معارف قرآن در الميزان جلد 13

مشخصات كتاب

سرشناسه : امين، مرتضي، 1334 -

عنوان قراردادي : الميزان في تفسير القرآن. فارسي. برگزيده

عنوان و نام پديدآور : معارف قرآن در الميزان/ تاليف مهدي امين[براي] سازمان تبليغات اسلامي، معاونت فرهنگي.

مشخصات نشر : [تهران]: سازمان تبليغات اسلامي، مركز چاپ و نشر، -1370

مشخصات ظاهري : ج.

شابك : 1300ريال ؛ 2000 ريال (ج.2، چاپ اول) ؛ 3000 ريال (ج.3، چاپ اول)

يادداشت : ج. 2 (چاپ اول: 1373).

يادداشت : ج.3 (چاپ اول: 1373).

يادداشت : كتابنامه.

مندرجات : ج. 1. معارف قرآن در شناخت خدا

موضوع : تفاسير شيعه -- قرن 14

موضوع : اسلام -- بررسي و شناخت

شناسه افزوده : طباطبائي، محمدحسين، 1281 - 1360 . الميزان في تفسير القرآن

شناسه افزوده : سازمان تبليغات اسلامي. مركز چاپ و نشر

شناسه افزوده : سازمان تبليغات اسلامي. معاونت فرهنگي

رده بندي كنگره : BP98/ط25م 904212 1370

رده بندي ديويي : 297/1726

شماره كتابشناسي ملي : م 71-1743

ص: 1

اشاره

ص:2

ص:3

ص:4

ص:5

ص:6

ص:7

ص:8

ص:9

ص:10

ص:11

ص:12

ص:13

ص:14

ص:15

ص:16

ص:17

ص:18

ص:19

ص:20

مق_دم_ه م_ؤل_ف

ص:21

اِنَّ__هُ لَقُ_رْآنٌ كَ___ري__مٌ

ف_ى كِت__ابٍ مَكْنُ_____ونٍ

لا يَمَسُّ__هُ اِلاَّ الْمُطَهَّ___روُنَ

« اين ق_________رآن_ى اس__ت ك__ري___________م! »

« در كت________اب______________ى مكن___________________________________________ون! »

« كه جز دست پ__اك__ان و فه_م خاصان بدان نرسد! »

(77 _ 79/ واقعه)

اين كتاب به منزله يك «كتاب مرجع» يا فرهنگ معارف قرآن است

كه از «تفسير الميزان» انتخ_اب و تلخي_ص، و بر حسب موضوع، طبقه بندى شده است.

در يك « طبقه بندي كلي» از موضوعات قرآن كريم در تفسير الميزان قريب 77 عنوان انتخاب شد كه هر يك يا چند موضوع، عنواني براى تهيه يك كتاب در نظر گرفته شد. هر كتاب در داخل خود به چندين فصل يا عنوان فرعى تقسيم گرديد. هرفصل نيز به سرفصل هايى تقسيم شد. در اين سرفصل ها، آيات و مفاهيم قرآنى از متن تفسي_ر المي__زان انتخ__اب و پس از تلخيص، به روال منطقى طبقه بندى و درج گرديد، به طورى كه خواننده جوان و محقق ما با مطالعه اين مطالب كوتاه وارد جهان شگفت انگيز آيات و معارف قرآن عظيم گردد.

تعدادي از اين مجلدات هم گفتارهاي مربوط به همين موضوعات و همچنين تحقيقاتي است كه علامه طباطبائي رضوان الله عليه درباره اهداف آيات و سوره هاي قرآن كريم به عمل آورده است.

در پايان كار، مجموع اين معارف به قريب 5 هزار سرفصل بالغ گرديد. كار انتخاب مطالب، تلخيص، عنوان بندي و نگارش، قريب 30 سال دوام داشت__ه و با توفيق الهى در ليالى مب__اركه قدر سال 1385 پايان پذيرفت__ه و آم__اده چ__اپ و نش__ر گ_ردي_ده است.

در نظر گرفته شد اين مجلدات بر اساس سليقه خوانندگان در شكل ها و قطع هاي مختلف آماده شود. در قطع وزيري تعداد اين مجلدات به 20 رسيد. در قطع جيبي هر عنوان موضوع يك كتاب در نظر گرفته شد و در نتيجه به 77 جلد رسيد.

ص:22

از اين مجلدات تاكنون 3 جلد به قطع وزيري با عنوان « معارف قرآن در الميزان» شامل عناوين: معارف قرآن در شناخت خدا، نظام آفرينش، ملائكه و جن و شيطان ( از انتشارات سازمان تبليغات اسلامي،) و 5 جلد به قطع جيبي با عنوان « تفسير علامه- تفسير موضوعي الميزان » شامل عناوين: قضا و قدر در نظام آفرينش، خانواده، جنگ و صلح، جن و شيطان، غذا و تغذيه انسان ( از انتشارات موسسه قرآني تفسير جوان - مفتاح دانش و بيان جوان - آستان قدس رضوي،) چاپ و منتشر گرديده است.

مجلدات حاضر بدون امتياز تاليف است!

هر ناشري مي تواند در اشاعه معارف آسماني قرآن نسبت به چاپ و نشر آنها ( با عناوين مناسب و مربوط) اقدام نمايد و هر موسسه يا فردي آنها را در سايت اينترنتي خود قرار دهد!

هدف تأليف اين كتاب

ه_____دف از تهيه اين مجموع__ه و نوع طبقه بندى مطالب در آن، تسهيل مراجعه به شرح و تفسير آيات و معارف قرآن شريف، از جانب علاقمندان علوم قرآنى، مخصوصا محققين جوان است كه بتوانند اطلاعات خود را از طريق بيان مفسرى بزرگ چون علامه فقيد آية اللّه طباطبايى دريافت كنند و براى هر سؤال پاسخى مشخص و روش__ن داشت___ه باشن__د!

ضرورت تأليف اين كتاب

سال هاى طولانى، مطالب متعدد و متنوع درباره مفاهيم قرآن شريف مى آموختيم اما وقتى در مقابل يك سؤال درباره معارف و شرايع دين مان قرار مى گرفتيم، يك جواب مدون و مشخص نداشتيم بلكه به اندازه مطالب متعدد و متنوعى كه شنيده بوديم بايد جواب مى داديم. زمانى كه تفسير الميزان علامه طباطبايى، قدس اللّه سرّه الشريف، ترجمه شد و در دسترس جامعه مسلمان ايرانى قرار گرفت، اين مشكل حل شد و جوابى را كه لازم بود مى توانستيم از متن خود قرآن، با تفسير روشن و قابل اعتمادِ فردى كه به اسرار مكنون دست يافته بود، بدهيم. اما آنچه مشكل مى نمود گشتن و پيدا كردن آن جواب از لابلاى چهل (يا بيست) جلد ترجمه فارسى اين تفسير گرانمايه بود.

اين ضرورت احساس شد كه مطالب به صورت موضوعى طبقه بندى و خلاصه شود و در قالب يك دائرة المع__ارف در دست__رس همه دين دوستان قرارگيرد. اين همان انگيزه اى ب_ود ك_ه م_وجب تهيه اين مجل__دات گ__رديد.

بديهى است اين مجلدات شامل تمامى جزئيات سوره ها و آيات الهى قرآن نمى شود، بلكه سعى شده مطالبى انتخاب شود كه در تفسير آيات و مفاهيم قرآنى، علامه بزرگوار به شرح و

ص:23

بسط و تفهيم مطلب پرداخته است.

اص__ول اي__ن مط__ال__ب با ت__وضي__ح و تفصي__ل در « تفسير الميزان» موجود است ك__ه خ_وانن__ده مى تواند براى پى گيرى آن ها به خود الميزان مراجعه نمايد. براى اين منظور مستند ه__ر مطل__ب با ذك__ر شم__اره مجل__د و شماره صفحه مربوطه و آيه م_ورد استناد در هر مطلب قيد گرديده است. ( ذكراين نكته لازم است كه ترجمه تفسيرالميزان در اوايل انتشار از دهه 50 به بعد به صورت مجموعه 40 جلدى و از دهه 60 به بعد به صورت مجموعه 20 جلدى منتشر شده و يا در لوح هاي فشرده يا در اينترنت قرار گرفته است، به تبع آن نيز در تهيه مجلدات اوليه اين كتابها (تا پايان تاريخ اديان) از ترجمه 40 جلدي اوليه و در تهيه مجلدات بعدي از ترجمه 20 جلدي آن و يا از لوح هاي فشرده استفاده شده است، لذا بهتراست درصورت نياز به مراجعه به ترجمه الميزان، علاوه برشماره مجلدات، ترتيب عددى آيات نيز، لحاظ شود.)

... و ما همه بندگانى هستيم هر يك حامل وظيفه تعيين شده از جانب دوست و آنچه انج__ام ش__ده و مى ش_ود، همه از جانب اوست !

و صلوات خدا بر محمّد مصطفى (صلى الله عليه و آله) و خاندان جليلش باد كه نخستين حاملان اين وظيفه الهى بودند و بر علامه فقيد آية اللّه طباطبايى و اجداد او،

و بر همه وظيفه داران اين مجموعه شريف و آباء و اجدادشان باد،

كه مسلمان شايسته اى بودند و ما را نيز در مسي__ر شن__اخت

اس_لام واقعى پرورش دادن_د ...!

فاطِرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَنْتَ وَلِيِّي فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ تَوَفَّني مُسْلِماً وَ أَلْحِقْني بِالصَّالِحينَ!

ليلة القدر سال 1385

سيد مهدى (حبيبى) امين

اظهار نظرها درباره چاپ هاي نخست

ص:24

پس از چاپ اول 3 جلد از « معارف قرآن در الميزان » در سالهاي70، استقبال محققين و دانشمندان به جائي رسيد كه ما را بر آن داشت تا قبل از آغاز مطالعه اين كتاب، سري بزنيم به سايت هاي اينترنتي و جرايد كشور، نقد و اظهار نظر هائي را كه درباره چاپ قبلي اين مجموعه با ارزش از طرف پژوهشگران محترم اظهار شده است، درج كنيم:

1-« در سايت گودريدز www.goodreads.com/book/show/8553126 » كه در آن از همه جاي دنيا افراد علاقمند به كتاب مي توانند بهترين كتابهائي را كه خوانده اند مع_رفي كنند، آقاي محمد رض__ا ملائي از شهر مقدس مشهد مشخصاتي از ج_لد اول « معارف قرآن در الميزان» را همراه با كتابهاي مورد علاقه اش درج كرده و چنين اظهار نموده است:

« ... تو تهران تو كتابخونه پيدا كردم، صد صفحه اش رو خوندم، ولي مشهد هيچ جا پيداش نكردم، آيات سنگين قرآن رو برداشته بود تفسير علامه رو آورده بود. حيف شد واقعا، اين كتاب رو هر كي داره، دو برابر قيمت ازش مي خرم، بهم اطلاع بدين ...!»

2-« روانشاد حجت الاسلام دكتر كبيري استاد دانشگاه » در يكي از سخنراني هاي خود در مسجد شفا درباره « جلد دوم معارف قرآن در الميزان» اظهار داشت:

« ... اين كتاب را اول شب باز كردم عناوين چنان جذبم مي كردند كه ديدم همان شب تا آخر كتاب را خوانده ام!»

3-« درس_ايت روزنامه جمهوري اس_لامي ...www.magiran.com/npview » در صفحه عقيدتي در تاريخ 03/07/1385 درباره مجموعه «معارف قرآن در الميزان» چنين آمده است:

« معارف قرآن در الميزان نام كتابي است كه به كوشش سيد مهدي امين تنظيم گرديده و توسط سازمان تبليغات اسلامي منتشر شده است. اين كتاب با دقت تمام معارف مختلف قرآن كريم را كه در تفسير الميزان شرح و تبيين يافته است انتخاب و تلخيص كرده و با يك طبقه بندي ارزشمند موضوعي شيفتگان فرهنگ و معارف قرآني را براي دست يابي سريع به آن ياري و مساعدت نموده است .

تنظيم كننده اين معارف غني در مقدمه اي كه بر جلد اول و دوم اين كتاب نگاشته است درباره اين اثر كه در حكم كتاب « مرجع» براي آشنايي با فرهنگ و معارف قرآني است، چنين مي نويسد: ( ... نويسنده محترم روزنامه جمهوري، كلياتي از مقدمه مولف را از جلد اول و دوم كتاب نقل كرده است.)

4-« سايت موسسه فرهنگي و اطلاع رساني تبيان وابسته به سازمان تبليغات اسلامي

ص:25

www.tebyan.net» در موارد عديده از كتاب « معارف قرآن در الميزان» مطالب زيادي نقل كرده، از جمله در سال 1382 شرح كامل « اسماء و صفات الهي» را نقل كرده كه مورد استقبال و اقتباس سايت هاي ديگر هم قرار گرفته است و تعداد بازديد كنندگان آن، در تاريخ مراجعه، به 29185 نفر رسيده بود.

5-« سايت دارالقرآن كريم www.telavat.com » نيز به معرفي « معارف قرآن در الميزان » پرداخته و مي نويسد:

« اين كتاب فرهنگ معارف قرآن است كه از تفسير شريف الميزان انتخاب و تلخيص و بر حسب موضوع طبقه بندي شده است. طرح اين منبع در 9 جلد به شرح زير است:

1- معارف قرآن در شناخت خداوند؛ 2 . معارف قرآن در شناخت جهان و نظام آفرينش؛ 3. آفرينش انسان و موجودات قبل از او؛ 4. فطرت انسان؛ 5. تاريخ انسان و جريان مدنيّت و اديان الهي؛ 6. اسلام، حركت نهايي و وراثت زمين؛ 7. تمدن و قوانين جامعة صالح و موعود اسلامي؛ 8. اصول تربيت و خانواده اسلامي؛ 9. مراحل بعدي حيات تا لقاء الله. ظاهراً تاكنون 3 جلد اول آن انتشار يافته و بقيه مجلدات آن آماده نشده است.»

6-« سايت شهر مجازي قرآن www.quranct.com » از جلد اول « معارف قرآن در الميزان» مطالبي بطور مفصل در چند صفحه درباره « اسماء و صفات الهي» با سر فصل هاي زير نقل كرده است: اسماء و صفات الهي. تقسيم بندي صفات الهي. تعداد اسماء حسني.

7-« سايت Islamquest» در پاسخ پرسش هاي خوانندگان خود در موارد عديده از « معارف قرآن در الميزان» استفاده كرده است.

8-« سايت حوزه www.hawzah.net » تحت عنوان « جوانه هاي جاويد» بررسي هايي درباره: «سبك هاي تفسيري علامه طباطبائي ره و شناخت نامه الميزان،» انجام داده، منابع تفسير و كتابهاي مربوط به الميزان را شمارش كرده است و در باره « معارف قرآن در الميزان» مي نويسد:

« مجموعه معارف قرآن در الميزان كه به منزله مرجع يا فرهنگ معارف قرآن است، توسط سيد مهدي امين از تفسيرالميزان انتخاب و تلخيص گرديده كه بر حسب موضوع طبقه بندي شده است از اين اثر تا كنون سه جلد با عنوان معارف قرآن در شناخت خدا، معارف قرآن در شناخت جهان و معارف قرآن در شناخت ملائكه، جنّ و شيطان تدوين و توسط سازمان تبليغات اسلامي به چاپ رسيده است.» « سايت حوزه » همچنين به عنوان منابع پژوهش مقطع دبيرستان، موضوع: كنش و واكنش (عمل ها و عكس العمل ها ) از « معارف قرآن در الميزان» نام برده است.

9-« سايت اسلام پديا – اصطلاحات قرآني islampedia.ir » در شرح اصطلاحات «آسمان هاي هفت گانه در قرآن» و « الحي القيوم در آيات قرآن» همچنين «رطب و يابس و كتاب مبين در قرآن» مطالب مفصلي از « معارف قرآن در الميزان» را نقل كرده است.

علاوه بر سايت هاي فوق الذكر قريب به 50 سايت ديگر نيز از مجلدات « مع_ارف ق_رآن در ال_ميزان» استفاده كرده و يا آنها را به عنوان منابع تحقيق و مطالعه به خوانندگان خود معرفي

ص:26

كرده اند كه براي رعايت اختصار از شرح آنها صرف نظر مي شود.

برخي افراد يا هيئت هائي علمي نيز در پژوهش هاي خود به « معارف قرآن در الميزان» مراجعه داشتند، بانوان دانشمندي كه به تأييد خود متجاوز از 25 سال در الميزان تحقيق مي كردند، پس از دسترسي به اين كتاب، تحقيق_ات خود را بر اساس عناوي_ن آن، از متن اصلي الميزان دنبال مي كنند.

حضرت آيت الله حاج سيد رضي شيرازي « دامة افاضاته » در روزهاي آغازين كه مولف فهرست عناوين جلد اول اين مجموعه را تهيه و به محضر معظم له ارائه نمود، پس از مطالعه كامل، توصيه فرمودند: « برخي عناوين بسيار جذاب بود و من چند بار دنبال اين بودم كه اصل مطالب را بخوانم، لذا بهتر است براي اين عناوين به صورت مختصر هم شده، مطالب متن نوشته شود...!» معظم له نامي كه براي كت___اب پيشن__هاد فرمودند همان نام پر مع__ناي « معارف قرآن در الميزان » بود كه 3 جلد اول آن در سال هاي 1370 با همان نام انتشار يافت. از آنجائي كه مولف در تمام مدت تأليف كتابها از انفاس قدسي و راهنمائي هاي ارزشمند آن معلم الهي بهره مند بوده است، به عنوان سپاس، تاليف اين مجموعه را به محضر ايشان تقديم مي نمايد!

سيد مهدي حبيبي امين

رمضان مبارك 1392

حكومت اسلامي

منشا مالكيت و حكومت در اسلام

مالكيت و حكومت

ص:27

ص:28

-” قُلِ اللَّهُمَّ مَلِك الْمُلْكِ تُؤْتى الْمُلْك مَن تَشاءُ وَ تَنزِعُ الْمُلْك مِمَّن تَشاءُ وَ تُعِزُّ مَن تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَن تَشاءُ بِيَدِك الْخَيرُ إِنَّك عَلى كلّ ِ شىْ ءٍ قَدِيرٌ!

-بگو بارالها، اى خداى ملك هستى، به هر كس بخواهى ملك و سلطنت مى دهى و از هر كس بخواهى مى گيرى و به هر كس بخواهى عزت و اقتدار مى بخشى و هر كه را بخواهى خوار مى كنى، خدايا هر خير و نيكوئى بدست توست و تو بر هر چيزى توانائى ! “ ( آيه 26 سوره آل عمران )

خداى سبحان هم مليك تمام عالم است، و هم مالك آن، آنهم على الاطلاق، همچنان كه خودش فرمود:

-” ذلكم الله ربكم خالق كل شى ء لا اله الا هو ! “

- ” له ما فى السموات و ما فى الارض - آنچه در آسمانها و در زمين است از آن اوست! “

او مليك على الاطلاق است، همچنان كه خودش فرمود:

-” له الملك و له الحمد ! “

-” عند مليك مقتدر ! “

مالكيت خداى تعالى نسبت به عالم مالكيت حقيقي است، خداى تعالى مالك تمامى اجزاء و شؤون عالم است، او مى تواند در همه اجزاى عالم به هر طورى كه بخواهد تصرف نمايد.

ص:29

مُلك و مليكي نيز از سنخ مِلك و مالكيت است، الا اينكه در اينجا مالكيت مربوط به چيزهائى است كه جماعتى از مردم آنرا مالكند، چون مُلك به معناى پادشاهى است، و پادشاه مالك چيزهائى است كه در مِلك رعيت است، او مى تواند در آنچه رعيت مالك است تصرف كند، بدون اينكه تصرفش معارض با تصرف رعايا باشد، و يا خواست رعيت معارض و مزاحم با خواستش باشد.

مالكيت و مليكي اعتبارى نيز در مورد خداى تعالى صادق است، براى اينكه هر چيزى مالك هر چه هست خداى تعالى به او داده، و اگر خدا خودش مالك آنها نبود نمى توانست تمليك كند، همچنان كه خودش فرمود:

-” و آتوهم من مال الله الذى آتيكم! “

و او مليك به مِلك اعتبارى هم هست، و مالك هر چيزى است كه در دست مردم است، براى اينكه او شارع هر قانون است، و در نتيجه به حكم خودش در آنچه كه ملك مردم است تصرف قانونى مى كند، و قرآن كريم هم او را مليك مردم خوانده و فرمود:

-” قل اعوذ برب الناس ملك الناس ! “

و در اينكه آنچه در اختيار مردم است، مال خدا است، و خدا به ايشان داده و فرموده:

-” و آتيكم من كل ما سالتموه، و ان تعدوا نعمة الله لا تحصوها! “

-” و انفقوا مما جعلكم مستخلفين فيه!“

-” و ما لكم الا تنفقوا فى سبيل الله، و لله ميراث السموات و الارض ! “

-” لمن الملك اليوم لله الواحد القهار ! “

بنا بر اين خداى تعالى آنچه را در دست انسانهاى قبل از ما بود مالك بود، و آنچه در دست ما است، مالك است، و بزودى وارث ما نيز خواهد شد.

همچنين خداي تعالي پادشاه و مَلِك همه مُلوك است، كه مُلك را به هر مَلِكى كه بخواهد مى دهد، همچنان كه فرمود:

-” ان آتاه الله المُلك ! “

-” و آتيناهم مُلكا عظيما! “

(1)

خدادادي بودن حكومت، و حكومتهاي حق و باطل


1- مستند: آيه 26 سوره آل عمران الميزان ج : 3 ص : 200

ص:30

” تؤتى الملك من تشاء، و تنزع الملك ممن تشاء!“ كلمه مُلك بدان جهت كه در اين آيه، مطلق آمده ( و نفرموده ملك حق را به هر كس بخواهى مى دهى،) شامل ملك حق و ملك باطل هر دو مى شود، و خلاصه مى فهماند مالكيت آنكس كه در ملكش عدالت مى كند، و هم مالكيت كسى كه در ملكش جور و ستم روا مى دارد، هر دو از خدا است، براى اينكه مُلك خودش فى نفسه موهبتى از مواهب خدا است، نعمتى است كه مى تواند منشا آثار خيرى در مجتمع انسانى باشد، و به همين جهت است كه مى بينيم خداى تعالى علاقه و دوست داشتن مُلك را فطرى و جبلى انسانها كرده است.

پس حكومت حتى آنكه در دست غير اهلش افتاده بدان جهت كه مُلك است، مذموم نيست، آنچه مذموم است يا به دست گرفتن نااهل است، مثل مُلكى كه شخص ظالم و غاصب از ديگرى غصب كرده، و يا خود آن هم مذموم نيست، بلكه سيرت و باطن خبيث او مذموم است، چون او مى توانست براى خود سيرتى نيكو درست كند، كه البته برگشت اين نيز به همان وجه اول است.

و به بيانى ديگر مى گوئيم: مُلك و حكومت نسبت به كسى كه اهليت آن را دارد نعمت است، و اين نعمت را خداى سبحان در اختيار او نهاده، و نسبت به آنكه اهليت ندارد نقمت و بدبختى است، و اين نقمت و عذاب را خدا به گردن او انداخته، پس به هر حال حكومت چه خوبش و چه بدش از ناحيه خدا است، و فتنه اى است كه با آن بندگان خود را مى آزمايد .

هر جا خداى سبحان مطلبى را مقيد به مشيت خود كرده، معنايش اين نيست كه خدا كارهايش را دل بخواهى و جزافى انجام مى دهد، بلكه معنايش اين است كه هر چه مى كند در كمال اختيار مى كند، مجبور به هيچ كارى نيست، پس در آيه مورد بحث هم معناى كلام اين است كه اگر به كسى حكومت مى دهد و يا از كسى مى گيرد، و اگر به كسى عزت مى دهد، و ديگرى را ذليل مى كند، همه را با مشيت خود مى كند، و كسى نيست كه او را مجبور به كارى كند، البته اين هم هست كه آنچه خدا مى كند بر طبق مصلحت است!

(1)

حكومت تكويني، و حكومت تشريعي


1- مستند: آيه 26 سوره آل عمران الميزان ج : 3 ص : 200

ص:31

دادن ملك از طرف خداي تعالي دو جور است:

1- « ايتاء حكومت تكويني» يعنى آفريدن، و در دسترس گذاشتن آن، به طورى كه انسان صاحب ملك و حكومت، قدرتش را در بين مردم گسترش دهد، و در بين آنان نفوذ كلمه و امر مطاع و خواست بى چون و چرا داشته باشد، حال چه به عدالت، و چه به ظلم. همچنان كه خود خدا ملك جابرانه نمرود را هم از خودش دانسته و فرموده:« ان آتيه الله الملك.»

2- « ايتاء حكومت تشريعى» و آن عبارت است از اينكه خداى تعالى حكم كند به اينكه فلانى بايد حكمران شما باشد، و اطاعتش بر شما واجب است.

همچنان كه در باره طالوت چنين حكمى رانده، و فرموده:« ان الله قد بعث لكم طالوت ملكا،» و اثر اين ملك وجوب اطاعت مردم از او و ثبوت ولايت او بر مردم است، كه محققا جز به عدل نمى تواند باشد، و اين مقام خود مقامى است ارجمند، و پسنديده نزد خداى سبحان.

مثلاً آنچه كه امثال بنى اميه داشتند ملك به معناى اول و اثر آن بود، مردم خيال نكنند حالا كه ملك تكوينى در اختيار بنى اميه قرار گرفته شرعا هم مردم محكوم به اطاعت از ايشانند، بنى اميه داراى ولايت تشريعى نبودند، و ولايت تشريعى خاص ائمه اهل بيت بود.

و به عبارت ديگر حكومتي كه بنى اميه به دست آوردند حكومتي بود پسنديده اگر در دست ائمه اهل بيت قرار مى گرفت، و چون در دست بنى اميه قرار گرفته حكومتي است مذموم، براى اينكه حكومتي است غصبى، و دادن چنين حكومت را نبايد به خدا نسبت داد، مگر از باب استدراج و مكر، همچنان كه ملك نمرود و فرعون را هم خدا به ايشان داد تا با آنان مكر كند، و استدراجشان نمايد.

( بحث علمي درباره مالكيت و حكومت، در همين بخش در قسمت « مباحث» آمده است.)

(1)

حق حكومت و ولايت خدا و رسول

وجوب اطاعت از خدا و رسول


1- مستند: آيه 26 سوره آل عمران الميزان ج : 3 ص : 200

ص:32

-« قُلْ أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسولَ فَإِن تَوَلَّوْا فَإِنَّمَا عَلَيْهِ مَا حُمِّلَ وَ عَلَيْكم مَّا حُمِّلْتُمْ وَ إِن تُطِيعُوهُ تَهْتَدُوا وَ مَا عَلى الرَّسولِ إِلا الْبَلَغُ الْمُبِينُ!

-... وَ أَقِيمُوا الصلَوةَ وَ ءَاتُوا الزَّكَوةَ وَ أَطِيعُوا الرَّسولَ لَعَلَّكمْ تُرْحَمُونَ!

-بگو خدا را اطاعت كنيد و پيغمبرش را، زيرا اگر از اطاعت آن دو سر برتابيد فقط تكليف خود را انجام نداده ايد، و به او ضررى نرسانده ايد چون او مكلف به تكليف خويش و شما مكلف به تكليف خويشيد، اگر او را اطاعت كنيد هدايت يابيد و بر عهده پيغمبر وظيفه اى جز بلاغ آشكار نيست!

-... نماز كنيد و زكات دهيد و اين پيغمبر را اطاعت كنيد شايد خدا رحمتتان كند!»

اين آيات وجوب اطاعت خدا و رسولش را بيان مى كند و مى فهماند كه اطاعت رسول از اطاعت خدا جدا نيست و بر هر مسلمان واجب است كه به حكم و قضاى او تن در دهد، كه روگردانى از حكم و قضاى او نفاق است.

در اين آيه امر فرموده به اطاعت خدا در آنچه نازل كرده و اطاعت رسول در آنچه از ناحيه پروردگارشان مى آورد، و اوامرى كه در امر دين و دنيا به ايشان مى كند.

جمله« و اطيعوا الرسول» انفاذ ولايت آن جناب است در قضاء و در حكومت.

(1)

مطاع بودن دستورات ولايتي رسول الله «ص»

-« وَ أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسولَ فَإِن تَوَلَّيْتُمْ فَإِنَّمَا عَلى رَسولِنَا الْبَلَغُ الْمُبِينُ!

-و خداى را اطاعت كنيد و رسول را هم در هر فرمانى كه مى دهد اطاعت كنيد كه اگر


1- مستند: آيه 54 و 56 سوره نور الميزان ج : 15 ص : 218

ص:33

اعراض كنيد او مسؤول نيست، زيرا به عهده رسول ما بيش از اين نيست كه پيام مرا به روشنى به شما برساند!»

اطاعت خدا با اطاعت رسول دو چيز است، و با هم اختلاف دارند، مراد از اطاعت خدا منقاد شدن براى او است در آنچه از شرايع دين كه تشريع كرده، و پذيرفتن آن بدون چون و چرا است، و مراد از اطاعت رسول انقياد و امتثال دستوراتى است كه او به حسب ولايتى كه بر امت دارد مى دهد، ولايتى كه خدا به او داده است.

از اينجا روشن مى شود كه آنچه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم زايد بر احكام و شرايع قرآن دستور داده، چه اوامرش و چه نواهيش، رسالت خداى تعالى است، و در حقيقت اوامر و نواهى خدا را رسانده، و اطاعت مردم در آن اوامر و نواهى نيز مانند اطاعت اوامر و نواهى قرآن اطاعت خدا است.

(1)

كفر سرپيچي از فرمان « اطيعوا الله و الرسول ! »

-« قُلْ أَطِيعُوا اللَّهَ وَ الرَّسولَ فَإِن تَوَلَّوْا فَإِنَّ اللَّهَ لا يحِب الْكَفِرِينَ!

-بگو خدا و رسول را اطاعت كنيد اگر قبول نكردند بدانند كه خدا كافران را دوست نمى دارد!»

در اين آيه شريفه دلالتى هست بر اينكه هر كس از دستور اطيعوا الله و الرسول سرپيچى كند كافر است.

در در منثور آمده كه احمد و ابو داود و ترمذى و ابن ماجه و ابن حبان و حاكم از ابى رافع از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم نقل كرده اند كه فرمود: مبادا يكى از شما را مسلط بر اريكه حكمرانى ببينم كه وقتى دستورى از دستورات من از آنچه بدان امر و از آن نهى كرده ام برايش پيش آيد، بگويد: ما اين حرفها سرمان نمى شود، ما تنها از آنچه در كتاب خدا است پيروى مى كنيم !

(2)

سلب حق تخلف از فرامين رسول الله «ص»

-« مَا كانَ لأَهْلِ الْمَدِينَةِ وَ مَنْ حَوْلهُم مِّنَ الأَعْرَابِ أَن يَتَخَلَّفُوا عَن رَّسولِ اللَّهِ وَ لا يَرْغَبُوا بِأَنفُسِهِمْ عَن نَّفْسِهِ ذَلِك بِأَنَّهُمْ لا يُصِيبُهُمْ ظمَأٌ وَ لا نَصبٌ وَ لا مخْمَصةٌ فى سبِيلِ اللَّهِ وَ لا يَطئُونَ مَوْطِئاً يَغِيظ الْكفَّارَ وَ لا يَنَالُونَ مِنْ عَدُوٍّ نَّيْلاً إِلا كُتِب لَهُم بِهِ عَمَلٌ صالِحٌ إِنَّ اللَّهَ لا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ!

-وَ لا يُنفِقُونَ نَفَقَةً صغِيرَةً وَ لا كبِيرَةً وَ لا يَقْطعُونَ وَادِياً إِلا كتِب لهُمْ لِيَجْزِيَهُمُ اللَّهُ أَحْسنَ مَا كانُوا يَعْمَلُونَ!


1- مستند: آيه 12 سوره تغابن الميزان ج : 19 ص : 513
2- مستند: آيه 32 سوره آل عمران الميزان ج : 3 ص : 252

ص:34

-مردم مدينه و باديه نشينان اطرافشان نمى بايست از پيغمبر خدا تخلف كنند، و نه جان خويش از جان وى عزيزتر دارند، اين بخاطر آن است كه در راه خدا تشنگى و رنج و گرسنگى به آنان نمى رسد، و در جائى كه كافران را به خشم آورد قدم نمى گذارند، و ضربه اى از دشمن نمى خورند، مگر آنكه به عوض آن براى ايشان عمل صالحى نويسند، كه خدا پاداش نيكوكاران را تباه نمى كند!

-هيچ خرجى كم و زياد نكنند، و هيچ دره اى نپيمايند، مگر براى آنان نوشته شود، تا خدا بهتر از آنچه عمل مى كردند به آنان پاداش دهد!»

اين آيه حق تخلف از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم را از اهل مدينه و اعرابى كه در اطراف آن هستند سلب نموده، سپس خاطرنشان مى سازد كه خداوند در مقابل اين سلب حق، براى ايشان در برابر مصيبتى كه در جهاد ببينند از قبيل گرسنگى و عطش و تعب و در برابر هر سرزمينى كه بپيمايند و بدان وسيله كفار را به شدت خشم دچار سازند، و يا هر بلائى كه بسر آنان بياورند، يك عمل صالح در نامه عملشان مى نويسد، چون در اين صورت نيكوكارند و خدا اجر محسنين را ضايع نمى سازد.

آنگاه مى فرمايد: هزينه اى كه در اين راه خرج مى كنند، چه كم و چه زياد، و همچنين هر وادى كه طى مى نمايند، براى آنان نوشته مى شود و نزد خدا محفوظ مى ماند، تا به بهترين پاداش جزا داده شوند.

(1)

تأسي به رسول الله به عنوان اسوه حسنه

-« لَّقَدْ كانَ لَكُمْ فى رَسولِ اللَّهِ أُسوَةٌ حَسنَةٌ لِّمَن كانَ يَرْجُوا اللَّهَ وَ الْيَوْمَ الاَخِرَ وَ ذَكَرَ اللَّهَ كَثِيراً!

-در حالى كه شما مى توانستيد به رسول خدا به خوبى تاسى كنيد، و اين وظيفه هر كسى است كه اميد به خدا و روز جزا دارد، و بسيار ياد خدا مى كند!»

كلمه اُسوة به معناى اقتداء و پيروى است، و اسوه در مورد رسول خدا عبارت است از پيروى او، و اگر تعبير كرد به لكم فى رسول الله - شما در مورد رسول خدا تاسى داريد- كه استقرار و استمرار در گذشته را افاده مى كند، براى اين است كه اشاره كند به اينكه اين وظيفه هميشه ثابت است، و شما هميشه بايد به آن جناب تاسى كنيد!

و معناى آيه اين است كه يكى از احكام رسالت رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم، و ايمان آوردن شما، اين است كه به او تاسى كنيد، هم در گفتارش و هم در رفتارش، و شما مى بينيد كه او در راه خدا چه مشقت هايى تحمل مى كند، و چگونه در جنگها حاضر شده، آنطور كه بايد جهاد مى كند، شما نيز بايد از او پيروى كنيد!

در جمله« لمن كان يرجو الله و اليوم الآخر و ذكر الله كثيرا،» تأسى به رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم صفت حميده و پاكيزه اى است كه هر كسى كه مؤمن ناميده شود


1- مستند: آيه 120 و 121 سوره توبه الميزان ج : 9 ص : 549

ص:35

بدان متصف نمى شود، بلكه كسانى به اين صفت پسنديده متصف مى شوند كه متصف به حقيقت ايمان باشند، و معلوم است كه چنين كسانى اميدشان همه به خدا است، و هدف و همشان همه و همه خانه آخرت است، چون دل در گرو خدا دارند، و به زندگى آخرت اهميت مى دهند و در نتيجه عمل صالح مى كنند، و با اين حال بسيار به ياد خدا مى باشند و هرگز از پروردگار خود غافل نمى مانند، و نتيجه اين توجه دائمى، تاسى به رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم است، در گفتار و كردار !

(1)

امر به ترفيع ايمان با تقوي و اطاعت از رسول

-« يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ ءَامِنُوا بِرَسولِهِ يُؤْتِكُمْ كِفْلَينِ مِن رَّحْمَتِهِ وَ يجْعَل لَّكمْ نُوراً تَمْشونَ بِهِ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَّحِيمٌ!

-اى كسانى كه ايمان آورده ايد، به اين پايه از ايمان اكتفا نكنيد، تقوا پيشه كنيد، و به رسول او ايمان بياوريد، تا دوباره رحمت خود را به شما بدهد، و برايتان نورى قرار دهد كه با آن زندگى كنيد، و شما را بيامرزد و خدا آمرزگار و رحيم است!»

در اين آيه كسانى را كه ايمان آورده اند امر مى كند به تقوا و به ايمان به رسول، با اينكه اين اشخاص دعوت دينى را پذيرفته اند، و قهرا به خدا و نيز به رسول ايمان آورده اند، پس همين امر مجدد به ايمان به رسول دليل بر اين است كه مراد از اين ايمان، پيروى كامل و اطاعت تام از رسول است، چه اينكه امر و نهى رسول مربوط به حكمى از احكام شرع باشد، و چه اعمال ولايتى باشد كه آن جناب بر امور امت دارد.

پس ايمانى كه در آيه مورد بحث بدان امر شده ايمانى است بعد از ايمان، و مرتبه اى است از ايمان، بالاتر از مرتبه اى كه قبلا داشتند و تخلف از آثارش ممكن بود، مرتبه اى است كه به خاطر اينكه قوى است اثرش از آن تخلف نمى كند، و به همين مناسبت فرمود:« يؤتكم كفلين من رحمته،» و كفل به معناى حظ و نصيب است پس كسى كه داراى اين مرتبه بالاى از ايمان باشد ثوابى روى ثواب دارد، همچنان كه ايمانى روى ايمان دارد.

« و يجعل لكم نورا تمشون به،» اطلاق آيه دلالت دارد كه اين مؤمنين، هم در دنيا نور دارند و هم در آخرت، و در جمله « و يغفر لكم و الله غفور رحيم،» وعده اى را كه از رحمت خود و نور دادن به آنان داده تكميل كرده است.

(2)

مقام اطاعت كنندگان از خدا و رسول !


1- مستند: آيه 21 سوره احزاب الميزان ج : 16 ص : 433
2- مستند: آيه 28 سوره حديد الميزان ج : 19 ص : 306

ص:36

-« وَ مَن يُطِع اللَّهَ وَ الرَّسولَ فَأُولَئك مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيهِم مِّنَ النَّبِيِّينَ وَ الصدِّيقِينَ وَ الشهَدَاءِ وَ الصلِحِينَ وَ حَسنَ أُولَئك رَفِيقاً!

-ذَلِك الْفَضلُ مِنَ اللَّهِ وَ كَفَى بِاللَّهِ عَلِيماً!

-و كسانى كه خدا و اين پيامبر را اطاعت كنند، كسانى خواهند بود كه همدم انبيا و صديقين و شهدا و و صالحينند، كه خدا مورد انعامشان قرار داده، و چه نيكو رفيقانى!

-اين تفضل از جانب خدا است، و دانايى خدا به احوال بندگانش كافى است!»

در اين آيه بين خدا و رسول او در اين وعده حسن جمع شده است. اطاعت رسول كردن بدان جهت واجب شده كه خدا به آن امر فرموده، پس اطاعت واجب شده اطاعت خدا و رسول هر دو است.

« فاولئك مع الذين انعم الله عليهم ...،» اين آيه دلالت دارد بر اين كه چنين كسانى ملحق به « الذين انعم الله عليهم،» هستند و از خود آنان نيستند، و به حكم جمله:« و لهدينا هم صراطا مستقيما،» خداى تعالى به صراط مستقيمى هدايتشان مى كند، كه« صراط الذين انعم الله عليهم،» است، صراط مستقيمى كه در كلام مجيدش جز به اين طايفه نسبت نداده، و در سوره حمد فرموده:« اهدنا الصراط المستقيم صراط الذين انعمت عليهم،» و سخن كوتاه اين كه اين طايفه كه خدا و رسول را اطاعت مى كنند ملحق به آن چهار طايفه اند، و از آنان نيستند، همچنان كه جمله: « وحسن اولئك رفيقا،» نيز خالى از اشاره به اين معنا نيست و چون مى فرمايد: اين چهار طايفه رفقاى آن طايفه اند، و از آن فهميده مى شود طايفه مورد بحث از آن چهار طايفه نيستند، بلكه جداى از آنان، ولى رفيق با آنان هستند. و اما اين كه منظور از نعمت در جمله: انعم الله عليهم چيست؟ منظور از آن نعمت ولايت است.

« ذلك الفضل من الله و كفى بالله عليما،» كلمه ذلك كه مخصوص اشاره به دور است بر عظمت امر اين فضل دلالت مي كند، و مي فهماند كه گويا اين فضل، جامع تمامى فضيلت ها و فضل ها است.

(1)

امر به اجابت دعوت رسول الله

-« إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ ءَامَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسولِهِ وَ إِذَا كانُوا مَعَهُ عَلى أَمْرٍ جَامِعٍ لَّمْ يَذْهَبُوا حَتى يَستَئْذِنُوهُ إِنَّ الَّذِينَ يَستَئْذِنُونَك أُولَئك الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ رَسولِهِ فَإِذَا استَئْذَنُوك لِبَعْضِ شأْنِهِمْ فَأْذَن لِّمَن شِئْت مِنْهُمْ وَ استَغْفِرْ لهُمُ اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ!

-مؤمنان فقط آن كسانند كه به خدا و پيغمبرش گرويده اند و چون با وى به كار عمومى باشند نروند تا از او اجازه گيرند، كسانى كه از تو اجازه مى گيرند همانهايى هستند كه به خدا و پيغمبرش گرويده اند اگر براى بعض كارهايشان از تو اجازه خواستند به هر كدامشان


1- مستند: آيه 69 سوره نساء الميزان ج : 4 ص : 651

ص:37

خواستى اجازه بده و براى آنان آمرزش بخواه كه خدا آمرزنده و رحيم است!»

ذكر جمله « الذين آمنوا بالله و رسوله،» براى بيان مؤمنين با اينكه معناى كلمه مؤمنين روشن بود براى اين بود كه دلالت كند بر اتصافشان به حقيقت معناى ايمان، و معنايش اين است كه مؤمنين عبارتند از آنهايى كه به خدا و رسولش ايمان حقيقى داشته، و به وحدانيت خدا و رسالت رسولش باور و اعتقاد قلبى دارند.

و به همين جهت دنبالش فرمود: و چون با او بر سر امرى اجتماع و اتفاق مى كنند، نمى روند تا اجازه بگيرند و مقصود از امر جامع امرى است كه خود به خود مردم را دور هم جمع مى كند، تا درباره آن بينديشند و مشورت كنند، و سپس تصميم بگيرند، مانند جنگ و امثال آن.

« فاذا استاذنوك لبعض شانهم فاذن لمن شئت منهم،» در اين جمله خداى تعالى رسول گرامى خود را اختيار مى دهد كه به هر كس خواست اجازه رفتن بدهد، و به هر كس خواست ندهد.

(1)

نهي مؤمنين از بي اعتنائي به دعوت رسول الله

-« لا تجْعَلُوا دُعَاءَ الرَّسولِ بَيْنَكمْ كَدُعَاءِ بَعْضِكُم بَعْضاً قَدْ يَعْلَمُ اللَّهُ الَّذِينَ يَتَسلَّلُونَ مِنكُمْ لِوَاذاً فَلْيَحْذَرِ الَّذِينَ يخَالِفُونَ عَنْ أَمْرِهِ أَن تُصِيبهُمْ فِتْنَةٌ أَوْ يُصِيبهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ!

-دعوت پيغمبر را ميان خودتان مانند دعوت يكديگر يا دعوت يك فرد عادي تلقي نكنيد خدا از شما كسانى را كه نهانى در مى روند مى شناسد كسانى كه خلاف فرمان او مى كنند بترسند كه بليه يا عذابى الم انگيز به ايشان برسد!»

دعاء رسول به معناى اين است كه آن جناب مردم را براى كارى از كارها دعوت كند، مانند دعوتشان به سوى ايمان و عمل صالح و به سوى مشورت در امرى اجتماعى و به سوى نماز جماعت، و امر فرمودنش به چيزى از امور دنيا و آخرتشان، همه اينها دعا و دعوت او است.

شاهد اين معنا جمله ذيل آيه است كه مى فرمايد:« قد يعلم الله الذين يتسللون منكم لواذا،» و نيز تهديدى كه دنبال آيه درباره مخالفت امر آن جناب آمده، و شهادت اين دو فقره بر مدعاى ما روشن است، و اين معنا با آيه قبلى هم مناسب تر است، زيرا در آن آيه مدح مى كرد كسانى را كه دعوت آن حضرت را اجابت مى كردند، و نزدش حضور مى يافتند، و از او بدون اجازه اش مفارقت نمى كردند، و اين آيه مذمت مى كند كسانى را كه وقتى آن جناب دعوتشان مى كند سر خود را مى خارانند، و اعتنايى به دعوت آن


1- مستند: آيه 62 سوره نور الميزان ج : 15 ص : 230

ص:38

جناب نمى كنند.

« فليحذر الذين يخالفون عن امره ان تصيبهم فتنة او يصيبهم عذاب اليم،» آيه شريفه كسانى را كه از امر و دعوت آن جناب سر مى تابند، تحذير مى كند از اينكه بلا و يا عذابى دردناك به آنان برسد.

در تفسير قمى در ذيل آيه« فاذا استاذنوك لبعض شانهم فاذن لمن شئت منهم،» آمده: اين آيه درباره حنظله بن ابى عياش نازل شد، و جريانش چنين بود كه او در شبى كه فردايش جنگ احد شروع مى شد، عروسى كرده بود، پس از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم اجازه گرفت تا نزد اهلش بماند، پس خداى عز و جل اين آيه را فرو فرستاد، حنظله نزد اهلش ماند، صبح در حال جنابت به ميدان جنگ آمد و شهيد شد، رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم فرمود: من خود ديدم كه ملائكه حنظله را با آب ابرها، و روى تخته هايى از نقره در ميان آسمان و زمين غسل مى دادند، و به همين جهت او را غسيل الملائكه ناميدند.

(1)

حق حكومت و ولايت صاحبان امر

تعيين صاحبان امر از طرف خدا و شرايط حكومت آنها


1- مستند: آيه 63 سوره نور الميزان ج : 15 ص : 231

ص:39

-« يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسولَ وَ أُولى الأَمْرِ مِنكمْ فَإِن تَنَزَعْتُمْ فى شىْ ءٍ فَرُدُّوهُ إِلى اللَّهِ وَ الرَّسولِ إِن كُنتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الاَخِرِ ذَلِك خَيرٌ وَ أَحْسنُ تَأْوِيلاً!

-هان اى كسانى كه ايمان آورده ايد خدا را اطاعت كنيد، و رسول و كارداران خود را - كه خدا و رسول علامت و معيار ولايت آنان را معين كرده - فرمان ببريد، و هر گاه در امرى اختلافتان شد براى حل آن به خدا و رسول مراجعه كنيد، اگر به خدا و روز جزا ايمان داريد اين برايتان بهتر، و سرانجامش نيكوتر است!»

اولى الامر، هر طايفه اى كه باشند، بهره اى از وحى ندارند، و كار آنان تنها صادر نمودن آرايى است كه به نظرشان صحيح مى رسد، و اطاعت آنان در آن آراء و در اقوالشان بر مردم واجب است، همان طور كه اطاعت رسول در آراء و اقوالش بر مردم واجب بود، و به همين جهت بود كه وقتى سخن به وجوب ارجاع بر خدا و تسليم در برابر او كشيده شد و فرمود وقتى بين شما مسلمانان مشاجره اى در گرفت بايد چنين و چنان كنيد، خصوص اولى الامر را نام نبرد، بلكه وجوب ارجاع و تسليم را مخصوص به خدا و رسول كرد، و فرمود:« فان تنازعتم فى شى ء فردوه الى الله و الرسول، ان كنتم تؤمنون بالله و اليوم الاخر ... يعنى پس اگر در چيزى نزاع كرديد، حكم آن را به خدا و رسول برگردانيد! » و اين بدان جهت بود كه گفتيم روى سخن در اين آيه به مؤمنين است، همانهايى كه در اول آيه كه مى فرمود:« يا ايها الذين آمنوا ...،» مورد خطاب بودند، پس بدون شك معلوم مى شود منظور از نزاع هم، نزاع همين مؤمنين است، و تصور ندارد كه مؤمنين با شخص ولى امر - با اين كه اطاعت او بر آنان واجب است - نزاع كنند، به ناچار بايد منظور نزاعى باشد كه بين خود مؤمنين اتفاق مى افتد، و نيز تصور ندارد كه نزاعشان در مساله راى باشد، (چون فرض اين است كه ولى امر و صاحب رأى در بين آنان است،) پس اگر نزاعى رخ مى دهد

ص:40

در حكم حوادث و قضايايى است كه پيش مى آيد آيات بعدى هم كه نكوهش مى كند مراجعين به حكم طاغوت را كه حكم خدا و رسول او را گردن نمى نهند، قرينه بر اين معنا است، و اين حكم بايد به احكام دين برگشت كند، و احكامى كه در قرآن و سنت بيان شده، و قرآن و سنت براى كسى كه حكم را از آن دو بفهمد دو حجت قطعى در مسائلند، و وقتى ولى امر مى گويد: كتاب و سنت چنين حكم مى كنند قول او نيز حجتى است قطعى، چون فرض اين است كه آيه شريفه، ولى امر را مفترض الطاعه دانسته، و در وجوب اطاعت از او هيچ قيد و شرطى نياورده، پس گفتار اولى الامر نيز بالاخره به كتاب و سنت برگشت مى كند .

وليّ امر حق وضع حكم جديد را ندارد!

از اين جا روشن مى شود كه اين اولى الامر - حال هر كسانى كه بايد باشند - حق ندارند حكمى جديد غير حكم خدا و رسول را وضع كنند، و نيز نمى توانند حكمى از احكام ثابت در كتاب و سنت را نسخ نمايند، و گرنه بايد مى فرمود در هر عصرى موارد نزاع را به ولى امر آن عصر ارجاع دهيد، و ديگر معنا نداشت بفرمايد موارد نزاع را به كتاب و سنت ارجاع دهيد، و يا بفرمايد بخدا و رسول ارجاع دهيد در حالى كه آيه شريفه:

-« و ما كان لمؤمن و لا مؤمنة اذا قضى الله و رسوله امرا ان يكون لهم الخيرة من امرهم و من يعص الله و رسوله فقد ضل ضلالا مبينا!

-هيچ مرد مؤمن و زن مؤمنه اى را نمى رسد كه وقتى خدا و رسول او، امرى را مورد حكم قرار دهند، باز هم آنان خود را در آن امر مختار بدانند، و كسى كه خدا و رسولش را نافرمانى كند به ضلالتى آشكار گمراه شده است!»

حكم مى كند به اين كه غير از خدا و رسول هيچكس حق جعل حكم ندارد.

و به حكم اين آيه شريفه تشريع عبارت است از قضاى خدا، و اما قضاى رسول، يا همان قضاى الله است، و يا اعم از آن است، و اما آنچه اولى الامر وظيفه دارند اين است كه رأى خود را در مواردى كه ولايتشان در آن نافذ است ارائه دهند، و يا بگو در قضايا و موضوعات عمومى و كلى حكم خدا و رسول را كشف كنند.

و سخن كوتاه اين كه از آنجا كه اولى الامر اختيارى در تشريع شرايع و يا نسخ آن ندارند، و تنها امتيازى كه با سايرين دارند اين است كه حكم خدا و رسول يعنى كتاب و سنت به آنان سپرده شده، لذا خداى تعالى در آيه مورد بحث كه سخن در ارجاع حكم دارد، نام آنان را نبرد، تنها فرمود:« فردوه الى الله و الرسول،» از اينجا مى فهميم كه خداى تعالى يك اطاعت دارد و رسول و اولى الامر هم يك اطاعت دارند، و به همين جهت بود

ص:41

كه فرمود:« اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم !»

لزوم عصمت و معصوم بودن اولي الامر

و جاى ترديد نيست در اينكه اين اطاعت كه در آيه:« اطيعوا الله و اطيعوا الرسول!» آمده، اطاعتى است مطلق، و به هيچ قيد و شرطى مقيد و مشروط نشده، و اين خود دليل است بر اين كه رسول امر به چيزى و نهى از چيزى نمى كند، كه مخالف با حكم خدا در آن چيز باشد، و گرنه واجب كردن خدا اطاعت خودش و اطاعت رسول را تناقضى از ناحيه خداى تعالى مى شد، و موافقت تمامى اوامر و نواهى رسول با اوامر و نواهى خداى تعالى جز با عصمت رسول تصور ندارد، و محقق نمى شود. اين سخن عينا در اولى الامر نيز جريان مى يابد، چيزى كه هست نيروى عصمت در رسول از آنجا كه حجت هايى از جهت عقل و نقل بر آن اقامه شده فى حد نفسه و بدون در نظر گرفتن اين آيه امرى مسلم است و ظاهرا در اولى الامر اين طور نيست، و ممكن است كسى توهم كند كه اولى الامرى كه نامشان در اين آيه آمده لازم نيست معصوم باشند، و معناى آيه شريفه بدون عصمت اولى الأمر هم درست مى شود.

با توجه به اين كه آيه شريفه از هر قيدى مطلق است، و لازمه مطلق بودنش همين است كه بگوييم همان عصمتى كه در مورد رسول مسلم گرفته شد، در مورد اولى الامر نيز اعتبار شده باشد، و خلاصة كلام: منظور از اولى الامر، آن افراد معينى هستند كه مانند رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم داراى عصمتند.

اولي الامر: معصومين از اهل بيت رسول الله«ص»

منظور از اولى الامر افرادى از امتند كه در گفتار و كردارشان معصومند، و به راستى اطاعتشان واجب است - به عين همان معنايى كه اطاعت خدا و رسولش واجب است- و چون ما قدرت تشخيص و پيدا كردن اين افراد را نداريم، بناچار محتاج مى شويم به اين كه خود خداى تعالى در كتاب مجيدش و يا به زبان رسول گراميش اين افراد را معرفى كند، و به نام آنان تصريح نمايد، قهرا آيه شريفه با كسانى منطبق مى شود كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم در رواياتى كه از طرق ائمه اهل بيت عليهم السلام تصريح به نام آنان كرده، و فرموده اولى الامر اينان هستند .

( درباره معرفي معصومين به عنوان اولي الامر، مباحثي بطور تفصيل در فصل ششم آمده است .)

وظيفه و برنامه اولي الامر مسلمين در حل اختلافات ديني

ص:42

-« فان تنازعتم فى شى ء فردوه الى الله و الرسول إِن كُنتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الاَخِرِ ذَلِك خَيرٌ وَ أَحْسنُ تَأْوِيلاً!

-وهر گاه در امرى اختلافتان شد براى حل آن به خدا و رسول مراجعه كنيد، اگر به خدا و روز جزا ايمان داريد اين برايتان بهتر، و سرانجامش نيكوتر است! »

كلمه شى ء هر چند عموميت دارد همه احكام و دستورات خدا و رسول و اولى الامر را شامل مى شود، هر چه مى خواهد باشد و ليكن جمله بعد كه مى فرمايد: پس آن را به خدا و رسول برگردانيد، به ما مى فهماند كه مراد از كلمه شى ء مورد تنازع، چيزى است كه اولى الامر در باره آن استقلال ندارد و نمى تواند در آن به رأى خود استبداد كند، و خلاصه كلام اينكه منظور نزاع مردم در آن احكام و دستوراتى نيست كه ولى امرشان در دايره ولايتش اجرا مى كند، مثل اين كه دستورشان بدهد به كوچ كردن، يا جنگيدن، يا صلح كردن با دشمن، و يا امثال اينها، چون مردم مامورند كه در اين گونه احكام ولى امر خود را اطاعت كنند، و معنا ندارد بفرمايد وقتى در اين گونه احكام تنازع كرديد، ولى امر خود را رها كرده، به خدا و رسولش مراجعه كنيد .

بنا بر اين آيه شريفه دلالت دارد بر اين كه مراد از كلمه شى ء، خصوص احكام دينى است، كه احدى حق ندارد در آن دخل و تصرفى بكند، مثلا حكمى را كه نبايد انفاذ كند، انفاذ، و حكمى را كه بايد حاكم بداند، نسخ كند، چون اين گونه تصرفات در احكام دينى خاص خدا و رسول او است، و آيه شريفه مثل صريح است در اين كه احدى را نمى رسد كه در حكمى دينى كه خداى تعالى و رسول گرامى او تشريع كرده اند تصرف كند، و در اين معنا هيچ فرقى بين اولى الامر و ساير مردم نيست .

« ان كنتم تؤمنون بالله ...،» اين جمله تشديد و تاكيد همان حكمى است كه جمله قبل بيان كرد، و اشاره است به اين كه مخالفت اين دستور از فسادى كه در مرحله ايمان باشد ناشى مى گردد، معلوم مى شود اين دستور ارتباط مستقيم با ايمان دارد، و مخالفت آن كشف مى كند از اين كه شخص مخالف اگر تظاهر به صفات ايمان به خدا و رسولش مى كند، براى اين است كه كفر باطنى خود را بپوشاند، و اين همان نفاق است كه آيات بعدى بر آن دلالت دارد .

(1)

روايات وارده در معرفي معصومين اولي الامر


1- مستند: آيه 59 تا 65 سوره نساء الميزان ج : 4 ص : 614

ص:43

در تفسير برهان از ابن بابويه روايت كرده كه وى به سند خود از جابر بن عبد الله انصارى نقل كرده، كه گفت: وقتى خداى عز و جل آيه شريفه:« يا ايها الذين آمنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم،» را بر پيامبر گراميش محمد صلى الله عليه وآله وسلّم نازل كرد، من به آن جناب عرضه داشتم: يا رسول الله خدا و رسولش را شناختيم، اولى الأمر كيست؟ كه خداى تعالى طاعت آنان كردن را دو شادوش طاعت تو قرار داده؟ فرمود: اى جابر آنان جانشينان منند، و امامان مسلمين بعد از منند، كه اولشان على بن ابيطالب و سپس حسن و آنگاه حسين و بعد از او على بن الحسين و آنگاه محمد بن على است، كه در تورات معروف به باقر است، و تو به زودى او را درك خواهى كرد، چون او را ديدار كردى و از طرف من سلامش برسان، و سپس صادق جعفر بن محمد، و بعد از او موسى بن جعفر، و آنگاه على بن موسى، و بعد از وى محمد بن على، و سپس على بن محمد و آنگاه حسن بن على، و در آخر، هم نام من محمد است، كه هم نامش نام من است، و هم كنيه اش كنيه من است، او حجت خدا است بر روى زمين، و بقية الله و يادگار الهى است در بين بندگان خدا، او پسر حسن بن على است، او است آن كسى كه خداى تعالى نام خودش را به دست او در سراسر جهان يعنى همه بلاد مشرقش و مغربش مى گستراند، و او است كه از شيعيان و اوليايش غيبت مى كند، غيبتى كه - بسيارى از آنان از اعتقاد به امامت او بر مى گردند - و تنها كسى بر اعتقاد به امامت او استوار مى ماند كه خداى تعالى دلش را براى ايمان آزموده باشد.

جابر اضافه مى كند عرضه داشتم: يا رسول الله آيا در حال غيبتش سودى به حال شيعيانش خواهد داشت؟ فرمود: آرى به آن خدايى كه مرا به نبوت مبعوث فرمود شيعيانش به نور او روشن مى شوند، و در غيبتش از ولايت او بهره مى گيرند، همان طور كه مردم از خورشيد بهره مند مى شوند هر چند كه در پس ابرها باشد! اى جابر اين از اسرار نهفته خدا است از اسرارى است كه در خزينه علم خدا پنهان است، تو نيز آن را از غير اهلش پنهان بدار، و جز نزد اهلش فاش مساز !

مؤلف: و نيز در همان كتاب از نعمانى نقل كرده كه او به سند خود از سليم بن قيس هلالى از على عليه السلام حديثى به همين معنا روايت كرده است، على بن ابراهيم نيز آن را به سند خود از سليم از آن جناب نقل كرده و در اين ميان از طرق شيعه و سنى روايات ديگرى نيز هست، و در آن روايات امامت يك يك ائمه با اساميشان ذكر شده، اگر خواننده عزيز بخواهد به همه آن روايات واقف گردد، بايد به كتاب ينابيع الموده،

ص:44

و كتاب غاية المرام بحرانى و غير اين دو مراجعه نمايد .

و در تفسير عياشى است كه در روايت ابى بصير از امام باقر عليه السلام آمده كه فرمود: آيه شريفه«اطيعوا الله ...،» در باره على بن ابيطالب عليه السلام نازل شده، من عرضه داشتم: مردم مى گويند اگر در باره على عليه السلام نازل شده چرا نام على و اهل بيتش در قرآن نيامده؟ امام ابوجعفرعليه السلام فرمود: به ايشان بگوييد به همان دليل كه خداى تعالى نماز را در قرآن مجيدش واجب كرده ولى نامى از سه ركعت و چهار ركعت نبرد، تا آن كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم نماز را براى مردم تفسير كرد و به همان دليل كه حج را واجب كرد، ولى نفرمود: هفت طواف كنيد تا آن كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم آن را تفسير فرمود: و همچنين خداى تعالى آيه:« اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم،» را در باره على و حسن و حسين عليهم السلام نازل كرد ولى نام آنان را نبرد، اين رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم بود كه فرمود:« من كنت مولاه فهذا على مولاه - هر كس كه من به حكم و اطيعوا الرسول مولاى اويم، على به حكم اولى الامر منكم مولاى او است!» و نيز در باره همه اهل بيتش فرمود:« اوصيكم بكتاب الله و اهل بيتى انى سالت الله ان لا يفرق بينهما حتى يوردهما على الحوض فاعطانى ذلك - من شما را وصيت مى كنم به كتاب خداى تعالى و اهل بيتم، من از خداى تعالى خواسته ام بين آن دو را جدايى نيندازد تا هر دو را كنار حوض، به من وارد كند!» و خداى تعالى اين درخواستم را به من داد. و نيز فرمود: پس شما اى مسلمانان به اهل بيت من چيز ياد ندهيد، كه آنان اعلم از شمايند، اهل بيت من شما را تا قيامت از هيچ در هدايتى بيرون نمى كنند، و به هيچ در ضلالتى داخل نمى سازند، و اگر رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم بيان نمى كرد كه اولى الامر چه كسانى هستند قطعا آل عباس و آل عقيل و آل فلان ساكت نمى نشستند، و ادعاى خلافت و اولى الامرى مى كردند، ولى چون خداى تعالى در كتابش نازل كرده بود، كه« انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا!» همه مى دانستند كه منظور از اهل بيت على و حسن و حسين و فاطمه عليهم السلام هستند، چون رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم در خانه ام سلمه دست على و فاطمه و حسن و حسين صلوات الله عليهم را گرفت و داخل كسائشان كرد، و ام سلمه عرضه داشت: آيا من از اهل تو نيستم؟ فرمود: تو عاقبت بخيرى، ولى ثقل من و اهل من و اهل بيت من اينهايند... تا آخر حديث.

مؤلف: در كافى به سند خود از ابى بصير از آن جناب مثل اين حديث را با مختصر اختلافى در عبارت نقل كرده است .

و در عبقات از كتاب ينابيع الموده تاليف شيخ سليمان بن ابراهيم بلخى از مناقب از سليم بن قيس هلالى از على بن ابيطالب روايت آمده كه در حديثى فرمود: و اما

ص:45

نزديك ترين حالتى كه بنده خدا به خاطر آن به ضلالت نزديك مى شود، اين است كه حجت خداى تبارك و تعالى و شاهد او بر بندگانش را نشناسد، حجتى كه خود خداى تعالى بندگانش را امر به طاعت او كرده، و ولايت او را بر وى واجب نموده است .

سليم مى گويد من به امير المؤمنين عرضه داشتم: اولى الامر و حجت هاى خداى را برايم توصيف كن، فرمود: كسانى هستند كه خداى تعالى آنان را قرين خود و قرين پيغمبر خود قرار داده، در باره آنان فرمود:« يا ايها الذين آمنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم!» عرض كردم: خدا مرا فداى تو كند مطلب را برايم توضيح بده، فرمود: آنان كسانى هستند كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم در چند جا و حتى در آخرين خطبه اى كه بعد از آن خداى عز و جل او را به سوى خودش قبض روح مى كرد، فرمود:

-« انى تارك فيكم امرين لن تضلوا بعدى ان تمسكتم بهما، كتاب الله عز و جل و عترتى، اهل بيتى، فان اللطيف الخبير قد عهد الى انهما لن يفترقا حتى يردا على الحوض كهاتين!

-من در ميان شما دو چيز باقى مى گذارم، كه اگر به آن دو تمسك كنيد، هرگز بعد از من گمراه نمى شويد، يكى كتاب خداى عز و جل و ديگرى عترت من اهل بيتم است زيرا خداى لطيف خبير به من عهدى سپرده، و آن اين است كه اين دو از يكديگر جدا نمى شوند، تا كنار حوض بر من در آيد!»

در حالى كه مثل اين دو انگشت - و بين ابهام (انگشت بزرگ – شست) و سبابه اش جمع كرد- با هم باشند و سپس فرمود: نمى گويم مثل اين دو انگشت - بعد بين انگشت ميانه و سبابه اش جمع كرد، و فرمود: پس به اين دو تمسك بجوييد، و از اهل بيت من جلو نيفتيد كه گمراه خواهيد شد .

مؤلف: رواياتى كه از ائمه اهل بيت عليهم السلام در اين معانى وارد شده بسيار زياد است، و ما از هر صنف آن روايات تنها به ذكر نمونه اى اكتفا كرديم، و كسانى كه مايلند به همه آنها واقف شوند مى توانند به جوامع حديث مراجعه نمايند.

اين را نيز بايد دانست كه در شان نزول اين آيات امورى بسيار و داستانهايى مختلف روايت شده، ليكن دقت در آن نقلها جاى شكى باقى نمى گذارد، كه همه آنها از باب تطبيق است، يعنى راويان نظريه خود را بر آيات تطبيق كرده اند، و به همين جهت ما از نقل آن روايات صرفنظر كرديم، چون ديديم هيچ فايده اى در نقل آنها نيست، و اگر بخواهيد گفتار ما را تصديق كنيد، مى توانيد به تفسير الدر المنثور و تفسير طبرى و امثال آن دو مراجعه نماييد.

(1)

اختيارات اولي الامر


1- مستند: آيه 59 تا 65 سوره نساء الميزان ج : 4 ص : 614

ص:46

جمله:” اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم،“ حق اطاعتى كه براى أولى الامر قرار مى دهد، اطاعت در غير احكام است، پس به حكم هر دو آيه، أولى الامر و ساير افراد امت در اينكه نمى توانند احكام خدا را زير و رو كنند يكسانند .

بلكه حفظ احكام خدا و رسول بر أولى الامر واجب تر است، و اصولا أولى الامر كسانى هستند كه احكام خدا به دستشان امانت سپرده شده، باشد در حفظ آن بكوشند پس حق اطاعتى كه براى أولى الامر قرار داده اطاعت اوامر و نواهى و دستوراتى است كه أولى الامر به منظور صلاح و اصلاح امت مى دهند البته با حفظ و رعايت حكمى كه خدا در خصوص آن واقعه و آن دستور دارد .

مانند تصميم هائى كه افراد عادى براى خود مى گيرند، مثلا با اينكه خوردن و نخوردن فلان غذا برايش حلال است، تصميم مى گيرد بخورد، و يا نخورد، حاكم نيز گاهى صلاح مى داند كه مردم هفته اى دو بار گوشت بخورند، و يا با اينكه خريد و فروش براى افراد جايز است فردى تصميم مى گيرد اين كار را بكند، و يا تصميم مى گيرد نكند، حاكم نيز گاهى صلاح مى داند مردم از بيع و شرا اعتصاب كنند، و يا آن را توسعه دهند. و يا با اينكه بر فرد فرد جايز است وقتى كسى در ملك او با او نزاع مى كند به حاكم شرع مراجعه كند، و هم جايز است از دفاع صرفنظر كند، أولى الامر نيز گاهى مصلحت مى داند كه از حقى صرفنظر كند، و گاهى صلاح را در اين مى داند كه آن را احقاق نمايد .

پس در همه اين مثالها فرد عادى و يا أولى الامر صلاح خود را در فعلى و يا ترك فعلى مى داند، و حكم خدا به حال خود باقى است.

و همچنانكه يك فرد نمى تواند شراب بنوشد و ربا بخورد، و مال ديگران را غصب نموده ملكيت ديگران را ابطال كند، هر چند كه صلاح خود را در اينگونه كارها بداند، أولى الامر نيز نمى تواند به منظور صلاح كار خود احكام خدا را زير و رو كند، چون اين عمل مزاحم با حكم خداى تعالى است، آرى أولى الامر مى تواند در پاره اى اوقات از حدود و ثغور كشور اسلامى دفاع كند، و در وقت ديگر از دفاع چشم بپوشد، و در هر دو حال رعايت مصلحت عامه و امت را بكند، و يا دستور اعتصاب عمومى، و يا انفاق عمومى، و يا دستورات ديگرى نظير آن بدهد.

و سخن كوتاه آنكه آنچه يك فرد عادى از مسلمانان مى تواند انجام دهد، و بر حسب صلاح شخص خودش و با رعايت حفظ حكم خداى سبحان آن كار را بكند، و يا در

ص:47

آن چيز تصرف نمايد، ولى امرى كه از قبل رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم بر امت او ولايت يافته، نيز مى تواند آن كار را بكند، و در آن چيز تصرف نمايد، تنها فرق ميان يك فرد عادى و يك ولى امر با اينكه هر دو مامورند بر حكم خدا تحفظ داشته باشند، اين است كه يك فرد عادى در آنچه مى كند صلاح شخص خود را در نظر دارد، و يك ولى امر آنچه مى كند به صلاح حال امت مى كند.

و گرنه اگر جايز بود كه ولى مسلمين در احكام شرعى دست بيندازد، هر جا صلاح ديد آن را بردارد، و هر جا صلاح ديد كه حكم ديگرى وضع و تشريع كند، در اين چهارده قرن يك حكم از احكام دينى باقى نمى ماند، هر ولى امرى كه مى آمد چند تا از احكام را بر مى داشت، و فاتحه اسلام خوانده مى شد، و اصولا ديگر معنا نداشت بفرمايند احكام الهى تا روز قيامت باقى است .

اين بيانى كه ما كرديم از پاره اى روايات وارده در همين باب فهميده مى شود مانند روايت الدر المنثور كه مى گويد: اسحاق بن راعويه در مسند خود، و احمد از حسن روايت آورده اند كه عمر بن خطاب تصميم گرفت مردم را از متعه حج منع كند، ابى بن كعب برخاست و گفت تو اين اختيار را ندارى، چون متعه حج حكمى است كه قرآن بر آن نازل شده، و ما خود با رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم عمره تمتع به جاى آورديم، عمر چون اين بشنيد از تصميم خود تنزل كرد.

عدم اختيار اولي الامر مسلمين در نقض احكام الهي

در روايات مربوط به نقض حكم تمتع بوسيله عمر برخي از مفسرين استدلال كرده اند به مساله ولايت، و اينكه عمر در نهى از تمتع از حق ولايت خودش استفاده كرد، چون خداى تعالى در آيه” اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم،“ اطاعت اولى الامر را هم مانند اطاعت خدا و رسول واجب كرده است، لكن اين استدلال درستى نيست، براى اينكه ولايتى كه آيه شريفه آن را حق أولى الامر (هر كه هست) قرار داده، شامل اين مورد نمى شود، چون أولى الامر حق ندارد احكام خدا را زير و رو كند.

توضيح اينكه آيات بسيار زيادى دلالت دارد بر اينكه اتباع و پيروى آنچه به رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم نازل شده واجب است، مانند آيه شريفه:” اتبعوا ما انزل اليكم من ربكم،“ و معلوم است كه هر حكمى كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم تشريع كند به اذن خدا مى كند، همچنانكه آيه شريفه:” ولا يحرمون ما حرم الله ورسوله،“ و آيه شريفه:” ما آتيكم الرسول فخذوه و ما نهيكم عنه فانتهوا،“ بيان مي كند.

ص:48

و معلوم است كه منظور از عبارت ” آنچه رسول برايتان آورده،“ به قرينه جمله:” و ما نهيكم عنه،“ اين است كه هر چه كه رسول شما را بدان امر كرده، در نتيجه به حكم آية نامبرده بايد آنچه را كه رسول واجب كرده امتثال كرد، و از هر چه كه نهى كرده منتهى شد و همچنين از هر حكمى كه كرده و هر قضائى كه رانده، چنانكه در باره حكم فرموده:” و من لم يحكم بما انزل الله فاولئك هم الظالمون،“ و در آيه اى ديگر فرموده:” فاولئك هم الفاسقون،“ و در جائى ديگر فرموده:” فاولئك هم الكافرون . “ و در مورد قضا فرموده:” و ما كان لمؤمن و لا مؤمنة اذا قضى الله و رسوله امرا ان يكون لهم الخيرة من امرهم، و من يعص الله و رسوله، فقد ضل ضلالا مبينا.“

و نيز فرموده:” وربك يخلق ما يشاء و يختار ما كان لهم الخيرة،“ و ما مى دانيم كه مراد از اختيار در اين آيه قضا و تشريع و يا حداقل اعم از آن و از غير آن است، و شامل آن نيز مى شود .

(1)

ولايت علي بن ابيطالب«ع»

اولين ولي امر و جانشين رسول الله


1- مستند: بحث ذيل آيه 196 تا 203 سوره بقره الميزان ج : 2 ص : 138

ص:49

-« يَأَيهَا الرَّسولُ بَلِّغْ مَا أُنزِلَ إِلَيْك مِن رَّبِّك وَ إِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْت رِسالَتَهُ وَ اللَّهُ يَعْصِمُك مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لا يهْدِى الْقَوْمَ الْكَفِرِينَ!

-اى فرستاده ما آنچه را از ناحيه پروردگار بتو نازل شده برسان و اگر نكنى، اصلا پيغام پروردگار را نرساندى و خدا تو را از شر مردم نگه مى دارد. خدا كافران را هدايت نمى فرمايد( به مقاصدشان نمى رساند!»)

دستور معرفي جانشين رسول الله:

حكمي مافوق تمام احكام

آيه شريفه از يك امر مهمى كه عبارتست از مجموع دين و يا حكمى از احكام آن كشف مى كند. و آن امر هر چه هست امرى است كه رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم از تبليغ آن مى ترسد، و در دل بنا دارد آن را تا يك روز مناسبى تاخير بيندازد، چه اگر ترس آن جناب و تاخيرش در بين نبود حاجتى به اين تهديد كه بفرمايد:« و ان لم تفعل فما بلغت رسالته،» نبود، و لذا در آيات اول بعثت هم كه آن جناب را به تبليغ احكام تحريك مى كند تهديدى ديده نمى شود، بلكه بر عكس لحن آنها خيلى ملايم است.

از جمله« و الله يعصمك من الناس!» بر مى آيد حكمى كه اين آيه در صدد بيان آن است و رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم مامور به تبليغ آن شده، امر مهمى است كه در

ص:50

تبليغ آن بيم خطر هست يا بر جان رسول الله و يا بر پيشرفت دينش.

اين معنا كه روشن شد اينك به بررسي يكايك آن خطرهاي احتمالي و تجزيه و تحليل خود آيه مى پردازيم:

خطر از جانب يهود و نصاري نبود:

اوضاع و احوال يهود و نصاراى آنروز طورى نبوده كه از ناحيه آنان خطرى متوجه رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم بشود تا مجوز اين باشد كه رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم دست از كار تبليغ خود بكشد، و يا براى مدتى آنرا به تعويق بيندازد و حاجت به اين بيفتد كه خدا به رسول خود - در صورتى كه پيغام تازه را به آنان برساند - وعده حفظ و حراست از خطر دشمنش را بدهد.

نزول اين سوره در اواخر عمر شريف آن حضرت اتفاق افتاده كه همه اهل كتاب از قدرت و عظمت مسلمين در گوشه اى غنوده اند، پس بطور روشن معلوم شد كه آيه مورد بحث هيچگونه ارتباطى با اهل كتاب ندارد.

خطر از جانب كفار نبود:

در سالهاى اول بعثت كه رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم مامور شد تكاليف بس خطرناكى را گوشزد بشر آنروز سازد، مثلا مامور شد كفار قريش و آن عرب متعصب را به توحيد خالص و ترك بت پرستى دعوت كند، مشركين عرب را كه بسيار خشن تر و خونريزتر و خطرناكتر از اهل كتابند به اسلام و توحيد بخواند، اين تهديد و وعده اى كه امروز به رسول الله صلى الله عليه و آله و سلّم مى دهد آنروز نداد، معلوم مى شود پيغام تازه، خطرناكترين موضوعاتى است كه رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم به تازگى مامور تبليغ آن شده است.

خطر جاني براي رسول الله يا خطر اضمحلال دين نبود:

رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم خطرات محتملى در تبليغ اين حكم پيش بينى مى كند، ليكن اين خطر خطر جانى براى شخص آن جناب نيست، ترس او از جان خود مطلبى است كه سيره خود آن جناب و مظاهر زندگى شريفش آنرا تكذيب مى كند، علاوه بر اين، خداى تعالى، خود در كلام كريمش بر طهارت دامن انبياء از اين گونه ترس ها شهادت داده و فرموده:« ... الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله و كفى بالله حسيبا.» به فرض اينكه رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم هم چشم زخمى مى ديد خدا كارش زمين نمى ماند.

ص:51

پس نمى شود خطر محتمل، خطر جانى رسول الله باشد و ليكن ممكن است آن خطر را خطر اضمحلال و از بين رفتن دين دانست، به اين بيان كه بيم آن مى رفت اگر آن جناب عمل تبليغ آن پيغام را در غير موقع انجام دهد او را متهم سازند، و هو و جنجال راه بيندازد و در نتيجه دين خدا و دعوت او فاسد و بى نتيجه شود، و اين گونه اجتهادات و مصلحت انديشى ها براى آن جناب جايز بوده است و اسم اين مصلحت انديشى را نبايد ترس از جان گذاشت.

اگر مراد از رسالت مجموع دين و يا اصول دين باشد و نزول آيه هم در اوايل بعثت باشد كما اينكه فرض همين است، ديگر دو چيز در بين نيست، تا گفته شود اگر اين رسالت را تبليغ نكنى رسالت را تبليغ نكرده اى، زيرا فرض شد يك رسالت است نسبت به سر تا پاى دين، پس معلوم شد كه سياق آيه مورد بحث سياقى نيست كه بشود آنرا از آيات نازله اول بعثت شمرد، و مراد از ما انزل را هم مجموع و يا اصل دين دانست.

و همچنين روشن شد كه نه تنها نمى شود مقصود از ما انزل را مجموع دين در اوايل بعثت دانست، بلكه در هيچ زمانى به اين معنا نمى توان گرفت، زيرا اشكال از جهت لغو بودن جمله ان لم تفعل بود و اين اشكال منحصر به يك زمان نيست .

علاوه بر اينكه اگر مراد از رسالت، مجموع و يا اصول دين بود، ممكن نبود تاريخ نزول آيه جز اول بعثت باشد، تازه محذور خوف رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم هم در دين بجاى خود باقى است.

حكمى كه مايه تماميت دين و استقرار آن بود !

پس از همه اين وجوه بخوبى استفاده شد كه آن چيزى را كه بتازگى به رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم نازل شده و فشار و تاكيد همراه دارد، بهيچ تقدير و فرضى نمى توان آنرا عبارت از اصل دين و يا مجموع آن گرفت، ناگزير بايد آنرا به معناى بعضى از دين و حكمى از احكام آن دانست، و آيه را بدين صورت معنا كرد: اين حكمى كه از ناحيه پروردگارت بتو نازل شده تبليغ كن، كه اگر اين يكى را تبليغ نكنى مثل اينست كه از تبليغ مجموع دين كوتاهى كرده باشى، و لازمه اين معنا اينست كه مقصود از ما انزل آن حكم تازه و مقصود از رسالت مجموع دين باشد، و گرنه دچار همان محذور سابق خواهيم شد كه عبارت بود از لغو بودن آيه نظير جمله: آنچه در جوى مي رود آبست، زيرا همانطورى كه گفتيم اگر مراد از كلمه رسالته همين رسالت مخصوصى باشد كه تازه نازل شده است معناى آيه اين مى شود: اين رسالت تازه را تبليغ كن كه اگر آنرا تبليغ نكنى آنرا تبليغ نكرده اى، و معلوم است كه اين كلامى است لغو و از ساحت مقدس خداى

ص:52

حكيم دور، پس مراد اين است كه اين حكم را تبليغ كن و گرنه اصل دين و يا مجموع آنرا تبليغ نكرده اى، و اين يك معناى صحيح و معقولى است.

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه اين چه تكليفى است كه لازمه تبليغ نكردن آن به تنهائى اين است كه اصل دين و مجموع آن تبليغ نشده باشد؟ و ممكن است كسى هم در پاسخ بگويد: اين بدان جهت است كه اصولا احكام دين همه به هم پيوسته و مربوطند و بين آنها كمال ارتباط و بستگى بر قرار است، بطورى كه اگر در يكى از آنها اخلال شود در همه اخلال شده است، مخصوصا اگر اين اخلال، در تبليغ آن فرض شود، براى اينكه ارتباط بين احكام در ناحيه تبليغ شديدتر و كاملتر از ناحيه عمل است، ليكن جواب آن سؤال اين نيست، و اين جواب با اينكه در جاى خود حرف صحيحى است، ليكن با ظاهر جمله اى كه در ذيل آيه مورد بحث است يعنى جمله:« و الله يعصمك من الناس ان الله لا يهدى القوم الكافرين،» سازگار نيست، زيرا از اين جمله استفاده مى شود كه مخالفين اين حكم از مسلمانها نبوده و مخالفتشان هم مخالفت علمى نبوده است، بلكه كسانى با اين حكم مخالفت كرده و يا خواهند كرد كه يا كافر باشند و يا از دين بيزارى جسته و مخالفتشان هم مخالفت اساسى است، كسانيكه با تمام وسايل براى ابطال و بى اثر گذاردن اين حكم خواهند كوشيد، و لذا خداوند وعده مى دهد كه رسول خود را به زعم آنها يارى نموده و فعاليتهاى آنها را خنثى خواهد كرد، و در كارشان و بسوى هدفشان هدايت نخواهد نمود.

علاوه بر اين، اين مخالفت را نمى توان مخالفت عملى دانست، براى اينكه احكام اسلام همه در يك درجه از اهميت نيستند، مثلا بعضى از واجبات دين از كمال مصلحت به مثابه عمود دين اند، و بعضى به اين درجه نيستند، مانند دعا در وقت ديدن هلال، كما اينكه در محرمات هم اين تفاوت ديده مى شود، و همه در يك مرتبه از مفسده نيستند. مثلا يكى زناى محصنه است و يكى نگاه بنامحرم، و اين هر دو حرام است ليكن آن كجا و اين كجا، پس نمى توان گفت اگر كسى مثلا دعاى در وقت ديدن ماه نو را نخواند و لو همه عبادتهاى واجبه را انجام داده باشد و يا به نامحرم نگاه كند و لو از تمامى محرمات ديگر پرهيز كرده باشد هيچيك از احكام اسلام را امتثال نكرده است .

بنا بر اين ترس رسول الله را نمى توان توجيه كرد، زيرا مخالفت يك يك احكام چيزى نيست كه رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم از آن بترسد، و خداوند هم او را به نگهدارى از شر آن مخالفت ها وعده دهد.

بنا بر اين جاى ترديد نيست كه اين حكم حكمى است كه حائز كمال اهميت است بحدى كه جا دارد رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم از مخالفت مردم با آن

ص:53

انديشناك باشد و خداوند هم با وعده خود وى را دلگرم و مطمئن سازد، حكمى است كه در اهميت به درجه ايست كه تبليغ نشدنش تبليغ نشدن همه احكام دين است، و اهمال در آن اهمال در همه آنها است، حكمى است كه دين با نبود آن جسدى است بدون روح كه نه دوامى دارد و نه حس و حركت و خاصيتي!

اين مطلب بخوبى از آيه استفاده مى شود، و آيه كشف مى كند آن حكم، حكمى است كه مايه تماميت دين و استقرار آنست، حكمى است كه انتظار مى رود مردم عليه آن قيام كنند، و در نتيجه ورق را برگردانيده و آنچه را كه رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم از بنيان دين بنا كرده منهدم و متلاشى سازند، و نيز كشف مى كند از اينكه رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم هم اين معنا را تفرس مى كرده و از آن انديشناك بوده، و لذا در انتظار فرصتى مناسب و محيطى آرام، امروز و فردا مى كرده كه بتواند مطلب را به عموم مسلمين ابلاغ كند و مسلمين هم آنرا بپذيرند . و در چنين موقعى اين آيه نازل شده است، و دستور فورى و أكيد به تبليغ آن حكم داده است.

و خطر از جانب مسلمانان بود!

و بايد دانست كه اين انتظار از ناحيه مشركين و بت پرستان عرب و ساير كفار نمى رفته، بلكه از ناحيه مسلمين بوده زيرا دگرگون ساختن اوضاع و خنثى كردن زحمات رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم وقتى از ناحيه كفار متصور است كه دعوت اسلامى منتشر نشده باشد، اما پس از انتشار اگر انقلابى فرض شود جز بدست مسلمين تصور ندارد، و كارشكنى ها و صحنه سازيهائى كه از طرف كفار تصور دارد همان افتراآتى است كه قرآن كريم از اول بعثت تاكنون از آنان نقل كرده، كه گاهى ديوانه اش خوانده مى گفتند: معلم مجنون و گاهى مى گفتند يادش مى دهند: انما يعلمه بشر و گاه شاعرش ناميده و مى گفتند: شاعر نتربص به ريب المنون و گاه ساحرش دانسته و مى گفتند: ساحر او مجنون، ان تتبعون الا رجلا مسحورا و يا قرآنش را از حرفهاى كهنه و قديمى خوانده و مى گفتند: ان هذا الا سحر يؤثر ، اساطير الاولين...، و امثال اينها از مزخرفاتى كه در باره آن جناب گفتند و باعث وهن و سستى اركان دين هم نشد، براى اينكه جواب همه اين افتراآت يك كلمه است، و آن اينست كه از اين حرفها بر مى آيد صاحبان اين افتراآت نسبت به دين اسلام متزلزلند، و هنوز حق بر ايشان روشن نشده و در باره اسلام و حقانيت آن استقامتى كسب نكرده اند.

خطر محتمل را نمى توان از قبيل گرفتاريها و افتراآت كفار در اوايل بعثت دانست، بلكه خطرى اگر بوده( و مسلما هم بوده،) امرى بوده كه از جهت كيفيت و زمان با آن گرفتاريها منطبق نمى شود، و وقوعش جز در بعد از هجرت و پاى گرفتن دين در

ص:54

مجتمع اسلامى تصور ندارد .

آرى مجتمع آنروز مسلمين طورى بوده كه ميتوان آنرا به يك معجون تشبيه كرد، چه جامعه آنروز مسلمين مخلوط بوده از يك عده مردان صالح و مسلمانان حقيقى و يك عده قابل ملاحظه از منافقين كه بظاهر در سلك مسلمين درآمده بودند، و يك عده هم از مردمان بيمار دل و ساده لوح كه هر حرفى را از هر كسى باور مى كردند و قرآن كريم هم بر اين چند جور مردم آنروز اشاره صريح دارد، و به شهادت آيات زيادى از قرآن، ايشان در عين اينكه به ظاهر و يا واقعا ايمان آورده بودند رفتارشان با رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم رفتار رعيت با شاه بوده، و همچنين احكام دينى را هم به نظر قانونى از قوانين ملى و قومى مى نگريسته اند، بنا بر اين ممكن بوده كه تبليغ بعضى از احكام، مردم را به اين توهم گرفتار كند(العياذ بالله) كه رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم اين حكم را از پيش خود و به نفع خود تشريع كرده، و خلاصه از تشريع اين حكم سودى عايد آن جناب مى شود، اين توهم باعث اين مى شود كه مردم به اين فكر بيفتند كه راستى نكند اين شخص پادشاهى باشد كه براى موفقيت خود خويشتن را پيامبر قلمداد كرده، و اين احكام هم كه به اسم دين مقرر نموده همان قوانينى باشد كه در هر مملكت و حكومتى به انحاى مختلف اجراء مى گردد؟

و پر واضح است كه اگر چنين توهم و شبهه در بين مردم پاى گيرد و در دلهايشان جاگير شود تا چه اندازه در فساد و از بين بردن دين تاثير دارد، و هيچ نيرو و هيچ فكر و تدبيرى نمى تواند آن اثر سوء را متوجه سازد، پس غير اين نيست كه اين حكمى كه در آيه مورد بحث رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم مامور به تبليغ آن شده حكمى است كه تبليغ آن مردم را به اين توهم مى اندازد كه رسول خدا اين مطلب را از پيش خود مى گويد، و مصلحت عموم و نفع شان در آن رعايت نشده است، نظير داستان زيد و تعدد زوجات رسول و اختصاص خمس غنيمت به رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم و امثال اين احكام اختصاصى، با اين تفاوت كه ساير احكام اختصاصى چون مساسى با عامه مسلمين ندارد يعنى نفعى از آنها سلب نمى كند و ضررى به آنها نمى رساند از اين جهت طبعا باعث ايجاد آن شبهه در دلها نمى شود.

مثلا داستان ازدواج رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم با همسر زيد- پسر خوانده خود - تنها حكمى مخصوص به خود آن جناب نبوده، گر چه ممكن است توهم شود كه اين هم بمنظور انتفاع شخص رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم تشريع شده است، ليكن چون اين حكم عمومى اعلام شده است و عموم مسلمين مى توانند با زن پسر خوانده هاى خود ازدواج كنند، از اين رو خيلى به ذوق نمى زند، و در داستان ازدواج بيش از چهار

ص:55

همسر دائمى، گر چه حكمى است مخصوص به رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم ليكن باز هم باعث تقويت آن شبهه در دلها نمى گردد، زيرا بفرض اينكه( العياذ بالله) رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم اين حكم را از روى هواى نفسانى و بدون دستور خداوند مقرر كرده باشد چون هيچ مانعى براى آن جناب بنظر نمى رسد كه اين حكم را توسعه دهد و هيچ فرضى تصور نمى رود كه از اين توسعه مضايقه نمايد، از اين رو باز هم به ذوقها نمى زند، مخصوصا رسول اللهى كه سيره و رفتارش در ايثار بنفس بر مسلمان و كافر معلوم و معروف است، رسول اللهى كه مردم را در آنچه خداوند از مال و چيزهاى ديگر روزى فرموده بر خود مقدم مى دارد، چگونه ممكن است مردم را محدود و محكوم كند به اينكه بيش از چهار همسر دائمى اختيار نكنند و ليكن خود تا 9 نفر اختيار كند؟! پس جاى هيچ ترديدى نيست كه اجراى اين حكم نسبت به خصوص خود از ناحيه خداوند بوده نه از روى هوا .

از اينجا و از همه آنچه تاكنون گفته شد بخوبى استفاده مى شود كه در آيه شريفه رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم مامور به تبليغ حكمى شده كه تبليغ و اجراى آن مردم را به اين شبهه دچار مى كند كه نكند رسول الله صلى الله عليه وآله و سلّم اين حرف را بنفع خود مى زند، چون جاى چنين توهمى بوده كه رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم از اظهار آن انديشناك بوده، از همين جهت بوده كه خداوند امر أكيد فرمود كه بدون هيچ ترسى آنرا تبليغ كند، و او را وعده داد كه اگر مخالفين در صدد مخالفت بر آيند آنها را هدايت نكند، و اين مطلب رواياتى را كه هم از طرق عامه و هم از طرق اماميه وارد شده است تاييد مى كند، چون مضمون آن روايات اينست كه آيه شريفه در باره ولايت على عليه السلام نازل شده، و خداوند رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم را مامور به تبليغ آن نموده، و آن جناب از اين عمل بيمناك بوده كه مبادا مردم خيال كنند وى از پيش خود پسر عم خود را جانشين خود قرار داده است، و به همين ملاحظه انجام آن امر را به انتظار موقع مناسب تاخير انداخت تا اينكه اين آيه نازل شد، ناچار در غدير خم آنرا عملى كرد و در آنجا فرمود: من كنت مولاه فهذا على مولاه! يعنى هر كه من مولاى اويم اين - على بن ابيطالب - نيز مولاى اوست!

(1)

خدا جانشين رسول الله را تعيين مي كند!


1- مستند: آيه 67 سوره مائده الميزان ج : 6 ص : 59

ص:56

« يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك! »

بايد دانست همانطورى كه در زمان رسول الله امور امت و رتق و فتق آن بدست آن جناب اداره مى شده بطور مسلم و بدون هيچ ابهامى پس از در گذشت وى نيز شخصى لازم است كه اين امر مهم را عهده دار باشد، و قطعا هيچ عاقلى بخود اجازه نمى دهد كه توهم كند دينى چنين وسيع و عالمگير، دينى كه از طرف خداى جهان، جهانى و ابدى اعلام و معرفى شده است، دينى كه وسعت معارفش جميع مسائل اعتقادى و همه اصول اخلاقى و احكام فرعى را كه تمامى قوانين مربوط به حركات و سكنات فردى و اجتماعى انسانى را متضمن است بر خلاف ساير قوانين و استثنا احتياج به حافظ و كسى كه آنطور كه شايد و بايد آنرا نگهدارى كند ندارد، و يا توهم كند كه مجتمع اسلامى استثناء و بر خلاف همه مجتمعات انسانى بى نياز از والى و حاكمى است كه امور آنرا تدبير و اداره نمايد، كيست كه چنين توهمى بكند؟!

و اگر كرد جواب كسى را كه از سيره رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم بپرسد چه مى گويد؟! زيرا رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم سيره اش بر اين بود كه هر وقت به عزم جنگ از شهر بيرون مى رفتند كسى را به جانشينى خود و به منظور اداره امور اجتماعى مسلمين جاى خود مى گذاشتند، كما اينكه على بن ابيطالب عليه السلام را در جنگ تبوك جانشين خود در مدينه قرار دادند، على عليه السلام هم كه عشق مفرطى به شهادت در راه خدا داشت عرض كرد: آيا مرا خليفه و جانشين خود در مدينه قرار مى دهى با اينكه در شهر جز زنان و كودكان كسى باقى نمانده است؟! پيامبر فرمود: آيا راضى نيستى كه نسبت تو به من نسبت هارون باشد به موسى، با اين تفاوت كه بعد از موسى عليه السلام پيغمبرانى آمدند و پس از من پيغمبرى نخواهد آمد؟!

و همچنين آن حضرت در ساير شهرهائى كه آنروز بدست مسلمين فتح شده بود مانند مكه و طائف و يمن و امثال آنها جانشينان و حكامى نصب مى فرمود، و نيز بر لشكرها چه كوچك و چه بزرگ كه باطراف مى فرستادند امرا و پرچمدارانى مى گماردند، اين بوده است رفتار رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم در ايام حيات خود، و چون فرقى بين آنزمان و زمان پس از رحلت آنجناب نيست، از اين رو بايد براى زمان غيبت خود هم فكرى بكند، و شخصى را براى اداره امور امت تعيين بفرمايد، بلكه احتياج مردم به والى در زمان غيبت آن جناب بيشتر است از زمان حضورش، و با اين حال چگونه مى توان

ص:57

تصور كرد كه آن جناب براى آنروز مردم هيچ فكرى نكرده است؟!

« يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك! »

چند نكته در اين آيه شريفه هست كه به يك يك آنها اشاره مى كنيم:

1- اينكه در اين آيه رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم با اينكه داراى القاب زيادى است بعنوان رسالت مورد خطاب قرار گرفته، و اين از اين جهت است كه در اين آيه گفتگو از تبليغ است، و مناسب ترين القاب و عناوين آن جناب در اين مقام همان عنوان رسالت است، براى اينكه بكار رفتن اين لقب خود اشاره اى است به علت حكم، يعنى وجوب تبليغى كه بوسيله همين آيه به رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم گوشزد شده است، و مى فهماند كه رسول، جز انجام رسالت و رسانيدن پيام كارى ندارد، و كسى كه زير بار رسالت رفته البته به لوازم آن كه همان تبليغ و رسانيدن است قيام مى كند.

2- اينكه در اين آيه از خود آن مطلبى كه بايد تبليغ شود اسم نبرده، تا هم به عظمت آن اشاره كرده باشد و هم به آن چيزى كه لقب رسالت به آن اشاره داشت، اشاره كند، يعنى بفهماند كه اين مطلب امرى است كه رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم در آن هيچ گونه اختيارى ندارد، بنا بر اين، در آيه شريفه دو برهان بر سلب اختيار از رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم در تبليغ كردن و يا تاخير در تبليغ اقامه شده است، يكى تعبير از آن جناب به رسول، و يكى هم نگفتن اصل مطلب، و در عين اينكه دو برهان است دو عذر قاطع هم هست براى رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم در جرأتش بر اظهار مطلب و علنى كردن آن براى عموم، و در عين حال تصديق فراست رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم هم هست، يعنى مى فهماند كه رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم درست تفرس كرده و در احساس خطر مصيب بوده است، و نيز مى رساند كه اين مطلب از مسائلى است كه تا رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم زنده است بايد به زبان مبارك خودش به مردم ابلاغ شود و كسى در ايفاى اين وظيفه جاى خود آن جناب را نمى گيرد.

« و ان لم تفعل فما بلغت رسالته ! »

مراد از رسالت و يا به قرائتهاى ديگر رسالات مجموع وظايفى است كه رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم بدوش گرفته بود، و از لحن آيه اهميت و عظمت اين حكمى كه به آن اشاره كرده استفاده مى شود، و فهميده مى شود كه حكم مذكور حكمى است كه اگر تبليغ نشود مثل اينست كه هيچ چيز از رسالتى را كه بعهده گرفته است تبليغ نكرده باشد، بنا بر اين مى توان گفت گر چه كلام صورت تهديد دارد ليكن در حقيقت در صدد بيان اهميت مطلب است، و مى خواهد بفهماند مطلب اينقدر مهم است كه اگر در حق آن كوتاهى شود حق چيزى

ص:58

از اجزاى دين رعايت و ادا نشده است .

« و الله يعصمك من الناس ! »

اينكه عصمت و حفظ از شر مردم را معلق گذاشت، و بيان نفرمود كه آن شر چه شريست و مربوط به چه شانى از شؤون مردم است؟ آيا از قبيل كشتن و مسموم كردن و غافلگير ساختن است؟ يا مقصود آزارهاى روحى از قبيل دشنام و افترا است؟ يا از قبيل كارشكنى و بكار بردن مكر و خدعه است؟ و سخن كوتاه از بيان نوع شكنجه و آزار مردم سكوت كرد تا افاده عموم كند، و همه انواع آزارها را شامل شود، و ليكن از همه بيشتر همان كارشكنى ها و اقداماتى كه باعث سقوط دين و كاهيدن رونق و نفوذ آن است به ذهن مى رسد.

بعيد نيست مراد از ناس در آيه فوق سواد مسلمين باشد، سوادى كه همه رقم اشخاص از مؤمن و منافق و بيمار دل بطور غير متمايز و آميخته با هم در آن وجود دارند، بنا بر اين اگر كسى از چنين سوادى بيمناك باشد از همه اشخاص آن بيمناك خواهد بود، و چه بسا جمله« ان الله لا يهدى القوم الكافرين،» هم اين آميختگى و عموميت و بى نشانى را برساند، زيرا معلوم مى شود كسانى از كفار بى نام و نشان در لباس مسلمين و در بين آنها بوده اند، و اين هيچ بعيد نيست، زيرا سابقا هم گفتيم كه آيه مورد بحث بعد از هجرت و در ايامى نازل شده است كه اسلام شوكتى بخود گرفته و جمعيت انبوهى به آن گرويده بودند، و معلوم است كه در چنين ايامى صرفنظر از اينكه مسلمانان واقعى انگشت شمار بودند، سواد مسلمين سواد عظيمى بوده و ممكن بوده است كسانى از كفار خود را در بين آنها و بعنوان مسلمان جا بزنند، و عمليات خصمانه و كارشكنى هاى خود را بسهولت انجام دهند، و لذا مى بينيم خداوند در مقام تعليل جمله« و الله يعصمك من الناس،» مى فرمايد:« ان الله لا يهدى القوم الكافرين،» چون بعد از اينكه وعده حفاظت به رسول خود مى دهد، مخالفين را كفار مى خواند.

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد: همانطورى كه از آيه مورد بحث استفاده مى شود خداوند رسول خود را از شر كفار حفظ فرمود؟ و اگر چنين است پس آن همه آزار و محنت ها كه از كفار و از امت خود ديد چه بود؟! و آيا اين آيه با ساير آيات قرآنى كه صريح اند در اينكه رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم در راه تبليغ دين محنت هاى طاقت فرسائى ديده منافات ندارد؟! و آيا جز اين است كه رسول خدا خودش فرمود: هرگز هيچ پيغمبرى به مقدار و مانند آزارهائى كه من ديدم نديده و همچنين اين سؤال پيش مى آيد كه اين آيه مى فرمايد : خداوند كفار را هدايت نمى كند، آيا اين جمله منافى

ص:59

سراپاى قرآن و مخالف صريح عقل نيست؟! خداوندى كه خود تمامى وسايل هدايت را كه يكى از آنها فرستادن انبيا و كتابهاى آسمانى است فراهم فرموده، آيا معقول است همين خداى مهربان از طرفى به انبياى خود اصرار بورزد كه بندگان مرا به خدايشان آشنا كنيد و از طرفى خودش بفرمايد: خداوند كفار را هدايت نمى كند مگر اينكه حجت خالص بر آنها تمام شود؟! و آيا جز اين است كه ما به چشم خود مى بينيم كه خداوند كفار را يكى پس از ديگرى هدايت مى كند؟

جواب سؤال اولى اينست كه خداى تعالى كه فرموده« ان الله لا يهدى القوم الكافرين» در حقيقت جمله« و الله يعصمك من الناس،» را توضيح داده، به اين معنا كه در سعه اطلاق آن تصرف كرده و اطلاق آن را كه شامل تمامى انواع محنت ها، چه آنهائى كه ممكن بود در مقابل تبليغ اين حكم ببيند و چه غير آن بود تقييد كرده است به آزارهائى كه در خصوص اين حكم و قبل از موفقيت به اجراى آن ممكن بود از دشمنان برسد، حالا يا به اين بوده كه آن جناب را در حين تبليغ اين حكم بقتل برسانند، و يا بر او شوريده و اوضاع را دگرگون سازند، و يا او را به باد تهمت هائى كه باعث ارتداد مردم است گرفته و يا حيله اى بكار برند كه اين حكم را قبل از اينكه به مرحله عمل برسد خفه كرده و در گور كنند، و ليكن خداى تعالى كلمه حق و دين مبين خود را بر هر چه بخواهد و هر كجا و هر وقت و هر كس كه بخواهد اقامه و اظهار مى نمايد، كما اينكه در كلام عزيز خود فرموده:« ان يشا يذهبكم ايها الناس و يات باخرين و كان الله على ذلك قديرا.»

و اما جواب از سؤال دوم: بايد دانست كه مقصود از كفر در اينجا، كفر به خصوص آيه ايست كه متضمن حكم مورد بحث است، حكمى كه جمله« ما انزل اليك من ربك - آنچه از پروردگارت بتو نازل شده،» اشاره به آن دارد، نه كفرى كه به معناى استكبار از اصل دين و از اقرار به شهادتين است، زيرا كفر به اين معنا با مورد آيه مناسبت ندارد، مگر اينكه كسى بگويد مراد از « ما انزل اليك من ربك،» مجموع دين و قرآن است، كه ما سابقا جوابش را داده و اين حرف را نپذيرفتيم، و بنا بر اين مراد از هدايت هم هدايت به راه راست نيست، بلكه مراد هدايت به مقاصد شوم آنها است، و معنايش اين است كه خداوند ابزار كار و اسباب موفقيت آنان را در دسترسشان قرار نمى دهد.

پس معناى آيه اينست كه خداوند آنها را مطلق العنان نمى گذارد تا هر لطمه كه بخواهند به دين و به كلمه حق وارد آورده و نورى را كه از جانب خود نازل كرده خاموش كنند، چون بطور كلى كفار و ظالمين و فاسقين از شومى و بدى كه دارند همواره در پى تغيير سنت خداوند، و مى خواهند سنتى را كه بين خلق خدا جارى است و مسير اسبابى

ص:60

را كه يكى پس از ديگرى در راه تحصيل مسببات در جريانند عوض كرده اسبابى را كه همه اسباب هدايت و فضيلتند و بين آنها و اينكه نام گناه بر آنها اطلاق شود فرسنگ ها فاصله است، آلوده كرده و بسوى مقاصد باطل و فاسد خود منحرف كنند، آرى آنان اينطور مى خواهند و ليكن قدرت و شوكت شان كه آنرا هم خدا ارزانيشان داشته خداوند را زبون و عاجز نمى كند، هر چند مساعى شان آنان را احيانا و در چند قدم كوتاه پيشرفت دهد و در نتيجه، كارشان سامان يابد و به مقاصد پليد خود نائل شوند و ليكن اين استعلا و استقامت كارهايشان جز براى مدت كوتاهى دوام نيافته و بالاخره تباه خواهد شد، بلكه خداوند آنان را در چاهى كه براى مسلمين كنده بودند در خواهد انداخت، آرى« و لا يحيق المكر السى ء الا باهله !»

(1)

روايات وارده درباره ولايت جانشين رسول الله

در تفسير عياشى از حنان بن سدير از پدرش از امام ابى جعفر عليه السلام روايت مى كند كه آن حضرت فرمود: وقتى كه جبرئيل در حيات رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم در حجة الوداع براى اعلان ولايت على عليه السلام نازل شد و اين آيه را فرود آورد:« يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك...،» رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم سه روز در انجام آن مكث كرد تا رسيد به جحفه، و در اين سه روز از ترس مردم دست على را نگرفت و او را بالاى دست خود بلند نكرد، تا اينكه در روز غدير در محلى كه آنرا مهيعه مى گفتند بار گرفته و پياده شد، آنگاه دستور داد بانگ نماز سر داده و مردم را براى نماز دعوت كنند، مردم هم بر حسب معمول اجتماع كردند، رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم در برابرشان قرار گرفت و فرمود: چه كسى از خود شما به شما اولويت دارد؟ همه به بانگ بلند عرض كردند خدا و رسول! آنگاه بار ديگر همين كلام را تكرار كرد و همه همان جواب را دادند، بار سوم نيز همان را پرسيد و همان جواب را شنيد، و سپس دست على را گرفته فرمود: هر كه من مولاى اويم على مولاى اوست!

پروردگارا دوست بدار دوستداران على را،

و دشمن بدار كسى را كه با على دشمنى كند،

و يارى كن هر كه را كه به على يارى دهد،

و تنها بگذار كسى را كه در موقع حاجت على را تنها بگذارد،

چون كه على از من و من از على هستم،

و على نسبت به من بمنزله هارون است نسبت به موسى، با اين تفاوت كه


1- مستند: آيه 67 سوره مائده الميزان ج : 6 ص : 59

ص:61

بعد از موسى پيغمبرانى بودند و پس از من پيغمبرى نخواهد بود!

باز در همان كتاب از ابى الجارود از ابى جعفر عليه السلام روايت شده است كه فرمود: وقتى خداى تعالى آيه « يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس ان الله لا يهدى القوم الكافرين،» را بر نبى خود نازل فرمود، رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم دست على عليه السلام را در دست گرفته آنگاه فرمود: اى مردم هيچ كدام از انبيائى كه قبل از من مبعوث شدند جز اين نبود كه پس از مدتى زندگى دعوت خداى را اجابت كرده و رخت به سراى ديگر مى كشيدند، و من نيز در اين نزديكى ها پذيراى آن دعوت خواهم شد، و به سراى ديگر انتقال خواهم يافت.

اى مردم من به نوبه خود مسؤولم و شما هم به نوبه خود مسؤوليد، آنروزى كه از شما بپرسند حال مرا چه خواهيد گفت؟ همگى عرض كردند: ما شهادت مى دهيم كه تو وظيفه تبليغى خود را انجام دادى، و آنچه كه بايد به ما برسانى رسانيدى، و خير خواه ما بودى، و آنچه بر عهده داشتى انجام دادى، خداوند به بهترين جزائى كه به مرسلين داده است جزايت دهد آنگاه آن حضرت به خداى خود عرض كرد: پروردگارا تو بر شهادت اينها شاهد باش، آنگاه روى به مردم كرده فرمود: اى گروه مسلمين كه در اينجا حضور داريد مي بايد غايبين را به ماجرا خبر دهيد كه من اينك به عموم مسلمين روى زمين و گروندگان به دين اسلام وصيت مى كنم به ولايت على، با خبر باشيد كه ولايت على ولايت من است و اين عهدى است كه خداوند به من سپرده بود، و به من دستور داده بود كه آنرا به شما ابلاغ كنم، آنگاه سه مرتبه فرمود: آيا همه شنيديد؟ در آن ميان يكى عرض كرد: آرى به خوبى شنيديم يا رسول الله!

و حافظ ابو نعيم در كتاب نزول القرآن حديث زير را با حذف چند نفر از وسط از سلسله سند تا على بن عامر نقل مى كند كه او از ابى الحجاف از اعمش از عطيه نقل كرده كه گفت: اين آيه شريفه در باره على عليه السلام به رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم نازل شد:« يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك ...،» و خداى تعالى نيز فرمود:« اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا. »

و نقل شده است كه مالكى در كتاب فصول المهمه خود گفته است: امام ابو الحسن واحدى در كتاب خود موسوم به اسباب النزول به سند خود حديثى را تا ابى سعيد خدرى رفع مى كند كه او گفته آيه « يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك،» در روز غدير خم و در باره على عليه السلام نازل شده است.

مؤلف: همين روايت را صاحب فتح القدير از ابن ابى حاتم و ابن مردويه و ابن

ص:62

عساكرنقل كرده كه آنان نيز آنرا از ابى سعيد خدرى نقل كرده اند، در در المنثور هم همين طور نقل شده است.

راويان حديث غدير

آنچه از اخبار در اينجا نقل شد مختصرى است از اخبار زيادى كه دلالت دارد بر اينكه آيه « يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك ...،» در باره على عليه السلام در روز غدير خم نازل شده است، و اما حديث غدير يعنى فرمايشى را كه رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم آنروز در باره على عليه السلام فرمود، خود حديثى است متواتر كه هم از طرق شيعه و هم از طرق اهل سنت به بيشتر از صد طريق و از جمع كثيرى از صحابه نقل شده است، از آن جمله:

1 - براء بن عازب 2 - زيد بن ارقم 3 - ابو ايوب انصارى 4 - عمر بن خطاب 5 - على بن ابيطالب عليه السلام 6 - سلمان فارسى 7 - ابو ذر غفارى 8 - عمار بن ياسر 9 - بريده 10- سعد بن ابى وقاص 11 - عبد الله بن عباس 12 - ابو هريره 13 - جابر بن عبد الله 14- ابو سعيد خدرى 15 - انس بن مالك 16 - عمران بن حصين 17 - ابن ابى اوفى 18- سعدانه 19 - همسر زيد بن ارقم.

علاوه بر اين، همه امامان اهل بيت عليهم السلام بر صحت آن اجماع دارند، مخصوصا على عليه السلام در ميدان كوفه( رحبه) مردم را راجع به اين حديث سوگند داد كه هر كس در غدير خم حاضر بوده و آنرا از رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم شنيده برخيزد و شهادت دهد، جمع كثيرى برخاستند و بر صحت آن و اينكه در روز غدير خم به گوش خود از رسول الله صلى الله عليه وآله و سلّم شنيده اند گواهى دادند .

و در بسيارى از اين روايات دارد كه رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم فرمود:

-ايها الناس آيا مگر معتقد نبوديد كه من اولايم به مؤمنين از خود آنها؟

-گفتند چرا، فرمود:

-هر كس كه من مولاى اويم على مولاى اوست!

كما اينكه احمد بن حنبل و همچنين ديگران بطرق زيادى حديث را اينطور نقل كرده اند، و چه بسيار كتابهائى كه تنها در خصوص اين يك حديث و بدست آوردن عده طرق روايتى آن و بحث در باره متن آن چه به قلم علماى اهل سنت و چه به قلم علماى شيعه تاليف شده است كه بقدر كفايت در آن ها در باره حديث شريف غدير بحث شده است .

(1)

پايه هاي اساسي يك كشور اسلامي

پايه اول: وحدت و توحيد كلمه


1- مستند: آيه 67 سوره مائده الميزان ج : 6 ص : 59

ص:63

-” وَ اعْتَصِمُوا بحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا وَ اذْكُرُوا نِعْمَت اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنتُمْ أَعْدَاءً فَأَلَّف بَينَ قُلُوبِكُمْ فَأَصبَحْتُم بِنِعْمَتِهِ إِخْوَاناً وَ كُنتُمْ عَلى شفَا حُفْرَةٍ مِّنَ النَّارِ فَأَنقَذَكُم مِّنهَا كَذَلِك يُبَينُ اللَّهُ لَكُمْ ءَايَتِهِ لَعَلَّكمْ تهْتَدُونَ !“

-« و همگى به وسيله حبل خدا خويشتن را حفظ كنيد و متفرق نشويد و نعمت خدا بر خويشتن را بياد آريد، بياد آريد كه با يكديگر دشمن بوديد و او بين دلهايتان الفت برقرار كرد و در نتيجه نعمت او برادر شديد، و در حالى كه بر لبه پرتگاه آتش بوديد، او شما را از آن پرتگاه نجات داد، خداى تعالى اين چنين آيات خود را برايتان بيان مى كند تا شايد راه پيدا كنيد!“

اسلام براى تامين سعادت دنيا و آخرت بشر اصلاحات خود را از دعوت به توحيد شروع كرد، تا تمامى افراد بشر يك خدا را بپرستند، و آنگاه قوانين خود را بر همين اساس تشريع نمود و تنها به تعديل خواست ها و اعمال اكتفا نكرد، بلكه آن را با قوانينى عبادى تكميل نمود و نيز معارفى حقه و اخلاق فاضله را بر آن اضافه كرد.

آنگاه ضمانت اجرا را در درجه اول به عهده حكومت اسلامى و در درجه دوم به عهده جامعه نهاد، تا تمامى افراد جامعه با تربيت صالحه علمى و عملى و با داشتن حق امر به معروف و نهى از منكر در كار حكومت نظارت كنند.

و از مهم ترين مزايا كه در اين دين به چشم مى خورد ارتباط تمامى اجزاى اجتماع به يكديگر است، ارتباطى كه باعث وحدت كامل بين آنان مى شود، به اين معنا كه روح توحيد در فضائل اخلاقى كه اين آئين بدان دعوت مى كند سارى و روح اخلاق

ص:64

نامبرده در اعمالى كه مردم را بدان تكليف فرموده جارى است، در نتيجه تمامى اجزاى دين اسلام بعد از تحليل به توحيد بر مى گردد و توحيدش بعد از تجزيه به صورت آن اخلاق و آن اعمال جلوه مى كند، همان روح توحيد اگر در قوس نزول قرار گيرد آن اخلاق و اعمال مى شود و اخلاق و اعمال نامبرده در قوس صعود همان روح توحيد مى شود، همچنانكه قرآن كريم فرمود: ” اليه يصعد الكلم الطيب و العمل الصالح يرفعه !“

(1)

پايه دوم: امر به معروف و نهي از منكر

-” وَ لْتَكُن مِّنكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلى الخَيرِ وَ يَأْمُرُونَ بِالمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ أُولَئك هُمُ الْمُفْلِحُونَ!

-وَ لا تَكُونُوا كالَّذِينَ تَفَرَّقُوا وَاخْتَلَفُوا مِن بَعْدِ مَا جَاءَهُمُ الْبَيِّنَت وَأُولَئك لَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ،

-بايد از ميان شما طايفه اى باشند كه مردم را به سوى خير دعوت نموده، امر به معروف و نهى از منكر كنند، و اين طايفه همانا رستگارانند،

-و شما مانند اهل كتاب نباشيد كه بعد از آن كه آيات روشن به سويشان آمد اختلاف كردند و دسته دسته شدند و آنان عذابى عظيم خواهند داشت! “

مجتمع صالحى كه علمى نافع و عملى صالح دارد، بايد علم و تمدن خود را با تمام نيرو حفظ كند، و افراد آن مجتمع، اگر فردى را ببينند كه از آن علم تخلف كرد، او را به سوى آن علم برگردانند، و شخص منحرف از طريق خير و معروف را به حال خود واگذار نكنند، و نگذارند آن فرد در پرتگاه منكر سقوط نموده، در مهلكه شر و فساد بيفتد، بلكه بايد هر يك از افراد آن مجتمع به شخص منحرف برخورد نمايد، او را از انحراف نهى كند.

و اين همان دعوت به فراگيرى و تشخيص معروف از منكر و امر به معروف و نهى از منكر است و اين همان است كه خداى تعالى در اين آيه شريفه خاطرنشان ساخته و مى فرمايد:” يدعون الى الخير و يامرون بالمعروف و ينهون عن المنكر،“ و از اينجا روشن مى شود كه چرا از خير و شر تعبير به معروف و منكر نمود.

دعوت به خير و امر به معروف و نهى از منكر از امورى است كه اگر واجب باشد، طبعا واجب كفائى خواهد بود، چون بعد از آنكه فرضا يكى از افراد اجتماع اين امور


1- مستند: آيه 103 سوره آل عمران الميزان ج : 3 ص : 572

ص:65

را انجام داد، ديگر معنا ندارد كه بر ساير افراد اجتماع نيز واجب باشد كه همان كار را انجام دهند.

پس اگر فرض كنيم، امتى هست كه روى هم افرادش داعى به سوى خير و آمر به معروف و ناهى از منكرند، قهرا معنايش اين خواهد بود كه در اين امت افرادى هستند كه به اين وظيفه قيام مى كنند.

پس مساله در هر حال قائم به بعضى افراد جامعه است، نه به همه آنها و خطابى كه اين وظيفه را تشريع مى كند، اگر متوجه همان بعضى باشد كه هيچ، و اگر متوجه كل جامعه باشد، باز هم به اعتبار بعض است.

و به عبارتى ديگر، بازخواست و عقاب در تخلف اين وظيفه، متوجه تك تك افراد است، ولى پاداش و اجرش از آن كسى است كه وظيفه را انجام داده باشد، و به همين جهت است كه مى بينيم دنبال جمله فرمود:” و اولئك هم المفلحون.“

” و لا تكونوا كالذين تفرقوا و اختلفوا من بعد ما جاءهم البينات ...،“ اگرتفرق را جلوتر از اختلاف ذكر فرمود، براى اين بود كه تفرقه و جدائى بدنها از يكديگر، مقدمه جدائى عقايد است، چون وقتى يك قوم به هم نزديك و مجتمع و مربوط باشند، عقايدشان به يكديگر متصل و در آخر از راه تماس و تاثير متقابل متحد مى شود، و اختلاف عقيدتى در بينشان رخنه نمى كند.

بر عكس وقتى افراد از يكديگر جدا و بريده باشند، همين اختلاف و جدائى بدنها باعث اختلاف مشربها و مسلكها مى شود و به تدريج هر چند نفرى داراى افكار و آرائى مستقل و جداى از افكار و آراى ديگران مى شوند و تفرقه و جدائى باطنى هم پيدا نموده شق عصاى وحدتشان مى شود.

پس گويا خداى تعالى خواسته است بفرمايد: شما مسلمانان مثل آن امتها نباشيد كه در آغاز بدنهايشان از يكديگر جدا شد و از جماعت خارج شدند و در آخر اين جدائى از اجتماع، سبب شد كه آراء و عقائدشان هم مختلف گردد.

و مى بينيم كه خداى تعالى اين اختلاف را در مواردى از كلامش به بغى نسبت داده مثلا فرموده:” و ما اختلفوا فيه الا من بعد ما جاءتهم البينات بغيا بينهم،“ با اينكه مساله ظهور اختلاف در آراء و عقائد، امرى ضرورى است و جلوگيرى افراد از آن ممكن نيست، چون درك و فهم افراد مختلف است، ليكن همانطور كه اين بروز اختلاف ضرورى است، برطرف شدن آنهم به وسيله اجتماع ضرورى است و اجتماع بدنها با يكديگر به خوبى مى تواند اين اختلاف را برطرف سازد. پس رفع اختلاف امرى است ممكن و مقدور - البته مقدور بواسطه- و خلاصه اگر جامعه مستقيما نتواند اختلاف را برطرف سازد ، با يك واسطه

ص:66

مى تواند، و آنهم اين است كه بدنها را بهم متصل و مرتبط سازد، پس با اين حال، اگر امتى نخواهد اينكار را بكند امتى باغى و ستمگر است، و خودش به دست خود اختلاف راه انداخته و در آخر هلاكت را براى خود فراهم كرده است.

و قرآن كريم به همين جهت دعوت به اتحاد را بسيار تاكيد نموده و نهى از اختلاف را به نهايت رسانده و اين نيست مگر به خاطر اينكه تفرس و ژرف نگرى مى كرده، و مى دانسته كه اين امت مانند امتهائى كه قبل از ايشان بودند و بلكه بيش از آنان دستخوش اختلاف مى شوند.

و ما مكرر خاطر نشان ساخته ايم كه از دأب قرآن مى فهميم هرگاه در تحذير و هشدار دادن از خطرى و نهى از نزديك شدن به آن بسيار تاكيد مى كند، نشانه اين است كه اين خطر پيش مى آيد، و يا مثلا اين عملى كه بسيار از آن نهى فرموده ارتكاب خواهد شد و مساله وقوع اختلاف در امت اسلام را رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم هم خبر داد، و فرمود: چيزى نمى گذرد كه اختلاف بطور نامحسوس و آرام آرام در امتش رخنه مى كند و در آخر امتش را به صورت فرقه هايى گوناگون در مى آورد و امتش مختلف مى شوند، آنطورى كه يهود و نصارا مختلف شدند.

جريان حوادث هم اين پيشگوئى قرآن و پيامبر صلى الله عليه وآله وسلّم را تصديق كرد، چيزى از رحلت رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم نگذشت كه امت اسلام قطعه قطعه شد و به مذاهبى گوناگون منشعب گشت، هر مذهبى صاحب مذهب ديگر را تكفير كرد و اين بدبختى از زمان صحابه آن حضرت تا امروز ادامه دارد و هر زمانى كه شخصى خيرخواه برخاست تا اختلاف بين اين مذاهب را از بين ببرد، به جاى از بين بردن اختلاف، و يك مذهب كردن دو مذهب، مذهب سومى بوجود آمد.

و آنچه كه بحث ما با تجزيه و تحليل ما را بدان رهنمون مى شود، اين است كه همه اين اختلاف هائى كه در اسلام پديد آمد همه به منافقين منتهى مى گردد، همان منافقينى كه قرآن كريم خشن ترين و كوبنده ترين بيان را در باره آنان دارد و مكر و توطئه آنان را عظيم مى شمارد.

چون اگر خواننده عزيز بياناتى را كه قرآن كريم در سوره بقره و توبه و احزاب و منافقين و ساير سوره ها در باره منافقين دارد، به دقت مورد مطالعه قرار دهد لحنى عجيب خواهد ديد. تازه اين لحن منافقين در عهد رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم است كه هنوز وحى قطع نشده بود و اگر دست از پا خطا مى كردند و حتى در درون خانه هايشان توطئه اى مى چيدند، بلافاصله خبرش به وسيله وحى به رسول خدا

ص:67

صلى الله عليه وآله وسلّم و به وسيله آن جناب به عموم مسلمانان مى رسيد.

مترجم: ( آن وقت چطور شد كه بعد از درگذشت رسول خدا صلى اللهعليه وآله وسلّم ديگر هيچ سخنى از منافقين در ميان نيامد و ناگهان سر و صدايشان خوابيد؟ آيا هيچ عاقلى احتمال مى دهد كه با رفتن آن جناب نفاق تمام شد و منافقين هم از بين رفتند؟! )

به هر حال بعد از رحلت آن جناب بسيار زود مردم متفرق شدند و مذاهب گوناگون بين آنها جدائى و دورى افكند. و حكومتها مردم را در بند تحكم و استبداد خود كشيدند و سعادت حياتشان را به شقاوت و هدايتشان را مبدل به ضلالت و غى نمودند. والله المستعان!

(1)

امر به عدل و عدالت

-« إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الاحْسنِ وَ إِيتَاى ذِى الْقُرْبى وَ يَنْهَى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنكرِ وَ الْبَغْىِ يَعِظكُمْ لَعَلَّكمْ تَذَكَّرُونَ!

-خدا به عدالت و نيكى كردن و بخشش به خويشان فرمان مى دهد و از كار بد و ناروا و ستمگرى منع مى كند، پندتان مى دهد شايد اندرز گيريد!»

ظاهر سياق آيه اين است كه مراد از عدالت، عدالت اجتماعى است، و آن عبارت از اين است كه با هر يك از افراد جامعه طورى رفتار شود كه مستحق آن است و در جائى جاى داده شود كه سزاوار آن است، و اين خصلتى اجتماعى است كه فرد فرد مكلفين مامور به انجام آنند، به اين معنا كه خداى سبحان دستور مى دهد هر يك از افراد اجتماع عدالت را بياورد، و لازمه آن اين مى شود كه امر متعلق به مجموع نيز بوده باشد، پس هم فرد فرد مامور به اقامه اين حكمند، و هم جامعه كه حكومت عهده دار زمام آن است.

(2)

پايه سوم كشور و جامعه اسلامي: صبر، مقاومت ، مرابطه

-” يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا اصبرُوا وَ صابِرُوا وَ رَابِطوا وَ اتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ!

-اى اهل ايمان در كار دين صبور باشيد و يكديگر را به صبر و مقاومت سفارش كنيد و مهيا و مراقب كار دشمن بوده و خدا ترس باشيد، باشد كه پيروز و


1- مستند: آيه 104 و 105 سوره آل عمران الميزان ج : 3 ص : 577
2- مستند: آيه 90 سوره نحل الميزان ج : 12 ص : 477

ص:68

رستگار گرديد! “

اصبروا : امرهائى كه در اين آيه آمده يعنى أمر اصبروا و صابروا و رابطوا و اتقوا همه مطلق و بدون قيد است، در نتيجه صبرش، هم شامل صبر بر شدائد مى شود و هم شامل صبر در اطاعت خدا، و همچنين صبر بر ترك معصيت و بهر حال منظور از آن صبر تك تك افراد است.

صابروا : دنبالش همين صبر را به صيغه مفاعله يعني صابروا آورده كه در مواردى استعمال مى شود كه ماده فعل بين دو طرف تحقق مى يابد. مصابره عبارت است از اينكه جمعيتى به اتفاق يكديگر اذيت ها را تحمل كنند و هر يك صبر خود را به صبر ديگرى تكيه دهد و در نتيجه بركاتى كه در صفت صبر هست دست به دست هم دهد و تاثير صبر بيشتر گردد.

اين معنا امرى است كه هم در فرد، اگر نسبت به حال شخصى او در نظر گرفته شود، محسوس است؛ و هم در اجتماع، اگر نسبت به حال اجتماع و تعاون آن در نظر گرفته شود؛ چون باعث مى شود كه تك تك افراد نيروى يكديگر را به هم وصل كنند و همه نيروها يكى شود.

رابطوا :

مرابطه از نظر معنا اعم از مصابره است، چون مصابره عبارت بود از وصل كردن نيروى مقاومت افراد جامعه در برابر شدائد، و مرابطه عبارت است از همين وصل كردن نيروها، اما نه تنها نيروى مقاومت در برابر شدائد، بلكه همه نيروها و كارها، در جميع شؤون زندگى دينى، چه در حال شدت و چه در حال رخا و خوشى.

و اتقوا الله :

و چون مراد از مرابطه اين است كه جامعه به سعادت حقيقى دنيا و آخرت خود برسد - و اگر مرابطه نباشد گو اينكه صبر من و تو، به تنهائى و علم من و تو به تنهائى، و هر فضيلت ديگر افراد، به تنهائى سعادت آور هست، ولى بعضى از سعادت را تامين مى كند و بعضى از سعادت، سعادت حقيقى نيست - به همين جهت دنبال سه جمله: اصبروا و صابروا و رابطوا اضافه كرد:” و اتقوا الله لعلكم تفلحون،“ كه البته منظور از اين فلاح هم فلاح تام حقيقى است .

(1)

پايه چهارم كشور اسلامي - حفظ و مراقبت از نفوذ دشمنان وستمكاران


1- مستند: آيه 200 سوره آل عمران الميزان ج : 4 ص : 143

ص:69

خطاب هاى قرآنى كه قرآن كريم به امر آن اهتمام دارد و در تاكيد و تشديد آن مبالغه دارد، لحن سخن در آنها خالى از دلالت بر اين معنا نيست كه عوامل و اسباب موجود، همه دست به دست هم داده اند كه آينده مسلمين را به تباهى و سقوط و درك هلاكت و ابتلاء به خشم الهى بكشانند، مانند تاكيد و مبالغه اى كه از آيات ربا و آيات مودت ذى القربى و غير آنها به چشم مى خورد.

و اصولا طبع خطاب اين دلالت را دارد، براى اينكه اگر متكلم حكيم مامورين خود را به يك مساله بى اهميت و حقيرى امر كند و دنبالش در تاكيد و اصرار بر آن امر مبالغه نمايد، شنونده احساس مى كند كه اين امر بى اهميت اين همه تاكيد نمى خواهد، پس حتما كاسه اى زير نيم كاسه هست و همچنين اگر فردى از مامورين را مخاطب قرار دهد كه شان آن مخاطب اين نباشد كه مخاطب به مثل چنين خطابى شود، مثلا يك عالم ربانى و صاحب قدم صدق در زهد و عبادت را از ارتكاب رسواترين فجور آن هم در انظار هزاران بيننده نهى كند، هر شنونده اى مى فهمد كه قضيه خالى از مطلب نيست و حتما مطلب مهمى و مهلكه عظيمى در شرف تكوين است كه اين گوينده حكيم اينطور سخن مى گويد.

خطاب هاى قرآنى كه چنين لحنى را دارد، دنبال آن خطاب حوادثى را ذكر مى كند كه آنچه از لحن كلام فهميده مى شد را تاييد و تصديق كند و بلكه بر آن دلالت نمايد هر چند كه شنوندگان، چه بسا، در اولين لحظه اى كه خطاب را مى شنوند يعنى در همان روز نزول متوجه اشارات و دلالات آن خطاب نشوند .

مثلا قرآن كريم امر كرده به مودت قرباى رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و در آن مبالغه كرده، حتى آن را پاداش و اجر رسالت و راه به سوى خداى سبحان شمرده، چيزى نمى گذرد كه مى بينيم امت اسلام در اهل بيت آن جناب فجايعى و مظالمى را روا مى دارند كه اگر رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم دستور اكيد به آنان داده بود به اينكه قرباى مرا به سخت ترين وجهى از بين ببريد، بيشتر از آنچه كردند، نمى كردند!!

و نيز مى بينيم كه قرآن كريم از اختلاف نهى نموده و سپس در آن مبالغه اى كرده كه بيش از آن تصور ندارد، بعد مى بينيم كه امت اسلام آنچنان متفرق و دستخوش انشعاب و اختلاف مى شود كه حتى از انشعاب واقع در يهود و نصارا گذرانيد يعنى به هفتاد و سه فرقه منشعب گشت، تازه اين اختلاف ها اختلاف در مذهب و معارف علمى دين

ص:70

است، اما اختلافى كه در سنت هاى اجتماعى و تاسيس حكومت ها و غير اين مسائل بپا كردند قابل تحديد و حصر نيست.

و نيز قرآن كريم از حكم كردن به غير ما انزل الله نهى كرده و از القاى اختلاف بين طبقات و از طغيان و از پيروى هواى نفس و امورى غير از اينها نهى نموده و در آنها تشديد كرده، بعدا مى بينيم كه در اثر ارتكاب اين امور چه حوادثى واقع مى شود.

مساله نهى از ولايت كفار و دوستى با يهود و نصارا از همين قسم دستورات است، از نواهى مؤكده اى است كه در قرآن كريم آمده بلكه بعيد نيست كه كسى ادعا كند تشديدى كه در نهى از ولايت كفار و اهل كتاب شده آنقدر شديد است كه هيچ تشديد در ساير نواهى فرعى به پايه آن نمى رسد.

تشديد در آن به حدى رسيده كه خداى سبحان دوستداران اهل كتاب و كفار را از اسلام بيرون و در زمره خود كفار دانسته و فرموده:« و من يتولهم منكم فانه منهم!» و نيز خداى تعالى آنان را از خود نفى كرده و فرموده:« و من يفعل ذلك فليس من الله فى شى ء !»

و نيز نه يك بار و دو بار بلكه به نهايت درجه تحذيرشان كرده و فرموده: « و يحذركم الله نفسه!» و ما در آنجا كه پيرامون اين آيه بحث مى كرديم گفتيم: مدلول آن اين است كه محذورى كه از آن تحذير كرده حتما واقع خواهد شد و به هيچ وجه تبديل پذير نيست.

و اگر خواننده عزيز در سيره عمومى اسلامى كه كتاب و سنت آن را تنظيم و سپس در بين مسلمين اجرا نموده دقت كند و سپس در سيره فاسدى كه امروز بر مسلمين تحميل شده به دقت بنگرد آن وقت آيه شريفه:

-« فسوف ياتى الله بقوم يحبهم و يحبونه اذلة على المؤمنين اعزة على الكافرين يجاهدون فى سبيل الله و لا يخافون لومة لائم!»

را به دقت مطالعه نمايد، در مى يابد كه تمامى رذائل كه جامعه ما مسلمانان را پر كرده و امروز بر ما حكومت مى كند و همه آنها - كه ما از كفار اقتباس كرده ايم و به تدريج در بين ما منتشر گشته و استقرار يافته است - ضد آن اوصافى است كه خداى تعالى براى مردمى ذكر كرده كه در آيه وعده آمدنشان را داده، چون تمامى رذائل عملى در يك كلمه خلاصه مى شود و آن اين است كه جامعه ما خدا را دوست ندارد و خداى تعالى نيز اين جامعه را دوست ندارد، جامعه ما ذليل در برابر كفار و ستمگر نسبت به مؤمنين است و در راه خدا جهاد نمى كند و از ملامت هر ملامت گرى مى هراسد.

اين همان معنائى است كه قرآن كريم از چهره مسلمانان آن روز خوانده بود و

ص:71

اگر خواستى بگو خداى عليم خبير چنين آينده اى را براى امت اسلام از غيب خبر داده بود و پيش بينى كرده بود كه به زودى امت اسلام از دين مرتد مى شود، البته منظور از اين ارتداد، ارتداد اصطلاحى يعنى برگشتن به كفر صريح و اعلام بيزارى از اسلام نيست بلكه منظور ارتداد تنزيلى است كه جمله« و من يتولهم منكم فانه منهم ان الله لا يهدى القوم الظالمين،» آن را بيان مى كند.

آنگاه خداى سبحان جامعه اسلامى را - كه چنين وصفى به خود خواهند گرفت - وعده داده كه قومى را خواهد آورد كه دوستشان دارد و آن قوم نيز خدا را دوست دارند، مردمى كه در برابر مؤمنين ذليل و در مقابل كفار شكست ناپذيرند مردمى كه در راه خدا جهاد نموده، از ملامت هيچ ملامت گرى پروا نمى كنند و اين اوصافى كه براى آن قوم بر شمرده - همانطور كه قبلا توجه كرديد - اوصاف جامعى است كه جامعه اسلامى امروز ما فاقد آن است و با دقت و باريك بينى در هر يك از آن اوصاف كه متقابلا ضد آن اوصاف نيز اوصاف جامعى است كه رذائلى بسيار از آنها منشعب مى شود، رذائلى كه فعلا جامعه اسلامى ما گرفتار آن است و خداى تعالى در صدر اسلام از وضع امروز ما خبر داده است.

(1)

( خواننده عزيز را به مطالعه كامل اين مطلب در الميزان دعوت مي كنم! امين. )

احتراز از تمايل به حكومت ستمكاران

-« وَ لا تَرْكَنُوا إِلى الَّذِينَ ظلَمُوا فَتَمَسكُمُ النَّارُ وَ مَا لَكم مِّن دُونِ اللَّهِ مِنْ أَوْلِيَاءَ ثُمَّ لا تُنصرُونَ!

-به كسانى كه ستم كرده اند متمايل نشويد كه جهنمى مى شويد و غير خدا دوستانى نداريد و يارى نمى شويد!»

ركون به سوى ستمكاران، يك نوع اعتمادى است كه ناشى از ميل و رغبت به آنان باشد، حال چه اين ركون در اصل دين باشد، مثل اينكه پاره اى از حقايق دين را كه به نفع آنان است بگويد، و از آنچه كه به ضرر ايشان است دم فرو بندد و افشاء نكند، و چه اينكه در حيات دينى باشد مثل اينكه به ستمكاران اجازه دهد تا به نوعى كه دلخواه ايشان است در اداره امور مجتمع دينى مداخله كنند و ولايت امور عامه را به دست


1- مستند: آيه 51 تا 54 و 57 سوره مائده الميزان ج : 5 ص : 601

ص:72

گيرند، و چه اينكه ايشان را دوست بدارد و دوستيش منجر به مخالطت و آميزش با آن شود و در نتيجه در شؤون حياتى جامعه و يا فردى از افراد اثر سوء بگذارد.

كوتاه سخن، ركون به اين معنا است كه در امر دين و يا حيات دينى طورى به ستمكاران نزديك شود كه نزديكيش توأم با نوعى اعتماد و اتكاء باشد، و دين و خدا و يا حيات دينى را از استقلال در تاثير انداخته، و از آن پاكى و خلوص اصليش ساقط كند و معلوم است كه نتيجه اين عمل اين است كه راه حق از طريق باطل سلوك شود، و يا حق با احياى باطل احياء گشته و بالأخره به خاطر احيائش كشته شود.

دليل ما بر اين معنايى كه كرديم اين است كه خداى تعالى در خطابى كه در اين آيه دارد، جمع كرده ميان رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و مؤمنين از امتش، و شؤونى كه هم مربوط به آن جناب و هم به امت اوست، همان معارف دينى و اخلاق و سنت هاى اسلامى است از جهت تبليغ و حفظ و اجراء و تطبيق حيات اجتماعى بر آن، و همچنين عبارت است از ولايت امور مجتمع اسلامى، و شناخته شدن افراد به عنوان يك فرد مسلمان، در صورتى كه به آن سنت ها عمل كند. بنا بر اين، نه پيغمبر مى تواند در اين امور به ستمكاران ركون كند و نه امت او.

بعلاوه، كاملا روشن است كه آيه مورد بحث به منزله نتيجه اى است كه از داستانهاى ملت هاى ستمكارى استنتاج شده كه خداوند به جرم ستمهايشان آنها را هلاك نموده است.

اين آيه متفرع بر آن داستانها و ناظر به آنها است، و ظلم آن ملتها تنها شرك ورزيدن و بت پرستيشان نبود، بلكه از جمله كارهاى نكوهيده آنها كه خداوند از آن نكوهش كرده پيروى از ستمكاران بوده، كه نتيجه اش فساد در زمين بعد از اصلاح آن مى شد، و آن فساد عبارت بود از رسميت دادن به سنت هاى ظالمانه كه واليان جور باب كرده بودند و مردم هم از آنها پيروى مى كردند.

پس جمله« لا تركنوا الى الذين ظلموا،» نهى است از ميل به سوى ايشان و اعتماد بر آنان و اينكه اصل دين و حيات دينى بر اساس باطل ايشان بنا شود.

قرار گرفتن اين آيه به منزله نتيجه اى از داستانهاى گذشته، اين معنا را افاده مى كند كه منظور از ستمكاران در آيه، كسانى نيست كه صرفا ظلمى از آنان سرزده باشد، و گرنه بايد تمامى مردم را شامل شود، زيرا از عده معدودى معصومين كه بگذريم تمامى مردم سهمى از ظلم را دارند، و با اين حال ديگر معنايى براى نهى نمى ماند. و نيز افاده مى كند كه مقصود از ستمكاران آن عده اى هم كه دائما كارشان ظلم باشد نيست. درست است كه فعل به خودى خود صرف تحقق را مى رساند، و در صورت وجود اسباب افاده

ص:73

وصف و استمرار هم مى كند، و ليكن آن شرايط و اسباب در آيه مورد بحث وجود ندارد و هيچ چيزى بر چيزى بطور گزاف دلالت نمى كند.

پس مقصود از ستمكاران، اين طايفه نيستند ، بلكه مراد آن عده از مردم هستند كه حالشان در ظلم و ستم، حال همان كسانى باشد كه خداوند در آيات سابق داستانشان را آورده بود، و مثل اينكه خداى تعالى در آن داستانها عموم مردم را در برابر دعوت الهيى كه متوجه آنان شده مانند يك دسته دانسته، آنگاه آنان را به دو قسم پذيرندگان و مخالفين تقسيم كرده آنگاه در چند جاى آن داستانها از طايفه اول تعبير كرده به الذين آمنوا- آنانكه ايمان آوردند، و در نزديك ده جا از طايفه دوم كه دعوت او را رد كرده اند تعبير كرده به الذين ظلموا- كسانى كه ظلم كردند، مانند جمله:

« و لا تخاطبنى فى الذين ظلموا و و اخذت الذين ظلموا الصيحة و و تلك عاد جحدوا بايات ربهم و عصوا رسله و اتبعوا امر كل جبار عنيد و الا ان ثمود كفروا ربهم و الا بعدا لمدين كما بعدت ثمود.» و امثال آن.

پس خلاصه مضمون اين آيه نهى رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و امت او است از ركون به كسى كه به عنوان ظلم شناخته شده باشد، به اينكه به سوى او ميل و در امر دين و حيات دينى بر ظلم او اعتماد كنند، اين است منظور جمله « و لا تركنوا الى الذين ظلموا.»

از بحثهايى كه تاكنون پيرامون آيه كرديم چند چيز بدست آمد:

1- اينكه متعلق نهى در آيه شريفه ركون به اهل ظلم است در امر دين و يا حيات دينى، از قبيل سكوت كردن در بيان حقايق دينى و امورى كه موجب ضرر جامعه دينى مى شود و ترك هر عمل ديگرى كه خوش آيند ظالمان نيست، و يا مثل اينكه ظالم كارهايى كند كه براى جامعه دينى ضرر دارد، و مسلمانها آن را ببينند و سكوت كنند و حقايق دينى را برايش بازگو نكنند، و يا امورى را ترك كند كه با تركش لطمه به اجتماع مسلمين بزند و مسلمين سكوت كنند، او زمام جامعه دينى را در دست بگيرد و عهده دار مصالح عمومى جامعه بشود و با نداشتن صلاحيت، امور دينى را اجراء كند و ايشان سكوت كنند و نظير اينها. بنا بر اين، ركون و اعتماد بر ستمگران در معاشرت و معامله و خريد و فروش و همچنين وثوق داشتن به ايشان و در برخى از امور امين شمردن آنان، مشمول نهى آيه شريفه نيست، زيرا ركون در اينگونه امور، ركون در دين و يا حيات دينى نيست، خود رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم را مى بينيم كه در شب هجرت وقتى از مكه به سوى غار ثور حركت كرد يكى از مردم قريش را امين شمرد و از او براى سفر به مدينه مركبى را اجاره كرد، و نيز او را امين دانست و مورد وثوق قرار داد كه بعد از سه روز،

ص:74

راحله را تا درب غار خواهد آورد، آرى او رفتارش چنين بود و خود مسلمانان هم در پيش روى رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم با كفار و مشركين همين معامله را داشتند.

2- نتيجه اى ديگر كه از بحثهاى گذشته گرفته شد اين است كه ركونى كه در آيه از آن نهى شده، اخص است از معناى ولايتى كه در آيات بسيار ديگرى از آن نهى شده، زيرا ولايت به معناى نزديك شدن به نحوى است كه مسلمين را در دين و اخلاقشان در معرض تاثر قرار دهد و در نتيجه دين و اخلاقشان كه از بين رفته و سنت هاى ظالمانه اى كه در جامعه دشمنان دين رايج شده در ميان مسلمين رواج يابد، به خلاف ركون كه به معناى بنا نهادن دين و يا حيات دينى است بر اساس ظلم ظالمين، و اين معنا از نظر مورد اخص از ولايت است، براى اينكه هر جا كه ركون به ظالمى پيدا شود ولايت ظالم هم شده ولى هر جا كه ولايت ورزيدن به ظالم يافت شد چنان نيست كه ركون هم باشد.

فرق ديگر اينكه خطر و بروز اثر در ركون بالفعل است ولى در ولايت اعم از بالفعل است.

3- سوم چيزى كه از بحث گذشته به دست آمد اين بود كه آيه شريفه به كمك سياقى كه دارد و نيز با تاييد مقام، نهى مى كند از ركون به ستمكاران در ستمهايشان، به اين معنا كه مسلمانان، دين حق خود و حيات دينى خود را مبنى بر ظلمى از ظلم هاى آنان كنند، و يا در گفتار و كردار حق خود، جانب ظلم و باطل ايشان را رعايت كنند.

و خلاصه وقتى بتوانند حقى را احياء كنند كه باطلى را هم احياء بكنند، و برگشت اين عمل همانطور كه قبلا هم گفتيم به اين است كه احياء يك حق با از بين رفتن يك حق ديگر صورت گيرد.

و اما ميل كردن به ظلمى از ظلم هاى آنان و راه دادن آن ظلم را در دين، و اجراى آن در مجتمع اسلامى و يا در محيط زندگى شخصى، ركون به ظالمين نيست، بلكه مباشرت در ظلم و وارد شدن در زمره ظالمين است.

(1)

( يادآوري : تفصيل اين مطالب در جلد دوازدهم معارف قرآن در الميزان، در مباحث مربوط به مباني جامعه اسلامي ذكر گرديده است.)

(مباحث)مباني نظريه حكومت در قرآن

هدف از تأسيس حكومت در اسلام


1- مستند: آيه 113 سوره هود الميزان ج : 11 ص : 66

ص:75

شارع دين اسلام، براى حفظ احكام اسلامي، حكومتى تاسيس كرده، و اولى الامرى معين نموده، و از آنهم گذشته، تمامى افراد را بر يكدگر مسلط نموده، و حق حاكميت داده، تا يك فرد ( هر چند از طبقه پائين اجتماع باشد،) بتواند فرد ديگرى را ( هر چند كه از طبقات بالاى اجتماع باشد،) امر بمعروف و نهى از منكر كند.

اين تسلط را با دميدن روح دعوت دينى، زنده نگه داشته است، چون دعوت دينى كه وظيفه علماى امت است، متضمن انذار و تبشيرهائى به عقاب و ثواب در آخرت است، و به اين ترتيب اساس تربيت جامعه را بر پايه تلقين معارف مبدء و معاد بنا نهاده است .

اين است آنچه كه هدف همت اسلام از تعليمات دينى است، كه خاتم پيامبران آن را آورد، و هم در عهد خود آنجناب، و هم بعد از آنجناب تجربه شد، و خود آن حضرت آن را در مدت نبوتش پياده كرد، و حتى يك نقطه ضعف در آن ديده نشد، بعد از آن جناب هم تا مدتى به آن احكام عمل شد.

(1)

قرآن، و حكومت و ولايت همراه با تقوي


1- مستند: بحث اجتماعي ذيل آيه 48 سوره بقره الميزان ج : 1 ص : 282

ص:76

حكومت از اعتباراتى است كه مجتمع انسانى هيچگاه از آن بى نياز نبوده است، بهترين بيان و كامل ترين آن در اثباتش اين آيه است، كه بعد از شرح داستان طالوت مى فرمايد:

-« و لو لا دفع الله الناس بعضهم ببعض لفسدت الارض و لكن الله ذو فضل على العالمين.»

و در قرآن كريم آيات بسيارى است كه متعرض مُلك و حكومت يعنى «ولايت » و وجوب اطاعت از والى و مسائلى ديگر مربوط به ولايت شده است، و آياتى ديگر است كه ملك و ولايت را موهبت و نعمت شمرده، مثلا مى فرمايد:

-« و آتيناهم ملكا عظيما،» و يا مى فرمايد:

-« و جعلكم ملوكا، و آتيكم ما لم يوت احدا من العالمين،» و يا فرموده:

-« و الله يؤتى ملكه من يشاء،» و آياتى ديگر از اين قبيل.

چيزى كه هست قرآن مساله سلطنت و حكومت را به شرطى كرامت خوانده كه با تقوا توام باشد، چون در بين تمامى امورى كه ممكن است از مزاياى حيات شمرده شود كرامت را منحصر در تقوا نموده:

-« يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا، ان اكرمكم عند الله اتقيكم !»

و چون حساب تقوا تنها به دست خدا است، هيچ كسى نمى تواند با ملاك تقوا بر ديگران بزرگى بفروشد، به همين جهت پس هيچ فخرى براى احدى بر احدى نيست، براى اينكه اگر كسى بخواهد به امور مادى و دنيوى بر ديگران فخر كند كه امور دنيوى فخر ندارد، و قدر و منزلت تنها از آن دين است، و اگر بخواهد با امور اخروى فخر بفروشد كه آنهم به دست خداى سبحان است.

پس ديگر چيزى كه انسان با آن فخر بفروشد باقى نمى ماند، و انسانى كه داراى نعمت ملك و سلطنت است از نظر يك مسلمان نه تنها افتخارى ندارد، بلكه بارش سنگين تر و زندگيش تلخ تر است، بله اگر از عهده اين بار سنگين بر آيد و ملازم عدالت و تقوا باشد البته نزد پروردگارش اجرى عظيم تر از ديگران دارد، و خدا ثواب بيشترى به او مى دهد.

و اين همان سيره صالحه اى است كه اولياى دين ملازم آن بودند، رسول خدا

ص:77

صلى الله عليه وآله وسلّم و اهل بيت طاهرينش از ملك و سلطنت بيش از جنگ با جبابره چيزى عايدشان نشد، همواره در اين تلاش بودند كه با طغيان طاغيان، و استكبار آنان معارضه نموده و نگذارند در زمين فساد راه بيندازند.

و به همين جهت قرآن مردم را دعوت به اين نكرده كه در مقام تاسيس سلطنت و تشييد بنيان حكومتي امثال قيصرها و كسري ها برآيند، بلكه مساله ملك را شانى از شؤون مجتمع انسانى مى داند، و اين وظيفه را به دوش اجتماع نهاده است، همانطور كه مساله تعليم و يا تهيه نيرو براى ترساندن كفار را وظيفه عموم دانسته است.

قرآن و جامعه ديني

اسلام اصل را تشكيل اجتماع و اتحاد و اتفاق بر دين دانسته، از تفرقه و دشمنى نهى نموده و فرموده است:« و ان هذا صراطى مستقيما، فاتبعوه و لا تتبعوا السبل فتفرق بكم عن سبيله.» و نيز فرموده:« قل يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بينكم الا نعبد الا الله، و لا نشرك به شيئا، و لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الها، فان تولوا فقولوا اشهدوا بانا مسلمون. »

پس قرآن كريم - به طورى كه ملاحظه مى كنيد مردم را دعوت نمى كند مگر به سوى تسليم خداى يگانه شدن، و از جوامع تنها آن جامعه را معتبر مى داند كه جامعه اى دينى باشد، و جوامع ديگر كه هر يك شريكى براى خدا قرار مى دهند و در برابر هر قصر مشيدى خضوع نموده، در برابر هر قيصر و كسرائى سر فرود مى آورند، و براى هر پادشاهى مرز و حدودى جغرافيائى و براى هر طايفه اى، وطنى جداگانه قائلند، خرافاتى ديگر از اين قبيل را جزء مقدسات خود مى دانند، طرد نموده، و چنين اجتماعى را از درجه اعتبار ساقط مى داند.

(1)

رهبري جامعه اسلامى و صلاحيتهاي آن

در عصر اول اسلام ولايت امر جامعه اسلامى به دست رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم بود و خداى عز و جل اطاعت آن جناب را بر مسلمين و بر همه مردم واجب كرده بود، و دليل اين ولايت و وجوب اطاعت، صريح قرآن است .

به آيات زير دقت فرمائيد:

-” و اطيعوا الله و اطيعوا الرسول! “


1- مستند: بحث علمى ذيل آيه 26 سوره آل عمران الميزان ج : 3 ص : 230

ص:78

-” لتحكم بين الناس بما اريك الله،“

-” و النبى اولى بالمؤمنين من انفسهم،“

-” و قل ان كنتم تحبون الله فاتبعونى يحببكم الله،“

و آيات بسيارى ديگر كه هر يك بيانگر قسمتى از شؤون ولايت عمومى در مجتمع اسلامى و يا تمامى آن شؤون است، و بهترين راه براى دانشمندى كه بخواهد در اين باب اطلاعاتى كسب كند اين است كه نخست سيره رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم را مورد مطالعه و دقت قرار دهد، بطورى كه هيچ گوشه از زندگى آن جناب از نظرش دور نماند، آنگاه برگردد تمامى آياتى كه در مورد اخلاق، و قوانين راجع به اعمال، يعنى احكام عبادتى و معاملاتى و سياسى و ساير روابط و معاشرات اجتماعى را مورد دقت قرار دهد، چون اگر از اين راه وارد شود دليلى از ذوق قرآن و تنزيل الهى در يكى دو جمله انتزاع خواهد كرد كه لسانى گويا و كافى و بيانى روشن و وافى داشته باشد، آنچنان گويا و روشن كه هيچ دليلى ديگر آن هم در يك جمله و دو جمله به آن گويائى و روشنى يافت نشود.

در همين جا نكته ديگرى است كه كاوشگر بايد به امر آن اعتنا كند و آن اين است كه تمامى آياتى كه متعرض مساله اقامه عبادات و قيام به امر جهاد و اجراى حدود و قصاص و غيره است خطابهايش متوجه عموم مؤمنين است نه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم به تنهائى، مانند آيات زير:

-” و اقيموا الصلوة،“

-” و انفقوا فى سبيل الله،“

-” كتب عليكم الصيام،“

-” ولتكن منكم امة يدعون الى الخير ويامرون بالمعروف و ينهون عن المنكر،“

-” و جاهدوا فى سبيله،“

-” و جاهدوا فى الله حق جهاده،“

-” الزانية و الزانى فاجلدوا كل واحد منهما،“

-” و السارق و السارقة فاقطعوا ايديهما،“

-” و لكم فى القصاص حيوة،“

-” و اقيموا الشهادة لله،“

-” و اعتصموا بحبل الله جميعا و لا تفرقوا،“

-” ان اقيموا الدين و لا تتفرقوا فيه،“

-” و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل افان مات او قتل انقلبتم

ص:79

على اعقابكم و من ينقلب على عقبيه فلن يضرالله شيئا و سيجزى الله الشاكرين،“

و آيات بسيارى ديگر، كه از همه آنها استفاده مى شود دين يك صبغة و روش اجتماعى است كه خداى تعالى مردم را به قبول آن وادار نموده، چون كفر را براى بندگان خود نمى پسندد و اقامه دين را از عموم مردم خواسته است، پس مجتمعى كه از مردم تشكيل مى يابد اختيارش هم به دست ايشان است، بدون اينكه بعضى بر بعضى ديگر مزيت داشته باشند و يا زمام اختيار به بعضى از مردم اختصاص داشته باشد و از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم گرفته تا پائين، همه در مسؤوليت امر جامعه برابرند و اين برابرى از آيه زير به خوبى استفاده مى شود:

-” انى لا اضيع عمل عامل منكم من ذكر او انثى بعضكم من بعض !“

چون اطلاق آيه دلالت دارد بر اينكه هر تاثير طبيعى كه اجزاى جامعه اسلامى در اجتماع دارد، همانطور كه تكوينا منوط به اراده خدا است، تشريعا و قانونا نيز منوط به اجازه او است و او هيچ عملى از اعمال فرد فرد مجتمع را بى اثر نمى گذارد و در جاى ديگر قرآن مى خوانيم:

- ” ان الارض لله يورثها من يشاء من عباده و العاقبة للمتقين ! “

بله تفاوتى كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم با ساير افراد جامعه دارد اين است كه او صاحب دعوت و هدايت و تربيت است: ” يتلوا عليهم آياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب والحكمة ،“ پس آن جناب نزد خداى تعالى متعين است براى قيام بر شان امت، ولايت و امامت و سرپرستى امور دنيا و آخرتشان، مادام كه در بينشان باشد.

تفاوت نظام اسلامي با نظام سلطنتي

ليكن چيزى كه در اينجا نبايد از آن غفلت ورزيد، اين است كه اين طريقه و رژيم از ولايت و حكومت و يا بگو امامت بر امت غير رژيم سلطنت است، كه مال خدا را غنيمت صاحب تخت و تاج و بندگان خدا را بردگان او دانسته، اجازه مى دهد هر كارى كه خواست با اموال عمومى بكند و هر حكمى كه دلش خواست در بندگان خدا براند، چون رژيم حكومتى اسلام يكى از رژيم هائى نيست كه بر اساس بهره كشى مادى وضع شده باشد و حتى دموكراسى هم نيست، چون با دموكراسى فرقهاى بسيار روشن دارد، كه به هيچ وجه نمى گذارد، آن را نظير دموكراسى بدانيم، و يا با آن مشتبه كنيم !

تفاوت نظام اسلامي با نظام دموكراسي

ص:80

يكى از بزرگترين تفاوتها كه ميان رژيم اسلام و رژيم دموكراسى هست اين است كه در حكومتهاى دموكراسى از آنجا كه اساس كار بهره گيرى مادى است، قهرا روح استخدام غير، و بهره كشى از ديگران در كالبدش دميده شده و اين همان استكبار بشرى است كه همه چيز را تحت اراده انسان حاكم و عمل او قرار مى دهد، حتى انسانهاى ديگر را، و به او اجازه مى دهد از هر راهى كه خواست انسانهاى ديگر را تيول خود كند و بدون هيچ قيد و شرطى بر تمامى خواسته ها و آرزوهائى كه از ساير انسانها دارد مسلط باشد، و اين بعينه همان ديكتاتورى شاهى است كه در اعصار گذشته وجود داشت، چيزى كه هست اسمش عوض شده و آن روز استبدادش مى گفتند، و امروز دموكراسيش مى خوانند، بلكه استبداد و ظلم دموكراسى بسيار بيشتر است، آن روز اسم و مسما هر دو زشت بود ولى امروز مسماى زشت تر از آن در اسمى و لباسى زيبا جلوه كرده، يعنى استبداد با لباس دموكراسى و تمدن كه هم در مجلات مى خوانيم و هم با چشم خود مى بينيم چگونه بر سر ملل ضعيف مى تازد، و چه ظلم ها و اجحافات و تحكماتى را در باره آنان روا مى دارد .

فراعنه مصر و قيصرهاى امپراطورى روم، و كسراهاى امپراطورى فارس، اگر ظلم مى كردند، اگر زور مى گفتند، اگر با سرنوشت مردم بازى نموده به دلخواه خود در آن عمل مى كردند، تنها در رعيت خود مى كردند و احيانا اگر مورد سؤال قرار مى گرفتند - البته اگر- در پاسخ عذر مى آوردند كه اين ظلم و زورها لازمه سلطنت كردن و تنظيم امور مملكت است، اگر به يكى ظلم مى شود براى اين است كه مصلحت عموم تامين شود و اگر جز اين باشد سياست دولت در مملكت حاكم نمى گردد و شخص امپراطور معتقد بود كه نبوغ و سياست و سرورى كه او دارد، اين حق را به او داده و احيانا هم بجاى اين عذرها با شمشير خود استدلال مى كرد.

امروز هم اگر در روابطى كه بين ابرقدرت ها و ملت هاى ضعيف برقرار است دقت كنيم، مى بينيم كه تاريخ و حوادث آن درست براى عصر ما تكرار شده و باز هم تكرار مى شود، چيزى كه هست شكل سابقش عوض شده، چون گفتيم كه در سابق ظلم و زورها بر تك تك افراد اعمال مى شد، ولى امروز به حق اجتماعها اعمال مى شود كه در عين حال روح همان روح، و هوا همان هوا است، و اما طريقه و رژيم اسلام منزه از اينگونه هواها است، دليل روشنش سيره رسول خدا”ص“ در فتوحات و پيمانهائى است كه آن جناب با ملل مغلوب خود داشته است.

بسط اخنلاف طبقاتي در رژيم هاي دموكراسي

ص:81

يكى ديگر از تفاوتها كه بين رژيم هاى به اصطلاح دموكراسى و بين رژيم حكومت اسلامى هست اين است كه تا آنجا كه تاريخ نشان داده و خود ما به چشم مى بينيم، هيچ يك از اين رژيم هاى غير اسلامى خالى از اختلاف فاحش طبقاتى نيست، جامعه اين رژيمها را، دو طبقه تشكيل مى دهد، يكى طبقه مرفه و ثروتمند و صاحب جاه و مقام، و طبقه ديگر فقير و بينوا و دور از مقام و جاه و اين اختلاف طبقاتى بالاخره منجر به فساد مى گردد، براى اينكه فساد لازمه اختلاف طبقاتى است، اما در رژيم حكومتى و اجتماعى اسلام افراد اجتماع همه نظير هم مى باشند، چنين نيست كه بعضى بر بعضى ديگر برترى داشته باشند، و يا بخواهند برترى و تفاخر نمايند، تنها تفاوتى كه بين مسلمين هست همان تفاوتى است كه قريحه و استعداد اقتضاى آن را دارد و از آن ساكت نيست و آن تنها و تنها تقوا است كه زمام آن به دست خداى تعالى است نه به دست مردم، و اين خداى تعالى است كه مى فرمايد:

-” يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عند الله اتقيكم!“

-” فاستبقوا الخيرات! “

و با اين حساب در نظام اجتماعى اسلام بين حاكم و محكوم، امير و مامور، رئيس و مرئوس، حر و برده، مرد و زن، غنى و فقير، صغير و كبير و...، هيچ فرقى نيست، يعنى از نظر جريان قانون دينى در حقشان، برابرند و همچنين از جهت نبود تفاضل و فاصله طبقاتى در شؤون اجتماعى در يك سطح و در يك افقند، دليلش هم سيره نبى اكرم صلى الله عليه وآله وسلّم است كه تحيت و سلام بر صاحب آن سيره باد !

تفاوت ديگر اينكه قوه مجريه در اسلام طايفه اى خاص و ممتاز در جامعه نيست، بلكه تمامى افراد جامعه مسؤول اجراى قانونند، بر همه واجب است كه ديگران را به خير دعوت و به معروف امر و از منكر نهى كنند، به خلاف رژيم هاى ديگر كه به افراد جامعه چنين حقى را نمى دهند، البته فرق بين نظام اجتماعى اسلام، با ساير رژيم ها بسيار است كه بر هيچ فاضل و اهل بحثى پوشيده نيست.

بحثي در نظام اجتماعي اسلام بعد از رسول الله «ص»

ص:82

تمام آنچه گفته شد در باره نظام اجتماعى اسلام در زمان حيات رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم بود، و اما بعد از رحلت آن جناب مساله، مورد اختلاف واقع شد، يعنى اهل تسنن گفتند: انتخاب خليفه، رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و زمامدار و ولى مسلمين با خود مسلمين است، ولى شيعه يعنى پيروان على بن ابى طالب صلوات الله عليه گفتند: خليفه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم از ناحيه خدا و شخص رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم تعيين شده و بر نام يك يك خلفا تنصيص شده است و عدد آنان دوازده امام است كه اساميشان و دليل امامتشان بطور مفصل در كتب كلام آمده است، و خواننده مى تواند در آنجا به استدلالهاى دو طايفه اطلاع يابد.

ليكن بهر حال امر حكومت اسلامى بعد از رسول خدا صلى الله عليه وآله و سلّم و بعد از غيبت آخرين جانشين آن جناب صلوات الله عليه يعنى در مثل همين عصر حاضر، بدون هيچ اختلافى به دست مسلمين است، اما با در نظر گرفتن معيارهائى كه قرآن كريم بيان نموده و آن اين است كه:

اولا: مسلمين بايد حاكمى براى خود تعيين كنند .

ثانيا: آن حاكم بايد كسى باشد كه بتواند طبق سيره رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم حكومت نمايد و سيره آن جناب سيره رهبرى و امامت بود نه سيره سلطنت و امپراطورى.

ثالثا: بايد احكام الهى را بدون هيچ كم و زياد حفظ نمايد.

رابعا: در مواردى كه حكمى از احكام الهى نيست( از قبيل حوادثى كه در زمانهاى مختلف يا مكانهاى مختلف پيش مى آيد،) با مشورت عقلاى قوم تصميم بگيرند كه بيانش گذشت، دليل بر همه اينها آيات راجع به ولايت رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم است، به اضافه آيه شريفه زير كه مى فرمايد:

-” لقد كان لكم فى رسول الله اسوة حسنة ! “

(1)

بحثي در لزوم معصوم بودن جانشين رسول الله


1- مستند: آيه 200 سوره آل عمران الميزان ج : 4 ص : 143

ص:83

( اين بحث ادامه مطالبي است كه در فصل سوم همين بخش درباره جانشيني رسول الله و لزوم معصوم بودن آنها، و اختلاف نظر بوجود آمده بعد از رحلت رسول الله «ص» گذشت، اينك تتمه موضوع و مباحث مربوط به آنها ادامه مي يابد:)

-« يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسولَ وَ أُولى الأَمْرِ مِنكمْ فَإِن تَنَزَعْتُمْ فى شىْ ءٍ فَرُدُّوهُ إِلى اللَّهِ وَ الرَّسولِ إِن كُنتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الاَخِرِ ذَلِك خَيرٌ وَ أَحْسنُ تَأْوِيلاً!

-هان اى كسانى كه ايمان آورده ايد خدا را اطاعت كنيد، و رسول و كارداران خود را - كه خدا و رسول علامت و معيار ولايت آنان را معين كرده - فرمان ببريد، و هر گاه در امرى اختلافتان شد براى حل آن به خدا و رسول مراجعه كنيد، اگر به خدا و روز جزا ايمان داريد اين برايتان بهتر، و سرانجامش نيكوتر است!» ( ايه 59سوره نساء)

جاى ترديد نيست در اينكه اين اطاعت كه در آيه:« اطيعوا الله و اطيعوا الرسول ...،» آمده، اطاعتى است مطلق، و به هيچ قيد و شرطى مقيد و مشروط نشده، و اين خود دليل است بر اين كه رسول امر به چيزى و نهى از چيزى نمى كند، كه مخالف با حكم خدا در آن چيز باشد، و گرنه واجب كردن خدا اطاعت خودش و اطاعت رسول را تناقضى از ناحيه خداى تعالى مى شد، و موافقت تمامى اوامر و نواهى رسول با اوامر و نواهى خداى تعالى جز با عصمت رسول تصور ندارد، و محقق نمى شود. اين سخن عينا در اولى الامر نيز جريان مى يابد، چيزى كه هست نيروى عصمت در رسول از آنجا كه حجت هايى از جهت عقل و نقل بر آن اقامه شده فى حد نفسه و بدون در نظر گرفتن اين آيه امرى مسلم است و ظاهرا در اولى الامر اين طور نيست، و ممكن است كسى توهم كند كه اولى الامرى كه نامشان در اين آيه آمده لازم نيست معصوم باشند، و معناى آيه شريفه بدون عصمت اولى الأمر هم درست مى شود؟!

با توجه به اين كه آيه شريفه از هر قيدى مطلق است، و لازمه مطلق بودنش همين است كه بگوييم همان عصمتى كه در مورد رسول مسلم گرفته شد، در مورد اولى الامر نيز اعتبار شده باشد، و خلاصة كلام: منظور از اولى الامر، آن افراد معينى هستند

ص:84

كه مانند رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم داراى عصمتند.

توضيحي درباره توهم معصوم نبودن اولي الامر

( مي گويند آن چيزى كه خداى تعالى در اين آيه مقرر فرموده، حكمى است كه به مصلحت امت جعل شده، حكمى است كه مجتمع مسلمين به وسيله آن از اين كه دستخوش اختلاف و تشتت گشته از هم متلاشى گردد حفظ مى شود، و اين چيزى زايد بر ولايت و سرپرستى معهود در بين امت ها و مجتمعات نيست، و همان چيزى است كه مى بينيم عموم مجتمعات - چه اسلامى و چه غير اسلامى - آن را در بين خود معمول مى دارند، يعنى يكى از افراد جامعه خود را انتخاب نموده و به او مقام واجب الاطاعه بودن و نفوذ كلمه مى دهند در حالى كه از همان اول مى دانند او هم مثل خودشان جايز الخطا است، و در احكامى كه مى راند اشتباه هم دارد، و ليكن هر جا كه جامعه فهميد حكم حاكم بر خلاف قانون است، اطاعتش نمى كند، و او را به خطايى كه كرده آگاه مى سازد، و هر جا كه يقين به خطاى او نداشت، و تنها احتمال مى داد كه خطا كرده به حكم و فرمان او عمل مى كند، و اگر بعدها معلوم شد كه خطا كرده مسامحه كند، و با خود فكر مى كند مصلحت حفظ وحدت مجتمع و مصونيت از تشتت كلمه آن قدر بزرگ و مهم است، كه مفسده اشتباه كاريهاى گاه به گاه حاكم را جبران مى كند. حال اولى الأمر در آيه شريفه و وجود اطاعت آنان نيز به همين حال است - و آيه چيزى زايد بر آنچه در همه زمانها و همه مكانها معمول است افاده نمى كند- خداى تعالى طاعت مردم از اولى الامر را بر مؤمنين واجب فرموده، اگر احيانا ولى امرى بر خلاف كتاب و سنت دستورى داد، مردم نبايد اطاعتش كنند، و حكم اين چنين او نافذ نيست، براى اين كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم- قاعده اى كلى به دست عموم مسلمين داده، و فرموده:« لا طاعة لمخلوق فى معصية الخالق- هيچ مخلوقى در فرمانى كه به معصيت خدا مى دهد نبايد اطاعت شود.» و اين دستور را شيعه و سنى روايت كرده اند، و با همين دستور است كه اطلاق آيه تقييد مى شود . و اما اگر عالماً و عامداً حكم بر خلاف قرآن نكرد، بلكه خطا كرد، و به غلط چنين حكمى را راند، اگر مردم فهميدند كه حكمش اشتباه است، او را از راه خطا به سوى حق يعنى حكم كتاب و سنت بر مى گردانند، و اگر مردم نفهميدند و تنها احتمال دادند كه ممكن است حكمى كه حاكم كرده مخالف با كتاب و سنت باشد حكمش را اجرا مى كنند همان طور كه اگر مى دانستند مخالف نيست اجرا مى كردند، و وجوب اطاعت حاكم در اين نوع احكام هيچ عيبى ندارد، براى همان كه گفتيم حفظ وحدت در امت و بقاى سيادت و ابهت آن آن قدر مهم است كه مفسده اين مخالف كتاب و سنت ها را تدارك مى كند، همچنان كه در اصول فقه مقرر و محقق شده كه طرق ظاهريه - از قبيل خبر واحد و بينه و امثال آن - حجتند، در حالى كه احكام واقعيه به حال خود باقى است . و مى گوييم اگر احتمالا طريق ظاهرى بر خلاف واقع از آب در آمد،

ص:85

مفسده اش به وسيله مصلحتى كه در حجيت طرق ظاهرى هست تدارك مى شود. و سخن كوتاه اين كه اطاعت اولى الامر واجب است، هر چند كه معصوم نباشند، و احتمال فسق و خطا در آنان برود، چيزى كه هست اگر مردم بر فسق آنان آگاه شدند اطاعتشان نمى كنند، و اگر از آنان خطا ببينند به سوى كتاب و سنت ارجاعشان مى دهند، و در ساير احكام كه علمى به خطاى آن ندارند حكمش را انفاذ مى كنند، و فكر نمى كنند كه ممكن است فلان حكم او بر خلاف حكم خداى تعالى باشد، تنها ملاحظه مخالفت ظاهرى را مى كنند، چون مصلحتى مهم تر در نظر دارند، و آن عبارت است از مصلحت اسلام و مسلمين و حفظ وحدت كلمه آنان (.

اين بود آن توهمى كه گفتيم ممكن است كسى بكند، و خواننده عزيز اگر در بيانى كه ما براى آيه كرديم دقت فرمايد كاملا متوجه بى پايگى اين نظريه مى شود، براى اين كه هر چند كه ممكن است ما اين تقريب را در تقييد اطلاق آيه به صورت فسق قبول كنيم، و بگوييم اطلاق آيه مورد بحث به وسيله كلام رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم كه فرمود:« لا طاعة لمخلوق فى معصية الخالق،» و آيات قرآنى كه اين معنا را مى رساند تقييد مى شود، مانند آيه شريفه:« ان الله لا يامر بالفحشاء - خداى تعالى امر به فحشا نمى كند،» و آياتى ديگر از اين قبيل .

و همچنين ممكن است و بلكه واقع هم همين است كه در شرع نظير اين حجيت ظاهريه كه گفته شد جعل شده باشد، مثلا اطاعت فرماندهان جنگ را كه از طرف رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم منصوب مى شدند بر سربازها واجب كرده باشد، و نيز اطاعت حكامى را كه آن جناب براى بلادى از قبيل مكه و يمن معين كرد، و يا در مواقعى كه خود سفر مى كرد در مدينه جانشين خود مى ساخت بر مردم آن جا واجب كرده باشد، و يا فتواى مجتهد را بر مقلد او حجت كرده باشد، و يا حجت هاى ظاهرى ديگرى را قرار داده باشد، و ليكن اين جعل حجيت ظاهرى، آيه شريفه را مقيد نمى كند، زيرا صحيح بودن مساله اى از مسائل به خودى خود يك مطلب است، و مدلول ظاهر آيه قرآن بودنش مطلبى ديگر است .

