبر ما كه تورات از آمدنش خبر داده مبعوث شود و نيز بگفته تورات به مدينه مهاجرت كند، ما را از اين ذلت و از شر شما اعراب نجات مي دهد.

اين آرزو را قبل از هجرت رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم همواره مى كرده اند،

ص:388

به حدى كه در ميان همه كفار عرب نيز معروف شده بود.

قرآن علت كفر يهود را با وجود علمى كه بحقانيت اسلام داشتند، بيان مى كند، و آنرا منحصرا حسد و ستم پيشگى مي داند.

حاصل سؤال اين است كه: اگر اين كه مي گوئيد: « ما تنها به تورات ايمان داريم!» حق است و راست مي گوئيد، پس چرا پيامبران خدا را مى كشتيد؟ و چرا با گوساله پرستى به موسى كفر ورزيديد؟ و چرا در هنگام پيمان دادن كه كوه طور بالاى سرتان قرار گرفته بود گفتيد: « سمعنا و عصينا- شنيديم و نافرمانى كرديم!»

« قل بئسما يامركم به ايمانكم...!» اين جمله بمنزله اخذ نتيجه از ايرادهائى است كه به ايشان كرد، از كشتن انبياء، كفر بموسى، استكبار در بلند شدن كوه طور به اعلام نافرمانى، كه علاوه بر نتيجه گيرى استهزاء به ايشان نيز هست مى فرمايد: « چه بد دستوراتى بشما مي دهد اين ايمان شما...!» و عجب ايمانى است كه اثرش كشتن انبياء و كفر به موسى و غيره است!

(1)

گفتمان رسول الله (ص) در رد درخواست يهود و نصارا

« وَ لَن تَرْضى عَنك الْيهُودُ وَ لا النَّصرَى حَتى تَتَّبِعَ مِلَّتهُمْ قُلْ إِنَّ هُدَى اللَّهِ هُوَ الهُْدَى وَ لَئنِ اتَّبَعْت أَهْوَاءَهُم بَعْدَ الَّذِى جَاءَك مِنَ الْعِلْمِ مَا لَك مِنَ اللَّهِ مِن وَلىّ ٍ وَ لا نَصِيرٍ...!»

« يهود و نصارى هرگز از تو راضى نمى شوند مگر وقتى كه از كيش آنان پيروى كنى، بگو تنها هدايت، هدايت خدا است! و اگر هوى و هوسهاى آنان را پيروى كنى بعد از آن علمى كه روزيت شد، آن وقت از ناحيه خدا نه سرپرستى خواهى داشت و نه ياورى!»

« كسانى كه ما كتاب به ايشان داديم و آنطور كه بايد، آن را خواندند، آنان به اين كتاب نيز ايمان مى آورند و كسانى كه بان كفر بورزند زيانكارند!»

« اى بنى اسرائيل بياد آوريد آن نعمتى كه بشما انعام كردم و اين كه شما را بر مردم معاصرتان برترى دادم!»

« و بترسيد از روزي كه هيچ نفسى جوركش نفس ديگر نمى شود و از هيچ كس عوض پذيرفته نمى گردد و شفاعت سودى بحال كسى ندارد و يارى هم نمى شوند!»

(120تا123/بقره)

يهود و نصارى هرگز از تو راضى نمي شوند مگر وقتى كه تو به دين آنان درآئى، دينى كه خودشان به پيروى از هوى و هوسشان تراشيده و با آراء خود درست كرده اند. لذا در رد اين توقع بيجاى آنان، دستور مي دهد بايشان بگو:« ان هدى الله هو الهدى-


1- ترجمة الميزان ج : 1 ص : 335

ص:389

هدايت خدا هدايت است، نه من درآورى هاى شما!» مى خواهد بفرمايد: پيروى ديگران كردن، بخاطر هدايت است و هدايتى به غير هدايت خدا نيست و حقى بجز حق خدا نيست تا پيروى شود، غير هدايت خدا - يعنى اين كيش و آئين شما - هدايت نيست، بلكه هواهاى نفسانى خود شماست كه لباس دين بر تنش كرده ايد و نام دين بر آن نهاده ايد!

