معارف قرآن در الميزان جلد 11

مشخصات كتاب

سرشناسه : امين، مرتضي، 1334 -

عنوان قراردادي : الميزان في تفسير القرآن. فارسي. برگزيده

عنوان و نام پديدآور : معارف قرآن در الميزان/ تاليف مهدي امين[براي] سازمان تبليغات اسلامي، معاونت فرهنگي.

مشخصات نشر : [تهران]: سازمان تبليغات اسلامي، مركز چاپ و نشر، -1370

مشخصات ظاهري : ج.

شابك : 1300ريال ؛ 2000 ريال (ج.2، چاپ اول) ؛ 3000 ريال (ج.3، چاپ اول)

يادداشت : ج. 2 (چاپ اول: 1373).

يادداشت : ج.3 (چاپ اول: 1373).

يادداشت : كتابنامه.

مندرجات : ج. 1. معارف قرآن در شناخت خدا

موضوع : تفاسير شيعه -- قرن 14

موضوع : اسلام -- بررسي و شناخت

شناسه افزوده : طباطبائي، محمدحسين، 1281 - 1360 . الميزان في تفسير القرآن

شناسه افزوده : سازمان تبليغات اسلامي. مركز چاپ و نشر

شناسه افزوده : سازمان تبليغات اسلامي. معاونت فرهنگي

رده بندي كنگره : BP98/ط25م 904212 1370

رده بندي ديويي : 297/1726

شماره كتابشناسي ملي : م 71-1743

ص: 1

اشاره

ص:2

ص:3

ص:4

ص:5

ص:6

ص:7

ص:8

ص:9

ص:10

ص:11

ص:12

ص:13

ص:14

ص:15

ص:16

ص:17

ص:18

ص:19

مق_دم_ه م_ؤل_ف

ص:20

اِنَّ__هُ لَقُ_رْآنٌ كَ___ري__مٌ

ف_ى كِت__ابٍ مَكْنُ_____ونٍ

لا يَمَسُّ__هُ اِلاَّ الْمُطَهَّ___روُنَ

« اين ق_________رآن_ى اس__ت ك__ري___________م! »

« در كت________اب______________ى مكن___________________________________________ون! »

« كه جز دست پ__اك__ان و فه_م خاصان بدان نرسد! »

(77 _ 79/ واقعه)

اين كتاب به منزله يك «كتاب مرجع» يا فرهنگ معارف قرآن است كه از «تفسير الميزان» انتخ_اب و تلخي_ص، و بر حسب موضوع، طبقه بندى شده است.

در يك « طبقه بندي كلي» از موضوعات قرآن كريم در تفسير الميزان قريب 75 عنوان انتخاب شد كه هر يك يا چند موضوع، عنواني براى تهيه يك كتاب در نظر گرفته شد. هر كتاب در داخل خود به چندين فصل يا عنوان فرعى تقسيم گرديد. هرفصل نيز به سرفصل هايى تقسيم شد. در اين سرفصل ها، آيات و مفاهيم قرآنى از متن تفسي_ر المي__زان انتخ__اب و پس از تلخيص، به روال منطقى طبقه بندى و درج گرديد، به طورى كه خواننده جوان و محقق ما با مطالعه اين مطالب كوتاه وارد جهان شگفت انگيز آيات و معارف قرآن عظيم گردد.

تعدادي از اين مجلدات هم گفتارهاي مربوط به همين موضوعات و همچنين تحقيقاتي است كه علامه طباطبائي رضوان الله عليه درباره اهداف آيات و سوره هاي قرآن كريم به عمل آورده است.

در پايان كار، مجموع اين معارف به قريب 5 هزار سرفصل بالغ گرديد. كار انتخاب مطالب، تلخيص، عنوان بندي و نگارش، قريب 30 سال دوام داشت__ه و با توفيق الهى در ليالى مب__اركه قدر سال 1385 پايان پذيرفت__ه و آم__اده چ__اپ و نش__ر گ_ردي_ده است.

در نظر گرفته شد اين مجلدات بر اساس سليقه خوانندگان در شكل ها و قطع هاي مختلف آماده شود. در قطع وزيري تعداد اين مجلدات به 20 رسيد. در قطع جيبي هر عنوان موضوع يك كتاب در نظر گرفته شد و در نتيجه به 75 جلد رسيد.

ص:21

از اين مجلدات تاكنون 3 جلد به قطع وزيري با عنوان « معارف قرآن در الميزان» شامل عناوين: معارف قرآن در شناخت خدا، نظام آفرينش، ملائكه و جن و شيطان ( از انتشارات سازمان تبليغات اسلامي،) و 5 جلد به قطع جيبي با عنوان « تفسير علامه- تفسير موضوعي الميزان » شامل عناوين: قضا و قدر در نظام آفرينش، خانواده، جنگ و صلح، جن و شيطان، غذا و تغذيه انسان ( از انتشارات موسسه قرآني تفسير جوان - مفتاح دانش و بيان جوان - آستان قدس رضوي،) چاپ و منتشر گرديده است.

مجلدات حاضر بدون امتياز تاليف است! هر ناشري مي تواند در اشاعه معارف آسماني قرآن نسبت به چاپ و نشر آنها ( با عناوين مناسب و مربوط) اقدام نمايد و هر موسسه يا فردي آنها را در سايت اينترنتي خود قرار دهد!

هدف تأليف اين كتاب

ه_____دف از تهيه اين مجموع__ه و نوع طبقه بندى مطالب در آن، تسهيل مراجعه به شرح و تفسير آيات و معارف قرآن شريف، از جانب علاقمندان علوم قرآنى، مخصوصا محققين جوان است كه بتوانند اطلاعات خود را از طريق بيان مفسرى بزرگ چون علامه فقيد آية اللّه طباطبايى دريافت كنند و براى هر سؤال پاسخى مشخص و روش__ن داشت___ه باشن__د.

ضرورت تأليف اين كتاب

سال هاى طولانى، مطالب متعدد و متنوع درباره مفاهيم قرآن شريف مى آموختيم اما وقتى در مقابل يك سؤال درباره معارف و شرايع دين مان قرار مى گرفتيم، يك جواب مدون و مشخص نداشتيم بلكه به اندازه مطالب متعدد و متنوعى كه شنيده بوديم بايد جواب مى داديم. زمانى كه تفسير الميزان علامه طباطبايى، قدس اللّه سرّه الشريف، ترجمه شد و در دسترس جامعه مسلمان ايرانى قرار گرفت، اين مشكل حل شد و جوابى را كه لازم بود مى توانستيم از متن خود قرآن، با تفسير روشن و قابل اعتمادِ فردى كه به اسرار مكنون دست يافته بود، بدهيم. اما آنچه مشكل مى نمود گشتن و پيدا كردن آن جواب از لابلاى چهل (يا بيست) جلد ترجمه فارسى اين تفسير گرانمايه بود.

اين ضرورت احساس شد كه مطالب به صورت موضوعى طبقه بندى و خلاصه شود و در قالب يك دائرة المع__ارف در دست__رس همه دين دوستان قرارگيرد. اين همان انگيزه اى ب_ود ك_ه م_وجب تهيه اين مجل__دات گ__رديد.

بديهى است اين مجلدات شامل تمامى جزئيات سوره ها و آيات الهى قرآن نمى شود، بلكه سعى شده مطالبى انتخاب شود كه در تفسير آيات و مفاهيم قرآنى، علامه بزرگوار به شرح و

ص:22

بسط و تفهيم مطلب پرداخته است.

اص__ول اي__ن مط__ال__ب با ت__وضي__ح و تفصي__ل در « تفسير الميزان» موجود است ك__ه خ_وانن__ده مى تواند براى پى گيرى آن ها به خود الميزان مراجعه نمايد. براى اين منظور مستند ه__ر مطل__ب با ذك__ر شم__اره مجل__د و شماره صفحه مربوطه و آيه م_ورد استناد در هر مطلب قيد گرديده است. ( ذكراين نكته لازم است كه ترجمه تفسيرالميزان در اوايل انتشار از دهه 50 به بعد به صورت مجموعه 40 جلدى و از دهه 60 به بعد به صورت مجموعه 20 جلدى منتشر شده و يا در لوح هاي فشرده يا در اينترنت قرار گرفته است، به تبع آن نيز در تهيه مجلدات اوليه اين كتابها (تا پايان تاريخ اديان) از ترجمه 40 جلدي اوليه و در تهيه مجلدات بعدي از ترجمه 20 جلدي آن و يا از لوح هاي فشرده استفاده شده است، لذا بهتراست درصورت نياز به مراجعه به ترجمه الميزان، علاوه برشماره مجلدات، ترتيب عددى آيات نيز، لحاظ شود.)

... و ما همه بندگانى هستيم هر يك حامل وظيفه تعيين شده از جانب دوست و آنچه انج__ام ش__ده و مى ش_ود، همه از جانب اوست !

و صلوات خدا بر محمّد مصطفى (صلى الله عليه و آله) و خاندان جليلش باد كه نخستين حاملان اين وظيفه الهى بودند و بر علامه فقيد آية اللّه طباطبايى و اجداد او، و بر همه وظيفه داران اين مجموعه شريف و آباء و اجدادشان باد، كه مسلمان شايسته اى بودند و ما را نيز در مسي__ر شن__اخت اس_لام واقعى پرورش دادن_د ... فاطِرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَنْتَ وَلِيِّي فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ تَوَفَّني مُسْلِماً وَ أَلْحِقْني بِالصَّالِحينَ!

ليلة القدر سال 1385

سيد مهدى (حبيبى) امين

اظهار نظرها درباره چاپ هاي نخست

ص:23

پس از چاپ اول 3 جلد از « معارف قرآن در الميزان » در سالهاي70، استقبال محققين و دانشمندان به جائي رسيد كه ما را بر آن داشت تا قبل از آغاز مطالعه اين كتاب، سري بزنيم به سايت هاي اينترنتي و جرايد كشور، نقد و اظهار نظر هائي را كه درباره چاپ قبلي اين مجموعه با ارزش از طرف پژوهشگران محترم اظهار شده است، درج كنيم:

1-« در سايت گودريدز www.goodreads.com/book/show/8553126 » كه در آن از همه جاي دنيا افراد علاقمند به كتاب مي توانند بهترين كتابهائي را كه خوانده اند مع_رفي كنند، آقاي محمد رض__ا ملائي از شهر مقدس مشهد مشخصاتي از ج_لد اول « معارف قرآن در الميزان» را همراه با كتابهاي مورد علاقه اش درج كرده و چنين اظهار نموده است:

« ... تو تهران تو كتابخونه پيدا كردم، صد صفحه اش رو خوندم، ولي مشهد هيچ جا پيداش نكردم، آيات سنگين قرآن رو برداشته بود تفسير علامه رو آورده بود. حيف شد واقعا، اين كتاب رو هر كي داره، دو برابر قيمت ازش مي خرم، بهم اطلاع بدين ...!»

2-« روانشاد حجت الاسلام دكتر كبيري استاد دانشگاه » در يكي از سخنراني هاي خود در مسجد شفا درباره « جلد دوم معارف قرآن در الميزان» اظهار داشت:

« ... اين كتاب را اول شب باز كردم عناوين چنان جذبم مي كردند كه ديدم همان شب تا آخر كتاب را خوانده ام!»

3-« درس_ايت روزنامه جمهوري اس_لامي ...www.magiran.com/npview » در صفحه عقيدتي در تاريخ 03/07/1385 درباره مجموعه «معارف قرآن در الميزان» چنين آمده است:

« معارف قرآن در الميزان نام كتابي است كه به كوشش سيد مهدي امين تنظيم گرديده و توسط سازمان تبليغات اسلامي منتشر شده است. اين كتاب با دقت تمام معارف مختلف قرآن كريم را كه در تفسير الميزان شرح و تبيين يافته است انتخاب و تلخيص كرده و با يك طبقه بندي ارزشمند موضوعي شيفتگان فرهنگ و معارف قرآني را براي دست يابي سريع به آن ياري و مساعدت نموده است .

تنظيم كننده اين معارف غني در مقدمه اي كه بر جلد اول و دوم اين كتاب نگاشته است درباره اين اثر كه در حكم كتاب « مرجع» براي آشنايي با فرهنگ و معارف قرآني است، چنين مي نويسد: ( ... نويسنده محترم روزنامه جمهوري، كلياتي از مقدمه مولف را از جلد اول و دوم كتاب نقل كرده است.)

ص:24

4-« سايت موسسه فرهنگي و اطلاع رساني تبيان وابسته به سازمان تبليغات اسلامي

www.tebyan.net» در موارد عديده از كتاب « معارف قرآن در الميزان» مطالب زيادي نقل كرده، از جمله در سال 1382 شرح كامل « اسماء و صفات الهي» را نقل كرده كه مورد استقبال و اقتباس سايت هاي ديگر هم قرار گرفته است و تعداد بازديد كنندگان آن، در تاريخ مراجعه، به 29185 نفر رسيده بود.

5-« سايت دارالقرآن كريم www.telavat.com » نيز به معرفي « معارف قرآن در الميزان » پرداخته و مي نويسد:

« اين كتاب فرهنگ معارف قرآن است كه از تفسير شريف الميزان انتخاب و تلخيص و بر حسب موضوع طبقه بندي شده است. طرح اين منبع در 9 جلد به شرح زير است:

1- معارف قرآن در شناخت خداوند؛ 2 . معارف قرآن در شناخت جهان و نظام آفرينش؛ 3. آفرينش انسان و موجودات قبل از او؛ 4. فطرت انسان؛ 5. تاريخ انسان و جريان مدنيّت و اديان الهي؛ 6. اسلام، حركت نهايي و وراثت زمين؛ 7. تمدن و قوانين جامعة صالح و موعود اسلامي؛ 8. اصول تربيت و خانواده اسلامي؛ 9. مراحل بعدي حيات تا لقاء الله. ظاهراً تاكنون 3 جلد اول آن انتشار يافته و بقيه مجلدات آن آماده نشده است.»

6-« سايت شهر مجازي قرآن www.quranct.com » از جلد اول « معارف قرآن در الميزان» مطالبي بطور مفصل در چند صفحه درباره « اسماء و صفات الهي» با سر فصل هاي زير نقل كرده است: اسماء و صفات الهي. تقسيم بندي صفات الهي. تعداد اسماء حسني.

7-« سايت Islamquest» در پاسخ پرسش هاي خوانندگان خود در موارد عديده از « معارف قرآن در الميزان» استفاده كرده است.

8-« سايت حوزه www.hawzah.net » تحت عنوان « جوانه هاي جاويد» بررسي هايي درباره: «سبك هاي تفسيري علامه طباطبائي ره و شناخت نامه الميزان،» انجام داده، منابع تفسير و كتابهاي مربوط به الميزان را شمارش كرده است و در باره « معارف قرآن در الميزان» مي نويسد:

« مجموعه معارف قرآن در الميزان كه به منزله مرجع يا فرهنگ معارف قرآن است، توسط سيد مهدي امين از تفسيرالميزان انتخاب و تلخيص گرديده كه بر حسب موضوع طبقه بندي شده است از اين اثر تا كنون سه جلد با عنوان معارف قرآن در شناخت خدا، معارف قرآن در شناخت جهان و معارف قرآن در شناخت ملائكه، جنّ و شيطان تدوين و توسط سازمان تبليغات اسلامي به چاپ رسيده است.» « سايت حوزه » همچنين به عنوان منابع پژوهش مقطع دبيرستان، موضوع: كنش و واكنش (عمل ها و عكس العمل ها ) از « معارف قرآن در الميزان» نام برده است.

9-« سايت اسلام پديا – اصطلاحات قرآني islampedia.ir » در شرح اصطلاحات «آسمان هاي هفت گانه در قرآن» و « الحي القيوم در آيات قرآن» همچنين «رطب و يابس و كتاب مبين در قرآن» مطالب مفصلي از « معارف قرآن در الميزان» را نقل كرده است.

علاوه بر سايت هاي فوق الذكر قريب به 50 سايت ديگر نيز از مجلدات « مع_ارف ق_رآن در

ص:25

ال_ميزان» استفاده كرده و يا آنها را به عنوان منابع تحقيق و مطالعه به خوانندگان خود معرفي كرده اند كه براي رعايت اختصار از شرح آنها صرف نظر مي شود .

در حال حاضر هم –

مولف همه اين 22 جلد را در سايت خود تحت عنوان « معارف قرآن در الميزان» در دو نسخه PDF و WORD در اينترنت جهت مطالعه و دانلود و كپي برداري قرار داده كه با جستجو در «گوگل» اين سايت قابل مشاهده است.

در اين زمينه قبلاَ موسسه قرآني تفسير جوان نسخه هاي جيبي آن را كه در 77 جلد تحت عنوان « تفسير علامه يا تفسير موضوعي الميزان» تهيه شده در سايت « www.Tafsirejavan.com » خود قرارداد تا همگان سريعا به آن دسترسي داشته باشند.

اخيرا نيز موسسه قرآني قائميه «www.Ghaemiyeh.com » در شهر اصفهان از 77 جلد مزبور در سايت خود با شيوه بسيار جامع و با فهرست ديجيتالي استفاده كرده كه علاوه بر نسخه PDF از چند فرمت ديگر نيز امكاناتي براي سهولت دانلود و كپي برداري فراهم آورده است!)

برخي افراد يا هيئت هائي علمي نيز در پژوهش هاي خود به « معارف قرآن در الميزان» مراجعه داشتند، بانوان دانشمندي كه به تأييد خود متجاوز از 25 سال در الميزان تحقيق مي كردند، پس از دسترسي به اين كتاب، تحقيق_ات خود را بر اساس عناوي_ن آن، از متن اصلي الميزان دنبال مي كنند.

حضرت آيت الله حاج سيد رضي شيرازي « دامة افاضاته » در روزهاي آغازين كه مولف فهرست عناوين جلد اول اين مجموعه را تهيه و به محضر معظم له ارائه نمود، پس از مطالعه كامل، توصيه فرمودند: « برخي عناوين بسيار جذاب بود و من چند بار دنبال اين بودم كه اصل مطالب را بخوانم، لذا بهتر است براي اين عناوين به صورت مختصر هم شده، مطالب متن نوشته شود...!» معظم له نامي كه براي كت___اب پيشن__هاد فرمودند همان نام پر مع__ناي « معارف قرآن در الميزان » بود كه 3 جلد اول آن در سال هاي 1370 با همان نام انتشار يافت. از آنجائي كه مولف در تمام مدت تأليف كتابها از انفاس قدسي و راهنمائي هاي ارزشمند آن معلم الهي بهره مند بوده است، به عنوان سپاس، تاليف اين مجموعه را به محضر ايشان تقديم مي نمايد!

سيد مهدي حبيبي امين

رمضان مبارك 1392

خانواده اسلامي

ازدواج

فرمان الهي ازدواج دختران و پسران

ص:26

ص:27

-« وَ أَنكِحُوا الأَيَمَى مِنكمْ وَ الصلِحِينَ مِنْ عِبَادِكمْ وَ إِمَائكمْ إِن يَكُونُوا فُقَرَاءَ يُغْنِهِمُ اللَّهُ مِن فَضلِهِ وَ اللَّهُ وَسِعٌ عَلِيمٌ!

-دختران و پسران و غلامان و كنيزان مجرد خود را اگر شايستگى دارند نكاح نماييد كه اگر تنگدست باشند خدا از كرم خويش توانگرشان كند كه خدا وسعت بخش و دانا است!»

كلمه انكاح به معناى تزويج، و كلمه ايامى به معناى پسر مجرد و دختر مجرد است، و مراد از صالحين، صالح براى تزويج است، نه صالح در اعمال.

« ان يكونوا فقراء يغنهم الله من فضله،» اين آيه وعده جميل و نيكويى است كه خداى تعالى داده، مبنى بر اينكه از فقر نترسند كه خدا ايشان را بى نياز مى كند و وسعت رزق مى دهد و آن را با جمله« و الله واسع عليم،» تاكيد كرده است. البته رزق هر كس تابع صلاحيت او است، هر چه بيشتر بيشتر، البته به شرطى كه مشيت خدا هم تعلق گرفته باشد.

تعهد خدا بر تأمين هزينه ازدواج

-« وَ لْيَستَعْفِفِ الَّذِينَ لا يجِدُونَ نِكاحاً حَتى يُغْنِيهُمُ اللَّهُ مِن فَضلِهِ...!

-و كسانى كه وسيله نكاح كردن ندارند به عفت سر كنند تا خدا از كرم خويش از اين بابت بى نيازشان كند...!»

ص:28

كلمه استعفاف و تعفف با همديگر قريب المعنا هستند، و مراد از نيافتن نكاح قدرت نداشتن بر مهريه و نفقه است.

و معناى آيه اين است كه كسانى كه قدرت بر ازدواج ندارند از زنا احتراز بجويند تا خداوند ايشان را از فضل خود بى نياز كند.

در كافي به سند خود از محمد بن جعفر از پدرش از آبائش عليهم السلام روايت كرده كه فرمود: رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم فرمود: هر كس از ترس عيالمند شدن ازدواج نكند، نسبت به خداى عز و جل سوء ظن دارد و خدا مى فرمايد:« ان يكونوا فقراء يغنهم الله من فضله!»(1)

هدف از تشريع حكم ازدواج

-« ... يُرِيدُ اللَّهُ لِيُبَينَ لَكُمْ وَ يهْدِيَكمْ سنَنَ الَّذِينَ مِن قَبْلِكمْ وَ يَتُوب عَلَيْكُمْ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ،

-وَ اللَّهُ يُرِيدُ أَن يَتُوب عَلَيْكمْ وَ يُرِيدُ الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الشهَوَتِ أَن تمِيلُوا مَيْلاً عَظِيماً،

-يُرِيدُ اللَّهُ أَن يخَفِّف عَنكُمْ وَ خُلِقَ الانسنُ ضعِيفاً،

-... خدا مى خواهد روشهاى كسانى كه پيش از شما بودند براى شما بيان كند، و شما را بدان هدايت فرمايد، و شما را ببخشد، و خدا دانائى فرزانه است،

-خدا مى خواهد با بيان حقيقت و تشريع احكام به سوى شما برگردد، و پيروان شهوات مى خواهند شما از راه حقيقت منحرف شويد، و دچار لغزشى بزرگ بگرديد،

-خدا مى خواهد با تجويز ( ازدواج دائم وموقت و ازدواج با كنيزان) بار شما را سبك كند، چون انسان ضعيف خلق شده است.»

اين آيات در مقام بيان هدفى است كه در تشريع احكام نامبرده در آيات سه گانه:« حُرِّمَت عَلَيْكمْ أُمَّهَتُكُمْ …، وَ أُحِلَّ لَكُم مَّا وَرَاءَ ذَلِكمْ ...، » و « فَمَا استَمْتَعْتُم بِهِ مِنهُنَّ فَئَاتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ فَرِيضةً ...، » و« وَ مَن لَّمْ يَستَطِعْ مِنكُمْ طوْلاً أَن يَنكحَ الْمُحْصنَتِ الْمُؤْمِنَتِ فَمِن مَّا مَلَكَت أَيْمَنُكُم مِّن فَتَيَتِكُمُ الْمُؤْمِنَتِ...! » منظور بوده و بيان مصلحت هائى است كه بر اين احكام، اگر بدان عمل شود مترتب مى شود:

مى فرمايد: خدا مى خواهد براى شما بيان كند، يعنى احكام دين خود را بيان


1- مستند: آيه 32 تا 34 سوره نور الميزان ج : 15 ص : 159

ص:29

كند، كه چه مصالحى براى دنيا و آخرت شما در آنها است، و چه معارف و حكمت هائى در آن نهفته است.

« و يهديكم سنن الذين من قبلكم،» يعنى شما را هدايت كند به طريقه هاى زندگى سابقين يعنى انبيا و امت هاى صالح گذشته، كه زندگى خود را در دنيا مطابق رضاى خدا پيش بردند، و در نتيجه سعادت دنيا و آخرت خود را به دست آوردند.

« و يتوب عليكم و الله عليم حكيم،» اين توبه عبارت است از رجوع خداى تعالى به بنده خود به نعمت و رحمتش، به اينكه برايش شريعت تشريع كند، و حقيقت را بيان نمايد و به سوى طريق استقامت، هدايتش فرمايد، همه اينها از خداى تعالى توبه است، همچنان كه قبول توبه بنده گنه كار و از بين بردن آثار گناهان او نيز توبه است .

و اگر جمله:« و الله عليم حكيم،» را ذيل كلام قرار داد، براى اين بود كه به همه فقرات آيه مربوط باشد.

-« وَ اللَّهُ يُرِيدُ أَن يَتُوب عَلَيْكمْ،

وَ يُرِيدُ الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الشهَوَتِ أَن تمِيلُوا مَيْلاً عَظِيماً،»

مراد از ميل عظيم، هتك همين حدود الهى است، كه در اين آيات ذكر شد، مى فرمايد: پيروان شهوات مى خواهند شما همه اين مرزها را بشكنيد، با مادر و خواهر و دختر خود و غيره كه به نسب بر شما حرام شده اند، و خواهر رضاعى و مادر زن و ربيبه و غيره كه به سبب بر شما حرام شده اند همخوابگى كنيد، و يا زنا را مباح دانسته از سنت قويم ازدواج كه خدا آن را باب كرده روى گردان شويد!

(1)

طبقات حرام در ازدواج ( مُحَرَّمات )

-« حُرِّمَت عَلَيْكمْ أُمَّهَتُكُمْ وَ بَنَاتُكُمْ وَ أَخَوَتُكمْ وَ عَمَّتُكُمْ وَ خَلَتُكُمْ وَ بَنَات الأَخ وَ بَنَات الأُخْتِ وَ أُمَّهَتُكمُ الَّتى أَرْضعْنَكُمْ وَ أَخَوَتُكم مِّنَ الرَّضعَةِ وَ أُمَّهَت نِسائكمْ وَ رَبَئبُكمُ الَّتى فى حُجُورِكم مِّن نِّسائكُمُ الَّتى دَخَلْتُم بِهِنَّ فَإِن لَّمْ تَكُونُوا دَخَلْتُم بِهِنَّ فَلا جُنَاحَ عَلَيْكمْ وَ حَلَئلُ أَبْنَائكمُ الَّذِينَ مِنْ أَصلَبِكمْ وَ أَن تَجْمَعُوا بَينَ الأُخْتَينِ إِلا مَا قَدْ سلَف إِنَّ اللَّهَ كانَ غَفُوراً رَّحِيماً،

-وَ الْمُحْصنَت مِنَ النِّساءِ إِلا مَا مَلَكَت أَيْمَنُكمْ كِتَب اللَّهِ عَلَيْكُمْ ...!

-ازدواج با افراد زير بر شما حرام شده است: مادرانتان، دخترانتان، خواهرانتان، عمه هايتان، خاله هايتان، دختران برادر، دختران خواهر، مادرانى كه شما را شير


1- مستند: آيه 23و 28 سوره نساء الميزان ج : 4 ص : 414

ص:30

داده اند، خواهرى كه او شير مادر تو را مكيده، مادر زنان شما، دختر زنان شما كه با مادرش ازدواج كرده ايد و عمل زناشوئى هم انجام داده ايد، و اما اگر اين عمل را انجام نداده ايد مى توانيد مادر را طلاق گفته با ربيبه خود ازدواج كنيد، و نيز عروسهايتان يعنى همسر پسرانتان، البته پسرانى كه از نسل خود شما باشند، و نيز اينكه بين دو خواهر جمع كنيد، مگر دو خواهرانى كه در دوره جاهليت گرفته ايد، كه خدا آمرزنده رحيم است،

-و زنان شوهر دار مگر كنيزانى از شما كه شوهر دارند- كه مى توانيد آنان را بعد از استبرا به خود اختصاص دهيد- پس حكمى را كه خدا بر شما كرده ملازم باشيد...!»

مجموع اين آيات، آيات محكمه اى است كه محرمات در باب ازدواج، و آنچه را كه در اين باب حلال است، بر مى شمارد.

آية قبل از اين هم حرمت ازدواج با زن پدر را بيان مى كرد.

آيات مورد بحث در مقام بيان تمامى اقسام ازدواج هاى حرام است، و در حرام بودن آنها هيچ تخصيصى و يا تقيدى نياورده، ظاهر جمله:« و احل لكم ماوراء ذلكم- جز اينها كه بر شمرديم همه برايتان حلال است،» كه بعد از شمردن محرمات آمده، نيز همين است كه محرمات نامبرده بدون هيچ قيدى حرامند، و در هيچ حالى حلال نمى شوند.

و به همين جهت است كه مى بينيم اهل علم هم در استدلال به آيه نامبرده بر حرمت ازدواج با دخترى كه پسر زاده و يا دختر زاده انسان است، و نيز حرمت ازدواج با مادر پدر و يا مادر مادر، و نيز در استدلال به آيه:« و لا تنكحوا ما نكح آباؤكم ...،» بر حرمت ازدواج با همسر جد، هيچ اختلافى نكرده اند معلوم مى شود حرمت زنان نامبرده در آيه هيچ قيد و شرطى ندارد.

محرمات نَسَبي

« حرمت عليكم امهاتكم و بناتكم و اخواتكم و عماتكم و خالاتكم و بنات الاخ و بنات الاخت،» اين چند زنى كه در اين آيه اصنافشان ذكر شده است زنانى هستند كه بر حسب نَسَب ازدواج با آنها، حرام است، و اين محرمات نَسَبى هفت صنفند:

1-مادران 2- دختران 3- خواهران

4- عمه ها 5- خاله ها

6- دختران برادر 7 - دختران خواهر.

ص:31

صنف اول: يعنى مادران عبارتند از زنانى كه ولادت انسان به آنان منتهى مى شود، و نسب آدمى از راه ولادت به آنان متصل مى گردد، حال چه اين كه آن زن آدمى را بدون واسطه زائيده باشد، و يا با واسطه، مانند مادر پدر، كه اول پدر را به دنيا آورد، و سپس ما از آن پدر متولد شديم و يا مادر مادر، كه اول مادر ما را بدنيا آورد سپس مادر ما ما را بدنيا آورد و يا با چند واسطه مانند مادرانى كه جد، از آنان متولد شده اند.

صنف دوم: يعنى دختران، عبارتند از هر دخترى كه تولد خودش و يا پدر و مادرش و يا تولد جد و جده اش از ما باشد.

صنف سوم: يعنى خواهران عبارتند از دختران و زنانى كه نسبتشان از جهت ولادت متصل به ما باشد، به اين معنا كه تولدشان از پدر و مادر ما باشد، و يا تنها از پدر ما باشد، هر چند مادرش مادر ما نباشد، و يا تولدش از مادر ما باشد، هر چند كه پدرش، پدر ما نباشد.

صنف چهارم: يعنى عمه، عبارت است از خواهر پدر، و خواهر جد، چه اينكه اين خواهر و برادرى آن دو از پدر و مادر هر دو باشد، و چه اينكه تنها از پدر باشد، و چه اينكه تنها از مادر، خواهر و برادر باشند.

صنف پنجم: يعنى خاله، عبارت است از زنى كه با مادر ما و يا با جده ما از يك پدر و مادر متولد شده باشند، و يا تنها از يك پدر و يا تنها از يك مادر به دنيا آمده باشند.

صنف ششم و هفتم: يعنى دختر برادر و دختر خواهر، كه آن دو نيز منحصر در برادر و خواهر پدر و مادرى نيستند، بلكه دختر برادر و دختر خواهرى كه تنها از پدر، و يا تنها از مادر ما باشند برادر زاده و خواهر زاده اند.

منظور از اينكه فرمود: حرام شده است بر شما مادران و دختران و ... اين است كه ازدواج شما با آنها حرام شده است. و ليكن اين معنا با جمله:« الا ما ملكت ايمانكم،» نمى سازد براى اينكه مى دانيم اين استثنا، استثناى از عمل هم خوابگى است، نه از علقه زوجيت و ازدواج، كه بيانش به زودى مى آيد، و همچنين با جمله:« ان تبتغوا باموالكم محصنين غير مسافحين،» به بيانى كه آن نيز به زودى مى آيد.

پس حق اين است كه موضوع حكم حرمت كه در آيه ذكر نشده، و در تقدير گرفته شده است علقه نكاح نيست، بلكه كلمه (وطى) و يا كلماتى ديگر كه مفيد معناى آن است، مى باشد، و اگر قرآن به نام آن تصريح نكرد به منظور رعايت ادب در گفتار بوده، چون عادت قرآن همين است كه عفت كلام را رعايت كند.

و اگر در آيه مورد بحث خطاب را متوجه خصوص مردان نموده، فرموده بر شما

ص:32

مردان حرام شده است مادران و دخترانتان و ... با اينكه ممكن بود همين خطاب را متوجه زنان نموده، بفرمايد: بر شما زنان حرام است كه به فرزندان و پدرانتان شوهر كنيد، و يا بطور كلى و بدون خطاب بفرمايد بين زن و فرزندش و پدرش نكاح نيست، براى اين بوده كه( به آن بيانى كه در تفسير آيه شريفه: «الرجال قوامون على النساء،» خواستگارى و اقدام به ازدواج و توليد نسل بر حسب طبع، كار مردان است، و تنها مردان هستند ( و نر هر حيوانى است،) كه به طلب جفت مى روند، ( و تاكنون ديده نشده كه ماده از حيوانى به طلب نر برود، و يا زنى براى انتخاب شوهر اين خانه و آن خانه را بكوبد.)

و اما اينكه خطاب را در آيه متوجه جمع كرده و فرموده:« عليكم - بر شما،» و نيز حرمت را متعلق به جمع از هر هفت طايفه كرده و فرموده:« مادرانتان و دخترانتان ...،» براى اين بوده كه شامل همه مردها و عموم مادران و دختران و ... بشود، و اين معنا را برساند كه بر هر فرد از مردان شما حرام شده ازدواج با مادرش و دخترش ....

محرمات سَبَبي

« و امهاتكم اللاتى ارضعنكم و اخواتكم من الرضاعة و امهات نسائكم،»

از اين آيه شروع كرده به شمردن محرمات سببى ( يعنى زنانى كه با خواستگارشان اشتراك در خون ندارند، بلكه به خاطر وصلت و پيوند خويشاوندى با آنان مرتبط شده اند،) و اين محرمات نيز هفت طايفه اند كه شش طايفه آنها در اين آيه ذكر شده، و هفتمى آنها در آيه:« و لا تنكحوا ما نكح آباؤكم من النساء ...،» آمده است.

و اين آيه با سياقى كه دارد دلالت مى كند بر اينكه شارع اسلام حكم مادرى و فرزندى را بين يك دختر و زنى كه او را شير داده برقرار كرده است، يعنى زن شيرده را مادر آن دختر و دختر را فرزند آن زن دانسته، و همچنين حكم برادرى را بين يك پسر و خواهر شيريش برقرار ساخته، چون اين مادر فرزندى و اين برادر خواهرى را امرى مسلم گرفته است، پس مساله رضاع و شير دادن و شير نوشيدن به حسب تشريع، روابط نَسَبى را ايجاد مى كند، و اين معنا به بيانى كه به زودى مى آيد از مختصات شريعت اسلامى است.

از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم هم در رواياتى كه از دو طريق شيعه و سنى نقل شده آمده، كه فرموده: خداى تعالى از روابط شير خوردن همان را حرام كرده كه از روابط نََسَبى حرام كرده است( مثلا اگر از روابط نسبى مادر را محرم فرزند كرده، مادر شيرده را نيز بر فرزند شير خوارش حرام كرده است،) و لازمه اين فرمايش اين است كه

ص:33

به وسيله شير حرمت به تمامى افرادى كه ( اگر نسبى بودند محرم بودند،) منتشر گردد، يعنى وقتى كودك من شير زنى را خورد آن زن، مادرش و كودك من فرزندش، و كودك آن زن خواهرش، و خواهر آن زن خاله اش، و خواهر شوهر آن زن عمه اش، و فرزندان كودك آن زن برادر زاده و يا خواهر زاده اش شوند، و همه به وى محرم باشند.

و اما اينكه چه مقدار شير خوردن باعث تحقق اين محرميت مى شود، و چه شرايطى از حيث مقدار و كيفيت و مدت دارد، و چه احكامى ديگر مترتب بر آن مى شود، مطالبى است كه پاسخگويش كتب فقهى است، و بحث در پيرامون آن از وضع اين كتاب خارج است.

و اما اينكه فرمود:« و اخواتكم من الرضاعة،» مراد از آن دخترى نيست كه من شير مادرش را خورده ام، بلكه آن دخترى است كه او شير مادر مرا خورده باشد، البته شيرى كه از ناحيه پدر من در پستانش آمده باشد، و اما اگر از شوهرى ديگر شير در پستان داشته، و بعد با پدر من ازدواج نموده و سپس به من حامله شده، و در ايام حمل دخترى را شير داده، آن دخترخواهر من نمى شود، و همچنين ساير افرادى كه به وسيله شير محرم مى شوند در وقتى است كه شير متعلق به پدر طفل باشد.

« و امهات نسائكم - مادر زنان شما،» چه اينكه با دختر او يعنى همسرت همخوابگى كرده باشى، و چه نكرده باشى، در هر دو صورت نمى توانى مادر زن خود را براى خود عقد كنى. در جمله بعدى كه در مورد دختر اين زنان است مى فرمايد:« من نسائكم اللاتى دخلتم بهن فان لم تكونوا دخلتم بهن ...،» ربيبه هائى كه از زنان هم خوابى شده شما هستند بر شما حرامند، و اما اگر با مادرشان هم خوابى نكرده ايد، مى توانيد با آنان ازدواج كنيد.

« و ربائبكم اللاتى فى حجوركم ... فلا جناح عليكم،» كلمه ربائب جمع ربيبه به معناى دخترِ زن آدمى است، دخترى كه از شوهرى ديگر آورده و به اين مناسبت او را ربوبه ناميده اند كه تدبير مادر او -كه همسر آدمى است- و هر كسى كه با آن مادر به خانه ما آمده به دست ما است، و اين ما هستيم كه غالبا تربيت دختران همسرمان را به عهده مى گيريم، هر چند كه اين معنا دائمى نباشد.

قيد فى حجوركم، نيز قيدى است غالبى، نه دائمى، غالبا چنين است كه بچه هاى همسر ما، در دامن ما رشد كنند، نه دائما ( چه ممكن است همسر ما دختر جدا زاى خود را به كسان خود و يا كسان فرزندش سپرده باشد، پس آيه شريفه نمى خواهد بفرمايد تنها آن ربيبه اى بر شما حرام است كه در دامان شما پرورش يافته باشد،) و به همين جهت

ص:34

گفته اند: ازدواج انسان با ربيبه اش حرام است، چه در دامان آدمى پرورش يافته باشد و چه در دامان ديگرى، بنا بر اين قيد فى حجوركم قيد توضيحى است، نه به اصطلاح قيد احترازى تا از آن برآيد كه ازدواج با ربيبه اى كه در دامان ناپدرى پرورش نيافته به آن ناپدرى حلال است.

البته اين احتمال هم هست كه جمله:« اللاتى فى حجوركم ...،» اشاره باشد به حكمتى كه در تشريع احكام مورد بحث وجود دارد، يعنى بفهماند چرا ازدواج با افرادى از زنان به خاطر نسب و افرادى به خاطر سبب حرام شده است، كه توضيح بحثش ان شاء الله مى آيد، و آن حكمت عبارت است از آميزشى كه بين مرد و بين اين اصناف از زنان واقع مى شود، و مصاحبتى كه به طور غالب با اين اصناف در خانه ها و در زير يك سقف وجود دارد، و اگر حكم حرمت ابدى نبود ممكن نبود مردان با اصناف نامبرده از زنان به فحشا نيفتند، و صرف اينكه در آياتى ديگر زنا تحريم شده، براى اجتناب از اين فحشا كافى نبود( كه انشاء الله بيانش مى آيد.)

بنا بر اين جمله:« اللاتى فى حجوركم،» به اين معنا اشاره مى كند كه ربيبه ها از آنجائى كه غالبا در دامن خود شما بزرگ مى شوند، و غالبا نزد شمايند، همان حكمت و ملاكى كه در تحريم مادران و خواهران بود، در آنان نيز هست ( و به همان جهت كه زناى با خصوص آن اصناف را نام برديم زناى با ربيبه را نيز نام برديم.)

و به هر حال مى خواهيم بگوئيم قيد فى حجوركم احترازى نيست، و نمى خواهد بفرمايد تنها آن ربيبه اى حرام است كه در دامن شما و در خانه شما است، و اما اگر در خانه غير و يا دختر بزرگى باشد كه در دامن شما پرورش نيافته مى توانيد با او ازدواج كنيد، هم مادرش را داشته باشيد و هم او را.

دليل بر اين مدعا و اين مفهومى كه ما از آيه بدست آورده ايم اين است كه در جمله:« فان لم تكونوا دخلتم بهن فلا جناح عليكم،» به همين تصريح نموده، مى فرمايد: در صورتى كه با مادر ربيبه دخولى صورت نگرفته، مى توانيد با خود ربيبه ازدواج كنيد، معلوم مى شود دخول در مادر دخالت دارد در تحريم ازدواج با دختر، خوب: اگر قيد فى حجوركم هم مانند قيد دخول احترازى بود همانطور كه حكم فرض نبودن دخول را بيان كرد بايد حكم فرض نبودن در حجور را هم بيان كند، و بفرمايد: و اگر ربيبه شما در دامن شما پرورش نيافته، مى توانيد با او ازدواج كنيد، و همين كه مى بينيم ذكر نكرده مى فهميم بين اين دو قيد فرق هست، قيد دخول احترازى و قيد فى حجوركم توضيحى است.

ص:35

« و حلائل ابنائكم الذين من اصلابكم،» در مجمع البيان آمده كه: حلائل جمع حليله و به معناى محللة - حلال شده - است، و اگر زن حلال را حليله و مرد حلال را حليل ناميده اند به اين مناسبت است كه نزديكى و همخوابگى با اين براى آن و با آن براى اين جايز و حلال است، و بعضى گفته اند: كلمه نامبرده مشتق از مصدر حلول - وارد شدن - است، چون زن حلال بر رختخواب مرد، و مرد حلال، در رختخواب زن وارد مى شود، و هر دو در يك بستر داخل مى شوند اين بود گفتار صاحب مجمع البيان.

و مراد از كلمه « ابناء – فرزندان،» هر انسانى است كه از راه ولادت به انسان متصل باشد چه بيواسطه مثل فرزند خود آدمى، و چه با واسطه مثل فرزند فرزند آدمى، و چه اينكه آن واسطه پسر ما باشد و يا دختر ما، و اگر ابناء را مقيد كرد به قيد« الذين من اصلابكم،» براى اين بود كه در آن روزها در عرب فرزند خوانده ها را نيز فرزند مى دانستند، قرآن كريم خواست بفهماند ازدواج با همسر اولاد صلبى حرام است، نه اولادهاى فرضى و ادعائى.

« و ان تجمعوا بين الاختين الا ما قد سلف،» مراد از اين جمله، بيان تحريم ازدواج با خواهر زن با بقاء همسرى زن و زنده بودن او است، و بنا بر اين عبارت آيه در رساندن اين مطلب زيباترين و كوتاه ترين عبارت است، البته اين عبارت اطلاقش منصرف است به جائيكه انسان بخواهد در يك زمان دو خواهر را بگيرد، و بنا بر اين شامل آن مورد نمى شود كه شخصى اول يك خواهر را بگيرد و بعد از طلاق دادن او و يا مردنش خواهر ديگر را نكاح كند، سيره قطعى جارى در بين مسلمين نيز دليل بر جواز آن است، چون اين سيره از زمان رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم برقرار بوده است .

و اما جمله « الا ما قد سلف،» مانند نظيرش كه در آيه 22 بود و مى فرمود: « و لا تنكحوا ما نكح آباؤكم من النساء الا ما قد سلف،» ناظر است به آنچه در بين عرب جاهليت معمول بوده، هم زن پدر خود را بعد از پدر مى گرفتند، و هم بين دو خواهر جمع مى كردند و در اين دو مورد مى فرمايد، آنچه در زمان جاهليت و قبل از نزول اين آيات انجام داده ايد مورد عفو الهى قرار گرفته، و اما اگر فرض كنيم در جاهليت دو خواهر براى يك مرد نامزد شده باشند، و آن مرد خواسته باشد بعد از نزول اين آيه آن دو را به خانه بياورد، و با آنها عروسى كند جمله مورد بحث اين فرض را استثنا نكرده، بلكه آيه شريفه دلالت دارد بر منع از آن، زيرا اين جمع عملى بين دو خواهر است، همچنان كه روايات گذشته در تفسير آيه:« و لا تنكحوا ما نكح آباؤكم ...،» نيز بر اين منع دلالت دارد، چون در آن روايات ديديم كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم بين زنان و فرزندان شوهر از دنيا رفته آنان جدائى انداخت، با اينكه پسر متوفى زن پدر خود را قبل از نزول اين آيه همسر

ص:36

خود كرده بود.

و حرام نبودن ازدواج با دو خواهر و يا با زن پدر در زمان جاهليت با اينكه زمانى است گذشته و امروز ديگر مورد ابتلاى مردم نيست، و بخشودن آن نكاحها از اين جهت كه عملى است گذشته هر چند حكمى است لغو، و اثرى بر آن مترتب نمى شود، و ليكن از جهت آثار عملى كه امروز از آن ازدواج ها باقى مانده، خالى از فائده نيست، و به عبارتى ساده تر اينگونه ازدواجها كه قبل از اسلام انجام شده از جهت اصل عمل ديگر مورد ابتلا نيست، هر چه بوده چه حلال و چه حرام واقع شده، ولى از اين جهت كه آيا مثلا فرزند متولد از چنين بسترهائى حكم حلالزاده را دارند يا حكم حرامزاده را، و آيا احكام قرابت بر اينگونه خويشاوندان مترتب هست يا نه، مساله اى است مورد ابتلاء.

باز به عبارتى ديگر اين صحيح نيست و معنا ندارد كه اسلام حرمت و حليت را متوجه ازدواجهاى قبل از خود كند، مثلا ازدواجهائى كه در جاهليت به صورت جمع بين دو خواهر انجام شده را حلال و يا حرام كند، با اينكه مثلا دو خواهر و يا يكى از آن دو مرده و يا هر دو و يا يكى از آن دو مطلقه شده باشند، و ليكن حلال كردن و لغو ندانستن آن ازدواجها در امروز اين اثر را دارد كه فرزندان متولد از چنين ازدواجهائى محكوم به طهارت مولد و حلالزادگى مى شوند، و از خويشاوندان خود ارث مى برند، و خويشاوندان از آنان ارث مى برند، و ازدواجشان با محارم از خويشاوندان حرام، و ازدواج محارمشان با آنان حرام خواهد بود، و همچنين هر اثر و حكمى كه در قرابت هست بين آنان و قرابتشان بار مى شود.

و بنا بر اين پس اين كه فرمود:« الا ما قد سلف،» استثنايى است از حكم، نه به اعتبار اينكه مربوط و متعلق به اعمال گذشته قبل از تشريع است، بلكه به اعتبار آثار شرعيه اى كه از آن اعمال گذشته هنوز باقى است.

ممكن هم هست استثنا را به همه فقرات مذكور در آيه ارجاع دهيم، و آن را مختص به جمله:« و ان تجمعوا بين الاختين،» ندانيم چون هر چند عرب جاهليت مرتكب همه محرمات نامبرده در آيه نمى شده، يعنى با مادر و دختر و ساير طوائف نامبرده در آيه ازدواج نمى كرده، الا اينكه در غير عرب امت هائى بوده اند كه با بعضى از آن طوائف ازدواج مى كرده اند، مانند امت فرس و روم و ساير امت هاى متمدن و غير موحدى كه در ايام نزول اين آيات بوده اند، و سنت هاى مختلفى در مساله ازدواج داشته اند اسلام خواسته است با اين استثنا آن ازدواجها كه قبل از طلوع اسلام در بين امت هاى ديگر دائر بوده را معتبر شمرده، حكم به طهارت مولد متولدين از آن ازدواج ها بنمايد، و بفرمايد بعد از آنكه داخل اسلام و دين حق شده اند محكوم به حلال زادگى هستند، و قرابتشان قرابت معتبر

ص:37

است، ليكن وجه اول از آيه شريفه ظاهرتر است.

« ان الله كان غفورا رحيما،» اين جمله تعليلى است راجع به استثنا و اين از مواردى است كه مغفرت به آثار اعمال تعلق گرفته نه به خود اعمالى كه گناه و معصيت است.

« و المحصنات من النساء الا ما ملكت ايمانكم...،» منظور از مُحصَنات در آيه زنانى است كه ازدواج كرده اند، آيه شريفه مى فرمايد: غير آن چهارده طايفه، با هر زنى مى توان ازدواج كرد، مگر محصنات يعنى شوهرداران كه ازدواج با آنها حرام است.

و اين واژه، يعنى كلمه محصنات عطف است به كلمه امهات و معناى آيه چنين مى شود: حرام شد بر شما ازدواج با مادران و ... همچنين ازدواج با زنان شوهردار - البته مادام كه شوهر دارند.

و بنا بر اين جمله:« الا ما ملكت ايمانكم،» در اين مقام خواهد بود كه حكم منعى كه در محصنات بود از كنيزان محصنه بردارد، يعنى بفرمايد زنانى كه ازدواج كرده اند، و يا بگو شوهر دارند، ازدواج با آنها حرام است به استثناى كنيزان كه در عين اينكه شوهر دارند ازدواج با آنها حلال است، به اين معنا كه صاحب كنيز كه او را شوهر داده مى تواند بين كنيز و شوهرش حائل شود، و در مدت استبرا نگذارد با شوهرش تماس بگيرد، و آنگاه خودش با او همخوابگى نموده، دوباره به شوهرش تحويل دهد، كه سنت هم بر اين معنا وارد شده است.

« كتاب الله عليكم،» يعني ملازم حكم خدا شويد، و آن حكمى را كه خدا بر شما نوشته يا واجب كرده بگيريد.

ازدواج هاي حلال (دائم و موقت )

-« وَ أُحِلَّ لَكُم مَّا وَرَاءَ ذَلِكمْ أَن تَبْتَغُوا بِأَمْوَلِكُم محْصِنِينَ غَيرَ مُسفِحِينَ ...!

-و اما غير از آنچه بر شمرديم، بر شما حلال شده اند، تا به اموالى كه داريد زنان پاك و عفيف بگيريد، نه زناكار...!

-فَمَا استَمْتَعْتُم بِهِ مِنهُنَّ فَئَاتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ فَرِيضةً وَ لا جُنَاحَ عَلَيْكُمْ فِيمَا تَرَضيْتُم بِهِ مِن بَعْدِ الْفَرِيضةِ إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلِيماً حَكِيماً !

-و اگر زنى را متعه كرديد- يعنى با او قرارداد كرديد در فلان مدت از او كام گرفته

ص:38

و فلان مقدار اجرت به او بدهيد- واجب است أجرتشان را بپردازيد، و بعد از معين شدن مهر، اگر به كمتر يا زيادتر توافق كنيد گناهى بر شما نيست، كه خدا دانايى فرزانه است...!»

« و احل لكم ماوراء ذلكم،» يعني همخوابگى و شهوت رانى با آن شانزده طايفه (كه در بالا ذكر شد،) بر شما حرام شده، و غير آن مثلا نكاح كردن با غير اين چند طايفه حلال است. جمله مورد بحث در مقام بيان بهره ورى از زنان در ماسواى آن شانزده صنف نامبرده در دو آيه قبل است، حال چه اينكه بهره ورى نكاح باشد، و چه از راه خريدن .

« ان تبتغوا باموالكم محصنين غير مسافحين،» اين جمله مى خواهد راه شروع در استفاده و بهره گيرى از زنان و همخوابگى با آنان را روشن كند، چون آنچه جمله: « و احل لكم ماوراء ذلكم،» مى فهماند و مصاديقى را كه شامل مى شد سه مصداق بود:

1 – نكاح 2 - خريدن كنيز 3 – زنا و سفاح

در جمله مورد بحث منع از سفاح - زنا - را بيان نموده، راه حلال را منحصر به دو راه كرد:

1 – نكاح 2 – خريدن

و اگر بر روى اموال تكيه كرده است، براى اين بوده كه دو راه نامبرده جز با مال عملى نيست، اگر انسان بخواهد زنى را بطور دائم براى خود نكاح كند، بايد مهريه بدهد، و اگر بخواهد با زنى بطور موقت ازدواج كند، بايد اجرت بدهد، و مساله مهريه در اولى و اجرت در دومى ركن عقد است، و اگر بخواهد از كنيزان استفاده كند، بايد قيمتش را بفروشنده بپردازد، گو اينكه در مورد كنيزان مال ركن نيست، زيرا ممكن است كسى كنيز خود را به ما ببخشد، و يا اباحه كند، و ليكن اين غالبا به وسيله مال بدست مى آيد. پس برگشت معناى آيه به اين شد كه غير از آن اصناف نامبرده براى شما حلال است كه همخوابگى با زنان و دسترسى با آنان را به وسيله اموال خود براى خود فراهم كنيد، و مال خود را در اين راه خرج كنيد، يا مهريه بدهيد، يا اجرت و يا قيمت، اما در مسير سفاح و زنا نبايد خرج كنيد.

مى خواهد بفرمايد: زنان بر شما حلالند در صورتى كه شما هواى از تعدى به سوى فحشا جلوگيرى كنيد، و اين اسب سركش را تنها در چهار ديوارى حلالهاى خدا به جولان در آوريد، و از محرمات جلوگيرش باشيد، حال اين تاخت و تازهاى حلال به هر

ص:39

صورت كه مى خواهد باشد، و اين عمل جنسى را به هر طريق از طرق عادى كه خواستيد انجام دهيد، طرقى كه در بين افراد بشر براى بيشتر لذت بردن معمول است، و خداى عز و جل انگيزه آن را در نهاد انسان و فطرت او به وديعه نهاده است.(1)

ازدواج موقت

-« فَمَا استَمْتَعْتُم بِهِ مِنهُنَّ فَئَاتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ فَرِيضةً وَ لا جُنَاحَ عَلَيْكُمْ فِيمَا تَرَضيْتُم بِهِ مِن بَعْدِ الْفَرِيضةِ إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلِيماً حَكِيماً !

-و اگر زنى را متعه كرديد- يعنى با او قرارداد كرديد در فلان مدت از او كام گرفته و فلان مقدار اجرت به او بدهيد- واجب است أجرتشان را بپردازيد، و بعد از معين شدن مهر، اگر به كمتر يا زيادتر توافق كنيد گناهى بر شما نيست، كه خدا دانايى فرزانه است...!»

معناى جمله اين است كه هر زمانى كه از زنان با گرفتن كام تمتع برديد وجوباً بايد اجرت ايشان را به خود ايشان بدهيد. مطلب قبلى اين بود كه با اموال خود در جستجو و طلب همسر باشيد، به شرطى كه عفت را رعايت نموده سفاح و زنا نكنيد، و اين سخن همانطور كه بيانش گذشت هر دو نوع كام گيرى را يعنى نكاح دائم و تمتع از كنيز را شامل مى شود، پس تفريع جمله « فما استمتعتم به منهن فاتوهن اجورهن،» بر آن جمله قطعا از باب تفريع جزء بر كل خواهد بود.

بدون شك مراد از استمتاع مذكور در آيه نكاح متعه است، چون آيه شريفه در مدينه نازل شده، و اين نكاح يعنى نكاح متعه و يا بگو نكاح موقت، در آن برهه از زمان در بين مسلمانان معمول بوده، حال چه اينكه اسلام آن را تشريع كرده باشد و چه از تاسيسات شارع اسلام نباشد- بلكه قبل از اسلام هم معمول بوده باشد- پس أصل وجود چنين نكاحى در زمان رسول خدا صلى الله عليه وآله و سلّم و در پيش چشم و گوش آن جناب جاى ترديد نيست، و نيز جاى شك نيست كه در آن ايام نام اين نوع ازدواج همين نام بوده و از آن جز به عنوان متعه تعبير نمى كردند.

همين معنا از قدماى مفسرين يعنى مفسرين از صحابه و تابعين چون ابن عباس، و ابن مسعود، و ابى بن كعب، و قتاده، و مجاهد، و سدى، و ابن جبير، و حسن، و ديگران نيز استفاده مى شود، و مذهب ائمه اهل بيت عليهم السلام هم در مساله متعه همين است.


1- مستند: آيه 23و 28 سوره نساء الميزان ج : 4 ص : 414

ص:40

در جمله مورد بحث، استمتاع شرط دادن اجرت قرارگرفته فرموده: اگر از زنى استمتاع برديد واجب است اجرت وى را بدهيد، در حالى كه در عقد دائمى استمتاع شرط نيست، وقتى مردى زنى دائمى را براى خود عقد مى كند به محض تمام شدن عقد مهريه او به ذمه اش مى آيد، چنانچه دخولى صورت بگيرد، بايد همه مهر را بدهد، و اگر صورت نگيرد نصف مهر را بايد بپردازد.

پس در عقد دائمى دادن مهر واجب است، و مشروط بر اين نيست كه تمتعى واقع شده باشد، و يا مرد در طلب تمتع باشد، هر چند كه ما صرف مراسم خواستگارى و اجراى عقد و ملاعبه و مباشره را تمتع بدانيم، بلكه همانطور كه گفتيم نصف مهريه با خواندن عقد واجب مى شود، و نصف ديگرش با دخول.(1)

حكم تعدد زوجات، و ارتباط آن با مسئله ازدواج دختران يتيم

-« وَ إِنْ خِفْتُمْ أَلا تُقْسِطوا فى الْيَتَمَى فَانكِحُوا مَا طاب لَكُم مِّنَ النِّساءِ مَثْنى وَ ثُلَث وَ رُبَاعَ فَإِنْ خِفْتُمْ أَلا تَعْدِلُوا فَوَحِدَةً أَوْ مَا مَلَكَت أَيْمَنُكُمْ ذَلِك أَدْنى أَلا تَعُولُوا !

-اگر بترسيد كه مبادا در باره يتيمان مراعات عدل و داد نكنيد پس آن كس از زنانرا به نكاح خود در آوريد كه شما را نيكو و مناسب با عدالت است: دو يا سه يا چهار( نه بيشتر) و اگر بترسيد كه چون زنان متعدد گيريد راه عدالت نپيموده و به آنها ستم كنيد پس تنها يك زن اختيار كرده و يا چنانچه كنيزى داريد به آن اكتفا كنيد كه اين نزديكتر به عدالت و ترك ستمكارى است!»

در جاهليت عرب به خاطر اينكه هيچگاه جنگ و خونريزى و غارت و شبيخون و ترور قطع نمى شد و هميشه ادامه داشت، يتيم زياد مى شد، بزرگان و اقوياى عرب دختران پدر مرده را با هر چه كه داشتند مى گرفتند و اموال آنها را با اموال خود مخلوط نموده و مى خوردند و در اين عمل نه تنها رعايت عدالت را نمى كردند بلكه گاه مى شد كه بعد از تمام شدن اموالشان خود آنان را طلاق مى دادند و گرسنه و برهنه رهاشان مى كردند در حالى كه آن يتيمها نه خانه اى داشتند كه در آن سكنى گزينند و نه رزقى كه از آن ارتزاق نمايند و نه همسرى كه از عرض آنان حمايت كند، و نه كسى كه رغبت به ازدواج با آنان نمايد تا بدينوسيله مخارجشان را تكفل كند .

اينجا است كه قرآن كريم با شديدترين لحن از اين عادت زشت و خبيث و از اين


1- مستند: آيه 23و 28 سوره نساء الميزان ج : 4 ص : 414

ص:41

ظلم فاحش نهى فرمود. نتيجه اين تشديد آن شد كه بطورى كه گفته شده مسلمانان سخت در انديشه شوند و از عواقب وخيم تصرف در اموال ايتام سخت بترسند و ايتام را از خانه هاى خود بيرون كنند تا مبتلا به خوردن اموالشان نگردند و در رعايت حق آنان دچار كوتاهى نشوند و اگر هم كسى حاضر شود يتيمى را نزد خود نگه بدارد سهم آب و نان او را جدا كند، بطورى كه اگر از غذاى يتيم چيزى زياد آمد از ترس خداى تعالى نزديك آن نمى شدند تا فاسد مى شد، در نتيجه از هر جهت به زحمت افتادند.

خواننده محترم اگر در اين معنا دقت كند و آنگاه مجددا به مطالعه آيه برگردد، ارتباط حكم تعدد زوجات با احكام مربوط به دختران يتيم را بهتر مي فهمد كه مى فرمايد: « و ان خفتم الا تقسطوا فى اليتامى فانكحوا مَا طاب لَكُم مِّنَ النِّساءِ مَثْنى وَ ثُلَث وَ رُبَاعَ - حتى اگر ترسيديد كه در مورد دختران يتيم نتوانيد رعايت عدالت بكنيد و ترسيديد كه به اموالشان تجاوز كنيد و از ازدواج با آنها به همين جهت دل چركين بوديد، مى توانيد آنان را به حال خود واگذار نموده و با زنانى ديگر ازدواج كنيد با يك نفر، دو نفر، سه نفر و چهار نفر...! »

شرط عدالت در تعدد زوجات

-” و ان خفتم الا تعدلوا فواحدة!

-اگر مى ترسيد نتوانيد بين چند همسر به عدالت رفتار كنيد تنها يك زن بگيريد و نه بيشتر!“

در اين جمله حكم مساله را معلق به خوف كرد نه علم، فرمود: اگر مى ترسيد بين چند همسر ... و نفرمود: اگر مى دانيد كه نمى توانيد عدالت بر قرار كنيد ...، و علتش اين است كه در اين امور - كه وسوسه هاى شيطانى و هواهاى نفسانى اثر روشنى در آن دارد - غالبا علم براى كسى حاصل نمى شود و قهرا اگر خداى تعالى قيد علم را آورده بود مصلحت حكم، فوت مى شد .

ازدواج با كنيزان راه گريز از شرط عدالت در تعدد زوجات

-” أَوْ مَا مَلَكَت أَيْمَنُكُمْ ذَلِك أَدْنى أَلا تَعُولُوا !

-و يا چنانچه كنيزى داريد به آن اكتفا كنيد كه اين نزديكتر به عدالت و ترك ستمكارى است !“

ص:42

منظور از اين تعبير كنيزان زر خريد هستند، آيه شريفه مى فرمايد: آن كس كه مى ترسد بين همسران خود به عدالت رفتار ننمايد با يك زن ازدواج كند و اگر خواست كه بيش از يك زن داشته باشد بايد كنيز بگيرد، چرا كه خداوند تعالى تقسيم( عدالت) را بر مردان در رابطه با كنيزان واجب نفرموده است.

و از اينجا واضح مى شود كه منظور از اين سفارش اين نيست كه بخواهد ظلم به كنيزان را تجويز كند و بفرمايد: رعايت عدالت در ميان همسران آزاده لازم است، اما در بين كنيزان لازم نيست، و جايز است بين آنان به ظلم رفتار كنيد، چون در جاى ديگر فرموده كه: خداوند ظالمان را دوست نمى دارد و نيز فرموده: ”ليس بظلام للعبيد - خدا نسبت به بندگانش ظلم روا نمى دارد،“ بلكه منظور همين است كه چون تقسيم همخوابگى در ميان كنيزان تشريع نشده، رعايت عدالت در بينشان آسان تر است.

و به خاطر همين نكته، بايد بگوئيم كه منظور از ذكر ملك يمين( برده) اين است كه مسلمانان به صرف اينكه كنيزان را بعنوان ملك يمين( و نه با نكاح،) اخذ كرده و با آنان جماع مى كنند، كافى است و اما مساله ازدواج آنان تا چهار نفر يا بيشتر مطلب مورد نظر، در اين آيه نيست بلكه آن نيز خود مطلب جداگانه اى است كه بزودى در ذيل آيه:” و من لم يستطع منكم طولا،“ مى آيد و در آنجا متعرض اين مساله خواهد شد.

” ذلك ادنى الا تعولوا ...،“ تعولوا به معناى ميل و انحراف است. يعنى اين طريقه به همين وجهى كه تشريع شده است شما را به منحرف نشدن از راه ميانه و حد وسط نزديك تر مى كند، و قهرا وقتى به اين طريقه عمل كرديد از انحراف دور و دورتر مى شويد و ديگر به حقوق زنان تجاوز نمى كنيد.

جمله مورد بحث، جمله اى است كه جنبه تعليل دارد، يعنى حكمت تشريع قبلى را بيان مى كند، و دلالت بر اين مى كند كه اساس تشريع در احكام نكاح، بر قسط و عدالت و از بين بردن عول و انحراف و اجحاف در حقوق است.

( در اين مبحث به جهت ارتباط موضوع با مسئله ازدواج دختران يتيم فقط حكم ازدواج با همسران متعدد ذكر شد، و حكم مربوط به عدالت در زندگي مشترك با چند همسر در مبحث «زندگي مشترك با همسران متعدد، با رعايت مساوات و عدالت » در همين بخش قيد گرديده است.)

در كتاب علل به سند خود از محمد بن سنان روايت كرده كه گفت: حضرت رضا عليه السلام در پاسخ به مسائلى كه وى پرسيده بود نوشت: علت اينكه مرد مى تواند چهار زن بگيرد ولى زن نمى تواند بيش از يك شوهر داشته باشد، اين است كه: مرد اگر چهار زن هم داشته باشد فرزندى كه هر يك از آنها بياورد فرزند او است، ولى زن اگر دو همسر

ص:43

و يا بيشتر داشته باشد فرزندى كه به دنيا مى آورد معلوم نمى شود از كدام شوهر است، زيرا همه شوهران در همخوابگى با او شركت داشته اند، و در نتيجه بديهى است كه در چنين وضعى هم روابط نسبى بهم مى خورد و هم در مساله ارث اشكال پديد مى آيد، و سرانجام معارف را نيز تباه مى سازد.

محمد بن سنان مى گويد: و يكى از علل اين حكم كه يك مرد مى تواند چهار زن آزاده بگيرد، اين است كه آمار زن بيش از مردان است كه اگر در آيه شريفه:” فانكحوا ما طاب لكم من النساء مثنى و ثلاث و رباع،“ نظر شود - هر چند خدا داناتر است - ولى چنين به نظر مى رسد كه گويا خداى تعالى خواسته است همين واقعيت را نشان دهد، و دست افراد غنى و فقير را به قدر وسعشان باز بگذارد، تا هر كس به قدر توانائى خود با زنان ازدواج كنند... تا آخر حديث .

حكم پرداخت مهريه

-” وَءَاتوا النِّساءَ صدُقَتهِنَّ نحْلَةً فَإِن طِبْنَ لَكُمْ عَن شىْ ءٍ مِّنْهُ نَفْساً فَكلُوهُ هَنِيئاً مَّرِيئاً !

-و مهر زنان را در كمال رضايت و طيب خاطر به آنها بپردازيد، پس اگر چيزى از مهر خود را از روى رضا و خشنودى به شما بخشيدند برخوردار شويد كه آن شما را حلال و گوارا خواهد بود!“

صداق به معناى مهريه اى است كه به زنان مى دهند و نحله به معناى عطيه اى است مجانى كه در مقابل ثمن قرار نگرفته باشد.

و اگر مى بينيد كه كلمه صدقات را به ضمير زنان( هن) اضافه كرد، به جهت بيان اين مطلب بود كه وجوب دادن مهر به زنان مساله اى نيست كه فقط اسلام آن را تاسيس كرده باشد بلكه مساله اى است كه اساسا در بين مردم و در سنن ازدواجشان متداول بوده است، سنت خود بشر بر اين جارى بود و هست كه پولى و يا مالى را كه قيمتى داشته باشد به عنوان مهريه به زنان اختصاص دهند و گويا اين پول را عوض عصمت او قرار دهند، همانطور كه قيمت و پول كالا (در خريد و فروش) در مقابل كالا قرار مى گيرد، و معمول و متداول در بين مردم اين است كه خريدار پول خود را برداشته و نزد فروشنده مى رود، همچنين در مساله ازدواج هم طالب و خواستگار مرد است، او است كه بايد پول خود را جهت تهيه اين حاجت خود برداشته و به راه بيفتد و آن را در مقابل حاجتش بپردازد.( ان شاء الله تفصيل اين مساله در بحث علمى قوانين قرآن- قسمت دوم- خواهد

ص:44

آمد.)

به هر حال آيه شريفه دادن مهريه را تاسيس نكرده، بلكه روش معمولى و جارى مردم را امضا فرموده است و شايد براى دفع اين توهم بود كه: شوهر نمى تواند در مهريه همسرش تصرف كند، حتى در آن صورتى كه خود همسر نيز راضى باشد كه در دنباله جمله گذشته فرمود:

-” فان طبن لكم عن شى ء منه نفسا، فكلوه هنيئا مريئا ! “

خواننده عزيز توجه دارد در اينكه: تصرف در مهريه را به طيب نفس زن مشروط نمود، هم تاكيد جمله قبل است كه مشتمل بر اصل حكم بود و هم مى فهماند كه حكم بخوريد حكم وصفى است نه تكليفى، يعنى معناى بخوريد اين است كه خوردن آن جايز و حلال است، نه اينكه بخواهد بفهماند خوردن مال همسر واجب است .

هنيئا مريئا معنايش اين است كه طعامى كه خوردى و آبى كه نوشيدى گوارايت باد .(1)

شرط ايمان در ازدواج با زنان مشرك

-” وَلا تَنكِحُوا الْمُشرِكَتِ حَتى يُؤْمِنَّ وَ لأَمَةٌ مُّؤْمِنَةٌ خَيرٌ مِّن مُّشرِكَةٍ وَ لَوْ أَعْجَبَتْكُمْ وَ لا تُنكِحُوا الْمُشرِكِينَ حَتى يُؤْمِنُوا وَ لَعَبْدٌ مُّؤْمِنٌ خَيرٌ مِّن مُّشرِكٍ وَ لَوْ أَعْجَبَكُمْ أُولَئك يَدْعُونَ إِلى النَّارِ وَ اللَّهُ يَدْعُوا إِلى الْجَنَّةِ وَ الْمَغْفِرَةِ بِإِذْنِهِ وَ يُبَينُ ءَايَتِهِ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ !

-با زنان مشرك ازدواج مكنيد تا ايمان آورند و يك كنيز با ايمان بهتر است از خانمى مشرك هر چند آن خانم مورد شگفت و خوشايندتان باشد و با مردان مشرك ازدواج مكنيد تا ايمان آورند كه يك برده مؤمن از آقائى مشرك بهتر است هر چند كه مورد شگفت و خوشايند شما باشد آرى مشركين شما را به سوى آتش دعوت مى كنند و خدا به سوى جنت و مغفرتى به اذن خود مى خواند و آيات خود را براى مردم بيان مى كند تا شايد متذكر شوند!“

نكاح در اصل لغت به معناى عقد نكاح بوده، بعدا بعنوان استعاره در عمل زناشوئى استعمال شده است. بايد اين را هم گفت كه منظور از عقد علقه زوجيت است، نه عقد لفظى كه بين هر ملت و مذهبى در هنگام مراسم ازدواج خوانده مى شود.


1- مستند: آيه 2 تا 6 سوره نساء الميزان ج : 4 ص : 238

ص:45

ظاهر آيه شريفه كه مى فرمايد:” و لا تنكحوا المشركات،“ تنها مى خواهد ازدواج با زن و مرد بت پرست را تحريم كند، نه ازدواج با اهل كتاب را .

مشرك و كافر كيست؟

مشرك و مشركات اسم فاعل از مصدر اشراك، يعنى شريك گرفتن براى خداى سبحان است، و معلوم است كه شريك گرفتن مراتب مختلفى از نظر ظهور و خفا دارد، همانطور كه كفر و ايمان هم از اين نظر داراى مراتبند .

مثلا اعتقاد به اينكه خدا دو تا و يا بيشتر است و نيز بتها را شفيعان درگاه خدا گرفتن، شركى است ظاهر، و از اين شرك كمى پنهان تر شركى است كه اهل كتاب دارند، و براى خدا فرزند قائلند، و مخصوصا مسيح و عزير را پسران خدا مى دانند و به حكايت قرآن مى گويند:” نحن ابناء الله و احباؤه،“ و اين نيز شرك است، از اين هم كمى مخفى تر اعتقاد به استقلال اسباب است، اينكه انسان مثلا دوا را شفا دهنده بپندارد، و همه اعتمادش به آن باشد، اين نيز يك مرتبه از شرك است، و همچنين ضعيف تر و ضعيف تر مى شود، تا برسد به شركى كه به جز بندگان مخلص خدا احدى از آن برى نيست، و آن عبارت است از غفلت از خداوند تعالى و توجه به غير خداى عزوجل، پس همه اينها شرك است.

اما اين باعث نمى شود كه ما كلمه مشرك را بر همه دارندگان مراتب شرك اطلاق كنيم، همچنانكه مى دانيم اگر مسلمانى نماز و يا واجبى ديگر را ترك كند، به آن واجب كفر ورزيده، ولى كلمه كافر را بر او اطلاق نمى كنيم، مثلا خداى تعالى ترك عمل حج را كفر خوانده، و فرموده:” و لله على الناس حج البيت من استطاع اليه سبيلا و من كفر فان الله غنى عن العالمين،“ ولى چنين كسى را كافر نمى خوانيم، بلكه فاسقى است كه به يكى از واجبات خدا كفر ورزيده و بر فرض هم كه بتوانيم اطلاق كنيم، بايد بگوئيم فلانى كافر به حج است.

و همچنين ساير صفاتى كه در قرآن استعمال شده، مانند صالحين و قانتين، و شاكرين، و متطهرين، و يا فاسقين، و ظالمين و و و، برابر و معادل افعالى كه اين صفات از آنها مشتق شده نيستند، كسى كه يك عمل صالح، و يك عبادت، و يك شكر، و يك طهارت، و يك فسق، و يك ظلم كرده، صالح و قانت و شاكر و متطهر و فاسق و ظالم خوانده نمى شود. و اين واضح است، پس اين عناوين را نام يا صفت كسى كردن، حكمى دارد، و صرف نسبت دادن فعل به آن كس حكمى ديگر.

ص:46

علاوه بر اينكه اين معنا به روشنى معلوم نشده، كه قرآن كريم كلمه مشرك را بر اهل كتاب هم اطلاق كرده باشد، به خلاف لفظ كافرين، بلكه تا آنجا كه مى دانيم اين كلمه بر غير اهل كتاب اطلاق شده، مثلا فرموده:” لم يكن الذين كفروا من اهل الكتاب، و المشركين، منفكين حتى تاتيهم البينة. “

و يا فرموده:” انما المشركون نجس، فلا يقربوا المسجد الحرام،“ و يا فرموده:” كيف يكون للمشركين عهد،“ و نيز مى فرمايد: ” و قاتلوا المشركين كافة،“ و باز مى فرمايد:” قاتلوا المشركين حيث وجدتموهم،“ و مواردى ديگر.

پس، از اين بيان اين معنا روشن گرديد كه ظاهر آيه شريفه كه مى فرمايد:” و لا تنكحوا المشركات،“ تنها مى خواهد ازدواج با زن و مرد بت پرست را تحريم كند، نه ازدواج با اهل كتاب را .

از اينجا فساد گفته بعضى روشن مى شود كه گفته اند: آيه شريفه ناسخ آيه سوره مائده است، كه مى فرمايد:” اليوم احل لكم الطيبات، و طعام الذين اوتوا الكتاب حل لكم، و طعامكم حل لهم، و المحصنات من المؤمنات، و المحصنات من الذين اوتوا الكتاب من قبلكم !“ و وجه فساد آن اين است كه آيه سوره بقره به ظاهرش شامل اهل كتاب نمى شود، و آيه سوره مائده تنها شامل اهل كتاب است.

الا اينكه ظاهر آيه اين است كه اگر مردى مسلمان شد، در حالى كه زنى كافر در عقد دارد حرام است كه ديگر به عقد آن زن وقعى بنهد، و خلاصه او را به همسرى خود باقى بگذارد، مگر اينكه او نيز ايمان بياورد آن وقت مرد مى تواند به عقد سابق همسرش اعتبار قائل باشد، و اين معنا هيچ دلالتى بر ازدواج ابتدائى با اهل كتاب ندارد.

امتياز كنيز مسلمان بر زن مشرك آزاد

-” و لامة مؤمنة خير من مشركة و لو اعجبتكم !“

ظاهرا مراد از امه مؤمنه كنيز باشد، كه در مقابل حره زن آزاد است، و مردم در روزگارى كه برده دارى معمول بود كنيزان را خوار مى شمردند، و از اينكه با آنها ازدواج كنند عارشان مى آمد، و اگر كسى اين كار را مى كرد سرزنشش مى كردند، پس اينكه در آيه كنيز را مقيد به مؤمنه كرد، ولى مشركه را مقيد به حريت نكرد، با اينكه گفتيم مردم كنيز را خوار مى شمردند، و از ازدواج با آنان احتراز داشتند، خود دليل بر اين است كه مى خواهد بفرمايد: زن با ايمان هر چند كه كنيز باشد بهتر است از زن مشرك، و لو آزاد باشد، و داراى حسب و نسب و مال و ساير مزايائى باشد كه عادتا خوشايند انسان است .

حكمت تحريم ازدواج با مشركين

ص:47

-” اولئك يدعون الى النار، و الله يدعوا الى الجنة و المغفرة باذنه ....“

اين جمله اشاره است به حكمت تحريم آن دو قسم ازدواج، مى فرمايد، مشركين از آنجا كه اعتقاد به باطل دارند راه ضلالت را طى مى كنند، قهرا ملكات رذيله كه باعث جلوه يافتن كفر و فسوق در نظر آدمى است و انسان را از ديدن طريق حق و حقيقت كور مى كند، در دلهاشان رسوخ مى يابد، بطوريكه گفتار و كردارشان دعوت به شرك مى شود، و به سوى هلاكت راهنمائى مى كند، و بالاخره آدمى را به آتش مى كشاند.

پس مشركين چه زن و چه مردشان به سوى آتش دعوت مى كنند، ولى مؤمنين بر خلاف آن با سلوك راه ايمان و اتصافشان به لباس تقوا انسان را به زبان و عمل به سوى جنت و مغفرت مى خوانند، و به اذن خدا هم مى خوانند، چون خدا اجازه شان داده كه مردم را به سوى ايمان دعوت كنند، و به رستگارى و صلاح كه سرانجامش جنت و مغفرت است راه بنمايانند.(1)

تحريم ازدواج زشتكاران با پاكان

-« الخَبِيثَت لِلْخَبِيثِينَ وَ الْخَبِيثُونَ لِلْخَبِيثَتِ وَ الطيِّبَت لِلطيِّبِينَ وَ الطيِّبُونَ لِلطيِّبَتِ أُولَئك مُبرَّءُونَ مِمَّا يَقُولُونَ لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ كرِيمٌ !

-زنان بد كار و ناپاك شايسته مردانى بدين صفتند و مردان زشتكار ناپاك شايسته زنانى بدين صفتند و بالعكس زنانى پاكيزه و نيكو لايق مردانى چنين و مردانى پاكيزه و نيكو لايق زنانى به همين گونه اند و اين پاكيزگان از سخنان بهتان كه ناپاكان درباره شان مى گويند منزهند و از خدا به ايشان آمرزش مى رسد و رزق آنها نيكو است !»

مؤمنين و مؤمنات با احصان، طيبين و طيباتند، و هر يك مختص به ديگرى است، و ايشان به حكم ايمان و احصان شرعا از نسبت هاى ناروايى كه شاهدى بر آن اقامه نشود مبرا هستند، و از جهت ايمانى كه دارند محكوم به مغفرتند، همچنان كه فرموده:« و آمنوا به يغفر لكم من ذنوبكم،» و نيز به همان جهت رزق كريمى خواهند داشت.

و آن رزق كريم همان حيات طيب در دنيا و آخرت، و اجر نيكوى آخرت است، كه در آيه « من عمل صالحا من ذكر او انثى و هو مؤمن فلنحيينه حيوة طيبة و لنجزينهم


1- مستند: آيه 221 سوره بقره الميزان ج : 2 ص : 302

ص:48

اجرهم باحسن ما كانوا يعملون،» بدان نويد داده است.

و مراد از خبيث در خبيثين و خبيثات كه غير از مؤمنين هستند اين است كه حالتى پليد دارند، و به خاطر كفر وضعى ناخوشايند به خود مى گيرند.

اختصاص ازدواج زنان بدكار با مردان بدكار

و اگر زنان خبيث را به مردان خبيث، و مردان خبيث را به زنان خبيث اختصاص داده، به خاطر هم جنسى و هم سنخى است، و در نتيجه اينگونه افراد از تلبس به فحشاء مبراء نيستند، - البته صرف اين اختصاص، حكم به تلبس و اتصاف نيست.

پس از آنچه گذشت چند نكته روشن گرديد:

اول اينكه: آيه شريفه از نظر لفظ عام است و مؤمنين را براى هميشه به پاكى توصيف مى كند، هر چند كه سبب نزولش موردى خاص باشد.

دوم اينكه: دلالت دارد بر اينكه مؤمنين شرعا محكوم به براءتند از آنچه كه به ايشان نسبت بدهند و اقامه بينه نكنند.

سوم اينكه: دلالت دارد بر اينكه مؤمنين همه محكوم به مغفرت و رزق كريمند.

و همه اينها البته حكم ظاهرى است، ظاهر حال مؤمنين چنين، و ظاهر حال كفار بر خلاف اين است، چون مؤمنين نزد خدا محترمند.

در مجمع البيان در ذيل آيه« الخبيثات للخبيثين و الخبيثون للخبيثات ...،» آمده كه در معناى آن اقوالى گفته اند، تا آنجا كه مى گويد: سوم اينكه زنان پليد مال مردان پليد، و مردان پليد مال زنان پليدند،( نقل از ابى مسلم و جبائى) از امام باقر و امام صادق عليه السلام روايت شده كه اين آيه مثل« آيه الزانى لا ينكح الا زانية او مشركة،» مى باشد، چيزى كه هست بعضى تصميم گرفتند كه از زنان پليد بگيرند، خدا از اين كار نهيشان كرد، و آن را براى ايشان نپسنديد.

و در خصال از عبد الله بن عمر و ابو هريرة روايت كرده كه گفتند: رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم فرمود: وقتى قلب كسى پاك باشد، جسدش هم پاك مى شود، و چون قلب پليد شد، بدن هم به سوى پليدى مى گرايد.

و در احتجاج، از حسن بن على عليهماالسلام روايت كرده كه در ضمن گفتارى كه با معاويه و اصحاب او داشت و آنان به على عليه السلام ناسزا گفتند، فرمود:« الخبيثات للخبيثين و الخبيثون للخبيثات،» و به خدا سوگند اى معاويه اين مردان و زنان خبيث، تو هستى و اصحاب تو و شيعيان تواند،« و الطيبات للطيبين و الطيبون للطيبات...،» و اين

ص:49

مردان و زنان پاك، على بن ابيطالب و اصحاب و شيعيان اويند.(1)

حلال شدن ازدواج با زنان اهل كتاب و شرايط و دلايل آن

-« الْيَوْمَ أُحِلَّ لَكُمُ الطيِّبَت وَ طعَامُ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَب حِلٌّ لَّكمْ وَ طعَامُكُمْ حِلٌّ لهُمْ وَ المُحْصنَت مِنَ المُؤْمِنَتِ وَ المُحْصنَت مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَب مِن قَبْلِكُمْ إِذَا ءَاتَيْتُمُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ محْصِنِينَ غَيرَ مُسفِحِينَ وَ لا مُتَّخِذِى أَخْدَانٍ وَ مَن يَكْفُرْ بِالايمَانِ فَقَدْ حَبِط عَمَلُهُ وَ هُوَ فى الاَخِرَةِ مِنَ الخْاسِرِينَ!

-امروز همه پاكيزه ها برايتان حلال شد، و نيز طعام كسانيكه اهل كتابند براى شما حلال، و طعام شما براى آنان حلال است، و نيز زنان پاكدامن مؤمن و زنان پاكدامن اهل كتاب، كه قبل از شما مسلمانان داراى كتاب آسمانى بودند، براى شما حلال است، البته بشرط اينكه اجرتشان را - كه به جاى مهريه در زن دائمى است - بدهيد، آنهم به پارسائى، نه زناكارى و رفيق گيرى، و هر كس منكر ايمان باشد اعمالش باطل مى شود، و در آخرت از زيانكاران است!»

ظاهراً نفوس مردم با ايمان از تشويش و اضطراب شكى كه نسبت به حلال بودن طعام اهل كتاب داشتند آرام نمى گرفته، چون قبلا از ناحيه خداى تعالى از معاشرت و آميزش و تماس گرفتن و دوستى كردن با اهل كتاب شديدا نهى شده بودند، لذا براى رفع اين اضطرابشان داستان حليت طيبات را هم ضميمه حليت طعام اهل كتاب كرد، و مؤمنين فهميدند كه طعام اهل كتاب خود يكى از مصاديق طيبات حلال و از سنخ آنها است، و در نتيجه اضطرابشان زايل و دلشان آرامش يافت، در جمله:« و المحصنات من المؤمنات و المحصنات من الذين اوتوا الكتاب من قبلكم،» نيز عين اين نكته به كار برده شده، براى اينكه بفهماند زنان پاكدامن از اهل كتاب بر مسلمين حلال است، و در آن هيچ شكى به خود راه ندهند، حليت زنان خود مؤمنين را ضميمه آورد.

در اين آيه نمى خواهد به كفار تكليفى كند، بلكه مى خواهد بفرمايد بين زن مسلمان و همسر كافر زناشوئى و محرميت و حليتى نيست، تا آن حليت متعلق به يك طرف بشود.

« و المحصنات من المؤمنات و المحصنات من الذين اوتوا الكتاب من قبلكم،» در اين آيه متعلق


1- مستند: آيه 26 سوره نور الميزان ج : 15 ص : 137

ص:50

حكم را - كه يهود و نصارا باشند - نام نبرده، بلكه آنان را با آوردن صفتشان مشخص كرده و فرموده:« زنان آنهائى كه قبل از شما كتاب آسمانى داشتند،» و حتى آنها را به عنوان اهل كتاب هم ذكر نكرده، و نفرموده: و المحصنات من اهل الكتاب، و اين خالى از اشعار به علت حكم نيست، با در نظر گرفتن اين جهت و اينكه لحن، لحن منت گذارى است، و اينكه مقام سخن، مقام تخفيف و آسان كردن وظائف است، معناى آيه چنين مى شود: ما بر شما مسلمانان منت مى گذاريم، كه تكليف را برايتان آسان كرديم، و حرمت ازدواج بين مردان شما و زنان اهل كتاب را برداشتيم، و براى اين بر داشتيم كه آنها قبل از شما صاحب كتاب بودند، و قهرا نسبت به ساير طوايفى كه مسلمان نيستند به مسلمانان نزديك ترند، زيرا به توحيد و رسالت اعتقاد دارند، بر خلاف مشركين و بت پرستان كه منكر نبوتند پس معلوم شد كه جمله:« الذين اوتوا الكتاب،» اشعار به اين نكته دارد، همچنانكه تقييد اين جمله به جمله من قبلكم نيز خالى از اين اشاره نيست، چون به وضوح اشاره دارد بر خلط و مزج و اشتراك.

حال ببينيم منظور از كلمه محصنات در آيه شريفه چيست؟ البته اين كلمه معانى متعدد دارد، ولى در اينجا منظور از آن زنان عفيف است، به دليل اينكه در مقابل محصنات از زنان مؤمن قرار گرفته، كه به معناى زنان بى شوهر و عفيف است، و اين خود روشن است، و از اينكه محصنات از اهل كتاب با محصنات از اهل ايمان در يك كلام جمع شده اند، با در نظر گرفتن معنائى كه براى كلمه كرديم فهميده مى شود كه منظور از كلمه مؤمنات در هر دو موضع يكى است، و آن معنا نمى تواند اسلام باشد براى اينكه اگر احصان در جمله:« و المحصنات من المؤمنات،» به معناى احصان اسلام باشد بايد در جمله:« و المحصنات من الذين اوتوا الكتاب،» نيز به اين معنا باشد، با اينكه زنان اهل كتاب اسلام ندارند، و نيز نمى تواند به معناى احصان حريت باشد، براى اينكه امتنان مستفاد از آيه با منحصر بودن حليت به زنان كتابى آزاد نمى سازد، بلكه از آن استفاده مى شود كه زن كتابى بر مسلمانان حلال است، هر چند كه آزاد نباشند، بنا بر اين از معانى احصان باقى نمى ماند مگر عفت، پس متعين اين است كه مراد از محصنات زنان پاكدامن و عفيف اهل كتاب است .

و بعد از همه اينها به نكته ديگر آيه مى پردازيم و مى گوئيم آيه شريفه تصريح نكرده به اينكه منظور از اين حليت، حليت نكاح دائم ايشان است و يا نكاح منقطع، تنها چيزى كه در آيه مى تواند قرينه باشد بر اينكه مراد نكاح متعه و انقطاعى است كلمه أجر است، و اينكه كام گيرى از زنان اهل كتاب به طريق احصان باشد، نه به طريق مسافحه و زنا و رفيق بازى، پس از اين بيان نتيجه مى گيريم كه آنچه خداى تعالى از زنان يهود و

ص:51

نصارا براى مؤمنين حلال كرده آميزش از راه نكاح با مهر و اجرت است، نه نكاح با زنا، ولى شرط ديگرى در آيه نيامده، نه دوام و نه انقطاع، و ما در سابق يعنى در جلد چهارم اين كتاب در تفسير آيه شريفه:« فما استمتعتم به منهن فاتوهن اجورهن ...،» گفتيم: كه نكاح متعه نيز مانند نكاح دائم و نكاح واقعى است، البته اين بحث تتمه اى دارد كه بايد در علم فقه به آن واقف گشت .

« اذا آتيتموهن اجورهن محصنين غير مسافحين و لا متخذى اخدان،» اين آيه همان زمينه اى را دارد كه آيه شريفه:« و احل لكم ما وراء ذلكم ان تبتغوا باموالكم محصنين غير مسافحين،» دارد و جمله« اذا آتيتموهن ...،» قرينه است بر اينكه مراد از آيه شريفه حليت تزويج به محصنات از اهل كتاب است، و شامل خريدن كنيزان اهل كتاب نمى شود.

« و من يكفر بالايمان فقد حبط عمله و هو فى الاخرة من الخاسرين،» كلمه كفر در اصل به معناى پوشاندن است، و بنا بر اين در تحقق معناى كفر اين معنا شرط است، كه معناى ثابتى كه پرده روى آن بيفتد وجود داشته باشد، همانطور كه كلمه حجاب در جائى مفهوم پيدا مى كند كه چيز ثابت و پيدائى باشد، تا با افتادن حجاب بر روى آن ناپيدا شود، پس معناى كفر هم وقتى تحقق مى يابد كه چيز ثابت و هويدائى باشد، كه كافر آنرا بپوشاند، و اين معنا در كفران به نعمت هاى خدا و كفر به آيات او و كفر به خدا و رسولش و كفر به روز جزا وجود دارد.

پس اينكه در آيه مورد بحث كلمه كفر را در مورد ايمان استعمال كرده، و فرموده هر كس به ايمان كفر بورزد، به مقتضاى مطلبى كه در باره كفر گفتيم بايد ايمان ثابتى وجود داشته باشد، تا كفر آنرا بپوشاند و بطور مسلم منظور از ايمان معناى مصدرى آن - باور كردن - نيست، بلكه منظور معناى اسم مصدرى است، كه همان اثر حاصل و صفت ثابت در قلب مؤمن است، يعنى اعتقادات حقه اى كه منشا اعمال صالح مى شود، پس برگشت معناى كفر به ايمان به اين است كه آدمى به آنچه كه مى داند حق است عمل نكند، مثلا مشركين را دوست بدارد، و با آنان اختلاط، و در اعمال آنان شركت كند، با اينكه علم به حقانيت اسلام دارد، و نيز مثل اينكه نماز و روزه و زكات و حج و ساير اركان اسلام را ترك كند، با اينكه يقين به ثبوت آنها و ركن دين بودن آنها دارد .

پس منظور از كفر به ايمان اين معنا است، و ليكن در اين ميان نكته اى است و آن اين است كه كفر بدان جهت كه به معناى ستر است، و پوشاندن امور ثابته وقتى به حسب تبادر ذهنى صادق است كه در آن پوشاندن مداومتى باشد، لذا كفر به ايمان نيز در مورد كسى صادق است كه همواره عمل به مقتضاى ايمان خود را ترك كند، و هميشه و بطور دائم بر خلاف علم خود عمل نمايد و اما كسى كه در زندگيش يكبار و دو بار حق را

ص:52

مى پوشاند، و بر خلاف علم و ايمانش عمل مى كند، به چنين كسى نمى گويند به ايمانش كفر ورزيده، بلكه مى گويند او مرتكب فسقى شده است.

اين را بدان جهت گفتيم تا روشن شود كه مراد از جمله:« و من يكفر بالايمان،» كسانى هستند كه بر پوشاندن حق و علم و ايمان خويش مداومت دارند، هر چند كه در جمله مورد بحث مطلب با مثل يكفر تعبير شده، كه ثبوت و دوام را مى فهماند، بنا بر اين كسى كه پيروى نمى كند آنچه را كه حق بودنش به نظر وى محقق شده، و عمل نمى كند به آنچه برايش ثابت شده، كه از اركان دين است، او كافر به ايمان است، و هر عمل صالحى كه بكند حبط و بى پاداش خواهد بود، همچنان كه در آيه مورد بحث فرمود: فقد حبط عمله .

جمله مورد بحث يعنى« من يكفر بالايمان فقد حبط عمله ...،» متصل به ما قبل خودش است، و مى خواهد مؤمنين را از خطرى كه ممكن است در اثر سهل انگارى در امر خدا و معاشرت آزادانه با كفار متوجه آنان شود بر حذر بدارد، و بفهماند كه اگر در جملات قبل، طعام اهل كتاب را و ازدواج با زنان عفيف آنان را بر شما مؤمنين حلال كرديم براى اين بود كه در معاشرت شما با اهل كتاب تخفيف و تسهيلى فراهم آوريم، تا اين وسيله اى بشود كه شما با اخلاق اسلامى خود با يهود و نصارا معاشرت كنيد، و آنان را شيفته اسلام بسازيد، و داعى آنان باشد بسوى علم نافع و عمل صالح.

پس غرض از تشريع حكم مورد بحث اين بوده، نه اينكه مسلمين اين حكم را بهانه و وسيله قرار دهند براى اينكه خود را در پرتگاه هوا و هوسها ساقط نموده، در دوستى و عشق ورزيدن با زنان يهودى و نصرانى بى بند و بار شوند، و عاشق جمال آنان شده، در نتيجه خواه ناخواه خلق و خوى آنان را نيز متابعت نمايند و چيزى نگذرد كه خلق و خوى يهوديت و نصرانيت حاكم بر مسلمين گشته و بر خلق و خوى اسلامى مسلط گردد، و آنرا تحت الشعاع خود كند، و فساد آنان بر صلاح اسلام چيره گردد، كه اين خود بلاى بزرگى است، كه مسلمانان را به قهقرا بر مى گرداند، در نتيجه حكمى را كه خدا در تشريعش بر مسلمانان منت نهاده بود را فتنه و محنت و مهلكه مسلمين كرده، تخفيف الهى را به صورت عذاب در آورد.

به همين جهت خداى تعالى بعد از بيان حليت طعام اهل كتاب و زنان پاكدامن ايشان، مسلمانان را از بى بند و بارى در تنعم به اين نعمت، حلال بودن طعام و زنان اهل كتاب بر حذر داشته، تا بى بند و باريشان كارشان را به كفر ايمان و ترك اركان دين و اعراض از حق نكشاند، زيرا اگر چنين كنند باعث مى شوند كه اعمالشان حبط شود، و در آخرت نتيجه اى از تلاش زندگى خود نبينند.

ص:53

روايات وارده در زمينه ازدواج با زنان اهل كتاب

و در تفسير قمى از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم روايت شده كه فرمود: از زنان اهل كتاب تنها ازدواج با آن زنانى حلال است كه به حكومت اسلام جزيه بپردازند، و اما غير آنان نه، ازدواج با زنانشان حلال نيست.

مؤلف: علت آن اين است كه وقتى اهل كتاب جزيه نپردازد قهرا محارب يعنى كافر حربى خواهد بود كه معلوم است ازدواج با آنان حلال نيست.

و در كتاب فقيه از امام صادق عليه السلام روايت آورده كه شخصى از آنجناب از مردى كه با زن نصرانى و يهودى ازدواج مى كند سؤال كرد كه آيا ازدواجش درست است يا نه؟ فرمود اگر اين مرد به زن مسلمان دسترسى داشته باشد چرا بايد زن يهودى و نصرانى بگيرد شخص عرضه داشت آخر به زن يهودى و نصرانى عشق مى ورزد( خلاصه عاشق چنين زنى شده،) حضرت فرمود حال كه چنين است اگر با او ازدواج كرد بايد از شراب و گوشت خوك خوردن او جلوگيرى كند، و در ضمن اين را هم بدان كه اين عمل در دين او نقصى ايجاد مى كند.

و در تهذيب از امام صادق عليه السلام روايت آورده كه فرمود: ازدواج موقت مسلمان با زن يهودي و نصراني و با اينكه همسرى آزاد دارد اشكال ندارد.

و در كافى به سند خود از عبد الله بن سنان از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه در ضمن حديثى فرمود: دوست نمى دارم مرد مسلمان با زن يهوديه و نصرانيه ازدواج كند، زيرا بيم آن مى رود كه فرزندش به دين يهود و يا نصرانى گرايش پيدا كند.(1)

جواز ازدواج با همسران مطلقه پسرخوانده ها

-« ... فَلَمَّا قَضى زَيْدٌ مِّنهَا وَطراً زَوَّجْنَكَهَا لِكَىْ لا يَكُونَ عَلى الْمُؤْمِنِينَ حَرَجٌ فى أَزْوَج أَدْعِيَائهِمْ إِذَا قَضوْا مِنهُنَّ وَطراً وَ كانَ أَمْرُ اللَّهِ مَفْعُولاً !

-... پس همين كه زيد بهره خود از آن زن گرفت، و طلاقش داد، ما او را به همسرى تو در آورديم، تا ديگر مؤمنان نسبت به همسر پسر خوانده هاى خود وقتى مطلقه مى شوند دچار زحمت نشوند، و آن را حرام نپندارند، و امر خدا سرانجام شدنى است !»


1- مستند: آيه 5 سوره مائده الميزان ج : 5 ص : 324

ص:54

اين آيه درباره زيد بن حارثه است كه قبلا برده رسول خدا بود سپس آن جناب آزادش كرد و او را فرزند خود گرفت، و اين يك انعامى بود كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم به وى كرد. انعام ديگرش اين بود كه دختر عمه خود- زينب دختر جحش- را همسر او كرد، حالا آمده نزد رسول خدا مشورت مى كند، كه اگر صلاح بدانيد من او را طلاق دهم، رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم او را از اين كار نهى مى كند، ولى سرانجام زيد همسرش را طلاق داد، و رسول خدا با او ازدواج كرد، و اين آيه در بيان اين قصه نازل شد.

خداى تعالى بر پيامبر خود واجب كرده بوده كه بايد با همسر زيد، پسر خوانده اش ازدواج كند، تا به اين وسيله همه بفهمند كه همسر پسر خوانده محرم انسان نيست، و ساير مسلمانان نيز مى توانند با همسر پسر خوانده هايشان ازدواج كنند.

تعبير قضاى وطر، كنايه است از بهره مندى از وى، و هم خوابگى با او، و جمله « لكى لا يكون على المؤمنين حرج فى ازواج ادعيائهم اذا قضوا منهن وطرا،» تعليل ازدواج مورد بحث، و بيان مصلحت اين حكم است، مى فرمايد: اينكه ما زينب را به ازدواج تو در مى آوريم، و اين عمل را حلال و جايز كرديم، علتش اين است كه خواستيم مؤمنين در خصوص ازدواج با همسران پسر خوانده هايشان، بعد از آنكه بهره خود را گرفتند، در فشار نباشند، آنها نيز مى توانند با همسران پسر خوانده خود ازدواج كنند.(1)

ازدواج كنيزان و غلامان

ازدواج با كنيزان


1- مستند: آيه 36 تا 40 سوره احزاب الميزان ج 16 ص: 483

ص:55

-« وَ مَن لَّمْ يَستَطِعْ مِنكُمْ طوْلاً أَن يَنكحَ الْمُحْصنَتِ الْمُؤْمِنَتِ فَمِن مَّا مَلَكَت أَيْمَنُكُم مِّن فَتَيَتِكُمُ الْمُؤْمِنَتِ...!

-و كسى كه از شما توانائى مالى براى ازدواج زنان آزاد و عفيف و مؤمن ندارد- نمى تواند از عهده پرداخت مهريه و نفقه بر آيد- مى تواند با كنيزان به ظاهر مؤمنه اى كه ساير مؤمنين دارند ازدواج كند...!»

با توجه به اين كه هر مسلمانى نمى تواند از زنان مؤمنه و آزاد بگيرد، زيرا بنيه ماليش آنچنان زياد نيست كه بتواند سنگينى مهر و نفقه او را تحمل كند، مى تواند با كنيزان مؤمنه اى كه در دست ساير مسلمانان است ازدواج كند و مجبور نيست آنقدر خود را در فشار تجرد نگه دارد كه خداى نخواسته در معرض خطر فحشا و در نتيجه در معرض شقاوت و بدبختى قرار گيرد.

بنا بر اين مراد از اين نكاح، نكاح دائم است.

آيه شريفه در زمينه تنزل دادن و آسان كردن تكليف است، مى فرمايد اگر دسترسى به آن نداريد به اين اكتفا كنيد.

مراد از جمله:« فمن ما ملكت ايمانكم،» كنيزانى است كه در دست ساير مؤمنين هستند، نه آنهائى كه در دست خود مردى است كه مى خواهد نكاح كند، چون نكاح كردن مرد با كنيز خودش باطل و غير مشروع است.

در جمله مورد بحث محصنات و همچنين فتيات را مقيد كرد به قيد مؤمنات، تا

ص:56

اشاره كرده باشد به اينكه براى مسلمان جايز نيست با زن غير مؤمنه يعنى اهل كتاب و مشرك ازدواج كند، نه با زن آزاد ايشان و نه با كنيزهاشان، كه البته اين مساله تتمه اى دارد كه بزودى انشاء الله از نظر خواننده محترم خواهد گذشت.

ازدواج با كنيزان، ازدواج دائم

در اين جا ممكن است سؤالى به ذهن خواننده برسد، و آن اين است: حال كه آيه شريفه در مقام تنزل دادن تكليف است، چرا با اينكه مى تواند دو راه فرار از فحشا، ازدواج با كنيزان، و ازدواج موقت با آزادگان را پيشنهاد كند، به يكى از اين دو اكتفا نمود؟

جوابش اين است كه بلى نكاح متعه هم علاج تجرد را مى كند ليكن از آنجائيكه ازدواج متعارف در نظر كسانى كه مى خواهند تشكيل خانواده داده و نسل نوى پديد آورند و از خود جانشين به جاى بگذارند طبعا همان ازدواج دائمى است، لذا سخنى از متعه به ميان نياورد، و آن را به عنوان راه چاره پيشنهاد نكرد، زيرا تشريع متعه در حقيقت تسهيلى است براى مسلمانان كه اگر در سفرى يا در خانه اى، يا در روزگارى ناگزير شدند با زنى تماس داشته باشند، و در عين حال مسؤول نفقه و مهريه او هم نشوند، و اين تماس احيانا به صورت زنا واقع نشود، بلكه همين عمل را به صورت ازدواج موقت انجام دهند، آرى تشريع متعه براى اين بود كه در هيچ شرايطى بهانه اى براى فحشا به دست بندگان خدا نباشد و ريشه فساد از بيخ قطع گردد.

شرط ايمان در ازدواج

- « وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِإِيمَنِكُم بَعْضكُم مِّن بَعْضٍ ...!

-و خدا به ايمان واقعى شما داناتر است، و از اين گونه ازدواج ننگ نداشته باشيد، كه مؤمنين همه از همند، و فرقى بين آزاد و كنيزشان نيست...!»

از آنجائى كه در جمله قبلى با آوردن قيد مؤمنات، ايمان، در متعلق حكم قيد شده بود، و از آنجائى كه ايمان امرى قلبى است لذا كسى نمى تواند به حقيقت ايمان ديگرى اطلاع پيدا كند، چون براى اين آگهى ميزانى مانند ميزان الحراره و ساير موازين مادى وجود ندارد، چه بسا مردمى توهم كنند كه خداى تعالى با آوردن اين قيد كار مسلمانان را دشوار كرده، و بلكه اصلا جلو آن را گرفته، مسلمانان مكلف را دچار عسر و

ص:57

حرج ساخته، چون نمى توانند تشخيص دهند آيا زنى كه مى خواهند بگيرند ايمان قلبى دارد يا نه، لذا در اين جمله كه مى فرمايد: « خدا به ايمان بندگان مؤمنش آگاه است،» بطور كنايه فهمانده، شما مكلفين مامور به تشخيص واقع و حقيقت ايمان زنان نيستيد، اين كار خدا است و بس، بلكه تنها ماموريد بر طبق اسباب ظاهرى عمل كنيد، اسبابى كه نظير شهادتين، و شركت در جماعت مسلمين، و انجام وظائف عمومى دين دلالت بر ايمان صاحبش مى كند، و همين ايمان ظاهرى معيار است نه ايمان باطنى .

و چون اين جهت كه تنها فقرا از مكلفين را هدايت كرد به اينكه با كنيزان ازدواج كنند باعث مى شد كه تاثير گفتار در دلهاى ناقص و كوتاه شود و عموم مردم از اين بيان نسبت به طبقه كنيزان احساس خوارى و پستى و ذلت كنند، و خيال كنند خداى تعالى نيز اين طبقه را خوار و بى مقدار مى داند، و از سوى ديگر خود اين طبقه هم از اين خطاب دلگير شوند، و عموم مردم نيز خود را تافته اى جدا بافته پنداشته و با طبقه بردگان معاشرت ننموده، و مخصوصا مردان از ازدواج با كنيزان، و زنان از ازدواج با غلامان خوددارى ورزند، و از اين كه آنان را شريك زندگى نموده و گوشت و خون خود را با آنها مخلوط سازند احساس ننگ كنند، لذا با جمله « بعضكم من بعض،» از اين سوء تفاهم جلوگيرى نموده و به حقيقتى صريح اشاره كرد، كه با دقت در آن، توهم فاسد نامبرده از بين مى رود، زيرا مى فرمايد: برده نيز مانند آزاد، انسان است، و از نظر انسانيت و معيارى كه با آن يك موجود، انسان مى شود هيچ تفاوتى با هم ندارند، برده نيز مانند آزاد واجد همه شؤون انسانيت است، تنها تفاوتى كه بين اين دو هست، در سلسله احكامى است كه به منظور استقامت امر مجتمع انسانى در رساندن او به سعادتش تشريع شده، و اين تفاوتها به هيچ وجه نزد خداى تعالى معيار نيست، تنها چيزى كه نزد خداى عز و جل معيار است، تقوا است، كه باعث كرامت و حرمت نزد او مى شود.

پس مردمى كه به خداى عزيز ايمان دارند نبايد تحت تاثير اين خلجانات ذهنى موهوم و افكار خرافى قرار گيرند، كه اين افكار آنان را از حقايق معارف كه متضمن سعادت و رستگارى آنان است دور سازد، آرى بيرون شدن از وسط طريق مستقيم هر چند كه در بدو نظر و ابتداى امر حقير و بى اهميت است، ليكن همواره و به تدريج آدمى را از راه هدايت دور مى سازد، تا سر انجام به وادى هاى هلاكتش بكشاند.

از اينجا روشن مى شود كه ترتيبى كه در ابتداى آيه مورد بحث به صورت مشروط و تنزل قرار گرفته، و فرموده:« و من لم يستطع منكم طولا ان ينكح المحصنات المؤمنات فمن ما ملكت ايمانكم ...،» در حقيقت سخن را به ترتيبى كه در مجراى طبع و عادت هست آورده است، نه اينكه خواسته مردم را به امرى غير طبيعى و غير عادى ملزم سازد، به اين

ص:58

معنا كه فرموده باشد جواز ازدواج با كنيزان مشروط بر اين است كه مسلمان توانايى ازدواج با زنان آزاد را نداشته باشد، نه، نمى خواهد اين را بفرمايد، بلكه مردم به حسب طبع خودشان اين طور عمل مى كنند، و به همين جهت خداى تعالى خطابشان كرده كه اگر توانائى آن را نداريد كه با زنان آزاد ازدواج كنيد، مى توانيد - براى رهائى از فشار تجرد - با كنيزان ازدواج كنيد، و از اين كار دل چركين نباشيد، و در عين حال تذكر داد كه آزاد و برده هر دو انسان و از جنس هم هستند .

شرايطي براي ازدواج با كنيزان

-« فَانكِحُوهُنَّ بِإِذْنِ أهْلِهِنَّ وَ ءَاتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ محْصنَتٍ غَيرَ مُسفِحَتٍ وَ لا مُتَّخِذَتِ أَخْدَانٍ ... !

-پس با كنيزان عفيف و نه زناكار و رفيق گير البته با اجازه مولايشان ازدواج كنيد، و كابين آنان را بطور پسنديده بپردازيد...! »

در اين آيه مراد از كلمه محصنات زنان عفيف است، زيرا زنان شوهردار قابل نكاح كردن نيستند، و مراد از مسافحات معنائى مقابل جمله متخذات اخدان است، و كلمه أخدان به معناى دوست است، هم به دوست مذكر گفته مى شود، و هم به دوست مؤنث، هم به جماعت دوستان، و هم به يك فرد. و اگر در آية مورد بحث به صيغه جمع آمده، براى اين بود كه در دلالت بر كثرت و زيادى تصريح داشته باشد، و بفهماند وقتى كسى به منظور فحشا و زنا كردن دوستى مى گيرد، به او و به مثل او قناعت نمى كند، چون نفس آدمى حريص است، اگر قرار باشد خواست نفس را بر آورد، و آنرا اطاعت كند حتما دوستان زيادى براى فحشا مى گيرد.

بنا بر اين وقتى كلمه مسافحات در مقابل كلمه متخذات اخدان قرار گرفته، معلوم مى شود اين دو يك معنا ندارد، آن مفسرى هم كه گفته: مراد از سفاح زناى علنى، و مراد از گرفتن دوست، زناى پنهانى است به همين مقابله نظر داشته، چون مساله دوست گيرى در بين عرب، حتى در بين زنان آزاد و زنان برده آنان متداول بوده و مردم كسى را به اين جهت ملامت و مذمت نمى كردند ولى به خاطر زناى علنى با زنان آزاد ملامت مى كردند.

و مراد از جمله:« فانكحوهن باذن اهلهن،» اين است كه مردم را ارشاد كند به اين كه زنان برده را نكاح كنند، اما به شرطى كه با اذن صاحب كنيز باشد، چون اختيار امور

ص:59

كنيزان تنها به دست صاحبان آنان است و نه فرد ديگر و اگر از صاحب كنيزان تعبير فرمود به اهل آنان، خواست تا به مقتضاى جمله:« بعضكم من بعض،» عمل كرده باشد، و بفهماند كنيز هم يكى از افراد خانواده مولا است، و مولاى او اهل او است.

و مراد از اينكه فرمود:« و آتوهن اجورهن بالمعروف،» اين است كه مهريه آنانرا به طوركامل و تا دينار آخر بپردازيد، البته پرداخت مهريه آنان به اين است كه آن مهريه را به مولايشان بپردازند، و با آوردن كلمه معروف به اين معنا ارشاد فرمود كه در دادن آن امروز و فردا نكنيد، و به خاطر اينكه كنيز است مهريه را كم نگيريد، و او را آزرده خاطر نسازيد.

كيفر فحشاء كنيزان

-« فَإِذَا أُحْصِنَّ فَإِنْ أَتَينَ بِفَحِشةٍ فَعَلَيهِنَّ نِصف مَا عَلى الْمُحْصنَتِ مِنَ الْعَذَابِ... !

-و كنيزان بعد از آن كه شوهردار شدند اگر مرتكب زنا شدند عقوبتشان نصف عقوبت زنان آزاده است....!»

احصان در اين آيه اگر به معناى احصان ازدواج باشد جزء شرط قرار دادنش صرفا براى اين بوده كه مورد سخن جائى است كه قبل از ارتكاب فاحشه ازدواج صورت گرفته، چون مساله شرعى چنين است كه كنيز اگر مرتكب فحشا شود، چه شوهر دار باشد و چه نباشد حدش نصف حد زن آزاد است، و احصانش چيزى بر حد او اضافه نمى كند. و اما اگر به معناى احصان اسلام باشد معنايش چنين مى شود كه كنيزان اگر زنا بدهند نصف عذاب آزادگان را دارند، چه شوهر داشته باشند و چه نداشته باشند.

و مراد از عذاب، تنها تازيانه است، نه سنگسار، چون سنگسار نصف نمى شود، و همين خود شاهد بر اين است كه مراد از محصنات در جمله « فعليهن نصف ما على المحصنات ...،» زنان آزاد است، نه زنان شوهردار.

در نتيجه معناى آيه چنين مى شود كه اگر كنيزان مؤمن مرتكب زنا شدند، نصف عذابى كه زنان آزاد و بى شوهر دارند خواهند داشت، و آن عبارت است از پنجاه تازيانه.(1)

نهي از وادار كردن كنيزان به زنا


1- مستند: آيه 23و 28 سوره نساء الميزان ج : 4 ص : 414

ص:60

-« وَ لا تُكْرِهُوا فَتَيَتِكُمْ عَلى الْبِغَاءِ إِنْ أَرَدْنَ تحَصناً لِّتَبْتَغُوا عَرَض الحَيَوةِ الدُّنْيَا وَ مَن يُكْرِههُّنَّ فَإِنَّ اللَّهَ مِن بَعْدِ إِكْرَهِهِنَّ غَفُورٌ رَّحِيمٌ !

- و كنيزان خود را كه مى خواهند داراى عفت باشند به خاطر مال دنيا به زناكارى وامداريد، و اگر كنيزى به اجبار مالكش وادار به زنا شد خدا نسبت به وى آمرزنده و رحيم است!»

كلمه فتيات به معناى كنيزان و فرزندان ايشان است، و كلمه بغاء به معناى زنا است، و تحصن به معناى تعفف و ازدواج كردن است.

و اگر نهى از اكراه را مشروط كرده به اينكه( اگر خودشان خواستند تعفف كنند،) بدان جهت است كه اكراه در غير اين صورت تحقق پيدا نمى كند، سپس در صورت اكراه آنان را وعده مغفرت داده و فرموده: و هر يك از زنان نامبرده كه مالكشان ايشان را اكراه به زنا كرد، و بعد از اكراه به اين عمل دست زدند، خدا آمرزنده و رحيم است.

در تفسير قمى در ذيل آيه« و لا تكرهوا فتياتكم على البغاء ان اردن تحصنا،» گفته كه: عرب و قريش رسمشان اين بود كه كنيزانى را مى خريدند و از ايشان ضريب سنگين(نوعى ماليات) مى گرفتند، بعد مى گفتند برويد زنا كنيد و براى ما پول بياوريد، كه خداى تعالى در اين آيه ايشان را از اين عمل نهى فرمود، در آخر هم فرمود: خدا چنين كنيزانى را در صورتى كه مجبور به اين كار شده باشند مى آمرزد.(1)

صبر بر دشواري تجرد، و پرهيز از زنا و از مشكلات ازدواج با كنيزان

-« ... ذَلِك لِمَنْ خَشىَ الْعَنَت مِنكُمْ وَ أَن تَصبرُوا خَيرٌ لَّكُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَّحِيمٌ !

-... اين سفارش مخصوص كسانى از شما است كه ترس آن دارند اگر با كنيز ازدواج نكنند به زناكارى مبتلا شوند، و اما اگر مى توانيد صبر كنيد و دامن خود به زنا آلوده نسازيد، براى شما بهتر است - چون مستلزم نوعى جهاد با نفس است - و خدا آمرزگارى رحيم است...!»


1- مستند: آيه 32 تا 34 سوره نور الميزان ج : 15 ص : 159

ص:61

كلمه عنت به معناى جهد و شدت و هلاكت است، و گويا مراد از آن زنا است، كه نتيجه وقوع انسان در مشقت تجرد و شهوت نكاح است، و خود مايه هلاك آدمى است، و چون در زنا هم معناى جهد خوابيده و هم شدت و هم هلاكت، از اين جهت آن را عنت خوانده اند.

« و ان تصبروا خير لكم،» اين مى شود كه اگر از ازدواج با كنيزان صبر كنيد و يا از زنا خويشتن دارى نمائيد، برايتان بهتر است، البته احتمال ديگرى هست و آن اين است كه اشاره نامبرده به وجوب ازدواج با كنيزان، و يا به وجوب مطلق ازدواج باشد، تا كداميك از آيه، و سياق آن استفاده شود- و خدا داناتر است.

بهر حال بهتر بودن صبر بنا بر احتمال اول - يعنى صبر از نكاح با كنيزان - از اين بابت است كه صاحبان ايشان به شرحى كه در فقه ذكر كرده اند در خود كنيزان و در فرزندان ايشان حق دارند، براى اينكه به فتواى عامه و در شيعه به فتواى بعضى از علما و از آن جمله علامه رحمة الله عليه - در كتاب قواعد - در صورتى كه در ازدواج صاحب كنيز شرط كند كه هر چه از اين كنيز فرزند برايت متولد شود برده من باشد، اين شرط لازم الوفاء است، و در باره خود كنيز هم مالك حق دارد كنيز شوهر داده اش را به خدمت بگيرد، و حتى بفروش برساند، پس نهى از ازدواج با كنيزان از اين بابت ها است.

و بنا بر احتمال دوم يعنى صبر از ارتكاب زنا بهتر بودن صبر روشن است، براى اينكه اين صبر باعث تهذيب نفس و تهيه ملكه تقوا در نفس است، وقتى انسان خواسته نفس در عمل زنا را ترك كند چه ازدواج كرده باشد و چه نكرده باشد به تدريج نفسش داراى ملكه تقوا مى شود.

« و الله غفور رحيم! » خداي تعالي با مغفرت خود آثار سوئى كه فكر زنا كردن در نفس دارد محو مى سازد، و نفوس متقين از بندگانش را مشمول مغفرت و رحمت خود مى كند.(1)

امر به ايجاد تسهيلات براي ازدواج و آزادي غلامان و كنيزان

-« وَ أَنكِحُوا الأَيَمَى مِنكمْ وَ الصلِحِينَ مِنْ عِبَادِكمْ وَ إِمَائكمْ إِن يَكُونُوا فُقَرَاءَ يُغْنِهِمُ اللَّهُ مِن فَضلِهِ وَ اللَّهُ وَسِعٌ عَلِيمٌ، وَ لْيَستَعْفِفِ الَّذِينَ لا يجِدُونَ نِكاحاً حَتى يُغْنِيهُمُ اللَّهُ مِن فَضلِهِ،

-« وَ الَّذِينَ يَبْتَغُونَ الْكِتَب مِمَّا مَلَكَت أَيْمَنُكُمْ فَكاتِبُوهُمْ إِنْ عَلِمْتُمْ فِيهِمْ خَيراً وَ


1- مستند: آيه 23و 28 سوره نساء الميزان ج : 4 ص : 414

ص:62

ءَاتُوهُم مِّن مَّالِ اللَّهِ الَّذِى ءَاتَاكُمْ ...!

- دختران و پسران و غلامان و كنيزان عزب خود را اگر شايستگى دارند نكاح نماييد كه اگر تنگدست باشند خدا از كرم خويش توانگرشان كند كه خدا وسعت بخش و دانا است! و كسانى كه وسيله نكاح كردن ندارند به عفت سر كنند تا خدا از كرم خويش از اين بابت بى نيازشان كند،

-.... و از مملوكانتان كسانى كه خواستار آزادى خويش و پرداخت بهاى خود از دسترنج خويشند اگر خيرى در آنان سراغ داريد پيشنهادشان را بپذيريد و از مال خدا كه عطايتان كرده به ايشان بدهيد...!»

( قسمت اول اين آيات كه مربوط به ازدواج پسران و دختران عزب بود در مبحث « امر به ازدواج دختران و پسران » بررسي شد، در اينجا قسمت دوم مطالب آيه كه مربوط به ازدواج غلامان و كنيزان است، مطرح مي شود.)

مراد از كتاب مكاتبه است( به اينكه صاحب برده با برده قرار بگذارد كه بهاى خود را از راه كسب و كار به او بپردازد و آزاد شود،) و ابتغاء مكاتبه اين است كه برده از مولاى خود در خواست كند كه با او مكاتبه نمايد، به اين كه مالى را از او بگيرد و او را آزاد كند.

در اين آيه شريفه به صاحبان برده سفارش فرموده در خواست بردگان را بپذيرند، البته در صورتى كه در ايشان خيرى سراغ دارند، و مراد از خير، صلاحيت آزاد شدن ايشان است.

« و اتوهم من مال الله الذى اتيكم،» اشاره به اين است كه از بيت المال سهمى از زكات را به اينگونه افراد كه قرآن ايشان را فى الرقاب خوانده اختصاص دهند، و همه مال المكاتبه و يا مقدارى از آن را بدهند.

( در اين آيه و آيات سابق چند بحث فقهى مهم است كه بايد به كتب فقهى مراجعه شود.)

(1)

زندگي مشترك

حكم سرپرستي مردان بر زنان


1- مستند: آيه 32 تا 34 سوره نور الميزان ج : 15 ص : 159

ص:63

-« الرِّجَالُ قَوَّمُونَ عَلى النِّساءِ بِمَا فَضلَ اللَّهُ بَعْضهُمْ عَلى بَعْضٍ وَ بِمَا أَنفَقُوا مِنْ أَمْوَلِهِمْ فَالصلِحَت قَنِتَتٌ حَفِظتٌ لِّلْغَيْبِ بِمَا حَفِظ اللَّهُ ...!

-مردان بر زنان قيمومت و سرپرستى دارند، به خاطر اينكه خدا بعضى را بر بعضى برترى داده، و به خاطر اين كه مردان از مال خود نفقه زنان و مهريه آنان را مى دهند، پس زنان صالح و شايسته بايد فرمانبر شوهران در كام گيرى و تمتعات جنسى و حافظ ناموس و منافع و آبروى آنان در غيابشان باشند، همانطور كه خدا منافع آنان را حفظ فرموده است...!»

قيّم به معناى كسى است كه مسؤول قيام به امر شخصى ديگر است، و مراد از جمله:« بما فضل الله بعضهم على بعض،» آن زيادتهايى است كه خداى تعالى به مردان داده، به حسب طاقتى كه بر اعمال دشوار و امثال آن دارند، چون زندگى زنان يك زندگى احساسى و عاطفى است، كه اساس و سرمايه اش رقت و لطافت است، و مراد از جمله: بما انفقوا مهريه اى است كه مردان به زنان مى دهند، و نفقه اى است كه همواره به آنان مى پردازند .

و از عموميت علت به دست مى آيد كه حكمى كه مبتنى بر آن علت است يعنى قيم بودن مردان بر زنان نيز عموميت دارد، و منحصر به شوهر نسبت به همسر نيست، و چنان نيست كه مردان تنها بر همسر خود قيمومت داشته باشند، بلكه حكمى كه جعل شده براى نوع مردان و بر نوع زنان است، البته در جهات عمومى كه ارتباط با زندگى هر دو طايفه دارد، و بنا بر اين پس آن جهات عمومى كه عامه مردان در آن جهات بر عامه

ص:64

زنان قيمومت دارند، عبارت است از مثل حكومت و قضا كه حيات جامعه بستگى به آنها دارد، و قوام اين دو مسؤوليت و يا بگو دو مقام بر نيروى تعقل است، كه در مردان بالطبع بيشتر و قوى تر است تا در زنان، همچنين دفاع از سرزمين با اسلحه كه قوام آن برداشتن نيروى بدنى و هم نيروى عقلى است، كه هر دوى آنها در مردان بيشتر است تا در زنان .

و بنا بر اين، اين كه فرمود:« الرجال قوامون على النساء،» اطلاقى تام و تمام دارد، و اما جملات بعدى كه مى فرمايد:« فالصالحات قانتات ...،» كه ظاهر در خصوصياتى است كه بين زن و شوهر هست نمى خواهد اين اطلاق را مقيد كند، بلكه مى خواهد فرعى از فروع اين حكم مطلق را ذكر نموده، جزئى از ميان جزئيات آن كلى را بيان كند، پس اين حكم جزئى است كه از آن حكم كلى استخراج شده، نه اينكه مقيد آن باشد .

وظايف زنان در زندگي مشترك

« فالصالحات قانتات حافظات للغيب بما حفظ الله،» مراد از صالحات همان معناى لغوى كلمه است، و آن همان است كه به لياقت شخص نيز تعبير مى شود، و كلمه قانتات عبارت است از دوام طاعت و خضوع، و از اينكه در مقابل اين گونه زنان زنان ناشزه را قرار داد، و فرمود:« و اللاتى تخافون نشوزهن،» به دست مى آيد كه مراد از صالحات نيز همسران صالح است، نه هر زن صالح، و خلاصه حكمى كه روى صالحات كرده، و فرموده صالحات چنين و چنانند، مخصوص زنان در حال ازدواج است نه مطلق زنان .

و در اين جمله كه به تعبير ( زنان صالح چنين و چنانند،) دستور داده كه زنان صالح بايد چنين و چنان باشند، در واقع حكم مربوط به شؤون زوجيت و كيفيت معاشرت منزلى را بيان كرده، و اين حكم در عين حال حكمى است كه در سعه و ضيقش تابع علتش، يعنى همان قيمومت مرد بر زن از نظر زوجيت است، پس بر زن واجب است شوهر را اطاعت كند، و او را در هر شانى كه به شؤون زوجيت راجع مى شود حفظ نمايد .

استقلال زن در اراده شخصي، عمل فردي و مالكيت

و به عبارتى ديگر همان طور كه قيمومت صنف مردان بر صنف زنان در مجتمع بشرى تنها مربوط مى شود به جهات عامه اى كه زنان و مردان هر دو در آن جهات شريكند، و چون جهاتى است كه نيازمند به تعقل بيشتر و نيروى زيادتر است كه در مردان وجود دارد، يعنى امثال حكومت و قضا و جنگ بدون اين كه استقلال زن در اراده شخص و عمل فردى او خدشه اى بخورد، و بدون اين كه مرد حق داشته باشد اعتراض

ص:65

كند كه تو چرا فلان چيز را دوست مى دارى و يا فلان كار را مى كنى، مگر آن كه زن كار زشت را دوست بدارد، يا مرتكب شود، به شهادت اين كه فرمود:« فلا جناح عليكم فيما فعلن فى انفسهن بالمعروف .»

همچنين قيمومت مرد بر زنش به اين نيست كه سلب آزادى از اراده زن و تصرفاتش در آنچه مالك آن است بكند، و معناى قيمومت مرد اين نيست كه استقلال زن را در حفظ حقوق فردى و اجتماعى او، و دفاع از منافعش را سلب كند، پس زن همچنان استقلال و آزادى خود را دارد، هم مى تواند حقوق فردى و اجتماعى خود را حفظ كند، و هم مى تواند از آن دفاع نمايد و هم مى تواند براى رسيدن به اين هدفهايش به مقدماتى كه او را به هدفهايش مى رساند متوسل شود.

مفهوم قيمومت مرد بر زن

معناى قيمومت مرد اين است كه مرد به خاطر اين كه هزينه زندگى زن را از مال خودش مى پردازد، تا از او استمتاع ببرد، پس بر او نيز لازم است در تمامى آنچه مربوط به استمتاع و هم خوابگى مرد مى شود او را اطاعت كند، و نيز ناموس او را در غياب او حفظ كند، و وقتى غايب است مرد بيگانه را در بستر او راه ندهد، و آن بيگانه را از زيبائيهاى جسم خود كه مخصوص شوهر است تمتع ندهد، و نيز در اموالى كه شوهرش در طرف ازدواج و اشتراك در زندگى خانوادگى به دست او سپرده و او را مسلط بر آن ساخته خيانت نكند .

پس معناى آيه مورد بحث اين مى شود كه زنان مسلمان سزاوار است صفت صلاح را پيشه خود بسازند، كه اگر چنين كنند قهرا قانتات خواهند بود، يعنى همواره و دائما شوهران خود را در هر چه كه از ايشان بخواهند اطاعت خواهند كرد، البته هر چيزى كه با تمتع شوهران ارتباط داشته باشد، و واجب است بر آنان كه جانب خود را در همه چيزهايى كه متعلق حق شوهران است در غياب شوهران حفظ كنند.

« بما حفظ الله،» معناى جمله اين است كه زنان مطيع شوهران خويشند، و حافظ غيب ايشانند، به حفظى كه خدا از حقوق ايشان كرده، چون قيمومت را براى آنان تشريع و اطاعتشان و حفظ غيبتشان را بر زنان واجب فرموده است.

حكم رفتار با زنان ناسازگار

ص:66

-«... وَ الَّتى تخَافُونَ نُشوزَهُنَّ فَعِظوهُنَّ وَ اهْجُرُوهُنَّ فى الْمَضاجِع وَ اضرِبُوهُنَّ فَإِنْ أَطعْنَكمْ فَلا تَبْغُوا عَلَيهِنَّ سبِيلاً إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلِيًّا كبِيراً...!

-... و زنانى را كه بيم داريد نافرمانيتان كنند، نخست اندرز دهيد، اگر به اطاعت در نيامدند، با آنها قهر كنيد، و در بستر خود راه ندهيد، و اگر اين نيز مؤثر نشد بزنيدشان اگر به اطاعت در آمدند ديگر براى ادامه زدنشان بهانه جويى مكنيد، و به خاطر علوى كه خدا به شما داده مغرور نشويد، كه دارنده علو و بزرگى خدا است...!»

كلمه نشوز به معناى عصيان و استكبار از اطاعت است، و مراد از خوف نشوز اين است كه علائم آن به تدريج پيدا شود، و معلوم گردد كه خانم مى خواهد ناسازگارى كند. در جمله:« فعظوهن،» موعظه را نتيجه ترس از نشوز، قرار داد، نه از خود نشوز، شايد براى اين بوده كه رعايت حال موعظه را در بين علاجهاى سه گانه كرده باشد، و بفهماند از ميان اين سه راه علاج موعظه علاجى است كه هم در حال نشوز مفيد واقع مى شود، و هم قبل از نشوز، و هنگام پيدا شدن علامتهاى آن و علاجهاى سه گانه همان است كه عبارت:« فعظوهن و اهجروهن فى المضاجع و اضربوهن،» بر آن دلالت مى كند، و از معناى آيه مى دانيم كه بين اين سه علاج ترتيب هست، و مى خواهد بفرمايد اول او را موعظه كنيد، اگر موعظه اثر نگذاشت با او قهر كنيد، و رختخوابتان را جدا سازيد، و اگر اين نيز مفيد واقع نشد، او را بزنيد. دليل بر اين كه رعايت تدريج و ترتيب لازم است اين است كه ترتيب نامبرده به حسب طبع نيز وسايل گوناگونى از كيفر دادن است، هر كس بخواهد كسى را كيفر كند طبيعتا اول از درجه ضعيف آن شروع مى كند، و سپس به تدريج كيفر را شديد و شديدتر مى سازد .

ظاهر جمله:« و اهجروهن فى المضاجع،» اين است كه بستر محفوظ باشد، ولى در بستر با او قهر كند، مثلا در بستر پشت به او كند، و يا ملاعبه نكند، و يا طورى ديگرى بى ميلى خود را به او بفهماند، گو اينكه ممكن است با مثل اين عبارت جدا كردن بستر نيز اراده بشود، ولى بعيد است، چون مضجع را به لفظ جمع آورده، اگر منظور جدا كردن مضجع بوده باشد، ديگر به حسب ظاهر احتياج نبود كلمه نامبرده را به لفظ جمع بياورد.

در مجمع البيان در تفسير جمله:« فعظوهن و اهجروهن فى المضاجع و اضربوهن...،» از امام ابى جعفر عليه السلام روايت كرده كه فرمود: هجر در مضاجع به اين است كه در

ص:67

رختخواب زن برود، ولى پشت خود را به او كند، و نيز در معناى زدن از آن جناب روايت كرده كه بايد با مسواك او را زد. ( مسواك، چوب كوچكي بود كه براي تميز كردن دندان بكار مي رفت.)

« فان اطعنكم فلا تبغوا عليهن سبيلا ...،» يعنى اگر در اثر اعمال آن سه راه علاج به اطاعت شما در آمدند، ديگر عليه آنان بهانه جويى مكنيد، و با اين كه اطاعت شما مى كنند براى اذيت و آزارشان دنبال بهانه نگرديد، و در آخر اين مطلب را تعليل مى كند به اين كه « ان الله كان عليا كبيرا،» و اعلام مى دارد به اين كه مقام پروردگارشان على و كبير است، پس از قدرت و تفوقى كه بر زنان خود دارند مغرور نشوند و سوء استفاده ننموده در اثر غرور به آنها ظلم و استعلا و استكبار نكنند، و همواره به ياد علو مقام پروردگارشان باشند.

ترس از جدائي، و حكم رفع اختلاف بين زن و شوهر

-« ... وَ إِنْ خِفْتُمْ شِقَاقَ بَيْنهِمَا فَابْعَثُوا حَكَماً مِّنْ أَهْلِهِ وَ حَكَماً مِّنْ أَهْلِهَا إِن يُرِيدَا إِصلَحاً يُوَفِّقِ اللَّهُ بَيْنهُمَا إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلِيماً خَبِيراً !

-... و اگر ترسيديد كار به جدايى بكشد، داورى از خانواده مرد و داورى از خانواده زن بفرستيد، كه اگر بناى آن دو به اصلاح باشد خداى تعالى بينشان را توافق پديد مى آورد، كه خدا همواره دانايى با خبر است !»

كلمه شقاق به معناى قهر كردن و عداوت است، خداى سبحان براى مواردى كه احتمال برود كار زن و شوهر به دشمنى بيانجامد دستور داده يك حَكَم از طرف زن، و يك حكم از طرف مرد به مساله رسيدگى كنند، زيرا دخالت يك حكم اين خطر را دارد كه او جانب يك طرف را بگيرد، و حكم جائرانه كند.

و معناى اينكه فرمود:« ان يريدا اصلاحا يوفق الله بينهما،» اين است كه اگر واقعا هر دو طرف نزاع بناى اصلاح داشته باشند، و عناد و لجبازى در كارشان نباشد خداى تعالى به وسيله اين دو حَكَم بين آن دو توافق و اصلاح بر قرار مى كند، چون وقتى دو طرف زمام اختيار خود را به حَكَم خود بدهند( حَكَمى كه خودشان پسنديده اند،) قهرا توافق حاصل مى شود.

ولى در آيه شريفه حصول توافق را به خداى تعالى نسبت داده، به اينكه سبب

ص:68

عادى يعنى اصلاح خواهى آن دو تسليم بودنشان در برابر حُكمى كه حكم ها مى كنند در كار هست، و بايد نتيجه را به اين سبب نسبت بدهد، ليكن به خداى تعالى نسبت داد تا در ضمن بفهماند سبب حقيقى و آن كسى كه ميان اسباب ظاهرى و مسببات آنها رابطه برقرار مى كند خداى تعالى است، او است كه هر حقى را به صاحب حق مى دهد، و در آخر آيه فرمود:« ان الله كان عليما خبيرا!»

در كافى به سند خود از ابى بصير از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه در تفسير جمله:« فابعثوا حكما من اهله و حكما من اهلها،» فرمود: اين دو حَكَم بايد با زن و شوهر شرط كنند، كه هر حُكمى كه كردند آن دو قبول كنند، اگر حُكم كردند كه بايد از هم جدا شوند، بپذيرند، و اگر حُكم كردند كه بايد با هم باشند بپذيرند.(1)

خوف زن از نشوز و اعراض شوهر

-« وَ إِنِ امْرَأَةٌ خَافَت مِن بَعْلِهَا نُشوزاً أَوْ إِعْرَاضاً فَلا جُنَاحَ عَلَيهِمَا أَن يُصلِحَا بَيْنهُمَا صلْحاً وَ الصلْحُ خَيرٌ وَ أُحْضرَتِ الأَنفُس الشحَّ وَ إِن تُحْسِنُوا وَ تَتَّقُوا فَإِنَّ اللَّهَ كانَ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيراً !

-و هر گاه زنى از بى ميلى و يا سرگردانى شوهرش بيم دارد و بخل كه خدا به منظور حفظ و دفاع از حق در نهاد جانها نهاده در او تحريك شد، او و همسرش مجازند به منظور نوعى اصلاح از قسمتى از حقوق خود صرفنظر كنند و صلح در هر حال بهتر است و اگر شما مردان احسان كنيد و رعايت تقوا بنمائيد خدا از آنچه مى كنيد با خبر است!»

سياق آيه دلالت دارد بر اينكه مراد از صلح و مصالحه كردن اين است كه زن از بعضى حقوق زناشوئى خودش صرفنظر كند تا انس و علاقه و الفت و توافق شوهر را جلب نمايد و به اين وسيله از طلاق و جدائى جلوگيرى كند و بداند كه صلح بهتر است.

اگر شرط اصلاح را خوف نشوز و اعراض قرار داد، نه خود آن دو را، براى اين بود كه صلح موضوعش از زمانى تحقق مى يابد كه علامت ها و آثار ترس آور آن تحقق يابد.

« و احضرت الانفس الشح،» كلمه شح به معناى بخل است، و جمله مورد بحث مى خواهد اين حقيقت را خاطر نشان سازد كه غريزه بخل يكى از غرائز نفسانيه اى است كه خداى تعالى بشر را بر آن غريزه مفطور و مجبول كرده تا به وسيله اين غريزه منافع و مصالح خود را حفظ نمايد و از ضايع شدن آن دريغ كند، پس هر نفسى داراى شح و بخل


1- مستند: آيه 34و35 سوره نساء الميزان ج : 4 ص : 544

ص:69

هست و بخلش همواره حاضر در نزد او است، يك زن نسبت به حقوقى كه در زوجيت دارد يعنى در لباس و خوراك و بستر و عمل زناشوئى، بخل مى ورزد، يعنى از تلف شدن و غصب شدن آن جلوگيرى مى كند، و يك مرد نيز در صورتى كه به زندگى كردن با همسرش بى ميل باشد، از موافقت و محبت و اظهار علاقه به او بخل مى ورزد، در چنين صورتى حرجى بر آن دو نيست در اينكه بين خود صلح بر قرار نمايند، يعنى يكى از آن دو از پاره اى حقوق خود چشم پوشى كند.

« و ان تحسنوا و تتقوا فان الله كان بما تعملون خبيرا،» اين جمله موعظه اى است براى مردان كه از طريق احسان و تقوا تجاوز نكنند و متذكر اين معنا باشند كه خداى عز و جل از آنچه مى كنند با خبر است، پس در معاشرت با زنان، جور و ستم نكنند و آنان را مجبور نسازند كه از حقوق حق خود چشم بپوشند، هر چند كه خود آنان مى توانند چنين كنند.(1)

روايات وارده در زمينه رفتار با همسران

روايات در زمينه رفتار با همسران در جوامع حديث از طرق شيعه و اهل سنت بسيار وارد شده، و از ميان همه آن روايات زيباتر روايتى است كه مرحوم كلينى در كافى از ابى ابراهيم موسى بن جعفر عليه السلام نقل كرده كه فرمود: جهاد زن اين است كه نيكو شوهردارى كند.

و از جامع ترين كلمات در اين باره سخنى است كه در نهج البلاغه آمده، سخنى كه علاوه بر جامعيت مشتمل است بر اَس اساس تشريع احكام راجع به زنان، و اين سخن را كافى نيز به سند خود از عبد الله بن كثير از امام صادق عليه السلام از على بن ابى طالب عليه السلام نقل كرده، و نيز به سند خود از اصبغ بن نباته از آن جناب آورده كه در نامه اى كه به فرزندش نوشته فرموده:

ان المراة ريحانة و ليست بقهرمانة - زن ريحانه است نه قهرمان.

و هم چنين كلام ديگرى كه در اين باره از رسول خدا صلى الله عليه وآله و سلّم نقل شده كه فرمود: زن لعبت است، هر كس او را گرفت مراقب باشد ضايعش نسازد، آرى رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم تعجب مى كرد از مردى كه همسرش را مى زند، و آنگاه با همان دست با وى معانقه مى كند .

در كافى نيز به سند خود از ابى مريم از امام ابى جعفر عليه السلام روايت كرده


1- مستند:آيه 127 تا 130 سوره نساء الميزان ج : 5 ص : 156

ص:70

كه فرمود: رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم فرمود: آيا جاى تعجب نيست كه كسى همسرش را بزند، و آنگاه با او دست به گردن شود؟

امثال اين بيانات در احاديث بسيار زياد است، كه اگر كسى در آنها دقت كند نظريه اسلام در باره زنان را درك مى كند.

در تفسير عياشى از ابن مسلم از امام باقر عليه السلام روايت آورده كه فرمود: امير المؤمنين در مورد زنى كه به ازدواج مردى در آمده بود و مرد با او و كسان او شرط كرده بود كه اگر همسرى ديگر اختيار كند و از او كناره گيرى نمايد، و يا كنيزى بر سرش بگيرد خود به خود طالق باشد، چنين قضاوت كرد: كه شرط خدا قبل از شرط شما واجب الوفا است، و خداى تعالى قبل از اينكه شما چنين شرطى بكنيد بر عموم امت شرط كرد كه مرد اختيار گرفتن چهار همسر را دارد بنا بر اين شوهر اگر خواست مى تواند به شرط خود وفا كند و اگر خواست مى تواند او را طلاق ندهد، و همسر ديگرى نيز بگيرد، و يا كنيزى اختيار كند، و اگر او سر راهش را بگيرد، شوهر مى تواند قهر كند، و در بستر پشت به او بخوابد زيرا خداى تعالى فرموده:« فانكحوا ما طاب لكم من النساء مثنى و ثلاث و رباع،» و نيز در باره گرفتن كنيزان فرموده:« احل لكم مما ملكت ايمانكم،» و در باره رابطه زناشويى فرموده:« و اللاتى تخافون نشوزهن فعظوهن، و اهجروهن فى المضاجع، و اضربوهن، فان اطعنكم فلا تبغوا عليهن سبيلا ان الله كان عليا كبيرا. »

( ادامه اين مطالب را تحت عنوان« فلسفه قيمومت مردان بر زنان» و « جايگاه زن در اسلام» در قسمت دوم احكام خانواده مطالعه فرمائيد.)

(1)

زندگي مشترك با همسران متعدد،با رعايت مساوات و عدالت

-« وَ لَن تَستَطِيعُوا أَن تَعْدِلُوا بَينَ النِّساءِ وَ لَوْ حَرَصتُمْ فَلا تَمِيلُوا كلَّ الْمَيْلِ فَتَذَرُوهَا كَالْمُعَلَّقَةِ وَ إِن تُصلِحُوا وَ تَتَّقُوا فَإِنَّ اللَّهَ كانَ غَفُوراً رَّحِيماً !

-شما هرگز نمى توانيد در بين چند همسر عدالت را( به تمام معنا يعنى زائد بر مقدار واجب شرعى،) رعايت كنيد، هر چند كه در آن باره حرص به خرج دهيد پس( حد اقل آن يعنى مقدار واجب را رعايت كنيد،) و به كلى از او اعراض مكنيد كه بلاتكليفش گذاريد و اگر اصلاح كنيد و تقوا پيشه خود سازيد و در نتيجه از گناهش درگذريد و به او ترحم كنيد بدانيد كه درگذشتن و ترحم صفت


1- مستند: آيه 34و35 سوره نساء الميزان ج : 4 ص : 544

ص:71

خدا است!»

اين جمله حكم عدالت در بين همسران را بيان مي كند، كه خداى عز و جل در اول سوره تشريع كرده و به مردان حكم كرده بود كه: اگر مى ترسيد نتوانيد عدالت بر قرار كنيد به يك زن اكتفا كنيد. نيز جمله:« و ان تحسنوا و تتقوا ...،» كه در آيه قبلى بود، به اين معنا اشاره دارد، چون آن جمله خالى از بوئى از تهديد نيست و اين تهديد باعث مى شود كه شنونده در تشخيص حقيقت عدل در بين زنان دچار حيرت شود.

كلمه عدل به معناى حد وسط در بين افراط و تفريط است و تشخيص اين حد وسط از امور صعب و بسيار دشوار است و مخصوصا از اين جهت كه ارتباط با دلها دارد، چون رعايت دوستى عادلانه در بين زنان و اينكه يك مرد به اندازه مساوى زنان خود را دوست بدارد، امرى ناشدنى است، چون بطور دائم از حيطه اختيار آدمى بيرون است.

لذا خداى تعالى بيان مى كند كه رعايت عدالت به معناى حقيقى آن در بين زنان و اينكه يك مرد حد وسط حقيقى دوستى را در بين زنان خود رعايت كند چيزى است كه هيچ انسانى قادر بر آن نيست، هر قدر هم كه در تحقق دادن آن حرص بورزد، پس آنچه در اين باب بر مرد واجب است اين است كه يكسره از حد وسط به يكى از دو طرف افراط و تفريط منحرف نشود و تا آنجا كه برايش ممكن است رعايت عدالت را بكند و مخصوصا مراقب باشد كه به طرف تفريط يعنى كوتاهى در اداى حق همسر خود منحرف نگردد و زن خود را بلا تكليف و مانند زن بى شوهر نگذارد كه نه شوهر داشته باشد و از شوهرش بهره مند شود و نه نداشته باشد تا بتواند همسرى ديگر اختيار نموده، و يا پى كار خود برود.

پس، از عدالت در بين زنان آن مقدارى كه بر مردان واجب است اين است كه در عمل و سلوك بين آنان مساوات و برابرى را حفظ كند، اگر حق يكى را مى دهد حق ديگرى را نيز بدهد و دوستى و علاقمندى به يكى از آنان وادارش نكند كه حقوق ديگران را ضايع بگذارد، اين آن مقدار واجب از عدالت است و اما مستحب از عدالت اين است كه به همه آنان احسان و نيكى كند و از معاشرت با هيچ يك از آنان اظهار كراهت و بى ميلى نكند و به هيچ يك بد اخلاقى روا ندارد، همچنانكه سيره و رفتار رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم با همسرانش اينطور بود.

و اين ذيل يعنى جمله:« فلا تميلوا كل الميل فتذروها كالمعلقة،» خود دليل بر اين است كه منظور از جمله:« هرگز نمى توانيد بين زنان عدالت بر قرار كنيد، هر چند كه بر اين معنا حرص بورزيد،» اين نيست كه قدرت بر عدالت را بطور مطلق نفى كند تا نتيجه اش اين باشد كه به انضمام آن با جمله:« و ان خفتم ان لا تعدلوا فواحدة،» ازدواج متعدد در اسلام

ص:72

لغو شود، همچنانكه بعضى از مفسرين اين نتيجه را گرفته و گفته اند: ( جمله اول مى فرمايد: هر قدر هم كه كوشش كنيد و حرص بورزيد نمى توانيد بين چند زن رفتارى عادلانه داشته باشيد و جمله دوم مى فرمايد: اگر نتوانستيد عدالت برقرار كنيد به يك زن اكتفا كنيد، پس نتيجه حاصل از انضمام اين دو آيه اين مى شود كه تعدد زوجات در اسلام ممنوع و ملغى است،) و اين اشتباه بزرگى است، براى اينكه جمله:« فلا تميلوا كل الميل ...،» مى فرمايد: چنان نباشد كه يكى از زنها بطور كلى مورد اعراض شما واقع گشته، مثل زنى بشود كه اصلا شوهر ندارد، و اين خود دليل بر اين است كه جمله:« هرگز نمى توانيد ...،» مى خواهد عدالت واقعى و حقيقى را نفى كند و بفرمايد شما نمى توانيد بين چند همسر عدالت واقعى را بر قرار نموده( حتى علاقه قلبى خود را بين آنان بطور مساوى تقسيم كنيد،) پس آن مقدار عدالتى كه تشريع شده، عدالت تقريبى است، آن هم در مرحله رفتار نه در مرحله علاقه قلبى و عدالت تقريبى در مرحله رفتار امرى است ممكن( همچنانكه مى بينيم بسيارى از افراد با تقوا و متدين اين عدالت را رعايت مى كنند و رفتارى يكسان با همسران خود دارند، هر چند كه در دل يكى را از ديگران بيشتر دوست بدارند.)

سنت رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و عملكرد مسلمانان به آن سنت در جلو چشم رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم بود و آن جناب از رفتار مسلمانان با زنان متعدد خود اطلاع داشت و ايرادى به آنان نمى گرفت و همان سنت تا عصر حاضر در بين مسلمين برقرار و متصل مانده و همه اينها دليل بر بطلان آن توهم است.

علاوه بر اينكه توهم مذكور باعث مى شود بگوئيم: اول آيه تعدد زوجات كه مى فرمايد:« فانكحوا ما طاب لكم من النساء مثنى و ثلاث و رباع،» صرف فرضى است عقلى كه در عالم خارج حتى يك مصداق هم ندارد و اين نظريه باطلى است كه كلام خداى سبحان اجل از مثل آن است.

خداى تعالى بعد از دستورات و نصايحى كه در امر معاشرت با زنان داشت با جمله:« و ان تصلحوا و تتقوا فان الله غفور رحيم،» مردان را تشويق و ترغيب كرده به اينكه هر گاه امارات و نشانه هاى ناسازگارى را ديدند، بلا درنگ در صدد اصلاح برآيند و بيان فرموده كه اين اصلاح كردن خود يكى از مصاديق تقوا است و تقوا هم به دنبال خود مغفرت و رحمت را مى آورد و اين جمله بعد از جمله:« و الصلح خير،» و بعد از جمله:« و ان تحسنوا و تتقوا ...،» در حقيقت تاكيدى است بعد از تاكيدى ديگر.(1)

حكم معاشرت شايسته با زنان در جامعه اسلامي


1- مستند: آيه 127 تا 130 سوره نساء الميزان ج : 5 ص : 156

ص:73

-« ... وَ عَاشرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ فَإِن كَرِهْتُمُوهُنَّ فَعَسى أَن تَكْرَهُوا شيْئاً وَ يجْعَلَ اللَّهُ فِيهِ خَيراً كثِيراً!

-... و با زنان بطور شايسته معاشرت كنيد، و اگر از آنان بدتان مى آيد بايد بدانيد كه ممكن است شما از چيزى بدتان بيايد كه خدا خير بسيار را در آن نهاده باشد!»

كلمه معروف به معناى هر امرى است كه مردم در مجتمع خود آن را بشناسند، و آنرا انكار نكنند، و بدان جاهل نباشند، و چون دستور به معاشرت كردن با زنان را مقيد فرمود به قيد معروف قهرا معناى امر به معاشرت با زنان معاشرتى است كه در بين مامورين به اين امر يعنى مسلمانان معروف باشد. و معاشرتى كه از نظر مردان معروف و شناخته شده، و در بين آنها متعارف است، اين است كه يك فرد از جامعه، جزئى باشد مقوم جامعه، يعنى در تشكيل جامعه دخيل باشد، و دخالتش مساوى باشد با دخالتى كه ساير اعضا دارند، و در نتيجه تاثيرش در بدست آمدن غرض تعاون و همكارى عمومى به مقدار تاثير ساير افراد باشد، و بالاخره همه افراد مورد اين تكليف قرار گيرند كه هر يك كارى را كه در وسع و طاقت دارد و جامعه نيازمند محصول آن كار است انجام دهند، و آنچه از محصول كارش مورد نياز خودش است، به خود اختصاص دهد، و مازاد را در اختيار ساير افراد جامعه قرار داده، در مقابل از مازاد محصول كار ديگران آنچه لازم دارد بگيرد، اين آن معاشرتى است كه در نظر افراد جامعه معروف است، و اما اگر يك فرد از جامعه غير اين رفتار كند- و معلوم است كه غير اين تنها يك فرض دارد- و آن اين است كه ديگران به او ستم كنند و استقلال او در جزئيت براى جامعه را باطل نموده، تابع و غير مستقل سازند، به اين معنا كه ديگران از حاصل كار او بهره مند بشوند، ولى او از حاصل كار ديگران بهره اى نبرد، و شخص او را مورد استثنا قرار دهند.

و خداى تعالى در كتاب كريمش بيان كرده كه مردم همگى و بدون استثنا چه مردان و چه زنان شاخه هائى از يك تنه درختند، و اجزا و ابعاضى هستند براى طبيعت واحده بشريت، و مجتمع در تشكيل يافتن محتاج به همه اين اجزا است، همان مقدار كه محتاج جنس مردان است، محتاج جنس زنان خواهد بود، همچنان كه فرمود:« بعضكم من بعض - همه از هميد.»

و اين حكم عمومى منافات با اين معنا ندارد، كه هر يك از دو طايفه زن و مرد خصلتى مختص به خود داشته باشد، مثلا نوع مردان داراى شدت و قوت باشند، و نوع

ص:74

زنان طبيعتا داراى رقت و عاطفه باشند، چون طبيعت انسانيت هم در حيات تكوينى و هم اجتماعيش نيازمند به ابراز شدت و اظهار قوت است، و هم محتاج به اظهار مودت و رحمت است، هم چنانكه نيازمند به آن است كه ديگران نسبت به او اظهار شدت و قوت كنند و هم اظهار محبت و رحمت نمايند، و اين دو خصلت دو مظهر از مظاهر جذب و دفع عمومى در مجتمع بشرى است.

روى اين حساب دو طايفه مرد و زن از نظر وزن و از نظر اثر وجودى با هم متعادلند، هم چنانكه افراد طايفه مردان با همه اختلافى كه در شؤون طبيعى و اجتماعى دارند، بعضى قوى و عالم و زيرك و بزرگ و رئيس و مخدوم و شريف، و بعضى ديگر ضعيف و جاهل و كودن و مرئوس و خادم و پست اند، و همچنين تفاوتهائى ديگر از اين قبيل دارند، در عين حال از نظر وزن و تاثيرى كه در ساختمان اين مجتمع بشرى دارند متعادلند.

پس مى توان گفت و بلكه بايد گفت كه اين است آن حكمى كه از ذوق مجتمع سالم و دور از افراط و تفريط منبعث مى شود، از ذوق مجتمعى كه طبق سنت فطرت تشكيل شده و عمل مى كند و از آن منحرف نمى شود، اسلام نيز در آيه مورد بحث و دستورات ديگر خواسته است انحراف جامعه را برطرف نموده، به طرف همان سنت فطرت بكشاند، بنابر اين براى چنين جامعه اى هيچ چاره اى جز اين نيست كه حكم تسويه در معاشرت در آن جارى شود، و اين همان است كه به عبارت ديگر از آن به حريت اجتماعى و آزادى زنان و مردان تعبير مى كنيم، و حقيقت آن اين است كه انسان بدان جهت كه انسان است داراى فكر و اراده است، و نيز داراى اختيار است، مى تواند آنچه برايش سودمند است از آنچه مضر است انتخاب كند، و در اين اختيارش استقلال دارد، و همين انسان وقتى وارد اجتماع مى شود، در آن حال نيز اختيار دارد، و ليكن در حدودى كه مزاحم با سعادت مجتمع انسانى نباشد، در اين چهار ديوارى استقلال در انتخاب را دارد، و هيچ مانعى نمى تواند از اختيار او جلو بگيرد، و يا او را در انتخاب و اختيار تابع بى چون و چراى غير سازد .

اين معنا نيز منافات ندارد با اينكه بعضى از طبقات و يا بعضى از افراد از يك طبقه به خاطر مصالحى از پاره اى مزايا برخوردار و يا از پاره اى امتيازات محروم باشند. مثلا مردان در اسلام بتوانند قاضى و حاكم شوند، و به جهاد بروند، و بر آنها واجب باشد نفقه زنان را بدهند، و احكامى ديگر از اين قبيل خاص آنان باشد، و زنان از آنها محروم باشند، و نيز كودكان نابالغ اقرارشان نافذ نباشد، و نتوانند مستقلا معامله كنند، و مكلف به تكاليف اسلام نباشند، و امثال اين احكام كه در باب حجر(و افرادى كه از تصرفات مالى

ص:75

محجورند،) در كتب فقهى ذكر شده است .

پس همه اين تفاوتها خصوصيات احكامى است كه متوجه طبقات و اشخاصى از مجتمع مى شود، و علتش اختلافى است كه در وزن اجتماعى آنان است، در عين اينكه همه در اصل داشتن وزن انسانى و اجتماعى شريكند، چون ملاك در داشتن اصل وزن انسان بودن و داراى فكر و اراده بودن است، كه در همه هست .

البته اين را هم بگوئيم كه اين احكام اختصاصى مختص به شريعت مقدسه اسلام نيست، بلكه در تمامى قوانين مدنى و حتى در همه اجتماعاتى كه براى خود سنتى دارند كم و بيش يافت مى شود، هر چند كه قانون نداشته باشند، و زندگيشان جنگلى باشد، و با در نظر گرفتن اين مطالب اگر بخواهيم همه را در يك عبارت كوتاه بگنجانيم جامع ترين آن عبارات جمله مورد بحث است كه مى فرمايد:« و عاشروهن بالمعروف،» كه بيانش گذشت.

و اما جمله:« فان كرهتموهن فعسى ان تكرهوا شيئا و يجعل الله فيه خيرا كثيرا،» از قبيل اظهار يك امر مسلم و معلوم، به صورت امرى مشكوك و محتمل است، تا غريزه تعصب را درشنونده تحريك نكند.

خواهى پرسيد چرا قرآن با تعبير ملايم خواست رسوم و تعصبات مخاطب را تحريك نكند؟ جوابش اين است كه مجتمع بشرى در آن روز يعنى در عصر نزول قرآن زن را در جايگاه و موقعيتى كه در متن واقع دارد، جاى نمى داد، و از اينكه زن را جزء اجتماع بشرى بداند كراهت داشت، و حاضر نبود او را مانند طبقه مردان جزء مقوم بشمارد، بلكه مجتمعاتى كه در آن عصر روى پاى خود ايستاده بودند، يا مجتمعى بود كه زن را موجودى طفيلى و خارج از جامعه انسانى و ملحق بدان مى دانست، ملحق دانستنش از باب ناچارى بود، چون مى خواست از وجودش استفاده كند، و يا مجتمعى بود كه او را انسان مى دانست، ولى انسانى ناقص در انسانيت، نظير كودكان و ديوانگان، با اين تفاوت كه كودكان بالاخره روزى بالغ مى شوند، و داخل انسانهاى تمام عيار مى شوند، و ديوانگان نيز احتمالا روزى بهبودى مى يافتند، ولى زنان براى هميشه به انسانيت كامل نمى رسيدند، در نتيجه بايد براى هميشه در تحت استيلاى مردان زندگى كنند، و شايد اين كه در جمله: «فان كرهتموهن ...،» كراهت را به خود زنان نسبت داد، و فرمود:( اگر از زنان كراهت داشتيد،) و نفرمود:( اگر از ازدواج با زنان كراهت داشتيد،) به خاطر اين بوده كه به اين معنا اشاره كرده باشد .

(1)

نهي از اجراي نظرات خلاف شرع همسران و فرزندان


1- مستند: آيه 19 سوره نساء الميزان ج : 4 ص : 401

ص:76

-« يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا إِنَّ مِنْ أَزْوَجِكُمْ وَ أَوْلَدِكمْ عَدُوًّا لَّكمْ فَاحْذَرُوهُمْ وَ إِن تَعْفُوا وَ تَصفَحُوا وَ تَغْفِرُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ،

-إِنَّمَا أَمْوَلُكُمْ وَ أَوْلَدُكمْ فِتْنَةٌ وَ اللَّهُ عِندَهُ أَجْرٌ عَظِيمٌ !

-هان اى كسانى كه ايمان آورديد! بعضى از همسران و فرزندان شما دشمن شمايند از آنان بر حذرباشيد و اگر عفو كنيد و از خطاهايشان بگذريد و بديهايشان را نديده بگيريد كارى خدايى كرده ايد چون خداى تعالى هم غفور و رحيم است،

-جز اين نيست كه اموال و اولاد شما فتنه و مايه آزمايش شمايند و نزد خدا اجرى عظيم هست!»

وابسته كردن دشمنى همسران را به مؤمنين مجموعا علت حكم را مى رساند و مى فهماند كه بعضى از همسران مؤمنين كه با آنان دشمنى مى ورزند بدان علت مى ورزند كه شوهرانشان ايمان دارند، و عداوت به خاطر ايمان جز اين نمى تواند علت داشته باشد كه اين زنان بى ايمان مى خواهند شوهران خود را از اصل ايمان، و يا از اعمال صالحه اى كه مقتضاى ايمان است، از قبيل انفاق در راه خدا و هجرت از دار الكفر، برگردانند و منصرف كنند، و شوهران زير بار نمى روند، قهرا زنان با آنان دشمنى مى كنند، و يا مى خواهند كفر و معصيت هاى بزرگ از قبيل بخل و خوددارى از انفاق در راه خدا را بر آنان تحميل كنند، چون دوست مى دارند شوهران بجاى علاقه مندى به راه خدا و پيشرفت دين خدا و مواسات با بندگان خدا، به اولاد و همسران خود علاقه مند باشند، و براى تامين آسايش آنان به دزدى و غصب مال مردم دست بزنند.

پس خداى سبحان بعضى از فرزندان و همسران را دشمن مؤمنين شمرده، البته دشمن ايمان ايشان، و از اين جهت كه دشمن ايمان ايشانند شوهران و پدران را وادار مى كنند دست از ايمان به خدا بردارند، و پاره اى اعمال صالحه را انجام ندهند، و يا بعضى از گناهان كبيره و مهلكه را مرتكب شوند، و چه بسا مؤمنين در بعضى از خواسته هاى زن و فرزند به خاطر محبتى كه به آنان دارند اطاعتشان بكنند، و لذا در آيه شريفه مى فرمايد: از اين گونه زنان و فرزندان حذر كنيد، و رضاى آنها را مقدم بر رضاى خدا نگيريد!

« و ان تعفوا وتصفحوا وتغفروا فان الله غفور رحيم،» سه جمله تعفوا، و تصفحوا و

ص:77

تغفروا مى خواهند مؤمنين را تشويق كنند به اينكه اگر زن و فرزندانشان آثار دشمنى مذكور را از خود بروز دادند، صرفنظر كنند، و در عين حال بر حذر باشند كه فريب آنان را نخورند.

« انما اموالكم و اولادكم فتنة و الله عنده أجر عظيم،» كلمه فتنه به معناى گرفتاريهايى است كه جنبه آزمايش دارد، و آزمايش بودن اموال و فرزندان به خاطر اين است كه اين دو نعمت دنيوى از زينت هاى جذاب زندگى دنيا است، نفس آدمى به سوى آن دو آن چنان جذب مى شود كه از نظر اهميت همپايه آخرت و اطاعت پروردگارش قرار داده، رسما در سر دو راهى قرار مى گيرد، و بلكه جانب آن دو را مى چرباند، و از آخرت غافل مى شود، همچنان كه در جاى ديگر فرمود:« المال و البنون زينة الحيوة الدنيا ! »

و تعبير آيه مورد بحث كنايه از نهى است، مى خواهد از غفلت از خدا به وسيله مال و اولاد نهى كند، و بفرمايد: با شيفتگى در برابر مال و اولاد جانب خدا را رها نكنيد، با اينكه نزد او اجرى عظيم هست.

(1)

بچه داري

حكم شير دادن به بچه، و وظايف والدين


1- مستند: آيه 14 و 15 سوره تغابن الميزان ج : 19 ص : 515

ص:78

-” وَ الْوَلِدَت يُرْضِعْنَ أَوْلَدَهُنَّ حَوْلَينِ كامِلَينِ لِمَنْ أَرَادَ أَن يُتِمَّ الرَّضاعَةَ وَ عَلى المُوْلُودِ لَهُ رِزْقُهُنَّ وَ كِسوَتهُنَّ بِالمَعْرُوفِ لا تُكلَّف نَفْسٌ إِلا وُسعَهَا لا تُضارَّ وَلِدَةُ بِوَلَدِهَا وَ لا مَوْلُودٌ لَّهُ بِوَلَدِهِ وَ عَلى الْوَارِثِ مِثْلُ ذَلِك فَإِنْ أَرَادَا فِصالاً عَن تَرَاضٍ مِّنهُمَا وَ تَشاوُرٍ فَلا جُنَاحَ عَلَيهِمَا وَ إِنْ أَرَدتُّمْ أَن تَسترْضِعُوا أَوْلَدَكمْ فَلا جُنَاحَ عَلَيْكمْ إِذَا سلَّمْتُم مَّا ءَاتَيْتُم بِالمَعْرُوفِ وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ بمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ،

-مادران، فرزندان خويش را دو سال تمام شير دهند، براى كسى كه مى خواهد شير دادن را كامل كند و صاحب فرزند خوراك و پوشاك آنها را به شايستگى عهده دار است هيچكس بيش از توانش مكلف نمى شود، هيچ مادرى به سبب طفلش زيان نبيند و نه صاحب فرزند، به سبب فرزندش، وارث نيز مانند اين را بر عهده دارد اگر پدرو مادر به رضايت و مشورت هم خواستند طفل را از شير بگيرند گناهى بر آنان نيست و اگر خواستيد براى فرزندان خود دايه بگيريد، اگر فردى را كه در نظر مى گيريد به شايستگى به او حقى بدهيد گناهى بر شما نيست، از خدا بترسيد و بدانيد كه خدا بيناى اعمال شما است! “

حكم در آيه شريفه تنها در مورد والده و ولد و مولود له يعني والد تشريع شده است، و اما اينكه چرا بجاى والد كلمه مولود له ( آنكس كه فرزند براى او متولد شده،) را به كار برده؟ براى اين بوده كه به حكمت حكمى را كه تشريع كرده اشاره نموده باشد، يعنى بفهماند پدر به علت اينكه فرزند براى او متولد مى شود و در بيشتر احكام زندگيش ملحق به اوست - البته در بيشترش نه همه احكام كه بيانش در آيه تحريم خواهد آمد.

ص:79

ناگزير مصالح زندگى و لوازم تربيت و از آن جمله خوراك و پوشاك و نفقه مادرى كه او را شير مى دهد به عهده او است، و اين هم بعهده مادر او است كه پدر فرزند را ضرر نزند، و آزار نكند، براى اينكه فرزند براى پدرش متولد شده است .

حق مطلب در مساله فرزند اين است كه نظام تكوين فرزند را ملحق به پدر و مادر و هر دو مى كند، براى اينكه هستى فرزند مستند به هر دوى آنها است، و اما اعتبار اجتماعى البته در اين باره مختلف است، بعضى از امتها فرزند را ملحق به مادر مى دانند، و بعضى به پدر، و آيه شريفه، نظريه دوم را معتبر شمرده و با تعبير از پدر به مولود له به اين اعتبار اشاره كرده است.

در تفسير عياشى در ذيل آيه:” و الوالدات يرضعن اولادهن ...،“ از امام صادق عليه السلام روايت آمده كه اين آيه را تلاوت كرد، سپس فرمود: فرزند، مادام كه شير مى خورد متعلق به پدر و مادر است، و هر دو بالسويه با فرزندشان مرتبطند، ولى همينكه از شير گرفته شد پدر از مادر و بستگان وى به او نزديكتر و سزاوارتر است، و اگر پدر، زنى را پيدا كند كه با روزى چهار درهم او را شير بدهد، و مادر گفت من پنج درهم مى گيرم، پدر قانونا مى تواند فرزند را از همسرش بگيرد، و به دايه بدهد، ليكن اين عمل اخلاقا درست نيست، و نوعى اجبار و خشونت نسبت به فرزند است، و او را در دامن مادرش باقى گذاشتن به لطف و مهربانى و مدارا نزديك است .

دوره كامل شيردادن

-« وَ الْوَلِدَت يُرْضِعْنَ أَوْلَدَهُنَّ حَوْلَينِ كامِلَين...!

-مادران، فرزندان خويش را دو سال تمام شير دهند...!»

ارضاع به معناى مكيدن پستان به منظور نوشيدن شير از آن است، و كلمه حول به معناى سال است، و اگر سال را حول (گردش) ناميده اند به خاطر اين است كه سال مى گردد و اگر حول را به وصف كمال مقيد كرد، براى اين بود كه سال اجزاى بسيارى دارد، دوازده ماه و سيصد و پنجاه و پنج روز است، و چه بسا مى شود كه به مسامحه يازده ماه و يا سيصد و پنجاه روز را هم يك سال مى نامند، مثال مى گويند: در فلان شهر يك سال ماندم، در حاليكه چند روز كمتر بوده است.

حق ادامه شيردادن مادر مطلقه

-« لِمَنْ أَرَادَ أَن يُتِمَّ الرَّضاعَةَ،

ص:80

-براى كسى كه مى خواهد شير دادن را كامل كند.»

جملة ” لمن اراد ان يتم الرضاعة،“ دلالت دارد بر اينكه: حضانت (كودكى را در دامن پروريدن) و شير دادن حق مادر طلاق داده شده، و موكول به اختيار او است. اگر خواست مى تواند كودكش را شير دهد و در دامن بپرورد، و اگر نخواست مى تواند از اين كار امتناع بورزد، و همچنين رساندن مدت دو سال را به آخر، حق اوست، اگر خواست مى تواند دو سال كامل شير دهد، و اگر نخواست مى تواند مقدارى از دو سال را شير داده، از تكميل آن خوددارى كند، و اما شوهر چنين اختيارى ندارد، كه از ابتدا اگر خواست بچه را از همسر مطلقه اش بگيرد و اگر نخواست نگيرد، البته در صورتيكه همسرش موافق بود، مى تواند يكى از دو طرف را اختيار كند، همچنانكه جمله ” فان ارادا فصالا ...،“ اين معنا را مى رساند.

رعايت حق حضانت و شير دادن مادر

-” وَ عَلى المُوْلُودِ لَهُ رِزْقُهُنَّ وَ كِسوَتهُنَّ بِالمَعْرُوفِ لا تُكلَّف نَفْسٌ إِلا وُسعَهَا لا تُضارَّ وَلِدَةُ بِوَلَدِهَا وَ لا مَوْلُودٌ لَّهُ بِوَلَدِهِ وَ عَلى الْوَارِثِ مِثْلُ ذَلِك!

-و صاحب فرزند خوراك و پوشاك آنها را به شايستگى عهده دار است هيچكس بيش از توانش مكلف نمى شود، هيچ مادرى به سبب طفلش زيان نبيند و نه صاحب فرزند، به سبب فرزندش، وارث نيز مانند اين را بر عهده ...! “

منظور از كلمه مولود له پدر طفل است و منظور از رزق و كسوت، خرجى و لباس است، و خداى عزوجل اين خرجى و نفقه را مقيد به معروف كرد، يعنى متعارف از حال چنين شوهر و چنين همسر، و آنگاه مطلب را چنين تعليل كرد: كه خدا هيچ كسى را به بيش از طاقتش تكليف نمى كند، و آنگاه دو حكم ديگر هم بر اين حكم ضميمه كرد:

اول اينكه: حق حضانت و شير دادن و نظير آن مال همسر است، پس شوهر نمى تواند به زور ميان مادر و طفل جدائى بيندازد، و يا از اينكه مادر فرزند خود را ببيند، و يا مثلا ببوسد، و يا در آغوش بگيرد جلوگيرى كند، براى اينكه اين عمل مصداق روشن مضاره و حرج بر زن است، كه در آيه شريفه، از آن نهى شده است.

رعايت حق پدر بوسيله مادر

دوم اينكه : زن نيز نمى تواند در مورد بچه شوهر، به شوهر مضاره و حرج وارد

ص:81

آورد، مثلا نگذارد پدر فرزند خود را ببيند، و از اين قبيل ناراحتيها فراهم كند، چون در آيه شريفه مى فرمايد:” لا تضار والدة بولدها، و لا مولود له بولده - نه زن به وسيله فرزندش به ضرر و حرج مى افتد، و نه پدر!“

پس در جمله مورد بحث، هم حكم تشريع مراعات شده، و هم حكم تكوين، يعنى هم فرموده، از نظر تكوين، فرزند هم مال پدر و هم مال مادر است، و از طرفى ديگر فرموده: از نظر تشريع و قانون، فرزند تنها از آن پدر است .

هزينه هاي بچه و نفقة همسر مطلقه بعد از فوت پدر

-” ... وَ عَلى الْوَارِثِ مِثْلُ ذَلِك،

- وارث نيز مانند اين را بر عهده دارد...!“

از ظاهر آيه بر مى آيد: آنچه كه به حكم شرع به گردن پدر است، مانند خرجى و لباس، در صورتى كه پدر فوت شود به گردن وارث او خواهد بود.

( از آنجا كه اصل اين مسائل مربوط به فقه است در اين موارد بايد به كتب فقهى مراجعه شود، و آنچه ما در معناى آيه گفتيم موافق با مذهب ائمه اهل بيت عليهم السلام است، چون از اخبارى كه از ايشان رسيده، همين معنا استفاده مى شود، و همچنين موافق با ظاهر آيه شريفه نيز هست. )

در تفسير عياشي از امام باقر و يا امام صادق عليه السلام روايت كرده كه در ذيل جمله” و على الوارث مثل ذلك،“ فرمود: منظور خرج است، اگر شوهر در همين ايام از دنيا برود نفقه زن مطلقه اش را بايد ورثه او بدهند.