آنچه آيه مورد بحث بر آن دلالت مى كند وجوب اطاعت اين اولى الامر بر مردم است، و در خود آيه و در هيچ آيه ديگر قرآنى چيزى كه اين وجوب را مقيد به قيدى و مشروط به شرطى كند وجود ندارد، تا برگشت معناى آيه شريفه: « اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم،» به اين شود كه:« و اطيعوا اولى الامر منكم فيما لم يامروا بمعصية- و اولى الامر خود را نيز اطاعت كنيد مادام كه امر به معصيت نكرده اند!؟» و يا به اين شود كه « و اطيعوا اولى الامر منكم ما لم تعلموا بخطائهم- و اولى الامر خود را نيز اطاعت كنيد، مادام كه علم به خطاى آنها نداشته باشيد!؟» و اما اگر شما را به معصيت امر كردند، و يا يقين كرديد كه در حكم خود خطا

ص:86

كرده اند ديگر اطاعتشان بر شما واجب نيست، بلكه بر شما واجب است كه آنان را به سوى كتاب و سنت برگردانيد، و كجى آنها را راست كنيد، مسلما معناى آيه شريفه:« و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم،» اين نيست !

علاوه بر اين كه خداى سبحان در مواردى كه قيد، روشن تر از قيد مورد بحث بوده، و طاعت هم كم اهميت تر از طاعت مورد بحث بوده آن قيد را ذكر كرده مثلا در مورد احسان به پدر و مادر فرموده:« و وصينا الانسان بوالديه حسنا و ان جاهداك لتشرك بى ما ليس لك به علم فلا تطعهما،» با اين حال چطور ممكن است در آيه مورد بحث كه مشتمل بر اَسي از اساس دين و اصلى از اصول آن است، اصلى كه رگ و ريشه همه سعادتهاى انسانى بدان منتهى مى شود، هيچ قيدى از قيود را نياورد، و بطور مطلق بفرمايد: خدا و رسول و اولى الامر خود را اطاعت كنيد؟

از اين هم كه بگذريم آيه شريفه بين رسول و اولى الامر را جمع كرده، و براى هر دو يك اطاعت را ذكر نموده و فرمود:« و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم،» با اين كه در مورد رسول حتى احتمال اين نيز نمى رود كه امر به معصيت كند و يا گاهى در خصوص حكمى دچار اشتباه و غلط گردد، اگر در مورد اولى الامر اين احتمال برود به هيچ وجه نبايد براى جلوگيرى از اين احتمال قيدى نياورد، پس ما همين كه مى بينيم در مورد آنان نيز قيدى نياورده، چاره اى جز اين نداريم كه بگوييم آيه شريفه از هر قيدى مطلق است، و لازمه مطلق بودنش همين است كه بگوييم همان عصمتى كه در مورد رسول مسلم گرفته شد، در مورد اولى الامر نيز اعتبار شده باشد، و خلاصة كلام: منظور از اولى الامر، آن افراد معينى هستند كه مانند رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم داراى عصمتند .

حال ببينيم منظور از كلمه امر در عنوان اولى الاَمر چيست؟ منظور از آن، آن شأن و آن كارهايى است كه با دين مؤمنين مخاطب به اين خطاب، و يا به دنياى آنان ارتباط دارد، و مستقيم و غير مستقيم به آن برگشت مى كند، مؤيد اين كه منظور از امر چنين شانى است وسيع، دو آيه زير است، كه كلمه امر در هر دو به معناى امور دنيايى است، در يكى مى فرمايد:« و شاورهم فى الامر،» و در ديگرى در مدح مردم با تقوا مى فرمايد:« و امرهم شورى بينهم،» و هر چند كه ممكن است به وجهى منظور از كلمه امر فرمان باشد، كه در مقابل نهى است، ليكن اين احتمال بعيد است .

كلمه اولى الامر در اين آيه مقيد شده به قيد منكم، و ظاهر اين قيد اين است كه ظرفى باشد به اصطلاح مستقر، يعنى عامل آن از افعال عموم باشد نظير بودن و امثال آن، و معنايش اين باشد كه اطاعت كنيد اولى الاَمرى را كه از خودتان باشد، و اين قيد به همان معنايى است كه قيد منهم در آيه:« هو الذى بعث فى الاميين رسولا منهم،» به آن معنا است و

ص:87

هم چنين در آيات زير و نيز در دعايى كه از حضرت ابراهيم عليه السلام نقل كرده مى فرمايد:« ربنا و ابعث فيهم رسولا منهم،» و نيز در باره رسولان الهى فرموده:« رسلا منكم يقصون عليكم آياتى.»

منظور ما از اين گفتار اين است كه خواننده را متوجه مردود بودن گفتار بعضى از مفسرين در معناى كلمه « ِمنكُم » بكنيم، آن مفسر گفته: از اين كلمه كه اولى الامر مقيد به آن شده به خوبى استفاده مى شود: كه اولى الأمر نيز فردى از افراد معمولى جامعه است، مى فرمايد اولى الأمر را كه فردى مثل خود شما مؤمن است، و مثل خود شما گاهگاهى گناه و خطا مى كند اطاعت كنيد. مفسر نام برده با اين تفسير خواسته است اعتبار مساله عصمت از اولى الأمر را بيندازد.

ولايت معصومين از اهل بيت رسول الله«ص»

به ناچار بايد بگوييم: منظور از اولى الامر افرادى از امتند كه در گفتار و كردارشان معصومند، و به راستى اطاعتشان واجب است - به عين همان معنايى كه اطاعت خدا و رسولش واجب است- و چون ما قدرت تشخيص و پيدا كردن اين افراد را نداريم، بناچار محتاج مى شويم به اين كه خود خداى تعالى در كتاب مجيدش و يا به زبان رسول گراميش اين افراد را معرفى كند، و به نام آنان تصريح نمايد، قهرا آيه شريفه با كسانى منطبق مى شود كه رسول خدا صلى الله عليه وآله و سلّم در رواياتى كه از طرق ائمه اهل بيت عليهم السلام تصريح به نام آنان كرده، و فرموده اولى الامر اينان هستند .

و اما اين كه بعضى گفته اند: اولى الأمر خلفا و يا اميران جنگ و يا علماى بزرگ كه مردم از اقوال و آراى آنان پيروى مى كنند مى باشند! جواب همه اين نظريه ها اين است كه اولا آيه شريفه دلالت دارد بر عصمت اولى الامر، و طبقاتى كه نام برده شد بدون اشكال عصمت نداشتند مگر على عليه السلام كه طايفه اى از امت معتقد به عصمت آن جناب اند، و ثانيا اقوال نام برده هيچ يك همراه دليل نيست .

مدارك و ادله مبتني بر ولايت معصومين از اهل بيت رسول الله«ص»

نمونه اي از اين مدارك، در كتاب خدا آيه ولايت و آيه تطهير است و در سنت حديث سفينه كه در آن رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم فرمود:

-« مثل اهل بيتى كمثل سفينة نوح من ركبها نجا و من تخلف عنها غرق،

ص:88

-صفت اهل بيت من نظير كشتى نوح است كه هر كس سوار آن شد نجات يافت و هر كس از سوار شدنش تخلف ورزيد غرق گرديد!»

و حديث ثقلين كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم در آن حديث فرمود:

-« انى تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتى، اهل بيتى، ما ان تمسكتم بهما لن تضلوا بعدى ابدا،

-من براى بعد از خودم دو چيز بس سنگين در بين شما مى گذارم:

كتاب خدا و عترتم را، كه اهل بيت منند،

در صورتى كه بعد از من به آن دو تمسك بجوييد،

هرگز گمراه نخواهيد شد!»

( شرح و بسط مطلب بالا در جلد سوم الميزان، در مبحث محكم و متشابه آمده است، در ضمن در ذيل آيه 62 سوره انعام در الميزان ج : 7 ص164 مطالبي بطور تفصيل در اثبات ولايت معصومين و رد توهمات مفسرين آمده است كه خواننده محقق را به مطالعه آن مباحث دعوت مي كنم امين.)

(1)

قانون در قرآن

مباني نظريه قانون در قرآن

هدف قانون و قانونگذاري در قرآن


1- مستند: آيه 62 سوره انعام الميزان ج : 7 ص 164

ص:89

ص:90

هدف و جهت جامعى كه ( و يا نقطه ضعفى كه) در همه قوانين جاري در دنياى امروز هست، بهره بردارى و بهره مندى از مزاياى حيات مادى و دنيائى است و اين هدف است كه در همه قوانين، منتها درجه سعادت آدمى در نظر گرفته شده، در حالى كه اسلام آنرا قبول ندارد، زيرا از نظر اسلام سعادت، در برخوردارى از لذائذ مادى خلاصه نمى شود، بلكه مدار آن وسيع تر است، يك ناحيه اش همين برخوردارى از زندگى دنيا است و ناحيه ديگرش برخوردارى از سعادت اخروى است، كه از نظر اسلام، زندگى واقعى هم همان زندگى آخرت است و اسلام سعادت زندگى واقعى يعنى زندگى اخروى بشر را جز با مكارم اخلاق و طهارت نفس از همه رذائل، تامين شدنى نمى داند، و باز به حد كمال و تمام رسيدن اين مكارم را وقتى ممكن مى داند كه بشر داراى زندگى اجتماعى صالح باشد، و داراى حياتى باشد كه بر بندگى خداى سبحان و خضوع در برابر مقضيات ربوبيت خداى تعالى و بر معامله بشر بر اساس عدالت اجتماعى، متكى باشد.

اسلام بر اساس اين نظريه، براى تامين سعادت دنيا و آخرت بشر اصلاحات خود را از دعوت به توحيد شروع كرد، تا تمامى افراد بشر يك خدا را بپرستند، و آنگاه قوانين خود را بر همين اساس تشريع نمود و تنها به تعديل خواست ها و اعمال اكتفا نكرد، بلكه آن را با قوانينى عبادى تكميل نمود و نيز معارفى حقه و اخلاق فاضله را بر آن اضافه كرد.

ضمانت اجرائي قوانين قرآن

ص:91

اسلام ضمانت اجرا را در درجه اول به عهده حكومت اسلامى و در درجه دوم به عهده جامعه نهاد، تا تمامى افراد جامعه با تربيت صالحه علمى و عملى و با داشتن حق امر به معروف و نهى از منكر در كار حكومت نظارت كنند.

و از مهم ترين مزايا كه در اين دين به چشم مى خورد ارتباط تمامى اجزاى اجتماع به يكديگر است، ارتباطى كه باعث وحدت كامل بين آنان مى شود، به اين معنا كه روح توحيد در فضائل اخلاقى كه اين آئين بدان دعوت مى كند سارى و روح اخلاق نامبرده در اعمالى كه مردم را بدان تكليف فرموده جارى است، در نتيجه تمامى اجزاى دين اسلام بعد از تحليل به توحيد بر مى گردد و توحيدش بعد از تجزيه به صورت آن اخلاق و آن اعمال جلوه مى كند، همان روح توحيد اگر در قوس نزول قرار گيرد آن اخلاق و اعمال مى شود و اخلاق و اعمال نامبرده در قوس صعود همان روح توحيد مى شود، همچنانكه قرآن كريم فرمود:

-” اليه يصعد الكلم الطيب و العمل الصالح يرفعه!“

ممكن است كسى بگويد: عين همان اشكالى كه به قوانين مدني وارد گرديد به قوانين اسلامى نيز وارد است، يعنى همانطور كه قوه مجريه در آن قوانين نمى تواند آن قوانين را حتى در خلوتها اجرا كند، چون اطلاعى از عصيانهاى پنهانى ندارد، قوه مجريه در اسلام نيز همين نارسائى را دارد، دليل روشنش اين ضعفى است كه به چشم خود در قوانين دينى مشاهده مى كنيم و مى بينيم كه چگونه سيطره خود بر جامعه اسلامى را از دست داده و اين نيست مگر به خاطر همين كه كسى را ندارد كه نواميس و قوانينش را حتى براى يك روز بر بشر تحميل كند؟

در پاسخ مى گوئيم حقيقت قوانين عمومى چه الهى و چه بشريش، چيزى جز صورتهائى ذهنى در اذهان مردم نيست، يعنى تنها معلوماتى است كه جايش ذهن و دل مردم است، بله وقتى اراده انسان به آن تعلق بگيرد مورد عمل واقع مى شود، يعنى اعمالى بر طبق آنها انجام مى دهند و قهرا اگر اراده و خواست مردم به آن تعلق نگيرد و نخواهند به آن قوانين عمل كنند چيزى در خارج به عنوان مصداق و منطبق عليه آنها يافت نمى شود.

پس مهم اين است كه كارى كنيم تا خواست مردم به وقوع آن قوانين، تعلق بگيرد و تا قانون قانون بشود و قوانين تدوين شده در تمدن حاضر بيش از اين همّ و اراده

ص:92

ندارد كه افعال مردم بر طبق خواست اكثريت انجام يابد، به همين اندازه است و بس، و اما چه كنيم كه خواست ها اينطور شود، چاره اى برايش نينديشيده اند، هر زمانى كه اراده ها زنده و فعال و عاقلانه بوده، قانون به طفيل آن جارى مى شده است، و هر زمان كه در اثر انحطاط جامعه و ناتوانى بنيه مجتمع مى مرده و يا اگر هم زنده بوده به خاطر فرورفتگى جامعه در شهوات و گسترش يافتن دامنه عياشى ها شعور و درك خود را از دست مى داده و يا اگر، هم زنده بوده و هم داراى شعور، از ناحيه حكومت استبداديش جرأت حرف زدن نداشته و اراده آن حاكم مستبد، اراده اكثريت را سركوب كرده و قانون به بوته فراموشى سپرده مى شد.

بايد گفت كه در وضع عادى هم قانون تنها در ظاهر جامعه حكومت دارد و مى تواند از پاره اى خلافكاريها و تجاوزات جلوگيرى كند، اما در جناياتى كه سرى انجام مى شود، قانون راهى براى جلوگيرى از آن ندارد و نمى تواند دامنه حكومت خود را تا پستوها و صندوق خانه ها و نقاطى كه از منطقه نفوذش بيرون است گسترش دهد و در همه اين موارد امت به آرزوى خود كه همان جريان قانون و صيانت جامعه از فساد و از متلاشى شدن است نمى رسد، و انشعابهائى كه بعد از جنگ جهانى اول و دوم در سرزمين اروپا واقع شد خود از بهترين مثالها در اين باب است.

و اين خطر يعنى شكسته شدن قوانين و فساد جامعه و متلاشى شدن آن، جوامع را دستخوش خود نكرد، مگر به خاطر اينكه جوامع توجه و اهتمامى نورزيد در اينكه تنها علت صيانت خواستهاى امت را پيدا كند، و تنها علت حفظ اراده ها و در نتيجه تنها ضامن اجراى قانون همانا اخلاق عاليه انسانى است، چون اراده در بقايش و استدام حياتش تنها مى تواند از اخلاق مناسب با خود استمداد كند، و اين معنا در علم النفس كاملا روشن شده است. ( كسى كه داراى خلق شجاعت است، اراده اش قوى تر از اراده كسى است كه آن خلق را ندارد و آنكه داراى تواضع است اراده اش در مهر ورزيدن قوى تر از اراده كسى است كه مبتلا به تكبر است، در عكس قضيه نيز چنين است آنكه ترسوتر و يا متكبرتر است اراده اش در قبول ظلم و در ستمگرى قوى تر از اراده كسى است كه شجاع و متواضع است. مترجم.)

پس اگر سنتى و قانونى كه در جامعه جريان دارد متكى بر اساسى قويم از اخلاق عاليه باشد، بر درختى مى ماند كه ريشه ها در زمين و شاخه ها در آسمان دارد و به عكس اگر چنين نباشد به بوته خارى مى ماند كه خيلى زود از جاى كنده شده و دستخوش بادها مى شود.

شما مى توانيد اين معنا را در پيدايش كمونيسم كه چيزى جز زائيده دمكراسى

ص:93

نيست، مورد نظر قرار دهيد، چون اين نظام در دنيا به وجود نيامد مگر به خاطر تظاهر طبقه مرفه به عياشى، و به خاطر محروميت طبقات ديگر اجتماع و روز به روز فاصله اين دو طبقه از يكديگر بيشتر و قساوت و از دست دادن انصاف در طبقه مرفه زيادتر و خشم و كينه از آنان در دل طبقات محروم شعله ورتر گرديد و اگر قوانين كشورهاى متمدن مى توانست سعادت آدمى را تضمين كند و ضمانت اجرائى مى داشت هرگز اين مولود نا مشروع(كمونيسم) متولد نمى شد .

و نيز مى توانيد صدق گفتار ما را با سيرى در جنگهاى بين المللى به دست آوريد، كه نه يكبار و نه دو بار، زمين و زندگى انسانهاى روى زمين را طعمه خود ساخت و خون هزاران هزار انسان را به زمين ريخت، حرث و نسل را نابود كرد، براى چه ؟ تنها و تنها براى اينكه چند نفر خواستند حس استكبار و غريزه حرص و طمع خود را پاسخ دهند .

آيا اينك تصديق خواهى كرد كه قوانين غربى بخاطر نداشتن پشتوانه اى در دل انسانها نمى تواند سعادت انسان را تامين كند؟ انسانى كه اين قدر خطرناك است، چه اعتنائى به قانون دارد؟ قانون در نظر چنين انسانى چيزى جز بازيچه اى مسخره نيست.

و ليكن اسلام سنت جاريه و قوانين موضوعه خود را بر اساس اخلاق تشريع نموده و در تربيت مردم بر اساس آن اخلاق فاضله سخت عنايت به خرج داده است.

چون قوانين جاريه در اعمال، در ضمانت اخلاق و بر عهده آن است و اخلاق همه جا با انسان هست، در خلوت و جلوت وظيفه خود را انجام مى دهد و بهتر از يك پليس مى تواند عمل كند، چون پليس و هر نيروى انتظامى ديگر تنها مى توانند در ظاهر نظم را بر قرار سازند.

خواهى گفت: معارف عمومى در ممالك غربى نيز در مقام تهذيب اخلاق جامعه هست و از ناحيه مجريان قوانين، براى اين منظور تلاش بسيار مى شود تا مردم را بر اساس اخلاق پسنديده تربيت كنند.

مى گوئيم بله همينطور است، اما اين اخلاق و دستوراتش مانند قوانين آنان در نظر آنهائى كه مى خواهند بند و بارى نداشته باشند مسخره اى بيش نيست و لذا مى بينيم كه هيچ سودى به حالشان نداشته است.

خواهى پرسيد چرا ؟ مى گوئيم اولا: براى اينكه تنها چيزى كه منشا همه رذائل اخلاقى است، اسراف و افراط در لذت هاى مادى در عده اى و تفريط و محروميت از آن در عده اى ديگر است، و قوانين غربيان مردم مرفه را در آن اسراف و افراط آزاد گذاشته و نتيجه اش محروميت عده اى ديگر شده، خوب در چنين نظامى كه اقليتى از پرخورى

ص:94

شكمشان به درد آمده و اكثريتى از گرسنگى مى نالند آيا دعوت به اخلاق دعوت به دو امر متناقض و درخواست جمع بين دو ضد نيست؟ !

علاوه بر اين همانطور كه قبلا توجه فرموديد غربيها تنها اجتماعى فكر مى كنند و پيوسته مجتمعات و نشست آنان براى به دام كشيدن جامعه هاى ضعيف و ابطال حقوق آنان است، و با مايملك آنان زندگى مى كنند و حتى خود آنان را برده خويش مى سازند، تا آنجا كه بتوانند به ايشان زور مى گويند! با اين حال اگر كسى ادعا كند كه غربيها جامعه و انسانها را به سوى صلاح و تقوا مى خوانند، ادعائى متناقض نيست؟ قطعا همين است و لاغير و سخن اينگونه گروهها و سازمانها در كسى اثر نمى گذارد .

و دليل دوم اينكه: غربيها به اصلاح اخلاق نيز مى پردازند ليكن كمترين نتيجه اى نمى گيرند، اين است كه اخلاق فاضله اگر بخواهد مؤثر واقع شود بايد در نفس ثبات و استقرار داشته باشد و ثبات و استقرارش نيازمند ضامنى است كه آنرا ضمانت كند و جز توحيد يعنى اعتقاد به اينكه براى عالم تنها يك معبود وجود دارد تضمين نمى كند، تنها كسانى پاى بند فضائل اخلاقى مى شوند كه معتقد باشند به وجود خدائى واحد و داراى اسماى حسنا، خدائى حكيم كه خلايق را به منظور رساندن به كمال و سعادت آفريد، خدائى كه خير و صلاح را دوست مى دارد و شر و فساد را دشمن، خدائى كه بزودى خلايق اولين و آخرين را در قيامت جمع مى كند تا در بين آنان داورى نموده و هر كسى را به آخرين حد جزايش برساند، نيكوكار را به پاداشش و بدكار را به كيفرش.

و پر واضح است كه اگر اعتقاد به معاد نباشد هيچ سبب اصيل ديگرى نيست كه بشر را از پيروى هواى نفس باز بدارد، و وادار سازد به اينكه از لذائذ و بهره هاى طبيعى نفس صرفنظر كند، چون طبع بشر چنين است كه به چيزى اشتها و ميل كند و چيزى را دوست بدارد كه نفعش عايد خودش شود، نه چيزى كه نفعش عايد غير خودش شود، مگر آنكه برگشت نفع غيرهم به نفع خودش باشد( به خوبى دقت بفرمائيد.)

خوب، بنابر اين در مواردى كه انسان از كشتن حق غير، لذت مى برد و هيچ رادع و مانعى نيست كه او را از اين لذت هاى نا مشروع باز بدارد و هيچ قانونى نيست كه او را در برابر اين تجاوزها مجازات كند و حتى كسى نيست كه او را سرزنش نموده و مورد عتاب قرار دهد، ديگر چه مانعى مى تواند او را از ارتكاب اينگونه خطاها و ظلمها ( هر قدر هم كه بزرگ باشد،) جلوگيرى نمايد ؟

و اما اينكه اين توهم( كه اتفاقا بسيارى از اهل فضل را به اشتباه انداخته،) كه مثلا حب وطن، نوع دوستى ثنا و تمجيد در مقابل صحت عمل و امثال اينها بتواند كسى را از تجاوز به حقوق همنوع و هموطن باز بدارد( توهمى است كه جايش همان ذهن

ص:95

است، و در خارج وجود ندارد،) و خيالى است باطل چرا كه امور نامبرده، عواطفى است درونى و انگيزه هائى است باطنى كه جز تعليم و تربيت، چيزى نمى تواند آن را حفظ كند و خلاصه اثرش بيش از اقتضا نيست، و بحد سببيت و عليت نمى رسد، تا تخلف ناپذير باشد، پس اينگونه حالات، اوصافى هستند اتفاقى و امورى هستند عادى كه با برخورد موانع زايل مى شوند و اين توهم مثل توهم ديگرى است كه پنداشته اند عوامل نامبرده يعنى حب وطن، علاقه به همنوع، و يا عشق به شهرت و نام نيك، اشخاصى را وادار مى كند به اينكه نه تنها به حقوق ديگران تجاوز نكند بلكه خود را فداى ديگران هم بكند، مثلا خود را به كشتن دهد تا وطن از خطر حفظ شود و يا مردم پس از مردنش او را تعريف كنند، آخر كدام انسان بى دين، انسانى كه مردن را نابودى مى داند حاضر است براى بهتر زندگى كردن ديگران و يا براى اينكه ديگران او را تعريف كنند و او از تعريف ديگران لذت ببرد خود را به كشتن دهد؟ او بعد از مردنش كجا است كه تعريف ديگران را بشنود و از شنيدنش لذت ببرد؟

و كوتاه سخن اينكه هيچ متفكر بصير، ترديد نمى كند در اينكه انسان( هر چه مى كند به منظور سعادت خود مى كند، و هرگز) بر محروميت خود اقدامى نمى كند، هر چند كه بعد از محروميت او را مدح و ثنا كنند، و وعده هائى كه در اين باره به او مى دهند كه اگر مثلا براى سعادت جامعه ات فداكارى كنى( قبرت بنام سرباز گمنام مزار عموم مى گردد،) و نامت تا أبد به نيكى ياد مى شود، و افتخارى جاودانى نصيبت مى شود و... تمام اينها وعده هائى است پوچ و فريب كارانه كه مى خواهند او را با اينگونه وعده ها گول بزنند، و عقلش را در كوران احساسات و عواطف بدزدند و چنين شخص فريب خورده اى اينگونه خيال مى كند كه بعد از مردنش و به اعتقاد خودش بعد از باطل شدن ذاتش همان حال قبل از مرگ را دارد، مردم كه تعريف و تمجيدش مى كنند او مى شنود و لذت مى برد و اين چيزى جز غلط در وهم نيست همان غلط در وهمى است كه مى گساران مست در حال مستى دچار آن مى شوند، وقتى احساساتشان به هيجان در مى آيد بنام فتوت و مردانگى از جرم مجرمين در مى گذرند و جان و مال و ناموس و هر كرامت ديگرى را كه دارند در اختيار طرف مى گذارند، و اين خود سفاهت و جنون است، چون اگر عاقل بودند هرگز به چنين امورى اقدام نمى كردند .

پس اين لغزشها و امثال آن خطرهائى است كه غير از توحيدى كه ذكر شد، هيچ سنگرى نيست كه انسان را از آن حفظ كند و به همين جهت است كه اسلام اخلاق كريمه را كه جزئى از طريقه جاريه او است بر اساس توحيد پى ريزى نموده است، توحيدى كه اعتقاد به توحيد هم از شؤون آن است و لازمه اين توحيد و آن معاد اين

ص:96

است كه انسان هر زمان و هر جا كه باشد روحا ملتزم به احسان و دورى از بديها باشد، چه اينكه تك تك موارد را تشخيص بدهد كه خوبى است يا بدى است و يا نداند، و چه اينكه ستايشگرى، او را بر اين اخلاق پسنديده ستايش بكند و يا نكند، و نيز چه اينكه كسى با او باشد كه بر آن وادار و يا از آن بازش بدارد يا نه، براى اينكه چنين كسى خدا را با خود و داناى به احوال خود و حفيظ و قائم بر هر نفس مى داند و معتقد است كه خداى تعالى عمل هر انسانى را مى بيند و نيز معتقد است كه در ماوراى اين عالم روزى است كه در آن روز هر انسانى آنچه را كه كرده حاضر مى بيند( چه خير و چه شر،) و در آن روز هر كسى بدانچه كرده جزا داده مى شود.

(1)

فطري بودن دين و قوانين قرآن

( يك بحث فلسفى در چگونگى تكليف و دوام آن)

در خلال بحثهاى نبوت، و چگونگى نشو و نماى شرايع آسمانى در ميان بشر- كه ما در اين كتاب گذرانديم- اين معنا گذشت كه: هر نوعى از انواع موجودات براى خود هدف و غايتى از كمال دارد كه از بدو پيدايش بسوى آن حد از كمال سير مى كند و با حركت وجوديش آن كمال را جستجو مى كند و لذا همه حركاتش طورى است كه با آن كمال متناسب است، و تا خود را به آن حد نرساند آرام نمى گيرد مگر آنكه مانعى در سر راهش در آيد و او را از سير باز بدارد و قبل از رسيدن به هدف او را از بين ببرد، مثلا درخت به خاطر آفاتى كه به آن حمله ور مى شود از رشد و نمو باز بايستد.

و نيز اين معنا گذشت كه محروميت از رسيدن به هدف، مربوط به افراد مخصوصى از هر نوع است، نه نوعيت نوع، كه همواره محفوظ است، و تصور ندارد كه تا آخرين فردش دچار آفت گردد.

يكى از انواع موجودات، آدمى است كه او نيز غايتى وجودى دارد كه به آن نمى رسد مگر آنكه به طور اجتماع و مدنيت زندگى كند، دليل و شاهدش هم اين است كه به چيزهايى مجهز است كه به خاطر آنها از همنوع خود بى نياز نيست، مانند نر و مادگى، و عواطف و احساسات، و كثرت حوائج و تراكم آنها.

و همين اجتماع و مدنيت، آدميان را به احكام و قوانينى محتاج مى كند كه با احترام نهادن به آن و به كار بستن آن، امور مختلف زندگى را منظم ساخته و اختلافات خودرا كه غير قابل اجتناب است بر طرف سازند، و هر فردى در جائى قرار بگيرد كه


1- مستند: آيه 200 سوره آل عمران الميزان ج : 4 ص : 143

ص:97

سزاوار آنست، و به همين وسيله سعادت و كمال وجودى خود را در يابد، و اين احكام و قوانين عملى در حقيقت ناشى از حوائجى است كه خصوصيت وجودى انسان و خلقت مخصوصش، يعنى تجهيزات بدنى و روحيش آن را ايجاب مى كند، همچنانكه همين خصوصيات وجودى و خلقتيش مرتبط با خصوصيات علل و اسبابى است كه در ميان نظام عمومى عالم، مثل او موجودى را پديد بياورد.

و اين معنا همان معناى فطرى بودن دين خداست، زيرا دين خدا عبارتست از مجموعه احكام و قوانينى كه وجود خود انسان، انسان را به سوى آن ارشاد مى كند.

و يا به تعبير ديگر: فطرى بودن دين خدا به اين معنا است كه دين خدا مجموعه سنتهايى است كه وجود و كون عمومى عالم آن را اقتضاء مى كند بطورى كه اگر آن سنتها اقامه شود مجتمع بشر اصلاح شده و افراد، به هدف وجودى و نهايت درجه كمال خود مى رسند ، باز بطورى كه اگر آن سنت ها را باطل و بى اعتبار كنند، عالم بشريت رو به تباهى نهاده، آن وقت مزاحم نظام عمومى جهان مى گردد.

و اين احكام و قوانين چه مربوط به معاملات اجتماعى باشد كه حال مجتمع را اصلاح و منظم كند، و چه مربوط به عبادات باشد كه آدمى را به كمال معرفتش برساند و او را فردى صالح در اجتماعى صالح قرار دهد، مى بايستى از طريق نبوت الهى و وحى آسمانى به آدمى برسد، و انسان تنها بايد به چنين قانونى تن در دهد و لا غير.

با اين بيان و اصولى كه گذشت معلوم مى شود كه: تكاليف الهى امورى است كه ملازم آدمى است، و مادامى كه در اين نشاه، يعنى در دنيا زندگى مى كند چاره اى جز پذيرفتن آن ندارد، حال چه اينكه خودش فى حد نفسه ناقص باشد و هنوز به حد كمال وجودش نرسيده باشد، و چه اينكه از حيث علم و عمل به حد كمال رسيده باشد، ( خلاصه اينكه بشر تا بشر است و تا در اين عالم است محتاج دين است چه اينكه در حال توحش باشد و چه اينكه به نهايت درجه تمدن و پيشرفت رسيده باشد،) اما احتياجش به دين در صورت توحش و عقب افتادگى روشن است، و اما در صورت تمدن و كمال علم و عمل از اين نظر است كه معناى كمالش اين است كه در دو ناحيه علم و عمل داراى ملكات فاضله اى شده است كه به خاطر داشتن آن، كارهايى از او سر مى زند كه صالح به حال اجتماع است، و اعمال عبادى اى از او سر مى زند كه صالح به حال معرفت او است، و درست مطابق با عنايت الهى نسبت به هدايت انسان به سوى سعادتش مى باشد.

و پر واضح است كه اگر قوانين الهى را مختص به افراد و اجتماعات ناقص و عقب افتاده بدانيم، و تجويز كنيم كه انسان كامل تكليف نداشته باشد تجويز كرده ايم كه افراد متمدن، قوانين و احكام را بشكنند، و معاملات را فاسد انجام دهند، و مجتمع را فاسد و

ص:98

در هم و بر هم كنند، و حال آنكه عنايت الهى چنين نخواسته است.

و همچنين تجويز كرده ايم كه افراد متمدن از ملكات فاضله و احكام آن تخلف كنند، و حال آنكه همه افعال، مقدماتى براى به دست آوردن ملكاتند، و وقتى ملكه پيدا شد افعال، آثار غير قابل تخلف آن مى شود، و ديگر تصور نمى شود شخصى كه مثلا: ملكه معرفة الله را پيدا كرده خدا را عبادت نكند، و يا كسى كه ملكه سخاوت را پيدا كرده بذل و بخشش نكند.

اينجا است كه فساد گفته بعضى ها روشن مى شود كه توهم كرده اند: غرض از تكاليف عملى، تكميل انسان و رساندنش به نهايت درجه كمال او است، و وقتى كامل شد ديگر حاجتى به تكليف نداشته بقاى تكليف در حق او مفهومى ندارد!؟

وجه فسادش اين است كه انسان هر قدر هم كه كامل شده باشد اگر از تكاليف الهى سرباز زند، مثلا: احكام معاملاتى را رعايت نكند، اجتماع را دچار هرج و مرج كرده است، و عنايت الهى را نسبت به نوع بشر باطل ساخته است، و اگر از تكاليف مربوط به عبادات تخلف كند بر خلاف ملكاتش رفتار كرده، و اين محال است، چون رفتار بشر آثار ملكات او است، و به فرض هم كه جائز باشد، باز مستلزم از بين بردن ملكه است، و آن نيز مستلزم ابطال عنايت الهى نسبت به نوع بشر است.

آرى ميان انسان كامل و غير كامل از نظر صدور افعال فرق است، انسان كامل و داراى ملكه فاضله از مخالفت مصون است، و ملكه راسخه در نفسش نمى گذارد او كار خلاف بكند، ولى انسان ناقص چنين مانع و جلوگيرى در نفس ندارد. خداوند همه را در به دست آوردن ملكات فاضله يارى فرمايد!

(1)

عدل، مبناي تشريع قوانين الهي

-« وَ مَا أَهْلَكْنَا مِن قَرْيَةٍ إِلا لهُ مُنذِرُونَ،

-ذِكْرَى وَ مَا كنَّا ظلِمِينَ،

-هيچ دهكده اى را هلاك نكرديم مگر آنكه بيم رسان داشتند،

-تا متذكر شوند، و ما هرگز ستمگر نبوده ايم ! »

« و ما كنا ظالمين- ما هرگز ستمگر نبوده ايم،» مي فرمايد: ما هيچ قريه اى را هلاك نكرديم، مگر در حالى كه انذار شده بودند و تذكر يافته، حجت بر آنان تمام شده بود،


1- مستند: بحث فلسفي ذيل آيه 85تا99 سوره ابراهيم الميزان ج : 12 ص : 294

ص:99

براى اينكه اگر در غير اين حال، هلاكشان مى كرديم، نسبت به آنان ظلم كرده بوديم و شأن ما اين نيست كه به كسى ظلم كنيم.

ظالم نبودن خدا به چه معنا است ؟

از لوازم متساوى ظلم اين است كه ظالم كار و تصرفى بكند كه حق او نيست و مالك چنين فعل و چنين تصرفى نمى باشد، در مقابل ظلم عدل است، كه لازمه مساوى آن اين است كه شخص عادل كسى باشد كه كار و تصرفى بكند كه مالك آن باشد.

از همين جا روشن مى گردد كه كارهايى كه فاعل هاى تكوينى انجام مى دهند: ( نمك شورى و شكر شيرينى مى دهد،) از اين جهت كه اين آثار و افعال مملوك تكوينى آنها است، ظلم در كار آنها مفروض نيست، براى اينكه فرض صدور فعل از فاعل تكوينى مساوى است با فرض مملوكيت آن فعل براى آن فاعل، به اين معنا كه وجود فعل قائم به وجود فاعل است و جداى از فاعل، وجود مستقلى ندارد.

و خداى سبحان مالك عالم است، يعنى داراى ملكيتى است مطلق، كه بر تمامى موجودات عالم گسترده است، آن هم از جميع جهات وجودشان، براى اينكه وجود اشياء از جميع جهات قائم به خداى تعالى است و از وجود او بى نياز نبوده، جداى از او استقلال ندارد و چون چنين است هر قسم تصرفى كه در آنها كند، چه آن موجود خوشش بيايد يا بدش آيد و تصرف خداى تعالى به نفعش باشد يا به ضررش، ظلم نيست، بلكه مى شود گفت: عدل است، به معناى اينكه رفتارى است غير ظالمانه، پس خداى تعالى هر چه بخواهد مى تواند انجام دهد، و هر حكمى كه اراده كند مى تواند صادر نمايد، همه اينها بر حسب تكوين است.

توضيح اينكه: درست است كه غير خداى تعالى موجودات ديگر نيز افعال تكوينى دارند و هر فاعل تكوينى مالك فعل خويش است، اما اين مالكيت موهبتى است الهى، پس در حقيقت خداى تعالى داراى ملكى مطلق و بالذات است و غير خدا مالكيتش به غير است و ملك او در طول ملك خدا است، به اين معنا كه خدا مالك خود او و آن ملكى است كه به او تمليك كرده، و تمليك او مثل تمليك ما نيست كه بعد از تمليك به ديگرى، خودمان مالك نباشيم، بلكه او بعد از آن هم كه چيزى را به خلق خود تمليك مى كند، باز مهيمن و مسلط بر آن است.

يكى از آن فاعل هاى تكوين نوع بشر است، كه نسبت به افعال خود و مخصوصا آن افعالى كه ما آن را فعل اختيارى مى ناميم، و نيز نسبت به اختيارش كه با آن كارهاى

ص:100

خود را تعيين مى كند كه انجام دهم يا ندهم، مالك است.

ما در خود مى يابيم كه مالك و داراى اختياريم، و اين را به روشنى درك مى كنيم، كه نسبت به كارى كه مى خواهيم انجام دهيم، همانطور كه مى توانيم انجام دهيم، مى توانيم ترك كنيم، و خلاصه انجام و ترك آن هر دو براى ما ممكن است، پس ما در نفس خود درباره هر فعل و تركى كه فرض شود احساس آزادى و حريت نسبت به فعل و ترك آن مى كنيم، به اين معنا كه صدور هر يك از آن دو را براى خود ممكن مى دانيم.

منشاء ايجاد قوانين

چيزى كه هست ناچارى انسان به زندگى اجتماعى و مدنى، عقل او را مجبور كرده به اينكه مقدارى از اين آزادى عمل خود چشم پوشيده، حريت خود را نسبت به بعضى كارها محدود كند، با اينكه خود را نسبت به آنها نيز آزاد مى دانست و آن اعمال عبارت است از كارهايى كه يا انجامش و يا تركش، نظام مجتمع را مختل مى سازد.

دسته اول كه انجام آنها نظام را مختل مى سازد همان محرمات و گناهانى است كه قوانين مدنى يا سنن قومى يا احكام حكومتى رايج در مجتمعات، آن را تحريم كرده است.

و نيز، ضرورت ايجاب كرده كه براى تحكيم اين قوانين و سنن، نوعى كيفر براى متخلفين از قوانين معين كنند، و البته اين كيفر را در حق متخلفى اجراء مى كنند كه حرمت آن افعال و كيفر آن به گوشش رسيده و حجت بر او تمام شده باشد، حال يا اين كيفر صرف مذمت و توبيخ بوده و يا علاوه بر مذمت، عقاب هم در پى داشته است.

و در عوض اينكه براى كسانى كه آن قوانين را احترام بگذارند، اجر و جايزه اى معين كنند، تا به اين وسيله مردم را به عمل به آن قوانين تشويق كرده باشند، كه آن اجر و جايزه يا صرف مدح بوده و يا ثواب هم در كار بوده است.

ناگزير لازم دانسته كه شخصى را براى اينكه قوانين جارى را در ميان مجتمع معمول بدارد و مو به مو اجراء كند انتخاب نمايد و او را به مقام امارت بر جامعه نصب كند و مسؤول كارهايى كه به او محول كرده و مخصوصا اجراى احكام جزايى بداند، و پر واضح است كه اگر امير نامبرده باز هم اختيار خود را حفظ نمود، هر جا دلش خواست مجازات كند و اگر خواست مجازات نكند و يا نيكوكاران را دستگير نموده، بدكاران را آزادى عمل دهد، مساله قانون گذارى و احترام به سنت هاى اجتماعى بكلى لغو و بيهوده مى شود.

ص:101

اينها اصولى است عقلايى كه تا حدى در جوامع بشرى جريان داشته، و از اولين روزى كه اين نوع موجود، در روى زمين پاى بر جا گشت به شكلى و تا حدى در جوامع خود اجراء نمود، چون از فطرت انسانيتش سر چشمه مى گرفته است.

قوانين از طرف خدا تعيين مي شود!

از سوى ديگر براهين عقلى حكم مى كند كه بايد اين قوانين از ناحيه خدا معين شود و انبياء و رسولان الهى نيز كه يكى پس از ديگرى از طرف خداى تعالى آمدند و همگى با قوانين اجتماعى و سننى براى زندگى آمدند، اين معنا را تاييد كرده اند كه بايد قوانين اجتماعى و سنن زندگى از ناحيه خداى تعالى تشريع شود، تا احكام و وظائفى باشد كه فطرت بشرى نيز به سوى آن هدايت كند و در نتيجه سعادت حيات بشر را تضمين نموده، صلاح اجتماعى او را تامين كند.

و معلوم است همانطور كه واضع و مقنن اين شريعت آسمانى خداى سبحان است، همچنين مجرى آن - البته از نظر ثواب و عقاب كه موطنش قيامت و محل بازگشت به سوى خداست- او مى باشد.

مجري قانون نبايد قانون را بشكند!

( اجراي قانون ظلم نيست!)

و مقتضاى اينكه خود خداى تعالى اين شرايع آسمانى را تشريع كند و معتبر بشمارد، و خود را مجرى آنها بداند، اين است كه بر خود واجب كرده باشد - البته وجوب تشريعى نه تكوينى - كه بر ضد خواسته خود اقدامى ننموده و خودش در اثر اهمال و يا الغاء كيفر، قانون خود را نشكند، مثلا، عمل خلافى را كه خودش براى آن كيفر تعيين نموده، بدون كيفر نگذارد و عمل صحيحى را كه مستحق كيفر نيست كيفر ندهد، به غافلى كه هيچ اطلاعى از حكم يا موضوع حكم ندارد، كيفر عالم عامد ندهد، و مظلوم را به گناه ظالم مؤاخذه نكند و گر نه ظلم كرده است و تعالى الله عن ذلك علوا كبيرا - او از چنين ظلمى منزه است .

و شايد مقصود آنهايى هم كه گفته اند : خدا قادر بر ظلم است و ليكن به هيچ وجه از او سر نمى زند - چون نقص كمال است و خدا از آن منزه است - همين معنا باشد، پس فرض اينكه خداى تعالى ظلم كند، فرض امرى است كه صدورش از او محال است، نه اينكه خود فرض محال باشد و از ظاهر آيه « و ما كنا ظالمين،» و نيز آيه« ان الله لا يظلم الناس شيئا،» و آيه« لئلا يكون للناس على الله حجة بعد الرسل،» و آيه«و ما ربك بظلام للعبيد،»

ص:102

همين معنا استفاده مى شود .

آرى ظاهر اين آيات اين است كه ظلم نكردن خدا از باب سالبه به انتفاء موضوع نيست، بلكه از باب سالبه به انتفاء حكم است، به عبارت ساده تر اينكه: از اين باب نيست كه خدا قادر بر ظلم نيست و العياذ بالله خواسته است منت خشك و خالى بر بندگانش بگذارد، بلكه از اين باب است كه در عين اينكه قادر بر ظلم است، ظلم نمى كند.

(1)

قانون و اخلاق كريمه و توحيد

-« وَ رَوَدَتْهُ الَّتى هُوَ فى بَيْتِهَا عَن نَّفْسِهِ وَ غَلَّقَتِ الأَبْوَب وَ قَالَت هَيْت لَك قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبى أَحْسنَ مَثْوَاى إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظلِمُونَ!

-وَ لَقَدْ هَمَّت بِهِ وَ هَمَّ بهَا لَوْ لا أَن رَّءَا بُرْهَنَ رَبِّهِ كذَلِك لِنَصرِف عَنْهُ السوءَ وَ الْفَحْشاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِينَ!

-و آن زنى كه يوسف در خانه وى بود از او تمناى كامجويى كرد و درها را محكم بست و گفت بيا ! گفت: پناه به خدا كه او مربى من است و منزلت مرا نيكو داشته است كه ستمگران رستگار نمى شوند!

-وى يوسف را قصد كرد يوسف هم اگر برهان پروردگار خويش نديده بود قصد او كرده بود، چنين شد تا گناه و بدكارى را از او دور كنيم كه وى از بندگان خالص شده ما بود!»

هيچ قانونى به ثمر نمى رسد مگر به وسيله ايمانى كه آن ايمان به وسيله اخلاق كريمه حفظ و آن اخلاق هم به وسيله توحيد ضمانت شود.

بنا بر اين، توحيد اصلى است كه درخت سعادت آدمى را رشد داده و شاخ و برگ اخلاق كريمه را در آن مى روياند، و آن شاخه ها را هم بارور ساخته جامعه بشريت را از آن ميوه هاى گرانبها بهره مند مى سازد، همچنانكه فرموده:« ا لم تر كيف ضرب الله مثلا كلمة طيبة كشجرة طيبة اصلها ثابت و فرعها فى السماء تؤتى اكلها كل حين باذن ربها و يضرب الله الامثال للناس لعلهم يتذكرون، و مثل كلمة خبيثة كشجرة خبيثة اجتثت من فوق الارض ما لها من قرار،» و ايمان به خدا را چون درختى معرفى كرده كه داراى ريشه است كه قطعا همان توحيد است.

و نيز داراى خوردنيها معرفى كرده كه در هر آنى به اذن پروردگارش ميوه هايش


1- مستند: آيه 208 و 209 سوره شعراء الميزان ج : 15 ص : 460

ص:103

را مى دهد، و آن ميوه ها عمل صالحند.

و نيز داراى شاخه هايى معرفى نموده كه همان اخلاق نيكو از قبيل تقوا، عفت، معرفت، شجاعت، عدالت و رحمت و نظاير آن است.

آنگاه در آيه ديگرى در باره كلمه طيب چنين فرموده:« اليه يصعد الكلم الطيب و العمل الصالح يرفعه،» سعادت صعود به سوى خداى تعالى و تقرب به درگاه او را تنها مخصوص كلمه هاى طيب نموده كه همان اعتقاد حق است، و عمل شايسته و مناسب كه آن را بالا مى برد كمك كار آن قرار داده است.

بيان آن اينكه: همه مى دانيم كه كمال نوعى انسان تمام نمى شود و آدمى در زندگيش آن سعادتى را كه همواره در پى آنست و هدفى بزرگتر از آن ندارد درنمى يابد مگر به اجتماع افرادى كه در كارهاى حياتى با يكديگر تعاون مى كنند، كارهايى كه كثرت و تنوع آن به حدىاست كه از عهده يك انسان برنمى آيد كه همه آنها را انجام دهد.

و همين درك ضرورى است كه آدمى را محتاج كرده كه اجتماعى تشكيل داده به سنتها و قوانينى كه نگهدار حقوق افراد از بطلان و فساد باشد تن در دهند و فرد فرد اجتماع هر يك به قدر وسع خود بدان عمل نمايند، و در زير سايه آن قوانين اعمال يكديگر را مبادله نموده هر يك به قدر ارزش عمل خود از نتيجه عمل ديگران برخوردار شوند، و بدون اينكه نيرومند مقتدر به ضعيف عاجز ظلم كند.

اين را نيز مسلم مى داريم كه قوانين مذكور مؤثر واقع نمى شود مگر آنكه قوانين ديگرى به نام قوانين جزايى ضامن اجراى آن گردد، و متخلفين از آن و تجاوزكاران به حقوق ديگران را تهديد به اين كند كه در قبال كار بد كيفر بد دارند، و متخلفين از ترس آن كيفرها هوس تخلف نكنند.

و نيز مقررات ديگرى لازم است تا عاملين به قانون را تشويق و آنان را در عمل خير ترغيب نمايد.

و نيز قوه حاكمه اى لازم است تا بر همه افراد، حكومت نموده به عدل و درستى بر همه سلطنت داشته باشد.

و اين آرزو وقتى صورت عمل به خود مى گيرد كه قوه مجريه از جرم اطلاع، و بر مجرم تسلط داشته باشد، و اما اگر جرمهايى به دست مجرمينى در خلوت صورت گيرد و قوه مجريه از آن خبردار نباشد- و چقدر هم بسيار است- در اين صورت، باز جلو جرم گرفته نمى شود و دست قوانين به مجرمين نمى رسد.

و نيز اگر چنانچه قوه مجريه ضعيف باشد و آن نيرويى كه بايد نداشته باشد و يا در سياست مجرمين سهل انگارى نمايد، مجرمين بر او چيره مى گردند.

و همچنين اگر خود مجرم شخصا قوى تر از قوه مجريه باشد باز هم قوانين بى ثمر

ص:104

و تخلفات و تجاوزات شايع مى گردد.

آدمى طبعا سود طلب است، و مى خواهد نفع را به خود اختصاص دهد هر چند به ضرر ديگران تمام شود. اين مصيبت وقتى شدت مى يابد كه اين توانايى بر تخلف در خود قواى مجريه متمركز شود، و يا در شخص حاكم كه زمام همه امور را به دست دارد جمع گردد.

در اين صورت است كه مردم را خوار نموده ديگر مردم نمى توانند او را به سوى عدالت اجتماعى و عمل به حق وادار نمايند.

آرى، در چنين وضعى قواى مجريه و يا شخص حاكم فعال ما يشاء گشته، هيچ قدرتى تاب مقاومت او را نياورده و هيچ اراده اى نمى تواند با اراده او معارضت نمايد.

تاريخ بشريت از اينگونه خاطرات تلخ مملو و از داستانهاى جبابره و طاغوتها و زورگويى هاى ايشان به مردم معاصر خود پر است.

نزديك تر از مراجعه به تاريخ، مراجعه به وضع موجود دنياى معاصر خود ماست كه مى بينيم در بيشتر نقاط روى زمين همين وضع جريان دارد.

قوانين و سنن اجتماعى هر قدر هم عادلانه تنظيم شده باشد و هر قدر قوانين جزائيش سخت تر تعيين شده باشد، مع ذلك آنطور كه بايد در مجتمع اجراء نمى شود و جلو خلاف را نگرفته را تخلف را نمى بندد، مگر آنكه در افراد آن مجتمع فضائل اخلاقى حكومت كند و مردم به ملكات فاضله انسانى از قبيل ملكه پيروى حق و احترام انسانيت و عدالت و كرامت و حياء و اشاعه رحمت و امثال آن پاى بند باشند.

آرى، خواننده عزيز نبايد از ديدن وضعى كه كشورهاى متمدن دنيا از قوه و شوكت و نظم (به ظاهر عادلانه،) به خود گرفته اند غره گشته و مرعوب شود، چون قوانين اين كشورها بر اساس و پايه هاى اخلاقى وضع نشده و ضامن اجراء ندارد.

مردم اين كشورها فكرشان فكر اجتماعى است، افرادشان جز نفع ملت و خير آن و جز دفع ضرر از ملتشان چيز ديگرى را محترم نمى شمارند، و ملتهايشان جز برده كردن ساير ملتها و دوشيدن آنها و استعمار سرزمينهايشان و مباح كردن جان و مال و ناموسشان هدف ديگرى ندارند.

ثمره اين پيشرفت و ترقيشان اين شد كه آن ظلمهايى را كه جباران در گذشته بر افراد وارد مى كردند امروزه به اجتماعات منتقل گرديده و در حقيقت امروز اجتماعى بر اجتماعى ديگر ظلم و ستم روا مى دارد يعنى امروزه ملت جاى فرد را گرفته است، پس مى توان گفت كه الفاظ، معانى خود را از دست داده اند و هر لفظى معناى ضد خود را به خود گرفته، اگر از حريت و شرافت و عدالت و فضيلت سخنى به ميان مى آيد مقصود

ص:105

واقعى از آن پيشرفت دنائت و پستى و ظلم و رذالت است.

و كوتاه سخن، سنن و قوانين اجتماع هيچ وقت از گزند تخلف و بطلان ايمن نمى شود مگر اينكه بر اساس فضائل اخلاقى و شرافت انسانيت تاسيس شده، و پشتوانه اش دلهاى مردم بوده باشد.

و اين فضائل اخلاقى هم به تنهايى در تامين سعادت اجتماع و سوق انسان به سوى صلاح عمل كافى نيست، مگر وقتى كه بر اساس توحيد باشد، يعنى مردم ايمان داشته باشند به اينكه عالم- كه انسان جزئى از آن است- آفريدگار و معبودى دارد يكتا، و ازلى و سرمدى، كه هيچ چيز از علم و احاطه او بيرون نيست و قدرتش مقهور هيچ قدرتى نمى شود.

خدايى كه همه اشياء را بر كاملترين نظام آفريده، بدون اينكه به يكى از آنها احتياجى داشته باشد، و به زودى خلايق را به سوى خود بازگردانيده به حسابشان مى رسد، نيكوكار را به علت نيكوكاريش پاداش و بدكار را به بدى عملش كيفر مى دهد ، و آن را مخلد در نعمت و اين را مخلد در عذاب مى كند .

و اين خود روشن است كه وقتى اخلاق بر چنين عقيده اى اتكاء داشته باشد براى آدميان جز مراقبت رضاى خدا همتى باقى نمى ماند، در آن صورت تمامى هم آدمى اين مى شود كه يك يك كارهايش مورد رضاى خدا باشد، و چنين مردمى از درون دلهايشان، رادعى به نام تقوا دارند كه مانع آنان از ارتكاب جرم مى شود.

و اگر اخلاق از چنين اعتقادى سرچشمه نگيرد، براى آدمى در كارهاى حياتيش هدفى جز تمتع به متاع دنياى فانى و التذاذ به لذائذ حيات مادى باقى نمى ماند، نهايت چيزى كه بتواند زندگى او را عادلانه، و او را وادار به حفظ قوانين اجتماعى خود كند، اين فكر است كه اگر من اين قوانين را رعايت نكنم و ملزم به آن نباشم اجتماع من متلاشى گشته، و در نتيجه زندگى خودم هم متلاشى مى شود، پس لازم است كه من از پاره اى از خواسته هايم به خاطر حفظ جامعه صرفنظر كنم، تا به پاره اى ديگر نايل شوم، كه اگر چنين كنم هم به بعضى از آرزوهايم مى رسم، و هم اينكه مردم مادام كه زنده ام مرا مدح و تعريف مى كنند، و نام من در صفحات تاريخ با خطوطى طلايى باقى مى ماند.

اما مساله مدح و تعريف مردم البته تا حدى مشوق هست، و ليكن تنها در امور مهمى كه مردم از آن آگاه مى شوند جريان دارد، به خلاف امور جزئى و شخصى، و يا امور مهمى كه مردم خبردار نشوند، از قبيل كارهاى سرى، كه در آنجا ديگر اين دواعى مانع ارتكاب انسان نمى شود، و اما مساله خطوط طلايى تاريخ و نام نيك، آن هم غالبا در مواردى صورت مى گيرد كه پاى از جان گذشتگى و فداكارى در ميان بيايد، مانند كشته شدن در راه وطن و يا بذل مال و صرف وقت در ترفيع مبانى دولت و امثال آن.

ص:106

اين چنين فداكارى ها از كسانى سرمى زند كه به حيات ديگرى، ماوراى اين زندگى معتقد باشند، و كسى كه چنين اعتقادى ندارد جز به يك عقيده خرافى دست به چنين فداكارى نمى زند، زيرا با نبود اعتقاد به يك زندگى ديگر هيچ عاقلى از جان خود نمى گذرد تا بعد از او نامش را به نيكى ياد كنند، چون او بعد از مرگ وجود ندارد تا از آن مدح و ثنا و يا هر نفع ديگرى كه تصور شود برخوردار گردد.

آن كدام عاقلى است كه به خاطر آسايش ديگران از جان خود صرفنظر كند و خود را به كشتن دهد كه ديگران به زندگى برسند، با اينكه بر حسب فرض، به زندگى ديگرى اعتقاد نداشته باشد و مرگ را جز بطلان نپندارد. مگر اينكه اعتقادى خرافى وادارش كند كه خود را به كشتن دهد كه آنهم با كمترين توجه و التفات از بين مى رود.

پس روشن شد كه هيچ انگيزه و محركى و لو هر چه باشد جاى توحيد را نمى گيرد. و چيزى وجود ندارد كه جاى توحيد را در بازدارى انسان از معصيت و نقض سنن و قوانين پر كند، مخصوصا اگر آن معصيت و نقض سنن از چيزهايى باشد كه طبعا براى مردم آشكار نشود و بالأخص آن معصيتى كه اگر فاش شود به خاطر جهاتى بر خلاف آنچه كه بوده فاش مى گردد مانند تجاوزى كه اگر - العياذ بالله - از يوسف نسبت به زليخا سرمى زد.

همچنانكه خوددارى و تعفف يوسف از آن، بر خلاف جلوه كرد، و زليخا او را به شهوترانى و خيانت متهم نمود. آرى، در چنين فروضى جز توحيد هيچ مانع ديگرى نيست، همچنانكه يوسف را جز علم به مقام پروردگارش چيزى جلوگير نشد و نمى توانست بشود!

(1)

غلبة نهائي دين حق و نظام اسلامي بر همه دنيا

سرانجام، دنيا تسليم دين حق خواهد گشت، چون اين وعده خداوند است كه ”والعاقبة للتقوى!“ علاوه بر اينكه نوع انسانى به آن فطرتى كه در او به وديعه سپرده اند طالب سعادت حقيقى خويش است، و سعادت حقيقى او اين است كه بر كرسى فرماندهى بر جسم و جان خويش مسلط شود، زمام حيات اجتماعيش را به دست خويش بگيرد، حظى كه مى تواند از سلوك خود در دنيا و آخرت بگيرد، به دست آورد و اين همانطور كه توجه فرموديد همان اسلام و دين توحيد است.

خواهيد گفت: اگر فطرت بشر او را به سعادت حقيقى اش مى رساند، چرا تاكنون


1- مستند: آيه 23 و 24 سوره يوسف الميزان ج : 11 ص : 210

ص:107

نرسانده، و چرا بشر در سير انسانيتش به سوى آن سعادت و به سوى ارتقايش در اوج كمال دچار اين همه انحراف گرديده؟ و بجاى رسيدنش به آن هدف روز به روز از آن هدف دورتر شده است ؟

در جواب مى گوئيم: اين انحراف به خاطر بطلان حكم فطرت نيست بلكه حكم فطرت درست است ليكن بشريت در تشخيص سعادت واقعى اش دچار خطا گرديده و نتوانسته است حكم فطرت را بر مصداق واقعى اش تطبيق دهد، كه در نتيجه مصداق موهوم را مصداق واقعى پنداشته است.

و آن سعادت واقعى كه صنع و ايجاد براى بشر در نظر گرفته و تعقيبش مى كند، بالاخره دير يا زود محقق خواهد شد.

تمام مطالب مذكور از آيات زير به خوبى استفاده مى شود:

-” فاقم وجهك للدين حنيفا فطرة الله التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله ذلك الدين القيم و لكن اكثر الناس لا يعلمون!“

و منظورش از « نمى دانند،» اين است كه بطور تفصيل نمى دانند، هر چند كه فطرتشان علم اجمالى به آن دارد. و سپس بعد از سه آيه مى فرمايد:

-” ليكفروا بما آتينا هم فتمتعوا فسوف تعلمون،“

و بعد از شش آيه مى فرمايد:

- ” ظهرالفساد فى البر والبحر بما كسبت ايدى الناس ليذيقهم بعض الذى عملوا لعلهم يرجعون.“

و نيز مى فرمايد:

-” فسوف ياتى الله بقوم يحبهم و يحبونه، اذلة على المؤمنين اعزة على الكافرين، يجاهدون فى سبيل الله و لا يخافون لومة لائم،“

و نيز مى فرمايد:

-” و لقد كتبنا فى الزبور من بعد الذكر ان الارض يرثها عبادى الصالحون،“

و نيز فرموده:

-” و العاقبة للتقوى! “

پس اين آيات و امثال آن به ما خبر مى دهد كه:

اولا: اسلام دين فطرت است،

ثانيا: بشر به حكم فطرتش حركت كرده، ولى در تطبيق با مصداق خطا رفته است،

و ثالثا: اسلام به زودى بطور كامل غلبه خواهد كرد، و بر سراسر گيتى

ص:108

حكومت خواهد نمود !

بنا بر اين، ديگر جا ندارد كه خواننده عزيز به اين گفتار گوش دهد كه بعضى گفته اند: هر چند كه اسلام چند صباحى بر دنياى آن روز چيره گشت، و يكى از حلقه هاى زنجيره تاريخ شد، و در حلقه هاى ديگر بعد از خودش اثرها نهاد، و حتى تمدن عصر امروز هم چه دانسته و چه ندانسته بر آن تكيه داشت، ليكن اين چيرگى و غلبه اش تام و كامل نبود، يعنى آن حكومتى كه در فرضيه دين با همه موارد و صورتها و نتايجش فرض شده، تحقق نيافت چون چنين حكومتى قابل قبول طبع نوع انسانى نيست، و تا ابد هم نخواهد بود، و چنين فرضيه اى براى نمونه هم كه شده در تمامى نوع بشر تحقق نيافت، تا تجربه شود، و بشر به صحت و امكان وقوع آن وثوق و خوشبينى، پيدا كند.

دليل اينكه گفتيم نبايد به اين سخنان گوش فراداد همان است كه توجه كرديد، گفتيم اسلام به آن معنائى كه مورد بحث است هدف نهائى نوع بشر و كمالى است كه بشر با غريزه خود رو به سويش مى رود، چه اينكه به طور تفصيل توجه به اين سير خود داشته باشد و يا نداشته باشد، تجربه هاى پى در پى كه در ساير انواع موجودات شده نيز اين معنا را به طور قطع ثابت كرده كه هر نوع از انواع موجودات در سير تكاملى خود متوجه به سوى آن هدفى است كه متناسب با خلقت و وجود او است و نظام خلقت او را به سوى آن هدف سوق مى دهد، انسان هم يك نوع از انواع موجودات است و از اين قانون كلى مستثنا نيست .

و اما اينكه گفتند فرضيه اسلام بطور كامل حتى در برهه اى از زمان تحقق نيافت، و تجربه نشد تا الگو براى ساير زمانها بشود جوابش اين است كه كداميك از اديان و سنت ها و مسلك هاى جارى در مجتمعات انسانى در پيدايش و بقايش و در حكومت يافتنش متكى به تجربه قبلى بوده، تا حكومت يافتن اسلام محتاج به تجربه قبلى باشد؟ اين شرايع و سنت هاى نوح و ابراهيم و موسى و عيسى است كه مى بينيم بدون سابقه و تجربه قبلى ظهور كرد، و سپس در بين مردم جريان يافت، و همچنين روشهاى ديگر، چون كيش برهما و بودا و مانى و غيره، و حتى رژيم هاى تازه در آمد و سنت هاى مادى هم بعد از تجربه پيدا نشدند، اين سنن دموكراتيك و كمونيست و رژيم هاى ديگر است كه بدون تجربه قبلى پيدا شدند، و در جوامع مختلف انسانى به شكلهاى مختلف جريان يافتند.

آرى تنها عاملى كه ظهور و رسوخ سنت هاى اجتماعى بدان نيازمند است، عزم قاطع آورنده و همت بلند و قلبى آن است، كه در راه رسيدن به هدفش دچار سستى و

ص:109

خستگى نگردد، و صرف اينكه روزگار گاهى از اوقات با رسيدن اشخاص به هدفشان مساعدت نمى كند، او را از تعقيب هدف باز ندارد، حال چه اينكه آورنده آن سنت پيامبر و از ناحيه خدا باشد، و چه اينكه فردى معمولى باشد چه اينكه آن هدف هدفى خدائى باشد و يا هدفى شيطانى.

زنده بودن مجتمع اسلامي

از اينجا روشن مى شود كه مجتمع اسلامى طورى تاسيس شده كه در تمامى احوال مى تواند زنده بماند، چه در آن حال كه خودش حاكم باشد و چه در آن حال كه محكوم دشمن باشد، چه در آن حال كه بر دشمن غالب باشد، و چه در آن حال كه مغلوب باشد، چه در آن حال كه مقدم باشد و چه در حالى كه مؤخر و عقب افتاده باشد، چه در حال ظهور و چه در حال خفا چه در قوت و چه در حال ضعف و ...، دليل بر اين معنا آياتى است كه در قرآن كريم در باره خصوص تقيه نازل شده، مانند آيات زير:

-” من كفر بالله من بعد ايمانه الا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان،“

-” الاّ ان تتقوا منهم تقية،“

-” فاتقوا الله ما استطعتم،“

-” يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله حق تقاته و لا تموتن الا و انتم مسلمون!“

قوانين اسلام، و سعادت نسل حاضر

چه بسا كسانى كه معتقد باشند و يا بگويند: گيرم اسلام به خاطر اينكه متعرض تمامى شؤون انسان موجود در عصر نزول قرآن شده بود، مى توانست انسان و اجتماع بشرى آن عصر را به سعادت حقيقى و به تمام آرزوهاى زندگيش برساند، اما امروز زمان به كلى راه زندگى بشر را عوض كرده زندگى بشر امروز علمى و صنعتى شده و هيچ شباهتى به زندگى ساده چهارده قرن قبل او ندارد، آن روز زندگى منحصر بود به وسايل طبيعى و ابتدائى، ولى امروز بشر در اثر مجاهدات طولانى و كوشش جانكاهش به جائى از ارتقا و تكامل مدنى رسيده كه اگر فى المثل كسى بخواهد وضع امروز او را با وضع قديمش مقايسه كند، مثل اين مى ماند كه دو نوع جاندار متباين و غير مربوط به هم را با يكديگر مقايسه كرده باشد، با اين حال چگونه ممكن است قوانين و مقرراتى كه آنروز براى تنظيم امور زندگى ساده بشر وضع شده، امور زندگى حيرت انگيز امروزش را تنظيم كند و چطور ممكن است آن قوانين، سنگينى وضع امروز را تحمل كند، وضع امروز دنيا

ص:110

سنگينى آن قوانين را تحمل نمايد؟

جواب اين توهم اين است كه اختلاف ميان دو عصر از جهت صورت زندگى مربوط به كليات شؤون زندگى نيست بلكه راجع به جزئيات و موارد است، به عبارت ديگر آنچه انسان در زندگيش بدان نيازمند است، غذائى است كه سوخت بدنش را با آن تامين كند و لباسى است كه بپوشد، خانه اى است كه در آن سكنى كند و لوازم منزل است كه حوائجش را برآورد، و وسيله نقليه اى است كه او را و وسايل او را جابجا كند، و جامعه اى است كه او در بين افراد آن جامعه زندگى كند، و روابطى جنسى است كه نسل او را باقى بدارد، روابطى تجارى و يا صنعتى و عملى است كه نواقص زندگيش را تكميل نمايد، اين حوائج كلى او هيچوقت تغيير نمى كند، مگر در فرضى كه انسان، انسانى داراى اين فطرت و اين بنيه نباشد، و حياتش حياتى انسانى نبوده باشد و در غير اين فرض انسان امروز و انسانهاى اول هيچ فرقى در اين حوائج ندارد.

اختلافى كه بين اين دو جور زندگى هست در مصداق وسايل آن است، هم مصداق وسايلى كه با آن حوائج مادى خود را بر طرف مى سازد، و هم مصداق حوائجى كه او را وادار به ساختن وسايلش مى سازد.

انسان اولى مثلا براى رفع حاجتش به غذا، ميوه ها و گياهان و گوشت شكار مى خورد، آن هم با ساده ترين وضعش، امروز نيز همان را مى خورد، اما با هزاران رنگ و سليقه، امروز هم در تشخيص آثار و خواص خوردنيها و نوشيدنيها استاد و صاحب تجربه شده، و هم در ساختن غذاهاى رنگارنگ و با طعم هاى گوناگون، و نو ظهور تسلط يافته، غذاهائى مى سازد كه هم داراى خواص مختلف است، و هم ديدنش لذت بخش است، و هم طعم و بويش براى حس شامه و كيفيتش براى حس لامسه لذت آور است و هم اوضاع و احوالى بخود گرفته كه شمردن آنها دشوار است و اين اختلاف فاحش باعث نمى شود كه انسان امروز با انسان ديروز دو نوع انسان شوند، چون غذاهاى ديروز و امروز در اين اثر يكسانند كه هر دو غذا هستند و انسان از آن تغذى مى كرده، و سد جوع مى نموده و آتش شهوت شكم خود را خاموش مى ساخته، امروز هم همان استفاده ها را از غذا مى كند و همانطور كه اختلاف شكل زندگى در ديروز و امروز لطمه اى به اتحاد كليات آن در دو دوره نمى زند و تحول شكل زندگى در هر عصر ربطى به اصل آن كليات ندارد، همچنين قوانين كليه اى كه در اسلام وضع شده و مطابق فطرت بشر و مقتضاى سعادت او هم وضع شده، در هيچ عصرى مختلف و دستخوش تحول نمى شود و صرف پيدايش ماشين به جاى الاغ و يا وسيله اى ديگر به جاى وسايل قديمى، باعث تحول آن قوانين كليه نمى گردد .

ص:111

البته اين تا زمانى است كه در شكل و روش زندگى مطابقت با اصل فطرت محفوظ باشد، دچار دگرگونى و انحراف نشده باشد و اما با مخالفت فطرت البته سنت اسلام موافق هيچ روشى نيست، نه روش قديم و نه جديد.

و اما احكام جزئيه كه مربوط به حوادث جاريه است و روز بروز رخ مى دهد و طبعا خيلى زود هم تغيير مى يابد، از قبيل احكام مالى، انتظامى و نظامى مربوط به دفاع و نيز احكام راجع به طريق آسان تر كردن ارتباطات و مواصلات و اداره شهر و امثال اينها، احكامى است كه زمان آن بدست والى و متصدى امر حكومت است، چون نسبت والى به قلمرو ولايتش نظير نسبتى است كه هر مردى به خانه خود دارد، او مى تواند در قلمرو حكومت ولايتش همان تصميمى را بگيرد كه صاحب خانه در باره خانه اش مى گيرد، همان تصرفى را بكند كه او در خانه خود مى كند، پس والى حق دارد در باره امورى از شؤون مجتمع تصميم بگيرد، چه شؤون داخل مجتمع و چه شؤون خارج آن، چه در باره جنگ باشد و چه در باره صلح، چه مربوط به امور مالى باشد و چه غير مالى، البته همه اينها در صورتى است كه اين تصميم گيريها به صلاح حال مجتمع باشد و با اهل مملكت يعنى مسلمانان داخل و ساكن در قلمرو حكومت مشورت كند، همچنانكه خداى تعالى در آيه شريفه:” و شاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوكل على الله،“ هم به ولايت حاكم كه در عصر نزول آيه، رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم بوده اشاره دارد، و هم به مساله مشورت، همه اينها كه گفته شد در باره امور عامه بود.

و در عين حال امورى بود جزئى مربوط به عموم افراد جامعه، و امور جزئى با دگرگون شدن مصالح و اسباب كه لا يزال يكى حادث مى شود و يكى ديگر از بين مى رود دگرگون مى شود و اينگونه امور، غير احكام الهيه است كه كتاب و سنت مشتمل بر آن است چون احكام الهى دائمى و به مقتضاى فطرت بشر است و نسخ راهى به آن ندارد (همچنانكه حوادث راهى به نسخ بشريت ندارد،) كه بيان تفصيلى آن جائى ديگر دارد.

(1)

بحثي در آزادي مورد نظر قرآن

آزادي فطري


1- مستند: آيه 200 سوره آل عمران الميزان ج : 4 ص : 143

ص:112

كلمه آزادي به آن معنائى كه مردم از آن در ذهن دارند، عمر و دورانش بر سر زبانها، بيش از چند قرن نيست، و اى چه بسا اين كلمه را نهضت تمدنى اروپا كه سه چهار قرن قبل اتفاق افتاد بر سر زبانها انداخت، ولى عمر معناى آن بسيار طولانى است، يعنى بشر از قديم ترين اعصارش خواهان آن بوده، و به عنوان يكى از آرزوهايش در ذهنش جولان داده است.

ريشه طبيعى و تكوينى اين معنا يعنى آن چيزى كه آزادي از آن منشعب مى شود جهازى است كه انسان در وجودش مجهز به آن است، يعنى جهاز حريت و آن عبارت است از اراده اى كه او را بر عمل واميدارد، چون اراده حالتى است درونى كه اگر باطل شود حس و شعور آدمى باطل مى شود و معلوم است كه باطل شدن حس و شعور به بطلان انسانيت منتهى مى گردد .

محدوديت آزادي

چيزى كه هست انسان از آنجائى كه موجودى است اجتماعى و طبيعتش او را به سوى زندگى گروهى سوق مى دهد، و لازمه اين سوق دادن اين است كه يك انسان اراده اش را داخل در اراده همه و فعلش را داخل در فعل همه كند و باز لازمه آن اين است كه در برابر قانونى كه اراده ها را تعديل مى كند و براى اعمال مرز و حد درست مى كند، خاضع گردد، لذا بايد بگوئيم همان طبيعتى كه آزادى در اراده و عمل را به او

ص:113

داد، دو باره همان طبيعت بعينه اراده اش و عملش را محدود و آن آزادى را كه در اول به او داده بود مقيد نمود .

آزادي در تمدن غربي

از سوى ديگر اين محدوديت ها كه از ناحيه قوانين آمد بخاطر اختلافى كه در قانون گزاران بود مختلف گرديد، در تمدن عصر حاضر از آنجا كه پايه و اساس احكام قانون بهره مندى از ماديات است كه شرحش گذشت نتيجه اينگونه تفكر آن شد كه مردم در امر معارف اصلى و دينى آزاد شدند، يعنى در اينكه معتقد به چه عقايدى باشند و آيا به لوازم آن عقايد ملتزم باشند يا نه و نيز در امر اخلاق و هر چيزى كه قانون در باره اش نظرى نداده آزاد باشند، و معناى حريت و آزادى هم در تمدن عصر ما همين شده است كه مردم در غير آنچه از ناحيه قانون محدود شدند آزادند، هر اراده اى كه خواستند بكنند و هر عملى كه خواستند انجام دهند.

آزادي در قوانين اسلام

ولي اسلام، كه چون قانونش را بر اساس توحيد بنا نهاده، و در مرحله بعد، اخلاق فاضله را نيز پايه قانونش قرار داده و آنگاه متعرض تمامى اعمال بشر (چه فرديش و چه اجتماعيش،) شده و براى همه آنها حكم جعل كرده و در نتيجه هيچ چيزى كه با انسان ارتباط پيدا كند و يا انسان با آن ارتباط داشته باشد نمانده، مگر آنكه شرع اسلام در آن جاى پائى دارد، در نتيجه در اسلام جائى و مجالى براى حريت به معناى امروزيش نيست .

اما از سوى ديگر اسلام حريتى به بشر داده كه قابل قياس با حريت تمدن عصر حاضر نيست و آن آزادى از هر قيد و بند و از هر عبوديتى به جز عبوديت براى خداى سبحان است و اين هر چند در گفتن آسان است، يعنى با يك كلمه حريت خلاصه مى شود ولى معنائى بس وسيع دارد و كسى مى تواند به وسعت معناى آن پى ببرد كه در سنت اسلامى و سيره عملى كه مردم را به آن مى خواند و آن سيره را در بين افراد جامعه و طبقات آن بر قرار مى سازد، دقت و تعمق كند و سپس آن سيره را با سيره ظلم و زورى كه تمدن عصر حاضر در بين افراد جامعه و در بين طبقات آن و سپس بين يك جامعه قوى و جوامع ضعيف بر قرار نموده مقايسه نمايد، آن وقت مى تواند به خوبى درك كند آيا اسلام بشر را آزاد كرده و تمدن غرب بشر را اسير هوا و هوسها و جاه طلبى ها

ص:114

نموده و يا به عكس است و آيا آزادى واقعى و شايسته منزلت انسانى آن است كه اسلام آورده، و يا بى بند و بارى است كه تمدن حاضر به ارمغان آورده است.

پس احكام اسلام هر چند كه حكم است و حكم محدوديت است، ولى در حقيقت ورزش و تمرين آزاد شدن از قيود ننگين حيوانيت است. گو اينكه اسلام بشر را در بهره گيرى از رزق طيب و مزاياى زندگى و در مباحات، آزاد گذاشته، اما اين شرط را هم كرده كه در همان طيبات افراط و يا تفريط نكنند و فرموده:

-” قل من حرم زينة الله التى اخرج لعباده و الطيبات من الرزق ...؟“

و نيز فرموده:

-” خلق لكم ما فى الارض جميعا! “

و نيز فرموده:

-” و سخر لكم ما فى السموات و ما فى الارض جميعا منه!“

برداشت غلط از مفهوم آزادي در اسلام

يكى از عجايب اين است كه بعضى از اهل بحث و مفسرين با زور و زحمت خواسته اند اثبات كنند كه در اسلام عقيده آزاد است، و استدلال كرده اند به آيه شريفه: ”لا اكراه فى الدين!“ و آياتى ديگر نظير آن .

در حالى كه ما در الميزان در ذيل تفسير همين آيه گفتيم كه آيه چه مى خواهد بفرمايد، آنچه در اينجا اضافه مى كنيم اين است كه شما خواننده توجه فرموديد كه گفتيم توحيد اساس تمامى نواميس و احكام اسلامى است و با اين حال چطور ممكن است كه اسلام آزادى در عقيده را تشريع كرده باشد؟

و اگر آيه بالا بخواهد چنين چيزى را تشريع كند آيا تناقض صريح نخواهد بود؟ قطعا تناقض است و آزادى در عقيده در اسلام مثل اين مى ماند كه دنياى متمدن امروز قوانين تشريع بكند و آنگاه در آخر اين يك قانون را هم اضافه كند كه مردم در عمل به اين قوانين آزادند، اگر خواستند، عمل بكنند و اگر نخواستند نكنند.

و به عبارتى ديگر، عقيده كه عبارت است از درك تصديقى، اگر در ذهن انسان پيدا شود، اين حاصل شدنش عمل اختيارى انسان نيست، تا بشود فلان شخص را از فلان عقيده، منع و يا در آن عقيده ديگر آزاد گذاشت بلكه آنچه در مورد عقايد مى شود تحت تكليف در آيد لوازم عملى آن است، يعنى بعضى از كارها را كه با مقتضاى فلان عقيده منافات

ص:115

دارد منع، و بعضى ديگر را كه مطابق مقتضاى آن عقيده است تجويز كرد، مثلا شخصى را وادار كرد به اينكه مردم را به سوى فلان عقيده دعوت كند و با آوردن دليل هاى محكم قانعشان كند كه بايد آن عقيده را بپذيرند و يا آن عقيده ديگر را نپذيرند و يا وادار كرد آن عقيده را با ذكر ادله اش به صورت كتابى بنويسد، و منتشر كند. و فلان عقيده اى كه مردم داشتند باطل و فاسد سازد، اعمالى هم كه طبق عقيده خود مى كنند باطل و نادرست جلوه دهد.

پس آنچه بكن و نكن بر مى دارد، لوازم عملى به عقايد است، نه خود عقايد، و معلوم است كه وقتى لوازم عملى نامبرده، با مواد قانون داير در اجتماع مخالفت داشت، و يا با اصلى كه قانون متكى بر آن است نا سازگارى داشت، حتما قانون از چنان عملى جلوگيرى خواهد كرد، پس آيه شريفه: ” لا اكراه فى الدين،“ تنها در اين مقام است كه بفهماند، اعتقاد اكراه بردار نيست، نه مى تواند منظور اين باشد كه اسلام كسى را مجبور به اعتقاد به معارف خود نكرده، و نه مى تواند اين باشد كه مردم در اعتقاد آزادند، و اسلام در تشريع خود جز بر دين توحيد تكيه نكرده، دين توحيدى كه اصول سه گانه اش توحيد صانع، و نبوت انبيا، و روز رستاخيز است، و همين اصل است كه مسلمانان و يهود و نصارا و مجوس و بالاخره اهل كتاب بر آن اتحاد و اجتماع دارند، پس حريت هم تنها در اين سه اصل است و نمى تواند در غير آن باشد، زيرا گفتيم آزادى در غير اين اصول يعنى ويران كردن اصل دين.

بله، البته در اين ميان حريتى ديگر هست و آن حريت از جهت اظهار عقيده در هنگام بحث است، كه ان شاء الله در جاي خود در باره اش بحث خواهيم كرد.

(1)

حد و مرز كشور اسلامي

مرز اعتقادي

اسلام مساله تاثير انشعاب قومى، در پديد آمدن اجتماع را لغو كرده (يعنى اجازه نمى دهد صرف اينكه جمعيتى در قوميت واحدند باعث آن شود كه آن قوم از ساير اقوام جدا گردند و براى خود مرز و حدود جغرافيائى معين نموده و از سايرين متمايز شوند،) براى اينكه عامل اصلى در مساله قوميت، بدويت و صحرانشينى است، كه زندگى در آنجا قبيله اى و طايفه اى است و يا عاملش اختلاف منطقه زندگى و وطن ارضى است و اين دو


1- مستند: آيه 200 سوره آل عمران الميزان ج : 4 ص : 143

ص:116

عامل، يعنى بدويت و اختلاف مناطق زمين( همانطور كه در محل خودش بيان شده،) از جهت آب و هوا، يعنى حرارت و برودت و فراوانى نعمت و نايابى آن، دو عامل اصلى بوده اند تا نوع بشر را به شعوب و قبائل منشعب گردانند، كه در نتيجه زبانها و رنگ پوست بدنها و ... مختلف شده، و سپس باعث شده كه هر قومى قطعه اى از قطعات كره زمين را بر حسب تلاشى كه در زندگى داشته اند به خود اختصاص دهند، اگر زورشان بيشتر و سلحشور تر بوده قطعه بزرگترى، و اگر كمتر بوده، قطعه كوچك ترى را خاص خود كنند، و نام وطن بر آن قطعه بگذارند، و به آن سرزمين عشق بورزند، و با تمام نيرو از آن دفاع نمايند.

و اين معنا هر چند در رابطه با حوائج طبيعى بشر پيدا شده، يعنى حوائج او كه فطرتش به سوى رفع آن سوقش مى دهد، وادارش كرده كه اين مرزبنديها را بكند( و از ديگران هم بپذيرد،) ولى امرى غير فطرى هم در آن راه يافته است و آن اين است كه فطرت اقتضا دارد كه تمامى نوع بشر در يك مجتمع گرد هم آيند، زيرا اين معنا ضرورى و بديهى است، كه طبيعت دعوت مى كند به اينكه قواى جداى از هم دست به دست هم دهند، و با تراكم يافتن تقويت شوند و همه يكى گردند، تا زودتر و بهتر به هدفهاى صالح برسند و اين امرى است كه( حاجت به استدلال ندارد،) و در نظام طبيعت مى بينيم كه ماده اصلى، در اثر متراكم شدن عنصرى با عنصر ديگر عنصرى را تشكيل مى دهد و سپس چند عنصر در اثر يكجا جمع شدن فلان جماد را و سپس نبات و آنگاه حيوان و سر انجام در آخر انسان را تشكيل مى دهد .

در حالى كه انشعابات وطنى درست عكس اين را نتيجه مى دهد، يعنى اهل يك وطن هر قدر متحدتر و در هم فشرده تر شوند، از ساير مجتمعات بشرى بيشتر جدا مى گردند، اگر متحد مى شوند واحدى مى گردند كه روح و جسم آن واحد از واحدهاى وطنى ديگر جدا است، و در نتيجه انسانيت وحدت خود را از دست مى دهد و تجمع جاى خود را به تفرقه مى دهد و بشر به تفرق و تشتتى گرفتار مى شود كه از آن فرار مى كرد و به خاطر نجات از آن دور هم جمع شده جامعه تشكيل داد، و واحدى كه جديدا تشكيل يافته شروع مى كند به اينكه با ساير آحاد جديد همان معامله اى را بكند كه با ساير موجودات عالم مى كرد، يعنى ساير انسانها و اجتماعات را به خدمت مى گيرد، و از آنها چون حيوانى شيرده بهره كشى مى كند و چه كارهائى ديگر كه انجام نمى دهد و تجربه دائمى از روز اول دنيا تا به امروز( كه عصر ما است) شاهد بر صدق گفتار ما است و آياتى هم كه در خلال بحث هاى دوازده گانه قبل آورديم كافى است كه از آنها همين معنا را بفهميم و بتوانيم به قرآن كريم نسبت دهيم.

ص:117

و همين معنا باعث شده كه اسلام اعتبار اينگونه انشعابها و چند دستگى ها و امتيازات را لغو اعلام نموده، اجتماع را بر پايه عقيده بنا نهد نه بر پايه جنسيت، قوميت، وطن و امثال آن، و حتى در مثل پيوند زوجيت و خويشاوندى كه اولى مجوز تمتعات جنسى، و دومى وسيله ميراث خوارى است نيز مدار و معيار را توحيد قرار داده نه منزل و وطن و امثال آن را( به اين معنا كه فلان فرزند از پدر و مادر مسلمان كه از دين توحيد خارج است، با اينكه از پشت پدرش و رحم مادرش متولد شده، به خاطر كفرش از آن دو ارث نمى برد، و همسرش نيز نمى تواند از جامعه مسلمين باشد.)

و از بهترين شواهد بر اين معنا نكته اى است كه هنگام بررسى شرايع اين دين به چشم مى خورد، و آن اين است كه مى بينيم مساله توحيد را در هيچ حالى از احوال مهمل نگذاشته و بر مجتمع اسلامى واجب كرده كه حتى در اوج عظمت و اهتزاز بيرق پيروزيش دين را بپا بدارد، و در دين متفرق نشود و نيز در هنگام شكست خوردن از دشمن و ضعف و ناتوانيش تا آنجا كه مى تواند در احياى دين و اعلاى كلمه توحيد بكوشد، و بر اين قياس مساله توحيد و اقامه دين را در همه احوال لازم شمرده، حتى بر يك فرد مسلمان نيز واجب كرده كه دين خدا را محكم بگيرد و به قدر توانائيش به آن عمل كند، هر چند كه به عقد قلبى باشد، و اگر سختگيرى دشمن اجازه تظاهر به دين دارى نمى دهد در باطن دلش به عقايد حقه دين معتقد باشد، و اعمال ظاهرى را از ترس دشمن با اشاره انجام دهد.

(1)

تشريع و قانونگذاري الهي

آغاز تشريع قوانين الهي


1- مستند: آيه 200 سوره آل عمران الميزان ج : 4 ص : 143

ص:118

-” قُلْنَا اهْبِطوا مِنهَا جَمِيعاً، فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُم مِّنى هُدًى فَمَن تَبِعَ هُدَاى فَلا خَوْفٌ عَلَيهِمْ وَ لا هُمْ يحْزَنُون، وَالَّذِينَ كَفَرُوا وَكَذَّبُوا بِئَايَتِنَا أُولَئك أَصحَاب النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُون!

-گفتيم همگى از بهشت پائين رويد،

-اگر هدايتى از من بسوى شما آمد و البته هم خواهد آمد آنها كه هدايت مرا پيروى كنند نه بيمى دارند و نه اندوهگين شوند،

-و كسانيكه كافر شوند و آيه هاى ما را دروغ شمارند اهل جهنمند و خود در آن جاودانند!“

اين آيه اولين فرمانى است كه در تشريع دين، براى آدم و ذريه او صادر شده، و دين را در دو جمله خلاصه كرده، كه تا روز قيامت چيزى بر آن دو جمله اض_______افه نمي شود.

خواننده عزيز اگر در داستان بهشت آدم و مخصوصا در آن شرحى كه در سوره طه آمده، دقت كند، خواهد ديد كه جريان داستان طورى بوده كه ايجاب مى كرده، خداوند اين قضاء را در باره آدم و ذريه اش براند، و اين دو جمله را در اولين فرمانش قرار بدهد.

خوردن آدم از آن درخت ايجاب كرد، تا قضاء هبوط او، و استقرارش در زمين، و زندگيش را در آن براند، همان زندگى شقاوت بارى كه آن روز وقتى او را از آن درخت نهى مى كرد، از آن زندگى تحذيرش كرد، و زنهارش داد .

ص:119

و توبه اي كه كرد باعث شد قضائى ديگر، و حكمى دوم، در باره او بكند، و او و ذريه اش را بدين وسيله احترام كند، و با هدايت آنان بسوى عبوديت خود، آب از جوى رفته او را بجوى باز گرداند.

پس قضائى كه اول رانده شد، تنها زندگى در زمين بود، ولى با توبه اى كه كرد، خداوند همان زندگى را زندگى طيب، و طاهرى كرد، بنحوي كه هدايت بسوى عبوديت را با آن زندگى تركيب نموده، يك زندگى خاصى از تركيب دو زندگى زمينى و آسمانى فراهم آورد.

در آن روز كه خطا و مخالفت از آدم سر زد، دينى تشريع نشده بود، و بعد از هبوط آدم دين خدا نازل شد، بشهادت اينكه در آيات همين داستان فرمود:

-” همگى از بهشت هبوط كنيد و فرود شويد،

- پس هر گاه از ناحيه من دينى و هدايتى برايتان آمد، هر كس هدايتم را پيروى كند، ترسى بر آنان نيست، و دچار اندوهى نيز نمي شوند، و كسانيكه پيروى آن نكنند، و كفر ورزيده، آيات ما را تكذيب نمايند، آنان اصحاب آتش، و در آن جاودانه اند! “

اين دو آيه كلامى است كه تمامى تشريع ها و قوانينى را كه خداي تعالى در دنيا از طريق ملائكه، كتابهاى آسمانى، و انبيائش مى فرستد، شامل است، و خلاصه، اين آيه اولين تشريع و قانونى را كه خداي تعالى در دنياى آدم، و براى بشر مقرر كرده، حكايت مى كند.

(1)

فلسفه تشريع و قانونگذاري

-” كانَ النَّاس أُمَّةً وَحِدَةً فَبَعَث اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشرِينَ وَ مُنذِرِينَ وَ أَنزَلَ مَعَهُمُ الْكِتَب بِالْحَقّ ِ لِيَحْكُمَ بَينَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ وَ مَا اخْتَلَف فِيهِ إِلا الَّذِينَ أُوتُوهُ مِن بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ الْبَيِّنَت بَغْيَا بَيْنَهُمْ فَهَدَى اللَّهُ الَّذِينَ ءَامَنُوا لِمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ مِنَ الْحَقّ ِ بِإِذْنِهِ وَ اللَّهُ يَهْدِى مَن يَشاءُ إِلى صِرَطٍ مُّستَقِيمٍ،

-مردم قبل از بعثت انبياء همه يك امت بودند خداوند به خاطر اختلافى كه در ميان آنان پديد آمد انبيائى به بشارت و انذار برگزيد و با آنان كتاب را به حق نازل فرمود تا طبق آن در ميان مردم و در آنچه اختلاف كرده اند حكم كنند اين بار در خود دين و كتاب اختلاف كردند و اين اختلاف پديد نيامد مگر از ناحيه


1- مستند: آيه 38 و 39 سوره بقره ترجمة الميزان ج : 1 ص : 206

ص:120

كسانى كه اهل آن بودند و انگيزه شان در اختلاف حسادت و طغيان بود در اين هنگام بود كه خدا كسانى را كه ايمان آوردند در مسائل مورد اختلاف به سوى حق رهنمون شد و خدا هر كه را بخواهد به سوى صراط مستقيم هدايت مى كند!“

اين آيه سبب تشريع اصل دين را بيان مى كند، كه چرا اصلا دينى تشريع شده كه مردم مكلف به پيروى آن دين شوند و در نتيجه بينشان اختلاف بيفتد، يك دسته به دين خدا بگروند، دسته اى ديگر كافر شوند؟

اين معنا را اينطور بيان كرده: كه انسان - اين موجودى كه به حسب فطرتش اجتماعى و تعاونى است - در اولين اجتماعى كه تشكيل داد يك امت بود، آنگاه همان فطرتش وادارش كرد تا براى اختصاص دادن منافع به خود با يكديگر اختلاف كنند، از اينجا احتياج به وضع قوانين كه اختلافات پديد آمده را برطرف سازد پيدا شد، و اين قوانين لباس دين به خود گرفت، و مستلزم بشارت و انذار و ثواب و عقاب گرديد، و براى اصلاح و تكميلش لازم شد عباداتى در آن تشريع شود، تا مردم از آن راه تهذيب گردند، و به منظور اين كار پيامبرانى مبعوث شدند، و رفته رفته آن اختلافها در دين راه يافت، بر سر معارف دين و مبدأ و معادش اختلاف كردند، و در نتيجه به وحدت دينى هم خلل وارد شد، شعبه ها و حزبها پيدا شد، و به تبع اختلاف در دين اختلاف هائى ديگر نيز در گرفت، و اين اختلاف ها بعد از تشريع دين به جز دشمنى از خود مردم دين دار هيچ علت ديگرى نداشت، چون دين براى حل اختلاف آمده بود، ولى يك عده از در ظلم و طغيان خود دين را هم با اينكه اصول و معارفش روشن بود و حجت را بر آنان تمام كرده بود، مايه اختلاف كردند .

پس در نتيجه اختلاف ها دو قسم شد: يكى اختلاف در دين كه منشأ آن ستمگرى و طغيان بود، يكى ديگر اختلافى كه منشأ آن فطرت و غريزه بشرى بود، و اختلاف دومى كه همان اختلاف در امر دنيا باشد باعث تشريع دين شد، و خدا به وسيله دين خود، عده اى را به سوى حق هدايت كرد، و حق را كه در آن اختلاف مى كردند روشن ساخت، و خدا هر كس را بخواهد به سوى صراط مستقيم هدايت مى كند .

پس دين الهى تنها و تنها وسيله سعادت براى نوع بشر است، و يگانه عاملى است كه حيات بشر را اصلاح مى كند، چون فطرت را با فطرت اصلاح مى كند، و قواى مختلف فطرت را در هنگام كوران و طغيان تعديل نموده، براى انسان رشته سعادت زندگى در دنيا و آخرتش را منظم و راه ماديت و معنويتش را هموار مى نمايد.

اين بود يك تاريخ اجمالى از حيات اجتماعى و دينى نوع انسان، اجمالى كه از

ص:121

آيه شريفه مورد بحث استفاده مى شود، و اگر آن را به تفصيل بيان نكرد، در حقيقت به تفصيلى كه در ساير آيات آمده، اكتفا نموده است.

(1)

چگونگي به وجود آمدن قانون

روزگارى بود كه آسمان و زمين و همه موجودات زمينى بودند، ولى از اين نسل بشر هيچ خبر و اثرى نبود، آنگاه خداى تعالى از اين نوع يك مرد و يك زن خلق كرد، كه نسل فعلى بشر منتهى به آن دو نفر مى شود.

خداى تعالى اين نوع از موجودات را - آن روز كه ايجاد مى كرد - از دو جزء و دو جوهر تركيب كرد، يكى ماده بدنى، و يكى هم جوهرى مجرد، كه همان نفس و روح باشد، و اين دو، مادام كه انسان در دنيا زندگى مى كند متلازم و با يكديگرند، همينكه انسان مرد بدنش مى ميرد، و روحش، همچنان زنده مى ماند، و انسان (كه حقيقتش همان روح است،) به سوى خداى سبحان باز مى گردد.

خداى تعالى آن روز كه بشر را مى آفريد شعور را در او به وديعه نهاد، و گوش و چشم و قلب در او قرار داد، و در نتيجه نيروئى در او پديد آمد به نام نيروى ادراك و فكر، كه به وسيله آن حوادث و موجودات عصر خود و آنچه قبلا بوده، و عوامل آنچه بعدا خواهد بود نزد خود حاضر مى بيند، پس مى توان گفت: انسان به خاطر داشتن نيروى فكر به همه حوادث تا حدى احاطه دارد.

و نيز خداى تعالى براى اين نوع از جنبندگان زمين سنخى از وجود اختيار كرده كه قابل ارتباط با تمامى اشياء عالم هست، و مى تواند از هر چيزى استفاده كند، چه از راه اتصال به آن چيز، و چه از راه وسيله قرار دادن براى استفاده از چيز ديگر، همچنانكه مى بينيم: چه حيله هاى عجيبى در امر صنعت به كار مى برد و راههاى باريكى با فكر خود براى خود درست مى كند، و خداى تعالى هم در اين باره فرموده:” و خلق لكم ما فى الارض جميعا,“ و نيز فرموده:” و سخر لكم ما فى السموات و ما فى الارض جميعا منه،“ و آياتى ديگر كه همه گوياى اين حقيقتند كه موجودات عالم همه براى انسان رام شده اند.

اين دو عنايت كه خدا به انسان كرده، يعنى نيروى فكر و ادراك و رابطه تسخير موجودات، خود يك عنايت سومى را نتيجه داده، و آن اين است كه توانست براى خود علوم و ادراكاتى دسته بندى شده تدوين كند، تا در مرحله تصرف در اشيا و به كار بردن و تاثير در موجودات خارج از ذات خود آن علوم را بكار بگيرد، و در نتيجه ( با صرف


1- مستند: آيه 213 سوره بقره الميزان ج : 2 ص : 167

ص:122

كمترين وقت و گرفتن بيشترين بهره،) از موجودات عالم براى حفظ وجود و بقاى خود استفاده كند.

ادراك طبيعي قانون استخدام

اين سلسله از علوم و ادراكات كه در بالا گفته شد واسطه و رابطه ميان انسان و عمل در ماده مى شود، و از جمله اين افكار و ادراكات تصديقى، تصديق به اين معنا است كه:” واجب است هر چيزى را كه در طريق كمال او مؤثر است استخدام كند! “

و به عبارتى ديگر، اين اذعان است كه بايد به هر طريقى كه ممكن است به نفع خود و براى بقاى حياتش از موجودات ديگر استفاده كند، و به هر سببى دست بزند، و بهمين جهت است كه از ماده اين عالم شروع كرده، آلات و ادواتى درست مى كند، تا با آن ادوات در ماده هاى ديگر تصرف كند، كارد و چاقو و اره و تيشه مى سازد، سوزن براى خياطى، و ظرف براى مايعات، و نردبان براى بالا رفتن، و ادواتى غير اينها مى سازد، كه عدد آنها از حيطه شمار بيرون است، و از حيث تركيب و جزئيات قابل تحديد نيست، و نيز انواع صنعت ها و فنونى براى رسيدن به هدف هائى كه در نظر دارد مى سازد.

و باز بهمين جهت انسان شروع مى كند به تصرف در گياهان، انواع مختلف تصرف ها در آنها مى كند، انواعى از گياهان را در طريق ساختن غذا، لباس، سكنى و حوائج ديگر استخدام مى كند، و باز بهمين منظور در انواع حيوانات تصرفاتى نموده از گوشت، خون، پوست، مو، پشم، كرك، شاخ، و حتى پهن آنها و شير و نتاج، و حتى از كارهاى حيوانات استفاده مى كند، و به استعمار و استثمار حيوانات اكتفا ننموده، دست به استخدام همنوع خود مى زند، و به هر طريقى كه برايش ممكن باشد آنان را به خدمت مى گيرد، در هستى و كار آنان تا آنجا كه ممكن باشد تصرف مى كند.

اينها كه گفتيم اجمالى بود از سير بشر در استخدام موجودات ديگر .

ادراك طبيعي مدني بودن انسان، و قانون عدالت اجتماعي

بشر همچنان به سير خود ادامه داد، تا به اين مشكل برخورد، كه هر فردى از فرد و يا افراد ديگر همان را مى خواهد كه آن ديگران از او مى خواهند، لاجرم ناگزير شد اين معنا را بپذيرد كه همانطور كه او مى خواهد از ديگران بهره كشى كند، بايد اجازه

ص:123

دهد ديگران هم به همان اندازه از او بهره كشى كنند، و همينجا بود كه پى برد به اينكه بايد اجتماعى مدنى و تعاونى تشكيل دهد، و بعد از تشكيل اجتماع فهميد كه دوام اجتماع، و در حقيقت دوام زندگيش منوط بر اين است كه اجتماع به نحوى استقرار يابد كه هر صاحب حقى به حق خود برسد، و مناسبات و روابط متعادل باشد و اين همان عدالت اجتماعى است.

پس اين حكم يعنى حكم بشر به اجتماع مدنى و عدل اجتماعى حكمى است كه اضطرار، بشر را مجبور كرد به اينكه آن را بپذيرد، چون اگر اضطرار نبود هرگز هيچ انسانى حاضر نمى شد دامنه اختيار و آزادى خود را محدود كند، اين است معناى آن عبارت معروف كه مى گويند:« الانسان مدنى بالطبع،» و اين است معناى اينكه مى گوئيم: «انسان حكم مى كند به عدل اجتماعى،» و خلاصه در هر دو قضيه اضطرار او را وادار كرده به اينكه مدنيت و زندگى اجتماعى و دنبالش عدل اجتماعى را بپذيرد، چون مى خواست از ديگران بهره كشى كند.

و بهمين جهت هر جاى دنيا ببينيم انسانى قوت گرفت و از سايرين نيرومندتر شد در آنجا حكم عدالت اجتماعى و تعاون اجتماعى سست مى شود، و قوى مراعات آن را در حق ضعيف نمى كند، و همه روزه شاهد رنج و محنتى هستيم كه طبقه ضعيف دنيا از طبقه قوى تحمل مى كند، تاريخ هم تا به امروز بهمين منوال جريان يافته، آرى تا به امروز كه عصر تمدن و آزادى است!

اين معنا از كلام خداى تعالى نيز استفاده مى شود، آنجا كه مى فرمايد:

- ” انه كان ظلوما جهولا،“

- ” خلق الانسان هلوعا،“

-” ان الانسان لظلوم كفار،“

-” ان الانسان ليطغى ان رآه استغنى!“

و اگر عدالت اجتماعى اقتضاى اوليه طبيعت انسان بود، بايد عدالت اجتماعى در شؤون اجتماعات غالب مى بود، و تشريك مساعى به بهترين وجه و مراعات تساوى در غالب اجتماعات حاكم مى بود، در حالى كه مى بينيم دائما خلاف اين در جريان است، و اقوياى نيرومند خواسته هاى خود را بر ضعفا تحميل مى كنند، و غالب مغلوب را به ذلت و بردگى مى كشد، تا به مقاصد و مطامع خود برسد.

اختلاف طبقاتي تهديدي بر عدالت اجتماعي

تا اينجا روشن گرديد كه هر انسانى داراى قريحه اى است كه مى خواهد انسانهاى

ص:124

ديگر را استخدام كند، و از ساير انسانها بهره كشى كند، حال اگر اين نكته را هم ضميمه كنيم كه افراد انسانها به حكم ضرورت از نظر خلقت و منطقه زندگى و عادات و اخلاقى كه مولود خلقت و منطقه زندگى است، مختلفند، نتيجه مى گيريم كه اين اختلاف طبقات همواره آن اجتماع صالح و آن عدالت اجتماعى را تهديد مى كند، و هر قوى مى خواهد از ضعيف بهره كشى كند، و بيشتر از آنچه به او مى دهد از او بگيرد، و از اين بدتر اينكه غالب مى خواهد از مغلوب بهره كشى كند، و بيگارى بكشد، بدون اينكه چيزى به او بدهد، و مغلوب هم به حكم ضرورت مجبور مى شود در مقابل ظلم غالب دست به حيله و كيد و خدعه بزند، تا روزى كه به قوت برسد، آن وقت تلافى و انتقام ظلم ظالم را به بدترين وجهى بگيرد، پس بروز اختلاف سرانجام به هرج و مرج منجر شده، و انسانيت انسان را به هلاكت مى كشاند، يعنى فطرت او را از دستش گرفته سعادتش را تباه مى سازد و اين آيه شريفه:” و ما كان الناس الا امة واحدة فاختلفوا،“ به همين معنا اشاره دارد، و همچنين آيه شريفه:” و لا يزالون مختلفين الا من رحم ربك، و لذلك خلقهم،“ و همچنين آيه مورد بحث كه در آن مى فرمود:” ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه ....“

و اين اختلاف همانطور كه توجه فرموديد امرى است ضرورى، و وقوعش در بين افراد جامعه هاى بشرى حتمى است، چون خلقت به خاطر اختلاف مواد مختلف است، هر چند كه همگى به حسب صورت انسانند، و وحدت در صورت تا حدى باعث وحدت افكار و افعال مى شود، و ليكن اختلاف در مواد هم اقتضائى دارد، و آن اختلاف در احساسات و ادراكات و احوال است، و پس انسانها در عين اينكه به وجهى متحدند، به وجهى هم مختلفند، و اختلاف در احساسات و ادراكات باعث مى شود كه هدفها و آرزوها هم مختلف شود، و اختلاف در اهداف باعث اختلاف در افعال مى گردد، و آن نيز باعث اختلال در نظام اجتماع مى شود.

پيدايش قانون، نتيجه طبيعي پيدايش اختلاف

و پيدايش اين اختلاف بود كه بشر را ناگزير از تشريع قوانين كرد، قوانين كليه اى كه عمل به آنها باعث رفع اختلاف شود، و هر صاحب حقى به حقش برسد، و قانونگذاران را ناگزير كرد كه قوانين خود را بر مردم تحميل كنند، و در عصر حاضر راه تحميل قوانين بر مردم يكى از دو طريق است:

اول اينكه مردم را مجبور و ناچار كنند از اينكه قوانين موضوعه را كه به منظور شركت دادن همه طبقات در حق حيات و تساوى آنان در حقوق تشريع شده بپذيرند، تا

ص:125

آنكه هر فردى از افراد به آن درجه از كمال زندگى كه لياقت آن را دارد برسد، حال چه اينكه معتقد به دينى باشد يا نباشد، چون در اين طريقه از تحميل، دين و معارف دينى از توحيد و اخلاق فاضله را بكلى لغو مى كنند، به اين معنا كه اين عقائد را منظور نظر ندارند، و رعايتش را لازم نمى شمارند، اخلاق را هم تابع اجتماع و تحولات اجتماعى مى دانند، هر خلقى كه با حال اجتماع موافق بود آن را فضيلت مى شمارند، حال چه اينكه از نظر دين خوب باشد و چه نباشد، مثلا يك روز عفت از اخلاق فاضله به شمار مى رود، و روز ديگر بى عفتى و بى شرمى، روزى راستى و درستى فضيلت مى شود، و روزى ديگر دروغ و خدعه، روزى أمانت، و روزى ديگر خيانت و همچنين ....

طريقه دوم از دو طريق تحميل قوانين بر مردم اين است كه مردم را طورى تربيت كنند و به اخلاقى متخلق بسازند كه خود به خود قوانين را محترم و مقدس بشمارند، در اين طريقه باز دين را در تربيت اجتماع لغو و بى اعتبار مى شمارند.

اين دو طريق از راههاى تحميل قانون بر مردم مورد عمل قرار گرفته، كه گفتيم يكى تنها از راه زور و ديكتاتورى قانون را به خورد مردم مى دهد، و دومى از راه تربيت اخلاقى، و ليكن علاوه بر اينكه اساس اين دو طريق جهل و نادانى است، مفاسدى هم به دنبال دارد، از آن جمله نابودى نوع بشر است، البته نابودى انسانيت او.

چون انسان موجودى است كه خداى تعالى او را آفريده، و هستيش وابسته و متعلق به خداست، از ناحيه خدا آغاز شده، و به زودى به سوى او برمى گردد، و هستيش با مردن ختم نمى شود، او يك زندگى ابدى دارد، كه سرنوشت زندگى ابديش بايد در اين دنيا معين شود، در اينجا هر راهى كه پيش گرفته باشد، و در اثر تمرين آن روش ملكاتى كسب كرده باشد، در ابديت هم تا ابد با آن ملكات خواهد بود، اگر در دنيا احوال و ملكاتى متناسب با توحيد كسب كرده باشد، يعنى هر عملى كه كرد بر اين اساس كرد كه بنده اى بود از خداى سبحان، كه آغازش از او و انجامش به سوى اوست، قهرا فردى بوده كه انسان آمده و انسان رفته است، و اما اگر توحيد را فراموش كند، يعنى در واقع حقيقت امر خود را بپوشاند، فردى بوده كه انسان آمده و ديو رفته است .

پس مثل انسان در سلوك اين دو طريق مثل كاروانى را مى ماند كه راه بس دور و درازى در پيش گرفته، و براى رسيدن به هدف و طى اين راه دور، همه رقم لوازم و زاد و توشه هم برداشته، ولى در همان اولين منزل اختلاف راه بيندازد، و افراد كاروان به جان هم بيفتند، يكديگر را بكشند، هتك ناموس كنند، اموال يكديگر را غارت كنند، و جاى يكديگر را غصب كنند، آن وقت دور هم جمع شوند و به اصطلاح مجلس شورا و قانونگذارى درست كنند، كه چه راهى پيش بگيرند كه جان و مالشان محفوظ بماند؟

ص:126

يكى از مشاورين بگويد: بيائيد هر چه داريم با هم بخوريم، به اين معنا هر كس به قدر وزن اجتماعيش سهم ببرد، چون غير از اين منزل، منزل ديگرى نيست، و اگر كسى تخلف كرد او را سركوب كنيم .

يكى ديگر بگويد: نه، بيائيد نخست قانونى كه عهده دار حل اين اختلاف شود وضع كنيم، و براى اجراى آن قانون وجدان و شخصيت افراد را ضامن كنيم چون هر يك از ما در ولايت و شهر خود شخصيتى داشته ايم، به خاطر رعايت آن شخصيت با رفقا و همسفران خود به رحمت و عطوفت و شهامت و فضيلت رفتار نموده، هر چه داريم با هم بخوريم، چون غير از اين منزل منزلى ديگر نداريم .

و معلوم است كه هر دوى اين گويندگان به خطا رفته اند، و فراموش كرده اند كه مسافرند، و تازه به اولين منزل رسيده اند، و معلوم است كه مسافر بايد بيش از هر چيز رعايت حال خود را در وطن و در سر منزلى كه به سوى آن راه افتاده بكند، و اگر نكند جز ضلالت و هلاكت سرنوشتى ديگر ندارد.

شخص سوم برمى خيزد و مى گويد: آقايان در اين منزل تنها از آنچه داريد بايد آن مقدارى را بخوريد كه امشب بدان نيازمنديد، و بقيه را براى راه دور و درازى كه در پيش داريد ذخيره كنيد، و فراموش نكنيد كه وقتى از وطن بيرون مى شديد از شما چه خواستند، در مراجعت بايد آن خواسته ها را برآورده كرده باشيد، و نيز فراموش نكنيد كه خود شما از اين سفر هدفى داشتيد، بايد به آن هدف برسيد .

دين، تنها راه صحيح رفع اختلاف

و به همين جهت خداى سبحان ( كه انسانها را بهتر از خود انسانها مى شناسد، چون خالق آنان است،) شرايع و قوانينى براى آنان تاسيس كرد، و اساس آن شرايع را توحيد قرار دادكه در نتيجه هم عقايد بشر را اصلاح مى كند، و هم اخلاق آنان و هم رفتارشان را، و به عبارتى ديگر اساس قوانين خود را اين قرار داد كه نخست به بشر بفهماند حقيقت امر او چيست؟ از كجا آمده؟ و به كجا مى رود؟ و اگر مى رود بايد در اين منزلگاه موقت چه روشى اتخاذ كند؟ كه براى فردايش سودمند باشد؟

پس تشريع دينى و تقنين الهى تشريعى است كه اساسش تنها علم است و بس همچنانكه فرمود:” ان الحكم الا لله، امر ان لا تعبدوا الا اياه، ذلك الدين القيم، و لكن اكثر الناس لا يعلمون! “

و نيز در آيات مورد بحث فرمود:” فبعث الله النبيين مبشرين و منذرين، و انزل

ص:127

معهم الكتاب بالحق ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه،“ و بطوريكه ملاحظه مى كنيد بعثت انبيا را مقارن و توأم با بشارت و تهديد كرده، كه همان فرستادن كتابى است مشتمل بر احكام و شرايعى كه اختلافشان را از بين مى برد .

و از همين باب است آيه شريفه:” و قالوا ما هى الا حياتنا الدنيا، نموت و نحيا، و ما يهلكنا الا الدهر، و ما لهم بذلك من علم، ان هم الا يظنون،“ چونكه كفار اگر اصرار داشتند به اين گفتار، براى اين نبود كه بخواهند تنها معاد را انكار كنند، بلكه بيشتر براى اين بود كه از زير بار احكام شرع خارج گردند، چون اعتقاد به معاد مستلزم آن است كه زندگى دنيا را با عبوديت و اطاعت از قوانين دينى منطبق سازند، قوانينى كه مواد و احكامى از عبادات و معاملات و سياسات دارد .

و سخن كوتاه آنكه اعتقاد به معاد مستلزم تدين به دين، و آن هم مستلزم پيروى احكام دين در زندگى است، و مستلزم آن است كه در تمام احوال و اعمال مراقب روز بعث و معاد باشند، لذا معاد را انكار كرده و اساس زندگى اجتماعى را بر صرف زندگى دنيا قرار دادند، بدون اينكه نظرى به ماوراى آن داشته باشند.

و همچنين آيه شريفه:” ان الظن لا يغنى من الحق شيئا، فاعرض عمن تولى عن ذكرنا و لم يرد الا الحيوة الدنيا، ذلك مبلغهم من العلم،“ كه مى فرمايد كفار زندگى خود را بر اساس جهل و گمان بنا كرده اند، و خداى تعالى كه مردم را به سوى دارالسلام مى خواند دين خود را بر اساس حق و علم بنا كرده و رسول هم ايشان را به روشى دعوت مى كند كه مايه حيات آنان است.

و مى فرمايد:” يا ايها الذين آمنوا استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم،“ و اين حيات همان است كه آيه زير بدان اشاره نموده، مى فرمايد:” و من كان ميتا فاحييناه، و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس، كمن مثله فى الظلمات ليس بخارج منها ! “

و نيز فرموده:” ا فمن يعلم انما انزل اليك من ربك الحق، كمن هو اعمى؟ انما يتذكر اولوا الالباب.“

و نيز فرموده:” قل هذه سبيلى ادعوا الى الله على بصيرة، انا و من اتبعنى، و سبحان الله و ما انا من المشركين .“

و نيز فرموده:” هل يستوى الذين يعلمون و الذين لا يعلمون؟ انما يتذكر اولوا الالباب،“ و باز فرموده:” يعلمهم الكتاب و الحكمة، و يزكيهم...،“ و از اين قبيل آياتى ديگر.

قرآن كريم پر است از آياتى كه علم را مى ستايد و مردم را به سوى آن مى خواند، و تشويق مى كند، و تو را همين بس كه به قول بعضى ها عهد سابق بر اسلام را عهد جاهليت خوانده است.

ص:128

سخن كوتاه آنكه خداى تعالى كه مخبرى است صادق به ما خبر داده: اولين رفع اختلافى كه در بشر صورت گرفته به وسيله دين بوده، و اگر قوانين غير دينى هم به اين منظور درست كرده اند الگويش را از دين گرفته اند.

اختلاف در خود دين

و نيز خبر مى دهد به اينكه، همين دينى كه مايه رفع اختلاف بود به تدريج مورد اختلاف در ميان بشر قرار گرفت، اين بار در خود دين اختلاف كردند، و اين اختلاف را حاملان دين و گردانندگان كليسا و كسانى كه به كتاب خدا علم داشتند از در حسادتى كه به يكديگر مى ورزيدند و تنها به انگيزه سركشى و ظلم به راه انداختند، همچنانكه خداى تعالى فرمود:” شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا و الذى اوحينا اليك، و ما وصينا به ابراهيم و موسى و عيسى، ان اقيموا الدين و لا تتفرقوا فيه...، تا آنجا كه مى فرمايد: و ما تفرقوا الا من بعد ما جائهم العلم بغيا بينهم و لو لا كلمة سبقت من ربك الى اجل مسمى لقضى بينهم.“

و نيز فرموده:” و ما كان الناس الا امة واحدة، فاختلفوا، و لولا كلمة سبقت من ربك لقضى بينهم فيما فيه يختلفون.“

و منظور از كلمه اى كه در اين دو آيه بدان اشاره شد، همان كلامى است كه در آغاز خلقت به آدم فرمود كه:” و لكم فى الارض مستقر و متاع الى حين! “

و اختلاف در دين را مستند به بغى( حسادت و طغيان) كرد نه مستند به فطرت، و اين براى اين جهت بود كه دين فطرى است، و چيزى كه سرچشمه از فطرت دارد خلقت در آن نه دگرگونگى مى پذيرد و نه گمراهى، و در نتيجه حكمش مختلف نمى شود، همچنانكه در باره فطرى بودن دين فرموده: ” فاقم وجهك للدين حنيفا، فطرة الله التى فطر الناس عليها، لا تبديل لخلق الله، ذلك الدين القيم ! “

اين فرازهائى بود كه در حقيقت زيربناى تفسير آيه مورد بحث است.

(1)

ريشه هاي شريعت اسلام

-« شرَعَ لَكُم مِّنَ الدِّينِ مَا وَصى بِهِ نُوحاً وَ الَّذِى أَوْحَيْنَا إِلَيْك وَ مَا وَصيْنَا بِهِ إِبْرَهِيمَ وَ مُوسى وَ عِيسى أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَ لا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ ...!

-

-برايتان از دين همان را تشريع كرد كه نوح را بدان توصيه فرمود، و آنچه ما به


1- مستند: آيه 213 سوره بقره الميزان ج : 2 ص : 167

ص:129

تو وحى كرديم و به ابراهيم و موسى و عيسى توصيه نموديم اين بود كه دين را بپا بداريد، و در آن تفرقه نيندازيد...!»

شريعت جامع چيست؟

شريعت محمدى جامع ترين شرايعى است كه از ناحيه خدا نازل شده است. اين آيه در مقام منت نهادن و بيان اين حقيقت است كه شريعت نازله بر امت اسلام جامع همه متفرقات تمامى شرايع سابقه است، كه بر انبياى گذشته نازل شده، به اضافه آن معارفى كه بخصوص پيامبر اسلام وحى شده است.

مراد از آنچه به رسول خدا وحى شده معارف و احكامى است كه مخصوص شريعت او است، و اگر نام آن را ايحاء نهاده، و فرموده« اوحينا اليك،» ولى در باره شريعت نوح و ابراهيم عليهما السلام اين تعبير را نياورده بلكه تعبير به وصيت كرده براى اين است كه وصيت در جايى به كار مى رود كه بخواهيم از بين چند چيز به آنچه كه مورد اهميت و اعتناء ماست سفارش كنيم، و اين در باره شريعت نوح و ابراهيم كه چند حكم بيشتر نبود صادق است، چون در آن شريعت تنها به مسائلى كه خيلى مورد اهميت بوده سفارش شده، ولى در باره شريعت اسلام صادق نيست، چون اين شريعت همه چيز را شامل است. هم مسائل مهم را متعرض است، و هم غير آن را.

ولى در آن دو شريعت ديگر، تنها احكامى سفارش شده بود كه مهمترين حكم و مناسب ترين آنها به حال امت ها و به مقدار استعداد آنان بود.

و اگر در آيه مورد بحث اول نام شريعت نوح را برد، براى اين است كه بفهماند قديمى ترين شريعت ها، شريعت نوح است كه عهدى طولانى دارد.

از اين آيه شريفه چند نكته استفاده مى شود:

1- سياق آيه بدان جهت كه سياق منت نهادن است- مخصوصا با در نظر داشتن ذيل آن، و نيز با در نظر داشتن آيه بعد از آن- اين معنا را افاده مى كند كه شريعت محمدى جامع همه شريعت هاى گذشته است. و خواننده عزيز خيال نكند كه جامع بودن اين شريعت با آيه« لكل جعلنا منكم شرعة و منهاجا،» منافات دارد، چون خاص بودن يك شريعت با جامعيت آن منافات ندارد.

2- شرايع الهى و آن اديانى كه مستند به وحى هستند تنها همين شرايع مذكور در آيه اند، يعنى شريعت نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و محمد، صلوات الله عليهم اجمعين، چون اگر شريعت ديگرى مى بود بايد در اين مقام كه مقام بيان جامعيت شريعت اسلام

ص:130

است نام برده مى شد.

و لازمه اين نكته آن است كه اولا قبل از نوح شريعتى يعنى قوانين حاكمه اى در جوامع بشرى آن روز وجود نداشته تا در رفع اختلافات اجتماعى كه پيش مى آمده به كار رود و ثانيا انبيايى كه بعد از نوح عليه السلام و تا زمان ابراهيم عليه السلام مبعوث شدند، همه پيرو شريعت نوح بوده اند، و انبيايى كه بعد از ابراهيم و قبل از موسى مبعوث شده بودند، تابع و پيرو شريعت ابراهيم بودند، و انبياء بعد از موسى و قبل از عيسى پيرو شريعت موسى، و انبياء بعد از عيسى تابع شريعت آن جناب بوده اند.

3- اينكه انبياء صاحبان شريعت كه قرآن كريم ايشان را اولواالعزم خوانده، تنها همين پنج نفرند، چون اگر پيغمبر اولوا العزم ديگرى مى بود بايد در اين مقام كه مقام مقايسه شريعت اسلام با ساير شرايع است نامش برده مى شد، پس اين پنج تن بزرگان انبياء هستند.

وجوب اقامه دين و رعايت تمامي احكام آن

« ان أقيموا الدين و لا تتفرقوا...،» معناى اقامه دين حفظ آن است به اينكه پيروى اش كنند و به احكامش عمل نمايند، و الف و لام در كلمه الدين الف و لام عهد است، يعنى آنچه به همه انبياء نامبرده وصيت و وحى كرده بوديم اين بود كه اين دينى كه براى شما تشريع شده پيروى كنيد، و در آن تفرقه ننماييد، و وحدت آن را حفظ نموده، در آن اختلاف نكنيد.

بعد از آنكه تشريع دين براى نامبردگان به معناى اين بود كه همه را به پيروى و عمل به دين دعوت كند، و اينكه در آن اختلاف نكنند، در جمله مورد بحث همين را به اقامه دين تفسير نموده، و اينكه در دين خدا متفرق نشوند.

حاصل معناى جمله فوق اين مى شود: بر همه مردم واجب است دين خدا را به طور كامل به پا دارند، و در انجام اين وظيفه تبعيض قائل نشوند، كه پاره اى از احكام دين را به پا بدارند، و پاره اى را رها كنند!

اقامه كردن دين عبارت است از اينكه به تمامى آنچه كه خدا نازل كرده و عمل بدان را واجب نموده، ايمان بياورند.

مجموع شرايعى كه خدا بر انبياء نازل كرده يك دين است كه بايد اقامه شود، و در آن ايجاد تفرقه نكنند، چون پاره اى از احكام الهى است كه در همه اديان بوده، و معلوم است كه چنين احكامى مادام كه بشر عاقل و مكلفى در دنيا باقى باشد، آن احكام هم

ص:131

باقى است، و وجوب اقامه آن واضح است.

احكام منسوخ اديان گذشته: پاره اى ديگر از احكام هست كه در شرايع قبلى بوده و در شريعت بعدى نسخ شده، اين گونه احكام در حقيقت عمر كوتاهى داشته، و مخصوص طايفه اى از مردم و در زمان خاصى بوده، و معناى نسخ شدن آن آشكار شدن آخرين روز عمر آن احكام است نه اينكه معناى نسخ شدنش اين باشد كه آن احكام باطل شده، پس حكم نسخ شده هم تا ابد حق است، چيزى كه هست مخصوص طايفه معينى و زمان معينى بوده، و بايد آن طايفه و اهل آن زمان هم ايمان به آن حكم داشته باشند، و هم به آن عمل كرده باشند، و اما بر ديگران واجب است تنها به آن ايمان داشته باشند، و بس، و ديگر واجب نيست كه به آن عمل هم بكنند، و معناى اقامه اين احكام همين است كه قبولش داشته باشند.

پس با اين بيان روشن گرديد كه امر به اقامه دين و تفرقه نكردن در آن، در جمله« أن أقيموا الدين و لا تتفرقوا فيه!» به اطلاقش باقى است، و شامل همه مردم در همه زمانها مى باشد.

وجوب ايمان به تمام شرايع و تمامي انبياء

-« فَلِذَلِك فَادْعُ وَ استَقِمْ كمَا أُمِرْت وَ لا تَتَّبِعْ أَهْوَاءَهُمْ وَ قُلْ ءَامَنت بِمَا أَنزَلَ اللَّهُ مِن كتَبٍ وَ أُمِرْت لأَعْدِلَ بَيْنَكُمُ اللَّهُ رَبُّنَا وَ رَبُّكُمْ ...!

-و به همين جهت تو دعوت كن، و همان طور كه مامور شده اى استقامت بورز، و دنبال هواهاى آنان مرو، و بگو من خود به آنچه خدا از كتاب نازل كرده ايمان دارم، و مامور شده ام بين شما عدالت برقرار كنم، پروردگار ما و شما همان الله است...!»

رب همه يكى، و صاحب همه شريعت ها يكى است، و مردم همه و همه بندگان و مملوكين يكى هستند، يك خداست كه همه را تدبير مى كند، و به منظور تدبير آنها شريعت ها را بر انبياء نازل مى كند، پس ديگر چرا بايد به يك شريعت ايمان بياورند، و به ساير شريعت ها ايمان نياورند.

چرا يهود به شريعت موسى ايمان بياورد، ولى شريعت مسيح و محمد را قبول نكند، و نصارى شريعت عيسى را بپذيرد و در مقابل شريعت محمدى سر فرود نياورد؟ بلكه بر همه واجب است كه به تمامى كتابهاى نازل شده و شريعت هاى خدا ايمان

ص:132

بياورند، چون همه از يك خدا است.

(1)

شريعت اسلام، داراي دقيق ترين و پيشرفته ترين قوانين

-« إِذْ قَالَ عِيسى ابْنُ مَرْيمَ يَبَنى إِسرءِيلَ إِنى رَسولُ اللَّهِ إِلَيْكم مُّصدِّقاً لِّمَا بَينَ يَدَى مِنَ التَّوْرَاةِ وَ مُبَشرَا بِرَسولٍ يَأْتى مِن بَعْدِى اسمُهُ أَحْمَدُ فَلَمَّا جَاءَهُم بِالْبَيِّنَتِ قَالُوا هَذَا سِحْرٌ مُّبِينٌ!

-و چون عيسى بن مريم به بنى اسرائيل گفت: من فرستاده خدا به سوى شمايم در حالى كه كتاب آسمانى قبل از خود يعنى تورات را تصديق دارم و به آمدن رسولى بعد از خودم كه نامش احمد است بشارت مى دهم ولى همين كه آيات روشن برايشان آورد گفتند اين سحرى است آشكار! »

« و مبشرا برسول ياتى من بعدى اسمه احمد،» اين قسمت از آيه به قسمت دوم از رسالت عيسي عليه السلام اشاره دارد، همچنان كه جمله « مصدقا لما بين يدى من التورية،» به قسمت اول از رسالتش اشاره داشت.

بشارت عبارت است از خبرى كه شنونده از شنيدنش خوشحال گردد، و معلوم است كه چنين خبرى چيزى جز از خيرى كه بشنونده برسد و عايد او شود، نمى تواند باشد، و خيرى كه از بعثت پيامبر و دعوت او انتظار مى رود اين است كه با بعثتش باب رحمت الهى به روى انسانها باز شود، و در نتيجه سعادت دنيا و عقبايشان به وسيله عقائد حقه، و يا اعمال صالح، و يا هر دو تامين گردد.

و بشارت به آمدن پيامبرى بعد از پيامبرى ديگر- با در نظر گرفتن اينكه پيغمبر سابق دعوتش پذيرفته شده، و جا افتاده، و با در نظر داشتن وحدت دعوت دينى در همه انبياء - وقتى تصور دارد و داراى خاصيت بشارت است كه پيامبر دوم دعوتى پيشرفته تر، و دينى كامل تر آورده باشد، دينى كه مشتمل بر عقائد حقه بيشتر، و شرايع عادلانه تر براى جامعه، و نسبت به سعادت بشر در دنيا و آخرت فراگيرتر باشد، و گرنه انسانها از آمدن پيامبر دوم چيز زائدى عايدشان نمى شود، و از بشارت آمدنش خرسند نمى گردند.

با اين بيان روشن گرديد كه جمله« و مبشرا برسول ياتى من بعدى،» هر چند از اين نكته خبرى نداده، اما معنايش مى فهماند كه آنچه پيامبر احمد مى آورد پيشرفته تر و كاملتر از دينى است كه تورات متضمن آن است، و آنچه عيسى عليه السلام بدان مبعوث


1- مستند: آيه 13 تا 16 سوره شوري و آيه 213 سوره بقره الميزان ج : 18 ص : 37 و ج : 2 ص: 167

ص:133

شده در حقيقت واسطه اى است بين دو دعوت.

در نتيجه كلام عيسى بن مريم را اين طور بايد معنا كرد: من فرستاده اى هستم از ناحيه خداى تعالى به سوى شما تا شما را به سوى شريعت تورات و منهاج آن دعوت كنم و بعضى از آنچه را كه بر شما حرام شده برايتان حلال كنم، و اين همان شريعتى است كه خداى تعالى به دست من برايتان آورده، و به زودى آن را با بعثت پيامبرى به نام احمد صلى الله عليه وآله وسلّم كه بعد از من خواهد آمد تكميل مى كند.

اگر در معارف الهى كه اسلام بدان دعوت مى كند، دقت كنيم خواهيم ديد كه از شريعت هاى آسمانى ديگر كه قبل از اسلام بوده دقيق تر و كاملتر است، مخصوصا توحيدى كه اسلام بدان مى خواند - و يكى از اصول عقائد اسلام است، و همه احكام اسلام بر آن اساس تشريع شده، و بازگشت همه معارف حقيقى بدانست- توحيدى است بسيار دقيق.

و همچنين شرايع و قوانين عملى اسلام كه در دقت آن همين بس كه از كوچكترين حركات و سكنات فردى و اجتماعى انسان گرفته تا بزرگترين آن را در نظر گرفته، و همه را تعديل نموده، و از افراط و تفريط در يك يك آنها جلوگيرى نموده، و براى هر يك حدى معين فرموده، و در عين حال تمامى اعمال بشر را بر اساس سعادت پايه ريزى كرده و بر اساس توحيد تنظيم فرموده است.

آيه شريفه« الذين يتبعون الرسول النبى الامى الذى يجدونه مكتوبا عندهم فى التورية و الانجيل يامرهم بالمعروف و ينهيهم عن المنكر و يحل لهم الطيبات و يحرم عليهم الخبائث و يضع عنهم اصرهم و الاغلال التى كانت عليهم،» نيز به همين نكته اشاره نموده است و نظير اين آيه آيات ديگرى است كه در توصيف قرآن آمده است.

مراد از اسلام آن دينى است كه رسول خدا بشر را به سويش دعوت مى فرمود، چون اساس اين دين تسليم شدن در برابر فرامينى است كه او مى خواهد و امر مى كند از قبيل عقايد و اعمال. و بدون ترديد مقتضاى ربوبيت و الوهيت خداى تعالى هم همين است كه بندگانش در برابر فرامينش تسليم مطلق باشند، پس در نتيجه دينى كه اساسش اين تسليم است، بدون شك دين حق است كه عقل بر هر انسانى تدين بدان را واجب مى داند.

-« هُوَ الَّذِى أَرْسلَ رَسولَهُ بِالهُدَى وَ دِينِ الحَقّ ِ لِيُظهِرَهُ عَلى الدِّينِ كلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشرِكُونَ!

-او كسى است كه رسول خدا را به هدايت و دين حق فرستاد تا آن را بر همه

ص:134

اديان غلبه دهد هر چند كه مشركين كراهت داشته باشند!»

(1)

صاحبان شريعت و كتاب

خداى سبحان در بسيارى از موارد كلامش از مردانى كه متكفل وظيفه رسالت و نبوت هستند دو جور تعبير كرده: يك جا فرموده” وجى ء بالنبيين و الشهداء،“ و جائى ديگر فرموده:” يوم يجمع الله الرسل فيقول ما ذا اجبتم؟“

معناى اين دو تعبير، مختلف است: رسول كسى است كه حامل رسالت و پيامى است، و نبى كسى است كه حامل خبرى باشد، پس رسول شرافت وساطت ميان خدا و خلق دارد، و نبى شرافت علم به خدا و به اخبار خدائى.

انبيا بسيارند ولى خداى سبحان در كتاب خود نام و داستان همه را نياورده همچنانكه خودش در كلام خود فرموده:” و لقد ارسلنا رسلا من قبلك، منهم من قصصنا عليك، و منهم من لم نقصص عليك،“ و آياتى ديگر نظير اين.

و از انبيا، آنانكه قرآن نامشان را آورده عبارتند از:

1 – آدم 2 – نوح 3 – ادريس 4 – هود 5 – صالح

6 – ابراهيم 7 – لوط 8 – اسماعيل 9 – يسع 10 - ذو الكفل

11 - الياس 12 – يونس 13 – اسحاق 14 - يعقوب 15 - يوسف 16 – شعيب

17 - موسى 18 - هارون 19 - داوود 20 – سليمان

21 - ايوب 22 - زكريا 23 – يحيى 24 - اسماعيل صادق الوعد

25 – عيسى 26 - محمد صلى الله عليه وآله وسلّم

البته در آيات ديگرى از قرآن كريم مى بينيد كه انبيائى ديگر نه به اسم بلكه با توصيف و كنايه ذكر شده اند:

” ا لم تر الى الملا من بنى اسرائيل من بعد موسى اذ قالوا لنبى لهم ابعث لنا ملكا،“ كه مربوط است به جناب صموئيل و طالوت .

” او كالذى مر على قرية و هى خاوية على عروشها،“ كه مربوط است به داستان جناب عُزِير، كه صد سال به خواب رفت و دوباره زنده شد.

” اذ ارسلنا اليهم اثنين فكذبوهما فعززنا بثالث.“

” فوجدا عبدا من عبادنا آتيناه رحمة من عندنا و علمناه من لدنا علما،“ كه مربوط است به داستان جناب خضر.

البته افراد ديگرى هم هستند كه قرآن كريم نامشان را آورده ولى نفرموده جزء


1- مستند: آيه 6 سوره صف الميزان ج : 19 ص : 425

ص:135

انبيا بوده اند: مانند همسفر موسى كه قرآن تنها در باره اش فرموده: ” و اذ قال موسى لفتيه،“ و مانند ذى القرنين و عمران پدر مريم.

سخن كوتاه اينكه در قرآن كريم براى انبيا عدد معينى معين نكرده است، و عده آنان در روايات هم مختلف آمده، مشهورترين آنها روايت ابى ذر از رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم است، كه فرموده انبيا صد و بيست و چهار هزار نفر، و رسولان ايشان سيصد و سيزده نفر بودند.

البته اين را هم بايد دانست كه سادات انبيا يعنى اولوا العزم ايشان كه داراى شريعت بوده اند پنج نفرند: 1 – نوح 2 – ابراهيم 3 – موسى 4 – عيسى 5 - محمد صلى الله عليه وآله وسلّم، كه قرآن در باره آنان فرموده:” فاصبر كما صبر اولوا العزم من الرسل! “ و معناى عزم در أولواالعزم عبارت است از ثبات بر عهد نخست، كه از ايشان گرفته شد، و اينكه آن عهد را فراموش نمى كنند، همان عهدى كه در باره اش فرمود:” و اذ اخذنا من النبيين ميثاقهم، و منك و من نوح و ابراهيم و موسى و عيسى بن مريم و اخذنا منهم ميثاقا غليظا.“ و نيز فرمود:” و لقد عهدنا الى آدم من قبل فنسى و لم نجد له عزما ! “

و هر يك از اين پنج پيامبر صاحب شريعت و كتاب است چنانكه خداوند فرموده: ” شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا و الذى اوحينا اليك و ما وصينا به ابراهيم و موسى و عيسى.“

و نيز فرمود:” ان هذا لفى الصحف الاولى صحف ابراهيم و موسى.“

و نيز فرمود:” انا انزلنا التورية فيها هدى و نور يحكم بها النبيون - تا آنجا كه مى فرمايد - و قفينا على آثارهم بعيسى بن مريم مصدقا لما بين يديه من التورية، و آتيناه الانجيل، فيه هدى و نور - تا آنجا كه مى فرمايد - و انزلنا اليك الكتاب بالحق مصدقا لما بين يديه من الكتاب، و مهيمنا عليه فاحكم بينهم بما انزل الله، و لا تتبع اهوائهم عما جاءك من الحق..، لكل جعلنا منكم شرعة و منهاجا، و لو شاء الله لجعلكم امة واحدة، و لكن ليبلوكم فيما آتيكم.“

و اين آيات بيان مى كند كه اولوا العزم داراى شريعت بوده اند و ابراهيم و موسى و عيسى و محمدصلى الله عليه وآله وسلّم كتاب داشته اند، و اما كتاب نوح كه آيه شريفه:« كان الناس امة واحدة ...،» به انضمام با آيه:« شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا،» بر آن دلالت داشتند، و اين معنا يعنى انحصار شريعت و كتاب در پنج پيغمبر نام برده منافات ندارد با اينكه به حكم آيه:” و آتينا داود زبورا،“ داود عليه السلام هم كتابى داشته باشد و همچنين آدم و شيث و ادريس كه به حكم روايات داراى كتاب بوده اند، براى اينكه كتاب نامبردگان كتاب شريعت نبوده است.

ص:136

اين را هم بايد دانست كه يكى از لوازم نبوت وحى است، و وحى نوعى سخن گفتن خدا است، كه نبوت بدون آن نمى شود، چون در آيه:” انا اوحينا اليك كما اوحينا الى نوح و النبيين من بعده،“ وحى را به تمامى انبيا نسبت داده است.

در كتاب عيون از حضرت ابى الحسن الرضا عليه السلام روايت آورده كه فرمود: اولوا العزم از اين جهت اولوا العزم ناميده شدند، كه داراى عزائم و شرايعند، آرى همه پيغمبرانى كه بعد از نوح مبعوث شدند تابع شريعت و پيرو كتاب نوح بودند، تا وقتى كه شريعت ابراهيم خليل برپا شد، از آن به بعد همه انبيا تابع شريعت و كتاب او بودند، تا زمان موسى عليه السلام شد، و هر پيغمبرى پيرو شريعت و كتاب موسى بود، تا ايام عيسى از آن به بعد هم ساير انبيائى كه آمدند تابع شريعت و كتاب عيسى بودند، تا زمان پيامبر ما محمد صلى الله عليه وآله وسلّم.

پس اين پنج تن اولوا العزم انبيا و افضل همه انبيا و رسل عليه السلام بودند، و شريعت محمد تا روز قيامت نسخ نمى شود، و ديگر بعد از آن جناب، تا روز قيامت پيغمبرى نخواهد آمد، پس بعد از آن جناب هر كس دعوى نبوت كند، و يا كتابى بعد از قرآن بياورد، خونش براى هر كس كه بشنود مباح است.

در تفسير عياشى از عبد الله بن وليد روايت كرده كه گفت: امام صادق عليه السلام فرمود: خداى تعالى در قرآن در باره موسى عليه السلام فرمود:” و كتبنا له فى الالواح من كل شى ء،“ از اينجا مى فهميم كه پس همه چيز را براى موسى ننوشته، بلكه از هر چيزى مقدارى نوشته، و نيز در باره عيسى عليه السلام فرموده:” لابين لكم بعض الذى تختلفون فيه،“ و ما مى فهميم كه پس همه معارف مورد اختلاف را بيان نكرده، و در باره محمد صلى الله عليه وآله وسلّم فرموده: ” و جئنا بك على هؤلاء شهيدا و نزلنا عليك الكتاب تبيانا لكل شى ء! “

در بصائر الدرجات همين معنا را از عبد الله بن وليد به دو طريق روايت كرده است و اينكه امام عليه السلام فرمود: ” قال الله لموسى ...،“ اشاره است به اينكه آيه شريفه: ”فى الالواح من كل شى ء،“ بيانگر و مفسر آيه ديگرى است كه در باره تورات فرموده:” و تفصيلا لكل شى ء،“ و مى خواهد بفرمايد تفصيل هر چيز از بعضى جهات است، نه از هر جهت، زيرا اگر در تورات همه چيز را از همه جهت بيان كرده بود ديگر معنا نداشت بفرمايد:” من كل شى ء،“ پس همين جمله شاهد بر آن است كه در تورات هر چند همه چيز بيان شده، ولى از هر جهت بيان نشده است، (دقت بفرمائيد!)

(1)

مباني قوانين قضائي و حكومتي اسلام در قرآن

ضابطه هاي عدالت در رفتار انسان ها


1- مستند: آيه 213 سوره بقره الميزان ج : 2 ص : 167

ص:137

-« ... اثْنَانِ ذَوَا عَدْلٍ مِّنكُمْ أَوْ ءَاخَرَانِ مِنْ غَيرِكُمْ...!

-مى بايد دو نفر شاهد عادل از مسلمين را در حين وصيت خود گواه بگيرد، و اگر به چنين دو نفرى دست نيافت، دو نفر از يهود و نصارا گواه بگيرد...!»

(آيه 106 سوره مائده )

عدالت كه در لغت به معناى اعتدال و حد وسط بين عالى و دانى و ميانه بين دو طرف افراط و تفريط است، در افراد مجتمعات بشرى هم عبارتست از افرادى كه قسمت عمده اجتماع را تشكيل مى دهند و آنان همان افراد متوسط الحالند، كه در حقيقت به منزله جوهره ذات اجتماعند، و همه تركيب و تاليف هاى اجتماعى روى آنان دور مى زند.

-« و اشهدوا ذوى عدل منكم و اقيموا الشهادة لله ذلكم يوعظ به من كان يؤمن بالله و اليوم الاخر.»

-« شهادة بينكم اذا حضر احدكم الموت حين الوصية اثنان ذوا عدل منكم.»

اينكه شرط كرده كه اين دو شاهد بايد از دارندگان فضيلت عدالت باشند مفادش اين است كه شاهد بايد نسبت به مجتمع دينى مردى معتدل باشد، نه نسبت به مجتمع قومى و شهرى، و از همين جا استفاده مى شود كه شاهد بايد در جامعه طورى مشى كند كه مردم دين دار به دين وى وثوق و اطمينان داشته باشند، و كارهايى را كه در دين

ص:138

گناه كبيره و منافى دين بشمار مى رود مرتكب نشود.

معنايى كه ما براى عدالت كرديم معنايى است كه از مذاق و مذهب امامان اهل بيت عليهم السلام بنا بر رواياتى كه از آن خاندان نقل شده نيز استفاده مى شود، از آن جمله صدوق در كتاب فقيه به سند خود از ابن ابى يعفور نقل مى كند كه گفت حضور حضرت صادق عليه السلام عرض كردم: در بين مسلمين عدالت مرد با چه چيز شناخته مى شود تا شهادت هايى كه له يا عليه مسلمين مى دهد پذيرفته گردد؟ امام فرمود: به اينكه مسلمين او را به ستر و عفاف و جلوگيرى از شكم و شهوت و دست و زبان بشناسند، و به اجتناب از گناهان كبيره اى كه خداوند متعال مرتكب آنرا وعده آتش داده از قبيل مى گسارى، زنا، ربا، عقوق پدر و مادر و فرار از جنگ و امثال آن معروف باشد، و دليل بر اين كه شخص از جميع اين گناهان اجتناب دارد اين است كه جميع معايب خود را بپوشاند، به طورى كه بر مسلمانان تفتيش ساير معايب و لغزشهايش حرام باشد و ستودن وى به پاكى و اظهار عدالتش در بين مردم واجب شود، دليل ديگرش اين است كه به رعايت نمازهاى پنجگانه و مواظبت بر آنها و حفظ اوقات آنها معهود باشد و در جماعتهاى مسلمين حضور بهم برساند، و جز با عذر موجه از اجتماعاتى كه در مصلاها منعقد مى شود تخلف نورزد، وقتى داراى چنين نشانه هايى بود و همواره در مواقع نماز در مصلاى خود ديده شد و خلاصه اگر از اهل شهر و قبيله اش بپرسند فلانى چطور آدمى است بگويند ما جز نيكى از او نديده ايم و همواره او را مواظب نماز و مراقب اوقات آن يافته ايم، همين مقدار براى احراز عدالت و قبول شهادتش در بين مسلمين كافى است، زيرا نماز خود پرده و كفاره گناهانست، و ممكن نيست كسى كه در جماعات حاضر نمى شود و نماز را در مساجد نمى خواند در باره اش شهادت دهند كه وى نمازگزار است، جماعت و اجتماع تنها براى همين منظور تشريع شده كه نمازگزار را از بى نماز بشناسند، و اگر غير اين بود كسى نمى توانست به صلاح و سداد و ديانت اشخاص شهادت دهد، و لذا رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم تصميم گرفت خانه هاى مردمى را به جرم كناره گيرى از جماعت مسلمين آتش بزند، و بارها مى فرمود: نماز كسى كه بدون عذر در مسجد حاضر نمى شود نماز نيست.

ستر و عفافى كه در اين روايت است هر دو بنا بر آنچه در صحاح است به معناى تزكيه است، و اين روايت همانطورى كه مى بينيد عدالت را امرى معروف در بين مسلمين دانسته، وسائل از نشانه هاى آن پرسش نموده و امام عليه السلام در باره آثار آن فرموده: اثر مترتب بر عدالت كه دلالت بر اين صفت نفسانى و حكايت از آن مى كند همانا ترك محرمات پروردگار و خوددارى از شهوات ممنوع است، و در باره نشانه آن فرموده: نشانه

ص:139

عدالت اجتناب از گناهان كبيره است، و دليل بر اين اجتناب به آن تفصيلى كه امام بيان داشت حسن ظاهر بين مسلمين است.

(1)

قانون گزار در دين اسلام كيست؟

-« وَ مَا كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذَا قَضى اللَّهُ وَ رَسولُهُ أَمْراً أَن يَكُونَ لهُمُ الخِيرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ وَ مَن يَعْصِ اللَّهَ وَ رَسولَهُ فَقَدْ ضلَّ ضلَلاً مُّبِيناً!

-هيچ مرد مؤمن و زن مؤمن را سزاوار نيست كه وقتى خدا و رسولش امرى را صادر فرمودند، باز هم در امور خود، خود را صاحب اختيار بدانند، و هر كس خدا و رسولش را نافرمانى كند، به ضلالتى آشكار گمراه شده است.»

(آيه 36 سوره احزاب)

سياق آيه شهادت مى دهد بر اينكه مراد از قضاء، قضاء تشريعى و گذراندن قانون است، نه قضاء تكوينى، پس مراد از قضاى خدا، حكم شرعى او است كه در هر مساله اى كه مربوط به اعمال بندگان است مقرر داشته، و بدان وسيله در شؤونات آنان دخل و تصرف مى نمايد، و البته اين احكام را به وسيله يكى از فرستادگان خود بيان مى كند.

و اما قضاى رسول او، به معناى دومى از قضاء است، و آن عبارت است از اينكه رسول او به خاطر ولايتى كه خدا برايش قرار داده، در شانى از شؤون بندگان دخل و تصرف كند، همچنان كه امثال آيه« النبى اولى بالمؤمنين من انفسهم،» از اين ولايت كه خدا براى رسول گرامى خود قرار داده خبر مى دهد. و به حكم آيه مذكور، قضاى رسول خدا قضاى خدا نيز هست، چون خدا قرار دهنده ولايت براى رسول خويش است، و او است كه امر رسول را در بندگانش نافذ كرده است.

و سياق جمله« اذا قضى الله و رسوله امرا،» از آنجايى كه يك مساله را هم مورد قضاى خدا دانسته و هم مورد قضاى رسول خدا، شهادت مى دهد بر اينكه مراد از قضاء، تصرف در شانى از شؤون مردم است، نه جعل حكم تشريعى كه مختص به خداى تعالى است، آرى رسول خدا جاعل و قانونگذار قوانين دين نيست، اين شان مختص به خدا است، و رسول او، تنها بيان كننده وحى او است، پس معلوم شد كه مراد از قضاى رسول، تصرف در شؤون مردم است.

« و ما كان لمؤمن و لا مؤمنة،» يعنى صحيح و سزاوار نيست از مؤمنين و مؤمنات، و چنين حقى ندارند، كه در كار خود اختيار داشته باشند كه هر كارى خواستند بكنند و


1- مستند: ذيل آيه 106 سوره مائده الميزان ج : 6 ص : 298

ص:140

جمله« اذا قضى الله و رسوله امرا،» ظرف است، براى اينكه فرمود اختيار ندارند، يعنى در موردى اختيار ندارند، كه خدا و رسول در آن مورد امرى و دستورى داشته باشند.

(1)

لزوم قضاوت بر اساس احكام الهي

-«... وَ مَن لَّمْ يحْكُم بِمَا أَنزَلَ اللَّهُ فَأُولَئك هُمُ الْكَفِرُونَ،

- ... هر كس بدانچه خدا نازل كرده حكم نكند او و همفكرانش كافرانند!»

-«... وَ مَن لَّمْ يحْكم بِمَا أَنزَلَ اللَّهُ فَأُولَئك هُمُ الظلِمُونَ،

- ... كسى كه حكم نكند بدانچه خدا نازل كرده او و همفكرانش از ظالمانند!»

-«... وَ مَن لَّمْ يحْكم بِمَا أَنزَلَ اللَّهُ فَأُولَئك هُمُ الْفَسِقُونَ،

- ... و كسى كه حكم نكند بدانچه خدا نازل كرده او و همفكرانش فاسق و عصيان پيشه گانند!» ( آيه 44و 45 و 47 سوره مائده )

اين آيات سه گانه كه در آخر يكى آمده:« و من لم يحكم بما انزل الله فاولئك هم الكافرون،» و ديگرى آمده:« فاولئك هم الظالمون،» و در سومى آمده:« فاولئك هم الفاسقون،» آيات مطلقى است كه شامل همه كسانى است كه چنين كنند.

مفسرين در معناى كفر كسى كه بدانچه خدا نازل كرده حكم نكند اختلاف كرده، هر يك آنرا بر مصداقى منطبق كرده اند، يكى گفته منظور آن قاضى اى است كه به غير ما انزل الله حكم كند، ديگرى گفته آن حاكمى است كه در زمامداريش بر خلاف آنچه خدا نازل كرده رفتار نمايد، سومى گفته آن اهل بدعتى است كه غير سنت اسلام را قرار داده و رواج دهد.

گو اينكه اين مساله اى است فقهى و اينجا جاى بحث در آن نيست و ليكن به طور اجمال مى گوئيم كه مخالفت حكم شرعى و يا هر امرى كه در دين خدا ثابت شده باشد، در صورتى كه انسان علم به ثبوت آن دارد اگر آنرا رد كند كافر مى شود، بله در صورتى كه علم به ثبوت آن دارد و آنرا رد نمى كند بلكه تنها در عمل مخالفت مى كند كافر نمى شود بلكه تنها باعث فسق مى شود، براى اينكه در امر آن قصور كرده، و در صورتى كه علم به ثبوت آن ندارد نه رد آن باعث كفر و نه مخالفت عمل آن باعث فسق مى شود، چون در اين صورت در قصورش معذور است، مگر آنكه در پاره اى از مقدمات آن تقصير كرده باشد، مثلا با اينكه مى توانسته در پى تحصيل علم به وظائف دينى خود بر


1- مستند: آيه 36 سوره احزاب الميزان ج : 16 ص : 481

ص:141

آيد بر نيامده باشد. پس آيه شريفه شامل همه آن مواردى كه مفسرين ذكر كرده اند مى شود و اختصاص به يك مورد و دو مورد ندارد و اطلاعات بيش از اين را بايد در كتب فقه جستجو كرد.

(1)

انحصار داوري و صدور حكم در رسول الله «ص»

-« أَ لَمْ تَرَ إِلى الَّذِينَ يَزْعُمُونَ أَنَّهُمْ ءَامَنُوا بِمَا أُنزِلَ إِلَيْك وَ مَا أُنزِلَ مِن قَبْلِك يُرِيدُونَ أَن يَتَحَاكَمُوا إِلى الطغُوتِ وَ قَدْ أُمِرُوا أَن يَكْفُرُوا بِهِ وَ يُرِيدُ الشيْطنُ أَن يُضِلَّهُمْ ضلَلا بَعِيداً،

-مگر آن كسان را كه خيال مى كنند به كتاب تو و كتابهاى سلف ايمان دارند نمى بينى كه مى خواهند محاكمه نزد حاكم طاغوتى ببرند، با اين كه مامور شدند به طاغوت كفر بورزند، آرى اين شيطان است كه مى خواهد به ضلالتى دور گمراهشان كند،

-وَ إِذَا قِيلَ لهُمْ تَعَالَوْا إِلى مَا أَنزَلَ اللَّهُ وَ إِلى الرَّسولِ رَأَيْت الْمُنَفِقِينَ يَصدُّونَ عَنك صدُوداً،

-وقتى به ايشان گفته مى شود به سوى حكمى كه خدا در كتابش نازل كرده - و حاكمى كه نشانى هايش را در آن كتاب بيان نموده - بياييد، و به آن حكم گردن نهيد، منافقين را مى بينى كه نمى گذارند اين سخن اثر خود را بكند، و با تمام نيرو مردم را از آمدن به نزد تو باز مى دارند.»( آيه 62 سوره انعام )

مي فرمايد: متاسفانه مى بينى كه بعضى از مردم با اين كه معتقدند به آن چه بر تو نازل شده و به آن كتابهاى ديگر كه به انبياى ديگر نازل شده ايمان دارند، و با اين كه مى دانند كه كتابهاى آسمانى نازل شده تا در بين مردم در آنچه اختلاف مى كنند حكم كند، و همين حقيقت را خداى تعالى در قرآن كريم بيان كرده و فرموده:« كان الناس امة واحدة فبعث الله النبيين مبشرين و منذرين و انزل معهم الكتاب بالحق ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه- مردم امتى واحده بودند، سپس خداى تعالى پيغمبران را براى بشارت و انذار مبعوث كرد، و با آنان كتاب را به حق نازل كرد تا بين مردم در آن چه اختلاف مى كنند داورى كند،» با اين حال محاكمات خود را نزد طاغوت مى برند با اين كه در همين كتب آسمانى مامور شده بودند به اين كه به طاغوت كفر بورزند، و نيز مى دانند كه تحاكم نزد طاغوت لغو كردن كتب خدا و ابطال شرايع او است!


1- مستند: آيه 44و 45 و 47 سوره مائده الميزان ج 5 ص 568

ص:142

« و اذا قيل لهم تعالوا ...،» آيه شريفه لحن تاسف دارد. اين تاسف از عمل كسانى است كه معتقدند ايمان دارند به آن چه خدا نازل كرده، پس اينان تجاهر به اعراض از كتاب خدا ندارند، چون كافر نيستند، بلكه منافقند و به داشتن ايمان به آنچه خدا نازل كرده تظاهر مى كنند، و در عين حال از رسول او اعراض مى كنند.

« فكيف اذا اصابتهم مصيبة ...،» اين جمله اعلام مى دارد كه اعراض و انصراف از حكم خدا و رسول او و روى آوردن به حكم غير خدا كه همان حكم طاغوت باشد به زودى مصيبتى را براى اين اعراض گران به بار خواهد آورد، مصيبتى كه هيچ علتى جز اين اعراضشان از حكم خدا و رسول و مراجعه كردنشان به حكام طاغوت ندارد. با اينكه خداى تعالى به رسول گراميش فرموده بود:« لتحكم بين الناس بما اريك الله!» و در آن هدف و غرض نهايى بعثت آن جناب را داورى در بين مردم معرفى كرده بود .

در آيه شريفه سخن از اين رفته بود كه مسلمانان نبايد به غير رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم مراجعه كنند، با اين كه خدا بر آنان واجب فرموده كه تنها به او رجوع كنند قهرا احكام تشريعى مورد گفتگو قرار مى گيرد ليكن مساله تسليم منحصر به آن نيست، بلكه معناى آيه عام است، و شامل احكام تشريعى خدا و رسول و احكام تكوينى خداى تعالى هر دو مى شود.

بلكه از اين هم عمومى تر است و شامل قضاى رسول خدا صلىالله عليه وآله وسلّم يعنى داورى آن جناب و حتى همه روشهايى كه آن جناب در زندگيش سيره خود قرار داده مى شود، و مسلمانان اگر ايمانشان مستعار و سطحى نباشد، بايد اعمال آن جناب را سيره خود قرار دهند، هر چند كه خوشايندشان نباشد .

پس هر چيزى كه به نحوى از انحا و به وجهى از وجوه انتسابى به خدا و رسول او صلى الله عليه وآله وسلّم داشته باشد، چنين مؤمنى نمى تواند آن را رد كند، و يا به آن اعتراض نمايد و يا از آن اظهار خستگى كند و يا به وجهى از وجوه از آن بدش آيد، چون اثر در همه مشترك است، و مخالفت در همه آنها ناشى از شرك است، البته به مراتبى كه در شرك هست.

(1)

قضاوت بر اساس احكام اسلام در مورد اهل كتاب

-« وَ أَنزَلْنَا إِلَيْك الْكِتَب بِالْحَقّ ِ مُصدِّقاً لِّمَا بَينَ يَدَيْهِ مِنَ الْكتَبِ وَ مُهَيْمِناً عَلَيْهِ فَاحْكم بَيْنَهُم بِمَا أَنزَلَ اللَّهُ...!


1- مستند: آيه 62 سوره انعام الميزان ج : 7 ص 164

ص:143

-اين كتاب را هم كه به حق بر تو نازل كرده ايم مصدق باقيمانده از كتابهاى قبلى و مسلط بر حفظ آنها است پس در بين مسلمانان طبق آنچه خدا نازل كرده حكم كن و پيروى هوا و هوس آنان تو را از دين حقى كه نزدت آمده باز ندارد، براى هر ملتى از شما انسانها، شريعتى قرار داديم و اگر خدا مى خواست همه شما را امتى واحد مى كرد - و در نتيجه يك شريعت براى همه ادوار تاريخ بشر تشريع مى كرد - و ليكن خواست تا شما امتها را با دينى كه براى هر فرد فردتان فرستاده بيازمايد، بنا بر اين به سوى خيرات از يكديگر سبقت بگيريد، كه باز گشت همه شما به سوى خدا است، در آن هنگامه، شما را بدانچه در آن اختلاف مى كرديد خبر مى دهد.» ( آيه 48 سوره مائده )

معناى جمله:« مصدقا لما بين يديه،» اين است كه قرآن قبول دارد كه تورات و انجيل و معارف و احكامش از ناحيه خدا نازل شده بود و مناسب با حال انسانهاى قبل از اين بود، پس منافات ندارد كه در عين اينكه از ناحيه خدا بوده امروز نسخ و تكميل شود، چيزى از آنها حذف و چيز ديگرى اضافه شود، همانطور كه مسيح عليه السلام و يا انجيل مسيح عليه السلام مصدق تورات بود، و در عين حال بعضى از محرمات تورات را حذف نموده، آنها را حلال كرد و قرآن كريم اين معنا را از آن جناب حكايت نموده كه فرمود: « و مصدقا لما بين يديه من التورية و لا حل لكم بعض الذى حرم عليكم.»

« فاحكم بينهم بما انزل الله، و لا تتبع اهواءهم عما جاءك من الحق!» يعنى وقتى شريعت نازله به تو و شريعتى كه در گنجينه قرآن تو به وديعه سپرده شده حق باشد، به اين معنا كه هم آن احكامش كه موافق با كتب آسمانى قبل است حق باشد، و هم آنچه كه مخالف آنها است حق باشد، بدان جهت كه مهيمن بر آنها است، پس تو جز اين وظيفه ندارى كه بدانچه خدا به خود تو نازل كرده در بين مردم حكم كنى ، و به خاطر به دست آوردن دل آنها از طريقه حقى كه به تو نازل شده عدول نكنى و منظور از مردم يا خصوص اهل كتاب است، همچنانكه ظاهر آيات قبليش آن را تاييد مى كند، و يا عموم مردم است، همچنانكه آيات بعديش آنرا تاييد مى نمايد.

(1)

مفهوم حكم

-« أُولَئك الَّذِينَ ءَاتَيْنَهُمُ الْكِتَب وَ الحُكمَ وَ النُّبُوَّةَ فَإِن يَكْفُرْ بهَا هَؤُلاءِ فَقَدْ وَكلْنَا بهَا قَوْماً لَّيْسوا بهَا بِكَفِرِينَ،

-آنان كسانى بودند كه كتاب و حكم و نبوت به ايشان داده بوديم، پس اگر اين


1- مستند: آيه 48 سوره مائده الميزان ج : 5 ص : 571

ص:144

قوم به آن كافر شوند ، ما قومى را كه هرگز كافر نشوند بر گماريم.»

ماده حكم بر حسب آنچه كه از موارد استعمال آن به دست مى آيد در اصل به معناى منع است، و به همين مناسبت احكام مولوى را حكم ناميده اند، چون مولاى آمر با امر خود مامور را مقيد ساخته و او را از آزادى در اراده و عمل تا اندازه اى منع نموده و هوا و خواهش نفسانى او را محدود مى سازد.

و همچنين حكم به معناى قضا، كه آن نيز دو طرف دعوا را از مشاجره و يا تعدى و جور باز مى دارد.

و حكم به معنى تصديق كه قضيه را از اينكه مورد ترديد شود منع مى نمايد، و احكام و استحكام، كه معناى منع در آن دو نيز خوابيده چون هر چيزى وقتى محكم و مستحكم مى شود كه از ورود منافى و فساد در بين اجزايش جلوگير بوده باشد و نگذارد اجنبى در بين اجزايش تسلط پيدا كند.

و در آيه « كتاب احكمت آياته ثم فصلت من لدن حكيم خبير،» به اعتبارى احكام در مقابل تفصيل استعمال شده و معناى اصليش را از دست نداده، براى اينكه اين احكام نيز از فصل كه همان بطلان التيام و تركيب اجزاى هر چيزى است، جلوگيرى به عمل مى آورد، و به همين معنى است محكم در مقابل متشابه.

اين كلمه وقتى به خداى تعالى نسبت داده شود، اگر در مساله تكوين و خلقت باشد معناى قضاى وجودى را كه ايجاد و آفرينش باشد مى دهد كه مساوق با وجود حقيقى و واقعيت خارجى به مراتب آن است، مانند آيه« و الله يحكم لا معقب لحكمه،» و آيه« و اذا قضى امرا فانما يقول له كن فيكون،» و به اعتبارى مى توان آيه« قال الذين استكبروا انا كل فيها ان الله قد حكم بين العباد،» را از اين باب گرفت .

و اگر در تشريع باشد معناى قانون گذارى و حكم مولوى را مى دهد، و به اين معنا است آيه« و عندهم التورية فيها حكم الله،» و آيه« و من احسن من الله حكما،» و لذا در آيه« و جعلوا لله مما ذرا من الحرث و الانعام نصيبا فقالوا هذا لله بزعمهم و هذا لشركائنا - تا آنجا كه مى فرمايد - ساء ما يحكمون،» كسانى را كه به خود اجازه تشريع و قانون گذارى را داده اند ملامت كرده است.

و وقتى همين لفظ به انبيا عليهم السلام نسبت داده شود معناى قضا را كه يكى از منصب هاى الهى است و خداوند انبياى خود را به آن منصب تشريف و اكرام كرده افاده مى كند، و در اين باره فرموده است:« فاحكم بينهم بما انزل الله و لا تتبع اهواءهم عما جاءك من الحق،» و نيز فرموده:« اولئك الذين آتيناهم الكتاب و الحكم.»

و شايد بعضى آيات اشعار يا دلالت كند بر اينكه به انبيا حكم به معنى تشريع داده شده، مانند آيه:« رب هب لى حكما و الحقنى بالصالحين،» و اگر به غير انبيا نسبت داده

ص:145

شود معناى قضاوت را افاده مى كند، همچنانكه در آيه« و ليحكم اهل الانجيل بما انزل الله فيه،» به اين معنا آمده است.

معناى ديگرى نيز براى حكم هست، و آن عبارت است از منجز كردن وعده و اجراى حكم و قانون، و آيه« و ان وعدك الحق و انت احكم الحاكمين،» به همين معنا است.

(1)

أَلا لَهُ الحُكْمُ

-« ... ثُمَّ رُدُّوا إِلى اللَّهِ مَوْلَاهُمُ الْحَقّ ِ أَلا لَهُ الحُكْمُ وَ هُوَ أَسرَعُ الحاسِبِينَ،

-... بعد از آن برگردانيده مى شوند به سوى خدائى كه مستولى امور ايشان و راست گو و درست كردار است، بدانيد كه از براى خدا است حكم در آنروز، و خداوند سريع ترين حساب كنندگان است!»

از جنس حكم، هيچ چيزى براى غير خداى تعالى نيست، و زمام حكم تنها و تنها به دست خداى سبحان است.

ماده حكم دلالت دارد بر اتقان و استحكامى كه اگر در هر چيزى وجود داشته باشد، اجزائش از تلاشى و تفرقه محفوظ است، خلاصه هر موجودى كه از روى حكمت به وجود آمده باشد، اجزايش متلاشى نگشته و در نتيجه، اثرش ضعيف و نيرويش در هم شكسته نمى شود، اين است همان معناى جامعى كه برگشت جميع مشتقات اين ماده، از قبيل احكام و تحكيم و حكمت و حكومت و ... به آن است.

قاضى را هم حاكم مى گويند زيرا وقتى قاضى در قضيه اى حكم و مرجع قرار مى گيرد و حكم مى كند به اينكه ملك و حق مورد نزاع، مال فلان است، در حقيقت با حكم خود، ضعف و فتورى كه در رابطه با ملك و مالك و حق و صاحب آن روى داده، جبران نموده و مبدل به قوت و اتقان مى سازد، و بدين وسيله به غائله نزاع و مشاجره خاتمه مى دهد، ديگر آن شخص نمى تواند بين مالك و ملكش و بين حق و صاحبش، فاصله و حائل شود.

بعد از واضح شدن اين معنا مى گوييم كه: نظريه توحيد كه قرآن كريم معارف خود را بر اساس آن بنا نهاده، حقيقت تاثير را در عالم وجود، تنها براى خداى تعالى اثبات مى كند، و در موارد مختلف انتساب موجودات را به خداى سبحان به انحاء مختلفى بيان مى نمايد، به يك معنا - استقلالى - آنرا به خداى سبحان نسبت داده و به معناى ديگر


1- مستند: آيه 89 سوره انعام الميزان ج : 7 ص : 354

ص:146

همان را - غير استقلالى و تبعى - به غير او منسوب نموده است.

قرآن كريم هم در بسيارى از آيات، اين معنا را تاييد نموده است كه از آن جمله آيات زير است:

-« ان الحكم الا لله،»

-« الا له الحكم،»

-« له الحمد فى الاولى و الاخرة و له الحكم،»

-« و الله يحكم لا معقب لحكمه! »

و معلوم است كه اگر غير خداوند كسى داراى حكم بود، مى توانست حكم خدا را به وسيله حكم خود دنبال كند و با خواست او معارضه نمايد:« فالحكم لله العلى الكبير،» و همچنين آيات ديگرى كه به طور عموم يا به طور خصوص، دلالت دارند بر اختصاص حكم تكوينى به خداى تعالى.

و اما حكم تشريعى: از جمله آياتى كه دلالت دارند بر اختصاص حكم تشريعى به خداى تعالى اين آيه مى باشد:« ان الحكم الا لله امر ألا تعبدوا الا اياه ذلك الدين القيم،» با اينكه اين آيه و ظاهر آيات قبلى دلالت دارند بر اينكه حكم تنها براى خداى سبحان است و كسى با او شريك نيست، در عين حال در پاره اى از موارد حكم را و مخصوصا حكم تشريعى را به غير خداوند هم نسبت داده است، از آن جمله اين چند مورد است:

- « يحكم به ذوا عدل منكم،»

- « و يا داود انا جعلناك خليفة فى الارض فاحكم بين الناس بالحق.»

و در باره رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم مى فرمايد:

- « و أن احكم بينهم بما انزل الله،»

- « فاحكم بينهم بما انزل الله،»

- « يحكم بها النبيون،»

و همچنين آيات ديگرى كه اگر ضميمه شوند با آيات دسته اول، اين نتيجه را مى دهد كه حكم به حق به طور استقلال و اولا و بالذات، تنها از آن خداى سبحان است، و غير او كسى مستقل در آن نيست، و اگر هم كسى داراى چنين مقامى باشد، خداى سبحان بر او ارزانى داشته، و او در مرتبه دوم است.

(1)

قضاوت به عدالت

-« إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَن تُؤَدُّوا الأَمَنَتِ إِلى أَهْلِهَا وَ إِذَا حَكَمْتُم بَينَ النَّاسِ أَن تحْكُمُوا بِالْعَدْلِ إِنَّ اللَّهَ نِعِمَّا يَعِظكم بِهِ إِنَّ اللَّهَ كانَ سمِيعَا بَصِيراً،


1- مستند: آيه 62 سوره انعام الميزان ج : 7 ص 164

ص:147

-خدا دستور مؤكد به شما مى دهد كه امانت مردم را به آنان برگردانيد، و چون بين مردم داورى كنيد به عدل حكم برانيد، كه خدا با اندرز خوبى شما را پند مى دهد چون او در هر لحظه شنوا و بيناى كار شما است.»

اين آيه شريفه دو فقره است يكى دستور به اداى امانات به صاحبانش و ديگر حكم به عدالت كردن.

وقتى در مرحله تشريع گفته شود: امانت را به صاحبش برسانيد، و بين دو نفر كه اختلاف دارند به عدالت حكم كنيد، اين معنا به ذهن شنونده تبادر مى كند كه منظور از امانت، امانت مالى، و منظور از داورى هم داورى در اختلافات مالى است، براى اينكه تشريع وقتى مطلق شد مقيد به موضوعات احكام فرعى فقهى نمى شود، بلكه وقتى مثلا قرآن كريم به طور مطلق مى فرمايد: رد امانت واجب است، و يا به طور مطلق مى فرمايد حكم به عدل واجب است، از اين دو مطلق هر موضوعى كه مربوط به فقه باشد حكم مناسب خود را مى گيرد، و هر موضوعى كه مربوط به اصول معارف باشد آن نيز حكم خود را مى گيرد، و همچنين هر فن ديگرى از معارف دينى حكم مناسب خود را مى گيرد .

خطاب آيه به حكام است!

در تفسير برهان در ذيل آيه شريفه:« ان الله يامركم ان تؤدوا الامانات ...،» از محمد ابن ابراهيم نعمانى نقل كرده كه او به سند خود از زاره از امام باقر محمد بن على عليهماالسلام روايت كرده كه گفت: من از آن جناب معناى اين آيه را پرسيدم، فرمود: خداى تعالى امام را دستور داده كه امانت را به امام بعد از خود بسپارد، و امام حق ندارد امانت را از امام بعدى دريغ بدارد، مگر نمى بينى كه دنبالش فرموده:« و اذا حكمتم بين الناس ان تحكموا بالعدل، ان الله نعما يعظكم به،» و چون در بين مردم حكم كنيد دستورتان داده به اين كه به عدالت حكم كنيد، پس اى زراره خطاب در اين آيه به حكام است .

مؤلف: صدر اين حديث به طرق بسيارى از ائمه اهل بيت عليهم السلام روايت شده، و ذيل آن دلالت دارد كه منظور ائمه عليهم السلام تطبيق مصداق امامت بر مضمون كلى آيه است، و خلاصه آيه شريفه در باره مطلق حكم نازل شده، دستور مى دهد هر حقى را به صاحبش بدهيد، و قهرا بر مساله امامت هم منطبق مى گردد .

و در معناى اين احاديث حديث ديگرى است، كه الدر المنثور آن را از سعيد بن منصور، و فاريابى، و ابن جرير، و ابن منذر، و ابن ابى حاتم، آن را از على بن ابى طالب روايت كرده اند كه فرمود: اين حق به عهده امام است، كه طبق آنچه خدا نازل كرده حكم

ص:148

كند، و اين كه امانت را به صاحبش بدهد، كه اگر چنين امامى باشد بر مردم واجب و حق است كه دعوت او را بپذيرند و اطاعتش كنند و اشخاصى را كه به سوى چنين امامى دعوت مى كنند اجابت نمايند.

(1)

توصيه به عدل در داوري و قضاوت

-« إِنَّا أَنزَلْنَا إِلَيْك الْكِتَب بِالْحَقّ ِ لِتَحْكُمَ بَينَ النَّاسِ بمَا أَرَاك اللَّهُ وَ لا تَكُن لِّلْخَائنِينَ خَصِيماً،

-ما اين كتاب را به حق به تو نازل كرديم، تا در بين مردم طبق آنچه تعليمت داديم حكم كنى، پس طرف خيانتكاران را مگير! »

اين آيات در يك زمينه سخن دارند، و آن توصيه به عدل در داورى، و نهى از اين است كه قاضى در قضاى خود به يكى از دو طرف دعوى متمايل بشود، و حاكم در حكم راندنش به سوى مبطلين گرايش يابد و بر صاحبان حق جور كند، حال مبطل هر كه مى خواهد باشد، و محق هر كه مى خواهد باشد.

ظاهر حكم بين مردم داورى در بين آنان در مخاصمات و منازعاتى است كه با يكديگر دارند، منازعاتى كه تا حكم حاكمى در كار نيايد بر طرف نمى شود.

خداى تعالى در اين آيه شريفه داورى بين مردم را غايت و نتيجه انزال كتاب قرار داده است.

آيه مورد بحث دلالت مى كند بر اينكه خداى تعالى حق حكم و داورى را خاص رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم كرده و رأى آن جناب و نظريه اش در داورى را حجت قرار داده است، چون كلمه حكم به معناى بريدن نزاع به وسيله قضا است و معلوم است كه اين معنا و فصل خصومت جز با اعمال نظر از ناحيه قاضى حاكم و جز با اظهار عقيده او صورت نمى گيرد، علاوه بر اينكه آن جناب به احكام عامه و قوانين كليه در مورد هر خصومتى عالم و آگاه است.

آرى علم به كليات احكام و حقوق الناس يك مساله است و قطع و فصل خصومت يك مساله ديگرى است، زيرا فصل خصومت كردن و بريدن نزاع نيازمند به اين است كه حاكم بداند مورد نزاع منطبق با فلان قانون هست، و با قانون ديگر منطبق نيست.

پس مراد از كلمه« ما اريك الله - آن رأيى كه خدا به تو داده،» ايجاد رأى و معرفى حكم


1- مستند: آيه 58 سوره نساء الميزان ج : 4 ص : 575

ص:149

است، نه تعليم احكام و شرايع، و مضمون آيه بطورى كه سياق آن را مى رساند اين مى شود كه خداى تعالى كتاب را بر تو نازل كرد، و احكام و شرايعش را و طريقه داورى را به تو بياموخت، تا تو خود نيز در مرافعات و نزاعها آن رأيى را كه خدا به نظرت مى رساند اضافه كنى و به اين وسيله اختلاف طرفين نزاع را بر طرف سازى.

نهي از پشتيباني و دفاع از خيانت

« و لا تكن للخائنين خصيما،» كلمه خصيم به معناى كسى است كه از دعوى مدعى و يا هر چيزى كه در حكم دعوى است دفاع مى كند، و در اين جمله رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم را نهى كرده از اينكه خصيم خيانتكاران باشد و حق كسانى كه واقعا محق هستند و حق خود را از خائنين مطالبه مى كنند، باطل نموده از مبطلين طرفدارى كند.