در جمله: « ان هدى الله هو الهدى...!» هدايت را كنايه از قرآن گرفته و آنگاه آن را بخدا نسبت داده و هدايت خدايش معرفى كرده، و در نتيجه « غير از هدايت خدا هدايتى نيست،» را افاده كرده است و با اين انحصار فهمانده كه پس ملت و دين آنان خالى از هدايت است، از اين هم نتيجه گرفته كه پس دين آنان هوى و هوسهاى خودشان است، نه دستورات آسمانى!

لازمه اين نتيجه ها اين است كه پس آنچه نزد رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم است، علم است و آنچه نزد خود آنان است، جهل. و چون سخن بدينجا كشيد، ميدان براى اين تهديد باز شد كه بفرمايد:« اگر بعد از اين علمى كه بتو نازل شده، هواهاى آنان را پيروى كنى، آنگاه از ناحيه خدا نه سرپرستى خواهى داشت و نه ياورى!»

سؤال اين است كه: وقتى اميدى به ايمان آوردن يهود و نصارى نيست پس چه كسى از ايشان به اين كتاب ايمان مى آورد؟ و راستى دعوت ايشان بكلى باطل و بيهوده است؟ در جواب مى فرمايد: از ميانه آنهائى كه كتابشان داده بوديم تنها كسانى به اين كتاب ايمان مي آورند كه كتاب خود را حقيقتا تلاوت مي كردند و براستى به كتاب خود ايمان داشتند.

(1)

گفتمان رسول الله به عنوان پيرو واقعي ملت ابراهيم (ع)

« وَ قَالُوا كونُوا هُوداً أَوْ نَصرَى تهْتَدُوا قُلْ بَلْ مِلَّةَ إِبْرَهِيمَ حَنِيفاً وَ مَا كانَ مِنَ الْمُشرِكِينَ...!»

« يهوديان گفتند يهودى شويد تا راه يافته باشيد و نصارى گفتند نصارى شويد تا راه يافته شويد! بگو بلكه ملت ابراهيم را پيروى مى كنم كه دينى ميانه است و خود او هم از مشركين نبود!»

« بگوئيد به خدا و به آنچه بر ما نازل شده و به آنچه به ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و اسباط نازل شده و به آنچه به موسى و عيسى دادند و به آنچه انبياء از ناحيه پروردگارشان داده شدند، و خلاصه به همه اينها ايمان داريم و ميانه اين


1- الميزان ج : 1 ص : 400

ص:390

پيغمبر و آن پيغمبر فرق نمى گذاريم و ما در برابر خدا تسليم هستيم!»

« اگر ايمان آورند به مثل آنچه شما بدان ايمان آورديد كه راه را يافته اند و اگر اعراض كردند پس بدانيد كه مردمى هستند گرفتار تعصب و دشمنى و بزودى خدا شر آنان را از شما مى گرداند و او شنوا و دانا است!»

« بگوئيد ما رنگ خدائى بخود مى گيريم و چه رنگى بهتر از رنگ خداست و ما تنها او را عبادت مي كنيم !»

« بگو آيا با ما در باره خدا بگو مگو مي كنيد كه پروردگار ما و شما هر دو است؟ و با اينكه اعمال شما براى خودتان و اعمال ما براى خودمان است و ما در عمل براى او خالصيم!»

« و يا مى گوئيد ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و اسباط يهودى و يا نصرانى بودند؟ اگر اين را بهانه كرده بودند در پاسخشان بگو آيا شما داناتريد و يا خدا؟ و چه كسى ستمگرتر است از كسى كه شهادتى را كه از ناحيه خدا نزد خود دارد كتمان كند و خدا از آنچه مي كنيد غافل نيست!»

« بهر حال آنها امتى بودند و رفتند هر چه كردند براى خود كردند و شما هم هر چه كرديد براى خود مى كنيد و شما از آنچه آنها كردند بازخواست نمى شويد !»