و نيز در همان كتاب از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه در معناى همين جمله فرمود: وارث هم مانند خود متوفى نبايد زن مطلقه را آزار دهد، مثلا بگويد نمى گذارم بچه اش به ديدنش برود، و زن مطلقه هم وارث را نبايد آزار دهد، مثلا اگر ورثه چيزى نزد او دارند از دادنش مضايقه نكند، و ورثه نبايد بر آن كودك سخت بگيرند .

باز گرفتن بچه از شير

-« فَإِنْ أَرَادَا فِصالاً عَن تَرَاضٍ مِّنهُمَا وَ تَشاوُرٍ فَلا جُنَاحَ عَلَيهِمَا وَ إِنْ أَرَدتُّمْ أَن تَسترْضِعُوا أَوْلَدَكمْ فَلا جُنَاحَ عَلَيْكمْ إِذَا سلَّمْتُم مَّا ءَاتَيْتُم بِالمَعْرُوفِ وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ بمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ،

-اگر پدرو مادر به رضايت و مشورت هم خواستند طفل را از شير بگيرند گناهى بر

ص:82

آنان نيست و اگر خواستيد براى فرزندان خود دايه بگيريد، اگر فردى را كه در نظر مى گيريد به شايستگى به او حقى بدهيد گناهى بر شما نيست، از خدا بترسيد و بدانيد كه خدا بيناى اعمال شما است! “

” فان ارادا فصالا عن تراض منهما و تشاور....“ كلمه فصال به معناى از شير جدا كردن كودك است، و كلمه تشاور به معناى اجتماع كردن در مجلس مشاوره است، و اين جمله به خاطر حرف فاء كه در آغاز دارد تفريع بر حقى است كه قبلا براى زوجه تشريع شده، و به وسيله آن حرج از بين برداشته شد، پس حضانت و شير دادن بر زن واجب و غير قابل تغيير نيست، بلكه حقى است كه مى تواند از آن استفاده كند، و مى تواند تركش كند.

پس ممكن است نتيجه مشورتشان اين باشد كه هر دو راضى شده باشند بچه را از شير بگيرند، بدون اينكه يكى از دو طرف ناراضى و يا مجبور باشد و همچنين ممكن است نتيجه اين باشد كه پدر، فرزند خود را به زنى ديگر بسپارد تا شيرش دهد، و همسر خودش راضى به شير دادن نشود و يا فرضا شيرش خراب باشد، و يا اصلا شير نداشته باشد، و يا جهاتى ديگر، البته همه اينها در صورتى است كه مرد به خوبى و خوشى آنچه را كه زن استحقاق دارد به او بدهد، و در همه موارد منافاتى با حق زن نداشته باشد، و قيد ” اذا سلمتم ما آتيتم بالمعروف،“ همين را مى رساند .

-” و اتقوا الله و اعلموا ان الله بما تعملون بصير! “

در اين جمله، امر به تقوا مى كند و اينكه اين تقوا به اصلاح صورت اين اعمال باشد، چون احكام نامبرده همه امورى بود مربوط به صورت ظاهر، و لذا دنباله جمله فرمود: و بدانيد كه خدا بدانچه مى كنيد بينا است...، به خلاف ذيل آيه قبلى يعنى آيه” و اذا طلقتم النساء فبلغن اجلهن ...،“ كه در ذيل آن فرمود: از خدا پروا كنيد، و بدانيد كه خدا به هر چيزى دانا است!

براى اينكه آيه نامبرده مشتمل بود بر جمله:” ولا تمسكوهن ضرارا لتعتدوا،“ و معلوم است كه ضرار و دشمنى سبب مى شود كه از ظاهر اعمال تجاوز نموده، به نيت نيز سرايت كند، و در نتيجه پاره اى از دشمنى هايى كه در صورت عمل ظاهر نيست انجام دهد، دشمنى هائى كه بعدها اثرش معلوم گردد .

(1)

روابط زناشوئي

پاكيزگي از نظر اسلام، و پاكيزگي در زناشوئي


1- مستند: آيه 233 سوره بقره الميزان ج : 2 ص : 360

ص:83

طهارت و پاكيزگي در مقابل نجاست از كلماتى است كه معنايش در ملت اسلام داير است، و احكام و خواصى براى آنها تشريع شده، و قسمت عمده اى از مسائل دينى را تشكيل مى دهد، و اين دو كلمه به خاطر اينكه بسيار بر سر زبانها است، حقيقتى شرعى و يا حداقل حقيقت متشرعه اى گرديده است كه معناى اين دو جور حقيقت در فن اصول بيان شده است .

اسلام معناى طهارت و نجاست را معتبر شمرده، و همچنين طهارت و نجاست مادى و معنوى هر دو را پذيرفته، بلكه در معارف كليه و در قوانين مقرره نيز سرايت داده، بعضى قوانين را طاهر، و بعضى را نجس خوانده، از آن جمله مى فرمايد:” ولا تقربوهن حتى يطهرن،“ كه منظور از اين طهارت پاكى از حيض است، و ” ثيابك فطهر،“ و ” لكن يريد ليطهركم،“ و ” اولئك الذين لم يرد الله ان يطهر قلوبهم،“ و ” لا يمسه الا المطهرون.“

شريعت اسلام همچنين يك عده چيزهائى را نجس شمرده، مانند:

-خون، بول، غائط، و منى- از انسان و بعضى حيوانات،

-و پاره اى حيوانات زنده چون خوك،

و حكم كرده به اينكه در نماز و خوردن و نوشيدن از آنها اجتناب شود.

و امورى را هم طهارت خوانده، مانند:

-شستشوى جامه و بدن از نجاستى كه به آنها برخورده كه آن را طهارت خبيثيه خوانده،

-و طهارت با وضو و غسل آنطور كه در كتب فقهى شرح داده شده به دست

ص:84

مى آيد و آن را طهارت حدثيه خوانده .

اسلام دين توحيد است، و تمامى فروع آن به همان اصل واحد بر مى گردد، و آن اصل واحد است، كه در تمامى فروع دين منتشر شده است.

از اينجا روشن مى گردد كه اصل توحيد، طهارت هم هست، طهارت كبرا نزد خداى سبحان، و بعد از اين طهارت كبرا و اصلى، بقيه معارف كليه نيز طهارت هائى است براى انسان، و بعد از آن معارف كليه اصول اخلاق فاضله نيز طهارت باطن از رذائل است، و بعد از اصول اخلاقى احكام عملى نيز كه به منظور صلاح دنيا و آخرت بشر تشريع شده طهارت هائى ديگر است، و آيات مذكوره نيز بر همين مقياس انطباق دارد، هم آيه: ” يريد ليطهركم،“ و هم آيه:” و يطهركم تطهيرا،“ و هم آيات ديگرى كه در معناى طهارت وارد شده است.

پاك شدن ماهانه رحم در بانوان

-” وَ يَسئَلُونَك عَنِ الْمَحِيضِ قُلْ هُوَ أَذًى ...!

-از تو از مساله حيض مى پرسند بگو آن آزارى است براى زنان ...!

حيض جريان خون معروفى است كه صفات مخصوصى دارد، و زنان حائض آن صفات را مى شناسند.

اينكه محيض را اذى خوانده، چون خون حيض كه به عادت زنان مربوط است، از عمل خاصى حاصل مى شود كه طبيعت زن در مزاج خون طبيعى زن انجام مى دهد، و مقدارى از خون طبيعى او را فاسد، و از حال طبيعى خارج نموده، و به داخل رحم مى فرستد، تا بدين وسيله رحم را پاك كند، و يا اگر جنين در آن باشد، با آن خون جنين را غذا دهد، و يا اگر بچه بدنيا آمده ماده اصلى براى ساختن شير جهت كودك را آماده سازد.

اوقات كناره گيري از آميزش

-« فَاعْتَزِلُوا النِّساءَ فى الْمَحِيضِ وَلا تَقْرَبُوهُنَّ حَتى يَطهُرْنَ !

-زنان، پس بايد كه از زنان در حال حيض كناره گيرى كنيد! و با ايشان نزديكى جنسى ننمائيد تا وقتى كه پاك شوند!»

كلمه أذى را به معناى ضرر گرفتند، محيض را هم به معناى جمع شدن با زنان

ص:85

حال حيض گرفته، و در معناى آيه گفته اند: از تو مى پرسند آيا در چنين حالى جايز است با زنان جمع شد؟ جواب داده شده اين عمل ضرر است، و درست هم هست چون پزشكان گفته اند: طبيعت زن در حال حيض سرگرم پاك كردن رحم، و آماده كردن آن براى حامله شدن است، و جماع در اين حال نظام اين عمل را مختل مى سازد، و به نتيجه اين عمل طبيعى يعنى به حمل و به رحم زن صدمه مى زند.

كناره گيري از آميزش در اقوام مختلف

اعتزال به معناى عزلت گرفتن و دورى گزيدن از معاشرت است، و مراد از اعتزال ترك نزديكى از محل خون است.

طوائف مختلف مردم در مساله محيض آراء و مذاهبى مختلف دارند، يهود در اين مساله شدت عمل به خرج مى داد، و در حال حيض زنان، حتى از غذا و آب و محل زندگى و بستر زنان دورى مى كرد، و در تورات نيز احكامى سخت در باره زنان حائض و كسانى كه در محل زندگى و در بستر و غيره با ايشان نزديكى مى كنند وارد شده است.

و اما نصارا، در مذهب ايشان هيچ حكمى در باره اجتماع با زنان حائض، و نزديك شدن به ايشان نيامده، و اما مشركين عرب، آنان نيز در اين باره هيچ حكمى نداشتند، جز اينكه ساكنين مدينه و دهات اطراف آن، از اين كار اجتناب مى كردند، و اين بدان جهت بود كه آداب و رسوم يهوديان در ايشان سرايت كرده بود، و همان سخت گيريهاى يهود را در معاشرت با زنان حائض معمول مى داشتند، و اما عربهاى ديگر، چه بسا اين عمل را مستحب هم مى دانستند، و مى گفتند جماع با زنان در حال حيض باعث مى شود فرزندى كه ممكن است پديد شود خونخوار باشد، و خونخوارى در ميان عشاير صحرانشين صفتى پسنديده بوده است.

و به هر حال پس اينكه فرمود: ” از زنان در حال حيض كناره گيرى كنيد،“ هر چند ظاهرش امر به مطلق كناره گيرى است همانطور كه يهوديان مى گفتند، و هر چند كه براى تاكيد اين ظاهر بار دوم هم فرمود:” و لا تقربوهن،“ و ليكن جمله:” فاتوهن من حيث امركم الله،“ با در نظر داشتن اينكه منظور از: ” آنجائى كه خدا دستور داده،“ همان مجراى خون است، كه در آخر آيه است، خود قرينه است بر اينكه جمله: فاعتزلوا، و جمله دوم يعنى و لا تقربوهن جنبه كنايه دارند، نه تصريح، و مراد از آمدن زنان و نزديكى با ايشان نزديكى از محل خون است فقط، نه مطلق مخالطت و معاشرت، و نه مطلق تمتع و لذت گيرى از آنان.

ص:86

پس معلوم شد اسلام در مساله حيض زنان راه وسط را اتخاذ كرده، راهى ميانه در بين تشديد تمامى كه يهود اتخاذ كرده، و در بين اهمال مطلقى كه نصارا پيش گرفته اند، و آن راه ميانه اين است كه مردان در هنگام عادت زنان از محل ترشح خون نزديكى نكنند، و تمتعات غير اين را مى توانند ببرند.

اوقات مجاز آميزش

-« ... حَتى يَطهُرْنَ، فَإِذَا تَطهَّرْنَ فَأْتُوهُنَّ مِنْ حَيْث أَمَرَكُمُ اللَّهُ إِنَّ اللَّهَ يحِب التَّوَّبِينَ وَ يحِب الْمُتَطهِّرِين!

-... تا وقتى كه پاك شوند، پس همين كه غسل كردند مى توانيد آنطور كه خدا دستورتان داده با ايشان نزديكى كنيد كه خدا مردم تائب را دوست مى دارد و آنهائى را هم كه در پى پاك شدن هستند دوست مى دارد !»

طهارت در جمله:” حتى يطهرن،“ به معناى قطع شدن جريان خون از زنان است، و در جمله:” فاذا تطهرن،“ يا به معناى شستن محل خون است، و يا به معناى غسل كردن است، و جمله: ” فاتوهن من حيث امركم الله ...،“ امرى است كه تنها جواز را مى رساند، و دلالت بر وجوب ندارد، چون بعد از نهى واقع شده، و مى خواهد بطور كنايه بفهماند: بعد از پاك شدن، و يا غسل كردن زن، نزديكى كردن با او جايز است، و اين ادبى است الهى و لايق به قرآن كريم!

و اگر امر نامبرده را مقيد كرد به قيد ” امركم الله،“ براى اين بود كه آن ادب را تكميل كرده باشد چون عمل جماع در نظر بدوى امرى است لغو و لهو، لذا آن را مقيد كرد به امر خدا، و با اين قيد از امورى قرارش داد كه خدا تكوينا به آن امر كرده، تا دلالت كند بر اينكه جماع يكى از امورى است كه تماميت نظام نوع انسانى هم در حياتش و هم در بقايش منوط به آن است، پس سزاوار نيست چنين امرى را بازيچه قرار داد، بلكه بايد از ديدگاه يكى از اصول نواميس تكوينيش نظر كرد.

و آيه شريفه:” فاتوهن من حيث امركم الله،“ از نظر سياق شباهت به آيه شريفه: ” فالان باشروهن و ابتغوا ما كتب الله لكم،“ و آيه:” فاتوا حرثكم انى شئتم، و قدموا لانفسكم،“ دارد، پس از اين شباهت چنين به نظر مى رسد كه مراد از امر به آمدن در آيه مورد بحث، امر تكوينى است، كه خلقت و تكوين انسان هم بر آن دلالت دارد، چون خلقتش مجهز به اعضائى

ص:87

است كه اگر مساله تناسل نبود اعضائى زايد و بيهوده بود، و نيز مجهز به قوائى است كه انسان را به عمل زناشوئى دعوت مى كند، تا نسل بشر قطع نگردد، پس امر نامبرده امر شرعى نيست، همچنانكه منظور از كتابت در جمله:” و ابتغوا ما كتب الله لكم،“ نيز همين مساله توالد و تناسل است، و اين معنا به خوبى از آيه استفاده مى شود.

بعضى از مفسرين به اين آيه استدلال كرده اند بر اينكه جمع شدن با زنان از عقب حرام است، ولى استدلال بسيار سست و ناپسند است، براى اينكه منشا و اساس آن يكى از دو پندار است، كه هر دو غلط است، يا گمان كرده اند كه مفهوم: ” پس نزد ايشان شويد از آنجا كه خدا دستور داده،“ اين است كه از عقب نزديك نشويد، كه اين مفهوم لقب است، و قطعا حجت نيست و اين عبارت كه فرمان تكوينى خدا به اينكه بايد نسل بشر حفظ شود با نزديكى از جلو اطاعت مى شود، هيچ ربطى به حليت و حرمت ساير اقسام نزديكى ندارد.

اهميت پاكيزگي از نظر خدا

-” ان الله يحب التوابين و يحب المتطهرين.“

توبه به معناى برگشتن به سوى خداى سبحان است و تطهر به معناى پذيرفتن و شروع به طهارت است، يا بگو صرفنظر كردن جدى از پليدى و برگشتن به اصل ( يعنى طهارت) است، پس در نتيجه هر دو عنوان توبه و تطهر در مورد اوامر و نواهى خدا، و مخصوصا در مورد طهارت و نجاست صادقند، چون گردن نهادن به اوامر خدا و دست بردارى از هر چيز كه خدا نهى كرده، هم تطهر از قذارت است، كه مخالف اصل و مفسده آور است، و هم توبه و بازگشت به سوى خدا است، و بهمين مناسبت بوده كه خداى تعالى حكم در آيه را با جمله:” ان الله يحب التوابين و يحب المتطهرين ...،“ تعليل نموده است.

چون لازم است ميان حكم و علتى كه براى آن ذكر مى شود مناسبت و انطباقى باشد، و در آيه مورد بحث چند حكم آمده، يكى دورى كردن از جماع در حال حيض، و يكى انجام اين عمل در غير آن حال، و از آنجائى كه توابين و متطهرين در جمله مورد بحث مطلق آمده، تمامى مراتب توبه و طهارت را به بيانى كه گذشت شامل مى شود .

و چون كلمه توابين صيغه مبالغه و به معناى كسى است كه بسيار توبه مى كند، بعيد نيست اين مبالغه را از كلمه متطهرين نيز استفاده كنيم، در نتيجه كثرت در توبه و طهارت از هر جهت استفاده شود، هم كثرت از جهت نوع توبه و طهارت، و هم از جهت

ص:88

عدد آن دو، آن وقت معنا چنين مى شود كه خدا همه انواع توبه را دوست مى دارد، چه اينكه با استغفار باشد و چه اينكه با امتثال همه اوامر و نواهى او باشد، و چه با معتقد شدن به همه اعتقادات حقه باشد، و نيز خدا همه انواع تطهر را دوست مى دارد، چه اينكه با گرفتن وضو و انجام غسل باشد، و چه اينكه با انجام اعمال صالحه باشد، و چه اينكه با كسب علوم حقه باشد، هم همه اين انواع توبه و تطهر را دوست مى دارد، و هم تكرار آن دو را.

همسران شما كشتزار شمايند !

-« نِساؤُكُمْ حَرْثٌ لَّكُمْ فَأْتُوا حَرْثَكُمْ أَنى شِئْتُمْ وَ قَدِّمُوا لأَنفُسِكمْ وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّكم مُّلَقُوهُ وَ بَشرِ الْمُؤْمِنِينَ !

-زنان شما كشتزار شمايند از هر طرف خواستيد به كشتزار خود درآئيد و در صدد پديد آوردن يادگارى و نسلى براى خود برآئيد و از خدا پروا كنيد و بدانيد كه شما او را ديدار خواهيد كرد و مؤمنين را بشارت ده ! »

نسبت زنان به جامعه انسانى نسبت كشتزار است به انسان كشت كار، همانطور كه كشتزار براى بقاى بذر لازم است، و اگر نباشد بذرها به كلى نابود مى شود، و ديگر غذائى براى حفظ حيات و ابقاى آن نمى ماند، همچنين اگر زنان نباشند نوع انسانى دوام نمى يابد، و نسلش قطع مى شود.

آرى خداى سبحان تكون و پديد آمدن انسان، و يا بگو به صورت انسان در آمدن ماده را تنها در رحم مادران قرار داده، و از سوى ديگر طبيعت مردان را طورى قرار داده كه متمايل و منعطف به سوى زنان است با اينكه مقدارى از آن ماده اصلى در خود مردان هم وجود دارد، و در نتيجه ميان دو دسته از انسانها مودت و رحمت قرار داده و چون چنين بوده قطعا غرض از پديد آوردن اين جذبه و كشش، پديد آوردن وسيله اى بوده براى بقاى نوع، پس ديگر معنا ندارد، آن را مقيد به وقتى و يا محلى معين نموده، از انجام آن در زمانى و مكانى ديگر منع كند، بله مگر آنكه در يك موردى خاص انجام اين عمل مزاحم با امرى ديگر شود، امرى كه فى نفسه واجب بوده، و اهمالش جايز نباشد، و با اين بيان معناى جمله: ” و قدموا لانفسكم، “ به خوبى روشن مى شود .

نتيجه روابط زناشوئي صالح : تولد فرزند صالح و توشه آخرت

-” وَ قَدِّمُوا لأَنفُسِكمْ وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّكم مُّلَقُوهُ وَ بَشرِ الْمُؤْمِنِينَ !

ص:89

-و در صدد پديد آوردن يادگارى و نسلى براى خود برآئيد و از خدا پروا كنيد و بدانيد كه شما او را ديدار خواهيد كرد و مؤمنين را بشارت ده ! »

مراد از اينكه فرمود: قدموا لانفسكم - كه خطاب به مردان است و يا به مردان و زنان هر دو، واداشتن انسانها به ازدواج و تناسل است، تا نوع بشر در زمين باقى بماند، و اين هم معلوم است كه غرض خداى سبحان از بقاى نوع بشر در زمين، بقاى دين او، و ظهور توحيد و پرستش او است، و براى اين است كه جوامع بشرى باشند تا با تقواى عمومى خود او را بپرستند، همچنانكه فرمود: ” و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون.“

بنا بر اين اگر دستوراتى مى دهد كه با حيات آنان و بقايشان مرتبط است، براى اين است كه به اين وسيله آنان را به عبادت پروردگارشان برساند، نه براى اينكه بيشتر به دنيا بگروند، و در شهوات شكم و فرج فرو رفته، در وادى غى و غفلت سرگردان شوند.

پس مراد از جمله: ” و براى خود مقدم بداريد،“ هر چند مساله توالد و تقديم داشتن افرادى جديد الوجود به بشريت و جامعه است، بشريتى كه همه روز افراد زيادى از آن دستخوش مرگ و فنا مى شود، و به مرور زمان عددش نقصان مى پذيرد، و ليكن اين مطلوبيت فى نفسه نيست غرض به خود توالد تعلق نگرفته، بلكه براى اين است كه با توالد و آمدن افرادى جديد به روى زمين ذكر خداى سبحان در زمين باقى بماند، و افراد صالحى داراى اعمال صالح پديد آيند، تا خيرات و مثوباتشان هم عايد خودشان شود، و هم عايد پدرانى كه باعث پديد آمدن آنان شدند، همچنانكه فرمود:” و نكتب ما قدموا و آثارهم.“

بيانى كه از نظر خواننده گذشت اين احتمال را تاييد مى كند كه مراد از تقديم براى خود، از پيش فرستادن اعمال صالح است، براى روز قيامت، همچنانكه در جائى ديگر فرموده:” يوم ينظر المرء ما قدمت يداه،“ و نيز فرموده:” و ما تقدموا لانفسكم من خير، تجدوه عند الله هو خيرا و اعظم اجرا.“

پس جمله: ”و قدموا لانفسكم و اتقوا الله و اعلموا انكم ملاقوه،“ از نظر سياق نظير آيه:” يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله، و لتنظر نفس ما قدمت لغد، و اتقوا الله ان الله خبير بما تعملون،“ مى باشد.

پس مراد از جمله مورد بحث (و خدا داناتر است،) تقديم عمل صالح و تقديم اولاد به اين اميد است كه اولاد نيز افرادى صالح براى جامعه باشند.

و مراد از جمله:” و اتقوا الله ...،“ تقوا به صورت عمل صالح در خصوص نزديكى با حرث است، و خلاصه مى خواهد بفرمايد: در نزديكى با زنان از حدود خدا تعدى نكنيد و پاس حرمت خدا را بداريد، و محارم خدا را هتك مكنيد!

ص:90

و مراد از جمله:” و اعلموا انكم ملاقوه ...،“ تشويق به تقوا و شكافتن معناى آن است، مى فرمايد: از روز لقاى الله و سوء حساب بترسيد، همچنانكه در آيه سوره حشر هم كه مى فرمود:” و اتقوا الله ان الله خبير بما تعملون ...،“ تقوا به معناى ترس از خداست، و اطلاق كلمه ” بدانيد“ و اراده لازمه آن كه همان مراقبت و تحفظ و اتقا باشد، امرى است كه در كلام شايع است، از آن جمله خداى عزوجل فرموده:” و اعلموا ان الله يحول بين المرء و قلبه،“ كه منظور از آن لازمه آن است، كه همان تقوا باشد، يعنى بترسيد و پروا داشته باشيد، از حائل شدن خدا ميان شما و دلهايتان، و چون عمل صالح و ترس از روز حساب از لوازم خاصه ايمان بود، لذا در آخر كلام فرمود:” و بشر المؤمنين! “

(1)

احكام مربوط به حجاب،و رفتار با محرم و نامحرم

حكم حجاب


1- مستند: آيه 223 و 223 سوره بقره الميزان ج : 2 ص : 310

ص:91

-« يَأَيهَا النَّبىُّ قُل لأَزْوَجِك وَ بَنَاتِك وَ نِساءِ الْمُؤْمِنِينَ يُدْنِينَ عَلَيهِنَّ مِن جَلَبِيبِهِنَّ ذَلِك أَدْنى أَن يُعْرَفْنَ فَلا يُؤْذَيْنَ وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَّحِيماً !

-هان اى پيامبر! به همسرانت، و دخترانت و زنان مؤمنين، بگو تا جلباب خود پيش بكشند، بدين وسيله بهتر معلوم مى شود كه زن مسلمانند، در نتيجه اذيت نمى بينند، و خدا همواره آمرزنده رحيم است!»

جلابيب آن جامه اى است سرتاسرى كه تمامى بدن را مى پوشاند، و يا روسرى مخصوصى است كه صورت و سر را ساتر مى شود، و منظور از جمله « پيش بكشند مقدارى از جلباب خود را،» اين است كه آن را طورى بپوشند كه زير گلو و سينه هايشان در انظار ناظرين پيدا نباشد.

« ذلك ادنى ان يعرفن فلا يؤذين،» يعنى پوشاندن همه بدن به شناخته شدن به اينكه اهل عفت و حجاب و صلاح و سدادند نزديك تر است، در نتيجه وقتى به اين عنوان شناخته شدند، ديگر اذيت نمى شوند، يعنى اهل فسق و فجور متعرض آنان نمى گردند.(1)

زنان مسن، استثنائي بر حكم عمومي حجاب بانوان


1- مستند: آيه 59 سوره احزاب الميزان ج : 16 ص : 511

ص:92

-« وَ الْقَوَعِدُ مِنَ النِّساءِ الَّتى لا يَرْجُونَ نِكاحاً فَلَيْس عَلَيْهِنَّ جُنَاحٌ أَن يَضعْنَ ثِيَابَهُنَّ غَيرَ مُتَبرِّجَتِ بِزِينَةٍ وَ أَن يَستَعْفِفْنَ خَيرٌ لَّهُنَّ وَ اللَّهُ سمِيعٌ عَلِيمٌ !

-و زنان وامانده كه ديگر اميد شوهر كردن ندارند به شرطى كه زينت خود نشان ندهند گناهى ندارند اگر جامه خويش بگذارند، و در عين حال خوددارى كردن برايشان بهتر است و خدا شنوا و دانا است !»

كلمه قواعد جمع قاعده به معناى زنى است كه از نكاح بازنشسته باشد، يعنى ديگر كسى به خاطر پيرى اش ميل به او نمى كند.

در مجمع البيان گفته: كلمه تبرج به معناى اين است كه زن محاسن و زيبايى هاى خود را كه بايد بپوشاند، اظهار كند.

اين آيه در معناى استثنايى است از عموم حكم حجاب، و معنايش اين است كه بر هر زنى حجاب واجب است الا زنان مسن، كه مى توانند بى حجاب باشند، البته در صورتى كه كرشمه و تبرج نداشته باشند.

و جمله« و ان يستعففن خير لهن،» كنايه است از خودپوشى، يعنى همين زنان سالخورده نيز اگر خود را بپوشانند بهتر از برهنه بودن است، و جمله« والله سميع عليم،» تعليل حكمى است كه تشريع كرده، و معنايش اين است كه خدا شنوا است آنچه را كه زنان به فطرت خود در خواستش را دارند، و دانا است به احكامى كه به آن محتاجند.

(1)

امر به مردان براي حفظ نگاه خود از نامحرمان

-« قُل لِّلْمُؤْمِنِينَ يَغُضوا مِنْ أَبْصرِهِمْ وَ يحْفَظوا فُرُوجَهُمْ ذَلِك أَزْكى لهُمْ إِنَّ اللَّهَ خَبِيرُ بِمَا يَصنَعُونَ!

-به مردان مؤمن بگو ديدگان خويش را از نگاه به زنان اجنبى باز گيرند و فرجهاى خويش را نگهدارند اين براى ايشان پاكيزه تر است كه خدا از كارهايى كه مى كنيد آگاه است!»

كلمه غض به معناى روى هم نهادن پلك هاى چشم است. در جمله« قل للمؤمنين


1- مستند: آيه 58 تا 64 سوره نور الميزان ج : 15 ص : 227

ص:93

يغضوا من ابصارهم،» قول در اينجا به معناى امر است، و معناى جمله اين است كه به مؤمنين امر كن كه چشم خود را بپوشند، و تقدير آن اين است كه: ايشان را امر به غض و چشم پوشى كن كه اگر امر بكنى چشم خود را مى پوشند، و اين آيه به جاى اينكه نهى از چشم چرانى كند، امر به پوشيدن چشم كرده و فرقى ندارد، آن امر اين نهى را هم افاده مى كند و چون مطلق است نگاه به زن اجنبى را بر مردان، و نگاه به مرد اجنبى را بر زنان تحريم فرموده است.

امر به مردان براي پوشاندن فروج خود از نامحرمان

« و يحفظوا فروجهم،» به معناى اين است كه به ايشان امر كن تا فرج خود را حفظ كنند و كلمه فرج به معناى شكاف در ميان دو چيز است كه با آن از عورت كنايه آورده اند، و در قرآن كريم هم كه سرشار از اخلاق و ادب است هميشه اين كنايه را استعمال كرده، به طورى كه راغب گفته در عرف هم به خاطر كثرت استعمال مانند نص و اسم صريح براى عورت شده است.

و مقابله اى كه ميان جمله « يغضوا من ابصارهم،» با جمله« يحفظوا فروجهم،» افتاده، اين معنا را مى رساند كه مراد از حفظ فروج پوشاندن آن از نظر نامحرمان است، نه حفظ آن از زنا و لواط كه بعضى پنداشته اند، در روايت هم از امام صادق عليه السلام رسيده كه فرمود: تمامى آياتى كه در قرآن درباره حفظ فروج هست به معناى حفظ از زنا است، به غير اين آيه كه منظور در آن حفظ از نظر است.

و بنابر اين ممكن است جمله اولى از اين دو جمله را با جمله دومى تقييد كرده، و گفت مدلول آيه تنها نهى از نظر كردن به عورت، و امر به پوشاندن آن است.

آنگاه به مصلحت اين حكم اشاره نموده، و با بيان آن مردم را تحريك مى كند كه مراقب اين حكم باشند و آن اشاره اين است كه مى فرمايد: اين بهتر شما را پاك مى كند، علاوه بر اين خدا به آنچه مى كنيد با خبر است.

امر به زنان براي حفظ نگاه و پوشاندن فروج خود از نامحرمان

-« وَ قُل لِّلْمُؤْمِنَتِ يَغْضضنَ مِنْ أَبْصرِهِنَّ وَ يحْفَظنَ فُرُوجَهُنَّ وَ لا يُبْدِينَ زِينَتَهُنَّ إِلا مَا ظهَرَ مِنْهَا وَ لْيَضرِبْنَ بخُمُرِهِنَّ عَلى جُيُوبهِنَّ وَ لا يُبْدِينَ زِينَتَهُنَّ إِلا لِبُعُولَتِهِنَّ أَوْ ءَابَائهِنَّ أَوْ ءَابَاءِ بُعُولَتِهِنَّ أَوْ أَبْنَائهِنَّ أَوْ أَبْنَاءِ بُعُولَتِهِنَّ أَوْ إِخْوَنِهِنَّ أَوْ بَنى إِخْوَنِهِنَّ أَوْ بَنى أَخَوَتِهِنَّ أَوْ نِسائهِنَّ أَوْ مَا مَلَكَت أَيْمَنُهُنَّ أَوِ التَّبِعِينَ غَيرِ أُولى الارْبَةِ مِنَ الرِّجَالِ أَوِ الطفْلِ الَّذِينَ لَمْ يَظهَرُوا عَلى عَوْرَتِ النِّساءِ وَ لا يَضرِبْنَ بِأَرْجُلِهِنَّ لِيُعْلَمَ مَا

ص:94

يخْفِينَ مِن زِينَتِهِنَّ وَ تُوبُوا إِلى اللَّهِ جَمِيعاً أَيُّهَ الْمُؤْمِنُونَ لَعَلَّكمْ تُفْلِحُونَ !

-و به زنان با ايمان بگو چشم از نگاه به مردان اجنبى فرو بندند و فرجهاى خويش را حفظ كنند و زينت خويش را جز آنچه آشكار است آشكار نسازند و بايد كه روپوش هايشان را به گريبان ها كنند و زينت خويش را نمايان نكنند مگر براى شوهرانشان، يا پدران و يا پدر شوهران يا پسران و يا پسر شوهران و يا برادران و يا خواهرزادگان و يا برادرزادگان و يا زنان و يا آنچه مالك آن شده اند يا افراد سفيه كه تمايلى به زن ندارند و يا كودكانى كه از اسرار زنان خبر ندارند، و مبادا پاى خويش را به زمين بكوبند تا آنچه از زينتشان كه پنهان است ظاهر شود، اى گروه مؤمنان همگى به سوى خدا توبه بريد شايد رستگار شويد !»

براى زنان هم جايز نيست نظر كردن به چيزى كه براى مردان جايز نيست، و بر ايشان هم واجب است كه عورت خود را از اجنبى - چه مرد و چه زن- بپوشانند.

نهي زنان از ظاهر كردن مواضع زينت خود

« ولا يبدين زينتهن الا ما ظهر منها،» مراد از زينت زنان، مواضع زينت است، زيرا اظهار خود زينت از قبيل گوشواره و دست بند حرام نيست، پس مراد از اظهار زينت، اظهار محل آنها است. خداى تعالى از اين حكم آنچه را كه ظاهر است استثناء كرده است. و در روايت آمده كه مقصود از آنچه ظاهر است صورت و دو كف دست و قدمها مى باشد.

امر به زنان در نحوه پوشش مقنعه

« و ليضربن بخمرهن على جيوبهن،» كلمه خُمُر جمع خمار، و آن جامه اى است كه زن سر خود را با آن مى پيچد، و زايد آن را به سينه اش آويزان مى كند.

و كلمه جيوب جمع جَيب كه معنايش معروف است، و مراد از جيوب، سينه ها است، و معنايش اين است كه به زنان دستور بده تا اطراف مقنعه ها را به سينه هاى خود انداخته، آن را بپوشانند.

طبقات هفتگانه محارم سببي و نسبي زنان و مجوز اظهار زينت آنان

« ولا يبدين زينتهن الا لبعولتهن ... او بنى اخواتهن،» طوايف هفتگانه اى كه قرآن از آنها نام برده محرم هاى نَسَبى و سببى زنان هستند. و اجداد شوهران حكمشان حكم پدران ايشان، و نوه هاى شوهران حكمشان حكم فرزندان ايشان است.

ص:95

و اينكه فرمود: نسائهن و زنان را اضافه كرد به ضمير زنان، براى اشاره به اين معنا بوده كه مراد از نساء، زنان مؤمنين است كه جايز نيست خود را در برابر زنان غير مؤمن برهنه كنند، از روايات وارده از ائمه اهل بيت عليهم السلام هم همين معنا استفاده مى شود.

اطلاق جمله« او ما ملكت ايمانهن،» هم شامل غلامان مى شود و هم كنيزان، و از روايات نيز اين اطلاق استفاده مى شود.

« او التابعين غير اولى الاربة من الرجال،» كلمه اربه به معناى حاجت است، و منظور از اين حاجت شهوتى است كه مردان را محتاج به ازدواج مى كند، و كلمه من الرجال بيان تابعين است. و مراد از اين رجال تابعين افراد سفيه و ابلهى هستند كه تحت قيمومت ديگران هستند و شهوت مردانگى ندارند.

« او الطفل الذين لم يظهروا على عورات النساء،» - كلمه الطفل كليت را مى رساند، يعنى جماعت اطفالى كه بر عورتهاى زنان غلبه نيافته اند يعنى آنچه از امور زنان كه مردان از تصريح به آن شرم دارند، اطفال زشتى آن را درك نمى كنند، و اين به طورى كه ديگران هم گفته اند كنايه از حد بلوغ است.

نهي زنان از پايكوبي براي اظهار زينت خود

« و لا يضربن بارجلهن ليعلم ما يخفين من زينتهن،» مي فرمايد: پاهاى خود را محكم به زمين نزنند تا صداى زيورآلاتشان از قبيل خلخال و گوشواره و دستبند به صدا درآيد.

« و توبوا الى الله جميعا ايها المؤمنون لعلكم تفلحون،» مراد از توبه به طورى كه از سياق بر مى آيد بازگشت به سوى خداى تعالى است، به امتثال اوامر او، و انتهاء از نواهيش و خلاصه پيروى از راه و صراطش.

روايات وارده درباره حجاب و رفتار با نامحرمان

در كافى به سند خود از ابو عمر و زبيرى از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه در حديثى درباره واجبات اعضاء فرمود: بر چشم واجب كرده كه به آنچه خدا بر او حرام كرده ننگرد و از آنچه بر او حلال نيست اعراض كند، و ايمان و وظيفه چشم اين است.

و خداى تبارك و تعالى فرموده:« قل للمؤمنين يغضوا من ابصارهم و يحفظوا فروجهم،»

ص:96

و مؤمنين را نهى كرده از اينكه به عورت يكديگر نگاه كنند، و مرد به عورت برادرش نگاه كند، و عورت خود را از اينكه ديگران ببينند حفظ كند، و نيز فرموده:« و قل للمؤمنات يغضضن من ابصارهن و يحفظن فروجهن،» و زنان مؤمن را نهى كرده از اينكه به عورت خواهر خود نگاه كنند، و نيز عورت خود را از اينكه ديگران به آن نگاه كنند حفظ نمايند.

آنگاه اضافه فرمودند كه در هر جاى قرآن درباره حفظ فرج آيه اى هست مقصود حفظ آن از زنا است، مگر اين آيه كه منظور در آن حفظ از نگاه است.

در كافى به سند خود از مروك بن عبيد، از بعضى از اصحاب اماميه از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه گفت: به وى عرض كردم: زنى كه به انسان محرم نيست چه مقدار نگاه به او حلال است؟ فرمود: صورت و كف دو دست، و دو قدمها.

و در قرب الاسناد حميرى از على بن جعفر از برادرش موسى بن جعفر عليه السلام نقل كرده كه به آن جناب عرضه داشتم: براى مرد چه مقدار جايز است كه به زن غير محرم نگاه كند؟ فرمود: صورت و كف دست و محل سوار (دستبند.)

و در كافى به سند خود از عباد بن صهيب روايت كرده كه گفت از امام صادق عليه السلام شنيدم مى فرمود: نظر كردن به سر اهل تهامه، و اعراب باديه و همچنين اهل سواد و علوج(كفار) عيبى ندارد، چون اگر ايشان را نهى كنى منتهى نمى شوند.

و نيز فرمود: زن ديوانه و كم عقل، كه نگاه كردن به موى او و به بدنش عيبى ندارد در صورتى است كه نگاه عمدى نباشد.

مؤلف : گويا مقصود امام عليه السلام از جمله« در صورتى كه عمدى نباشد،» ريبه و شهوت است.

و در خصال است كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم به امير المؤمنين عليه السلام فرمود: يا على اولين نظرى كه به زن اجنبى كنى عيبى ندارد، ولى نظر دوم مسؤوليت دارد و جايز نيست.

مؤلف : نظير اين روايت را الدر المنثور از جمعى از اصحاب جوامع حديث از بريدة از آن جناب نقل كرده، كه عبارتش چنين است: رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم به على فرمود: دنبال نگاه به نامحرمان نگاهى ديگر مكن، كه اولى برايت بس است، و دومى را حق ندارى.

و در جوامع الجامع از ام سلمه روايت آورده كه گفت: نزد رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم بودم، و ميمونه هم حاضر بود، كه پسر ام مكتوم آمد، و اين در موقعى بود كه ما را به حجاب امر فرموده بود، به ما فرمود: در پرده شويد، عرضه داشتيم يا رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم ابن ام مكتوم كه نابينا است ما را نمى بيند؟ فرمود آيا

ص:97

شما هم نابيناييد؟ مگر شما او را نمى بينيد؟

مؤلف: اين را الدر المنثور هم از ابى داوود و ترمذى و نسائى و بيهقى از ام سلمه نقل كرده اند.

و در فقيه آمده كه حفص ابن البخترى از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: سزاوار نيست براى زن كه در برابر زنان يهود و نصارى برهنه شود، چون مى روند و نزد شوهران خود تعريف مى كنند.

و در مجمع البيان در ذيل جمله:« او ما ملكت ايمانهن،» گفته است كه بعضى گفته اند: منظور از آن غلام و كنيز، از بردگان است، و اين قول از امام صادق عليه السلام هم روايت شده است.

و در كافى به سند خود از عبد الرحمان بن ابى عبد الله روايت كرده كه گفت: از آن جناب پرسيدم: منظور از «غير اولى الاربة،» كيست؟ فرمود: احمق و اشخاص تحت ولايت غير، كه زن نمى خواهند.

(1)

قوانين چارديواري، روابط داخلي خانه و خانواده

نهي از نظر به اسرار داخلي خانه هاي مردم


1- مستند: آيه 30 و 31 سوره نور الميزان ج : 15 ص : 155

ص:98

-« يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا لا تَدْخُلُوا بُيُوتاً غَيرَ بُيُوتِكمْ حَتى تَستَأْنِسوا وَ تُسلِّمُوا عَلى أَهْلِهَا ذَلِكُمْ خَيرٌ لَّكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ،

-فَإِن لَّمْ تجِدُوا فِيهَا أَحَداً فَلا تَدْخُلُوهَا حَتى يُؤْذَنَ لَكمْ وَ إِن قِيلَ لَكُمُ ارْجِعُوا فَارْجِعُوا هُوَ أَزْكى لَكُمْ وَ اللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ عَلِيمٌ،

-لَّيْس عَلَيْكمْ جُنَاحٌ أَن تَدْخُلُوا بُيُوتاً غَيرَ مَسكُونَةٍ فِيهَا مَتَعٌ لَّكمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ مَا تُبْدُونَ وَ مَا تَكْتُمُونَ،

-شما كه ايمان داريد به خانه هيچ كس غير از خانه هاى خود داخل نشويد تا آنكه آشنايى دهيد و بر اهلش سلام كنيد اين براى شما بهتر است اميد است كه پند گيريد،

-و اگر كسى را در خانه نيافتيد داخل نشويد تا شما را اجازه دهند، و اگر گفتند برگرديد برگرديد كه اين براى شما پاكيزه تر است و خدا به اعمالى كه مى كنيد دانا است،

-و اما در خانه هاى غير مسكونى براى شما گناهى نيست كه به خاطر كالايى كه در آن داريد داخل شويد و خدا آنچه را كه آشكار و يا پنهان كنيد مى داند.»

استيناس براى داخل شدن به خانه ها بوسيله نام خدا بردن، و يا، يا الله گفتن، يا تنحنح كردن(صرفه مصنوعي) و امثال آن است، تا صاحب خانه بفهمد كه شخصى

ص:99

مى خواهد وارد شود، و خود را براى ورود او آماده كند، چه بسا مى شود كه صاحب خانه در حالى قرار دارد كه نمى خواهد كسى او را به آن حال ببيند، و يا از وضعى كه دارد با خبر شود.

از اينجا معلوم مى شود كه مصلحت اين حكم پوشاندن عورات مردم، و حفظ احترام ايمان است، پس وقتى شخص داخل شونده هنگام دخولش به خانه غير، استيناس كند، و صاحب خانه را به استيناس خود آگاه سازد، و بعد داخل شده و سلام كند، در حقيقت او را در پوشاندن آنچه بايد بپوشاند كمك كرده، و نسبت به خود ايمنى اش داده است.

و معلوم است كه استمرار اين شيوه پسنديده، مايه استحكام اخوت و الفت و تعاون عمومى بر اظهار جميل و ستر قبيح است و جمله« ذلكم خير لكم لعلكم تذكرون،» هم اشاره به همين فوايد است، يعنى شايد با استمرار بر اين سيره متذكر وظيفه خود بشويد، كه چه امورى را بايد رعايت كنيد، و چگونه سنت اخوت را در ميان خود احياء سازيد، و در سايه آن، قلوب را با هم مالوف نموده، به تمامى سعادتهاى اجتماعى برسيد.

« فان لم تجدوا فيها احدا فلا تدخلوها حتى يؤذن لكم...،» يعنى اگر دانستيد كه احدى در خانه نيست - البته كسى كه اختيار دار اجازه دخول است - پس داخل نشويد تا از ناحيه مالك اذن، به شما اجازه داده شود.

و منظور اين نيست كه سر به داخل خانه مردم كند، اگر كسى را نديد داخل نشود، چون سياق آيات شاهد بر اين است كه همه اين جلوگيريها براى اين است كه كسى به عورات و اسرار داخلى مردم نظر نيندازد.

اين آيه شريفه حكم داخل شدن در خانه غير را در صورتى كه كسى كه اجازه دهد در آن نباشد بيان كرده، و آيه قبلى حكم آن فرضى را بيان مى كرد كه اجازه دهنده اى در خانه باشد، و اما حكم اين صورت كه كسى در خانه باشد ولى اجازه ندهد، بلكه از دخول منع كند آيه« و ان قيل لكم ارجعوا فارجعوا هو ازكى لكم و الله بما تعملون عليم،» آن را بيان كرده است.

« ليس عليكم جناح ان تدخلوا بيوتا غير مسكونة فيها متاع لكم...،» اين آيه تجويز مى كند داخل شدن در خانه هايى را كه براى استمتاع بنا شده و كسى در آن سكونت طبيعى ندارد، مانند كاروانسراها و حمامها و آسيابها و امثال آن، زيرا همين كه براى عموم ساخته شده است خود اذن عام براى داخل شدن است.

روايات وارده در باره روابط خانوادگي

ص:100

در تفسير قمى به سند خود از عبد الرحمن بن ابى عبد الله از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه در ذيل آيه:« لا تدخلوا بيوتا غير بيوتكم حتى تستانسوا و تسلموا على اهلها،» فرموده: استيناس عبارت است از صداى پا و سلام كردن.

در مجمع البيان از ابى ايوب انصارى روايت كرده كه گفت: به رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم عرض كردم: كه استيناس به چه نحو صورت مى گيرد؟ فرمود به اينكه آدمى تسبيح و حمد و تكبير گويد و تنحنح كند تا اهل خانه بفهمند.

و از سهل بن سعد روايت شده كه گفت مردى سر زده وارد يكى از اطاقهاى رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم شد، رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم داشت سر خود را شانه مى زد، و فرمود: اگر من بدانم كه تو نگاه مى كردى همان شانه را به دو چشمت مى كوبيدم، اينطور استيذان كردن همان نگاه كردن و حرام است.

و روايت شده كه مردى از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم پرسيد آيا از مادرم هم اذن دخول بخواهم؟ فرمود: آرى، گفت: آخر او غير از من خادمى ندارد، باز هر وقت بر او وارد مى شوم استيذان كنم؟ فرمود آيا دوست دارى او را برهنه ببينى؟ آن مرد گفت نه فرمود: پس استيذان كن.

و نيز روايت شده كه مردى مى خواست به خانه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم در آيد تنحنح كرد، حضرت از داخل خانه به زنى به نام روضه فرمود:

بر خيز به اين مرد ياد بده كه به جاى تنحنح بگويد:

السلام عليكم آيا داخل شوم؟

آن مرد شنيد و همينطور گفت.

پس فرمود: داخل شو.

و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از عبادة بن صامت روايت كرده كه شخصى از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم پرسيد: چرا در هنگام ورود به خانه ها بايد استيذان كرد؟ فرمود: كسى كه قبل از استيذان و سلام كردن چشمش داخل خانه مردم شود خدا را نافرمانى كرده، و ديگر احترامى ندارد، و مى شود اذنش نداد.

و در تفسير قمى در ذيل آيه:« فان لم تجدوا فيها احدا فلا تدخلوها حتى يؤذن لكم،» گفته: امام فرمود: معنايش اين است كه اگر كسى را نيافتيد كه به شما اجازه دخول دهد داخل نشويد، تا كسى پيدا شود و به شما اجازه دهد.

و در همان كتاب در ذيل آيه« ليس عليكم جناح ان تدخلوا بيوتا غير مسكونة فيها متاع

ص:101

لكم،» از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: منظور از اين بيوت حمامها و كاروانسراها و آسيابها است كه مى توانى بدون اجازه داخل شوى.

(1)

رفتار خدمتگزاران در ساعات استراحت خانواده

-« يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا لِيَستَئْذِنكُمُ الَّذِينَ مَلَكَت أَيْمَنُكمْ وَ الَّذِينَ لَمْ يَبْلُغُوا الحُلُمَ مِنكمْ ثَلَث مَرَّتٍ مِّن قَبْلِ صلَوةِ الْفَجْرِ وَ حِينَ تَضعُونَ ثِيَابَكُم مِّنَ الظهِيرَةِ وَ مِن بَعْدِ صلَوةِ الْعِشاءِ ثَلَث عَوْرَتٍ لَّكُمْ لَيْس عَلَيْكمْ وَ لا عَلَيْهِمْ جُنَاحُ بَعْدَهُنَّ طوَّفُونَ عَلَيْكم بَعْضكمْ عَلى بَعْضٍ كَذَلِك يُبَينُ اللَّهُ لَكُمُ الاَيَتِ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ،

-شما اى كسانى كه ايمان داريد بايد به كسانى كه شما مالك آنان شده ايد و كسانى كه هنوز به عقل نرسيده اند دستور دهيد در شبانه روز سه وقت از شما اجازه ورود بگيرند يكى پيش از نماز صبح و دوم هنگام نيم روز كه جامه هاى خويش از تن در مى آوريد و سوم بعد از نماز شبانگاه كه اين سه هنگام، هنگام خلوت شما است و پس از آن مى توانند بدون اجازه وارد شوند و گناهى بر شما و ايشان نيست كه هنگام تحرك و برخورد با يكديگر است، خدا اين چنين آيه ها را براى شما بيان مى كند كه خدا دانا و فرزانه است.»

وضع ثياب به معناى كندن لباس، و كنايه است از اينكه اهل خانه در حالى باشند كه چه بسا ميل نداشته باشند بيگانگان در آن حال ايشان را ببينند. و كلمه ظهيره به معناى وقت ظهر است.

كلمه عورت به معناى عيب است، و اگر آن را عورت ناميده اند، چون هر كس عار دارد از اينكه آن را هويدا كند، و شايد مراد از آن در آيه شريفه هر چيزى باشد كه سزاوار است پوشانده شود.

پس جمله« يا ايها الذين آمنوا...،» دنباله جمله سابق است كه مى فرمود:« يا ايها الذين آمنوا لا تدخلوا ...،» كه حكم مى كرد به اينكه داخل شدن به خانه هر كس موقوف به اجازه گرفتن است، در نتيجه آيه مورد بحث به منزله استثناء از آن حكم عمومى است، چون در خصوص غلامان و كنيزكان اجازه گرفتن در سه هنگام را كافى مى داند، و بيش از آن را واجب نمى داند.


1- مستند: آيه 27 تا 29 سوره نور الميزان ج : 15 ص : 153

ص:102

و معناى اينكه فرمود:« ليستاذنكم الذين ملكت ايمانكم،» اين است كه به ايشان دستور دهيد كه از شما اجازه دخول بخواهند، و از ظاهر جمله« ملكت ايمانكم،» بر مى آيد كه مراد از آن تنها غلامان است، چون كلمه الذين براى مردان است.

و معناى« الذين لم يبلغوا الحلم،» اطفالى است كه به حد تميز رسيده اند، ولى بالغ نشده اند، و دليل بر رسيدن به حد تميز جمله« ثلاث عورات لكم،» است.

و منظور از جمله ثلاث مرات سه نوبت در هر روز است، به دليل اينكه دنبالش آن را تفصيل داده و فرموده: اول قبل از نماز فجر، و دوم هنگام ظهر كه به خانه مى آييد و جامه مى كنيد، سوم بعد از نماز عشاء، و در جمله« ثلاث عورات لكم،» به وجه حكم اشاره نموده و مى فرمايد: اين سه موقع سه عورت است براى شما، كه طبعا شايسته نيست غير از شما كسى بر وضع شما مطلع شود.

و معناى اينكه فرمود:« ليس عليكم و لا عليهم جناح بعدهن،» اين است كه مانعى نيست كه بعد از اين سه موقع مامورشان نكنيد به اجازه دخول خواستن و مانعى هم براى ايشان نيست كه از شما استيذان نكنند.

و در جمله« طوافون عليكم بعضكم على بعض،» به وجه اين حكم( يعنى رفع مانع مذكور،) اشاره نموده و مى فرمايد: چون در غير اين سه موقع غلامان و كنيزان دائما در آمد و شد، و خدمتند، پس تنها در اجازه خواستن به اين سه هنگام اكتفاء كنند.

« كذلك يبين الله لكم الآيات...،» يعنى خدا اين چنين احكام دين خود را بيان مى كند، چون اين آيات دلالت بر آن احكام دارد، « و الله عليم حكيم،» احوال شما را مى داند، و آنچه را كه حكمت اقتضاء مى كند نيز مراعات مى كند.

ادب و رفتار اطفال در ساعات استراحت والدين

-« وَ إِذَا بَلَغَ الأَطفَلُ مِنكُمُ الْحُلُمَ فَلْيَستَئْذِنُوا كمَا استَئْذَنَ الَّذِينَ مِن قَبْلِهِمْ كَذَلِك يُبَينُ اللَّهُ لَكمْ ءَايَتِهِ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكيمٌ،

-و چون كودكانتان به عقل رسند بايد اجازه دخول بگيرند، چنان كه نام بردگان، قبل از ايشان( و يا آنان كه زودتر از ايشان به حد رشد رسيدند،) اجازه مى گرفتند، خدا اين چنين آيه هاى خويش را براى شما بيان مى كند كه خدا دانا و فرزانه است.»

اين جمله بيانگر اين حقيقت است كه حكم مذكور، يعنى اذن گرفتن در سه نوبت براى اطفال تا مدتى معين معتبر است، و آن رسيدن به حد بلوغ است، و بعد از آن

ص:103

بايد مانند كسانى كه قبلا ذكر شد يعنى بالغان از مردان و زنان آزاد اجازه بگيرند، خدا اين چنين آيات خود را برايتان بيان مى كند و خدا عليم و حكيم است.

ادب غذا خوردن در خانه هاي يكديگر

-« لَّيْس عَلى الأَعْمَى حَرَجٌ وَ لا عَلى الأَعْرَج حَرَجٌ وَ لا عَلى الْمَرِيضِ حَرَجٌ وَ لا عَلى أَنفُسِكمْ أَن تَأْكلُوا مِن بُيُوتِكمْ أَوْ بُيُوتِ ءَابَائكمْ أَوْ بُيُوتِ أُمَّهَتِكُمْ أَوْ بُيُوتِ إِخْوَنِكمْ أَوْ بُيُوتِ أَخَوَتِكمْ أَوْ بُيُوتِ أَعْمَمِكمْ أَوْ بُيُوتِ عَمَّتِكمْ أَوْ بُيُوتِ أَخْوَلِكُمْ أَوْ بُيُوتِ خَلَتِكمْ أَوْ مَا مَلَكتُم مَّفَاتحَهُ أَوْ صدِيقِكمْ لَيْس عَلَيْكمْ جُنَاحٌ أَن تَأْكلُوا جَمِيعاً أَوْ أَشتَاتاً فَإِذَا دَخَلْتُم بُيُوتاً فَسلِّمُوا عَلى أَنفُسِكُمْ تحِيَّةً مِّنْ عِندِ اللَّهِ مُبَرَكةً طيِّبَةً كذَلِك يُبَينُ اللَّهُ لَكمُ الاَيَتِ لَعَلَّكمْ تَعْقِلُونَ!

-نه براى كور مانعى هست نه براى لنگ، نه براى بيمار و نه براى شما كه از خانه هاى خود يا پدرانتان يا مادرانتان يا برادران يا خواهران يا عموها يا عمه ها يا خانه داييها يا خاله ها يا خانه اى كه كليدش را به شما سپرده اند يا خانه دوستانتان چيزى بخوريد، نه خوردنتان به صورت فردي گناه است و نه با هم خوردنتان، و چون به خانه اى در آمديد خويشتن را سلام كنيد كه درودى از جانب خدا و مبارك و پاكيزه است. چنين خدا، اين آيه ها را براى شما بيان مى كند شايد تعقل كنيد!»

ظاهر آيه اين است كه در آن براى مؤمنين حقى قائل شده، و آن اين است كه مى توانند در خانه خويشاوندان، و يا كسانى كه ايشان را امين مى دانند، و يا خانه دوستان خود چيزى بخورند، البته به مقدارى كه بدان احتياج دارند، نه به حد اسراف و افساد.

« ليس على الاعمى حرج و لا على الاعرج حرج و لا على المريض حرج و لا على انفسكم،» شمردن نامبردگان از اين باب نبوده كه خصوصيتى داشته باشند، بلكه از باب اين بوده كه به خاطر عيب و نقصى كه در اعضاء دارند احيانا نمى توانند رزق خود را كسب كنند، لذا جايز است كه از خانه هاى نامبردگان رفع حاجت كنند، و الا فرقى ميان كور و چلاق و مريض و غير ايشان نيست.

« من بيوتكم او بيوت آبائكم...،» در اينكه خانه هايتان را با خانه هاى خويشاوندانتان و بقيه نامبردگان آورده، اشاره است به اينكه در دين اسلام خانه هاى نامبردگان با خانه خود شما فرقى ندارد، چون در اين دين مؤمنين، اولياى يكديگرند، و در حفظ خانه و زندگى

ص:104

يكديگر فرقى با خانه و زندگى خودشان نمى گذارند، آن طور كه صاحب اختيار و سرپرست خانه خويشند، خانه هاى اقرباء و كسانى كه شما قيم و سرپرستى آنان را داريد و دوستان خويش را نيز سرپرستى مى كنيد. علاوه بر اين كلمه بيوتكم شامل خانه فرزند و همسر انسان نيز مى شود همچنان كه روايت هم به اين معنا دلالت دارد.

« او ما ملكتم مفاتحه،» مي فرمايد: كه حرجى بر شما نيست از اينكه بخوريد از خانه هاى خودتان( كه گفتيم منظور خانه فرزندان و همسران است،) و هر جا كه كليدش به شما سپرده شده، مانند خانه هايى كه انسان قيم و يا وكيل در آن شده باشد، و يا كليدش را به آدمى سپرده باشند، « او صديقكم،» يا خانه صديقتان (دوستتان) بوده است.

« ليس عليكم جناح ان تاكلوا جميعا او اشتاتا،» يعني، گناهى بر شما نيست كه همگى دست جمعى و با يكديگر بخوريد، و يا جدا جدا. و اين آيه هر چند كه به حكم روايات درباره موردى خاص نازل شده، ولى مفادش عام است.

ادب سلام كردن در ورود به خانه هاي يكديگر

« فاذا دخلتم بيوتا فسلموا على انفسكم تحية من عند الله مباركة طيبة ...،» بعد از آنكه گفتگو از خانه ها را به ميان آورد، ادب دخول در آن را متفرع بر آن نموده، فرمود: و چون داخل خانه ها شويد بر خود سلام كنيد.

و مقصود از سلام كردن بر خود، سلام كردن بر هر كسى است كه در خانه باشد، در اينجا نيز اگر نفرمود: بر اهل آن سلام كنيد، خواست يگانگى مسلمانان با يكديگر را برساند، چون همه انسانند، و خدا همه را از يك مرد و زن خلق كرده، علاوه بر اين همه مؤمنند، و ايمان ايشان را جمع كرده، چون ايمان قوى تر از رحم، و هر عامل ديگرى براى يگانگى است.

و بعيد هم نيست كه مراد از جمله « فسلموا على انفسكم،» اين باشد كه وقتى كسى داخل بر اهل خانه اى شد، بر آنان سلام كند، و ايشان جواب سلامش را بدهند.

جمله« تحية من عند الله مباركة طيبة،» حال است، يعنى در حالى كه سلام تحيتى است از ناحيه خدا، چون او تشريعش كرده و حكمش را نازل ساخته تا مسلمانان با آن يكديگر را تحيت گويند، و آن تحيتى است مبارك و داراى خير بسيار، و باقى و طيب، چون ملايم با نفس است.

آرى، حقيقت اين تحيت گسترش امنيت و سلامتى بر كسى است كه بر او سلام مى كنند، و امنيت و سلامتى پاكيزه ترين چيزى است كه در ميان دو نفر كه به هم

ص:105

برمى خورند برقرار باشد. خداى سبحان سپس آيه را با جمله« كذلك يبين الله لكم الآيات لعلكم تعقلون،» ختم فرموده، يعنى تا شايد شما به معالم دين خود آگهى يابيد و به آن عمل كنيد.

(1)

حكم قطعي خدا درباره ادب و احسان به پدر و مادر

-« وَ قَضى رَبُّك أَلا تَعْبُدُوا إِلا إِيَّاهُ وَ بِالْوَلِدَيْنِ إِحْسناً إِمَّا يَبْلُغَنَّ عِندَك الْكبرَ أَحَدُهُمَا أَوْ كِلاهُمَا فَلا تَقُل لهَُّمَا أُفٍ وَ لا تَنهَرْهُمَا وَ قُل لَّهُمَا قَوْلاً كرِيما،

-وَ اخْفِض لَهُمَا جَنَاحَ الذُّلّ ِ مِنَ الرَّحْمَةِ وَ قُل رَّب ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانى صغِيرا،

-رَّبُّكمْ أَعْلَمُ بِمَا فى نُفُوسِكمْ إِن تَكُونُوا صلِحِينَ فَإِنَّهُ كانَ لِلأَوَّبِينَ غَفُوراً،

-پروردگارت حكم قطعى كرده كه غير او را نپرستيد و به والدين احسان كنيد، و اگر يكى از آن دو در حيات تو به حد پيرى رسيد، و يا هر دوى آنان سالخورده گشتند زنهار كلمه اى كه رنجيده خاطر شوند مگو و كمترين آزار به آنها مرسان و با ايشان به اكرام و احترام سخن بگو،

-از در رحمت پر و بال مسكنت بر ايشان بگستر و بگو پروردگارا اين دو را رحم كن همانطور كه مرا در كوچكيم تربيت كردند،

-پروردگار شما، به آنچه در دلهاى شما است آگاه است اگر صالح باشيد خداوند براى توبه گزاران غفور است !»

احسان به پدر و مادر بعد از مساله توحيد خدا واجب ترين واجبات است همچنانكه مساله عقوق بعد از شرك ورزيدن به خدا از بزرگترين گناهان كبيره است، و به همين جهت اين مساله را بعد از مساله توحيد و قبل از ساير احكام اسم برده و اين نكته را نه تنها در اين آيات متذكر شده ، بلكه در موارد متعددى از كلام خود همين ترتيب را به كار بسته است.

در سوره انعام پيرامون تفسير آيه 151 كه شبيه به آيه مورد بحث است گذشت كه گفتيم رابطه عاطفى ميان پدر و مادر از يك طرف و ميان فرزندان از طرف ديگر از بزرگترين روابط اجتماعى است كه قوام و استوارى جامعه انسانى بدانها است، و همين وسيله اى است طبيعى كه زن و شوهر را به حال اجتماع نگهداشته و نمى گذارد از هم جدا شوند، بنا بر اين از نظر سنت اجتماعى و به حكم فطرت، لازم است آدمى پدر و مادر خود را احترام كند و به ايشان احسان نمايد زيرا كه اگر اين حكم در اجتماع جريان نيابد و فرزندان با پدر و مادر خود معامله يك بيگانه را بكنند قطعا آن عاطفه از بين رفته و


1- مستند: آيه 58 تا 64 سوره نور الميزان ج : 15 ص : 227

ص:106

شيرازه اجتماع به كلى از هم گسيخته مى گردد.

-« اما يبلغن عندك الكبر احدهما او كلاهما فلا تقل لهما اف و لا تنهرهما و قل لهما قولا كريما،

-و اگر يكى از آن دو در حيات تو به حد پيرى رسيد، و يا هر دوى آنان سالخورده گشتند زنهار كلمه اى كه رنجيده خاطر شوند مگو و كمترين آزار به آنها مرسان و با ايشان به اكرام و احترام سخن بگو!»

كلمه كبر به معناى بزرگسالى است، و كلمه اف مانند كلمه آخ در فارسى، انزجار را مى رساند، و كلمه نهر به معناى رنجاندن است كه يا با داد زدن به روى كسى انجام مى گيرد و يا با درشت حرف زدن، اگر حكم را اختصاص به دوران پيرى پدر و مادر داده از اين جهت بوده كه پدر و مادر، در آن دوران سخت ترين حالات را دارند، و بيشتر احساس احتياج به كمك فرزند مى نمايند، زيرا از بسيارى از واجبات زندگى خود ناتوانند، و همين معنا يكى از آمال پدر و مادر است كه همواره از فرزندان خود آرزو مى كنند، آرى روزگارى كه پرستارى از فرزند را مى كردند و روزگار ديگرى كه مشقات آنان را تحمل مى نمودند، و باز در روزگارى كه زحمت تربيت آنها را به دوش مى كشيدند، در همه اين ادوار كه فرزند از تامين واجبات خود عاجز بود آنها اين آرزو را در سر مى پروراندند كه در روزگار پيرى از دستگيرى فرزند برخوردار شوند.

پس آيه شريفه نمى خواهد حكم را منحصر در دوران پيرى پدر و مادر كند، بلكه مى خواهد وجوب احترام پدر و مادر و رعايت احترام تام در معاشرت و سخن گفتن با ايشان را بفهماند، حال چه در هنگام احتياجشان به مساعدات فرزند و چه در هر حال ديگر.

-« و اخفض لهما جناح الذل من الرحمة و قل رب ارحمهما كما ربيانى صغيرا !

-از در رحمت پر و بال مسكنت بر ايشان بگستر و بگو پروردگارا اين دو را رحم كن همانطور كه مرا در كوچكيم تربيت كردند !»

خفض جناح يا پر و بال گستردن، كنايه است از مبالغه در تواضع و خضوع زبانى و عملى، و اين معنا از همان صحنه اى گرفته شده كه جوجه بال و پر خود را باز مى كند تا مهر و محبت مادر را تحريك نموده و او را به فراهم ساختن غذا وادار سازد، و به همين جهت كلمه جناح را مقيد به ذلت كرده و فرمود: جناح الذل و معناى آيه اين است كه: انسان بايد در معاشرت و گفتگوى با پدر و مادر طورى روبرو شود كه پدر و مادر تواضع و خضوع او را احساس كنند، و بفهمند كه او خود را در برابر ايشان خوار مى دارد، و نسبت به ايشان مهر و رحمت دارد.

ص:107

اين در صورتى است كه ذل به معناى خوارى باشد، و اگر به معناى مطاوعه باشد از گستردن بال مرغان جوجه دار ماخوذ شده كه از در مهر و محبت بال خود را براى جوجه هاى خود باز مى كنند تا آنها را زير پر خود جمع آورى نمايند، و از سرما و شكار شدن حفظ كنند.

و در اينكه فرمود: و بگو پروردگارا ايشان را رحم كن آنچنانكه ايشان مرا در كوچكيم تربيت كردند دوران كوچكى و ناتوانى فرزند را به يادش مى آورد، و به او خاطرنشان مى سازد، در اين دوره كه پدر و مادر ناتوان شده تو بياد دوره ناتوانى خود باش و از خدا بخواه كه خداى سبحان ايشان را رحم كند، آنچنانكه ايشان تو را رحم نموده و در كوچكيت تربيت كردند.

در مجمع البيان مى گويد: اين آيه دلالت دارد بر اينكه دعاى فرزند براى پدر و مادرش كه از دنيا رفته اند مسموع است، زيرا اگر مسموع نبود و براى آنها اثرى نداشت معنا نداشت كه در اين آيه امر به دعا كند .

مؤلف: ليكن آيه بيش از اين دلالت ندارد كه دعاى فرزند در مظنه اجابت است و چنين دعائى بى خاصيت نيست، زيرا هم گفتيم كه ممكن است به اجابت رسد و هم اينكه ادبى است دينى كه فرزند از آن استفاده مى برد، و لو در موردى مستجاب نشود، و پدر و مادر از آن بهره مند نگردند، علاوه بر اين، مرحوم طبرسى دعا را مختص به حال بعد از مرگ پدر و مادر دانسته، و حال آنكه آيه شريفه مطلق است.

« ربكم اعلم بما فى نفوسكم ان تكونوا صالحين فانه كان للاوابين غفورا. » اين آيه، متعرض آن حالى است كه احيانا از فرزند حركت ناگوارى سرزده كه پدر و مادر از وى رنجيده و متاذى شده اند، و اگر صريحا اسم فرزند را نياورده و اسم آن عمل را هم نبرده، براى اين بوده است كه بفهماند همانطور كه مرتكب شدن به اين اعمال سزاوار نيست، بيان آن نيز مصلحت نبوده و نبايد بازگو شود.

پس اينكه فرمود:« ربكم اعلم بما فى نفوسكم،» معنايش اين است كه پروردگار شما از خود شما بهتر مى داند كه چه حركتى كرديد و اين مقدمه است براى بعدش كه مى فرمايد:« ان تكونوا صالحين،» و مجموعا معنايش اين مى شود كه اگر شما صالح باشيد و خداوند هم اين صلاح را در نفوس و ارواح شما ببيند، او نسبت به توبه كاران آمرزنده است.

(1)

حكم الهي بر نيكي در حق والدين


1- مستند: آيه 23تا25 سوره اسرى الميزان ج : 13 ص : 109

ص:108

-« وَ وَصيْنَا الانسنَ بِوَلِدَيْهِ إِحْسناً حَمَلَتْهُ أُمُّهُ كُرْهاً وَ وَضعَتْهُ كُرْهاً وَ حَمْلُهُ وَ فِصلُهُ ثَلَثُونَ شهْراً حَتى إِذَا بَلَغَ أَشدَّهُ وَ بَلَغَ أَرْبَعِينَ سنَةً قَالَ رَب أَوْزِعْنى أَنْ أَشكُرَ نِعْمَتَك الَّتى أَنْعَمْت عَلىَّ وَ عَلى وَلِدَى وَ أَنْ أَعْمَلَ صلِحاً تَرْضاهُ وَ أَصلِحْ لى فى ذُرِّيَّتى إِنى تُبْت إِلَيْك وَ إِنى مِنَ الْمُسلِمِينَ!

-ما به انسان سفارش پدر و مادرش را كرديم كه به ايشان احسان كند احسانى مخصوص به آنان مادرش او را به حملى ناراحت كننده حمل كرد و به وضعى ناراحت كننده بزاييد و حمل او تا روزى كه از شيرش مى گيرد سى ماه است و تا هنگامى كه به حد بلوغ و رشد عقلى برسد همچنان پدر و مادر مراقبش هستند تا به حد چهل سالگى برسد، آن وقت مى گويد: پروردگارا نصيبم كن كه شكر آن نعمت هايى كه به من و پدر و مادرم انعام فرمودى به جاى آرم و اعمال صالح كه مايه خشنودى تو باشد انجام دهم. پروردگارا ذريه مرا هم برايم اصلاح فرما، پروردگارا من امروز به درگاهت توبه مى آورم و از تسليم شدگانت هستم !»

احسان به والدين از احكام عمومى خداست كه همانطور كه در تفسير آيه « قل تعالوا اتل ما حرم ربكم عليكم الا تشركوا به شيئا و بالوالدين احسانا،» گذشت، در همه شرايع تشريع شده، و به همين جهت فرمود:« و وصينا الانسان،» و سفارش را عموميت داد به هر انسانى، نه تنها مسلمانان.

آنگاه دنبال اين سفارش اشاره كرد به ناراحتى هايى كه مادر انسان در دوران حاملگى، وضع حمل و شير دادن تحمل مى كند تا اشاره كرده باشد به ملاك حكم، و عواطف و غريزه رحمت و رأفت انسان را برانگيزد.

« حتى اذا بلغ اشده و بلغ اربعين سنة،» بلوغ اشد به معناى رسيدن به زمانى از عمر است كه در آن زمان قواى آدمى محكم مى شود. بلوغ چهل سال عادتا ملازم با رسيدن به كمال عقل است .

« قال رب أوزعنى أن اشكر نعمتك التى انعمت على و على والدى و أن أعمل صالحا ترضيه !» - كلمه أوزعنى معناى الهام را مى دهد، و اين الهام، الهام آن امورى نيست كه اگر خدا عنايت نكند آدمى به حسب طبع خود علم به آنها پيدا نمى كند، و آيه « و نفس و ما سويها فالهمها فجورها و تقويها،» از آن خبر مى دهد، بلكه الهام عملى و به معناى وادار

ص:109

كردن، و دعوت باطنى به عمل خير و شكر نعمت و بالاخره عمل صالح است.

خداى تعالى در اين آيه آن نعمتى را كه سائل درخواست كرده نام نبرده، تا هم نعمتهاى ظاهرى چون حيات، رزق، شعور و اراده را، و هم نعمتهاى باطنى چون ايمان به خدا اسلام، خشوع، توكل بر خدا و تفويض به خدا را شامل شود.

پس جمله« رب اوزعنى ان أشكر نعمتك ...،» درخواست اين است كه نعمت ثناء بر او را ارزانيش بدارد تا با اظهار قولى و عملى نعمت او را اظهار نمايد. اما قولى كه روشن است، و اما عملى به اينكه نعمت هاى خدا را طورى استعمال كند كه همه بفهمند نعمت وى از خداى سبحان است و خدا آن را به وى داده، و از ناحيه خود او نيست، و لازمه اين گونه استعمال اين است كه عبوديت و مملوكيت اين انسان در گفتار و كردارش هويدا باشد.

و اينكه كلمه نعمت را با جمله« التى أنعمت على و على والدى،» تفسير كرده مى فهماند كه شكر مذكور هم از طرف خود سائل است، و هم از طرف پدر و مادرش، و در حقيقت فرزند بعد از در گذشت پدر و مادرش زبان ذكر گويى براى آنان است.

« و أن أعمل صالحا ترضيه،» شكر نعمت چيزى است كه ظاهر اعمال انسان را زينت مى دهد، و صلاحيت پذيرفتن خداى تعالى زيورى است كه باطن اعمال را مى آرايد، و آن را خالص براى خدا مى سازد.

« و اصلح لى فى ذريتى،» اصلاح در ذريه به اين معنا است كه صلاح را در ايشان ايجاد كند و چون اين ايجاد از ناحيه خداست، معنايش اين مى شود كه ذريه را موفق به عمل صالح سازد، و اين اعمال صالح كار دلهايشان را به صلاح بكشاند. و اگر گفت ذريه ام را براى من اصلاح كن براى اين است كه بفهماند اصلاحى درخواست مى كند كه خود او از اصلاح آنان بهره مند شود، يعنى ذريه او به وى احسان كنند، همانطور كه او به پدر و مادرش احسان مى كرد.

و خلاصه دعا اين است كه خدا شكر نعمتش و عمل صالح را به وى الهام كند، و او را نيكوكار به پدر و مادرش سازد، و ذريه اش را براى او چنان كند كه او را براى پدر و مادرش كرده بود.

شكر نعمت خدا به معناى حقيقيش اين است كه بنده خدا خالص براى خدا باشد، پس برگشت معناى دعا به درخواست خلوص نيت و صلاح عمل است.

« انى تبت اليك و انى من المسلمين،» يعنى من به سوى تو برگشتم و از كسانى هستم كه امور را تسليم تو نمودند، به طورى كه تو هيچ اراده اى نكردى مگر آنكه آنان نيز همان را خواستند، بلكه جز آنچه تو مى خواهى نمى خواهند.

ص:110

اين جمله در مقام بيان علت مطالبى است كه در دعا بوده، و اين آيه از آنجا كه دعا را نقل مى كند، و آن را رد ننموده، بلكه با وعده قبولى آن را تاييد مى كند و مى فرمايد:« اولئك الذين نتقبل عنهم ...،» اين نكته را روشن مى سازد كه وقتى توبه و تسليم خدا شدن در كسى جمع شد، دنبالش خداوند آنچه را كه باعث خلوص وى مى شود به دل او الهام مى كند، و در نتيجه هم ذاتا از مخلَصين مى شود، و هم عملا از مخلِصين.

(1)

تفاوت رابطه شخصي و رابطه ديني فرزند با والدين

-« وَ وَصيْنَا الانسنَ بِوَلِدَيْهِ حُسناً وَ إِن جَهَدَاك لِتُشرِك بى مَا لَيْس لَك بِهِ عِلْمٌ فَلا تُطِعْهُمَا إِلىَّ مَرْجِعُكُمْ فَأُنَبِّئُكم بِمَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ !

-و ما به انسان در باره پدر و مادرش سفارش به احسان كرده ايم، و در عين حال گفته ايم اگر به تو اصرار ورزيدند كه چيزى را كه بدان علم ندارى شريك من سازى اطاعتشان مكن، برگشت شما فرزندان و پدر و مادرتان به سوى من است آن وقت به آنچه مى كرديد آگاهتان مى كنم !»

در صدر آيه مي فرمايد: ما دستور داديم به اينكه به پدر و مادر احسان شود. و در جمله « و ان جاهداك لتشرك بى ...،» كه تتمه همان توصيه است، كه آن را به انسان خطاب كرده، و انسان را نهى كرده از اينكه پدر و مادر را در شرك اطاعت كند، چون توصيه قبلى در معناى امر است و ممكن است كسى خيال كند اينكه دستور داده اند پدر و مادر را اطاعت كنند، اين اطاعت در صورتى هم كه پدر و مادر فرزند را دعوت به شرك كردند واجب است، لذا دنبالش از اين گونه اطاعت نهى كرده، و فرموده اگر اصرار كردند كه شرك بورزى اطاعتشان مكن!

و برگشت معناى جمله به اين است كه: ما انسان را نهى كرديم از شرك هر چند كه شرك ورزيدنش اطاعت پدر و مادرش باشد، و در اين دستور خود هيچ نقطه ابهامى باقى نگذاشتيم.

و در اينكه فرمود:« ما ليس لك به علم،» اشاره است به علت نهى از اطاعت، و حاصل آن اين است كه: اگر گفتيم پدر و مادر را در شرك به خدا اطاعت مكن، براى اين است كه اگر پدر و مادرى فرزند خود را دعوت كنند به اينكه نسبت به خدا شرك بورزد، در حقيقت دعوت كرده اند به جهل و نادانى و افتراء به خدا، و خدا همواره از پيروى غير علم


1- مستند: آيه 15 سوره احقاف الميزان ج : 18 ص : 307

ص:111

نهى كرده، از آن جمله فرموده:« و لا تقف ما ليس لك به علم - چيزى را كه بدان علم ندارى پيروى مكن! »

و معناى آيه اين است كه: ما به انسان ها در خصوص پدر و مادرشان عهد خوبى كرديم، و دستورشان داديم كه به پدر و مادر احسان كنند، و اگر كوشش كردند كه به من شرك بورزيد، اطاعتشان مكنيد، براى اينكه اين اطاعت پيروى چيزى است كه علمى بدان نداريد.

در اين آيه شريفه توبيخ كنايه اى است به بعضى از كسانى كه ايمان به خدا آورده و سپس به اصرار پدر و مادر از ايمان خود برگشته اند.

« والذين آمنوا وعملوا الصالحات لندخلنهم فى الصالحين،» مى خواهد به كسانى كه گرفتار پدر و مادر مشركند و آن پدر و مادر اصرار مى ورزند كه ايشان را به سوى شرك بكشانند، و ايشان زير بار نرفته، به حكم اجبار ترك پدر و مادر را گفته اند، تسليت گفته، با وعده اى جميل دلخوش سازد.

مى فرمايد: اگر پدر و مادر او را به سوى شرك خواندند، و او به حكم خدا نافرمانيشان كرده، و ناچار از ايشان كناره گيرى كرد، و پدر و مادر را به خاطر خدا از دست داد، مسؤوليتى از اين بابت ندارد، و ما در برابر پدر و مادرى كه از دست داده بهتر از آن دو به او مى دهيم، و به پاداش ايمان و عمل صالحش او را در زمره صالحان در مى آوريم، به همان صالحان كه نزد ما در بهشت متنعم هستند، و اين معنا را آيه شريفه «يا ايتها النفس المطمئنة ارجعى الى ربك راضية مرضية فادخلى فى عبادى و ادخلى جنتى،» نيز افاده مى كند.

(1)

تأمين زندگي اخروي صالح براي خانواده

-« يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا قُوا أَنفُسكمْ وَ أَهْلِيكمْ نَاراً وَقُودُهَا النَّاس وَ الحِجَارَةُ عَلَيهَا مَلَئكَةٌ غِلاظٌ شِدَادٌ لا يَعْصونَ اللَّهَ مَا أَمَرَهُمْ وَ يَفْعَلُونَ مَا يُؤْمَرُونَ،

-هان اى كسانى كه ايمان آورده ايد! خود و اهل خود را از آتشى كه آتش گيرانه اش مردم و سنگ است حفظ كنيد، آتشى كه فرشتگان غلاظ و شداد موكل بر آنند فرشتگانى كه هرگز خدا را در آنچه دستورشان مى دهد نافرمانى ننموده بلكه هر چه مى گويد عمل مى كنند.»


1- مستند: آيه 8 و 9 سوره العنكبوت الميزان ج : 16 ص : 153

ص:112

خداى تعالى در اين آيه خطاب را متوجه عموم مؤمنين مى كند، كه خود و اهل بيت خود را ادب كنيد، و از آتشى كه آتش گيرانه اش خود دوزخيانند حفظ نماييد، و مى فهماند كه همين اعمال بد خود شما است كه در آن جهان بر مى گردد، و آتشى شده به جان خودتان مى افتد، آتشى كه به هيچ وجه خلاصى و مفرى از آن نيست.

(1)

الغاي حكم جاهلي فرزندي پسرخوانده ها

-«... وَ مَا جَعَلَ أَدْعِيَاءَكُمْ أَبْنَاءَكُمْ ذَلِكُمْ قَوْلُكُم بِأَفْوَهِكُمْ وَ اللَّهُ يَقُولُ الْحَقَّ وَ هُوَ يَهْدِى السبِيلَ،

-ادْعُوهُمْ لاَبَائهِمْ هُوَ أَقْسط عِندَ اللَّهِ فَإِن لَّمْ تَعْلَمُوا ءَابَاءَهُمْ فَإِخْوَنُكمْ فى الدِّينِ وَ مَوَلِيكُمْ وَ لَيْس عَلَيْكمْ جُنَاحٌ فِيمَا أَخْطأْتُم بِهِ وَ لَكِن مَّا تَعَمَّدَت قُلُوبُكُمْ وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَّحِيماً،

-... و خدا پسر خوانده هايتان را پسرانتان نكرده، اين سخنانى است كه شما از پيش خود مى تراشيد، ولى خدا حق مى گويد، و به سوى راه ، هدايت مى كند،

-پسر خوانده ها را به نام پدرانشان صدا بزنيد، كه اين نزد خدا به عدالت نزديك تر است، و به فرضى كه پدر آنان را نمى شناسيد، برادر دينى خطابشان كنيد، و يا به عنوان دوست صدايشان بزنيد، و خدا در آنچه كه تاكنون اشتباه كرده ايد شما را مؤاخذه نمى كند، و ليكن آنچه را عمدا مرتكب مى شويد مؤاخذه مى كند، و خدا همواره آمرزنده و رحيم است!»

در جاهليت عمل پسرخواندگي دائر و معمول بوده است، و همچنين در بين امت هاى مترقى آن روز، مانند روم و فارس كه وقتى كودكى را پسر خود مى خواندند، احكام فرزند صلبى را در حق او اجراء مى كردند، يعنى اگر دختر بود ازدواج با او را حرام مى دانستند، و چون پدر خوانده مى مرد، به او نيز مانند ساير فرزندان ارث مى دادند، و همچنين ساير احكام پدر و فرزندى را در باره او اجراء مى كردند، و اسلام اين عمل را نيز لغو كرد.

بنابر اين مفاد آيه اين است كه خداى تعالى آن كسانى را كه شما آنها را فرزند خود خوانده ايد، فرزندان شما قرار نداده تا احكام فرزندان صلبى در حق آنان نيز جارى باشد.

« ذلكم قولكم بافواهكم و الله يقول الحق و هو يهدى السبيل،» اينكه فرمود: قولكم بافواهكم


1- مستند: آيه 6 سوره تحريم الميزان ج : 19 ص : 560

ص:113

معنايش اين است: اينكه شما فرزند ديگرى را به خود نسبت مى دهيد، سخنى است كه با دهان هاى خود مى گوييد، و جز اين اثرى ندارد، و اين تعبير كنايه است از بى اثر بودن اين سخن.

« و الله يقول الحق و هو يهدى السبيل،» معناى حق بودن قول خدا اين است كه او از چيزى خبر مى دهد كه واقع و حقيقت مطابق آن است، و اگر حكم و فرمانى براند، آثارش بر آن مترتب مى شود، و مصلحت واقعى مطابق آن است.

و معناى راهنمايى اش به راه، اين است كه هر كس را هدايت كند، بر آن راه حقى وادارش مى كند كه خير و سعادت در آن است، و در اين دو جمله اشاره است به اينكه وقتى سخن شما بيهوده و بى اثر است، و سخن خدا همواره با اثر و مطابق واقع است، پس سخن خود را رها نموده و سخن او را بگيريد.

« ادعوهم لآبائهم هو اقسط عند الله ... و كان الله غفورا رحيما،» وقتى مى خواهيد پسر خوانده خود را معرفى و يا صدا كنيد، طورى صدا بزنيد كه مخصوص پدرانشان شوند، يعنى به پدرشان نسبت دهيد( و بگوييد اى پسر فلانى، و نگوييد پسرم.) كه خواندنتان آنان را به نام پدرانشان، به عدالت نزديك تر است.

« فان لم تعلموا آباءهم فاخوانكم فى الدين و مواليكم،» مراد از علم نداشتن به پدران پسرخواندگان اين است كه پدران ايشان را با اسم و رسم و خصوصيات نشناسند. و كلمه موالى به معناى اولياء است، و معناى آيه اين است كه: اگر پدران پسرخواندگان خود را نمى شناسيد، هنگام صدا زدن، به غير پدرانشان نسبت ندهيد، بلكه آنان را برادر خطاب كنيد، و يا به اعتبار ولايت دينى ولى خود بخوانيد.

« و ليس عليكم جناح فيما اخطاتم به و لكن ما تعمدت قلوبكم،» يعنى گناهى بر شما نيست در مواردى كه اشتباها و يا از روى فراموشى ايشان را به غير پدرانشان نسبت دهيد، و ليكن در مواردى كه دلهايتان آگاه است، و عمدا اين كار را مى كنيد، گناهكاريد.

(1)

خانواده رسول الله «ص»

محدوديت ها و امتيازات همسران رسول الله(ص)


1- مستند: آيه 4 تا 5 سوره احزاب الميزان ج : 16 ص : 411

ص:114

-« يَأَيهَا النَّبىُّ قُل لأَزْوَجِك إِن كُنتُنَّ تُرِدْنَ الْحَيَوةَ الدُّنْيَا وَ زِينَتَهَا فَتَعَالَينَ أُمَتِّعْكُنَّ وَ أُسرِّحْكُنَّ سرَاحاً جَمِيلاً،

-وَ إِن كُنتُنَّ تُرِدْنَ اللَّهَ وَ رَسولَهُ وَ الدَّارَ الاَخِرَةَ فَإِنَّ اللَّهَ أَعَدَّ لِلْمُحْسِنَتِ مِنكُنَّ أَجْراً عَظِيماً،

-اى پيامبر! به همسرانت بگو اگر زندگى دنيا و زينت آن را مى خواهيد، بياييد تا چيزى از دنيا به شما بدهم، و رهايتان كنم، طلاقى نيكو و بى سر و صدا،

-و اگر خدا و رسول او و خانه آخرت را مى خواهيد، بدانيد كه خدا براى نيكوكاران از شما اجرى عظيم تهيه ديده است!»

اين آيات مربوط به همسران رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم است كه اولا به ايشان تذكر دهد كه از دنيا و زينت آن جز عفت و رزق كفاف بهره اى ندارند، البته اين در صورتى است كه بخواهند همسر او باشند، و گرنه مانند ساير مردمند، و سپس ايشان را خطاب كند كه متوجه باشند در چه موقفى دشوار قرار گرفته اند، و به خاطر افتخارى كه نصيبشان شده چه شدايدى را بايد تحمل كنند، پس اگر از خدا بترسند، خداوند اجر دو چندانشان مى دهد، و اگر هم عمل زشتى كنند، عذابشان نزد خدا دو چندان خواهد بود.

آنگاه ايشان را امر مى كند به عفت، و اينكه ملازم خانه خود باشند، و چون ساير زنان خود را به نامحرم نشان ندهند، و نماز بگزارند، و زكات دهند، و از آنچه در خانه هايشان نازل و تلاوت مى شود از آيات قرآنى و حكمت آسمانى ياد كنند، و در آخر، عموم صالحان از مردان و زنان را وعده مغفرت و اجر عظيم مى دهد.

اختيار انتخاب زندگي ساده پيامبر

ص:115

« يا ايها النبى قل لازواجك ... اجرا عظيما،» سياق اين دو آيه اشاره دارد به اينكه گويا از زنان رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم يا از بعضى ايشان سخنى و يا عملى سرزده كه دلالت مى كرده بر اينكه از زندگى مادى خود راضى نبوده اند، و در خانه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم به ايشان سخت مى گذشته، و نزد رسول خدا از وضع زندگى خود شكايت كرده اند و پيشنهاد كرده اند كه كمى در زندگى ايشان توسعه دهد، و از زينت زندگى مادى بهره مندشان كند.

دنبال اين جريان خدا اين آيات را فرستاده، و به پيغمبرش دستور داده كه ايشان را بين ماندن و رفتن مخير كند، يا بروند و هر جورى كه دلشان مى خواهد زندگى كنند، و يا بمانند و با همين زندگى بسازند، چيزى كه هست اين معنا را چنين تعبير كرد، كه اگر حيات دنيا و زينت آن را مى خواهيد، بياييد تا رهايتان كنم. و اگر خدا و رسول و دار آخرت را مى خواهيد بايد با وضع موجود بسازيد!

از اين تعبير بر مى آيد كه:

اولا، جمع بين وسعت در عيش دنيا، و صفاى آن، كه از هر نعمتى بهره بگيرى و به آن سرگرم شوى، با همسرى رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و زندگى در خانه او ممكن نيست، و اين دو با هم جمع نمى شوند.

ثانيا، دلالت مى كند بر اينكه هر يك از دو طرف تخيير مقيد به مقابل ديگرش است، و مراد از اراده حيات دنيا و زينت آن، اين است كه انسان دنيا و زينت آن را اصل و هدف قرار دهد، چه اينكه آخرت را هم در نظر بگيرد يا نه، و مراد از اراده حيات آخرت نيز اين است كه آدمى آن را هدف و اصل قرار دهد، و دلش همواره متعلق بدان باشد، چه اينكه حيات دنياييش هم توسعه داشته باشد، و به زينت و صفاى عيش نائل بشود، يا آنكه از لذائذ مادى به كلى بى بهره باشد.

مطلب ديگر اينكه جزاء يعنى نتيجه اختيار كردن يكى از اين دو طرف ترديد مختلف است، اگر حيات دنيا و زينت آن را اختيار كنند، يعنى همسران رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم از همسرى او صرفنظر نمايند، نتيجه و جزايش اين است كه آن جناب ايشان را طلاق دهد، و هم از مال دنيا بهره مندشان سازد و اما بر فرضى كه به همسرى آن جناب باقى بمانند و آخرت را بر حيات دنيا و زينت آن ترجيح دهند نتيجه اش اجر عظيمى است در نزد خدا، اما نه به طور مطلق، بلكه به شرطى كه احسان و

ص:116

عمل صالح هم بكنند.

پس چنين نيست كه صرف همسرى رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم اجر عظيم داشته باشد، و خدا براى هر كس كه همسر آن جناب شود كرامتى و حرمتى قائل باشد، بلكه كرامت و احترام براى همسرى توأم با احسان و تقوى است، و به همين جهت است كه مى بينيم وقتى براى بار دوم علو مقام ايشان را ذكر مى كند، آن را مقيد به تقوى نموده و مى فرمايد:« لستن كاحد من النساء ان اتقيتن.» و اين تقييد نظير تقييدى است كه نسبت به كرامت اصحاب رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم كرده، و فرموده:« محمد رسول الله و الذين معه اشداء على الكفار رحماء بينهم تراهم ركعا سجدا ... وعد الله الذين آمنوا و عملوا الصالحات منهم مغفرة و اجرا عظيما،» پس معلوم مى شود همه كسانى كه صحابى رسول خدا بودند مشمول اين وعده نيستند، بلكه تنها شامل آن عده است كه ايمان و عمل صالح داشته اند( پس اگر از يك نفر صحابى انحراف و گناه و ظلمى سرزده باشد، ما نمى توانيم صحبت با رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم را كفاره آن حساب كنيم.)

و كوتاه سخن اينكه اطلاق جمله:« ان اكرمكم عند الله اتقيكم،» با اين حرفها تقييد نمى شود، و همچنان به قوت خود باقى است، و به حكم اطلاق آن حسب و نسب و يا هيچ سببى ديگر ملاك كرامت نزد خدا نخواهد بود.

پس اينكه فرمود« يا ايها النبى قل لازواجك،» دستور به آن جناب است كه اين دو آيه را به همسران خود ابلاغ كند، و لازمه اش اين است كه اگر شق اول را اختيار كردند، طلاقشان داده، مهريه شان را بپردازد، و اگر شق دوم يعنى خدا و رسول و خانه آخرت را اختيار كردند، بر همسرى خود باقيشان بدارد.

« فتعالين امتعكن و اسرحكن سراحا جميلا،» تمتيع عبارت است از اينكه وقتى يكى از ايشان را طلاق مى دهد مالى به او بدهد كه با آن زندگى كند، و تسريح به معناى رها كردن است، و سراح جميل به اين معنا است كه بدون خصومت و مشاجره و بد و بيراه گفتن او را طلاق دهد.

در اين آيه شريفه بحث هايى از نظر فقه هست كه مفسرين آن را ايراد كرده اند، و ليكن حق مطلب اين است كه احكامى كه در اين آيه آمده شخصى است، و مربوط به شخص رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم است، و هيچ دليلى از جهت لفظ در آيه نيست، كه دلالت كند بر اينكه شامل غير از آن جناب نيز هست و تفصيل همين مطلب در كتب فقهى آمده است.

« و ان كنتن تردن الله و رسوله و الدار الآخرة،» و اگر بقاء نزد رسول خدا و همسرى او را اختيار كرديد، و بر تنگى زندگى صبر نموديد، خداوند برايتان اجرى عظيم

ص:117

آماده كرده، اما به شرطى كه نيكو كار باشيد، و خلاصه علاوه بر اين گزينش، يعنى گزينش خدا و رسول و خانه آخرت، در عمل هم نيكو كار باشيد، چه اگر به صرف اين گزينش اكتفاء نموده و در عمل نيكو كار نباشيد، هم در دنيا زيانكار شده ايد و از لذائذ آن محروم مانده ايد، و هم در آخرت، و هر دو را از دست داده ايد.

كيفر خطاهاي همسران پيامبر

-« يَنِساءَ النَّبىّ ِ مَن يَأْتِ مِنكُنَّ بِفَحِشةٍ مُّبَيِّنَةٍ يُضعَف لَهَا الْعَذَاب ضِعْفَينِ وَ كانَ ذَلِك عَلى اللَّهِ يَسِيراً،

-اى زنان پيامبر! هر يك از شما كه عمل زشتى روشن انجام دهد، عذابش دو چندان خواهد بود ، و اين بر خدا آسان است!»

در اين آيه از خطابى كه قبلا به خود رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم در باره همسران او داشت، عدول نموده، روى سخن را متوجه خود آنان كرده، تا تكليفى را كه متوجه ايشان است مسجل و مؤكد كند، و اين آيه و آيه بعدش به نحوى تقرير و توضيح جمله« فان الله اعد للمحسنات منكن اجرا عظيما،» مى باشد، و هم اثباتا آن را توضيح مى دهد، كه چگونه اجرى عظيم داريد، و هم نفيا كه چرا غير از محسنات از شما آن اجر عظيم را ندارند.

كلمه فاحشة در جمله« من يات منكن بفاحشة مبينة - هر يك از شما كه گناهى آشكار مرتكب شود،» به معناى عملى است كه در زشتى و شناعت به نهايت رسيده باشد، مانند آزار دادن به رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم، افتراء، غيبت، و امثال اينها، و كلمه مبينة به معناى آشكار است، يعنى گناهى كه زشتى اش براى همه روشن باشد.

« يضاعف لها العذاب ضعفين،» يعنى عذاب براى او دو چندان مى شود، در حالى كه مضاعف هم باشد، و ضعفين به معناى دو مثل است و مؤيد آن اين است كه در طرف ثواب فرموده: نؤتها اجرها مرتين- اجرش را دو بار مى دهيم.

آيه شريفه با جمله« و كان ذلك على الله يسيرا،» ختم شده، تا اشاره كند به اينكه صرف همسرى پيغمبر جلوگير عذاب دو چندان نمى شود، هيچ ملاكى براى احترام نيست مگر تقوى، و همسرى پيغمبر وقتى اثر نيك دارد كه توأم با تقوى باشد، و اما با معصيت اثرى جز دورتر شدن، و وبال بيشتر آوردن ندارد.

اجر اعمال صالح همسران رسول الله

ص:118

-« وَ مَن يَقْنُت مِنكُنَّ للَّهِ وَ رَسولِهِ وَ تَعْمَلْ صلِحاً نُّؤْتِهَا أَجْرَهَا مَرَّتَينِ وَ أَعْتَدْنَا لَهَا رِزْقاً كرِيماً،

-و هر يك از شما براى خدا و رسولش مطيع شود، و عمل صالح كند، اجر او نيز دو چندان داده مى شود، و ما برايش رزقى آبرومند فراهم كرده ايم !»

كلمه قنوت به معناى خضوع است و بعضى گفته اند: به معناى اطاعت است، بعضى ديگر به معناى ملازمت و مداومت در اطاعت و خضوع گرفته اند،و كلمه اعتاد به معناى تهيه كردن است، و رزق كريم مصداق بارزش بهشت است.

و معناى آيه اين است كه هر يك از شما همسران رسول خدا براى خدا و رسول او خاضع شود، و يا ملازم اطاعت و خضوع براى خدا و رسول باشد، و عمل صالح كند، اجرش را دو باره مى دهيم، يعنى دو برابر مى دهيم، و برايش رزقى كريم، يعنى بهشت آماده مى كنيم.

تكاليف شديد و انحصاري همسران پيامبر

-« يَنِساءَ النَّبىّ ِ لَستنَّ كَأَحَدٍ مِّنَ النِّساءِ إِنِ اتَّقَيْتنَّ فَلا تخْضعْنَ بِالْقَوْلِ فَيَطمَعَ الَّذِى فى قَلْبِهِ مَرَضٌ وَ قُلْنَ قَوْلاً مَّعْرُوفاً،

-اى زنان پيامبر! شما مثل احدى از ساير زنان نيستيد، البته اگر تقوى پيشه سازيد، پس در سخن دلربايى مكنيد، كه بيمار دل به طمع بيفتد، و سخن نيكو گوييد !»

اين آيه برابرى زنان پيغمبر با ساير زنان را نفى مى كند، و مى فرمايد: شما با ساير زنان برابر نيستيد اگر تقوى به خرج دهيد، و مقام آنها را به همان شرطى كه گفته شد بالا مى برد، آنگاه از پاره اى از كارها نهى، و به پاره اى از كارها امر مى كند، امر و نهيى كه متفرع بر برابر نبودن آنان با ساير زنان است، چون بعد از آنكه مى فرمايد شما مثل ساير زنان نيستيد، پس در سخن خضوع نكنيد( و چون ساير زنان آهنگ صدا را فريبنده نسازيد،) و در خانه هاى خود بنشينيد، و كرشمه و ناز مكنيد ...، با اينكه اين امور بين زنان پيغمبر و ساير زنان مشترك است.

پس از اينجا مى فهميم كه آوردن جمله شما مثل ساير زنان نيستيد براى تاكيد

ص:119

است، و مى خواهد اين تكاليف را بر آنان تاكيد كند، و گويا مى فرمايد شما چون مثل ديگران نيستيد، واجب است در امتثال اين تكاليف كوشش و رعايت بيشترى بكنيد، و در دين خدا بيشتر از ساير زنان احتياط به خرج دهيد.

مؤيد و بلكه دليل بر اينكه تكليف همسران آن جناب سخت تر و شديدتر است، اين است كه پاداش و كيفرشان دو چندان است، همان طور كه ديديد آيه قبلى آن را مضاعف خواند، و معقول نيست تكليف از همه يكسان باشد، ولى كيفر و پاداش از بعضى مضاعف، پس اگر كيفر و پاداش بعضى مضاعف بود، بايد بفهميم كه تكليف آنان مؤكد، و مسئووليتشان سنگين تر است.

« فلا تخضعن بالقول فيطمع الذى فى قلبه مرض،» بعد از آنكه علو مقام، و رفعت منزلت همسران رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم را به خاطر انتسابشان به آن جناب بيان نموده، اين علو مقامشان را مشروط به تقوى نموده، و فرموده كه فضيلت آنان به خاطر اتصالشان به رسول خدا نيست، بلكه به خاطر تقوى است، اينك در اين جمله ايشان را از خضوع در كلام نهى مى كند، و خضوع در كلام به معناى اين است كه در برابر مردان آهنگ سخن گفتن را نازك و لطيف كنند، تا دل او را دچار ريبه، و خيالهاى شيطانى نموده، شهوتش را بر انگيزانند، و در نتيجه آن مردى كه در دل بيمار است به طمع بيفتد. و منظور از بيمارى دل، نداشتن نيروى ايمان است، آن نيرويى كه آدمى را از ميل به سوى شهوات باز مى دارد.

« و قلن قولا معروفا،» يعنى سخن معمول و مستقيم بگوييد، سخنى كه شرع و عرف اسلامى( نه هر عرفى،) آن را پسنديده دارد، و آن سخنى است كه تنها مدلول خود را برساند( نه اينكه كرشمه و ناز را بر آن اضافه كنى، تا شنونده علاوه بر درك مدلول آن دچار ريبه هم بشود!)

امر به طاعت و عبادت، و نهي از تظاهر اجتماعي و جلوه گري

-« وَ قَرْنَ فى بُيُوتِكُنَّ وَ لا تَبرَّجْنَ تَبرُّجَ الْجَهِلِيَّةِ الأُولى وَ أَقِمْنَ الصلَوةَ وَ ءَاتِينَ الزَّكوةَ وَ أَطِعْنَ اللَّهَ وَ رَسولَهُ ...،

-و در خانه هاى خود بنشينيد، و چون زنان جاهليت نخست خود نمايى نكنيد، و نماز بپا داريد، و زكات دهيد، و خدا و رسولش را اطاعت كنيد...!»

كلمه قرن امر از ماده قر به معناى پا بر جا شدن يا ممكن هم هست از ماده قار به معناى اجتماع، و كنايه از ثابت ماندن در خانه ها باشد، و مراد اين باشد كه اى زنان

ص:120

پيغمبر! از خانه هاى خود بيرون نياييد.

و كلمه تبرج به معناى ظاهر شدن در برابر مردم است، و كلمه جاهلية اولى به معناى جاهليت قبل از بعثت است.

« و اقمن الصلوة و اتين الزكوة و اطعن الله و رسوله،» اين آيه دستور مى دهد كه اوامر دينى را امتثال كنند، و اگر از بين همه اوامر فقط نماز و زكات را ذكر نمود، براى اين است كه اين دو دستور ركن عبادت، و معاملات است،و بعد از ذكر اين دو به طور جامع فرمود: و خدا و رسولش را اطاعت كنيد.

و طاعت خدا عبارت است از امتثال تكاليف شرعى او، و اطاعت رسولش به اين است كه آنچه با ولايتى كه دارد امر و نهى مى كند، امتثال شود، چون امر و نهى او نيز از ناحيه خدا جعل شده، خدا او را به حكم« النبى اولى بالمؤمنين من انفسهم،» ولى مؤمنين كرده، و فرمان او را فرمان خود خوانده است.

(1)

تأكيد دستورات و تكاليف همسران پيامبر

-« وَ اذْكرْنَ مَا يُتْلى فى بُيُوتِكنَّ مِنْ ءَايَتِ اللَّهِ وَ الحِكمَةِ إِنَّ اللَّهَ كانَ لَطِيفاً خَبِيراً،

-و آنچه در خانه هاى شما از آيات خدا و حكمت كه تلاوت مى شود به ياد آوريد، كه خدا همواره داراى لطف و با خبر است !»

اين آيه به منزله سفارش و وصيتى است بعد از وصيت به امتثال تكاليف كه قبلا متوجه ايشان كرده است، و در كلمه فى بيوتكن تاكيدى ديگر است( چون مى فهماند مردم بايد امتثال امر خدا را از شما ياد بگيرند، آن وقت سزاوار نيست شما كه قرآن در خانه هايتان نازل مى شود، اوامر خدا را فراموش كنيد.)

و معناى آيه اين است كه شما زنان پيغمبر بايد آنچه را كه در خانه هايتان از آيات خدا و حكمت تلاوت مى شود، حفظ كنيد، و همواره به خاطرتان بوده باشد، تا از آن غافل نمانيد، و از خط سيرى كه خدا برايتان معين كرده تجاوز مكنيد.

(2)

مردان و زنان حائز مغفرت و اجر عظيم خدا

-« إِنَّ الْمُسلِمِينَ وَ الْمُسلِمَتِ وَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَتِ وَ الْقَنِتِينَ وَ الْقَنِتَتِ وَ الصدِقِينَ وَ


1- مستند: آيه 28 تا 35 سوره احزاب الميزان ج : 16 ص : 454
2- مستند: آيه 28 تا 35 سوره احزاب الميزان ج : 16 ص : 454

ص:121

الصدِقَتِ وَ الصبرِينَ وَ الصبرَتِ وَ الْخَشِعِينَ وَ الْخَشِعَتِ وَ الْمُتَصدِّقِينَ وَ الْمُتَصدِّقَتِ وَ الصئمِينَ وَ الصئمَتِ وَ الحافِظِينَ فُرُوجَهُمْ وَ الْحَفِظتِ وَ الذَّكرِينَ اللَّهَ كَثِيراً وَ الذَّكرَتِ أَعَدَّ اللَّهُ لهُم مَّغْفِرَةً وَ أَجْراً عظِيماً،

-بدرستى كه مردان مسلمان، و زنان مسلمان و مردان مؤمن، و زنان مؤمن، مردان عابد، و زنان عابد، مردان راستگو، و زنان راستگو، مردان صابر و زنان صابر، مردان خاشع و زنان خاشع، مردان و زنانى كه صدقه مى دهند، مردان و زنانى كه روزه مى گيرند، مردان و زنانى كه شهوت و فرج خود را حفظ مى كنند، مردان و زنانى كه خدا را بسيار ذكر مى گويند و ياد مى كنند، خداوند برايشان آمرزشى و اجرى عظيم آماده كرده است!»

شريعت مقدسه اسلام در كرامت و حرمت اشخاص از نظر ديندارى فرقى بين زن و مرد نگذاشته است، و در آيه « يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عند الله اتقيكم،» به طور اجمال به اين حقيقت اشاره مى نمايد، و در آيه« انى لا اضيع عمل عامل منكم من ذكر او انثى،» به آن تصريح، و سپس در آيه مورد بحث با صراحت بيشترى آن را بيان كرده است.

پس مقابله اى كه در جمله« ان المسلمين والمسلمات » و « المؤمنين و المؤمنات » بين اسلام و ايمان انداخته، مى فهماند كه اين دو با هم تفاوت دارند، و نوعى فرق بين آن دو هست، و آن آيه اى كه بفهماند آن نوع تفاوت چيست؟ آيه: « قالت الاعراب آمنا قل لم يؤمنوا و لكن قولوا اسلمنا و لما يدخل الايمان فى قلوبكم ... انما المؤمنون الذين آمنوا بالله و رسوله ثم لم يرتابوا و جاهدوا باموالهم و انفسهم فى سبيل الله،» كه مى فهماند اولا اسلام به معناى تسليم دين شدن از نظر عمل است، و عمل هم مربوط به جوارح و اعضاى ظاهرى بدن است، و ايمان امرى است قلبى، و ثانيا اينكه گفتيم ايمان امرى است قلبى، عبارت است از اعتقاد باطنى، به طورى كه آثار آن اعتقاد در اعمال ظاهرى و بدنى نيز ظاهر شود.

پس اسلام عبارت شد از تسليم عملى براى دين، به اينكه همه تكاليف آن را بياورى، و آنچه از آن نهى كرده ترك كنى، و مسلمون و مسلمات مردان و زنانى هستند كه اينطور تسليم دين شده باشند، و اما مؤمنين و مؤمنات مردان و زنانى هستند كه دين خدا را در دل خود جاى داده باشند، به طورى كه وقتى به اعمال آنان نگاه مى كنى، پيداست كه اين شخص در دل به خدا ايمان دارد، پس هر مؤمنى مسلمان هست، ولى هر مسلمانى مؤمن نيست.

« و القانتين و القانتات،» كلمه قنوت به معناى ملازمت در اطاعت و خضوع است،

ص:122

و در نتيجه معناى دو كلمه مورد بحث مردان و زنانى است كه ملازم اطاعت خدا، و همواره در برابر او خاضعند.

« و الصادقين و الصادقات،» كلمه صدق به معناى هر فعل و قولى است كه مطابق با واقع باشد، و مرد و زن با ايمان هم در ادعاى ديندارى صادقند، و هم در گفتار راست مى گويند، و هم خلف وعده نمى كنند.

« و الصابرين و الصابرات،» اينان كسانى هستند كه هم در هنگام مصيبت و بلاء، صبر مى كنند، و هم در هنگام اطاعت، و هم آنجا كه گناهى پيش آمده در ترك آن صابرند.

« و الخاشعين و الخاشعات،» كلمه خشوع به معناى خوارى و تذلل باطنى و قلبى است، همچنان كه كلمه خضوع به معناى تذلل ظاهرى، و با اعضاى بدن است.

« و المتصدقين و المتصدقات،» كلمه صدقة به معناى خرج كردن مال است در راه خدا، كه يكى از مصاديق آن زكات واجب است.

« و الصائمين و الصائمات،» مراد از صوم روزه هاى واجب و مستحب هر دو است.

« و الحافظين فروجهم و الحافظات،» يعنى كسانى كه فروج خود را حفظ مى كنند، و آن را در غير آنچه خدا حلال كرده به كار نمى بندند.

« والذاكرين الله كثيرا والذاكرات،» و كسانى كه ذكر خدا را بسيار مى كنند، هم با زبان و هم با قلب، و اين ذكر شامل نماز و حج نيز هست.

« اعد الله لهم مغفرة و اجرا عظيما- خداوند برايشان آمرزشى و اجرى عظيم آماده كرده است.» نكره آمدن مغفرت و اجر، به منظور تعظيم آن است.

(1)

همسران رسول الله به منزله مادران امت اسلامند!

-« النَّبىُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنفُسِهِمْ وَ أَزْوَجُهُ أُمَّهَتهُمْ وَ أُولُوا الأَرْحَامِ بَعْضهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ فى كتَبِ اللَّهِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُهَجِرِينَ إِلا أَن تَفْعَلُوا إِلى أَوْلِيَائكُم مَّعْرُوفاً كانَ ذَلِك فى الْكتَبِ مَسطوراً،

-پيغمبر اسلام از خود مؤمنين نسبت به آنان اختياردارتر است، و همسران وى مادران ايشانند، و ارحام بعضى مقدم بر بعضى ديگرند، تا كسى از ارحامش وارثى دارد، ارث او به مؤمنين و مهاجرين نمى رسد، مگر آنكه بخواهيد با وصيت مقدارى از ارث خود براى آنان، احسانى به آنان كرده باشيد، اين حكم در لوح


1- مستند: آيه 28 تا 35 سوره احزاب الميزان ج : 16 ص : 454

ص:123

محفوظ هم نوشته شده است !»

« و ازواجه امهاتهم،» اينكه زنان رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم مادران امتند، حكمى است شرعى و مخصوص به آن جناب، و معنايش اين است كه همانطور كه احترام مادر، بر هر مسلمان واجب، و ازدواج با او حرام است، همچنين احترام همسران رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم بر همه آنان واجب، و ازدواج با آنان بر همه حرام است، و در آيات بعد به مساله حرمت نكاح با آنان تصريح نموده و مى فرمايد:« و لا ان تنكحوا ازواجه من بعده ابدا.»

پس تشبيه همسران رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم به مادران، تشبيه در بعضى از آثار مادرى است، نه همه آنها، چون مادر به غير از وجوب احترام و حرمت نكاح، آثار ديگرى نيز دارد، از فرزند خود ارث مى برد، و فرزند از او ارث مى برد، و نظر كردن به روى او جائز است، و با دخترانى كه از شوهر ديگر دارد نمى شود ازدواج كرد، چون خواهر مادرى آدمى است، و نيز پدر و مادر مادر، جد و جده آدمى است، و برادرانش دايى، و خواهرانش خاله انسان است، ولى همسران رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم به غير از آن دو حكم، احكام ديگر مادرى را ندارند.

(1)

ازدواج هاي مخصوص رسول الله «ص»

-« يَأَيُّهَا النَّبىُّ إِنَّا أَحْلَلْنَا لَك أَزْوَجَك الَّتى ءَاتَيْت أُجُورَهُنَّ وَ مَا مَلَكَت يَمِينُك مِمَّا أَفَاءَ اللَّهُ عَلَيْك وَ بَنَاتِ عَمِّك وَ بَنَاتِ عَمَّتِك وَ بَنَاتِ خَالِك وَ بَنَاتِ خَلَتِك الَّتى هَاجَرْنَ مَعَك وَ امْرَأَةً مُّؤْمِنَةً إِن وَهَبَت نَفْسهَا لِلنَّبىّ ِ إِنْ أَرَادَ النَّبىُّ أَن يَستَنكِحَهَا خَالِصةً لَّك مِن دُونِ الْمُؤْمِنِينَ قَدْ عَلِمْنَا مَا فَرَضنَا عَلَيْهِمْ فى أَزْوَجِهِمْ وَ مَا مَلَكت أَيْمَنُهُمْ لِكَيْلا يَكُونَ عَلَيْك حَرَجٌ وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَّحِيماً،

-اى پيامبر! ما همسرانت را برايت حلال كرديم، چه آنها كه حق شان را داده اى، و چه آنها كه كنيز تو هستند، و خدا به عنوان غنيمت نصيبت كرده، و نيز دختران عمو، و نيز دختران عمه، و دختران دايى، و دختران خاله هايت، كه با تو مهاجرت كردند، همه را برايت حلال كرديم، و نيز زن مؤمن اگر خودش را به پيغمبر ببخشد، و پيغمبر هم بخواهد با او ازدواج كند، تنها اين نكاح بدون مهر براى اوست، نه همه مؤمنين، ما مى دانيم چه احكامى در باره همسران مؤمنين و كنيزهايشان واجب كرده ايم، تا در اين باره حرجى بر تو نباشد، و خدا همواره


1- مستند: آيه 6 سوره احزاب الميزان ج : 16 ص : 413

ص:124

آمرزنده رحيم است!»

خداى سبحان در اين آيه شريفه براى رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم بيان مى كند از زنان آنچه من حلال كرده ام هفت طايفه اند:

طوايف هفتگانه همسران مجاز آن حضرت

طايفه اول: « ازواجك اللاتى آتيت اجورهن،» كه مراد از اجور مهريه ها است.

طايفه دوم: « و ما ملكت يمينك مما افاء الله عليك،» يعنى كنيزانى كه به عنوان غنيمت و در جنگها خدا در اختيار شما قرار داد، و اگر ملك يمين(كنيز) را مقيد به« ما افاء الله عليك - آنچه خدا به عنوان غنيمت نصيب تو كرد،» نمود صرفا به منظور توضيح بود، نه احتراز، نظير تقييدى كه در ازدواج كرد و فرمود: همسرانى كه مهرشان را داده اى.

طايفه سوم و چهارم از زنانى كه حلالند، يعنى مى توان با آنان ازدواج كرد، دختر عموها و دختر عمه هايند.

طايفه پنجم و ششم: دختران دايى و دختران خاله اند. قيد« اللاتى هاجرن معك - آنهايى كه با تو هجرت كرده اند،» به طورى كه در مجمع البيان گفته - مربوط به قبل از حلال شدن غير مهاجرات و نسخ آيه مورد بحث است، يعنى مربوط به ايامى است كه ازدواج آن جناب با غير زنان هجرت كرده حلال نبوده، لذا در اين آيه فرموده: زنان نامبرده به شرطى بر تو حلالند كه با تو هجرت كرده باشند، و گر نه ازدواج تو با آنان حرام است.

طايفه هفتم از زنانى كه آن جناب مى توانسته با آنان ازدواج كند:« و امراة مؤمنة ان وهبت نفسها للنبى ان اراد النبى ان يستنكحها،» زن مؤمنه اى است كه خود را به رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم ببخشد و آن جناب هم بخواهد با او ازدواج كند، كه خداوند چنين زنى را كه بخواهد بدون مهريه خود را در اختيار آن جناب بگذارد، براى آن جناب حلال كرده است، اگر بخواهد مى تواند با او ازدواج كند، «خالصة لك من دون المؤمنين،» اين جمله اعلام مى دارد كه اين حكم - يعنى حلال شدن زنى براى مردى بصرف اينكه خود را به او ببخشد، از خصايصى است كه مختص به آن جناب است، و در مؤمنين جريان ندارد،« قد علمنا ما فرضنا عليهم فى ازواجهم و ما ملكت ايمانهم،» اين جمله حكم اختصاص را تقرير مى كند و مى فرمايد: آنچه براى مؤمنين حلال و فرض كرديم مى دانيم كه چه زنى و چه كنيزى بر آنان حلال شد.

« لكيلا يكون عليك حرج،» اين جمله حكمى را كه در صدر آيه بود، و مى فرمود: انا احللنا لك تعليل مى كند، ممكن هم هست تعليل ذيل آيه باشد، و بفهماند كه چرا اين

ص:125

حكم مخصوص تو است، ولى احتمال اول روشن تر به نظر مى رسد، به خاطر اينكه مضمون آيه بيان رحمتهاى الهى نسبت به آن جناب، و تنزيه ساحت مقدس او بود، و آيه با دو كلمه غفور و رحيم ختم شد.

اختيار رسول الله در مورد رفتار با همسران خود

-« تُرْجِى مَن تَشاءُ مِنهُنَّ وَ تُئْوِى إِلَيْك مَن تَشاءُ وَ مَنِ ابْتَغَيْت مِمَّنْ عَزَلْت فَلا جُنَاحَ عَلَيْك ذَلِك أَدْنى أَن تَقَرَّ أَعْيُنهُنَّ وَ لا يحْزَنَّ وَ يَرْضينَ بِمَا ءَاتَيْتَهُنَّ كلُّهُنَّ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ مَا فى قُلُوبِكُمْ وَ كانَ اللَّهُ عَلِيماً حَلِيماً،

-از آنان هر يك را بخواهى مى توانى قبول پيشنهاد را تاخير اندازى، و هر يك را بخواهى مى توانى پيشنهاد ازدواجش را بپذيرى، و آن را هم كه قبلا طلاق گفته اى مى توانى بگيرى، اين به خوشنودى آنان، و اينكه اندوهناك نشوند، و اينكه به همه آنچه به آنان داده اى راضى شوند، نزديكتر است، و خدا آنچه در دلهاى شماست مى داند، و خدا داناى شكيبا است !»

سياق آيات دلالت دارد بر اينكه مراد از اين كلام اين است كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم مخير است در قبول و يا رد آن زنى كه خود را به وى بخشيده است.

« و من ابتغيت ممن عزلت فلا جناح عليك،» اگر يكى از آنهايى كه بعد از آنكه خود را به تو بخشيد رد كردى، دو باره خواستى بپذيرى منعى بر تو نيست، مى توانى بپذيرى، نه گناهى دارد، و نه سرزنش مى شوى.

و ممكن هم هست جمله مورد بحث اشاره باشد به مساله تقسيم وقت بين همسران، و اينكه آن جناب مى تواند اصلا وقت خود را در بين همسرانش تقسيم نكند، و مقيد نسازد كه هر شب به خانه يكى برود، و به فرضى هم كه تقسيم كرد، مى تواند اين تقسيم را به هم بزند، و يا نوبت كسى را كه مؤخر است مقدم، و آن كس را كه مقدم است مؤخر كند، و يا آنكه اصلا با يكى از همسران متاركه كند، و قسمتى به او ندهد، و يا اگر متاركه كرده، دو باره او را به خود نزديك كند، و اين معنا با جمله« و من ابتغيت ممن عزلت فلا جناح عليك ذلك ادنى ...،» نزديك تر است، و بهتر مى سازد، چون حاصل آن اين است كه: اگر همسرى را كه قبلا كنار زده بودى، دو باره بخواهى نزديك سازى، مى توانى، و هيچ حرجى بر تو نيست، و بلكه اين بهتر و نزديك تر است به اينكه چشمشان روشن شود، يعنى خوشحال شوند، و راضى گردند به آنچه تو در اختيارشان قرار داده اى، و خدا

ص:126

آنچه در دلهاى شماست مى داند، چون آنكه قسمتش را پيش انداخته اى خوشحال، و آنكه عقب انداخته اى به اميد روزى مى نشيند كه قسمتش جلو بيفتد. رواياتى هم كه از ائمه اهل بيت عليهم السلام رسيده، همين معنا را تاييد مى كند.

« و كان الله عليما حليما،» يعنى خدا مصالح بندگان خود را مى داند، و چون حليم است در عقوبت آنان عجله نمى كند.

حكم منع ازدواج رسول الله«ص»

-« لا يحِلُّ لَك النِّساءُ مِن بَعْدُ وَ لا أَن تَبَدَّلَ بهِنَّ مِنْ أَزْوَجٍ وَ لَوْ أَعْجَبَك حُسنهُنَّ إِلا مَا مَلَكَت يَمِينُك وَ كانَ اللَّهُ عَلى كلّ ِ شىْ ءٍ رَّقِيباً،

-بعد از آنچه برايت شمرديم، ديگر هيچ زنى برايت حلال نيست، و نيز حلال نيست كه همسرانت را به همسرى ديگر مبدل كنى، هر چند كه از جمال وى خوشت آيد، مگر كنيزان، و خدا بر هر چيز مراقب بوده است !»

ظاهر آيه به فرضى كه مستقل از ماقبل باشد، و اتصال بدان نداشته باشد، اين است كه زنان را بر آن جناب حرام مى كند، مگر آن زنى كه آن جناب مختارش كند، و آن زن خدا را اختيار كند، اين كه فرمود: جايز نيست زنان را عوض كنى، خود مؤيد اين احتمال است.

و ليكن اگر فرض شود كه متصل به ماقبل است در اين صورت مفادش تحريم ماسواى شش طايفه اى است كه قبلا شمرد.

پس معناى كلمه بعد در جمله « لا يحل لك النساء من بعد،» بعد از زنانى است كه خدا و رسول را برگزيدند، كه همان نه زن نامبرده اند، و يا بعد از آنانكه در آيه« انا احللنا لك،» برايت شمرديم مى باشد، و يا بعد از زنان حلالى كه برايت معين كرديم، كه بنا به احتمال سوم مقصود زنان محرم خواهد بود.

« و لا ان تبدل بهن من ازواج،» يعنى و ديگر نمى توانى بعضى از همسرانت را طلاق گفته و به جاى آنان همسرانى ديگر بگيرى« الا ما ملكت يمينك،» يعنى مگر كنيزكان، و اين استثناء از صدر آيه است، كه مى فرمود:« لا يحل لك النساء....»

« و كان الله على كل شى ء رقيبا،» معناى اين جمله روشن است، و منظور از آن تحذير، و زنهار دادن مردم است از مخالفت.

(1)

آداب پذيرائي خانه پيامبر و همسران او


1- مستند: آيه 50 تا 54 سوره احزاب الميزان ج : 16 ص : 503

ص:127

-« يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا لا تَدْخُلُوا بُيُوت النَّبىّ ِ إِلا أَن يُؤْذَنَ لَكُمْ إِلى طعَامٍ غَيرَ نَظِرِينَ إِنَاهُ وَ لَكِنْ إِذَا دُعِيتُمْ فَادْخُلُوا فَإِذَا طعِمْتُمْ فَانتَشِرُوا وَ لا مُستَئْنِسِينَ لحَدِيثٍ إِنَّ ذَلِكُمْ كانَ يُؤْذِى النَّبىَّ فَيَستَحْىِ مِنكمْ وَ اللَّهُ لا يَستَحْىِ مِنَ الْحَقّ ِ وَ إِذَا سأَلْتُمُوهُنَّ مَتَعاً فَسئَلُوهُنَّ مِن وَرَاءِ حِجَابٍ ذَلِكمْ أَطهَرُ لِقُلُوبِكُمْ وَ قُلُوبِهِنَّ وَ مَا كانَ لَكمْ أَن تُؤْذُوا رَسولَ اللَّهِ وَ لا أَن تَنكِحُوا أَزْوَجَهُ مِن بَعْدِهِ أَبَداً إِنَّ ذَلِكُمْ كانَ عِندَ اللَّهِ عَظِيماً،

-اى كسانى كه ايمان آورديد! به خانه هاى پيغمبر در نياييد، مگر آنكه شما را به طعامى دعوت كنند، به شرطى كه به انتظار طعام زودتر نرويد، بلكه وقتى شما را خواندند، داخل شويد، و چون طعام خورديد، متفرق گرديد، و آن جا را محل انس و گفتگو مكنيد، كه اين، پيغمبر را ناراحت مى كند، او از شما خجالت مى كشد، ولى خدا از بيان حق خجالت نمى كشد، و چون از همسران او چيزى مى پرسيد، از پشت پرده بپرسيد، اين براى طهارت دل شما و دل آنان بهتر است، و شما حق نداريد رسول خدا را اذيت كنيد، و بعد از مرگش با همسران او ازدواج نماييد، اين كار تا ابد ممنوع است، چون نزد خدا كارى عظيم است !»

در اين آيات مجموعا مى فهماند در دعوت به خانه رسول خدا، نه قبل از طعام به انتظار رسيدن طعام در آنجا بنشينيد، و نه بعد از صرف طعام جا خوش كرده و منزل او را محل انس و نقالى قرار دهيد.

آداب حضور در دعوت به طعام در خانه رسول الله

« ان ذلكم كان يؤذى النبى فيستحيى منكم،» اين عمل شما هميشه باعث اذيت پيغمبر است، و او شرم مى كند از شما كه بگويد بيرون شويد. اين جمله نهى قبلى را كه مى فرمود: در منزل وى زياد ننشينيد، تعليل مى كند و مى فرمايد علتش اين است كه اين عمل شما مايه اذيت پيغمبر است و او از شما شرم دارد، كه تقاضا كند بيرون شويد، « و الله لا يستحيى من الحق،» و خدا از بيان حق شرم نمى كند و حق در اينجا همان خاطر نشان ساختن، و اعلام اين معنا است كه پيغمبر از طرز رفتار شما ناراحت مى شود، و نيز حق عبارت است از همان ادب لايقى كه قبلا به مردم ياد داد.

دستور صحبت با همسران رسول الله از وراء حجاب

ص:128

« و اذا سالتموهن متاعا فسئلوهن من وراء حجاب ذلكم اطهر لقلوبكم و قلوبهن،» اين آيه مربوط به در خواست متاع از همسران رسول الله و كنايه است از اينكه مردم با ايشان در باره حوائجى كه دارند سؤال كنند، و معنايش اين است كه اگر به خاطر حاجتى كه برايتان پيش آمده، ناگزير شديد با يكى از همسران آن جناب صحبتى بكنيد، از پس پرده صحبت كنيد.

« ذلكم اطهر لقلوبكم و قلوبهن.» اين جمله مصلحت حكم مزبور را بيان مى كند، و مى فرمايد: براى اينكه وقتى از پشت پرده با ايشان صحبت كنيد، دلهايتان دچار وسوسه نمى شود، و در نتيجه اين رويه، دلهايتان را پاكتر نگه مى دارد.

تحريم ابدي ازدواج با همسران رسول الله

« و ما كان لكم ان تؤذوا رسول الله و لا ان تنكحوا ازواجه من بعده ابدا ...،» شما را نمى سزد كه رسول خدا را با مخالفت كردن دستوراتش- چه آنها كه در خصوص همسرانش داده، و چه غير آنها- او را اذيت كنيد، و نيز سزاوار نيست كه شما بعد از درگذشت او با يكى از همسرانش ازدواج كنيد، چون اين عمل نزد خدا جرمى است بزرگ.

در اين آيه اشعارى هست به اينكه گويا بعضى از مسلمانان گفته اند كه بعد از در گذشت او همسرانش را مى گيريم، و به طورى كه در بحث روايتى آينده خواهيد خواند، همينطور هم بوده است.

-« إِن تُبْدُوا شيْئاً أَوْ تخْفُوهُ فَإِنَّ اللَّهَ كانَ بِكلّ ِ شىْ ءٍ عَلِيماً،

- چه آنكه چيزى را اظهار كنيد، و چه پنهان داريد، خدا به هر چيزى دانا است.»

اين آيه در حقيقت تنبيهى است با لحن تهديد عليه كسانى كه آن جناب را اذيت مى كرده اند، و يا مى گفته اند كه پس از وى با فلان همسرش ازدواج خواهيم كرد.

در درالمنثور در ذيل آيه « و ما كان لكم ان تؤذوا...،» آمده كه ابن ابى حاتم از سدى روايت كرده كه گفت: به ما چنين رسيده كه طلحة بن عبيد الله گفته: محمد ما را از گرفتن دختر عموهايمان منع مى كند، آن وقت بعد از ما زنان ما را مى گيرد؟! ما هم صبر مى كنيم تا او بميرد، زنان او را بعد از او مى گيريم، پس آيه مورد بحث در باره اش نازل شد.

ص:129

مؤلف: در اينكه آيه مذكور در باره اين قصه نازل شده، چند روايت رسيده، كه در بعضى از آنها آمده كه: منظور طلحه، عايشه، و ام سلمه بوده است.

جواز ديدار با محرمان خانواده

-« لا جُنَاحَ عَلَيهِنَّ فى ءَابَائهِنَّ وَ لا أَبْنَائهِنَّ وَ لا إِخْوَنهِنَّ وَ لا أَبْنَاءِ إِخْوَنهِنَّ وَ لا أَبْنَاءِ أَخَوَتِهِنَّ وَ لا نِسائهِنَّ وَ لا مَا مَلَكت أَيْمَنهُنَّ وَ اتَّقِينَ اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلى كلّ ِ شىْ ءٍ شهِيداً،

-هيچ حرجى براى همسران در خصوص نامبردگان زير نيست، يعنى لازم نيست خود را در برابر پدران، فرزندان، برادران، و برادرزادگان، پسران خواهران، زنان ايشان و كنيزانى كه دارند بپوشانند، و بايد كه از خدا بترسند، كه خدا همواره بر هر چيزى شاهد و ناظر است!»

اين آيه شريفه در معناى استثنايى است از عموميت حكم حجاب و مى فرمايد: اينكه گفتيم مسلمانها بايد از پس حجاب با ايشان گفتگو كنند، شامل پدران، فرزندان، و برادران، برادر زادگان، خواهر زادگان، و خلاصه محرمهاى ايشان نمى شود، نامبردگان مى توانند بدون حجاب با آنان گفتگو كنند.

بعضى از مفسرين گفته اند: اگر عموها و داييهاى آنان را نام نبرد، براى اين است كه ممكن بود عموى يكى از زنان رسول خدا بعد از گفتگوى با او برود، و براى پسرش تعريف كند، كه برادر زاده و يا خواهرزاده من فلانى چنين و چنان است.

و نيز زنان قوم و خويش ايشان را نيز استثناء كرده، و اينكه فرموده: زنان ايشان، اشاره دارد به اينكه مراد از زنان ايشان تنها آن زنان از فاميل ايشان است كه ايمان داشته باشند، نه كفار، همچنان كه در تفسير كلمه او نسائهن نيز اين معنا خاطر نشان شده، و نيز از كسانى كه استثناء شده اند، كنيزان و غلامان خود ايشان است.

« و اتقين الله ان الله كان على كل شي ء شهيدا،» در اين جمله حكم مذكور تاكيد شده، و بخصوص از جهت التفاتى كه از غيبت به خطاب شده، و با اينكه سياق قبل از اين جمله زنان را غايب گرفته بود، در اين جمله خطاب به خود ايشان كرده، كه« و اتقين الله - از خدا بترسيد،» اين تاكيد روشن تر به چشم مى خورد.

(1)

تحريمي از طرف رسول خدا براي جلب رضايت همسران خود


1- مستند: آيه 53 تا 55 سوره احزاب الميزان ج : 16 ص : 506

ص:130

-« يَأَيهَا النَّبىُّ لِمَ تحَرِّمُ مَا أَحَلَّ اللَّهُ لَك تَبْتَغِى مَرْضات أَزْوَجِك وَاللَّهُ غَفُورٌ رَّحِيمٌ،

-اى پيامبر! چرا به منظور خوشدل ساختن همسرانت حرام مى كنى آنچه را كه خدا برايت حلال كرده؟ و خدا آمرزنده و رحيم است.»

اين آيه خطابى است آميخته با عتاب، كه چرا آن جناب پاره اى از حلالهاى خدا را بر خود حرام كرده، ولى تصريح نكرده كه آنچه حرام كرده چيست، و قصه چه بوده؟ چيزى كه هست جمله آيا خشنودى همسرانت را مى خواهى؟ اشاره دارد بر اينكه آنچه آن جناب بر خود حرام كرده، عملى از اعمال حلال بوده، كه رسول خدا آن را انجام مى داده، و بعضى از همسرانش از آن عمل ناراضى بوده، آن جناب را در مضيقه قرار مى دادند و اذيت مى كرده اند، تا آن جناب ناگزير شده سوگند بخورد كه ديگر آن عمل را انجام ندهد.

پس اگر در جمله « يا ايها النبى» خطاب را متوجه آن جناب بدان جهت كه نبى است كرده، و نه بدان جهت كه رسول است، دلالت دارد كه مساله مورد عتاب مساله شخصى آن جناب بوده، نه مساله اى كه جزو رسالتهاى او براى مردم باشد، و معلوم است كه وقتى صحيح و مناسب بود بفرمايد:« ياايهاالرسول» كه مساله مورد بحث مربوط به يكى از رسالتهاى آن جناب باشد.

و مراد از تحريم در جمله « لم تحرم ما احل الله لك،» تحريم از طرف خدا نبوده، بلكه تحريم به وسيله نذر و سوگند بوده، آيه بعدى هم بر اين معنا دلالت دارد، چون در آنجا سخن از سوگند كرده مى فرمايد:« قد فرض الله لكم تحلة ايمانكم،» معلوم مى شود آن جناب با سوگند آن حلال را بر خود حرام كرده، چون خاصيت سوگند همين است كه وقتى به عملى متعلق شود آن را واجب مى كند، و چون به ترك عملى متعلق شود آن عمل را حرام مى سازد، پس معلوم مى شود آن جناب سوگند به ترك آن عمل خورده، و آن عمل را بر خود حرام كرده، اما حرام به وسيله سوگند. آرى منظور از تحريم چنين تحريمى است، نه اينكه حرمت آن عمل را براى شخص خودش تشريع كرده باشد، چون پيغمبر نمى تواند چيزى را كه خدا حلالش كرده بر خود و يا بر همه تحريم كند، و چنين اختيارى ندارد.

(1)

طلاق و مباني احكام آن در قرآن

اشاره


1- مستند: آيه 1 سوره تحريم الميزان ج : 19 ص : 552

ص:131

اصل در معناى طلاق آزاد شدن از قيد و بند است ولى به عنوان استعاره در رها كردن زن از قيد ازدواج استعمال شده، و در آخر به خاطر كثرت استعمال، حقيقت در همين معنا گشته است.

نظر قرآن درباره طلاق

-« وَ إِن يَتَفَرَّقَا يُغْنِ اللَّهُ كلاًّ مِّن سعَتِهِ وَ كانَ اللَّهُ وَسِعاً حَكِيماً !

- و اگر زن و شوهر از هم جدا شدند، خدا به گشايشگرى خود هر دو را به وسيله همسرى بهتر بى نياز مى كند و گشايشگرى و حكمت صفت خدا است !»

اگر زنان و مردان كارشان به جدائى و طلاق كشيد، خداى تعالى به فضل واسع خود، هم آن مرد را بى نياز مى كند و هم آن زن را، و منظور از بى نياز كردن به قرينه مقام، اين است كه هر دو را در همه امور مربوط به ازدواج بى نياز مى كند، به آن مرد زنى سازگار و شوهر دوست و ... مى دهد و به آن زن نيز شوهرى ديگر مى دهد كه بهتر از اول به وى نفقه بدهد و با او انس و همخوابگى و ساير لوازم زناشوئى را داشته باشد، زيرا چنان نيست كه خداى تعالى فلان زن را براى فلان مرد و آن مرد را براى آن زن خلق كرده باشد، بطورى كه اگر يكى از ديگرى جدا شد آن ديگر جفت ديگرى نداشته باشد، بلكه سنت ازدواج يعنى زن گرفتن مردان و به شوهر رفتن زنان سنتى است فطرى، و اينكه مى بينيم مردان زن مى گيرند و زنان شوهر مى روند، اين رفتار ناشى از دعوتى است كه در

ص:132

فطرت آنان است، اين زن نشد، زن ديگر و اين شوهر نشد، شوهر ديگر .

« و كان الله واسعا حكيما و لله ما فى السموات و ما فى الارض،» اين دو جمله حكم قبلى را تعليل مى كند و مى فرمايد: اگر گفتيم: خداى تعالى هر دو را به فضل واسع خود بى نياز مى كند براى اين بود كه خدا واسع و حكيم است.

و نيز براى اين بود كه ملك آنچه در آسمانها و در زمين است از آن خداى تعالى است.

(1)

واجبات طلاق

-« يَأَيهَا النَّبىُّ إِذَا طلَّقْتُمُ النِّساءَ فَطلِّقُوهُنَّ لِعِدَّتهِنَّ وَ أَحْصوا الْعِدَّةَ وَ اتَّقُوا اللَّهَ رَبَّكمْ لا تخْرِجُوهُنَّ مِن بُيُوتِهِنَّ وَ لا يخْرُجْنَ إِلا أَن يَأْتِينَ بِفَحِشةٍ مُّبَيِّنَةٍ وَ تِلْك حُدُودُ اللَّهِ وَ مَن يَتَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ فَقَدْ ظلَمَ نَفْسهُ لا تَدْرِى لَعَلَّ اللَّهَ يحْدِث بَعْدَ ذَلِك أَمْراً،

-اى نبى اسلام ! تو و امتت وقتى زنان را طلاق مى دهيد در زمان عده طلاق دهيد( زمانى كه از عادت ماهانه پاك شده و با همسرشان نزديكى نكرده باشند،) و حساب عده را نگه داريد و از خدا، پروردگارتان بترسيد، آنان را از خانه هايشان بيرون مكنيد خودشان هم بيرون نشوند مگر اينكه گناهى علنى مرتكب شوند كه در اين صورت مى توانيد بيرونشان كنيد. و اينها همه حدود خدا است و كسى كه از حدود خدا تجاوز كند به نفس خود ستم كرده تو چه مى دانى شايد خدا بعد از طلاق و قبل از سر آمدن عده حادثه اى پديد آورد و شوهر به همسرش برگردد!»

حكم محاسبه مدت عدّه و قطعي شدن طلاق

عدّه عبارت از اين است كه زن در آن مدت از ازدواج جديد، خوددارى كند، تا آن مدت كه شرع معين كرده تمام شود، و مراد از طلاق دادن براى عده طلاق دادن براى زمان عده است، به طورى كه زمان عده را از روز وقوع طلاق حساب كنند، و اين بدين صورت مى شود كه طلاق در طهرى واقع شود كه در آن طهر عمل جنسى انجام نشده باشد، از آن تاريخ حساب عده را نگه مى دارد تا سه بار حيض ديدن و پاك شدن، كه بعد از آن مى تواند شوهر كند.

« و احصوا العدة،» يعنى عدد حيض ها و پاك شدنها را كه معيار عده است


1- مستند: آيه 127 تا 130 سوره نساء الميزان ج : 5 ص : 156

ص:133

بشماريد و حسابش را داشته باشيد.

و منظور از اين دستور نگه دارى زن است، چون زن در اين مدت حق نفقه و سكنى را دارد، و همسرش بايد مخارجش را بدهد، و نمى تواند از خانه بيرونش كند، البته حقى هم شوهر به او دارد، و آن اين است كه مى تواند به طلاق خود رجوع نموده، زندگى با او را از سر گيرد.

حكم اقامت همسر در خانه شوهر در مدت عدّه

« و اتقوا الله ربكم لا تخرجوهن من بيوتهن،» ظاهر سياق اين است كه جمله بيرونشان نكنيد، بدل باشد از جمله از خدا پروردگارتان بترسيد و خاصيت اين بدل آوردن تاكيد نهى در جمله بيرونشان نكنيد است، و منظور از مِن بيوتهن - از خانه هايشان همان خانه هايى است كه زنان قبل از طلاق در آن سكنى داشتند، و به همين جهت فرموده: خانه هايشان با اينكه خانه مال شوهر است.

و جمله و لا يخرجن نهى از بيرون رفتن خود زنان از خانه است. همچنان كه جمله قبلى نهى شوهران بود از بيرون كردن آنان.

« الا ان ياتين بفاحشة مبينة،» يعنى مگر آنكه گناهى ظاهر و فاش از قبيل زنا و يا ناسزا و يا اذيت اهل خانه مرتكب شوند، همچنان كه در روايات وارده از ائمه اهل بيت عليهم السلام وارد شده كه فاحشه عبارت از گناهان مذكور است.

حُدُودُ اللَّهِ

« و تلك حدود الله و من يتعد حدود الله فقد ظلم نفسه،» يعنى هر كس از احكامى كه براى طلاق ذكر شده كه حدود خدا است تجاوز كند، چنين و چنان مى شود، آرى تمامى احكام الهى حدود اعمال بندگان است، و كسى كه از آن احكام تجاوز كند در حقيقت از حدود خدا تجاوز كرده و آن را رعايت ننموده، و كسى كه چنين كند يعنى نافرمانى پروردگار خود كند، به خود ستم كرده است.

« لا تدرى لعل الله يحدث بعد ذلك امرا،» يعنى تو نمى دانى، چه بسا خداى تعالى بعد از اين امرى پديد آورد، يعنى امرى كه وضع اين زن و شوهر را عوض كند، و رأى شوهر در طلاق همسرش عوض شده، به آشتى با وى متمايل گردد، چون زمام دلها به دست خداست، ممكن است محبت همسرش در دلش پيدا شود، و به زندگى قبلى خود برگردد.

اقدامات قبل و بعد از سررسيد عدّه طلاق

ص:134

-« فَإِذَا بَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَأَمْسِكُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ أَوْ فَارِقُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ وَ أَشهِدُوا ذَوَى عَدْلٍ مِّنكمْ وَ أَقِيمُوا الشهَدَةَ للَّهِ ذَلِكمْ يُوعَظ بِهِ مَن كانَ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الاَخِرِ وَ مَن يَتَّقِ اللَّهَ يجْعَل لَّهُ مخْرَجاً !

-پس وقتى به اواخر عده رسيدند يا اين است كه به خوبى و خوشى آنان را نگاه مى داريد و يا به خوبى و خوشى از آنان جدا مى شويد و در هر حال دو نفر از مردم خود را كه معروف به عدالت باشند شاهد بگيريد و شاهد هم براى خدا اقامه شهادت كند، اينها كه به شما گفته شد اندرزهايى است كه افرادى از آن موعظه مى شوند كه به خدا و روز جزا ايمان دارند و كسى كه از خدا بترسد خدا برايش راه نجاتى از گرفتاريها قرار مى دهد !»

مراد از بلوغ أجل زنان اين است كه به آخر زمان عده نزديك و مشرف شوند، نه اينكه به كلى عده شان سر آيد، چون اگر عده سر بيايد ديگر جمله فامسكوهن معنا نخواهد داشت، زيرا منظور از اين جمله همان رجوع است كه بعد از عده ديگر رجوعى نيست، و منظور از جمله فارقوهن اين است كه در اين چند روزه آخر عده رجوع نكند، تا عده سر آيد و جدايى به كلى حاصل گردد.

و مراد از اينكه فرمود: امساك و نگهدارى زن به طور معروف باشد، اين است كه اگر شوهر خواست برگردد، و از جدايى با زن صرفنظر كند، بايد كه از آن به بعد با او نيكوكارى نموده، حقوقى را كه خدا براى زن بر مرد واجب كرده رعايت نمايد.

و مراد از مفارقت به نحو معروف هم اين است كه حقوق شرعيه زن را احترام بگذارد.

« و اشهدوا ذوى عدل منكم،» يعنى دو نفر مرد عادل از خودتان شاهد بر طلاق بگيريد: « واقيموا الشهادة لله!»

« ذلكم يوعظ به من كان يؤمن بالله و اليوم الاخر،» در اين آيه اشاره است به احكامى كه بيان شد، و به امر به تقوى و به اخلاص در شهادت و نهى از تعدى در حدود خدا، مى فرمايد: همه اينها مطالبى است كه مؤمنين به وسيله آنها موعظه مى شوند، به حق ركون نموده از باطل دل كنده مى شوند، و اين تعبير در عين حال اشاره اى هم به اين معنا دارد كه اعراض از اين احكام، و يا تغيير دادن آن خارج شدن از ايمان است.

راه نجات پرهيزگاران از بن بست و تنگناهاي زندگي

ص:135

-« ... وَ مَن يَتَّقِ اللَّهَ يجْعَل لَّهُ مخْرَجاً،

-وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْث لا يحْتَسِب،

-وَ مَن يَتَوَكلْ عَلى اللَّهِ فَهُوَ حَسبُهُ،

-إِنَّ اللَّهَ بَلِغُ أَمْرِهِ،

-قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكلّ ِ شىْ ءٍ قَدْراً،

-... و كسى كه از خدا بترسد خدا برايش راه نجاتى از گرفتاريها قرار مى دهد،

-و از مسيرى كه خود او هم احتمالش را ندهد رزقش مى دهد،

-و كسى كه بر خدا توكل كند خدا همه كاره اش مى شود،

-كه خدا امر خود را به انجام مى رساند،

-و خدا براى هر چيزى اندازه اى قرار داده است !»

مى فرمايد: هر كس از محرمات الهى به خاطر خدا و ترس از او بپرهيزد، و حدود او را نشكند، و حرمت شرايعش را هتك ننموده، به آن عمل كند خداى تعالى برايش راه نجاتى از تنگناى مشكلات زندگى فراهم مى كند، چون شريعت او فطرى است، و خداى تعالى بشر را به وسيله آن شرايع به چيزى دعوت مى كند كه فطرت خود او اقتضاى آن را دارد، و حاجت فطرتش را بر مى آورد، و سعادت دنيايى و آخرتيش را تامين مى كند، و از همسر و مال و هر چيز ديگرى كه مايه خوشى زندگى او و پاكى حياتش باشد، از راهى كه خود او احتمالش را هم ندهد و توقعش را نداشته باشد روزى مى فرمايد، پس مؤمن اين ترس را به خود راه ندهد كه اگر از خدا بترسد و حدود او را محترم بشمارد و به اين جهت از آن محرمات كام نگيرد، خوشى زندگيش تامين نشود، و به تنگى معيشت دچار گردد، نه، اينطور نيست، براى اينكه رزق از ناحيه خداى تعالى ضمانت شده و خدا قادر است كه از عهده ضمانت خود بر آيد.

« و من يتوكل على الله،» و كسى كه بر خدا توكل كند، از نفس و هواهاى آن، و فرمانهايى كه مى دهد، خود را كنار بكشد و اراده خداى سبحان را بر اراده خود مقدم بدارد، و عملى را كه خدا از او مى خواهد بر عملى كه خودش دوست دارد ترجيح بدهد، و به عبارتى ديگر به دين خدا متدين شود و به احكام او عمل كند، « فهو حسبه!» چنين كسى خدا كافى و كفيل او خواهد بود، و آن وقت آنچه را كه او آرزو كند، خداى تعالى هم همان را برايش مى خواهد، البته آنچه را كه او به مقتضاى فطرتش مايه خوشى زندگى و سعادت خود تشخيص مى دهد، نه آنچه را كه واهمه كاذبش سعادت و خوشى مى داند.

ص:136

و اينكه فرمود: خدا كافى و كفيل او است، علتش اين است كه خداى تعالى آخرين سبب است، كه تمامى سبب ها بدو منتهى مى شود، در نتيجه وقتى او چيزى را اراده كند بجا مى آورد و به خواسته خود مى رسد، بدون اينكه اراده اش دگرگونى پذيرد، او است كه مى گويد:« ما يبدل القول لدى،» و چيزى بين او و خواسته اش حائل نمى گردد، چون او است كه مى گويد:« و الله يحكم لا معقب لحكمه،» و اما ساير اسباب كه انسانها در رفع حوائج خود متوسل بدانها مى شوند، سببيت خود را از ناحيه خدا مالكند، و آن مقدار را مالكند كه او به آنها داده، و هر صاحب قدرتى آن مقدار قدرت دارد كه به آن داده، در نتيجه در مقام فعل آن مقدار مى تواند عمل كند كه او اجازه اش داده باشد.

پس تنها خدا براى هر كس كه بر او توكل كند كافى است، و هيچ سبب ديگر چنين نيست. « ان الله بالغ امره،» خدا به هر چه بخواهد مى رسد، او است كه فرموده:« انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون،» و نيز فرموده:« قد جعل الله لكل شى ء قدرا،» پس هيچ چيز نيست مگر آنكه قدرى معين و حدى محدود دارد، و خداى سبحان موجودى است كه هيچ حدى او را تحديد نمى كند، و هيچ چيزى به او احاطه نمى يابد، و او خودش محيط به هر چيز است.

اين معناى آيه بود، از نظر اينكه در بين آيات طلاق واقع شده و با مورد طلاق منطبق مى شود.

آيه مورد بحث از آيات برجسته قرآن است.

مدت عدّه زنان مأيوس از حيض و زنان باردار

-« وَ الَّئِى يَئسنَ مِنَ الْمَحِيضِ مِن نِّسائكمْ إِنِ ارْتَبْتُمْ فَعِدَّتهُنَّ ثَلَثَةُ أَشهُرٍ وَ الَّئِى لَمْ يحِضنَ وَ أُولَت الأَحْمَالِ أَجَلُهُنَّ أَن يَضعْنَ حَمْلَهُنَّ وَ مَن يَتَّقِ اللَّهَ يجْعَل لَّهُ مِنْ أَمْرِهِ يُسراً،

-ذَلِك أَمْرُ اللَّهِ أَنزَلَهُ إِلَيْكمْ وَ مَن يَتَّقِ اللَّهَ يُكَفِّرْ عَنْهُ سيِّئَاتِهِ وَ يُعْظِمْ لَهُ أَجْراً،

-و از زنان شما آن زنانى كه حيض نمى بينند اگر به شك افتاديد كه از پيرى است و يا به خاطر عارضه اى است كه عده طلاقشان سه ماه است، و همچنين آنهايى كه از اول حيض نديدند، و اما زنان آبستن عده طلاقشان اين است كه فرزند خود را بزايند، و هر كس از خدا بترسد خدا امور دنيا و آخرتش را آسان مى سازد،

-اين امر خدا است كه خدا آن را به سويتان نازل كرده و كسى كه از خدا بترسد خدا گناهانش را تكفير و اجرش را عظيم مى كند !»

ص:137

ارتبتم به معناى شك و ترديد، و در خصوص آيه منظور شك در يائسه شدن است، چون ممكن است زنى حيض نبيند، ولى شك داشته باشد كه حيض نديدنش به خاطر كبر سن است، يا به خاطر عارضه اى مزاجى است.

پس معناى آيه اين است كه آن زنانى كه از حيض يائسه مى شوند، اگر در علت يائسه شدنشان شك داشتيد كه آيا به خاطر رسيدن به حد يائسگى است، يا به خاطر عارضه مزاجى است در صورتى كه طلاقشان داديد بايد سه ماه عده نگه بدارند.

« و اللائى لم يحضن،» زنانى كه در سن حيض ديدن حيض نديدند نيز عده طلاقشان سه ماه است.

« و اولات الاحمال اجلهن ان يضعن حملهن،» يعنى منتهاى زمان عده زنانى كه آبستن هستند و طلاق گرفته اند، روزى است كه وضع حمل كرده باشند.

« و من يتق الله يجعل له من امره يسرا،» يعنى كسى كه از خدا بترسد، خداى تعالى برايش آسانى قرار مى دهد، يعنى شدايد و مشقت هايى را كه برايش پيش مى آيد آسان مى سازد.

« ذلك أمر الله انزله اليكم ...،» يعنى آنچه خداى تعالى در آيات قبلى بيان كرد احكامى است كه او به سوى شما نازل كرد، و در اينكه فرمود:« و من يتق الله يكفر عنه سيئاته و يعظم له اجرا،» دلالتى هست بر اينكه پيروى اوامر خدا خود مرحله اى است از تقوى، مانند اجتناب از محرمات كه آن هم مرحله اى ديگر از تقوى است، و شايد اين دلالت براى آن باشد كه امتثال اوامر هم ملازم با اجتناب از حرام است، و آن حرام عبارت است از ترك امتثال .

و معناى تكفير سيئات پوشاندن آن به وسيله مغفرت است، و مراد از سيئات گناهان صغيره است، در نتيجه تقوى تنها براى گناهان كبيره باقى مى ماند، و مجموع جمله« و من يتق الله يكفر عنه سيئاته و يعظم له اجرا،» در معناى آيه شريفه زير مى باشد كه فرموده:« ان تجتنبوا كبائر ما تنهون عنه نكفر عنكم سيئاتكم و ندخلكم مدخلا كريما،» و از اين دو آيه شريفه بر مى آيد كه مراد معصوم عليه السلام هم كه در تعريف تقوى فرمود: عبارت است از ورع از محارم خدا همان گناهان كبيره است .

و نيز بر مى آيد كه مخالفت با احكامى كه خداى تعالى در باره طلاق و عده نازل فرموده از گناهان كبيره است چون تقوايى كه در آيه شريفه ذكر شده مشتمل بر مسائل مذكور نيز مى شود، و ممكن نيست كه مسائل خود آيه را شامل نگردد، پس مخالفت مذكور جزو سيئات قابل تكفير نيست، و گرنه نظم و معناى آيه مختل مى شود.

رفتار با همسران مطلقه در خانه

ص:138

-« أَسكِنُوهُنَّ مِنْ حَيْث سكَنتُم مِّن وُجْدِكُمْ وَ لا تُضارُّوهُنَّ لِتُضيِّقُوا عَلَيهِنَّ وَ إِن كُنَّ أُولَتِ حَمْلٍ فَأَنفِقُوا عَلَيهِنَّ حَتى يَضعْنَ حَمْلَهُنَّ فَإِنْ أَرْضعْنَ لَكمْ فَئَاتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ وَ أْتَمِرُوا بَيْنَكم بمَعْرُوفٍ وَ إِن تَعَاسرْتمْ فَسترْضِعُ لَهُ أُخْرَى،

-لِيُنفِقْ ذُو سعَةٍ مِّن سعَتِهِ وَ مَن قُدِرَ عَلَيْهِ رِزْقُهُ فَلْيُنفِقْ مِمَّا ءَاتَاهُ اللَّهُ لا يُكلِّف اللَّهُ نَفْساً إِلا مَا ءَاتَاهَا سيَجْعَلُ اللَّهُ بَعْدَ عُسرٍ يُسراً !

-زنان طلاقى خود را در همان منزلى كه بر حسب توانايى خود مى نشينيد سكنى دهيد و به ايشان به منظور تنگنا نهادن ضرر نرسانيد و اگر داراى حملند نفقه شان را بدهيد تا حمل خود را بزايند حال اگر بچه شما را شير دادند اجرتشان را بدهيد و با يكديگر به خوبى و خوشى مشورت كنيد و اگر در باره اجرت سخت گيرى كرديد زنى ديگر آن كودك را شير دهد،

-و بايد مرد توانگر بقدر توانگريش و مرد فقير بقدر توانائيش و خلاصه هر كس از آنچه خدايش داده انفاق كند كه خدا هيچ كس را تكليف نمى كند مگر به مقدار قدرتى كه به او داده و خدا بعد از هر سختى گشايشى قرار مى دهد !»

مي فرمايد: زنانى را كه طلاق داده ايد بايد در همان مسكن كه خودتان ساكنيد سكنى بدهيد، البته هر كس به مقدار توانش، آن كس كه توانگر است به قدر توانگريش، و آنكه فقير است باز به مقدار توانائيش. حق نداريد ضررى متوجه آنان كنيد تا ماندن در آن سكنى برايشان دشوار شود، و از نظر لباس و نفقه در مضيقه شان قرار دهيد.

مى فرمايد: اگر زنان طلاقى حامله باشند، بايد نفقه آنان را بدهيد تا فرزند خود را بزايند. اگر حاضر شدند نوزاد خود را شير دهند، بر شما است كه أجرت شير دادنشان را بدهيد، چون أجرت رضاعت در حقيقت نفقه فرزند است، كه به گردن پدر است.

و فرموده: ائتمار بكنيد، خطابش به زن و مرد است، مى فرمايد: در باره فرزند خود مشورت كنيد تا به نحوى پسنديده و عادى به توافق برسيد، به طورى كه هيچ يك از شما و فرزندتان متضرر نشويد، نه مرد با دادن اجرت زيادتر از حد معمول متضرر شود، و نه زن با كمتر گرفتن، و نه فرزند با كمتر از دو سال شير خوردن متضرر گردد، و همچنين ضررهاى ديگرى كه ممكن است پيش آيد به هيچ يك از شما متوجه نشود.

« و ان تعاسرتم فسترضع له اخرى،» هر چند معناى تحت اللفظى اين جمله اين است كه اگر يكى از شما خواست به طرف ديگر ضرر برساند، و اختلافتان برطرف نگرديد،

ص:139

به زودى زنى ديگر غير از مادر طفل او را شير خواهد داد، ولى منظور اين است كه بايد به زودى و قبل از آنكه كودك گرسنه شود، زنى ديگر آن كودك را شير دهد.

« لينفق ذو سعة من سعته،» بايد صاحب سعه از سعه خود انفاق كند. و انفاق از سعه به معناى توسعه دادن در انفاق است، و امر در اين جمله متوجه توانگران است، مى فرمايد مردان توانگر وقتى همسر بچه دار خود را طلاق مى دهند، بايد در ايام عده و ايام شيرخوارى كودكشان، به زندگى مطلقه و كودك خود توسعه دهند.

« و من قدر عليه رزقه فلينفق مما اتيه الله،» قدر رزق به معناى تنگى روزى است، و كلمه ايتاء به معناى عطا كردن است، مى فرمايد: و كسى كه فقير و در تنگناى معيشت است، و نمى تواند به زندگى همسر طلاقى و كودك شيرخوارش توسعه دهد، هر قدر كه مى تواند از مالى كه خداى تعالى به او عطا كرده به ايشان انفاق كند.

« لا يكلف الله نفسا الا ما اتيها،» يعنى خداى تعالى هيچ كسى را تكليف ما لا يطاق نمى كند، هر كسى را به قدر توانائيش تكليف مى فرمايد، در مساله مورد بحث هم به مرد تهى دست تكليف توسعه نكرده است، بنا بر اين، جمله مورد بحث مى خواهد حرج را از تكاليف الهى كه يكى از آنها انفاق همسر مطلقه است نفى كند.

« سيجعل الله بعد عسر يسرا،» در اين جمله به اشخاص تهى دست تسليت و دلدارى داده، مژده مى دهد كه به زودى خداى عز و جل بعد از تنگدستى و سختى، گشايش و رفاه مى دهد.

روايات وارده در زمينه طلاق سنت و طلاق عده

در كافى به سند خود از زراره از امام باقر عليه السلام روايت كرده كه فرمود: هر طلاقى كه بر طبق سنت و يا بر عده نباشد اعتبار ندارد.

زراره اضافه كرده كه به امام باقر عرض كردم طلاق سنت و طلاق عده را برايم تفسير كن، فرمود: اما طلاق سنت اين است كه مردى كه مى خواهد همسرش را طلاق دهد، او را زير نظر بگيرد تا حيض شود، و سپس از حيض پاك گردد، آنگاه بدون اينكه با او جماع كرده باشد يك بار طلاق دهد، و دو نفر را هم بر طلاق دادن خود شاهد بگيرد، و سپس زير نظرش داشته باشد تا دو بار خون حيض ببيند و پاك شود، كه اگر براى بار سوم خون ببيند، عده اش تمام شده، و رابطه زوجيت بين آن دو به كلى قطع گرديده، به طورى كه اگر بخواهد دوباره با او ازدواج كند، مثل ساير مردان اجنبى خواستگارى است از خواستگاران، اگر خواست مى تواند با او ازدواج كند، و اگر نخواست نمى كند، و در آن

ص:140

مدت كه او را زير نظر داشت تا از عده در آيد، نفقه و سكنايش را بايد بدهد، و نيز در آن مدت اگر مرد بميرد، زن مطلقه در عده اش از او ارث مى برد، و اگر زن بميرد، مرد از او ارث مى برد، ولى بعد از تمام شدن عده نه ديگر نفقه اى هست، و نه ارثى.

سپس فرمود: و اما طلاق عده كه خداى تعالى در باره اش فرمود:« فطلقوهن لعدتهن و احصوا العدة،» چنين است كه اگر مردى از شما خواست همسرش را طلاق عده دهد، بايد او را زير نظر بگيرد تا حيض شود، و سپس از حيض در آيد، آنگاه يكبار طلاقش دهد، بدون اينكه بعد از پاك شدن با او جماع كرده باشد، و دو نفر شاهد عادل هم گواه بر طلاق بگيرد، و اگر خواست همان روز يا بعد از چند روز البته قبل از آنكه همسرش حيض ببيند، به او رجوع كند، و بر رجوع خود شاهد هم بگيرد، و با او جماع كند، و نزد خود نگه بدارد، تا حيض ببيند، و بعد از حيض ديدن و از حيض خارج شدن، يكبار ديگر طلاقش دهد، بدون اينكه با او جماع كرده باشد، و شاهد هم بر طلاق دادنش بگيرد، و باز هر وقت خواست البته تا قبل از حيض ديدن به او رجوع كند، و بر رجوع خود شاهد هم بگيرد، و بعد از رجوع با او جماع كند، و نزد خود نگه دارى كند، تا براى بار سوم حيض ببيند، و چون از حيض خارج شد، قبل از آنكه با او جماع كرده باشد طلاقش دهد، و بر طلاق دادنش گواه هم بگيرد، در اين صورت ديگر رابطه زناشويى بين او و همسرش به كلى قطع شده، و ديگر نمى تواند در عده به او رجوع كند، و يا در خارج عده او را عقد كند، مگر بعد از آنكه آن زن با مردى ديگر(محلل) ازدواج بكند، اگر او طلاقش داد آن وقت مى تواند دوباره عقدش كند.

زراره مى گويد: شخصى پرسيد: اگر زن از كسانى باشد كه هيچ خون نمى بيند چه بايد كرد؟ فرمود مثل چنين زنى را بايد به طلاق سنت طلاق داد.

و صاحب قرب الاسناد به سند خود از صفوان روايت كرده كه گفت: من شنيدم از امام صادق عليه السلام كه مردى به خدمتش آمد، و اين مساله را پرسيد كه من همسرم را در يك مجلس سه بار طلاق دادم، فرمود اعتبار ندارد، آنگاه فرمود مگر كتاب خدا را نمى خوانى كه مى فرمايد« يا ايها النبى اذا طلقتم النساء فطلقوهن لعدتهن و أحصوا العدة و اتقوا الله ربكم لا تخرجوهن من بيوتهن و لا يخرجن الا ان ياتين بفاحشة مبينة.» آنگاه فرمود: آيا نمى بينى كه مى فرمايد:« لعل الله يحدث بعد ذلك امر،» و سپس فرمود: هر چيزى كه مخالف كتاب خدا و سنت باشد، بايد به كتاب خدا و سنت برگردانده شود.

و در تفسير قمى در معناى جمله« لا تخرجوهن من بيوتهن و لا يخرجن الا ان ياتين بفاحشة مبينة،» فرموده: اين عمل براى مرد حلال نيست كه زنش را بعد از آنكه طلاق داد- و در مدتى كه مى تواند به او رجوع كند- از خانه خود خارج سازد، و بر خود زن نيز

ص:141

حلال نيست كه از خانه شوهرش بيرون رود، مگر آنكه زن گناهى آشكار مرتكب شود كه در آن صورت مرد مى تواند او را بيرون كند.

و كلمه فاحشة به معناى آن است كه زن نامبرده يا زناكار باشد و يا از خانه شوهر سرقت كند، و يكى هم از مصاديق فاحشه سليطه شدن بر شوهر است، كه اگر زن طلاقى يكى از اين اعمال را مرتكب شود، مرد مى تواند او را از خانه خود خارج سازد.

و در كافى به سند خود از وهب بن حفص، از يكى از دو امام صادق و باقر عليهماالسلام روايت آورده كه در باره زن طلاقى كه در عده است فرموده: عده اش را در خانه اش نگه مى دارد، و در آن ايام زينت خود را براى شوهرش ظاهر مى سازد،« لعل الله يحدث بعد ذلك امرا،» تا شايد خداى تعالى دوباره محبت وى را در دل شوهرش بيفكند، و نفرت و كينه او را از دل شوهرش بيرون سازد.

در كافى به سند خود از حلبى، از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: عده زنى كه حيض نمى بيند، و مستحاضه اى كه خونش قطع نمى شود، سه ماه است، و عده زنى كه حيض مى بيند، ولى حيضش منظم نيست، سه نوبت حيض ديدن و پاك شدن است.

حلبى مى گويد: از آن جناب معناى جمله ان ارتبتم را پرسيدم، و عرضه داشتم: منظور از اين شك و ريبه چيست؟ فرمود: حيضى كه بيشتر از يك ماه طول بكشد ريبه است، و صاحبش بايد سه ماه عده نگه دارد، نه اينكه معيار را حيض ديدن قرار دهد... تا آخر حديث.

و نيز در همان كتاب به سند خود از محمد بن قيس از امام ابى جعفر عليه السلام روايت آورده كه فرمود: عده زن حامله اى كه مطلقه شده وضع حملش است، و بر همسر او است كه در اين مدت نفقه او را به طور معروف و معمول بدهد تا فرزندش را بزايد.

و نيز در آن كتاب به سند خود از ابى الصباح كنانى از ابى عبد الله امام صادق عليه السلام روايت كرده كه گفت: هر گاه مردى همسرش را كه آبستن است طلاق دهد، بايد نفقه او را بپردازد، تا فرزند به دنيا آيد، همين كه فرزندش را زائيد مزد شير دادنش را مى دهد، و نبايد به او ضرر بزند، مگر آنكه زن شيردهى پيدا شود كه مزد كمترى بگيرد، اگر مادر طفل حاضر شد به آن مزد كمتر فرزندش را شير دهد البته او مقدم بر بيگانه است، چون مادر كودك است، لذا تا روزى كه بچه از شير گرفته مى شود مزد مى گيرد و شير مى دهد.

و صاحب كتاب فقيه به سند خود از ربعى بن عبد الله و فضيل بن يسار، از امام

ص:142

صادق عليه السلام روايت كرده كه در تفسير جمله« و من قدر عليه رزقه فلينفق مما اتيه الله،» فرمود: اگر به مقدارى كه از گرسنگى نميرد به او داد، و جامه اش را هم تامين كرد، كه هيچ، و گرنه بايد حاكم شرع بين شوهر و زن طلاقى اش جدايى بيندازد.

و در تفسير قمى در ذيل جمله « و اولات الاحمال اجلهن ان يضعن حملهن،» آمده كه: زن حامله اگر مطلقه شد، سرآمد عده اش همان وقتى است كه بزايد، و آنچه در شكم دارد بگذارد، حتى اگر بين طلاق و زائيدنش يك روز فاصله شود، پس بعد از زائيدن و پاك شدن مى تواند شوهر كند، و همچنين به عكس، اگر بين طلاق و زائيدن نه ماه طول بكشد، عده اش نه ماه است، و نمى تواند شوهر كند، مگر بعد از وضع حمل.

و در كافى به سند خود از عبد الرحمان بن حجاج از ابى الحسن عليه السلام روايت كرده كه گفت: من از آن جناب از زن آبستنى سؤال كردم كه شوهرش طلاقش داده، و او بچه اش را سقط كرده، آيا عده اش با سقط جنين تمام شده يا نه؟ و اگر سقط به صورت مضغه باشد چطور؟ فرمود: هر چه را كه انداخته باشد، در صورتى كه مشخص باشد كه همان حمل است كه انداخته، چه تمام باشد و چه ناقص، عده طلاقش همان سقط است، و در عده طلاق لازم نيست خلقت بچه اى كه مى آورد تمام شده باشد.

و در الدر المنثور است كه ابن منذر از مغيره روايت كرده كه گفت من به شعبى گفتم نمى توانم گفتار على بن ابى طالب را بپذيرم، كه گفته است: عده زن شوهر مرده آخر دو أجل است. شعبى گفت: اتفاقا نه تنها بايد آن را بپذيرى، بلكه مانند روشن ترين مطالبى كه پذيرفته اى، بايد بپذيرى، براى اينكه همين على بن ابى طالب بارها فرمود: آيه شريفه « و اولات الاحمال اجلهن ان يضعن حملهن،» تنها مربوط به زنان مطلقه است.

(1)

حكم عده طلاق،فلسفه و منافع نگهداري عده در طلاق

-” وَالْمُطلَّقَت يَترَبَّصنَ بِأَنفُسِهِنَّ ثَلَثَةَ قُرُوءٍ وَلا يحِلُّ لَهُنَّ أَن يَكْتُمْنَ مَا خَلَقَ اللَّهُ فى أَرْحَامِهِنَّ إِن كُنَّ يُؤْمِنَّ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الاَخِرِ وَبُعُولَتهُنَّ أَحَقُّ بِرَدِّهِنَّ فى ذَلِك إِنْ أَرَادُوا إِصلَحاً وَلَهُنَّ مِثْلُ الَّذِى عَلَيهِنَّ بِالمَعْرُوفِ وَ لِلرِّجَالِ عَلَيهِنَّ دَرَجَةٌ وَ اللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ !

-زنان طلاق گرفته، تا سه پاكى منتظر بمانند و اگر به خدا و روز جزا ايمان دارند روا نيست چيزى را كه خدا در رحم هايشان خلق كرده، نهان دارند، و اما شوهرانشان اگر سر اصلاح دارند در رجوع به ايشان در عده طلاق سزاوارترند. زنان را نيز مانند وظائفشان حقوق شايسته است و مردان را بر آنان مرتبتى و


1- مستند: آيه 1 و 7 سوره طلاق الميزان ج : 19 ص : 524

ص:143

برترى هست، و خدا عزيز و حكيم است !“

كلمه قروء لفظى است كه هم معناى حيض را مى دهد، و هم معناى پاكى از آنرا، بطورى كه گفته اند، از واژه هائى است كه دو معناى ضد هم دارد، چيزى كه هست معناى اصلى آن جمع است، اما نه هر جمعى، بلكه جمعى كه دگرگونگى و تفرقه به دنبال داشته باشد، و بنابر اين بهتر اين است كه بگوئيم معنايش در اصل پاكى بوده است، چون در حال پاكى رحم، خون در حال جمع شدن در رحم است، و سپس در حيض هم استعمال شده، چون حيض حالت بيرون ريختن خون بعد از جمع شدن آن است.

كلمه تربص هم به معناى انتظار مى آيد و هم به معناى حبس، و اگر در آيه مورد بحث، آنرا مقيد كرد به قيد بانفسهن براى اين بوده كه بر معناى تمكين به مردان دلالت كند، و بفهماند كه عده طلاق چيست، و براى چيست، عده طلاق اين است كه: زن مطلقه در مدت عده به هيچ مردى تمكين نكند، و پذيراى ازدواج با كسى نشود، و اما اينكه عده براى چيست، و چه حكمتى در تشريع آن هست؟ مى فهماند براى اين است كه آب و نطفه مردان به يكديگر مخلوط نشود، و نسب ها فاسد نگردد.

و اگر زن مطلقه حامله است معلوم باشد كه از شوهر اولش حمل برداشته نه دوم، و اگر عده واجب نمى شد معلوم نمى شد چنين فرزندى، فرزند كدام يك از دو شوهر است، ( البته اين حكمت لازم نيست كه در تمامى موارد موجود باشد، چون قوانين و احكام هميشه دائر مدار مصالح و حكمت هاى غالبى است، نه حكمت هاى عمومى،) در نتيجه اگر زن عقيم هم مطلقه شد، بايد عده را نگه بدارد.