« و استغفر الله ان الله كان غفورا رحيما،» ظاهرا منظور از استغفار در اينجا اين است كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم از خداى تعالى بخواهد آنچه كه در طبع آدمى است كه ممكن است احيانا حقوق ديگران را غصب كند و به سوى هواى نفس متمايل شود را بيامرزد، و بپوشاند، و خلاصه كلام معناى استغفار طلب آمرزش گناهانى كه از آن جناب سر زده باشد نيست، زيرا آن جناب معصوم از گناه است، بلكه معنايش جلوگيرى از امكانى است كه گفتيم.

و اما اينكه حكمى كه بر حسب قواعد قضائى رانده حتما مطابق با واقع باشد - كه آن قواعد را هم خودش تشريع كرده و مثلا از آن جمله فرموده: مدعى بايد شاهد بياورد و اگر نياورد منكر بايد سوگند ياد كند - و به خاطر وجود شاهد حكم به نفع مدعى كردن، و يا به خاطر نبود آن و وجود سوگند، حكم به نفع منكر كردن هميشه مصادف با واقع باشد، نه، معناى قضاوت كردن بر طبق شاهد و سوگند، اين نيست كه اگر بر اين معيار قضاوت بشود هميشه محق غالب و مبطل مغلوب مى شود زيرا آيات شريفه هيچ دلالتى بر اين معنا ندارد و خود ما نيز بطور قطع مى دانيم كه قوانين ظاهرى چنين قدرتى ندارد كه حاكم را همواره به سوى حق هدايت كند، بلكه اين قوانين امارات و نشانه هايى است براى تشخيص دادن حق از باطل، و داشتن اين تشخيص در غالب اوقات پيش مى آيد، نه در همه اوقات و همه مرافعات و معنا ندارد چيزى كه اثرش غالبى است مستلزم اثر دائمى بشود، و اين معنا روشن است.

فلسفه نهي پشتيباني و دفاع از خيانت

ص:150

-« وَ لا تجَدِلْ عَنِ الَّذِينَ يخْتَانُونَ أَنفُسهُمْ إِنَّ اللَّهَ لا يحِب مَن كانَ خَوَّاناً أَثِيماً،

-و از آنهائى كه به خويشتن خيانت مى كنند، دفاع مكن كه خدا كسى را كه خيانتگر و گنه پيشه باشد دوست ندارد.»

قرآن كريم همه مؤمنين را نفس واحدى دانسته، و مال يك فرد از مؤمنين را مال همه مؤمنين مى دانسته، و حفظ آن را و نگهدارى آن از تلف و ضايع شدن را بر همه واجب شمرده، و تعدى بعضى بر بعض ديگر و مثلا دزديدن مال بعضى به دست بعضى ديگر را خيانت به آن نفس واحد مى داند، و يا خيانت به خود خائن مى داند.

و اينكه فرمود:« ان الله لا يحب من كان خوانا اثيما،» دلالت دارد بر استمرار خائنين مورد نظر در خيانت خود. و معناى آيه - با قطع نظر از مورد نزولش - اين است كه، اى رسول در قضا و داوريهايت از كسانى كه اصرار بر خيانت دارند و مستمر در آنند دفاع مكن، براى اينكه خداى تعالى خيانت كار گنه پيشه را دوست نمى دارد، و همچنانكه او كثير الخيانه را دوست نمى دارد، قليل الخيانه را نيز دوست نمى دارد، چون اگر ممكن بود قليل الخيانه را دوست بدارد، ممكن هم هست كه كثير الخيانه را دوست بدارد، و چون چنين است پس خدا از دفاع كردن از قليل الخيانه نهى مى كند، همانطور كه از دفاع كردن از كثير الخيانه نهى فرموده: و اما كسى كه در امرى خيانت كرده و سپس در يك نزاعى ديگر حق به جانب او است، دفاع كردن از او دفاعى بى مانع است، و از ناحيه شرع از آن منع نشده و خداى تعالى از چنين دفاعى نهى نفرموده، و جمله:« و لا تكن للخائنين خصيما ...،» شامل آن نمى شود .

با جمله:« و كان الله بما يعملون محيطا،» و با اين قيد فهمانده كه خداى تعالى در هر حالى كه يكى از آن احوال جرمى است كه مرتكب شدند، عالم و آگاه است.

(1)

تساوي حقوق انسانها، و تفوق عامل تقوي

-« يَأَيهَا النَّاس إِنَّا خَلَقْنَكم مِّن ذَكَرٍ وَ أُنثى وَ جَعَلْنَكمْ شعُوباً وَ قَبَائلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكرَمَكمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ،

-هان اى مردم ما شما را از يك مرد و يك زن آفريديم و شما را تيره هايى بزرگ و


1- مستند: آيه 105 تا 107 سوره نساء الميزان ج : 5 ص : 112

ص:151

تيره هايى كوچك قرار داديم تا يكديگر را بشناسيد نه اينكه به يكديگر فخر كنيد و فخر و كرامت نزد خدا تنها به تقوى است و گرامى ترين شما باتقوى ترين شما است كه خدا داناى با خبر است!»

مردم از اين جهت كه مردمند همه با هم برابرند، و هيچ اختلاف و فضيلتى در بين آنان نيست، و كسى بر ديگرى برترى ندارد، و اختلافى كه در خلقت آنان ديده مى شود كه شعبه شعبه و قبيله قبيله هستند تنها به اين منظور در بين آنان به وجود آمده كه يكديگر را بشناسند، تا اجتماعى كه در بينشان منعقد شده نظام بپذيرد، و ائتلاف در بينشان تمام گردد، چون اگر شناسائى نباشد، نه پاى تعاون در كار مى آيد و نه ائتلاف، پس غرض از اختلافى كه در بشر قرار داده شده اين است، نه اينكه به يكديگر تفاخر كنند، يكى به نسب خود ببالد، يكى به سفيدى پوستش فخر بفروشد، و يكى به خاطر همين امتيازات موهوم ديگران را در بند بندگى خود بكشد، و يكى ديگرى را استخدام كند، و يكى بر ديگرى استعلا و بزرگى بفروشد، و در نتيجه كار بشر به اينجا برسد كه فسادش ترى و خشكى عالم را پر كند، و حرث و نسل را نابود نموده، همان اجتماعى كه دواى دردش بود، درد بى درمانش شود.

در اين جمله مى خواهد امتيازى را كه در بين آنان بايد باشد بيان كند، اما نه امتياز موهوم، امتيازى كه نزد خدا امتياز است، و حقيقتا كرامت و امتياز است.

توضيح اينكه: اين فطرت و جبلت در هر انسانى است كه به دنبال كمالى مى گردد كه با داشتن آن از ديگران ممتاز شود، و در بين اقران خود داراى شرافت و كرامتى خاص گردد. و از آنجايى كه عامه مردم دل بستگيشان به زندگى مادى دنيا است قهرا اين امتياز و كرامت را در همان مزاياى زندگى دنيا، يعنى در مال و جمال و حسب و نسب و امثال آن جستجو مى كنند، و همه تلاش و توان خود را در طلب و به دست آوردن آن به كار مى گيرند، تا با آن به ديگران فخر بفروشند، و بلندى و سرورى كسب كنند.

در حالى كه اين گونه مزايا، مزيت هاى موهوم و خالى از حقيقت است، و ذره اى از شرف و كرامت به آنان نمى دهد، و او را تا مرحله شقاوت و هلاكت ساقط مى كند.

آن مزيتى كه مزيت حقيقى است و آدمى را بالا مى برد، و به سعادت حقيقيش كه همان زندگى طيبه و ابدى در جوار رحمت پروردگار است مى رساند، عبارت است از تقوى و پرواى از خدا.

آرى، تنها و تنها وسيله براى رسيدن به سعادت آخرت همان تقوى است كه به طفيل سعادت آخرت سعادت دنيا را هم تامين مى كند، و لذا خداى تعالى فرموده: « تريدون عرض الدنيا و الله يريد الاخرة،» و نيز فرموده:« و تزودوا فان خير الزاد التقوى،» و وقتى

ص:152

يگانه مزيت تقوى باشد، قهرا گرامى ترين مردم نزد خدا باتقوى ترين ايشان است، همچنان كه در آيه مورد بحث هم همين را فرموده است.

و اين آرزو و اين هدفى كه خداى تعالى به علم خود آن را هدف زندگى انسانها قرار داده، هدفى است كه بر سر به دست آوردن آن ديگر پنجه به رخ يكديگر كشيدن پيش نمى آيد، بخلاف هدفهاى موهوم مذكور كه براى به دست آوردن آن مزاحمتها، جنگها و خونريزيها پيش مى آيد. او مى خواهد بيش از ديگران ثروت را به خود اختصاص دهد، و اين مى خواهد قبل از ديگران به رياست برسد. او مى خواهد در تجمل دادن به زندگى از ديگران سبقت بگيرد، و اين مى خواهد آوازه اش همه آوازه ها را تحت الشعاع قرار دهد، و همچنين ساير مزاياى موهوم، همچون انساب و غيره.

« ان الله عليم خبير،» اين جمله مضمون جمله قبل را تاكيد مى كند، و در ضمن اشاره اى هم به اين معنا دارد كه اگر خداى تعالى از بين ساير مزايا تقوى را براى كرامت يافتن انسانها برگزيد، براى اين بود كه او به علم و احاطه اى كه به مصالح بندگان خود دارد مى داند كه اين مزيت، مزيت حقيقى و واقعى است، نه آن مزايايى كه انسانها براى خود مايه كرامت و شرف قرار داده اند، چون آنها همه، مزايائى وهمى و باطل است. زينتهاى زندگى مادى دنيايند كه خداى تعالى در باره آنها فرموده: « و ما هذه الحيوة الدنيا الا لهو و لعب و ان الدار الاخرة لهى الحيوان لو كانوا يعلمون.»

آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه بر هر انسانى واجب است كه در هدفهاى زندگى خود تابع دستورات پروردگار خود باشد، آنچه او اختيار كرده اختيار كند، و راهى كه او به سويش هدايت كرده پيش گيرد، و خدا راه تقوى را براى او برگزيده، پس او بايد همان را پيش گيرد.

علاوه بر اين، بر هر انسانى واجب است كه از بين همه سنتهاى زندگى دين خدا را سنت خود قرار دهد.

در الدر المنثور است كه ابن مردويه و بيهقى از جابر بن عبد الله روايت آورده اند كه گفت: در وسط ايام تشريق( يازدهم و دوازدهم و سيزدهم ذى الحجه كه روز وسطش دوازدهم مى شود،) رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم براى ما خطبه وداع را ايراد كرد و فرمود:

ايها الناس! آگاه باشيد كه پروردگارتان يكى است، پدرتان يكى است و هيچ فضيلتى براى عربى بر غير عرب نيست، و هيچ غير عربى بر عرب فضيلتى ندارد و هيچ سياهى بر سرخى، و هيچ سرخى بر سياهى، فضيلت ندارد مگر به تقوى. و گرامى ترين شما نزد خدا باتقوى ترين شما است!

ص:153

با شما هستم آيا ابلاغ كردم؟

همه گفتند بله يا رسول الله! فرمود: پس حاضرين به غائبين برسانند!

(1)

نهي از بدي، ظلم، معصيت و بهتان

-« وَ مَن يَعْمَلْ سوءاً أَوْ يَظلِمْ نَفْسهُ ثُمَّ يَستَغْفِرِ اللَّهَ يَجِدِ اللَّهَ غَفُوراً رَّحِيماً،

-وَ مَن يَكْسِب إِثْماً فَإِنَّمَا يَكْسِبُهُ عَلى نَفْسِهِ وَ كانَ اللَّهُ عَلِيماً حَكِيماً،

-وَ مَن يَكْسِب خَطِيئَةً أَوْ إِثماً ثُمَّ يَرْمِ بِهِ بَرِيئاً فَقَدِ احْتَمَلَ بهْتَناً وَ إِثْماً مُّبِيناً،

-بلى، كسى كه احيانا عمل بدى مى كند و يا به خود ستم روا مى دارد و سپس از خدا طلب مغفرت مى كند، خدا را آمرزگار و رحيم مى يابد،

-و هر كس قلب خود را با ارتكاب گناه آلوده سازد، دودش به چشم خودش مى رود و علم و حكمت از طرف خدا است،

-و كسى كه خود مرتكب خطائى يا گناهى مى شود، سپس آن را به گردن بى گناهى مى اندازد بهتان و گناهى آشكار گردن گرفته است!»

اين آيه شريفه و دو آيه بعد آن هر سه در اين زمينه سخن دارند كه غرض واحدى را تامين كنند و آن غرض بيان گناهى است كه آدمى با علم به گناه بودنش مرتكب شود، هر يك از سه آيه جهتى از جهات آن گناه را بيان مى كند:

آيه اولى روشن مى سازد كه هر معصيت كه انسان مرتكب آن شود، با تبعاتى كه دارد، در نفس او اثر سوء باقى مى گذارد، و در نامه اعمالش نوشته مى شود، و بنده خدا مى تواند به وسيله توبه و استغفار، آن اثر سوء را از بين ببرد، و اگر بنده خدا توبه و استغفار بكند، خدا را غفور و رحيم خواهد يافت.

آيه دوم تذكر مى دهد كه هر گناهى كه ايشان مرتكب شوند، تنها و تنها به ضرر خود كرده و ممكن نيست كه اثر آن گناه خطا برود، يعنى دامن او را نگيرد و به جاى او دامنگير غير شود. پس گنه كار بى خود تلاش نكند، و براى تبرئه خود گناه خود را به گردن بى گناهى نيندازد، و دست به افتراء و تهمت نزند.

و آيه سوم توضيح مى دهد كه خطا و گناهى كه انسان مرتكب مى شود، به فرض هم كه به ديگران تهمت بزند و به گردن بى گناهان بشكند، تازه مرتكب گناهى ديگر، غير گناه اول شده است.

جمله:« فانما يكسبه على نفسه،» در اين صدد است كه اثر گناه را منحصرا معين


1- مستند: آيه 13 سوره حجرات الميزان ج : 18 ص : 489

ص:154

در مرتكب آن كند، و اين خود اندرزى است به كسانى كه گناه مى كنند، و سپس آن را به گردن بى گناهى مى اندازند، و معناى آيه - و خدا داناتر است - اين است كه بر هر كس كه گناهى مرتكب مى شود واجب است متوجه اين معنا بشود كه هر گناهى بكند عليه خودش مى كند، و دود گناه او تنها به چشم خودش مى رود، و نه به چشم ديگران، و گناه را او مرتكب شده، نه غير او، هر چند كه به گردن ديگران بيندازد، و يا كسى گناه او را گردن بگيرد، نه تهمت گناه او را به گردن ديگران مى اندازد و نه تعهد ديگران اثر گناه او را از او دور مى سازد، چون خدا مى داند گناه را چه كسى مرتكب شده، و او شخص گنه كار است، نه متهم و نه كسى كه گردن گرفته، و خدا حكيم است، و به جرم گناه، غير گناه كار را مؤاخذه نمى كند، و وزر گناه را جز بر و ارزش نمى دهد، همچنانكه در جاى ديگر فرموده:« لها ما كسبت و عليها ما اكتسبت،» و نيز فرموده:« و لا تزر وازرة وزر اخرى ! »

مكافات خطا

« و من يكسب خطيئة او اثما ثم يرم به بريئا فقد احتمل بهتانا و اثما مبينا.»

كلمه خطيئه به معناى عملى است كه خطا در آن انباشته شده و استقرار يافته، و خطا آن فعلى است كه بدون قصد از انسان سرزده باشد، مانند قتل خطا.

به عنوان مجاز هر عملى كه نمى بايست انجام شود را از مصاديق خطا شمرده اند، و هر عملى و يا اثر عملى كه از آدمى بدون قصد سر زده باشد، خطيئه خوانده اند - و معلوم است كه چنين عملى معصيت شمرده نمى شود، و همچنين هر عملى كه انجام دادنش سزاوار نباشد را خطيئه ناميده اند هر چند كه با قصد انجام شود - و معلوم است كه به اين اعتبار آن عمل را معصيت و يا وبال معصيت مى نامند.

و اما خداى سبحان از آنجا كه در جمله:« و من يكسب خطيئة،» خطيئه را به كسب نسبت داده، مرادش از اين كلمه همان معصيت است يعنى انجام دادن عملى كه مى داند نبايد انجام داد. پس مراد از خطيئه در آيه شريفه، آن عملى است كه با قصد و عمد انجام شود، هر چند كه وضع آن عمل وضعى باشد كه جا دارد كسى قصد انجام آن را نكند.

كلمه اثم به معناى عملى است كه با وبال خود، انسان را از خيرهاى بسيارى محروم بسازد، مانند شرب خمر، قمار و سرقت، كارهايى كه هيچ انسانى آن را به منظور به دست آوردن خيرات زندگى انجام نمى دهد، و بر عكس موجب انحطاط اجتماعى و سقوط آدمى از وزن اجتماعى و سلب اعتماد و وثوق جامعه از آدمى مى شود.

بنا بر اين پس اجتماع هر دو كلمه خطيئه و اثم به نحو ترديد و نسبت دادن هر

ص:155

دو به كسب در جمله:« و من يكسب خطيئة او اثما ...،» ايجاب مى كند كه هر يك از آن دو معناى خاص خود را بدهد، و آيه شريفه - و خدا داناتر است - به اين معنا باشد: هر كس معصيتى كند كه وبال آن از مورد خودش تجاوز نكند چون ترك واجبات يا فعل بعضى از محرمات چون ترك روزه، خوردن خون و نيز هر كس معصيتى كند كه وبال آن استمرار دارد، مانند قتل نفس بدون حق و مانند سرقت، و آنگاه معصيت خود را به بى گناهى تهمت بزند، بهتانى و اثمى آشكار را مرتكب شده است.

در اين آيه شريفه دو استعاره لطيف بكار رفته است: اول اينكه تهمت زدن را رمى خوانده، و رمى به معناى انداختن تير به طرف دشمن و يا به طرف شكار است. دوم اينكه تن در دادن به اين عمل زشت و قبول و زر و وبال بهتان را تحمل و يا به عبارتى احتمال خوانده است، گويا تهمت زننده كه بى گناهى را متهم مى كند، مثل كسى مى ماند كه شخصى را بدون اطلاع ترور كند و به نامردى از پاى در آورد، و چنين عملى بار سنگينى به دوش او مى گذارد كه او را از هر خيرى در تمامى زندگى اش باز دارد، و محروم سازد و هرگز از دوش او نيفتد.

و از آنچه گذشت اين معنا روشن شد كه چرا تعبير از معصيت در آيات كريمه مختلف است، يك جا آن را اثم خوانده، جائى ديگر خطيئه ناميده، يك جا سوء، و جائى ديگر ظلم، يك جا خيانت و جائى ديگر ضلالت خوانده است. و روشن شد كه هر يك از اين الفاظ معنائى دارد كه مناسب با محلى است كه در آنجا استعمال شده است.

(1)

نهي از تشريع حكم از طرف بندگان

-« يَأَيهَاالَّذِينَ ءَامَنُوا لاتُقَدِّمُوا بَينَ يَدَىِ اللَّهِ وَ رَسولِهِ وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ سمِيعٌ عَلِيمٌ،

-اى كسانى كه ايمان آورده ايد در حكم كردن از خدا و رسول او پيشى مگيريد و از خدا پروا كنيد كه خدا شنواى دانا است.»

حاصل معناى آيه اين است: اى كسانى كه ايمان آورده ايد، در جايى كه خدا و رسول او حكمى دارند، شما حكم نكنيد- يعنى حكمى نكنيد مگر به حكم خدا و رسول او - و بايد كه همواره اين خصيصه در شما باشدكه پيرو و گوش به فرمان خدا و رسول باشيد.


1- مستند:آيه 110 تا 113 سوره نساء الميزان ج : 5 ص : 119

ص:156

و ليكن از آنجايى كه هر فعل و ترك فعلى كه آدمى دارد، بدون حكم نمى تواند باشد، و همچنين هر تصميم و اراده اى كه نسبت به فعل و يا ترك فعلى دارد آن اراده نيز خالى از حكم نيست، در نتيجه مى توان گفت كه مؤمن نه تنها در فعل و ترك فعلش بايد گوش به فرمان خدا باشد، بلكه در اراده و تصميمش هم بايد پيرو حكم خدا باشد.

و نهى در آيه شريفه ما را نهى مى كند از اينكه هم به سخنى اقدام كنيم كه از خدا و رسول نشنيده ايم و هم به فعلى و يا ترك فعلى اقدام كنيم كه حكمش را از خدا و رسول نشنيده ايم، و هم نسبت به عملى اراده كنيم كه حكم آن اراده را از خدا و رسولش نشنيده ايم.

و اين اتباعى كه در جمله« لا تقدموا بين يدى الله و رسوله،» بدان دعوت مى كند، همان داخل شدن در ولايت خدا، و وقوف در موقف عبوديت، و سير در آن مسير است، به طورى كه عبد در مرحله تشريع مشيت خود را تابع مشيت خدا كند، همانطور كه در مرحله تكوين مشيتش تابع مشيت خدا است و خداى تعالى در آن باره فرموده:« و ما تشاؤن الا ان يشاء الله،» و نيز فرموده: « و الله ولى المؤمنين،» و نيز فرموده:« و الله ولى المتقين!»

نهي از عمل به خبر فاسق

-« يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا إِن جَاءَكمْ فَاسِقُ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا أَن تُصِيبُوا قَوْمَا بجَهَلَةٍ فَتُصبِحُوا عَلى مَا فَعَلْتُمْ نَدِمِينَ،

-هان اى كسانى كه ايمان آورده ايد اگر فاسقى خبرى برايتان آورد تحقيق كنيد تا مبادا ندانسته به قومى بى گناه حمله كنيد و بعدا كه اطلاع يافتيد از كرده خود نادم شويد.»

كلمه فاسق به طورى كه گفته اند به معناى كسى است كه از طاعت خارج و به معصيت گرايش كند. و معناى آيه چنين است: اى كسانى كه ايمان آورده ايد! اگر فاسقى نزد شما خبرى مهم آورد، خبرش را تحقيق و پيرامون آن بحث و فحص كنيد، تا به حقيقت آن واقف شويد، تا مبادا بدون جهت و به نادانى بر سر قومى بتازيد، و بعدا از رفتارى كه با آنان كرده ايد پشيمان شويد.

خداى سبحان در اين آيه اصل عمل به خير را كه اصلى است عقلايى امضاء كرده، چون اساس زندگى اجتماعى بشر به همين است كه وقتى خبرى را مى شنوند به آن عمل كنند، چيزى كه هست در خصوص خبر اشخاص فاسق دستور فرموده تحقيق

ص:157

كنيد، و اين در حقيقت نهى از عمل به خبر فاسق است، و حقيقت اين نهى اين است كه مى خواهد از بى اعتبارى و عدم حجيت خبر فاسق پرده بردارد، و اين هم خودش نوعى امضاء است، چون عقلا هم رفتارشان همين است كه خبر اشخاص بى بندوبار را حجت نمى دانند، و به خبر كسى عمل مى كنند كه به وى وثوق داشته باشند.

پس اعتماد به خبر به اين معنا است كه عملا ترتيب اثر به آن بدهيم و با مضمون آن تا حدى معامله علمى بكنيم كه گويا خود از راه مشاهده بدست آورده ايم، و اين لازمه زندگى اجتماعى انسان است، و احتياج ابتدائى او است، و بناى عقلا و مدار عملكرد آنان بر قبول خبر ديگران است. حال اگر خبرى كه به ما مى دهند متواتر باشد يعنى از بسيارى آورندگان آن براى انسان يقين آور باشد و يا اگر به اين حد از كثرت نيست حد اقل همراه با قرينه هايى قطعى باشد كه انسان نسبت به صدق مضمون آن يقين پيدا كند، چنين خبرى حجت و معتبر است، و اما اگر خبر متواتر نبود، و همراه با قرينه هايى قطعى نيز نبود، و در نتيجه بعد از شنيدن خبر يقين به صحت آن حاصل نشد، و به اصطلاح علمى خبر واحد بود، چنين خبرى در نظر عقلا وقتى معتبر است كه اگر براى انسان يقين نمى آورد، حد اقل وثوق و اطمينانى بياورد، حال يا به حسب نوعش خبرى وثوق آور باشد( مانند خبرى كه متخصص يك فن به ما مى دهد،) و يا به حسب شخصش وثوق آور باشد( مثل اينكه شخص آورنده خبر مورد وثوق ما باشد،) عقلا بنا دارند كه بر اين خبر نيز ترتيب اثر دهند.

و سرش هم اين است كه عقلا يا به علم عمل مى كنند، و يا به چيزى كه اگر علم حقيقى نيست علم عادى هست، و آن عبارت است از مظنه و اطمينان.

حال كه اين مقدمه روشن گرديد، مى گوييم: اينكه در آيه شريفه دستور به تحقيق و بررسى خبر فاسق را تعليل فرموده به اينكه« ان تصيبوا قوما بجهالة ...،» مى فهماند كه آنچه بدان امر فرموده، رفع جهالت است، و اينكه انسان اگر خواست به گفته فاسق ترتيب اثر دهد، و به آن عمل كند بايد نسبت به مضمون خبر او علم حاصل كند، پس در آيه شريفه همان چيزى اثبات شده كه عقلا آن را ثابت مى دانند، و همان عملى نفى شده كه عقلا هم آن را نفى مى كنند، و اين همان امضاء است، نه تاسيس حكمى جديد.

دستورالعمل اصلاح بين طوايف مؤمن متخاصم

-« وَ إِن طائفَتَانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصلِحُوا بَيْنهُمَا فَإِن بَغَت إِحْدَاهُمَا عَلى الأُخْرَى فَقَتِلُوا الَّتى تَبْغِى حَتى تَفِى ءَ إِلى أَمْرِ اللَّهِ فَإِن فَاءَت فَأَصلِحُوا بَيْنهُمَا بِالْعَدْلِ

ص:158

وَ أَقْسِطوا إِنَّ اللَّهَ يحِب الْمُقْسِطِينَ،

-إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ فَأَصلِحُوا بَينَ أَخَوَيْكمْ وَ اتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكمْ تُرْحَمُونَ،

-اگر دو طائفه از مؤمنين به جان هم افتادند بينشان اصلاح كنيد پس اگر معلوم شد يكى از آن دو طائفه بر ديگرى ستم مى كند با آن طائفه كارزار كنيد تا به حكم اجبار تسليم امر خدا شود و اگر به سوى خدا برگشت بين آن دو طائفه به عدل اصلاح كنيد( و باز هم توصيه مى كنم كه) عدالت را گسترش دهيد كه خدا عدالت گستران را دوست مى دارد،

-تنها مؤمنين برادر يكديگرند پس بين برادران خود اصلاح كنيد و از خدا پروا كنيد، شايد مورد رحمش قرار گيريد.»

اگر دو طائفه از مؤمنين به جان هم افتادند بينشان اصلاح كنيد،« فان بغت احديهما على الاخرى فقاتلوا التى تبغى حتى تفيى ء الى امر الله،» اگر يكى از دو طائفه مسلمين به طائفه ديگر بدون حق ستم كرد، بايد با آن طائفه كه تعدى كرده قتال كنند تا به امر خدا برگردند و دستورات الهى را گردن نهند.

« فان فاءت فاصلحوا بينهما بالعدل،» يعنى اگر با قتال شما طائفه تجاوزكار سر جاى خود نشست، و اوامر خدا را گردن نهاد، آن وقت در مقام اصلاح بين آن دو طائفه برآييد.

اما اصلاح تنها به اين نباشد كه سلاح ها را زمين بگذاريد، و دست از جنگ بكشيد، بلكه اصلاحى توأم با عدل باشد، به اين معنا كه احكام الهى را در مورد هر كسى كه به او تجاوز شده- مثلا كسى از او كشته شده، و يا عرض و مال او و يا حق او تضييع شده- اجراء كنيد.

« و أقسطوا ان الله يحب المقسطين،» دستور مي دهد به هر يك، آن حقى را كه مستحق است و آن سهمى را كه دارد بدهيد.

و جمله« ان الله يحب المقسطين،» هم علت دستور به اصلاح و عدالت را تعليل و تأكيد مى كند، گويا فرموده: بين آن دو طائفه به عدالت اصلاح كنيد، باز هم مى گويم، دائما عدالت كنيد، و در همه امور عدالت را رعايت نماييد، براى اينكه خداوند عدالت گستران را به خاطر عدالتشان دوست دارد.

« انما المؤمنون اخوة فاصلحوا بين أخويكم،» اين جمله هر چند مطلب جديدى را بيان مى كند، ليكن باز مطالب قبلى را تاكيد مى نمايد، و اگر ارتباط بين مؤمنين را منحصر كرد در ارتباط اخوت، براى اين بود كه مقدمه و زمينه چينى باشد براى تعليلى كه براى حكم صلح مى آورد، و مى فرمايد: پس بين دو برادر خود اصلاح كنيد، و در نتيجه بفهماند اين دو طائفه اى كه شمشير به روى يكديگر كشيدند، به خاطر وجود اخوت در بين آن دو،

ص:159

واجب است كه صلح در بينشان برقرار گردد، و اصلاحگران هم به خاطر اينكه برادران آن دو طائفه هستند، واجب است صلح را در هر دو طائفه برقرار نموده، هر دو را از نعمت صلح برخوردار سازند- نه اينكه به طرف يك طائفه متمايل شوند.

جمله مورد بحث دو چيز را مى فهماند: يكى اينكه دو طائفه اى كه با هم جنگ مى كنند برادر يكديگرند، و بايد صلح بين آن دو برقرار شود، دوم اينكه ساير مسلمانان هم برادر هر دو طرف جنگ هستند، و آنان بايد رعايت برادرى و اصلاح را در بين هر دو طائفه بنمايند.

« و اتقوا الله لعلكم ترحمون- و از خدا بترسيد شايد مشمول رحمت خدا گرديد.» اين جمله هر سه طائفه، يعنى دو طائفه مقاتل، و طائفه اصلاحگر را موعظه و نصيحت مى كند.

(1)

قانوني بنام « اخوت اسلامي»

-« انمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ فَأَصلِحُوا بَينَ أَخَوَيْكمْ وَ اتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكمْ تُرْحَمُونَ،

-مؤمنين برادر يكديگرند پس بين برادران خود اصلاح كنيد و از خدا پروا كنيد، شايد مورد رحمش قرار گيريد.»

بايد دانست كه جمله« انما المؤمنون اخوة،» قانونى را در بين مسلمانان مؤمن تشريع مى كند، و نسبتى را برقرار مى سازد كه قبلا برقرار نبود، و آن نسبت برادرى است كه آثارى شرعى، و حقوقى قانونى نيز دارد.

اخوت يك معنايى است كه هم مى تواند طبيعى باشد و هم اعتبارى:

برادر در عالم اعتبار اسلامى از برادر خود ارث مى برد، نه بدين جهت كه برادر طبيعى او، يعنى متولد از پدر يا از مادر و يا از پدر و مادر او است تا برادر ولد زنا هم از پدرش ارث ببرد چون برادر طبيعى او است، بلكه از اين جهت ارث مى برد كه در عالم اعتبار اسلامى برادر شناخته شده است.

اخوت طبيعى در شرايع و قوانين هيچ اثرى ندارد، و قوانين به صرف اينكه دو انسان داراى يك پدر و يا يك مادر و يا يك پدر و مادر باشند ارتباطى بين اين دو از نظر قانون نمى بيند، ولى اخوت اعتبارى در اسلام آثارى اعتبارى دارد.

و اخوت در اسلام عبارت است از نسبتى كه بين دو نفر برقرار است، و در نكاح و ارث آثارى دارد، حال چه اينكه اخوت طبيعى باشد و چه رضاعى كه البته اخوت رضاعى


1- مستند: آيات 1 تا 10 سوره حجرات الميزان ج : 18 ص : 455

ص:160

آثارى در مساله ازدواج دارد ولى در ارث ندارد- و چه اخوت دينى كه آثارى اجتماعى دارد، و در نكاح و ارث اثر ندارد.

امام صادق عليه السلام در باره حقوق اخوت دينى فرموده: مؤمن برادر مؤمن و چشم او و راهنماى او است، به او خيانت نمى كند، و ستم بر او روا نمى دارد و او را فريب نمى دهد، و اگر وعده اى به او داد خلف وعده نمى كند.

و اين معنا بر بعضى از مفسرين مخفى مانده و اطلاق اخوت در آيه را در باره مؤمنين، اطلاقى مجازى و از باب استعاره گرفته اند.

در كتاب محاسن به سند خود از ابى حمزه ثمالى از امام ابى جعفر باقر عليه السلام روايت كرده كه فرمود: مؤمن برادر مؤمن است، برادر پدرى و مادريش، براى اينكه خداى عز و جل مؤمن را از طينت باغهاى آسمانى آفريده، و از باد و بوى جنان بر او دميده و بهمين جهت مؤمن، برادر پدرى و مادرى مؤمن است.

(1)

بيان احكام مستضعفين

-« إِنَّ الَّذِينَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلَئكَةُ ظالِمِى أَنفُسِهِمْ قَالُوا فِيمَ كُنتُمْ قَالُوا كُنَّا مُستَضعَفِينَ فى الأَرْضِ قَالُوا أَ لَمْ تَكُنْ أَرْض اللَّهِ وَسِعَةً فَتهَاجِرُوا فِيهَا فَأُولَئك مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَ ساءَت مَصِيراً،

-إِلا الْمُستَضعَفِينَ مِنَ الرِّجَالِ وَ النِّساءِ وَ الْوِلْدَنِ لا يَستَطِيعُونَ حِيلَةً وَ لا يهْتَدُونَ سبِيلاً،

-فَأُولَئك عَسى اللَّهُ أَن يَعْفُوَ عَنهُمْ وَ كانَ اللَّهُ عَفُواًّ غَفُوراً،

-كسانى كه فرشتگان قابض ارواح در حالى جانشان را مى گيرند كه ستمگر خويشند از ايشان مى پرسند: مگر چه وضعى داشتيد كه اين چنين به خود ستم

-كرديد مى گويند: در سرزمينى كه زندگى مى كرديم، اقويا ما را به استضعاف كشيدند، مى پرسند: مگر زمين خدا وسيع نبود و نمى شد به سرزمينى ديگر مهاجرت كنيد؟ و چون پاسخ و حجتى ندارند منزلگاهشان جهنم است كه چه بد سر انجامى است،

-مگر آن مستضعفينى از مردان و زنان و كودكان كه نه مى توانند استضعاف كفار را از خود دور سازند، و نه مى توانند از آن سرزمين به جائى ديگر مهاجرت كنند،


1- مستند:آيه 10 سوره حجرات الميزان ج : 18 ص : 471

ص:161

-كه اينان اميد هست خدا از آنچه نبايد مى كردند درگذرد، كه عفو و مغفرت كار خدا است.»

ظلم به نفس در اثر اعراض از دين خدا و ترك اقامه شعائر خدا حاصل مى شود، و اين نيز در اثر واقع شدن و زندگى كردن در بلاد شرك و در وسط كفار قرار گرفتن پديد مى آيد. انسان وقتى خود را در چنين وضعى و موقعيتى قرار دهد ديگر راهى ندارد كه معارف دين را بياموزد و بدانچه دين خدا او را بدان مى خواند عمل كند و به وظائف عبوديت قيام نمايد.

عذر استضعاف

« قالوا كنا مستضعفين فى الارض، قالوا الم تكن ارض الله واسعة فتهاجروا فيها،» سؤال ملائكه كه مى پرسند: فيم كنتم؟ سؤالى است از حال و وضعى كه از نظر دين در زندگى داشتند، و اينها كه مورد سؤال قرار مى گيرند، كسانى هستند كه از جهت دين وضع خوبى نداشتند و لذا در پاسخ ملائكه به جاى اينكه حال خود را شرح بدهند سبب آن را ذكر مى كنند، و آن سبب اين است كه در زندگى در سرزمينى زندگى مى كرده اند كه اهل آن مشرك و نيرومند بودند و اين طائفه را استضعاف كرده، بين آنان و بين اينكه به شرايع دين تمسك جسته و به آن عمل كنند حائل شدند.

و چون اين عذر يعنى عذر استضعاف( البته اگر راست گفته باشند،) بدين جهت مانع ديندارى آنان شده كه نخواسته اند از آن شهر و آن سرزمين چشم بپوشند، و گرنه دچار اين استضعاف نمى شدند، چون مشركين نيرومند آنجا در ساير سرزمين ها نيروئى نداشته اند، پس استضعاف اين مستضعفين بطور مطلق نبوده، استضعافى بوده كه خودشان خود را به آن دچار كردند و مى توانستند با كوچ كردن از سرزمين شرك به سرزمين ديگر خود را از آن برهانند، لذا فرشتگان ادعاى آنان را كه گفتند: ما مستضعف بوديم، تكذيب مى كنند و مى گويند: زمين خدا فراخ تر از آن بود كه شما خود را در چنان شرائط قرار دهيد، شما مى توانستيد از حومه استضعاف درآئيد و به جاى ديگر كوچ كنيد، پس شما در حقيقت مستضعف نبوديد، چون مى توانستيد از آن حومه خارج شويد، پس اين وضع را خود براى خود و به سوء اختيار خود پديد آورديد .

خداى تعالى بعد از نقل گفتگوى ملائكه با انسان در حال احتضار در باره ستمكاران حكم كرده به اينكه اينان منزلگاهشان جهنم است و بد منزلگاهى است.

مستضعفين واقعي

ص:162

« الا المستضعفين من الرجال و النساء و الولدان...،» اين استثنا مي فهماند افرادى كه قبلا مورد بحث بودند صرفاً ادعاى استضعاف مى كردند، ولى در حقيقت مستضعف نبودند، چون مى توانستند شرائط زندگى خود را عوض كنند و خود را از استضعاف رها سازند، مستضعف حقيقى اين مردان و زنان و كودكانى هستند كه نمى توانند خود را از وضعى كه دارند رها سازند.

و اگر بطور مفصل يكى يكى طبقات آنها را برشمرد و فرمود: مردان و زنان و كودكان، براى اين بود كه حكم الهى را بطور روشن بيان كند و ديگر جاى سؤال براى كسى باقى نگذارد.

« لا يستطيعون حيلة و لا يهتدون سبيلا،» مي فرمايد: همه ستمكاران نامبرده جايشان در جهنم است، مگر مستضعفينى كه استطاعت ندارند و نمى توانند استضعافى كه از ناحيه مشركين متوجه آنان است را با حيلتى از خود برگردانند و براى خلاصى از شر آنان راه به جائى نمى برند، و بنا بر اين مراد از سبيل بطورى كه سياق آن را مى رساند اعم از راههاى محسوس و غير محسوس است، هر دو را شامل مى شود.

(1)

بيان احكام مهاجرت في سبيل الله

-« وَ مَن يهَاجِرْ فى سبِيلِ اللَّهِ يجِدْ فى الأَرْضِ مُرَغَماً كَثِيراً وَ سعَةً وَ مَن يخْرُجْ مِن بَيْتِهِ مُهَاجِراً إِلى اللَّهِ وَ رَسولِهِ ثُمَّ يُدْرِكْهُ المَْوْت فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلى اللَّهِ وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَّحِيماً،

-و كسى كه در راه خدا از وطن چشم مى پوشد و مهاجرت مى كند، اگر به موانعى بر مى خورد به گشايش هائى نيز بر خورد مى نمايد، و كسى كه هجرت كنان از خانه خويش به سوى خدا و رسولش درآيد و در همين بين مرگش فرا رسد، پاداشش به عهده خدا افتاده و مغفرت و رحمت كار خدا و صفت او است.»

هر كس در راه خدا يعنى به طلب خشنودى او مهاجرت كند، و به اين منظور از خانه و كاشانه اش چشم بپوشد كه هم از نظر اعتقادى و هم از نظر عملى پاى بند به دين خدا باشد، خواهد ديد كه در زمين نقاط بسيارى براى زندگى او هست.


1- مستند: آيه 97 تا 99 سوره نساء الميزان ج : 5 ص : 76

ص:163

هر نقطه اى را كه موانع نمى گذارد او در آن نقطه دين خدا را اقامه كند، به وسيله مهاجرت به نقطه اى ديگر پناهنده مى شود و به اين وسيله دماغ آن مانع را بخاك مى مالد، و آن مانع را بخشم درمى آورد و يا با آن به نزاع برمى خيزد، و آن وقت است كه مى فهمد زمين خدا فراخ است .

« و كسى كه هجرت كنان از خانه خويش به سوى خدا و رسولش درآيد و در همين بين مرگش فرا رسد، پاداشش به عهده خدا افتاده.... » مهاجرت به سوى خدا و رسول كنايه است از مهاجرت به سرزمين اسلام، سرزمينى كه انسانها مى توانند در آنجا با كتاب خدا و سنت رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم آشنا شده، و سپس به آن دو عمل كنند. و ادراك موت، استعاره به كنايه است از فرا رسيدن مرگ بطور طبيعى، و يا ناگهانى.

و همچنين اينكه از لزوم اجر و ثواب الهى بر خداى تعالى و بعهده گرفتن خداى تعالى كه به آنان پاداش دهد، تعبير فرمود به اينكه:« فقد وقع اجره على الله،» تعبيرى است كنايه اى و مى فهماند كه در نزد خداى عز و جل اجرى است جميل و ثوابى است جزيل، كه بطور حتم و صد در صد بنده مهاجر آن اجر را دريافت خواهد كرد.

حكم مسلمانان امروز در سرزمين هاي شرك

اين آيات از نظر مضمون اختصاص به زمان رسول خدا صلى الله عليه وآله و سلّم و مردم آن زمان ندارد، بلكه در همه زمانها جريان خواهد داشت، هر چند كه سبب نزولش حالتى بوده كه مسلمين در زمان رسول خداصلى الله عليه وآله وسلّم و در خصوص شبه جزيره عربستان، و در فاصله زمانى بين هجرت به مدينه و بين فتح مكه داشته اند.

آن روز شبه جزيره عربستان به دو منطقه تقسيم مى شده:

يكى سرزمين اسلام كه عبارت بوده از مدينه و قراء اطراف آن، كه جماعتى از مسلمانان در آن زندگى مى كرده اند و آزادانه مراسم دينى خود را انجام مى دادند و مشركين و يهود و نصارائى كه آنجا بودند، مزاحمتى براى آنان فراهم نمى كردند، حال يا اينكه كارى به كار مسلمانان نداشتند، و يا اينكه با مسلمانان پيمان و معاهده اى داشته اند.

قسمت دوم، سرزمين شرك بود كه عبارت بود از مكه و اطراف آن، كه در تحت سيطره مشركين متعصب در بت پرستى قرار داشت.

و مردم اين قسمت مزاحم مسلمانان بودند و در كار ديندارى آنان درد سر ايجاد مى كردند، و براى برگرداندن مؤمنين از دين اسلام به سوى شرك، به بدترين جنايات و شكنجه ها دست مى زدند.

ص:164

و اين عموميت ملاك، اختصاص به مساله مورد بحث ندارد بلكه ملاكهائى كه در اسلام هست، در همه زمانها حاكم است و بر هر مسلمانى واجب است تا آنجا كه برايش امكان دارد، اين ملاكها را بر پا دارد، يعنى تا آنجا كه مى تواند معالم دين را بياموزد( و خود را به استضعاف نزند،) و باز تا حدى كه مى تواند شعائر دين را بپا داشته به احكام آن عمل كند و سيطره كفر را بهانه براى ترك آن وظايف قرار ندهد.

و به فرضى كه در سرزمينى زندگى مى كند كه سيطره كفر بدان حد باشد كه نه اجازه آموزش معالم دين را به او بدهد و نه بتواند شعائر آن را بپا داشته و احكامش را عملى سازد بايد از آن سرزمين كوچ كرده بجائى ديگر مهاجرت نمايد، حال چه اينكه سرزمين اول نام و عنوانش دار شرك باشد يا نباشد و چه اينكه سر زمين دوم نام و عنوانش دار اسلام باشد و يا نباشد.

(1)

تكليف هيچ گاه از هيچ كس ساقط نمي شود!

-« فَلا تَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلَهاً ءَاخَرَ فَتَكُونَ مِنَ الْمُعَذَّبِينَ،

-با خداى يكتا خداى ديگر مخوان و گرنه جزو معذبين خواهى بود،»

خطاب در اين آيه به رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم است، او را از شرك به خدا نهى مى كند.

عصمت الهى منافات با نهى از شرك ندارد و باعث نمى شود كه به طور كلى امر و نهى به معصوم باطل شود و تكليف از او برداشته شود، زيرا معصوم نيز بشرى است مختار در فعل و ترك، و طاعت و معصيت از ناحيه شخص او متصور است، هر چند كه از ناحيه خدا داراى عصمت است. آيات بسيارى از قرآن كريم نيز بر مكلف بودن انبياء عليهم السلام دلالت دارد.

و اينكه بعضى از مفسرين گفته اند: تكليف هايى كه خداى تعالى به بندگان خود مى كند براى اين است كه آنان را به حد كمال برساند و در نتيجه اگر بنده اى به حد كمال رسيد، ديگر تكليف از او برداشته مى شود، زيرا در آن صورت تكليف، تحصيل حاصل است، كه آن نيز عملى لغو است و به همين جهت انبياء مورد تكليف قرار نمى گيرند صحيح نيست، براى اينكه اعمال صالح كه تكليف بدان تعلق مى گيرد، همانطور كه نفس آدمى را به كمال سوق مى دهد، خود نيز آثار كمال نفس است و معقول نيست نفس كسى به كمال برسد، ولى آثار كمال را نداشته باشد.


1- مستند: آيه 100 سوره نساء الميزان ج : 5 ص : 84

ص:165

پس همانطور كه واجب است براى به كمال رساندن نفس، آثار كمال را كه همان اعمال صالح است بياوريم، و در آن تمرين و ممارست داشته، همواره با آن رياضت و جهاد با نفس كنيم، همچنين بعد از به كمال رسيدن نفس نيز بايد به آن آثار، مداومت داشته باشيم، تا دوباره نفس ما از كمال، رو به نقص نگذارد.

پس ما دامى كه انسان وابسته به زندگى زمينى است چاره اى ندارد جز اينكه زحمت تكليف را تحمل نمايد.

(1)

امر به اقامه عدل و ميزان، و نهي از كم فروشي و خيانت

-« وَ السمَاءَ رَفَعَهَا وَ وَضعَ الْمِيزَانَ،

-أَلا تَطغَوْا فى الْمِيزَانِ،

-وَ أَقِيمُوا الْوَزْنَ بِالْقِسطِ وَ لا تخْسِرُوا الْمِيزَانَ،

-آسمان را بر افراشته و ميزان نهاده،

-تا شما هم در سنجيدنها خيانت نكنيد،

-و بايد كه وزن را با رعايت عدالت برقرار نموده و كم و زياد نكنيد!»

مراد از ميزان همان چيزى است كه به وسيله آن هر چيزى را مى سنجند و اندازه گيرى مى كنند اعم از اينكه ميزان براى عقيده باشد يا فعل و يا قول و از مصاديق آن ميزانى است كه اشياى سنگين را به وسيله آن وزن مى كنند، چيزى كه هست ميزان هر چيزى به حسب خود آن چيز است، مثلا ميزان حرارت، چيزى است و ميزان طول چيزى ديگر، ميزان كاه چيزى است و ميزان طلا چيزى ديگر و ميزانى كه با آن عقايد و اخلاق و گفتار و كردارها را مى سنجند چيزى ديگر است.

در آيه مورد بحث منظور از ميزان همان معنايى است كه در آيه« لقد ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم الناس بالقسط،» منظور است.

و از ظاهر آن بر مى آيد كه منظور از آن هر چيزى است كه به وسيله آن حق از باطل و راست از دروغ و عدل از ظلم و فضيلت از رذيلت تميز داده شود، چون شان رسول همين است كه از ناحيه پروردگارش چنين ميزانى بياورد.

« الا تطغوا فى الميزان و اقيموا الوزن بالقسط و لا تخسروا الميزان،» ظاهرا مراد از ميزان در اين آيه غير از ميزان در آيه قبلى است، در آنجا گفتيم منظور مطلق هر چيزى است


1- مستند: آيه 214 تا 217 سوره شعراء الميزان ج : 15 ص : 465

ص:166

كه وسيله سنجش باشد، ولى در اين آيه منظور خصوص ترازوهاى معمولى است، كه سنگينى ها را با آن مى سنجند، و بنا بر اين اينكه فرمود:« الا تطغوا ...،» در حقيقت خواسته است از يك حكم كلى يعنى حكم و وضع الميزان حكمى جزئى بيرون بكشد، و معنايش اين است كه لازمه اينكه ما با وضع ميزان حق و عدل را در بين شما تقدير كرديم، اين است كه در سنجش اجناس خود نيز رعايت درستى ترازو و سنجش را بكنيد و در آن طغيان روا مداريد! مبادا وقتى جنسى را مى خريد با سنگى سنگين تر بكشيد، و چون مى فروشيد با سنگى سبك تر بفروشيد.

(1)

اقامه عدل بين انسانها:( هدف تشريع دين و انزال آهن )

-« لَقَدْ أَرْسلْنَا رُسلَنَا بِالْبَيِّنَتِ وَ أَنزَلْنَا مَعَهُمُ الْكِتَب وَ الْمِيزَانَ لِيَقُومَ النَّاس بِالْقِسطِ وَ أَنزَلْنَا الحَدِيدَ فِيهِ بَأْسٌ شدِيدٌ وَ مَنَفِعُ لِلنَّاسِ وَ لِيَعْلَمَ اللَّهُ مَن يَنصرُهُ وَ رُسلَهُ بِالْغَيْبِ إِنَّ اللَّهَ قَوِىٌّ عَزِيزٌ،

-ما رسولان خود را همراه با معجزات روشن گسيل داشتيم، و با ايشان كتاب و ميزان نازل كرديم تا مردم را به عدالت خوى دهند، و آهن را كه نيروى شديد در آن است و منافع بسيارى ديگر براى مردم دارد نازل كرديم، تا با سلاحهاى آهنين از عدالت دفاع كنند، و تا خدا معلوم كند چه كسى خدا و فرستادگان او را نديده يارى مى كند، آرى خدا خودش هم نيرومند و عزيز است.»

منظور از ميزان، دين است، چون دين عبارت است از چيزى كه عقايد و اعمال اشخاص با آن سنجيده مى شود، و اين سنجش مايه قوام زندگى سعيده انسان اجتماعى و انفرادى است.

باس به معناى تاثير شديد است، ليكن غالبا در شدت در دفاع و جنگ استعمال مى شود.

اين آيه مطلب تازه اى از سر گرفته، و با آن معناى تشريع دين از راه ارسال رسل و انزال كتاب و ميزان را بيان مى كند و مى فرمايد كه: غرض از اين كار اين است كه مردم به قسط و عدالت عادت كرده و خوى بگيرند.

(2)

عقدها ، پيمان ها و سوگندها

دعوت به وفاي عهد و پيمانها و قراردادها


1- مستند: آيه 7 تا 9 سوره الرحمن الميزان ج : 19 ص : 162
2- مستند: آيه 25 سوره حديد الميزان ج : 19 ص : 301

ص:167

-« يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ ...،

-هان اى كسانى كه ايمان آورديد به قراردادها و تعهدات وفا كنيد....»

غرض جامع از سوره مائده دعوت به وفاى به عهدها، و پايدارى در پيمانها، و تهديد و تحذير شديد از شكستن آن و بى اعتنائى نكردن به امر آن است و اينكه عادت خداى تعالى به رحمت و آسان كردن تكليف بندگان و تخفيف دادن به كسى كه تقوا پيشه كند و ايمان آورد و باز از خدا بترسد و احسان كند جارى شده، و نيز بر اين معنا جارى شده كه نسبت به كسى كه پيمان با امام خويش را بشكند، و گردن كشى و تجاوز آغاز نموده از بند عهد و پيمان در آيد، و طاعت امام را ترك گويد، و حدود و ميثاقهائى كه در دين گرفته شده بشكند، سخت گيرى كند.

عقد به معناى گره زدن و بستن چيزى است به چيز ديگر، بستن به نوعى كه به خودى خود از يكديگر جدا نشوند. در عقد معاملات از خريد و فروش و اجاره و سايرمعاملات معمول و نيز در عهدها و پيمانها كلمه عقد را اطلاق كردند، چون اثرى كه در گره زدن هست در اينها نيز وجود داشت و آن اثر عبارت بود از لزوم آن پيمان و التزام در آن.

و چون عقد - كه همان عهد باشد - شامل همه پيمانهاى الهى و دينى كه خدا از بندگانش گرفته مى شود و نيز شامل اركان دين و اجزاى آن چون توحيد و نبوت و معاد و ساير اصول عقائد و اعمال عبادتى و احكام تشريعى و امضائى و از آن جمله شامل عقد معاملات و غيره مى شود، مناسب تر و صحيح تر آن است كه كلمه عقود در آيه را حمل كنيم بر هر چيزى كه عنوان عقد بر آن صادق است.

بحثى پيرامون معناى عقد

ص:168

اسلام حرمت عهد و وجوب وفاى به آن را بطور اطلاق رعايت كرده، چه اينكه رعايت آن به نفع صاحب عهد باشد، و چه به ضرر او، آرى كسى كه با شخصى ديگر هر چند كه مشرك باشد پيمان مى بندد، بايد بداند كه از نظر اسلام بايد به پيمان خود عمل كند و يا آنكه از اول پيمان نبندد، براى اينكه رعايت جانب عدالت اجتماعى لازم تر، و واجب تر از منافع و يا متضرر نشدن يك فرد است، مگر آنكه طرف مقابل عهد خود را بشكند، كه در اين صورت فرد مسلمان نيز مى تواند به همان مقدارى كه او نقض كرده نقض كند و به همان مقدار كه او به وى تجاوز نموده وى نيز به او تجاوز كند زيرا اگر در اين صورت نيز نقض و تجاوز جائز نباشد، معنايش اين است كه يكى ديگرى را برده و مستخدم خود نموده و بر او استعلاء كند، و اين در اسلام آنقدر مذموم و مورد نفرت است كه مى توان گفت نهضت دينى جز براى از بين بردن آن نبوده است.

و به جان خودم سوگند كه اين يكى از تعاليم عاليه اى است كه دين اسلام آن را براى بشر و به منظور هدايت انسانها به سوى فطرت بشرى خود آورده، و عامل مهمى است كه عدالت اجتماعى را كه نظام اجتماع جز به آن تحقق نمى يابد حفظ مى كند و مظلمه استخدام و استثمار را از جامعه نفى مى كند، و قرآن اين كتاب عزيز به آن تصريح و رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم بر طبق آن مشى نموده و سيره و سنت شريفه خود را بر آن اساس بنا نهادند و اگر نبود كه ما در اين كتاب تنها به بحث قرآنى مى پردازيم، داستانهائى از آن جناب در اين باره برايت نقل مى كرديم، و تو خواننده عزيز مى توانى به كتبى كه در سيره و تاريخ زندگى آن حضرت نوشته شده مراجعه نمائى.

و اگر بين سنت و سيره اسلام و سنتى كه ساير امت هاى متمدن و غير متمدن در خصوص احترام عهد و پيمان دارند مقايسه كنى، و مخصوصا اخبارى را كه همه روزه از رفتار امت هاى قوى با كشورهاى ضعيف مى شنويم كه در معاملات و پيمانهايشان چگونه معامله مى كنند؟! و در نظر بگيرى كه تا زمانى كه با پيمان خود آنها را مى دوشند پاى بند پيمان خود هستند، و زمانى كه احساس كنند كه عهد و پيمان به نفع دولتشان و مصالح مردمشان نيست آن را زير پا مى گذارند، آن وقت فرق بين دو سنت را در رعايت حق و در خدمت حقيقت بودن را لمس مى كنى.

آرى سزاوار منطق دين همين، و لايق منطق آنان همان است، چون در دنيا بيش از دو منطق وجود ندارد يك منطق مى گويد: بايد حق رعايت شود، حال رعايت آن به هر قيمتى كه مى خواهد تمام شود، زيرا در رعايت حق، مجتمع سود مى برد، و منطقى ديگر

ص:169

مى گويد: منافع مردم بايد رعايت شود، حال به هر وسيله اى كه مى خواهد باشد، هر چند كه منافع امت با زير پا گذاشتن حق باشد، منطق اول منطق دين، و دوم منطق تمامى سنت هاى اجتماعى ديگر است، چه سنت هاى وحشى، و چه متمدن، چه استبدادى و دموكراتى، و چه كمونيستى و چه غير آن .

خواننده عزيز توجه فرمود كه اسلام عنايتى كه در باب رعايت عهد و پيمان دارد را منحصر در عهد اصطلاحى نكرد، بلكه حكم را آن قدر عموميت داد كه شامل هر شالوده و اساسى كه بر آن اساس بنائى ساخته مى شود بگردد، و در باره همه اين عهدها چه اصطلاحيش و چه غير اصطلاحيش سفارش فرمود.

(1)

سوگند هاي صحيح و اعتبار آن

-« ... تحْبِسونَهُمَا مِن بَعْدِ الصلَوةِ فَيُقْسِمَانِ بِاللَّهِ إِنِ ارْتَبْتُمْ لا نَشترِى بِهِ ثَمَناً وَ لَوْ كانَ ذَا قُرْبى وَ لا نَكْتُمُ شهَدَةَ اللَّهِ إِنَّا إِذاً لَّمِنَ الاَثِمِينَ،

-... آنان را بعد از نماز بازداشت كنيد تا سوگند ياد كنند كه ما شهادت خود را بمنظور سود مادى اگر چه رعايت جانبدارى از خويشان باشد تحريف نكرده و شهادت خداى را كتمان نكرده ايم چه مى دانيم كه اگر چنين كنيم از گنه كاران خواهيم بود.»

مفهوم سوگند:

معناى اينكه مى گوييم: تو را به خدا قسم فلان كار را مكن و يا فلان كار را بكن، اين است كه مى خواهيم امر و نهى خود را به مقام و منزلتى كه خداى سبحان در نظر مؤمنين دارد پيوند داده و مربوط سازيم، به طورى كه مخالفت امر و نهى ما، خوار شمردن مقام خداى تعالى باشد و همچنين غرض و معناى اينكه مى گوييم: و الله هر آينه فلان كار را مى كنم، پيوند مخصوصى است كه بين تصميمى كه بر كارى گرفته ايم و بين مقام و منزلتى كه خداى متعال در نظرمان دارد بر قرار كنيم، بطورى كه فسخ آن عزيمت و نقض آن تصميم ابطال منزلت و اهانت به حرمتى باشد كه خداى سبحان در نظر ما دارد، و نتيجه اين پيوند اين است كه خود را از فسخ عزيمت و شكستن عهدى كه بسته ايم باز داريم.

بنا بر اين مى توان گفت: قسم عبارت است از ايجاد ربط خاصى بين خبر و يا


1- مستند: آيه 1 سوره مائده الميزان ج : 5 ص : 256

ص:170

انشاء و بين چيز ديگرى كه داراى شرافت و منزلت است، بطورى كه بر حسب اين قرار داد، بطلان و دروغ بودن انشا يا خبر مستلزم بطلان آن چيز باشد، و چون آن چيز در نظر صاحب قرار داد داراى مكانت و احترام لازم الرعايه است و هيچگاه راضى به اهانت به آن نيست از اين جهت فهميده مى شود كه در خبرى كه داده راستگو است، و در تصميمى كه گرفته پايدار است، پس قسم در اينگونه امور تاكيدى است بالغ .

اسلام كمال اعتبار را نسبت به سوگندى كه با نام خداوند واقع شود مبذول داشته و اين نيست مگر براى خاطر عنايتى كه اسلام به رعايت احترام مقام ربوبى دارد، آرى اسلام ساحت قدس خداى تعالى را از اينكه مواجه با صحنه هايى كه با مراسم ربوبيت و عبوديت منافى باشد حفظ كرده، و لذا كفاره هاى مخصوصى براى شكستن سوگند وضع نموده و سوگند زياد را هم مكروه دانسته، و فرموده:« لا يؤاخذكم الله باللغو فى ايمانكم و لكن يؤاخذكم بما عقدتم الايمان فكفارته اطعام عشرة مساكين،» و نيز فرموده:« و لا تجعلوا الله عرضة لايمانكم،» و سوگند را در مواردى كه مدعى در محكمه، شاهدى بر دعوى خود ندارد معتبر دانسته و فرموده:« فيقسمان بالله لشهادتنا احق من شهادتهما و ما اعتدينا.»

اعتبار قانوني سوگند

و از كلمات رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم است كه فرموده: شاهد آوردن به عهده مدعى و سوگند خوردن به عهده منكر است.

و اين اعتبار سوگند در حقيقت اكتفا كردن محكمه است به دلالت سوگند بر ايمان درونى طرف در جايى كه دليل ديگرى بر صدق گفتارش نباشد، توضيح اينكه: مجتمع دينى مجتمعى است كه بر پايه ايمان به خداى تعالى بنا نهاده شده و اجزاى اين مركب كه با هم تاليف شده و اجتماع را تشكيل داده اند، انسان هاى با ايمان است، خلاصه در چنين مجتمع سرچشمه همه سنت هايى كه پيروى مى شود و محور جميع احكامى كه جارى مى گردد ايمان به خدا است.

مؤيد اين مطلب انزجار و تنفر شديدى است كه مسلمين صدر اسلام در برابر كسانى كه از سنن دينى مانند نماز جماعت و حضور در جبهه جنگ تخلف مى ورزيدند از خود نشان داده اند، چه از اعتراض مسلمين آنروز كه در حقيقت روزگار سلطه دين بر همه هواها بوده به خوبى مى فهميم تا چه اندازه يك مرد متخلف از سنن دينى در نظر مجتمع مطرود و منفور بوده است، و عالم در نظر آن بى نوا، تا چه اندازه تنگ مى شده است.

ص:171

اينكه گفتيم مسلمين صدر اسلام براى اين بود كه اسلام، مجتمعى كه به تمام معنى دينى باشد و دين بر تمامى شؤون اجتماعى حكومت كند جز در صدر اسلام بخود نديده است.

مجتمع كشورهاى اسلامى امروز با اينكه اسمش اسلامى است در حقيقت مجتمعى است كه دين در آنها رسما حكومت و نفوذ ندارد. البته در چنين روزگارى سوگند بلكه هر قانون ديگرى هر چه هم در حفظ حقوق مردم از سوگند قوى تر باشد در مجتمعات امروز كوچكترين اثرى ندارد، براى اينكه در اين اجتماع نه تنها سلب اعتماد از قوانين دينى موجود در مجتمع شده، بلكه به هيچ يك از نواميس و مقررات جديد هم اعتمادى نيست.

اين را هم بايد تذكر داد كه ما نمى خواهيم بگوييم چون امروز ايمان مردم ضعيف شده پس بايد احكام مربوط به يمين(سوگند) از بين برود، نه، خداى تعالى به مقتضات هر عصر و روزگارى احكامش را نسخ نمى كند و اگر مردم از دين اعراض كنند و از آن به ستوه آيند، خداوند از شرايع دينيش دست بر نمى دارد.

آيا سوگند به غير اسم خدا شرك است؟

هر تعظيمى شرك نيست، بلكه شرك عبارت است از اينكه عظمتى را كه مخصوص ذات خداوندى است و با آن از هر چيزى بى نياز است براى غير خدا قائل شويم، به دليل اينكه اگر هر تعظيمى شرك بود خود پروردگار در كتاب مجيدش مخلوقات خود را تعظيم نمى كرد.

با اين حال چه مانعى دارد همانطورى كه خداوند اشياء را به عظمتى كه خودش به آنها داده ياد فرموده، ما نيز آنها را به همان موهبت تعظيم، و به همان مقدار از تعظيم ياد كنيم؟ و اگر اين تعظيم شرك بود، كلام خداوند به احتراز از چنين تعظيم و اجتناب از چنين شرك سزاوارتر بود.

و نيز خداوند متعال امور بسيارى را در كلام خود احترام نموده، مثلا در باره قرآن خود فرموده:« و القرآن العظيم،» و در باره عرش فرموده:« و هو رب العرش العظيم،» و در باره پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلّم فرموده:« انك لعلى خلق عظيم،» و نيز براى انبيا و پيغمبران خود و هم چنين براى مؤمنين حقوقى بر عهده خود واجب نموده و آن حقوق را تعظيم و احترام كرده، از آن جمله فرموده:« و لقد سبقت كلمتنا لعبادنا المرسلين انهم لهم المنصورون،» و نيز فرموده:« و كان حقا علينا نصر المؤمنين،» با اين حال چه مانعى دارد كه ما

ص:172

نيز اين امور را تعظيم نماييم؟ و از كلامى كه خداى تعالى در باره مطلق قسم دارد تبعيت نموده و خدا را به يكى از همان چيزهايى كه خودش به آن قسم ياد كرده و يا به يكى از حقوقى كه خودش براى اوليايش قرار داده قسمش بدهيم؟ و چطور مى توان گفت كه اين نحوه قسم شرك به خدا است؟! آرى اين نحو قسم، قسم شرعى كه در فقه در باب يمين و قضا، آثار و احكام مخصوصى دارد نيست، و قسم شرعى تنها قسمى است كه به اسم خداى سبحان منعقد شود، و ليكن كلام ما در اين جهت نبود .

و اگر مقصود اين است كه بطور كلى تعظيم غير خدا چه در قسم و چه در غير قسم جايز نيست، اين مدعائى است بدون دليل بلكه دليل قطعى بر خلافش هست.

بعضى هم گفته اند كه خدا را به حق رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم و ساير اوليايش قسم دادن و به آنان تقرب جستن و آنان را به هر وجهى كه شده شفيع قرار دادن جايز نيست، زيرا اين عمل خود يك نحوه پرستش و براى غير خدا نفوذ معنوى قايل شدن است. جواب اين حرف هم نظير جوابى است كه از حرف قبلى داده شد، زيرا از اين آقايان مى پرسيم مراد شما از اين نفوذ و سلطه غيبى چيست؟ اگر مراد از اين سلطه، سلطه و نفوذ استقلالى است بطورى كه رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم و يا امامان عليهم السلام در مقابل خداى تعالى مستقل در تاثير باشند كه خود روشن است هيچ مسلمانى كه به كتاب خدا ايمان داشته باشد چنين خيالى را هرگز نمى كند.

(1)

راه قانوني شكستن سوگندها

-« قَدْ فَرَض اللَّهُ لَكمْ تحِلَّةَ أَيْمَنِكُمْ وَ اللَّهُ مَوْلَاكم وَ هُوَ الْعَلِيمُ الحَكِيمُ،

-خداوند راه چاره شكستن سوگند را براى شما بيان كرد و خدا سرپرست شما است و او داناى حكيم است.»

هر جا كلمه فرض در مورد رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم در قرآن آمده، و با حرف على متعدى شده، دلالت دارد بر وجوب آن عمل بر همه امت، كه رسول خدا هم داخل آنان است، و هر جا اين كلمه در مورد آن جناب به وسيله حرف لام آمده، دلالت دارد بر اينكه آن عمل براى آن جناب ممنوع و حرام نيست.

معناى آيه « قد فرض الله لكم تحلة ايمانكم،» اين است كه خداى تعالى راه چاره


1- مستند: ذيل آيه 106 سوره مائده الميزان ج : 6 ص : 302

ص:173

شكستن سوگند را كه همان دادن كفاره است براى شما بيان كرده است.

در نتيجه معناى آيه چنين مى شود: خداى تعالى براى شما تقدير كرد- گويى شكستن سوگند سود و بهره اى است كه خداى تعالى به انسان داده، و از آن منع نفرموده، چون فرمود: لكم، و نفرمود: عليكم- كه سوگند خود را با دادن كفاره بشكنيد، و خدا ولى شما است، چون تدبير امورتان به دست او است، و او است كه برايتان تشريع احكام مى كند و هدايتتان مى نمايد، و او است داناى فرزانه.

(1)

حكم و كفاره شكستن سوگندها و عهد و پيمانها

-« لا يُؤَاخِذُكُمُ اللَّهُ بِاللَّغْوِ فى أَيْمَنِكُمْ وَ لَكِن يُؤَاخِذُكم بِمَا عَقَّدتُّمُ الأَيْمَنَ فَكَفَّرَتُهُ إِطعَامُ عَشرَةِ مَسكِينَ مِنْ أَوْسطِ مَا تُطعِمُونَ أَهْلِيكُمْ أَوْ كِسوَتُهُمْ أَوْ تحْرِيرُ رَقَبَةٍ فَمَن لَّمْ يجِدْ فَصِيَامُ ثَلَثَةِ أَيَّامٍ ذَلِك كَفَّرَةُ أَيْمَنِكُمْ إِذَا حَلَفْتُمْ وَ احْفَظوا أَيْمَنَكُمْ كَذَلِك يُبَينُ اللَّهُ لَكُمْ ءَايَتِهِ لَعَلَّكمْ تَشكُرُونَ،

-خداوند شما را به قسمهاى لغو و بيهوده تان مؤاخذه نمى فرمايد و ليكن مؤاخذه مى كند از قسمهائى كه با آن عهد و پيمانى بسته ايد، پس كفاره آن اطعام ده مسكين است از غذاهاى متوسطى كه به اهل و عيال خود مى خورانيد يا از لباسى كه به آنان مى پوشانيد يا آزاد كردن بنده اى. پس كسى كه استطاعت مالى ندارد و نمى تواند اين كفارات را انجام دهد سه روز روزه بگيرد، اين است كفاره قسمهايتان زمانى كه قسم خورديد، و حفظ كنيد سوگندهايتان را و آنرا مشكنيد، خداوند اين چنين بيان مى كند آيات خود را باشد كه شما شكرگزارى كنيد.»

مراد از لغو در سوگندها، سوگندهاى بيهوده ايست كه غرض از آنها عقد و پيمان و معاهده اى نباشد، و صرفا از روى عادت يا سبب ديگرى بر زبان جارى شود، و سوگند لغو عبارتست از همان گفتن نه و الله! آرى و الله! كه مخصوصا در معامله ها و خريد و فروش ها بيشتر بر زبان جريان مى يابد، و اما سوگندهائى كه بمنظور عقد و التزام به عملى و يا به ترك آن بر زبان جارى مى شود مثلا گفته مى شود و الله فلان عمل نيك را انجام مى دهم، و يا والله فلان عمل زشت را ترك مى كنم، سوگند لغو نيستند.

اين است آنچه از ظاهر آيه استفاده مى شود، و اين منافات ندارد با اينكه شارع مقدس گفتن: والله فلان حرام را مرتكب و يا والله فلان واجب را ترك مى كنم، را جزو سوگند لغو بشمارد، و اثرى براى آن قائل نشود، و بفرمايد: هر عملى كه سوگند بر انجام آن و يا ترك آن خورده مى شود بايد آن عمل و يا آن ترك رجحان و حسن داشته باشد،


1- مستند: آيه 2 سوره تحريم الميزان ج : 19 ص : 553

ص:174

و گرنه لغو و بى اثر است زيرا اين حكمى است كه از ناحيه سنت به حكم قرآن ضميمه و ملحق شده است، و لازم نيست آنچه را كه سنت بر آن دلالت دارد قرآن نيز بخصوص آن دلالت كند.

ممكن است كسى خيال كند كه جمله« ولكن يؤاخذكم بما عقدتم الايمان،» دليل است بر اينكه سوگند همين كه در عقد و التزام بكار رفت صحيح و مؤثر و مورد مؤاخذه است، چون مطلق است و شامل مى شود جائى را كه رجحان داشته باشد، و مواردى را كه فاقد رجحان باشد، و ليكن اين خيال باطل است و در آيه چنين دلالتى نيست، براى اينكه آيه سوگندى را مى گويد كه بر حسب موازين شرع صحيح و ممضى باشد، زيرا در ذيل آيه اين جمله است:« و احفظوا ايمانكم! » و اگر مراد مطلق سوگند بود لازمه اش اين بود كه در اين ذيل فرموده باشد مطلق سوگند را چه داراى رجحان باشد و چه نباشد حفظ كنيد، و حال آنكه شارع از اين دو يكى را كه همان فاقد رجحان است لغو فرموده، پس معين شد كه در صدر آيه مراد از سوگند لغو، سوگندى است كه عقد و التزام نداشته باشد، و سوگندهائى كه عقد و التزام دارد سوگند لغو نيست.

كفاره شكستن سوگند

« فكفارته اطعام عشرة مساكين ... او تحرير رقبة،» كفاره عبارتست از عملى كه بوجهى از وجوه، زشتى معصيت را بپوشاند، و اصل اين كلمه از كفر است كه به معناى پوشاندن است. كفاره به يك اعتبار از متفرعات سوگند است، از خود لفظ كفاره گناهى كه كفاره دارد فهميده مى شود، و اين گناه خود سوگند نيست، چه اگر سوگند معصيت بود در ذيل همين آيه نمى فرمود:« و احفظوا ايمانكم،» چون معنا ندارد خداوند سبحان سفارش به حفظ چيزى كند كه خود معصيت است، پس كفاره، مربوط به شكستن سوگند است نه به خود آن، و از همين جهت مؤاخذه اى هم كه در « و لكن يؤاخذكم،» است مؤاخذه بر شكستن سوگند است نه بر خود آن .

خواهيد پرسيد پس چرا فرمود خداوند شما را بخاطر عقد سوگند به آن مؤاخذه مى كند؟ با اينكه بنا بر اين بيان عقد سوگند خودش مؤاخذه ندارد، و مؤاخذه در شكستن آنست، جواب اين است كه چون متعلق مؤاخذه كه همان شكستن سوگند است از متعلقات آنست، به عبارت ساده تر چون اگر سوگندى نبود شكستن پيش نمى آمد، از اين جهت فرمود: بخاطر سوگندتان مؤاخذه مى كند.

تعيين نوع و مقدار كفاره شكستن سوگند

ص:175

-« ... اطعام عشرة مساكين من اوسط ما تطعمون اهليكم او كسوتهم او تحرير رقبة ...،

-... پس كفاره آن اطعام ده مسكين است از غذاهاى متوسطى كه به اهل و عيال خود مى خورانيد يا از لباسى كه به آنان مى پوشانيد يا آزاد كردن بنده اى. پس كسى كه استطاعت مالى ندارد و نمى تواند اين كفارات را انجام دهد سه روز روزه بگيرد، اين است كفاره قسمهايتان زمانى كه قسم خورديد، و حفظ كنيد سوگندهايتان را و آنرا مشكنيد، خداوند اين چنين بيان مى كند آيات خود را باشد كه شما شكرگزارى كنيد.»

آية فوق در بيان خصال سه گانه كفارات است كه چون با لفظ أو كه براى ترديد است عطف شده، دلالت دارد بر اينكه يكى از آن سه، وجوب دارد نه هر سه، و از اين هم كه فرمود:« فمن لم يجد فصيام ثلاثة ايام،» استفاده مى شود كه خصال مذكور تخييرى است، و چنان نيست كه سومى در صورت عجز از دومى و دومى در صورت عجز از اولى واجب باشد، بلكه هر سه در عرض هم واجبند، و ترتيبى در بينشان نيست چه اگر ترتيبى در ذكر آنها بود اين تفريع كه در جمله« فمن لم يجد ...،» است لغو بود، و بطور متعين سياق اقتضاى اين را داشت كه بفرمايد:« او صيام ثلاثة ايام،» در اين آيه ابحاث و فروع فقهى زيادى است كه مرجع آنها علم فقه است و بايد آنجا بحث شود.

در تفسير عياشى از عبد الله بن سنان نقل شده كه گفت از امام عليه السلام پرسيدم از مردى كه به زنش مى گويد: اگر از اين به بعد من شربت حلال و يا حرامى بياشامم تو طالق باشى، و يا به بردگان خود مى گويد اگر چنين كنم شما آزاد باشيد. آيا طلاق و عتق او صحيح است؟ حضرت فرمود: اما حرام، كه نبايد نزديكش برود چه سوگند بخورد و چه نخورد، و اما حلالى كه سوگند بر آن خورده چون تحريم حلال است آن نيز حرام نمى شود، بايد كه آنرا بياشامد، زيرا حق ندارد حلالى را حرام كند. خداى تعالى مى فرمايد:« يا ايها الذين آمنوا لا تحرموا طيبات ما احل الله لكم،» پس در سوگندى كه بر ترك حلال خورده چيزى بر او نيست.

(1)

نهي از سوگند خوردن به خدا براي ترك كارهاي نيك و عام المنفعه

-” وَ لا تجْعَلُوا اللَّهَ عُرْضةً لأَيْمَنِكمْ أَن تَبَرُّوا وَ تَتَّقُوا وَ تُصلِحُوا بَينَ النَّاسِ وَ اللَّهُ سمِيعٌ عَلِيمٌ،

-لا يُؤَاخِذُكُمُ اللَّهُ بِاللَّغْوِ فى أَيْمَنِكُمْ وَ لَكِن يُؤَاخِذُكُم بمَا كَسبَت قُلُوبُكُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ


1- مستند: آيه 89 سوره مائده الميزان ج : 6 ص : 163

ص:176

حَلِيمٌ،

-خدا را در معرض سوگندهاى خود قرار ندهيد و سوگند او را مانع از پرهيزكار بودن و اصلاح بين مردم نسازيد كه خدا شنوا و دانا است،

-خدا شما را به سوگندهاى بيهوده تان بازخواست نمى كند ولى به آنچه دلهايتان مرتكب شده مؤاخذه مى نمايد، و خدا آمرزنده و بردبار است.“

مي فرمايد: خدا را در معرضى كه هدف سوگندهايتان شود قرار مدهيد، آن هم سوگند به اينكه ديگر نيكى نكنيد، و تقوا به خرج ندهيد، و بين مردم اصلاح نكنيد، براى اينكه خداى سبحان راضى نيست كه نامش را وسيله اى قرار دهيد براى امتناع از آنچه كه بدان أمر كرده، چون خدا به نيكى و تقوا و اصلاح امر فرموده است .

نهي از سوگند هاي لغو

” لا يؤاخذكم الله باللغو فى اَيمانكم ...،“

لغو از كارهايى است كه اثرى به دنبال نداشته باشد، و معلوم است كه اثر هر چيزى به خاطر اختلاف متعلقات و جهاتش مختلف مى شود، سوگند هم اثرى از جهت لفظش دارد، و هم اثر ديگرى از اين جهت دارد كه گفتار آدمى را تاكيد مى كند، و اثر سومش از اين جهت است كه خود عقد و پيمانى است، و نيز اثر ديگرى دارد از حيث مخالفت و شكستن آن، و همچنين از جهات ديگر آثار ديگرى دارد، الا اينكه چون در آيه شريفه مقابله شده ميان عدم مؤاخذه بر سوگند لغو، و مؤاخذه بر آثار سوئى كه هر گناهى و مخصوصا سوگند لغو، در دلها باقى مى گذارد، لذا به نظر مى رسد كه مراد از سوگند لغو، آن سوگندى باشد كه هيچ اثرى در قصد صاحب سوگند نداشته باشد، سوگندهاى بيهوده اى است كه صاحبش نمى خواهد به وسيله آن عقدى و پيمانى ببندد، و به اصطلاح فارسى زبانها، تكيه كلامى است كه بعضى به آن عادت كرده اند، و مرتب ميگويند:آره والله، نه والله .

-” و لكن يؤاخذكم بما كسبت قلوبكم،“

مراد از قلب خود آدمى يعنى خويشتن او و نفس و روح او است، براى اينكه هر چند طبق اعتقاد بسيارى از عوام ممكن است تعقل و تفكر و حب و بغض و خوف و امثال اينها را به قلب نسبت داد، به اين پندار كه در خلقت آدمى، اين عضو است كه مسؤول درك است، هم چنانكه طبق همين پندار، شنيدن را به گوش، و ديدن را به چشم، و

ص:177

چشيدن را به زبان، نسبت مي دهيم، و ليكن مدرك واقعى خود انسان است، و اين اعضاء، آلت و ابزار درك هستند، چون درك خود يكى از مصاديق كسب و اكتساب است كه جز به خود انسان نسبت داده نمى شود.

در اينجا اثر شكستن آن سوگند را كه همان اثم يا گناه باشد ذكر نمود، اشاره است به اينكه خداى سبحان تنها با قلب انسانها كار دارد.

و در جمله:” و الله غفور حليم،“ اشاره اى است به اينكه قسم اول سوگند هم كه همان سوگندهاى لغو بود، كراهت دارد و سزاوار نيست از مؤمن سر بزند همچنانكه در جاى ديگر نيز از مطلق لغو نهى كرده و فرموده:” قد افلح المؤمنون الذين هم فى صلوتهم خاشعون، و الذين هم عن اللغو معرضون.“

(1)

وفا به عهد الله، و نهي از نقض سوگندها

-« وَ أَوْفُوا بِعَهْدِ اللَّهِ إِذَا عَهَدتُّمْ وَ لا تَنقُضوا الأَيْمَنَ بَعْدَ تَوْكيدِهَا وَ قَدْ جَعَلْتُمُ اللَّهَ عَلَيْكمْ كَفِيلاً إِنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ مَا تَفْعَلُونَ،

-به پيمان خدا وقتى كه پيمان بستيد وفا كنيد و قسمها را از پس محكم كردنش كه خدا را ضامن آن كرده ايد مشكنيد كه خدا مى داند چه مى كنيد.»

عهد الله اين است كه مراد از آن، عهدى باشد كه شخص آن را با خدا بسته باشد، نه هر عهدى، و نظير اين حرف در نقض يمين يعنى سوگندشكنى خواهد آمد.

« و لا تنقضوا الايمان بعد توكيدها،» نقض يمين به معناى مخالفت مقتضاى آن است، و مراد از يمين، سوگند به خداست، گويا غير از اين سوگند را يمين ندانسته است دليلش هم جمله« و قد جعلتم الله عليكم كفيلا،» است.

و مراد از توكيد سوگند، محكم كردن آن به قصد و تصميم است، آن هم در باره امرى راجح، بخلاف جمله هاى نه به خدا، آرى به خدا و امثال آن از سوگندهاى لغو.

پس توكيد در اين آيه معناى تقصيد را افاده مى كند كه در آيه« لا يؤاخذكم الله باللغو فى ايمانكم و لكن يؤاخذكم بما عقدتم الايمان،» آمده است.

گو اينكه از شكستن قسم و عهد هر دو نهى شده و ليكن شكستن قسم در اعتبار عقلى شنيع تر است، علاوه بر اين عنايت به سوگند در شرع اسلام بيشتر از عهد است، زيرا در باب قضاء، قسم يكى از دو وسيله فصل خصومت است.


1- مستند: آيه 224 و 225 سوره بقره الميزان ج : 2 ص : 333

ص:178

و توضيح شنيع تر بودن نقض سوگند اين است كه: حقيقت معناى سوگند ايجاد ربط خاصى است ميان كلام، چه خبر و چه انشاء، و ميان يك امر مهم و شريفى كه دروغ بودن كلام خبرى و مخالفت مقتضاى كلام انشائى مستلزم بطلان آن امر شريف و توهين به آن باشد، مثل اينكه مى گوييم به خدا سوگند فلان كار را مى كنم، و در انشاء مى گوييم تو را به خدا قسم فلان كار را بكن و يا مكن، كه معناى اين سوگند اين است كه اگر در آن خبر دروغ گفته باشيم و در اين انشاء مخالفتى بشود كرامت و عزتى كه نسبت به مقسم به يعنى خداى تعالى معتقد هستيم از بين برده ايم، پس برگشت امر به اين است كه در صورت مخالفت، اول خدا كه به وى قسم خورده شده مسؤول باشد دوم آن كسى كه قسم خورده نزد خدا مسؤول بوده باشد، اما خدا مسؤول شخص فريب خورده باشد چون او به احترام خدا تكيه و اعتماد نمود و اين فريب را بخاطر خدا خورد، و اما شخص قسم خورده نزد خدا مسؤول باشد چون او صحت مطلب خود را منوط و مربوط به كرامت و عزت خدا نمود، و خلاصه آبروى خدا را برده، عينا مانند كسى كه عقد معامله اى مى بندد و به طرفش وثيقه اى كه مورد اعتماد او باشد مى دهد مثلا مالى گرو او مى گذارد و يا فرزندش را نزد او گروگان مى سپارد، و يا شخص شريفى معامله او را با شرافت خود ضمانت مى كند.

با اين بيان معناى جمله« و قد جعلتم الله عليكم كفيلا،» روشن مى شود، زيرا شخص سوگند خورده وقتى مى گويد: به خدا قسم فلان كار را مى كنم، و يا نمى كنم وعده خويش را به نوعى بر خداى سبحان معلق مى كند، و خدا را در وفاى به آن، كفيل از طرف خود مى نمايد، و اگر با اين حال سوگند خود را بشكند و به آن عهد وفا نكند بايد كفيلش او را عقوبت كند، پس در نقض سوگند اهانتى به ساحت عزت خدا كرده است.

علاوه بر اين نقض سوگند و عهد هر دو يك نوع انقطاع و جدايى از خداى سبحان است بعد از تاكيدى كه به اتصال به او نموده است.

پس جمله« و قد جعلتم الله ...،» چنين افاده مى كند كه اين عمل مبغوض خداست و خدا از آن آگاه است.

قسم هاي خود را وسيله غدر و نيرنگ و خيانت قرار ندهيد!

-« وَ لا تَكُونُوا كالَّتى نَقَضت غَزْلَهَا مِن بَعْدِ قُوَّةٍ أَنكثاً تَتَّخِذُونَ أَيْمَنَكمْ دَخَلا بَيْنَكُمْ أَن تَكُونَ أُمَّةٌ هِىَ أَرْبى مِنْ أُمَّةٍ إِنَّمَا يَبْلُوكمُ اللَّهُ بِهِ وَ لَيُبَيِّننَّ لَكمْ يَوْمَ الْقِيَمَةِ مَا كُنتُمْ فِيهِ تخْتَلِفُونَ،

-و چون آن كس كه رشته خود را از پس تابيدن پنبه و قطعه قطعه كند مباشيد

ص:179

كه قسمهايتان را مابين خودتان براى آن كه گروهى بيشتر از گروه ديگر است دستاويز فريب كنيد، حق اينست كه خدا شما را به قسمها امتحان مى كند و روز قيامت مطالبى را كه در مورد آن اختلاف داشته ايد برايتان بيان مى كند.»

مثال مى زند نقض عهد را به زنى كه با كمال محكمى، چيزى را بريسد، سپس با زحمت فراوان همان رشته را باز كند، و بصورت انكاثش در آورد كه هيچ استحكامى نداشته باشد.

و جمله« تتخذون ايمانكم دخلا بينكم ان تكون امة هى اربى من امة،» معنايش اين است كه شما قسم هاى خود را وسيله غدر و نيرنگ و خيانت قرار مى دهيد، و با آن، دلهاى مردم را خوش مى كنيد آن وقت خيانت و خدعه را پياده مى سازيد و عهدى كه با مردم بسته ايد نقض مى كنيد تا به اين وسيله خود را امتى پولدارتر از امت ديگرى قرار دهيد.

« انما يبلوكم الله به ...،» يعنى اين خود امتحانى است الهى كه شما را با آن مى آزمايد، و سوگند مى خورم كه به زودى در روز قيامت شما را به آنچه در آن اختلاف مى كرديد متوجه مى سازد آن وقت خواهيد فهميد حقيقت آنچه كه در دنيا بر سرش تكالب مى كرديد و به جان هم مى افتاديد و براى محو آثار حق، راه باطل را طى مى كرديد، آن روز به خوبى معلوم مى شود كه چه كسى گمراه و چه كسى غير گمراه بوده است.

مفسدة دغل گرفتن سوگند

-« وَ لا تَتَّخِذُوا أَيْمَنَكُمْ دَخَلا بَيْنَكمْ فَتزِلَّ قَدَمُ بَعْدَ ثُبُوتهَا وَ تَذُوقُوا السوءَ بِمَا صدَدتُّمْ عَن سبِيلِ اللَّهِ وَ لَكمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ،

-وَ لا تَشترُوا بِعَهْدِ اللَّهِ ثَمَناً قَلِيلاً إِنَّمَا عِندَ اللَّهِ هُوَ خَيرٌ لَّكمْ إِن كنتُمْ تَعْلَمُونَ،

-قسمهايتان را ميان خودتان دستاويز فريب مكنيد كه قدمى از پس استوار شدنش بلغزد و شما را به سزاى بازماندنتان از راه خدا بدى رسد و عذابى بزرگ داشته باشيد،

-پيمان خدا را به بهاى اندك مفروشيد، حق اينست كه آنچه نزد خداست بهتر است اگر بدانيد! »

اين آيه از دغل گرفتن سوگند، نهى مى كند، بعد از آنكه از اصل سوگندشكنى نهى فرموده، چون خصوص دغل گرفتن مفسده اى اضافه بر سوگندشكنى دارد و چون مفسده

ص:180

مستقلى دارد نهى مستقلى از آن كرده، جمله« و قد جعلتم الله عليكم كفيلا ...،» به مفسده اصل سوگندشكنى اشاره مى كرد، و اين آيه به مفسده دغل گرفتن آن، و مى فرمايد كه: اين عمل باعث مى شود شخصى بعد از ثبات قدم، مجددا قدمش بلغزد، و شما كه او را دچار لغزش كرده ايد و از راه خدا جلوگيرى نموديد طعم عذاب را بچشيد و شما عذابى بزرگ داريد.

و اين دو ملاك - بطورى كه از ظاهر آنها پيداست - دو ملاك مختلفند، يكى به منزله مقدمه براى ديگرى است، همچنانكه خود سوگندشكنى مقدمه براى دغلى است، چون انسان وقتى به جهتى از جهات، سوگند خود را براى بار اول شكست، كم كم اهميت آن از نظرش مى رود و آماده نقض براى بار دوم و سوم مى شود، تا آنجا كه سوگند و سوگندشكنى را وسيله خدعه و خيانت هم قرار مى دهد، و پس از يكبار و دو بار خيانت و دغلكارى آن وقت سوگند را وسيله دغلكارى خود مى سازد و با آن خدعه و خيانت نموده مردم را فريب مى دهد، مكر مى كند، دروغ مى گويد، ديگر هيچ باكى ندارد كه چه مى كند و چه مى گويد، و در آخر جرثومه و مجسمه فساد مى گردد، كه هر جا برود مجتمع انسانى آنجا را فاسد مى سازد، و در راهى غير راه خدا كه فطرت سالم آن را ترسيم نموده قرار مى گيرد.

عهد خدا را به قيمت ناچيزي نفروشيد!

« و لا تشتروا بعهد الله ثمنا قليلا انما عند الله هو خير لكم ان كنتم تعلمون!» ظاهرا آيه شريفه بعد از آنكه در آيه قبلى امر به وفاى به عهد مى كرد، از شكستن عهد نهى مى كند تا اهميت مطلب و اعتناء به شان آن را برساند، همچنانكه نظير اين امر و نهى و اهتمام، در مساله سوگند شكستن گذشت.

اين آيه مطلق است، و مراد از عهد خدا همان عهدى است كه خدا با مطلق بندگان خود بسته، و مراد از اشتراء بهاى اندك به وسيله عهد خدا به قرينه ذيل آيه اين است كه آدمى عهد خدا را با چيزى از متاع دنيا معاوضه كند، و براى رسيدن به آن متاع عهد خدا را بشكند، آن متاعى كه عوض عهد خدا قرار گرفته ثمن يا بها ناميده شده، چون عوض است.

-« مَا عِندَكمْ يَنفَدُ وَ مَا عِندَ اللَّهِ بَاقٍ وَ لَنَجْزِيَنَّ الَّذِينَ صبرُوا أَجْرَهُم بِأَحْسنِ مَا كانُوا يَعْمَلُونَ،

-مَنْ عَمِلَ صلِحاً مِّن ذَكرٍ أَوْ أُنثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَوةً طيِّبَةً وَ لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَجْرَهُم بِأَحْسنِ مَا كانُوا يَعْمَلُونَ!

ص:181

-آنچه نزد شماست فانى مى شود و آنچه نزد خداست ماندنى است و كسانى كه صبورى پيشه كردند پاداششان را بهتر از آنچه عمل مى كرده اند مى دهيم،

-هر كس از مرد و زن عمل شايسته كند و مؤمن باشد او را زندگى نيكو دهيم و پاداششان را بهتر از آنچه عمل مى كرده اند مى دهيم!»

(1)

شهادات

حكم قيام به قسط در دادن شهادت


1- مستند: آيه 91 تا 96 سوره نحل الميزان ج : 12 ص : 482

ص:182

-« يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا كُونُوا قَوَّمِينَ بِالْقِسطِ شهَدَاءَ للَّهِ وَ لَوْ عَلى أَنفُسِكُمْ أَوِ الْوَلِدَيْنِ وَ الأَقْرَبِينَ إِن يَكُنْ غَنِياًّ أَوْ فَقِيراً فَاللَّهُ أَوْلى بهِمَا فَلا تَتَّبِعُوا الهَْوَى أَن تَعْدِلُوا وَ إِن تَلْوُا أَوْ تُعْرِضوا فَإِنَّ اللَّهَ كانَ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيراً،

-هان اى كسانى كه ايمان آورده ايد! عمل به عدالت را بپا داريد - از روشن ترين مصاديق آن اين است كه - طبق رضاى خدا شهادت دهيد، هر چند كه به ضرر خودتان و يا پدر و مادرتان و خويشاوندانتان باشد، ثروت توانگر، و دلسوزى در حق فقير وادارتان نسازد به اينكه بر خلاف حق شهادت دهيد، چون خدا از تو، به آن دو مهربانتر است، پس هوا و هوس را پيروى مكنيد كه بيم آن هست از راه حق منحرف شويد و بدانيد كه اگر شهادت را تحريف كنيد و يا اصلا شهادت ندهيد خدا بدانچه مى كنيد آگاه است!»

كلمه قسط به معناى عدل است و قيام به قسط به معناى عمل به قسط و تحفظ بر آن است. قوامين بالقسط، قائمينى هستند كه قيامشان به قسط تام و كامل ترين قيام است. شخص قوام به قسط كمال مراقبت را بخرج مي دهد تا به انگيزه اى از هواى نفس يا عاطفه يا ترس و يا طمع و يا غيره از راه وسط و عادلانه عدول نكند و به راه ظلم نيفتد.

اين صفت از عوامل سريع التأثير و كامل ترين اسباب براى پيروى حق و حفظ آن از پايمال شدن است. و البته اين قيام به قسط براى خود آثار و شاخه ها و لوازمى دارد كه يكى از شاخه هاى آن اين است كه شخص قوام به قسط ديگر دروغ نمى گويد و شهادت به

ص:183

ناحق نمى دهد.

و از اينجا روشن مى شود كه علت اينكه در اين آيه كه غرض از آن بيان حكم شهادت است، قبل از پرداختن به اصل غرض صفت قوام بالقسط را آورد، براى اين بوده كه خواسته است مطلب را به تدريج بيان كند، از بالا گرفته در دائره وسيعى حكم عمومى قيام به قسط را بيان كند، آنگاه به مساله مورد غرض گريز بزند، چون اين مساله يكى از فروعات آن صفت است، پس گويا فرموده:« كونوا شهداء لله - گواهانى در راه خدا باشيد،» و اين براى شما ميسر نمى شود مگر بعد از آنكه قوامين به قسط باشيد، ناگزير بايد نخست قوامين به قسط شويد تا بتوانيد گواهانى براى خداى تعالى بوده باشيد.

در جمله:« شهداء لله،» مى فرمايد: گواهانى باشيد كه گواهيتان براى خدا باشد، يعنى در شهادت خود غايت و هدفى به جز رضاى خداى تعالى نداشته باشيد.

معناى براى خدا بودن شهادت اين است كه شهادت مصداق پيروى حق و به خاطر اظهار حق و زنده كردن حق باشد، همچنانكه جمله:« فلا تتبعوا الهوى ان تعدلوا - پس پيروى هوا مكنيد كه منحرف مى شويد،» اين معنا را توضيح مى دهد.

« و لو على انفسكم او الوالدين و الاقربين،» يعنى به حق شهادت بدهيد هر چند كه بر خلاف نفع شخصيتان و يا منافع پدر و مادرتان و يا خويشاوندانتان باشد، پس زنهار كه علاقه شما به منافع شخصيتان و محبتى كه نسبت به والدين و خويشاوندان خود داريد شما را بر آن ندارد كه شهادت را، يعنى آنچه را كه ديده ايد، تحريف كنيد و يا از اداى آن مضايقه نمائيد، پس مراد از اينكه شهادت بر ضرر و يا بر ضرر والدين و يا خويشاوندان باشد اين است كه آنچه را كه ديده اى اگر بخواهى در مقام اداء بدون كم و كاست بگوئى به حال تو ضرر داشته باشد و يا به منافع والدين و خويشاوندانت لطمه بزند، حال چه اينكه مشهود عليه خود شاهد بدون واسطه باشد، مثل اينكه پدر شاهد يا انسانى ديگر نزاعى داشته باشد و شاهد عليه پدر خود و به نفع آن انسان شهادت دهد و يا آنكه تضرر شاهد از شهادت خودش با واسطه باشد، مثل اينكه دو نفر با يكديگر نزاع داشته باشند و شاهد صحنه اى به نفع يكى از آن دو را مشاهده و تحمل كرده باشد كه اگر در مقام اداى شهادت آن صحنه را بازگو كند خود شاهد نيز مانند مشهود عليه گرفتار مى شود.

« ان يكن غنيا او فقيرا فالله اولى بهما،» زنهار كه غناى غنى، شما را وادار نسازد به اينكه از حق منحرف شويد، و فقر فقير هم شما را وادار نكند به اينكه به خاطر دلسوزى نسبت به او به ناحق به نفع او شهادت دهيد. خداى تعالى اولاى به آن دو و مهربانتر از تو نسبت به آن دو است، دليل مهربانتريش اين است كه حق را واجب الاتباع كرده و به سوى قسط و عدالت دعوت فرموده و معلوم است كه اگر در جامعه، حق پيروى شود و

ص:184

قسط بپا داشته شود، آن مجتمع سر پاى خود خواهد ايستاد و از پا در نخواهد آمد و در نتيجه هم غنى و توانگر باقى مى ماند و از پاى در نمى آيد و هم حال فقير اصلاح مى گردد.

و يكى از اين دو طائفه هر چند كه در يك حادثه و يك نزاع اگر به ناحق به نفعش شهادت دهند در خصوص آن واقعه بهره مند مى شود و حتى ممكن است در چند واقعه از شهادت به ناحق شاهدى خدانشناس بهره مند شود و ليكن اين شهادت هاى به ناحق باعث مى شود كه حق ضعيف گشته و عدالت در آن جامعه بميرد و معلوم است كه در چنين جامعه اى باطل نيرومند گشته و ظلم و جور جان مى گيرد و اين خود درد بى درمان جامعه و هلاك انسانيت است .

« فلا تتبعوا الهوى ان تعدلوا،» يعنى پيروى هوا مكنيد كه ترس آن هست كه از حق عدول كنيد و منحرف شويد.

« و ان تلووا او تعرضوا فان الله كان بما تعملون خبيرا،» اگر متولى و عهده دار امر شهادت شديد و آن را به خوبى انجام داديد، خدا عملتان را مى بيند و اگر هم عهده دار نشديد و از اين كار سر برتافتيد، باز خداى تعالى اعمال شما را مى بيند و در هر دو صورت پاداشتان را مى دهد.

(1)

نهي از شهادت مغرضانه

-« يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا كُونُوا قَوَّمِينَ للَّهِ شهَدَاءَ بِالْقِسطِ وَ لا يَجْرِمَنَّكمْ شنَئَانُ قَوْمٍ عَلى أَلا تَعْدِلُوا اعْدِلُوا هُوَ أَقْرَب لِلتَّقْوَى وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ خَبِيرُ بِمَا تَعْمَلُونَ،

-هان اى مردمى كه ايمان آورديد در آنجا كه هواى نفس وادارتان مى كند تا به انگيزه دشمنى، بنا حق شهادت دهيد به خاطر خدا قسط را بپا بداريد، و دشمنى با اشخاص و اقوام شما را به انحراف از حق نكشاند، عدالت كنيد كه آن به تقوا نزديك تر است، و از خدا بترسيد كه خدا از آنچه مى كنيد با خبر است.»

اين آيه شريفه نظير آيه اى است كه در سوره نساء آمده كه مى فرمايد:« يا ايها الذين آمنوا كونوا قوامين بالقسط شهداء لله، و لو على انفسكم او الوالدين و الاقربين ان يكن غنيا او فقيرا فالله اولى بهما فلا تتبعوا الهوى ان تعدلوا و ان تلووا او تعرضوا فان الله كان بما تعملون خبيرا،» با اين تفاوت كه آيه سوره نساء در مقام نهى از انحراف از راه حق و عدالت در خصوص شهادت است و مى فرمايد: كه هواى نفس شما را به انحراف نكشاند، مثلا به نفع كسى به خاطر


1- مستند: آيه 135 سوره نساء الميزان ج : 5 ص : 175

ص:185

اينكه قوم و خويش شما است بر خلاف حق شهادت ندهيد، و يا به نفع فقيرى به خاطر دلسوزيتان و به نفع توانگرى به طمع پول او شهادت بنا حق ندهيد، ولى آيه مورد بحث در مقام شهادت بنا حق دادن عليه كسى است به انگيزه بغضى كه شاهد نسبت به مشهود عليه دارد، به اين وسيله يعنى با از بين بردن حقش انتقام و داغ دلى گرفته باشد.

« اعدلوا هو اقرب للتقوى ...،» مي فرمايد: عدالت پيشه كنيد كه عدالت به تقوا نزديكتر است.

(1)

طبقات شهود در وصيت و اعتبار شهادت آنها

-« يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا شهَدَةُ بَيْنِكُمْ إِذَا حَضرَ أَحَدَكُمُ الْمَوْت حِينَ الْوَصِيَّةِ...

-اى كسانى كه ايمان آورديد شهادتى كه براى يكديگر در حال احتضار و هنگام اداى وصيت تحمل مى كنيد....»

شهادت كه عبارتست از تشريح زبانى، تحمل و ضبطش از خطر دستخوش عوارض شدن، دورتر از ساير وسايل است، و نسبت به نوشتن و امثال آن از دستبرد حوادث مصون تر است، و لذا مى بينيم هيچ يك از امت ها با همه اختلافى كه در سنن اجتماعى و سليقه هاى قومى و ملى و با آن تفاوت فاحشى كه در ترقى و عقب ماندگى و تمدن و توحش دارند، با اينهمه در مجتمعات خود نسبت به شهادت، خود را بى نياز ندانسته و از قبول آن شانه خالى نكرده و تا اندازه اى به اعتبار آن اعتراف دارند، روى اين حساب شهادت كسى معتبر است كه يكى از افراد مجتمع و جزئى از اجتماع بشمار آيد و لذا اعتبارى به شهادت اطفال غير مميز و ديوانگانى كه نمى فهمند چه مى گويند، نيست، و نيز از همين جهت بعضى از ملل وحشى كه زنان را جزو اجتماع بشرى نمى شمارند شهادت شان را هم معتبر نمى دانند، چنانكه سنن اجتماعى غالب امتهاى قديمى مانند روم و يونان و غير آنها به همين منوال جريان داشته است، و اسلام هم كه دين فطرت است شهادت را معتبر دانسته و در بين ساير وسايل تنها آنرا معتبر داشته و ساير وسايل را از درجه اعتبار ساقط دانسته، مگر در صورتى كه افاده علم كند و در باره اعتبار شهادت فرموده:« و اقيموا الشهادة لله،» و نيز فرموده:« و لا تكتموا الشهادة و من يكتمها فانه اثم قلبه،» و نيز فرموده:« و الذين هم بشهاداتهم قائمون.»

و در باره عدد شهود جز در مساله زنا در جميع موارد دو نفر را كافى دانسته كه هر كدام ديگرى را تاييد كند و فرموده:


1- مستند: ايه 8 سوره مائده الميزان ج : 5 ص : 383

ص:186

-« و استشهدوا شهيدين من رجالكم فان لم يكونا رجلين فرجل و امراتان ممن ترضون من الشهداء ان تضل احديهما فتذكر احديهما الاخرى و لا ياب الشهداء اذا ما دعوا و لا تسئموا ان تكتبوه صغيرا او كبيرا الى اجله ذلكم اقسط عند الله و اقوم للشهادة و ادنى الا ترتابوا،»

چون ذيل آيه افاده مى كند كه آنچه در صدر آيه درباره احكام شهادت ذكر شده كه از آن جمله ضميمه شدن يكى است به ديگرى به عدالت و اقامه شهادت و رفع سوء غرض بيشتر مطابقت دارد، چون اسلام در تشخيص اينكه چه كسى از افراد مجتمع بشمار مى رود و خلاصه چه كسانى مجتمع انسانى را تشكيل مى دهند زنان را هم جزو مجتمع و مشمول حكم شهادت مى دانست، از اين رو زنان را هم در اقامه شهادت با مردان سهيم نموده و حق اداى شهادات را هم به آنان داده، الا اينكه چون مجتمعى را كه اسلام بوجود آورده مجتمعى است كه ساختمانش بر پايه عقل نهاده شده نه بر عواطف، و زنان جنبه عواطفشان بر تعقلشان غلبه دارد، از اين رو از اين حق به زنان نصف مردان داده است.

بنا بر اين شهادت دو نفر از زنان معادل يك نفر از مردان خواهد بود، چنانكه آيه شريفه گذشته نيز به اين حكمت اشاره كرده و فرموده:« ان تضل احديهما فتذكر احديهما الاخرى - تا اگر يكى از آن دو گمراه و دستخوش عواطف شد ديگرى متذكرش سازد.»

درباره شهادت در كتب مفصله فقه احكام زياد و فروعات بسيار مبسوطى هست كه چون از غرض ما در اين بحث خارج است متعرض آن نمى شويم.

( درباره شهادت شاهدين وصيت به فصل 9 قوانين خانوادگي مراجعه شود.)

(1)

مجازات اسلامي

حكم قصاص

حكم قصاص، اجرا، عفو،و اثر حياتبخش آن در اجتماع


1- مستند: ذيل آيه 106 سوره مائده الميزان ج : 6 ص : 297

ص:187

ص:188

-” يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا كُتِب عَلَيْكُمُ الْقِصاص فى الْقَتْلى الحُرُّ بِالحُرِّ وَ الْعَبْدُ بِالْعَبْدِ وَ الأُنثى بِالأُنثى فَمَنْ عُفِىَ لَهُ مِنْ أَخِيهِ شىْ ءٌ فَاتِّبَاعُ بِالْمَعْرُوفِ وَ أَدَاءٌ إِلَيْهِ بِإِحْسنٍ ذَلِك تخْفِيفٌ مِّن رَّبِّكُمْ وَ رَحْمَةٌ فَمَنِ اعْتَدَى بَعْدَ ذَلِك فَلَهُ عَذَابٌ أَلِيمٌ،

-وَ لَكُمْ فى الْقِصاصِ حَيَوةٌ يَأُولى الأَلْبَبِ لَعَلَّكمْ تَتَّقُونَ!

-اى كسانى كه ايمان آورده ايد قصاص بر شما واجب است، آزاد در مقابل آزاد، و برده در مقابل برده، و زن در مقابل زن، پس اگر صاحب خون از برادرش (قاتل) بگذرد قاتل بايد كه احسان او را بخوبى تلافى كند و خونبهائى كه بدهكار است به طرز خوبى بپردازد، اين خود تخفيفى است از ناحيه پروردگارتان و هم رحمتى است، پس اگر كسى بعد از عفو كردن دبه در آورد و از قاتل قصاص بگيرد عذابى دردناك دارد،

-و شما را در قصاص حياتى است اى خردمندان اگر بخواهيد تقوى داشته باشيد! “

1- آيات فوق خطاب به مؤمنين است، و در اين اشارتي است به اينكه حكم قصاص مخصوص جامعه مسلمين است و كفارى كه در كشورهاى اسلامى بعنوان اهل ذمه زندگى مى كنند و غير آنان از كفار، مشمول آيه نيستند و آيه از كار آنها ساكت است.

2- اگر اين آيه را با آية ” أن النفس بالنفس...،“ بسنجيم، نسبت تفسير را براى آن دارد.

ص:189

كلمه قصاص به معناي تعقيب كردن جاي پاست، كه گوئي جانى را در جنايتش تعقيب مي كنند، و عين آن جنايت كه او وارد آورده بر او وارد مى آورند.

” فَمَنْ عُفِىَ لَهُ مِنْ أَخِيهِ شىْ ءٌ....“ عفو از قاتل تنها در حق قصاص است، هر حقى كه باشد، چه تمامى حق قصاص باشد و چه بعضى از آن، مثل اينكه صاحبان خون چند نفر باشند، بعضى حق قصاص خود را به قاتل ببخشند و بعضى نبخشند كه در اينصورت هم ديگر قصاص عملى نمى شود، بلكه (مثل آن صورتيكه همه صاحبان حق از حق خود صرفنظر كنند،) تنها بايد ديه يعنى خون بها بگيرند.

اگر از صاحبان خون تعبير به برادران قاتل كرد براى اين بود كه حس محبت و رأفت آنان را بنفع قاتل برانگيزد و نيز بفهماند: در عفو لذتى است كه در انتقام نيست .

” فاتباع بالمعروف، و اداء اليه باحسان...،“ صاحب خون وظيفه دارد كه قاتل را تعقيب كند و خون بها را از او مطالبه نمايد، مطالبه اى پسنديده، و بر قاتل است كه خون بها را به برادرش كه ولى كشته او است، با احسان و خوبى و خوشى بپردازد و ديگر امروز و فردا نكند و او را آزار ندهد.

” ذلك تخفيف من ربكم، و رحمة ...،“ يعنى حكم به انتقال از قصاص به ديه، خود تخفيفى است از پروردگار شما و به همين جهت تغيير نمى پذيرد، پس ولىّ خون نمى تواند بعد از عفو دوباره دبه در آورده و از قاتل قصاص نمايد و اگر چنين كند، خود او هم متجاوز است و كسيكه تجاوز كند و بعد از عفو قصاص كند عذابى دردناك دارد.

قصاص، ضمانت حيات و زندگي شما !

« وَ لَكُمْ فى الْقِصاصِ حَيَوةٌ يَأُولى الأَلْبَبِ لَعَلَّكمْ تَتَّقُونَ! »

اين جمله به حكمت تشريع قصاص اشاره مي كند و هم توهمى را كه ممكن است از تشريع عفو و ديه بذهن برسد، دفع مي نمايد و نيز مزيت و مصلحتى را كه در عفو است، يعنى نشر رحمت و انگيزه رأفت را بيان نموده، مى فرمايد: عفو به مصلحت مردم نزديكتر است، تا انتقام .

حاصل معناى اين جمله اين است كه عفو هر چند تخفيفى و رحمتى است نسبت به قاتل، ( و رحمت خود يكى از فضائل انسانى است،) و لكن مصلحت عموم تنها با قصاص تامين مي شود، قصاص است كه حيات را ضمانت مي كند نه عفو كردن و ديه گرفتن و نه هيچ چيز ديگر، و اين حكم هر انسان داراى عقل است، و اينكه فرمود:” لعلكم تتقون،“ معنايش اين است كه بلكه شما از قتل بپرهيزيد و اين جمله به منزله تعليل است،

ص:190

براى تشريع قصاص.

آيه فوق نتيجه قصاص را بيان كرده و حقيقت مصلحت را ذكر كرده، كه حيات است و همين كلمه حيات حقيقت آن معنائى را كه نتيجه را افاده مي كند متضمن است، چون قصاص است كه سرانجام به حيات مى انجامد نه قتل، براى اينكه بسيار مى شود شخص را بعنوان اينكه قاتل است مى كشند در حاليكه بى گناه بوده، اين كشتن خودش عدوانا واقع شده و چنين كشتنى مايه حيات نمي شود.

عبارت قرآن به اين نكته هم اشاره دارد كه صاحب اين كلام منظورش از اين كلام جز حفظ منافع مردم و رعايت مصلحت آنان چيز ديگرى نيست و اگر مردم به اين دستور عمل كنند، چيزى عايد خود او نمى شود، چون مي فرمايد: ” لكم - براى شما.“

(1)

بيان حكم قصاص در انواع

جنايات قصاص قتل نفس، قطع عضو، و جراحات


1- مستند: آيه 178و179 سوره بقره الميزان ج : 1 ص : 655

ص:191

-« وَ كَتَبْنَا عَلَيهِمْ فِيهَا أَنَّ النَّفْس بِالنَّفْسِ وَ الْعَينَ بِالْعَينِ وَ الأَنف بِالأَنفِ وَ الأُذُنَ بِالأُذُنِ وَ السنَّ بِالسنّ ِ وَ الْجُرُوحَ قِصاصٌ فَمَن تَصدَّقَ بِهِ فَهُوَ كفَّارَةٌ لَّهُ وَ مَن لَّمْ يحْكم بِمَا أَنزَلَ اللَّهُ فَأُولَئك هُمُ الظلِمُونَ!

-و ما در تورات عليه يهوديان در باب قصاص حكم كرديم به اينكه جان قاتل در برابر قتلش و چشم جانى در برابر چشمى كه از ديگرى كور كرده و بينى جانى در برابر بينى ديگرى كه بريده شده، گرفته شود، و هر جراحتى كه جانى بر ديگران وارد آورده بر او وارد مى آورند، و قصاص مى گيرند- مگر آنكه آسيب ديده تصدق و احسان كند - پس اگر كسى تصدق كند و قصاص نگيرد، اين عمل نيكش كفاره گناهان او مى شود- و باز تكرار مى كنم- كسى كه حكم نكند بدانچه خدا نازل كرده او و همفكرانش از ظالمانند!»

سياق اين آيه مخصوصا با در نظر گرفتن جمله:« والجروح قصاص،» دلالت دارد بر اينكه مراد از اين آيه بيان حكم قصاص در اقسام مختلف جنايات يعنى قتل نفس و قطع عضو و زخم وارد آوردن است. منظور از ناس كل بشر است.

در باب قصاص، نفس در مقابل نفس و چشم در مقابل چشم و بينى در مقابل بينى قرار مى گيرد. و همچنين هر عضوى كه جانى از يك انسان سلب كند همان عضو از

ص:192

خودش گرفته مى شود. جان جانى در مقابل جانى كه تلف كرده از او گرفته مى شود، و چشم جانى در مقابل چشم مجنى عليه از كاسه در مى آيد، و بينى جانى در مقابل بينى مجنى عليه، و گوش جانى در برابر گوش مجنى عليه، و همچنين دندانش در برابر دندان او سلب مي شود، و زخمى برابر زخمى كه به مجنى عليه وارد آورده بر او وارد مى آورند.

و در كوتاه ترين سخن با جانى همان معامله مى شود كه او با مجنى عليه كرده است.

عفو جاني، و گذشت از حق قصاص

« فمن تصدق به فهو كفارة له ...،» يعنى كسى كه از اولياى قصاص مثلا ولى مقتول و يا خود مجنى عليه كه چشمش و يا عضو ديگرش را از دست داده و يا جراحتى بر داشته از جرم جنايتكار بگذرد و او را ببخشد و از قصاص كه حق او است صرفنظر كند اين چشم پوشى كفاره گناهان او و يا كفاره جرم و جنايت جانى مى شود.

اگر صاحب حق قصاص تصدق كند و صرف نظر نمايد همين عمل كفاره اوست، و اگر صاحب حق قصاص، از قصاص صرف نظر نكرد صاحب حكم - قاضى - بايد طبق آن دستورى كه خدا در قصاص نازل كرده حكم كند و آن حاكم و قاضى كه طبق ما انزل الله حكم نكند از ستمكاران است .

(1)

احكام مربوط به قتل عمد و قتل غيرعمد

قتل غير عمدي و كفاره و جبران آن


1- مستند: آيه 45 سوره مائده الميزان ج : 5 ص : 563

ص:193

-« وَ مَا كانَ لِمُؤْمِنٍ أَن يَقْتُلَ مُؤْمِناً إِلا خَطئاً وَ مَن قَتَلَ مُؤْمِناً خَطئاً فَتَحْرِيرُ رَقَبَةٍ مُّؤْمِنَةٍ وَ دِيَةٌ مُّسلَّمَةٌ إِلى أَهْلِهِ إِلا أَن يَصدَّقُوا فَإِن كانَ مِن قَوْمٍ عَدُوٍّ لَّكُمْ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَتَحْرِيرُ رَقَبَةٍ مُّؤْمِنَةٍ وَ إِن كانَ مِن قَوْمِ بَيْنَكمْ وَ بَيْنَهُم مِّيثَقٌ فَدِيَةٌ مُّسلَّمَةٌ إِلى أَهْلِهِ وَ تحْرِيرُ رَقَبَةٍ مُّؤْمِنَةٍ فَمَن لَّمْ يَجِدْ فَصِيَامُ شهْرَيْنِ مُتَتَابِعَينِ تَوْبَةً مِّنَ اللَّهِ وَ كانَ اللَّهُ عَلِيماً حَكيماً،

-هيچ مؤمنى حق ندارد مؤمنى ديگر را بكشد، مگر به خطا، حال اگر كسى مؤمنى را به خطا به قتل برساند بايد در كفاره آن يك برده مؤمن را آزاد كند و خون بهائى هم به كسان او تسليم نمايد، مگر آنكه خونخواهان آن را ببخشند، و اگر ورثه مقتول مؤمن از مردمى باشد كه بين شما و آنان عداوت و جنگ است، همان آزاد كردن برده مؤمن كافى است و اگر مقتول از قومى باشد كه بين شما و آنان پيمانى برقرار هست بايد برده اى مؤمن آزاد و خون بهائى به كسان او تسليم كند و كسى كه نمى تواند برده اى آزاد كند به جاى آن دو ماه پى در پى روزه بگيرد، اين بخشايشى از ناحيه خدا است كه خدا همواره داناى فرزانه بوده است.»

شروع آيه مي فهماند كه در مؤمن بعد از دخولش در حريم ايمان و قرقگاه آن، ديگر هيچ اقتضائى براى كشتن مؤمنى مثل خودش وجود ندارد، هيچ نوع كشتن مگر كشتن از روى

ص:194

خطا.

مؤمن هرگز قصد كشتن مؤمن را بدان جهت كه مؤمن است نمى كند، يعنى با علم به اينكه مؤمن است قصد كشتن او نمى كند.

و آيه مورد بحث با اين حال در مقام آن است كه بطور كنايه از كشتن مؤمن به عمد نهى تشريعى كند، و بفرمايد: خداى تعالى هرگز اين عمل را مباح نكرده و تا ابد نيز مباح نمى كند، و او كشتن مؤمن، مؤمن ديگر را تحريم كرده، مگر در يك صورت و آن صورت خطا است، چون در اين فرض - كه قاتل قصد كشتن مؤمن ندارد يا بدين جهت كه اصلا قصد كشتن را ندارد و يا اگر قصد دارد به اين خيال قصد كرده كه طرف كافرى است جائز القتل- در مورد كشتن او هيچ حرمتى تشريع نشده است .

كيفر قتل غير عمد مؤمن

هر كس مؤمنى را بطور خطائى به قتل برساند بر او واجب مى شود يك برده مؤمن را آزاد كند و خونبهائى هم به اهل مقتول بدهد، مگر آنكه اهل مقتول خونبها را به وى صدقه دهند و خلاصه او را از دادن خونبها عفو نمايند، كه در اينصورت ديگر دادن ديه واجب نيست .

قتل غير عمد دشمن كافر حربي

منظور از قومى كه عدو شما باشند همان كفارى است كه سر جنگ با مسلمانان داشتند. و معناى آيه اين است كه اگر آنكه كشته شده و به خطا كشته شده، خودش مؤمن و ورثه و اهلش كفار حربى باشند، از او ارث نمى برند و چون ارث نمى برند خونبها ندارند.

قتل غير عمد كافر داراي قرارداد با مسلمين

اگر مؤمن مقتول از قومى باشد كه بين شما و بين ايشان عهدى برقرار است واجب است ديه را بپردازد و برده اى را آزاد كند.

اگر مساله ديه را جلوتر از آزاد كردن برده ذكر كرد، براى اين بود كه تاكيد در جانب ميثاق را رعايت كرده باشد.

تخفيف حق الله در جبران قتل غير عمدي

ص:195

« فمن لم يجد فصيام...،» كسى كه نمى تواند برده اى آزاد كند واجب است دو ماه پشت سر هم روزه بگيرد.

« توبة من الله...،» يعنى اين حكم كه گفتيم واجب است روزه بگيرد بازگشت و عطف توجهى و عطف رحمتى است از ناحيه خداى تعالى درباره كسى كه نمى تواند برده آزاد كند، و اين باز گشت خدا منطبق با تخفيف است در نتيجه اين حكم تخفيفى است كه از ناحيه خداى تعالى در حق افرادى كه استطاعت مالى ندارند.

البته احتمال اين هم دارد كه كلمه توبه قيدى باشد كه به همه مطالب آيه شريفه راجع باشد و معنا چنين باشد. اينكه: كفاره براى قاتل خطائى واجب شد، خود توبه عنايتى است از ناحيه خداى تعالى به قاتل، در مورد آثار شومى كه بطور قطع گريبانش را خواهد گرفت و آن آثار عبارت است از همان روزه و آن خونبها، پس مسلمانها خود را ضبط كنند و بى محابا و به آسانى به كشتن مردم مبادرت نكنند، همچنانكه در آيه شريفه:« و لكم فى القصاص حيوة،» قصاص را مايه حيات جامعه دانسته است.

فلسفه آزادي بردگان در مقابل قتل غير عمدي

اين حكم توبه، برگشتى است از ناحيه خداى تعالى براى مجتمع و عنايتى است به آنان چون با اجراى اين دستور رفته رفته عدد بردگان جامعه كمتر و عدد آزادها بيشتر مى شود، اگر يك نفر از آنان به خطا كشته شده، يك نفر به عدد احرارشان افزوده مى شود و ضرر مالى هم كه به اهل مقتول رسيده، بوسيله ديه اى كه به آنان تسليم مى شود جبران مى گردد.

از اينجا روشن مى شود كه اسلام آزادى را نوعى حيات، و بردگى را نوعى قتل مى داند.

و نيز حد وسط از بها و منافع وجود يك فرد انسان را همان ديه كامله يعنى هزار دينار و يا صد شتر و يا ده هزار درهم مى داند كه انشاء الله در مباحث آينده اين معنا را روشن مى سازيم.

مرجع تشخيص قتل غير عمد

و اما تشخيص اينكه كشتن در چه شرايطى عمدى است؟ و چه وقت

ص:196

خطائى است؟ و اينكه ديه چقدر است؟ و اهل مقتول كه ديه را بايد به آنان داد چه كسانيند؟ و ميثاق كه اگر باشد خونبها به اهل مقتول داده مى شود و اگر نباشد داده نمى شود چگونه ميثاقى است؟ پاسخ همه اينها به عهده سنت است نه به عهده فن تفسير، كسانى كه مى خواهند به اين مسائل آگاه شوند بايد به كتب فقه مراجعه نمايند.

قتل عمدي

-« وَ مَن يَقْتُلْ مُؤْمِناً مُّتَعَمِّداً فَجَزَاؤُهُ جَهَنَّمُ خَلِداً فِيهَا وَ غَضِب اللَّهُ عَلَيْهِ وَ لَعَنَهُ وَ أَعَدَّ لَهُ عَذَاباً عَظِيماً،

-و هر كس مؤمنى را به عمد بكشد جزايش جهنم است كه جاودانه در آن باشد و خدا بر او غضب آرد و لعنتش كند و عذابى بزرگ برايش آماده دارد.»

تعمد به معناى آن است كه قصد كنى عملى را به همان عنوانى كه دارد انجام دهى، و چون فعل اختيارى خالى از قصد عنوان نيست، تصور دارد كه يك عمل داراى چند عنوان باشد، و در نتيجه ممكن است كه يك فعل از جهتى عمدى باشد و از جهتى ديگر خطائى، مثلا كسى كه از دور شبحى مى بيند و مى پندارد آهو و يا گورخر است، در حالى كه در واقع انسانى است كه دارد چيزى از زمين جمع مى كند، بيننده به خيال شكار آن را هدف قرار مى دهد و مى كشد، تيراندازى او به سوى شكار عمدى است، ولى انسان كشتنش خطائى است. و همچنين وقتى معلم كودكى را به عنوان تاديب مى زند و اتفاقا چوب و يا مشت و يا لگدش به قتلگاه او بر مى خورد و او را مى كشد، عمل واحدى را انجام داده، اما عنوان تاديبش عمدى است و كشتنش خطائى.

بنا بر اين كسى مؤمنى را عمدا به قتل رسانده كه مقصودش از عملى كه كرده - زدن - يا - تير انداختن - همان قتل بوده باشد، يعنى هم بداند كه اين مشت و لگد و يا تير او را مى كشد و هم بداند شخصى كه به دستش كشته مى شود مؤمن است، آن را قتل عمد مؤمن نامند.

كيفر قتل عمد مؤمن: آتش ابدي

خداى عز و جل در اين آيه شريفه چنين قاتلى را به سختى تهديد كرده و به او وعده خلود در آتش داده:« هر كس مؤمنى را به عمد بكشد جزايش جهنم است كه جاودانه در آن باشد

ص:197

و خدا بر او غضب آرد و لعنتش كند و عذابى بزرگ برايش آماده دارد.»

چيزى كه هست در سابق، آنجا كه پيرامون آيه: « ان الله لا يغفر ان يشرك به،» و آيه:« ان الله يغفر الذنوب جميعا،» بحث مى كرديم گفتيم اين دو آيه مى تواند حكم خلود قاتل را مقيد كند، و در نتيجه مى توان گفت هر چند آيه مورد بحث وعده آتش خالد و دائم را مى دهد، ليكن صريح در حتمى بودن آن نيست و ممكن است خلود آن بوسيله توبه و يا شفاعت مورد عفو قرار گيرد.

قتل عمد، و ضرورت تشخيص مؤمن و كافر در امر جهادي

-« يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا إِذَا ضرَبْتُمْ فى سبِيلِ اللَّهِ فَتَبَيَّنُوا وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقَى إِلَيْكمُ السلَمَ لَست مُؤْمِناً تَبْتَغُونَ عَرَض الْحَيَوةِ الدُّنْيَا فَعِندَ اللَّهِ مَغَانِمُ كثِيرَةٌ كَذَلِك كنتُم مِّن قَبْلُ فَمَنَّ اللَّهُ عَلَيْكمْ فَتَبَيَّنُوا إِنَّ اللَّهَ كانَ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيراً،

-اى كسانى كه ايمان آورديد چون در راه خدا سفر مى كنيد و به افراد ناشناس بر مى خوريد درباره آنان تحقيق كنيد - و به كسى كه سلام به شما مى كند نگوئيد مؤمن نيستى - تا به منظور گرفتن اموالش او را به قتل برسانيد و بدانيد كه نزد خدا غنيمت هاى بسيارهست، خود شما نيز قبل از اين، چنين بوديد و خدا با نعمت ايمان بر شما منت نهاد، پس به تحقيق بپردازيد كه خدا به آنچه مى كنيد با خبراست.»

كلمه ضرب به معناى سير در زمين و مسافرت است و اگر ضرب را مقيد كرده به قيد سبيل الله، براى اين بود كه بفهماند منظور از اين سفر خارج شدن از خانه به منظور جهاد است.

و كلمه تبين به معناى تميز دادن، و منظور از آن تميز دادن مؤمن از كافر است به قرينه اينكه مى فرمايد: و به كسانى كه در برابر شما القاى سلام مى كنند نگوئيد: تو مؤمن نيستى!

و مراد از القاى سلام همان تحيت سلام است كه تحيت اهل ايمان است.

و مراد از اينكه فرمود: « به او مگوئيد تو مؤمن نيستى!» براي جلوگيري از بهانه گيري افراد بهانه جو در جنگيدن و گرفتن غنيمت است. مي فرمايد: چنين هدف پست و مادى را مجوز جنگيدن با آنان نسازيد زيرا: « عند الله مغانم كثيرة- نزد خدا مغانم بسيار هست!»

« كذلك كنتم من قبل، فمن الله عليكم فتبينوا ...،» يعنى شما قبل از اينكه ايمان بياوريد

ص:198

همين وضع را داشتيد، يعنى همه در پى به دست آوردن عرض و متاع حيات دنيا بوديد، ولى خداى تعالى بر شما منت نهاد، ايمانى به شما داد كه آن ايمان شما را از آن هدف پست منصرف نموده، متوجه به سوى خدا و مغانم بسيارى كه نزد او است كرد، حال كه خدا چنين منتى بر شما نهاده، وقتى با جمعيتى روبرو مى شويد كه وضعشان برايتان روشن نيست كه آيا دوستند يا دشمنند؟ مى خواهند با شما بجنگند و يا سر جنگ ندارند؟ مسلمانند و يا كافرند؟ تحقيق كنيد، تا بى گدار به آب نزده باشيد و اگر تبين را تكرار كرد، براى اين بود كه حكم را تاييد كرده باشد.

اين آيه شريفه گذشته از اينكه در مقام نصيحت و موعظه است، مشتمل بر نوعى توبيخ و سرزنش نيز هست، ولى تصريح ندارد به اينكه آن قتلى كه على الظاهر واقع شده، قتل عمد و آن هم قتل مؤمن بوده، و بنا بر اين از ظاهر آيه بر مى آيد كه قتل خطائى بوده كه بوسيله بعضى از مؤمنين صورت گرفته، و او كسى از مشركين را كشته، به خيال اينكه مشرك است و اگر القاى سلام كرده از ترس بوده، و حال آنكه اينطور نبوده و او به راستى مسلمان شده و يا مى خواسته مسلمان شود.

و آيه شريفه توبيخش مى كند به اينكه اسلام، ظاهر حال و گفتار افراد را معتبر مى داند و مسلمانان حق تفتيش از باطن كسى ندارند، باطن هر كسى را خدا مى داند و امر دلها به دست خداى لطيف و خبير است .

(1)

قتل نفس يك نفر معادل قتل كل انسانهاست!

-« مِنْ أَجْلِ ذَلِك كتَبْنَا عَلى بَنى إِسرءِيلَ أَنَّهُ مَن قَتَلَ نَفْسا بِغَيرِ نَفْسٍ أَوْ فَسادٍ فى الأَرْضِ فَكَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاس جَمِيعاً وَ مَنْ أَحْيَاهَا فَكَأَنَّمَا أَحْيَا النَّاس جَمِيعاً وَ لَقَدْ جَاءَتْهُمْ رُسلُنَا بِالْبَيِّنَتِ ثُمَّ إِنَّ كَثِيراً مِّنْهُم بَعْدَ ذَلِك فى الأَرْضِ لَمُسرِفُونَ،

-به خاطر همين ماجرا ( قتل هابيل پسر آدم(ع) به دست قابيل كه از حسد و تكبر و هواپرستى انسان خبر مى دهد،) بود كه ما به بنى اسرائيل اعلام كرديم كه هر كس يك انسان را بكشد بدون اينكه او كسى را كشته باشد و يا فسادى در زمين كرده باشد مثل اين است كه همه مردم را كشته( چون انسانيت را مورد حمله قرار داده كه در همه يكى است،) و هر كس يك انسان را از مرگ نجات دهد مثل اين است كه همه را از مرگ نجات داده و با اينكه رسولان ما براى بنى اسرائيل معجزاتى روشن آوردند. با اين حال بسيارى از ايشان بعد از آن همه پيامبر كه


1- مستند: آيه 92 سوره نساء الميزان ج : 5 ص : 58

ص:199

برايشان بيامد در زمين زياده روى مى كنند!»

از ظاهر سياق آيه بر مى آيد كه موضوع مربوط به داستان پسران آدم است، كه قبلا يعنى در آيات قبلى سخن از آن رفت، و وجهش اين است كه اين داستان از طبيعت بشر خبر مى دهد، طبيعتى كه خاص پسران آدم نبوده، مى فرمايد طبع اين نوع جاندار يعنى انسان چنين است كه اگر دنبال هوا و هوس را بگيرد، و قهرا كارش به حسادت و كينه ورزيدن به افراد منجر شود، آن هم حسد و كينه ورزيدن به سرنوشتى كه در اختيار خود آنان نيست( از قبيل اينكه چرا فلانى خوش صورت و خوش صدا و امثال اينها است،) در نتيجه همين پيروى هوا او را وادار مى كند به اينكه بر سر ناچيزترين مزيتى كه در ديگران هست نسبت به درگاه ربوبى چون و چرا كند و در صدد بر آيد كه خلقت خدا را به دلخواه خود از بين ببرد، مثلا فرد محسود را بكشد، هر چند كه آن محسود دوست او و حتى برادر پدرى و مادرى او باشد.

پس تك تك نوع انسان، افراد يك نوعند، و شاخه هاى يك تنه درختند، در نتيجه يك فرد از اين نوع از انسانيت همان را دارد كه هزاران فرد آنرا دارند، و هزاران فرد از اين حقيقت همان را دارند كه يك فرد دارد، و تنها غرض خداى تعالى از خلقت افراد اين نوع و تكثير نسل آن اين است كه اين حقيقت كه در تك تك افراد عمرى كوتاه دارد، همچنان در روى زمين باقى بماند، به همين منظور نسلى را جانشين نسل سابق مى كند، تا نسل لا حق مانند سابق خداى را در روى زمين عبادت كند، بنا بر اين اگر يك فرد از اين نوع كشته شود خلقت خدا تباه شده، و غرض خداى سبحان كه بقاى انسانيت نسل بعد از نسل بود باطل شده است، و قاتل در مقام معارضه و منازعه با مقام ربوبى بر آمده، همچنانكه برادر مؤمن در داستان مورد بحث قبل از آنكه كشته شود به برادر قاتلش گفت:

-« ما انا بباسط يدى اليك لا قتلك انى اخاف الله رب العالمين!

-من دست خود براي قتل تو دراز نمي كنم،

من از خداي رب العالمين مي ترسم!»

و با اين گفتارش اشاره كرد به اينكه قتل بدون حق، منازعه با ربوبيت رب العالمين است.

پس به خاطر اينكه طبيعت بشر چنين طبيعتى است كه يك بهانه واهى و موهوم او را وادار مى سازد به اينكه مرتكب ظلمى شود كه در حقيقت معناى آن ابطال حكم ربوبيت و تباه ساختن غرض خداى تعالى از خلقت نوع بشر است، و نيز به خاطر

ص:200

اينكه بنى اسرائيل دستخوش همين بهانه ها شدند، و حسد و كبر و پيروى هوا وادارشان كرد به اينكه حق را پايمال كنند، لذا در اين آيات حقيقت اين ظلم فجيع را براى آنان بيان نموده، مى فرمايد بر حسب دقت و واقع نگرى كشتن يك فرد در نزد خداى سبحان به منزله كشتن همه بشر است، و در مقابل زنده كردن يك نفس نزد او به منزله زنده كردن كل بشر است.

و اين كتابت كه در آيه مورد بحث آمده است و فرموده: بدين جهت ما بر بنى اسرائيل چنين و چنان نوشتيم هر چند مشتمل بر يك حكم تكليفى نيست و نمى خواهد مثلا بفرمايد: كسى كه يك نفر را كشته ديه و خون بهاى هزاران نفر را بايد بدهد و يا گناهش برابر گناه كسى است كه هزاران نفر را كشته باشد و ليكن در عين حال خالى از تشديد و تهديد هم نيست، آرى عملى كه از نظر اعتبار به منزله كشتن همه بشر باشد قطعا در بر انگيختن خشم و سخط الهى اثر دارد، حال يا اين خشم در دنيا گريبان مرتكب را بگيرد و يا در آخرت .

و به عبارتى مختصر معناى جمله مورد بحث اين است كه از آنجا كه طبع انسان اين است كه به هر سبب و بهانه واهى به ارتكاب اين ظلم عظيم كشيده مى شود، و بنى اسرائيل هم سابقه هائى از ظلم داشتند، لذا برايشان واقعيت قتل نفس را بيان كرديم باشد كه دست از تجاوزها و اسرافها بردارند، قبلا هم پيامبران ما براى آنان آياتى روشن آورده بودند، ولى آنها همچنان در زمين به اسرافگرى خود ادامه دادند .

اعدام هاي مجاز:

1-براي قصاص،

2-براي از ميان برداشتن مفسدين في الارض

اينكه فرمود:« انه من قتل نفسا بغير نفس او فساد فى الارض فكانما قتل الناس جميعا،» با جمله بغير نفس دو نوع قتل نفس را استثناء كرد، يكى قتل به عنوان قصاص است كه در آيه شريفه:« كتب عليكم القصاص فى القتلى،» حكم به لزوم چنان قتلى نموده و فرموده قتل به عنوان قصاص و هر نوع قصاصى ديگر نه تنها به منزله قتل همه مردم نيست بلكه مايه حيات جامعه است، و دوم قتل به جرم فساد در زمين است كه در آيه بعدى در باره آن سخن گفته، و فرموده:« انما جزاء الذين يحاربون الله و رسوله و يسعون فى الارض فسادا ...!»

چگونگي برابر بودن قتل يك فرد با كل انسانها

ص:201

يك فرد از انسان از حيث آن حقيقتى كه با خود حمل مى كند و با آن زنده است و با آن مى ميرد، حقيقتى است كه در همه افراد يكى است، و فرقى بين بعضى از افراد و كل افراد نيست و فرد واحد و افراد بسيار در آن حقيقت واحدند، و لازمه اين معنا اين است كه كشتن يك فرد به منزله كشتن نوع انسان باشد و به عكس زنده كردن يك فرد زنده كردن همه انسانها باشد، اين آن حقيقتى است كه آيه مورد بحث آنرا افاده مى كند.

و اما جمله بعدى آيه شريفه كه مى فرموده:« و من احياها فكانما احيا الناس جميعا،» مراد از زنده كردن يك انسان آفريدن يك انسان زنده و يا زنده كردن يك انسان مرده نيست بلكه مراد از آن، چيزى است كه در عرف عقلا احياء شمرده شود، عقلا وقتى طبيب بيمارى را معالجه مى كند و يا غواص غريقى را از غرق نجات مى دهد و يا شخصى اسيرى را از دست دشمن رها مى سازد، مى گويند فلانى فلان شخص را زنده كرد( و يا مى گويند حق حيات بر او دارد،) خداى تعالى نيز در كلام مجيدش از اينگونه تعبيرها دارد، مثلا هدايت به سوى حق را احياء خوانده و فرموده است:« ا و من كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس،» پس به حكم اين آيه كسى كه گمراهى را به سوى ايمان راهنمائى كند او را زنده كرده است.

(1)

مجازات قتل مؤمن يا انتحار و خودكشي

جان مؤمن: جان كل جامعه ديني است!

-« يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا لا تَأْكلُوا أَمْوَلَكُم بَيْنَكم بِالْبَطِلِ إِلا أَن تَكُونَ تجَرَةً عَن تَرَاضٍ مِّنكُمْ وَ لا تَقْتُلُوا أَنفُسكُمْ إِنَّ اللَّهَ كانَ بِكُمْ رَحِيماً،

-وَ مَن يَفْعَلْ ذَلِك عُدْوَناً وَ ظلْماً فَسوْف نُصلِيهِ نَاراً وَ كانَ ذَلِك عَلى اللَّهِ يَسِيراً!

-هان! اى كسانى كه ايمان آورديد، اموال خود را در بين خود به باطل مخوريد، مگر آن كه تجارتى باشد ناشى از رضايت دهنده و گيرنده و يكديگر را به قتل نرسانيد، كه خداى شما مهربان است،

-و هر كس از در تجاوز و ستم چنين كند به زودى او را در آتشى وصف ناپذير


1- مستند: آيه 32 سوره مائده الميزان ج : 5 ص : 514

ص:202

خواهيم كرد، و اين براى خدا آسان است!»

« و لا تقتلوا انفسكم ...،» ظاهر اين جمله نهى از اين استكه كسى خود را بكشد، و ليكن وقتى در نظر بگيريم كه پهلوى جمله:« لا تاكلوا اموالكم بينكم...،» قرار گرفته كه ظاهر آن اين است كه همه مؤمنين را يك واحد فرض كرده كه آن واحد داراى مالى است، كه بايد آن را از غير طريق باطل بخورد، اى بسا كه اشاره به اين معنا از آن استفاده شود و حتى دلالت كند بر اينكه مراد از كلمه أنفس تمامى افراد جامعه دينى باشد، و مانند جمله قبل همه مؤمنين را فرد واحدى فرض كرده باشد، به طورى كه جان هر فردى جان ساير افراد است، در نتيجه در مثل چنين مجتمعى نفس و جان يك فرد هم جان خود او است، و هم جان ساير افراد، پس چه خودش را بكشد و چه غير را، خودش را كشته، و به اين عنايت جمله: « و لا تقتلوا انفسكم،» جمله اى است مطلق هم شامل انتحار مى شود- كه به معناى خودكشى است - و هم شامل قتل نفس و كشتن غير.

و اى بسا بتوان از ذيل آيه كه مى فرمايد:« ان الله كان بكم رحيما،» استفاده كرد كه مراد از اين قتل نفس كه از آن نهى كرده معنايى است عمومى تر بطورى كه هم شامل كشتن غير شود، و هم شامل انتحار، و هم شامل به خطر انداختن خويش گردد، و خلاصه كارى كند كه منجر به كشته شدنش گردد، براى اينكه در ذيل آيه نهى نامبرده را به رحمت خدا تعليل كرده و فرموده اين كار را مكنيد زيرا خدا به شما مهربان است، و براى كسى پوشيده نيست كه چنين تعليلى با مطلق بودن معنا سازگارتر است، و بنا بر اين تعليل، آيه شريفه معنايى وسيع پيدا مى كند، و همين سازگارى، خود مؤيد آن است كه بگوئيم جمله:« ان الله كان بكم رحيما،» تعليلى است براى جمله:« و لا تقتلوا انفسكم،» به تنهايى.

(1)

يكسان بودن مجازات اسلامي در مورد مسلمان و غير مسلمان

-« لَّيْس بِأَمَانِيِّكُمْ وَ لا أَمَانىّ ِ أَهْلِ الْكتَبِ مَن يَعْمَلْ سوءاً يجْزَ بِهِ وَ لا يجِدْ لَهُ مِن دُونِ اللَّهِ وَلِيًّا وَ لا نَصِيراً،

-وَ مَن يَعْمَلْ مِنَ الصلِحَتِ مِن ذَكرٍ أَوْ أُنثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولَئك يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ وَ لا يُظلَمُونَ نَقِيراً،

-داشتن احترام به درگاه خداوند نه به دلخواه شماست و نه به آرزوى اهل كتاب هر كس گناهى كند بدان كيفر داده مى شود و سواى خدا براى او يار و ياورى


1- مستند: آيه 29 و 30 سوره نساء الميزان ج : 4 ص : 506

ص:203

يافت نخواهد شد،

-و هر كس از زن و مرد كارهاى شايسته كند، به شرطى كه ايمان داشته باشد، به بهشت داخل مى شود و حتى به قدر پوسته هسته خرما ستم نمى بيند.»

جمله « مَن يَعْمَلْ سوءاً يجزَ بِهِ،» مطلق است و به همين جهت هم شامل كيفرهاى دنيوى مى شود كه شريعت اسلام آن را مقرر كرده، از قبيل قصاص كردن جانى و بريدن دست دزد و شلاق زدن و سنگسار كردن زانى و امثال آن از احكام سياسات و غير سياسات، و هم شامل كيفرهاى اخروى مى شود كه خداى تعالى چه در كتابش و چه به زبان رسول گراميش آنها را وعده داده است.

مناسب با مورد آيات كريمه مورد بحث و منطبق با آنها نيز همين بود كه جمله مورد بحث را مطلق بياورد، چون در رواياتى كه در شان نزول اين آيات وارد شده، آمده است كه: اين آيات درباره سرقتى نازل شد كه شخصى مرتكب آن شده بود و آنگاه گناه خود را به گردن فردى يهودى يا مسلمان انداخته بود، تازه او و دار و دسته اش به پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلّم اصرار مى كردند كه عليه آن يهودى يا مسلمان بى گناه حكم كند .

و باز به همين جهت جمله:« و لا يجد من دون الله وليا و لا نصيرا،» نيز مطلق شده، هم شامل ولى و نصيرهاى دنيوى از قبيل رسول الله صلى الله عليه وآله و سلّم و يا اولى الامر مى شود و در نتيجه مى فهماند كه نه آن دو وى را شفاعت مى كنند و نه خويشاونديش با آن دو برايش فائده اى دارد و نه احترام اسلام و دين از شلاق خوردن او جلوگيرى مى كند و هم شامل ولى و نصيرهاى اخروى مى شود و مى فهماند كه در آخرت هيچ كس نمى تواند از معذب شدن گنهكاران مانع شود مگر افرادى كه آيات بعد شامل آنان است .

« و من يعمل من الصالحات من ذكر او انثى و هو مؤمن فاولئك يدخلون الجنة و لا يظلمون نقيرا،» اين آيه شريفه بيانگر وضع شق دوم است و پاداش كسانى را خاطرنشان مى سازد كه اعمال صالح مى كنند و آن پاداش عبارت است از بهشت، چيزى كه هست خداى تعالى در اين آيه از يك جهت رسيدن به بهشت را توسعه و تعميم داده و از سوى ديگر فعليت آن را مقيد كرده به قيدى كه آن فعليت را تضييق مى كند.

از يك سو شرط كرده كه صاحب عمل صالح اگر بخواهد به پاداش خود يعنى بهشت برسد، بايد كه داراى ايمان باشد، چون هر چند پاداش در برابر عمل است و ليكن آنكه كافر است كفرش براى او عملى باقى نمى گذارد و هر عمل صالحى بكند آن را حبط و بى اجر مى نمايد، همچنانكه قرآن كريم در جاى ديگر فرموده:« و لو اشركوا لحبط عنهم ما كانوا يعملون! »

ص:204

و از سوى ديگر نفرمود:« و من يعمل الصالحات،» تا در نتيجه پاداش اخروى و بهشت را منحصر كرده باشد به كسانى كه همه اعمال صالحه را انجام دهند، بلكه فرمود:« و من يعمل من الصالحات،» و اين خود توسعه اى است در وعده به بهشت.

بله، از آنجا كه مقام، مقام بيان جزاء است، رعايت اين دقت لازم بود، فضل الهى نيز همين را اقتضاء مى كرد كه جزاى خير آخرت را منحصر در افرادى انگشت شمار نكند بلكه آن را عموميت دهد تا شامل حال هر كسى كه ايمان آورد و مقدارى اعمال صالحه انجام دهد بگردد و آنگاه از راه توبه بنده و يا شفاعت شفيعان، بقيه اعمال صالح را كه او انجام نداده و گناهانى را كه مرتكب شده، تدارك و جبران نمايد، همچنانكه در كلام مجيدش فرموده:« ان الله لا يغفر ان يشرك به و يغفر ما دون ذلك لمن يشاء.»

و از سوى سوم با آوردن جمله:« من ذكر او انثى،» حكم را عموميت داده تا شامل مردان و زنان هر دو بشود و اختصاص به مردان نداشته باشد .

و چه بسا همين سرّ در كار بوده كه دنبال جمله:« فاولئك يدخلون الجنة،» اضافه كرد كه:« و لا يظلمون نقيرا،» تا جمله اول دلالت كند بر اينكه زنان نيز مانند مردان داراى مثوبت و اجرند و جمله دوم بفهماند كه هيچ فرقى بين آن دو از جهت زيادت پاداش و نقصان آن نيست، همچنانكه در جاى ديگر به اين حقائق تصريح نموده و فرموده:«فاستجاب لهم ربهم انى لا اضيع عمل عامل منكم من ذكر او انثى بعضكم من بعض.»

(1)

امر به رعايت انصاف و عدالت در مجازات متقابل

-« وَ إِنْ عَاقَبْتُمْ فَعَاقِبُوا بِمِثْلِ مَا عُوقِبْتُم بِهِ وَ لَئن صبرْتمْ لَهُوَ خَيرٌ لِّلصبرِينَ،

-اگر عقوبت مى كنيد، نظير آن عقوبت كه ديده ايد، عقوبت كنيد و اگر صبورى كنيد همان براى صابران بهتر است!»

عقوبت و عقاب و معاقبه تنها در مورد عذاب بكار مى رود. و معاقبت غير، اين است كه دنبال عملى كه او كرد و تو را ناراحت ساخت عملى كنى كه او را ناراحت بسازد كه اين معنا با معناى مجازات و مكافات منطبق است.

پس اينكه فرمود:« و ان عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عوقبتم،» بطورى كه از سياق بر مى آيد خطابش به مسلمين است، و لازمه اش اين است كه مراد از معاقبت، مجازات مشركين و كفار باشد، و مراد از جمله عوقبتم به عقابى باشد كه كفار به مسلمانان كرده اند كه چرا به خدا ايمان آورده ايد، و چرا خدايان ما را رها كرده ايد؟


1- مستند: آيه 123 و 124 سوره نساء الميزان ج : 5 ص : 141

ص:205

و معناى آيه اين مى شود كه اگر خواستيد كفار را بخاطر اينكه شما را عقاب كرده اند عقاب كنيد رعايت انصاف را بكنيد، و آن گونه كه آنها شما را عقاب كرده اند عقابشان كنيد نه بيشتر!

و معناى جمله « و لئن صبرتم لهو خير للصابرين،» اين است كه اگر بر تلخى عقاب كفار بسازيد و در مقام تلافى بر نيائيد براى شما بهتر است، چون اين صبر شما در حقيقت ايثار رضاى خدا و اجر و ثواب او بر رضاى خودتان و تشفى قلب خودتان است، در نتيجه عمل شما خالص براى وجه كريم خدا خواهد بود، علاوه بر اين، گذشت، كار جوانمردان است، و آثار جميلى در پى دارد.

(1)

روايات وارده در باره حكم قصاص و شرايط آن

در تفسير عياشى از امام صادق عليه السلام روايت آورده كه در ذيل جمله الحر بالحر فرمود: اگر آزاد، برده اى را بكشد، بخاطر آن برده كشته نمي شود، تنها او را به سختى مى زنند و سپس خون بهاى برده را از او مى گيرند و نيز اگر مردى زنى را كشت و صاحبان خون آن زن خواستند قاتل را بكشند، بايد نصف ديه قاتل را به اولياء او بپردازند.

و در كافى از حلبى از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه گفت: از آنجناب از معناى كلام خداى عز و جل پرسيدم، كه مي فرمايد: ” فمن تصدق به فهو كفارة له،“ فرمود: يعنى اگر صدقه بدهد، و از قاتل كمتر بگيرد به همان مقدار كه عفو كرده، از گناهانش مي ريزد.

و نيز گفت: از آنجناب از معناى جمله:” فمن عفى له من اخيه شى ء، فاتباع بالمعروف، و اداء اليه باحسان،“ پرسيدم، فرمود: سزاوار است كسى كه حقى به گردن كسى دارد، برادر خود را در فشار نگذارد، با اينكه او به گرفتن ديه مصالحه كرده است و نيز سزاوار است كسيكه حق مردم به گردن دارد، در اداء آن با اينكه تمكن دارد: امروز و فردا نكند و در هنگام دادن با احسان بدهد.

و نيز گفت: از آنجناب از اين جمله پرسيدم: كه خداى عز و جل مى فرمايد: ” فمن اعتدى بعد ذلك، فله عذاب أليم،“ فرمود: اين در باره كسى است كه ديه قبول مي كند و يا بكلى عفو مي كند و يا ديه را به مبلغى و يا چيزى صلح مي كند، بعد دبه در مى آورد و قاتل را مي كشد كه كيفرش همان است كه خداى عز و جل فرموده است.

در كتاب فقيه آمده: كه امام صادق عليه السلام فرمود: كسى كه خود را عمدا به


1- مستند: آيه 126 تا 128 سوره نحل الميزان ج : 12 ص : 538

ص:206

قتل رساند براى هميشه در آتش جهنم خواهد ماند، چون خداى تعالى فرموده: « و لا تقتلوا انفسكم ان الله كان بكم رحيما و من يفعل ذلك عدوانا و ظلما فسوف نصليه نارا و كان ذلك على الله يسيرا .»

مؤلف: روايات به طورى كه ملاحظه مى كنيد معناى آيه را عموميت مى دهد، بطورى كه شامل به خطر انداختن خود نيز بشود.

در كتاب فقيه از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه در پاسخ از اين مساله كه لشگر اسلام در بلاد كفر مردى مسلمان را به خيال اينكه كافر است كشته اند، فرمود: امام مسلمين وقتى از ماجرا خبر دار مى شود، بجاى آن مسلمان كه كشته شده، يك برده مسلمان آزاد مى كند، اين دستور خداى عز و جل است كه مى فرمايد:« فان كان من قوم عدو لكم....»

مؤلف: نظير اين روايت را عياشى آورده و در اينكه فرمود: به جاى آن اشاره است به اينكه حقيقت آزاد كردن برده، اضافه شدن فردى است به آزادگان مسلمين، بخاطر اينكه يك نفر از عدد آنان كاسته شده است.

و چه بسا كه از اين نكته استفاده شود كه بطور كلى مصلحت در آزاد كردن بردگان در همه كفارات همين افزوده شدن يك فرد غير عاصى است به جمعيت مؤمنين، بخاطر كم شدن يك فرد عاصى از آنان.( دقت بفرمائيد)

در كافى از امام صادق عليه السلام روايت شده كه فرمود: اگر شخصى كه كفاره دو ماه پى در پى روزه به گردن دارد و در بين ماه اول يك روز روزه را بخورد، بايد دوباره همه يك ماه را از نو بگيرد و اگر يك ماه اول را پى در پى گرفت و چند روزى هم از ماه دوم گرفت، ولى پيش آمدى برايش شد كه نتوانست ماه دوم را به پايان برساند، آن چند روز را قضا مى كند .

مؤلف: منظور حضرت بطورى كه ديگران هم گفته اند اين است كه آنچه به عهده اش باقى مانده قضا مى كند، اين نكته از مساله تتابع و اينكه بايد پشت سر هم باشد، استفاده شده است.

و در كافى و تفسير عياشى، از آن جناب روايت شده در پاسخ شخصى كه پرسيد: آيا توبه مؤمنى كه مؤمن ديگر را عمدا به قتل رسانده باشد قبول است يا نه؟ فرمود: اگر او را به جرم اينكه مؤمن و داراى ايمان است كشته باشد توبه ندارد و توبه اش قبول نيست و اگر از شدت خشم و يا به خاطر چيزى از منافع دنيا بوده، توبه اش اين است كه از او انتقام بگيرند و اگر هيچكس نفهميده كه او قاتل است و در نتيجه كارش به محكمه نكشيده خودش نزد ورثه مقتول مى رود و اقرار مى كند به اينكه مقتول آنان را وى كشته،

ص:207

اگر او را عفو كردند و به قتل نرساندند خونبها مى پردازد و علاوه بر دادن خونبها به ورثه به عنوان توبه به درگاه خداى عز و جل يك برده آزاد مى كند و دو ماه پى در پى روزه مى گيرد و شصت مسكين را طعام مى دهد.

(1)

مجازات دزدي

حكم مجازات دزدي، و نحوة قطع دست دزد


1- مستند: آيه 178و179 سوره بقره 29و30 و 92 سوره نساء، الميزان ج : 1 ص : 655 و ج : 4 ص : 506 و ج : 5 ص : 58

ص:208

-« وَ السارِقُ وَ السارِقَةُ فَاقْطعُوا أَيْدِيَهُمَا جَزَاءَ بِمَا كَسبَا نَكَلاً مِّنَ اللَّهِ وَاللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ،

-فَمَن تَاب مِن بَعْدِ ظلْمِهِ وَ أَصلَحَ فَإِنَّ اللَّهَ يَتُوب عَلَيْهِ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ،

-و سزاى كسانى كه دزدى كنند - مرد دزد و زن دزد - اين است كه دستشان را قطع كنيد. البته مجرى قانون قطع مى كند تا كيفر عمل او و مجازاتى از ناحيه خدا باشد، و خدا مقتدرى شكست ناپذير، و در عين حال حكيم است، و كار به حكمت مى كند،

-پس كسى كه بعد از اين ظلمش توبه نموده آنچه را فاسد كرده اصلاح كند بداند كه خدا توبه اش را قبول مى كند كه خدا آمرزگار رحيم است.»

كلمه يد به معناى عضوى است كه از شانه ها شروع و به سر انگشتان ختم مى شود و مراد از آن در آيه مورد بحث آنطور كه سنت تفسير كرده، دست راست است، و قطع يد، هم با قطع آن از شانه صادق است و هم با قطع قسمتى از آن، و قطع به معناى بريدن به وسيله آلت قطاع است.

« جزاء بما كسبا نكالا من الله،» مي فرمايد: دست دزد را قطع كنيد، در حالى كه اين قطع عنوان كيفر داشته باشد، كيفر در برابر عمل زشتى كه كرده اند، و در حالى كه اين بريدن عذابى است از ناحيه خداى تعالى.

كلمه نكال به معناى عقوبتى است كه به مجرم مى دهند تا از جرائم خود دست بر دارد، و ديگران هم با ديدن آن عبرت بگيرند. قطع دست دزد نكالى است از خداى

ص:209

تعالى تا شخص عقوبت شده و از گناه خود بر گردد، پس اگر دزدى بعد از دزديش توبه كند و خود را اصلاح نمايد، به طورى كه ديگر پيرامون دزدى نگردد- كه همين معناى توبه را تثبيت مى كند- خداى تعالى توبه اش را مى پذيرد و مغفرت و رحمتش به وى بر مى گردد براى اينكه خداى تعالى غفور و رحيم است، همچنانكه خودش فرموده:« ما يفعل الله بعذابكم ان شكرتم و آمنتم، و كان الله شاكرا عليما.»

در آيه مورد بحث يعنى در مساله بريدن دست دزد، مطالب بسيار ديگرى هست كه مربوط به فقه است و بايد آنها را در كتب فقهى ديد.

روايات وارده درباره مجازات دزد

در كافى به سند خود از عمرو بن عثمان بن عبيد الله مدائنى از امام ابى الحسن رضا عليه السلام روايت كرده كه شخصى از آن جناب از قول خداى عز و جل پرسيد كه فرموده:« انما جزاء الذين يحاربون الله و رسوله و يسعون فى الارض فسادا ان يقتلوا ...،» كه آن چه عملى است كه هر كس مرتكب شود مستوجب يكى از اين چهار مجازات مى گردد؟ امام فرمود: اينكه با خدا و رسولش محاربه كند و در گستردن فساد در زمين بكوشد و مثلا كسى را به قتل برساند كه به همان جرم كشته مى شود.

و اگر هم بكشد و هم مالى را بربايد، هم كشته و هم بدار آويخته مى شود، و اگر مال را بدزدد ولى كسى را نكشد تنها دست و پايش بطور خلاف قطع مى گردد، و اگر شمشير بكشد و به محاربه خدا و رسول برخيزد و فساد را هم در زمين بگستراند ولى نه كسى را بكشد و نه مالى را بدزدد، از آن شهر تبعيد مى شود. عرضه داشتم: چگونه تبعيد مى شود؟ و حد و اندازه تبعيد چيست؟ فرمود: از آن شهرى كه در آن شهر دست به چنين كارهائى زده به شهرى ديگر تبعيد مى شود، و به اهل آن شهر مى نويسند كه اين شخص به جرم فساد انگيزى از فلان شهر بدينجا تبعيد شده، با او مجالست و معامله نكنيد و به او زن ندهيد و با او هم سفره نشويد و در نوشيدنيها با او شركت مكنيد، اينكار را به مدت يكسال با او مى كنند، اگر در بين سال خودش از آن شهر به شهرى ديگر رفت باز به اهل آن شهر همين سفارش ها را مى نويسند تا يك سالش تمام شود، پرسيدم: اگر به طرف سرزمين شرك حركت كرد تا در آنجا سكونت كند چطور؟ فرمود: اگر چنين كرد بايد مسلمانان با اهل آن شهر قتال كنند.

مؤلف: اين روايت را شيخ در تهذيب و عياشى در تفسيرش از ابى اسحاق مدائنى از آن جناب نقل كرده اند، و روايات در اين معانى از ائمه اهل بيت عليهم السلام بسيار نقل

ص:210

شده و همچنين به چند طريق از طرق اهل سنت روايت شده، و در بعضى از روايات آنان آمده كه امام مسلمين مختار است در اينكه او را بكشد و يا بدار بزند و يا دست و پايش را بر عكس و بطور خلاف قطع كند، و يا اينكه تبعيدش كند، و نظير اين مطلب مطلبى است كه در بعضى از روايات شيعه نيز نقل شده كه اختيار با امام است، نظير روايتى كه كافى آنرا با ذكر سند از جميل بن دراج از امام صادق عليه السلام نقل كرده كه در تفسير آيه مورد بحث از آن جناب پرسيدم: از اين حدودى كه خداى تعالى در باره محارب معين كرده كدامش بايد اجرا شود؟ فرمود: اختيار و تشخيص اينكه كدام اجرا شود با امام است، اگر خواست قطع مى كند، و اگر خواست تبعيد مى كند، و اگر خواست بدار مى آويزد، و اگر خواست به قتل مى رساند، عرضه داشتم به كجا تبعيد مى كند؟ فرمود: به يك شهر ديگر و اضافه كردند كه على عليه السلام دو نفر را از كوفه به بصره تبعيد كردند.

اين بحث مفصل است، كه تمام آن در كتب فقهى ايراد شده، چيزى كه هست آيه شريفه خالى از اشعار به ترتيب در بين حدود نيست، اشعار دارد بر اينكه چهار حد نامبرده در عرض يكديگر نيستند بلكه طبق مراتب فساد مترتب مى شود، اگر جرم كوچك است، قطع، و اگر بزرگ است نفى و اگر بزرگتر است چوبه دار، و اگر باز هم بزرگتر است قتل، چون ترديد بين قتل و دار و قطع و نفى چهار كيفر برابر و همسنگ يكديگر نيستند، بلكه از حيث شدت و ضعف مختلفند و اين خود قرينه اى عقلى است بر بودن ترتيب بين آنها.

همچنانكه ظاهر آيه شريفه اين است كه حدود نامبرده در آيه حدود، محاربه و فساد است، پس كسى كه شمشير بكشد و سعى در گستردن فساد بكند و كسى را بكشد، بدين جهت كشته مى شود كه هم محارب است و هم مفسد، نه بدين جهت كه از قاتل قصاص بگيرند تا در نتيجه اگر اولياى خون، قاتل را ببخشند يعنى از كشتن او صرفنظر نموده به گرفتن خون بها راضى شوند، قصاص ساقط شود، چنين نيست يعنى اگر اولياى خون، قاتل را ببخشند، باز بايد كشته شود، همچنانكه عياشى اين معنا را در تفسيرش از محمد بن مسلم از امام باقر عليه السلام نقل كرده و در آن نقل آمده كه ابو عبيده به آن حضرت عرضه داشت: اصلحك الله بفرمائيد اگر اولياى مقتول او را عفو كنند باز هم كشته شود؟ امام باقر عليه السلام فرمود: اگر هم او را عفو كنند باز امام بايد او را به قتل برساند، براى اينكه او محارب است، هر چند كه قاتل و سارق هم هست، مجددا ابو عبيده پرسيد: حال اگر اولياى مقتول بخواهند از او خون بها بگيرند و سپس رهايش كنند مى توانند چنين كنند؟ فرمودند: بايد كشته شود.

و در كتاب برهان در ذيل آيه شريفه:« و السارق و السارقة فاقطعوا ايديهما ...،» از

ص:211

تهذيب روايت آورده كه مؤلف آن يعنى شيخ عليه الرحمه به سند خود از ابى ابراهيم روايت كرده اند كه گفت: دست دزد را قطع مى كنند، ولى انگشت ابهام و كف دستش را قطع نمى كنند و پايش را قطع مى كنند، ولى پاشنه پايش را باقى مى گذارند تا با آن راه برود.

و نيز در تهذيب به سند خود از محمد بن مسلم روايت آورده كه گفت: خدمت امام صادق عليه السلام عرضه داشتم: دست دزد را براى چه مقدار مال قطع بايد كرد؟ فرمود: براى يك چهارم دينار، مى گويد: عرضه داشتم: براى دو درهم چطور؟ فرمود براى يك چهارم دينار تا ببينى قيمت دينار چند درهم باشد، دو درهم يا بيشتر و يا كمتر، مى گويد: عرضه داشتم: بفرمائيد كسى كه كمتر از يك چهارم دينار بدزدد مگر دزد نيست و نام دزد بر او صادق نيست؟ و آيا او در آن حال كه مى دزدد نزد خدا سارق هست؟ فرمود: هر كس از مسلمانى چيزى را بدزدد كه صاحبش آنرا در محفظه و حرز جاى داده عنوان سارق بر او صادق هست و نزد خدا نيز سارق به حساب مى آيد، ولى دستش در كمتر از يك چهارم دينار قطع نمى شود، قطع دست تنها مربوط به يك ربع دينار و بيشتر است، و اگر بنا باشد كه براى كمتر از ربع دينار هم دست دزد را قطع كنند، چيزى نمى گذرد كه عموم مردم بى دست مى شوند .

مؤلف: منظور امام عليه السلام از اينكه فرمود: اگر قرار باشد دست دزد در كمتر از يك چهارم قطع شود ... اين است كه در حكم بريدن دست دزد از ناحيه خداى تعالى تخفيفى شده، و خداى تعالى به امت اسلام و به بندگانش ترحم فرموده، و اين معنا يعنى اختصاص حكم قطع به سرقت يك ربع دينار و يا بيشتر، از بعضى طرق اهل سنت نيز روايت شده، مثلا در صحيح بخارى و صحيح مسلم با ذكر سند از عايشه روايت آمده كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم فرموده: دست دزد تنها در يك ربع دينار و بيشتر قطع مى شود.

در تفسير عياشى از سماعه از امام صادق عليه السلام روايت شده كه فرمود: وقتى دزد دستگير شد و وسط كف دستش قطع شد، اگر دوباره دزدى كند پايش نيز از وسط قدم قطع مى شود، و اگر بار سوم باز دزدى كرد به حبس ابد محكوم مى گردد، و در صورتى كه در آن زندان نيز مرتكب دزدى شد، كشته مى شود.

و در همان كتاب از زراره نقل كرده كه از امام ابى جعفرعليه السلام از مردى سؤال كرده كه دست راستش به جرم دزدى قطع شده و باز دزدى كرده، و در نوبت دوم پاى چپش قطع شده و براى بار سوم مرتكب دزدى شده چه بايد كرد؟ حضرت فرمود: امير المؤمنين چنين كسى را حبس ابد مى كرد و مى فرمود: من از پروردگارم حيا مى كنم

ص:212

از اينكه او را طورى بى دست كنم كه نتواند خود را بشويد و نظيف كند و آن چنان بى پا كنم كه نتواند به سوى قضاى حاجتش برود.

آنگاه فرمود: بدين جهت هر گاه مى خواست دستى را قطع كند از پائين مفصل مى بريد، و آنگاه كه مى خواست پاى دزدى را قطع نمايد، از پائين كعب بلندى پشت قدم قطع مى كرد، و بارها تذكر مى داد كه حاكم نبايد از حدود غافل بماند.

و در همان كتاب از زرقان - يكى از شاگردان ابن ابى داود - كه بسيار او را دوست مى داشت روايت آمده كه او گفت: روزى ابن ابى داود از كاخ معتصم بر مى گشت، ديدم كه افسرده و غمگين است، پرسيدم علت اندوه تو چيست؟ گفت: من امروز صحنه اى ديدم كه دوست مى داشتم بيست سال قبل مرده بودم، و اين صحنه را نمى ديدم مى گويد بدو گفتم مگر چه شده؟ و براى چه آرزوى مرگ مى كنى؟ گفت براى صحنه اى كه آن مرد سياه چهره يعنى ابو جعفر پسر على بن موسى الرضا عليهماالسلام امروز در حضور امير المؤمنين معتصم به وجود آورد، مى گويد به او گفتم: چگونه بوده است آن جريان؟ گفت سارقى عليه خود اقرار به سرقت كرده، از خليفه درخواست كرد او را با اقامه حد پاك كند، خليفه فقها را در مجلس خود گرد آورد، در حالى كه ابو جعفر محمد بن على را نيز احضار كرده بود، آنگاه از ما پرسيد كه دست دزد را از كجا بايد قطع كرد؟ مى گويد: از ميان آن جمع من گفتم بايد از مچ دست قطع شود، به دليل اينكه خداى تعالى در مساله تيمم فرموده: فامسحوا بوجوهكم و ايديكم و ما مى دانيم كه در تيمم حد دست همان مچ دست است، عده اى از فقهاى حاضر نيز در اين فتوا با من اتفاق كردند.

عده اى ديگر گفتند: نه، اين درست نيست بلكه بايد از مرفق قطع شود خليفه پرسيد: دليل بر اين فتوا چيست؟ گفتند: دليلش اين است كه خداى تعالى در مساله وضو حد دست را مرفق قرار داده و فرموده: و ايديكم الى المرافق.

ابن ابى داود آنگاه گفت: خليفه رو كرد به محمد بن على و گفت: تو در اين مساله چه نظر مى دهى اى أبا جعفر؟ محمد بن على در پاسخ گفت: اى امير المؤمنين اين آقايان سخن گفتند - يعنى جواب سؤال تو را دادند - خليفه گفت سخنان آنها را واگذار، مى خواهم بدانم فتواى تو چيست؟ محمد بن على گفت يا امير المؤمنين مرا از نظر دادن معفو بدار، خليفه گفت تو را به خدا سوگند مى دهم نظريه اى كه دارى به من بگو، محمد بن على گفت: حال كه مرا به خداى تعالى سوگند مى دهى نظر من اين است كه اين دو دسته از فقها خطا رفتند، و سنت را در اين مساله تشخيص ندادند، براى اينكه قطع دست دزد بايد از بند اصول انگشتان باشد و كف دست بايد باقى بماند، خليفه پرسيد: دليل بر اين فتوايت چيست؟ محمد بن على گفت: دليلش گفتار رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم

ص:213

است كه فرموده سجده سجود بايد بر هفت عضو بدن صورت بگيرد: 1 - صورت، 2 و 3 - دو دست، 4 و 5 - دو زانو، 6 و 7 - دو پا، و اگر دست دزد را از مچ قطع كنند، و يا از مرفق ببرند ديگر دستى برايش نمى ماند تا با آن سجده كند، خداى تعالى هم فرموده:« و ان المساجد لله، محل سجده همه از آن خدا است،» يعنى اين اعضاى هفتگانه كه بر آن سجده مى شود از آن خدا است،« فلا تدعوا مع الله احدا،» و چيزى كه از آن خدا باشد قطع نمى شود.

معتصم از اين فتوا و اين استدلال تعجب كرد، و خوشش آمد، دستور داد دست آن دزد را از بيخ انگشتان قطع كنند، و كف دستش را باقى بگذارند. ابن ابى داود گفت: وقتى محمد بن على اين نظريه را داد و معتصم بر طبق آن عمل كرد قيامت من بپاخاست و آرزو كردم كه كاش اصلا زنده نبودم.

ابن ابى زرقان مى گويد: ابن ابى داود گفت: بعد از سه روز به حضور معتصم رفتم و گفتم: خير خواهى براى امير المؤمنين بر من واجب است و من آنچه به عقلم مى رسد پيشنهاد مى كنم هر چند كه با دادن اين پيشنهاد به آتش دوزخ روم، معتصم پرسيد: پيشنهاد تو چيست؟ گفتم اين درست نيست و به صلاح سلطنت تو نبود كه به خاطر پيش آمدى كه كرده و امرى از امور دين كه بر تو مشكل شده و همه فقها و علماى رعيت خود را جمع بكنى آنگاه مساله خود را مطرح كنى، و از آنها نظريه بخواهى، در حالى كه همه فرزندان امير المؤمنين و امراى لشگرش و وزرايش و دفتردارانش همه ناظر جريانند و آنچه واقع شود به گوش مردم كه پشت در دربارند مى رسانند، آن وقت نظريه تمامى فقها و علماى رعيت خود را رها كند و سخن مردى را بپذيرد كه جمعيت اندكى از اين امت قائل به امامت اويند، و ادعا مى كند كه او سزاوارتر از امير المؤمنين به مقام خلافت است، مع ذلك به حكم او حكم كند و حكم همه فقها را ترك گويد؟! ابن ابى داود مى گويد وقتى سخنم به اينجا رسيد، رنگ امير المؤمنين تغيير كرد، و متوجه هشدارى كه من دادم شد، و گفت خدا در برابر اين خيرخواهيت خيرت دهد.

مى گويد روز چهارم دستور داد به فلانى كه يكى از دفترداران وزرايش بود به اينكه محمد بن على را به منزلش دعوت كند و او وى را دعوت كرد ولى او دعوت وى را نپذيرفت و گفت شما كه مى دانيد من در مجالس شما شركت نمى كنم كاتب گفت من تو را دعوت مى كنم كه در منزلم طعامى ميل كنى، و با قدم مباركت منزل مرا تبرك سازى و در آخر گفت دعوت از ناحيه فلان بن فلان است، كه از وزراى خليفه است ناگزير محمد بن على به خانه آن وزير رفت، همين كه طعامى خورد درد مسموميت را احساس نموده و دستور داد كه مركبش را بياورند، صاحب خانه در خواست كرد بيشتر بماند، او گفت

ص:214

بيرون رفتن من براى تو بهتر است محمد بن على آن روز و آن شب را با آن وضع بسر برد تا از دنيا رخت به ديگر سراى برد.

مؤلف: اين داستان را به غير اين طريق نيز نقل كرده اند، و اگر ما همه روايت را با اينكه طولانى بود نقل كرديم، و نيز روايات قبلى را با اينكه مضمون مجموع آنها مكرر بود آورديم، براى اين بود كه اين روايات مشتمل بر بحث هائى قرآنى بود و خواننده مى توانست براى فهم آيات از آنها كمك بگيرد .

(1)

مجازات زناكاري

حكم مجازات زن و مرد زناكار


1- مستند: آيه 38 و 39 سوره مائده الميزان ج : 5 ص : 537

ص:215

-« وَ الَّتى يَأْتِينَ الْفَحِشةَ مِن نِّسائكمْ فَاستَشهِدُوا عَلَيْهِنَّ أَرْبَعَةً مِّنكمْ فَإِن شهِدُوا فَأَمْسِكُوهُنَّ فى الْبُيُوتِ حَتى يَتَوَفَّاهُنَّ الْمَوْت أَوْ يجْعَلَ اللَّهُ لَهُنَّ سبِيلاً،

-وَ الَّذَانِ يَأْتِيَنِهَا مِنكمْ فَئَاذُوهُمَا فَإِن تَابَا وَ أَصلَحَا فَأَعْرِضوا عَنْهُمَا إِنَّ اللَّهَ كانَ تَوَّاباً رَّحِيماً،

-و از زنان شما كسانى كه مرتكب عملى شنيع - زنا - شوند، عليه آنان چهار شاهد بگيريد، پس اگر شهود شهادت دادند بايد ايشان را در خانه ها زندانى كنيد، تا مرگشان فرا رسد و آنان را بگيرد و يا خدا راهى برايشان پديد آورد،

-و آن مرد و زنى كه اين عمل شنيع را مرتكب شوند شكنجه دهيد، اگر توبه كردند و به صلاح آمدند دست از آنان بداريد، كه خدا توبه پذير مهربان است.»