(135تا 141/بقره)

خداى تعالى بعد از آنكه بيان كرد كه: دين حق كه اولاد ابراهيم از اسماعيل و اسحاق و يعقوب و فرزندان وى بر آن دين بودند اسلام بود و خود ابراهيم هم آنرا دين حنيف خود داشت، اينك در اين آيه نتيجه مى گيرد كه اختلاف و انشعاب هائى كه در بشر پيدا شده، دسته اى خود را يهودى و دسته اى ديگر مسيحى خواندند، همه ساخته هاى هوى و هوس خود بشر است، و بازيگريهائى است كه خود در دين ابراهيم كرده اند، و دشمنى هائى كه با هم داشتند به حساب خدا و دين او گذاشتند.

در نتيجه طائفه هاى مختلف و احزابى دينى و متفرق گشتند و رنگ هوى و هوسها و اغراض و مطامع خود را به دين خداى سبحان يعنى دين توحيد زدند، با اين كه دين بطور كلى يكى بود، هم چنان كه معبودى كه به وسيله دين عبادت مى شود يكى است، و آن دين ابراهيم است، و بايد مسلمين به آن دين تمسك جويند و شقاق و اختلاف اهل كتاب را پيروى ننموده، آن را براى خود اهل كتاب بگذارند!

توضيح اينكه يكى از آثار طبيعى بودن زندگى زمينى و دنيوى، اين است كه اين زندگى در عين اين كه يكسره است و استمرار دارد، دگرگونگى و تحول هم دارد، مانند خود طبيعت، كه بمنزله ماده است براى زندگى، و لازمه اين تحول آن است كه رسوم و آداب و شعائر قومى كه ميانه طوائف ملل و شعبات آن هست نيز دگرگونه شود، و اى بسا

ص:391

اين دگرگونگى رسوم، باعث شود كه مراسم دينى هم منحرف و دگرگون شود، و اى بسا اين نيز موجب شود كه چيزهائى داخل در دين گردد، كه جزء دين نبوده، و يا چيزهائى از دين بيرون شود، كه جزء دين بوده، و اى بسا پاره اى اغراض دنيوى جاى اغراض دينى و الهى را بگيرد و بلا و آفت دين هم همين است!

و اين جاست كه دين رنگ قوميت بخود گرفته و به سوى هدفى غير هدف اصليش دعوت مى كند و مردم را به غير ادب حقيقيش مؤدب مى سازد، تا آنجا كه رفته رفته كارى كه در دين منكر بود معروف و جزء دين بشود و مردم نسبت به آن تعصب بخرج دهند، چون بر طبق هوسها و شهواتشان است، و به عكس كارى كه معروف - و جزء دين بود - منكر و زشت شود، كسى از آن حمايت نكند، هيچ حافظ و نگهبانى نداشته باشد، و سرانجام كار بجائى برسد، كه امروز به چشم خود مى بينيم، كه چگونه ...!

سخن كوتاه اين كه جمله:« و قالوا كونوا هودا او نصارى!» اجمال اين تفصيل است. « و قالت اليهود كونوا هودا تهتدوا و قالت النصارى كونوا نصارى تهتدوا - بيائيد همه يهودى شويد، تا هدايت يابيد، نصارى هم گفتند: بيائيد مسيحى شويد تا همه راه يابيد...!» و منشا اين اختلاف دشمنى با يكديگرشان بود !

« قل بل ملة ابراهيم حنيفا و ما كان من المشركين!» اين آيه جواب همان گفتار يهود و نصارى است. مى فرمايد: بگو بلكه ملت ابراهيم را پيروى مى كنيم كه فطرى است، ملت واحده اي است كه تمامى انبياء شما از ابراهيم گرفته تا بعد از او همه بر آن ملت بودند و صاحب اين ملت يعنى ابراهيم از مشركين نبود و اگر در ملت او اين انشعابها و ضميمه هائي كه اهل بدعت منضم به آن كردند و اين اختلافها را راه انداختند، مى بود، ابراهيم هم مشرك بود، چون چيزى كه جزء دين خدا نيست هرگز بسوى خداى سبحان دعوت نمى كند، بلكه بسوى غير خدا مي خواند، و اين همان شرك است، در حالي كه ملت ابراهيم دين توحيدي است كه در آن هيچ حكمى و عقيده اى كه از غير خدا باشد، وجود ندارد.