پس اينكه فرمود: ”يتربصن بانفسهن،“ به منزله اين است كه فرموده باشد زنان مطلقه به خاطر احتراز از اختلاط نطفه ها و فساد نسل، عده نگه مى دارند، و با هيچ مردى تمكين نمى كنند و اين جمله هر چند جمله اى خبرى است ليكن منظور از آن انشاء است، و خلاصه به جاى اينكه بفرمايد: بايد عده نگه دارند به منظور تاكيد فرموده: عده نگه مي دارند!

نهي شديد از كتمان آبستن بودن همسر مطلقه

-” و لا يحل لهن ان يكتمن ما خلق الله فى ارحامهن ان كن يؤمن بالله و اليوم الاخر...!“

آيه شريفه مى خواهد زنان مطلقه را از اين عمل نهى كند كه به خاطر زودتر از عده در آمدن، حيض يا آبستن بودن خود را كتمان كنند، و يا بخواهند با كتمان خود، در

ص:144

كار رجوع شوهران خللى وارد آورند، و يا غرض ديگرى امثال اين داشته باشند و اگر خداى تعالى مساله كتمان را در اين آيه مقيد كرد به قيد: اگر زنان ايمان به خدا و روز جزاء دارند، ولى اصل حكم عده را مقيد به اين قيد نكرد، براى اين است كه زنان را به نوعى تشويق كند، تا حكم او را اطاعت كنند، و بر عمل به آن ثبات قدم به خرج دهند، چون اين تقيد بطور اشاره مى فهماند كه اين حكم از لوازم ايمان به خدا و روز جزائى است كه پايه و اساس شريعت اسلام است، پس هيچ مسلمانى بى نياز از اين حكم نيست، و اين تعبير مثل اين است كه به شخصى بگوئيم اگر خير و خوبى مى خواهى با مردم نيكو معاشرت كن، و يا به مريض بگوئيم: اگر طالب شفا و بهبودى هستى بايد پرهيز كنى.

بازگشت شوهر به زندگي مشترك

” و بعولتهن احق بردهن فى ذلك ان ارادوا اصلاحا !“

بعل به معناى نر از هر جفتى است، البته مادام كه جفت هستند، و علاوه بر دلالتى كه بر مفهوم خود دارد، اشعارى و بوئى هم از تفوق و نيرومندى و ثبات در شدائد دارد، واقعيت خارجى هم همين طور است، چون مى بينيم: در هر حيوانى نر از ماده در شدائد نيرومندتر است، و بر ماده خود نوعى برترى دارد، و در انسان نيز، شوهر نسبت به همسرش همينطور است .

حكم در اين آيه يعنى رجوع شوهر به همسرش در ايام عده، مخصوص طلاق رجعى است، و شامل طلاقهاى بائن نمى شود، و مشاراليه به اشاره ذلك همان تربص، يعنى عده است، و اگر مطلب را مقيد كرد به قيد” ان ارادوا اصلاحا - اگر در صدد اصلاحند،“ براى اين بود كه بفهماند رجوع بايد به منظور اصلاح باشد، نه به منظور اضرار، كه در جمله:” و لا تمسكوهن ضرارا لتعتدوا،“ در سه آيه بعد صريحا از آن نهى شده است.

و كلمة أحق مي رساند كه بايد هم شوهر در زن مطلقه حق داشته باشد، و هم هر خواستگار ديگر، چيزى كه هست، شوهر احق از ديگران باشد، يعنى حق او بيشتر باشد، ليكن از آنجا كه در آيه، كلمه ( رد – برگشت) آمده، به معناى برگشتن جز با همان شوهر اول محقق نمى شود، زيرا ديگران اگر با آن زن ازدواج كنند با عقدى جداگانه ازدواج مى كنند، ولى تنها شوهر است كه مى تواند بدون عقد جديد به عقد اولش برگردد و آن زن را دو باره همسر خود كند.

از همين جا روشن مى شود كه در آيه شريفه به حسب معنا تقديرى لطيف به كار رفته، و معناى آيه اين است كه: شوهران زنان مطلقه به طلاق رجعى، سزاوارترند به آن زنان از ديگران و اين سزاوارى به اين است كه شوهران مى توانند در ايام عده برگردند: و

ص:145

البته اين برگشتن تنها در طلاقهاى رجعى است، نه طلاقهاى بائن، و همين سزاوارى قرينه است بر اينكه منظور از مطلقات، مطلقات به طلاق رجعى است، نه اينكه ضمير در بعولتهن از باب استخدام و شبيه آن به بعضى از مطلقات برگردد.

البته اين را هم بگوئيم كه آيه شريفه، مخصوص زنانى است كه همخواب شده باشند، و حيض هم ببينند، و حامله هم نباشند، و اما آن زنانى كه شوهران آنها با ايشان نزديكى نكرده اند، و يا در سن حيض ديدن نيستند يا نابالغند، و يا به حد يائسگى رسيده اند و نيز زنانيكه حامله هستند، حكمى ديگر دارند كه آيات ديگرى متعرض حكم آنها است .

حكم الهي بر حفظ حقوق طرفين

- ” و لهن مثل الذى عليهن بالمعروف، و للرجال عليهن درجة...!“

معروف به معناى هر عملى است كه افكار عمومى آن را عملى شناخته شده بداند، و با آن مانوس باشد، و با ذائقه اى كه اهل هر اجتماعى از نوع زندگى اجتماعى خود به دست مى آورد سازگار باشد، و به ذوق نزند.

و كلمه معروف در آيات مورد بحث تكرار شده، يعنى در دوازده مورد آمده است و اين بدان جهت است كه خداى تعالى اهتمام دارد به اينكه عمل طلاق و ملحقات آن بر وفق سنن فطرى انجام شود، و عملى سالم باشد، بنابر اين كلمه معروف هم متضمن هدايت عقل است، و هم حكم شرع، و هم فضيلت اخلاقى، و هم سنت هاى أدبى و انسانى، ( آن عملى معروف است كه هم طبق هدايت عقل صورت گرفته باشد، و هم با حكم شرع و يا قانون جارى در جامعه مطابق باشد، و هم با فضائل اخلاقى منافى نباشد، و هم سنت هاى أدبى آنرا خلاف ادب نداند.)

و چون اسلام شريعت خود را بر اساس فطرت و خلقت بنا كرده، معروف از نظر اسلام همان چيزى است كه مردم آن را معروف بدانند، البته مردمى كه از راه فطرت به يك سو نشده، و از حد نظام خلقت منحرف نگرديده باشند، و يكى از احكام چنين اجتماعى اين است كه تمامى افراد و اجزاى اجتماع در هر حكمى برابر و مساوى باشند و در نتيجه احكامى كه عليه آنان است برابر باشد با احكامى كه به نفع ايشان است، البته اين تساوى را بايد با حفظ وزنى كه افراد در اجتماع دارند رعايت كرد، آن فردى كه تاثير در كمال و رشد اجتماع در شؤون مختلف حيات اجتماع دارد، بايد با فردى كه آن مقدار تاثير را ندارد، فرق داشته باشد، مثلا بايد براى شخصى كه حاكم بر اجتماع است حكومتش محفوظ شود، و براى عالم، علمش و براى جاهل جهلش، و براى كارگر

ص:146

نيرومند، نيرومندى اش، و براى ضعيف، ضعفش در نظر گرفته شود، آنگاه تساوى را در بين آنان اعمال كرد، و حق هر صاحب حقى را به او داد، و اسلام بنابر همين اساس احكام له و عليه زن را جعل كرده، آنچه از احكام كه له و به نفع او است با آنچه كه عليه و بر ضد او است مساوى ساخته، و در عين حال وزنى را هم كه زن در زندگى اجتماعى دارد، و تاثيرى كه در زندگى زناشوئى و بقاى نسل دارد در نظر گرفته است، و معتقد است كه مردان در اين زندگى زناشوئى يك درجه عالى بر زنان برترى دارند و منظور از درجه، همان برترى و منزلت است.

از اينجا روشن مى گردد كه جمله ” و للرجال عليهن درجة ...،“ قيدى است كه متمم جمله سابق است و با جمله قبلى روى هم يك معنا را نتيجه مى دهد و آن اين است كه خداى تعالى ميان زنان مطلقه با مردانشان رعايت مساوات را كرده، در عين حال درجه و منزلتى را هم كه مردان بر زنان دارند، منظور داشته است، پس آن مقدار كه له زنان حكم كرده، همان مقدار عليه آنان حكم نموده نه بيشتر، و ما انشاء الله به زودى در يك بحث علمى جداگانه به تحقيق اين مساله بر مى گرديم.

(1)

پايان عِدّه طلاق ،و شرايط نگهداري همسر يا رها كردن او

-” وَ إِذَا طلَّقْتُمُ النِّساءَ فَبَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَأَمْسِكُوهُنَّ بمَعْرُوفٍ أَوْ سرِّحُوهُنَّ بمَعْرُوفٍ وَ لا تمْسِكُوهُنَّ ضِرَاراً لِّتَعْتَدُوا ومَن يَفْعَلْ ذَلِك فَقَدْ ظلَمَ نَفْسهُ وَلا تَتَّخِذُوا ءَايَتِ اللَّهِ هُزُواً وَاذْكُرُوا نِعْمَت اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَمَا أَنزَلَ عَلَيْكُم مِّنَ الْكِتَبِ وَالْحِكْمَةِ يَعِظكم بِهِ وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ بِكلّ ِ شىْ ءٍ عَلِيمٌ،

-وَ إِذَا طلَّقْتُمُ النِّساءَ فَبَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَلا تَعْضلُوهُنَّ أَن يَنكِحْنَ أَزْوَجَهُنَّ إِذَا تَرَضوْا بَيْنهُم بِالمَعْرُوفِ ذَلِك يُوعَظ بِهِ مَن كانَ مِنكُمْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الاَخِرِ ذَلِكمْ أَزْكى لَكمْ وَ أَطهَرُ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنتُمْ لا تَعْلَمُونَ!

-چون زنان را طلاق داديد و به سرآمد مدت خويش رسيدند به شايستگى نگاهشان داريد، و يا به شايستگى رها كنيد، و زنها را براى ضرر زدن نگاهشان نداريد كه ستم كنيد، هر كس چنين كند به خويش ستم كرده است، آيت هاى خدا را به مسخره نگيريد، و يادآريد نعمت خدا را بر خويشتن با اين كتاب و حكمت كه بر شما نازل كرده و به وسيله آن پندتان مى دهد، و از خدا بترسيد و بدانيد كه خدا به هر چيز دانا است،


1- مستند: آيه 228 تا 242 سوره بقره الميزان ج : 2 ص : 342

ص:147

-و چون زنان را طلاق داديد و به مدت خويش رسيدند، منعشان نكنيد كه با شوهران خود به شايستگى به همديگر رضايت داده اند زناشوئى كنند، هر كه از شما به خدا و روز جزا ايمان دارد از اين اندرز مى گيرد، اين براى شما بهتر و پاكيزه تر است، خدا مى داند و شما نمى دانيد.“

مى فرمايد: بعد از سرآمد مدت عده مخير هستيد بين اينكه همسر را نگه داريد، و يا رها كنيد، و ما مى دانيم بعد از تمام شدن عده ديگر چنين اختيارى نيست، و در جمله ” و لا تمسكوهن ضرارا لتعتدوا ...،“ از رجوع به قصد اذيت و ضرر نهى كرده، همچنانكه از رها كردن با ندادن مهر (در غير خلع و رضايت همسر،) نهى فرموده:” و من يفعل ذلك فقد ظلم نفسه ....“

اين آيه اشاره است به حكمت نهى از امساك به قصد ضرر، و حاصلش اين است كه ازدواج براى تتميم سعادت زندگى است، و اين سعادت تمام نمى شود مگر با سكونت و آرامش هر يك از زن و شوهر به يكديگر و كمك كردن در رفع حوائج غريزى يكديگر، و امساك عبارت است از اينكه شوهر بعد از جدا شدن از همسرش دو باره به او برگردد، و بعد از كدورت و نقار، به صلح و صفا برگردد، اين كجا؟ و برگشتن به قصد اضرار كجا ؟

پس كسى كه به قصد اضرار بر مى گردد، در حقيقت به خودش ستم كرده كه او را به انحراف از طريقه اى كه فطرت انسانيت به سويش هدايت مى كند، واداشته است.

علاوه بر اينكه چنين كسى آيات خدا را به مسخره گرفته، و آنها را استهزاء مى كند، براى اينكه خداى سبحان احكامى را كه تشريع كرده به منظور مصالح بشر تشريع نموده است، نه اينكه اگر به كارهائى امر و از كارهائى نهى كرده، خواهان نفس آن كارها و متنفر از نفس اين كارها بوده است، و در آية مورد بحث با نفس امساك و تسريح و اخذ و اعطا كار ندارد، بلكه بناى شارع همه بر اين بوده است كه مصالح عمومى بشر را تامين نموده، و مفاسدى را كه در اجتماع بشر پيدا مى شود اصلاح كند، و به اين وسيله سعادت حيات بشر را تمام كند و لذا به همين منظور آن دستورات عملى را با دستوراتى اخلاقى مخلوط كرده، تا نفوس را تربيت و ارواح را تطهير نموده، معارف عاليه، يعنى توحيد و ولايت و ساير اعتقادات پاك را صفايى ديگر دهد، پس كسى كه در دين خود به ظواهر احكام اكتفا نموده و به غير آن پشت پا مي زند، در حقيقت آيات خدا را مسخره كرده است.

و مراد از نعمت در جمله:” و اذكروا نعمة الله عليكم،“ نعمت دين، و يا حقيقت دين است، كه گفتيم همان سعادتى است كه از راه عمل به شرايع دين حاصل مى شود، مانند آن سعادت زندگى كه مختص است به الفت ميان زن و شوهر.

ص:148

دليل بر اينكه منظور از نعمت، نعمت دين است، اين است كه خداى سبحان در آيات زير سعادت دينى را نعمت خوانده، و فرموده:” اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى،“ و نيز فرموده:” و ليتم نعمته عليكم،“ و نيز فرموده:” فاصبحتم بنعمته اخوانا .“

و بنابر اين اينكه بعدا مى فرمايد:” و ما انزل عليكم من الكتاب و الحكمة يعظكم به...،“ به منزله تفسيرى است براى اين نعمت، و قهرا مراد از كتاب و حكمت ظاهر شريعت و باطن آن، و يا به عبارتى ديگر احكام و حكمت احكام است .

ممكن نيز هست مراد از نعمت مطلق نعمت هاى الهيه باشد، چه نعمت هاى تكوينى و چه غير آن، در نتيجه معناى جمله چنين مى شود: حقيقت معناى زندگى خود را بياد آوريد، و متوجه آن باشيد، و مخصوصا به مزايا و محاسنى كه در الفت و سكونت بين زن و شوهر است و به آنچه از معارف مربوط به آن كه خداى تعالى به زبان وعظ بيان كرده، و حكمت احكام ظاهرى آنرا شرح داده، توجه كنيد كه اگر شما در آن مواعظ دقت كامل به عمل آوريد و به تدريج كارتان به جائى مى رسد كه ديگر به هيچ قيمتى دست از صراط مستقيم برنداريد، و كمال زندگى و نعمت وجود خود را تباه نكنيد، و از خدا پروا كنيد، تا دلهايتان متوجه شود كه خدا به هر چيزى دانا است، در اين صورت است كه ديگر ظاهر شما مخالف باطنتان نخواهد شد، و ديگر چنين جرأت و جسارتى عليه خدا نخواهيد كرد، كه باطن دين او را در شكل تعمير ظاهر آن منهدم سازيد .

نهي اولياء زن از منع برگشت طرفين به زندگي مشترك

-” و اذا طلقتم النساء فبلغن اجلهن فلا تعضلوهن ان ينكحن ازواجهن اذا تراضوا بينهم بالمعروف ...!“

ظاهرا خطاب در جمله ” فلا تعضلوهن - پس آنان را منع نكنيد،“ به اولياى زنان مطلقه و كسانى است كه اگرچه شرعا ولايت بر آن زنان ندارند ليكن زنان از ايشان رودربايستى دارند، و نمى توانند با آنان مخالفت كنند، و مراد از كلمه ازواجهن شوهران قبل از طلاق است.

پس آيه دلالت دارد بر اينكه اوليا و بزرگترهاى زن مطلقه، نبايد زن نامبرده را اگر خواست با شوهرش آشتى كند، از آشتى آنها جلوگيرى نمايند، پس اگر بعد از تمام شدن عده خود زن راضى بود كه دوباره با همسر قبلى خود ازدواج كند، أوليا و بزرگان زن نبايد غرض هاى شخصى يعنى خشم و لجاجتى كه با داماد قبلى دارند در اين كار دخالت دهند و چه بسيار مى شود كه دخالت مى دهند.

ص:149

آيه شريفه تنها بر اين مقدار دلالت دارد، اما اينكه عقد دوم هم محتاج به اجازه ولى است هيچ مورد نظر آيه نيست! براى اينكه اولا جمله:” فلا تعضلوهن ...،“ اگر نگوئيم كه بر نداشتن چنين ولايتى دلالت دارد، حداقل مى گوئيم دلالتى بر تاثير ولايت ندارد، و ثانيا صرف اينكه خطاب را متوجه اوليا به تنهائى كرده، هيچ دلالتى بر اين معنا ندارد، چون اين توجيه خطاب، هم با تاثير ولايت مى سازد، و هم با عدم تاثير، و اصلا نهى در آيه حكم مولوى نيست، تا دعوا كنيم كه آيا بر تاثير ولايت دلالت دارد يا نه، بلكه حكمى است ارشادى كه مى خواهد مردم را به مصالح و منافع اين آشتى ارشاد كند، همچنانكه در آخر آيه مى فرمايد: اين به پاكيزگى و طهارت شما نزديك تر است! و اين خود بهترين دليل است بر اينكه حكم نامبرده ارشادى است .

و مراد از اينكه فرمود: ” فبلغن اجلهن،“ اين است كه عده شان سرآيد، چون اگر عده زن مطلقه سر نيامده باشد، شوهر مى تواند رجوع كند، هر چند كه أوليا و يا بستگان زن راضى نباشند، چون قبلا فرمود:” و بعولتهن احق بردهن فى ذلك،“ علاوه بر اينكه جمله ” ان ينكحن،“ صريح در ازدواج بعد از عده است، كه نكاحى جداگانه است، و اما در داخل عده نكاح نيست، بلكه رجوع به ازدواج قبلى است.

” ذلك يوعظ به من كان منكم يؤمن بالله و اليوم الاخر....“

اين جمله مانند جمله اى است كه قبلا بعد از نهى زنان از كتمان وضع رحم ها آمده بود، و مى فرمود:” و لا يحل لهن ان يكتمن ما خلق الله فى ارحامهن ان كن يؤمن بالله و اليوم الاخر،“ و اگر در ميان همه مسائل ازدواج تنها در اين دو مورد فرمود: اگر به خدا و روز جزا ايمان دارند يعنى اگر به دين توحيد معتقد هستند، براى اين بود كه دين توحيد همواره به اتحاد دعوت مى كند نه افتراق و جدايى، و انبيا براى وصل كردن آمده اند نه فصل كردن و جدايى انداختن.

” ذلكم ازكى لكم و اطهر...،“ كلمه زكات كه اسم تفضيل ازكى از آن مشتق شده به معناى نمو صحيح و پاك است، و اما كلمه طهارت كه مصدر اسم تفضيل اطهر است در معنايش بحث كرديم، و مشار اليه به اشاره ذلكم مانع نداشتن از رجوع زنان به شوهران و يا خود رجوعشان است، و برگشت هر دو به يك معنا است، چه بگوئيم مانع نشدن شما از رجوع زنان به شوهران براى شما ازكى و أطهر است، و چه بگوئيم رجوع زنان به شوهران براى شما ازكى و اطهر است.

و اما علت اينكه ازكى و أطهر است اين است كه چنين رجوعى، رجوع از دشمنى و جدائى به التيام و اتصال است، و غريزه توحيد در نفوس را تقويت مى كند و بر

ص:150

اساس آن، همه فضائل دينى رشد نموده، ملكه عفت و حيا در ميان زنان تربيت مى شود، و نمو مى كند، و معلوم است كه چنين تربيتى در پوشاندن معايب زن و پاكى دلهايشان مؤثرتر است .

و از جهت ديگر، در اين رجوع فائده اى ديگر است، و آن اين است كه دلهايشان از اينكه متمايل به اغيار شود محفوظ مى ماند، به خلاف اينكه اوليا و بستگانش او را از ازدواج با همسر قبلى منع كنند، كه در آن صورت چنين خطرى به احتمال قوى پيش خواهد آمد.

و اسلام دين زكات و طهارت و علم است، همچنانكه خداى تعالى فرموده:” و يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمة،“ و نيز فرموده:” و لكن يريد ليطهركم.“

” و الله يعلم و انتم لا تعلمون،“ منظور از اينكه مى فرمايد: و شما نمى دانيد اين است كه شما به غير آنچه خدا تعليمتان داده نمى دانيد، و آنچه مى دانيد او به شما تعليم داده است.

(1)

حكم محدوديت تعدد طلاق و برگشت، و حكمت آن

-” الطلَقُ مَرَّتَانِ فَإِمْساك بمَعْرُوفٍ أَوْ تَسرِيحُ بِإِحْسنٍ وَ لا يحِلُّ لَكمْ أَن تَأْخُذُوا مِمَّا ءَاتَيْتُمُوهُنَّ شيْئاً إِلا أَن يخَافَا أَلا يُقِيمَا حُدُودَ اللَّهِ فَإِنْ خِفْتُمْ أَلا يُقِيمَا حُدُودَ اللَّهِ فَلا جُنَاحَ عَلَيهِمَا فِيمَا افْتَدَت بِهِ تِلْك حُدُودُ اللَّهِ فَلا تَعْتَدُوهَا وَ مَن يَتَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ فَأُولَئك هُمُ الظلِمُونَ!

-طلاق دو بار است و پس از دو بار يا نگهدارى به شايستگى و يا رها كردن با احسان و شما را نرسد كه چيزى از آنچه به زنان داده ايد بگيريد، مگر آنكه بدانيد كه حدود خدا را بپا نمى دارند، كه در اين صورت در آنچه زن به عوض خويش دهد گناهى بر آنان نيست، اين حدود خدا است، از آن تجاوز نكنيد و كسانى كه از حدود خدا تجاوز كنند، ستمكارانند !“

-” الطلاق مرتان، فامساك بمعروف، او تسريح باحسان ! “

مَرَّتان به معناى دو دفعه است. كلمه تسريح در آيه شريفه، به عنوان استعاره در رها شدن زن مطلقه استعمال شده، البته رها شدنى كه شوهر نتواند رجوع كند، بلكه او را ترك بگويد تا عده اش سر آيد كه به زودى جزئياتش مى آيد.


1- مستند:آيه 231 و 232 سوره بقره الميزان ج : 2 ص : 355

ص:151

و مراد از طلاق در جمله: الطلاق مرتان ...، طلاق رجعى است كه شوهر مى تواند در بين عده برگردد، و لذا آيه شريفه، شوهر را مخير كرده بين دو چيز، يكى امساك، يعنى نگه داشتن همسرش كه همان رجوع در عده است و ديگرى رها كردن او، تا از عده خارج شود.

و أما طلاق سوم همان است كه جمله:” فان طلقها فلا تحل له من بعد حتى تنكح زوجا غيره ...،“ حكمش را بيان مى كند .

و ظاهرا مراد از تسريح زن به احسان اين است كه او را در جدا شدن و نشدن آزاد بگذارد، به اين معنا كه زن بعد از دو نوبت مطلقه شدن، ديگر محكوم به اين نباشد كه اگر همسرش خواست در عده رجوع كند، دست او به جائى بند نباشد، بلكه شوهر در مدت عده، رجوع نكند، تا عده سر آيد، لكن از اين واضح تر اين است كه مراد، طلاق سوم باشد، چون تفريع جمله فامساك ... را مطلق آورده و بنابر اين جمله فان طلقها ... بيانى تفصيلى بعد از بيانى اجمالى براى تسريح خواهد بود.

و در اينكه امساك را مقيد به قيد معروف و تسريح را مقيد به قيد احسان كرده، عنايت لطيفى است كه بر خواننده پوشيده نيست، براى اينكه چه بسا مى شود كه امساك همسر و نگهدارى او در حباله زوجيت پيوند زن و شوهرى به منظور اذيت و اضرار او باشد، و معلوم است كه چنين نگهدارى، نگهدارى منكر و زشتى است، نه معروف و پسنديده، آرى كسى كه همسرش را طلاق مى دهد و همچنان تنهايش مى گذارد تا نزديك تمام شدن عده اش شود و آنگاه به او رجوع نموده بار ديگر طلاقش مى دهد و به منظور اذيت و اضرار به او اين عمل را تكرار مى كند چنين كسى امساك و زن دارى او منكر و ناپسند است، و از چنين زن دارى در اسلام نهى شده است، آن زن دارى در شرع جائز و مشروع است كه اگر بعد از طلاق به او رجوع مى كند به نوعى از انواع التيام و آشتى رجوع كند، طورى رجوع كند كه آن غرضى كه خداى تعالى در خلقت زن و مرد داشته، يعنى سكون نفس و انس بين اين دو حاصل گردد.

اين در باره امساك بود كه گفتيم دو جور است، و اسلام امساك به معروف را جائز دانسته و آن نوع ديگر را جائز ندانسته است.

و اما تسريح يعنى رها كردن زن، آن نيز دو گونه تصور مى شود، يكى اينكه انسان همسر خود را به منظور اعمال غضب و داغ دل گرفتن طلاق دهد، كه چنين طلاقى منكر و غير معروف است و يكى به صورتيكه شرع آن را تجويز كرده، به همين دليل كه احكامى براى طلاق آورده، و آن طلاقى است كه در عرف مردم متعارف است و شرع منكرش نمى داند، همچنانكه در آيات بعدى مى فرمايد: ” فامسكوهن بمعروف او سرحوهن

ص:152

بمعروف!“ اصل در تعبير هم همين است كه در دو آيه بعد كرده، و اگر در آيه مورد بحث اينطور تعبير نكرد بلكه امساك را مقيد به معروف و تسريح را مقيد به احسان كرد، به خاطر اين بود كه آيه، با مطالب آيه بعدش كه مى فرمايد:” و لا يحل لكم ان تاخذوا مما آتيتموهن شيئا ...،“ تناسب و ارتباط بيشترى داشته باشد .

توضيح اينكه: مقيد شدن امساك و تسريح به قيد معروف و هم به قيد احسان، همه براى اين است كه اين دو عمل، يعنى نگه داشتن زن و رها كردن او، به نحوى صورت بگيرد كه موجب فساد حكم شرع نشود، با اين تفاوت كه شارع در فرض رها كردن زن، نخواسته است به صرف معروف بودن آن اكتفا كند، بلكه خواسته است علاوه بر معروف بودن، احسان هم بوده باشد، ساده تر بگويم در فرض نگهدارى زن همين مقدار كافى است كه نگه دارى به شكل معروفش باشد يعنى منظور مرد از رجوع به زن، اذيت و آزار او نباشد، همچنانكه در آيات بعد فرموده:” و لا تمسكوهن ضرارا لتعتدوا،“ ولى در مورد رها كردن زن، معروف بودن شكل آن كافى نيست، چون ممكن است مرد به همسرش بگويد به شرطى تو را طلاق مى دهم و آزادت مى كنم كه فلان مقدار از مهريه اى كه از من گرفته اى برگردانى، او هم راضى شود، و اين شكل طلاق دادن چه بسا مى شود كه از نظر افكار عمومى طلاق معروفى باشد، و كسى آن را منكر و ناپسند نداند، پس قيد معروف به تنهائى كافى نبود و به همين جهت در اينجا قيد ديگرى آورد، و حكم را مقيد به احسان كرد .

و اگر در اين آيه، اين قيد زائد را آورد، و در آيه بعدى نياورد، براى اين بود كه مى خواست دنبال آيه مورد بحث بفرمايد:” و لا يحل لكم ان تاخذوا مما آتيتموهن شيئا،“ تا با تشريع اين حكم ضرر زنان را جبران كرده باشد، براى اينكه طلاق به ضرر زن است و يكى از مزاياى زندگى زن را كه همان زندگى زناشوئى است از او سلب مى كند، اسلام خواست تا زنان از دو سو خسارت نبينند.

-” الا ان يخافا الا يقيما حدود الله ! “

منظور از اينكه فرمود:” مگر اينكه بترسند كه حدود خدائى را بپا ندارند،“ اين است كه چنين گمانى در دلشان قوى باشد، و منظور از حدود خدا، اوامر و نواهى او، واجبات و محرمات دينى او است، و اين در صورتى است كه زن و شوهر هر دو تشخيص دهند كه توافق اخلاقى ندارند، و در نتيجه نه اين بتواند حوائج او را برآورد، و نه او بتواند حوائج اين را برآورد، و در آخر، كارشان به دشمنى با يكديگر منجر شود، كه در چنين فرضى براى مرد جائز است چيزى از مهريه زنش را از او پس بگيرد و طلاقش دهد، و اگر زن نيز به آن رضايت داد و چيزى از مهريه را به او بگردانيد، كمك به گناه شوهر نكرده است، چون

ص:153

گفتيم گرفتن مقدارى از مهريه توسط شوهر در اين فرض حلال است نه گناه.

- ” فان خفتم الا يقيما حدود الله فلا جناح عليهما فيما افتدت به،“ در جمله قبلى، زن و شوهر را دو نفر فرض كرده بود، و كلمات يخافا و يقيما را تثنيه آورد، و در اين جمله خطاب را متوجه جمع كرد، و فرمود: پس اگر ترسيديد كه حدود خدا را بپا ندارند ... و اين گويا براى اشاره به اين مى باشد كه بايد خوف نامبرده خوف غير متعارف نباشد، بلكه ناجورى اخلاق آن دو نفر طورى باشد كه اگر يك يك همه شما مسلمانان از وضع آنان خبردار شويد شما هم دچار آن ترس بشويد، و اما اگر وضع آن دو طورى است كه براى هيچيك از عقلاى قوم غير قابل دوام نباشد و تنها خود زن و شوهر هستند كه مى گويند به نظر ما وضع قابل دوام نيست، حال يا به خاطر اينكه هر دو دنبال هوسرانى هستند، و يا هر دو از شدت تقدس دچار وسوسه شده اند، و يا هر انگيزه ديگرى كه ممكن است داشته باشند، در چنين فرصتى پس گرفتن مهريه زن حلال است.

اما اين سؤال كه با اينكه پس گرفتن مهريه( چه حلالش و چه حرامش) مربوط به شوهر است، چرا نفى جناح را از هر دو كرد، و فرمود براى شما زن و شوهر اشكالى نيست؟ جوابش اين است كه پس گرفتن مهريه در آن صورت كه بر مرد حرام است دادنش هم بر زن حرام مى باشد، براى اينكه پس دادن مهريه در اين صورت اعانت بر گناه و بر ظلم است، و اما در آن صورت كه حلال است كه همان صورت طلاق خلع است، نه گرفتن مهريه از زن براى مرد حرام است، و نه دادن زن اعانت بر ظلم است، پس درست است كه از هر دو نفى جناح كند.

-” تِلْك حُدُودُ اللَّهِ فَلا تَعْتَدُوهَا وَ مَن يَتَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ فَأُولَئك هُمُ الظلِمُونَ،

-اين حدود خدا است، از آن تجاوز نكنيد و كسانى كه از حدود خدا تجاوز كنند، ستمكارانند.“

در آيه اشاره به آن همان معارفى است كه در دو آيه مورد بحث، ذكر شد، و آن عبارت بود از احكام فقهى آميخته با مسائل اخلاقى، و يك قسمت ديگر مسائل علمى بر اساس معارف اصولي.

و چه بسا بتوان از آيه شريفه بوئى از عدم جواز تفرقه ميان احكام فقهى و معارف اخلاقى استشمام نمود، و مى توان گفت كه آيه، اشعارى هم به اين معنا دارد كه صرف عمل به احكام فقهى، و جمود به خرج دادن بر ظواهر دين كافى نيست، براى اينكه احكام فقهى دين مانند اسكلت ساختمان است، اسكلتى كه به هيچ وجه زندگى در آن قابل تحمل نيست، و احكام اخلاقى به منزله سفيد كارى و سيم كشى و دكوربندى آن ساختمان است، مثلا احكام فقهى و قانونى زناشوئى، احكامى است خشن، كه نه شوهر

ص:154

حق دارد به زن خود فرمانى دهد و نه زن حق دارد بدون اذن او از خانه در آيد، ولى همين قوانين فقهى وقتى توأم شد با احكام اخلاقى كه اسلام در باب زناشوئى داده آنوقت قانونى بسيار گوارا و قابل عمل مى شود و نيز احكام فقهى راجع به عبادت و دعا و ذكر، اسكلتى است كه مجرد آن انسان را به فرض دين كه همان سعادت بشريت است نمى رساند، ولى وقتى اين جسد توأم با روح و معناى عبادت شد كه همان ورزيدگى و تزلزل ناپذيرى روح است، آن وقت قوانينى خواهد شد كه بشريت بى نياز از آن نخواهد بود و هيچ قانونى جايگزين آن نمى شود.

( مترجم: پس اكتفا نمودن بر عمل به ظواهر دين، و رعايت نكردن روح آن، باطل كردن مصالح تشريع، و از بين بردن غرض دين است، چون اسلام همانطور كه مكرر گفته ايم دين عمل است، نه دين حرف، و شريعت كوشش است نه فرض، و مسلمانان به اين درجه از انحطاط و سقوط اخلاقى و فرهنگى نرسيدند مگر به خاطر همين كه به انجام تشريفات ظاهرى اكتفا نموده و از روح دين و باطن امر آن بى خبر ماندند .)

(1)

حكم طلاق سوم و حرمت رجوع ( و حكم محلل )

-” فَإِن طلَّقَهَا فَلا تحِلُّ لَهُ مِن بَعْدُ حَتى تَنكِحَ زَوْجاً غَيرَهُ فَإِن طلَّقَهَا فَلا جُنَاحَ عَلَيهِمَا أَن يَتَرَاجَعَا إِن ظنَّا أَن يُقِيمَا حُدُودَ اللَّهِ وَ تِلْك حُدُودُ اللَّهِ يُبَيِّنهَا لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ،

-و اگر بار ديگر زن را طلاق داد، ديگر بر او حلال نيست تا با شوهرى غير او نكاح كند اگر طلاقش داد و شوهر قبلى و زن تشخيص دادند كه حدود خدا را بپا مي دارند، باكى بر آنان نيست كه به يكديگر باز گردند، اين حدود خداست كه براى گروهى كه دانا هستند بيان مى كند !“

اين آيه حكم طلاق سوم را كه همان حرمت رجوع است بيان مى كند، و مى فرمايد بعد از آنكه شوهر سه بار همسر خود را طلاق داد ديگر نمى تواند با عقدى و يا با رجوع جديد با وى ازدواج كند، مگر بعد از آنكه مردى ديگر با او ازدواج بكند، اگر او طلاقش داد، وى مى تواند براى نوبت چهارم با او رابطه زناشوئى برقرار سازد، و با اينكه در چنين فرضى عقد ازدواج و يا هم بسترى با آن زن براى مرد حرام است، حرمت را به خود زن نسبت داده، فرموده ديگر اين زن بر او حلال نيست، تا بفهماند حرمت تنها مربوط به وطى نيست، هم وطى او حرام است و هم عقد كردنش، و نيز اشاره كرده باشد به اينكه


1- مستند: آيه 229 سوره بقره الميزان ج : 2 ص : 350

ص:155

منظور از جمله ” حتى تنكح زوجا غيره،“ اين است كه هم بايد به عقد شوهرى ديگر در آيد، و هم آن شوهر با او آميزش كند، و عقد به تنهائى كافى نيست، آنگاه اگر شوهر دوم طلاقش داد ديگر مانعى از ازدواج آن دو يعنى زن و شوهر اول نيست، بلكه مى توانند به زوجيت يكديگر برگردند، و با توافق طرفينى عقدى جديد بخوانند، فراموش نشود كه فرمود:” أن يتراجعا،“ و مساله تراجع غير رجوع است، كه در دو طلاق اول، كه تنها حق مرد بود، بلكه تراجع طرفين است، و نيز فرموده اين وقتى است كه احتمال قوى بدهند كه مى توانند حدود خدا را بپا دارند .

و اگر در جمله ” و تلك حدود الله،“ دو بار كلمه حدود را تكرار كرد، با اينكه ممكن بود با آوردن ضمير اكتفا كند، براى اين بود كه منظور از اين حدود غير حدود قبلى است.

و در اين آيه، كوتاه گوئى عجيبى به كار رفته كه عقل را مبهوت مى كند، چون در آيه شريفه، با همه كوتاهيش چهارده ضمير به كار رفته، با اينكه مرجع بعضى از آنها مختلف و بعضى ديگر مختلط است، و در عين حال هيچ تعقيد و ناروانى در ظاهر كلام بچشم نمى خورد، و هيچ اغلاق و گنگى هم در معناى آن نيست.

(1)

عده وفات،و تأمين مخارج زن بعد از مرگ شوهر

-” وَ الَّذِينَ يُتَوَفَّوْنَ مِنكمْ وَ يَذَرُونَ أَزْوَجاً وَصِيَّةً لأَزْوَجِهِم مَّتَعاً إِلى الْحَوْلِ غَيرَ إِخْرَاجٍ فَإِنْ خَرَجْنَ فَلا جُنَاحَ عَلَيْكمْ فى مَا فَعَلْنَ فى أَنفُسِهِنَّ مِن مَّعْرُوفٍ وَ اللَّهُ عَزِيزٌ حَكيمٌ،

-وَ لِلْمُطلَّقَتِ مَتَعُ بِالْمَعْرُوفِ حَقاًّ عَلى الْمُتَّقِينَ،

-كَذَلِك يُبَينُ اللَّهُ لَكمْ ءَايَتِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ !

-كسانى از شما كه مرگشان فرا رسد و همسرانى بجا گذارند، براى همسران خويش معاشى تا يك سال بدون بيرون كردن وصيت كنند، اگر خود بيرون رفتند در باره خويش كارى كه شايسته باشد، هر چه كنند گناهى بر شما نيست و خدا عزيز و حكيم است،

-زنان طلاق گرفته بهره اى به شايستگى در خور پرهيزكاران دارند،

-بدينسان خدا آيه هاى خويش را براى شما بيان مى كند شايد تعقل كنيد! “


1- مستند: آيه 230 سوره بقره الميزان ج : 2 ص : 355

ص:156

آيه شريفه قبل از تشريع عده وفات يعنى چهار ماه و ده روز نازل شده چون زنان عرب جاهليت، بعد از مرگ شوهران خود يك سال تمام در خانه مى نشستند، يعنى شوهر نمى كردند، و اين آيه شريفه سفارش مى كند به مردان كه براى همسران خود وصيتى كنند و مالى معين نمايند، كه بعد از مرگشان به ايشان بدهند، مالى كه كفاف مخارج يك سال ايشان را بدهد، بدون اينكه از خانه هاى خود اخراج شوند، چيزى كه هست از آنجائيكه اين تعيين مال، حق زنان است و حق چيزيست كه هم مى توان آنرا استيفا كرد و هم از آن صرف نظر نمود، لذا مى فرمايد: اگر زنان شوهر مرده در اين مدت از خانه شوهر بيرون شدند، ديگر شما ورثه شوهر تقصيرى در ندادن آن مال نداريد، و يا اگر خواستند بطور شايسته شوهر كنند ديگر شما مسؤول نيستيد.

و از آنچه گذشت اين معنا روشن گرديد كه آيه مورد بحث به وسيله آيه شريفه اى كه عده وفات را چهار ماه و ده روز معين كرده، و نيز به آيه اى كه براى زنان داراى فرزند، هشت يك و براى زنان بى اولاد چهار يك مال شوهر را ارث معين مى كند، نسخ شده است.

-” و للمطلقات متاع بالمعروف حقا على المتقين،

-زنان طلاق گرفته بهره اى به شايستگى در خور پرهيزكاران دارند...!“

اين آيه شريفه در باره تمام مطلقات است، چيزى كه هست، از اينكه حكم را وابسته به صفت تقوا كرده، استفاده مى شود كه حكم وجوبى نيست، بلكه استحبابى است. ” كذلك يبين الله لكم آياته لعلكم تعقلون ! “

(1)

طلاق قبل از همخوابگي،و شرايط عدّه و مهريه در آن

-« يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا إِذَا نَكَحْتُمُ الْمُؤْمِنَتِ ثُمَّ طلَّقْتُمُوهُنَّ مِن قَبْلِ أَن تَمَسوهُنَّ فَمَا لَكُمْ عَلَيْهِنَّ مِنْ عِدَّةٍ تَعْتَدُّونهَا فَمَتِّعُوهُنَّ وَ سرِّحُوهُنَّ سرَاحاً جَمِيلاً !

-اى كسانى كه ايمان آورده ايد، چون زنان مؤمن را نكاح كرديد و بعد طلاقشان داديد، اگر قبل از نزديكى طلاق داده ايد، لازم نيست عده طلاق شما را نگه دارند، پس مى توانيد با آنان ازدواج كنيد، و( اگر بناى سازش نيست،) مى توانيد به صورتى خوش طلاق دهيد !»

منظور از نكاح زنان، عقد كردن آنان است، و كلمه مس به معناى دخول و انجام


1- مستند: آيه 240 تا 242 سوره بقره الميزان ج : 2 ص : 370

ص:157

دادن عمل زناشويى است. و منظور از متعوهن اين است كه چيزى از مال به ايشان بدهند، كه مناسب حال و شأن ايشان باشد، و كلمه تسريح به جميل، به معناى اين است كه بدون نزاع و خصومت طلاق دهند.

و معناى آيه اين است كه: اى كسانى كه ايمان آورده ايد! وقتى زنان را طلاق مى دهيد، بعد از آنكه با ايشان عقد ازدواج بسته ايد، و قبل از اينكه عمل زناشويى با ايشان انجام داده باشيد، ديگر لازم نيست زن مطلقه شما عده نگه دارد، و بر شما واجب است كه اولا بدون خشونت و خصومت طلاق دهيد، و در ثانى با چيزى از مال بهره مندشان كنيد.

اين آيه مطلق است، و آن موردى را كه مهر براى زن معين كرده باشند، و نيز موردى را كه معين نكرده باشند شامل است، و خلاصه به اطلاقش شامل مى شود آنجا را هم كه مهر معين كرده اند، و مى فرمايد هم بايد مهر بدهيد، و هم به چيزى از مال بهره مندشان كنيد.

چون هر دو صورت را شامل بود، آيه« و ان طلقتموهن من قبل ان تمسوهن و قد فرضتم لهن فريضة فنصف ما فرضتم،» آن را مقيد به صورتى مى كند، كه مهريه معين نكرده باشند، چون آيه مزبور مى فرمايد: و چون زنان را قبل از آنكه عمل زناشويى انجام داده باشيد طلاق دهيد، در صورتى كه مهر براى ايشان معين كرده ايد، تنها نصف مهر را مى برند، آنگاه آيه مورد بحث در جايى حجت مى شود كه مهر معين نكرده باشند.

در روايات اسلامي، در كتاب فقيه آمده كه عمرو بن شمر، از جابر، از امام باقر عليه السلام روايت كرد كه در ذيل كلام خداى عز و جل« ثم طلقتموهن من قبل ان تمسوهن فما لكم عليهن من عدة تعتدونها فمتعوهن و سرحوهن سراحا جميلا،» فرموده: متعوهن معنايش اين است كه تا آن جا كه مى توانيد به ايشان نيكى كنيد، چون زن طلاق گرفته با نكبت، وحشت، اندوه بزرگ، و شماتت دشمنان به خانه خود بر مى گردد، و چون خدا خودش كريم و با حياء است، اهل كرامت و حياء را دوست مى دارد، و گرامى ترين شما كسى است كه نسبت به همسر خود كرامت و بزرگوارى بيشترى داشته باشد.

و در كافى به سند خود از حلبى، از امام صادق عليه السلام روايت كرده، كه در پاسخ اين مساله كه مردى همسرش را قبل از آنكه عمل زناشويى با وى انجام دهد طلاق داده، فرمود: اگر مهرش را معين كرده، نصف آن را بايد بدهد، و اگر معين نشده، بايد به مقدار پولى كه معمولا به مثل چنين زنى مى دهند، او را بهره مند سازد.

(1)

حكم پرداخت مهريه در طلاق قبل از نزديكي


1- مستند: آيه 49 سوره احزاب الميزان ج : 16 ص : 503

ص:158

-” لا جُنَاحَ عَلَيْكمْ إِن طلَّقْتُمُ النِّساءَ مَا لَمْ تَمَسوهُنَّ أَوْ تَفْرِضوا لَهُنَّ فَرِيضةً وَ مَتِّعُوهُنَّ عَلى المُوسِع قَدَرُهُ وَعَلى الْمُقْترِ قَدَرُهُ مَتَعَا بِالْمَعْرُوفِ حَقاًّ عَلى المُحْسِنِينَ !

-اگر زنان را طلاق داديد قبل از اينكه به آنان دست زده باشيد و مهرى هم برايشان معين نكرده ايد گناهى بر شما نيست ولى بايد از بهره اى شايسته، كه در خور نيكوكاران است بهره ورشان كنيد، توانگر به اندازه خويش و تنگدست به اندازه خودش !»

1- مواردي كه مهريه اي در عقد معين نشده است :

مَس كه در لغت به معناى تماس گرفتن دو چيز با يكديگر است و در اينجا كنايه است از عمل زناشوئى، و منظور از فرض كردن فريضه اى براى زنان، معين كردن مهريه است .

و معناى آيه اين است كه انجام نگرفتن عمل زناشوئى و همچنين معين نكردن مهريه مانع از صحت طلاق نيست.

” و متعوهن على الموسع قدره و على المقتر قدره متاعا بالمعروف،“ مي فرمايد: واجب است بر شما كه همسر خود را طلاق مى دهيد در حالى كه در حين عقد ازدواجش مهرى برايش معين نكرده بوديد، اينكه چيزى به او بدهيد، چيزى كه عرف مردم آن را بپسندد، البته هر كسى به اندازه توانائى خود، ثروتمند به قدر وسعش يعنى بقدرى كه مناسب با حالش باشد، بطورى كه وضع همسر مطلقه اش بعد از جدائى و قبل از جدائى تفاوت فاحش نداشته باشد، و فقير هم به قدر وسعش.

البته اين حكم مخصوص مطلقه اى است كه مهريه اى برايش معين نشده باشد، و شامل همه زنان مطلقه نيست، و نيز مخصوص زنى است كه شوهرش با او هيچ نزديكى نكرده باشد، و دليل اين معنا آيه بعدى است كه حكم مساله ساير زنان مطلقه را بيان مى كند.

-” حقا على المحسنين ! “

از ظاهر اين جمله هر چند به نظر مى رسد كه وصف محسن بودن دخالت در حكم دارد، و چون از خارج مى دانيم احسان واجب نيست، نتيجه مى گيريم كه پس احسان مستحب است و حكم در آيه حكمى است استحبابى، نه وجوبى، و ليكن روايات

ص:159

صريح از طرق ائمه اهل بيت عليهم السلام حكم در آيه را واجب دانسته، و شايد وجه در آن همان باشد كه در سابق فرمود:” الطلاق مرتان فامساك بمعروف او تسريح باحسان ...،“ كه در آن آيه احسان بر زنان مطلقه مسرحه را واجب كرد، پس در اين آيه نيز حكم احسان بر محسنين كه همان مردان طلاقگو باشند محقق و واجب شده است، و خدا داناتر است.

و در كتاب كافى از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه در باره مردى كه زنش را قبل از وطى طلاق داده فرموده است: بر عهده او است كه نصف مهرش را بدهد البته در صورتى كه مهرى برايش معين كرده باشد، و اگر معين نكرده، بايد نصف مهريه اى را كه معمولا براى چنان زنى معين مى كنند بدهد(مهر المثل.)

2-مواردي كه مهريه در عقد معين شده است:

-« وَ إِن طلَّقْتُمُوهُنَّ مِن قَبْلِ أَن تَمَسوهُنَّ وَ قَدْ فَرَضتُمْ لَهُنَّ فَرِيضةً فَنِصف مَا فَرَضتُمْ إِلا أَن يَعْفُونَ أَوْ يَعْفُوَا الَّذِى بِيَدِهِ عُقْدَةُ النِّكاح وَ أَن تَعْفُوا أَقْرَب لِلتَّقْوَى وَ لا تَنسوُا الْفَضلَ بَيْنَكُمْ إِنَّ اللَّهَ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ،

-و اگر پيش از آنكه به زنان دست بزنيد طلاقشان داديد و مهرى براى آنها مقرر داشته ايد، نصف آنچه مقرر داشته ايد بايد بدهيد مگر آنكه گذشت كنند يا آنكه گره زناشوئى به دست او است گذشت كند و گذشت كردن شما به پرهيزكارى نزديكتر است، بزرگوارى را ميان خودتان فراموش نكنيد كه خدا به آنچه مى كنيد بينا است !»

” و ان طلقتموهن من قبل ان تمسوهن ...،“ يعنى و اگر طلاق را قبل از ادخال به ايشان واقع ساختيد، ولى در آغاز كه عقدشان مى كرديد مهريه اى برايشان معين كرديد، واجب است كه نصف آن مهر معين شده را به ايشان بدهيد، مگر اينكه خود آن زنان طلاقى و يا ولىّ آنان نصف مهر را ببخشند، كه در اين صورت همه مهر ساقط مى شود، و اگر زن آن را قبلا گرفته بوده، بايد برگرداند، و يا آنكه شوهر كه تمام مهر را قبلا داده، نصف مهرى كه از آن زن طلب دارد به وى ببخشد اين مساله را به اين جهت مي گوئيم كه آيه شريفه مى فرمايد:” او يعفو الذى بيده عقدة النكاح،“ و در مساله نكاح، سه نفر عقده را به دست دارند، يكى زن و دوم ولى زن، و سوم شوهر، و هر يك از اين سه طائفه مي توانند نصف مهر را ببخشند.

و به هر حال آيه شريفه بخشيدن نصف مهر را به تقوا نزديك تر شمرده، و اين بدان جهت است كه وقتى انسان از چيزى كه حق مشروع و حلال او است صرف نظر

ص:160

كند، يقينا از هر چيزى كه حق او نيست و بر او حرام است بهتر صرف نظر مى كند و بر چشم پوشى از آن قوى تر و قادرتر است.

-” و لا تنسوا الفضل بينكم ....“

فضل به معناى زيادى است، با اين تفاوت كه فضل به طوريكه گفته اند زيادى در مكارم و كارهاى ستوده است. در اين جمله كلمه فضل آمده كه از نظر اخلاقى سزاوار است انسان در مجتمع حياتيش آن را به كار گيرد، و افراد اجتماع در آن قلمرو با يكديگر زندگى و معاشرت كنند، و منظور اين بوده كه مردم را به سوى احسان و فضل به يكديگر تشويق كند، تا افراد به آسانى از حقوق خود صرف نظر كنند، و شوهر در مورد همسرش تسهيل و تخفيف قائل شود، و همسر او نيز نسبت به شوهرش سخت گيرى نكند.

(1)

منع استرداد مهريه در طلاق

-« وَ إِنْ أَرَدتُّمُ استِبْدَالَ زَوْجٍ مَّكانَ زَوْجٍ وَ ءَاتَيْتُمْ إِحْدَاهُنَّ قِنطاراً فَلا تَأْخُذُوا مِنْهُ شيْئاً أَ تَأْخُذُونَهُ بُهْتَناً وَ إِثْماً مُّبِيناً،

-وَ كَيْف تَأْخُذُونَهُ وَ قَدْ أَفْضى بَعْضكمْ إِلى بَعْضٍ وَ أَخَذْنَ مِنكم مِّيثَقاً غَلِيظاً،

-و اگر خواستيد به جاى همسرى كه داريد همسر بگيريد، حتى اگر به همسر اول يك پوست گاو پر از طلا كابين داده ايد نبايد چيزى از آنرا پس بگيريد، چگونه و بچه مجوزى پس بگيريد با اينكه پس گرفتن آن بهتان و گناهى آشكار است،

-و چگونه پس بگيريد با اينكه بدنهاى شما با هم تماس گرفته و همسران شما هنگام عقد ازدواج از شما پيمان محكم - بر وفادارى و امانت – گرفته اند !»

معناى آيه اين است كه اگر خواستيد بعضى از زنان خود را طلاق دهيد، و با زنى ديگر به جاى او ازدواج كنيد، از مهريه اى كه به همسر طلاقى خود در هنگام ازدواجش داده بوديد چيزى پس نگيريد هر چند كه آن مهريه مال بسيار زيادى باشد، و آنچه مى خواهيد بدون رضايتش بگيريد نسبت به آنچه داده ايد، بسيار اندك باشد.

« و كيف تاخذونه و قد افضى بعضكم الى بعض ...،» از در تعجب مى پرسد چطور حق او را از او مى گيرى، با اينكه تو و او يك روح در دو بدن بوديد، و يا به عبارتى ديگر از نظر پيوند دو روح در يك بدن بوديد؟

گرفتن مهريه بدون رضايت زن بغى و ظلم است، چون شوهر با زنى كه طلاقش داده به وسيله ازدواجى كه با هم كرده بودند، و به خاطر نزديكى و وصلتى كه داشتند، مثل شخص واحد شده بودند. و آيا ظلم كردن اين شوهر به آن همسر كه در حقيقت


1- مستند: آيه 236 و 237 سوره بقره الميزان ج : 2 ص : 367

ص:161

ظلم كردن به خودش است و مثل اين است كه بخود آسيب برساند، جاى تعجب نيست؟ قطعا هست!

اينكه فرمود:« و اخذن منكم ميثاقا غليظا،» ظاهرش اين است كه مراد از ميثاق غليظ، همان علقه ايست كه عقد ازدواج و امثال آن در بين آن دو محكم كرده بود. و از لوازم اين ميثاق مساله صداق بود، كه در هنگام عقد معين مى شود، و زن آنرا از شوهر طلبكار مى گردد.

در تفسير مجمع البيان است كه منظور از ميثاق غليظ همان عقد و پيمانى است كه در حين عقد ازدواج از شوهر مى گيرند، كه همسرش را به خوبى و خوشى نگه دارد، و يا به خوبى و خوشى طلاق دهد، آنگاه مى گويد اين معنا از امام ابى جعفر عليه السلام روايت شده است.

مؤلف: اين معنا از جمعى از مفسرين قديم چون ابن عباس و قتاده و ابى مليكه نيز نقل شده، و آيه شريفه آنرا رد نمى كند، زيرا اين تعهدى كه كسان عروس از داماد مى گيرند كه با او چنين و چنان رفتار كند چيزى است كه مى توان ميثاق غليظش ناميد هر چند كه ظاهرتر از اين آن است كه مراد از ميثاق غليظ همان عقد باشد كه هنگام ازدواج جارى مى سازد.

و در الدر المنثور است كه زبير بن بكار در كتاب موفقيات از عبد الله بن مصعب روايت كرده كه گفت: عمر بن خطاب دستور داد زنان را بيش از چهل اوقيه مهر نكنيد، كه هر كس از اين پس بيش از اين مهر معين كند زائد بر چهل را به بيت المال مى اندازم، زنى كه در مجلس بود - گفت : تو اى عمر چنين حقى ندارى، عمر پرسيد: چرا ؟ گفت براى اينكه خداى تعالى مى فرمايد: و اگر به زنى يك قنطار - پوستى از گاو پر از طلا - مهريه داديد حق نداريد چيزى ازآن را پس بگيريد. عمر گفت: زنى در تشخيص حكم خدا به واقع رسيد و مردى به خطا رفت.

(1)

نهي از تنگ گرفتن بر زنان براي استرداد مهريه

-« يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا لا يحِلُّ لَكُمْ أَن تَرِثُوا النِّساءَ كَرْهاً وَ لا تَعْضلُوهُنَّ لِتَذْهَبُوا بِبَعْضِ مَا ءَاتَيْتُمُوهُنَّ إِلا أَن يَأْتِينَ بِفَحِشةٍ مُّبَيِّنَةٍ وَ عَاشرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ فَإِن كَرِهْتُمُوهُنَّ فَعَسى أَن تَكْرَهُوا شيْئاً وَ يجْعَلَ اللَّهُ فِيهِ خَيراً كثِيراً،

-هان اى كسانى كه ايمان آورديد اين براى شما حلال نيست كه بزور از شوهر


1- مستند: آيه 20 و 21 سوره نساء الميزان ج : 4 ص : 408

ص:162

رفتن زن ميت جلوگيرى كنيد، تا بميرد، و شما ارث او را بخوريد، و در مضيقه شان بگذاريد تا چيزى از مهريه اى كه از شما گرفته اند به شما برگردانند، مگر آنكه عمل شنيع روشنى مرتكب شده باشند، كه در اين صورت تضييق جايز است، و با زنان بطور شايسته معاشرت كنيد، و اگر از آنان بدتان مى آيد بايد بدانيد كه ممكن است شما از چيزى بدتان بيايد كه خدا خير بسيار را در آن نهاده باشد !»

« وَ لا تَعْضلُوهُنَّ لِتَذْهَبُوا بِبَعْضِ مَا ءَاتَيْتُمُوهُنَّ إِلا أَن يَأْتِينَ بِفَحِشةٍ مُّبَيِّنَة،» اين آيه شريفه نهى مى كند از تنگ گرفتن بر زنان، حال اين تنگ گرفتن به هر نحوى كه باشد، و بخواهند به وسيله سخت گيريها او را ناچار كنند به اينكه چيزى از مهريه خود را ببخشد، تا عقد نكاحش را فسخ كنند، و از تنگى معيشت نجاتش دهند، پس تنگ گرفتن به اين منظور بر شوهر حرام است، مگر آنكه زن، فاحشه مبينة و زنائى آشكار مرتكب شود، كه در اين صورت شوهر مى تواند بر او تنگ بگيرد، تا به وسيله پول گرفتن طلاقش دهد.

و اين آيه با آيه ديگرى كه در باب بخشيدن مهريه مى فرمايد:« و لا يحل لكم ان تاخذوا مما اتيتموهن شيئا الا ان يخافا الا يقيما حدود الله ، فان خفتم الا يقيما حدود الله فلا جناح عليهما فيما افتدت به،» منافات ندارد، چون اين آيه بطور عموم نهى مى كند از اينكه زن را به اجبار وادارند چيزى از مهريه اش را ببخشد، مگر آنكه اين بخشش با تراضى طرفين باشد، و اما آيه مورد بحث، آيه سوره بقره را تخصيص مى زند، و يك مورد از موارد اجبار و اكراه را استثنا مى كند، و آن صورتى است كه زن مرتكب فاحشه شده باشد.

(1)

الغاي حكم جاهلي طلاق ظهار

-« مَّا جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِّن قَلْبَينِ فى جَوْفِهِ وَ مَا جَعَلَ أَزْوَجَكُمُ الَّئِى تُظهِرُونَ مِنهُنَّ أُمَّهَتِكمْ...!

-خدا براى يك نفر دو قلب در جوفش ننهاده، و خدا همسرانى را كه ظهار مى كنيد ( و مى گوييد پشت تو پشت مادرم باد،) مادر شما نكرده است...!»

در جاهليت، رسم بود وقتى مرد از دست همسرش به خشم مى آمد، و مى خواست او را طلاق دهد يك نوع طلاقشان اين بود كه بگويد: پشت تو چون پشت مادرم است، و يا بگويد بر من باد كه پشت تو را چون پشت مادرم بدانم، و اين عمل را ظهار مى ناميدند و يك نوع طلاق مى دانستند كه اسلام آن را لغو كرد.


1- مستند: آيه 19 سوره نساء الميزان ج : 4 ص : 401

ص:163

و بنابر اين مفاد آيه اين است كه خداى تعالى همسران شما را به صرف اينكه ظهار كنيد، و بگوييد پشت تو چون پشت مادرم است، مادر شما قرار نمى دهد، و چون قرار نداده، پس هيچ اثرى براى اين كلام نيست، و شارع اسلام آن را معتبر نشمرده است.

(1)

وجوب كفاره ظهار و جريمه بازگشت به قوانين جاهلي

-« قَدْ سمِعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّتى تجَدِلُك فى زَوْجِهَا وَ تَشتَكِى إِلى اللَّهِ وَ اللَّهُ يَسمَعُ تحَاوُرَكُمَا إِنَّ اللَّهَ سمِيعُ بَصِيرٌ،

-خداى تعالى سخن آن كس را كه با تو در مورد همسرش مجادله مى كرد و به خدا شكايت مى برد شنيد و خدا گفتگوى شما را مى شنود كه خدا شنواى دانا است!»

آيات چهارگانه اول سوره مجادله در باره ظهار نازل شده، كه در عرب جاهليت يكى از اقسام طلاق بوده، به اين صورت كه وقتى مردي مى خواسته زنش را بر خود حرام كند مى گفته:« انت منى كظهر امى - تو نسبت به من مانند پشت مادرم هستى!» با گفتن اين كلام زنش از او جدا و تا ابد بر او حرام مى شده. بعد از ظهور اسلام يكى از مسلمانان مدينه همسر خود را ظهار كرد، و بعدا از كار خود پشيمان شد. همسرش نزد رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم رفته جريان را عرضه داشت، و راه چاره اى خواست تا دوباره شوهرش به او برگردد و با آن جناب مجادله مى كرد و به درگاه خدا شكوه مى نمود. در اينجا بود كه آيات شريفه مورد بحث نازل گرديد.

جمله « تجادلك فى زوجها و تشتكى الى الله،» ظهورش در اين است كه زن نامبرده در تلاش پيدا كردن راهى بوده كه از شوهرش جدا نشود.

معناي آيه اين است كه: خداى تعالى درخواست آن زن را كه با تو در مورد شوهرش مجادله مى كرد مستجاب كرد، زنى كه شوهرش او را ظهار كرده بود، و او از اندوه و بدبختى خود شكايت مى كرد و خدا گفتگوى تو را با او و او را با تو شنيد، كه خدا شنواى صوتها و بيناى ديدنى ها است.

« الذين يظاهرون منكم من نسائهم ما هن امهاتهم ان امهاتهم الا اللائى ولدنهم ...،» در اين آيه مى فرمايد: كسانى كه همسران خود را ظهار مى كنند، با اين عمل، همسرشان مانند مادرشان نمى شود. مادرشان تنها آن كسى است كه ايشان را زاييده است.

و با اين بيان، حكم ظهار كه در جاهليت بين مردم عرب معروف بود لغو و اثرش را كه حرمت ابدى بود نفى نموده، اثر ديگرش را كه مادر شدن همسر براى شوهر باشد


1- مستند: آيه 4 تا 5 سوره احزاب الميزان ج : 16 ص : 411

ص:164

انكار مى نمايد.

سپس براى بار دوم مطلب را با جمله« و انهم ليقولون منكرا من القول و زورا،» تاكيد فرموده، چون سياق اين جمله سياق تاكيد است، مى فرمايد: اينان كه زنان خود را ظهار مى كنند با گفتار خود( كه پشت تو مثل پشت مادرم است،) هم سخن ناپسندى مى گويند و هم دروغى آشكار.

اما سخنشان ناپسند است، براى اينكه شرع( كه ملاك هر پسند و ناپسندى است،) آن را منكر مى داند، و بدين جهت تشريعش نكرد، و تشريع جاهلانه مردم جاهليت را صحه نگذاشت. و اما دروغ است، براى اينكه با آنچه در خارج و واقع است مخالفت دارد( زيرا در خارج، مادر مادر است و همسر همسر.)

كفاره طلاق ظهار، و جريمه بازگشت به قوانين جاهلي

آيه شريفه مى فهماند كه عمل ظهار افاده طلاق نمى كند، و اين با وجوب دادن كفاره منافات ندارد، زيرا ممكن است چنين زنى مانند قبل از ظهار، زن ظهار كننده و محرم او باشد، ولى نزديكى با وى قبل از دادن كفاره حرام باشد.

جمله« و ان الله لعفو غفور،» اگر دلالتى روشن بر گناه بودن عمل ظهار نداشته باشد، خالى از دلالت هم نيست، الا اينكه ذكر كفاره در آيه بعد و سپس آوردن جمله« و تلك حدود الله،» و جمله« و للكافرين عذاب اليم،» بعد از آن چه بسا دلالت كند بر اينكه آمرزش گناه ظهار مشروط به دادن كفاره است.

« والذين يظاهرون من نسائهم ثم يعودون لما قالوا فتحريررقبة من قبل أن يتماسا...،» كسانى كه زنان خود را ظهار مى كنند و آنگاه اراده مى كنند به او برگردند، بايد يك برده آزاد كنند.

و اينكه فرمود:« من قبل ان يتماسا،» دلالت دارد بر اينكه حكم در آيه، مخصوص كسى است كه ظهار كرده و سپس اراده كرده به آن وضعى كه قبل از ظهار با همسرش داشت برگردد، و اين خود قرينه است بر اينكه مراد از برگشتن به آنچه گفته اند، برگشتن به نقض پيمانى است كه با ظهار بسته اند.

و معناى آيه چنين مى شود: كسانى كه بعضى از زنان خود را ظهار مى كنند و سپس تصميم مى گيرند برگردند به آنچه كه به زبان آورده اند( يعنى به كلمه ظهار،) و آن را نقض نموده با همسر خود همخوابگى كنند، بايد قبل از تماس يك برده آزاد كنند.

سپس اين دنباله را براى جمله مورد بحث آورده كه« ذلكم توعظون به و الله بما تعملون خبير،» تا اعلام كرده باشد به اينكه دستور آزاد كردن برده توصيه اى است از خداى

ص:165

تعالى، ناشى از آگاهى او به عمل شما، چون خدا عالم به اعمال انسانها است. پس كفاره، اين خاصيت را دارد كه آثار سوء ظهار را از بين مى برد.

« فمن لم يجد فصيام شهرين متتابعين من قبل ان يتماسا ...،» اين جمله بيانگر خصلت دوم از خصال سه گانه كفاره است كه مترتب بر خصلت اول است، يعنى كسى اين وظيفه را دارد كه قدرت بر آزاد كردن برده نداشته باشد، چنين كسى است كه مى تواند به جاى آن، دو ماه پى در پى روزه بگيرد كه بعد از دو ماه روزه، جماع برايش حلال مى شود. در اين جمله هم براى بار دوم قيد« من قبل ان يتماسا،» را آورده تا كسى خيال نكند اين قيد مخصوص خصلت اولى است.

« فمن لم يستطع فاطعام ستين مسكينا،» اين جمله خصلت سوم را بيان نموده مى فرمايد: اگر ظهار كننده نتوانست برده آزاد كند، و در مرحله دوم نتوانست دو ماه روزه بگيرد، در مرحله سوم شصت مسكين را طعام دهد كه تفصيل هر يك از اين خصال سه گانه در كتب فقه آمده است.

« ذلك لتؤمنوا بالله و رسوله،» يعنى اين كه چنين حكمى تشريع نموده، و اين كه چنين كفاره هايى واجب كرديم، و به اين وسيله رابطه همسرى را حفظ نموديم، تا هر كس بخواهد بتواند به همسر خود برگردد.

و از سوى ديگر اينكه او را به اين كفارات جريمه كرديم تا ديگر به سنت هاى دوران جاهليت برنگردد، همه اينها براى اين است كه شما به خدا و رسولش ايمان آورده، رسوم جاهليت را كنار بگذاريد.

« و تلك حدود الله و للكافرين عذاب اليم،» منظور از جمله مورد بحث اين است كه خصال سه گانه بالا را بدين جهت واجب كرديم، و يا به طور كلى احكامى كه در شريعت مقرر نموديم همه حدود خدايند و با مخالفت خود از آن تعدى نكنيد، و كفار كه حدود ظهار و يا همه حدود و احكام تشريع شده ما را قبول ندارند عذابى دردناك دارند.

-« إِنَّ الَّذِينَ يحَادُّونَ اللَّهَ وَ رَسولَهُ كُبِتُوا كَمَا كُبِت الَّذِينَ مِن قَبْلِهِمْ وَ قَدْ أَنزَلْنَا ءَايَتِ بَيِّنَتٍ وَ لِلْكَفِرِينَ عَذَابٌ مُّهِينٌ،

-يَوْمَ يَبْعَثُهُمُ اللَّهُ جَمِيعاً فَيُنَبِّئُهُم بِمَا عَمِلُوا أَحْصاهُ اللَّهُ وَ نَسوهُ وَ اللَّهُ عَلى كلّ ِ شىْ ءٍ شهِيدٌ،

-بطور يقين كسانى كه با خدا و رسولش مخالفت مى كنند خوار و ذليل مى شوند همچنان كه پيشينيان آنان ذليل شدند چون با اينكه ما آياتى روشن نازل كرديم هيچ بهانه اى براى مخالفت ندارند و كافران عذابى خوار كننده دارند،

-و اين عذاب در روزى است كه خدا همه آنان را مبعوث مى كند و بدانچه كرده اند

ص:166

خبر مى دهد چون خدا اعمال آنان را شمرده و خود آنان فراموش كرده اند و خدا بر هر چيزى ناظر و گواه است!»

(1)

حكم جدائي از همسر با قيد سوگند

-” لِّلَّذِينَ يُؤْلُونَ مِن نِّسائهِمْ تَرَبُّص أَرْبَعَةِ أَشهُرٍ فَإِن فَاءُو فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ،

-وَ إِنْ عَزَمُوا الطلَقَ فَإِنَّ اللَّهَ سمِيعٌ عَلِيمٌ،

-آنانكه سوگند مي خورند كه تا ابد از زنان خود دورى كنند، تنها چهار ماه مهلت دارند، اگر برگشتند خدا آمرزنده و رحيم است،

-و اگر تصميم بر طلاق گرفتند باز هم مجرم شناخته نمى شوند و خدا شنوا و دانا است، و اما اگر نه طلاق دهند و نه حق زنان را كه از آن جمله نزديكى با ايشان است بدهند مجرمند.“

يؤلون به معناى سوگند است، چيزى كه هست در زبان شرع بيشتر در يك قسم سوگند استعمال مى شود، و آن اين است كه شوهرى از در خشم و به منظور ضرر رساندن به همسرش سوگند بخورد كه ديگر نزد او نرود، و منظور از ايلاء در آيه نيز همين سوگند است.

كلمه يؤلون علاوه بر معناى خودش متضمن و در بر دارنده معنائى چون دورى گزيدن و مانند آن است، پس خود اين كلمه مى فهماند كه منظور از سوگند اين است كه از مباشرت با زنان دورى كنند، و اين هم كه در آيه شريفه تربص را محدود به چهار ماه كرده است اشعارى به اين دورى دارد، چون حد چهار ماه همان حدى است كه شارع و قانونگذار اسلام براى ترك مباشرت با همسران معين كرده و فرموده كه بيش از آن نمى توانند مباشرت را ترك كنند، و از همين اشارات فهميده مى شود كه مراد از عزم بر طلاق عزم به خود طلاق است، نه صرف تصميم بر آن، همچنانكه دنباله آيه نيز كه مى فرمايد ” فان الله سميع عليم،“ به اين معنا اشعار دارد، براى اينكه شنوائى به اطلاقى كه واقع شده ارتباط دارد، نه با تصميم قلبى بر آن.

و اينكه فرمود:” فان الله غفور رحيم،“ دلالت دارد بر اينكه شكستن سوگند ايلاء و برگشتن به سوى همسر گناه ندارد، و اگر شرع براى شكستن آن كفاره اى معين كرده دلالت ندارد بر اينكه شكستن آن گناه است، همچنانكه جمله مورد بحث دلالت ندارد بر


1- مستند:آيه 1 تا 6 سوره مجادله الميزان ج : 19 ص : 312

ص:167

اينكه مى شود آن كفاره را ترك كرد، چون كفاره مغفرت پذير و بخشيدنى نيست، و كفاره شكستن سوگند در آيه زير آمده، كه مى فرمايد:” لا يؤاخذكم الله باللغو فى ايمانكم و لكن يؤاخذكم بما عقدتم الايمان فكفارته اطعام عشرة مساكين.“

بنابر اين معناى آيه اين است كه، هر كس سوگند بخورد كه ديگر به همسرش نزديك نشود، حاكم شرع چهار ماه صبر مى كند، اگر برگشت و حق همسرش را ادا كرد، يعنى با او هم بسترى نمود، و كفاره شكستن قسم خود را داد، كه او را عقاب نمى كند، و اگر تصميم گرفت طلاقش دهد و طلاقش داد كه باز عقابى ندارد، چون طلاق هم گريزگاه ديگرى است از عقاب، و خداى شنواى دانا است.

روايات وارده درباره طلاق با سوگند

در كتاب اصول كافى از امام باقر و امام صادق عليه السلام روايت آورده كه فرمودند: اگر مردى سوگند بخورد كه ديگر با همسرش نزديكى نكند، زن نمى تواند تا چهار ماه اعتراضى بكند، و در اين مدت هيچ حقى ندارد، شوهر هم در خوددارى از زنش گناهى نكرده تا مدت چهار ماه بسر آيد، اگر در خلال اين مدت با او هم بستر شد كه شده است و اگر نشد و زن نيز سكوت كرد و راضى بود و شكايتى نكرد باز هم هيچ حرفى نيست، و مرد در حليت و وسعت است، و اما اگر بعد از تمام شدن چهار ماه، زن شكايت كرد، حاكم شرع به شوهرش اخطار مى كند كه: يا از سوگندش برگردد، و با همسرش تماس برقرار كند، و يا طلاقش دهد، حال اگر عزم بر طلاق داشتند بايد مرد از او كناره گيرى كند، تا زن يك حيض ببيند، و از آن پاك شود و آنگاه شوهر او را طلاق دهد، و بعد از طلاق هم تا مدت سه حيض، خود او سزاوارتر از ديگران به همسر خويش است، و در اين مدت مى تواند رجوع كند، و اين همان ايلائى است كه خداى تعالى در كتابش نازل كرده، و رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم آن را سنت خويش قرار داده، و بر طبق آن عمل كرده است.

مؤلف: در خصوصيات ايلاء و مسائل مربوط به آن بين شيعه و سنى اختلاف هائى وجود دارد و چون بحث فقهى است بايد به آنجا مراجعه كرد.

(1)

روايات وارده درباره طلاق خلع و مبارات و تخيير

در تفسير قمى در ذيل جمله” و لا يحل لكم ان تاخذوا مما آتيتموهن شيئا الا ان يخافا الا يقيما حدود الله ...،“ از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: طلاق خلع اين نيست


1- مستند: آيه 226 و 227 سوره بقره الميزان ج : 2 ص : 339

ص:168

كه زن را آنقدر شكنجه دهى تا بگويد مهرم حلال و جانم آزاد، بلكه اين در وقتى است كه زن بگويد هيچ سوگندى كه براى تو مى خورم راست نمى گويم، و به آن وفا نمى كنم، و از اين به بعد بدون اجازه ات از خانه بيرون مى روم، و مرد اجنبى را به بسترت راه مى دهم، و از جنابتى كه از جماع تو حاصل شود غسل نمى كنم، و يا بگويد هيچ امرى را از تو اطاعت نمى كنم، تا طلاقم دهى، اگر اين را گفت، آن وقت بر شوهر حلال مى شود آنچه مهر به او داده، پس بگيرد، و يا علاوه بر آن مقدارى هم از مال زن را كه زن قادر بر آن است طلب كند، و با رضايت طرفين در طهرى كه با او جماع نكرده طلاقش دهد، در حالى كه شهود هم حاضر باشند، در چنين شرايطى طلاق بائن خواهد بود، هر چند كه يك طلاق است، و ديگر شوهر نمى تواند در عده رجوع كند، و بعد از عده، او هم مانند سايرين يك خواستگار است، اگر زن راضى شد دوباره خود را به عقد او در مى آورد، و اگر خواست در نمى آورد، پس اگر خود را به عقد او در آورد، نزد شوهر دو طلاق ديگر محل دارد، و جا دارد كه شوهر بر زن شرط كند، آن شرطى را كه صاحب مبارات مى كند.

مترجم : ( فرق طلاق مبارات با طلاق خلع اين است كه در طلاق خلع تنها زن طالب جدائى است، و به همين جهت مرد مى تواند هم مهرى را كه داده پس بگيرد، و هم چيزى از مال زن را مطالبه نموده بگويد: اگر فلان چيز را به من بدهى طلاقت مى دهم، ولى در طلاق مبارات هر دو طالب جدائى هستند، و به همين جهت شوهر نمى تواند علاوه بر پس گرفتن مهر چيز ديگرى را طلب كند.

در مبارات، مرد شرط مى كند كه اگر دوباره، به مهريه ات برگردى و آنرا طلب كنى من هم به همسرى تو برمى گردم. و يا بگويد اگر تو چيزى از آنچه را كه به من داده اى درخواست كنى من هم به همسرى تو بر مى گردم.)

و نيز فرمود: طلاق خلع و مبارات و تخيير تنها و تنها در حال پاكى بدون جماع، و با شهادت دو نفر شاهد عادل صحيح است، و زنى كه به خلع مطلقه شده اگر شوهر ديگرى اختيار كند و از او هم طلاق بگيرد بر شوهر اول حلال است كه با وى ازدواج كند.

و نيز فرمود: مردى كه زنش را به طلاق خلع يا مبارات طلاق داده نمى تواند در عده رجوع كند، مگر اينكه زن پشيمان شود، آن وقت مى تواند آنچه گرفته به او برگرداند و رجوع كند.

مترجم: در اين حديث كلمه تخيير آمده بود كه لازم است معنا شود، بعد از آنكه آيه شريفه” يا ايها النبى قل لازواجك...“ نازل شد رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم همسران خود را در ماندن در همسرى آنجناب و طلاق خود دادن و رفتن مخير كرد،

ص:169

برادران اهل سنت به اتفاق به اين آيه استناد كرده اند كه شوهر مى تواند زن خود را مخير كند، و همينكه گفت تو مخيرى، اگر زن هم راضى بوده، در حقيقت طلاق واقع شده، ولى مذهب اماميه اين است كه اين حكم مخصوص رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم است، و روايت بالا هر چند از امام صادق عليه السلام است، ليكن به خاطر معارضه و مخالفتش با رواياتى ديگر مورد قبول و عمل قرار نگرفته است.

و در فقيه از امام باقرعليه السلام روايت كرده كه فرمود: آنگاه كه زن به شوهرش صريحا بگويد: ديگر هيچ دستورى را از تو اطاعت نمى كنم حال چه اينكه توضيح هم بدهد و چه ندهد براى مرد حلال است با گرفتن چيزى از او، طلاقش دهد، و اگر چيزى گرفت ديگر نمى تواند در عده رجوع كند.

(1)

يتيم ها و بيوه هاو احكام مربوط به ارثيه و اموال آنها

مقدمه چيني قرآن براي پياده كردن قوانين ارث


1- مستند: آيه 231 و 232 سوره بقره الميزان ج : 2 ص : 355

ص:170

آيات 2 تا 6 سوره نساء، مقدمه اي است كه در ابتداى سوره نساء آمده تا زمينه را براى بيان احكام ارث و مسائل مهمى از احكام ازدواج فراهم سازد .

و اين دو باب از بزرگترين و باعظمت ترين ابواب قوانين حاكمه در جامعه انسانى است، چون عظيم ترين اثر را در تكون و هستى دادن به جامعه و بقاى آن دارند، اما مساله نكاح براى اينكه بوسيله آن وضع تولدها و فرزندان روشن مى شود، و معلوم مى گردد فلان شخص از اجزاى اين مجتمع است يا نه، و چه عواملى در تكون او دست داشته، و اما ارث از مهمترين عامل تشكل يافتن جامعه است، براى اينكه ارث ثروت موجود در دنيا را كه اساس زندگى جامعه و بنيه مجتمع بشرى در زندگى و بقا است تقسيم مى كند .

و از همين جا روشن مى شود كه چرا و به چه عنايت براى بيان اين احكام در اول سوره، آن زمينه چينى را كرد و بدون مقدمه مساله انتشار نسل بشر از يك زن و مرد را پيش كشيد و فرمود:

-” يَأَيهَا النَّاس اتَّقُوا رَبَّكُمُ الَّذِى خَلَقَكم مِّن نَّفْسٍ وَحِدَةٍ وَ خَلَقَ مِنهَا زَوْجَهَا وَ بَث مِنهُمَا رِجَالاً كَثِيراً وَ نِساءً وَ اتَّقُوا اللَّهَ الَّذِى تَساءَلُونَ بِهِ وَ الأَرْحَامَ إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلَيْكُمْ رَقِيباً،

ص:171

-اى مردم بترسيد از پروردگارخود، آن خدائى كه همه شما را از يك تن بيافريد و هم از آن جفت او را خلق كرد و از آن دو تن خلقى بسيار در اطراف عالم از مرد و زن بر انگيخت، و بترسيد از آن خدائى كه به نام او از يكديگر مسئلت و درخواست مى كنيد( خدا را در نظر آريد،) و در باره ارحام كوتاهى مكنيد، كه همانا خدا مراقب اعمال شما است!“

در اين آيه مى خواهد مردم را به تقوا و پروا داشتن از پروردگار خويش دعوت كند، مردمى كه در اصل انسانيت و در حقيقت بشريت با هم متحدند و در اين حقيقت بين زنشان و مردشان، صغيرشان و كبيرشان، عاجزشان و نيرومندشان، فرقى نيست، دعوت كند تا مردم در باره خويش به اين بى تفاوتى پى ببرند تا ديگر مرد به زن و كبير به صغير ظلم نكند، و با ظلم خود مجتمعى را كه خداوند آنان را به داشتن آن اجتماع هدايت نموده آلوده نسازند، اجتماعى كه به منظور تتميم سعادتشان و با احكام و قوانين نجات بخش تشكيل شده، مجتمعى كه خداى عز و جل آنان را به تاسيس آن ملهم نمود، تا راه زندگيشان را هموار و آسان كند همچنين هستى و بقاى فرد فرد و مجموعشان را حفظ فرمايد .

آنگاه به بيان احكامى پرداخت كه مربوط به اجتماع انسانى است، احكامى كه اصول و فروع اجتماع بشر بستگى به آن دارد، آرى، منصرف كردن مردم از سنت هاى غلط اجتماعى كه بدان عادت كرده، و افكارشان با آن پرورش يافته، گوشت و خونشان با آن روئيده، نياكانشان بر آن سنت ها مرده اند و اخلاقشان بر آن نمو و رشد نموده اند، كارى است دشوار و در نهايت دشوارى.

پس تشريع احكام نامبرده، نيازمند به آن مقدمه و زمينه چينى بود تا بتدريج افكار را متوجه غلط بودن سنت هاى جاهليشان بكند و اين معنا وقتى روشن مى شود كه خواننده محترم در وصف و حالتى كه عالم بشريت عموما و عالم عربى خصوصا ( كه سرزمينشان محل نزول قرآن بود،) در آن دوره داشت، دقت و تامل كند، آنگاه برايش روشن مى گردد كه چرا احكام نامبرده را بدون مقدمه بيان نكرد و چرا قرآن در همه احكام خود طريقه تدريج را طى نموده و آياتش به تدريج نازل گرديده است.

احكام و دستورات الهي براي حفظ اموال و منافع يتيمان

-” وَءَاتوا الْيَتَمَى أَمْوَلَهُمْ وَلا تَتَبَدَّلُوا الخَبِيث بِالطيِّبِ وَلا تَأْكلُوا أَمْوَلَهُمْ إِلى أَمْوَلِكُمْ إِنَّهُ كانَ حُوباً كَبِيراً،

ص:172

-و اموال يتيمان را پس از بلوغ به دست آنها بدهيد و مال بد و نامرغوب خود را به خوب و مرغوب آنها تبديل مكنيد و اموال آنان را به ضميمه مال خود مخوريد كه اين گناهى بس بزرگ است !“

اين آيه شريفه مسلمانان را امر فرموده است كه اموال يتيمان را به ايشان بدهند و اين دستور زمينه چينى اى است براى دو جمله بعدى كه مى فرمايد:” ولا تتبدلوا الخبيث بالطيب،“ معنايش اين است كه مال نامرغوب و بى ارزش خود را با مال مرغوب و بى عيب يتيم عوض نكنيد ( چون گاهى پيش مى آيد كه مثلا گوسفندان امانتى يتيم، بهتر از گوسفندان خود ما رشد مى كنند، و شيطان انسان را وسوسه مى كند كه مال پست خود را با مال مرغوب و گوسفندان فربه يتيم معاوضه كند.)

و اما اينكه فرمود:” انه كان حوبا كبيرا،“ معنايش اين است كه اين عمل گناهى است بزرگ.

الغاي سنتهاي جاهلي ازدواج با دختران يتيم و غصب اموال آنها

-« وَ إِنْ خِفْتُمْ أَلا تُقْسِطوا فى الْيَتَمَى فَانكِحُوا مَا طاب لَكُم مِّنَ النِّساءِ مَثْنى وَ ثُلَث وَ رُبَاعَ فَإِنْ خِفْتُمْ أَلا تَعْدِلُوا فَوَحِدَةً أَوْ مَا مَلَكَت أَيْمَنُكُمْ ذَلِك أَدْنى أَلا تَعُولُوا،

-اگر بترسيد كه مبادا در باره يتيمان مراعات عدل و داد نكنيد پس آن كس از زنانرا به نكاح خود در آوريد كه شما را نيكو و مناسب با عدالت است: دو يا سه يا چهار( نه بيشتر) و اگر بترسيد كه چون زنان متعدد گيريد راه عدالت نپيموده و به آنها ستم كنيد پس تنها يك زن اختيار كرده و يا چنانچه كنيزى داريد به آن اكتفا كنيد كه اين نزديكتر به عدالت و ترك ستمكارى است.»

در جاهليت عرب به خاطر اينكه هيچگاه جنگ و خونريزى و غارت و شبيخون و ترور قطع نمى شد و هميشه ادامه داشت، يتيم زياد مى شد، بزرگان و اقوياى عرب دختران پدر مرده را با هر چه كه داشتند مى گرفتند و اموال آنها را با اموال خود مخلوط نموده و مى خوردند و در اين عمل نه تنها رعايت عدالت را نمى كردند بلكه گاه مى شد كه بعد از تمام شدن اموالشان خود آنان را طلاق مى دادند و گرسنه و برهنه رهاشان مى كردند در حالى كه آن يتيمها نه خانه اى داشتند كه در آن سكنى گزينند و نه رزقى كه از آن ارتزاق نمايند و نه همسرى كه از عرض آنان حمايت كند، و نه كسى كه رغبت به ازدواج با آنان نمايد تا بدينوسيله مخارجشان را تكفل كند .

اينجا است كه قرآن كريم با شديدترين لحن از اين عادت زشت و خبيث و از اين

ص:173

ظلم فاحش نهى فرمود و در خصوص ظلم به ايتام و خوردن مال آنان نهى خود را شديدتر كرد، و نهى از خوردن اموال آنان را در آياتى ديگر تشديد و تاكيد نمود، از آن جمله است اين آيات كه:

-” ان الذين ياكلون اموال اليتامى ظلما انما ياكلون فى بطونهم نارا و سيصلون سعيرا،“

-” وآتوا اليتامى اموالهم ولا تتبدلوا الخبيث بالطيب، ولا تاكلوا اموالهم الى اموالكم انه كان حوبا كبيرا ! “

نتيجه اين تشديد آن شد كه بطورى كه گفته شده مسلمانان سخت در انديشه شوند و از عواقب وخيم تصرف در اموال ايتام سخت بترسند و ايتام را از خانه هاى خود بيرون كنند تا مبتلا به خوردن اموالشان نگردند و در رعايت حق آنان دچار كوتاهى نشوند و اگر هم كسى حاضر شود يتيمى را نزد خود نگه بدارد سهم آب و نان او را جدا كند، بطورى كه اگر از غذاى يتيم چيزى زياد آمد از ترس خداى تعالى نزديك آن نمى شدند تا فاسد مى شد، در نتيجه از هر جهت به زحمت افتادند و شكايت نزد رسول صلى الله عليه وآله وسلّم برده و چاره خواستند كه اين آيه نازل شد:

-” و يسئلونك عن اليتامى قل اصلاح لهم خير و ان تخالطوهم فاخوانكم و الله يعلم المفسد من المصلح و لو شاء الله لاعنتكم ان الله عزيز حكيم ! “

و در اين آيه اجازه داد كه يتيم ها را نزد خود جاى دهند و از ايشان نگهدارى نموده و به وضع زندگيشان برسند و با آنان مخالطت و آميزش كنند، چون يتيمان برادران ايشانند .

با اين دستور گشايشى در كار مردم پديد آورده، رفع دلواپسى از ايشان نمود.

خواننده محترم اگر در اين معنا دقت كند و آنگاه مجددا به مطالعه آيه زير بر گردد كه مى فرمايد:” و ان خفتم الا تقسطوا فى اليتامى فانكحوا،“ آن وقت ارتباط آن را با آيه قبلش” و آتوا اليتامى اموالهم،“ خوب مى فهمد و برايش روشن مى شود كه آن آيه در بين كلام جنبه ترقى را دارد و نهى در آيه قبلى را ترقى مى دهد و معناى مجموع دو آيه چنين مى شود:

1-در باره ايتام تقوا پيشه كنيد، 2- خبيث را با طيب عوض ننمائيد،

3- اموال آنان را مخلوط با اموال خود مخوريد، 4- حتى اگر ترسيديد كه در

ص:174

مورد دختران يتيم نتوانيد رعايت عدالت بكنيد و ترسيديد كه به اموالشان تجاوز كنيد و از ازدواج با آنها به همين جهت دل چركين بوديد، مى توانيد آنان را به حال خود واگذار نموده و با زنانى ديگر ازدواج كنيد با يك نفر، دو نفر، سه نفر و چهار نفر.

نگهداري و مديريت اموال يتيمان عقب مانده

-” وَ لا تؤْتوا السفَهَاءَ أَمْوَلَكُمُ الَّتى جَعَلَ اللَّهُ لَكمْ قِيَماً وَ ارْزُقُوهُمْ فِيهَا وَاكْسوهُمْ وَ قُولُوا لَهُمْ قَوْلاً مَّعْرُوفاً،

-اموالى كه خدا قوام زندگانى شما را به آن مقرر داشته به تصرف سفيهان مدهيد و از مالشان( بقدر لزوم) نفقه و لباس به آنها دهيد ( و براى آن كه از آنها آزار نبينيد،) با گفتار خوش آنان را خرسند كنيد!“

سفه به معناى سبكى عقل است. معنايش برحسب اختلاف اغراض مختلف مى شود، مثلا به كسى كه در اداره امور دنيائيش قاصر و عاجز است سفيه مى گويند و به كسى هم كه در امور دنيائيش كمال هوشيارى را دارد ولى در باره امر آخرتيش كوتاهى نموده و مرتكب فسق مى شود يعنى در اين قسمت لاابالى است، سفيه مى گويند.

و آنچه كه از ظاهر آيه شريفه فهميده مى شود اين است كه مى خواهد از زياده روى در اتفاق بر سفيهان نهى نموده و بفرمايد: بيش از احتياج آنان، مال در اختيارشان نگذاريد، مطلب قابل توجه اينكه بحث آيه شريفه در زمينه اموال يتيمان است( كه دستور مى دهد اولياى يتيمان اداره امور آنان را به عهده بگيرند و اموال آنان را رشد بدهند،) همين معنا قرينه اى است بر اين كه مراد از كلمه سفها عموم سفيهان نيستند بلكه تنها سفيهان از ايتام مى باشند .

و نيز مراد از كلمة اموالكم در حقيقت اموالى است كه به نوعى عنايت، ارتباطى با اولياى ايتام دارد، همچنانكه جمله:” وارزقوهم فيها واكسوهم...،“ نيز شاهد بر اين معنا است و اگر ناچار باشيم كه دلالت بر تكليف ساير اولياى سفها را نيز - به گردن آيه شريفه بگذاريم، ناگزير بايد بگوئيم كه: منظور از كلمه سفها عموم سفيهان است( چه يتيم و چه غير يتيم،) و ليكن احتمال اول كه منظور، خصوص سفيهان ايتام باشد، احتمالى راجح و روشن است .

و به هر حال اگر مراد از سفها فقط سفيهان ايتام باشد پس مراد از جمله: « اموالكم...،» خصوص اموال ايتام خواهد بود، و از اينكه اموال ايتام را به اولياى ايتام( كه

ص:175

مخاطب اين آيه مى باشند،) نسبت داده، به اين عنايت بوده است كه مجموع اموال و ثروتى كه در روى كره زمين و زير آن و بالاخره در دنيا وجود دارد متعلق به عموم ساكنان اين كره است، و اگر بعضى از اين اموال مختص به بعضى از ساكنان زمين و بعضى ديگر متعلق به بعضى ديگر مى باشد، از باب اصلاح وضع عمومى بشر است كه مبتنى است بر اصل مالكيت و اختصاص، و چون چنين است لازم است مردم اين حقيقت را تحقق دهند و بدانند كه عموم بشر جامعه اى واحدند كه تمامى اموال دنيا متعلق به اين جامعه است و بر تك تك افراد بشر واجب است اين مال را حفظ نموده و از هدر رفتن آن جلوگيرى كنند، پس نبايد به افراد سفيه اجازه دهند كه مال را اسراف و ريخت و پاش نمايند، خود افراد عاقل اداره امور سفيهان را مانند اطفال صغير و ديوانه به عهده بگيرند.

در آيه شريفه دلالتى است بر حكم عمومى كه متوجه جامعه اسلامى است و آن حكم اين است كه جامعه براى خود شخصيتى واحد دارد كه اين شخصيت واحده مالك تمامى اموال روى زمين است و خداى تعالى زندگى اين شخصيت واحده را بوسيله اين اموال تامين كرده و آن را رزق وى ساخته است، پس بر اين شخصيت لازم است كه امر آن مال را اداره نموده، در معرض رشد و ترقيش قرار دهد، و كارى كند كه روز به روز زيادتر شود تا به همه و تك تك افراد وافى باشد، و به همين منظور بايد در ارتزاق با مال حد وسط و اقتصاد را پيش گيرد و آن را از ضايع شدن و فساد حفظ كند.

و يكى از فروع اين اصل اين است كه اوليا و سرپرستان جوامع بشرى بايد امور افراد سفيه را خود به دست بگيرند و اموال آنان را به دست خودشان ندهند كه آن را در غير موردش مصرف كنند بلكه بر آن سرپرستان لازم است اموال آنان را زير نظر گرفته و به اصلاح آن بپردازند و با در جريان انداختن آن در كسب و تجارت و هر وسيله بهره ورى ديگر، بيشترش كنند، و خود صاحبان مال را كه دچار سفاهتند از منافع و در آمد مال( و نه از اصل مال،) حقوق روزمره بدهند تا در نتيجه اصل مال از بين نرود و كار صاحب مال به تدريج به مسكنت و تهى دستى و بدبختى نيانجامد .

از اينجا روشن مى شود كه مراد از جمله:” و ارزقوهم فيها و اكسوهم،“ اين است كه ارتزاقشان از خود سرمايه و اصل مال نباشد بلكه در مال باشد، يعنى از در آمد مال ارتزاق كنند.

بعيد نيست از آيه شريفه، ولايت ولى، نسبت به كليه امور محجورين استفاده شود، به اين معنا كه بفهماند: خدا راضى نيست امور افراد سفيه و ديوانه و هر محجور ديگر با ساير مردم فرق داشته باشد بلكه بر جامعه اسلامى است كه امور آنان را به عهده بگيرد، حال اگر از طبقات اوليا از قبيل پدر و يا جد كسى موجود باشد او بايد بر امور

ص:176

محجور عليه سرپرستى و مباشرت كند و اگر كسى از آنان نبود حكومت شرعيه اسلامى بايد اين كار را انجام دهد( و كسى را به عنوان ولايت بر امور محجور عليه بگمارد،) و اگر حكومت مسلمين شرعى نبود و طاغوت بر آنان حكومت كرد، بايد مؤمنين به انجام اين كار دست يازند. (تفصيل مساله در كتب فقه آمده است.)

اين مساله كه مالك حقيقى خداى تعالى است، حقيقتى است قرآنى، كه بسيارى از احكام و قوانين مهم اسلامى مبتنى بر آن مى باشد، و در حقيقت نسبت به قسمت عمده اى از احكام اسلام، جنبه زير بنا را دارد.

رفتار با يتيمان عقب مانده ذهني

جمله:” و قولوا لهم قولا معروفا،“ جمله اى است اخلاقى، كه با رعايت آن امر ولايت اصلاح مى شود، براى اينكه افراد سفيه هر چند كه محجور و ممنوع از تصرف در اموال خويشند، ليكن حيوان زبان بسته هم نيستند، كه سخن خوب را از بد تشخيص ندهند، بلكه انسانند و بايد با آنان معامله انسان بشود و اوليايشان با ايشان همانطور سخن بگويند كه با افراد معمولى انسان سخن مى گويند، نه بطور ناشايست، و همچنين معاشرتشان با آنان معاشرت با يك انسان باشد.

از اين جا روشن مى شود كه ممكن است جمله مورد بحث را به معناى لغويش يعنى سخن گفتن به تنهائى نگيريم، بلكه به معناى كنائيش يعنى مطلق معاشرت گرفته و بگوئيم: معنايش اين است كه اولياى افراد سفيه، بايد با آنان از هر جهت معامله يك انسان را بكنند، چه در سخن گفتن و چه در نشست و برخاست كردن.

تشخيص سن رشد و تفويض اختيار اموال يتيمان

-وَ ابْتَلُوا الْيَتَمَى حَتى إِذَا بَلَغُوا النِّكاحَ فَإِنْ ءَانَستُم مِّنهُمْ رُشداً فَادْفَعُوا إِلَيهِمْ أَمْوَلَهُمْ وَلا تَأْكلُوهَا إِسرَافاً وَ بِدَاراً أَن يَكْبرُوا وَمَن كانَ غَنِيًّا فَلْيَستَعْفِف وَ مَن كانَ فَقِيراً فَلْيَأْكلْ بِالْمَعْرُوفِ فَإِذَا دَفَعْتُمْ إِلَيهِمْ أَمْوَلَهُمْ فَأَشهِدُوا عَلَيهِمْ وَكَفَى بِاللَّهِ حَسِيبا،

-يتيمان را آزمايش نمائيد تا هنگامى كه بالغ شده و تمايل به نكاح پيدا كنند، آنگاه اگر آنها را دانا به درك مصالح زندگانى خود يافتيد اموالشان را به آنها باز دهيد و به اسراف و عجله مال آنها را حيف وميل مكنيد بدين انديشه كه مبادا

ص:177

كبير شوند( و اموالشان را از شما بگيرند،) و هر كس از اولياى يتيم دارا است به كلى از هر قسم تصرف در مال يتيم خود دارى كند و هر كس كه فقير است در مقابل نگهبانى آن مال، به قدر متعارف ارتزاق كند پس آنگاه كه يتيمان بالغ شدند و مالشان را رد كرديد هنگام رد مال به آنها بايد گواه گيريد براى حكم ظاهر، ولى در باطن علم حق و گواهى خدا براى محاسبه خلق كافى است!“

مراد از بلوغ نكاح، رسيدن فرد سفيه به سنين اوان ازدواج است.

و فعل آنستم معناى مشاهده اى است كه بوئى از الفت در معناى آن نهفته باشد، چون ماده آن يعنى ثلاثى مجردش انس است.

و كلمه رشد به معناى پختگى و رسيده شدن ميوه عقل است.

جمله ” حتى اذا بلغوا النكاح ...،“ معنايش اين است كه يتيم سفيه را بيازمائيد و اين معنا را مى رساند كه اين آزمايش بايد از زمان تميز دادن همچنان ادامه داشته باشد تا به سن ازدواج برسد، آنگاه اگر ديديد كه رشد عقلى يافته، مالش را به دست خودش بدهيد .

پس اين تعبير تا حدى دلالت بر استمرار آزمايش دارد، و اين را مى رساند كه كودك يتيم وقتى كه مى خواهد به حد تميز و عقل برسد، يعنى به حدى برسد كه بشود مورد آزمايشش قرار داد، او را مورد آزمايش قرار بدهيد و اين آزمايش تا حد ازدواج و حد مرد شدن ادامه داشته باشد.

طبع مساله نيز اين اقتضا را دارد، چرا كه در يك آن و دو آن رشد كودك را نمى توان تشخيص داد بلكه بايد اين آزمايش تكرار بشود تا ايناس يعنى مشاهده رشد در كودك حاصل گردد، چون كودك بعد از حد تميز، كم كم به حد رهاق و سپس به حد ازدواج و آنگاه به حد رشد مى رسد .

جمله:” فان آنستم ...،“ به خاطر اينكه حرف فاء بر سرش آمده، نتيجه گيرى از جملة ” و ابتلوا ...،“ است، و معناى مجموع جملات اين است كه يتيم را آزمايش كنيد، و در نتيجه اگر رشد را از او مشاهده كرديد پس اموالشان را به دستشان بدهيد.

اين طرز سخن به ما مى فهماند كه رسيدن به حد ازدواج علت تامه دادن مال يتيم به يتيم نيست بلكه مقتضى آن است وقتى علت، تامه مى شود و يتيم مى تواند مستقلا در مال خود دخل و تصرف نمايد كه به حد رشد هم رسيده باشد.

پس معلوم مى شود كه اسلام مساله بلوغ را در همه جا به يك معنا نگرفته است، در امر عبادات و امثال حدود و ديات، بلوغ را عبارت دانسته است از: رسيدن به سن شرعى يعنى سن ازدواج و بس، و اما نسبت به تصرفات مالى و اقرار و امثال آن شرط

ص:178

ديگرى را هم اضافه كرده و آن رسيدن به حد رشد است كه تفصيل اين مساله در كتب فقهى آمده است.

و اين خود از لطائفى است كه اسلام در مرحله تشريع قوانين خود، بكار برده است، چرا كه اگر مساله رشد را شرط نمى كرد و در تصرفات مالى و امثال آن رشد را لغو مى ساخت، نظام زندگى اجتماعى افرادى چون يتيم مختل مى ماند و نفوذ تصرفاتش و اقرارهايش باعث آن مى شد كه افراد ديگر از اين معنا سوء استفاده نموده و كلاه سر آنان بگذارند و با آسان ترين راه يعنى با چند كلمه چرب و نرم و وعده هاى دروغين، تمامى وسايل زندگى را از دست ايتام بيرون آورند و با يك و يا چند معامله غررى يتيم را به روز سياه بكشانند.

پس رشد شرطى است كه عقل اشتراط آن را در اينگونه امور واجب و لازم مى داند، و اما در امثال عبادات، بر همه روشن است كه هيچ حاجتى به رشد نيست، و همچنين است در امثال حدود و ديات، چون تشخيص و درك اين معنا كه زنا بد است و مرتكب آن محكوم به حدود مى باشد، و نيز زدن و كشتن مردم زشت و مرتكب آن محكوم به احكام ديات است احتياجى به رشد ندارد و هر انسانى قبل از رسيدن به حد رشد نيز نيروى اين تشخيص را دارد و دركش نسبت به اين معانى قبل از رسيدن به رشد و بعد از آن تفاوت نمى كند .

و جملة ” فَادْفَعُوا إِلَيهِمْ أَمْوَلَهُمْ ...،“ كنايه است از اينكه مال يتيم را به دست خودش بدهيد كه هم معناى تحويل دادن را مي رساند و هم كنايه از اين است كه: زحمت و شر و مسؤوليت او را از سر خودت دفع كن، مالش را بده تا برود و از تو دور شود، پس اين تعبير در عين اينكه تعبيرى است پيش پا افتاده، كنايه اى لطيف هم در بر دارد.

” و لا تاكلوها اسرافا و بدارا ان يكبروا ...،“ اسراف به معناى تعدى و تجاوز از حد اعتدال در عمل است و كلمه بدار به معناى مبادرت و شتافتن در انجام عمل مى باشد. و جمله ” و بدارا ان يكبروا،“ در معناى اين است كه فرموده باشد: زنهار! قبل از آنكه كبير شوند و حق خود را از حلق شما بيرون بكشند مالشان را بدهيد.

در آيه شريفه بين خوردن با اسراف و خوردن بعد از كبير شدن يتيم مقابله افتاده و اين مقابله مى فهماند كه بين آن دو فرق هست، اولى خوردن با اسراف تعدى به اموال ايتام است بدون اينكه حاجتى به خوردن آن باشد و بدون اينكه ولى يتيم خود را مستحق آن مال بداند، بلكه فقط از باب اجحاف و بى مبالاتى مال يتيم را مى خورد، ولى دومى برداشتن از مال يتيم قبل از بزرگ شدنش به اين معنا است كه ولى يتيم خود را

ص:179

مستحق اين خوردن بداند، و براى تصدى امور يتيم صاحب اجرت و حق العمل مى داند و مى خواهد اجرت زحمات خود را بردارد، چيزى كه هست اسلام به او مى گويد: حال كه يتيم به حد رشد رسيده، بگذار خود او در اداره اموالش زحمت بكشد، و حال كه او به حد رشد رسيده احتياجى به تو ندارد، و ممكن است خود او تو را از تصرف در اموالش جلوگيرى كند، پس قبل از آنكه او جلوى تو را بگيرد، خودت مال او را به او بده.

پس هر دو قسم تصرف ممنوع است، مگر آنكه ولى يتيم فقير باشد و چاره اى نداشته باشد جز اينكه براى سد جوعش كار و كسبى بكند و يا براى يتيم كار كند و از اجرت كارش حوائج ضروريش را برآورد و اين در حقيقت به مزد گرفتن در تجارت و يا اگر كار يتيم ساختمان كردن است به مزد گرفتن در بنائى و امثال آن بر مى گردد، و همان است كه خداى عز و جل در كتابش خاطر نشان نموده و فرمود: ” و من كان غنيا ...،“ يعنى هر ولى و سرپرستى كه خودش توانگر و بى نياز است و در زندگيش حاجتى به گرفتن مال يتيم ندارد فليستعفف يعنى طريق عفت را پيش گيرد و ملازم آن شود و از مال يتيم چيزى را نگيرد، ” ومن كان فقيرا فلياكل بالمعروف،“ و اگر فقير است به طور شايسته از مال يتيم بخورد.

روش استرداد اموال يتيمان

و اما اينكه فرمود: ” فاذا دفعتم اليهم اموالهم فاشهدوا عليهم،“ متضمن يكى از مواد قانونى اسلام است، و آن اين است كه هنگام تحويل دادن مال يتيم به يتيم، بايد ولىّ او اين عمل را در حضور شاهد انجام دهد، تا هم كار خود را محكم كرده و هم از بروز اختلاف و غائله نزاع جلوگيرى نموده باشد، زيرا ممكن است فردا يتيم ادعا كند كه ولىّ من مال مرا به من نمى دهد با اينكه به حد نكاح و رشد رسيده ام.

خداى تعالى در ذيل كلامش جمله:” و كفى بالله حسيبا،“ را آورد تا حكم را به منشا اصلى و اوليش ربط دهد، يعنى بفهماند كه هر حكمى از احكام الهى، يك منشاى از اسما و صفات او دارد، اگر در مورد ايتام اين احكام را تشريع كرده، براى اين است كه او حسيب است و احكام بندگانش را بدون حساب دقيق، صادر نمى كند، هر چه تشريع مى كند محكم و حساب شده است، و نيز به اين منظور است كه تربيت دينى و اسلامى را تكميل كند، چون اسلام تربيت مردم را از اساس توحيد شروع مى كند، و شاهد گرفتن در معاملات و دادوستدها هر چند كه غالبا خلاف و نزاع را بر طرف مى كند و ليكن سبب قوى محكم اين رفع اختلاف امرى معنوى است، و آن عبارت است از تقوا و ترس از خدائى كه در حسابكشى كافى است و بنا بر اين اگر ولىّ طفل يتيم و گواهان و خود طفل

ص:180

اين معنا را نصب العين خود داشته باشند، آنوقت رفع اختلاف صد در صد حتمى است و نزاعى بوجود نخواهد آمد.

مسئله ولايت بر يتيم

حال كه اين نكات را توجه كردى، اينك بار ديگر به دقت در دو آيه شريفه نظر كن، ببين با چه بيانى بديع و بى نظير همه مسائل ولايت را بيان كرده است، و ما مطالب آن را در سه قسمت خلاصه مى كنيم:

اول اينكه: مهمات و رؤوس مسائل مربوط به سرپرستى اموال ايتام و هر محجور عليه ديگر را بيان كرده و فرموده است كه چگونه بايد آن اموال را تحويل گرفت و حفظ كرد و در رشته اى از كسب و تجارت به كارش برد، تا منفعت و سود بدهد، و چگونه در آن تصرف نموده و چگونه به طفل تحويل داد، و نيز در چه زمانى تحويل گرفت، و در چه زمانى تحويل داد، و علاوه بر اين با بيان مصلحت عمومى اين مساله، مبناى آن را تحكيم نموده و آن مصلحت عمومى اين است كه مال - در همه دنيا - براى بحركت در آوردن چرخ زندگى بشر است، نه براى انباشتن و يا بر ديگران برترى كردن و امثال آن .

دوم: يك اصل اخلاقى را در ضمن بياناتش گنجاند كه اگر بشر آنرا رعايت كند بر طبق شرايعى كه ذكر شده تربيت مى شود و آن جمله زير است كه مى فرمايد:” و قولوا لهم قولا معروفا،“ حال كه شما سرپرست و ما فوق طفل يتيم و يا ديوانه شده ايد، بر او تفوق و درشتى نكنيد، بلكه رفتارتان با او سرشار از مهر و محبت و ادب و رفتارى پسنديده باشد.

سوم اينكه: توحيد را زير بناى همه آن احكام قرار داده، توحيدى كه به تنهائى در تمامى احكام عملى و اخلاقى قرآن حاكم است، و به فرض اينكه احكام عملى و دستورات اخلاقى از حيث تاثير ضعيف شود، تاثير آن همچنان و در همه موارد باقى است، و اين معنا را در جمله:” و كفى بالله حسيبا،“ بيان فرموده است.

روايت وارده درباره ميراث يتيمان

در تفسير عياشى از يونس بن يعقوب روايت آورده كه گفت: من از امام صادق عليه السلام در مورد آيه:” و لا تؤتوا السفهاء اموالكم،“ پرسيدم كه منظور از سفها چه كسانى هستند؟ فرمود: كسى كه به او وثوق و اعتماد نداريد .

ص:181

و در همان كتاب از ابراهيم بن عبد الحميد روايت كرده كه گفت: من از امام صادق عليه السلام از معناى آيه:” و لا تؤتوا السفهاء اموالكم،“ سؤال نمودم فرمود: هر كسى كه شراب بنوشد او نيز سفيه است.

و در همان كتاب از على بن ابى حمزه از امام صادق عليه السلام روايت آورده كه گفت: از آنجناب از آيه:” و لا تؤتوا السفهاء اموالكم،“ پرسيدم، فرمود: منظور از سفيهان ايتامند، اموال آنان را در اختيارشان نگذاريد تا وقتى كه رشد را از آنان ببينيد، عرض داشتم: پس چرا اموال ايتام را اموال خود ما خوانده و فرموده اموالتان را به سفيهان ندهيد فرمود: خطاب به كسانى است كه وارث ايتام باشند.

و در تفسير قمى از امام باقر عليه السلام روايت كرده كه در ذيل آيه مورد بحث فرموده: وقتى مردى تشخيص دهد كه همسرش و يا فرزندش سفيه و فساد انگيز است، نبايد هيچيك از آنها را بر مال خودش مسلط كند، چون خداى تعالى مال را وسيله قوام زندگى او قرار داده، سپس فرمود: منظور از قوام زندگى، معاش است... تا آخر حديث.

مؤلف: روايات در اين باب بسيار زياد است و اين روايات مؤيد مطلب گذشته ما است كه گفتيم سفاهت معنائى وسيع دارد و داراى مراتبى است مانند سفاهتى كه باعث حجر و ممنوعيت از تصرف مى شود، و نيز سفاهت كودك قبل از رسيدن به حد رشد، و مرتبه ديگرش سفاهت زنى است كه هوسران است، مرحله ديگرش سفاهت شارب الخمر، و مرتبه ديگرش مطلق كسانى است كه مورد اعتماد نباشند، و بحسب اختلاف اين مراحل و مصاديق معناى دادن مال به آنها و نيز معناى اضافه مال به ضمير خطاب در اموالكم فرق مى كند، كه تطبيق و اعتبار آن با خود خواننده محترم است.

و اينكه در روايت ابى حمزه فرمود: خطاب به كسانى است كه وارث يتيم باشند اشاره است به همان حقيقتى كه قبلا ما به آن اشاره كرديم، كه اولا تمام اموال موجود در عالم هستى از آن جامعه بشرى است و در مرحله دوم ملك اشخاص مى شود و به مصالح خصوصى تعلق مى گيرد، و اصولا اشتراك جامعه در مال، باعث شده است كه از اين به آن منتقل گردد .

و در كتاب فقيه از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: وقتى يتم يتيم تمام مى شود، و از يتيمى در مى آيد كه به حد احتلام برسد تعبير به اشده نيز به همين معنا است، و اگر محتلم بشود ولى رشدى از او ديده نشود، و همچنان سفيه و ضعيف باشد، ولىّ او بايد مال او را نگهدارى كند .

و در همان كتاب از آنجناب روايت آورده كه در ذيل آيه شريفه:” و ابتلوا اليتامى ...،“ فرمود: ايناس رشد به معناى اين است كه بتواند مال خود را حفظ كند.

ص:182

و در كتاب تهذيب از آن جناب روايت آورده كه در ذيل آيه:” و من كان فقيرا فلياكل بالمعروف،“ فرمود: اين كسى است كه به خاطر فقر نمى تواند هر چيزى بخرد، و ناگزير است جلوى خواسته هاى خود را بگيرد، پس او مى تواند بطور شايسته و خداپسندانه از مال يتيم بخورد، و اين وقتى است كه ارتزاقش از مال يتيم و سرپرستيش نسبت به اموال او، به صلاح و به نفع يتيم باشد، بنا بر اين اگر مال يتيم اندك است نبايد از آن چيزى بخورد.

و در الدر المنثور است كه احمد و ابو داود و نسائى و ابن ماجه و ابن ابى حاتم و نحاس در كتاب ناسخ خود، از ابن عمر روايت كرده اند كه گفت: مردى از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم پرسيد: من از خودم مالى ندارم، و سرپرستى يتيمى را به عهده دارم، آيا مى توانم از مال آن يتيم ارتزاق كنم؟ فرمود: از مال يتيمت بخور ولى اسراف و ريخت و پاش مكن، و با مال يتيم ثروت نيندوز، و مال او را سپر بلا و وسيله حفظ مال خودت مكن .

مؤلف: در اين معانى روايات بسيار زيادى رسيده، هم از طرق ائمه اهل بيت عليهم السلام و هم از ديگران، و البته در اين باره مباحث فقهى و اخبارى ناظر به آن مباحث هست، كه اگر كسى بخواهد از آن اطلاع يابد، بايد به جوامع حديث و كتب فقهى مراجعه كند.

(1)

مكافات ظلم بر يتيمان- مكافات دنيوي

-« وَ لْيَخْش الَّذِينَ لَوْ تَرَكُوا مِنْ خَلْفِهِمْ ذُرِّيَّةً ضِعَفاً خَافُوا عَلَيْهِمْ فَلْيَتَّقُوا اللَّهَ وَ لْيَقُولُوا قَوْلاً سدِيداً،

-و بايد بندگان از مكافات عمل خود بترسند و با يتيمان مردم نيك رفتار باشند كسانى كه مى ترسند كودكان ناتوان از آنها باقى ماند و زيردست مردم شوند پس بايد از خدا بترسند و سخن به اصلاح و درستى گويند!»

مضمون اين آيه در حقيقت در سياق تهديدى است بر متجاوزين به ارث اطفال پدر مرده، و با در نظر داشتن اين معنا جمله:« و ليقولوا قولا سديدا ...،» كنايه است از اتخاذ روش صحيح عملى در مورد ايتام و ترك طريقه ناصحيح، سخن ساده تر اينكه: منظور از قول، روش عملى است نه سخن، مى فرمايد: بايد اين طريقه را (يعنى طريقه محروم كردن ايتام و خوردن اموال و پايمال كردن حقوق آنان را، ) ترك كنند.


1- مستند: آيه 2 تا 6 سوره نساء الميزان ج : 4 ص : 238

ص:183

ظاهر آيه اين است كه مى خواهد رحمت و رأفت بر اطفال صغار و ناتوان و بى سرپرست را تمثيل كند، اطفال بى كسى كه تحت تكفل كسى نيستند و كسى را ندارند كه امورشان را اداره نموده و منافعشان را جلب و ضررهايشان را رفع كند و ذلت و بيچارگى را از آنان دور سازد.

و اين را هم بايد دانست كه تخويف و تهديد مستفاد از آيه مورد بحث مخصوص به كسانى نيست كه در حال حاضر خودشان نيز ذريه ضعاف و ناتوان دارند، چون فرموده:« لو تركوا - اگر به جاى بگذارند،» پس اين جمله تمثيلى است كه به منظور بيان حال آورده شده و مراد از آن، كسانى هستند كه وضعى چنين و چنان دارند، يعنى در دلهايشان رحمت انسانيت وجود دارد و نسبت به ذريه هاى ناتوان و پدر مرده، رأفت و شفقت دارند و اينگونه افراد همان ناس هستند( و آنها كه چنين نيستند انسان نيستند،) مخصوصا مسلمانان كه مؤدب به ادب خدا و متخلق به اخلاق اويند، در نتيجه مى توان گفت كه معنا چنين مى شود:

- مردم اگر انسانيت داشته باشند - بايد دلواپس باشند و از خدا در امر ايتام پروا كنند، چرا كه يتيمهاى مردم نيز مانند يتيمان خود او، ذريه اى ضعيف و شايسته ترحمند، پس بايد نگران حال آنان بود و به وضع آنان اعتنا ورزيد تا مورد ظلم قرار نگيرند و به حقوقشان تجاوز نشود. پس زمينه گفتار آيه زمينه اين معنا است كه هر كس نگران ذلت است و از خوارى مى ترسد، بايد براى جلوگيرى از آن برخيزد، و همه انسانها اين نگرانى را دارند.

در آيه شريفه، مردم مامور به ترحم و رافت و امثال آن نشده اند، بلكه مامور به خشيت و تقوا گرديده اند و اين نيست مگر براى اينكه تهديدشان كند به اينكه: آنچه بر سر ايتام مردم مى آوريد و مالشان را مى خوريد و حقوقشان را پايمال مى كنيد، بعد از مردنتان بر سر ايتام خودتان خواهد آمد و مى خواهد به آنان گوشزد كند كه هر گونه مصائبى را كه براى آنان فراهم آوردند به ايتام خودشان بر مى گردد.

چگونگي برگشت ظلم به اولاد ظالم

كسى كه بر يتيمى ظلم كند يعنى مالش را از دستش بگيرد بزودى همان ظلم به ايتام خودش و يا اعقابش بر مى گردد، و اين خود يكى از حقايق عجيب قرآنى است، و يكى از فروعات و مصاديق حقيقت ديگرى است كه از آيات كريمه قرآن استفاده مى شود، و آن اين است كه بين اعمال نيك و بد انسان و بين حوادث خارجيه ارتباط هست.

در قرآن كريم آياتى است كه با اطلاقش بر اين معنا دلالت دارد، نظير آيات زير:

-« من عمل صالحا فلنفسه، و من اساء فعليها،»

ص:184

-« فمن يعمل مثقال ذرة خيرا يره و من يعمل مثقال ذرة شرا يره،»

-« انه من يتق و يصبر فان الله لا يضيع اجر المحسنين،»

-« ... له فى الدنيا خزي...،»

-« و ما اصابكم من مصيبة فبما كسبت ايديكم،»

و آياتى ديگر از اين قبيل كه دلالت دارد بر اينكه اعمال( چه خيرش و چه شرش،) نوعى عكس العمل دارد و به نحوى در همين دنيا به صاحب عمل بر مى گردد.

آنچه از اين آيات به ذهن ما تبادر مى كند - البته ذهن ما كه مانوس به افكارى است كه در جامعه ما داير و تجربه شده است - اين است كه اين انعكاس تنها از عمل آدمى، به خود او باز مى گردد و هر كسى تنها ميوه تلخ يا شيرين عمل خود را مى چشد، ولى آيات ديگرى در اين ميان هست كه دلالت دارد بر اينكه مساله انعكاس وسيع تر از اين است و گاه مى شود كه آثار عمل خير يك فرد به اولاد و اعقاب او نيز برسد و همچنين آثار سوء عملش دامن آنان را بگيرد، نظير آيه:

-« و اما الجدار فكان لغلامين يتيمين فى المدينة، و كان تحته كنز لهما و كان ابوهما صالحا، فاراد ربك ان يبلغا اشدهما و يستخرجا كنزهما، رحمة من ربك!»

كه از ظاهر آن بر مى آيد صالح بودن پدر آن دو يتيم در اراده خداى تعالى به اينكه به آن دو رحمت فرستد، دخالت داشته است.

آيه اى ديگر كه دلالت دارد بر اينكه اثر عمل زشت انسان به فرزندانش مى رسد آيه مورد بحث است كه مى فرمايد:

-« و ليخش الذين لو تركوا من خلفهم ذرية ضعافا خافوا عليهم»

كه بيانش گذشت .

و اما اگر در كلام خداى تعالى تدبر كنيم به اين حقيقت پى مى بريم كه سبب حقيقي اين تاثير درخواست عملى انسان از يك سو و اجابت خداى تعالى از سوى ديگر است. در جلد دوم عربى اين كتاب در تفسير آيه: « و اذا سئلك عبادى عنى،» كه پيرامون مساله دعا بحث مى كرديم گفتيم: كلام خداى تعالى بر اين معنا دلالت دارد كه آنچه از حوادث كه از ناحيه خداى تعالى با آدمى روبرو مى شود، به خاطر درخواستى است كه آدمى از پروردگار خود كرده، و خلاصه كلام اينكه درخواست، تنها زبانى نيست، بلكه اعمالى كه در پيش آمدن آن حادثه اثر دارد و جنبه مقدميت براى آن دارد نيز سؤالى است از ناحيه انسان به درگاه خدا، همچنانكه در جاى ديگر قرآن كريم آمده:

-« يسئله من فى السموات و الارض كل يوم هو فى شان،»

-« و آتيكم من كل ما سالتموه و ان تعدوا نعمت الله لا تحصوها،»

ص:185

از سوى ديگر هر عملى را كه انسان به نفع خود انجام مى دهد و يا بر ديگران واقع مى كند(حال آن عمل خير باشد يا شر،) اگر وقوع آن عمل بر ديگران را كه آنان نيز انسانهائى مثل خود اويند بپسندد آن عمل را در حقيقت براى خود پسنديده است و ممكن نيست عملى را كه براى خود نمى پسندد و مورد درخواستش نيست نسبت به ديگران انجام دهد، پس در حقيقت در همه اعمالى كه انسانها انجام مى دهند انسانيت مطرح است، اين جا است كه براى انسان روشن مى شود كه اگر به كسى احسان كند، اين احسان را از خدا براى خود مسئلت نموده، مسئلت و دعائى كه حتما مستجاب هم هست و ممكن نيست رد شود، و همچنين اگر به كسى بدى و ستم كند باز همين بدى را براى خود خواسته و پسنديده و نيز اگر عمل خير يا شرى را براى اولاد و ايتام مردم بپسندد، براى اولاد خود خواسته و پسنديده است. بدين جهت است كه خداى تعالى فرمود:

-« و لكل وجهة هو موليها، فاستبقوا الخيرات،»

چون معناى اين آيه اين است كه به سوى خيرات سبقت بگيريد تا وجهه و هدف شما خير شود.

و باز از سوى ديگر شركت چندين نفر در خون ، كه خون همه آنها از يك پدر و از يك رحم منشعب شده باشد، عمود نسبت را كه از آنان به نام عترت تعبير مى كنيم شى ء واحدى مى كند، به طورى كه هر حالتى بر يك طرف از اطراف اين واحد عارض شود و هر حادثه اى براى آن طرف پيش بيايد، در حقيقت بر متن آن واحد وارد آمده، و متن آن در حساب همه اطراف آن است.

پس با اين بيان روشن گرديد كه انسان هر گونه برخورد و معامله اى كه با ديگران و يا فرزندان آنان كند، هيچ راه گريزى از انعكاس آن عمل، به خودش و يا اطفال خودش ندارد، مگر آنكه خداوند چنين بخواهد و از اين انعكاس جلوگيرى كند، و اين استثنائى كه كرديم براى آن بود كه در عالم هستى علل و عوامل بى شمارى وجود دارد كه انسان نمى تواند به تمامى آنها احاطه پيدا كند، لذا ممكن و محتمل است كه عوامل ديگرى از انعكاس عمل جلوگيرى كرده باشد كه ما اطلاعى از آن نداشته باشيم، همچنانكه از آيه زير بطور سربسته به وجود چنان عواملى پى مى بريم:

-« و ما اصابكم من مصيبة فبما كسبت ايديكم و يعفوا عن كثير!»

مكفات اخروي خوردن مال يتيم

-« إِنَّ الَّذِينَ يَأْكلُونَ أَمْوَلَ الْيَتَمَى ظلْماً إِنَّمَا يَأْكلُونَ فى بُطونِهِمْ نَاراً وَ سيَصلَوْنَ سعِيراً،

ص:186

-آنان كه مال يتيمان را به ستمگرى مى خورند در حقيقت آنها در شكم خود آتش جهنم فرو مى برند و به زودى به دوزخ در آتش فروزان خواهند افتاد! »

مضمون اين آيه شريفه مثل مضمون آيه قبليش مربوط است به آيه: «للرجال نصيب...،» و در واقع تهديد و باز دارى مردم است از خوردن مال ايتام در ارث، و پايمال كردن حقوق آنان، و اين آيه از آياتى است كه دلالت مى كند بر تجسم اعمال در قيامت. از آيه مورد بحث به دست مى آيد كه مال خورده شده يتيم در اين دنيا، در آخرت به صورت خوردن آتش مجسم مى شود.

روايات وارده درباره ظلم به ايتام

در تفسير عياشى از امام صادق و از ابى الحسن عليهما السلام روايت آمده كه فرموده اند: خداى تعالى در باره خوردن مال يتيم به دو عقوبت تهديد كرده، كه يكى از آن دو عقوبت آخرت است يعنى همان آتش و اما دومى عقوبت دنيا است كه آيه:«و ليخش الذين لو تركوا من خلفهم ذرية ضعافا خافوا عليهم فليتقوا الله و ليقولوا قولا سديدا،» بيانگر آن است و منظور از اين آيه اين است كه بايد بترسند از اينكه بچه هايشان يتيم شوند و دچار همين سرنوشت گردند سرنوشتى كه يتيمهاى مردم بدان دچار شدند، يعنى پدر را از دست دادند و لاشخورانى چون اينان اموالشان را خوردند.

مؤلف: نظير اين روايت را مرحوم كلينى در كتاب كافى از امام صادق عليه السلام و مرحوم صدوق در كتاب معانى الاخبار از امام باقرعليه السلام آورده اند و در همان كتاب از عبد الاعلى از مولى آل سام روايت كرده كه گفت: امام صادق ابتداء و بدون اينكه كسى پرسيده باشد فرمود: هر كس ظلم كند خداى تعالى بر او مسلط مى كند كسى را كه به او و يا به اولاد و يا به نوه هاى او ظلم كند، راوى مى گويد: چون اين را بشنيدم در دلم گذشت كه به چه حساب او ظلم كرده و اثر سوء ظلم او، يقه فرزندان و فرزند زادگان او را بگيرد؟ امام عليه السلام به علم امامتش و قبل از اينكه من آنچه از دلم گذشته بود به زبان آورم فرمود: اين يك حقيقت قرآنى است، خداى تعالى مى فرمايد:« و ليخش الذين لو تركوا من خلفهم ذرية ضعافا خافوا عليهم فليتقوا الله و ليقولوا قولا سديدا .»

و در تفسير الدر المنثور است كه عبد بن حميد از قتاده روايت كرده كه گفت: براى ما نقل كردند كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم فرموده: از خدا بترسيد و رعايت حال دو طايفه ناتوان را بكنيد، يكى يتيم و دوم زن، كه خداى تعالى از يك سو او را يتيم كرده و از سوى ديگر سفارشش را به سايرين نموده، از يك سو او را با گرفتن پدر از وى مورد آزمايش قرار داده، و از سوى ديگر شما را بوسيله او در بوته امتحان نهاده( تا معلوم

ص:187

شود او از كوره آتش يتيمى چگونه بيرون مى آيد و شما از كوره آتش يتيم نوازى چگونه در مى آييد؟ مترجم.)

مؤلف: اخبار در خوردن مال يتيم و اينكه اين عمل گناهى است كبيره و مهلك، هم از طرق شيعه و هم از طرق اهل سنت بسيار زياد وارد شده است.

(1)

تساوي حقوق و حكم اخوت ايتام با سرپرستان خود

-وَ يَسئَلُونَك عَنِ الْيَتَمَى قُلْ إِصلاحٌ لَّهُمْ خَيرٌ وَ إِن تخَالِطوهُمْ فَإِخْوَنُكُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ الْمُفْسِدَ مِنَ الْمُصلِح وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لأَعْنَتَكُمْ إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيم،

-و از تو مساله ايتام را مى پرسند بگو اصلاح امور آنان بهتر است از رها كردن آنان از ترس اينكه مبادا از مال آنان بطرف شما آيد و اگر با آنان اختلاف كنيد برادران شمايند و خدا مفسد شما را از مصلحتان مى شناسد و اگر خدا مى خواست شما را به مشقت مى انداخت.“

اين آيه شريفه اشعار بلكه دلالت دارد بر نوعى تخفيف و تسهيل، چون اول اجازه خلط و آميزش با ايتام را مى دهد، بعدا مى فرمايد و اگر خدا خواست كمكتان مى كند، و از اين تعبير معلوم مى شود كه مسلمانان قبلا تشديدى از خدا نسبت به امر ايتام شنيده بودند، كه مايه تشويش و اضطراب دلهاشان مى شده، و همين اضطراب وادارشان كرده كه از امر ايتام سؤال كنند، و واقع هم همينطور بوده، چون آياتى شديد اللحن در امر ايتام نازل شده بود، مانند آيه:

-« ان الذين ياكلون اموال اليتامى ظلما، انما ياكلون فى بطونهم نارا، و سيصلون سعيرا،»

-« و آتوا اليتامى اموالهم، و لا تتبدلوا الخبيث بالطيب، و لا تاكلوا اموالهم الى اموالكم، انه كان حوبا كبيرا. »

كه در اولى خوردن مال يتيم را خوردن آتش، و در دومى خوردن خبيث و جرمى كبير خوانده است.

پس از ظاهر امر چنين بر مى آيد كه آيه مورد بحث بعد از آيات سوره نساء نازل شده، و با اين معنا آن رواياتى كه در شان نزول آيه وارد شده و به زودى از نظر خواننده مى گذرد، تاييد مى شود و در جمله:” قل اصلاح لهم خير...،“ از آنجا كه كلمه اصلاح نكره آمده، دلالت دارد بر اينكه آنچه مرضى خداست نوع خاصى از اصلاح است، نه هر اصلاحى، هر چند كه اصلاح ظاهرى باشد، پس بايد گفت نكره آمدن اصلاح براى افاده


1- مستند: آيه 7 سوره نساء الميزان ج : 4 ص : 312

ص:188

تنوع است و در نتيجه مراد از صلاح اصلاح حقيقى است، نه صورى و جمله ذيل آيه هم كه مى فرمايد:” و الله يعلم المفسد من المصلح ...،“ به اين نكته اشعار دارد .

” و ان تخالطوهم فاخوانكم!“ اين جمله به مساواتى اشاره مى كند كه خداى تعالى در ميان تمامى مؤمنين برقرار كرده مى خواهد، تمامى صفات و تعيناتى كه باعث امتياز يك طبقه از طبقه ديگر است، و ريشه بروز همه انواع فساد در ميان مردم مى شود مثلا اين آن ديگرى را برده خود مى كند، و آن اين ديگرى را به استضعاف مى كشد، و ذليل خود نموده به او بزرگى مى فروشد، و نيز باعث انواع ظلم ها و تجاوزات مى شود لغو شده اعلام كند، آرى با اين اعلام برادرى است كه موازنه و هم سنگى ميان دو طبقه مردم ميان يتيم ضعيف و ولى قوى، ميان توانگر ميليونر و فقير خاكسترنشين، و همچنين ميان هر ناقص و تامى بر قرار مى شود، همچنانكه در جاى ديگر هم فرمود:” انما المؤمنون اخوة ! “

پس معلوم مى شود آيه شريفه آن مخالطه با يتيم را تجويز مى كند كه مخالطه برادرانه باشد، مخالطه دو برادر كه در حقوق اجتماعى بين مردم برابرند آنچه از مالش برداشته مى شود، مانند و برابر همان مالى است كه به او مى دهند پس آيه مورد بحث مقابل آيه:” و آتوا اليتامى اموالهم، و لا تتبدلوا الخبيث بالطيب، و لا تاكلوا اموالهم الى اموالكم انه كان حوبا كبيرا،“ قرار دارد، و اين محاذات يكى از شواهدى است بر اينكه در آيه مورد بحث نوعى تخفيف و تسهيل داده شده، همچنانكه ذيل آيه نيز بر آن دلالت كرد و نيز جمله:” و الله يعلم المفسد من المصلح“ هم تا حدى بر آن دلالت داشت .

پس معناى آيه چنين است كه آميزش با ايتام اگر ضرورى شد جايز است و اين همان تخفيف نامبرده است، ولى بايد نظير مخالطت دو برادر باشد يعنى با تساوى حقوق باشد، آن وقت است كه ديگر جاى ترس و دلواپسى نيست، چون اين عمل اگر به فرض، اصلاح باشد، آنهم اصلاح حقيقى نه صورى، عمل خيرى است، و حقيقت امر هم بر خدا پوشيده نيست، تا بترسيد مبادا صرفا به خاطر اينكه مخالطت كرده ايد از شما مؤاخذه كند، نه خداى سبحان مفسد را از مصلح تميز مى دهد.

روايات مربوط به حكم رفتار برادرانه با ايتام

در تفسير قمى در ذيل آيه:” و يسئلونك عن اليتامى،“ از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود بعد از آنكه آيه:” ان الذين ياكلون اموال اليتامى ظلما، انما ياكلون فى بطونهم نارا، و سيصلون سعيرا، “ نازل شد، هر كس يتيمى در خانه داشت از خانه بيرون كرد، و از رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم پرسيدند جز اين چه مى توانستيم بكنيم؟ در پاسخ، اين

ص:189

آيه نازل شد:” يسئلونك عن اليتامى قل اصلاح لهم خير، و ان تخالطوهم فاخوانكم فى الدين، و الله يعلم المفسد من المصلح.“

و در الدر المنثور از ابن عباس روايت كرده كه گفت: وقتى خداى تعالى آيه:” و لا تقربوا مال اليتيم الا بالتى هى احسن،“ و آيه:” ان الذين ياكلون اموال اليتامى ...،“ نازل شد، كسانى كه يتيمى در خانه خود داشتند طعام و شراب خود را از طعام و شراب يتيم جدا نموده، سهم او را بيشتر از سهم خود مى دادند، و اگر يتيم نمى توانست همه آن طعام و نوشيدنى را مصرف كند، و زياد مى آمد، زياديش را هم مصرف نمى كردند تا فاسدشود، و اين براى آنان دشوار بود، لا جرم جريان را به عرض رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم رساندند خداى تعالى اين آيه را نازل كرد: ” يسئلونك عن اليتامى، قل اصلاح لهم خير، و ان تخالطوهم فاخوانكم،“ از آن پس سفره خود و ايتام را يكى كردند با آنها خوردند و نوشيدند.

آسماني و الهي بودن احكام اسلام در مورد زنان و ايتام

-« وَ يَستَفْتُونَك فى النِّساءِ قُلِ اللَّهُ يُفْتِيكمْ فِيهِنَّ وَ مَا يُتْلى عَلَيْكمْ فى الْكِتَبِ فى يَتَمَى النِّساءِ الَّتى لا تُؤْتُونَهُنَّ مَا كُتِب لَهُنَّ وَ تَرْغَبُونَ أَن تَنكِحُوهُنَّ وَ الْمُستَضعَفِينَ مِنَ الْوِلْدَنِ وَ أَن تَقُومُوا لِلْيَتَمَى بِالْقِسطِ وَ مَا تَفْعَلُوا مِنْ خَيرٍ فَإِنَّ اللَّهَ كانَ بِهِ عَلِيماً !

-در باره ارث زنان از تو فتوا مى خواهند، بگو زمام امر احكام به دست خدا است، خدا در باره آنان حكم صادر مى كند( همچنانكه در اول سوره، احكام ارث آنان را صادر كرد،) و همچنين احكامى را كه در مورد دختران پدر مرده كه شما حقشان را نمى داديد و دوست داشتيد آنان را اگر صاحب جمال بودند به نكاح در آوريد و نيز احكام مربوط به كودكان عقب مانده را در كتاب( در اول همين سوره،) صادر كرد و در اينجا نيز بطور عموم در باره اطفال پدر مرده حكم مى كند به اينكه رعايت عدالت را در باره آنان بكنيد و بدانيد كه هر عمل خيرى انجام دهيد خدا بدان دانا است !»

احكامى كه در شريعت اسلام به نفع زنان و به ضرر مردان تشريع شده فتاوائى است آسمانى و احكامى است الهى، و رسول خدا «ص» در تشريع آنها هيچگونه دخالتى نداشته، و نه تنها در تشريع اين احكام دخالت ندارد، بلكه در تشريع هيچ حكمى ديگر و از آن جمله تشريع احكام مربوط به ايتام زنان هيچ دخالتى ندارد.

خداى تعالى بطور كلى در باره ايتام دستورشان داده كه به قسط و عدالت رفتار

ص:190

كنند.

« وَ يَستَفْتُونَك فى النِّساءِ ...،» استفتائى كه در امر زنان كرده اند، مربوط به همه احكامى بوده كه در جاهليت بين عرب معمول و معروف نبوده و اسلام آن را پديد آورده و بدعت نهاده و معلوم است كه آن احكام مربوط مى شده به حقوق زنان در ارث و در ازدواج و ربطى به احكام يتيم هاى زنان و مسائلى از اين قبيل نداشته، چون اينگونه مسائل مربوط به طائفه خاصى از زنان است نه همه زنان، چون همه زنان شوهر مرده نيستند و شوهر مرده ها هم يتيم در آغوش ندارند، علاوه بر اينكه عهده دار مساله يتيمان جمله ديگرى است كه مى فرمايد:« و ما يتلى عليكم فى الكتاب فى يتامى النساء ...،» پس استفتاء مربوط به احكام زنان از آن جهت كه زن هستند مى باشد و قهرا شامل تمامى زنان عالم و جنس آنان مى شود.

و بنا بر اين مراد از آنچه خدا در مورد زنان فتوا داده و فرموده: بگو خدا در مورد زنان فتوا داده، همان بيانى است كه خداى تعالى در آيات اول سوره نساء داشت و در اينجا كلام اقتضاء داشت كه امر فتوا را به خداى تعالى ارجاع دهد و از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم برگرداند تا گفتار اين معنا را به خود بگيرد: زنان از تو مى خواهند كه درباره آنان فتوا دهى، بگو امر فتوا به دست خدا است و او هم فتوا را در آيات اول سوره داده است.

همسران شوهر مرده: يتيم دار، مال دار، و صاحب جمال

-« ... وَ مَا يُتْلى عَلَيْكمْ فى الْكِتَبِ فى يَتَمَى النِّساءِ الَّتى لا تُؤْتُونَهُنَّ مَا كُتِب لَهُنَّ وَ تَرْغَبُونَ أَن تَنكِحُوهُنَّ وَ الْمُستَضعَفِينَ مِنَ الْوِلْدَنِ...،

-... و همچنين احكامى را كه در مورد دختران پدر مرده كه شما حقشان را نمى داديد و دوست داشتيد آنان را اگر صاحب جمال بودند به نكاح در آوريد و نيز احكام مربوط به كودكان عقب مانده را در كتاب( در اول همين سوره،) صادر كرد...!»

در آيه مورد بحث زنان را توصيف كرده به:« اللاتى لا تؤتونهن ما كتب لهن و ترغبون ان تنكحوهن،» و اين در واقع توصيفى است براى يتيم هاى اين زنان، مى فرمايد: خداى تعالى براى شما بيان مى كند آنچه را كه در مورد ايتام زنان بر شما تلاوت مى شود، ايتام زنانى كه يتيم دار و مال دار و صاحب جمالند و شما حق آنان را كه خدا برايشان معين

ص:191

كرده نمى دهيد.

در اين توصيف اشاره است به اينكه در جاهليت اينگونه زنان چه نوع محروميتى داشتند، محروميتى كه باعث شد خداى تعالى آن احكام را به نفع آنان تشريع كند و سنت ظالمانه اى را كه مردم دوران جاهليت در مورد اينگونه زنان داشتند لغو نموده، زنان نامبرده را از آن تنگنا و مضيقه نجات دهد، چون در جاهليت رسم بود زنان يتيم دار و يا به عبارت ديگر شوهر مرده را اگر ارثى از شوهر قبليش براى ايتامش مانده بود مى گرفتند و دست ظالمانه خود را هم بر سر آن زن و هم بر اموال ايتام نهاده، اگر زن نامبرده صاحب جمال و حسن مى بود با او همخوابگى مى كردند و از جمالش كام مى گرفتند و در اموالش تصرفات دلخواهانه مى كردند و اگر زشت بود با او همخوابگى نمى كردند و نمى گذاشتند با مردى ديگر ازدواج كند تا اموالش را بخورند.

مراد از جمله:« ما كتب لهن،» كتابت تكوينى است كه همان تقديرهاى الهى است و يكى از آن تقديرها اين است كه زن و هر انسانى ديگر وقتى به سن ازدواج رسيد ازدواج كند، يكى ديگرش اين است كه هر كسى در مال خودش آزاد است تصرف نمايد و كسى مانع دخل و تصرف او در مال و اثاث او نشود، پس مردى كه از تصرف زنى در مال شخصيش و از ازدواج كردنش جلوگيرى كند، از چيزى جلوگيرى كرده كه خداى تعالى در مخلوقات خود و از آن جمله در اين مخلوقش مقدر كرده است.

قيام به عدالت در امر يتيمان

-« ... وَ أَن تَقُومُوا لِلْيَتَمَى بِالْقِسطِ وَ مَا تَفْعَلُوا مِنْ خَيرٍ فَإِنَّ اللَّهَ كانَ بِهِ عَلِيماً،

-... و در اينجا نيز بطور عموم در باره اطفال پدر مرده حكم مى كند به اينكه رعايت عدالت را در باره آنان بكنيد و بدانيد كه هر عمل خيرى انجام دهيد خدا بدان دانا است!»

خداى تعالى براى شما بيان مى كند كه در امر ايتام قيام به عدالت كنيد. اين جمله در حقيقت به منزله اعراض كردن از يك حكم خاص و توجه نمودن به حكمى عمومى است، حكمى كه شمولش از آن حكم خاص بيشتر است، قبلا سخن از حكم خاص به ايتام زنان داشت و در اين جمله، حكم را متوجه عموم ايتام نموده، اول در خصوص مال آن ايتام سخن مى گفت، حالا در باره مال و غير مال آنان سخن مى گويد .

« و ما تفعلوا من خير فان الله كان به عليما،» در اين جمله به مردان جاهليت تذكر مى دهد به اينكه آنچه خداى عز و جل درباره زنان و در خصوص يتيمان بر آنان واجب

ص:192

كرده خيرشان در آن احكام است و اينكه خداى تعالى به آن دانا است، اين تذكر را مى دهد تا تشويق آنان به عمل به آن احكام باشد، چون وقتى بدانند كه خدا به اعمال آنان دانا است، هم تشويق مى شوند و هم از مخالفت او بر حذر مى گردند، چون مخالفتشان را نيز مى بيند و به آن آگاه است.

(1)

وظيفه و اختيارات زن بعد از فوت شوهر

-” وَ الَّذِينَ يُتَوَفَّوْنَ مِنكُمْ وَ يَذَرُونَ أَزْوَجاً يَترَبَّصنَ بِأَنفُسِهِنَّ أَرْبَعَةَ أَشهُرٍ وَ عَشراً فَإِذَا بَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَلا جُنَاحَ عَلَيْكمْ فِيمَا فَعَلْنَ فى أَنفُسِهِنَّ بِالْمَعْرُوفِ وَ اللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ،

-كسانى از شما كه بميرند و همسرانى به جا گذارند، زنان چهار ماه و ده روز، به انتظار بمانند و چون به مدت خويش رسيدند آنچه به شايستگى در باره خويش كنند، گناهى بر شما نيست كه خدا از آنچه مى كنيد آگاه است.“

قبل از اسلام امت هاى مختلف، در باره زن شوهر مرده، عقائد خرافى مختلفى داشتند، بعضى معتقد بودند كه او را با همسر مرده اش بايد آتش زد، يا زنده زنده در گور شوهرش به خاك سپرد، بعضى ديگر معتقد بودند كه تا آخر عمر نبايد با هيچ مردى ازدواج كند و اين عقيده نصارا بود، و بعضى مى گفتند: بايد تا يك سال بعد از مرگ شوهرش از هر مردى اعتزال و كناره گيرى كند، و اين عقيده عرب جاهليت بود، بعضى ديگر نزديك به يك سال را معتقد بودند، مثلا نه ماه، كه اين اعتقاد بعضى از ملل راقيه و متمدن است.

بعضى ديگر معتقد بودند كه شوهر متوفى حقى به گردن همسرش دارد و آن همين است كه از ازدواج با ديگران تا مدتى خوددارى كند، همه اين عقايد خرافى ناشى از احساسى است كه در خود سراغ داشتند، و آن اين بود كه ازدواج يعنى شركت در زندگى و آميخته شدن در آن، و معلوم است كه اين احساس، اساسش انس و الفت و محبت بود، و خود محبت، احترامى دارد كه بايد رعايتش كرد، و محبت هر چند دو طرفى است و زن و شوهر هر دو بايد رعايت آن را بكنند، و هر يك مرد ديگرى به خاطر محبتى كه مرده به او داشت ازدواج نكند، زن شوهر نكند و شوهر زن نگيرد، و ليكن رعايت اين احترام از ناحيه زن واجب تر و لازم تر است، چون زن بايد رعايت حيا و پوشيدگى و عفت را هم بكند.


1- مستند: آيه 127 تا 130 سوره نساء الميزان ج : 5 ص : 156

ص:193

پس سزاوار نيست زنى كه شوهرش مرده، خود را مانند كالائى مبتذل كه هر كس آن را دستكارى مى كند در معرض ازدواج قرار دهد، پس انگيزه احكام مختلفى كه در امت هاى مختلف در اين باب جعل شده، همين است، و اسلام چنين حكم كرده است كه چنين زنى تقريبا يك ثلث سال يعنى چهار ماه و ده روز شوهر اختيار نكند، و عِدّه وفات بگيرد .

مراد از بلوغ أجل تمام شدن مدت عده است، و جمله: فلا جناح ... كنايه است از دادن اختيار به زنان در كارهايى كه مى كنند، پس اگر خواستند ازدواج كنند مى توانند، و خويشاوندان ميت نمى توانند او را از اين كار باز بدارند به استناد اينكه در فاميل ما چنين چيزى رسم نيست!

زيرا اينگونه عادات كه اساسش جاهليت و كورى و يا بخل و يا حسد است نمى تواند حق زن را از او سلب كند، چون زنان خود صاحب اختيار مى باشند، و اين حق معروف و مشروع آنان است، و در اسلام كسى نمى تواند از عمل معروف نهى كند.

-” و الله بما تعملون خبير! “

از آنجائى كه گفتار در آيه مشتمل بر تشريع حكم عده وفات، و حق ازدواج براى زنان بعد از تمام شدن عده بود، و هر دوى اين احكام مستلزم آن است كه خداى تعالى اعمال بندگان را تشخيص دهد و از صلاح و فساد آن با خبر باشد، لذا از بين اسماى حسناى خداى تعالى اسم خبير براى تعليل حكم مناسب بود، تا بفهماند كه اگر خداى تعالى چنين حكم فرمود، به اين جهت بود كه او از عملى كه ممنوع است و عملى كه مباح و بى اشكال است خبر دارد، پس زنان بايستى در بعضى موارد از ازدواج خوددارى كنند، و در بعضى از موارد ديگر هر چه مى خواهند براى خود اختيار كنند .

(1)

شرايط خواستگاري از زنان بيوه

-” وَ لا جُنَاحَ عَلَيْكُمْ فِيمَا عَرَّضتُم بِهِ مِنْ خِطبَةِ النِّساءِ أَوْ أَكنَنتُمْ فى أَنفُسِكُمْ عَلِمَ اللَّهُ أَنَّكُمْ ستَذْكُرُونَهُنَّ وَ لَكِن لا تُوَاعِدُوهُنَّ سِراًّ إِلا أَن تَقُولُوا قَوْلاً مَّعْرُوفاً وَ لا تَعْزِمُوا عُقْدَةَ النِّكاح حَتى يَبْلُغَ الْكِتَب أَجَلَهُ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ مَا فى أَنفُسِكُمْ فَاحْذَرُوهُ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ غَفُورٌ حَلِيمٌ،

-آنچه در باره خواستگارى زنان به اشاره مى گوئيد يا در دل خويش نهان مى كنيد، گناهى بر شما نيست، خدا مى داند كه شما يادشان خواهيد كرد ولى با آنها قرار


1- مستند: آيه 234 سوره بقره الميزان ج : 2 ص : 363

ص:194

آميزش سرى نبنديد، مگر آنكه سخنى شايسته گوئيد، و نيز قصد بستن عقد زناشوئى نكنيد تا از عده در آيند و بدانيد كه خدا بر آنچه در دلهاى شما است آگاه است، از او بترسيد و بدانيد كه خدا آمرزنده و بردبار است! “

مراد از آيه مورد بحث اين است كه در مورد خواستگارى مانعى نيست از اينكه شما به كنايه سخنى بگوييد، و خواسته خود را به كنايه بفهمانيد، و يا در امر زن مورد نظرتان امورى را در قلب پنهان بداريد، كه بعد از چند صباح ديگر كه فلان زن از عده بيرون مى آيد از او خواستگارى خواهم كرد، و يا مثلا آرزو كنيد كه كى مى شود من به وصل او نائل شوم؟ و يا امورى از اين قبيل .

” علم الله انكم ستذكرونهن...،“ اين جمله در مورد تعليل براى نفى جناح از خواستگارى است و تعريض در آن است، مى فرمايد : اينكه گفتيم در خواستگارى و تعريض اشكالى نيست براى اين است كه به ياد زنان بودن، امرى است مطبوع طبع شما مردان، و خدا هرگز از چيزى كه غريزه فطرى و نوع خلقت شما است نهى نمى كند، بلكه آنرا تجويز هم مى كند، و مساله زنان خود يكى از مواردى است كه به روشنى دلالت مى كند بر اينكه احكام دين اسلام همه بر اساس فطرت است و هيچ حكم غير فطرى ندارد.

” و لا تعزموا عقدة النكاح حتى يبلغ الكتاب اجله،“ در اينكه عقدة نكاح را وابسته به عزم كرد كه يك امرى است قلبى، اشاره است به اينكه سنخ اين گره و اين دلبستگى با سنخ گره هاى مادى تفاوت دارد، اين گره امرى است قائم به قلب و به نيت و اعتقاد، چون اصل مساله شوهر بودن از طرف مرد و همسر بودن از طرف زن يك امر اعتبارى عقلائى است، كه جز در ظرف اعتقاد و ادراك موطنى ندارد، آنچه ما در خارج مى يابيم تنها و تنها شخص فلان آقا و فلان خانم است، و شوهر بودن او و همسر بودن اين چيزى نيست كه علاوه از خود آنها در خارج وجود داشته باشد.

پس مى توان گفت در آيه شريفه، هم استعاره به كار رفته كه تصميم جدى را محكم كردن گره ناميده و هم كنايه به كار رفته كه مساله ازدواج را نوعى گره خوانده است، و مراد از كتاب مكتوب حكمى است كه خداى تعالى رانده، كه زن بايد فلان مدت عده نگه دارد، و در مدت عده ازدواج نكند.

پس معناى آيه اين مى شود كه مادامى كه عده زنان به آخر نرسيده، عقد ازدواج را جارى نكنيد، و اين آيه شريفه كشف مى كند كه گفتارى در آن آيه و در آيه قبل از آن كه مى فرمود:” لا جناح عليكم فيما عرضتم به من خطبة النساء ...،“ تنها راجع به خواستگارى از زنان در عده و عقد بستن آنان است. موضوع آيه قبل اين است كه اشكالى

ص:195

بر شما نيست كه در خواستگارى همين زنانى كه مورد بحث بودند، چنين و چنان كنيد، و در آيه مورد بحث اين است كه در مورد همين زنان مادام كه از عده در نيامده اند اجراى عقد نكنيد.

” و اعلموا ان الله يعلم ما فى انفسكم ...،“ در اين آيه از صفات خداى تعالى سه صفت علم و مغفرت و حكم را نام برده، و اين خود دليل است بر اينكه مخالفت حكمى كه در دو آيه آمده، يعنى خواستگارى كردن از زنان در عده و تعريض به آنان و بستن قول و قرار محرمانه با ايشان از مهلكات است، كه خداى سبحان آنطور كه بايد آنها را دوست نمى دارد، هر چند كه به خاطر مصالحى تجويزش كرده باشد.

(1)

نهي از تصاحب ارثيه زنان شوهر مرده و محروم كردن آنها از ازدواج

-« يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا لا يحِلُّ لَكُمْ أَن تَرِثُوا النِّساءَ كَرْهاً وَ لا تَعْضلُوهُنَّ لِتَذْهَبُوا بِبَعْضِ مَا ءَاتَيْتُمُوهُنَّ إِلا أَن يَأْتِينَ بِفَحِشةٍ مُّبَيِّنَةٍ وَ عَاشرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ فَإِن كَرِهْتُمُوهُنَّ فَعَسى أَن تَكْرَهُوا شيْئاً وَ يجْعَلَ اللَّهُ فِيهِ خَيراً كثِيراً،

-هان اى كسانى كه ايمان آورديد اين براى شما حلال نيست كه بزور از شوهر رفتن زن ميت جلوگيرى كنيد، تا بميرد، و شما ارث او را بخوريد، و در مضيقه شان بگذاريد تا چيزى از مهريه اى كه از شما گرفته اند به شما برگردانند، مگر آنكه عمل شنيع روشنى مرتكب شده باشند، كه در اين صورت تضييق جايز است، و با زنان بطور شايسته معاشرت كنيد، و اگر از آنان بدتان مى آيد بايد بدانيد كه ممكن است شما از چيزى بدتان بيايد كه خدا خير بسيار را در آن نهاده باشد.»

آيه شريفه، با توجه به اينكه هميشه و يا غالبا چيزي كه مورد كراهت زنان شوهر مرده بوده محروميت از ازدواج و به ارث رفتن اموال آنان است، مى خواهد از اين معنا نهى كند و بفرمايد اين ارث چون با كراهت صاحب مال است درست نيست.

منظور از اينكه فرمود: « لتذهبوا ببعض ما آتيتموهن- و آنان را از هيچ مقدارى كه به ايشان داده ايد محروم نكنيد،» دلالت مى كند بر اينكه مراد از عضل يا منع نامبرده، ندادن مهريه اى است كه مرد بايد به زن بپردازد، نه خوردن مال او از طريقى غير طريق مهر، و سخن كوتاه اين كه آيه شريفه مى خواهد نهى كند از وراثت اموال زنان با اين كه خودشان راضى نيستند.

(2)

منع ازدواج پسر با همسر پدر بعد از فوت


1- مستند: آيه 235 سوره بقره الميزان ج : 2 ص : 365
2- مستند: آيه 19 سوره نساء الميزان ج : 4 ص : 401

ص:196

-« وَ لا تَنكِحُوا مَا نَكَحَ ءَابَاؤُكم مِّنَ النِّساءِ إِلا مَا قَدْ سلَف إِنَّهُ كانَ فَحِشةً وَ مَقْتاً وَ ساءَ سبِيلاً،

-و با زنى كه پدر شما با او ازدواج كرده ازدواج نكنيد، كه باطل است، مگر آنچه كه در دوره جاهليت انجام شده، كه اين عمل از مصاديق فاحشه و باعث خشم خدا و طريقه اى زشت است !»

در روايات اسلامي، درالمنثور است كه ابن سعد، از محمد بن كعب قرظى روايت كرده كه گفت: در جاهليت رسم چنين بود كه وقتى مردى از دنيا مى رفت، و زنى از خود به جاى مى گذاشت، پسرش از هر كس ديگرى مقدم بود بر اينكه با همسر پدر ازدواج كند، - البته، اگر مى خواست خودش با او ازدواج مى كرد، و اگر مى خواست به ديگرى شوهرش مى داد.

اين در مورد زن پدر بود، نه زنى كه پسر از او متولد شده، در همين دوره بود كه ابو قيس پسر أسلت از دنيا رفت، و پسرش محصن به جايش نشست، و با همسر پدر ازدواج كرد، نه به او نفقه داد، و نه چيزى از ارث پدر، آن زن بعد از طلوع اسلام نزد رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم شرفياب شد، و جريان را به عرض آن جناب رسانيد، حضرت فرمود: فعلا برگرد و شايد خداى تعالى در باره مساله ات چيزى نازل كند، و چيزى نگذشت كه آيه:« و لا تنكحوا ما نكح آباؤكم من النساء ...،» نازل گرديد، و نيز آيه شريفه:« لا يحل لكم ان ترثوا النساء كرها،» نازل شد.

(1)

مباني قوانين ارث در قرآن

وارث كيست و چه حقي دارد؟


1- مستند: آيه 22 سوره نساء الميزان ج: 4 ص: 413

ص:197

-« لِّلرِّجَالِ نَصِيبٌ مِّمَّا تَرَك الْوَلِدَانِ وَ الأَقْرَبُونَ وَ لِلنِّساءِ نَصِيبٌ مِّمَّا تَرَك الْوَلِدَانِ وَ الأَقْرَبُونَ مِمَّا قَلَّ مِنْهُ أَوْ كَثرَ نَصِيباً مَّفْرُوضاً،

-براى فرزندان ذكور سهمى از ما ترك ابوين و خويشان است و براى فرزندان اناث نيز سهمى از تركه، چه مال اندك باشد و چه بسيار نصيب هر كسى از آن تركه( در كتاب حق،) معين گرديده است.»

در اين آيه شريفه حكمى كلى و سنتى جديد تشريع شده كه در اذهان مكلفين غير مانوس و نا آشنا است چرا كه مساله وراثت، آنگونه كه در اسلام تشريع شده، هيچ نظيرى نداشته است بلكه عادات و رسوم بر اين جارى بود كه عده اى از وراث، محروم از ارث باشند و اين مرام آنقدر رايج بود كه گوئى يك طبيعت ثانوى براى مردم به وجود آمده است، بطورى كه اگر خلاف آن را مى شنيدند عواطفشان تحريك مى شد( البته عواطف كاذبى كه در اين مورد داشتند.)

و به همين جهت خداى تعالى قبل از تشريع حكم وراثت، براى اينكه عواطف كاذب آنان جريحه دار نشود و زمينه پذيرش قانون ارث اسلامى در آنان به وجود آيد نخست حب فى الله و ايثار دينى را در بين مؤمنين تحكيم نموده و بين آنان عقد اخوت و برادرى برقرار كرد و سپس توارث بين دو برادر را تشريع نمود، و سرانجام بدين وسيله

ص:198

رسمى را كه قبلا در ارث بردن وجود داشت نسخ كرد و مؤمنين را از تعصب ريشه دار و قديمى نسبت به آن رسوم و عادات نجات داد.

آنگاه، بعد از آنكه استخوان بندى دين محكم شد و حكومت دين روى پاى خود ايستاد، توارث بين ارحام را تشريع كرد. اسلام قانون ارث را زمانى تشريع كرد كه عده اى كافى از مؤمنين آن تشريع را با بهترين وجه لبيك گفتند.

و با اين مقدمه اى كه از نظرتان گذشت، واضح شد كه آيه شريفه، در مقام تصريح و برطرف كردن هر گونه شبهه و توهم است و خواسته است با جمله: « للرجال نصيب مما ترك الوالدان و الاقربون،» يك قانون و قاعده كلى تاسيس كند و بنا بر اين حكم اين آيه مطلق بوده و به حالى از احوال يا به وصفى از اوصاف و ... مقيد نيست، همچنانكه موضوع اين حكم نيز كه مردان باشند، عام است و به هيچ خصوصيت متصلى، تخصيص نخورده است، در نتيجه مردان آينده يعنى پسران صغير هم مانند مردان فعلى نصيب مى برند.

بعد از تاسيس آن قاعده مى فرمايد:« و للنساء نصيب مما ترك الوالدان و الاقربون.» اين جمله نيز مانند جمله قبلى تاسيس قاعده است و نيز مانند آن عام است و شائبه هيچ تخصيصى در آن نيست، در نتيجه شامل همه زنان مى شود، بدون هيچ تخصيصى و يا تقييدى. ( آوردن اين جمله مستقل بخاطر آن بود كه حق تصريح و فاش گوئى را ادا كرده باشدو جاى هيچ ترديدى باقى نگذارد. و باز به همين منظور عبارت:« مما قل منه او كثر،» را اضافه كرد، تا بيشتر توضيح داده باشد و بفهماند: به صرف اينكه ارث فلان مسلمان اندك است، نبايد باعث شود كه در تقسيم آن مسامحه كنند.

و در آخر فرمود: « نصيبا مفروضا،» كه اين حال از نظر معنا تاكيدى بر روى تاكيد و زيادتى در تصريح و رفع ابهام است، ابهام از اينكه سهام ارث مشخص شده و قطعى است، نه اشتباهى در آن وجود دارد و نه ابهامي.

و به خاطر اين دو جهت: يعنى عموميت حكم آيه و نبودن ابهام در آن، به اين آيه استدلال كرده اند، بر اينكه حكم ارث عموميت دارد و حتى شامل تركه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم هم مى شود( اين سخن در مقابل كسانى كه به استناد حديثى جعلى گفته اند: اموال رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم بعد از رحلتش صدقه است. مترجم.)

و نيز استدلال كرده اند بر اينكه در فرائض يعنى سهام معين شده، عول نيست، در مقابل كسانى كه قائل به عول در فرائضند، يعنى مى گويند: هر جا سهام وارثان از مال بيشتر شد، سهام را خردتر مى كنيم تا نقيصه به همه سهام وارد شود. ( مثلا اگر زنى از دنيا رفت و پدر و مادر يك دختر و شوهرش را به جاى گذاشت، فرض و سهم يك دختر نصف( و به عبارت ديگر شش دوازدهم،) است و سهم پدر و مادر ثلث( و يا چهار دوازدهم،) است و سهم

ص:199

شوهر يك چهارم( و يا سه دوازدهم،)است. و در نتيجه جمع 6 و 4 و 3 به عدد 13 مى رسد، در حالى كه مخرج ما دوازده است، در اينجا قائلين به عول گفته اند: از همان آغاز مخرج كسر را عدد سيزده مى گيريم و مال را به سيزده سهم تقسيم مى كنيم،) ليكن اماميه عول را باطل مى دانند و نقيصه را تنها داخل در سهم پدر و خويشاوندان او و دختران انداخته و بقيه سهام را تمام و كامل مى گيرد، زيرا معتقد است به اينكه همانطور كه از آيه استفاده كرديم هيچ شبهه و خلطى در سهام نيست.

از اين آيه قانون و احكام ارث آغاز مى شود، و آيات قبل جنبه مقدمه براى اين تشريع را داشت و قبل از بيان تفصيلى و تك تك مسائل آن، بيانى اجمالى و مجموعى آورد تا به منزله قاعده كلى بوده باشد و بفهماند كه بعد از ثبوت ولادت يك فرد از فردى ديگر و يا خويشاونديش با او، ديگر كسى بطور ثابت و دائم از ارث محروم نيست و ديگر مثل ايام جاهليت اطفال صغير ميت و زن او از ارث محروم نيست و علاوه بر اثبات اين قاعده مردم را تحذير هم كرد از اينكه يتيمان مردم را از ارث محروم كنند كه بى بهره كردن يتيم از ارث مستلزم آن است كه ساير ورثه، اموال آنان را به ظلم بخورند و در جاى ديگر اين نهى را تشديد كرده بود و با اين بيانات مساله رزق دادن يعنى دادن سهمى از اموال ميت به خويشاوندان و ايتام و مساكين را در صورتى كه هنگام تقسيم ارث حاضر باشند، بيان كرد و فرمود: به اينان هر چند وارث نيستند سهمى از مال بدهيد.

سهم خويشاوندان فقير و يتيمان و مساكين

-« وَ إِذَا حَضرَ الْقِسمَةَ أُولُوا الْقُرْبى وَ الْيَتَمَى وَ الْمَسكينُ فَارْزُقُوهُم مِّنْهُ وَ قُولُوا لَهُمْ قَوْلاً مَّعْرُوفاً،

-و چون در تقسيم تركه ميت از خويشان ميت و يتيمان و فقيران اشخاصى حاضر آيند به چيزى از آن مال، آنها را روزى دهيد و با آنان سخن نيكو و دلپسند گوئيد !»

از ظاهر آيه چنين بر مى آيد كه مراد از حاضر بودن قسمت اين است كه خويشاوندان ميت كه به خاطر وجود طبقات جلوتر ارث نمى برند، اگر در حال تقسيم ارث حاضر باشند، ورثه بايد چيزى از ارث به آنان بدهند، نه اينكه بعضى پنداشته اند كه مراد حاضر بودن نزد صاحب مال در هنگام وصيتش و يا در هنگام مردنش باشد، چون عبارت آيه خيلى روشن است كه به معناى حاضر بودن در هنگام قسمت است.

و بنا بر اين منظور از اولوا القربى خويشاوندان فقير ميت خواهد بود، چون در آيه

ص:200

در رديف يتامى و مساكين ذكر شده اند و لحن جمله:« فارزقوهم منه و قولوا لهم قولا معروفا،» كه لحن تحريك عواطف و دعوت به رحم و ارفاق است، نيز شاهد بر اين معنا است، در نتيجه خطاب در آيه، متوجه اولياى ميت و كسانى است كه از او ارث مى برند.

مفسرين اختلاف كرده اند در اينكه ادا كردن رزق، در آيه مذكور واجب است يا مستحب؟ چون اين بحث مربوط به فقه است، متعرض آن نمى شويم، همچنانكه در اصل آيه مورد بحث اختلاف كرده اند در اينكه آيا محكم است و يا بوسيله آياتى كه طبقات ارث را مشخص مى كند نسخ گرديده است؟ (زيرا به حكم آيات ارث، با بودن خويشاوند طبقه اول طبقه دوم ارث نمى برد و به حكم آيه مورد بحث به همه خويشاوندان در صورتى كه در حين تقسيم ارث وجود داشته باشند سهم داده مى شود. مترجم.)

ليكن هيچ انگيزه و موجبى براى نسخ در كار نيست، زيرا تناقضى بين آن دو وجود ندارد. آيات ارث، فريضه و سهم هر يك از وارثان را معين مى كند و اين آيه دلالت دارد بر اينكه غير ورثه اجمالا رزقى مى برد، اما اين معنا را كه اين ارث بردن، بطور وجوب است يا مستحب، و آيا اندازه آن چه مقدار است و ... نمى رساند. پس هيچ دليلى وجود ندارد كه آيات ارث را ناسخ آن بدانيم، مخصوصا در صورتى كه دادن رزق به غير وارث مستحب باشد، همچنانكه آيه نامبرده، تا حدى خالى از ظهور در اين معنا نيست.

كلمه تركه به معناى مالى است كه بعد از مرگ يك انسان از او باقى مى ماند، و كلمه اقربون به معناى خويشاوندان است كه نسبت به انسان قريب و نزديك هستند و اگر در ميان اقربا و اولى القربى و اقربون و امثال آنها در اينجا كلمه اقربون را انتخاب كرد براى اين بود كه دلالت كند بر ملاك ارث و اينكه اگر وارث، ارث مى برد به خاطر نزديك بودن به ميت است، در نتيجه هر كس كه نزديك تر است، در بردن ارث مقدم تر است.

كلمه فرض به معناى قطع هر چيز محكم و جدا كردن بعضى از آن، از بعضى ديگر است و به همين جهت در معناى وجوب استعمال مى شود، براى اينكه انجام دادنش واجب و امتثال امرش قطعى و معين است و نه مردد در اينجا نيز سهم و نصيبى كه فرض شده ادايش معين و قطعى است.

(1)

قوانين تقسيم ارث

-« يُوصِيكمُ اللَّهُ فى أَوْلَدِكمْ لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظ الأُنثَيَينِ فَإِن كُنَّ نِساءً فَوْقَ اثْنَتَينِ فَلَهُنَّ ثُلُثَا مَا تَرَك وَ إِن كانَت وَحِدَةً فَلَهَا النِّصف وَ لأَبَوَيْهِ لِكلّ ِ وَحِدٍ مِّنهُمَا


1- مستند: آيه 7 سوره نساء الميزان ج : 4 ص : 312

ص:201

السدُس مِمَّا تَرَك إِن كانَ لَهُ وَلَدٌ فَإِن لَّمْ يَكُن لَّهُ وَلَدٌ وَ وَرِثَهُ أَبَوَاهُ فَلأُمِّهِ الثُّلُث فَإِن كانَ لَهُ إِخْوَةٌ فَلأُمِّهِ السدُس مِن بَعْدِ وَصِيَّةٍ يُوصى بهَا أَوْ دَيْنٍ ءَابَاؤُكُمْ وَ أَبْنَاؤُكُمْ لا تَدْرُونَ أَيُّهُمْ أَقْرَب لَكمْ نَفْعاً فَرِيضةً مِّنَ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلِيماً حَكِيماً،

-وَ لَكمْ نِصف مَا تَرَك أَزْوَجُكمْ إِن لَّمْ يَكُن لَّهُنَّ وَلَدٌ فَإِن كانَ لَهُنَّ وَلَدٌ فَلَكمُ الرُّبُعُ مِمَّا تَرَكنَ مِن بَعْدِ وَصِيَّةٍ يُوصِينَ بِهَا أَوْ دَيْنٍ وَ لَهُنَّ الرُّبُعُ مِمَّا تَرَكْتُمْ إِن لَّمْ يَكن لَّكُمْ وَلَدٌ فَإِن كانَ لَكمْ وَلَدٌ فَلَهُنَّ الثُّمُنُ مِمَّا تَرَكتُم مِّن بَعْدِ وَصِيَّةٍ تُوصونَ بِهَا أَوْ دَيْنٍ وَ إِن كانَ رَجُلٌ يُورَث كلالَةً أَوِ امْرَأَةٌ وَ لَهُ أَخٌ أَوْ أُخْتٌ فَلِكلّ ِ وَحِدٍ مِّنْهُمَا السدُس فَإِن كانُوا أَكثَرَ مِن ذَلِك فَهُمْ شرَكاءُ فى الثُّلُثِ مِن بَعْدِ وَصِيَّةٍ يُوصى بهَا أَوْ دَيْنٍ غَيرَ مُضارٍّ وَصِيَّةً مِّنَ اللَّهِ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَلِيمٌ،

-تِلْك حُدُودُ اللَّهِ وَ مَن يُطِع اللَّهَ وَ رَسولَهُ يُدْخِلْهُ جَنَّتٍ تَجْرِى مِن تَحْتِهَا الأَنْهَرُ خَلِدِينَ فِيهَا وَ ذَلِك الْفَوْزُ الْعَظِيمُ،

-وَ مَن يَعْصِ اللَّهَ وَ رَسولَهُ وَ يَتَعَدَّ حُدُودَهُ يُدْخِلْهُ نَاراً خَلِداً فِيهَا وَ لَهُ عَذَابٌ مُّهِينٌ،

-حكم خدا در حق فرزندان شما اين است كه پسران دو برابر دختران ارث برند، پس اگر دختران بيش از دو نفر باشند، فرض همه دو ثلث(دو سوم) تركه است و اگر يك نفر باشد، نصف و فرض هر يك از پدر و مادر يك سدس تركه است در صورتى كه ميت را فرزند باشد و اگر فرزند نباشد و وارث منحصر به پدر و مادر باشد در اين صورت مادر يك ثلث مى برد( و باقى به پدر رسد،) و اگر ميت را برادر باشد در اين فرض مادر سدس خواهد برد، پس هر آنكه حق وصيت و دين كه به مال ميت تعلق گرفته استثنا شود، شما اين را كه پدران يا فرزندان و خويشان كدام يك به خير و صلاح و به ارث بردن به شما نزديكترند نمى دانيد( تا در حكم ارث مراعات كنيد.) اين احكام فريضه اى است كه خدا بايد معين فرمايد زيرا خداوند بهر چيز دانا و به همه مصالح خلق آگاه است،

-سهم ارث شما مردان از تركه زنان نصف است در صورتى كه آنها را فرزند نباشد و اگر فرزند باشد ربع خواهد بود پس از خارج كردن حق وصيت و دينى كه به دارائى آنها تعلق گرفته و سهم ارث زنان ربع تركه شما مردان است اگر داراى فرزند نباشيد و چنانچه فرزند داشته باشيد ثمن خواهد بود، پس از اداى حق وصيت و دين شما و اگر مردى بميرد كه وارثش كلاله او باشند( برادر و خواهر امى يا هر خواهر و برادرى،) يا زنى بميرد كه وارثش يك برادر و يا خواهر او باشد در اين فرض سهم ارث يكنفر از آنها سدس خواهد بود و اگر بيش از يك نفر باشند همه آنها ثلث تركه را به اشتراك ارث برند بعد از خارج كردن دين و

ص:202

حق وصيت ميت در صورتى كه وصيت به حال ورثه بسيار زيان آور نباشد( يعنى زايد بر ثلث نباشد،) اين حكمى است كه خدا سفارش فرموده و خدا به همه احوال بندگان دانا و به هر چه كنند بردبار است،

-آنچه مذكور شد احكام و اوامر خدا است و هر كس پيرو امر خدا و رسول او است او را به بهشتهائى در آورند كه در زير درختانش نهرها جارى است و آنجا منزل ابدى مطيعان خواهد بود و اين است سعادت و پيروزى عظيم،

-و هر كه نافرمانى خدا و رسول او كند و از حدود الهى تجاوز نمايد، او را به آتشى در افكند كه هميشه در آن معذب است و همواره در عذاب خوارى و ذلت خواهد بود.»