فاحشه (فحش) به معناى طريقه شنيعه است، ولى استعمالش در عمل شنيع زنا شايع شده است، و در قرآن كريم در آيه زير بر لواط و يا هم بر آن و هم بر عمل مساحقه - همجنس بازى زنان - اطلاق شده است: « انكم لتاتون الفاحشة ما سبقكم بها من احد من العالمين.»

و ظاهرا و بطورى كه بيشتر مفسرين گفته اند: مراد از فاحشه در آيه مورد بحث عمل زنا باشد، مفسرين روايتى هم نقل كرده اند كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم وقتى آيه تازيانه در اول سوره نور نازل شد فرمود: اين همان راه علاج و سبيلى است كه خداى تعالى در آيه پانزده سوره نساء وعده اش را داده است.

ص:216

شاهد اين ظهور، ظهور ديگرى است در آيه و آن اين است كه از لحن آيه شريفه فهميده مى شود كه حكمش دائمى نيست و بزودى نسخ مى شود چون مى فرمايد:« او يجعل الله لهن سبيلا- و يا خدا راه علاجى برايشان قرار دهد،» و هيچ دليلى نقل نشده كه گفته باشد اين حد چند صباحى در مورد مساحقه جارى شد، و سپس بحدى و حكمى ديگر نسخ شده است پس معلوم مى شود آيه شريفه همانطور كه گفتيم در باره زنا نازل شده است، و از جمله:« اربعة منكم ...،» بر مى آيد كه عدد نامبرده بايد از مردان باشد.

مجازات فقط بعد از اقامه شهادت شهود

« فان شهدوا فامسكوهن فى البيوت ...،» در اين جمله مساله حبس كردن دائمى زن مورد بحث را مترتب كرده بر شهادت دادن شهود، نه بر أصل وقوع عمل زشت، و خلاصه كلام اينكه، تنها وقتى حكم حبس أبد از ناحيه حاكم صادر مى شود كه چهار شاهد بر صدور عمل فاحشه از زن شهادت دهد، و اگر شهود شهادت ندهند حكم صادر نمى شود، هر چند حاكم يقين به صدور آن داشته باشد، و اين خود يكى از منت هاى خداى سبحان بر امت اسلام است، كه نسبت به او عفو و اغماض اعمال فرموده است.

نوع مجازات زناي زن شوهردار

و حكم نامبرده حبس دائمى است، به قرينه اينكه نهايت مدت حبس را مرگ زن قرار داده، و فرموده:« حتى يتوفيهن الموت- تا مرگ ايشان را دريابد،» چيزى كه هست تعبير حبس ابد آن هم در زندان نياورد، بلكه فرمود آنها را در خانه ها نگه بداريد تا مرگشان فرا رسد، اين نيز دليل روشنى است بر اينكه خواسته است كار را بر مسلمانان آسان بگيرد، و از سخت گيرى اغماض كند، و اينكه فرمود:« تا مرگشان برسد، و يا خدا راه نجاتى برايشان مقرر بدارد،» منظور نجات از حبس ابد است، و در اينكه ترديد كرد، و فرمود:( يا آن و يا اين) اشاره اى است به اينكه اميد آن هست كه حكم حبس ابد نسخ شود، همچنانكه همينطور هم شد، براى اينكه حكم تازيانه حكم حبس ابد را نسخ كرد، و اين از ضروريات است كه حكم جارى در باره زناكاران در اواخر عمر رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم نازل شد، و بعد از رحلت آن جناب در بين مسلمانان جارى گرديد، و مساله زندانى كردن بعد از رحلت آنجناب اصلا مورد عمل واقع نشد.

پس آيه شريفه بفرضى كه دلالت كند بر حكم زنان زناكار، هيچ ترديدى نيست در اين كه به وسيله آيه تازيانه نسخ شده است.

شكنجه براي زن و مرد زناكار، و حبس در خانه براي زن

ص:217

« و اللذان ياتيانها منكم فاذوهما،» اين دو آيه از نظر مضمون متناسب با همند. زمينه هر دو آيه بيان حكم زنا است، و بنا بر اين آيه دوم متمم حكم در آيه اول است، چون آيه اول تنها حكم زنان زناكار را متعرض شده، و آيه دوم حكم زن و مرد هر دو را بيان مى كند، و آن عبارت است از ايذاء يعنى شكنجه دادن، پس در نتيجه از مجموع دو آيه حكم مرد زناكار و زن زناكار با هم استفاده مى شود، و آن اين است كه هر دو را كتك مى زنند، و خصوص زن زناكار را در خانه حبس مى كنند.

رفع حد شكنجه با توبه، و ادامه حبس زن در خانه

ليكن اين معنا با آيه بعد كه مى فرمايد:« اگر توبه كردند و به صلاح گرائيدند دست از آندو برداريد ...،» سازگار نيست، براى اينكه در آيه مورد بحث مى فرمود: زن را تا ابد در خانه حبس كنيد، و اين آيه مى فرمايد: اگر توبه كردند رهاشان كنيد، بناچار بايد گفت: منظور از دست برداشتن از آندو، دست بردارى از كتك و شكنجه آندو است، نه از حبس كه حبس به حال خود باقى است.

و آنچه سزاوار و صحيح است كه در باره معناى آيه گفته شود- البته با در نظر داشتن ظاهرى كه از دو آيه به ذهن خطور مى كند و قرائنى كه گفتار دو آيه محفوف به آنهاست، و نيز با در نظر گرفتن اشكال هائى كه در معنا كردن مفسرين بود- و خدا داناتر است- اين است كه آيه شريفه متضمن حكم زناى زنان شوهردار است، به دليل اينكه در آيه شريفه تنها نام زنان را برده است.

خواهى گفت: اگر منظور اين بوده باشد بايد مى فرمود:« من زوجاتكم،» چرا فرمود:« من نساءكم،» جوابش اين است كه اطلاق كلمه نساء بر معناى همسران شايع است، آنهم مخصوصا در جائى كه اين كلمه اضافه شود به ضمير مردان، و به صورت نساءكم اطلاق گردد، تا چه رسد به جائى كه اضافه نشود مثل آيه:« و آتوا النساء صدقاتهن- مهريه زنان را بپردازيد،» كه مى دانيم منظور از زنان همان همسران است، و نيز مانند آيه: «من نساءكم اللاتى دخلتم بهن- از آنان زنانتان كه با آنها نزديكى كرده ايد،» كه معلوم است منظور همسران مى باشد.

تبديل حكم بازداشت ابد درخانه با حكم سنگسار

ص:218

و بنابر اين حكم اولى و موقت اينگونه زنان اين است كه آنان را در خانه ها تحت نظر بگيرند، و سپس اين حكم مبدل شد به حكم سنگسار، و اين نسخ آيه قرآن به وسيله سنت و روايت نيست، چون نسخ عبارت است از اينكه آيه اى كه بظاهرش حكمى دائمى را متضمن است به وسيله آيه اى ديگر نسخ گردد، و مساله مورد بحث ما چنين نيست، زيرا آيه حبس ابد در خانه ظهورى در دائمى بودن حكمش كه ندارد هيچ، بلكه ظهور در اين دارد كه بزودى حكمش مبدل به حكمى ديگر مى شود، چون فرموده:« او يجعل الله لهن سبيلا،» و اين تعبير ظهور در اين دارد كه حكم حبس ابد زنان بزودى به حكمى ديگر مبدل مى شود، حال اگر كسى بخواهد اين تبديل حكم را نسخ بنامد عيبى ندارد ولى نبايد آن را نسخ آيه قرآن به وسيله روايت شمرد، چون خود آيه قرآن در اينجا اشعار دارد بر اينكه به زودى حكمش برداشته مى شود، پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله وسلّم هم در آن روايت خواسته است آيه قرآن را بيان كند.

مجازات زناي زن و مرد مجرد

و آيه دوم متضمن حكم زناى بدون احصان است، يعنى زناى مرد بى زن، و زن بى شوهر، و آن حكم عبارت است از ايذاء و شكنجه، حال چه اينكه مراد از اين شكنجه حبس باشد و چه زدن با لنگه كفش، يا سرزنش با زبان، و يا غير اينها، و اين آيه بنا بر اين به وسيله آيه تازيانه سوره نور نسخ شده، و اما رواياتى كه مى گويد آيه شريفه متضمن حكم دختران بكر است رواياتى است آحاد و علاوه بر اين هم مرسل است يعنى سند ندارد و هم اهل فن آنها را به خاطر مرسل بودن ضعيف دانسته اند- و خدا داناتر است.

-« فان تابا و اصلحا فاعرضوا عنهما - اگر توبه كردند و به صلاح آمدند دست از آنان بداريد، كه خدا توبه پذير مهربان است.»

اگر توبه را مقيد كرد به اصلاح، براى اين بود كه بفهماند وقتى توبه حقيقى و داراى محتوى مى شود كه باعث اصلاح آدمى گردد، و توبه نه تنها بلفظ و لقلقه زبان توبه واقعى نيست بلكه به حالت انفعالى كه دوام نيابد و فاسدى را اصلاح نكند، نيز توبه واقعى تحقق نمى يابد.

(1)

نحوه مجازات مرتكبان و مفتريان زنا


1- مستند: آيه 15 و 16 سوره نساء الميزان ج : 4 ص : 369

ص:219

« سورة انزلناها و فرضناها،» معنايش اين است كه اين سوره را ما نازل كرديم، و عمل به آن احكامى كه در آن است واجب نموديم، پس اگر آن حكم ايجابى باشد، عمل به آن اين است كه آن را بياورند، و اگر تحريمى باشد عمل به آن اين است كه ترك كنند و از آن اجتناب نمايند، به شرح زير:

صد تازيانه براي زن زناكار و مرد زناكار

-« الزَّانِيَةُ وَ الزَّانى فَاجْلِدُوا كلَّ وَاحِدٍ مِّنهُمَا مِائَةَ جَلْدَةٍ وَ لا تَأْخُذْكم بهِمَا رَأْفَةٌ فى دِينِ اللَّهِ إِن كُنتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الاَخِرِ وَ لْيَشهَدْ عَذَابهُمَا طائفَةٌ مِّنَ الْمُؤْمِنِينَ،

-بايد شما مؤمنان هر يك از زنان و مردان زناكار را به صد تازيانه مجازات و تنبيه كنيد و هرگز در باره آنان در دين خدا رأفت و ترحم روا مداريد اگر به خدا و روز قيامت ايمان داريد و بايد عذاب آن بدكاران را جمعى از مؤمنان مشاهده كنند.»

كلمه زنا به معناى جماع بدون عقد يا بدون شبه عقد يا بدون خريد كنيز است.

نوع مجازات و حد آن

« الزانية و الزانى...،» مراد مرد و زنى است كه اين عمل شنيع از آن دو سر زده، كه بايد به هر يك از آن دو صد تازيانه بزنند، و صد تازيانه حد زنا است به نص اين آيه شريفه، چيزى كه هست در چند صورت تخصيص خورده، اول اينكه زناكاران محصن باشند، يعنى مرد زناكار داراى همسر باشد، و زن زناكار هم شوهر داشته باشد، يا يكى از اين دو محصن باشد كه در اين صورت هر كس كه محصن است بايد سنگسار شود، دوم اينكه برده نباشند كه اگر برده باشند حد زناى آنان نصف حد زناى آزاد مى باشد.

بعضى از مفسرين گفته اند: اگر زن زناكار را جلوتر از مرد زناكار ذكر كرده، براى اين بوده كه اين عمل از زنان شنيع تر و زشت تر است و نيز براى اين بوده كه شهوت در زنان قويتر و بيشتر است.

عامل اجراي حد

و خطاب در آيه متوجه به عموم مسلمين است، در نتيجه زدن تازيانه كار كسى است كه متولى امور مسلمانان است، كه يا پيغمبر است و يا امام، و يا نايب امام.

نهي از دلسوزي و سهل انگاري در اجراي حكم الهي

ص:220

« و لا تاخذكم بهما رأفة فى دين الله ...،» اين نهى كه از رأفت شده از قبيل نهى از مسبب است به نهى از سبب، چون رقت كردن به حال كسى كه مستحق عذاب است باعث مى شود كه در عذاب كردن او تساهل شود، و در نتيجه نسبت به او تخفيف دهند، و يا به كلى اجراى حدود را تعطيل كنند، و به همين جهت كلام را مقيد كرد به قيد فى دين الله تا جمله چنين معنا دهد كه در حالتى كه اين سهل انگارى در دين خدا و شريعت او شده است.

بعضى از مفسرين گفته اند: مراد از دين الله همان حكم خدا است، يعنى رأفت، شما را در اجراى حكم خدا و اقامه حد او نگيرد.

« ان كنتم تؤمنون بالله و اليوم الآخر،» يعنى اگر شما چنين و چنان هستيد در اجراى حكم خدا دچار رأفت نشويد. اين خود تاكيد در نهى است.

شرط حضور جماعت شاهد و ناظر اجراي حد

« و ليشهد عذابهما طائفة من المؤمنين،» يعنى و بايد جماعتى از مؤمنين ناظر و شاهد اين اجراى حد باشند، تا آنان نيز عبرت گيرند و نزديك عمل فحشاء نشوند.

شرايط ازدواج زن زناكار و مرد زناكار

-« الزَّانى لا يَنكِحُ إِلا زَانِيَةً أَوْ مُشرِكَةً وَ الزَّانِيَةُ لا يَنكِحُهَا إِلا زَانٍ أَوْ مُشرِكٌ وَ حُرِّمَ ذَلِك عَلى الْمُؤْمِنِينَ،

-مرد زناكار جز با زن زناكار و مشرك نكاح نكند و زن زناكار هم جز با مرد زانى و مشرك نكاح نخواهد كرد و اين كار بر مردان مؤمن حرام است.»

ظاهر آيه و مخصوصا با در نظر گرفتن سياق ذيل آن، كه مرتبط با صدر آن است، چنين مى رساند كه: آيه شريفه در مقام بيان حكمى تشريعى تحريمى است، هر چند كه از ظاهر صدر آن بر مى آيد كه از مساله اى خبر مى دهد، چون مراد از اين خبر تاكيد در نهى است، چون امر و نهى وقتى به صورت خبر بيان شود امر و نهى مؤكد مى شود، و اين گونه تعبيرها زياد است.

و حاصل معناى آيه با كمك روايات وارده از طرق اهل بيت عليهم السلام اين است كه: زناكار وقتى زناى او شهرت پيدا كرد، و حد بر او جارى شد، ولى خبرى از توبه

ص:221

كردنش نشد، ديگر حرام است كه با زن پاك و مسلمان ازدواج كند، بايد يا با زن زناكار ازدواج كند و يا با زن مشرك، و همچنين زن زناكار اگر زنايش شهرت يافت، و حد هم بر او جارى شد ولى توبه اش آشكار نگشت، ديگر حرام مى شود بر او ازدواج با مرد مسلمان و پاك، بايد با مردى مشرك، يا زناكار ازدواج كند.

پس اين آيه، آيه اى است محكم و باقى بر احكام خود كه نسخ نشده و احتياج به تاويل هم ندارد، و اگر در روايات حكم را مقيد كرده اند به صورت اقامه حد و ظهور توبه، ممكن است اين قيد را از سياق آيه نيز استفاده كرد، براى اينكه حكم به تحريم نكاح، در آيه شريفه بعد از امر به اقامه حد است، و همين بعد واقع شدن ظهور در اين دارد كه مراد از زانى و زانيه، زانى و زانيه حد خورده است و همچنين اطلاق زانى و زانيه ظهور در كسانى دارد كه هنوز به اين عمل شنيع خود ادامه مى دهند، و شمول اين اطلاق به كسانى كه توبه نصوح كرده اند، از دأب و ادب قرآن كريم بعيد است.

مجازات افترا زنندگان به زنان شوهردار و عفيف

-« وَ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصنَتِ ثمَّ لَمْ يَأْتُوا بِأَرْبَعَةِ شهَدَاءَ فَاجْلِدُوهُمْ ثَمَنِينَ جَلْدَةً وَ لا تَقْبَلُوا لهُمْ شهَدَةً أَبَداً وَ أُولَئك هُمُ الْفَسِقُونَ،

- إِلا الَّذِينَ تَابُوا مِن بَعْدِ ذَلِك وَ أَصلَحُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ،

-و آنان كه به زنان با عفت نسبت زنا بدهند آنگاه چهار شاهد عادل بر ادعاى خود نياورند آنان را به هشتاد تازيانه كيفر دهيد و ديگر هرگز شهادت آنها را نپذيريد كه مردمى فاسق و نادرستند،

-مگر آنهائى كه بعد از آن فسق و بهتان به درگاه خدا توبه كردند و در مقام اصلاح خود بر آمدند در اين صورت خدا آمرزنده و مهربان است.»

از سياق آيه بر مى آيد كه مراد از رمى نسبت زنا دادن به زن محصنه و عفيفه است و مراد از آوردن چهار شاهد كه ناظر و گواه زنا بوده اند، اقامه اين شهود است براى اثبات نسبتى كه داده است.

و در اين آيه خداى تعالى دستور داده در صورتى كه نسبت دهنده چهار شاهد نياورد او را تازيانه بزنند، و از آن به بعد شهادت او را نپذيرند، و در ضمن حكم به فسق او نيز كرده است.

و معناى آيه اين است كه كسانى كه به زنان عفيف نسبت زنا مى دهند و چهار شاهد بر صدق ادعاى خود نمى آورند، بايد هشتاد تازيانه به ايشان بزنيد و چون ايشان فاسق شده اند، ديگر تا ابد شهادتى از آنان قبول نكنيد.

و اين آيه به طورى كه ملاحظه مى فرماييد از نظر نسبت دهنده مطلق است،

ص:222

يعنى هم شامل مرد مى شود و هم زن، هم حر و هم برده، و روايات اهل بيت عليهم السلام هم همين طور تفسير كرده است.

« الا الدين تابوا من بعد ذلك و اصلحوا فان الله غفور رحيم،» اين استثناء هر چند راجع به جمله اخير يعنى حكم به فسق نامبردگان است، و ليكن از آنجايى كه به شهادت سياق براى جمله« و هرگز شهادتى از ايشان نپذيريد،» جنبه تعليل را دارد، لازمه اش رفع حكم به رفع فسق است، كه حكم ابدى نپذيرفتن شهادت هم برداشته شود، در نتيجه لازمه رفع دو حكم اين مى شود كه استثناء به حسب معنا به هر دو جمله مربوط باشد، و معنا چنين باشد كه هرگز از آنان شهادت نپذيريد، چون فاسقند، مگر آنان كه توبه نموده و عمل خود را اصلاح كنند، چرا كه خداوند آمرزنده و مهربان است، و چون چنين است گناهشان را مى آمرزد، و به ايشان رحم مى كند، يعنى حكم به فسق و نپذيرفتن ابدى شهادت آنان را بر مى دارد.

نحوه اداي شهادت شوهران مفتري، و دفاع همسر

-« وَ الَّذِينَ يَرْمُونَ أَزْوَجَهُمْ وَ لَمْ يَكُن لهُمْ شهَدَاءُ إِلا أَنفُسهُمْ فَشهَدَةُ أَحَدِهِمْ أَرْبَعُ شهَدَتِ بِاللَّهِ إِنَّهُ لَمِنَ الصدِقِينَ،

-وَ الخامِسةُ أَنَّ لَعْنَت اللَّهِ عَلَيْهِ إِن كانَ مِنَ الْكَذِبِينَ،

-وَ يَدْرَؤُا عَنهَا الْعَذَاب أَن تَشهَدَ أَرْبَعَ شهَدَتِ بِاللَّهِ إِنَّهُ لَمِنَ الْكَذِبِينَ،

-وَ الخامِسةَ أَنَّ غَضب اللَّهِ عَلَيهَا إِن كانَ مِنَ الصدِقِينَ،

-و آنان كه به زنان خود نسبت زنا دهند و جز خود بر آن شاهد نداشته باشند بايد هر يك از آنها چهار مرتبه شهادت و قسم به نام خدا ياد كه او در اين ادعاى زنا از راستگويان است،

-و بار پنجم قسم ياد كند كه لعن خدا بر او باد اگر از دروغگويان باشد،

-پس براى رفع عذاب حد، آن زن نيز نخست چهار مرتبه شهادت و قسم به نام خدا ياد كند كه البته شوهرش دروغ مى گويد،

-و بار پنجم قسم ياد كند كه غضب خدا بر او اگر اين مرد در اين ادعا از راستگويان باشد.»

كسانى كه زنان خود را متهم مى كنند و غير از خود شاهدى ندارند كه شهادتشان را تاييد كند« فشهادة احدهم اربع شهادات بالله،» چنين كسانى شهادتشان كه يك شهادت از چهار شاهد است، چهار بار خواهد بود و شهادتش را متعلق به خدا كند كه راست مى گويد.

معناى مجموع اين دو آيه چنين است كه: كسانى كه به همسران خود نسبت زنا مى دهند، و چهار شاهد ندارند- و طبع قضيه هم همين است، چون تا برود و چهار نفر را صدا بزند كه بيايند و زناى همسر او را ببينند تا شهادت دهند غرض فوت مى شود و

ص:223

زناكار اثر جرم را از بين مى برد- پس شهادت چنين كسانى كه بايد آن را اقامه كنند چهار بار شهادت دادن خود آنان است كه پشت سر هم بگويند: خدا را گواه مى گيرم كه در اين نسبتى كه مى دهم صادقم، و بار پنجم بعد از اداى همين شهادت اضافه كند كه لعنت خدا بر من باد اگر از دروغگويان باشم.

« و يدرؤ عنها العذاب ان تشهد ... ان كان من الصادقين،» مراد از عذاب همان حد زنا است، و معناى آيه اين است كه اگر زن همان پنج شهادتى را كه مرد داد عليه او اداء كند، حد زنا از وى بر داشته مى شود و شهادتهاى چهارگانه زن اين است كه بگويد: خدا را شاهد مى گيرم كه اين مرد از دروغگويان است، و در نوبت پنجم اضافه كند كه لعنت خدا بر من باد اگر اين مرد از راستگويان باشد.

و به اين سوگند دو طرفى در فقه اسلام لعان مى گويند، كه مانند طلاق مايه انفصال زن و شوهر است.

فضل و رحمت خدا، و دفع حد با توبه

-« وَ لَوْ لا فَضلُ اللَّهِ عَلَيْكمْ وَ رَحْمَتُهُ وَ أَنَّ اللَّهَ تَوَّابٌ حَكيمٌ،

-و اگر فضل و رحمت خدا شامل حال شما مؤمنان نبود، و اگر نه اين بود كه خداى مهربان البته توبه پذير و درستكار است، حدود و تكليف را چنين آسان نمى گرفت و با توبه از شما رفع عذاب نمى كرد.»

جواب كلمه« لو لا» در اين آيه حذف شده و قيودى كه در فعل شرط اخذ شده آن جواب را مى فهماند، چون معناى آيه اين است كه اگر فضل خدا و رحمتش نبود و اگر توبه و حكمتش نمى بود، هر آينه بر سرتان مى آمد آنچه كه فضل و رحمت و حكمت و توبه خدا از شما دور كرد.

پس به طورى كه قيود ماخوذ در شرط مى فهماند، تقدير آيه چنين است: اگر نعمت دين و توبه بر گنهكارانتان و تشريع شرايع براى نظم امور زندگيتان را خدا بر شما ارزانى نمى داشت، هرگز از شقاوت رهايى نداشتيد، و هميشه به معصيت و خطا دچار بوديد، و به خاطر جهالت، نظام امورتان مختل مى گشت- و خدا داناتر است!

(1)

عدم قبول افترا و ادعاي بدون شاهد

-« لَّوْ لا إِذْ سمِعْتُمُوهُ ظنَّ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِنَت بِأَنفُسِهِمْ خَيراً وَ قَالُوا هَذَا إِفْكٌ مُّبِينٌ،

-لَّوْ لا جَاءُو عَلَيْهِ بِأَرْبَعَةِ شهَدَاءَ فَإِذْ لَمْ يَأْتُوا بِالشهَدَاءِ فَأُولَئك عِندَ اللَّهِ هُمُ الْكَذِبُونَ،


1- مستند: آيه 2 تا 10 سوره نور الميزان ج : 15 ص : 113

ص:224

-آيا سزاوار اين نبود كه شما مؤمنان زن و مردتان چون از منافقان چنين بهتان و دروغها شنيديد حسن ظنتان درباره يكديگر بيشتر شده و گوييد اين دروغى است آشكار؟ !

-چرا منافقان بر ادعاى خود چهار شاهد اقامه نكردند پس در حالى كه شاهد نياوردند البته نزد خدا مردمى دروغگويند.»

افك به معناى مطلق دروغ است، و معنايش در اصل، هر چيزى است كه از وجهه اصلى اش منحرف شود، وجهه اى كه بايد داراى آن باشد، مانند اعتقاد منحرف از حق به سوى باطل و عمل منحرف از صحت و پسنديدگى به سوى قباحت و زشتى، و كلام بر گشته از صدق به سوى كذب و در كلام خداى تعالى در همه اين معانى و موارد استعمال شده است.

در آيه فوق مي فرمايد: چرا وقتى افك را شنيديد به جاى اينكه نسبت به مؤمنين متهم، حسن ظن داشته باشيد، به تراشنده افك، حسن ظن پيدا كرديد و بدون علم در باره اهل ايمان سخنى گفتيد؟

اين آيات به داستان افك اشاره مى كند. افك مورد بحث مربوط به يكى از اهل خانه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم بوده، حال يا همسرش و يا كنيز ام ولدش كه شايد همين نكته هم به طور اشاره از جمله « و تحسبونه هينا و هو عند الله عظيم،» استفاده شود و همچنين از آيات اين داستان كه مى رساند مطلب در ميان مسلمانان شهرت يافت، و سر و صدا به راه انداخت و اشارات ديگرى كه در آيات هست اين معنا فهميده مى شود.

و از آيات بر مى آيد كه به بعضى از خانواده رسول خدا صلى الله عليه وآله و سلّم نسبت فحشاء دادند و نسبت دهندگان چند نفر بوده و داستان را در ميان مردم منتشر كرده و دست به دست گردانده اند، و نيز به دست مى آيد كه بعضى از منافقين يا بيماردلان در اشاعه اين داستان كمك كرده اند، چون به طور كلى اشاعه فحشاء در ميان مؤمنين را دوست مى داشتند، و لذا خدا اين آيات را نازل كرده، و از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم دفاع فرمود.

و اينكه فرمود:« قالوا هذا افك مبين،» معنايش اين است كه شما مؤمنين و مؤمنات كه شنونده افك بوديد نگفتيد كه اين مطلب افك و دروغى است آشكار، با اينكه بر حسب قاعده دينى خبرى كه مخبر آن علمى بدان ندارد، و ادعائى كه مدعى آن شاهدى بر آن ندارد، محكوم به كذب است، چه اينكه در واقع هم دروغ باشد، يا آنكه در واقع راست باشد، دليل بر اين معنايى كه ما كرديم جمله« فاذ لم ياتوا بالشهداء فاولئك عند الله هم الكاذبون،» است، كه مى فرمايد: وقتى مدعى، شاهد نياورد، نزد خدا - شرعا - محكوم است به دروغگويى!

« لو لا جاءوا عليه باربعة شهداء فاذ لم ياتوا بالشهداء فاولئك عند الله هم الكاذبون،» يعنى اگر

ص:225

در آنچه مى گويند و نسبت مى دهند راستگو باشند، بايد بر گفته خود شاهد بياورند و شهود چهارگانه را كه گفتيم شهود در زنا هستند حاضر سازند، پس وقتى شاهد نياورند شرعا محكومند به كذب، براى اينكه ادعاى بدون شاهد كذب است و افك.

« ولولا فضل الله عليكم و رحمته فى الدنيا والآخرة لمسكم فى ما افضتم فيه عذاب عظيم.»

مي فرمايد: اگر فضل و رحمت خدا در دنيا و آخرت متوجه شما نمى شد، به خاطر اين خوض و تعقيبى كه درباره داستان افك كرديد، عذاب عظيمى در دنيا و آخرت به شما مى رسيد.

(1)

اثم مبين، كيفر اتهام بدون واقع زدن به مؤمنين و مؤمنات

-« وَ الَّذِينَ يُؤْذُونَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَتِ بِغَيرِ مَا اكتَسبُوا فَقَدِ احْتَمَلُوا بُهْتَناً وَ إِثْماً مُّبِيناً،

-و كسانى كه مؤمنين و زنان مؤمن را بدون جرم اذيت مى كنند، مرتكب بهتان و گناهى بزرگ مى شوند.»

در اين آيه ايذاء مؤمنين و مؤمنات را در گناه بودن، مقيد كرده به قيد بغير ما اكتسبوا، بدون اينكه تقصيرى كرده باشند، و اين براى آن است كه شامل صورت قصاص و حد شرعى، و تعزير نشود، چون ايذاى مؤمنين و مؤمنات، در اين چند صورت گناه نيست، زيرا خود شارع اجازه داده، تا مظلوم از ظالم خود قصاص بگيرد، و به حاكم شرع اجازه داده تا بعضى از گنهكاران را حد بزند، و بعضى ديگر را تنبيه كند.

و اما در غير اين چند صورت خداى تعالى آزار مؤمنين و مؤمنات را احتمال( و زير بار وبال رفتن،) بهتان و اثم مبين خوانده است.

و بهتان عبارت است از دروغ بستن به كسى در پيش روى خود او، و اگر ايذاى مؤمنين را بهتان خوانده، وجهش اين است كه آزار دهنده مؤمنين حتما پيش خودش علتى براى اين كار درست كرده، علتى كه از نظر او جرم است، مثلا پيش خودش گفته: فلانى چرا چنين گفت؟ و چرا چنين كرد؟ گفته و كرده او را جرم حساب مى كند، در حالى كه در واقع جرمى نيست، و اين همان دروغ بستن، و نسبت جرم به بى گناهى دادن است، و گفتيم كه اين طور نسبت دادن بهتان است.

و اگر آن را اثم مبين خواند، بدين جهت است كه گناه بودن افتراء و بهتان، از چيزهايى است كه عقل انسان آن را درك مى كند، و احتياجى ندارد به اينكه از ناحيه شرع نهيى در مورد آن صادر شود.

(2)

روايات وارده در باب مجازات زناكاران


1- مستند: آيه 12 و 13 سوره نور الميزان ج : 15 ص : 131
2- مستند: آيه 58 سوره احزاب الميزان ج : 16 ص : 509

ص:226

در تفسير عياشى از امام صادق عليه السلام روايت آورده كه شخصى از آنجناب از اين آيه سؤال كرد حضرتش فرمود: اين آيه نسخ شده، شخص ديگر پرسيد آنروزها كه نسخ نشده بود به چه صورت مورد عمل قرار مى گرفت؟ فرمود: به اين صورت كه اگر زنى زنا مى داد و چهار نفر عليه او شهادت مى دادند او را در خانه اى حبس مى كردند، و با او سخن نمى گفتند، و بسخنش گوش نمى دادند، و با او نشست و برخاست نمى كردند، تنها آب و طعامش را برايش مى بردند، تا بميرد و يا بعدها خدا راه چاره اى برايش مقرر سازد، كه ساخت، و آن اين بود كه اگر بى شوهر بوده تازيانه اش بزنند، و اگر شوهر دار بوده سنگسار شود، شخصى پرسيد: معناى آيه: « و اللذان ياتيانها منكم،» چيست؟ فرمود: معنايش اين است كه اگر دختر بكر همين عمل زشتى را كه اگر بيوه زن مرتكب آن مى شد به آن گرفتارى مبتلا مى گشت مرتكب شود، بايد شكنجه شود، آنگاه در پاسخ از سؤال از معناى شكنجه فرمود: يعنى حبس مى شود. تا آخر حديث....

( مستند: آيه 15 و 16 سوره نساء الميزان ج : 4 ص : 369)

در تهذيب به سند خود از غياث بن ابراهيم از جعفر از پدرش از امير المؤمنين روايت كرده كه در ذيل جمله« و لا تاخذكم بهما رأفة فى دين الله،» فرمود: مقصود از دين الله اقامه حدود خدا است و در ذيل جمله« و ليشهد عذابهما طائفة من المؤمنين،» فرمود: طائفه، يك نفر را هم شامل مى شود.

و در كافى به سند خود از محمد بن سالم از امام ابى جعفر عليه السلام روايت كرده كه در ضمن حديثى فرمود آيه« الزانى لا ينكح الا زانية او مشركة ...،» در مدينه نازل شد، و در اين آيه خداى تعالى زناكار از زن و مرد را مؤمن نناميد، و هيچ اهل علمى شك ندارد كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم فرمود: زناكار در حالى كه زنا مى كند مؤمن نيست، و دزد هم در حالى كه دزدى مى كند مؤمن نيست، چون اين گونه افراد وقتى به چنين عملى دست مى زنند ايمان از وجودشان كنده مى شود، آنطور كه پيراهن از تن كنده مى شود.

و در همان كتاب به سند خود از زراره روايت كرده كه گفت: از امام صادق عليه السلام از معناى آيه« الزانى لا ينكح الا زانية او مشركة،» سؤال كردم، فرمود: اينها زنان و مردانى معروف به زنا بودند كه به اين عمل شهرت داشتند، و مردم به اين عنوان آنها را مى شناختند، مردم امروز هم مانند مردم عصر پيامبر صلى الله عليه وآله وسلّم مى باشند پس هر كس كه حد زنا بر او جارى شد و يا متهم به زنا شد سزاوار نيست مردم با او ازدواج

ص:227

كنند تا او را به توبه بشناسند و توبه اش شهرت پيدا كند .

و در همان كتاب به سند خود از حكم بن حكيم از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: اين تنها مربوط به زناكارهاى علنى است، و اما اگر كسى احيانا زنايى كند و توبه نمايد، هر جا بخواهد مى تواند ازدواج كند.

و در تهذيب به سند خود از حلبى از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: اگر برده به حر نسبت زنا دهد هشتاد تازيانه مى خورد، و آنگاه فرمود: اين از حقوق الناس است.

(1)

مجازات اخلالگران امنيت عمومي

مجازات اخلال در امنيت عمومي و افساد در زمين


1- مستند: آيه 2 تا 10 سوره نور الميزان ج : 15 ص : 113

ص:228

-« إِنَّمَا جَزؤُا الَّذِينَ يحَارِبُونَ اللَّهَ وَ رَسولَهُ وَ يَسعَوْنَ فى الأَرْضِ فَساداً أَن يُقَتَّلُوا أَوْ يُصلَّبُوا أَوْ تُقَطعَ أَيْدِيهِمْ وَ أَرْجُلُهُم مِّنْ خِلَفٍ أَوْ يُنفَوْا مِنَ الأَرْضِ ذَلِك لَهُمْ خِزْىٌ فى الدُّنْيَا وَ لَهُمْ فى الاَخِرَةِ عَذَابٌ عَظِيمٌ،

-إِلا الَّذِينَ تَابُوا مِن قَبْلِ أَن تَقْدِرُوا عَلَيهِمْ فَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ،

-سزاى كسانى كه با خدا و رسول او مى ستيزند، و براى گستردن فساد در زمين تلاش مى كنند - در قانون اسلام - اين است كه يا كشته شوند و يا بدار آويخته گردند، و يا دست چپ و پاى راستشان و يا بر عكس بريده شود و يا به ديارى ديگر تبعيد شوند، - تشخيص اينكه مستحق كدام عقوبتند با شارع است – تازه اين خوارى دنيائى آنان است و در آخرت عذابى بسيار بزرگ دارند،

-مگر آن افرادى كه قبل از دستگير شدنشان به دست شما به سوى خدا بر گشته باشند، و بدانيد كه خدا آمرزگار و رحيم است.»

عبارت « يحاربون الله» از آنجا كه معناى تحت اللفظى و حقيقتش در مورد خداى تعالى محال است، ناگزير بايد بگوئيم معناى مجازى آن منظور است، از اين جهت معناى وسيع و دامنه دارى خواهد داشت( چون معناى مجازى محاربه با خدا همان دشمنى كردن با خدا است) و دشمنى با خدا معناى وسيعى است كه هم شامل مخالفت با يك يك احكام شرعى مى شود و هم بر هر ظلمى و اسرافى صادق است و ليكن از آنجا كه در آيه شريفه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم را هم ضميمه كلمه الله كرده، و فرموده:« الذين يحاربون الله و رسوله،» اين معنا را به ما مى فهماند كه مراد از محاربه، دشمنى با خدا در خصوص مواردى است كه رسول نيز در آن دخالتى دارد و در نتيجه تقريبا متعين مى شود كه بگوئيم: مراد از محاربه با خدا و رسول عملى است كه برگشت مى كند به ابطال اثر چيزى كه رسول از جانب خداى سبحان بر آن چيز ولايت دارد، نظير جنگيدن كفار با رسول و با مسلمانان، و راهزنى راهزنان كه امنيت عمومى را خدشه دار مى سازد،

ص:229

امنيتى را كه باز گسترش دامنه ولايت رسول آن امنيت را گسترش داده است.

و همينكه بعد از ذكر محاربه با خدا و رسول جمله:« و يسعون فى الارض فسادا،» را آورده، معناى منظور نظر را مشخص مى كند و مى فهماند كه منظور از محاربه با خدا و رسول افساد در زمين از راه اخلال به امنيت عمومى و راهزنى است، نه مطلق محاربه با مسلمانان، علاوه بر اينكه اين معنا ضرورى و مسلم است كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم با اقوامى كه از كفار با مسلمانان محاربه كردند بعد از آنكه بر آنان ظفر يافت و آن كفار را سر جاى خود نشانيد معامله محارب را با آنان نكرد، يعنى آنان را محكوم به قتل يا دار زدن يا مثله و يا نفى بلد نفرمود، و اين خود دليل بر آن است كه منظور از جمله مورد بحث مطلق محاربه با مسلمين نيست.

علاوه بر اين استثنائى كه در آيه بعدى آمده خود قرينه است بر اينكه مراد از محاربه همان افساد نامبرده است، براى اينكه ظاهر آن استثناء اين است كه مراد از توبه، توبه از محاربه است نه توبه از شرك و امثال آن.

بنا بر اين مراد از محاربه و افساد بطورى كه از ظاهر آيه بر مى آيد اخلال به امنيت عمومى است و قهرا شامل آن چاقوكشى نمى شود كه به روى فرد معين كشيده شود و او را به تنهائى تهديد كند، چون امنيت عمومى وقتى خلل مى پذيرد كه خوف عمومى و ناامنى جاى امنيت را بگيرد و بر حسب طبع وقتى محارب مى تواند چنين خوفى در جامعه پديد آورد كه مردم را با اسلحه تهديد به قتل كند و به همين جهت است كه در سنت يعنى رواياتى كه در تفسير اين آيه وارد شده نيز محاربه و فساد در ارض به چنين عملى يعنى به شمشير كشيدن و مثل آن تفسير شده است.

كشتن، دارزدن، و قطع دست و پا برخلاف هم

« ان يقتلوا او يصلبوا ...،» تقتيل و تصليب و تقطيع به معناى كشتن و دار زدن و بريدن به شدت و يا به بسيارى است. لفظ أو كه در بين اين چهار كلمه قرار گرفته دلالت بر ترديد دارد تا شنونده نپندارد كه هر سه مجازات را بايد در باره محارب اعمال كرد، بلكه يكى از اين سه مجازات را، و اما اينكه اين ترديد به نحو ترتيب است، بطورى كه تا اولى ممكن باشد نوبت به دومى نرسد، و يا بطور تخيير است و حاكم مخير باشد به اينكه هر يك را خواست و مصلحت ديد به اجرا در آورد، از خود آيه استفاده نمى شود، بلكه بايد از قرينه خارجى يعنى قرائن حالى و مقالى استفاده شود، آيه شريفه از اين جهت خالى از اجمال نيست، و تنها سنت است كه اجمال آنرا رفع و ابهامش را بيان مى كند و به زودى خواهد آمد كه از ائمه اهل بيت عليهم السلام روايت شده كه حدود چهارگانه يعنى قتل و

ص:230

دار زدن و قطع عضو و تبعيد بر حسب درجات افساد رتبه بندى شده است، مثلا كسى كه شمشير بكشد و كسى را بكشد و مالى را ببرد، با كسى كه فقط كسى را بكشد و مالى را نبرد، و يا به عكس تنها مالى را بدزدد و كسى را نكشد و يا تنها شمشير بكشد ولى نه كسى را بكشد و نه مالى را ببرد فرق دارد.

و اما اينكه فرمود:« او تقطع ايديهم و ارجلهم من خلاف،» منظور از قطع ايدى و أرجل از خلاف اين است كه هر يك از دست و پاى مجرم از طرف مخالف آن ديگر قطع شود، مثلا اگر دست راست او را قطع كردند پاى چپش را قطع كنند و اين خود قرينه است بر اينكه مراد از قطع ايدى و ارجل قطع بعضى از دست و پا است، نه همه آن، يعنى مراد قطع يك دست و يك پا است نه هر دو، چون اگر مراد قطع هر دو بود ديگر مراعات خلاف معنا نداشت.

تبعيد و نفي بلد

مراد از نفى در جمله:« او ينفوا من الارض،» طرد كردن و غايب كردن مجرم است كه در سنت تفسير شده به خارج كردن او از وطنش به شهرى ديگر، و در اين آيه بحث هاى ديگرى است كه چون مربوط به فقه است، بايد به كتب فقهى مراجعه نمود.

مجازات اخروي: عذاب عظيم

« ذلك لهم خزى فى الدنيا و لهم فى الاخرة عذاب عظيم،» بعضى از مفسرين به اين جمله استدلال كرده اند به اينكه صرف جارى كردن حد الهى كه يا قتل است و يا بدار آويختن و يا قطع دست و پا و يا نفى بلد، باعث نمى شود كه عذاب آخرتى مجرم بر طرف شود و اين استدلال تا حدودى حق است.

توبه اخلاگر قبل از دستگيري

« الا الذين تابوا من قبل ان تقدروا عليهم ...،» يعنى مگر آن محاربى كه قبل از دستگيرى توبه كرده باشد، و اما بعد از دستگير شدن و قيام دو شاهد بر اينكه او شمشير كشيده، و يا كسى را كشته ديگر توبه حد شرعيش را بر نمى دارد، و اما اينكه فرمود:« فاعلموا ان الله غفور رحيم،» كنايه است از برداشته شدن حد از آنان - در آن صورت كه قبل از دستگيرى توبه كرده باشد - پس در واقع اين آيه از مواردى است كه مغفرت به غير امر

ص:231

اخروى تعلق گرفته است. چون معنايش اين است كه چنين كسى در صورتى كه توبه كند لازم نيست خود را به محكمه معرفى نموده، و اقرار به قتل كند، تا حاكم حكم اعدامش را صادر و اجراء كند، تا گناهش آمرزيده شود، بلكه همينكه بين خود و خدا توبه كند حدش آمرزيده و يا ساقط مى شود.

(1)

مباحث مربوط به قصاص و مجازات

سابقه تاريخي حكم قصاص


1- مستند: آيه 33 و 34 سوره مائده الميزان ج : 5 ص : 531

ص:232

در عصر نزول آيه قصاص و قبل از آن نيز عرب به قصاص و حكم اعدام قاتل، معتقد بود، و لكن قصاص او حد و مرزى نداشت بلكه به نيرومندى قبائل و ضعف آنها بستگى داشت، چه بسا مي شد يك مرد در مقابل يك مرد و يك زن در مقابل يك زن كه كشته بود قصاص مي شد و چه بسا مي شد در برابر كشتن يك مرد، ده مرد كشته مي شد، و در مقابل يك برده، آزادى بقتل مى رسيد، و در برابر مرئوس يك قبيله، رئيس قبيله قاتل قصاص مي شد و چه بسا مي شد كه يك قبيله، قبيله اى ديگر را بخاطر يك قتل بكلى نابود مي كرد .

و اما در ملت يهود؟ آنها نيز به قصاص معتقد بودند، همچنانكه در فصل بيست و يكم و بيست و دوم از سفر خروج و فصل سى و پنجم از سفر عدد از تورات آمده و قرآن كريم آنرا چنين حكايت كرده:

-” و كتبنا عليهم فيها، ان النفس بالنفس، و العين بالعين، و الانف بالانف، و الاذن بالاذن، و السن بالسن، و الجروح قصاص،

-و در آن الواح برايشان نوشتيم: يك نفر بجاى يك نفر و چشم بجاى چشم و بينى در برابر بينى و گوش در مقابل گوش و دندان در مقابل دندان و زخم در برابر زخم قصاص بايد كرد! “

ولى ملت نصارى بطوريكه حكايت كرده اند در مورد قتل، به غير از عفو و گرفتن خون بها حكمى نداشتند، ساير شعوب و امتها هم با اختلاف طبقاتشان، فى الجمله

ص:233

حكمى براى قصاص در قتل داشتند هر چند كه ضابطه درستى حتى در قرون اخير براى حكم قصاص معلوم نكردند.

در اين ميان، اسلام عادلانه ترين راه را پيشنهاد كرد، نه آنرا بكلى لغو نمود و نه بدون حد و مرزى اثبات كرد، بلكه قصاص را اثبات كرد، ولى تعيين اعدام قاتل را لغو نمود و در عوض صاحب خون را مخير كرد ميان عفو و گرفتن ديه، آنگاه در قصاص رعايت معادله ميان قاتل و مقتول را هم نموده و فرمود: آزاد در مقابل كشتن آزاد، اعدام شود، و برده در ازاء كشتن برده و زن در مقابل كشتن زن.

پاسخي به اعتراضات مربوط به حكم قصاص

در عصر حاضر به حكم قصاص و مخصوصا قصاص به اعدام اعتراض شده، باينكه قوانين مدنى كه ملل راقيه آنرا تدوين كرده اند، قصاص را جائز نمى داند و از اجراء آن در بين بشر جلوگيرى مي كند.

مى گويند قصاص به كشتن در مقابل كشتن، امرى است كه طبع آدمى آن را نمى پسندد و از آن متنفر است، و چون آنرا به وجدانش عرضه مي كند، مى بيند كه وجدانش از در رحمت و خدمت به انسانيت از آن منع مي كند .

و نيز مى گويند: قتل اول يك فرد از جامعه كاست، قتل دوم بجاى اينكه آن كمبود را جبران كند، يك فرد ديگر را از بين مى برد و اين خود كمبود روى كمبود مى شود.

و نيز مي گويند: قصاص كردن به قتل از قساوت قلب و حب انتقام است، كه هم قساوت را بايد وسيله تربيت در دل هاى عامه برطرف كرد و هم حب انتقام را و بجاى قصاص قاتل بايد او را در تحت عقوبت تربيت قرار داد و عقوبت تربيت به كمتر از قتل از قبيل زندان و اعمال شاقه هم حاصل مي شود .

و نيز ميگويند: جنايتكارى كه مرتكب قتل مي شود تا به مرض روانى و كمبود عقل گرفتار نشود، هرگز دست به جنايت نمى زند، به همين جهت عقل آنهائيكه عاقلند، حكم مي كند كه مجرم را در بيمارستانهاى روانى تحت درمان قرار دهند.

و باز ميگويند: قوانين مدنى بايد خود را با سير اجتماع وفق دهد، و چون اجتماع در يك حال ثابت نمى ماند و محكوم به تحول است، لا جرم حكم قصاص نيز محكوم به تحول است و معنا ندارد حكم قصاص براى ابد معتبر باشد و حتى اجتماعات راقيه امروز هم محكوم به آن باشند، چون اجتماعات امروز بايد تا آنجا كه مى تواند از

ص:234

وجود افراد استفاده كند، او مى تواند مجرم را هم عقاب بكند و هم از وجودش استفاده كند، عقوبتى كند كه از نظر نتيجه با كشتن برابر است، مانند حبس ابد و حبس سالهائى چند كه با آن هم حق اجتماع رعايت شده و هم حق صاحبان خون.

اين بود عمده آن وجوهى كه منكرين قصاص به اعدام براى نظريه خود آورده اند.

و قرآن كريم با يك آيه به تمامى آنها جواب داده، و آن آيه:

-” من قتل نفسا بغير نفس، او فساد فى الارض، فكانما قتل الناس جميعا، و من احياها فكانما أحيا الناس جميعا،

-هر كس انسانى را كه نه مرتكب قتل شده و نه فسادى در زمين كرده، بقتل برساند، مثل اين است كه همه مردم را كشته، و كسى كه يكى را احياء كند، مثل اين است كه همه را احياء كرده باشد.“

بيان اين پاسخ اين است كه قوانين جاريه ميان افراد انسان، هر چند امورى وصفى و اعتبارى است كه در آن مصالح اجتماع انسانى رعايت شده، الا اينكه علتى كه در اصل، آن قوانين را ايجاب مي كند، طبيعت خارجى انسان است كه انسان را به تكميل نقص و رفع حوائج تكوينيش دعوت مى كند.

و اين خارجيت كه چنين دعوتى مي كند، عدد انسان و كم و زيادى كه بر انسان عارض مى شود نيست، هيئت وحدت اجتماعى هم نيست، براى اينكه هيئت نامبرده خودش ساخته و پرداخته انسان و نحوه وجود اوست، بلكه اين خارجيت عبارتست از طبيعت آدمى كه در آن طبيعت يك نفر و هزاران نفرى كه از يك يك انسانها تركيب مى شود فرقى ندارد، چون هزاران نفر هم هزاران انسان است و يك نفر هم انسان است و وزن يكى با هزاران از حيث وجود يكى است.

و اين طبيعت وجودى بخودى خود مجهز به قوى و ادواتى شده كه با آن از خود دفاع مي كند، چون مفطور، به حب وجود است، فطرتا وجود را دوست مي دارد و هر چيزى را كه حيات او را تهديد مي كند به هر وسيله كه شده و حتى با ارتكاب قتل و اعدام، از خود دور مي سازد و به همين جهت است كه هيچ انسانى نخواهى يافت كه در جواز كشتن كسيكه مي خواهد او را بكشد و جز كشتنش چاره اى نيست شك داشته باشد و اين عمل را جائز نداند.

و همين ملت هاى راقيه را كه گفتيد: قصاص را جائز نمي دانند، آنجا كه دفاع از استقلال و حريت و حفظ قوميتشان جز با جنگ صورت نمى بندد، هيچ توقفى و شكى در جواز آن نمي كنند، و بى درنگ آماده جنگ مي شوند، تا چه رسد به آنجا كه دشمن قصد كشتن همه آنان را داشته باشد .

ص:235

و نيز مى بينيد كه اين ملل راقيه از بطلان قوانين خود دفاع مي كنند، تا هر جا كه بيانجامد، حتى به قتل، و نيز مى بينيد كه در حفظ منافع خود متوسل به جنگ مي شوند البته در وقتى كه جز با جنگ دردشان دوا نشود.

و بخاطر همين جنگهاى خانمان برانداز و مايه فناى دنيا و هلاكت حرث و نسل است كه مى بينيم لا يزال ملت هائى خود را با سلاح هاى خونينى مسلح مي كنند و ملت هائى ديگر براى اينكه از آنها عقب نمانند و در روز مبادا بتوانند پاسخ آنان را بگويند، مي كوشند خود را به همان سلاح ها مسلح سازند و موازنه تسليحاتى را برقرار سازند.

و اين ملت ها هيچ منطقى و بهانه اى در اين كار ندارند، جز حفظ حيات اجتماع و رعايت حال آن، و اجتماع هم جز پديده اى از پديده هاى طبيعت انسان نيست، پس چه شد كه طبيعت كشتارهاى فجيع و وحشت آور را و ويرانگرى شهرها و ساكنان آن را براى حفظ پديده اى از پديده هاى خود كه اجتماع مدنى است جائز مى داند ولى قتل يك نفر را براى حفظ حيات خود جائز نمى شمارد؟ با اينكه بر حسب فرض، اين اجتماعى كه پديده طبع آدمى است، اجتماعى است مدنى.

و نيز چه شد كه كشتن كسى را كه تصميم كشتن او را گرفته، با اينكه هنوز نكشته، جائز مى داند ولى قصاص كه كشتن او بعد از ارتكاب قتل است، جائز نمي داند؟

و نيز چه شد كه طبيعت انسانى حكم مي كند به انعكاس وقايع تاريخى و مي گويد:” فمن يعمل مثقال ذرة خيرا يره، و من يعمل مثقال ذرة شرا يره- هر كس به سنگينى ذره اى عمل خير كند آنرا مى بيند و هر كس به سنگينى ذره اى شر مرتكب شود آنرا مى بيند.“ كه هر چند كلام قرآن است ولى زبان طبيعت آدمى است و خلاصه براى هر عملى عكس العمل قائل است، و اين عكس العمل را در قوانينى كه جعل مي كند، رعايت مي كند و لكن كشتن قاتل را ظلم و نقض حكم خويش مي داند؟

علاوه بر آنچه گذشت قرآن كريم و قانون اسلام در تمامى دنيا چيزى كه بهاى انسان شود و ميزانى كه با آن ميزان بتوان انسان را سنجيد، سراغ نمي دهد مگر يك چيز، آنهم ايمان به خدا و دين توحيد است، و بر اين حساب وزن اجتماع انسانى و وزن يك انسان موحد، نزد او برابر است و چون چنين است حكم اجتماع و فرد نزد او يكسان مى باشد، پس اگر كسى مؤمن موحدى را بكشد در اسلام با كسيكه همه مردم را بكشد يكسان است، بخاطر اينكه هر دو به حريم حقيقت تجاوز نموده، هتك حرمت آن كرده اند.

همچنانكه قاتل يك نفر با قاتل همه مردم از نظر طبيعت وجود يكسان است.

و اما ملل متمدن دنيا كه به حكم قصاص اعتراض كرده اند، همانطور كه در جوابهاى ما متوجه شديد، نه براى اين است كه اين حكم نقصى دارد، بلكه براى اين است

ص:236

كه آنها احترامى و شرافتى براى دين قائل نيستند، و اگر براى دين حد اقل شرافتى و يا وزنى معادل شرافت و وزن اجتماع مدنى قائل بودند تا چه رسد به بالاتر از آن هر آينه در مسئله قصاص همين حكم را مي كردند.

از اين هم كه بگذريم اسلام دينى است كه براى دنيا و هميشه تشريع شده نه براى قومى خاص و امتى معين، و ملل راقيه دنيا اعتراضى كه به حكم قصاص اسلام كرده اند از اين رو بوده كه خيال كرده اند افرادش كاملا تربيت شده اند و حكومت هايشان بهترين حكومت است، و استدلال كرده اند به آمارگيرى هايشان كه نشانداده در اثر تربيت موجود، ملت خود بخود از كشتار و فجايع متنفرند و هيچ قتلى و جنايتى در آنها اتفاق نمى افتد، مگر بندرت و براى آن قتل نادر و احيانى هم، ملت به مجازات كمتر از قتل راضى است، و در صورتى كه اين خيال ايشان درست باشد اسلام هم در قصاص كشتن را حتمى و متعين ندانسته، بلكه يك طرف تخيير شمرده و طرف ديگر تخيير را عفو دانسته است .

بنا بر اين چه مانعى دارد حكم قصاص در جاى خود و به قوت خود باقى بماند، ولى مردم متمدن، طرف ديگر تخيير را انتخاب كنند و از عقوبت جانى عفو نمايند؟

همچنانكه آيه قصاص هم خودش به اين معنا اشاره دارد، و مى فرمايد: هر جنايتكار قاتل كه برادر صاحب خونش از او عفو كرد و به گرفتن خون بها رضايت داد، در دادن خون بها امروز و فردا نكند و احسان او را تلافى نمايد، و اين لسان، خود لسان تربيت است مى خواهد به صاحب خون بفرمايد: در عفو لذتى است كه در انتقام نيست! و اگر در اثر تربيت كار مردمى بدينجا بكشد، كه افتخار عمومى در عفو باشد، هرگز عفو را رها نمى كنند و دست به انتقام نمي زنند.

و لكن مگر دنيا هميشه و همه جايش را اين گونه اجتماعات راقى متمدن تشكيل داده اند؟ نه، بلكه براى هميشه در دنيا امت هائى ديگر هستند، كه درك انسانى و اجتماعيشان به اين حد نرسيده، لا جرم در چنين اجتماعات مسئله صورت ديگرى بخود مى گيرد، در چنين جوامعى عفو به تنهائى و نبودن حكم قصاص، فجايع بار مى آورد، به شهادت اينكه همين الآن به چشم خود مى بينيم، جنايتكاران كمترين ترسى از حبس و اعمال شاقه ندارند و هيچ اندرزگو و واعظى نمي تواند آنها را از جنايتكارى باز بدارد، آنها چه مى فهمند حقوق انسانى چيست؟

براى اينگونه مردم، زندان جاى راحت ترى است، حتى وجدانشان هم در زندان آسوده تر است و زندگى در زندان برايشان شرافتمندانه تر از زندگى بيرون از زندان است كه يك زندگى پست و شقاوت بارى است، و به همين جهت از زندان نه وحشتى دارند و

ص:237

نه ننگى و نه از اعمال شاقه اش مى ترسند، و نه از چوب و فلك آن ترسى دارند.

و نيز به چشم خود مى بينيم، در جوامعى كه به آن پايه از ارتقاء نرسيده اند و حكم قصاص هم در بينشان اجراء نمى شود، روز بروز آمار فجايع بالاتر مي رود، پس نتيجه مى گيريم كه حكم قصاص حكمى است عمومى، كه هم شامل ملل راقيه مي شود، و هم شامل غير ايشان، كه اكثريت هم با غير ايشان است .

اگر ملتى به آن حد از ارتقاء رسيد، و بنحوى تربيت شد كه از عفو لذت ببرد، اسلام هرگز به او نمى گويد چرا از قاتل پدرت گذشتى؟ چون اسلام هم او را تشويق به عفو كرده و اگر ملتى همچنان راه انحطاط را پيش گرفت و خواست تا نعمت هاى خدا را با كفران جواب بگويد، قصاص براى او حكمى است حياتى، در عين اينكه در آنجا نيز عفو به قوت خود باقى است .

و اما اين كه گفتند: رأفت و رحمت بر انسانيت اقتضاء مى كند قاتل اعدام نشود، در پاسخ مى گوئيم بله و لكن هر رأفت و رحمتى پسنديده و صلاح نيست و هر ترحمى فضيلت شمرده نمى شود، چون بكار بردن رأفت و رحمت، در مورد جانى قسى القلب، كه كشتن مردم برايش چون آب خوردن است، و نيز ترحم بر نافرمانبر متخلف و قانون شكن كه بر جان و مال و عرض مردم تجاوز مي كند، ستمكارى بر افراد صالح است و اگر بخواهيم بطور مطلق و بدون هيچ ملاحظه و قيد و شرطى، رحمت را بكار ببنديم، اختلال نظام لازم مى آيد و انسانيت در پرتگاه هلاكت قرار گرفته، فضائل انسانى تباه مى شود، همچنان كه آن شاعر فارسى زبان گفته: ترحم بر پلنگ تيز دندان، ستمكارى بود بر گوسفندان!

و اما اينكه داستان فضيلت رحمت و زشتى قساوت و حب انتقام را خاطر نشان كردند، جوابش همان جواب سابق است، آرى انتقام گرفتن براى مظلوم از ظالم، يارى كردن حق و عدالت است كه نه مذموم است و نه زشت، چون منشا آن محبت عدالت است كه از فضائل است، نه رذائل، علاوه بر اينكه گفتيم: تشريع قصاص به قتل تنها بخاطر انتقام نيست، بلكه ملاك در آن تربيت عمومى و سد باب فساد است.

و اما اينكه گفتند: جنايت قتل، خود از مرض هاى روانى است كه بايد مبتلاى بدان را بسترى كرد و تحت درمان قرار داد، و اين خود براى جنايتكار عذرى است موجه، در پاسخ مى گوئيم همين حرف باعث مي شود قتل و جنايت و فحشاء روز بروز بيشتر شود و جامعه انسانيت را تهديد كند، براى اينكه هر جنايتكارى كه از قتل و فساد لذت مى برد، وقتى فكر كند كه اين ساديسم جنايت، خود يك مرض عقلى و روحى است، و او در جنايتكاريش معذور است و اين حكومتها هستند كه بايد اينگونه افراد را با يك دنيا

ص:238

رأفت و دلسوزى تحت درمان قرار دهند و از سوى ديگر حكومت ها هم به همين معنا معتقد باشند البته هر روز يكى را خواهد كشت و معلوم است كه چه فاجعه اى رخ خواهد داد.

و اما اين كه گفتند: بشريت بايد از وجود مجرمين استفاده كند و به اعمال شاقه و اجبارى وادار سازد و براى اينكه وارد اجتماع نباشند و جنايات خود را تكرار نكنند، آنها را حبس كنند، در پاسخ مى گوئيم: اگر راست مي گويند، و در گفته خود متكى به حقيقت هستند، پس چرا در موارد اعدام قانونى كه در تمامى قوانين رائج امروز هست، به آن حكم نمى كنند؟ پس معلوم مى شود در موارد اعدام، حكم اعدام را مهم تر از زنده ماندن و كار كردن محكوم تشخيص مي دهند در سابق هم گفتيم كه فرد و جامعه از نظر طبيعت و از حيث اهميت يكسانند .

(1)

نظام حاكم بر مجازات اعمال انسانها در دنيا و آخرت

اشاره


1- مستند:آيه 178و179 سوره بقره الميزان ج : 1 ص : 655

ص:239

با دقت در آيات سابق و تدبر در آنها اين معنا روشن مى شود كه اعمال انسانها از حيث مجازات يعنى از حيث تاثيرش در سعادت و شقاوت آدمى نظامى دارد غير آن نظامى كه اعمال از حيث طبع در اين عالم دارد.

اختلاف نتيجه و اثر اعمال در دنيا و آخرت

چون در اين عالم عمل خوردن مثلا كه يك عمل انسانى است، از حيث اينكه عبارت است از مجموع حركاتى جسمانى و فعل و انفعالهائى مادى كه تنها قائم به شخص خورنده است، و اثرش هم كه عبارت است از سير شدن، عايد فاعل به تنهائى مى شود، و با خوردن من ديگرى سير نمى شود، و همچنين قيامى به غذاى خورده شده دارد، كه آن را از صورتى به صورت ديگر در مى آورد، ولى با جويدن اين غذا غذاهاى ديگر جويده نمى شود، و هضم نمى گردد، و نيز غذائى كه به صورت نان بوده مبدل به برنج نمى شود، و ذات و هويتش متبدل نمى گردد و همچنين اگر زيد عمرو را بزند، اين حركاتى كه از او سر زده تنها زدن است و چيز ديگرى نيست، و تنها زيد زننده است نه ديگرى، و تنها عمرو زده شده نه ديگرى، و همچنين مثالهاى ديگر.

و ليكن همين افعال در نشأه سعادت و شقاوت احكامى ديگر دارد، همچنانكه مى بينيم قرآن كريم گناهان را كه از نظر نظام دنيائى اى بسا خدمت به نفس و كام گيرى از لذات باشد ظلم به نفس خوانده مى فرمايد:

-” و ما ظلمونا و لكن كانوا انفسهم يظلمون ،“

ص:240

-” و لا يحيق المكر السيى ء الا باهله،“

-” انظر كيف كذبوا على انفسهم،“

-” ثم قيل لهم اين ما كنتم تشركون، من دون الله؟ قالوا: ضلوا عنا، بل لم نكن ندعوا من قبل شيئا، كذلك يضل الله الكافرين.“

و سخن كوتاه آنكه عالم مجازات نظامى جداگانه دارد، چه بسا مى شود كه يك عمل در آن عالم مبدل به عملى ديگر مى شود، و چه بسا عملى كه از من سر زده مستند به ديگرى مى شود، و چه بسا به فعلى حكمى مى شود غير آن حكمى كه در دنيا داشت، و همچنين آثار ديگرى كه مخالف با نظام عالم جسمانى است .

و اين معنا نبايد باعث شود كه كسى توهم كند كه اگر اين مطلب را مسلم بگيريم بايد احكام عقل را در مورد اعمال و آثار آن بكلى باطل بدانيم، و در اينصورت ديگر سنگ روى سنگ قرار نمى گيرد، بدين جهت جاى اين توهم نيست كه ما مى بينيم خداى سبحان هر جا استدلال خودش و يا ملائكه موكل بر امور را بر مجرمين در حال مرگ يا برزخ حكايت مى كند، و همچنين هر جا امور قيامت و آتش و بهشت را نقل مى نمايد، همه جا به حجت هاى عقلى يعنى حجت هائى كه عقل بشر با آنها آشنا است استدلال مى كند، و همه جا بر اين نكته تكيه دارد، كه خدا به حق حكم مى كند و هر كس هر چه كرده به كمال و تمام به او بر مى گردد.

و از آن جمله مى فرمايد:

-” و نفخ فى الصور فصعق من فى السموات و من فى الارض الا من شاء الله، و نفخ فيه اخرى، فاذا هم قيام ينظرون و اشرقت الارض بنور ربها، و وضع الكتاب و جى ء بالنبيين، و الشهداء و قضى بينهم بالحق و هم لا يظلمون، و وفيت كل نفس ما عملت و هو اعلم بما يفعلون. “

و نيز در قرآن اين خبر مكرر آمده كه خدا بزودى در قيامت در ميان مردم به حق داورى، و در آنچه اختلاف دارند به حق حكم مى كند، و در اين باب كلامى كه از شيطان حكايت فرموده كافى است كه گفت:

-” ان الله وعدكم وعدالحق، و وعدتكم، فاخلفتكم، و ما كان لى عليكم من سلطان، الا ان دعوتكم فاستجبتم لى، فلا تلومونى، و لوموا انفسكم.“

از اينجا مى فهميم كه هر چند ميان نشاه طبيعت و نشاه جزا همانطور كه گفتيم اختلاف روشنى هست، و ليكن چنان هم نيست كه حجت و دليل عقلى در نشاه اعمال و نشاه جزا باطل باشد، چيزى كه هست بايد با دقت و تدبر حل عقده كرد.

و چيزى كه اين عقده را مى گشايد، اين است كه خداى تعالى در دعوت مردم و ارشادشان به زبان خود آنان حرف زده، و در مخاطباتش با آنان و بياناتى كه براى آنان دارد، طبق عقول اجتماعى سخن گفته، و به اصول و قوانينى تمسك كرده، كه در عالم

ص:241

عبوديت و مولويت داير است، خود را مولى و مردم را بندگان، و انبيا را فرستادگانى به سوى بندگان شمرده، و با امر و نهى و بعث و زجر و بشارت و انذار و وعده و تهديد و ساير ملحقات آن از قبيل عذاب، و مغفرت، و غيره ارتباط خود را با آنان حفظ فرموده است.

اين طريقه قرآن كريم است در سخن گفتن با مردم، و خود او تصريح مى فرمايد كه مساله عظيم تر از آن توهم ها و خيالاتى است كه به ذهن مردم مى رسد، و چيزى است كه حوصله مردم گنجايش آن را ندارد، حقايقى است كه فهم بشر بدان احاطه نمى يابد، و بهمين جهت آن حقايق را نازل و باز هم نازل كرده، تا هم افق با ادراك بشر شود، و در نتيجه آن مقدارى كه خدا مى خواهد از آن حقايق و از تاويل اين كتاب عزيز بفهمند همچنانكه فرمود:” و الكتاب المبين انا جعلناه قرآنا عربيا لعلكم تعقلون، و انه فى ام الكتاب لدينا لعلى حكيم . “پس قرآن كريم در خبر دادن از خصوصيات احكام جزا و آنچه مربوط به آن است اعتمادش بر احكام كليه عقلائيه است، كه در بين عقلا داير است، و اساسش مصالح و مفاسد است.

و لطف قضيه در اينجا است كه اين حقايق پنهان از سطح فهم هاى عادى با همه بلندى افقش قابل تطبيق با احكام عقلائى نامبرده است، و مى شود با آنها توجيهش كرد.

آرى عقل عملى اجتماعى هيچ امتناعى ندارد از اينكه بعضى از مفسدين را مثلا به تمامى آثار سوئى كه بر عمل زشتش مترتب مى شود، و ضررهائى كه به اجتماع مى زند مؤاخذه نموده، مثلا از قاتل تمامى حقوق اجتماعى كه به خاطر مرگ مقتول فوت شده، مطالبه كند، و يا اگر سنت زشتى در اجتماع باب كرده او را به تمامى زشتى هائى كه ديگران مرتكب مى شوند مؤاخذه كند.

در مثال اول حكم كند به اينكه آنچه مقتول گناه داشته به حسب اعتبار عقلى به گردن قاتل است، و در مثال دوم حكم كند به اينكه تمامى گناهانى را كه افراد اجتماع به خاطر پيروى از سنت او انجام داده اند گناه خود او است، هر چند كه گناه يك يك آن افراد هم هست و همانطور كه تك تك افراد را مؤاخذه مى كند، او را نيز مؤاخذه مى نمايد.

و همچنين ممكن است در باره كسى كه عملى را انجام داده حكم كند به اينكه انجام نداده، و يا در باره فعلى معين و محدود حكم كند به اينكه آن فعل نيست، و يا حسنات ديگران حسنات ما است، و يا اينكه انسان امثال آن حسنات را دارد، همه اينها به مقتضاى مصالحى است كه موجود باشد .

ص:242

پس قرآن كريم اين احكام عجيبى كه در باب جزا دارد از قبيل مجازات و يا پاداش انسان، به خاطر كارى كه ديگران كرده اند، و نسبت دادن فعل به كسى كه فاعل آن نيست، و فعلى را غير آن كردن و امثال آن را تعليل نموده، و با قوانين عقلائيه اى كه در ظرف اجتماع و در سطح افكار عمومى جريان دارد توضيح مى دهد، هر چند كه بر حسب واقع و حقيقت نظامى دارد غير نظام عالم حس، و احكام اجتماعى و عقلائى محصور در چهار ديوارى زندگى دنيا است و به زودى براى انسان چيزهائى كه در امروز برايش مستور بود كشف مى شود و اين كشف در روز قيامت است كه همه سرائر و باطن ها ظاهر مى شود .

همچنانكه قرآن كريم فرموده:

-” و لقد جئناهم بكتاب فصلناه على علم هدى و رحمة لقوم يؤمنون، هل ينظرون الا تاويله؟ يوم ياتى تاويله يقول الذين نسوه من قبل، قد جاءت رسل ربنا بالحق.“

-” و ما كان هذا القرآن ان يفترى من دون الله، و لكن تصديق الذى بين يديه، و تفصيل الكتاب لا ريب فيه من رب العالمين- تا آنجا كه مى فرمايد: ” بل كذبوا بما لم يحيطوا بعلمه، و لما ياتهم تاويله.“

با اين بيانى كه ذكر كرديم اختلافى كه در نظر ابتدائى ميان آيات مربوطه به اين احكام عجيب و ميان امثال آيه:” فمن يعمل مثقال ذرة خيرا يره، و من يعمل مثقال ذرة شرا يره،“ و آيه: ” لكل امرء بما كسب رهين،“ و آيه:” و ان ليس للانسان الا ما سعى،“ و آيه:” ان الله لا يظلم الناس شيئا،“ و آيات بسيارى ديگر موجود است برطرف مى شود.

براى اينكه آيات دسته اول كه مورد بحث ما است حكم مى كند به اينكه گناهان كشته شده به ظلم، به گردن قاتل ظالم است، و وقتى به گردن او بود اگر مؤاخذه اش كنند، به گناهان خودش مؤاخذه اش كرده اند، و نيز آن آيات حكم مى كرد كه هر كس سنت بدى باب كند پيروان آن سنت به تنهائى آن گناه را مرتكب نشده اند، باب كننده نيز مرتكب شده، پس يك معصيت دو معصيت است، و اگر حكم مى كرد به اينكه ياور ظالم در ظلمش و پيرو پيشواى ضلالت هر دو شريك در معصيتند، و مثل خود ظالم و پيشوا، فاعلند، قهرا مصداق آيه:” لا تزر وازرة وزر اخرى ...،“ و نظاير آن مى شوند، نه اينكه اين دو طايفه از حكم آيه نامبرده مستثنا باشند و يا مورد نقض آن واقع گردند .

آيه شريفه:

-” و قضى بينهم بالحق، و هم لا يظلمون، و وفيت كل نفس ما عملت و هو اعلم بما يفعلون،“

هم به همين معنا اشاره مى كند ، چون جمله ” و خدا به آنچه مى كردند داناتر است،“ دلالت و يا حداقل اشعار به اين دارد كه پرداخت و دادن عمل هر كسى به وى بر حسب علم خدا و محاسبه اى است كه او از افعال خلق دارد، نه بر حسب محاسبه اى كه

ص:243

خلق پيش خود دارند، چون خلق علم و عقل اين محاسبه را ندارند، زيرا خدا اين عقل را در دنيا از آنان سلب كرده، و در حكايت گفتار دوزخيان فرموده:” لو كنا نسمع او نعقل ما كنا فى اصحاب السعير.“

و نيز در آخرت هم عقل و علم را از آنان گرفته مى فرمايد:

-” و من كان فى هذه اعمى، فهو فى الاخرة اعمى، و اضل سبيلا،“

-” نار الله الموقدة التى تطلع على الافئدة،“

و در تصديق اين گرفتن علم و عقل فرموده:

-” قالت اخريهم لاوليهم: ربنا هؤلاء اضلونا، فاتهم عذابا ضعفا من النار، قال: لكل ضعف و لكن لا تعلمون،“

كه در اين آيه براى همه متبوعان و تابعان عذاب دو چندان اثبات كرده، اما متبوعان براى اينكه هم خودشان گمراه بودند، و هم ديگران را گمراه كردند، و اما تابعان براى اينكه هم گمراه شدند و هم با پيروى متبوعين مكتب آنان را زنده نگه داشتند، و باعث رونق آن مكتب شدند، آنگاه مى فرمايد: هر دو طايفه نادانند.

ثبت اعمال بندگان و حفظ آن در دنيا و تجسم آن در آخرت

يكى ديگر از احكام اعمال اين است كه به حكم آيات زير اعمال بندگان محفوظ و نوشته شده است، و روزى مجسم خواهد شد:

-” يوم تجد كل نفس ما عملت من خير محضرا،

-و ما عملت من سوء تود لو ان بينها و بينه امدا بعيدا،

-و كل انسان الزمناه طائره فى عنقه، و نخرج له يوم القيمة كتابا يلقاه منشورا،

-و نكتب ما قدموا و آثارهم، و كل شى ء احصيناه فى امام مبين،

-لقد كنت فى غفلة من هذا فكشفنا عنك غطائك، فبصرك اليوم حديد.“

و ما در سابق بحثي پيرامون تجسم اعمال گذرانديم.

اعمال انسانها و رابطه آن با اتفاقات و حوادث بد و خوب

يكى ديگر از احكام اعمال اين است كه بين اعمال انسان و حوادثى كه رخ مى دهد ارتباط هست، البته منظور ما از اعمال تنها حركات و سكنات خارجيه اى است كه عنوان حسنه و سيئه دارند، نه حركات و سكناتى كه آثار هر جسم طبيعى است، به آيات زير توجه فرمائيد:

-” و ما اصابكم من مصيبة فبما كسبت ايديكم و يعفوا عن كثير،

-ان الله لا يغير ما بقوم، حتى يغيروا ما بانفسهم،

-و اذا اراد الله بقوم سوء فلا مرد له ذلك بان الله لم يك مغيرا نعمة انعمها على قوم حتى يغيروا ما بانفسهم، “

ص:244

و اين آيات ظاهر در اين است كه ميان اعمال و حوادث تا حدى ارتباط هست، اعمال خير و حوادث خير، و اعمال بد و حوادث بد.

و در كتاب خداى تعالى دو آيه هست كه مطلب را تمام كرده، و به وجود اين ارتباط تصريح نموده است، يكى آيه شريفه:

-” و لو ان اهل القرى آمنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء، و لكن كذبوا فاخذناهم بما كانوا يكسبون،“

و ديگرى آيه:

-” ظهر الفساد فى البر والبحر بما كسبت ايدى الناس، ليذيقهم بعض الذى عملوا، لعلهم يرجعون.“

پس معلوم مى شود حوادثى كه در عالم حادث مى شود، تا حدى تابع اعمال مردم است، اگر نوع بشر بر طبق رضاى خداى عمل كند، و راه طاعت او را پيش گيرد، نزول خيرات و باز شدن درهاى بركات را در پى دارند، و اگر اين نوع از راه عبوديت منحرف گشته، ضلالت و فساد نيت را دنبال كنند، و اعمال زشت مرتكب گردند، بايد منتظر ظهور فساد در خشكى و دريا، و هلاكت امتها، و سلب امنيت، و شيوع ظلم، و بروز جنگها، و ساير بدبختى ها باشند، بدبختى هائى كه راجع به انسان و اعمال انسان است، و همچنين بايد در انتظار ظهور مصائب و حوادث جوى، حوادثى كه مانند سيل و زلزله و صاعقه و طوفان و امثال آن خانمان برانداز است باشند، و خداى سبحان در كتاب مجيدش به عنوان نمونه داستان سيل عرم، و طوفان نوح، و صاعقه ثمود، و صرصر عاد، و از اين قبيل حوادث را ذكر فرموده است .

پس هر امتى كه طالح و فاسد شد قهرا در رذائل و گناهان فرو مى رود، و خدا هم وبال آنچه كرده بدو مى چشاند، و قهرا منتهى به هلاكت و نابوديشان مى شود، به اين آيات توجه فرمائيد:

-” ا و لم يسيروا فى الارض فينظروا كيف كان عاقبة الذين كانوا من قبلهم، كانوا هم اشد منهم قوة و آثارا فى الارض، فاخذهم الله بذنوبهم، و ما كان لهم من الله من واق.

- و اذا اردنا ان نهلك قرية امرنا مترفيها، ففسقوا فيها، فحق عليها القول، فدمرناها تدميرا ثم ارسلنا رسلنا تترا كلما جاء امة رسولها كذبوه، فاتبعنا بعضهم بعضا، و جعلناهم احاديث فبعدا لقوم لا يؤمنون. “

اين آيات همه راجع به امت طالحه بود، و معلوم است كه وضع امت صالحه خلاف اين وضع است.

تسري اعمال خوب و بد نياكان به آيندگان

فرد هم مثل امت است، او نيز حسنه و سيئه و عذاب و نقمت دارد، چيزى كه

ص:245

هست بسيار مى شود كه فرد به نعمت اسلاف و نياكان خود متنعم مى شود، همچنانكه به مظالم آنان معذب مى گردد، به آيات زير توجه فرمائيد:

-” قال انا يوسف و هذا اخى، قد من الله علينا، انه من يتق و يصبر: فان الله لا يضيع اجر المحسنين.“

و مراد از منتى كه خدا بر او نهاد همان ملك و عزت و نعمت هاى ديگر او است:

-” فخسفنا به و بداره الارض و جعلنا له لسان صدق عليا،“

كه گويا منظور از ياد خير ذريه صالحه اى است كه مشمول انعام او باشند، همچنانكه در جائى ديگر فرموده:

-” فجعله كلمة باقية فى عقبه،

-و اما الجدار فكان لغلامين يتيمين فى المدينة، و كان تحته كنز لهما، و كان ابوهما صالحا ، فاراد ربك ان يبلغا اشدهما ، و يستخرجا كنزهما،

-و ليخش الذين لو تركوا من خلفهم ذرية ضعافا، خافوا عليهم.“

و مراد از اين ذريه هر نسل آينده ايست كه گرفتار آثار شوم ظلم نياكان خود مى شوند .

آزمايش الهي با ارسال نعمت بر يك فرد يا اجتماع

و سخن كوتاه اينكه وقتى خداى عزوجل نعمتى را بر امتى يا فردى افاضه فرمود، اگر آن امت و يا آن فرد صالح باشد، آن نعمت در واقع هم نعمتى بوده كه خدا بر او انعام فرموده، و يا امتحانى بوده كه خواسته او را به اين وسيله بيازمايد، همچنانكه از سليمان حكايت كرده است كه گفت:

-” هذا من فضل ربى ، ليبلونى ء اشكر ام اكفر و من شكر فانما يشكر لنفسه ، و من كفر فان ربى غنى كريم، “و نيز فرموده:

-” لئن شكرتم لازيدنكم ، و لئن كفرتم ان عذابى لشديد! “

و اين آيه نظير آيه قبلش دلالت دارد بر اينكه خود عمل شكر، يكى از اعمال صالحه اى است كه نعمت را در پى دارد .

و اگر طالح و بد باشد، نعمتى كه خدا به او داده به ظاهر نعمت است، و در واقع مكرى است كه در حقش كرده، و استدراج و املا است، چنانكه در باره (نيرنگ ) در كلام مجيدش فرموده:

- ” و يمكرون و يمكر الله و الله خير الماكرين،“

و در باره استدراج و املا فرموده:

-” سنستدرجهم من حيث لا يعلمون، و املى لهم ان كيدى متين،“

و نيز فرموده:

-” و لقد فتنا قبلهم قوم فرعون.“

آزمايش انسانها بوسيله ارسال بلا ها و مصايب

ص:246

و وقتى بلاها و مصائب يكى پس از ديگرى مى رسد، مردم در مقابل اين نيز مانند نعمتها دو جورند، اگر مردمى و يا فردى باشند صالح، اين مصيبت ها براى آنان فتنه و آزمايش است، و خدا بوسيله آن بندگان خود را مى آزمايد، تا خبيث از طيب و پاك از ناپاك جدا و متمايز شود، و مثل امت صالحه و فرد صالح كه گرفتار آنها مى گردد، مثل طلا است كه گرفتار بوته آتش و محك آزمايش مى شود، تا خالصش از ناخالص مشخص شود .

و خدا در اين باره فرموده:

-” ا حسب الناس ان يتركوا ان يقولوا آمنا و هم لا يفتنون؟ و لقد فتنا الذين من قبلهم، فليعلمن الله الذين صدقوا و ليعلمن الكاذبين، ام حسب الذين يعملون السيئات ان يسبقونا، ساء ما يحكمون،“

و نيز فرموده:

-” و تلك الايام نداولها بين الناس، و ليعلم الله الذين آمنوا و يتخذ منكم شهدا. “

و اگر قوم و فردى كه به آن گرفتاريها و مصائب گرفتار شده اند طالح و بدكار باشند، خود اين حوادث عذاب و كيفرى است كه در مقابل اعمال خود مى بينند، و آيات سابق نيز بر اين معنا دلالت داشت.

پس اين هم يكى از احكام عمل آدمى است، كه به صورت حوادث نيك و بد در مى آيد، و عايد صاحب عمل مى شود.

و اما اين آيه شريفه كه مى فرمايد:

-” و لولا ان يكون الناس امة واحدة لجعلنا لمن يكفر بالرحمن لبيوتهم سقفا من فضة، و معارج عليها يظهرون، و لبيوتهم ابوابا و سررا عليها يتكئون، و زخرفا و ان كل ذلك لما متاع الحيوة الدنيا، و الاخرة عند ربك للمتقين،“

نظرى به بحث ما ندارد، بلكه مراد از آن (والله اعلم) مذمت دنيا و سرگرمى هاى آن است، مى خواهد بفرمايد لذات دنيا در برابر نعمت هائى كه نزد خداى سبحان است قدر و قيمتى ندارد، و بهمين جهت خداى تعالى آن را به كفار مى دهد، و از آخرت نمى دهد، و قدر و قيمت هر چه هست در زندگى آخرت است، و اگر نبود كه افراد انسان مثل همديگرند و مساعيشان يكى و نظير هم است، هر آينه زندگى دنيا را مخصوص كفار مى كرد .

علل طبيعي حوادث، و علل ماوراء طبيعت، و نظام اعمال انسانها

ص:247

حال اگر كسى بگويد: حوادث عمومى و مخصوصا از قبيل سيل ها، و زلزله ها، و بيماريهاى واگير، و جنگ و جدالها، هر يك براى خود علل طبيعى دارد، عللى كه اختصاص به يك قوم و دو قوم ندارد، هر وقت و هر جا آن علل پيدا شد، معلولشان هم پيدا مى شود، چه مردم آنجا صالح باشند و چه طالح، و بنا بر اين ديگر معنا ندارد پيدايش آنها را به اعمال خوب و بد تعليل و توجيه كنيم، و اينگونه تعليلها فرضيه هائى است دينى كه با واقع مطابقت ندارد، در پاسخ مى گوئيم: اين يك اشكال فلسفى است كه منافاتى با بحث تفسيرى ما كه مربوط است به آنچه از كلام خدا استفاده مى شود ندارد، و ما به زودى اين اشكال را در بحث فلسفى جداگانه اى در تفسير آيه:” و لو ان اهل القرى آمنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء،“ بطور مفصل متعرض مى شويم ان شاء الله .

(خلاصه بحثى كه در آنجا خواهيم كرد اين است كه اين اشكال ناشى از بدفهمى و عدم توجه به منطق قرآن است، و اهل قرآن خيال كرده اند اينكه قرآن و اهل آن اعمال نيك و بد مردم را باعث حدوث حوادثى نيك و بد مى دانند، مى خواهند به كلى علل طبيعى را از عليت انداخته و تاثير آنها را انكار كنند، و يا بگويند همانطور كه علل طبيعى عليت دارد، اين اعمال هم دارد، در حالى كه چنين نيست، اعتقاد به تاثير افعال كه جاى خود دارد، حتى قرآن و اهل آن و بلكه عموم خداپرستان با اثبات صانع نمى خواهند قانون عليت و معلوليت عمومى را انكار كنند، و بگويند آنچه اتفاق مى افتد صرف اتفاق است، و حتى نمى خواهند خداى تعالى را در پديد آمدن حوادث شريك علل طبيعى بدانند، بعضى از حوادث را به علل طبيعى مستند كنند، و بعضى ديگر را به خداى تعالى نسبت دهند.

بلكه منظورشان در هر دو مرحله اثبات علتى است، در طول علل طبيعى، اثبات عاملى است معنوى، فوق عوامل مادى، مى خواهند بگويند، هم علل طبيعى دست اندر كارند، و هم افعال بندگان و هم خود خداى تعالى، اما بطور ترتيب، نزديكترين علت به حدوث حوادث، علل طبيعى است، و باعث بكار افتادن عوامل، رحمت و غضب الهى است، و باعث جلب رحمت و فوران غضب الهى، اعمال نيك و بد انسانها است نظير نامه نوشتن كه يك عمل است، هم به نوك قلم نسبتش مى دهيم، و هم به خود قلم، و هم به دست و پنجه نويسنده و هم به خود او.)

مفهوم مراقبت خدا از اعمال انسانها

حال خواهى پرسيد : منظور از اين حرف چيست؟ مى گوييم همانطور كه در

ص:248

بحث از نبوت عامه گفتيم، خداى تعالى كه عالم كون را آفريد، و به راه انداخت، انسان را هم به سوى سعادت هستى و كمال زندگيش به راه انداخته، و معلوم است كه يكى از مراحل اين نوع در مسيرش به سوى سعادت، مرحله عمل او است: كه اگر بشر در اين مرحله دچار مانعى بشود، كه او را از سير به سوى سعادت متوقف نموده، و مشرف به هلاكت و نابودى سازد، خداى تعالى در مقابل آن مانع چيزى قرار مى دهد تا آن مانع را بر طرف كند، و اگر آن مانع جزئى از همين انسانها است آن جزء فاسد را از بين مى برد، نظير مزاج بدنى كه همواره در جنگ با عوارض و بيماريهائى است، كه يا همه بدن و يا عضوى از آن را تهديد مى كند، اگر بتواند آن بيمارى را ريشه كن مى كند، و اگر نتوانست عاجز ماند بدن و يا آن عضو را رها مى كند ، تا به كلى از كار بيفتد .

و مشاهده و تجربه اين معنا را اثبات كرده، كه صانع عالم هر نوع از انواع صنع و تكوين را مجهز به اسلحه دفاع از آفات و فسادهائى كرده كه متوجه به سوى او است، و معنا ندارد كه تمامى موجودات مسلح به اين نوع اسلحه باشند، و تنها نوع و يا فرد انسان از كليت مستثنا باشد و نيز اثبات كرده كه هر موجود نوعى را به دشمنى گرفتار كرده، تا دفاع از خود و دور كردن دشمن وادارش كند به اينكه قواى وجودى خود را به كار بگيرد، و از اين راه وجودش كامل شود و به آن غايت و سعادتى كه برايش در نظر گرفته شده برسد، وقتى وضع همه موجودات اينطور است چگونه ممكن است انسان اينطور نباشد، و عالم صنع نسبت به خصوص او بى اعتنائى كرده باشد.

اين همان معنائى است كه آيه شريفه:

-” و ما خلقنا السموات و الارض و ما بينهما لاعبين، ما خلقناهما الا بالحق، و لكن اكثرهم لا يعلمون،“

و نيز آيه شريفه:

-” و ما خلقنا السماء و الارض و ما بينهما باطلا : ذلك ظن الذين كفروا،“

بر آن دلالت دارند.

پس همانطور كه يك صنعتگر اگر چيزى را به عنوان سرگرمى و تفريح بسازد، بدون اينكه عنايتى و حاجتى به آن داشته باشد، همينكه آن را ساخت ارتباطش با آن قطع مى شود، و ديگر اعتنائى به آن ندارد كه چه مى شود و در كدام خاكروبه مى افتد، و فاسد مى شود، و اما اگر چيزى را براى منظورى بسازد، همواره مراقب آن خواهد بود، و آن را زير نظر مى گيرد، تا اگر خطرى كه آن را از صلاحيت به كار بردن در آن منظور ساقط ميكند تهديدش كرد، از آن خطر جلوگيرى كند، و به اين منظور اگر صلاح ديد از يكى از اجزاى آن كه در نتيجه دادنش مؤثر است صرفنظر مى كند، و يا جزئى ديگر به آن اضافه مى كند، و يا اگر ديد ديگر منظورش را تامين نمى كند، اوراقش نموده، از نو آن را

ص:249

مى سازد، و صنعت جديدى درست مى كند .

وضع خلقت آسمانها و زمين و موجودات در آنها كه يكى از آنها انسان است نيز چنين است، خداى تعالى آنچه را خلق كرده عبث و بيهوده خلق نكرده، بلكه براى اين خلق كرده كه به حد كمالش برساند، و دو باره به سوى خودش برگرداند، همچنانكه فرمود:

-” ا فحسبتم انما خلقناكم عبثا، و انكم الينا لا ترجعون ؟!»

و نيز فرموده:

-” و ان الى ربك المنتهى ! “

و وقتى وضع بدين قرار باشد، بديهى است كه عنايت الهيه بايد شامل انسان نيز بشود، و او را مانند ساير مخلوقاتش به آن غايتى كه براى رسيدن به آن غايتش آفريده برساند، و براى رساندنش به آن غايت نخست او را دعوت و ارشاد كند، و سپس امتحان و ابتلا را در كارش اعمال كند، و اگر از اين راه هم نشد آن كسى كه غايت خلقت در او باطل شده، و ديگر وجودش به آن غايت نمى رسد، و هدايت به دردش نمى خورد، آن كس را هلاك سازد، و اين هلاك ساختن خود مايه اتقان در فرد و در نوع است، به سرنوشت امتى خاتمه مى دهد، و ديگران را از شر آن امت راحت مى كند .

همچنانكه فرموده:

-” و ربك الغني ذو الرحمة، ان يشا يذهبكم و يستخلف من بعدكم ما يشاء، كما أنشأكم من ذرية قوم آخرين،“

دقت در جملة ”و ربك الغني ذو الرحمة - پروردگار تو بى نياز و داراى رحمت است،“ را فراموش نفرمائيد.

سنت الهي ابتلاء و انتقام

و اين سنت يعنى سنت ابتلا و انتقام سنتى ربانى است كه در كتاب خود آن را سنتى شكست ناپذير و غير مقهور خوانده، و غالب و منصورش معرفى نموده، فرموده:

-” و ما اصابكم من مصيبة فبما كسبت ايديكم، و يعفوا عن كثير، و ما انتم بمعجزين فى الارض، و ما لكم من دون الله من ولى و لا نصير!“

و نيز فرموده:

-” و لقد سبقت كلمتنا لعبادنا المرسلين، انهم لهم المنصورون، و ان جندنا لهم الغالبون!“

احكام اعمال از حيث جزا

حبط حسنات با سيئات

ص:250

يكى از احكام اعمال آدمى اين است كه پاره اى از گناهان حسنات دنيا و آخرت را حبط مى كند، مانند ارتداد كه آيه شريفه:” و من يرتدد منكم عن دينه فيمت و هو كافر فاولئك حبطت اعمالهم فى الدنيا و الاخرة ...،“ آنرا باعث حبط اعمال در دنيا و آخرت معرفى كرده، و يكى ديگر كفر است كفر به آيات خدا و عناد به خرج دادن نسبت به آنكه آن نيز به حكم آيه:” ان الذين يكفرون بايات الله و يقتلون النبيين بغير حق، و يقتلون الذين يامرون بالقسط من الناس فبشرهم بعذاب اليم، اولئك الذين حبطت اعمالهم فى الدنيا و الاخرة،“ باعث حبط اعمال در دنيا و آخرت است.

محو سيئات با حسنات

و همچنين در مقابل آن دو گناه بعضى از اطاعتها و اعمال نيك هست، كه اثر گناهان را هم در دنيا محو مى كند و هم در آخرت، مانند اسلام و توبه، به دليل آيه شريفه:” قل يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم، لا تقنطوا من رحمة الله ان الله يغفر الذنوب جميعا انه هو الغفور الرحيم، و انيبوا الى ربكم، و اسلموا له من قبل ان ياتيكم العذاب، ثم لا تنصرون، و اتبعوا احسن ما انزل اليكم من ربكم، “ و آيه شريفه: ” فمن اتبع هداى فلا يضل و لا يشقى، و من اعرض عن ذكرى فان له معيشة ضنكا و نحشره يوم القيمة اعمى.“

حبط بعض حسنات با بعض سيئات

و نيز بعضى از گناهان است كه بعضى از حسنات را حبط مى كند مانند دشمنى با رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم كه به حكم آيه شريفه:” ان الذين كفروا و صدوا عن سبيل الله و شاقوا الرسول من بعد ما تبين لهم الهدى لن يضروا الله شيئا، و سيحبط اعمالهم، يا ايها الذين آمنوا

ص:251

اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و لا تبطلوا اعمالكم،“ باعث حبط بعضى از حسنات مى شود، چون مقابله ميان دو آيه اقتضا مى كند كه امر به اطاعت از رسول در مقابل و به معناى نهى از مشاقه با رسول بوده است. و نيز ابطال در آيه دوم معناى حبط در آيه اول باشد.

و نيز مانند صدا بلند كردن در حضور رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم كه به حكم آيه شريفه:” يا ايها الذين آمنوا لا ترفعوا اصواتكم فوق صوت النبى و لا تجهروا له بالقول كجهر بعضكم لبعض ان تحبط اعمالكم و انتم لا تشعرون.“

محو اثر بعض گناهان با بعض كارهاي نيك

و نيز بعضى از كارهاى نيك است كه اثر بعضى از گناهان را از بين مى برد مانند نمازهاى واجب كه به حكم آيه شريفه:” و اقم الصلوة طرفى النهار، و زلفا من الليل، ان الحسنات يذهبن السيئات،“ باعث محو سيئات مى گردد و مانند حج كه به حكم آيه شريفه:” فمن تعجل فى يومين فلا اثم عليه، و من تاخر فلا اثم عليه، “ و نيز مانند اجتناب از گناهان كبيره كه به حكم آيه شريفه:” ان تجتنبوا كبائر ما تنهون عنه نكفر عنكم سيئاتكم،“ باعث محو سيئات مى شود، و نيز به حكم آيه شريفه:” الذين يجتنبون كبائر الاثم و الفواحش الا اللمم، ان ربك واسع المغفرة،“ باعث محو اثر گناهان كوچك مى شود .

انتقال حسنات فرد به فرد ديگر

و نيز بعضى از گناهان است كه حسنات صاحبش را به ديگران منتقل مى كند، مانند قتل كه خداى تعالى در باره اش فرموده:” انى اريد ان تبوء باثمى و اثمك،“ و اين معنا در باره غيبت و بهتان و گناهانى ديگر در روايات وارده از رسول خدا و ائمه اهل بيت عليهم السلام نقل شده،

انتقال گناهان فرد به ديگري

و همچنين بعضى از طاعتها هست كه گناهان صاحبش را به غير منتقل مى سازد.

انتقال مثل سيئات نه عين سيئات

و نيز بعضى از گناهان است كه مثل سيئات غير را به انسان منتقل مى كند، نه عين آنرا، مانند گمراه كردن مردم كه به حكم آيه:” ليحملوا اوزارهم كاملة يوم القيمة، و من اوزار الذين يضلونهم بغير علم.“ و نيز فرموده:” و ليحملن اثقالهم و اثقالا مع اثقالهم.“

انتقال مثل حسنات نه عين حسنات

ص:252

و همچنين بعضى از اطاعتها هست كه مثل حسنات ديگران را به انسان منتقل مى كند، نه عين آنها را، و قرآن در اين باره فرموده:” و نكتب ما قدموا و آثارهم.“

گناهان موجب دو چندان شدن عذاب

باز پاره اى از گناهان است كه باعث دو چندان شدن عذاب مى شود، و قرآن در اين باره فرموده:” اذا لاذقناه ضعف الحيوة و ضعف المماة،“ و نيز فرموده: ”يضاعف لها العذاب ضعفين.“

طاعات موجب دو چندان شدن ثواب

و همچنين پاره اى از طاعتها هست كه باعث دو چندان شدن ثواب مى شود، مانند انفاق در راه خدا كه در باره اش فرموده:” مثل الذين ينفقون اموالهم فى سبيل الله كمثل حبة انبتت سبع سنابل فى كل سنبلة ماة حبة....“

و نظير اين تعبير در دو آيه زير آمده:” اولئك يؤتون اجرهم مرتين يؤتكم كفلين من رحمته، و يجعل لكم نورا تمشون به، و يغفر لكم.“

علاوه بر اينكه به حكم آيه شريفة ” من جاء بالحسنة فله عشر امثالها،“ بطور كلى كارهاى نيك پاداش مكرر دارد.

تبديل سيئات به حسنات

و نيز پاره اى از حسنات هست كه سيئات را مبدل به حسنات مى كند، و خداى تعالى در اين باره فرموده:” الا من تاب و آمن و عمل صالحا فاولئك يبدل الله سيئاتهم حسنات.“

عايد شدن مثل برخي حسنات به ديگري

و نيز پاره اى از حسنات است كه باعث مى شود نظيرش عايد ديگرى هم بشود، و در اين باره فرموده:” و الذين آمنوا و اتبعتهم ذريتهم بايمان، الحقنا بهم ذريتهم و ما التناهم من عملهم من شى ء ، كل امرء بما كسب رهين.“

ممكن است اگر در قرآن بگرديم نظير اين معنا را در گناهان نيز پيدا كنيم، مانند ظلم به ايتام مردم، كه باعث مى شود فرزند خود انسان يتيم شود، و نظير آن ستم در فرزندان ستمگر جريان يابد، كه در اين باره مى فرمايد:” و ليخش الذين لو تركوا من خلفهم ذرية ضعافا خافوا عليهم . “

تحويل حسنات فرد به فرد ديگر و اخذ سيئات او، و برعكس

ص:253

و باز پاره اى حسنات است كه سيئات صاحبش را به ديگرى و حسنات آن ديگرى را به وى مى دهد همچنانكه پاره اى از سيئات است كه حسنات صاحبش را به ديگرى و سيئات ديگرى را به او مى دهد، و اين از عجايب امر جزا و استحقاق است.

(1)

احكام اعمال از حيث سعادت و شقاوت

اشاره


1- مستند: آيات مندرج در متن الميزان ج : 2 ص : 258

ص:254

يكى از احكام اعمال از حيث سعادت و شقاوت اين است كه عوامل سعادت بر عوامل شقاوت غلبه دارد، و بر آن فائق است، و از طايفه اول هر صفت و خصوصيت جميله اى چون فتح و پيروزى و ثبات و استقرار و امنيت و بقا است، همچنانكه مقابلات اين صفات يعنى بى دوامى و بطلان و تزلزل و ترس و زوال و مغلوبيت و نظاير آن از جمله عوامل طايفه دوم است.

و آيات قرآنى در اين معنا بسيار زياد است، و در اين باره كافى است آيات زير را از نظر بگذرانى:

-” ... مثلا كلمة طيبة كشجرة طيبة، اصلها ثابت، و فرعها فى السماء، تؤتى اكلها كل حين باذن ربها، و يضرب الله الامثال للناس لعلهم يتذكرون و مثل كلمة خبيثة، كشجرة خبيثة، اجتثت من فوق الارض، مالها من قرار، يثبت الله الذين آمنوا بالقول الثابت، فى الحيوة الدنيا، و فى الاخرة، و يضل الله الظالمين، و يفعل الله ما يشاء ! “

در اين آيه شريفه حق را به درختى طيب و ريشه دار و بارور، و باطل را به بوته اى خبيث و بى ريشه و بى دوام و بى خاصيت مثل زده است، ” ليحق الحق و يبطل الباطل و العاقبة للتقوى،“ سرانجام از آن تقوا است،” و لقد سبقت كلمتنا لعبادنا المرسلين، انهم لهم المنصورون، و ان جندنا لهم الغالبون،“ و ” و الله غالب على امره و لكن اكثر الناس لا يعلمون،“ و آياتى ديگر نظير اينها.

و اينكه در ذيل آيه اخير فرموده: و ليكن بيشتر مردم نمى دانند، خود اشعار به اين دارد كه اين غلبه خدائى طورى نيست كه همه مردم آن را بفهمند، بلكه اكثر مردم نسبت بدان جاهلند، و اگر اين غلبه غلبه محسوس بود، همه آن را مى ديدند، و ديگر معنا نداشت بفرمايد: بيشتر مردم نمى دانند، پس غلبه نامبرده از دو جهت براى اكثريت مردم

ص:255

مجهول است، و آنها كه منكر آنند انكارشان از دو جهت است.

اول اينكه فكر انسان محدود است و تنها پيش پاى خود را مى بيند، و مى فهمد، و اما امورى كه از نظر او غايب است نمى بيند، او هر چه مى گويد در باره وضع روز حاضرش. مى گويد، و از آينده خود غافل است، تنها دولت يك روزه را دولت و غلبه يك ساعته را غلبه مى داند، و عمر كوتاه خود و زندگى اندك خويش را معيار و مقياس قرار داده، بر طبق آن بر له يا عليه كل جهان حكم مى كند .

اما خداى سبحان كه محيط به زمان و مكان، و حاكم بر دنيا و آخرت، و قيوم بر هر چيز است، وقتى حكمى مى كند حكمش فصل، و چون قضائى مى راند قضايش حتم است، دنيا و عقبى نسبت به او حاضر، و عالم واحدى است، او ترس فوت ندارد، و بهمين جهت در هيچ امرى عجله نمى كند، پس ممكن است - بلكه واقع هم شده - كه فساد يك روز را وسيله اصلاح عمرى، و يا محروميت فردى را وسيله رستگارى امتى قرار دهد، آن وقت جاهل تنگ نظر خيال مى كند كه وضع آن يك فرد خدا را به ستوه آورده، و خدا نتوانسته آن را اصلاح كند، و يا فكر مى كند خدا مغلوب هم مى شود، و كسانى مى توانند از او پيشى بگيرند، و چه بد حكمى است كه مى رانند !

نمى دانند كه خداى سبحان همانطور كه يك قطعه زمان را مى بيند، سراپاى سلسله زمان را هم مى بيند، و همانطور كه بر يك فرد از خلق خود حكم مى كند، بر تمامى خلق نيز حكم مى كند، هيچ كارى او را از كارهائى ديگر باز نمى دارد و حفظ زمين و آسمان خسته اش نمى كند، خدائى است على و عظيم، همو است كه به پيامبرش مى فرمايد:

-” و لا يغرنك تقلب الذين كفروا فى البلاد، متاع قليل ثم ماويهم جهنم، و بئس المهاد . “

دوم اينكه غلبه معنويات غير غلبه جسمانيات است، چون غلبه جسمانيات اين است كه مسلط بر افعال شود، و آن را منقاد و مطيع قاهر و غالب سازد به اين معنا كه حريت اختيار را سلب نموده، كره و اجبار را گسترش دهد، همانطور كه عادت سلاطين مستبد و غالب همين است، كه بعد از غلبه عده اى را مى كشند، جمعى را اسير مى كنند، و در بقيه به دلخواه خود تحكم و زورگوئى روا مى دارند. از سوى ديگر تجربه و حكم و برهان هم دلالت دارد بر اينكه فشار و كره دوام ندارد، در مثل مى گويند به نيزه مى توان تكيه داد اما روى نيزه نمى توان نشست، و سلطه اجانب هيچوقت بر امتهاى زنده استقرار دائمى نيافته، بلكه در گرو چند روزى اندك است!

به خلاف غلبه معنويات كه دلهائى يافت مى شود تا در آن منزل گيرد، و افرادى معتقد و مؤمن به آن بار مى آورد، و معلوم است كه نه ما فوق ايمان تام درجه اى هست، و

ص:256

نه چون احكام آن حصنى است، وقتى ايمان به يكى از امور معنوى در دل پيدا مى شود، هر چند كه روزى و برهه اى از زمان نگذارند ظهور كند، بالاخره روزى خودنمائى خواهد كرد، و دهرى طولانى حكومت خواهد كرد، و بهمين جهت است كه مى بينيم دولت هاى بزرگ و جوامع زنده امروز كمال اعتنا را به مساله تبليغ دارند، بيش از آن مقدارى كه به ارتش و سلاحهاى جنگى اعتنا به خرج مى دهند، چون مى دانند كه سلاح معنوى شديدتر از سلاح ارتش است .

تازه اين در معنويات صورى و موهوماتى است كه مردم در شؤون اجتماعى خود به آن اعتقاد دارند، و امور موهوم هم از حد خيال و وهم تجاوز نمى كند، حال ببين غلبه و دوام معنويات حقيقى كه خداى سبحان بدان دعوت مى كند و از نهاد خود بشر سرچشمه مى گيرد چقدر است و چقدر ريشه دار است!

پس حق از اين جهت كه حق است چيزى جز باطل و ضلالت در مقابلش قرار ندارد، همچنانكه قرآن كريم فرموده:

-” فما ذا بعد الحق الا الضلال ! “

و معلوم است كه باطل تاب مقاومت در برابر حق را ندارد، پس همواره غلبه با حجت حق است بر باطل.

اين وضع حق است، از همين جهت كه حق است، و اما وضع حق از حيث تاثير و رساندن بشر به هدف، نيز غلبه اش شكست ناپذير است، نه تخلف دارد و نه اختلاف، چون اگر مؤمن به حق بر دشمن حق غلبه كند، و در همين ظاهر زندگى دنيا بر او چيره گردد كه معلوم است هم پيروز است و هم ماجور، و اگر دشمن حق بر او غلبه كند، باز هم ضرر نمى كند حتى اگر او را مجبور به كارى كند وظيفه اش اين است كه طبق اجبار و اضطرار عمل كند، و همين عمل باز مطابق رضاى خداى تعالى است، همچنانكه فرمود:

-” الا ان تتقوا منهم تقية ! “

و حتى اگر او را بكشد مرگش مرگ نيست، بلكه حياتى است طيب، همچنانكه فرمود:

-” و لا تقولوا لمن يقتل فى سبيل الله اموات بل احياء و لكن لا تشعرون،“

پس مؤمن در هر حال و هميشه منصور و غير مغلوب است، حال يا هم در ظاهر و هم در باطن، و يا تنها در باطن همچنانكه فرمود:

- ” قل هل تربصون بنا الا احدى الحسنيين ! “

از اينجا روشن مى شود كه حق در دنيا غالب است، هم در ظاهر دنيا و هم در باطن آن، اما در ظاهر براى اينكه عالم خلقت همانطور كه توجه فرموديد نوع انسانى را

ص:257

تكوينا به سوى حق و سعادت هدايت مى كند، و به زودى بشر را به هدف نهائى مى رساند، آرى غلبه اى كه به ظاهر از باطل مى بينيم، تاخت و تازهائى بى دوام است كه نبايد بدان اعتنا كرد، و بايد دانست كه تاخت و تاز باطل همواره مقدمه ايست براى ظهور حق، رشته زمان هم كه به آخر نرسيده و روزگار هنوز تمام نشده و نظام هستى هم هرگز شكست نمى خورد، و اما اينكه گفتيم در باطن هم غالب است ، براى اينكه حجت و دليل قاطع هميشه با حق است و باطل هيچ دليلى ندارد .

و اما اينكه گفتيم: قول و فعل حق عبارت است از قول و فعلى كه متصف به صفات جميله اى چون ثبات و بقا و حسن باشد، و قول و فعل باطل آن است كه متصف به صفات ناپسند چون تزلزل و زوال و قبح و بدى باشد، وجهش همان است كه در بحث هاى گذشته به آن اشاره كرديم و گفتيم از آيه: ” ذلكم الله ربكم خالق كل شى ء،“ و آيه شريفه: ” الذى احسن كل شى ء خلقه، “ و آيه:” ما اصابك من حسنة فمن الله، و ما اصابك من سيئة فمن نفسك،“ استفاده مى شود كه سيئات و بديها اعدام و بطلان هائى هستند كه مستند به خدا نمى باشند، زيرا هستى مستند به خداى فاطر و مفيض وجود است، نه نيستى ها، به خلاف حسنات كه چون به حكم آيات مذكوره مستند به خدايند، امور وجودى هستند، و به همين جهت است كه فعل و قول حسن منشا هر جمال و منبع هر خير و سعادت از قبيل ثبات و بقا و بركت و نفع است، و بر عكس قول و فعل بد منشا هر زشتى و منبع هر بدبختى است . و خداى تعالى در همين باره مى فرمايد:

-” انزل من السماء ماء، فسالت اودية بقدرها فاحتمل السيل زبدا رابيا، و مما يوقدون عليه فى النار ابتغاء حلية، او متاع، زبد مثله، كذلك يضرب الله الحق و الباطل، فاما الزبد فيذهب جفاء و اما ما ينفع الناس فيمكث فى الارض.“

عملكرد حكم عقل در اعمال نيك و فقدان عقل در اعمال بد

يكى ديگر از احكام اعمال اين است كه حسنات چه اقوال و چه افعال مطابق حكم عقل است، به خلاف سيئات كه چه اقوالش و چه افعالش بر خلاف عقلند، و در سابق هم گفتيم كه خداى سبحان اساس تمامى آنچه را كه براى بشر بيان كرده عقل قرار داده، البته منظور ما از عقل همان نيروئى است كه بوسيله آن انسان حق را از باطل و خوب را از بد تميز مى دهد.

و بهمين جهت است كه مردم را به پيروى از عقل سفارش نموده، و از چيزى كه سلامت و حكمرانى آن را مختل مى سازد نهى فرموده، مانند شراب، و قمار، و لهو و

ص:258

غش، و غرر در معاملات، و نيز از دروغ، و افترا، و بهتان و خيانت، و ترور، و هر عملى كه سلامت عقل در حكمرانى را مختل مى سازد نهى فرموده، چون همه اين كارها عقل انسان را در مرحله عمل دچار خبط مى كند، و اين را هم مى دانيم كه اساس حيات بشر در همه شؤون فردى و اجتماعيش بر سلامت ادراك و صحت فكر و انديشه است.

و شما خواننده عزيز اگر مفاسد اجتماعي و فردي را، حتى آن مفاسدى كه فسادش براى همه جوامع مسلم است ، و كسى منكر آن نيست ، مورد تجزيه و تحليل قرار دهى، خواهى ديد كه اساس آن مفاسد اعمالى است كه باعث از كار افتادن عقل در حكومت و هدايت است، و بقيه مفاسد هم هر قدر كه زياد باشد، و هر قدر بزرگ باشد، باز اساسش همين بطلان حكومت عقل است، كه جاى توضيحش محل ديگرى است، كه ان شاء الله تعالى خواهد آمد.

( توجه: مشابه اين مطلب با بياني ديگر در مبحث اعمال در قيامت نيز در بخش مربوطه آمده است.)

(1)

قانون پاداش اضافي اعمال حسنه و كيفر ثابت اعمال سيئه

-« مَن جَاءَ بِالحَسنَةِ فَلَهُ عَشرُ أَمْثَالِهَا وَ مَن جَاءَ بِالسيِّئَةِ فَلا يجْزَى إِلا مِثْلَهَا وَ هُمْ لا يُظلَمُونَ،

-هر كس نيكى اى بيارد ده برابر آن دارد و هر كس بدى بياورد جز برابر آن سزايش ندهند و ستم شان نكنند.»

اين آيه كه كلامى است مستقل و تمام، يكى از منت هاى خداوند را كه بر بندگان خود نهاده ذكر مى كند، و آن اين است كه: خداوند عمل نيك را ده برابر پاداش مى دهد، و عمل زشت و گناهان را جز به مثل تلافى نمى كند.

خلاصه، يك عمل نيك را ده عمل به حساب آورده و يك گناه را يك گناه حساب مى كند، و در آن ظلم نمى كند يعنى از پاداش آن نمى كاهد و كيفر آن را بيشتر نمى دهد، و از آيه« مثل الذين ينفقون اموالهم فى سبيل الله كمثل حبة انبتت سبع سنابل فى كل سنبلة ماة حبة و الله يضاعف لمن يشاء،» استفاده مى شود كه اگر ممكن باشد پاداش عمل نيك را بيش از ده برابر مى دهد و نيز اگر ممكن باشد اصلا گناه را به حساب نمى آورد.

ليكن آيه شريفه نظر به اينكه با آيات سابق اتصال داشته و با آنها در يك سياق قرار گرفته است معناى ديگرى مى دهد، گويا پس از بيانى كه در آيات سابق مربوط به اتفاق و اتحاد و تفرق كلمه ذكر شد، گفته شده: پس حسنه و سيئه هر كدام از اين دو


1- مستند: آيات مندرج در متن الميزان ج : 2 ص : 258

ص:259

امر جزا و پاداش مناسب خود دارد و ستمى در كار نيست، زيرا جزا، مناسب عمل بايد باشد پس كسى كه حسنه اى انجام دهد مثل آن را دريافت خواهد داشت و مضاعف هم مى شود، و كسى كه سيئه بجا آورد-كه همان اختلاف منهى عنه است- جزاى او مانند عملش بد خواهد بود و هرگز نبايد طمع نيكى داشته باشد.

به اين ترتيب معناى اين آيه به معناى آيه« و جزاء سيئة سيئة مثلها،» برمى گردد، و مراد آيه بيان مماثلت جزاى سيئه با خود سيئه مى شود نه بيان اينكه جزا يكى است و مضاعف نيست.(1)

جهاد(جنگ و دفاع از اسلام)

معرفي جهاد در قرآن

ناموس فطري دفاع


1- آيه 160 سوره انعام الميزان ج : 7 ص : 538

ص:260

ص:261

-« وَ قَاتِلُوا فى سبِيلِ اللَّهِ الَّذِينَ يُقَاتِلُونَكُمْ...!

-و در راه خدا با كسانى كه با شما سر جنگ دارند كارزار بكنيد ...! »

حق دفاعى كه انسان به فطرتش بدان معتقد شده، او را وادار مى كند به اينكه از اين حق خود در همه مواردى كه اجتماع انسانى آن را مهم تشخيص مى دهد، استفاده كند، و با كسى و يا جامعه ديگرى كه مى خواهد حق او را ضايع كند دست به دفاع و كارزار بزند.

او در زندگى اجتماعى خود اين را نيز فهميد كه همنوعانش در احتياج به منافع مانند او هستند، لذا ناگزير شد به منظور حفظ تمدن و عدالت اجتماعى با همنوعان خود مصالحه كند يعنى از آنان آن مقدار خدمت بخواهد كه خودش به آنان خدمت كرده است.

انسان در هيچ يك از مقاتلات و جنگ هائى كه راه انداخته دليل خود را استخدام و يا استثمار و برده گيرى مطلق كه حكم اولى فطرت او بود قرار نداده و نمى دهد، بلكه دليل را عبارت مى داند از حق دفاع، از اينكه مى تواند در حفظ منافع خود دست به دفاع و كارزار بزند، و خلاصه براى خود حقى را فرض مى كند، و سپس مى بيند كه ديگران دارند آن را ضايع مى كنند، لذا برمى خيزد و در مقام دفاع از آن بر مى آيد.

پس هر قتالى در حقيقت دفاع است، حتى بهانه فاتحين و كشورگشايان هم همين دفاع است، اول براى خود نوعى حق مثلا حق حاكميت و يا لياقت قيموميت بر ديگران و يا فقر و تنگى معيشت و يا كمبود زمين و امثال آن فرض مى كنند، و آنگاه در مقام دفاع از اين حق فرضى بر مى آيند، و وقتى از آنان سؤال مى شود: چرا به مردم حمله مى كنيد و خونها

ص:262

مى ريزيد و در زمين فساد راه مى اندازيد؟ و چرا حرث و نسل را تباه مى كنيد؟ در پاسخ مى گويند از حق مشروع خود دفاع مى كنيم!

پس روشن شد كه دفاع از حقوق انسانيت حقى است مشروع و فطرى، و فطرت، استيفاى آن حق را براى انسان جايز مى داند.

قرآن كريم اثبات نموده كه مهم ترين حقوق انسانيت توحيد و قوانين ديني است كه بر اساس توحيد تشريع شده، همچنانكه عقلاى اجتماع انسانى نيز حكم مى كنند بر اينكه مهم ترين حقوق انسان حق حيات در زير سايه قوانين حاكم بر جامعه انسانى است، قوانينى كه منافع افراد را در حياتشان حفظ مى كند.

(1)

مفهوم جهاد وحق جهاد

-« وَ جَاهِدُوا فى اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ هُوَ اجْتَبَاكُمْ وَ مَا جَعَلَ عَلَيْكمْ فى الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ مِّلَّةَ أَبِيكُمْ إِبْرَهِيمَ هُوَ سمَّاكُمُ الْمُسلِمِينَ مِن قَبْلُ وَ فى هَذَا لِيَكُونَ الرَّسولُ شهِيداً عَلَيْكمْ وَ تَكُونُوا شهَدَاءَ عَلى النَّاسِ فَأَقِيمُوا الصلَوةَ وَ ءَاتُوا الزَّكَوةَ وَ اعْتَصِمُوا بِاللَّهِ هُوَ مَوْلَاكم فَنِعْمَ الْمَوْلى وَ نِعْمَ النَّصِيرُ!

-و در راه خدا كارزار كنيد چنانكه سزاوار كارزار كردن براى او است او شما را برگزيد و در اين دين براى شما دشوارى ننهاده آئين پدرتان ابراهيم است و او شما را از پيش و هم در اين قرآن مسلمان نام داد تا اين پيغمبر بر شما گواه باشد و شما بر مردم گواه باشيد پس نماز گزاريد و زكات دهيد و به خدا تكيه كنيد كه او مولاى شما است و چه خوب مولا و چه خوب ياورى است!»

كلمه جهاد به معناى بذل جهد و كوشش در دفع دشمن است و بيشتر بر مدافعه به جنگ اطلاق مى شود و ليكن گاهى به طور مجاز توسعه داده مى شود به طورى كه شامل دفع هر چيزى كه ممكن است شرى به آدمى برساند مى شود، مانند: شيطان كه آدمى را گمراه مى سازد و نفس اماره كه آن نيز آدمى را به بديها امر مى كند و امثال اينها.

در نتيجه جهاد شامل مخالفت با شيطان در وسوسه هايش و مخالفت با نفس در خواسته هايش مى شود كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم اين قسم جهاد را جهاد اكبر ناميد، و ظاهرا مراد از جهاد در آيه مورد بحث معناى اعم از آن و از اين باشد و همه را شامل شود مخصوصا وقتى مى بينيم كه آن را مقيد به قيد « در راه خدا » كرده به خوبى اين عموميت را مى فهميم چون اين آيه جهاد را متعلق كرده بر كارى كه در راه خدا انجام شود پس جهاد اعم است.


1- مستند: ذيل آيه 190 سوره بقره ج:2 ص 103

ص:263

باز مؤيد اين احتمال آيه« و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا،» است و بنا بر اينكه آن معناى اعم باشد معناى اينكه فرمود: جهاد كنيد. حق جهاد اين مى شود كه جهاد شما در معناى جهاد خالص باشد يعنى فقط جهاد باشد( نه هم جهاد و هم تجارت يا سياحت يا غير آن،) و نيز خالص براى خدا باشد و غير خدا در آن شركت نداشته باشد، نظير آن آيه كه مى فرمايد:« اتقوا الله حق تقاته،» كه حق تقوى آن است كه فقط پرهيز از خدا باشد نه چيزهاى ديگر.

(1)

معرفى جهادى كه قرآن بدان فرمان داده!

آيا قرآن بشر را به خونريزى و كشورگشائى دعوت كرده؟ و يا از فرمان جهادش هدف ديگرى دارد؟ در قرآن كريم به آياتى بر مى خوريم كه مسلمانان را به ترك قتال و تحمل هر آزار و اذيتى در راه خدا دعوت كرده، از آن جمله فرموده:

-« قل يا ايها الكافرون لا اعبد ما تعبدون، و لا انتم عابدون ما اعبد،»

و نيز فرموده:

-« فاصبر على ما يقولون،»

و نيز مى فرمايد:

-« ا لم تر الى الذين قيل لهم كفوا ايديكم و اقيموا الصلوة و آتوا الزكوة فلما كتب عليهم القتال....»

و گويا اين آيه اشاره مى كند به آيه:

-« ود كثير من اهل الكتاب لو يردونكم من بعد ايمانكم كفارا حسدا من عند انفسهم، من بعد ما تبين لهم الحق فاعفوا و اصفحوا حتى ياتى الله بامره، ان الله على كل شى ء قدير، و اقيموا الصلوة و آتوا الزكوة...! »

بعد از آنكه مدتها مسلمين را سفارش مى كرد تا با كفار مماشات كنند، و در برابر آزار و اذيتشان صبر و حوصله به خرج دهند، آياتى ديگر نازل شد و مسلمين را امر به قتال با آنان نمود، كه بعضى از آنها در اينجا از نظر خواننده مى گذرد:

-« اذن للذين يقاتلون بانهم ظلموا، و ان الله على نصرهم لقدير، الذين اخرجوا من ديارهم بغير حق، الا ان يقولوا ربنا الله! »

و ممكن است بگوئيم آيه شريفه در باره دفاعى نازل شده است، كه در واقعه بدر و امثال آن مامور بدان شده اند.


1- مستند: آيه 77 و 78 سوره حج الميزان ج : 14 ص : 581

ص:264

و همچنين آيه شريفة:

-« و قاتلوهم حتى لا تكون فتنة، و يكون الدين كله لله فان انتهوا فان الله بما يعملون بصير و ان تولوا فاعلموا ان الله موليكم نعم المولى و نعم النصير! »

و نيز آيه شريفة:

-« و قاتلوا فى سبيل الله الذين يقاتلونكم، و لا تعتدوا، ان الله لا يحب المعتدين!»

دسته ديگر آياتى است كه در باره قتال با اهل كتاب نازل شده، مانند آية شريفه:

-« قاتلوا الذين لا يؤمنون بالله و لا باليوم الاخر، و لا يحرمون ما حرم الله و رسوله، و لا يدينون دين الحق من الذين اوتوا الكتاب حتى يعطوا الجزية عن يد وهم صاغرون!»

دسته ديگر آيات قتال با عموم مشركين است، كه غير از اهل كتابند، مانند آيه شريفة:

-« فاقتلوا المشركين حيث وجدتموهم,» و آية « و قاتلوا المشركين كافة كما يقاتلونكم كافة.»

دسته ديگر آياتى است كه دستور مى دهد با عموم كفار چه مشرك و چه اهل كتاب قتال كنيد، مانند آية شريفه:

-« قاتلوا الذين يلونكم من الكفار، و ليجدوا فيكم غلظة ! »

و چكيده سخن اين شد كه قرآن كريم خاطرنشان مى سازد كه اسلام و دين توحيد اساس و ريشه اش فطرت است، و بهمين جهت مى تواند انسانيت را در زندگيش به صلاح بكشاند:

-« فاقم وجهك للدين حنيفا فطرة الله التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله ذلك الدين القيم و لكن اكثر الناس لا يعلمون.»

و به همين دليل اقامه دين و نگهدارى آن مهم ترين حقوق قانونى انسانى است، همچنانكه در جاى ديگر فرمود:

-« شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا، و الذى اوحينا اليك و ما وصينا به ابراهيم و موسى و عيسى ان اقيموا الدين و لا تتفرقوا فيه!»

قرآن كريم آنگاه حكم مى كند به اينكه دفاع از اين حق فطرى و مشروع، حقى ديگر است كه آن نيز فطرى است:

-« و لو لا دفع الله الناس بعضهم ببعض لهدمت صوامع و بيع و مساجد يذكر

ص:265

فيها اسم الله كثيرا و لينصرن الله من ينصره ان الله لقوى عزيز!»

به حكم اين آيه قائم ماندن دين توحيد به روى پاى خود، و زنده ماندن ياد خدا در زمين، منوط به اين است كه خدا به دست مؤمنين دشمنان خود را دفع كند، نظير اين آيه شريفه آية:

-« و لو لا دفع الله الناس بعضهم ببعض لفسدت الارض! »

و نيز در ضمن آيات قتال در سوره انفال اين جمله را آورده كه:

-« ليحق الحق و يبطل الباطل، و لو كره المجرمون!»

و آنگاه بعد از چند آيه مى فرمايد:

-« يا ايها الذين آمنوا استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم! »

كه در اين آيه جهاد و قتالى را كه مؤمنين را بدان مى خواند زنده كننده مؤمنين خوانده است، و معنايش اين است كه قتال در راه خدا چه به عنوان دفاع از مسلمين و از بيضه اسلام باشد، و چه قتال ابتدائى باشد در حقيقت دفاع از حق انسانيت است، و آن حق عبارت است از حقى كه در حيات خود دارد، پس شرك به خداى سبحان هلاك انسانيت، و مرگ فطرت، و خاموش شدن چراغ درون دلها است، و قتال كه همان دفاع از حق انسانيت است اين حيات را بر مى گرداند، و بعد از مردن آن حق دوباره زنده اش مى سازد .

از اينجاست كه هر خردمند هوشيار متوجه مى شود كه اسلام به منظور تطهير زمين از لوث مطلق شرك و خالص ساختن ايمان به خداى سبحان بايد حكمى دفاعى داشته باشد، چون قتال در آياتى كه از نظر خواننده گذشت قتال براى از بين بردن شرك هاى علنى و وثنيت بود، نه شركهاى در لفافه، و يا به منظور اعلاى كلمه حق بر كلمه اهل كتاب، و وادار ساختن آنان به پرداخت جزيه بود .

و در خود اين آيات سخن از شركهاى در لفافه به ميان آمده و مى فرمايد كه اهل كتاب به خدا و رسولش ايمان ندارند، و به دين حق نمى گروند، پس معلوم مى شود هر چند به خيال خود داراى دين توحيد هستند، و ليكن در حقيقت مشركند، و شرك خود را پنهان مى دارند، و دفاع از حق فطرى انسانيت ايجاب مى كند آنان را به دين حق وادار سازد .

و قرآن كريم هر چند بطور صريح حكمى در باره اين دفاع بيان نكرده، ليكن با وعده اى كه داده كه مؤمنين عليه دشمنانشان روزى در پيش خواهند داشت، و با در نظر داشتن اينكه اين وعده منجز نمى شود مگر با قتال عليه شرك هاى در لفافه، از اينجا

ص:266

مى فهميم كه خداى تعالى اين مرتبه از قتال را هم كه همان قتال براى اقامه اخلاص در توحيد است تشريع نموده است، اينك آياتى كه وعده نامبرده را مى دهد از نظر خواننده مى گذرد:

-« هو الذى ارسل رسوله بالهدى و دين الحق، ليظهره على الدين كله و لو كره المشركون!»

و از اين آيه روشن تر اين آيه است كه مى فرمايد:

-« و لقد كتبنا فى الزبور من بعد الذكر: ان الارض يرثها عبادى الصالحون!»

و باز از اين هم صريح تر اين آيه است كه مى فرمايد:

-« وعد الله الذين آمنوا منكم و عملوا الصالحات ليستخلفنهم فى الارض، كما استخلف الذين من قبلهم، و ليمكنن لهم دينهم، الذى ارتضى لهم، و ليبدلنهم من بعد خوفهم امنا يعبدوننى، لا يشركون بى شيئا !»

چون از جملة ” مرا بپرستند! “ به قرينه جملة ” و چيزى شريكم نسازند!“ فهميده مى شود منظور از عبادت، عبادت با اخلاص و با حقيقت ايمان است.

و در آيه زير مى بينيم كه بعضى از ايمانها را شرك مى داند، و مى فرمايد:

-« و ما يؤمن اكثرهم بالله الا و هم مشركون،»

پس معلوم مى شود خدا روزى را وعده داده كه در آن روز زمين تصفيه شده، و خالص در اختيار مؤمنين قرار مى گيرد، روزى كه در آن روز غير خدا پرستش نشود، و خداى تعالى بطور حقيقت پرستش گردد.

و بسا كه بعضى توهم كنند: اين وعده الهى مستلزم تشريع حكم دفاع نيست، چون ممكن است بدون توسل به اينگونه اسباب ظاهرى بلكه به وسيله مصلحى غيبى اين غرض حاصل گردد، اما اين حرف با جملة«ليستخلفنهم فى الارض» منافات دارد، براى اينكه استخلاف وقتى تحقق مى يابد كه عده اى از بين بروند، و يا از مكانى كه بودند كوچ كنند، و عده اى ديگر جاى آنان را بگيرند، پس مساله قتال در اين جمله خوابيده است .

علاوه بر اينكه آيه 54 از سوره مائده مى فرمايد:

- ” يا ايها الذين آمنوا من يرتد منكم عن دينه فسوف ياتى الله بقوم يحبهم و يحبونه، اذلة على المؤمنين، اعزة على الكافرين، يجاهدون فى سبيل اله، و لا يخافون لومة لائم ! “

و به اين معنا اشاره دارد، كه به زودى به امر خدا دعوتى حقه و نهضتى دينى به پا خواهد خواست، و معلوم است كه چنين دعوت و نهضتى بدون جهاد و خونريزى تصور ندارد.

ص:267

با بيانى كه گذشت پاسخ ايرادى كه به حكم جهاد در اسلام كرده اند نيز داده مى شود، چون اشكال كنندگان مى گويند: نهضت هاى دينى تا آنجا كه از انبياى گذشته سراغ داريم طورى بوده كه با جهاد سازش نداشته، چون دين انبيا در سير و پيشرفتش تنها به دعوت و هدايت تكيه داشته، نه اكراه مردم بر ايمان، تا در صورت تخلف پاى قتال به ميان آيد، و در نتيجه خونريزى و اسيرى و غارت مطرح شود. و بهمين جهت است كه چه بسا اشخاصى چون مبلغين مسيحيت دين اسلام را دين شمشير و خون دانسته، و بعضى ديگر دين اجبار و اكراه خوانده اند.

پاسخى كه گفتيم از بيان گذشته ما استفاده مى شود، اين است كه قرآن مى گويد: اسلام اساسش بر حكم فطرت بشر است، فطرتى كه هيچ انسانى در احكام آن ترديد نمى كند، و كمال انسان در زندگيش را همان مى دانند كه فطرت بدان حكم كرده باشد، و به سويش بخواند، و اين فطرت حكم مى كند به اينكه تنها اساس و پايه اى كه بايد قوانين فردى و اجتماعى بشر بر آن اساس تضمين شود، توحيد است، و دفاع از چنين اساس و ريشه و انتشار آن در ميان جامعه، و نگهبانى آن از نابودى و فساد، حق مشروع بشر است و بشر بايد حق خود را استيفا كند، حال به هر وسيله اى كه ممكن باشد، البته از آنجائى كه ممكن است در استيفاى اين حق خود دچار تندرويها و يا كندرويها شود، خود قرآن راه اعتدال و ميانه روى را ارائه داده، نخست استيفاء اين حق را با صرف دعوت آغاز كرده، و دستور داده تا در راه خدا اذيت هاى كفار را تحمل كنند، و در مرحله دوم از جان و مال و ناموس مسلمين و از بيضه اسلام دفاع نموده، متجاوزين را سر جاى خود بنشانند، و در مرحله سوم اعلان جنگ دهند، و قتال ابتدائى را آغاز كنند، كه هر چند به ظاهر قتالى است ابتدائى، ليكن در حقيقت دفاع از حق انسانيت و كلمه توحيد و يكتاپرستى است و اسلام هرگز قبل از دعوت به زبان خوش و اتمام حجت جنگ را آغاز نكرده است، همچنانكه تاريخ زندگى پيامبر اسلام شاهد است،كه عادتش بر اين جريان داشته، و خداى تعالى در اين باره فرموده:

-” ادع الى سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة، و جادلهم بالتى هى احسن!“

و اين آيه شريفه مطلق است، و اطلاقش دليل بر همان گفته ما است، كه اسلام هرگز قبل از دعوت به زبان خوش و اتمام حجت، جنگ را آغاز نكرده است. و نيز فرموده:

-” ليهلك من هلك عن بينة، و يحيى من حى عن بينة ! “

و اما اينكه گفته اند لازمه توسل به جنگ و زور اين است كه بعد از غلبه اسلام بر كفر پاره اى از افراد از ترس مسلمان شوند، در جواب مى گوئيم: اين اشكال وارد نيست

ص:268

براى اينكه اگر احياء انسانيت و رساندن انسانها به حيات انسانيشان موقوف شد بر اينكه اين حق مشروع را كه همه انسانهاى سليم الفطره خواهان آن هستند بر چند نفرى كه سلامت فطرت خود را از دست داده اند تحميل كنيم، تحميل مى كنيم، و هيچ عيبى و اشكالى هم ندارد، البته اين كار را بعد از اقامه حجت هاى بالغه و روشن كردن حق انجام مى دهيم ( كه چه بسا از آن عده معدود چند تنى به وسيله همين اقامه حجت بخود آيند، و تسليم حكم فطرت خود شوند.)

و مساله تحميل قانون به اقليت هائى كه زير بار قانون نمى روند، طريقه اى است كه در ميان همه ملتها و دولت ها داير است، نخست افراد متمرد و متخلف از قانون را دعوت به رعايت قانون مى كنند، آنگاه اگر زير بار نرفتند، به هر وسيله اى كه ممكن باشد قانون را بر آنان تحميل مى كنند، هر چند به جنگ و كشتار باشد بالاخره همه بايد به قانون عمل كنند، حال يا بطوع و رغبت خود، و يا به اكراه.

علاوه بر اينكه مساله اكراه و اجبار نسبت به قوانين دينى در بيش از يك نسل اتفاق نمى افتد، چون اصولا هميشه كره زمين محل زندگى يك نسل است، و اين يك نسل است كه ممكن است افرادى سركش و ياغى داشته باشد و تعليم و تربيت دينى نسلهاى آتيه و بعدى را اصلاح مى كند، و او را با دين فطرى بار مى آورد و قهرا همه افراد بطوع و رغبت خود به سوى دين توحيد رو مى آورند، و خلاصه در نسلهاى بعد ديگر اكراهى اتفاق نمى افتد.

و اما اينكه اشكال كرده و گفته اند: ساير انبيا كارشان صرف دعوت و هدايت بود، و تاريخ زندگى آن حضرات تا آنجا كه در دسترس ما است هيچ نشان نداده كه دست به اسلحه برده باشند، و يا اصولا پيشرفت آنچنانه اى كرده باشند كه زمينه قيام برايشان فراهم شده باشد، اين نوح و هود و صالح عليهم السلامند كه مى بينيم همواره مقهور و مظلوم دشمنان بوده اند، و سلطه دشمن از هر طرف احاطه شان كرده بود، و همچنين عيسى عليه السلام در ايامى كه در بين مردم بود و مشغول به دعوت بود هيچ پيشرفتى نكرد و به جز عده اى انگشت شمار به نام حواريين دورش را نگرفتند، با اين حال او چگونه مى توانست قيام كند، و اين انتشارى كه در دعوت آن جناب مى بينيم بعد از آمدن ناسخ شريعتش يعنى آمدن اسلام صورت گرفت، آرى بعد از آنكه اسلام طلوع كرد جمعى كه نمى خواستند زير بار اسلام بروند، سنگ مسيحيت را به سينه زدند، و نتيجتا مسيحيت رواج يافت.

علاوه بر اينكه جمعى از انبيا هم بودند كه در راه خدا قيام كرده، و دست به شمشير زدند، كه تورات و قرآن عده اى از آنان را نام مى برند، قرآن كريم بطور اشاره و

ص:269

بدون ذكر نام مى فرمايد:

-” و كاين من نبى قاتل معه ربيون كثير، فما وهنوا لما اصابهم فى سبيل الله ، و ما ضعفوا و ما استكانوا، و الله يحب الصابرين، و ما كان قولهم الا ان قالوا ربنا اغفر لنا ذنوبنا و اسرافنا فى امرنا، و ثبت اقدامنا و انصرنا على القوم الكافرين!“

و نيز نقل مى كند كه موسى قوم خود را دعوت كرد تا با قوم عمالقه قتال كنند، و مى فرمايد:

-” و اذ قال موسى لقومه - تا آنجا كه مى فرمايد - يا قوم ادخلوا الارض المقدسة التى كتب الله لكم، و لا ترتدوا على ادباركم، فتنقلبوا خاسرين - تا آنجا كه مى فرمايد - قالوا يا موسى انا لن ندخلها ابدا ما داموا فيها فاذهب انت و ربك فقاتلا انا هيهنا قاعدون !“

و نيز فرموده:

-” ا لم تر الى الملا من بنى اسرائيل؟ اذ قالوا لنبى لهم ابعث لنا ملكا نقاتل فى سبيل الله...،“ تا آخر داستان طالوت و جالوت.

و نيز در داستان سليمان و ملكه سبا مى فرمايد:

-” الا تعلوا على و اتونى مسلمين - تا آنجا كه مى فرمايد - قال ارجع اليهم، فلناتينهم بجنود لا قبل لهم بها، و لنخرجنهم منها اذلة و هم صاغرون!“

و اين تهديدى كه با جملة ” فلناتينهم بجنود لا قبل لهم بها،“ كرده تهديدى است ابتدائى و ناشى از دعوتى ابتدائى بوده است.

(1)

سابقه تاريخي جهاد و ماهيت الهي آن

-«... فَهَزَمُوهُم بِإِذْنِ اللَّهِ وَ قَتَلَ دَاوُدُ جَالُوت وَ ءَاتَاهُ اللَّهُ الْمُلْك وَ الحِكمَةَ وَ عَلَّمَهُ مِمَّا يَشاءُ وَ لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النَّاس بَعْضهُم بِبَعْضٍ لَّفَسدَتِ الأَرْض وَ لَكنَّ اللَّهَ ذُو فَضلٍ عَلى الْعَلَمِينَ!

-پس به خواست خدا شكستشان دادند و داود جالوت را بكشت و خدايش پادشاهى و فرزانگى بداد و آنچه مى خواست به او بياموخت اگر بعض مردم را به بعضى ديگر دفع نمى كرد زمين تباه مى شد ولى خدا با اهل جهان صاحب كرم است!»


1- مستند: آيات مندرج در متن الميزان ج : 2 ص : 97

ص:270

اين آيات شريفه به سابقه جهاد در تاريخ بني اسرائيل يعني مبارزه طالوت و همراه او حضرت داود عليه السلام، عليه جالوت و دشمنان دين توحيد اشاره كرده، و مي فرمايد:

-و همينكه طالوت سپاهيان را بيرون برد گفت خدا شما را با نهرى امتحان كند، هر كه از آن بنوشد از من نيست و هر كس از آن ننوشد از من است، مگر آن كس كه با مشت خود كفى بردارد و لبى تر كند.

-و از آن همه لشگر به جز اندكى، همه نوشيدند و همينكه او با كسانى كه ايمان داشتند از نهر بگذشت، گفتند امروزه ما را طاقت جالوت و سپاهيان وى نيست. آنها كه يقين داشتند به پيشگاه پروردگار خويش مى روند، گفتند: چه بسيار شده كه گروهى اندك به خواست خدا بر گروهى بسيار غلبه كرده اند و خدا پشتيبان صابران است!

-و چون با جالوت و سپاهيانش روبرو شدند گفتند: پروردگارا صبرى به ما ده و قدمهايمان را استوار ساز و بر گروه كافران پيروزمان كن!

-پس به خواست خدا شكستشان دادند و داود جالوت را بكشت و خدايش پادشاهى و فرزانگى بداد و آنچه مى خواست به او بياموخت.

-اگر خدا بعض مردم را به بعضى ديگر دفع نمى كرد زمين تباه مى شد، ولى خدا با اهل جهان صاحب كرم است.

-اين آيت هاى خدا است كه ما به حق بر تو مى خوانيم و همانا تو از پيامبرانى!

آيات فوق حكايت دارد كه جمعيت بنى اسرائيل كثرت قابل ملاحظه اى داشتند، با اينكه به حكم جملات بعدى همين آيه، مؤمنين واقعى آنان، بعد از عبور از نهر اندك بودند، و اين ملاكى دست مى دهد كه در سختى ها هميشه مؤمنين پايدار مى مانند.

در مجموع اين گفتار اشاره اى است به يك حقيقت كه از سراپاى اين داستان استفاده مى شود، و آن اين است كه خداى تعالى قادر است عده اى بسيار قليل و از نظر روحيه مردمى ناهماهنگ را برلشكرى بسيار زياد يارى دهد.

توضيح اينكه: تمامى بنى اسرائيل از پيامبر خود درخواست فرماندهى كردند، و همگى پيمان محكم بستند كه آن فرمانده را نافرمانى نكنند، و كثرت جمعيت آنان آنقدر بود كه حتي بعد از تخلف جمعيت بسيارى از آنان از شركت در جنگ، تازه باقى مانده آنان جنودى بودند، و اين جنود هم در امتحان آب نهر كه داستانش مى آيد كه اكثرشان رفوزه و مردود شدند، و به جز اندكى از آنان در آن امتحان پيروز نشد، و تازه آن عده اندك هم هماهنگ نبودند، بخاطر اينكه بعضى از آنان يك شب آب خوردند، و معلوم شد

ص:271

كه دچار نفاق هستند، پس در حقيقت آنچه باقى ماند، اندكى از اندك بود، در عين حال پيروزى نصيب آن اندك شد، چون ايمان داشتند و در برابر لشكر بسيار انبوه جالوت صبر كردند.

(1)

جنگ و جهاد، و رسالت پيامبران

-” تِلْك الرُّسلُ فَضلْنَا بَعْضهُمْ عَلى بَعْضٍ مِّنْهُم مَّن كلَّمَ اللَّهُ وَ رَفَعَ بَعْضهُمْ دَرَجَتٍ وَ ءَاتَيْنَا عِيسى ابْنَ مَرْيَمَ الْبَيِّنَتِ وَ أَيَّدْنَهُ بِرُوح الْقُدُسِ وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ مَا اقْتَتَلَ الَّذِينَ مِن بَعْدِهِم مِّن بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ الْبَيِّنَت وَ لَكِنِ اخْتَلَفُوا فَمِنهُم مَّنْ ءَامَنَ وَ مِنهُم مَّن كَفَرَ وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ مَا اقْتَتَلُوا وَ لَكِنَّ اللَّهَ يَفْعَلُ مَا يُرِيد!

-اين پيامبران بعضى از ايشان را بر بعض ديگر برترى داده ايم بعضى از آنان كسى بوده كه خدا با وى سخن گفت و بعضى از آنان را مرتبه ها بالا برد و عيسى بن مريم را بينات داديم و او را به روح پاك قوى كرديم اگر خدا مى خواست كسانى كه پس از پيامبران بودند با وجود حجت ها كه سويشان آمده بود با هم جنگ نمى كردند ولى مختلف شدند، از آنان كسانى بودند كه ايمان داشتند و كسانى بودند كه كافر بودند، اگر خدا مى خواست با هم كارزار نمى كردند ولى خدا هر چه بخواهد مى كند! “

آيه شريفه، در مقام رد توهمى است كه چه بسا به ذهن برسد، و آن توهم اين است كه رسالت، خصوصا از اين جهت كه همراه با معجزاتى روشن است كه بر حقانيت آن دلالت مى كند، بايد بلاى جنگ هاى خانمان برانداز را از بين ببرد، نه اينكه خود رسالت، آتش جنگ را برافروزد.

اين اشكال را در آيه مورد بحث، خداى تعالى چنين پاسخ مى دهد كه قتال معلول اختلافى است كه امتها خودشان پديد مى آورند، چون اگر اختلافى نباشد كار اجتماعات به جنگ نمى كشد.

پس علت به وجود آمدن جنگها در بين مردم، اختلاف آنان است، و اگر خدا مى خواست، يا به كلى نمى گذاشت اختلافى پديد آيد، و در نتيجه، جنگ هم پديد نمى آمد، و يا بعد از پيدا شدن اين علت آن را خنثى مى كرد، ليكن خداى سبحان آنچه را كه ما مى خواهيم، انجام نمى دهد چون تابع خواست ما نيست، او هر چه بخواهد مى كند و يكى از چيزهائى را كه خواسته، اين است كه جلوى علت ها را نگيرد و امور عالم طبق


1- مستند: آيه 249 تا 252 سوره بقره الميزان ج : 2 ص : 441

ص:272

سنت العلل و الاسباب جريان يابد، اين اجمال و خلاصه پاسخى است كه از آيه استفاده مى شود.

تنها كارى كه خداى تعالى ممكن است انجام دهد، دخالت تشريعى است، به اينكه امر بفرمايد، جنگ نكنيد و يا دستور بدهد كه جنگ بكنيد، و از اين جهت خداى تعالى دستور وحى را داده و فرموده، جنگ بكنيد و منظور او از اين دستور آزمايش بندگان است تا معلوم كند افراد خبيث كدام، و پاكان چه كسانى هستند، مردم با ايمان كدام و دروغگويان چه كسانى هستند.

و سخن كوتاه، اينكه قتال در بين امتهاى انبيا كه بعد از آن حضرات پديد آمده امرى غير قابل اجتناب بوده، براى اينكه اختلاف دو جور است يكى اختلاف ناشى از سوء تفاهم كه بعد از آنكه طرفين سخن يك ديگر را فهميدند اختلافشان برطرف مى شود، و يكى اختلاف ناشى از زورگوئى و طغيان است، چنين اختلافى بالاخره به جنگ منجر مى شود، مقام رسالت تنها مى تواند اختلاف به معناى اول را برطرف كند، و شبهاتى كه در دلها پيدا شده برطرف سازد، اما ياغى گرى و لجاجت و نظائر اين صفات پست را نمى تواند از روى زمين براندازد، و تنها عاملى كه مى تواند زمين را از لوث چنين رذائلى پاك سازد، جنگ است و بس!

(1)

حكم جهاد، و مفهوم لا اكراه في الدين

-” لا إِكْرَاهَ فى الدِّينِ قَد تَّبَينَ الرُّشدُ مِنَ الغَىّ ِ فَمَن يَكْفُرْ بِالطغُوتِ ويُؤْمِن بِاللَّهِ فَقَدِ استَمْسك بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَى لا انفِصامَ لَهَا وَاللَّهُ سمِيعٌ عَلِيمٌ !

-هيچ اكراهى در اين دين نيست، همانا كمال از ضلال متمايز شد، پس هر كس به طغيانگران كافر شود و به خدا ايمان آورد، بر دستاويزى محكم چنگ زده است، دستاويزى كه ناگسستنى است و خدا شنوا و دانا است ! “

خداى تعالى دنبال جمله” لا اكراه فى الدين،“ جمله ” قد تبين الرشد من الغى،“ را آورده، تا جمله اول را تعليل كند، و بفرمايد كه چرا در دين اكراه نيست، و حاصل تعليل اين است كه اكراه و اجبار - كه معمولا از قوى نسبت به ضعيف سر مى زند - وقتى مورد حاجت قرار مى گيرد كه قوى و ما فوق (البته به شرط اينكه حكيم و عاقل باشد، و بخواهد ضعيف را تربيت كند،) مقصد مهمى در نظر داشته باشد، كه نتواند فلسفه آن را به زير دست خود بفهماند( حال يا فهم زير دست قاصر از درك آن است و يا اينكه علت ديگرى


1- مستند: آيه 253سوره بقره الميزان ج : 2 ص : 468

ص:273

در كار است،) ناگزير متوسل به اكراه مى شود، و يا به زيردست دستور مى دهد كه كورانه از او تقليد كند و ... و اما امور مهمى كه خوبى و بدى و خير و شر آنها واضح است، و حتى آثار سوء و آثار خيرى هم كه به دنبال دارند، معلوم است، در چنين جائى نيازى به اكراه نخواهد بود، بلكه خود انسان يكى از دو طرف خير و شر را انتخاب كرده و عاقبت آن را هم (چه خوب و چه بد،) مى پذيرد، و دين از اين قبيل امور است، چون حقايق آن روشن، و راه آن با بيانات الهيه واضح است، و سنت نبويه هم آن بيانات را روشن تر كرده است. پس معنى رشد و غى روشن شده و معلوم مى گردد كه رشد در پيروى دين و غى در ترك دين و روگردانى از آن است، بنابر اين ديگر علت ندارد كه كسى را بر دين اكراه كنند.

و اين آيه شريفه يكى از آياتى است كه دلالت مى كند بر اينكه مبنا و اساس دين اسلام شمشير و خون نيست، و اكراه و زور را تجويز نكرده، پس سست بودن سخن عده اى از آنها كه خود را دانشمند دانسته، يا متدين به اديان ديگر هستند، و يا به هيچ ديانتى متدين نيستند، و گفته اند كه: اسلام دين شمشير است، و به مساله جهاد كه يكى از اركان اين دين است استدلال نموده اند، معلوم مى شود.

آن قتال و جهادى كه اسلام مسلمانان را به سوى آن خوانده، قتال و جهاد به ملاك زورمدارى نيست، و اسلام نخواسته است با زور و اكراه دين را گسترش داده و آن را در قلب تعداد بيشترى از مردم رسوخ دهد، بلكه به ملاك حق مدارى است و اسلام به اين جهت جهاد را ركن شمرده تا حق را زنده كرده و از نفيس ترين سرمايه هاى فطرت يعنى توحيد دفاع كند، و اما بعد از آنكه توحيد در بين مردم گسترش يافت، و همه به آن گردن نهادند، هر چند آن دين، دين اسلام نباشد، بلكه دين يهود يا نصارا باشد، ديگر اسلام اجازه نمى دهد مسلمانى با يك موحد ديگرى نزاع و جدال كند!

(1)

جنگ براي جلوگيري از فساد در زمين

-« وَ لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النَّاس بَعْضهُم بِبَعْضٍ لَّفَسدَتِ الأَرْض وَ لَكنَّ اللَّهَ ذُو فَضلٍ عَلى الْعَلَمِينَ!

-اگر خدا بعض مردم را به بعضى ديگر دفع نمى كرد زمين تباه مى شد ولى خدا با اهل جهان صاحب كرم است !»

همه مى دانند كه منظور از فساد زمين، فساد سكنه زمين است، يعنى فساد


1- مستند: آية 256 سوره بقره الميزان ج : 2 ص : 524

ص:274

اجتماع انسانى، البته اگر به دنبال فساد اجتماع، خود كره زمين هم فاسد شود، اين فساد به تبع منظور آيه مى شود، نه بالذات، و اين خود يكى از حقايق علمى است كه قرآن از آن پرده بردارى كرده است.

نظام اجتماع انسانى اگر بر پايه تاثير و تاثر، و غلبه و دفع قرار نمى گرفت، اجزاى اين نظام به هم مرتبط نمى شد، و در نتيجه اصلا نظامى برقرار نمى گشت، و سعادت نوع باطل مى شد.

اگر فرض كنيم كه چنين دفعى در نظام بشر نمى بود، يعنى بعضى بر بعض ديگر غلبه ننموده و اراده خود را بر او تحميل نمى كرد، آن وقت هر فردى از افراد اجتماع كارى كه خودش مى خواست مى كرد، هر چند كه با منافع ديگران منافات داشته باشد(حال چه آن كار مشروع باشد و چه نامشروع) و آن ديگرى نمى توانست او را از آن كار منصرف كرده و به كارى وادارد كه منافى با منافع خودش نباشد.

در حقيقت مسئله دفع و غلبه، معنائى است عمومى كه در تمام شؤون اجتماع بشرى جريان دارد، و وقتى مغز آن را بشكافيم عبارت مى شود از اينكه انسان از يك سو ديگران را به هر صورتى كه ممكن باشد، وادار كند به اينكه خواسته اش را برآورند، و از سوى ديگر هر چه مزاحم و مانع انجام خواسته او است، از سر راه بردارد.

و اين معنائى است عمومى كه هم در جنگ اعمال مى شود و هم در صلح هم در سختى و هم در آسايش، هم در راحت و هم در ناراحتى، و اختصاص به يك طبقه يا دو طبقه ندارد، بلكه در تمامى گروه و دسته هاى اجتماع در جريان است، و معلوم است كه اين بهره كشى مراتبى از شدت و ضعف دارد، كه يكى از آن مراتب، جنگ و قتال است.

اين را هم مى دانيم كه فطرى بودن دفع و غلبه اختصاص به مورد دفاع مشروع ندارد، بلكه شامل همه انحاء دفاع مى شود، چه آنجا كه دفاع به عدل و از حقى مشروع باشد، و چه به ظلم و از حقى خيالى و نامشروع.

و اين اصل فطرى است كه بشر در ايجاد اصل اجتماع آن را مورد استفاده قرار داد، و بعد از آنكه اجتماع را به وسيله آن تشكيل داد باز به وسيله آن، اراده خود را بر غير، تحميل كرده و به ظلم و طغيان آنچه در دست غير بود تملك كرد، و نيز به وسيله همين اصل فطرى آنچه ظالم و طاغى از دست او ربوده بود، به خود باز گردانيد، و نيز به وسيله همين اصل است كه حق را بعد از آنكه به خاطر جهل در بين مردم مرده بود احيا كرد، و سعادتشان را تحميلشان نمود، پس مساله دفاع، اصلى است فطرى كه بهره مندى بشر از آن از يك بعد و دو بعد نيست .

و شايد همين حقيقتى كه ما خاطر نشان كرديم، منظور از آيه شريفه: ” و لولا

ص:275

دفع الله الناس بعضهم ببعض لفسدت الارض،“ باشد، مؤيد اين احتمال ذيل آيه است كه مى فرمايد:” و لكن الله ذو فضل على العالمين !“

(1)

جهاد عمومي براي گسترش اسلام در جهان

-« يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا قَتِلُوا الَّذِينَ يَلُونَكُم مِّنَ الْكفَّارِ وَ لْيَجِدُوا فِيكُمْ غِلْظ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِينَ!

-اى كسانى كه ايمان آورده ايد با آن كسانى كه از كفار مجاور شمايند كارزار كنيد، و بايد در شما خشونتى ببينند، و بدانيد كه خدا يار پرهيزكاران است!»

در اين آيه شريفه دستور جهاد عمومى داده شده تا از هر طرف در دنيا، اسلام گسترش يابد، چون وقتى مى فرمايد: هر طائفه از مؤمنين بايد با كفار هم جوار خود كارزار كنند معنايش همان گسترش دادن اسلام و برقرار كردن سلطنت اسلام است بر دنيا، و بر تمامى ساكنين ربع مسكون.

معناى غلظة در جمله« و ليجدوا فيكم غلظة،» شدت و سرسختى نشان دادن بخاطر خداست، و معنايش اين نيست كه با كفار خشونت و سنگدلى و بد اخلاقى و قساوت قلب و جفا و بى مهرى نشان دهيد، زيرا اين معنا با هيچ يك از اصول دين اسلام سازگار نيست، و معارف اسلامى همه آن را مذمت و تقبيح كرده اند، و آيات مربوط به جهاد هم از هر تعدى و ظلم و جفائى نهى كرده، كه شرحش در سوره بقره گذشت.

و جمله « و اعلموا ان الله مع المتقين،» وعده اى است الهى به اينكه اگر تقوا پيشه كنيد خداوند ياريتان مى كند، و برگشت معناى آن به ارشاد مسلمين است، به اينكه همواره مراقب خود باشند، و مقام پروردگار خود را نسبت به خود از ياد نبرند، و متوجه باشند كه خدا با ايشان و مولاى ايشان است، كه اگر چنين كنند و تقوا بخرج دهند خدا وعده داده كه دست بالا و ما فوق همه عالميان قرار خواهند گرفت.

(2)

تشريع جهاد و تعليماتي براي آمادگي به جنگ

ايجاد آمادگي ذهني براي مواجهه با جنگ


1- مستند: آيه 252 سوره بقره الميزان ج : 2 ص : 444
2- مستند: آيه 123 سوره توبه الميزان ج : 9 ص : 551

ص:276

-”يَأَايُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا استَعِينُوا بِالصبرِ وَ الصلَوةِ إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصبرِينَ، وَ لا تَقُولُوا لِمَن يُقْتَلُ فى سبِيلِ اللَّهِ أَمْوَت بَلْ أَحْيَاءٌ وَلَكِن لا تَشعُرُونَ، وَ لَنَبْلُوَنَّكُم بِشىْ ءٍ مِّنَ الخُوْفِ وَ الْجُوع وَ نَقْصٍ مِّنَ الأَمْوَلِ وَ الأَنفُسِ وَ الثَّمَرَتِ وَ بَشرِ الصبرِينَ، الَّذِينَ إِذَا أَصبَتْهُم مُّصِيبَةٌ قَالُوا إِنَّا للَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَجِعُونَ، أُولَئك عَلَيهِمْ صلَوَتٌ مِّن رَّبِّهِمْ وَ رَحْمَةٌ وَ أُولَئك هُمُ الْمُهْتَدُونَ!

-اى كسانيكه ايمان آورديد از صبر و صلاة استعانت جوئيد كه خدا با صابران است!

-و به كسى كه در راه خدا كشته شده مرده مگوئيد بلكه اينان زنده هائى هستند ولى شما درك نمى كنيد،

-ما بطور حتم و بدون استثناء همگى شما را يا با خوف و يا گرسنگى و يا نقص اموال و جانها و ميوه ها مى آزمائيم، و تو اى پيامبر صابران را بشارت ده،

-يعنى آنهائى را كه وقتى مصيبتى بايشان مى رسد مي گويند: انا لله و انا اليه راجعون - ما ملك خدائيم و بسوى او باز خواهيم گشت!

-اينان مشمول صلواتى از پروردگارشان هستند و ايشان تنها ايشان راه يافته گانند! “

ص:277

توضيح:

سياق اين آيات داد مى زند كه قبل از نازل شدن دستور جهاد و تشريع آن نازل شده، چون در اين آيات از بلائى پيشگوئى شده كه بعدها مسلمانان با آن روبرو مى شوند و مصائبى را بزودى مى بينند، البته نه هر بلا و مصيبت، بلكه بلاى عمومى كه چون ساير بليات معمولى و هميشگى نيست.

بلاى فردى وقتى به فردى روى مى آورد، صاحب بلا هم در نيروى تعقلش و هم در استوارى عزمش و هم در ثبات نفسش، از قواى ديگر افراد كمك مى گيرد، و اما بلاهاى عمومى كه دامنه اش همه جا گسترده مى شود، شعور عمومى را سلب ميكند و خوف چندين برابر و وحشت متراكم مى گردد. اين حقيقتى است كه آيات مورد بحث بدان اشاره دارد .

بلائى كه در آيات مورد بحث از آن سخن رفته، هر بلاى عمومى نيست، وبا و قحطى نيست، بلكه بلائى است عام كه خود مسلمانان خود را بدان نزديك كرده اند، بلائى است كه به جرم پيروى از دين توحيد و اجابت دعوت حق بدان مبتلا شده اند.

در آيات مورد بحث بطور اشاره خبر مي دهد: كه چنين محنتى و بلائى رو به آمدن است، چون در آيات، سخن از قتال و جهاد در راه خدا كرده چيزى كه هست اين بلا را بوصفى معرفى كرده كه ديگر چون ساير بلاها مكروه و ناگوار نيست و صفت سوئى در آن باقى نمانده و آن اينست كه اين قتال مرگ و نابودى نيست، بلكه حيات است و چه حياتى!!

پس اين آيات مؤمنين را تحريك مى كند كه خود را براى قتال آماده كنند و به ايشان خبر مي دهد كه بلا و محنتى در پيش دارند، بلائى كه هرگز به مدارج تعالى و رحمت پروردگارى و به اهتداء، بهدايتش نمى رسند، مگر آنكه در برابر آن صبر كنند و مشقت هايش را تحمل نمايند، و به ايشان اين حقيقت را تعليم مي دهد كه بايد براى رسيدن به هدف از قتال استمداد بگيرند، مى فرمايد: از صبر و نماز استعانت بجوئيد، از صبر كه عبارتست از خوددارى از جزع و ناشكيبائى و از دست ندادن امر تدبير، و از نماز كه عبارت است از توجه بسوى پروردگار و انقطاع بسوى كسي كه همه امور بدست او است:” ان القوة لله جميعا - نيرو همه اش از خداست! “

دعوت به استعانت از صبر و نماز

ص:278

” يا ايها الذين آمنوا استعينوا بالصبر و الصلوة ان الله مع الصابرين!“

ص_ب_ر از بزرگترين ملكات و احوالى است كه قرآن آنرا ستوده و مكرر امر بدان نموده است، تا بجائى كه قريب به هفتاد مورد شده، حتى در باره اش فرموده:

-” ان ذلك من عزم الامور - اين صبر از كارهاى بس مهم است!“

-” و ما يلقيها الا الذين صبروا و ما يلقيها الا ذو ح_ظ عظيم - اين ان______درز را نمي پذيرد مگر كسانيكه صبر كنند، و نمى پذيرد مگر صاحب بهره اى عظيم! “

-” انما يوفى الصابرون اجرهم بغير حساب- تنها صابرانند كه بدون حساب اجرشان بتمام داده مي شود ! “

خداى سبحان صبر را چنين توصيف كرده كه خدا با صابران است كه داراى اين صفتند، و اگر در آيه مورد بحث تنها صبر را توصيف كرد و از نماز چيزى نفرمود، با اينكه در آيه: ” و استعينوا بالصبر و الصلوة و انها لكبيرة...!“ نماز را توصيف كرده، بدين جهت بود كه مقام آيات مورد بحث مقام برخورد با مواقف هول انگيز و هماوردى با شجاعان است و در اين مقام اهتمام ورزيدن به صبر مناسب تر است.

و اما اينكه فرمود: خدا با صابران است اين معيت غير آن معيتى است كه در آيه: ” و هو معكم اينما كنتم- او با شماست هر جا كه باشيد! “ آمده، براى اينكه معيت در آيه سوره حديد معيت احاطه و قيمومت است، مي خواهد بفرمايد: خدا بر همه شما احاطه دارد و قوام ذات شما به اوست، بخلاف معيت در آيه مورد بحث كه بمعناى يارى كردن صابران است مي خواهد بفرمايد:” الصبر مفتاح الفرج - صبر كليد فرج خدائى و يارى اوست.“

و اما صلوة در باره آن همين قدر مي گوئيم: كه نماز از بزرگترين عبادتهائى است كه قرآن بر آن تاكيد بسيار دارد، حتى در باره اش فرموده:

-” ان الصلوة تنهى عن الفحشاء و المنكر،

-نماز انسان را از فحشاء و منكر باز مي دارد! “

و در قرآن كريم در باره هر امرى سفارش مى كند، در صدر آن و در اولش نماز را بياد مى آورد.

تشويق به جهاد با اعلام زنده بودن شهيدان

ص:279

” و لا تقولوا لمن يقتل فى سبيل الله اموات بل احياء، ولكن لا تشعرون! “

مراد به حيات در آيه شريفه حيات حقيقى است نه صرف دل خوش كننده، و منظور از حيات شهيدان، حياتى سعيده است نه صرف حرف، حياتى است كه خداوند تنها مؤمنين را با آن احياء مى كند.

در آيه مورد بحث به مؤمن و كافر خطاب مى كند: به اينكه شهدا بعد از مردن نيز زنده اند، ولى شما نمى فهميد، يعنى با حواس خود درك نمى كنيد.

مي فرمايد: كسانى را كه در راه خدا كشته شده اند مرده مگوئيد و آنان را فانى و باطل نپنداريد كه آن معنائى كه از دو كلمه مرگ و حيات در ذهن شما هست بر مرگ آنان صادق نيست، چون مرگ آنان آنطور كه حس ظاهر بين شما درك مي كند به معناى بطلان نيست، بلكه مرگ آنان نوعى زندگى است، ولى حواس شما آنرا درك نمي كند .

معلوم است كه اين خطاب، هم اولياء كشته شده را بيدار مى كند و مى فهمند كه كشته شدن عزيزشان بيش از جدائى چند روز چيز ديگرى نيست، آنان نيز پس از زمانى كوتاه بوى ملحق مي شوند و اين جدائى چند روزه در مقابل مرضات خداى سبحان و آن درجاتيكه عزيزشان به آن رسيده، غير قابل تحمل نيست و هم افراد فدائى و آماده كشته شدن را بيدار مى كند و تشنه جهاد مي سازد، چون مى فهمند كه در برابر شهادت به حياتى طيب و نعمتى دائم و رضوانى از خدا مى رسند.

مي خواهد بفرمايد: آنقدر مطلب، يقينى و روشن است كه حتى خطور و تصور بر خلافش را هم تحمل نمى كند.

(1)

اولين حكم جهاد: زمينه، هدف، و فلسفه تشريع آن

-« أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقَتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظلِمُوا وَ إِنَّ اللَّهَ عَلى نَصرِهِمْ لَقَدِيرٌ !

-كسانى كه چون ستم ديده اند كارزار مى كنند اجازه دارند، و خدا به نصرت دادنشان قادر است! »


1- مستند:آيه 153 تا 157 سوره بقره الميزان ج : 1 ص : 516

ص:280

توضيح : اين آيات متضمن اذن مؤمنين به قتال با كفار است، و به طورى كه گفته اند: اولين آيه اى است كه در باره جهاد نازل شده است، چون مسلمانان مدتها بود از رسول خدا صلى الله عليه وآله و سلّم درخواست اجازه مى كردند كه با مشركين قتال كنند، و حضرت به ايشان مى فرمود: من مامور به قتال نشده ام، و در اين باب هيچ دستورى نرسيده است، و تا در مكه بود همه روزه عده اى از مسلمانان نزدش مى آمدند كه يا كتك خورده بودند، و يا زخمى شده بودند و يا شكنجه ديده بودند، و در محضر آن جناب از وضع خود و ستمهايى كه از مشركين مكه و گردن كلفت هاى آنان مى ديدند شكوه مى كردند، حضرت هم ايشان را تسليت داده، امر به صبر و انتظار فرج مى كرد تا آنكه اين آيات نازل شد كه در آنها فرمود: كسانى كه چون ستم ديده اند كارزار مى كنند اجازه دارند و خدا به نصرت دادنشان قادر است!

در اين آيه صريحا كلمه اجازه آمده، و در آن زمينه چينى شده، و مردم را بر جهاد تهييج، و دلها را تقويت، و با وعده نصرت به طور اشاره و تصريح آنان را ثابت قدم نموده، و رفتارى را كه خدا با اقوام ستمگر گذشته نموده، يادآور شده است.

و همه اينها از لوازم تشريع احكام مهم و بيان و ابلاغ براى اولين بار آن است، آن هم حكم جهاد كه بناى آن بر اساس فداكارى و جانبازى است، و از دشوارترين احكام اجتماعى اسلام و مؤثرترين آنها در حفظ اجتماع دينى است.

آرى ابلاغ چنين حكمى براى اولين بار بسيار احتياج دارد به زمينه چينى و بسط كلام و بيدار كردن افكار، همچنانكه در همين آيات اين روش به كار رفته است. چونكه اولا كلام را با اين نكته كه خدا مولاى مؤمنين و مدافع ايشان است افتتاح نموده، سپس به طور صريح اجازه قتال داده، و فرموده كه: شما تاكنون مظلوم بوديد، و قتال تنها راه حفظ اجتماع صالح از ظلم ستمگران است، و در اين جمله ايشان را به وصف صلاحيت ستوده، و آنان را شايسته و قابل براى تشكيل يك مجتمع دينى كه در آن اعمال صالح عملى مى شود دانسته، آنگاه رفتار خداى را نسبت به اقوام ستمگر گذشته حكايت كرده، و وعده داده كه به زودى انتقام ايشان را از ستمگران معاصرشان خواهد گرفت، همانطور كه از گذشتگان گرفت.

اعلام دفاع خدا از مؤمنين و ياري آنها

-« إِنَّ اللَّهَ يُداَفِعُ عَنِ الَّذِينَ ءَامَنُوا إِنَّ اللَّهَ لا يحِب كلَّ خَوَّانٍ كَفُورٍ !

- خدا از كسانى كه ايمان آورده اند دفاع مى كند كه خدا خيانت گران كفران

ص:281

پيشه را دوست ندارد !»

مراد از جمله الذين آمنوا مؤمنين از امت است، هر چند كه بر حسب مورد با مؤمنين آن روز اسلام منطبق است، چون آيات در مقام تشريع حكم جهاد است و حكم جهاد مختص به يك طايفه و اهل يك عصر نيست، و مورد نمى تواند مخصص باشد.

در اين آيه براى مطالب آيه بعد كه اذن به قتال مى دهد زمينه چينى شده، مى فرمايد: خدا از كسانى كه ايمان آورده اند دفاع مى كند، و شر مشركين را از ايشان دفع مى دهد، چون كه او ايشان را دوست مى دارد، و مشركين را دوست نمى دارد، براى اينكه مشركين خيانت كردند.

پس اگر او مؤمنين را دوست مى دارد بدين جهت است كه مؤمنين امانت را رعايت و نعمت خدا را شكر گزارند. پس در حقيقت خدا از دين خود( كه امانت نزد مؤمنين است،) دفاع مى كند.

و به همين جهت او ولىّ و مولاى مؤمنين است كه دشمنانشان را دفع كند، همچنانكه فرموده:« ذلك بان الله مولى الذين آمنوا و ان الكافرين لا مولى لهم ! »

اذن مظلومان براي قتال

-« أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقَتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظلِمُوا وَ إِنَّ اللَّهَ عَلى نَصرِهِمْ لَقَدِيرٌ!

-كسانى كه چون ستم ديده اند كارزار مى كنند اجازه دارند و خدا به نصرت دادنشان قادر است! »

از ظاهر سياق بر مى آيد كه مراد از كلمه اذن فرمان به اذن باشد، نه اينكه بخواهد از اذن سابق خبر دهد. ديگر اينكه از جمله « للذين يقاتلون،» بر مى آيد كه مراد از اين اذن، اذن به قتال است، و به همين جهت فرمود:« للذين يقاتلون،» خود دليل بر اين است كه به چه كارى اجازه داده شده اند.

قرائتى كه در ميان همه مسلمين دائر است اين است كه جمله يُقاتَلون را به فتح تاء و به صيغه مجهول مى خوانند، كه معنايش: كسانى كه مورد كشتار مشركين واقع مى شوند، است( يعنى كسانى كه مشركين ايشان را مى كشند،) و فلسفه اين اجازه هم همين است كه مشركين آغاز به اين عمل كردند، و اصولا خواستار جنگ و نزاعند.

بانهم ظلموا علت اذن را مى فهماند و مى رساند اگر مسلمانان را اجازه قتال داديم، به خاطر همين است كه به آنها ستم مى شد، و اما اينكه چگونه ستم مى شد جمله « الذين اخرجوا من ديارهم بغير حق ...،» آن را تفسير مى كند.

ص:282

و اما اينكه فاعل اين اذن را كه چه كسى اجازه داده، ذكر نكرد و نفرمود: خدا اجازه داد، به منظور تعظيم و بزرگداشت خدا بوده، نظير جمله« و ان الله على نصرهم لقدير،» كه قدرت بر يارى را خاطر نشان كرده، نمى گويد كه خدا ايشان را يارى مى كند، تا به اين وسيله اشاره به اين نكته كرده باشد كه او اينقدر بزرگ است كه هيچ اعتنايى به اين موضوع ندارد، و برايش حائز هيچ اهميتى نيست، چون براى كسى كه بر هر چيز قادر است مشكلى نيست كه دوستان خود را يارى كند.

زمينه هاي صدور حكم جهاد

-« الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِن دِيَرِهِم بِغَيرِ حَقٍ إِلا أَن يَقُولُوا رَبُّنَا اللَّهُ وَ لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النَّاس بَعْضهُم بِبَعْضٍ لهَدِّمَت صوَمِعُ وَ بِيَعٌ وَ صلَوَتٌ وَ مَسجِدُ يُذْكرُ فِيهَا اسمُ اللَّهِ كثِيراً وَ لَيَنصرَنَّ اللَّهُ مَن يَنصرُهُ إِنَّ اللَّهَ لَقَوِىٌّ عَزِيزٌ!

-الَّذِينَ إِن مَّكَّنَّهُمْ فى الأَرْضِ أَقَامُوا الصلَوةَ وَ ءَاتَوُا الزَّكوةَ وَ أَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَوْا عَنِ الْمُنكَرِ وَ للَّهِ عَقِبَةُ الأُمُورِ!

-همان كسانى كه از ديارشان بيرون شده اند بدون سبب جز آنكه مى گفته اند: پروردگار ما خداى يكتا است! اگر خدا بعضى از مردم را به بعض ديگر دفع نمى كرد ديرها و كليساها و كنشتها و مسجدها كه نام خدا در آن بسيار ياد مى شود ويران مى شد، خدا كسانى را كه يارى او كنند يارى مى كند كه وى توانا و نيرومند است،

-همان كسانى كه اگر در زمين استقرارشان دهيم نماز به پا كنند و زكات دهند و به معروف وا دارند و از منكر باز دارند و سرانجام همه كارها با خدا است! »

اين آيه مظلوميت مؤمنين را بيان مى كند، و آن اين است كه كفار بدون هيچ گونه حق و مجوزى ايشان را از ديار و وطنشان مكه بيرون كردند. آن هم نه اين طور كه دست ايشان را بگيرند، و از خانه و شهرشان بيرون كنند، بلكه آنقدر شكنجه و آزار كردند، و آنقدر براى آنان صحنه سازى نمودند، تا ناگزير شدند با پاى خود شهر و زندگى را رها نموده در ديار غربت منزل كنند، و از اموال و هستى خود چشم پوشيده، با فقر و تنگدستى گرفتار شوند. عده اى به حبشه رفتند و جمعى بعد از هجرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلّم به مدينه هجرت كردند.