« قولوا آمنا بالله و ما انزل الينا ...،» بعد از آن كه دعوت يهود و نصارى بسوى پيروى مذهب خود را حكايت كرد، اينك آنچه نزد خدا حق است( خدائى كه جز حق نمى گويد!) ذكر نموده، و آن عبارت است از شهادت بر ايمان به خدا و ايمان به آنچه نزد انبياء است، بدون اين كه فرقى ميانه انبياء بگذارند و آن همانا اسلام است. اگر از ميانه همه احكامي كه بر پيغمبران نازل شده يك حكم را بيرون كشيد و جلوترش ذكر كرد، آن مسئله ايمان به خدا بود كه فرمود:« بگوئيد به خدا ايمان مي آوريم و به همه احكامي كه بر ما نازل شده...! » اين بدان جهت بود كه خصوص ايمان به خدا فطرى بشر بود، كه

ص:392

ديگر احتياج به معجزات انبياء نداشت.

بعد از ايمان به خداى سبحان، ايمان « به آنچه بر ما نازل شده...،» را ذكر كرد، منظور از آن قرآن و يا معارف قرآنى است. سپس آنچه را كه بر ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب نازل شده، بعد از آن، آنچه بر موسى و عيسى نازل شده را ذكر كرد. اگر موسى و عيسى را از ساير انبياء جدا كرد و آنچه را بر آن دو نازل شده بخصوص ذكر كرد، بدان جهت بود كه در آيه شريفه روى سخن با يهود و نصارى بود و آنها مردم را تنها بسوى آنچه بر موسى و عيسى نازل شده دعوت مى كردند.

و در آخر آنچه بر ساير انبياء نازل شده را نام برد، تا شهادت نامبرده شامل همه انبياء بشود در نتيجه معناى:« لا نفرق بين احد منهم- بين احدى از انبياء فرق نمى گذاريم!» (136/بقره) روشن تر گردد.

« فان آمنوا بمثل ما آمنتم به، فقد اهتدوا ...!» آوردن كلمه« مثل» با اين كه اصل معنا « فان آمنوا بما آمنتم به - پس اگر ايمان آورند به آنچه شما بدان ايمان آورده ايد،» است، به اين منظور بوده كه با آوردن آن شاهرگ دشمنى و جدال را زده باشد، چون اگر مى فرمود:« آمنوا بما آمنا به - ايمان آوريد بهمان دينى كه ما بدان ايمان آورديم،» ممكن بود در پاسخ بگويند:« نه، ما تنها به آنچه بر خودمان نازل شده ايمان مى آوريم و بغير آن كافريم!» همچنانكه همين پاسخ را دادند. ولى اگر بجاى آن بفرمايد(كه همينطور هم فرمود:) « ما به دينى ايمان آورديم كه مشتمل نيست جز بر حق و در آن غير از حق چيزى نيست، پس شما هم به دينى مثل آن ايمان بياوريد كه غير از حق چيزى در آن نباشد!» در اين صورت خصم ديگر بهانه اى ندارد كه جدال كند و جز پذيرفتن چاره اى ندارد، چون آنچه خود او دارد حق خالص نيست.

« صبغة الله، و من احسن من الله صبغة؟» مى فهماند اين ايمان كه گفتگويش مى كرديم، يك نوع رنگ خدائى است، كه ما بخود گرفته ايم و اين بهترين رنگ است، نه رنگ يهوديت و نصرانيت، كه در دين خدا تفرقه انداخته آنرا آنطور كه خدا دستور داده بپا نداشته است.

« قل أ تحاجوننا فى الله؟» اين جمله محاجه و بگومگوى اهل كتاب را انكار نموده، نابجا مى خواند و دليل لغو و باطل و نابجا بودنش را اينطور بيان كرده، كه: « و هو ربنا و ربكم و لنا اعمالنا و لكم اعمالكم و نحن له مخلصون!»

« ام تقولون ان ابراهيم ... كانوا هودا او نصارى؟ » اين جمله رد جهت اولى است كه هر طائفه اى مى گفتند ابراهيم و بقيه انبياء نامبرده در آيه از ما است و لازمه اين حرف اين است كه آن حضرات نيز يهودى يا نصرانى باشند، بلكه از لازمه گذشته صريح در آن

ص:393

است، همچنان كه از آيه: « يا اهل الكتاب لم تحاجون فى ابراهيم و ما انزلت التورية و الانجيل الا من بعده افلا تعقلون؟ - اى اهل كتاب چرا در آيين ابراهيم با يكديگر مجادله مى كنيد در صورتى كه تورات و انجيل شما بعد از او نازل شده است، آيا تعقّل نمى كنيد؟» (65/آل عمران) استفاده مي شود كه صريحا هر يك ابراهيم را از خود مي دانسته اند.