حكم يك سهم دختر و دو سهم پسر مخصوص به فرزندانى است كه بدون واسطه از خود ميت متولد شده اند.

فرزندان با واسطه يا نوه و نتيجه و نبيره و پائين تر، حكمشان، حكم كسى است كه بوسيله او به ميت متصل مى شوند و بنا بر اين پسر زادگان هر چند كه دختر باشند دو سهم مى برند و دختر زادگان هر چند كه پسر باشند يك سهم مى برند، البته اين در صورتى است كه در حال مرگ مورث هيچيك از فرزندان بلاواسطه او زنده نباشند و گرنه ارث از آن او خواهد بود و نوه و نتيجه و نبيره ارث نمى برند.

و همچنين حكم در برادران و خواهران و فرزندان آنها اين چنين است، يعنى در صورتى كه ميت از طبقه اول هيچ وارثى نداشته باشد، نه پدر و نه مادر و نه فرزند و نه فرزند زاده، و وارث او طبقه دوم يعنى برادر و خواهر و جد و جده باشد، اگر برادر و خواهرش زنده باشند برادران هر يك دو برابر يك خواهر ارث مى برند و اگر همه برادران و خواهران ميت قبل از مرگ او مرده باشند و وارث ميت برادر زادگان و خواهر زادگان باشند، برادر زادگان دو برابر خواهر زادگان مى برند، هر چند كه دختر باشند و خواهر زادگان نصف برادر زادگان مى برند هر چند كه پسر باشند.

اگر قرآن كريم در آية فوق به جاى كلمه اولاد كلمة ابنا را آورده بود اين نكته را نمى فهماند، چون اين كلمه نفى واسطه را اقتضا نمى كند، يعنى هم فرزندان بلاواسطه ابناى انسانند و هم فرزند زادگان، همچنانكه اين فرق ميان دو كلمه: اب و والد هست يعنى، والد تنها به پدر بلاواسطه مى گويند و اب هم در مورد پدر بلاواسطه استعمال مى شود و هم در مورد اجداد. در اينجا ممكن است اشكال كنى كه پس چرا در اواخر همين آيه تعبير به آبا و ابنا را آورد؟ در پاسخ مى گوئيم: در آنجا نمى خواست نكته بالا را

ص:203

افاده كند، بلكه عنايت خاصى( كه بيانش به زودى خواهد آمد،) در كار بود و آن عنايت باعث شد تعبير را عوض كند.

و اما اينكه در هنگام بيان حكم، تعبير ديگرى آورد و فرمود:« للذكر مثل حظ الانثيين - براى هر نر، چيزى دو برابر سهم ماده است،» براى اين بود كه اشاره كرده باشد به اينكه رسوم جاهليت( كه ارث بردن زنان را ممنوع مى دانست،) در اسلام باطل شده و گوئي بطلان اين رسم و نيز حكم خدا يعنى ارث بردن زنان را يك حكم معروف وا نمود كرده و فرموده: مردان مثل زنان ارث مى برند ولى دو برابر، و به عبارت ديگر ارث زن را اصل در تشريع قرار داده و ارث مرد را به طفيل آن ذكر كرده تا مردم براى فهميدن اينكه ارث مرد چه مقدار است محتاج باشند به اينكه به دست آورند، ارث زن( يعنى دختر ميت) چه مقدار است، به مقايسه با آن دو برابرش را به پسر ميت بدهند.

اين مطلبى است كه بعضى از علما ذكر كرده اند و مطلب درستى است و چه بسا بتوان آن را تاييد كرد به اينكه آيه شريفه بطور صريح و مستقل متعرض ارث مردان نشده، بلكه به اين نحو متعرض ارث زنان شده، و اگر به چيزى از سهم مردان هم تصريح نموده با ذكر سهامى كه زنان با مردان دارند ذكر كرده، همچنانكه در آيه بعدى و آيه اى كه در آخر سوره آمده، اين معنا به چشم مى خورد.

حرف الف و لام در دو اسم ذكر و انثيين لام تعريف جنس است و مى فهماند كه جنس مرد دو برابر سهم جنس زن ارث مى برد و اين وقتى است كه در وراث، هم از جنس مرد موجود باشد و هم از جنس زن، در اين فرض است كه مرد دو برابر زن سهم مى برد و اگر نفرمود:« للذكر مثل حظى الانثى - نر مثل دو سهم ماده مى برد،» و يا « للذكر مثلا حظ انثى - نر دو مثل حظ ماده مى برد،» براى اين بود كه با عبارتى كوتاه هم صورت وجود نر با ماده را بيان كرده باشد و هم حكم صورتى را كه تنها دو دختر از ميت باز مانده باشند كه با توضيحى كه بعدا مى آيد عبارت «للذكر مثل حظ الانثيين،» كوتاه ترين عبارت است.

« فان كن نساء فوق اثنتين فلهن ثلثا ما ترك،» از ظاهر وقوع اين جمله بعد از جمله:« للذكر مثل حظ الانثيين،» بر مى آيد كه جمله نامبرده عطف شده است بر معطوف عليهى حذف شده و تقديرى گوئي فرموده: گفتيم پسر دو برابر دختر مى برد در صورتى كه متوفا هم پسر داشته باشد و هم دختر و يا هم برادر داشته باشد، هم خواهر، حال اگر ورثه او در هر طبقه كه هستند تنها زنان باشند حكمش چنين و چنان است.

« و ان كانت واحدة فلها النصف،» اگر وارث ميت يك فرد مؤنث يعنى يك دختر بود، نصف مال ميت را مى برد.

ص:204

در اينجا سهم دو دختر را ذكر نكرد، براى اينكه از جمله قبلى يعنى «للذكر مثل حظ الانثيين،» به دست مى آمد، چون وقتى نر و ماده هر دو وارث كسى باشند و سهم نر مثل سهم دو ماده باشد، ارث به سه قسمت تقسيم مى شود، دو قسمت از آن نر و يك قسمت از آن ماده مى شود، در نتيجه سهم يك ماده يك ثلث خواهد بود و قهرا سهم دو ماده دو ثلث مى شود.

البته اين مقدار بطور اجمال از جمله نامبرده استفاده مى شود، چيزى كه باعث شده جمله نامبرده متعين در معنائى كه كرديم بشود اين است كه در دنبالش از ذكر دو ماده سكوت كرد و در عوض تصريح كرد به اينكه اگر زنان بيش از دو نفر بودند دو ثلث مى برند:« فان كن نساء فوق اثنتين،» كه اين عبارت اشعار دارد بر اينكه خداى تعالى عمدا سهم دو دختر را ذكر نكرد.

از اين هم كه بگذريم در زمان رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم عمل آن جناب در ارث دادن به دو دختر همين بوده، يعنى به دو دختر نيز دو ثلث مي داده، و از زمان رحلت آن جناب تا عصر حاضر، عمل علماى امت به همين روال جريان داشته و جز روايتى كه از ابن عباس رسيده، مخالفتى در مساله نبوده است.

و اين توجيه كه ما كرديم بهترين توجيه اين سؤال است كه چرا به سهم دو نفر ماده تصريح نكرد. مرحوم كلينى در كافى گفته است: خداى تعالى سهم دو انثىرا دو ثلث قرار داده، براى اينكه فرموده:« للذكر مثل حظ الانثيين،» به اين بيان كه اگر مردى از دنيا رفت و يك دختر و يك پسر به جاى گذشت، پسر به اندازه سهم دو دختر مى برد، قهرا مال سه قسمت مى شود، دو قسمت از آن، سهم پسر و يك قسمت باقى مانده سهم دختر است، در نتيجه سهم دو دختر دو ثلث(دو سوم) خواهد بود، خداى تعالى در بيان اينكه دو دختر دو ثلث مى برند، به همين مقدار اكتفا نمود. اين بود گفتار مرحوم كلينى، و نظير اين كلام از ابى مسلم مفسر نقل شده، او گفته است كه اين معنا از جمله:« للذكر مثل حظ الانثيين،» استفاده مى شود، چون وقتى يك پسر با يك دختر دو ثلث از ارث پدر را ببرد قهرا يك دختر يك ثلث و دو دختر دو ثلث را مى برد، اين بود گفتار ابى مسلم، گو اينكه آنچه ديديد از اين دو شخصيت نقل شد خالى از قصور نيست و اگر بخواهيم تمامش كنيم ناگزير بايد بيان قبلى مان را به آن اضافه نمائيم.( دقت فرمائيد.)

« و لابويه لكل واحد منهما السدس ... فلامه السدس،» اينكه پدر و مادر را عطف كرده بر اولاد، خود دلالتى است بر اينكه پدر و مادر در طبقات ارث هم طبقه اولادند، و اينكه فرمود:« و ورثه ابواه ...،» معنايش اين است كه وارث ميت منحصر در پدر و مادر باشد، و واقع شدن جمله:« فان كان له اخوة ...،» بعد از جملة « فانلم يكن له ولد و ورثه ابواه،» دلالت

ص:205

دارد بر اينكه اخوة (برادران) در طبقه دوم قرار دارند و بعد از پسران و دخترانند، يعنى با وجود پسران و دختران ميت، از ميت ارث نمى برند، تنها اثرى كه در وجود اخوة هست، اين است كه نمى گذارند مادر ثلث ببرد.

« من بعد وصية يوصى بها او دين،» منظور از وصيت همان دستور استحبابى در آيه:« كتب عليكم اذا حضر احدكم الموت ان ترك خيرا الوصية،» است كه مى فرمايد: اگر مرگ كسى نزديك شد و مال بسيارى داشت، خوب است علاوه بر ارثى كه خدا براى پدر و مادر معين كرده، سهمى براى آن دو و براى خويشاوندان معين كند.

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه دستور مستحبى از نظر اهميت بعد از وظيفه واجب قرار دارد و جا داشت اول مساله اداي بدهي هاي متوفي را كه دادنش واجب است ذكر كند، بعد از آن اين دستور مستحبى را، در پاسخ مى گوئيم: بله همينطور است و ليكن بسا مى شود كه دستور غير اهم در هنگام بيان كردن(نه در عمل) جلوتر از اهم بيان مى شود، از اين بابت كه وظيفه اهم به خاطر قوت ثبوتش احتياجى به سفارش ندارد، به خلاف غير اهم كه آن نيازمند تاكيد و تشديد است و يكى از وسايل تاكيد و تشديد همين است كه جلوتر ذكر شود و بنا بر اين بيان، پس جمله:« أو دين،» طبعا در مقام اضراب و ترقى خواهد بود.

و با اين توجيه يك نكته ديگر روشن مى شود و آن اين است كه وصيت را به وصف يوصى بها توصيف كرد و وجهش اين است كه خواست تاكيد را برساند و اين توصيف علاوه بر تاكيد خالى از اين اشعار هم نيست كه ورثه بايد رعايت احترام ميت را بكنند و به وصيتى كه كرده عمل نمايند، همچنانكه در آيه سوره بقره كه گذشت دنبالش به اين نكته تصريح نموده و فرمود:« فمن بدله بعد ما سمعه فانما اثمه على الذين يبدلونه.»

« آباؤكم و ابناؤكم ، لا تدرون ايهم اقرب لكم نفعا،» خطاب در اين دو جمله به ورثه است كه در حقيقت شامل عموم مسلمانان كه از اموات خود ارث مى برند مى باشد و اين كلامى است كه در مقام اشاره به سر اختلاف سهام در وراثت پدران و فرزندان القا شده و نوعى تعليم است براى مسلمانان كه با لحن( شما نمى دانيد،) ادا شده، و امثال اين تعبيرات در لسان هر اهل لسانى شايع است. از اين هم كه بگذريم اصلا نمى شود خطاب، به غير ورثه يعنى به مردم باشد و بخواهد بفرمايد شما مردم كه دير يا زود مى ميريد و مال خود را به عنوان ارث براى پدر و مادر و فرزندان به جاى مى گذاريد، نمى دانيد كدام يك از اين سه طايفه نفعشان براى شما نزديك تر است، براى اينكه اگر اينطور باشد ديگر وجهى براى جمله: كدام يك نفعشان نزديك تر است، باقى نمى ماند .

چون ظاهر عبارت اين است كه مراد از نفع بهره مندى از مال ميت است نه

ص:206

بهره مندى ميت از ورثه، پس مى خواهد به ورثه بفرمايد شما چه مى دانيد كه كدام يك از بستگانتان زودتر مى ميرند و نفع كدام يك از آنها زودتر به شما مى رسد. و اينكه آباء را جلوتر از ابناء ذكر كرد اشاره دارد به اينكه ارث آباء زودتر به ورثه مى رسد تا ارث ابناء.

و بنا بر اين مساله ارث و اختلاف سهام در آن، طبق آثارى كه رحم دارد و اختلاف درجه اى كه عواطف انسانى نسبت به ارحام دارد تنظيم شده، و در توضيح اين معنا بشريت را به سه طبقه تصور مى كنيم، يك: طبقه حاضر و دوم والدين طبقه حاضر و سوم طبقه فرزند او، آنگاه مى گوئيم: انسان موجود نسبت به فرزندش رؤوف تر و علاقمندتر است، تا نسبت به پدر و مادرش، براى اينكه فرزند را دنباله هستى خود مى داند ولى پدر و مادر را دنباله هستى خود نمى داند( بلكه خود را دنباله آن دو احساس مى كند،) در نتيجه ارتباط طبقه دوم قوى تر و وجودش با وجود طبقه حاضر چسبيده تر است تا با طبقه سوم كه نوه آن طبقه است و ما اگر بهره مندى از ارث مردگان را بر طبق اين ارتباط و اتصال قرار دهيم، لازمه اش اين مى شود كه نسل حاضر از طبقه دوم يعنى طبقه پدران بيشتر ارث ببرد تا از طبقه سوم يعنى نسل آينده و به عبارت ديگر فرزندان، هر چند كه ممكن است در نظر ابتدائى خلاف اين معنا به نظر برسد، و بر عكس نظريه بالا گمان شود كه ارتباط فرزند با پدر بيشتر از ارتباط پدر با فرزند است .

و آيه مورد بحث كه مى فرمايد:« آباؤكم و ابناءكم لا تدرون ايهم اقرب لكم نفعا،» خود يكى از شواهد بر اين معنا است كه خداى تعالى حكم ارث را مانند تمامى احكام ديگر اسلام بر طبق احكام تكوينى و خارجى تشريع فرموده است.

علاوه بر اينكه آيات مطلقه قرآنى كه نظر به اصل تشريع دارد نيز بر اين كليت دلالت دارد، مانند آيه شريفه:« فاقم وجهك للدين حنيفا فطرة الله التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله، ذلك الدين القيم،» كه دلالت دارد بر اينكه تمامى احكام اسلام مطابق نظام جارى در تكوين، تشريع شده است، با بودن چنين آياتى چگونه تصور مى شود كه در شريعت اسلام احكامى الزامى و فرائضى غير متغير تشريع بشود كه در تكوين حتى فى الجمله ريشه اى نداشته باشد.

و چه بسا كه از آيه يعنى جمله:« آباؤكم و ابناؤكم ...،» تقدم اولاد اولاد بر اجداد و جدات استفاده بشود و يا حداقل استشمام گردد، براى اينكه اجداد و جدات با وجود اولاد و فرزندان اولاد، ارث نمى برند .

«فريضة من الله ...،» يعنى شما اين حكم را به عنوان يك فريضه بگيريد و يا متعهد به آن باشيد، و اين جمله تاكيدى بالغ و شديد است بر اينكه سهام نامبرده از ناحيه خداى تعالى به شما پيشنهاد شده و حكمى است معين و لا يتغير.

ص:207

و اين آيه شريفه متكفل بيان سهام طبقه اول از طبقات ارث است و طبقه اول عبارتند از: اولاد و پدر و مادر در همه تقديرهايش چرا كه سهم آنان بطور واضح در قرآن آمده مانند:

- سهم پدر و مادر با وجود اولاد كه هر يك سدس (يك ششم) مى برند.

- و سهم پدر و مادر با نبود اولاد كه پدر يك سدس مى برد( يك ششم) و مادر يك ثلث(يك سوم) اگر ميت برادر نداشته باشد، و گرنه او هم يك سدس (يك ششم) مى برد.

- و سهم يك دختر نصف مال است.

- و سهم چند دختر در صورتى كه وارث ديگرى نباشد كه دو ثلث( دو سوم) مى برند.

- و سهم پسران و دختران در صورتى كه هر دو بوده باشند كه پسران دو برابر دختران مى برند.

- و ملحق به اين قسم است ارث دو دختر كه آن نيز به بيانى كه گذشت دو ثلث( دو سوم) است .

و چه اينكه بطور اشاره در قرآن آمده باشد مانند:

- يك پسر به تنهائى( با نبود دختر و پدر و مادر) همه مال را به ارث مى برد، به دليل آيه:« للذكر مثل حظ الانثيين،» كه اگر ضميمه شود به جمله:« و ان كانت واحدة فلها النصف،» اين حكم استفاده مى شود، چون در جمله دوم سهم يك دختر را در صورتى كه وارث ديگرى نباشد نصف مال ميت قرار داده و در جمله اولى سهم پسر را دو برابر سهم دختر قرار داده است.

از اين دو جمله مى فهميم كه اگر وارث ميت تنها يك پسر باشد، همه مال را مى برد كه دو برابر سهم يك دختر است.

- چند پسر در صورتى كه ميت دختر و پدر و مادر نداشته باشد كه حكم ارث آنها صريحا در قرآن نيامده بلكه بطور اشاره آمده است، چون از جمله:« للذكر مثل حظ الانثيين،» مى فهميم كه چند پسر همه با هم برابرند و تفاوت تنها ميان دختر و پسر است.

و به راستى امر اين آيه شريفه در اختصار گوئى و پر معنائى عجيب و معجزه آسا است.

اين را هم بايد دانست كه مقتضاى اطلاق آيه اين است كه در ارث دادن مال و بهره ور ساختن ورثه بين رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و ساير مردم فرقى نيست، نظير

ص:208

اين اطلاق و يا به عبارت ديگر عموميت حكم در آيه:« للرجال نصيب مما ترك الوالدان و الاقربون و للنساء نصيب ...،» گذشت و اينكه بعضى ها جسته گريخته گفته اند كه: خطابهاى عمومى قرآن شامل رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم نمى شود، چون به زبان خود آن جناب جارى شده، سخنى است كه نبايد بدان اعتنا كرد.

بله در اين مساله، نزاعى بين شيعه و سنى هست كه آيا رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم ارث مى دهد؟ و يا هر چه از مال دنيا از آنجناب باقى ماند، صدقه است؟ و منشا اين نزاع اختلاف در فهم مطلب از قرآن نيست بلكه روايتى است كه ابو بكر آن را در داستان فدك نقل كرد و بحث در باره آن روايت از موقعيت اين كتاب خارج است و بدين جهت تعرض آن را بى مورد تشخيص داده و خواننده را دعوت مى كنيم كه به محل مناسب آن مراجعه نمايد.

- « و لكم نصف ما ترك ازواجكم ... توصون بها او دين،» معناى آيه روشن است، تنها نكته اى كه لازم است تذكر داده شود و در حقيقت پاسخى كه سؤال آن ممكن است به ذهن برسد اين است كه: در اين آيات در بيان سهام دو جور تعبير آمده، در بعضى از سهام مثل نصف( يك دوم) و دو ثلث(دو سوم) عدد را به كل مال و به عبارت ديگر به ما ترك، اضافه كرده، ولى در سهام كمتر از نصف (يك دوم) و دو ثلث( دو سوم) نظير ثلث(يك سوم) و سدس(يك ششم) و ربع (يك چهارم) را اضافه نكرد و نفرموده ربع از آنچه باقى گذاشته ايد؟ پس در اين مورد جاى سؤال هست كه اين تفاوت در تعبير براى چيست و چرا در نصف عدد را اضافه كرد؟ فرمود: نصف ما ترك ازواجكم و در ربع اضافه را بريد و فرمود:و لهن الربع مما تركتم- همسران شما از آنچه شما به جاى مى گذاريد ربع(يك چهارم) مى برند؟ پاسخ اين سؤال اين است كه وقتى كلمه اى به اصطلاح از اضافه قطع مى شود، يعنى بدون اضافه مى آيد بايد با كلمه من به پايان برسد، حال چه اينكه اين كلمه در ظاهر كلام آورده شود و چه در تقدير گرفته شود، از سوى ديگر كلمه نامبرده ابتدا كردن و آغاز نمودن را مى رساند، پس در جائى اضافه قطع مى شود، و كلمه من به كار مى رود كه مدخول من نسبت به ما قبلش اندك و يا شبيه به اندك باشد و مستهلك در آن به شمار آيد نظير: سدس(يك ششم) و ربع (يك چهارم) و ثلث(يك سوم) نسبت به مجموع، در چنين مواردى كلمه و عدد را بدون اضافه و با حرف من مى آورند، لذا مى بينيم در مساله ارث فرموده: السدس مما ترك، فلامه الثلث، و لكم الربع ولى در مثل نصف و دو ثلث عدد را به مجموع مال اضافه كرد و فرمود: فلهن ثلثا ما ترك، فلها النصف، كه اين نيز در تقدير اضافه شده، و تقدير آن نصف ما ترك است و الف و لام كه بر سرش آمده به جاى مضاف اليه است.

ص:209

« و ان كان رجل يورث كلالة او امراة ...،» كلمه كلاله در اصل، مصدر و به معناى احاطه است، تاج را هم اگر اكليل مى گويند به اين جهت است كه بر سر احاطه دارد، مجموع هر چيزى را هم كه كُل مى خوانند، براى اين است كه به همه اجزا احاطه دارد، يك فرد سربار جامعه را هم اگر كَل بر جامعه تعبير مى كنند، براى اين است كه سنگينيش بر جامعه احاطه دارد.

راغب در مفردات مى گويد: كلاله نام ما سواى فرزند و پدر و مادر از ساير ورثه است و اضافه مى كند كه از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم روايت رسيده كه شخصى از آن جناب معناى كلاله را پرسيد، فرمود: كسى كه بميرد و فرزند والد نداشته باشد، كه در اين حديث كلاله را نام ميت گرفته و هر دو معنا صحيح است ، چون گفتيم كلاله مصدر است، هم وارثان و هم مورث را شامل مى شود.

مؤلف: بنابر اين هيچ مانعى نيست از اينكه كلمه كان در آيه شريفه ناقصه و كلمه رجل اسم آن و كلمه يورث صفت رجل و كلمه كلاله خبر آن باشد و معنا چنين باشد: اگر ميت كلاله وارث باشد، يعنى نه پدر وارث باشد و نه فرزند او، چنين و چنان مى شود.

در جمله غير مضار كلمه غير منصوب بر حاليت است و كلمه مضار از مصدر مضارة است كه به معناى ضرر رساندن به غير است و از ظاهر عبارت بر مى آيد كه مراد از آن ضرر رساندن ميت بوسيله دين باشد، مثل اينكه ميت خود را مديون و مقروض كند تا به اين وسيله ورثه را از ارث محروم سازد و يا مراد ضرر رساندن هم بوسيله دين باشد( به بيانى كه گذشت،) و هم بوسيله وصيت به بيش از ثلث مال.

« تلك حدود الله ... و له عذاب مهين،» منظور از حدود خدا در اين جا احكام ارث و فرائض و سهام معين شده است كه خداى تعالى در اين دو آيه با ذكر ثواب بر اطاعت خدا و رسول در رعايت آن حدود و تهديد به عذاب خالد و خوار كننده در برابر نافرمانى خدا و تجاوز از آن حدود امر آن را بزرگ داشته است .

(1)

وارثان انسان

-« وَ لِكلّ ٍ جَعَلْنَا مَوَلىَ مِمَّا تَرَك الْوَلِدَانِ وَ الأَقْرَبُونَ وَ الَّذِينَ عَقَدَت أَيْمَنُكمْ فَئَاتُوهُمْ نَصِيبهُمْ إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلى كلّ ِ شىْ ءٍ شهِيداً،

-و براى هر انسانى وارثانى قرار داديم، تا از آنچه پدران و مادران و خويشاوندان به جاى مى گذارند ارث ببرند، و اما افرادى كه - وارث و خويشاوند شما نيستند،


1- مستند: آيه 11 تا 14 سوره نساء الميزان ج : 4 ص : 325

ص:210

ولى شما، با آنان دست پيمان ازدواج داده ايد، بايد بهره شان را بدهيد، كه خدا بر همه چيز گواه است!»

از آنجايى كه اين آيه شريفه با آيه قبلي يعني« و لا تتمنوا ما فضل الله به بعضكم على بعض ...،» در يك سياق واقع شده، و چون در اين آيه سفارش شده كه سهم هر صاحب سهمى را بدهيد، و فرموده خداى تعالى براى هر انسانى مولاهايى نسبت به تركه وارث او قرار داده، نظير فرزندان و خويشاوندان خود، اين معنا را تاييد مى كند كه آيه مورد بحث به ضميمه آيه قبلى مى خواهند احكام و اوامرى كه در آيات ارث و وصيت گذشت خلاصه گيرى كند، چون در آن آيات جزئياتى از شرايع آمده بود، همچنان كه قبل از آن آيات نيز اجمالى از شرايع كه بعدا شرح داد آورده، فرموده بود:« للرجال نصيب مما ترك الوالدان و الاقربون ...،» كه اين آيه به منزله قاعده اى كلى در باب ارث است، و همه جزئيات احكام به آن برگشت مى كند.

و لازمه آن اين است كه افرادى كه از ميان وارث ها و مورث ها نامشان بطور اجمال آمده منطبق شوند با همانهايى كه در آيات ارث بطور تفصيل ذكر شده اند، در نتيجه مراد از موالى همه آنهايى هستند كه در آيات ارث، وارث شناخته شده اند، خواه اولاد، و خواه پدر و مادر، و چه برادران و خواهران، و چه غير ايشان باشند.

و مقصود از اصناف سه گانه اى كه در آيه شريفه آمده يعنى: والدان - اقربون - و الذين عقدت ايمانكم، همان اصنافى است كه در آيه ارث ذكر شده اند، يعنى 1 - فرزندان 2 - خويشاوندان 3 - زن و شوهر، قهرا طبقه سوم در آيه مورد بحث با زن و شوهر منطبق مى شود .

پس اينكه فرمود:( براى هر كس) معنايش اين است كه براى هر يك از شما چه مردتان و چه زنتان مواليى قرار داده ايم، يعنى اوليايى در ارث بردن معين كرده ايم، تا آنچه مال از شمال باقى مى ماند ارث ببرند.

و اگر از زن و شوهر تعبير كرد به « الذين عقدت ايمانكم - آنهايى كه دست شما را گره زده،» در حقيقت خواسته است به كنايه تعبير كرده باشد، چون در عرب رسم اين بود وقتى با يكديگر معامله و يا معاهده اى مى كردند، در آخر براى اين كه اعلام كنند معامله تمام شد به يكديگر دست مى دادند، پس گويا آن دستى كه دارد مصافحه مى كند اين معامله و يا معاهده را بريده و قطعى كرده، و يا بگو گره زده و جوش داده، در نتيجه مراد از جمله:« الذين عقدت ايمانكم،» اين است: كسانى كه شما به وسيله عقد سببيت ازدواج بين خود و ايشان را ايجاد كرده ايد.

ص:211

« فاتوهم نصيبهم،» منظور از نصيب موالى، همان سهم الارثى است كه در آيات ارث بيان شده است. مضمون اين جمله، نتيجه جمله قبلى است، كه مى فرمود: « و لكل جعلنا موالى ...،» و در آخر حكم خود ( به اين كه بهره موالى را بدهيد،) را با جمله:« ان الله كان على كل شى ء شهيدا،» تعليل كرد .

(1)

كلال___ه

-« يَستَفْتُونَك قُلِ اللَّهُ يُفْتِيكمْ فى الْكَلَلَةِ إِنِ امْرُؤٌا هَلَك لَيْس لَهُ وَلَدٌ وَ لَهُ أُخْتٌ فَلَهَا نِصف مَا تَرَك وَ هُوَ يَرِثُهَا إِن لَّمْ يَكُن لَهّا وَلَدٌ فَإِن كانَتَا اثْنَتَينِ فَلَهُمَا الثُّلُثَانِ ممَّا تَرَك وَ إِن كانُوا إِخْوَةً رِّجَالاً وَ نِساءً فَلِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظ الأُنثَيَينِ يُبَينُ اللَّهُ لَكمْ أَن تَضِلُّوا وَ اللَّهُ بِكلّ ِ شىْ ءٍ عَلِيمُ،

-از تو مساله ارث خويشاوندان را مى پرسند، بگو خدا در باره كلاله چنين پاسختان مى دهد، كه اگر مردى از دنيا رفت و هيچ فرزند ندارد، تنها خواهرى دارد، نصف اموالش از آن وى است، همچنانكه اگر خواهر مى مرد و فرزند نداشت ارثش به او مى رسيد، حال اگر وارث برادر دو خواهر بودند، دو ثلث از اموال وى به آنان مى رسد، و اگر وارث ميت خواهر و برادرند، برادران هر يك به قدر دو خواهر مى برند، خدا براى شما بيان مى كند تا گمراه نشويد، و خدا به هر چيزى دانا است!»

از اين آيه شريفه سهام و يا به عبارتى فريضه هاى كلاله يعنى خويشاوندان پدرى و مادرى و يا پدرى تنها را بطورى كه سنت آن را تفسير كرده بيان مى كند.

مراد از ولد اعم از پسر و دختر است، و فرض آيه شريفه در جائى است كه مرده نه پدرى از خود به جاى گذاشته و نه مادرى. اگر يكى از پدر و يا مادر وجود داشت هرگز آيه شريفه سهم او را ناگفته نمى گذاشت.

اينكه فرمود:« و له اخت فلها نصف ما ترك و هو يرثها ان لم يكن لها ولد،» بيانگر دو سهم است، يكى سهم خواهر از برادر مرده اش، و ديگرى سهم برادر از خواهر مرده اش، و از اينجا روشن مى شود كه سهم خواهر از خواهر و سهم برادر از برادر چقدر است، چون اگر اين دو فرض اخير سهم و فريضه جداگانه اى مى داشتند، در آيه شريفه بيان مى كرد.

علاوه بر اينكه جمله:« و هو يرثها،» در معناى اين است كه فرموده باشد اگر قضيه به عكس شد، يعنى زنى از دنيا رفت و اولاد نداشت و تنها برادر يا خواهرى داشت،


1- مستند: آيه 33 سوره نساء الميزان ج : 4 ص : 531

ص:212

همه ارث او را مى برد، از اين هم كه بگذريم در جمله:« فان كانتا اثنتين فلهما الثلثان مما ترك، و ان كانوا اخوة رجالا و نساء فللذكر مثل حظ الانثيين،» حظ دو انثى همان حظ دو خواهر است، و سهم اخوه در اين دو صورت مقيد نشده به اينكه ميت مرد باشد يا زن، پس مرد بودن ميت و زن بودنش دخالتى در سهام ندارد.

و چيزى كه در آيه شريفه به آن تصريح شده چهار صورت است، يكى سهم خواهرى است كه تنها وارث ميت باشد، دوم سهم برادرى كه او نيز تنها وارث باشد، سوم سهم دو خواهر، و چهارم سهم خواهر و برادرى كه هر دو طائفه وارث ميت باشند، و حكم بقيه فرضيه هائى كه هست از اين چهار فرض معلوم مى شود، نظير موردى كه ميت تنها دو برادر داشته باشد، كه آن دو برادر همه اموال او را ارث مى برند، و بين خود بطور مساوى تقسيم مى كنند، اين حكم را از صورت دوم استفاده مى كنيم، كه فرمود اگر وارث يك برادر باشد همه اموال را مى برد.

و باز نظير موردى كه ميت يك برادر و يك خواهر داشته باشد، چون كلمه اخوة بر اين فرض نيز صادق است، كه بيانش در اول سوره گذشت، علاوه بر اينكه سنت، حكم همه اين فرضيه ها را بيان كرده است.

و سهامى كه در اين آيه ذكر شده مختص آن موردى است كه خويشاوندان مانند كلاله پدرى تنها يا كلاله پدر و مادرى تنها وجود داشته باشند، و اگر هر دو طائفه باشند، مثل اينكه كسى از دنيا برود خواهرى پدر و مادرى، و خواهرى پدرى داشته باشد، خواهر پدرى ارث نمى برد، كه بيان حكم اين صورت در تفسير آيات اول سوره گذشت.

« يبين الله لكم ان تضلوا ...،» يعنى خداى تعالى براى شما بيان مى كند تا مبادا گمراه شويد.

(1)

اولويت خويشاوندان نسبي در ارث

-« النَّبىُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنفُسِهِمْ وَ أَزْوَجُهُ أُمَّهَتهُمْ وَ أُولُوا الأَرْحَامِ بَعْضهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ فى كتَبِ اللَّهِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُهَجِرِينَ إِلا أَن تَفْعَلُوا إِلى أَوْلِيَائكُم مَّعْرُوفاً كانَ ذَلِك فى الْكتَبِ مَسطوراً،

-پيغمبر اسلام از خود مؤمنين نسبت به آنان اختياردارتر است، و همسران وى مادران ايشانند، و ارحام بعضى مقدم بر بعضى ديگرند، تا كسى از ارحامش وارثى دارد، ارث او به مؤمنين و مهاجرين نمى رسد، مگر آنكه بخواهيد با وصيت مقدارى از ارث خود براى آنان، احسانى به آنان كرده باشيد، اين حكم در لوح


1- مستند: آيه 176 سوره نساء الميزان ج : 5 ص : 250

ص:213

محفوظ هم نوشته شده است!»

مراد از اولويت در اين جمله كه فرمود: صاحبان رحم بعضى اولى بر بعض ديگرند، اولويت در توارث( از يكديگر ارث بردن،) است، و منظور از كتاب خدا، يا لوح محفوظ است و يا قرآن، و يا سوره قرآن، و جمله« من المؤمنين و المهاجرين،» بيان مى كند آن كسانى را كه صاحبان رحم از آنان اولى به ارثند.

و مراد از مؤمنين، مؤمنين غير مهاجر است، و معناى آيه اين است كه صاحبان رحم بعضيشان اولى به بعض ديگر از مهاجرين، و سائر مؤمنين هستند كه به ملاك برادرى دينى از يكديگر ارث مى بردند، و اين اولويت در كتاب خدا است، و چه بسا احتمال داده شود كه جمله « من المؤمنين و المهاجرين،» بيان صاحبان رحم باشد، كه در اين صورت معنا چنين مى شود: صاحبان رحم از مهاجرين و غير مهاجرين بعضى اولى از بعضى ديگرند.

اين آيه ناسخ حكمى است كه در صدر اسلام اجراء مى شد و آن اين بود كه كسانى كه به خاطر حفظ دينشان از وطن و آنچه در وطن داشتند چشم مى پوشيدند، و يا صرفا به خاطر دين با يكديگر دوستى مى كردند، در بين خود از يكديگر ارث مى بردند، آيه مورد بحث اين حكم را نسخ كرد و فرمود: از اين به بعد تنها خويشاوندان از يكديگر ارث مى برند.

كلمه الاّ در جمله« الا ان تفعلوا الى اولياءكم معروفا،» استثناء منقطع است، و مراد از فعل معروف نسبت به اولياء، اين است كه چيزى از مال را براى آنان وصيت كنى، كه در شرع اسلام به ثلث مال و كمتر از آن تحديد شده است.

« كان ذلك فى الكتاب مسطورا،» يعنى حكم فعل معروف، و وصيت كردن به چيزى از مال، در لوح محفوظ يا در قرآن و يا در سوره نوشته شده است.

(1)

انحصار ولايت ارث در ارحام و نسخ ولايت ارث با عقد اخوت

-« وَ الَّذِينَ ءَامَنُوا مِن بَعْدُ وَ هَاجَرُوا وَ جَهَدُوا مَعَكُمْ فَأُولَئك مِنكمْ وَأُولُوا الأَرْحَامِ بَعْضهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ فى كِتَبِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بِكلّ ِ شىْ ءٍ عَلِيمُ،

-و كسانى كه بعدا ايمان آورده و مهاجرت نموده و با شما به جهاد پرداختند


1- مستند: آيه 6 سوره احزاب الميزان ج : 16 ص : 415

ص:214

ايشان هم از شمايند و در كتاب خدا خويشاوندان در ارث بردن از يكديگر بعضى اولى و نزديكترند به بعضى ديگر كه خدا به هر چيز داناست.»

اين آيه راجع به ولايت ارث است كه خداوند آنرا در ميان ارحام و خويشاوندان تشريع مى كند، و آنرا منحصر در ارحام مى نمايد و اما بقيه اقسام ولايت منحصر در ارحام نيست.

اين آيه حكم سابق را كه عبارت بود از ارث بردن بسبب عقد برادرى نسخ مى كند، چون قبل از اين آيه پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلّم در اوايل هجرت حكم ارث به مواخات را در ميان مسلمانان اجراء مى كرد و اين خود روشن است كه آيه شريفه ارث به قرابت را بطور مطلق اثبات مى كند چه اينكه وارث داراى سهم باشد و چه نباشد، چه اينكه عصبه باشد و يا نباشد.

در الدر المنثور است كه طيالسى، طبرانى، ابو الشيخ و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم ميان اصحابش عقد اخوت برقرار نمود، و بعضى از ايشان از بعضى ديگر ارث بردند، تا آنكه آيه« و اولوا الارحام بعضهم اولى ببعض فى كتاب الله،» نازل شد، و از آن ببعد اين نوع ارث بردن را ترك كردند، و تنها به ملاك نسب از يكديگر ارث مى بردند.

(1)

مباني قوانين وصيت در قرآن

وصيت در اسلام و در ساير سنت ها


1- مستند: آيه 75 سوره انفال الميزان ج : 9 ص : 191

ص:215

اسلام وصيت را از تحت عنوان ارث خارج كرده، و به آن عنوانى مستقل داده، چون ملاكى مستقل داشته و آن عبارت است از احترام به خواست صاحب مال، كه يك عمر در تهيه آن رنج برده، ولى در ساير سنت ها و در بين امتهاى پيشرفته وصيت عنوانى مستقل ندارد، بلكه يك كلاه شرعى است كه بوسيله آن قرق قانون را مى شكنند، صاحب مال كه بعد از مردنش اموالش به اشخاص معين از قبيل پدر و رئيس خانواده مى رسد، براى اينكه همه و يا بعضى از اموالش را بغير ورثه بدهد متوسل به وصيت مى شود، و به همين جهت همواره قوانينى وضع مى كنند كه مساله وصيت را كه باعث ابطال حكم ارث مى شود تحديد نموده، و اين تحديد همچنان جريان داشته تا عصر امروز.

ولى اسلام از همان چهارده قرن قبل مساله وصيت را تحديدى معقول كرده، نفوذ آن را منحصر در يك سوم اموال صاحب مال دانسته است.

پس، از نظر اسلام وصيت در غير ثلث نافذ نيست، و به همين جهت بعضى از امتهاى متمدن امروز در قانون گزارى خود از اسلام تبعيت كردند، نظير كشور فرانسه، اما نظر اسلام با نظر قانون گزاران غرب تفاوت دارد، به دليل اينكه اسلام مردم را به چنين وصيتى تشويق و تاكيد و سفارش كرده، ولى قوانين غرب يا در باره آن سكوت كرده اند، و يا از آن جلوگيرى نموده اند .

ص:216

و آنچه بعد از دقت در آيات وصيت و آيات صدقات و زكات و خمس و مطلق انفاقات بدست مى آيد اين است كه منظور از اين تشريع ها و قوانين، اين بوده كه راه را براى اينكه نزديك به نصف رتبه اموال و دو ثلث از منافع آن صرف خيرات و مبرات و حوائج طبقه فقرا و مساكين گردد، هموار كرده باشد، و فاصله بين اين طبقه، و طبقه ثروتمند را برداشته باشد و طبقه فقرا نيز بتوانند روى پاى خود بايستند علاوه بر اينكه بدست مى آيد كه طبقه ثروتمند چگونه ثروت خود را مصرف كنند، كه در بين آنان و طبقه فقرا و مساكين فاصله ايجاد نشود .

(1)

حكم وصيت

-” كُتِب عَلَيْكُمْ إِذَا حَضرَ أَحَدَكُمُ الْمَوْت إِن تَرَك خَيراً الْوَصِيَّةُ لِلْوَلِدَيْنِ وَ الأَقْرَبِينَ بِالْمَعْرُوفِ حَقاًّ عَلى الْمُتَّقِين،

-فَمَن بَدَّلَهُ بَعْدَ مَا سمِعَهُ فَإِنَّمَا إِثْمُهُ عَلى الَّذِينَ يُبَدِّلُونَهُ إِنَّ اللَّهَ سمِيعٌ عَلِيمٌ،

-فَمَنْ خَاف مِن مُّوصٍ جَنَفاً أَوْ إِثْماً فَأَصلَحَ بَيْنهُمْ فَلا إِثْمَ عَلَيْهِ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ،

-بر شما مسلمانان واجب شد كه وقتى مرگتان نزديك مي شود و مالى از شما مي ماند براى پدران و مادران و خويشاوندان وصيتى به نيكى كنيد اين حقى است بر پرهيزكاران،

-پس اگر كسى وصيت شخصى را بعد از آنكه شنيد و بدان آگهى يافت تغيير دهد گناهش به گردن همان تغيير دهنده است كه خدا شنوا و دانا است،

-پس اگر وصى ترسيد كه متوفى در وصيت خود از راه حق منحرف گشته و مرتكب گناهى شده و در وصيت او اصلاحاتى انجام دهد تا در ميان ورثه ظلمى واقع نشود گناهى بر او نيست كه خدا آمرزگار رحيم است.“

” كتب عليكم اذا حضر احدكم الموت، ان ترك خيرا الوصية...،“ لسان اين آيه، لسان وجوب است نه استحباب، چون در قرآن كريم هر جا فرموده: فلان امر بر فلان قوم نوشته شده، معنايش اين است كه اين حكم يا سرنوشت، قطعى و لازم شده است، مؤيد آن، جمله آخر آيه است كه مي فرمايد: ” حَقاًّ عَلى الْمُتَّقِين،“ چون كلمه حق، نيز مانند كتابت اقتضاى معناى لزوم را دارد.

لكن از آنجا كه همين كلمه را مقيد به متقين كرده دلالت بر وجوب را سست


1- مستند: آيه 11 تا 14 سوره نساء الميزان ج : 4 ص : 325

ص:217

مى كند، براى اينكه اگر وصيت تكليفى واجب بود، مناسب تر آن بود كه بفرمايد:” حقا على المؤمنين،“ و چون فرموده:” على المتقين،“ مي فهميم اين تكليف امرى است كه تنها تقوى باعث رعايت آن مي شود و در نتيجه براى عموم مؤمنين واجب نيست، بلكه آنهائى كه متقى هستند به رعايت آن اهتمام مي ورزند .

بعضى از مفسرين گفته اند: اين آيه بوسيله آيات ارث ( كه تكليف مال ميت را معين كرده، چه وصيت كرده باشد و چه نكرده باشد،) نسخ شده است. ولي به فرضى كه اين سخن درست باشد، وجوبش نسخ شده نه استحباب، و اصل محبوبيتش، و شايد تقييد كلمه حق به كلمه متقين هم براى افاده همين غرض باشد.

و مراد به كلمه ” خير“ مال است، و مثل اين كه از آن بر مى آيد مراد مال بسيار است نه اندكى كه قابل اعتناء نباشد، و مراد از معروف، همان معناى متداول يعنى احسان است.

-” فمن بدله بعد ما سمعه، فانما اثمه على الذين يبدلونه...،

-پس اگر كسى وصيت شخصى را بعد از آنكه شنيد و بدان آگهى يافت تغيير دهد گناهش به گردن همان تغيير دهنده است....“

-” فمن خاف من موص جنفا، او اثما، فاصلح بينهم ، فلا اثم عليه...،

-پس اگر وصى ترسيد كه متوفى در وصيت خود از راه حق منحرف گشته و مرتكب گناهى شده و در وصيت او اصلاحاتى انجام دهد تا در ميان ورثه ظلمى واقع نشود گناهى بر او نيست .... “

يعني اگر كسى وصيت شخصى را تبديل كند، تنها و تنها گناه اين تبديل بر كسانى است كه وصيت به معروف را تبديل مى كنند، نتيجه و فرعى كه مترتب بر اين معنا مي شود اين است كه اگر كسى از وصيت موصى بترسد، به اين معنا كه وصيت به گناه كرده باشد و يا منحرف شده باشد، و او ميان ورثه اصلاح كند و وصيت را طورى عمل كند كه نه اثم از آن برخيزد و نه انحراف، گناهى نكرده، چون او اگر تبديل كرده، وصيت به معروف را تبديل نكرده، بلكه وصيت گناه را به وصيتى تبديل كرده كه گناهى يا انحرافى در آن نباشد .

روايات وارده در زمينه وصيت

در تفسير عياشى از امام صادق، از پدرش، از على عليه السلام، روايت كرده كه

ص:218

فرمود: كسي كه در دم مرگش براى خويشاوندانش كه از او ارث نمى برند وصيتى نكند، عمل خود را با معصيت ختم كرده است.

و در تفسير عياشى نيز از امام صادق عليه السلام، روايت آورده كه در ذيل اين آيه فرمود: اين حقى است كه خدا در اموال مردم قرار داده، براى صاحب اين امر يعنى امام عليه السلام.

پرسيدم آيا براى آن حدى هست؟ فرمود: آرى، پرسيدم: حدش چيست؟ فرمود: كمترين آن يك ششم و بيشترين آن يك سوم است.

مؤلف: اين معنا را صدوق هم در من لايحضره الفقيه از آنجناب روايت كرده و اين استفاده لطيفى است كه امام عليه السلام از آيه كرده، باين معنا كه آيه مورد بحث را با آيه زير ضميمه كردند و آن نكته لطيف را استفاده فرمودند:

-” النبى اولى بالمؤمنين من انفسهم، و أزواجه امهاتهم، و اولوا الارحام بعضهم اولى ببعض فى كتاب الله من المؤمنين و المهاجرين، الا ان تفعلوا الى اولياءكم معروفا، كان ذلك فى الكتاب مسطورا،

-پيامبر بمؤمنين اختياردارتر از خود ايشان است، و همسران او مادران ايشانند و خويشاوندان در كتاب خدا بعضى مقدم بر بعض ديگرند، از مؤمنين و مهاجران، مگر آنكه به اولياء خود نيكى كنند، و اين در كتاب نوشته شده بود.“

توضيح اينكه آيه سوره احزاب، ناسخ حكم توارث به اخوتى است كه در صدر اسلام معتبر بود و كسانيكه با يكديگر عقد اخوت بسته بودند، از يكديگر ارث مى بردند، آيه سوره احزاب آن را نسخ كرد و حكم توارث را منحصر كرد در قرابت و سپس نيكى در حق اولياء را از آن استثناء كرد و خلاصه فرمود: توارث تنها در خويشاوندان است و برادران دينى از يكديگر ارث نمي برند، مگر آنكه بخواهند، به اولياء خود احسانى كنند، و آنگاه رسول خدا و طاهرين از ذريه اش را اولياء مؤمنين خوانده و اين مستثنا همان موردى است كه جمله:” ان ترك خيرا الوصية،“ شاملش مى شود، چون رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و ائمه طاهرين نيز قربا هستند.( دقت بفرمائيد.)

و در تفسير عياشى از يكى از دو امام باقر و صادق عليهماالسلام روايت كرده كه در ذيل آيه: ” كتب عليكم اذ حضر...،“ فرمود: اين آيه بوسيله آيه ( فرائض يعنى آيه ارث) نسخ شده است.

مؤلف: مقتضاى جمع بين روايات سابق و اين روايت، اين است كه بگوئيم: منسوخ از آيه ” كتب عليكم ...،“ تنها وجوب است، در نتيجه استحباب آن بحال خود باقى است.

ص:219

و در تفسير قمى از امام صادق عليه السلام روايت آورده كه فرمود: وقتى مردى به وصيتى سفارش كرد، جائز نيست كه وصى او وصيتش را تغيير دهد، بلكه بايد بر طبق آنچه وصيت كرده عمل كند، مگر آنكه به غير از دستور خدا وصيت كرده باشد كه اگر وصى بخواهد مو به مو به آن عمل كند، دچار معصيت و ظلم مى شود، در اينصورت براى وصى جائز است، آن را بسوى حق برگرداند و اصلاح كند، مثل اينكه مردى كه چند وارث دارد، تمامى اموالش را براى يكى از ورثه وصيت كند و بعضى ديگر را محروم كند، كه در اينجا وصى مي تواند وصيت را تغيير داده بدانچه كه حق است برگرداند، اينجاست كه خداي تعالى مي فرمايد: ” جنفا او اثما،“ كه جنف انحراف بطرف بعضى از ورثه و اعراض از بعضى ديگر است، و اثم عبارت از اين است كه دستور دهد با اموالش آتشكده ها را تعمير كنند و يا شراب درست كنند، كه در اينجا نيز وصى مي تواند بوصيت او عمل نكند.

مؤلف: معنائى كه اين روايت براى جنف كرده، معناى جمله ” فاصلح بينهم،“ را هم روشن مي كند، و مي فهماند كه مراد اصلاح ميان ورثه است، تا بخاطر وصيت صاحب وصيت، نزاعى بينشان واقع نشود.

و در كافى از محمد بن سوقه روايت آورده كه گفت: از امام ابى جعفر عليه السلام معناى جمله ” فمن بدله بعد ما سمعه فانما اثمه على الذين يبدلونه،“ را پرسيدم فرمود: آيه بعد از آن كه مى فرمايد:” فمن خاف من موص جنفا او اثما، فاصلح بينهم، فلا اثم عليه،“ آن را نسخ كرده و معنايش اين است كه هر گاه وصى بترسد( يعنى تشخيص دهد) از اينكه صاحب وصيت در باره فرزندانش تبعيض قائل شده و به بعضى ظلم كرده و خلاف حقى مرتكب شده كه خدا بدان راضى نيست، در اينصورت گناهى بر وصى نيست كه آنرا تبديل كند و بصورت حق و خداپسندانه در آورد.

(1)

وصيت نامه و شهود آن در سفر

-« يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا شهَدَةُ بَيْنِكُمْ إِذَا حَضرَ أَحَدَكُمُ الْمَوْت حِينَ الْوَصِيَّةِ اثْنَانِ ذَوَا عَدْلٍ مِّنكُمْ أَوْ ءَاخَرَانِ مِنْ غَيرِكُمْ إِنْ أَنتُمْ ضرَبْتُمْ فى الأَرْضِ فَأَصبَتْكُم مُّصِيبَةُ الْمَوْتِ تحْبِسونَهُمَا مِن بَعْدِ الصلَوةِ فَيُقْسِمَانِ بِاللَّهِ إِنِ ارْتَبْتُمْ لا نَشترِى بِهِ ثَمَناً وَ لَوْ كانَ ذَا قُرْبى وَ لا نَكْتُمُ شهَدَةَ اللَّهِ إِنَّا إِذاً لَّمِنَ الاَثِمِينَ،

-فَإِنْ عُثرَ عَلى أَنَّهُمَا استَحَقَّا إِثْماً فَئَاخَرَانِ يَقُومَانِ مَقَامَهُمَا مِنَ الَّذِينَ استَحَقَّ عَلَيهِمُ الأَوْلَيَنِ فَيُقْسِمَانِ بِاللَّهِ لَشهَدَتُنَا أَحَقُّ مِن شهَدَتِهِمَا وَ مَا اعْتَدَيْنَا إِنَّا إِذاً لَّمِنَ الظلِمِينَ،


1- مستند: آيه 180 تا 182 سوره بقره الميزان ج : 1 ص : 666

ص:220

-ذَلِك أَدْنى أَن يَأْتُوا بِالشهَدَةِ عَلى وَجْهِهَا أَوْ يخَافُوا أَن تُرَدَّ أَيمَنُ بَعْدَ أَيْمَنهِمْ وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اسمَعُوا وَ اللَّهُ لا يهْدِى الْقَوْمَ الْفَسِقِينَ،

-اى كسانى كه ايمان آورديد شهادتى كه براى يكديگر در حال احتضار و هنگام اداى وصيت تحمل مى كنيد مى بايد كه دو تن از شما يا ديگران آنرا تحمل كنند و اگر مصيبت مرگ، شما را در سفر پيش آيد و دو نفر مسلمان نيافتيد تا وصيت شما را تحمل كنند، دو نفر از اهل كتاب را شاهد بگيريد و در صورتى كه ورثه در باره اين دو شاهد سوء ظنى داشتند آنان را بعد از نماز بازداشت كنيد تا سوگند ياد كنند كه ما شهادت خود را بمنظور سود مادى اگر چه رعايت جانبدارى از خويشان باشد تحريف نكرده و شهادت خداى را كتمان نكرده ايم چه مى دانيم كه اگر چنين كنيم از گنه كاران خواهيم بود،

-پس اگر معلوم شد سوء ظن شما بجا بوده و آن دو مرتكب خيانت شده اند دو نفر ديگر از اولياى ميت كه آن دو شاهد عليه آنان شهادت داده بودند بعد از رد شهادت آنان شهادت مى دهند و سوگند مى خورند كه شهادت ما از شهادت آن دو به حق نزديك تر است، و ما در اين شهادت خود تجاوز نكرده ايم و مي دانيم كه اگر چنين تجاوزى بكنيم هر آينه از ستمكاران خواهيم بود،

-اين دستور نزديك ترين راه است براى وادارى شهود بر اينكه صحيح شهادت دهند، و بترسند از اينكه اگر تحريف كنند شهادتشان مردود شده اولياى ميت با شهادت و سوگند خود آنها را رسوا مى كنند و بترسيد از خدا و گوش فرا دهيد و خدا مردم فاسق را رهنمايى نمى كند.»

مضمون اين دو آيه اين است كه اگر يكى از مسلمين در سفر احساس كرد كه اجلش فرا رسيده و خواست تا وصيتى كند مى بايد دو نفر شاهد عادل از مسلمين را در حين وصيت خود گواه بگيرد. و اگر به چنين دو نفرى دست نيافت، دو نفر از يهود و نصارا گواه بگيرد، و اگر پس از مرگش اولياى او اين وصيت را نپذيرفتند و در باره آن سوء ظنى داشتند، آن دو شاهد را بازداشت مى كنند تا پس از نماز بر صدق شهادت خود به خداى متعال سوگند ياد كنند و به اين وسيله به نزاع خاتمه دهند.

بنا بر اين اگر اولياى ميت مطلع شدند كه اين دو شاهد در شهادت خود دروغ گفته و يا در قضيه خيانت كرده اند آنان نيز بر صدق ادعاى خود( خيانت شهود) دو شاهد اقامه مى كنند. اين است آن مطلبى كه از ظاهر اين دو آيه استفاده مى شود.

پس اينكه فرمود:« يا ايها الذين آمنوا،» خطاب به مؤمنين و حكم مختص به آنها است.

ص:221

« شهادة بينكم اذا حضر احدكم الموت حين الوصية اثنان ذوا عدل منكم،» حضور موت كنايه است از پيشامدهاى خطرناكى كه براى انسان در اثر احساس شدت خطر وادار مى شود كه وصيت خود را بكند، زيرا نوعا انسان به حسب طبع خود و بدون هيچ احساس خطرى مانند مرضهاى سخت و امثال آن به اينگونه امور نمى پردازد.

و قرينه مقام يعنى مناسبت بين حكم و موضوع و ذوقى كه از خصوص كلام خداى تعالى اتخاذ و استفاده مى شود دلالت دارند بر اينكه مراد از غير مسلمان، تنها اهل كتاب يعنى يهود و نصارا هستند. براى اينكه كلام خداى تعالى در هيچ موردى مشركين را به هيچ گونه شرافتى تشريف نفرموده است.

سوگندى هم كه مى خورند بدين طريق است كه مى گويند:« لا نشترى به ثمنا و لو كان ذا قربى،» يعنى ما از شهادتى كه نسبت به گفته هاى وصى مى دهيم سود مادى را نمى خواهيم اگر چه وصى، خويشاوند ما باشد. و بدست آوردن سود مادى بوسيله شهادت به اين است كه شاهد به منظور رسيدن به منفعتى از قبيل مال و جاه و يا اقناع و عواطف قرابت در شهادت خود از راه حق منحرف شود و شهادت خود را به ازاى اين غرضهاى مادى كه بهايى است كم و بى ارزش بدل كند.

اضافه شهادت به كلمه الله در شهادة الله يا از اين نظر است كه خداى تعالى واقع را مى بيند، همانطورى كه گواهان ديده اند، پس در حقيقت همانطورى كه شهادت، شهادت آندو است شهادت خدا هم هست و چون خداوند سزاوارتر است به ملك، پس در حقيقت شهادت در اصل حق خداوند و ملك اوست و آندو تبع و طفيل اند، كما اينكه فرمود:« و كفى بالله شهيدا،» و نيز فرموده:« ولايحيطون بشى ء من علمه الا بما شاء،» و يا از نظر اين است كه شهادت حقى است كه خداوند آنرا بين بندگان خود مقرر فرموده، و واجب است بر ايشان كه آنرا آنچنان كه هست و بدون تحريف اقامه كنند و چيزى را از آن كتمان ننمايند، كما اينكه از همين نظر گفته مى شود: دين خدا با اينكه دين، روش بندگان خدا است و نيز از همين نظر فرموده:« و اقيموا الشهادة لله،» و نيز فرموده:« و لا تكتموا الشهادة.»

« فان عثر على انهما استحقا اثما،» آيه حكم آنجائى را بيان مى كند كه معلوم شود شهود خيانت كرده اند و در شهادت خود دروغ گفته اند، و مراد از استحقاق اثم خيانت و ارتكاب گناه است، يعنى آن دو شاهدى كه از جهت وصيت نزديك ترند به ميت و با دروغ و خيانت خود بر اولياى ميت خيانت كردند.

« فاخران يقومان مقامهما،» يعنى اگر معلوم شد كه آن دو شاهد با دروغ و خيانتى كه كرده اند مستحق كيفرند، دو شاهد ديگر بجاى ايشان و بر دروغ و خيانت شان شهادت

ص:222

مى دهند. « من الذين استحق عليهم الاوليان،» اين جمله در موضع حال است، يعنى در حالى كه اين دو شاهد جديد از كسانيند كه آن دو شاهد اول كه از جهت وصيت نزديك تر به ميت هستند بر آنان خيانت نمودند. « فيقسمان بالله،» تفريع است بر جمله« فاخران يقومان مقامهما ...،» و نتيجه اى است از اين مقدمه، يعنى لاجرم دو شاهد ديگر كه از اولياى ميت هستند قائم مقام آن گواهان مى شوند.

« لشهادتنا،» چنين سوگند ياد كنند: كه شهادت ما بر دروغ و خيانت آنان « احق من شهادتهما،» به حق نزديك تر است از شهادت دروغى شان و ادعايشان بر امر وصيت، « و ما اعتدينا- و ما در اين شهادتى كه بر خلاف شهادت آنان مى دهيم بناى تعدى نداريم،» چون اگر بناى تعدى داشته باشيم« انا اذا لمن الاثمين- محققا و بى شك از ستمكاران خواهيم بود.»

« ذلك ادنى ان ياتوا بالشهادة على وجهها او يخافوا ان ترد ايمان بعد ايمانهم،» اين آيه شريفه در مقام بيان حكمت تشريع است، و آن اين است كه اين حكم به اين ترتيبى كه خداى تعالى مقرر داشته براى رسيدن به واقع نزديك ترين راه است به احتياط و هم به اينكه شهود در شهادت خود تعدى نكنند و بترسند از اينكه مشتشان باز شده و شهادتشان بعد از قبول رد شود.

وقتى مساله وصيت، حقيقت امرش بر حسب فرض پوشيده و مجهول باشد براى كشف آن جز شهادت كسانى كه متوفى، ايشان را بر وصيت خود گواه گرفته راه ديگرى نيست، بنا بر اين قوى ترين چيزى كه انسان را نسبت به راستگويى گواهان مطمئن مى سازد اين است كه از ايمان درونى آنان استفاده نموده و از آنان سوگند به خداوند گرفته شود، و به فرض اينكه معلوم شد در اين شهادت دروغ گفته و خيانت كرده اند سوگند را به ورثه و اولياى ميت برگردانيده و آنان را بر خيانت گواهان سوگند داد، و اين دو كار يعنى سوگند دادن آن دو گواه و پس از آن رد سوگند به ورثه بهترين وسيله است براى وادارى شهود به راستى و قوى ترين موانع است از انحراف شان.

خداى تعالى پس از بيان اين حكم مردم را موعظه و انذار نموده و فرموده:« و اتقوا الله و اسمعوا و الله لا يهدى القوم الفاسقين.»

( درباره شرايط شهود در وصيت و ساير موارد به فصل 12 قوانين حكومتي و اجتماعي اسلام مراجعه فرمائيد.)

(1)

زن اسلامي

جايگاه زن در اسلام

هويت زن اسلامي


1- مستند: آيه 106 تا 109 سوره مائده الميزان ج : 6 ص : 284

ص:223

ص:224

اسلام بيان مى كند كه زن نيز مانند مرد انسان است، و هر انسانى چه مرد و چه زن فردى است از انسان كه در ماده و عنصر پيدايش او دو نفر انسان نر و ماده شركت و دخالت داشته اند، و هيچ يك از اين دو نفر بر ديگرى برترى ندارد مگر به تقوا، همچنانكه كتاب آسمانى خود مى فرمايد:

-” يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى، و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا، ان اكرمكم عند الله اتقيكم !“

بطورى كه ملاحظه مى كنيد قرآن كريم هر انسانى را موجودى گرفته شده و تاليف يافته از دو نفر انسان نر و ماده مى داند، كه هر دو بطور متساوى ماده وجود و تكون او هستند، و انسان پديد آمده (چه مرد باشد و چه زن،) مجموع ماده اى است كه از آن دو فرد گرفته شده است.

قرآن كريم در معرفى زن مانند آن شاعر نفرمود: و انما امهات الناس اوعية، و مانند آن ديگرى نفرمود: بنونا بنوا ابناءنا و بناتنا بنوهن ابناء الرجال الاباعد، بلكه هر فرد از انسان ( چه دختر و چه پسر،) را مخلوقى تاليف يافته از زن و مرد معرفى كرد، در نتيجه تمامى افراد بشر امثال يكديگرند، و بيانى تمام تر و رساتر از اين بيان نيست، و بعد از بيان اين عدم تفاوت، تنها ملاك برترى را تقوا قرار داد .

و نيز در جاى ديگر فرمود:

-” انى لا اضيع عمل عامل منكم من ذكر او انثى، بعضكم من بعض!“

در اين آيه تصريح فرموده كه كوشش و عمل هيچكس نزد خدا ضايع نمى شود،

ص:225

و اين معنا را تعليل كرده به اينكه چون بعضى از بعض ديگر هستيد، و صريحا نتيجه آيه قبلى كه مى فرمود:” انا خلقناكم من ذكر و انثى...،“ را بيان مى كند، و آن اين است كه مرد و زن هر دو از يك نوع هستند، و هيچ فرقى در اصل خلقت و بنياد وجود ندارند.

آنگاه همين معنا را هم توضيح مى دهد به اينكه عمل هيچ يك از اين دو صنف نزد خدا ضايع و باطل نمى شود، و عمل كسى به ديگرى عايد نمى گردد، مگر اينكه خود شخص عمل خود را باطل كند.

و به بانگ بلند اعلام مى دارد:

-” كل نفس بما كسبت رهينة! “

نه مثل مردم قبل از اسلام كه مى گفتند: گناه زنان به عهده خود آنان و عمل نيك شان و منافع وجودشان مال مردان است! و ما انشاء الله به زودى توضيح بيشترى در اين باره خواهيم داد .

پس وقتى به حكم اين آيات، عمل هر يك از دو جنس مرد و زن( چه خوبش و چه بدش،) به حساب خود او نوشته مى شود، و هيچ مزيتى جز با تقوا براى كسى نيست، و با در نظر داشتن اينكه يكى از مراحل تقوا، اخلاق فاضله ( چون ايمان با درجات مختلفش و چون عمل نافع و عقل محكم و پخته و اخلاق خوب و صبر و حلم،) است، پس يك زنى كه درجه اى از درجات بالاى ايمان را دارد، و يا سرشار از علم است، و يا عقلى پخته و وزين دارد، و يا سهم بيشترى از فضائل اخلاقى را دارا مى باشد، چنين زنى در اسلام ذاتا گرامى تر و از حيث درجه بلندتر از مردى است كه هم طراز او نيست، حال آن مرد هر كه مى خواهد باشد، پس هيچ كرامت و مزيتى نيست، مگر تنها به تقوا و فضيلت .

و در معناى آيه قبلى بلكه روشن تر از آن آيه زير است، كه مى فرمايد:

” من عمل صالحا من ذكر او انثى و هو مؤمن فلنحيينه حيوة طيبة،

و لنجزينهم اجرهم باحسن ما كانوا يعملون! “

و نيز آيه زير است كه مى فرمايد:

-” و من عمل صالحا من ذكر او انثى و هو مؤمن فاولئك يدخلون الجنة يرزقون فيها بغير حساب ! “

و نيز آيه زير است كه مى فرمايد:

-” و من يعمل من الصالحات من ذكر او انثى و هو مؤمن فاولئك يدخلون الجنة، و لا يظلمون نقيرا !“

ص:226

علاوه بر اين آيات كه صريحا تساوى بين زن و مرد را اعلام مى كند، آيات ديگرى هست كه صريحا بى اعتنائى به امر زنان را نكوهش نموده، از آن جمله مى فرمايد: ” واذا بشر احدهم بالانثى ظل وجهه مسودا و هو كظيم، يتوارى من القوم من سوء ما بشر به، ايمسكه على هون ام يدسه فى التراب، الا ساء ما يحكمون!“ و اينكه مى فرمايد خود را از شرمسارى از مردم پنهان مى كند، براى اين است كه ولادت دختر را براى پدر ننگ مى دانستند، و منشا عمده اين طرز تفكر اين بود كه مردان در چنين مواقعى تصور مى كردند كه اين دختر به زودى بزرگ خواهد شد، و ملعبه و بازيچه جوانان قرار خواهد گرفت، و اين خود نوعى غلبه مرد بر زن است، آن هم در يك امر جنسى كه به زبان آوردن آن مستهجن و زشت است، در نتيجه ننگ زبان زد شدنش به ريش پدر و خاندان او مى چسبد.

همين طرز تفكر، عرب جاهليت را واداشت تا دختران بى گناه خود را زنده زنده دفن كنند.

سبب ديگر قضيه را كه علت اولى اين انحراف فكرى بود در گذشته خوانديد، و خداى تعالى در نكوهش از اين عمل نكوهيده، تاكيد كرده و فرمود:

-” و اذا الموؤدة سئلت، باى ذنب قتلت ؟؟ “

از بقاياى اينگونه خرافات بعد از ظهور اسلام نيز در بين مسلمانان ماند، و نسل به نسل از يكديگر ارث بردند، و تاكنون نتوانسته اند لكه ننگ اين خرافات را از صفحه دل بشويند، به شهادت اينكه مى بينيم اگر زن و مردى با يكديگر زنا كنند، ننگ زنا در دامن زن تا ابد مى ماند، هر چند كه توبه هم كرده باشد، ولى دامن مرد ننگين نمى شود، هر چند كه توبه هم نكرده باشد، با اينكه اسلام اين عمل نكوهيده را هم براى زن ننگ مى داند، و هم براى مرد، هم او را مستحق حد و عقوبت مى داند و هم اين را، هم به او صد تازيانه مى زند و هم به اين .

زن و موقعيت اجتماعى آن در اسلام

اسلام بين زن و مرد از نظر تدبير شؤون اجتماع و دخالت اراده و عمل آن دو در اين تدبير، تساوى برقرار كرده، علتش هم اين است كه همانطور كه مرد مى خواهد بخورد و بنوشد و بپوشد، و ساير حوائجى كه در زنده ماندن خود به آنها محتاج است به دست آورد، زن نيز همينطور است، و لذا قرآن كريم مى فرمايد: ” بعضكم من بعض! “

پس همانطور كه مرد مى تواند خودش در سرنوشت خويش تصميم بگيرد و

ص:227

خودش مستقلا عمل كند و نتيجه عمل خود را مالك شود، همچنين زن چنين حقى را دارد بدون هيچ تفاوت:

- ” لها ما كسبت و عليها ما اكتسبت! “

پس زن و مرد در آنچه كه اسلام آن را حق مى داند برابرند، و به حكم آيه: ” و يحق الله الحق،“ چيزى كه هست خداى تعالى در آفرينش زن دو خصلت قرار داده كه به آن دو خصلت، زن از مرد امتياز پيدا مى كند.

اول اينكه : زن را در مثل به منزله كشتزارى براى تكون و پيدايش نوع بشر قرار داده، تا نوع بشر در داخل اين صدف تكون يافته و نمو كند، تا به حد ولادت برسد، پس بقاى نوع بشر بستگى به وجود زن دارد، و به همين جهت كه او كشتزار است مانند كشتزارهاى ديگر احكامى مخصوص به خود دارد و با همان احكام از مرد ممتاز مى شود .

دوم اينكه : از آنجا كه بايد اين موجود، جنس مخالف خود يعنى مرد را مجذوب خود كند، و مرد براى اين كه نسل بشر باقى بماند به طرف او و ازدواج با او و تحمل مشقت هاى خانه و خانواده جذب شود، خداوند در آفرينش، خلقت زن را لطيف قرار داد، و براى اينكه زن مشقت بچه دارى و رنج اداره منزل را تحمل كند، شعور و احساس او را لطيف و رقيق كرد، و همين دو خصوصيت، كه يكى در جسم او است و ديگرى در روح او، تاثيرى در وظائف اجتماعى محول به او دارد.

اين بود مقام و موقعيت اجتماعى زن، و با اين بيان موقعيت اجتماعى مرد نيز معلوم مى شود و نيز پيچيدگى و اشكالى كه در احكام مشترك بين آن دو و احكام مخصوص به هر يك از آن دو، در اسلام هست حل مى گردد، همچنانكه قرآن كريم مى فرمايد:

-” و لا تتمنوا ما فضل الله به بعضكم على بعض، للرجال نصيب مما اكتسبوا، و للنساء نصيب مما اكتسبن، و اسئلوا الله من فضله، ان الله كان بكل شى ء عليما!“

و منظورش از اين گفتار آنست كه اعمالى كه هر يك از زن و مرد به اجتماع خود هديه مى دهد باعث آن مى شود كه به فضلى از خدا اختصاص يابد، بعضى از فضل هاى خداى تعالى فضل اختصاصى به يكى از اين دو طائفه است، بعضى مختص به مردان و بعضى ديگر مختص به زنان است .

مثلا مرد را از اين نظر بر زن فضيلت و برترى داده كه سهم ارث او دو برابر زن است، و زن را از اين نظر بر مرد فضيلت داده كه خرج خانه را از گردن زن ساقط كرده

ص:228

است، پس نه مرد بايد آرزو كند كه اى كاش خرج خانه به عهده ام نبود، و نه زن آرزو كند كه اى كاش سهم ارث من برابر برادرم بود، بعضى ديگر برترى را مربوط به عمل عامل كرده، نه اختصاص به زن دارد و نه به مرد، بلكه هر كس فلان قسم اعمال را كرد، به آن فضيلت ها مى رسد( چه مرد و چه زن،) و هر كس نكرد نمى رسد( باز چه مرد و چه زن،)و كسى نمى تواند آرزو كند كه اى كاش من هم فلان برترى را مى داشتم، مانند فضيلت ايمان و علم و عقل و سائر فضائلى كه دين آن را فضيلت مى داند .

اين قسم فضيلت فضلى است از خدا كه به هر كس بخواهد مى دهد، و لذا در آخر آيه مى فرمايد:” و اسئلوا الله من فضله،“ دليل بر آنچه ذكر كرديم آيه شريفه:” الرجال قوامون ...،“ است، به آن بيانى كه گذشت.

احكام مشترك بين زن و مرد، و احكام اختصاصي آنها

در اسلام زن در تمامى احكام عبادى و حقوق اجتماعى شريك مرد است، او نيز مانند مردان مى تواند مستقل باشد، و هيچ فرقى با مردان ندارد( نه در ارث و نه در كسب و انجام معاملات، و نه در تعليم و تعلم، و نه در به دست آوردن حقى كه از او سلب شده، و نه در دفاع از حق خود و نه احكامى ديگر) مگر تنها در مواردى كه طبيعت خود زن اقتضا دارد كه با مرد فرق داشته باشد .

و عمده آن موارد مساله عهده دارى حكومت و قضا و جهاد و حمله بر دشمن است( و اما از صرف حضور در جهاد و كمك كردن به مردان در امورى چون مداواى آسيب ديدگان محروم نيست،) و نيز مساله ارث است كه نصف سهم مردان ارث مى برد، و يكى ديگر حجاب و پوشاندن مواضع زينت بدن خويش است، و يكى اطاعت كردن از شوهر در هر خواسته اى است كه مربوط به تمتع و بهره بردن باشد.

و در مقابل، اين محروميت ها را از اين راه تلافى كرد كه نفقه را يعنى هزينه زندگى را به گردن پدر و يا شوهرش انداخته، و بر شوهر واجب كرده كه نهايت درجه توانائى خود را در حمايت از همسرش به كار ببرد، و حق تربيت فرزند و پرستارى او را نيز به زن داده است .

و اين تسهيلات را هم براى او فراهم كرده كه: جان و ناموسش و حتى آبرويش را ( از اينكه دنبال سرش حرف بزنند) تحت حمايت قرار داده، و در ايام عادت حيض و ايام نفاس، عبادت را از او ساقط كرده، و براى او در همه حالات، ارفاق لازم دانسته است.

پس، از همه مطالب گذشته، اين معنا بدست آمد كه زن از جهت كسب علم، بيش از علم به اصول معارف و فروع دين (يعنى احكام عبادات و قوانين جاريه در اجتماع)

ص:229

وظيفه وجوبى ديگر ندارد، و از ناحيه عمل هم همان احكامى را دارد كه مردان دارند، به اضافه اينكه اطاعت از شوهرش نيز واجب است، البته نه در هر چيزى كه او بگويد و بخواهد، بلكه تنها در مساله مربوط به بهره هاى جنسى، و اما تنظيم امور زندگى فردى يعنى رفتن به دنبال كار و كاسبى و صنعت، و نيز در تنظيم امور خانه، و نيز مداخله در مصالح اجتماعى و عمومى، از قبيل دانشگاه رفتن و يا اشتغال به صنايع و حرفه هاى مفيد براى عموم و نافع در اجتماعات، با حفظ حدودى كه برايش معين شده، هيچ يك بر زن واجب نيست.

و لازمه واجب نبودن اين كارها اين است كه وارد شدنش در هر يك از رشته هاى علمى و كسبى و تربيتى و امثال آن، فضلى است كه خود نسبت به جامعه اش تفضل كرده، و افتخارى است كه براى خود كسب نموده، و اسلام هم اين تفاخر را در بين زنان جايز دانسته است، بر خلاف مردان كه جز در حال جنگ نمى توانند تفاخر كنند، و از آن نهى شده اند.

اين بود آنچه كه از بيانات گذشته ما به دست مى آمد كه سنت نبوى هم مؤيد آن است، و اگر بحث ما بيش از حوصله اين مقام طول نمى كشيد، نمونه هائى از رفتار رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم با همسرش خديجه عليهاالسلام و دخترش فاطمه عليهاالسلام و ساير زنانش و زنان امت خود و آنچه در باره زنان سفارش كرده و نيز شمه اى از طريقه ائمه اهل بيت عليهم السلام و زنانشان مانند زينب دختر على عليه السلام و فاطمه و سكينه دختر حسين عليه السلام و غير ايشان را نقل مى كرديم، و نيز پاره اى از كلماتى كه در مورد سفارش در باره زنان، از ايشان رسيده مى آورديم.

زيربناي قوانين اجتماعي اسلام در مورد زن و مرد

و اما آن اساسى كه اسلام احكام نامبرده را بر آن اساس تشريع كرده، همانا فطرت و آفرينش است، و كيفيت اين پايه گذارى در آنجا كه در باره مقام اجتماعى زن بحث مى كرديم، روشن شد، ولى در اينجا نيز توضيح بيشترى داده و ميگوئيم: براى جامعه شناس و اهل بحث، در مباحثى كه ارتباط با جامعه شناسى دارد، جاى هيچ شكى نيست كه وظائف اجتماعى و تكاليف اعتباريى كه منشعب از آن وظائف مى شود، سرانجام بايد منتهى به طبيعت شود، چون اين خصوصيت توان طبيعى انسان بود كه از همان آغاز خلقتش او را به تشكيل اجتماع نوعى هدايت كرد، به شهادت اينكه مى بينيم هيچ زمانى نبوده كه نوع بشر، داراى چنين اجتماعى نوعى نبوده باشد، البته نمى خواهيم بگوئيم

ص:230

اجتماعى كه بشر طبق مقتضاى طبيعتش تشكيل مى داده، همواره سالم هم بوده، نه، ممكن است عواملى آن اجتماع را از مجراى صحت و سلامت به سوى مجراى فساد كشانده باشد، همانطور كه ممكن است عواملى بدن طبيعى و سالم آدمى را از تماميت طبيعى آن خارج نموده و به نقص در خلقت گرفتارش كند، و يا آن را از صحت طبيعى به در آورده و مبتلا به بيمارى و آفتش سازد .

پس اجتماع با تمامى شؤون و جهاتش چه اينكه اجتماعى صالح و فاضل باشد و چه فاسد، بالاخره منتهى به طبيعت مى شود، چيزى كه هست آن اجتماعى كه فاسد شده، در مسير زندگيش به عاملى برخورده است كه فاسدش كرده، و نگذاشته به آثار خوب اجتماع برسد( به خلاف اجتماع فاضل.)

پس اين يك حقيقت است كه دانشمندان در مباحث اجتماعى خود يا تصريحا و يا بطور كنايه به آن اشاره كرده اند، و قبل از همه آنان كتاب خداى عزوجل با روشن ترين و واضح ترين بيان، به آن اشاره كرده و فرموده:

-” الذى اعطى كل شى ء خلقه ثم هدى ! “ و نيز فرموده:

-” الذى خلق فسوى، و الذى قدر فهدى،“ و نيز فرموده:

- ” و نفس و ما سويها فالهمها فجورها و تقويها.“

و آيات ديگر كه متعرض مساله قدر است.

پس تمامى موجودات و از آن جمله انسان در وجودش و در زندگيش به سوى آن هدفى كه براى آن آفريده شده، هدايت شده است، و در خلقتش به هر جهاز و ابزارى هم كه در رسيدن به آن هدف به آن جهاز و آلات نيازمند است مجهز گشته و زندگى با قوام و سعادتمندانه اش، آن قسم زندگى اى است كه اعمال حياتى آن منطبق با خلقت و فطرت باشد، و انطباق كامل و تمام داشته باشد و وظائف و تكاليفش در آخر منتهى به طبيعت شود، انتهائى درست و صحيح، و اين همان حقيقتى است كه آيه زير بدان اشاره نموده و مى فرمايد:

-” فاقم وجهك للدين حنيفا، فطرت الله التى فطر الناس عليها، لا تبديل لخلق الله، ذلك الدين القيم،

-رو به سوى دينى بياور كه افراط و تفريطى از هيچ جهت ندارد، دينى كه بر طبق آفرينش تشريع شده، آفرينشى كه انسان هم يك نوع از موجودات آن است، انسانى كه خلقت او و فطرتش تبديل پذير نيست، دين استوار هم، چنين دينى است !“

اقتضائات فطرت در تساوي وظايف و حقوق اجتماعي زن و مرد

ص:231

حال ببينيم فطرت در وظائف و حقوق اجتماعى بين افراد چه مي گويد، و چه اقتضائى دارد؟ با در نظر داشتن اين معنا كه تمامى افراد انسان داراى فطرت بشرى هستند، مي گوئيم: آنچه فطرت اقتضاء دارد اين است كه بايد حقوق و وظائف يعنى گرفتنى ها و دادنى ها بين افراد انسان مساوى باشد، و اجازه نمى دهد يك طائفه از حقوق بيشترى برخوردار و طائفه اى ديگر از حقوق اوليه خود محروم باشد، ليكن مقتضاى اين تساوى در حقوق، كه عدل اجتماعى به آن حكم مى كند، اين نيست كه تمامى مقامهاى اجتماعى متعلق به تمامى افراد جامعه شود( و اصلا چنين چيزى امكان هم ندارد،) چگونه ممكن است مثلا يك بچه، در عين كودكيش و يك مرد سفيه نادان در عين نادانى خود، عهده دار كار كسى شود كه هم در كمال عقل است، و هم تجربه ها در آن كار دارد، و يا مثلا يك فرد عاجز و ضعيف عهده دار كار كسى شود كه تنها كسى از عهده اش بر مى آيد كه قوى و مقتدر باشد، حال اين كار مربوط به هر كسى كه مى خواهد باشد، براى اينكه تساوى بين صالح و غير صالح، افساد حال هر دو است، هم صالح را تباه مى كند و هم غير صالح را.

بلكه آنچه عدالت اجتماعى اقتضا دارد و معناى تساوى را تفسير مى كند اين است كه در اجتماع، هر صاحب حقى به حق خود برسد، و هر كس به قدر وسعش پيش برود، نه بيش از آن، پس تساوى بين افراد و بين طبقات تنها براى همين است كه هر صاحب حقى، به حق خاص خود برسد، بدون اينكه حقى مزاحم حق ديگرى شود، و يا به انگيزه دشمنى و يا تحكم و زورگوئى يا هر انگيزه ديگر به كلى مهمل و نا معلوم گذاشته شود، و يا صريحا باطل شود، و اين همان است كه جمله:” و لهن مثل الذى عليهن بالمعروف و للرجال عليهن درجة ...،“ به آن بيانى كه گذشت، به آن اشاره مى كند، چون جمله نامبرده در عين اينكه اختلاف طبيعى بين زنان و مردان را مى پذيرد، به تساوى حقوق آن دو نيز تصريح مى كند.

از سوى ديگر مشترك بودن دو طائفه زن و مرد در اصول مواهب وجودى، يعنى در داشتن انديشه و اراده، كه اين دو، خود مولد اختيار هستند، اقتضا مى كند كه زن نيز در آزادى فكر و اراده و در نتيجه در داشتن اختيار، شريك با مرد باشد، همانطور كه مرد در تصرف در جميع شؤون حيات فردى و اجتماعى خود به جز آن مواردى كه ممنوع است، استقلال دارد، زن نيز بايد استقلال داشته باشد، اسلام هم كه دين فطرى

ص:232

است اين استقلال و آزادى را به كاملترين وجه به زن داده، همچنانكه در بيانات سابق گذشت.

(1)

اعلاميه قرآني در حقوق زن،و تفاوتهاي طبيعي زن و مرد

زن از بركت اسلام مستقل به نفس و متكى بر خويش گشت، اراده و عمل او كه تا ظهور اسلام گره خورده به اراده مرد بود، از اراده و عمل مرد جدا شد، و از تحت ولايت و قيمومت مرد در آمد، و به مقامى رسيد كه دنياى قبل از اسلام با همه قدمت خود و در همه ادوارش، چنين مقامى به زن نداده بود، مقامى به زن داد كه در هيچ گوشه از هيچ صفحه تاريخ گذشته بشر چنين مقامى براى زن نخواهيد يافت، و اعلاميه اى در حقوق زن همانند اعلاميه قرآن كه مى فرمايد:

- ” فلا جناح عليكم فيما فعلن فى انفسهن بالمعروف ...،“ نخواهيد جست .

ليكن اين به آن معنا نيست كه هر چه از مرد خواسته اند از او هم خواسته باشند، در عين اينكه در زنان عواملى هست كه در مردان نيز هست، زنان از جهتى ديگر با مردان اختلاف دارند.

( البته اين جهت كه ميگوئيم جهت نوعى است نه شخصى، به اين معنا كه متوسط از زنان در خصوصيات كمالى، و ابزار تكامل بدنى عقب تر از متوسط مردان هستند.)

سخن ساده تر اينكه: هر چند ممكن است، يك يا دو نفر زن فوق العاده و همچنين يك يا دو نفر مرد عقب افتاده پيدا شود، ولى به شهادت علم فيزيولژى زنان متوسط از نظر دماغ (مغز) و قلب و شريانها و اعصاب و عضلات بدنى و وزن، با مردان متوسط الحال تفاوت دارند، يعنى ضعيفتر هستند.

و همين باعث شده است كه جسم زن لطيف تر و نرم تر، و جسم مرد خشن تر و محكم تر باشد و احساسات لطيف از قبيل دوستى و رقت قلب و ميل به جمال و زينت بر زن غالب تر و بيشتر از مرد باشد و در مقابل، نيروى تعقل بر مرد غالب تر از زن باشد، پس حيات زن، حياتى احساسى است، همچنانكه حيات مرد، حياتى تعقلى است.

و به خاطر همين اختلافى كه در زن و مرد هست، اسلام در وظائف و تكاليف عمومى و اجتماعى كه قوامش با يكى از اين دو چيز يعنى تعقل و احساس است، بين زن


1- مستند: ذيل آيات 221 تا 240 سوره بقره الميزان ج : 2 ص : 393

ص:233

و مرد فرق گذاشته، آنچه ارتباطش به تعقل بيشتر از احساس است ( از قبيل ولايت و قضا و جنگ) را مختص به مردان كرد، و آنچه از وظائف كه ارتباطش بيشتر با احساس است تا تعقل مختص به زنان كرد، مانند پرورش اولاد و تربيت او و تدبير منزل و امثال آن.

حكمت موجود در اختلاف سهم الارث زن و مرد

قانون الهي مشقت بيشتر وظائف مرد را از اين راه جبران كرده كه: سهم ارث او را دو برابر سهم ارث زن قرار داد، ( معناى اين در حقيقت آن است كه نخست سهم ارث هر دو را مساوى قرار داده باشد، بعدا ثلث سهم زن را به مرد داده باشد، در مقابل نفقه اى كه مرد به زن مى دهد.)

و به عبارتى ديگر اگر ارث مرد و زن را هيجده تومان فرض كنيم، به هر دو نه تومان داده و سپس سه تومان از آن را (كه ثلث سهم زن است،) از او گرفته و به مرد بدهيم، سهم مرد دوازده تومان مى شود ، براى اين كه زن از نصف اين دوازده تومان هم سود مى برد.

در نتيجه، برگشت اين تقسيم به اين مى شود كه آنچه مال در دنيا هست دو ثلثش از آن مردان است، هم ملكيت و هم عين آن، و دو ثلث هم از آن زنان است، كه يك ثلث آن را مالك هستند، و از يك ثلث ديگر كه گفتيم در دست مرد است، سود مى برند.

پس، از آنچه كه گذشت روشن شد كه غالب مردان( نه كل آنان) در امر تدبير قوى ترند، و در نتيجه، بيشتر تدبير دنيا و يا به عبارت ديگر، توليد به دست مردان است، و بيشتر سودها و بهره گيرى و يا مصرف، از آن زنان است، چون احساس زنان بر تعقل آنان غلبه دارد.

اسلام علاوه بر آنچه كه گذشت تسهيلات و تخفيف هائى نسبت به زنان رعايت نموده، كه بيان آن نيز گذشت.

( بحث مفصلي درباره قوانين ارث و اصول آن در ذيل آيه 11 تا 14 سوره نساء در جلد 4 الميزان صفحه 325 آمده كه محققين عزيز را براي مراجعه و مطالعه به آن دع_____وت مي كنيم.)

(1)

امتيازات مرد و زن در قوانين اسلامي

تسلط مرد بر زن در فطرت و در اسلام


1- مستند: ذيل آيات 221 تا 240 سوره بقره الميزان ج : 2 ص : 393

ص:234

اگر ما در نحوه جفت گيرى و رابطه بين نر و ماده حيوانات مطالعه و دقت كنيم خواهيم ديد كه بين حيوانات نيز در مساله جفت گيرى، مقدارى و نوعى و يا به عبارت ديگر بوئى از استيلاى نر بر ماده وجود دارد، و كاملا احساس مى كنيم كه گوئى فلان حيوان نر خود را مالك آلت تناسلى ماده، و در نتيجه مالك ماده مى داند، و به همين جهت است كه مى بينيم نرها بر سر يك ماده با هم مشاجره مى كنند، ولى ماده ها بر سر يك نر به جان هم نمى افتند( مثلا يك الاغ و يا سگ و يا گوسفند و گاو ماده وقتى مى بينند كه نر به ماده اى ديگر پريده، هرگز به آن ماده حمله ور نمى شود، ولى نر اين حيوانات وقتى ببيند كه نر ماده را تعقيب مى كند خشمگين مى شود به آن نر حمله مى كند.)

و نيز مى بينيم آن عملى كه در انسانها نامش خواستگارى است، در حيوانها هم( كه در هر نوعى به شكلى است،) از ناحيه حيوان نر انجام مى شود و هيچگاه حيوان ماده اى ديده نشده كه از نر خود خواستگارى كرده باشد و اين نيست مگر به خاطر اينكه حيوانات با درك غريزى خود، درك مى كنند كه در عمل جفت گيرى كه با فاعل و قابلى صورت مى گيرد، فاعل نر، و قابل ماده است و به همين جهت ماده، خود را ناگزير از تسليم و خضوع مى داند.

و اين معنا غير از آن معنائى است كه در نرها مشاهده مى شود كه نر مطيع در مقابل خواسته هاى ماده مى گردد( چون گفتگوى ما تنها در مورد عمل جفت گيرى و

ص:235

برترى نر بر ماده است و اما در اعمال ديگرش از قبيل بر آوردن حوائج ماده و تامين لذتهاى او، نر مطيع ماده است،) و برگشت اين اطاعت( نر از ماده) به مراعات جانب عشق و شهوت و بيشتر لذت بردن است،( هر حيوان نرى از خريدن ناز ماده و بر آوردن حوائج او لذت مى برد.) پس ريشه اين اطاعت قوه شهوت حيوان است و ريشه آن تفوق و مالكيت قوه فحولت و نرى حيوان است و ربطى به هم ندارند.

و اين معنا يعنى لزوم شدت و قدرتمندى براى جنس مرد و وجوب نرمى و پذيرش براى جنس زن چيزى است كه اعتقاد به آن كم و بيش در تمامى امت ها يافت مى شود، تا جائى كه در زبانهاى مختلف عالم راه يافته بطورى كه هر شخص پهلوان و هر چيز تسليم ناپذير را مرد، و هر شخص نرمخو و هر چيز تاثير پذير را زن مى نامند، مثلا مى گويند: شمشير من مرد است يعنى برنده است، يا فلان گياه نر و يا فلان مكان نر است، و ... و اين امر در نوع انسان و در بين جامعه هاى مختلف و امت هاى گوناگون فى الجمله جريان دارد، هر چند كه مى توان گفت جريانش( با كم و بيش اختلاف) در امت ها متداول است.

و اما اسلام نيز اين قانون فطرى را در تشريع قوانينش معتبر شمرده و فرموده:

-” الرجال قوامون على النساء بما فضل الله بعضهم على بعض،“

و با اين فرمان خود، بر زنان واجب كرد كه درخواست مرد را براى همخوابى اجابت نموده و خود را در اختيار او قرار دهند.

(1)

موضوع سرپرستي مرد بر زن در قوانين الهي، و فلسفه آن

اين معنا بر احدى پوشيده نيست كه قرآن كريم همواره عقل سالم انسان ها را تقويت مى كند، و جانب عقل را بر هواى نفس و پيروى شهوات و دلدادگى در برابر عواطف و احساسات تند و تيز ترجيح مى دهد، و در حفظ اين وديعه الهى از اين كه ضايع شود توصيه مى فرمايد، و اين معنا از آيات كريمه قرآنى آنقدر روشن است كه احتياجى به آوردن دليل قرآنى ندارد، براى اين كه آياتى كه به صراحت و يا به اشاره و به هر زبان و بيانى اين معنا را افاده مى كند يكى دو تا ده تا نيست كه ما آنها را نقل كنيم .

قرآن كريم در عين حال مساله عواطف پاك و درست و آثار خوبى كه آن عواطف در تربيت افراد دارد از نظر دور نداشته، اثر آن را در استوارى امر جامعه پذيرفته، در آيه شريفه:« اشداء على الكفار رحماء بينهم،» دو صفت از صفات عاطفى را به عنوان دو صفت


1- مستند:آيه 2 تا 6 سوره نساء الميزان ج : 4 ص : 238

ص:236

ممدوح مؤمنين ذكر كرده، مى فرمايد مؤمنين نسبت به كفار خشن و بيرحمند، و نسبت به خودشان مهربانند .

و در آيه:« لتسكنوا اليها و جعل بينكم مودة و رحمة،» مودت و رحمت را كه امورى عاطفى هستند، دو تا نعمت از نعم خود شمرده و فرموده، از جنس خود شما، همسرانى برايتان قرار داد، تا دلهايتان با تمايل و عشق به آنان آرامش يابد، و بين شما مردان و همسران مودت و رحمت قرار داد، و در آيه:« قل من حرم زينة الله التى اخرج لعباده و الطيبات من الرزق،» علاقه به زينت و رزق طيب را كه آن نيز مربوط به عواطف است مشروع معرفى نموده، به عنوان سرزنش از كسانى كه آن را حرام دانسته اند، فرموده:« بگو چه كسى زينت ها و رزق طيب را كه خدا براى بندگانش پديد آورده تحريم كرده است؟ »

چيزى كه هست قرآن كريم عواطف را از راه هماهنگ شدن با عقل تعديل نموده، و عنوان پيروى عقل به آنها داده است، به طورى كه عقل نيز سركوب كردن آن مقدار عواطف را جايز نمى داند.

يكى از مراحل تقويت عقل در اسلام اين است كه احكامى را كه تشريع كرده بر اساس تقويت عقل تشريع كرده، به شهادت اين كه هر عمل و حال و اختلافى كه مضر به استقامت عقل است و باعث تيرگى آن در قضاوت و در اداره شؤون مجتمعش مى شود تحريم كرده، نظير شرب خمر و قمار و اقسام معاملات غررى و دروغ و بهتان و افترا و غيبت و امثال آن.

خوب معلوم است كه هيچ دانشمندى از چنين شريعتى و با مطالعه همين مقدار از احكام آن جز اين توقع ندارد كه در مسائل كلى و جهات عمومى و اجتماعى زمام امر را به كسانى بسپارد كه داشتن عقل بيشتر امتياز آنان است، چون تدبير امور اجتماعى از قبيل حكومت و قضا و جنگ نيازمند به عقل نيرومندتر است، و كسانى را كه امتيازشان داشتن عواطف تند و تيزتر و اميال نفسانى بيشتر است، از تصدى آن امور محروم سازد، و نيز معلوم است كه طايفه مردان به داشتن عقل نيرومندتر و ضعف عواطف، ممتاز از زنانند، و زنان به داشتن عقل كمتر و عواطف بيشتر ممتاز از مردانند .

و اسلام همين كار را كرده، و در آيه اى كه گذشت فرموده:« الرجال قوامون على النساء،» سنت رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم نيز در طول زندگيش بر اين جريان داشت يعنى هرگز زمام امور هيچ قومى را به دست زن نسپرد، و به هيچ زنى منصب قضا نداد، و زنان را براى جنگيدن دعوت نكرد، - البته براى جنگيدن، نه صرف شركت در جهاد، براى خدمت و جراحى و امثال آن.

و اما غير اين امور عامه و اجتماعى، از قبيل تعليم و تعلم، و كسب، و پرستارى

ص:237

بيماران، و مداواى آنان، و امثال اين گونه امور كه دخالت عواطف منافاتى با مفيد بودن عمل ندارد، زنان را از آن منع نفرمود، و سيرت نبويه بسيارى از اين كارها را امضا كرد، آيات قرآن نيز خالى از دلالت بر اجازه اين گونه كارها براى زنان نيست، چون لازمه حريت زن در اراده و عمل شخصى اين است كه بتواند اين گونه كارها را انجام دهد، چون معنا ندارد از يك طرف زنان را در اين گونه امور از تحت ولايت مردان خارج بداند، و ملكيت آنان را در قبال مردان معتبر بشمارد، و از سوى ديگر نهيشان كند از اين كه به نحوى از انحا ملكشان را اداره و اصلاح كنند، و همچنين معنا ندارد به آنان حق دهد كه براى دفاع از خود در محكمه شرع طرح دعوى كنند، و يا شهادت بدهند، و در عين حال از آمدن در محكمه و حضور نزد والى يا قاضى جلوگيرشان شود و همچنين ساير لوازم استقلال و آزادى.

بلى دامنه استقلال و آزادى زنان تا آنجايى گسترده است كه به حق شوهر مزاحمت نداشته باشد، چون گفتيم در صورتى كه شوهر در وطن حاضر باشد زن در تحت قيمومت او است، البته قيمومت اطاعت و در صورتى كه حاضر نباشد مثلا به سفر رفته باشد موظف است غيبت او را حفظ كند، و معلوم است كه با در نظر گرفتن اين دو وظيفه هيچ يك از شؤون جايز زن در صورتى كه مزاحم با اين دو وظيفه باشد ديگر جايز و ممضى نيست.

(1)

بحثي در آزادى زن در تمدن غرب

هيچ شكى نيست كه پيشگام در آزاد ساختن زن از قيد اسارت و تامين استقلال او، در اراده و عمل اسلام بوده است، و اگر غربى ها (در دوران اخير) قدمى در اين باره براى زنان برداشته اند، از اسلام تقليد كرده اند( و چه تقليد بدى كرده و با آن روبرو شده اند،) و علت اينكه نتوانستند بطور كامل تقليد كنند، اين است كه احكام اسلام چون حلقه هاى يك زنجير به هم پيوسته است (و همچون چشم و خط و خال و ابرو است،) و روش اسلام كه در اين سلسله حلقه اى بارز و مؤثرى تام التاثير است، براى همين مؤثر است كه در آن سلسله قرار دارد، و تقليدى كه غربى ها از خصوص اين روش كرده اند، تنها از صورت زليخاى اسلام نقطه خال را گرفته اند كه معلوم است خال به تنهائى چقدر زشت و بدقواره است .

و سخن كوتاه اينكه، غربى ها اساس روش خود را بر پايه مساوات همه جانبه زن


1- مستند: آيه 34و35 سوره نساء الميزان ج : 4 ص : 544

ص:238

با مرد در حقوق قرار داده اند، و سالها در اين باره كوشش نموده اند و در اين باره وضع خلقت زن و تاخر كمالى او را (كه بيان آن بطور اجمال گذشت،) در نظر نگرفته اند .

و رأى عمومى آنان تقريبا اين است كه تاخر زن در كمال و فضيلت، مستند به خلقت او نيست، بلكه مستند به سوء تربيتى است كه قرن ها با آن تربيت مربى شده، و از آغاز خلقت دنيا تاكنون، در محدوديت مصنوعى به سر برده است، و گرنه طبيعت و خلقت زن با مرد فرقى ندارد.

ايراد و اشكالى كه به اين سخن متوجه است اين است كه همانطور كه خود غربيها اعتراف كرده اند، اجتماع از قديم ترين روز شكل گرفتنش بطور اجمال و سربسته حكم به تاخر كمال زن از مرد كرده، و اگر طبيعت زن و مرد يك نوع بود، قطعا و قهرا خلاف آن حكم هر چند در زمانى كوتاه ظاهر مى شد، و نيز خلقت اعضاى رئيسه و غير رئيسه زن، در طول تاريخ تغيير وضع مى داد، و مانند خلقت مرد، مى شد.

مؤيد اين سخن روش خود غربى ها است كه با اينكه سال ها است كوشيده و نهايت درجه عنايت خود را به كار برده اند تا زن را از عقب ماندگى نجات بخشيده و تقدم و ارتقاى او را فراهم كنند، تاكنون نتوانسته اند بين زن و مرد تساوى برقرار سازند، و پيوسته آمارگيرى هاى جهان اين نتيجه را ارائه مى دهد كه در اين كشورها در مشاغلى كه اسلام زن را از آن محروم كرده، يعنى قضا و ولايت و جنگ، اكثريت و تقدم براى مردان بوده، و همواره عده اى كمتر از زنان عهده دار اينگونه مشاغل شده اند.

و اما اينكه غربى ها از اين تبليغاتى كه در تساوى حقوق زن و مرد كردند، و از تلاشهائى كه در اين مسير نموده اند، چه نتائجى عايدشان شد در فصلى جداگانه تا آنجا كه برايمان ممكن باشد انشاء الله شرح خواهيم داد.

(1)

تعدد زوجات در قوانين اسلامي

بحثي در قانون تعدد زوجات در اسلام


1- مستند: ذيل آيات 221 تا 240 سوره بقره الميزان ج : 2 ص : 393

ص:239

اسلام قانون ازدواج با يك زن را تشريع و با بيشتر از يك همسر، يعنى تا چهار همسر را در صورت تمكن از رعايت عدالت در بين آنها، تنفيذ نموده، و تمام محذورهائى را كه متوجه اين تنفيذ مى شود به بيانى كه خواهد آمد اصلاح كرده و فرموده: ” و لهن مثل الذى عليهن بالمعروف.“

بعضى ها به اين حكم يعنى جواز تعدد زوجات چند اشكال كرده اند:

اشكال اول: جريحه دار شدن احساس زن

اينكه، اين حكم آثار سوئى در اجتماع به بار مى آورد زيرا باعث جريحه دار شدن عواطف زنان مى شود و آرزوهاى آنان را به باد داده، فوران عشق و علاقه به شوهر را خمود و خاموش مى كند و حس حب او را مبدل به حس انتقام مى گرداند و در نتيجه، ديگر به كار خانه نمى پردازد و از تربيت فرزندان شانه خالى مى كند و در مقابل خطائى كه شوهر به او كرده، در مقام تلافى بر مى آيد و به مردان اجنبى زنا مى دهد و همين عمل باعث شيوع اعمال زشت و نيز گسترش خيانت در مال و عرض و ... مى گردد و چيزى نمى گذرد كه جامعه به انحطاط كشيده مى شود.

جواب اشكال اول:

1-تبعيت احساس و عاطفه از عادات و رسوم:

اسلام زير بناى زندگى بشر و بنيان جامعه انسانى را بر زندگى عقلى و فكرى بنا

ص:240

نهاده است، نه زندگى احساسى و عاطفى، در نتيجه هدفى كه بايد در اسلام دنبال شود رسيدن به صلاح عقلى در سنن اجتماعى است، نه به صلاح و شايستگى آنچه كه احساسات دوست مى دارد و مى خواهد، و عواطف به سويش كشيده مى شود. و اين معنا به هيچ وجه مستلزم كشته شدن عواطف و احساسات رقيق زنان و ابطال حكم موهبتهاى الهى و غرايز طبيعى نيست، زيرا در مباحث علم النفس مسلم شده است كه صفات روحى و عواطف و احساسات باطنى از نظر كميت و كيفيت با اختلاف تربيت ها و عادات، مختلف مى شود همچنانكه به چشم خود مى بينيم كه بسيارى از آداب در نظر شرقى ها پسنديده و ممدوح، و در نظر غربيها ناپسند و مذموم است و به عكس آن بسيارى از رسوم و عادات وجود دارد كه در نظر غربيها پسنديده و در نظر شرقى ها ناپسند است و هيچگاه يافت نمى شود كه دو امت در همه آداب و رسوم نظر واحدى داشته باشند، بالأخره در بعضى از آنها اختلاف دارند.

و تربيت دينى در اسلام زن را بگونه اى بار مى آورد كه هرگز از اعمالى نظير تعدد زوجات ناراحت نگشته و عواطفش جريحه دار نمى شود( او همينكه مى بيند خداى عز و جل به شوهرش اجازه تعدد زوجات را داده تسليم اراده پروردگارش مى شود، و وقتى مى شنود كه تحمل در برابر آتش غيرت، مقامات والائى را نزد خداى تعالى در پى دارد به اشتياق رسيدن به آن درجات، تحمل آن برايش گوارا مى گردد. مترجم.)

بله يك زن غربى كه از قرون متمادى تاكنون عادت كرده به اينكه تنها همسر شوهرش باشد و قرنها اين معنا را در خود تلقين نموده، يك عاطفه كاذب در روحش جايگير شده و آن عاطفه با تعدد زوجات ضديت مى كند.

دليل بر اين معنا اين است كه زن غربى به خوبى اطلاع دارد كه شوهرش با زنان همسايگان زنا مى كند و هيچ ناراحت نمى شود، پس اين عاطفه اى كه امروز در ميان زنان متمدن پيدا شده، عاطفه اى است تلقينى و دروغين.

و اين، نه تنها مرد غربى است كه هر زنى را دوست داشته باشد( چه بكر و چه بيوه، چه بى شوهر و چه شوهردار،) زنا مى كند، بلكه زن غربى نيز با هر مردى كه دوست بدارد تماس غير مشروع برقرار مى كند.

و جاى بسيار شگفت است كه چگونه زنان غربى از اين همه بى ناموسى كه شوهرانشان مى بينند متاسف نگشته، دلها و عواطفشان جريحه دار نمى شود، و چگونه است كه احساسات و عواطف مردان از اينكه در شب زفاف همسرشان را بيوه مى يابند ناراحت نشده و عواطفشان جريحه دار نمى گردد؟

گفتيم عواطف و احساسات با اختلاف تربيت ها مختلف مى شود، اين اعمال

ص:241

نامبرده از آنجا كه در سرزمين غرب تكرار شده و مردم در ارتكاب آن آزادى كامل دارند، دلهايشان نسبت به آن خو گرفته است، تا جائى كه عادتى معمولى و مالوف شده و در دلها ريشه دوانده، به همين جهت عواطف و احساسات به آن متمايل، و از مخالفت با آن جريحه دار مى شود.

2- تجربه تاريخي تعدد زوجات

و اما اينكه گفتند: تعدد زوجات باعث دلسردى زنان در اداره خانه و بى رغبتى آنان در تربيت اولاد مى شود و نيز اينكه گفتند: تعدد زوجات باعث شيوع زنا و خيانت مى گردد، درست نيست زيرا تجربه خلاف آن را اثبات كرده است.

در صدر اسلام حكم تعدد زوجات جارى شد و هيچ مورخ و اهل خبره تاريخ نيست كه ادعا كند در آن روز زنان به كار كردن در خانه بى رغبت شدند و كارها معطل ماند و يا زنا در جامعه شيوع پيدا كرد، بلكه تاريخ و مورخين خلاف اين را اثبات مى كنند.

علاوه بر اينكه زنانى كه بر سر زنان اول شوهر مى كنند، در جامعه اسلامى و ساير جامعه هائى كه اين عمل را جايز مى دانند با رضا و رغبت خود زن دوم يا سوم يا چهارم شوهر مى شوند، و اين زنان، زنان همين جامعه ها هستند و مردان آنها را از جامعه هاى ديگر و به عنوان برده نمى آورند و يا از دنيائى غير اين دنيا به فريب نياورده اند و اگر مى بينيم كه اين زنان به چنين ازدواجى تمايل پيدا مى كنند به خاطر عللى است كه در اجتماع حكم فرما است و همين دليل روشن است بر اينكه طبيعت جنس زن امتناعى از تعدد زوجات ندارد و قلبشان از اين عمل آزرده نمى شود، بلكه اگر آزردگى اى هست از لوازم و عوارضى است كه همسر اول پيش مى آورد، زيرا همسر اول وقتى تنها همسر شوهرش باشد، دوست نمى دارد كه غير او زنى ديگر به خانه اش وارد شود، زيرا كه مى ترسد قلب شوهرش متمايل به او شود و يا او بر وى تفوق و رياست پيدا كند و يا فرزندى كه از او پديد مى آيد با فرزندان وى ناسازگارى كند و امثال اينگونه ترس ها است كه موجب عدم رضايت و تالم روحى زن اول مى شود نه يك غريزه طبيعى.

اشكال دوم: نقض قانون طبيعي يك مرد براي يك زن

اينكه: تعدد زوجات مخالف با وضعى است كه از عمل طبيعت مشاهده مى كنيم، چون آمارگيرى هائى كه در قرون متمادى از امت ها شده، نشان مى دهد كه همواره عدد مرد و زن برابر بوده و يا مختصر اختلافى داشته است، معلوم مى شود طبيعت براى يك مرد يك زن تهيه كرده، پس اگر ما خلاف اين را تجويز كنيم بر خلاف وضع طبيعت رفتار

ص:242

كرده ايم.

جواب اشكال دوم:

و اما اشكال دوم كه تعدد زوجات از نظر آمار زن و مرد عملى غير طبيعى است، جوابش اين است كه اين استدلال از چند جهت مخدوش و نادرست است:

1- امر ازدواج تنها متكى به مساله آمار نيست( تا كسى بگويد بايد زن هم جيره بندى شود، و گرنه اگر مردى چهار زن بگيرد، سه نفر مرد ديگر بى زن مى مانند، مترجم،) بلكه در اين ميان عوامل و شرايط ديگرى وجود دارد كه يكى از آنها رشد فكرى است، كه زنان زودتر از مردان رشد يافته و آماده ازدواج مى شوند. مثلاً، زنان مخصوصا در مناطق گرمسير، وقتى سنشان از نه سالگى بگذرد صلاحيت ازدواج پيدا مى كنند، در حالى كه بسيارى از مردان قبل از شانزده سالگى به اين رشد و اين آمادگى نمى رسند( و اين معيار همان است كه اسلام در مساله نكاح معتبر شمرده است.)

دليل و شاهد بر اين مطلب سنت جارى و روش معمول در دختران كشورهاى متمدن است كه كمتر دخترى را مى توان يافت كه تا سن قانونى( مثلا شانزده سالگى،) بكارتش محفوظ مانده باشد. و اين ( زايل شدن بكارت،) نيست مگر به خاطر اينكه طبيعت، چند سال قبل از سن قانونى اش او را آماده نكاح كرده بود و چون قانون اجازه ازدواج به او نمى داده، بكارت خود را مفت از دست داده است.

خاصيت توليد نسل و يا به عبارت ديگر دستگاه تناسلى مرد عمرش بيشتر از دستگاه تناسلى زن است، زيرا اغلب زنان در سن پنجاه سالگى يائسه مى شوند و ديگر رحم آنان فرزند پرورش نمى دهد، در حالى كه دستگاه تناسلى مرد سالها بعد از پنجاه سالگى قادر به توليد نسل مى باشد و چه بسا مردان كه قابليت توليدشان تا آخر عمر طبيعى كه صد سالگى است باقى مى ماند، در نتيجه عمر مردان از نظر صلاحيت توليد، كه تقريبا هشتاد سال مى شود، دو برابر عمر زنان يعنى چهل سال است.

و اگر ما اين وجه را با وجه قبلى روى هم در نظر بگيريم، اين نتيجه به دست مى آيد كه طبيعت و خلقت به مردان اجازه داده تا از ازدواج با يك زن فراتر رود و بيش از يكى داشته باشد، و اين معقول نيست كه طبيعت، نيروى توليد را به مردان بدهد و در عين حال آنانرا از توليد منع كند، زيرا سنت جارى در علل و اسباب اين معنا را نمى پذيرد.

علاوه بر اينكه حوادثى كه افراد جامعه را نابود مى سازد، يعنى جنگها و نزاعها و جنايات، مردان را بيشتر تهديد مى كند تا زنان را، به طورى كه نابود شوندگان از مردان

ص:243

قابل مقايسه با نابودشوندگان از زنان نيست، قبلا هم تذكر داديم كه همين معنا قوى ترين عامل براى شيوع تعدد زوجات در قبائل است و بنا بر اين زنانى كه به حكم مطلب بالا، شوهر را از دست مى دهند، چاره اى جز اين ندارند كه يا تعدد زوجات را بپذيرند و يا تن به زنا و يا محروميت دهند، چون با مرگ شوهران غريزه جنسى آنان نمى ميرد و باطل نمى شود .

و از جمله مطالبى كه اين حقيقت را تاييد مى كند، جريانى است كه چند ماه قبل از نوشتن اين اوراق در آلمان اتفاق افتاد و آن اين بود كه جمعيت زنان بى شوهر نگرانى خود را از نداشتن شوهر طى شكايتى به دولت اظهار نموده و تقاضا كردند كه براى علاج اين درد مساله تعدد زوجات در اسلام را قانونى ساخته، به مردان آلمان اجازه دهد تا هر تعداد كه خواستند زن بگيرند، چيزى كه هست حكومت خواسته آن زنان را بر آورده نكرد، زيرا كليسا او را از اين كار بازداشت.

آرى كليسا راضى شد زنا و فساد نسل شايع شود ولى راضى نشد تعدد زوجات اسلام در آلمان رسميت پيدا كند.

2- استدلال به اينكه طبيعت نوع بشر عدد مردان را مساوى عدد زنان قرار داده، با صرفنظر از خدشه هائى كه داشت زمانى استدلال درستى است كه تمامى مردان چهار زن بگيرند و يا حداقل بيش از يك زن اختيار كنند، در حالى كه چنين نبوده و بعد از اين نيز چنين نخواهد شد، براى اينكه طبيعت چنين موقعيتى را در اختيار همگان قرار نداده و طبعا بيش از يك زن داشتن جز براى بعضى از مردان فراهم نمى شود، اسلام نيز كه همه دستوراتش مطابق با فطرت و طبيعت است چهار زن داشتن را بر همه مردان واجب نكرده، بلكه تنها براى كسانى كه توانائى دارند، جايز دانسته( نه واجب) آن هم در صورتى كه بتوانند بين دو زن و بيشتر به عدالت رفتار كنند.

و يكى از روشن ترين دليل بر اينكه لازمه اين تشريع، حرج و فساد نيست، عمل مسلمانان به اين تشريع و سيره آنان بر اين سنت است و همچنين غير مسلمانان اقوامى كه اين عمل را جايز مى دانند و نه تنها مستلزم حرج و قحطى و نايابى زن نيست بلكه به عكس، ممنوعيت تعدد زوجات در اقوامى كه آن را تحريم كرده اند، باعث شده هزاران زن از شوهر و اجتماع خانوادگى محروم باشند و به دادن زنا اكتفا كنند.

3- استدلال نامبرده، صرفنظر از خدشه هائى كه داشت در صورتى درست بوده و بر حكم تعدد زوجات وارد است كه حكم نامبرده( تعدد زوجات) اصلاح نشده و با قيودى كه محذورهاى توهم شده را اصلاح كند، مقيد و تعديل نشود.

ص:244

ولى اسلام همين كار را كرده، و بر مردانى كه مى خواهند زنانى متعدد داشته باشند شرط كرده كه در معاشرت با آنان رعايت عدالت را بكنند و بستر زناشوئى را بين آنان بالسويه تقسيم كنند.

و نيز واجب كرده كه نفقه آنان و اولادشان را بدهند و معلوم است كه رعايت عدالت در انفاق و پرداخت هزينه زندگى چهار زن و اولاد آنها و نيز رعايت مساوات در معاشرت با آنان جز براى بعضى از مردان فهميده و ثروتمند فراهم نمى شود. و اين كار براى عموم مردم فراهم و ميسور نيست.

علاوه بر اين، در اين ميان راههاى دينى و مشروع ديگرى است كه با به كار بستن آن، زن مى تواند شوهر خود را ملزم سازد كه زن ديگرى نگيرد و تنها به او اكتفا كند.

اشكال سوم: تشويق مردان به شهوتراني

اينكه: تشريع تعدد زوجات مردان را به حرص در شهوترانى تشويق نموده و اين غريزه حيوانى( شهوت ) را در جامعه گسترش مى دهد.

جواب اشكال سوم:

صاحب اين اشكال اطلاع و تدبرى در تربيت اسلامى و مقاصدى كه اين شريعت دنبال مى كند ندارد و نمى داند كه تربيت دينى نسبت به زنان در جامعه اسلامى دين- پسند اين است كه زنان را با پوشيدن خود با عفاف و با حيا بار مى آورد، و زنان را طورى تربيت مى كند كه خود به خود شهوت در آنان كمتر از مردان مى شود( بر خلاف آنچه مشهور شده كه شهوت نكاح در زن بيشتر و زيادتر از مرد است.)

و استدلال مى كنند به اينكه زن بسيار حريص در زينت و جمال و خود آرائى است و وجود اين طبيعت در زن دليل بر آن است كه شهوت او زيادتر از مرد است، و ادعاى ما آنقدر روشن است كه مردان مسلمانى كه با زنان متدين و تربيت شده در دامن پدر و مادر ديندار ازدواج كرده اند، كمترين ترديدى در آن ندارند، پس روى هم رفته، شهوت جنسى مردان معادل است با شهوتى كه در يك زن، بلكه دو زن و سه زن وجود دارد.

از سوى ديگر دين اسلام بر اين معنا عنايت دارد كه حداقل و واجب از مقتضيات طبع و مشتهيات نفس ارضا گردد و احدى از اين حداقل، محروم نماند و به همين جهت اين معنا را مورد نظر قرار داده كه شهوت هيچ مردى در هيچ زمانى در بدن محصور نشود

ص:245

و وادارش نكند به اينكه به تعدى و فجور و فحشا آلوده گردد.

و اگر مرد به داشتن يك زن محكوم باشد، در ايامى كه زن عذر دارد، يعنى نزديك به يك ثلث از اوقات معاشرتش كه ايام عادت و بعضى از ايام حمل و وضع حمل و ايام رضاعش و امثال آن است او ناگزير از فجور مى شود، چون ما در مباحث گذشته اين كتاب مطلبى را مكرر خاطرنشان كرديم كه لازمه آن لزوم شتاب در رفع اين حاجت غريزى است. و آن مطلب اين بود كه گفتيم اسلام اجتماع بشرى را بر اساس زندگى عقل و تفكر بنا نهاده، نه بر اساس زندگى احساسى و بنا بر اين باقى ماندن مرد بر حالت احساس حالتى كه او را به بى بندوبارى در خواسته ها و خاطرات زشت مى كشاند، نظير حالت عزب بودن و امثال آن، از نظر اسلام از بزرگترين خطرهائى است كه انسان را تهديد مى كند.

و از سوى ديگر يكى از مهم ترين مقاصد و هدفها در نظر شارع اسلام زياد شدن نسل مسلمانان و آباد شدن زمين به دست آنان است، آرى جامعه مسلمانان كه آباد شدن زمين به دست او، آبادى صالح و آبادى مخصوصى است كه ريشه شرك و فساد را مى زند.

پس اين جهات و امثال آن مورد اهتمام شارع بوده و باعث شده است كه شارع اسلام حكم جواز تعدد زوجات را تشريع كند، نه ترويج امر شهوترانى و ترغيب مردم به اينكه در شهوات غرق شوند.

اگر اشكال كنندگان به اسلام در خصوص تشريع اين حكم انصاف مى داشتند لبه تيز حملات خود را متوجه بانيان تمدن غرب مى كردند و جا داشت اين تمدن را به ترويج فحشا و ترغيب مردان به شهوترانى متهم سازند، نه اسلام را كه اجتماع را بر پايه سعادت دينى قرار داده است.

بله در تجويز تعدد زوجات اين اثر هست كه شدت حرص مرد را شكسته و تسكين مى دهد، چون به قول معروف: هر آن كس كه از چيزى منع شود به آن حريص مى گردد و چنين كسى همى جز اين ندارد كه پرده منع را پاره و ديوار حبس را بشكند و خود را به آنچه از آن محرومش كرده اند برساند.

و مردان نيز در مورد تمتع و كام گيرى از زنان چنين وضعى دارند، اگر قانون، او را از غير همسر اولش منع كند، حريص تر مى شود، ولى اگر قانون به او اجازه گرفتن همسر دوم و سوم را بدهد، هر چند بيش از يك همسر نداشته باشد، عطش حرصش فرو مى نشيند و با خود فكر مى كند كه براى گرفتن همسر ديگر راه باز است و كسى نمى تواند مرا جلوگيرى كند، اگر روزى خود را در تنگنا ببينم از اين حق استفاده مى كنم( و اگر در تنگنا نديد، مساله را سبك و سنگين نموده، اگر ديد گرفتن زن دوم از نظر اقتصاد و از نظر اداره دو خانه صرفه دارد، مى گيرد و اگر صرفه نداشت نمى گيرد. مترجم.) و همين باز

ص:246

بودن راه، بهانه او را از ارتكاب زنا و هتك ناموس محترم مردم، از دستش مى گيرد.

در ميان غربى ها بعضى از نويسندگان رعايت انصاف را نموده و گفته اند: در اشاعه زنا و فحشا بين ملتهاى مسيحى مذهب، هيچ عاملى نيرومندتر از تحريم تعدد زوجات بوسيله كليسا نبوده است. مسترجان ديون پورت انگليسى در كتاب عذر تقصير به پيشگاه محمد صلى الله عليه وآله وسلّم و قرآن( ترجمه فاضل دانشمند آقاى سعيدى،) اين انصاف را به خرج داده است.

اشكال چهارم : تنزل موقعيت اجتماعي زن

اينكه: اين قانون موقعيت اجتماعى زنان را در جامعه پائين مى آورد، و در حقيقت ارزش چهار زن را معادل با ارزش يك مرد مى كند و اين خود يك ارزيابى جائرانه و ظالمانه است، حتى با مذاق خود اسلام سازگار نيست، چرا كه اسلام در قانون ارث و در مساله شهادت يك مرد را برابر دو زن قرار داده، با اين حساب بايد ازدواج يك مرد را با دو زن تجويز كند، نه بيشتر، پس تجويز ازدواج با چهار زن به هر حال از عدالت عدول كردن است، آن هم بدون دليل.

و اين چهار اشكال اعتراضاتى است كه مسيحيان و يا متمدنين طرفدار تساوى حقوق زن و مرد بر اسلام وارد كرده اند.

جواب اشكال چهارم: اسلام پايه گذار مقام اجتماعي زن

و اما در جواب از اشكال چهارم كه تجويز تعدد زوجات مقام زن را در مجتمع پائين مى آورد! بايد گفت كه هرگز چنين نيست، همانطور كه در مباحث گذشته( در بحث علمى كه در جلد دوم الميزان پيرامون حقوق زن در اسلام داشتيم،) اثبات كرديم كه زنان در هيچ سنتى از سنتهاى دينى و يا دنيوى نه قديمش و نه جديدش همانند اسلام مورد احترام قرار نگرفته اند و هيچ سنتى از سنن قديم و جديد حقوق آنان را همچون اسلام مراعات ننموده است، براى بيشتر روشن شدن اين مساله، مطالب مشروحى بيان خواهيم نمود .

جواز تعدد زوجات براى مرد در حقيقت و واقع امر توهين به زن و از بين بردن موقعيت اجتماعى و حقوق او نيست، بلكه بخاطر مصالحى است كه بيان بعضى از آنها گذشت.

بسيارى از نويسندگان و دانشمندان غربى( اعم از دانشمندان مرد و زن) به نيكى و حسن اين قانون اسلامى اعتراف نموده، و به مفاسدى كه از ناحيه تحريم تعدد زوجات

ص:247

گريبانگير جامعه ها شده است اعتراف كرده اند، خواننده عزيز مى تواند به اين نوشته ها مراجعه نمايد.

پاسخي به مشكلات خانوادگي ناشي از چند زني

قوى ترين و محكمترين دليلى كه مخالفين غربى به قانون تعدد زوجات گرفته و به آن تمسك كرده اند و در نظر دانشمندان و اهل مطالعه آب و تابش داده اند، همان گرفتاريها و مصيبتهائى است كه در خانه هاى مسلمانانى كه دو زن و يا چند زن هست مشاهده مى شود كه اين خانه ها هميشه محل داد و فرياد و حسد ورزيدن به يكديگر است، و اهل آن خانه( اعم از زن و مرد،) از روزى كه زن دوم، سوم و ... وارد خانه مرد مى شوند تا روزى كه وارد خانه قبر مى گردند روى سعادت و خوشى را نمى بينند، تا جائى كه خود مسلمانان اين حسد را به نام مرض هووها ناميده اند. در چنين زمانى است كه تمامى عواطف و احساسات رقيق و لطيف فطرى و طبيعى زنان، مانند: مهر و محبت، نرمخوئى، رقت، رأفت، شفقت، خيرخواهى، حفظ غيب، وفا، مودت، رحمت، اخلاص و ... نسبت به شوهر و فرزندانى كه شوهر از همسر قبليش داشته، و نيز علاقه به خانه و همه متعلقات آن كه از صفات غريزى زن است برگشته و جاى خود را به ضد خودش مى دهد و در نتيجه خانه را كه بايد جاى سكونت و استراحت آدمى و محل برطرف كردن خستگى تن و تالمات روحى و جسمى انسان باشد و هر مردى در زندگى روزمره اش دچار آنها مى شود به صورت گود زورخانه و معركه قتال در مى آيد، معركه اى كه در آن نه براى جان كسى احترامى هست و نه براى عرضش و نه آبرويش و نه مالش، و خلاصه هيچ كس از كس ديگر در امان نيست. و معلوم است كه در چنين خانه اى صفاى زندگى مبدل به كدورت گشته و لذت زندگى از آنجا كوچ مى كند و جاى خود را به ضرب و شتم و فحش و ناسزا و سعايت و سخن چينى و رقابت و نيرنگ مى دهد و بچه هاى چنين خانه اى نيز با بچه هاى ديگر خانه ها فرق داشته و دائما در حال اختلاف و مشاجره هستند و چه بسا كه(كارد مرد به استخوانش رسيده و همسر خود را به قتل برساند و يا) زن در صدد نابود كردن شوهر، و بچه ها در مقام كشتن يكديگر و يا در صدد كشتن پدر بر آيند و پيوند خويشاوندى و قرابت و برادرى جاى خود را به انتقام و خونخواهى بدهد، و معلوم است كه( بفرموده رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم كه:الحب يتوارث والبغض يتوارث، دشمنى نسل اول خانوداه، به نسلهاى بعدى نيز منتقل مى گردد. مترجم،) خونريزى و نابودى نسل، و فساد خانه در نسلهاى مردى كه داراى دو زن مى باشد ادامه يابد. از تمام اينها كه

ص:248

بگذريم، آثار سوء تعدد زوجات به بيرون از خانه يعنى به جامعه نيز راه يافته و باعث شقاوت و فساد اخلاق و قساوت و ظلم و بغى و فحشا و سلب امنيت و اعتماد مى گردد. و مخصوصا كه اگر جواز طلاق را هم بر اين قانون( جواز تعدد زوجات،) اضافه كنيم بخوبى روشن مى شود كه اين دو حكم (جواز تعدد زوجات و طلاق،) كار مردان جامعه را به كجا مى كشاند، وقتى مرد بتواند هر كه را خواست بگيرد و هر يك از همسرانش را خواست طلاق دهد، خود بخود ذوقى و شهوت پرست بار مى آيد، چنين مردى جز پيروى از شهواتش و اطفاى آتش حرصش و گرفتن اين زن و رها كردن آن زن، عزت دادن به اين و خوار ساختن آن، هيچ كارى و هيچ همى ندارد و اين وضع جز تباه كردن و بدبخت ساختن نيمى از مردم جامعه(يعنى زنان) اثر ديگرى ندارد، علاوه بر اينكه با تباهى آن نصف، نصف ديگر( مردان) نيز تباه مى شوند.

پاسخ:

اين بود حاصل سخنان مخالفين كه به خورد جامعه داده اند، انصافا سخن درستى است و ما قبول داريم، و ليكن هيچيك از آنها بر اسلام و تشريع اسلام وارد نيست، بلكه همه اش متوجه مسلمانان است.

آرى، اگر مخالفين، عصر و دوره اى را نشان دهند كه در آن دوره مسلمانان به حقيقت احكام دين و تعاليم آن عمل كرده باشند و در آن دوره نيز اين آثار سوء بر مساله تعدد زوجات و جواز طلاق مترتب شده باشد، آنگاه مى توانند ادعا كنند كه آثار سوء نامبرده، از ناحيه جواز تعدد زوجات و طلاق است، ولى با كمال تاسف مسلمانان قرنها است كه حكومت اسلامى ندارند و آنان كه سردمداران مسلمانان بودند، صالح نبودند، تا مسلمانان را بر طبق تربيت اسلامى و با تعاليم عاليه آن تربيت كنند، بلكه خود آن سردمداران در پرده درى و نقض قوانين و ابطال حدود دين پيشگامتر از مردم بودند و واضح است كه مردم تابع مرام پادشاهان خويشند.

و اگر ما بخواهيم در اينجا به نقل قسمتى از سرگذشت فرمانروايان و جرياناتى كه در دربار آنان جارى بوده و رسوائيهائى كه پادشاهان كشورهاى اسلامى به بار آوردند از روز مبدل شدن حكومت دينى به سلطنت و شاهنشاهى بپردازيم، بايد در همين جا كتابى جداگانه در بين كتاب تفسير خود بنويسيم و اين با وعده اختصارى كه داده ايم نمى سازد.

و كوتاه سخن آنكه اگر اشكالى هست به مسلمانان وارد است كه اجتماع خانوادگى خويش را به گونه اى ترتيب داده اند كه تامين كننده سعادت زندگيشان نيست

ص:249

و سياستى را اتخاذ مى كنند كه نمى توانند آن را پياده سازند و در پياده كردنش از صراط مستقيم منحرف نشوند، تازه گناه اين آثار سوء به گردن مردان است، نه زنان و فرزندان، هر چند كه هر كسى مسؤول گناه خويش است، ولى ريشه تمام اين مفاسد و بدبختى ها و خانمان براندازيها و ... روش و مرام اينگونه مردان است كه سعادت خود و همسر و اولاد خود را و صفاى جو جامعه خويش را فداى شهوترانى و نادانى خود مى كنند.

و اما اسلام قانون تعدد زوجات را بدون قيد و بند تشريع نكرده، و اصلا آن را بر همه مردان واجب و لازم ننموده، بلكه به طبيعت و حال افراد توجه فرموده، و همچنين عوارضى را كه ممكن است احيانا براى افرادى عارض شود در نظر گرفته، و به بيانى كه گذشت صلاحيت قطعى را شرط نموده و مفاسد و محذورهائى را كه در تعدد زوجات وجود دارد بر شمرده، و در چنين موقعيتى است كه آن را جايز دانسته، تا مصالح مجتمع اسلامى انسانها تامين شود.

و حكم جواز را مقيد به صورتى كرده است كه هيچيك از مفاسد شنيع نامبرده پيش نيايد و آن در صورتى است كه مرد از خود اطمينان داشته باشد به اينكه مى تواند بين چند همسر به عدالت رفتار كند.

پس تنها كسى كه چنين اطمينانى از خود دارد و خداى تعالى چنين توفيقى به او داده، از نظر دين اسلام مى تواند بيش از يك زن داشته باشد.

و اما آن مردانى كه( اشكال كنندگان وضعشان را با آب و تاب نقل كرده اند،) كه هيچ عنايتى به سعادت خود و زن و فرزند خود ندارند و جز ارضاى شكم و شهوت هيچ چيزى برايشان محترم نيست، و زن برايشان جز وسيله اى كه براى شهوترانى مردان خلق شده اند مفهومى ندارد، آنها ارتباطى با اسلام ندارند و اسلام هم به هيچ وجه اعمالشان را امضا ننموده و از نظر اسلام اصلا زن گرفتن براى آنان با وجود اين وضعى كه دارند جايز نيست و اگر واجد شرايط باشند و زن را يك حيوان نپندارند، تنها يك زن مى توانند اختيار كنند .

علاوه بر اينكه در اصل اشكال بين دو جهت كه از نظر اسلام از هم جدا نيستند يعنى جهت تشريع و جهت ولايت خلط شده است.

توضيح اينكه: در نظر دانشمندان امروز معيار در داورى اينكه چه قانونى از قوانين موضوعه و چه سنتى از سنت هاى جاريه صحيح و چه قانون و سنتى فاسد است، آثار و نتايج آن قانون است كه اگر بعد از پياده شدنش در جامعه، آثارش مورد پسند واقع شد آن قانون را قانونى خوب مى دانند، و اگر نتايج خوبى به بار نياورد، مى گويند اين قانون

ص:250

خوب نيست، خلاصه اينكه معيار خوبى و بدى قانون را پسند و عدم پسند مردم مى دانند، حال مردم در هر سطحى كه باشند و هر دركى و ميلى كه داشته باشند مهم نيست .

و من گمان نمى كنم كه اين دانشمندان غفلت ورزيده باشند از اينكه: چه بسا مى شود كه جامعه اى داراى بعضى سنن و عادات و عوارضى باشد كه با حكم مورد بحث نسازد و اينكه بايد مجتمع را مجهز كرد به روشى كه منافى آن حكم يا آن سنت نباشد، تا مسير خود را بداند و بفهمد كه كارش به كجا مى انجامد و چه اثرى از كار او بجا مى ماند، خير يا شر، نفع يا ضرر؟ چيزى كه هست اين دانشمندان در قوانين، تنها خواست و تقاضاى جامعه را معيار قرار مى دهند، يعنى تقاضائى كه از وضع حاضر و ظاهر انديشه جامعه ناشى مى شود، حال آن وضع هر چه مى خواهد باشد و آن تفكر و انديشه هر چه مى خواهد باشد و هر استدعا و تقاضا كه مى خواهد داشته باشد.

در نظر اين دانشمندان قانون صحيح و صالح چنين قانونى است و بقيه قوانين غير صالح است( هر چند مطابق عقل و فطرت باشد.)

به همين جهت است كه وقتى مسلمانان را مى بينند كه در وادى گمراهى سرگردان و در پرتگاه هلاكت واقعند و فساد از سراسر زندگى مادى و معنويشان مى بارد، آنچه فساد مى بينند به اسلام، يعنى دين مسلمانان نسبت مى دهند، اگر دروغ و خيانت و بد دهنى و پايمال كردن حقوق يكديگر و گسترش ظلم و فساد خانواده ها و اختلال و هرج و مرج در جامعه را مشاهده مى كنند، آنها را به قوانين دينى داير در بين ايشان نسبت مى دهند و مى پندارند كه جريان سنت اسلام و تاثيرات آن مانند ساير سنت هاى اجتماعى است كه با تبليغات و يا به اصطلاح روز، شستشو دادن مغز و متراكم كردن احساسات در بين مردم، بر آنها تحميل مى شود.

در نتيجه، از اين پندار خود نتيجه مى گيرند كه: اسلام باعث به وجود آمدن مفسده هاى اجتماعى اى است كه در بين مسلمانان رواج يافته و تمامى اين ظلم ها و فسادها از اسلام سرچشمه مى گيرد! و حال آنكه بدترين ظلمها و نارواترين جنايتها در بينشان رايج بوده است. و به قول معروف:” كل الصيد فى جوف الفراء - همه شكارها در جوف پوستين است،“ و همچنين نتيجه اين پندار غلط است كه مى گويند: اگر اسلام دين واقعى بود و اگر احكام و قوانين آن خوب و متضمن صلاح و سعادت مردم بود، در خود مردم اثرى سعادت بخش مى گذاشت نه اينكه و بال مردم بشود.

اين سخن، سخن درستى نيست، چرا كه اين دانشمندان بين طبيعت حكم صالح و مصلح، و همچنين حكم بين مردم فاسد و مفسد خلط كرده اند، اسلام كه خم رنگرزى نيست، اسلام مجموع معارف اعتقادى و اخلاقى است، و قوانينى است عملى كه هر سه

ص:251

قسمت آن با يكديگر متناسب و مرتبط است و با همه تماميتش وقتى اثر مى گذارد كه مجموعش عملى شود و اما اگر كسى معارف اعتقادى و اخلاقى آن را به دست آورده و در مرحله عمل كوتاهى كند، البته اثرى نخواهد داشت، نظير معجونها كه وقتى يك جزء آن فاسد مى شود همه اش را فاسد مى كند و اثرى مخالف به جاى مى گذارد، و نيز وقتى اثر مطلوب را مى بخشد كه بدن بيمار براى ورود معجون و عمل كردنش آماده باشد كه اگر انسانى كه آن را مصرف مى كند شرايط مصرف را رعايت نكند، اثر آن خنثى مى گردد و چه بسا نتيجه و اثرى بر خلاف آنچه را كه توقع داشت مى گيرد .

گيرم كه سنت اسلامى نيروى اصلاح مردم و از بين بردن سستى ها و رذائل عمومى را به خاطر ضعف مبانى قانونيش نداشته باشد، سنت دموكراتيك چرا اين نيرو را نداشته و در بلوك شرق دنيا يعنى در بلاد اسلام نشين، آن اثرى را كه در بلاد اروپا داشت ندارد؟ خوب بود سنت دموكراتيك بعد از ناتوانى اسلام، بتواند ما را اصلاح كند؟ و چه شده است بر ما كه هر چه بيشتر جلو مى رويم و هر چه زيادتر براى پيشرفت تلاش مى كنيم بيشتر به عقب بر مى گرديم، كسى شك ندارد در اينكه اعمال زشت و اخلاق رذيله در اين عصر كه روزگار به اصطلاح تمدن! است در ما ريشه دارتر شده، با اينكه نزديك به نيم قرن است كه خود را روشنفكر پنداشته ايم، در حالى كه حيوانى بى بندوبار بيش نيستيم، نه بهره اى از عدالت اجتماعى داريم و نه حقوق بشر در بين ما زنده شده است. از معارف عالى و عمومى و بالاخره از هر سعادت اجتماعى جز الفاظى بى محتوا و دل خوش كن بهره اى نداريم، تنها الفاظى از اين حقوق بر سر زبانهايمان رد و بدل مى شود.

آيا مى توانيد براى اين جواب نقضى كه ما بر شما وارد كرديم پاسخى بدهيد؟ نه، هرگز، و جز اين نمى توانيد عذر بياوريد كه در پاسخ ما بگوئيد: به اين جهت نظام دموكراتيك نتوانسته است شما را اصلاح كند كه شما به دستورات نظام دموكراتيك عمل نكرديد، تا آثار خوبى در شما به جاى بگذارد و اگر اين جواب شما درست است، چرا در مورد مكتب اسلام درست نباشد؟

از اين نيز بگذريم و فرض كنيم كه (العياذ بالله) اسلام به خاطر سستى بنيادش نتوانسته در دلهاى مردم راه يافته و در اعماق جامعه بطور كامل نفوذ كند، و در نتيجه حكومتش در جامعه دوام نيافته و نتوانسته است به حيات خود در اجتماع اسلامى ادامه دهد و موجوديت خود را حفظ كند، به ناچار متروك و مهجور شده، ولى چرا روش دموكراتيك كه قبل از جنگ جهانى دوم مورد قبول و پسند همه عالم بود، بعد از جنگ نامبرده از روسيه رانده شد و روش بلشويكى جايش را اشغال كرد؟! و به فرض هم كه

ص:252

براى اين رانده شدن و منقلب شدن آن در روسيه به روشى ديگر، عذرى بتراشند؟ چرا مرام دموكراتيك در ممالك چين، لتونى، استونى، ليتوانى، رومانى، مجارستان و يوگسلاوى و كشورهائى ديگر به كمونيستى تبديل شد؟ و نيز چرا با اينكه ساير كشورها را تهديد مى كرد و عميقا در آنها نيز ريشه كرده بود، ناگهان اينگونه از ميان رفت؟

و چرا همين كمونيستى نيز بعد از آنكه نزديك به چهل سال از عمرش گذشته و تقريبا بر نيمى از جمعيت دنيا حكومت مى كرد و دائما مبلغين آن و سردمدارانش به آن افتخار مى كردند و از فضيلت آن مى گفتند و اظهار مى داشتند كه: نظام كمونيستى تنها نظامى است كه به استبداد و استثمار دموكراسى آلوده نشده و كشورهائى را كه نظام كمونيستى بر آن حاكم بود بهشت موعود معرفى مى كردند، اما ناگهان همان مبلغين و سردمداران كمونيست دو سال قبل رهبر بى نظير اين رژيم يعنى استالين را به باد سرزنش و تقبيح گرفتند و اظهار نمودند كه: حكومت 30 ساله استالين حكومت زور و استبداد و برده گيرى به نام كمونيست بود. و به ناچار در اين مدت حكومت او تاثير عظيمى در وضع قوانين و اجراى آن و ساير متعلقاتش داشت و تمامى اين انحرافات جز از اراده مستبدانه و روحيه استثمارگر و برده كشى و حكومت فردى كه بدون هيچ معيار و ملاكى هزاران نفر را مى كشت و هزاران نفر ديگر را زنده نگه مى داشت، اقوامى را سعادتمند و اقوامى ديگر را بدبخت مى ساخت، نشات نمى گرفت، و خدا مى داند كه بعد از سردمداران فعلى چه كسانى بر سر كار آيند و چه بر سر مردم بيچاره بياورند !

چه بسيار سنن و آدابى كه( اعم از درست و نادرست) در جامعه رواج داشته و سپس به جهت عوامل مختلف( كه مهمترينش خيانت سردمداران و سست اراده بودن پيروان آن مى باشد،) از آن جامعه رخت بر بسته است و كسى كه به كتابهاى تاريخ مراجعه كند به اين مطلب بر خورد مى كند.

اى كاش مى دانستم كه( در نظر دانشمندان غربى) چه فرقى است بين اسلام از آن جهت كه سنتى است اجتماعى، و بين اين سنت ها كه تغيير و تبديل يافته است؟ و چگونه است كه اين عذر را در سنتهاى مذكور مى پذيرند اما همان عذر را از اسلام نمى پذيرند، راستى علت اين يك بام و دو هوا چيست؟

( آرى بايد گفت كه امروز كلمه حق در ميان قدرت هول انگيز غربيان و جهالت و تقليد كورانه و به عبارت ديگر مرعوب شدن شرقيان از آن قدرت، واقع شده پس نه آسمانى است كه بر او سايه افكند و نه زمينى كه او را به پشت خويش نشاند، غربى حاضر نيست حقانيت اسلام را بپذيرد، به خاطر اينكه علم و صنعتش او را مغرور ساخته است، شرقى نيز نمى تواند آن را بپذيرد، به خاطر آنكه در برابر تمدن غرب مرعوب شده است.

ص:253

مترجم.)

و به هر حال آنچه را كه لازم است از بيانات مفصل قبلى ما متذكر شد، اين است كه تاثير گذاشتن و تاثير نگذاشتن و همچنين باقى ماندن و از بين رفتن يك سنت در ميان مردم چندان ارتباطى با درستى و نادرستى آن سنت ندارد تا از اين مطلب بر حقانيت يك سنت استدلال كنيم و بگوئيم كه چون اين سنت در بين مردم باقيمانده پس حق است و همچنين استدلال كنيم به اينكه چون فلان سنت در جامعه متروك و بى اثر شده است، پس باطل است، بلكه علل و اسبابى ديگر در اين باره اثر دارند.

و لذا مى بينيم هر سنتى از سنت ها كه در تمامى دورانها، در بين مردم داير بوده و هست، يك روز اثر خود را مى بخشد و روزى ديگر عقيم مى ماند، روزى در بين مردم باقى است و روزگارى ديگر به خاطر عواملى مختلف از ميان آن مردم كوچ مى كند، به فرموده قرآن كريم: خداى تعالى روزگار را در بين مردم دست به دست مى گرداند، يك روز به كام مردمى و به ناكامى مردمى ديگر، و روز ديگر به ناكامى دسته اول و به كام دسته دوم مى چرخاند، تا معلوم كند كه افراد با ايمان چه كسانند، تا همانها را گواه بر سايرين قرار دهد.

و سخن كوتاه اينكه قوانين اسلامى و احكامى كه در آن هست بر حسب مبنا و مشرب با ساير قوانين اجتماعى كه در بين مردم داير است تفاوت دارد، و آن تفاوت اين است كه قوانين و سنت هاى بشرى به اختلاف اعصار و دگرگونيها كه در مصالح بشر پديد مى آيد، دگرگون مى شود، و ليكن قوانين اسلامى به خاطر اينكه مبنايش مصالح و مفاسد واقعى است، اختلاف و دگرگونگى نمى پذيرد، نه واجبش و نه حرامش، نه مستحبش و نه مكروهش، و نه مباحش، چيزى كه هست اينكه: كارهائى را در اجتماع يك فرد مى تواند انجام بدهد و يا ترك نمايد و هر گونه تصرفى را كه مى خواهد مى تواند بكند و مى تواند نكند، بر زمامدار جامعه اسلامى است كه مردم را به آن عمل - اگر واجب است - وا دارد، و اگر حرام است - از آن نهى كند و ...، گويا جامعه اسلامى يك تن واحد است و والى و زمامدار نيروى فكرى و اداره كننده او است .

بنا بر اين اگر جامعه اسلامى داراى زمامدار و والى باشد، مى تواند مردم را از ظلمهائى كه شما در جواز تعدد زوجات شمرديد نهى كند و از آن كارهاى زشتى كه در زير پوشش تعدد زوجات انجام مى دهند جلوگيرى نمايد و حكم الهى به جواز تعدد زوجات به حال خود بماند و آن فسادها هم پديد نيايد.

آرى حكم جواز تعدد زوجات يك تصميم و حكمى است دائمى كه به منظور تامين مصالح عمومى تشريع شده، نظير تصميم يك فرد به اينكه تعدد زوجات را به خاطر

ص:254

مصلحتى كه براى شخص او دارد ترك كند كه اگر او به خاطر آن مصلحت چند همسر نگيرد، حكم خدا را تغيير نداده و نخواسته است با اين عمل خود بگويد تعدد زوجات را قبول ندارم، بلكه خواسته است بگويد اين حكم، حكمى است مباح و من مى توانم به آن عمل نكنم.

(1)

بحثي در تعدد زوجات رسول خدا «ص »

يكى ديگر از اعتراضاتى كه( از سوى كليسا،) بر مساله تعدد زوجات رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم شده اين است كه اصحاب كليسا گفته اند: تعدد زوجات جز حرص در شهوترانى و بى طاقتى در برابر طغيان شهوت هيچ انگيزه ديگرى ندارد و رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم براى همين جهت تعدد زوجات را براى امتش تجويز كرد و حتى خودش به آن مقدارى كه براى امت خود تجويز نموده (چهار همسر) اكتفا ننموده و عدد همسرانش را به نه نفر رسانيد.

اين مساله به آيات متفرقه زيادى از قرآن كريم ارتباط پيدا مى كند كه اگر ما بخواهيم بحث مفصلى كه همه جهات مساله را فرا گيرد آغاز كنيم، على القاعده بايد اين بحث را در تفسير يك يك آن آيات بياوريم و به همين جهت گفتگوى مفصل را به محل مناسب خود مى گذاريم و در اينجا بطور اجمال اشاره اى مى نمائيم: ابتدا لازم است كه نظر ايراد و اشكال كننده را به اين نكته معطوف بداريم كه تعدد زوجات رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم به اين سادگى ها كه آنان خيال كرده اند نبوده و انگيزه آن جناب از اين كار زياده روى در زن دوستى و شهوترانى نبوده است، بلكه در طول زندگى و حياتش هر يك از زنان را كه اختيار مى كرده، به طرز خاصى بوده است.

اولين ازدواج آن حضرت با خديجه كبرا عليها السلام بوده، و حدود بيست سال و اندى از عمر شريفش را كه تقريبا يك ثلث از عمر آنجناب است، تنها با اين يك همسر گذراند و به او اكتفا نمود، كه سيزده سال از اين مدت بعد از نبوت و قبل از هجرتش از مكه به مدينه بوده است. آنگاه - در حالى كه - هيچ همسرى نداشت - از مكه به مدينه هجرت نموده و به نشر دعوت و اعلاى كلمه دين پرداخت و آنگاه با زنانى كه بعضى از آنها باكره و بعضى بيوه و همچنين بعضى جوان و بعضى ديگر عجوز و سالخورده بودند ازدواج كرد و همه اين ازدواج ها در مدت نزديك به ده سال انجام شد و پس از اين چند ازدواج، همه زنان بر آن جناب تحريم شد، مگر همان چند نفرى كه در حباله نكاحش بودند .


1- مستند:آيه 2 تا 6 سوره نساء الميزان ج : 4 ص : 238

ص:255

و معلوم است كه چنين عملى با اين خصوصيات ممكن نيست با انگيزه عشق به زن توجيه شود، چون نزديكى و معاشرت با اينگونه زنان آن هم در اواخر عمر و آن هم از كسى كه در اوان عمرش ولع و عطشى براى اين كار نداشته، نمى تواند انگيزه آن باشد.

علاوه بر اينكه هيچ شكى نداريم در اينكه بر حسب عادت جارى، كسانى كه زن دوست و اسير دوستى آنان و خلوت با آنانند، معمولا عاشق جمال و مفتون ناز و كرشمه اند كه جمال و ناز و كرشمه در زنان جوان است كه در سن خرمى و طراوتند و سيره پيامبر اسلام از چنين حالتى حكايت نمى كند و عملا نيز ديديم كه بعد از دختر بكر، با بيوه زن و بعد از زنان جوان با پيره زن ازدواج كرد، يعنى بعد از ازدواج با عايشه و ام حبيبه جوان، با ام سلمه سالخورده و با زينب دختر جحش، كه در آن روز بيش از پنجاه سال از عمرشان گذشته بود ازدواج كرد.

از سوى ديگر زنان خود را مخير كرد بين بهره ورى و ادامه به زندگى با آن جناب و سراح جميل، يعنى طلاق و در صورت ادامه زندگى با آن حضرت، آنان را بين زهد در دنيا و ترك خود آرائى و تجمل مخير نمود- اگر منظورشان از همسرى با آن جناب، خدا و رسول و خانه آخرت باشد- و اگر منظورشان از آرايش و تمتع و كام گيرى از آن جناب دنيا باشد آيه زير شاهد بر همين داستان است:

-” يا ايها النبى قل لازواجك ان كنتن تردن الحيوة الدنيا و زينتها فتعالين امتعكن و اسرحكن سراحا جميلا و ان كنتن تردن الله و رسوله و الدار الاخرة فان الله اعد للمحسنات منكن اجرا عظيما.“

و اين معنا هم بطورى كه ملاحظه مى كنيد با وضع مرد زن دوست و جمال پرست و عاشق وصال زنان، نمى سازد .

پس براى يك دانشمند اهل تحقيق اگر انصاف داشته باشد، راهى جز اين باقى نمى ماند كه تعدد زوجات رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و زن گرفتنش در اول بعثت و اواخر عمر را با عواملى ديگر غير زن دوستى و شهوترانى توجيه كند.

و اينك در توجيه آن مى گوئيم: رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم با بعضى از همسرانش به منظور كسب نيرو و به دست آوردن اقوام بيشتر و در نتيجه به خاطر جمع آورى يار و هوادار بيشتر ازدواج كرد و با بعضى ديگر به منظور جلب نمودن و دلجوئى و در نتيجه ايمن شدن از شر خويشاوند آن همسر ازدواج فرمود و با بعضى ديگر به اين انگيزه ازدواج كرد كه هزينه زندگيش را تكفل نمايد و به ديگران بياموزد كه در حفظ پير زنان از فقر و مسكنت و بى كسى كوشا باشند، و مؤمنين رفتار آن جناب را در بين خود سنتى قرار دهند و با بعضى ديگر به اين منظور ازدواج كرد كه با يك سنت

ص:256

جاهليت مبارزه نموده و عملا آن را باطل سازد كه ازدواجش با زينب دختر جحش به همين منظور بوده است، چون او نخست همسر زيد بن حارثه پسر خوانده رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلّم بود و زيد او را طلاق داد و از نظر رسوم جاهليت ازدواج با همسر پسر خوانده ممنوع بود، چون پسر خوانده در نظر عرب جاهلى حكم پسر داشت، همانطور كه يك مرد نمى تواند همسر پسر صلبى خود را بگيرد، از نظر اعراب ازدواج با همسر پسر خوانده نيز ممنوع بود، رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم با زينب ازدواج كرد تا اين رسم غلط را بر اندازد، و آياتى از قرآن در اين باب نازل گرديد.

و ازدواجش با سوده دختر زمعه به اين جهت بوده كه وى بعد از بازگشت از هجرت دوم از حبشه همسر خود را از دست داد و اقوام او همه كافر بودند و او اگر به ميان اقوامش بر مى گشت يا به قتلش مى رساندند و يا شكنجه اش مى كردند و يا بر گرويدن به كفر مجبورش مى كردند لذا رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم براى حفظ او از اين مخاطر با او ازدواج نمود.

و ازدواجش با زينب دختر خزيمه اين بود كه همسر وى عبد الله بن جحش در جنگ احد كشته شد و او زنى بود كه در جاهليت به فقرا و مساكين بسيار انفاق و مهربانى مى كرد و به همين جهت يكى از بانوان آبرومند و سرشناس آن دوره بود و او را مادر مساكين ناميده بودند، رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم خواست با ازدواج با وى آبروى او را حفظ كند و فضيلت او را تقدير نمايد.

و انگيزه ازدواجش با ام سلمه اين بود كه وى نام اصليش هند بود و قبلا همسر عبد الله بن ابى سلمه پسر عمه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و برادر شيرى آن جناب بود و اولين كسى بود كه به حبشه هجرت كرد، زنى زاهده و فاضله و دين دار و خردمند بود، بعد از آنكه همسرش از دنيا رفت رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم به اين جهت با او ازدواج كرد كه زنى پير و داراى ايتام بود و نمى توانست يتيمان خود را اداره كند .

و ازدواجش با صفيه دختر حى بن اخطب بزرگ يهوديان بنى النضير به اين علت صورت گرفت كه پدرش ابن اخطب در جنگ بنى النضير كشته شد و شوهرش در جنگ خيبر به دست مسلمانان به قتل رسيده بود و در همين جنگ در بين اسيران قرار گرفته بود، رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم او را آزاد كرد و سپس به ازدواج خودش در آورد، تا به اين وسيله هم او را از ذلت اسارت حفظ كرده باشد و هم داماد يهوديان شده باشد و يهود به اين خاطر دست از توطئه عليه او بردارند.

و سبب ازدواجش با جويريه كه نام اصليش برة و دختر حارث بزرگ يهوديان بنى المصطلق بود، بدين جهت بود كه در جنگ بنى المصطلق مسلمانان دويست خانه وار از

ص:257

زنان و كودكان قبيله را اسير گرفته بودند، رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم با جويريه ازدواج كرد تا با همه آنان خويشاوند شود، مسلمانان چون اوضاع را چنين ديدند گفتند: همه اينها خويشاوندان رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم هستند و سزاوار نيست اسير شوند، ناگزير همه را آزاد كردند و مردان بنى المصطلق نيز چون اين رفتار را بديدند تا آخرين نفر مسلمان شده و به مسلمين پيوستند و در نتيجه جمعيت بسيار زيادى به نيروى اسلام اضافه شد و اين عمل رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و آن عكس العمل قبيله بنى المصطلق اثر خوبى در دل عرب به جاى گذاشت.

و ازدواجش با ميمونه كه نامش بره و دختر حارث هلاليه بود، به اين خاطر بود كه وى بعد از مرگ شوهر دومش ابى رهم پسر عبد العزى، خود را به رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم بخشيد تا كنيز او باشد، رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم - در برابر اين اظهار محبت او را آزاد كرد و با او ازدواج نمود و اين بعد از نزول آيه اى بود كه در اين باره نازل شد.

و سبب ازدواجش با ام حبيبه (رمله) دختر ابى سفيان اين بود كه وقتى با همسرش عبيد الله بن جحش در دومين بار به حبشه مهاجرت نمود، شوهرش در آنجا به دين نصرانيت در آمد و خود او در دين اسلام ثبات قدم به خرج داد و اين عملى است كه بايد از ناحيه اسلام قدردانى بشود، از سوى ديگر پدرش از سر سخت ترين دشمنان اسلام بود و همواره براى جنگيدن با مسلمين لشكر جمع مى كرد، رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم با او ازدواج كرد تا هم از عمل نيكش قدردانى شود، و هم پدر او دست از دشمنى با او بردارد و هم خود او از خطر محفوظ بماند.

ازدواجش با حفصه دختر عمر نيز بدين جهت بود كه شوهر او خنيس بن خداقه در جنگ بدر كشته شد و او بيوه زن ماند.

و تنها همسرى كه در دختريش با آن جناب ازدواج كرد عايشه دختر ابى بكر بود.

بنا بر اين اگر در اين خصوصيات و در جهاتى كه از سيره آن جناب در اول و آخر عمرش در اول بحث آورديم و در زهدى كه آن جناب نسبت به دنيا و زينت دنيا داشت و حتى همسران خود را نيز بدان دعوت مى كرد دقت شود، هيچ شكى باقى نمى ماند در اينكه ازدواجهاى رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم نظير ازدواجهاى مردم نبوده، به اضافه اينكه رفتار آن جناب با زنان و احياى حقوق از دست رفته آنان در قرون جاهليت و تجديد حرمت به باد رفته شان و احياى شخصيت اجتماعيشان، دليل ديگرى است بر اينكه آن جناب زن را تنها يك وسيله براى شهوترانى مردان نمى دانسته و تمام همش

ص:258

اين بوده كه زنان را از ذلت و بردگى نجات داده و به مردان بفهماند كه زن نيز انسان است حتى در آخرين نفس عمرش نيز سفارش آنان را به مردان كرده و فرمود:” الصلوة الصلوة و ما ملكت ايمانكم لا تكلفوهم ما لا يطيقون، الله الله فى النساء فانهن عوان فى ايديكم ... تا آخر حديث. “

و سيره اى كه آن جناب در رعايت عدالت بين زنان و حسن معاشرتشان و مراقبت حال آنان داشت مختص به خود آن جناب بود كه ان شاء الله در مباحث آينده كه در باره سيره آن جناب بحث خواهيم كرد، رواياتى و اشاره اى به اين جهت نيز مى آوريم، و اما اينكه چرا براى آنجناب بيش از چهار زن جايز بوده، پاسخش اين است كه اين حكم مانند روزه وصال يعنى چند روز به يك افطار روزه گرفتن، از مختصات آن جناب است و براى احدى از امت جايز نيست، و اين مساله براى همه امت روشن بود و به همين جهت دشمنانش مجال نداشتند كه به خاطر آن و به جهت تعدد زوجات بر آن جناب خرده بگيرند، با اينكه همواره منتظر بودند از او عملى بر خلاف انتظار ببينند و آن را جار بزنند.

(1)

ازدواج موقت در قوانين اسلامي

بحث حقوقى و اجتماعى درباره ازدواج موقت


1- مستند: آيه 2 تا 6 سوره نساء الميزان ج : 4 ص : 238

ص:259

ازدواج سنتى است طبيعى كه از آغاز پيدايش بشر تاكنون در مجتمعات بشرى داير بوده، و هيچ مزاحمى به غير از زنا سد راه و مزاحم آن نبوده، آرى، تنها مزاحم ازدواج، زنا است كه نمى گذارد خانواده اى تشكيل شود و طرفين بار سنگين ازدواج را تحمل كنند و به همين بهانه شهوات را به سوى خود مى خواند، و خانواده ها را مى سوزاند و نسلها را قطع مى كند.

همه مجتمعات دينى و يا طبيعى ساده و سالم عمل زنا را شنيع و زشت مى دانند و آن را فاحشه و منكر مى خوانند و به هر وسيله اى كه شده عليه آن مبارزه مى كنند، و مجتمعات متمدن هم اگر چه به كلى از آن جلوگيرى نمى كنند و ليكن در عين حال آن را كار نيكى نمى شمارند، چون مى دانند كه اين كار عميقا با تشكيل خانواده ضديت دارد و از زيادى نفوس و بقاى نسل جلوگيرى مى كند و لذا به هر وسيله اى كه شده آن را كمتر مى كنند و سنت ازدواج را ترويج مى نمايند و براى كسانى كه فرزند بيشترى بياورند جايزه مقرر مى دارند و درجات آنان را بالا مى برند و همچنين مشوقات ديگر به كار مى بندند.

چيزى كه هست على رغم همه آن سختگيرى ها عليه زنا و اين تشويقها در امر ازدواج، باز مى بينيم كه در تمامى بلاد و ممالك چه كوچك و چه بزرگ اين عمل خانمان سوز و ويرانگر، يا علنى و يا به طور پنهانى انجام مى شود، كه البته علنى و يا سرى بودن آن بستگى به اختلاف سنتهاى جارى در آن اجتماع دارد.

و اين خود روشن ترين دليل است بر اينكه سنت ازدواج دائم براى نوع بشر

ص:260

كافى براى رفع اين احتياج حيوانى نيست و انسانيت و بشريت با داشتن سنت ازدواج باز در پى تتميم نقص آن است.

پس آنهايى كه در جوامع بشرى زمام قانون را به دست دارند بايد در مقام توسعه و تسهيل امر ازدواج بر آيند.

و به همين جهت است كه شارع اسلام سنت ازدواج دائم را با ازدواج موقت توأم نموده، تا امر ازدواج آسان گردد و در آن شروطى قرار داده تا محذورهاى زنا را از قبيل آميخته شدن نطفه ها، واژگون شدن رشته خانوادگى، انقطاع نسل و مشخص نشدن پدر آن فرزند نداشته باشد، و آن شرايط اين است كه يك زن مختص به يك مرد باشد و زن بعد از جدايى از شوهرش عده نگهدارد و آنچه بر شوهرش شرط كرده در آن ذى حق باشد پس با جعل اين مقررات محذورهاى زنا را بر طرف كرده و با القاى ساير قوانين ازدواج دائم، از قبيل حق نفقه و ... مشقت ازدواج دائم را بر داشته است.

و به خدا سوگند اين حكم( تشريع متعه) از افتخارات اسلام در شريعت سهل و آسان آن به شمار مى رود، مانند طلاق و تعدد زوجات، و بسيارى از قوانين ديگرش، و ليكن به فرموده قرآن كريم:« ما تغنى الآيات و النذر عن قوم لايؤمنون،» حرف منطقى و مستدل كجا و مردم كر و ناشنوا كجا؟ آنها هنوز حرف خود را مى زنند كه من زنا را از متعه بيشتر دوست مى دارم!!؟

(1)

فلسفة تشريع ازدواج با كنيزان و ازدواج موقت

-« يُرِيدُ اللَّهُ أَن يخَفِّف عَنكُمْ وَ خُلِقَ الانسنُ ضعِيفاً !

-خدا مى خواهد با تجويز ( ازدواج دائم وموقت و ازدواج با كنيزان) بار شما را سبك كند، چون انسان ضعيف خلق شده است!»

ضعيف بودن انسان از اين بابت است كه خداى سبحان در او قواى شهويه را تركيب كرده، قوائى كه دائما بر سر متعلقات خود با انسان ستيزه مى كند، و وادارش مى سازد به اينكه آن متعلقات را مرتكب شود، خداى عز و جل بر او منت نهاد، و شهواتى را بر او حلال كرد، تا به اين وسيله سولت شهوتش را بشكند، نكاح را به مقدارى كه غائله عسر و حرج او را بر طرف سازد تجويز كرده فرمود:« و احل لكم ماوراء ذلكم،» و اين ماوراء عبارت است از همان دو طريق ازدواج، و خريدن كنيز، و نيز به اين وسيله آنان را به سوى سنن اقوامى كه قبل از ايشان بودند هدايت فرمود، و تخفيف بيشترى به آنها داد و آن اين است


1- مستند: ذيل آيه 5 تا 7 سوره مؤمنون الميزان ج 15 ص 18

ص:261

كه نكاح موقت - متعه - را هم برايشان تجويز و تشريع كرد چون با تجويز متعه ديگر دشوارى هاى نكاح دائم و مشقت لوازم آن يعنى صداق و نفقه و غيره را ندارند.

(1)

ضرورت ازدواج موقت در شرايط كنوني

آيا آن ضرورت كه باعث مشروعيت متعه شد امروز در جو اسلام حاضر شديدتر و عظيم تر است، يا در عهد رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و ابى بكر و نيمه اول از عهد عمر؟ با اينكه فقر و فلاكت سايه شوم خود را بر همه بلاد مسلمين گسترده و حكومت هاى استعمارگر و مرتجعين از حكومت هاى اسلامى، كه ايادى استعمارگران و فراعنه سرزمين هاى مسلمان نشين هستند خون مسلمانان را مكيده از منابع مالى آنان هيچ رطب و يا بسى را به جاى نگذاشته اند؟

و از سوى ديگر - همانها كه منابع مالى مسلمانان را به يغما مى بردند براى خواب كردن مسلمين شهوات را در همه مظاهر آن از راديو و تلويزيون و روزنامه و سينما و غيره ترويج مى كنند؟ - و در بهترين شكلى كه تصور شود آن را زينت مى دهند؟ و با رساترين دعوتها مسلمانان را به ارتكاب آن دعوت مى كنند؟ و اين بلاى خانمان سوز روز به روز شديدتر و در بلاد و نفوس گسترده تر مى شود تا به جائى كه سواد اعظم بشرى و نفوس به درد خور اجتماع، يعنى دانشجويان و ارتشيان و كارگران كارخانجات كه معمولا جوانهاى جامعه اند را طعمه خود ساخته است؟

و جاى شك براى احدى نمانده كه آن ضرورتى كه جوانان را اينطور به سوى منجلاب فحشا و زنا و لواط و هر داعى شهواتى ديگر مى كشاند، عمده اش عجز از تهيه هزينه زندگى و اشتغال به كارهاى موقت است، كه نمى گذارد در محل كار منزل تهيه كند، تا بتواند نكاح دائم كند، يا مشغول تحصيل علم در غربت است، و يا كارمندى است كه به طور موقت در يك محلى زندگى مى كند، حال چه شده كه اين ضرورتها در صدر اسلام- با اينكه كمتر و در مقايسه با امروز قابل تحمل تر بوده - باعث حليت نكاح متعه شد، ولى امروز كه بلا خانمانسوزتر، و فتنه عظيم تر است مجوز نباشد .

و سخن كوتاه اينكه نكاح بودن متعه و زوجه بودن زن متعه شده در عرف قرآن و لسان مسلمين صدر اول( از صحابه و تابعين،) جاى هيچ ترديد نيست.

(2)

بحثي در روايات مربوط به ازدواج موقت


1- مستند: آيه 23و 28 سوره نساء الميزان ج : 4 ص : 414
2- مستند:آيه 23و 28 سوره نساء الميزان ج : 4 ص : 414

ص:262

در تفسير طبرى از مجاهد روايت كرده كه در تفسير« آيه فما استمتعتم به منهن،» گفته: مقصود نكاح متعه است.

و در همان كتاب از سدى نقل كرده كه در تفسير آيه نامبرده گفته اين آيه راجع به متعه است و آن اين است كه مردى زنى را به شرط مدتى معين نكاح كند همين كه آن مدت سر آمد ديگر حقى به آن زن ندارد و آن زن نيز به وى نامحرم است و بر آن زن لازم است رحم خود را استبرا كند - يعنى عده نگه دارد، تا معلوم شود از آن مرد حامله نيست - نه آن مرد از زن ارث مى برد و نه زن از مرد.

و در دو كتاب صحيح بخارى و صحيح مسلم اين حديث را در الدر المنثور نيز روايت كرده - از عبد الرزاق، و ابن ابى شيبه، از ابن مسعود روايت كرده اند كه گفت: ما با رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم در جنگ بوديم و زنان ما با ما نبودند عرضه داشتيم آيا مى توانيم خود را خصى - اخته كنيم؟ در پاسخ ما را از اين عمل نهى فرمود و به ما اجازه داد با زنان ازدواج موقت كنيم، در ازاء يك تكه لباس، عبد الله بن مسعود سپس اين آيه را قرائت كرد:« يا ايها الذين آمنوا لا تحرموا طيبات ما احل الله لكم- اى كسانى كه ايمان آورده ايد طيباتى را كه خدا برايتان حلال كرده، بر خود حرام نكنيد.»

و در درمنثور آمده كه ابن منذر از طريق عمار غلام آزاد شده شريد روايت آورده كه گفت: من از ابن عباس از متعه پرسيدم كه آيا اين عمل زنا است و يا نكاح؟ گفت: نه سفاح است و نه نكاح، گفتم: پس چيست؟ گفت: همان متعه است، هم چنانكه خداى تعالى نامش را متعه نهاده، گفتم آيا زن متعه، عده دارد؟ جواب داده عده او حيض او است، گفتم آيا با شوهرش از يكديگر ارث مى برند؟ گفت: نه.

و در همان كتاب است كه عبد الرزاق، و ابن منذر، از طريق عطا از ابن عباس روايت كرده كه گفت خدا به عمر رحم كند، متعه جز رحمتى از خداى تعالى نبود كه به امت محمد كرد، و اگر نهى عمر از متعه نمى بود جز شقى ترين افراد كسى احتياج به زنا پيدا نمى كرد، آنگاه گفت اين متعه همان است كه در سوره نساء در باره اش فرموده:« فما استمتعتم به منهن،» يعنى تا مدت كذا و كذا و به مبلغ كذا و كذا، و بين چنين زن و شوهرى وراثت نيست، و اگر دلشان خواست به رضايت يكديگر مدت را تمديد كنند مى توانند، و اگر از هم جدا شدند، آن نيز كافى است و بين آن دو نكاحى نيست، عطا در آخر خبر داد كه از ابن عباس شنيده كه امروز هم متعه را حلال مى داند با اينكه عمر از

ص:263

آن نهى كرده است.

و از كتاب مستبين تاليف طبرى از عمر حكايت شده كه گفت: سه چيز در عهد رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم بود و من محرم - حرام كننده - آنهايم، و بر آنها عقوبت مى كنم 1 - متعه حج 2 - متعه زنان 3 - گفتن حى على خير العمل در اذان.

همه روايات اتفاق دارند در اينكه متعه سنتى بوده كه در عهد رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و به تجويز آن جناب تا حدودى عملى مى شده، حال يا اسلام آن را تاسيس كرده، و يا حداقل از سابق معمول بوده، و اسلام امضايش كرده، و در بين صحابه آن جناب كسانى به اين سنت عمل مى كرده اند، كه در حقشان احتمال زنا داده نمى شود، مانند جابر بن عبد الله، و عبد الله بن مسعود، و زبير بن عوام، و اسماء دختر ابى بكر كه از طريق متعه، عبد الله بن زبير را زاييده است.

توضيح اين كه در مساله متعه يك بحث از نظر كلامى مى شود، در اينكه آيا عمر بن خطاب و يا هر كس ديگرى كه سرپرستى امت اسلام را به عهده بگيرد حق دارد حلال خدا را حرام كند يا خير، و اين بحث در بين دو طايفه شيعه و سنى جريان دارد - كه شيعه معتقد است او چنين حقى نداشته، و سنى ها خلاف اين را معتقدند .

(1)

تغذيه اسلامي

مقدمه اي بر تدبير غذاي انسان

مراحل تدبير و خلق غذاي انسان


1- روايات مربوطه در ذيل آيه 23و 28 سوره نساء در الميزان ج: 4 ص: 414 به تفصيل آمده است.

ص:264

ص:265

« فَلْيَنظرِ الانسنُ إِلى طعَامِه،»

« پس انسان بايد به غذاى خود بنگرد،»

« أَنَّا صبَبْنَا الْمَاءَ صبًّا،»

اين ما بوديم كه آب را به كيفيتى كه انسانها خبر ندارند از آسمان فرستاديم، »

« ثمَّ شقَقْنَا الأَرْض شقًّا، فَأَنبَتْنَا فِيهَا حَبًّا،»

« و سپس زمين را باز به كيفيتى ناگفتنى و به وسيله دانه ها شكافتيم، و در آن دانه ها رويانديم،»

« وَ عِنَباً وَ قَضبا، وَ زَيْتُوناً وَ نخْلاً،»

« و انگور و سبزيجاتى، و زيتون و نخلى،»

« وَ حَدَائقَ غُلْبا، وَ فَكِهَةً وَ أَبًّا،»

« و باغهاى پر درخت سر به هم كرده اى، و ميوه و چراگاه،»

« مَّتَعاً لَّكمْ وَ لأَنْعَمِكمْ!»