پس معناى اخراج در اينجا اين است كه آنها را مجبور به خروج كردند.

و به اين جهت اخراج شدند كه مى گفتند پروردگار ما الله است نه بت! و اين تعبير اشاره مى كند به اينكه مشركين آن قدر نفهم و منحرف از حق بودند كه اين كلمه حق را

ص:283

از مسلمانان جرم مى دانستند و همان را مجوز اين دانستند كه آنها را از وطن مالوف خود بيرون كنند.

فلسفه تشريع جهاد به عنوان آخرين وسيله دفاع

-« و لو لا دفع الله الناس بعضهم ببعض لهدمت صوامع و بيع و صلوات و مساجد يذكر فيها اسم الله كثيرا !»

اين آيه هر چند كه در مقام تعليل، نسبت به تشريع قتال و جهاد قرار دارد و حاصلش اين است كه تشريع قتال به منظور حفظ مجتمع دينى از شر دشمنان دين است كه مى خواهند نور خدا را خاموش كنند، زيرا اگر جهاد نباشد همه معابد دينى و مشاعر الهى ويران گشته، و عبادات و مناسك از ميان مى رود، و ليكن در عين حال مراد از دفع خدا مردم را به دست يكديگر، اعم از مساله جهاد است، چون دفاع مردم از منافع حياتى خود و حفظ استقامت وضع زندگى، سنتى است فطرى كه( چه اين آيه بفرمايد و چه نفرمايد،) در ميان مردم جريان دارد، هر چند كه اين سنت فطرى هم منتهى به خداى تعالى مى شود.

چيزى كه هست دفاع با قتال آخرين وسيله دفاع است وقتى به آن متوسل مى شوند كه راه هاى ديگر به نتيجه نرسد، مانند آخرين دواء كه همان داغ كردن است وقتى به آن متوسل مى شوند كه دواهاى ديگر نتيجه ندهد، چون در قتال نيز بشر اقدام مى كند به اينكه بعضى از اجزاى بدن يا افراد اجتماع از بين بروند، تا بقيه نجات يابند، و اين سنتى است كه در جوامع بشرى جريان دارد، بلكه به انسانها اختصاص نداشته، هر موجودى كه به نحوى شخصيت و استقلال دارد اين سنت را دارد كه احيانا مشقت موقتى را براى راحتى دائمى تحمل كند.

پس مى توان گفت كه در آيه شريفه به اين نكته اشاره شده است كه قتال در اسلام از فروعات همان سنتى است فطرى، كه در بشر جارى است.

چيزى كه هست وقتى همين قتال و دفاع را به خدا نسبت دهيم آن وقت دفع الله مى شود و مى گوييم: خداوند به خاطر حفظ دينش از خطر انقراض بعضى از مردم را به دست بعضى دفع مى كند.

نصرت الهي، وعدة محتوم

-« و لينصرن الله من ينصره ان الله لقوى عزيز،»

ص:284

در اين آيه خداي تعالي با تأكيد فراوان سوگند خورده و وعده اي داده، و آن وعده اين است كه هر كس او را با جهاد و قتال با دشمنان يارى كند، او ياريش مى كند! و خداى تعالى به اين وعده خود در حق مسلمانان وفا كرد و در جنگها و غزوات بر دشمنان پيروزيشان داد، البته اين تا وقتى بود كه مسلمانان دين خدا را يارى مى كردند.

هدف: ساختن جامعه صالح

-« الذين ان مكناهم فى الارض اقاموا الصلوة و آتوا الزكوة و امروا بالمعروف و نهوا عن المنكر ...!»

اين آيه توصيف ديگرى است از مؤمنين كه در اول آيات نامشان را برد. البته اين توصيف توصيف مجموع است از جهت مجموعيت و به عبارت ساده تر: توصيف نوع مؤمنين است و كار به فرد فرد آنان ندارد چون ممكن است فردى از آنان واجد اين اوصاف نباشد.

و مراد از تمكين آنان در زمين اين است كه ايشان را در زمين نيرومند كند، به طورى كه هر كارى را كه بخواهند بتوانند انجام دهند، و هيچ مانعى يا مزاحمى نتواند سد راه آنان شود.

در توصيف آنان مى فرمايد: يكى از صفات ايشان اين است كه اگر در زمين تمكنى پيدا كنند و در اختيار هر قسم زندگى كه بخواهند حريتى داده شوند، در ميان همه انواع و انحاء زندگى يك زندگى صالح را اختيار مى كنند و جامعه اى صالح به وجود مى آورند كه در آن جامعه نماز به پا داشته، و زكات داده مى شود، امر به معروف و نهى از منكر انجام مى گيرد.

و اگر از ميان همه جهات عبادى، نماز و از ميان همه جهات مالى، زكات را نام برد، بدين جهت است كه اين دو در باب خود( عبادات) عمده هستند.

و وقتى صفت مؤمنين مذكور در صدر آيات اين باشد، و مراد از اين صفت نيز آن باشد كه در صورت داشتن قدرت و اختيار، اجتماعى صالح به وجود مى آورند، و از سوى ديگر حكم جهاد هم مخصوص به يك طايفه معينى نباشد نتيجه مى گيريم كه پس مراد از مؤمنين عموم مؤمنين آن روز، بلكه عامه مسلمين تا روز قيامت است، و اين خصيصه و طبع هر مسلمانى است، هر چند كه قرنها بعد به وجود آيد.

پس طبع مسلمان از آن جهت كه مسلمان است صلاح و سداد است هر چند كه احيانا بر خلاف طبعش كارى بر خلاف صلاح انجام دهد.

ص:285

بنا بر اين، ديگر نبايد توهم كرد كه مراد از اين صفت، صفت خصوص مهاجرين زمان رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم است، حال چه اين آيات را مكى بدانيم، و چه مدنى گو اينكه مساله اخراج از ديار و مظلوميت، مخصوص آنان است، زيرا مساله اخراج از وطن و مظلوميت، سوژه بحث است، و خلاصه، مورد مخصص نيست، چون مخصص بودن مورد با عموم موصوفين در صدر آيات و عموميت حكم جهاد منافات دارد.

علاوه بر اينكه، جامعه صالحى كه براى اولين بار در مدينه تشكيل شد و سپس تمامى شبه جزيره عربستان را فرا گرفت، عالى ترين جامعه اى بود كه در تاريخ اسلام تشكيل يافت، جامعه اى بود كه در عهد رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم در آن جامعه نماز به پا مى شد، زكات داده مى شد، امر به معروف و نهى از منكر مى شد، و اين جامعه به طور قطع سمبل و مصداق بارز اين آيه است و حال آنكه مى دانيم كه در تشكيل چنين جامعه اى انصار عامل مهم بودند نه مهاجرين.

و در تاريخ اسلام در هيچ عهدى سابقه ندارد كه به دست مهاجرين چنين جامعه اى تشكيل يافته باشد، به طورى كه انصار هيچ دخالتى در آن نداشته باشند. از اين هم كه بگذريم، تاريخ از افراد مسلمانان صدر اول، و مخصوصا مهاجرين از ايشان، افعال زشتى ضبط كرده كه به هيچ وجه نمى توانيم نام آن را احياى حق، و اماته باطل بگذاريم، حال چه اينكه بگوييم مجتهد بوده اند، و به رأى خود عمل مى كرده اند و مجتهد در رأى خود معذور است يا نگوييم!

از اينجا مى فهميم كه پس توصيف در آيه توصيف از فرد فرد مسلمانان نبوده، بلكه وصف مجموع من حيث المجموع است.

و جمله« و لله عاقبة الامور !» تاكيد وعده نصرتى است كه قبلا داده بود، و نيز چيره كردن مؤمنين است بر دشمنان دين كه به ايشان ظلم كرده بودند.

(1)

واجب شدن جهاد، و تقويت روحيه مسلمانان

-« كُتِب عَلَيْكمُ الْقِتَالُ وَ هُوَ كُرْهٌ لَّكُمْ وَ عَسى أَن تَكْرَهُوا شيْئاً وَ هُوَ خَيرٌ لَّكمْ وَ عَسى أَن تُحِبُّوا شيْئاً وَ هُوَ شرٌّ لَّكُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنتُمْ لا تَعْلَمُونَ!،

-قتال بر شما واجب شده در حالى كه آن را مكروه مى داريد و چه بسا چيزها كه شما از آن كراهت داريد در حالى كه خيرتان در آن است و چه بسا چيزها كه دوست مى داريد در حالى كه شر شما در آن است و خدا خير و شر شما را مى داند و خود شما نمى دانيد!»


1- مستند: آيه 38 تا 41 سوره حج الميزان ج : 14 ص : 541

ص:286

اين آيه دلالت دارد بر اينكه جنگ و قتال بر تمامى مؤمنين واجب است، چون خطاب متوجه مؤمنين شده، مگر كسانى كه دليل آنها را استثنا كرده باشد، مانند آيه:

” ليس على الاعمى حرج و لا على الاعرج حرج، و لا على المريض حرج ! “

و آيات و ادله ديگر .

درسي براي تحمل كراهت و دشواري جنگ

در اين آيه فرمانى صادر شده كه مورد كراهت مؤمنين بود. و اما اينكه چرا جنگيدن و قتال بر مؤمنين كره و گران بوده؟ يا از اين جهت است كه در جنگ جانها در خطر قرار مى گيرد، و حداقل خستگى و كوفتگى دارد و ضررهاى مالى به بار مى آورد، و امنيت و ارزانى ارزاق و آسايش را سلب مى كند، و از اين قبيل ناراحتى ها كه مورد كراهت انسان در زندگى اجتماعى است به دنبال دارد .

اينگونه ناملايمات طبعا بر مؤمنين هم شاق است، هر چند خداى سبحان مؤمنين را در كتاب خود مدح كرده و فرموده: در ميان آنان افرادى هستند كه در ايمانشان صادقند، و آنچه مى كنند جدى و سودمند است، ليكن در عين حال طايفه اى از ايشان را مذمت مى كند كه در دلهايشان انحراف و لغزش هست، و اين معنا با مراجعه به آيات مربوطه به جنگ بدر و احد و خندق و غزوات ديگر كاملا به چشم مى خورد.

و معلوم است مردمى كه مشتمل بر هر دو طايفه هستند و بلكه اكثريت آنها را طايفه دوم تشكيل مى دهد وقتى مورد خطاب قرار گيرند، صحيح است كه صفت اكثر آنان را به همه آنان نسبت داد، و گفت: قتال مكروه شما است، البته اين وجه اول بود. و يا از اين جهت بوده كه مؤمنين به تربيت قرآن بار آمده اند، و عرق شفقت و رحمت بر تمامى مخلوقات در آنان شديدتر از ديگران است، تربيت شدگان قرآن حتى از آزار يك مورچه هم پرهيز دارند، و نسبت به همه خلايق رأفت و مهر دارند، چنين كسانى البته از جنگ و خونريزى كراهت دارند، هر چند دشمنانشان كافر باشند، بلكه دوست دارند با دشمنان هم به مدارا رفتار كنند، و آميزشى دوستانه داشته باشند، و خلاصه با عمل نيك و از راه احسان آنان را به سوى خدا دعوت نموده، و به راه رشد و در تحت لواى ايمان بكشانند، تا هم جان برادران مؤمنشان به خطر نيفتد، و هم كفار با حالت كفر هلاك نشوند و در نتيجه براى ابد بدبخت نگردند .

چون مؤمنين اينطور فكر مى كردند، خداى سبحان در آيه مورد بحث به ايشان فهمانيد كه اشتباه مى كنند، چون خدائى كه قانونگذار حكم قتال است، خوب مى داند كه

ص:287

دعوت به زبان و عمل در كفارى كه دچار شقاوت و خسران شده اند هيچ اثرى ندارد، و از بيشتر آنان هيچ سودى عايد دين نمى شود، نه به درد دنياى كسى مى خورند، نه به درد آخرت .

پس اينگونه افراد در جامعه بشريت عضو فاسدى هستند كه فسادشان به ساير اعضا هم سرايت مى كند، و هيچ علاجى به جز قطع كردن، و دور افكندن ندارند.

و عسى ان تكرهوا شيئا و هو خير لكم !

مؤمنين از جنگ كراهت داشتند، و علاقمند به صلح و سلم بودند، خداى سبحان خواست تا ارشادشان كند بر اينكه در هر دو جهت اشتباه مى كنند، چون چه بسا از چيزى بدت آيد كه برايت خوب باشد و چه بسا به چيزى علاقمند باشى و برايت بد باشد, براى اينكه تو جاهل هستى، و خودت به تنهائى نمى توانى به حقيقت امر برسى .

در آيه مورد بحث مؤمنين چنين وضعى داشتند، هم از قتال كراهت داشتند، و هم بطوريكه جمله” ام حسبتم ان تدخلوا الجنة و لما ياتكم مثل الذين خلوا من قبلكم،“ نيز اشاره دارد، به سلم و صلح علاقمند بودند، لذا خداوند خواست ايشان را به هر دو اشتباهشان واقف سازد، با دو جمله مستقل يعنى” عسى ان تكرهوا ...،“ و ” عسى ان تحبوا ...،“ مطلب را بيان فرمود .

” و الله يعلم و انتم لا تعلمون!“ اين جمله بيان خطاى ايشان را تكميل مى كند، چون خداى تعالى خواسته است در بيان اين معنا راه تدريج را بكار ببندد تا ذهن مؤمنين يكه نخورد، لذا در بيان اول تنها احتمال خطا را در ذهنشان انداخت، و فرمود در باره هر چه كراهت داريد احتمال بدهيد كه خير شما در آن باشد. و در باره هر چه علاقمنديد احتمال بدهيد كه برايتان بد باشد، و بعد از آنكه ذهن مؤمنين از افراط دور شد، و حالت اعتدال به خود گرفته به شك افتاد، قهرا جهل مركبى كه داشت زايل شد، و در چنين حالتى دوباره روى سخن را متوجه آنان كرده فرمود: اين حكم يعنى حكم قتال كه شما از آن كراهت داريد حكمى است كه خداى داناى به حقايق امور تشريع كرده، و آنچه شما آگهى داريد و مى بينيد هر چه باشد مستند به نفس شما است كه بجز آنچه خدا تعليمش داده علمى ندارد، و از حقايق بيشترى آگاه نيست. پس ناگزير بايد در برابر دستورش تسليم شويد.

(1)

تقويت روحيه مسلمانان با وعده ياري خدا


1- مستند: آيه 216 تا 218 سوره بقره الميزان ج : 2 ص : 245

ص:288

-« يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا إِن تَنصرُوا اللَّهَ يَنصرْكُمْ وَ يُثَبِّت أَقْدَامَكمْ!

-اى كسانى كه ايمان آورده ايد اگر دين خدا را يارى كنيد خداوند شما را يارى كرده، قدمهايتان را ثابت مى كند!»

اين آيه مؤمنين را تحريك مى كند به جهاد، و وعده نصرتشان مى دهد، در صورتى كه خدا را نصرت دهند. و منظور از نصرت دادن به خدا جهاد در راه خدا و تنها به منظور تاييد دين او و اعلاى كلمه حق است، نه اينكه جهاد كنند تا در زمين سرورى نمايند، و يا غنيمت به چنگ آرند، و يا شجاعت و هنر خود را نشان دهند.

و مراد از اينكه فرمود: خدا هم شما را يارى مى كند اين است كه اسباب غلبه بر دشمن را برايتان فراهم مى سازد، مثلا ترسى از شما در دل كفار مى اندازد، و امور را عليه كفار و به نفع شما جارى مى كند و دلهاى شما را محكم و شجاع مى سازد.

و اگر تثبيت را اختصاص به اقدام داد و در بين انواع نصرت، فقط ثبات قدم را كه كنايه اى است از تشجيع و تقويت دلها ذكر كرد براى اين است كه تقويت دلها روشن ترين مصاديق نصرت است.

(1)

تشويق به هجرت در راه خدا، و جهاد و شهادت

-« وَالَّذِينَ هَاجَرُوا فى سبِيلِ اللَّهِ ثُمَّ قُتِلُوا أَوْ مَاتُوا لَيَرْزُقَنَّهُمُ اللَّهُ رِزْقاً حَسناً وَ إِنَّ اللَّهَ لَهُوَ خَيرُ الرَّزِقِينَ، لَيُدْخِلَنَّهُم مُّدْخَلاً يَرْضوْنَهُ وَ إِنَّ اللَّهَ لَعَلِيمٌ حَلِيمٌ!

-و كسانى كه در راه خدا هجرت كرده پس از آن كشته شده يا مردند خدايشان روزى دهد، روزى نيكو كه خدا بهترين روزى دهندگان است،

-ايشان را به جايى در آورد كه از آن خشنود باشند كه خدا دانا و بردبار است!»

اين آيات ثواب كسانى را كه هجرت كرده و سپس در جهاد در راه خدا كشته شدند و يا مردند بيان مى كند، و آن عبارت است از وعد حسن و رزق حسن.

و اگر هجرت را مقيد به قيد فى سبيل الله كرد براى اين است كه اگر هجرت براى خدا نبوده باشد مثوبتى بر آن مترتب نمى شود، چون مثوبت متعلق به عمل صالح


1- مستند: آيه 7 سوره محمد الميزان ج : 18 ص : 347

ص:289

مى شود، و عمل صالح وقتى عمل صالح مى شود كه با خلوص نيت باشد، و در راه خدا انجام شود نه در راه غير خدا، از قبيل به دست آوردن مال و جاه و امثال آنها از مقاصد دنيوى.

« ليدخلنهم مدخلا يرضونه و ان الله لعليم حليم!» در اينكه مدخل را كه همان بهشت است توصيف كرده به اينكه يرضونه يعني مايه خشنودى ايشان است، رضاء را هم مطلق آورده، تا منتها درجه آنچه آدمى آرزويش مى كند مشمول آن شود همچنانكه فرموده:« لهم فيها ما يشاؤن ! »

و جمله مورد بحث بيان است براى جمله« ليرزقنهم الله رزقا حسنا !» و اينكه ايشان را به مدخلى داخل مى كند كه مايه خشنوديشان باشد و از آن كراهتى نداشته باشند تلافى اخراج مشركين است كه ايشان را از ديارشان اخراج كردند، اخراجى كه مايه كراهتشان شد و لذا اين جمله را تعليل كرد به اينكه چون خدا دانا و بردبار است، يعنى مى داند كه مايه خشنودى مسلمين چيست، همان را برايشان فراهم مى سازد، اما فراهم ساختن شخصى بردبار و لذا در عقوبت دشمنان ستمگر ايشان عجله نمى كند.

(1)

اعطاي مجوز براي مقابله به مثل با ظالمان

-« ذَلِك وَمَنْ عَاقَب بِمِثْلِ مَاعُوقِب بِهِ ثُمَّ بُغِىَ عَلَيْهِ لَيَنصرَنَّهُ اللَّهُ إِنَّ اللَّهَ لَعَفُوٌّ غَفُورٌ !

-اينچنين است، و هر كه عقوبت كند نظير آن عقوبت كه ديده است آنگاه بر او ستم كنند خدايش نصرت دهد كه خدا بخشنده و آمرزگار است!»

« لينصرنه الله،» با در نظر گرفتن اينكه مقام، مقام اذن در جهاد است، از ظاهر سياق بر مى آيد كه مراد از نصر اظهار و غلبه دادن مظلومان بر ظالمان ستمگر ياغى است به اينكه در جنگ آنان را بر اينان پيروزى دهد.

عقاب به مثل عقاب كنايه از معامله به مثل است و چون اين معامله به مثل، كار خوبى نيست لذا آن را مقيد كرد به قيد بغى .

و ليكن ممكن است در جمله « و من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا فلا يسرف فى القتل انه كان منصورا،» مقصود از نصرت تشريع قانون به نفع مظلوم و عليه ظالم باشد، تا مظلوم بتواند آنچه را كه بر سرش آمده تلافى كند.

و مقصود از اذن در قتال هم همين قانون باشد، يعنى دست كوتاه مظلوم را دراز


1- مستند: آيه 58 تا 62 سوره حج الميزان ج : 14 ص : 565

ص:290

كند تا دست درازى ظالم را تلافى نمايد.

و با اين احتمال، ديگر تعليل نصرت به جمله« ان الله لعفو غفور،» كاملا روشن مى شود، چون اجازه به قتال و مباح كردن آن در موارد اضطرار و حرج، و امثال آن، خود از مقتضيات دو صفت عفو و غفور بودن خدا است.

و بنا بر اين، معناى آيه چنين مى شود: هر كس ستم كننده بر خود را عقاب كند به مثل عقابى كه او از در ظلم كرده، خدا او را يارى كرده چون اجازه چنين عملى را به او داده و او را از معامله به مثل ممانعت نفرموده، چون خدا بخشنده و غفور است، و آنچه اثر زشت كه اين معامله به مثل دارد محو مى كند، چون اگر محو نكند عقاب و آزار رساندن به خلق در نظام حيات اثر زشت خود را مى گذارد، چيزى كه هست خدا در خصوص اين موارد آن اثر زشت و مبغوض را مى پوشاند، چون خودش به آن اجازه داده و آن را حرام نكرده است.

(1)

دعوت به جهاد در راه خدا با جان و مال

-« انفِرُوا خِفَافاً وَ ثِقَالاً وَ جَهِدُوا بِأَمْوَلِكمْ وَ أَنفُسِكُمْ فى سبِيلِ اللَّهِ ذَلِكُمْ خَيرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ!

-سبكبار و يا سنگين بار كوچ كنيد و با مالها و جانهاى خويش در راه خدا جهاد كنيد كه اين براى شما بهتر است اگر مى دانستيد !»

ثقل در اين آيه شريفه به قرينه مقام، كنايه است از وجود موانعى كه نگذارد انسان براى جهاد در راه خدا بيرون رود، نظير كثرت مشاغل مربوط به امور مالى و بازارى، يا علاقه فراوان نسبت به زن و فرزند و خويشان و دوستان، به حدى كه دورى و جدائى از آنان در دل انسان مكروه و ناپسند آيد، و همچنين نداشتن زاد و راحله و اسلحه و هر مانع ديگرى كه آدمى را از شركت در جهاد باز بدارد، و در مقابل منظور از خفت - سبكبارى اين است كه هيچ يك از اينها مانع او نشود.

اينكه امر فرمود چه خفافا و چه ثقالا به جهاد رويد با اينكه اين دو حال معناى متقابل يكديگر را دارند معنايش اين است كه در هر صورت به جهاد برويد، و هيچ بهانه اى را عذر نياوريد، همچنانكه معناى اينكه فرمود: به اموال و انفس تان اين است كه بهر وسيله كه برايتان ممكن است جهاد كنيد.

از اينجا معلوم مى شود كه امر به جهاد در آيه شريفه مطلق است، و منافات ندارد


1- مستند: آيه 58 تا 62 سوره حج الميزان ج : 14 ص : 565

ص:291

كه در دليل ديگرى با بودن پاره اى از اعذار و موانع از قبيل مرض، كورى، شلى و امثال آن، مقيد بشود و در نتيجه با بودن آن عذرها، وجوب جهاد ساقط گردد. پس كسى خيال نكند كه معناى خفافا و ثقالا اين است كه حتى با بودن آن اعذار هم بايد بيرون رويد.

خداوند در اين دو آيه مى خواهد بفرمايد: جهاد در راه خدا با جان و مال از لوازم ايمان واقعى و درونى به خدا و روز جزاست، چون چنين ايمانى آدمى را به تقوى وا ميدارد، و مؤمن بخاطر داشتن چنين ايمانى نسبت به وجوب جهاد بصيرتى بدست مى آورد و همين بصيرت نمى گذارد كه در امر جهاد تثاقل و كاهلى كند، تا چه رسد به اينكه از ولى امر خود اجازه تخلف و معافيت از جهاد بخواهد.

بخلاف منافق كه او بخاطر نداشتن ايمان به خدا و روز جزا داراى چنين تقوائى نگشته، دلش همواره در تزلزل و ترديد است و در نتيجه در مواقف دشوارى كه پاى جان و مال در ميان است دلش مى خواهد بهر وسيله ممكن طفره برود و خود را كنار بكشد، و براى اينكه از رسوائى خود نيز جلوگيرى بعمل آورده باشد و صورت قانونى بدان بدهد از ولى امرش درخواست معافيت مى كند.

(1)

تعليم قوانين جنگ

دستورآماده سازي نيرو، تجهيزات، و آرايش لشكر


1- مستند: آيه 40 تا 48 سوره توبه الميزان ج : 9 ص : 380

ص:292

-« يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا خُذُوا حِذْرَكمْ فَانفِرُوا ثُبَاتٍ أَوِ انفِرُوا جَمِيعاً!

- هان اى كسانى كه ايمان آورده ايد سلاح خود برگيريد، و سپس دسته دسته يا يك پارچه به سوى جهاد حركت كنيد!»

توضيح : در ايامى كه اين آيات نازل مى شده مؤمنين در محنتي شديد قرار داشتند، چون نزول اين آيات در ربع دوم از مدت اقامت رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم در مدينه بوده، كه دشمنان دين از هر طرف هجوم آوردند تا نور خدا را خاموش سازند. رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم از يك طرف با مشركين مكه و طاغوت هاى قريش مى جنگيد، و از سوى ديگر لشكرهاي كوچك به اطراف شبه جزيره عربستان گسيل مى داشت، و از طرفي سرگرم استوار ساختن پايه هاى دين در بين مؤمنين بود، و از سوى ديگر در داخل با جمعيت منافقين كه مردمى نيرومند و پولدار و صاحب نفوذ بودند رو به رو بود، جمعيتى كه در روز جنگ احد معلوم شد عددشان از نصف مسلمانان خيلى كمتر نبوده است، مؤمنين را كه بعضى از آنان بيمار دل بودند و از منافقين شنوايى داشتند، از عمل به دستورات آن جناب مانع مى شدند، و بدتر از همه اطراف شهر مدينه قبايلى از يهود بودند، كه دائما براى مؤمنين دردسر ايجاد مى كردند، و با آنان مى جنگيدند.

اي مؤمنان سلاح برگيريد!

ص:293

-« يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا خُذُوا حِذْرَكمْ فَانفِرُوا ثُبَاتٍ أَوِ انفِرُوا جَمِيعاً!

-هان اى كسانى كه ايمان آورديد سلاح خود برگيريد، و سپس دسته دسته يا يك پارچه به سوى جهاد حركت كنيد!»

اين جمله كنايه است از اين كه مؤمنين آمادگى تمام داشته باشند براى خروج به سوى جهاد، و مي فرمايد: اسلحه خود را بر گيريد يعنى آماده بيرون رفتن به سوى دشمنان خود شويد، فرقه فرقه (كه از آن تعبير مى شود به سريه سريه،) و يا به طور دسته جمعى( كه از آن تعبير مى شود به لشگر.)

و معلوم است كه آماده شدن براى جنگ به اختلاف عده دشمن و نيروى او مختلف مى شود، مى خواهد بفرمايد اگر عدد نفرات دشمن كم است، دسته دسته برويد، و اگر زياد است دسته جمعى برويد.

ايمانهاي ضعيف خود را تقويت كنيد!

-« وَ إِنَّ مِنكمْ لَمَن لَّيُبَطئنَّ فَإِنْ أَصبَتْكم مُّصِيبَةٌ قَالَ قَدْ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلىَّ إِذْ لَمْ أَكُن مَّعَهُمْ شهِيداً !

-و بدانيد كه بعضى از شما هستند كه در كوچ كردن پا به پا مى كنند، همين كه مصيبتى به شما برسد مى گويند، خدا چه رحمى به من كرد، كه با آنان در ميدان كار زار حاضر نبودم !»

اين افراد ضعيف الايمان و پا به پا كن كه وصفشان در آيه آمده منافقين نيستند بلكه افرادي در ميان صف مؤمنين هستند، كه در آغاز آيه به آنان فرمود: « اي كساني كه ايمان آورده ايد سلاح خود برگيريد...،» و در اين آيه هم فرمود:« و بعضي از شماها هستند كه در كوچ كردن پا به پا مى كنند...! »

پس بر همه مؤمنين فرمان مي دهد اسلحه خود را زمين نگذاريد، و از تلاش و بذل جهد در امر جهاد باز نايستيد، كه اگر چنين كنيد عزمتان مى ميرد، و نشاطتان در اقامه پرچم حق مبدل به كسالت و سستى مى شود، در نتيجه يك عده امروز و فردا خواهند كرد، و يك عده ديگر مانع حركت ديگران مى گردند، و نمى گذارند سايرين به قتال دشمنان خدا و تطهير زمين از لوث وجود آنان اقدام كنند.

همين وضع را قرآن كريم از مجتمع مسلمانان صدر اول و از صفاتى كه در افراد

ص:294

آن مجتمع ديده مى شد يادآور شده، از آن جمله در آيه زير در عين اين كه صفات و فضايل اجتماعى آنان را به طور مطلق ذكر مى كند، در آخر كه سخن از مغفرت و اجر به ميان مى آورد، آن را به طور مشروط وعده مى دهد، با اين كه صفاتشان را به طور مطلق ذكر كرد مى فرمايد:« محمد رسول الله و الذين معه اشداء على الكفار رحماء بينهم تريهم ركعا سجدا يبتغون فضلا من الله و رضوانا سيماهم فى وجوههم من اثر السجود - تا آنجا كه مى فرمايد - وعد الله الذين آمنوا و عملوا الصالحات منهم مغفرة و اجرا عظيما.»

« فان اصابتكم مصيبة ...،» اگر به شما مصيبتى برسد مثلا كشته و يا زخمى شويد « قال قد انعم الله على اذ لم اكن معهم شهيدا- مى گويد خداى تعالى چه رحمى به من كرد كه با آنان نبودم، و گرنه من نيز با آنها ناظر آن مصائب مى شدم و به همان مصائب مبتلا مى گشتم.»

« و لئن اصابكم فضل من الله ...،» و اگر فضلى از ناحيه خدا به شما برسد، مثلا دشمن را تار و مار كرده غنيمتى به دستتان آيد« ليقولن كان لم تكن بينكم و بينه مودة، يا ليتنى كنت معهم،» مثل كسى كه خود را از شما بيگانه بداند، و مثل اين كه اصلا بين او و شما مودتى نبوده، خواهد گفت اى كاش من نيز با آنان مى بودم، و به آن غنيمت ها مى رسيدم.

در اين جمله حال اين گونه افراد را تشبيه مى كند و مجسم مى سازد و مى فرمايد: با اين كه مؤمن بودند، و مسلمانان همه با هم يك دست را تشكيل مى دهند، و بين آنان قوى ترين روابط هست، كه همانا ايمان به خدا و آيات او است، ايمانى كه تمامى روابط ديگر از قبيل پدر فرزندى، و خويشاوندى، و ولايت و بيعت، و مودت، و غيره را تحت الشعاع قرار مى دهد، با اين همه اينها به خاطر ضعفى كه در ايمانشان هست كمترين رابطه اى بين خود و شما نمى بينند، و با چنين ديدى آرزو مى كنند اى كاش ما نيز با مؤمنين بوديم، و در جهاد شركت مى كرديم، عينا مانند آرزويى كه يك بيگانه دارد، مى گويند: اى كاش من با ايشان بودم، و به رستگارى عظيمى نائل مى شدم.

و يكى از علائم ضعف ايمان آنان، همين است كه به دست آمدن غنيمت را امرى بسيار مهم مى پندارند، خيال مى كنند آن مسلمانى كه پشيزى غنيمت به دستش آمده، همه سعادت ها را به دست آورده است، آن را رستگارى عظيم به حساب مى آورد، و نيز هر مصيبتى كه به مؤمنين برسد از قبيل كشته و زخمى شدن در راه خدا و تحمل مشقت را نقمت و عذاب مى پندارند.

جهادگران شهيد يا پيروز، اجري عظيم دارند!

ص:295

-« فَلْيُقَتِلْ فى سبِيلِ اللَّهِ الَّذِينَ يَشرُونَ الْحَيَوةَ الدُّنْيَا بِالاَخِرَةِ وَ مَن يُقَتِلْ فى سبِيلِ اللَّهِ فَيُقْتَلْ أَوْ يَغْلِب فَسوْف نُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً !

-پس كسانى كه زندگى دنيا را مى فروشند و آخرت را مى خرند، بايد در راه خدا پيكار كنند و كسانى كه در راه خدا پيكار مى كنند تا كشته شوند و يا بر دشمن چيره گردند به زودى اجرى عظيمشان مى دهيم !»

در آيات قبل مسلمانان را به سوى جهاد تحريك مى كرد، و كسانى را كه از آن كراهت داشته و براى بيرون رفتن به سوى جهاد امروز و فردا مى كردند مذمت مى كرد، در اين آيه مجددا مردم را براى تحريك براى قتال در راه خدا هشدار مى دهد، كه همه آنها مؤمنند، و با اسلام خود و تسليم شدنشان در برابر خداى تعالى آخرت را با زندگى دنيا خريده اند.

آنگاه به فايده قتال- البته قتال به وجه حسن- كه به هر حال اجرى عظيم است تصريح نموده، مى فرمايد: « و من يقاتل فى سبيل الله ...،» با اين كلام خود بيان كرد كه امر رزمنده در راه خدا منتهى به يكى از دو سرانجام محمود و پسنديده مى شود، يا منتهى به اين مى شود كه در راه خدا كشته شود، و يا به اين كه بر دشمن خدا غلبه پيدا كند، و او به هر حال اجرى عظيم خواهد داشت، و اگر شق سوم سرنوشت جنگ كه عبارت از فرار كردن كه نه كشتن است و نه كشته شدن را ذكر نكرد، براى اين بود كه اشاره كند به اين كه رزمنده در راه خدا فرار نمى كند .

و اگر از ميان دو سرنوشت محتمل، اول سرنوشت كشته شدن را نام برد، و بعدا سرنوشت غلبه را، براى اين بود كه ثواب كشته شدن بيشتر، و پايدارتر است، چون رزمنده غالب و كسى كه دشمن خدا را شكست مى دهد، هر چند كه اجر عظيم برايش نوشته شده، الا اين كه اين اجر عظيم در خطر حبط شدن قرار دارد، چون وقتى آدمى بر دشمن خود پيروز شد ممكن است غرور ناشى از پيروزى و هوسهاى ناشى از نداشتن دلواپسى به گناه وادارش ساخته در اثر ارتكاب گناه آن اجر عظيمى را كه داشت از دست بدهد، چون بعضى از كارها هست كه اجر اعمال صالحه را حبط مى كند، يعنى خنثى مى سازد، به خلاف كشته شدن در راه خدا، كه بعد از آن حياتى جز حيات آخرت نيست، تا در آن حيات گناهى از او سر بزند، و ثواب شهادتش را خنثى سازد، پس كشته راه خدا اجر عظيم خود را حتما دريافت مى دارد، ولى غلبه و پيروزى بر دشمن هر چند كه غلبه اش

ص:296

در راه خدا بوده، ليكن امرش در استيفاى اجرش مراعى و پا در هوا است.

چرا در راه خدا و نجات مستضعفان پيكار نمي كنند؟

-« وَ مَا لَكمْ لا تُقَتِلُونَ فى سبِيلِ اللَّهِ وَ الْمُستَضعَفِينَ مِنَ الرِّجَالِ وَ النِّساءِ وَ الْوِلْدَنِ الَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنَا أَخْرِجْنَا مِنْ هَذِهِ الْقَرْيَةِ الظالِمِ أَهْلُهَا وَ اجْعَل لَّنَا مِن لَّدُنك وَلِيًّا وَ اجْعَل لَّنَا مِن لَّدُنك نَصِيرا!

-چرا در راه خدا و نجات بيچارگان از مردان و زنان و كودكان پيكار نمى كنند؟ بيچارگانى كه مى گويند بار الها ما را از اين سرزمين كه مردمش همه ستمگرند بيرون كن و نجات بده، و از ناحيه خود سرپرستى بر ايمان بفرست، و يا از جانب خود يار و مدد كارى برايمان روانه كن!»

اين آيه شريفه نيز تحريكى ديگر است بر قتال، كه با تعبير استفهام انجام شده، استفهامى كه به ياد شنونده مى آورد كه قتالشان قتال در راه خدا است، و فراموش نكنند، كه در چنين قتالى هدف زندگى سعيدشان تامين مى شود، چون در زندگى سعيده هيچ آرزو و هدفى جز رضوان خدا، و هيچ سعادتى پرمحتواتر از قرب به خدا نيست، و به ياد داشته باشند كه قتالشان قتال در راه مردم و زنان و كودكانى است كه به دست غداران روزگار به استضعاف كشيده شده اند .

و بنا بر اين در اين آيه شريفه تحريك و تهييجى است براى تمامى مؤمنين، چه آنهايى كه ايمانشان خالص است و چه آنهايى كه ايمانشان ضعيف و ناخالص است.

اما آنهايى كه ايمانشان خالص و دلهايشان پاك است، براى به حركت در آمدنشان به سوى قتال همان ياد خداى عز و جل كافى است، تا براى اقامه حق، و لبيك گفتن به نداى پروردگارشان، و اجابت دعوت داعى او، به پا خيزند.

و اما آنهايى كه ايمانشان ناخالص است، اگر ياد خدا تكانشان داد كه هيچ، و اگر ياد خدا كافى نبود اين معنا تكانشان مى دهد كه اولا اين قتالشان قتال در راه خدا است، و ثانيا قتال در راه نجات مشتى مردم ناتوان است، كه به دست كفار استضعاف شده اند، و خلاصه كلام اين كه آيه شريفه به اين دسته از مردم مى فرمايد اگر ايمان به خدايتان ضعيف است، حداقل غيرت و تعصب كه داريد، و همين غيرت و تعصب اقتضا مى كند از جاى برخيزيد و شر دشمن را از سر يك مشت زن و بچه و مردان ضعيف كوتاه كنيد .

آرى اسلام هر چند كه هر سبب و نسبى را در برابر ايمان هيچ و پوچ دانسته، ليكن در عين حال همين هيچ و پوچ را در ظرف ايمان معتبر شمرده، بنا بر اين بر هر فرد مسلمان واجب است كه به خاطر برادران مسلمانش كه سبب ايمان بين وى و آنان

ص:297

برادرى برقرار ساخته، و نيز به خاطر برادران تنى و ساير خويشاوندانش از زن و مرد و ذرارى- در صورتى كه مسلمان باشند- فداكارى كند، و غيرت به خرج دهد، كه اگر چين كند مستضعفين از خويشاوندان خود را نجات دهد، همين عمل نيز بالاخره سبيل الله خواهد شد، نه اين كه در مقابل سبيل الله عنوانى ديگر داشته باشد .

در آيه اين مستضعفين بعضى از مؤمنين و پاره اى از آنها فرض شده اند، چون همان طور كه قبلا خاطرنشان ساختيم كسانى هستند كه الله و ربوبيت او را قبول دارند، و مى گويند:« ربنا اخرجنا من هذه القرية ...1» و علاوه بر اين كه مؤمنند مظلوم و بيچاره و معذبند و داد مظلومى سر مى دهند، استغاثه و التماس مى كنند، كه: پروردگارا ما را از اين شهرى كه اهلش ستمكارند نجات بده !

« و اجعل لنا من لدنك وليا و اجعل لنا من لدنك نصيرا !» و از اين مناجاتشان فهميده مى شود، از خدا تمناى ولى و ياورى كرده اند، اما راضى نشدند خود آن ولى را صدا بزنند، بلكه از پروردگارشان خواسته اند ولىّ و نصيرى به ياريشان بفرستد.

گفتارى كوتاه پيرامون مساله غيرت و تعصب

در آيه اى كه گذشت همان طور كه اشاره كرديم همه مؤمنين يعنى آنهايى كه واقعا مؤمنند و آنهايى كه ايمانى مستعار دارند را تحريك مى كرد براى قتال با دشمنان، و غيرت و تعصب آنان را به هيجان مى آورد، و اين كارى است كه هر مربى و رهبرى با مردم خود مى كند، و ليكن خواننده محترم اگر آيه شريفه را به دقت در نظر بگيرد و آنگاه رفتارى كه خود ما به عنوان يك موجود طبيعى و به حكم آن چه طبيعت اقتضا مى كند عمل مى كنيم مقايسه كند، آن وقت ادبى از قرآن مى بيند كه به راستى شگفت آور است:

توضيح اين كه جاى هيچ ترديدى نيست كه در ساختمان بدنى و روحى انسان چيزى به كار رفته كه آدمى را در مواقعى كه احساس كند ديگران به منافع او تجاوز مى كنند، و رعايت احترام مقدسات( مثلا اطفال و ناموس،) او را نمى كنند، و يا در صددند آبروى او را بريزند، و خاندان او را هتك نمايند، و يا كارى ديگر از اين قبيل بكنند وادار به دفاع مى سازد، و اين لزوم دفاع از خود و از متعلقات خود حكمى است كه فطرت به گردن بشر انداخته، و به وى الهام كرده، چيزى كه هست بكار بردن اين نيرو، و يا بگو اطاعت از اين حكم فطرت دو جور انجام مى شود، يكى به نحو شايسته و آن اين است كه هم بكاربستنت به نحو شايسته و حق باشد و هم براى حفظ حق خود باشد، نه حفظ باطلت، و ديگرى بنحو ناشايست و مذموم و آن اين است كه هم بكاربستنت به نحو باطل

ص:298

باشد، و هم براى حفظ باطل شد، كه معلوم است در اين صورت چه فساد و شقاوتى در پى دارد، و چقدر نظام امور زندگى را به هم مى زند .

اسلام مساله غيرت و تعصب را باطل معرفى نكرده بلكه اصل آن را حفظ نموده، زيرا غيرت ريشه در فطرت انسان دارد، و اسلام هم دين فطرت است، ولى در جزئيات آن دخالت كرده است، و فرموده آن قدر از غيرت و تعصب كه مطابق با فطرت است، حق است، و شاخ و برگى كه اقوام به آن داده اند، باطل است، اين اولا، و در ثانى همين وديعه فطرى را يعنى غيرت و تعصب را از هر سويى به سوى خداى تعالى برگردانيده، و سپس موارد بسيارى كه دارد همه را در يك قالب ريخت، و آن قالب عبارت است از توحيد، مثلا يكى از موارد تعصب، تعصب در باره مردان است، كه زنان در باره آنان تعصب مى ورزند، يكى ديگر در باره زنان است، كه مردان نسبت به آنان غيرت و تعصب به خرج مى دهند، يكى ديگر در باره اطفال و كودكان، و به طور كلى فرزندان است، كه پدران و مادران در باره آنان تعصب مى ورزند، همه اينها را رنگ توحيد داد، به اين معنا كه هر جا تعصب ورزيدن، خداپسند باشد، بايد تعصب ورزيد، هر جا نباشد نبايد اعمال كرد.

مقايسه جهاد در راه خدا، و پيكار در راه طاغوت

-« الَّذِينَ ءَامَنُوا يُقَتِلُونَ فى سبِيلِ اللَّهِ وَ الَّذِينَ كَفَرُوا يُقَتِلُونَ فى سبِيلِ الطغُوتِ فَقَتِلُوا أَوْلِيَاءَ الشيْطنِ إِنَّ كَيْدَ الشيْطنِ كانَ ضعِيفا !

- كسانى كه ايمان آورده اند، در راه خدا پيكار مى كنند، و آنها كه كفر را پيشه خود كرده اند در راه طاغوت مى جنگند، پس شما اى مؤمنان با ياران شيطان پيكار كنيد، كه كيد شيطان هميشه ضعيف بوده است !»

در اين آيه شريفه بين الذين آمنوا و بين الذين كفروا از نظر چگونه قتال كردن مقايسه شده است، كه مؤمنين چه جور قتال مى كنند، و كفار چگونه؟ و به عبارتى ديگر از جهت نيت هر يك از دو طايفه در قتال كردنشان مقايسه شده است، تا با اين بيان شرافت و فضيلت مؤمنين بر كفار در طريقه زندگيشان معلوم شود، و روشن گردد كه طريقه مؤمنين، به خداى سبحان منتهى مى گردد، و تكيه مؤمنين بر جناب او است، ولى راه كفار به طاغوت منتهى مى شود، و در نتيجه اين روشنگرى، مؤمنين به سوى قتال با كفار تحريك مى شوند .

« فقاتلوا اولياء الشيطان ان كيد الشيطان كان ضعيفا،» آنهايى كه راه كفر را پيش

ص:299

گرفته اند، بدان جهت كه در راه طاغوت قرار گرفته اند، از ولايت خداى تعالى خارج شده اند، و در نتيجه ديگر مولايى ندارند، ولىّ آنان همان ولىّ شرك و پرستش غير خداى تعالى است، و او شيطان است، پس ولىّ كفار شيطان است، و ايشان نيز اولياى اويند .

و اين كه در آخر آيه فرمود: كيد شيطان ضعيف است، دليلش اين است كه روش طاغوت كه همان كيد شيطان باشد، چيزى جز ضعف نيست، و به همين جهت است كه مؤمنين را به بيان ضعف روش كفار تشويق و بر قتال كفار تشجيع مى كند، و بر كسى پوشيده نيست كه ضعف كيد شيطان نسبت به راه خدا با قوت آن نسبت به افراد هواپرست منافاتى ندارد.

در تفسير عياشى از سليمان بن خالد از امام صادق عليه السلام روايت شده كه فرمود: خداى تعالى كسانى را كه گفتند: خداى چه رحمى به ما كرد كه با رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم نبوديم و آسيب نديديم، را مؤمن خوانده و فرموده:« يا ايها الذين آمنوا خذوا حذركم فانفروا ثبات او انفروا جميعا - تا آنجا كه اگر مصيبتى به شما برسد مى گويند خدا به ما انعام كرد، كه با شما نبوديم ...،» و چنين به نظر مى رسد كه به راستى مؤمنند در حالى كه مؤمن نيستند كه هيچ، بلكه هيچ كرامتى هم ندارند، ولى چون جزء جمعيت مؤمنين و داخل آنانند فرموده: يا ايها الذين آمنوا، چون اگر فرضا اهل آسمان و زمين چنين سخنى بگويند، يعنى بگويند: خدا چه انعامى به ما كرد كه با رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم نبوديم، به همين خاطر مشرك مى شدند، پس افرادى كه قرآن كريم اين گفتار را از ايشان حكايت مى كند مشرك بودند، چون به قول معروف هم خدا را مى خواستند و هم خرما را، وقتى مصيبتى به مسلمانان مى رسيد چنين مى گفتند، و وقتى مسلمانان به غنيمتى مى رسيدند، مى گفتند اى كاش ما نيز با آنان بوديم و به رستگارى عظيمى رستگار مى شديم، يعنى در راه خدا جنگ مى كرديم و غنيمت مى برديم.

مؤلف: اين معنا را طبرسى در مجمع و قمى در تفسير خود از آن جناب روايت كرده اند و منظور آن جناب از شرك، شرك معنوى است نه ظاهرى كه باعث كفر بشود، و ظاهر احكام اسلام را از صاحبش سلب كند.

(1)

فرمان جنگ با مشركين مكه:

تبيين اهداف و شرايط جنگ


1- مستند: آيه 71 سوره نساء الميزان ج : 4 ص : 664

ص:300

-” وَ قَتِلُوا فى سبِيلِ اللَّهِ الَّذِينَ يُقَتِلُونَكُمْ وَ لا تَعْتَدُوا إِنَّ اللَّهَ لا يُحِب الْمُعْتَدِينَ، وَ اقْتُلُوهُمْ حَيْث ثَقِفْتُمُوهُمْ وَ أَخْرِجُوهُم مِّنْ حَيْث أَخْرَجُوكُمْ وَ الْفِتْنَةُ أَشدُّ مِنَ الْقَتْلِ وَ لا تُقَتِلُوهُمْ عِندَ المَسجِدِ الحَرَامِ حَتى يُقَتِلُوكُمْ فِيهِ فَإِن قَتَلُوكُمْ فَاقْتُلُوهُمْ كَذَلِك جَزَاءُ الْكَفِرِينَ، فَإِنِ انتهَوْا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ،

-وَ قَتِلُوهُمْ حَتى لا تَكُونَ فِتْنَةٌ وَ يَكُونَ الدِّينُ للَّهِ فَإِنِ انتهَوْا فَلا عُدْوَنَ إِلا عَلى الظلِمِينَ،

-الشهْرُ الحَرَامُ بِالشهْرِ الحَرَامِ وَ الحُرُمَت قِصاصٌ فَمَنِ اعْتَدَى عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدَى عَلَيْكُمْ وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِينَ،

-وَ أَنفِقُوا فى سبِيلِ اللَّهِ وَ لا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلى التهْلُكَةِ وَ أَحْسِنُوا إِنَّ اللَّهَ يحِب الْمُحْسِنِينَ!

-و در راه خدا با كسانى كه با شما سر جنگ دارند كارزار بكنيد اما تعدى روا مداريد كه خدا متجاوزان را دوست نمى دارد،

-و ايشان را هر جا كه دست يافتيد به قتل برسانيد و از ديارشان مكه بيرون كنيد همانطور كه شما را از مكه بيرون كردند و فتنه آنان از اين كشتار شما شديدتر بود ولى در خود شهر مكه كه خانه امن است با ايشان نجنگيد مگر اينكه ايشان در آنجا با شما جنگ آغاز كنند، كه اگر خود آنان حرمت مسجد الحرام را رعايت ننموده جنگ را با شما آغاز كردند شما هم بجنگيد كه سزاى كافران همين است،

-اگر از شرارت و جنگ در مكه دست برداشتند شما هم دست برداريد كه خدا آمرزگارى رحيم است،

-و با ايشان كارزار كنيد تا به كلى فتنه ريشه كن شود و دين تنها براى خدا شود و اگر به كلى دست از جنگ برداشتند ديگر هيچ دشمنى و خصومتى نيست مگر عليه ستمكاران،

-اگر آنان حرمت ماه حرام را شكستند شما هم بشكنيد چون خدا قصاص را در همه حرمت ها جايز دانسته پس هر كس بر شما ستم كرد شما هم به همان اندازه كه بر شما ستم روا داشتند بر آنان ستم كنيد و نسبت به ستم بيش از آن از خدا بترسيد و بدانيد كه خدا با مردم با تقوا است،

ص:301

-و در راه خدا انفاق كنيد و خويشتن را به دست خود به هلاكت نيفكنيد و احسان كنيد كه خدا نيكوكاران را دوست دارد! “

توضيح

سياق آيات شريفه دلالت دارد بر اينكه همه يكباره و با هم نازل شده و اينكه همه يك غرض را ايفا مى كنند، و آن عبارت است از فرمان جنگ براى اولين بار با مشركين مكه، و اينكه مى گوئيم با خصوص مشركين مكه از اينجا مى گوئيم كه در اين آيات به ايشان تعريض شده، كه مؤمنين را از مكه بيرون كردند، و نيز متعرض مساله فتنه و امر قصاص است، و نيز نهى مى فرمايد از اينكه اين جنگ را پيرامون مسجد الحرام انجام دهند، مگر اينكه مشركين در آنجا جنگ را آغاز كنند و همه اينها امورى است مربوط به مشركين مكه .

علاوه بر اين در اين آيات قتال را مقيد به قتال كرده، و فرموده:” و قاتلوا فى سبيل الله، الذين يقاتلونكم- در راه خدا قتال كنيد با كسانى كه با شما قتال مى كنند!“ و معلوم است كه معناى اين كلام اشتراط قتال به قتال نيست، و نمى خواهد بفرمايد اگر قتال كردند شما هم قتال كنيد، چون در آيه كلمه اگر به كار نرفته است.

بلكه ظاهر آيه اين است كه فعل يقاتلونكم براى حال و وصفى باشد براى اشاره و معرفى دشمن و مراد از جملة ”الذين يقاتلونكم،“ ( الذين حالهم حال القتال مع المؤمنين،) باشد، يعنى كسانى كه حالشان حال قتال با مؤمنين است، و كسانى كه در مكه چنين حالى را داشته اند همان مشركين مكه بودند.

پس سياق اين آيات سياق آية: ” اذن للذين يقاتلون بانهم ظلموا و ان الله على نصرهم لقدير، الذين اخرجوا من ديارهم بغير حق، الاّ ان يقولوا ربنا الله...،“ است كه اذن در آن اذنى است ابتدائى، در قتال با مشركينى كه مقاتله مى كنند نه اينكه معنايش شرط باشد.

علاوه بر اينكه آيات پنجگانه همه متعرض بيان يك حكم است، با حدود و اطرافش و لوازمش به اين بيان كه جملة ” و قاتلوا فى سبيل الله!“ اصل حكم را بيان مى كند و جملة ” لا تعتدوا...،“ حكم نامبرده را از نظر انتظام تحديد مى كند، و جمله”واقتلوهم ...،“ از جهت تشديد آن را تحديد مى نمايد و جملة” ولا تقاتلوهم عند المسجد الحرام ...،“ آن را از جهت مكان و جملة ” و قاتلوهم حتى لا تكون فتنة ...،“ از جهت زمان و مدت تحديد مى نمايد، و جملة ” الشهر الحرام ...،“ بيان مى كند كه اين حكم جنبه قصاص در جنگ و آدم كشى و خلاصه معامله به مثل دارد، نه جنگ ابتدائى و تهاجمى و جملة ” و انفقوا ...،“ مقدمات مالى اين قتال را فراهم مى كند، تا مردم براى مجهز شدن

ص:302

انفاق كنند، پس به نظر نزديك چنين مى رسد كه نزول هر پنج آيه در باره يك امر بوده باشد، و آن تشريع قتال با مشركين مكه است كه، سر جنگ با مؤمنين داشتند.

هدف: في سبيل الله بودن جنگ، و عنوان دفاعي آن

-” و قاتلوا فى سبيل الله الذين يقاتلونكم ...!“

قتال به معناى آن است كه شخصى قصد كشتن كسى را كند، كه او قصد كشتن وى را دارد، و در راه خدا بودن اين عمل به اين است كه غرض تصميم گيرنده اقامه دين و اعلاى كلمه توحيد باشد، كه چنين قتالى عبادت است كه بايد با نيت انجام شود، و آن نيت عبارت است از رضاى خدا و تقرب به او، نه استيلا بر اموال مردم و ناموس آنان .

پس قتال در اسلام جنبه دفاع دارد، اسلام مى خواهد به وسيله قتال با كفار از حق قانونى انسان ها دفاع كند، حقى كه فطرت سليم هر انسانى به بيانى كه خواهد آمد آن را براى انسانيت قائل است، آرى از آنجائى كه قتال در اسلام دفاع است، و دفاع بالذات محدود به زمانى است كه حوزه اسلام مورد هجوم كفار قرار گيرد، به خلاف جنگ كه معناى واقعيش تجاوز و خروج از حد و مرز است، لذا قرآن كريم دنبال فرمان قتال فرمود:” و لا تعتدوا ان الله لا يحب المعتدين- تجاوز مكنيد كه خدا تجاوزكاران را دوست نمى دارد! “

تعتدوا به معناى بيرون شدن از حد است، و نهى از اعتدا نهيى است مطلق، در نتيجه مراد از آن مطلق هر عملى است كه عنوان تجاوز بر آن صادق باشد، مانند قتال قبل از پيشنهاد مصالحه بر سر حق، و نيز قتال ابتدائى، و قتل زنان و كودكان، و قتال قبل از اعلان جنگ با دشمن، و امثال اينها، كه سنت نبويه آن را بيان كرده است.

فرمان كشتارمشركين و پايان دادن به فتنه ايذاي مسلمانان

” وَ اقْتُلُوهُمْ حَيْث ثَقِفْتُمُوهُمْ وَأَخْرِجُوهُم مِّنْ حَيْث أَخْرَجُوكُمْ وَالْفِتْنَةُ أَشدُّ مِنَ الْقَتْلِ...!“

معناى آيه همان معنائى است كه آيه:” فاقتلوا المشركين حيث وجدتموهم - مشركين را بكشيد هر جا كه آنان را يافتيد،“ بدان معنا است.

كلمه فتنه به معناى هر عملى است كه به منظور آزمايش حال چيزى انجام

ص:303

گيرد، و بدين جهت است كه هم خود آزمايش را فتنه مى گويند و هم ملازمات غالبى آن را، كه عبارت است از شدت و عذابى كه متوجه مردودين در اين آزمايش يعنى گمراهان و مشركين مى شود، در قرآن كريم نيز در همه اين معانى استعمال شده و منظور از آن در آيه مورد بحث شرك به خدا و كفر به رسول و آزار و اذيت مسلمين است، همان عملى كه مشركين مكه بعد از هجرت و قبل از آن با مردم مسلمان داشتند .

پس معناى آيه اين شد كه عليه مشركين مكه كمال سخت گيرى را به خرج دهيد، و آنان را هر جا كه برخورديد به قتل برسانيد، تا مجبور شوند از سرزمين و وطن خود كوچ كنند، همانطور كه شما را مجبور به جلاى وطن كردند، هر چند كه رفتار آنان با شما سخت تر بود، براى اينكه رفتار آنان فتنه بود، و فتنه بدتر از كشتن است، چون كشتن تنها انسان را از زندگى دنيا محروم مى كند، ولى فتنه مايه محروميت از زندگى دنيا و آخرت و انهدام هر دو نشأه است.

” ولا تقاتلوهم عند المسجد الحرام، حتى يقاتلوكم فيه ...،“ در اين جمله مسلمين را نهى مى كند از قتال در مسجد الحرام، براى اينكه حرمت مسجد الحرام را حفظ كرده باشند.

” فان انتهوا فان الله غفور رحيم،“ انتهاء به معناى امتناع و خوددارى از عملى است، و منظور در اينجا خوددارى از مطلق جنگ در كنار مسجد الحرام است، نه خوددارى از مطلق قتال بعد از مسلمان شدن دشمن و به اطاعت اسلام درآمدن، چون عهده دار اين معنا جملة” فان انتهوا فلا عدوان ...،“ است.

تعيين زمان براي پايان قتال

-” و قاتلوهم حتى لا تكون فتنة و يكون الدين لله! “

اين آيه مدت قتال را تحديد مى كند، و كلمه فتنه در لسان اين آيات به معناى شرك است، به اينكه بتى براى خود اتخاذ كنند، و آن را بپرستند، آنطور كه مشركين مكه مردم را وادار به آن مى كردند، دليل اينكه گفتيم فتنه به معناى شرك است جملة” و يكون الدين لله،“ است، و آيه مورد بحث نظير آية ” و قاتلوهم حتى لا تكون فتنة، و ان تولوا فاعلموا ان الله موليكم نعم المولى و نعم النصير،“ است كه مى فرمايد با مشركين قتال كنيد تا زمانى كه ديگر شركى باقى نماند حال اگر پشت كردند بدانيد كه سرپرست شما تنها خداست، كه چه خوب سرپرست و چه خوب ياورى است .

آيه نامبرده اين دلالت را دارد كه قبل از قتال بايد مردم را دعوت كرد و اگر دعوت را پذيرفتند كه قتالى نيست، و اگر دعوت را رد كردند آن وقت ديگر ولايتى ندارند،

ص:304

يعنى ديگر خدا كه نعم الولى و نعم النصير است ولى و سرپرست ايشان نيست و ديگر ياريشان نمى كند، چون خدا تنها بندگان مؤمن خود را يارى مى فرمايد.

و معلوم است كه منظور از قتال اين است كه دين براى خدا به تنهائى شود و قتالى كه چنين هدفى دارد و تنها به اين منظور صورت مى گيرد معنا ندارد بدون دعوت قبلى به دين حق كه اساسش توحيد است آغاز شود.

مراد از اينكه فرمود: ” تا آنكه دين براى خدا شود،“ اين است كه مردم اقرار به توحيد كنند و خدا را بپرستند و اهل كتاب اقرار به توحيد دارند هر چند كه توحيدشان توحيد نيست و اين اقرارشان در حقيقت كفر به خدا است، همچنانكه خداى تعالى در اين باره فرموده:” انهم لا يؤمنون بالله و اليوم الاخر و لا يحرمون ما حرم الله و رسوله و لا يدينون دين الحق - ايشان ايمان به خدا و روز جزا ندارند و آنچه را خدا و رسولش تحريم كرده حرام نمى دانند و به دين حق متدين نمى شوند،“ و ليكن اسلام بهمين توحيد اسمى از ايشان قناعت كرده، مسلمين را دستور داده با ايشان قتال كنند تا حاضر به جزيه شوند و در نتيجه كلمه حق بر كلمه آنان مسلط گشته دين اسلام بر همه اديان قاهر شود.

” فان انتهوا فلا عدوان الا على الظالمين ...،“ يعنى اگر دست از فتنه برداشته و به آنچه شما ايمان آورده ايد ايمان آوردند ديگر با ايشان مقاتله مكنيد، و ديگر عدوانى نيست مگر بر ستمگران، پس آيه شريفه مورد بحث نظير آية ” فان تابوا و اقاموا الصلوة و آتوا الزكوة فاخوانكم فى الدين،“ مى باشد .

(1)

امر به آمادگي و تجهيز قوا در مقابله با دشمن جامعه اسلامي

-« وَ أَعِدُّوا لَهُم مَّا استَطعْتُم مِّن قُوَّةٍ وَ مِن رِّبَاطِ الْخَيْلِ تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللَّهِ وَ عَدُوَّكمْ وَ ءَاخَرِينَ مِن دُونِهِمْ لا تَعْلَمُونَهُمُ اللَّهُ يَعْلَمُهُمْ وَ مَا تُنفِقُوا مِن شىْ ءٍ فى سبِيلِ اللَّهِ يُوَف إِلَيْكُمْ وَ أَنتُمْ لا تُظلَمُونَ!

-و آماده كنيد براى كارزار با ايشان هر چه را مى توانيد از نيرو و از اسبان بسته شده كه بترسانيد با آن دشمن خدا و دشمن خود را و ديگران را از غير ايشان كه شما آنان را نمى شناسيد و خدا مى شناسد، و آنچه كه در راه خدا خرج كنيد به شما پرداخت مى شود و به شما ظلم نخواهد شد!»

عدّوا به معناى تهيه كردن چيزى است تا انسان با آن چيز به هدف ديگرىكه دارد برسد، كه اگر قبلا آنرا تهيه نديده بود به مطلوب خود نمى رسيد.


1- مستند: آيه 190 تا 195 سوره بقره الميزان ج : 2 ص : 87

ص:305

قوة به معناى هر چيزى است كه با وجودش كار معينى از كارها ممكن مى گردد، و در جنگ به معناى هر چيزى است كه جنگ و دفاع با آن امكان پذير است، از قبيل انواع اسلحه و مردان جنگى با تجربه و داراى سوابق جنگى و تشكيلات نظامى.

اينكه فرمود:« و اعدوا لهم ما استطعتم من قوة و من رباط الخيل،» امر عامى است به عموم مؤمنين كه در قبال كفار به قدر توانائيشان از تداركات جنگى كه به آن احتياج پيدا خواهند كرد تهيه كنند، به مقدار آنچه كه كفار بالفعل دارند و آنچه كه توانائى تهيه آن را دارند.

مساله جنگ و جدال و اختلافاتى كه منجر به جنگهاى خسارت زا مى شود امرى است كه در مجتمعات بشرى گريزى از آن نبوده و خواه ناخواه پيش مى آيد، و اگر اين امر قهرى نبود انسان در خلقتش به قوائى كه جز در مواقع دفاع بكار نمى رود از قبيل غضب و شدت و نيروى فكرى، مجهز نمى شد.

پس اينكه مى بينيم انسان به چنين قوائى در بدن و در فكرش مجهز است خود دليل بر اين است كه وقوع جنگ امرى است اجتناب ناپذير، و چون چنين است به حكم فطرت بر جامعه اسلامى واجب است كه هميشه و در هر حال تا آنجا كه مى تواند و به همان مقدارى كه احتمال مى دهد دشمنش مجهز باشد مجتمع صالحش را مجهز كند.

و در تعاليم عاليه دين فطرى اسلام كه دين قيم است و خداى تعالى آن را براى بشر فرستاده حكومتى را براى بشر اختيار كرده كه بايد اسم آنرا حكومت انسانى گذاشت، حكومتى است كه در آن حقوق فرد فرد جامعه را محفوظ و مصالح ضعيف و قوى، توانگر و فقير، آزاد و برده، مرد و زن، فرد و جماعت و بعض و كل را بطور مساوى رعايت كرده است، حكومتش فردى استبدادى نيست تا قائم به خواسته هاى شخص حاكم باشد، و او به دلخواه خود در جان و عرض و مال مردم حكومت كند. و حكومت اكثريت يعنى پارلمانى هم نيست تا بر طبق خواسته اكثر افراد دور زده و منافع ما بقى پايمال شود، يعنى نصف جمعيت به اضافه يك به مراد خود رسيده و نصف منهاى يك آن محروم گردد.

و شايد سرّ اينكه بعد از خطاب به شخص رسول خدا صلى الله عليه وآله و سلّم در آيات قبل خطاب را متوجه عموم مردم كرده و فرموده:« و اعدوا لهم ما استطعتم من قوة،» همين نكته باشد، زيرا گفتيم كه حكومت اسلامى حكومتى است انسانى، به اين معنا كه حقوق همه افراد انسانها را رعايت نموده و به خواسته هاى آنان احترام مى گذارد، و لو هر كه مى خواهد باشد، نه اينكه خواسته هاى افراد را فداى خواسته يك نفر و يا خواسته اكثريت كرده باشد.

ص:306

و چون چنين است دشمن منافع يك جامعه اسلامى دشمن منافع تمامى افراد است، و بر همه افراد است كه قيام نموده و دشمن را از خود و از منافع خود دفع دهند، و بايد براى چنين روزى نيرو و اسلحه زير سر داشته باشند، تا بتوانند منافع خود را از خطر دستبرد دشمن نگهدارند، گو اينكه پاره اى از ذخيره هاى دفاعى هست كه تهيه آن جز از عهده حكومت ها بر نمى آيد، و ليكن پاره اى ديگر هم هست كه مسؤول تهيه آن خود افرادند، چون حكومت هر قدر هم نيرومند و داراى امكانات زيادى باشد به افراد مردم محتاج است، پس مردم هم بنوبه خود بايد قبلا فنون جنگى را آموخته و خود را براى روز مبادا آماده كنند. پس تكليف « و اعدوا ...،» تكليف به همه است!

« ترهبون به عدو الله و عدوكم و آخرين من دونهم لا تعلمونهم الله يعلمهم،» اين قسمت از آيه شريفه در مقام بيان تعليل جمله واعدوالهم است، و معنايش اين است كه اين قوا و امكانات دفاعى را تدارك ببينيد تا به وسيله آن دشمن خدا و دشمن خود را ترسانيده و از آنان زهر چشم گرفته باشيد، و اگر دشمن دين را هم دشمن خدا و هم دشمن ايشان خواند براى اين بود كه هم واقع را بيان كرده باشد و هم اينكه ايشان را تحريك نموده باشد .

و اينكه فرمود:« و آخرين من دونهم لا تعلمونهم،» منظور از آخرين، آن افرادى هستند كه مؤمنين از دشمنى آنان بى خبرند، و منظور از اولين آن افرادى هستند كه مؤمنين ايشان را به دشمنى خدا و دشمنى خودشان مى شناسند، و بطورى كه از اطلاق لفظ آيه برمى آيد منظور از آن افرادى كه مؤمنين ايشان را نمى شناسند نه تنها آن افراد منافقى هستند كه مؤمنين را به عداوت تهديد مى كنند، و مؤمنين از خطر آنان بى خبرند، چون در ميان مؤمنين علامت و امتيازى نداشته و در لباس مؤمنين و در زى ايشان با خود ايشان نماز مى خوانند و روزه مى گيرند و به حج مى روند، و بحسب ظاهر جهاد مى كنند، بلكه غير منافقين يعنى كفارى را هم كه مؤمنين هنوز مبتلاى به آنان نشده اند شامل مى شود.

(1)

مقابله صد نفر با هزار نفر در جنگهاي اوليه اسلام

-« يَأَيهَا النَّبىُّ حَرِّضِ الْمُؤْمِنِينَ عَلى الْقِتَالِ إِن يَكُن مِّنكُمْ عِشرُونَ صبرُونَ يَغْلِبُوا مِائَتَينِ وَ إِن يَكُن مِّنكم مِّائَةٌ يَغْلِبُوا أَلْفاً مِّنَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَفْقَهُونَ!

-هان اى پيغمبر! تحريض كن مؤمنين را بر كارزار اگر از شما بيست نفر بااستقامت يافت شوند بر دويست نفر غلبه مى يابند و اگر از شما صد نفر باشند بر هزار نفر


1- مستند: آيه 60 سوره انفال الميزان ج : 9 ص : 151

ص:307

از كسانى كه كافر شدند غالب مى شوند، به خاطر اينكه آنان مردمى هستند كه نمى فهمند!»

مي فرمايد: بيست نفر صابر از شما بر دويست نفر از كسانى كه كافر شده اند غالب مى شود، و صد نفر صابر از شما بر هزار نفر از كسانى كه كافر شده اند غالب مى آيند، و اين غلبه به علت اين است كه كفار مردمى هستند كه نمى فهمند.

و همين نبودن فهم در كفار، و در مقابل، بودن آن در مؤمنان باعث شده كه يك نفر از بيست نفر مؤمن، بيشتر از ده نفر از دويست نفر كافر، به حساب آيد، و بر همين اساس آيه شريفه حكم كلى خود را روى همين حساب برده و مى فرمايد: بيست نفر از مؤمنين بر دويست نفر از كفار غالب مى شوند، و سرّش اين است كه مؤمنان در هر اقدامى كه مى كنند اقدامشان ناشى از ايمان به خداست، و ايمان به خدا نيرويى است كه هيچ نيروى ديگرى معادل آن نبوده و در برابر آن تاب مقاومت نمى آورد، چون بدست آوردن نيروى ايمان مبنى بر فهم صحيح است، و همين فهم صحيح صاحبش را به هر خلق و خوى پسنديده اى متصف مى سازد، و او را شجاع و با شهامت و پر جرأت و داراى استقامت و وقار و آرامش قلب و وثوق به خدا بار مى آورد، چنين كسى اطمينان و يقين دارد به اينكه به هر تقدير چه كشته شود و چه بكشد برد با اوست، زيرا در هر دو تقدير پاداشش بهشت است، و او در خود مصداقى براى مرگ به آن معنائى كه كفار معتقدند و آنرا نابودى مى پندارند نمى بيند، بخلاف كفار كه اتكاءشان همه بر هواى نفس و اعتمادشان همه بر ظواهرى است كه شيطان در نظرشان جلوه مى دهد، و معلوم است دلهائى كه تمام اعتمادشان بر هوا و هوس است هرگز متفق نمى شوند، و اگر هم احيانا متفق شوند اتفاقشان دائمى نيست، و دوامشان تا جائى است كه پاى جان به ميان نيايد و گر نه از آنجائى كه مرگ را نابودى مى دانند اتفاقشان مبدل به تفرقه مى شود.

و بسيار نادر است كه دلى بى ايمان تا پاى جان بر سر هواهاى خود پايدار بماند، مگر اينكه مشاعرش را از دست داده باشد، و گر نه با احساس كمترين خطر از ميدان درمى رود، مخصوصا مخاطرات عمومى كه تاريخ نشان مى دهد زودتر از هر خطر ديگرى اين قبيل مردم را از پاى درمى آورد، مانند از پاى درآمدن مشركان در جنگ بدر، كه با كشته شدن هفتاد نفر همه فرارى شدند، با اينكه عده شان هزار نفر بود، و نسبت هفتاد با هزار تقريبا نسبت يك است به چهارده، پس فرارى شدن ايشان در حقيقت به معناى فرارى شدن چهارده نفر از يك نفر است، و اين نيست مگر بخاطر فقه مؤمنان كه خود علم و ايمان را در بر دارد، و بخاطر جهل كفار كه خود ملازم با كفر و هوى پرستى است.

(1)

آفت ضعف ايمان در مبارزات و جهاد

تخفيف مقابله صد نفر با دويست نفر( بجاي هزار نفر) در جنگهاي بعدي


1- مستند: آيه 66 سوره انفال الميزان ج : 9 ص : 161

ص:308

-« يَأَيهَا النَّبىُّ حَرِّضِ الْمُؤْمِنِينَ عَلى الْقِتَالِ إِن يَكُن مِّنكُمْ عِشرُونَ صبرُونَ يَغْلِبُوا مِائَتَينِ وَ إِن يَكُن مِّنكم مِّائَةٌ يَغْلِبُوا أَلْفاً مِّنَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَفْقَهُونَ!

-الْئنَ خَفَّف اللَّهُ عَنكُمْ وَ عَلِمَ أَنَّ فِيكُمْ ضعْفاً فَإِن يَكُن مِّنكم مِّائَةٌ صابِرَةٌ يَغْلِبُوا مِائَتَينِ وَ إِن يَكُن مِّنكُمْ أَلْفٌ يَغْلِبُوا أَلْفَينِ بِإِذْنِ اللَّهِ وَ اللَّهُ مَعَ الصبرِينَ!

-هان اى پيغمبر! تحريض كن مؤمنين را بر كارزار اگر از شما بيست نفر بااستقامت يافت شوند بر دويست نفر غلبه مى يابند و اگر از شما صد نفر باشند بر هزار نفر از كسانى كه كافر شدند غالب مى شوند، به خاطر اينكه آنان مردمى هستند كه نمى فهمند!

-اكنون خداوند سبك كرد از شما، و دانست كه در شما ضعفى است، حال اگر از شما صد نفر صابر يافت شوند بر دويست نفر غلبه پيدا مى كنند، و اگر از شما هزار نفر يافت شوند بر دو هزار نفر غالب مى آيند به اذن خدا و خدا با صابرِين است!»

يعنى اگر از شما صد صابر باشد بر دويست نفر غلبه مى كند، و اگر صابران از شما هزار نفر باشند بر دو هزار نفر از كفار غلبه مى كنند بر همان اساسى كه در آيه قبلى گذشت.

و در جمله« و علم ان فيكم ضعفا،» منظور از ضعف، ضعف در صفات روحى است كه بالاخره به ضعف در ايمان منتهى مى شود.

آرى، يقين به حق است كه همه صفات پسنديده موجب فتح و ظفر از قبيل

ص:309

شجاعت و صبر و رأى صائب از آن سرچشمه مى گيرد، منظور از ضعف اين است، نه ضعف از جهت نفرات و تجهيزات جنگى، چون بديهى است كه مؤمنين همواره در زمان رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم رو به قوت و زيادى نفرات بودند نه رو به ضعف .

و قيد« باذن الله!» جمله يغلبوا را مقيد مى كند، و معنايش اين است كه: خداوند با اينكه شما مردمى با ايمان و صابر هستيد خلاف اين را نمى خواهد. و از همين جا معلوم مى شود كه جمله« والله مع الصابرين،» نسبت به قيد باذن الله به منزله تعليل آن است.

با در نظر گرفتن اينكه نداشتن فقه و صبر، و همچنين ضعف روحى از علل و اسباب خارجيى است كه در غلبه نكردن و ظفر نيافتن مؤثر است، بدون شك از دو آيه مورد بحث بخوبى فهميده مى شود كه حكم در آن دو مبنى بر اوصاف روحيى است كه در مؤمنين و كفار اعتبار شده، و اينكه همان قواى روحى كه در آيه اولى براى يك مؤمن اعتبار شده بود و قوتش به اندازه اى بود كه بر قواى روحى و داخلى ده نفر كافر غلبه مى كرد چيزى نگذشت كه آنقدر پائين آمد تا همان قوا بر بيشتر از قواى روحى دو نفر كافر نمى چربيد يعنى قواى روحى مؤمنين متوسط الحال به نسبت هشتاد در صد كاهش يافت، و بيست مؤمن در برابر دويست كافر كه در آيه اولى اعتبار شده بود در آيه دومى مبدل شد به صد مؤمن در برابر دويست كافر.

و صد نفر در برابر هزار نفر آيه اولى در آيه دومى مبدل شد به هزار در برابر دو هزار.

بحث دقيق در عواملى كه بر حسب احوال جارى در مجتمعات بشرى در نفوس انسانها صفات اخلاقى مختلفى ايجاد مى كند نيز آدمى را به اين معنا راهنمائى مى نمايد، براى اينكه هر جامعه خانوادگى و حزبى كه به منظور غرضى از اغراض زندگى مادى و يا دينى تشكيل مى يابد، در اول تشكيل و ابتداى انعقاد به موانع و گرفتاريهائى كه از هر سو اساس آنرا تهديد به انهدام مى كند برمى خورد و در نتيجه قواى دفاعيش بيدار گشته و آماده مى شود تا در راه رسيدن به هدفى كه به نظرش مشروع است پيكار كند، يعنى آن نفسانيات كه انسان را وادار به تحذر از ناملايمات و بذل جان و مال در اين راه مى كند در وى بيدار مى شود. و همچنين به پيكار خود ادامه داده و شب و روز جان و مال خود را در اين راه صرف مى كند، و باز تجديد قوا نموده پيش مى رود تا آنجا كه براى خود تا اندازه اى استقلال در زندگى فراهم سازد، و تا حدى محيط را مساعد نموده و جمعيتش فزونى يافته آسايش و آرامش پيدا مى كند، و شروع مى كند به عياشى و استفاده از فوايد كوششهايش، در اين هنگام است كه آن قواى روحى كه در همه اعضاء گسترده است و اعضاء را وادار بكوشش و عمل مى كرده آرام گشته رو به سستى مى گذارد.

ص:310

علاوه، جامعه هر قدر هم افرادش اندك باشند در مساله ايمان و خصوصيات روحى و صفات پسنديده اخلاقى خالى از اختلافات نيستند.

بالاخره افرادش در اين باره اختلاف دارند كه يكى قوى است و يكى ضعيف و قهرا هر چه افراد اجتماع بيشتر باشند افراد سست ايمان و بيماردلان و منافقان نيز بيشتر مى شوند، و كفه ميزان اين طبقه سنگين تر و كفه افراد برجسته سبك تر مى شود. و در اين مطلب فرقى ميان جمعيت هاى دينى و احزاب دنيوى نيست.

آرى، سنت طبيعى كه در نظام انسانى جريان دارد بر همه اجتماعات يكسان جارى مى شود، تجربه قطعى نيز ثابت كرده كه افرادى كه به خاطر غرض مهمى ائتلاف مى كنند هر قدر عده شان كمتر باشد در مقابل رقبا و مزاحمينشان قوى تر مى باشند و هر قدر گرفتارى و فتنه هايشان بيشتر باشد نشاطشان در كار و كوشش بيشتر و كار و كوششان در اثر سريع تر و تيزتر است. بر عكس هر چه افرادشان بيشتر و رقبا و موانع رسيدن به مقاصدشان كمتر باشد افرادش خمودتر و خواب آلودتر و سفيه تر خواهند بود.

دقت كافى در جنگهاى رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم اين معنا را روشن مى سازد.

مثلا در جنگ بدر مسلمانان پيروز شدند با اينكه عده شان به سيصد و بيست نفر نمى رسيد آن هم در كمال فقر و نداشتن قوا و تجهيزات، و عده كفار تقريبا سه برابر آنان بود آن هم با داشتن عزت و شوكت و تجهيزات جنگى، و همچنين در جنگ احد و خندق و خيبر و مخصوصا جنگ حنين كه داستانش از همه عجيب تر بود و خداى تعالى جريان آنرا به بيانى كه جاى ترديد براى هيچ اهل بحثى باقى نگذاشته بيان كرده و فرموده:« و يوم حنين اذ اعجبتكم كثرتكم فلم تغن عنكم شيئا و ضاقت عليكم الارض بما رحبت ثم وليتم مدبرين ... .»

و اين آيات بر چند نكته دلالت دارد:

اول: اينكه اسلام هر قدر در زمان رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم عزت و شوكت ظاهريش بيشتر مى شد قواى روحى و درجه ايمان و فضائل اخلاقى عامه مسلمين رو به كاهش مى گذاشت، و اين تاثير آنچنان محسوس بود كه بعد از جنگ بدر - به مدتى كم و يا زياد - اين نقصان تا يك پنجم قبل از جنگ بدر رسيد، همچنانكه آيات بعد از آيه مورد بحث تا اندازه اى به اين حقيقت اشاره نموده مى فرمايد:« ما كان لنبى ان يكون له اسرى حتى يثخن فى الارض تريدون عرض الدنيا و الله يريد الاخرة و الله عزيز حكيم لو - لا كتاب من الله سبق لمسكم فيما اخذتم عذاب عظيم ... !»

دوم: اينكه اين دو آيه به حسب ظاهر با هم نازل شده اند، زيرا هر چند از حال

ص:311

مؤمنين در دو زمان مختلف خبر مى دهند، همچنانكه جمله« الان خفف الله عنكم،» بدان اشاره دارد، و ليكن مقصود آندو مقايسه قواى روحى مؤمنان در دو زمان است و سياق آيه دومى طورى است كه با مستقل بودن و جدا بودن از آيه اولى نمى سازد، و صرف اينكه حكمشان مختلف و مربوط به دو زمان مختلف هستند باعث نمى شوند كه در دو زمان نازل شده باشند.

بله، اگر تنها دو حكم تكليفى را مى رساندند و بس البته ظهور در اين داشتند كه دومى از آنها بعد از زمان نزول اولى نازل شده است .

سوم: اينكه ظاهر جمله« الان خفف الله عنكم،» اين است كه اين دو آيه در مقام بيان حكمى تكليفى مى باشند، چون تخفيف وقتى است كه قبلا تكليفى در ميان باشد، گو اينكه لفظ، لفظ خبر است و ليكن منظور از آن، امر است.

و حاصل مراد در آيه اولى اين است كه بايد يكى از شما مسلمين در برابر ده نفر كفار ايستادگى كند، و در آيه دومى اين است كه اينك خداوند در تكليف تخفيف داد و از اين پس بايد يكى از شما در برابر دو نفر از كفار مقاومت كند!

چهارم: اينكه از ظاهر تعليل آيه اولى به فقه و آيه دومى به صبر با در نظر داشتن اينكه مؤمنين مجاهد در هر دو آيه مقيد به صبر شده اند استفاده مى شود كه صبر، يك نفر را در قوت روح برابر دو نفر مثل خود مى سازد، و فقه يك نفر برابر پنج نفر مثل خود، و اگر كسى هم فقه داشت و هم صبر قهرا او به تنهائى برابر ده نفر مثل خود مى شود، و البته هيچ وقت صبر بدون فقه تحقق پيدا نمى كند به خلاف فقه كه ممكن است بدون صبر يافت شود.

پنجم: اينكه به هر حال در قتال صبر واجب است.

در تفسير قمى مى گويد: معصوم عليه السلام فرموده: حكم خدا در اوايل بعثت در باره مسلمانان اين بود كه يك نفر از ايشان مى بايستى در برابر ده نفر كافر مقاومت كند و اگر فرار مى كرد مرتكب يكى از گناهان كبيره - يعنى فرار از زحف - شده بود، و بر اين حساب صد نفر از ايشان مى بايستى در برابر هزار نفر مقاومت مى كردند.

سپس وقتى خداوند معلوم كرد كه به خاطر ضعفى كه دارند نمى توانند به اين تكليف عمل كنند لذا اين آيه را فرستاد:« الان خفف الله عنكم و علم ان فيكم ضعفا فان يكن منكم ماة صابرة يغلبوا ماتين،» و بر آنان واجب كرد كه كمترين مرد آنان با دو مرد از كفار مقابله كند و اگر فرار كند مرتكب گناه فرار از زحف شده است، به خلاف اينكه كفار سه نفر باشند كه اگر يك فرد مسلمان از برابر آنان فرار كند مرتكب اين گناه نشده

ص:312

است.

(1)

اظهارضعف مسلمانان اوليه در برابر اولين حكم جهاد

-« أَ لَمْ تَرَ إِلى الَّذِينَ قِيلَ لهُمْ كُفُّوا أَيْدِيَكُمْ وَ أَقِيمُوا الصلَوةَ وَ ءَاتُوا الزَّكَوةَ فَلَمَّا كُتِب عَلَيهِمُ الْقِتَالُ إِذَا فَرِيقٌ مِّنهُمْ يخْشوْنَ النَّاس كَخَشيَةِ اللَّهِ أَوْ أَشدَّ خَشيَةً...،

-مگر نديدى آن عده اى را كه در روزگارى كه قتال با كفار صادر نشده بود آرزوى صدورش را مى كشيدند و تو، به ايشان مى گفتى: زنهار مبادا دست به شمشير زنيد، بلكه همچنان نماز بخوانيد و زكات بدهيد تا استخوان بندى اسلام محكم گردد، ولى همين كه محكم شد و فرمان قتال صادر گرديد جمعى از آنان دچار وحشت شدند، همان قدر كه از خدا مى ترسيدند بلكه بيشتر از آن از مردم ترسيدند....»

-

اين آيات مشتمل است بر استشهاد به وضع طائفه اى ديگر از مؤمنين كه ايمانشان ضعيف است.

مؤمنين در صدر اسلام و در آغاز امر از تعدى ها و ستم ها كه از كفار مى ديدند سخت در فشار بودند، و از اينكه اجازه نداشتند با دشمنان بجنگند، و همچنان از كفار تو سرى بخورند، و ظلم ببينند ناراحت بودند، و خدا به آنان دستور مى داد كه دست به شمشير نبرند، و همچنان به اقامه شعائر دين ( نماز و زكات) بپردازند تا استخوان بندى دين محكم شود، و نيروى مقابله با كفار را پيدا كنند، آن وقت است كه خداى تعالى به آنان اجازه جهاد خواهد داد و اگر صبر نكنند، به همين امروز كه روز ضعف دين است دست به شمشير ببرند، ساختمان دين متلاشى و اركانش منهدم و اجزاى آن متلاشى مى شود.

بنا بر اين در اين آيات مسلمانان را ملامت مى كند از اينكه آن روزى كه اسلام ضعيف بود، دائم چون و چرا مى كردند، كه چرا به ما اجازه قتال داده نمى شود؟ ولى همين كه اسلام نيرو گرفت، و مسلمانان مامور به قتال شدند، طائفه اى از آنان از كفار به همان مقدار كه از خدا مى ترسيدند و بلكه بيش از آن دچار وحشت شدند.

-« وَ قَالُوا رَبَّنَا لِمَ كَتَبْت عَلَيْنَا الْقِتَالَ لَوْ لا أَخَّرْتَنَا إِلى أَجَلٍ قَرِيبٍ قُلْ مَتَعُ الدُّنْيَا قَلِيلٌ وَ الاَخِرَةُ خَيرٌ لِّمَنِ اتَّقَى وَ لا تُظلَمُونَ فَتِيلاً،


1- مستند: آيه 66 سوره انفال الميزان ج : 9 ص : 161

ص:313

-وگفتند: پروردگارا چرا جنگ را بر ما واجب كردى، وچه مى شد اين دو روزه زندگى ما را به حال خود مى گذاشتى؟ بگو زندگى دنيا اندك و همان دو روزى است كه گفتيد و زندگى آخرت براى كسى كه تقوا پيشه كند بهتر است و شما حتى به مقدار تحك هسته خرما ستم نخواهيد شد! »

اين كلام كه از مسلمانان كذائى صادر شده است و منشا آن علاقه اى بوده كه آنان به زندگى در دنيا داشته اند در حالى كه اين زندگى در تعليم قرآنى متاعى است قليل كه چند صباحى مورد بهره ورى قرار مى گيرد و سپس سريع از بين رفته، اثرى از آن باقى نمى ماند، و به دنبال آن زندگى آخرت است كه حياتى است باقى و حقيقى، معلوم است كه چنين حياتى از حيات دنيا بهتر است.

معلوم است كه افراد مؤمنى كه در راه تقوا قرار دارند راهى به جز ترس از خدا ندارند، اينان ديگر نمى توانند و معقول نيست كه از ظلم خدا بترسند و به خاطر همين ترس، دنياى خود را محكم بچسبند چون ايمان دارند كه خدا ظالم نيست، بلكه بايد از كفر و بى تقوائى خود بترسند .

-« أَيْنَمَا تَكُونُوا يُدْرِككُّمُ الْمَوْت وَ لَوْ كُنتُمْ فى بُرُوجٍ مُّشيَّدَةٍ وَ إِن تُصِبْهُمْ حَسنَةٌ يَقُولُوا هَذِهِ مِنْ عِندِ اللَّهِ وَ إِن تُصِبْهُمْ سيِّئَةٌ يَقُولُوا هَذِهِ مِنْ عِندِك قُلْ كلٌّ مِّنْ عِندِ اللَّهِ فَمَا لِ هَؤُلاءِ الْقَوْمِ لا يَكادُونَ يَفْقَهُونَ حَدِيثاً !

-هر جا كه باشيد مرگ شما را در مى يابد هر چند كه در بناهاى استوار و ريشه دار باشيد. اگر به آنان خيرى برسد مى گويند: اين از جانب خدا است و اگر شرى به آنها برسد مى گويند: اين شر از تو است، بگو همه از جانب خدا است، اين گروه چه مرضى دارند كه به هيچ وجه بنا ندارند چيزى( و از آن جمله مطلبى به اين سادگى،) را بفهمند !»

اين گفتار اساسش تمثيل است، ساده تر بگويم مى خواهد مثالى بياورد براى امورى كه به وسيله آنها آدمى خود را از ناملايمات و خطرها حفظ مى كند و حاصل معنا اين است كه مرگ سرنوشتى است كه درك آن از احدى فوت نمى شود، هر چند كه شما به منظور فرار از آن به محكم ترين پناهگاهها، پناهنده شويد، بنا بر اين ديگر جاى آن نيست كه توهم كنيد اگر در جنگ و كارزار حاضر نشويد و يا به عبارت ديگر اگر خداى تعالى جنگ را بر شما واجب نكرده بود شما از خطر مرگ رها مى شديد و خلاصه مرگ به سراغتان نمى آمد، ولي مرگ شما به هر حال خواهد آمد.

-مَا أَصابَك مِنْ حَسنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ وَ مَا أَصابَك مِن سيِّئَةٍ فَمِن نَّفْسِك وَ أَرْسلْنَك

ص:314

لِلنَّاسِ رَسولاً وَ كَفَى بِاللَّهِ شهِيداً!

-مَّن يُطِع الرَّسولَ فَقَدْ أَطاعَ اللَّهَ وَ مَن تَوَلى فَمَا أَرْسلْنَك عَلَيْهِمْ حَفِيظاً!

-آنچه از خوبى ها به تو برسد از طرف خداوند است و آنچه از بدى ها برسد از خود تو است و ما تو را به عنوان رسولى به سوى مردم گسيل داشتيم و در شهادت بر حقانيت رسالت تو خدا كافى است!

-كسى كه رسول را اطاعت كند، خدا را اطاعت كرده و كسى كه روى بگرداند بايد بداند كه ما تو را به نگهبانى آنان نفرستاده ايم.»

آيه شريفه با سياقى كه دارد شهادت مى دهد بر اين كه مراد از حسنه و سيئه چيزهائى است كه مى توان آن را به خداى تعالى نسبت داد و مسلمانان مورد بحث نيز خودشان يكى از آن دو يعنى حسنه را به خداى تعالى و ديگرى را كه سيئه است، به رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم نسبت داده اند، پس معلوم مى شود منظور از حسنه و سيئه اعمال خوب و بد نيست، بلكه حوادث و پيشامدهاى خوب و بدى است كه اين مسلمانان در اثر بعثت رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و ترفيع پايه هاى دين و نشر دادن دعوت و آوازه آن به وسيله جهاد با آن روبرو شدند، به عبارتى روشن تر منظور از حسنه، فتح و فيروزى و غنيمت است( در صورتى كه در جنگ ها بر دشمن غالب آيند،) و كشته شدن و مجروح گشتن و گرفتار و اسير شدن است( در صورتى كه شكست بخورند،) و اگر سيئه ها را به رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم نسبت مى دادند از باب تطير( فال بد زدن،) بوده است و يا مى خواسته اند بگويند كه آن حضرت ضعف مديريت دارد و زمامدارى را آنطور كه بايد نمى داند .

به همين جهت خداى تعالى به آن جناب دستور داد چنين پاسخشان دهد:« قل كل من عند الله،» به ايشان بگو سرنوشت ها چه خوب و چه بد آن از ناحيه خداى تعالى است، چون حوادثى است كه ناظم نظام عالم آن را رديف مى كند و ناظم نظام عالم، تنها و تنها خدا است و احدى شريك او نيست.

حسنات كه عبارت است از امورى كه انسان به حسب طبع خود آن را حسن و محبوب مى داند، از قبيل: عافيت و نعمت و امنيت و آسايش همه از ناحيه خداى سبحان است، و سيئات كه عبارت است از امورى كه انسان از آن تنفر دارد از قبيل: مرض و ذلت و فقر و مسكنت و فتنه و ناامنى، همه و همه منشاش خود انسان ها هستند نه خداى سبحان.

« و ارسلناك للناس رسولا ...،» مى فرمايد: تو اى محمد از قِبَل ما هيچ سمتى

ص:315

ندارى جز اينكه رسول مائى و وظيفه تو رساندن پيام است و شان تو همان رسالت است و بس، غير از آن هيچ كارى ندارى و هيچ اختيارى در امر خلق به دست تو نيست تا در خوش قدمى و بد قدمى اثرى داشته باشى و يا سيئات و ضررهائى به طرف مردم بكشانى و يا حسنات و منافعى از آنان دور سازى .

آيه مورد بحث كه خطاب را متوجه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم كرده از اين بابت بوده كه آن جناب در جنگ احد صدمه ها ديد: زخمى در صورت مباركش وارد آمد، دندانهاى شريفش شكست، مسلمانانى كشته و زخمى شدند و خود آن جناب مستحق چنين مصائبى نبود، چون پيامبرى معصوم بود. مع ذلك در اين آيه مصائب را مستند به خود آن حضرت كرده و در آياتى ديگر مستند به مجتمع مسلمانان نموده و توجيهش اين است كه آنجا كه مصائب به مجتمع نسبت داده شده، چون كه مجتمع فرمان خدا و رسول را مخالفت كردند و اين مخالفت باعث سيئه و مصيبت شد: مصيبت و سيئه اى كه دست مجتمع آن را به بار آورد، مجتمعى كه آن جناب هم در آن قرار داشت و آنجا كه به شخص شريف آن حضرت نسبت داده شده است.

لذا از اين رو است كه آن جناب مسؤوليتى را قبول فرموده كه از همان آغاز كار معلوم بود كه اين مصائب و سيئات را در پى دارد و آن مسؤوليت نبوت و دعوت بشر به سوى خداى تعالى است بر بصيرت، پس اين مصائب در حقيقت نسبت به آن جناب جنبه محنت الهيه و نعمتى را دارد كه صاحبش را به درجاتى بالا مى برد.

در كافى به سند خود از عبد الرحمان بن حجاج روايت شده كه گفت: نزد امام صادق عليه السلام سخن از بلاهاى عموم مردم و بلاى مخصوص مؤمن رفت، فرمود: از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم پرسيدند: بلاى چه كسى در دنيا شديدتر است؟ فرمود: اول انبيا و سپس آنكه شبيه تر از سايرين به انبيا است و بعد از آن، هر كس به هر مقدار كه به انبيا شباهت داشته باشد، به آن مقدار بلا خواهد داشت و بعد از طبقه انبيا و اولياء هر مؤمنى به مقدار ايمانش و حسن اعمالش به بلا مبتلا مى شود. بنا بر اين هر كس ايمانش صحيح و عملش نيكو باشد، بلاى او شديدتر است و هر كس ايمانش سخيف و عملش ضعيف باشد بلاى او كمتر است.

(1)

كارشكني ها و شايعات مومنين سست ايمان در ايام جنگ

-« وَ يَقُولُونَ طاعَةٌ فَإِذَا بَرَزُوا مِنْ عِندِك بَيَّت طائفَةٌ مِّنهُمْ غَيرَ الَّذِى تَقُولُ وَ اللَّهُ


1- مستند: آيه 77 تا 80 سوره نساء الميزان ج : 5 ص : 3

ص:316

يَكْتُب مَا يُبَيِّتُونَ فَأَعْرِض عَنهُمْ وَ تَوَكلْ عَلى اللَّهِ وَ كَفَى بِاللَّهِ وَكِيلاً !

-مى گويند: وظيفه ما اطاعت است و بايد دعوت به جهاد تو را بپذيريم و ليكن همينكه از نزد تو بيرون مى شوند، شبانه تدبيرى مى انديشند غير از آنچه كه در پاسخ تو گفته بودند، خدا آنچه را در پنهانى طرح ريزى مى كنند ثبت مى كند، از آنان روى بگردان و بر خدا توكل كن كه تكيه گاه بودن خدا براى تو كافى است!»

اين پاسخ گويان در مقابل دعوت آنان به جهاد به تو مى گويند: امر ما اطاعت است: يعنى غير اطاعت كارى نداريم، ولى وقتى از نزد تو بيرون مى روند، شبانه امرى را طرح ريزى و محكم كارى مى كنند كه غير آن چيزى است كه به تو مى گفتند و يا غير آن سخنى است كه تو به ايشان گفتى، اين تعبير كنايه است از اينكه شبانه تصميم بر مخالفت رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم مى گيرند .

خداى تعالى سپس به رسول گراميش دستور مى دهد از آنان روى بگرداند و در كارش و مسؤوليتش به خداى تعالى توكل نموده و بدون توجه به كارشكنى آنان تصميم خود را بگيرد:« فاعرض عنهم و توكل على الله و كفى بالله وكيلا.»

و اين آيه شريفه هيچ دلالتى بر اين معنا ندارد كه افراد مورد بحث منافقين بوده اند، همانطور كه بعضى از مفسرين پنداشته اند، بلكه امر از نظر اتصالى كه در سياق هست بر عكس است يعنى با در نظر گرفتن سياق آيه شريفه بر خلاف اين احتمال دلالت دارد.

اشاعه دهندگان شايعات دشمن در جنگها

-« وَ إِذَا جَاءَهُمْ أَمْرٌ مِّنَ الأَمْنِ أَوِ الْخَوْفِ أَذَاعُوا بِهِ وَلَوْ رَدُّوهُ إِلى الرَّسولِ وَ إِلى أُولى الأَمْرِ مِنهُمْ لَعَلِمَهُ الَّذِينَ يَستَنبِطونَهُ مِنهُمْ وَلَوْ لا فَضلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ لاتَّبَعْتُمُ الشيْطنَ إِلا قَلِيلاً !

-و چون از ناحيه كفار خبرى از امن و يا خوف به اين سست ايمانها برسد آن را منتشر سازند، در حالى كه اگر قبل از انتشار، آن را به اطلاع رسول و كارداران خويش رسانده، درستى و نادرستى آن را از آنان بخواهند، ايشان كه قدرت است_نباط دارند، حقيقت مطلب را فهميده، به ايشان مى گويند و اگر فضل و رحمت خدا بر شما نبود جز مواردى انگشت شمار هر لحظه شيطان را پيروى مى كرديد!»

در اين آيه نوعى مذمت و سرزنشى است از آنان كه خبرها و تبليغات دشمن را

ص:317

اشاعه مى دهند، و اينكه در ذيل آيه شريفه فرمود:« ولولا فضل الله ...،» دلالت دارد بر اينكه مؤمنين از ناحيه اين اشاعه در خطر گمراهى قرار داشته اند و اين ضلالت چيزى به جز مخالفت رسول كردن نبوده، چون گفتار در اين آيات بر همين اساس است، مؤيد اين معنا جمله اى است كه در آيه بعدى آمده و در آن رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم را مامور به قتال كرده، حتى در صورتى كه مؤمنين تنهايش بگذارند و ياريش نكنند و در نتيجه تنها بماند .

و با اين استظهارى كه ما كرديم، روشن مى شود كه منظور از امر چيزى كه راجع به خوف و امن به آنان مى رسد و آن خبر را اشاعه مى دهند، اراجيفى است كه به وسيله كفار و ايادى آنها براى ايجاد نفاق و خلاف در بين مؤمنين ساخته و پرداخته مى شد و مؤمنين ضعيف الايمان آن را منتشر مى كردند و فكر نمى كردند كه انتشار اين خبر باعث سستى عزيمت مسلمانان مى شود، چيزى كه هست خداى تعالى آنان را از اين عمل كه پيروى شيطانهائى است كه آورنده اين اخبار هستند، حفظ فرمود و نگذاشت آن صحنه سازان، مؤمنين را به خوارى و ذلت بكشانند .

اين آيات بطورى كه ملاحظه مى كنيد خاطر نشان مى سازد كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم همواره مردم را بعد از آسيب ديدن( بعد از محنت جنگ احد،) دعوت مى كرده به اينكه براى جهاد با كفار بيرون شوند و مردمى در اين تلاش بوده اند كه مؤمنين را از شركت در جهاد و يارى رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلّم باز بدارند و به اين منظور شايعه پراكنى مى كردند، كه مشركين عليه شما لشگر جمع مى كنند.

آنگاه خاطر نشان مى سازد كه اين ترساندن ها و شايعه پراكنى ها همه از ناحيه شيطان است و سخن او است كه از حلقوم اولياى او بيرون مى آيد و آنگاه بر مؤمنين واجب مى كند كه از اين جوسازان نترسند و اگر به خداى تعالى ايمان دارند، از او بترسند.

و اگر كسى در اين آيه و آيات مورد بحث يعنى آيه:« و اذا جاءهم امر من الامن او الخوف اذاعوا به ...،» دقت كند، ترديدى برايش باقى نمى ماند كه خداى سبحان در اين آيه، داستان بدر صغرا را خاطر نشان مى سازد و در اين جريان جزء چيزهائى كه افراد ضعيف الايمان را به خاطر آن ملامت مى كند و در جمله:« فلما كتب عليهم القتال ...،» و جمله:« و قالوا ربنا لم كتبت علينا القتال ...،» و جمله:« و ان تصبهم حسنة ...،» و جمله:« و يقولون طاعة ...،» به آن اشاره فرموده، يكى همين جمله مورد بحث است كه مى فرمايد:«واذا جاءهم امر من الامن اوالخوف اذاعوابه...!»

« ولو ردوه الى الرسول والى اولى الامرمنهم، لعلمه الذين يستنبطونه منهم،» اين دستور درباره مراجعه دادن خبرى است كه به وسيله شايعه سازان در بين مسلمانان منتشر

ص:318

مى شد( كه حال يا مربوط به امنيت بود و يا مربوط به ترس.)

چون مساله شايعه مربوط به رسول و به اولى الامر است كه اگر مردم اين مساله را به آنان برگردانند، آن حضرات مى توانند استنباط نموده و به مردمى كه مساله را به ايشان رد كرده اند، بفرمايند: كه اين شايعه، صحيح يا باطل است و راست يا دروغ است .

« و لو لا فضل الله عليكم و رحمته لا تبعتم الشيطان الا قليلا،» آيه شريفه اشاره اش به داستان بدر صغرا است، كه ابوسفيان نعيم بن مسعود اشجعى را به مدينه فرستاده بود تا با جعل شايعات، ترس و نگرانى را در بين مردم مسلمان گسترش دهد و آنان را از شركت در جنگ و رفتن به بدر باز بدارد.

بنا بر اين منظور از اتباع شيطان تصديق خبرهائى است كه نعيم در بين مردم اشاعه مى داده و پيروى از او در تخلف از رفتن به بدر است.

با اين بيان روشن مى شود كه استثناى الا قليلا معنائى رو براه دارد و هيچ احتياجى به تكلف و توجيه ندارد، چون نعيم نامبرده، به مردم خبر مى داده كه ابو سفيان لشگرجمع مى كند و لشگريان خود را مجهز مى سازد، پس زنهار ! بترسيد و خود را به دست خود در معرض كشتار همگانى قرار ندهيد و اين خبرها كه او مى داده، در دل مردم اثر مى گذاشته و از بيرون رفتن به سوى جنگ تعلل مى ورزيدند و به ميعادگاه بدر نمى رفتند و كسى از اين توطئه سالم نماند مگر رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و بعضى از خواص آن جناب و منظور از جمله الا قليلا همين عده اندك است، پس حاصل مضمون آيه اين شد: كه بيشتر مسلمانان به جز عده اى قليل در اثر شايعات متزلزل شدند ولي بعداً به آن عده قليل ملحق شدند و راه بدر را پيش گرفتند .

حتي يك تنه به جنگ برو، مؤمنين را هم تشويق كن!

-« فَقَتِلْ فى سبِيلِ اللَّهِ لا تُكلَّف إِلا نَفْسك وَ حَرِّضِ المُؤْمِنِينَ عَسى اللَّهُ أَن يَكُف بَأْس الَّذِينَ كَفَرُوا وَ اللَّهُ أَشدُّ بَأْساً وَ أَشدُّ تَنكِيلاً !

-پس به تثاقل (بد دلى) اين سست ايمانان اعتنا مكن و در راه خدا كارزار كن كه جز به تكليف خودت مكلف نيستى و مؤمنين را بر قتال با كفار تشويق كن، شايد خدا از صلابت و سرسختى آنان جلوگيرى كند كه صلابت خدا شديدتر و عذابش سخت تر است !»

مي فرمايد: حال كه مردم از جهاد كردن تثاقل و خوددارى مى ورزند و دوست

ص:319

ندارند در جهاد شركت كنند، تو اى پيامبر خودت با كفار مقابله بكن و از تثاقل مردم در امر جهاد و مخالفتشان در امر خداى سبحان ناراحت مشو، چون تكليف ديگران متوجه تو نيست، تو فقط موظفى تكليف خودت را انجام دهى نه تكليف آنان را.

بله، تنها وظيفه اى كه نسبت به غير خودت دارى اين است كه در امر جهاد تشويقشان كنى و مؤمنين را تحريك نمائى تا شايد خداى تعالى خطر كفار را كفايت و دفع نمايد.

اين آيه بر سرزنش بيشتر دلالت دارد، سرزنش خداى تعالى در مورد آنهائى كه از رفتن به جنگ تثاقل مى ورزيدند، چون مى رساند كه كوتاهى و خوددارى آنان را به آنجا كشانيد كه خداى عز و جل به رسول گرامى خود دستور دهد يك تنه به جهاد برود و از اينگونه افراد روى بگرداند و ديگر اصرار نورزد كه دعوتش را بپذيرند بلكه به حال خود واگذارشان كند و از اين بابت تنگ حوصله هم نشود، چون او جز اطاعت خودش و تحريك مؤمنان تكليفى و مسؤوليتى ندارد، هر كه خواست قبول كند، نخواست قبول نكند.

كافى به سند خود از على بن حديد از مرازم روايت كرده كه گفت: امام صادق عليه السلام فرمود: خداى عز و جل به رسول گرامى خود عليه صلواته تكليفى كرد كه به احدى از خلقش چنان تكليفى نكرد و آن اين بود كه بعد از فرمان به جهاد و تثاقل ورزيدن مردم از اجابت دعوت آن جناب، شخص آن جناب را مكلف كرد، كه يك تنه و به تنهائى به جنگ با دشمن برود هر چند كه جمعيتى نيابد كه با وى به قتال بروند و خداى تعالى چنين تكليفى را به احدى از خلق نكرده، نه قبل از آن جناب و نه بعد از او، امام صادق عليه السلام سپس اين آيه را تلاوت فرمود:« فقاتل فى سبيل الله لا تكلف الا نفسك!»

آنگاه فرمود: و خداى عز و جل در مقابل اين تكليف امتيازى به آن جناب داد كه به احدى از خلقش نداد و آن بود كه آنچه خداى عز و جل از غنيمت جنگى سهم خود قرار داده، رسول صلى الله عليه وآله وسلّم مى تواند آن را براى خود بر دارد، زيرا:« من جاء بالحسنة فله عشر امثالها - و كسى كه عمل خيرى انجام دهد، ده برابر پاداش دارد،» و نيز درود و صلوات بر آن جناب را حسنه اى دانسته كه ده برابر پاداش دارد .

و در تفسير عياشى از سليمان بن خالد روايت آورده كه گفت: من به امام صادق عليه السلام عرض كردم: پاسخ اين مردم كه مى پرسند: اگر على عليه السلام حقى داشت چرا براى احقاق آن قيام نكرد، چيست؟ فرمود: خداى عز و جل هيچ انسان واحدى را مكلف به قيام نمى كند به جز رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم را كه در آيه « فقاتل فى

ص:320

سبيل الله لا تكلف الا نفسك و حرض المؤمنين!» آن جناب را مكلف كرد تا به تنهائى و يك تنه با كفار بجنگد، پس قيام يك تنه فقط مخصوص رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم است و اما درباره غير آن جناب فرموده:« الا متحرفا لقتال او متحيزا الى فئة - براى كسانى كه توانائى قتال با كفار را ندارند جائز است براى چاره جوئى و يا تهيه نيرو پشت به جنگ كنند،» و على عليه السلام هم آن روز فئه و جمعيتى كه او را در احقاق حقش يارى كنند، نداشت.

(1)

نهي از سست شدن در جنگ و درخواست متاركه

-« فَلا تَهِنُوا وَ تَدْعُوا إِلى السلْمِ وَ أَنتُمُ الأَعْلَوْنَ وَ اللَّهُ مَعَكُمْ وَ لَن يَترَكمْ أَعْمَلَكُمْ،

-پس شما مسلمانان سست نشويد، و مشركين را به صلح و صفا دعوت مكنيد، در حالى كه شما پيروز و دست بالائيد، و خدا با شما است و هرگز پاداش اعمالتان را كم نمى كند.»

فلا تهنوا به اين معنا است كه سستى و ضعف به خرج ندهيد. و وأنتم الأعلون، تن به صلح ندهيد در حالى كه شما غالب هستيد.

در جمله« و الله معكم،» سبب علو و غلبه مؤمنين را بيان و تعليل مى كند. پس مراد از همراهى خداى تعالى با مؤمنين، معيت نصرت است.

« ولن يتركم اعمالكم،» معنايش اين مى شود كه: خداوند اعمال شما را ناقص نمى كند، يعنى اجرش را تمام و كمال به شما مى دهد.

و معناى آيه اين است كه: وقتى راه اطاعت نكردن خدا و رسول او و ابطال اعمال شما چنين راهى است، و كار شما را به محروميت ابدى از آمرزش خدا مى كشاند، پس زنهار كه در امر قتال سستى و فتور مكنيد، و هرگز مشركين را به صلح و متاركه جنگ دعوت مكنيد در حالى كه شما غالبيد و خدا ناصر شما عليه ايشان است، و چيزى از اجر شما را كم نمى كند بلكه اجرتان را بطوركامل به شما مى دهد.

و در آيه شريفه، مؤمنين را به غلبه و پيروزى وعده مى دهد، البته به شرطى كه مؤمنين خدا و رسول را اطاعت كنند، پس آيه شريفه از نظر معنا نظير آيه« و لا تهنوا و لا تحزنوا و أنتم الأعلون ان كنتم مؤمنين،» مى باشد.

(2)

تفاوت درجات مجاهدين و قاعدين


1- مستند: آيه 81 تا 84 سوره نساء الميزان ج : 5 ص : 24
2- مستند: آيه 35 سوره محمد الميزان ج : 18 ص : 373

ص:321

-« لا يَستَوِى الْقَعِدُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ غَيرُ أُولى الضرَرِ وَ المُجَهِدُونَ فى سبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوَلِهِمْ وَ أَنفُسِهِمْ فَضلَ اللَّهُ المُجَهِدِينَ بِأَمْوَلِهِمْ وَ أَنفُسِهِمْ عَلى الْقَعِدِينَ دَرَجَةً وَ ُكلاً وَعَدَ اللَّهُ الحُسنى وَ فَضّلَ اللَّهُ الْمُجَهِدِينَ عَلى الْقَعِدِينَ أَجْراً عَظِيماً، دَرَجَتٍ مِّنْهُ وَ مَغْفِرَةً وَ رَحْمَةً وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَّحِيماً !

-كسانى كه بدون عذر و علت از جهاد در راه خدا تقاعد مى ورزند با كسانى كه در راه او با مال و جان خود جهاد مى كنند يكسان نيستند، خداى تعالى مجاهدان با مال و جان خود را بر نشستگان از حيث درجه برترى داده، و خدا به هر يك از سه طائفه نامبرده ( متقاعدين بدون عذر و متقاعدين معذور و مجاهدين،) وعده اجرى عظيم داده است،

-درجه هاى او مغفرت و رحمت اوست، و مغفرت و رحمت صفت خداى تعالى است!»

اين آيه شريفه مى خواهد مؤمنين را تحريك و تشويق به جهاد نموده، و روح ايمان آنان را براى سبقت گيرى در خير و فضيلت بيدار كند.

معناى جمله:« و كلا وعد الله الحسنى ...،» اين است كه خداى عز و جل به هر يك از دو طائفه قاعدين و مجاهدين و يا به هر يك از سه طائفه قاعدين غير اولى الضرر و قاعدين اولى الضرر و مجاهدين وعده حسنى داده است.

« و كلا وعدالله الحسنى...،» دلالت دارد بر اينكه مراد از اين اشخاصى كه قعود كردند، كسانى است كه رفتن به جنگ را در زمانى ترك كردند كه احتياجى به رفتن آنان به جبهه جنگ نبوده، چون به مقدار كفايت ديگران رفته بودند. چون مى فرمايد: خداى تعالى به هر دو طائفه( آنها كه به جهاد رفتند و آنها كه نرفتند،) وعده حسنى داده، پس غرض از جمله مورد بحث ترغيب و تحريك مسلمانان بر قيام به امر جهاد است، تا مسلمين در رفتن به جهاد شتاب نموده و از يكديگر سبقت بگيرند.

دليل ديگر بر اينكه مراد اين معنا است اين است كه خداى سبحان بيماران و نابينايان و امثال آنان( اولى الضرر ) را استثناء كرده، سپس حكم كرد به اينكه قاعدون و مجاهدين يكسان نيستند، با اينكه اولى الضرر در مساوى نبودنشان با مجاهدين در راه خدا مانند قاعدينند.

و به فرضى هم كه بگوئيم خداى تعالى ثواب و مصلحتى كه از اولى الضرر به

ص:322

خاطر نرفتنشان به جبهه جنگ بر طبق نياتشان تلافى مى كند( اگر واقعا نابينائى متاسف است ازاينكه چرا نمى تواند در جهاد شركت كند، خداى تعالى ثواب مجاهد به او مى دهد،) اين معنا را نمى توانيم انكار كنيم كه اينگونه افراد فضيلت آن افرادى كه به جهاد رفتند يا شهيد شدند و يا بر دشمن پيروز گشتند را ندارند، خداى تعالى مجاهدين را بر قاعدين برترى داده، هر چند كه قاعدين عذر موجه داشته باشند.

اين جمله در سياق و زمينه دفع توهم است، چون مؤمنى كه به جهاد نرفته وقتى جمله:« لا يستوى القاعدون... درجة،» را مى شنود، اى بسا كه ممكن است توهم كند كه پس او از هر اجرى و مثوبتى تهى دست است و هيچ فائده اى از ناحيه ايمانش و ساير اعمال صالحى كه دارد عايدش نمى شود، لذا براى دفع اين توهم فرمود:« و كلا وعدالله الحسنى و فضل الله المجاهدين على القاعدين اجرا عظيما درجات منه و مغفرة و رحمة!»

اين برترى دادن مجاهدين بر قاعدين اشارتي است به اينكه مؤمن سزاوار نيست به آن وعده حسنى كه خداى تعالى به عموم مؤمنين( چه مجاهدين و چه قاعدين) داده بود قناعت كند و وعده:« و كلا وعدالله الحسنى،» را دست آويز قرار دهد و از رفتن به جنگ و شركت در جهاد فى سبيل الله و تلاش در اعلاى كلمه حق و كوبيدن باطل كسالت بورزد، زيرا درست است كه خداى تعالى به قاعدين نيز حسنى مى دهد ولى مجاهدين را به درجاتى از مغفرت و رحمت اختصاص داده كه نمى توان آن را ناديده گرفت و در امر آن مغفرت و رحمت سهل انگارى نمود .

(1)

كيفر تخلف از حكم قتال

-« يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسولَ وَ لا تُبْطِلُوا أَعْمَلَكمْ!

-اى كسانى كه ايمان آورده ايد! خدا و رسول را اطاعت كنيد و اعمال خود را باطل مسازيد!»

منظور از اطاعت خدا اطاعت او در احكامى است كه در قرآن نازل كرده، و منظورش از اطاعت رسول، اطاعت او است در همه آن دستوراتى كه از ناحيه خدا آورده، و آن دستوراتى كه خودش از باب اينكه ولى مسلمين و زمامدار جامعه دينى ايشان است صادر فرموده است.

در آخر آيه مؤمنان را هشدار مى دهد از اينكه از اطاعت اين دو جور دستور سرباز نزنند، كه اگر چنين كنند اعمالشان حبط مى شود.


1- مستند: آيه 95و96 سوره نساء الميزان ج : 5 ص : 70

ص:323

مراد از اطاعت خدا به حسب مورد اطاعت او در احكام مربوط به قتال است، و مراد از اطاعت رسول اطاعت او است در هر دستورى كه آن جناب مامور به آن و به ابلاغ آن شده، و نيز هر دستوريست كه آن جناب به عنوان مقدمه قتال و به ولايتى كه در آن داشته داده، و مراد از ابطال اعمال تخلف از حكم قتال است، آن طور كه منافقان و مرتدين تخلف كردند.

(1)

ماه هاي حرام در اسلام و شرايط جنگ در آن

تشريع حرمت ماههاي حرام و رعايت شئون آنها


1- مستند: آيه 33 سوره محمد الميزان ج : 18 ص : 372

ص:324

-« إِنَّ عِدَّةَ الشهُورِ عِندَ اللَّهِ اثْنَا عَشرَ شهْراً فى كتَبِ اللَّهِ يَوْمَ خَلَقَ السمَوَتِ وَ الأَرْض مِنهَا أَرْبَعَةٌ حُرُمٌ ذَلِك الدِّينُ الْقَيِّمُ فَلا تَظلِمُوا فِيهِنَّ أَنفُسكمْ وَ قَتِلُوا الْمُشرِكينَ كافَّةً كمَا يُقَتِلُونَكُمْ كافَّةً وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِينَ،

-بدرستى كه عدد ماهها نزد خدا دوازده ماه است، در همان روزى كه آسمانها و زمين را آفريد در كتاب او چنين بوده، از اين دوازده ماه چهار ماه حرام است، و اين است آن دين قويم، پس در آن چهار ماه به يكديگر ظلم مكنيد، و با همه مشركين كارزار كنيد همانطور كه ايشان با همه شما سر جنگ دارند و بدانيد كه

-خدا با پرهيزكاران است.»

در اين دو آيه حرمت ماههاى حرام يعنى ذى القعده، ذى الحجه، محرم و رجب بيان شده و حرمتى كه در جاهليت داشت تثبيت گرديده و قانون تاخير حرمت يكى از اين ماهها كه از قوانين دوره جاهليت بود لغو اعلام شده است.

اينكه فرمود:« ان عدة الشهورعندالله اثناعشرشهرا...،» ناظر است به ماههاى قمرى كه داراى منشاى است حسى، و آن تحولاتى است كه كره ماه به خود گرفته و در نتيجه خود را به اهل زمين به اشكال مختلفى نشان مى دهد.

و دليل اينكه گفتيم منظور از آن، ماههاى قمرى است اين است كه اولا بعد از آن فرموده:« منها اربعة حرم،» و اين معنا ضرورى و مورد اتفاق است كه اسلام از ماههاى

ص:325

دوازده گانه، چهار ماه قمرى يعنى ذى القعده، ذى الحجه، محرم و رجب را حرام دانسته نه چهار ماه شمسى را.

و ثانيا فرموده: «عندالله» و نيز فرموده:« فى كتاب الله يوم خلق السموات و الارض،» چون همه اين قيدها دليل است بر اينكه عدد نامبرده در آيه عددى است كه هيچ تغيير و اختلافى در آن راه ندارد، چون نزد خدا و در كتاب خدا دوازده است، و در سوره يس فرموده: آفتاب را چنين قرار داد كه در مدار معينى حركت كند، و ماه را چنين مقدر فرمود كه چون بند هلالى شكل خوشه خرما منزلهائى را طى نموده دوباره از سر گيرد، نه آفتاب به ماه برخورد، و نه شب از روز جلو افتد، بلكه هر يك از آن اجرام در مدارى معين شناورى كنند پس دوازده گانه بودن ماه حكمى است نوشته در كتاب تكوين، و هيچ كس نمى تواند حكم خداى تعالى را پس و پيش كند.

و پر واضح است كه ماههاى شمسى از قراردادهاى بشرى است، گر چه فصول چهارگانه و سال شمسى اينطور نبوده و صرف اصطلاح بشرى نيست، و ليكن ماههاى آن صرف اصطلاح است بخلاف ماههاى قمرى كه يك واقعيت تكوينى است و بهمين جهت آن دوازده ماهى كه داراى اصل ثابتى باشد همان دوازده ماه قمرى است نه شمسى.

بنا بر اين بيان، معناى آيه چنين مى شود: شماره ماههاى سال دوازده ماه است كه سال از آن تركيب مى يابد و اين شماره اى است در علم خداى سبحان و شماره ايست كه كتاب تكوين و نظام آفرينش از آن روزى كه آسمانها و زمين خلق شده و اجرام فلكى براه افتاده و پاره اى از آنها بدور كره زمين بگردش درآمدند آن را تثبيت نمود و بهمين جهت بايد گفت: ماههاى قمرى و دوازده گانه بودن آنها اصل ثابتى از عالم خلقت دارد.

« منها اربعة حرم ذلك الدين القيم فلا تظلموا فيهن انفسكم،» مقصود از آن چهار ماهى كه حرام است بدليل نقلى قطعى ماه ذى القعده، ذى الحجه، محرم و رجب است كه جنگ در آنها ممنوع شده است.

و جمله « منها اربعة حرم،» كلمه تشريع است نه اينكه بخواهد خبرى بدهد، بدليل اينكه دنبالش مى فرمايد: اين است آن دين قائم به مصالح مردم.

منظور از حرام نمودن چهار ماه حرام، اين است كه مردم در اين ماهها از جنگيدن با يكديگر دست بكشند، و امنيت عمومى همه جا حكمفرما شود تا به زندگى خود و فراهم آوردن وسائل آسايش و سعادت خويش برسند، و به عبادت و طاعات خود بپردازند.

اين حرمت، از شرايعى است كه ابراهيم عليه السلام تشريع كرده بود، و عرب آن را حتى در دوران جاهليت كه از دين توحيد بيرون بوده و بت مى پرستيدند محترم

ص:326

مى داشتند، چيزى كه هست قانونى داشتند بنام نسى ء و آن اين بود كه هر وقت مى خواستند اين چهار ماه و يا يكى از آنها را با ماه ديگرى معاوضه نموده مثلا بجاى محرم، صفر را حرام مى كردند، و در محرم كه ماه حرام بود به جنگ و خونريزى مى پرداختند، و اين قانون را آيه بعدى متعرض است.

تحريم چهار ماه از ماههاى قمرى، خود دينى است كه مصالح بندگان را تامين و تضمين مى نمايد.

جمله« فلا تظلموا فيهن انفسكم،» هر چند از نظر اطلاق لفظ نهى از هر ظلم و معصيتى است، ليكن سياق آيه قرينه است بر اينكه مقصود أهم از آن، نهى از قتال در اين چند ماه است.

امر به قتال با همه مشركين كه با همه مسلمين قتال مي كنند!

-« و قاتلوا المشركين كافّة كما يقاتلونكم كافّة و اعلموا ان الله مع المتقين!»

-با مشركين همه شان جنگ كنيد همچنانكه ايشان با همه شما سر جنگ داشته و كارزار مى كنند!»

آيه شريفه مانند آيه « فاقتلوا المشركين حيث وجدتموهم،» است كه قتال با همه مشركين را واجب مى سازد، و هر حكمى را كه آن آيه نسخ كرده اين نيز نسخ مى كند، و هر آيه ديگرى كه آن را تخصيص دهد و يا مقيد كند، اين را نيز تخصيص داده و مقيد مى سازد.

البته اين را هم بايد دانست كه اين آيه با همه اين احوال تنها متعرض قتال با مشركين، يعنى بت پرستان است، و شامل اهل كتاب نيست، زيرا قرآن هر چند تصريحا و يا تلويحا نسبت شرك به اهل كتاب داده ليكن هيچ وقت كلمه مشرك را بر آنان اطلاق نكرده، و اين كلمه را بطور توصيف، تنها در مورد بت پرستان بكار برده است، بخلاف كلمه كفر كه يا به صيغه فعل، و يا به صيغه وصف به ايشان نسبت داده، همانطورى كه به بت پرستان اطلاق نموده است .

اين را گفتيم تا كسى خيال نكند آيه مورد بحث يعنى آيه« و قاتلوا المشركين كافة،» ناسخ آيه اخذ جزيه از اهل كتاب و يا مخصص و يا مقيد آنست.

جملۀ « و اعلموا ان الله مع المتقين،» پرهيزكاران را به نصرت الهى و غلبه و پيروزى بر دشمن وعده مى دهد و مى فهماند كه پيروزى همواره با حزب خدا است، همچنين مؤمنين را نهى مى كند از اينكه در جنگها از حدود خدائى تجاوز نموده زنان و كودكان و

ص:327

كسانى را كه تسليم شده اند به قتل برسانند.

منع نسيء - منع تغيير حرمت ماههاي حرام

-« إِنَّمَا النَّسى ءُ زِيَادَةٌ فى الْكفْرِ يُضلُّ بِهِ الَّذِينَ كَفَرُوا يحِلُّونَهُ عَاماً وَ يحَرِّمُونَهُ عَاماً لِّيُوَاطِئُوا عِدَّةَ مَا حَرَّمَ اللَّهُ فَيُحِلُّوا مَا حَرَّمَ اللَّهُ زُيِّنَ لَهُمْ سوءُ أَعْمَلِهِمْ وَ اللَّهُ لا يَهْدِى الْقَوْمَ الْكفِرِينَ!

-نسى ء گناهى است علاوه بر كفر، و كسانى كه كافر شدند بوسيله آن گمراه مى شوند، يكسال آن ماهها را حرام مى كنند و يكسال را حلال، تا با عده ماههائى كه خدا حرام كرده مطابق شود، پس اين عمل باعث مى شود كه حلال كنند چيزى را كه خدا حرام كرده، آرى، اعمال بدشان در نظرشان جلوه كرده و خداوند مردمان كافر را هدايت نمى كند!»

عرب را در جاهليت رسم چنين بود كه وقتى دلشان مى خواست در يكى از چهار ماه حرام كه جنگ در آنها حرام بوده جنگ كنند موقتا حرمت آن ماه را برداشته به ماهى ديگر مى دادند، و آن ماهى را كه حرمتش را برداشته بودند نسى ء مى ناميدند. از كلمه مزبور اين مقدار استفاده مى شود كه حرمت يكى از اين ماهها را به ماهى ديگر غير از ماههاى حرام داده، حرمت خود آن ماه را تاخير مى انداختند، نه اينكه بكلى ابطال نموده ماه مورد نظرشان را حلال كنند. چون مى خواستند هم ضرورت خود را رفع نموده و هم سنت قومى خود را كه از پيشينيان خود از ابراهيم عليه السلام به ارث برده بودند حفظ كنند، بهمين منظور تحريم آن را بكلى لغو نمى كردند بلكه آن را تا رسيدن يكى از ماههاى حلال تاخير مى انداختند.

گاهى اين تاخير تنها براى يكسال بود و گاهى براى بيش از يكسال، و آنگاه بعد از تمام شدن مدت تاخير دوباره ماههاى حرام را طبق سنت ابراهيم حرام مى نمودند.

و اين عمل از آنجائى كه يك نوع تصرفى است در احكام الهى و از آنجائى كه مردم جاهليت مشرك و بخاطر پرستش بت كافر بودند لذا خداى تعالى اين عملشان را زياده در كفر ناميده است.

خداى تعالى حكمى را كه مترتب بر حرمت ماههاى حرام است ذكر كرده و فرموده: پس در آن ماهها بخود ظلم مكنيد و روشن ترين مصاديق ظلم قتل نفس است. و همچنين مصداق و اثر روشن حرام بودن بيت و يا حرم، همان ايمنى از قتل است.

همه اين سخنان براى استشهاد بر اين بود كه كلمه نسى ء كه در آيه مورد بحث

ص:328

آمده ظهور در تاخير حرمت براى مقاتله دارد، يعنى عربها اگر حرمت يكى از ماههاى حرام را تاخير مى انداخته اند فقط منظورشان اين بوده كه دستشان در قتال با يكديگر باز باشد، نه اينكه حج و زيارت خانه را كه مخصوص به بعضى از آن ماهها است به ماه ديگرى بيندازند.

و همه اينها اين معنا را كه ديگران هم گفته اند تاييد مى كند كه عرب معتقد به حرمت اين چهار ماه بوده، و با اينكه مشرك بودند از ملت و شريعت ابراهيم اين سنت را به ارث برده بودند، ليكن چون كار دائمى آنان قتل و غارت بوده و بسيارى از اوقات نمى توانستند سه ماه پشت سر هم دست از جنگ بكشند، لذا بر آن شدند كه در مواقع ضرورت، حرمت يكى از آن ماهها را به ماه ديگرى بدهند و آزادانه به قتل و غارت بپردازند، و معمولا حرمت محرم را به صفر مى دادند و در محرم به قتل و غارت پرداخته در صفر آن را ترك مى كردند، و گاهى اين معاوضه را تا چند سال ادامه داده، آنگاه دوباره محرم را حرام مى كردند، و اين كار ( يعنى تغيير حرمت محرم به صفر،) را جز در ذى- الحجه انجام نمى دادند .

در اينجا به اصل كلام برگشته مى گوئيم: پس اينكه فرموده:« انما النسى ء زيادة فى الكفر،» معنايش اين است كه تاخير حرمتى كه خداوند براى چهار ماه حرام تشريع كرده و دادن حرمت يكى از آنها به ماه غير حرام، خود زيادى در كفر است، چون تصرف در احكام مشروعه خدا و كفر به آيات اوست، و اين عمل از مردمى كه بت هم مى پرستيدند زيادى در كفر ايشان است.

(1)

گناه بزرگ جنگ در ماههاي حرام، و گناهان بزرگتر از آن

-« يَسئَلُونَك عَنِ الشهْرِ الْحَرَامِ قِتَالٍ فِيهِ قُلْ قِتَالٌ فِيهِ كَبِيرٌ وَ صدٌّ عَن سبِيلِ اللَّهِ وَ كفْرُ بِهِ وَ الْمَسجِدِ الْحَرَامِ وَ إِخْرَاجُ أَهْلِهِ مِنْهُ أَكْبرُ عِندَ اللَّهِ وَ الْفِتْنَةُ أَكْبرُ مِنَ الْقَتْلِ وَ لا يَزَالُونَ يُقَتِلُونَكُمْ حَتى يَرُدُّوكُمْ عَن دِينِكمْ إِنِ استَطعُوا وَ مَن يَرْتَدِدْ مِنكُمْ عَن دِينِهِ فَيَمُت وَ هُوَ كافِرٌ فَأُولَئك حَبِطت أَعْمَلُهُمْ فى الدُّنْيَا وَ الاَخِرَةِ وَ أُولَئك أَصحَب النَّارِ هُمْ فِيهَا خَلِدُون،

-إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ الَّذِينَ هَاجَرُوا وَ جَهَدُوا فى سبِيلِ اللَّهِ أُولَئك يَرْجُونَ رَحْمَت اللَّهِ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَّحِيمٌ !

-از تو از ماه حرام و قتال در آن مى پرسند بگو قتال در ماه حرام گناهى بزرگ


1- مستند: آيه 36 و 37 سوره توبه الميزان ج : 9 ص : 356

ص:329

است ولى جلوگيرى مشركين از راه خدا و كفر به آن و جلوگيريشان از رفتن شما به مسجد الحرام و بيرون كردنشان مؤمنين را از آنجا نزد خدا گناه بزرگترى است چون فتنه است، و فتنه جرمش از قتل بزرگتر است، و اين مشركين لا يزال با شما قتال مى كنند به اين اميد كه اگر بتوانند شما را از دينتان برگردانند و هر كس از شما از دين خود برگردد و در حال كفر بميرد اينگونه افراد اعمال نيكشان بى اجر شده در دنيا و آخرت از آن بهره مند نمى شوند و آنان اهل جهنم و در آن جاويدانند،

-كسانى كه ايمان آوردند و كسانى كه مهاجرت كردند و در راه خدا جهاد نمودند آنان اميدوار رحمت خدا باشند كه خدا غفور و رحيم است!“

اين آيات شريفه از قتال در ماه هاى حرام منع و مذمت مى كند، و مى فرمايد: اين كار جلوگيرى از راه خدا و كفر است، و اين را هم مى فرمايد كه با اين حال بيرون كردن اهل مسجد الحرام از آنجا جرم بزرگترى است نزد خدا، و بطور كلى فتنه از آدم كشى بدتر است.

مى خواهد اعلام بدارد اين سؤال كه آيا جنگ در ماه هاى حرام جايز است يا نه؟ به دنبال حادثه اى بوده كه چنين سؤالى را ايجاب مى كرده، و قبلا قتلى البته اشتباها واقع شده بوده، چون در آخر آيات هم مى فرمايد:” ان الذين آمنوا، و الذين هاجروا، و جاهدوا فى سبيل الله، اولئك يرجون رحمت الله، و الله غفور رحيم ...،“ و با جمله خدا غفور و رحيم است، مى فهماند بعضى از مهاجرين قتلى مرتكب شده، و به ناچار مهاجرت كرده بودند و كفار همين جرم را مايه جنجال قرار داده بودند، و اين قرائن داستان عبد الله بن جحش و اصحابش را كه در روايات آمده تاييد مى كند .

قتال در مسجد الحرام صدّ از سبيل الله، و صدّ از مسجد الحرام است. اين آيه دلالت مى كند بر حرمت قتال در شهر حرام، ” و اخراج اهله منه اكبر عند الله و الفتنة اكبر من القتل ...،“ يعنى اين عملى كه مشركين مرتكب شدند و رسول خدا و مؤمنين به وى را كه همان مهاجرين باشند از مكه كه زادگاه ايشان بود بيرون كردند، از قتال در مسجد الحرام بزرگتر است، و آزار و شكنجه هائى كه مشركين در باره مسلمانان روا داشته، و نيز دعوت به كفرشان از يك قتلى كه از سوى مسلمانان رخ داده بزرگتر است، پس مشركين حق ندارند مؤمنين را ملامت كنند، با اينكه آنچه خود كرده اند بزرگتر است از خلافى كه مؤمنين را به خاطر آن ملامت مى كنند، علاوه بر اينكه آنچه مؤمنين كردند و در شهر حرام يك مشرك را كشتند، به خاطر خدا و به اميد رحمت خدا كردند، و خدا هم آمرزگار رحيم است.

ص:330

” و لا يزالون يقاتلونكم ... و من يرتدد منكم عن دينه ...،“ اين جمله تهديدى است عليه مرتدين، يعنى كسانى كه از دين اسلام برگردند، به اينكه اگر چنين كنند عملشان حبط مى شود، و تا ابد در آتش خواهند بود.

(1)

حرمت ماه هاي حرام و حرمت حرم مكه و مسجدالحرام

-الشهْرُ الحَرَامُ بِالشهْرِ الحَرَامِ وَ الحُرُمَت قِصاصٌ فَمَنِ اعْتَدَى عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدَى عَلَيْكُمْ وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِينَ!

-اگر آنان حرمت ماه حرام را شكستند شما هم بشكنيد چون خدا قصاص را در همه حرمت ها جايز دانسته پس هر كس بر شما ستم كرد شما هم به همان اندازه كه بر شما ستم روا داشتند بر آنان ستم كنيد و نسبت به ستم بيش از آن از خدا بترسيد و بدانيد كه خدا با مردم با تقوا است!

حرمات جمع حرمت است و حرمت عبارت است از چيزى كه هتك آن حرام و تعظيمش واجب باشد، و منظور از حرمات در اينجا حرمت ماههاى حرام و حرمت حرم مكه است و حرمت مسجد الحرام، و معناى آيه اين است كه چونكه كفار حرمت ماه حرام را رعايت نكردند، و در آن جنگ راه انداختند، و هتك حرمت آن نموده در سال حديبيه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و اصحاب او را از عمل حج باز داشته به سويشان تيراندازى و سنگ پرانى كردند پس براى مؤمنين هم جايز شد با ايشان مقاتله كنند، پس عمل مسلمين هتك حرمت نبود بلكه جهاد در راه خدا و امتثال امر او در اعلاى كلمه او بود.

حتى اگر كفار در خود مكه و مسجد الحرام دست به جنگ مى زدند، باز هم براى مسلمانان جايز بود با آنها معامله به مثل كنند، پس اينكه فرمود: الشهر الحرام بالشهر الحرام بيان خاصى است كه تنها شامل يك مصداق از حرمت ها مى شود و آن حرمت شهر حرام است ولى دنبالش بيان عامى آمده كه شامل همه حرمت ها مى گردد و آن عبارت است از جملة ” فمن اعتدى عليكم فاعتدوا عليه بمثل ما اعتدى عليكم،“ در نتيجه معناى آيه چنين مى شود كه خداى سبحان قصاص در خصوص شهر حرام را هم تشريع كرده، براى اينكه قصاص در تمامى حرمات را تشريع كرده، كه شهر حرام هم يكى از آنهاست و اگر قصاص را تشريع كرده بدان جهت است كه تجاوز در مقابل تجاوز را با رعايت برابرى


1- مستند:آيه 216 تا 218 سوره بقره الميزان ج : 2 ص : 245

ص:331

تشريع نموده است.

آنگاه مسلمانان را سفارش مى كند به اينكه ملازم طريق احتياط باشند، و در اعتدا و تجاوز به عنوان قصاص پا از حد فراتر نگذارند، چون مساله قصاص با استعمال شدت و خشم و سطوت و ساير قوائى كه آدمى را به سوى طغيان و انحراف از جاده عدالت مى خواند سروكار دارد، و خداى تعالى معتدين يعنى همين منحرفين از جاده اعتدال را دوست نمى دارد، و چنين افراد بيش از آن احتياجى كه به قصاص و انتقام دارند به محبت خدا و ولايت و نصرت او محتاجند، و بدين جهت در آخر فرمود:” و اتقوا الله و اعلموا ان الله مع المتقين! “

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد: كه چگونه خداى تعالى با اينكه معتدين و متجاوزين را دوست نمى دارد، در اين آيه به مسلمانان دستور داده به متجاوزين تجاوز كنند؟ جوابش اين است كه اعتدا و تجاوز وقتى مذموم است، كه در مقابل اعتداى ديگران واقع نشده باشد و خلاصه تجاوز ابتدائى باشد، و اما اگر در مقابل تجاوز ديگران باشد، در عين اينكه تجاوز است ديگر مذموم نيست، چون عنوان تعالى از ذلت و خوارى را به خود مى گيرد، و اينكه جامعه اى بخواهد از زير بار ستم و استعباد و خوارى درآيد خود فضيلت بزرگى است، همانطور كه تكبر با اينكه از رذائل است، در مقابل متكبر از فضائل مى شود، و سخن زشت گفتن با اينكه زشت است، براى كسى كه ظلم شده پسنديده است.

(1)

انفاق: قانون مشاركت عمومي در تأمين هزينه جنگ

تجهيز و تدارك مالي جنگ


1- مستند: آيه 190 تا 195 سوره بقره الميزان ج : 2 ص : 87

ص:332

-” وَ أَنفِقُوا فى سبِيلِ اللَّهِ وَ لا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلى التهْلُكَةِ وَ أَحْسِنُوا إِنَّ اللَّهَ يحِب الْمُحْسِنِينَ!

-و در راه خدا انفاق كنيد و خويشتن را به دست خود به هلاكت نيفكنيد و احسان كنيد كه خدا نيكوكاران را دوست دارد! “

در اين آيه دستور مى دهد براى اقامه جنگ در راه خدا مال خود را انفاق كنند، و پاسخ از اينكه چرا انفاق را مقيد كرد به قيد در راه خدا همان پاسخى است كه اول آيات در تقييد قتال به قيد در راه خدا گفتيم.

« دست خود به تهلكه نيفكنيد!» و اين تعبير كنايه است از اينكه مسلمان نبايد نيرو و استطاعت خود را هدر دهند، چون كلمه دست به معناى مظهر قدرت و قوت است، و تهلكه به معناى هلاكت است، و هلاكت به معناى آن مسيرى است كه انسان نمى تواند بفهمد كجا است، و آن مسيرى كه نداند به كجا منتهى مى شود.

آيه شريفه مطلق است، و در نتيجه نهى در آن نهى از تمامى رفتارهاى افراطى و تفريطى است، كه يكى از مصاديق آن بخل ورزيدن و امساك از انفاق مال در هنگام جنگ است، كه اين بخل ورزيدن باعث بطلان نيرو و از بين رفتن قدرت است كه باعث غلبه دشمن بر آنان مى شود، همچنانكه اسراف در انفاق و از بين بردن همه اموال باعث فقر و مسكنت و در نتيجه انحطاط حيات و بطلان مروت مى شود.

ص:333

سپس خداى سبحان آيه را با مساله احسان ختم نموده، مى فرمايد:” و احسنوا ان الله يحب المحسنين ...،“ و منظور از احسان خوددارى و امتناع ورزيدن از قتال، و يا رأفت و مهربانى كردن با دشمنان دين و امثال اين معانى نيست، بلكه منظور از احسان اين است كه هر عملى كه انجام مى دهند خوب انجام دهند، اگر قتال مى كنند به بهترين وجه قتال كنند، و اگر دست از جنگ برمى دارند، باز به بهترين وجه دست بردارند، و اگر به شدت يورش مى برند و يا سخت گيرى مى كنند، باز به بهترين وجهش باشد و اگر عفو مى كنند به بهترين وجهش باشد.

پس كسى توهم نكند كه احسان به ظالم آن است كه دست از او بردارند تا هر چه مى خواهد بكند، بلكه دفع كردن ظالم خود احسانى است بر انسانيت، زيرا حق مشروع انسانيت را از او گرفته اند، و از دين دفاع كرده اند كه خود مصلح امور انسانيت است، همچنانكه خوددارى از تجاوز به ديگران در هنگام استيفاى حق مشروع، و نيز خودداري از احقاق حق به طريقه غيرصحيح خود احسانى ديگر است، و اصولا غرض نهائى از همه مبارزات و جنگها و ساير واجبات دين، محبت خداست، كه بر هر متدين به دين، واجب است آن محبت را از ناحيه پروردگارش به وسيله پيروى و متابعت از رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم جلب كند، همچنانكه فرمود:” قل ان كنتم تحبون الله فاتبعونى يحببكم الله.“

آيات مورد بحث كه راجع به قتال است با نهى از اعتدا و تجاوز شروع شده و با امر به احسان و اينكه خدا محسنين را دوست مى دارد ختم گرديده، و در اين نكته حلاوتى است كه بر هيچ كس پوشيده نيست.

(1)

وظيفه عمومي تجهيز نفرات و تأمين وسايل در جهاد في سبيل الله

-” وَ قَتِلُوا فى سبِيلِ اللَّهِ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ سمِيعٌ عَلِيمٌ!

-مَّن ذَا الَّذِى يُقْرِض اللَّهَ قَرْضاً حَسناً فَيُضعِفَهُ لَهُ أَضعَافاً كثِيرَةً وَاللَّهُ يَقْبِض وَيَبْصط وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ!

-أَ لَمْ تَرَ إِلى الْمَلا مِن بَنى إِسرءِيلَ مِن بَعْدِ مُوسى إِذْ قَالُوا لِنَبىّ ٍ لَّهُمُ ابْعَث لَنَا مَلِكاً نُّقَتِلْ فى سبِيلِ اللَّهِ قَالَ هَلْ عَسيْتُمْ إِن كتِب عَلَيْكمُ الْقِتَالُ أَلا تُقَتِلُوا قَالُوا وَ مَا لَنَا أَلا نُقَتِلَ فى سبِيلِ اللَّهِ وَ قَدْ أُخْرِجْنَا مِن دِيَرِنَا وَ أَبْنَائنَا فَلَمَّا كُتِب عَلَيْهِمُ الْقِتَالُ تَوَلَّوْا إِلا قَلِيلاً مِّنْهُمْ وَ اللَّهُ عَلِيمُ بِالظلِمِين...!


1- مستند: آيه 190 تا 195 سوره بقره الميزان ج : 2 ص : 87

ص:334

-در راه خدا كارزار كنيد و بدانيد كه خدا شنوا و دانا است!

-كيست كه خدا را وامى نيكو دهد و خدا وام او را به دو برابرهاى بسيار افزون كند، خدا است كه تنگى مى آورد و فراوانى نعمت مى دهد و به سوى او بازگشت مى يابيد!

-مگر داستان آن بزرگان بنى اسرائيل را نشنيدى كه پس از موسى به پيامبر خود گفتند: پادشاهى براى ما نصب كن تا در راه خدا كارزار كنيم و او گفت: از خود مى بينيد كه اگر كارزار بر شما واجب شود شانه خالى كنيد؟ گفتند: ما كه از ديار و فرزندان خويش دور شده ايم براى چه كارزار نمى كنيم؟ ولى همينكه كارزار بر آنان مقرر شد به جز اندكى روى برتافتند و خدا به كار ستمگران دانا است...!“

و قاتلوا فى سبيل الله !

خداى سبحان در اين آيات فريضه جهاد را بيان نموده و مردم را دعوت مى كند به اينكه در تجهيز يكديگر و فراهم نمودن نفرات و تجهيزات، انفاق كنند.

اين آيه جهاد را واجب مى كند، و مى بينيم كه اين فريضه را در اين آيه و ساير موارد از كلامش مقيد به قيد سبيل الله كرده و اين براى آن است كه به گمان كسى در نيايد و كسى خيال نكند كه اين وظيفه دينى مهم، صرفا براى اين تشريع شده كه امتى بر ساير مردم تسلط پيدا كرده، و اراضى آنان را ضميمه اراضى خود كند، همانطور كه نويسندگان تمدن اسلام (چه جامعه شناسان و چه غير ايشان) همينطور خيال كرده اند، و حال آنكه چنين نيست و قيد فى سبيل الله مى فهماند كه منظور از تشريع جهاد در اسلام، براى اين است كه دين الهى كه مايه صلاح دنيا و آخرت مردم است، در عالم سلطه يابد.

تجهيز يكديگر و فراهم نمودن نفرات و تجهيزات

-” من ذا الذى يقرض الله قرضا حسنا فيضاعفه له اضعافا كثيرة!“

خداى تعالى هزينه اى را كه مؤمنين در راه او خرج مى كنند، قرض گرفتن خودش ناميده، و اين به خاطر همان است كه گفتيم مى خواهد مؤمنين را بر اين كار تشويق كند، و هم براى اين است كه انفاقهاى نامبرده براى خاطر او بوده، و نيز براى اين است كه خداى سبحان به زودى عوض آن را چند برابر به صاحبانش بر مى گرداند.

ص:335

خداى تعالى سياق خطاب را كه قبلا امر بود و مى فرمود: جهاد كنيد، به سياق خطاب، استفهامى برگردانيد، و فرمود: كيست از شما كه چنين و چنان كند؟ اين تغيير به خاطر نشان دادن ذهن مخاطب است، چون سياق امر خالى از كسب تكليف نيست، ولى سياق استفهام دعوت و تشويق است، در نتيجه ذهن شنونده تا حدى از تحمل سنگينى امر استراحت مى كند، و نشاط مى يابد .

-” و الله يقبض و يبسط و اليه ترجعون ! “

اينكه از صفات خداى تعالى سه صفت: قبض و بسط و مرجعيت او را آورده، براى اين كه اشعار كند آنچه در راه خدا به او مى دهند باطل نمى شود، و بعيد نيست كه چند برابر شود، براى اينكه گيرنده آن خدا است و خدا هر چه را بخواهد ناقص مى كند و هر چه را بخواهد زياد مى كند، و شما به سوى او بر مى گرديد و آن زياد شده را پس مى گيريد .

آرى، خداى سبحان در اين آيات فريضه جهاد را بيان نموده و مردم را دعوت مى كند به اينكه در تجهيز يكديگر و فراهم نمودن نفرات و تجهيزات، انفاق كنند.

و اگر اين انفاق را قرض دادن به خدا خوانده، چون انفاق در راه خدا است، علاوه بر اينكه اين تعبير هم تعبيرى است سليس، و هم مشعر به قرب خدا، مى فهماند انفاق كنندگان نزديك به خدا هستند بطورى كه با او دادوستد دارند.

آنگاه داستان طالوت و جالوت و داوود را خاطر نشان مى كند، تا مؤمنين كه مامور به قتال با دشمنان دين هستند عبرت بگيرند و بدانند كه حكومت و غلبه همواره از آن ايمان و تقوا است، هر چند كه دارندگان آن كم باشند، و خوارى و نابودى از آن نفاق و فسق است، هر چند كه صاحبانش بسيار باشند، براى اينكه بنى اسرائيل كه اين داستان مربوط به ايشان است مادام كه در كنج خمود و كسالت و سستى خزيده بودند مردمى ذليل و توسرى خور بودند، همينكه قيام كرده و در راه خدا كارزار نمودند، كلمه حق را پشتيبان خود قرار دادند، هر چند كه افراد صادق ايشان در اين دعوى اندك بودند، و اكثرشان وقتى جنگ حتمى شد فرار كردند، و دوم اينكه سر اعتراض بر طالوت را باز نمودند، و سوم اينكه، از آن نهرى كه مامور بودند ننوشند، نوشيدند، و چهارم اينكه، به طالوت گفتند ما حريف جالوت و لشگر او نمى شويم ولى مع ذلك خدا ياريشان كرد، و بر دشمن پيروزيشان داد، و دشمن را به اذن خدا فرارى دادند، و داوود، جالوت را به قتل رساند، و ملك و سلطنت در بنى اسرائيل مستقر گرديد، و حيات از دست رفته آنان دو باره به ايشان بازگشت، و بار ديگر سيادت و قوت خود را باز يافتند، و همه اين موفقيت ها جز به خاطر آن كلامى كه ايمان و تقوا به زبانشان انداخت نبود، و آن كلام اين بود كه

ص:336

وقتى با جالوت و لشگرش برخوردند گفتند:

-” ربنا افرغ علينا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا على القوم الكافرين ! “

اين ماجرا عبرتى است كه اگر همه مؤمنينى كه در هر عصر مى آيند آن را نصب العين خود قرار داده و راه گذشتگان صالح را پيش بگيرند، بر دشمنان خود غلبه خواهند كرد، البته مادام كه مؤمن باشند .

(1)

شركت افراد جامعه در تدارك مالي و انساني جهاد

-« وَ أَعِدُّوا لَهُم مَّا استَطعْتُم مِّن قُوَّةٍ وَ مِن رِّبَاطِ الْخَيْلِ تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللَّهِ وَ عَدُوَّكمْ وَ ءَاخَرِينَ مِن دُونِهِمْ لا تَعْلَمُونَهُمُ اللَّهُ يَعْلَمُهُمْ وَ مَا تُنفِقُوا مِن شىْ ءٍ فى سبِيلِ اللَّهِ يُوَف إِلَيْكُمْ وَ أَنتُمْ لا تُظلَمُونَ!

-و آماده كنيد براى كارزار با ايشان هر چه را مى توانيد از نيرو و از اسبان بسته شده كه بترسانيد با آن دشمن خدا و دشمن خود را و ديگران را از غير ايشان كه شما آنان را نمى شناسيد و خدا مى شناسد، و آنچه كه در راه خدا خرج كنيد به شما پرداخت مى شود و به شما ظلم نخواهد شد!»

اينكه فرمود:« و اعدوا لهم ما استطعتم من قوة و من رباط الخيل،» امر عامى است به عموم مؤمنين كه در قبال كفار به قدر توانائيشان از تداركات جنگى كه به آن احتياج پيدا خواهند كرد تهيه كنند، به مقدار آنچه كه كفار بالفعل دارند و آنچه كه توانائى تهيه آن را دارند.

-« ... وَ مَا تُنفِقُوا مِن شىْ ءٍ فى سبِيلِ اللَّهِ يُوَف إِلَيْكُمْ وَ أَنتُمْ لا تُظلَمُونَ!

-و آنچه كه در راه خدا خرج كنيد به شما پرداخت مى شود و به شما ظلم نخواهد شد!»

چون غرض حقيقى از تهيه نيرو اين است كه به قدر توانائيشان بتوانند دشمن را دفع كنند و مجتمع خود را از دشمنى كه جان و مال و ناموسشان را تهديد مى كند حفظ نمايند. و به عبارت ديگرى كه با غرض دينى نيز مناسب تر است اين است كه به قدر توانائيشان نائره فساد را كه باعث بطلان كلمه حق و هدم اساس دين فطرى مى شود و نمى گذارد خدا در زمين پرستش شود و عدالت در ميان بندگان خدا جريان يابد خاموش


1- مستند:آيه 244 و 245 سوره بقره الميزان ج : 2 ص : 430

ص:337

سازند.

و اين خود امرى است كه فرد فرد جامعه دينى از آن بهره مند مى شوند، پس آنچه را كه افراد و يا جماعتها در اين راه يعنى جهاد براى احياى امر پروردگار انفاق مى كنند عينا عايد خودشان مى شود، و اگر جان خود را در اين راه داده باشد در راه خدا شهيد شده و در نتيجه به زندگى باقى و جاودانه آخرت رسيده است، زندگى حقيقى كه جا دارد تمامى فعاليتهاى هر كس در راه به دست آوردن آن باشد. اين است اثر شهادت و كشته شدن در راه خدا از نظر تعليمات دين، نه افتخار و نام نيك و امثال آن كه احيانا بعضى ها دل خود را به آن خوش كرده و بخواهند در پاره اى از مقاصد دنيوى خود را به كشتن دهند، آن وقت وقتى پاى دادن جان به ميان مى آيد فكر مى كند اين چكارى است كه من براى اينكه ديگران به لذايذ مادى بهترى برسند خود را به كشتن دهم؟ غافل از اينكه تعليم دينى نتيجه از خودگذشتگى و شهادت را صرف نام نيك و يا افتخار نمى داند، بلكه زندگى ديگرى دائم و جاويدان مى داند.

و كوتاه سخن، تجهيز قوا براى غرض دفاع از حقوق مجتمع اسلامى و منافع حياتى آن است، و تظاهر به آن تجهيزات دشمن را انديشناك مى كند كه خود تا اندازه اى و به نوعى يك نحوه دفاع است، پس اينكه فرمود:« ترهبون به عدو الله و عدوكم،» يكى از فوايد تجهيز قوا را كه عايد جامعه مى شود ذكر مى كند، و اينكه فرمود:« و ما تنفقوا من شى ء فى سبيل الله يوف اليكم و انتم لا تظلمون،» اين معنا را مى رساند كه آنچه را در راه خدا انفاق كرده اند فوت نمى شود بلكه دوباره عايدشان مى شود بدون اينكه حق كسى از ايشان از بين برود.

و اين يعنى جمله « و ما تنفقوا من شى ء فى سبيل الله ...،» از امثال آيه« و ما تنفقوا من خير يوف اليكم،» عمومى تر است، چون خير بيشتر به مال گفته مى شود، و جان را شامل نمى گردد بخلاف آيه مورد بحث كه فرمود:هر چيزى كه انفاق كنيد!

(1)

تشريع ولايت اخوت بين مؤمنين نسل اوليه

-« إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُوا وَهَاجَرُوا وَجَهَدُوا بِأَمْوَلِهِمْ وَأَنفُسِهِمْ فى سبِيلِ اللَّهِ وَ الَّذِينَ ءَاوَوا وَّ نَصرُوا أُولَئك بَعْضهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ وَالَّذِينَ ءَامَنُوا وَلَمْ يهَاجِرُوا مَا لَكم مِّن وَلَيَتهِم مِّن شىْ ءٍ حَتى يهَاجِرُوا وَإِنِ استَنصرُوكُمْ فى الدِّينِ فَعَلَيْكمُ النَّصرُ إِلا عَلى قَوْمِ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنهُم مِّيثَقٌ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ...!


1- مستند: آيه 60 سوره انفال الميزان ج : 9 ص : 151

ص:338

-كسانى كه ايمان آورده و در راه خدا مهاجرت نموده و با اموال و جانهاى خود جهاد كردند و كسانى كه (مهاجرين) را جاى دادند و يارى كردند آنان بعضيشان اولياى بعضى ديگر(اولياى يكديگرند،) و كسانى كه ايمان آوردند، ولى مهاجرت نكردند ميان شما و ايشان ولايت ارث نيست تا آنكه مهاجرت كنند ولى اين مقدار ولايت هست كه اگر از شما در راه دين نصرت بخواهند شما بايد ياريشان كنيد مگر اينكه بخواهند با قومى بجنگند كه ميان شما و آن قوم پيمانى باشد و خداوند به آنچه مى كنيد بيناست،

-و كسانى كه كفر ورزيدند بعضى شان اولياء بعضى ديگرند اولياى همند، و اگر آنچه قبلا دستور داديم انجام ندهيد فتنه اى در زمين و فساد بزرگى را ببار مى آورد،

-و كسانى كه ايمان آورده و مهاجرت كرده و در راه خدا جهاد نمودند و كسانى كه (از اهل مدينه به مهاجرين) منزل داده و يارى كردند آنها به حقيقت اهل ايمانند و هم آمرزش خدا و روزى نيكوى بهشتى مخصوص آنها است!»

اين آيات موالات ميان مؤمنين را واجب نموده، مگر اينكه بعضى مهاجرت بكنند و بعضى تخلف كنند، و رشته موالات ميان آنان و كفار بكلى قطع گردد.

مقصود از مهاجرين در اين آيه دسته اول از مهاجرين اند كه قبل از نزول اين سوره مهاجرت كرده بودند و كسانى كه بعدا ايمان مى آورند و مهاجرت مى كنند.

و منظور از كسانى كه به مسلمانان منزل دادند و رسول الله صلى الله عليه و آله وسلّم را يارى كردند طائفه انصار است.

مسلمانان در ايام نزول اين آيات منحصر به همين دو طائفه يعنى مهاجر و انصار بودند، مگر عده خيلى كمى كه در مكه ايمان آورده و هنوز مهاجرت نكرده بودند.

خداوند ميان اين دو طائفه ولايت برقرار كرده و فرموده:« اولئك بعضهم اولياء بعض،» و اين ولايت معنائى است اعم از ولايت ميراث و ولايت نصرت و ولايت أمن.

به اين معنا كه حتى اگر يك فرد مسلمان كافرى را امان داده باشد امانش در ميان تمامى مسلمانان نافذ است، بنا بر اين همه مسلمانان نسبت به يكديگر ولايت دارند يك مهاجر ولىّ تمامى مهاجرين و انصار است، و يك انصارى ولىّ همه انصار و مهاجرين است، و دليل همه اينها اين است كه ولايت در آيه بطور مطلق ذكر شده است.

بعضيها گفته اند مدرك ارث به مواخات همين آيه است و ليكن در آيه هيچ قرينه اى كه دلالت كند بر انصراف اطلاق ولايت به ولايت ارث وجود ندارد و هيچ شاهدى نيست بر اينكه بگوييم اين آيه راجع است به ولايت ارثى كه رسول خدا صلى الله عليه وآله

ص:339

وسلّم به وسيله عقد بردارى ميان مهاجرين و انصار اجرا مى كرد، و تا مدتى از يكديگر ارث مى بردند تا آنكه بعدها نسخ شد.

« والذين آمنوا ولم يهاجروا ...،» اين آيه ولايت را در ميان مؤمنين مهاجرين و انصار و ميان مؤمنينى كه مهاجرت نكردند نفى مى كند، و مى فرمايد: ميان دسته اول و دسته دوم هيچ قسم ولايتى نيست جز ولايت نصرت، اگر دسته دوم از شما يارى طلبيدند ياريشان بكنيد، ولى بشرطى كه با قومى سر جنگ داشته باشند كه بين شما و آن قوم عهد و پيمانى نباشد.

« و الذين كفروا بعضهم اولياء بعض،» يعنى كفار ولايتشان در ميان خودشان است و به اهل ايمان تجاوز نمى كند، پس مؤمنين نمى توانند آنان را دوست بدارند.

« الا تفعلوه تكن فتنة فى الارض و فساد كبير،» اين جمله اشاره است به مصلحت تشريع ولايت به آن نحوى كه تشريع فرمود، چون بطور كلى ولايت و دوست داشتن يكديگر از امورى است كه هيچ جامعه اى از جوامع بشرى و مخصوصا جوامع اسلامى كه بر اساس پيروى حق و گسترش عدالت الهى تاسيس مى شود از آن خالى نيست، و معلوم است كه دوستى كفار كه دشمن چنين جامعه اى هستند موجب مى شود افراد اجتماع با آنان خلط و آميزش پيدا كنند.

و اخلاق و عقايد كفار در بين ايشان رخنه يابد، و در نتيجه سيره و روش اسلامى كه مبنايش حق است بوسيله سيره و روش كفر كه اساسش باطل و پيروى هوى است و در حقيقت پرستش شيطان است از ميان آنان رخت بربندد، همچنانكه در روزگار خود ملاحظه كرديم كه چنين شد، و صدق ادعاى اين آيه را به چشم خود ديديم .

« و الذين آمنوا و هاجروا ...،» اين جمله حقيقت ايمان را براى كسى اثبات مى كند كه حقيقتا متصف به آثار آن باشد، و چنين كسى را وعده آمرزش و رزق كريم مى دهد.

« و الذين آمنوا من بعد و هاجروا و جاهدوا معكم فاولئك منكم،» اين جمله خطاب است به مهاجرين طبقه اول و به انصار، و در اين خطاب مهاجرين بعدى و آنهائى را كه بعد از اين ايمان مى آورند و با طبقه اول به جهاد مى پردازند به آنان ملحق كرده و در مساله ولايت، ايشان را نيز شركت داده است.

(1)

غنايم جنگي و اسراء

حكم انفال و غنايم جنگي


1- مستند: آيه 72 تا 74 سوره انفال الميزان ج : 9 ص : 187

ص:340

-« يَسئَلُونَك عَنِ الأَنفَالِ قُلِ الأَنفَالُ للَّهِ وَ الرَّسولِ فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَصلِحُوا ذَات بَيْنِكمْ وَ أَطِيعُوا اللَّهَ وَ رَسولَهُ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ!

-از تو از انفال پرسش مى كنند، بگو انفال مال خدا و رسول است، پس از خدا بترسيد، و ميان خود صلح برقرار سازيد، و خدا و رسول او را اطاعت كنيد اگر با ايمان هستيد!»

آياتى از سوره انفال كه متعرض مساله غنيمت است پنج آيه است كه در سه جاى سوره قرار گرفته و بر حسب ترتيب عبارت است از:

1-« يسئلونك عن الانفال قل الانفال لله و الرسول ...،»

2-« و اعلموا انما غنمتم من شى ء فان لله خمسه و للرسول و لذى القربى و اليتامى و المساكين و ابن السبيل ان كنتم امنتم بالله و ما انزلنا على عبدنا يوم الفرقان يوم التقى الجمعان و الله على كل شى ء قدير ...،»

3-« ما كان لنبى ان يكون له اسرى حتى يثخن فى الارض تريدون عرض الدنيا و الله يريد الاخرة و الله عزيز حكيم، لو لا كتاب من الله سبق لمسكم فيما اخذتم عذاب عظيم، فكلوا مما غنمتم حلالا طيبا و اتقوا الله ان الله غفور رحيم!»

پس از مجموع اين سه آيه اين معنا استفاده مى شود كه اصل ملكيت در غنيمت

ص:341

از آن خدا و رسول است، و خدا و رسول چهار پنجم آن را در اختيار جهادكنندگان گذارده اند تا با آن ارتزاق نموده، و آن را تملك نمايند، و يك پنجم آن را به خدا و رسول و خويشاوندان رسول و غير ايشان اختصاص داده تا در آن تصرف نمايند.

( تفصيل مطالب درباره انفال در مبحث « مباني قوانين مالي و اقتصادي اسلام در قرآن» در جلد 12 آمده است.)

حكم اسيران جنگي

-« ما كان لنبى ان يكون له اسرى حتى يثخن فى الارض تريدون عرض الدنيا و الله يريد الاخرة و الله عزيز حكيم، لو لا كتاب من الله سبق لمسكم فيما اخذتم عذاب عظيم، فكلوا مما غنمتم حلالا طيبا و اتقوا الله ان الله غفور رحيم !»

از آيات فوق استفاده مى شود كه پرسش كنندگان از رسول خدا«ص» در باره امر اسيران پرسش نموده اند، و درخواست كرده اند تا اجازه دهد اسيران كشته نشوند، بلكه با دادن فديه آزاد گردند، و در جواب ايشان را مورد عتاب قرار داده است، و از اينكه فرمود:« فكلوا ...،» و تجويز كرد خوردن از غنيمت را، به دست مى آيد كه اصحاب بطور ابهام چنين فهميده بودند كه مالك غنيمت و انفال مى شوند، جز اينكه نمى دانستند آيا تمامى اشخاصى كه حاضر در ميدان جنگ بوده اند مالك مى شوند؟ و يا تنها كسانى كه قتال كرده اند؟ و آنها كه تقاعد ورزيده اند از آن بى نصيبند، و آيا مباشرين كه از آن سهم مى برند بطور مساوى بينشان تقسيم مى شود و يا به اختلاف؟ مثلا سهم سواره ها بيشتر از پياده ها و يا امثال آن است؟

چون جمله فكلوا مبهم بود باعث شد كه مسلمين در ميان خود مشاجره كنند، و سرانجام به رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم مراجعه نموده و توضيح بپرسند، لذا آيه نازل شد:« قل الانفال لله و الرسول فاتقوا الله و اصلحوا ذات بينكم ...،» و ايشان را در استفاده اى كه از جمله فكلوا مما غنمتم كرده و پنداشته بودند كه مالك انفال هم هستند تخطئه نموده و ملك انفال را مختص به خدا و رسول كرده، و ايشان را از تخاصم و كشمكش نهى نموده و وقتى بدين وسيله مشاجره شان خاتمه يافت آنگاه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم آن را به ايشان ارجاع داده و در ميانشان بطور مساوى تقسيم كرد، و به همان اندازه سهمى براى آن عده از اصحاب كه حاضر در ميدان جنگ نبودند كنار گذاشت، و ميان كسانى كه قتال كرده و آنهايى كه قتال نكردند و همچنين ميان سوارگان و پيادگان تفاوتى نگذاشته است.

ص:342

آنگاه آيه دوم:« و اعلموا انما غنمتم من شى ء فان لله خمسه ...،» به فاصله كمى نازل گرديده و رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم (بخاطر امتثال آن) از آنچه كه به افراد داده بود پنج يك را دوباره پس گرفت، اين است آن معنا و ترتيبى كه از ضميمه كردن آيات مربوط به انفال به يكديگر استفاده مى شود.

آيه شريفه ناسخ آيه فكلوا مما غنمتم ... نيست، بلكه مبين معناى آن و تفسير آن است، و جمله فكلوا كنايه از مالكيت قانونى ايشان به غنيمت نيست، بلكه مراد از آن اذن در تصرف ايشان در غنيمت و تمتعشان از آن است، مگر اينكه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم آن را در ميان ايشان تقسيم كند، كه در اين صورت البته مالك مى شوند.

و آيه« و اعلموا انما غنمتم من شى ء فان لله خمسه و للرسول و لذى القربى ...،» ناسخ براى آيه قل الانفال لله و الرسول نيست، بلكه تاثيرى كه نسبت به جهادكنندگان دارد اين است كه ايشان را از خوردن و تصرف در تمامى غنيمت منع مى كند، چون بعد از نزول الانفال لله و الرسول - و با اينكه قبلا دانسته بودند كه انفال ملك خدا و رسول است - و از آيه انما غنمتم غير اين را نمى فهميدند، و آيه قل الانفال لله و الرسول هم غير اين را نمى رساند كه اصل ملك انفال از خدا و رسول است، بدون اين كه كوچكترين تعرضى نسبت به كيفيت تصرف در آن و جواز خوردن و تمتع از آن را داشته باشد، خوب، وقتى متعرض اين جهات نبود، پس با آيه انما غنمتم ... هيچ منافاتى ندارد تا كسى بگويد آيه انما غنمتم ... ناسخ آن است .

در كافى به سند خود از عبد صالح عليه السلام روايت كرده كه فرمود: انفال عبارت است از هر زمين خرابى كه اهلش منقرض شده باشند، و هر سرزمين كه بدون جنگ و بدون بكار بردن اسب و شتر تسليم شده است و با پرداختن جزيه صلح كرده باشند، سپس فرمود: و براى او است( يعنى براى والى و زمامدار،) رؤوس جبال و دره هاى سيل گير و نيزارها و هر زمين افتاده اى كه مربى نداشته باشد، و همچنين براى او است خالصه جات سلاطين، البته آن خالصه جاتى كه به زور و غصب بدست نياورده باشند، چون اگر به غصب تحصيل كرده باشند، هر مال غصبى مردود است، و بايد به صاحبش برگردد، و او است وارث هر كسى كه بى وارث مرده باشد و متكفل هزينه زندگى كسانى است كه نمى توانند هزينه خود را به دست بياورند.

(1)

آزادسازي اسيران جنگي، فديه و شرايط آن


1- مستند: آيه 1 سوره انفال الميزان ج : 9 ص : 4

ص:343

-« مَا كانَ لِنَبىٍ أَن يَكُونَ لَهُ أَسرَى حَتى يُثْخِنَ فى الأَرْضِ تُرِيدُونَ عَرَض الدُّنْيَا وَ اللَّهُ يُرِيدُ الاَخِرَةَ وَ اللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ، لَّوْ لا كِتَبٌ مِّنَ اللَّهِ سبَقَ لَمَسكُمْ فِيمَا أَخَذْتمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ،

-فَكلُوا مِمَّا غَنِمْتُمْ حَلَلاً طيِّباً وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ،

-يَأَيهَا النَّبىُّ قُل لِّمَن فى أَيْدِيكُم مِّنَ الأَسرَى إِن يَعْلَمِ اللَّهُ فى قُلُوبِكُمْ خَيراً يُؤْتِكُمْ خَيراً مِّمَّا أُخِذَ مِنكمْ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَّحِيمٌ،

- وَ إِن يُرِيدُوا خِيَانَتَك فَقَدْ خَانُوا اللَّهَ مِن قَبْلُ فَأَمْكَنَ مِنهُمْ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ!

-هيچ پيغمبر را نمى سزد و روا نيست كه برايش اسيرانى باشد تا آن زمانى كه دينش در زمين مستقر گردد، شما سود مادى دنيا را در نظر داريد ولى خدا آخرت را مى خواهد و خداوند مقتدرى است شايسته كار،

-اگر آن قضائى كه خداوند قبلا رانده است نبود هر آينه در آنچه گرفتيد عذاب بزرگى بشما مى رسيد،

-پس بخوريد و تصرف كنيد در آنچه غنيمت برده ايد حلال و طيب، و از خدا بپرهيزيد كه خدا آمرزنده رحيم است،

-هان اى پيغمبر بگو به آن اسيرانى كه در دست تو اسيرند: اگر خداوند در دلهاى شما خير را سراغ مى داشت بهتر از آنچه مسلمانان از شما گرفتند به شما مى داد و شما را مى آمرزيد و خداوند آمرزنده رحيم است،

-و اگر بنا دارند به تو خيانت كنند تازگى ندارد قبلا هم خدا را خيانت كرده بودند و او تو را برايشان مسلط كرد و خداوند داناى شايسته كار است!»

خداوند در اين آيات مسلمانانى را كه در جنگ بدر شركت داشتند بدين جهت مورد عتاب قرار داده كه از كفار اسيرانى گرفتند و آنگاه از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم درخواست كردند كه به قتل آنان فرمان ندهد، و در عوض خونبها از آنان بگيرد و آزادشان سازد تا بدين وسيله نيروى مالى آنان عليه كفار تقويت يافته و نواقص خود را اصلاح كنند.

هر چند خداوند بشدت مسلمانان را عتاب كرد ولى پيشنهادشان را پذيرفت و تصرف در غنيمت را كه شامل خونبها نيز مى شود برايشان مباح كرد.

سنت جارى در انبياى گذشته اين بوده كه وقتى با دشمنان مى جنگيدند و بر

ص:344

دشمن دست مى يافتند، آنها را مى كشتند و با كشتن آنان از ديگران زهر چشم مى گرفتند تا كسى خيال جنگ با خدا و رسولش را در سر نپروراند.

و رسم آنان نبود كه از دشمن اسير بگيرند و سپس بر اسيران منت نهاده و يا پول گرفته و آزادشان سازند، مگر بعد از آنكه دينشان در ميان مردم پايگير مى شد كه در اين صورت اسير را نمى كشتند و با منت نهادن و يا گرفتن بهاء آزاد مى كردند، همچنانكه در خلال آياتى كه به رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم وحى مى شد بعد از آنكه كار اسلام بالا گرفت و حكومتش در حجاز و يمن مستقر گرديد اين آيه نازل شد:« فاذا لقيتم الذين كفروا فضرب الرقاب حتى اذا اثخنتموهم فشدوا الوثاق فاما منا بعد و اما فداء،» و گرفتن اسير و آزاد كردنش را تجويز كرد.

« فكلوا مما غنمتم- از آنچه غنيمت گرفته ايد بخوريد،» و در آن تصرف كنيد چه آن اموالى كه از مشركين به دستتان آمده و چه آن فديه اى كه از ايشان مى گيريد «حلالا طيبا» در حاليكه حلال و پاكيزه است، چون خدا مباحش كرده است.

« و اتقوا الله ان الله غفور رحيم،» مي فرمايد: از آنچه غنيمت گرفته ايد بخوريد كه ما شما را آمرزيديم و به شما ترحم كرديم.

« و ان يريدوا خيانتك فقد خانوا الله من قبل فامكن منهم ...،» اگر به خدا ايمان آورند و ايمان به خدا در دلهايشان جايگير شود خداوند، نعمتى به آنان مى دهد كه از آنچه مسلمين از ايشان گرفته اند بهتر است و ايشان را مى آمرزد، و اگر مى خواهند بتو خيانت كنند، و دوباره به همان عناد و مفسده جوئى سابقشان برگردند تازگى ندارد، براى اينكه قبلا هم نسبت به خدا خيانت مى ورزيدند، و خداوند تو را بر ايشان مسلط كرد، و او باز هم قادر است بر اينكه بار ديگر تو را بر ايشان ظفر دهد و خدا داناى به خيانت ايشان است اگر خيانت كنند، و در مسلط كردن تو بر ايشان حكيم است.