« قل ء انتم اعلم ام الله- بگو آيا شما بهتر مي دانيد يا خدا...؟» با اين كه خدا در اين كتاب به ما و شما خبر داد: كه موسى و عيسى و انجيل و توراتشان بعد از ابراهيم و انبياء نامبرده ديگر بودند!

« و من اظلم ممن كتم شهادة عنده من الله - و كيست ستمكارتر از آن كس كه با اينكه شهادتى از خدا را تحمل كرد، كتمان كند؟»

« تلك امة قد خلت...،» يعنى اصلا دعوا بر سر اين كه فلان شخص از چه طائفه اى بوده و آن ديگرى از كدام طائفه، چه سودى دارد؟ و سكوت از اين بگومگوها چه ضررى؟ آنچه الان بايد بدان بپردازيد مسائلى است كه فردا از آن بازخواست خواهيد شد.

(1)

2- گفتمان رسول الله با كافران و مشركان

نمونه اي از گفتمان رسول خدا (ص) با كافرين

1- الميزان ج : 1 ص : 468

ص:394

« وَ إِذَا قِيلَ لَهُمُ اتَّبِعُوا مَا أَنزَلَ اللَّهُ قَالُوا بَلْ نَتَّبِعُ مَا أَلْفَيْنَا عَلَيْهِ ءَابَاءَنَا أَ وَ لَوْ كانَ ءَابَاؤُهُمْ لا يَعْقِلُونَ شيْئاً وَ لا يَهْتَدُونَ!»

« و چون به ايشان گفته شود آنچه خدا نازل كرده پيروى كنيد مى گويند: نه، ما تنها آن را پيروى مى كنيم كه پدران خود را بر آن يافتيم آيا اگر پدران ايشان عقل نمى داشتند و هيچ چيز نمى فهميدند و راه بجائى نمى بردند باز هم پيرويشان مى كردند؟»

« مثل كسانى كه كافر شدند مثل آن چوپانى است كه بر گوسفندان خود نهيب مى زند و چيزهائى مى گويد كه گوسفندان نمى فهمند تنها صدائى و ندائى از او مى شنوند، كر و گنگ و كورند و در نتيجه راهى براى تعقل ندارند!» (170و171/بقره)

اين آيات پاسخ به سخن كفار است و بيان مى كند كه اين سخن شما، همان قول بدون علم و بدون تبين است، كه صريح عقل با آن مخالف است، چون اينكه گفتند:« ما تنها آنچه را كه پدران خود را بر آن يافتيم، پيروى مى كنيم!» سخنى است مطلق و معنايش اين است كه ما پدران خود را در هر حالى و بر هر وصفى كه بودند، چه صحيح و چه غلط، پيروى مى كنيم، حتى اگر هيچ علمى هم نداشته اند و هيچ راه نيافته اند، باز پيرويشان مى كنيم و مي گوئيم: آنچه آنها مى كردند حق است.

اين حرف همان سخن بدون علم است و سر از مطلبى در مى آورد كه هيچ عاقلى اگر به آن تنبه داشته باشد لب بدان نمى گشايد، بله اگر پدران خود را تنها در مسائلى پيروى مى كردند كه پدران در آن مسائل داراى علمى بودند و راه حق را يافته بودند و اينها هم از علم و اهتداء پدران اطلاع مي داشتند، چنين اتباعى، اهتداء بدون علم نمي شد.

« و مثل الذين كفروا كمثل الذى ينعق بما لا يسمع الا دعاءا و نداءا ...،» مَثل كفارى كه پيامبر، ايشان را بسوى هدايت مي خواند، مثل گوسفندانى است كه چوپان آنها را صدا مي زند و آنها كر و لال و كور بى عقلند.