« تا وسيله زندگى شما و حيوانات شما باشد!» (24تا 32/عبس)

اين آيات تفصيلى براى تدبير خداى تعالى است، كه چگونه طعام انسان را مى آفريند، بله البته اين مرحله ابتدايى از آن تدبير تفصيلى است، و گرنه بيان مستوفا و كامل آن خصوصيات كه در نظام آفرينش طعام برقرار است، و نظام وسيعى كه در همه اين امور و روابط كونى كه بين هر يك از آن امور و بين انسان برقرار است، چيزى نيست كه بتوان در چند آيه بيانش كرد، و عادتا از وسع و طاقت بيان بشرى بيرون است.

« أَنَّا صبَبْنَا الْمَاءَ صبًّا،»كلمه «صب» به معناى ريختن آب از بلندى است، و منظور در اينجا فرو فرستادن بارانها بر زمين براى روياندن گياهان است، و بعيد نيست كه شامل جارى ساختن چشمه ها و نهرها نيز بشود، چون آبهاى زير زمينى هم از ذخائرى است كه بوسيله باران پديد مى آيد.

ص:266

« ثمَّ شقَقْنَا الأَرْض شقًّا،» ظاهر آيه اين است كه منظور از شق شكافتن زمين بوسيله جوانه گياهانى است كه از زمين سر در مى آورند.

« فَأَنبَتْنَا فِيهَا حَبًّا، » مراد از حب جنس حبوباتى است كه به مصرف غذاى انسان مى رسد، مانند گندم و جو و نخود و عدس و امثال اينها، و همچنين منظور از كلمه عنب در جمله بعدى جنس آن است، و همچنين قضب و غير اينها .

« وَ عِنَباً وَ قَضبا، » عنب به معناى انگور است، ولى به درخت آن نيز عنب گفته مى شود، و شايد در اينجا منظور همين درخت انگور باشد، نظير زيتون كه هم به ميوه درخت گفته مى شود، و هم به درخت آن و كلمه قضب به معناى سبزيجات تر و تازه است، كه انسان آن را مى خورد. بعضى گفته اند: منظور همه گياهانى است كه از زمين قطع مى شود، حتى علف حيوانات را هم شامل مى شود.

« وَزَيْتُوناً وَ نخْلاً، وَحَدَائقَ غُلْبا،» كلمه حدائق جمع حديقه، به معناى بوستانى تفسير شده كه اطرافش ديوار كشيده باشند، و شجرة غلباء يعنى درختى بزرگ و كلفت، پس حدائق غلب به معناى بوستانى است كه درختانش عظيم و كلفت باشد.

« وَ فَكِهَةً وَ أَبًّا، » كلمه فاكهه به معناى مطلق ميوه ها است و بعضى گفته اند: همه ميوه ها را شامل مى شود، الا انگور و انار را، و بعضى ديگر گفته اند: اگر در بين مصاديق فاكهه، خصوص زيتون و نخل را آورد، براى اين بود كه نسبت به آن دو اعتناى بيشترى داشته، و كلمه أب- با تشديد باء- به معناى گياه و چراگاه است.

« مَّتَعاً لَّكمْ وَ لأَنْعَمِكمْ، » مى فرمايد: ما آنچه از خوردنيها كه رويانديم براى اين بود كه شما را و چهار پايان را كه شما به خود اختصاص داده ايد، بهره مند و سير كنيم.

انساني كه در اين آي______ه مامور شده به طعام خود نظر كند، عم____وم انسانها است، مي فرمايد: اگر انسان تنها و تنها به طعامى كه مى خورد نگاه كند، كه يكى از مظاهر تدبير خدا، و مشتى از درياى رحمت او است، آن وقت به تدبير وسيع پروردگارش و لطافت صنع او پى مى برد، آنچنانكه عقلش مبهوت شود، و هوشش از سر بدر رود، در حالى كه نعمت هاى خدا تنها طعام نيست، و در اين ميان نعمت هاى ديگرى است كه از حيطه شمار بيرون است!(1)

باران و باد منابع تهيه غذاي انسانها

« إِنَّ في خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ،

وَ الْفُلْكِ الَّتي تَجْري فِي الْبَحْرِ بِما يَنْفَعُ النَّاسَ،

وَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ مِنَ السَّماءِ مِنْ ماءٍ فَأَحْيا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها ،

وَ بَثَّ فيها مِنْ كُلّ دابَّةٍ،

وَ تَصْريفِ الرِّياحِ،

وَ السَّحابِ الْمُسَخَّرِ بَيْنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ ! »


1- الميزان ج : 20 ص : 341

ص:267

« به درستى در خلقت آسمانها و زمين و اختلاف شب و روز و كشتى ها كه در دريا به سود مردم در جريانند و در آنچه كه خدا از آسمان نازل مي كند يعنى آن آبى كه با آن زمين را بعد از مردگيش زنده مي سازد و از هر نوع جنبنده در آن منتشر مي كند و گرداندن بادها و ابرهايى كه ميان آسمان و زمين مسخرند آيات و دليلهايى است براى مردمى كه تعقل كنند. » ( 164/بقره)

حقيقت آب باران عبارتست از عناصر مختلفى كه در آب دريا و غيره هست و در اثر تابش خورشيد بخارگشته، و بخاطر حرارتى كه بخود گرفته به آسمان مي رود، تا جائى كه به لايه اى از هواى سرد برسد، در آنجا مبدل به آب گشته، ذرات آب به يكديگر متصل و بصورت قطره در مى آيد، اگر قبل از متصل شدن يعنى همان موقعى كه بصورت پودر بود يخ نزند و بعد بهم متصل شود، بصورت برف سرازير مي گردد و اگر بعد از اتصال پودر و قطره شدن يخ بزند، بصورت تگرگ پائين مى آيد و پائين آمدن باران و برف و تگرگ بخاطر اينست كه وزنش از وزن هوا سنگين تر است .

بعد از فرود آمدن، زمين از آن مشروب مي شود و سبز و خرم مى گردد و اگر سرماى هوا نگذارد گياهى برويد، آبها در آن قسمت از زمين انبار مي شود و بصورت چشمه سارها در آمده و زمين هاى پائين خود را مشروب مى سازد، پس آب نعمتى است كه زندگى هر جنبنده اى بوجود آن بستگى دارد.

پس آبى كه از آسمان مى آيد، خود يكى از حوادث وجودى و جارى بر طبق نظام متقن عالم است، نظامى كه متقن تر از آن تصور ندارد و يك تناقض و يك مورد استثناء در آن نيست و اين آب، منشا پيدايش نباتات و تكون هر نوع حيوان است.

« وَ تَصْريفِ الرِّياحِ ...،» تصريف بادها به معناى آن است كه بادها را بوسيله عواملى طبيعى و مختلف از اينطرف به آنطرف بگرداند، مهم ترين آن عوامل اين است كه اشعه نور كه از چشمه نور يعنى آفتاب بيرون مي شود و در هنگام عبور از هوا بخاطر سرعت بسيار توليد حرارت مى كند در نتيجه هوا بخاطر حرارت، حجمش زيادتر و وزنش كمتر مي شود و نمي تواند هواى سردى را كه بالاى آن است و يا مجاور آن قرار دارد، بدوش بكشد، لا جرم هواى سرد داخل در هواى گرم شده بشدت آنرا كنار مى زند و هواى گرم قهرا بر خلاف جريان هواى سرد بحركت در مى آيد و اين جريان همان است كه ما نامش را باد مى گذاريم.

نتائجى كه اين جريان دو جور هوا بر خلاف مسير يكديگر دارد، بسيار است، يكى از آنها تلقيح گياهان است و يكى ديگر دفع كثافت هوا و عفونتهائى است كه از خود زمين بيرون مى آيد، و يا سكنه روى زمين آنرا توليد مى كنند و داخل هوا مي شود و سوم انتقال ابرهاى آبستن است از اينجا به آنجا و غير آن از فوائد ديگر، پس پديد آمدن باد و وزش آن هم مانند آب چيزى است كه حيات گياهان و حيوانات و انسان بستگى بدان دارد.(1)

فرمان الهي درباره غذا دراول خلقت انسان


1- الميزان ج : 1 ص : 609

ص:268

« يَبَنى ءَادَمَ خُذُوا زِينَتَكمْ عِندَ كلّ ِ مَسجِدٍ،

وَ كلُوا وَ اشرَبُوا وَ لا تُسرِفُوا إِنَّهُ لا يحِب الْمُسرِفِينَ!»

« اى فرزندان آدم! زينت و آراستگى خويش را نزد هر مسجدى اتخاذ كنيد،

و بخوريد و بياشاميد و اسراف مكنيد زيرا او اسراف كنندگان را دوست ندارد!»

« قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتى أَخْرَجَ لِعِبَادِهِ وَ الطيِّبَتِ مِنَ الرِّزْقِ،

قُلْ هِىَ لِلَّذِينَ ءَامَنُوا فى الْحَيَوةِ الدُّنْيَا خَالِصةً يَوْمَ الْقِيَمَةِ ...!»

« بگو: چه كسى زينت خدا را كه براى بندگان خود بيرون آورده و روزى هاى پاكيزه را، حرام كرده؟ بگو: اين نعمت ها در زندگى دنيا براى كسانى است كه ايمان آورده اند ( هر چند ديگران نيز استفاده مى كنند،) ولى روز قيامت مخصوص ايشان است ...!» (31 تا 33/ اعراف)

در آغاز اين آيات دو امر اباحى و يك نهى تحريمى آمده است. اين امر و نهى و علتى كه براى آن ذكر شده يعني « إِنَّهُ لا يحِب الْمُسرِفِينَ،» همه از متفرعات داستان بهشت آدم است، و خطاب اين جمله مانند خطاب هاى آن داستان، عمومى است و اختصاص به يك دين و يك صنف ندارد.

« قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتى أَخْرَجَ لِعِبَادِهِ وَ الطيِّبَتِ مِنَ الرِّزْقِ...، » در اين آيه به نوعى التفات، حكمى مخصوص به اين امت از حكم عام سابق استخراج شده است. « طيب » به معناى چيزى است كه ملايم با طبع باشد، و در اينجا عبارت است از انواع مختلف غذاهايى كه انسان با آن ارتزاق مى كند.

و يا عبارت است از مطلق چيزهايى كه آدمى در زندگى و بقاى خود از آنها استمداد مى جويد، مانند مسكن، همسر و... براى تشخيص اينكه كدام يك از افراد اين انواع طيب و مطابق با ميل و شهوت او و سازگار با وضع ساختمانى بدن او است ، خداوند او را مجهز به حواسى كرده كه با آن مى تواند سازگار آن را از ناسازگارش تميز دهد .

اين مساله كه زندگى صحيح و سعيد آدمى مبتنى بر رزق طيب است احتياج به گفتن ندارد، و ناگفته پيدا است كه انسان وقتى در زندگى خود به سعادت مطلوبش نائل مى شود كه وسيله ارتزاقش چيزهايى باشد كه با طبيعت قوا و جهازاتش سازگار بوده، و با بقاى تركيب خاصى كه آن جهازات دارد مساعد باشد، چون انسان به هيچ جهازى مجهز نشده مگر اينكه زندگيش موقوف و منوط بر آن است .

بنا بر اين، اگر در موردى، حاجت خود را با چيزى كه با طبعش سازگار نيست برآورده سازد نقصى به خود وارد آورده، و مجبور است آن نقص را به وسيله ساير قواى خود تتميم و جبران نمايد .

مثلا گرسنه اى كه احتياج به غذا را به صورتى غير صحيح بر طرف مى سازد و بيش از

ص:269

اندازه لازم غذا مى خورد نقصى به جهاز هاضمه خود وارد مى آورد، و مجبور مى شود به وسيله دوا و اتخاذ رژيم، جهاز هاضمه و غدد ترشحى آن را اصلاح نمايد، و وقتى اين عمل را چند بار تكرار كرد دواهاى مزبور از اثر و خاصيت مى افتد، و انسان براى هميشه عليل شده از انجام كارهاى حياتى اش كه اهم آن فكر سالم و آزاد است باز مى ماند، و همچنين ساير حوائج زندگى .

علاوه بر اينكه تعدى از اين سنت انسان را به چيز ديگرى تبديل مى كند، و به صورت موجودى در مى آورد كه نه عالم براى مثل او آفريده شده، و نه امثال او براى عالم خلق شده اند .

انسانى كه يكسره خود را به دست شهوات بسپارد و بكوشد كه تا آخرين مرحله امكان و قدرت از لذائذ حيوانى و شكم و شهوت و امثال آن تمتع ببرد انسانى است كه مى خواهد در ظرفى زندگى كند كه عالم هستى برايش معين نكرده و به راهى رود كه فطرت برايش تعيين ننموده است .

خداى سبحان در اين آيه شريفه زينت هايى را سراغ مى دهد كه براى بندگانش ايجاد نموده، و آنان را فطرتا به وجود آن زينت ها و به استعمال و استفاده از آنها ملهم كرده، و معلوم است كه فطرت الهام نمى كند مگر به چيزهايى كه وجود و بقاى انسان منوط و محتاج به آن است .

در وضوح اين امر همين بس كه هيچ دليلى بر مباح بودن چيزى بهتر از احتياج به آن نيست، زيرا احتياج به حسب وجود و طبيعت خاص انسانى خود دليل است بر اينكه خداى تعالى انسان را طورى آفريده كه به آن چيز محتاج باشد .و به عبارت ديگر با تعبيه قوا و ادوات انسان رابطه اى بين او و بين آن چيزها برقرار كرده كه خواه ناخواه، در صدد تحصيل آنها بر مى آيد .

ذكر طيبات از رزق و عطف آن بر زينت اين معنا را مى رساند كه اولا رزق طيب داراى اقسامى است. ثانيا زينت خدا و رزق طيب را هم شرع اباحه كرده و هم عقل و هم فطرت. ثالثا اين اباحه وقتى است كه استفاده از آن از حد اعتدال تجاوز نكند و گر نه جامعه را تهديد به انحطاط نموده شكافى در بنيان آن ايجاد مى كند كه مايه انعدام آن است .

در تفسير عياشى از ابان بن تغلب روايت شده كه گفت: امام صادق عليه السلام به من فرمود: خيال مى كنى كه اگر خداوند به كسى نعمتى مى دهد از كرامت آن كس است؟ و اگر دريغ مى دارد از خوارى او است؟ نه، چنين نيست، مال مال خدا است كه به وديعه بدست هر كس بخواهد مى سپارد، و خوردن، آشاميدن، پوشيدن، نكاح و سوارى و ساير انواع تصرفات در آن را مباح كرده به شرطى كه رعايت اعتدال و اقتصاد را بنمايند و ما زاد آن را به فقراى مؤمن رسانيده يا با آن امور خود را اصلاح كنند، و گر نه همه آن تصرفات حرام خواهد بود، آنگاه جمله « وَ لا تُسرِفُوا إِنَّهُ لا يحِب الْمُسرِفِينَ،» را تلاوت نمود….

و در كافى به سند خود از اسحاق بن عبد العزيز از بعضى از اصحاب خود نقل كرده كه ... حضرت امام صادق عليه السلام فرمود ... در هر چيزى كه بدن را اصلاح كند اسراف نيست ...

ص:270

اسراف عبارت است از كارى كه مال را ضايع كند، و به بدن ضرر برساند... و فرمود : اقتار اين است كه انسان با قدرت بر تحصيل غذاى گوارا به نان و نمك اكتفا كند... و فرمود: اقتصاد اين است كه انسان همه رقم غذا از قبيل نان، گوشت، شير، سركه و روغن بخورد و ليكن در هر وعده يك رقم !(1)

لذت غذا و لذت نكاح و حقيقت و فلسفه آن

« زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُب الشهَوَتِ مِنَ النِّساءِ وَ الْبَنِينَ وَ الْقَنَطِيرِ الْمُقَنطرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَ الْفِضةِ وَ الْخَيْلِ الْمُسوَّمَةِ وَ الأَنْعَمِ وَ الْحَرْثِ ذَلِك مَتَعُ الْحَيَوةِ الدُّنْيَا ، وَ اللَّهُ عِندَهُ حُسنُ الْمَئَابِ!»

« علاقه به شهوات يعنى زنان و فرزندان و گنجينه هاى پر از طلا و نقره و اسبان نشان دار و چارپايان و مزرعه ها، علاقه اى است كه به وسوسه شيطان بيش از آن مقدار كه لازم است در دل مردم سر مى كشد با اينكه همه اينها وسيله زندگى موقت دنيا است، و سرانجام نيك نزد خدا است! »

( 14/ آل عمران)

عالم خلقت براى اينكه موجودات را به راهى كه مى خواهد بيندازد و آنها را مسخر خود كند، و مخصوصا در تسخير جانداران يعنى حيوان و انسان، لذائذى در افعال آنها و قواى فعاله آنها قرار داده، تا به خاطر رسيدن به آن لذائذ او را به سوى عمل روانه كند، و او خودش نمى داند چرا اين قدر براى خوردن و عمل زناشوئى مى دود، خيال مى كند هدف لذت بردن او است، در حالى كه با اين لذت و اين گول زنك، او را كوك كرده اند، تا خلقت به هدف خود كه بقاى شخص و نوع انسان است برسد.

و مسلما اگر خلقت انسان و غذا و شهوت جنسى اين رابطه يعنى لذت گيرى را در آدمى ننهاده بود هيچ انسانى به دنبال آن نمى رفت، نه براى تحصيل غذا اين همه تلاش مى كرد، و نه براى عمل جنسى آن همه مشقات را مى پذيرفت، و هر چه مثلا به او مى گفتند اگر غذا نخورى باقى نمى مانى، و اگر جماع نكنى جنس بشر باقى نمى ماند، زير بار نمى رفت، و در نتيجه غرض خلقت باطل مى شد، و ليكن خداى تعالى لذت غذا، و لذت جماع را در او به وديعت نهاد، تا آرامش خود را در به دست آوردن آن دو بداند، و تا غذا و شهوت جنسى را به دست نياورد آرام نگيرد، و براى به دست آوردنش هر مشقت و مصيبت و بلائى را به جان بخرد، و نه تنها به جان بخرد، بلكه در جمع آورى مال و ساير شهوات به ديگران فخر هم بفروشد و خلاصه او به مشتى گول زنك دلخوش باشد، و نظام خلقت به هدف خود برسد .

پس معلوم شد كه منظور خداى تعالى از اين تدبير غير از اين نبوده، كه فرد و نسل بشر باقى بماند، فرد، با غذا خوردنش، و نسل، با جماع كردنش.

اين غرض خلقت، و اما براى خود انسان باقى نمى ماند مگر خيال.

خوب، وقتى معلوم شد كه اين لذائذ دنيوى مقصود اصلى در خلقت نيست، بلكه براى


1- الميزان ج : 8 ص : 99

ص:271

غرضى محدود و زماندار است، با اين اشكال مواجه مى شود كه در قيامت وجود اين لذائذ چه معنا دارد، با اينكه بقاى آن زندگى نه بستگى به خوردن دارد، و نه به جماع.

باز تكرار مى كنيم كه لذت خوردن و نوشيدن و همه لذائذ مربوط به تغذى براى حفظ بدن از آفت تحليل رفتن و از فساد تركيب آن يعنى مردن است، و لذت جماع و همه لذائذ مربوط به آن كه امورى بسيار است براى توليد مثل و حفظ نوع از فنا و اضمحلال مى باشد .

پس اگر براى انسان وجودى فرض كنيم كه عدم و فنا در دنبالش نيست، و حياتى فرض كنيم كه از هر شر و مكروهى ايمن است، ديگر چه فايده اى مى توان در وجود قواى بدنى يك انسان آخرتى تصور كرد؟ و چه ثمره اى در داشتن جهاز هاضمه، تنفس، تناسل، مثانه، طحال، و كبد و امثال آن مى تواند باشد؟ با اينكه گفتيم همه اين جهازها براى بقا تا زمانى محدود است، نه براى بقاى جاودانى و أبدى .

و اما جواب از اين اشكال اين است كه خداى سبحان آنچه از لذائذ دنيا و نعمت هاى مربوط به آن لذائذ را خلق كرده كه انسانها را مجذوب خود كند، و در نتيجه به سوى زندگى در دنيا و متعلقات آن كشيده شوند، همچنان كه در كلام مجيدش فرمود:

« إِنَّا جَعَلْنا ما عَلَى الْأَرْضِ زينَةً لَها، » ( 7/ كهف) و نيز فرموده:

« الْمالُ وَ الْبَنُونَ زينَةُ الْحَياةِ الدُّنْيا،» (46/ كهف) و نيز فرموده:

« تَبْتَغُونَ عَرَضَ الْحَياةِ الدُّنْيا،» (94/ نساء)

و نيز در آيه اى كه مى بينيد و جامع ترين آيه نسبت به فرض ما است فرموده:

« وَ لا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلى ما مَتَّعْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْهُمْ زَهْرَةَ الْحَياةِ الدُّنْيا لِنَفْتِنَهُمْ فيهِ،

وَ رِزْقُ رَبِّكَ خَيْرٌ وَ أَبْقى! » (131/ طه) و نيز فرموده:

« وَ ما أُوتيتُمْ مِنْ شَيْ ءٍ فَمَتاعُ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ زينَتُها،

وَ ما عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ وَ أَبْقى أَ فَلا تَعْقِلُون؟ » ( 60/ قصص )

و آياتى ديگر از اين قبيل كه همه اين نكته را بيان مى كنند كه نعمت هاى موجود در دنيا و لذائذ مربوط به هر يك از آنها امورى است مقصود للغير، نه مقصود بالذات، وسيله هائى است براى زندگى محدود دنيا، كه از چند روزه دنيا تجاوز نمى كند، و اگر مساله زندگى مطرح نبود اين نعمت ها نه خلق مى شد و نه ارزشى داشت، حقيقت امر همين است .

و ليكن اين را هم بايد دانست كه آنچه از هستى انسان باقى مى ماند همين وجودى است كه چند صباحى در دنيا زندگى كرده، با دگرگونى ها و تحولاتش مسيرى را از نقص به كمال طى نموده، و اين قسمت از وجود انسان همان روحى است كه از بدن منشا گرفته و بر بدن حكم مى راند .

بدنى كه عبارت است از مجموع اجزائى كه از عناصر روى زمين درست شده، و نيز قواى فعاله اى كه در بدن است، به طورى كه اگر فرض كنيم غذا و شهوت ( و يا علاقه جذب عناصر زمين به سوى بدن) نمى بود، وجود انسان هم دوام نمى يافت .

پس فرض نبود غذا و ساير شهوات، فرض نبود انسان است، نه فرض استمرار نيافتن

ص:272

وجودش، ( دقت بفرمائيد! )

پس انسان در حقيقت همان موجودى است كه با زاد و ولد منشعب مى شود، مى خورد و مى نوشد، و ازدواج مى كند و در همه چيز تصرف نموده، مى گيرد، مى دهد، حس مى كند، خيال مى كند، تعقل مى نمايد، خرسند و مسرور و شادمان مى شود، و هر ملائمى را به خود جلب مى كند، خودى كه عبارت است از مجموع اينها كه گفتيم، مجموعى كه بعضى از آنها مقدمه بعضى ديگر است، و انسان بين مقدمه و ذى المقدمه حركتى دورى دارد، چيزى كه بر حسب طبيعت مقدمه كمال او بود، با دخالت شعور و اختيارش كمال حقيقتش مى شود .

و وقتى خدا او را از دار فانى دنيا به دار بقا منتقل كرد، و خلود و جاودانگى برايش نوشت، حال يا خلود در عذاب و يا در نعمت و ثواب، اين انتقال و خلود، ابطال وجود او نمى تواند باشد بلكه اثبات وجود دنيائى او است، هر چه بود حالا هم همان است، با اين تفاوت كه در دنيا در معرض دگرگونى و زوال بود، ولى در آخرت دگرگونى ندارد، هر چه هست هميشه همان خواهد بود، قهرا يا هميشه به نعمت هائى از سنخ نعمت هاى دنيا ( منهاى زوال و تغيير،) متنعم، و يا به نقمت ها و مصائبى از سنخ عذابهاى دنيا ( ولى منهاى زوال و تغيير،) معذب خواهد بود، و چون نعمت هاى دنيا عبارت بود از شهوت جنسى، لذت طعام، شراب، لباس، مسكن، همنشين، مسرت و شادى و امثال اينها، در آخرت هم قهرا همين ها خواهد بود .

پس انسان آخرت هم همان انسان دنيا است، مايحتاج آخرتش هم همان مايحتاج دنيا است، آنچه در دنيا وسيله استكمالش بوده همان در آخرت هم وسيله استكمال او است، مطالب و مقاصدش هم همان مطالب و مقاصد است، تنها فرقى كه بين دنيا و آخرت است مساله بقا و زوال است .

اين آن چيزى است كه از كلام خداى سبحان ظاهر مى شود!

و كوتاه سخن اينكه زندگى دنيا عبارت است از وجود دنيوى انسان، به ضميمه آنچه از خوبيها و بديها كه كسب كرده، و آنچه كه به نظر خودش خيبت و خسران است .

در نتيجه در آخرت يا لذائذى كه كسب كرده به او مى دهند، و يا از آن محرومش مى كنند، و يا به نعمتهاى بهشت برخوردارش مى سازند، و يا به عذاب آتش گرفتارش مى كنند .

و به عبارتى روشن تر، آدمى در بقايش به حسب طبيعت، سعادت و شقاوتى دارد، هم بقاى شخصيتش و هم بقاى نوعش، و اين سعادت و شقاوت منوط به فعل طبيعى او، يعنى أكل و شرب و نكاح او است، و همين فعل طبيعى به وسيله لذائذى كه در آن قرار داده اند آرايش و مشاطه گرى شده، لذائذى كه جنبه مقدميت دارد. اين به حسب طبيعت آدمى و خارج از اختيار او است، و اما وقتى مى خواهد با فعل اختيارى خود طلب كمال كند، و شعور و اراده خود را به كار بيندازد، موجودى مى شود كه ديگر كمالش منحصر در لذائذ طبيعى نيست، بلكه همان چيزى است كه با شعور و اراده خود انتخاب كرده است .

پس آنچه خارج از شعور و مشيت او است، از قبيل: خوشگلى، خوش لباسى، بلندى،

ص:273

خوش صورتى، خوش خطى، سفيدى، لذت بخشى غذا، خانه، همسرش و امثال اينها، كمال او شمرده نمى شود، هر چند كه نوعى كمال طبيعى هست، و همچنين عكس آن نقص خود او شمرده نمى شود، هر چند كه نقص طبيعى هست، همچنان كه خود را مى بينيم كه از تصور لذائذ لذت مى بريم، هر چند كه در خارج وجود نداشته باشد .

همين لذائذ مقدمى است كه كمال حقيقى انسان مى شود، هر چند كه از نظر طبيعت كمال مقدمى است، حال اگر خداى سبحان اين انسان را بقايى جاودانه بدهد، سعادتش همان لذائذى است كه در دنيا مى خواست، و شقاوتش همان چيزهائى است كه در دنيا نمى خواست، حال چه لذت به حسب طبيعت لذت مقدمى باشد، و چه لذت حقيقى و اصلى باشد.

و چون اين بديهى است كه خير هر شخص عبارت است از چيزهائى كه علم بدان دارد، و آن را مى خواهد، و شر او عبارت است از چيزى كه آن را مى شناسد ولى نمى خواهد .

پس به دست آمد كه سعادت انسان در آخرت به همين است كه به آنچه از لذائذ كه در دنيا مى خواست برسد، چه خوردنيش، و چه نوشيدنش، و چه لذائذ جنسيش، و چه لذائذى كه در دنيا به تصورش نمى رسيد، و در عقلش نمى گنجيد، و در آخرت عقلش به آن دست مى يابد، و رسيدن به اين لذائذ همان بهشت است، و شقاوتش به نرسيدن به آنها است، كه همان آتش است!(1)

حقيقت محبت به غذا

« وَ مِنَ النَّاسِ مَن يَتَّخِذُ مِن دُونِ اللَّهِ أَندَاداً يحِبُّونهُمْ كَحُب اللَّهِ،

وَ الَّذِينَ ءَامَنُوا أَشدُّ حُبًّا لِّلَّهِ ...!»

« و بعضى از مردم كسانى هستند كه بجاى خدا شريك ها مي گيرند،

و آنها را مانند خدا دوست مي دارند،

و كساني كه بخدا ايمان آورده اند نسبت به او محبت شديد دارند...!»

(165/بقره)

( در ذيل آيه فوق در الميزان بحثي هم درباره محبت انسان به غذا،

و عامل اصلي دوست داشتن غذا بشرح زير به عمل آمده است: )

يكى از حقايقى كه ما در وجدان خود مى يابيم و كسى نمى تواند منكر آن شود، حقيقتى است كه نام آنرا « دوست داشتن » مى گذاريم، مانند: دوست داشتن غذا، زنان، مال، جاه و علم، كه دوستى اينها پنج مصداق از مصاديق حب هستند كه هيچ شكى در وجود آن در دل خود نداريم.

اگر در حب مخصوص به غذا و ميوه، دقت كنيم خواهيم ديد، غذا يا ميوه اى را كه ما دوست مى داريم، بدان جهت است كه با طرز كار دستگاه گوارشى ما ارتباط دارد، و اگر فعاليت اين دستگاه نبود و بدن در استكمال خود حاجتى به طعام نداشت، قطعا ما نيز طعام را دوست نمى داشتيم، و طعام محبوب ما نمي شد.


1- الميزان ج : 3 ص : 169

ص:274

پس حب به غذا در حقيقت حب ما به غذا نيست، بلكه حب دستگاه گوارش به فعاليت خودش است، اين دستگاه مي خواهد انجام وظيفه كند و سوخت و ساز بدن را به بدن برساند، همين خواستن عبارت از حب به غذاست ( كه ما آنرا بخود نسبت مى دهيم و مى گوئيم ما غذا را دوست مى داريم و اين مائيم كه از فلان غذا خوشمان مى آيد! ) در حالى كه اينطور نيست، بلكه خوش آمدن و لذت از غذا، كار دستگاه گوارشى است نه از ما.

حس ذائقه ما خود يكى از خدمتگزاران دستگاه گوارش است نه خود آن، و منظور ما از لذت، لذت ذائقه نيست بلكه آن رضايت خاصى است كه دستگاه گوارش از كار خود احساس مى كند.(1)

شهوت شكم و پرهيز غذائي و تقواي الهي

« يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا كُتِب عَلَيْكمُ الصيَامُ،

كَمَا كُتِب عَلى الَّذِينَ مِن قَبْلِكمْ،

لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ،»

« اى كسانى كه ايمان آورده ايد روزه بر شما واجب شده همانطور كه بر اقوام قبل از شما واجب شده بود شايد با تقوا شويد! » (183/ بقره)

نزديك ترين راه و مؤثرترين رژيم معنوى و عمومى ترين آن بطوريكه همه مردم در همه اعصار بتوانند از آن بهره مند شوند، و نيز هم اهل آخرت از آن رژيم سود ببرد، و هم شكم بارگان اهل دنيا، عبارت است از خوددارى از شهوتى كه همه مردم در همه اعصار مبتلاى بدانند، و آن عبارت است از شهوت شكم از خوردن و آشاميدن، و شهوت جنسى كه اگر مدتى از اين سه چيز پرهيز كنند، و اين ورزش را تمرين نمايند، به تدريج نيروى خويشتن دارى از گناهان در آنان قوت مى گيرد و نيز به تدريج بر اراده خود مسلط مى شوند، آن وقت در برابر هر گناهى عنان اختيار از كف نمى دهند، و نيز در تقرب به خداى سبحان دچار سستى نمى گردند، چون پر واضح است كسى كه خدا را در دعوتش به اجتناب از خوردن و نوشيدن و عمل جنسى كه امرى مباح است اجابت مى كند، قهرا در اجابت دعوت به اجتناب از گناهان و نافرمانى ها شنواتر، و مطيع تر خواهد بود، اين است معناى آنكه فرمود: لَعَل_َّكُمْ تَت_َّق_ُونَ!(2)

بركت در غذا به چه معني است؟

« وَ هَذَا كِتَبٌ أَنزَلْنَهُ مُبَارَكٌ ...،»

« اين كتابيست كه ما آنرا نازل كرده ايم مبارك است...! » ( 92/انعام )

بركت به معناى خيرى است كه در چيزى مستقر گشته و لازمه آن شده باشد، مانند بركت در غذا كه به معناى سير كردن مردم بيشترى است. مبارك چيزى است كه اين خير در


1- الميزان ج : 1 ص : 618
2- الميزان ج : 2 ص : 3

ص:275

آن باشد.

بركت در لسان دين آن چيزى است كه در آن خير معنوى و يا مادى منتهى به معنوى باشد.

معناى بركت مانند امور نسبى به اختلاف اغراض مختلف مى شود، چون خيريت هر چيزى به حسب آن غرضى است كه متعلق به آن مى شود، مثلا طعامى كه انسان مى خورد بعضى غرضشان از خوردن آن سير شدن است، و بعضى غرضشان از خوردن آن تنها حفظ سلامت است، چون غذاى مورد نظرشان را در ميان همه غذاها نسبت به مزاج خود سالم تر تشخيص داده، بعضى ديگر غذائى را كه مى خورند منظورشان استشفاء به آن و بهبودى كسالتى است كه دارند، بعضى ديگر نظرشان از فلان غذا تحصيل نورانيتى است در باطن كه بدان وسيله بهتر بتوانند خداى را عبادت كنند، پس وقتى عمل واحدى چند جور غرض متعلق به آن مى شود بركت در آن نيز معنايش مختلف مى گردد، ولى جامع همه آن معانى اين است كه خداوند خير منظور را با تسبيب اسباب و رفع موانع در آن غذا قرار داده و در نتيجه غرض از آن حاصل گردد .

اگر مى گوييم: خداوند فلان طعام را بركت داده معنايش اين نيست كه علل و اسبابى را كه در آن طعام و در مزاج خورنده آن است همه را ابطال كرده و اثر شفا و يا نورانيت را از پيش خود در آن قرار داده، بلكه معنايش اين است كه اسباب مختلفى را كه در اين ميان است طورى رديف كرده و ترتيب داده كه همان اسباب نتيجه مطلوب را از خوردن آن غذا به دست مى دهند. ( دقت فرمائيد!)(1)

اهميت غذاي انسان در بين تمام رزق هاي خدائي

« ما أُريدُ مِنْهُمْ مِنْ رِزْقٍ وَ ما أُريدُ أَنْ يُطْعِمُونِ !»

« و من از آنان نه رزقى مى خواهم و نه مى خواهم چيزى به من بچشانند! »

« إِنَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتِينُ،»

« بدرستى يگانه رزاق و داراى قوت و متانت خداست!» (57 و 58/ ذاريات)

كلمه اطعام به معناى دادن طعام به كسى است كه آن را بچشد و بخورد، در قرآن كريم فرموده: « وَ الَّذي هُوَ يُطْعِمُني وَ يَسْقينِ،» (79/شعرا) و نيز فرموده: « الَّذي أَطْعَمَهُمْ مِنْ جُوعٍ،» (4/قريش) و بنا بر اين، ذكر اطعام بعد از رزق، از قبيل ذكر خاص بعد از عام است كه معمولا در جايى به كار مى رود كه گوينده نسبت به خاص عنايتى بيشتر دارد .

و در اينجا خداى تعالى خواسته است در بين همه انحاء رزق عنايت بيشتر خود را نسبت به طعام بفهماند و اين بدان جهت است كه احتياج به طعام خوردن و سوخت بدن را تامين كردن، از ساير حوائج انسان وسيع تر است، و ساير حوائجش به آن اهميت نيست، زيرا بدن


1- الميزان ج : 7 ص : 390

ص:276

همواره سوخت و سوز دارد، هر طعامى كه مى خورد وقتى مى خورد كه گرسنه است، و بعد از خوردن هم آن را دفع نموده، دوباره گرسنه مى شود .

« إِنَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتِينُ،» گويا فرموده: من از ايشان رزقى نمى خواهم، چون رزاق منم، زيرا من الله هستم .

و تعبير به اين سه اسم براى اين است كه بر انحصار روزى دادن در خداى تعالى دلالت كند، و بفهماند كه خدا در رساندن رزق به روزى خواران - با همه كثرتى كه دارند - ناتوان و ضعيف نمى شود .(1)

روايتي درباره اصول تغذيه در اسلام

« يا بَني آدَمَ ... كُلُوا وَ اشْرَبُوا وَ لا تُسْرِفُوا إِنَّهُ لا يُحِبُّ الْمُسْرِفين!»

« اى فرزندان آدم ... بخوريد و بياشاميد و اسراف مكنيد!

زيرا او اسراف كنندگان را دوست ندارد!» (31/اعراف)

وقتى طبيب مخصوص هارون الرشيد كه مردى نصرانى و حاذق در طب بود به على بن الحسين بن واقد گفت كتاب آسمانى شما هيچ دستورى در باره بهداشت و حفظ الصحه ندارد، و حال آنكه سعادت بشر را دو علم تامين مى كند يكى علم اديان و ديگرى علم ابدان يعني طب .

على در جوابش گفت: خداوند علم ابدان را در كتاب خود در نصف يك آيه خلاصه كرده است و آن جمله « كلُوا وَ اشرَبُوا وَ لا تُسرِفُوا ! » است.

رسول گرامى اسلام صلى الله عليه وآله وسلّم نيز اين معنا را در جمله كوتاه « معده خانه هر دردى است و پرهيز سر آمد هر دوايى است، و بايد كه حق بدن را در آنچه عادتش داده اى ادا كنى!» خلاصه كرده .

طبيب نامبرده فكرى كرد و گفت: آرى، كتاب شما و پيغمبرتان با اين دو جمله دستور ديگرى را براى جالينوس باقى نگذاشتند .(2)

حقيقت اطعام طعام در راه خدا

« إِنَّ الأَبْرَارَ يَشرَبُونَ مِن كَأْسٍ كانَ مِزَاجُهَا كافُوراً،»

« نيكوكاران عالم در بهشت از شرابى نوشند كه طبعش در لطف و رنگ و بوى كافور است، »

« عَيْناً يَشرَب بهَا عِبَادُ اللَّهِ يُفَجِّرُونهَا تَفْجِيرا،»

« از سرچشمه گوارايى آن بندگان خاص خدا مى نوشند،

كه به اختيارشان هر كجا خواهند جارى مى شود،»

. . .

« وَ يُطعِمُونَ الطعَامَ عَلى حُبِّهِ مِسكِيناً وَ يَتِيماً وَ أَسِيراً،


1- الميزان ج : 18 ص : 584
2- الميزان ج : 8 ص :100

ص:277

« آنها كه بر دوستى خدا به فقير و اسير و طفل يتيم طعام مى دهند،»

« إِنمَا نُطعِمُكمْ لِوَجْهِ اللَّهِ لا نُرِيدُ مِنكمْ جَزَاءً وَ لا شكُوراً ! »

« و گويند: ما فقط براى رضاى خدا به شما طعام مى دهيم،

و از شما هيچ پاداش و سپاسى هم نمى طلبيم !» ( 5تا 10 سوره انسان)

اين آي____ات در مقام بيان حقيقت عمل ص___الح ابرار بر اساس تجسم اعمال است، و مي خواهد بفهماند وفاى به نذر و اطعام طعام براى رضاى خدا ظاهرش وفا و اطعام طعام است اما باطنش نوشيدن از كاسى است كه مزاجش كافورى است، آن هم از چشمه اى كه به طور مستمر خودشان با اعمال صالح خود مى شكافند، و به زودى حقيقت عملشان در جنة الخلد برايشان ظاهر مى شود، هر چند كه در دنيا به صورت وفا و اطعام طعام است .

مؤيد اين معنا ظاهر جمله يشربون و جمله يشرب بها است، كه مى فهماند همين حالا مشغول نوشيدند، نه اينكه در قيامت مى نوشند، و گر نه مى فرمود سيشربون!

اين نوشيدن، وفا كردن، اطعام نمودن و ترسيدن، همه را در يك سياق آورده و نيز جمله يفجرونها تفجيرا مؤيد ديگرى است براى اينكه ظهور دارد در اينكه شكافتن چشمه و جارى ساختن آب آن را با اسباب اين كار انجام مى دهند، كه همان وفا و اطعام و خوف است، پس حقيقت اين اعمال همان تفجير عين است.

معناى اينكه عملى به خاطر وجه الله انجام شود اين است كه در انجام عمل اين نتيجه منظور گردد كه رحمت خداى تعالى و خشنوديش جلب شود، منظور تنها و تنها اين باشد و ذره اى از پاداش هايى كه در دست غير خداى تعالى است منظور نباشد، و به همين جهت خانواده اطعامگر دنبال اين سخن خود كه « إِنمَا نُطعِمُكمْ لِوَجْهِ اللَّهِ، » اضافه كردند: « لا نُرِيدُ مِنكمْ جَزَاءً وَ لا شكُوراً - ما از شما نه پاداشى مى خواهيم، و نه حتى تشكرى! »

خداى تعالى مشقت و زحمتى را كه در راه بندگى او تحمل كرده بودند به نعمت و راحت مبدل كرد.

در مجمع البيان از ابو حمزه ثمالى روايت شده كه وى در تفسير خود گفته: حسن بن حسن ابو عبد الله بن حسن برايم حديث كرد كه اين سوره تماميش در مدينه در شان على و فاطمه عليهماالسلام نازل شد.

در تفسير كشاف است كه از ابن عباس روايت آمده كه حسن و حسين بيمار شدند، و رسول خدا (ص) با جمعى از صحابه از ايشان عيادت كرد، مردم به على (ع) گفتند چه خوب است براى بهبودى فرزندت- فرزندانت- نذرى كنى، على و فاطمه، و فضه كنيز آن دو نذر كردند كه اگر كودكان بهبودى يافتند سه روز روزه بدارند، بچه ها بهبودى يافتند، و اثرى از آن كسالت باقى نماند. بعد از بهبودى كودكان، على از شمعون خيبرى يهودى سه من قرص جو قرض كرد، و فاطمه يك من آن را دستاس، و سپس خمير كرد، و پنج قرص نان به عدد افراد خانواده پخت، و سهم هر كسى را جلوش گذاشت تا افطار كنند، در همين بين سائلى (به در خانه آمده) گفت:

ص:278

سلام بر شما اهل بيت محمد (ص)، من مسكينى از مساكين مسلمينم، مرا طعام دهيد كه خدا شما را از مائده هاى بهشتى طعام دهد، خاندان پيامبر آن سائل را بر خود مقدم شمرده، افطار خود را به او دادند، و آن شب را جز آب چيزى نخوردند، و شكم گرسنه دوباره نيت روزه كردند، هنگام افطار روز دوم طعامرا پيش روى خود نهادند تا افطار كنند، يتيمى بر در سراى ايستاد، آن شب هم يتيم را بر خود مقدم و در شب سوم اسيرى آمد، و همان عمل را با او كردند.

صبح روز چهارم كه شد على دست حسن و حسين را گرفت، و نزد رسول خدا (ص) آمدند، پيامبر اكرم وقتى بچه ها را ديد كه چون جوجه ضعيف از شدت گرسنگى مى لرزند، فرمود: چقدر بر من دشوار مى آيد كه من شما را به چنين حالى ببينم، آن گاه با على و كودكان به طرف فاطمه رفت، و را در محراب خود يافت، و ديد كه شكمش از گرسنگى به دنده هاى پشت چسبيده (در نسخه اى ديگر آمده كه شكمش به پشت چسبيده) و چشمهايش گود افتاده از مشاهده اين حال ناراحت شد، در همين بين جبرئيل نازل شد، و عرضه داشت: اين سوره را بگير، خدا تو را در داشتن چنين اهل بيتى تهنيت مى گويد، آن گاه سوره را قرائت كرد.

.مؤلف: اين روايت به چند طريق از عطاء از ابن عباس نقل شده، و بحرانى آن را در غاية المرام از ابى المؤيد موفق بن احمد صاحب كتاب فضائل امير المؤمنين، و او به سند خود از مجاهد از ابن عباس نقل كرده، و نيز از او به سند ديگرى از ضحاك از ابن عباس نقل كرده. و نيز از حموينى صاحب كتاب" فرائد السمطين" به سند خود از مجاهد از ابن عباس نقل كرده. و نيز از ثعلبى و او به سند خود از ابى صالح از ابن عباس نقل كرده است. و صاحب مجمع البيان از تفسير واحدى روايت كرده است.

و خلاصه اين روايت را تفسير قمى از پدرش از عبد الله بن ميمون از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: نزد فاطمه عليهاالسلام مقدارى جو بود، با آن عصيده اى درست كرد،) عصيده، غذايى است كه جو را با روغن آغشته نموده و سپس مى پزند،) همين كه آن را پختند و پيش روى خود نهادند تا تناول كنند، مسكينى آمد و گفت خدا رحمتتان كند مسكينى هستم، على عليه السلام برخاست و يك سوم آن طعام را به سائل داد .

چيزى نگذشت كه يتيمى آمد و گفت: خدا رحمتتان كند، باز على برخاست و يك سوم ديگر را به يتيم داد .

پس از لحظه اى اسيرى آمد و گفت خدا رحمتتان كند باز على عليه السلام ثلث آخر را هم به او داد، و آن شب حتى طعم آن غذا را نچشيدند، و خداى تعالى اين آيات را در شان ايشان نازل كرد، و اين آيات در مورد هر مؤمنى كه در راه خدا چنين كند جارى است .(1)

قانون خاص رزق متقين


1- الميزان ج : 20 ص : 199

ص:279

« ... وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً !»

« وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ ...! »

« كسي كه از خدا بترسد، خدا برايش راه نجاتى قرار مي دهد !»

« و از مسيرى كه خودش نپندارد، روزيش مي دهد...! » (2و3 / طلاق)

در صدر آيه، با مطلق آوردن كلام، مى فهماند هر كس از خدا بترسد، و هر كس بطور مطلق بر خدا توكل كند، خدا او را روزى مي دهد، و كافى براى او است، هر چند كه اسباب عادى كه نزد ما سبب اند، بر خلاف روزى وى حكم كنند، يعنى حكم كنند كه چنين كسى نبايد روزى بمقدار كفايت داشته باشد.

امور زندگى متوكلين و متقين جزو كارهاى خود خداست، خدائي كه سلسله اسباب را براه انداخته، العياذ بالله دست بند بدست خود نزده است، هر چه بخواهد مى كند، هر چند كه راههاى عادى و اسباب ظاهرى اجازه چنين كارى را نداده باشند. (1)

استفاده يكسان مومن و كافر از رزق الهي

« وَ إِذْ قَالَ إِبْرَهِيمُ رَب اجْعَلْ هَذَا بَلَداً ءَامِناً وَ ارْزُقْ أَهْلَهُ مِنَ الثَّمَرَتِ،

مَنْ ءَامَنَ مِنهُم بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الاَخِرِ ،

قَالَ وَ مَن كَفَرَ فَأُمَتِّعُهُ قَلِيلاً ثُمَّ أَضطرُّهُ إِلى عَذَابِ النَّارِوَ بِئْس الْمَصِيرُ!»

« و چون ابراهيم گفت پروردگارا، اين شهر را محل امنى كن و اهلش را البته آنهائى را كه به خدا و روز جزا ايمان مى آورند از ثمرات، روزى بده!

خداى تعالى فرمود: به آنها هم كه ايمان نمى آورند چند صباحى روزى مى دهم و سپس بسوى عذاب دوزخ كه بد مصيرى است روانه اش مي كنم، روانه اى اضطرارى !» ( 126/ بقره)

حضرت ابراهيم بعد از آنكه از پروردگار خود امنيت را براى شهر مكه درخواست كرد، سپس براى اهل مكه روزى از ميوه ها را خواست، ناگهان متوجه شد كه ممكن است در آينده مردم مكه دو دسته شوند، يك دسته مؤمن، و يكى كافر، و دعائيكه در باره اهل مكه كرد، كه خدا از ميوه ها روزيشان كند، شامل هر دو دسته مى شود، و او قبلا از كافران و آنچه بغير خدا مي پرستيدند بيزارى جسته بود، لذا در جمله مورد بحث، عموميت دعاى خود را مقيد به قيد « مَنْ ءَامَنَ مِنهُم،» كرد و گفت: خدايا روزى را تنها به مؤمنين از اهل مكه بده، - با اينكه آن جناب مى دانست كه بحكم ناموس زندگى اجتماعى دنيا، وقتى رزقى به شهرى وارد مى شود، ممكن نيست كافران از آن سهم نبرند، و بهره مند نشوند، - و ليكن در عين حال ( و خدا داناتر است،) دعاى خود را مختص به مؤمنين كرد تا تبرّى خود را از كفار همه جا رعايت كرده باشد، و ليكن


1- بحث علمي الميزان ج 1 ص 120

ص:280

جوابى داده شد كه شامل مؤمن و كافر هر دو شد .

و در اين جواب اين نكته بيان شده: كه از دعاى وى آنچه بر طبق جريان عادى و قانون طبيعت است مستجاب است، و خداوند در استجابت دعايش خرق عادت نمي كند، و ظاهر حكم طبيعت را باطل نمى سازد .

« وَ مَن كَفَرَ فَأُمَتِّعُهُ قَلِيلاً ثُمَّ أَضطرُّهُ إِلى عَذَابِ النَّارِ...،» آنچه تو درخواست كردى كه من با روزى دادن مؤمنين اهل مكه اين شهر و خانه كعبه را كرامت دهم، با زياده مستجاب نمودم، پس كفارى كه در اين شهر پديد مى آيند، از زندگى مرفه و رزق فراوان خود مغرور نشوند، و خيال نكنند كه نزد خدا كرامتى و حرمتى دارند، بلكه احترام هر چه هست از خانه خداست و من چند صباحى ايشان را بهره مندى از متاع اندك دنيا مى دهم، و آنگاه بسوي آتش دوزخ كه بد بازگشت گاهى است، مضطرشان مي كنم.(1)

معناى اخراج زينت و طيبات رزق

طيب به معناى چيزى است كه ملايم با طبع باشد، و در اينجا عبارت است از انواع مختلف غذاهايى كه انسان با آن ارتزاق مى كند .

اين مساله كه زندگى صحيح و سعيد آدمى مبتنى بر رزق طيب است احتياج به گفتن ندارد، و ناگفته پيدا است كه انسان وقتى در زندگى خود به سعادت مطلوبش نائل مى شود كه وسيله ارتزاقش چيزهايى باشد كه با طبيعت قوا و جهازاتش سازگار بوده، و با بقاى تركيب خاصى كه آن جهازات دارد مساعد باشد، چون انسان به هيچ جهازى مجهز نشده مگر اينكه زندگيش موقوف و منوط بر آن است .

بنا بر اين، اگر در موردى، حاجت خود را با چيزى كه با طبعش سازگار نيست برآورده سازد نقصى به خود وارد آورده، و مجبور است آن نقص را به وسيله ساير قواى خود تتميم و جبران نمايد .

مثلا گرسنه اى كه احتياج به غذا را به صورتى غير صحيح بر طرف مى سازد و بيش از اندازه لازم غذا مى خورد نقصى به جهاز هاضمه خود وارد مى آورد، و مجبور مى شود به وسيله دوا و اتخاذ رژيم، جهاز هاضمه و غدد ترشحى آن را اصلاح نمايد، و وقتى اين عمل را چند بار تكرار كرد دواهاى مزبور از اثر و خاصيت مى افتد، و انسان براى هميشه عليل شده از انجام كارهاى حياتى اش كه اهم آن فكر سالم و آزاد است باز مى ماند، و همچنين ساير حوائج زندگى .

علاوه بر اينكه تعدى از اين سنت انسان را به چيز ديگرى تبديل مى كند، و به صورت موجودى در مى آورد كه نه عالم براى مثل او آفريده شده، و نه امثال او براى عالم خلق شده اند .

آرى، انسانى كه يكسره خود را به دست شهوات بسپارد و بكوشد كه تا آخرين مرحله امكان و قدرت از لذائذ حيوانى و شكم و شهوت و امثال آن تمتع ببرد انسانى است كه مى خواهد در ظرفى زندگى كند كه عالم هستى برايش معين نكرده و به راهى رود كه فطرت برايش تعيين


1- الميزان ج : 1 ص : 426

ص:281

ننموده است .

خداى سبحان در اين آيه شريفه زينت هايى را سراغ مى دهد كه براى بندگانش ايجاد نموده، و آنان را فطرتا به وجود آن زينت ها و به استعمال و استفاده از آنها ملهم كرده، و معلوم است كه فطرت الهام نمى كند مگر به چيزهايى كه وجود و بقاى انسان منوط و محتاج به آن است .

در وضوح اين امر همين بس كه هيچ دليلى بر مباح بودن چيزى بهتر از احتياج به آن نيست، زيرا احتياج به حسب وجود و طبيعت خاص انسانى خود دليل است بر اينكه خداى تعالى انسان را طورى آفريده كه به آن چيز محتاج باشد .

و به عبارت ديگر با تعبيه قوا و ادوات انسان رابطه اى بين او و بين آن چيزها برقرار كرده كه خواه ناخواه، در صدد تحصيل آنها بر مى آيد .

ذكر طيبات از رزق و عطف آن بر زينت و قرار داشتن اين عطف در سياق استفهام انكارى اين معنا را مى رساند كه اولا رزق طيب داراى اقسامى است .

و ثانيا زينت خدا و رزق طيب را هم شرع اباحه كرده و هم عقل و هم فطرت .

و ثالثا اين اباحه وقتى است كه استفاده از آن از حد اعتدال تجاوز نكند و گر نه جامعه را تهديد به انحطاط نموده شكافى در بنيان آن ايجاد مى كند كه مايه انعدام آن است.(1)

روزي دهنده كيست؟

« قُلْ مَن يَرْزُقُكُم مِّنَ السمَاءِ وَ الأَرْضِ ... ؟ »

« بگو چه كسى شما را از آسمان و از زمين روزى مى دهد ...؟ » ( /31 يونس)

كلمه رزق به معناى عطائى است جارى و هميشگى، و رزق دادن خداى تعالى عالم بشريت را از آسمان، عبارت است از فرستادن باران و برف و امثال آن .

و رزق دادنش از زمين عبارت است از روياندن گياهان و تربيت دامها، البته گياهان و دامهائى كه بشر از آنها ارتزاق مى كند، و به بركت اين نعمت هاى الهى است كه نوع بشر باقى مى ماند و نسلش منقرض نمى گردد.(2)

رزق تمام جنبنده ها بعهده خداست!

« وَ مَا مِن دَابَّةٍ فى الأَرْضِ إِلا عَلى اللَّهِ رِزْقُهَا،

وَ يَعْلَمُ مُستَقَرَّهَا وَ مُستَوْدَعَهَا،

كلٌّ فى كتَبٍ مُّبِينٍ!»

« هيچ جنبده اى در زمين نيست مگر آنكه خدا رزق او را به عهده گرفته،

او قرارگاه و محل نقل و انتقالش را مى داند،

رزق همه در كتابى روشن ( كه همان علم خداست،) معين شده است!» (6/هود)


1- الميزان ج : 8 ص :100
2- الميزان ج : 10 ص : 69

ص:282

كلمه دَابَّةٍ بطورى كه در كتب لغت آمده به معناى هر موجودى است كه حركتى هر چند اندك داشته باشد، و بيشتر در نوع خاصى از جنبندگان استعمال مى شود، اما قرينه مقام آيه اقتضاء دارد كه عموم منظور باشد، براى اينكه زمينه كلام بيان وسعت علم خداى تعالى است.

و اين معنا، يعنى يادآورى رزق تمامى جنبنده ها و اينكه خداى تعالى ضامن آن مى باشد، براى اين است كه سعه علم خدا و آگاهى اش به همه حالات جنبندگان را اثبات كند.

برگشت معنا به اين مى شود كه: كل جنبنده هائى كه در زمين هستند رزقشان بر عهده خداى تعالى است - و هرگز بدون رزق نمى مانند - پس خداى تعالى دانا و با خبر از احوال آنها است هر جا كه باشند، اگر در قرارگاهى معين باشند، قرارگاهى كه هرگز از آن خارج نمى شوند مانند دريا براى ماهى، و نظير صدف كه در گوشه اى از ته دريا زندگى مى كند، خداى تعالى رزقش را در همان دريا مى دهد، و اگر قرارگاه معينى نداشته باشند و هر جا كه هستند به عنوان موقتند مانند مرغان هوا و مسافران دور شده از وطن، و يا آنجا كه هستند تا زمانى معين مى باشند و پس از مدتى بيرون مى آيند، مانند جنين در رحم مادر، خداى تعالى رزقشان را در همان جا مى دهد، و كوتاه سخن اينكه ، خداى تعالى آگاه به حال هر جنبنده اى است كه در پهناى زمين زندگى مى كند( در آن واحد ناظر احوال و برآرنده حاجت ميلياردها جنبنده است كه در هوا و روى زمين و زير زمين و در شكم مادران هستند،) و چگونه چنين نباشد با اينكه رزق آنها به عهده آن جناب است، و معلوم است كه رزق وقتى به روزى خوار مى رسد كه روزى دهنده آگاه به حاجت او و با خبر از وضع او و مطلع از محل زندگى او باشد، چه محل زندگى موقت و چه محل زندگى دائمى اش .

از همينجا روشن مى شود كه منظور از دو كلمه مستقر و مستودع هم آن محلى است كه جنبده فعلا در آن هست، و مادامى كه در زمين است و زندگى دنيوى و زمينى را مى گذراند در آنجا قرار دارد، و هم آن محل موقتى است كه چند صباحى در آن قرار مى گيرد، و سپس از آنجا مفارقت كرده به محلى ديگر منتقل مى شود .

و اما اينكه فرمود: « عَلى اللَّهِ رِزْقُهَا،» كلامى است كه دلالت مى كند بر اينكه دادن رزق بر خداى تعالى واجب است، و در قرآن كريم مكرر آمده كه روزى دادن، يكى از افعال مختص به خداى تعالى است، و اينكه روزى، حقى است براى خلق بر عهده خداى تعالى، به اين آيات دقت فرماييد:

« أَمَّنْ هذَا الَّذي يَرْزُقُكُمْ إِنْ أَمْسَكَ رِزْقَهُ ؟ » (21/ملك)

كه به خوبى دلالت دارد بر اينكه غير از خداى تعالى روزى دهنده اى نيست.

« إِنَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتينُ!» ( 58/ذاريات)

« وَ فِي السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَ ما تُوعَدُونَ ، فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مِثْلَ ما أَنَّكُمْ تَنْطِقُونَ ! » ( 22و23/ذاريات)(1)

اكرام بني آدم با غذاهاي لذيذ و پاكيزه


1- الميزان ج 10 ص 221

ص:283

« وَ لَقَدْ كَرَّمْنَا بَنى ءَادَمَ وَ حَمَلْنَهُمْ فى الْبرِّ وَ الْبَحْرِ،

وَ رَزَقْنَهُم مِّنَ الطيِّبَتِ وَ فَضلْنَهُمْ عَلى كثِيرٍ مِّمَّنْ خَلَقْنَا تَفْضِيلاً !»

« و ما فرزندان آدم را بسيار گرامى داشتيم، و آنان را بر مركبهاى آبى و صحرائى سوار كرديم،

و از هر غذاى لذيذ و پاكيزه روزيشان كرديم،

و بر بسيارى از مخلوقات خود برتريشان داديم، آنهم چه برترى!» ( 70/ اسري)

مقصود از طيبات اقسام ميوه ها و حاصل هائى است كه مورد استفاده و خوش آيند بشر بوده و هر چيزى ديگر است كه از آن متنعم گشته و لذت مى برد، و عنوان رزق بر آن صادق باشد، و اين نيز يكى از مظاهر تكريم است كه انسان را به ميهمانى مثل مى زند كه به ضيافتى دعوت شود آنگاه براى حضور در آن ضيافت برايش مركب بفرستند، و در آن ضيافت انواع غذاها و ميوه ها در اختيارش بگذارند، كه هم ميهمانى تكريم است، و هم مركب فرستادن و هم غذاهاى لذيذ برايش آوردن همه مصداق تكريم است.

هر يك از دو كلمه: تفضيل و تكريم ناظر به يك دسته از موهبت هاى الهى است كه به انسان داده شده، تكريم انسان به دادن عقل است كه به هيچ موجودى ديگر داده نشده، و انسان به وسيله آن خير را از شر و نافع را از مضر و نيك را از بد تميز مى دهد، موهبت هاى ديگرى از قبيل تسلط بر ساير موجودات و استخدام و تسخير آنها براى رسيدن به هدفها از قبيل نطق و خط و امثال آن نيز زمانى محقق مى شود كه عقل باشد .

و اما تفضيل انسان بر ساير موجودات به اين است كه آنچه را كه به آنها داده از هر يك سهم بيشترى به انسان داده است، اگر حيوان غذا مى خورد خوراك ساده اى از گوشت و يا ميوه و يا گياهان و يا غير آن دارد، ولى انسان كه در اين جهت با حيوان شريك است اين اضافه را دارد كه همان مواد غذائى را گرفته و انواع طعامهاى پخته و خام براى خود ابتكار مى كند، طعامهاى گوناگون و فنون مختلف و لذيذ كه نمى توان به شماره اش آورده براى خود اختراع مى نمايد و همچنين آشاميدنى، و پوشيدنى، و اطفاء غريزه جنسى و طريقه مسكن گزيدن و رفتار اجتماعى در حيوانات و انسان بدين قياس است.(1)

اطمينان از روزي رساني خدا

« وَ كَأَيِّنْ مِنْ دَابَّةٍ لا تَحْمِلُ رِزْقَهَا،

اللَّهُ يَرْزُقُها وَ إِيَّاكُمْ وَ هُوَ السَّميعُ الْعَليمُ !»

« و چه بسيار جنبده اى كه نمى تواند رزق خود را تامين كند،

خدا آنها را و شما را روزى مى دهد و او شنواى دانا است! » ( 60/عنكبوت)

در اين آيه شريفه مؤمنين را دلخوشى و دلگرمى مى دهد، تا اگر خواستند در راه خدا


1- الميزان ج 13 ص 215

ص:284

مهاجرت كنند از جهت رزق نگرانى نداشته باشند، و بدانند هر جا باشند خدا رزقشان را در آنجا مى دهد، و يقين داشته باشند كه از گرسنگى نخواهند مرد، و بدانند كه رازقشان پروردگارشان است، نه آب و خاكشان، و به اين منظور مى فرمايد: چه بسيار از جنبدگانند كه رزق خود را ذخيره نمى كنند، بلكه خدا روز به روز رزقشان را مى رساند، شما انسانها نيز هر چند كه ذخيره مى كنيد، ولى بايد بدانيد كه روزى دهنده شما خدا است، و او شنوا و داناست .

در اينكه دو نام بزرگ از اسامى خدا در خاتمه آيه قرار گرفته، اشاره است به برهان بر مضمون آيه، چون مضمون آيه اين بود كه انسان و ساير حيوانات محتاج به رزقند، و رزق خود را به زبان حاجت از خدا مى خواهند، و خدا حاجتشان را برآورده مى سازد، براى اينكه او هم داناى به حوائج خلق خويش است، و هم شنواى حاجت آنان است، پس به مقتضاى اين دو اسم آنان را روزى مى دهد .(1)

رام كردن زمين براي استفاده و تغذيه انسان

« هُوَ الَّذِى جَعَلَ لَكُمُ الأَرْض ذَلُولاً فَامْشوا فى مَنَاكِبهَا وَ كلُوا مِن رِّزْقِهِ وَ إِلَيْهِ النُّشورُ!»

« او است آن كسى كه زمين را براى شما رام كرده پس در اقطار آن آمد و شد كنيد،

و از رزق آن بخوريد و بدانيد كه زنده شدن بار ديگر شما به سوى او است!» (15/ملك)

اگر زمين را - چون اسبى - رام خواند، و قطعات آن را گرده يا شانه ناميد ، به اين اعتبار بود كه زمين براى انواع تصرفات انسان رام است، نه چموشى دارد، و نه از تصرفات بشر امتناع مى ورزد .

امر در جمله « بخوريد از رزق آن،» امر وجوبى نيست، بلكه تنها جواز و اباحه را مى رساند.

و معناى آيه اين است كه خداى تعالى آن كسى است كه زمين را منقاد و رام شما كرد، تا بتوانيد بر پشت آن قرار بگيريد، و از اين قطعه به آن قطعه اش برويد، و از رزقش كه او برايتان مقدر فرموده بخوريد، و به انواع مختلفى براى به دست آوردن آن رزق در زمين تصرف كنيد.(2)

گوشت ها در تغذيه انسان

مجوز تغذيه انسان از گوشت حيوانات


1- الميزان ج 10 ص 221
2- الميزان ج 19 ص 599

ص:285

« أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّا خَلَقْنَا لَهُم مِّمَّا عَمِلَت أَيْدِينَا أَنْعَماً فَهُمْ لَهَا مَلِكُونَ؟»

« مگر نمى بينيد كه براى انسان از آنچه دست قدرت ما درست كرده حيواناتى آفريديم كه مالك آن شده اند؟ »

« وَ ذَلَّلْنَهَا لهُمْ فَمِنهَا رَكُوبهُمْ وَ مِنهَا يَأْكلُونَ؟»

« و حيوانات را براى ايشان رام كرده ايم كه هم مركوبشان است و هم از آن مى خورند؟»

« وَ لهُمْ فِيهَا مَنَفِعُ وَ مَشارِب أَ فَلا يَشكُرُونَ؟ »

« و از آن سودها و نوشيدنى ها دارند، پس چرا باز هم سپاس نمى گزارند؟ » (71 تا 73/ يس)

مراد از اينكه فرمود: چارپايان از چيزهايى است كه دستهاى خدا درستش كرده، اين است كه: كسى در خلقت آنها شركت ندارد و خلقت آنها مختص به خداست.

و معناى « خَلَقْنَا لَهُم،» اين است كه: ما چارپايان را به خاطر انسان خلق كرده ايم و لازمه آن اختصاص چارپايان به انسان است، و اختصاص هم بالأخره منتهى به ملكيت مى شود، چون ملك اعتبارى در اجتماع، خود يكى از شعب اختصاص است.

و تذليل چارپايان براى انسان به اين معنا است كه خداوند اين حيوانات را براى انسانها رام و فرمانبردار كرده. اين همان تذليل و تسخير حيوان است براى انسان.

و كلمه رَكوب به معناى مركب است، مانند: گاو و شتر كه بار آدمى را مى برد.

و جمله « مِنهَا يَأْكلُونَ،» به معناى اين است كه از گوشتش مى خورند.

و مراد از منافع هر انتفاعى است كه آدمى از مو، كرك، پشم و پوست حيوان و ساير منافع آن مى برد. و مراد از مشروب شير حيوانات است .

و معناى آيات سه گانه اين است كه: آيا كفار نمى دانند كه ما به خاطر ايشان و به منظور تدبير امر زندگى ايشان در دنيا، چارپايانى از شتر و گاو و گوسفند خلق كرديم و نتيجه اش اين شد كه انسان مالك اين حيوانات گرديد، البته ملكيت به اين معنا، كه صحيح است براى او هر نوع تصرفى كه خواست در اين حيوانات بكند، و معارضى هم نداشته باشد .

و ما اين حيوانات را رام و منقاد و مسخر آنها نموديم، به طورى كه ياراى عصيان و

ص:286

چموشى نداشته باشند. در نتيجه بعضى از آنها باربر و مركب ايشان شد و بعضى ديگر ماكول ايشان گشت، يعنى از گوشت آنها استفاده مى كنند و منافع ديگرى هم از مو و پشم و پوست آنها مى برند و از شير آنها مى نوشند، آيا باز هم شكر خدا نمى گزارند كه چنين تدبير كاملى در حق آنها به كار برده، تدبيرى كه كشف مى كند كه او پروردگار ايشان است و آيا باز هم از در شكر نعمت، او را عبادت نمى كنند؟(1)

آفرينش چارپايان براي سواري و تغذيه انسان

« اللَّهُ الَّذِى جَعَلَ لَكُمُ الأَنْعَمَ لِترْكبُوا مِنهَا وَ مِنهَا تَأْكلُونَ!»

« خدا همان كسى است كه چارپايان را برايتان خلق كرد تا بر بعضى از آنها سوار شده و از بعضى ديگر آنها بخوريد!» ( 79/غافر)

خداى سبحان از بين همه چيزهايى كه آدميان در زندگى از آن منتفع مى شوند، و تدبير امر انسانها بدانها بستگى دارد، چارپايان را نام مى برد كه مراد از آن شتر و گاو و گوسفند است.

غرض از اين خلقت و يا تسخير اين است كه شما بر بعضى از آنها مانند يك قسم از شتران سوار شويد و از شير بعضى ديگر مانند قسمى از شتر و گاو و گوسفند بخوريد.(2)

مجوز خوردن گوشت چارپايان بزرگسال و خردسال

« وَ مِنَ الأَنْعَمِ حَمُولَةً وَ فَرْشاً كلُوا مِمَّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ،

وَ لا تَتَّبِعُوا خُطوَتِ الشيْطنِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُّبِينٌ! »

« و از حيوانات بار بردار و نوزاد( پديد آورد) از آنچه خدا روزيتان كرده بخوريد،

و دنبال شيطان مرويد كه وى براى شما دشمنى آشكار است.» (142/انعام)

حموله به معناى چارپايان بزرگسال است، و از اين جهت آنها را حموله مى خوانند كه طاقت برداشتن حمل( بار) را دارند. و فرش به معناى خردسالان آنها است. امر در جمله « كلُوا مِمَّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ،» تنها براى اباحه خوردن و امضاى حكم عقل به اباحه آن است.

و معناى اينكه فرمود:« وَ لا تَتَّبِعُوا خُطوَتِ الشيْطنِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُّبِينٌ،»

اين است كه: شما در اين امرى كه خداوند اباحه آنرا تشريع كرده راه پيروى شيطان را پيش مگيريد، و پا در جاى پاى او نگذاريد و حلال خدا را حرام مكنيد.پيروى خطوات شيطان معنايش همين تحريم حلال است بدون علم.(3)

گوشت هاي تازه و لطيف دريائي

« وَ مَا يَستَوِى الْبَحْرَانِ هَذَا عَذْبٌ فُرَاتٌ سائغٌ شرَابُهُ وَ هَذَا مِلْحٌ أُجَاجٌ،

وَ مِن كلّ ٍ تَأْكلُونَ لَحْماً طرِيًّا...!»


1- الميزان ج : 17 ص : 164
2- الميزان ج : 17 ص : 538
3- الميزان ج 7 ص 501

ص:287

« اين دو دريا با هم يكسان نيستند يكى شيرين و گوارا و ديگرى شور و تلخ،

و شما از هر دوى آنها گوشت تازه گرفته مى خوريد...!» (12/ فاطر)

كلمه عذب به معناى آب پاكيزه است، و كلمه فرات به معناى آبى است كه سوز عطش را مى شكند، و يا آبى است كه خنك باشد.

و كلمه سائغ آن آبى را گويند كه از گوارايى، با سهولت به حلق فرو رود . و كلمه اجاج به معناى آبى است كه به خاطر شورى و يا تلخى، حلق را مى سوزاند .

« لَحْماً طرِيًّا،» به معناى گوشت تازه و لطيف است، و منظور از آن، گوشت ماهى، و يا هم آن و هم گوشت مرغابى دريايى است.

در اين آيه شريفه مؤمن و كافر را به درياى شيرين و شور مثل مى زند، و يكسان نبودن آن دو را در كمال فطرى بيان مى كند، هر چند كه در بسيارى از خواص انسانى و آثار آن مثل همند، ولى مؤمن به همان فطرت اولى و اصلى خودش باقى است، و در نتيجه به سعادت حيات آخرت، و دايمى خود مى رسد، ولى كافر از آن فطرت اصلى منحرف شده، و وضعى به خو گرفته كه فطرت انسانى، آن را پاك و خوشايند نمى داند، و به زودى صاحبش به كيفر اعمالش معذب مى شود .

پس مثل اين دو قسم انسان مثل دو درياى شور و شيرين است، كه يكى بر فطرت آب اصلى اش، كه همان گوارايى باشد باقى است، و ديگرى ( به خاطر اختلاط با املاح، ) شور شده است، هر چند كه در بعضى از آثار نافع شريكند، چون مردم از هر دوى آنها ماهى مى گيرند، و يا مرغابى شكار مى كنند، و يا زيور مرواريد استخراج مى نمايند، و يا صدف و مرجان مى گيرند.(1)

عقايد اقوام و اديان مختلف درباره خوردن گوشت

تغذيه از گوشت ها در آئين بودا

در سنت بودا خوردن تمامى گوشت ها تحريم شده، و پيروان اين سنت هيچ حيوانى را حلال گوشت نمى دانند، و اين طرف تفريط در مساله خوردن گوشت است، و طرف افراط آن را وحشى هاى آفريقا ( و بعض متمدنين اروپا و غرب) پيش گرفته اند، كه از خوردن هيچ گوشتى حتى گوشت انسان امتناع ندارند.

تغذيه از گوشت ها در سنت عرب جاهليت

عرب در دوران جاهليت گوشت چهارپايان و ساير حيوانات از قبيل موش و قورباغه را مى خورد، چهارپايان را هم به هر نحوى كه كشته مى شد مى خورد، چه اينكه سرش را بريده باشند، و چه اينكه خفه اش كرده باشند، و چه طورى ديگر مرده باشد، كه در آيه گذشته به عنوانهاى منخنقه و موقوذه و مترديه و نطيحه و نيم خورده درندگان از آنها ياد شده بود، و وقتى


1- الميزان ج 17 ص 35

ص:288

مورد اعتراض واقع مى شدند مى گفتند: چطور شد كه آنچه خود شما مى كشيد حلال است، و آنچه خدا مى كشد حرام است؟ همچنانكه امروز نيز همين جواب از پاره اى اشخاص شنيده مى شود، كه مگر گوشت با گوشت فرق دارد، همينكه گوشتى سالم باشد و به بدن انسان صدمه وارد نياورد آن گوشت خوردنى است، هر چند كه بى ضرر بودنش به وسيله علاجهاى طبى صورت گرفته باشد و خلاصه گوشت حرام آن گوشتى است كه دستگاه گوارش آن را نپذيرد، از آن گذشته همه گوشتها براى اين دستگاه گوشت است، و هيچ فرقى بين آنها نيست .

و نيز در عرب رسم بود كه خون را مى خوردند، و آن را در روده حيوان ريخته با آن روده كباب مى كردند، و مى خوردند، و بخورد ميهمانان مى دادند و نيز رسمشان چنين بود كه هر گاه دچار قحطى مى شدند، بدن شتر خود را با آلتى برنده سوراخ مى كردند، و هر چه خون بيرون مى آمد مى خوردند، امروز نيز خوردن خون در بسيارى از امت هاى غير مسلمان رائج است.

تغذيه از گوشت ها در سنت بت پرستان چين

اين سنت در بت پرستان چين رواج بيشترى دارد، و بطورى كه شنيده مى شود - از خوردن هيچ حيوانى حتى سگ و گربه و حتى كرمها و صدفها و ساير حشرات امتناع ندارند.

تغذيه از گوشت ها در دين مبين اسلام

و اما اسلام در بين آن سنت تفريطى و اين روش افراطى راهى ميانه را رفته، از بين گوشتها هر گوشتى كه طبيعت انسانهاى معتدل و يا به عبارتى طبيعت معتدل انسانها آن را پاكيزه و مطبوع مى داند، در تحت عنوان كلى طيبات حلال كرده، و سپس اين عنوان كلى را به چهار پايان يعنى بهائم كه عبارتند از گوسفند و بز و گاو و شتر - و در بعضى از چهار پايان چون اسب و الاغ به كراهت - و در ميان پرندگان به هر مرغى كه گوشت خوار نباشد - كه علامتش داشتن سنگدان و پرواز به طريق بال زدن و نداشتن چنگال است - و در آبزيها به ماهيانى كه فلس دارند، به آن تفصيلى كه در كتب فقه آمده تفسير كرده است.

و از اين حيوانات حلال گوشت خون و مردار و آنچه براى غير خدا ذبح شده را تحريم كرده، و غرض در اين تحريم اين بوده كه بشر بر طبق سنت فطرت زندگى كند، چون بشر در اصل فطرت به خوردن گوشت علاقمند است، و نيز فطرتا براى فكر صحيح و طبع مستقيم كه از تجويز هر چيزى كه نوعا ضرر دارد، و يا مورد نفرت طبع است امتناع مى ورزد، احترام قائل است.(1)

مواد غذائي حلال و حرام

تفسيري از امام صادق (ع) در فلسفه محرمات الهي


1- الميزان ج : 5 ص : 295

ص:289

در تفسير عياشي، از محمد بن عبد الله از بعضى اصحابش روايت كرده كه گفت: به امام صادق عليه السلام عرضه داشتم: فدايت شوم، چرا خداى تعالى مردار و خون و گوشت خوك را تحريم كرد؟ فرمود:

خداى تبارك و تعالى اگر اينها را بر بندگانش تحريم و غير اينها را حلال كرده، از اين بابت نبوده كه خودش از محرمات بدش مى آمده، و از آنچه حلال كرده خوشش مى آمده، بلكه خداى تعالى كه خلائق را پديد آورده مى داند چه چيزهائى براى ساختمان بدن آنان سودمند، و مايه قوام بدن آنان است، آنها را حلال و مباح كرده، تا به فضل و كرم خود مصالح آنان را تامين كرده باشد، و نيز مى داند چه چيزهائى براى ساختمان بدن آنان مضر است ايشان را از استعمال آن نهى كرده، و آن چيزها را بر آنان تحريم نموده، مگر در صورت اضطرار، يعنى در مواردى كه ضرر استعمال نكردن محرمات بيش از ضرر استعمال آنها است، آن را حلال كرده، تا شخص مضطر به مقدار رفع اضطرارش و نه بيشتر از آن استفاده كند.

امام سپس فرمود: و اما ميته بدين جهت تحريم شده كه احدى از آن نخورد، و نزديكش نشود، مگر آنكه بدنش ضعيف و جسمش لاغر، و مغز استخوانش سست و نسلش قطع مى شود، و كسى كه مردار مى خورد جز به مرگ ناگهانى نمى ميرد.

و اما خوردن خون، انسانها را چون سگ، درنده و قسى القلب مى سازد و رأفت و رحمت را كم مى كند، تا جائى كه كشتن فرزند و پدر و مادر از او احتمال مى رود، و دوست و همنشين او نيز از خطر او ايمن نيست.

و اما حرمت گوشت خوك بدان جهت است كه خداى تعالى در ادوار گذشته مردمى را به جرم گناهانى به صورت حيواناتى چون خوك و ميمون و خرس و ساير مسوخات مسخ كرد، و

ص:290

آنگاه خوردن گوشت اينگونه حيوانات را تحريم نمود، تا مردم آن را جزء غذاها و خوردنيهاى خود نشمارند، و عقوبت گناهى را كه باعث مسخ انسانهائى به صورت آن حيوان شد كوچك نشمارند.

و اما حرمت شراب به خاطر اثرى است كه شراب دارد، و فسادى كه در عقل و در اعضاى بدن مى گذارد، آنگاه فرمود: دائم الخمر مانند كسى است كه بت مى پرستد، و شراب او را دچار ارتعاش ساخته نور ايمان را از او مى برد، و مروتش را منهدم مى سازد، وادارش مى كند به اينكه هر گناهى چون قتل نفس، و زنا را مرتكب شود، او حتى ايمن از اين نيست كه در حال مستى با محارم جمع شود، در حالى كه خودش متوجه نباشد، كه چه مى كند، و شراب، كار نوشنده اش را به ارتكاب هر نوع شر و گناه مى كشاند.(1)

فرماني براي خوردن غذاهاي حلال و پاكيزه روي زمين

- « يَأَيُّهَا النَّاس كلُوا مِمَّا فى الأَرْضِ حَلَلاً طيِّباً ،

وَ لا تَتَّبِعُوا خُطوَتِ الشيْطنِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُّبِينٌ!»

« هان! اى مردم از آنچه در زمين است بخوريد در حالى كه حلال و طيب باشد،

و گام هاى شيطان را پيروى مكنيد كه او شما را دشمنى است آشكار !» (بقره / 168)

كلمه « حرام » معنايش با كلمه « ممنوع» يكى است، وقتى مى گويند فلان كار حرام است، معنايش اين است كه ارتكاب آن ممنوع است، و كلمه « حلال» هم در تمامى موارد استعمالش معناى آزادى در عمل و اثر را مى رساند.

كلمه « طيّب » در مقابل كلمه «خبيث» معناى ملايمت با نفس و طبع هر چيزى را مي دهد، مثل كلمه طيب، كه به معناى آن سخنى است كه گوش را از شنيدنش خوش آيد و عطر طيب كه به معناى آن عطرى است كه شامه آدمى از بوى آن خوشش آيد و مكان طيب يعنى آن محلى كه با حال كسي كه مي خواهد در آن محل جا بگيرد سازگار باشد.

خداي تعالى در صدر اين آيات خطاب را متوجه عموم مردم كرد نه خصوص مؤمنين، و اين بدان جهت بود كه حكمى كه در اين آيه بگوش مى رساند، و بيانش مى كند، حكمى است كه مورد ابتلاى عموم مردم است.

مشركين عرب براى اينكه نزد آنان امورى حرام بود، كه خودشان بر خود حرام كرده بودند و آنگاه به خدا افتراء بستند. در مشركين غير عرب هم امورى از اين قبيل يافت مي شد.

مؤمنين هم با اينكه به اسلام در آمده بودند، ولى هنوز خرافاتى چند از باب توارث اخلاقى و آداب قومى و سنت هاى منسوخه در بينشان باقى مانده بود. به همين جهت مؤمنين نيز گرفتار اين بقاياى خرافات قديم بودند، لذا خطاب در آيه، متوجه عموم مردم شد كه آنچه در زمين هست برايشان حلال است و مي توانند بخورند و پاى بند احكام خرافى قديم نباشند.


1- الميزان ج 5 ص 308

ص:291

كلمه « اَكل» در اصل به معناى جويدن و بلعيدن است، و لكن بعنوان كنايه در مطلق تصرفات در اموال نيز استعمال مي شود و جهتش اين است كه در آن تصرفات نيز منظور اصلى انسان «خوردن» است، چون بطور كلى خوردن ركن زندگى آدمى است.

ما مي توانيم امر « كُلُوا - بخوريد » در آيه مورد بحث را هم حمل بر اين معناى وسيع كنيم، براى اينكه مطلق است( هم با معناى خوردن مي سازد، و هم با مطلق تصرفات،) و در اينصورت معناى آيه اين مي شود كه: از آنچه خدا از نعمت هاى خود در زمين آفريده و در اختيار شما قرار داده بخوريد و در آن تصرف كنيد كه هم حلال و هم طيب است ! يعنى هيچ مانعى به غير از آنچه كه از ناحيه طبيعت خودتان و يا از ناحيه طبيعت زمين مانع است شما را از خوردن و تصرف آنچه حلال است جلوگير نشود، ( بله آنها كه به طبع خود قابل اكل نيستند مانند سنگ و چوب و يا آنها كه طبع آدمى خوردن آن را نمى پذيرد، مانند كثافات، و يا آنهائى كه طبيعت شما از آن تنفر ندارد و خوردن آن را مي پذيرد و ليكن سليقه دينى مثلا مانع از خوردن آن است، چون از راه جبر جائر بدست آمده است خوردنش حلال نيست.)

« كلُوا مِمَّا فى الأَرْضِ حَلَلاً طيِّباً ! »

« از آنچه در زمين است بخوريد در حالى كه حلال و طيب باشد! »

اين جمله اباحه اى عمومى و بدون قيد و شرط را آماده مي كند، چيزى كه هست جمله: « وَ لا تَتَّبِعُوا خُطوَتِ الشيْطنِ - و گام هاى شيطان را پيروى مكنيد...! » مي فهماند كه در اين ميان چيزهاى ديگرى هم هست كه نامش خطوات شيطان است و مربوط به همين اَكل حلال طيب است، و اين امور، يا مربوط به نخوردن بخاطر پيروى شيطان است و يا خوردن بخاطر پيروى شيطان است و چون تا اينجا معلوم نكرد كه آن امور چيست؟ لذا براى اينكه ضابطه اى دست داده باشد كه چه چيزهائى پيروى شيطان است؟ عبارت « سوء و فحشاء و سخن بدون علم،» را خاطر نشان كرد و فهماند كه هر چيزى كه بد است، يا فحشاء است يا بدون علم حكم كردن است، پيروى از آن، پيروى شيطان است.

وقتى نخوردن و تصرف نكردن در چيزى كه خدا دستور به اجتناب از آن نداده، جائز نباشد، خوردن و تصرف بدون دستور او نيز جائز نيست، پس هيچ اَكلى حلال و طيب نيست مگر آنكه خداي تعالى اجازه داده و تشريعش كرده، و از خوردن آن منع و ردعى نكرده باشد( كه همين آيه مورد بحث و نظائر آن تشريع حليت همه چيزها است،) و آيه 173 سوره بقره كه در آن از خوردن چيزهائى نهى فرموده است:

« إِنَّمَا حَرَّمَ عَلَيْكمُ الْمَيْتَةَ وَ الدَّمَ وَ لَحْمَ الْخِنزِيرِ وَ مَا أُهِلَّ بِهِ لِغَيرِ اللَّهِ،

فَمَنِ اضطرَّ غَيرَ بَاغٍ وَ لا عَادٍ فَلا إِثْمَ عَلَيْهِ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ !»

« خداوند تنها از ميان خوردنى ها، مردار و خون و گوشت خوك و گوشت حيوانى كه براى غير خدا ذبح شده حرام كرده است و در اينها هم اگر كسى ناچار بخوردن شود در صورتى كه خودش خود را ناچار نكرده باشد و نيز در صورتى كه در خوردن از حد اضطرار تجاوز نكند گناهى بر او نيست كه خدا غفور و رحيم است.» (173/ بقره)

ص:292

پس برگشت معناى آيه به اين مى شود( و خدا داناتر است) كه مثلا بگوئيم: از همه نعمتهاى خدا كه در زمين براى شما آفريده بخوريد، زيرا خدا آنها را براى شما حلال و طيب كرد و از خوردن هيچ حلال طيبى خوددارى مكنيد، كه خوددارى از آن هم سوء است، هم فحشاء، و هم بدون علم سخن گفتن، يعنى « وَهم تشريع!» و شما حق نداريد تشريع كنيد، يعنى چيزى را كه جزء دين نيست، جزء دين كنيد، كه اگر چنين كنيد خطوات شيطان را پيروى كرده ايد .

پس آيه شريفه چند نكته را افاده مى كند: اول اينكه حكم مى كند به حليت عموم تصرفات، مگر هر تصرفى كه در كلامى ديگر از آن نهى شده باشد، چون خداى سبحان اين حق را دارد كه از ميان چيزهائى كه اجازه تصرف داده، يكى يا چند چيز را ممنوع اعلام بدارد.

( پس آيه شريفه يك قاعده كلى دست داد و آن اين بود كه هر جا شك كرديم آيا خوردن فلان چيز و يا تصرف در فلان چيز جائز است يا نه به اين آيه تمسك جوئيم و بگوئيم غير از چند چيزى كه در دليل جداگانه حرام شده، همه چيز حلال و طيب است. مترجم.)

دوم اينكه خوددارى و امتناع از خوردن و يا تصرف كردن در چيزى كه دليلى علمى بر منع از آن نرسيده، خود تشريع و حرام است.

سوم اينكه مراد از پيروى خطوات شيطان اين است كه بنده خدا بچيزى تعبد كند و آن را عبادت و اطاعت خدا قرار دهد كه خداى تعالى هيچ اجازه اى در خصوص آن نداده باشد، چون خداى تعالى هيچ مشى و روشى را منع نكرده، مگر آن روشى را كه آدمى در رفتن بر طبق آن پاى خود بجاى پاى شيطان بگذارد و راه رفتن خود را مطابق راه رفتن شيطان كند، در اين صورت است كه روش او پيروى گامهاى شيطان مي شود.(1)

هشدار به مومنين براي استفاده از رزق هاي حلال خدا!

« يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا كلُوا مِن طيِّبَتِ مَا رَزَقْنَكُمْ وَ اشكُرُوا للَّهِ إِن كنتُمْ إِيَّاهُ تَعْبُدُونَ،»

« اى كسانى كه ايمان آورده ايد از پاكيزه ها هر چه كه ما روزيتان كرده ايم بخوريد و شكر خدا بگزاريد اگر تنها او را مى پرستيد.» ( 172 / بقره)

اين جمله خطابى است خاص به مؤمنين، كه بعد از خطاب قبلى كه به عموم مردم بود قرار گرفته، گويا از خطاب جماعتى كه پذيراى نصيحت نيستند، منصرف شده و روى سخن به عده خاص كرده كه دعوت داعى خود را اجابت مى گويند، چون به او ايمان دارند .

از دارندگان ايمان بخدا اين توقع مى رفت كه دعوت را بپذيرند به همين جهت عبارت قبلى « مِمَّا فى الأَرْضِ حَلَلاً طيِّباً،» را به عبارت « طيِّبَتِ مَا رَزَقْنَكُمْ، » عوض كرد، تا وسيله شود، بعد از آن از ايشان بخواهد تنها خدا را شكر گويند، چون مردمى موحد بودند و بجز خداى سبحان كسى را نمى پرستيدند.


1- الميزان ج : 1 ص : 630

ص:293

ظاهرا جمله: « مِن طيِّبَتِ مَا رَزَقْنَكُمْ...،» از قبيل اضافه صفت به موصوف باشد و معناى آيه بنا بر اين تقديرچنين مي شود: « بخوريد از آنچه ما روزيتان كرديم، كه همه اش پاكيزه است،» و اين معنا مناسب تر است با اظهار نزديكى و مهربانى خدا كه مقام، آن را افاده مي كند. چون مقام مى خواهد آزادى مردم را برساند نه اينكه ممنوع بودن آنانرا افاده كند، مي خواهد بفرمايد: اينكه از پيش خود چيزهائى را بر خود حرام كرده ايد سخنى است بدون علم و خدا آنرا حلال كرده است.

« وَ اشكُرُوا للَّهِ إِن كنتُمْ إِيَّاهُ تَعْبُدُونَ - و شكر خدا بگزاريد اگر تنها او را مى پرستيد! »(1)

تحريم گوشت به خاطر تنفر انسان ياضرر جسماني و روحاني

انسان مانند ساير حيوانات و گياهان مجهز به جهاز گوارش است، يعنى دستگاهى دارد كه اجزائى از مواد عالم را به خود جذب مى كند، به آن مقدارى كه بتواند در آن عمل كند، و آن را جزء بدن خود سازد، و به اين وسيله بقاى خود را حفظ نمايد، پس بنا بر اين براى اينگونه موجودات هيچ مانعى طبيعى وجود ندارد از اينكه هر غذائى كه براى او قابل هضم و مفيد باشد بخورد، تنها مانعى كه از نظر طبع تصور دارد اين است كه آن غذا براى آن موجودات ضرر داشته باشد، و يا مورد تنفر آنها باشد.

ضرر داشتن در مرحله اول براي بدن مانند خوردن چيزي مسموم، و در مرحله دوم، ضرر داشتن براي روح، مثل چيزهائى كه در اديان و شرايع مختلفه الهى تحريم شده، و امتناع از خوردن اينگونه چيزها امتناع به حسب طبع نيست، بلكه امتناع فكرى است .

وقتي انسان در يابد كه فلان چيز خوردنى براى بدن او ضرر دارد، و نظام جسمى او را بر هم مى زند، براى اينكه مسموم است و يا خودش سم است، در چنين مواردى انسان و حيوان و نبات از خوردن امتناع مى ورزد.

تنفر عبارت است از اينكه انسان يا هر جاندار ديگر چيزى را پليد بداند، و در نتيجه در مرحله اول، طبع او از نزديكى به آن امتناع بورزد، گاهى هم مى شود كه تنفر انسان از خوردن چيزى به حسب طبع نباشد، بلكه اين امتناعش مستند باشد به عواملى اعتقادى، چون مذهب و يا عادت قومى، و سنت هاى مختلفه اى كه در مجتمعات گوناگون رائج است، مثلا مسلمانان از گوشت خوك نفرت دارند، و نصارا آن را خوراكى مطبوع و پاكيزه مى دانند، و در مقابل اين دو امت، ملل غربى هستند، كه بسيارى از حيوانات - از قبيل قورباغه و خرچنگ و موش و امثال آن را با ميل و رغبت مى خورند، در حالى كه ملل مشرق زمين آنها را پليد مى شمارند، اين قسم از امتناع، امتناع بر حسب طبع اولى نيست، بلكه بر حسب طبع ثانوى و قريحه اى است كسبى .

پس روشن شد كه انسان در تغذى به گوشت ها طرق مختلفه اى دارند، طرقى بسيار كه


1- الميزان ج : 1 ص : 644

ص:294

از نقطه امتناع شروع و به نقطه آزادى مطلق در عرضى عريض ختم مى شود، هر چه را كه مباح و گوارا مى داند دليلش طبع او است، و آنچه را كه حرام و ناگوار مى داند دليلش يا فكر او است يا طبع ثانوى او.(1)

همه گوشت چارپايان حلالند مگر...

« يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ أُحِلَّت لَكُم بهِيمَةُ الأَنْعَمِ،

إِلا مَا يُتْلى عَلَيْكُمْ غَيرَ محِلى الصيْدِ وَ أَنتُمْ حُرُمٌ إِنَّ اللَّهَ يحْكُمُ مَا يُرِيدُ!»

« هان اى كسانى كه ايمان آورديد به قراردادها و تعهدات وفا كنيد، گوشت چارپايان به استثناى آنهائى كه برايتان بيان مى شود براى شما حلال شده است، نه براى كسى كه شكار را در حالى كه محرم هستيد حلال مى داند، و بدانيد كه خدا هر حكمى را كه بخواهد صادر مى كند!»

« يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا لا تحِلُّوا شعَئرَ اللَّهِ وَ لا الشهْرَ الحَرَامَ وَ لا الهَدْى وَ لا الْقَلَئدَ وَ لا ءَامِّينَ الْبَيْت الحَرَامَ يَبْتَغُونَ فَضلاً مِّن رَّبهِمْ وَ رِضوَناً وَ إِذَا حَلَلْتُمْ فَاصطادُوا وَ لا يجْرِمَنَّكُمْ شنَئَانُ قَوْمٍ أَن صدُّوكمْ عَنِ الْمَسجِدِ الحَرَامِ أَن تَعْتَدُوا وَ تَعَاوَنُوا عَلى الْبرِّ وَ التَّقْوَى وَ لا تَعَاوَنُوا عَلى الاثْمِ وَ الْعُدْوَنِ وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ شدِيدُ الْعِقَاب،»

« هان اى كسانى كه ايمان آورده ايد مقتضاى ايمان اين است كه - شعائر خداى و - چهار - ماه حرام را حلال مشماريد و نيز كشتن و خوردن قربانيهاى بى نشان مردم و قربانيهاى نشان دار آنان را حلال ندانيد، و متعرض كسانى كه به اميد فضل و خوشنودى خدا، راه بيت الحرام را پيش گرفته اند نشويد، و هر گاه از احرام در آمديد مى توانيد شكار كنيد، و دشمنى و كينه كسانى كه نگذاشتند به مسجد الحرام درآئيد شما را وادار به تعدى نكند، يكديگر را در كار نيك و در تقوا يارى كنيد، و در گناه و دشمنى به يكديگر كمك مكنيد و از خدا پروا كنيد، كه خدا شديد العقاب است!»

« حُرِّمَت عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةُ وَ الدَّمُ وَ لَحمُ الخِنزِيرِ وَ مَا أُهِلَّ لِغَيرِ اللَّهِ بِهِ وَ الْمُنْخَنِقَةُ وَ الْمَوْقُوذَةُ وَ الْمُترَدِّيَةُ وَ النَّطِيحَةُ وَ مَا أَكلَ السبُعُ إِلا مَا ذَكَّيْتُمْ وَ مَا ذُبِحَ عَلى النُّصبِ وَ أَن تَستَقْسِمُوا بِالأَزْلَمِ ذَلِكُمْ فِسقٌ الْيَوْمَ يَئس الَّذِينَ كَفَرُوا مِن دِينِكُمْ فَلا تخْشوْهُمْ وَ اخْشوْنِ الْيَوْمَ أَكْمَلْت لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتمَمْت عَلَيْكُمْ نِعْمَتى وَ رَضِيت لَكُمُ الاسلَمَ دِيناً فَمَنِ اضطرَّ فى مخْمَصةٍ غَيرَ مُتَجَانِفٍ لاثْمٍ فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيم!»

« اما آن گوشتها و چيزهائى كه خوردنش بر شما حرام شده: گوشت مردار و خون و گوشت خوك و گوشت حيوانى است كه هنگام ذبح نام غير خدا بر آن برده شده، و حيوانى كه خفه شده، و يا به وسيله كتك مرده، يا سقوط كرده، و يا به وسيله ضربت شاخ حيوانى ديگر مرده، و يا درنده از آن خورده، مگر آنكه آن را زنده در يابيد، و ذبح كنيد، و آنچه به رسم جاهليت براى بتها ذبح شده، و نيز اينكه اموال يكديگر را به وسيله اوتار( با چوبه تير) قسمت كنيد تمام اين اعمال فسق و گناه است ،امروز است كه ديگر كفار از ضديت با دين شما مايوس شدند، ديگر از آنها نترسيد، و تنها از من بترسيد! امروز است كه دين شما را تكميل كردم، و نعمت خود بر شما تمام نمودم، و امروز است كه دين اسلام را براى شما پسنديدم - و آنچه گفتيم حرام است در حال اختيار حرام است - اما اگر كسى در محلى كه


1- الميزان ج : 5 ص : 294

ص:295

قحطى طعام است به مقدارى كه از گرسنگى نميرد نه زيادتر كه به طرف گناه متمايل شود مى تواند بخورد، كه خدا آمرزگار رحيم است! »

(1تا3 / مائده )

خداي تعالي در اين آيات بر مردم منت مى گذارد كه دينشان را كامل و نعمتشان را تمام كرد، و طيبات را بر ايشان حلال، و خبائث را بر ايشان حرام كرد، و احكام و دستوراتى بر ايشان تشريع كرد كه مايه طهارت آنان است، و در عين حال عسر و حرجى هم نمى آورد .

چرا گوشتهاي حلال حرام مي شوند؟

« أُحِلَّت لَكُم بهِيمَةُ الأَنْعَمِ إِلا مَا يُتْلى عَلَيْكُمْ ...،» كلمه احلال به معناى مباح كردن چيزى است، و منظور از بهيمة الانعام همان هشت جفت حيوانى است كه گوشتش حلال است، اين آيه بعضى از حالات آن هشت جفت را حرام كرده است، و آن حالتى است كه حيوان حلال گوشت ذبح و تذكيه نشود، بلكه مردار گردد، و يا اگر ذبحش كردند بنام خدا نكردند.

در جمله « غَيرَ محِلى الصيْدِ وَ أَنتُمْ حُرُم...،» مى فرمايد: گوشت بهيمه انعام بر شما حلال است، مگر آنهائى كه بعدا نام مى بريم، و مگر در حالى كه خود شما وضعى خاص داشته باشيد، يعنى مُحرم باشيد، و در حال احرام يكى از آن هشت صنف حيوان از قبيل آهو و گاو وحشى و گورخر را شكار كرده باشيد، كه در اين صورت نيز خوردن گوشت آن بر شما حلال نيست.

« لا تَحِلُّوا - حلال مكنيد!» كلمه احلال كه مصدر آن فعل است، به معناى حلال كردن است، و حلال كردن و مباح دانستن ملازم با بى مبالات بودن نسبت به حرمت و مقام و منزلت پروردگارى است كه اين عمل را بى احترامى به خود دانسته، و اين كلمه در هر جا به يكى از اين معانى است، يا به معناى بى مبالاتى است، و يا به معناى بى احترامى نسبت به مقام و منزلت است. احلال شعائر الله به معناى بى احترامى به آن شعائر و يا ترك آنها است.

كلمه « هَدىَ» به معناى آن حيوانى است كه آدمى از شهر خود با خود به طرف مكه مى برد تا قربانى كند، از قبيل گوسفند و گاو و شتر، و كلمه قلائد جمع قلاده به معناى گردن بند است، و در اينجا به معناى هر چيزى است مانند نعل و مثل آن، كه به عنوان اعلام به قربانى، به گردن حيوان مى اندازند و به اين وسيله اعلام مى كنند- كه اين شتر يا گاو يا گوسفند قربانى راه خدا است، اگر احيانا گم شد، و كسى او را پيدا كرد، بايد به منا بفرستد تا از طرف صاحبش قربانى شود.

« وَإِذا حَلَلْتُمْ فَاصْطادُوا - و چون از احرام در آمديد شكار بكنيد،» جمله: شكار بكنيد از آنجا كه در مقامى آمده كه شنونده احتمال مى داده شايد شكار كردن بعد از احرام نيز حرام باشد دلالت بر وجوب ندارد، تنها دلالت مى كند بر اينكه بعد از احرام، حرام و ممنوع نيست.

تحريم خون و سه نوع گوشت

ص:296

« حُرِّمَت عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةُ وَ الدَّمُ وَ لَحمُ الخِنزِيرِ وَ مَا أُهِلَّ لِغَيرِ اللَّهِ بِهِ،» اين آيه شريفه مشتمل است بر حرمت خون و سه نوع گوشت كه در سوره هائى كه از قرآن قبل از اين سوره نازل شده بود نيز ذكر شده بود، مانند دو سوره انعام و نحل كه در مكه نازل شده بودند، و سوره بقره كه اولين سوره مفصلى است كه در مدينه نازل شد، در سوره انعام فرموده بود:

« قُلْ لا أَجِدُ في ما أُوحِيَ إِلَيَّ مُحَرَّماً عَلى طاعِمٍ يَطْعَمُهُ إِلاَّ أَنْ يَكُونَ مَيْتَةً أَوْ دَماً مَسْفُوحاً أَوْ لَحْمَ خِنزيرٍ فَإِنَّهُ رِجْسٌ أَوْ فِسْقاً أُهِلَّ لِغَيْرِ اللَّهِ بِهِ فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ باغٍ وَ لا عادٍ فَإِنَّ رَبكَ غَفُورٌ رَحيمٌ!»

« بگو در احكامى كه به من وحى شده چيزى را كه غذاخوار تواند خورد حرام نمى يابم مگر آنكه مردارى باشد يا خون ريخته شده يا گوشت خوك كه آن پليد است يا ذبيحه غير شرعى كه نام غير خدا بر آن ياد شده، و هر كه ناچار باشد نه متجاوز و يا افراطكار (و بخورد) پروردگار تو آمرزگار و رحيم است!» (145/انعام)

در سوره نحل و سوره بقره فرموده:

« إِنَّما حَرَّمَ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةَ وَ الدَّمَ وَ لَحْمَ الْخِنْزيرِ وَ ما أُهِلَّ بِهِ لِغَيْرِ اللَّهِ فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ باغٍ وَ لا عادٍ فَلا إِثْمَ عَلَيْهِ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحيمٌ !»

« خداوند تنها از ميان خوردنى ها مردار و خون و گوشت خوك و گوشت حيوانى كه براى غير خدا ذبح شده حرام كرده است و در اينها هم اگر كسى ناچار بخوردن شود در صورتى كه خودش خود را ناچار نكرده باشد و نيز در صورتى كه در خوردن از حد اضطرار تجاوز نكند گناهى بر او نيست كه خدا غفور و رحيم است! » (173/بقره) و (115/نحل)

همه اين آيات - بطورى كه ملاحظه مى كنيد- آن چهار چيز را كه در صدر آيات مورد بحث ذكر شده اند حرام كرده، و آيه مورد بحث از نظر استثنائى كه در ذيل آن آمده شبيه به آن آيات است، در آيه اخير مى فرمود: « فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ باغٍ وَ لا عادٍ ...، » در آيه سوره مائده فرموده: « فَمَنِ اضطرَّ فى مخْمَصةٍ غَيرَ مُتَجَانِفٍ لاثْمٍ- اما اگر كسى در محلى كه قحطى طعام است به مقدارى كه از گرسنگى نميرد نه زيادتر كه به طرف گناه متمايل شود مى تواند بخورد، كه خدا آمرزگار رحيم است! »

اعلام پليدي گوشت خوك

نهى از آن چهار چيز و مخصوصا سه تاى اول يعنى ميته و خون و گوشت خوك تشريعش قبل از سوره انعام و نحل بوده، كه در مكه نازل شده اند، براى اينكه آيه سوره انعام تحريم اين سه چيز و حد اقل گوشت خوك را بدان علت مى داند كه رجس و پليدى است، و همين خود، دلالت دارد بر اينكه قبلا رجس تحريم شده بود: « وَ الرُّجْزَ فَاهْجُر!»

انواع مردارها و كشتارهاي حرام

ص:297

«منخنقة» به معناى حيوانى است كه خفه شده باشد، چه خفگى اتفاقى باشد و يا عمدى باشد و عمدى به هر نحو و هر آلتى كه باشد، خواه كسى عمدا و با دست خود او را خفه كرده باشد، و يا اينكه اين خفه كردن عمدى با وسيله اى چون طناب باشد، و چه اينكه گردن حيوان را بين دو چوب قرار دهند تا خود بخود خفه شود، همچنانكه در جاهليت به اين طريق و به امثال آن حيوان را بى جان مى كردند .

« موقوذة » حيوانى است كه در اثر ضربت بميرد آنقدر او را بزنند تا مردار شود.

« متردية » حيوانى است كه از محلى بلند چون كوه و يا لبه چاه و امثال آن سقوط كند و بميرد .

« نطيحة » حيوانى است كه حيوانى ديگر او را شاخ بزند و بكشد.

« مَا أَكلَ السبُعُ،» منظور حيوانى است كه درنده اى پاره اش كرده باشد، و از گوشتش خورده باشد، پس أكل مربوط به ماكول است، چه اينكه همه اش را خورده باشد، و چه اينكه بعض آن را، و كلمه سبع به معناى حيوان وحشى گوشتخوار است، چون شير و گرگ و پلنگ و امثال آن .

منخنقة و موقوذة و متردية و نطيحة و ما اكل السبع همه از مصاديق ميته و مردارند، به دليل اينكه يك مصداق را ( در آخر اين آيه ) از همه اينها استثناء كرده، و آن، همه اين نامبردگان است در صورتى كه آنها را زنده دريابند و ذبح كنند، پس آنچه در اين آيه نامبرده شده مصاديق يك نوعند، و براى اين افراد آن نوع يعنى مردار را اسم برده كه عنايت به توضيح افراد آن داشته و خواسته است خوراكيهاى حرام را بيشتر بيان كند، نه اينكه در آيه شريفه چيز تازه اى تشريع كرده باشد .

و همچنين بقيه چيزهائى كه در آيه شمرده و فرموده:« وَ مَا ذُبِحَ عَلى النُّصبِ وَ أَن تَستَقْسِمُوا بِالأَزْلَمِ ذَلِكُمْ فِسق- و آنچه به رسم جاهليت براى بتها ذبح شده، و نيز اينكه اموال يكديگر را به وسيله اوتار( با چوبه تير) قسمت كنيد...،» كه اين دو عنوان هر چند كه اولين بارى كه در قرآن نامبرده شده اند در همين سوره بوده، و ليكن از آنجا كه خداى تعالى علت حرمت آنها را فسق دانسته، و فسق در آيه انعام نيز آمده، پس اين دو نيز چيز تازه اى نبوده كه تشريع شده باشد.

اين امور پنجگانه يعنى: منخنقة- موقوذة - متردية - نطيحة - مَا أَكلَ السبُعُ، همه از مصاديق ميته و از مصاديق آنند، به اين معنا كه مثلا مترديه و نطيحه وقتى حرام مى شوند كه به وسيله سقوط و شاخ مرده باشند، به دليل اينكه دنبال آن مترديه و نطيحه اى را كه نمرده باشند و بشود ذبحش كرد استثناء كرده، و اين بديهى است كه هيچ حيوانى را مادام كه زنده است كسى نمى خورد، وقتى آن را مى خورند كه جانش در آمده باشد، كه اين در آمدن جان دو

ص:298

جور است، يكى اينكه با سر بريدن جانش در آيد، ديگر اينكه اينطور نباشد، و خدا سر بريده ها را استثناء كرده، پس افراد ديگرى جز ميته باقى نمى ماند، افرادى كه يا با سقوط و يا با شاخ مرده باشند، و اما اگر گوسفندى - مثلا - در چاه بيفتد و سالم از چاه بيرون آيد، و چند لحظه زنده باشد، حال يا كم و يا زياد، سپس خودش بميرد و يا سرش را ببرند، ديگر مترديه اش نمى گويند، دليل اين معنا سياق كلام است، براى اينكه همه حيوانات مذكور در اين آيات حيواناتى هستند كه مرگشان مستند به آن وصفى باشد كه در آيه آمده، يعنى صفت انخناق و وقذ و تردى و نطح.

و اگر از ميان همه مردارها خصوص اين چند نوع مردار را ذكر كرد، براى اين بود كه توهمى را كه ممكن است در مورد اينها بشود و كسانى خيال كنند كه اينها مردار نيستند چون افرادى نادرند از بين ببرد، و كسى خيال نكند مردار تنها افراد شايع از مردار است، يعنى افرادى كه در اثر بيمارى و امثال آن مرده باشند، نه آنهائى كه به مرگ ناگهانى و به علتى خارجى مردار شده باشند، لذا در اين آيات به اسامى آنها تصريح كرد و فرمود همه اينها افراد و مصاديق مردارند، تا ديگر جاى شبهه اى نماند .

علت تحريم مردارها

جمله: « فَمَنِ اضطرَّ فى مخْمَصةٍ غَيرَ مُتَجَانِفٍ لاثْمٍ،» مى فهماند علت تحريم هاى مذكور در آيه اين است كه اينها اثمند، و قبل از اين آيه، و آيه سوره بقره اثم را تحريم كرده بود، و در سوره انعام هم فرموده بود: « وَ ذَرُوا ظاهِرَ الْإِثْمِ وَ باطِنَه،» و نيز فرموده بود: « قُلْ إِنَّما حَرَّمَ رَبِّيَ الْفَواحِشَ ما ظَهَرَ مِنْها وَ ما بَطَنَ وَ الْإِثْمَ،» پس روشن و واضح شد كه آيه شريفه در آنچه كه از محرمات برشمرده چيز تازه و بى سابقه اى نفرموده، بلكه قبل از نزول آيه در سوره هاى مكى و مدنى سابقه داشته، و گوشت ها و طعامهاى حرام را شمرده بود.

« إِلا مَا ذَكَّيْتُمْ،» اين جمله استثنائى است كه از نامبرده ها آنچه قابل تذكيه است را خارج مى سازد، و تذكيه عبارت است از بريدن چهار لوله گردن، دو تا رگ خون، كه در دو طرف گردن است، و يكى لوله غذا، و چهارمى لوله هوا، و اين در جائى است كه اين حيوان نيمه جانى داشته باشد، دليل داشتن نيمه جان اين است كه وقتى چهار رگ او را مى زنند حركتى بكند ، يا دم خود را تكان دهد، و يا صداى خر خر از گلو در آورد، و اين استثناء همانطور كه قبلا گفتيم متعلق است به همه عناوين شمرده شده در آيه، نه به خصوص عنوان آخرى، يعنى نطيحة، چون مقيد كردنش به آخرى سخنى است بى دليل.

« وَ مَا ذُبِحَ عَلى النُّصبِ ...،» رسم عرب چنين بوده كه سنگى را سر پا قرار داده آن را مى پرستيدند، و حيوانات خود را روى آن سر مى بريدند.

و غرض از نهى از خوردن گوشت حيوانهائى كه بر روى نصب ذبح مى شود اين است كه جامعه مسلمين سنت جاهليت را در بين خود باب نكنند، آرى مردم جاهليت در اطراف كعبه سنگهائى نصب مى كردند، و آنها را مقدس شمرده و حيوانات خود را بر روى آن سنگها سر مى بريدند، و اين يكى از سنت هاى وثنيت بوده است .

ص:299

« وَ أَن تَستَقْسِمُوا بِالأَزْلَمِ ذَلِكُمْ فِسقٌ !» كلمه ازلام به معناى تركه چوبهائى است كه در ايام جاهليت وسيله نوعى قمار بوده، و عمل استقسام به وسيله قداح اين بوده كه شترى و يا حيوانى ديگر را سهم بندى مى كردند، آنگاه تركه چوبها را براى تشخيص اينكه چه كسى چند سهم مى برد و چه كسى اصلا سهم نمى برد؟ يكى پس از ديگرى بيرون مى كشيدند، و اين خود نوعى قمار بوده است:

« ذَلِكُمْ فِسقٌ- تمام اين اعمال فسق و گناه است! »(1)

عدم انحصار تحريم هاي چهارگانه

« إِنَّمَا حَرَّمَ عَلَيْكمُ الْمَيْتَةَ وَ الدَّمَ وَ لَحْمَ الْخِنزِيرِ وَ مَا أُهِلَّ لِغَيرِ اللَّهِ بِهِ فَمَنِ اضطرَّ غَيرَ بَاغٍ وَ لا عَادٍ فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ! »

« حق اينست كه مردار و خون و گوشت خوك و آنچه نام غير خدا بر آن برده شده براى شما حرام است و هر كه ناچار شود، بدون زياده روى و تجاوز، خدا آمرزگار و رحيم است.»

(115/نحل)

اين آيه بطورى كه بعضى از مفسرين گفته اند: دلالت دارد بر انحصار محرمات در همين چهار تا، يعنى مردار و خون و گوشت خوك، و آنچه براى غير خدا ذبح شود. و ليكن با مراجعه به سنت، به دست مى آيد كه محرمات ديگرى غير اين چهار حرام كه اصل در محرماتند نيز هست، كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم به امر پروردگارش كه فرمود:« ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا ... هر دستورى كه رسول به شما داد بگيريد و از هر گناهى نهيتان كرد آن را ترك كنيد! » بيان نموده است.

( گفتار در معناى اين آيه در الميزان در سوره بقره آيه 173

و در سوره مائده آيه 3 و در سوره انعام آيه 145 آمده است.)(2)

ضابطه عام حلال بودن طيبات و پاكيزه ها

« يَسئَلُونَك مَا ذَا أُحِلَّ لهُمْ قُلْ أُحِلَّ لَكُمُ الطيِّبَت ... !»

« از تو مى پرسند - بطور جامع - چه چيزهائى بر ايشان حلال است؟

بگو آنچه پاكيزه است، برايتان حلال است...! » (4/مائده)

اين جمله سؤالى است مطلق و كلى، و جوابى هم كه از آن داده شده عمومى و مطلق است، و در آن ضابطه اى كلى براى تشخيص حلال از حرام داده شده، و آن اين است كه حلال آن چيزى است كه تصرف در آن - البته نه هر تصرف بلكه تصرفى كه هر عاقلى غرض از آن چيز را همان تصرف مى داند، از قبيل خوردن نان نه خفه كردن كودكى به وسيله نان- امرى طيب و معقول شمرده شود.

و اگر طيبات را مطلق آورد اين اطلاق نيز براى اين است كه بفهماند معتبر در


1- الميزان ج : 5 ص : 265 تا 272
2- الميزان ج 12 ص 524

ص:300

تشخيص طيب از خبيث فهم متعارف عموم مردم است، نه فهم افراد استثنائى كه يا از پاره اى خبائث لذت مى برند، و يا از پاره اى طيبات دچار تهوع مى شوند، پس هر چيزى كه فهم عادى عموم مردم آن را طيب بداند آن طيب است، و هر چيزى هم كه طيب شد حلال است.

و اگر حليت و طيب بودن را بفهم متعارف انسانها واگذار كرديم از پيش خود نكرديم، بلكه همانطور كه گفتيم از اين جهت بود كه هيچ مطلقى شامل فرد غير متعارف نمى شود، و اين مساله در فن اصول ثابت شده است.(1)

حليت تمام رزق هاي پاكيزه خدا

« فَكلُوا مِمَّا رَزَقَكمُ اللَّهُ حَلَلاً طيِّباً وَ اشكرُوا نِعْمَت اللَّهِ إِن كُنتُمْ إِيَّاهُ تَعْبُدُونَ !»

« از آنچه خدا روزيتان كرده حلال و پاكيزه بخوريد،

پس اگر خدا را مى پرستيد نعمتهايش را سپاس گزاريد!» (114/نحل)

آيه شريفه در مقام اين است كه هر رزق طيبى را حلال كند.

مراد از حليت و طيب بودن اين است كه رزق طورى باشد كه طبع بشر از آن محروم نباشد، يعنى طبع آدمى آن را پاكيزه بداند و از آن خوشش آيد، و ملاك حليت شرعى هم همين است، چون حليت شرعى، تابع حليت فطرى است، آرى دين خدا همه اش مطابق فطرت است و خداى سبحان انسان را مجهز به جهاز تغذيه خلق كرده، و موجوداتى از زمين مانند حيوانات و نباتات را ملايم با قوام بشر قرار داده، و طبع بشر بدون هيچ نفرتى مايل آنها هست، و چنين چيزى براى او حلال است.

خطاب در آيه به مؤمنين است، و نيز خطابهاى تشريعى كه در آيات قبل و بعد است همه متوجه ايشان است.(2)

شرط اضطرار، و مجوز استفاده محدود از غذاهاي حرام

” إِنَّمَا حَرَّمَ عَلَيْكمُ الْمَيْتَةَ وَ الدَّمَ وَ لَحْمَ الْخِنزِيرِ وَ مَا أُهِلَّ بِهِ لِغَيرِ اللَّهِ،

فَمَنِ اضطرَّ غَيرَ بَاغٍ وَ لا عَادٍ فَلا إِثْمَ عَلَيْهِ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ!»

« خداوند تنها از ميان خوردنى ها مردار و خون و گوشت خوك و گوشت حيوانى كه براى غير خدا ذبح شده حرام كرده است و در اينها هم اگر كسى ناچار بخوردن شود در صورتى كه خودش خود را ناچار نكرده باشد و نيز در صورتى كه در خوردن از حد اضطرار تجاوز نكند گناهى بر او نيست كه خدا غفور و رحيم است!“ (173/بقره)

دو كلمه ” غَيرَ بَاغٍ وَ لا عَادٍ ،“ دو حال هستند كه عامل آنها اضطرار است و معنايش اين است كه هر كس مضطر و ناچار شد در حاليكه نه باغى است و نه متجاوز، از آنچه ما حرام كرديم بخورد، در اين صورت گناهى در خوردن آن نكرده است، و اما اگر اضطرارش در حال بغى


1- الميزان ج 5 ص 324
2- الميزان ج 12 ص 524

ص:301

و تجاوز باشد، مثل اينكه همين بغى و تجاوز باعث اضطرار وى شده باشند، در اين صورت جائز نيست از آن محرمات بخورد .

« إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ ! » اين جمله دليلى است بر اينكه اين تجويز خدا و رخصتى كه داده از باب اين بوده كه خواسته است به مؤمنين تخفيفى دهد، و گر نه مناط نهى و حرمت در صورت اضطرار نيز هست!(1)

شرط اضطرار، و برداشته شدن حكم حرمت به عنوان حكم ثانوي

« ... فَمَنِ اضطرَّ غَيرَ بَاغٍ وَ لا عَادٍ فَلا إِثْمَ عَلَيْهِ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ!»

« ... اما اگر كسى در محلى كه قحطى طعام است به مقدارى كه از گرسنگى نميرد نه زيادتر كه به طرف گناه متمايل شود، مى تواند بخورد، كه خدا آمرزگار رحيم است!» (3/مائده)

از سياق اين آيه سه نكته استفاده مى شود:

اول اينكه جواز خوردن گوشت و چيزهاى ديگرى كه در آيه حرام شده حكمى اولى نيست، حكم اولى همان حرمت است، بلكه حكم ثانوى و مخصوص زمانى است كه شخص مسلمان اگر از آن محرمات سد جوع نكند از گرسنگى مى ميرد.

دوم اينكه حكم جواز محدود به اندازه اى است كه از مردن جلوگيرى كند، و ناراحتى گرسنگان را بر طرف سازد، پس چنين كسى نمى تواند شكم خود را از گوشت مردار پر كند.

سوم اينكه صفت مغفرت و مثل آن صفت رحمت همانطور كه با گناهان مستوجب عقاب ارتباط دارد، و مايه محو عقاب آنها مى شود همچنين با منشا آن نافرمانيها كه همان حكم خدا است نيز متعلق مى شود، و خلاصه كلام اينكه مغفرت و رحمت يك وقت متوجه معصيت - يعنى مخالفت با حكم خدا - مى شود، و آن را مى آمرزد و يك وقت متوجه خود حكم مى شود، و آن را بر مي دارد مثل همين مورد كه خداى تعالى حكم حرمت را برداشته، تا اگر كسى از روى ناچارى گوشت مردار را خورد گناه نكرده باشد، و در نتيجه مستوجب عقاب نيز نشده باشد.(2)

روايات وارده در شرط اضطرار

در كافى از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه در تفسير جمله: « فَمَنِ اضطرَّ غَيرَ بَاغٍ وَ لا عَادٍ...،» فرموده: باغى آن كسى است كه در طلب شكار است، و عادى به معناى دزد است كه نه شكارچى مى تواند در حال اضطرار گوشت مردار بخورد و نه دزد، خوردن مردار بر اين دو حرام است، با اينكه براى مسلمان حلال است و نيز اين دو طائفه در سفر شكار و سفر دزدى نبايد نماز را شكسته بخوانند.

و در تفسير عياشى از امام صادق عليه السلام روايت آورده كه فرمود: باغى ظالم، و


1- الميزان ج 1 ص 643
2- الميزان ج 5 ص 266

ص:302

عادى غاصب است.

و از حماد از آن جناب روايت كرده كه فرمود: باغى آنكسى است كه بر امام خروج كند، و عادى دزد است.

و در تفسير مجمع البيان از امام باقر و امام صادق عليه السلام روايت آورده كه در معناى آيه فرمودند: يعنى بر امام مسلمين بغى نكند و با معصيت از طريق اهل حق تعدى ننمايد.

مؤلف: همه اين روايات از قبيل شمردن مصداق است و همه آنها معنائى را كه ما از ظاهر لفظ آيه استفاده كرديم، تاييد ميكند.(1)

دستور اجتناب از حرام كردن حلال هاي خدا

« يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا لا تحَرِّمُوا طيِّبَتِ مَا أَحَلَّ اللَّهُ لَكُمْ وَ لا تَعْتَدُوا إِنَّ اللَّهَ لا يحِب الْمُعْتَدِين!»

« اى كسانى كه ايمان آورده ايد ! حرام نكنيد طيباتى را كه خداوند بر شما حلال نموده و تجاوز نكنيد كه براستى خداوند دوست نمى دارد تجاوزكاران را !»

« وَ كلُوا مِمَّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ حَلَلاً طيِّباً وَ اتَّقُوا اللَّهَ الَّذِى أَنتُم بِهِ مُؤْمِنُونَ!»

« و بخوريد از آنچه خداوند روزيتان كرده در حالى كه حلال و طيب است و بپرهيزيد از خدايى كه شما به او ايمان آورده ايد.» (87و88/مائده)

حرام به معناى چيزى است كه از آن منع شده باشد، چه اين منع به تسخير الهى باشد، و چه به منع قهرى، و چه به منع عقلى يا منع شرعى يا از ناحيه كسى كه اطاعت امرش لازم است .

حلال(حل) در اصل به معناى گشودن گره است، اينكه گفته مى شود: فلان چيز حلال است استعاره است از حل عقده، يعنى گشودن گره. و به اين معنا در كلام خداى تعالى استعمال شده است، آنجا كه مى فرمايد:« كُلُوا مِمَّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ حَلالاً طَيِّبا - بخوريد از حلال و طيب آنچه روزيتان كرده ايم!» (88/مائده) و نيز مى فرمايد: « َ هذا حَلالٌ وَ هذا حَرامٌ - اين حلال است و اين حرام.» (116/نحل)

اين دو لفظ يعنى «حل» و «حرمت» از حقايق عرفى است، نه از مخترعات و اصطلاحات شرعى يا متشرعه، و آيه مورد بحث، مؤمنين را از تحريم حلال نهى مى كند، يعنى دستور مى دهد آنچه را كه خدا بر ايشان حلال كرده بر خود حرام نكنند، و اين تحريم حلال يا به اين مى شود كه در مقابل حليت شارع حرمتش را تشريع كنند، و يا به اين مى شود كه كسى از انجام آن عمل حلال جلوگيرى نموده يا خودش از انجامش امتناع بورزد، چه همه اينها تحريم و منع و در حقيقت نزاع با خداى سبحان است در سلطنت او، و تجاوز به اوست، و پر معلوم است كه اين نزاع و تجاوز با ايمان به خدا و آيات خدا سازگار نيست، و لذا در آيه مورد بحث نهى از اين عمل را صادر كرده و فرموده: « يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا...،» پس در حقيقت معناى آيه اين است:


1- الميزان ج 1 ص 645

ص:303

حرام نكنيد آنچه را كه خدا برايتان حلال كرده، با اينكه ايمان به خدا آورده ايد و خود را تسليم امر او نموده ايد .

و ذيل آيه بعدى هم كه مى فرمايد:« و اتقوا الله الذى انتم به مؤمنون،» اين معنا را كه آيه هم تشريع و هم جلوگيرى و هم امتناع را شامل است تاييد مى كند، و اينكه كلمه طيبات را اضافه كرده است به جمله:« أَحَلَّ اللَّهُ لَكُمْ ،» با اينكه كلام بدون ذكر آن هم تمام بود، براى اين بود كه به تتميم جهت نهى اشاره كرده باشد، و بفهماند تحريم حلال علاوه بر اينكه تجاوز از حد بندگى و معارضه با سلطنت خدا و مناقض با ايمان و تسليم است، خروج از حكم فطرت هم هست، زيرا فطرت، خود هر حلالى را پاكيزه و طيب مى داند، و از آنها هيچ نفرتى ندارد، كما اينكه در آيه ذيل كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم شريعتى را كه آورده توصيف مى فرمايد و از اين معنايى كه گفتيم خبر داده، يعنى آنچه را كه حلال است طيب و آنچه را كه حرام است خبيث و پليد دانسته، و فرموده است:

« الَّذينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِيَّ الْأُمِّيَّ الَّذي يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ الْإِنْجيلِ يَأْمُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهاهُمْ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ يُحِلُّ لَهُمُ الطَّيِّباتِ وَ يُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبائِثَ وَ يَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَ الْأَغْلالَ الَّتي كانَتْ عَلَيْهِمْ ...!» (157/اعراف)

و به همين معنائى كه بيان كرديم تاييد مى شود كه:

اولا مراد از تحريم طيبات الزام و التزام به ترك حلالها است.

ثانيا مراد از حل به قرينه مقابله با حرمت بطور عموم هر چيزى است كه در قبال حرمت باشد، پس هم مباحات و هم مستحبات و هم واجبات را شامل مى شود.

ثالثا مراد از اعتداء در جمله ولا تعتدوا همان تجاوز بر خداى سبحان است نسبت به سلطنت تشريعيش، يا اينكه مراد تعدى از حدود اوست به كناره گيرى از اطاعت و تسليم او و تحريم حلالهاى او.

و اين آيات همانطورى كه ملاحظه مى كنيد اطاعت خدا و رسول را از روى استقامت و التزام به آنچه تشريع فرموده، ممدوح دانسته، و بر عكس خروج از مقام تسليم و رضا و التزام و انقياد را از راه تعدى و تجاوز نسبت به حدود خدا مذموم دانسته، و مرتكبش را سزاوار عقاب معرفى نموده است، بنا بر اين محصل مفاد آيه مورد بحث نهى است از تحريم محللات، يعنى از اينكه كسى از استفاده از آنچه خدايش حلال كرده اجتناب و از نزديكى به آن امتناع ورزد، چون اين امتناع با ايمان به خدا و آيات او مناقض است، و با اين نمى سازد كه محللات چيزهائى هستند كه فطرت بشر آنرا طيب مى داند، و هيچگونه پليدى در آنها نيست تا از آن جهت از آنها اجتناب شود، و اجتناب بى جهت تجاوز است، و خداوند متجاوزين را دوست نمى دارد.

وَكُلُوا مِمَّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ حَلالاً طَيِّبا - بخوريد از حلال و طيب آنچه روزيتان كرده ايم!» (88/مائده) كلمه بخوريد دلالت بر وجوب ندارد و تنها جواز را مى رساند، و تخصيص جمله كلوا بعد از تعميمى كه در جمله لا تحرموا است، يا تخصيص بحسب لفظ تنها است، و در معناى عام و به

ص:304

معناى مطلق تصرف در طيبات از نعمتها و داده هاى خدا است، چه به خوردن باشد و چه به ساير وجوه تصرف.

ممكن هم هست كه اينطور باشد و مراد از اكل همان خوردن به معناى واقعى خود باشد، و سبب نزول اين دو آيه اين باشد كه بعضى از مؤمنين در روزهاى نزول اين دو آيه بعضى از خوردنى هاى طيب را بر خود حرام كرده بوده اند و روى اين فرض اين دو آيه در باره نهى از اين عمل نازل شده باشد، و اينكه در آيه اولى نهى را بطور عموم بيان فرمود نه تنها از نخوردن، از اين جهت است كه مى خواهد قاعده كلى بيان كند، چون ملاك نهى، هم در خوردنى هاى حلال است و هم در غير خوردنى ها.

و نكته اى كه در ذكر آنست اين است كه اشاره كند به اينكه حلال و طيب بودن روزى عذر براى كسى كه بخواهد پيرامون رهبانيت بگردد باقى نمى گذارد.

در تفسير عياشى از عبد الله بن سنان نقل شده كه گفت از امام عليه السلام پرسيدم از مردى كه به زنش مى گويد: اگر از اين به بعد من شربت حلال و يا حرامى بياشامم تو طالق باشى، و يا به بردگان خود مى گويد اگر چنين كنم شما آزاد باشيد، آيا طلاق و عتق او صحيح است؟

حضرت فرمود: اما حرام، كه نبايد نزديكش برود چه سوگند بخورد و چه نخورد، و اما حلالى كه سوگند بر آن خورده چون تحريم حلال است آن نيز حرام نمى شود، بايد كه آنرا بياشامد، زيرا حق ندارد حلالى را حرام كند. خداى تعالى مى فرمايد:« يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا لا تحَرِّمُوا طيِّبَتِ مَا أَحَلَّ اللَّهُ لَكُمْ !» پس در سوگندى كه بر ترك حلال خورده چيزى بر او نيست.(1)

حلال بودن غذاي اهل كتاب

« الْيَوْمَ أُحِلَّ لَكُمُ الطيِّبَت وَ طعَامُ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَب حِلٌّ لَّكمْ وَ طعَامُكُمْ حِلٌّ لهُمْ ...،»

« امروز همه پاكيزه ها برايتان حلال شد،

و نيز طعام كسانيكه اهل كتابند براى شما حلال،

و طعام شما براى آنان حلال است...!» (5/مائده)

در اين آيه حكم طيبات اعاده شده، با اينكه قبلا يعنى در آيه قبلى فرموده بود كه حكم طيبات حليت است، و آيه با كلمه اليوم آغاز شده تا دوباره اين منت را به رخ بندگان مؤمن خود بكشد، كه طيبات را براى آنان حلال كرده آنگاه فرموده طعام اهل كتاب و زنان پاكدامن ايشان نيز از طيبات است.

و گويا ضميمه كردن جمله:« أُحِلَّ لَكُمُ الطيِّبَت،» به جمله: « وطعَامُ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَب...، » از قبيل ضميمه كردن يك امر قطعى و مسلم است، به امرى مورد شك، تا در شنونده ايجاد آرامش خاطر نموده، قلق و اضطراب او را بر طرف سازد.


1- الميزان ج 6 ص 158

ص:305

تو گوئى نفوس مردم با ايمان از تشويش و اضطراب شكى كه نسبت به حلال بودن طعام اهل كتاب داشتند آرام نمى گرفته، چون قبلا از ناحيه خداى تعالى از معاشرت و آميزش و تماس گرفتن و دوستى كردن با اهل كتاب شديدا نهى شده بودند لذا براى رفع اين اضطرابشان داستان حليت طيبات را هم ضميمه حليت طعام اهل كتاب كرد، و مؤمنين فهميدند كه طعام اهل كتاب خود يكى از مصاديق طيبات حلال و از سنخ آنها است، و در نتيجه اضطرابشان زايل و دلشان آرامش يافت.

در اينجا سؤالى پيش مى آيد و آن اين است كه كفار هيچ ايمانى به دستورات قرآن كريم ندارند، و خود را ملزم به اطاعت آن دستورها نمى دانند، و از سوى ديگر از دأب قرآن كريم نيست كه با علم به بى اثر بودن تكليف مع ذلك افراد بى تفاوت را مورد تكليف قرار دهد، - گو اينكه ما معتقديم به اينكه كفار مكلف به فروع دين هستند، همانطور كه مكلف به اصول مى باشند، - و ليكن اين مجوز آن نمى شود كه خداى سبحان خطابى و دستورى صادر كند كه لغو و بى اثر باشد، با اين حال چرا در آيه مورد بحث كفار را مورد تكليف قرار داده؟ در خطاب به مؤمنين فرموده طعام شما براى اهل كتاب حلال است ؟ در پاسخ مى گوئيم: آرى با اينكه اهل كتاب گوششان بدهكار حلال و حرام هاى اسلام نيست، گفتن چنين چيزى لغو به نظر مى رسد، و خداى سبحان تكليفى كه هيچ اثر نمى بخشد نمى كند، و خطابى كه اثر نداشته باشد نمى كند، مگر در جائى كه فنون ادبيت از قبيل التفات اقتضا كند كه مثلا خطاب را از مردم به رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم، و يا از كفار به مؤمنين متوجه كند.

و ليكن در آيه مورد بحث جمله اى كه منشا اين سؤال شده جمله اى مستقل و جداى از جمله قبليش نيست، و خلاصه كلام اينكه در آيه مورد بحث نمى خواهد دو حكم مستقل از يكديگر را بيان كند، يكى حلال بودن طعام مسلمانان براى اهل كتاب، و ديگرى حلال بودن طعام اهل كتاب براى مسلمانان، بلكه مى خواهد يك حكم را بيان كند، و آن حلال بودن طعام و رفع حرمت از آن است، و بفهماند هيچ منعى در دو طرف نيست.

و اما كلمه طعام، اين كلمه در اصل لغت به معناى هر چيزى است كه قوت و غذاى خورنده اش قرار گيرد و خورنده اى با آن گرسنگى خود را بر طرف سازد، ليكن بعضى گفته اند: مراد از طعام خصوص گندم و ساير حبوبات است، از آن جمله صاحب لسان العرب در كتاب خود گفته: اهل حجاز وقتى كلمه طعام را مطلق و بدون قرينه ذكر كنند تنها گندم را در نظر دارند، و سپس مى گويد: خليل نيز گفته: در كلام عرب لفظ طعام بيشتر در خصوص گندم استعمال مى شود، اين بود سخن صاحب لسان العرب، و همين معنا از كتاب نهايه تاليف ابن اثير نيز استفاده مى شود، و به همين جهت در روايات وارده از ائمه اهل بيت عليهم السلام آمده كه مراد از طعام اهل كتاب در آيه شريفه تنها گندم و ساير حبوبات است( نه غذاى پخته و گوشت و امثال آن،) بله از بعضى از روايات چيز ديگرى استفاده مى شود، كه ان شاء الله تعالى بحث آن در بحث روايتى آينده مى آيد.

ص:306

و به هر حال حليت در آيه شريفه شامل غذائى كه از گوشت حيوان غير قابل تذكيه چون خوك تهيه شده نمى گردد، و نيز شامل غذائى كه از ذبيحه اهل كتاب تهيه گرديده و يا بنام خدا ذبح نشده نمى شود، براى اينكه خداى تعالى در آيات تحريم، گوشت خوك و گوشت ميته را حرام دانسته، و ذبيحه اهل كتاب و حيوانى كه بنام خدا ذبح نشده از نظر اسلام ميته است، و آيات تحريم چهار آيه است كه در سوره بقره و مائده و انعام و نحل آمده، و گوشت هاى حرام را رجس و فسق و اثم خوانده، و حاشا بر خداى سبحان چيزى را كه خودش رجس و فسق و اثم خوانده، حلال كند و بر حلال كردنش منت بگذارد، و بفرمايد: الْيَوْمَ أُحِلَّ لَكُمُ الطيِّبَت!

علاوه بر اين محرمات عينا قبل از اين آيه در خود اين سوره آمده، و احدى نمى تواند در چنين موردى سخن از نسخ بياورد، و اين خود بسيار روشن است، مخصوصا در خصوص سوره مائده كه در رواياتى آمده كه اين سوره ناسخ دارد ولى منسوخ ندارد .(1)

روايات وارده در مورد طعام اهل كتاب

در كافى به سند خود از ابن مسكان از قتيبه أعشى روايت آورده كه گفت : مردى از امام صادق عليه السلام سؤالى كرد، و من نزد آن جناب بودم، او پرسيد: گله گوسفند را به دست مردى يهودى و نصرانى مى دهند تا بچرا ببرد، و احيانا يكى از گوسفندها دچار حادثه مى شود، و چوپان سر آنرا مى برد، آيا از گوشت ذبيحه او مى توان خورد؟ امام صادق عليه السلام فرمود: نه بهاى آنرا داخل اموال خودت كن، و نه از گوشت آن بخور، براى اينكه تنها سبب حليت گوشت حيوانات بردن نام خدا است، كه در اين باره جز به مؤمنين نمى توان اعتماد كرد، مرد سائل عرضه داشت: آخر خداى تعالى فرموده: اليوم احل لكم الطيبات و طعام الذين اوتوا الكتاب حل لكم و به حكم اين آيه طعام اهل كتاب بر ما حلال است قهرا ذبيحه آنان نيز بايد بر ما حلال باشد؟ حضرت فرمود: پدرم همواره مى فرمود: منظور از طعام اهل كتاب حبوبات و امثال آن است( و شامل گوشت و امثال آن نمى شود.)

مؤلف : مرحوم شيخ در تهذيب و عياشى در تفسير خود اين روايت را از قتيبه اعشى از آنحضرت روايت كرده اند.

و اين احاديث - بطورى كه ملاحظه مى كنيد - طعامى كه در آيه شريفه از طعامهاى اهل كتاب حلال شده تفسير كرده به حبوب و اشباه آن، و اين همان است كه لفظ طعام در صورتى كه مطلق و بدون قيد باشد بر آن دلالت مى كند، همچنانكه ظاهر از روايات و داستانهائى كه از صدر اول در اين باب نقل شده همين معنا است، و بدين جهت معظم علماى ما منحصرا به حليت حبوبات و اشباه آن و غذاهائى كه از آنها تهيه شود فتوا داده اند.(2)

شرايط و دلايل حلال شدن غذاي اهل كتاب


1- الميزان ج 5 ص 326
2- الميزان ج 5 ص 336

ص:307

« الْيَوْمَ أُحِلَّ لَكُمُ الطيِّبَت وَ طعَامُ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَب حِلٌّ لَّكمْ وَ طعَامُكُمْ حِلٌّ لهُمْ وَ المُحْصنَت مِنَ المُؤْمِنَتِ وَ المُحْصنَت مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَب مِن قَبْلِكُمْ إِذَا ءَاتَيْتُمُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ محْصِنِينَ غَيرَ مُسفِحِينَ وَ لا مُتَّخِذِى أَخْدَانٍ وَ مَن يَكْفُرْ بِالايمَنِ فَقَدْ حَبِط عَمَلُهُ وَ هُوَ فى الاَخِرَةِ مِنَ الخاسِرِينَ!»

« امروز همه پاكيزه ها برايتان حلال شد، و نيز طعام كسانيكه اهل كتابند براى شما حلال، و طعام شما براى آنان حلال است، و نيز زنان پاكدامن مؤمن و زنان پاكدامن اهل كتاب، كه قبل از شما مسلمانان داراى كتاب آسمانى بودند، براى شما حلال است، البته بشرط اينكه اجرتشان را - كه به جاى مهريه در زن دائمى است - بدهيد، آنهم به پارسائى، نه زناكارى و رفيق گيرى، و هر كس منكر ايمان باشد اعمالش باطل مى شود، و در آخرت از زيانكاران است.» ( 5/مائده)

مسلمانان از ناحيه خداى تعالى از معاشرت و آميزش و تماس گرفتن و دوستى كردن با اهل كتاب شديدا نهى شده بودند. ظاهراً نفوس مردم با ايمان از تشويش و اضطراب شكى كه نسبت به حلال بودن طعام اهل كتاب داشتند آرام نمى گرفت، لذا براى رفع اين اضطرابشان داستان حليت طيبات را هم ضميمه حليت طعام اهل كتاب كرد، و مؤمنين فهميدند كه طعام اهل كتاب خود يكى از مصاديق طيبات حلال و از سنخ آنها است، و در نتيجه اضطرابشان زايل و دلشان آرامش يافت.

در آيه مورد بحث نمى خواهد دو حكم مستقل از يكديگر را بيان كند، يكى حلال بودن طعام مسلمانان براى اهل كتاب، و ديگرى حلال بودن طعام اهل كتاب براى مسلمانان، بلكه مى خواهد يك حكم را بيان كند، و آن حلال بودن طعام و رفع حرمت از آن است، و بفهماند هيچ منعى در دو طرف نيست.

حليت در آيه شريفه شامل غذائى كه از گوشت حيوان غير قابل تذكيه چون خوك تهيه شده نمى گردد، و نيز شامل غذائى كه از ذبيحه اهل كتاب تهيه گرديده و يا بنام خدا ذبح نشده نمى شود، براى اينكه خداى تعالى در آيات تحريم گوشت خوك و گوشت ميته را حرام دانسته، و ذبيحه اهل كتاب و حيوانى كه بنام خدا ذبح نشده از نظر اسلام ميته است، و آيات تحريم چهار آيه است كه در سوره بقره و مائده و انعام و نحل آمده، و گوشت هاى حرام را رجس و فسق و اثم خوانده، كه بيانش گذشت و حاشا بر خداى سبحان چيزى را كه خودش رجس و فسق و اثم خوانده، حلال كند و بر حلال كردنش منت بگذارد، و بفرمايد:« « الْيَوْمَ أُحِلَّ لَكُمُ الطيِّبَت ... !»

« وَ مَن يَكْفُرْ بِالايمَنِ فَقَدْ حَبِط عَمَلُهُ وَ هُوَ فى الاَخِرَةِ مِنَ الخْاسِرِينَ،» كلمه كفر در اصل به معناى پوشاندن است، و بنا بر اين در تحقق معناى كفر اين معنا شرط است، كه معناى ثابتى كه پرده روى آن بيفتد وجود داشته باشد، همانطور كه كلمه حجاب در جائى مفهوم پيدا مى كند كه چيز ثابت و پيدائى باشد، تا با افتادن حجاب بر روى آن ناپيدا شود، پس معناى كفر

ص:308

هم وقتى تحقق مى يابد كه چيز ثابت و هويدائى باشد، كه كافر آنرا بپوشاند، و اين معنا در كفران به نعمت هاى خدا و كفر به آيات او و كفر به خدا و رسولش و كفر به روز جزا وجود دارد.

پس اينكه در آيه مورد بحث كلمه كفر را در مورد ايمان استعمال كرده، و فرموده هر كس به ايمان كفر بورزد، به مقتضاى مطلبى كه در باره كفر گفتيم بايد ايمان ثابتى وجود داشته باشد، تا كفر آنرا بپوشاند و بطور مسلم منظور از ايمان معناى مصدرى آن - باور كردن - نيست، بلكه منظور معناى اسم مصدرى است، كه همان اثر حاصل و صفت ثابت در قلب مؤمن است، يعنى اعتقادات حقه اى كه منشا اعمال صالح مى شود، پس برگشت معناى كفر به ايمان به اين است كه آدمى به آنچه كه مى داند حق است عمل نكند، مثلا مشركين را دوست بدارد، و با آنان اختلاط، و در اعمال آنان شركت كند، با اينكه علم به حقانيت اسلام دارد، و نيز مثل اينكه نماز و روزه و زكات و حج و ساير اركان اسلام را ترك كند، با اينكه يقين به ثبوت آنها و ركن دين بودن آنها دارد .

پس منظور از كفر به ايمان اين معنا است، و ليكن در اين ميان نكته اى است و آن اين است كه كفر بدان جهت كه به معناى ستر است، و پوشاندن امور ثابته وقتى به حسب تبادر ذهنى صادق است كه در آن پوشاندن مداومتى باشد، لذا كفر به ايمان نيز در مورد كسى صادق است كه همواره عمل به مقتضاى ايمان خود را ترك كند، و هميشه و بطور دائم بر خلاف علم خود عمل نمايد و اما كسى كه در زندگيش يكبار و دو بار حق را مى پوشاند، و بر خلاف علم و ايمانش عمل مى كند، به چنين كسى نمى گويند به ايمانش كفر ورزيده، بلكه مى گويند او مرتكب فسقى شده است.

اين را بدان جهت گفتيم تا روشن شود كه مراد از جمله:« وَ مَن يَكْفُرْ بِالايمَنِ،» كسانى هستند كه بر پوشاندن حق و علم و ايمان خويش مداومت دارند، هر چند كه در جمله مورد بحث مطلب با مثل يكفر تعبير شده، كه ثبوت و دوام را مى فهماند، بنا بر اين كسى كه پيروى نمى كند آنچه را كه حق بودنش به نظر وى محقق شده، و عمل نمى كند به آنچه برايش ثابت شده، كه از اركان دين است، او كافر به ايمان است، و هر عمل صالحى كه بكند حبط و بى پاداش خواهد بود، همچنان كه در آيه مورد بحث فرمود:« فَقَدْ حَبِط عَمَلُهُ !»(1)

هشداري در مورد طعام اهل كتاب

« وَ مَنْ يَكْفُرْ بِالْإيمانِ فَقَدْ حَبِطَ عَمَلُهُ وَ هُوَ فِي الْآخِرَةِ مِنَ الْخاسِرينَ! » (5/مائده)

« و هر كس منكر ايمان باشد اعمالش باطل مى شود، و در آخرت از زيانكاران است!»

جمله مورد بحث يعنى« وَ مَنْ يَكْفُرْ بِالْإيمانِ فَقَدْ حَبِطَ عَمَلُهُ ...،» متصل به ما قبل خودش است، و مى خواهد مؤمنين را از خطرى كه ممكن است در اثر سهل انگارى در امر خدا و معاشرت


1- الميزان ج 5 ص 324

ص:309

آزادانه با كفار متوجه آنان شود بر حذر بدارد، و بفهماند كه اگر در جملات قبل، طعام اهل كتاب را و ازدواج با زنان عفيف آنان را بر شما مؤمنين حلال كرديم براى اين بود كه در معاشرت شما با اهل كتاب تخفيف و تسهيلى فراهم آوريم، تا اين وسيله اى بشود كه شما با اخلاق اسلامى خود با يهود و نصارا معاشرت كنيد، و آنان را شيفته اسلام بسازيد، و داعى آنان باشد بسوى علم نافع و عمل صالح.

پس غرض از تشريع حكم مورد بحث اين بوده، نه اينكه مسلمين اين حكم را بهانه و وسيله قرار دهند براى اينكه خود را در پرتگاه هوا و هوسها ساقط نموده، در دوستى و عشق ورزيدن با زنان يهودى و نصرانى بى بند و بار شوند، و عاشق جمال آنان شده، در نتيجه خواه ناخواه خلق و خوى آنان را نيز متابعت نمايند و چيزى نگذرد كه خلق و خوى يهوديت و نصرانيت حاكم بر مسلمين گشته و بر خلق و خوى اسلامى مسلط گردد، و آنرا تحت الشعاع خود كند، و فساد آنان بر صلاح اسلام چيره گردد، كه اين خود بلاى بزرگى است، كه مسلمانان را به قهقرا بر مى گرداند، در نتيجه حكمى را كه خدا در تشريعش بر مسلمانان منت نهاده بود را فتنه و محنت و مهلكه مسلمين كرده، تخفيف الهى را به صورت عذاب در آورد.

به همين جهت خداى تعالى بعد از بيان حليت طعام اهل كتاب و زنان پاكدامن ايشان، مسلمانان را از بى بند و بارى در تنعم به اين نعمت، حلال بودن طعام و زنان اهل كتاب بر حذر داشته، تا بى بند و باريشان كارشان را به كفر ايمان و ترك اركان دين و اعراض از حق نكشاند، زيرا اگر چنين كنند باعث مى شوند كه اعمالشان حبط شود، و در آخرت نتيجه اى از تلاش زندگى خود نبينند: « و هر كس منكر ايمان باشد اعمالش باطل مى شود، و در آخرت از زيانكاران است!»

خواننده عزيز توجه داشته باشد كه مفسرين در اين آيه يعنى آيه: الْيَوْمَ أُحِلَّ لَكُمُ الطيِّبَت...، مو شكافى و بررسى بسيار كرده اند كه همين خوض و دقت زياد آنها را از راه صحيح برگردانيده، در نتيجه به تفاسير عجيب و غريبى دست زده اند، تفاسيرى كه به هيچ وجه با ظاهر آيه نمى سازد، و بلكه سياق آيه با آن منافات دارد، مثل گفتار بعضى از آنان كه گفته اند: منظور از طيبات خصوص طعام طيب است، مانند بحيره و سائبه و وصيله و حامى ( معانى اين چهار كلمه در تفسير آيه 103 همين سوره آمده،) و بعضى ديگرشان كه گفته اند: منظور از حليت طعام اهل كتاب، حليت به مقتضاى اصل اولى است، و آن طعام هائى است كه خداى تعالى هرگز و بر هيچ قومى تحريم نكرده، و گوشت حيوانات هم از همان طعامهاى حلال است، هر چند كه يهود و نصارا طبق مراسم اسلامى حيوان را ذبح نكرده باشند، بلكه به مراسم خود ذبح كرده باشند، و بعضى ديگرشان كه گفته اند: مراد از طعام اهل كتاب خود طعام نيست بلكه با آنان غذا خوردن است . اين وجوه و وجوهى ديگر مثل اينها احتمالاتى است كه مفسرين داده اند، كه خرافه گوئى و بى دليل سخن گفتن است.(1)

غذاهاي تحريم شده در بني اسرائيل


1- الميزان ج 5 ص 324

ص:310

« كلُّ الطعَامِ كانَ حِلاًّ لِّبَنى إِسرءِيلَ إِلا مَا حَرَّمَ إِسرءِيلُ عَلى نَفْسِهِ مِن قَبْلِ أَن تُنزَّلَ التَّوْرَاةُ،

قُلْ فَأْتُوا بِالتَّوْرَاةِ فَاتْلُوهَا إِن كُنتُمْ صدِقِينَ،»

« همه طعامها براى بنى اسرائيل حلال بود،

مگر آنچه را كه خود اسرائيل از پيش قبل از نزول تورات بر خود حرام كرده بود،

بگو اگر راست مى گوئيد، و گفته مرا قبول نداريد تورات را بياوريد و بخوانيد.» ( 93/آل عمران)

كلمه طعام به معناى هر خوردنى اى است كه جنبه غذائى داشته باشد، ولى در اصطلاح اهل حجاز تنها بر گندم اطلاق مى شود. به اين معنا كه اگر قيدى و قرينه اى با آن نباشد هر جا گفته شود، از آن معناى گندم را مى فهمند.

كلمه اسرائيل در اصل نام يعقوب پيغمبر عليه السلام بوده است و او را بدين سبب اسرائيل ناميده بودند كه سخت در راه خدا مجاهدت مى كرده و موفق و مظفر به آن بوده است .

از سوى ديگر اهل كتاب هم اين كلمه را به كسى اطلاق مى كنند كه مظفر و غالب بر خدا باشد و چون معتقدند كه يعقوب با خدا در محلى بنام فنيئيل كشتى گرفته و پشت خدا را به خاك رسانده است، لذا او را اسرائيل ناميدند. اين از سخنانى است كه قرآن آنرا تكذيب، و عقل هم آن را محال مى داند.

جمله:« إِلا مَا حَرَّمَ إِسرءِيلُ عَلى نَفْسِه...، » استثنائى است از طعام نام برده در بالا و معناى آيه اين است كه: خداى تعالى قبل از نزول تورات چيزى از خوردنى ها را بر بنى اسرائيل حرام نكرده بود مگر همانهائى را كه يعقوب بر خودش حرام كرده بود .

و در جمله: « قُلْ فَأْتُوا بِالتَّوْرَاةِ فَاتْلُوهَا إِن كُنتُمْ صدِقِينَ،» اين مقدار دلالت هست بر اينكه، بنى اسرائيل قبل از نزول تورات منكر حليت همه طعامها بوده اند.

اصول عقايد آنان نيز بر اين معنا دلالت دارد، چون بنى اسرائيل معتقد بوده اند بر اينكه نسخ شدن احكام از محالات است، پس يهود بالطبع نمى توانسته اند مضمون آيه زير را بپذيرند كه فرموده: « فَبِظُلْمٍ مِنَ الَّذينَ هادُوا حَرَّمْنا عَلَيْهِمْ طَيِّباتٍ أُحِلَّتْ لَهُمْ - به خاطر ظلمى كه از ناحيه همين ها كه در يهوديت خود تعصب ورزيدند سر زد، ما چيزهايى را كه قبلا برايشان حلال و طيب بود بر آنان حرام كرديم و نيز به خاطر اينكه با تلاش بسيار از راه خدا جلوگيرى مى كردند.» (160/نساء)

و همچنين از دو آيه بعد، كه مى فرمايد: « قُلْ صَدَقَ اللَّهُ فَاتَّبِعُوا مِلَّةَ إِبْراهيمَ حَنيفاً ...!» (95/آل عمران) بدست مى آيد كه يهود همين انكار خود را ( اين كه قبل از تورات همه طعام ها بر آنان حلال بوده ولى به خاطر ظلمى كه كردند حلالهائى بر آنها حرام شده،) وسيله اى قرار داده بودند براى القاى شبهه بر مسلمين و اعتراض بر گفتار رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم كه از ناحيه پروردگارش به مسلمانان خبر مى داد كه دين همانا ملت ابراهيم است و حنيف است، يعنى

ص:311

ملت فطرى است، افراط و تفريط در آن نيست و اين، چگونه ممكن بود با اينكه بنا به گفته آنها (يهوديان) ابراهيم يهودى و بر شريعت تورات بود و چگونه ممكن است شريعتش مشتمل باشد بر حليت چيزى كه شريعت تورات آن را حرام مى داند، چون اين نسخ است و نسخ هم كه امرى محال است .

بنا بر اين روشن شد كه آيه شريفه تنها در اين مقام است كه شبهه اى را كه يهود خواسته است القا كند دفع نمايد، و گويا اين شبهه را تنها براى مؤمنين القا كرده اند نه براى رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و حاصلش اين است كه به مؤمنين مى گفتند: اين پيغمبر شما چگونه ممكن است صادق باشد با اينكه از نسخ (يك مساله محال و نشدنى،) خبر مى دهد و مى گويد: خداى تعالى فقط به خاطر ظلمى كه بنى اسرائيل كردند، طيبات را بر آنان حرام كرد، و اين تحريم وقتى صادق است كه قبلا آن طيبات حلال بوده باشد و اين همان نسخ است كه بر خداى تعالى جائز نيست، چون محرمات دائما محرم است و ممكن نيست حكم خدا تغيير كند.

حاصل جوابى كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم به تعليم خداى تعالى داده، اين است كه تورات ناطق است به اينكه همه طعامها قبل از نازل شدن تورات حلال بوده و اگر قبول نداريد توراتتان را بياوريد و بخوانيد آن وقت معلوم مى شود كه شما صادقيد يا نه؟

« قُلْ صَدَقَ اللَّهُ فَاتَّبِعُوا مِلَّةَ إِبْراهيمَ حَنيفاً ...،» يعنى: وقتى معلوم شد در آنچه به شما خبر مى دهم و دعوتتان مى كنم، حق با من است، پس مرا پيروى كنيد و به دين من درآئيد و اعتراف كنيد به اينكه گوشت شتر حلال است و همچنين همه طيبات كه خدا حلالش كرده، حلال است و اگر قبلا بر شما حرام كرده بود، به عنوان مجازات و عقوبت ظلم شما بوده، همچنانكه خود خداى تعالى اينطور خبر داده است .

ضمنا خواست اشاره كند به اينكه: دين اسلام هم كه من شما را به آن دعوت مى كنم همان دين حنيف و فطرى ابراهيم است، چون دين فطرى هيچگاه انسان را از خوردن گوشت پاكيزه و رزقهاى پاكيزه ديگر جلوگيرى نمى كند .

در كافى و تفسير عياشى از امام صادق عليه السلام روايت شده كه فرمود: اسرائيل را وضع چنين بود كه هر وقت گوشت شتر مى خورد، دردى كه در خاصره داشت، شديد مى شد از اين رو اين گوشت را بر خود حرام كرد، و اين قبل از نزول تورات بود و بعد از نزول تورات نه آنرا تحريم كرد و نه خودش از آن گوشت خورد .

مؤلف: اينكه در روايت فرمود: نه آن را تحريم كرد و نه خود از آن گوشت خورد منظور اسرائيل نيست چون اسرائيل در آن زمان زنده نبود، بلكه منظور موسى عليه السلام است و اگر نام موسى را نبرد، براى اين بود كه مقام ، دلالت بر آن مى كرد.(1)

آزمايش انسان ها با رزق حلال و حرام


1- الميزان ج 3 ص 534

ص:312

« وَ لا تَتَمَنَّوْا مَا فَضلَ اللَّهُ بِهِ بَعْضكُمْ عَلى بَعْضٍ،

لِّلرِّجَالِ نَصِيبٌ مِّمَّا اكتَسبُوا وَ لِلنِّساءِ نَصِيبٌ ممَّا اكْتَسبنَ ،

وَ سئَلُوا اللَّهَ مِن فَضلِهِ إِنَّ اللَّهَ كانَ بِكلّ ِ شىْ ءٍ عَلِيماً!»

« نسبت به آنچه شما نداريد و خدا به ديگران مرحمت فرموده تمنا مكنيد - و نگوييد ايكاش من نيز مثل فلان شخص فلان نعمت را مى داشتم، - زيرا اين خدا است كه - به مقتضاى حكمتش - بعضى را بر بعضى برترى داده، هر كسى چه مرد و چه زن بهرمنديش از كار و كسبى است كه دارد، - اگر درخواستى داريد از خدا بخواهيد، فضل او را بخواهيد، كه او به همه چيز دانا است!» ( 32/نساء)

در كافى و تفسير قمى از ابراهيم بن ابى البلاد از پدرش از امام ابى جعفر عليه السلام روايت آورده كه فرمود: هيچ كس نيست كه خدا رزقش را مقدر نكرده باشد، هر نفسى از ناحيه خداى تعالى رزقش از راه حلال و توأم با عافيت معين شده، ولى براى امتحان همان رزق را از راه حرام برايش پيش مى آورد، تا معلوم شود آيا دست به حرام دراز مى كند يا نه، اگر دست به سوى آن حرام دراز كرد، خداى تعالى همان مقدار از رزق حلالش را به عنوان تقاص سلب مى كند، البته نزد خدا غير اين دو جور رزق فضل بسيارى هست، و همين فضل منظور بوده كه فرموده: « وَ سئَلُوا اللَّهَ مِن فَضلِهِ- از خدا در خواست فضل او را بكنيد! »(1)

نوشيدني حرام

« يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا إِنَّمَا الخَمْرُ وَ الْمَيْسرُ وَ الأَنصاب وَ الأَزْلَمُ رِجْسٌ مِّنْ عَمَلِ الشيْطنِ فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ!»

« اى كسانى كه ايمان آورده ايد، جز اين نيست كه شراب و قمار و بت ها، يا سنگ هائى كه براى قربانى نصب شده و چوبه هاى قرعه، پليد و از عمليات شيطان است، پس دورى كنيد از آنها، شايد كه رستگار شويد!»

« إِنَّمَا يُرِيدُ الشيْطنُ أَن يُوقِعَ بَيْنَكُمُ الْعَدَوَةَ وَ الْبَغْضاءَ فى الخَمْرِ وَ الْمَيْسرِ وَ يَصدَّكُمْ عَن ذِكْرِ اللَّهِ وَ عَنِ الصلَوةِ فَهَلْ أَنتُم مُّنتهُون!»

« و جز اين نيست كه شيطان ميخواهد بوسيله شراب و قمار بين شما عداوت و خشم بيندازد و شما را از ذكر خدا و از نماز باز دارد ،

پس آيا دست بردار از آنها هستيد ؟ ! » (90 و 91/ مائده)

اين آيات همگى در مقام بيان احكام شراب هستند و در بعضى از آنها قمار و در بعضى ديگر انصاب و ازلام هم علاوه شده است. و سياق مختلف آيات زير اين معنا را مى رساند كه شارع


1- الميزان ج 4 ص 550

ص:313

مقدس شراب را بتدريج تحريم فرموده است:

« يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ قُلْ فيهِما إِثْمٌ كَبيرٌ وَ مَنافِعُ لِلنَّاسِ وَ إِثْمُهُما أَكْبَرُ مِنْ نَفْعِهِما،» (219/بقره)

« ياأَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا تَقْرَبُوا الصَّلاةَ وَأَنْتُمْ سُكارى حَتَّى تَعْلَمُوا ما تَقُولُون،» (43/نساء)

« قُلْ إِنَّما حَرَّمَ رَبِّيَ الْفَواحِشَ ما ظَهَرَ مِنْها وَ ما بَطَنَ وَ الْإِثْم...!» (33/انعام)

خداي تعالي نهى تحريمى از خصوص شراب را بتدريج بيان فرموده، به اين معنا كه نخست شراب را در ضمن عنوان گناه كه عنوانى است عام تحريم كرده، و فرموده است: بگو پروردگار من فواحش (چه علنى و چه در پنهانى،) و همچنين اثم را تحريم نموده آنگاه همان را به تحريم خاص و به صورت نصيحت بيان كرده و فرموده است: بگو كه گر چه براى مردم در اين دو يعنى شراب و قمار منافعى است، الا اينكه گناه آندو از نفعشان بزرگتر است.

و نيز فرمود: مبادا با اينكه مست هستيد در صدد نماز خواندن برآييد، بلكه صبر كنيد تا آنكه بحال خود آمده و بفهميد چه مى گوييد.

البته بنا بر اينكه مراد از اين مستى، مستى شراب باشد نه مستى و بيخودى خواب، بار سوم هم او را باز به تحريم خاص و ليكن با تشديد و تاكيد هر چه بيشتر بيان كرده و فرموده:

« إِنَّمَا الخَمْرُ وَ الْمَيْسرُ وَ الأَنصاب وَ الأَزْلَمُ رِجْسٌ مِّنْ عَمَلِ الشيْطنِ... فَهَلْ أَنتُم مُّنتهُون؟»

چون اين چند آيه كه آخرين آياتى است كه راجع به تحريم شراب نازل شده از چند جهت مشتمل بر تشديد و تاكيد است:

-يكى از جهت اينكه كلمه إِنَّمَا در آن بكار رفته است.

-دوم از اينكه شراب را پليد و رجس خوانده است.

-سوم اينكه آنرا عمل شيطان ناميده است.

-چهارم از جهت اينكه مشتمل بر امر صريح است به اجتناب از آن.

-پنجم از جهت اينكه فرموده است در آن اجتناب انتظار و توقع رستگارى هست.

-ششم از اين جهت كه مشتمل است بر بيان مفاسدى كه بر آشاميدن شراب مترتب است.

-هفتم از اينكه مى پرسد، آيا اين مقدار از بيان مرتكبين اين عمل را از عمل زشتشان باز مى دارد يا نه؟

-هشتم از اينكه بعد از آنهمه تاكيد آنان را به اطاعت خدا و رسول امر نموده از مخالفتشان بر حذر مى دارد.

-نهم آنكه مى فرمايد خداوند از اينكه شما اطاعتش بكنيد يا نكنيد بى نياز است.

-دهم اينكه در يك آيه بعد (93/مائده) مى فرمايد:« لَيْس عَلى الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ عَمِلُوا الصلِحَتِ جُنَاحٌ فِيمَا طعِمُوا إِذَا مَا اتَّقَوْا وَّءَامَنُوا وَ عَمِلُوا الصلِحَتِ ثُمَّ اتَّقَوا وَّءَامَنُوا ثُمَّ اتَّقَوا وأَحْسنُوا وَاللَّهُ يحِب المُحْسِنِينَ ...،» چون اين آيه نيز خالى از

ص:314

دلالت بر تشديد نيست .

« خمر » عبارتست از هر مايعى كه در اثر تخمير ( ورآمدن ) خاصيت سكر و مستى بخود گرفته باشد، و خوردنش عقل را تيره و بيهوده كند.

« رِجْسٌ مِّنْ عَمَلِ الشيْطنِ،» « رجس » مانند نجس هر چيز پليدى را گويند، و اما «رجاست » به معناى وصف پليدى است، مانند نجاست و قذارت كه عبارتند از پليدى يعنى حالت و وصفى كه طبايع از هر چيزى كه داراى آن حالت و وصف است از روى نفرت دورى مى كنند، و پليد بودن اينهايى كه در آيه ذكر شده است از همين جهت است كه مشتمل بر وصفى است كه فطرت انسانى نزديكى به آن را براى خاطر آن وصفش جايز نمى داند، چون كه در آن هيچ خاصيت و اثرى كه در سعادتش دخيل باشد و احتمال دهد كه روزى آن خاصيت از آن پليدى جدا شود، نمى بيند، كما اينكه چه بسا آيه شريفه: « يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ قُلْ فيهِما إِثْمٌ كَبيرٌ وَ مَنافِعُ لِلنَّاسِ وَ إِثْمُهُما أَكْبَرُ مِنْ نَفْعِهِما،» هم اشاره به اين معنا داشته باشد، چون بطور مطلق گناه خمر و ميسر را بر نفع آنها غلبه داده، و هيچ زمانى را استثنا نكرده، و شايد از همين جهت پليدى هاى مذكور را به عمل شيطان نسبت داده، و كسى را با شيطان شريك در آنها نكرده، چه اگر در آنها جهت خيرى بود لابد از ناحيه غير شيطان بود، و آن غير شيطان با شيطان شريك مى شد، و در آيه بعد هم فرمود: « إِنَّمَا يُرِيدُ الشيْطنُ أَن يُوقِعَ بَيْنَكُمُ الْعَدَوَةَ وَ الْبَغْضاءَ فى الخَْمْرِ وَ الْمَيْسرِ...،» يعنى شيطان مى خواهد بوسيله همين پليدى ها يعنى شراب و قمار بين شما دشمنى و كدورت بوجود آورده و مانع شما از ذكر خدا و نماز شود .

و نيز در آيات زيادى شيطان را براى انسان دشمن معرفى نموده كه هيچگاه خير آدمى را نمى خواهد، و فرموده:« إِنَّ الشَّيْطانَ لِلْإِنْسانِ عَدُوٌّ مُبين،» (5/يوسف) و نيز فرموده:« كُتِبَ عَلَيْهِ أَنَّهُ مَنْ تَوَلاَّهُ فَأَنَّهُ يُضِلُّه،» (4/حج) و نيز فرموده: «وَ إِنْ يَدْعُونَ إِلاَّ شَيْطاناً مَريداً، لعنه الله! » (117و118/نساء) پس لعنت خود را بر او ثابت و او را از هر خيرى طرد كرده است، و از طرفى هم در آيات زيادى بيان فرموده كه اعمال شيطان نظير اعمال ما نيست بلكه تماسش با انسان و اعمال انسان از راه تسويل و وسوسه و اغواء است يعنى در قلب او القاآتى مى كند و در نتيجه او را گمراه مى سازد، از آن جمله در آيه زير از قول خود شيطان مى فرمايد:

« قالَ رَبِّ بِما أَغْوَيْتَني لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعينَ، إِلَّا عِبَادَكَ مِنهُمُ الْمُخْلَصِينَ، قَالَ هَذَا صِرَاطٌ عَلىَ َّ مُسْتَقِيمٌ، إِنَّ عِبَادِى لَيْسَ لَكَ عَلَيهِمْ سُلْطَنٌ إِلَّا مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغَاوِين !» َ(42/حجر)

بندگان خداى را به اغواء و گمراه ساختن تهديد كرده، و خداى تعالى هم در جوابش نفوذ و قدرت وى را از بندگان خالص خود نفى كرده، و فرموده: نفوذ تو تنها در گمراهانى است كه تو را پيروى كنند.

صريحا مى فرمايد: اعمال شيطان به تصرف و القا در دلها است، از اين راه است كه انسان را به ضلالت دعوت مى كند.

ص:315

پس از آنچه گفته شد اين معنا به خوبى روشن گرديد كه: رجس و شيطانى بودن شراب و ساير مذكورات در آيه از اين جهت است كه اينها كار آدمى را به ارتكاب اعمال زشتى كه مخصوص به شيطانست مى كشانند، و شيطان هم جز اين كارى ندارد كه وسوسه هاى خود را در دلها راه داده و دلها را گمراه كند، و از همين جهت در آيه مورد بحث آنها را رجس ناميده، چون در آيات ديگرى هم گمراهى را رجس خوانده، از آن جمله فرموده است:« ... وَ مَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً كَأَنَّما يَصَّعَّدُ فِي السَّماءِ كَذلِكَ يَجْعَلُ اللَّهُ الرِّجْسَ عَلَى الَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ!» (125/ انعام) آنگاه در آيه بعدى اين معنا را كه رجس بودن اينها ناشى از اين است كه عمل شيطانيست بيان نموده و مى فرمايد: « و جز اين نيست كه شيطان ميخواهد بوسيله شراب و قمار بين شما عداوت و خشم بيندازد و شما را از ذكر خدا و از نماز باز دارد، پس آيا دست بردار از آنها هستيد ؟ ! »

شيطان از دعوت به اينگونه اعمال جز شر شما را نمى خواهد، و لذا گفتيم رجس از اعمال شيطانى است .

« فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ! » گفتيم : يكى از وجوهى كه نهى را در اين آيه تاكيد مى كند - بعد از ذكر مفاسد - امر به اجتناب است، و اين امر براى اين است كه نهى بهتر در دلها جاى گير شود، يكى ديگر از وجوه تاكيد اميد به رستگارى است، براى كسى كه اجتناب كند، كه خود شديدترين مراتب تاكيد را مى رساند، زيرا اين معنا را كه: اميد رستگارى نيست براى كسانى كه از اين عمل اجتناب نمى ورزند، تثبيت مى كند.

« إِنَّمَا يُرِيدُ الشيْطنُ أَن يُوقِعَ بَيْنَكُمُ الْعَدَوَةَ وَ الْبَغْضاءَ فى الخَمْرِ وَ الْمَيْسرِ! »

همانطورى كه سابقا اشاره شد سياق اين آيه بيان جمله: « مِّنْ عَمَلِ الشيْطنِ،» يا « رِجْسٌ مِّنْ عَمَلِ الشيْطنِ ،» است، و معنايش اين است كه اينكه گفته شد اين امور از عمل شيطانند يا هم رجس و هم از عمل شيطانند براى اين است كه شيطان هيچ غرضى از اين اعمال خود يعنى خمر و ميسر ندارد، مگر ايجاد عداوت و بغضا بين شما، و اينكه به اين وسيله شما را به تجاوز از حدود خدا و دشمنى با يكديگر وادار كند، و در نتيجه بوسيله همين شراب و قمار و انصاب و ازلام شما را از ذكر خدا و نماز باز بدارد.

و اينكه عداوت و بغضا را تنها از آثار شراب و قمار دانسته از اين جهت است كه اين اثر در آن دو ظاهرتر است، چون معلوم است كه نوشيدن شراب باعث تحريك سلسله اعصاب شده و عقل را تخدير و عواطف عصبى را به هيجان در مى آورد، و اين هيجان اعصاب اگر در راه خشم و غضب بكار رود معلوم است كه چه ثمرات تلخى به بار مى آورد و بزرگترين جنايت را، حتى جناياتى را كه درندگان هم از ارتكاب آن شرم دارند براى شخص مست تجويز مى كند، و اگر در مسير شهوت و بهيميت قرار گيرد معلوم است كه سر به رسوائى در آورده و هر فسق و فجورى را چه در باره مال و عرض خود و چه در باره ديگران در نظرش زينت داده و او را به هتك جميع مقدسات دينى و اجتماعى وا مى دارد: دزدى و خيانت و دريدن پرده محارم خود و فاش كردن

ص:316

اسرار و ورود به خطرناك ترين ورطه هاى هلاكت و امثال آن را در نظرش ناچيز جلوه مى دهد، چنانكه آمار ممالك مترقى كه نوشيدن مشروبات الكلى در بينشان رواج دارد نشان داده كه درشت ترين ارقام جنايات و حوادث ناگوار و فسق و فجورهاى شرم آور و ننگين در اثر نوشيدن اين آب آتشين است.