(1)

خمس غنايم جنگي

-« وَ اعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُم مِّن شىْ ءٍ فَأَنَّ للَّهِ خُمُسهُ وَ لِلرَّسولِ وَ لِذِى الْقُرْبى وَ الْيَتَمَى وَ الْمَسكِينِ وَ ابْنِ السبِيلِ إِن كُنتُمْ ءَامَنتُم بِاللَّهِ وَ مَا أَنزَلْنَا عَلى عَبْدِنَا يَوْمَ الْفُرْقَانِ يَوْمَ الْتَقَى الْجَمْعَانِ وَ اللَّهُ عَلى كلّ ِ شىْ ءٍ قَدِيرٌ،

-و بدانيد آنچه را كه سود مى بريد براى خدا است پنج يك آن و براى رسول و خويشاوند او و يتيمان و مسكينان و در راه ماندگان، اگر به خدا و آنچه را كه در روز فرقان روزى كه دو گروه يكديگر را ملاقات كردند بر بنده مان نازل كرديم


1- مستند: آيه 67 تا 71 سوره انفال الميزان ج : 9 ص : 176

ص:345

ايمان آورده ايد، و خداوند بر هر چيز توانا است!»

غنيمت به معناى رسيدن به در آمد از راه تجارت و يا صنعت و يا جنگ است، و ليكن در اين آيه بملاحظه مورد نزولش تنها با غنيمت جنگى منطبق است.

« فان لله خمسه ...،» بدانيد كه آنچه شما غنيمت مى بريد هر چه باشد يك پنجم آن از آن خدا و رسول و خويشاوندان و يتيمان و مسكينان و ابن السبيل است و آن را به اهلش برگردانيد اگر به خدا و به آنچه كه بر بنده اش محمد صلى الله عليه وآله وسلّم در جنگ بدر نازل كرده ايمان داريد، و در روز بدر اين معنا را نازل كرده بود كه: انفال و غنيمت هاى جنگى از آن خدا و رسول او است، و احدى را در آن سهمى نيست، و اينك همان خدايى كه امروز تصرف در چهار سهم آن را بر شما حلال و مباح گردانيده دستورتان مى دهد كه يك سهم آن را به اهلش برگردانيد.

( تفصيل مطالب درباره خمس در مبحث « مباني قوانين مالي و اقتصادي اسلام در قرآن» در جلد 12 آمده است.)

(1)

رفتار با اسيران جنگي قبل از اتمام جنگ، و بعد از پيروزي

-« فَإِذَا لَقِيتُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا فَضرْب الرِّقَابِ حَتى إِذَا أَثخَنتُمُوهُمْ فَشدُّوا الْوَثَاقَ فَإِمَّا مَنَّا بَعْدُ وَ إِمَّا فِدَاءً حَتى تَضعَ الحَرْب أَوْزَارَهَا ذَلِك وَ لَوْ يَشاءُ اللَّهُ لانتَصرَ مِنهُمْ وَ لَكِن لِّيَبْلُوَا بَعْضكم بِبَعْضٍ وَ الَّذِينَ قُتِلُوا فى سبِيلِ اللَّهِ فَلَن يُضِلَّ أَعْمَلَهُمْ!

-وقتى به كفار برخورديد بايد با ايشان بجنگيد تا وقتى كه كشتگانشان زياد شود آن وقت است كه مى توانيد دست از كشتار كشيده اسير بگيريد و در باره اسيران يا اين است كه منت بر آنان نهاده آزادشان مى كنيد و يا اين است كه فديه مى گيريد و آزاد مى كنيد و به اين رفتار خود همچنان ادامه مى دهيد تا جنگ تمام شود و اين را بدان جهت گفتيم كه اگر خدا مى خواست مى توانست از كفار انتقام بگيرد، و ليكن خواست تا بعضى از شما را به وسيله بعضى ديگر بيازمايد و كسانى كه در راه خدا كشته شدند خداوند هرگز اعمالشان را نابود نمى كند!»

مراد از شد وثاق اسير گرفتن و محكم بستن آنان است، مي فرمايد: با كفار آنقدر قتال بكنيد تا قتل در آنان زياد شود، آن وقت مشغول به اسير گرفتن و بستن دست و پاى اسراء شويد.


1- مستند: آيه 41 سوره انفال الميزان ج : 9 ص : 118

ص:346

آيه شريفه در اينكه اسير گرفتن را بعد از (اثخان- غلبه) قرار داده، در معناى آيه« ما كان لنبى أن يكون له أسرى حتى يثخن فى الأرض،» است كه مى فرمايد هيچ پيغمبرى حق ندارد اسير بگيرد، مگر وقتى كه در زمين غالب شود.

« فاما منا بعد و اما فداء،» يعنى بعد از آنكه اسيرشان كرديد يا بر آنان منت نهاده آزادشان مى كنيد يا فديه مى گيريد، يعنى با گرفتن مال و يا آزادى اسيرانى كه در دست آنان داريد، ايشان را آزاد مى كنيد.

« حتى تضع الحرب اوزارها،» اوزار حرب به معناى سنگينى هاى جنگى يعنى اسلحه اى است كه جنگجويان با خود حمل مى كنند، و مراد از وضع آن، بطور كنايه تمام شدن جنگ است.

آيه اخيرالذكر در سوره انفال از اسير گرفتن قبل از اثخان نهى مى كند، و آيه مورد بحث به اسير گرفتن بعد از اثخان امر مى نمايد.

در آيه شريفه مباحثى مربوط به علم فقه هست كه جايش در همانجا است.

« ذَلِك وَ لَوْ يَشاءُ اللَّهُ لانتَصرَ مِنهُمْ وَ لَكِن لِّيَبْلُوَا بَعْضكم بِبَعْضٍ،» كلمه ذلك به معناى مطلب چنين است مى باشد، يعنى حكم خدا همان است كه در آيه گفته شد.

« ولو يشاء الله لانتصرمنهم،» يعنى اگر خدا بخواهد از كفار انتقام مى گيرد، هلاكشان مى كند، شكنجه شان مى دهد، بدون اينكه دستور به قتال با ايشان را بدهد، « و لكن ليبلوا بعضكم ببعض،» اگر خدا بخواهد از ايشان انتقام مى گيرد، الا اينكه هنوز نخواسته بگيرد، بلكه دستورتان داده كه كارزار كنيد تا شما را به وسيله يكديگر امتحان كند، مؤمنين را به وسيله كفار بيازمايد و به جنگ با آنان وادار سازد، تا معلوم شود چه كسى اطاعت كرده و رنج جنگ را به خاطر امر خدا تحمل مى كند، و چه كسى عصيان مى ورزد. و كفار را هم به وسيله مؤمنين امتحان كند تا معلوم شود اهل شقاوت كيست، و موفق به توبه و بازگشت از باطل بسوى حق كيست؟

« و الذين قتلوا فى سبيل الله فلن يضل اعمالهم،» اين گفتار در سياق شرط و حكم در آن عمومى است، مى فرمايد: كسانى كه در راه خدا و در جهاد و قتال با دشمنان دين كشته مى شوند، اعمال صالحشان كه در راه خدا انجام داده اند هرگز باطل نمى شود.

در مجمع البيان در ذيل جمله« فاذا لقيتم الذين كفروا فضرب الرقاب ...،» گفته: از ائمه هدى عليهم السلام روايت شده كه اسيران جنگى دو جورند: گروهى قبل از تمام شدن جنگ دستگير مى شوند با اينكه هنوز تنور جنگ داغ است، امام مسلمين در باره آنان اختيار دارد، اگر خواست به قتل مى رساند و اگر خواست يك دست و يك پايشان را به طور عكس قطع نموده رهايشان مى كند، تا در اثر خونريزى بميرند ولى نمى تواند بدون

ص:347

عوضى و يا با گرفتن عوض رهايشان كند. قسم دوم از اسيران آنهايند كه بعد از تمام شدن جنگ اسير مى شوند كه امام مسلمين در باره آنان اختيار بيشترى دارد، هم مى تواند بدون گرفتن فداء آزادشان كند و هم مى تواند فداء پولى و يا انسانى بگيرد، و هم مى تواند آنها را برده كند، و هم مى تواند گردن بزند. و در هر دو حال اگر مسلمان شدند تمامى آن شكنجه ها ساقط شده، حكمشان حكم مسلمين خواهد بود.

(1)

قوانين جبهه و منهيات جنگ

نهي فرار از جبهه و پشت كردن به دشمن


1- مستند: آيه 4 سوره محمد الميزان ج : 18 ص : 341

ص:348

-« يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا إِذَا لَقِيتُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا زَحْفاً فَلا تُوَلُّوهُمُ الأَدْبَارَ،

-وَ مَن يُوَلِّهِمْ يَوْمَئذٍ دُبُرَهُ إِلا مُتَحَرِّفاً لِّقِتَالٍ أَوْ مُتَحَيزاً إِلى فِئَةٍ فَقَدْ بَاءَ بِغَضبٍ مِّنَ اللَّهِ وَ مَأْوَاهُ جَهَنَّمُ وَ بِئْس المَصِيرُ!

-اى آنانكه ايمان آورده ايد هرگاه با تهاجم كافران در ميدان كارزار روبرو شويد مبادا از بيم آنها پشت به دشمن كرده و از جنگ بگريزيد،

-و آن كس كه پشت به آنان كند پس همانا بازگشتى به خشم خدا كرده و جايش جهنم است و چه بد جايگاهى است، مگر آنكه به منظور بكار بردن حيله جنگى باشد و يا بخواهد به گروه خود ملحق شده و به اتفاق ايشان بجنگد !»

اين آيات متضمن نواهى و اوامرى است راجع به جهاد اسلامى و مربوط و مناسب با داستان جنگ بدر، و نيز مردم را تشويق و تحريك مى كند بر ترس از خدا و زنهار مى دهد از مخالفت خدا و رسول او و اينكه مردم خود را در معرض غضب خداى سبحان درآورند.

خطاب در اين آيه خطابى است عمومى و مختص به يك وقت و يك جنگ نيست، پس اينكه بعضى از مفسرين آن را مختص به جنگ بدر و حرمت فرار از آن جنگ گرفته اند صحيح نيست.

« و من يولهم يومئذ دبره الا متحرفا لقتال او متحيزا الى فئة ...،» تحرّف در اينجا به اين معنا است كه مرد جنگى در ميدان جنگ از اين سو به آن سو شود تا بدين وسيله راهى

ص:349

براى غافلگير كردن حريف خود پيدا كند. و تحيز بسوى فئه به اين معنا است كه مرد جنگى از يك تاختن صرفنظر نموده و خود را به طرف عده اى از قوم خود بكشاند تا به اتفاق ايشان بجنگد.

پس معناى دو آيه مورد بحث اين مى شود: اى كسانى كه ايمان آورده ايد وقتى كفار را ملاقات مى كنيد ملاقات جنگى و يا در حالى كه مى رويد تا با ايشان بجنگيد پس از ايشان نگريزيد، كه هر كس در چنين وقتى از ايشان بگريزد و از ميدان جنگ برگردد با غضب خدا بر گشته است، و ماواى او جهنم است كه بد بازگشتگاهى است، مگر اينكه فرارش به منظور بكار بردن حيله هاى جنگى و يا براى اين باشد كه بخواهد به اتفاق رفقايش بجنگد كه در اين دو صورت اشكال ندارد.

روايات دال بر اينكه فرار از زحف از گناهان كبيره و هلاك كننده است از ائمه اهل بيت عليهم السلام بسيار وارد شده، و در بحث از گناهان كبيره است.

و در همين معنا رواياتى از طرق اهل سنت وارد شده، مانند روايتى كه صحيح بخارى و مسلم از ابى هريره از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم نقل كرده اند كه فرمود: از هفت گناه هلاك كننده اجتناب كنيد، پرسيدند آن هفت گناه كدامند يا رسول الله، فرمود: شرك به خدا، كشتن كسى كه خداوند كشتنش را حرام كرده مگر به حق، سِحر، رباخوارى، خوردن مال يتيم، پشت به جنگ كردن در روز جنگ ، نسبت دادن زنا به زنان پاكدامن و بى خبر از فحشاء.

نهي از روبرتافتن از رسول الله در جنگ

-« يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ رَسولَهُ وَ لا تَوَلَّوْا عَنْهُ وَ أَنتُمْ تَسمَعُونَ،

-وَ لا تَكُونُوا كالَّذِينَ قَالُوا سمِعْنَا وَ هُمْ لا يَسمَعُونَ،

-إِنَّ شرَّ الدَّوَاب عِندَ اللَّهِ الصمُّ الْبُكْمُ الَّذِينَ لا يَعْقِلُونَ،

-وَ لَوْ عَلِمَ اللَّهُ فِيهِمْ خَيراً لأَسمَعَهُمْ وَ لَوْ أَسمَعَهُمْ لَتَوَلَّوا وَّ هُم مُّعْرِضونَ!

-اى كسانى كه ايمان آورده ايد فرمان بريد خدا و فرستاده اش را و برنگرديد از او با اينكه مى شنويد،

-و مانند كسانى كه گفتند شنيديم و حال آنكه نمى شنوند مباشيد،

-همانا بدترين جنبندگان نزد خدا كران لالند كه تعقل نمى كنند،

-و اگر خدا در ايشان خيرى سراغ مى داشت هر آينه مى شنواندشان و اگر مى شنواندشان باز هم پشت مى كردند، آنان در هر حال روى گردانند!»

ص:350

مي فرمايد: از رسول خدا روى برمتابيد با اينكه داريد دعوت حقه اى را كه به وى وحى شده مى شنويد و اوامر و نواهى او را كه همه به صلاح دين و دنياى شما است به گوش خود مى شنويد، البته در آيه شريفه اوامر و نواهى مربوط به جنگ منظوراست و ليكن بيان آيه عام است.

« و لا تكونوا كالذين قالوا سمعنا و هم لا يسمعون،» در اين آيه يك نوع توهين به مشركين شده كه گفتند ما شنيديم و ليكن نمى شنوند.

خطاب را متوجه حزب خود يعنى مؤمنين نموده و ايشان را امر به اطاعت خود و اطاعت رسولش مى فرمايد، و از اينكه بعد از شنيدن دعوت حقه او از وى رو برتابند زنهارشان مى دهد، و از اينكه مانند مشركين باشند كه بگويند شنيديم و حال آنكه نشنوند بر حذرشان مى دارد.

نهي از سهل انگاري در جلوگيري از اختلافات داخلي، و تفرقه افكني

- « وَ اتَّقُوا فِتْنَةً لا تُصِيبنَّ الَّذِينَ ظلَمُوا مِنكُمْ خَاصةً وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ شدِيدُ الْعِقَابِ!

- و بپرهيزيد فتنه را كه چون آيد تنها مخصوص ستمكاران شما نباشد و بدانيد كه خدا شديدالعقاب است!»

خداي تعالي مى خواهد همه مؤمنين را از فتنه اى كه مخصوص به ستمكاران از ايشان است و مربوط به كفار و مشركين نيست زنهار دهد، و اگر در عين اينكه مختص به ستمكاران از مؤمنين است و مع ذلك خطاب را متوجه به همه مؤمنين كرده براى اين است كه آثار سوء آن فتنه گريبان گير همه مى شود.

و دليلى كه دلالت كند بر اينكه عقاب در جمله« واعلموا ان الله شديد العقاب،» مختص به عقاب دنيوى از قبيل اختلافات قومى و شيوع قتل و فساد و از ميان رفتن امنيت و آسايش باشد در دست نيست، و بهمين جهت بايد مقصود از فتنه هر چند مختص به بعضى از مؤمنين است فتنه اى باشد كه تمامى افراد امت بايستى در صدد دفع آن برآيند، و با امر به معروف و نهى از منكر كه خدا بر ايشان واجب كرده از شعله ور شدن آتش آن جلوگيرى بعمل آورند.

و بنا بر اين، برگشت معناى آيه به تحذير تمامى مسلمانان از سهل انگارى در امر اختلافات داخلى خواهد بود، چون اين گونه اختلافات آنان را به تفرقه و اختلاف كلمه تهديد نموده و باعث مى شود كه وحدت مسلمين به تشتت و چند دستگى مبدل شود، و معلوم است كه در اين صورت هر دسته كه غالب شود زمام را به دست مى گيرد، و نيز

ص:351

معلوم است كه اين غلبه، غلبه فساد است نه « غلبه كلمه حق و دين حنيف» كه خداوند تمامى مسلمانان را در آن شريك كرده است.

پس گو اينكه فتنه مختص به يك دسته است يعنى مختص به ستمكاران، و ليكن اثر سوء آن دامن گير همه شده، و در اثر اختلاف همه دچار ذلت و مسكنت و هر بلا و تلخكامى ديگرى مى شوند، و همه در پيشگاه خداى تعالى مسؤول مى گردند و خدا شديد العقاب است.

گر چه خداى تعالى اين فتنه را به اسم و رسم معرفى نكرده و آن را بطور مهمل ذكر فرموده و ليكن جمله بعدى كه مى فرمايد:« لا تصيبن الذين ظلموا منكم خاصة،» و همچنين جمله« و اعلموا ان الله شديد العقاب،» همانطورى كه گفتيم آن را تا اندازه اى توضيح داده و مى رساند كه فتنه عبارت از اين است كه بعضى از امت با بعضى ديگر اختلاف مى كنند در امرى كه تمامى امت حقيقت امر را مى فهمند كه كدام است، و ليكن يكدسته از قبول آن سرپيچى نموده، و آگاهانه به ظلم و منكر اقدام مى كنند، آن دسته ديگر هم كه حقيقت امر را قبول كرده اند آنان را نهى از منكر نمى كنند و در نتيجه آثار سوئش دامن گير همه امت مى شود.

و بطور مسلم همه ظلم ها اينطور نيستند، و مقصود، ارتكاب تمامى انحاء ظلم هم نيست، چون همه ظلمها چنين اثر سوئى ندارند.

و از اينكه خداوند همه امت را از آن زنهار داده معلوم مى شود كه منظور آن ظلمى است كه اثر سوئش عمومى باشد، و چنين ظلمى ناچار بايد از قبيل بر هم زدن حكومت حقه اسلامى و زمام آن را به ناحق به دست گرفتن و يا پايمال كردن احكام قطعى از كتاب و سنت كه راجع به حكومت حقه است باشد.

و هر چه باشد در فتنه هاى واقع شده در صدر اسلام نمونه اش ديده مى شود، بطورى كه آيه شريفه كاملا و بطور وضوح بر آن فتنه ها منطبق مى گردد، چون فتنه هاى مزبور وحدت دينى اسلام را منهدم نموده و با ايجاد تفرقه قدرت و شوكت اسلام را در هم شكست، و خون هايى به ناحق ريخت و باعث اسارت و غارت و هتك نواميس و حرمت ها گرديد و كتاب و سنت متروك شد، همچنانكه خود قرآن از زبان پيغمبرش حكايت نموده كه گفت:« يا رب ان قومى اتخذوا هذا القران مهجورا.»

و از جمله مفاسد شوم اين فتنه اين است كه امت اسلام حتى بعد از آنكه به اشتباهات و اعمال زشت خود تنبه پيدا كند نمى تواند از آن عذاب دردناكى كه اين فتنه به بار آورده خود را نجات دهد، آرى « كلما ارادوا ان يخرجوا منها من غم اعيدوا فيها و ذوقوا عذاب الحريق.»

ص:352

بايد دانست كه فتنه هاى صدر اسلام همه منتهى به اصحاب بدر مى شود، بنا بر اين آيه شريفه تمامى مؤمنين را از فتنه اى كه بعضى از ايشان بپا مى كنند زنهار مى دهد، و اين نيست مگر براى اينكه آثار سوئش دامنگير همه مى شود.

در تفسير عياشى از صيقل روايت كرده كه گفت: شخصى از امام صادق عليه السلام معناى جمله:« و اتقوا فتنة لا تصيبن الذين ظلموا منكم خاصة،» را سؤال كرد، حضرت فرمود: اطلاع دارم كه منظور از آنها اصحاب جمل است.

و در تفسير قمى گفته است: امام عليه السلام فرمود: اين آيه در حق طلحه و زبير كه جنگ جمل را به راه انداخته و با علي عليه السلام محاربه نموده و به آن حضرت ظلم كردند نازل شده است.

و در مجمع البيان از حاكم و او به سند خود از قتاده از سعيد بن مسيب از ابن عباس روايت كرده كه گفت: وقتى آيه« و اتقوا فتنة...،» نازل شد رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم فرمود: كسى كه على را بعد از وفات من بر سر مسند من ظلم كند(و منصب مرا كه بعد از من حق او است از او بگيرد،) مثل اين است كه نبوت من و نبوت انبياى قبل از مرا انكار كرده است.

و در الدر المنثور است كه: ابن ابى شيبه، عبد بن حميد و نعيم بن حماد در كتاب الفتن و ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم، ابو الشيخ و ابن مردويه از زبير روايت كرده اند كه گفت: ما مدتها آيه«و اتقوا فتنة لا تصيبن الذين ظلموا منكم خاصة،» را قرائت مى كرديم، و نمى دانستيم كه مقصود از آن خود مائيم !

و نيز در الدر المنثور است كه احمد، بزاز، ابن منذر، ابن مردويه و ابن عساكر از مطرف روايت كرده اند كه گفت: ما به زبير گفتيم: يا ابا عبد الله! خود شما خليفه(عثمان) را تنها گذاشتيد تا كشته شد، آنوقت خود شما آمديد و خون او را از على مطالبه كرديد؟ زبير گفت: آرى ما در عهد رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و همچنين در عهد ابو بكر و عمر و عثمان آيه« و اتقوا فتنة لا تصيبن الذين ظلموا منكم خاصة،» را قرائت مى كرديم، و هرگز به خيالمان نمى رسيد كه خود ما به پا كننده آن فتنه ايم، تا آنكه شد آنچه كه واقع گرديد.

نهي از خيانت به مسلمين

-« يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا لا تخُونُوا اللَّهَ وَ الرَّسولَ وَ تخُونُوا أَمَنَتِكُمْ وَ أَنتُمْ تَعْلَمُونَ،

-وَ اعْلَمُوا أَنَّمَا أَمْوَلُكمْ وَ أَوْلَدُكُمْ فِتْنَةٌ وَ أَنَّ اللَّهَ عِندَهُ أَجْرٌ عَظِيمٌ،

-يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا إِن تَتَّقُوا اللَّهَ يجْعَل لَّكُمْ فُرْقَاناً وَ يُكَفِّرْ عَنكمْ سيِّئَاتِكمْ وَ يَغْفِرْ

ص:353

لَكُمْ وَ اللَّهُ ذُو الْفَضلِ الْعَظِيمِ !

-اى كسانى كه ايمان آورده ايد خيانت مكنيد به خدا و رسول و زنهار از اينكه خيانت كنيد امانت هاى خود را با اينكه مى دانيد،

-و بدانيد كه اموال و اولاد شما فتنه است و اينكه نزد خداوند اجرى عظيم است،

-اى كسانى كه ايمان آورده ايد اگر از خدا بترسيد خداوند قوه تشخيص حق از باطل روزيتان مى كند، و گناهانتان را محو مى سازد و خدا داراى فضلى بزرگ است!»

خيانت به معناى نقض امانت و امانت عبارت است از اينكه بوسيله عهد و يا وصيت و امثال آن، امنيت حقى از حقوق حفظ شود. خيانت و نفاق به يك معنا است، ولى خيانت گفته مى شود به اعتبار عهد و امانت، و نفاق گفته مى شود به اعتبار دين و ليكن در استعمال، هر دو لفظ در هر دو معنا استعمال مى شود. پس خيانت به معناى مخالفت نهانى با حقى از حقايق و شكستن پيمان آن است.

مجموع دو جمله« و لا تخونوا الله و الرسول،» و« و تخونوا اماناتكم،» يك نهى واحدى است كه به يك نوع خيانت تعلق گرفته، و آن خيانت امانت خدا و رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم است كه خود بعينه خيانت به امانت خود مؤمنين هم هست، چون بعضى از امانت ها منحصرا امانت خدا است در نزد مردم، مانند احكام مشروعه خدا، و بعضى از آنها منحصرا امانت رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم است، مانند سيره حسنه آنجناب، و بعضى از آنها امانت خود مردم در ميان خودشان است، مانند اماناتى كه در اموال و اسرار خود به يكديگر مى سپارند، و بعضى از امانت ها آن امانتى است كه خدا و رسول و خود مؤمنين در آن شريكند، و آن عبارت است از امورى كه خداوند به آنها امر مى كند، و رسول خدا امر آنجناب را اجراء مى نمايد، و مردم از اجراى آن منتفع گشته، و مجتمعشان نيرومند مى گردد، مانند دستورات سياسى و اوامر مربوط به جهاد و اسرار جنگى كه اگر افشاء شود آرزوهاى دينى عقيم گشته و مساعى حكومت اسلامى بى نتيجه مانده و قهرا حق خدا و رسول هم پايمال مى شود، و ضررش دامنگير خود مؤمنين هم مى گردد.

پس خيانت در اين نوع از امانت، خيانت به خدا و رسول و مؤمنين است، و مؤمنى كه به چنين خيانتى دست مى زند علاوه بر اينكه مى داند به خدا و رسول خيانت كرده مى داند كه به خودش و ساير برادران ايمانيش هم خيانت كرده است، و هيچ عاقلى حاضر نيست، كه به خيانت به خود اقدام نمايد، چون عقل هر كس قبح خيانت را درك مى كند، و با داشتن اين موهبت الهى چگونه آدمى به خود خيانت مى كند؟ پس معلوم

ص:354

شد منظور از اينكه فرمود:« و تخونوا اماناتكم و انتم تعلمون،» اين است كه در ضمن خيانت به خدا و رسول به امانتهاى خود خيانت مى كنيد با اينكه مى دانيد كه امانتهاى خدا و رسول امانتهاى خود شما است، كه در آن خيانت مى كنيد، و كدام عاقل است كه به خيانت به خود اقدام نموده و خرابيهايى به بار آورد كه مى داند ضررش جز به خودش عايد نمى شود.

پس اينكه در ذيل نهى از خيانت فرمود: و انتم تعلمون، براى اين است كه غيرت عصبيت حقه مسلمين را تهييج كرده و فطرت آنان را در اين قضاوت بيدار كند، نه اينكه بخواهد شرطى از شرايط تكليف را بيان كرده باشد.

پس معلوم مى شود گويا بعضى از افراد مسلمين تصميمات سرى و سياسى رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم را در نزد مشركين فاش مى كردند، و خدا اين عمل را خيانت دانسته و از آن نهى كرده است، و آن را خيانت به خدا و رسول و مؤمنين اعلام نموده است.

مؤيد اين بيان، جمله« و اعلموا انما اموالكم و اولادكم فتنة ...،» است كه بعد از آيه مورد بحث قرار دارد، و بخوبى معلوم مى شود كه موعظه مؤمنين در باره اموال و اولاد با اينكه قبلا ايشان را از خيانت به امانتهاى خدا و رسول و امانتهاى خود ايشان نهى كرده بود براى اين بوده كه آن فرد خيانت كار اسرار و تصميمات سرى رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم را به مشركين گزارش مى داده تا بدين وسيله محبت مشركين را به خود جلب نموده و در نتيجه از اينكه به اموال و اولادش كه در مكه مانده بود تجاوز كنند جلوگيرى به عمل آورد، و خلاصه، منظور آن فرد خيانت كار حفظ مال و اولاد و امثال آن بوده، همچنانكه نظيرش از ابى - لبابه سرزد، و اسرار آنجناب را براى بنى قريظه فاش كرد.

اين استظهار مؤيد آن روايتى است كه در شان نزول آيه مورد بحث وارد شده كه ابو سفيان با مال التجاره بسيارى از مكه بيرون آمد و جبرئيل جريان را به رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم خبر داد و سفارش كرد كه با نفرات خود بر سر راه ابو سفيان رفته تصميم خود را نزد كسى اظهار نكند، يكى از مسلمين از جريان خبردار شده و نامه اى به ابى سفيان نوشت و او را از تصميم آن حضرت خبردار كرد، در اين باره آيه نازل شد كه:« يا ايها الذين امنوا لا تخونوا الله و الرسول و تخونوا اماناتكم و انتم تعلمون،» البته در شان نزول اين آيه احاديث ديگرى نيز وارد شده است.

« يا ايها الذين امنوا ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا و يكفر عنكم سيئاتكم و يغفر لكم و الله ذو الفضل العظيم،» فرقان به معناى چيزى است كه ميان دو چيز فرق مى گذارد، و آن در آيه مورد بحث به قرينه سياق و تفريعش بر تقوا فرقان ميان حق و باطل است، چه در

ص:355

اعتقادات و چه در عمل، فرقان در اعتقادات جدا كردن ايمان و هدايت است از كفر و ضلالت، و در عمل جدا كردن اطاعت و هر عمل مورد خشنودى خدا است از معصيت و هر عملى كه موجب غضب او باشد، و فرقان در رأى و نظر جدا كردن فكر صحيح است از فكر باطل، همه اينها نتيجه و ميوه اى است كه از درخت تقوا به دست مى آيد، در آيه شريفه هم فرقان مقيد به يكى از اين چند قسم تفرقه نگشته، و اطلاقش همه را شامل مى شود، علاوه بر اينكه در آيات قبلى تمامى خيرات و شرور را ذكر كرده بود، پس فرقان در آيه مورد بحث شامل همه انحاء خير و شر مى شود، چون همه احتياج به فرقان دارند .

آيه شريفه در حقيقت به منزله خلاصه گيرى مطالب و اوامر و نواهيى است كه آيات سابق متضمن آن بود. و معنايش اين است كه: اگر از خدا بترسيد موجبات رضاى خدا براى شما مشتبه به موجبات سخطش نمى شود، و اوامر و نواهيى كه بيان كرديم به يكديگر مختلط نمى گردد، علاوه اگر از خدا بترسيد خداوند گناهان شما را تكفير نموده و شما را مى آمرزد و خداوند داراى فضل عظيم است.

(1)

حكم مبارزه با دشمن تا رفع فتنه

-« وَ قَتِلُوهُمْ حَتى لا تَكُونَ فِتْنَةٌ وَ يَكونَ الدِّينُ كلُّهُ للَّهِ فَإِنِ انتَهَوْا فَإِنَّ اللَّهَ بِمَا يَعْمَلُونَ بَصِيرٌ،

-وَ إِن تَوَلَّوْا فَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَوْلَاكُمْ نِعْمَ الْمَوْلى وَ نِعْمَ النَّصِيرُ!

-و با آنان كارزار كنيد تا ديگر فتنه اى نباشد، و دين همه اش براى خدا شود، حال اگر دست برداشتند خداوند به آنچه مى كنند بينا است،

-و اگر اعراض كردند پس بدانيد كه خدا ياور شما است و چه مولاى خوب و چه ياور خوبى است!»

در اين آيه تكليفي براي مومنين تعيين كرده و مى فرمايد: و اما تو و مؤمنين زنهار كه در مهم خود كه همان اقامه دين و تصفيه كردن و صالح ساختن محيط براى مؤمنين است كوتاهى و سستى نكنيد، و به قتال كفار بپردازيد تا اين فتنه ها كه هر روز به راه مى اندازند خاتمه پذيرد و ديگر هواى فتنه انگيزى در سر نپرورانند، اگر دست بردارند كه خداوند به پاداش اعمالى كه از ايشان ببيند جزاى خيرشان مى دهد، و اگر سرپيچى كنند و همچنان فتنه و جنگ به راه اندازند، شما نيز جنگ را ادامه دهيد كه خداوند ياور شما است، بايد اين را بدانيد و سستى و ترس به خود راه ندهيد.


1- مستند: آيه 15 تا 29 سوره انفال الميزان ج : 9 ص : 45

ص:356

فتنه به معناى هر چيزى است كه نفوس به آن آزمايش شوند، و قهرا چيزى بايد باشد كه بر نفوس گران آيد، و ليكن بيشتر در پيش آمدهاى جنگى و ناامنى ها و شكستن پيمانهاى صلح استعمال مى شود.

كفار قريش گروندگان به رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم را قبل از هجرت آنجناب و تا مدتى بعد از آن در مكه مى گرفتند و شكنجه مى دادند و به ترك اسلام و برگشت به كفر مجبور مى كردند، و اين خود فتنه ناميده مى شد.

و از معناى سابق كه سياق آن را افاده مى كرد برمى آيد كه جمله« و قاتلوهم حتى لا تكون فتنة،» كنايه از اين است كه با جنگ تضعيف شده و ديگر به كفر خود مغرور نشوند، و ديگر فتنه اى كه مؤمنين را مفتون سازد برنانگيزند، و در نتيجه دين همه اش از خدا باشد، و كسى مردم را به خلاف آن دعوت نكند.

و نيز برمى آيد كه منظور از انتهاء در جمله« فان انتهوا فان الله بما يعملون بصير،» انتهاى از قتال باشد، يعنى در اين هنگام است كه خداوند در بين آنان حكم مى كند به آنچه كه مناسب با اعمالشان باشد، و او به اعمالشان بصير است.

و نيز برمى آيد كه منظور از جمله« و ان تولوا ...،» اين است كه اگر از اطاعت اين نهى سرباز زدند و از جنگ دست برنداشته و همچنان به فتنه انگيزى ادامه دادند بايد شما بدانيد كه خداوند سرپرست و ياور شما است و با وثوق به يارى خدا با آنان مصاف شويد كه او نيكو سرپرست و نيكو ياور است.

پس اين معنا هم روشن شد كه جمله« و يكون الدين كله لله،» منافاتى با باقى گذاردن اهل كتاب به دين خود در صورتى كه به ذمه اسلام درآمده و جزيه دهند ندارد، پس بين اين آيه و آيه« حتى يعطوا الجزية عن يد و هم صاغرون،» نسبت ناسخيت و منسوخيت در كار نيست.

در مجمع البيان در ذيل آيه« و قاتلوهم حتى لا تكون فتنة و يكون الدين كله لله،» گفته است: زراره و غير او از ابى عبد الله عليه السلام روايت كرده اند كه فرمود: هنوز تاويل اين آيه تحقق نيافته، وقتى قائم ما صلوات الله عليه قيام نمايد آنهايى كه او را درك مى كنند خيلى زود تاويل اين آيه را خواهند ديد، و البته دين محمد صلى الله عليه وآله وسلّم به مرحله اى خواهد رسيد كه شبى برسد و مشركى بر روى زمين باقى نماند.

(1)

رمز پيروزي ها و شكست ها در جنگ هاي اسلامي

شش فرمان سازنده در جنگهاي اسلامي


1- مستند: آيه 39 و 40 سوره انفال الميزان ج : 9 ص : 99

ص:357

شش دستورجنگي است كه خداوند رعايت آن را در جنگهاى اسلامى در هنگامى كه مسلمين با لشكر دشمن برمى خورند واجب كرده است:

1 - ثبات و صبر 2- بسيار خدا را ذكر كردن 3 - خدا و رسول را اطاعت نمودن

4 - نزاع نكردن 5- با غرور و شادمانى و خودنمائى بسوى جنگ بيرون نشدن

6 - از راه خدا جلوگيرى نكردن.

مجموع اين امور شش گانه دستور جنگى جامعى است كه هيچ دستور مهم جنگى از آن بيرون نيست، و اگر انسان در جزئيات وقايع تاريخى جنگهاى اسلامى كه در زمان رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم اتفاق افتاده از قبيل جنگ بدر، احد، خندق و حنين و غير آن دقت كامل به عمل آورد اين معنا برايش روشن مى گردد كه سرّ غلبه مسلمين در آنجا كه غالب شدند رعايت مواد اين دستورات بوده، و رمز شكست خوردنشان هر جا كه شكست خوردند رعايت نكردن و سهل انگارى در آنها بوده است!

امر به ثبات و ذكر خدا در ميادين مبارزه

-« يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا إِذَا لَقِيتُمْ فِئَةً فَاثْ_بُتُوا وَ اذْكرُوا اللَّهَ كثِيراً لَّعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ!

-اى كسانى كه ايمان آورده ايد وقتى برخورديد به گروهى از دشمن پس پايدارى

ص:358

كنيد و خدا را زياد به خاطر آوريد بلكه رستگار شويد!»

ثَبات ضد زوال است و در مورد آيه شريفه به معناى ضد فرار از دشمن است، و اين كلمه بحسب معنايش اعم از كلمه صبرى است كه در جمله « و اصبروا ان الله مع الصابرين،» به آن امر فرموده، چون صبر يك نحوه ثبات خاصى است، و آن عبارت است از ثبات در مقابل مكروه به قلب، بدين صورت كه دچار ضعف نگردد و جزع و فزع نكند، و هم مكروه به بدن، به اينكه كسالت و سهل انگارى ننموده، و از جا در نرود، و در مواردى كه عجله پسنديده نيست شتاب نكند.

جمله« فاثبتوا،» امر مطلق ايستادگى در برابر دشمن و فرار نكردن است، و بنا بر اين امر به صبر در جمله و اصبروا تكرار آن امر نيست.

ذكر خدا در جمله« و اذكروا الله كثيرا،» به معناى ياد خدا در دل و در زبان است، چون اين هر دو قسم ذكر است و معلوم است كه آن چيزى كه مقاصد آدمى را از يكديگر مشخص و جدا مى كند آن حالات درونى و قلبى انسان است، حال چه اينكه لفظ هم با آن حالت مطابق باشد، مثل كلمه يا غنى از فقيرى كه از فقر خود به خدا پناهنده مى شود، و يا كلمه يا شافى از مريضى كه از مرض خود به خدا پناه مى برد، و يا مطابق نباشد، مثل اينكه همان فقير و مريض بجاى آن دو كلمه بگويند اى خدا چون همين اى خدا از فقير به معناى اى بى نياز و از مريض به معناى اى شفادهنده است، چون مقتضاى حال و آن احتياجى كه اين دو را به استغاثه وادار كرده شاهد اين است كه مقصودشان از اى خدا جز اين نيست، و اين خيلى روشن است.

كسى هم كه به جنگ رفته، و با دشمن روبرو شده، و مى داند كه در جنگ خونها ريخته مى شود، و دست و پاها قطع مى گردد و خلاصه به منظور رسيدن به هدف بايد از خود گذشتگى كرد، چنين كسى فكرش همه متوجه پيروزى و رسيدن به هدف و غلبه بر دشمنى است كه او را به مرگ و فنا تهديد مى كند، و كسى كه حالش اين و فكر و ذكرش اين است ذكر خدايش هم ذكرى است كه با حالت و فكرش تناسب دارد.

و اين خود بهترين قرينه است بر اينكه منظور از« اذكروا الله كثيرا،» اين است كه مؤمن، متذكر آن معارفى باشد كه مربوط به اين شان و اين حالت است، و آن اين است كه خداى تعالى معبود او و پروردگار او است، و آن كسى است كه مرگ و حيات به دست او است، و مى تواند او را در اين حال يارى كند، و او سرپرست اوست و چه سرپرست و ياور خوبى است! چنين كسى با اينكه پروردگارش وعده نصرت داده و فرموده:« ان تنصروا الله ينصركم و يثبت اقدامكم،» و مى داند كه خداوند اجر كسى را كه عمل نيكى انجام دهد ضايع نمى كند يقينا به نصرت پروردگارش اطمينان داشته و مى داند كه سرانجام كارش به يكى

ص:359

از دو وجه است كه هر دو نيك است، چون يا بر دشمن غلبه پيدا مى كند كه در اين صورت رايت دين را بلند كرده و محيط را براى سعادتمند شدن خود و ديگران مساعد كرده است، و يا كشته مى شود كه در اين فرض به جوار اولياء مقربين درگاه پروردگارش شتافته است. اين گونه معارف حقيقى است كه مربوط به حالت يك نفر مجاهد است، و سرانجامش را به سعادت واقعى و كرامت دائمى منتهى مى كند.

و اگر در جمله مورد بحث ذكر را مقيد به كثير كرد براى اين است كه در ميدانهاى جنگ هر لحظه صحنه هايى كه انسان را به دوستى زندگى فانى و شيرينى زخارف دنيوى وادار ساخته و شيطان هم با القاء وسوسه خود آن را تاييد كند تكرار مى شود، و لذا فرموده: خدا را زياد ياد كنيد تا بدين وسيله روح تقوا در دلها هر لحظه تجديد و زنده تر شود.

امر به اطاعت فرامين، اجتناب از منازعه، و صبر در مبارزات

-« وَأَطِيعُوا اللَّهَ وَ رَسولَهُ وَلا تَنَزَعُوا فَتَفْشلُوا وَتَذْهَب رِيحُكمْ وَاصبرُوا إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصبرِينَ!

-و فرمانبرى كنيد خدا و فرستاده اش را و نزاع مكنيد كه سست شويد، و در نتيجه نيرويتان تحليل رود و خويشتن دارى كنيد كه خدا با خويشتن داران است!»

ظاهر سياق اين است كه منظور از اطاعت اطاعت دستوراتى است كه از ناحيه خدا و رسول راجع به امر جهاد و دفاع از حريم دين و بيضه اسلام صادر مى شود، و آيات جهاد و دستورات نبوى مشتمل بر آن است، مثل اينكه بايد اول اتمام حجت كنند، و در حين جنگ متعرض زن و فرزند دشمن نشوند و بدون اطلاع دشمن بر ايشان شبيخون نزنند و همچنين احكام ديگر جهاد.

« و لا تنازعوا فتفشلوا و تذهب ريحكم،» يعنى با نزاع و كشمكش در ميان خود ايجاد اختلاف نكنيد، و در نتيجه خود را دچار ضعف اراده مسازيد و عزت و دولت و يا غلبه بر دشمن را از دست مدهيد، چون اختلاف، وحدت كلمه و شوكت و نيروى شما را از بين مى برد.

« و اصبروا ان الله مع الصابرين،» يعنى همواره در برابر مصائب و ناملايمات جنگى كه دشمن به وسيله آن تهديدتان مى كند ملازم خويشتن دارى، و اكثرا در ذكر خدا و اطاعت او و رسولش، بوده باشيد، و حوادث و سنگينى بار اطاعت شما را از جاى نكند و از پا درنياورد، و لذت معصيت و عجب و تكبر شما را گمراه نسازد.

ص:360

و اگر امر به صبر را با جمله« ان الله مع الصابرين،» تاكيد فرمود براى اين است كه صبر قوى ترين ياورى است كه در شدائد، و محكم ترين ركنى است در برابر تلون در عزم و سرعت تحول در اراده.

و همين صبر است كه به انسان فرصت تفكر صحيح داده و به منزله خلوتى است كه در هنگام هجوم افكار پريشان و صحنه هاى هول انگيز و مصائبى كه از هر طرف رو مى آورد به انسان فرصت مى دهد كه صحيح فكر نموده و رأى مطمئن و صد در صد اتخاذ كند، پس خداى سبحان با مردم صابر است.

نهي تقليد از آداب مشركان در خروج به جنگها

-« وَ لا تَكُونُوا كالَّذِينَ خَرَجُوا مِن دِيَرِهِم بَطراً وَ رِئَاءَ النَّاسِ وَ يَصدُّونَ عَن سبِيلِ اللَّهِ وَ اللَّهُ بِمَا يَعْمَلُونَ محِيطٌ!

-و مانند مشركين و آن كسانى مباشيد كه با غرور و خودنمائى از ديار خود خارج شدند و باز مى داشتند از راه خدا و خدا به آنچه مى كنيد محيط است!»

نهى از اتخاذ طريقه مشركين رياكار و مغرور و جلوگيران از راه خدا است، و بطورى كه از سياق كلام استفاده مى شود مقصود از آنان مشركين قريش است، و چون داراى اوصاف مذكور بودند يعنى مغرور و رياكار و سد راه خدا بودند مؤمنين را از اينكه مثل آنان شوند نهى كرده است.

و نيز معلوم است كه قيود سه گانه بطرا و رئاء الناس و يصدون عن سبيل الله را در كلام اخذ كردن باعث مى شود كه نهى به همانها تعلق بگيرد، و تقدير چنين شود: شما مانند كفار با خودنمائى و خودآرائى به تجملات دنيوى بسوى جنگ با دشمنان دين از ديار خود بيرون نشويد، و مردم را با گفتار و كردار ناپسند خود به ترك تقوا و فرو رفتن در گناهان و خروج از اطاعت اوامر و دستورات او دعوت مكنيد، و بدين وسيله سد راه خدا مباشيد، كه اگر چنين كنيد زحماتتان بى اثر گشته و نور ايمان در دلهايتان خاموش مى گردد و آثار ايمان از اجتماع شما رخت برمى بندد، پس اگر بخواهيد زحماتتان ثمربخش باشد و در نتيجه شما را به مقصد و غرض برساند جز صراط مستقيمى كه دين قويم آن را برايتان فراهم نموده و ملت فطرى هموارش كرده راه ديگرى نداريد و خداوند مردم فاسق را بسوى ايده هاى فاسدشان راهنمائى نمى كند.

(1)

سنت ها و تقديرات الهي در جنگها، و قانون آزمايش


1- مستند: آيه 45 تا 47 سوره انفال الميزان ج : 9 ص : 124

ص:361

-” ... يَقُولُونَ لَوْ كانَ لَنَا مِنَ الأَمْرِ شىْ ءٌ مَّا قُتِلْنَا هَهُنَا قُل لَّوْ كُنتُمْ فى بُيُوتِكُمْ لَبرَزَ الَّذِينَ كُتِب عَلَيْهِمُ الْقَتْلُ إِلى مَضاجِعِهِمْ وَ لِيَبْتَلىَ اللَّهُ مَا فى صدُورِكمْ وَ لِيُمَحِّص مَا فى قُلُوبِكُمْ وَ اللَّهُ عَلِيمُ بِذَاتِ الصدُورِ!

-... با خود مى گويند اگر كار ما به وحى خدا و آئين حق بود شكست نمى خورديم و گروهى در اين جا كشته نمى شديم، بگو اى پيغمبر اگر در خانه هاى خود هم بوديد باز آن كه سرنوشت آنها در قضاى الهى كشته شدن است از خانه به قتلگاه به پاى خود البته بيرون مى آمدند تا خدا آنچه در سينه پنهان دارند بيازمايد و هر چه در دل دارند پاك و خالص گرداند و خدا از راز درونها آگاه است.! “

گفتند:

-” اگر كار ما به وحى خدا و آئين حق بود شكست نمى خورديم و گروهى در اين جا كشته نمى شديم؟!“

خداي تعالي به رسول گرامى خود فرمان داد تا در جوابشان بفرمايد:

-” بگو اى پيغمبر اگر در خانه هاى خود هم بوديد باز آن كه سرنوشت آنها در قضاى الهى كشته شدن است از خانه به قتلگاه به پاى خود البته بيرون مى آمدند تا خدا آنچه در سينه پنهان دارند بيازمايد و هر چه در دل دارند پاك و خالص گرداند و خدا از راز درونها آگاه است.“

با اين كلام دو چيز را روشن كرد:

اول: اينكه كشته شدن هر كس از شما در معركه جنگ دليل بر اين نيست كه شما بر حق نيستيد، و نيز آنطور كه شما پنداشته ايد دليل بر اين نيست كه امر پيروزى به نفع شما نيست، بلكه قضاى الهى كه گريز و مفرى از آن نيست بر اين جارى شده كه اين كشته شدگان در اين نقطه از زمين، به وسيله قتل از دنيا بروند، و به فرض اينكه شما براى قتال بيرون نمى آمديد، باز آنهائى كه قتل بر آنان نوشته شده بود در همين نقطه كشته مى شدند، پس هيچ گريزى از اجل مسما نيست، نه مى توانيد ساعتى تاخيرش بيندازيد، و نه تقديمش بداريد .

دوم: اين نكته را روشن كرد كه سنت خداى تعالى بر اين جارى شده است كه ابتلا و خالص سازى عمومى باشد، هم شامل آنان شود و هم شامل شما، پس شما چاره اى

ص:362

از اين بيرون آمدنتان و وقوع اين قتال نداشته ايد، بايد اين وضع پيش مى آمد تا مقتولان شما به قتل برسند و به درجات خود نائل گردند و شما هم هر يك وضع خاص بخود را بگيرد، و با آزمايش افكار باطنى شما و خالص سازى ايمان و شرك قلبيتان يكى از دو طرف سعادت و شقاوت برايتان متعين شود.

خداى سبحان سنت اسباب و مسببات را وضع كرده، در بين اسباب و مسببات آن مسببى در خارج واقع مى شود كه سببش قوى تر از ساير اسباب باشد، حال چه اينكه حق باشد و چه باطل، چه خير باشد و چه شر، چه هدايت باشد چه ضلالت، چه عدل باشد و چه ظلم، و نيز چه در باره مؤمن باشد يا كافر، چه محبوب باشد چه مبغوض، چه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم باشد و چه ابو سفيان .

بله البته اين هست كه خداى سبحان عنايت خاصى به دين و اولياءش دارد و نظام كون و اسباب جارى در آن را، طورى به جريان مى اندازد كه نتيجه اش غلبه دين و فراهم شدن زمينه براى حكومت اولياءش در زمين گشته تا عاقبت به نفع متقين باشد .

و امر نبوت و دعوت از اين سنت جاريه مستثنا نيست، و لذا هر زمان كه اسباب عادى در تقدم و پيشرفت اين دين و غلبه مؤمنين دست به دست هم داده، اين تقدم حاصل گرديده است، مانند بعضى از جنگهاى رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم، و هر زمانى كه موافق نبوده مثلا نفاق و نا فرمانى امر رسول و يا فشل و جزع در بين مسلمين پيدا شده، غلبه و پيروزى نصيب مشركين گرديده، و مؤمنين شكست خورده اند و همچنين است حال در ساير انبيا با مردم، چون دشمنان انبيا به خاطر آنكه اهل دنيا بودند، و همه تلاششان در آباد كردن دنيا و بسط قدرت و تشديد نيرو و جمع آورى اجتماعات بود، غلبه ظاهرى هم همواره با آنان بوده است و هميشه انبيا مغلوب بوده اند، يا مانند زكريا مقتول و يا چون يحيى مذبوح، و يا چون عيسى مهجور و يا مبتلا به گرفتاريهاى ديگر بودند.

بله هر زمانى كه ظهور و غلبه حق و اثبات حقانيت آن موقوف شد و يا بشود به اينكه نظام عادى خرق و نقض شود و به عبارت ديگر هر زمان كه امر حق داير بين مرگ و حيات شود، بر خداى سبحان است كه دين خود را يارى كند، و نگذارد حجتش ضعيف و يا باطل گردد.

-” يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا لا تَكُونُوا كالَّذِينَ كَفَرُوا وَ قَالُوا لاخْوَنِهِمْ إِذَا ضرَبُوا فى الأَرْضِ أَوْ كانُوا غُزًّى لَّوْ كانُوا عِندَنَا مَا مَاتُوا وَ مَا قُتِلُوا لِيَجْعَلَ اللَّهُ ذَلِك حَسرَةً فى قُلُوبهِمْ وَ اللَّهُ يحْىِ وَ يمِيت وَ اللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ!

-اى گرويدگان به دين اسلام شما بمانند آنان كه راه كفر و نفاق پيمودند،

ص:363

نباشيد كه گفتند اگر برادران و خويشان ما به سفر نرفتند و يا به جنگ حاضر نمى شدند به چنگ مرگ نمى افتادند، اين آرزوهاى باطل را خدا حسرت دلهاى آنان خواهد كرد و خدا است كه زنده مى گرداند و مى ميراند در هر وقت و به هر سبب كه مى خواهد و به هر چه كنيد آگاه است!“

معناى آيه نهى مؤمنين است از اينكه مثل كافران باشند، و در باره كسانى كه در بيرون شهر يا در غياب بستگان و يا در جنگ از دنيا بروند، بگويند: اگر نزد ما مانده بودند نمى مردند و كشته نمى شدند، براى اينكه اين سخن آدمى را به سوى عذابى قلبى و شكنجه اى الهى كه همان حسرت باشد گرفتار مى كند، علاوه بر اينكه سخنى است ناشى از جهل، براى اينكه دورى فلان شخص از خانواده و بستگانش، نه او را زنده مى كند و نه مى ميراند، و اصولا احيا و اماته از شؤون مختص به خداى تعالى است، خداى وحده كه شريكى براى او نيست، پس زنهار كه شما مسلمانان مثل آن كفار نباشيد، كه خدا بدانچه مى كنيد بصير و بينا است.

(1)

زندگي بعد از شهادت، رمز نبود خوف و حزن مسلمين در جهاد

-” وَ لا تحْسبنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فى سبِيلِ اللَّهِ أَمْوَتَا بَلْ أَحْيَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ،

-فَرِحِينَ بِمَا ءَاتَاهُمُ اللَّهُ مِن فَضلِهِ وَ يَستَبْشرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بهِم مِّنْ خَلْفِهِمْ أَلا خَوْفٌ عَلَيهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ،

-يَستَبْشرُونَ بِنِعْمَةٍ مِّنَ اللَّهِ وَ فَضلٍ وَ أَنَّ اللَّهَ لا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُؤْمِنِينَ!

-البته نپنداريد كه شهيدان راه خدا مرده اند بلكه زنده به حيات ابدى شدند و در نزد خدا متنعم خواهند بود،

-آنان به فضل و رحمتى كه از خداوند نصيبشان گرديده شادمانند و به آن مؤمنان كه هنوز به آنها نپيوسته اند و بعدا در پى آنها به راه آخرت خواهند شتافت مژده دهند كه از مردن هيچ نترسند و از فوت متاع دنيا هيچ غم مخورند،

-و آنها را بشارت به نعمت و فضل خدا دهند و اينكه خداوند اجر اهل ايمان را هرگز ضايع نگرداند! “

از دقت در اين آيات اين معنا به دست مى آيد كه اولا در صدد بيان اجر مؤمنين


1- مستند: آيه 154 سوره آل عمران الميزان ج : 4 ص : 75

ص:364

است، و ثانيا مى خواهد بفهماند كه اين أجر كه نزد خداى سبحان است رزق ايشان است، و ثالثا اين رزق نعمتى و فضلى از خدا است، و رابعا اين نعمت و فضل عبارت از اين است كه نه خوفى دارند و نه حزنى !

اين جمله يعنى جمله:” الا خوف عليهم و لا هم يحزنون،“ جمله عجيبى است، هر قدر انسان بيشتر در آن فرو مى رود و تدبر مى كند دامنه معنايش وسيع تر مى شود، با اينكه جمله اى است لطيف و رقيق و بيانى است ساده، و اولين چيزى كه از معناى آن به ذهن مى رسد اين است كه خوف و حزن از مؤمنين برداشته مى شود، و اين را هم مى دانيم كه خوف تنها در امرى فرض دارد كه اولا ممكن باشد، و ثانيا احتمال آمدنش به سوى ما معقول باشد، و ثالثا اگر بيايد مقدارى از سعادت ما را از بين مى برد، سعادتى كه ما توقع داريم واجد آن باشيم و خود را واجد آن فرض مى كنيم، و همچنين حزن تنها از ناحيه حادثه اى است كه پيش آمده و آن نيز مقدارى از سعادت كذائى ما را سلب كرده، پس بلا و يا هر محذور و گرفتارى كه فرض شود، وقتى از آن مى ترسيم كه هنوز بر سر ما نيامده باشد و اما وقتى آمد ديگر خوف معنا ندارد، آنجا جاى حزن و حسرت است، پس بعد از وقوع خوفى نيست و قبل از وقوع هم حزنى نيست .

پس بر طرف شدن مطلق خوف از انسان تنها وقتى فرض دارد كه هيچ يك از آنچه داريم در معرض زوال قرار نگيرد، و همچنين برطرف شدن مطلق حزن از انسان وقتى فرض دارد كه آنچه نعمت كه انسان بتواند از آن متنعم شود و لذت ببرد دارا باشد، و خداى تعالى به او افاضه كرده باشد، و نيز آنچه كه دارد در معرض زوال قرار نگيرد، و اين همان خلود سعادت براى انسان و خلود انسان در آن سعادت است.

و از همين جا واضح مى شود كه نبودن خوف و حزن عين روزى خوردن انسان نزد خدا است و به حكم آيه:” و ما عند الله خير،“ و آيه:” و ما عند الله باق،“ آنچه نزد خدا است هم نعمت و خير است، هم باقى است، نه عذاب و شرى آميخته با آن است و نه فنا و زوالى بدان راه دارد.

باز اين معنا واضح مى شود كه نبودن حزن و خوف عينا بودن نعمت و فضل است، و اين خود عطيه است، ليكن نعمت وقتى در عرف قرآن اطلاق شود معنايش ولايت الهيه است، بنا بر اين معناى آيه مورد بحث چنين مى شود: خداى تعالى متصدى و عهده دار كار مؤمنين است، و آنان را به عطيه اى از خود اختصاص مى دهد.

(1)

چهار فرمان الهي:اصبروا، صابروا، رابطوا، و اتقوا الله


1- مستند: آيه 169 تا 171 سوره آل عمران الميزان ج : 4 ص : 90

ص:365

-” يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا اصبرُوا وَ صابِرُوا وَ رَابِطوا وَ اتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ!

-اى اهل ايمان در كار دين صبور باشيد و يكديگر را به صبر و مقاومت سفارش كنيد و مهيا و مراقب كار دشمن بوده و خدا ترس باشيد، باشد كه پيروز و رستگار گرديد! “

اصبروا :

امرهائى كه در اين آيه آمده يعنى أمر اصبروا و صابروا و رابطوا و اتقوا همه مطلق و بدون قيد است، در نتيجه صبرش، هم شامل صبر بر شدائد مى شود و هم شامل صبر در اطاعت خدا، و همچنين صبر بر ترك معصيت و بهر حال منظور از آن صبر تك تك افراد است.

صابروا :

دنبالش همين صبر را به صيغه مفاعله يعني صابروا آورده كه در مواردى استعمال مى شود كه ماده فعل بين دو طرف تحقق مى يابد. مصابره عبارت است از اينكه جمعيتى به اتفاق يكديگر اذيت ها را تحمل كنند و هر يك صبر خود را به صبر ديگرى تكيه دهد و در نتيجه بركاتى كه در صفت صبر هست دست به دست هم دهد و تاثير صبر بيشتر گردد.

اين معنا امرى است كه هم در فرد، اگر نسبت به حال شخصى او در نظر گرفته شود، محسوس است؛ و هم در اجتماع، اگر نسبت به حال اجتماع و تعاون او در نظر گرفته شود؛ چون باعث مى شود كه تك تك افراد نيروى يكديگر را به هم وصل كنند و همه نيروها يكى شود.

رابطوا :

مرابطه از نظر معنا اعم از مصابره است، چون مصابره عبارت بود از وصل كردن نيروى مقاومت افراد جامعه در برابر شدائد، و مرابطه عبارت است از همين وصل كردن نيروها، اما نه تنها نيروى مقاومت در برابر شدائد، بلكه همه نيروها و كارها، در جميع شؤون زندگى دينى، چه در حال شدت و چه در حال رخا و خوشى.

ص:366

و اتقوا الله :

و چون مراد از مرابطه اين است كه جامعه به سعادت حقيقى دنيا و آخرت خود برسد - و اگر مرابطه نباشد گو اينكه صبر من و تو، به تنهائى و علم من و تو به تنهائى، و هر فضيلت ديگر افراد، به تنهائى سعادت آور هست، ولى بعضى از سعادت را تامين مى كند و بعضى از سعادت، سعادت حقيقى نيست - به همين جهت دنبال سه جمله: اصبروا و صابروا و رابطوا اضافه كرد:” و اتقوا الله لعلكم تفلحون!“ كه البته منظور از اين فلاح هم فلاح تام حقيقى است .

(1)

عقد و نقض پيمان ها،معاهدات صلح، و متاركه جنگ

نقض پيمانها و معاهدات، و شرايط آن


1- مستند: آيه 200 سوره آل عمران الميزان ج : 4 ص : 143

ص:367

- « إِنَّ شرَّ الدَّوَاب عِندَ اللَّهِ الَّذِينَ كَفَرُوا فَهُمْ لا يُؤْمِنُونَ،

-الَّذِينَ عَهَدت مِنهُمْ ثمَّ يَنقُضونَ عَهْدَهُمْ فى كلّ ِ مَرَّةٍ وَ هُمْ لا يَتَّقُونَ،

-فَإِمَّا تَثْقَفَنهُمْ فى الْحَرْبِ فَشرِّدْ بِهِم مَّنْ خَلْفَهُمْ لَعَلَّهُمْ يَذَّكرُونَ،

-وَ إِمَّا تخَافَنَّ مِن قَوْمٍ خِيَانَةً فَانبِذْ إِلَيْهِمْ عَلى سوَاءٍ إِنَّ اللَّهَ لا يحِب الخَْائنِينَ،

-وَ لا يحْسبنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سبَقُوا إِنهُمْ لا يُعْجِزُونَ!

-همانا بدترين جنبندگان نزد خدا كسانيند كه كفر ورزيدند، پس آنان ايمان نمى آورند،

-آنانكه تو با ايشان پيمان بستى آنگاه ايشان در هر بار عهد خود را مى شكنند، و ايشان نمى پرهيزند،

-پس هر گاه در جنگ بر ايشان دست يافتى( چنان بر ايشان بتاز كه،) به وسيله آنان تارومار شود هر كه پشت سر ايشان است، بلكه متذكر شوند،

-و اگر بيم داشتى از قومى خيانتى را مرتكب شوند پس بيفكن بسويشان عهدشان را بطور مساوى كه خدا دوست نمى دارد خيانت كاران را،

-و كسانى كه كافر شدند به هيچ وجه نپندارند كه پيشدستى و زرنگى كرده اند، نه، ايشان خدا را به عجز درنمى آورند! »

اين آيات احكام و دستوراتى است در باره جنگ و صلح و معاهدات جنگى و نقض آن و غيره، و صدر آيه ها قابل انطباق بر طوايف يهودى است كه در مدينه و اطراف آن

ص:368

مى زيسته اند، چون رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم بعد از هجرتش به مدينه با اين طوايف معاهده بست بر اينكه آنان در مقام اخلالگري و مكر برنيايند، و كسى را عليه او كمك نكنند، و در عوض بر دين خود باقى باشند و جانشان از ناحيه آن حضرت در امان باشد، يهوديان اين پيمان را شكستند، آنهم نه يك بار و دو بار، تا آنكه خداوند دستور جنگ با آنان را داد، و كارشان به آنجا كشيد كه همه مى دانيم.

« ان شر الدواب عند الله الذين كفروا فهم لا يؤمنون،» اگر كلام را به اين معنا كه يهود بدترين جنبندگانند افتتاح كرد براى اين است كه مقصود از اين فصل زنهار دادن و بر حذر داشتن مسلمين از شر ايشان و دفع شر ايشان از مسلمين بوده، و ارتكاز طبيعى مردم بر اين است كه از شرى كه اميد هيچ خيرى در آن نيست پرهيز نمايند و به هر وسيله اى كه صحيح و ممكن باشد آن را از خود دور كنند.

« و اما تخافن من قوم خيانة فانبذ اليهم على سواء ان الله لا يحب الخائنين،» اگر از قومى كه ميان تو و ايشان عهدى استوار گشته ترسيدى كه در عهدت خيانت كرده و آن را بشكنند، و ترست از اين جهت بود كه ديدى آثار آن در حال ظهور است تو نيز عهد ايشان را نزد ايشان بينداز و آنرا لغو كن، و لغويت آنرا به ايشان اعلام هم بكن تا شما و ايشان در شكستن عهد برابر هم شويد، و يا تا اينكه تو در عدالت مستوى و استوار شوى، چون اين خود از عدالت است كه تو با ايشان معامله به مثل كنى، چون اگر بدون اعلام قبلى با ايشان به جنگ درآئى خواهند گفت كه خيانت كرده، و خدا خيانت كاران را دوست نمى دارد.

اين دو آيه دو دستور الهى است در قتال با كسانى كه عهد ندارند، و عهد را مى شكنند، و يا ترس اين هست كه بشكنند.

پس اگر دارندگان عهد از كفار بر عهد خود پايدار نباشند و آنرا در هر بار بشكنند بر ولى امر است كه با ايشان مقاتله نموده و بر آنان سخت گيرى كند، و اگر ترس اين باشد كه بشكنند و اطمينانى به عهد آنان نداشته باشد بايد او نيز لغويت عهد را اعلام نموده و آنگاه به قتال با آنان بپردازد، و قبل از اعلام لغويت آن مبادرت به قتال نكند چه اين خود يك نحوه خيانت است.

و اما اگر عهد بستند و آنرا نشكسته و ترس اين هم كه خيانت كنند در بين نباشد البته واجب است عهدشان را محفوظ داشته و احترام كنند، كه خداى تعالى فرموده:« فاتموا اليهم عهدهم الى مدتهم،» و نيز مى فرمايد:« اوفوا بالعقود!»

(1)

برائت از مشركين، و حكم نقض قراردادهاي شكسته شده


1- مستند: آيه 55 تا 66 سوره انفال الميزان ج : 9 ص : 147

ص:369

« بَرَاءَةٌ مِّنَ اللَّهِ وَ رَسولِهِ إِلى الَّذِينَ عَهَدتم مِّنَ الْمُشرِكِينَ!

اين آيات بيزارى است از خدا و رسولش بسوى آنانكه شما مسلمين پيمان بستيد با آنان از مشركين!»

مفاد آيه تنها صرف تشريع نيست، بلكه متضمن انشاء حكم و قضاء بر برائت از مشركين زمان نزول آيه است، به دليل اينكه اگر صرف تشريع بود رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم را در برائت شريك نمى كرد، چون دأب قرآن بر اين است كه حكم تشريعى صرف را تنها به خدا نسبت دهد، حتى صريحا فرموده:« ولا يشرك فى حكمه احدا،» و از مصاديق حكم جزحكم به معناى سياست و ولايت و قطع خصومت را به آنحضرت نسبت نمى دهد.

بنا بر اين، منظور از آيه اين است كه: خداوند قضا رانده به اينكه از مشركين كه شما با آنان معاهده بسته ايد امان برداشته شود، و اين برداشته شدن امان جزافى و عهدشكنى بدون دليل نيست، چون خداوند بعد از چند آيه مجوز آنرا بيان نموده و مى فرمايد كه: هيچ وثوقى به عهد مشركين نيست، چون اكثرشان فاسق گشته و مراعات حرمت عهد را نكرده و آنرا شكستند، به همين جهت خداوند مقابله به مثل يعنى لغو كردن عهد را براى مسلمين نيز تجويز كرده و فرموده:« و اما تخافن من قوم خيانة فانبذ اليهم على سواء ان الله لا يحب الخائنين،» و ليكن با اينكه دشمن عهدشكنى كرده خداوند راضى نشد كه مسلمانان بدون اعلام لغويت عهد آنان را بشكنند، بلكه دستور داده نقض خود را به ايشان اعلام كنند تا ايشان بخاطر بى اطلاعى از آن بدام نيفتند.

آرى، خداى تعالى با اين دستور خود مسلمانان را حتى از اين مقدار خيانت هم منع فرمود.

و اگر آيه مورد بحث مى خواست شكستن عهد را حتى در صورتى كه مجوزى از ناحيه كفار نباشد تجويز كند مى بايستى ميان كفار عهدشكن و كفار وفادار به عهد فرقى نباشد، و حال آنكه در دو آيه بعد كفار وفادار به عهد را استثناء كرده و فرموده: مگر آن مشركينى كه شما با ايشان عهد بسته ايد و ايشان عهد شما را به هيچ وجه نشكسته باشند، و احدى را عليه شما پشتيبانى نكرده باشند، چنين كسان را عهدشان را تا سررسيد مدت به پايان ببريد كه خدا پرهيزكاران را دوست مى دارد.

و نيز راضى نشد به اينكه مسلمانان بدون مهلت عهد كفار عهدشكن را بشكنند،

ص:370

بلكه دستور داد كه تا مدتى معين ايشان را مهلت دهند تا در كار خود فكر كنند و فردا نگويند شما ما را ناگهان غافلگير كرديد.

بنا بر اين، خلاصه مفاد آيه اين مى شود كه: عهد مشركينى كه با مسلمانان عهد بسته و اكثر آنان آن عهد را شكستند و براى مابقى هم وثوق و اطمينانى باقى نگذاشتند لغو و باطل است چون نسبت به بقيه افراد هم اعتمادى نيست، و مسلمانان از شر و نيرنگهايشان ايمن نيستند.

-« فسيحوا فى الارض اربعة اشهر واعلموا انكم غير معجزى الله و ان الله مخزى الكافرين!

-پس شما اى مشركين تا چهار ماه پيمانتان معتبر است و مى توانيد آزادانه در زمين آمد و شد كنيد، و بدانيد كه شما ناتوان كننده خدا نيستيد و اينكه خدا خواركننده كافران است!»

اين كه قرآن مردم را دستور داد كه در چهار ماه سياحت كنند كنايه است از اينكه در اين مدت از ايام سال ايمن هستند، و هيچ بشرى متعرض آنان نمى شود، و مى توانند هر چه را كه به نفع خود تشخيص دادند انجام دهند زندگى يا مرگ.

در ذيل آيه هم نفع مردم را در نظر گرفته و مى فرمايد: صلاح تر بحال ايشان اين است كه شرك را ترك كرده و به دين توحيد روى آورند، و با استكبار ورزيدن خود را دچار خزى الهى ننموده و هلاك نكنند.

-« إِلا الَّذِينَ عَهَدتُّم مِّنَ الْمُشرِكِينَ ثمَّ لَمْ يَنقُصوكُمْ شيْئاً وَ لَمْ يُظهِرُوا عَلَيْكُمْ أَحَداً فَأَتِمُّوا إِلَيْهِمْ عَهْدَهُمْ إِلى مُدَّتهِمْ إِنَّ اللَّهَ يحِب الْمُتَّقِينَ!

-مگر آن كسانى از مشركين كه شما با آنان عهد بسته ايد و ايشان بهيچ وجه عهد شما را نشكسته، و احدى را عليه شما پشتيبانى و كمك نكردند، كه بايد عهدشان را تا سر آمد مدتشان استوار بداريد كه خدا پرهيزكاران را دوست مى دارد!»

اين آيه استثنائى است از عموميت برائت از مشركين، و استثناء شدگان عبارتند از مشركينى كه با مسلمين عهدى داشته و نسبت به عهد خود وفادار بوده اند، و آنرا نه مستقيما و نه غير مستقيم نشكسته اند، كه البته عهد چنين كسانى را واجب است محترم شمردن و تا سر آمد مدت آنرا به پايان بردن.

از اين بيان روشن گرديد كه مقصود از اضافه كردن جمله« و لم يظاهروا عليكم احدا،» به جمله« لم ينقصوكم شيئا،» بيان دو قسم نقض عهد يعنى مستقيم و غير مستقيم

ص:371

آن است، نقض عهد مستقيم مانند كشتن مسلمانان و غير مستقيم نظير كمك نظامى به كفار عليه مسلمين.

« ان الله يحب المتقين،» اين جمله در مقام بيان علت وجوب وفاى به عهد است و اينكه وفاى به عهد و محترم شمردن آن در صورتى كه دشمن نقض نكند خود يكى از مصاديق تقوا است كه خداوند همواره در قرآن به آن امر مى كند، و اگر اين معنا را در آيه مورد بحث صريحا بيان نكرده در مواردى كه نظير اين مورد است بدان تصريح كرده، مثلا در آيه« و لا يجرمنكم شنان قوم على ان لا تعدلوا اعدلوا هو اقرب للتقوى،» فرموده است: عدالت يكى از مصاديق تقوا است. و نيز در آيه« ولا يجرمنكم شنان قوم ان صدوكم عن المسجد الحرام ان تعتدوا، و تعاونوا على البر و التقوى ولا تعاونوا على الاثم و العدوان واتقوا الله،» تصريح كرده معاونت بر نيكى و تقوا و كمك نكردن بر گناه و ظلم از مصاديق آن تقواى مطلقى است كه خداوند همواره به آن امر مى كند.

برداشته شدن حرمت جان كافر، و دستور قتل آنها

-« فَإِذَا انسلَخَ الأَشهُرُ الحُرُمُ فَاقْتُلُوا الْمُشرِكِينَ حَيْث وَجَدتُّمُوهُمْ وَ خُذُوهُمْ وَ احْصرُوهُمْ وَ اقْعُدُوا لَهُمْ كلَّ مَرْصدٍ فَإِن تَابُوا وَ أَقَامُوا الصلَوةَ وَ ءَاتَوُا الزَّكوةَ فَخَلُّوا سبِيلَهُمْ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ !

-پس وقتى ماههاى حرام تمام شد مشركين را هر جا يافتيد به قتل برسانيد و دستگير نموده و برايشان تنگ بگيريد، و به هر كمين گاهى براى گرفتن آنان بنشينيد، پس اگر توبه كردند و نماز بپا داشته و زكات دادند رهاشان سازيد كه خدا آمرزنده رحيم است !»

جمله« فاقتلوا المشركين حيث وجدتموهم،» نشان دهنده برائت و بيزارى از مشركين است و مى خواهد احترام را از جانهاى كفار برداشته و خونهايشان را هدر سازد، و بفرمايد: بعد از تمام شدن آن مهلت ديگر هيچ مانعى نيست از اينكه آنان را بكشيد نه حرمت حرم و نه احترام ماههاى حرام، بلكه هر وقت و هر كجا كه آنان را ديديد بايد به قتلشان برسانيد، البته اين در صورتيست كه كلمه حيث هم عموميت زمانى را برساند و هم مكانى را كه در اين صورت قتل كفار بر مسلمين واجب است هر چند به آنان در حرم و حتى در ماههاى حرام دست پيدا كنند.

و تشريع اين حكم براى اين بوده كه كفار را در معرض فنا و انقراض قرار داده و به تدريج صفحه زمين را از لوث وجودشان پاك كند، و مردم را از خطرهاى معاشرت و

ص:372

مخالطت با آنان نجات دهد.

شرط رهائي مشركين از شمول حكم قتل

بنا بر اين، هر يك از جملات« فاقتلوا المشركين حيث وجدتموهم!» و« و خذوهم! واحصروهم! و اقعدوا لهم كل مرصد!» بيان يك نوع از راهها و وسايل نابود كردن افراد كفار و از بين بردن جمعيت هاى ايشان و نجات دادن مردم از شر ايشانست. اگر به آنان كسى دست يافت و توانست ايشان را بكشد بايد كشته شوند، و اگر نشد دستگير شوند و اگر اين هم نشد در همان جايگاههايشان محاصره شوند و نتوانند بيرون آيند و با مردم آميزش و مخالطه كنند، و اگر معلوم نشد در كجا پنهان شده اند، در هر جا كه احتمال رود كمين بگذارد تا بدين وسيله دستگيرشان نموده يا به قتلشان فرمان دهد و يا اسيرشان كند.

« فان تابوا و اقاموا الصلوة و اتوا الزكوة فخلوا سبيلهم ان الله غفور رحيم،» معناى آيه اين است كه: اگر با ايمان آوردن از شرك بسوى توحيد برگشتند، و با عمل خود شاهد و دليلى هم بر بازگشت خود اقامه نمودند به اين معنا كه نماز خوانده و زكات دادند، و به تمامى احكام دين شما كه راجع است به خلق و خالق ملتزم شدند در اين صورت رهايشان كنيد.

دستور خدا به رها كردن ايشان به علت اين بود كه خدا آمرزنده رحيم است و هر كه را به سويش توبه برد مى آمرزد!

امر به امان دادن مشركين براي تحقيق و پذيرش دين

-« وَ إِنْ أَحَدٌ مِّنَ الْمُشرِكِينَ استَجَارَك فَأَجِرْهُ حَتى يَسمَعَ كلَمَ اللَّهِ ثُمَّ أَبْلِغْهُ مَأْمَنَهُ ذَلِك بِأَنهُمْ قَوْمٌ لا يَعْلَمُونَ!

-و اگر يكى از مشركين از تو پناه خواست پس او را پناه ده تا كلام خدا را بشنود آنگاه او را به مامن خويش برسان و اين به خاطر آنست كه ايشان مردمى نادانند!»

اين آيه متعرض حكم پناه دادن به مشركين است كه پناه خواهى مى كنند، و مى فرمايد پناهشان بدهيد تا كلام خدا را بشنوند، و اين سخن هر چند در خلال آيات برائت و سلب امنيت از مشركين جمله اى معترضه و يا شبيه به معترضه است، ليكن گفتنش واجب بود، چون در حقيقت دفع دخل و جواب از توهمى بود كه حتما مى شد.

ص:373

آرى، اساس اين دعوت حقه و وعد و وعيدش و بشارت و انذارش و لوازم اين وعد و وعيد يعنى عهد و پيمان بستنش و يا پيمان شكستنش و نيز احكام و دستورات جنگيش همه و همه هدايت مردم است و مقصود از همه آنها اين است كه مردم را از راه ضلالت به سوى رشد و هدايت برگردانيده و از بدبختى و نكبت شرك بسوى سعادت توحيد بكشاند.

و لازمه اين منظور اين است كه كمال اهتمام را در رسيدن به آن هدف مبذول داشته و براى هدايت يك گمراه و احياى يك حق هر چند هم ناچيز باشد از هر راهى كه اميد مى رود به هدف برسد استفاده شود، و به همين جهت است كه خداى تعالى با اينكه از مشركين غيرمعاهد بيزارى جسته و خون و مال و عرض آنان را هدر كرده بود از آنجائى كه منظورش اين بود كه حقى احياء و باطلى ابطال شود لذا وقتى احتمال مى دهد همين مشركين براه راست بيايند همين اميد و احتمال تا آنجا كه مبدل به ياس و نوميدى از هدايتشان نشود از هر قصد سوئى جلوگيرى مى كند.

پس وقتى مشركى پناه مى خواهد تا از نزديك دعوت دينى را بررسى نموده و اگر آنرا حق ديد و حقانيتش برايش روشن شد پيروى كند واجب است او را پناه دهند تا كلام خدا را بشنود، و در نتيجه پرده جهل از روى دلش كنار رفته و حجت خدا برايش تمام شود، و اگر با نزديك شدن و شنيدن باز هم گمراهى و استكبار خود را ادامه داد و اصرار ورزيد البته جزو همان كسانى خواهد شد كه در پناه نيامده و امان نيافته اند، و خلاصه امانى كه به آنها داده شده بود باطل گشته و بايد به هر وسيله كه ممكن باشد زمين را از لوث وجودش پاك كرد.

اين دستور از اين جهت از ناحيه خداى متعال تشريع شد كه مشركين مردمى جاهل بودند و از مردم جاهل هيچ بعيد نيست كه بعد از پى بردن به حق آنرا بپذيرند.

و اين دستور العملها از ناحيه قرآن و دين قويم اسلام نهايت درجه رعايت اصول فضيلت و حفظ مراسم كرامت و گسترش رحمت و شرافت انسانيت است.

پس، از آنچه گذشت معلوم شد:

1: آيه شريفه آن حكم عمومى را كه در آيه قبليش در جمله« فاقتلوا المشركين حيث وجدتموهم،» بود تخصيص مى زند.

2: كلمه حتى در جمله حتى يسمع كلام الله حكم تخصيص را كه مساله پناه دادن به پناه خواهان است مقيد بسر رسيد معينى مى كند و مى فهماند كه حكم امان دادن براى شنيدن كلام خدا و بررسى مواد رسالت است، و قهرا مدت امان گرفتن مقيد به مقدار بررسى مزبور است و رسول خدا صلى الله عليه وآله و سلّم تا آن مقدار از زمان

ص:374

مى تواند به امان خود وفادارى كند كه مشركين براى شنيدن كلام خدا و بررسى ادله نبوت او به آن مقدار مهلت محتاج باشند، و اما بعد از آنكه كلام خدا را شنيدند، و تا آنجا كه ضلالت از هدايت برايشان متمايز شود بررسى نمودند ديگر معنا ندارد آن مهلت امتداد پيدا كند، بلكه قهرا و خود بخود مساله امان باطل گشته و شخص امان يافته تنها اين مقدار فرصت دارد كه به جايگاه و مامن خود كه از آنجا به نزد پيغمبر آمده بود برگردد، و مسلمين در اين فرصت متعرض او نشوند، تا بتواند از مرگ و زندگى يكى را به اراده خود اختيار كند.

3: به دست آمد كه مقصود از كلام خدا مطلق آيات قرآنى است، البته آن آياتى كه مربوط به اصول معارف الهى و معالم دينى و يا رد شبهاتى است كه ممكن است به دلها راه پيدا كند.

اين چند نكته مطالبى است كه آيه شريفه به كمك قرينه مقام و سياقى كه دارد آنها را افاده مى كند.

4: اينكه منظور از شنيدن كلام خدا واقف شدن بر اصول دين و معالم آن است نه صرف شنيدن، گو اينكه صرف شنيدن هم در جائى كه شنونده عرب باشد بى دخالت نيست، و ليكن قرآن كريم تنها مال عرب نيست و در آنجا كه شنونده اش غير عرب باشد قطعا و بطورى كه از سياق استفاده مى شود مقصود از شنيدن همان به دست آوردن اصول دين و معالم آن خواهد بود.

5: معلوم شد اين آيه از آيات محكمه است و نسخ نشده و بلكه قابل نسخ نيست، زيرا اين معنا از ضروريات مذاق دين و ظواهر كتاب و سنت است كه خداوند قبل از اينكه حجت بر كسى تمام شود او را عقاب نمى كند، و مؤاخذه و عتاب هميشه بعد از تمام شدن بيان است، و از مسلمات مذاق دين است كه جاهل را با اينكه در مقام تحقيق و فهميدن حق و حقيقت برآمده دست خالى برنمى گرداند و تا غافل است او را مورد مؤاخذه قرار نمى دهد . بنا بر اين، بر اسلام و مسلمانان است كه به هر كس از ايشان كه امان بخواهد تا معارف دين را شنيده و از اصول دعوت دينى سر درآورد امان دهند تا اگر حقيقت بر وى روشن شد پيرو دين شود، و مادام كه اسلام، اسلام است اين اصل قابل بطلان و تغيير نيست و آيه محكمى است كه تا قيامت قابل نسخ نمى باشد.

6: به دست آمد كه اين آيه پناه دادن به پناه خواهان را وقتى واجب كرده كه مقصود از پناهنده شدن، مسلمان شدن و يا چيزى باشد كه نفعش عايد اسلام گردد، و اما اگر چنين غرضى در كار نباشد آيه شريفه به هيچ وجه دلالت ندارد كه به چنين كسى بايد پناه داد، و اين شخص مشمول آيات سابق است كه دستور تشديد را داده است.

ص:375

7: اينكه جمله ثم ابلغه مامنه با اينكه جمله فاجره حتى يسمع بدون آن مقصود را مى رساند براى اين آورده شد كه بر كمال عنايت بر باز شدن راه هدايت به روى مردم دلالت كند، و بفهماند كه اسلام تا چه اندازه خواسته است حريت مردم را در زندگى و كارهاى حياتى آنان حفظ كند.

آرى، اسلام از بكار بردن كلماتى نظير بايد چنين شود و خدا چنين خواسته اغماض كرده تا مردم اگر هلاك مى شوند و اگر به راه زندگى مى افتند در هر دو حال اختيارشان بعد از فهميدن و تمام شدن حجت باشد، و ديگر بعد از آمدن انبياء بشر بر خدا حجتى نداشته باشد.

8: اينكه آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه اعتقاد به اصل دين بايد به حد علم يقينى برسد و اگر به اين حد نرسد يعنى اعتقادى آميخته با شك و ريب باشد كافى نيست، هر چند به حد ظن راجح رسيده باشد، به شهادت اينكه خداى تعالى در چند جاى قرآن از پيروى ظن مذمت نموده به پيروى علم سفارش كرده است، و اگر در اصول اعتقادى دين مظنه و تقليد كافى بود ديگر جا نداشت در آيه مورد بحث دستور دهد پناه خواهان را پناه دهند تا اصول دين و معارف آنرا به عقل خود درك كنند، زيرا براى مسلمان شدن ايشان راه ديگرى كه عبارتست از تقليد وجود داشت، پس معلوم مى شود تقليد كافى نيست و كسى كه مى خواهد مسلمان شود بايد در حق و باطل بودن دين بحث و دقت به عمل آورد.

روايات رسيده درباره ابلاغ آيات برائت

البته نمى خواهيم بگوئيم آيه مورد بحث عموم مردم را مكلف كرده كه تنها از راه استدلال به اصول دين اعتقاد پيدا كنند، بلكه، مى خواهيم بگوئيم آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه بايد اعتقاد علمى و يقينى باشد چه از راه استدلالهاى علمى و چه از هر راه ديگرى كه و لو اتفاقا و احيانا مفيد علم باشد، پس كسى به ما اشكال نكند به اينكه استدلال بر اصول معارف دين جز از راه عقل ممكن نيست ( و چرا آيه شريفه براى تحصيل آن راه شنيدن آيات قرآن را پيشنهاد كرده؟) آرى صحيح بودن راه استدلال امرى است و جايز بودن اعتماد بر علم از هر راهى كه به دست آيد امر ديگرى است.

در تفسير عياشى از حريز از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم ابى بكر را با آيات سوره برائت به موسم حج فرستاد تا بر مردم بخواند جبرئيل نازل شد و گفت: از ناحيه تو جز على نبايد برساند، لذا حضرت على

ص:376

عليه السلام را دستور داد تا بر ناقه غضباء سوار شود و خود را به ابى بكر رسانيده آيات را از او بگيرد و به مكه برده بر مردم بخواند.

ابى بكر عرض كرد آيا خداوند بر من غضب كرده؟ فرمود: نه، چيزى كه هست دستور رسيده كه جز مردى از خودت كسى نمى تواند پيامى به مشركين ببرد.

از آن طرف وقتى على عليه السلام به مكه رسيد كه بعد از ظهر روز قربانى بود كه روز حج اكبر همانست، حضرت در ميان مردم برخاست و صدا زد: اى مردم من فرستاده رسول خدايم به سوى شما، و اين آيات را آورده ام:

-« برائة من الله و رسوله الى الذين عاهدتم من المشركين فسيحوا فى الارض اربعة اشهر،»

يعنى بيست روز از ذى الحجه و تمامى محرم و صفر و ربيع الاول و ده روز از ربيع الثانى.

آنگاه فرمود: از اين پس نبايد كسى لخت و عريان اطراف خانه طواف كند، نه زن و نه مرد، و نيز هيچ مشركى ديگر حق ندارد بعد از امسال به زيارت بيايد، و هر كس از مشركين با رسول خداصلى الله عليه وآله وسلّم عهدى بسته است مهلت و مدت اعتبار آن تا سرآمد همين چهار ماه است.

مؤلف: مقصود آن عهدهائى بوده كه ذكر مدت در آنها نشده است، و اما آنهائى كه مدت دار بوده از مدلول خود آيات كريمه برمى آيد كه تا آخرمدتش معتبر است.

و در الدر المنثور است كه عبد الله بن احمد بن حنبل در كتاب زوائد مسند و ابو الشيخ و ابن مردويه از على رضى الله عنه روايت كرده اند كه فرموده: وقتى ده آيه از آيات سوره برائت نازل شد رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم ابى بكر را خواست و فرمود تا آنها را بر اهل مكه قرائت كند، آنگاه مرا خواست و به من فرمود: خود را به ابى بكر برسان و هر جا به او برخوردى آيات را از او بگير. ابو بكر برگشت و عرض كرد: يا رسول الله! آيا در باره من چيزى نازل شده؟ فرمود: نه، و ليكن جبرئيل نزد من آمد و گفت از ناحيه تو كسى جز خودت و يا مردى از خودت نبايد پيامى به مردم مكه برساند.

مؤلف: از آنچه از روايات نقل كرديم همچنين از روايات بيشترى كه از نقلش صرفنظر شد، دو نكته اصلى و اساسى استفاده مى شود: يكى اينكه فرستادن على عليه السلام براى بردن آيات برائت و عزل كردن ابى بكر بخاطر امر و دستور خدا بوده و جبرئيل نازل شده و گفته است:« انه لا يؤدى عنك الا انت او رجل منك،» و اين حكم در هيچيك از روايات مقيد به برائت و يا شكستن عهد نشده، يعنى در هيچيك آنها نيامده كه يا رسول الله جز تو و يا كسى از تو برائت و يا نقض عهد را به مشركين نمى رساند.

دوم اينكه على عليه السلام در مكه همچنانكه آيات برائت را به گوش مردم رسانيد

ص:377

حكم ديگرى را نيز رساند، و آن اين بود كه هر كس عهدى با مسلمين دارد و عهدش محدود به مدتى است، تا سررسيد آن مدت عهدش معتبر است، و اگر محدود به مدتى نيست تا چهار ماه ديگر عهدش معتبر خواهد بود. اين مطلب را آيات برائت نيز بر آن دلالت دارد.

و حكم ديگرى را نيز ابلاغ فرمود، و آن اين بود كه هيچكس حق ندارد از اين ببعد برهنه در اطراف كعبه طواف كند، اين نيز يك حكم الهى بود كه آيه شريفه « يا بنى آدم خذوا زينتكم عند كل مسجد،» بر آن دلالت دارد، علاوه بر اينكه در پاره اى از روايات به دنبال آن حكم اين آيه نيز ذكر شده است.

و حكمى ديگر، و آن اينكه بعد از امسال ديگر هيچ مشركى حق ندارد به طواف و يا زيارت خانه خدا بيايد، اين حكم نيز مدلول آيه شريفه« يا ايها الذين آمنوا انما المشركون نجس فلا يقربوا المسجد الحرام بعد عامهم هذا،» است.

در اين ميان امر پنجمى هست كه در بعضى از روايات آمده، و آن اين است كه به صداى بلند ندا درداد:« هيچ كس داخل بهشت نمى شود مگر مؤمن،» و اين معنا هر چند در ساير روايات نيامده، و خيلى هم بعيد به نظر مى رسد، زيرا با اينكه آيات بسيارى مكى و مدنى در اين باره نازل شده، عادتا محال به نظر مى رسد كه تا سال نهم هجرت اين معنا به گوش مردم نرسيده و محتاج باشد به اينكه على عليه السلام آنرا تذكر دهد ليكن مدلول خود آيات برائت نيز همين است.

و اما اينكه در بعضى از آنها بجاى آن دارد: هيچ كس داخل كعبه - و يا خانه - نمى شود مگر مؤمن - در صورتى كه اين روايات صحيح باشد - البته حكم مستفاد از آنها نظير حكم به ممنوعيت مشركين از طواف، حكمى ابتدائى خواهد بود.

و به هر حال مى خواهيم بگوئيم رسالت على عليه السلام منحصرا راجع به رساندن آيات برائت نبود، بلكه هم راجع به آن بود و هم راجع به سه و يا چهار حكم قرآنى ديگر، و همه آنها مشمول گفته جبرئيل هست كه گفت: از تو پيامى نمى رساند مگر خودت و يا مردى از خودت زيرا هيچ دليلى نيست تا اطلاق اين كلام را تقييد كند.

(1)

قبول صلح در قبال درخواست دشمن

-« وَ إِن جَنَحُوا لِلسلْمِ فَاجْنَحْ لَها وَ تَوَكلْ عَلى اللَّهِ إِنَّهُ هُوَ السمِيعُ الْعَلِيمُ،

-وَ إِن يُرِيدُوا أَن يخْدَعُوك فَإِنَّ حَسبَك اللَّهُ هُوَ الَّذِى أَيَّدَك بِنَصرِهِ وَ بِالْمُؤْمِنِينَ!


1- مستند: آيه 1 تا 16 سوره توبه الميزان ج : 9 ص : 197

ص:378

-و اگر به صلح گرائيدند پس تو نيز به آن گراى و بر خداى توكل كن كه او شنواى داناست،

-و اگر مى خواهند با تو نيرنگ كنند پس همانا بس است تو را خدا، او كسى است كه تو را به نصرت خود و به وسيله مؤمنين تاييد كرد!»

مي فرمايد: اگر دشمن به صلح و روش مسالمت آميز رغبت كرد تو نيز به آن متمايل شو و به خدا توكل كن و مترس از اينكه مبادا امورى پشت پرده باشد و تو را غافل گير كند و تو به خاطر نداشتن آمادگى نتوانى مقاومت كنى، چون خداى تعالى شنوا و دانا است، و هيچ امرى او را غافلگير نكرده و هيچ نقشه اى او را عاجز نمى سازد، بلكه او تو را يارى نموده و كفايت مى كند.

و آيه« و ان يريدوا ان يخدعوك فان حسبك الله،» نيز همين معنا را اثبات مى كند.

و معناى توكل اين نيست كه انسان به اعتماد به خداى تعالى اسباب ظاهرى را هيچكاره و لغو بداند، بلكه معنايش اين است كه اعتماد قطعى به اسباب نداشته باشد، و بداند آنچه از اسباب ظاهرى سببيتش براى انسان هويدا مى گردد نمونه اى بيش نيست، و چه بسا اسباب ديگرى است كه ما از آن آگاهى نداريم، و سبب تام و تمام كه هرگز از مسببش تخلف نمى پذيرد و حامل اراده خداى سبحان است آن تمامى و مجموع همه اين سببها است.

پس توكل عبارت است از اينكه انسان وثوق و اعتماد خود را متوجه خداى سبحان كند كه همه اسباب عالم بر محور مشيت او دور مى زند، و اين معنا منافات ندارد با اينكه شخص متوكل به اسبابى كه سببيت آنها برايش ظاهر گشته و در دسترس او هستند تمسك بجويد، و چيزى از آنها را وانگذارد تا در نتيجه دچار جهالت شود.

« و ان يريدوا ان يخدعوك فان حسبك الله هو الذى ايدك بنصره و بالمؤمنين ...،» بعد از آنكه خداى سبحان رسول خود را امر به تمايل به صلح و سازش كرد - البته در صورتى كه دشمن روى موافق نشان دهد - و چون راضى به خدعه نشد زيرا خدعه از خيانت در حقوق همزيستى و روابط عمومى است و خداوند خيانت كاران را دوست ندارد، از اين رو جاى اين سؤال بود كه كسى بپرسد ممكن است تمايل دشمن به صلح و سازش از در خدعه و نيرنگ باشد و دشمن بخواهد بدين وسيله مؤمنين را گيج و گمراه كرده و در موقع مناسب در شرايطى كه در نظر دارند بر ايشان شبيخون بزند.

خداى سبحان در جواب فرموده: اينكه ما تو را امر به توكل كرديم براى همين بود كه بدانى اگر دشمن بخواهد به اين وسيله بتو نيرنگ بزند خدا نگهدار تو است. و در

ص:379

جاى ديگر هم فرموده:« و من يتوكل على الله فهو حسبه ان الله بالغ امره - هر كه به خدا توكل جويد خدا كار او را كار خود دانسته و خدا به كار خود مى رسد! »

و اين بيان به خوبى دلالت دارد بر اينكه غير آنچه از اسباب طبيعى و عادى كه ما به آن اطلاع پيدا مى كنيم اسباب ديگرى در كار است كه بر وفق صلاح بنده متوكل در جريان است، هر چند اسباب طبيعى و عادى به او خيانت كرده و او را در راه رسيدن به مطلوب حقش مساعدت نكنند.

و اينكه فرمود:« هو الذى ايدك بنصره و بالمؤمنين،» به منزله احتجاج و استدلال بر جمله« فان حسبك الله،» است، و مى خواهد با ذكر شواهدى مساله كفايت خداى تعالى را اثبات كند، و آن شواهد عبارتند از اينكه خدا او را به نصرت خود و به وسيله مؤمنين تاييد كرد، و ميان دلهاى مؤمنين با اينكه همه دشمن يكديگر بودند الفت و مهربانى برقرار ساخت.

(1)

منافقين، و نقش آنها در جنگ هاي اسلامي

امر به قتال و جهاد سخت عليه كفار و منافقين


1- مستند: آيه 55 تا 66 سوره انفال الميزان ج : 9 ص : 147

ص:380

-« يَأَيهَا النَّبىُّ جَهِدِ الْكفَّارَ وَالْمُنَفِقِينَ وَاغْلُظ عَلَيهِمْ وَمَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَبِئْس الْمَصِيرُ،

يحْلِفُونَ بِاللَّهِ مَا قَالُوا وَ لَقَدْ قَالُوا كلِمَةَ الْكُفْرِ وَ كفَرُوا بَعْدَ إِسلَمِهِمْ وَ هَمُّوا بِمَا لَمْ يَنَالُوا وَ مَا نَقَمُوا إِلا أَنْ أَغْنَاهُمُ اللَّهُ وَ رَسولُهُ مِن فَضلِهِ فَإِن يَتُوبُوا يَك خَيراً لهُمْ وَ إِن يَتَوَلَّوْا يُعَذِّبهُمُ اللَّهُ عَذَاباً أَلِيماً فى الدُّنْيَا وَ الاَخِرَةِ وَ مَا لهُمْ فى الأَرْضِ مِن وَلىّ ٍ وَ لا نَصِيرٍ!

-اى پيغمبر! با كافران و منافقان كارزار كن، و بر آنان سخت بگير، و جاى ايشان در آخرت جهنم است، كه سرانجاميست بد،

-به خدا سوگند مى خورند كه چيزى نگفته اند و حال آنكه كلمه كفر را بزبان راندند و بعد از اسلامشان كافر شدند، و به امرى همت گماردند كه بدان نائل نشدند، و اين غرور و سرمستى علتى نداشت جز اينكه خدا و رسولش ايشان را از كرم خود توانگر و بى نياز كرده بود، حال اگر توبه كنند برايشان بهتر است، و اگر همچنان روى بگردانند خدا در دنيا و آخرت عذابشان كند، عذابى دردناك، و در روى زمين دوست و ياورى نخواهند داشت!»

جهاد و مجاهدت به معناى سعى و بذل نهايت درجه كوشش در مقاومت است - چه به زبان باشد و چه به دست - تا آنجا كه منتهى به كارزار شود.

و ليكن در قرآن كريم بيشتر در معناى كارزار استعمال شده، هر چند در غير قتال نيز استعمال شده است.

ص:381

و هر جا كه اين كلمه در قتال استعمال شده تنها كفار منظورند كه تظاهر به مخالفت و دشمنى دارند، و اما منافقين هر چند در واقع كافر و حتى از كفار هم خطرناك ترند، چون از راه كيد و مكر وارد شده و كارشكنى مى كنند، ليكن آيات جهاد ايشان را شامل نمى شود، براى اينكه ايشان تظاهر به كفر و دشمنى نداشته، در عوض از ساير مسلمانان هم خود را مسلمان تر جلوه مى دهند، و با اين حال ديگر معنا ندارد كه با ايشان جهاد شود.

و لذا چه بسا از استعمال جهاد در خصوص منافقين اين معنا بذهن برسد كه منظور از آن هر رفتاريست كه مطابق مقتضاى مصلحت باشد، اگر مصلحت اقتضاء داشت معاشرتشان تحريم و ممنوع شود و اگر اقتضاء داشت نصيحت و موعظه شوند و اگر اقتضاء داشت بسرزمين ديگرى تبعيد شوند، و يا اگر رده اى از ايشان شنيده شد كشته گردند، و اگر طور ديگرى اقتضاء داشت در حقشان عملى كنند. خلاصه معناى جهاد با منافقين مقاومت در برابر كارشكنى ها و نقشه كشى هاى ايشان است بهر وسيله اى كه مصلحت باشد.

و چه بسا جمله « واغلظ عليهم،» در دنبال جمله« جاهد الكفار و المنافقين،» شاهد بر اين معنا باشد كه مقصود از جهاد غلظت و خشونت است.

چگونگي خروج منافقين از ايمان و از اسلام

« يحلفون بالله ما قالوا ولقد قالوا كلمة الكفر وكفروا بعد اسلامهم وهموا بما لم ينالوا ...،» سياق آيه اشعار دارد به اينكه منافقين عمل بسيار زشتى انجام داده و در ضمن عمل كلام زشتى هم به زبان آورده اند. خداى تعالى در هر دو قضيه تكذيبشان كرده، در باره انكار قولشان فرموده:« و لقد قالوا كلمة الكفر،» آنگاه همين تكذيب را دوباره تفسير نموده و فرموده:« و كفروا بعد اسلامهم،» تا كسى خيال نكند از راه مبالغه گفتيم كافر شدند، نه، جداً كافر شدند، و محكوم به كفربعد از اسلام گشتند.

اين آيه كلام خود خداى تعالى است كه عالم به غيب و شهادت است، پس اگر بفرمايد منافقين كافر شدند، صرف ظاهر حال را نمى گويد بلكه حقيقت حال را مى رساند، و او شهادت داده به اينكه منافقين از اصل ايمان نداشتند- نه اينكه بعد كافر شدند - و از شهادت زبانى تجاوز نكردند.

پس، ايشان از همان اول مسلمان بودند، نه مؤمن، و با اين حرفهائى كه زدند از اسلام خارج شدند.

و اين خود اشاره است به اينكه آن كلمه كفرى كه گفتند كلمه اى بوده كه يا هر

ص:382

دو شهادت را و يا يكى از آندو را رد مى كرد.

ممكن هم هست بگوئيم در اول كه فرمود:« قد كفرتم ...،» در مقابل عملى است(كشتن رسول خدا،) كه مى خواستند انجام دهند، و اين عمل با ايمان منافات دارد، نه با اسلام، زيرا عملى كه هيچ كلام رده اى همراه ندارد و آنطور هم كه مى خواستند صورت نگرفت ضرر و منافاتى با اسلام ندارد، چون اسلام همان مرحله لفظ و شهادت دادن است، نه مرحله عمل، بخلاف دومى كه فرمود:« وكفروا بعد اسلامهم،» كه در مقابل آن، كلام رده اى است كه به زبان آوردند، و معلوم است كه كلام رده با اسلامى كه قوامش با لفظ و كلام است منافات دارد، و با ايمان درونى و اعتقاد قلبى منافاتى ندارد.

سپس خداى تعالى براى اين منافقين بيان مى كند كه با همه اين گناهان مهلكه و كفر صريح و تصميمى كه به آن موفق نشدند اگر بسوى پروردگار خود بازگشت كنند خداوند توبه شان را مى پذيرد، و نيز عاقبت امر اين توبه و عاقبت اعراض از آن را بيان داشته و فرموده: اگر توبه كنند براى خودشان خوب است چون منجر به آمرزش و بهشت مى شود، و اگر اعراض كنند، و توبه نكنند خداوند به عذاب دردناكى در دنيا و آخرت مبتلايشان مى كند.

عذاب دنيوى ايشان با سياست و مجازات بدست پيغمبر است، و يا به استدراج و مكر خدائى، و اگر هيچ عذابى نبينند مگر همينكه دارند با نفاق خود بر خلاف نظام عالم كه بر اساس راستى و ايمان تنظيم شده سير مى كنند، همين سلسله اسباب ايشان را خرد و رسوا مى كند، و همين عذاب براى آنان بس است، همچنانكه خداى تعالى فرموده:« و الله لا يهدى القوم الفاسقين!» و اما عذاب آخرت ايشان معلوم است كه آتش دوزخ خواهد بود.

توطئه ترور رسول الله بدست منافقين

اين آيات، يازده آيه است كه بهم مربوط و متصلند و غرض واحدى را افاده مى كنند و آن عبارتست از نقل يكى از داستانهاى منافقين كه مى خواستند رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم را ترور كنند، و در ضمن سخنى گفته بودند كه از كفر درونيشان حكايت داشت، و خداى تعالى ميان ايشان و انجام نقشه شومشان حائل گرديد، و رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم از ايشان از آنچه تصميم داشته و آنچه كه گفته بودند پرسيد و بازجوئى فرمود.

آنها عمل خود را تاويل و گفته خود را انكار نموده، بر آن سوگند ياد كردند، پس خداى تعالى انكار و قسمشان را تكذيب كرد.

ص:383

اين آن مقدار مطلبى است كه از خلال آيات استفاده مى شود، و اين معنا در ميان همه روايات جز بر روايت مربوط به داستان عقبه تطبيق نمى كند.

(1)

نهي از اقامه نماز ميت بر مرده منافق

-« وَ لا تُصلّ ِ عَلى أَحَدٍ مِّنهُم مَّات أَبَداً وَ لا تَقُمْ عَلى قَبرِهِ إِنهُمْ كَفَرُوا بِاللَّهِ وَ رَسولِهِ وَ مَاتُوا وَ هُمْ فَسِقُونَ!

-هيچوقت بر احدى از آنان كه مرده، نماز مگذار و بر قبرش مايست، زيرا ايشان به خدا و رسولش كافر شدند و با حالت فسق مردند!»

اين آيه نهى مى كند رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم را از اينكه نماز ميت بخواند بر كسى كه منافق بوده، و از اينكه كنار قبر منافقى بايستد، و اين نهى را تعليل كرده است به اينكه چون كفر ورزيدند و فاسق شدند و بر همين فسق خود مردند.

استغفار جهت منافقين و همچنين نماز خواندن بر جنازه هاى ايشان و ايستادن كنار قبور ايشان و طلب مغفرت كردن، لغو و بى نتيجه است.

مي فرمايد:

« و اموال و اولاد ايشان تو را خيره نسازد، چرا كه خدا مى خواهد بوسيله آن در دنيا عذابشان كند، و در حال كفر جانشان بدر آيد!

و چون سوره اى نازل شود كه به خدا ايمان بياوريد و با رسولش به جهاد برويد، توانگران ايشان از تو اجازه مى خواهند و مى گويند بگذار با واماندگان باشيم،

راضى شده اند كه قرين زنان و زمين گيران باشند، و خدا بر دلهايشان مهر زده و در نتيجه نمى فهمند! »

(2)

امر به شدت عمل با كفار و منافقان

-« يَأَيهَا النَّبىُّ جَهِدِ الْكفَّارَ وَ الْمُنَفِقِينَ وَ اغْلُظ عَلَيهِمْ وَ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْس الْمَصِيرُ!

-اى پيامبر! با كفار و منافقين جهاد كن و بر آنان سخت بگير و خشونت به خرج ده و جايگاه ايشان در جهنم است كه چه بد بازگشت گاهى است!»

مراد از جهاد با كفار و منافقين بذل جهد و كوشش در اصلاح امر از ناحيه اين دو


1- مستند: آيه 73 و 74 سوره توبه الميزان ج : 9 ص : 457
2- مستند: آيه 84 سوره توبه الميزان ج : 9 ص : 487

ص:384

طايفه است، و خلاصه منظور اين است كه با تلاش پى گير خود جلو شر و فسادى كه اين دو طايفه براى دعوت دارند بگيرد، و معلوم است كه اين جلوگيرى در ناحيه كفار به اين است كه حق را براى آنان بيان نموده، رسالت خود را به ايشان برساند، اگر ايمان آوردند كه هيچ، و اگر نياوردند با ايشان جنگ كند.

و در ناحيه منافقين به اين است كه از آنان دلجويى كند و تاليف قلوب نمايد، تا به تدريج دلهايشان به سوى ايمان گرايش يابد. و اگر همچنان به نفاق خود ادامه دادند، جنگ با منافقان( كه شايد ظاهر آيه شريفه هم همين باشد،) سنت رسول خدا بر آن جارى نشده، و آن جناب در تمام عمر با هيچ منافقى نجنگيده، ناگزير بايد كلمه جاهد را به همان معنايى كه كرديم بگيريم.

(1)

معاف شدگان از جبهه و جهاد

گروه هاي معاف از جنگ


1- مستند: آيه 9 سوره تحريم الميزان ج : 19 ص : 565

ص:385

-« لَّيْس عَلى الضعَفَاءِ وَ لا عَلى الْمَرْضى وَ لا عَلى الَّذِينَ لا يجِدُونَ مَا يُنفِقُونَ حَرَجٌ إِذَا نَصحُوا للَّهِ وَ رَسولِهِ مَا عَلى الْمُحْسِنِينَ مِن سبِيلٍ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَّحِيمٌ، وَ لا عَلى الَّذِينَ إِذَا مَا أَتَوْك لِتَحْمِلَهُمْ قُلْت لا أَجِدُ مَا أَحْمِلُكمْ عَلَيْهِ تَوَلَّوا وَّ أَعْيُنُهُمْ تَفِيض مِنَ الدَّمْع حَزَناً أَلا يجِدُوا مَا يُنفِقُونَ،

-بر ضعيفان و بر بيماران و بر كسانى كه چيزى براى خرج كردن ندارند در صورتى كه براى خدا و رسولش خيرخواهى كنند تكليفى نيست، آرى، نيكوكاران مورد ملامت و عذاب كسى قرار نمى گيرند، و خدا آمرزنده مهربان است،

-و همچنين بر كسانى كه چون پيش تو آمدند تا مركبشان دهى، و تو گفتى چيزى ندارم كه شما را بر آن سوار كنم، و ايشان با ديدگانى پر از اشك برگشتند كه چرا چيزى براى خرج كردن نمى يابند!»

«ليس على الضعفاء ولاعلى المرضى ولاعلى الذين لايجدون ماينفقون حرج،» مقصود از ضعفاء بدليل سياق آيه كسانيند كه نيرو و توانائى جهاد ندارند، حال يا طبعا ناتوانند مانند اشخاص فلج و زمين گير، و يا بخاطر عارضه موقتى كه فعلا دست داده، مانند كسالت و مرض.

و مقصود از« الذين لا يجدون ما ينفقون،» كسانى هستند كه نيروى مالى و يا اسلحه و امثال آن را ندارند.

پس، از اينگونه افراد قلم تكليف و حكم وجوب جهاد برداشته شده، چون اگر برداشته نشود حرج و شاق است، و همچنين لوازم و توابع آن از قبيل مذمت در دنيا و

ص:386

عقاب در آخرت نيز برداشته شده، چون در حقيقت مخالفت در مورد اينان صدق نمى كند.

و اگر خداى تعالى اين رفع حرج را مقيد كرده به صورتى كه نصحوا لله و رسوله - خيرخواهى خدا و رسول كنند براى اين است كه بفهماند وقتى تكليف و بدنبال تكليف مذمت و عقاب برداشته مى شود كه دلها و نياتشان از خيانت و غش دور باشد، و نخواسته باشند مانند منافقين با تخلف از امر جهاد و تقاعد ورزيدن كارشكنى كرده، روحيه اجتماع را فاسد سازند، و گر نه اگر چنين منظور فاسدى داشته باشند عينا مانند منافقين مستحق مذمت و عقاب خواهند بود.

جمله« ما على المحسنين من سبيل،» در مقام بيان علت رفع حرج از نامبردگان است، و معنايش اين است: در صورتى كه اين گونه افراد قصد خيرخواهى براى خدا و رسول را داشته باشند از اين رو تكليف ندارند، كه در چنين فرضى نيكوكارند، و ديگر بر نيكوكاران مؤاخذه اى نيست، و كسى نمى تواند به آنها آسيبى برساند.

پس اينكه كلمه سبيل را بكار برد كنايه است از اينكه آنها از آسيب ديدن ايمنند، مثل اينكه در يك بست محكم و دژى مستحكم قرار گرفته اند كه كسى راه به آنجا ندارد، و نمى تواند صدمه اى به ايشان برساند، و اين جمله بحسب معنى عام است هر چند از نظر تطبيق، مخصوص طوائف معاصر با نزول آيه و عذرخواهان از اعراب آن روز است.

« و لا على الذين اذا ما اتوك لتحملهم قلت ...،» حرجى بر فقرا نيست، همانهائى كه نزد تو مى آيند كه تو به ايشان مركبى دهى تا سوار شوند و ساير احتياجاتشان را از قبيل اسلحه و غير آن برآورده سازى، همانهائى كه تو در جوابشان گفتى من مركبى ندارم كه به شما دهم و شما را بر آن سوار كنم و ايشان رفتند، در حالى كه چشمانشان در اشك غوطه مى خورد، و از شدت اندوه اشك مى ريختند از اينكه چرا مركب و زاد و توشه ندارند تا به جهاد بيايند و با دشمنان خدا جنگ كنند.

و اگر اين قسم اشخاص را عطف كرد بر ما قبل و در نتيجه عطف خاص بر عام نمود، براى عنايت خاصى بود كه به اينگونه افراد داشت، زيرا اينان اعلى درجه خيرخواهى را داشتند و نيكوكاريشان خيلى روشن بود.

-« إِنَّمَا السبِيلُ عَلى الَّذِينَ يَستَئْذِنُونَك وَ هُمْ أَغْنِيَاءُ رَضوا بِأَن يَكُونُوا مَعَ الْخَوَالِفِ وَ طبَعَ اللَّهُ عَلى قُلُوبهِمْ فَهُمْ لا يَعْلَمُونَ!

-تنها مؤاخذه و ملامت و عقاب بر كسانى است كه با اينكه مكنت دارند از تو اجازه

ص:387

ماندن مى خواهند، و بدين تن در مى دهند كه با زنان و زمينگيران باشند، و خدا بر دلهايشان مهر نهاده، در نتيجه نمى دانند،

-و چون بازگرديد نزد شما عذر آورند، بگو عذر مياوريد كه ما هرگز شما را تصديق نمى كنيم، خدا ما را از اخبار شما خبردار كرد، و به زودى خدا عمل شما را مى بيند، و رسول او نيز، آنگاه بسوى داناى غيب و شهادت بازمى گرديد، پس شما را به آنچه مى كرديد خبر مى دهد،

-به زودى همينكه بسوى ايشان بازگرديد برايتان به خدا سوگند مى خورند تا از ايشان صرفنظر كنيد، و شما از ايشان صرفنظر كنيد كه ايشان پليدند، و جايشان به كيفر آنچه مى كردند جهنم است،

-برايتان سوگند مى خورند تا شما از ايشان راضى شويد، و به فرضى كه شما از ايشان راضى شويد خدا از مردم عصيانگر فاسق راضى نمى شود!»

منظور اين است كه: اگر شما از ايشان راضى شويد از كسانى راضى شده ايد كه خداوند از ايشان راضى نيست، و رضايت شما بر خلاف خوشنودى خداست، و براى هيچ مؤمنى سزاوار نيست از چيزى كه مايه سخط و غضب خداست راضى شود!

(1)

رفع حكم جهاد از معلولين

-« لَّيْس عَلى الأَعْمَى حَرَجٌ وَ لا عَلى الأَعْرَج حَرَجٌ وَ لا عَلى الْمَرِيضِ حَرَجٌ وَ مَن يُطِع اللَّهَ وَ رَسولَهُ يُدْخِلْهُ جَنَّتٍ تجْرِى مِن تحْتِهَا الأَنهَرُ وَ مَن يَتَوَلَّ يُعَذِّبْهُ عَذَاباً أَلِيماً!

-در مساله جهاد بر افراد نابينا و لنگ و بيمار گناهى نيست، و كسى كه خدا و رسولش را اطاعت كند خداوند او را در جناتى داخل مى كند كه از دامنه آن نهرها روانست و كسى كه اعراض كند خداوند تعالى به عذابى دردناك معذبش مى كند!»

در اين آيه حكم جهاد را از معلولين كه جهاد برايشان طاقت فرساست به لسان رفع لازمه اش برمى دارد، يعنى نمى فرمايد اينها حكم جهاد ندارند، بلكه مى فرمايد لازمه آن را كه حرج است ندارند.

(2)

معافيت طلاب ديني از جهاد، براي تفقه در دين


1- مستند: آيه 91 و 96 سوره توبه الميزان ج : 9 ص : 490
2- مستند: آيه 17 سوره فتح الميزان ج : 18 ص : 415

ص:388

-« وَ مَا كانَ الْمُؤْمِنُونَ لِيَنفِرُوا كافَّةً فَلَوْلا نَفَرَ مِن كلّ ِ فِرْقَةٍ مِّنهُمْ طائفَةٌ لِّيَتَفَقَّهُوا فى الدِّينِ وَ لِيُنذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوا إِلَيهِمْ لَعَلَّهُمْ يحْذَرُونَ!

-مؤمنان همگى نتوانند سفر كنند، چرا از هر گروه از ايشان دسته اى سفر نكنند تا در كار دين، دانش اندوزند، و چون بازگشتند قوم خويش را بيم دهند، شايد آنان بترسند!»

سياق آيه دلالت مى كند بر اينكه منظور از جمله لينفروا كافة، بيرون شدن همگى براى جهاد است، و ضمير در فرقة منهم، به مؤمنين برمى گردد، كه نبايد همگيشان بيرون روند، و لازمه آن اين است كه مقصود از نفر كوچ كردن به سوى رسول خدا باشد.

بنا بر اين، آيه شريفه در اين مقام است كه مؤمنين ساير شهرها را نهى كند از اينكه تماميشان به جهاد بروند، بلكه بايد يك عده از ايشان به مدينة الرسول، آمده و احكام را از آن جناب بياموزند، و عده ديگرى به جهاد بروند.

وقتى آن عده احكام دين را ياد گرفتند به شهر خود و به ميان اهل ولايت خود برگشته، ايشان را انذار كنند.

از اينجا معلوم مى شود كه:

اولا مقصود از تفقه در دين، فهميدن همه معارف دينى از اصول و فروع آن است، نه خصوص احكام عملى، كه فعلا در لسان علماى دين كلمه فقه اصطلاح در آن شده، بدليل اينكه مى فرمايد:« و لينذروا قومهم - و قوم خود را انذار كنند،» و معلوم است كه انذار با بيان فقه اصطلاحى، يعنى با گفتن مسائل عملى صورت نمى گيرد، بلكه احتياج به بيان اصول عقايد دارد.

ثانيا معلوم مى شود كه وظيفه كوچ كردن براى جهاد، از طلبه علوم دينى برداشته شده، و آيه شريفه به خوبى بر اين معنا دلالت دارد.

(1)

مبارزه منفي و قانون تبرّي

نهي از استغفار براي مشركين حتي اقرباي مشرك


1- مستند: آيه 122 سوره توبه الميزان ج : 9 ص : 550

ص:389

-« مَا كانَ لِلنَّبىّ ِ وَ الَّذِينَ ءَامَنُوا أَن يَستَغْفِرُوا لِلْمُشرِكينَ وَ لَوْ كانُوا أُولى قُرْبى مِن بَعْدِ مَا تَبَينَ لهُمْ أَنهُمْ أَصحَب الجَحِيمِ!

-وَ مَا كانَ استِغْفَارُ إِبْرَهِيمَ لأَبِيهِ إِلا عَن مَّوْعِدَةٍ وَعَدَهَا إِيَّاهُ فَلَمَّا تَبَينَ لَهُ أَنَّهُ عَدُوٌّ لِّلَّهِ تَبرَّأَ مِنْهُ إِنَّ إِبْرَهِيمَ لأَوَّهٌ حَلِيمٌ!

-پيغمبر و كسانى كه ايمان آورده اند نبايد براى مشركين پس از آنكه معلومشان شد كه اهل جهنمند آمرزش بخواهند، اگر چه خويشاوند باشند،

-و آمرزش خواستن ابراهيم براى پدرش نبود مگر به اقتضاى وعده اى كه به وى داده بود، و چون برايش آشكار شد كه پدرش دشمن خداست از او بيزارى جست، آرى، ابراهيم خدا ترس و بردبار بود !»

معناى آيه روشن است، ليكن اين نكته را بايد در نظر داشت كه چون در آيه دومى بعد از بيان سبب استغفار ابراهيم براى پدرش مى فرمايد وقتى كه فهميد او دشمن خدا است، از او بيزارى جست و با اين بيان معلوم كرد كه مشركين دشمنان خدا و جهنمى هستند، و در نتيجه نبايد براى آنان استغفار كرد، اينكه در اين آيه مى فرمايد حال كه اين معنا براى پيغمبر و پيروانش معلوم شد بايد از اين مطلب ضرورى و روشن غفلت نورزند، كه استغفار براى مشركين از اين جهت جائز نيست كه لغو است، و خضوع ايمان مانع است از اينكه بنده خدا با ساحت كبرياى او بازى نموده، كارى لغو بكند.

چون از يكى از دو صورت بيرون نيست، يا خداوند بخاطر تقصيرى كه از بنده اش

ص:390

سرزده با او دشمن و از او خشمگين است، و يا بنده با خداى تعالى دشمن است، اگر فرضا خدا با بنده اش دشمن باشد ولى بنده اش با او دشمن نباشد و بلكه اظهار تذلل و خوارى كند، در اينصورت جاى اين هست كه بخاطر سعه رحمت او آدمى براى آن بنده طلب مغفرت كند، و از خداوند بخواهد كه به حال آن بنده اش ترحم كند.

اما اگر بنده با خدا سر دشمنى داشته باشد (مانند مشركين معاند،) و خود را بالاتر از آن بداند كه به درگاه خدا سر فرود بياورد، در چنين صورتى عقل صريح حكم مى كند به اينكه شفاعت و يا استغفار معنا ندارد، مگر بعد از آن كه آن بنده عناد را كنار گذاشته، بسوى خدا توبه و بازگشت كند و به لباس تذلل و مسكنت درآيد.

و گر نه چه معنا دارد كه انسان براى كسى كه اصلا رحمت و مغفرت را قبول ندارد و زير بار عبوديت او نمى رود، استغفار نموده، از خدا بخواهد كه از او درگذرد.

آرى، اين درخواست و شفاعت استهزاء به مقام ربوبيت و بازى كردن با مقام عبوديت است، كه به حكم فطرت عملى است ناپسند و غير جائز.

و خداوند اين جائز نبودن را به حق نداشتن تعبير كرده و فرموده:« ما كان للنبى و الذين آمنوا،» يعنى پيغمبر و آنان كه ايمان آورده اند حق ندارند استغفار كنند بعد از آنكه براى آنها معلوم شد كه ...، و ما در تفسير آيه« ما كان للمشركين ان يعمروا مساجد الله!» گفتيم كه حكم جواز در شرع بعد از جعل حق است.

حكم به وجوب تبرى از دشمنان خدا و حرمت دوستى با آنان

-« وَ مَا كانَ اللَّهُ لِيُضِلَّ قَوْمَا بَعْدَ إِذْ هَدَاهُمْ حَتى يُبَينَ لَهُم مَّا يَتَّقُونَ إِنَّ اللَّهَ بِكلّ ِ شىْ ءٍ عَلِيمٌ !

-چنين نبوده كه خداوند، گروهى را پس از هدايتشان گمراه كند، مگر آنكه چيزهائى را كه بايد از آن بترسند براى ايشان بيان كنند، كه خدا به همه چيز داناست !»

اين آيه مؤمنين را تهديد مى كند به اينكه اگر از آن كارهائى كه خداوند بيان كرده پرهيز نكنند، بعد از هدايت گمراهشان خواهد كرد، و در ميان همه كارهائى كه خداوند از آنها نهى نموده، آن كارى كه با مورد آيه تطبيق دارد همان استغفار كردن براى مشركين و محبت به ايشان است، كه مؤمنين بايد از آن بپرهيزند، و الا بعد از هدايت دچار ضلالت مى شوند.

و اين آيه به يك اعتبار در معناى آيه« ذلك بان الله لم يك مغيرا نعمة انعمها على قوم

ص:391

حتى يغيروا ما بانفسهم،» و آيات ديگرى در اين معنا است كه همه بر اين معنا گويا هستند كه يكى از سنت هاى الهى اين است كه نعمت و هدايت خود را بر بنده اش مستمر بگرداند و از او سلب نكند، تا خود بنده بخاطر كفران و تعديش موجبات تغيير آن را فراهم آورد، آنوقت است كه خداى تعالى نعمت و هدايت خود را از او مى گيرد.

آيه: « إِنَّ اللَّهَ لَهُ مُلْك السمَوَتِ وَ الأَرْضِ يُحْىِ وَ يُمِيت وَ مَا لَكم مِّن دُونِ اللَّهِ مِن وَلىّ ٍ وَ لا نَصِيرٍ- خدا، ملك آسمانها و زمين خاص اوست، زنده مى كند و مى ميراند، و شما را جز خدا سرپرست و ياورى نيست،» در ذيلش حكمى را كه آيه قبلى بر آن دلالت مى كرد چنين تعليل مى كند كه اگر از دوستى با دشمنان خدا نهى نموده و گفتيم كه بايد از آنان بيزارى بجوئيد، براى اين است كه جز خداى سبحان كسى ولى و ياور حقيقى نيست، و اين معنا براى مؤمنين وجدانى شده، پس وجدان و ايمان خود آنان بايد ايشان را بر آن بدارد كه تنها نسبت به او و يا وليى از اولياى او كه خود او اجازه داده باشد تولى داشته باشند، و بغير ايشان به هيچ يك از دشمنان او هر كه خواهد باشد دوستى و تولى نورزند.

جهتش اين است كه تنها كسى كه مالك همه چيز است و مرگ و حيات بدست اوست، خداست و معلوم است كه غير از چنين خدائى كه يگانه مالك و مدبر عالم است ولى و ناصرى نيست.

از همين بيان عمومى و علت عمومى كه در چهار آيه مورد بحث آمده بخوبى روشن گرديد كه حكم مورد بحث اين آيات نيز عمومى است، يعنى اگر در اين آيات حكم به وجوب تبرى از دشمنان خدا و حرمت دوستى با آنان نموده، اين حكم اختصاص به يك نحو دوستى و يا دوستى با يك عده معينى ندارد، بلكه همه انحاء دوستى را شامل مى شود، خواه تولى به سبب استغفار باشد يا به غير آن و خواه دشمن، مشرك يا كافر و يا منافق و يا غير آنها از قبيل اهل بدعتى كه منكر آيات خدا هستند باشد و يا نسبت به پاره اى از گناهان كبيره از قبيل محاربه با خدا و رسول اصرار داشته باشد.

(1)

نهي از ولايت و دوستي پدر و مادر و خويشاوندان كافر

-« يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا لا تَتَّخِذُوا ءَابَاءَكُمْ وَ إِخْوَنَكُمْ أَوْلِيَاءَ إِنِ استَحَبُّوا الْكفْرَ عَلى الايمَنِ وَ مَن يَتَوَلَّهُم مِّنكُمْ فَأُولَئك هُمُ الظلِمُونَ،

-قُلْ إِن كانَ ءَابَاؤُكُمْ وَ أَبْنَاؤُكمْ وَ إِخْوَنُكُمْ وَ أَزْوَجُكمْ وَ عَشِيرَتُكمْ وَ أَمْوَلٌ اقْترَفْتُمُوهَا وَ تجَرَةٌ تخْشوْنَ كَسادَهَا وَ مَسكِنُ تَرْضوْنَهَا أَحَب إِلَيْكم مِّنَ اللَّهِ وَ رَسولِهِ وَ جِهَادٍ فى سبِيلِهِ فَترَبَّصوا حَتى يَأْتىَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ وَ اللَّهُ لا يهْدِى الْقَوْمَ الْفَسِقِينَ!


1- مستند: آيه 113 و 116 سوره توبه الميزان ج : 9 ص : 541

ص:392

-اى كسانى كه ايمان آورده ايد، پدران و برادران خود را اگر كفر را بر ايمان ترجيح داده اند اولياء خود ندانيد، كسانى كه از شما با ايشان دوستى كنند خود ايشان هم ستمگرانند،

-بگو اگر پدران و فرزندان و برادران و همسران و قوم و خويش شما و اموالى كه بدست آورده ايد و تجارتى كه از كساد آن مى هراسيد و مسكن هائى كه بدان علاقمنديد در نظر شما محبوب تر است از خدا و رسول او و جهاد در راه او، پس منتظر باشيد تا خدا فرمان خود را بياورد، و خدا مردم تبه كار را هدايت نمى كند!»

اين آيه از دوستى كفار نهى مى كند، هر چند كه كفار پدران و برادران مؤمنين باشند، و سرّ آنهم روشن است براى اينكه ملاك دوستى نكردن با كفار يك ملاك عمومى است، و لذا در آيه بعدى غير پدر و برادر را هم مشمول اين حكم كرده است. چيزى كه هست ظاهر آيه مورد بحث نهى از اين دوستى است در صورتىكه پدران و برادران كفر را بر ايمان ترجيح دهند.

خداى تعالى نهى از دوستى را اختصاص داد به پدران و برادران كافر، آرى اين دو طايفه اند كه ترس آن هست كه در دل فرزندان و برادران مؤمن خود رخنه كرده، و در پاره اى از شؤون زندگى ايشان دخل و تصرف كنند.

« قل ان كان آباؤكم و ابناؤكم و اخوانكم ...،» آيه قبلى خطاب به مؤمنين بود و اين آيه خطاب به رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم است، و اين اشاره است به اعراض از مؤمنين مورد بحث در آيه قبلى، و اينكه خداى تعالى از دلهاى آنان خبردار است، و مى داند كه دلهايشان آنچنان مشغول است كه نهى او سبب نمى شود از دوستى پدران و برادران كافر خود دست بردارند، و در دلهايشان ايجاد داعى نمى كند بر اينكه بعدها گوش بفرمان خدا شوند، و بخاطر امر خدا با كفار هر چندپدران و برادرانشان باشند بجنگند. و مانع ايشان از اين كار محبتى است كه بغير خدا و رسول و جهاد در راه خدا دارند، لذا خداى تعالى در اين آيه اصول لذاتى كه علاقه نفوس را به خود جلب مى كند برمى شمارد، و آن اصول عبارتست از پدران، برادران، همسران و قوم و قبيله، و اينها كسانى هستند كه طبيعت جامعه به قرابت نسبى نزديك و يا دور و يا قرابت سببى در بينشان رابطه برقرار كرده، و جمعشان مى كند، و اموالى كه بدست آورده و جمع كرده اند و تجارتى كه از كساديش هراسناك مى شوند، و منزلهائى كه خوش آيندشان است، و اينها اصول ديگرى است كه قوام جامعه در رتبه دوم بر آنهاست.

آنگاه مى فرمايد: اگر مردم دشمنان دين را دوست داشته و محبت به اين امور را بر محبت به خدا و رسول او و جهاد در راه او مقدم بدارند، بايد منتظر باشند تا خدا امر

ص:393

خود را بياورد، و خدا مردم فاسق را هدايت نمى كند.

منظور از امر، بايد يكى از دو چيز بوده باشد، يا چيزى باشد كه آن شكاف و نقيصه اى را كه در اثر مخالفت آنان بر دين وارد شده جبران نمايد، و يا عذابى باشد كه بخاطر مخالفت امر خدا و رسول و اعراض از جهاد در راه او بدان مبتلا مى شوند.

(1)

ح_كم ت_ق_يّ_ه

-« مَن كفَرَ بِاللَّهِ مِن بَعْدِ إِيمَنِهِ إِلا مَنْ أُكرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطمَئنُّ بِالايمَنِ وَ لَكِن مَّن شرَحَ بِالْكُفْرِ صدْراً فَعَلَيْهِمْ غَضبٌ مِّنَ اللَّهِ وَ لَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ!

-و هر كه از پس ايمان آوردنش منكر خدا شود، نه آنكه مجبور شده و دلش به ايمان قرار دارد، بل آنكه سينه به كفر گشايد، غضب خدا بر آنها باد و عذابى بزرگ دارند!»

مي فرمايد: كسانى كه بعد از ايمان تظاهر به كفر مى كنند و مجبور به گفتن كلمه كفر مى شوند، ولى دلهايشان مطمئن به ايمان است از غضب خدا مستثناء هستند.

« و لكن من شرح بالكفر صدرا،» يعنى كسى كه سينه خود را براى كفر گشاده كرده و كفر را پذيرفته و به آن خوشنود گشته و آن را در خود جاى داده چنين كسى مورد غضب خدايى است....

-« ثُمَّ إِنَّ رَبَّك لِلَّذِينَ هَاجَرُوا مِن بَعْدِ مَا فُتِنُوا ثُمَّ جَهَدُوا وَ صبرُوا إِنَّ رَبَّك مِن بَعْدِهَا لَغَفُورٌ رَّحِيمٌ،

-و نيز پروردگارت نسبت به آنها كه پس از محنت كشيدن مهاجرت كرده آنگاه جهاد كرده و صبورى پيشه كرده اند پروردگارت از پس آن، آمرزگار و رحيم است.»

اين جمله ناظر به شكنجه هايى است كه مؤمنين صدر اسلام در مكه از قريش مى ديدند چون مشركين مكه مؤمنين را آزار مى دادند تا شايد از دينشان برگردند، و بدين منظور انواع شكنجه ها را در باره آنان روا مى داشتند حتى چه بسا كه يك فرد مسلمان در زير شكنجه كفار جان مى داد، همچنانكه عمار و پدر و مادرش را شكنجه كردند پدر و مادرش در زير شكنجه آنان جان دادند، و عمار به ظاهر از دين اسلام بيزارى جست و به اين وسيله جان سالم بدر برد، و آيات سابق بطورى كه در بحث روايتى خواهد آمد در اين باره نازل شد.

و از همينجا روشن مى گردد كه آيات مورد بحث با آيات قبل مربوط و متصل


1- مستند: آيه 23 و 24 سوره توبه الميزان ج : 9 ص : 275

ص:394

است، چون جمله« الا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان،» كه در آيات قبل بود همان معنا را مى رساند كه آيات مورد بحث در مقام افاده آن است، اين آيه نيز مى فرمايد: بعد از همه اينها خدا نسبت به كسانى كه بعد از آن شكنجه ها هجرت نموده و پس از هجرت، جهاد و صبر نمودند آمرزگار و مهربان است.

جمله« ثم ان ربك للذين هاجروا من بعد ما فتنوا،» وعده جميلى است كه به مهاجرين مى دهد كه بعد از شكنجه ها مهاجرت كردند، و در قبال تهديدى كه به ديگران كرده و خسران تام را نويدشان داده، مؤمنين را به مغفرت و رحمت در قيامت نويد مى دهد.

و جمله« ان ربك من بعدها لغفور رحيم،» به منزله خلاصه گيرى در صدر كلام است و بعلاوه اين نكته را هم برساند كه قيودى كه در كلام قبلى آورده شده همه در حكم، دخالت دارند، پس بايد بدانى كه خدا از آن مسلمانان كه بظاهر، ارتداد جستند راضى نمى شود مگر آنكه مهاجرت كنند، و نيز از هجرتشان راضى نمى شود مگر آنكه بعد از آن جهاد و صبر كنند.

روايات وارده درباره حكم تقيه

در الدر المنثور است كه ابن منذر و ابن ابى حاتم و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت: چون رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم خواست به مدينه مهاجرت كند به اصحابش فرمود: از دور من پراكنده شويد، هر كس توانايى دارد بماند آخر شب حركت كند و هر كس ندارد همين اول شب به راه بيفتد، هر جا كه به اطلاعتان رسيد كه من در آنجا منزل كرده ام به من ملحق شويد.

بلال مؤذن و خباب و عمار، و زنى از قريش كه مسلمان شده بود ماندند تا صبح شد، مشركين و ابو جهل ايشان را دستگير كردند، به بلال پيشنهاد كردند كه از دين اسلام برگردد، قبول نكرد، ناگزير زرهى از آهن درآفتاب داغ كردند و بر تن او پوشاندند، و او همچنان مى گفت: احد! احد! و اما خباب، او را در ميان خارهاى زمين مى كشيدند، و اما عمار، او از در تقيه حرفى زد كه همه مشركين خوشحال شده رهايش كردند، و اما آن زن(سميه)، ابو جهل چهارميخش كرد، آنگاه حربه خود را در عورت او فرو كرده و او را كشت، ولى بلال و خباب و عمار را رها كردند، آنها خود را به رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم رساندند، و جريان را براى آن جناب تعريف كردند، عمار از آن حرفى كه زده بود سخت ناراحت بود، حضرت فرمود: دلت در آن موقعى كه اين حرف را زدى چگونه بود، آيا به آنچه گفتى راضى بود يا نه؟ عرض كرد: نه، فرمود: خداى تعالى اين آيه را نازل فرموده:

ص:395

« الا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان! »

مؤلف: در روايت آمده كه آن زن همان سميه، مادر عمار بوده، و ياسر پدر عمار هم با اين چند نفر بوده و بعضى گفته اند: پدر و مادر عمار اولين شهيد در اسلام بوده اند، و روايات در اينكه پدر و مادر عمار در اين فتنه كشته شدند، و عمار از در تقيه اظهار كفر نموده و اين آيه در باره اش نازل شده بسيار است.

در مجمع البيان از ابن عباس و قتاده روايت كرده كه گفته اند: اين آيه در باره جماعتى نازل شد كه اكراه شده بودند، و آن جماعت عمار و پدرش ياسر و مادرش سميه و صهيب و بلال و خباب بودند كه شكنجه شدند و در آن شكنجه پدر و مادر عمار كشته شدند و عمار با زبانش چيزى به آنها داد كه راضى شدند، و خداى سبحان جريان را به رسول گراميش خبر داد، پس وقتى كه جماعتى براى آن جناب خبر آوردند كه عمار كافر شد، حضرتش فرمود: نه حاشا، عمار از فرق تا قدمش مملو از ايمان است و ايمان با گوشت و خونش آميخته شده است.

تا آنكه خود عمار شرفياب شد در حالى كه گريه مى كرد، حضرت فرمود: چه حال و چه خبر؟ عرض كرد: خبر بسيار بد آوردم يا رسول الله، زيرا رهايم نكردند تا دست به ساحت تو دراز نمودم، و خدايان ايشان را به خير ياد كردم، رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم شروع كرد اشكهاى عمار را پاك كردن، در حالى كه مى فرمود: اگر بار ديگر نيز به تو چنين كردند تو هم همان كار را تكرار كن، آنگاه اين آيه نازل شد.

و در كافى به سند خود از ابى عمرو زبيرى از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه در ضمن حديثى فرمود: و اما آنچه كه از ايمان بر قلب فريضه شده عبارت است از اقرار و معرفت و عقد و رضا و تسليم به اينكه« لا اله الا الله وحده لا شريك له الها واحدا لم يتخذ صاحبة و لا ولدا، و ان محمدا عبده و رسوله،» و اقرار به آنچه از ناحيه خدا آمده از انبياء و يا كتاب. اين آن چيزى است كه خدا بر قلب واجب كرده، پس اقرار و معرفت، عمل به وظيفه مسلمانى قلب است و اين همان است كه آيه« الا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان و لكن من شرح بالكفر صدرا،» بيان مى كند.

و در همان كتاب به سند خود از مسعدة بن صدقه روايت مى كند، كه گفت: مردى به امام صادق عليه السلام عرض كرد: مردم از على عليه السلام روايت مى كنند كه در منبر كوفه فرموده است: اى مردم!

ص:396

به زودى شما را مى خوانند كه به من ناسزا بگوئيد، شما هم بگوئيد، و مى خوانند كه از من تبرى بجوئيد قبول بكنيد ولى تبرى مجوئيد، آيا اين روايت صحيح است يا نه؟ حضرت صادق عليه السلام فرمود: چقدر زياد شده دروغ هايى كه به على عليه السلام مى بندند، آنگاه فرمود: آن جناب اينطور فرموده: مردم! به زودى شما را مى خوانند كه مرا ناسزا بگوئيد شما هم بگوييد، سپس مى خوانند كه از من بيزارى جوئيد، اينقدر بدانيد كه من بر دين محمدم و نفرمود: از من بيزارى مجوئيد.

سپس آن شخص پرسيد: يعنى مى فرماييد اگر بيزارى خواستند بيزارى نجويد و لو اينكه كشته شود؟ فرمود: به خدا سوگند چنين وظيفه اى ندارد، و چيزى بر او نيست جز آنچه كه بر عمار بن ياسر گذشت، كه اهل مكه او را مجبور كردند به دشنام دادن به رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و او داد در حالى كه قلبش مطمئن به ايمان بود، و رسول خدا به عمار فرمود: اى عمار! اگر بار ديگر برگشتند تو هم برگرد كه خدا در معذور بودنت اين آيه را فرستاد:« الا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان،» و دستورت داده كه اگر بار ديگر مجبورت كردند تو نيز همان كار را بكن.

تحليل روايات رسيده درباره حكم تقيه

اينكه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم فرمود: اگر برگشتند تو هم برگرد، معنايى است كه آن جناب از عموميت آيه و استثناء نكردن شخص معين استفاده فرموده، چون در آيه شريفه حكم جواز دشنام به رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم روى عنوان اكراه كسى كه قلبش مطمئن به ايمان است رفته، و اما اينكه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم فرمود: خدا دستورت داده كه اگر بار ديگر مجبورت كردند تو نيز همان كار را بكن با اينكه در آيه امرى مخصوص به عمار نشده، شايد وجهش اين باشد كه استثناء صراحت در جواز دارد، و با اين صراحت، ديگر جاى امتناع از دشنام دادن و خود را در معرض هلاكت انداختن نيست، و اين جواز با وجوب جمع مى شود نه با اباحه، و چنين نيست كه شخص مختار باشد در دشنام دادن و سالم ماندن، و در ندادن و كشته شدن، نه، بلكه واجب است دشنام بدهد.

و در تفسير عياشى از عمرو بن مروان روايت مى كند كه گفت: من از امام صادق عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم فرمود:

- « چهار چيز از امت من برداشته شده:

اول آنچه از روى خطا از ايشان سربزند،

دوم آنچه كه فراموش كنند،

سوم آنچه كه بدان اكراه و اجبار شوند،

چهارم آنچه از وسع و طاقتشان بيرون باشد،

و اين در كتاب خداست كه فرموده: « الا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان ! »

(1)

اداره كشور اسلامي

مفاهيم سازمان و مديريت در قرآن

نياز جامعه انساني به سازمان و مديريت


1- مستند: آيه 106 تا 110 سوره نحل الميزان ج : 12 ص : 510

ص:397

ص:398

« قُلِ اللَّهُمَّ مالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشاءُ ...!»

« بگو: بارالها ! اى خداى ملك هستى! به هر كس بخواهى ملك و سلطنت مى دهى و از هر كس بخواهى مى گيرى...!» (26/آل عمران)

آنچه از تمامى تلاشهائي كه جوامع بشرى در راه اصلاح مساله چگونگى سپردن زمام جامعه به دست كسى كه امر آنرا تدبير كند و خواستهاى مختلف و متضاد افراد و گروهها و قواى ناسازگار را متحد سازد، به دست آمده اين است كه بشر نمى تواند خود را از داشتن رژيم و يا مقام سرپرستى بى نياز بداند، به شهادت اينكه تاكنون بى نياز ندانسته و تا آنجا كه تاريخ بشر نشان مى دهد همواره براى خود حكومت و رژيمى درست كرده است، هر چند كه بر حسب اختلاف امم و مرور ايام، نامها و شرائط مختلفى داشته است، چون پديد آمدن هرج و مرج و اختلال امر زندگى اجتماعى به هر تقدير از لوازم نداشتن رژيم و عدم تمركز اراده ها و هدفهاى مختلف در يك اراده و يك مقام است .

اين نيز ضرورى و بديهى است كه نبوت از قديم ترين عهد تاريخ ظهورش، مردم را به سوى عدل مى خوانده و از ظلم منعشان مى كرده، و به سوى بندگى خدا و تسليم در برابر او تشويق مى نموده، و از پيروى فراعنه طاغى و مستكبرين قدرت طلب نهى مى كرده است.

و اما پيامبر اسلام و كتاب مقدسش قرآن كريم، در رابطه به دعوتش به سرپيچى از اطاعت مفسدين، و نپذيرفتن ذلت و نيز اخبارى كه از عاقبت امر ظلم و فساد و عدوان و طغيان داده، بر كسى پوشيده نيست.(1)

مشخصات امام و پيشوا در فرهنگ قرآن


1- الميزان ج : 3 ص : 229

ص:399

« ... إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماما...!»

« ... من تو را براي مردم امام خواهم كرد...! » (124/بقره)

« امام» يعنى مقتدا و پيشوائى كه مردم باو اقتداء نموده، در گفتار و كردارش پيرويش كنند.

قرآن كريم هر جا نامى از امامت مى برد، دنبالش متعرض هدايت مي شود، تعرضى كه گوئى مي خواهد كلمه نامبرده را تفسير كند، از آن جمله در ضمن داستانهاى ابراهيم مى فرمايد:

« وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ نافِلَةً وَ كُلاًّ جَعَلْنا صالِحينَ!»

« ما به ابراهيم، اسحاق را داديم، و علاوه بر او يعقوب هم داديم، و همه را صالح قرار داديم!»

« وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا... !»

« و مقرر كرديم كه امامانى باشند به امر ما هدايت كنند...!» (72و73/انبيا)

و نيز مى فرمايد:

« وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا لَمَّا صَبَرُوا وَ كانُوا بِآياتِنا يُوقِنُون!»

« و ما از ايشان امامانى قرار داديم كه بامر ما هدايت مى كردند، و اين مقام را بدان جهت يافتند كه صبر مى كردند، و به آيات ما يقين مي داشتند!» (24/سجده)

از اين آيات بر مى آيد وصفى كه از امامت كرده، وصف تعريف است و مي خواهد آنرا به مقام هدايت معرفى كند. از سوى ديگر همه جا اين هدايت را مقيد به امر كرده، و با اين قيد فهمانده كه امامت بمعناى مطلق هدايت نيست، بلكه بمعناى هدايتى است كه با امر خدا صورت مى گيرد.

و كوتاه سخن آنكه امام هدايت كننده اى است كه با امرى ملكوتى كه در اختيار دارد هدايت مى كند، پس امامت از نظر باطن يك نحوه ولايتى است كه امام در اعمال مردم دارد، و هدايتش چون هدايت انبياء و رسولان و مؤمنين صرف راهنمائى از طريق نصيحت و موعظه حسنه و بالأخره صرف آدرس دادن نيست، بلكه هدايت امام دست خلق گرفتن و براه حق رساندن است.

آيه شريفه اين را نيز مى فهماند: كه پست امامت پستى نيست كه دوره اى از دوره هاى بشرى و عصرى از آن اعصار از آن خالى باشد بلكه در تمام ادوار و اعصار بايد

ص:400

وجود داشته باشد، مگر اينكه نسل بشر بكلى از روى زمين برچيده شود، خواهى پرسيد: اين نكته از كجاى آيه استفاده مى شود ؟ مى گوئيم: از كلمه «كُلَّ أُناسٍ، » كه اين جمله مى فهماند در هر دوره و هر جا كه انسانهائى باشند، امامى نيز هست كه شاهد بر اعمال ايشانست.

از بياني كه گذشت چند مطلب روشن گرديد:

اول: اينكه امامت مقامى است كه بايد از طرف خداى تعالى معين و جعل شود.

دوم : اينكه امام بايد بعصمت الهى معصوم بوده باشد.

سوم : اينكه زمين مادامى كه موجودى بنام انسان بر روى آن هست، ممكن نيست از وجود امام خالى باشد.

چهارم : اينكه امام بايد مؤيد از طرف پروردگار باشد.

پنجم : اينكه اعمال بندگان خدا هرگز از نظر امام پوشيده نيست، و امام بدانچه كه مردم مي كنند آگاه است.

ششم : اينكه امام بايد بتمامى ما يحتاج انسانها علم داشته باشد، چه در امر معاش و دنيايشان، و چه در امر معاد و دينشان.

هفتم : اينكه محال است با وجود امام كسى پيدا شود كه از نظر فضائل نفسانى مافوق امام باشد.

و اين هفت مسئله از امهات و رؤس مسائل امامت است، كه از آيه مورد بحث در صورتى كه منضم با آيات ديگر شود استفاده مى شود( و خدا راهنما است! )(1)

سرپرستي و مديريت صحيح جامعه از نظر قرآن

« قُلِ اللَّهُمَّ مالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشاءُ!»

« بگو: بارالها ! اى خداى ملك هستى! به هر كس بخواهى ملك و سلطنت مى دهى و از هر كس بخواهى مى گيرى...!» (26/آل عمران)

مُلك از اعتباراتى است كه مجتمع انسانى هيچگاه از آن بى نياز نبوده است، بهترين بيان و كامل ترين آن در اثباتش اين آيه است، كه بعد از شرح داستان طالوت مى فرمايد: « وَ لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الْأَرْضُ وَ لكِنَّ اللَّهَ ذُو فَضْلٍ عَلَى الْعالَمينَ - و اگر خدا بعض مردم را به بعضى ديگر دفع نمى كرد زمين تباه مى شد ولى


1- الميزان ج : 1 ص : 408 تا 419

ص:401

خدا با اهل جهان صاحب كرم است!» (251/بقره)

و در قرآن كريم آيات بسيارى است كه متعرض مُلك يعنى ولايت و وجوب اطاعت والى و مسائلى ديگر مربوط به ولايت شده است، و آياتى ديگر است كه ملك و ولايت را موهبت و نعمت شمرده، مثلا مى فرمايد:

« وَ آتَيْناهُمْ مُلْكاً عَظيماً، » (54/نساء) و يا مى فرمايد:

« وَ جَعَلَكُمْ مُلُوكاً وَ آتاكُمْ ما لَمْ يُؤْتِ أَحَداً مِنَ الْعالَمين،» (20/مائده)

و يا فرموده:« وَ اللَّهُ يُؤْتي مُلْكَهُ مَنْ يَشاءُ ...،» (247/بقره) و آياتى ديگر از اين قبيل.

چيزى كه هست قرآن مساله سلطنت و حكومت را به شرطى كرامت خوانده كه با تقوا توام باشد، چون در بين تمامى امورى كه ممكن است از مزاياى حيات شمرده شود كرامت را منحصر در تقوا نموده است.

قرآن مردم را دعوت به اين نكرده كه در مقام تاسيس سلطنت و تشييد بنيان قيصريت و كسرويت برآيند، بلكه مساله ملك را شانى از شؤون مجتمع انسانى مى داند، و اين وظيفه را به دوش اجتماع نهاده است، همانطور كه مساله تعليم و يا تهيه نيرو براى ترساندن كفار را وظيفه عموم دانسته است، بلكه اصل را تشكيل اجتماع و اتحاد و اتفاق بر دين مي داند و از تفرقه و دشمنى نهى نموده و فرموده است: « وَ أَنَّ هذا صِراطي مُسْتَقيماً فَاتَّبِعُوهُ وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبيلِهِ...!» (153/انعام)

پس قرآن كريم، از جوامع تنها آن جامعه را معتبر مى داند كه جامعه اى دينى باشد، و جوامع ديگر كه هر يك شريكى براى خدا قرار مى دهند و در برابر هر قصر مشيدى خضوع نموده، در برابر هر قيصر و كسرائى سر فرود مى آورند، و براى هر پادشاهى مرز و حدودى جغرافيائى و براى هر طايفه اى، وطنى جداگانه قائلند، خرافاتى ديگر از اين قبيل را جزء مقدسات خود مى دانند، طرد نموده، چنين اجتماعى را از درجه اعتبار ساقط مى داند.(1)

خط مشي و وظايف رهبري جامعه بزرگ اسلامي

در عصر اول اسلام ولايت امر جامعه اسلامى به دست رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم بود و خداى عز و جل اطاعت آن جناب را بر مسلمين و بر همه مردم واجب كرده بود.


1- الميزان ج : 3 ص : 232

ص:402

بهترين راه براى دانشمندى كه بخواهد در اين باب اطلاعاتى كسب كند اين است كه نخست سيره رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم را مورد مطالعه و دقت قرار دهد، بطورى كه هيچ گوشه از زندگى آن جناب از نظرش دور نماند، آنگاه برگردد تمامى آياتى كه در مورد اخلاق و قوانين راجع به اعمال، يعنى احكام عبادتى و معاملاتى و سياسى و ساير روابط و معاشرات اجتماعى را مورد دقت قرار دهد.

در همين جا نكته ديگرى است كه كاوش گر بايد به امر آن اعتنا كند و آن اين است كه تمامى آياتى كه متعرض مساله اقامه عبادات و قيام به امر جهاد و اجراى حدود و قصاص و غيره است خطابهايش متوجه عموم مؤمنين است نه رسول خدا صلى الله عليه وآله و سلّم به تنهائى، مانند آيات زير:

« وَ أَقيمُوا الصَّلاةَ!»(43/بقره)

« وَ أَنْفِقُوا في سَبيلِ اللَّه »(195/بقره)

« كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ!»(183/بقره)

« وَ لْتَكُنْ مِنْكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَى الْخَيْرِ وَ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَر!» (104/آل عمران)

« وَ جاهِدُوا في سَبيلِه!»(35/مائده)

« وَ جاهِدُوا فِي اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ!»(78/حج)

« الزَّانِيَةُ وَ الزَّاني فَاجْلِدُوا كُلَّ واحِدٍ مِنْهُما !»(2/نور)

« وَ السَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَيْدِيَهُما !»(38/مائده)

« وَ لَكُمْ فِي الْقِصاصِ حَياةٌ!»(179/بقره)

« ْ وَ أَقيمُوا الشَّهادَةَ لِلَّه!»(2/طلاق)

« وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَميعاً وَ لا تَفَرَّقُوا!» (103/آل عمران)

« أَنْ أَقيمُوا الدِّينَ وَ لا تَتَفَرَّقُوا فيه!»(13/شوري)

« وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ وَ مَنْ يَنْقَلِبْ عَلى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللَّهَ شَيْئاً وَ سَيَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرينَ!»

(144/آل عمران)

ليكن چيزى كه در اينجا نبايد از آن غفلت ورزيد، اين است كه اين طريقه و رژيم از ولايت و حكومت و يا بگو امامت بر امت غير رژيم سلطنت است، كه مال خدا را غنيمت صاحب تخت و تاج و بندگان خدا را بردگان او دانسته، اجازه مى دهد هر كارى كه خواست با اموال عمومى بكند و هر حكمى كه دلش خواست در بندگان خدا براند، چون رژيم حكومتى اسلام يكى از رژيم هائى نيست كه بر اساس بهره كشى مادى وضع شده باشد و حتى دموكراسى هم نيست، چون با دموكراسى فرقهاى بسيار روشن دارد، كه به

ص:403

هيچ وجه نمى گذارد، آن را نظير دموكراسى بدانيم، و يا با آن مشتبه كنيم.

يكى از بزرگترين تفاوتها كه ميان رژيم اسلام و رژيم دموكراسى هست اين است كه در حكومتهاى دموكراسى از آنجا كه اساس كار بهره گيرى مادى است، قهرا روح استخدام غير، و بهره كشى از ديگران در كالبدش دميده شده و اين همان استكبار بشرى است كه همه چيز را تحت اراده انسان حاكم و عمل او قرار مى دهد، حتى انسانهاى ديگر را. امروز با چشم خود مى بينيم چگونه بر سر ملل ضعيف مى تازد، و چه ظلم ها و اجحافات و تحكماتى را در باره آنان روا مى دارد . فراعنه مصر و قيصرهاى امپراطورى روم، و كسراهاى امپراطورى فارس، اگر ظلم مى كردند، اگر زور مى گفتند، اگر با سرنوشت مردم بازى نموده به دلخواه خود در آن عمل مى كردند، تنها در رعيت خود مى كردند.

امروز هم اگر در روابطى كه بين ابرقدرت ها و ملت هاى ضعيف برقرار است دقت كنيم، مى بينيم كه تاريخ و حوادث آن درست براى عصر ما تكرار شده و باز هم تكرار مى شود، چيزى كه هست شكل سابقش عوض شده است.

يكى ديگر از تفاوتها كه بين رژيم هاى به اصطلاح دموكراسى و بين رژيم حكومت اسلامى هست اين است كه تا آنجا كه تاريخ نشان داده و خود ما به چشم مى بينيم، هيچ يك از اين رژيم هاى غير اسلامى خالى از اختلاف فاحش طبقاتى نيست، جامعه اين رژيمها را، دو طبقه تشكيل مى دهد، يكى طبقه مرفه و ثروتمند و صاحب جاه و مقام، و طبقه ديگر فقير و بينوا و دور از مقام و جاه و اين اختلاف طبقاتى بالاخره منجر به فساد مى گردد، براى اينكه فساد لازمه اختلاف طبقاتى است، اما در رژيم حكومتى و اجتماعى اسلام افراد اجتماع همه نظير هم مى باشند، تنها تفاوتى كه بين مسلمين هست همان تفاوتى است كه قريحه و استعداد اقتضاى آن را دارد و از آن ساكت نيست و آن تنها و تنها تقوا است كه زمام آن به دست خداى تعالى است نه به دست مردم ، و اين خداى تعالى است كه مى فرمايد:

« يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثى وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُم!» (13/حجرات)

و نيز مى فرمايد: « فَاسْتَبِقُوا الْخَيْرات! » (148/بقره)

و با اين حساب در رژيم اجتماعى اسلام بين حاكم و محكوم، امير و مامور، رئيس و مرئوس، حر و برده، مرد و زن، غنى و فقير، صغير و كبير و... هيچ فرقى نيست، يعنى از نظر جريان قانون دينى، در حقشان برابرند و همچنين از جهت نبود تفاضل و فاصله طبقاتى در شؤون اجتماعى در يك سطح و در يك افقند، دليلش هم سيره نبى اكرم صلى الله عليه وآله وسلّم است كه تحيت و سلام بر صاحب آن سيره باد !

ص:404

تفاوت ديگر اينكه قوه مجريه در اسلام طايفه اى خاص و ممتاز در جامعه نيست، بلكه تمامى افراد جامعه مسؤول اجراى قانونند، بر همه واجب است كه ديگران را به خير دعوت و به معروف امر و از منكر نهى كنند، به خلاف رژيم هاى ديگر كه به افراد جامعه چنين حقى را نمى دهد، البته فرق بين رژيم اجتماعى اسلام، با ساير رژيم ها بسيار است كه بر هيچ فاضل و اهل بحثى پوشيده نيست.(1)

اداره جامعه اسلامي بعد از رسول الله «ص»

« يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسولَ وَ أُولى الأَمْرِ مِنكمْ ...!»

« هان اى كسانى كه ايمان آورده ايد خدا را اطاعت كنيد، و رسول و كارداران خود را - كه خدا و رسول علامت و معيار ولايت آنان را معين كرده - فرمان ببريد ...!»

( 59/نساء)

مضمون آيه فوق اساس و زيربناى همه شرايع و احكام الهى است. اولى الامر هر طايفه اى كه باشند، بهره اى از وحى ندارند، و كار آنان تنها صادر نمودن آرايى است كه به نظرشان صحيح مى رسد، و اطاعت آنان در آن آراء و در اقوالشان بر مردم واجب است، همان طور كه اطاعت رسول در آرايش و اقوالش بر مردم واجب بود.

و وقتى ولى امر مى گويد: كتاب و سنت چنين حكم مى كنند قول او نيز حجتى است قطعى، چون فرض اين است كه آيه شريفه، ولى امر را مفترض الطاعه دانسته، و در وجوب اطاعت از او هيچ قيد و شرطى نياورده، پس گفتار اولى الامر نيز بالاخره به كتاب و سنت برگشت مى كند.

از اين جا روشن مى شود كه اين اولى الامر - حال هر كسانى كه بايد باشند - حق ندارند حكمى جديد غير حكم خدا و رسول را وضع كنند، و نيز نمى توانند حكمى از احكام ثابت در كتاب و سنت را نسخ نمايند

غير از خدا و رسول هيچكس حق جعل حكم ندارد. اما آنچه اولى الامر وظيفه دارند اين است كه رأى خود را در مواردى كه ولايتشان در آن نافذ است ارائه دهند، و يا بگو در قضايا و موضوعات عمومى و كلى حكم خدا و رسول را كشف كنند.

( در باره لزوم عصمت و معصوم بودن اولي الامر در بخش اول بطور مفصل بحث شده است.)

وظيفه و برنامه اولي الامر مسلمين در حل اختلافات ديني


1- الميزان ج : 4 ص : 192

ص:405

« ... فَإِنْ تَنازَعْتُمْ في شَيْ ءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللَّهِ وَ الرَّسُولِ إِنْ كُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ ذلِكَ خَيْرٌ وَ أَحْسَنُ تأْويلاً !»

« ... و هر گاه در امرى اختلافتان شد براى حل آن به خدا و رسول مراجعه كنيد، اگر به خدا و روز جزا ايمان داريد اين برايتان بهتر، و سرانجامش نيكوتر است! »

(59/نساء)

مراد از كلمه شى ء مورد تنازع، چيزى است كه اولى الامر در باره آن استقلال ندارد و نمى تواند در آن به رأى خود استبداد كند، و خلاصه كلام اينكه منظور نزاع مردم در آن احكام و دستوراتى نيست كه ولى امرشان در دايره ولايتش اجرا مى كند، مثل اين كه دستورشان بدهد به كوچ كردن، يا جنگيدن، يا صلح كردن با دشمن، و يا امثال اينها، چون مردم مامورند كه در اين گونه احكام ولى امر خود را اطاعت كنند، و معنا ندارد بفرمايد وقتى در اين گونه احكام تنازع كرديد، ولى امر خود را رها كرده، به خدا و رسولش مراجعه كنيد . (1)

اختيارات اولي الامر

جمله:« أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسولَ وَ أُولى الأَمْرِ مِنكمْ ...!» حق اطاعتى كه براى أولى الامر قرار مى دهد، اطاعت در غير احكام است، پس به حكم هر دو آيه، أولى الامر و ساير افراد امت در اينكه نمى توانند احكام خدا را زير و رو كنند يكسانند .

بلكه حفظ احكام خدا و رسول بر أولى الامر واجب تر است، و اصولا أولى الامر كسانى هستند كه احكام خدا به دستشان امانت سپرده شده، بايد در حفظ آن بكوشند، پس حق اطاعتى كه براى أولى الامر قرار داده اطاعت اوامر و نواهى و دستوراتى است كه أولى الامر به منظور صلاح و اصلاح امت مى دهند البته با حفظ و رعايت حكمى كه خدا در خصوص آن واقعه و آن دستور دارد .

مانند تصميم هائى كه افراد عادى براى خود مى گيرند، مثلا با اينكه خوردن و نخوردن فلان غذا برايش حلال است، تصميم مى گيرد بخورد، و يا نخورد، حاكم نيز گاهى صلاح مى داند كه مردم هفته اى دو بار گوشت بخورند.

پس در چنين مواردي فرد عادى و يا أولى الامر صلاح خود را در فعلى و يا ترك فعلى مى داند، و حكم خدا به حال خود باقى است.

ص:406

و همچنانكه يك فرد نمى تواند شراب بنوشد و ربا بخورد، و مال ديگران را غصب نموده ملكيت ديگران را ابطال كند، هر چند كه صلاح خود را در اينگونه كارها بداند، أولى الامر نيز نمى تواند به منظور صلاح كار خود احكام خدا را زير و رو كند، چون اين عمل مزاحم با حكم خداى تعالى است، آرى أولى الامر مى تواند در پاره اى اوقات از حدود و ثغور كشور اسلامى دفاع كند، و در وقت ديگر از دفاع چشم بپوشد، و در هر دو حال رعايت مصلحت عامه و امت را بكند، و يا دستور اعتصاب عمومى، و يا انفاق عمومى، و يا دستورات ديگرى نظير آن بدهد.

و سخن كوتاه آنكه آنچه يك فرد عادى از مسلمانان مى تواند انجام دهد، و بر حسب صلاح شخص خودش و با رعايت حفظ حكم خداى سبحان آن كار را بكند، و يا در آن چيز تصرف نمايد، ولى امرى كه از قبل رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم بر امت او ولايت يافته، نيز مى تواند آن كار را بكند، و در آن چيز تصرف نمايد، تنها فرق ميان يك فرد عادى و يك ولى امر با اينكه هر دو مامورند بر حكم خدا تحفظ داشته باشند، اين است كه يك فرد عادى در آنچه مى كند صلاح شخص خود را در نظر دارد، و يك ولى امر آنچه مى كند به صلاح حال امت مى كند.(1)

سازماندهي الهي در آفرينش( و تشكيلات اداري در بين انسانها،)

« إِنَّ رَبَّكُمُ اللَّهُ الَّذِى خَلَقَ السمَوَتِ وَ الأَرْض فى سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ استَوَى عَلى الْعَرْشِ يُغْشى الَّيْلَ النهَارَ يَطلُبُهُ حَثِيثاً وَ الشمْس وَ الْقَمَرَ وَ النُّجُومَ مُسخَّرَتِ بِأَمْرِهِ أَلا لَهُ الخَلْقُ وَ الأَمْرُ تَبَارَك اللَّهُ رَب الْعَلَمِينَ!»

« پروردگار شما خدايى است كه آسمان ها و زمين را در شش روز آفريد سپس بر عرش ( و مقام تدبير امر اشياء) بر آمد، شب را با روز مى پوشاند در حالى كه روز، شتابان شب را مى جويد و نيز خورشيد و ماه و ستارگان را بيافريد در حالى كه رام فرمان اويند، هان! از آن او است آفرينش و امر، پر بركت است پروردگار جهانيان!»(54/ اعراف)

كلمه عرش و تخت معناى سلطان و مقام او را فهمانيده، تا مردم از شنيدن آن متوجه نقطه اى شوند كه مركز تدبير امور مملكت و اداره شؤون آن است .

براى روشن شدن اين مطلب ناگزير بايد مملكتى را در نظر بگيريم كه در آن عده اى از


1- الميزان ج : 4 ص : 614 و ج 2 ص 138 ( ذيل آيه 196 بقره)

ص:407

نفوس بشر يا به علت و عاملى از عوامل طبيعى و يا اقتصادى و يا سياسى دور هم جمع شده و در امور خود مستقل و از ساير جوامع متمايز گشته اند، چون مى بينيم چنين مردمى وقتى مى توانند به اعمال حياتى خود ادامه داده و هر كدام به قدر وزن اجتماعيش كار كرده، از نتايج كار خود بهره مند شوند كه وحدت اجتماعى شان محفوظ باشد و به شهادت تجربه قطعى، وقتى اين وحدت محفوظ مى ماند و زمانى ممكن است عوامل مختلف و اعمال و خواسته هاى متشتت متوجه به يك غرض شود و همه در يك مسير قرار گيرند كه زمام و سر نخ تمامى اين مختلفات در يك جا جمع شده و به دست شخص واحدى سپرده شود كه بتواند با حسن تدبير، حيات جامعه را ادامه دهد، و گر نه در اندك زمانى جامعه متلاشى مى گردد، و لذا مى بينيم جوامع مترقى دنيا اعمال جزئى را تقسيم نموده و زمام هر قسمتى را به يك كرسى و يك اداره مى سپارند، آنگاه آن كرسى ها و آن دوائر را نيز به شعبه هايى تقسيم بندى نموده، باز زمام شعبه هر قسمتى را به يك كرسى مافوقى مى دهند، و اين روش را از پايين به بالا ادامه مى دهند تا زمام و سر نخ تمامى شؤون كشور را در يك جا متمركز ساخته آن را به دست شخص واحدى كه در بحث ما صاحب عرش ناميده مى شود بسپارند .

اثر عجيب اين وحدت در عين كثرت اين است كه وقتى كه يك امرى از ناحيه صاحب عرش صادر مى شود در كمترين مدت به جميع كرسى هاى مملكتى رسيده و در هر اداره اى به شكل مناسب به آن اداره متشكل شده، كرسى نشين آن اداره از آن امر درس و دستور مخصوص مناسب با كار خود را مى گيرد، مثلا همين امر در كرسى هاى مربوط به امور مالى به صورت يك تكليف مالى در مى آيد، و در ادارات مربوط به سياست يك دستور سياسى مى شود، و در ارتش صورت يك تكليف دفاعى به خود مى گيرد و همچنين .

پس جميع اعمال و ارادات و احكام بيرون از حد و حصرى كه در پهناى مملكت و در بين ميليونها جمعيت جريان دارد پيوسته در كرسى ها و ادارات، مجتمع و متمركز شده و آن ادارات نيز در كرسى هاى ما فوق خود متراكم مى شوند تا منتهى به صاحب عرش گردند، آنجا است كه جميع تفاصيل و جزئيات امور جارى در كشور متراكم و متحد مى شود، همچنانكه اين امر واحد و متمركز در نزد صاحب عرش هر چه از مقام او پايين تر آيد تكثر و انشعابش بيشتر مى شود تا منتهى به اعمال و ارادات اشخاص جامعه گردد.

اين مثال را زديم تا خواننده از اين نظام، كه نظامى است اعتبارى و قراردادى، پى به نظام تكوين ببرد، چون اگر در نظام تكوين دقت كنيم، خواهيم ديد كه آن نيز همينطور است، يعنى حوادث جزئى عالم منتهى به علل و اسباب جزئى است و آن

ص:408

اسباب منتهى و مستند به اسباب كلى ديگرى است، همچنين تا همه منتهى به ذات خداى سبحان شود، با اين تفاوت كه صاحب عرش در مثالى كه زديم خودش در كرسى هاى پايين و بالاى سر صاحبان كرسى و حاضر در نزد يك يك افراد نيست، بخلاف خداى سبحان كه با همه و محيط بر همه است، چون مالكيت خداى سبحان حقيقى و مالكيت صاحب عرش در مثال بالا اعتبارى است.(1)

پايه هاي اساسي مديريت اجتماع در اسلام

« إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الاحْسنِ وَ إِيتَاى ذِى الْقُرْبى وَ يَنْهَى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنكرِ وَ الْبَغْىِ يَعِظكُمْ لَعَلَّكمْ تَذَكَّرُونَ!»

« خدا به عدالت و نيكى كردن و بخشش به خويشان فرمان مى دهد و از كار بد و ناروا و ستمگرى منع مى كند، پندتان مى دهد شايد اندرز گيريد!»( 90/نحل)

خداى سبحان ابتدا آن احكام سه گانه را كه مهم ترين حكمى هستندكه اساس اجتماع بشرى با آن استوار است، و از نظر اهميت به ترتيب يكى پس از ديگرى قرار دارند ذكر فرموده است، زيرا از نظر اسلام مهم ترين هدفى كه در تعاليمش دنبال شده، صلاح مجتمع و اصلاح عموم است، چون هر چند انسانها فرد فردند، و هر فردى براى خود شخصيتى و خير و شرى دارد، و ليكن از نظر طبيعتى كه همه انسانها دارند يعنى طبيعت مدنيت، سعادت هر شخصى مبنى بر صلاح و اصلاح ظرف اجتماعى است كه در آن زندگى مى كند، بطورى كه در ظرف اجتماع فاسد كه از هر سو فساد آن را محاصره كرده باشد رستگارى يك فرد و صالح شدن او بسيار دشوار است، و يا به تعبير ديگر عادتا محال است.

بهمين جهت اسلام در اصلاح اجتماع اهتمامى ورزيده كه هيچ نظام غير اسلامى به پاى آن نمى رسد، منتها درجه جد و جهد را در جعل دستورات و تعاليم دينى حتى در عبادات از نماز و حج و روزه مبذول داشته، تا انسانها را هم در ذات خود و هم در ظرف اجتماع صالح سازد.

عدلى كه عقل، عدالت بودن آن را تشخيص نداده بلكه بوسيله شرع شناخته مى شود، مانند قصاص و ارش و ديه جنايت، و اصل مال مرتد، كه اين قسم از عدالت قابل نسخ هست، و در بعضى از زمانها منسوخ مى شود، و بهمين جهت قرآن كريم همين


1- الميزان ج : 8 ص : 184

ص:409

عدالت را اعتداء و سيئه خوانده، يكجا فرموده: « فَمَنِ اعْتَدى عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدى عَلَيْكُم - پس هر كس به شما تجاوز كرد شما هم به او تجاوز كنيد،»(194/بقره) و جاى ديگر فرموده:« وَ جَزاءُ سَيِّئَةٍ سَيِّئَةٌ مِثْلُها - جزاى بدى، بدى ديگرى است مثل آن! » (40/شوري)

عدالت هر چند كه به دو قسم منقسم مى شود يكى عدالت انسانى فى نفسه و يكى عدالتش نسبت به ديگران، يكى عدالت فردى، يكى عدالت اجتماعى، و نيز هر چند لفظ عدالت مطلق است و شامل هر دو قسم مى شود و ليكن ظاهر سياق آيه اين است كه مراد از عدالت، عدالت اجتماعى است، و آن عبارت از اين است كه با هر يك از افراد جامعه طورى رفتار شود كه مستحق آن است و در جائى جاى داده شود كه سزاوار آن است، و اين خصلتى اجتماعى است كه فرد فرد مكلفين مامور به انجام آنند، به اين معنا كه خداى سبحان دستور مى دهد هر يك از افراد اجتماع عدالت را بياورد، و لازمه آن اين مى شود كه امر متعلق به مجموع نيز بوده باشد، پس هم فرد فرد مامور به اقامه اين حكمند، و هم جامعه كه حكومت عهده دار زمام آن است.

مقصود از احسان هم احسان به غير است نه اينكه فرد كار را نيكو كند، بلكه خير و نفع را به ديگران برساند، آنهم نه بر سبيل مجازات و تلافى بلكه همانطور كه گفتيم به اينكه خير ديگران را با خير بيشترى تلافى كند، و شر آنان را با شر كمترى مجازات كند، و نيز ابتداء و تبرعا به ديگران خير برساند.

و احسان صرفنظر از اينكه مايه اصلاح مسكينان و بيچارگان و درماندگان است، و علاوه بر اينكه انتشار دادن رحمت و ايجاد محبت است، همچنين آثار نيك ديگرى دارد كه به خود نيكوكار برمى گردد، چون باعث مى شود ثروت در اجتماع به گردش در آيد، و امنيت عمومى و سلامتى پديد آيد، و تحبيب قلوب شود.

« وَ إِيتَاى ذِى الْقُرْبى - دادن مال به خويشاوندان،» كه خود يكى از افراد احسان است، و اگر خصوص آن را بعد از ذكر عموم احسان ذكر نمود براى اين بود كه بر مزيد عنايت به اصلاح اين مجتمع كوچك خاندان دلالت كند، زيرا تشكيل صحيح اين مجتمع كوچك است كه باعث اصلاح مجتمع مدنى بزرگ مى شود، همچنان كه مجتمع ازدواج يعنى تشكيل خانواده، مجتمعى كوچك تر از مجتمع خاندان و دودمان است، و سببى است مقدم بر آن، و مايه به وجود آمدن آن . و مراد از ايتاء، دادن خمس است كه خداى تعالى آن را واجب كرده است.

« وَ يَنْهَى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنكرِ وَ الْبَغْىِ يَعِظكُمْ لَعَلَّكمْ تَذَكَّرُونَ!»

اين سه عنوان يعنى فحشاء و منكر و بغى هر چند از نظر مصداق غالبا يكى

ص:410

هستند، مثلا هر كارى كه فحشاء باشد غالبا منكر هم هست، و هر كارى كه بغى باشد، غالبا فحشاء و منكر نيز هست، ليكن نهى در آيه متعلق به آنها شده بخاطر عنوانى كه دارند، چون وقوع اعمالى كه يكى از اين سه عنوان را دارد در مجتمع باعث شكاف عميق ميان اعمال اجتماعى صادره از اهل آن اجتماع مى شود، و اعمال اجتماع از هم پاشيده شده نيروها هدر مى رود و آن التيام و وحدت عمل از هم گسيخته گشته، نظام فاسد، و مجتمع دچار انحلال مى شود، هر چند كه در ظاهر و صورت بپا ايستاده باشد، و وقتى نظام از هم پاشيده شد هلاك سعادت افراد حتمى است.(1)

وظايف پيشوايان و امامان در قاموس قرآن

« وَ جَعَلْنَهُمْ أَئمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا وَ أَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيرَتِ وَ إِقَامَ الصلَوةِ وَ إِيتَاءَ الزَّكوةِ وَ كانُوا لَنَا عَبِدِينَ!»