(1)

3- گفتمان مباهله بين رسول الله و نصاراي نجران

گفتمان مباهله در قرآن

1- الميزان ج : 1 ص : 634

ص:395

« فَمَنْ حَاجَّك فِيهِ مِن بَعْدِ مَا جَاءَك مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَ أَبْنَاءَكمْ وَ نِساءَنَا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنفُسنَا وَ أَنفُسكُمْ ثُمَّ نَبْتهِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَت اللَّهِ عَلى الْكذِبِينَ!»

« پس هر كس با تو در باره بندگى و رسالت عيسى مجادله كرد بعد از علمى كه از مطلب يافتى، به ايشان بگو بيائيد ما فرزندان خود، و شما فرزندان خود را، ما زنان خود و شما زنان خود را، ما نفس خود و شما نفس خود را بخوانيم و سپس مباهله كنيم و دورى از رحمت خدا را براى دروغگويان كه يا مائيم يا شما، درخواست كنيم!» (61/آل عمران)

مباهله به معناى ملاعنه است، يعنى لعنت كردن يكديگر، هر چند كه در خصوص آيه به معناى چيزى نظير محاجه بين شخص رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و بين بزرگان نصارا است، ولى تعميم دادن دعوت به فرزندان و زنان براى اين بوده كه اين احتجاج اطمينان آورتر باشد، چون وقتى كسى زن و بچه خود را هم نفرين كند، طرف مقابلش مى فهمد كه او به صدق دعوى خود ايمان كامل دارد، براى اين كه خداى تعالى محبت به زن و فرزند و شفقت بر آنان را در دل هر كسى قرار داده است، بطورى كه هر انسانى حاضر است با مايه گذاشتن جان خود، آنان را از خطر حفظ كند و براى حفظ آنان و در راه حمايت و غيرت و دفاع از آنان دست به كارهاى خطرناك مى زند، ولى حاضر نيست براى حفظ خود، ايشان را به خطر بيندازد و عينا به همين جهت است كه مى بينيم در آيه شريفه فرزندان را اول و زنان را دوم و خويشتن را در مرحله سوم ذكر كرده است، چون محبت انسان نسبت به فرزندان شديدتر و با دوام تر است .

اين كه بطور تفصيل موارد را يكى يكى شمرده، خود دليلى ديگر است بر اين كه پيشنهاد كننده سخت به دعوت خود ايمان و به حق اعتماد و خاطر جمعى داشته، گويا پيشنهاد مى كند اى مسيحيان بيائيد همگى ما و همگى شما يكديگر را نفرين كنيم، تا لعنت بر دروغگويان شامل همه ما و يا شما شود، بطورى كه لعنت شامل حال زن و فرزند ما هم بشود و در نتيجه نسل دروغگو از روى زمين برچيده شود و اهل باطل ريشه كن

ص:396

شوند!

مفسرين اتفاق دارند و روايات هم متفقند، تاريخ هم مؤيد است كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم، وقتى براى مباهله حاضر مى شد احدى به جز على و فاطمه و حسنين عليهم السلام را با خود نياورد، پس از ناحيه آن جناب كسى حضور به هم نرسانيد مگر دو نفس، و دو ابن و يك زن و با آوردن اينان رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم، امر پروردگارش را امتثال نمود.

اين معنا روشن است كه اگر ادعا و مباهله اى بر سر آن، بين شخص رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و بين جمعيت نصارا بود يك طرف شخص واحد و طرف ديگر جمعيتى بود، لازم بود در آيه تعبيرى بياورد كه قابل انطباق بر مفرد و جمع باشد، مثلا بفرمايد: « لعنت خدا را بر كسى قرار دهيم كه دروغگو بوده باشد،» ولى اين طور نفرموده، معلوم مى شود دروغگوئى كه نفرين شامل حالش مى شود جمعيتى است كه در يك طرف اين محاجه قرار گرفته، حال يا در طرف رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و يا در طرف نصارا، و اين خود دليل بر اين است كه همه حاضران در مباهله، شريك در ادعا هستند، چون كذب همواره در ادعا است، پس هر كس كه با رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم بوده، يعنى على و فاطمه و حسنين عليهم السلام در دعوى رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و در دعوتش شريك بودند.