و نفع و گناهى كه در آن آيه در خمر و ميسر فرض شد طورى نيستند كه روزى از هم جدا شده و تنها نفع آندو بماند، يا نفعش غالب شود، تا در نتيجه حلال گردد. هيچ اميدى به اينكه روزى نفع اين اعمال از گناهش بيشتر و در نتيجه مباح شوند، نيست) دقت بفرمائيد!)(1)

تداوم تقوي و عمل صالح، شرط پذيرش گناه شرابخواري قبل از تحريم

« وَ أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسولَ وَ احْذَرُوا،

فَإِن تَوَلَّيْتُمْ فَاعْلَمُوا أَنَّمَا عَلى رَسولِنَا الْبَلَغُ الْمُبِينُ!»

« فرمانبرى خدا و اطاعت رسول كنيد و دورى كنيد از منهيات،

چه اگر گوش ندهيد و اعراض كنيد بايد بدانيد كه تنها بر عهده رسول ما بلاغ آشكار است و بس!»

« لَيْس عَلى الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ عَمِلُوا الصلِحَتِ جُنَاحٌ فِيمَا طعِمُوا إِذَا مَا اتَّقَوْا وَّ ءَامَنُوا وَ عَمِلُوا الصلِحَتِ ثُمَّ اتَّقَوا وَّ ءَامَنُوا ثُمَّ اتَّقَوا وَّ أَحْسنُوا وَ اللَّهُ يحِب المُحْسِنِينَ!»

« بر كسانى كه ايمان آورده اند و عمل صالح كرده اند گناه و حرجى نيست در آنچه كه قبل از اين از محرمات خورده اند ، البته وقتى كه پرهيز كرده و ايمان آورند و عمل صالح كنند،

آنگاه پرهيز كرده و ايمان آورند سپس پرهيز كرده و نيكوئى كنند،

و خداوند دوست مي دارد نيكوكاران را !» (92و93/مائده)

اين آيات در تحريم خمر و ميسر و غيره مشتمل بر فنون مختلفى است از تاكيد، و آخر از همه اينها تهديد به اينكه اگر بار ديگر مرتكب شوند و از دستور خدا سرپيچى كنند بدانند كه سرپيچيشان بعد از اتمام حجت و بلاغ مبين بوده است .

« لَيْس عَلى الَّذِينَ ءَامَنُوا وَعَمِلُوا الصلِحَتِ جُنَاحٌ فِيمَا طعِمُوا...،» طعم و طعام به معناى خوردن است، و تنها در خوردنى ها بكار مى رود، نه خوردنيها و آشاميدنيها، و در لسان اهل مدينه به معناى گندم است، گاهى هم اين كلمه به معناى چشيدن مزه طعام مى آيد، در آن صورت هم در معناى آشاميدن و هم در معناى خوردن استعمال مى شود، كما اينكه در قرآن در آنجا كه مى فرمايد:« فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَيْسَ مِنِّي وَمَنْ لَمْ يَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّي،» به معناى آشاميدن آمده و در بعضى از احاديث كه رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم در توصيف آب زمزم فرموده دارد كه هم طعامى است براى خوردن و هم شفا براى مرض، كه به معناى غذا استعمال شده است.

آيه جواب است از سؤالى كه ممكن است بخاطر كسى بيايد و آن اينست كه با اين همه گناه كه در اين عمل است پس مؤمنينى كه قبل از حرام شدن آن يا قبل از نزول اين آيه مرتكب آن شده اند تكليفشان چيست؟ جواب مى دهد اگر تقوا پيشه كنند خطرى متوجهشان


1- الميزان ج 6 ص 175

ص:217

نيست.

و از طرفى، آيه در مقام رفع خطر از اين طعام مطلق است، و اين مطلق را با اين بيان: « إِذَا مَا اتَّقَوْا وَّ ءَامَنُوا وَ عَمِلُوا الصلِحَتِ ثُمَّ اتَّقَوا وَّ ءَامَنُوا ثُمَّ اتَّقَوا وَّ أَحْسنُوا ،» مقيد كرد به تقوا، و قدر متيقن از اين تقوا كه سه بار در آيه ذكر شده است، حق تقوا است، يعنى تقواى شديد .

و اما اينكه سه بار تقوا را تكرار كرد و مراحل سه گانه ايمان و عمل صالح و احسان را به آن تقييد نمود براى اين بود كه تاكيد كند در اشاره به لزوم مقارنت اين مراحل با تقواى واقعى و اينكه نبايد در اين مراحل هيچگونه غرض غير دينى در كار باشد، و بايد دانست كه تقوا يك مقام خاص دينى و معنوى نيست بلكه حالتى است روحى كه شامل تمامى مقامات معنوى مى شود، به اين معنا كه براى هر درجه و مقامى از مقامات معنوى، تقوائى است مخصوص به خود آن مقام .

پس ملخص آنچه گذشت اين شد كه مراد از آيه شريفه « لَيْس عَلى الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ عَمِلُوا الصلِحَتِ جُنَاحٌ فِيمَا طعِمُوا ...،» اين است كه بر كسانى كه ايمان آورده و عمل صالح نموده اند نسبت به آنچه از شراب نوشيده و يا از ساير محرمات مرتكب شده اند حرجى نيست، اما بشرطى كه علاوه بر ايمان و عمل صالحشان در جميع مراحل و اطوار خود ايمان به خدا و رسول و احسان در عمل را دارا باشند، و جميع واجبات را انجام داده و از جميع محرمات پرهيزكار باشند .

با داشتن چنين فضائلى اگر قبل از نزول آيه تحريم و رسيدنش بگوششان و يا قبل از اينكه معناى آنرا فهميده باشند به يكى از اين پليدى ها كه عمل شيطان است مبتلا بوده اند، حرجى بر آنها نيست و خداى تعالى از گناهان گذشته آنان صرفنظر نموده است.(1)

رواياتي درباره تحريم شراب

در كافى و تهذيب به اسناد خود از امام ابى جعفر عليه السلام نقل مى كنند كه فرمود: خداى تعالى هيچ پيغمبرى را مبعوث نفرمود مگر اينكه در علمش گذشته بود كه وقتى دين او كامل شود كمال دين او مستلزم تحريم شراب خواهد بود، و هميشه شراب حرام بوده است، چيزى كه هست طرز تحريم در بين مردم در شريعت هر پيغمبرى نسبت به اول بعثت و آخر آن مختلف بوده، اول بطور ملايم سپس بطور جزم و قطع، چون اگر از همان بار اول آنرا تحريم مى كردند، و شدت عمل بخرج مى دادند مردم زير بار نرفته و بطور كلى رشته را پاره مى كردند.

و نيز حضرت ابى جعفرعليه السلام فرمود: كسى بقدر خداى تعالى در رفتار خود رعايت رفق و مدارا را نمى كند، و اين هم از رفق خداى تعالى است كه تكليف را به تدريج و به ملايمت در بين بندگان خود اجرا مى نمايد، چون مى داند اگر يكباره تكليف را بدوش آنان بگذارد هلاك و گمراه مى شوند .

و در كافى به سند خود از عطاء بن يسار از ابى جعفر عليه السلام نقل مى كند كه فرمود:


1- الميزان ج 6 ص 185

ص:318

رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم فرموده است: هر مسكرى حرام و هر مسكرى خمر است .

مؤلف : اين روايت از طرق اهل سنت از عبد الله بن عمر از رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم نقل شده، و لفظ آن چنين است: هر مسكرى خمر و هر خمرى حرام است و بيهقى و ديگران آنرا نقل كرده اند و از طريق ائمه اهل بيت عليهم السلام نقل اين روايت كه: هر مسكرى حرام و هر چيزى كه با آن قمار شود ميسر است، به حد استفاضه رسيده است .

و در تفسير عياشى از ابى الصباح از امام صادق عليه السلام نقل شده كه فرمود: من از آن جناب از نبيذ و خمر پرسيدم كه آيا هر دو به يك منزلت و هر دو حرامند؟ فرمود: نه، نبيذ به منزله خمر نيست، زيرا خداى تعالى خمر را حرام كرده چه كم باشد و چه زياد، كما اينكه ميته و خون و گوشت خوك كم و زيادش را حرام نموده، و رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم از هر مشروبى مسكرش را تحريم كرده، و البته هر چه را كه رسول الله صلى الله عليه وآله وسلّم تحريم كند خدا تحريم كرده است .

و در كافى و تهذيب به اسناد خود از امام موسى بن جعفر عليه السلام نقل كرده كه فرمود: خداى تعالى شراب را حرام نكرده از جهت اينكه با اسم آن دشمن است، بلكه آنرا تحريم فرموده براى خاطر آثار سوء و عاقبت وخيم آن، بنا بر اين هر چيزى كه در اثر و عاقبت سوء با آن شريك باشد آن هم خمر و حرام است .

و در روايت ديگرى است كه هر چيزى كه كار خمر را بكند خمر است .

مؤلف : اخبار در حرمت خمر و ميسر از طريق شيعه و سنى از حد شمار بيرون است، اگر كسى بخواهد به همه آنها اطلاع پيدا كند بايد به كتب حديث مراجعه نمايد.(1)

احكام جاهليت درباره زراعت و چارپايان

« وَ جَعَلُوا للَّهِ مِمَّا ذَرَأَ مِنَ الْحَرْثِ وَ الأَنْعَمِ نَصِيباً فَقَالُوا هَذَا للَّهِ بِزَعْمِهِمْ وَهَذَا لِشرَكائنَا فَمَا كانَ لِشرَكائهِمْ فَلا يَصِلُ إِلى اللَّهِ وَ مَا كانَ للَّهِ فَهُوَ يَصِلُ إِلى شرَكائهِمْ ساءَ مَا يَحْكمُونَ!»

« براى خدا از مخلوقات وى از كشت و چارپايان نصيبى نهادند و به خيال خود گفتند اين از خدا است ، و اين از شركاى عبادت ما است، آنچه كه سهم شركاى ايشان است به خدا نمى رسد اما آنچه از خدا است به شركايشان مى رسد چه بد حكمى است كه مى كنند.» (136/انعام)

اين آيات عليه مشركين در باره عده اى از احكام حلال و حرام كه در خوردنيها ميان مشركين داير بوده احتجاج نموده حكم خدا را در آنها بيان مى كند .

قبلا بطور اجمال فرموده بود: از آفريده هاى خدا بهره و سهمى براى خدا قرار دادند و سپس آنرا تفسير نموده و بطور تفصيل فرمود: پس گفتند: اين براى خداى عالم و اين براى


1- الميزان ج 6 ص 185

ص:319

خدايان ما و بدين وسيله زمينه را براى بيان حكم ديگرى نيز فراهم نمود، و آن حكم اين بود كه مى گفتند: آنچه كه سهم شركا است به خدا عايد نمى شود، و ليكن آنچه كه سهم خدا است به شركا هم مى رسد .

و چون اين حكم علاوه بر اينكه از اصل باطل و افتراى به خدا است توهين به خداى تعالى و ساحت او را كوچكتر از جانب بت ها دانستن است، لذا خداى تعالى با جمله « ساءَ مَا يَحْكمُونَ،» آنرا تقبيح فرمود .

مشركين چارپايان و زراعت معينى را پيشكش خدايان خود كرده آنگاه مى گفتند خوردن اينها بر كسى حلال نيست مگر تنها بر خدام بتكده آن هم به شرطى كه مرد باشند نه زن و چارپايانى را هم در موقع ذبح به اسم بت ها سر مى بريدند و نام خدا را نمى بردند .

بچه هايى كه در شكم بحيره و سائبه باشد، مشركين آنها را اگر زنده به دنيا مى آمدند بر مردان حلال و بر زنان حرام مى دانستند، و اگر مرده به دنيا مى آمدند هم مردان از آن مى خوردند و هم زنان .

« سيَجْزِيهِمْ وَصفَهُم،» يعنى به زودى خود اين حرفها را جزا و كيفر آنان قرار مى دهيم، و از اين تعبير برمى آيد كه همين حرفها به عينه در قيامت به صورت وبال و عذاب مجسم مى شود.(1)

نفي احكام ساختگي زمان جاهليت درباره حيوانات

« مَا جَعَلَ اللَّهُ مِن بحِيرَةٍ وَ لا سائبَةٍ وَ لا وَصِيلَةٍ وَ لا حَامٍ وَ لَكِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا يَفْترُونَ عَلى اللَّهِ الْكَذِب وَ أَكْثرُهُمْ لا يَعْقِلُونَ!»

« خداوند براى بحيره و سائبه و وصيله و حام حكمى مقرر نفرموده و ليكن كافران بر خداوند دروغ بستند و اكثر آنان تعقل نمى كنند!» (103/مائده)

بحيره، سائبه، وصيله، حام، اينها اصناف چهارگانه چارپاياني هستند كه مردمان جاهليت براى آنها احتراماتى قائل بوده اند، و به همين منظور احكامى براى آنها جعل كرده بودند، اينك در آيه شريفه فوق خداى تعالى مى فرمايد: اين احكام از ناحيه من نيست.(2)

خوردن آتش

« إِنَّ الَّذِينَ يَكْتُمُونَ مَا أَنزَلَ اللَّهُ مِنَ الْكتَبِ وَ يَشترُونَ بِهِ ثمَناً قَلِيلاً أُولَئك مَا يَأْكلُونَ فى بُطونِهِمْ إِلا النَّارَ وَ لا يُكلِّمُهُمُ اللَّهُ يَوْمَ الْقِيَمَةِ وَ لا يُزَكيهِمْ وَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ!»

« بدرستى آنهائى كه از كتاب خدا آنچه را كه خدا نازل كرده كتمان مى كنند و با كتمان آن ثمن اندك بدست مى آورند آنها آنچه مى خورند جز آتشى نيست كه بدرون خود


1- الميزان ج 7 ص 497
2- الميزان ج 6 ص 229

ص:320

مى كنند و خدا روز قيامت با آنها سخن نخواهد گفت و تزكيه شان نخواهد كرد و عذابى دردناك خواهند داشت!» ( 174/بقره)

در آيه شريفه دلالتى كه بر تجسم اعمال و تحقق نتائج آن دارد، بر كسى پوشيده نيست، چون مى فرمايد: اينكه علماى اهل كتاب احكام نازله از ناحيه خدا را در برابر بهائى اندك فروختند، همين اختيار ثمن اندك عبارتست از خوردن آتش و فرو بردن آن در شكم، و نيز ادامه بر كتمان حق در اين نشئه، بصورت ادامه بقاء در آتش مجسم مي گردد. ( دقت بفرمائيد.)(1)

آتش شدن مال يتيم در شكم

« إِنَّ الَّذِينَ يَأْكلُونَ أَمْوَلَ الْيَتَمَى ظلْماً إِنَّمَا يَأْكلُونَ فى بُطونِهِمْ نَاراً وَ سيَصلَوْنَ سعِيراً! »

« آنان كه مال يتيمان را به ستمگرى مى خورند در حقيقت آنها در شكم خود آتش جهنم فرو مى برند و به زودى به دوزخ در آتش فروزان خواهند افتاد!» ( 10/نساء)

وقتى مى خواهند بگويند: فلانى فلان غذا را خورد، هم مى گويند: اكله و هم تعبير مى كنند به اكله فى بطنه، مضمون اين آيه شريفه در واقع تهديد و باز دارى مردم است از خوردن مال ايتام در ارث، و پايمال كردن حقوق آنان، و اين آيه از آياتى است كه دلالت مى كند بر تجسم اعمال و حاصل كلام اينكه: از آيه مورد بحث به دست مى آيد كه مال خورده شده يتيم در اين دنيا، در آخرت به صورت خوردن آتش مجسم مى شود.(2)

ذبح اسلامي

اهميت ذبح شرعي با نام خدا


1- الميزان ج : 1 ص : 645
2- الميزان ج 4 ص 321

ص:321

« فَكلُوا مِمَّا ذُكِرَ اسمُ اللَّهِ عَلَيْهِ إِن كُنتُم بِئَايَتِهِ مُؤْمِنِينَ! »

« اگر به آيه هاى خدا ايمان داريد از ذبحى كه نام خدا بر آن برده شده بخوريد!»

...

« وَ لا تَأْكلُوا مِمَّا لَمْ يُذْكَرِ اسمُ اللَّهِ عَلَيْهِ وَ إِنَّهُ لَفِسقٌ وَ إِنَّ الشيَطِينَ لَيُوحُونَ إِلى أَوْلِيَائهِمْ لِيُجَدِلُوكُمْ وَ إِنْ أَطعْتُمُوهُمْ إِنَّكُمْ لمُشرِكُونَ! »

« از ذبحى كه نام خدا بر آن ياد نشده مخوريد كه عصيان است، ديو نهادان به دوستان خود القا مى كنند تا با شما مجادله كنند اگر اطاعتشان كنيد مشرك خواهيد بود!»

(118تا121/ انعام)

از ابن عباس نقل شده كه گفته است: مشركين در مساله خوردن گوشت ميته با رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و مؤمنين مجادله مى كردند كه چرا شما حيوانى را كه خودتان ذبح مى كنيد مى خوريد و اما حيوانى را كه خداوند كشته است نمى خوريد؟ در پاسخ آنان اين آيات نازل شد كه فرق بين آن دو حيوان را بيان نموده و حكم خداى را اثبات كرده است.

« فَكلُوا مِمَّا ذُكِرَ اسمُ اللَّهِ عَلَيْهِ إِن كُنتُم بِئَايَتِهِ مُؤْمِنِينَ! » مي فرمايد: حكمى را كه خداوند تشريع فرموده ( خوردن از گوشت حيوانى كه نام خدا بر آن برده شده،) بايد اطاعت كرد، و آنچه را ديگران از روى هواى نفس و بدون علم، اباحه و تجويز مى كنند( خوردن از گوشت حيوان مردار كه نام خدا بر آن برده نشده،) و بر سر آن به وحى و وسوسه شياطين با مؤمنين به مجادله مى پردازند بايد به دور انداخت.

اصل كلام همان دو جمله « فَكلُوا مِمَّا ذُكِرَ اسمُ اللَّهِ عَلَيْهِ!» و « وَ لا تَأْكلُوا مِمَّا لَمْ يُذْكَرِ اسمُ اللَّهِ عَلَيْهِ ! » است كه مفادش فرق گذاشتن بين حيوان ذبح شده و حيوان مردار و حليت آن و حرمت ديگرى است. مى فرمايد: شما از آن بخوريد و از اين مخوريد هر چند مشركين با شما در فرق بين آن دو مجادله كنند.

ص:322

خداوند متعال آنچه را كه بر شما حرام كرده بيان فرموده، و صورت اضطرار را نيز استثنا كرده است و گوشت حيوانى كه در هنگام ذبحش اسم خدا بر آن برده شده جزء آن محرمات نيست، پس خوردن چنين گوشتى مانعى نخواهد داشت. بسيارى از مردم هستند كه كارشان گمراه ساختن ديگران است و آنان را با هواى نفس خود و بدون داشتن علم از راه به در مى برند، ليكن پروردگارت به كسانى كه از حدود خدايى تجاوز مى كنند داناتر است.

« وَ ذَرُوا ظهِرَ الاثْمِ وَ بَاطِنَهُ وَ إِنَّهُ لَفِسقٌ...! » (120/انعام)

اين آيه گر چه به حسب مضمون مطلق است، و از جميع گناهان ظاهرى و باطنى نهى مى كند ولى از سياق آيات قبل و بعد از آن استفاده مى شود كه اين آيه تمهيد و زمينه چينى است براى نهيى كه بعدا در جمله « وَ لا تَأْكلُوا ...!» مى آيد و لازمه آن اين است كه خوردن از گوشت حيوانى كه اسم خدا بر آن برده نشده حرام و از مصاديق اثم باشد، تا اين جمله مربوط به جمله « وَ ذَرُوا ظهِرَ الاثْمِ وَ بَاطِنَهُ ...! » شود، پس اين خوردن، اثم ظاهر يا اثم باطن هر دو مى تواند باشد، ولى از تاكيد بليغى كه در جمله « وَ إِنَّهُ لَفِسقٌ» است به دست مى آيد كه خوردن چنين گوشتى جزو گناهان باطنى است، و گر نه هيچ احتياجى به چنين تاكيد اكيدى نبود.

از اين بيان معلوم شد كه مراد از گناه ظاهرى آن گناهى است كه شومى عاقبت و زشتى اثرش بر كسى پوشيده نيست، مانند شرك، آشوبگرى و ظلم، و مراد از گناه باطنى آن گناهى است كه زشتيش همه كس فهم نيست، مانند خوردن ميته، خون و گوشت خوك، اين قسم از گناه با تعليم خدايى شناخته مى شود و عقل نيز گاهى آنرا درك مى كند.

تقدير جمله« وَ إِنَّهُ لَفِسقٌ ،» در حقيقت چنين است:

خوردن از گوشت ميته و گوشتى كه در هنگام ذبحش اسم خدا بر آن برده نشده فسق است، و هر فسقى اجتنابش واجب است پس اجتناب از خوردن چنين گوشتى نيز واجب است.

جمله « وَ إِنْ أَطعْتُمُوهُمْ إِنَّكُمْ لمَُشرِكُونَ! » تهديد مى كند مخالفت كنندگان را به خروج از ايمان، و معنايش اين است كه: اگر شما مشركين را در خوردن از گوشت ميته اطاعت كنيد شما نيز مانند ايشان مشرك خواهيد شد!(1)

تقابل ذبح و عاطفه،و فلسفه تجويز ذبح در قانون الهي

چرا اسلام كشتن حيوان را تجويز كرده با اينكه رحم و عاطفه آن را جائز نمى داند؟

چه بسا كه اين سؤال به ذهن بعضى وارد شود، كه حيوان نيز مانند انسان جان و شعور دارد، او نيز از عذاب ذبح رنج مى برد، و نمى خواهد نابود شود و بميرد، و غريزه حب ذات كه ما را وا مى دارد به اينكه از هر مكروهى حذر نموده، و از ألم هر عذابى بگريزيم، و از مرگ فرار كنيم،


1- الميزان ج : 7 ص : 456

ص:323

همين غريزه ما را وا مى دارد به اينكه نسبت به افراد همنوع خود همين احساس را داشته باشيم، يعنى آنچه براى ما درد آور است براى افراد همنوع خود نپسنديم، و آنچه براى خودمان دشوار است براى همنوع خود نيز دشوار بدانيم، چون نفوس همه يك جورند .

و اين مقياس عينا در ساير انواع حيوان جريان دارد با اين حال چگونه به خود اجازه دهيم كه حيوانات را با شكنجه اى كه خود از آن متالم مى شويم متالم سازيم، و شيرينى زندگى آنها را مبدل به تلخى مرگ كنيم، و از نعمت بقاء كه شريفترين نعمت است محروم سازيم؟ و با اينكه خداى سبحان ارحم الراحمين است، او چرا چنين اجازه اى داده؟ و رحمت واسعه اش چگونه با اين تبعيض در مخلوقاتش مى سازد؟ كه همه جانداران را فدائى و قربانى انسان بسازد؟

جواب از اين سؤال در يك جمله كوتاه اين است كه اساس شرايع دين و زير بناى آن حكمت و مصالح حقيقى است، نه عواطف وهمى، خداى تعالى در شرايعش حقائق و مصالح حقيقى را رعايت كرده، نه عواطف را كه منشاش وهم است.

توضيح اينكه اگر خواننده محترم وضع زندگى موجوداتى كه در دسترس او است به مقدار توانائيش مورد دقت قرار دهد، خواهد ديد كه هر موجودى در تكون و در بقايش تابع ناموس تحول است و مى فهمد كه هيچ موجودى نيست، مگر آنكه مى تواند به موجودى ديگر متحول شود، و يا موجودى ديگر به صورت خود او متحول گردد، يا بدون واسطه و يا با واسطه و هيچ موجودى ممكن نيست به وجود آيد مگر با معدوم شدن موجودى ديگر، و هيچ موجودى باقى نمى ماند مگر با فنا شدن موجودى ديگر، بنا بر اين عالم ماده عالم تبديل و تبدل است، و اگر بخواهى مى توانى بگوئى عالم آكل و ماكول است ( پيوسته موجودى موجوداتى ديگر را مى خورد و جزء وجود خود مى سازد.)

مى بينيد كه موجودات مركب زمينى از زمين و مواد آن مى خوردند و آن را جزء وجود خود مى نمايند، و به آن صورت مناسب با صورت خود و يا مخصوص به خود مى دهند و دوباره زمين خود آن موجود را مى خورد و فانى مى سازد.

گياهان از زمين سر در مى آورند و با مواد زمينى تغذيه مى كنند، و از هوا استنشاق مى نمايند تا به حد رشد برسند، دوباره زمين آن گياهان را مى خورد، و ساختمان آنها را كه مركب از اجزائى است تجزيه نموده، اجزاى اصلى آنها را از يكديگر جدا و به صورت عناصر اوليه در مى آورد، و مدام و پى در پى هر يك به ديگرى بر مى گردد زمين گياه مى شود، و گياه زمين مى شود،

قدمى فراتر مى گذاريم، مى بينيم حيوان از گياهان تغذيه مى كند آب و هوا را جزء بدن خود مى سازد، و بعضى از انواع حيوانات چون درندگان زمينى و هوائى حيوانات ديگر را مى خورند، و از گوشت آنها تغذيه مى كنند، چون از نظر جهاز گوارش مخصوص كه دارند چيز ديگرى نمى توانند بخورند، ولى كبوتران و گنجشگان با دانه هاى گياهان تغذى مى كنند، و حشراتى امثال مگس و پشه و كك از خون انسان و ساير جانداران مى مكند، و همچنين انواع

ص:324

حيواناتى ديگر كه غذاهائى ديگر دارند، و سر انجام همه آنها خوراك زمين مى شوند .

پس نظام تكوين و ناموس خلقت كه حكومتى على الاطلاق و به پهناى همه عالم دارد، تنها حاكمى است كه حكم تغذى را معين كرده، موجودى را محكوم به خوردن گياه، و موجودى ديگر را محكوم به خوردن گوشت، و يكى ديگر را به خوردن دانه، و چهارمى را به خوردن خون كرده، و آنگاه اجزاى وجود را به تبعيت از حكمش هدايت نموده است، و نيز او تنها حاكمى است كه خلقت انسان را مجهز به جهاز گوارش گياهان و نباتات كرده، پيشاپيش همه جهازها كه به وى داده دندانهائى است كه در فضاى دهان او به رديف چيده، چند عدد آن براى بريدن، چند عدد براى شكستن، و گاز گرفتن، و آسياب كردن كه اولى را ثنائيات، دندان جلو، و دومى را رباعيات، و سومى را انياب دندان نيش و چهارمى را طواحن دندان آسياب يا كرسى مى ناميم، و همين خود دليل بر اين است كه انسان گوشتخوار تنها نيست، و گر نه مانند درندگان بى نياز از دندانهاى كرسى - طواحن - بود، و علف خوار تنها نيز نيست، و گر نه مانند گاو و گوسفند بى نياز از ثنايا و انياب بود، پس چون هر دو نوع دندان را دارد، مى فهميم كه انسان هم علفخوار است و هم گوشتخوار.

قدمى به عقب تر از دندانها به مرحله دوم از جهاز گوارش مى گذاريم، مى بينيم قوه چشائى - ذائقه انسان تنها از گياهان لذت و نفرت ندارد، بلكه طعم خوب و بد انواع گوشتها را تشخيص مى دهد، و از خوب آنها لذت مى برد، در حالى كه گوسفند چنين تشخيص نسبت به گوشت، و گرگ چنين تشخيص نسبت به گياهان ندارد، در مرحله سوم به جهاز هاضمه او مى پردازيم، مى بينيم جهاز هاضمه انسان نسبت به انواع گوشتها اشتها دارد، و به خوبى آن را هضم مى كند، همه اينها هدايتى است تكوينى و حكمى است كه در خلقت مى باشد، كه تو انسان حق دارى گوسفند را مثلا ذبح كنى، و از گوشت آن ارتزاق نمائى، آرى ممكن نيست بين هدايت تكوين و حكم عملى آن فرق بگذاريم، هدايتش را بپذيريم و تسليم آن بشويم، ولى حكم اباحه اش را منكر شويم .

اسلام هم - همانطور كه بارها گفته شد - دين فطرى است - همى به جز احياء آثار فطرت كه در پس پرده جهل بشر قرار گرفته ندارد، و چون چنين است به جز اين نمى توانسته حكم كند، كه خوردن گوشت پاره اى حيوانات حلال است، زيرا اين حكم شرعى در اسلام مطابق است، با حكم اباحه اى تكوينى .

اسلام همانطور كه با تشريع خود اين حكم فطرى را زنده كرده، احكام ديگرى را كه واضع تكوين وضع كرده نيز زنده كرده است، و آن احكامى است كه قبلا ذكر شد، گفتيم با موانعى از بى بند و بارى در حكم تغذى منع كرده، يكى از آن موانع حكم عقل است كه اجتناب از خوردن هر گوشتى كه ضرر جسمى يا روحى دارد را واجب دانسته، مانع ديگر، حكم عواطف است، كه از خوردن هر گوشتى كه طبيعت بشر مستقيم الفطرة آن را پليد مى داند نهى كرده، و ريشه هاى اين دو حكم نيز به تصرفى از تكوين بر مى گردد، اسلام هم اين دو حكم را معتبر

ص:325

شمرده، هر گوشتى كه به نمو جسم ضرر برساند را حرام كرده، همچنانكه هر گوشتى كه به مصالح مجتمع انسانى لطمه بزند را تحريم نموده، مانند ( گوشت گوسفند يا شترى كه براى غير خدا قربانى شود،) و يا از طريق قمار و استقسام به ازلام و مثل آن تصاحب شده باشد، و نيز گوشت هر حيوانى كه طبيعت بشر آن را پليد مى داند، را تحريم كرده است .

و اما اينكه گفتند حس رأفت و رحمت با كشتن حيوانات و خوردن گوشت آنها نمى سازد، جوابش اين است كه آرى هيچ شكى نيست كه رحمت خود موهبتى است لطيف، و تكوينى، كه خداى تعالى آن را در فطرت انسان و بسيارى از حيوانات كه تاكنون به وضع آنها آشنا شده ايم به وديعه نهاده، الا اينكه چنان هم نيست كه تكوين حس رحمت را حاكم على الاطلاق بر امور قرار داده باشد، و در هيچ صورتى مخالفت آن را جائز نداند، و اطاعتش را بطور مطلق و در همه جا لازم بشمارد، خوب وقتى تكوين خودش رحمت را بطور مطلق و همه جا استعمال نمى كند ما چرا مجبور باشيم او را در همه امور حاكم قرار دهيم، دليل اينكه تكوين رحمت را بطور مطلق استعمال نمى كند وجود دردها و بيماريها و مصائب و انواع عذابها است .

از سوى ديگر اين صفت يعنى صفت رحمت اگر در حيوانات بطور مطلق خوب و نعمت باشد در خصوص انسان چنين نيست، يعنى مانند عدالت بدون قيد و شرط و بطور على الاطلاق فضيلت نيست، چون اگر اينطور بود مؤاخذه ظالم به جرم اينكه ظلم كرده، و مجازات مجرم به خاطر اينكه مرتكب جرم شده درست نبود و حتى زدن يك سيلى به قاتل جنايتكار صحيح نبود، زيرا با ترحم منافات دارد - و همچنين انتقام گرفتن از متجاوز، و به مقدار تعدى او تعدى كردن درست نبود، و حال اگر ظالم و مجرم و جانى و متجاوز را به حال خود واگذاريم دنيا و مردم دنيا تباه مى شوند .

و با اين حال اسلام امر رحمت را بدان جهت كه يكى از مواهب خلقت است مهمل نگذاشته، بلكه دستور داده كه رحمت عمومى گسترش داده شود، و از اينكه حيوانى را بزنند نهى كرده، و حتى زدن حيوانى را كه مى خواهند ذبح كنند منع نموده، و دستور اكيد داده مادام كه حيوان ذبح شده جانش بيرون نيامده اعضائش را قطع و پوستش را نكنند، - و تحريم منخنقه و موقوذه از همين باب است- و نيز نهى كرده از اينكه حيوانى را پيش روى حيوان ديگرى مثل آن ذبح كنند، و براى ذبح كردن حيوان راحت ترين و ملايم ترين وضع را مقرر فرموده، و آن بريدن چهار رگ گردن او است، ( دو تا لوله خون و يك لوله تنفس و يك لوله غذا،) و نيز دستور فرموده حيوانى را كه قرار است ذبح شود آب در اختيارش بگذاريد، و از اين قبيل احكام ديگرى كه تفصيل آنها در كتب فقه آمده است.

و با همه اينها اسلام دين تعقل است، نه دين عاطفه، و در هيچ يك از شرايعش عاطفه را بر احكام عقلى كه اصلاح گر نظام مجتمع بشرى است مقدم نداشته، و از احكام عاطفه تنها آن احكامى را معتبر شمرده كه عقل آن را معتبر شمرده است، كه برگشت آن نيز به پيروى حكم عقل است.(1)

بحثي در ذبح اسلامي و موضوع رحمت الهي


1- الميزان ج : 5 ص : 296

ص:326

برخي گفته اند: رحمت الهى چگونه با تشريع حكم تزكيه و ذبح حيوانات سازگار است؟ با اينكه خداى تعالى ارحم الراحمين است؟

جوابش اين است كه اين شبهه از خلط ميان رحمت و رقت قلب ناشى شده است، آنچه در خداى تعالى است رحمت است نه رقت قلب، كه تاثر شعورى خاص است در انسان كه باعث مى شود، انسان رحم دل نسبت به فرد مرحوم تلطف و مهربانى كند، و اين خود صفتى است جسمانى و مادى كه خداى تعالى از داشتن آن متعالى است، - تعالى الله عن ذلك علوا كبيرا - و اما رحمت در خداى تعالى معنايش افاضه خير بر مستحق خير است، آن هم به مقدارى كه استحقاق آن را دارد، و به همين جهت بسا مى شود كه عذاب را رحمت خدا و به عكس رحمت او را عذاب تشخيص مى دهيم - همچنانكه تشريع حكم تذكيه حيوانات را براى حيوانات عذاب مى پنداريم - پس اين فكر را بايد از مغز بيرون كرد كه احكام الهى بايد بر طبق تشخيص ما كه ناشى از عواطف كاذبه بشرى است، بوده باشد، و مصالح تدبير در عالم تشريع را بخاطر اينگونه امور باطل ساخته، و يا در اينكه شرايعش را مطابق با واقعيات تشريع كرده باشد مسامحه كند .

پس از همه مطالب گذشته اين معنا روشن گرديد كه اسلام در تجويز خوردن گوشت حيوانات و همچنين در جزئيات و قيد و شرطهائى كه در اين تجويز رعايت نموده امر فطرت را حكايت كرده، فطرتى كه خداى تعالى بشر را بر آن فطرت خلق كرده است: « فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّم!»(1)

روايات وارده در زمينه ذبح چهارپايان

در تفسير عياشى در ذيل آيه « فَكلُوا مِمَّا ذُكِرَ اسمُ اللَّهِ عَلَيْهِ!» از محمد بن مسلم روايت شده كه گفت: من از امام عليه السلام پرسيدم مردى ذبح مى كند و در هنگام ذبح لا اله الا الله و يا سبحان الله و يا الحمد لله و يا الله اكبر مى گويد آيا اينگونه ذكرها كفايت از بسم الله مى كند؟ فرمود: آرى همه اينها اسماى خداى تعالى است.

و نيز در همين تفسير عياشى از ابن سنان روايت شده كه گفت: از امام صادق عليه السلام پرسيدم آيا خوردن ذبيحه پسر بچه و زنان حلال است؟ فرمود: آرى، در صورتى كه زن مسلمان باشد و در هنگام ذبح اسم خدا را ببرد ذبيحه اش حلال است، و همچنين پسر بچه در صورتى كه بازويش قدرت ذبح را داشته باشد و در هنگام ذبح اسم خدا را ببرد ذبيحه اش حلال است، و اگر هم مرد مسلمان بردن اسم خدا را فراموش كند باز خوردن ذبيحه اش اشكال


1- الميزان ج : 5 ص : 296

ص:327

ندارد، مگر آنكه در دين متهم باشد. ( يعنى در اثر اتهام گمان برى كه گفتن بسم الله را عمدا ترك نموده است.)

و نيز در همان كتاب از حمران روايت شده كه گفت: من از امام صادق عليه السلام شنيدم كه در باره ذبيحه ناصبى و يهودى مى فرمود: ذبيحه آنان را مخور مگر آنكه بشنوى كه در هنگام ذبح اسم خدا را برده اند، مگر نشنيده اى قول خداى تعالى را كه مى فرمايد: « وَ لا تَأْكلُوا مِمَّا لَمْ يُذْكَرِ اسمُ اللَّهِ عَلَيْهِ ! »(1)

طرز تذكيه حيوان نيمه جان

« حُرِّمَتْ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةُ وَ الدَّمُ وَ لَحْمُ الْخِنْزيرِ وَ ما أُهِلَّ لِغَيْرِ اللَّهِ بِهِ وَ الْمُنْخَنِقَةُ وَ الْمَوْقُوذَةُ وَ الْمُتَرَدِّيَةُ وَ النَّطيحَةُ وَ ما أَكَلَ السَّبُعُ إِلاَّ ما ذَكَّيْتُمْ ...!»

« اما آن گوشتها و چيزهايى كه خوردنش بر شما حرام شده گوشت مردار و خون و گوشت خوك و گوشت حيوانى است كه هنگام ذبح نام غير خدا بر آن برده شده، و حيوانى كه خفه شده، و يا به وسيله كتك مرده، يا سقوط كرده، و يا به وسيله ضربت شاخ حيوانى ديگر مرده، و يا درنده از آن خورده، مگر آنكه آن را زنده در يابيد، و ذبح كنيد...!»

« إِلاَّ ما ذَكَّيْتُمْ ،» اين جمله استثنائى است كه از نامبرده ها آنچه قابل تذكيه است را خارج مى سازد، و تذكيه عبارت است از بريدن چهار لوله گردن، دو تا رگ خون، كه در دو طرف گردن است، و يكى لوله غذا، و چهارمى لوله هوا، و اين در جائى است كه اين حيوان نيمه جانى داشته باشد، دليل داشتن نيمه جان اين است كه وقتى چهار رگ او را مى زنند حركتى بكند ، يا دم خود را تكان دهد، و يا صداى خر خر از گلو در آورد، و اين استثناء همانطور كه قبلا گفتيم متعلق است به همه عناوين شمرده شده در آيه، نه به خصوص عنوان آخرى، يعنى نطيحة، چون مقيد كردنش به آخرى سخنى است بى دليل.(2)

فلسفه حلال شدن گوشت ذبيحه با تذكيه

خلقت بشر طورى است كه هم مجهز به جهاز گياه خوارى است، و هم جهاز گوشتخوارى، و فطرت و خلقت گوشتخوارى را براى انسان جائز مى داند، و بدنبال اين حكم فطرت، اسلام هم كه شرايعش مطابق با فطرت است خوردن گوشت را جائز دانسته، ليكن اين سؤال پيش مى آيد كه چرا اسلام به خوردن گوشت حيواناتى كه خودشان مى ميرند اكتفا نكرد، با اينكه اگر اكتفا كرده بود مسلمين هم گوشت مى خوردند، و هم كارد بدست نمى گرفتند، و با كمال بى رحمى حيوانى را سر نمى بريدند، در نتيجه عواطف و رحمتشان جريحه دار نمى شد؟ جواب اين سؤال از بياناتى كه در فصل دوم گذشت روشن گرديد، چون در آنجا گفتيم رحمت به معناى رقت قلب واجب الاتباع نيست، و عقل پيروى آن را لازم نمى داند، بلكه پيروى از آن را باعث ابطال بسيارى از احكام حقوقى و جزائى مى داند، و خواننده عزيز توجه فرمود كه اسلام در


1- الميزان ج : 7 ص : 461
2- الميزان ج : 5 ص : 268

ص:328

عين اينكه احكامش را تابع مصالح و مفاسد واقعى قرار داده، نه تابع عواطف، مع ذلك در بكار بردن رحمت به آن مقدار كه ممكن و معقول بوده از هيچ كوششى فروگذار نكرده، هم مصالح واقعى را احراز نموده، و هم ملكه رحمت را در بين نوع بشر حفظ كرده است.

علاوه بر اينكه ( همه مى دانيم بيشتر گاو و گوسفند و شترانى كه مى ميرند علت مرگشان بيماريهائى است كه اگر گوشت آنها خورده شود انسانها هم به همان بيماريها مبتلا مى گردند،) و مزاج آنان تباه و بدنها متضرر مى شود، و اين خود خلاف رحمت است، و اگر بشر را محكوم مى كرد به اينكه تنها از گوشت حيوانى بخورد كه مثلا از كوه پرت شده، آنوقت مي بايستى همه افراد بشر دور دنيا بچرخند ببينند كجا حيوانى از كوه پرت شده است، و اين براى بشر حكمى حرجى و خلاف رحمت است.(1)

تحريم ذبح هاي جاهلي

« وَ ما ذُبِحَ عَلَى النُّصُبِ...،» رسم عرب چنين بوده كه سنگى را سر پا قرار داده آن را مى پرستيدند، و حيوانات خود را روى آن سر مى بريدند.

و غرض از نهى از خوردن گوشت حيوانهائى كه بر روى نصب ذبح مى شود اين است كه جامعه مسلمين سنت جاهليت را در بين خود باب نكنند، آرى مردم جاهليت در اطراف كعبه سنگهائى نصب مى كردند، و آنها را مقدس شمرده و حيوانات خود را بر روى آن سنگها سر مى بريدند، و اين يكى از سنت هاى وثنيت بوده است .

« وَ أَن تَستَقْسِمُوا بِالأَزْلَمِ ذَلِكُمْ فِسقٌ !» كلمه ازلام به معناى تركه چوبهائى است كه در ايام جاهليت وسيله نوعى قمار بوده، و عمل استقسام به وسيله قداح اين بوده كه شترى و يا حيوانى ديگر را سهم بندى مى كردند، آنگاه تركه چوبها را براى تشخيص اينكه چه كسى چند سهم مى برد و چه كسى اصلا سهم نمى برد؟ يكى پس از ديگرى بيرون مى كشيدند، و اين خود نوعى قمار بوده است:

« ذَلِكُمْ فِسقٌ- تمام اين اعمال فسق و گناه است! »(2)

تهيه غذا از شكار حيوانات و پرندگان

شكاربوسيله سگ شكاري و ذبح شرعي آن


1- الميزان ج : 5 ص : 301
2- الميزان ج : 5 ص : 269

ص:329

« يَسئَلُونَك مَا ذَا أُحِلَّ لهُمْ قُلْ أُحِلَّ لَكُمُ الطيِّبَت وَ مَا عَلَّمْتُم مِّنَ الجَوَارِح مُكلِّبِينَ تُعَلِّمُونهُنَّ ممَّا عَلَّمَكُمُ اللَّهُ فَكلُوا ممَّا أَمْسكْنَ عَلَيْكُمْ وَ اذْكُرُوا اسمَ اللَّهِ عَلَيْهِ وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ سرِيعُ الحِساب! »

« از تو مى پرسند - بطور جامع - چه چيزهائى بر ايشان حلال است ؟ بگو آنچه پاكيزه است برايتان حلال است، و نيز آنچه كه از ميان حيوانات شكارى كه تعليم داده ايد از قبيل سگ و باز و ببر تنها سگ، شكار كند بشرطى كه تعليم يافته باشد مى توانيد از نيم خورده آنها بخوريد، و بشرطى كه هنگام رها كردن سگ، جهت شكار نام خدا را برده باشيد، و از خدا بترسيد، و در شكار حيوانات زياده روى مكنيد، كه خدا در حسابگرى سريع است!» (4/مائده)

جوارح جمع جارحه به معناى هر حيوانى است كه به دنبال شكار باشد، و غذاى خود را از اين راه فراهم كند ( و ساختمان بدنيش مجهز به جهاز شكار است،) مانند مرغان شكارى چون باز و درندگانى چون انواع سگ ها و پلنگ ها.

و كلمه: «مُكلِّبِينَ» در اصل به معناى تعليم دادن و تربيت كردن سگ براى شكار است، و يا به معناى نگهدارى سگ براى شكار و به كار زدن آن در شكار است، و از اينكه جمله:« وَ مَا عَلَّمْتُم مِّنَ الجَوَارِح،» را مقيد كرد به قيد «مُكلِّبِينَ» فهميده مى شود كه حكم حلال بودن نيم خورده جوارح مختص به سگ شكارى است، و از سگ شكارى به ساير درندگان تجاوز نمى كند.

و جمله: « ممَّا أَمْسكْنَ عَلَيْكُم،» قيد ديگرى است كه حكم حلال بودن نيم خورده سگان را مقيد مى كند به صورتى كه سگ، شكار را براى صاحبش گرفته باشد نه براى خودش. ( پس اگر بدون فرمان صاحبش شكارى را صيد كرد، در صورتى كه صاحبش آن را مرده بيابد حلال نيست.)

و جمله: « وَ اذْكُرُوا اسمَ اللَّهِ عَلَيْهِ، » آخرين شرط حلال بودن شكار سگ است، و آن اين

ص:330

است كه صيد علاوه بر اينكه بايد به وسيله حيوان تعليم يافته شكار شده و صاحبش آن را فرمان داده باشد، صاحب حيوان هنگام فرمان دادن و روانه كردن سگ، نام خدا را ذكر كرده باشد.

و حاصل معناى آيه اين است كه درندگان تعليم يافته - كه همان سگ شكارى باشد - اگر براى شما چيزى از حيوانات وحشى حلال گوشت را كه جز با سر بريدن حلال نمى شود شكار كرد، و شما هنگام فرمان دادن نام خدا را برده باشيد آن شكار براى شما حلال است، البته اين در صورتى است كه درنده آن حيوان را قبل از رسيدن شما كشته باشد، همين كشتن درنده حكم سر بريدن را دارد، و اما اگر زخمى كرده باشد، و شما آن را زنده دريابيد، تذكيه آن تنها به اين است كه ذبحش كنيد، و در اين صورت نيازى به حكم صيد سگ نيست زيرا حكم چنين شكارى همان حكم ساير حيوانات حلال گوشت است.(1)

عاقبت سوء شكار بي حساب

خداى تعالى دنبال بيان حكم شكار و در آخر آن فرموده: « وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ سرِيعُ الحِساب! » تا اشاره كرده باشد به اينكه در مساله شكار كردن بايد از خدا ترسيد، و بيهوده حيوانات وحشى را بى جان ننموده و در كشتن آنها اسراف نورزيد و صرفا به منظور تفريح و سرگرمى و يا خودنمائى و زورمندى شكار نكرد، و بايد دانست كه خداى تعالى در حسابگرى سريع است، و كيفر ظلم و تعدى را قبل از آخرت در همين دنيا مى دهد، و اين ظلم ها و تجاوزها و دام اندازيها و بى خبر كشتن حيوانات بى زبان همانطور كه بسيار به چشم خود ديده ايم جز سوء عاقبت و نكبت ثمره اى ندارد.(2)

روايتي درباره شكار با سگ و ساير شكاري ها

در كافي به سند خود از ابى بكر حضرمى از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه گفت: من از آن جناب از شكار بازها و عقابها و پلنگ ها و سگ ها پرسيدم فرمود: نخوريد مگر آنچه خودتان سر بريده ايد، و يا سگها شكار كرده باشند، عرضه داشتم: حال اگر سگها شكار را كشته باشند چطور؟ فرمود: مى توانى بخورى، براى اينكه خداى تعالى فرموده: « ... وَ مَا عَلَّمْتُم مِّنَ الجَْوَارِح مُكلِّبِينَ تُعَلِّمُونهُنَّ ممَّا عَلَّمَكُمُ اللَّهُ فَكلُوا ممَّا أَمْسكْنَ عَلَيْكُمْ! » (4/مائده) و سخنى از زنده بودن آن نگفته است .

آنگاه امام فرمود: هر درنده اى شكار را براى خودش شكار مى كند، مگر سگ تعليم يافته كه شكار را براى صاحبش نگه مى دارد، آنگاه فرمود: هر وقت سگ را براى شكار رها مى كنى نام خدا را ببر، كه همين تذكيه شكار است.(3)

گوشت شكارهاي دريائي و صحرائي


1- الميزان ج : 5 ص : 323
2- الميزان ج : 5 ص : 323
3- الميزان ج 5 ص 335

ص:331

« يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا لَيَبْلُوَنَّكُمُ اللَّهُ بِشىْ ءٍ مِّنَ الصيْدِ تَنَالُهُ أَيْدِيكُمْ وَ رِمَاحُكُمْ لِيَعْلَمَ اللَّهُ مَن يخَافُهُ بِالْغَيْبِ فَمَنِ اعْتَدَى بَعْدَ ذَلِك فَلَهُ عَذَابٌ أَلِيم!»

« اى كسانى كه ايمان آورديد خداوند هر آينه و مسلما شما را با چيزى از شكار مى آزمايد بطورى كه شكار تا دست رس و تيررس شما به شما نزديك مى شود تا بداند كه كيست كه از او به غيب مى ترسد پس كسى كه از اين به بعد از حدود خداوند تجاوز كند (و در حال احرام شكار كند) براى اوست عذابى دردناك!»(94/مائده)

اين آيه در باره حكم شكارهاى دريايى و صحرايى در حال احرام نازل شده است.

جمله:« تَنَالُهُ أَيْدِيكُمْ وَ رِمَاحُكُمْ،» مى خواهد حكم را به شكار از جهت آسانى و دشوارى تعميم دهد، يعنى چه آن شكار آسان بدست آيد مانند جوجه هاى مرغ و بره هاى وحشى و تخم مرغ هاى وحشى كه با دست و به آسانى صيد مى شوند و چه به دشوارى بدست آيد مانند حيوانات وحشى بزرگ كه عادتا جز بوسيله سلاح شكار نمى شود، مشمول اين حكم هستند:

و ظاهر آيه و سياقش اين است كه مقدمه است براى حكم مشددى كه در آيه دومى است:

« يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا تَقْتُلُوا الصَّيْدَ وَ أَنْتُمْ حُرُمٌ وَ مَنْ قَتَلَهُ مِنْكُمْ مُتَعَمِّداً فَجَزاءٌ مِثْلُ ما قَتَلَ مِنَ النَّعَمِ يَحْكُمُ بِهِ ذَوا عَدْلٍ مِنْكُمْ هَدْياً بالِغَ الْكَعْبَةِ أَوْ كَفَّارَةٌ طَعامُ مَساكينَ أَوْ عَدْلُ ذلِكَ صِياماً لِيَذُوقَ وَبالَ أَمْرِهِ عَفَا اللَّهُ عَمَّا سَلَفَ وَ مَنْ عادَ فَيَنْتَقِمُ اللَّهُ مِنْهُ وَ اللَّهُ عَزيزٌ ذُو انْتِقامٍ ! »

« اى كسانى كه ايمان آورديد شكار را نكشيد در حالى كه شما در احراميد و كسى كه از شما عمدا شكارى بكشد كفاره آن نظير همان شكار است از چهارپايان اهلى، دو نفر از شما كه صاحب عدالتند حكم به آن مى كنند، در حالى كه آن كفاره را هدى قرار داده و آنرا به كعبه مى رساند.

يا اينكه كفاره اش طعام دادن به مسكينان و يا به جاى اطعام هر مسكين يك روز روزه است تا بچشد كيفر نافرمانى خود را !

خداوند گناهان گذشته را عفو كرده است، و اگر كسى دو باره چنين معصيتى كند پس خدا از او انتقام مى گيرد و خداوند عزيز و انتقام گير است !» ( 95/مائده)

اول آيه نهى است از كشتن شكار، ليكن جمله بعدى يعنى « أُحِلَّ لَكُمْ صيْدُ الْبَحْرِ،»(96/مائده) تا اندازه اى آنرا از جهت صيد بودن تفسير مى كند، و مى فهماند مراد از آن صيد، صيد خشكى و صحرايى است، چنانكه از جهت معناى قتل جمله « وَ مَن قَتَلَهُ مِنكُم مُّتَعَمِّداً فَجَزَاءٌ...،» با كلمه مُّتَعَمِّداً آنرا تفسير مى نمايد، و ظاهر تعمد مقابل خطاست و معناى قتل خطايى اين است كه قتل را بدون قصد انجام دهد مثلا به منظور تمرين در تيراندازى تير به

ص:332

هدفى مى اندازد، اتفاقا تير به شكارى اصابت مى كند و آنرا از پاى در مى آورد، بنا بر اين از آيه استفاده مى شود كه اگر تير و يا سلاح ديگر خود را به قصد شكار بكار برد و شكار را از پاى در آورد كفاره واجب مى شود، چه اينكه بياد احرامش باشد يا آنرا فراموش كرده باشد .

« فَجَزَاءٌ مِّثْلُ مَا قَتَلَ مِنَ النَّعَمِ يحْكُمُ بِهِ ذَوَا عَدْلٍ مِّنكُمْ هَدْيَا بَلِغَ الْكَعْبَةِ،» ظاهرا معنايش اين است كه اگر چنين كند بعهده اوست اينكه جزا و كفاره آنرا حيوانى اهلى نظير حيوانى كه كشته است بدهد، و تشخيص اينكه اين حيوان نظير آن شكار هست يا نيست بعهده دو نفر از مردان عادل و ديندار شما است، و در حالى اين جزا جزاى در راه خدا مى شود كه به صورت هدى درآيد، يعنى به مكه فرستاده شود تا طبق دستور سنت در خود مكه يا در منا نحر و يا ذبح شود.

« أَوْ كَفَّرَةٌ طعَامُ مَسكِينَ أَوْ عَدْلُ ذَلِك صِيَاماً ،» دو خصلت ديگرى است براى كفاره صيد در حرم، و اما اينكه آيا بين اين سه خصلت ترتيب هست، يعنى اگر ممكن است اول هدى كردن حيوانى نظير آن شكار، اگر ممكن نشد اطعام مساكين، و اگر اين نيز ميسور نشد به همان مقدار روزه واجب است، يا اينكه ترتيب در بين نيست حتى اگر دو كفاره اولى هم ممكن باشد مى تواند سومى را اختيار كند؟ اين سؤالى است كه جوابش را بايد از اخبار استفاده كرد، و گرنه صرف اينكه كلمه اَو در آيه بكار رفته دلالت بر عدم ترتيب ندارد، و بيش از ترديد را نمى رساند، چيزى كه هست اينكه فرمود:« أَوْ كَفَّرَةٌ،» از آنجا كه طعام مساكين را كفاره ناميد سپس معادل آنرا از روزه معتبر دانست خالى از اشعار به ترتيب بين سه خصلت نيست. « لِّيَذُوقَ وَبَالَ أَمْرِهِ ،» از آيه شريفه اين معنا كه كفاره خود نوعى از مجازات است بخوبى استفاده مى شود.

« عَفَا اللَّهُ عَمَّا سلَف وَ مَنْ عَادَ فَيَنتَقِمُ اللَّهُ مِنْهُ...، » اينكه عفو را متعلق به ما سلف - كارهاى گذشته- فرموده قرينه است بر اينكه مراد از ما سلف شكارهايى است كه قبل از نزول اين آيه در حال احرام كرده اند، نه شكارهايى كه در حين نزول اين آيه و يا بعد از آن صيد شده اند، بنا بر اين جمله عَفَا اللَّهُ... براى اين است كه كسى خيال نكند آيه كفاره شامل شكارهاى سابق بر نزول حكم هم هست، بنا بر اين خود يكى از ادله اى است كه مى توان به آن استدلال كرد بر اينكه صحيح است عفو خداوند شامل عملى شود كه گر چه گناه نيست ليكن در طبعش مفسده ايست كه اقتضاى نهى مولوى را دارد.

اما اينكه فرمود: « وَ مَنْ عَادَ فَيَنتَقِمُ اللَّهُ مِنْهُ وَ اللَّهُ عَزِيزٌ ذُو انتِقَامٍ،» ظاهر جمله « فَيَنتَقِمُ اللَّهُ مِنْهُ ،» اين است كه مى خواهد از يك امرى آينده خبر دهد، نه از حكمى فعلى، و اين خود شاهد است بر اينكه مراد از عود تكرار عملى است كه كفاره به آن متعلق شده است، و در نتيجه مراد از انتقام، عذاب الهى خواهد بود، نه همان كفاره .

بنا بر اين، آيه شريفه با صدر و ذيلش در صدد بيان جهات مساله قتل صيد است، كه خدا از آنچه قبل از نزول آيه ارتكاب شده عفو فرموده، و هم اينكه از اين به بعد هر كس مرتكب شود كفاره اى شبيه به آنچه صيد كرده به گردنش مى آيد و هم اينكه اگر بار دوم آنرا مرتكب شود كفاره نداشته و خداوند عذابش مى كند. بيشتر اخبارى كه از ائمه اهل بيت عليهم السلام

ص:333

در تفسير اين آيه وارد شده به همين معنا دلالت دارد.(1)

حليت گوشت شكارهاي دريائي

« أُحِلَّ لَكُمْ صيْدُ الْبَحْرِ وَ طعَامُهُ مَتَعاً لَّكُمْ وَ لِلسيَّارَةِ وَ حُرِّمَ عَلَيْكُمْ صيْدُ الْبرِّ مَا دُمْتُمْ حُرُماً وَ اتَّقُوا اللَّهَ الَّذِى إِلَيْهِ تحْشرُون ! »

« حلال شده است براى شما شكار دريايى و خوردن آن براى اينكه براى شما و رهگذرها متاعى باشد، و حرام شده است بر شما شكار خشكى مادامى كه در احراميد، و بترسيد از خدايى كه بسوى او محشور مى شويد!» (96/مائده)

اين آيه در مقام بيان حكم شكار كردن حيوانات دريايى و صحرايى است، نه حكم خوردن آنها، و اين خود شاهد است بر اينكه بايد متعينا بگوييم مراد از طعامه - خوردن- كه معناى مصدرى است، نيست، بلكه مراد شكار كردن است و مقصود از حليت طعام دريا حليت خوردن آن است، در نتيجه از حليت صيد جواز شكار كردن حيوانات دريايى استفاده مى شود، و از طعام دريا حليت خوردن هر چيزى كه از دريا گرفته شود بدست مى آيد، و لو اينكه اين عنوان( آنچه از دريا گرفته شود،) اعم است، هم شامل شكار مى شود و هم مردارهايى كه آب بيرون مى اندازد و هم غير حيوان، الا اينكه آنچه از اخبار اهل بيت عليهم السلام وارد شده است اين عنوان( آنچه از دريا گرفته مى شود،) را تفسير مى كند به ماهى هاى شور و امثال آن از شكارهاى مانده و كهنه.

و اينكه فرمود: « مَتَعاً لَّكُمْ وَ لِلسيَّارَةِ ،» حال است براى صيد البحر و طعامه و در آن اشاره اى هم به اين جهت هست كه خداوند از در منت آنرا حلال فرموده، و چون خطاب به مؤمنين از جهت محرم بودنشان است عبارت مَتَعاً لَّكُمْ وَ لِلسيَّارَةِ بمنزله اينست كه گفته شود براى شما محرمها و غير شما يعنى آنهايى كه احرام ندارند.(2)

فلسفه تحريم شكار در حال احرام

ممكن است كسى توهمي بكند و بگويد: نهى از شكار كردن با اينكه يا اصلا اتفاق نمى افتد و يا بندرت وقوع مى يابد حكمى است بسيار كم فائده و يا بى فايده، چه تحريم شكار در يك مكانى از امكنه و در زمانى از زمانها و همچنين سوق دادن هدى جز تقليد از خرافات امم جاهليت چه سودى در بر دارد؟ از اين سؤال جواب داده شده كه اعتبار بيت الحرام و شهر الحرام و احكامى كه بر آن دو تشريع شده مبنى بر حقيقتى علمى و اساسى و جدى است، و آن اينست كه اين بيت الله و احكام و مناسكش مايه قوام و حيات مردم است .(3)

روايات وارده درباره شكار در حال احرام


1- الميزان ج : 6 ص : 202
2- الميزان ج : 6 ص : 208
3- الميزان ج : 6 ص : 209

ص:334

در تفسير عياشى به اسناد خود از حريز از امام ابى عبد الله عليه السلام نقل كرده كه فرمود: اگر مرد محرم كبوترى را بكشد كفاره اش گوسفندى است، و اگر جوجه آنرا بكشد كفاره اش شترى است، و اگر تخم مرغى را با پا لگد كرده و بشكند بر اوست يكدرهم، كه آن را و آن گوسفند و شتر را در مكه و يا منا تصدق دهد، و اين همان قول خداست كه فرمود: « لَيَبْلُوَنَّكُمُ اللَّهُ بِشىْ ءٍ مِّنَ الصيْدِ تَنَالُهُ أَيْدِيكُمْ ( جوجه و تخم) وَ رِمَاحُكُمْ ( مادران آنها.) »

در تهذيب از كلينى از ابن ابى عمير از بعضى از اصحابش از امام ابى عبد الله عليه السلام نقل كرده كه فرمود: اگر محرم اشتباها صيدى را بكشد بر او كفاره است، و اگر براى بار دوم عمدا چنين كند ديگر كفاره ندارد، و ليكن اين چنين شخص از كسانى است كه خدا از آنها انتقام مى ستاند .

در كافى از زهرى از على بن الحسين عليهماالسلام نقل كرده كه فرمود، روزه كفاره شكار واجب است، زيرا خداى تعالى فرموده: « وَ مَن قَتَلَهُ مِنكُم مُّتَعَمِّداً فَجَزَاءٌ مِّثْلُ مَا قَتَلَ مِنَ النَّعَمِ يحْكُمُ بِهِ ذَوَا عَدْلٍ مِّنكُمْ هَدْيَا بَلِغَ الْكَعْبَةِ أَوْ كَفَّرَةٌ طعَامُ مَسكِينَ أَوْ عَدْلُ ذَلِك صِيَاماً،» اى زهرى هيچ ميدانى معناى اينكه روزه بمقدار اطعام مساكين و عدل آن باشد چيست؟ زهرى مى گويد: عرض كردم: نه نمى دانم، فرمود: شكار را قيمت مى كنند، آنگاه قيمت آنرا با گندم مى سنجند، و بدست مى آورند كه با قيمت آن چقدر گندم مى توان خريدارى كرد، سپس آنمقدار گندم مفروض را به صاع تقسيم كرده ببينند چند صاع است. آنگاه در مقابل هر نصف صاع يك روز روزه مى گيرند.

و در كافى به سند خود از احمد بن محمد از بعضى از رجال روايتى خود از امام ابى عبد الله عليه السلام نقل مى كند كه فرمود: كسى كه در احرامش هدى بر او واجب شده مى تواند هدى خود را در هر جا كه بخواهد نحر كند، مگر فدا و كفاره صيد، كه بايد آنرا به مكه برساند، چون خداى تعالى در خصوص آن فرمود:« هَدْيَا بَلِغَ الْكَعْبَةِ - هديى كه به كعبه برسد . »

و در تفسير عياشى از حريز از ابى عبد الله عليه السلام روايت شده است كه فرمود مراد از صيد دريا در آيه«أُحِلَّ لَكُمْ صيْدُ الْبَحْرِ وَ طعَامُهُ مَتَعاً لَّكُمْ،» ماهى هاى شورى است كه مى خورند، و فرق بين حيوان دريايى و صحرايى اين است كه هر مرغى كه در باتلاقها و نيزارها بسر مى برد، اگر تخم گذارى و پرورش جوجه اش در خشكى انجام مى گيرد، آن مرغ از مرغهاى صحرايى بشمار مي رود، و اگر تخم گذارى و پرورش جوجه اش را در آب انجام مى دهد، آن مرغ از مرغهاى آبى محسوب مى شود، و شكار آن حلال است.(1)

ميوه و زرع در تغذيه انسان

انواع خوردني ها و نوشيدني هاي توليدي براي انسان


1- الميزان ج : 6 ص : 211

ص:335

« وَ أَنزَلْنَا مِنَ السمَاءِ مَاءَ بِقَدَرٍ فَأَسكَنَّهُ فى الأَرْضِ وَ إِنَّا عَلى ذَهَابِ بِهِ لَقَدِرُونَ،»

« و ما براى شما آب را به قدر معين از آسمان نازل كرده و در زمين نگاهش داشتيم، در حالى كه بر نابود كردن آن نيز قادريم،»

« فَأَنشأْنَا لَكم بِهِ جَنَّتٍ مِّن نخِيلٍ وَ أَعْنَبٍ لَّكمْ فِيهَا فَوَكِهُ كَثِيرَةٌ وَ مِنهَا تَأْكلُونَ،»

« آنگاه ما با آن آب براى شما باغها و نخلستانهاى خرما و انگور ايجاد كرديم و ميوه هاى بسيار كه از آن مى خورديد آفريديم،»

« وَ شجَرَةً تخْرُجُ مِن طورِ سيْنَاءَ تَنبُت بِالدُّهْنِ وَ صِبْغٍ لِّلاَكلِينَ،»

« و درختى آفريديم كه از طور سينا بر مى آيد و روغن زيت و خورش مردم بار مى آورد،»

« وَ إِنَّ لَكمْ فى الأَنْعَمِ لَعِبرَةً نُّسقِيكم مِّمَّا فى بُطونهَا وَ لَكمْ فِيهَا مَنَفِعُ كَثِيرَةٌ وَ مِنهَا تَأْكلُون،»

« و براى شما در مطالعه حال چارپايان عبرتى است، كه از شيرش به شما مى نوشانيم، با اينكه اين شربت گوارا از شكم او بيرون مى آيد، و در آن چارپايان براى شما منافع بسيارى است و از خود آنها مى خوريد.» (18 تا 21 / مومنون)

مراد از آب نازل از سماء آب باران است، و در اينكه فرمود« بِقَدَرٍ» اشاره است به اينكه آنچه آب باران مى بارد، بر مقتضاى تدبير تام الهى است كه هر چيزى را اندازه گيرى مى كند، حتى يك قطره كم و بيش از آنچه تدبير اقتضا مى كند نمى بارد، و نيز در آن اشاره است به آيه: « وَ إِنْ مِنْ شَيْ ءٍ إِلاَّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَرٍ مَعْلُوم! » ( 21/ حجر)

انشاء جنات به معناى احداث و تربيت باغها است، مي فرمايد: ما با آن باران جنات و باغهايى رويانيديم و نيز درختى كه در طور سينا است و از ثمره آن روغن به دست مى آيد - كه

ص:336

مراد از آيه، درخت زيتون است، و ميوه اى مى دهد كه در آن روغن هست، و « صِبْغٍ لِّلاَكلِينَ، » يعنى مى روياند صبغى و خورشي براى خورندگان . اگر در بين همه درختان زيتون را نام برد، به خاطر عجيب بودن اين درخت است.

« وَ إِنَّ لَكمْ فى الأَنْعَمِ لَعِبرَةً نُّسقِيكم مِّمَّا فى بُطونهَا ...،» كلمه عبرت به معناى دليلى است كه با آن استدلال شود بر اينكه خدا مدبر امر خلق است، و به ايشان رؤوف و رحيم است، و مراد از اينكه فرمود: شما را از آنچه در بطون چهار پايان است سيراب مى كنيم اين است كه شير آن حيوانات را به انسانها مى نوشاند .

و مراد از منافع بسيار، انتفاعى است كه بشر از پشم و مو و كرك و پوست و ساير منافع آنها مى برد، و از گوشت آنها مى خورد .

در مجمع البيان در ذيل جمله « تَنبُت بِالدُّهْنِ وَ صِبْغٍ لِّلاَكلِينَ،» مى گويد: از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم روايت شده كه فرمود: زيت درخت مباركى است، از آن خورش كنيد و از روغنش بر بدن بماليد.(1)

خدا شكافنده دانه و هسته است!

« إِنَّ اللَّهَ فَالِقُ الحَب وَ النَّوَى يخْرِجُ الحَىَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ مخْرِجُ الْمَيِّتِ مِنَ الْحَىّ ِ ذَلِكُمُ اللَّهُ فَأَنى تُؤْفَكُون؟»

« خدا شكافنده دانه و هسته است، زنده را از مرده و مرده را از زنده پديد مى آورد اين است خداى پرستيدنى! پس كجا سرگردان مى شويد؟» (95/انعام)

. . .

«ِ وَ هُوَ الَّذِى أَنزَلَ مِنَ السمَاءِ مَاءً فَأَخْرَجْنَا بِهِ نَبَات كلّ ِ شىْ ءٍ فَأَخْرَجْنَا مِنْهُ خَضِراً نخْرِجُ مِنْهُ حَبًّا مُّترَاكباً وَ مِنَ النَّخْلِ مِن طلْعِهَا قِنْوَانٌ دَانِيَةٌ وَ جَنَّتٍ مِّنْ أَعْنَابٍ وَ الزَّيْتُونَ وَ الرُّمَّانَ مُشتَبِهاً وَ غَيرَ مُتَشبِهٍ انظرُوا إِلى ثَمَرِهِ إِذَا أَثْمَرَ وَ يَنْعِهِ إِنَّ فى ذَلِكُمْ لاَيَتٍ لِّقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ! »

« او است كه از آسمان آبى نازل كرده كه با آن همه روئيدنى ها را پديد آورده ايم و از جمله سبزه اى پديد آورده ايم كه از آن دانه هاى روى هم چيده پديد مى كنيم و از نخل و از گل آن خوشه هاى آويخته و باغ ها از تاكها و زيتون و انار و مانند و ناهمانند هم كرده ايم ، ميوه آنرا هنگام ثمر دادن و رسيدنش بنگريد كه در اين آيات براى گروهى كه ايمان دارند عبرت ها است! » (99/ انعام )

اين خداى سبحان است كه دانه هاى نباتات و هسته را مى شكافد و از آنها گياه و درخت مى روياند، و مردم را با دانه ها و ميوه هاى آنها روزى مى دهد.


1- الميزان ج : 15 ص : 28

ص:337

در شكافتن صبح و موقع استراحت قرار دادن شب و همچنين حركت ماه و خورشيد كه باعث پديد آمدن شب و روز و ماه و سال مى گردد، تقدير عجيبى به كار رفته و در نتيجه اين تقدير موجب انتظام نظام معاش انسان و مرتب شدن زندگى او شده، لذا در ذيل آيه فرموده:«ذَلِك تَقْدِيرُ الْعَزِيزِ الْعَلِيم!»

مراد از اينكه فرمود:« فَأَخْرَجْنا بِهِ نَباتَ كُلِّ شَيْ ءٍ،» اين است كه ما به وسيله آبى از آسمان مى فرستيم گياهان را مى رويانيم، و آن قوه نموى كه در روئيدنى ها است به ظهور درآورده گياهان و درختان و آدميان و ساير انواع حيوانات را نمو مى دهيم.

منظور از « حَبًّا مُّترَاكبا ،» انعقاد بعضى بر بالاى بعضى ديگر است، نظير خوشه گندم كه در آن دانه ها روى هم قرار دارد، و«مِن طلْعِهَا،» به معناى اولين مرحله ظهور خرما بر شاخه هاى نخل است، و« قِنْوَانٌ ،» خوشه خرما را گويند، و« دانية،» به معناى نزديك و« مشتبه غير متشابه » به معناى هم شكل و مخالف در شكل نوعى است، و « يَنْعِهِ ،» در ميوه، رسيدن و پخته شدن آن را گويند.

خداى تعالى در اين آيه شريفه چند فقره از چيزهايى را كه به دست قدرت خود آفريده خاطرنشان ساخته تا آنان كه داراى عقل و بصيرتند در خلقت آنها نظر كرده و بدين وسيله به توحيد خداى تعالى راه يابند بعضى از آن مذكورات امورى هستند مربوط به زمين، مانند شكافتن دانه ها گياهان و هسته هاى درختان و امثال آن، بعضى ديگر امورى هستند مربوط به آسمان، مانند پديد آوردن شب و صبح و به وجود آوردن آفتاب و ماه و ستارگان، بعضى ديگر مربوط به خود آدمى و اينكه تمامى افراد بشر از يك فرد منشعب شده، كه بعضى از آنان مستقر و بعضى ديگر مستودعند، و بعضى ديگر امورى هستند مربوط به همه آن مذكورات، و آن فرستادن باران از آسمان و فراهم ساختن غذا براى نباتات، ميوه ها، حيوانات و آدميان و روياندن اشيايى كه قوه روئيدن دارند مانند گياه و حيوان و انسان است.(1)

سوگند خدا به ميوه ها

« وَ التِّينِ وَ الزَّيْتُونِ! »

« قسم به انجير و زيتون!» ( 1و2/ تين)

انجير و زيتون دو ميوه معروف است، كه خداى تعالى به آنها سوگند ياد كرد، به خاطر اينكه در آنها فوايد بسيار زيادى و خواص و منافعى سراغ داشته است.(2)

جواز خوردن ميوه و زرع

« وَ هُوَ الَّذِى أَنشأَ جَنَّتٍ مَّعْرُوشتٍ وَ غَيرَ مَعْرُوشتٍ وَ النَّخْلَ وَ الزَّرْعَ مخْتَلِفاً أُكلُهُ وَ الزَّيْتُونَ وَ الرُّمَّانَ مُتَشبهاً وَ غَيرَ مُتَشبِهٍ كلُوا مِن ثَمَرِهِ إِذَا أَثْمَرَ وَ ءَاتُوا حَقَّهُ يَوْمَ حَصادِهِ


1- الميزان ج : 7 ص : 397
2- الميزان ج : 20 ص : 540

ص:338

وَ لا تُسرِفُوا إِنَّهُ لا يحِب الْمُسرِفِينَ !»

« او است كه باغهاى داربست زده و بى داربست و نخل و كشتزارها كه ميوه آن مختلف است و زيتون و انار همانند و غير همانند آفريده، از ميوه آن چون ميوه آورد بخوريد و حق خدا را از آن هنگام چيدنش بدهيد و اسراف مكنيد كه خدا مسرفان را دوست ندارد.» (141/ انعام)

جنات معروشات عبارت خواهد بود از تاكستانها و باغهاى انگور و مانند آنها، و جنات غير معروشات باغهايى كه درختهاى آن بر تنه خود استوار باشد نه بر داربست. و اينكه فرمود: «وَ الزَّرْعَ مخْتَلِفاً أُكلُهُ،» معنايش اين است كه خوردنى ها و دانه هاى آن زرع مختلف است، يكى گندم است و يكى جو، يكى عدس است و آن ديگرى نخود.

مقصود از متشابه و غير متشابه در جمله و الزيتون و الرمان متشابها و غير متشابه بطورى كه از سياق برمى آيد اين است كه هر يك از آن ميوه ها از نظر طعم و شكل و رنگ و امثال آن هم متشابه دارد و هم غير متشابه.

« كلُوا مِن ثَمَرِهِ إِذَا أَثْمَر ...،» امرى كه در اينجا است امر وجوبى نيست، بلكه تنها اباحه را مى رساند، چون از اينكه قبلا مساله خلقت جنات معروشات و نخل و زرع و غير آن را خاطر نشان ساخته بود به دست مى آيد كه امر به خوردن از ميوه هاى آنها امر در مورد توهم منع است و معلوم است در چنين موردى صيغه امر تنها اباحه را مى رساند نه وجوب را .

در حقيقت تقدير كلام اين است كه: خداوند آن كسى است كه جنات و نخل و زرع را آفريد و به شما دستور داد تا از ميوه هاى آنها بخوريد و امر فرمود كه در موقع چيدن آن حق واجبش را بپردازيد، و شما را از اسراف در آن منع و نهى كرد. و اين سياق بهترين دليل است بر اينكه معناى دستور داد اين است كه به شما اجازه داد.(1)

دادن حق فقرا در زمان برداشت محصول

و مقصود از حق در جمله« وَ ءَاتُوا حَقَّهُ يَوْمَ حَصادِهِ ،» آن حق ثابتى است كه متعلق به ميوه هاى مذكور مى شود. اگر فرمود: حق ميوه را بپردازيد به اين جهت است كه حق مزبور به آن ميوه ها تعلق مى گيرد، همچنانكه گفته مى شود: حق فقراء چون حق به فقرا ارتباط خاصى دارد.

آيه شريفه به طور اجمال و سربسته از ميوه ها و حبوبات حقى براى فقرا قائل شده، و فرموده كه در روز درو غلات و چيدن ميوه ها حق فقرا بايد داده شود.

و اين اشاره به حكم عقل است، و در حقيقت حكمى را كه عقل در اين باره دارد امضاء كرده نه اينكه بخواهد مساله زكات را خاطرنشان سازد، چون اين آيه شريفه در مكه نازل شده و تشريع زكات و وجوب آن در مدينه اتفاق افتاده است.

علاوه بر اين، اگر آيه شريفه راجع به زكات واجب مى بود مى بايست زكات در همه انواع


1- الميزان ج : 7 ص : 500

ص:339

نامبرده در آيه واجب بوده باشد، و حال آنكه در ميان آنها چيزهايى هست كه زكات ندارد.

بله، بعيد نيست بگوييم اين آيه اجمال همان تفصيلى است كه بعدا در مدينه نازل شده، چون بطور كلى اصول شرايعى كه در مدينه بطور تفصيل نازل شده در مكه بطور اجمال نازل گرديده است.(1)

نهي از اسراف در استفاده از ميوه و زرع

و اينكه فرمود:« وَ لا تُسرِفُوا ! » معنايش اين است كه در استفاده از اين ميوه ها و غلات از آن حدى كه براى معاش شما صالح و مفيد است تجاوز مكنيد، درست است كه شما صاحب آن هستيد و ليكن نمى توانيد در خوردن آن و بذل و بخشش از آن زياده روى كنيد، و يا در غير آن مصرفى كه خدا معين نموده به كار بزنيد مثلا در راه معصيت خدا صرف نماييد. و همچنين فقيرى كه از شما مى گيرد نمى تواند در آن اسراف نموده مثلا آنرا تضييع كند. پس آيه مطلق و خطاب آن شامل جميع مردم است چه مالك و چه فقير.(2)

روايات وارده در زمينه حق فقرا در ميوه و زرع

در تفسير قمى ... در ذيل جمله« وَ ءَاتُوا حَقَّهُ يَوْمَ حَصادِهِ وَ لا تُسرِفُوا إِنَّهُ لا يحِب الْمُسرِفِينَ،» گفته است: احمد بن ادريس از احمد بن محمد از على بن حكم از ابان بن عثمان از شعيب عقرقوفى براى ما حديث كرد كه وى گفته است: من از امام صادق عليه السلام معناى جمله« وَ ءَاتُوا حَقَّهُ يَوْمَ حَصادِه ،» را پرسيدم، فرمود: حق از خوشه (گندم و جو ...) يك دسته و از خرما هنگامى كه چيده شود يك مشت است.

سپس اضافه كرد كه از ايشان پرسيدم آيا ممكن است انسان اين حق را بعد از بردن خرمن به خانه بپردازد؟ فرمود: نه اگر قبل از بردنش بپردازد به سخاوت وى نزديكتر است.

و نيز در همان تفسير از احمد بن ادريس از برقى از سعد بن سعد از حضرت رضا عليه السلام نقل كرده كه شخصى از آن جناب پرسيد: اگر در موقع درو و برداشت حاصل مساكين حاضر نباشند چه بايد كرد؟ حضرت فرمود: در اين صورت تكليفى بر او نيست.

و در كافى از على بن ابراهيم از ابن ابى عمير از معاويه بن حجاج روايت كرده كه گفت: من از امام صادق عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: در زراعت دو حق هست: حقى است گرفتنى و حقى است دادنى. عرض كردم گرفتنى آن كدام است و دادنيش كدام؟ فرمود: حقى كه از زراعت به حكم اجبار مى گيرند همان عشر و نصف عشر (صدى ده و صدى پنج) است و اما آن حقى كه انسان خودش به طيب خاطر خود مى دهد همان حقى است كه آيه: « وَ ءَاتُوا حَقَّهُ يَوْمَ حَصادِهِ !» متعرض آن است.

و مقصود از روز حصاد همان روزى است كه شروع به چيدن مى شود و به تدريج روى


1- الميزان ج : 7 ص : 500
2- الميزان ج : 7 ص : 500

ص:340

هم انباشته مى گردد، همه اين مدت روز حصاد است.

آنگاه معاويه بن حجاج اضافه كرد( كه مطلب ديگرى را نيز امام فرمود،) و به خاطرم جز اين نيست كه فرمود: حقى كه در روز حصاد بايد داد عبارت از اين است كه در طول مدت حصاد هر دفعه كه مسكينى مراجعه مى كند يك دسته به او بدهد تا از حصاد فارغ شود.

و نيز در كافى به سند خود از ابن ابى نصر از حضرت ابى الحسن رضا عليه السلام روايت كرده كه از آنجناب از معناى جمله« وَ ءَاتُوا حَقَّهُ يَوْمَ حَصادِهِ وَ لا تُسرِفُوا !» پرسيدم، حضرت فرمود: پدرم بارها مى فرمود: اسراف در روز درو و روز چيدن خرما به اين است كه انسان با دو مشت خود بدهد.

آنگاه فرمود پدرم وقتى در چنين مواقعى به غلامى برمى خورد كه با دو مشت خود صدقه مى داد، صدايش مى زد و مى فرمود: خرما را مشت مشت و سنبل (خوشه) را دسته دسته بده!

و نيز در همان كتاب به سند خود از مصادف روايت كرده كه گفت: وقتى در خدمت امام صادق عليه السلام در يكى از زمين هاى زراعيش بودم، موقعى بود كه داشتند درو مى كردند، اتفاقا سائلى نزديك آمد و سؤال كرد من در جوابش گفتم خدا روزيت دهد، حضرت فرمود: ساكت، شما نمى توانيد چنين جوابى بدهيد مگر بعد از آنكه به سه نفر داده باشيد پس از آن در دادن و ندادن مختاريد.

و در تفسير عياشى از امام صادق عليه السلام نقل شده كه در ذيل آيه مذكور فرموده: از محصول جمع آورى شده خود به هر مسلمانى كه نزدت آمد، بده و اگر هيچ مسلمانى نزدت نيامد به مشرك بده.

و در كتاب الدر المنثور است كه ابن منذر، نحاس، ابو الشيخ و ابن مردويه از ابى سعيد خدرى روايت كرده اند كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم در ذيل آيه« وَ ءَاتُوا حَقَّهُ يَوْمَ حَصادِهِ !» فرمود: آن حق عبارت است از آنچه از سنبل ها مى ريزد.(1)

زوج ثمرات

« وَهُوَ الَّذِى مَدَّ الأَرْض وَ جَعَلَ فِيهَا رَوَسىَ وَ أَنهَراً وَ مِن كلّ ِ الثَّمَرَتِ جَعَلَ فِيهَا زَوْجَينِ اثْنَينِ يُغْشى الَّيْلَ النهَارَ إِنَّ فى ذَلِك لاَيَتٍ لِّقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ،»

« اوست كه زمين را بگسترد، و در آن كوهها و جويهايى قرار داد و از هر قسم ميوه دو صنف پديد آورد، شب را با روز مى پوشاند، كه در اينها براى گروهى كه بينديشند عبرتها است،»

« وَ فى الأَرْضِ قِطعٌ مُّتَجَوِرَتٌ وَ جَنَّتٌ مِّنْ أَعْنَبٍ وَ زَرْعٌ وَ نخِيلٌ صِنْوَانٌ وَ غَيرُ صِنْوَانٍ يُسقَى بِمَاءٍ وَحِدٍ وَ نُفَضلُ بَعْضهَا عَلى بَعْضٍ فى الأُكلِ إِنَّ فى ذَلِك لاَيَتٍ لِّقَوْمٍ يَعْقِلُون،»

« در زمين، قطعه هاى پهلوى هم هست و با باغهائى از انگور و كشت و نخل، از


1- الميزان ج : 7 ص : 500

ص:341

يك بن و غير يك بن، كه از يك آب سيراب مى شوند، و ما ميوه هاى بعضى از آنها را بر بعضى ديگر مزيت داده ايم، كه در اينها براى گروهى كه تعقل كنند عبرتهاست.» ( 3و4/ رعد )

كلمه مد در مدالارض به معناى گستردن است، يعنى زمين را به نحو شايسته اى كه بشود در آن زندگى كرد و حيوان و نبات و اشجار در آن پديد آيند، گسترده كرد. و اينكه گستردن زمين را به خداى تعالى نسبت داد به منزله تمهيد و مقدمه براى جمله ايست كه به آن ملحق مى شود و كلام طورى ريخته شده كه هر جمله، فرع جمله قبلى خودش است، و غرض از آن - و خدا داناتر است - بيان تدبير خدا براى امور سكنه زمين از انسان و حيوان است، كه چه تدابيرى در حركت آنها براى طلب رزق، و در سكونشان جهت آسايش بكار برده و بهمين منظور زمين را گسترده كرد، كه اگر گسترده نمى كرد انسان و حيوان نمى توانست در آن ادامه زندگى دهد، و اگر هم يكسره گسترده مى شد و در آن پستى و بلندى وجود نمى داشت باز هم صالح براى زندگى نبود، چون آبهايى كه در آن ذخيره شده بر سطح آن جريان نمى يافت و زراعت و بستانى به وجود نمى آمد، و لذا خداى تعالى كوههاى بلند و پاى برجا در آن ميخكوب كرده و آنچه آب از آسمان مى فرستد در آن كوهها ذخيره نموده و نهرهايى از اطراف آنها جارى و چشمه هايى بر دامنه ها روان مى سازد، و كشتزارها و باغات را سيراب مى كند، و ميوه هاى مختلف تلخ و شيرين و تابستانى و زمستانى و اهلى و جنگلى ببار مى آورد، و شب و روز را كه دو عامل قوى در رشد ميوه ها و حاصل ها است بر زمين مسلط مى سازد، آرى شب و روز سرما و گرما را به وجود مى آورند و اين دو نيز در نضج و نمو و انبساط و انقباض موجودات زمين تاثير دارند .

و نيز روشنى و تاريكى را كه تنظيم كننده حركات حيوانات و انسان است و سعى و كوشش آنها را در طلب رزق و سكونت و استراحتشان منظم مى كند ببار مى آورند .

پس گستردن زمين، راه را براى ايجاد كوههاى ريشه دار، و كوهها راه را براى جارى شدن نهرها، و جارى شدن نهرها راه را براى پيدايش ميوه هاى نر و ماده و رنگهاى مختلف آن هموار ساخته، با ايجاد شب و روز اغراض مذكور به نحو كمال حاصل مى گردد، و در همه اينها تدبيرى است متصل و متحد كه از وجود مدبرى حكيم و واحد و بى شريك در ربوبيت كشف مى كند، و در همه اينها آياتى است براى مردمى كه تفكر كنند .

« وَ مِن كلّ ِ الثَّمَرَتِ جَعَلَ فِيهَا زَوْجَينِ اثْنَين، » - يعنى و از جميع ميوه هايى كه ممكن است وجود يابد، در زمين انواع متخالف و مختلفى از حيث نوع، از حيث تابستانى و زمستانى، از حيث شيرينى و غير آن، و از حيث ترى و خشكى آن قرار داد .

در زمين قطعه هايى هست نزديك بهم و همسايه هم كه خاكش از نظر طبع شبيه بهم است و در آنها باغهاى انگور مى رويد كه خود از ميوه هايى است كه از نظر شكل و رنگ و طعم و درشتى و ريزى و لطافت و خوبى بسيار با هم مختلفند، و همچنين حاصلهايى مى رويد كه جنس و صنف آنها مختلف است، گندم و جو اين محل با گندم و جو محل ديگر مختلف است .

ص:342

و نيز خرما مى رويد كه بعضيها مثل همند، و از يك ريشه جوانه مى زنند، و بعضى مثل هم نيستند، با اينكه زمين يكى است و همه از يك آب مشروب مى شوند، و ما بعضى را بر بعضى بخاطر مزيت مطلوبى كه در صفات آنست برترى داديم .

ما فوق تمامى سببها سببى است كه هم ماده عالم را ايجاد كرده و هم در آن، صورتها و آثار گوناگون و بى شمارى به كار برده، و به عبارت ديگر، در اين ميان سبب واحدى است داراى شعور و اراده كه اين اختلافات، مستند به اراده هاى مختلف اوست كه اگر اختلاف اراده هاى او نمى بود هيچ چيزى از هيچ چيز ديگر متمايز نمى شد.(1)

ميوه، نخل، دانه، و رياحين: نعمتهاي انكار ناپذير خدا

« وَ الأَرْض وَضعَهَا لِلأَنَامِ،»

« و زمين را براى مردم گسترده كرد،»

« فِيهَا فَكِهَةٌ وَ النَّخْلُ ذَات الأَكْمَامِ،»

« زمينى كه در آن ميوه ها و نخل داراى غلاف هست،»

« وَ الحَب ذُو الْعَصفِ وَ الرَّيحَانُ،»

« و دانه هاى داراى سبوس و گياهان معطر است،»

« فَبِأَى ءَالاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ؟ »

« پس اى جن و انس! ديگر كداميك از نعمت هاى پروردگارتان را كفران مى كنيد؟»

(10 تا 13/ الرحمن)

« فِيهَا فَكِهَةٌ وَ النَّخْلُ ذَات الأَكْمَامِ،» مراد از فاكهة ميوه هاى غير خرما است، منظور از اكمام غلاف خرما است، كه آن را طلع نيز مى گويند.

« وَ الحَب ذُو الْعَصفِ وَ الرَّيحَانُ،» يعنى در زمين دانه و ريحان نيز هست، و منظور از دانه هر چيزى است كه قوت و غذا از آن درست شود، مانند گندم و جو و برنج و غيره، و كلمه عصف به معناى غلاف و پوسته دانه هاى مذكور است، كه در فارسى آن را سبوس گويند .

كلمه ريحان به معناى همه گياهان معطر چون نعناء و مرزه و ريحان فارسى و آويشن و پونه و امثال اينها است .

« فَبِأَى ءَالاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ؟ » كلمه آلاء به معناى نعمت است.

خطاب در آيه متوجه عموم جن و انس است، به دليل اينكه در آيات بعد صريحا خطاب را متوجه جن و انس كرده است.

و به خاطر همين كه خطاب را متوجه كل جن و انس نموده توانسته در خلال بر شمردن نعمت ها و آلاى رحمان از شدايد روز قيامت و عقوبتهاى مجرمين و اهل آتش خبر دهد،


1- الميزان ج : 11 ص : 396

ص:343

و آنها را هم جزو نعمتها بر شمارد، آرى همين شدايد و عقوبتها وقتى با كل انس و جن مقايسه شود نعمت مى شود.(1)

گياهان و حبوبات و ميوه ها، محصول مردن و زنده شدن زمين

« وَ ءَايَةٌ لهُمُ الأَرْض الْمَيْتَةُ أَحْيَيْنَهَا وَ أَخْرَجْنَا مِنهَا حَبًّا فَمِنْهُ يَأْكلُونَ،»

« و زمين مرده براى ايشان آيتى است كه زنده اش كرديم و دانه از آن بيرون آورديم دانه هايى كه از آن مى خورند،»

« وَ جَعَلْنَا فِيهَا جَنَّتٍ مِّن نخِيلٍ وَ أَعْنَبٍ وَ فَجَّرْنَا فِيهَا مِنَ الْعُيُونِ،»

« و در آن باغها و نخلها و انگورها قرار داديم و در آن چشمه هايى روان كرديم،»

« لِيَأْكلُوا مِن ثَمَرِهِ وَ مَا عَمِلَتْهُ أَيْدِيهِمْ أَ فَلا يَشكرُونَ،»

« تا مردم از ثمره آن و كارهاى خود برخوردار شوند آيا باز هم شكرگزارى نمى كنند؟»

« سبْحَنَ الَّذِى خَلَقَ الأَزْوَجَ كلَّهَا مِمَّا تُنبِت الأَرْض وَ مِنْ أَنفُسِهِمْ وَ مِمَّا لا يَعْلَمُونَ،»

« منزه است آن كسى كه تمامى جفت ها را بيافريد چه آن جفت هايى كه از زمين مى روياند و چه از خود انسانها و چه از آن جفت هايى كه انسانها از آن اطلاعى ندارند!»(33 تا 36 يس)

مى خواهد اشاره كند به اينكه: اين غذاهاى نباتى كه شما در اختيار داريد از آثار زنده كردن زمين مرده است، كه خدا حيات در آن مى دمد و آن را كه زمينى مرده بود مبدل به حبوبات و ميوه ها مى كند تا شما از آن بخوريد.

بنا بر اين به يك نظر آيت خود زمين نيست، بلكه زمين مرده است، از اين جهت كه مبدأ ظهور اين خواص است، و تدبير ارزاق مردم به وسيله آن تمام مى شود .

« وَ أَخْرَجْنَا مِنهَا حَبًّا،» يعنى ما از زمين گياهانى رويانديم و از آن گياهان حبوباتى مانند گندم، جو، برنج، و ساير دانه هاى خوراكى در اختيارشان قرار داديم .

و جمله « فَمِنْهُ يَأْكلُونَ،» نتيجه گيرى از بيرون آوردن حبوبات از زمين است، چون با خوردن حبوبات تدبير تمام مى شود.

« وَ جَعَلْنَا فِيهَا جَنَّتٍ مِّن نخِيلٍ وَ أَعْنَبٍ وَ فَجَّرْنَا فِيهَا مِنَ الْعُيُونِ،» كلمه جنت به معناى هر بستانى است كه داراى درخت باشد، و با درختانش زمين را مستور كرده باشد و كلمه نخيل جمع نخل است كه از درختان معروف است.

و كلمه اعناب هم بر درخت انگور اطلاق مى شود و هم بر ميوه آن.

« لِيَأْكلُوا مِن ثَمَرِهِ وَ مَا عَمِلَتْهُ أَيْدِيهِمْ أَ فَلا يَشكرُونَ،» ما در زمين بستانها قرار داديم، و نيز آن را شكافتيم و چشمه ها روان ساختيم، تا مردم از ميوه آن باغها بخورند، ميوه اى كه دست خود آنان درستش نكرده تا در تدبير ارزاق شريك ما باشند، بلكه ايجاد ميوه و تتميم تدبير ارزاق


1- الميزان ج : 19 ص : 164

ص:344

به وسيله آن از چيزهايى است كه مخصوص ماست، بدون اينكه از آنها كمكى گرفته باشم، پس با اين حال چه مى شود ايشان را كه شكرگزارى نمى كنند .

در مقام منت گذارى بر مردم به خلقت چارپايان، به منظور تدبير امر ارزاق آنان و حياتشان مى فرمايد: « أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّا خَلَقْنا لَهُمْ مِمَّا عَمِلَتْ أَيْدينا أَنْعاماً ...،» و « ... وَ مِنْها يَأْكُلُونَ،» و « وَ لَهُمْ فيها مَنافِعُ وَ مَشارِبُ أَفَلا يَشْكُرُونَ؟» (71 تا 73/ يس)

چون در اين آيه نيز مى فرمايد: خلقت چارپايان كه وسيله اكل و شرب شماست، عمل دست من است، يعنى عمل دست شما نيست.

« سبْحَنَ الَّذِى خَلَقَ الأَزْوَجَ كلَّهَا مِمَّا تُنبِت الأَرْض وَ مِنْ أَنفُسِهِمْ وَ مِمَّا لا يَعْلَمُونَ،» اين آيه تنزيه خداى تعالى را انشاء مى كند، چون قبلا متذكر شد كه شكر او را در برابر خلقت انواع نباتات و رزقها از حبوبات و ميوه ها براى آنان نكردند، با اينكه اين كار را از راه تزويج بعضى نباتات با بعضى ديگر كرده، همچنان كه در جاى ديگر نيز فرموده: « وَ أَنْبَتْنا فيها مِنْ كُلِّ زَوْجٍ بَهيجٍ.» (7/ق )

در ضمن اين آيه اشاره مى كند به اينكه: مساله تزويج دو چيز با هم و پديد آوردن چيز سوم، اختصاص به انسان و حيوان و نبات ندارد، بلكه تمامى موجودات را از اين راه پديد مى آورد.(1)

تلون رنگ ميوه ها و نباتات

« أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ أَنزَلَ مِنَ السمَاءِ مَاءً فَأَخْرَجْنَا بِهِ ثَمَرَتٍ مخْتَلِفاً أَلْوَنهَا وَ مِنَ الْجِبَالِ جُدَدُ بِيضٌ وَ حُمْرٌ مخْتَلِفٌ أَلْوَنهَا وَ غَرَابِيب سودٌ،»

« آيا نديدى كه خدا از آسمان، آبى فرستاد پس با آن ميوه هايى از زمين بيرون كرديم كه رنگهاى مختلف دارد، و نيز از كوهها راههاى سفيد و سرخ با رنگهاى مختلف و سياهى هاى غليظ پديد آورديم؟» (27/ فاطر)

اين آيه حجت ديگرى است بر مساله توحيد، به اين بيان كه خداى سبحان آب را بوسيله بارانها از آسمان نازل مى كند و اين خود قوى ترين عامل براى روييدن نباتات و ميوه هاست، و اگر بيرون آمدن ميوه ها از مقتضاى همين آمدن باران بود، بايد همه ميوه ها به يكرنگ باشند، چون آب باران يكى است، و حال اينكه مى بينيم الوان مختلفى دارند، پس همين اختلاف الوان دلالت مى كند بر اينكه تدبير الهى دست اندر كار اين رنگ آميزى است .

و اما اينكه گفته اند: اين رنگ آميزيها منوط به اختلاف عواملى است كه در آنها مؤثر است، و از آن جمله اختلاف عناصر موجود در آنهاست، كه از نظر نوع و مقدار و تركيب مختلف هستند حرف صحيحى نيست، براى اينكه ما سؤال خود را از اين كه اين رنگهاى مختلف از كجا آمد، برداشته، و به اينجا منتقل مى كنيم كه اين اختلاف عوامل از كجا آمد، با اينكه تمامى اين عوامل منتهى مى شود به عامل ماده، كه در همه هست .


1- الميزان ج : 17 ص : 124

ص:345

پس اختلاف عناصرى كه موجودات از آنها تركيب مى شوند، خود دليل بر اين است كه عامل ديگرى ماوراى ماده هست كه ماده را به سوى صورت هاى گوناگون سوق مى دهد .

و ظاهرا مراد از اختلاف الوان ميوه ها، اختلاف خود الوان است، ولى لازمه اش اختلافهاى ديگرى از جهت طعم و بو و خاصيت نيز مى باشد.(1)

عوامل رشد كشت و زرع و مراحل آن

« أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ أَنزَلَ مِنَ السمَاءِ مَاءً فَسلَكَهُ يَنَبِيعَ فى الأَرْضِ ثُمَّ يخْرِجُ بِهِ زَرْعاً مخْتَلِفاً أَلْوَنُهُ ثمَّ يَهِيجُ فَترَاهُ مُصفَرًّا ثُمَّ يجْعَلُهُ حُطماً إِنَّ فى ذَلِك لَذِكْرَى لأُولى الأَلْبَب،»

« مگر نديدى كه خدا از آسمان آبى را فرستاد و همان را در رگ و ريشه ها و منابع زيرزمينى بدوانيد و سپس به وسيله همان آب همواره كشت و زرع بيرون مى آورد، زرعى با رنگهاى گوناگون و سپس آن زرع را مى خشكاند و تو مى بينى كه پس از سبزى و خرمى زرد مى شود آنگاه آن را حطامى مى سازد كه در اين خود تذكرى است براى خردمندان!» ( 21/ زمر)

زرع عبارت است از آنچه از زمين مى رويد و مانند درخت ساقه ندارد.

شجر عبارت است از آنچه كه ساقه و شاخه دارد .

نبات هر دو قسم روييدنى را شامل مى شود .

بهيج به معناى نهايت مرتبه خشك شدن نبات است.

حطام به معناى كاه و خس متفرق است .

خداوند آب را در چشمه ها و رگه هاى زمينى كه چون رگهاى بدن آدمى است داخل كرده، و زمين آن را از جانبى به جانبى ديگر انتقال مى دهد و سپس به وسيله همان آب همواره كشت و زرع بيرون مى آورد، زرعى با رنگهاى گوناگون و سپس آن زرع را مى خشكاند و تو مى بينى كه پس از سبزى و خرمى زرد مى شود آنگاه آن را حطامى مى سازد كه در اين خود تذكرى است براى خردمندان!

آيه شريفه - به طورى كه ملاحظه مى كنيد - بر يگانگى خداى تعالى در ربوبيت احتجاج مى كند .(2)

روئيدني هاي زمين

« وَ هُوَ الَّذِى يُرْسِلُ الرِّيَحَ بُشرَا بَينَ يَدَى رَحْمَتِهِ حَتى إِذَا أَقَلَّت سحَاباً ثِقَالاً سقْنَهُ لِبَلَدٍ مَّيِّتٍ فَأَنزَلْنَا بِهِ الْمَاءَ فَأَخْرَجْنَا بِهِ مِن كلّ ِ الثَّمَرَتِ كَذَلِك نخْرِجُ الْمَوْتى لَعَلَّكُمْ تَذَكرُونَ،»

« و اوست كه در پيشاپيش رحمت (باران) خود بادها را مژده دهنده مى فرستد تا آنگاه كه ابرى سنگين بردارد آن را به سرزمين مرده برانيم بدانوسيله آب فرو باريم و با آن آب از هر


1- الميزان ج 17 ص 55
2- الميزان ج : 17 ص : 386

ص:346

گونه ميوه ها از زمين بيرون آوريم، همچنان مردگان را بيرون آوريم شايد شما متذكر شويد!»

« وَ الْبَلَدُ الطيِّب يخْرُجُ نَبَاتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ وَ الَّذِى خَبُث لا يخْرُجُ إِلا نَكِداً كذَلِك نُصرِّف الاَيَتِ لِقَوْمٍ يَشكُرُونَ،»

« و سرزمين پاك روئيدنيش به اذن خدايش بيرون مى آيد و آنكه ناپاك است( گياهش) جز اندكى ناچيز بيرون نمى آيد، همچنان آيات را مى گردانيم و پياپى ذكر مى كنيم براى مردمى كه سپاسگزارند!» (57و58/ اعراف )

خداى تعالى آن كسى است كه براى جميع خلايق روزى فراهم نموده و انواع ميوه ها و غلات و هر رزق ديگرى را به عجيب ترين و لطيف ترين وجهى آفريده، و اين خود دليل بر اين است كه پروردگار ديگرى براى عالم نيست.(1)

غذاي رسول الله(و ادب غذا خوردن درخانواده پيامبر)

غذاي رسول الله"ص"


1- الميزان ج : 8 ص :184

ص:347

-غذاهائي را كه رسول الله"ص" ميل مي فرمود، عبارت بودند از: نان و گوشت به انواع مختلف؛ خربزه، شكر، انگور، انار، خرما، شير، هريسه(گندم پخته،) روغن، سركه، كاسني، بادروج،كلم؛

-آن جناب از عسل خوشش مي آمد،

-از هر ميوه بيشتر انار را دوست مي داشت،

-طعام رسول الله"ص" اگر به دستش مي آمد جو بود، و حلوايش خرما، و هيزم منزلش برگ و شاخه درخت خرما بود،

-روزي اصحابش فالوده آوردند و آن حضرت با ايشان تناول فرمود، و پس از آن پرسيد: اين فالوده از چه درست مي شود؟ عرض كردند: روغن را با عسل مي گذاريم اين طور مي شود! فرمود: طعام خوبي است! ( در مورد فالوده روايتي هست كه مغاير اين روايت است.)

-رسول خدا"ص" نان جو را الك نكرده مي خورد،

-رسول خدا"ص" اصلاً نان گندم نخورد، و از نان جو هم يك شكم سير نخورد،

-خربوزه، انگور و خرما را مي خورد، و هسته خرما را به گوسفند مي داد،

-هيچ وقت سير، پياز و تره ميل نمي فرمود، همچنين عسلي را هم كه در آن مغافير بود، ميل نمي كرد. ( مغافير خلطي است كه در بدن زنبور هضم نشده و در عسل مي ريزد و بوي آن در دهان مي ماند، )

-رسول خدا"ص" از تمامي انواع غذا ها ميل مي فرمود،

ص:348

-هرچه را كه خدا حلال كرده است با اهل بيت و خدمتگزاران خود، و هروقت كه ايشان مي خوردند، مي خورد،

-در روزهاي عيد قربان دو قوچ ذبح مي كرد، يكي را از طرف خود و يكي ديگر را از طرف فقراي امتش،

-تنها در رطب و خرما بود كه آن جناب دست دراز مي كرد و بهترش را بر مي چيد،

-هيچ طعامي نزد رسول الله"ص" حاضر نشد كه در آن خرما باشد، مگر اينكه ابتداء از آن خرما ميل مي فرمود،

-هيچ نعمتي را مذمت نمي فرمود،

-در مورد طعام ها نه تنها مذمت نمي كرد، بلكه از طعم آن تعريف هم مي نمود،

-هيچ وقت طعم چيزي را مذمت نمي فرمود و آن را نمي ستود،

-هيچ وقت غذائي را مذمت نفرمود، و اگر آن را دوست مي داشت، مي خورد، و اگر از آن خوشش نمي آمد، نمي خورد، ولي آن را مذمت نمي كرد كه ديگران هم نخورند،

-اگر چيزي تعارفش مي كردند آن را تحقير نمي كرد، اگر چه يك خرماي پوسيده باشد.

ادب غذا خوردن و آشاميدن رسول الله"ص"

-رسول الله"ص" وقتي غذا ميل مي فرمود بسم الله مي گفت،

-رسول خدا"ص" بين هر دو لقمه حمد خداي را مي كرد،

-از جلو خود غذا مي خورد، و از جلوي كسي غذا بر نمي داشت،

-هيچ وقت تنها غذا نمي خورد،

-وقتي سفره انداخته مي شد، قبل از سايرين شروع به غذا مي كرد،

-وقتي با مردمي غذا ميل مي فرمود، اولين كسي بود كه دست به غذا مي برد، و آخرين كس بود كه دست بر مي داشت، و چنين مي كرد تا همه مردم غذا بخورند، و خجالت نكشند،

-دست راست آن حضرت اختصاص داشت براي خوردن و آشاميدن و دادن و گرفتن . . . .

-غذا را با سه انگشت ابهام و انگشت پهلوي آن و انگشت وسطي بر مي داشت، و گاهي هم از انگشت چهارمي كمك مي گرفت،

-هميشه با تمامي كف دست غذا مي خورد، نه با دو انگشت، و مي فرمود: غذا

ص:349

خوردن با دو انگشت خوردن شيطان است،

-رسول خ_____________دا "ص" وقتي خ___________رما مي______________ل مي فرمود، هسته آن را روي پشت دست مي گذاشت و آنگاه آن را دور مي انداخت،

-وقتي رسول خدا"ص" گوشت ميل مي فرمود سر خود را به طرف گوشت پائين نمي انداخت، بلكه آن را به طرف دهان خود مي برد و آن را به طور مخصوصي و با تمام دندانها مي جويد، و مخصوصاً وقتي گوشت ميل مي فرمود، هر دو دست خود را به خوبي مي شست و آنگاه دست تر را به صورت خود مي كشيد،

-رسول خ___________________________________دا"ص" غذاي داغ را نمي خورد، و صبر مي كرد تا خن________________ك شود، و مي فرمود: خداي تعالي ما را آتش نخورانيده، و غذاي داغ بركت ندارد،

-رسول خدا"ص" هميشه خلال مي كرد، ( حضرت امام صادق "ع" فرمود: خلال دهن را خوشبو مي كند،)

-ظرف غذا را مي ليسيد و مي فرمود: غذاي آخر ظرف بركتش از همه آن غذا بيشتر است، و وقتي هم كه از غذا فارغ مي شد، هر سه انگشت خود را يكي پس از ديگري مي ليسيد و دست خود را از طعام مي شست تا پاكيزه گردد،

-با هركسي از مسلمانان كه او را دعوت مي كرد هم غذا مي شد، و هرچه آنها مي خوردند، مي خورد، مگر اينكه براي آنها ميهماني سر مي رسيد كه در اين صورت با آن ميهمان غذا ميل مي فرمود،

-از هر غذائي بيشتر آن را دوست مي داشت كه شركت كنندگان در آن بيشتر باشند،

-اگر غلامي از آن حضرت دعوت مي كرد، مي پذيرفت،

-شام انبياء بعد از نماز عشاء بوده است، ( اميرالمؤمنين علي عليه السلام فرموده: شما هم شام خوردن را ترك نكنيد، كه باعث خرابي بدن است،)

-رسول خدا"ص" هيچ چيزي را دوست تر از آن نمي داشت كه دائماً گرسنه و از خدا خائف باشد،

-رسول الله "ص" از همة انبياء زاهد تر بود، زيرا علاوه بر كنيزهائي كه داشت، داراي سيزده همسر بود، ولي با اينهمه هيچ وقت سفره اي از طعام برايش چيده نشد، و هرگز نان گندم نخورد، و از نان جو هم هيچ شكم سيري نخورد، و سه شبانه روز گرسنه مي ماند،

-آن حضرت هرگز از روي سيري آروغ نزد،

-رسول الله"ص" از خوردني هاي دنيا اندك و به اطراف دندان خورد،

-دهان خود را از خوردني هاي دنيا پر نكرد، و به آن التفاتي ننمود،

-لاغرترين اهل دنيا بود از حيث تهيگاه، و گرسنه ترين شكم بود از جهت شكم،

طرز آشاميدن رسول الله"ص"

ص:35-

-رسول الله"ص" هر وقت آب مي آشاميد، ابتداء بسم الله مي گفت . . . و آب را به طور مخصوصي مي مكيد و آن را به پري دهان نمي بلعيد، و مي فرمود: درد كبد از همين قورت دادن است،

-وق______________تي رسول الله"ص" چ________________يزي مي آشاميد، آشاميدنش با سه نفس بود، و آن را مي مكيد، و مثل پاره اي از مردم آن را نمي بلعيد،

-علي عليه السلام فرمود: چند بار تجربه كردم و ديدم كه - رسول الله"ص" آب يا هر آشاميدني ديگر را به سه نفس مي آشاميد، و در ابتداي هر نفس بسم الله و در آخر آن الحمدلله مي گفت، از سبب آن پرسيدم، فرمود: حمد خدا را به منظور اداي شكر پروردگار، و بسم الله را به منظور ايمني از ضرر و درد مي گويم،

-رسول الله"ص" در ظرف آشاميدني نفس نمي كشيد، و اگر مي خواست نفس تازه كند ظرف را دور مي گرفت،

-رسول خ_________________________________دا"ص" آشامي__________________________دني ه___________________________________________ا را هم در قدح هاي بلوري كه از شام مي آوردند، مي آشاميد و هم در قدح هاي چوبي و چرمي و سفالي،

-رسول خدا"ص" دوست مي داشت از قدح شامي بياشامد، و مي فرمود: اين ظرف از نظيف ترين ظرفهائي است كه در دسترس شماست،

-آن جناب با كف دست هم آب مي خورد و مي فرمود: هيچ ظرفي پاكيزه تر از دست نيست.

ادب نشستن رسول الله براي خوردن غذا

-رسول الله"ص" هيچ وقت بر خوان طعام غ__________________ذا نخورد، بل_______________كه روي زم_________ين مي خورد،

-رسول خدا"ص" از روزي كه خداوند او را به نبوت مبعوث كرد و تا روزي كه از دنيا رفت، در حال تكيه غذا نخورد، بلكه مانند بردگان غذا ميل مي فرمود، و مانند آنها مي نشست، و اين براي اظهار كوچكي و تواضع در برابر خداي عزّوجلّ بود،

-رسول خدا"ص" در حال تكيه غذا نخورد، مگر يك مرتبه، كه آن هم نشست و از در معذرت گفت: " بارالهآ من بندة تو و رسول توام ! "

-رسول خدا"ص" هيچ وقت در حال تكيه به دست راست يا به دست چپ غذا ميل

ص:351

نمي فرمود، بلكه مثل بنده ها مي نشست، و اين براي تواضع در برابر خداي عزّ و جلّ بود،

-رسول خدا مثل بنده ها غذا مي خورد، مثل آنها مي نشست. آن حضرت روي زمين پست غذا مي خورد، و روي زمين مي خوابيد،

-وقتي براي خوردن مي نشست، بين دو زانو و دو قدم خود را جمع مي كرد، همانطور كه نمازگزار مي نشيند، الاّ اين كه يكي از زانو ها و قدم ها را روي زانو و قدم ديگر مي گذاشت، و مي فرمود: من بنده اي هستم و لذا مثل بنده ها غذا مي خورم، و مثل آنها مي نشينم!

-رسول خدا"ص" وقتي سر غذا مي نشست مثل بنده اي مي نشست و به ران چپ خود تكيه مي كرد،

-آن حضرت روي زمين غذا مي خورد، با مساكين و با بردگان هم غذا مي شد.

مسواك كردن رسول الله "ص"

-از سنن مرسلين يكي مسواك كردن دندان هاست،

-مسواك كردن باعث رضاي خدا، و از سنت هاي پيغمبر"ص" و ماية خوشبوئي و پاكيزگي دهان است،

-روايات درباره عادت داشتن رسول خدا"ص" به مسواك و سنت قرار دادن آن بسيار است،

-رسول خدا"ص" هميشه خلال مي كرد.

افطارهاي رسول الله"ص"

- غذاي رسول الله"ص" شربتي بود كه در افطار مي آشاميد، و شربتي بود كه در سحر مي خورد، و خيلي اوقات اين شربت عبارت بود از - شير، و خيلي از اوقات مقداري آب بود كه در آن نان را حل كرده بودند . . . .

- رسول خدا"ص" در روزهائي كه روزه مي گرفت، اولين چيزي كه با آن افطار مي فرمود، خرماي تازه و يا خرماي خشك بود،

- رسول خ_________________________دا"ص" وقتي روزه مي گرفت، و براي اف____________________________طار به شيريني دست نمي يافت، با آب افطار مي كرد، و در بعضي روايات دارد كه با كشمش افطار مي فرمود،

ص:352

- از آل محمد عليهم السلام روايت كرده اند: مستحب است اين كه روزه دار سحري بخورد ولو به يك شربت آب، و روايت شده كه بهترين سحري ها خرما و قاووت است، زيرا پيغمبر اكرم "ص" در سحر آن دو را استعمال مي فرمود،

-رسول خدا"ص" بيشتر اوقات، و از هر غذائي بيشتر، هريسه ( گندم پخته) را، مخصوصاً در سحرها ميل مي فرمود،

-سنت در افطار عيد قربان اين است كه بعد از نماز انجام شود، و در عيد فطر قبل از نماز!

روزة وصال مخصوص رسول الله"ص"

-رسول الله"ص" در امر روزه سنت هائي هم مخصوص به خود داشت، از آن جمله روزه وصال است كه عبارت است از روزه بيشتر از يكروز، به طوري كه در ميان آنها افطار نشود. رسول خدا "ص" خودش چنين روزه اي داشت، ولكن امت را از آن نهي مي كرد، و مي فرمود: شما طاقت آن را نداريد، و اگر مي بينيد كه من روزه وصال مي گيرم و چند روز پياپي بدون افطار و سحري به سر مي برم براي اين است كه خداي تعالي مرا از غذاهاي آسماني خود سير و از شرابهاي بهشتي اش سيراب مي سازد!(1)

غذاي اهل بيت رسول الله و تهيه و پخت آن

در تفسير كشاف است كه از ابن عباس روايت آمده كه حسن و حسين بيمار شدند، و رسول خدا (ص) با جمعى از صحابه از ايشان عيادت كرد، مردم به على (ع) گفتند چه خوب است براى بهبودى فرزندت- فرزندانت- نذرى كنى، على و فاطمه، و فضه كنيز آن دو نذر كردند كه اگر كودكان بهبودى يافتند سه روز روزه بدارند، بچه ها بهبودى يافتند، و اثرى از آن كسالت باقى نماند. بعد از بهبودى كودكان، على از شمعون خيبرى يهودى سه من قرص جو قرض كرد، و فاطمه يك من آن را دستاس، و سپس خمير كرد، و پنج قرص نان به عدد افراد خانواده پخت، و سهم هر كسى را جلوش گذاشت تا افطار كنند، در همين بين سائلى (به در خانه آمده) گفت: سلام بر شما اهل بيت محمد (ص)، من مسكينى از مساكين مسلمينم، مرا طعام دهيد كه خدا شما را از مائده هاى بهشتى طعام دهد، خاندان پيامبر آن سائل را بر خود مقدم شمرده، افطار خود را به او دادند، و آن شب را جز آب چيزى نخوردند، و شكم گرسنه دوباره نيت روزه كردند،


1- مطالب بالا از ترجمه تفسير الميزان 20 جلدي، جلد 6 ص 445، و از ترجمه 40 جلدي، جلد 12 ص 185 خلاصه و طبقه بندي و نقل شده است.

ص:353

هنگام افطار روز دوم طعام را پيش روى خود نهادند تا افطار كنند، يتيمى بر در سراى ايستاد، آن شب هم يتيم را بر خود مقدم و در شب سوم اسيرى آمد، و همان عمل را با او كردند.

صبح روز چهارم كه شد على دست حسن و حسين را گرفت، و نزد رسول خدا (ص) آمدند، پيامبر اكرم وقتى بچه ها را ديد كه چون جوجه ضعيف از شدت گرسنگى مى لرزند، فرمود: چقدر بر من دشوار مى آيد كه من شما را به چنين حالى ببينم، آن گاه با على و كودكان به طرف فاطمه رفت، و او را در محراب خود يافت، و ديد كه شكمش از گرسنگى به دنده هاى پشت چسبيده (در نسخه اى ديگر آمده كه شكمش به پشت چسبيده) و چشمهايش گود افتاده از مشاهده اين حال ناراحت شد، در همين بين جبرئيل نازل شد، و عرضه داشت: اين سوره را بگير، خدا تو را در داشتن چنين اهل بيتى تهنيت مى گويد، آن گاه سوره را قرائت كرد.

.مؤلف: اين روايت به چند طريق از عطاء از ابن عباس نقل شده، و بحرانى آن را در غاية المرام از ابى المؤيد موفق بن احمد صاحب كتاب فضائل امير المؤمنين، و او به سند خود از مجاهد از ابن عباس نقل كرده، و نيز از او به سند ديگرى از ضحاك از ابن عباس نقل كرده. و نيز از حموينى صاحب كتاب" فرائد السمطين" به سند خود از مجاهد از ابن عباس نقل كرده. و نيز از ثعلبى و او به سند خود از ابى صالح از ابن عباس نقل كرده است. و صاحب مجمع البيان از تفسير واحدى روايت كرده است.

و خلاصه اين روايت را تفسير قمى از پدرش از عبد الله بن ميمون از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: نزد فاطمه عليهاالسلام مقدارى جو بود، با آن عصيده اى درست كرد،) عصيده، غذايى است كه جو را با روغن آغشته نموده و سپس مى پزند،) همين كه آن را پختند و پيش روى خود نهادند تا تناول كنند، مسكينى آمد و گفت خدا رحمتتان كند مسكينى هستم، على عليه السلام برخاست و يك سوم آن طعام را به سائل داد .

چيزى نگذشت كه يتيمى آمد و گفت: خدا رحمتتان كند، باز على برخاست و يك سوم ديگر را به يتيم داد .

پس از لحظه اى اسيرى آمد و گفت خدا رحمتتان كند باز على عليه السلام ثلث آخر را هم به او داد، و آن شب حتى طعم آن غذا را نچشيدند، و خداى تعالى اين آيات را در شان ايشان نازل كرد، و اين آيات در مورد هر مؤمنى كه در راه خدا چنين كند جارى است.(1)

موضوع غذا در قصص انبياء

پيامبران، و دستور خوردن غذاهاي پاكيزه به آنان


1- الميزان ج : 20 ص : 199

ص:354

« يَأَيهَا الرُّسلُ كلُوا مِنَ الطيِّبَتِ وَ اعْمَلُوا صالِحاً ً إِنى بِمَا تَعْمَلُونَ عَلِيمٌ ! »

« اى رسولان ما از غذاهاى پاكيزه و حلال تناول كنيد و به نيكوكارى و اعمال صالح بپردازيد كه من به هر چه مى كنيد آگاهم!» (51/مومنون)

خطابى است به عموم پيامبران، به اينكه از طيبات بخورند!

گويا مراد از خوردن از طعامهاى پاكيزه ارتزاق و تصرف در آن باشد، حال چه به خوردن باشد و يا به هر تصرف ديگر.

سياق آيات شهادت مى دهند به اينكه جمله « كلُوا مِنَ الطيِّبَت،» در مقام منت نهادن بر انبياء است، در نتيجه جمله بعدى هم كه مى فرمايد: «اعْمَلُوا صالِحاً،» در اين مقام است كه بفرمايد در مقابل اين منت و شكرگزارى از آن، عمل صالح انجام دهند.

در مجمع البيان در ذيل آيه فوق از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم روايت آورده كه فرمود: خداى تعالى خودش طيب و پاكيزه است، و جز پاكيزه قبول نمى كند، و به مؤمنين همان دستورى را داده كه به رسولان خود داده، و فرموده: « يَأَيهَا الرُّسلُ كلُوا مِنَ الطيِّبَتِ!»

و از يك سو همين خطاب را متوجه مؤمنين كرده و فرموده:« يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا كُلُوا مِنْ طَيِّباتِ ما رَزَقْناكُمْ!» ( 172/بقره)(1)

آزمايش يهود بوسيله صيد ماهي

« وَ سئَلْهُمْ عَنِ الْقَرْيَةِ الَّتى كانَت حَاضِرَةَ الْبَحْرِ إِذْ يَعْدُونَ فى السبْتِ إِذْ تَأْتِيهِمْ حِيتَانُهُمْ يَوْمَ سبْتِهِمْ شرَّعاً وَ يَوْمَ لا يَسبِتُونَ لا تَأْتِيهِمْ كذَلِك نَبْلُوهُم بِمَا كانُوا يَفْسقُونَ،»

« ايشان را از دهكده اى كه نزديك دريا بود بپرس، چون به حرمت شنبه تعدى كردند چون ماهى هايشان روز شنبه دسته دسته سوى ايشان مى آمدند، و روزى كه شنبه نمى گرفتند


1- الميزان ج : 15 ص : 42

ص:355

نمى آمدند، بدينسان به سزاى آن عصيان كه مى كردند مبتلايشان مى كرديم،»

« وَ إِذْ قَالَت أُمَّةٌ مِّنهُمْ لِمَ تَعِظونَ قَوْماً اللَّهُ مُهْلِكُهُمْ أَوْ مُعَذِّبهُمْ عَذَاباً شدِيداً قَالُوا مَعْذِرَةً إِلى رَبِّكمْ وَ لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ،»

« و چون گروهى از آنها گفتند براى چه گروهى را كه خدا هلاكشان مى كند يا عذاب سختشان مى كند پند مى دهيد، گفتند: پند دادن ما عذر جويى به پيشگاه پروردگارتان است و به اين اميد كه شايد پرهيزكارى كنند،»

« فَلَمَّا نَسوا مَا ذُكرُوا بِهِ أَنجَيْنَا الَّذِينَ يَنهَوْنَ عَنِ السوءِ وَ أَخَذْنَا الَّذِينَ ظلَمُوا بِعَذَابِ بَئِيسِ بِمَا كانُوا يَفْسقُونَ،»

« و چون چيزهايى را كه بدان تذكرشان داده شده بود به غفلت سپردند كسانى را كه از بدى منع مى كردند رهانيديم، و كسانى را كه ستم كرده بودند به سزاى آن عصيان كه مى كردند به عذابى سخت دچار كرديم،»

« فَلَمَّا عَتَوْا عَن مَّا نهُوا عَنْهُ قُلْنَا لهَُمْ كُونُوا قِرَدَةً خَسِئِينَ،»

« وقتى از آنچه نهى شده بودند سر پيچيدند گفتيمشان بوزينگان مطرود شويد!» (163-166/ اعراف)

خداوند متعال حدود و مقرراتى براى روز شنبه يهود جعل فرموده بود، و آن اين بود كه بخاطر بزرگداشت اين روز شكار ماهى را ترك كنند.

و تجاوز يهوديان اهالي آن منطقه از حدود خدايى روز شنبه بود كه ماهى ها روى آب آشكار مى شدند و ايشان ممنوع از صيد بودند، و اما بعد از روز شنبه كه مجاز در صيد بودند ماهى ها نزديك نمى آمدند، و اين خود امتحانى بوده از خداى تعالى، و خداوند به اين جهت ايشان را به چنين امتحانى مبتلا كرد كه فسق و فجور در ميان ايشان رواج يافته بود، و حرص بر اين اعمال، ايشان را وادار به مخالفت امر خدا و صيد ماهى و بدست آوردن هزينه فسق و فجورشان مى كرد، و تقوائى كه ايشان را از مخالفت باز بدارد نداشتند لذا فرمود: « اينچنين ما ايشان را مى آزماييم بخاطر فسقى كه مرتكب مى شدند .»

عده اي بودند كه اين گروه خلافكار را موعظه مى كردند. و گروهي ديگر به آنها كه موعظه مى كردند اعتراض مي كردند كه چرا مردمى را كه خدا هلاكشان خواهد كرد موعظه مى كنيد ؟

گروهي كه اعتراض مي كردند خود از اهل تقوا بودند، و از مخالفت امر خدا پروا داشتند جز اينكه ديگران را كه اهل فسق بودند نهى از منكر نمى كردند.

از گفتار عده اى كه سكوت كردند بر مى آيد كه اهل فسق و فجور مساله تجاوز و عصيان را به حدى رسانده بودند كه علنا مرتكب فسق مى شدند، و ديگر نهى از منكر در ايشان اثر نمى كرده، چيزى كه هست آن امت ديگر كه سكوت نكرده و همچنان نهى از منكر مى كردند مايوس از موعظه نبودند و هنوز اميدوار بودند بلكه در اثر پافشارى بر موعظه و نهى از منكر دست از گناه بردارند، و لا اقل چند نفرى از ايشان، تا اندازه اى به راه بيايند .

علاوه بر اين، غرضشان از اصرار بر موعظه اين بوده كه در نزد خداى سبحان معذور باشند، و بدين وسيله مخالفت با فسق، و انزجار خود را از طغيان و تمرد اعلام داشته باشند .

ص:356

و لذا در پاسخ امت ساكت اظهار داشتند: « تا هم نزد پروردگارتان معذور باشيم و هم شايد ايشان از گناه دست بردارند.»

و در اينكه گفتند: « نزد پروردگارتان،» و نگفتند: « نزد پروردگارمان،» اشاره است به اينكه نهى از منكر به ما اختصاص ندارد، شما هم كه سكوت كرده ايد مسؤوليد، و بايد اين سكوت را شكسته و اين قوم را نصيحت كنيد، براى اينكه اعتذار به سوى پروردگار بخاطر مقام ربوبيتيش بر هر كسى واجب است، و همه مربوبين اين پروردگار بايد ذمه خود را از تكاليفى

كه به ايشان شده و وظائفى كه به آنان محول گشته فارغ سازند، همانطور كه ما مربوب اين رب هستيم شما نيز هستيد، پس آنچه كه بر ما واجب است بر شما نيز واجب است .

« فَلَمَّا نَسوا مَا ذُكرُوا بِهِ أَنجَيْنَا الَّذِينَ يَنهَوْنَ عَنِ السوءِ - و چون چيزهايى را كه بدان تذكرشان داده شده بود به غفلت سپردند كسانى را كه از بدى منع مى كردند رهانيديم...،» مقصود از فراموشى تذكرها بى تاثير شدن آن در دل هاى ايشان است، هر چند به ياد آن تذكرها بوده باشند، زيرا اخذ الهى مسبب از بى اعتنايى به اوامر او و اعراض از تذكرهاى انبياى او است، و گر نه اگر مقصود فراموشى باشد عقوبت معنا نداشت چون فراموشى بحسب طبع خودش مانع از فعليت تكليف و حلول عقوبت است .

در خود آيه دلالت هست بر اينكه نجات يافتگان از ايشان تنها همان اشخاصى بوده اند كه نهى از منكر مى كردند، و خداوند ما بقى ايشان يعنى مرتكبين صيد ماهى در روز شنبه و آن كسانى را كه سكوت كرده بودند و تازه به دسته اول اعتراض مى كردند كه چرا ايشان را موعظه مى كنيد، همه را به عذاب خود هلاك كرده است .

و نيز آيه دلالت مى كند كه خداوند اعتراض كنندگان را بخاطر سكوتشان و ترك نكردن مراوده با ايشان شريك ظلم و فسق متجاوزين شناخته است .

و نيز آيه شريفه دلالت مى كند بر يك سنت عمومى الهى - نه اينكه اين روش تنها اختصاص به بنى اسرائيل داشته باشد - و آن سنت اين است كه جلوگيرى نكردن از ستم ستمگران و موعظه نكردن ايشان در صورت امكان، و قطع نكردن رابطه با ايشان در صورت عدم امكان موعظه، شركت در ظلم است، و عذابى كه از طرف پروردگار در كمين ستمگران است در كمين شركاى ايشان نيز هست!(1)

آزمايش تاريخي نهي از خوردن آب

« فَلَمَّا فَصلَ طالُوت بِالْجُنُودِ قَالَ إِنَّ اللَّهَ مُبْتَلِيكم بِنَهَرٍ فَمَن شرِب مِنْهُ فَلَيْس مِنى وَ مَن لَّمْ يَطعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنى إِلا مَنِ اغْتَرَف غُرْفَةَ بِيَدِهِ فَشرِبُوا مِنْهُ إِلا قَلِيلاً مِّنْهُمْ فَلَمَّا جَاوَزَهُ هُوَ وَ الَّذِينَ ءَامَنُوا مَعَهُ قَالُوا لا طاقَةَ لَنَا الْيَوْمَ بِجَالُوت وَ جُنُودِهِ قَالَ الَّذِينَ يَظنُّونَ أَنَّهُم مُّلَقُوا اللَّهِ كم مِّن فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَت فِئَةً كثِيرَةَ بِإِذْنِ اللَّهِ وَ اللَّهُ مَعَ الصبرِينَ،»

« و همينكه طالوت سپاهيان را بيرون برد گفت خدا شما را با نهرى امتحان كند، هر كه از آن


1- الميزان ج : 8 ص : 384

ص:357

بنوشد از من نيست و هر كس از آن ننوشد از من است مگر آن كس كه با مشت خود كفى بردارد و لبى تر كند و از آن همه لشگر به جز اندكى، همه نوشيدند و همينكه او با كسانى كه ايمان داشتند از شهر بگذشت گفتند امروزه ما را طاقت جالوت و سپاهيان وى نيست آنها كه يقين داشتند به پيشگاه پروردگار خويش مى روند گفتند: چه بسيار شده كه گروهى اندك به خواست خدا بر گروهى بسيار غلبه كرده اند و خدا پشتيبان صابران است!» (249/ بقره)

تمامى بنى اسرائيل از پيامبر خود درخواست فرماندهى كردند، و همگى پيمان محكم بستند كه آن فرمانده را نافرمانى نكنند، و كثرت جمعيت آنان آنقدر بود كه بعد از تخلف جمعيت بسيارى از آنان از شركت در جنگ، تازه باقى مانده آنان جنودى بودند، و اين جنود هم در امتحان آب نهر كه داستانش مى آيد كه اكثرشان رفوزه و مردود شدند، و به جز اندكى از آنان در آن امتحان پيروز نشد، و تازه آن عده اندك هم هماهنگ نبودند، بخاطر اينكه بعضى از آنان يك شب، آب خوردند، و معلوم شد كه دچار نفاق هستند، پس در حقيقت آنچه باقى ماند، اندكى از اندك بود، در عين حال پيروزى نصيب آن اندك شد، چون ايمان داشتند و در برابر لشكر بسيار انبوه جالوت صبر كردند .

آيه شريفه خواسته است لشكريان طالوت را با دو آزمايش به سه طائفه تقسيم كند اول آنهائى كه از طالوت نبودند چون از نهر نوشيدند، دوم آنهائى كه از وى بودند چون از نهر ننوشيدند، سوم آنهائى كه مردد بودند، و وضعشان در آزمايش نهر معلوم نشد، چون مشتى آب برداشتند و نوشيدند، و آزمايشى ديگر وصفشان را روشن مى كند، و آن اين است كه اگر در حال جنگ به خدا اعتماد نموده، در برابر دشمن مقاومت كنند از طالوت خواهند شد، و اگر دچار قلق و اضطراب شوند، از طائفه دوم خواهند گرديد .

در مجموع اين گفتار اشاره اى است به يك حقيقت كه از سراپاى اين داستان استفاده مى شود، و آن اين است كه خداى تعالى قادر است عده اى بسيار قليل و از نظر روحيه مردمى ناهماهنگ را بر لشكرى بسيار زياد يارى دهد!(1)

غذاي ابراهيم عليه السلام براي فرشتگان

« وَ لَقَدْ جَاءَت رُسلُنَا إِبْرَهِيمَ بِالْبُشرَى قَالُوا سلَماً قَالَ سلَمٌ فَمَا لَبِث أَن جَاءَ بِعِجْلٍ حَنِيذٍ،»

« فرستادگان ما در سر راه خود نزد ابراهيم آمدند تا به او كه مردى سالخورده و داراى همسرى پير و نازا بود مژده دهند كه به زودى فرزنددار مى شوند، نخست سلام كردند و ابراهيم جواب سلام را داد و چيزى نگذشت كه گوساله اى چاق و بريان برايشان حاضر ساخت،»

« فَلَمَّا رَءَا أَيْدِيهُمْ لا تَصِلُ إِلَيْهِ نَكرَهُمْ وَ أَوْجَس مِنهُمْ خِيفَةً قَالُوا لا تخَف إِنَّا أُرْسِلْنَا إِلى قَوْمِ لُوطٍ،»

« ولى وقتى ديد دستشان به آن غذا نمى رسد رفتارشان را ناپسند و خصمانه تشخيص داده، از آنان احساس ترس كرد، فرستادگان ما گفتند: مترس ما ماموران عذاب به سوى قوم


1- الميزان ج : 2 ص : 441

ص:358

لوطيم.» (69-70/ هود)

گوساله محنوذ گوساله اى است كه گوشتش بوسيله سنگ سرخ شده و با آتش كباب شده باشد همچنانكه قديد به معناى گوشتى است كه بوسيله سنگ داغ شده بوسيله خورشيد كباب شده باشد. بعضى گفته اند: حنيذ نام كبابى است كه آب و چربى از آن بچكد.

و آيه شريفه « فَراغَ إِلى أَهْلِهِ فَجاءَ بِعِجْلٍ سَمينٍ،» (26/ذاريات) كه راجع به همين داستان است خالى از مختصر تاييدى براى معناى دوم نيست، زيرا اگر بخواهند گوشت گوساله را بوسيله سنگ داغ شده با آتش و با تابش خورشيد كباب كنند به ناچار بايد آن را قطعه قطعه كنند و در اين صورت بيننده نمى تواند تشخيص دهد گوساله اى كه اين قطعات از آن گرفته شده چاق بوده يا لاغر، تنها وقتى مى تواند بفهمد چاق بوده كه حيوان را درستى در تنور و يا آتشى ديگر كباب كرده باشند .

« فَمَا لَبِث أَن جَاءَ بِعِجْلٍ حَنِيذٍ،» يعنى در آوردن گوساله بريان هيچ درنگ نكرد و بلا فاصله آن را براى ميهمانان آورد در حالى كه آب و روغن از آن مى چكيد .

ابراهيم عليه السلام بعد از آنكه آن گوساله بريان را جلو فرشتگان گذاشت، دست ميهمانان را ديد كه به غذا نمى رسد مثل اينكه نمى خواهند نان و نمك او را بخورند( و اين خود نشانه دشمنى و شر رسانى است،) لذا در دل خود احساس ترس از آنها كرد، فرشتگان براى اينكه او را ايمنى و دلگرمى داده باشند گفتند: مترس كه ما به سوى قوم لوط فرستاده شده ايم .

آن هنگام ابراهيم عليه السلام فهميد كه ميهمانانش از جنس فرشتگانند كه منزه از خوردن و نوشيدن و امثال اين امورى كه لازمه داشتن بدن مادى است مى باشند و براى امرى عظيم ارسال شده اند.(1)

تأويل طعام زندانيان همراه يوسف عليه السلام

« وَ دَخَلَ مَعَهُ السجْنَ فَتَيَانِ قَالَ أَحَدُهُمَا إِنى أَرَاه أَعْصِرُ خَمْراً وَ قَالَ الاَخَرُ إِنى أَرَاخ أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسى خُبزاً تَأْكلُ الطيرُ مِنْهُ نَبِّئْنَا بِتَأْوِيلِهِ إِنَّا نَرَاك مِنَ الْمُحْسِنِين،»

« و با يوسف دو جوان ديگر هم، زندانى شدند يكى از آنها گفت من در خواب ديدم كه انگور ( براى شراب ) مى فشارم ، ديگرى گفت من ديدم كه بر بالاى سر خود طبق نانى مى برم و مرغان هوا از آن مى خورند، اى يوسف تو ما را از تعبير آن آگاه كن كه تو را از نيكوكاران مى بينيم،»

« قَالَ لا يَأْتِيكُمَا طعَامٌ تُرْزَقَانِهِ إِلا نَبَّأْتُكُمَا بِتَأْوِيلِهِ قَبْلَ أَن يَأْتِيَكُمَا ذَلِكُمَا مِمَّا عَلَّمَنى رَبى إِنى تَرَكْت مِلَّةَ قَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ هُم بِالاَخِرَةِ هُمْ كَفِرُونَ،»

« يوسف در پاسخ آنها گفت من شما را قبل از آنكه طعام آيد و تناول كنيد به تعبير خوابتان آگاه مى سازم كه اين علم را خداى من به من آموخته است زيرا كه من آئين گروهى را كه به خدا بى ايمان و به آخرت كافرند ترك گفتم،»

« ... يَصحِبىِ السجْنِ أَمَّا أَحَدُكُمَا فَيَسقِى رَبَّهُ خَمْراً وَ أَمَّا الاَخَرُ فَيُصلَب فَتَأْكلُ الطيرُ مِن رَّأْسِهِ


1- الميزان ج : 10 ص : 477

ص:359

قُضىَ الأَمْرُ الَّذِى فِيهِ تَستَفْتِيَان،»

« ... يوسف گفت، اى دو رفيق زندانى من اما يكى از شما ساقى شراب شاه خواهد شد و اما آن ديگرى بدار آويخته مى شود تا مرغان مغز سر او را بخورند اين امرى كه در باره آن از من خواستيد قطعى و حتمى است.» (36-41/ يوسف)

دو زندانى نامبرده بردگان پادشاه بوده اند. وقتى آن دو زندانى با حسن ظن ناشى از ديدن سيماى نيكوكاران در چهره يوسف عليه السلام به آن جناب روى آوردند و درخواست كردند كه وى خوابهايشان را تعبير كند، يوسف عليه السلام فرصت را براى اظهار و فاش ساختن اسرار توحيد كه در دل نهفته مى داشت غنيمت شمرده، از موقعيتى كه پيش آمده بود براى دعوت به توحيد و به پروردگارش كه علم تعبير را به او افاضه فرموده، استفاده كرد و گفت: كه اگر من در اين باب مهارتى دارم، پروردگارم من تعليمم داده، و سزاوار نيست كه براى چنين پروردگارى شريك قائل شويم .

و خلاصه به بهانه اين پيشامد نخست مقدارى در باره توحيد و نفى شركاء صحبت كرد، آنگاه به تعبير خواب آن دو پرداخت .

و در پاسخ آن دو چنين فرمود: هيچ طعامى - بعنوان جيره زندانيان - براى شما نمى آورند مگر آنكه من تاويل و حقيقت آن طعام و مآل آن را براى شما بيان مى كنم. آرى من به اين اسرار آگاهى دارم، و همين خود شاهد صدق دعوت من است به دين توحيد. يوسف عليه السلام خواسته است معجزه اى براى نبوت خود ارائه داده باشد، نظير گفتار مسيح عليه السلام به بنى اسرائيل كه فرمود: « شما را از آنچه مى خوريد و آنچه در خانه هايتان ذخيره مى كنيد خبر مى دهم. اگر اهل ايمان باشيد، مسلما در اين امر برايتان نشانه اى از حقيقت است.» (49/آل عمران)(1)

طعام سالهاي فراواني و عسرت مصريان در رؤياي شاه

« وَ قَالَ الْمَلِك إِنى أَرَى سبْعَ بَقَرَتٍ سِمَانٍ يَأْكلُهُنَّ سبْعٌ عِجَافٌ وَ سبْعَ سنبُلَتٍ خُضرٍ وَ أُخَرَ يَابِستٍ يَأَيهَا الْمَلأُ أَفْتُونى فى رُءْيَىَ إِن كُنتُمْ لِلرُّءْيَا تَعْبرُونَ،»

« شاه گفت: من در رؤيا هفت گاو فربه را ديدم كه هفت گاو لاغر آنها را مى خورند، و هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشكيده، كه خشكيده ها بر سبزه ها پيچيدند و آنها را از بين بردند. اى بزرگان! اگر تعبير رؤيا مى كنيد مرا در باره رؤيايم نظر دهيد!»

« ... قَالَ تَزْرَعُونَ سبْعَ سِنِينَ دَأَباً فَمَا حَصدتمْ فَذَرُوهُ فى سنبُلِهِ إِلا قَلِيلاً مِّمَّا تَأْكلُون،»

« ... گفت هفت سال پياپى كشت مى كنيد، هر چه درو كرديد آنرا جز اندكى كه مى خوريد، در خوشه گذاريد!»

« ثمَّ يَأْتى مِن بَعْدِ ذَلِك سبْعٌ شِدَادٌ يَأْكلْنَ مَا قَدَّمْتُمْ لهَُنَّ إِلا قَلِيلاً مِّمَّا تحْصِنُونَ،»

« آنگاه از پى اين سالها هفت سال سخت بيايد كه آنچه از پيش براى آن نهاده ايد مگر اندكى كه محفوظ داريد به مصرف مى رسانيد،»

« ثمَّ يَأْتى مِن بَعْدِ ذَلِك عَامٌ فِيهِ يُغَاث النَّاس وَ فِيهِ يَعْصِرُون، »

« عاقبت از پى اين سالها سالى بيايد كه در اثناى آن، باران زيادى نصيب مردم شود و در آن


1- الميزان ج : 11 ص : 234

ص:360

سال مردم عصير (ميوه ها و دانه هاى روغنى) مى گيرند.» ( 43-49/ يوسف)

پادشاه مصر به كرسى نشينان خود گفت من در خواب مى بينم كه هفت گاو چاق را هفت گاو لاغر مى خوردند و نيز هفت سنبله سبز و سنبله هايى خشك ديگر را مى بينم حال حكم اين رؤيا را برايم بيان كنيد اگر از تعبير خواب سررشته اى داريد .

بزرگان گفتند آنچه كه ديده اى اضغاث احلام و خوابهاى مختلف و در هم شده است، و ما تعبير اينگونه خوابها و يا همه خوابها را نمى دانيم، بلكه تنها خوابهاى صالح و صحيح را مى توانيم تعبير كنيم.

يكى از دو رفيق زندانى يوسف كه از زندان نجات يافت، و بعد از چندين سال بيادش آمد آنچه را كه يوسف بعد از تعبير خواب او درخواست كرده بود گفت: من تاويل آنچه را كه پادشاه در خواب خود ديده در اختيارتان مى گذارم، مرا اجازه دهيد تا در زندان نزد يوسف بروم و خبر تاويل اين خواب را برايتان بياورم .

او در زندان نزد يوسف آمد و گفت: اى يوسف، اى صديق! نظر بده ما را در باره رؤيائى كه ملك ديده، آنگاه متن رؤيا را نقل كرده و گفته است كه: مردم منتظرند من تاويل رؤياى او را از تو گرفته برايشان ببرم.

يوسف فرمود: بايد هفت سال پشت سر هم و بطور مستمر كشت و زرع كنيد و آنچه را درو مى كنيد در سنبله اش بگذاريد تا فاسد نگردد، و همه را بدينگونه انبار كنيد مگر اندكى كه آذوقه آن سال شما است!

اينكه يوسف عليه السلام دستور داد كه گندم را نكوبند و همچنان در سنبله اش بگذارند براى اين بود كه جانور نمى تواند داخل سنبله شود، و در نتيجه گندم هر چه هم بماند خراب نمى شود بخلاف اينكه آنرا بكوبند و از سنبله جدا كنند كه خيلى زود فاسد مى شود .

كلمه شداد اگر از باب « شَدَّ عَلَيه،» و به معناى حمله آوردن باشد، اين كلام مشتمل بر يك تمثيل لطيفى خواهد بود، زيرا سالهاى قحطى چون درنده اى خون آشام است كه به مردم حمله مى آورد، و ايشان را دريده و مى خورد، كه اگر مردم ذخيره اى داشته باشند اين درنده متوجه آن ذخيره ها شده و از خود مردم منصرف مى شود .

معناى آيه اين است كه پس از هفت سال فراوانى، هفت سال قحطى پديد مى آيد كه بر شما حمله مى كنند و آنچه شما از پيش اندوخته كرده ايد مى خورند مگر اندكى را كه انبار كرده و ذخيره نموده ايد .

« عاقبت از پى اين سالها سالى بيايد كه در اثناى آن، باران زيادى نصيب مردم شود و در آن سال مردم عصير (ميوه ها و دانه هاى روغنى) مى گيرند.»(1)

اصحاب كهف به دنبال غذاي پاكيزه


1- الميزان ج : 11 ص : 251

ص:361

« وَ كذَلِك بَعَثْنَهُمْ لِيَتَساءَلُوا بَيْنهُمْ قَالَ قَائلٌ مِّنهُمْ كمْ لَبِثْتُمْ قَالُوا لَبِثْنَا يَوْماً أَوْ بَعْض يَوْمٍ قَالُوا رَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِمَا لَبِثْتُمْ فَابْعَثُوا أَحَدَكم بِوَرِقِكُمْ هَذِهِ إِلى الْمَدِينَةِ فَلْيَنظرْ أَيهَا أَزْكى طعَاماً فَلْيَأْتِكم بِرِزْقٍ مِّنْهُ وَ لْيَتَلَطف وَ لا يُشعِرَنَّ بِكمْ أَحَداً،»

« چنين بود كه بيدارشان كرديم تا از همديگر پرسش كنند، يكى از آنها گفت: چقدر خوابيديد؟ گفتند روزى يا قسمتى از روز خوابيده ايم گفتند پروردگارتان بهتر داند كه چه مدت خواب بوده ايد، يكيتان را با اين پولتان به شهر بفرستيد تا بنگرد طعام كدام يكيشان پاكيزه تر است و خوردنيى از آنجا براى شما بياورد، و بايد سخت دقت كند كه كسى از كار شما آگاه نشود!» ( 19/ كهف)

... پيشنهاد مى كند يك نفر را به شهر بفرستند تا طعامى برايشان بخرد، و غذايى تهيه كند.

« يكيتان را با اين پولتان به شهر بفرستيد تا بنگرد طعام كدام يكيشان پاكيزه تر است و خوردنيى از آنجا براى شما بياورد،» مقصود از « طعام كدام يكيشان،» اهل شهر است، يعنى كدام يك از اهل شهر طعام بهترى دارد از او بخرد و بياورد.

كلمه « اَزكى- پاكيزه تر» از ماده زكات است، و زكات طعام پاكيزه آن است.(1)

غذاي موسي در سفري به جستجوي خضر

« وَ إِذْ قَالَ مُوسى لِفَتَاهُ لا أَبْرَحُ حَتى أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَيْنِ أَوْ أَمْضىَ حُقُباً،»

« و چون موسى به شاگرد خويش گفت: آرام نگيرم تا به مجمع دو دريا برسم، يا مدتى دراز بسربرم،»

« فَلَمَّا بَلَغَا مجْمَعَ بَيْنِهِمَا نَسِيَا حُوتَهُمَا فَاتخَذَ سبِيلَهُ فى الْبَحْرِ سرَباً،»

« و همين كه به جمع ميان دو دريا رسيدند ماهيشان را از ياد بردند، و آن ماهى راه خود را به طرف دريا پيش گرفت،»

« فَلَمَّا جَاوَزَا قَالَ لِفَتَاهُ ءَاتِنَا غَدَاءَنَا لَقَدْ لَقِينَا مِن سفَرِنَا هَذَا نَصباً،»

« و چون بگذشتند به شاگردش گفت: غذايمان را پيشمان بيار كه از اين سفرمان خستگى بسيار ديديم!»

« قَالَ أَ رَءَيْت إِذْ أَوَيْنَا إِلى الصخْرَةِ فَإِنى نَسِيت الحُْوت وَ مَا أَنسانِيهُ إِلا الشيْطنُ أَنْ أَذْكُرَهُ وَ اتخَذَ سبِيلَهُ فى الْبَحْرِ عجَباً،»

« گفت خبر دارى كه وقتى به آن سنگ پناه برديم من ماهى را از ياد بردم، و جز شيطان مرا به فراموش كردن آن وا نداشت، كه يادش نكردم، و راه عجيب خود را پيش گرفت،»

« قَالَ ذَلِك مَا كُنَّا نَبْغ فَارْتَدَّا عَلى ءَاثَارِهِمَا قَصصاً.»

« گفت اين همان است كه مى جستيم، و با پى جويى نشانه قدمهاى خويش بازگشتند.» (60-64/ كهف)


1- الميزان ج:13 ص:364

ص:362

مجمع البحرين آن قسمت از زمين است كه به يك اعتبار در آخر شرقى مديترانه و به اعتبار ديگر در آخر غربى خليج فارس قرار دارد، و به نوعى مجاز آن را محل اجتماع دو دريا خوانده اند.

« نَسِيا حُوتَهُما» از دو آيه بعد استفاده مى شود كه ماهى مذكور ماهى نمك خورده و يا بريان شده بوده و آن را با خود برداشته اند كه در بين راه غذايشان باشد، نه اينكه ماهى زنده اى بوده. و ليكن همين ماهى بريان شده در آن منزل كه فرود آمدند زنده شده و خود را به دريا انداخته است و جوان همراه موسى نيز زنده شدن آن را و شنايش را در آب دريا ديده است.

چيزى كه هست يادش رفته بود كه به موسى بگويد و موسى هم فراموش كرده بود كه از او بپرسد ماهى كجاست، و بنا بر اين اينكه فرموده : « نَسِيا حُوتَهُما- هر دو، ماهى خود را فراموش كردند،» معنايش اين مى شود كه موسى فراموش كرد كه ماهى در خورجين است و رفيقش هم فراموش كرده به وى بگويد ماهى زنده شد و به دريا افتاد.

آيات مورد بحث صريح نيست در اينكه ماهى مزبور بعد از مردن زنده شده باشد، بلكه تنها از ظاهر" فراموش كردند ماهيشان را" و از ظاهر كلام رفيق موسى كه گفت:" من ماهى را فراموش كردم" اين معنا استفاده مى شود كه ماهى را روى سنگى لب دريا گذاشته بوده اند و به دريا افتاده و يا موج دريا آن را به طرف خود كشيده است و در اعماق دريا فرو رفته و ناپديد شده است.

اين معنا را روايات تاييد مى كند، زيرا در آنها آمده كه قضيه گم شدن ماهى علامت ديدار با خضر بوده نه زنده شدن آن- و خدا داناتر است.

بعد از آنكه از مجمع البحرين گذشتند موسى به جوان ملازم خود فرمود تا چاشتشان كه عبارت از همان ماهيى بوده كه با خود برداشته بودند بياورد زيرا از مسافرت خود خسته شده به تجديد نيرو نيازمند شده اند.

مراد از" غداء" عبارت است از هر چه كه با آن چاشت كنند.

اين جريان در مجمع البحرين بوده حاصل پاسخى كه به موسى داده اين مى شود كه غذايى نداريم تا با آن سد جوع كنيم، چون غذاى ما همان ماهيى بود كه زنده شد و در دريا شناور گشت. آرى، وقتى به مجمع البحرين رسيديم و در كنار آن صخره منزل كرديم (ماهى به دريا رفت،) و من فراموش كردم به شما خبر دهم.

موسى گفت: اين جريان كه در باره ماهى اتفاق افتاد همان علامتى بود كه ما در جستجويش بوديم، لا جرم از همانجا برگشتند، و درست از آنجا كه آمده بودند (با چه دقتى) جاى پاى خود را گرفته پيش رفتند.

از جمله" ذلِكَ ما كُنَّا نَبْغِ - ما هم در پى اين قصه بوديم،" كشف مى شود، كه موسى (ع) قبلا از طريق وحى مامور بوده كه خود را در مجمع البحرين به عالم برساند، و علامتى به او داده بودند، و آن داستان گم شدن ماهى بوده، حال يا خصوص قضيه زنده شدن و به دريا افتادن و يا

ص:363

يك نشانى مبهم و عمومى ترى از قبيل گم شدن ماهى و يا زنده شدن آن- و يا مرده زنده شدن، و يا امثال آن بوده است، و لذا مى بينيم حضرت موسى به محضى كه قضيه ماهى را مى شنود مى گويد:" ما هم در پى اين قصه بوديم!" و بى درنگ از همانجا برگشته خود را به آن مكان كه آمده بود مى رساند و در آنجا به آن عالم برخورد مى نمايند.(1)

موسي عليه السلام، و درخواست غذا در ازاي ساخت ديوار

« ... فَانطلَقَا حَتى إِذَا أَتَيَا أَهْلَ قَرْيَةٍ استَطعَمَا أَهْلَهَا فَأَبَوْا أَن يُضيِّفُوهُمَا فَوَجَدَا فِيهَا جِدَاراً يُرِيدُ أَن يَنقَض فَأَقَامَهُ قَالَ لَوْ شِئْت لَتَّخَذْت عَلَيْهِ أَجْراً،»

« ... پس برفتند تا به دهكده اى رسيدند و از اهل آن خوردنى خواستند و آنها از مهمان كردنشان دريغ ورزيدند، در آنجا ديوارى يافتند كه مى خواست بيفتد، پس آن را به پا داشت و گفت: كاش براى اين كار مزدى مى گرفتى!» (77/ كهف)

مراد از « استطعام» طلب طعام است به عنوان ميهمانى و لذا دنبالش فرمود: پس از اينكه ميهمانشان كنند مضايقه نمودند.

مقصود موسى از اينكه گفت خوب است در برابر عملت اجرتى بگيرى اين بوده كه با آن اجرت غذايى بخرند تا سد جوع كنند.(2)

وحي به مادر موسي براي شير دادن او

« وَ أَوْحَيْنَا إِلى أُمّ ِ مُوسى أَنْ أَرْضِعِيهِ فَإِذَا خِفْتِ عَلَيْهِ فَأَلْقِيهِ فى الْيَمّ ِ وَ لا تخَافى وَ لا تحْزَنى إِنَّا رَادُّوهُ إِلَيْكِ وَ جَاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسلِين،»

« و به مادر موسى وحى كرديم كه او را شير بده، همين كه بر جان او بيمناك شدى او را به دريا بينداز، و مترس و غمگين مباش كه ما وى را به تو برگردانيده و از پيامبرانش مى كنيم!» (7/قصص)

« وَ حَرَّمْنَا عَلَيْهِ الْمَرَاضِعَ مِن قَبْلُ فَقَالَت هَلْ أَدُلُّكمْ عَلى أَهْلِ بَيْتٍ يَكْفُلُونَهُ لَكمْ وَ هُمْ لَهُ نَصِحُونَ،»

« ما قبلا پستان همه زنان شيرده را بر او حرام كرده بوديم، در نتيجه پستان احدى را نگرفت، خواهرش گفت: آيا مى خواهيد شما را به خاندانى راهنمايى كنم كه براى شما سرپرستى اين كودك را به عهده بگيرند خانواده اى كه خيرخواه اين كودك باشند؟» (12/قصص)

در حالى كه شدت و بيچارگى بنى اسرائيل به حد نهايت رسيده بود، مادر موسى به وى حامله شد، و كسى نفهميد، و او را زاييد باز كسى نفهميد و ما به مادر او وحى كرديم كه به موسى شير بده، و مادامى كه از جانب فرعون احتمال خطرى نمى دهى به شير دادن ادامه بده، و چون ترسيدى بر او كه لشكريان فرعون خبردار شوند، و او را گرفته مانند هزاران كودك كه همه را كشتند به قتل برسانند - او را به دريا بينداز - كه به طورى كه از روايات بر مى آيد درياى


1- الميزان ج : 13 ص : 470
2- الميزان ج : 13 ص : 474

ص:364

مذكور همان نيل بوده - و ديگر از كشته شدن او مترس، و از جدايى او غمگين مشو، كه ما دوباره او را به تو برمى گردانيم و او را از پيامبران قرار مى دهيم، تا رسولى به سوى آل فرعون و بنى اسرائيل بوده باشد!

« وَ أَصْبَحَ فُؤادُ أُمِّ مُوسى فارِغاً!» مراد از فراغت قلب مادر موسى اين است كه: دلش از ترس و اندوه خالى شد، و لازمه اين فراغت قلب اين است كه ديگر خيالهاى پريشان و خاطرات وحشت زا در دلش خطور نكند، و دلش را مضطرب نكند و دچار جزع نگردد، و در نتيجه اسرار فرزندش موسى را كه مى بايست مخفى كند ، اظهار نكند و دشمنان پى به راز وى نبرند .

قلب مادر موسى به سبب وحى، از ترس و اندوهى كه باعث مى شد سر فرزندش فاش گردد خالى شد، آرى، اگر ما قلب او را به وسيله وحى تثبيت نمى كرديم و وثوق به محافظت خداوند از موسى پيدا نمى كرد، نزديك بود كه سرگذشت فرزندش را با جزع و فزع اظهار نمايد.

مادر موسى به خواهر موسى - كه دخترش باشد - گفت: دنبال موسى را بگير، ببين چه بر سرش آمد، و آب، صندوق او را به كجا برد؟

خواهر موسى همچنان دنبال او را گرفت، تا آنكه موسى را از دور ديد كه خدام فرعون او را گرفته اند، در حالى كه فرعونيان متوجه مراقبتش نشدند.

موسى قبل از آنكه خواهرش نزديك شود از مكيدن پستان زنان امتناع ورزيده بود. ما موسي را طورى كرديم كه از احدى غير از مادرش پستان قبول نكرد، و از مكيدن پستان زنان شيرده ديگر امتناع ورزيد، در نتيجه هر چه زن شيرده آوردند پستانش را قبول نكرد، همين كه خواهرش آمد، و وضع را بديد، به آل فرعون گفت: آيا مى خواهيد شما را به خاندانى راهنمايى كنم كه آنان تكفل و سرپرستى اين كودك را به نفع شما به عهده بگيرند؟ خاندانى كه خيرخواه وى باشند .

پس فرعونيان پيشنهادش را پذيرفتند، و او ايشان را راهنمايى به مادر موسى كرد، پس موسى را تسليم مادرش كردند، در نتيجه او را با اين نقشه ها به مادرش برگردانيديم تا با مشاهده فرزندش يقين پيدا كند، و تحقق وعده خدا را به چشم ببيند، چون مادر موسى قبل از اين جريان وعده خدا را شنيده بود، و مى دانست كه وعده او حق است، و ايمان به آن نيز داشت، ولى ما موسى را به او برگردانديم تا با ديدن او يقين به حقانيت وعده خدا كند .

و مراد از وعده خدا تنها وعده برگرداندن موسى نيست، بلكه مطلق وعده الهى است، به دليل اينكه فرموده: « ولى بيشتر مردم نمى دانند،» يعنى يقين پيدا نمى كنند، و غالبا در وعده هاى خدا گرفتار شك و ريبند، و دلهايشان مطمئن به آن نيست و حاصل معناى آيه اين است كه : مادر موسى با مشاهده حقانيت اين وعده اى كه خدا به او داد، يقين پيدا كرد، به اينكه مطلق وعده هاى خدا حق است!(1)

غذاها و مائده هاي آسماني

غذاهاي آسماني مريم


1- الميزان ج : 16 ص : 11

ص:365

« فَنَادَاهَا مِن تحْتهَا أَلا تحْزَنى قَدْ جَعَلَ رَبُّكِ تحْتَكِ سرِيًّا،»

« پس وى را از طرف پائين ندا داد : غم مخور كه پروردگارت جلوى تو نهرى جارى ساخت،»

« وَ هُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَيْكِ رُطَباً جَنِيًّا ،»

« تنه درخت را سوى خود تكان بده كه خرماى تازه بر تو بيفكند،»

« فَكلِى وَ اشرَبى وَ قَرِّى عَيْناً فَإِمَّا تَرَيِنَّ مِنَ الْبَشرِ أَحَداً فَقُولى إِنى نَذَرْت لِلرَّحْمَنِ صوْماً فَلَنْ أُكلِّمَ الْيَوْمَ إِنسِيًّا،»

« بخور و بنوش و چشمت روشن دار، اگر از آدميان كسى را ديدى بگو من براى خدا روزه كلام نذر كرده ام پس امروز با بشرى سخن نمى گويم.» (24 تا 26/ مريم)

« فَأَجاءَهَا الْمَخاضُ إِلى جِذْعِ النَّخْلَة …،»

درد زائيدن او را مجبور نمود و به كنار تنه درخت خرمائى آورد تا در آنجا حمل خود را بزايد! و از خجالت و شرمش از مردم گفت: اى كاش قبل از اين مرده بودم!

« فَنَادَاهَا مِن تحْتهَا أَلا تحْزَنى ... تُساقِطْ عَلَيْكِ رُطَباً جَنِيًّا !»

اگر تكان دادن را به ساقه درخت، و خرما ريختن را به نخله نسبت داده، خالى از اشعار به اين نكته نيست كه نخله خشك بوده و در همان ساعت سبز شده، و برگ و بار آورده، و كلمه رطب به معناى خرماى پخته و رسيده است، چون قبل از رسيدنش آن را بسر مى گويند، و كلمه جنى چيزى را مى گويند كه در دم چيده شده باشد.

« فَكُلي وَ اشْرَبي وَ قَرِّي عَيْنا....»

از رطب تازه رسيده بخور و از جوى آبى كه زير پايت جارى شده بياشام، و بدون اينكه اندوهى به خود راه دهى خوشنود باش!

اگر به خوردن و آشاميدن سفارش كرد براى اين بود كه هر كدام از اين دو يكى از نشانه هاى مسرت و خوشوقتى است، و كسى كه گرفتار مصيبتى است ديگر نمى تواند از غذاى لذيذ و آب گوارا لذت ببرد، و مصيبت، شاغل او از اين كارها است.

و معناى آيه اين است كه از رطب تازه بخور و از جوى آب بياشام و از عنايتى كه خدا

ص:366

به تو كرده خرسندى كن بدون اينكه غمگين و محزون شوى.

در مجمع البيان در ذيل آيه « قَدْ جَعَلَ رَبُّكِ تحْتَكِ سرِيًّا،» نقل كرده كه بعضى گفته اند: جبرئيل با پاى خود به زمين زد، آبى گوارا پيدا شد، بعضى ديگر گفته اند: بلكه عيسى وقتى با پاى خود به زمين زد آبى جوشيد و جارى گرديد، و اين معنا از امام ابى جعفرعليه السلام نيز روايت شده است .

و در كتاب خصال از على عليه السلام روايت كرده كه در ضمن چهار صد بند فرمود: هيچ غذا و دوائى زن حامله نمى خورد كه بهتر از خرماى تازه باشد، و لذا است كه خداى تعالى به مريم فرمود: « وَ هُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَيْكِ رُطَباً جَنِيًّا، فَكلِى وَ اشرَبى وَ قَرِّى عَيْناً ! »

مؤلف: اين معنا به طرق اهل سنت در رواياتى چند از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و از طرق شيعه از امام باقرعليه السلام روايت شده است.(1)

معجزه آب زمزم

« رَبَّنا إِنِّي أَسْكَنْتُ مِنْ ذُرِّيَّتي بِوادٍ غَيْرِ ذي زَرْعٍ عِنْدَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنا لِيُقيمُوا الصَّلاةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوي إِلَيْهِمْ وَ ارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَراتِ لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُونَ، »

« پروردگارا، من ذريه ام را در سرزمينى گود و بدون آب و گياه جاى دادم، نزد بيت محرمت، پروردگار ما، بدين اميد كه نماز بپادارند، پس دل هائى از مردم را متمايل بسوى ايشان كن، و از ميوه ها روزيشان ده، باشد كه شكر گزارند! » ( 37/ ابراهيم)

در محلى كه فعلا چاه زمزم قرار دارد درختى بود، هاجر عليهاالسلام پارچه اى كه همراه داشت روى شاخه درخت انداخت، تا در زير سايه آن راحت باشد، همينكه ابراهيم خانواده اش را در آنجا منزل داد، و خواست تا بطرف ساره برگردد، هاجر كه راستى ايمانش شگفت آور و حيرت انگيز است يك كلمه پرسيد: آيا ما را در سرزمينى مى گذارى و مى روى كه نه انيسى و نه آبى و نه دانه اى در آن هست؟

ابراهيم گفت:

« خدائى كه مرا باين عمل فرمان داده، از هر چيز ديگرى شما را كفايت است!»

اين را گفت و راهى شام شد، همينكه بكوه كداء كه كوهى در ذى طوى است رسيد، نگاهى بعقب و در درون اين دره خشك انداخت، گفت:

« پروردگارا، من ذريه ام را در سرزمينى گود و بدون آب و گياه جاى دادم، نزد بيت محرمت، پروردگار ما، بدين اميد كه نماز بپادارند، پس دل هائى از مردم را متمايل بسوى ايشان كن، و از ميوه ها روزيشان ده، باشد كه شكر گزارند! »

اين را بگفت و برفت.

پس همينكه آفتاب طلوع كرد، و پس از ساعتى هوا گرم شد، اسماعيل تشنه گشت،


1- الميزان ج : 14 ص : 55

ص:367

هاجر برخاست، و در محلى كه امروز حاجيان سعى مى كنند بيامد و بر بلندى صفا بر آمد، ديد كه در آن بلندى ديگر، چيزى چون آب برق مي زند، خيال كرد آب است، از صفا پائين آمد، و دوان دوان بدان سو شد، تا به مروه رسيد، همينكه بالاى مروه رفت، اسماعيل از نظرش ناپديد شد.

ناچار دوباره بطرف صفا آمد، و اين عمل را هفت نوبت تكرار كرد، در نوبت هفتم وقتى بمروه رسيد، اين بار اسماعيل را ديد، و ديد كه آبى از زير پايش جريان يافته، پس نزد او برگشته، از دور كودك مقدارى شن جمع آورى نموده، جلو آب را گرفت، چون آب جريان داشت، و از همان روز آن آب را زمزم ناميدند، چون زمزم معناى جمع كردن و گرفتن جلو آب را مى دهد.

از وقتى اين آب در سرزمين مكه پيدا شد مرغان هوا و وحشيان صحرا بطرف مكه آمد و شد را شروع كرده، آنجا را محل امنى براى خود قرار دادند. (نقل از تفسير قمى از امام صادق ع )(1)

غذاهاي آسماني براي انساني استثنائي

« فَتَقَبَّلَهَا رَبُّهَا بِقَبُولٍ حَسنٍ وَ أَنبَتَهَا نَبَاتاً حَسناً وَ كَفَّلَهَا زَكَرِيَّا كلَّمَا دَخَلَ عَلَيْهَا زَكَرِيَّا الْمِحْرَاب وَجَدَ عِندَهَا رِزْقاً قَالَ يَمَرْيَمُ أَنى لَكِ هَذَا قَالَت هُوَ مِنْ عِندِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَرْزُقُ مَن يَشاءُ بِغَيرِ حِسابٍ،»

« پروردگارش دختر را قبول كرد آنهم به بهترين قبول و او را پرورش داد آنهم بهترين پرورش و زكريا را كفيل او كرد كه هر وقت در محراب او بر او وارد مى شد رزقى مخصوص نزد او مى ديد مى پرسيد: اى مريم اين رزق را از ناحيه چه كسى برايت آورده اند؟ مى گفت اين رزق از ناحيه خدا است، آرى خدا به هر كس كه بخواهد بى حساب رزق مى دهد!» ( 37/ آل عمران)

در اين آيه، « رِزْقاً » را بدون الف و لام آورده و اين اشاره است به اينكه رزق نامبرده، طعام معهود در بين مردم نبوده، همچنانكه بعضى هم گفته اند: هر وقت زكريا به مريم سر مى زد، ميوه زمستانى را در تابستان و ميوه تابستانى را در زمستان نزد او مى ديد.

مؤيد اين حكايت اين است كه اگر رزق نامبرده از طعام هاى معمول آن روز و طعام موسمى بود، نكره آمدن « رِزْقاً » اين معنا را مى رساند، كه زكريا هيچوقت اطاق مريم را خالى از طعام نمى ديد بلكه همواره نزد او رزقى را مى يافت، و در اين صورت زكريا از پاسخ مريم قانع نمى شد، براى اينكه پاسخ مريم اين بود كه اين رزق از ناحيه خداست، و از ناحيه خدا بودن رزق اختصاص به رزق مريم ندارد، رزق همه مردم از ناحيه خدا است و جا داشت دو باره زكريا بپرسد اين رزقى كه خدا روزيت كرده به وسيله چه كسى به تو رسيده، چون ممكن است افرادى از مردم كه به معبد آمد و رفت دارند برايش آورده باشند، حال چه اينكه هدف خدائى در نظر داشته باشند و چه هدفى شيطانى .

پس از اينكه مى بينيم زكريا از پاسخ مريم قانع شده، معلوم مى شود رزق نامبرده رزق


1- الميزان ج : 1 ص : 435-437 و ج 12 ص 111

ص:368

معمولى نبوده است .

علاوه بر اينكه دعاى زكريا بعد از پاسخ مريم كه عرضه داشت: پروردگارا از درگاه خودت فرزندى بمن عطا فرما دلالت دارد بر اينكه يافتن رزق نامبرده در نزد مريم را كرامتى الهى و خارق العاده تشخيص داده و در نتيجه به طمع افتاده كه او هم از خداى تعالى بخواهد فرزندى طيب روزيش كند .

پس معلوم مى شود رزق نامبرده رزقى بوده است كه بر كرامت خدائى نسبت به مريم دلالت مى كرده، كه جمله: « يا مريم !» هم به بيانى كه خواهد آمد بر اين معنا اشعار دارد .

زكريا همه اين حرفها را يكباره به مريم گفت، و او هم پاسخى داد كه وى را قانع ساخت، و يقين كرد كه اين طعامها كرامتى است از خدا نسبت به مريم، در اينجا بود كه او نيز كرامت الهى را طمع كرده، و از حضرتش درخواست فرزندى طيب كرد.(1)

مائده آسماني مسيحيان

« إِذْ قَالَ الْحَوَارِيُّونَ يَعِيسى ابْنَ مَرْيَمَ هَلْ يَستَطِيعُ رَبُّك أَن يُنزِّلَ عَلَيْنَا مَائدَةً مِّنَ السمَاءِ قَالَ اتَّقُوا اللَّهَ إِن كنتُم مُّؤْمِنِينَ،»

« به ياد آر زمانى كه حواريين عيسى به وى گفتند اى عيسى بن مريم آيا پروردگار تو توانائى دارد مائده اى از آسمان بر ما نازل كند؟ گفت بپرهيزيد از خدا اگر دارنده ايمانيد،»

« قَالُوا نُرِيدُ أَن نَّأْكلَ مِنهَا وَ تَطمَئنَّ قُلُوبُنَا وَ نَعْلَمَ أَن قَدْ صدَقْتَنَا وَ نَكُونَ عَلَيْهَا مِنَ الشاهِدِينَ،»

« گفتند مى خواهيم از آن مائده بخوريم تا قلبهايمان مطمئن شود و بدانيم كه تو ما را در ايمانمان تصديق كرده اى و بر آن ما از گواهان باشيم،»

« قَالَ عِيسى ابْنُ مَرْيَمَ اللَّهُمَّ رَبَّنَا أَنزِلْ عَلَيْنَا مَائدَةً مِّنَ السمَاءِ تَكُونُ لَنَا عِيداً لأَوَّلِنَا وَ ءَاخِرِنَا وَ ءَايَةً مِّنك وَ ارْزُقْنَا وَ أَنت خَيرُ الرَّزِقِينَ!»

« عيسى بن مريم گفت بار الها! اى پروردگار ما نازل فرما بر ما مائده اى از آسمان تا براى ما و پيروان كنونى و آينده ما عيد، و خود معجزه اى از ناحيه تو باشد، پروردگارا روزيمان كن كه تو بهترين روزى دهندگانى!»

« قَالَ اللَّهُ إِنى مُنزِّلُهَا عَلَيْكُمْ فَمَن يَكْفُرْ بَعْدُ مِنكُمْ فَإِنى أُعَذِّبُهُ عَذَاباً لا أُعَذِّبُهُ أَحَداً مِّنَ الْعَلَمِينَ،»

« خداى متعال فرمود: من بزودى آن مائده اى را كه خواستى نازل خواهم كرد، ولى اگر بعد از آن باز هم كسى كفر بورزد بايد بداند كه به راستى او را عذابى مى كنم كه احدى از عالميان را به چنان عذاب دچار نمى كنم!» (112-115/ مائده)

مائده سفره و خوانى را گويند كه در آن طعام باشد.