« و آنان را پيشوايان نموديم تا به فرمان ما رهبرى كنند، و انجام كارهاى نيك و نماز و زكات دادن را به آنان وحى كرديم و همه پرستندگان بودند!» (73/انبياء)

اين هدايت كه خدا آن را از شؤون امامت قرار داده، هدايت به معناى راهنمايى نيست، چون مى دانيم كه خداى تعالى ابراهيم را وقتى امام قرار داد كه سالها داراى منصب نبوت بود، و معلوم است كه نبوت منفك از منصب هدايت به معناى راهنمايى نيست، پس هدايتى كه منصب امام است معنايى نمى تواند غير از رساندن به مقصد داشته باشد، و اين معنا يك نوع تصرف تكوينى در نفوس است، كه با آن تصرف راه را براى بردن دلها به سوى كمال، و انتقال دادن آنها از موقفى به موقفى بالاتر، هموار مى سازد.

و چون تصرفى است تكوينى، و عملى است باطنى، ناگزير مراد از امرى كه با آن هدايت صورت مى گيرد نيز امرى تكوينى خواهد بود نه تشريعى، كه صرف اعتبار است، بلكه همان حقيقتى است كه آيه شريفه« إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ، فَسُبْحانَ الَّذي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ ءٍ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ !» (82و83/يس) آنرا تفسير مى كند، و مى فهماند كه هدايت به امر خدا از فيوضات معنوى و مقامات باطنى است كه مؤمنين به وسيله عمل صالح به سوى آن هدايت مى شوند و به رحمت پروردگارشان ملبس مى گردند.

و چون امام به وسيله امر، هدايت مى كند مى فهميم كه خود امام قبل از هر كس


1- الميزان ج : 12 ص : 476

ص:411

متلبس به آن هدايت است، و از او به ساير مردم منتشر مى شود، و بر حسب اختلافى كه در مقامات دارند، هر كس به قدر استعداد خود از آن بهره مند مى شود، از اينجا مى فهميم كه امام رابط ميان مردم و پروردگارشان در اخذ فيوضات ظاهرى و باطنى است، همچنان كه پيغمبر رابط ميان مردم و خداى تعالى است در گرفتن فيوضات ظاهرى، يعنى شرايع الهى كه از راه وحى نازل گشته، و از ناحيه پيغمبر به ساير مردم منتشر مى شود .

و نيز مى فهميم كه امام دليلى است كه نفوس را به سوى مقاماتش راهنمايى مى كند همچنان كه پيغمبر دليلى است كه مردم را به سوى اعتقادات حق و اعمال صالح راه مى نمايد، البته بعضى از اولياى خدا تنها پيغمبرند، و بعضى تنها امامند، و بعضى داراى هر دو مقام هستند، مانند ابراهيم و دو فرزندش.

« وَ أَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيرَتِ وَ إِقَامَ الصلَوةِ وَ إِيتَاءَ الزَّكوةِ،» دلالت دارد بر اينكه فعل خيرات تحقق يافته، به اين معنا كه وحى متعلق به فعل صادر از ايشان شده است.

و ساده تر اينكه عمل خيرات كه از ايشان صادر مى شده، به وحى و دلالتى باطنى و الهى بوده كه مقارن آن صورت مى گرفته و اين وحى غير وحى مشرعى است كه اولا فعل را تشريع مى كند و سپس انجام آن را بر طبق آنچه تشريع شده بر آن مترتب مى سازد.

مؤيد اين معنا جمله بعدى است كه مى فرمايد: « وَ كانُوا لَنَا عَبِدِينَ،» زيرا اين جمله به ظاهرش دلالت دارد بر اينكه ائمه قبل از وحى هم خداى را عبادت مى كرده اند و وحى، ايشان را تاييد نموده است، و عبادتشان با اعمالى بوده كه وحى تشريعى قبلا برايشان تشريع كرده بود، پس اين وحى كه متعلق به فعل خيرات شده، وحى تسديد يا تاييد است، نه وحى تشريع.

پس حاصل كلام اين شد كه ائمه مؤيد به روح القدس، و روح الطهاره ، و مؤيد به قوتى ربانى هستند كه ايشان را به فعل خيرات و اقامه نماز و دادن زكات ( انفاق مالى مخصوص به هر شريعتى،) دعوت مى كند.(1)

سرانجام حكومت ديني صالح : وراثت زمين

« وَ لَقَدْ كتَبْنَا فى الزَّبُورِ مِن بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الأَرْض يَرِثُهَا عِبَادِى الصلِحُونَ!»

« در زبور از پى آن كتاب( تورات) چنين نوشتيم كه زمين را بندگان شايسته من به ميراث مى برند! )( 105/انبياء)


1- الميزان ج : 14 ص : 428

ص:412

مراد از وراثت زمين اين است كه سلطنت بر منافع، از ديگران به صالحان منتقل شود و بركات زندگى در زمين مختص ايشان شود، و اين بركات يا دنيايى است كه بر مى گردد به تمتع صالحان از حيات دنيوى كه در اين صورت خلاصه مفاد آيه اين مى شود كه: به زودى زمين از لوث شرك و گناه پاك گشته و جامعه بشرى صالح كه خداى را بندگى كنند و به وى شرك نورزند در آن زندگى كنند همچنانكه آيه « وَعَدَ اللَّهُ الَّذينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ. . . ًيَعْبُدُونَني لا يُشْرِكُونَ بي شَيْئاً،» (55/نور) از آن خبر مى دهد.

و يا اين بركات اخروى است كه عبارت است از مقامات قربى كه در دنيا براى خود كسب كردند چون اين مقامات هم، از بركات حيات زمينى است هر چند كه خودش از نعيم آخرت است، همچنانكه آيه:« وَ قالُوا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذي صَدَقَنا وَعْدَهُ وَ أَوْرَثَنَا الْأَرْضَ نَتَبَوَّأُ مِنَ الْجَنَّةِ حَيْثُ نَشاءُ !» (74/زمر) كه حكايت كلام اهل بهشت است و آيه« أُولئِكَ هُمُ الْوارِثُونَ، الَّذينَ يَرِثُونَ الْفِرْدَوْسَ...!» (10و11/مومنون) بدان اشاره مى كنند.

از همينجا معلوم مى شود كه آيه مورد بحث خاص به يكى از دو وراثت هاى دنيايى و آخرتى نيست بلكه هر دو را شامل مى شود.

در تفسير قمى در ذيل آيه « أَنَّ الأَرْض يَرِثُهَا عِبَادِى الصلِحُونَ، » آمده كه فرمودند: در باره قائم و اصحاب او است.

روايات در باب مهدى عليه السلام و ظهور او و پر كردنش زمين را از عدل بعد از پر شدنش از ظلم و جور - چه از طرق عامه و چه از طرق خاصه و چه از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و چه از ائمه هدى عليهم السلام - آنقدر زياد است كه به حد تواتر رسيده است. (1)

صلاحيت افراد براي تسلط بر زمين

« الَّذِينَ إِن مَّكَّنَّهُمْ فى الأَرْضِ أَقَامُوا الصلَوةَ وَ ءَاتَوُا الزَّكوةَ وَ أَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَوْا عَنِ الْمُنكَرِ وَ للَّهِ عَقِبَةُ الأُمُورِ!»

« همان كسانى كه اگر در زمين استقرارشان دهيم نماز به پا كنند و زكات دهند و به معروف وا دارند و از منكر باز دارند و سرانجام همه كارها با خدا است! »

اين آيه توصيف نوع مؤمنين است و كار به فرد فرد آنان ندارد چون ممكن است فردى از آنان واجد اين اوصاف نباشد.


1- الميزان ج : 14 ص : 465

ص:413

و مراد از تمكين آنان در زمين اين است كه ايشان را در زمين نيرومند كند، به طورى كه هر كارى را كه بخواهند بتوانند انجام دهند، و هيچ مانعى يا مزاحمى نتواند سد راه آنان شود.

در توصيف آنان مى فرمايد: يكى از صفات ايشان اين است كه اگر در زمين تمكنى پيدا كنند و در اختيار هر قسم زندگى كه بخواهند حريتى داده شوند، در ميان همه انواع و انحاء زندگى يك زندگى صالح را اختيار مى كنند و جامعه اى صالح به وجود مى آورند كه در آن جامعه نماز به پا داشته و زكات داده مى شود، امر به معروف و نهى از منكر انجام مى گيرد.

مراد از مؤمنين عموم مؤمنين آن روز، بلكه عامه مسلمين تا روز قيامت است، و اين خصيصه و طبع هر مسلمانى است، هر چند كه قرنها بعد به وجود آيد.

جامعه صالحى كه براى اولين بار در مدينه تشكيل شده و سپس تمامى شبه جزيره عربستان را گرفت، عالى ترين جامعه اى بود كه در تاريخ اسلام تشكيل يافت، جامعه اى بود كه در عهد رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم در آن جامعه نماز به پا مى شد، زكات داده مى شد، امر به معروف و نهى از منكر مى شد، و اين جامعه به طور قطع سمبل و مصداق بارز اين آيه است و حال آنكه مى دانيم كه در تشكيل چنين جامعه اى انصار عامل مهم بودند نه مهاجرين. توصيف در آيه توصيف از فرد فرد مسلمانان نبوده، بلكه وصف مجموع من حيث المجموع است .

و جمله « وَ للَّهِ عَقِبَةُ الأُمُورِ!» تاكيد وعده نصرتى است كه قبلا داده بود، و نيز چيره كردن مؤمنين است بر دشمنان دين كه به ايشان ظلم كرده بودند.(1)

مديريت امور جاري و حوادث روزمره

احكام جزئيه كه مربوط به حوادث جاريه است و روز به روز رخ مى دهد و طبعا خيلى زود هم تغيير مى يابد، از قبيل: احكام مالى، انتظامى و نظامى مربوط به دفاع و نيز احكام راجع به طريق آسان تر كردن ارتباطات و مواصلات و اداره شهر و امثال اينها، احكامى است كه زمام آن بدست والى و متصدى امر حكومت است، چون نسبت والى به قلمرو ولايتش نظير نسبتى است كه هر مردى به خانه خود دارد، او مى تواند در قلمرو حكومت ولايتش همان تصميمى را بگيرد كه صاحب خانه در باره خانه اش مى گيرد، همان تصرفى را بكند كه او در خانه خود مى كند، پس والى حق دارد در باره امورى از


1- الميزان ج : 14 ص : 546

ص:414

شؤون مجتمع تصميم بگيرد، چه شؤون داخل مجتمع و چه شؤون خارج آن، چه درباره جنگ باشد و چه در باره صلح ، چه مربوط به امور مالى باشد و چه غير مالى، البته همه اينها در صورتى است كه اين تصميم گيريها به صلاح حال مجتمع باشد و با اهل مملكت يعنى مسلمانان داخل و ساكن در قلمرو حكومت مشورت كند ، همچنانكه خداى تعالى در آيه شريفه: « وَ شاوِرْهُمْ فى الأَمْرِ فَإِذَا عَزَمْت فَتَوَكَّلْ عَلى اللَّهِ ! » هم به ولايت حاكم كه در عصر نزول آيه، رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم بوده اشاره دارد، و هم به مساله مشورت، همه اينها كه گفته شد در باره امور عامه بود، و در عين حال امورى بود جزئى مربوط به عموم افراد جامعه.

امور جزئى با دگرگون شدن مصالح و اسباب كه لا يزال يكى حادث مى شود و يكى ديگر از بين مى رود دگرگون مى شود و اينگونه امور، غير احكام الهيه است كه كتاب و سنت مشتمل بر آن است چون احكام الهى دائمى و به مقتضاى فطرت بشر است و نسخ راهى به آن ندارد( همچنانكه حوادث راهى به نسخ بشريت ندارد!) كه بيان تفصيلى آن جائى ديگر دارد.(1)

روش هاي برنامه ريزي در قرآن

تدبير و برنامه ريزي در آفرينش


1- الميزان ج : 4 ص : 191

ص:415

« خَلَقَ السمَوَتِ وَ الأَرْض بِالْحَقّ ِ يُكَوِّرُ الَّيْلَ عَلى النهَارِ وَ يُكَوِّرُ النَّهَارَ عَلى الَّيْلِ وَ سخَّرَ الشمْس وَ الْقَمَرَ كلٌّ يجْرِى لأَجَلٍ مُّسمًّى أَلا هُوَ الْعَزِيزُ الْغَفَّرُ!

خَلَقَكم مِّن نَّفْسٍ وَحِدَةٍ ثُمَّ جَعَلَ مِنهَا زَوْجَهَا وَ أَنزَلَ لَكم مِّنَ الأَنْعَمِ ثَمَنِيَةَ أَزْوَجٍ يخْلُقُكُمْ فى بُطونِ أُمَّهَتِكمْ خَلْقاً مِّن بَعْدِ خَلْقٍ فى ظلُمَتٍ ثَلَثٍ ذَلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ لَهُ الْمُلْك لا إِلَهَ إِلا هُوَ فَأَنى تُصرَفُونَ!»

« آسمانها و زمين را به حق آفريد و داخل مى كند شب را بر روز و داخل مى كند روز را بر شب و آفتاب و ماه را آن چنان مسخر كرده كه هر يك براى مدتى معين در جريانند، آگاه باش كه او عزيز و غفار است!

شما را از يك انسان آفريد و آنگاه همسر آن انسان را هم از جنس خود او قرار داد و براى شما از چارپايان هشت جفت نازل كرد شما و چارپايان را در شكم مادران نسلا بعد نسل مى آفريند آن هم در ظلمت هاى سه گانه، اين خداست پروردگار شما كه ملك از آن اوست. جز او هيچ معبودى نيست پس ديگر به كجا منحرف مى شويد!» (6/زمر)

در اين دو آيه بين خلقت و تدبير جمع شده، و خداى سبحان در كلام عزيزش هر جا در صدد اثبات توحيد در ربوبيت و الوهيت، و ابطال مسلك مشركين بر مى آيد، بين خلقت و تدبير جمع مى كند و به اين نكته اشاره مى كند كه تدبير خارج از خلقت نيست، بلكه به يك معنا همان خلقت است، همچنان كه خلقت به يك معنا همان تدبير است .

پس جمله « خَلَقَ السمَوَتِ وَ الأَرْض بِالْحَقّ ِ !» اشاره است به مساله خلقت، و عبارت بِالْحَقّ ِ اشاره است به مساله بعث و قيامت، چون خلقت وقتى به حق و غير باطل

ص:416

است كه غرض و غايتى در آن باشد، و خلقت به سوى آن غرض سوق داده شود، و اين همان بعث است كه خداى تعالى در باره اش فرموده: « وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما باطِلا!» (27/ص)

و جمله « يُكَوِّرُ الَّيْلَ عَلى النهَارِ وَ يُكَوِّرُ النَّهَارَ عَلى الَّيْلِ ،» به مساله تدبير اشاره مى كند. مراد از آن پشت سر هم قرار گرفتن شب و روز به طور استمرار است كه لاينقطع مى بينيم روز شب را و شب روز را پس مى زند و خود ظهور مى كند، و اين همان مساله تدبير است.

خداى سبحان خورشيد و ماه را رام و مسخر كرده تا بر طبق نظام جارى در عالم زمينى، جريان يابند و اين جريان تا مدتى معين باشد، و از آن تجاوز نكنند.

« خَلَقَكم مِّن نَّفْسٍ وَحِدَةٍ ثُمَّ جَعَلَ مِنهَا زَوْجَهَا...،» خطاب در اين آيه به عموم بشر است. مراد از نفس واحده، به طورى كه نظاير اين آيه تاييد مى كند، آدم ابو البشر است و مراد از زوجها همسر اوست كه از نوع خود او است، و در انسانيت مثل او است.

و مراد اين است كه: خداى تعالى اين نوع را خلق كرد، و افراد آن را از نفس واحد و همسرش بسيار كرد.

« وَ أَنزَلَ لَكم مِّنَ الأَنْعَمِ ثَمَنِيَةَ أَزْوَج...ٍ،» كلمه انعام به معناى شتر و گاو و گوسفند و بز است، و اگر آنها را هشت جفت خوانده، به اين اعتبار مجموع نر و ماده آنهاست. و نيز اگر از خلقت چارپايان در زمين تعبير كرده به اينكه ما آنها را نازل كرديم با اينكه آن حيوانها از آسان نازل نشده اند، به اين اعتبار است كه خداى تعالى ظهور موجودات در زمين را بعد از آنكه نبودند انزال آن خوانده، چون در آيه شريفه« وَ إِنْ مِنْ شَيْ ءٍ إِلاَّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ ،»(21/حجر) به طور كلى موجودات را نازل شده، و اندازه گيرى شده از خزينه هايى مى داند كه از هر چيز بى اندازه اش در آنجاست.

« يخْلُقُكُمْ فى بُطونِ أُمَّهَتِكمْ خَلْقاً مِّن بَعْدِ خَلْقٍ فى ظلُمَتٍ ثَلَثٍ،» اين جمله بيان كيفيت خلقت نامبردگان قبلى، يعنى انسان و انعام است. و اينكه خطاب را تنها متوجه انسان كرده و مى فرمايد: شما را خلق مى كند به اعتبار اين است كه در بين اين پنج نوع جاندار، تنها انسان داراى عقل است، لذا جانب او را بر ديگران غلبه داده و خطاب را متوجه او كرده است و معناى خلق بعد از خلق، پشت سر هم بودن آن است، مانند نطفه را علقه كردن، و علقه را مضغه كردن، و همچنين .

و مراد از ظلمات ثلاث: ظلمت شكم، رحم، و ظلمت مشيمه (تخمدان) است، و همين معنا را صاحب مجمع البيان از امام باقرعليه السلام روايت كرده است.

ص:417

و آيه شريفه كه مى فرمايد: فى بُطونِ أُمَّهَتِكمْ صريح در اين است كه مراد ظلمت هاى سه گانه در شكم مادران است، نه پشت پدران .

« ذَلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ! » يعنى آن حقيقتى كه در اين دو آيه به خلقت و تدبير وصف شده، تنها او پروردگار شماست، نه غير او، چون پروردگار عبارت است از كسى كه مالك و مدبر امر ملك خود باشد و چون خدا خالق شما و خالق هر موجود ديگرى غير از شما است، و نيز پديد آورنده نظام جارى در شماست، پس او مالك و مدبر امر شماست، در نتيجه او رب شماست، نه ديگرى.

لَهُ الْمُلْك - يعنى بر هر موجودى از مخلوقات دنيا و آخرت كه بنگرى، مليك على الاطلاق آن، خداست.

و انحصار الوهيت در خدا، فرع آن است كه ربوبيت منحصر در او باشد، چون اله بدين جهت عبادت مى شود كه رب است و مدبر الامور!(1)

وجود برنامه قبلي و تعليم آن قبل از خلقت انسان

« الرَّحْمَنُ، عَلَّمَ الْقُرْءَانَ، خَلَقَ الانسنَ، عَلَّمَهُ الْبَيَانَ!»

« به نام خداى رحمان و رحيم!

همان رحمان، كه قرآن را تعليم كرد،

انسان را بيافريد،

و بيان را يادش داد ! » (1تا4/الرحمن)

جمله « عَلَّمَ الْقُرْءَانَ،» آغاز شمارش نعمت هاى الهى است، و از آنجايى كه قرآن كريم عظيم ترين نعمت هاى الهى بود و در قدر و منزلت مقامى رفيع تر از ساير نعمت ها داشت، چون كلامى است از خداى تعالى كه صراط مستقيم را ترسيم مى كند، و متضمن بيان راه هاى سعادت است، سعادتى كه آرزوى تمامى آرزومندان و هدف تمامى جويندگان است، لذا آن را جلوتر از ساير نعمت ها قرار داد، و تعليم آن را حتى از خلقت انس و جنى كه قرآن براى تعليم آنان نازل شده جلوتر ذكر كرد.


1- الميزان ج : 17 ص : 360

ص:418

« خَلَقَ الانسنَ، عَلَّمَهُ الْبَيَانَ!» در اين جمله از ميان همه مخلوقات نخست خلقت انسان را ذكر كرده، انسانى كه در آيات بعد خصوصيت خلقتش را بيان نموده، مى فرمايد: « خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ كَالْفَخَّار،» (14/الرحمن) و اين به خاطر اهميتى است كه انسان بر ساير مخلوقات دارد، آرى انسان يا يكى از عجيب ترين مخلوقات است، و يا از تمامى مخلوقات عجيب تر است، كه البته اين عجيب تر بودن وقتى كاملا روشن مى شود كه خلقت او را با خلقت ساير مخلوقات مقايسه كنى، و در طريق كمالى كه براى خصوص او ترسيم كرده اند دقت به عمل آورى، طريق كمالى كه از باطنش شروع شده، به ظاهرش منتهى مى گردد، از دنيايش آغاز شده به آخرتش ختم مى گردد، همچنان كه خود قرآن در اين باره فرمود:« لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ في أَحْسَنِ تَقْويمٍ، ثُمَّ رَدَدْناهُ أَسْفَلَ سافِلينَ، إِلاَّ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ ...!» (4تا6/تين)

و كلمه بيان در جمله مورد بحث به معناى پرده بردارى از هر چيز است، و مراد از آن در اينجا كلامى است كه از آنچه در ضمير هست پرده بر مى دارد، و خود اين از عظيم ترين نعمت هاى الهى است، و تعليم اين بيان از بزرگترين عنايات خدايى به انسانها است.

و كوتاه سخن اينكه: بيان قدرت بر سخن از اعظم نعمت و آلاى ربانى است، كه براى بشر موقف انسانيش را حفظ نموده، به سوى هر خيرى هدايتش مى كند.(1)

شب قدر، زمان تنظيم تقديرات و برنامه ريزي سالانه

« بِّسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ!

إِنَّا أَنزَلْنَهُ فى لَيْلَةِ الْقَدْرِ، وَ مَا أَدْرَاك مَا لَيْلَةُ الْقَدْرِ؟

لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيرٌ مِّنْ أَلْفِ شهْرٍ!

تَنزَّلُ الْمَلَئكَةُ وَ الرُّوحُ فِيهَا بِإِذْنِ رَبهِم مِّن كلّ ِ أَمْرٍ،

سلَمٌ هِىَ حَتى مَطلَع الْفَجْرِ!»

« به نام خداوند رحمان و رحيم!

ما اين قرآن عظيم الشان را در شب قدر نازل كرديم،

و تو چه مى دانى شب قدر چيست ؟

شب قدر از هزار ماه بهتر و بالاتر است!

در اين شب فرشتگان و روح به اذن خدا از هر فرمان( و دستور الهى و سرنوشت خلق) نازل مى شوند،


1- الميزان ج : 19 ص : 154

ص:419

اين شب رحمت و سلامت و تهنيت است تا صبحگاه !» (1تا5/قدر)

اين سوره نزول قرآن در شب قدر را بيان مى كند، و آن شب را تعظيم نموده از هزار ماه بالاتر مى داند، چون در آن شب ملائكه و روح نازل مى شوند،

در اين سوره آن شبى را كه قرآن نازل شده، شب قدر ناميده، و ظاهرا مراد از قدر، تقدير و اندازه گيرى است، پس شب قدر شب اندازه گيرى است، خداى تعالى در آن شب حوادث يك سال را يعنى از آن شب تا شب قدر سال آينده را تقدير مى كند، زندگى، مرگ، رزق، سعادت، شقاوت و چيزهايى ديگر از اين قبيل را مقدر مى سازد.

آيه4 تا 6 سوره دخان هم كه در وصف شب قدر است بر اين معنا دلالت دارد: « فيها يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكيمٍ، أَمْراً مِنْ عِنْدِنا إِنَّا كُنَّا مُرْسِلينَ، رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ إِنَّهُ هُوَ السَّميعُ الْعَليمُ!»

چون فرق، به معناى جدا سازى و مشخص كردن دو چيز از يكديگر است، و فرق هر امر حكيم جز اين معنا ندارد كه آن امر و آن واقعه اى كه بايد رخ دهد را با تقدير و اندازه گيرى مشخص سازند.

و از اين استفاده مى شود كه شب قدر منحصر در شب نزول قرآن و آن سالى كه قرآن در آن شبش نازل شد نيست، بلكه با تكرر سنوات، آن شب هم مكرر مى شود، پس در هر ماه رمضان از هر سال قمرى شب قدرى هست، كه در آن شب امور سال آينده تا شب قدر سال بعد اندازه گيرى و مقدر مى شود.

در هر سال در آن شب همه امور احكام مى شود، البته منظورمان احكام از جهت اندازه گيرى است، خواهيد گفت پس هيچ امرى از آن صورت كه در شب قدر تقدير شده باشد در جاى خودش با هيچ عاملى دگرگون نمى شود؟ در پاسخ مى گوييم: نه، هيچ منافاتى ندارد كه در شب قدر مقدر بشود ولى در ظرف تحققش طورى ديگر محقق شود، چون كيفيت موجود شدن مقدر، امرى است، و دگرگونى در تقدير، امرى ديگر است، همچنان كه هيچ منافاتى ندارد كه حوادث در لوح محفوظ معين شده باشد، ولى مشيت الهى آن را تغيير دهد، همچنان كه در قرآن كريم آمده:« يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتاب!»(39/رعد)(1)

تقدير مرگ


1- الميزان ج : 20 ص : 559

ص:420

« نحْنُ قَدَّرْنَا بَيْنَكمُ الْمَوْت وَ مَا نحْنُ بِمَسبُوقِينَ،»

« اين ماييم كه مرگ را بين شما مقرر كرده ايم، و كسى نيست كه از تقدير ما سبقت بگيرد!»( 60/واقعه)

تدبير امور خلق به جميع شؤون و خصوصياتش از لوازم خلقت و افاضه وجود است، وقتى خداى تعالى به انسان هستى مى دهد، هستى محدود مى دهد، از همان اولين لحظه تكوينش تا آخرين لحظه زندگى دنيائيش، و تمامى خصوصياتى كه در طول اين مدت به خود مى گيرد و رها مى كند، همه از لوازم آن محدوديت است، و جزو آن حد است و به تقدير و اندازه گيرى و تحديد خالق عزوجلش است، كه يكى از آن خصوصيات هم مرگ او است، پس مرگ انسان مانند حياتش به تقديرى از خدا است.

از اين بيان روشن شد كه منظور از جمله«نحْنُ قَدَّرْنَا بَيْنَكمُ الْمَوْت ،» اين است كه بفهماند اولا مرگ حق است، و در ثانى مقدر از ناحيه او است، نه اينكه مقتضاى نحوه وجود يك موجود زنده باشد، بلكه خداى تعالى آن را براى اين موجود مقدر كرده، يعنى او را آفريده تا فلان مدت زنده بماند، و در رأس آن مدت بميرد .

« عَلى أَنْ نُبَدِّلَ أَمْثالَكُمْ وَ نُنْشِئَكُمْ في ما لا تَعْلَمُونَ!» (61/واقعه)

ما مرگ را بين شما مقدر كرديم، در حالى كه آن مرگ بر اين اساس تقدير شد كه جا براى امثال شما باز شود، و ديگران جاى شما را بگيرند، و شما را در خلقتى ديگر كه نمى دانيد در آوريم.(1)

برنامه حوادث از پيش نوشته شده زندگي انسانها

« مَا أَصاب مِن مُّصِيبَةٍ فى الأَرْضِ وَ لا فى أَنفُسِكُمْ إِلا فى كتَبٍ مِّن قَبْلِ أَن نَّبرَأَهَا إِنَّ ذَلِك عَلى اللَّهِ يَسِير!»

« هيچ مصيبتى در زمين و نه در نفس خود شما به شما نمى رسد مگر آنكه قبل از اينكه آن را حتمى و عملى كنيم در كتابى نوشته شده بود، اين براى خدا آسان است!»(22/حديد)

كلمه مصيبت به معناى واقعه و حادثه اى است كه به انسان يا هر چيز اصابت


1- الميزان ج : 19 ص : 229

ص:421

كند، و هر چند اصابه حادثه از نظر مفهوم اعم است، هم شامل اصابه حوادث خير مى شود و هم اصابه حوادث شر، و ليكن استعمال آن در شر غلبه دارد، در نتيجه هر وقت كلمه مصيبت اطلاق شود بلاء و گرفتارى به ذهن تبادر مى كند، و در آيه مورد بحث هم به همين معنا است، و مراد از مصيبتى كه در زمين و از ناحيه آن به انسانها مى رسد قحطى و آفت ميوه ها و زلزله هاى ويرانگر و امثال آن است، و مراد از مصيبتى كه به جان آدمى روى مى آورد بيمارى و جراحت و شكستن استخوان و مردن و كشته شدن و امثال آن است.

و مراد از كتاب لوحى است كه در آن همه آنچه بوده و هست و تا قيامت خواهد بود نوشته شده، همچنان كه آيات و روايات هم بر آن دلالت دارد، و اگر از ميان مصائب تنها به آنچه از زمين و از وجود خود انسانها ناشى مى شود اكتفا كرد براى اين بود كه گفتگو در باره آنها بود .

آيه شريفه با جمله« اين براى خدا آسان است!» ختم شده، تا دلالت كند بر اينكه تقدير حوادث قبل از وقوع آن، و راندن قضاى حتمى آن براى خداى تعالى صعوبتى ندارد .

« لِّكَيْلا تَأْسوْا عَلى مَا فَاتَكُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِمَا ءَاتَاكمْ وَ اللَّهُ لا يحِب كلَّ مخْتَالٍ فَخُورٍ!»

« اين را بدان جهت خاطر نشان ساختيم تا ديگر از آنچه از دستتان مى رود غمگين نشويد، و به آنچه به شما عايد مى گردد خوشحالى مكنيد، كه خدا هيچ متكبر و فخرفروش را دوست نمى دارد!»(23/حديد)

اين آيه بيانگر علت مطلبى است كه در آيه قبل بود البته اشتباه نشود كه در آيه قبل دو چيز بود يكى خبرى كه خدا مى داد از نوشتن حوادث قبل از وقوع آن، و يكى هم خود حوادث، و آيه مورد بحث بيانگر خبر دادن خدا است، نه خود حوادث.

و معنايش اين است كه: اينكه ما به شما خبر مى دهيم كه حوادث را قبل از اينكه حادث شود نوشته ايم، براى اين خبر مى دهيم كه از اين به بعد ديگر به خاطر نعمتى كه از دستتان مى رود اندوه مخوريد، و به خاطر نعمتى كه خدا به شما مى دهد خوشحالى مكنيد، براى اينكه انسان اگر يقين كند كه آنچه فوت شده بايد مى شد، و ممكن نبود كه فوت نشود، و آنچه عايدش گشت بايد مى شد و ممكن نبود كه نشود، وديعه اى است كه خدا به او سپرده چنين كسى نه در هنگام فوت نعمت خيلى غصه مى خورد، و نه در هنگام فرج و آمدن نعمت!

اين آيات مردم را به انفاق و مبارزه با بخل و امساك دعوت و تشويق مى كند، و مى خواهد تا مردم از اندوه بر آنچه از ايشان فوت مى شود و شادى به آنچه به ايشان

ص:422

مى رسد زهد بورزند، براى اينكه امور از ناحيه خدا مقدر است، و قضايش از ناحيه او رانده شده و در كتابى نوشته شده، كتابى كه هر چيزى را قبل از قطعى شدنش نوشته است.(1)

هدف از خلقت، و برنامه ريزي براي مرگ و حيات

« الَّذِى خَلَقَ الْمَوْت وَ الحَيَوةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكمْ أَحْسنُ عَمَلاً وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْغَفُورُ!»

« كسى كه موت و حيات را آفريده تا شما را بيازمايد كه كدامتان خوش رفتارتريد و او عزيزى آمرزنده است!» (2/ملك)

كلمه حيات در مورد چيزى بكار مى رود كه آن چيز حالتى دارد كه به خاطر داشتن آن حالت داراى شعور و اراده شده است. و كلمه موت به معناى نداشتن آن حالت است، چيزى كه هست به طورى كه از تعليم قرآن برمى آيد معناى ديگرى به خود گرفته، و آن عبارت از اين است كه همان موجود داراى شعور و اراده از يكى از مراحل زندگى به مرحله اى ديگر منتقل شود، قرآن كريم صرف اين انتقال را موت خوانده با اينكه منتقل شونده شعور و اراده خود را از دست نداده است.

بنا بر اين ديگر نبايد پرسيد: چرا در آيه مورد بحث فرموده: خدا موت و حيات را آفريده مگر مرگ هم آفريدنى است؟ چون گفتيم: از تعليم قرآن برمى آيد كه مرگ به معناى عدم حيات نيست، بلكه به معناى انتقال است. امرى است وجودى كه مانند حيات خلقت پذير است.

اين آيه بيانگر هدف از خلقت موت و حيات است، و با در نظر گرفتن اينكه كلمه لِيَبْلُوَكُمْ به معناى امتحان است، معناى آيه چنين مى شود: خداى تعالى شما را اينطور آفريده كه نخست موجودى زنده باشيد، و سپس بميريد، و اين نوع از خلقت مقدمى و امتحانى است، و براى اين است كه به اين وسيله خوب شما از بدتان متمايز شود، معلوم شود كدامتان از ديگران بهتر عمل مى كنيد، و معلوم است كه اين امتحان و اين تمايز براى هدفى ديگر است، براى پاداش و كيفرى است كه بشر با آن مواجه خواهد شد.

آيه مورد بحث علاوه بر مفادى كه گفتيم افاده مى كند، اشاره اى هم به اين نكته دارد كه مقصود بالذات از خلقت رساندن جزاى خير به بندگان بوده، چون در اين آيه سخنى از گناه و كار زشت و كيفر نيامده، تنها عمل خوب را ذكر كرده و فرموده خلقت حيات و موت براى اين است كه معلوم شود كداميك عملش بهتر است. پس صاحبان عمل نيك


1- الميزان ج : 19 ص : 293

ص:423

مقصود اصلى از خلقتند، و اما ديگران به خاطر آنان خلق شده اند!

اين را هم بايد دانست كه مضمون آيه شريفه صرف ادعاى بدون دليل نيست، و آنطور كه بعضى پنداشته اند نمى خواهد مساله خلقت مرگ و زندگى را براى آزمايش، در دلها تلقين كند بلكه مقدمه اى بديهى و يا نزديك به بديهى است كه به لزوم و ضرورت بعث براى جزا حكم مى كند.

براى اينكه انسانى كه به زندگى دنيا قدم نهاده، دنيايى كه دنبال آن مرگ است، ناچار عملى و يا به عبارتى اعمالى دارد كه آن اعمال هم يا خوب است يا بد ممكن نيست عمل او يكى از اين دو صفت را نداشته باشد، و از سوى ديگر به حسب فطرت مجهز به جهازى معنوى و عقلائى است، كه اگر عوارض سوئى در كار نباشد او را به سوى عمل نيك سوق مى دهد، و بسيار اندكند افرادى كه اعمالشان متصف به يكى از دو صفت نيك و بد نباشد و اگر باشد در بين اطفال و ديوانگان و ساير مهجورين است.

و آن صفتى كه بر وجود هر چيزى مترتب مى شود، و در غالب افراد سريان دارد، غايت و هدف آن موجود به شمار مى رود، هدفى كه منظور آفريننده آن از پديد آوردن آن همان صفت است، مثل حيات نباتى فلان درخت كه غالبا منتهى مى شود به بار دادن درخت، پس فلان ميوه كه بار آن درخت است هدف و غايت هستى آن درخت محسوب مى شود، و معلوم مى شود منظور از خلقت آن درخت همان ميوه بوده، و همچنين حسن عمل و صلاح آن، غايت و هدف از خلقت انسان است، و اين نيز معلوم است كه صلاح و حسن عمل اگر مطلوب است براى خودش مطلوب نيست، بلكه بدين جهت مطلوب است كه در به هدف رسيدن موجودى ديگردخالت دارد.

آنچه مطلوب بالذات است حيات طيبه اى است كه با هيچ نقصى آميخته نيست، و در معرض لغو و تاثيم قرار نمى گيرد.(1)

تعاليم قرآن در نظارت مديران

ضرورت نظارت بر شايعات دشمن و تحليل آن


1- الميزان ج : 19 ص : 585

ص:424

« وَ إِذا جاءَهُمْ أَمْرٌ مِنَ الْأَمْنِ أَوِ الْخَوْفِ أَذاعُوا بِهِ وَ لَوْ رَدُّوهُ إِلَى الرَّسُولِ وَ إِلى أُولِي الْأَمْرِمِنْهُمْ لَعَلِمَهُ الَّذينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ لاَتَّبَعْتُمُ الشَّيطانَ إِلاَّ قَليلاً ،»

« و چون از ناحيه كفار خبرى از امن و يا خوف به اين سست ايمانها برسد آن را منتشر سازند، در حالى كه اگر قبل از انتشار، آن را به اطلاع رسول و كارداران خويش رسانده، درستى و نادرستى آن را از آنان بخواهند، ايشان كه قدرت استنباط دارند، حقيقت مطلب را فهميده، به ايشان مى گويند، و اگر فضل و رحمت خدا بر شما نبود جز مواردى انگشت شمار هر لحظه شيطان را پيروى مى كرديد!» (83/نساء)

منظور از خبر چيزى كه راجع به خوف و امن به آنان مى رسد و آن خبر را اشاعه مى دهند، اراجيفى است كه به وسيله كفار و ايادى آنها براى ايجاد نفاق و خلاف در بين مؤمنين ساخته و پرداخته مى شد و مؤمنين ضعيف الايمان آن را منتشر مى كردند و فكر نمى كردند كه انتشار اين خبر باعث سستى عزيمت مسلمانان مى شود، چيزى كه هست خداى تعالى آنان را از اين عمل كه پيروى شيطانهائى است كه آورنده اين اخبار هستند حفظ فرمود و نگذاشت آن صحنه سازان، مؤمنين را به خوارى و ذلت بكشانند.

اين آيات بطورى كه ملاحظه مى كنيد خاطر نشان مى سازد كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم همواره مردم را بعد از آسيب ديدن بعد از محنت جنگ احد دعوت مى كرده به اينكه براى جهاد با كفار بيرون شوند و مردمى در اين تلاش بوده اند كه مؤمنين را از شركت در جهاد و يارى رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم باز بدارند و به اين منظور شايعه پراكنى مى كردند، كه مشركين عليه شما لشگر جمع مى كنند.

ص:425

آنگاه خاطر نشان مى سازد كه اين ترساندن ها و شايعه پراكنى ها همه از ناحيه شيطان است و سخن او است كه از حلقوم اولياى او بيرون مى آيد و آنگاه بر مؤمنين واجب مى كند كه از اين جوسازان نترسند و اگر به خداى تعالى ايمان دارند، از او بترسند.

مسئول تحليل شايعات

چون مساله شايعه مربوط به رسول و به اولى الامر است كه اگر مردم اين مساله را به آنان برگردانند، آن حضرات مى توانند استنباط نموده و به مردمى كه مساله را به ايشان رد كرده اند، بفرمايند: كه اين شايعه، صحيح يا باطل است و راست يا دروغ است .

كلمه: استنباط به معناى استخراج نظريه و رأى از حال ابهام به مرحله تميز و شناسائى است.

اما اولي الامر در آيه فوق كيست؟ مفصلا در فصل هشتم اين كتاب در مبحث اداره جامعه اسلامي بعد از رسول الله «ص» معرفي شده است.(1)

اهميت تحقيق و تبيين

« يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا إِذَا ضرَبْتُمْ فى سبِيلِ اللَّهِ فَتَبَيَّنُوا وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقَى إِلَيْكمُ السلَمَ لَست مُؤْمِناً تَبْتَغُونَ عَرَض الْحَيَوةِ الدُّنْيَا فَعِندَ اللَّهِ مَغَانِمُ كثِيرَةٌ كَذَلِك كنتُم مِّن قَبْلُ فَمَنَّ اللَّهُ عَلَيْكمْ فَتَبَيَّنُوا إِنَّ اللَّهَ كانَ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيراً،»

« اى كسانى كه ايمان آورديد چون در راه خدا سفر مى كنيد و به افراد ناشناس بر مى خوريد درباره آنان تحقيق كنيد - و به كسى كه سلام به شما مى كند نگوئيد مؤمن نيستى - تا به منظور گرفتن اموالش او را به قتل برسانيد و بدانيد كه نزد خدا غنيمت هاى بسيار هست، خود شما نيز قبل از اين، چنين بوديد و خدا با نعمت ايمان بر شما منت نهاد، پس به تحقيق بپردازيد كه خدا به آنچه مى كنيد با خبر است!» (94/نساء)

كلمه تبيّن به معناى تميز دادن و منظور از آن تميز دادن مؤمن از كافر است به قرينه اينكه مى فرمايد: و به كسانى كه در برابر شما القاى سلام مى كنند نگوئيد: تو مؤمن نيستى.


1- الميزان ج :5 ص : 28

ص:426

وقتى با جمعيتى روبرو مى شويد كه وضعشان برايتان روشن نيست كه آيا دوستند يا دشمنند؟ مى خواهند با شما بجنگند و يا سر جنگ ندارند؟ مسلمانند و يا كافرند؟ تحقيق كنيد، تا بى گدار به آب نزده باشيد و اگر تبين را تكرار كرد، براى اين بود كه حكم را تاييد كرده باشد .

اسلام، ظاهر حال و گفتار افراد را معتبر مى داند و مسلمانان حق تفتيش از باطن كسى ندارند، باطن هر كسى را خدا مى داند و امر دلها به دست خداى لطيف و خبير است.(1)

كسب اطلاعات، و تحليل اطلاعات

« وَ إِذْ يَعِدُكُمُ اللَّهُ إِحْدَى الطائفَتَينِ أَنهَا لَكُمْ وَ تَوَدُّونَ أَنَّ غَيرَ ذَاتِ الشوْكةِ تَكُونُ لَكمْ وَ يُرِيدُ اللَّهُ أَن يحِقَّ الْحَقَّ بِكلِمَتِهِ وَ يَقْطعَ دَابِرَ الْكَفِرِينَ،»

« بياد آر آن هنگامى را كه خداوند در باره يكى از دو طائفه (عير و نفير قريش) به شما وعده مى دهد كه بر آن دست يابيد و شما دوست مى داشتيد بر آن طايفه كه شوكتى همراه نداشت دست يابيد، و خداوند مى خواست با مشيت خود حق را پا بر جا نموده و نسل كفار را براندازد.» (7/انفال)

در ذيل آيه فوق در مجمع البيان مى گويد: سيره نويسان و نيز ابو حمزه و على بن ابراهيم در كتب تفسيرشان نقل كرده اند كه: ابو سفيان با قافله قريش از شام مى آمد با اموالى كه در آنها عطريات بود و در آن قافله چهل سوار از قريش بودند، پيغمبر اكرم صلوات الله عليه چنين رأى داد كه اصحابش بيرون روند و راه را بر ايشان گرفته و اموال را بگيرند.... وقتى ابو سفيان شنيد كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم حركت كرده ضمضم بن عمرو غفارى را خبر داد تا خود را به مكه رسانيده، به قريش برساند كه محمد صلى الله عليه وآله وسلّم با اصحابش متعرض قافله ايشان شده، و به هر نحو شده قريش را حركت دهد.

. . . رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم دستور حركت داد و بسوى بدر كه نام چاهى بود روانه شد . . . قريش نيز از آنسو به حركت درآمده و غلامان خود را پيشاپيش فرستادند تا به چاه رسيده و آب را برگيرند، اصحاب رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم ايشان را گرفته دستگير نمودند، پرسيدند شما چه كسانى هستيد؟ گفتند: ما غلامان و بردگان قريشيم، پرسيدند: قافله عير را كجا ديديد؟ گفتند: ما از قافله هيچ اطلاعى


1- الميزان ج : 5 ص : 62

ص:427

نداريم، اصحاب رسول خدا آنها را تحت فشار قرار دادند بلكه بدين وسيله اطلاعاتى كسب نمايند، در اين موقع رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم، مشغول نماز بود، از نماز خود منصرف گشت و فرمود: اگر اين بيچاره ها واقعا به شما راست مى گويند شما همچنان ايشان را خواهيد زد، و اگر يك دروغ بگويند دست از آنان برمى داريد؟ پس كتك زدن فائده ندارد ناچار اصحاب غلامان را نزد رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم بردند حضرت پرسيد: شما چه كسانى هستيد؟ عرض كردند: ما بردگان قريشيم، فرمود: قريش چند نفرند؟ عرض كردند ما از عدد ايشان اطلاعى نداريم، فرمود در شبانه روز چند شتر مى كشند؟ گفتند نه الى ده عدد، فرمود: عدد ايشان نهصد تا هزار نفر است. آنگاه دستور داد غلامان را بازداشت كنند....(1)

نظارت بر اسرار حكومتي

« يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا لا تخُونُوا اللَّهَ وَ الرَّسولَ وَ تخُونُوا أَمَنَتِكُمْ وَ أَنتُمْ تَعْلَمُونَ،»

« اى كسانى كه ايمان آورده ايد خيانت مكنيد به خدا و رسول و زنهار از اينكه خيانت كنيد امانت هاى خود را با اينكه مى دانيد!»(27/انفال)

معلوم مى شود گويا بعضى از افراد مسلمين تصميمات سرى و سياسى رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم را در نزد مشركين فاش مى كرده، و خدا اين عمل را خيانت دانسته و از آن نهى كرده است، و آن را خيانت به خدا و رسول و مؤمنين اعلام نموده است.

مجموع دو جمله« لا تخُونُوا اللَّهَ وَ الرَّسولَ وَ تخُونُوا أَمَنَتِكُمْ،» يك نهى واحدى مى شود كه به يك نوع خيانت تعلق گرفته، و آن خيانت امانت خدا و رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم است كه خود بعينه خيانت به امانت خود مؤمنين هم هست، چون بعضى از امانت ها منحصرا امانت خدا است در نزد مردم، مانند احكام مشروعه خدا، و بعضى از آنها منحصرا امانت رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم است، مانند سيره حسنه آنجناب، و بعضى از آنها امانت خود مردم در ميان خودشان است، مانند اماناتى كه در اموال و اسرار خود به يكديگر مى سپارند، و بعضى از امانت ها آن امانتى است كه خدا و رسول و خود مؤمنين در آن شريكند، و آن عبارت است از امورى كه خداوند به آنها امر مى كند، و رسول خدا امر آنجناب را اجراء مى نمايد، و مردم از اجراى آن منتفع گشته و مجتمعشان نيرومند مى گردد، مانند دستورات سياسى و اوامر مربوط به جهاد و اسرار


1- الميزان ج : 9 ص : 28

ص:428

جنگى كه اگر افشاء شود آرزوهاى دينى عقيم گشته و مساعى حكومت اسلامى بى نتيجه مانده و قهرا حق خدا و رسول هم پايمال مى شود، و ضررش دامنگير خود مؤمنين هم مى گردد .

پس خيانت در اين نوع از امانت، خيانت به خدا و رسول و مؤمنين است، و مؤمنى كه به چنين خيانتى دست مى زند علاوه بر اينكه مى داند به خدا و رسول خيانت كرده مى داند كه به خودش و ساير برادران ايمانيش هم خيانت كرده است، و هيچ عاقلى حاضر نيست، كه به خيانت به خود اقدام نمايد، چون عقل هر كس قبح خيانت را درك مى كند، و با داشتن اين موهبت الهى چگونه آدمى به خود خيانت مى كند؟(1)

دشمن شناسي، اساسي ترين ركن مديريت

« إِنَّ الشيْطنَ لَكمْ عَدُوٌّ فَاتخِذُوهُ عَدُواًّ إِنَّمَا يَدْعُوا حِزْبَهُ لِيَكُونُوا مِنْ أَصحَبِ السعِير!»

« همانا شيطان دشمن شماست پس شما هم او را دشمن خود بگيريد! چون تنها كار او اين است كه حزب خود را دعوت كند به اينكه همه اهل آتش شوند!»

(6/فاطر)

مراد از دشمنى شيطان اين است كه: او به جز اغواء و گمراه ساختن انسانها كارى ندارد، تمامى هم او در اين است كه نگذارد حتى يك انسان به سعادت زندگى و حسن عاقبت برسد.

و مراد از اينكه فرمود: شما هم او را دشمن خود بگيريد، اين است كه: از پذيرفتن دعوتش به سوى باطل اجتناب كنيد، و او را در آنچه به عنوان دايه مهربان تر از مادر به شما پيشنهاد مى كند، اطاعت مكنيد!(2)

روش كسب اطلاعات و تحليل علمي منابع آن

« يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا إِن جَاءَكمْ فَاسِقُ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا أَن تُصِيبُوا قَوْمَا بجَهَلَةٍ فَتُصبِحُوا عَلى مَا فَعَلْتُمْ نَدِمِينَ!

« هان اى كسانى كه ايمان آورده ايد اگر فاسقى خبرى برايتان آورد تحقيق كنيد تا مبادا ندانسته به قومى بى گناه حمله كنيد و بعدا كه اطلاع يافتيد از كرده خود نادم


1- الميزان ج : 9 ص : 68
2- الميزان ج : 17 ص : 21

ص:429

شويد!» (6/حجرات)

فاسق به طورى كه گفته اند به معناى كسى است كه از طاعت خارج و به معصيت گرايش كند.

خداى سبحان در اين آيه اصل عمل به خبر را كه اصلى است عقلايى امضاء كرده، چون اساس زندگى اجتماعى بشر به همين است كه وقتى خبرى را مى شنوند به آن عمل كنند، چيزى كه هست در خصوص خبر اشخاص فاسق دستور فرموده تحقيق كنيد، و اين در حقيقت نهى از عمل به خبر فاسق است، و حقيقت اين نهى اين است كه مى خواهد از بى اعتبارى و عدم حجيت خبر فاسق پرده بردارد، و اين هم خودش نوعى امضاء است، چون عقلا هم رفتارشان همين است كه خبر اشخاص بى بندوبار را حجت نمى دانند، و به خبر كسى عمل مى كنند كه به وى وثوق داشته باشند.

اگر خبرى كه به ما مى دهند متواتر باشد يعنى از بسيارى آورندگان آن براى انسان يقين آور باشد و يا اگر به اين حد از كثرت نيست حد اقل همراه با قرينه هايى قطعى باشد كه انسان نسبت به صدق مضمون آن يقين پيدا كند، چنين خبرى حجت و معتبر است.

و اما اگر خبر متواتر نبود، و همراه با قرينه هايى قطعى نيز نبود، و در نتيجه بعد از شنيدن خبر يقين به صحت آن حاصل نشد، و به اصطلاح علمى خبر واحد بود، چنين خبرى در نظر عقلا وقتى معتبر است كه اگر براى انسان يقين نمى آورد، حد اقل وثوق و اطمينانى بياورد، حال يا به حسب نوعش خبرى وثوق آور باشد( مانند خبرى كه متخصص يك فن به ما مى دهد،) و يا به حسب شخصش وثوق آور باشد( مثل اينكه شخص آورنده خبر مورد وثوق ما باشد،) عقلا بنا دارند كه بر اين خبر نيز ترتيب اثر دهند .

و سرش هم اين است كه عقلا يا به علم عمل مى كنند، و يا به چيزى كه اگر علم حقيقى نيست علم عادى هست، و آن عبارت است از مظنه و اطمينان.

وَ اعْلَمُوا أَنَّ فِيكُمْ رَسولَ اللَّهِ لَوْ يُطِيعُكمْ فى كَثِيرٍ مِّنَ الأَمْرِ لَعَنِتُّمْ وَ لَكِنَّ اللَّهَ حَبَّب إِلَيْكُمُ الايمَنَ وَ زَيَّنَهُ فى قُلُوبِكمْ وَ كَرَّهَ إِلَيْكُمُ الْكُفْرَ وَ الْفُسوقَ وَ الْعِصيَانَ أُولَئك هُمُ الرَّشِدُونَ!»

« و بدانيد كه رسول الله در بين شما است بايد كه از او اطاعت كنيد و اگر او شما را در بسيارى امور اطاعت كند خود شما به تنگ مى آييد و ليكن خداى تعالى ايمان را محبوب شما كرد و در دلهايتان زينت داد و كفر و فسوق و عصيان را مورد نفرتتان قرار داد اينان رشد يافتگانند!» (7/حجرات)

مضمون اين آيه روشن كردن مؤمنين است به اينكه خداى سبحان ايشان را به جاده رشد انداخته، و به همين جهت است كه ايمان را محبوبشان كرده و در دلهايشان

ص:430

زينت داده، و كفر و فسوق و عصيان را از نظرشان انداخته، پس بايد كه از اين معنا غفلت نكنند كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم را دارند، يعني كسى را دارند كه مؤيد از ناحيه خداست .(1)

به كارگيري كيد، و طرح تدبير

« كَذَلِك كِدْنَا لِيُوسف ...،»

« ما اينگونه راه چاره به يوسف ياد داديم...!»(76/يوسف)

اشاره است به نقشه اى كه يوسف براى گرفتن و نگهداشتن برادر خود بكار برد، و اگر آنرا كيد ناميد براى اين بود كه برادران از آن نقشه سر در نياورند

و اگر مى فهميدند بهيچ وجه به دادن برادر خود بنيامين رضايت نمى دادند، و اين خود كيد است، چيزى كه هست اين كيد به الهام خداى سبحان و يا وحى او بوده كه از چه راه برادر خود را باز داشت نمايد و نگهدارد و بهمين جهت خداى تعالى اين نقشه را، هم كيد ناميده و هم به خود نسبت داده و فرمود: « كَذَلِك كِدْنَا لِيُوسف ....»

و چنين نيست كه هر كيدى را نتوان به خداوند نسبت داد، آرى او از كيدى منزه است كه ظلم باشد، و همچنين مكر و اضلال و استدراج و امثال آن را نيز در صورتى كه ظلم شمرده نشوند مى توان به خداوند نسبت داد.

يوسف مى خواست برادر خود را از مراجعت به كنعان بازداشته نزد خود نگهدارد، و اين كار را در دين و سنتى كه در كشور مصر حكمفرما بود نمى توانست بكند، و هيچ راهى بدان نداشت، زيرا در قانون مصريان حكم سارق اين نبود كه برده صاحب مال شود، بهمين جهت يوسف به امر خدا اين نقشه را عليه برادران ريخت كه پيمانه را در خرجين بنيامين بگذارد، آنگاه اعلام كند كه شما سارقيد، ايشان انكار كنند و او بگويد حال اگر در خرجين يكى از شما بود كيفرش چه خواهد بود؟ ايشان هم بگويند: كيفر سارق در دين ما اين است كه برده صاحب مال شود، يوسف هم ايشان را با اعتقاد و قانون دينى خودشان مؤاخذه نمايد .

و بنا بر اين صحيح است بگوييم يوسف نمى توانست در دين ملك و كيش مصريان برادر خود را بازداشت كند، مگر در حالى كه خدا بخواهد، و آن حال عبارتست از اينكه آنها با جزايى كه براى خود تعيين كنند مجازات شوند.(2)

روش هاي مديريت مورد نظر قرآن

صحبت خوب كردن با مردم


1- الميزان ج : 18 ص : 465
2- الميزان ج : 11 ص : 308

ص:431

« وَ قُولُوا لِلنَّاسِ حُسناً ! »

« و بزبان خوش با مردم تكلم كنيد! » ( 83 / بقره)

معناى جمله اين استكه « به مردم سخن حسن بگوئيد!» و اين تعبير كنايه است از حسن معاشرت با مردم، چه كافرشان، و چه مؤمنشان.

هيچ منافاتى نيست در اينكه هم امر بحسن معاشرت كنند، و هم در مقام تاديب كسى دستور بخشونت دهند .

در كافى از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه در تفسير جمله نامبرده فرموده: با مردم سخن بگوئيد، اما بعد از آنكه صلاح و فساد آنرا تشخيص داده باشيد، و آنچه صلاح است بگوئيد.

و در كتاب معانى، از امام باقر عليه السلام روايت كرده كه فرموده: بمردم چيزى را بگوئيد، كه بهترين سخنى باشد كه شما دوست مي داريد بشما بگويند، چون خداى عز و جل دشنام و لعنت و طعن بر مؤمنان را دشمن مي دارد، و كسى را كه مرتكب اين جرائم شود، فاحش و مفحش باشد، و دريوزگى كند، دوست نمي دارد، در مقابل، اشخاص با حيا و حليم و عفيف، و آنهائى را كه مي خواهند عفيف شوند، دوست مي دارد .(1)

نرمخوئي ، مشاوره ، عزم و توكل

« فَبِمَا رَحْمَةٍ مِّنَ اللَّهِ لِنت لَهُمْ وَ لَوْ كُنت فَظاًّ غَلِيظ الْقَلْبِ لانفَضوا مِنْ حَوْلِك فَاعْف


1- الميزان ج : 1 ص : 330

ص:432

عَنهُمْ وَ استَغْفِرْ لَهُمْ وَ شاوِرْهُمْ فى الأَمْرِ فَإِذَا عَزَمْت فَتَوَكَّلْ عَلى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يحِب الْمُتَوَكلِينَ!»

« رحمت خدا تو را با خلق، مهربان و خوش خوى گردانيد، و اگر تند خو و سخت دل بودى مردم از پيرامون تو متفرق مى شدند، پس چون امت به نادانى در باره تو بد كنند از آنان درگذر و از خدا بر آنها طلب آمرزش كن و براى دلجوئى آنان در كار جنگ مشورت نما ليكن آنچه را كه خود تصميم گرفتى با توكل به خدا انجام ده كه خدا آنان را كه بر او اعتماد كنند دوست دارد و يارى مى كند!» (159/ آل عمران)

مشخصات مورد نظر قرآن براي اداره بهترجامعه مسلمين

در اين آيه خطاب متوجه شخص رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم شده، و خطاب در اصل معنا در حقيقت باز به عموم مسلمين است و مى خواهد بفرمايد: رسول ما به رحمتى از ناحيه ما نسبت به شما مهربان شده است، و به همين جهت به او امر كرديم كه از شما عفو كند و برايتان استغفار نمايد و با شما در امور مشورت كند، و وقتى تصميمى گرفت بر ما توكل كند.

جمله: « وَ شاوِرْهُمْ فى الأَمْرِ،» كه به يك لحن عطف بر مساله عفو و مغفرت شده، خود شاهد بر اين است كه اين دو امر : يعنى عفو و مغفرت در چارچوب ولايت و تدبير امور عامه بوده، چون اينگونه امور است كه مشورت بر مى دارد، و نه احكام الهى، پس عفو و مغفرت هم در همان امور ادارى جامعه است.

« فَإِذَا عَزَمْت فَتَوَكَّلْ عَلى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يحِب الْمُتَوَكلِينَ،» و چون خداى تعالى تو را به خاطر اينكه به او توكل كرده اى دوست مى دارد در نتيجه ولىّ و ياور تو خواهد بود، و درمانده ات نخواهد گذاشت و به همين جهت كه اثر توكل به خدا يارى و عدم خذلان است، دنبال اين جمله فرمود:« إِنْ يَنْصُرْكُمُ اللَّه...،» و مؤمنين را هم دعوت كرد به توكل و فرمود: اگر خدا شما را يارى كند كسى نيست كه بر شما غلبه كند، و اگر شما را درمانده گذارد كيست كه بعد از خدا شما را يارى كند؟ آنگاه در آخر آيه با بكار بردن سبب توكل( كه ايمان باشد،) در جاى خود توكل مؤمنين را امر به توكل نموده و مى فرمايد:« وَ عَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ!» (160/آل عمران) يعنى مؤمنين به سبب اينكه ايمان به خدا دارند و ايمان دارند به اينكه ناصر و معينى جز او نيست بايد فقط بر او توكل كنند .(1)

مشورت با زيردستان


1- الميزان ج : 4 ص : 87

ص:433

« ... فَاعْف عَنهُمْ وَ استَغْفِرْ لَهُمْ وَ شاوِرْهُمْ فى الأَمْرِ فَإِذَا عَزَمْت فَتَوَكَّلْ عَلى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يحِب الْمُتَوَكلِينَ ! »

« ... از آنان درگذر و از خدا بر آنها طلب آمرزش كن و براى دلجوئى آنان در كار جنگ مشورت نما ليكن آنچه را كه خود تصميم گرفتى با توكل به خدا انجام ده كه خدا آنان را كه بر او اعتماد كنند دوست دارد و يارى مى كند!» ( 159/ آل عمران)

در الدرالمنثور از ابن عباس روايت كردند كه گفت: وقتى آيه: « وَ شاوِرْهُمْ فى الأَمْرِ!» نازل شد رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم فرمود: خدا و رسول او نياز به مشورت ندارند، و ليكن خداى تعالى اين دستور را رحمت براى امتم قرار داده، چون هر كس از امت من كه مشورت كند چنان نيست كه هيچ رشدى عايدش نشود و كسى كه آن را ترك كند، ممكن نيست كه به هيچ مقدار و هيچ نوعى از گمراهى و كجى گرفتار نشود.

و در همان كتاب از انس روايت كرده كه گفت: رسول خدا فرمود: كسى كه استخاره كند يعنى از خدا خير طلب كند نوميد نمى شود، و كسى كه مشورت كند پشيمان نمى گردد.

و در نهج البلاغه هست كه هر كس براى خود استبداد كند هلاك مى شود، و هر كس با مردم مشورت كند در عقل آنان شريك شده است.

و نيز در همان كتاب است كه امام فرمود: مشورت كردن عين هدايت است و كسى كه استبداد برأى داشته باشد خويشتن را در معرض خطر قرار داده است.

و در تفسير صافى از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم روايت كرده كه فرمود: هيچ تنهائى وحشت آورتر از خودپسندى نيست، و هيچ پشتيبان گيرى قابل اعتمادتر از مشورت نيست.

مؤلف قدس سره: روايات در باب مشورت كردن بسيار زياد است، و البته جاى مشورت آنجائى است كه عملى را كه در باره اش مشورت مى كنيم عملى جايز باشد، يعنى از نظر مزيت ها، انجام و تركش جايز باشد، و بخواهيم با مشورت به دست آوريم كه آيا ترجيح، در انجام آن است يا در ترك آن؟ و اما عملى را كه خداى تعالى در باره آن حكم وجوب دارد( در نتيجه نمى توان تركش كرد،) و يا حكم حرمت( كه در نتيجه نمى توان انجامش داد،) چنين عملى جاى مشورت نيست، چون هيچ طرف مشورتى حق ندارد در مقام مشورت آنرا كه واجب است جايز الترك و آن را كه حرام است جائز الفعل كند و در

ص:434

نتيجه احكام الهى را تغيير دهد، چرا كه اگر چنين عملى صحيح بود بايد اختلاف حوادث جاريه ناسخ كلام خدا شود.(1)

رعايت اصل مساوات در اداره جامعه

« يَأَيهَا النَّاس اتَّقُوا رَبَّكُمُ الَّذِى خَلَقَكم مِّن نَّفْسٍ وَحِدَةٍ وَ خَلَقَ مِنهَا زَوْجَهَا وَ بَث مِنهُمَا رِجَالاً كَثِيراً وَ نِساءً وَ اتَّقُوا اللَّهَ الَّذِى تَساءَلُونَ بِهِ وَ الأَرْحَامَ إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلَيْكُمْ رَقِيباً،»

« اى مردم بترسيد از پروردگار خود، آن خدائى كه همه شما را از يك تن بيافريد و هم از آن جفت او را خلق كرد و از آن دو تن خلقى بسيار در اطراف عالم از مرد و زن بر انگيخت و بترسيد از آن خدائى كه به نام او از يكديگر مسئلت و درخواست مى كنيد و در باره ارحام كوتاهى مكنيد كه همانا خدا مراقب اعمال شما است!» (1/نساء)

در اين آيه مى خواهد مردم را به تقوا و پروا داشتن از پروردگار خويش دعوت كند، مردمى كه در اصل انسانيت و در حقيقت بشريت با هم متحدند و در اين حقيقت بين زنشان و مردشان، صغيرشان و كبيرشان، عاجزشان و نيرومندشان، فرقى نيست، دعوت كند تا مردم در باره خويش به اين بى تفاوتى پى ببرند تا ديگر مرد به زن و كبير به صغير ظلم نكند، و با ظلم خود مجتمعى را كه خداوند آنان را به داشتن آن اجتماع هدايت نموده آلوده نسازند، اجتماعى كه به منظور تتميم سعادتشان و با احكام و قوانين نجات بخش تشكيل شده، مجتمعى كه خداى عز و جل آنان را به تاسيس آن ملهم نمود، تا راه زندگيشان را هموار و آسان كند همچنين هستى و بقاى فرد فرد و مجموعشان را حفظ فرمايد .(2)

درسي براي بزرگان

« خُذِ الْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِض عَنِ الجاهِلِينَ!»

« نديده انگارى پيشه كن و به نيكى وادار كن و از مردم نادان روى بگردان!»

( 199/اعراف)

به پيغمبرش دستور مى دهد به اينكه سيره حسنه و رفتار ملايمى را اتخاذ كند كه دلها را متوجه آن سازد تا نفوس بدان بگرايند.


1- الميزان ج : 4 ص : 108
2- الميزان ج : 4 ص : 212

ص:435

معناى اينكه فرمود: بگير عفو را اين است كه همواره بديهاى اشخاصى كه به تو بدى مى كنند بپوشان و از حق انتقام كه عقل اجتماعى براى بعضى بر بعضى ديگر تجويز مى كند صرف نظر نما و هيچ وقت اين رويه را ترك مكن، البته اين چشم پوشى نسبت به بديهاى ديگران و تضييع حق شخص است، و اما مواردى كه حق ديگران با اسائه به ايشان ضايع مى شود عقل در آنجا عفو و اغماض را تجويز نمى كند، براى اينكه عفو در اينگونه موارد وادار كردن مردم به گناه است، و مستلزم اين است كه حق مردم بنحو اشد تضييع گردد و نواميس حافظ اجتماع لغو و بى اثر شود، و تمامى آيات ناهيه از ظلم و افساد و كمك به ستمكاران و ميل و خضوع در برابر ايشان و بلكه تمامى آياتى كه متضمن اصول شرايع و قوانين است از چنين اغماضى جلوگيرى مى كند، و اين خود روشن است .

پس منظور از اينكه فرمود: « خُذِ الْعَفْوَ ! » اغماض و نديده گرفتن بديهايى است كه مربوط به شخص آنجناب بوده، و سيره آن حضرت هم همين بود كه در تمامى طول زندگيش از احدى براى خود انتقام نگرفت.

اين مطلب بنا به تفسيرى است كه ديگران در باره كلمه عفو كرده و آن را طورى معنا كرده اند كه مساوى با مغفرت است، و ليكن در بعضى از رواياتى كه بعدا خواهد آمد از امام صادق عليه السلام نقل شده كه فرمود: منظور از عفو وسط است و اين تفسير با مضمون آيه شريفه مناسبتر و از نظر معنا جامع تر است.

كلمه عرف به معناى آن سنن و سيره هاى جميل جارى در جامعه است كه عقلاى جامعه آنها را مى شناسند، به خلاف آن اعمال نادر و غير مرسومى كه عقل اجتماعى انكارش مى كند( كه اينگونه اعمال عرف معروف نبوده بلكه منكر است،) و معلوم است كه امر به متابعت عرف، لازمه اش اين است كه خود امر كننده عامل به آن چيزى كه ديگران را امر به آن مى كند بوده باشد، و يكى از موارد عمل همين است كه تماسش با مردم و مردم را امر كردن طورى باشد كه منكر شمرده نشود، بلكه بنحو معروف و پسنديده مردم را امر كند، پس مقتضاى اينكه فرمود:« وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ،» اين است كه اولا به تمامى معروفها و نيكى ها امر بكند و در ثانى خود امر كردن هم بنحو معروف باشد نه بنحو منكر و ناپسند.

جمله «وَ أَعْرِض عَنِ الجاهِلِينَ!» دستور ديگرى است در مراعات مداراى با مردم، و اين دستور بهترين و نزديكترين راه است براى خنثى كردن نتايج جهل مردم و تقليل فساد اعمالشان براى اينكه بكار نبستن اين دستور و تلافى كردن جهل مردم، بيشتر مردم را به جهل و ادامه كجى و گمراهى وا مى دارد .

ص:436

در تفسير عياشى از حسين بن على بن نعمان از پدرش از كسى كه او از امام صادق عليه السلام شنيده روايت كرده است كه امام فرمود: خداى تعالى رسول خود را ادب كرد و از در تاديب فرمود: اى محمد ملازم با عفو باش و آن را ترك مكن و به معروف دستور ده و از نادانها اعراض كن، آنگاه حضرت فرمود: معنايش اين است كه از ايشان به همان حفظ ظاهر اكتفا نموده و آنچه مقدورشان هست بگير، و كلمه عفو به معناى وسط است.(1)

اعتدال در مديريت مالي

« وَ الَّذينَ إِذا أَنْفَقُوا لَمْ يُسْرِفُوا وَ لَمْ يَقْتُرُوا وَ كانَ بَيْنَ ذلِكَ قَواماً،»

« و كسانى كه چون خرج مى كنند اسراف نكنند و بخل نورزند و ميان اين دو معتدل باشند (67/فرقان)

كلمه انفاق به معناى بذل مال و صرف آن در رفع حوايج خويشتن و يا ديگران است و كلمه اسراف به معناى بيرون شدن از حد است، اما بيرون شدن از حد اعتدال به طرف زياده روى و در خصوص مساله انفاق، زياده روى

و تجاوز از حدى است كه رعايت آن حد سزاوار و پسنديده است، در مقابل قتر كه به معناى كمتر انفاق كردن است.كلمه قوام به معناى حد وسط و معتدل است.

معناي آيه اين است كه: بندگان رحمان انفاق مى كنند و انفاقشان همواره در حد وسط و ميان اسراف و إقتار است. صدر آيه، دو طرف افراط و تفريط در انفاق را نفى كرده و ذيل آن، حد وسط در آن را اثبات نموده است.(2)

امرهم شوري بينهم!

« وَ الَّذِينَ استَجَابُوا لِرَبهِمْ وَ أَقَامُوا الصلَوةَ وَ أَمْرُهُمْ شورَى بَيْنهُمْ وَ مِمَّا رَزَقْنَهُمْ يُنفِقُونَ،»

« و كسانى كه دعوت پروردگار خود را اجابت نموده، و نماز بپا مى دارند، و امورشان در بينشان به مشورت نهاده مى شود، و از آنچه روزيشان كرده ايم انفاق مى كنند.»(38/شوري)

كلمه تشاور و مشاورت و مشورت به معناى استخراج رأى صحيح است ، به اينكه


1- الميزان ج : 8 ص : 495
2- الميزان ج : 15 ص : 332

ص:437

آدمى در مواقعى كه خودش در باره كارى رأى صحيح ندارد، به ديگرى مراجعه كند و از او رأى صحيح بخواهد.

كلمه شورى به معناى آن پيشنهاد و امرى است كه در باره اش مشاوره شود. بنابر اين معناى آيه چنين مى شود: مؤمنين آنهايند كه هر كارى مى خواهند بكنند، در بينشان شورائى مى شود كه پيرامونش مشورت مى كنند.

در اين جمله اشاره اى است به اينكه مؤمنين اهل رشدند، و كارى مى كنند كه در واقع هم بايد بكنند، و در به دست آوردن و استخراج رأى صحيح دقت به عمل مى آورند، و به اين منظور به صاحبان عقل مراجعه مى كنند.

در نتيجه آيه شريفه قريب المعنى با آيه شريفه « الَّذينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ!» (18/زمر) است.(1)

ابزار مديريت

تشويق و تنبيه، عفو و مجازات


1- الميزان ج : 18 ص : 92

ص:438

« إِن تُعَذِّبهُمْ فَإِنهُمْ عِبَادُك وَ إِن تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّك أَنت الْعَزِيزُ الحَكِيمُ،»

« اگر عذابشان كنى اختيار دارى چون آنان بندگان تواند و اگر از جرم شان درگذرى باز هم امر به دست تو است، زيرا تو عزيز و حكيمى،»

« قَالَ اللَّهُ هَذَا يَوْمُ يَنفَعُ الصدِقِينَ صِدْقُهُمْ لهَُمْ جَنَّتٌ تجْرِى مِن تحْتِهَا الأَنْهَرُ خَلِدِينَ فِيهَا أَبَداً رَّضىَ اللَّهُ عَنهُمْ وَ رَضوا عَنْهُ ذَلِك الْفَوْزُ الْعَظِيمُ،»

« خداى تعالى فرمود امروز روزى است كه راستگويى راستگويان سودشان مى دهد، براى ايشان است باغهاى بهشتى كه از زير آنها نهرها روان است و آنان در آن باغها براى هميشه بسر مى برند، خداوند از آنان خوشنود شده و آنان هم از خداوند خوشنود شده اند و اين است رستگارى بزرگ!»(118و 119/مائده)

جزاى گناه حقى است براى مجتمع و به گردن متخلف و جزاى اطاعت حقى است براى مكلف و به گردن مجتمع و يا زمامدار آن. اين را جزاى حسنه و يا ثواب و آنرا جزاى سيئه و يا عقاب مى نامند.

و اين دو نحو جزا در جميع مجتمعات بشرى هست، اسلام هم آندو را جعل كرده و فرموده:« لِلَّذينَ أَحْسَنُوا الْحُسْنى،»(26/يونس) و نيز فرموده:« و الذين كسبوا السيئات جزاء سيئة وَ الَّذينَ كَسَبُوا السَّيِّئاتِ جَزاءُ سَيِّئَةٍ بِمِثْلِها،»(27/يونس) و نيز فرموده:« وَ جَزاءُ سَيِّئَةٍ سَيِّئَةٌ مِثْلُها،»(40/شوري)

اين ثواب و عقاب از جهت شدت و ضعف داراى مراتبى است كه ضعيف ترين آن خوش آمدن و ناخوش آمدن عمل است، از آن شديدتر عملى است كه خوبى و بديش به حدى برسد كه صاحبش مستحق مدح و يا ذم باشد، از آنهم بالاتر عملى است كه

ص:439

صاحبش سزاوار خير و يا شر باشد، البته خير و شر هم داراى مراتبى است، تا ببينى قدرت طرف در رسانيدن اين خير و شر تا چه اندازه باشد، و اين ثواب و عقاب هم خودش و هم شدت و ضعفش زائيده عوامل مختلفى است، از آن جمله يكى خود عمل است يكى ديگر اين است كه اين عمل از چه كسى سر زده، و يكى اينكه اين عمل اطاعت و يا نافرمانى چه كسى بوده و يكى اينكه تا چه اندازه براى مجتمع سودمند و يا تا چه حد مضر و مخل بوده است، و شايد بتوان همه اين عوامل را در يك جمله كوتاه خلاصه كرده و گفت: هر عملى هر قدر بيشتر مورد اهتمام باشد عقاب آن در صورت معصيت و ثوابش در صورت اطاعت بيشتر خواهد بود.

همچنين بين عمل چه خوب و چه بد و جزاى آن بايد سنخيت و شباهتى و لو تقريبا بوده باشد.

در آيات قصاص مي بينيم لازمه اين هماهنگى و سنخيت در بين جزا و عمل اين است كه ثواب و عقاب اول به خود مباشر و به مقدار عملش عايد شود، به اين معنا كه اگر مثلا حكمى از احكام و مقررات اجتماعى را عصيان كرد و كارى كرد كه براى او نفع و براى مجتمع ضرر داشت بايد به همان مقدار تمتعى كه از مجتمع سلب كرده از تمتعاتش سلب شود، اگر چه به كلى آبرويش به باد رود و يا مال و يا عضوى از اعضايش و يا به كلى جانش از او گرفته شود .

از سوي ديگر شخص مطيع در اطاعتى كه مى كند اراده خود را تابع اراده مطاع مى سازد، مجتمع يا زمامدار آن بايد در مقابل آن مقدار آزادى كه از موهبت مطيع كاسته به وى پاداش بدهد و آن كاستگى و نقص را جبران نمايد.

در قرآن كريم از اسبابى كه حكمت الهى سبب آن را براى مغفرت امضاء نموده دو سبب كلى ديده مى شود:

اول: توبه و بازگشت به سوى خداى سبحان و رجوع از كفر به ايمان و از معصيت به اطاعت. دوم: سبب دوم شفاعت در روز قيامت است.(1)

پاداش در مقابل اطاعت

« وَ قالُوا سَمِعْنا وَ أَطَعْنا غُفْرانَكَ رَبَّنا وَ إِلَيْكَ الْمَصيرُ!»

« گفتند: شنيديم و اطاعت كرديم، اى پروردگار ما، آمرزش تو را خواستاريم كه سرانجام همه به سوى توست!» (285/بقره)


1- الميزان ج : 6 ص : 345

ص:440

نمى خواهند خبر دهند كه ما شنيديم و اطاعت كرديم، بلكه مى خواهند به تعبير فارسى بگويند: بچشم، اطاعت! و اين تعبير كنايه است از اينكه دعوت تو را اجابت كرديم، هم با ايمان قلبى، و هم با عمل بدنى، چون كلمه سمع در لغت كنايه گرفته مى شود از قبول و اذعان به قلب و كلمه اطاعت استعمال مى شود در رام بودن در عمل، پس با مجموع دو كلمه سمع و طاعت امر ايمان تمام و كامل مى گردد.

و جمله « سَمِعْنا وَ أَطَعْنا،» از ناحيه بنده، انجام دادن همه وظائفى است كه در برابر مقام ربوبيت و دعوت خدا دارد، و اين وظائف و تكاليف همه آن حقى است كه خدا براى خود به عهده بندگان گذاشته، كه در كلمه عبادت خلاصه مى شود، همچنانكه فرمود: « وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ، ما أُريدُ مِنْهُمْ مِنْ رِزْقٍ وَ ما أُريدُ أَنْ يُطْعِمُونِ.» (56و57/ ذاريات)

خداى تعالى در برابر اين حقى كه براى خود قرار داده حقى هم براى بنده اش بر خود واجب ساخته، و آن آمرزش است، كه هيچ بنده اى در سعادت خود از آن بى نياز نيست، از انبيا و رسولان بگير تا پائين تر، و لذا به ايشان وعده داده كه در صورتى كه اطاعتش كنند، و بندگيش نمايند، ايشان را بيامرزد، همچنانكه در اولين حكمى كه براى آدم و فرزندانش تشريع كرد، فرمود:« قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها جَميعاً فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً فَمَنْ تَبِعَ هُدايَ فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ!» (38/بقره) و اين نيست مگر همان آمرزش .

و چون مؤمنين با گفتن « سَمِعْنا وَ أَطَعْنا،» بطور مطلق و بدون هيچ قيدى اعلان اطاعت داده و در نتيجه حق مقام ربوبيت را ادا كردند، لذا به دنبال آن، حقى را كه خداوند متعال براى آنان بر خود واجب كرده بود، مسئلت نموده و گفتند:« غُفْرانَكَ رَبَّنا وَ إِلَيْكَ الْمَصيرُ! »

كلمه مغفرت و غفران به معناى پوشاندن است، و برگشت مغفرت خداى تعالى به دفع عذاب است، كه خود پوشاندن نواقص بنده در مرحله بندگى است، نواقصى كه در قيامت كه بنده به سوى پروردگارش بر مى گردد فاش و هويدا مى شود.(1)

اثر تشويق در اصلاح انسانها

« إِن تجْتَنِبُوا كبَائرَ مَا تُنهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنكُمْ سيِّئَاتِكُمْ وَ نُدْخِلْكم مُّدْخَلاً كَرِيماً،»

« اگر از گناهان كبيره اى كه از آنها نهى شده ايد اجتناب كنيد، ما از بديهاى شما صرفنظر مى كنيم و به منزلگاهى گرامى داخلتان مى سازيم.» (31/نساء)

هيچ ترديدى نيست در اينكه آيه شريفه در مقام منت نهادن بوده و نويدى


1- الميزان ج : 2 ص : 683

ص:441

است كه با عنايتى لطيف و الهى به گوش مؤمنين مى رسد، كه اگر از بعضى گناهان اجتناب كنند خداى عز و جل از بعضى ديگر گناهانشان در مى گذرد، پس نبايد پنداشت كه اين آيه شريفه مؤمنين را در ارتكاب گناهان صغيره جرأت مى دهد، چرا كه معنايى براى چنين توهمى نيست، چون هيچ ترديدى در اين نيست كه آيه شريفه از ارتكاب گناهان كبيره نهى مى كند، و ارتكاب صغيره از اين جهت كه مرتكبش به آن بى اعتنا است، خود مصداقى از مصاديق گناه كبيره است، و آن عبارت است از طغيانگرى، و نا چيز شمردن دستور خداى سبحان، كه نه تنها گناهى كبيره است، بلكه از بزرگترين گناهان به حساب آمده است .

آرى آيه شريفه در چنين مقامى نيست، بلكه مى خواهد به انسانى كه خلقتش بر اساس ضعف و جهالت است، و چون جهل و هوا بر او غلبه دارد هيچگاه خالى از ارتكاب گناهان نيست، وعده تكفير بدهد، و بفرمايد تو اى انسان كه همواره دستخوش كورانهاى هوا و شهوتى اگر بتوانى خود را از ارتكاب كباير كنترل كنى من وعده مى دهم كه از گناهان كوچكت صرفنظر كنم، پس زمينه آيه همان زمينه اى است كه آيات توبه دارد و بشر را به سوى توبه دعوت مى كند، مانند آيه:

« قُلْ يا عِبادِيَ الَّذينَ أَسْرَفُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَميعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحيمُ! وَ أَنيبُوا إِلى رَبِّكُمْ ...!» (53و54/زمر)

كه در عين اينكه وعده آمرزش مى دهد دعوت به ترك گناه مى كند، پس همان طور كه در باره اين آيه نمى توان گفت: كه مى خواهد مردم را به سوى گناهان بكشاند و به اين منظور باب توبه را به روى آنان باز مى گذارد كه بدون دلهره گناه كنند، همچنين در آيه مورد بحث چنين منظورى ندارد، بلكه اينگونه خطابها مايه زنده شدن دلهاى نوميد و مرده است.(1)

پاداش، و درجات آن

« لا يَستَوِى الْقَعِدُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ غَيرُ أُولى الضرَرِ وَ المُْجَهِدُونَ فى سبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوَلِهِمْ وَ أَنفُسِهِمْ فَضلَ اللَّهُ المُجَهِدِينَ بِأَمْوَلِهِمْ وَ أَنفُسِهِمْ عَلى الْقَعِدِينَ دَرَجَةً وَ ُكلاً وَعَدَ اللَّهُ الحُسنى وَ فَضلَ اللَّهُ الْمُجَهِدِينَ عَلى الْقَعِدِينَ أَجْراً عَظِيماً،»

« كسانى كه بدون عذر و علت از جهاد در راه خدا تقاعد مى ورزند با كسانى كه در راه او با مال و جان خود جهاد مى كنند يكسان نيستند، خداى تعالى مجاهدان با مال و


1- الميزان ج : 4 ص : 511

ص:442

جان خود را بر نشستگان از حيث درجه برترى داده، و خدا به هر يك( از سه طائفه نامبرده يعنى متقاعدين بدون عذر و متقاعدين معذور و مجاهدين، ) وعده اجرى عظيم داده است،»

« دَرَجَتٍ مِّنْهُ وَ مَغْفِرَةً وَ رَحْمَةً وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَّحِيماً،»

« درجه هاى او مغفرت و رحمت اوست، و مغفرت و رحمت صفت خداى تعالى است!»(95و96/نساء)

كلمه ضرر به معناى كمبود در وجود است كمبودى كه مانع شود از اينكه آدمى به امر جهاد و قتال قيام نمايد، نظير كورى و شلى و بيمارى، و مراد از جهاد با اموال، انفاق آن در راه خدا و به منظور پيروز شدن بر دشمنان است، و مراد از جهاد با انفس جنگيدن است.

« وَ ُكلاً وَعَدَ اللَّهُ الحُسنى ...، » دلالت دارد بر اينكه مراد از اين اشخاصى كه قعود كردند كسانى است كه رفتن به جنگ را در زمانى ترك كردند كه احتياجى به رفتن آنان به جبهه جنگ نبوده، چون به مقدار كفايت ديگران رفته بودند، چون مى فرمايد: خداى تعالى به هر دو طائفه( آنها كه به جهاد رفتند و آنها كه نرفتند،) وعده حسنى داده ، پس غرض از جمله مورد بحث ترغيب و تحريك مسلمانان بر قيام به امر جهاد است، تا مسلمين در رفتن به جهاد شتاب نموده، از يكديگر سبقت بگيرند.

كلمه درجه به معناى مقام و منزلت است و درجات به معناى منزلتى بالاتر است بعد از منزلتى پائين تر، و معناى جمله: « وَ ُكلاً وَعَدَ اللَّهُ الحُسنى...، » اين است كه خداى عز و جل به هر يك از دو طائفه قاعدين و مجاهدين و يا به هر يك از سه طائفه قاعدين غير اولى الضرر و قاعدين اولى الضرر و مجاهدين وعده حسنى داده است.

اين جمله در سياق و زمينه دفع توهم است، چون مؤمنى كه به جهاد نرفته وقتى جمله: « لا يَستَوِى الْقَاعِدُونَ ...،» را مى شنود، اى بسا كه ممكن است توهم كند كه پس او از هر اجرى و مثوبتى تهى دست است و هيچ فائده اى از ناحيه ايمانش و ساير اعمال صالحى كه دارد عايدش نمى شود، لذا براى دفع اين توهم فرمود: وَ ُكلاً وَعَدَ اللَّهُ الحُسنى وَ فَضلَ اللَّهُ الْمُجَهِدِينَ عَلى الْقَعِدِينَ أَجْراً عَظِيماً، دَرَجَتٍ مِّنْهُ وَ مَغْفِرَةً وَ رَحْمَةً ...!»

اين برترى دادن مجاهدين بر قاعدين فائده ديگرى را نيز دارد و آن اين است كه اشاره كند به اينكه مؤمن سزاوار نيست به آن وعده حسنى كه خداى تعالى به عموم مؤمنين( چه مجاهدين و چه قاعدين) داده بود قناعت كند و وعده:« وَ ُكلاً وَعَدَ اللَّهُ الحُسنى،» را دست آويز قرار داده، از رفتن به جنگ و شركت در جهاد فى سبيل الله و تلاش در اعلاى كلمه حق و كوبيدن باطل كسالت بورزد، زيرا درست است كه خداى

ص:443

تعالى به قاعدين نيز حسنى مى دهد ولى مجاهدين را به درجاتى از مغفرت و رحمت اختصاص داده كه نمى توان آن را ناديده گرفت و در امر آن مغفرت و رحمت سهل انگارى نمود.

اگر خداى تعالى مجاهدين به اموال و انفس را بر قاعدين برترى داده، علت اين برترى دادنش همان انفاق مال و بذل جان است، جان و مالى كه هر كسى آن را دوست مى دارد.

اين آيه شريفه در ابتدايش اين نكته را افاده مى كند كه مجاهدين از نظر مقام و منزلت با قاعدين يكسان نيستند بلكه برترى دارند و در اينكه اين برترى به يك منزلت است و يا منزلت هاى بسيار، ساكت است ولى در آخرش روشن مى سازد كه اين منزلت يك منزلت نيست بلكه منازل و درجات بسيارى است و اين درجات اجر عظيمى است كه خداى تعالى به وسيله آن مجاهدين را ثواب مى دهد .(1)

پاداش جهاد در خدا

« وَ الَّذِينَ جَهَدُوا فِينَا لَنهْدِيَنهُمْ سبُلَنَا وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ،»

« و كسانى كه در اقامه دين ما مجاهده مى كنند ما به سوى راه هاى خود هدايتشان مى كنيم و خدا همواره با نيكوكاران است!»(69/عنكبوت)

مجاهدة به معناى به كار بردن آخرين حد وسع و قدرت در دفع دشمن است، و جهاد بر سه قسم است، جهاد با دشمن ظاهرى، و جهاد با شيطان، و جهاد نفس!

و معناى «جَهَدُوا فِينَا،» اين است كه جهادشان همواره در راه ما است، و اين تعبير كنايه از اين است كه: جهادشان در امورى است كه متعلق به خداى تعالى است، چه جهاد در راه عقيده باشد، و چه در راه عمل، و چون جهادشان در راه خدا است هيچ عاملى ايشان را از ايمان به خدا و اطاعت اوامر و نواحى او بازنمى دارد .

در اينجا خداى تعالى براى خود سبيل هايى نشان مى دهد، و راه ها هر چه باشد بالاخره به درگاه او منتهى مى شود، براى اينكه راه را براى اين راه مى گويند كه به سوى صاحب راه منتهى مى شود، و آن صاحب راه منظور اصلى از راه است.

مثلا وقتى مى گويند اين راه سعادت است، معنايش اين است كه: اين راه به سوى سعادت منتهى مى شود، پس راه هاى خدا عبارت است از طريقه هايى كه آدمى را به او نزديك و به سوى او هدايت مى كند، و وقتى خود جهاد در راه خدا هدايت باشد، قهرا


1- الميزان ج : 5 ص : 71

ص:444

هدايت به سوى سبل، هدايت روى هدايت خواهد بود، و آن وقت آيه شريفه با آيه « وَ الَّذينَ اهْتَدَوْا زادَهُمْ هُدىً،»(17/محمد) منطبق مى شود .(1)

تجارتي نجات بخش ! پاداش جهاد در راه خدا

« يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا هَلْ أَدُلُّكمْ عَلى تجَرَةٍ تُنجِيكم مِّنْ عَذَابٍ أَلِيم؟

« هان اى كسانى كه ايمان آورده ايد! آيا مى خواهيد شما را بر تجارتى راه نمايم كه از عذابى دردناك نجاتتان مى دهد ؟

« تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ رَسولِهِ وَ تجَهِدُونَ فى سبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوَلِكمْ وَ أَنفُسِكُمْ ذَلِكمْ خَيرٌ لَّكمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُون!»

« آن تجارت اين است كه به خدا و رسولش ايمان آوريد و در راه خدا با اموال و جانهايتان جهاد كنيد اين براى شما خير است اگر بدانيد!»

« يَغْفِرْ لَكمْ ذُنُوبَكمْ وَ يُدْخِلْكمْ جَنَّتٍ تجْرِى مِن تحْتهَا الأَنهَرُ وَ مَسكِنَ طيِّبَةً فى جَنَّتِ عَدْنٍ ذَلِك الْفَوْزُ الْعَظِيمُ!»

« اگر چنين كنيد خداى تعالى گناهانتان را مى آمرزد و به جناتى داخلتان مى كند كه از زير درختانش نهرها روان است و مساكنى طيب در باغهايى عدن و جاودانه دارد و اين خود رستگارى عظيمى است!»

« وَ أُخْرَى تحِبُّونهَا نَصرٌ مِّنَ اللَّهِ وَ فَتْحٌ قَرِيبٌ وَ بَشرِ الْمُؤْمِنِينَ!»

« و سود ديگر اين تجارت كه مورد علاقه شما هم هست نصرتى از خدا و فتحى نزديك است و تو اى پيامبر مؤمنين را بشارت ده!» (10تا13/صف)

در اين آيه شريفه ايمان و جهاد تجارت به حساب آمده كه سرمايه اش جان آدمى، و ربح آن نجات از عذاب دردناك است. خداى عز و جل با نكره آوردن كلمه تجارت آن را بزرگ داشته و فرموده : شما را به تجارتى راه بنمايم يعنى به تجارتى مهم و عظيم و جليل القدر.

و در بيان ربح آن هم كه همان نجات از عذاب است، بيان نكرد چه عذابى است، و فرمود عذابى تا بفهماند آنقدر بزرگ است كه در بيان نمى گنجد. و مصداق اين نجات كه وعده اش را داده، همان مغفرت و جنت است. و اما نصرت و فتح كه آن دو را نيز وعده داده، مصداق نجات نبودند، بلكه خارج از آن بودند، و به همين جهت آن دو را جداگانه ذكر كرد، و نفرمود كه نجات از عذاب همين است كه گناهانتان را مى آمرزد، و به جنات


1- الميزان ج : 16 ص : 228

ص:445

داخلتان مى كند، و بر دشمنان پيروزتان نموده، فتح نصيبتان مى كند بلكه ميان مغفرت و جنت و نصرت و فتح فاصله انداخت، و فرمود: « وَ أُخْرَى تحِبُّونهَا نَصرٌ مِّنَ اللَّهِ وَ فَتْحٌ قَرِيبٌ!» پس خواننده عزيز بايد از اين نكته غافل نماند .

« تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ رَسولِهِ وَ تجَهِدُونَ فى سبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوَلِكمْ وَ أَنفُسِكُمْ!» مى خواهد كلمه تجارت را كه در آيه قبلى پيشنهاد كرده بود براى آنان تفسير كند، گويا شخصى پرسيده اين تجارت چيست؟ و در پاسخ فرمود اين تجارت اين است كه به خدا و رسولش ايمان آورده، در راه او با مال و جانتان جهاد كنيد.

و اگر ايمان به رسول را با ايمان به خدا ذكر كرد، براى اين بود كه بفهماند اطاعت رسول در آنچه دستور مى دهد واجب است، و گرنه ايمان به خدا بدون ايمان به رسول معنا ندارد، چون اين رسول است كه به ايمان به خدا دعوت مى كند.

« وَ أُخْرَى تحِبُّونهَا نَصرٌ مِّنَ اللَّهِ وَ فَتْحٌ قَرِيبٌ وَ بَشرِ الْمُؤْمِنِينَ!» مي فرمايد: و شما نعمتى - و يا خصلتى - ديگر داريد، كه دوستش داري ، و آن عبارت است از نصرتى از خدا و فتحى نزديك !

مژده اى هم كه در آيه مورد بحث داده شده، در خصوص نصرت و فتح نيست، بلكه مجموع پاداشهايى است كه خدا در دنيا و آخرت مى دهد.(1)

دستورالعمل هاي اجرائي براي همه مسلمانان

1- در بخش مديريت سياسي و اجتماعي

عدم اعتماد و ركون به ظالمين در اداره امور مسلمين

1- الميزان ج : 19 ص : 435

ص:446

« وَ لا تَرْكَنُوا إِلى الَّذِينَ ظلَمُوا فَتَمَسكُمُ النَّارُ وَ مَا لَكم مِّن دُونِ اللَّهِ مِنْ أَوْلِيَاءَ ثُمَّ لا تُنصرُونَ،»

« به كسانى كه ستم كرده اند متمايل نشويد كه جهنمى مى شويد و غير خدا دوستانى نداريد و يارى نمى شويد!» (113/هود (

ركون به سوى ستمكاران، يك نوع اعتمادى است كه ناشى از ميل و رغبت به آنان باشد، حال چه اين ركون در اصل دين باشد، مثل اينكه پاره اى از حقايق دين را كه به نفع آنان است بگويد، و از آنچه كه به ضرر ايشان است دم فرو بندد و افشاء نكند، و چه اينكه در حيات دينى باشد مثل اينكه به ستمكاران اجازه دهد تا به نوعى كه دلخواه ايشان است در اداره امور مجتمع دينى مداخله كنند و ولايت امور عامه را به دست گيرند، و چه اينكه ايشان را دوست بدارد و دوستيش منجر به مخالطت و آميزش با آنان شود و در نتيجه در شؤون حياتى جامعه و يا فردى از افراد اثر سوء بگذارد.

نتيجه اين عمل اين است كه راه حق از طريق باطل سلوك شود، و يا حق با احياى باطل احياء گشته و بالأخره به خاطر احيائش كشته شود .

اين آيه به منزله نتيجه اى است كه از داستانهاى ملت هاى ستمكارى استنتاج شده كه خداوند به جرم ستمهايشان آنها را هلاك نموده است. ظلم آن ملتها تنها شرك ورزيدن و بت پرستيشان نبود، بلكه از جمله كارهاى نكوهيده آنها كه خداوند از آن

ص:47

نكوهش كرده پيروى از ستمكاران بوده، كه نتيجه اش فساد در زمين بعد از اصلاح آن مى شد، و آن فساد عبارت بود از رسميت دادن به سنت هاى ظالمانه كه واليان جور باب كرده بودند و مردم هم از آنها پيروى مى كردند.(1)

پرهيز از تمايل به دوستي كفار و بيگانگان

« لا يَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْكَفِرِينَ أَوْلِيَاءَ مِن دُونِ الْمُؤْمِنِينَ وَ مَن يَفْعَلْ ذَلِك فَلَيْس مِنَ اللَّهِ فى شىْ ءٍ إِلا أَن تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقَاةً وَ يُحَذِّرُكمُ اللَّهُ نَفْسهُ وَ إِلى اللَّهِ الْمَصِيرُ،»

« مؤمنين به هيچ بهانه اى نبايد كفار را ولى و سرپرست خود بگيرند با اينكه در بين خود كسانى را دارند كه سرپرست شوند و هر كس چنين كند ديگر نزد خدا هيچ حرمتى ندارد، مگر اينكه از در تقيه، سرپرستى كفار را قبول كرده باشند و فراموش نكنند كه در بين كسانى كه ترس آورند خدا نيز هست و بازگشت همه به سوى خدا است!» (28/آل عمران)

اگر ما كفار را اولياى خود بگيريم خواه ناخواه با آنان امتزاج روحى پيدا كرده ايم، امتزاج روحى هم ما را مى كشاند به اينكه رام آنان شويم، و از اخلاق و ساير شؤون حياتى آنان متاثر گرديم.

و آنان مى توانند در اخلاق و رفتار ما دست بيندازند دليل بر اين معنا آيه مورد بحث است، كه جمله « مِن دُونِ الْمُؤْمِنِينَ،» را قيد نهى قرار داده، و مى فرمايد مؤمنين كفار را اولياى خود نگيرند در حالى كه با ساير مؤمنين دوستى نمى ورزند.

وقتى يك فرد مؤمن نسبت به كفار ولايت داشته باشد، و اين ولايت قوى هم باشد، خود به خود خواص ايمانش و آثار آن فاسد گشته، و بتدريج اصل ايمانش هم تباه مى شود.

و به همين جهت است كه در دنبال آيه مورد بحث اضافه كرد:

« وَ مَن يَفْعَلْ ذَلِك فَلَيْس مِنَ اللَّهِ فى شىْ ءٍ!»(2)

اصلاح بيماردلان جامعه اسلامي و جلوگيري از تمايل آنها به بيگانگان

1- الميزان ج : 11 ص : 67
2- الميزان ج : 3 ص : 236

ص:448

« فَترَى الَّذِينَ فى قُلُوبِهِم مَّرَضٌ يُسرِعُونَ فِيهِمْ يَقُولُونَ نخْشى أَن تُصِيبَنَا دَائرَةٌ فَعَسى اللَّهُ أَن يَأْتىَ بِالْفَتْح أَوْ أَمْرٍ مِّنْ عِندِهِ فَيُصبِحُوا عَلى مَا أَسرُّوا فى أَنفُسِهِمْ نَدِمِينَ،»

« مى بينى اين بيماردلان به سوى يهود و نصارا مى شتابند و مى گويند: ما بيم آن داريم كه بلا بر سر ما آيد - غافل از اينكه چه بسا خداى تعالى از ناحيه خود فتحى آورده و امرى ديگر كه خودش مى داند پيش بياورد، آن وقت است كه اين بيماردلان نسبت به آنچه در دل پنهان مى داشتند پشيمان شوند!»( 52/مائده)

ظاهر از عرف و اصطلاح قرآن كريم اين است كه مرض قلب عبارت است از شك و ترديدى كه بر درك آدمى نسبت به آنچه مربوط به خداى تعالى و آيات اوست مستولى و چيره مى شود و نمى گذارد قلب با آن معارف كه همان عقائد دينى است جوش بخورد و انسان مبتلاى به آن شك و ترديد عقد قلبى نسبت به خدا و آياتش داشته باشد .

خداى تعالى همانطور كه براى دلها قائل به بيمارى است، براى علاج آن بيمارى در آياتى از قرآن كريمش علاج نيز پيشنهاد كرده است، از آن جمله در بيانى عام و كلى فرموده: ِ« يَهْديهِمْ رَبُّهُمْ بِإيمانِهِم!» (9/يونس) و نيز فرموده:« إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُه !» (10/فاطر)

بنا بر اين كسى كه دچار مرض قلب است اگر بخواهد خود را مداوا و بيمارى خود را بر طرف سازد بايد به سوى خداى عز و جل توبه ببرد و توبه عبارت است از ايمان به او و تذكر به افكار شايسته و اعمال صالح.(1)

دستوراتي در حفظ عهد و پيمان و معاهدات

« يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ...!»

« هان اى كسانى كه ايمان آورديد به قراردادها و تعهدات وفا كنيد...!» (1/مائده)

عقد - كه همان عهد باشد - شامل همه پيمانهاى الهى و دينى كه خدا از بندگانش گرفته مى شود و نيز شامل اركان دين و اجزاى آن چون توحيد و نبوت و معاد و ساير اصول عقائد و اعمال عبادتى و احكام تشريعى و امضائى و از آن جمله شامل عقد معاملات و غيره مى شود، لا جرم مناسب تر و صحيح تر آن است كه كلمه عقود در آيه را


1- الميزان ج : 5 ص : 619

ص:449

حمل كنيم بر هر چيزى كه عنوان عقد بر آن صادق است.

قرآن كريم در وفاء به عهد به همه معانى كه دارد تاكيد كرده، و رعايت عهد را و در همه معانى آن و همه مصاديقى كه دارد تاكيد شديد فرموده، تاكيدى كه شديدتر از آن نمى شود، و كسانى كه عهد و پيمان را مى شكنند را به شديدترين بيان مذمت فرموده، و به وجهى عنيف و لحنى خشن تهديد نموده، و كسانى را كه پاى بند وفاى به عهد خويشند در آياتى بسيار مدح و ثنا كرده، و آيات آنقدر زياد است كه حاجتى بذكر آنها نيست .

و لحن آيات و بياناتى كه دارد طورى است كه دلالت مى كند بر اينكه خوبى وفاى به عهد و زشتى عهدشكنى از فطريات بشر است.(1)

شرايط رعايت يا نقض عهد و پيمانها

« وَ إِمَّا تخَافَنَّ مِن قَوْمٍ خِيَانَةً فَانبِذْ إِلَيْهِمْ عَلى سوَاءٍ إِنَّ اللَّهَ لا يحِب الخائنِينَ !»

« و اگر بيم داشتى از قومى مبادا خيانتى را مرتكب شوند پس بيفكن بسويشان عهدشان را بطور مساوى كه خدا دوست نمى دارد خيانت كاران را!» ( 58/انفال)

اين دو آيه دو دستور الهى است در قتال با كسانى كه عهد ندارند، و عهد را مى شكنند، و يا ترس اين هست كه بشكنند.

پس اگر دارندگان عهد از كفار بر عهد خود پايدار نباشند و آنرا در هر بار بشكنند بر ولى امر است كه با ايشان مقاتله نموده و بر آنان سخت گيرى كند، و اگر ترس اين باشد كه بشكنند و اطمينانى به عهد آنان نداشته باشد بايد او نيز لغويت عهد را اعلام نموده و آنگاه به قتال با آنان بپردازد، و قبل از اعلام لغويت آن مبادرت به قتال نكند چه اين خود يك نحوه خيانت است .

و اما اگر عهد بستند و آنرا نشكسته و ترس اين هم كه خيانت كنند در بين نباشد البته واجب است عهدشان را محفوظ داشته و احترام كنند.(2)

دستوراتي براي مديريت اجتماعي در اسلام

1- الميزان ج : 5 ص : 255
2- الميزان ج : 9 ص : 147

ص:450

سوره حجرات مشتمل بر مسائلى از احكام دين است، احكامى كه با آن سعادت زندگى فردى انسان تكميل مى شود، و نظام صالح و طيب در مجتمع او مستقر مى گردد.

بعضى از آن مسائل ادب جميلى است كه بايد بين بنده و خداى سبحان رعايت شود، و پاره اى آدابى است كه بندگان خدا بايد در مورد رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم رعايت كنند، كه در پنج آيه اول سوره آمده است. بعضى ديگر آن ، احكام مربوط به مسائلى است كه مردم در برخورد با يكديگر در مجتمع زندگى خود بايد آن را رعايت كنند.

قسمتى ديگر مربوط به برترى هايى است كه بعضى افراد بر بعض ديگر دارند، و تفاضل و برترى افراد از اهم امورى است كه جامعه مدنى انسان با آن منتظم مى شود، و انسان را به سوى زندگى توأم با سعادت و عيش پاك و گوارا هدايت مى كند، و با آن بين دين حق و باطل فرق مى گذارد، و مى فهمد كدام دين حق است، و كدام از سنن اجتماعى قومى است.(1)

دستوراتي براي اداره رفتارهاي اجتماعي مسلمانان
1- نهي از مسخره كردن و عنوان بد دادن به مسلمان

« يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا لا يَسخَرْ قَوْمٌ مِّن قَوْمٍ عَسى أَن يَكُونُوا خَيراً مِّنهُمْ وَ لا نِساءٌ مِّن نِّساءٍ عَسى أَن يَكُنَّ خَيراً مِّنهُنَّ وَ لا تَلْمِزُوا أَنفُسكمْ وَ لا تَنَابَزُوا بِالأَلْقَبِ بِئْس الاسمُ الْفُسوقُ بَعْدَ الايمَنِ وَ مَن لَّمْ يَتُب فَأُولَئك هُمُ الظلِمُونَ!»

« اى كسانى كه ايمان آورده ايد هيچ قومى حق ندارد قومى ديگر را مسخره كند چه بسا كه آنان از ايشان بهتر باشند، هيچ يك از زنان حق ندارند زنانى ديگر را مسخره كنند چون ممكن است آنان از ايشان بهتر باشند. و هرگز عيبهاى خود را بر ملا مكنيد كه اگر عيب يكى از خودتان را بر ملا كنيد در واقع عيب خود را بر ملا كرده ايد و لقب بد بر يكديگر منهيد كه اين بد رقم يادآورى از يكديگر است كه بعد


1- الميزان ج : 18 ص : 455

ص:451

از ايمان باز هم يكديگر را به فسوق ياد كنيد و هر كس توبه نكند همه آنان از ستمكارانند!» ( 11/حجرات)

مي فرمايد: هيچ كسى را مسخره نكنيد، چون ممكن است آن كس نزد خدا از شما بهتر باشد .

« وَ لا تَلْمِزُوا أَنفُسكمْ !» كلمه لمز به معناى اين است كه شخصى را به عيبش آگاه سازى. و اگر كلمه مزبور را مقيد به قيد « انفسكم - خود را،» نموده، براى اشاره به اين است كه مسلمانان در يك مجتمع زندگى مى كنند، و در حقيقت همه از همند، و فاش كردن عيب يك نفر در حقيقت فاش كردن عيب خود است .

« وَ لا تَنَابَزُوا بِالأَلْقَبِ !» به معناى اين است كه مسلمانان به يكديگر لقب زشت از قبيل فاسق، سفيه و امثال آن ندهند.

2- نهي از سوء ظن، تجسس عيوب، و غيبت مسلمان

« يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيراً مِّنَ الظنّ ِ إِنَّ بَعْض الظنّ ِ إِثْمٌ وَ لا تجَسسوا وَ لا يَغْتَب بَّعْضكُم بَعْضاً أَ يحِب أَحَدُكمْ أَن يَأْكلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً فَكَرِهْتُمُوهُ وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ تَوَّابٌ رَّحِيمٌ!»

« هان اى كسانى كه ايمان آورده ايد! از بسيارى گمانها اجتناب كنيد كه بعضى از گمانها گناه است، و از عيوب مردم تجسس مكنيد و دنبال سر يكديگر غيبت مكنيد، آيا يكى از شما هست كه دوست بدارد گوشت برادر مرده خود را بخورد؟ قطعا از چنين كارى كراهت داريد و از خدا پروا كنيد كه خدا توبه پذير مهربان است!» (12/حجرات)

منظور آيه مورد بحث نهى از پذيرفتن ظن بد است، مى خواهد بفرمايد: اگر در باره كسى ظن بدى به دلت وارد شد آن را نپذير و به آن ترتيب اثر مده!

« لا تجَسسوا وَ لا يَغْتَب ! » تجسس به معناى پى گيرى و تفحص از امور مردم است، امورى كه مردم عنايت دارند پنهان بماند و تو آنها را پى گيرى كنى تا خبردار شوى.

كلمه غيبت عبارت است از اينكه در غياب كسى عيبى از او بگويى كه حكمت و وجدان بيدار تو را از آن نهى كند.

و شارع اسلام از اين جهت از غيبت نهى فرموده كه: غيبت اجزاى مجتمع بشرى را يكى پس از ديگرى فاسد مى سازد، و از صلاحيت داشتن آن آثار صالحى كه از هر

ص:452

كسى توقعش مى رود ساقط مى كند، و آن آثار صالح عبارت است از اينكه هر فرد از افراد جامعه با فرد ديگر بياميزد و در كمال اطمينان خاطر و سلامتى از هر خطرى با او يكى شود، و ترسى از ناحيه او به دل راه ندهد، و او را انسانى عادل و صحيح بداند، و در نتيجه با او مانوس شود نه اينكه از ديدن او بيزار باشد و او را فردى پليد بشمارد. در اين هنگام است كه از تك تك افراد جامعه آثارى صالح عايد جامعه مى گردد و جامعه عينا مانند يك تن واحد متشكل مى شود.

غيبت در حقيقت ابطال هويت و شخصيت اجتماعى افرادى است كه خودشان از جريان اطلاعى ندارند و خبر ندارند كه دنبال سرشان چه چيزهايى مى گويند، و اگر خبر داشته باشند و از خطرى كه اين كار برايشان دارد اطلاع داشته باشند از آن احتراز مى جويند و نمى گذارند پرده اى را كه خدا بر روى عيوبشان انداخته به دست ديگران پاره شود.

اين را هم بايد دانست كه در اين كلام اشعار و يا دلالتى هست بر اينكه حرمت غيبت تنها در باره مسلمان است، به قرينه اينكه در تعليل آن عبارت« لَحْمَ أَخِيهِ،» را آورده، و ما مى دانيم كه اخوت تنها در بين مؤمنين است.(1)

تعليماتي براي اصلاح افكار اجتماع در مقابل حوادث

« مَا أَصاب مِن مُّصِيبَةٍ إِلا بِإِذْنِ اللَّهِ وَ مَن يُؤْمِن بِاللَّهِ يهْدِ قَلْبَهُ وَ اللَّهُ بِكلّ ِ شىْ ءٍ عَلِيمٌ!»

« هيچ مصيبتى نمى رسد مگر به اذن خدا و كسى كه به خدا ايمان آورد خدا دلش را هدايت مى كند و خدا به هر چيزى دانا است!»

« وَ أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسولَ فَإِن تَوَلَّيْتُمْ فَإِنَّمَا عَلى رَسولِنَا الْبَلَغُ الْمُبِينُ!»

« و خداى را اطاعت كنيد و رسول را هم در هر فرمانى كه مى دهد اطاعت كنيد كه اگر اعراض كنيد او مسؤول نيست، زيرا به عهده رسول ما بيش از اين نيست كه پيام مرا به روشنى به شما برساند!» (12/ تغابن)

عمل از هيچ عامل و اثر از هيچ مؤثرى بدون اذن خداى سبحان تمام نمى شود، پس هر سببى را كه فرض كنى موانعى دارد كه نمى گذارد در مسبب خود اثر كند، و اذن خداى تعالى به عمل كردن آن همين است كه آن موانع را بردارد، و هر سببى را فرض كنى كه در سببيت تمام باشد، يعنى هيچ مانعى جلوگير عملش نباشد، باز عملكردش به اذن خدا است و اذن خدا در آن اين است كه مانعى بر سر راهش نگذاشته باشد، پس


1- الميزان ج : 18 ص : 481

ص:453

تاثير چنين سببى هم ملازم با اذن خدا است، در نتيجه هيچ سببى بدون اذن او در مسبب خود اثر نمى گذارد .

« وَ أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسولَ فَإِن تَوَلَّيْتُمْ فَإِنَّمَا عَلى رَسولِنَا الْبَلَغُ الْمُبِينُ!» مراد از اطاعت خدا منقاد شدن براى او است، در آنچه از شرايع دين كه تشريع كرده، و پذيرفتن آن بدون چون و چرا است، و مراد از اطاعت رسول انقياد و امتثال دستوراتى است كه او به حسب ولايتى كه بر امت دارد مى دهد، ولايتى كه خدا به او داده است.

اگر شما از اطاعت خدا در آنچه از دين تشريع كرده، و يا از اطاعت رسول بدان جهت كه ولى امر شما است در آنچه به شما دستور مى دهد اعراض كنيد، رسول ما نمى تواند شما را مجبور بر اطاعت كند، براى اينكه او مامور به اين رفتار نشده بلكه تنها مامور شده كه رسالت خدا را به شما برساند، كه رسانيد.(1)

2- در بخش مديريت مالي

اداره دو ركن مالي و انساني جامعه

1- الميزان ج : 19 ص : 508

ص:454

« وَ ءَاتُوا الْيَتَمَى أَمْوَلهمْ وَ لا تَتَبَدَّلُوا الخَبِيث بِالطيِّبِ وَ لا تَأْكلُوا أَمْوَلَهُمْ إِلى أَمْوَلِكُمْ إِنَّهُ كانَ حُوباً كَبِيراً !»

« و اموال يتيمان را پس از بلوغ به دست آنها بدهيد و مال بد و نامرغوب خود را به خوب و مرغوب آنها تبديل مكنيد و اموال آنان را به ضميمه مال خود مخوريد كه اين گناهى بس بزرگ است!»

« وَ إِنْ خِفْتُمْ أَلا تُقْسِطوا فى الْيَتَمَى فَانكِحُوا مَا طاب لَكُم مِّنَ النِّساءِ مَثْنى وَ ثُلَث وَ رُبَعَ فَإِنْ خِفْتُمْ أَلا تَعْدِلُوا فَوَحِدَةً أَوْ مَا مَلَكَت أَيْمَنُكُمْ ذَلِك أَدْنى أَلا تَعُولُوا ...!»

« اگر بترسيد كه مبادا در باره يتيمان مراعات عدل و داد نكنيد پس آن كس از زنانرا به نكاح خود در آوريد كه شما را نيكو و مناسب با عدالت است: دو يا سه يا چهار( نه بيشتر) و اگر بترسيد كه چون زنان متعدد گيريد راه عدالت نپيموده و به آنها ستم كنيد پس تنها يك زن اختيار كرده و يا چنانچه كنيزى داريد به آن اكتفا كنيد كه اين نزديكتر به عدالت و ترك ستمكارى است!» ( 2و3/ نساء)

مسئله نكاح و ارث، دو باب از بزرگترين و باعظمت ترين ابواب قوانين حاكمه در جامعه انسانى است، چون عظيم ترين اثر را در تكون و هستى دادن به جامعه و بقاى آن دارند، اما مساله نكاح براى اينكه بوسيله آن وضع تولدها و فرزندان روشن مى شود، و معلوم مى گردد فلان شخص از اجزاى اين مجتمع است يا نه، و چه عواملى در تكون او دست داشته، و اما ارث از مهمترين عامل تشكل يافتن جامعه است، براى اينكه ارث ثروت موجود در دنيا را كه اساس زندگى جامعه و بنيه مجتمع بشرى در زندگى و بقا است تقسيم مى كند.

ص:455

و به همين مناسبت آيات مورد بحث، در ضمن بيان دو جهت نامبرده، از زنا و هر ازدواج نامشروع و نيز از خوردن مال يكديگر به باطل نهى فرموده، و راه كسب مشروع را منحصر در تجارت ناشى از رضاى طرفين دانسته و همين جا است كه دو اصل اساسى و گرانقدر از امورى كه مجتمع را تشكل مى دهد تاسيس مى شود، اصلى در امر توليد مثل و اصلى ديگر در امر مال و اين دو امر از مهمترين امورى است كه باعث تشكل جامعه مى شود.(1)

دستوراتي براي مديريت مالي و انساني جامعه

« وَ لا تجْعَلْ يَدَك مَغْلُولَةً إِلى عُنُقِك وَ لا تَبْسطهَا كلَّ الْبَسطِ فَتَقْعُدَ مَلُوماً محْسوراً،»

« در انفاق به محتاجان زياده روى مكن نه بخل بورز كه گوئى دستت را به گردنت بسته اند و نه آنچنان باز كن كه چيزى براى روز مبادا نزد خود نگذارى آنوقت تهى دست بنشينى و خود را ملامت كنى،»

« إِنَّ رَبَّك يَبْسط الرِّزْقَ لِمَن يَشاءُ وَ يَقْدِرُ إِنَّهُ كانَ بِعِبَادِهِ خَبِيرَا بَصِيراً،»

« كه پروردگار تو رزق را براى هر كه بخواهد توسعه مى دهد و براى هر كه بخواهد تنگ مى گيرد، آرى او به صلاح بندگان خود آگاه و بينا است،»

« وَ لا تَقْتُلُوا أَوْلَدَكُمْ خَشيَةَ إِمْلَقٍ نحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَ إِيَّاكمْ إِنَّ قَتْلَهُمْ كانَ خِطئاً كَبِيراً،»

« و فرزندان خود را از ترس فقر مكشيد، ما آنان را و خود شما را روزى مى دهيم، و كشتن آنان خطائى بزرگ است،»

« وَ لا تَقْرَبُوا الزِّنى إِنَّهُ كانَ فَحِشةً وَ ساءَ سبِيلاً،»

« و نزديك زنا مشويد كه زنا هميشه فاحشه بوده و روشى زشت است!»

« وَ لا تَقْتُلُوا النَّفْس الَّتى حَرَّمَ اللَّهُ إِلا بِالْحَقّ ِ وَ مَن قُتِلَ مَظلُوماً فَقَدْ جَعَلْنَا لِوَلِيِّهِ سلْطناً فَلا يُسرِف فى الْقَتْلِ إِنَّهُ كانَ مَنصوراً،»

« و خونى را كه خدا محترم شمرده مريزيد، مگر آنكه كشتن او حق باشد، و كسى كه بى گناهى را بكشد ما براى ولى او سلطنت و قدرت قانونى قرار داده ايم كه مى تواند قاتل را بكشد پس نبايد كسى در خونريزى از حد تجاوز كند كه كشته بى گناه به وسيله قانون يارى شده،»

« وَ لا تَقْرَبُوا مَالَ الْيَتِيمِ إِلا بِالَّتى هِىَ أَحْسنُ حَتى يَبْلُغَ أَشدَّهُ وَ أَوْفُوا بِالْعَهْدِ إِنَّ الْعَهْدَ كانَ مَسئُولاً،»


1- الميزان ج : 4 ص : 238

ص:456

« به مال يتيم هم نزديك مشويد مگر بنحوى كه تصرف در آن بهتر باشد براى يتيم از تصرف نكردن، و همچنان مال او را نگه داريد تا به حد رشد برسد، و نيز به عهد خود وفا كنيد، كه از عهدها نيز بازخواست خواهيد شد!»

« وَ أَوْفُوا الْكَيْلَ إِذَا كلْتُمْ وَ زِنُوا بِالْقِسطاسِ الْمُستَقِيمِ ذَلِك خَيرٌ وَ أَحْسنُ تَأْوِيلاً،»

« و چون ترازودارى مى كنيد كيل تمام بدهيد و با وزنى مستقيم و يكسان بدهيد و بستانيد اين هم براى دنيايتان خوبست و هم در آخرت عاقبت بهترى دارد،»

« وَ لا تَقْف مَا لَيْس لَك بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السمْعَ وَ الْبَصرَ وَ الْفُؤَادَ كلُّ أُولَئك كانَ عَنْهُ مَسئُولاً،»

« دنبال چيزى را كه بدان علم ندارى مگير كه گوش و چشم و دل در باره همه اينها روزى مورد بازخواست قرار خواهند گرفت،»

« وَ لا تَمْشِ فى الأَرْضِ مَرَحاً إِنَّك لَن تخْرِقَ الأَرْض وَ لَن تَبْلُغَ الجِْبَالَ طولاً،»

« در زمين با نخوت و غرور قدم مزن تو نه مى توانى زمين را بشكافى و نه به بلندى كوهها مى رسى، خلاصه نمى توانى هر چه بخواهى بكنى،»

« كلُّ ذَلِك كانَ سيِّئُهُ عِندَ رَبِّك مَكْرُوهاً،»

« همه اينها گناهش نزد پروردگارت كيفر بد دارد!»

« ذَلِك مِمَّا أَوْحَى إِلَيْك رَبُّك مِنَ الحِْكْمَةِ وَ لا تجْعَلْ مَعَ اللَّهِ إِلَهاً ءَاخَرَ فَتُلْقَى فى جَهَنَّمَ مَلُوماً مَّدْحُوراً،»

« اينها از جمله وحى هائى است كه پروردگارت از حكمت بسويت فرستاد و نيز با خداى تعالى خدايانى ديگر مگير تا ملامت زده و رانده از رحمت خدا به جهنم نيفتى!» (29 تا 39/اسرا)

در آيه اول: دست به گردن بستن كنايه است از خرج نكردن و خسيس بودن و خوددارى از بخشش نمودن، درست مقابل بسط يد است كه كنايه از بذل و بخشش مى باشد و اين كه هر چه به دستش آيد از دست خود فرو بريزد، بطورى كه هيچ چيز براى خود باقى نمى گذارد، مانند كسى كه كاملا دست خود را در مقابل باران گشوده و حتى قطره اى از آن در دست وى باقى نمى ماند، و اين تعبير بليغ ترين و رساترين تعبير در مورد نهى از افراط و تفريط در انفاق است .

آيه دوم: معنايش اين است كه اين دأب و سنت پروردگار است كه بر هر كس بخواهد روزى دهد فراخ و گشايش دهد و براى هر كه نخواهد، تنگ بگيرد و سنت او چنين نيست كه بى حساب و بى اندازه فراخ سازد و يا بكلى قطع كند، آرى او مصلحت بندگان را رعايت مى كند، چرا كه او به حال بندگان خود خبير و بينا است، تو نيز سزاوار است چنين كنى و متخلق به اخلاق خدا گردى و راه وسط و اعتدال را پيش گرفته از

ص:457

افراط و تفريط بپرهيزى!

در آيه سوم: املاق به معناى فقر و ندارى است و معناى آيه اين است كه فرزندان خود را از ترس اين كه مبادا دچار فقر و هلاكت شويد و به خاطر ايشان تن به ذلت گدائى دهيد به قتل نرسانيد، و دختران خود را از ترس اينكه گرفتار داماد ناجورى شويد و يا به جهت هاى ديگرى مايه آبروريزى شما شود مكشيد زيرا اين شما نيستيد كه روزى اولادتان را مى دهيد، تا در هنگام فقر و تنگدستى ديگر نتوانيد روزى ايشان را برسانيد، بلكه مائيم كه هم ايشان و هم شما را روزى مى دهيم، آرى كشتن فرزندان خطائى است بزرگ!

آيه چهارم: اين آيه از زنا نهى مى كند و در حرمت آن مبالغه كرده است، چون نفرموده اينكار را نكنيد، بلكه فرموده نزديكش هم نشويد.

«وَ ساءَ سبِيلاً،» فهماند كه اين روش روش زشتى است كه به فساد جامعه، آن هم فساد همه شؤون اجتماع منجر مى شود، و به كلى نظام اجتماع را مختل ساخته و انسانيت را به نابودى تهديد مى كند .

علاوه بر مطالب مذكور اين عمل زشت و پست اثر ديگرى هم از نظر شريعت اسلامى دارد، و آن بر هم زدن انساب و رشته خانوادگى است، كه با گسترش زنا، ديگر جائى براى احكام نكاح و ارث باقى نمى ماند.

آيه پنجم: اين آيه از كشتن نفس محترمه نهى مى كند، مگر در صورتى كه بحق باشد، به اين معنا كه طرف مستحق كشته شدن باشد، مثل اينكه كسى را كشته باشد يا مرتد شده باشد( و حرمت دينى را در جامعه بشكند،) و امثال اينها كه در قوانين شرع مضبوط است.

آيه ششم: اين آيه از خوردن مال يتيم نهى مى كند كه خود يكى از كبائرى است كه خداوند وعده آتش به مرتكبين آن داده است. و اگر به جاى نهى از خوردن آن از نزديك شدن به آن نهى كرد براى اين بود كه شدت حرمت آن را بفهماند، و معناى جمله« إِلا بِالَّتى هِىَ أَحْسنُ،» اين است كه در صورتى كه تصرف در مال يتيم به نحوى باشد كه از تصرف نكردن بهتر باشد به اين معنا كه تصرف در آن به مصلحت يتيم و باعث زياد شدن مال باشد عيب ندارد و حرام نيست

در آيه هفتم: مى فرمايد: ايفاء كيل و وزن و دادن آن به قسطاس مستقيم بهتر است، براى اين است كه اولا كم فروشى يك نوع دزدى ناجوانمردانه است و ثانيا وثوق و

ص:458

اطمينان را بهتر جلب مى كند .

و « أَحْسنُ تَأْوِيلاً،» بودن اين دو عمل از اين جهت است كه اگر مردم اين دو وظيفه را عمل كنند، كم نفروشند و زياد نخرند رشد و استقامت در تقدير معيشت را رعايت كرده اند.

اگر كيل و وزن به طور عادلانه جريان يابد زندگى و اقتصاد مردم رشد و استقامت يافته و هر كس هر چه را احتياج دارد، همان را به مقدار نيازش به دست مى آورد، و علاوه بر آن، نسبت به همه سوداگران وثوق پيدا مي كند و امنيت عمومى برقرار مى شود .

آيه هشتم: از پيروى و متابعت هر چيزى كه بدان علم و يقين نداريم نهى مى كند، و چون مطلق و بدون قيد و شرط است پيروى اعتقاد غير علمى و همچنين عمل غير علمى را شامل مي شود.

انسانى كه سلامت فطرت را از دست نداده و در اعتقاد خود پيرو آن چيزى است كه آن را حق و واقع در خارج مى يابد، و در عملش هم آن عملى را مى كند كه خود را در تشخيص آن محق و مصيب مى بيند، چيزى كه هست در آنچه كه خودش قادر بر تحصيل علم هست علم خود را پيروى مى كند، و در آنچه كه خود قادر نيست مانند پاره اى از فروع اعتقادى نسبت به بعضى از مردم و غالب مسائل عملى نسبت به غالب مردم از اهل خبره آن مسائل تقليد مى كند، آرى همان فطرت سالم او را به تقليد از علم عالم و متخصص آن فن، وا مى دارد و علم آن عالم را علم خود مى داند، و پيروى از او را در حقيقت پيروى از علم خود مى شمارد.

«... إِنَّ السمْعَ وَ الْبَصرَ وَ الْفُؤَادَ كلُّ أُولَئك كانَ عَنْهُ مَسئُولاً- گوش و چشم و دل در باره همه اينها روزى مورد بازخواست قرار خواهند گرفت،» حاصلش اين است كه: دنبال روى از چيزهائى كه علم به آنها ندارى نكن، زيرا خداى سبحان به زودى از گوش و چشم و فؤآد كه وسائل تحصيل علمند بازخواست مى فرمايد، و حاصل تعليل اين است كه گوش و چشم و فؤآد نعمتهائى هستند كه خداوند ارزانى داشته است تا انسان به وسيله آنها حق را از باطل تميز داده و خود را به واقع برساند، و به وسيله آنها اعتقاد و عمل حق تحصيل نمايد، و به زودى از يك يك آنها بازخواست مى شود كه آيا در آنچه كه كار بستى علمى به دست آوردى يا نه، و اگر به دست آوردى پيروى هم كردى يا خير؟

مثلا از گوش مى پرسند آيا آنچه شنيدى از معلومها و يقينها بود يا هر كس هر چه گفت گوش دادى؟ و از چشم مى پرسند آيا آنچه تماشا مى كردى واضح و يقينى بود يا خير؟ و از قلب مى پرسند آنچه كه انديشيدى و يا بدان حكم كردى به آن يقين داشتى

ص:459

يا نه؟ گوش و چشم و قلب ناگزيرند كه حق را اعتراف نمايند، و اين اعضاء هم ناگزيرند حق را بگويند، و به آنچه كه واقع شده گواهى دهند، بنا بر اين بر هر فردى لازم است كه از پيروى كردن غير علم بپرهيزد، زيرا اعضاء و ابزارى كه وسيله تحصيل علمند به زودى عليه آدمى گواهى مى دهند!

در آيه نهم: مرح به معناى براى باطل زياد خوشحالى كردن است، و شايد قيد باطل براى اين باشد كه بفهماند خوشحالى بيرون از حد اعتدال مرح است، زيرا خوشحالى به حق آن است كه از باب شكر خدا در برابر نعمتى از نعمتهاى او صورت گيرد، و چنين خوشحالى هرگز از حد اعتدال تجاوز نمى كند، و اما اگر بحدى شدت يافت كه عقل را سبك نموده و آثار سبكى عقل در افعال و گفته ها و نشست و برخاستنش و مخصوصا در راه رفتنش نمودار شد چنين فرحى، فرح به باطل است، و جمله « وَ لا تَمْشِ فى الأَرْضِ مَرَحاً - در زمين با نخوت و غرور قدم مزن! » نهى است از اينكه انسان به خاطر تكبر خود را بيش از آنچه هست بزرگ بداند، و اگر مساله راه رفتن به مرح را مورد نهى قرار داد، براى اين بود كه اثر همه آن انحرافها در راه رفتن نمودارتر مى شود.

در آيه دهم مي فرمايد: همه اينها كه گفته شد- يعنى همه آنچه كه مورد نهى واقع شد - گناهش نزد پروردگارت مكروه است، و خداوند آن را نخواسته است.

در آيه يازدهم: كلمه ذلك اشاره است به تكاليفى كه قبلا ذكر فرمود، و اگر در اين آيه احكام فرعى دين را حكمت ناميده، از اين جهت بوده است كه هر يك مشتمل بر مصالحى است كه اجمالا از سابقه كلام فهميده مى شد.(1)

3- دستورالعمل هاي اجرائي براي همه مسلمانان

- در بخش دفاعي و مديريت جبهه و جنگ
مديريت جبهه و جهاد

1- الميزان ج : 13 ص : 114

ص:460

« يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا إِذَا لَقِيتُمْ فِئَةً فَاثْبُتُوا وَ اذْكرُوا اللَّهَ كثِيراً لَّعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ،»

« اى كسانى كه ايمان آورده ايد وقتى برخورديد به گروهى از دشمن پس پايدارى كنيد و خدا را زياد به خاطر آوريد بلكه رستگار شويد،»

« وَ أَطِيعُوا اللَّهَ وَ رَسولَهُ وَ لا تَنَزَعُوا فَتَفْشلُوا وَ تَذْهَب رِيحُكمْ وَ اصبرُوا إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصبرِينَ،»

« و فرمانبرى كنيد خدا و فرستاده اش را و نزاع مكنيد كه سست شويد، و در نتيجه نيرويتان تحليل رود و خويشتن دارى كنيد كه خدا با خويشتن داران است!»(45و46/انفال)

ذكر خدا در جمله « وَ اذْكرُوا اللَّهَ كثِيراً،» به معناى ياد خدا در دل و در زبان است، چون اين هر دو قسم، ذكر است و معلوم است كه آن چيزى كه مقاصد آدمى را از يكديگر مشخص و جدا مى كند آن حالات درونى و قلبى انسان است، حال چه اينكه لفظ هم با آن حالت مطابق باشد، مثل كلمه «يا غنى!» از فقيرى كه از فقر خود به خدا پناهنده مى شود، و يا كلمه «يا شافى!» از مريضى كه از مرض خود به خدا پناه مى برد، و يا مطابق نباشد، مثل اينكه همان فقير و مريض بجاى آن دو كلمه بگويند« اى خدا!» چون همين اى خدا از فقير به معناى « اى بى نياز!» و از مريض به معناى« اى شفا دهنده!» است، چون مقتضاى حال و آن احتياجى كه اين دو را به استغاثه وادار كرده شاهد اين است كه مقصودشان از اى خدا جز اين نيست، و اين خيلى روشن است .

كسى هم كه به جنگ رفته، و با دشمن روبرو شده، و مى داند كه در جنگ خونها ريخته مى شود، و دست و پاها قطع مى گردد و خلاصه به منظور رسيدن به هدف بايد از خود گذشتگى كرد و پيه همه ناملايمات را به خود ماليد، چنين كسى فكرش همه

ص:461

متوجه پيروزى و رسيدن به هدف و غلبه بر دشمنى است كه او را به مرگ و فنا تهديد مى كند، و كسى كه حالش اين و فكر و ذكرش اين است ذكر خدايش هم ذكرى است كه با حالت و فكرش تناسب دارد .

و اين خود بهترين قرينه است بر اينكه منظور از « وَ اذْكرُوا اللَّهَ كثِيراً ،» اين است كه مؤمن، متذكر آن معارفى باشد كه مربوط به اين شأن و اين حالت است، و آن اين است كه خداى تعالى معبود او و پروردگار او است، و آن كسى است كه مرگ و حيات به دست او است، و مى تواند او را در اين حال يارى كند، و او سرپرست اوست و چه سرپرست و ياور خوبى است، چنين كسى با اينكه پروردگارش وعده نصرت داده و فرموده: « إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ يَنْصُرْكُمْ وَ يُثَبِّتْ أَقْدامَكُمْ ،» (7/محمد) و مى داند كه خداوند اجر كسى را كه عمل نيكى انجام دهد ضايع نمى كند يقينا به نصرت پروردگارش اطمينان داشته و مى داند كه سرانجام كارش به يكى از دو وجه است كه هر دو نيك است، چون يا بر دشمن غلبه پيدا مى كند كه در اين صورت رايت دين را بلند كرده و محيط را براى سعادتمند شدن خود و ديگران مساعد كرده است، و يا كشته مى شود كه در اين فرض به جوار اولياء مقربين درگاه پروردگارش شتافته است، اين گونه معارف حقيقى است كه مربوط به حالت يك نفر مجاهد است، و سرانجامش را به سعادت واقعى و كرامت دائمى منتهى مى كند.

و اگر در جمله مورد بحث ذكر را مقيد به كثير كرد براى اين است كه در ميدانهاى جنگ هر لحظه صحنه هايى كه انسان را به دوستى زندگى فانى و شيرينى زخارف دنيوى وادار ساخته و شيطان هم با القاء وسوسه خود آن را تاييد كند تكرار مى شود، و لذا فرموده : خدا را زياد ياد كنيد تا بدين وسيله روح تقوا در دلها هر لحظه تجديد و زنده تر شود .

« وَ أَطِيعُوا اللَّهَ وَ رَسولَهُ !» ظاهر سياق اين است كه منظور از اطاعت اطاعت دستوراتى است كه از ناحيه خدا و رسول راجع به امر جهاد و دفاع از حريم دين و بيضه اسلام صادر مى شود، و آيات جهاد و دستورات نبوى مشتمل بر آن است، مثل اينكه: بايد اول اتمام حجت كنند، و در حين جنگ متعرض زن و فرزند دشمن نشوند و بدون اطلاع دشمن بر ايشان شبيخون نزنند و همچنين احكام ديگر جهاد.

« وَ لا تَنَزَعُوا فَتَفْشلُوا وَ تَذْهَب رِيحُكمْ !» يعنى با نزاع و كشمكش در ميان خود ايجاد اختلاف نكنيد، و در نتيجه خود را دچار ضعف اراده مسازيد و عزت و دولت و يا غلبه بر دشمن را از دست مدهيد، چون اختلاف، وحدت كلمه و شوكت و نيروى شما را از بين مى برد.

ص:462

« وَ اصبرُوا إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصبرِينَ!» يعنى همواره در برابر مصائب و ناملايمات جنگى كه دشمن به وسيله آن تهديدتان مى كند ملازم خويشتن دارى، و اكثرا در ذكر خدا و اطاعت او و رسولش بوده باشيد، و حوادث و سنگينى بار اطاعت شما را از جاى نكند و از پا درنياورد، و لذت معصيت و عجب و تكبر شما را گمراه نسازد .

و اگر امر به صبر را تاكيد فرمود براى اين است كه صبر قوى ترين ياورى است كه در شدائد، و محكم ترين ركنى است در برابر تلون در عزم و سرعت تحول در اراده، و همين صبر است كه به انسان فرصت تفكر صحيح داده و به منزله خلوتى است كه در هنگام هجوم افكار پريشان و صحنه هاى هول انگيز و مصائبى كه از هر طرف رو مى آورد به انسان فرصت مى دهد كه صحيح فكر نموده و رأى مطمئن و صد در صد اتخاذ كند، پس خداى سبحان با مردم صابر است .

و نيز مي فرمايد: « وَ لا تَكُونُوا كالَّذِينَ خَرَجُوا مِن دِيَرِهِم بَطراً وَ رِئَاءَ النَّاسِ وَ يَصدُّونَ عَن سبِيلِ اللَّهِ وَ اللَّهُ بِمَا يَعْمَلُونَ محِيطٌ!»(47/انفال) شما (مانند كفار) با خودنمائى و خودآرائى به تجملات دنيوى بسوى جنگ با دشمنان دين از ديار خود بيرون نشويد، و مردم را با گفتار و كردار ناپسند خود به ترك تقوا و فرو رفتن در گناهان و خروج از اطاعت اوامر و دستورات او دعوت مكنيد، و بدين وسيله سد راه خدا مباشيد، كه اگر چنين كنيد زحماتتان بى اثر گشته و نور ايمان در دلهايتان خاموش مى گردد و آثار ايمان از اجتماع شما رخت برمى بندد، پس اگر بخواهيد زحماتتان ثمربخش باشد و در نتيجه شما را به مقصد و غرض برساند جز صراط مستقيمى كه دين قويم آن را برايتان فراهم نموده و ملت فطرى هموارش كرده راه ديگرى نداريد و خداوند مردم فاسق را بسوى ايده هاى فاسدشان راهنمائى نمى كند .

شش دستور جامع جنگي

پس رويهمرفته اين سه آيه مشتمل بر شش امر است كه خداوند رعايت آن را در جنگهاى اسلامى در هنگامى كه مسلمين با لشكر دشمن برمى خورند واجب كرده:

1- ثبات، 2- بسيار خدا را ذكر كردن، 3 - خدا و رسول را اطاعت نمودن، 4 - نزاع نكردن، 5 - اينكه با غرور و شادمانى و خودنمائى بسوى جنگ بيرون نشوند، 6 - از راه خدا جلوگيرى نكنند.

و مجموع اين امور شش گانه دستور جنگى جامعى است كه هيچ دستور مهم جنگى از آن بيرون نيست، و اگر انسان در جزئيات وقايع تاريخى جنگهاى اسلامى كه در

ص:463

زمان رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم اتفاق افتاده از قبيل جنگ بدر، احد، خندق و حنين و غير آن دقت كامل به عمل آورد اين معنا برايش روشن مى گردد كه سرّ غلبه مسلمين در آنجا كه غالب شدند رعايت مواد اين دستورات بوده و رمز شكست خوردنشان هر جا كه شكست خوردند رعايت نكردن و سهل انگارى در آنها بوده است!(1)

برنامه ريزي و آمادگي براي دفاع در لحظات بحران

« يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا خُذُوا حِذْرَكمْ فَانفِرُوا ثُبَاتٍ أَوِ انفِرُوا جَمِيعاً،»

« هان اى كسانى كه ايمان آورديد سلاح خود برگيريد، و سپس دسته دسته يا يك پارچه به سوى جهاد حركت كنيد!» (71/ نساء)

اين آيه كنايه است از اين كه مؤمنين آمادگى تمام داشته باشند براى خروج به سوى جهاد. مي فرمايد: اسلحه خود را بر گيريد يعنى آماده بيرون رفتن به سوى دشمنان خود شويد، يا فرقه فرقه كه از آن تعبير مى شود به سريه سريه، و يا به طور دسته جمعى كه از آن تعبير مى شود به لشگر.

و معلوم است كه آماده شدن براى جنگ به اختلاف عده دشمن و نيروى او مختلف مى شود، پس ترديد در جمله( يا دسته دسته برويد و يا دسته جمعى،) ترديد تخيير نيست، و نمى خواهد بفرمايد در كيفيت بيرون رفتن، اختيار با خود شما است، بلكه ترديد به خاطر اختلاف وضع دشمن است، مى خواهد بفرمايد اگر عدد نفرات دشمن كم است، به طور ثبه يعنى دسته دسته برويد، و اگر زياد است دسته جمعى برويد.

بحران در تاريخ اسلام ، و مديريت بحران

در ايامى كه اين آيات نازل مى شده مؤمنين در محنتى شديد قرار داشتند، چون نزول اين آيات در ربع دوم از مدت اقامت رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم در مدينه بوده، كه دشمنان دين از هر طرف هجوم آوردند، تا نور خدا را خاموش سازند، و بنيان دين را كه در حال بالا رفتن بود براندازند، رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم از يك طرف با مشركين مكه و طاغوت هاى قريش مى جنگيد، و از سوى ديگر سريه يا لشكرهاي


1- الميزان ج : 9 ص : 124

ص:464

كوچك به اطراف شبه جزيره عربستان گسيل مى داشت، و از سوى ديگر سرگرم استوار ساختن پايه هاى دين در بين مؤمنين بود، و از سوى ديگر در داخل با جمعيت منافقين كه مردمى نيرومند و پولدار و صاحب نفوذ بودند رو به رو بود، جمعيتى كه در روز جنگ احد معلوم شد عددشان از نصف مسلمانان خيلى كمتر نبوده است.

و از سوى ديگر اطراف شهر مدينه قبايلى از يهود بودند، كه دائما براى مؤمنين دردسر ايجاد مى كردند، و با آنان مى جنگيدند. يهود سخنان باطل و ضد دين در ذهن مسلمانان القا مى كردند و احاديث گمراه كننده اى كه باعث بطلان اراده صادق آنان بود تلقين مى نمودند، و به اين وسيله تصميم جدى آنان را سست مى كردند، و همين يهوديان و منافقين، مشركين را عليه مسلمانان تشجيع مى كردند.

« يُريدُونَ لِيُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ اللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ ،»

« مى خواهند نور خدا را با دهانهايشان خاموش كنند و خدا تمام كننده نور خويش است هر چند كه كافران كراهت داشته باشند!» (8/صف)

در نتيجه برگشت معناى آيه و مخصوصا با در نظر گرفتن آيه بعدى كه مى فرمايد:« وَ إِنَّ مِنكمْ لَمَن لَّيُبَطئنَّ - و بدانيد كه بعضى از شما هستند كه در كوچ كردن پا به پا مى كنند...،»(72/صف) به اين مى شود كه: اسلحه خود را زمين نگذاريد، و از تلاش و بذل جهد در امر جهاد باز نايستيد، كه اگر چنين كنيد عزمتان مى ميرد، و نشاطتان در اقامه پرچم حق مبدل به كسالت و سستى مى شود، در نتيجه يك عده امروز و فردا خواهند كرد، و يك عده ديگر مانع حركت ديگران مى گردند، و نمى گذارند سايرين به قتال دشمنان خدا و تطهير زمين از لوث وجود آنان اقدام كنند.(1)

مديريت اراده هاي سست !

« وَ إِنَّ مِنكمْ لَمَن لَّيُبَطئنَّ فَإِنْ أَصبَتْكم مُّصِيبَةٌ قَالَ قَدْ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلىَّ إِذْ لَمْ أَكُن مَّعَهُمْ شهِيداً،»

« و بدانيد كه بعضى از شما هستند كه در كوچ كردن پا به پا مى كنند، همين كه مصيبتى به شما برسد مى گويند، خدا چه رحمى به من كرد كه با آنان در ميدان كار زار حاضر نبودم.» (72/نساء)


1- الميزان ج : 4 ص : 667

ص:465

كلمه لَّيُبَطئنَّ به معناى تاخير در عمل است، و عبارت: « وَ إِنَّ مِنكمْ ،» دلالت دارد بر اينكه اين اشخاص مبطى و امروز و فردا كن در بين مؤمنين هستند. در اين آيات چيزى كه به ظاهرش دلالت كند بر اين كه افراد امروز و فردا كن جزء منافقين بوده اند، كه جز به زبان ايمان نياورده اند، وجود ندارد.

« وَ لَئنْ أَصبَكُمْ فَضلٌ مِّنَ اللَّهِ لَيَقُولَنَّ كَأَن لَّمْ تَكُن بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُ مَوَدَّةٌ يَلَيْتَنى كُنت مَعَهُمْ فَأَفُوزَ فَوْزاً عَظِيماً،»

« و اگر - در جنگ پيروز شويد، و فضل و كرمى از خدا به شما برسد و غنيمتى به دست آوريد- گويا هيچ رابطه مودتى با شما ندارند- آن وقت بطور يقين خواهند گفت: اى كاش با آنان مى بودم تا به فوزى بزرگ كامياب مى شدم!» (73/نساء)

يكى از علائم ضعف ايمان آنان، همين است كه به دست آمدن غنيمت را امرى بسيار مهم مى پندارند، خيال مى كنند آن مسلمانى كه پشيزى غنيمت به دستش آمده، همه سعادت ها را به دست آورده است، آن را رستگارى عظيم به حساب مى آورد، و نيز هر مصيبتى كه به مؤمنين برسد از قبيل كشته و زخمى شدن در راه خدا، و تحمل مشقت را نقمت و عذاب مى پندارند.

« فَلْيُقَتِلْ فى سبِيلِ اللَّهِ الَّذِينَ يَشرُونَ الْحَيَوةَ الدُّنْيَا بِالاَخِرَةِ وَ مَن يُقَتِلْ فى سبِيلِ اللَّهِ فَيُقْتَلْ أَوْ يَغْلِب فَسوْف نُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً،»

« پس كسانى كه زندگى دنيا را مى فروشند، و آخرت را مى خرند، بايد در راه خدا پيكار كنند و كسانى كه در راه خدا پيكار مى كنند تا كشته شوند و يا بر دشمن چيره گردند به زودى اجرى عظيمشان مى دهيم!»( 74/نساء)

در اين آيه مجددا مردم را براى تحريك براى قتال در راه خدا هشدار مى دهد، كه همه آنها مؤمنند، و با اسلام خود و تسليم شدنشان در برابر خداى تعالى آخرت را با زندگى دنيا خريده اند.

آنگاه به فايده قتال - البته قتال به وجه حسن - كه به هر حال اجرى عظيم است تصريح نموده، مى فرمايد:« وَ مَن يُقَتِلْ فى سبِيلِ اللَّهِ ...،» با اين كلام خود بيان كرد كه امر رزمنده در راه خدا منتهى به يكى از دو سرانجام محمود و پسنديده مى شود ، يا منتهى به اين مى شود كه در راه خدا كشته شود ، و يا به اين كه بر دشمن خدا غلبه پيدا كند ، و او به هر حال اجرى عظيم خواهد داشت ، و اگر شق سوم سرنوشت جنگ كه عبارت از فرار كردن كه نه كشتن است و نه كشته شدن را ذكر نكرد ، براى اين بود كه اشاره كند به اين كه رزمنده در راه خدا فرار نمى كند .

« وَ مَا لَكمْ لا تُقَتِلُونَ فى سبِيلِ اللَّهِ وَ الْمُستَضعَفِينَ مِنَ الرِّجَالِ وَ النِّساءِ وَ الْوِلْدَنِ الَّذِينَ

ص:466

يَقُولُونَ رَبَّنَا أَخْرِجْنَا مِنْ هَذِهِ الْقَرْيَةِ الظالِمِ أَهْلُهَا وَ اجْعَل لَّنَا مِن لَّدُنك وَلِيًّا وَ اجْعَل لَّنَا مِن لَّدُنك نَصِيراً،»

« چرا در راه خدا و نجات بيچارگان از مردان و زنان و كودكان پيكار نمى كنند؟ بيچارگانى كه مى گويند بار الها ما را از اين سرزمين كه مردمش همه ستمگرند بيرون كن، و نجات بده، و از ناحيه خود سرپرستى بر ايمان بفرست، و يا از جانب خود يار و مدد كارى برايمان روانه كن!»( 75/نساء)

اين آيه شريفه نيز تحريكى ديگر است بر قتال، كه با تعبير استفهام انجام شده، استفهامى كه به ياد شنونده مى آورد كه قتالشان قتال در راه خدا است، و فراموش نكنند، كه در چنين قتالى هدف زندگى سعيدشان تامين مى شود، چون در زندگى سعيده هيچ آرزو و هدفى جز رضوان خدا، و هيچ سعادتى پرمحتواتر از قرب به خدا نيست، و به ياد داشته باشند كه قتالشان قتال در راه مردم و زنان و كودكانى است كه به دست غداران روزگار به استضعاف كشيده شده اند .

بر هر فرد مسلمان واجب است كه به خاطر برادران مسلمانش كه سبب ايمان بين وى و آنان برادرى برقرار ساخته، و نيز به خاطر برادران تنى و ساير خويشاوندانش از زن و مرد و ذرارى - در صورتى كه مسلمان باشند - فداكارى كند، و غيرت به خرج دهد، كه اگر چنين كند مستضعفين از خويشاوندان خود را نجات دهد، همين عمل نيز بالاخره سبيل الله خواهد شد، نه اين كه در مقابل سبيل الله عنوانى ديگر داشته باشد.

« الَّذِينَ ءَامَنُوا يُقَتِلُونَ فى سبِيلِ اللَّهِ وَ الَّذِينَ كَفَرُوا يُقَتِلُونَ فى سبِيلِ الطغُوتِ فَقَتِلُوا أَوْلِيَاءَ الشيْطنِ إِنَّ كَيْدَ الشيْطنِ كانَ ضعِيفاً،»

« كسانى كه ايمان آورده اند، در راه خدا پيكار مى كنند، و آنها كه كفر را پيشه خود كرده اند در راه طاغوت مى جنگند، پس شما اى مؤمنان با ياران شيطان پيكار كنيد، كه كيد شيطان هميشه ضعيف بوده است!»( 76/نساء)(1)

مبارزه با فتنه

« وَ قَتِلُوهُمْ حَتى لا تَكُونَ فِتْنَةٌ وَ يَكونَ الدِّينُ كلُّهُ للَّهِ فَإِنِ انتَهَوْا فَإِنَّ اللَّهَ بِمَا يَعْمَلُونَ بَصِيرٌ،»

« و با آنان كارزار كنيد تا ديگر فتنه اى نباشد ، و دين همه اش براى خدا شود ، حال اگر دست برداشتند خداوند به آنچه مى كنند بينا است!»(39/انفال)


1- الميزان ج : 4 ص : 670

ص:467

كفار قريش گروندگان به رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم را قبل از هجرت آنجناب و تا مدتى بعد از آن در مكه مى گرفتند و شكنجه مى دادند و به ترك اسلام و برگشت به كفر مجبور مى كردند، و اين خود فتنه ناميده مى شد.

جمله « وَ قَتِلُوهُمْ حَتى لا تَكُونَ فِتْنَةٌ،» كنايه از اين است كه دشمن با جنگ تضعيف شده و ديگر به كفر خود مغرور نشوند، و ديگر فتنه اى كه مؤمنين را مفتون سازد برنينگيزند، و در نتيجه دين همه اش از خدا باشد، و كسى مردم را به خلاف آن دعوت نكند .

و اگر از اطاعت اين نهى سرباز زدند و از جنگ دست برنداشته و همچنان به فتنه انگيزى ادامه دادند بايد شما بدانيد كه خداوند سرپرست و ياور شما است و با وثوق به يارى خدا با آنان مصاف شويد كه او نيكو سرپرست و نيكو ياور است .

اين معنا هم روشن شد كه جمله« وَ يَكونَ الدِّينُ كلُّهُ للَّه،»ِ منافاتى با باقى گذاردن اهل كتاب به دين خود در صورتى كه به ذمه اسلام درآمده و جزيه دهند ندارد.(1)

آمادگي در برابر دشمن جامعه اسلامي

« وَ أَعِدُّوا لَهُم مَّا استَطعْتُم مِّن قُوَّةٍ وَ مِن رِّبَاطِ الْخَيْلِ تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللَّهِ وَ عَدُوَّكمْ وَ ءَاخَرِينَ مِن دُونِهِمْ لا تَعْلَمُونَهُمُ اللَّهُ يَعْلَمُهُمْ وَ مَا تُنفِقُوا مِن شىْ ءٍ فى سبِيلِ اللَّهِ يُوَف إِلَيْكُمْ وَ أَنتُمْ لا تُظلَمُونَ،»

« و آماده كنيد براى كار زار با ايشان هر چه را مى توانيد از نيرو و از اسبان بسته

شده كه بترسانيد با آن دشمن خدا و دشمن خود را و ديگران را از غير ايشان كه شما آنان را نمى شناسيد و خدا مى شناسد، و آنچه كه در راه خدا خرج كنيد به شما پرداخت مى شود و به شما ظلم نخواهد شد!» (60/انفال)

كلمه قُوَّةٍ در جنگ به معناى هر چيزى است كه جنگ و دفاع با آن امكان پذير است، از قبيل انواع اسلحه و مردان جنگى با تجربه و داراى سوابق جنگى و تشكيلات نظامي.

و اينكه فرمود : « وَ أَعِدُّوا لَهُم مَّا استَطعْتُم مِّن قُوَّةٍ وَ مِن رِّبَاطِ الْخَيْلِ،» امر عامى است به مؤمنين كه در قبال كفار به قدر توانائيشان از تداركات جنگى كه به آن احتياج پيدا خواهند كرد تهيه كنند، به مقدار آنچه كه كفار بالفعل دارند و آنچه كه توانائى تهيه


1- الميزان ج : 9 ص : 98

ص:468

آن را دارند.

به حكم فطرت بر جامعه اسلامى واجب است كه هميشه و در هر حال تا آنجا كه مى تواند و به همان مقدارى كه احتمال مى دهد دشمنش مجهز باشد مجتمع صالحش را مجهز كند.

و در تعاليم عاليه دين فطرى اسلام كه دين قيم است و خداى تعالى آن را براى بشر فرستاده حكومتى را براى بشر اختيار كرده كه بايد اسم آنرا حكومت انسانى گذاشت، حكومتى است كه در آن حقوق فرد فرد جامعه را محفوظ و مصالح ضعيف و قوى، توانگر و فقير، آزاد و برده، مرد و زن، فرد و جماعت و بعض و كل را بطور مساوى رعايت كرده است، حكومتش فردى استبدادى نيست تا قائم به خواسته هاى شخص حاكم باشد، و او به دلخواه خود در جان و عرض و مال مردم حكومت كند.

دشمن منافع يك جامعه اسلامى دشمن منافع تمامى افراد است، و بر همه افراد است كه قيام نموده و دشمن را از خود و از منافع خود دفع دهند، و بايد براى چنين روزى نيرو و اسلحه زير سر داشته باشند، تا بتوانند منافع خود را از خطر دست برد دشمن نگهدارند، گو اينكه پاره اى از ذخيره هاى دفاعى هست كه تهيه آن جز از عهده حكومت ها بر نمى آيد، و ليكن پاره اى ديگر هم هست كه مسؤول تهيه آن خود افرادند، چون حكومت هر قدر هم نيرومند و داراى امكانات زيادى باشد به افراد مردم محتاج است، پس مردم هم بنوبه خود بايد قبلا فنون جنگى را آموخته و خود را براى روز مبادا آماده كنند. پس تكليف « وَ أَعِدُّوا ... ،» تكليف به همه است.

چون غرض حقيقى از تهيه نيرو اين است كه به قدر توانائيشان بتوانند دشمن را دفع كنند و مجتمع خود را از دشمنى كه جان و مال و ناموسشان را تهديد مى كند حفظ نمايند.

و به عبارت ديگرى كه با غرض دينى نيز مناسب تر است اين است كه به قدر توانائيشان نائره فساد را كه باعث بطلان كلمه حق و هدم اساس دين فطرى مى شود و نمى گذارد خدا در زمين پرستش شود و عدالت در ميان بندگان خدا جريان يابد خاموش سازند. تجهيز قوا براى غرض دفاع از حقوق مجتمع اسلامى و منافع حياتى آن است، و تظاهر به آن تجهيزات دشمن را انديشناك مى كند كه خود تا اندازه اى و به نوعى يك نحوه دفاع است، پس اينكه فرمود:« تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللَّهِ وَ عَدُوَّكمْ ،» يكى از فوايد تجهيز قوا را كه عايد جامعه مى شود ذكر مى كند.(1)

ترغيب براي جهاد و تغيير روش در دفاع

1- الميزان ج : 9 ص : 151

ص:469

« يَأَيهَا النَّبىُّ حَرِّضِ الْمُؤْمِنِينَ عَلى الْقِتَالِ إِن يَكُن مِّنكُمْ عِشرُونَ صبرُونَ يَغْلِبُوا مِائَتَينِ وَ إِن يَكُن مِّنكم مِّائَةٌ يَغْلِبُوا أَلْفاً مِّنَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَفْقَهُونَ،»

« هان اى پيغمبر! تحريض كن مؤمنين را بر كارزار اگر از شما بيست نفر خويشتن دار يافت شوند بر دويست نفر غلبه مى يابند و اگر از شما صد نفر باشند بر هزار نفر از كسانى كه كافر شدند غالب مى شوند، به خاطر اينكه آنان مردمى هستند كه نمى فهمند،»

« الْانَ خَفَّف اللَّهُ عَنكُمْ وَ عَلِمَ أَنَّ فِيكُمْ ضعْفاً فَإِن يَكُن مِّنكم مِّائَةٌ صابِرَةٌ يَغْلِبُوا مِائَتَينِ وَ إِن يَكُن مِّنكُمْ أَلْفٌ يَغْلِبُوا أَلْفَينِ بِإِذْنِ اللَّهِ وَ اللَّهُ مَعَ الصبرِينَ،»

« اكنون خداوند سبك كرد از شما، و دانست كه در شما ضعفى است، حال اگر از شما صد نفر خويشتن دار يافت شوند بر دويست نفر غلبه پيدا مى كنند، و اگر از شما هزار نفر يافت شوند بر دو هزار نفر غالب مى آيند به اذن خدا و خدا با خويشتن داران است!»(65و66/انفال)

مي فرمايد: بيست نفر صابر از شما بر دويست نفر از كسانى كه كافر شده اند غالب مى شود، و صد نفر صابر از شما بر هزار نفر از كسانى كه كافر شده اند غالب مى آيند، و اين غلبه به علت اين است كه كفار مردمى هستند كه نمى فهمند .

و همين نبودن فهم در كفار، و در مقابل، بودن آن در مؤمنان باعث شده كه يك نفر از بيست نفر مؤمن بيشتر از ده نفر از دويست نفر كافر به حساب آيد، و بر همين اساس آيه شريفه حكم كلى خود را روى همين حساب برده و مى فرمايد: بيست نفر از مؤمنين بر دويست نفر از كفار غالب مى شوند، و سرّش اين است كه مؤمنان در هر اقدامى كه مى كنند اقدامشان ناشى از ايمان به خداست، و ايمان به خدا نيرويى است كه هيچ نيروى ديگرى معادل آن نبوده و در برابر آن تاب مقاومت نمى آورد، چون بدست آوردن نيروى ايمان مبنى بر فهم صحيح است، و همين فهم صحيح صاحبش را به هر خلق و خوى پسنديده اى متصف مى سازد، و او را شجاع و با شهامت و پر جرأت و داراى استقامت و وقار و آرامش قلب و وثوق به خدا بار مى آورد، چنين كسى اطمينان و يقين دارد به اينكه به هر تقدير چه كشته شود و چه بكشد برد با اوست، زيرا در هر دو تقدير پاداشش بهشت است، و او در خود مصداقى براى مرگ به آن معنائى كه كفار معتقدند و آنرا نابودى مى پندارند نمى بيند .

« الْانَ خَفَّف اللَّهُ عَنكُمْ - اكنون خداوند سبك كرد از شما...،» يعنى اگر از شما صد صابر

ص:470

باشد بر دويست نفر غلبه مى كند، و اگر صابران از شما هزار نفر باشند بر دو هزار نفر از كفار غلبه مى كنند بر همان اساسى كه در آيه قبلى گذشت.

و در جمله « وَ عَلِمَ أَنَّ فِيكُمْ ضعْفاً، » منظور از ضعف، ضعف در صفات روحى است كه بالاخره به ضعف در ايمان منتهى مى شود.

آرى، يقين به حق است كه همه صفات پسنديده موجب فتح و ظفر از قبيل شجاعت و صبر و رأى صائب از آن سرچشمه مى گيرد، منظور از ضعف اين است، نه ضعف از جهت نفرات و تجهيزات جنگى، چون بديهى است كه مؤمنين همواره در زمان رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم رو به قوت و زيادى نفرات بودند نه رو به ضعف .

با در نظر گرفتن اينكه نداشتن فقه و صبر، و همچنين ضعف روحى از علل و اسباب خارجيى است كه در غلبه نكردن و ظفر نيافتن مؤثر است، بدون شك از دو آيه مورد بحث بخوبى فهميده مى شود كه حكم در آن دو مبنى بر اوصاف روحيى است كه در مؤمنين و كفار اعتبار شده، و اينكه همان قواى روحى كه در آيه اولى براى يك مؤمن اعتبار شده بود و قوتش به اندازه اى بود كه بر قواى روحى و داخلى ده نفر كافر غلبه مى كرد چيزى نگذشت كه آنقدر پائين آمد تا همان قوا بر بيشتر از قواى روحى دو نفر كافر نمى چربيد يعنى قواى روحى مؤمنين متوسط الحال به نسبت هشتاد در صد كاهش يافت، و بيست مؤمن در برابر دويست كافر كه در آيه اولى اعتبار شده بود در آيه دومى مبدل شد به صد مؤمن در برابر دويست كافر .

و صد نفر در برابر هزار نفر آيه اولى در آيه دومى مبدل شد به هزار در برابر دو هزار !

بحث دقيق در عواملى كه بر حسب احوال جارى در مجتمعات بشرى در نفوس انسانها صفات اخلاقى مختلفى ايجاد مى كند نيز آدمى را به اين معنا راهنمائى مى نمايد، براى اينكه هر جامعه خانوادگى و حزبى كه به منظور غرضى از اغراض زندگى مادى و يا دينى تشكيل مى يابد، در اول تشكيل و ابتداى انعقاد به موانع و گرفتاريهائى كه از هر سو اساس آنرا تهديد به انهدام مى كند برمى خورد و در نتيجه قواى دفاعيش بيدار گشته و آماده مى شود تا در راه رسيدن به هدفى كه به نظرش مشروع است پيكار كند، يعنى آن نفسانيات كه انسان را وادار به تحذر از ناملايمات و بذل جان و مال در اين راه مى كند در وى بيدار مى شود.

و همچنين به پيكار خود ادامه داده و شب و روز جان و مال خود را در اين راه صرف مى كند، و باز تجديد قوا نموده پيش مى رود تا آنجا كه براى خود تا اندازه اى استقلال در زندگى فراهم سازد، و تا حدى محيط را مساعد نموده و جمعيتش فزونى

ص:471

يافته آسايش و آرامش پيدا مى كند، و شروع مى كند به عياشى و استفاده از فوايد كوششهايش، در اين هنگام است كه آن قواى روحى كه در همه اعضاء گسترده است و اعضاء را وادار بكوشش و عمل مى كرده آرام گشته رو به سستى مى گذارد .

علاوه، جامعه هر قدر هم افرادش اندك باشند در مساله ايمان و خصوصيات روحى و صفات پسنديده اخلاقى خالى از اختلافات نيستند. بالاخره افرادش در اين باره اختلاف دارند كه يكى قوى است و يكى ضعيف و قهرا هر چه افراد اجتماع بيشتر باشند افراد سست ايمان و بيماردلان و منافقان نيز بيشتر مى شوند، و كفه ميزان اين طبقه سنگين تر و كفه افراد برجسته سبك تر مى شود. در اين مطلب فرقى ميان جمعيت هاى دينى و احزاب دنيوى نيست.

آرى، سنت طبيعيى كه در نظام انسانى جريان دارد بر همه اجتماعات يكسان جارى مى شود، تجربه قطعى نيز ثابت كرده كه افرادى كه به خاطر غرض مهمى ائتلاف مى كنند هر قدر عده شان كمتر باشد در مقابل رقبا و مزاحمينشان قوى تر مى باشند و هر قدر گرفتارى و فتنه هايشان بيشتر باشد نشاطشان در كار و كوشش بيشتر و كار و كوششان در اثر سريع تر و تيزتر است.

بر عكس هر چه افرادشان بيشتر و رقبا و موانع رسيدن به مقاصدشان كمتر باشد افرادش خمودتر و خواب آلودتر وسفيه تر خواهند بود.

دقت كافى در جنگهاى رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم اين معنا را روشن مى سازد.(1)

تشويق به دفاع و جهاد

« انفِرُوا خِفَافاً وَ ثِقَالاً وَ جَهِدُوا بِأَمْوَلِكمْ وَ أَنفُسِكُمْ فى سبِيلِ اللَّهِ ذَلِكُمْ خَيرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ،»

« سبكبار و يا سنگين بار كوچ كنيد و با مالها و جانهاى خويش در راه خدا جهاد كنيد كه اين براى شما بهتر است اگر مى دانستيد!»(41/انفال)

ثقل در اين آيه شريفه به قرينه مقام، كنايه است از وجود موانعى كه نگذارد انسان براى جهاد در راه خدا بيرون رود، نظير كثرت مشاغل مربوط به امور مالى و بازارى،


1- الميزان ج : 9 ص : 161

ص:472

يا علاقه فراوان نسبت به زن و فرزند و خويشان و دوستان، به حدى كه دورى و جدائى از آنان در دل انسان مكروه و ناپسند آيد، و همچنين نداشتن زاد و راحله و اسلحه و هر مانع ديگرى كه آدمى را از شركت در جهاد باز بدارد، و در مقابل منظور از خفت- سبكبارى- اين است كه هيچ يك از اينها مانع او نشود.

پس اينكه امر فرمود چه خفافا و چه ثقالا به جهاد رويد با اينكه اين دو حال معناى متقابل يكديگر را دارند معنايش اين است كه على اى حال به جهاد برويد، و هيچ بهانه اى را عذر نياوريد، همچنانكه معناى اينكه فرمود:« به اموال و انفستان،» اين است كه بهر وسيله كه برايتان ممكن است جهاد كنيد.

از اينجا معلوم مى شود كه امر به جهاد در آيه شريفه مطلق است، و منافات ندارد كه در دليل ديگرى با بودن پاره اى از اعذار و موانع از قبيل مرض، كورى، شلى و امثال آن، مقيد بشود و در نتيجه با بودن آن عذرها، وجوب جهاد ساقط گردد .(1)

روش اداره جبهه و جهاد در شرايط دشوار

« إِنَّ اللَّهَ يُدَافِعُ عَنِ الَّذِينَ ءَامَنُوا إِنَّ اللَّهَ لا يحِب كلَّ خَوَّانٍ كَفُورٍ!»

« خدا از كسانى كه ايمان آورده اند دفاع مى كند كه خدا خيانت گران كفران پيشه را دوست ندارد!»

« أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقَتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظلِمُوا وَ إِنَّ اللَّهَ عَلى نَصرِهِمْ لَقَدِيرٌ،»

« اجازه دارند كسانى كه چون ستم ديده اند كارزار مى كنند و خدا به نصرت دادنشان قادر است،»

« الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِن دِيَرِهِم بِغَيرِ حَقٍ إِلا أَن يَقُولُوا رَبُّنَا اللَّهُ وَ لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النَّاس بَعْضهُم بِبَعْضٍ لهَُّدِّمَت صوَمِعُ وَ بِيَعٌ وَ صلَوَتٌ وَ مَسجِدُ يُذْكرُ فِيهَا اسمُ اللَّهِ كثِيراً وَ لَيَنصرَنَّ اللَّهُ مَن يَنصرُهُ إِنَّ اللَّهَ لَقَوِىٌّ عَزِيزٌ،»

« همان كسانى كه از ديارشان بيرون شده اند بدون سبب جز آنكه مى گفته اند: پروردگار ما خداى يكتا است، اگر خدا بعضى از مردم را به بعض ديگر دفع نمى كرد ديرها و كليساها و كنشتها و مسجدها كه نام خدا در آن بسيار ياد مى شود ويران مى شد، خدا كسانى را كه يارى او كنند يارى مى كند كه وى توانا و نيرومند است،» ( 39 و40/حج)


1- الميزان ج : 9 ص : 380

ص:473

مراد از جمله « الَّذِينَ ءَامَنُوا ،» مؤمنين از امت است، هر چند كه بر حسب مورد با مؤمنين آن روز اسلام منطبق است، چون آيات در مقام تشريع حكم جهاد است و حكم جهاد مختص به يك طايفه و اهل يك عصر نيست، و مورد نمى تواند مخصص باشد .

« الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِن دِيَرِهِم بِغَيرِ حَقٍ إِلا أَن يَقُولُوا رَبُّنَا اللَّهُ...،» اين آيه مظلوميت مؤمنين را بيان مى كند، و آن اين است كه كفار بدون هيچ گونه حق و مجوزى ايشان را از ديار و وطنشان مكه بيرون كردند.

آن هم نه اين طور كه دست ايشان را بگيرند و از خانه و شهرشان بيرون كنند، بلكه آنقدر شكنجه و آزار كردند، و آنقدر براى آنان صحنه سازى نمودند، تا ناگزير شدند با پاى خود شهر و زندگى را رها نموده در ديار غربت منزل كنند، و از اموال و هستى خود چشم پوشيده، با فقر و تنگدستى گرفتار شوند.

به اين جهت اخراج شدند كه مى گفتند پروردگار ما الله است نه بت و اين تعبير اشاره مى كند به اينكه مشركين آن قدر نفهم و منحرف از حق بودند كه اين كلمه حق را از مسلمانان جرم مى دانستند و همان را مجوز اين دانستند كه آنها را از وطن مالوف خود بيرون كنند .

« وَ لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النَّاس بَعْضهُم بِبَعْضٍ لهَُّدِّمَت صوَمِعُ وَ بِيَعٌ وَ صلَوَتٌ وَ مَسجِدُ يُذْكرُ فِيهَا اسمُ اللَّهِ كثِيراً...،» تشريع قتال به منظور حفظ مجتمع دينى از شر دشمنان دين است كه مى خواهند نور خدا را خاموش كنند، زيرا اگر جهاد نباشد همه معابد دينى و مشاعر الهى ويران گشته عبادات و مناسك از ميان مى رود، و ليكن در عين حال مراد از دفع خدا مردم را به دست يكديگر، اعم از مساله جهاد است، چون دفاع مردم از منافع حياتى خود و حفظ استقامت وضع زندگى، سنتى است فطرى كه (چه اين آيه بفرمايد و چه نفرمايد،) در ميان مردم جريان دارد، هر چند كه اين سنت فطرى هم منتهى به خداى تعالى مى شود.

پس مى توان گفت كه در آيه شريفه به اين نكته اشاره شده است كه قتال در اسلام از فروعات همان سنتى است فطرى، كه در بشر جارى است، چيزى كه هست وقتى همين قتال و دفاع را به خدا نسبت دهيم آن وقت دفع الله مى شود و مى گوييم: خداوند به خاطر حفظ دينش از خطر انقراض بعضى از مردم را به دست بعضى دفع مى كند.

« وَ لَيَنصرَنَّ اللَّهُ مَن يَنصرُهُ إِنَّ اللَّهَ لَقَوِىٌّ عَزِيزٌ،» سوگند ياد كرده، وعده خود را با نون تاكيد ثقيله تاكيد هم كرده است، و آن وعده اين است كه هر كس او را با جهاد و قتال با دشمنان يارى كند، او ياريش مى كند و خداى تعالى به اين وعده خود در حق

ص:474

مسلمانان وفا كرد و در جنگها و غزوات بر دشمنان پيروزيشان داد، البته اين تا وقتى بود كه مسلمانان دين خدا را يارى مى كردند.(1)

دستورات براي اداره جبهه و جنگ

« فَلا تَهِنُوا وَ تَدْعُوا إِلى السلْمِ وَ أَنتُمُ الأَعْلَوْنَ وَ اللَّهُ مَعَكُمْ وَ لَن يَترَكمْ أَعْمَلَكُمْ!»

« پس شما مسلمانان سست نشويد و مشركين را به صلح و صفا دعوت مكنيد در حالى كه شما پيروز و دست بالائيد و خدا با شما است و هرگز پاداش اعمالتان را كم نمى كند!»(35/محمد)

مي فرمايد: زنهار كه در امر قتال سستى و فتور مكنيد، و هرگز مشركين را به صلح و متاركه جنگ دعوت مكنيد در حالى كه شما غالبيد و خدا ناصر شما عليه ايشان است، و چيزى از اجر شما را كم نمى كند بلكه اجرتان را بطور كامل به شما مى دهد.

و در آيه شريفه، مؤمنين را به غلبه و پيروزى وعده مى دهد، البته به شرطى كه مؤمنين خدا و رسول را اطاعت كنند، پس آيه شريفه از نظر معنا نظير آيه:« وَ لا تَهِنُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنينَ!» (139/آل عمران) مى باشد.(2)

عكس العمل درمقابل جنگ رواني دشمن

« وَ لا يحْزُنك قَوْلُهُمْ إِنَّ الْعِزَّةَ للَّهِ جَمِيعاً هُوَ السمِيعُ الْعَلِيمُ،»

« سخنانى كه مشركين(در افتخار و باليدن به خدايانشان،) مى گويند تو را اى پيامبر غمگين نسازد، كه عزت همه اش از خدا است، و شنوائى و دانائى تنها از آن اوست!»(65/يونس)

اين آيه شريفه تاديبى است براى رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم، تاديبى از راه تسليت نسبت به اذيت هائى كه مشركين به آن جناب مى كردند، و پروردگار او را دشنام داده، به دين او طعنه مى زدند و به خدايان دروغين خود افتخار مى كردند، به حدى كه اى بسا آن جناب دلش مى سوخت و براى خدا غصه مى خورد، لذا خداى تعالى


1- الميزان ج : 14 ص : 543
2- الميزان ج : 18 ص : 373

ص:475

او را از اين راه تسليت و دلگرمى داد، كه مطالبى به يادش بياورد و حقايقى را تذكرش دهد كه اندوهش زايل گردد، و آن حقايق اينست كه: خداى تعالى با اين سخنان زشت كه مشركين در باره او دارند شكست نمى خورد تا تو برايش غصه بخورى، و او سخن مشركين را مى شنود و به حال آن جناب و حال مشركين آگاه است، و چون همه عزت ها از آن او است پس به اين افتخارها كه مشركين مى كنند و اين عزت نمائى هايشان اعتناء مكن كه عزت آنان موهوم و سخنانشان هذيان است، و چون خداى تعالى سميع و عليم است اگر بخواهد مى تواند آنان را به عذاب خود بگيرد، و اگر نمى گيرد براى حفظ مصلحت دعوت دينى و رعايت خير عاقبت است .(1)

شكل و شماي دفاع مورد رضاي خدا

« إِنَّ اللَّهَ يحِب الَّذِينَ يُقَتِلُونَ فى سبِيلِهِ صفًّا كَأَنَّهُم بُنْيَنٌ مَّرْصوصٌ!»