اين از بالاترين مناقبى است كه خداى تعالى اهل بيت پيامبرش عليهم السلام را به آن اختصاص داده، همچنان كه مى بينيم در آيه شريفه از اهل بيت تعبير به انفس و نساء و ابناء كرده يعنى اين چند تن را از ميان همه مردان و زنان و فرزندان خصوص اهل بيت را جان رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و زنى كه منتسب به رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم است و فرزندان رسول خدا خوانده است.

« نبتهل» به معناى لعنت است، اين اصل معناى كلمه است، ولى بعدها در مطلق دعا و درخواست زياد شد، البته دعائى كه با اصرار و سماجت صورت بگيرد.

و جمله:« فنجعل لعنت الله على الكاذبين!» اين جمله به منزله بيانى است براى ابتهال و اگر فرموده:« فنجعل- لعنت خدا را بر دروغگويان قرار بدهيم،» و نفرموده:« فنسئل- و از خدا لعنت را براى دروغگويان درخواست كنيم،» براى اين بود كه اشاره كند به اين كه اين نفرين درگير است، چون باعث مى شود حق از باطل ممتاز گردد و خلاصه روشن شدن حق از باطل فعل بستگى دارد به درگير شدن اين نفرين، و چون درگيريش به اين جهت حتمى است، اين طور تعبير كرد كه لعنت را بر دروغگو قرار دهيم و نفرمود:« درخواست كنيم،» چون استجابت شدن و نشدن درخواست معلق است!

ص:397

منظور از« الكاذبين» اين نيست كه بفرمايد تمام دروغگويان دنيا و جنس آنان را نفرين كنيم، بلكه دروغگويانى را نفرين كنيم كه در اين ماجرا در يكى از دو طرف مباهله قرار دارند، يا در طرف اسلام و يا در طرف مسيحيت قرار گرفته اند. اسلام مى گفت: هيچ معبودى غير خدا نيست و عيسى عليه السلام بنده خدا و رسول او است، مسيحيت مى گفت: عيسى خودش الله و يا پسر الله است و يا الله سومى از سه خدا است!!

« ان هذا لهو القصص الحق و ما من اله الا الله!» يعني تنها اين مطالبى كه ما در باره عيسى عليه السلام گفتيم حق است، نه آنچه نصارا در باره آن جناب ادعا مى كند.

« فان الله عليم بالمفسدين!» از آنجائى كه غرض از محاجه و همچنين غرض از مباهله به حسب حقيقت اظهار حق بود، قهرا تصور معقول نمى رفت كه كسى كه به دنبال همين غرض است از راه آن منحرف شود، پس اين مسيحيان نجران اگر با اين مباهله بخواهند حق را اظهار كنند و مى دانند كه خداى تعالى ولى حق است و حاضر نيست حق از بين برود و ضعيف گردد، قهرا از حق روى نمى گردانند و اگر ديديم از حق روى گرداندند، بايد بفهميم كه منظورشان از محاجه و مباهله ظهور حق نبوده، بلكه منظورشان اين است كه به حسب ظاهر غلبه كنند و دين خود و وضع حاضر و سنت هاى ديرينه خود را حفظ نمايند، سنت هائى كه بر پيروى آن عادت كرده اند، پس منظورشان همان هوا و هوس هائى است كه به زندگيشان شكل داده، نه زندگى صالحه اى كه با حق و با سعادت واقعيشان انطباق دارد، پس اگر حق را نپذيرفتند بايد فهميد كه در پى اصلاح نيستند بلكه مى خواهند با به تباه كشيدن زندگى سعادتمندانه، دنيا را به فساد بكشانند، پس علت اعراضشان اين است كه مفسدند.

با آوردن كلمه: « ِانّ » جمله را تاكيد مى كند تا بفهماند اين صفت مفسده گرى در دلهايشان هست و در قلوبشان ريشه كرده و با فهماندن اين نكته اشاره مى كند به اين كه مسيحيان ياد شده به زودى از پذيرش مباهله طفره مى روند و به هيچ وجه آن را قبول نمى كنند و اتفاقا همين طور شد كه اشاره فرموده بود و مسيحيان با عمل خود اين اشعار آيه را تصديق كردند!

(1)


1- الميزان ج : 3 ص : 351

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109