چيزى كه ظاهر آيه « إِذْ قَالَ الْحَوَارِيُّونَ يَعِيسى ابْنَ مَرْيَمَ هَلْ يَستَطِيعُ رَبُّك أَن يُنزِّلَ عَلَيْنَا مَائدَةً مِّنَ السمَاءِ،» آنرا افاده مى كند اين است كه حواريين از مسيح تقاضاى معجزه مخصوصى كرده اند در حالى كه خود از اصحاب و از خواص آن جناب بوده اند، و بارها معجزات باهره و كرامات ظاهره اى كه داشت از او ديده بودند با اين حال درخواست كردن حواريين معجزه اى را كه به


1- الميزان ج : 3 ص : 272

ص:369

سليقه خود انتخاب كرده بودند( مائده ) بعد از مشاهده آن همه آيات، عمل بسيار زشتى بود، و از همين جهت مسيح عليه السلام با اين كلام خود « اتَّقُوا اللَّهَ إِن كنتُم مُّؤْمِنِينَ،» آنها را توبيخ نموده است.

اين درخواست از حواريين زشت و غير متوقع است، و ليكن در عين اينكه غرض خود را از اين درخواست توجيه كردند، مع ذلك از مساله خوردن صرفنظر نكردند، و اشكال هم همين جا است ، باز اگر مى گفتند: « مى خواهيم از آن مائده بخوريم و در نتيجه خوردن آن دلهايمان مطمئن شود،» اشكال كمتر بود از اينكه گفته اند:« مى خواهيم از آن بخوريم و دلهايمان مطمئن شود،» براى اينكه بين اين دو تعبير فرق واضحى است، تعبير اول به خوبى مى رساند كه غرض هوسرانى و گزاف گوئى نيست به خلاف تعبير دومى.

و چون حواريين در اين پيشنهاد خود پافشارى كردند، عيسى عليه السلام درخواست آنان را پذيرفت و از پروردگار خود خواهش كرد كه آنها را به مائده اى كه خواسته اند اكرام نمايد.

عيسى عليه السلام به درخواست خود عنوانى داد كه صلاحيت داشته باشد سؤال خود را از ساحت عظمت و كبريائى خداوند به آن عنوان توجيه نمايد، عرض كرد: « بار الها فرو فرست بر ما خوانى از آسمان تا براى همه ما از اولين و آخرين عيدى باشد،» چون عيد در نزد هر قوم و ملتى عبارتست از روزى كه در آن روز به افتخار موهبتى اختصاصى نايل آمده باشند، و روز نزول مائده هم براى مسيحيت همين خاصيت را دارد .

آرى پروردگار مسيح دعاى او را مستجاب كرد، الا اينكه شرط كرد كه هر كس نسبت به اين معجزه كفر بورزد همانطورى كه خود معجزه بى سابقه و مخصوص اين امت است، عذاب آنكس هم بى سابقه و عذابى خواهد بود كه كسى تاكنون به آن عذاب معذب نشده است .

حواريون در عذر خواهى خود امور جميله و پسنديده اى را ضميمه غرض اصلى شان كه همان خوردن از مائده آسمانى بود، كردند تا بدين وسيله ركاكت و قباحتى كه در تقاضاى معجزه شان - با ديدن آنهمه معجزات كافى - بود به طور كلى از بين ببرند.

اين عيد كه خداوند مسيحيت را به آن اختصاص داد نعمتى است كه همه شان از آن منتفع نمى شوند، بلكه تنها كسانى از آن بهره مند مى گردند كه ايمان داشته و بر ايمان خود پايدار باشند، و اما كسانى كه به اين نعمت كفر مى ورزند نه تنها از اين نعمت برخوردار نمى شوند، بلكه به شديدترين وجه متضرر هم مى گردند.

روايات وارده درباره مائده مسيحيان

در تفسير عياشى از عيساى علوى از پدرش از ابى جعفرعليه السلام نقل شده كه فرمود: مائده اى كه بر بنى اسرائيل نازل شد با زنجيرهاى طلائى از آسمان آويزان شد و مشتمل بود بر 9 عدد ماهى و 9 گرده نان .

مؤلف: در لفظ ديگرى به جاى حوت - ماهى نون - ماهى وارد شده است،(1)

مائده هاي آسماني بني اسرائيل


1- الميزان ج : 6 ص : 324

ص:370

« وَ ظلَّلْنَا عَلَيْكمُ الْغَمَامَ وَ أَنزَلْنَا عَلَيْكُمُ الْمَنَّ وَ السلْوَى كلُوا مِن طيِّبَتِ مَا رَزَقْنَكُمْ وَ مَا ظلَمُونَا وَ لَكِن كانُوا أَنفُسهُمْ يَظلِمُونَ،»

« و ابر را سايبان شما كرديم و ترنجبين و مرغ بريان براى شما فرستاديم و گفتيم از چيزهاى پاكيزه كه روزيتان كرده ايم بخوريد، و اين نياكان شما بما ستم نكردند بلكه بخودشان ستم مى كردند. » (57/بقره)

« وَ إِذِ استَسقَى مُوسى لِقَوْمِهِ فَقُلْنَا اضرِب بِّعَصاك الْحَجَرَ فَانفَجَرَت مِنْهُ اثْنَتَا عَشرَةَ عَيْناً قَدْ عَلِمَ كلُّ أُنَاسٍ مَّشرَبَهُمْ كلُوا وَ اشرَبُوا مِن رِّزْقِ اللَّهِ وَ لا تَعْثَوْا فى الأَرْضِ مُفْسِدِينَ،»

« و چون موسى براى قوم خويش آب همى خواست گفتيم عصاى خود باين سنگ بزن تا دوازده چشمه از آن بشكافد كه هر گروهى آبخور خويش بدانست، روزى خدا را بخوريد و بنوشيد و در زمين به تباهكارى سر مكشيد!» (60 / بقره)

« وَ إِذْ قُلْتُمْ يَمُوسى لَن نَّصبرَ عَلى طعَامٍ وَحِدٍ فَادْعُ لَنَا رَبَّك يخْرِجْ لَنَا ممَّا تُنبِت الأَرْض مِن بَقْلِهَا وَ قِثَّائهَا وَ فُومِهَا وَ عَدَسِهَا وَ بَصلِهَا قَالَ أَ تَستَبْدِلُونَ الَّذِى هُوَ أَدْنى بِالَّذِى هُوَ خَيرٌ اهْبِطوا مِصراً فَإِنَّ لَكم مَّا سأَلْتُمْ وَ ضرِبَت عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ وَ الْمَسكنَةُ وَ بَاءُو بِغَضبٍ مِّنَ اللَّهِ ذَلِك بِأَنَّهُمْ كانُوا يَكْفُرُونَ بِئَايَتِ اللَّهِ وَ يَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيرِ الْحَقّ ِ ذَلِك بمَا عَصوا وَّ كانُوا يَعْتَدُونَ،»

« و چون گفتيد اى موسى ما به يك خوراك نمى توانيم بسازيم پروردگار خويش را بخوان تا از آنچه زمين همى روياند از سبزى و خيار و سير و عدس و پيازش براى ما بيرون آورد، گفت چگونه پست تر را با بهتر عوض مى كنيد بشهر فرود آئيد تا اين چيزها كه خواستيد بيابيد و ذلت و مسكنت بر آنان مقرر شد و بغضب خدا مبتلا شدند زيرا آيه هاى خدا را انكار همى كردند و پيامبران را به ناروا همى كشتند زيرا نافرمان شده بودند و تعدى همى كردند.» (61/ بقره)

در تفسير قمى در ذيل جمله: « وَ ظلَّلْنَا عَلَيْكمُ الْغَمَامَ وَ أَنزَلْنَا عَلَيْكُم...،» از معصوم نقل شده كه فرمود: وقتى موسى بنى اسرائيل را از دريا عبور داد، در بيابانى وارد شدند، بموسى گفتند: اى موسى! تو ما را در اين بيابان خواهى كشت، براى اينكه ما را از آبادى به بيابانى آورده اى كه نه سايه ايست، نه درختى و نه آبى، و روزها ابرى از كرانه افق برمي خاست، و بر بالاى سر آنان مى ايستاد، و سايه مى انداخت، تا گرماى آفتاب ناراحتشان نكند، و در شب، « من» بر آنها نازل مي شد، و روى گياهان و بوته ها و سنگها مى نشست، و ايشان مي خوردند، و آخر شب مرغ بريان بر آنها نازل مي شد، و داخل سفره هاشان مى افتاد. چون مي خوردند و سير مى شدند و دنبالش آب مي نوشيدند، آن مرغها دوباره پرواز مى كردند، و مى رفتند.

و سنگى با موسى بود، كه همه روزه آنرا در وسط لشكر مى گذاشت، و آنگاه با عصاى خود به آن مى زد، دوازده چشمه از آن مي جوشيد، و هر چشمه بطرف تيره اى از بنى اسرائيل كه دوازده تيره بودند، روان ميشد.(1)

چشمه هاي اعجاز و غذاهاي آسماني


1- الميزان ج : 1 ص : 289

ص:371

« وَ قَطعْنَهُمُ اثْنَتىْ عَشرَةَ أَسبَاطاً أُمَماً وَ أَوْحَيْنَا إِلى مُوسى إِذِ استَسقَاهُ قَوْمُهُ أَنِ اضرِب بِّعَصاك الحَْجَرَ فَانبَجَست مِنْهُ اثْنَتَا عَشرَةَ عَيْناً قَدْ عَلِمَ كلُّ أُنَاسٍ مَّشرَبَهُمْ وَ ظلَّلْنَا عَلَيْهِمُ الْغَمَمَ وَ أَنزَلْنَا عَلَيْهِمُ الْمَنَّ وَ السلْوَى كلُوا مِن طيِّبَتِ مَا رَزَقْنَكمْ وَ مَا ظلَمُونَا وَ لَكِن كانُوا أَنفُسهُمْ يَظلِمُونَ،»

« آنان را به دوازده سبط دوازده گروه تقسيم كرديم، و چون قوم موسى از او آب خواستند بدو وحى كرديم كه عصاى خود را به اين سنگ زن و از آن دوازده چشمه بشكافت و هر گروهى آبخورگاه خويش را بدانست، و ابر را سايه بان ايشان

كرديم و ترنجبين و مرغ بريان به ايشان نازل كرديم، از چيزهاى پاكيزه كه روزيتان كرده ايم بخوريد، با كفران نعمت به ما ستم نكردند بلكه به خودشان ستم مى كردند.» ( 160/ اعراف)

از ظاهر اينكه فرمود: « پس منفجر شد از آن دوازده چشمه و هر گروهى از مردم چشمه خود را شناختند،» بدست مى آيد كه چشمه ها به عدد اسباط بنى اسرائيل يعنى دوازده بود، چون مى رساند كه هر چشمه مخصوص يك تيره بوده و اينكه اين اختصاص به خاطر مشاجره اى بوده كه با يكديگر داشته اند، و اين ظاهر تاييد مى كند رواياتى را كه در باره داستان اين چشمه ها وارد شده است.(1)

چكيده اي از غذاهاي بهشتي

خوردنيها و نوشيدنيها و لذتهاى جنسى در بهشت!


1- الميزان ج : 8 ص : 371

ص:372

-«. . . وَ لَكُمْ فِيهَا مَا تَشتَهِى أَنفُسكُمْ وَ لَكُمْ فِيهَا مَا تَدَّعُونَ، »

-« نُزُلاً مِّنْ غَفُورٍ رَّحِيمٍ،»

-« ... و شما در بهشت هر چه دلتان بخواهد و بلكه هر چه طلب كنيد در اختيار خواهيد داشت،»

-« اينها همه مراسمى است كه قبلا براى پذيرايى شما از ناحيه خداى آمرزنده رحيم فراهم شده است.» (31و32 /فصلت)

آيه شريفه به آرزومندان بهشت بشارت مى دهد به اينكه در آخرت هر خير و لذتى را كه تصور بشود، و براى شهوتشان ممكن باشد كه اشتهاى آن كنند، دارا هستند، چه از خوردنيها و چه نوشيدنيها، و چه لذتهاى جنسى، و چه غير آن، بلكه از اين هم وسيع تر و بالاتر دارند، و آن اين است كه هر چه را بخواهند بيش از آن را دارند، همچنان كه فرمود:” لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فيها وَ لَدَيْنا مَزيدٌ!“ (35/ ق)(1)

شرابي كه در بهشت مي نوشند!

( شراب بي غش آميخته با آب چشمة تسنيم! )

« يُسقَوْنَ مِن رَّحِيقٍ مَّخْتُومٍ،»

« از شراب صافى مهرخورده به ايشان مى نوشانند،»

« خِتَمُهُ مِسكٌ وَ فى ذَلِك فَلْيَتَنَافَسِ الْمُتَنَفِسون،»

« شرابى كه مهر و مومش مشك است،

و شايسته است كه مردم نسبت به چنين زندگى مسابقه بگذارند.»

« وَ مِزَاجُهُ مِن تَسنِيم،»

« شرابى كه ممزوج با چشمه تسنيم است،»


1- الميزان ج : 17 ص : 593

ص:373

« عَيْناً يَشرَب بهَا الْمُقَرَّبُونَ،»

« منظور چشمه اى است خاص مقربين كه جز از آن نمى نوشند.“

(25 تا 28/مطففين)

كلمه رحيق به معناى شراب صاف و خالص از غش است، و به همين مناسبت آن را به وصف مختوم توصيف كرده، چون همواره چيزى را مهر و موم مى كنند كه نفيس و خالص از غش و خلط باشد، تا چيزى در آن نريزند و دچار ناخالصيش نكنند.

” خِتَمُهُ مِسكٌ،“ كلمه ختام به معناى وسيله مهر زدن است، مى فرمايد وسيله مهر زدن بر آن رحيق بجاى گل و لاك و امثال آن - كه در دنيا بوسيله آنها مهر و موم مى كنند - مشك است .

« وَ مِزَاجُهُ مِن تَسنِيم- شرابى كه ممزوج با چشمه تسنيم است ،» كلمه مزاج به معناى وسيله مخلوط كردن است، و كلمه تسنيم به معناى چشمه اى است در بهشت، كه خداى تعالى نامش را تسنيم نهاده است.

« عَيْناً يَشرَب بهَا الْمُقَرَّبُونَ،»

« چشمه اى است خاص مقربين، كه جز از آن نمى نوشند.»

مفاد آيه اين است كه مقربين صرفا تسنيم را مى نوشند، همچنان كه مفاد جمله ” وَ مِزَاجُهُ مِن تَسنِيم،“ اين است كه: آنچه در قدح ابرار از رحيق مختوم هست با تسنيم مخلوط مى شود .

و اين معنا به دو نكته دلالت مى كند:

اول اينكه تسنيم از رحيق مختوم گرانقدرتر است، چون رحيق مختوم با آميخته شدن با تسنيم لذت بخش تر مى شود.

دوم اينكه مقربين در درجه بالاترى از ابرار قرار دارند.(1)

از چشمه اي كه بندگان خاص خدا مي نوشند!

« إِنَّ الأَبْرَارَ يَشرَبُونَ مِن كَأْسٍ كانَ مِزَاجُهَا كافُوراً،»

« و نيكوكاران عالم در بهشت از شرابى نوشند كه طبعش در لطف و رنگ و بوى كافور است،»

« عَيْناً يَشرَب بهَا عِبَادُ اللَّهِ يُفَجِّرُونهَا تَفْجِيراً،»

« از سرچشمه گوارايى آن بندگان خاص خدا مى نوشند،

كه به اختيارشان هر كجا خواهند جارى مى شود.“ (5و6 / دهر)

” تفجيرعين“ عبارت است از شكافتن زمين براى جارى ساختن آب هاى زير زمينى، و ما ناگزيريم در اينجا تفجير عين را حمل كنيم بر صرف خواستن آن، چون اين معنا مسلم است كه جارى ساختن چشمه هاى بهشتى نيازمند بيل و كلنگ نيست. آرى نعمت هاى بهشتى به جز


1- الميزان ج : 20 ص : 394

ص:374

خواست و اراده اهل بهشت هيچ هزينه ديگرى لازم ندارد، همچنان كه فرمود:” لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فيها.“

” عَيْناً يَشرَب بهَا عِبَادُ اللَّهِ يُفَجِّرُونهَا تَفْجِيراً،“ يعنى نوشيدن از كاس را كه گفتيم از هر كاسى نيست، بلكه آن كاس را اختصاص مى دهد به چشمه اى كه چنين و چنان است. و اگر از نوشندگان آن كاس تعبير به عباد الله كرد، براى اين بود كه اشاره كند به اينكه اگر از آن كاس مى نوشند به خاطر اين است كه به زيور عبوديت آراسته شدند، و به لوازم آن عمل كردند.

ظاهر جمله يشربون و جمله يشرب بها مى فهماند همين حالا مشغول نوشيدنند، نه اينكه در قيامت مى نوشند، و گر نه مى فرمود سيشربون، و يشربوا بها، علاوه بر اين، نوشيدن، وفا كردن، اطعام نمودن و ترسيدن، همه را در يك سياق آورده و فرموده يشربون، يوفون، يخافون، يطعمون و نيز ذكر تفجير در جمله « يُفَجِّرُونهَا تَفْجِيراً،» مؤيد ديگرى است، براى اينكه ظهور دارد در اينكه شكافتن چشمه و جارى ساختن آب آن را با اسباب اين كار انجام مى دهند، كه همان وفا و اطعام و خوف است، پس حقيقت اين اعمال همان تفجير عين است.(1)

ميوه و طعام بهشتيان و آب چشمه سلسبيل

-« وَ دانِيَةً عَلَيْهِمْ ظِلالُها وَ ذُلِّلَتْ قُطُوفُها تَذْليلاً ،»

-« و سايه درختان بهشتى بر سر آنها و ميوه هايش در دسترس و به اختيار آنهاست.»

(14/ دهر)

تذليل قطوف براى آنان به اين معناست كه خداى تعالى ميوه هاى بهشتى را براى ايشان مسخر كرده، و تحت فرمان و اراده آنان قرار داده، به هر نحو كه بخواهند بدون هيچ مانع و زحمتى بچينند.

-« وَ يُطافُ عَلَيْهِمْ بِآنِيَةٍ مِنْ فِضَّةٍ وَ أَكْوابٍ كانَتْ قَواريرَا،»

-و ساقيان زيباى حور و غلمان با جامهاى سيمين و كوزه هاى بلورين،

- بر آنها دور زنند.“ (15/ دهر)

مراد از اينكه فرمود با چنين ظرفهاى نقره فام دور آنان طواف مى كنند، طواف كردن خدام بهشتى است كه براى اهل بهشت طعام و آب مى آورند.

-” قَواريرَا مِنْ فِضَّةٍ قَدَّرُوها تَقْديراً،“

-« كه آن كوزه هاى بلورين نقره اى به اندازه و تناسب اهلش اندازه گيرى شده اند.» (16/دهر)

مى خواهد بفهماند ظرفهاى غذا و شراب را خود ابرار بر طبق ميل خود اندازه گيرى مى كنند، از غذا و شراب هر مقدارى كه بخواهند استفاده كنند ظرف آن غذا و شراب را هم به اندازه همان مقدار طعام و شراب اندازه گيرى مى كنند، و خلاصه چيزى از غذا و شرابشان در ظرف زياد و كم نمى آيد.

احتمال هم دارد منظور خدمتگزاران طوافگر باشد كه در باره آنان فرموده: ” يُطافُ


1- الميزان ج : 20 ص : 199

ص:375

عَلَيْهِمْ ،“ و مراد اين باشد كه خدمتگزاران ظرفهاى غذا و شراب را به آن مقدار غذا و شرابى كه أبرار احتياج دارند اندازه گيرى مى كنند، در نتيجه چيزى از غذا و شرابشان در ظرفها نمى ماند، و كم هم نمى آيد .

-” وَ يُسْقَوْنَ فيها كَأْساً كانَ مِزاجُها زَنْجَبيلاً ،»

-« و آنجا شرابى كه طبعش مانند زنجبيل گرم و عطرآگين است به آنها بنوشانند.“ (17/دهر)

بعضى از مفسرين گفته اند: در عرب مرسوم بوده كه از زنجبيل استفاده عطر و بوى خوش مى كرده اند، و آن را در جام نوشيدنيها مى ريختند، در اين آيه هم به ابرار وعده داده كه زنجبيل بهشتى را كه پاكيزه تر و خوشبوتر است در جام شرابشان مى ريزند.

-” عَيْناً فيها تُسَمَّى سَلْسَبيلاً ،»

-« در آنجا چشمه اى است كه سلسبيلش نامند و شرابش از خوبى از حد وصف بيرون است.“ (18/دهر)

سلسبيل به معناى آبى سبك و لذيذ و برنده است.

-” عَلِيهُمْ ثِيَاب سندُسٍ خُضرٌ وَ إِستَبرَقٌ وَ حُلُّوا أَساوِرَ مِن فِضةٍ وَ سقَاهُمْ رَبهُمْ شرَاباً طهُوراً، »

-بر اندام بهشتيان لباسهايى است از حرير نازك سبز رنگ و از ديباى ضخيم، و با دستبندهايى از نقره تزيين شده اند، و پروردگارشان شراب طهور به آنها مى نوشاند.“ (21/دهر)

” سقَاهُمْ رَبهُمْ شرَاباً طهُوراً،،“ خدايشان شرابى به ايشان نوشانيد كه طهور بود، يعنى در پاكى به حد نهايت بود، شرابى بود كه هيچ قذارت و پليدى را باقى نمى گذاشت، و يكى از قذارتهاى درونى آدمى غفلت از خداى سبحان، و بى توجهى به اوست، پس ابرار كه اين شراب طهور را نوشيدند محجوب از پروردگارشان نيستند، و لذا آنان مى توانستند خدا را حمد بگويند، همچنان كه قرآن فرموده:” وَ آخِرُ دَعْواهُمْ أَنِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ !“

خداى تعالى در جمله ” سقَاهُمْ رَبهُمْ ،“ همه واسطه ها را حذف كرده، و نوشاندن به ايشان را مستقيما به خودش نسبت داده، و اين از همه نعمت هايى كه در بهشت به ايشان داده افضل است، و چه بسا يكى از نعمت هايى باشد كه به حكم آيه” لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فيها وَ لَدَيْنا مَزيدٌ،“ (35/ق) خواست خود بشر بدان نمى رسد.(1)

مثالي از بهشت موعود متقين

( نهرهاي آب و شير و نهرهاي شراب و عسل)

« مَّثَلُ الجَنَّةِ الَّتى وُعِدَ الْمُتَّقُونَ فِيهَا أَنهَرٌ مِّن مَّاءٍ غَيرِ ءَاسِنٍ وَ أَنهَرٌ مِّن لَّبنٍ لَّمْ يَتَغَيرْ طعْمُهُ وَ أَنهَرٌ مِّنْ خَمْرٍ لَّذَّةٍ لِّلشرِبِينَ وَ أَنهَرٌ مِّنْ عَسلٍ مُّصفًّى وَ لهُمْ فِيهَا مِن كلّ ِ الثَّمَرَتِ وَ مَغْفِرَةٌ مِّن رَّبهِمْ...، »


1- الميزان ج : 20 ص : 207

ص:376

« مَثَل و صفت آن بهشتى كه به مردم با تقوى وعده اش را داده اند اين است كه در آن نهرهايى از آب تازه و نمانده و نهرهايى از شير هست، شيرى كه طعمش تغيير نمى كند. و نهرهايى از شراب است كه براى نوشندگان لذت بخش است و نهرهايى از عسل خالص است و ايشان در بهشت از هر گونه ثمره برخوردارند و مغفرتى از پروردگارشان دارند .... » (15/محمد)

صفت بهشتى كه خدا به متقين وعده داده كه در آن داخلشان كند داراي خصوصيات زير است:

- در آن نهرهائى است از آب تازه و نمانده يعنى آبى كه با زياد ماندنش بو و طعم خود را از دست نمى دهد.

- نهرهايى از شير كه مانند شير دنيا طعمش تغيير نمى كند.

- نهرهايى از خمر كه براى نوشندگان لذت بخش است.

- و نهرهائي از عسل خالص و بدون چيزهايى كه در عسل دنيا هست و آن را فاسد و معيوب مى كند.

” وَ لهَُمْ فِيهَا مِن كلّ ِ الثَّمَرَتِ ،“ در اين جمله مطلب را عموميت مى دهد و مي فرمايد: و ايشان در بهشت از هر گونه ثمرات برخوردارند.

” وَ مَغْفِرَةٌ مِّن رَّبهِمْ “ آمرزشى كه تمامى گناهان و بديها را محو مى كند و ديگر عيش آنها به هيچ كدورتى مكدر و به هيچ نقصى منقص نيست. و در تعبير از خدا به كلمه ربهم اشاره است به اينكه رحمت خدا و رأفت الهيه اش سراپاى آنان را فرا گرفته است.(1)

بهشت با آب و ميوه هاي كثير و دائمي

« وَ طَلْحٍ مَنْضُودٍ،»

« و درخت موزى كه ميوه هايش رويهم چيده شده است.»

« وَ ظِلٍّ مَمْدُود ، وَ ماءٍ مَسْكُوبٍ،»

« و سايه اى گسترده و هميشگى، و آبشارى لا ينقطع،“

« وَ فاكِهَةٍ كَثيرَةٍ ، لا مَقْطُوعَةٍ وَ لا مَمْنُوعَةٍ ،»


1- الميزان ج : 18 ص : 351

ص:377

« و ميوه هايى بسيار كه در هيچ فصلى قطع و در هيچ حالى ممنوع نمى شود،» ( 29 تا33 / واقعه)

طلح نام درخت موز است. معناى آيه مورد بحث اين است كه: اصحاب يمين در ساية درختان موز هستند كه ميوه هايش روى هم چيده شده از پايين درخت تا بالاى آن.

ماء مسكوب آبى است كه دائما در جريان باشد و هرگز قطع نگردد.

« وَ فاكِهَةٍ كَثيرَةٍ ، لا مَقْطُوعَةٍ وَ لا مَمْنُوعَةٍ ،»

« و ميوه هايى بسيار كه در هيچ فصلى قطع و در هيچ حالى ممنوع نمى شود.»

يعنى درختانى كه ميوه هايش فصلى نيست و مانند درختان دنيا نيست كه در زمستان بار نداشته باشد، ممنوعه هم نيست نه از ناحيه خود بهشتيان، كه مثلا از آن سير و خسته شده باشند، و نه از ناحيه خارج از خودشان، كه مثلا دورى محل و يا وجود خارهاى شاخه كه نگذارد ميوه آن را بچينند و يا مانعى ديگر.(1)

از ميوه ها و گوشت مرغان، هرچه اختيار و اشتها كنند!

« أُولَئك الْمُقَرَّبُونَ،»

« سابقين همان مقربين درگاه خدايند،»

« فى جَنَّتِ النَّعِيمِ،»

« در باغهاى پر نعمت بهشت جاى دارند .» (11 تا 26/ واقعه)

مقربون بلند مرتبه ترين طبقات اهل سعادتند.

هر يك نفر از اين مقربين در يك جنت نعيم خواهد بود.

« مقربين بر تختهاى بافته اى قرار دارند،

در حالى كه بر آنها تكيه كرده و رو به روى هم نشسته اند. »

« و غلامانى بهشتى پروانه وار به خدمتشان مى پردازند،»

« بِأَكْوابٍ وَ أَباريقَ وَ كَأْسٍ مِنْ مَعينٍ،»

« با ظرفهايى چون تنگ و ابريق، و قدح شراب مَعين مى آورند. »

مراد از مَعين خمر معين است، يعنى شرابى كه پيش روى آدمى جريان داشته باشد.

« لا يُصَدَّعُونَ عَنْها وَ لا يُنْزِفُون،» يعنى مقربين از نوشيدن آن كاسه ها دچار صداع و خمارى كه دنبال خمر هست نمى شوند، و شراب بهشت مانند شراب دنيا خمارآور نيست، و عقل آنان به خاطر سكرى كه از نوشيدن شراب حاصل مى شود زايل نمى گردد، در عين اينكه مست مى شوند عقلشان را هم از دست نمى دهند.

« وَ فاكِهَةٍ مِمَّا يَتَخَيَّرُون،»

« و از ميوه ها هر چه اختيار كنند،»

« وَ لَحْمِ طَيْرٍ مِمَّا يَشْتَهُون،»

« و از گوشت مرغ از هر نوع كه اشتها كنند.»

پسران بهشتى پيرامون مقربين در آمد و شدند، يكى ميوه مى آورد هر ميوه اى كه خود او اختيار كرده باشد، ديگرى مرغ بريان مى آورد هر مرغى كه خود او هوس كرده باشد.

در اينجا ممكن است كسى اشكال كند كه در روايات آمده كه اهل بهشت هر وقت اشتهاى ميوه اى كنند شاخه اى كه حامل آن ميوه است خودش به سوى ايشان خم مى شود و ايشان ميوه را مى چيند، و چون اشتهاى گوشت مرغى كنند خود آن مرغ در حالى كه بريان شده در دست ايشان مى افتد، و هر چه بخواهند از آن مى خورند، دوباره مرغ زنده شده پرواز مى كند.


1- الميزان ج : 19 ص : 212

ص:378

ولى اين اشكال وارد نيست، براى اينكه اهل بهشت هر چه بخواهند در اختيار دارند، يكى از چيزهايى كه انسان مى خواهد تنوع و تفنن در زندگى است، گاهى انسان مى خواهد خدمت گزارانش برايش آنچه مى خواهد حاضر كنند، و مخصوصا در وقتى كه آدمى با دوستان خود مجلسى فراهم كرده دوست مى دارد خدمتكاران از دوستانش پذيرايى كنند، همچنان كه گاهى هم هوس مى كند بدون وساطت خدمتكاران خودش برخيزد و از درخت ميوه بچيند.

« وَ حُورٌ عين ، كَأَمْثالِ اللُّؤْلُؤِ الْمَكْنُون،»

« و حور العين هايى دارند كه از شدت صفا چون لؤلؤ دست نخورده اند.»

” جَزاءً بِما كانُوا يَعْمَلُونَ ! “ همه آنچه كه با اهل بهشت كرديم براى اين بود كه پاداشى باشد در قبال آن اعمال صالحى كه به طور مستمر انجام مى دادند.(1)

زندگي اختصاصي و نعمتهاي بهشتي مُخلَصين

« إِلا عِبَادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِين، أُولَئك لهُمْ رِزْقٌ مَّعْلُومٌ،»

« مگر بندگان مخلَص خدا، كه ايشان رزقى معلوم دارند،» (39تا49/صافات)

جمله ” أُولَئك لهُمْ رِزْقٌ مَّعْلُومٌ،“ اشاره دارد به اينكه در بهشت رزق ايشان كه بندگان مخلَص خدايند غير از رزق ديگران است و هيچ شباهتى بر رزق ديگران ندارد، اگر چه نام رزق ايشان و رزق ديگران يكى است، و ليكن رزق ايشان هيچ خلطى با رزق ديگران ندارد.

” فَوَكِهُ وَ هُم مُّكْرَمُونَ، فى جَنَّتِ النَّعِيمِ،“ - فاكهه به معناى هر ميوه اى است كه به اصطلاح امروز به عنوان دسر خورده مى شود، نه به عنوان غذا، و اين آيه بيان همان رزق معلوم مخلصين است، چيزى كه هست خداى تعالى جمله « وَ هُم مُّكْرَمُونَ،» را ضميمه اش كرد تا بر امتياز اين رزق و اين ميوه از رزقهاى ديگران، دلالت كند و بفهماند: هر چند ديگران نيز اين ميوه ها را دارند، اما مخلَصين اين ميوه ها را با احترامى خاص دارند، احترامى كه با خلوص و اختصاص مخلَصين به خدا مناسب باشد و ديگران در آن شريك نباشند.

” يُطاف عَلَيهِم بِكَأْسٍ مِّن مَّعِين،“ كلمه ” مَعين“ در نوشيدنيها به معناى آن نوشيدنى است كه از پشت ظرف ديده شود، مانند آب و شرابى كه در ظرف بلورين باشد، و مراد از كاس مَعين زلال بودن آب و يا شراب است، و به همين جهت دنبالش فرمود: بيضاء .

” بَيْضاءَ لَذَّةٍ لِّلشرِبِين،“ يعنى شرابى صاف و زلال كه صفا و زلالى اش براى نوشندگان لذت بخش است.

” لا فِيهَا غَوْلٌ وَ لا هُمْ عَنهَا يُنزَفُونَ،“ در اين آيه ضررهاى شراب را از آن نفى كرده است، و حاصل معناى جمله اين است كه: در آن شراب بهشتي كه براى مخلَصين آماده شده ضررهاى خمر دنيوى و مستى آن و از بين بردن عقل وجود ندارد.(2)

ميوه و گوشت بهشتي در اختيار متقين


1- الميزان ج : 19 ص :206
2- الميزان ج : 17 ص :205

ص:379

« وَ أَمْدَدْناهُمْ بِفاكِهَةٍ وَ لَحْمٍ مِمَّا يَشْتَهُونَ ،»

« در بهشت آنچه از ميوه و گوشت كه هوس كنند پى درپى در اختيارشان قرار مى دهيم.» (22/طور)

كلمه امداد به معناى آوردن چيزى است به طور دائم و پشت سر هم، و معناى آيه اين است كه: ما اهل بهشت را به ميوه و هر گوشتى كه ميل داشته باشند روزى مى دهيم، يك روزى پشت سر هم و ساعت به ساعت و لا ينقطع.(1)

فرض نبود غذا فرض نبود انسان !

(آيا لذايذ و شهوات دنيا در بهشت ادامه دارد؟)

يكى از لطيف ترين نكاتى كه از دو آيه: « وَاللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الْمَآبِ - و سرانجام نيك نزد خدا است!» (14/آل عمران) و آيه: « قُلْ أَ أُنَبِّئُكُمْ بِخَيْرٍ مِنْ ذلِكُمْ - بگو آيا مى خواهيد شما را به بهتر از اينجا خبر دهم؟ » (15/آل عمران) استفاده مي شود، اين است كه نعمت هاى موجود در دنيا و لذائذ مربوط به هر يك از آنها امورى است مقصود للغير، نه مقصود بالذات، وسيله هائى است براى زندگى محدود دنيا كه از چند روزه دنيا تجاوز نمى كند، و اگر مساله زندگى مطرح نبود اين نعمت ها نه خلق مى شد و نه ارزشى داشت، حقيقت امر همين است.

و ليكن اين را هم بايد دانست كه آنچه از هستى انسان باقى مى ماند همين وجودى است كه چند صباحى در دنيا زندگى كرده، با دگرگونى ها و تحولاتش مسيرى را از نقص به كمال طى نموده، و اين قسمت از وجود انسان همان روحى است كه از بدن منشا گرفته و بر بدن حكم مى راند.

بدنى كه عبارت است از مجموع اجزائى كه از عناصر روى زمين درست شده، و نيز قواى فعاله اى كه در بدن است، به طورى كه اگر فرض كنيم غذا و شهوت ( و يا علاقه جذب عناصر زمين به سوى بدن،) نمى بود، وجود انسان هم دوام نمى يافت.

پس فرض نبود غذا و ساير شهوات، فرض نبود انسان است، نه فرض استمرار نيافتن وجودش! (دقت بفرمائيد!)

پس انسان در حقيقت همان موجودى است كه با زاد و ولد منشعب مى شود، مى خورد و مى نوشد، و ازدواج مى كند و در همه چيز تصرف نموده، مى گيرد، مى دهد، حس مى كند، خيال مى كند، تعقل مى نمايد، خرسند و مسرور و شادمان مى شود، و هر ملائمى را به خود جلب مى كند، خودى كه عبارت است از مجموع اينها كه گفتيم، مجموعى كه بعضى از آنها مقدمه بعضى ديگر است، و انسان بين مقدمه و ذى المقدمه حركتى دورى دارد، چيزى كه بر


1- الميزان ج : 19 ص :20

ص:380

حسب طبيعت مقدمه كمال او بود، با دخالت شعور و اختيارش كمال حقيقيش مى شود .

و وقتى خدا او را از دار فانى دنيا به دار بقا منتقل كرد، و خلود و جاودانگى برايش نوشت، حال يا خلود در عذاب، و يا در نعمت و ثواب، اين انتقال و خلود، ابطال وجود او نمى تواند باشد بلكه اثبات وجود دنيائى او است، هر چه بود حالا هم همان است، با اين تفاوت كه در دنيا معرض دگرگونى و زوال بود، ولى در آخرت دگرگونى ندارد، هر چه هست هميشه همان خواهد بود، قهرا يا هميشه به نعمت هائى از سنخ نعمت هاى دنيا (منهاى زوال و تغيير،) متنعم، و يا به نقمت ها و مصائبى از سنخ عذابهاى دنيا (ولى منهاى زوال و تغيير) معذب خواهد بود، و چون نعمت هاى دنيا عبارت بود از شهوت جنسى، و لذت طعام، و شراب، و لباس، و مسكن، و همنشين و مسرت و شادى و امثال اينها، در آخرت هم قهرا همين ها خواهد بود .

پس انسان آخرت هم همان انسان دنيا است، مايحتاج آخرتش هم همان مايحتاج دنيا است، آنچه در دنيا وسيله استكمالش بوده همان در آخرت هم وسيله استكمال او است، مطالب و مقاصدش هم همان مطالب و مقاصد است، تنها فرقى كه بين دنيا و آخرت است مساله بقا و زوال است.

سعادت انسان در آخرت به همين است كه به آنچه از لذائذ كه در دنيا مى خواست برسد، چه خوردنيش، و چه نوشيدنيش، و چه لذائذ جنسيش، و چه لذائذى كه در دنيا به تصورش نمى رسيد، و در عقلش نمى گنجيد، و در آخرت عقلش به آن دست مى يابد، و رسيدن به اين لذائذ همان بهشت است، و شقاوتش به نرسيدن به آنها است، كه همان آتش است، همچنان كه خداى تعالى فرموده:

” ” لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فيها وَ لَدَيْنا مَزيدٌ!“ (35/ ق)(1)

مفهوم غذاي صبح و شام بهشتيان

« ... وَ لهُمْ رِزْقُهُمْ فِيهَا بُكْرَةً وَ عَشِيًّا،»

« ... و در آنجا بامدادان و شامگاهان روزى خويش را دارند. » (62/مريم)

ظاهر كلام اين است كه آمدن رزق در صبح و شام كنايه باشد از آمدن آن پشت سر هم و بدون انقطاع.(2)

مفهوم امنيت در طلب ميوه بهشتي


1- الميزان ج : 3 ص : 165 تا 168
2- الميزان ج : 14 ص :105

ص:381

« يَدْعُونَ فِيهَا بِكلّ ِ فَكِهَةٍ ءَامِنِينَ،»

« هر ميوه اى كه بخواهند با كمال امنيت طلب مى كنند!» (55/دخان)

مفهوم آيه اين است كه تمام اقسام ميوه ها را مى طلبند، و مى خورند، در حالى كه از ضرر آنها ايمنند.(1)

نماز

فريضه عبادي نماز

نماز : كتاب موقوت، و فريضه اي ثابت !


1- الميزان ج : 18 ص :227

ص:382

ص:383

-« إِنَّ الصلَوةَ كانَت عَلى الْمُؤْمِنِينَ كِتَباً مَّوْقُوتاً !

-نماز واجبى است كه بايد مؤمنين در اوقات معين انجام دهند! »

كتابت كنايه است از واجب بودن و واجب كردن، مى فرمايد: نماز بر مؤمنين نوشته و واجبى است داراى وقت. مراد از كتاب موقوت، كتابى مفروض و ثابت و غير متغير است. و از ظاهر لفظ آيه بر مى آيد كه نماز از همان اول تشريع، فريضه اى داراى وقت بوده كه بايد هر نمازى را در وقت خودش انجام داد. ولى ظاهرا وقت در نماز، كنايه باشد از ثبات و عدم تغيير و خلاصه كلام اينكه، ظاهر لفظ منظور نيست، و نمى خواهد بفرمايد نماز فريضه اى است داراى وقت بلكه مى خواهد بفرمايد: فريضه اى است لايتغير و ثابت و بنا بر اين اطلاق موقوت بر كلمه كتاب، اطلاق ملزوم بر لازمه چيزى است.

مى خواهد بفرمايد: نماز به حسب اصل، دگرگونگى نمى پذيرد، پس در هيچ حالى ساقط نمى شود.

مراد از موقوت بودن نماز ثابت بودن آن و ساقط نشدنش در هيچ حالى از احوال و مبدل نشدنش به چيز ديگر است، مى فرمايد: نماز نه ساقط مى شود، و نه مانند روزه به چيز ديگر نظير كفاره مبدل و عوض مى شود.

(1)

نماز و صبر، دو ركن عبادي و اخلاقي دين


1- مستند: آيه 102 سوره نساء الميزان ج : 5 ص : 100

ص:384

-« وَ أَقِمِ الصلَوةَ طرَفىِ النهَارِ وَ زُلَفاً مِّنَ الَّيْلِ إِنَّ الحَسنَاتِ يُذْهِبنَ السيِّئَاتِ ذَلِك ذِكْرَى لِلذَّكِرِينَ. وَ اصبرْ فَإِنَّ اللَّهَ لا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ !

-دو طرف روز و پاسى از شب نماز بپا دار كه نيكيها بديها را نابود مى كند، اين تذكرى است براى آنها كه اهل تذكرند.

- و صبور باش كه خدا پاداش نيكوكاران را تباه نمى كند!»

خداي تعالي پس از امر به نماز، رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم را دستور مى دهد به صبر كردن، و در موارد ديگرى مانند: « و استعينوا بالصبر و الصلوة!» ميان صبر و نماز جمع كرده است. و سرّ آن اين است كه هر كدام از اين دو، در باب خودش مهم ترين اركان هستند.

آرى، در ميان عبادات، نماز مهمترين عبادت و در اخلاقيات صبر مهمترين خُلق است، همچنانكه در باره نماز فرموده:« و لذكر الله اكبر،» و در باره صبر فرموده: « ان ذلك لمن عزم الأمور.»

و اجتماع اين دو، مهمترين وسيله اى است كه با آن مى توان بر مصائب و ناملايمات فايق آمد، چون صبر، نفس را از قلق و اضطراب و فرارى شدن نگه مى دارد، و نماز نفس را به سوى پروردگار توجه مى دهد و در نتيجه ناملايمات را از ياد آدمى مى برد.

و از اينكه بطور مطلق امر به صبر كرده به دست مى آيد كه منظور از آن، اعم از صبر بر عبادت و يا صبر بر معصيت و يا صبر در مصيبت است، بلكه همه آنها را شامل مى شود و بنا بر اين، امر مزبور، امر به صبر است در امتثال تمامى اوامر و نواهى كه قبلا در سوره آمده، از قبيل فاستقم، و لا تطغوا، و لا تركنوا، و اقم الصلوة .

و ليكن از اينكه صيغه امر را مفرد آورده و تنها به رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم متوجه كرده به دست مى آيد كه مقصود از آن صبر، صبر مخصوصى است كه مختص به آن حضرت است، و گرنه مى فرمود: و اصبروا مخصوصا با اينكه سياق امرها و نهى هاى گذشته همه سياق جمع بود، و اين مطلب گفتار آن كسانى را كه مى گويند منظور از صبر، صبر رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم در برابر آزار مشركين و ظلم ستمگرانشان است تاييد مى كند.

و اما اينكه چرا امر به نماز را مفرد آورده مگر نماز هم اختصاص به آن جناب

ص:385

دارد؟ جوابش اين است كه نماز مخصوص به آن جناب نيست، ولى مقصود از اقامه در اينجا چيزيست كه آن روز مخصوص به آن جناب بوده، و آن عبارت است از اقامه نماز به جماعت كه آن روز بايد آن حضرت اين كار را مى كرد-(دقت فرماييد!)

و اينكه فرمود:« ان الله لا يضيع اجر المحسنين ! » امر به صبر را تعليل مى كند.

(1)

نماز و انفاق، دو ركن اساسي راه خدا

-« وَ جَعَلُوا للَّهِ أَندَاداً لِّيُضِلُّوا عَن سبِيلِهِ ...،

-قُل لِّعِبَادِى الَّذِينَ ءَامَنُوا يُقِيمُوا الصلَوةَ وَ يُنفِقُوا مِمَّا رَزَقْنَهُمْ سِرًّا وَ عَلانِيَةً مِّن قَبْلِ أَن يَأْتىَ يَوْمٌ لا بَيْعٌ فِيهِ وَ لا خِلَلٌ،

-آنها براى خدا مانندهايى قرار دادند تا مردم را از راه وى گمراه كنند ...،

-به بندگان من كه ايمان آورده اند بگو: پيش از آن كه روزى بيايد كه در آن نه معامله باشد و نه دوستى، نماز را به پاداشته و از آنچه روزيشان داده ايم پنهان و آشكار را انفاق كنند!»

خداي تعالي به وسيله پيامبر گرامي خود، بندگان خود را كه ايمان آورده اند دستور مى دهد كه او را رها نكنند و قبل از آن كه روز قيامت فرارسد، كه در آن روز ديگر مجالى براى جبران سعادتهاى فوت شده نيست، و ديگر با هيچ وسيله اى از وسايل موجود در دنيا كه معاوضه يا دوستى و محبت است، نمى توان چيزهايى كه از دست رفته جبران كرد، راه خدا و ريسمان محكم او را از دست ندهند، چون روز قيامت فقط و فقط روز حساب و جزا است و شان آن روز تنها همين است و شان ديگرى در آن نيست.

خداي تعالي در آيه اول، علت بت پرستى ارباب ضلالت را اينگونه تعليل مى كند كه مى خواستند مردم را از راه خدا منحرف كنند. آنگاه دنبال اين تعليل رسول خود را دستور مى دهد كه به ايشان هشدار دهد راهى كه مى روند به آتش دوزخ منتهى مى شود.

از اينجا روشن مى شود كه در آيه دومي جمله« يقيموا الصلوة و ينفقوا!» بيان از راه خدا است. در معرفى راه خدا، تنها به اين دو اكتفا كرد، چون ساير وظائف و دستورات شرعى كه هر يك به تناسب خود، شانى از شؤون حيات دنيوى را اصلاح مى كند - عده اى از قبيل نماز ميان بنده و پروردگار او را، و عده اى نظير انفاق، ميان بنده با بندگان ديگر را - همه از آن دو ركن، منشعب مى شوند.

(2)

اثر نماز در اجتناب از فحشاء و منكر


1- مستند: آيه 114 و 115 سوره هود الميزان ج : 11 ص : 78
2- مستند: آيه 31 سوره ابراهيم الميزان ج : 12 ص : 82

ص:386

-« اتْلُ مَا أُوحِىَ إِلَيْك مِنَ الْكِتَبِ وَ أَقِمِ الصلَوةَ إِنَّ الصلَوةَ تَنهَى عَنِ الْفَحْشاءِ وَالْمُنكَرِ وَ لَذِكْرُ اللَّهِ أَكبرُ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ مَا تَصنَعُونَ!

-آنچه از كتاب به تو وحى شده بخوان و نماز به پادار كه نماز از فحشاء و منكرات جلوگيرى مى كند و ذكر خدا بزرگتر است و خدا مى داند كه چه مى سازيد!»

در اين آيه، رسول گرامى خود را دستور مى دهد به تلاوت آنچه به وى وحى شده، چون تلاوت قرآن بهترين رادع است از شرك و ارتكاب فحشاء و منكرات، زيرا در آن آيات روشنى است كه متضمن حجت هايى نورانى است، كه حق را آن طور كه بايد روشن مى سازد، و هم مشتمل است بر داستانهاى عبرت آور، و مواعظ و بشارت ها و انذار و وعده و وعيدها كه شنونده و خواننده را از گناهان باز مى دارد.

و سپس آن امر را ضميمه كرد به امر به نماز كه بهترين اعمال است، چون كه نماز از فحشاء و منكر بازمى دارد.

سياق آيات شاهد بر اين است كه: مراد از اين بازدارى، بازدارى طبيعت نماز از فحشاء و منكر است، البته بازدارى آن به نحو اقتضاء است نه عليت تامه، كه هر كس نماز خواند، ديگر نتواند گناه كند.

چگونه نماز از فحشا و منكر نهي مي كند؟

خواهى گفت چطور نماز از فحشاء و منكرات نهى مى كند؟ در جواب مى گوييم اين عمل مخصوصا كه بنده خدا آن را در هر روز پنج بار به جا بياورد، و همه عمر ادامه دهد، و مخصوصا اگر آن را همه روزه در جامعه اى صالح به جا بياورد، و افراد آن جامعه نيز مانند او همه روزه به جا بياورند، و مثل او نسبت به آن اهتمام بورزند، طبعا با گناهان كبيره سازش ندارد.

آرى توجه به خدا از در بندگى، آنهم در چنين محيط و از چنين افراد، طبيعتا بايد انسان را از هر معصيتى كبيره و هر عملى كه ذوق دينى آن را شنيع مى داند، از قبيل: قتل نفس، تجاوز به جانها، تجاوز به مال ايتام، ارتكاب زنا و لواط باز بدارد، بلكه نه تنها از ارتكاب آنها، بلكه حتى از تلقين آن نيز جلوگيرى كند.

براى اينكه نماز مشتمل است بر ذكر خدا، و اين ذكر، اولا ايمان به وحدانيت خداى تعالى و رسالت و جزاى روز قيامت را به نمازگزار تلقين مى كند، و به او مى گويد

ص:387

كه خداى خود را با اخلاص در عبادت مخاطب قرار داده و از او استعانت بنما، و درخواست كن كه تو را به سوى صراط مستقيم هدايت نموده و از ضلالت و غضبش به او پناه ببر.

و ثانيا او را وادار مى كند بر اينكه با روح و بدن خود متوجه ساحت عظمت و كبريايى خدا شده، پروردگار خود را با حمد و ثنا و تسبيح و تكبير ياد آورد، و در آخر بر خود و هم مسلكان خود و بر همه بندگان صالح سلام بفرستد.

علاوه بر اين او را وادار مى كند به اينكه از حدث( كه نوعى آلودگى روحى است،) و از خبث يعنى آلودگى بدن و جامه، خود را پاك كند، و نيز از اينكه لباس و مكان نمازش غصبى باشد، بپرهيزد، و رو به سوى خانه پروردگارش بايستد.

پس اگر انسان مدتى كوتاه بر نماز خود پايدارى كند، و در انجام آن تا حدى نيت صادق داشته باشد، اين ادامه و تداوم در مدت كوتاه به طور مسلم باعث مى شود كه ملكه پرهيز از فحشاء و منكر در او پيدا شود، به طورى كه اگر فرضا آدمى شخصى را موكل بر خود كند، كه دائما ناظر بر احوالش باشد، و او را آنچنان تربيت كند كه اين ملكه در او پيدا شود و به زيور ادب عبوديت آراسته گردد، قطعا تربيت او مؤثرتر از تربيت نماز نيست، و به بيش از آنچه كه نماز او را دستور مى دهد دستور نخواهد داد، و به بيش از آن مقدار كه نماز به رياضت وادارش مى كند وادار نخواهد كرد.

چرا برخي نمازگزارها مرتكب فحشا و منكر مي شوند؟

در اينجا لازم است اشكالى كه به آيه شريفه شده، جوابش را خاطرنشان سازيم. بعضى بر اين آيه اشكال كرده اند كه: اين آيه مى فرمايد نماز از فحشاء و منكرات نهى مى كند، و حال آنكه ما بسيارى از نمازگزاران را مى بينيم كه از ارتكاب گناهان بزرگ پروايى ندارند، چرا نماز آنان از فحشاء و منكرات بازشان نمى دارد؟

آنچه از سياق برمى آيد اين است كه: اگر دستور داده اند به اينكه مردم نماز بخوانند، براى اين است كه نماز آنان را از فسق و فجور بازمى دارد، و اين تعليل مى فهماند كه نماز عملى است عبودى، كه به جا آوردنش صفتى در روح آدمى پديد مى آورد كه آن صفت به اصطلاح معروف، پليسى است غيبى، و صاحبش را از فحشاء و منكرات بازمى دارد، و در نتيجه جان و دلش را از قذارت گناهان و آلودگى هايى كه از اعمال زشت پيدا مى شود، پاك مى نمايد. پس معلوم مى شود مقصود از نماز رسيدن به آن صفت است، يعنى صفت بازدارى از گناه، چيزى كه هست در جواب از آن اشكال مى گوييم: پيدايش

ص:388

اين صفت اثر طبيعى نماز هست، و ليكن به نحو اقتضاء، نه به نحو عليت.

پس حق در جواب همان است كه گفتيم: بازدارى از گناه اثر طبيعى نماز است، چون نماز توجه خاصى است از بنده به سوى خداى سبحان، ليكن اين اثر تنها به مقدار اقتضاء است، نه عليت تامه، تا تخلف نپذيرد، و نمازگزار ديگر نتواند گناه كند، نه، بلكه اثرش به مقدار اقتضاء است، يعنى اگر مانع و يا مزاحمى در بين نباشد اثر خود را مى بخشد، و نمازگزار را از فحشاء بازمى دارد، ولى اگر مانعى و يا مزاحمى جلو اثر آن را گرفت، ديگر اثر نمى كند، و در نتيجه نمازگزار آن كارى كه انتظارش را از او ندارند مى كند.

خلاصه، ياد خدا و موانعى كه از اثر او جلو مى گيرند، مانند دو كفه ترازو هستند، هر وقت كفه ياد خدا چربيد، نمازگزار گناه نمى كند، و هر جا كفه آن موانع چربيد كفه ياد خدا ضعيف مى شود، و نمازگزار از حقيقت ياد خدا منصرف مى گردد، و گناه را مرتكب مى شود.

و اگر خواننده عزيز بخواهد اين معنا را لمس كند، بايد حال بعضى از افراد كه نام مسلمان دارند، و در عين حال نماز نمى خوانند، در نظر بگيرد، كه اگر رفتار آنها را زير نظر قرار دهد، مى بيند كه به خاطر نخواندن نماز، روزه را هم مى خورد، و حج هم نمى رود و زكات هم نمى دهد، و بالأخره ساير واجبات را هم ترك مى كند، و هيچ فرقى بين پاك و نجس، و حلال و حرام نمى گذارد، و خلاصه در راه زندگى همچنان پيش مى رود، هر چه پيش آيد خوش آيد، و هيچ چيزى را در راه خود مانع پيشرفت خود نمى بيند، نه ظلم، نه زنا، نه ربا، نه دروغ، و نه هيچ چيز ديگر! آن وقت اگر حال چنين شخصى را با حال كسى مقايسه كنى كه نماز مى خواند، و در نمازش به حداقل آن يعنى آن مقدارى كه تكليف از گردنش ساقط شود اكتفاء مى كند، خواهى ديد كه او از بسيارى از كارها كه بى نماز از آن پروا نداشت پروا دارد، و اگر حال اين نمازگزار را با حال كسى مقايسه كنى كه در نمازش اهتمام بيشترى دارد، خواهى ديد كه دومى از گناهان بيشترى پروا دارد، و به همين قياس هر چه نماز كاملتر باشد، خوددارى از فحشاء و منكرات بيشتر خواهد بود.

ذكر الله بودن نماز

« و لذكر الله اكبر! » كلمه ذكر گاهى در معناى ياد و خاطر به كار برده مى شود، مثلا مى گويند: آيا به ياد دارى و آيا به خاطر دارى؟

و اين ياد و خاطر هيئتى است در نفس، كه با داشتن آن انسان مى تواند آنچه از

ص:389

معلومات كسب كرده حفظ كند، و از دست ندهد، مانند حافظه، با اين تفاوت كه حفظ را در جايى به كار مى برند كه مطلبى را در حافظه خود داشته باشد، هر چند كه الآن حاضر و پيش رويش نباشد، به خلاف ذكر كه در جايى به كار مى رود كه علاوه بر اينكه مطلب در صندوق حافظه اش هست، در نظرش حاضر هم باشد.

گاهى كلمه ذكر را در حضور قلب و يا حضور در زبان استعمال مى كنند، مثلا مى گويند: ذكر خدا دو نوع است، يكى ذكر به زبان، و يكى هم ذكر به قلب، يعنى حضور در قلب، و به همين جهت است كه گفته اند: ذكر دو نوع است، ذكر از نسيان يعنى ذكر به معناى اول، و ذكر بدون نسيان يعنى ذكر به معناى دوم، كه به معناى ادامه حفظ است، معناى سوم ذكر هم عبارت است از سخن، چون هر سخنى را ذكر هم مى گويند.

و ظاهرا اصل در معناى اين كلمه همان معناى اول است، و اگر معناى دوم ( نام خدا بردن،) را هم ذكر ناميده از اين بابت است كه ذكر لفظى مشتمل بر معناى قلبى نيز هست، و ذكر قلبى نسبت به ذكر لفظى اثرى را مى ماند كه بر سبب مترتب مى شود، يا نتيجه اى است كه از عمل عايد مى گردد.

بهترين عملي كه صدورش از انسان تصور مي شود؟!

اگر نماز را ذكر ناميده اند، براى اين است كه: نماز هم مشتمل است بر ذكر زبانى از تهليل، حمد، تسبيح، و هم به اعتبارى ديگر مصداقى است از مصاديق ذكر، چون مجموعه آن عبوديت بنده خدا را مجسم مى سازد، و لذا خداى تعالى نماز را ذكر الله ناميده و فرموده:« اذا نودى للصلوة من يوم الجمعة فاسعوا الى ذكر الله!» و هم به اعتبارى ديگر امرى است كه ذكر بر آن مترتب مى شود، ترتب غايت بر صاحب غايت، يعنى نتيجه نماز ياد خدا است، همچنان كه آيه« و اقم الصلوة لذكرى !» به آن اشاره مى كند .

و ذكرى كه گفتيم، غايت و نتيجه نماز است ذكر قلبى است، البته آن ذكرى كه گفتيم به معناى استحضار است، يعنى استحضار ياد خدا در ظرف ادراك، بعد از آنكه به خاطر فراموشى از ذهن غايب شده بود، و يا به معناى ادامه استحضار است، و اين دو قسم از ذكر بهترين عملى است كه صدورش از انسان تصور مى شود، و از همه اعمال خير قدر و قيمت بيشترى دارد، و نيز از همه انحاى عبادتها اثر بيشترى در سرنوشت انسان دارد، چون ياد خدا به اين دو نوع كه گفته شد، آخرين مرحله سعادتى است كه براى انسانها در نظر گرفته شده، و نيز كليد همه خيرات است!

و به هر حال از ظاهر سياق آيه« و اقم الصلوة ان الصلوة تنهى عن الفحشاء و المنكر،»

ص:390

برمى آيد كه جمله و لذكر الله اكبر متصل به آن است، و اثر ديگرى از نماز را بيان مى كند، و اينكه آن اثر، بزرگتر از اثر قبلى است، در نتيجه جمله« و لذكرالله اكبر،» به منزله ترقى دادن مطلب است، و البته منظور از ذكر در آن جمله نيز همان ذكر قلبى است، كه گفتيم از نماز حاصل مى شود.

پس گويا فرموده: نماز بگزار تا تو را از فحشاء و منكر بازبدارد، بلكه آنچه عايد تو مى كند بيش از اين حرفها است، چون مهم تر از نهى از فحشاء و منكر اين است كه: تو را به ياد خدا مى اندازد، و اين مهم تر است، براى اينكه ذكر خدا بزرگترين خيرى است كه ممكن است به يك انسان برسد، چون ذكر خدا كليد همه خيرات است، و نهى از فحشاء و منكرات نسبت به آن فايده اى جزئى است.

البته اين احتمال هم هست كه مراد از ذكر همان اذكار زبانى نماز باشد، ولى در اين صورت باز هم جمله مذكور در معناى ترقى است، چون معناى آيه اين مى شود: نماز بخوان، تا تو را از فحشاء و منكر بازدارد، بلكه همان اذكارى كه در نماز است، و يا خود نماز، مهمتر از آن بازدارى است، چون بازدارى مذكور يكى از آثار نيك ذكر است، و به هر تقدير، بنابر هر دو احتمال، آن چيزى كه ذكر الله از آن بزرگتر است عبارت است از نهى از فحشاء و منكر.

« و الله يعلم ما تصنعون!» يعنى خدا مى داند آنچه را كه شما از خير و شر انجام مى دهيد، و چون مى داند بر شما لازم است كه مراقب او باشيد، و از او غافل نگرديد، و بنابر اين جمله مورد بحث مخصوصا بنابر قول اول مردم را تحريك و تشويق بر مراقبت مى كند.

در مجمع البيان در ذيل آيه « ان الصلوة تنهى عن الفحشاء والمنكر،» مى گويد: انس بن مالك از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم روايت كرده كه فرمود: كسى كه نمازش او را از فحشاء و منكر باز ندارد، جز دورتر شدن از خدا اثرى برايش ندارد.

و نيز در مجمع البيان از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم روايت كرده كه فرموده:« نماز نيست نماز كسى كه نماز خود را اطاعت نمى كند، و اطاعت نماز اين است كه از فحشاء و منكر دست بردارد.»

و نيز در همان كتاب است كه علماى اماميه از امام صادق عليه السلام روايت كرده اند كه فرمود: هر كه دوست مى دارد بداند نمازش قبول شده يا نه، به خود بنگرد كه آيا نمازش او را از فحشاء و منكر بازمى دارد يا نه؟ به همان مقدار كه بازش مى دارد قبول شده است.

ص:391

و در تفسير قمى در ذيل جمله« و لذكر الله اكبر،» مى گويد: در روايت ابى الجارود از امام باقر عليه السلام آمده كه آن جناب در معناى اين جمله مى فرمود: يعنى، اينكه خدا به ياد نمازگزاران است مهم تر است از اينكه نمازگزاران از او ياد مى كنند، مگر نشنيدى كه فرمود:« اذكرونى اذكركم - مرا به ياد آوريد تا شما را به ياد آورم.»

و در تفسير نور الثقلين از مجمع البيان نقل كرده كه گفته است: اصحاب ما اماميه از امام صادق عليه السلام روايت كرده اند كه فرمود: منظور از« ذكر الله» ياد خدا است، در هنگام برخورد به حلال و حرام او ( يعنى در برابر حلالش شكر گفتن، و از حرامش پرهيز كردن.)

و در همان كتاب از معاذ بن جبل روايت كرده كه گفت: من از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم پرسيدم كدام يك از اعمال محبوب ترين عمل نزد خدا است؟ فرمود: اينكه بميرى در حالى كه زبانت از ذكر خداى عز و جل تر باشد.

(1)

آغاز نماز در اسلام و در خانواده پيامبر

نماز قبل از بعثت رسول الله


1- مستند: آيه 45 سوره عنكبوت الميزان ج : 16 ص : 198

ص:392

-« أَ رَءَيْت الَّذِى يَنهَى، عَبْداً إِذَا صلّى،

-آيا ديدى آن شخص را كه نهى مى كرد بنده اى را به هنگامى كه نماز مى خواند؟ »

مراد از عبدى كه نماز مى خواند به طورى كه از آخر آيات بر مى آيد رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم است، چون در آخر آيات آن جناب را از اطاعت آن شخص نهى نموده، امر به سجده اش و به نزديك شدنش مى فرمايد.

بنا بر اين فرض كه سوره مورد بحث اولين سوره نازل شده از قرآن باشد، و نيز بنا بر اينكه از اول تا به آخر سوره يكباره نازل شده باشد، سياق اين آيات دلالت دارد بر اينكه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم قبل از نزول قرآن نماز مى خوانده، و همين معنا دلالت دارد بر اينكه آن جناب قبل از رسيدنش به مقام رسالت با نزول قرآن، يعنى قبل از حادثه بعثت از انبيا بوده است.

ولى بعضى گفته اند كه: نماز قبل از بعثت آن جناب نماز واجب نبوده، و به طورى كه از اخبار بر مى آيد نمازهاى واجب در شب معراج واجب شده، و در سوره اسراء فرموده:« اقم الصلوة لدلوك الشمس الى غسق الليل و قرآن الفجر...!» اما اين سخن درست نيست، براى اينكه آنچه از داستان شب معراج مسلم است، و روايات معراج بر آن دلالت دارد، تنها اين است كه نمازهاى پنجگانه يوميه در آن شب با شكل خاص خود يعنى دو ركعت دو ركعت واجب شد، و هيچ دلالتى ندارد بر اينكه قبل از آن شب به صورت ديگر

ص:393

تشريع نشده بود، بلكه در بسيارى از آيات سوره هاى مكى و از آن جمله سوره هايى كه قبل از سوره اسراء نازل شده، نظير سوره مدثر و مزمل و غير آن دو سخن از نماز رفته، و به تعبيرهايى مختلف از آن ياد نموده است، هر چند كه كيفيت آن را ذكر نكرده، اما اينقدر هست كه نمازهاى قبل از معراج مشتمل بر مقدارى تلاوت قرآن و نيز مشتمل بر سجده بوده است.

و در بعضى از روايات هم آمده كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم در اوايل بعثت با خديجه و على عليهما السلام نماز مى خواند، در اين روايات هم نيامده كه نماز آن روز به چه صورت بوده است.

(1)

امر به نماز در خانواده رسول الله

-« وَ أْمُرْ أَهْلَك بِالصلَوةِ وَ اصطبرْ عَلَيهَا لا نَسئَلُك رِزْقاً نحْنُ نَرْزُقُك وَ الْعَقِبَةُ لِلتَّقْوَى!

- كسان خويش را به نماز خواندن وادار كن و به كار نماز شكيبايى به خرج ده ما روزى دادن كسى را به عهده تو نمى گذاريم كه تو خود نيز روزى خور مائى و سر انجام نيك مخصوص پرهيزكارى است!»

جمله اهلك بر حسب انطباقش با هنگام نزول، خديجه همسر رسول الله و على عليه السلام هستند چون على عليه السلام هم اهل آن جناب و در خانه آن جناب بود و يا آن دو بزرگوار به ضميمه بعضى از دختران رسول خدايند.

و بعيد نيست كه از آيه شريفه به خاطر اينكه امر به نماز را منحصر در اهل رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم كرده، با اينكه در دو آيه قبل آن را منحصر در خود رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم كرده بود و مى فرمود: در چهار هنگام نماز بخوان و صبر بكن، و نيز با در نظر گرفتن اينكه آن جناب را نهى مى كرد از اينكه چشم به زر و زيور دنيايى كفار بدوزد، بر مى آيد كه اين سوره در اوائل بعثت، يا خصوص اين آيه در آن موقع نازل شده است، و از ابن مسعود هم روايت شده كه سوره طه از عتاق اول يعنى سوره هاى قديمى است.

در درالمنثور است كه ابن مردويه و ابن عساكر و ابن نجار از ابى سعيد خدرى روايت مى كند كه گفت: وقتى آيه « و امر اهلك بالصلوة!» نازل شد رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم همواره تا هشت ماه به در خانه على مى آمد و مى فرمود:


1- مستند: آيه 9 و 10 سوره علق الميزان ج : 20 ص : 545

ص:394

- الصلوة ! رحمكم الله! انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا !

- نماز! خدا رحمتتان كند، همانا خدا مى خواهد پليدى را از شما اهل بيت دور نموده آن طور كه خود مى داند تطهيرتان كند.

داستان امر فرمودن رسول الله اهل بيت را به نماز، به طرق ديگرى غير آنچه آورديم نيز روايت شده است.

در تفسير قمي آمده كه آن جناب همواره اين عمل را همه روزه انجام مى داد، حتى زمانى هم كه به مدينه آمد، تا از دنيا رفت.

(1)

نماز هاي تشريع شده قبل از معراج رسول الله (ص)

نماز دو طرف روز، و ساعاتي از شب نزديك به روز


1- مستند: آيه 132 سوره طه الميزان ج : 14 ص : 335

ص:395

-« وَ أَقِمِ الصلَوةَ طرَفىِ النهَارِ وَ زُلَفاً مِّنَ الَّيْلِ إِنَّ الحَسنَاتِ يُذْهِبنَ السيِّئَاتِ ذَلِك ذِكْرَى لِلذَّكِرِينَ!

-دو طرف روز و ساعاتي از شب كه نزديك روز باشد، نماز بپا دار كه نيكي ها بدي ها را نابود مى كند، اين تذكرى است براى آنها كه اهل تذكرند!»

دو طرف نهار به معنى صبح و عصر است، و كلمه زلفاً از نظر معنا و ساختمان لفظى شبيه است به قرب و اين وصفى است كه به جاى موصوف خود- نظير ساعات و امثال آن- نشسته و تقديرش اين است: و ساعاتى از شب كه نزديك به روز باشد.

يعنى نماز را در صبح و عصر و در ساعاتى از شب كه نزديكتر به روز باشد به پاى دار، و اين ساعات با نماز صبح و عصر كه در يك طرف روز قرار دارد و نماز مغرب و عشاء كه وقتشان ساعتهاى اول شب است تطبيق مى كند، همچنانكه بعضى از مفسرين نيز گفته اند.

و يا تنها با نماز صبح و مغرب كه هر يك در يك طرف روز قرار دارند و نماز عشاء كه وقتش اوايل شب است منطبق مى شود چنانكه ديگران گفته اند و بعضى ديگر حرفهاى ديگرى زده اند و ليكن از آنجايى كه بحث در اين مورد به فقه مربوط است، و در بحث فقهى متبع، بيانى است كه از پيغمبر و امامان اهل بيتش وارد شده باشد.

در تفسير عياشي از جرير از ابى عبد الله عليه السلام روايت كرده كه در تفسير« اقم الصلوة طرفى النهار،» فرمود: دو طرف روز يكى مغرب است و يكى صبح و زلفا من الليل

ص:396

نماز عشاء است.

جمله« ان الحسنات يذهبن السيئات!» امر اقم الصلوة را تعليل نموده، بيان مى كند كه نمازها حسناتى است كه در دلهاى مؤمنين وارد شده و آثار معصيت و تيرگيهايى كه دلهايشان از ناحيه سيئات كسب كرده از بين مى برد.

« ذلك ذكرى للذاكرين!» يعنى اينكه گفته شد كه حسنات سيئات را از بين مى برد به خاطر اهميتى كه دارد و براى بندگانى كه به ياد خدا هستند مايه تذكر است!

(1)

تسبيح قبل طلوع و غروب، و برخي از شب و اطراف روز

-« فَاصبرْ عَلى مَا يَقُولُونَ وَ سبِّحْ بحَمْدِ رَبِّك قَبْلَ طلُوع الشمْسِ وَقَبْلَ غُرُوبهَا وَمِنْ ءَانَاى الَّيْلِ فَسبِّحْ وَ أَطرَاف النهَارِ لَعَلَّك تَرْضى!

-بر آنچه مى گويند صبر كن و پيش از طلوع خورشيد و پيش از غروب آن به ستايش، پروردگارت را تسبيح گوى و كناره هاى شب و اواخر روز نيز تسبيح بگوى شايد كه خوشنود شوى!»

« قبل طلوع الشمس و قبل غروبها،» دو كلمه قبل دو ظرفند براى تسبيح و حمد پروردگار، « و من آناء الليل فسبح!» يعني در بعضى اوقات شب تسبيح بگوى.

تسبيحى كه در آيه ذكر شده مطلق است و از جهت لفظ دلالتى ندارد كه مقصود از آن نمازهاى واجب يوميه باشد، و يا مطلق نماز باشد.

مراد از اطراف نهار ماقبل از طلوع آفتاب و ماقبل از غروب آن است كه چون دو وقت وسيع هستند و براى هر يك اجزايى است كه هر جزء آن نسبت به ظهر يك طرف روز حساب مى شود و صحيح است كه اين دو هنگام را چندين طرف براى روز به حساب آورد همچنانكه صحيح است دو طرف روز حسابش كرد چون در عرف هم مى بينيم همانطور كه قبل از آفتاب را اول روز مى نامند اوائل روز هم مى نامند و اين به همان اعتبارى است كه گفتيم يك هنگام را به چند جزء تجزيه مى كنند كه كلمه قبل از آفتاب بر همه اش صادق است و همچنين قبل از غروب را ، هم آخر روز مى نامند و هم اواخر روز.

و بنا بر اين وجه برگشت معناى آيه به مثل اين مى شود كه بگوييم قبل از طلوع آفتاب و غروب آن كه اطراف روز هستند و در پاره اى اوقات شب در آن تسبيح كن با اطراف نهار كه مامور به تسبيح در آن شدى.


1- مستند:آيه 114 و 115 سوره هود الميزان ج : 11 ص : 78

ص:397

بنا بر اين اگر بگوييم: مراد از تسبيح در آيه، غير نمازهاى واجب است، در اين صورت مراد از تسبيح در اجزاى اول روز و اجزاى آخر روز، و اجزايى از شب، به ضميمه اجزاى اول روز و آخر آن خواهد بود، و ديگر محذور تكرار، و نيز محذور اطلاق لفظ جمع بر كمتر از سه لازم نمى آيد.

و اگر بگوييم مراد از تسبيح در آيه شريفه همان نمازهاى يوميه است، در اين صورت آيه شريفه تنها متضمن امر به نماز صبح و عصر و دو نماز مغرب و عشا خواهد بود، نظير امرى كه در آيه« اقم الصلوة طرفى النهار و زلفا من الليل!» بود كه آن نيز متعرض چهار نماز شده است .

و شايد تعبير از دو هنگام صبح و عصر در آيه مورد بحث به اطراف روز براى اشاره به وسعت آن دو وقت باشد.

و اما اينكه چرا تنها متضمن چهار نماز از نمازهاى پنجگانه يوميه شده، عيبى ندارد، براى اينكه اين سوره از سوره هاى اولى است كه در مكه نازل شده، و اخبار مستفيضه از طرق عامه و خاصه نيز دلالت دارد بر اينكه واجبات روزانه در معراج پنج نماز تشريع شده، همچنانكه مى بينيم در سوره اسراء كه بعد از معراج نازل شده پنج نماز ذكر شده، و فرموده:« اقم الصلوة لدلوك الشمس الى غسق الليل و قرآن الفجر!»

پس شايد آنچه از نمازهاى يوميه در هنگام نزول سوره طه و نيز سوره هود كه قبل از اسراء نازل شده اند واجب شده بوده، چهار نماز بوده، و تا نزول سوره اسراء نماز ظهر واجب نشده بوده، بلكه ظاهر دو آيه سوره طه و سوره هود هم همين است.

و معلوم است كه بنا بر اين وجه ديگر آن اشكالى كه وارد مى شود بر قولى كه مى گفت مراد از تسبيح، نمازهاى پنجگانه است بر اين قول وارد نمى شود چون در آن وجه در انطباق اطراف نهار بر نماز ظهر با اينكه وسط روز است دچار اشكال مى شديم.

« لعلك ترضى،» سياق سابق كه اعراض كفار از ياد خدا و نسيان ايشان آيات او و اسرافشان در امر او و ايمان نياوردنشان را ذكر مى كرد و نيز تاخير انتقام از ايشان و دستور صبر و تسبيح و تحميد به رسول خدا را ذكر مى نمود اقتضاء دارد كه مراد از رضا، رضاى به قضاىخدا و قدر او باشد كه در اين صورت معنا اين طور مى شود: صبر كن و پروردگارت را حمد و تسبيح گوى آنقدر كه حالت رضا برايت حاصل شود، رضاى به قضاى خدا و بنا بر اين جمله مزبور نظير آيه « و استعينوا بالصبر و الصلوة،» مى شود.

و اما اينكه چطور تسبيح و تحميد خدا رضا مى آورد؟ وجهش اين است كه تنزيه فعل خدا از نقص و عيب، و ياد كردن او به ثناى جميل، و مداومت در اين كار باعث مى شود انسان انس قلبى به خدا پيدا كند و علاقه مند به بيشتر كردن آن شود، وقتى انس به

ص:398

زيبايى و جمال فعل خدا و نزاهت او زياد شد رفته رفته اين انس در قلب رسوخ پيدا مى كند و آنگاه آثارش در نظر نفس هويدا گشته خطورهايى كه مايه تشويش در درك و فكر است از نفس زايل مى گردد، و چون جبلى نفس اين است كه به آنچه دوست دارد راضى و خوشنود باشد و آنچه غير جميل و داراى نقص و عيب است دوست ندارد، لذا ادامه ياد خدا با تسبيح و تحميد باعث مى شود كه نفس به قضاى خدا راضى گردد.

(1)

ذكر صبح و عصر، و سجده و تسبيح طولاني شبها

-« وَ اذْكُرِ اسمَ رَبِّك بُكْرَةً وَ أَصِيلاً، وَ مِنَ الَّيْلِ فَاسجُدْ لَهُ وَ سبِّحْهُ لَيْلاً طوِيلاً،

-إِنَّ هَؤُلاءِ يحِبُّونَ الْعَاجِلَةَ وَ يَذَرُونَ وَرَاءَهُمْ يَوْماً ثَقِيلاً !

-و نام خدا را صبح و شام به عظمت ياد كن، و در شبانگاه به سجده خدا پرداز و مقدارى طولانى از شب را به تسبيح و ستايش او صبح گردان!

-اين مردم كافرغافل زندگى زودگذر دنيا را دوست مى دارند و آن روز قيامت سخت سنگين را به كلى از ياد مى برند!»

مضمون اين دو آيه كه همان ذكر نام خدا در بكره و اصيل(صبح و عصر) و سجده براى او در پاسى از شب باشد، با نماز صبح و عصر و مغرب و عشا تطبيق مى شود، و همين مؤيد آن احتمال است كه اين آيات در مكه يعنى قبل از واجب شدن نمازهاى پنجگانه نازل شده باشد، چون آيه اى كه مشتمل بر نمازهاى پنجگانه است آيه« أقم الصلوة لدلوك الشمس الى غسق الليل و قران الفجر،» است.

پس در حقيقت دو آيه مورد بحث نظير آيه« و أقم الصلوة طرفى النهار و زلفا من الليل،» و آيه« و سبح بحمد ربك قبل طلوع الشمس و قبل غروبها و من اناء الليل فسبح و اطراف النهار،» است .

« و سبحه ليلا طويلا،» منظور از تسبيح همان نماز شب است.

« ان هؤلاء يحبون العاجلة و يذرون ورائهم يوما ثقيلا،» اين آيه علت امر و نهى قبل را بيان مى كند.

مراد از كلمه عاجله زندگى نقد دنيا است، و اگر خود روز را روز ثقيل خوانده، از باب استعاره است، گويا شدت آن روز بار بسيار سنگينى است كه نمى توان به دوشش كشيد، و منظور از يوم ثقيل همان روز قيامت است.

(2)

تشريع نمازهاي واجب

نمازهاي پنجگانه روزانه


1- مستند: آيه 130 سوره طه الميزان ج : 14 ص : 329
2- مستند:آيه 25 تا 27 سوره انسان الميزان ج : 20 ص : 228

ص:399

« أَقِمِ الصلَوةَ لِدُلُوكِ الشمْسِ إِلى غَسقِ الَّيْلِ وَ قُرءَانَ الْفَجْرِ إِنَّ قُرْءَانَ الْفَجْرِ كانَ مَشهُوداً،

-نماز را وقت زوال آفتاب تا اول تاريكى شب به پا دار و نماز صبح را نيز به جاى آر كه آن به حقيقت هم مشهود ملائكه شب است كه مى روند و هم ملائكه روز كه مى آيند.»

از ائمه اهل بيت عليهم السلام به طريق شيعه روايت شده كه فرموده اند: دلوك الشمس هنگام ظهر و غسق الليل نصف شب است.

و بنا بر اين روايت، آيه شريفه از اول ظهر تا نصف شب را شامل مى شود، و نمازهاى واجب يوميه كه در اين قسمت از شبانه روز بايد خوانده شود چهار نماز است، ظهر و عصر و مغرب و عشاء، و با انضمام نماز صبح كه جمله: و قرآن الفجر دلالت بر آن دارد نمازهاى پنجگانه يوميه كامل مى شود .

و اينكه فرموده: و قرآن الفجر مراد از آن نماز صبح است، و چون مشتمل بر قرائت قرآن است آن را قرآن صبح خوانده، چون روايات همه متفقند بر اينكه مراد از قرآن الفجر همان نماز صبح است.

و همچنين روايات از طرق عامه و خاصه متفقا جمله« ان قرآن الفجر كان مشهودا،» را تفسير كرده اند به اينكه: نماز صبح را هم ملائكه شب(در موقع مراجعت) و هم ملائكه صبح( در موقع آمدن) مى بينند.

(1)

نماز وسطي


1- مستند: آيه 78 تا 81 سوره اسري الميزان ج : 13 ص : 241

ص:400

-” حَفِظوا عَلى الصلَوَتِ وَالصلَوةِ الْوُسطى وَقُومُوا للَّهِ قَنِتِينَ.

-همه نمازها و نماز ميانه را مواظبت كنيد و براى خدا مطيعانه بپاى خيزيد.»

منظور از صلوة وسطى نمازى است كه در وسط نمازها قرار مى گيرد و از كلام خداى تعالى استفاده نمى شود كه منظور از آن چه نمازيست؟ تنها سنت است كه آن را تفسير مى كند، كه ذيلاً رواياتش از نظر خواننده مى گذرد.

در كافى و فقيه و تفسير عياشى و قمى در ذيل آيه شريفه” حافظوا على الصلوات و الصلوة الوسطى...,“ به طرق بسيارى از امام باقر و امام صادق عليه السلام روايت آمده كه فرمودند: منظور از صلوة وسطى، نماز ظهر است.

اين معنا از ائمه اهل بيت در رواياتي كه از ايشان نقل شده به كلمه واحده آمده است، و بين روايات ائمه، هيچ اختلافى ديده نمى شود، بله، در بعضى از آنها آمده است كه منظور از آن نماز جمعه است، ولى چيزى كه هست اينكه: از همانها نيز استفاده مى شود كه ظهر و جمعه را يك نوع گرفته اند، و عبارت از نماز نيمه روز كه در جمعه به صورتى و در غير جمعه به صورتى ديگر خوانده مى شود، دانسته اند، نه اينكه مانند نماز صبح و ظهر دو نوع نماز و مربوط به دو وقت باشد، همچنانكه اين معنا در كافى و تفسير عياشى از زراره از امام باقر عليه السلام آمده و عبارت روايت كافى چنين است: خداى تعالى فرموده:” حافظوا على الصلوات و الصلوة الوسطى،“ و منظور از نماز وسطى نماز ظهر است، يعنى اولين نمازى كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم خواند، كه از دو جهت وسطى ناميده شده، يكى از اين جهت كه درست در وسط روز خوانده مى شود و دوم اينكه، بين نماز صبح كه اول روز است، و نماز عصر كه اواخر روز است قرار دارد... .

(1)

روايات تشريع نماز در معراج رسول الله (ص)

-« بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ!

- سبْحَنَ الَّذِى أَسرَى بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِّنَ الْمَسجِدِ الْحَرَامِ إِلى الْمَسجِدِ الأَقْصا الَّذِى بَرَكْنَا حَوْلَهُ لِنرِيَهُ مِنْ ءَايَتِنَا إِنَّهُ هُوَ السمِيعُ الْبَصِيرُ!


1- مستند: آيه 238 و 239 سوره بقره الميزان ج : 2 ص : 369

ص:401

-به نام خداوند بخشاينده مهربان!

-پاك و منزه است خدائى كه در مبارك شبى بنده خود(محمد) را از مسجد حرام به مسجد اقصائى كه پيرامونش را مبارك ساخت، سير داد، تا آيات خود را به او بنماياند، كه همانا خداوند شنوا و بيناست!»

در كتاب علل به سند خود از اسحاق ابن عمار روايت كرده كه گفت: من ازحضرت ابى الحسن موسى ابن جعفر پرسيدم چطور شد كه هر يك ركعت نماز داراى يك ركوع و دو سجده شد؟ و با اينكه سجده دوتا است چرا دو ركعت حساب نمى شود؟ فرمود: حال كه اين مطلب را سؤال كردى حواست را جمع كن تا جوابش را خوب بفهمى:

- اولين نمازى كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم بجا آورد نمازى بود كه در آسمان در برابر پروردگار متعال و در جلوى عرش خداى عز و جل خواند.

و شرحش چنين است كه وقتى آن جناب را به معراج بردند و آنجناب به پاى عرش الهى رسيد به او خطاب شد اى محمد! به چشمه صاد نزديك شو و محل هاى سجده خود را بشوى و پاكيزه كن و براى پروردگارت نماز بخوان، رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم بدانجا كه خدايش دستور داده بود نزديك شده و وضو گرفت، وضوئى طولانى و سير، آنگاه در برابر پروردگار جبار تبارك و تعالى ايستاد.

خداى تعالى دستور داد تا نماز را افتتاح كند، او نيز با گفتن الله اكبر نماز را شروع كرد.

دستور رسيد اى محمد! بخوان: بسم الله الرحمن الرحيم الحمد لله رب العالمين تا آخر سوره، او چنين كرد.

دستورش داد تا به اصطلاح حسب و نسب خداى را بخواند و بگويد: بسم الله الرحمن الرحيم، قل هو الله احد الله الصمد، در اينجا خداى تعالى از تلقين بقيه سوره باز ايستاد رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم گفت: قل هو الله احد، الله الصمد!

آنگاه خداى تعالى دستورش داد، بگويد: لم يلد و لم يولد، و لم يكن له كفوا احد. باز خداى تعالى از تلقين بقيه باز ايستاد و رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم خودش پس از اتمام سوره گفت: كذلك الله ربى ! كذلك الله ربى !

بعد از آنكه رسول خدا اين را بگفت خداى تعالى دستورش داد كه براى پروردگارش ركوع كند. رسول خدا ركوع كرد و دستور داده شد در حال ركوع بگويد: سبحان ربى العظيم و بحمده! رسول خدا سه بار اين ذكر را گفت.

دستور آمد سر از ركوع بردارد، رسول خدا سر برداشته در برابر پروردگار متعال

ص:402

ايستاد دستور آمد كه اى محمد! سجده كن براى پروردگارت!

رسول خدا با صورت به سجده افتاد، دستور آمد بگو: سبحان ربى الاعلى و بحمده! او اين ذكر را هم سه بار تكرار كرد.

دستور رسيد بنشيند، رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم نشست، و جلالت پروردگار جل جلاله را متذكر گشته بى اختيار و بدون اينكه دستور داشته باشد به سجده افتاد و مجددا سه بار تسبيح گفت. خداى تعالى دستور داد برخيزد آنجناب تمام قامت برخاست، و در برخاستن آن جلالتى كه از پروردگار خود بايد مشاهده كند نديد.

خداى تعالى دستور داد اى محمد! بخوان همانطور كه در ركعت اول خواندى، آنجناب انجام داد. بعد از آنكه يكباره سجده كرد، نشست، باز متذكر جلال پروردگار تبارك و تعالى گشته بى اختيار به سجده افتاد بدون اينكه دستور داشته باشد. بعد از تسبيح دستور رسيد كه سر بردار، خداوند ترا ثابت قدم كند و گواهى ده كه معبودى نيست به غير از خدا، و اينكه محمد فرستاده خداست و قيامت آمدنى است و شكى در آن نيست و اينكه خداوند همه مردگان را زنده مى كند. و بگو:

اللهم صل على محمد و آل محمد،

كما صليت و باركت و ترحمت على،

ابراهيم و آل ابراهيم،

انك حميد مجيد،

اللهم تقبل شفاعته فى امته و ارفع درجته!

رسول خدا همه اينها را گفت.

خداى تعالى فرمود: اى محمد! رسول خدا روى خود به سوى پروردگارش نموده و از ادب سر بزير افكند و گفت السلام عليك! پس خداى جبار جل جلاله جوابش داد و گفت: و عليك السلام يا محمد!

به نعمت من نيرو بر طاعتم يافتى،

و به عصمتم ترا پيغمبر و حبيب خود كردم!

امام ابو الحسن عليه السلام سپس فرمود نمازى كه خداى تعالى دستور داد دو ركعت بود و دو سجده داشت و او همانطور كه برايت گفتم در هر ركعت دو سجده به جا آورد و مشاهده عظمت پروردگارش او را بى اختيار به تكرار سجده واداشت، خداى تعالى هم همان دو سجده را واجب كرد.

پرسيدم فدايت شوم آن صاد كه رسول خدا مامور شد از آن غسل كند چه بود؟ فرمود: چشمه ايست كه از يكى از اركان عرش مى جوشد و آن را آب حيات مى گويند و

ص:403

همان است كه خداى تعالى در قرآن از آن ياد كرده و فرموده:« صاد، و القرآن ذى الذكر،» و خلاصه دستور اين بود كه از آن چشمه وضو بگيرد و قرائت كند و نماز بخواند.

مؤلف: در اين معنا روايت ديگرى نيز هست.

در كافى به سند خود از على بن حمزه روايت كرده كه گفت در حضور حضرت صادق عليه السلام بودم كه ابو بصير از آنجناب پرسيد: فدايت شوم رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم را چند نوبت به معراج بردند؟ فرمود دو نوبت جبرئيل او را در موقعى برد و به او گفت : اينجا باش كه در جائى قرار گرفته اى كه تاكنون نه فرشته اى بدان راه يافته و نه پيغمبرى، اينجاست كه پروردگارت صلات مى گذارد.

پرسيد: چگونه صلات مى گذارد؟ گفت: مى گويد:

سبوح قدوس منم پروردگار ملائكه و روح،

رحمتم از غضبم پيشى گرفته است!

رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم گفت: عفوك! عفوك!

فرمود: در آنحال نزديكيش به پروردگار همانقدر بوده است كه قرآن در باره اش فرموده:« قاب قوسين او ادنى،» ابو بصير به آنجناب عرض كرد قاب قوسين او ادنى يعنى چه؟ فرمود: ما بين دستگيره كمان تا سر كمان. سپس فرمود: ميان آن دو حجابى است داراى تلألؤ- و به نظرم مى رسد فرمود- حجابى است از زبرجد.

پس رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم از دريچه اى به قدر سوراخ سوزن عظمتى را كه جز خدا نمى داند مشاهده نمود....

مؤلف: آيات سوره نجم هم مؤيد اين روايت است كه مى گويد معراج دو بار اتفاق افتاد: صلواتى هم كه در اين روايت بود ظاهرا بايد درست باشد چون معناى صلوات در لغت به معنى ميل و انعطاف است. و ميل و انعطاف از خداى سبحان رحمت، و از عبد دعا است.

گفتارى هم كه جبرئيل از خداى تعالى در صلواتش نقل كرد كه مى فرمايد: رحمت من از غضبم پيشى گرفته ! خود مؤيد اين معنا است.

و نيز به همين جهت بود كه جبرئيل آن جناب را در آن موقف نگاهداشت، موقفى كه خود او گفت: هيچ فرشته و پيغمبرى بدانجا راه نيافته است.

لازمه اين وصفى كه براى آن موقف كرده اين است كه موقف مذكور واسطه اى ميان خلق و خالق و آخرين حدى از كمال بوده كه ممكن است يك انسان بدانجا برسد،

ص:404

پس حد نامبرده همان حدى است كه رحمت الهى در آن ظهور كرده، و از آنجا به مادون و پائين تر افاضه مى شود، و به همين جهت در آنجا باز داشته شد كه رحمت خداى را به خود و به مادون خود ببيند.

در تفسير عياشى از هشام بن حكم از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم در آن شب كه به معراج رفت هم نماز عشاء را در مكه خواند و هم نماز صبح را .

مؤلف: و در پاره اى از اخبار آمده كه آن جناب نماز مغرب را در مسجد الحرام خواند و بعد از آن برنامه معراجش شروع شد و ميان اين دو روايت منافاتى نيست، همچنانكه ميان نماز خواندنش قبل از معراج و واجب شدن نماز در شب معراج منافاتى نيست، چرا كه نماز قبل از معراج واجب شده بود، و ليكن جزئيات آن كه چند ركعت است تا آن روز معلوم نشده بود.

باقى مى ماند اين اشكال كه در روايات بسيارى آمده كه آنجناب از روز اول بعثتش نماز مى خواند، همچنانكه در سوره علق كه اولين سوره است فرموده:

-« ارايت الذى ينهى عبدا اذا صلى،

-هيچ يادت هست آن كسى را كه نهى مى كرد بنده اى را كه نماز مى خواند!»

رواياتى هم آمده كه آنجناب قبل از اعلام دعوتش تا مدتى با على عليه السلام و خديجه نماز مى خواند.

در تفسير عياشى از سعيد بن مسيب از على بن الحسين عليهماالسلام روايت كرده كه گفت به حضورش عرض كردم: نماز چه وقت بر مسلمانان واجب شد آنطور كه امروز واجب است؟

فرمود: در مدينه و بعد از قوت يافتن دعوت اسلام و وجوب جهاد بر مسلمانان، چيزى كه هست آن روز به اين صورت فعلى واجب نشد، بلكه هفت ركعت كمتر بود آن هفت ركعت را رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم اضافه نمود، دو ركعت در ظهر و دو ركعت در عصر و يك ركعت در مغرب و دو ركعت در عشاء، ولى نماز صبح را به همان صورت كه در مكه واجب شده بود گذاشت، چون در هنگام صبح ملائكه روز، در آمدن و ملائكه شب در رفتن عجله دارند، و لذا نماز صبح را براى اينكه هم آيندگان آن را با رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم درك كنند و هم روندگان، به دو ركعتيش باقى گذاشت، و معناى آيه:« ان قرآن الفجر كان مشهودا،» همين است كه هم مسلمانان آن را شاهدند و هم ملائكه شب و هم ملائكه روز.

ص:405

و در كافى از عامرى از حضرت ابى جعفر عليه السلام روايت كرده كه فرمود: بعد از آنكه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم به معراج رفت در مراجعت ده ركعت نماز بجا آورد هر دو ركعت به يك سلام، و چون حسن و حسين عليهما السلام متولد شدند رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم به شكرانه خدا هفت ركعت ديگر زياد كرد و خداوند هم عمل او را امضاء فرمود، و اگر در نماز صبح چيزى اضافه نكرد براى اين بود كه در هنگام فجر ملائكه شب مى رفتند و ملائكه روز مى آمدند.

و چون خداوند دستورش داد تا در مسافرت نمازهايش را بشكند رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم همه را دو ركعتى كرد مگر مغرب را كه از آن چيزى كم نكرد در نتيجه شش ركعت را بر امتش تخفيف داد.

و احكام سهو هم تنها مربوط به ركعت هايى است كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم اضافه كرد و اگر كسى در اصل واجب يعنى در دو ركعت اول شك كند بايد نماز را از سر بگيرد.

مؤلف: تفسير مشهود بودن قرآن فجر در روايات شيعه و سنى به اينكه چون ملائكه شب آن را مى بينند و هم ملائكه روز آنقدر در اين دو طائفه بسيار است كه نزديك است به حد تواتر برسد، و در بعضى از آنها همانطور كه گذشت شهادت خدا و ديدن مسلمين نيز اضافه شده است.

(1)

حكم نماز خوف

-” حَافِظوا عَلى الصلَوَتِ وَالصلَوةِ الْوُسطى وَ قُومُوا للَّهِ قَنِتِينَ،

-فَإِنْ خِفْتُمْ فَرِجَالاً أَوْ رُكْبَاناً فَإِذَا أَمِنتُمْ فَاذْكرُوا اللَّهَ كَمَا عَلَّمَكم مَّا لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ!

-همه نمازها و نماز ميانه را مواظبت كنيد و براى خدا مطيعانه بپاى خيزيد،

-و اگر در حال ترس بوديد مى توانيد پياده و سواره نماز گزاريد و چون ايمن شديد خدا را ياد كنيد چنانكه به شما چيزهائى را كه نمى دانسته ايد تعليم داده است.“

” فان خفتم فرجالا او ركبانا ...،“ اين جمله شرطيه معنايش اين است كه نمازها را اگر نترسيديد محافظت بكنيد، و اما اگر ترسيديد اين محافظت را با مقدار امكانات خود


1- مستند: ذيل آيه 1 سوره اسري الميزان ج : 13 ص : 31

ص:406

تقدير كنيد، و به همان مقدار نماز بخوانيد، چه در حال پياده كه ايستاده باشيد، يا در راه باشيد و چه در حال سواره.

اين قسم نماز، همان نماز خوف است .

-” فاذا امنتم...!“

محافظت بر نمازها امرى است كه در هيچ شرايطى ساقط نمى شود، بلكه اگر ترسى در كارتان نبود و توانستيد نماز را حفظ كنيد واجب است بكنيد و اگر محافظت بر نماز برايتان دشوار شد هر قدر ممكن بود محافظت كنيد، پس بايد هر وقت آن ترس از بين رفت و دو باره امنيت پيدا كرديد مجددا در محافظت نماز بكوشيد، و خدا را بياد آوريد.

- ” كَمَا عَلَّمَكم مَّا لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ ! “

مي فرمايد: خدا را آنچنان بياد آوريد كه يادآوريتان مساوى و برابر با اين نعمت باشد كه نماز در حال امن و در حال خوف و نيز همه شرايع دين را به شما تعليم كرد. اين تعبير براى آن بود كه بر امتنان بر همه نعمتها و تعليم ها دلالت كند.

در كافى از امام صادق عليه السلام در ذيل جمله:” فرجالا او ركبانا... ، “ روايت كرده كه فرمود: اين در وقتى است كه از درنده يا دزد بترسد، كه در حال راه رفتن و دويدن بعد از تكبير به جاى ركوع و سجود اشاره مى كند.

و در فقيه از همان جناب روايت آورده كه در باره نماز زحف(جنگ) فرمود: عبارت است از تكبير و تهليل و تسبيح و ديگر هيچ، آنگاه اين آيه را تلاوت كردند.

و نيز در همان كتاب از همان جناب روايت آورده كه فرمود: اگر در سرزمين هولناكى واقع شدى و ترسيدى كه دزدى و يا درنده اى به تو حمله ور شود، نماز واجب خود را مى توانى بالاى مركب بخوانى.

و باز در همان كتاب از امام باقرعليه السلام روايت كرده كه فرمود: كسى كه از دزدان راه ترس دارد، بر بالاى مركبش نماز را مى خواند، و براى ركوع و سجده اش اشاره مى كند. روايات در اين معانى بسيار زياد است.

در جنگ صفين هم مردمى كه در ركاب امير المؤمنين عليه السلام، بودند نظير جريان زمان رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم پيش آمد، مردم نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را نتوانستند بخوانند، حضرت دستور داد، سواره ها و پياده ها به جاى نماز تكبير بگويند و لا اله الا الله و تسبيح به زبان آورند و آنگاه آن حضرت تمسك كردند به كلام خداى عز و جل كه مى فرمايد:« فان خفتم فرجالا او ركبانا،» مردم به دستور امير المؤمنين

ص:407

عليه السلام چنين كردند.

(1)

تشريع نماز خوف و شكسته در سفر

-« وَإِذَا ضرَبْتُمْ فى الأَرْضِ فَلَيْس عَلَيْكمْ جُنَاحٌ أَن تَقْصرُوا مِنَ الصلَوةِ إِنْ خِفْتُمْ أَن يَفْتِنَكُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنَّ الْكَفِرِينَ كانُوا لَكمْ عَدُوًّا مُّبِيناً !

-و چون به سفر مى رويد و بيم آن داريد كه كفار شما را گرفتار سازند گناهى بر شما نيست كه نماز را شكسته بخوانيد، چون كفار دشمن آشكار شمايند ! »

در اين آيات نماز خوف و نماز شكسته در سفر تشريع شده، و منتهى مى شود به ترغيب مؤمنين به اينكه مشركين را تعقيب كنند و در جستجوى آنان باشند و اين آيات مرتبط و متصل به آيات قبل است، چون گفتيم سخن از نماز خوف دارد كه مربوط به ميدانهاى جنگ است و سخن از شكستن نماز در سفر دارد كه آن نيز بى ارتباط با جنگ نيست.

چون جهاد غالبا مستلزم مسافرت است، آيات قبل هم درباره جهاد سخن مى گفت و متعرض شؤون مختلف آن بود.

كلمه قصر به معناى نقص و كوتاه كردن نماز است. معناى آيه شريفه اين است كه هر گاه به سفر رفتيد، مانعى از حرج و اثم نيست كه چيزى را از نماز كم كنيد.

عبارت مانعى از حرج و گناه نيست ظاهر در جواز است يعنى مى توانيد نماز را شكسته بخوانيد و اين ظاهر منافات ندارد كه آيه شريفه در سياق وجوب آمده باشد. خلاصه از نظر سياق دلالت بر وجوب كند، و از آن استفاده شود كه بايد نماز را بشكنيد، بطورى كه اگر تمام بخوانيد نمازتان باطل است.

علت اينكه گفتيم منافات ندارد، اين است كه مقام آيه شريفه مقام تشريع حكم است و در آن صرف كشف از اينكه چنين حكمى هست كافى است، و لازم نيست كه در اين مقام همه جهات و خصوصيات حكم بيان شود. همچنانكه نظير اين تعبير را درباره روزه واجب آورده و فرموده:« و ان تصوموا خير لكم!»

« ان خفتم ان يفتنكم الذين كفروا ...،» كلمه فتنه هر چند كه معانى بسيار مختلفى دارد، و ليكن آنچه از اطلاق آن در قرآن در خصوص كفار و مشركين معهود است، شكنجه است، يعنى كشتن و زدن و امثال اينها. قرائنى هم كه در كلام است اين


1- مستند:آيه 238 و 239 سوره بقره الميزان ج : 2 ص : 369

ص:408

معنا را تاييد مى كند.

پس معناى آيه اين است كه اگر از كفار ترسيديد كه شما را شكنجه كنند و مورد حمله قرار دهند و به قتل برسانند، مى توانيد نماز را به صورت نماز خوف بخوانيد.

ابتداء شكستن نماز براى خوف فتنه و ترس از دشمن تشريع شد، و اين خصوصى بودن مورد، منافات ندارد با اينكه براى بار دوم بطور عموم و براى همه سفرهاى مشروع تشريع شود هر چند كه پاى خوف در ميان نباشد.

آرى، كتاب خدا يك قسم از نماز شكسته را بيان مى كند و سنت رسول الله آن را براى همه صور، عمومى مى سازد، كه انشاء الله رواياتش بزودى مى آيد.

كيفيت اداي نماز خوف

-« وَ إِذَا كُنت فِيهِمْ فَأَقَمْت لَهُمُ الصلَوةَ فَلْتَقُمْ طائفَةٌ مِّنهُم مَّعَك وَ لْيَأْخُذُوا أَسلِحَتهُمْ فَإِذَا سجَدُوا فَلْيَكُونُوا مِن وَرَائكمْ وَ لْتَأْتِ طائفَةٌ أُخْرَى لَمْ يُصلُّوا فَلْيُصلُّوا مَعَك وَ لْيَأْخُذُوا حِذْرَهُمْ وَ أَسلِحَتهُمْ، وَدَّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ تَغْفُلُونَ عَنْ أَسلِحَتِكُمْ وَ أَمْتِعَتِكمْ فَيَمِيلُونَ عَلَيْكُم مَّيْلَةً وَحِدَةً وَ لا جُنَاحَ عَلَيْكمْ إِن كانَ بِكُمْ أَذًى مِّن مَّطرٍ أَوْ كُنتُم مَّرْضى أَن تَضعُوا أَسلِحَتَكُمْ وَ خُذُوا حِذْرَكُمْ إِنَّ اللَّهَ أَعَدَّ لِلْكَفِرِينَ عَذَاباً مُّهِيناً !

-و چون خود تو اى پيامبر در بين آنان باشى و بخواهى نماز جماعت بخوانى، همه يكباره به نماز نايستند، بلكه عده اى از مؤمنين با تو به نماز بايستند و اسلحه خويش برگيرند و چون سجده كردند نماز خود تمام كنند و پشت سر شما بايستند، طايفه دوم كه نماز نخوانده اند بيايند، و با تو نماز بخوانند و حتما اسلحه خويش با خود داشته باشند، چون آنها كه دچار بيمارى كفرند، خيلى دوست مى دارند شما از اسلحه و بار و بنه خود غافل شويد و يكباره بر شما بتازند، بله اگر بخاطر باران يا بيمارى حمل اسلحه برايتان دشوار بود مى توانيد اسلحه را زمين بگذاريد، اما به شرطى كه احتياط خود را از دست ندهيد، كه خدا براى كافران عذابى خوار كننده آماده كرده است !»

اين آيه شريفه كيفيت نماز خوف را بيان مى كند و خطاب را متوجه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم مى نمايد و او را امام جماعت فرض مى كند و مى فرمايد: تو نماز را براى لشكر اقامه مى كنى، نيمى از لشكر با تو در نيمى از نماز شركت مى كنند و مى روند،

ص:409

نيمى ديگر به جماعت مى ايستند.

اين در حقيقت از قبيل بيان حكم در قالب مثال است تا بيان براى شنونده واضح تر شده، و در عين حال مختصرتر و زيباتر از كار درآيد.

پس مراد از اينكه فرمود:« اقمت لهم الصلوة،» خصوص نماز جماعت است، و مراد از جمله:« فلتقم طائفة منهم معك،» برخاستن طايفه اى از لشكريان اسلام به نماز با رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم بنحو اقتدا است كه اين طايفه مامورند اسلحه خود را با خود داشته باشند، و مراد از اينكه فرمود:« فاذا سجدوا ...،» اين است كه وقتى طايفه اول سجده آخر نماز را بجا آوردند و نماز را تمام كردند، در پشت سر طايفه ديگر قرار بگيرند.

و همچنين مراد از جمله:« و لياخذوا حذرهم و اسلحتهم،» اين است كه طايفه دوم كه مى خواهند با رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم نماز بخوانند، نيز اسلحه خود را با خود داشته باشند.

و معناى آيه - و خدا داناتر است - اين است كه وقتى تو ( رسول خدا ) در جنگ همراه مسلمانان باشى، و حال، حال خوف بوده باشد، و بخواهى براى مسلمانان اقامه نماز كنى، يعنى با آنان نماز جماعت بخوانى، همه آنان يكباره داخل نماز نشوند، بلكه طايفه اى از آنان با تو به نماز بايستند، و به تو اقتدا كنند، و در حال نماز اسلحه خود را بردارند، و معلوم است كه طايفه اى ديگر مواظب اين طايفه و اثاث آنان هستند تا به سجده بروند و نماز را تمام كنند، و در پشت سر شما در جاى طايفه دوم قرار گيرند، آن وقت طايفه دوم در حالى كه آنها نيز سلاح را با خود دارند مى آيند و به نماز مى ايستند.

« ود الذين كفروا لو تغفلون ... ميلة واحدة،» اين جمله در مقام بيان علت حكمى است كه در اول آيه در مورد كيفيت نماز خوف بيان كرد، مى فرمايد: اينكه گفتيم اينطور نماز بخوانيد و نماز خوف را براى شما تشريع كرديم علتش اين است كه كفار بسيار دوست مى دارند شما با سرگرم شدن به نماز از اسلحه و ساز و برگ خود غفلت كنيد و با يك حمله بر شما بتازند.

« و لا جناح عليكم ...،» اين جمله بيانگر تخفيفى ديگر در كيفيت نماز خوف است، و آن اين است كه گاه مى شود كه يا بخاطر باران و يا بيمارى، حمل اسلحه در نماز مشكل مى شود، مى فرمايد: اگر به اين جهات كه گفته شد از حمل اسلحه ناراحت مى شوند، حرجى بر آنان نيست كه بدون اسلحه نماز بخوانند اما به شرطى كه احتياط داشته باشند، و از كفار غفلت نورزند، چون كفار همه اهتمامشان به غافلگير كردن آنان است.

نماز در هيچ حالي ساقط نمي شود!

ص:410

-« فَإِذَا قَضيْتُمُ الصلَوةَ فَاذْكرُوا اللَّهَ قِيَماً وَ قُعُوداً وَ عَلى جُنُوبِكمْ فَإِذَا اطمَأْنَنتُمْ فَأَقِيمُوا الصلَوةَ إِنَّ الصلَوةَ كانَت عَلى الْمُؤْمِنِينَ كِتَباً مَّوْقُوتاً !

-و چون نماز را تمام كرديد در هر حال چه ايستاده و چه نشسته و چه خفته- به پهلو- خدا را به ياد آوريد. اين نماز شكسته مخصوص حالت خوف است پس همينكه ايمن شديد نماز را تمام بخوانيد، كه نماز واجبى است كه بايد مؤمنين در اوقات معين انجام دهند!»

آوردن اين سه حال: ايستاده، نشسته، به پهلو يا خفته كنايه است از استمرار ذكر، بطورى كه همه احوال را فرا گيرد. مى فرمايد: وقتى نمازتان تمام شد بطور دائم و در همه احوال خداى تعالى را بياد آوريد.

« فاذا اطماننتم فاقيموا الصلوة،» مراد به اطمينان استقرار است و چون جمله مورد بحث در مقابل جمله:« و اذا ضربتم فى الارض ...،» قرار گرفته، از ظاهر آن بر مى آيد كه مراد به اين استقرار، برگشتن از سفر جنگ به وطن است، سياق هم اين معنا را تاييد مى كند، و بنا بر اين مراد به اقامه نماز در وطن، نشكستن آن و تمام خواندن آن است، زيرا تعبير از نماز خوف به نماز شكسته اشاره اى به اين معنا دارد.

در فقيه به سند خود از عبد الرحمان بن ابى عبد الله از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم در جنگ ذات الرقاع با اصحاب خود به نماز ايستاد، به اين صورت كه اصحاب را دو قسمت كرد، يك دسته را پيش روى دشمن قرار داد و با دسته ديگر نماز خواند.

او تكبير گفت، آنان نيز گفتند، آن جناب حمد و سوره خواند و آنان ساكت بودند، او ركوع كرد، آنان نيز ركوع كردند، او سجده كرد، آنان نيز سجده كردند. سپس رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم براى ركعت دوم بپا خاست و ديگر چيزى از حمد و سوره ركعت دوم را نخواند تا اصحاب خودشان حمد و سوره خواندند و ركعت دوم را تمام كردند و به يكديگر سلام دادند، و به طرف لشكريان رفته و در برابر دشمن ايستادند و دسته دوم كه تاكنون در برابر دشمن ايستاده بودند آمدند و پشت سر رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم ايستادند، آن جناب تكبير گفت، آنان نيز گفتند و سكوت كردند.

رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم حمد و سوره خواند و به ركوع رفت، آنان نيز ركوع كردند، آن جناب سجده كرد آنان نيز سجده كردند، آنگاه رسول خدا نشست و

ص:411

تشهد خواند و به ايشان سلام داد.

آنان برخاستند و يك ركعت باقيمانده خود را خوانده و در آخر به يكديگر سلام دادند و اين همان نماز خوفى است كه خداى تعالى در آيه شريفه:« و اذا كنت فيهم فاقمت لهم الصلوة ... كتابا موقوتا،» پيامبر گراميش را به خواندن آن دستور داده است.

امام عليه السلام سپس فرمود: كسى كه بخواهد نماز مغرب را با جمعى به طريق نماز خوف بخواند، بايد يك ركعت را با طايفه اول بخواند و بايستد تا آنان دو ركعت ديگر را خود بخوانند و سلام دهند و در جاى طايفه دوم قرار بگيرند آنگاه ركعت ديگرش را با طايفه دوم بخواند... تا آخر حديث.

و در تهذيب به سند خود از زراره روايت كرده كه گفت: از امام باقر ابى جعفر عليه السلام از نماز خوف و نماز سفر پرسيدم، كه آيا هر دو شكسته مى شود؟ فرمود: بلى و نماز خوف به شكسته شدن سزاوارتر از نماز سفر است، چون در سفر، خوفى در بين نيست.

و در كتاب فقيه شيخ صدوق عليه الرحمه به سند خود از زراره و محمد بن مسلم روايت كرده كه هر دو گفتند: به امام باقر ابى جعفر عليه السلام عرضه داشتيم: چه مى فرمائيد درباره نماز در سفر؟ چگونه بايد آن را خواند؟ و چند ركعت بايد خواند؟ فرمود: خداى عز و جل مى فرمايد:« و اذا ضربتم فى الارض فليس عليكم جناح ان تقصروا من الصلوة،» و به حكم اين آيه شكستن نماز در سفر واجب شد، همانطور كه تمام خواندنش در حضر واجب است.

مى گويند: عرضه داشتيم: آيه شريفه نفرموده كه افعلوا چنين كنيد بلكه فرموده: حرجى بر شما نيست اگر نماز را بشكنيد، و اين عبارت وجوب را نمى رساند، بلكه مى رساند كه مسافر مى تواند نماز را بشكند. جناب عالى چگونه وجوب را از آن استفاده كرديد و مى فرمائيد: شكستن نماز در سفر واجب است، همانطور كه تمام خواندنش در حضر واجب است؟

حضرت در پاسخ فرمود: مگر خداى عز و جل نفرموده:« ان الصفا و المروة من شعائر الله فمن حج البيت او اعتمر فلا جناح عليه ان يطوف بهما،» با اينكه مى دانيد كه طواف بين صفا و مروه واجب است، چون هم خداى تعالى آن را در كتابش ذكر كرده و هم پيامبرش آن را عمل كرده، تقصير در نماز سفر نيز همينطور است هم خداى تعالى در كتاب مجيدش ذكر كرده و هم رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم عملا آن را پياده كرده است.

مى گويند: عرضه داشتيم: حال اگر كسى در سفر، چهار ركعتى بخواند، بايد اعاده

ص:412

كند يا نه؟ فرمود: اگر آيه تقصير را خوانده و برايش تفسير شده و با اين حال چهار ركعتى خوانده، بايد نمازش را دوباره بخواند، و اگر نخوانده و يا اگر خوانده معنايش را نفهميده، اعاده بر او لازم نيست .

و نمازها همه اش در سفر دو ركعتى است، همه نمازها الا نماز مغرب، كه در سفر نيز سه ركعت است و شكسته نمى شود، چون رسول خدا صلى الله عليه وآله و سلّم آن را در سفر و حضر سه ركعتى باقى گذاشت ... تا آخر حديث.

و در در المنثور است كه ابن ابى شيبه و عبد بن حميد و احمد و مسلم و ابو داود، و ترمذى و نسائى و ابن ماجه و ابن جارود و ابن خزيمه و طحارى و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم و نحاس( در ناسخ خود،) و ابن حبان همگى از يعلى بن اميه روايت آورده اند كه گفت: من از عمر بن خطاب پرسيدم: آيه شريفه « ليس عليكم جناح ان تقصروا من الصلوة ان خفتم ان يفتنكم الذين كفروا،» شكستن نماز را مخصوص خوف دانسته و امروز مردم خوفى ندارند، ديگر چرا بايد نماز را شكسته بخوانند؟ عمر گفت: من نيز همين تعجب تو را كردم و علت آن را از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم جويا شدم. فرمود: تعبير به لا جناح عليكم براى اين است كه بفهماند اين حكم تصدق و ارفاقى است از ناحيه خدا به شما مسلمين .

و اما اينكه واجب است نماز شكسته شود براى اين است كه قبول تصدق خدا واجب است، پس صدقه خدا را قبول كنيد و در سفر نماز را تمام نخوانيد!

و در همان كتاب است كه عبد بن حميد و نسائى و ابن ماجه و ابن حبان و بيهقى در كتاب سنن خود از اميه بن عبد الله بن خالد بن اسد روايت آورده كه از پسر عمر پرسيده است: آيا به نماز شكسته رأى مى دهى؟ با اينكه ما تنها نماز خوف را در قرآن مى بينيم و اما نماز مسافر را نمى يابيم. پسر عمر گفت: اى برادر زاده، خداى تعالى محمد صلى الله عليه وآله وسلّم را وقتى فرستاد كه ما هيچ چيزى نمى دانستيم، ناگزير ما آنچه مى كنيم، طبق عمل رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم مى كنيم، بايد ببينيم آن جناب چه مى كرده و شكستن نماز در سفر سنتى است كه آن را رسول خدا باب كرده است .

و در همان كتاب است كه ابن ابى شيبه و ترمذى( وى حديث را صحيح دانسته،) و نسائى از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت: ما در بين راه مكه و مدينه نماز را شكسته خوانديم با اينكه ايمن بوديم و هيچ خوفى نداشتيم.

و نيز در همان كتاب آمده كه ابن ابى شيبه و احمد و بخارى و مسلم و ابو داود و ترمذى و نسائى از حارثة بن وهب خزاعى روايت كرده اند كه گفت: من نماز ظهر و عصر را

ص:413

در منا با جمعيتى بسيار زياد و با امنيتى كامل به رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم اقتدا كردم، و آن جناب دو ركعتى خواند .

رواياتى كه كيفيت نماز خوف را و مخصوصا نماز شكسته در سفر را بطور كلى بيان مى كند جايش در علم فقه است و از موضوع بحث تفسير ما خارج است.

(1)

تشريع نماز جمعه

-« يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا إِذَا نُودِى لِلصلَوةِ مِن يَوْمِ الْجُمُعَةِ فَاسعَوْا إِلى ذِكْرِ اللَّهِ وَ ذَرُوا الْبَيْعَ ذَلِكُمْ خَيرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ،

-فَإِذَا قُضِيَتِ الصلَوةُ فَانتَشِرُوا فى الأَرْضِ وَ ابْتَغُوا مِن فَضلِ اللَّهِ وَ اذْكُرُوا اللَّهَ كَثِيراً لَّعَلَّكمْ تُفْلِحُونَ،

-وَ إِذَا رَأَوْا تجَرَةً أَوْ لهواً انفَضوا إِلَيهَا وَ تَرَكُوك قَائماً قُلْ مَا عِندَ اللَّهِ خَيرٌ مِّنَ اللَّهْوِ وَ مِنَ التِّجَرَةِ وَ اللَّهُ خَيرُ الرَّزِقِينَ!

-هان اى كسانى كه ايمان آورديد هنگامى كه در روز جمعه براى نماز جمعه اذان داده مى شود به سوى ذكر خدا بشتابيد و دادوستد را رها كنيد، اگر بفهميد اين براى شما بهتر است،

-و چون نماز به پايان رسيد در زمين پراكنده شويد و از فضل خدا طلب كنيد و خدا را بسيار ياد كنيد تا شايد رستگار گرديد،

-و چون در بين نماز از تجارت و لهوى با خبر مى شوند به سوى آن متفرق گشته تو را در حال خطبه سر پا رها مى كنند بگو آنچه نزد خدا است از لهو و تجارت بهتر است و خدا بهترين رازقان است!»

اين آيات وجوب نماز جمعه و حرمت معامله را در هنگام حضور نماز تاكيد نموده، درضمن كسانى را كه در حال خطبه نماز آن را رها نموده، به دنبال لهو و تجارت مى روند عتاب نموده، عملشان را عمل بسيار ناپسند مى داند.

منظور از نداء براى نماز جمعه، همان أذان ظهر روز جمعه است. منظور از نماز روز جمعه همان نمازى است كه مخصوص روز جمعه تشريع شده، و منظور از سعى به سوى ذكر خدا دويدن به سوى نماز جمعه است. و مراد از ذكر خدا همان نماز است.

جمله« و ذروا البيع،» امر به ترك بيع است، و به طورى كه از سياق برمى آيد در حقيقت نهى از هر عملى است كه انسان را از نماز باز بدارد، حال چه خريد و فروش باشد،


1- مستند: آيه 101 سوره نساء الميزان ج : 5 ص : 96

ص:414

و چه عملى ديگر. و اگر نهى را مخصوص به خريد و فروش كرد، از اين باب بوده كه خريد و فروش روشن ترين مصداق اعمالى است كه آدمى را از نماز باز مى دارد. و جمله« ذلكم خير لكم ان كنتم تعلمون،» تشويق و تحريك مسلمانها به نماز و ترك بيعى است كه بدان مامور شده اند.

« فاذا قضيت الصلوة فانتشروا فى الأرض و ابتغوا من فضل الله ...،» منظور از قضاء صلوة اقامه نماز جمعه، و تمام شدن آن است و مراد از انتشار در ارض متفرق شدن مردم در زمين و مشغول شدن در كارهاى روزانه براى به دست آوردن فضل خدا - يعنى رزق و روزى – است.

و اگر در ميان همه كارهاى روزانه فقط طلب رزق را نام برد، براى اين بود كه مقابل ترك بيع در آيه قبلى واقع شود، ليكن از آنجايى كه ما در آيه قبلى گفتيم كه منظور از ترك بيع همه كارهايى است كه آدمى را از نماز باز مى دارد، لاجرم بايد بگوييم منظور از طلب رزق هم همه كارهايى است كه عطيه خداى تعالى را در پى دارد، چه طلب رزق و چه عيادت مريض، و يا سعى در برآوردن حاجت مسلمان، و يا زيارت برادر دينى يا حضور در مجلس علم، و يا كارهايى ديگر از اين قبيل.

جمله« فانتشروا فى الأرض،» امرى است كه بعد از نهى قرار گرفته، و از نظر ادبى و قواعد علم اصول تنها جواز و اباحه را افاده مى كند، هر چند كه امر هميشه براى افاده وجوب است، و همچنين جمله و ابتغوا و جمله و اذكروا !

« و اذكروا الله كثيرا لعلكم تفلحون!» منظور از ذكر در اينجا اعم از ذكر زبانى و قلبى است، در نتيجه شامل توجه باطنى به خدا نيز مى شود.

و كلمه فلاح به معناى نجات از هر نوع بدبختى و شقاء است كه در مورد آيه با در نظر گرفتن مطالب قبلى، يعنى مساله تزكيه و تعليم، و مطالب بعدى، يعنى توبيخ و عتاب شديد، منظور همان زكات و علم خواهد بود، چون وقتى انسان زياد به ياد خدا باشد، اين ياد خدا در نفس آدمى رسوخ مى كند، و در ذهن نقش مى بندد، و عوامل غفلت را از دل ريشه كن ساخته، باعث تقواى دينى مى شود كه خود مظنه فلاح است، همچنان كه فرموده:« واتقوا الله لعلكم تفلحون!»

« قل ما عند الله خير من اللهو و من التجارة و الله خير الرازقين!» در اين قسمت از آيه به رسول خدا امر مى كند كه مردم را به خطايى كه مرتكب شدند متنبه كند، و بفهماند كه كارشان چقدر زشت بوده است.

مراد از جمله« ما عند الله،» ثوابى است كه خداى تعالى در برابر شنيدن خطبه و موعظه در نماز جمعه عطاء مى فرمايد. و معناى جمله اين است كه: به ايشان بگو آنچه

ص:415

نزد خدا است از لهو و تجارت بهتر است، براى اينكه ثواب خداى تعالى خير حقيقى و دائمى، و بدون انقطاع است، و اما آنچه در لهو و تجارت است اگر خير باشد خيرى خيالى و غير دائمى و باطل است و علاوه بر اين، چه بسا خشم خدا را در پى داشته باشد، همچنان كه لهو هميشه خشم خداى تعالى را در پى دارد.

نماز جمعه، اصلاح كننده دنيا و آخرت مردم

اين سوره به بيانى كاملا انگيزنده، مسلمين را وادار مى كند كه نسبت به نماز جمعه اهتمام بورزند، و آنچه در به پاداشتنش لازم است فراهم سازند، چون نماز جمعه از شعائر بزرگ خدا است كه تعظيم و اهتمام به امر آن، هم دنياى مردم را اصلاح مى كند، و هم آخرتشان را، و خداى تعالى بيان اين مطلب را با تسبيح و ثناى بر خود آغاز كرد كه در ميان قومى امى رسولى از خود آنان مبعوث كرد تا آيات او را بر آنان بخواند، و با اعمال صالح و اخلاق پاك تزكيه شان كند، و كتاب و حكمتشان بياموزد و به همين منظور كتاب خدا و معارف دينش را به بهترين وجهى بر آنان و افرادى كه به آنان ملحق مى شوند، و نسل هاى بعد از آنان تحميل كرد، و زنهارشان داد از اينكه مثل يهود نباشند كه خداى تعالى تورات را بر آنان تحميل كرد، ولى آنان آن را حمل نكردند، و به معارف آن معتقد نشدند، و به احكامش عمل نكردند، در نتيجه مانند الاغى شدند كه بارش كتاب باشد، و در آخر به عنوان نتيجه دستور مى دهد كه وقتى بانك نماز جمعه بلند مى شود بازار و دادوستد را رها نموده، به سوى ذكر خدا بشتابند.

و نيز افرادى را كه خلاف اين دستور عمل مى كنند، و رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم را در حالى كه مشغول خطبه نماز است رها نموده و به سوى دادوستد مى روند، سرزنش مى كند، و اين رفتار را نشانه آن مى داند كه اين گونه افراد معارف كتاب خدا و احكامش را نپذيرفته اند .

در كتاب فقيه روايت آمده كه: در مدينه هر وقت مؤذن در روز جمعه اذان مى گفت: شخصى ندا مى داد ديگر خريد و فروش مكنيد، حرام است، براى اينكه حق تعالى فرموده« يا ايها الذين امنوا اذا نودى للصلوة من يوم الجمعة فاسعوا الى ذكر الله و ذروا البيع ! »

در تفسير قمى در ذيل جمله« فاسعوا الى ذكر الله،» گفته: سعى به معناى سرعت در راه رفتن است، و در روايت ابى الجارود از امام باقرعليه السلام آمده كه فرمود: وقتى گفته مى شود فاسعوا معنايش اين است كه برويد و چون گفته مى شود اسعوا معنايش اين

ص:416

است كه براى فلان هدف عمل كنيد. و در آيه سوره جمعه معنايش اين است كه براى نماز جمعه شارب(سبيل) خود را كوتاه كنيد، و موى زير بغل را زائل سازيد، ناخن بگيريد، غسل كنيد، بهترين و نظيف ترين جامه را بپوشيد، و خود را معطر سازيد، اينها سعى براى نماز جمعه است.

و سعى براى روز قيامت هم اين است كه آدمى خود را براى آن روز مهيا كند، همچنان كه فرموده:« و من اراد الاخرة و سعى لها سعيها و هو مؤمن ! »

(1)

نماز ميت، و نهي از اقامه نماز ميت بر مرده منافق

-« وَ لا تُصلّ ِ عَلى أَحَدٍ مِّنهُم مَّات أَبَداً وَ لا تَقُمْ عَلى قَبرِهِ إِنهُمْ كَفَرُوا بِاللَّهِ وَ رَسولِهِ وَ مَاتُوا وَ هُمْ فَسِقُونَ!

-هيچوقت بر احدى از آنان كه مرده، نماز مگذار و بر قبرش مايست، زيرا ايشان به خدا و رسولش كافر شدند و با حالت فسق مردند!»

اين آيه نهى مى كند رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم را از اينكه نماز ميت بخواند بر كسى كه منافق بوده، و از اينكه كنار قبر منافقى بايستد، و اين نهى را تعليل كرده است به اينكه چون كفر ورزيدند و فاسق شدند و بر همين فسق خود مردند، و اين تعليل تنها در اين آيه نيامده، بلكه در هر جا كه گفتگو از لغويت استغفار به ميان آمده همين تعليل ذكر شده است، مانند آيه 80 از همين سوره، و آيه ششم از سوره منافقين كه مى فرمايد:« سواء عليهم استغفرت لهم ام لم تستغفر لهم لن يغفر الله لهم ان الله لا يهدى القوم الفاسقين!»

و از همه اين موارد كه ذكر شد برمى آيد كسى كه بخاطر احاطه و استيلاى كفر در دلش فاقد ايمان به خدا گشته ديگر راهى بسوى نجات ندارد، و نيز برمى آيد كه استغفار جهت منافقين و همچنين نماز خواندن بر جنازه هاى ايشان و ايستادن كنار قبور ايشان و طلب مغفرت كردن، لغو و بى نتيجه است.

و در اين آيه اشاره است به اينكه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم بر جنازه مؤمنين نماز مى خوانده و در كنار قبور ايشان مى ايستاده و طلب مغفرت و دعا مى كرده است.

درباره منافقين مي فرمايد:

-« و اموال و اولاد ايشان تو را خيره نسازد، چرا كه خدا مى خواهد بوسيله آن در دنيا عذابشان كند، و در حال كفر جانشان بدر آيد!


1- مستند: آيه 9 تا 11 سوره جمعه الميزان ج : 19 ص : 443 و461

ص:417

-و چون سوره اى نازل شود كه به خدا ايمان بياوريد و با رسولش به جهاد برويد، توانگران ايشان از تو اجازه مى خواهند و مى گويند بگذار با واماندگان باشيم،

-راضى شده اند كه قرين زنان و زمين گيران باشند، و خدا بر دلهايشان مهر زده و در نتيجه نمى فهمند! »

(1)

نماز شب

نماز شب و تهجد رسول الله


1- مستند: آيه 84 سوره توبه الميزان ج : 9 ص : 487

ص:418

-« وَمِنَ الَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نَافِلَةً لَّك عَسى أَن يَبْعَثَك رَبُّك مَقَاماً محْمُوداً !

-و بعضى از شب را بيدار باش و تهجد كن كه اين نماز شب تنها بر تو واجب است، باشد كه خدايت به مقامى محمود( شفاعت) مبعوث گرداند!»

تهجد به معناى بيدارى بعد از خواب است، و كلمه نافله به معناى زيادى است. و معناى آيه چنين است كه قسمتى از شب را پس از خوابيدنت بيدار باش و به قرآن (يعنى نماز) مشغول شو، نمازى كه زيادى بر مقدار واجب تو است.

« مقاما محمودا» ممكن است به معناى بعث باشد، و معنا چنين مى شود باشد كه پروردگارت تو را بعث كند بعثى پسنديده.

در اينجا محمود بودن مقام آن جناب را مطلق آورده و هيچ قيدى به آن نزده است، و اين خود مى فهماند كه مقام مذكور مقامى است كه هر كس آن را مى پسندد، و معلوم است كه همه وقتى مقامى را حمد مى كنند كه از آن خوششان بيايد، و همه كس از آن منتفع گردد، و به همين جهت آن را تفسير كرده اند به مقامى كه همه خلائق آن را حمد مى كنند، و آن مقام شفاعت كبراى رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم است كه روز قيامت در آن مقام قرار مى گيرد، و روايات وارده در تفسير اين آيه از طرق شيعه و سنى همه متفقند بر اين معنا.

-« وَ قُل رَّب أَدْخِلْنى مُدْخَلَ صِدْقٍ وَ أَخْرِجْنى مخْرَجَ صِدْقٍ وَ اجْعَل لى مِن لَّدُنك

ص:419

سلْطناً نَّصِيراً،

-و همواره بگو پروردگارا مرا با قدمى صدق داخل و با قدمى صدق بيرون كن و به من از جانب خود بصيرت و حجت روشنى كه همواره ياريم كند عطا كن!»

اين آيه همانطور كه ملاحظه مى كنيد به طور مطلق رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم را امر مى كند كه از پروردگارش بخواهد در تمامى مدخل و مخرج ها او را سرپرستى كند، و از ناحيه خود سلطانى به او دهد كه او را ياور باشد، در نتيجه از هيچ حقى منحرف نگشته و به سوى هيچ باطلى متمايل نشود.

(1)

نماز شب و تهجد رسول الله و مؤمنين

-« إِنَّ رَبَّك يَعْلَمُ أَنَّك تَقُومُ أَدْنى مِن ثُلُثىِ الَّيْلِ وَ نِصفَهُ وَ ثُلُثَهُ وَ طائفَةٌ مِّنَ الَّذِينَ مَعَك وَاللَّهُ يُقَدِّرُ الَّيْلَ وَ النهَارَ عَلِمَ أَن لَّن تحْصوهُ فَتَاب عَلَيْكمْ فَاقْرَءُوا مَا تَيَسرَ مِنَ الْقُرْءَانِ عَلِمَ أَن سيَكُونُ مِنكم مَّرْضى وَ ءَاخَرُونَ يَضرِبُونَ فى الأَرْضِ يَبْتَغُونَ مِن فَضلِ اللَّهِ وَ ءَاخَرُونَ يُقَتِلُونَ فى سبِيلِ اللَّهِ فَاقْرَءُوا مَا تَيَسرَ مِنْهُ وَ أَقِيمُوا الصلَوةَ وَ ءَاتُوا الزَّكَوةَ وَ أَقْرِضوا اللَّهَ قَرْضاً حَسناً وَ مَا تُقَدِّمُوا لأَنفُسِكم مِّنْ خَيرٍ تجِدُوهُ عِندَ اللَّهِ هُوَ خَيراً وَ أَعْظمَ أَجْراً وَ استَغْفِرُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمُ!

-پروردگار تو مى داند كه تو و گروهى از مؤمنين كه با تو هستند نزديك از دو ثلث شب و گاهى نصف آن و گاهى ثلث آن را زنده مى داريد و خدا كه تقدير كننده شب و روز است مى داند كه تشخيص دو ثلث و نصف و ثلث در فصول مختلف براى شما ممكن نيست به همين جهت بر شما بخشود از اين پس هر مقدار كه برايتان ميسر است از قرآن بخوانيد. و نيز مى داند كه براى شما بيمارى پيش مى آيد عده اى به سفر مى روند تا از رزق خدا به دست آورند جمعى ديگر در راه خدا جنگ مى كنند در چنين احوال نيز هر مقدار كه مى توانيد از قرآن بخوانيد و نماز بپا بداريد و زكات بدهيد، و به خدا وام دهيد وامى نيكو و بدانيد آنچه از كارهاى خير مى كنيد و از پيش براى خود مى فرستيد نزد خدايش مى يابيد، اما بهتر از آنچه كه كرديد و با أجرى عظيم تر، و از خدا طلب مغفرت كنيد كه خدا آمرزنده و رحيم است !»

سخن در اين آيه شريفه براى تخفيف دادن به دستورى است كه در اول سوره به شخص رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم داد، و در آيه« ان هذه تذكرة...،» در وسط سوره


1- مستند: آيه 79 تا 81 سوره اسري الميزان ج : 13 ص : 241

ص:420

آن دستور را به عموم مؤمنين تعميم داد، و آن عبارت بود از پرداختن به نماز شب و تهجد، در اين آيه مى خواهد بفرمايد: خدا از مؤمنين اكتفا كرد به هر مقدارى كه بتوانند از قرآن تلاوت كنند، پس آيه شريفه مى خواهد دستور اول سوره را تخفيف دهد، نه اينكه آن را نسخ نموده از قيام در دو ثلث شب و يا نصف آن و يا ثلث آن منع كند.

« ان ربك يعلم انك تقوم أدنى من ثلثى الليل ونصفه وثلثه ...،» معناى جمله« أدنى من ثلثى الليل،» كمى كمتر از دو ثلث شب است. مي فرمايد: خداى تعالى مى داند كه تو در بعضى از شبها كمتر از دو ثلث شب، و در بعضى از شبها نصف شب، و در بعضى ثلث شب را به نماز مى ايستى.

و مراد از معيت در جمله « و طائفة من الذين معك،» معيت در ايمان است، و بنا بر اين، آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه بعضى از مؤمنين نماز شب مى خواندند، همانطور كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم مى خواند.

« علم أن لن تحصوه فتاب عليكم فاقرؤا ما تيسر من القران! » مى فرمايد: همه شما نمى توانيد يك سوم و يك دوم و دو سوم شبهاى سال را به خاطر كوتاهى و بلندى آن در ايام سال اندازه گيرى بكنيد، و مخصوصا دشوارى اين اندازه گيرى وقتى بيشتر مى شود كه كسى بخواهد اول شب بخوابد، و درست در يك دوم و يا يك سوم و يا دو سوم شب از خواب برخيزد، مگر اينكه از باب احتياط همه شب را بيدار بماند تا يقين كند آن مقدارى كه مى خواسته بيدار باشد، بيدار بوده است، و يا چاره اى ديگر بينديشد.

پس مراد از اينكه فرمود: خدا دانست كه شما نمى توانيد اين مقادير را به دست آوريد اين است كه اين احاطه براى عموم شما مكلفين ميسر نيست، نه اينكه حتى هيچ فردى نمى تواند چنين احاطه اى پيدا كند.

و مراد از اينكه فرمود: به همين جهت بر شما توبه كرد اين است كه به رحمت الهيه اش به طرف شما توجه و رجوع كرد و تكليف شما را در اين باب تخفيف داد، بنابر اين، خداى تعالى بر بندگان خود توبه و رجوعى دارد، و آن اين است كه رحمت خود را بر آنان بسط دهد، و اثر اين توبه خدا آن است كه بندگان، موفق به توبه و رجوع به وى شوند و يا اين است كه موفق به هر اطاعتى گردند. و يا اين است كه بعضى از تكاليف دشوار را به كلى بردارد، و يا در آن تخفيفى بدهد.

و منظور از اينكه فرمود: پس از قرآن هر چه برايتان ميسور بود بخوانيد، اين است كه در وظيفه شب زنده دارى و مقدار آن براى عموم تخفيف دهد، و اگر حرف فاء را بر سر جمله آورد، و فرمود: فاقرؤا، براى اين بود كه بفهماند اين تخفيف نتيجه علم خدا به دشوارى آن اندازه گيرى ها براى مكلفين است. و لازمه اين تخفيف توسعه يافتن تكليف

ص:421

براى عموم مكلفين، و برخوردارى همه از نعمت شب زنده دارى است، هر كس به مقدار وسعش، نه اينكه خواسته باشد حكم ثلث و نصف و كمتر از دو ثلث را حتى براى آن فردى كه قدرت احصاى آن را دارد نسخ كند، و بفرمايد: از اين به بعد اين عمل بدعت و حرام است، براى اينكه گفتيم اين عمل براى غالب مردم دشوار است نه براى همه، و اگر براى همه غير ميسر بود، و حتى يك نفر هم قادر به انجام آن نبود از اول تشريع نمى شد، چون خداى تعالى هيچ فردى را تكليف به غير ميسور نمى كند:« لا يكلف الله نفسا الا وسعها ! »

علاوه بر اين، در آيه شريفه پيغمبر خود و طايفه اى از مؤمنين را تصديق كرده كه ثلث و يا نصف و يا كمتر از دو ثلث را شب زنده دارى مى كردند، و مى توانستند اين اندازه ها را رعايت كنند، و ميسر نبودن آن را به جميع مردم نسبت داده، و معلوم است كه جميع مردم عبارتند از آنها كه اين كار را مى كردند، و آنهايى كه نمى كردند، پس حكم شب زنده دارى شاق بر مجموع من حيث المجموع است، نه شاق بر تك تك عموم مسلمانان، و چون چنين است تكليف را طورى تخفيف داد كه هم اصل تكليف براى افرادى كه قادر بر اندازه گيرى هستند بماند، و هم آسانتر آن براى همه ميسور شود، و فرمود:« فاقرؤا ما تيسر من القران،» و حكم شب زنده دارى چه حداكثرش يعنى ثلث و دو ثلث و نصف و چه حداقلش يعنى خواندن مقدار ميسور از قرآن براى عموم مؤمنين مستحب است.

« علم أن سيكون منكم مرضى و اخرون يضربون فى الأرض يبتغون من فضل الله و اخرون يقاتلون فى سبيل الله،» اين قسمت از آيه به مصلحت ديگرى كه باعث تخفيف در امر به قيام در ثلث و نصف و كمتر از دو ثلث شد اشاره مى كند، مى فرمايد: علاوه بر اينكه حكم ياد شده بر عامه مكلفين دشوار است، اين دشوارى در باره بيماران و مسافران و رزمندگان بيشتر است، و مراد از ضرب فى الارض، مسافرت، و مراد از ابتغاء من فضل الله طلب روزى از راه مسافرت به نواحى زمين براى تجارت است.

« فاقرؤا ما تيسر منه و اقيموا الصلوة و اتوا الزكوة و اقرضوا الله قرضا حسنا،» در اين قسمت از آيه حكم تخفيف را تكرار مى كند تا مطلب تاكيد شود. و مراد از خواندن از قرآن به مقدارى كه ميسور باشد، نماز خواندن به مقدارى است مناسب، با وسعت زمانى كه شب زنده دارى كرده اند.

و مراد از نمازى كه مامور شده اند به جاى آورند نمازهاى واجب است، بنابر اين، اگر آيه را مدنى بدانيم منظور همين نمازهاى واجب پنجگانه خواهد بود، و اگر مكى باشد بايد بگوييم منظور نمازهايى است كه قبل از هجرت واجب بوده، و مراد از زكات زكات

ص:422

واجب است، و منظور از قرض دادن آن به خداى تعالى، انفاقهاى غير زكات و صدقات مالى است كه در راه خدا داده مى شود.

و عطف امر به اقامه نماز و دادن زكات و قرض دادن به خدا به مساله تخفيف، براى اشاره به اين معنا بوده كه تكاليف دينى همچنان به وجوب و اهميت خود باقى است، و خداى تعالى همچنان به امر آن اعتنا دارد، پس كسى خيال نكند كه تخفيف از شب زنده دارى به ساير وظائف سرايت كرده است.

(1)

استغفار در نماز شب در سحرگاهان

-« إِنَّ الْمُتَّقِينَ فى جَنَّتٍ وَ عُيُونٍ،

-ءَاخِذِينَ مَا ءَاتَاهُمْ رَبهُمْ إِنهُمْ كانُوا قَبْلَ ذَلِك محْسِنِينَ،

-كانُوا قَلِيلاً مِّنَ الَّيْلِ مَا يهْجَعُونَ،

-وَ بِالأَسحَارِ هُمْ يَستَغْفِرُونَ،

-وَ فى أَمْوَلِهِمْ حَقٌّ لِّلسائلِ وَ المَحْرُومِ،

-محققا مردم با تقوى در بهشت ها و چشمه سارهايى وصف ناپذيرند،

-در حالى كه به آنچه پروردگارشان به ايشان مى دهد راضى اند، چون در دنيا از نيكوكاران بودند،

-آرى، اندكى از شب ها را مى خوابيدند،

-و در سحرها استغفار مى كردند،

-و در اموال خود براى سائل و محروم حقى قائل بودند.»

« ان المتقين فى جنات و عيون،» اين جمله حال متقين را بيان مى كند، آن حالى را كه در قيامت دارند.

« اخذين ما اتيهم ربهم انهم كانوا قبل ذلك محسنين،» يعنى آنها قابليت آنچه را كه پروردگار مهربان به آنها اعطاء كرده دارند در حالى كه از خداوند و از آنچه به آنها داده راضى اند.

اين آيه مطالب قبل خود را تعليل كرده مى فرمايد: اگر متقين چنين وضعى دارند به خاطر اين است كه قبلا يعنى در دنيا در اعمالشان نيكوكار بودند، و اعمال نيكى داشتند.


1- مستند: آيه 20 سوره مزمل الميزان ج : 20 ص : 115

ص:423

« كانوا قليلا من الليل ما يهجعون،» اين آيه و آيات بعدش توضيح مى دهد كه چگونه نيكوكار بودند، مگر چه مى كردند؟

متقين در دنيا زمان اندكى از شب را مى خوابيدند و بيشترش را به عبادت مى پرداختند. « و بالاسحار هم يستغفرون،» يعنى در سحرها از خداى تعالى آمرزش گناهان خود را مى طلبيدند.

و فى اموالهم حق للسائل و المحروم، آن دو آيه كه گذشت سيره متقين نسبت به درگاه خداى سبحان را بيان مى كرد و مى فرمود شب زنده دارند و در سحرها استغفار مى كنند، ولى اين آيه سيره آنان را در برابر مردم بيان مى كند، و آن اين است كه به سائل و محروم كمك مالى مى كنند.

و اما اينكه فرمود: در اموال آنان حقى است براى سائل و محروم، با اينكه حق مذكور تنها در اموال آنان نيست، در اموال همه هست، براى اين بوده كه بفهماند متقين با صفايى كه در فطرتشان هست اين معنا را درك مى كنند، و خودشان مى فهمند كه سائل و محروم حقى در اموال آنان دارد، و به همين جهت عمل هم مى كنند، تا رحمت را انتشار داده، نيكوكارى را بر اميال نفسانى خود مقدم بدارند.

در مجمع البيان در ذيل كلام خداى تعالى كه مى فرمايد:« و فى الاسحار هم يستغفرون،» مى گويد: امام صادق عليه السلام فرموده: منظور اين است كه در نماز وتر، كه آخرين نماز شب است، و در نزديكهاى صبح انجام مى شود، هفتاد بار استغفار مى كنند.

و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از انس روايت كرده كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم فرمود: براى شب زنده دارى و نماز شب، آخر شب را بيشتر از اول شب دوست دارم چون خداى تعالى فرموده:« و بالاسحار هم يستغفرون.»

و در همان كتابست كه ابن مردويه از ابن عمر از رسول خدا روايت كرده كه در پاسخ كسى كه از معناى جمله« و بالاسحار هم يستغفرون،» پرسيد، فرمود: يعنى نماز مى خوانند.

مؤلف: شايد تفسير استغفار به نماز از اين جهت است كه استغفار جزئى از نماز شب، يعنى نماز وتر است، همچنان كه در آيه« و قران الفجر ان قران الفجر كان مشهودا،» منظور از قرآن فجر همان نماز است.

(1)

اوقات نماز، و شرايط انجام نماز

اوقات نماز


1- مستند: آيه 15 تا 19 سوره ذاريات الميزان ج : 18 ص : 544

ص:424

-« إِنَّ الصلَوةَ كانَت عَلى الْمُؤْمِنِينَ كِتَباً مَّوْقُوتاً !

-نماز واجبى است كه بايد مؤمنين در اوقات معين انجام دهند!»

در كافى به سند خود از داود بن فرقد روايت كرده كه گفت: من از امام صادق عليه السلام از معناى آيه:« ان الصلوة كانت على المؤمنين كتابا موقوتا،» پرسيدم فرمود: كتابا موقوتا به معناى كتاب ثابت است و اگر اندكى نماز را جلوتر و عقب تر خوانده باشى ضررى به تو نمى رساند، مادامى كه سر به اضاعه نماز در نياورد و مصداق آيه:« اضاعوا الصلوة و اتبعوا الشهوات فسوف يلقون غيا،» واقع نشده باشى.

مؤلف: اين روايت اشاره به اين معنا دارد كه نمازهاى پنجگانه از نظر وقت موسع اند و هر يك وقتى ممتد دارد، رواياتى ديگر نيز بر اين معنا دلالت دارد.

و در تفسير عياشى از محمد بن مسلم، از يكى از دو امام باقر و صادق عليهما السلام روايت كرده كه درباره نماز مغرب در سفر فرمود: اگر ساعتى تاخير بيفتد ترك نمى شود، اگر بخواهى مغرب و عشا را در زمان عشا مى خوانى و اگر بخواهى مى توانى ساعتى به دنبال كارت بروى تا شفق از بين برود- آن وقت بخوانى. چون رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم نيز نماز ظهر و عصر، و مغرب و عشا، را با هم خواند و گاهى زودتر، يعنى اول وقت مى خواند و گاهى تاخير مى انداخت.

خداى تبارك و تعالى نيز كه مى فرمايد:« ان الصلوة كانت على المؤمنين كتابا موقوتا،» منظورش همين است كه نماز وقتى وسيع دارد و جز اين منظورى ندارد. زيرا اگر آنطور بود كه اهل تسنن ادعا مى كنند، هرگز رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلّم آنطور كه در بالا نقل كرديم نماز نمى خواند، يعنى نماز را از وقتش تاخير نمى انداخت.

ص:425

چون رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم از هر كس ديگرى عالم تر و باخبرتر به احكام دين است و اگر آنطور كه آنها مى گويند بهتر بود محمد رسول الله به آن دستور مى داد.

مؤلف: اين روايات نمونه اى بود از رواياتى كه در اين باب آمده، و گرنه روايات وارده در اين باب از طرق شيعه و سنى و مخصوصا از طرق ائمه اهل البيت عليهم الصلوة و السلام بسيار زياد است.

(1)

مراقبت از عدد نمازها

-« ... وَ الَّذِينَ هُمْ عَلى صلَوَتهِمْ يحَافِظونَ،

- ... و آنهايند كه نمازهاى خود را از هر منافى محافظت مى كنند !»

اينكه فرمود: نماز را محافظت مى كنند، خود قرينه اين است كه مراد محافظت از عدد آن است، پس مؤمنين محافظت دارند كه يكى از نمازهايشان فوت نشود و دائما مراقب آنند. حق ايمان هم همين است كه مؤمنين را به چنين مراقبتى بخواند.

در تفسير قمي در ذيل آيه « و الذين هم على صلواتهم يحافظون،» گفته: يعنى اوقات نماز و حدودش را حفظ مى كنند.

و در كافى به اسناد خود از فضيل روايت كرده كه مى گويد از حضرت باقر عليه السلام پرسيدم منظور از آيه« الذين هم على صلواتهم يحافظون،» چيست؟ فرمود: مقصود نمازهاى واجب است، آنگاه پرسيدم منظور از آيه« و الذين هم على صلوتهم دائمون،» چيست؟ فرمود: نمازهاى نافله است.

(2)

شرايط مهم انجام نماز

-« يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا لا تَقْرَبُوا الصلَوةَ وَ أَنتُمْ سكَرَى حَتى تَعْلَمُوا مَا تَقُولُونَ وَ لا جُنُباً إِلا عَابِرِى سبِيلٍ حَتى تَغْتَسِلُوا وَإِن كُنتُم مَّرْضى أَوْ عَلى سفَرٍ أَوْ جَاءَ أَحَدٌ مِّنكُم مِّنَ الْغَائطِ أَوْ لَمَستُمُ النِّساءَ فَلَمْ تجِدُوا مَاءً فَتَيَمَّمُوا صعِيداً طيِّباً فَامْسحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَ أَيْدِيكُمْ إِنَّ اللَّهَ كانَ عَفُواًّ غَفُوراً.

-هان اى كسانى كه ايمان آورده ايد، در حال مستى به نماز(مسجد) نزديك نشويد، صبر كنيد تا مستى شما زايل شود، وبفهميد چه مى گوييد، و نيز در حال


1- مستند: آيه 102 سوره نساء الميزان ج : 5 ص : 100
2- مستند: آيه 9 سوره مومنون الميزان ج : 15 ص : 12

ص:426

جنابت به نماز(مسجد) نزديك نشويد، و از آن عبور نكنيد تا غسل كنيد، و اگر بيمار و يا در راه سفر بوديد، و يا يكى از شما از بيت خلوت آمده، و با زنان تماس جنسى پيدا كرديد، و براى غسل آبى نيافتيد، با خاك پاك تيمم كنيد، يعنى دست به خاك زده صورت و دو دست خود را مسح كنيد، كه خدا بخشنده آمرزگار است!»

مراد از كلمه الصلاة مسجد است، براى اين كه مى فرمايد در حال جنابت نيز نزديك مسجد مشويد، و از آن عبور نكنيد پس در اين تعبير مجاز به كار رفته، و چون استعمال مجازى مجوز لازم دارد، مجوز در اين كه مسجد را نماز خوانده، جمله: «حتى تعلموا ما تقولون،» است، چون اگر فرموده بود: در حال مستى نزديك مسجد نشويد، ديگر تعليل آوردن با جمله: حتى تعلموا ما تقولون خيلى مناسب به نظر نمى رسيد، و اى بسا اين تعليل معنايى ديگر را مى فهماند، كه مقصود گوينده نيست، با اين كه مقصود اين بوده كه بفهماند شما در حال نماز روبروى مقام عظمت و كبريايى خدا قرار داريد، و با رب العالمين سخن مى گوييد، پس صلاح نيست كه در اين حال مست باشيد، و عقل خود را با پليدى شراب باطل كنيد، و نفهميد چه مى گوئيد.

و اين معنا بطورى كه ملاحظه مى كنيد، اقتضا مى كند بفرمايد در حال مستى به نماز نزديك نشويد، و ليكن از آنجايى كه به حسب سنت بيشتر نمازها در مسجد واقع مى شود، تا به جماعت انجام شود، ولى چون اين نيز منظور بوده كه احكام جنب و داخل مسجد شدن او نيز بيان شود، لذا براى اين كه مطلب را با كوتاه ترين عبارت بيان كرده باشد، فرمود: در حالى كه مستيد نزديك به نماز نشويد تا بفهميد چه مى گوييد، در حال جنابت نيز نزديك نشويد، و عبور مكنيد، تا آنكه غسل كنيد ...، و بنا بر اين پس همان طور كه گفتيم جمله: حتى تعلموا ما تقولون در مقام اين است كه نهى از شرب خمر به طورى كه مستيش تا حال نماز باقى بماند را تعليل كند، و بفرمايد: اگر ما شما را از شراب نهى كرديم، غايت و هدفمان اين بود كه در نماز بفهميد چه مى گوييد، پس كلمه حتى در جمله نامبرده براى افاده غايت و علت است، نه براى مرزبندى حكم.

(1)

خشوع در نماز

-« ... الَّذِينَ هُمْ فى صلاتهِمْ خَشِعُونَ،

-مؤمنين همانهايند كه در نماز خاضع و خاشعند.»

خشوع به معناى تاثير خاصى است كه به افراد مقهور دست مى دهد، افرادى كه


1- مستند: آيه 43 سوره نساء الميزان ج : 4 ص : 569

ص:427

در برابر سلطانى قاهر قرار گرفته اند، به طورى كه تمام توجه آنان معطوف او گشته و از جاى ديگر قطع مى شود، و ظاهرا اين حالت حالتى است درونى كه با نوعى عنايت، به اعضاء و جوارح نيز نسبت داده مى شود، مانند كلام رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم- به طورى كه روايت شده- درباره شخصى كه در نمازش با ريش خود بازى مى كرد فرمود: اگر دلش داراى خشوع مى بود جوارحش نيز خاشع مى شد. و نيز مانند كلام خداى تعالى كه مى فرمايد:« و خشعت الأصوات للرحمن،» كه خشوع را به صوت نسبت داده است.

و خشوع به اين معنا جامع همه آن معانيى است كه در تفسير اين كلمه و اين آيه گفته شده چون در معناى آن گفته اند: خشوع به معناى ترس، و بى حركت شدن اعضا از ترس است و يا گفته اند چشم فرو بستن و خفض جناح و تواضع است. و يا گفته اند سر به زير انداختن است، يا گفته اند خشوع آن است كه به اين سو و آن سو ننگرى، و يا آن است كه مقام طرف را بزرگ بدارى و همه اهتمام خود را در بزرگداشت او جمع و جور كنى، يا گفته اند: خشوع عبارت از تذلل است، و يا معانى ديگر كه همه اينها در آن معنايى كه ما براى اين كلمه كرديم جمع است.

اين آيه اوصاف مؤمنين را مى شمارد، اوصاف ايمانى كه زنده و فعال باشد، و آثار خود را داشته باشد، تا غرض مطلوب از آن حاصل شود. و آن اثر، فلاح و رستگارى است كه دارنده چنين ايمانى نماز را بپا مى دارد، چون نماز عبارت است از توجه كسى كه جز فقر و ذلت ندارد به درگاه عظمت و كبريايى و منبع عزت و بهاى الهى.

و لازمه چنين توجهى اين است كه: نمازگزار متوجه به چنين مقامى، مستغرق در ذلت و خوارى گشته و دلش را از هر چيزى كه او را از قصد و هدفش باز مى دارد بر كند.

آرى، شخص فقيرى كه فقرش نه تنها از جهت درهم و دينار است، بلكه سراپاى ذاتش را گرفته وقتى در برابر غنيى قرار مى گيرد كه غنايش را به هيچ مقياس نمى توان اندازه گرفت، چه مى كند؟ و ذليل وقتى متوجه عزت مطلقه مى گردد، عزتى كه آميخته با ذلت و خوارى نيست، چه حالتى از خود نشان مى دهد؟

و اين همان معنايى است كه كتاب كافى و ديگران آورده اند كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم در گفتگويش با حارثه بن نعمان فرمود: براى هر حقى حقيقتى، و براى هر صواب نورى است...!

ايمان به خدا هم وقتى اثر خود را مى بخشد و آدمى را به اعمال صالح و صفات پسنديده نفسانى از قبيل خشيت و خشوع و اخلاص و امثال آن مى كشاند كه انگيزه هاى

ص:428

باطل و مكرهاى شيطانى بر آن غلبه نكند. و يا به عبارت ديگر، ايمان ما مقيد به يك حال معين نباشد، همچنانكه خداى تعالى بدان اشاره فرموده است:« و من الناس من يعبد الله على حرف.»

پس، مؤمن وقتى على الاطلاق مؤمن است كه آنچه مى كند مبتنى بر اساسى حقيقى و واقعى و مقتضاى ايمان باشد چون ايمان اقتضا دارد كه اگر انسان عبادت مى كند خشوع داشته باشد، و هر كارى كه مى كند خالى از لغو و امثال آن باشد.

در تفسير قمى در ذيل آيه« الذين هم فى صلاتهم خاشعون،» مى گويد امام فرمود: خشوع در نماز اين است كه چشم به زير بيندازى و همه توجهت به نماز باشد.

مؤلف: چشم به زير انداختن و توجه به نماز از لوازم خشوع است پس تعريفى كه امام فرموده تعريف به لازمه معنا است، و نظير آن روايتى است كه الدر المنثور از عده اى از صاحبان جوامع حديث، از على عليه السلام آورده كه فرموده: خشوع آن است كه در نمازت به اين طرف و آن طرف نگاه نكنى كه اين نيز تعريف به لازمه معنا است.

و در كافى به سند خود از مسمع بن عبد الملك، از ابى عبد الله عليه السلام روايت كرده كه فرمود: رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم فرموده: هر كسى كه خشوع ظاهرى او بيش از خشوع قلبى اش باشد نزد ما منافق است.

مؤلف: در الدر المنثور از عده اى از صاحبان جوامع حديث از ابى الدرداء از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم روايت آورده كه همين معنا را افاده مى كند و عبارت آن اين است كه: به خدا پناه ببريد از خشوع نفاق! پرسيدند: خشوع نفاق چيست؟ فرمود اينكه ظاهر بدن خاشع ديده شود، ولى در قلب خشوعى نباشد.

در مجمع البيان گفته: روايت شده كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم در نمازش چشم به سوى آسمان بلند مى كرد، همين كه اين آيه نازل شد، از آن به بعد سر به زير مى انداخت و چشم به زمين مى دوخت.

(1)

طهارات

طهارت هاي سه گانه: غسل، وضو، و تيمم


1- مستند: آيه 2 سوره مؤمنون الميزان ج : 15 ص : 4

ص:429

-« يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا إِذَا قُمْتُمْ إِلى الصلَوةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ إِلى الْمَرَافِقِ وَ امْسحُوا بِرُءُوسِكُمْ وَ أَرْجُلَكمْ إِلى الْكَعْبَينِ وَ إِن كُنتُمْ جُنُباً فَاطهَّرُوا وَ إِن كُنتُم مَّرْضى أَوْ عَلى سفَرٍ أَوْ جَاءَ أَحَدٌ مِّنكُم مِّنَ الْغَائطِ أَوْ لَمَستُمُ النِّساءَ فَلَمْ تجِدُوا مَاءً فَتَيَمَّمُوا صعِيداً طيِّباً فَامْسحُوا بِوُجُوهِكمْ وَ أَيْدِيكُم مِّنْهُ مَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيَجْعَلَ عَلَيْكم مِّنْ حَرَجٍ وَ لَكِن يُرِيدُ لِيُطهِّرَكُمْ وَ لِيُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكُمْ لَعَلَّكمْ تَشكُرُونَ، وَ اذْكرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ مِيثَقَهُ الَّذِى وَاثَقَكُم بِهِ إِذْ قُلْتُمْ سمِعْنَا وَ أَطعْنَا وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمُ بِذَاتِ الصدُورِ!

-هان اى كسانى كه ايمان آورديد چون خواستيد به نماز بايستيد صورت و دستهايتان را تا آرنج ها بشوئيد، و سر و پاى خويش را تا غوزك مسح كنيد، اگر جنب بوديد - با غسل كردن - خود را طاهر سازيد، و اگر بيمار و يا در حال سفر بوديد، و يا يكى از شما از غائط (توالت) آمد، و يا با زنان عمل جنسى انجام داديد، و آبى نيافتيد تا غسل كنيد، و يا وضو بگيريد، با خاك پاك تيمم كنيد، دست به خاك زده به صورت و پشت دستها بكشيد، خدا نمى خواهد شما دچار مشقت شويد، و ليكن مى خواهد پاكتان كند، و نعمت خود را بر شما تمام سازد، باشد كه شكر به جاى آريد، و نعمت خدا بر خويشتن را بياد آريد، و نيز بياد آريد عهدى را كه او شما را بدان متعهد كرد، كه در پاسخش گفتيد سمعا و طاعة، و از خدا پروا كنيد، كه خدا دانا به افكار و نيات نهفته در دلها است !»

آيه اول از اين آيات متعرض حكم طهارت هاى سه گانه يعنى غسل، وضو و تيمم است، و آيه بعدش جنبه متمم و يا مؤكد حكم آنرا دارد.

ص:430

البته در بيان حكم طهارت هاى سه گانه يك آيه ديگر در سوره نساء هست ك___ه مي فرمايد: « يا ايها الذين آمنوا لا تقربوا الصلوة و انتم سكارى، حتى تعلموا ما تقولون، و لا جنبا الا عابرى سبيل حتى تغتسلوا، و ان كنتم مرضى او على سفر او جاء احد منكم من الغائط او لمستم النساء فلم تجدوا ماء فتيمموا صعيدا طيبا فامسحوا بوجوهكم و ايديكم ان الله كان عفوا غفورا.»

آيه مورد بحث (سوره مائده) از آيه سوره نساء روشنتر و گوياتر و نسبت به جهات حكم شاملتر است.

« يا ايها الذين آمنوا اذا قمتم الى الصلوة،» اين آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه نماز مشروط بشرطى است كه در آيه آمده، يعنى شستن و مسح كردن كه همان وضو باشد، و از آن بيش از اين مقدار استفاده نمى شود كه نماز وضو مى خواهد، و اما اينكه آنقدر اطلاق داشته باشد بطورى كه دلالت كند بر اينكه هر يك نماز يك وضو لازم دارد، هر چند كه وضوى قبلى باطل نشده باشد، منوط بر اين است كه آيه شريفه اطلاق داشته باشد، و آيات تشريع كمتر اطلاق - از جميع جهات - دارد، البته اين سخن با قطع نظر از جمله: « و ان كنتم جنبا فاطهروا،» است، چون با در نظر گرفتن اين جمله هيچ حرفى نيست كه آيه شريفه نسبت به حال جنابت اطلاق ندارد بلكه مقيد به نبودن جنابت است، و حاصل معناى مجموع آيه اين است كه اگر جنب نباشيد، و بخواهيد به نماز بايستيد، بايد كه وضو بگيريد و اما اگر جنب بوديد بايد خود را طاهر سازيد.

گفتيم جمله مورد بحث اطلاق ندارد تا دلالت كند كه يك يك نمازها وضو مى خواهد اينك اضافه مى كنيم كه ممكن است همين معنا را از جمله:« و لكن يريد ليطهركم،» استفاده كرد، چون اين جمله به ما مى فهماند كه غرض خداى تعالى از تشريع غسل و وضو و تيمم اين نيست كه تكليف و مشقت شما را زياد كند، بلكه غرض اين است كه شما داراى طهارت معنوى به آن معنائى كه خواهد آمد بشويد - خوب وقتى غرض داشتن طهارت است، نمازگزار مادام كه وضوى قبليش باطل نشده طهارت معنوى را دارد، پس تك تك نمازها وضو نمى خواهد.

اين بود آن مقدار سخنى كه به عنوان بحث تفسيرى در تفسير آيه مى توان گفت، و اما زائد بر آن ربطى به تفسير ندارد، بلكه بحث هاى فقهى است كه بايد در كتب فقه ديد، هر چند كه مفسرين همه حرفهاى فقهى و تفسيرى را در تفسير خود آورده و كلام را طولانى كرده اند.

وضو، و نحوه انجام آن

ص:431

« فاغسلوا وجوهكم و ايديكم الى المرافق!» كلمه غَسل به معناى عبور دادن آب بر جسم است، و غالبا به منظور تنظيف و پاك كردن چرك و كثافت از آن جسم صورت مى گيرد، و كلمه وجه به معناى روى و ظاهر سمت مقابل هر چيز است، ليكن در غالب موارد در چهره و صورت آدمى و يا به عبارتى سمت جلو سر انسان استعمال مى شود، آن سمتى كه چشم و بينى و دهان در آن سمت است و حد آن همان مقدارى است كه هنگام گفتگو پيدا است. اين معناى لغوى وجه است ولى ائمه اهل بيت عليهم السلام آن را در تفسير آيه مورد بحث به حد معينى از سمت جلو سر تفسير كرده اند، و آن عبارت است از طرف طول بين ابتداى موى سر به پائين تا آخر چانه، و از طرف عرض آن مقدار از صورت كه ميان دو انگشت شست و ميانى و يا شست و ابهام قرار گيرد.

كلمه ايدى جمع كلمه يد است، كه نام عضو خاصى از انسان است كه با آن مى گيرد و مى دهد و مى زند و كارهايى ديگر مى كند، و آن عضو كه نامش به فارسى دست است از شانه شروع شده تا نوك انگشتان ادامه مى يابد، و چون عنايت در اعضاى بدن به مقدار اهميت مقاصدى است كه آدمى از هر عضوى از اعضاى خود دارد، و مثلا غرض و مقصدش از دست دادن و گرفتن است، بدين جهت از همين عضو كه گفتيم حدش از كجا تا به كجا است به خاطر اينكه نيمه قسمت پائين آن يعنى از مرفق تا سر انگشتانش بيشتر و يا بگو مثلا نود درصد مقاصدش را انجام مى دهد، لذا كلمه يد- دست را بيشتر در همين قسمت به كار مى زند، و باز به خاطر اينكه از آن نود درصد باز نود درصد از مقاصدش را به وسيله قسمت پائين تر يعنى از مچ دست تا سر انگشتان انجام مى دهد، اين كلمه را بيشتر در همين قسمت به كار مى برد، بنا بر اين كلمه دست سه معنا دارد، 1 - از نوك انگشتان تا مچ 2- از نوك انگشتان تا مرفق 3- از نوك انگشتان تا شانه.

و اين اشتراك در معنا باعث شده كه خداى تعالى در كلام خود قرينه اى بياورد تا يكى از اين سه معنا را در بين معانى مشخص كند، و آن قرينه كلمه الى المرافق است، تا بفهماند منظور از شستن دستها در هنگام وضو، شستن از نوك انگشتان تا مرفق است نه تا مچ دست و نه تا شانه، چيزى كه هست از آنجا كه ممكن بوده كسى از عبارت دستها را بشوئيد تا مرفق خيال كند كه منظور از شانه تا مرفق است. سنت اين جمله را تفسير كرد به اينكه منظور از آن قسمتى از دست هست كه كف در آن قرار دارد.

و اما كلمه إلى اين كلمه بطورى كه استعمال آن به ما مى فهماند وقتى در مورد فعلى كه عبارت باشد از امتداد حركت استعمال شود، حد نهائى آن حركت را معين مى كند،

ص:432

(وقتى مى گوئيم من تا فلان جا رفتم، معنايش اين است كه نقطه نهائى عمل من كه همان رفتن باشد فلان جا است، و اما اينكه خود آن نقطه هم حكم ما قبل از كلمه اِلى- تا را داشته باشد و يا حكم آن را نداشته باشد مطلبى است كه از معناى اين كلمه خارج است. مثلا وقتى گفته شود من ماهى را تا سرش خوردم كلمه تا دلالت نمى كند بر اينكه سر آنرا هم خورده ام، و يا نخورده ام،) بنا بر اين حكم شستن خود مرفق از كلمه اِلى استفاده نمى شود، آنرا بايد سنت بيان كند .

اختلاف مفسرين در شستن دست و بازو

بعضى از مفسرين گفته اند كه كلمه إلى به معناى كلمه مع(با) است، و جمله « و ايديكم الى المرافق،» به معناى اين است كه فرموده باشد:« و ايديكم مع المرافق- و دست ها را با مرفق ها بشوئيد.» همچنانكه در آيه:« و لا تاكلوا اموالهم الى اموالكم،» به اين معنا آمده، دليلى كه براى اين دعوى خود آورده اند، رواياتى است كه مى گويد رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم در هنگام وضو مرفق خود را نيز مى شست، و اين جرأت عجيبى است كه در تفسير كلام خداى عز و جل به خود داده اند.

و اما اينكه آيه مورد بحث را تشبيه كرده به آيه:« و لا تاكلوا اموالهم الى اموالكم،» اين تشبيه درست نيست، زيرا در اين آيه نيز كلمه الى به معناى كلمه مع نيامده، بلكه فعل لا تاكلوا متضمن معناى لا تضموا ضميمه مكنيد يا مثل آن است، مى خواهد بفرمايد مال مردم را ضميمه مال خود نكنيد.

از آنچه گذشت روشن گرديد كه جمله الى المرافق قيد است براى كلمه ايديكم، در نتيجه حكم وجوب شستن به اطلاق خود باقى است و مقيد به آن غايت نيست. علاوه بر اينكه هر انسانى كه بخواهد دست خود را بشويد - چه در حال وضو و چه در غير حال وضو - بطور طبيعى مى شويد، و شستن طبيعى همين است كه از بالا به پائين بشويد، و از پائين به بالا شستن هر چند ممكن است، ليكن طبيعى و معمولى نيست، و روايات وارده از ائمه اهل بيت عليهم السلام هم به همان طريقه طبيعى فتوا مى دهد نه به طريقه دوم .

علاوه بر اينكه بنا به گفته صاحب مجمع البيان امت اجماع دارد بر اينكه وضوى كسى كه از بالا به پائين مى شويد - صحيح است و اين نيست مگر بخاطر اينكه جمله مورد بحث با آن سازگار است و اين هم نيست مگر بخاطر اينكه جمله: الى المرافق قيد براى موضوع يعنى ايديكم است، نه براى حكم يعنى جمله فاغسلوا.

مسح سر و پا ها

« و امسحوا برؤسكم و ارجلكم الى الكعبين!» كلمه مسح به معناى كشيدن دست و يا هر عضو ديگر از لامس است بر شى ء ملموس، بدون اينكه حائلى بين لامس و ملموس باشد، و نيز خود لامس دست و يا عضو ديگر خود را به آن شى ء بكشد.

پس اينكه فرمود:« و امسحوا برؤسكم،» دلالت دارد بر اينكه مسح سر، فى الجمله

ص:433

واجب است نه بالجمله، ساده تر بگويم مسح مقدارى از آن واجب است نه همه آن، و اما اينكه آن مقدار كجاى سر است؟ از مدلول آيه خارج است و اين سنت است كه عهده دار بيان آن است، و سنت صحيح وارد شده به اينكه سمت پيشانى يعنى جلو سر بايد مسح شود.

مسح پا، و اختلاف مفسرين در آن

رواياتى كه از طرق اهل سنت آمده هر چند كه ناظر به تفسير لفظ آيه نيست، و تنها عمل رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و يا فتواى بعضى از صحابه را حكايت مى كند، كه در وضو پاى خود را مى شسته اند، و ليكن از آنجائى كه خود آن روايات در مضمونى كه دارند متحد نيستند، و در بين خود آنها اختلاف است، بعضى حكايت كرده اند كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم پاى خود را مسح مى كرده، و بعضى ديگر حكايت كرده اند كه مى شسته، و چون اين دو دسته روايات با هم متعارضند، ناگزير بايد طبق روايات ائمه اهل بيت عمل كرد كه مسح پا را صحيح دانسته اند.

ولى بيشتر علماى اهل سنت اخبار دسته دوم را بر اخبار دسته اول ترجيح داده اند و ما نيز در اينجا كه مقام تفسير آيه قرآن است سخنى با آنان نداريم، زيرا جاى بگومگوى در اين مساله، كتب فقهى است و ربطى به كتاب تفسير ندارد، تنها بگومگوئى كه ما با آنان داريم اين است كه در صدد بر آمده اند آيه را طبق فتوائى كه خود در بحث فقهى داده اند حمل كنند، و به اين منظور براى آيه توجيهات مختلفه اى ذكر كرده اند، كه آيه شريفه تحمل هيچيك از آنها را ندارد، مگر در يك صورت و آن اين است كه قرآن كريم را از اوج بلاغتش تا حضيض پست ترين و نسنجيده ترين كلمات پائين بياوريم.

مثلا بعضى گفته اند كلمه ارجلكم عطف است بر كلمه وجوهكم. ( پناه مى بريم به خدا از خطر تعصب جاهلانه.)

بعضي گفته اند كه در آيه مورد بحث فعلى در تقدير هست كه عمل كرد به آن موافق است با عمل كرد فعل قبلى، حال از او مى پرسيم: آن فعلى كه در آيه مورد بحث در تقدير گرفته اى چيست؟ اگر فعل اغسلوا باشد، فعل اغسلوا بدون احتياج به حرف جر مفعول مى گيرد، پس چرا كلمه ارجلكم را به صداى بالا نمى خواند و در صدد توجيه صداى زير آن بر آمده؟ و اگر چيز ديگرى در تقدير بگيرد با ظاهر كلام نمى سازد و لفظ آيه به هيچ وجه با آن مساعدت ندارد.