« محققا خدا دوست مى دارد كسانى را كه در راه او به صف كارزار مى ايستند تو گويى بنيانى ساخته شده از قلعند!»(4/صف)

گفتار آيه در زمينه توبيخ است، مى خواهد مؤمنين را به خاطر اينكه بدانچه مى گويند عمل نمى كنند توبيخ كند، قرآن پر است از آياتى كه مؤمنين را توبيخ و عتاب مى كند ، مخصوصا آياتى كه در باره جنگها و متعلقات آن نازل شده، از قبيل آيات راجع به جنگ احد، احزاب، حنين، صلح حديبيه و جنگ تبوك، و مساله انفاق در راه خدا و امثال آن .

و مؤمنين صالح اگر صالح شدند و جلالت قدر يافتند، به خاطر همين توبيخ ها بوده كه خداى تعالى از آنان نمود، و به اين وسيله به تدريج تربيتشان كرد، و گرنه صلاح نفسانى و جلالت قدر را از پيش خود در نيافتند.

و مورد توبيخ در آيه هر چند بر حسب ظاهر لفظ آيه مطلق است، و در خصوص تخلف كردار از گفتار و خلف وعده، و نقض عهد است، و درست هم هست، چون وقتى ظاهر انسان موافق باطنش نشد، همه اين اعمال از او سر مى زند، و ليكن سياق و زمينه آيات مورد بحث كه آيه« إِنَّ اللَّهَ يحِب الَّذِينَ يُقَتِلُونَ فى سبِيلِهِ صفًّا ٌ!» در آن قرار گرفته، و آيه« يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلى تِجارَةٍ تُنْجيكُمْ مِنْ عَذابٍ أَليم!» (10/صف) در آيات بعد از آن واقع شده، و همچنين آياتى نظير اينها كه در آن است مى فهماند كه گويا بعضى از مؤمنين قبل از جنگ وعده پايدارى داده بودند كه به هيچ وجه پشت به جنگ


1- الميزان ج : 10 ص : 137

ص:476

نكنند، و پا به فرار نگذارند و يا از بيرون شدن براى جنگ تثاقل نورزند، و يا از انفاق در تهيه ابزار جنگ براى خود و ديگران مضايقه ننمايند، ولى در موقع عمل خلف وعده كرده اند.

مي فرمايد: خداى تعالى از همه اعمال انسان بيش از همه از اين عملش سخت به خشم مى آيد كه چيزى را بگويد كه بدان عمل نمى كند، چون اين خود از نشانه هاى نفاق است. وقتى خداى تعالى از مقاتلان آن كسانى را دوست مى دارد كه چون كوه ايستادگى كنند، قهرا از مقاتلاتى كه وعده پايدارى مى دهند، ولى پايدارى نمى كنند و پا به فرار مى گذارند، خشمگين خواهد بود .(1)

فرمان جهاد و سختگيري عليه كفار و منافقين

« يَأَيهَا النَّبىُّ جَهِدِ الْكفَّارَ وَ الْمُنَفِقِينَ وَ اغْلُظ عَلَيهِمْ وَ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْس الْمَصِيرُ!»

« اى پيامبر! با كفار و منافقين جهاد كن و بر آنان سخت بگير و خشونت به خرج ده و جايگاه ايشان در جهنم است كه چه بد بازگشت گاهى است!» (9/تحريم)

مراد از جهاد با كفار و منافقين بذل جهد و كوشش در اصلاح امر از ناحيه اين دو طايفه است، و خلاصه منظور اين است كه با تلاش پى گير خود جلو شر و فسادى كه اين دو طايفه براى دعوت دارند بگيرد، و معلوم است كه اين جلوگيرى در ناحيه كفار به اين است كه حق را براى آنان بيان نموده، رسالت خود را به ايشان برساند، اگر ايمان آوردند كه هيچ، و اگر نياوردند با ايشان جنگ كند .

و در ناحيه منافقين به اين است كه از آنان دلجويى كند و تاليف قلوب نمايد، تا به تدريج دلهايشان به سوى ايمان گرايش يابد و اگر همچنان به نفاق خود ادامه دادند، جنگ با منافقان( كه شايد ظاهر آيه شريفه هم همين باشد،) سنت رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم بر آن جارى نشده، و آن جناب در تمام عمر با هيچ منافقى نجنگيده، ناگزير بايد كلمه جاهد را به همان معنايى كه كرديم بگيريريم.(2)

تشويق به انفاق و جهاد، دو برنامه دفاعي و اقتصادي اسلام

1- الميزان ج : 19 ص : 419
2- الميزان ج : 19 ص : 552

ص:477

« ءَامِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسولِهِ وَ أَنفِقُوا مِمَّا جَعَلَكم مُّستَخْلَفِينَ فِيهِ فَالَّذِينَ ءَامَنُوا مِنكمْ وَ أَنفَقُوا لهُمْ أَجْرٌ كَبِيرٌ !»

« به خدا و رسولش ايمان آوريد، و از آنچه ما از دست ديگران گرفته به شما داديم انفاق كنيد، پس كسانى كه از شما ايمان بياورند و انفاق كنند اجرى بزرگ خواهند داشت! »(7/حديد)

غرض سوره حديد تحريك و تشويق مؤمنين به انفاق در راه خداست، همچنان كه تكرار امر صريح به اين معنا در خلال آياتش اشعار بدان دارد، در آيه 7 مى فرمايد:« آمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ أَنْفِقُوا مِمَّا جَعَلَكُمْ مُسْتَخْلَفينَ فيهِ فَالَّذينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ أَنْفَقُوا لَهُمْ أَجْرٌ كَبيرٌ!» و در آيه11مى فرمايد:« مَنْ ذَا الَّذي يُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً فَيُضاعِفَهُ لَهُ وَ لَهُ أَجْرٌ كَريمٌ!» و باز در آيه 18مى فرمايد:« إِنَّ الْمُصَّدِّقينَ وَ الْمُصَّدِّقاتِ وَ أَقْرَضُوا اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً يُضاعَفُ لَهُمْ وَ لَهُمْ أَجْرٌ كَريمٌ!» و در تشويق مردم به اين عمل همين بس كه انفاق مردم را قرض دادن آنان به خداى عز اسمه دانسته، و معلوم است كه خداى عز و جل عالى ترين و مقدس ترين و بهترين مطلوبست، او هرگز خلف وعده نمى كند، و او وعده شان داده كه اگر به وى قرض بدهند مضاعف و چند برابر بر مى گرداند، و نيز وعده داده كه در عوض انفاقشان اجرى كريم و بسيار زياد بدهد .

و نيز اشاره كرده به اينكه اين انفاق منشاش تقوا و ايمان به رسول است، و اثر آمرزش گناهان و داشتن دو برابر از رحمت و ملازمت با نور، و بلكه ملحق شدن به صديقين و شهداء در نزد خداى سبحان است.

« مِمَّا جَعَلَكُمْ مُسْتَخْلَفينَ فيه،» وقتى مؤمنين متوجه و متذكر شوند كه مال ايشان ملك خدا است، و ايشان در آن اموال خليفه خدا و وكلاى از ناحيه اويند، هر تصرفى بكنند به اذن او مى كنند قهرا انفاق كردن بر آنان آسان مى شود، و در اين عمل خير، احساس سنگينى نمى كنند.

« وَ ما لَكُمْ أَلاَّ تُنْفِقُوا في سَبيلِ اللَّهِ وَ لِلَّهِ ميراثُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لا يَسْتَوي مِنْكُمْ مَنْ أَنْفَقَ مِنْ قَبْلِ الْفَتْحِ وَ قاتَلَ أُولئِكَ أَعْظَمُ دَرَجَةً مِنَ الَّذينَ أَنْفَقُوا مِنْ بَعْدُ وَ قاتَلُوا وَ كُلاًّ وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْنى وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبيرٌ !»

« و چرا بايد در راه خدا انفاق نكنيد؟! با اينكه ميراث آسمانها و زمين از آن خدا است، و از شما آنانكه قبل از فتح انفاق كردند و كارزار نمودند با ديگران برابر

ص:478

نيستند، آنان درجه اى عظيم تر دارند، تا كسانى كه بعد از فتح انفاق نموده و كارزار كردند، البته خدا به هر دو طايفه وعده احسان داده، و خدا به آنچه مى كنيد آگاه است!» (10/حديد)(1)

دستوري براي كمك مالي به جبهه ها

« وَ أَنفِقُوا فى سبِيلِ اللَّهِ وَ لا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلى التهْلُكَةِ وَ أَحْسِنُوا إِنَّ اللَّهَ يحِبالْمُحْسِنِينَ،»

« و در راه خدا انفاق كنيد و خويشتن را به دست خود به هلاكت نيفكنيد و احسان كنيد كه خدا نيكوكاران را دوست دارد!» (195/بقره)

آيه شريفه مطلق است، و در نتيجه نهى در آن نهى از تمامى رفتارهاى افراطى و تفريطى است، كه يكى از مصاديق آن بخل ورزيدن و امساك از انفاق مال در هنگام جنگ است، كه اين بخل ورزيدن باعث بطلان نيرو و از بين رفتن قدرت است كه باعث غلبه دشمن بر آنان مى شود، همچنانكه اسراف در انفاق و از بين بردن همه اموال باعث فقر و مسكنت و در نتيجه انحطاط حيات و بطلان مروت مي شود.(2)

نمونه هاي مديريت خوب و بد از نظر قرآن

امين و مكين و حفيظ و عليم بودن در مديريت امور


1- الميزان ج : 19 ص : 250
2- الميزان ج : 2 ص : 93

ص:479

« وَ قَالَ الْمَلِك ائْتُونى بِهِ أَستَخْلِصهُ لِنَفْسى فَلَمَّا كلَّمَهُ قَالَ إِنَّك الْيَوْمَ لَدَيْنَا مَكِينٌ أَمِينٌ،»

« شاه گفت وى را نزد من آريد كه او را محرم خويش كنم، و همين كه با او صحبت كرد، گفت اكنون تو نزد ما صاحب اختيار و امينى!»

« قَالَ اجْعَلْنى عَلى خَزَائنِ الأَرْضِ إِنى حَفِيظٌ عَلِيمٌ!»

« گفت خزينه هاى اين سرزمين را به من بسپار كه من نگهدار و دانايم!»

(54و55/يوسف)

كلمه مكين به معناى صاحب مقام و منزلت است، وقتى يوسف را نزد شاه آوردند و او با وى گفتگو كرد گفت: تو ديگر از امروز نزد ما داراى مقام و منزلتى هستى .

و اينكه حكم خود را مقيد به امروز كرد براى اشاره به علت حكم بود، و معنايش اين است كه تو از امروز كه من به مكارم اخلاق و اجتناب از زشتى و فحشاء و خيانت و ظلم، و صبرت بر هر مكروه پى بردم، و فهميدم يگانه مردى هستى كه بخاطر حفظ طهارت و پاكى نفست حاضر شدى خوار و ذليل شوى، و مردى هستى كه خداوند به تاييدات غيبى خود اختصاصت داده، و علم به تاويل احاديث و رأى صائب و حزم و حكمت و عقل را به تو ارزانى داشته، داراى مقام و منزلت هستى، و ما تو را امين خود مى دانيم: و از اينكه بطور مطلق گفت: مكين امين فهمانيد كه اين مكانت و امانت تو عمومى است، و خلاصه حكمى كه كرديم هيچ قيد و شرطى ندارد.

و اين در حقيقت حكم و فرمان وزارت و صدارت يوسف بود.

بعد از آنكه شاه فرمان مكانت و امانت يوسف را بطور مطلق صادر كرد، يوسف از او در خواست نمود كه او را به وزارت ماليه و خزانه دارى منصوب كند، و امور مالى كشور

ص:480

و خزانه هاى زمين را كه مراد از آن همان سرزمين مصر بوده باشد به وى محول نمايد:

« قالَ اجْعَلْني عَلى خَزائِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفيظٌ عَليمٌ !»

و اگر اين درخواست را كرد به اين منظور بود كه امور مالى كشور و ارزاق را به مباشرت خود اداره كند، و ارزاق را جمع آورى نموده براى سالهاى بعد كه قهرا سالهاى قحطى خواهد بود و مردم دچار گرانى و گرسنگى خواهند شد ذخيره نمايد، و خودش با دست خويش آن ذخيره ها را در ميان مردم تقسيم كند، و به هر يك آن مقدارى كه استحقاق دارد بدهد، و از حيف و ميل جلوگيرى نمايد.

و خود درخواست خويش را چنين تعليل كرد كه من حفيظ و عليم هستم، زيرا اين دو صفت از صفاتيست كه متصدى آن مقامى كه وى درخواستش را كرده بود لازم دارد، و بدون آن دو نمى تواند چنان مقامى را تصدى كند، و از سياق آيات مورد بحث و آيات بعدش برمى آيد كه پيشنهاد پذيرفته شد، و دست بكار آنچه مى خواست گرديد.(1)

بدترين مديريت تاريخ بشر

« يَقْدُمُ قَوْمَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ فَأَوْرَدَهُمُ النَّارَ وَ بِئْسَ الْوِرْدُ الْمَوْرُودُ!»

« او در روز قيامت پيشرو قوم خود خواهد بود و آنان را بسوى لبه آتش مى برد كه چه بد جايگاهى است براى ورود!» (98/هود)

فرعون در روز قيامت پيشاپيش قوم خود مى آيد زيرا در دنيا او را پيروى كردند و در نتيجه او به عنوان امامى از ائمه ضلالت، پيشوايشان شده بود.

در جاى ديگر قرآن نيز سخن از اين پيشوايان ضلالت آمده و فرموده:« وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَى النَّارِ! » (41/قصص)

آمدن قيامت و پيشوا شدن فرعون براى قومش و رفتنشان در آتش آنقدر حتمى و يقينى است كه گويا واقع شده و شنونده آن را انجام شده حساب مى كند.

خداى تعالى در باره عذاب قبل از قيامت قوم فرعون فرموده: عرضه بر آتش مى شوند يعنى صبح و شام آتش را به آنان نشان مى دهند، و در باره عذاب روز قيامت آنها فرموده : فرمان مى رسد كه آل فرعون را در شديدترين عذاب داخل سازيد!

« وَ بِئْسَ الْوِرْدُ الْمَوْرُودُ!» كلمه ورد به معناى آبى است كه انسان و حيوانات تشنه


1- الميزان ج : 11 ص : 252

ص:481

به لب آن مى آيند و از آن مى نوشند.

« وَ أُتْبِعُوا في هذِهِ لَعْنَةً وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ بِئْسَ الرِّفْدُ الْمَرْفُودُ !» (99/هود) يعنى قوم فرعون امر فرعون را متابعت كردند، لعنت خدايى هم آنان را متابعت كرد و لعنت خدا عبارت است از دوري از رحمت او و رانده شدن از ساحت قرب او كه به صورت عذاب غرق تجسم يافت، ممكن هم هست بگوييم: لعنت، حكمى است مكتوب از خداى تعالى در نامه اعمالشان به اينكه از رحمت الهى دور باشند كه اثر اين دورى از رحمت، غرق شدن در دنيا و معذب شدن در آخرت باشد.

« بِئْسَ الرِّفْدُ الْمَرْفُودُ !» يعني آن عطيه اى كه در قيامت به آنان داده مى شود عطيه بدى است و آن آتش است كه اينان در آن افروخته مى شوند!(1)

انتظار مردم از پيشوايان

در كافى به سند خود از عباس بن هلال الشامى، غلام ابى الحسن عليه السلام از آن جناب روايت كرد كه گفت: خدمت آقايم عرض كردم: فدايت شوم، مردم چقدر دوست مى دارند كسى را كه غذاى ناگوار بخورد و لباس خشن بپوشد و در برابر خدا خشوع كند، فرمود: مگر نمى دانى كه يوسف پيغمبر، كه فرزند پيغمبر بود همواره قباهاى حرير، آنهم زربافت مى پوشيد، و در مجالس آل فرعون مى نشست و حكم مى كرد، و مردم هم به لباس او ايراد نمى گرفتند، چون مردم محتاج لباس او نبودند، مردم از او عدالت مى خواستند.

آرى مردم نيازمند پيشوايى هستند كه وقتى سخنى مى گويد راست بگويد، و وقتى حكمى مى كند عدالت را رعايت نمايد، زيرا خداوند نه طعام حلالى را حرام كرده و نه شراب حلالى را حرام كرده، او حرام را حرام و ممنوع كرده، چه كم و چه زياد، حتى خودش فرموده:

« قُلْ مَنْ حَرَّمَ زينَةَ اللَّهِ الَّتي أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّيِّباتِ مِنَ الرِّزْق!» (32/اعراف)(2)

حكومت و حكمت، مديريت و تدابير ذوالقرنين


1- الميزان ج : 10 ص : 572
2- الميزان ج : 11 ص : 348

ص:482

« وَ يَسئَلُونَك عَن ذِى الْقَرْنَينِ قُلْ سأَتْلُوا عَلَيْكُم مِّنْهُ ذِكراً...، »

« از تو از ذو القرنين پرسند، بگو: براى شما از او خبرى خواهم خواند، ما به او در زمين تمكين داديم و از هر چيز وسيله اى عطا كرديم، پس راهى را تعقيب كرد، چون به غروبگاه آفتاب رسيد آن را ديد كه در چشمه اى گل آلود فرو مى رود و نزديك چشمه گروهى را يافت، گفتيم اى ذوالقرنين يا عذاب مى كنى يا ميان آن طريقه اى نيكو پيش مى گيرى، گفت: هر كه ستم كند زود باشد كه عذابش كنيم و پس از آن سوى پروردگارش برند و سخت عذابش كند، و هر كه ايمان آورد و كار شايسته كند پاداش نيك دارد و او را فرمان خويش كارى آسان گوييم، و آنگاه راهى را دنبال كرد، تا به طلوع گاه خورشيد رسيد و آن را ديد كه بر قومى طلوع مى كند كه ايشان را در مقابل آفتاب پوششى نداده ايم، چنين بود و ما از آن چيزها كه نزد وى بود به طور كامل خبر داشتيم، آنگاه راهى را دنبال كرد، تا وقتى ميان دو كوه رسيد مقابل آن قومى را يافت كه سخن نمى فهميدند، گفتند: اى ذو القرنين ياجوج و ماجوج در اين سرزمين تباهكارند آيا براى تو خراجى مقرر داريم كه ميان ما و آنها سدى بنا كنى، گفت: آن چيزها كه پروردگارم مرا تمكن آن را داده بهتر است مرا به نيرو كمك دهيد تا ميان شما و آنها حائلى كنم، قطعات آهن پيش من آريد تا چون ميان دو ديواره پر شد گفت: بدميد تا آن را بگداخت گفت: روى گداخته نزد من آريد تا بر آن بريزم، پس نتوانستند بر آن بالا روند، و نتوانستند آن را نقب زنند، گفت: اين رحمتى از جانب پروردگار من است و چون وعده پروردگارم بيايد آن را هموار سازد و وعده پروردگارم درست است، در آن روز بگذاريمشان كه چون موج در هم شوند و در صور دميده شود و جمعشان كنيم جمع كامل، آن روز جهنم را كاملا به كافران نشان دهيم، همان كسان كه ديدگانشان از ياد من در پرده بوده و شنيدن نمى توانسته اند، مگر كسانى كه كافرند پندارند كه سواى من بندگان مرا خدايان توانند گرفت كه ما جهنم را براى كافران محل فرود آمدنى آماده كرده ايم! » (83 تا 103/ كهف)

« إِنَّا مَكَّنَّا لَهُ فى الأَرْضِ وَ ءَاتَيْنَهُ مِن كلّ ِ شىْ ءٍ سبَباً،»

تمكن در زمين به معناى قدرت تصرف در زمين است، تصرفى مالكانه و دلخواه، و استقرار و ثبات دادن است ثباتى كه باعث شود ديگر از مكانش كنده نشود و هيچ مانعى مزاحمتش نتواند كند.

ص:483

كلمه سبب به معناى وسيله است، پس معناى ايتاء سبب از هر چيز اين مى شود كه از هر چيزى كه معمولا مردم به وسيله آن متوسل به مقاصد مهم زندگى خود مى شوند، از قبيل عقل و علم و دين و نيروى جسم و كثرت مال و لشگر و وسعت ملك و حسن تدبير و غير آن، به او داده شده بود.

جمله مورد بحث منتى است از خداى تعالى كه بر ذو القرنين مى گذارد و با بليغ ترين بيان امر او را بزرگ مى شمارد.

نمونه هايى كه خداوند تعالى از سيره و عمل و گفتار او نقل مى كند كه مملو از حكمت و قدرت است شاهد بر همين است كه غرض بزرگ شمردن امر او است .

« فَأَتْبَعَ سبَباً، » يعني وسيله اى تهيه كرد كه با آن به طرف مغرب آفتاب سير كند و سير كرد تا به مغرب آفتاب رسيد. مراد از مغرب آفتاب، آخر معموره آن روز از ناحيه غرب است، به دليل اينكه مى فرمايد: نزد آن مردمى را يافت.

« ثمَّ أَتْبَعَ سبَباً، حَتى إِذَا بَلَغَ مَطلِعَ الشمْسِ . . . ،» يعنى در آنجا وسائلى براى سفر تهيه ديد، و به سوى مشرق حركت كرد تا به صحرائى از طرف مشرق رسيد، و ديد كه آفتاب بر قومى طلوع مى كند كه براى آنان وسيله پوششى از آن قرار نداديم .

و منظور از ستر آن چيزى است كه آدمى با آن خود را از آفتاب مى پوشاند و پنهان مى كند، مانند ساختمان و لباس و يا خصوص ساختمان، يعنى مردمى بودند كه روى خاك زندگى مى كردند، و خانه اى كه در آن پناهنده شوند، و خود را از حرارت آفتاب پنهان كنند نداشتند و نيز عريان بودند و لباسى هم بر تن نداشتند.

و اگر لباس و بنا را به خدا نسبت داد و فرموده: ما براى آنان وسيله پوششى از آن قرار نداديم اشاره است به اينكه مردم مذكور هنوز به اين حد از تمدن نرسيده بودند كه بفهمند خانه و لباسى هم لازم است و هنوز علم ساختمان كردن و خيمه زدن و لباس بافتن و دوختن را نداشتند .

در حالى كه ما احاطه علمى و آگاهى از آنچه نزد او مى شد داشتيم. از عده و عده اش از آنچه جريان مى يافت خبردار بوديم.

ظاهرا احاطه علمى خدا به آنچه نزد وى صورت مى گرفت كنايه باشد از اينكه آنچه كه تصميم مى گرفت و هر راهى را كه مى رفت به هدايت خدا و امر او بود، و در هيچ امرى اقدام نمى نمود مگر به هدايتى كه با آن مهتدى شده، و به امرى كه به آن مامور گشته بود .

« ثمَّ أَتْبَعَ سبَباً، حَتى إِذَا بَلَغَ بَينَ السدَّيْنِ...،» كلمه سد به معناى كوه و هر چيزى است كه راه را بند آورد و از عبور جلوگيرى كند، و گويا مراد از دو سد در اين آيه دو

ص:484

كوه باشد

و در جمله « وَجَدَ مِن دُونِهِمَا قَوْماً ...،» مراد از «مِن دُونِهِمَا،» نقطه اى نزديك به آن دوكوه است. و جمله « لا يَكادُونَ يَفْقَهُونَ قَوْلاً،» كنايه از سادگى و بساطت فهم آنان است

« قَالُوا يَذَا الْقَرْنَينِ إِنَّ يَأْجُوجَ وَ مَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ فى الأَرْضِ ...،» ظاهر اين است كه گويندگان اين حرف همان قومى باشند كه ذو القرنين آنان را در نزديكى دو كوه بيافت.

ياجوج و ماجوج دو طائفه از مردم بودند كه از پشت آن كوه به اين مردم حمله مى كردند، و قتل عام و غارت راه انداخته اسير مى نمودند.

قوم مذكور پيشنهاد كردند كه مالى را از ايشان بگيرد و ميان آنان و ياجوج و ماجوج سدى ببندد كه مانع از تجاوز آنان بشود.

در جواب آنان كه درخواست سدى كرده بودند براى اين كه هم خواهش آنان را اجابت كرده، و هم وعده مافوق آن را داده باشد، فرمود: آن مكنتى كه خدا به من داده بهتر است! اين براى افاده استغناء ذو القرنين از كمك مادى ايشان است كه خود پيشنهادش را كردند

مى خواهد بفرمايد: ذو القرنين گفت آن مكنتى كه خدا به من داده، و آن وسعت و قدرت كه خدا به من ارزانى داشته، از مالى كه شما وعده مى دهيد بهتر است، و من به آن احتياج ندارم .

« فَأَعِينُونى بِقُوَّةٍ ...،» گفت: من از شما خرج نمى خواهم و اما سدى كه خواستيد اگر بخواهيد بسازم بايد كمك انسانيم كنيد، يعنى كارگر و مصالح ساختمانى بياوريد، تا آن را بسازم - و از مصالح آن آهن و قطر و نفخ با دميدن را نام برده است- و به اين معنايى كه كرديم اين مطلب روشن مى گردد كه مراد ايشان از پيشنهاد خرج دادن اجرت بر سد سازى بوده در حقيقت خواسته اند به ذو القرنين مزد بدهند كه او هم قبول نكرده است .

« ءَاتُونى زُبَرَ الحَدِيدِ...،» يعنى بياوريد برايم قطعه هاى آهن را تا در سد به كار ببرم و اين آوردن آهن همان قوتى بود كه از ايشان خواست.

و اگر تنها آهن را از ميان مصالح سد سازى ذكر كرده و مثلا اسمى از سنگ نياورده بدين جهت بوده كه ركن سد سازى و استحكام بناى آن موقوف بر آهن است.

و در جمله « حَتى إِذَا ساوَى بَينَ الصدَفَينِ قَالَ انفُخُوا،» مي فرمايد: او را به قوه و نيرو مدد كرده و آنچه خواسته بود برايش آوردند، پس سد را برايشان بنا كرده بالا برد، تا

ص:485

ميان دو كوه را پر كرد و گفت حالا در آن بدميد. مقصود اين است كه دم هاى آهنگرى را بالاى سد نصب كنند، تا آهن هاى داخل سد را گرم نمايند، و سرب ذوب شده را در لابلاى آن بريزند.

گفت: براى من قطر بياوريد تا ذوب نموده روى آن بريزم و لابلاى آن را پر كنم، تا سدى تو پر شود، و چيزى در آن نفوذ نكند .

بعد از آنكه سد را ساخت ياجوج و ماجوج نتوانستند به بالاى آن بروند، چون بلند بود، و نيز به سبب محكمى نتوانستند آن را سوراخ كنند .

ذو القرنين- بعد از بناى سد- گفت: اين سد خود رحمتى از پروردگار من بود، يعنى نعمت و سپرى بود كه خداوند با آن اقوامى از مردم را از شر ياجوج و ماجوج حفظ فرمود. و اين سد و اين رحمت تا آمدن وعده پروردگار من باقى خواهد ماند، وقتى وعده پروردگار من آمد آن را در هم مى كوبد و با زمين يكسان مى كند.

اين جمله از ملاحم يعنى پيشگوييهاى قرآن است.(1)

رسول الله «ص» ، اسوة حسنه مديريت

« لَّقَدْ كانَ لَكُمْ فى رَسولِ اللَّهِ أُسوَةٌ حَسنَةٌ لِّمَن كانَ يَرْجُوا اللَّهَ وَ الْيَوْمَ الاَخِرَ وَ ذَكَرَ اللَّهَ كَثِيرا،»

« در حالى كه شما مى توانستيد به رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم به خوبى تاسى كنيد، و اين وظيفه هر كسى است كه اميد به خدا و روز جزا دارد، و بسيار ياد خدا مى كند!» (21/احزاب)

كلمه أسوة به معناى اقتداء و پيروى است، و در مورد رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم، عبارت است از پيروى او، و اين وظيفه هميشه ثابت است، و شما هميشه بايد به آن جناب تاسى كنيد.

و معناى آيه اين است كه يكى از احكام رسالت رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم، و ايمان آوردن شما، اين است كه به او تاسى كنيد، هم در گفتارش و هم در رفتارش، و شما مى بينيد كه او در راه خدا چه مشقت هايى تحمل مى كند، و چگونه در جنگها حاضر شده، آنطور كه بايد جهاد مى كند، شما نيز بايد از او پيروى كنيد.(2)

پيام رساني در مديريت كشور اسلامي

پيام رساني در مديريت قرآني

مقدمه اي بر روش هاي پيام رساني در مديريت


1- الميزان ج : 13 ص : 496
2- الميزان ج : 16 ص : 433

ص:486

ص:487

آغازين سخن آنكه در اين بحث، حواس ما جمع اين نكته انتقادي تاريخي است كه نگذاريم نظريات مديريتي غرب را به قرآن شريف تحميل نمائيم، هرچند كه مي دانيم تكنيك هاي مديريت مدون امروزي در غرب مخصوصا در آمريكا تدوين شده و كارآمدي بسيار پر اهميت پيدا كرده است.

قرآن شريف خود چنان آكنده از مفاهيم و دستورالعمل ها و ايده هاي مديريت و برنامه ريزي و پيام رساني است كه شگفت انگيز است، و احتياجي به تحميل عقايد خارج از خود را ندارد.

مي توان گفت دين اسلام در همه مسائل، روشها و اصول دانش هاي مورد نياز بشر را بيان كرده است، ولي به ندرت دانش كاربردي آنها از طرف ما مسلمانها تدوين شده است.

امروزه براي رساندن پيام، نمي گويند شخصيت پيام رسان اگر معتبر باشد پيام جا مي افتد، يا اگر خود پيام معتبر و مهم باشد، شنونده به كمال و تمام آن را دريافت مي كند! بلكه پيام رساني را به صورت يك دانش كاربردي و تكنيك خاص در آورده اند كه اگر آن را به كار گيريم، مطمئن مي شويم كه پيام به جاي صحيح خود رسيده و دريافت شده و به كار بسته شده است!

در كاربرد پيام رساني بايد يك دائره كامل از – هدف پيام، موضوع پيام، نوع مخاطبين، مواد آموزشي، وسيله ارائه پيام، زمان و مكان پيام رساني و غيره، مورد لحاظ قرار گيرد، تا به رسد به نقطة بازخورد ( يعني امتحاني در سطح گروهي

ص:488

منتخب براي بررسي نتايج اجرا،) كه پس از اصلاح و اطمينان كامل از صحت كاركرد همه عوامل بالا، اجراي آموزش اصلاح شده در گروه هاي بزرگتر در سطح جامعه، انجام شود.

در تفسير آيه135 تا 138 سوره آل عمران، به كارگيري اين روش را در قرآن كريم درباره كاربرد فرامين و قوانين الهي در صدر اسلام و بازخورد نتايج آنها در اجراي برنامه هاي بعدي و بزرگتر پيامبر گرامي خدا مشاهده مي كنيم:

« وَ الَّذِينَ إِذَا فَعَلُوا فَحِشةً أَوْ ظلَمُوا أَنفُسهُمْ ذَكَرُوا اللَّهَ فَاستَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ وَ مَن يَغْفِرُ الذُّنُوب إِلا اللَّهُ وَ لَمْ يُصرُّوا عَلى مَا فَعَلُوا وَ هُمْ يَعْلَمُونَ،»

« نيكان آنها هستند كه هر گاه كار ناشايسته از ايشان سر زند يا ظلمى به نفس خويش كنند خدا را به ياد آرند و از گناه خود به درگاه خدا توبه و استغفار كنند، كه هيچ كس جز خدا نمى تواند گناه خلق را بيامرزد، و آنها هستند كه اصرار در كار زشت نكنند چون به زشتى معصيت آگاهند.»

( اين از دأب قرآن (در تعليم الهي اش،) مى باشد كه پيوسته در مدت نزولش ( كه بيست و سه سال طول كشيد،) براى كليات تعاليمش مواد اوليه اى قرار داده تا به آنها يا بعضى از آنها عمل كنند، همين كه مورد عمل قرار گرفت صورت عملى واقع شده را ماده دوم براى تعليم دومش قرار مى دهد، و بعد از سر و صورت دادن به آن و اصلاح اجزا و تركيبات فاسد، آن عامل را وادار مى سازد كه بار ديگر آن عمل را بدون نقص بياورد، و به اين منظور مقدار فاسد را مذمت و مقدار صحيح و مستقيم را ثنا مى گويد، و در برابرش وعده جميل و شكر جزيل مى دهد، پس كتاب الله عزيز، كتاب علم و عمل است، نه كتاب تئورى و فرضيه، و نه كتاب تقليد كورانه!

... خداى سبحان در اولين بار كه مى خواهد مساله جهاد را تشريع كند كلياتى از جهاد را بيان نموده و مى فرمايد:« كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتالُ،»(216/بقره) و در اين آيات مؤمنين را به جهاد امر نموده، مى فهماند كه اين عمل بر آنان واجب شده، آنگاه داستان جنگ بدر را به عنوان اولين مشقى كه شاگرد نوشته تحويل مى گيرد، و عيب هاى آن را گوشزد نموده مشقى ديگر به نام جنگ احد به او مى دهد، باز عيب هاى آن را مى گيرد، و همچنان ادامه مى دهد تا امت مسلمان در انجام اين تكليف، بى عيب و ماهر شود، و يا مى بينيد خداى تعالى سرگذشت انبياى گذشته، و امت هاى آنان را درس مى دهد، نقاط ضعف و خطا و انحراف آنها را بيان مى كند، و حق مطلب و آنچه كه صحيح است معين نموده از امت اسلام مى خواهد تا آن طور عمل كنند، و آن سرگذشت غلط گيرى شده را دستور العمل خود قرار دهند...!)(1)

آغاز سوره يس:يك دوره كامل از فن پيام رساني و هدايت

1- معرفي صاحب پيام و پيام رسان

1- الميزان ج : 4 ص : 23

ص:489

« بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ! يس! وَ الْقُرْءَانِ الحَكِيمِ!»

« إِنَّك لَمِنَ الْمُرْسلِينَ! عَلى صِرَاطٍ مُّستَقِيمٍ! » (1 تا 4 /يس)

خداى تعالى در اين آيه به قرآن حكيم سوگند مى خورد بر اين كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم از مرسلين است.

« تَنزِيلَ الْعَزِيزِ الرَّحِيمِ!»

« كه خداى عزيز و رحيم آن را نازل كرده!»(5/يس)

او تنها به خاطر عزت و رحمتش رسول را فرستاده و قرآن بر او نازل كرده، قرآن حكيم، تا مردم را انذار كند، و در نتيجه كلمه عذاب بر بعضى، و كلمه رحمت بر بعضى ديگر مسلم شود.

2- مشخصات آورنده قرآن

« إِنَّك لَمِنَ الْمُرْسلِينَ! عَلى صِرَاطٍ مُّستَقِيمٍ! »

« كه تو به درستى و به يقين از مرسلين هستى!

و بر صراط مستقيم قرار دارى!» (3و4/يس)

جمله « إِنَّك لَمِنَ الْمُرْسلِينَ!» مطلبى است كه به خاطر آن سوگند خورد.

«عَلى صِراَطٍ مُّستَقِيمٍ! » مراد از صراط مستقيم آن طريقى است كه عابر خود را به سوى خدا مى رساند، يعنى به سعادت انسانى اش كه مساوى است با قرب به خدا و كمال عبوديت.

3- هدف تنزيل قرآن

« لِتُنذِرَ قَوْماً مَّا أُنذِرَ ءَابَاؤُهُمْ فَهُمْ غَفِلُونَ!» (6/يس)

ما تو را تنها به اين غرض فرستاديم و قرآن بر تو نازل كرديم كه مردمى را كه پدرانشان انذار نشده بودند و غافل بودند، انذار كنى و بترسانى!

شناخت مخاطبين

الف: مخاطبيني كه هدايت در آنها موثر نيست!

ص:490

« لَقَدْ حَقَّ الْقَوْلُ عَلى أَكْثرِهِمْ فَهُمْ لا يُؤْمِنُونَ...!»

« سوگند مى خورم كه فرمان عذاب بر بيشتر آنان صادر شده در نتيجه ديگر ايمان نخواهند آورد!

ما به گردنشان غل هايى افكنده ايم كه تا چانه شان را گرفته به طورى كه ديگر نمى توانند سر پايين آورده خود را ببينند!

ما از پيش رو و عقب سر سدى دورشان كشيده و ايشان را با آن پوشانده ايم ديگر جايى را نمى بينند!

بنا بر اين، ديگر انذار كردن و نكردنت به حال ايشان يكسان است چه انذار بكنى و چه نكنى ايمان نمى آورند!»(7تا 10/يس)

ب: مخاطبيني كه هدايت در آنها موثر است!
اشاره

« إِنَّمَا تُنذِرُ مَنِ اتَّبَعَ الذِّكرَ وَ خَشىَ الرَّحْمَنَ بِالْغَيْبِ فَبَشرْهُ بِمَغْفِرَةٍ وَ أَجْرٍ كرِيمٍ!»

(11/يس)

معناى آيه اين است كه: تو تنها كسى را انذار مى كنى، يعنى انذارت تنها در كسى نافع و مؤثر است كه تابع قرآن باشد، و چون آيات قرآن تلاوت مى شود، دلش متمايل بدان مى شود، و از رحمان خشيتى دارد آميخته با رجاء، پس تو او را به آمرزشى عظيم، و اجرى كريم بشارت ده كه با هيچ مقياسى اندازه گيرى نمى شود.(1)

اين بود آن مفاهيم و روش مديريت پيام رساني كه در سوره مباركه «يس» به كار رفته است.

همين گونه است در آغاز خود قرآن شريف، آغاز سوره مباركه « بقره»، كه چنين مفاهيم مديريتي و پيام رساني از: هدف و موضوع و مخاطبين و ... در آن به كار رفته است.


1- الميزان ج : 17 ص : 88

ص:491

در مديريت پيام رساني قرآن، در اين كتاب، مطالب زير در هفت فصل جداگانه بررسي شده است:

1- هدف هاي پيام قرآن،

2- موضوع پيام،

3- مخاطبين پيام قرآن،

4- وسايل پيام رساني قرآن ،

5- توجه به زمان و مكان در پيام رساني قرآن ،

6- روشهاي آموزشي قرآن،

7- اصلاح روش در مديريت پيام رساني قرآن( بازخورد.)

در پايان اين توضيحات، ضروري مي دانم اين نكته را روشن سازم كه:

اولاً، مطالب اين كتاب خلاصه اي منتخب از تفسير آيات قرآن شريف در «تفسيرالميزان» علامه بزرگوار آيت الله طباطبائي فقيد است، و در فيش برداري اوليه همين خلاصه متجاوز از هزار صفحه شده بود، اجباراً از ميان آنها اين مقدار انتخاب مجدد گرديده است و واضح است كه شامل همه مطالب قرآن شريف در زمينه مديريت و برنامه ريزي نيست.

ثانياً ، ترتيب مطالب به صورت فوق با توجه به عناوين مديريت جديد در نظر گرفته شده است لكن خود مطالب در مرحله نخست از قرآن مجيد اتخاذ گرديده بعداً تحت عناوين فوق دسته بندي گرديده است، تا آنچه در اول اين بحث گفتيم مراعات شود، و نه تنها مفاهيم و مطالب به قرآن شريف تحميل نگردد، بلكه آنچه در قرآن شريف است با ترتيب تطبيقي و روال جديد بيان و روشن گردد!

سيد مهدي امين

دليلي بر وجود عذاب و آتش در برزخ

-” مِّمَّا خَطِيئَتهِمْ أُغْرِقُوا فَأُدْخِلُوا نَاراً فَلَمْ يجِدُوا لهَُم مِّن دُونِ اللَّهِ أَنصاراً،

-و آن قوم از كثرت كفر و گناه، عاقبت غرق شدند و به آتش دوزخ در افتادند و جز خدا براى خود هيچ يار و ياورى نيافتند.“

مي فرمايد: قوم نوح به خاطر معاصى و ذنوبشان به وسيله طوفان غرق شده و داخل آتشى شدند كه با هيچ مقياسى نمى توان عذابشان را اندازه گيرى كرد.

مراد از آتش در آيه شريفه آتش برزخ است، كه مجرمين بعد از مردن و قبل از قيامت در آن معذب مى شوند، نه آتش آخرت، و اين آيه خود يكى از ادله برزخ است، چون مى دانيم كه آيه شريفه نمى خواهد بفرمايد قوم نوح غرق شدند، و به زودى در قيامت داخل آتش مى شوند تا منظور از آتش، آتش قيامت باشد.

(1)

ارزش مسلمان مردن !

-” ... فَاطِرَ السمَوَتِ وَ الأَرْضِ أَنت وَلىّ ِ فى الدُّنْيَا وَ الاَخِرَةِ تَوَفَّنى مُسلِماً وَ أَلْحِقْنى بِالصلِحِينَ،

-... توئى فاطر آسمانها و زمين! تو در دنيا و آخرت مولاى منى، مرا مسلمان بميران، و قرين شايسته گانم بفرما ! “

دلهاى اولياى خدا و مخلَصين از بندگانش از راه اين اسم، يعنى اسم فاطر ( كه به معناى وجود لذاته خدا، و ايجاد غير خود است،) متوجه او مى شوند.

يوسف عليه السلام هم كه يكى از فرستادگان و مخلَصين او است در جايى كه سخن از ولايت او به ميان مى آورد مى گويد:” فَاطِرَ السمَوَتِ وَ الأَرْضِ أَنت وَلىّ ِ فى الدُّنْيَا وَ الاَخِرَةِ تَوَفَّنى مُسلِماً وَ أَلْحِقْنى بِالصلِحِينَ! “

معناى درخواست (مرا مُسلم بميران) اين است كه خدايا اخلاص و اسلام مرا مادامى كه زنده ام برايم باقى بدار .

و به عبارت ديگر اين است كه تا زنده است مُسلم زندگى كند، تا در نتيجه دم مرگ هم مُسلم بميرد، و اين كنايه است از اينكه خداوند او را تا دم مرگ بر اسلام پايدار بدارد، نه اينكه معنايش اين باشد كه دم مرگ مسلم باشم، هر چند در زندگى مسلم نبودم، و نه اينكه درخواست مرگ باشد و معنايش اين باشد كه خدايا الآن كه داراى اسلامم مرا بميران.

(2)

هدف هاي پيام قرآن

هدف اصلي نزول قرآن


1- آيه 25 سوره نوح الميزان ج 20 ص 55
2- مستند: آيه 101 سوره يوسف - الميزان ج : 11 ص : 340

ص:492

« بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم ! »

كلام خدا با اين جمله آغاز شده است، و چون كلام، خود فعلى است از افعال، و ناگزير داراى وحدتى است، و وحدت كلام به وحدت معنا و مدلول آن است، پس لاجرم كلام خدا از اول تا به آخرش معناى واحدى دارد، و آن معناى واحد غرضى است كه به خاطر آن غرض، كلام خود را به بندگان خود القاء كرده است. حال آن معناى واحدى كه غرض از كلام خداي تعالى است چيست؟

از آيه:« ... قَدْ جاءَكُمْ مِنَ اللَّهِ نُورٌ وَ كِتابٌ مُبينٌ ، يَهْدي بِهِ اللَّهُ - از سوى خدا به سوى شما نورى و كتابى آشكار آمد، كه به سوى خدا راه مى نمايد...!» (15و16/مائده) و آياتى ديگر، كه خاصيت و نتيجه از كتاب و كلام خود را هدايت بن_____دگان دانسته، فهميده مي شود: كه آن غرض واحد هدايت خلق است، پس در حقيقت هدايت خلق با نام خدا آغاز شده، خدائى كه مرجع همه بندگان است، خدائى كه رحمان است، و به همين جهت سبيل رحمتش را براى عموم بندگانش چه مؤمن و چه كافر بيان مى كند، آن سبيلى كه خير هستى و زندگى آنان در پيمودن آن سبيل است، و خدائى كه رحيم است، و به همين جهت سبيل رحمت خاصه اش را براى خصوص مؤمنين بيان مى كند، آن سبيلى كه سعادت آخرت آنان را تامين نموده، و به ديدار پروردگارشان منتهى مى شود.

اين ابتداء به نام خدا نسبت به تمامى قرآن بود، كه گفتيم غرض از سراسر قرآن يك امر است، و آن هدايت است، كه در آغاز قرآن اين يك عمل با نام خدا آغاز شده است.(1)

راه وصول به هدف قرآن


1- الميزان ج : 1 ص : 25

ص:493

« اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقيمَ !»

« ما را بسوى صراط مستقيم هدايت فرما! »

« صِراطَ الَّذينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَ لاَ الضَّالِّينَ !»

« صراط آنان كه برايشان انعام فرمودى، نه آنان كه برايشان غضب كردى، و نه گمراهان!» ( 6و7/فاتحه)

از نظر عرف و اصطلاح قرآن كريم، خداي تعالى « صراط » را به وصف مستقيم و استقامت توصيف كرده، و آنگاه بيان كرده كه اين صراط مستقيم را كسانى مى پيمايند كه خدا بر آنان انعام فرموده است.

و صراطى كه چنين وصفى و چنين شانى دارد، مورد درخواست عبادت كار، قرار گرفته، و نتيجه و غايت عبادت او واقع شده، و بعبارت ديگر، بنده عبادت كار از خدايش درخواست مى كند كه عبادت خالصش در چنين صراطى قرار گيرد.

صراط مستقيم راهى است بسوى خدا، كه هر راه ديگرى كه خلايق بسوى خدا دارند، شعبه اى از آنست، و هر طريقى كه آدمى را بسوى خدا رهنمائى مى كند، بهره اى از صراط مستقيم را دارا است، باين معنا كه هر راهى و طريقه اى كه فرض شود، به آن مقدار آدمى را بسوى خدا و حق راهنمائى مى كند، كه خودش از صراط مستقيم دارا و متضمن باشد، اگر آن راه بمقدار اندكى از صراط مستقيم را دارا باشد، رهرو خود را كمتر بسوى خدا مى كشاند، و اگر بيشتر داشته باشد، بيشتر مى كشاند، و اما خود صراط مستقيم بدون هيچ قيد و شرطى رهرو خود را بسوى خدا هدايت مى كند، و مى رساند!

هدايت عبارتست از دلالت و نشان دادن هدف، بوسيله نشان دادن راه، و اين خود يك نحو رساندن به هدف است، و كار خدا است، چيزيكه هست خداي تعالى سنتش بر اين جريان يافته كه امور را از مجراى اسباب به جريان اندازد، و در مسئله هدايت هم وسيله اى فراهم مى كند، تا مطلوب و هدف براى هر كه او بخواهد روشن گشته و بنده اش در مسير زندگى به هدف نهائى خود برسد.

صراط مستقيم از آنجائيكه امرى است كه در تمامى سبيل هاى مخت_______لف محفوظ مي باشد، لذا صحيح است كه يك انسان هدايت شده، باز هم بسوى آن هدايت شود، خداي تعالى او را از صراط بسوى صراط هدايت كند، باين معنا كه سبيلى كه قبلا بسوى آن هدايتش كرده بوده، با هدايت بيشترى تكميل نموده به سبيلى كه ما فوق

ص:494

سبيل قبلى است هدايت فرمايد، پس اگر مى بينيم كه در آيات مورد بحث كه حكايت زبان حال بندگان هدايت شده خدا است، از زبان ايشان ح__كايت مى كند، كه همه روزه مي گويند: « ما را بسوى صراط مستقيم هدايت فرما ! » نبايد تعجب كنيم!(1)

هدف از انزال وحي

« وَ كَذَلِك أَوْحَيْنَا إِلَيْك قُرْءَاناً عَرَبِيًّا لِّتُنذِرَ أُمَّ الْقُرَى وَ مَنْ حَوْلَها وَ تُنذِرَ يَوْمَ الجَمْع لا رَيْب فِيهِ فَرِيقٌ فى الجَنَّةِ وَ فَرِيقٌ فى السعِيرِ!»

« و اين چنين به سويت وحى كرديم قرآنى عربى را تا مردم مكه و پيرامون آن را انذار كنى و از روز جمع (قيامت) كه شكى در آن نيست بترسانى، روزى كه دسته اى در بهشت و دسته اى در جهنم خواهند بود!»(7/شوري)

اين آيه شريفه بطورى كه ملاحظه مى فرماييد وحى را از نظر نتيجه و هدفش معرفى مى كند، كه وحى عبارت است از انذار مردم از طريق القاء الهى، و نبوت هم همين است، پس وحى القائى است الهى به غرض نبوت و انذار .

امّ القرى مكه مكرمه است. مراد از انذار مكه، انذار اهل مكه است. و مراد از من حولها ساير نقاط جزيرة العرب است، يعنى آنهايى كه در خارج مكه زندگى مى كنند.

دعوت پيامبر اسلام در جهانى شدنش تدريجى و مرحله به مرحله بوده، در مرحله اول به حكم آيه شريفه:« وَ أَنْذِرْ عَشيرَتَكَ الْأَقْرَبينَ!» (214/شعرا) مامور بود تنها فاميل خود را دعوت كند، و در مرحله دوم به حكم آيه شريفه:« قُرْآناً عَرَبِيًّا لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ!»(3/فصلت) مامور شده آن را به عموم عرب ابلاغ كند، و در مرحله سوم به حكم آيه:« وَ أُوحِيَ إِلَيَّ هذَا الْقُرْآنُ لِأُنْذِرَكُمْ بِهِ وَ مَنْ بَلَغ!»(19/انعام) مامور شده آن را به عموم مردم برساند.

يكى از ادله اى كه مى رساند كه چنين مراتبى در دعوت اسلام بوده، آيه شريفه: «إِنْ هُوَ إِلاَّ ذِكْرٌ لِلْعالَمينَ!» (87/ص) است.(2)

هدف خدا از رسالت رسول الله «ص»


1- الميزان ج : 1 ص : 45
2- الميزان ج : 18 ص : 19

ص:495

« إِنَّا أَرْسلْنَك شاهِداً وَ مُبَشراً وَ نَذِيرا!»

« ما تو را فرستاديم تا شاهد امت باشى و امت را بشارت و انذار دهى!»

« لِّتُؤْمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسولِهِ وَ تُعَزِّرُوهُ وَ تُوَقِّرُوهُ وَ تُسبِّحُوهُ بُكرَةً وَ أَصِيلاً!»

« تا شما امت به خدا و رسول ايمان آورده او را يارى و احترام كنيد و صبح و شام تسبيحش گوييد!»(8و9/فتح)

در اين آيات خداى سبحان پيامبر خود را از در تعظيم و تكريم چنين معرفى مى كند كه او را به عنوان شاهد و مبشر و نذير فرستاده، اطاعت او اطاعت خدا، و بيعت با او بيعت با خدا است.

مراد از شاهد بودن آن جناب، شهادتش بر اعمال امت، يعنى بر ايمان و كفر و عمل صالح و طالح آنها است.

مساله شهادت رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم در قرآن كريم مكرر آمده مراد از آن حمل شهادت در دنيا است، و اما اداء شهادتها جايش در آخرت است.

مبشر بودن آن جناب به اين بود كه افراد با ايمان و با تقوى را به قرب خدا و ثواب جزيل او بشارت مى داد.

و نذير بودنش بدين جهت بود كه كفار و اعراض كنندگان را به عذاب دردناك خدا انذار و تخويف مى كرد.

در ادامه مي فرمايد: ما تو را به عنوان شاهد و مبشر و نذير فرستاديم تا مردم به خدا و رسولش ايمان آورند، و او را با دست و زبان يارى كنند و تعظيم و تسبيح بنمايند هم در بامدادان و هم در عصر.(1)

هدف رسالت رسولان

« لَقَدْ أَرْسلْنَا رُسلَنَا بِالْبَيِّنَتِ وَ أَنزَلْنَا مَعَهُمُ الْكِتَب وَ الْمِيزَانَ لِيَقُومَ النَّاس بِالْقِسطِ وَ أَنزَلْنَا الحَدِيدَ فِيهِ بَأْسٌ شدِيدٌ وَ مَنَافِعُ لِلنَّاسِ وَ لِيَعْلَمَ اللَّهُ مَن يَنصرُهُ وَ رُسلَهُ بِالْغَيْبِ إِنَّ اللَّهَ قَوِىٌّ عَزِيز!»

« ما رسولان خود را همراه با معجزات روشن گسيل داشتيم، و با ايشان كتاب و


1- الميزان ج : 18 ص : 407

ص:496

ميزان نازل كرديم تا مردم را به عدالت خوى دهند، و آهن را كه نيروى شديد در آن است و منافع بسيارى ديگر براى مردم دارد نازل كرديم، تا با سلاحهاى آهنين از عدالت دفاع كنند، و تا خدا معلوم كند چه كسى خدا و فرستادگان او را نديده يارى مى كند، آرى خدا خودش هم نيرومند و عزيز است!» ( 25/حديد)

اين آيه مطلب تازه اى از سر گرفته، و با آن معناى تشريع دين از راه ارسال رسل و انزال كتاب و ميزان را بيان مى كند و مى فرمايد كه: غرض از اين كار اين است كه مردم به قسط و عدالت عادت كرده و خوى بگيرند، و نيز به اين وسيله و با انزال حديد امتحان شوند، و برايشان معلوم شود كه چه كسى خداى ناديده را يارى مى كند، و چه كسى از يارى او مضايقه مى نمايد، و نيز بيان كند كه امر رسالت از آغاز خلقت مستمرا در بشر جريان داشته، و به طورمداوم از هر امتى جمعى هدايت يافته، و بسيارى فاسق شده اند .

منظور از كتاب، وحيى است كه صلاحيت آن را دارد كه نوشته شود و به صورت كتاب در آيد( نه اينكه كتاب جلد شده از آسمان بفرستد،) بلكه دستوراتى است كه مى شود آن را نوشت، دستوراتى كه مشتمل است بر معارفى دينى، از قبيل عقايد حق و اعمال صالح، و اين كتابهاى آسمانى كه معنايش معلوم شد، عبارتند از پنج كتاب: كتاب نوح ، كتاب ابراهيم ، كتاب تورات ، كتاب انجيل ، و كتاب قرآن.(1)

موضوع پيام

آموزش ادب عبوديت


1- الميزان ج : 19 ص : 300

ص:497

« الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ! » (2/ حمد)

خداي تعالى در سوره « حمد » به بنده خود ياد مى دهد كه چگونه حمدش گويد، و چگونه سزاوار است ادب عبوديت را در مقامى كه مى خواهد اظهار عبوديت كند، رعايت نمايد.

براى اينكه حمد توصيف است، و خداى سبحان خود را از توصيف واصفان از بندگانش منزه دانسته، و فرموده:« سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ، إِلاَّ عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصينَ - خدا منزه است از آنچه توصيفش مى كنند، مگر بندگان مخلص او !» (159و160/صافات. )

آنچه كه ادب بندگى اقتضاء دارد، اين است كه بنده خدا پروردگار خود را به همان ثنائى ثنا گويد كه خود خدا خود را به آن ستوده، و از آن تجاوز نكند، همچنان كه در حديث مورد اتفاق شيعه و سنى از رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم رسيده كه در ثناى خود مى گفت: پروردگارا من ثناء تو را نمى توانم بشمارم و بگويم، تو آنطورى كه بر خود ثنا كرده اى!

پس اينكه در آغاز سوره مورد بحث فرمود:« الحمد لله!» تا به اخر، ادب عبوديت را مى آموزد، و تعليم مى دهد كه بنده او لايق آن نبود كه او را حمد گويد، و فعلا كه مى گويد، به تعليم و اجازه خود او است، او دستور داده كه بنده اش بگويد.(1)

شناخت اصول عبادت و بندگي، و معارف و قوانين الهي


1- الميزان ج : 1 ص : 31

ص:498

« اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقيمَ !»

« ما را بسوى صراط مستقيم هدايت فرما! »

« صِراطَ الَّذينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَ لاَ الضَّالِّينَ !»

« صراط آنان كه برايشان انعام فرمودى، نه آنان كه برايشان غضب كردى، و نه گمراهان!» ( 6و7/فاتحه)

سوره حمد اصلا براى عبادت درست شده، و در قرآن هيچ سوره اى نظير آن ديده نمي شود:

اول اينكه سوره مورد بحث از اول تا به آخرش كلام خدا است، اما در مقام نيابت از بنده اش، و اينكه بنده اش وقتى روى دل متوجه بسوى او مي سازد، و خود را در مقام عبوديت قرار مي دهد ، چه مي گويد.

دوم اينكه اين سوره به دو قسمت تقسيم شده، نصفى از آن براى خدا، و نصفى ديگر براى بنده خدا است.

سوم اينكه اين سوره مشتمل بر تمامى معارف قرآنى است، و با همه كوتاهيش بتمامى معارف قرآنى اشعار دارد، چون قرآن كريم با آن وسعت عجيبى كه در معارف اصوليش، و نيز در فروعات متفرعه بر آن اصول هست، از اخلاقش گرفته تا احكام، و احكامش از عبادات گرفته تا سياسات، اجتماعيات، وعده ها، وعيدها، داستانها و عبرت هايش، همه و همه بياناتش، به چند اصل بر مى گردد، و از آن چند ريشه جوانه مى زند:

اول توحيد، دوم نبوت، سوم معاد و فروعات آن، و چهارم هدايت بندگان بسوى آنچه مايه صلاح دنيا و آخرتشان است، و اين سوره با همه اختصار و كوتاهيش، مشتمل بر اين چند اصل مي باشد، و با كوتاه ترين لفظ، و روشن ترين بيان، به آنها اشاره نموده است .(1)

ولايت حق الهي

« هُنَالِك الْوَلَايَةُ للَّهِ الحَقّ ِ هُوَ خَيرٌ ثَوَاباً وَ خَيرٌ عُقْباً ! »

« در آنجا يارى كردن خاص خداى حق است كه پاداش او بهتر و سرانجام دادن او


1- الميزان ج : 1 ص : 64

ص:499

نيكتر است!» (44/كهف)

سياق آيات مورد بحث بيان اين حقيقت است كه زمام تمامى امور به دست خدا است و او است كه خالق و مدبر هر امرى است، و غير از او هر چه هست جز سراب و وهم چيزى ديگرى نيست.

در اين آيه ولايت به معناى نصرت نيست، بلكه به معناى مالكيت تدبير است كه معنايى عمومى است، و در تمامى مشتقات اين كلمه جريان دارد. بنا بر اين، معناى آيه اين مى شود كه: در هنگام احاطه هلاكت و از كار افتادن اسباب نجات از سببيت و تاثير و روشن گشتن عجز و زبونى انسانى كه خود را مستقل و مستغنى از خدا مى پنداشت كاملا روشن مى شود كه ولايت همه امور انسانها و هر موجود ديگرى و ملك تدبير آن تنها از آن خدا است، چون او يگانه معبود حق است، و معبود حق است كه تمامى تدابير و تاثيراتش همه بر اساس حق و واقع است، و ساير اسباب ظاهرى كه بشر گمراه آنها را شركاى خدا در مساله تدبير و تاثير مى پندارند، در ناحيه ذات خودشان باطلند و مالك هيچ اثرى از آثار خود نيستند، تنها آن اثرى را دارا هستند و از خود بروز مى دهند كه خداى سبحان اذن داده باشد، و تمليكشان كرده باشد .(1)

بنيان جامعه صالح

« وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ ءَامَنُوا مِنكمْ وَ عَمِلُوا الصلِحَتِ لَيَستَخْلِفَنَّهُمْ فى الأَرْضِ كمَا استَخْلَف الَّذِينَ مِن قَبْلِهِمْ وَ لَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِينهُمُ الَّذِى ارْتَضى لَهُمْ وَ لَيُبَدِّلَنهُم مِّن بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْناً يَعْبُدُونَنى لا يُشرِكُونَ بى شيْئاً وَ مَن كفَرَ بَعْدَ ذَلِك فَأُولَئك هُمُ الْفَسِقُونَ!»

« خدا به كسانى از شما كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كرده اند وعده كرده كه شما را در اين سرزمين جانشين ديگران كند، آنچنان كه اسلاف و گذشتگان آنان را جانشين كرد، و نيز دينشان را آن دينى كه براى ايشان پسنديده استقرار دهد و از پى ترسى كه داشتند امنيت روزيشان فرمايد تا مرا عبادت كنند و چيزى را با من شريك نكنند و هر كس پس از اين كافر شود آنان خود عصيان پيشگانند!»

(55/نور)

اين آيه وعده جميل و زيبايى است براى مؤمنين كه عمل صالح هم دارند، به آنان وعده مى دهد كه به زودى جامعه صالحى مخصوص به خودشان برايشان درست مى كند و زمين را در اختيارشان مى گذارد و دينشان را در زمين متمكن مى سازد، و


1- الميزان ج : 13 ص : 440

ص:500

امنيت را جاى گزين ترسى كه داشتند مى كند، امنيتى كه ديگر از منافقين و كيد آنان و از كفار و جلوگيريهايشان بيمى نداشته باشند، خداى را آزادانه عبادت كنند، و چيزى را شريك او قرار ندهند.

آنچه از همه مطالب بر آمد اين شد كه خداى سبحان به كسانى كه ايمان آورده و عمل صالح انجام مى دهند ، وعده مى دهد كه به زودى جامعه اى برايشان تكوين مى كند كه جامعه به تمام معنا صالح باشد، و از لكه ننگ كفر و نفاق و فسق پاك باشد، زمين را ارث برد و در عقايد افراد آن و اعمالشان جز دين حق، چيزى حاكم نباشد، ايمن زندگى كنند، ترسى از دشمن داخلى يا خارجى نداشته باشند، از كيد نيرنگ بازان، و ظلم ستمگران و زورگويى زورگويان آزاد باشند .

و اين مجتمع طيب و طاهر با صفاتى كه از فضيلت و قداست دارد هرگز تاكنون در دنيا منعقد نشده، و دنيا از روزى كه پيامبر صلى الله عليه وآله وسلّم مبعوث به رسالت گشته تاكنون، چنين جامعه اى به خود نديده، ناگزير اگر مصداقى پيدا كند، در روزگار مهدى عليه السلام خواهد بود، چون اخبار متواترى كه از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و ائمه اهل بيت عليهم السلام در خصوصيات آن جناب وارد شده از انعقاد چنين جامعه اى خبر مى دهد.

پس حق مطلب اين است كه اگر واقعا بخواهيم حق معناى آيه را به آن بدهيم (و همه تعصبات را كنار بگذاريم،) آيه شريفه جز با اجتماعى كه به وسيله ظهور مهدى عليه السلام به زودى منعقد مى شود قابل انطباق با هيچ مجتمعى نيست . (1)

مخاطبين پيام قرآن

مخاطبين هدايت قرآن


1- الميزان ج : 15 ص : 215

ص:501

« الم. ذلِكَ الْكِتابُ لا رَيْبَ فيهِ هُدىً لِلْمُتَّقين!»

« اين كتاب كه در آن هيچ نقطه ابهامى نيست راهنماى كسانى است كه تقواى فطرى خود را دارند،»

« الَّذينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَ يُقيمُونَ الصَّلاةَ وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ،»

« آنها كه به عالم غيب ايمان دارند و با نماز كه بهترين مظهر عبوديت است خدا را عبادت و با زكات كه بهترين خدمت بنوع است وظائف اجت______ماعى خود را انجام مي دهند.» ( 1تا3/بقره)

متقين عبارتند از مؤمنين، چون تقوى از اوصاف خاصه طبقه معينى از مؤمنين نيست، و اينطور نيست كه تقوى صفت مرتبه اى از مراتب ايمان باشد كه دارندگان مرتبه پائين تر، مؤمن بى تقوى باشند، و در نتيجه تقوى مانند احسان و اخبات و خلوص، يكى از مقامات ايمان باشد، بلكه صفتى است كه با تمامى مراتب ايمان جمع مي شود، مگر آنكه ايمان، ايمان واقعى نباشد.

از اوصاف معرف تقوى، تنها پنج صفت را ذكر مى كند، و آن عبارتست از ايمان به غيب، اقامه نماز، انفاق از آنچه خداى سبحان روزى كرده، و ايمان به انچه بر انبياء خود نازل فرموده و بتحصيل يقين به آخرت ، و دارندگان اين پنج صفت را به اين خصوصيت توصيف كرده: كه چنين كسانى بر طريق هدايت الهى و داراى آن هستند.

اين طرز بيان بخوبى مى فهماند كه نامبردگان بخاطر اينكه از ناحيه خداى سبحان هدايت شده اند، داراى اين پنج صفت كريمه گشته اند، (ساده تر اينكه ايشان متقى و داراى پنج صفت نامبرده نشده اند، مگر بهدايتى از خداي تعالى،) آنگاه كتاب خود را چنين معرفى مى كند كه: هدايت همين متقين است «... لا رَيْبَ فيهِ هُدىً لِلْمُتَّقين!»

پس مى فهميم كه هدايت كتاب، غير آن هدايتى است كه اوصاف نامبرده را در پى

ص:502

داشت، و نيز مى فهميم كه متقين، داراى دو هدايتند، يك هدايت اولى كه بخاطر آن متقى شدند، و يك هدايت دومى كه خداى سبحان بپاس تقوايشان بايشان كرامت فرمود.

و چون هدايت دومى متقين، بوسيله قرآن صورت مى گيرد، معلوم مي شود هدايت اولى قبل از قرآن بوده، و علت آن سلامت فطرت بوده است.

پس شخصي كه سلامت فطرت داشته باشد خواه ناخواه ايمان به موجودى غايب از حس خودش دارد: موجوديكه هستى خودش و هستى همه عالم، مستند به آن موجود است.

اين پنج صفتى كه خداي تعالى آنها را زمينه هدايت قرآنى خود قرار داده، صفاتى است كه فطرت سالم در آدمى ايجاد مى كند، و در آيات مورد بحث بدارندگان چنين فطرتى وعده مي دهد كه بزودى بوسيله قرآنش ايشانرا هدايت مى كند، البته هدايتى زائد بر هدايت فطرتشان، پس اعمال پنج گانه نامبرده، متوسط ميان دو هدايتند، هدايتى سابق بر آن اعمال، و هدايتى لاحق به آنها، و اعتقاد صادق و اعمال صالح ميان دو هدايت واسطه اند، بطوريكه اگر بعد از هدايت فطرت، آن اعتقاد و آن اعمال نباشد، هدايت دومى دست نمى دهد.(1)

تعليم و هدايت هر گروهي به اندازه دانش آنها

« شَهْرُ رَمَضانَ الَّذي أُنْزِلَ فيهِ الْقُرْآنُ هُدىً لِلنَّاسِ وَ بَيِّناتٍ مِنَ الْهُدى وَ الْفُرْقان !»

« ماه رمضان، كه در آن براى راهنمايى مردم و بيان راه روشن هدايت و جدا ساختن حق از باطل، قرآن نازل شده است !»( 185/ بقره)

كلمه ناس - كه عبارت است از طبقه پائين افراد جامعه كه سطح فكرشان نازلترين سطح است- بيشتر در همين طبقه اطلاق مى شود چنانكه آيه: « ِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ - ولى بيشتر مردم نمى دانند،»(187/اعراف) و آيه: « وَ تِلْكَ الْأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنَّاسِ وَ ما يَعْقِلُها إِلاَّ الْعالِمُونَ- اين مثَلها را براى مردم مى زنيم و آنها را جز دانايان درنمى يابند،» (43/عنكبوت) اطلاق گرديده، معلوم مى شود ناس معنائى اعم از علما و غير علما دارد .

و اين اكثريت همانهايند كه اساس زندگيشان بر تقليد است و خود نيروى تشخيص و تميز در امور معنوى به وسيله دليل و برهان را ندارند، و نمى توانند از راه دليل ميان حق و باطل را تشخيص دهند، مگر آنكه كسى ديگر ايشان را هدايت نموده حق را


1- الميزان ج : 1 ص : 70

ص:503

بر ايشان روشن سازد، و قرآن كريم همان روشنگرى است كه مى تواند براى اين طبقه حق را از باطل جدا كند، و بهترين هدايت است.

اما خواصى از مردم كه در ناحيه علم و عمل تكامل يافته اند، و استعداد اقتباس از انوار هدايت الهيه و اعتماد به فرقان ميان حق و باطل را دارند، قرآن كريم براى آنان بينات و شواهدى از هدايت است، و نيز براى آنان جنبه فرقان را دارد، چون اين طبقه را به سوى حق هدايت نموده، حق را برايشان مشخص مى كند، و روشن مى كند كه چگونه بايد ميان حق و باطل فرق گذاشت، همچنانكه فرمود:« يَهْدي بِهِ اللَّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَهُ سُبُلَ السَّلامِ وَ يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ بِإِذْنِهِ وَ يَهْديهِمْ إِلى صِراطٍ مُسْتَقيمٍ- تا خدا بدان هر كس را كه در پى خشنودى اوست به راه هاى سلامت هدايت كند و به فرمان خود از تاريكى به روشناييشان ببرد و آنان را به راه راست هدايت كند.» (16/مائده)

از اينجا علت اينكه چرا ميان« هُدىً » و ميان « بَيِّناتٍ مِنَ الْهُدى » مقابله انداخت، روشن مى گردد، چون مقابله ميان آن دو مقابله ميان عام و خاص است، قرآن براى بعضى افراد هدايت، و براى بعضى ديگر بيّناتى از هدايت است.(1)

كشف توانائي هاي افراد و انتظار عملكرد متناسب آنها

« لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلاَّ وُسْعَها لَها ما كَسَبَتْ وَ عَلَيْها مَا اكْتَسَبَت!»

« خدا هيچ كس را جز به اندازه طاقتش مكلّف نمى كند. نيكيهاى هر كس از آن خود اوست و بديهايش از آن خود اوست!» (286/بقره)

وسع آدمى، يعنى طاقت و ظرفيت قدرت او. اجابت نمودن فرمان خدا با سمع و طاعت، تحقق نمى پذيرد، مگر در چهارچوب قدرت و اختيار انسان و اين افعال مقدور و اختيارى است كه انسان به وسيله آن براى خود نفع و يا ضرر كسب مى كند، پس كسب، خود بهترين دليل است بر اينكه آنچه آدمى كسب كرده و متصف به آن شده، وسع و طاقت آنرا داشته است .

پس از آنچه گفتيم اين معنا به خوبى روشن شد كه جمله: « لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلاَّ وُسْعَها!» كلامى است مطابق با سنتى كه خداوند در بين بندگانش جارى ساخته، و زبان همان سنت است، و آن سنت اين است كه از مراحل ايمان آن مقدار را بر هر يك از بندگان خود تكليف كرده كه در خور فهم او باشد، و از اطاعت آن مقدارى را تكليف كرده كه در خور نيرو و توانائى بنده باشد، و نزد عقلا و صاحبان شعور نيز همين سنت و روش


1- الميزان ج : 2 ص : 30

ص:504

معمول و متداول است، و نيز روشن گرديد كه معناى جمله نامبرده درست با كلامى كه در آيه قبل از رسول و مؤمنين حكايت كرد كه گفتند:« سَمِعْنا وَ أَطَعْنا،» منطبق است، نه چيزى از آن كم دارد و نه زياد.(1)

ايمان واقعي و ثبات قدم مخاطبين

« الَّذِينَ قَالَ لَهُمُ النَّاس إِنَّ النَّاس قَدْ جَمَعُوا لَكُمْ فَاخْشوْهُمْ فَزَادَهُمْ إِيمَناً وَ قَالُوا حَسبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكيلُ!»

« آن مؤمنانى كه چون مردمى منافق به آنها گفتند لشكر بسيارى از تمام مشركين مكه عليه شما مؤمنان فراهم شده از آنان در انديشه و بر حذر باشيد، ( اين تبليغات و مكر دشمن به جاى آن كه بيم در دل آنها افكند،) بر ايمانشان بيفزود و گفتند در مقابل همه دشمنان تنها خدا ما را كفايت است و نيكو ياورى است!»

« فَانقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِّنَ اللَّهِ وَ فَضلٍ لَّمْ يَمْسسهُمْ سوءٌ وَ اتَّبَعُوا رِضوَنَ اللَّهِ وَ اللَّهُ ذُو فَضلٍ عَظِيمٍ!»

« پس آن گروه از مؤمنان به نعمت و فضل خدا روى آوردند و بر آنان هيچ الم و رنجى پيش نيامد و پيرو رضاى خدا شدند و خداوند صاحب فضل و رحمت بى منتها است! » (174و175/آل عمران)

آيات شريفه در باره داستانى نازل شده كه بعد از پايان جنگ احد پيش آمد، كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم با بقيه اصحابش، مشركين را تعقيب كرد.

سرّ اينكه مى فرمايد گفتار منافقين ايمان مؤمنين را بيشتر كرد، اين است كه در طبع آدمى نهفته است كه وقتى از ناحيه كسى و يا كسانى نهى مى شود از اينكه تصميمى را كه گرفته عملى سازد، در صورتى كه به آن اشخاص حسن ظن نداشته باشد نسبت به تصميم خود حريصتر مى شود و همين حريصتر شدن باعث مي شود كه نيروهاى خفته اش بيدار و تصميمش قويتر شود، و هر چه آنان بيشتر منعش كنند و در منع اصرار بورزند او حريصتر و در عملى كردن تصميم خود جازمتر شود، و اين در مورد كسى كه خود را محق و سزاوار دانسته و در كارهايش خود را معذور بداند، تاثير بيشترى دارد تا در مورد ديگران، و لذا مؤمنين صدر اسلام و غير ايشان را مى بينيم كه در اطاعت از امر خدا هر چه بيشتر مورد ملامت و منع مانعين قرار مى گرفتند ايمانشان قوى تر و در تصميم خود محكم تر و در نبرد شجاعتر مى شدند.


1- الميزان ج:2 ص:684

ص:505

« وَ قَالُوا حَسبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكيلُ!» يعنى خداى تعالى براى ما كافى است. و اينكه گفتند: « حَسبُنَا اللَّهُ،» اكتفاى ما به خدا به حسب ايمان است، نه به حسب اسباب خارجى، كه سنت الهيه آن را جارى ساخته، و كلمه« وكيل» به معناى كسى است كه امر انسانرا به نيابت از انسان تدبير مى كند. بنابر اين مضمون آيه بر مى گردد به معناى آيه زير، كه مى فرمايد:

« وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ !» (3/طلاق)

و به همين جهت دنبال جمله مورد بحث فرمود: « فَانقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِّنَ اللَّهِ وَ فَضلٍ لَّمْ يَمْسسهُمْ سوءٌ...،» تا تصديق وعده خداى تعالى باشد، آنگاه به حمد و ستايش آنان پرداخت، و فرمود: « وَ اتَّبَعُوا رِضوَنَ اللَّهِ، وَ اللَّهُ ذُو فَضلٍ عَظِيمٍ!»

« إِنَّمَا ذَلِكُمُ الشيْطنُ يخَوِّف أَوْلِيَاءَهُ فَلا تخَافُوهُمْ وَ خَافُونِ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ!»

« اين سخنان شيطان است كه به وسيله آن دوستانش را مى ترساند شما مسلمانان از آن بيم و انديشه مكنيد و از من بترسيد اگر اهل ايمان هستيد!» (175/آل عمران)(1)

وظايف اجتماعي مؤمنين

« يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا اصبرُوا وَ صابِرُوا وَ رَابِطوا وَ اتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ!»

« اى اهل ايمان در كار دين صبور باشيد و يكديگر را به صبر و مقاومت سفارش كنيد و مهيا و مراقب كار دشمن بوده و خدا ترس باشيد، باشد كه پيروز و رستگار گرديد!» (200/آل عمران)

امرهائى كه در اين آيه آمده يعنى أمر اصبرُوا وَ صابِرُوا وَ رَابِطوا وَ اتَّقُوا، همه مطلق و بدون قيد است، در نتيجه صبرش، هم شامل صبر بر شدائد مى شود و هم شامل صبر در اطاعت خدا، و همچنين صبر بر ترك معصيت و بهر حال منظور از آن صبر تك تك افراد است، چون دنبالش همين صبر را به صيغه مفاعله – صابروا - آورده كه در مواردى استعمال مى شود كه ماده فعل بين دو طرف تحقق مى يابد.

و مصابره عبارت است از اينكه جمعيتى به اتفاق يكديگر اذيت ها را تحمل كنند و هر يك صبر خود را به صبر ديگرى تكيه دهد و در نتيجه بركاتى كه در صفت صبر هست دست به دست هم دهد و تاثير صبر بيشتر گردد و اين معنا امرى است كه هم در فرد( اگر نسبت به حال شخصى او در نظر گرفته شود،) محسوس است و هم در اجتماع ( اگر نسبت به حال اجتماع و تعاون او در نظر گرفته شود،) چون باعث مى شود كه تك تك


1- الميزان ج : 4 ص : 99

ص:506

افراد نيروى يكديگر را به هم وصل كنند و همه نيروها يكى شود.

و رابطوا مرابطه از نظر معنا اعم از مصابره است، چون مصابره عبارت بود از وصل كردن نيروى مقاومت افراد جامعه در برابر شدائد و مرابطه عبارت است از همين وصل كردن نيروها ، اما نه تنها نيروى مقاومت در برابر شدائد، بلكه همه نيروها و كارها، در جميع شؤون زندگى دينى، چه در حال شدت و چه در حال رخا و خوشي.

و چون مراد از مرابطه اين است كه جامعه به سعادت حقيقى دنيا و آخرت خود برسد، - و اگر مرابطه نباشد گو اينكه صبر من و تو، به تنهائى و علم من و تو به تنهائى، و هر فضيلت ديگر افراد، به تنهائى سعادت آور هست، ولى بعضى از سعادت را تامين مى كند و بعضى از سعادت، سعادت حقيقى نيست، - به همين جهت دنبال سه جمله : اصبرُوا وَ صابِرُوا وَ رَابِطوا اضافه كرد: « وَ اتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ ! » كه البته منظور از اين فلاح هم فلاح تام حقيقى است.(1)

انتخاب مخاطبين و نشانه هاي صلاحيت آنها

« وَ أَنذِرْ بِهِ الَّذِينَ يخَافُونَ أَن يحْشرُوا إِلى رَبِّهِمْ لَيْس لَهُم مِّن دُونِهِ وَلىٌّ وَ لا شفِيعٌ لَّعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ!»

« كسانى را كه در دل از محشور شدن در روزى كه جز خداوند ولى و شفيعى نيست ترس دارند با اين قرآن بترسان، باشد كه بپرهيزند!»

« وَ لا تَطرُدِ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُم بِالْغَدَوةِ وَ الْعَشىّ ِ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ مَا عَلَيْك مِنْ حِسابِهِم مِّن شىْ ءٍ وَ مَا مِنْ حِسابِك عَلَيْهِم مِّن شىْ ءٍ فَتَطرُدَهُمْ فَتَكُونَ مِنَ الظلِمِينَ!»

« و كسانى را كه در هر صبح و شام پروردگار خود را مى خوانند و جز رضاى او منظورى ندارند از خود طرد مكن و بدان كه از حساب ايشان چيزى بر تو و از حساب تو چيزى برايشان نيست كه آنان را از خود برانى، و در نتيجه از ستمكاران بشوى!» (51تا54/انعام)

درست است كه مساله انذار امرى است عمومى به شهادت اينكه مى فرمايد:« وَ أُوحِيَ إِلَيَّ هذَا الْقُرْآنُ لِأُنْذِرَكُمْ بِهِ وَ مَنْ بَلَغ!»(19/انعام) الا اينكه ترس از قيامت در دل كسانى كه از آن مى ترسند كمك مؤثرى است براى قبول دعوت پيغمبر، زيرا همين ترس از عذاب دعوت وى را به فهمشان نزديك مى كند، از اين رو امر به انذار را اختصاص به همينها داد، تا هم دعوت را تاكيد و تشديد كند و هم پيغمبر اكرم را تحريك نمايد كه در باره دعوت آنان مسامحه روا ندارد، و آنان را با كسانى كه از قيامت باك ندارند، به يك


1- الميزان ج : 4 ص : 143

ص:507

چشم ننگرد، بلكه اينطور اشخاص را در امر دعوت به عنايت بيشترى اختصاص دهد، زيرا موقف اينان به حق نزديك تر و اميد ايمان آوردنشان بيشتر است، بنابر اين، آيه شريفه مورد بحث و ساير آياتى كه امر عمومى به انذار مى كند، روى هم يك معنا را افاده مى نمايند و آن اين است كه عموم مردم را انذار كن و ليكن كسانى را كه از قيامت مى هراسند، بيشتر!

چون بناى دعوت دينى، بر اساس حشر و بپاداشتن ميزان نيك و بد و مجازات و پاداش است، و اثر اين دعوت در اشخاص بر حسب تفاوت و شدت و ضعف احتمال حشر و مجازات مختلف مى شود.

آنچه از ظاهر سياق آيه بر مى آيد و آيه بعدى هم آنرا تاييد مى كند، اين است كه مشركين معاصر رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم، از آنجناب توقع داشته و پيشنهاد مى كرده اند كه: اين يك مشت فقير و بيچاره اى كه دور خود جمع كرده اى، متفرق ساز! و از روى نخوت و غرور انتظار داشتند كه پيغمبرانشان اغنيا را دور خود جمع كرده، فقرا و بى نوايان را، با اينكه از صميم دل ايمان آورده اند، از خود دور سازند.

مراد از« الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُم بِالْغَدَوةِ وَ الْعَشىّ ِ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ،» مؤمنين هستند، و اگر صريحا نفرموده: مؤمنين بلكه وصف آنانرا كه همان دعاى صبح و شام و يا نماز صبح و شامشان است ذكر كرده براى اين بوده كه بفهماند ارتباط و دوستى شان نسبت به خداى تعالى در امرى است كه جز خدا كسى در آن مداخله ندارد.(1)

اختيار انتخاب گمراهي و هدايت

« قَدْ جَاءَكُم بَصائرُ مِن رَّبِّكُمْ فَمَنْ أَبْصرَ فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ عَمِىَ فَعَلَيْهَا وَ مَا أَنَا عَلَيْكُم بحَفِيظٍ!»

« از پروردگارتان بصيرت ها به سوى شما آمده هر كه بديد براى خويش ديده و هر كه كور بوده به ضرر خويش بوده و من نگهبان شما نيستم!»(104/انعام)

كلمه بصيرت به معناى بينه و دلالتى است كه به وسيله آن هر چيز آنطور كه هست ديده شود. بعضى گفته اند كه كلمه بصيرت نسبت به قلب به منزله بينايى نسبت به چشم سر است، و اين ديدن و نديدن كه در آيه شريفه است مجازا به معناى علم و جهل و يا ايمان و كفر است.

اين خطابى است كه پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلّم به مردم كرده كه اين برهان و


1- الميزان ج : 7 ص : 99

ص:508

احتجاج هاى روشنى كه اقامه كرديم مايه بصيرتى بود كه از جانب خداوند براى شما به سوى من وحى شده، و سپس فرموده: شما اى مشركين در كار خود مختاريد اگر خواستيد با اين احتجاجات بصيرت بيابيد، و اگر نخواستيد نسبت به فهم آن به همان كورى خود باقى بمانيد.

منظور از اينكه فرمود:« وَ مَا أَنَا عَلَيْكُم بحَفِيظٍ - من صاحب اختيار شما و دلهاى شما نيستم!» حفظ تكوينى آنان را از خود نفى مى كند، چون رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم ناصح مردم است نه مالك دلهاى آنان.(1)

حدود مسئوليت پيامبر در مورد ايمان افراد

« وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ مَا أَشرَكُوا وَ مَا جَعَلْنَك عَلَيْهِمْ حَفِيظاً وَ مَا أَنت عَلَيهِمْ بِوَكِيلٍ!»

« اگر خدا مى خواست شرك نمى آوردند ، ما ترا نگهبان نكرده ايم و عهده دار امور ايشان نيستى!» (107/انعام)

نظام عالم تشريع هم مانند نظامى است كه در عالم تكوين برقرار است، و همچنانكه در سراسر عالم تكوين قانون و سنت و عليت و معلوليت برقرار است و با آنكه مشيت پروردگار مطلق است همواره در ايجاد موجودات و احداث حوادث بر وفق نظام علت و معلول تعلق مى گيرد و آن حادثه اى را احداث مى كند كه علتى اقتضاى حدوث آنرا داشته باشد يعنى شرايط حدوثش موجود و موانع آن مفقود بوده باشد .

همچنين در عالم تشريع كسى را هدايت مى كند كه از ناحيه خودش تقاضاى هدايت داشته باشد، و به آن كسى رحم مى كند كه از او رحم بخواهد، و اما كسى كه از هدايت و رحم او اعراض مى كند او را هدايت ننموده ترحم نمى كند.

البته هدايت به معناى نشان دادن راه شامل هدايت همه افراد انسان مى شود، و ليكن هدايت به معناى رسانيدن به مطلوب مختص كسانى است كه در صدد تحصيل آن برآمده بخواهند از اين موهبت الهى بهره مند شوند، و با فسق و فجور و كفر و عناد راه خود را منحرف نسازند، چنين كسانى به پاكيزه ترين زندگانى زنده خواهند شد، و اما آنانكه پيرو هواى نفس خويشند و با حق دشمنى نموده و خود را بزرگتر از خدا پنداشته، با خدا مكر و به آيات خدا استهزا مى كنند چنين كسانى را خداوند از رسيدن به مطلوب كه همان سعادت زندگى است محروم نموده، آنان را در عين داشتن علم به عواقب كار خويش دچار شقاوت و ضلالت مى كند و دلهايشان را به كفر مهر مى كند تا براى هميشه


1- الميزان ج : 7 ص : 417

ص:509

روى نجات نبينند .

اين است سنت پروردگار در نظام تشريع، و اگر اينطور نبود قطعا نظام اسباب و قانون عليت و معلوليت باطل گشته و جاى خود را به گزاف و هرج و مرج مى داد، مصالح و حكم و هدفها لغو مى شد، و فساد اين نظام به نظام تكوين هم سرايت نموده آنرا نيز باطل مى كرد، براى اينكه برگشت تشريع بالأخره به تكوين است، اگر فساد در اين رخنه كند قطعا به آن نيز سرايت مى كند .

مثلا اگر چنانچه خداوند كفار را طورى مى آفريد كه به اضطرار مجبور به قبول ايمان مى بودند و راه ديگرى جز اين نبود تا بدان راه بيفتند انسان هرگز در دو راهى ايمان و كفر قرار نمى گرفت، و اختيارى كه وسيله تحصيل ايمان است باطل شده نيك و بد از بين مى رفت و همه افراد بشر كامل و بدون نقص مى شدند، و همه در قرب پروردگار و داشتن كرامت يكسان مى گرديدند، و معلوم است كه در چنين فرضى ديگر معنايى براى دعوت انبيا و تربيت و تكميل نمى ماند، و از طرفى اختلاف مراتب استعدادها و اختلاف اعمال و احوال و ملكات از بين مى رفت، و در نتيجه نظام انسانى و نظامى كه به آن احاطه داشته و در آن كار مى كند به نظام ديگرى متبدل مى شد كه در آن نه از انسانى خبرى بود نه از درك و شعور خاص انسانى - دقت فرمائيد!(1)

وقتي كه مخاطبين خسته مي شوند!

« قَالُوا أُوذِينَا مِن قَبْلِ أَن تَأْتِيَنَا وَ مِن بَعْدِ مَا جِئْتَنَا قَالَ عَسى رَبُّكُمْ أَن يُهْلِك عَدُوَّكمْ وَ يَستَخْلِفَكمْ فى الأَرْضِ فَيَنظرَ كيْف تَعْمَلُونَ!»

« اسرائيليان گفتند پيش از آمدن تو به رسالت و هم بعد از آن در رنج و شكنجه بوده ايم، موسى گفت شايد پروردگارتان دشمنانتان را هلاك كند و شما را در اين سرزمين جانشين آنها سازد و بنگرد چگونه عمل مى كنيد؟»( 129/اعراف)

غرض بنى اسرائيل اين بوده كه شكايت خود را به موسى عرضه داشته و بگويند ما چه قبل از آمدنت و چه بعد از آمدنت آن عذاب و شكنجه اى كه از فرعونيان مى ديديم هنوز هم مى بينيم، و از آن وعده اى كه خداوند داده بود كه به دست تو از دست فرعونيان نجات پيدا مى كنيم خبرى نشد.

« قَالَ عَسى رَبُّكُمْ أَن يُهْلِك عَدُوَّكمْ وَ يَستَخْلِفَكمْ فى الأَرْضِ،» اين جمله حكايت جوابى است كه موسى از شكايت بنى اسرائيل داده، و خاطر آنان را بدين وسيله تسليت


1- الميزان ج : 7 ص : 431

ص:510

داده و اميدوارشان ساخته است، در حقيقت تكرار همان كلام آيه قبلى است كه فرمود: « استَعِينُوا بِاللَّهِ وَ اصبرُوا إِنَّ الأَرْض للَّهِ - از خدا كمك جوييد و صبور باشيد كه زمين متعلق به خدا است... ! »(128/اعراف)

گويا خواسته است بفرمايد: اينكه به شما دستور دادم كه در راه رسيدن به هدف از خدا بترسيد حرف زنده اى بود كه هرگز غير آن را از من نخواهيد شنيد، اگر به آن دستور عمل كنيد اميد اين هست كه خداوند دشمنان شما را هلاك كرده و زمين را بعد از ايشان به شما واگذار كند.

آرى، اگر مى خواهيد خداوند شما را جانشين آنان در زمين قرار بدهد بايد بدانيد كه خداوند چنين كارى را بيهوده نمى كند، و شما را بدون هيچ قيد و شرطى بر آنان ترجيح نمى دهد، و اگر شما را به آرزويتان برساند براى اين است كه ببيند رفتار شما چگونه خواهد بود، و اين همان معنايى است كه آيه شريفه:« وَ تِلْكَ الْأَيَّامُ نُداوِلُها بَيْنَ النَّاسِ وَ لِيَعْلَمَ اللَّهُ الَّذينَ آمَنُوا وَ يَتَّخِذَ مِنْكُمْ شُهَداء ...،»(140/آل عمران) در مقام افاده آن است.(1)

نمونه امت هدايت يافته

« وَ مِمَّنْ خَلَقْنَا أُمَّةٌ يهْدُونَ بِالْحَقّ ِ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ،»

« از كسانى كه آفريده ايم جماعتى هستند كه به حق هدايت مى كنند و بدان باز مى گردند!»(181/اعراف)

خصوصيتى كه در اين آيه است اين است كه در سياق تقسيم مردم به دو قسم گمراه و مهتدى، و بيان اينكه ملاك در دو قسم شدن مردم دعوت خدا به اسماء حسنى و الحاد در آن است، قرار گرفته، و همين قرار گرفتن در اين سياق دلالت مى كند بر اينكه در نوع انسانى افرادى كم و يا زياد وجود دارند

كه بطور حقيقت مهتدى شده اند، چون كلام در اهتداء و ضلالت حقيقى و مستند به صنع خدا است، و معلوم است كه خداوند وقتى كسى را هدايت كرد آن كس مهتدى حقيقى است. و اهتداء حقيقى جز بوسيله هدايت حقيقى كه منحصرا كار خداى سبحان است صورت نمى گيرد.

هدايت حقيقى الهى به هيچ وجه از مقتضاى خود تخلف ننموده و مستلزم عصمت از گمراهى است، و كسى كه به سوى حق هدايت شود واجب مى شود كه با كس ديگر جز خدا هدايت نشود - دقت بفرماييد!


1- الميزان ج : 8 ص : 288

ص:511

بنا بر اين، اِسناد هدايت به اين امت خالى از دلالت بر اين نيست كه امت مزبور مردمى هستند كه از ضلالت مصونند، و خداوند ايشان را از گمراهى حفظ مى كند، حال يا مقصود جميع افراد امتى است كه در آيه به ايشان اشاره شده، كه در اين صورت بايد مراد از آن انبياء و اوصياء ايشان باشند، و يا آنكه مراد از امت بعض افراد امت است و كل به وصف بعضى توصيف شده است.

و مطلبى كه آيه شريفه در صدد افهام آن مى باشد - و خدا داناتر است - اين است كه: ما شما مردم را به امرى واقع نشدنى و خارج از طاقت بشر امر نمى كنيم، براى اينكه در ميان همين شما مردم امتى هستند كه حقيقتا به هدايت به حق مهتدى شده اند، چون خداوند به هدايت خاصه خود تكريمشان كرده است .(1)

مشخص ساختن مخاطبين قرآن

« طه ! مَا أَنزَلْنَا عَلَيْك الْقُرْءَانَ لِتَشقَى!»

« طه ! ما قرآن را به تو نازل نكرديم كه در رنج افتى!»

« إِلا تَذْكرَةً لِّمَن يخْشى!»

« آن جز يادآورى براى كسى كه بيم مى كند نيست!»(1تا3/طه)

اين آيات با نوعى تسليت از رسول خدا شروع مى شود، تا جان شريف خود را در واداشتن مردم به قبول دعوتش به تعب نيندازد، زيرا قرآن نازل نشده براى اينكه آن جناب خود را به زحمت بيندازد، بلكه آن تنزيلى است الهى كه مردم را به خدا و آيات او تذكر مى دهد تا شايد بيدار شوند و غريزه خشيت آنان هوشيار گردد، آنگاه متذكر شده به وى ايمان بياورند و تقوى پيشه كنند، پس او غير از تبليغ وظيفه ديگرى ندارد، اگر مردم به ترس آمدند و متذكر شدند كه هيچ، و گر نه يا عذاب استيصال و خانمان برانداز منقرضشان مى كند، و يا اينكه به سوى خداى خود برگشت نموده در آن عالم به وبال ظلم و فسق خود مى رسند، و اعمال خود را بدون كم و زياد مى يابند، و به هر حال نمى توانند با طغيان و تكذيب خود خداى را عاجز سازند .

« إِلا تَذْكرَةً لِّمَن يخْشى،» كلمه تذكره به معناى ايجاد ذكر (يادآورى) در شخصى است كه چيزى را فراموش كرده، و چون انسان كليات حقايق دين را به فطرت خود در مى يابد، مثلا مى فهمد كه خدايى هست، و آن هم يكى است، چون ممكن نيست واجب الوجود دو تا باشد، و مى داند كه الوهيت و ربوبيت منحصر در او است و مساله نبوت و معاد و غير آن را به وجدان خود درك مى كند، پس اين كليات ودائعى است كه در فطرت


1- الميزان ج : 8 ص : 452

ص:512

هر انسانى سپرده شده، چيزى كه هست انسان به خاطر اينكه به زندگى زمينى مى چسبد و به دنبال اشتغال به خواسته هاى نفس از لذائذ و زخارف آن سرگرم مى شود، ديگر در دل خود جايى خالى براى غرائز فطرى خود نمى گذارد، در نتيجه آنچه را خدا در فطرت او وديعه گذاشته فراموش مى كند، و اگر دوباره در قرآن اين حقايق خاطر نشان مى شود، براى يادآورى نفس است تا بعد از فراموشى دوباره به يادش آيد .

با بيانى كه گذشت دليل اين كه چرا تذكره را در اين آيه مقيد به قيد « لِّمَن يخْشى،» كرد معلوم شد، چون مراد از اين قيد، كسى است كه طبعا نگرانى و ترس دارد، يعنى قلبش مستعد ظهور خشيت باشد، به طورى كه اگر كلمه حق را شنيد نگران بشود، و چون تذكر و تذكره اى (قرآن) به او برسد در باطنش خشيتى پديد آيد، و در نتيجه ايمان آورد، و با تقوى شود . (1)

بهترين گروه تربيت يافته در دامن اسلام، و عملكرد آنان

« قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ ! »

« همانا اهل ايمان پيروز و رستگار شدند!» (1/مومنون)

« الَّذِينَ هُمْ فى صلاتهِمْ خَشِعُونَ،»

« مؤمنين همانهايند كه در نماز خاضع و خاشعند،» (2/مومنون)

خشوع به معناى تاثير خاصى است كه به افراد مقهور دست مى دهد، افرادى كه در برابر سلطانى قاهر قرار گرفته اند، به طورى كه تمام توجه آنان معطوف او گشته و از جاى ديگر قطع مى شود و ظاهرا اين حالت حالتى است درونى كه با نوعى عنايت، به اعضاء و جوارح نيز نسبت داده مى شود ، مانند كلام رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم - به طورى كه روايت شده - درباره شخصى كه در نمازش با ريش خود بازى مى كرد فرمود: اگر دلش داراى خشوع مى بود جوارحش نيز خاشع مى شد. و نيز مانند كلام خداى تعالى كه مى فرمايد: « وَ خَشَعَتِ الْأَصْواتُ لِلرَّحْمن،»(طه/108) كه خشوع را به صوت نسبت داده است.

اين آيه تا آخر آيه نهم اوصاف مؤمنين را مى شمارد، اوصاف ايمانى كه زنده و فعال باشد، و آثار خود را داشته باشد، تا غرض مطلوب از آن حاصل شود.

و آن اثر، فلاح و رستگارى است كه دارنده چنين ايمانى نماز را بپا مى دارد، چون نماز عبارت است از توجه كسى كه جز فقر و ذلت ندارد به درگاه عظمت و كبريايى و


1- الميزان ج : 14 ص : 163

ص:513

منبع عزت و بهاى الهى .

و لازمه چنين توجهى اين است كه: نمازگزار متوجه به چنين مقامى، مستغرق در ذلت و خوارى گشته و دلش را از هر چيزى كه او را از قصد و هدفش باز مى دارد بر كند.

پس اگر ايمان نمازگزار ايمانى صادق باشد در هنگام توجه به ربش هم او را يكى مى كند، آن هم معبود اوست و اشتغالش به عبادت، او را از هر كار ديگرى باز مى دارد.

آرى ، شخص فقيرى كه فقرش نه تنها از جهت درهم و دينار است، بلكه سراپاى ذاتش را گرفته وقتى در برابر غنيى قرار مى گيرد كه غنايش را به هيچ مقياس نمى توان اندازه گرفت، چه مى كند ؟ و ذليل وقتى متوجه عزت مطلقه مى گردد، عزتى كه آميخته با ذلت و خوارى نيست ، چه حالتى از خود نشان مى دهد؟

و اين همان معنايى است كه كتاب كافى و ديگران آورده اند كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم در گفتگويش با حارثة بن نعمان فرمود: براى هر حقى حقيقتى، و براى هر صواب نورى است....

« وَ الَّذِينَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضونَ،»

« و آنهايند كه از لغو روى گردانند،» (3/مومنون)

كار لغو آن كارى است كه فايده نداشته باشد، و بر حسب اختلاف امورى كه فايده عايد آنها مى شود مختلف مى گردد. چه بسا فعلى كه نسبت به امرى لغو، و نسبت به امرى ديگر مفيد باشد، پس كارهاى لغو در نظر دين، آن اعمال مباح و حلالى است كه صاحبش در آخرت و يا در دنيا از آن سودى نبرد و سر انجام آن، منتهى به سود آخرت نگردد مانند خوردن و آشاميدن به انگيزه شهوت در غذا كه لغو است، چون غرض از خوردن و نوشيدن گرفتن نيرو براى اطاعت و عبادت خدا است.

بنابر اين اگر فعل هيچ سودى براى آخرت نداشته باشد، و سود دنيايى اش هم سر انجام منتهى به آخرت نشود، چنين فعلى لغو است و به نظرى دقيقتر، لغو عبارت است از غير واجب و غير مستحب.

خداى عز و جل در وصف مؤمنين نفرموده كه به كلى لغو را ترك مى كنند، بلكه فرموده: از آن اعراض مى كنند، چون هر انسانى هر قدر كه با ايمان باشد در معرض لغزش و خطا است، و خدا هم لغزش هاى غير كبائر را، در صورتى كه از كبائر اجتناب شود بخشيده است.

به همين جهت خدا مؤمنين را به اين صفت ستوده كه از لغو اعراض مى كنند، و

ص:514

اعراض غير از ترك به تمام معنا است.

ايمان واقعى همين اقتضاء را دارد، چون سر و كار ايمان هم با ساحت عظمت و كبريايى و منبع عزت و مجد و بهاء است و كسى كه متصف به ايمان است جز به زندگى سعادتمند ابدى و جاودانه اهتمام نمى نمايد، و اشتغال نمى ورزد مگر به كارهايى كه حق آن را عظيم بداند، و آنچه را كه فرومايگان و جاهلان بدان تعلق و اهتمام دارند عظيم نمى شمارد، و در نظر او خوار و بى ارزش است و اگر جاهلان او را زخم زبان بزنند و مسخره كنند، به ايشان سلام مى كند، و چون به لغوى بر خورد كند آبرومندانه مى گذرد.

و از همين جا روشن مى شود كه وصف مؤمنين به اعراض از لغو كنايه است از علو همت ايشان، و كرامت نفوسشان.

« وَ الَّذِينَ هُمْ لِلزَّكَوةِ فَعِلُونَ،»

« و آنانند كه زكات دادن را تعطيل نمى كنند،» (4/مومنون)

نام بردن زكات با نماز، قرينه است بر اينكه مقصود از زكات همان معناى معروف انفاق مالى است، نه معناى لغوى آن كه تطهير نفس از رذائل اخلاقى مى باشد.

دادن زكات هم از امورى است كه ايمان به خدا اقتضاى آن را دارد، چون انسان به كمال سعادت خود نمى رسد مگر آنكه در اجتماع سعادتمندى زندگى كند كه در آن هر صاحب حقى به حق خود مى رسد.

و جامعه روى سعادت را نمى بيند مگر اينكه طبقات مختلف مردم در بهره مندى از مزاياى حيات و برخوردارى از امتعه زندگى در سطوحى نزديك به هم قرار داشته باشند. و انفاق مالى به فقراء و مساكين از بزرگترين و قويترين عاملها براى رسيدن به اين هدف است.

« وَ الَّذِينَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حَفِظونَ،»

« و همانهايند كه عورت خود را از حرام و نامحرم حفظ مى كنند،» (5/مومنون)

حفظ فروج كنايه از اجتناب از مواقعه نامشروع است، از قبيل زنا و لواط و يا جمع شدن با حيوانات و امثال آن.

« إِلا عَلى أَزْوَجِهِمْ أَوْ مَا مَلَكَت أَيْمَنهُمْ فَإِنهُمْ غَيرُ مَلُومِينَ،»

« مگر از همسران و يا كنيزان خود كه در مباشرت با اين زنان ملامتى ندارند. » (6/مومنون.)

ازواج به معناى زنان حلال، و « مَا مَلَكَت أَيْمَنهُمْ،» به معناى كنيزان مملوك است

ص:515

و معنايش اين است كه مواقعه با زنان خود و يا با كنيزان مملوك ملامت ندارد.

« فَمَنِ ابْتَغَى وَرَاءَ ذَلِك فَأُولَئك هُمُ الْعَادُونَ،»

« و كسى كه غير از اين زنان را به مباشرت طلبد البته ستمكار و متعدى خواهد بود،» (7/مومنون)

وقتى مقتضاى ايمان اين شد كه به كلى فروج خود را حفظ كنند مگر تنها از دو طايفه از زنان، پس هر كس با غير اين دو طايفه مساس و ارتباط پيدا كند، متجاوز از حدود خدا شناخته مى شود، حدودى كه خداى تعالى براى مؤمنين قرار داده است.

« وَ الَّذِينَ هُمْ لأَمَنَتِهِمْ وَ عَهْدِهِمْ رَعُونَ،»

« و آنهايند كه امانت و عهد خود را رعايت مى كنند،» (8/مومنون)

آيه مورد بحث مؤمنين را به حفظ امانت و خيانت نكردن به آن و حفظ عهد و نشكستن آن، توصيف مى كند و حق ايمان هم همين است كه مؤمن را به رعايت عهد و امانت وادار سازد، چون در ايمان معناى سكون و استقرار و اطمينان نهفته است و وقتى انسان كسى را امين دانست و يقين كرد كه هرگز خيانت ننموده پيمان نمى شكند، قهرا دلش بر آنچه يقين يافته مستقر و ساكن و مطمئن مى شود و ديگر تزلزلى به خود راه نمى دهد.

« وَ الَّذِينَ هُمْ عَلى صلَوَتهِمْ يحَافِظونَ،»

« و آنهايند كه نمازهاى خود را از هر منافى محافظت مى كنند،» (9/مومنون)

اينكه فرموده: نماز را محافظت مى كنند خود قرينه اين است كه مراد محافظت از عدد آن است پس مؤمنين محافظت دارند كه يكى از نمازهايشان فوت نشود و دائما مراقب آنند. حق ايمان هم همين است كه مؤمنين را به چنين مراقبتى بخواند.

« أُولَئك هُمُ الْوَارِثُونَ،»

« نامبردگان، آرى تنها ايشان وارثانند،»

« الَّذِينَ يَرِثُونَ الْفِرْدَوْس هُمْ فِيهَا خَلِدُونَ،»

« آنان كه بهشت فردوس را ارث برده و هم ايشان در آن جاودانند!»(10تا11/مومنون)

« إِنَّ الَّذِينَ هُم مِّنْ خَشيَةِ رَبهِم مُّشفِقُونَ،»

« همانا آن مؤمنانى كه از خوف پروردگارشان هراسانند!»(57/مومنون)

« وَ الَّذِينَ هُم بِئَايَاتِ رَبهِمْ يُؤْمِنُونَ،»

« و آنهايى كه به آيات پروردگارشان ايمان مى آورند!»(58/مومنون)

منظور از آيات، هر چيزى است كه بشر را به سوى خداى تعالى رهنمون شود كه

ص:516

يكى از آنها رسولان خدايند كه حامل رسالت اويند. يكى ديگر كتاب و شريعت ايشان است كه نبوتشان را تاييد مى كند.

« وَ الَّذِينَ هُم بِرَبهِمْ لا يُشرِكُونَ،»

« و آنهايى كه به پروردگارشان شرك نمى ورزند!»(59/مومنون)

ايمان به آيات خدا هم در ايشان اثرى دارد و آن اين است كه وادارشان مى كند شركاء را از او نفى كنند و كسى را جز او نپرستند، چون ايمان به آيات او ايمان به شريعت او است، شريعتى كه عبادت او را تشريع مى كند، و نيز ايمان به ادله اى است كه توحيد در ذات و در ربوبيت و الوهيت او را اثبات مى نمايد.

« وَ الَّذِينَ يُؤْتُونَ مَا ءَاتَوا وَّ قُلُوبهُمْ وَجِلَةٌ أَنهُمْ إِلى رَبهِمْ رَجِعُونَ،»

« و آنهايى كه از آنچه خدايشان داده مى دهند در حالى كه باز از روزى كه به خداى خود باز مى گردند ترسانند!» (60/مومنون)

مؤمنين كسانى هستند كه آنچه مى دهند- و يا بنا به آن تفسير ديگر آنچه از اعمال صالح بجا مى آورند- در حالى انجام مى دهند و به جا مى آورند كه دلهايشان ترسناك از اين است كه به زودى به سوى پروردگارشان بازگشت خواهند كرد، يعنى باعث انفاق كردنشان و يا آوردن اعمال صالح همان ياد مرگ، و بازگشت حتمى به سوى پروردگارشان است و آنچه مى كنند از ترس است .

در اين آيه شريفه دلالت است بر اينكه مؤمنين علاوه بر ايمان به خدا و به آيات او ايمان به روز جزا نيز دارند، پس تا اينجا صفات مؤمنين متعين شد و خلاصه اش اين شد كه تنها: به خدا ايمان دارند و براى او شريك نمى گيرند و به رسولان او و به روز جزا هم ايمان دارند، و به همين جهت عمل صالح انجام مى دهند.

« أُولَئك يُسرِعُونَ فى الخَيرَاتِ وَ هُمْ لَها سابِقُونَ!»

« چنين كسانى در خيرات شتاب نموده بدان سبقت مى گيرند!»( 61/مومنون)

مؤمنينى كه وصفشان را كرديم در خيرات و اعمال صالح سرعت نموده، و به سوى آن سبقت مى جويند، يعنى از ديگران پيشى مى گيرند، چون همه مؤمنند و لازمه آن همين است كه از يكديگر پيشى گيرند.

از نظر اين آيات خيرات عبارت است از اعمال صالح، اما نه هر عمل صالح، بلكه عمل صالحى كه از اعتقاد حق منشا گرفته باشد.

خيرات اينها است كه مى بينيم مؤمنين بر سر آن از يكديگر سبقت مى گيرند، نه آنچه نزد كفار از مال و اولاد است، و ايشان آنرا خيرات پنداشته اند، خيال كرده اند به

ص:517

خاطر احترامى كه نزد خدا دارند خدا در دادن خيرات به ايشان سرعت كرده است.

« وَ لا نُكلِّف نَفْساً إِلا وُسعَهَا وَ لَدَيْنَا كِتَبٌ يَنطِقُ بِالحَقّ ِ وَ هُمْ لا يُظلَمُونَ!»

« و ما هيچ كس را بيش از توانايى اش تكليف نمى كنيم و نزد ما كتابى است كه به حق گويا است و هيچ كس به هيچ وجه ستم نخواهد شد!» ( 62/مومنون)

در دين خدا به هيچ عمل و اعتقاد طاقت فرسا تكليف نشده، يعنى هيچ حكمى حرجى ناشى از مصلحتى حرجى تشريع نشده، و همين خود منتى است كه خداى سبحان بر بندگان خود نهاده، و در آيه مورد بحث با تذكر دادن آن دلهاى بشر را به سوى اوصاف مؤمنين تشويق نموده است .

آيه شريفه « وَ لا نُكلِّف نَفْساً إِلا وُسعَهَا،» دلالت بر اين معنا و بيش از اين مى كند چون علاوه بر اينكه تشريع احكام حرجى- از قبيل رهبانيت، و قربانى كردن اولاد- را نفى كرده، تكليفى را هم كه در اصل حرجى نيست ولى در خصوص موردى حرجى شده- مانند ايستاده نماز خواندن براى مريض- را نيز نفى كرده، با اينكه امتنان خدا با نفى قسم اولى به تنهايى تمام بود.(1)

جامعه اي با تسليم عمومي به خدا

« يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا ادْخُلُوا فى السلْمِ كافَّةً وَ لا تَتَّبِعُوا خُطوَتِ الشيْطنِ إِنَّهُ لَكمْ عَدُوٌّ مُّبِينٌ،»

« اى كسانى كه ايمان آورده ايد بدون هيچ اختلافى همگى تسليم خدا شويد و زنهار گامهاى شيطان را پيروى مكنيد كه او براى شما دشمنى آشكار است!»

« فَإِن زَلَلْتُم مِّن بَعْدِ مَا جَاءَتْكمُ الْبَيِّنَت فَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكيمٌ،»

« پس اگر بعد از اين همه آيات روشن كه برايتان آمد داخل در سلم نگرديد و باز هم پيروى گامهاى شيطان كنيد بدانيد كه خدا غالبى شكست ناپذير و حكيمى است كه هر حكمى در باره شما براند به مقتضاى حكمت مى راند!»

(207و208/بقره)

اين آيات راه تحفظ و نگهدارى وحدت دينى در جامعه انسانى را بيان مى كنند، و آن اين است كه مسلمانان داخل در سلم شوند، و تنها آن سخنانى كه قرآن تجويز كرده بگويند، و آن طريقه عملى را كه قرآن نشان داده پيش گيرند، كه وحدت دينى از بين نمى رود، و سعادت دو سراى انسانها رخت برنمى بندد، و هلاكت به سراغ هيچ قومى


1- الميزان ج : 15 ص : 3 و 53

ص:518

نمى رود، مگر به خاطر خارج شدن از سلم، و تصرف در آيات خدا، و جابجا كردن آنها، كه در امت بنى اسرائيل و امتهاى گذشته ديگر ديده شد، و به زودى نظير آن هم در اين امت جريان خواهد يافت ولى خداى تعالى اين امت را وعده نصرت داده و فرموده:« أَلا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَريبٌ!» (214/بقره)

از آنجائى كه خطاب به خصوص مؤمنين شده، آن سلمى هم كه به سويش دعوت كرده به معناى تسليم در برابر خدا و رسول شدن است، و امرى است متعلق به مجموع امت و به فرد فرد آنان، پس هم بر يك يك مؤمنين واجب است و هم بر مجموع آنان پس سلمى كه بدان دعوت شده اند عبارت شد از تسليم شدن براى خدا ، بعد از ايمان به او.

پس بر مؤمنين واجب است امر را تسليم خدا كنند، و براى خود صلاح ديد و استبداد برأى قائل نباشند و به غير آن طريقى كه خدا و رسول بيان كرده اند طريقى ديگر اتخاذ ننمايند، كه هيچ قومى هلاك نشد مگر به خاطر همينكه راه خدا را رها كرده، راه هواى نفس را پيمودند، راهى كه هيچ دليلى از ناحيه خدا بر آن نداشتند، و نيز حق حيات و سعادت جدى و حقيقى از هيچ قومى سلب نشد مگر به خاطر اينكه در اثر پيروى هواى نفس ايجاد اختلاف كردند .(1)

عدم تبعيض در انتخاب مخاطبين

« وَ أَنذِرْ عَشِيرَتَك الأَقْرَبِينَ !»

« و خويشان نزديكت را بترسان !» ( 214/شعرا)

عشيره انسان، قرابت و خويشان او است و اگر خويشاوندان آدمى را عشيره خوانده اند، از اين باب است كه با آدمى معاشرت دارند و آدمى با آنان معاشرت مى كند.

و اگر بعد از نهى رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم از شرك و انذارش، در جمله مورد بحث، عشيره اقربين، يعنى خويشاوندان نزديك تر را اختصاص به ذكر داد، براى افاده و اشاره به اين نكته است كه در دعوت دينى استثناء راه ندارد و اين دعوت، قوم و خويش نمى شناسد و فرقى ميان نزديكان و بيگانگان نمى گذارد و مداهنه و سهل انگارى در آن راه ندارد و چون سنن و قوانين بشرى نيست، كه تنها در بيگانگان و ضعفاء اجراء شود، بلكه


1- الميزان ج : 2 ص : 150

ص:519

در اين دعوت حتى خود رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم نيز با امتش فرقى ندارد، تا چه رسد به اينكه ميان خويشاوندان پيغمبر با بيگانگان فرق بگذارد، بلكه همه را بندگان خدا و خدا را مولاى همه مى داند .(1)

اختلاف سطح مخاطبين در دريافت رزق و معارف ديني

« وَ لَوْ بَسط اللَّهُ الرِّزْقَ لِعِبَادِهِ لَبَغَوْا فى الأَرْضِ وَ لَكِن يُنزِّلُ بِقَدَرٍ مَّا يَشاءُ إِنَّهُ بِعِبَادِهِ خَبِيرُ بَصِيرٌ،»

« وَ هُوَ الَّذِى يُنزِّلُ الْغَيْث مِن بَعْدِ مَا قَنَطوا وَ يَنشرُ رَحْمَتَهُ وَ هُوَ الْوَلىُّ الْحَمِيدُ!»

« و اگر خدا رزق را براى همه بندگانش فراخ مى كرد در زمين طغيان مى كردند، و ليكن هر چه را بخواهد به اندازه نازل مى كند، چون او از وضع بندگانش با خبر و بينا است!»

« و او كسى است كه بعد از نوميدى خلق برايشان باران مى فرستد، و رحمت خود را گسترش مى دهد، و تنها او سرپرستى ستوده است!» ( 28/شوري)

اگر خداى تعالى رزق همه بندگان خود را وسعت بدهد و همه سير شوند، شروع مى كنند به ظلم كردن در زمين، چون طبيعت مال اين است كه وقتى زياد شد طغيان و استكبار مى آورد:« كَلاَّ إِنَّ الْإِنْسانَ لَيَطْغى، أَنْ رَآهُ اسْتَغْنى !» (6و7/علق) و به همين جهت خداى تعالى رزق را به اندازه نازل مى كند، و به هر كس به مقدارى معين روزى مى دهد، چون او به حال بندگان خود خبير و بصير است، مى داند كه هر يك از بندگانش استحقاق چه مقدار از رزق دارد، و چه مقدار از غنى و فقر مفيد به حال او است، همان را به او مى دهد.

همچنين معارف حقه و شرايع آسمانى كه منشا همه آنها وحى است نيز رزق مقسوم است! آن نيز از ناحيه خدا نازل مى شود، و خداوند به وسيله آن نيز مردم را امتحان مى كند، چون همه در عمل به آن معارف و بكار بستن آنها يكسان نيستند، همچنان كه در بكار بستن نعمتهاى صورى يكسان نيستند!

همچنين اين سنت را در معارف عاليه اى كه در باطن معارف ظاهرى و ساده دين نهفته جارى ساخته است، به همين نحو كه گفتيم آنها را در باطن اينها قرار داده، چون اگر همه آنها را مانند اينها بى پرده بيان مى كرد، عموم مردم طاقت تحملش را نمى داشتند و فهم آنان از دركش عاجز مى ماند، و بدين جهت آنها را در باطن معارف


1- الميزان ج : 15 ص : 466

ص:520

ساده قرار داد تا افراد انگشت شمارى كه استعداد درك آنها را دارند، درك كنند .

و هر دو سنخ معارف را در قالبى از الفاظ درآورده كه هر كس به قدر فهم و ظرفيتش از آن الفاظ استفاده مى كند، همچنان كه خداى تعالى اين معارف را كه در قرآن كريم است به بارانى مثل زده كه از آسمان مى ريزد، و دلهاى مردم را به زمين هاى مختلف مثل زده كه هر يك به قدر ظرفيت خود از آن استفاده مى كند:« أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِها!»(17/رعد)

و همچنين احكام و تكاليف شرعى را يكسان بر همه مردم تحميل نكرد، چون اگر مى كرد بعضى از مردم تاب تحملش را نمى داشتند، و به همين جهت آنها را به مقتضاى ابتلاآتى كه هر فردى از افراد دارد تقسيم كرد تا هر كس به تكليفى كه متوجه خود او است عمل كند.(1)

گروه بندي مخاطبين: حزب شيطان و حزب الله

« استَحْوَذَ عَلَيْهِمُ الشيْطنُ فَأَنساهُمْ ذِكْرَ اللَّهِ أُولَئك حِزْب الشيْطنِ أَلا إِنَّ حِزْب الشيْطنِ هُمُ الخاسِرُونَ!»

« شيطان بر آنان مسلط شده ياد خدا را از دلهايشان برده اينان حزب شيطانند آگاه كه حزب شيطان زيانكارند!» (19/مجادله)

. . .

« لا تجِدُ قَوْماً يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الاَخِرِ يُوَادُّونَ مَنْ حَادَّ اللَّهَ وَ رَسولَهُ وَ لَوْ كانُوا ءَابَاءَهُمْ أَوْ أَبْنَاءَهُمْ أَوْ إِخْوَنَهُمْ أَوْ عَشِيرَتهُمْ أُولَئك كتَب فى قُلُوبهِمُ الايمَنَ وَ أَيَّدَهُم بِرُوحٍ مِّنْهُ وَ يُدْخِلُهُمْ جَنَّتٍ تجْرِى مِن تحْتهَا الأَنْهَرُ خَلِدِينَ فِيهَا رَضىَ اللَّهُ عَنهُمْ وَ رَضوا عَنْهُ أُولَئك حِزْب اللَّهِ أَلا إِنَّ حِزْب اللَّهِ هُمُ المُفْلِحُونَ!»

. . .

« هيچ قومى نخواهى يافت كه ايمان به خدا و روز جزاء داشته باشد و در عين حال با كسانى كه با خدا و رسولش دشمنى مى كنند دوستى كند هر چند دشمن خدا و رسول پدران و يا فرزندان و يا برادرانشان و يا قوم و قبيله شان باشد، براى اينكه خداوند در دلهايشان ايمان را نوشته و به روحى از خودش تاييدشان كرده و در جناتى كه نهرها در زير درختانش جارى است داخلشان مى كند تا جاودانه در آن باشند خدا از ايشان راضى شد و ايشان از خدا راضى شدند اينان حزب خدايند ، آگاه ! كه تنها حزب خدا رستگارند!» (22/مجادله)


1- الميزان ج : 18 ص : 81

ص:521

« أُولَئك كتَب فى قُلُوبهِمُ الايمَانَ وَ أَيَّدَهُم بِرُوحٍ مِّنْهُ !»

كلمه اولئك اشاره به مردمى است كه به خاطر ايمانى كه به خدا و روز جزا دارند با دشمنان خدا هر چند پدر و يا پسر يا برادرشان باشد دوستى نمى كنند. و اين آيه تصريح و نص در اين است كه چنين كسانى مؤمنين حقيقى هستند. خداى تعالى اين گونه انسانها را به روحى از خود تقويت نمود.

نكته اى كه در اينجا هست اين است كه روح به طورى كه از معناى آن به ذهن تبادر مى كند عبارت است از مبدأ حيات، كه قدرت و شعور از آن ناشى مى شود، بنا بر اين، اگر عبارت « وَ أَيَّدَهُم بِرُوحٍ مِّنْهُ !» را بر ظاهرش باقى بگذاريم، اين معنا را افاده مى كند كه در مؤمنين به غير از روح بشريت كه در مؤمن و كافر هست، روحى ديگر وجود دارد كه از آن حياتى ديگر ناشى مى شود، و قدرتى و شعورى جديد مى آورد، و به همين معنا است كه آيه:« أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشي بِهِ فِي النَّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِجٍ مِنْها ...،» (122/انعام) به آن اشاره نموده، و نيز آيه شريفه زير به آن اشاره نموده، مى فرمايد: « مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً،» (97/نحل) و حيات طيبى كه در آيه است ملازم با اثر طيب است. اثر حيات - كه قدرت و شعور است - در زندگى طيب، طيب خواهد بود، و وقتى قدرت و شعور طيب شد، آثارى كه متفرع بر آن است يعنى اعمالى كه از صاحب چنين حياتى سر مى زند، همه طيب و صالح خواهد بود، و اين قدرت و شعور طيب، همان است كه در آيه سوره انعام كه چند سطر پيش گذشت از آن تعبير به نور كرد، و همچنين آيه:« يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ آمِنُوا بِرَسُولِهِ يُؤْتِكُمْ كِفْلَيْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ نُوراً تَمْشُونَ بِهِ !» (28/حديد)

و اين حيات، زندگى خاصى است كريم كه آثارى خاص و ملازم با سعادت أبدى انسان دارد، حياتى است وراء حياتى كه مشترك بين مؤمن و كافر است، و آثارش هم مشترك بين هر دو طايفه است.

پس اين زندگى مبدئى خاص دارد، و آن روح ايمانى است كه آيه شريفه آن را روحى سواى روح مشترك بين مؤمن و كافر مى داند.

« أُولَئك حِزْب اللَّهِ أَلا إِنَّ حِزْب اللَّهِ هُمُ المُفْلِحُونَ!»

اين جمله تشريف و بزرگداشتى است از همان افراد مخلص، مى فرمايد: اينها كه داراى ايمانى خالصند حزب خداى تعالايند، همچنان كه آن منافقين كه در ظاهر اظهار اسلام مى كنند، و در باطن كفار و دشمنان خدا را دوست مى دارند، حزب شيطانند، كه

ص:522

آنها زيانكارانند!

در جمله فوق دوباره اسم ظاهر حزب الله را به جاى ضمير ذكر كرد، تا كلام جنبه مثلى معروف بخود بگيرد.(1)

وسايل پيام رساني قرآن

قرآن عربي، وسيله آموزش براي فهم مخاطبين


1- الميزان ج : 19 ص : 338

ص:523

« حم! وَ الْكِتَبِ الْمُبِين!

إِنَّا جَعَلْنَهُ قُرْءَناً عَرَبِيًّا لَّعَلَّكمْ تَعْقِلُونَ!

وَ إِنَّهُ فى أُمّ ِ الْكِتَبِ لَدَيْنَا لَعَلىٌّ حَكِيمٌ!»

«حم! سوگند به كتاب مبين!

كه ما آن را خواندنى عربى كرديم، شايد تعقل كنيد!

و سوگند كه اين خواندنى قبلا در ام الكتاب نزد ما بود، كه مقامى بلند و فرزانه دارد!»

(1تا4/زخرف)

اينكه قرآن را كتابى مبين خوانده، بدين جهت است كه قرآن طريق هدايت را ظاهر مى كند:« وَ نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْياناً لِكُلِّ شَيْ ءٍ !» (89/نحل) و يا خودش ظاهر و روشن است، و نقطه ضعفى در آن نيست!

معناى قرانا عربياَ اين است كه اين كتابى است كه به لغت عربى قرائت مى شود.

جمله « لَّعَلَّكمْ تَعْقِلُون!» غايت و غرض جعل آن كتاب را بيان مى كند. همين كه اميد تعقل و فهميدن مردم را غايت و غرض جعل مذكور قرار داده، خود شاهد بر اين است كه قرآن قبل از آنكه به زبان عربى درآيد، در مرحله اى از كينونت(هستى)وجود داشته كه در آن مرحله عقول بشر دسترسى بدان نداشته است.(1)

قرآن كريم، كتابي مكنون، و علم به معارف آن


1- الميزان ج : 18 ص : 121

ص:524

« إِنَّهُ لَقُرْءَانٌ كَرِيمٌ، فى كِتَبٍ مَّكْنُونٍ،»

« اين قرآنى است ارجمند! كه قبلا در كتابى پنهان از بشر بود،»

«لا يَمَسهُ إِلا الْمُطهَّرُونَ، تَنزِيلٌ مِّن رَّب الْعَلَمِينَ!»

« كه جز پاكان كسى از آن آگاه نيست، تنزيلى از ناحيه رب العالمين است!»

(79و80/واقعه)

از توصيف خداى تعالى قرآن را به لفظ كريم و بدون هيچ قيد - البته با در نظر داشتن اينكه مقام آيه مقام مدح است - چنين بر مى آيد كه قرآن به طور مطلق كريم و محترم است، و هم نزد خدا كريم و عزيز است، و هم بدين جهت كريم است كه صفاتى پسنديده دارد، و هم بدين جهت كه سودرسان براى خلق است، سودى كه هيچ چيز جاى آن را نمى گيرد، چون مشتمل بر اصول معارفى است كه سعادت دنيا و آخرت بشر را تضمين مى كند .

و جمله فى كتاب مكنون توصيف دوم قرآن است، مى فرمايد: قرآن محفوظ و مصون از هر دگرگونى و تبديل است، چون در كتابى است كه آن كتاب اينطور است و آن كتاب عبارت است از لوح محفوظ، همچنان كه در جاى ديگر فرموده: « بَلْ هُوَ قُرْآنٌ مَجيدٌ، في لَوْحٍ مَحْفُوظٍ!»(212و22/بروج)

آن كتاب مكنون كه قرآن در آن است و يا قرآنى كه در آن كتاب است، از دسترس اغيار و ناپاكان محفوظ است، و به جز پاكان كسى با آن مساس ندارد .

از همينجا مى فهميم كه منظور از مس قرآن دست كشيدن به خطوط آن نيست، بلكه علم به معارف آن است، كه جز پاكان خلق كسى به معارف آن عالم نمى شود، چون فرموده قرآن در كتابى مكنون و پنهان است.

منظور از مطهرون كسانى هستند كه خداى تعالى دلهايشان را از هر رجس و پليدى يعنى از رجس گناهان و پليدى ذنوب پاك كرده، و يا از چيزى كه از گناهان هم پليدتر و عظيم تر و دقيق تر است، و آن عبارت است از تعلق به غير خداى تعالى، و اين معناى از تطهير با كلمه مس كه گفتيم به معناى علم است مناسب تر از طهارت به معناى پاكى از حدث و يا خبث است، و اين خيلى روشن است!

پس مطهرون عبارتند از كسانى كه خداى تعالى دلهايشان را پاك كرده، مانند ملائكه گرامى و برگزيدگانى از بشر كه در باره آنان فرموده:

ص:525

« إِنَّما يُريدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهيراً!»(33/احزاب)

جمله « تَنزِيلٌ مِّن رَّب الْعَلَمِينَ!» وصف ديگرى است براى قرآن، و قرآن كتابى است نازل شده از ناحيه خدا به سوى شما، آن را نازل و در خور فهم شما كرد، تا آن را بفهميد و تعقل كنيد، بعد از آنكه كتابى بود مكنون كه جز پاكان كسى با آن مساس نداشت .(1)

فرشته وحي، وسيله نزول وحي قرآن

« إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسولٍ كَرِيمٍ، ذِى قُوَّةٍ عِندَ ذِى الْعَرْشِ مَكِينٍ، مُّطاعٍ ثمَّ أَمِينٍ!»

« كه قرآن گفتار فرستاده بزرگوار خداست (جبرئيل امين) فرشته اى ارجمند كه نزد صاحب عرش مقامى دارد،و فرمانش براى ساير فرشتگان مطاع است!»

(19تا 21/تكوير)

نزول قرآن به رسالت فرشته اى آسمانى و جليل القدر و عظيم المنزلت و امين در وحى، يعنى جبرئيل صورت گرفته، كه بين او و خداى عز و جل هيچ حاجز و مانعى، و بين او و رسول خدا هيچ واسطه اى نيست، و نه از ناحيه خودش، و نه از ناحيه هيچ كس ديگر انگيزه اى كه نگذارد وحى را بگيرد، و يا اگر گرفت نگذارد حفظش كند، و يا اگر حفظش هم كرد، نگذارد آن را به رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم برساند، وجود ندارد.

آن شخصى هم كه قرآن بر او نازل شده، و براى شما آن را تلاوت مى كند، همان كسى است كه سالها همنشين او بوده ايد، و حال و وضع او بر شما پوشيده نيست، او فرشته حامل وحى را به چشم خود ديده، و وحى را از او گرفته و خودش هم چيزى از وحى را كتمان نكرده و نمى كند و آن را تغيير نمى دهد.(2)

مأموريت رسول الله «ص»

« قُلْ إِنى أُمِرْت أَنْ أَعْبُدَ اللَّهَ مخْلِصاً لَّهُ الدِّينَ!»

« بگو من مامور شده ام كه خدا را بپرستم و دين را خالص براى او بدانم!»

« وَ أُمِرْت لأَنْ أَكُونَ أَوَّلَ الْمُسلِمِينَ!»


1- الميزان ج : 19 ص : 236
2- الميزان ج : 20 ص : 354

ص:526

« و نيز مامورم كه اولين مسلمان باشم!»

« قُلْ إِنى أَخَاف إِنْ عَصيْت رَبى عَذَاب يَوْمٍ عَظِيمٍ،»

« بگو من مى ترسم در صورت نافرمانى ام از امر خدا دچار عذاب روزى عظيم گردم!»

« قُلِ اللَّهَ أَعْبُدُ مخْلِصاً لَّهُ دِينى!»

« بگو من تنها خدا را مى پرستم و دين خود را براى او خالص مى سازم!»

(11تا 14/ زمر)

در اين آيات رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم را دستور مى دهد به مردم ابلاغ كند كه اگر ايشان را به توحيد و اخلاص دين براى خدا مى خواند، بدان جهت است كه او مامور از طرف خداست، و نيز مامور شده است كه خود او هم مانند سايرين به اين دعوت پاسخ مثبت دهد، چيزى كه هست اين فرق را با سايرين دارد كه او بايد اولين كس باشد به اسلام آوردن و تسليم در برابر آنچه به سويش دعوت مى كند، و خلاصه به چيزى دعوت كند كه خودش قبل از دعوت ديگران به آن ايمان داشته باشد حال چه اينكه مردم دعوتش را بپذيرند و يا آن را رد كنند.

« قُلْ إِنى أُمِرْت أَنْ أَعْبُدَ اللَّهَ مخْلِصاً لَّهُ الدِّينَ!»

« وَ أُمِرْت لأَنْ أَكُونَ أَوَّلَ الْمُسلِمِينَ!»

در آيه مورد بحث مى خواهد بفرمايد: به ايشان بگو آنچه من بر شما تلاوت كردم كه بايد خدا را بپرستم و دين خدا را خالص كنم، هر چند خطاب در آن متوجه من است، و ليكن بايد متوجه باشيد كه اين صرف دعوت نيست كه من فقط شنونده اى باشم و مامور باشم كه خطاب خدا را به شما برسانم، و خودم هيچ وظيفه اى ديگر نداشته باشم، بلكه من نيز مانند يك يك شما مامورم او را عبادت نموده، دين را براى او خالص سازم.

باز تكليف من به همينجا خاتمه نمى يابد، بلكه مامورم كه قبل از همه شما در برابر آنچه بر من نازل شده تسليم باشم، و به همين جهت قبل از همه شما من تسليم شده ام، و اينك بعد از تسليم شدن خودم به شما ابلاغ مى كنم.(1)

آسان و روان شدن قرآن به زبان رسول الله

« فَإِنَّمَا يَسرْنَهُ بِلِسانِك لِتُبَشرَ بِهِ الْمُتَّقِينَ وَ تُنذِرَ بِهِ قَوْماً لُّدًّا !»

« اين قرآن را به زبان تو جارى و روان كرده ايم تا پرهيزكاران را به وسيله آن نويدرسانى و گروه سخت سر را بترسانى!»( 97/مريم)


1- الميزان ج : 17 ص : 374

ص:527

كلمه تيسير به معناى تسهيل است، و از اين فهميده مى شود كه مى خواهد از سابقه اى خبر دهد كه با آن سابقه تلاوت و فهم قرآن دشوار بوده، همچنانكه در جاى ديگر در باره كتابش از مثل چنين حالتى خبر داده و فرموده « حم، وَ الْكِتابِ الْمُبينِ، إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ، وَ إِنَّهُ في أُمِّ الْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِيٌّ حَكيمٌ !» (1تا 4/زخرف) كه در آن خبر مى دهد از اينكه اگر قرآن به آن حال كه بود (و اكنون نيز هست،) نزد خدا باقى مى ماند و او را به اين صورت كه فعلا هست عربى و خواندنيش قرار نمى داد هيچ اميدى نمى رفت كه مردم آن را بفهمند و همچنان على( بلند پايه) و حكيم( غير قابل فهم و تعقل) مى ماند .

از اينجا اين معنا تاييد مى شود كه منظور از تيسير و آسان كردن آن، اين است كه آن را به لسان عربى، كه لسان مادرى آن حضرت است، بر زبانش جارى كرد، پس آيه مورد بحث از اين حقيقت خبر مى دهد كه خداى تعالى قرآن را به زبان او جارى كرد، يعنى آسان كرد تا تبشير و انذار مردم آسان باشد.(1)

وحي، وسيله نزول آيات الهي به رسول الله«ص» و ساير پيامبران

« كَذَلِك يُوحِى إِلَيْك وَ إِلى الَّذِينَ مِن قَبْلِك اللَّهُ الْعَزِيزُ الحَْكِيمُ، لَهُ مَا فى السمَوَتِ وَ مَا فى الأَرْضِ وَ هُوَ الْعَلىُّ الْعَظِيمُ!»

« اين چنين خداى عزيز حكيم به سوى تو و به سوى انبياى قبل از تو وحى مى فرستاد، خدايى كه آنچه در آسمانها و در زمين است ملك او است و او على و عظيم است!» (3و4/شوري)

سوره شوري پيرامون مساله وحى سخن مى گويد كه خود نوعى تكلم از ناحيه خداى سبحان با انبياء و رسل او است. همچنان كه مى بينيم در آغاز مى فرمايد:« كَذَلِك يُوحِى إِلَيْك وَ إِلى الَّذِينَ مِن قَبْلِك اللَّهُ...،» و در آخر هم مى فرمايد:« وَ ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلاَّ وَحْياً أَوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ ما يَشاءُ إِنَّهُ عَلِيٌّ حَكيمٌ !»

(51/شوري)

و نيز در بين سوره هم چند نوبت سخن از وحى مى آورد، يكجا مى فرمايد: « وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ قُرْآناً عَرَبِيًّا لِتُنْذِرَ أُمَّ الْقُرى وَ مَنْ حَوْلَها وَ تُنْذِرَ يَوْمَ الْجَمْعِ لا رَيْبَ فيهِ فَريقٌ فِي الْجَنَّةِ وَ فَريقٌ فِي السَّعيرِ!» (7/شوري) و جايى ديگر مى فرمايد: « شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصَّى


1- الميزان ج : 14 ص : 161

ص:528

بِهِ نُوحاً وَ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ وَ ما وَصَّيْنا بِهِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسى وَ عِيسى أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَ لا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ كَبُرَ عَلَى الْمُشْرِكِينَ ما تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ اللَّهُ يَجْتَبِي الَيْهِ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدِي إِلَيْهِ مَنْ يُنِيبُ!» (13/شوري) و نيز مى فرمايد:« اللَّهُ الَّذي أَنْزَلَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ وَ الْميزانَ وَ ما يُدْريكَ لَعَلَّ السَّاعَةَ قَريبٌ !» (17/شوري)

بنا بر اين مساله وحى موضوعى است كه در اين سوره محور كلام قرار گرفته است. مقتضاى اينكه گفتيم محور اصلى غرض اين سوره بيان وحى و تعريف حقيقت آن و اشاره به هدف آن و نتائجى كه دارد مى باشد، اين است كه اشاره با كلمه كذلك اشاره به شخص وحى باشد يعنى وحى خصوص اين سوره به رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم، در نتيجه تعريف مطلق وحى نيز هست، چون مطلق وحى را تشبيه كرده به وحيى كه به آن اشاره نموده، و به مخاطب نشان داده، در نتيجه مضمون آيه مثل اين مى شود كه بگوييم انسان مثل زيد است، در اينجا نيز مى فرمايد: وحى بطور كلى مثل وحى همين سوره است .

و بنا بر اين، جمله « ... إِلَيْك وَ إِلى الَّذِينَ مِن قَبْلِك،» در معناى اين است كه فرموده باشد اليكم جميعا، يعنى نظير وحى اين سوره، به همه شما امت هاى بشرى وحى مى شد. و اگراينطور نفرمود، براى اين بود كه دلالت كند بر اينكه وحى يك سنت الهى است كه همواره در نسلهاى بشر جريان داشته، و يك مطلب نوظهور و بى سابقه نيست .

و معناى آيه اين است كه: وحيى كه ما به خصوص شما انبياء يكى پس از ديگرى مى فرستيم، يك سنت جارى و ديرينه است، مثل همين وحيى كه در گرفتن اين سوره دارى مى بينى !

« تَكادُ السمَوت يَتَفَطرْنَ مِن فَوْقِهِنَّ وَ الْمَلَئكَةُ يُسبِّحُونَ بحَمْدِ رَبهِمْ وَ يَستَغْفِرُونَ لِمَن فى الأَرْضِ أَلا إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ !»

« اين وحى آن قدر عظيم است كه مبدأ نزولش يعنى آسمانها، نزديك است از بالا شكافته شود و ملائكه هم كه مى بينند خداوند بندگان خود را مهمل نگذاشته به منظور هدايتشان وحى مى فرستد، او را تسبيح و حمد مى گويند و براى سكنه زمين استغفار مى كنند، و اعلام مى دارند كه بدانيد خدا آمرزگار رحيم است!»

(5/شوري)

مراد از پاره پاره شدن آسمانها از بالاى سر مردم شكافتن آنها است به وسيله وحيى كه از ناحيه خداى على عظيم نازل مى شود، و فرشتگان آن وحى را از همه آسمانها عبور مى دهند تا به زمين نازل كنند، چون مبدأ وحى خداى سبحان است، و آسمانها

ص:529

راه هايى است به سوى زمين.

آيه شريفه در مقام بزرگداشت كلام خدا از اين جهت كه در هنگام نزولش از آسمانها عبور مى كند، در مقام بزرگداشت وحى است، از حيث اينكه ملائكه حامل آن به سوى زمين هستند.

« وَ الْمَلَئكَةُ يُسبِّحُونَ بحَمْدِ رَبهِمْ وَ يَستَغْفِرُونَ لِمَن فى الأَرْضِ!» ملائكه از خداى سبحان درخواست مى كنند كه براى ساكنين زمين از طريق وحى دينى تشريع كند، و آنگاه به وسيله آن دين ايشان را بيامرزد!(1)

حاملان كتاب و حكمت و نبوت

« أُولئِكَ الَّذينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ فَإِنْ يَكْفُرْ بِها هؤُلاءِ فَقَدْ وَكَّلْنا بِها قَوْماً لَيْسُوا بِها بِكافِرينَ!»

« آنان كسانى بودند كه كتاب و حكم و نبوت به ايشان داده بوديم، پس اگر اين قوم به آن كافر شوند، ما قومى را كه هرگز كافر نشوند بر گماريم!» (89/انعام).

در هر جاى قرآن كريم، كه كتاب به انبيا عليهم السلام نسبت داده شده مقصود صحفى است كه شرايع دينى در آن نوشته شده، و انبيا عليهم السلام با آن شرايع در بين مردم و در موارد اختلافات آنان حكم مى كرده اند.

و حكم در لغت به معناى برقراركردن نسبت تصديقيه در بين اجزاى كلام است، ولي معنايى كه با ظاهر آيه - و مخصوصا قرينه اى كه همراه آن است يعنى لفظ كتاب - سازش دارد، معناى قضاوت است.

بنا بر اين، مراد از دادن كتاب و حكم، فرستادن شرايع دين و حكم كردن بر طبق آنها ميان مردم خواهد بود.

اما نبوت كه مراد از آن، دريافت اخبار غيب است به عنايت خاص خداوند، و آن اخبارى است وابسته به ماوراى حس و محسوس مانند يگانگى خدا و فرشتگان و روز رستاخيز.

و اينكه خداوند اين سه كرامت (كتاب و حكم و نبوت) را - كه سلسله جليل پيامبران را به آن سرافراز فرموده- در سياق آياتى قرار داده كه هدايت او را بيان مى كند دلالت دارد كه اين سه، از آثار هدايت خاص خداوند است كه به آن وسيله شناخت خدا و


1- الميزان ج : 18 ص : 9

ص:530

آيات وى تمام مى شود.

گويا گفته شده: آن هدايتى كه پيغمبران را بر آن گرد آورديم و به سبب آن بر جهانيان برترى داديم همانست كه ايشان را به راهى راست درآورده و مى آموزد به ايشان كتابى را كه شامل احكام و شرايع خدا است، و همان هدايت است كه ايشان را پا بر جا داشته و براى حكم ميان مردم نصب مى كند و اخبار غيب و نهان را به ايشان گزارش مى دهد .(1)

مبلغين ديني، وسيله نشر پيام قرآن

« وَ ما كانَ الْمُؤْمِنُونَ لِيَنْفِرُوا كَافَّةً فَلَوْ لا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ وَ لِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ!»

« و نتوانند مؤمنان كه همگى به سفر روند. چرا از هر گروهى دسته اى به سفر نروند تا دانش دين خويش را بياموزند و چون بازگشتند مردم خود را هشدار دهند، باشد كه از زشتكارى حذر كنند! » (122/توبه)

مي فرمايد: براى مؤمنين ساير شهرستانهاى غير مدينه جايز نيست كه همگى به جهاد بروند، چرا از هر شهرى يك عده بسوى مدينةالرسول كوچ نمى كنند تا در آنجا احكام دين را ياد گرفته و عمل كنند، و در مراجعت هموطنان خود را با نشر معارف دين انذار نموده، آثار مخالفت با اصول و فروع دين را گوشزد ايشان بكنند، تا شايد بترسند، و به تقوا بگرايند .

از اينجا معلوم مى شود كه: اولا مقصود از تفقه در دين فهميدن همه معارف دينى از اصول و فروع آن است، نه خصوص احكام عملى، كه فعلا در لسان علماى دين كلمه فقه اصطلاح در آن شده، بدليل اينكه مى فرمايد:« وَ لِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ - و قوم خود را انذار كنند،» و معلوم است كه انذار با بيان فقه اصطلاحى، يعنى با گفتن مسائل عملى صورت نمى گيرد، بلكه احتياج به بيان اصول عقايد دارد .

و ثانيا معلوم مى شود كه وظيفه كوچ كردن براى جهاد، از طلبه علوم دينى برداشته شده، و آيه شريفه به خوبى بر اين معنا دلالت دارد.(2)

توجه به زمان و مكان

در پيام رساني قرآن

نزول آيات قرآن نسبت به مقتضيات زمان و مكان


1- الميزان ج : 7 ص : 347
2- الميزان ج : 9 ص : 550

ص:531

« وَ قَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْلا نُزِّلَ عَلَيْهِ الْقُرْءَانُ جُمْلَةً وَحِدَةً كذَلِك لِنُثَبِّت بِهِ فُؤَادَك وَ رَتَّلْنَهُ تَرْتِيلا !»

« و آنان كه كافر شدند گفتند: چرا قرآن يكجا بر او نازل نشد؟ چنين نازل شد تا قلب تو را به آن استوارى دهيم، و آن را به نظمى دقيق منظم كرديم!»

(32/فرقان)

به طور كلى تعليم هر علمى و مخصوصا علمى كه مربوط به عمل باشد از اين راه صورت مى گيرد كه معلم مسائل آن علم را يكى يكى به شاگرد القاء كند، تا همه فصول و ابوابش تمام شود.

در چنين صورت است كه بعد از تمام شدن تعليم و تعلم، يك صورت اجمالى از مسائل در ذهن شاگرد نقش مى بندد.

البته همانطور كه گفتيم صورت اجمالى نه تفصيلى و در نتيجه در مواقع احتياج بايد دوباره به مسائلى كه خوانده مراجعه نمايد تا به طور مفصل آن را درك كند، چون با صرف تلقى از معلم، در نفس مستقر نمى شود به طورى كه نفس بر آن معلومات نشو و نماء نموده و آثار مطلوب بر آن مترتب شود بلكه محتاج است به اينكه وقت احتياج به آن فرا رسد و آن معلومات را عملا پياده كند.

با اين بيان روشن مى گردد كه تعليم، غير از تثبيت در فؤاد است، فرق است بين اينكه طبيب يك مساله بهداشتى را به شاگرد خود بطور نظرى ياد دهد و بين اينكه همين مساله را در بالين مريضى بطور عملى به او بياموزد و از مريض نشانه هاى مرض را بپرسد و او پاسخ دهد و اين پاسخ و پرسش را با قواعدى كه به شاگرد درس داده تطبيق

ص:532

كند كه در اين صورت آنچه مى گويد با آنچه مى كند تطبيق كرده است.

معارف الهى كه دعوت اسلامى متضمن آن بوده و قرآن كريم به آن ناطق است شرايع و احكامى است عملى و قوانينى است فردى و اجتماعى كه حيات بشريت را با سعادت همراه مى كند، چون مبنى بر اساس اخلاق فاضله اى است كه مرتبط است با معارف كلى الهى كه آن نيز بعد از تجزيه و تحليل به توحيد منتهى مى گردد، همچنان كه توحيد هم اگر تركيب شود به صورت همان معارف و دستورات اخلاقى و احكام عملى جلوه مى كند.

در چنين مكتبى بهترين راه براى تعليم و كامل ترين طريق و راه تربيت اين است كه: آن را به تدريج بيان نمايد و هر قسمت آن را به حادثه اى اختصاص دهد كه احتياجات گوناگونى به آن بيان دارد و آنچه از معارف اعتقادى و اخلاقى و عملى كه مرتبط با آن حادثه مى شود بيان كند، و نيز متعلقات آن معارف از قبيل اسباب عبرت گيرى و پندگيرى از سرگذشتهاى گذشتگان و سر انجام كسانى كه به غير آن دستور عمل كردند و سر نوشت طاغيان و مشركينى كه از عمل به آن معارف سرپيچى نمودند، را بيان نمايد.

اتفاقا قرآن كريم هم همين رويه را دارد، يعنى آيات آن هر يك در هنگام احساس حاجت نازل شده، در نتيجه بهتر اثر گذاشته است، همچنان كه خود قرآن فرموده:« وَ قُرْآناً فَرَقْناهُ لِتَقْرَأَهُ عَلَى النَّاسِ عَلى مُكْثٍ وَ نَزَّلْناهُ تَنْزيلاً،» (106/اسرا) و نيز همين معنا مورد نظر آيه مورد بحث است كه مى فرمايد:«كذَلِك لِنُثَبِّت بِهِ فُؤَادَك،» و خدا داناتر است.(1)

نقش تدريج، و زمان و مكان در ابلاغ وحي قرآن

« وَ كَذَلِك أَوْحَيْنَا إِلَيْك قُرْءَاناً عَرَبِيًّا لِّتُنذِرَ أُمَّ الْقُرَى وَ مَنْ حَوْلَها وَ تُنذِرَ يَوْمَ الجَمْع لا رَيْب فِيهِ فَرِيقٌ فى الجَنَّةِ وَ فَرِيقٌ فى السعِيرِ!»

« و اين چنين به سويت وحى كرديم قرآنى عربى را تا مردم مكه و پيرامون آن را انذار كنى و از روز جمع (قيامت) كه شكى در آن نيست بترسانى، روزى كه دسته اى در بهشت و دسته اى در جهنم خواهند بود!»(7/شوري)

امّ القرى مكه مكرمه است. مراد از انذار مكه، انذار اهل مكه است. و مراد از من


1- الميزان ج : 15 ص : 290

ص:533

حولها ساير نقاط جزيرة العرب است، يعنى آنهايى كه در خارج مكه زندگى مى كنند. مؤيد اين معنا كلمه عربياً است، چون مى فرمايد: بدين جهت قرآن را عربى نازل كرديم كه عربى زبانها را انذار كنى.

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه اگر غرض از نازل كردن قرآن فقط انذار عرب زبانها باشد با جهانى بودن قرآن نمى سازد .

جوابش اين است كه دعوت پيامبر اسلام در جهانى شدنش تدريجى و مرحله به مرحله بوده، در مرحله اول به حكم آيه شريفه:« وَ أَنْذِرْ عَشيرَتَكَ الْأَقْرَبينَ!» (214/شعرا) مامور بود تنها فاميل خود را دعوت كند، و در مرحله دوم به حكم آيه شريفه:« قُرْآناً عَرَبِيًّا لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ !»(3/فصلت) مامور شده آن را به عموم عرب ابلاغ كند، و در مرحله سوم به حكم آيه:« وَ أُوحِيَ إِلَيَّ هذَا الْقُرْآنُ لِأُنْذِرَكُمْ بِهِ وَ مَنْ بَلَغ!»(19/انعام) مامور شده آن را به عموم مردم برساند.

يكى از ادله اى كه مى رساند كه چنين مراتبى در دعوت اسلام بوده، آيه شريفه: «إِنْ هُوَ إِلاَّ ذِكْرٌ لِلْعالَمينَ!» (87/ص) است، چون آن طورى كه از سياق سوره برمى آيد خطاب در آن به كفار قريش است، مى فرمايد: اين قرآن هدايت و تذكر براى تمام عالميان است و اختصاص به يك قوم و دو قوم ندارد، و چون كتابى است همگانى ديگر معنا ندارد كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم از عرب مطالبه اجر و پاداش كند.

علاوه بر اينكه در اين معنا هيچ حرفى نيست كه دعوت به اسلام شامل اهل كتاب و مخصوصا يهود و نصارى نيز مى شود، چون در قرآن بارها به اهل كتاب خطابها كرده، و ايشان را به پذيرفتن دين دعوت فرموده است. و نيز مسلم تاريخ است كه مردمى از غير عرب اسلام را پذيرفته اند، مانند سلمان ايرانى، و بلال حبشى، و صهيب رومى.

و اين آيه شريفه بطورى كه ملاحظه مى فرماييد وحى را از نظر نتيجه و هدفش معرفى مى كند، كه وحى عبارت است از انذار مردم از طريق القاء الهى، و نبوت هم همين است، پس وحى القائى است الهى به غرض نبوت و انذار .(1)

نزول قرآن آيه به آيه، به مقتضاي شرايط زمان و مكان

« وَ قُرْءَاناً فَرَقْنَهُ لِتَقْرَأَهُ عَلى النَّاسِ عَلى مُكْثٍ وَ نَزَّلْنَهُ تَنزِيلاً !»

« و قرآن را به تدريج فرستاديم تا آن را به تدريج براى مردم بخوانى و آن را نازل كرديم نازل كردنى كامل !» (106/ اسري)

معناى«فَرَقْناَهُ» يعنى قرآن را آيه آيه و سوره سوره نازل كرديم. مكث نيز بر همين


1- الميزان ج : 18 ص : 19

ص:534

معنا دلالت مى كند.

لفظ آيه با صرفنظر از سياق آن تمامى معارف قرآنى را شامل مى شود، و اين معارف در نزد خدا در قالب الفاظ و عبارات بوده كه جز به تدريج در فهم بشر نمى گنجد، لذا بايد به تدريج كه خاصيت اين عالم است نازل گردد تا مردم به آسانى بتوانند تعقلش كرده حفظش نمايند.

نزول آيات قرآنى به تدريج و بند بند و سوره سوره و آيه آيه، به خاطر تماميت يافتن استعداد مردم در تلقى معارف اصلى و اعتقادى و احكام فرعى و عملى آن است، و به مقتضاى مصالحى است كه براى بشر در نظر بوده، و آن اين است كه علم قرآن با عمل به آن مقارن باشد، و طبع بشر از گرفتن معارف و احكام آن زده نشود، معارفش را يكى پس از ديگرى درك نمايد.

خداى تعالى كتاب خود را به سوره ها و سوره هايش را به آيات تفريق نمود، البته بعد از آنكه به لباس واژه عربى ملبسش نمود، و چنين كرد تا فهمش براى مردم آسان باشد، آنگاه آن كتاب را دسته دسته و متنوع به چند نوع نموده و مرتبش كرد و سپس يكى پس از ديگرى هر كدام را در موقع حاجت بدان و پس از پديد آمدن استعدادهاى مختلف در مردم و به كمال رسيدن قابليت آنان براى تلقى هر يك از آنها نازل كرد، و اين نزول در مدت بيست و سه سال صورت گرفت تا تعليم با تربيت و علم با عمل همسان يكديگر پيش رفته باشند .(1)

روش هاي آموزشي قرآن

روش آموزش اصول دعوت


1- الميزان ج : 13 ص : 305

ص:535

« ادْعُ إِلى سبِيلِ رَبِّك بِالحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظةِ الحَسنَةِ وَ جَدِلْهُم بِالَّتى هِىَ أَحْسنُ إِنَّ رَبَّك هُوَ أَعْلَمُ بِمَن ضلَّ عَن سبِيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ!»

« با فرزانگى و پند دادن نيكو به راه پروردگارت دعوت كن و با مخالفان به طريقى كه نيكوتر است مجادله كن كه پروردگارت كسى را كه از راه او گمراه شده بهتر شناسد و هم او هدايت يافتگان را بهتر شناسد!» (125/نحل)

شكى نيست در اينكه از آيه استفاده مى شود كه اين سه قيد، يعنى حكمت و موعظه و مجادله، همه مربوط به طرز سخن گفتن است، رسول گرامى مامور شده كه به يكى از اين سه طريق دعوت كند كه هر يك براى دعوت، طريقى مخصوص است، هر چند كه جدال به معناى اخصش دعوت به شمار نمى رود.

حكمت - به معناى اصابه حق و رسيدن به آن به وسيله علم و عقل است.

موعظه يعني كارهاى نيك طورى يادآورى شود كه قلب شنونده از شنيدن آن بيان، رقت پيدا كند، و در نتيجه تسليم گردد.

جدال عبارت از سخن گفتن از طريق نزاع و غلبه جوئى است .

دقت در اين معانى به دست مى دهد كه مراد از حكمت( والله اعلم،) حجتى است كه حق را نتيجه دهد آنهم طورى نتيجه دهد كه هيچ شك و وهن و ابهامى در آن نماند، و موعظه عبارت از بيانى است كه نفس شنونده را نرم، و قلبش را به رقت در آورد، و آن بيانى خواهد بود كه آنچه مايه صلاح حال شنونده است از مطالب عبرت آور كه آثار پسنديده و ثناى جميل ديگر آن را در پى دارد، دارا باشد.

و جدال عبارت است از: دليلى كه صرفا براى منصرف نمودن خصم از آنچه كه بر

ص:536

سر آن نزاع مى كند بكار برود، بدون اينكه خاصيت روشنگرى حق را داشته باشد، بلكه عبارت است اينكه آنچه را كه خصم خودش به تنهايى و يا او و همه مردم قبول دارند بگيريم و با همان ادعايش را رد كنيم.

بنا بر اين، اين سه طريقى كه خداى تعالى براى دعوت بيان كرده با همان سه طريق منطقى، يعنى برهان و خطابه و جدل منطبق مى شود.

چيزى كه هست خداى تعالى موعظه را به قيد « الْمَوْعِظةِ الحَسنَةِ ،» مقيد ساخته و جدال را هم به قيد« بِالَّتى هِىَ أَحْسنُ ،» مقيد نموده است، و اين خود دلالت دارد بر اينكه بعضى از موعظه ها حسنه نيستند، و بعضى از جدالها حسن(نيكو) و بعضى ديگر احسن( نيكوتر) و بعضى ديگر اصلا حسن ندارند و گر نه خداوند موعظه را مقيد به حسن و جدال را مقيد به احسن نمى كرد.

راه خداى تعالى اعتقاد حق و عمل حق است و پر واضح است كه دعوت به حق بوسيله موعظه، مثلا از كسى كه خودش به حق عمل نمى كند و به آنچه موعظه مى كند، متعظ نمى شود هر چند به زبان دعوت به حق است ولى عملا دعوت به خلاف حق است، همچنين دعوت به حق بوسيله مجادله با مسلمات كاذب خصم، هر چند اظهار حق است، و ليكن چنين مجادله اى احياء باطل نيز هست و يا مى توانى بالاتر از اين بگويى، و آن اين است كه چنين مجادله اى احياء حق است با كشتن حقى ديگر، مگر اينكه منظور از چنين مجادله اى صرف مناقضه باشد نه احياء حق.

از اينجا روشن مى شود كه حسن موعظه از جهت حسن اثر آن در احياء حق مورد نظر است، و حسن اثر وقتى است كه واعظ خودش به آنچه وعظ مى كند متعظ باشد، و از آن گذشته در وعظ خود آنقدر حسن خلق نشان دهد كه كلامش در قلب شنونده مورد قبول بيفتد، قلب با مشاهده آن خلق و خوى، رقت يابد و پوست بدنش جمع شود و گوشش آن را گرفته و چشم در برابرش خاضع شود .

و اگر از راه جدال دعوت مى كند بايد كه از هر سخنى كه خصم را بر رد دعوتش تهييج مى كند و او را به عناد و لجبازى واداشته بر غضبش مى اندازد بپرهيزد و مقدمات كاذب را هر چند كه خصم راستش بپندارد بكار نبندد مگر همانطور كه گفتيم جنبه مناقضه داشته باشد، و نيز بايد از بى عفتى در كلام و از سوء تعبير اجتناب كند و به خصم خود و مقدسات او توهين ننمايد و فحش و ناسزا نگويد و از هر نادانى ديگرى بپرهيزد چون اگر غير اين كند درست است كه حق را احياء كرده اما همانطور كه فهميديد با احياء باطل و كشتن حقى ديگر احياء كرده است، و جدال، از موعظه بيشتر احتياج به حسن دارد، و بهمين جهت خداوند موعظه را مقيد كرده به حسن ولى جدال را

ص:537

مقيد نمود به احسن!

اين را هم بگوييم كه ترتيب در حكمت و موعظه و جدال ترتيب به حسب افراد است، يعنى از آنجايى كه تمامى مصاديق و افراد حكمت خوب است لذا اول آن را آورد چون موعظه دو قسم بود: يكى خوب، و يكى بد، و آنكه بدان اجازه داده شده موعظه خوب است، لذا دوم آن را آورد، و چون جدال سه قسم بود، يكى بد، يكى خوب، يكى خوبتر، و از اين سه قسم تنها قسم سوم مجاز بود لذا آن را سوم ذكر كرد، و آيه شريفه از اين جهت كه كجا حكمت، كجا موعظه، و كجا جدال احسن را بايد بكار برد، ساكت است و اين بدان جهت است كه تشخيص موارد اين سه به عهده خود دعوت كننده است، هر كدام حسن اثر بيشترى داشت آن را بايد بكار بندد .

و ممكن است كه در موردى هر سه طريق بكار گرفته شود، و در مورد ديگرى دو طريق و در مورد ديگرى يك طريق، تا ببينى حال و وضع مورد چه اقتضايى داشته باشد.(1)

اصول آموزش و تعليم

« ... وَ مَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلا اللَّهُ وَ الرَّسِخُونَ فى الْعِلْمِ يَقُولُونَ ءَامَنَّا بِهِ كلٌّ مِّنْ عِندِ رَبِّنَا وَ مَا يَذَّكَّرُ إِلا أُولُوا الأَلْبَبِ!»

«... و تاويل آن را نمى دانند مگر خدا و راسخين در علم، مى گويند به همه قرآن ايمان داريم كه همه اش از ناحيه پروردگار ما است و به جز خردمندان از آن آيات پند نمى گيرند!»( 7/آل عمران) .

تعليم عبارت از هدايت معلمى خبير نسبت به ذهن متعلم است، و كارش اين است كه ذهن متعلم را به آن معارفى كه دستيابى به آن برايش دشوار است ارشاد كند، و نمى توان گفت تعليم عبارت از ارشاد به فهم مطالبى است كه بدون تعليم، فهميدنش محال باشد، براى اينكه تعليم آسان كردن راه و نزديك كردن مقصد است، نه ايجاد كردن راه، و آفريدن مقصد.

معلم در تعليم خود مى خواهد مطالب را جورى دسته بندى شده تحويل شاگرد دهد كه ذهن او آسانتر آنرا دريابد، و با آن مانوس شود، و براى درك آنها در مشقت دسته بندى كردن و نظم و ترتيب دادن قرار نگرفته، عمرش و موهبت استعدادش هدر نرفته، و احيانا به خطا نيفتد. و اين آن حقيقتى است كه امثال آيه:« وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ


1- الميزان ج : 12 ص : 534

ص:538

لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ ...،» ( 44/نحل) و آيه: « َ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَة...،» (129/بقره) بر آن دلالت دارد.

به حكم اين آيات رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم تنها چيزى از كتاب را به بشر تعليم مى داده و برايشان بيان مى كرده كه خود كتاب بر آن دلالت مى كند، و خداى سبحان خواسته است با كلام خود آن را به بشر بفهماند، و دست يابى بر آن براى بشر ممكن است، نه چيزهائى را كه بشر راهى به سوى فهم آنها ندارد، و ممكن نيست آن معانى را از كلام خداى تعالى استفاده كند.(1)

اختياري بودن دعوت ديني

« وَ لَقَدْ كُذِّبَت رُسلٌ مِّن قَبْلِك فَصبرُوا عَلى مَا كُذِّبُوا وَ أُوذُوا حَتى أَتَاهُمْ نَصرُنَا وَ لا مُبَدِّلَ لِكلِمَتِ اللَّهِ وَ لَقَدْ جَاءَك مِن نَّبَإِى الْمُرْسلِينَ!»

« ما سرگذشت انبياى سلف را در قرآن براى تو شرح داده ايم، و تو مي دانى كه آنان نيز به مثل تو تكذيب شدند، و در برابر تكذيب قوم خود آنقدر صبر كردند تا آنكه نصرت ما شامل حالشان شد، در باره تو نيز رفتار ما همين خواهد بود و كسى نمى تواند سنت ما را تغيير دهد!» (34/انعام)

دعوت دينى دعوتى است كه بايد در محيط آزاد و با حفظ اختيار اشخاص صورت گيرد، تا هر كه مى خواهد ايمان آورد و هر كه مى خواهد كفر ورزد، و چون دعوت دينى اساسش بر اختيار است، قدرت و مشيت حتمى الهى در آن دخالت نمى كند، و اشخاص را مجبور به قبول نمى سازد، و گرنه خداوند مى توانست تمامى افراد بشر را بر هدايت مجتمع سازد.

مي فرمايد: اينان نمى توانند بر تو غلبه كرده و حجت تو را به وسيله حجتى ديگر ابطال نمايند، اينان كارى كه مى كنند اين است كه به آيات خدا ظلم نموده و آنرا انكار مى نمايند و سرانجام به سوى خدا بازگشت خواهند نمود.(2)

نرمش در تبليغ

« اذْهَبَا إِلى فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طغَى، فَقُولا لَهُ قَوْلاً لَّيِّناً لَّعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يخْشى!»


1- الميزان ج : 1 ص : 132
2- الميزان ج : 7 ص : 87

ص:539

« به سوى فرعون رويد كه طغيان كرده است، و با او به نرمى سخن بگوييد، شايد اندرز گيرد يا بترسد!»(43و44/طه)

مراد از اينكه فرمود: « و با او به نرمى سخن بگوييد،» اين است كه در گفتگوى با فرعون از تندى و خشونت خوددارى كنند، كه همين خويشتن دارى از تندى، واجب ترين آداب دعوت است. (1)

استفاده از مثالهاي روشن در تفهيم مطالب

« أَ فَلا يَنظرُونَ إِلى الابِلِ كيْف خُلِقَت؟»

« راستى اين منكرين خدا و قيامت چرا در باره شتر زير پاى خود نظر نمى كنند كه چسان خلق شده؟»

« وَ إِلى السمَاءِ كَيْف رُفِعَت؟»

« و به آسمان كه چسان برافراشته شده؟»

« وَ إِلى الجِبَالِ كَيْف نُصِبَت؟»

« و به كوهها كه چسان پاى بر جا و استوار شده؟»

« وَ إِلى الأَرْضِ كَيْف سطِحَت؟»

« و به زمين كه چسان گسترده گشته ؟» (17تا20 /غاشيه)

در اين آيه منكرين ربوبيت خداى تعالى را نخست دعوت مى كند به اينكه در كيفيت خلقت شتر نظر و دقت كنند كه چگونه خلق شده، و خداى تعالى آن را چگونه از زمينى مرده و فاقد حيات و بى شعور به اين صورت عجيب در آورده، صورتى كه نه تنها خودش عجيب است، بلكه اعضا و قوا و افعالش نيز عجيب است، و اين هيكل درشت را مسخر انسانها كرده،( يك كودك از انسانها افسارش را مى كشد، و به هر جا بخواهد مى برد،) و انسانها از سوارى و باركشى و گوشت و شير و پوست و كركش و حتى از بول و پشكلش استفاده مى كنند، آيا هيچ انسان عاقلى به خود اجازه مى دهد كه احتمال معقول بدهد كه شتر و اين فوايدش به خودى خود پديد آمده باشد، و در خلقت او براى انسان هيچ غرضى در كار نبوده، و انسان هيچ مسؤوليتى در برابر آن و ساير نعمت ها ندارد؟

و اگر در بين همه تدابير الهى و نعمت هايش خصوص تدبير در خلقت شتر را ذكر كرد، از اين جهت است كه سوره مورد بحث در مكه نازل شده و جزو اولين سوره هايى است كه به گوش مردم عرب مى خورد، و در مكه در آن ايام داشتن شتر از


1- الميزان ج : 14 ص : 189

ص:540

اركان اصلى زندگيشان بوده.

چرا به آسمان نمى نگرند كه چگونه افراشته شده، و به قنديل هاى پر نور چون خورشيد و ماه و ستارگان درخشنده آراسته گشته، و در زير آن كره هوا قرار داده شده كه مايه بقاى هر جاندار است و بدون تنفس آن هوا زنده نمى ماند.

چرا به كوهها نمى انديشند كه چگونه ايستاده اند، و ريشه هاى آنها مانند ميخ اجزاى زمين را بهم ميخكوب كرده، و از مخازن آن چشمه ها و نهرها جارى مى شود، و معادن را در سينه خود حفظ مى كنند.

و چرا به وضع خلقت زمين فكر نمى كنند كه چگونه گسترده شده، به طورى كه شايسته سكنى براى بشر گشته و نقل و انتقال در آن آسان و انواع تصرفات صناعى كه انسانها دارند در آن مسير گشته است؟ پس تدابير كلى همه اش بدون هيچ شكى مستند به خداى تعالى است، بنا بر اين، او رب آسمان و زمين و موجودات بين آنها است! در نتيجه رب عالم انسانى هم او است كه بر انسانها واجب است ربوبيتش را گردن نهند، و يگانه در ربوبيتش بدانند و تنها او را بپرستند، و چگونه واجب نباشد با اينكه در پيش رويشان عالم آخرت و غاشيه را دارند كه به حسابشان رسيدگى شده، جزاى نيك و بدشان را مى بينند!(1)

اصلاح روش در مديريت پيام رساني قرآن

اِعمال روش بازخورد در پيام رساني قرآن


1- الميزان ج : 20 ص : 459

ص:541

« وَ الَّذِينَ إِذَا فَعَلُوا فَحِشةً أَوْ ظلَمُوا أَنفُسهُمْ ذَكَرُوا اللَّهَ فَاستَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ وَ مَن يَغْفِرُ الذُّنُوب إِلا اللَّهُ وَ لَمْ يُصرُّوا عَلى مَا فَعَلُوا وَ هُمْ يَعْلَمُونَ!»

« نيكان آنها هستند كه هر گاه كار ناشايسته از ايشان سر زند يا ظلمى به نفس خويش كنند خدا را به ياد آرند و از گناه خود به درگاه خدا توبه و استغفار كنند، كه هيچ كس جز خدا نمى تواند گناه خلق را بيامرزد، و آنها هستند كه اصرار در كار زشت نكنند چون به زشتى معصيت آگاهند!» (135/آل عمران)

...

« قَدْ خَلَت مِن قَبْلِكُمْ سنَنٌ فَسِيرُوا فى الأَرْضِ فَانظرُوا كَيْف كانَ عَقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ!»

« پيش از شما مللى بودند و رفتند، در اطراف زمين گردش كنيد و ببينيد كه آنان كه وعده هاى خدا را تكذيب كردند چگونه هلاك شدند!» (137/آل عمران)

« هَذَا بَيَانٌ لِّلنَّاسِ وَ هُدًى وَ مَوْعِظةٌ لِّلْمُتَّقِين ! »

« اين كتاب خدا و آيات مذكوره حجت و بيانى است براى عموم مردم و راهنما و پندى براى پرهيزكاران!» (138/آل عمران)

خداى سبحان در اين آيات بعد از دعوت به خير و نهى از شر، مسلمانان را به شيوه و روشى هدايت مى فرمايد كه اگر آنرا شيوه خود كنند هرگز به ورطه هلاكت( كه در اُحُد گريبان گيرشان شد،) گرفتار نمى شوند.

و اين همان است كه خداى تعالى مسلمين را به آن ترغيب و تشويق كرده و سپس ترغيب مى كند كه از پروردگارشان به خاطر گناهان و زشتى ها منقطع نگردند، و اگر احيانا عملى كردند كه مورد رضاى پروردگارشان نيست، اين نقيصه را با توبه و برگشتن بسوى او تدارك و تلافى كنند، بار دوم و بار سوم هم همين طور بدون اينكه كسالت و

ص:542

سستى از خود نشان دهند، و با اين دو امر است كه حركت و سيرشان در راه زندگى پاك و سعادتمند، مستقيم مى شود، و ديگر گمراه نمى شوند، و در پرتگاه هلاكت قرار نمى گيرند .

و اين بيان به طورى كه ملاحظه مى فرمائيد بهترين طريقى است كه انسان بعد از ظهور نقص و صدور گناه به وسيله آن به سوى تكميل نفس خود هدايت مى شود، و بهترين راهى است در علاج رذائل نفسانى كه بسا مى شود آن رذائل بدون آگاهى خود آدمى به دل او رخنه مى كند و دلهاى آراسته به فضائل را دچار انحطاط و سقوط نموده، سرانجام به هلاكت مى رساند.

قرآن در تعليمش علم و عمل را قرين هم مى داند.

اين از دأب قرآن (در تعليم الهيش) مى باشد كه پيوسته در مدت نزولش( كه بيست و سه سال طول كشيد،) براى كليات تعاليمش مواد اوليه اى قرار داده تا به آنها يا بعضى از آنها عمل كنند، همين كه مورد عمل قرار گرفت صورت عملى كه واقع شده را ماده دوم براى تعليم دومش قرار مى دهد، و بعد از سر و صورت دادن به آن و اصلاح اجزا و تركيبات فاسد، آن عامل را وادار مى سازد كه بار ديگر آن عمل را بدون نقص بياورد، و به اين منظور مقدار فاسد را مذمت و مقدار صحيح و مستقيم را ثنا مى گويد، و در برابرش وعده جميل و شكر جزيل مى دهد، پس كتاب الله عزيز، كتاب علم و عمل است، نه كتاب تئورى و فرضيه، و نه كتاب تقليد كورانه!

پس مَثَل كتاب خداى تعالى مثل معلمى است كه كليات علمى را در كوتاه ترين بيان و كمترين لفظ به شاگردانش بيان مى كند، و دستور مى دهد كه به آن عمل كنند( و در تخته سياه و يا دفتر تكاليف خود بنويسند،) آنگاه نوشته آنان را تجزيه و تحليل مى كند و به اجزاى اوليه بر مى گرداند، زمانى كه صحيح آن را از فاسدش جدا نمود به شاگرد مى گويد: اين جزء را درست پاسخ داده اى و اين جزء را درست پاسخ نداده اى، فلان جزءش فاسد و فلان جزءش صحيح است، و آنگاه او را نصيحت مى كند تا بار ديگر آن خطاها را تكرار نكند، و در برابر اجزائى كه درست انجام داده آفرين مى گويد، و تشويق مى كند، و با وعده و سپاسگزارى خود، دل گرمش مى سازد و مجددا دستور مى دهد تا بار ديگر آن تكليف را انجام دهد، و اين روش را همچنان ادامه مى دهد تا شاگرد در فن خود كامل گشته، زحماتش به نتيجه برسد .

و اگر كسى در حقايق قرآنى دقت و تدبر كند، در همان اولين برخوردش اين معنائى را كه ما خاطر نشان ساختيم درك مى كند، و مى بيند كه مثلا خداى سبحان در

ص:543

اولين بار كه مى خواهد مساله جهاد را تشريع كند كلياتى از جهاد را بيان نموده و مى فرمايد:« كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتالُ!»(216/بقره) و در اين آيات مؤمنين را به جهاد امر نموده، مى فهماند كه اين عمل بر آنان واجب شده، آنگاه داستان جنگ بدر را به عنوان اولين مشقى كه شاگرد نوشته تحويل مى گيرد، و عيب هاى آن را گوش زد نموده مشقى ديگر به نام جنگ احد به او مى دهد، باز عيب هاى آن را مى گيرد، و همچنان ادامه مى دهد تا امت مسلمان در انجام اين تكليف، بى عيب و ماهر شود، و يا مى بيند خداى تعالى سرگذشت انبياى گذشته، و امت هاى آنان را درس مى دهد، نقاط ضعف و خطا و انحراف آنها را بيان مى كند، و حق مطلب و آنچه كه صحيح است معين نموده از امت اسلام مى خواهد تا آن طور عمل كنند، و آن سرگذشت غلط گيرى شده را دستور العمل خود قرار دهند .

در آيات مورد بحث نيز همين روش به كار رفته است، در آيه 137 همين سوره هشدار مى دهد كه گذشتگانى بوده اند و چنين و چنان كرده اند، و در آيه 146 روشن تر سخن گفته، مى فرمايد آنها هم قتال و كارزار داشته اندو شما نيز بايد آماده كارزار شويد.(1)


1- الميزان ج : 4 ص : 23

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109