بعضى ديگر در توجيه صداى زير لام در جمله ارجلكم( البته بنا بر اينكه شستن پاها در وضو واجب باشد،) گفته اند: عطف جمله ارجلكم به جمله رؤسكم به جاى خود محفوظ است، و معناى آيه اين است كه سر و پاها را مسح كنند، ليكن منظور از مسح شستن خفيف و يا به عبارتى تر كردن است، پس چه مانعى دارد كه منظور از مسح پاها شستن آنها باشد، چيزى كه اين احتمال را تقويت مى كند اين است كه تحديد و توقيتى كه در اين باب وارد شده همه راجع به عضوى است كه بايد شست، يعنى صورت( و دست ) و در باره عضو مسح كردنى هيچ تحديد حدودى نشده، به جز پا كه فرموده پا را تا كعب مسح كنيد، از همين تحديد مى فهميم كه مسح پا هم حكم شستن آنرا دارد. و اين سخن از نا مربوطترين سخنانى است كه در تفسير آيه مورد بحث و توجيه فتواى بعضى از صحابه در مورد شستن پاها در وضو گفته اند، براى اينكه هر كسى مى داند كه مسح غير شستن و شستن غير مسح كردن است

ص:434

( در مثل معروف توپ صدا دارد و توپ آهسته معنا ندارد، شستن خفيف هم مثل توپ آهسته است،) علاوه بر اينكه اگر بنا باشد مسح پاها را به شستن پاها معنا كنيم چرا اين كار را در مورد مسح سر نكنيم؟ و براستى من نمى فهمم كه در چنين صورتى چه چيز ما را مانع مى شود از اينكه هر جا در كتاب و سنت به كلمه مسح بر خوريم آنرا به معناى شستن گرفته و هر جا كه به كلمه: غسل( شستن) بر خوريم بگوئيم منظور از آن مسح( دست كشيدن) است؟ و چه چيز مانع مى شود از اينكه ما تمامى رواياتى كه در باره غسل وارد شده همه را حمل بر مسح كنيم؟ و همه رواياتى كه در باره مسح رسيده حمل بر شستن نمائيم؟ و آيا اگر چنين كنيم تمامى ادله شرع مجمل نمى شود؟ چرا مجمل مى شود آن هم مجملى كه مبين ندارد .

و اما اينكه گفتار خود را با تحديد مسح پاها تا بلندى كعب تقويت كرد اين كار وى در حقيقت تحميل كردن دلالتى است بر لفظى كه به حسب لغت آن دلالت را ندارد، به صرف قياس كردن آن با لفظى ديگر، و اين خود از بدترين نوع قياس است .

اين بود آن وجوهى كه خواستند با آن و با امثال آن آيه را طورى معنا كنند كه بالاخره مساله شستن پاها در وضو را به گردن آن بگذارند، چرا ؟ براى اينكه رواياتى كه گفته بايد پاها شسته شود را بدان جهت كه مخالف كتاب است طرح نكرده باشند، خلاصه كلام اينكه به خاطر تعصبى كه نسبت به بعضى روايات داشته اند آيه را با توجيهاتى نچسب طورى توجيه كرده اند كه موافق با روايات نامبرده بشود، و در نتيجه آن روايات عنوان مخالفت كتاب بخود نگيرد، و از اعتبار نيفتد، حرفى كه ما با اين آقايان داريم اين است كه اگر اين عمل شما درست باشد و بشود هر آيه اى را به خاطر روايتى حمل بر خلاف ظاهرش كرد، پس ديگر چه وقت و كجا عنوان مخالفت كتاب مصداق پيدا مى كند؟

پس خوب بود آقايان براى حفظ آن روايات همان حرفى را بزنند كه بعضى از پيشينيان از قبيل انس و شعبى و غير آن دو زده اند بطورى كه از ايشان نقل شده گفته اند: جبرئيل امين در وضو مسح بر پاها را نازل كرد، ولى سنت(پيامبر) شستن پاها را واجب ساخت، و معناى اين حرف اين است كه كتاب خدا به وسيله سنت رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم نسخ شد و در اين صورت عنوان بحث برگشته و صورتى ديگر به خود مى گيرد، و آن اين است كه آيا جائز است كه كتاب خدا به وسيله سنت نسخ بشود يا نه؟

حد نهائي مسح پا

-« وَ امْسحُوا بِرُءُوسِكُمْ وَ أَرْجُلَكمْ إِلى الْكَعْبَينِ.

-مسح كنيد سر خود را، و مسح كنيد پاى خود را تا غوزك...!»

كلمه كعب به معناى استخوان بر آمده در پشت پاى آدمى است، هر چند كه بعضى گفته اند به معناى غوزك پا يعنى آن استخوان بر آمده اى است كه در نقطه اتصال قدم به ساق آدمى قرار دارد، ولى اگر كعب اين باشد در هر يك از پاهاى انسان دو كعب وجود دارد.

تطهير با غسل جنابت

ص:435

« و ان كنتم جنبا فاطهروا،» زمينه آيه زمينه بيان اين معنا است كه نماز طهارت لازم دارد، و طهارت شرط در آن است، در نتيجه تقدير كلام چنين مى شود:( اى كسانى كه ايمان آورده ايد چون خواستيد نماز بخوانيد صورت و دست هاى خود را بشوئيد، و سر و پاى خود را مسح كنيد البته اين در صورتى است كه جنب نبوده باشيد، و اما اگر جنب بوديد بايد طهارت كسب كنيد.)

در نتيجه از آن استفاده مى شود كه تشريع وضو تنها مخصوص حالتى است كه انسان جنب نباشد، و اما در صورت جنابت فقط بايد غسل كند همچنانكه اخبار نيز بر همين معنا دلالت دارند .

و اين حكم عينا در سوره نساء نيز بيان شده، در آنجا آمده:« و لا جنبا الا عابرى سبيل حتى تغتسلوا،» بنا بر اين آيه مورد بحث يك نكته اضافى دارد و آن اين است كه در اين آيه غسل را تطهر( خويشتن را پاك كردن،) ناميده، همچنانكه شستشوى بدن از چرك را تنظيف مى نامند. از اين آيه نكته اى كه در بعضى اخبار هست استفاده مى شود و آن اين است كه فرموده اند: ( ما جرى عليه الماء فقد طهر- هر چيزى كه آب بر آن جريان يابد پاك شده است.)

مرحوم شيخ طوسى در تهذيب با ذكر سند از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه در ذيل آيه شريفه:« اذا قمتم الى الصلوة» فرموده: يعنى هر گاه از خواب برخاستيد براى نماز، راوى - كه ابن بكير است - مى گويد: عرضه داشتم: مگر خواب وضو را باطل مى كند؟ فرمود: بله، البته در صورتى كه بر گوش مسلط شود و گوش چيزى نشنود.

و در كافى به سند خود از زراره روايت كرده كه گفت: من به امام ابى جعفر باقرعليه السلام عرضه داشتم: از كجا فهميدى كه فرمودى: مسح به پاره اى از سر و پاره اى از پاها واجب است نه بر همه آن دو؟ حضرت خنديد، و سپس فرمود: اى زراره! هم رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم بيان كرده و هم كتاب خدا طبق آن نازل شده، براى اينكه خداى عز و جل مى فرمايد:« فاغسلوا وجوهكم،» كه از آن مى فهميم همه صورت بايد شسته شود، آنگاه فرموده:« و ايديكم الى المرافق،» كه با واو عاطفه دستها تا مرفق را متصل به وجه فرموده، و از اين اتصال مى فهميم كه دو دست تا مرفق نيز همه اش بايد شسته شود، آنگاه با آوردن فعلى ديگر بين كلام فاصله انداخته فرموده: « و امسحوا برؤسكم،» كه از اين فاصله انداختن و از حرف با در برؤسكم مى فهميم، كه مسح به بعض سر واجب است و چون با آوردن واو عاطفه پاها را وصل به سر كرد، و فرمود« و ارجلكم الى

ص:436

الكعبين،» مى فهميم مسح بر قسمتي از پاها واجب است.

از سوى ديگر رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم اين آيه را براى مردم تفسير فرمود، ليكن مردم تفسير آن جناب را ضايع كرده،( به آراى خود سرانه خود عمل كردند،) خداى تعالى سپس فرمود:« فان لم تجدوا ماء فتيمموا صعيدا طيبا، و امسحوا بوجوهكم و ايديكم منه،» كه چون وضو را در صورت دسترسى نداشتن به آب ساقط كرده، بعضى از اعضاى شستن در وضو را يعنى از مچ تا انگشتان دست و صورت را محل مسح در تيمم قرار داده فرمود: بوجوهكم و ايديكم و در آخر كلمه منه را اضافه كرد، مى فهميم كه بعضى از صورت و دستها بايد تيمم شود و مسح همه صورت واجب نيست، چون آن مقدار غبارى كه از خاك زمين به دست مى چسبد به بعضى از كف دست مى چسبد و به بعضى ديگرش نمى چسبد خداى تعالى سپس فرمود:« ما يريد الله ليجعل عليكم من حرج،» كه منظور از حرج در تنگنا قرار گرفتن است.

حكم تيمم

-« و ان كنتم مرضى او على سفر او جاء احد منكم من الغائط او لمستم النساء فلم تجدوا ماء فتيمموا !

-و اگر بيمار و يا در حال سفر بوديد، و يا يكى از شما از غائط(از توالت) آمد، و يا با زنان عمل جنسى انجام داديد، و آبى نيافتيد( تا غسل كنيد و يا وضو بگيريد،) با خاك پاك تيمم كنيد!»

اين آيه بيان حكم كسى است كه دسترسى به آب ندارد تا غسل كند، و يا بدن خود را بشويد.

خداى تعالى در ميان عذرها تنها سفر و بيمارى را ذكر كرد، و در ميان موجبات وضو و غسل تنها مساله غائط و تماس با زنان را آورد. بايد دانست منظور آوردن نمونه هائى است از مواردى كه انسان اتفاقا مبتلا به بى آبى مى شود، و نمونه مواردى كه طبعا و غالبا پيش مى آيد بيمارى و سفر است، كه آدمى در اين دو حال غالبا در معرض و در مظنه بى آبى قرار مى گيرد و نمونه مواردى كه احيانا بطور اتفاق پيش مى آيد غائط و جنابت است كه دست نيافتن به آب در اين دو حال اتفاقى است، و از جهتى ديگر عكس گذشته پيش آمدن اصل بيمارى و سفر در مقايسه با بنيه طبيعى بشر امرى است كه احيانا پيش مى آيد، ولى احتياج به دفع غائط و تماس با زنان امرى طبيعى است، يكى از آن دو باعث حدث اصغر و نجاست بدن مى شود، و ديگرى موجب حدث اكبر و غسل است، يكى وضو را واجب مى كند و ديگرى غسل را، پس اين موارد چهارگانه مواردى

ص:437

است كه انسان مبتلا بدان مى شود، بعضى از آنها اتفاقا پيش مى آيد و بعضى ديگر طبيعتا، و دست نيافتن به آب در بعضى از آن موارد غالبا پيش مى آيد، مانند مرض و سفر، و در بعضى ديگر احيانا مانند تخلى كردن و مباشرت با زنان كه در اين موارد اگر دست آدمى به آب نرسيد بايد تيمم كند.

و بنا بر اين مساله نبودن آب كنايه است از اينكه انسان نتواند آب را استعمال كند، حال يا به خاطر اينكه آب ندارد، و يا آب برايش ضرر دارد، و يا وقت براى غسل و وضو ندارد، و اگر از همه اين موارد تعبير كرد به اينكه آب نيابد، براى اين بود كه غالب مواردى كه انسان قدرت بر وضو و غسل ندارد موردى است كه آب پيدا نمى كند، و لازمه اين سخن آن است كه يافت نشدن آب قيد باشد براى امور چهارگانه، و حتى براى بيمار.

مراد از مرض در كلمه مرضى آن بيماريهايى است كه انسان مبتلاى به آن، نمى تواند آب استعمال كند، به اين معنا كه استعمال آب براى او يا حرجى يا مايه ضرر است، اين نكته را ما از اينجا استفاده كرديم كه جمله:« إن كنتم مرضى،» را مقيد كرده به جمله« فلم تجدوا ماء،» هر چند كه از سياق آيه نيز استفاده مى شود.

مسافرت خود يكى از ابتلاآتى است كه آدمى دارد، و در آن حال بسيار مى شود كه دسترسى به آب پيدا نمى كند.

اعاده تيمم يا وضو براى كسى كه تيمم يا وضويش را به حدث اصغر نشكسته، و هنوز آنرا دارد واجب نيست. اين استفاده بوسيله رواياتى كه دلالت دارد بر عدم وجوب طهارت بر كسى كه طهارت قبلى را دارد تاييد مى شود.

توجه بفرمائيد كه در عبارت« او جاء احد منكم من الغائط،» تا چه اندازه و چقدر زيبا رعايت ادب شده است، ادبى كه بر هيچ متدبرى پوشيده نيست، براى اينكه منظور خود را با كنايه فهمانده، و آن كنايه آمدن از غائط( چاله گودى) است، چون كلمه غائط به معناى محلى است كه نسبت به اطراف خود گود باشد، و مردم صحرانشين همواره براى قضاى حاجت به چنين نقطه هائى مى رفتند، تا به منظور رعايت أدب نسبت به مردم خود را در آنجا پنهان سازند. و استعمال كلمه غائط در معنائى كه امروز معروف است يك استعمال جديد و نو ظهور، و از قبيل كناياتى است كه حالت كنايه بودن خود را از دست داده( نظير كلمه توالت كه در آغاز ورودش به ايران به معناى آرايش بود، و چون كلمه مستراح از معناى خود كسب زشتى كرده بود آنرا كنار گذاشته توالت را در معناى آن بطور كنايه استعمال كردند، و اكنون حالت كنايه بودن خود را از دست داده و معناى مستراح را به خود گرفته است.)

قرآن كريم در جمله مورد بحث مى توانست منسوب اليه را معين كند، و بفرمايد:

ص:438

او جئتم من الغائط- و يا از غائط آمديد، و يا اگر به اين اندازه مشخص نكرد، به كمتر از اين معين مى كرد، و مى فرمود: او جاء احدكم من الغائط - و يا يكيتان از غائط آمد، ولى به اين مقدار از تعيين نيز راضى نشد بلكه ابهام و گنگ گوئى را به نهايت رسانيده و فرمود: « او جاء احد منكم من الغائط- و يا يكى از شما از غائط آمد،» تا رعايت ادب را به نهايت درجه رسانده باشد.

« او لمستم النساء،» اين جمله تعبيرى است كنايه اى كه منظور از آن عمل جماع است، و به منظور رعايت ادب جماع را لمس زنان خوانده، تا به زبان تصريح بنام عملى كه طبع بشر از تصريح بنام آن عمل امتناع دارد نكرده باشد.

چگونه و بر چه چيز بايد تيمم كرد؟

« فتيمموا صعيدا طيبا فامسحوا بوجوهكم و ايديكم منه،» كلمه تيمم به معناى قصد كردن است، و كلمه صعيد به معناى رويه و پوست زمين است( آنچه از ظاهر زمين به چشم مى خورد،) و توصيف صعيد به اينكه صعيدى طيب باشد - با در نظر گرفتن اينكه طيب از هر چيزى است كه حال و وضعى به مقتضاى طبع اوليه اش داشته باشد- براى اشاره به اين بوده كه شرط است در خاك تيمم، اينكه حالت اصلى خود را داشته باشد، مثلا از خاك يا سنگ هاى طبيعى معمولى باشد، نه خاكى كه با پخته شدن و حرارت ديدن حالت اصلى خود را از دست داده و به صورت گچ، آهك و سفال در آيد و يا در اثر فعل و انفعالهاى طبيعى به صورت مواد معدنى در آمده باشد، در آيه شريفه:« و البلد الطيب يخرج نباته باذن ربه و الذى خبث لا يخرج الا نكدا،» نيز منظور از طيب بودن بلد - سرزمين - همين است، و ما از همين طيب بودن محل تيمم، همه شرطهائى كه روايات در صعيد معتبر دانسته استفاده مى كنيم.

و چه بسا از مفسرين گفته اند كه مراد از طيب بودن صعيد اين است كه خاك تيمم نجس نباشد.

و اينكه فرمود:« فامسحوا بوجوهكم و ايديكم منه،» اگر در مقابل آيه قبلى كه راجع به وضو بود قرار دهيم مى بينيم كه با يكديگر مطابقند، يعنى آنچه در وضو دستور شستن را داده بود در تيمم دستور مسح كشيدنش را داده، پس تيمم در حقيقت همان وضو است، با اين تفاوت كه در وضو مسح سر و پاها واجب بود، و در تيمم ساقط شده و در وضو شستن صورت و دستها واجب بود، در تيمم از باب تخفيف ساقط شده، و به اين اكتفا شده كه صورت و دستها مسح شود.

ص:439

و اين خود اشاره دارد به اينكه اعضاى تيمم همان دو عضو وضو هستند، ولى از آنجائى كه خداى تعالى با مسح متعدى به حرف باء تعبير آورده به ما مى فهماند كه مسح همه صورت و همه دست كه در وضو شستن آن واجب بود واجب نيست، بلكه بعضى از صورت و بعضى از دستها كافى است، اين اشاره درست با آنچه از روايات كه از طرق ائمه اهل البيت وارد شده منطبق است، در آن روايات محل مسح در صورت مشخص شده به ما بين رستنگاه موى سر تا ابرو، و در دست تحديد شده به مچ دستها تا سر انگشتان.

با اين بيان، فساد گفتار آن گروه از مفسرين روشن مى شود كه اندازه دست را پائين تر از گودى زير بغل مشخص كرده اند و همچنين بطلان گفتار بعضى ديگر كه گفته اند: در تيمم همان مقدار از دستها معتبر است كه در وضو معتبر است، يعنى از مرفق تا سر انگشتان. وجه فساد اين دو قول اين است كه: مسح وقتى با حرف باء متعدى شود دلالت بر اين مى كند كه بايد عضو ماسح به بعضى از رويه عضو ممسوح كشيده شود، و آن دو قول مى گفتند به همه دستها.

و به نظر مى رسد كه كلمه من در منه ابتدائى باشد، و مراد از آن اين باشد كه به مسح به صورت و دو دست از صعيد ابتدا شود، و خلاصه همان را بگويد كه سنت بيان كرده، و گفته بايد نمازگزار دست خود را بر صعيد بگذارد، و بدون فاصله به صورت و دو دست خود بكشد.

ليكن از گفتار بعضى از مفسرين چنين بر مى آيد كه خواسته اند بگويند حرف من در اينجا تبعيضى است و اين نكته را مى رساند كه بعد از زدن دست بر صعيد، مقدارى - هر چند بقدر غبار هم كه شده - از آن خاك بر دست مانده را به صورت و دست بكشيد، از اين معنا نتيجه گرفته كه واجب است صعيدى كه در تيمم به كار مى رود مشتمل بر خاك و غبار باشد، تا آن خاك و غبار به صورت و دست كشيده شود، و اما تيمم بر سنگ صافى كه هيچ غبارى به آن بند نمى شود درست نيست، و ليكن آنچه از آيه ظاهر است همان است كه ما گفتيم( و خدا داناتر است! )

البته اين را هم بگوئيم كه نتيجه اى كه صاحبان اين نظريه گرفته اند مختص به احتمال و نظريه آنان نيست .

كيفيت وضوى رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم

در كافي به سند خود از زراره و بكير روايت كرده كه از امام باقر عليه السلام از وضوى رسول خدا پرسيدند، حضرت دستور داد طشتى - و يا ظرف كوچكى - آوردند

ص:440

كه در آن آب بود، پس دست راست خود را در آب فرو برد، و مشتى از آن بر گرفت، و به صورت خود ريخت، و صورت خود را با آن شست، سپس دست چپ خود را در آب فرو برده مشتى از آن گرفت و به ساعد خود - يعنى مرفق به پائين - ريخت، و دست راست خود را با آن شست، ولى همواره دست را از بالا بپائين كشيد، و هيچگاه از پائين به طرف مرفق نكشيد، نه در دست راست و نه در دست چپ، سپس كف دست راست خود را در آب فرو برد، و مشتى آب بر گرفته به ذراع - مرفق تا سر انگشتان - خود ريخت، و در دست چپ همان كرد كه در دست راست كرد، آنگاه سر و دو پاى خود را با ترى كف دستش مسح كرد، و آب جديدى براى مسح به كار نبرد، آنگاه فرمود: نبايد انگشتان را در زير بند كفش برد، و سپس اضافه كرد كه خداى تعالى مى فرمايد:« اذا قمتم الى الصلوة فاغسلوا وجوهكم و ايديكم،» و به حكم اين فرمايش هيچ مقدار (و بفرموده فقها حتى سر سوزنى،) از صورت و دستها بايد نشسته نماند، براى اينكه فرموده: بشوئيد صورت و دستهايتان را تا مرفق ها. آنگاه فرموده: «فامسحوا برؤسكم و ارجلكم الى الكعبين،» و به حكم اين دستور اگر مقدارى از سر و يا مقدارى از روى دو پاى خود را از اول سر انگشتان تا به كعب مسح كند كافى است، راوى مى گويد: عرضه داشتم كعب پاها كجاى آن است؟ فرمود: اينجا يعنى بند پا و پائين تر از ساق، پرسيدم: اين چيست؟ (كه نشان مى دهى،) فرمود: اين جزء استخوان ساق است، و كعب پائين تر از آن است، پرسيديم: خدا تو را اصلاح كند آيا يك مشت آب براى شستن صورت و يك مشت براى شستن هر ذراع بس است؟ فرمود: آرى، البته در صورتى كه با منتهاى دقت آن مشت آب را به همه ذراع و كف برسانى، البته با دو مشت اين كار بهتر صورت مى گيرد.

مؤلف: اين روايت از روايات معروف است، عياشى آن را از بكير و زراره از امام باقر عليه السلام و در سندى ديگر مثل آن را از عبد الله بن سليمان از ابى جعفر روايت كرده، و در معناى آن و معناى روايت سابق رواياتى ديگر هست.

در تفسير برهان آمده كه عياشى از زرارة بن اعين و ابو حنيفه از ابى بكر بن حزم روايت كرده كه گفت: مردى وضو گرفت و مسح پاها را بر چكمه خود كشيده، داخل مسجد شد، و به نماز ايستاد، على عليه السلام آمد و با پاى خود به گردن او زد، و فرمود: واى بر تو چرا بى وضو نماز مى خوانى؟ آن مرد عرضه داشت: عمر بن خطاب به من چنين دستور داد، حضرت دست او را گرفته نزد عمر آورد، و با صداى بلند فرمود: ببين اين شخص چه چيزى از تو روايت مى كند، عمر گفت: بله من به او گفتم چون رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم آنطور مسح كرد، حضرت فرمود: قبل از مائده يا بعد از آن؟ گفت: اين را نمى دانم، فرمود: حال كه نمى دانى پس چرا فتوا مى دهى؟ مسح بر چكمه در سابق

ص:441

نازل شد( و در مائده نسخ شد. )

( نكته بسيار عجيبي كه در اين روايت توجه خواننده را به خود جلب مي كند اين است كه عمر بن خطاب در اين روايت مي گويد: رسول خ____دا از روي چكمه مسح كرد! نمي گويد كه از روي چكمه پايش را شست! بعد چگونه آقايان فتوي صادر مي كنند كه پا را به جاي مسح بايد شست؟!- امين.)

مؤلف: در عهد عمر اختلاف در جواز و عدم جواز مسح بر روى كفش شايع بود، و نظر على عليه السلام اين بود كه آن دستور به آيه سوره مائده نسخ شده، اين نظريه از روايات اين باب استفاده مى شود، و به همين جهت از بعضى ها از قبيل براء و بلال و جرير بن عبد الله روايت شده كه آنان از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم نقل كرده اند كه آن جناب بعد از مائده نيز بر روى كفش و پاپوش مسح مى كرده، و ليكن رواياتشان خالى از اشكال نيست، و گويا منشا اختلاف مذكور اين پندار بوده كه مدعيان نسخ دليل ناسخ را غير از آيه مى دانند، و غير آيه نمى تواند ناسخ باشد، در حالى كه اين پندار صحيح نيست و دليل نسخ خود آيه مائده است براى اينكه آيه شريفه مسح بر قدم را واجب كرده، و معلوم است كه پا افزار و كفش قدم نيست، و همين پاسخ را روايت بعدى داده است.

و در تفسير عياشى از محمد بن احمد خراسانى - وى بقيه راويان حديث تا زمان امام را ذكر نكرده - روايت آورده كه گفته است، مردى به حضور امير المؤمنين عليه السلام آمد، و از مسح بر پا افزار پرسيد، حضرت لحظه اى سر به پائين انداخت، آنگاه سر بلند كرد و فرمود: خداى تبارك و تعالى بندگان خويش را امر به طهارت فرموده، و آنرا در بين اعضاى بدن تقسيم كرده، سهمى از آنرا به صورت، و سهمى به سر، و نصيبى به دو پا و بهره اى به دو دست داده، اگر پا افزار يكى از اين اعضاى بدن است مى توانى آنرا مسح كنى.

كيفيت تيمم رسول الله (ص)

و نيز در همان كتاب از حسن بن زيد از جعفر بن محمد عليهماالسلام روايت كرده كه گفت: على عليه السلام در عهد عمر بن خطاب در مساله مسح بر پا افزار مخالف سايرين بوده، آنها مى گفتند: ما ديديم كه رسول خدا صلى الله عليه وآله و سلّم بر پا افزار خود مسح مى كرد و حضرت در پاسخ هر كس كه اين استدلال را مى كرد مى پرسيد: رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم قبل از نزول مائده چنين مى كرد يا بعد از آن؟ مى گفتند نمى دانيم، آن جناب مى فرمود: ولى من مى دانم كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم بعد از نزول سوره مائده ديگر بر پا افزار مسح نكرد و هر آينه مسح كردن بر پشت يك الاغ را

ص:442

بيشتر دوست دارم تا مسح كردن بر پا افزار، آنگاه اين آيه را تلاوت كرد:« يا ايها الذين آمنوا - تا آنجا كه فرموده - المرافق و امسحوا برؤسكم و ارجلكم الى الكعبين.»

هدف از تشريع طهارت هاي سه گانه

در تفسير عياشى از زراره روايت كرده كه گفت: من از امام باقر عليه السلام از تيمم پرسيدم، فرمود: عمار بن ياسر روزى نزد رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم آمد و عرضه داشت: جنب شدم و آب نداشتم تا غسل كنم، حضرت فرمود: خوب بگو ببينم چه كردى؟ عرضه داشت: لباسهايم را كندم و توى خاك غلت زدم حضرت (شايد بعنوان مزاح،) فرمود: همانطور كه الاغها غلت مى زنند؟ سپس فرمود: خداى تعالى كيفيت تيمم را كه بيان كرده و فرموده:« و امسحوا بوجوهكم و ايديكم منه،» آنگاه خود رسول خدا همه كف دو دست خود را بر صعيد گذاشت، و سپس بر داشت بين دو چشم تا آخر دو ابروى خود مسح كرد، آنگاه كف هر دست را به پشت دست ديگر كشيد، البته اول به پشت دست راست كشيد.

« ما يريد الله ليجعل عليكم من حرج و لكن يريد ليطهركم !»

خداى تعالى نمى خواهد هيچگونه حرج و دشوارى را بر شما تحميل كند، در نتيجه مى فهماند كه در بين احكام دينى اصلا و به هيچ وجه حكمى حرجى و تحميلى وجود ندارد، و به همين جهت خواستن حرج را نفى كرده، نه خود حرج را.

البته بايد دانست كه حرج دو جور است، يكى حرجى است كه در ملاك حكم و مصلحت مطلوب از آن حكم پيدا مى شود، كه در اين صورت حكم ذاتا ح____رجى صادر مي شود، و صاحب حكم حرج را هم مى خواهد، چون حكم تابع ملاك و معيار خودش است، وقتى ملاك حرجى شد قهرا حكم هم حرجى مى شود، مثل اينكه فرضا يك مربى به شخصى كه تحت تربيت او است و مى خواهد ملكه زهد و ترك لذت را در دل او پديد آورد، به او دستور دهد كه از هيچ غذاى لذت آورى استفاده نكند، كه چنين حكمى در اصل حرجى است، زيرا ملاك آن حرجى است، جور ديگر از حرج، حرجى است كه در ملاك حكم نيست، و قهرا خود حكم هم در اصل حرجى نبوده، ولى حرجى بودن از خارج و به علل اتفاقى بر آن عارض شده، در نتيجه بعضى از افراد حكم مذكور و يا به عبارتى براى بعضى از افراد حرجى شده است كه در چنين فرضى حكم در خصوص آن افراد ساقط مى شود، و در غير آن افراد به اعتبار خود باقى است، مثل وجوب قيام در نماز براى كسى كه كمردرد و يا پادرد گرفته، و ايستادن برايش دشوار و حرجى و مضر شده، كه حكم قيام در خصوص وى ساقط مى شود، و در مورد ديگران به اعتبار خود باقى است .

ص:443

و اينكه خداى تعالى با آوردن كلمه ليكن از مطلب قبل كه فرمود: خدا نمى خواهد بر شما حرج تحميل كند اعراض كرد، خود دليل بر اين است كه مراد از آيه شريفه اين است كه حرج را از ملاك حكم نفى كند و بفرمايد: احكامى كه خداى تعالى بر شما تكليف كرده حرجى نيست و به منظور دشوار كردن زندگى شما تشريع نشده،( بلكه به اين منظور تشريع شده كه شما را پاك كند،) وجه اين دلالت اين است كه از ظاهر گفتار آيه بر مى آيد كه مراد از احكام جعل شده، تطهير شما و اتمام نعمت بر شما است، نعمتى كه همان ملاك احكام است، نه اينكه مراد دشوار كردن زندگى بر شما باشد، و به همين جهت هر جا كه ديديم وضو و غسل بر شما حرجى و دشوار است مثلا آب نيست و پيدا كردن آب برايتان سخت است، و يا آب هست ولى استعمال آن دشوار است، ما در آنجا تكليف وضو و غسل را بر داشته به جاى آن تيمم را كه در وسع شما است بر شما واجب مى سازيم، و اما حكم طهارت كه غرض اصلى ما است را به كلى از بين نمى بريم، اين خود دليل بر اين است كه ما طهارت شما و كامل كردن نعمت خود بر شما را مى خواهيم، تا شايد شما شكر بگزاريد.

تطهير و اتمام نعمت

« و لكن يريد ليطهركم و ليتم نعمته عليكم لعلكم تشكرون،» لازمه مطلبى كه ما در معناى حرج نخواستن آورديم اين است كه مراد از جمله:« يريد ليطهركم،» اين باشد كه بفرمايد غرض ما از تشريع وضو و غسل و تيمم تنها حاصل شدن طهارت در شما است، چون اين سه دستور سه وسيله و سبب براى طهارت است، و اين طهارت هر چه باشد غير از پاكيزگى ظاهرى و بر طرف شدن خبث و كثافات از بدن است، بلكه طهارتى است معنوى، كه به وسيله يكى از اين سه دستور حاصل مى شود، و آنچه كه در نماز شرط شده علاوه بر پاكى ظاهر بدن، همين طهارت معنوى است .

ممكن است از همين معنا استفاده كنيم كه وقتى غرض، طهارت معنوى است، پس كسى كه وضوى قبليش نشكسته و هنوز آنرا دارد براى خواندن نماز بعدى ديگر حاجت به طهارت جديد ندارد، و اين استفاده ما با اطلاق آيه منافات ندارد، زيرا تشريع منحصر در تكليف وجوبى نيست، بلكه تكليف استحبابى نيز تشريع مى خواهد( در نتيجه مى گوئيم به حكم اطلاق آيه وضو گرفتن براى هر نمازى خوب و مستحب است، هر چند كه وضوى نماز قبلى باقى باشد، ولى واجب نيست، بلكه تنها در جائى واجب است كه وضوى قبلى شكسته شده باشد.)

و اما اينكه فرمود:« و ليتم نعمته عليكم ...،» بطوري كه در آيه «اليوم اكملت لكم دينكم

ص:444

...،» فرموده، مراد از نعمت در آيه مورد بحث نعمت دين است، البته نه از حيث اجزاى آن، يعنى تك تك معارف و احكامش، بلكه از حيث اينكه دين عبارت است از تسليم خدا شدن در همه شؤون و اين همان ولايت خدا بر بندگان و حكمرانيش در ايشان است، و اين ولايت وقتى تمام مى شود و به حد كمال مى رسد كه همه احكام دينى كه قسمتى از آن طهارتهاى سه گانه است را تشريع بفرمايد.

از اينجا به روشنى به دست مى آيد كه بين دو غايت و نتيجه اى كه براى تشريع طهارتهاى سه گانه ذكر شده يعنى جمله:« ليطهركم،» و جمله « ليتم نعمته،» فرق هست، و آن اين است كه جمله اول غايت تشريع طهارتهاى سه گانه به تنهائى را بيان مى كند، چون پاك شدن نتيجه اين سه دستور است، ولى جمله دوم نتيجه تشريع همه احكام را بيان مى كند، كه سه دستور مزبور تنها سهم خود را از آن دارند، يعنى از ميان همه احكام سه حكم و از ميان همه نعمت هاى دينى سه نعمتند، پس در حقيقت دو نتيجه نام برده يكى خصوصى است و ديگرى عمومى.

و بنا بر اين معناى آيه چنين مى شود: خداى تعالى نمى خواهد بدون جهت بار شما را سنگين كند، بلكه مى خواهد با جعل طهارتهاى سه گانه دو كار كرده باشد، اول اينكه براى شما پاكيزگى را كه خاصيت خصوص اين سه دستور است حاصل كرده باشد، دوم اينكه نعمت عموميش را كه همان نعمت دين است با تشريع اين سه حكم تتميم كرده باشد، شايد شما خداى را بر نعمتش شكر كنيد و خداى تعالى شما را خالص براى خود بسازد( دقت بفرمائيد!)

(1)

سنت هاي باقيمانده از ابراهيم عليه السلام در طهارت و نظافت

در تفسير عياشى در ذيل آيه: ” قل بل ملة ابراهيم حنيفا ... ،“ از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: حنيفيت ابراهيم در اسلام است.

و از امام باقر عليه السلام روايت كرده كه فرمود: حنيفيت كلمه جامعى است كه هيچ چيز را باقى نمى گذارد، حتى كوتاه كردن شارب، و ناخن گرفتن و ختنه كردن از حنيفيت است.

و در تفسير قمى است كه خدا حنيفيت را بر ابراهيم عليه السلام نازل كرد و آن عبارتست از ده حكم در پاكيزگى، پنج حكم آن از گردن ببالا، و پنج ديگر از گردن


1- مستند: آيه 6 و 7 سوره مائده الميزان ج : 5 ص : 353

ص:445

بپائين، اما آنچه مربوط است به سر:

” 1 - زدن شارب 2 - نتراشيدن ريش 3 - طم مو 4 – مسواك 5 - خلال ،“

و آنچه مربوط است به بدن:

” 1 - گرفتن موى بدن 2 - ختنه كردن 3 - ناخن گرفتن

4 - غسل از جنابت 5 - طهارت گرفتن با آب،“

اين است حنيفيت طاهره اي كه ابراهيم آورد، و تاكنون نسخ نشده، و تا قيامت نسخ نخواهد شد.

مؤلف: طم مو بمعناى اصلاح سر و صورت است، و در معناى اين روايت و قريب به آن احاديث بسيارى در كتب شيعه و سنى آمده است.

(1)

روزه

تشريع روزه

تشريع روزه در اسلام و اديان پيشين


1- مستند: آيه 135 سوره بقره الميزان ج : 1 ص : 473

ص:446

ص:447

-« يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا كُتِب عَلَيْكمُ الصيَامُ كَمَا كُتِب عَلى الَّذِينَ مِن قَبْلِكمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُون،

-أَيَّاماً مَّعْدُودَتٍ فَمَن كانَ مِنكُم مَّرِيضاً أَوْ عَلى سفَرٍ فَعِدَّةٌ مِّنْ أَيَّامٍ أُخَرَ وَ عَلى الَّذِينَ يُطِيقُونَهُ فِدْيَةٌ طعَامُ مِسكِينٍ فَمَن تَطوَّعَ خَيراً فَهُوَ خَيرٌ لَّهُ وَ أَن تَصومُوا خَيرٌ لَّكمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُون،

-شهْرُ رَمَضانَ الَّذِى أُنزِلَ فِيهِ الْقُرْءَانُ هُدًى لِّلنَّاسِ وَ بَيِّنَتٍ مِّنَ الْهُدَى وَ الْفُرْقَانِ فَمَن شهِدَ مِنكُمُ الشهْرَ فَلْيَصمْهُ وَ مَن كانَ مَرِيضاً أَوْ عَلى سفَرٍ فَعِدَّةٌ مِّنْ أَيَّامٍ أُخَرَ يُرِيدُ اللَّهُ بِكمُ الْيُسرَ وَ لا يُرِيدُ بِكمُ الْعُسرَ وَ لِتُكمِلُوا الْعِدَّةَ وَ لِتُكبرُوا اللَّهَ عَلى مَا هَدَاكُمْ وَ لَعَلَّكمْ تَشكُرُونَ،

-اى كسانى كه ايمان آورده ايد روزه بر شما واجب شده همانطور كه بر اقوام قبل از شما واجب شده بود شايد با تقوا شويد،

-و اين روزهائى چند است، پس هر كس از شما مريض و يا مسافر باشد بايد ايامى ديگر بجاى آن بگيريد و اما كسانى كه به هيچ وجه نمى توانند روزه بگيرند عوض روزه براى هر روز يك مسكين طعام دهند و اگر كسى عمل خيرى را داوطلبانه انجام دهد برايش بهتر است و اينكه روزه بگيريد برايتان خير است اگر بناى عمل كردن داريد!

-و آن ايام كوتاه ماه رمضان است كه قرآن در آن نازل شده تا هدايت مردم و بياناتى از هدايت و جدا سازنده حق از باطل باشد پس هر كس اين ماه را درك

ص:448

كرد بايد روزه اش بگيرد و هر كس مريض و يا مسافر باشد بجاى آن چند روزى از ماههاى ديگر بگيرد خدا براى شما آسانى و سهولت را خواسته و دشوارى نخواسته و منظور اين است كه عده سى روزه ماه را تكميل كرده باشيد و خدا را در برابر اينكه هدايتتان كرد تكبير گفته و شايد شكرگزارى كرده باشيد ! »

سياق اين سه آيه دلالت دارد بر اينكه هر سه با هم نازل شده و به هم متصلند، و نظير كلام واحدى هستند كه يك غرض را دربردارند، و آن غرض عبارت است از بيان وجوب روزه ماه رمضان.

قسمتى از گفتار اين سه آيه به منزله زمينه چينى براى قسمت ديگر آن است، يعنى دو آيه اول به منزله مقدمه است براى آيه سوم، چون در آيه سوم تكليفى واجب مى شود كه صاحب كلام، اطمينان ندارد از اينكه شنونده از اطاعت آن سرپيچى نكند، براى اينكه تكليف نامبرده تكليفى است كه بالطبع براى مخاطب، شاق و سنگين است، و به اين منظور، دو آيه اول از جملاتى تركيب شده كه هيچ يك از آنها از هدايت ذهن مخاطب به تشريع روزه رمضان خالى نيست، بلكه در همه آنها به تدريج ذهن شنونده را به سوى آن توجه مى دهد، و به اين وسيله اضطراب ذهن او را از بين مى برد، و در نتيجه علاقمند به روزه مى كند، تا با اشاره به تخفيف و تسهيلى كه در تشريع اين حكم رعايت شده، و نيز با ذكر فوائد و خير دنيوى و اخروى كه در آن است، حدت و شدت دلخواهى و استكبار او را بشكند .

و بهمين جهت بعد از آنكه در جمله:” يا ايها الذين آمنوا كتب عليكم الصيام،“ مساله وجوب روزه بر مسلمانان را خاطرنشان كرد، بلافاصله فرمود:” كما كتب على الذين من قبلكم،“ و فهمانيد كه شما مسلمانان نبايد از تشريع روزه وحشت كنيد، و آن را گران بشماريد، چون اين حكم منحصر به شما نبوده، بلكه حكمى است كه در امتهاى سابق نيز تشريع شده بود .

” لعلكم تتقون،“ يعنى علاوه بر اينكه عمل به اين دستور، همان فائده اى را دارد كه شما به اميد رسيدن به آن ايمان آورديد، و آن، عبارت است از تقوا، و علاوه بر اين، اين عمل كه گفتيم در آن، اميد تقوا براى شما هست، همچنانكه براى امتهاى قبل از شما بود، عملى نيست كه تمامى اوقات شما را و حتى بيشتر اوقاتتان را بگيرد، بلكه عملى است كه در ايامى قليل و معدود انجام مى شود، ” اياما معدودات.“

علاوه بر اين ما در تشريع اين حكم رعايت اشخاصى را هم كه اين تكليف برايشان طاقت فرسا است كرده ايم، و اينگونه افراد بايد به جاى روزه فديه بدهند، آنهم فديه مختصرى كه همه بتوانند بدهند، و آن عبارت است از طعام يك مسكين ” فمن كان

ص:449

منكم مريضا او على سفر... فدية طعام مسكين.“

و وقتى اين عمل هم خير شما را در بردارد، و هم تا جائى كه ممكن بوده رعايت آسانى آن شده خير شما در اين است كه بطوع و رغبت خود روزه را بياوريد، و بدون كراهت و سنگينى و بى پروا انجامش دهيد” فمن تطوع خيرا فهو خير له،“ براى اينكه عمل نيك را بطوع و رغبت انجام دادن بهتر است، از اينكه به كراهت انجام دهند .

بنابر آنچه گفته شد زمينه گفتار در دو آيه اول مقدمه است براى آيه سوم كه مى فرمايد:

-” فمن شهد منكم الشهر فليصمه !

-پس هر كس اين ماه را درك كرد بايد روزه اش را بگيرد! “

از آنجائيكه حكم روزه عبارت است از محروميت نفس از بزرگترين مشتهيات، و مهم ترين تمايلاتش، يعنى خوردن و نوشيدن و جماع، محروميت از آنها ثقيل بر طبع و مصيبتى براى نفس آدمى است، لذا شارع در توجيه حكم ناگزير از اين است كه قبلا براى شنوندگان - با در نظر گرفتن اينكه عموم مردمند و بيشتر مردم عوام و پيرو مشتهيات نفسند - مقدمه اى بچيند، و دلهاشان را علاقه مند بدان سازد، تا تشنه پذيرش آن شوند.

منظور از بيان ” يا ايها الذين آمنوا - اى كسانى كه ايمان آورده ايد! “ توجه دادن مردم به صفت ايمانشان است، خواست بفهماند با توجه به اينكه داراى ايمانيد بايد هر حكمى را كه از ناحيه پروردگارتان مى آيد بپذيريد، هر چند كه بر خلاف مشتهيات، و ناسازگار با عادات شما باشد.

” كتب عليكم الصيام كما كتب على الذين من قبلكم. “

كلمه كتابت معنايش معروف است، ليكن گاهى كنايه مى شود از واجب شدن عملى، و يا تصميم بر عملى و يا قضاى حتمى كه بر چيزى رانده شده است.

كلمه صيام و صوم به معناى خوددارى از عمل است، مثلا صوم از خوردن و از نوشيدن و از جماع و از سخن گفتن و از راه رفتن و امثال آن به معناى خوددارى از آنها است، و چه بسا در معناى آن اين قيد را اضافه كرده باشند، كه به معناى خوددارى از خصوص كارهائى است كه دل آدمى مشتاق آن باشد، و اشتهاى آن را داشته باشد .

معناى صوم در اصل لغت خوددارى از خصوص چنين كارهائى بوده، و ليكن بعدها در شرع در خصوص خوددارى از كارهاى معينى استعمال شده، و آن هم خوددارى از طلوع فجر تا مغرب و توأم با نيت است .

مراد از جمله ” الذين من قبلكم،“ امتهاى گذشته داراى ملت و دين است البته

ص:450

نه همه آنها، و قرآن كريم معين نكرده كه اين امتها كدامند، چيزى كه هست از ظاهر جملة ” كما كتب ...،“ بر مى آيد كه امتهاى نامبرده اهل ملت و دين بوده اند كه روزه داشته اند.

از تورات و انجيل موجود در دست يهود و نصارا هيچ دليلى كه دلالت كند بر وجوب روزه بر اين دو ملت ديده نمى شود، تنها در اين دو كتاب فرازهائى است كه روزه را مدح مى كند، و آن را عظيم مى شمارد .

و اما خود يهود و نصارا را مى بينيم كه تا عصر حاضر در سال چند روز به اشكالى مختلف روزه مى گيرند، يا از خوردن گوشت و يا از شير و يا از مطلق خوردن و نوشيدن خوددارى مى كنند.

و نيز در قرآن كريم داستان روزه زكريا و قصه روزه مريم از سخن گفتن آمده است.

در غير قرآن، مساله روزه از اقوام بى دين نيز نقل شده، همچنانكه از مصريان قديم و يونانيان و روميان قديم و حتى وثنى هاى هندى تا به امروز نقل شده، كه هر يك براى خود روزه اى داشته و دارند، بلكه مى توان گفت عبادت و وسيله تقرب بودن روزه از امورى است كه فطرت آدمى به آن حكم مى كند.

وثنى ها به منظور تقرب و ارضاى آلهه خود و در هنگامى كه جرمى مرتكب مى شدند به منظور خاموش كردن فوران خشم خدايان روزه مى گرفتند، و همچنين وقتى حاجتى داشتند به منظور برآمدنش دست به اين عبادت مى زدند و اين قسم روزه در حقيقت معامله و مبادله بوده، عابد با روزه گرفتن احتياج معبود را بر مى آورده تا معبود هم حاجت عابد را برآورد، و يا او رضايت اين را به دست مى آورده، تا اين هم رضايت او را حاصل كند.

ولى در اسلام روزه معامله و مبادله نيست، براى اينكه خداى عزوجل بزرگتر از آن است كه در حقش فقر و احتياج و يا تاثر و اذيت تصور شود، و سخن كوتاه آنكه خداى سبحان برى از هر نقص است، پس هر اثر خوبى كه عبادتها داشته باشند، حال هر عبادتى كه باشد تنها عايد خود عبد مى شود نه خداى تعالى و تقدس، همچنانكه اثر سوء گناهان نيز هر چه باشد به خود بندگان برمى گردد:

” ان احسنتم احسنتم لانفسكم و ان اساتم فلها.“

اين معنائى است كه قرآن كريم در تعليماتش بدان اشاره مى كند، و آثار اطاعتها و نافرمانى ها را به انسان بر مى گرداند انسانى كه جز فقر و احتياج چيزى ندارد، و باز قرآن در باره اش مى فرمايد:

ص:451

” يا ايها الناس انتم الفقراء الى الله و الله هو الغنى! “

فائدة روزه: لعلكم تتقون!

در خصوص فايده روزه، همين برگشتن آثار اطاعت به انسان را در جمله: ” لعلكم تتقون“ بيان كرده، مى فرمايد: فائده روزه تقوا است، و آن خود سودى است كه عايد خود شما مى شود.

فائده داشتن تقوا مطلبى است كه احدى در آن شك ندارد، چون هر انسانى به فطرت خود اين معنا را درك مى كند كه اگر بخواهد به عالم طهارت و رفعت متصل شود، و به مقام بلند كمال و روحانيت ارتقاء يابد، اولين چيزى كه لازم است بدان ملتزم شود اين است كه از افسار گسيختگى خود جلوگيرى كند، و بدون هيچ قيد و شرطى سرگرم لذت هاى جسمى و شهوات بدنى نباشد، و خود را بزرگتر از آن بداند كه زندگى مادى را هدف بپندارد، و سخن كوتاه آنكه از هر چيزى كه او را از پروردگار تبارك و تعالى مشغول سازد بپرهيزد .

و اين تقوا تنها از راه روزه و خوددارى از شهوات بدست مى آيد، و نزديك ترين راه و مؤثرترين رژيم معنوى و عمومى ترين آن بطوريكه همه مردم در همه اعصار بتوانند از آن بهره مند شوند، و نيز هم اهل آخرت از آن رژيم سود ببرد، و هم شكم بارگان اهل دنيا، عبارت است از خوددارى از شهوتى كه همه مردم در همه اعصار مبتلاى بدانند، و آن عبارت است از شهوت شكم از خوردن و آشاميدن، و شهوت جنسى كه اگر مدتى از اين سه چيز پرهيز كنند، و اين ورزش را تمرين نمايند، به تدريج نيروى خويشتن دارى از گناهان در آنان قوت مى گيرد و نيز به تدريج بر اراده خود مسلط مى شوند، آن وقت در برابر هر گناهى عنان اختيار از كف نمى دهند، و نيز در تقرب به خداى سبحان دچار سستى نمى گردند، چون پر واضح است كسى كه خدا را در دعوتش به اجتناب از خوردن و نوشيدن و عمل جنسى كه امرى مباح است اجابت مى كند، قهرا در اجابت دعوت به اجتناب از گناهان و نافرمانى ها شنواتر، و مطيع تر خواهد بود، اين است معناى آنكه فرمود: ” لعلكم تتقون ! “

زمان روزه: ايّاماً معدودات

نكره آمدن ايام و اتصاف آن به صفت معدودات براى اين است كه بفهماند تكليف نامبرده ناچيز و بدون مشقت است، تا به اين وسيله مكلف را در انجام آن دل و جرأت دهد، و از آنجا كه آيه: ” شهر رمضان الذى انزل فيه القرآن ...،“ بيان ايام است، قهرا

ص:452

مراد از ايام معدودات همان ماه رمضان خواهد بود.

قضاي روزه

-« فمن كان منكم مريضا او على سفر فعدة من ايام اخر....»

روزه بر شما واجب شده، و نيز عدد معينى در آن رعايت شده، و همانطور كه از اصل روزه رفع يد نمى شود، از عدد آن نيز صرفنظر نمى شود، پس اگر در ايام رمضان عارضه اى چون مرض و سفر پيش آيد كه حكم وجوب روزه را در آن ايام معدوده يعنى ايام رمضان بردارد از اين ايام معدوده صرفنظر نمى شود، و بايد به همان عدد در ساير روزها روزه گرفت، و اين همان حقيقتى است كه آيه سوم يعني ” و لتكملوا العدة ...،“ متعرض آن است، پس جمله:” اياما معدودات...،“ همانطور كه معناى ناچيز بودن ايام را افاده مى كند، اين معنا را هم افاده مى كند كه همين عدد ناچيز ركنى است كه در غرض و حكم روزه ماخوذ شده است .

اينكه فرمود: ” او على سفر، “ براى اشاره به اين معنا بوده كه آن مسافرى روزه اش شكسته مى شود كه در حال حاضر مسافر باشد، نه در گذشته( مثل كسى كه در سفر ده روز در محلى اقامت كرده است، كه چنين كسى قبلا مسافر بوده، و فعلا مقيم است، و روزه اش صحيح است،) و نه در آينده( مثل كسى كه مى خواهد بعد از ظهر حركت كند كه چنين كسى روزه آن روزش صحيح است.)

بيشتر دانشمندان و علماى اهل سنت گفته اند: از آية ” فمن كان منكم مريضا او على سفر فعدة من ايام اخر...،“ استفاده مى شود كه مسافر مى تواند روزه نگيرد، نه اينكه روزه گرفتن برايش حرام است، پس مريض و مسافر، هم مى توانند روزه بگيرند، و هم اينكه افطار نموده به همان عدد از روزهاى ديگر سال روزه بگيرند. ليكن اين حرف صحيح نيست، زيرا گفتيم ظاهر جملة ” فعدة من ايام اخر- كسى كه مريض و مسافر باشد بايد چند روزى در ايام ديگر سال روزه بگيرد،“ عزيمت است، نه رخصت، يعنى از ظاهر آن بر مى آيد كه مريض و مسافر نبايد در رمضان روزه بگيرند، و اين معنا از ائمه اهل بيت عليهم السلام نيز روايت شده، و مذهب جمعى از صحابه از قبيل عبد الرحمان بن عوف، و عمر بن خطاب، و عبد الله بن عمر، و ابى هريرة، و عروة بن زبير نيز همين است، پس جمله نامبرده حجتى است عليه علماى نامبرده از اهل سنت.

ايشان براى توجيه نظريه خود چيزى در آيه تقدير گرفته گفته اند، تقديرش ” فمن كان مريضا او على سفر فافطر فعدة من ايام اخر،“ است، يعنى هر كس مريض يا مسافر باشد، و

ص:453

به همين جهت افطار كرده باشد، به همان عدد از روزهاى ديگر روزه بگيرد.

اين تقدير دو اشكال دارد، اول اينكه اصولا همانطورى كه گفته اند تقدير گرفتن خلاف ظاهر است، وقتى گوينده اى سخن مى گويد تمامى كلماتى كه در افاده منظورش دخالت دارد در كلام خود مى آورد، و چيزى را نگفته نمى گذارد، مگر آنكه به اتكاء قرينه اى كه در كلامش هست يك كلمه را حذف كند، چون يقين دارد خواننده يا شنونده با وجود آن قرينه مى فهمد كه فلان كلمه حذف شده است و اما بدون قرينه دست به چنين حذفى نمى زند .

اشكال دوم اينكه: به فرضى كه تسليم شويم و قبول كنيم كه كلمه ”فافطر“ در آيه حذف شده، تازه اين كلام هم دلالتى بر رخصت ندارد. كدام شنونده اى از عبارت ” و هر كس مريض يا مسافر باشد، و افطار كرده باشد در ايامى ديگر روزه بگيرد،“ مى فهمد روزه در سفر و مرض جايز است؟ آرى نهايت چيزى كه از عبارت ” فمن كان مريضا او على سفر فافطر،“ در اين مقام ( كه به گفته ساير مفسرين نيز مقام تشريع است،“ استفاده مى شود، اين است كه افطارش گناه نبوده چون جايز بوده، البته جواز به معناى اعم از وجوب و استحباب و اباحه، جوازى كه با وجوب و استحباب و اباحه مى سازد، و اما اينكه به معناى سومى يعنى الزامى نبودن افطار باشد به هيچ وجه لفظ آيه بر آن دلالت ندارد، بلكه باز هم بر خلاف آن دلالت مى كند، چون قانونگذار حكيم در مقام تشريع خود، هرگز در بيان آنچه بايد بيان كند كوتاهى نمى كند، و اين خود روشن است.

كفّاره روزه: فدية طعام مسكين

-” و على الذين يطيقونه فدية طعام مسكين!“

كلمه يطيقون به معناى به كار بستن تمامى قدرت در عمل است كه لازمه آن اين است كه عمل نامبرده آنقدر دشوار باشد، كه همه نيروى انسان در انجامش مصرف شود، در نتيجه معناى جمله ” و على الذين يطيقونه،“ اين است كه هر كس روزه برايش مشقت داشته باشد.

كلمه فديه به معناى بدل و عوض است و در اينجا به معناى عوض مالى است، كه همان طعام مسكين يعنى سير كردن يك مسكين گرسنه است از غذائى كه خود انسان مى خورد، البته نه آن غذاى ساده اى كه گاهى مى خورد، و نه آن غذاى لذيذى كه باز گاه گاه مى خورد، بلكه از غذاى متوسطى كه غالبا استفاده مى كند، و حكم اين فديه نيز مانند حكم قضاى روزه مريض و مسافر واجب است، چون تعبير ” وعلى الذين،“ تعبيرى است كه وجوب تعيينى را مى رساند، نه تخييرى و نه رخصت را.

( بعضى از مفسرين گفته اند جمله نامبرده نيز رخصت را مى رسانده و سپس نسخ

ص:454

شده چون خداى سبحان در اول، همه مردم را كه مى توانند روزه بگيرند مخير كرد بين روزه گرفتن و كفاره دادن از هر روز به طعام يك مسكين، چون مردم در آن ايام عادت به روزه نداشتند، بعدها كه رفته رفته عادت كردند، اين آيه به وسيله آيه:” فمن شهد منكم الشهر فليصمه ...،“ نسخ شد.

بعضى ديگر از همين مفسرين گفته اند: تنها نسبت به اشخاص توانا نسخ شد و قرار شد حتما روزه بگيرند، و اما مثل پير زن و پيرمرد سالخورده و زن حامله و زن بچه شيرده آيه نسخ نشد، و حكم جواز افطار و فديه دادن باقى ماند.

و به جان خودم اينگونه تفسيرها بازى كردن با قرآن و پاره پاره كردن آيات آن است، و اگر خواننده عزيز در آيات سه گانه مورد بحث دقت كند خواهد ديد كه هر سه يك غرض را دنبال مى كند، و يك سياق متصل و جملاتى به هم پيوسته و بيانى روشن دارد، آنگاه اگر اين كلام واحد و پيوسته را با نظريه اين مفسرين تطبيق دهد، خواهد ديد كه ديگر آن سياق پيوسته را ندارد، جملاتش با يكديگر متنافى است، اولش آخرش را نقض مى كند، يك جا مى گويد:” كتب عليكم الصيام،“ روزه بر شما واجب شده، دنبالش مى گويد آنهائى كه مى توانند روزه بگيرند مى توانند افطار نموده به جاى آن طعام دهند، و در آخر مى گويد: روزه بر همه شما واجب است تا حكم آخرى ناسخ حكم فديه نسبت به خصوص قادران باشد، و حكم فديه نسبت به غير قادران به حال خود باقى بماند، با اينكه در آيه شريفه بنا بر اين تصوير حكم غير قادرين اصلا بيان نشده است. مگر اينكه كسى بگويد كلمه ”يطيقونه“ قبل از نسخ شدن به معناى قدرت داشتن است، و بعد از نسخ به معناى قدرت نداشتن، و اين پيدا است كه چقدر بى پايه است!!!

و سخن كوتاه اينكه بنا بر اين بايد جمله:” و على الذين يطيقونه ...،“ كه در وسط آيات قرار گرفته ناسخ جمله: ” كتب عليكم الصيام،“ در اول آيات باشد، كه با آن تنافى دارد، آن وقت اين سؤال پيش مى آيد كه چرا بدون هيچ علتى حكم ناسخ را مقيد به كسانى كرده كه توانائى ندارند!!!

و نيز لازمه اين تفسير اين است كه جمله:” فمن شهد منكم الشهر فليصمه،“ تنها ناسخ حكم كسانى باشد كه قادر بر روزه اند، نه آنهائى كه از روزه عاجزند با اينكه ظاهر عبارت ناسخ مطلق است، هم قادر را شامل مى شود و هم عاجز را، علاوه بر اينكه اصلا منسوخ شامل حكم عاجز نبود، تا ناسخ بخواهد آن حكم را براى عاجز باقى بدارد، و اين تالى فاسدها فاحش ترين تالى فاسدهايند!!!

حال اگر علاوه بر نسخهائى كه از آقايان براى تو خواننده عزيز نقل كرديم، نسخ هاى ديگرى كه در باره اين سه آيه ذكر كرده اند اضافه كنى، آن وقت تفسيرى عجيب خواهى ديد! و آن نسخ ها اين است كه گفته اند جمله: ” شهر رمضان“ ناسخ جمله:” اياما معدودات “ است،

ص:455

و جمله: ” اياما معدودات “ هم ناسخ جمله ” كتب عليكم الصيام “ است . )

فَمَن تَطوَّعَ خَيراً فَهُوَ خَيرٌ لَّهُ !

« هر كس عمل خير را بطوع بياورد بهتر است! »

كلمه تطوع (طوع) مقابل معناى كراهت، به اين معنا است كه انسان كارى را به رضا و رغبت خود انجام دهد. معناى داوطلب بودن هم بر آن اضافه مى شود. پس تطوع به معناى اين است كه انسان خودش داوطلبانه كارى را انجام دهد كه اطاعت خدا هم هست، بدون اينكه در انجام آن كراهتى داشته باشد، و اظهار ناراحتى و گرانبارى كند، حال چه اينكه آن عمل الزامى و واجب باشد و چه غير الزامى و مستحب.

اين معناى اصلى كلمه تطوع بوده، پس اگر مى بينيم كه فعلا در خصوص افعال مستحب استعمال مى شود يك اصطلاحى است جديد، كه بعد از نزول قرآن در بين مسلمانان رائج گشته، و منشاش هم اين بوده كه معمولا عمل نيكى كه يك مسلمان داوطلبانه انجام مى دهد عمل مستحب است، و اما عمل واجب هر چه هم كه بطوع و رغبت انجام شود باز بوئى از اكراه و اجبار در آن هست .

كلمه تطوع همانطور كه ديگران هم گفته اند دلالتى بر خصوص استحباب ندارد، نه ماده اش و نه هياتش، در نتيجه مى توان گفت حرف فاء كه در آغاز جمله آمده جمله را فرع و نتيجه معنائى مى كند كه از كلام سابق استفاده مى شد، و معناى مجموع كلام - و خدا داناتر است - اين مى شود:

-” روزه بر شما واجب شده است، و در آن خير و صلاح شما رعايت شده، علاوه بر اينكه با داشتن اين فريضه شما هم جزء امتهائى مى شويد كه قبل از شما بودند، با اين تفاوت كه در اين فريضه تخفيف و تسهيلى براى شما منظور شده است، پس آن را بطوع و رغبت بياوريد، نه با كراهت، چون هر كس عمل خير را بطوع بياورد بهتر است تا همان عمل را به كُره بياورد. “

« وَ أَن تَصومُوا خَيرٌ لَّكمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُون.»

-با روزه اى كه بر شما واجب شده تطوع كنيد، و آن را داوطلبانه بياوريد، كه تطوع به كار خير بهتر است، و روزه هم كه خير شما است پس تطوع به روزه هم خيرى علاوه بر خير ديگر است .

(1)

ماه مبارك رمضان

ماه روزه و نزول قرآن


1- مستند:آيه 183 تا 185 سوره بقره الميزان ج 2 ص 3

ص:456

-« شهْرُ رَمَضانَ الَّذِى أُنزِلَ فِيهِ الْقُرْءَانُ هُدًى لِّلنَّاسِ وَ بَيِّنَتٍ مِّنَ الْهُدَى وَ الْفُرْقَانِ فَمَن شهِدَ مِنكُمُ الشهْرَ فَلْيَصمْهُ وَ مَن كانَ مَرِيضاً أَوْ عَلى سفَرٍ فَعِدَّةٌ مِّنْ أَيَّامٍ أُخَرَ يُرِيدُ اللَّهُ بِكمُ الْيُسرَ وَ لا يُرِيدُ بِكمُ الْعُسرَ وَ لِتُكمِلُوا الْعِدَّةَ وَ لِتُكبرُوا اللَّهَ عَلى مَا هَدَاكُمْ وَ لَعَلَّكمْ تَشكُرُونَ!

-و آن ايام كوتاه ماه رمضان است كه قرآن در آن نازل شده تا هدايت مردم و بياناتى از هدايت و جدا سازنده حق از باطل باشد پس هر كس اين ماه را درك كرد بايد روزه اش بگيرد و هر كس مريض و يا مسافر باشد بجاى آن چند روزى از ماههاى ديگر بگيرد خدا براى شما آسانى و سهولت را خواسته و دشوارى نخواسته و منظور اين است كه عده سى روزه ماه را تكميل كرده باشيد و خدا را در برابر اينكه هدايتتان كرد تكبير گفته و شايد شكرگزارى كرده باشيد!»

ماه رمضان نهمين ماه از ماههاى سال قمرى و عربى است، كه بين ماه شعبان و شوال واقع است، و در قرآن كريم از ماههاى دوازده گانه غير از ماه رمضان نام هيچ ماه ديگرى نيامده است.

كلمه قرآن اسم كتابى است كه خداى تعالى آنرا بر پيامبر گراميش محمد صلى الله عليه وآله وسلّم نازل كرده، و به اين جهت آن را قرآن ناميده كه قبلا از جنس خواندنيها نبود، و به منظور اينكه درخور فهم بشر شود نازلش كرد و در نتيجه كتابى خواندنى شد، چنانكه فرمود: ” انا جعلناه قرآنا عربيا لعلكم تعقلون!“ اين كلمه هم بر مجموع قرآن اطلاق مى شود و هم بر اجزاى آن .

ص:457

كلمه نزول به معناى پائين آمدن و وارد شدن از نقطه بلند است، و فرق ميان انزال و تنزيل اين است كه انزال به معناى نازل كردن دفعى و يك پارچه است، و تنزيل به معناى نازل كردن تدريجى است. آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه قرآن يك پارچه در ماه رمضان نازل شده است، و از طرف ديگر ظاهر آيه شريفه ” و قرآنا فرقناه لتقراه على الناس على مكث، و نزلناه تنزيلا،“ دلالت دارد بر اينكه همين قرآن بعد از آنكه بشرى و خواندنى و مفصل شد، در مجموع مدت دعوت رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم يعنى در مدت تقريبا بيست و سه سال به تدريج نازل شده است.

دستور روزه گرفتن در ماه رمضان

-« فمن شهد منكم الشهر فليصمه !»

كلمه شهادت به معناى حاضر بودن در جريان، و اطلاع يافتن از آن است، و شاهد ماه رمضان بودن، به اين معنا است كه انسان همچنان زنده و هوشيار بماند، تا ماه رمضان فرا رسد، و آدمى از فرا رسيدنش آگاه شود، و اين شهادت هم نسبت به تمامى ماه صادق است، و هم نسبت به بعضى از آن، مانند اين كه آدمى در اوائل ماه، مسافر باشد و در اواخر آن حاضر شود.

تحريم روزه مسافر و مريض، و تشريع قضاي آن

-« و من كان منكم مريضا او على سفر فعدة من ايام اخر!“

وارد ساختن اين جمله در آيه مورد بحث از قبيل تكرار به منظور تاكيد و غيره نيست، چون دو آيه قبلى در مقام بيان حكم نبودند، و تنها در مقام زمينه چينى بودند، و فقط آيه سوم حكم را بيان مى كند، پس آيه سوم مشتمل بر جمله تكرارى نيست .

” يريد الله بكم اليسر، و لا يريد بكم العسر، و لتكملوا العدة...،“ گويا اين جمله مى خواهد مجموع مطالب آيه را تعليل كند، هم استثنا شدن مريض و مسافر و افطار كردن آن دو در ماه رمضان را، و هم روزه گرفتن در ايام ديگر سال را، چيزى كه هست اينكه جمله اول مطلب اول را تعليل مى كند و مى فرمايد چون خدا سهولت را برايتان خواسته، و جمله آخر يعنى ” و لتكملوا العدة،“ مطلب بعد را و مى فرمايد اينكه گفتيم به همان عدد از روزهاى ديگر سال را روزه بگيريد براى اين بود كه تكميل سى روز امرى واجب است .

ص:458

تقدير كلام اين است كه ” اگر ما شما را دستور داديم كه در سفر و مرض روزه را بخوريد براى اين بود كه بار تكليف شما را سبك كنيم، و هم براى اينكه عدد سى روزه را تكميل كرده باشيم،“ و بعيد نيست كه ايراد جمله:”و لتكملوا العدة،“ باعث شده كه ديگر مانند آيه قبلى حكم آن صورت را كه روزه طاقت فرسا باشد بيان نكند، چون هم بيان آيه قبلى براى اينجا نيز كافى بود و هم عبارت ” سختى براي شما نخواسته،“ دلالت بر آن مى كرد.

” ولتكبروا الله على ما هديكم و لعلكم تشكرون ...،“ ظاهر دو جمله مورد بحث اين است كه مى خواهند غايت و نتيجه اصل روزه را بيان كنند، نه حكم استثناى مريض و مسافر را، چون وقتى مى بينيم جمله شهر رمضان را مقيد كرد به جمله: ” الذى انزل فيه القرآن ... ،“ مى فهميم كه ميان وجوب روزه رمضان و نازل شدن قرآن در رمضان يك نحوه ارتباط و پيوستگى وجود دارد، در نتيجه برگشت معناى غايت به اين مى شود كه تلبس و اشتغال به روزه براى اظهار كبريائى حق تعالى است به خاطر اينكه قرآن را بر ايشان نازل فرمود، و ربوبيت خود و عبوديت بندگان را اعلام داشت، و نيز بدين منظور بود كه در مقابل اينكه به سوى حق هدايتشان فرموده و با كتاب خود برايشان حق را از باطل جدا كرده، شكرش را بجاى آورند.

و چون روزه وقتى متصف به اين صفت مى شود، يعنى وقتى شكر نعمت هاى خدا مى شود كه مشتمل بر حقيقت معناى روزه باشد، يعنى از روى اخلاص انجام شود، و روزه دار از آلودگيهاى طبيعت پاك باشد، و از بزرگترين مشتهيات نفس چشم بپوشد، لذا دنبال آيه فرمود:” و لتكبروا الله على ما هديكم!“ براى اينكه تكبير و بزرگداشت خدا با صورت روزه هم انجام مى شود، چه اينكه اين صورت، حقيقت هم داشته باشد و يا نداشته باشد، و بهمين جهت مساله شكر را با كلمه” لعل- اميد است،“ از تكبير جدا كرد، و فرمود،” و لتكبروا الله على ما هديكم، و لعلكم تشكرون،“ همانطور كه در اول آيات، در باره روزه فرمود: لعلكم تتقون!

روايات رسيده در مورد روزه و تحليل آن

در حديث قدسى (يعنى احاديثى كه سلسله سندش منتهى به خود خداى تعالى مى شود،) آمده: كه خداى تعالى فرمود: روزه فقط براى من است، و من خود جزاى آن را مى دهم!

مؤلف: اين روايت را شيعه و سنى البته با مختصر اختلافى نقل كرده اند و وجه اينكه روزه براى خداى سبحان است اين است كه تنها عبادتى است كه از امور عدمى تشكيل مى شود، بخلاف عبادتهاى ديگر، از قبيل نماز، و حج و امثال آن، كه از امور

ص:459

وجودى تركيب مى يابد، و يا حداقل امور وجودى هم در آنها دخالت دارند، و معلوم است كه فعل وجودى نمى تواند محض و خالص در اظهار عبوديت عبد و ربوبيت رب سبحان باشد، چون خالى از نقايص مادى و آفت محدوديت و اثبات انانيت نيست، و ممكن است در انجام آن قصد غير خدا هم به ميان آيد، و سهمى از آن را براى غير خدا انجام دهد، چنانكه در موارد ريا و سمعه و سجده براى غير خدا اين آفت ها مشاهده مى شود، بخلاف عملى كه همه اش نفى است، يعنى روزه كه عبارت است از نخوردن، ننوشيدن، و فلان و بهمان نكردن، كه صاحبش خود را بالاتر از اسارت در برابر ماديات مى بيند، و با خويشتن دارى خود را از لوث شهوات نفس پاك نگه مى دارد، و اين امور عدمى چيزى نيست كه غير خدا هم سهمى از آن داشته باشد، زيرا امرى است تنها ميان بنده و پروردگارش و طبعا كسى جز خدا از آن با خبر نمى شود.

و اينكه فرموده: ” و انا اجزى به،“ اگر كلمه اجزى را به صيغه معلوم بخوانيم، يعنى ” من جزاى آن را مى دهم!“ آن وقت دلالت مى كند بر اينكه در دادن اجر به بنده، كسى ميان او و خدا فاصله و واسطه نمى شود، همانطور كه بنده هم در بندگى و عبادت خدا به وسيله روزه كسى را دخيل قرار نداد، و نگذاشت كسى از روزه داريش با خبر شود، چنانكه در باره صدقه آمده است: صدقه را تنها خدا مى گيرد، و بين صدقه دهنده و خدا كسى واسطه نيست، و در قرآن هم آمده:” و ياخذ الصدقات!“

و اما اگر اجزى را به صيغه مجهول بخوانيم، معنايش اين مى شود:” خود من جزاى روزه قرار مى گيرم! “ آن وقت عبارت كنايه مى شود از نزديكى روزه دار به خداى تعالى .

از عنبسة العابد روايت شده كه گفت: رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم در ايامى كه از دنيا رفت، در اين رسم و برنامه بود كه همه ساله شعبان و رمضان و سه روز از هر ماه را روزه مى گرفت .

مؤلف : اخبار از طريق اهل بيت عليهم السلام در اين باب بسيار است، و اين همان روزه سنتى است كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم مى گرفت و گرنه روزه واجب تنها همان روزه رمضان است.

در تفسير عياشى از صباح بن نباته روايت شده كه گفت: من به امام صادق عليه السلام عرضه داشتم: ابن ابى يعفور به من دستور داد چند مساله را از شما بپرسم حضرت پرسيد آن مسائل چيست؟ عرضه داشتم: او از شما مى پرسد: وقتى ماه رمضان آمد و من در منزل باشم آيا جايز است مسافرت كنم؟ فرمود: خداى تعالى مى فرمايد: ” فمن شهد منكم الشهر فليصمه!“ پس هر كس ماه رمضان را درك كند و در ميان

ص:460

خانواده اش باشد نمى تواند مسافرت كند، مگر براى حج و يا عمره، و يا براى طلب مالى كه مى ترسد اگر به دنبالش نرود تلف بشود.

مؤلف : و اين نكته استفاده لطيفى است كه امام از اطلاق آيه براى حكم كراهت سفر كرده است چون مسافرت در رمضان جايز است اما با كراهت.

و در كافى از على بن الحسين عليهماالسلام روايت آورده كه فرمود: اما روزه در سفر و در حال مرض، عامه در آن اختلاف كرده اند، بعضى گفته اند: مريض و مسافر مى تواند روزه بگيرد، و بعضى ديگر گفته اند نبايد بگيرد، طايفه سوم گفته اند مختار است، اگر خواست بگيرد و اگر نخواست نگيرد، ولى ما مى گوئيم بايد در اين دو حال حتما روزه را بشكند، و افطار كند. ( منظور اين است كه روزه نبايد بگيرد، پس اگر در سفر و يا حال مرض روزه بگيرد روزه اش درست نيست بايد آن چند روز را دوباره قضا كند.) براى اينكه خداى عزوجل مى فرمايد:” فمن كان منكم مريضا او على سفر فعدة من ايام اخر . “

مؤلف : اين روايت را عياشى نيز نقل كرده است.

و در تفسير عياشى از امام باقر عليه السلام روايت آورده كه در تفسير جمله ”فمن شهد منكم الشهر فليصمه،“ فرموده: چقدر اين بيان براى كسى كه تعقلش كند روشن است! براى اينكه در عبارتى كوتاه اين معنا را رسانده، كه هر كس ماه رمضان را درك كرد بايد روزه اش را بگيرد، و هر كس در ماه رمضان مسافرت كرد بايد روزه اش را بخورد.

مؤلف : روايات وارده از ائمه اهل بيت عليهم السلام در اينكه مريض و مسافر حتما بايد روزه اش را بخورد بسيار زياد است، و اين مذهب ائمه اهل بيت عليهم السلام است، بخلاف علماى اهل سنت كه روزه رمضان را براى مسافر و مريض اختيارى مى دانند، و آيه شريفه بطوريكه خواننده توجه فرمود بر مذهب ائمه اهل بيت عليهم السلام دلالت دارد .

و نيز در تفسير عياشى از ابى بصير روايت آمده كه گفت: من از امام عليه السلام از معناى جمله:” و على الذين يطيقونه فدية طعام مسكين،“ پرسيدم فرمود: منظور بيماران و سالخوردگانى است كه توانائى روزه گرفتن ندارند.

و باز در همان تفسير از امام باقرعليه السلام در تفسير همان آيه نقل كرده كه فرمود: منظور سالخورده و كسى است كه عطش آزارش مى دهد.

و نيز در همان تفسير از امام صادق عليه السلام روايت آورده كه فرمود: منظور زنى است كه از جان فرزندش بترسد و سالخوردگانى كه روزه برايشان طاقت فرسا باشد.

مؤلف : روايات در تفسير آيه، از ائمه عليهم السلام بسيار است، و در روايت ابى

ص:461

بصير مراد از مريض آن بيمارانى اند كه قبل از ايام ماه رمضان بيمار باشند و نتوانند قضاى روزه رمضان را در ساير ايام سال بجا آورند، چون واضح است كه كلمه مريض در جمله: ” فمن كان منكم مريضا،“ شامل مريض نامبرده نمى شود، و كلمه عطاش كه در روايت آمده به معناى بيمارى عطش است كه ظاهرا همان مرض قند باشد.

مترجم: باز در همان تفسير از سعيد از امام صادق عليه السلام روايت آمده كه فرمود: در عيد فطر هم تكبير هست، عرضه داشتم تكبير كه غير از روز قربان نيست، فرمود: چرا در عيد فطر هم هست، ليكن مستحب است كه در مغرب و عشاء و فجر و ظهر و عصر و دو ركعت نماز عيد گفته شود.

و در كافى از سعيد نقاش روايت كرده كه گفت امام صادق عليه السلام فرمود: براى من در شب عيد فطر تكبير هست، اما واجب نيست بلكه مستحب است، مى گويد، پرسيدم اين تكبير در چه وقت مستحب است؟ فرمود در شب عيد در مغرب و عشا و در نماز صبح و نماز عيد آنگاه قطع مى شود، مى گويد عرضه داشتم: چگونه تكبير بگويم؟ فرمود، مى گوئى:

” الله اكبر، الله اكبر، لا اله الا الله، و الله اكبر،

الله اكبر و لله الحمد، الله اكبر على ما هدانا ! “

و منظور از كلام خدا كه مى فرمايد: ” و لتكملوا العدة،“ همين است، چون معنايش اين است كه نماز را كامل كنيد و خدا را در برابر اينكه هدايتتان كرده تكبير كنيد، و تكبير همين است كه بگوئيد:” الله اكبر، لا اله الا الله، والله اكبر، ولله الحمد!“ راوى مى گويد در روايت ديگرى آمده كه تكبير آخر را چهار بار بايد گفت.

مؤلف : اختلاف اين دو روايت كه يكى تكبير را در ظهر و عصر نيز مستحب مى داند و ديگرى نمى داند ممكن است حمل شود بر مراتب استحباب، يعنى دومى مستحب باشد، و اولى مستحب تر، و اينكه فرمود: منظور از ” و لتكملوا العدة،“ اكمال نماز است شايد منظور اين باشد كه با خواندن نماز عيد، عدد روزه را تكميل كنيد و باز خود تكبيرات را بگوئيد، كه خدا شما را هدايت كرد، و اين با معنائى كه ما از ظاهر جمله،” و لتكبروا الله على ما هديكم ...،“ فهميديم منافات ندارد، براى اينكه كلام امام استفاده حكم استحبابى از مورد وجوب است، نظير آنكه در سابق در جمله:” فمن شهد منكم الشهر فليصمه،“ گذشت، كه گفتيم از آن، كراهت مسافرت در ماه رمضان براى كسى كه اول ماه را درك كند استفاده كرده اند، و اختلاف آخر تكبيرات در دو جاى روايت اخير مؤيد اين احتمال است كه بعضى داده و گفته اند در جمله:” و لتكبروا الله على ما هديكم،“ تكبير به دليل اينكه با حرف على متعدى شده متضمن معناى حمد است .

ص:462

و در كافى از حفص بن غياث از امام صادق عليه السلام نقل كرده كه گفت: از آن جناب از كلام خداى عزوجل پرسيدم، كه مى فرمايد:” شهر رمضان الذى انزل فيه القرآن،“ چطور مى فرمايد قرآن در ماه رمضان نازل شد، با اينكه در دو دهه بين اول و آخرش نازل شده؟ امام عليه السلام فرمود: قرآن در ماه رمضان يك باره به بيت المعمور نازل شد و سپس در طول بيست سال به تدريج به زمين نازل گرديد، آنگاه فرمود: رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم فرموده صحف ابراهيم در اولين شب از ماه رمضان نازل شد، و تورات در روز ششم رمضان، و زبور در هيجدهم رمضان و قرآن در بيست و سوم از ماه رمضان نازل شده است.

مؤلف : اين روايت را كه كافى از امام صادق و آن جناب از رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم نقل كرده است. الدرالمنثور به چند طريق آن را از واثلة بن اسقع از رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم نقل كرده است.

و نيز در كافى و فقيه از يعقوب روايت كرده كه گفت: مردى را شنيدم كه از امام صادق عليه السلام از شب قدر مى پرسيد، كه آيا گذشته و يا همه ساله هست؟ فرمود: اگر شب قدر از بين برود، و برداشته شود، قرآن هم برداشته مى شود.

و در الدر المنثور از ابن عباس روايت كرده كه در باره ماه رمضان و ليله مباركه و ليله قدر گفت: ليله قدر همان ليله مباركه است كه در ماه رمضان واقع است، كه در آن ماه قرآن كريم از ذكر به بيت المعمور نازل شد، و بيت المعمور همان موقع ستارگان در آسمان دنيا است، كه قرآن در آنجا قرار گرفت، و سپس به تدريج به رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم نازل شد، قسمتى در امر و قسمتى در نهى و آياتى در باره جنگها نازل مى شد .

مؤلف : اين معنا از غير ابن عباس مانند سعيد بن جبير نيز روايت شده، و از گفتار ابن عباس چنين بر مى آيد كه اين نظريه خود را از آيات قرآنى استفاده كرده، مانند آيه: و الذكر الحكيم و آيات: و كتاب مسطور فى رق منشور والبيت المعمور والسقف المرفوع و آيات: فلا اقسم بمواقع النجوم، و انه لقسم لو تعلمون عظيم، انه لقرآن كريم، فى كتاب مكنون لا يمسه الا المطهرون! و آيه: و زينا السماء الدنيا بمصابيح و حفظا ! كه ارتباط گفتار ابن عباس با همه اين آيات روشن است، تنها نقطه ابهامى كه در كلام وى هست و معلوم نيست از كجاى قرآن استفاده كرده، اين است كه گفته: محل ستارگان، آسمان اول، و موطن قرآن است، و دلالت آيات سوره واقعه بر اين معنا روشن نيست . بله در روايات ائمه اهل بيت عليهم السلام آمده كه بيت المعمور در آسمان است.

مطلب ديگرى كه تذكرش لازم است، اين است كه احاديث هم مانند قرآن

ص:463

كريم محكم و متشابه دارد، و اشاره و رمز در ميان احاديث بسيار شايع است، و مخصوصا در مثل اينگونه حقايق ( كه فهم بشر از دركش عاجز است،) مانند لوح و قلم و حجب و آسمان و بيت معمور و بحر مسجور، لا جرم بر يك فرد دانشمند لازم است كه براى بدست آوردن معناى واقعى كلام سعى كند قرائن كلام را به دست آورد .

(1)

شب هاي ماه رمضان

-” أُحِلَّ لَكمْ لَيْلَةَ الصيَامِ الرَّفَث إِلى نِسائكُمْ هُنَّ لِبَاسٌ لَّكُمْ وَ أَنتُمْ لِبَاسٌ لَّهُنَّ عَلِمَ اللَّهُ أَنَّكمْ كُنتُمْ تخْتَانُونَ أَنفُسكمْ فَتَاب عَلَيْكُمْ وَ عَفَا عَنكُمْ فَالْئَنَ بَشِرُوهُنَّ وَ ابْتَغُوا مَا كتَب اللَّهُ لَكُمْ وَ كلُوا وَ اشرَبُوا حَتى يَتَبَينَ لَكُمُ الْخَيْط الأَبْيَض مِنَ الخَْيْطِ الأَسوَدِ مِنَ الْفَجْرِ ثُمَّ أَتِمُّوا الصيَامَ إِلى الَّيْلِ وَ لا تُبَشِرُوهُنَّ وَ أَنتُمْ عَكِفُونَ فى الْمَسجِدِ تِلْك حُدُودُ اللَّهِ فَلا تَقْرَبُوهَا كَذَلِك يُبَينُ اللَّهُ ءَايَتِهِ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ.

-در شب روزه دارى نزديكى كردنتان با همسرانتان حلال شد ايشان پوشش شما و شما پوششى هستيد براى آنان، خدا دانست كه شما همواره با انجام اين عمل نافرمانى و در نتيجه به خود خيانت مى كرديد پس از جرمتان گذشت و اين حكم را از شما برداشت حالا ديگر مى توانيد با ايشان درآميزيد و از خدا آنچه از فرزند كه برايتان مقدر كرده طلب كنيد و از آب و غذا در شب همچنان استفاده كنيد تا سفيدى شفق از سياهى شب برايتان مشخص شود و آنگاه روزه بداريد و روزه را تا شب به كمال برسانيد و نيز هنگامى كه در مسجدها اعتكاف مى كنيد با زنان نياميزيد اينها كه گفته شد حدود خداست زنهار كه نزديك آن مشويد. اينچنين خدا آيات خود را براى مردم بيان مى كند تا شايد با تقوا شوند.“

كلمه رفث به معناى تصريح به هر سخن زشتى است كه تنها در بستر زناشوئى به زبان مى آيد، و در غير آن مورد گفتنش نفرت آور و قبيح است، ليكن در اينجا به معناى آن الفاظ نيست بلكه كنايه است از عمل زناشوئى، و اين از ادب قرآن كريم است، و همچنين الفاظ ديگرى كه در قرآن براى فهماندن عمل زناشوئى بكار رفته، از قبيل: مباشرت، دخول، مس، لمس، اتيان و قرب؛ همه الفاظى است كه به طريق كنايه بكار رفته، و همچنين كلمه وطى و كلمه جماع كه اين دو نيز در غير قرآن الفاظى است كنايتى هر چند كه كثرت استعمال آن در عمل زناشوئى، از حد كنايه بيرونش كرده، و


1- مستند:آيه 185 سوره بقره الميزان ج 2 ص 18

ص:464

آن را تصريح در آن عمل ساخته است، نظير لفظ فرج و غائط كه به معناى معروف امروزش از همين قبيل است يعنى در آغاز كنايه بوده، بعد تصريح شده، و اگر كلمه رفث را با حرف الى متعدى كرده، با اينكه احتياج به آن نداشت، براى اين بود كه بطوريكه ديگران هم گفته اند معناى افضا را متضمن بود .

” هن لباس لكم و انتم لباس لهن،“ ظاهر از كلمه لباس همان معناى معروفش مى باشد، يعنى جامه اى كه بدن آدمى را مى پوشاند و اين دو جمله از قبيل استعاره است، براى اينكه هر يك از زن و شوهر طرف ديگر خود را از رفتن به دنبال فسق و فجور و اشاعه دادن آن در بين افراد نوع جلوگيرى مى كند، پس در حقيقت مرد لباس و ساتر زن است، و زن ساتر مرد است.

و اين خود استعاره اى است لطيف كه با انضمامش به جمله:” احل لكم ليلة الصيام الرفث الى نسائكم ...،“ لطافت بيشترى به خود مى گيرد، چون انسان با جامه عورت خود را از ديگران مى پوشاند، و اما خود جامه از نظر ديگران پوشيده نيست، همسر نيز همينطور است، يعنى هر يك ديگرى را از رفث به غير مى پوشاند، ولى رفث خودش به او ديگر پوشيده نيست، چون لباسى است متصل به خودش، و چسبيده به بدنش.

” علم الله انكم كنتم تختانون انفسكم، فتاب عليكم و عفى عنكم!“

جمله: ” انكم كنتم تختانون – به خود خيانت مي كرديد ...،“ دلالت بر معناى استمرار دارد، در نتيجه مى فهماند كه از روز تشريع حكم صيام اين خيانت در ميان مسلمين مستمر و دائمى بوده، يعنى بطور سرى خدا را نافرمانى و به خود خيانت مى كرده اند، و اگر اين خيانتشان نافرمانى خدا نبود، دنبالش آيه توبه و عفو نازل نمى شد، و اين توبه و عفو هر چند صريح در اين نيست كه قبلش نافرمانى و معصيتى بود، ليكن مخصوصا با در نظر گرفتن اينكه هر دو كلمه با هم جمع شده اند، ظهور در اين معنا دارد .

بنا بر اين آيه شريفه دلالت مى كند بر اينكه قبل از نزول اين آيه حكم روزه اين بوده كه در شب روزه زناشوئى هم حرام بوده، و با نازل شدن اين آيه حليت آن تشريع و حرمتش نسخ شده، همچنانكه جمعى از مفسرين نيز اين را گفته اند، و جمله” احل لكم ...،“ و همچنين جمله:” كنتم تختانون ...،“ و جمله: ” فتاب عليكم و عفا عنكم،“ و جمله:” فالان باشروهن ...،“ همه اشعار و بلكه دلالت بر اين نسخ دارد.

” فالان باشروهن و ابتغوا ما كتب الله لكم !“

امر در اين آيه چون بعد از منع واقع شده، طبق نظريه علماىاصول تنها بر جواز دلالت دارد، نه وجوب، و مى فهماند از هم اكنون رفث با زنان در شبهاى رمضان

ص:465

جايز است، در اول آيه هم فرموده بود:” احل لكم- اين كار برايتان حلال است.“

كلمه ابتغاء به معناى طلب كردن است، و منظور از طلب كردن آنچه خدا نوشته است، طلب فرزند است، كه خداى سبحان آن را نوشته و مقرر كرده، كه نوع انسانى اين كار را از راه جماع انجام دهد، و جنس بشر را با تجهيز شهوت و اشتياق به مباشرت مفطور بر اين عمل كرده، و به اين وسيله ايشان را مسخر و رام در مقابل اين عمل نموده است.

البته كمتر كسى در حين عمل توجه به فرزنددار شدن دارد، بيشتر منظورشان شهوت رانى است،( غافل از اينكه خداى تعالى در بين اين دو سنگ آرد خود را مى گيرد، و قضاى خود را به كرسى مى نشاند!) همچنانكه افراد منظورشان از اكل و شرب لذت بردن از غذا است و غافلند از اينكه اين جذبه و رابطه بين انسان و غذا را خدا قرار داده، تا زندگى بشر بقا يافته، بدنش نمو كند، اين همان تسخير الهى است .

فجر صادق، آغاز روز روزه داران

-” و كلوا و اشربوا حتى يتبين لكم الخيط الابيض من الخيط الاسود من الفجر!“

كلمه فجر دو مصداق دارد يكى فجر اول كه آن را فجر كاذب مى گويند چون دوام ندارد، بعد از اندكى از بين مى رود، و شكلش شكل دم گرگ است، وقتى آن را بالا مى گيرد، و بهمين جهت آن را ذنب السرحان مى نامند. عمودى از نور است كه در آخر شب در ناحيه شرقى افق پيدا مى شود، و اين وقتى است كه فاصله خورشيد از دايره افق به هيجده درجه زير افق برسد، آنگاه به تدريج رو به گسترش نهاده از بين مى رود، و چون ريسمانى سفيد رنگ به آخر افق مى افتد، و به صورت فجر دوم در مى آيد، كه آن را فجر دوم يا فجر صادق مى نامند، و بدين جهت صادقش مى گويند، كه از آمدن روز خبر مى دهد، و متصل به طلوع خورشيد است .

از اينجا معلوم شد كه مراد از خيط ابيض، فجر صادق است، و جمله: ”حتى يتبين لكم الخيط الابيض من الخيط الاسود،“ از قبيل استعاره است، يعنى سفيدى گسترده و افتاده در آخر افق تاريك را تشبيه به ريسمانى سفيد، و تاريكى را تشبيه به ريسمانى سياه كرده است و آن خط سفيد مجاور خط سياه قرار دارد .

باز از اينجا معلوم مى شود كه مراد از اين جمله تحديد اولين وقت طلوع فجر صادق است، براى اينكه بعد از آنكه شعاع نور روز بالا مى آيد، هر دو خيط از بين مى رود، ديگر نه خيطى سفيد مى ماند و نه خيطى سياه.

از فجر تا به شب يك عبادت تمام است!

ص:466

بعد از آنكه تحديد روزه به فجر دلالت كرد بر اينكه بعد از روشن شدن و پيدايش فجر، روزه واجب مى شود، ديگر مجددا سخنى از اين وجوب به ميان نياورد، تا رعايت اختصار گوئى كرده باشد، تنها آخر روزه را تحديد كرد، و فرمود: ” الى الليل “ و جمله ” اتموا“ دلالت دارد بر اينكه روزه امرى است واحد و بسيط، و نصف بردار نيست، بلكه از فجر تا به شب يك عبادت تمام است، نه اينكه عبادتى باشد مركب از چند امر كه هر كدام عبادتى جداگانه باشند، و فرق بين تمام و كمال هم همين است، كه اولى دلالت مى كند بر انتهاى وجود چيزى كه مركب از اجزاء و آثار نيست، و دوم بر انتهاى وجود چيزى كه مركب از اجزائى است كه هر جزئش اثرى مستقل دارد .

اعتكاف و شرايط آن

اعتكاف به معناى ملازمت در مكان است ( مى گويند فلانى در خانه خود عكوف كرده، يعنى هيچ بيرون نمى آيد و يا فلانى در مسجد اعتكاف كرده، يعنى مسجد را رها نمى كند، و بيرون نمى آيد.)

و اعتكاف عبادت مخصوصى است كه يكى از احكامش اين است كه بايد معتكف از مسجد بيرون نيايد، مگر براى عذرى موجه، يكى ديگر اين است كه بايد در ايام اعتكاف روزه بگيرد، و چون جاى اين توهم بود كه به حكم آيه قبلى معتكف مى تواند در شب با زنان در آميزد، براى دفع اين توهم فرمود:” ولا تباشروهن و انتم عاكفون فى المساجد - در حالى كه در مساجد اعتكاف كرده ايد شبها با زنان نياميزيد!“ و اينكه گفتيم مى توانيد درآميزيد مربوط به ايام روزه غير اعتكاف بود.

” تلك حدود الله فلا تقربوها ! “

-از احكام روزه تجاوز نكنيد !

كلمه حد در اصل به معناى منع است، و معناى منع در همه موارد استعمال و مشتقات اين كلمه ديده مى شود.

و نهى از نزديك شدن به حدود خدا كنايه است از اينكه مردم نبايد آنها را مرتكب شوند، و به آن حدود تجاوز نمايند، و معناى آيه اين است كه نزديك اين گناهان كه همان اكل و شرب و جماع باشد مشويد، و يا اين است كه از اين احكام و حرمت هاى

ص:467

الهيه كه برايتان بيان فرمود يعنى احكام روزه تجاوز نكنيد، و نگذاريد روزه شما به وسيله تجاوز از حدود خدا و ترك تقوا ضايع گردد.

در تفسير قمى از امام صادق عليه السلام روايت آورده كه فرمود: يعنى خوردن و آميختن با زنان در شبهاى ماه رمضان بعد از خواب حرام بود، حتى اگر كسى بعد از نماز شام هنوز افطار نكرده خوابش مى برد و آنگاه بيدار مى شد، ديگر نمى توانست چيزى بخورد، و اما عمل زناشوئى شب و روز حرام بود، در اين ميان مردى از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم كه نامش خوات بن جبير انصارى و برادر عبد الله بن جبير بود، همان كه رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم او را با پنجاه نفر از تيراندازان موكل بر دهانه دره احد كرده بود، رفقايش گريختند، و او با يازده نفر ديگر پاى مردى كردند تا در همان دهانه دره شهيد شدند.

برادر اين عبد الله يعنى خوات بن جبير در جنگ خندق پيرمردى ناتوان بود، و با زبان روزه با رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم كار مى كرد، هنگام عصر نزد خانواده اش آمد و پرسيد: هيچ خوردنى نزد شما يافت مى شود؟ گفتند: خوابت نبرد تا برايت طعامى درست كنيم، ولى تهيه غذا طول كشيد، و او را خواب ربود، در حالى كه هنوز افطار نكرده بود، همينكه بيدار شد به خانواده اش گفت: طعام خوردن بر من حرام شد، ديگر امشب نمى توانم چيزى بخورم، صبح كه شد به سر كار خود در خندق رفت، و به كار حفر خندق پرداخت و از شدت ضعف بى هوش شد، رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم وضع او را ديد و به حالش رقت آورد.

از سوى ديگر جوانانى بودند كه در شب رمضان پنهانى با همسران خود مباشرت مى كردند، لذا خداى تعالى به منظور تخفيف بر اين دو طايفه اين آيه را نازل كرد، كه:” احل لكم ليلة الصيام الرفث الى نساءكم ...،“ كه در آن مباشرت با زنان در شب هاى ماه رمضان حلال شد، و آيه:” حتى يتبين لكم الخيط الابيض من الخيط الاسود من الفجر،“ كه خوردن و آشاميدن را تا جدا شدن سفيدى روز از سياهى شب حلال كرد.

مؤلف: اينكه در روايت داشته (يعنى خوردن و آميختن با زنان در شبهاى ماه رمضان بعد از خواب حرام بود - تا آنجا كه فرمود - در اين ميان مردى ... ) از كلام راوى است، نه كلام امام، و اين معنا به روايات ديگرى نيز نقل شده، كه كلينى و عياشى و ديگران آن را آورده اند، و در همه آنها آمده كه سبب نازل شدن آيه:” و كلوا و اشربوا ...،“ داستان خوات بن جبير انصارى بود، و سبب نازل شدن آيه:” احل لكم ...،“ عملى بود كه جوانان مسلمين انجام مى دادند .

روايات در اين معنا از طرق عامه و خاصه و همچنين روايات مربوط به اعتكاف

ص:468

و حرمت جماع در رمضان بسيار زياد است.

(1)

شب قدر

-« بِّسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ! إِنَّا أَنزَلْنَهُ فى لَيْلَةِ الْقَدْرِ، وَ مَا أَدْرَاك مَا لَيْلَةُ الْقَدْرِ، لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيرٌ مِّنْ أَلْفِ شهْرٍ، تَنزَّلُ الْمَلَئكَةُ وَ الرُّوحُ فِيهَا بِإِذْنِ رَبهِم مِّن كلّ ِ أَمْرٍ، سلَمٌ هِىَ حَتى مَطلَع الْفَجْرِ.

-به نام خداوند رحمان و رحيم! ما اين قرآن عظيم الشان را در شب قدر نازل كرديم، و تو چه مى دانى شب قدر چيست؟ شب قدر از هزار ماه بهتر و بالاتر است، در اين شب فرشتگان و روح به اذن خدا از هر فرمان( و دستور الهى و سرنوشت خلق) نازل مى شوند، اين شب رحمت و سلامت و تهنيت است تا صبحگاه.»

اين سوره نزول قرآن در شب قدر را بيان مى كند، و آن شب را تعظيم نموده از هزار ماه بالاتر مى داند، چون در آن شب ملائكه و روح نازل مى شوند.

ظاهر آيه اين است كه مى خواهد بفرمايد: همه قرآن را در شب قدر نازل كرده، نه بعضى از آيات آن را، مؤيدش هم اين است كه تعبير به انزال كرده، كه ظاهر در اعتبار يكپارچگى است، نه تنزيل كه ظاهر در نازل كردن تدريجى است.

در كلام خداى تعالى آيه اى كه بيان كند ليله مذكور چه شبى بوده ديده نمى شود بجز آيه:« شهر رمضان الذى انزل فيه القرآن،» كه مى فرمايد: قرآن يكپارچه در ماه رمضان نازل شده، و با انضمام آن به آيه مورد بحث معلوم مى شود شب قدر يكى از شبهاى ماه رمضان است.

در اين سوره آن شبى كه قرآن نازل شده را شب قدر ناميده، و ظاهرا مراد از قدر تقدير و اندازه گيرى است، پس شب قدر شب اندازه گيرى است، خداى تعالى در آن شب حوادث يك سال را يعنى از آن شب تا شب قدر سال آينده را تقدير مى كند: زندگى، مرگ، رزق، سعادت، شقاوت و چيزهايى ديگر از اين قبيل را مقدر مى سازد. آيه سوره دخان هم كه در وصف شب قدر است بر اين معنا دلالت دارد:« فيها يفرق كل امر حكيم امرا من عندنا انا كنا مرسلين رحمة من ربك! » چون فرق، به معناى جدا سازى و مشخص كردن دو چيز از يكديگر است، و فرق هر امر حكيم جز اين معنا ندارد كه آن امر و آن واقعه اى كه بايد رخ دهد را با تقدير و اندازه گيرى مشخص سازند.


1- مستند: آيه 187 سوره بقره الميزان ج : 2 ص : 64

ص:469

و از اين استفاده مى شود كه شب قدر منحصر در شب نزول قرآن و آن سالى كه قرآن در آن شبش نازل شد نيست، بلكه با تكرر سنوات، آن شب هم مكرر مى شود، پس در هر ماه رمضان از هر سال قمرى شب قدرى هست، كه در آن شب امور سال آينده تا شب قدر سال بعد اندازه گيرى و مقدر مى شود. علاوه بر اين، كلمه يفرق به خاطر اينكه فعل مضارع است استمرار را مى رساند، در سوره مورد بحث هم كه فرموده: شب قدر از هزار ماه بهتر است و نيز فرموده: ملائكه در آن شب نازل مى شوند مؤيد اين معنا است.

منظور از بهتر بودن شب قدر از هزار شب به طورى كه مفسرين تفسير كرده اند بهتر بودنش از حيث فضيلت عبادت است، و مناسب با غرض قرآن هم همين معنا است، چون همه عنايت قرآن در اين است كه مردم را به سوى خدا نزديك، و به وسيله عبادت زنده كند، و زنده دارى آن شب با عبادت بهتر است از عبادت هزار شب. ممكن است همين معنا را از آيه سوره دخان نيز استفاده كرد، چون در آنجا شب قدر را پر بركت خوانده، و فرموده:« انا انزلناه فى ليلة مباركة.»

ملائكه و روح در شب قدر به اذن پروردگارشان نازل مى شوند، در حالى كه نزولشان را ابتدا مى كنند و هر امر الهى را صادر مى نمايند.

اگر منظور از امر مذكور هر امر كونى و حادثه اى باشد كه بايد واقع گردد، آيه را چنين معنا مى دهد: ملائكه و روح در آن شب به اذن پروردگارشان نازل مى شوند براى خاطر تدبير امرى از امور عالم.

« سلام هى حتى مطلع الفجر!» كلمه سلام و سلامت به معناى عارى بودن از آفات ظاهرى و باطنى است. پس جمله« سلام هى،» اشاره است به اينكه عنايت الهى تعلق گرفته است به اينكه رحمتش شامل همه آن بندگانى بشود كه به سوى او روى مى آورند، و نيز به اينكه در خصوص شب قدر باب نقمتش و عذابش بسته باشد، به اين معنا كه عذابى جديد نفرستد. و لازمه اين معنا آن است كه طبعا در آن شب كيد شيطان ها هم مؤثر واقع نشود، همچنان كه در بعضى از روايات هم به اين معنا اشاره رفته است.

در تفسير برهان از شيخ طوسى از ابوذر روايت آورده كه گفت: به رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم عرضه داشتم يا رسول الله آيا شب قدر شبى است كه در عهد انبياء بوده و امر بر آنان نازل مى شده و چون از دنيا مى رفتند نزول امر در آن شب تعطيل مى شده است؟ فرمود: نه بلكه شب قدر تا قيامت هست.

در مجمع البيان است كه از حماد بن عثمان از حسان ابن ابى على نقل شده كه گفت: از امام صادق عليه السلام از شب قدر پرسيدم، فرمود در نوزدهم رمضان و بيست و يكم و بيست و سوم جستجويش كن!

ص:470

مؤلف: در معناى اين روايات رواياتى ديگر نيز هست، و در بعضى از اخبار ترديد بين دو شب شده، يكى بيست و يكم و ديگرى بيست و سوم، مانند روايتى كه عياشى از عبد الواحد از امام باقر عليه السلام روايت كرده است.

و از رواياتى ديگر استفاده مى شود كه شب قدر خصوص بيست و سوم است، و اگر معينش نكرده اند به منظور تعظيم امر آن بوده، تا بندگان خدا با گناهان خود به امر آن اهانت نكنند.

و نيز در تفسير عياشى در روايت عبد الله بن بكير از زراره از يكى از دو امام باقر و صادق عليهماالسلام آمده كه فرمود: شب بيست و سوم همان شب جهنى است، و حديث جهنى اين است كه گفت: به رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم عرضه داشتم: منزل من از مدينه دور است، دستورم بده در شب معينى داخل مدينه شوم فرمود: شب بيست و سوم داخل شو.

مؤلف: حديث جهنى كه نامش عبد الله بن انيس انصارى بود، از طرق اهل سنت نيز روايت شده، و سيوطى آن را در الدر المنثور از مالك و بيهقى نقل كرده است.

و در كافى به سند خود از زراره روايت كرده كه گفت: امام صادق عليه السلام فرمود: تقدير در نوزدهم، ابرام در شب بيست و يكم، و امضا در شب بيست و سوم است.

آنچه همه روايات مختلفى كه از ائمه اهل بيت عليهم السلام وارد شده در آن اتفاق دارند اين است كه: شب قدر تا روز قيامت باقى است، و همه ساله تكرار مى شود، و نيز ليلة القدر شبى از شبهاى رمضان، و نيز يكى از سه شب نوزده و بيست و يك و بيست و سه است.

(1)

حج

خانه خدا و آيات واضح در آن

فرمان حج


1- مستند: آيه 1 تا 5 سوره قدر الميزان ج : 20 ص : 559

ص:471

ص:472

-” و لله على الناس حج البيت من استطاع اليه سبيلا !

-و بر هر كس كه مستطيع باشد، زيارت آن خانه واجب است ! “

اين آيه متضمن تشريع حج در قرآن است، البته نه تشريع ابتدائى و بى سابقه، بلكه تشريع امضائى نسبت به تشريع قبلى ابراهيم عليه السلام، چون اين مراسم در زمان ابراهيم عليه السلام تشريع شد و آيه:” و اذن فى الناس بالحج ... !“ از آن تشريع خبر مى دهد.

(1)

اولين خانه براي عبادت خدا

-” إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِى بِبَكَّةَ مُبَارَكاً وَ هُدًى لِّلْعَلَمِينَ فِيهِ ءَايَت بَيِّنَتٌ مَّقَامُ إِبْرَهِيمَ وَ مَن دَخَلَهُ كانَ ءَامِناً،

-وَللَّهِ عَلى النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ استَطاعَ إِلَيْهِ سبِيلاً وَ مَن كَفَرَ فَإِنَّ اللَّهَ غَنىٌّ عَنِ الْعَلَمِينَ!

-اولين خانه عبادتى كه براى مردم بنا نهاده شد، آن خانه اى است كه در مكه واقع است، خانه اى پر بركت كه مايه هدايت همه عالميان است، در آن خانه آياتى روشن و مقام ابراهيم هست و هر كس داخل آن شود، ايمن است،

-و بر هر كس كه مستطيع باشد زيارت آن خانه واجب است، و هر كس به اين حكم خدا كفر بورزد، خدا از همه عالم بى نياز است!“

” ان اول بيت وضع للناس للذى ببكة ...،“ كعبه قبل از ساير معابد براى عبادت


1- مستند: آيه 96 سوره آل عمران الميزان ج : 3 ص : 541

ص:473

ساخته شده چون اين خانه را ابراهيم ساخت و بيت المقدس را سليمان بنا نهاد كه قرنها بعد از ابراهيم بوده است.

كلمه بيت معنايش معروف است و مراد از وضع بيت براى مردم، ساختن و معين كردن آن براى عبادت مردم است، براى اينكه مردم آن را وسيله اى قرار دهند براى پرستش خداى سبحان، و از دور و نزديك به همين منظور به طرف آن روانه شوند و يا به طرف آن عبادت كنند، و آثارى ديگر بر آن مترتب سازند .

همه اينها از تعبير به بكه ( كه به معناى محل ازدحام است،) استفاده مى شود و مى فهماند كه مردم براى طواف و نماز و ساير عبادات و مناسك، پيرامون اين خانه ازدحام مى كنند. و اما اينكه اين اولين خانه اى باشد كه بر روى زمين براى انتفاع مردم ساخته شده باشد لفظ آيه بر آن دلالت ندارد، و نمى رساند كه قبل از مكه، هيچ خانه اى ساخته نشده بود.

مراد از كلمه بكه زمين مكه است، و اگر آن را بكه خوانده، براى اين است كه مردم در اين سرزمين ازدحام مى كنند، و چه بسا گفته باشند كه بكه همان مكه است.

معني مبارك بودن و هدايت بودن كعبه

كلمه مبارك از بركت است و بركت به معناى خير بسيار، و مبارك به معناى محلى است كه خير كثير بدانجا افاضه مى شود.

اين كلمه هر چند در بركات دنيوى و اخروى هر دو استعمال مى شود، الا اينكه از ظاهر مقابل قرار گرفتنش با جمله هدى للعالمين بر مى آيد كه: مراد از آن افاضه بركات دنيوى است، كه عمده آن وفور ارزاق و بسيار شدن انگيزه ها براى عمران و آباد كردن آن، با حضور و تجمع در آن براى زيارت و عبادت و نيز انگيزه ها براى احترام آن است.

اين بود معناى مبارك بودن بيت، و اما هدايت بودنش به اين است كه خداى تعالى با تاسيس آن و تشريع عباداتى در آن، سعادت آخرتى مردم را به ايشان نشان دهد و علاوه بر آن ايشان را به كرامت و قرب خدا برساند.

و بيت الحرام از روزى كه به دست ابراهيم ساخته شد، اين خاصيت هدايت را داشته و همواره مقصد قاصدان و معبد عابدان بوده است.

سابقه تشريع حج در زمان ابراهيم عليه السلام

ص:474

قرآن كريم دلالت مى كند بر اينكه حج و مراسمش براى اولين بار در زمان ابراهيم عليه السلام و بعد از فراغتش از بناى آن تشريع شد و خداى تعالى در اين باره فرمود:” و عهدنا الى ابراهيم و اسمعيل ان طهرا بيتى للطائفين و العاكفين و الركع السجود ! “

و نيز در خطاب به ابراهيم مى فرمايد:

-” و اذن فى الناس بالحج ياتوك رجالا و على كل ضامر ياتين من كل فج عميق! “

و اين آيه به طورى كه ملاحظه مى كنيد دلالت دارد بر اينكه اين اعلام و دعوت با اجابت عموم مردم، چه نزديكان و چه مردم دور از عشاير و قبايل روبرو خواهد شد.

سابقه حج در زمان موسي عليه السلام

و نيز قرآن دلالت مى كند بر اينكه اين شعار الهى تا زمان شعيب، بر استقرار و معروفيتش در بين مردم باقى بوده است .

براى اينكه در گفت و گوئى كه از موسى و شعيب حكايت مى كند، از قول شعيب مى فرمايد:” انى اريد ان انكحك احدى ابنتى هاتين على ان تاجرنى ثمانى حجج فان اتممت عشرا فمن عندك،“ كه منظورش از حج يك سال است، و اين نيست مگر به خاطر اينكه در آن تاريخ سالها به وسيله حج شمرده مى شده و با تكرر حج، مكرر مى شده است.

ايام جاهليت، و ادامه مراسم حج

و همچنين در دعوت ابراهيم، ادله زيادى به چشم مى خورد كه دلالت مى كند بر اينكه خانه كعبه همواره معمور به عبادت و آيتى در هدايت بوده است.

در جاهليت عرب هم كعبه مورد احترام و تعظيم بوده و به عنوان اينكه حج جزء شرع ابراهيم است، به زيارت حج مى آمدند و تاريخ گوياى اين است كه اين معنا اختصاص به عرب جاهليت نداشته بلكه ساير مردم نيز كعبه را محترم مى دانستند و اين خود فى نفسه هدايتى است براى اينكه باعث توجه مردم به خدا و ذكر اوست.

كعبه بعد از ظهور اسلام

و اما بعد از ظهور اسلام كه امر واضح تر است، چون نام كعبه از آن روز همه مشارق و مغارب جهان را پر كرد، و كعبه يا با خودش و از نزديك و يا با ذكر خيرش از

ص:475

دور خود را بر فهم و قلب مردم عرضه نمود و مردم را در عبادات مسلمين و اطاعاتشان و قيام و قعودشان، و حتى هنگام خوابيدنشان، و سر بريدن حيواناتشان و ساير شؤونشان متوجه خود ساخت.

پس كعبه به تمامى مراتب هدايت از خطور ذهنى گرفته تا انقطاع تام از دنيا و اتصال كامل به عالم معنا، و به تمام معنا هدايت است و حق است اگر بگوئيم كه مس نمى كنند آن را مگر بندگان مخلص خداوند!

علاوه بر اين، كعبه عالم اسلام را به سعادت دنيائيشان نيز هدايت مى كند و اين سعادت عبارت است از وحدت كلمه، و ائتلاف امت و شهادت منافع خود، و عالم غير اسلام را هم هدايت مى كند به اينكه از خواب غفلت بيدار شوند و به ثمرات اين وحدت توجه كنند و ببينند كه چگونه اسلام قواى مختلفه و سليقه هاى متشتت و نژادهاى گوناگون را با هم متفق و برادر كرده است.

از اينجا دو نكته روشن مى شود:

اول اينكه كعبه هدايت به سوى سعادت دنيا و آخرت هر دو است. همچنانكه به جميع مراتب هدايت است. در حقيقت هدايت مطلقه است.

دوم اينكه: نه تنها براى جماعتى خاص، بلكه براى همه عالم هدايت است، مثلا: آل ابراهيم، و يا عرب، و يا مسلمين، براى اينكه هدايت كعبه دامنه اش وسيع است.

آيات روشن در خانه خدا

” فيه آيات بينات مقام ابراهيم،“ كلمه آيات هر چند به صفت بينات متصف شده، و اين اتصاف تخصصى در موصوف آيات را مى رساند، الا اينكه اين مقدار تخصص و تعين ابهام آن را برطرف نمى سازد و چون مقام، مقام بيان مزاياى بيت است، و مى خواهد مفاخرى را از بيت بشمارد كه به خاطر آن شرافت بيشترى از ساير بناها دارد، مناسب آن است كه بيانى بياورد كه هيچ ابهامى باقى نگذارد، و اوصافى را بشمارد كه غبار و ابهام و اجمال در آن نباشد و همين خود يك شاهد است بر اينكه جملات بعدى يعنى جمله:” و من دخله كان امنا،“ و جمله” و لله على الناس ...،“ و ساير جملات تا آخر آيه، همه بيان است براى جمله آيات بينات .

پس آيات عبارت است از اينكه:

اولا : مقام ابراهيم است،

ثانيا: و هر كس داخل آن شود، امنيت دارد،

ثالثا: و حج و زيارتش بر مردم مستطيع واجب است.

ص:476

اين سه جمله هر يك به غرضى خاص آورده شده: يكى اخبار از اين است كه مقام ابراهيم در اين مكان است. يكى ديگر، انشاء حكم وجوب حج است، چيزى كه هست از آن جا كه هر سه بيانگر آيات نيز هست، فائده بيان را در بر دارد، نه اينكه از نظر ادبى عطف بيان باشند.

مقام ابراهيم

مقام ابراهيم سنگى است كه جاى پاى ابراهيم عليه السلام در آن نقش بسته است.

اخبار بسيار زيادى در دست است كه دلالت دارد بر اينكه سنگ اصلى كه ابراهيم بر روى آن مى ايستاده تا ديوار كعبه را بالا ببرد در زير زمين، در همين مكانى كه فعلا مقامش مى نامند دفن شده و مقام ابراهيم كنار مطاف، روبروى ضلع ملتزم قرار دارد، و ابو طالب عموى رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم در قصيده لاميه خود از اين معنا خبر داده و مى گويد:” و موطى ء ابراهيم فى الصخر رطبة على قدميه حافيا غير ناعل.“

و چه بسا از جمله مقام ابراهيم فهميده شود كه يا خود خانه مقام ابراهيم است و يا اينكه در اين خانه جاى معينى بوده كه ابراهيم در آن مكان مخصوص، به عبادت خداى سبحان مى ايستاده است.

و جاى هيچ شكى نيست كه هر يك از اين امور آيت روشنى است كه با وقوع خود بر خداى تعالى دلالت مى كند و مقام خداى تعالى را بياد مى آورد، چون معناى كلمه آيت چيزى جز علامت و راهنما به چيز ديگر، نيست.

حال به هر نحو كه دلالت بكند، چه به وجود خودش و چه به آثارش، و كدام علامتى بهتر و روشن تر از مقام ابراهيم است كه اهل دنيا را به سوى خدا جلب نموده و به عظمت مقام او راهنمائى كند؟

و كدام بنائى چون كعبه كه واردين خود را در دامن امن و امان خود مى پذيرد، آيت و علامت او است؟

و چه مناسك و مراسم و عبادتى كه ميليونها نفر را در يك جا جمع نموده و همه ساله صحنه بندگى انسانها را به نمايش مى گذارد و با گذشت زمان كهنه نمى شود، بهتر از اين مناسك علامت و آيت او است ؟

شايد بعضى خيال كنند كه آيت و علامت خدا بايد چيزى خارق العاده و بر هم زننده سنت طبيعت باشد و اين صحيح نيست، چون نه لفظ آيه و مفهومش، آيت را

ص:477

منحصر در معجزه كرده، و نه قرآن كريم اين كلمه را منحصرا در معجزه استعمال نموده، معجزه خارق العاده يكى از مصاديق آيت است، نه معناى آيت، به شهادت اينكه در آيه” ما ننسخ من آية او ننسها ...،“ آيت را در معناى وسيعى استعمال كرده كه حتى بطور قطع احكام منسوخه در شريعت هاى سابق را نيز شامل مى شود.

تشريع امنيت خانه خدا

حق مطلب اين است كه جمله:” و من دخله كان آمنا،“ در اين زمينه است كه حكمى تشريعى را بيان كند، نه يك خاصيت تكوينى را. چيزى كه هست اينكه از اين جمله مى توان استفاده كرد كه قبل از اسلام هم حكم امنيت اين خانه تشريع شده بود.

همچنانكه چه بسا اين معنا از دعاى ابراهيم كه در دو سوره ابراهيم و بقره نقل شده، استفاده بشود، مؤيد اين استفاده اين است كه، قبل از بعثت هم عرب جاهليت اين حق را براى بيت محفوظ داشتند، معلوم مى شود اين رسم به زمان ابراهيم عليه السلام متصل مى شده، و از جعليات خود عرب جاهليت نبوده است.

و اما اينكه شايد بعضى احتمال دهند كه مراد از آيه مورد بحث اين باشد كه به عنوان خبر غيبى بفرمايد: فتنه ها و حوادث هولناك و سالب امنيت در اين خانه رخ نمى دهد و در هر جاى دنيا هر حادثه اى پيش آيد، دامنه اش بدانجا كشيده نمى شود جوابگويش جنگها و كشتارها و ناامنى هايى است كه در طول تاريخ، در اين مكان مقدس پيش آمده، مخصوصا حوادثى كه قبل از نزول اين آيه در آنجا رخ داده است. و آيه شريفه:” ا و لم يروا انا جعلنا حرما آمنا و يتخطف الناس من حولهم،“ بيش از اين دلالت ندارد كه امنيت در اين مكان استقرار و استمرار مى يابد، از اين جهت كه مردم اين مكان را مقدس و واجب الاحترام مى دانند، چون وجوب تعظيم آن در شريعت ابراهيم ثابت شده، شريعت ابراهيم هم در آخر به تشريع خدا منتهى مى شود نه به تكوين او .

و همچنين است حال آيه اى كه دعاى ابراهيم را حكايت نموده و مى فرمايد:” رب اجعل هذا البلد آمنا،“ و يا مى فرمايد:” رب اجعل هذا بلدا آمنا،“ كه از خداى تعالى درخواست مى كند، مكه را بلد امن كند، و خداى تعالى به زبان تشريع دعايش را مستجاب مى كند، و همواره دلهاى بشر را به قبول اين امنيت سوق مى دهد .

واجب بودن حج براي دارندگان استطاعت

« وَللَّهِ عَلى النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ استَطاعَ إِلَيْهِ سبِيلاً وَمَن كَفَرَ فَإِنَّ اللَّهَ غَنىٌّ عَنِ

ص:478

الْعَلَمِينَ!

و بر هر كس كه مستطيع باشد زيارت آن خانه واجب است، و هر كس به اين حكم خدا كفر بورزد، خدا از همه عالم بى نياز است.»

حِج در اصل به معناى قصد بوده است و سپس در قصد زيارت بيت اختصاص يافته، به طريق مخصوصى كه شرع آن را بيان كرده است.

اين آيه، متضمن تشريع حج است، البته نه تشريع ابتدائى و بى سابقه، بلكه بطوري كه قبلا گفتيم، تشريع امضائى نسبت به تشريع قبلى ابراهيم عليه السلام، چون قبلا هم گفتيم كه اين مراسم در زمان ابراهيم عليه السلام تشريع شد و آيه:” و اذن فى الناس بالحج ... ،“ از آن تشريع خبر مى داد و از اينجا روشن مى شود كه آيه:” و لله على الناس ...,“ هماهنگ آيه زير است كه از تشريع قبلى خبر مى دهد:” و من دخله كان آمنا،“ هر چند كه ممكن است انشائى به نحو امضا باشد، و ليكن ظاهرتر از سياق همين است كه خبر داده باشد .

” و من كفر فان الله غنى عن العالمين،“ كلمه كفر در اينجا به معناى كفر در اصول دين نيست، بلكه منظور كفر به فروع است نظير كفر به نماز و زكات، يعنى ترك آن دو - پس مراد از كفر همان ترك است و كلام از قبيل به كار بردن مسبب و يا اثر در جاى سبب و يا منشا اثر است، همچنانكه جمله:« فان الله غنى،» از قبيل به كار بردن علت در جاى معلول است و تقدير كلام اين است: هر كس حج را ترك كند، ضررى به خدا نمى رساند چون خدا غنى از همه عالميان است.

(1)

تشريع مناسك حج

احكام حج در سوره حج


1- مستند: آيه 96 و 97 سوره آل عمران الميزان ج : 3 ص : 541

ص:479

-آيات 25 تا 37 سوره حج اشاره دارد به تشريع حج خانه خدا براى اولين بار در عهد ابراهيم"ع" و ماموريت او به اينكه حج را در ميان مردم اعلام بدارد. در اين سوره خداي تعالي پاره اى از احكام حج را نيز بيان مى كند:

-مناسك حج عبارت است از:

احرام، طواف، نماز، قربانى، اخلاص و اجتناب از شرك!

نهي از صد سبيل الله و زيارت مسجدالحرام

-« إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ يَصدُّونَ عَن سبِيلِ اللَّهِ وَ الْمَسجِدِ الْحَرَامِ الَّذِى جَعَلْنَهُ لِلنَّاسِ سوَاءً الْعَكِف فِيهِ وَ الْبَادِ وَ مَن يُرِدْ فِيهِ بِإِلْحَادِ بِظلْمٍ نُّذِقْهُ مِنْ عَذَابٍ أَلِيمٍ!

-كسانى كه كفر ورزيدند و از راه خدا و مسجد الحرام كه ما آن را براى همه مردم معبد قرار داديم و مقيم و مسافر در آن يكسان است باز مى دارند بدانند كه ما به هر كس از ايشان كه بخواهد در آنجا تجاوزى و ستمى بكند عذابى دردناك خواهيم داد!»

مقصود از سبيل الله همان اسلام است. بادى كسى است كه مقيم مكه نباشد، بلكه از خارج وارد مكه شود. و مراد از جمله« الذين كفروا،» مشركين مكه است كه به نبوت

ص:480

رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم كفر ورزيدند و در اول بعثت، يعنى قبل از هجرت، مانع از گرويدن مردم به اسلام مى شدند و نيز مؤمنين را از داخل شدن به مسجد الحرام، براى طواف كعبه، و نماز خواندن در آن و ساير عبادات باز مى داشتند. مراد از جلوگيرى مؤمنين از اداى عبادات، مناسك در كعبه است، و لازمه اين جلوگيرى اين بوده كه نگذارند كسى هم از خارج وارد مكه شود.

منظور از جمله« الذى جعلناه للناس،» - كه وصف مسجد الحرام است - اين است كه آن را محل عبادت مردم قرار داديم، نه اينكه ملك آن را به مردم واگذار نموديم.

پس به حكم اين آيه، مردم مالك اين معنا هستند كه در مسجد الحرام عبادت كنند، و كسى نتواند از ايشان جلوگيرى كند. و اگر اينطور تعبير فرموده براى اين است كه بفهماند عبادت مردم در مسجد الحرام حق ايشان است، و جلوگيرى ايشان، تعدى در حق و الحاد به ظلم است. همچنانكه اضافه سبيل به كلمه الله براى افاده اين معنا است كه جلوگيرى مردم از عبادت در مسجد تعدى به حق خدا است.

مؤيد اين معنا اين است كه بعد از جمله مورد بحث فرموده:« سواء العاكف فيه و الباد،» يعنى اهل آن و خارجى هايى كه داخل آن مى شوند، در اينكه حق دارند در آن مسجد عبادت كنند برابرند. و مراد از اقامت در آن، و در خارج آن، يا اقامت در مكه و در خارج مكه به طور مجاز عقلى است، و يا از اين باب است كه ملازم بودن مسجد براى عبادت آن است كه از خارج وارد آن شوند.

« و من يرد فيه بالحاد بظلم نذقه من عذاب اليم،» اين جمله كيفر كسى را كه مردم را در اين حق ظلم مى كند بيان مى فرمايد، و لازمه آن تحريم اين عمل، يعنى بازدارى مردم از دخول مسجد براى عبادت است.

مناسكي كه به ابراهيم عليه السلام وحي شد و يادگار ماند!

-« وَ إِذْ بَوَّأْنَا لابْرَهِيمَ مَكانَ الْبَيْتِ أَن لا تُشرِك بى شيْئاً وَ طهِّرْ بَيْتىَ لِلطائفِينَ وَ الْقَائمِينَ وَ الرُّكع السجُودِ،

-وَ أَذِّن فى النَّاسِ بِالحَجّ يَأْتُوك رِجَالاً وَ عَلى كلّ ِ ضامِرٍ يَأْتِينَ مِن كلّ ِ فَجٍ عَمِيقٍ،

-لِّيَشهَدُوا مَنَفِعَ لَهُمْ وَ يَذْكرُوا اسمَ اللَّهِ فى أَيَّامٍ مَّعْلُومَتٍ عَلى مَا رَزَقَهُم مِّن بَهِيمَةِ الأَنْعَمِ فَكلُوا مِنهَا وَ أَطعِمُوا الْبَائس الْفَقِيرَ،

-ثُمَّ لْيَقْضوا تَفَثَهُمْ وَ لْيُوفُوا نُذُورَهُمْ وَ لْيَطوَّفُوا بِالْبَيْتِ الْعَتِيقِ!

ص:481

-و چون ابراهيم را آن روز كه اين خانه نبود در جاى اين خانه جا داديم(و مقرر داشتيم) چيزى را با من شريك نپندارد و خانه ام را براى طواف كنندگان و مقيمان و سجده گزاران پاكيزه دارد،

-و به او گفتيم مردم را نداى حج ده تا پياده سوى تو آيند و سوار بر مركب هاى لاغر شده از دورى راه از دره هاى عميق بيايند،

-تا شاهد منافع خويشتن باشند و نام خدا را در ايامى معين ياد كنند كه ما شما را از حيوانات روزى داديم، از آن بخوريد و به درمانده فقير نيز بخورانيد،

-آنگاه كثافاتى كه در حال احرام بر ايشان است بسترند و به نذرهايشان وفا كنند و بر اين خانه كهن طواف كنند!»

در اين جمله داستان معبد شدن كعبه براى مردم را بيان مى كند، تا همه بهتر بفهمند، كه چطور جلوگيرى مردم از عبادت در آن الحاد به ظلم است.

و اينكه خداى تعالى مكان بيت را براى ابراهيم عليه السلام تبوئه قرار داد معنايش اين است كه آن را مرجع براى عبادت قرار داد، تا عبادت كنندگان آنجا را خانه عبادت خود قرار دهند. و اين كه خانه را هم به خود نسبت داد، و فرمود: « و طهر بيتى - پاك كن خانه ام را،» اشاره به همين قرارداد دارد. و بدون ترديد اين قرارداد عبارت بوده از وحى به ابراهيم كه تو اين مكان را مكان و مرجع براى عبادتم بكن!

پس معناى« بوءنا لابراهيم مكان البيت،» اين است كه: ما وحى كرديم به ابراهيم كه براى عبادتم قصد اين مكان كن، و به عبارتى ديگر مرا در اين مكان عبادت كن.

مقصود از جمله« ان لا تشرك بى شيئا،» البته در خصوص اين سياق، نهى از شرك به طور مطلق نيست، هر چند شرك به طور مطلق مورد نهى است، ولى مقصود نهى از خصوص شرك در عبادت است، چون كسى كه به زيارت كعبه مى رود مقصودش عبادت است. و به عبارتى روشن تر: نهى از شرك در اعمال حج، از قبيل تلبيه براى بتها اهلال براى آنها و امثال آن است.

و همچنين معناى جمله« و طهر بيتى ...!» اين است كه وحى كرديم كه خانه مرا براى طواف كنندگان و نمازگزاران و راكعان و ساجدان تطهير كن.

و تطهير هر چيز به معناى اين است كه آن را آنچنان از كثافات و پليديها پاك كنند و به حالتى برگردانند كه طبع اولى اقتضاى آن حالت را دارد.

و منظور از اينكه بيت را به خود نسبت داده و فرموده: بيتى، اين است كه بفهماند اين خانه مخصوص عبادت من است. و تطهير معبد، به همان جهت كه معبد است، اين است كه آن را از اعمال زشت و پليديها كه مايه فساد عبادت است پاك كنند،

ص:482

و چنين پليدى همان شرك و مظاهر شرك يعنى بتها است.

پس تطهير خانه خدا، يا منزه داشتن آن از خصوص پليديهاى معنوى است، و ابراهيم عليه السلام مامور شده كه طريقه عبادت را به نحوى كه خالى از قذارت شرك باشد به مردم تعليم دهد، همانطور كه خودش مامور به چنين عبادتى شده بود، و يا تطهير آن از مطلق نجاسات، و پليديها چه مادى و چه معنوى است.

ليكن از اين دو احتمال آنكه با سياق آيه نزديكى بيشترى دارد همان احتمال اول است، و حاصل تطهير معبد، از ارجاس و پليديهاى معنوى، براى پرستندگان كه از دور و نزديك قصد آن مى كنند، اين است كه عبادتى براى آنان وضع كند كه خالص براى خدا باشد، و مشوب به شائبه شرك نباشد در آنجا تنها خدا را بپرستند و چيزى را شريك او نكنند، پس بنا بر آنچه سياق افاده مى كند معناى آيه اين مى شود كه: به ياد آور زمانى را كه به ابراهيم وحى كرديم كه در خانه من مرا پرستش كن به اينكه آن را مرجع عبادت من كنى و چيزى را در عبادت من شريك نسازى و براى كسانى كه قصد خانه من مى كنند عبادتى تشريع كنى كه خالى از شائبه شرك باشد.

در اين آيه اشعارى به اين معنا دارد كه عمده عبادت قاصدان كعبه طواف و نماز و ركوع و سجود است و نيز اشعارى به اين معنا است كه ركوع و سجود مثل دو متلازم، هميشه با هم هستند و هيچ وقت از يكديگر جدا نمى شوند.

يَأْتِينَ مِن كلّ ِ فَجٍ عَمِيقٍ- از دره هاي عميق بيايند !

-« وَ أَذِّن فى النَّاسِ بِالحَجّ يَأْتُوك رِجَالاً وَ عَلى كلّ ِ ضامِرٍ يَأْتِينَ مِن كلّ ِ فَجٍ عَمِيقٍ،

-و به او گفتيم مردم را نداى حج ده تا پياده سوى تو آيند و سوار بر مركب هاى لاغر شده از دورى راه از دره هاى عميق بيايند.»

كلمه حج در اصل لغت به معناى قصد است و اگر عمل مخصوص در بيت الحرام را كه اولين بار ابراهيم عليه السلام آن را تشريع نمود و در شريعت محمدى صلى الله عليه وآله وسلّم نيز جريان يافت حج ناميده اند به همين جهت است كه هر كس بخواهد اين عمل را انجام دهد قصد خانه خدا مى كند.

« و اذن فى الناس بالحج...،» يعنى در ميان مردم ندا كن كه قصد خانه كنند و يا عمل حج را انجام دهند، كه اگر اعلام كنى مردم چه پياده و چه سوار بر اشتران لاغر از هر راه دورى خواهند آمد.

ص:483

« ليشهدوا منافع لهم و يذكروا اسم الله فى ايام معلومات ...،» يعنى اگر اعلام كنى مى آيند به سوى تو، براى اينكه منافع خود را مشاهده كنند. در اين جمله منافع مطلق ذكر شده، و نفرموده منافع دنيايى و يا اخروى، چون منافع دو نوع است يكى منافع دنيوى كه در همين زندگى اجتماعى دنيا سود بخشيده، و زندگى آدمى را صفا مى دهد و حوائج گوناگون او را بر آورده، و نواقص مختلف آن را بر طرف مى سازد، مانند تجارت، سياست، امارت، تدبير، و اقسام رسوم و آداب و سنن، و عادات، و انواع تعاون و ياريهاى اجتماعى، و غير آن.

و معلوم است كه وقتى اقوام و امتهاى مختلف از مناطق مختلف زمين با همه تفاوتها كه در انساب و رنگ و سنن و آداب آنها هست در يكجا جمع شده، و سپس يكديگر را شناختند، و معلوم شد كه كلمه همه واحده و آن، كلمه حق است، و معبود همه يكى است و او خداى عز و جل است، و وجهه همه يكى است و آن كعبه است، اين اتحاد روحى آنها به اتحاد جسمى و آن وحدت كلمه، ايشان را به تشابه در عمل مى كشاند.

اين از آن ديگرى آنچه مى پسندد مى آموزد، و آن ديگرى نيز خوبيهاى اين را مى گيرد، و اين به كمك آن مى شتابد و در حل مشكلات آن قوم كمر مى بندد و به اندازه مقدور خود ياريش مى دهد، در نتيجه جامعه هاى كوچك به صورت يك جامعه بزرگ مبدل مى شود، آن وقت نيروهاى جزئى نيز به نيروى كلى مبدل مى شود كه كوههاى بلند هم در مقابل آن نمى تواند مقاومت كند، و هيچ دشمن نيرومندى حريف آن نمى شود.

و جان كلام اينكه: هيچ راهى به سوى حل مشكلات به مانند تعاضد و تعاون نيست، و هيچ راهى به سوى تعاون چون تفاهم نيست و هيچ راهى به سوى تفاهم مانند تفاهم دينى نيست.

نوع دوم از منافع، منافع اخروى است كه همان وجود انواع تقرب ها به سوى خدا است. تقرب هايى كه عبوديت آدمى را مجسم سازد، و اثرش در عمل و گفتار آدمى هويدا گردد.

و عمل حج با مناسكى كه دارد انواع عبادتها و توجه به خدا را شامل و متضمن است، چون مشتمل است بر ترك تعدادى از لذايذ زندگى، و كارهاى دنيايى و كوششها براى دنيا، و تحمل مشقت ها، و طواف پيرامون خانه او، و نماز و قربانى، و انفاق و روزه، و غير آن.

عمل حج با اركان و اجزايى كه دارد يك دوره كامل مسير ابراهيم خليل عليه السلام را در مراحل توحيد، و نفى شرك و اخلاص عبوديت مجسم مى سازد.

ص:484

به همين بيان روشن مى شود كه چرا فرمود: در ميان مردم حج را اعلام كن تا به سويت بيايند، چون معناى آمدن مردم به سوى ابراهيم، اين است كه مردم به سوى خانه اى كه او بنا كرده بيايند و آن را زيارت كنند.

و آمدنشان مستلزم اين است كه اين منافع اخروى و دنيوى را مشاهده كنند، و وقتى مشاهده كردند، علاقمند به آن خانه مى شوند، چون خلقت انسان به گونه اى است كه منفعت را دوست دارد.

قرباني كنيد در راه خدا، با نام خدا !

-« ... وَ يَذْكرُوا اسمَ اللَّهِ فى أَيَّامٍ مَّعْلُومَتٍ عَلى مَا رَزَقَهُم مِّن بَهِيمَةِ الأَنْعَمِ،

-... و نام خدا را در ايامى معين ياد كنند كه ما شما را از حيوانات روزى داديم!»

كلمه بهيمه به معناى حيوان بى زبان غير درنده است. مراد از بهيمة الانعام انواع سه گانه شتر و گاو و گوسفند است، البته گوسفند هم اعم از بز و ميش است.

جمله و يذكروا ...، عطف بر جمله يشهدوا است، و معنايش اين مى شود: تا ببينند منافع خود را، و تا ياد آرند نام خدا را در ايامى معين يعنى ايام تشريق - روز ده و يازده و دوازده و سيزده ذى الحجه ( ائمه اهل بيت عليهم السلام ايام معلومات را به همين ايام تفسير كرده اند.)

مراد از ذكر نام خدا بر بهيمه ذكر آن در هنگام ذبح گوسفند و يا نحر شتر است. و اين عمل بر خلاف عمل مشركين است كه گوسفند و شتر را در راه بتهاى خود قربانى مى كردند.

بخوريد گوشت قرباني را ! و هم به فقير بدهيد!

-« فكلوا منها و اطعموا البائس الفقير،

-از آن بخوريد و به درمانده فقير نيز بخورانيد!»

كلمه بائس به معناى شدت فقر و احتياج است.

اين آيه شريفه مشتمل بر دو نوع حكم است يكى ترخيصى كه همان امر به خوردن از قربانى است و يكى الزامى كه عبارت است از اطعام به فقير.

آخرين طواف بيت عتيق

ص:485

-« ثُمَّ لْيَقْضوا تَفَثَهُمْ وَ لْيُوفُوا نُذُورَهُمْ وَ لْيَطوَّفُوا بِالْبَيْتِ الْعَتِيقِ!

-آنگاه كثافاتى كه در حال احرام بر ايشان است بسترند و به نذرهايشان وفا كنند و بر اين خانه كهن طواف كنند!»

قضاى تفث به معناى زايل كردن هر چيزى است كه به خاطر احرام در بدن پيدا شده، مانند ناخن، مو، و امثال آن. قضاى تفث، كنايه است از بيرون شدن از احرام و مقصود از جمله« و ليوفوا نذورهم،» اتمام هر تكليفى است كه با نذر و امثال آن به گردنشان آمده است.

و مراد از « وليطوفوا بالبيت العتيق،» بنا بر آنچه در تفسير ائمه اهل بيت عليهم السلام آمده، طواف نساء است، چون خروج از احرام به طورى كه همه محرمات احرام حلال شود جز با طواف نساء صورت نمى گيرد، و طواف نساء آخرين عمل حج است كه بعد از آن تمامى محرمات حلال مى شود.

و منظور از بيت عتيق كعبه است كه به خاطر قديمى بودنش به اين نام ناميده شده، چون اولين خانه اى كه براى عبادت خدا در زمين ساخته شد همين كعبه بوده همچنانكه قرآن كريم هم فرموده:« ان اول بيت وضع للناس للذى ببكة مباركا و هدى للعالمين،» و امروز قريب چهار هزار سال از عمر اين خانه مى گذرد و هنوز آباد و معمور است. و در آن روزهايى كه آيات مورد بحث نازل مى شود بيش از دو هزار و پانصد سال از عمر آن گذشته بود.

تعظيم حرمات خدا

-« ذَلِك وَ مَن يُعَظمْ حُرُمَتِ اللَّهِ فَهُوَ خَيرٌ لَّهُ عِندَ رَبِّهِ وَ أُحِلَّت لَكمُ الأَنْعَمُ إِلا مَا يُتْلى عَلَيْكمْ فَاجْتَنِبُوا الرِّجْس مِنَ الأَوْثَنِ وَ اجْتَنِبُوا قَوْلَ الزُّورِ،

-آرى اين چنين، و هر كس حرمت يافتگان خداى را بزرگ بدارد همان براى او نزد پروردگارشان عمل نيكى محسوب مى شود، و خدا چارپايان را بر شما حلال كرده مگر آنچه كه برايتان خوانده شود، پس، از پليدى بت ها كناره گيرى كنيد و از گفتار دروغ اجتناب ورزيد! »

ص:486

مي فرمايد: آنچه ما براى ابراهيم و مردم بعد از وى تشريع كرديم و مناسكى كه براى حج مقرر داشتيم اين ها است كه ذكر كرده و بدان اشاره نموديم. و به عبارت ساده تر بعد از آنكه بيان كرد كه مناسك حج عبارت است از احرام، طواف، نماز، قربانى، اخلاص و اجتناب از شرك، با كلمه ذلك فرمود: اين بود آنچه در زمان ابراهيم و به زبان او براى مردم تشريع كرديم.

و جمله« و من يعظم حرمات الله فهو خير له،» تحريك و تشويق مردم است به تعظيم حرمات خدا.

و حرمات خدا همان امورى است كه از آنها نهى فرموده، و براى آنها حدودى معين كرده كه مردم از آن حدود تجاوز نكنند، و به ماوراء آنها قدم نگذارند، پس تعظيم آن حدود همين است كه از آنها تجاوز نكنند.

آنچه از سياق بر مى آيد اين است كه اين جمله مقدمه و زمينه چينى باشد براى آيه بعد كه مى فرمايد:« و احلت لكم الانعام الا ما يتلى عليكم،» چون اگر اين جمله را به جمله قبلى ضميمه كنيم اين معنا را مى فهماند كه انعام - در عين اينكه از جمله رزقهايى است كه خدا به مردم داده و بر ايشان حلال كرده - حدودى هم براى آن معين نموده كه نبايد از آن تجاوز شود، و جمله استثنائى « الا ما يتلى عليكم،» به آن حدود اشاره مى كند.

و منظور از اينكه فرمود:« الا ما يتلى عليكم- مگر آنچه برايتان خوانده مى شود،» استمرار تلاوت است، يعنى همه را در همين سوره برايتان مى خوانيم، زيرا خوردنيهاى حرام همه در سوره انعام نازل شده و نزول آن در مكه بوده و نيز در سوره نحل كه در اواخر دوره قبل از هجرت و اوائل دوره بعد از هجرت، در مكه و مدينه نازل شده و نيز در سوره بقره آمده كه آن نيز در اوايل هجرت ، يعنى شش ماه بعد از هجرت( به طورى كه روايات مى گويند،) نازل شده و با اين حال، ديگر معنا ندارد ما كلمه يتلى را براى استقبال بگيريم و مانند بعضى از مفسرين آن را اشاره به آيه سوره مائده بدانيم كه بعدا نازل مى شود.

و آياتى كه گفتيم خوردنيهاى حرام را بيان مى كند، هر چند كه يكى از محرمات را، ميته و خون و گوشت خوك و آنچه براى غير خدا ذبح شده، نام برده است و ليكن در آيه مورد بحث به دليل سياق ما قبل و ما بعد آن، عنايت به خصوص ذبح شده براى غير خدا است، چون مشركين در حج خود براى بتها قربانى مى كردند، با اينكه از سنن ابراهيم عليه السلام تنها سنت حج در ميان آنان باقى مانده بود، آن را هم به اين صورت در آورده بودند كه بتهايى بر بام كعبه، و عده اى را بالاى صفا و مروه و عده اى را در منى نصب

ص:487

كرده و قربانيهاى خود را به نام آنها ذبح مى كردند.

پس اجتناب از اين عمل منظور نظر آيه است، هر چند كه خوردن ميته و خون و گوشت خنزير هم از جمله محرمات خدا باشند. مؤيد اين معنا علاوه بر آنچه گذشت اين است كه كلام را با جمله« فاجتنبوا الرجس من الاوثان و اجتنبوا قول الزور،» تعقيب كرده، چون اجتناب از اوثان و اجتناب از سخن باطل هر چند كه از مصاديق تعظيم حرمات الله است و به همين جهت آن را بر جمله« و من يعظم حرمات الله ،» تفريع كرده و فرموده: «فاجتنبوا ...!» ليكن نام بردن اين دو تا از ميان همه محرمات و حرمات خدا در سياق آيات حج جز براى اين نبوده كه در عمل حج اين دو تا مورد ابتلاى آن روز بوده، و مشركين در باره تقرب به بتها و قربانى كردن براى آنها و به نام آنها اصرار مى ورزيدند.

با اين بيان روشن شد كه جمله« فاجتنبوا الرجس من الاوثان و اجتنبوا قول الزور،» نهى عامى است از تقرب به بتها و قول باطل كه در مورد خاص حج به كار رفته و به همين جهت بوده كه با فاى تفريع آمده است.

و اگر حكم اجتناب را نخست معلق بر رجس كرد، و سپس آن رجس را با جمله: « من الاوثان،» بيان نمود، و از اول نفرمود: فاجتنبوا من الاوثان براى اين بود، كه به علت حكم هم اشاره كرده باشد كه علت وجوب اجتناب اين است كه اوثان، رجس هستند.

و نيز اگر اجتناب را معلق بر خود اوثان كرد، نه به عبادت و تقرب و توجه و يا لمس آنها و يا امثال اين عناوين، با اينكه همه مى دانيم كه اجتناب در حقيقت متعلق به اين گونه عناوين است نه به عين بتها، براى اين بود كه در تعبير از اجتناب مبالغه فرموده باشد.

شعائر الله

-« ... ذَلِك وَ مَن يُعَظمْ شعَئرَ اللَّهِ فَإِنَّهَا مِن تَقْوَى الْقُلُوبِ،

-لَكمْ فِيهَا مَنَفِعُ إِلى أَجَلٍ مُّسمًّى ثُمَّ محِلُّهَا إِلى الْبَيْتِ الْعَتِيقِ،

-چنين، و هر كس قربانى هاى خدا را بزرگ دارد اين از پرهيزگارى دلها است،

-شما را تا مدتى از آن منفعت ها است، سپس زمان رنج آن تا برگشتن به خانه كعبه ادامه دارد.»

« ذلك و من يعظم شعائر الله فانها من تقوى القلوب،» كلمه شعائر جمع شعيره است، و شعيره به معناى علامت است، و شعائر خدا علامتهايى است كه خداوند آنها را براى اطاعتش نصب فرموده، همچنانكه خودش فرمود:« ان الصفا و المروة من شعائر الله،»

ص:488

و نيز فرموده:« و البدن جعلناها لكم من شعائر الله ...،» و مراد از آن، شترى است كه براى قربانى سوق داده مى شود، و با شكافتن كوهانش از طرف راست آن را علامت گذارى مى كنند تا معلوم شود كه اين شتر قربانى است - ائمه اهل بيت عليهم السلام آيه را چنين تفسير كرده اند. ظاهر جمله« لكم فيها منافع،» كه بعد از جمله مورد بحث است نيز آن را تاييد مى كند، و همچنين جمله بعد كه مى فرمايد:« و البدن جعلناها لكم ...،» ولى بعضى از مفسرين گفته اند كه مراد از شعائر همه علامتهاى منصوبه براى اطاعت خدا است، ولى سياق با اين گفته مساعد نيست.

« ... فانها من تقوى القلوب! »

يعنى تعظيم شعائر الهى از تقوى است، و اضافه تقوى به قلوب اشاره است به اينكه حقيقت تقوى و احتراز و اجتناب از غضب خداى تعالى و تورع از محارم او، امرى است معنوى كه قائم است به دلها، و منظور از قلب، دل و نفوس است.

پس تقوى، قائم به اعمال - كه عبارت است از حركات و سكنات بدنى- نيست، چون حركات و سكنات در اطاعت و معصيت مشترك است، مثلا دست زدن و لمس كردن بدن جنس مخالف در نكاح و زنا، و همچنين بى جان كردن در جنايت و در قصاص، و نيز نماز براى خدا و براى ريا، و امثال اينها از نظر اسكلت ظاهرى يكى است، پس اگر يكى حلال و ديگرى حرام، يكى زشت و ديگرى معروف است، به خاطر همان امر معنوى درونى و تقواى قلبى است، نه خود عمل و نه عناوينى كه از افعال انتزاع مى شود، مانند احسان و اطاعت و امثال آن.

« لكم فيها منافع الى اجل مسمى ثم محلها الى البيت العتيق،» بنا بر اينكه معناى شعائر شتر قربانى باشد، معنا چنين مى شود:« براى شما در اين شعائر- اين شتران قربانى- منافعى است، از قبيل سوار شدن بر پشت آنها، و نوشيدن شير آنها در موقع احتياج تا مدتى معين، و آن وقتى است كه ديگر بايد قربانى شوند، و سپس وقت رسيدن اجل آن براى ذبح تا رسيدن به خانه كعبه منتهى مى شود. و اين جمله معناى جمله «هديا بالغ الكعبة،» را مى دهد.

البته اين معنا بنا به رواياتى است كه از ائمه اهل بيت عليهم السلام رسيده، و اما بنا بر قول بعضي ها كه گفته اند: مراد از شعائر مناسك حج است، مقصود منافعى است كه در آن ايام از راه خريد و فروش عايد حاج مى شود، كه سرآمد مناسك حج كنار خانه خدا است، چون آنجا آخرين عمل، كه همان طواف است انجام مى شود.

براي هر امتي مناسكي قرار داديم!

ص:489

-« وَ لِكلّ ِ أُمَّةٍ جَعَلْنَا مَنسكاً لِّيَذْكُرُوا اسمَ اللَّهِ عَلى مَا رَزَقَهُم مِّن بَهِيمَةِ الأَنْعَمِ فَإِلَهُكمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ فَلَهُ أَسلِمُوا وَ بَشرِ الْمُخْبِتِينَ،

-الَّذِينَ إِذَا ذُكِرَ اللَّهُ وَجِلَت قُلُوبُهُمْ وَ الصابرِينَ عَلى مَا أَصابهُمْ وَ الْمُقِيمِى الصلَوةِ وَ ممَّا رَزَقْنَهُمْ يُنفِقُونَ،

-براى هر امتى عبادتى داديم تا نام خدا را بر حيوانات بسته زبان كه روزيشان كرده است ياد كنند، پس معبود شما خداى يگانه است، مطيع او شويد و فروت_نان را بشارت ده،

-همان كسانى كه چون نام خدا برده شود دلهايشان بترسد كه بر حوادث صبورند و نماز بپا دارند و از آنچه روزيشان داديم انفاق كنند.»

كلمه مناسك در اينجا به معناى عبادت است، عبادتى كه مشتمل بر قربانى و ذبح هم هست.

و معنايش اين است كه: ما در امتهاى گذشته آنهايى كه ايمان داشتند، عبادتى با پيشكش قربانى قرار داده بوديم تا آنان نيز نام خدا را بر بهيمه انعام كه خدايشان روزى كرده بود ببرند.

و خلاصه شما پيروان ابراهيم اولين امتى نيستيد كه قربانى برايتان مقرر شده بلكه براى قبل از شما هم مقرر شده بود.

« فالهكم اله واحد فله اسلموا !» يعنى وقتى خداى شما همان خدايى باشد كه براى امتهاى گذشته نيز احكام شما را تشريع كرده، پس بدانيد كه معبود شما و آن امتها يكى است پس اسلام بياوريد، تسليمش شويد به اينكه عمل خود را خالص و تنها براى او به جا بياوريد، و در قربانيهاى خود به خدايى ديگر تقرب مجوييد!

« و بشّر المخبتين ! » در اين جمله اشاره اى است به اينكه هر كه براى خدا در حج خود اسلام و اخلاص داشته باشد او از مخبتين است، و آن وقت خود قرآن كريم مخبتين را چنين تفسير فرموده:« الذين اذا ذكر الله و جلت قلوبهم و الصابرين على ما اصابهم و المقيمى الصلوة و مما رزقناهم ينفقون،» و انطباق اين چند صفتى كه در آيه شريفه در تفسير اخبات آمده با كسى كه حج خانه خدا را با اسلام و تسليم به جا مى آورد، روشن است چون صفات مذكور عبارت است از: ترس از خدا، صبر، به پا داشتن نماز، و انفاق كه همه اش در حج هست!

گوشت قربانى و خون آن به خدا نمى رسد...!

ص:490

-« وَ الْبُدْنَ جَعَلْنَهَا لَكم مِّن شعَئرِ اللَّهِ لَكمْ فِيهَا خَيرٌ فَاذْكُرُوا اسمَ اللَّهِ عَلَيهَا صوَاف فَإِذَا وَجَبَت جُنُوبهَا فَكلُوا مِنهَا وَ أَطعِمُوا الْقَانِعَ وَ الْمُعْترَّ كَذَلِك سخَّرْنَهَا لَكمْ لَعَلَّكُمْ تَشكُرُونَ،

-لَن يَنَالَ اللَّهَ لِحُومُهَا وَ لا دِمَاؤُهَا وَ لَكِن يَنَالُهُ التَّقْوَى مِنكُمْ كَذَلِك سخَّرَهَا لَكمْ لِتُكَبرُوا اللَّهَ عَلى مَا هَدَاكم وَ بَشرِ الْمُحْسِنِينَ،

-و قربانيها را براى شما از مراسم حج قرار داديم كه غذايتان نيز هست نام خدا را در آن حال كه به پا ايستاده اند بر آنها ياد كنيد و چون پهلو به زمين نهادند از گوشتشان بخوريد و به فقير و سائل هم بخورانيد، اين چنين، حيوانات را به خدمت شما گرفتيم شايد سپاس داريد،

-گوشت قربانى و خون آن به خدا نمى رسد، چنين، حيوانات را به خدمت شما گرفتيم تا خدا را براى هدايتى كه شما را كرده، بزرگ شماريد و نيكوكاران را بشارت بده!»

« و البدن جعلناها لكم من شعائر الله لكم فيها خير ...،» كلمه بُدن عبارت است از شتر چاق و درشت. در سابق گفتيم كه اگر آن را از شعائر خوانده به اعتبار اين است كه قربانى خدا شده است.

« فاذكروا اسم الله عليها صواف،» معناى صافه بودن آن اين است كه ايستاده باشد دستها و پاهايش برابر هم و دستهايش بسته باشد.

« فاذا وجبت جنوبها فكلوا منها و اطعموا القانع و المعتر،» - كلمه وجوب به معناى سقوط است. مراد از وجوب جنوب قربانى اين است كه با پهلو به زمين بيفتد، كنايه از اينكه بميرد.

و امر در جمله فكلوا منها براى اباحه و رفع ممنوعيت است. خلاصه معناى كلوا اين است كه مى توانيد بخوريد.

كلمه قانع به معناى فقيرى است كه به هر چه به او بدهند قناعت مى كند، چه سؤال هم بكند يا نكند، و معتر فقيرى است كه براى سؤال نزد تو آمده باشد.

-و قربانيها را براى شما از مراسم حج قرار داديم كه غذايتان نيز هست نام خدا را در آن حال كه به پا ايستاده اند بر آنها ياد كنيد و چون پهلو به زمين نهادند از گوشتشان بخوريد و به فقير و سائل هم بخورانيد، اين چنين، حيوانات را به

ص:491

خدمت شما گرفتيم شايد سپاس داريد!

« لن ينال الله لحومها و لا دمائها و لكن يناله التقوى منكم...!» چون ممكن است ساده لوحى توهم كند كه خدا از اين قربانى استفاده مى كند و بهره اى از گوشت و يا خون آن عايدش مى شود، لذا فرمودكه: نه، چيزى از اين قربانى ها و گوشت و خون آنها عايد خدا نمى شود، چون خدا منزه است از جسميت و از هر حاجتى! تنها تقواى شما به او مى رسد، آن هم به اين معنا كه دارندگان تقوى به او تقرب مى جويند!

و يا ممكن است كسى كه آنطور ساده لوح نيست چنين توهم كند كه با اينكه خدا منزه از جسميت و از هر نقص و حاجتى است و از گوشت و خون قربانى ها بهره اى نمى برد ديگر چه معنا دارد كه ما حيوانات خود را به نام او قربانى كنيم؟ لذا جواب داده كه مطلب همينطور است، و ليكن اين قربانى ها اثرى معنوى براى آورنده اش دارد و آن صفات و آثار معنوى است كه جا دارد كه به خدا برسد، به معناى اينكه جا دارد كه به سوى خداى تعالى صعود كند و صاحبش را به خدا نزديك كند آنقدر نزديك كند كه ديگر حجابى بين او و خدا نماند.

« كذلك سخرها لكم لتكبروا الله على ما هديكم،» ظاهرا مراد از تكبير خدا ذكر او به كبريايى و عظمت باشد كه ما را هدايت فرمود، پس مراد از هدايت هم هدايت به اطاعت و عبوديت خود او است.

و معناى آيه اين است كه: خداوند آن حيوان را اين چنين براى شما مسخر نمود تا همان تسخير وسيله هدايت شما به سوى اطاعت و تقرب به سويش شود، شما آن را قربانى كنيد و در هنگام قربانى كردن و ياد كبرياء و عظمت او در برابر اين هدايت بيفتيد.

« و بشر المحسنين! » و بشارت ده نيكوكاران را، يعنى آنهايى را كه چنين اعمال نيك به جا مى آورند، و يا اين چنين احسان و در راه خدا انفاق مى كنند.

روايات رسيده در باره برخي احكام حج

در كتاب عيون از جمله مسائلى كه حضرت رضا عليه السلام براى محمد بن سنان و پاسخش به سؤالات او از علل نوشت، يكى علت وجوب حج بوده كه امام نوشته است: علت آن رفتن به ميهمانى خداى عز و جل و طلب حوايج و بيرون شدن از همه گناهان است و براى اين است كه از گناهان گذشته تائب شود و نسبت به آينده اش تجديد عمل كند. و نيز در حج، انسان موفق به بذل مال مى شود، و تنش به زحمت

ص:492

مى افتد، و در مقابل اجر مى برد.آدمى را از شهوات و لذات باز مى دارد، و به وسيله عبادت به درگاه خداى عز و جل نزديك مى شود و آدمى را به خضوع و استكانت و اظهار ذلت در برابر آن درگاه وا مى دارد.

حج دائما آدمى را دچار سرما و گرما و ايمنى و خوف مى كند و آدمى با اين حوادث خو مى گيرد، و نتيجه آثارش اين است كه اميد و ترس آدمى همه متوجه خدا مى شود.

نتيجه ديگرش اينكه قساوت را از قلب و خشونت را از نفس و نسيان را از دل مى زدايد و اميد و ترس از غير خدا را مى برد و حقوق خدايى را تجديد مى كند و نفس را از فساد جلو مى گيرد.

منافع شرقيان را عايد غربيان و ساحليان را عايد خشكى نشينان كه به حج آمده اند و حتى آنها كه نيامده اند مى سازد، چون حج موسم آمد و شد تاجران و وارد كنندگان و فروشندگان و مشتريان و كاسبان و مسكينان است.

در حج حوائج محتاجانى كه از اطراف و اماكن مى آيند و مى توانند بيايند بر آورده مى شود. اينها همه منافعى است كه حج براى بشر دارد!

مؤلف: قريب به اين مضمون از فضل بن شاذان نيز از آن جناب روايت شده است.

در كافى به سند خود از ابى الصباح كنانى از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه در تفسير جمله« ثم ليقضوا تفثهم،» فرمود: منظور، سر تراشيدن و ازاله مو از بدن است.

و در فقيه، در روايات بزنطى از حضرت رضا عليه السلام آمده كه فرمود: تفث ناخن گرفتن و چرك گرفتن از بدن و افكندن جامه احرام است.

و در تهذيب به سند خود از حماد ناب، روايت آورده كه گفت: از امام صادق عليه السلام از معناى جمله « و ليطوفوا بالبيت العتيق،» پرسيدم: فرمود: منظور طواف نساء است.

مؤلف: در معناى اين سه روايت، روايات ديگرى از ائمه اهل بيت عليهم السلام آمده است.

در درالمنثور آمده كه سفيان بن عيينه و طبرانى و حاكم - وى حديث را صحيح دانسته - و بيهقى - در كتاب سنن خود - از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت: حجر اسماعيل جزء خانه است براى اينكه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم از پشت ديوار حجر طواف مى كرد، و حجر را داخل طواف مى ساخت، خداى تعالى هم فرموده:« و ليطوفوا بالبيت العتيق.»

ص:493

مؤلف: در اين معنا روايات ديگرى از ائمه اهل بيت عليهم السلام آمده.

در مجمع البيان در ذيل جمله « فاجتنبوا الرجس من الاوثان،» گفته: اصحاب ما اماميه روايت كرده اند كه بازى شطرنج و نرد و ساير انواع قمار، از اين رجس است. و در ذيل« و اجتنبوا قول الزور،» گفته: اصحاب ما روايت كرده اند كه غنا و ساير سخنان لهو از مصاديق قول زور است.

و در همان تفسير آمده كه ايمن بن خزيم از رسول خدا صلى الله عليه وآله و سلّم روايت كرده كه روزى ما را مخاطب قرار داد و فرمود: اى مردم! خداوند شهادت بناحق را هم لنگه شرك به خود حساب كرده، و فرموده:« فاجتنبوا الرجس من الاوثان و اجتنبوا قول الزور.»

و در كافى به سند خود از ابى الصباح كنانى از ابى عبد الله عليه السلام روايت كرده كه در ذيل جمله« و لكم فيها منافع الى اجل مسمى،» فرمود: يعنى مادام كه قربانى نشده، اگر در راه خسته شد مى تواند سوارش شود، البته نه اينكه خسته اش كند و اگر تشنه شد مى تواند از شيرش بدوشد، البته به شرطى كه همه آن را ندوشد.

و در تفسير قمى بعد از جمله« لتكبروا الله على ما هديكم،» گفته: تكبير در ايام تشريق در منى به دنبال پانزده نماز و در شهرها به دنبال ده نماز گفته مى شود.

(1)

مقام ابراهيم و نماز آن

-« وَ إِذْ جَعَلْنَا الْبَيْت مَثَابَةً لِّلنَّاسِ وَ أَمْناً وَ اتخِذُوا مِن مَّقَامِ إِبْرَهِيمَ مُصلًّى، وَ عَهِدْنَا إِلى إِبْرَهِيمَ وَ إِسمَعِيلَ أَن طهِّرَا بَيْتىَ لِلطائفِينَ وَ الْعَكِفِينَ وَ الرُّكع السجُودِ.

-و چون خانه كعبه را مرجع امور دينى مردم و محل امن قرار داديم و گفتيم از مقام ابراهيم جائى براى دعا بگيريد و به ابراهيم و اسماعيل فرمان داديم كه خانه را براى طواف كنندگان و آنها كه معتكف مي شوند و نمازگزاران كه ركوع و سجود مي كنند پاك كنيد.»

اين آيه اشاره به تشريع حج، و نيز مامن بودن خانه خدا و مثابت، يعنى مرجع بودن آن دارد. مي فرمايد: از مقام ابراهيم مكانى براى دعاء بگيريد!

ظاهرا جملة ”جعلنا البيت مثابة،“ بمنزله زمينه چينى است، كه به منظور اشاره به ملاك تشريع نماز بدان اشاره شده است، و به همين جهت نفرمود: در مقام ابراهيم نماز بخوانيد، بلكه فرمود: از مقام ابراهيم محلى براى نماز بگيريد! پس در اين مقام، صريحا امر


1- مستند: آيه 25 تا 37 سوره حج الميزان ج : 14 ص : 517

ص:494

روى صلات نرفته، بلكه روى گرفتن محلى براى صلات از مقام ابراهيم رفته است.

” و عهدنا الى ابراهيم و اسمعيل أن طهرا بيتى.“

كلمه عهد در اينجا بمعناى امر است، و كلمه تطهير، بمعناى اين است كه خانه خدا را براى عبادت طواف كنندگان، و نمازگزاران، و كسانيكه مى خواهند در آن اعتكاف كنند، خالص و بلا مانع سازند، و بنا بر اين عبارت مورد بحث استعاره بكنايه مي شود، و اصل معنى چنين مي شود: ما به ابراهيم و اسماعيل عهد كرديم: كه خانه مرا خالص براى عبادت بندگانم كنيد. و اين خود نوعى تطهير است.

يا بمعناى تنظيف آن از كثافات و پليديهائى است كه در اثر بى مبالاتى مردم در مسجد پيدا مى شود.

كلمه ركع و كلمه سجود هر دو جمع راكع و ساجد است، و گويا مراد از اين دو كلمه نمازگزاران باشد .

در كافى از كتانى روايت كرده كه گفت: از امام صادق عليه السلام از مردى پرسيدم كه دو ركعت نماز در مقام ابراهيم را كه بعد از طواف حج و عمره واجب است فراموش كرده؟ فرمود: اگر در شهر مكه يادش آمد، دو ركعت در مقام ابراهيم بخواند، چون خداى عز و جل فرموده” و اتخذوا من مقام ابراهيم مصلى،“ و اما اگر از مكه رفته، و آنگاه يادش آمده، من دستور نمي دهم برگردد.

مؤلف: قريب به اين معنا را شيخ در تهذيب، و عياشى در تفسيرش، به چند سند روايت كرده اند، و خصوصيات حكم، يعنى نماز در مقام ابراهيم، و اينكه بايد پشت مقام باشد، همچنانكه در بعضى روايات آمده، كه احدى نبايد دو ركعت نماز طواف را جز در پشت مقام بخواند، تا آخر حديث....

و در تفسير قمى از امام صادق عليه السلام روايت آورده كه در ذيل جمله: ” أن طهرا بيتى للطائفين ... “ فرموده: يعنى مشركين را از آن دور كن!

و در كافى از امام صادق عليه السلام روايت آورده كه فرمود: خداى عز و جل در كتابش مى فرمايد: ” طهرا بيتى للطائفين و العاكفين و الركع السجود،“ و به همين جهت جا دارد بنده خدا وقتى وارد مكه مى شود، طاهر باشد، و عرق و كثافات را از خود بشويد، و خود را پاكيزه كند.

مؤلف: اين معنا در رواياتى ديگر نيز آمده، و اينكه ائمه عليهم السلام طهارت شخص وارد به مكه را از طهارت مورد بيت كه در آيه آمده استفاده كرده اند، بضميمه آيات ديگر، مانند آيه: ” الطيبات للطيبين و الطيبون للطيبات،“ و امثال آن بوده است.

(1)

صفا و مروه


1- مستند:آيه 125 تا 129 سوره بقره الميزان ج : 1 ص : 423

ص:495

-” إِنَّ الصفَا وَ الْمَرْوَةَ مِن شعَائرِ اللَّهِ فَمَنْ حَجَّ الْبَيْت أَوِ اعْتَمَرَ فَلا جُنَاحَ عَلَيْهِ أَن يَطوَّف بِهِمَا وَ مَن تَطوَّعَ خَيراً فَإِنَّ اللَّهَ شاكِرٌ عَلِيمٌ !

-صفا و مروه دو نمونه از نشانه هاى خدا است پس هر كس حج خانه و يا عمره بجاى آورد مي تواند ميان آن دو، سعى كند و كسى كه عمل خيرى را به طوع و رغبت خود بياورد، خداوند شاكر و دانا است !“

صفا و مروه نام دو نقطه از شهر مكه است كه حاجيان بين آن دو نقطه سعى مي كنند و آن دو نقطه عبارت است از دو كوه كه فاصله ميان آن دو بطوري كه گفته اند هفتصد و شصت ذراع و نيم است( و هر ذرع پنجاه تا هفتاد سانتيمتر است.)

اصل كلمه صفا در لغت به معناى سنگ سخت و صاف است، و كلمه مروه در اصل لغت نيز به معناى سنگ سخت است، و كلمه شعائر جمع شعيره است كه به معناى علامت است. و مشعر را هم به همين جهت مشعر گفته اند.

حج در لغت بمعناى قصد بعد از قصد است يعنى قصد مكرر و در اصطلاح شرع به معناى عملى است كه معهود در بين مسلمانان است.

عمره به معناى زيارت است كه اصلش از عمارت گرفته شده و در اصطلاح شرع به معناى زيارت خانه كعبه است، البته بنحوى كه در بين مسلمانان معهود و معروف است.

طواف كردن يعنى دور چيزى گردش كردن است، كه از يك نقطه آن چيز شروع شود و به همان نقطه برگردد، از اينجا معلوم مي شود كه لازمه معناى طواف اين نيست كه حتما دور زدن اطراف چيزى باشد، تا شامل سعى نشود بلكه يكى از مصاديق آن دور زدن پيرامون كعبه است، و به همين جهت در آيه شريفه كلمه يطوف مطلق آمده، چون مراد به آن پيمودن مسافت ميانه صفا و مروه هفت بار پشت سر هم بوده است.

” ان الصفا و المروة من شعائر الله ...،“ اين آيه اشاره دارد به اينكه صفا و مروه دو محل است كه به علامت الهى نشاندار شده و آن علامت، بندگان خداى را بسوى خدا دلالت مى كند و خدا را بيادشان مى آورد.

از اينكه صفا و مروه را در مقابل همه موجودات اختصاص داده باينكه از شعائرند با اين____كه تمامى موجودات آدمى را بسوى آفريدگارش دلالت مى كند، فهميده

ص:496

مي شود كه مراد از شعائر، شعائر و آيت ها و نشانه هاى تكوينى نيست كه تمامى موجودات آن را دارند بلكه خداي تعالى آن دو را شعائر قرار داده و معبد خود كرده، تا بندگانش در آن موضع وى را عبادت كنند، در نتيجه دو موضع نامبرده علاوه بر آن دلالتى كه همه كائنات دارند، به دلالت خاصى بندگان را بياد خدا مى اندازد، پس شعيره بودن صفا و مروه خود دلالت دارد بر اينكه خدا براى اين دو موضع عبادت خاصى مقرر كرده است.

جمله: ” فمن حج البيت او اعتمر فلا جناح عليه ان يطوف بهما،“ اصل تشريع سعى ميانه آن دو را مي رساند، نه اينكه بخواهد بفرمايد: سعى بين صفا و مروه مستحب است.

مي فرمايد: از آنجا كه صفا و مروه دو معبد از معابد خداست و ضررى ندارد كه شما خدا را در اين دو معبد عبادت كنيد. اينگونه حرف زدن لسان اصل تشريع است نه افاده اينكه اين كار مستحب است.

” و من تطوع خيرا فان الله شاكر عليم،“ اين جمله تعليل ديگرى است براى اينكه چرا سعى بين صفا و مروه را تشريع كرد، چيزى كه هست تعليل اولى يعنى ( صفا و مروه از شعيره ها و معابد خدا هستند،) تعليلى بود خاص عبادت در صفا و مروه، و اين تعليل، تعليلى است عام، هم براى سعى و هم براى هر عبادت ديگر، و نيز در اين صورت مراد به تطوع مطلق اطاعت خواهد بود نه اطاعت مستحبى.

(1)

تشريع حج تمتع و عمره و احكام آن

اشاره


1- مستند: آيه 158 سوره بقره الميزان ج : 1 ص : 578

ص:497

احكام حج تمتع و عمره

-” وَ أَتِمُّوا الحَجَّ وَ الْعُمْرَةَ للَّهِ ! فَإِنْ أُحْصِرْتُمْ فَمَا استَيْسرَ مِنَ الْهَدْىِ وَ لا تحْلِقُوا رُءُوسكُمْ حَتى يَبْلُغَ الْهَدْى محِلَّهُ فَمَن كانَ مِنكُم مَّرِيضاً أَوْ بِهِ أَذًى مِّن رَّأْسِهِ فَفِدْيَةٌ مِّن صِيَامٍ أَوْ صدَقَةٍ أَوْ نُسكٍ فَإِذَا أَمِنتُمْ فَمَن تَمَتَّعَ بِالْعُمْرَةِ إِلى الحَجّ فَمَا استَيْسرَ مِنَ الْهَدْىِ فَمَن لَّمْ يجِدْ فَصِيَامُ ثَلَثَةِ أَيَّامٍ فى الحَجّ وَ سبْعَةٍ إِذَا رَجَعْتُمْ تِلْك عَشرَةٌ كامِلَةٌ ذَلِك لِمَن لَّمْ يَكُنْ أَهْلُهُ حَاضِرِى الْمَسجِدِ الحَرَامِ وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ شدِيدُ الْعِقَابِ،

-الْحَجُّ أَشهُرٌ مَّعْلُومَتٌ فَمَن فَرَض فِيهِنَّ الحَجَّ فَلا رَفَث وَ لا فُسوقَ وَ لا جِدَالَ فى الْحَجّ وَ مَا تَفْعَلُوا مِنْ خَيرٍ يَعْلَمْهُ اللَّهُ وَ تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيرَ الزَّادِ التَّقْوَى وَاتَّقُونِ يَاأُولى الأَلْبَبِ،

-لَيْس عَلَيْكمْ جُنَاحٌ أَن تَبْتَغُوا فَضلاً مِّن رَّبِّكمْ فَإِذَا أَفَضتُم مِّنْ عَرَفَتٍ فَاذْكرُوا اللَّهَ عِندَ الْمَشعَرِ الْحَرَامِ وَ اذْكرُوهُ كَمَا هَدَاكُمْ وَ إِن كنتُم مِّن قَبْلِهِ لَمِنَ الضالِّينَ،

-ثُمَّ أَفِيضوا مِنْ حَيْث أَفَاض النَّاس وَ استَغْفِرُوااللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ،

-فَإِذَا قَضيْتُمْ مَّنَسِكَكمْ فَاذْكُرُوااللَّهَ كَذِكْرِكُمْ ءَابَاءَكمْ أَوْ أَشدَّ ذِكراً فَمِنَ النَّاسِ مَن يَقُولُ رَبَّنَا ءَاتِنَا فى الدُّنْيَا وَ مَا لَهُ فى الاَخِرَةِ مِنْ خَلَقٍ،

-وَ مِنْهُم مَّن يَقُولُ رَبَّنَا ءَاتِنَا فى الدُّنْيَا حَسنَةً وَ فى الاَخِرَةِ حَسنَةً وَ قِنَا عَذَاب النَّارِ

-أُولَئك لَهُمْ نَصِيبٌ مِّمَّا كَسبُوا وَ اللَّهُ سرِيعُ الحِسابِ،

-وَ اذْكرُوا اللَّهَ فى أَيَّامٍ مَّعْدُودَتٍ فَمَن تَعَجَّلَ فى يَوْمَينِ فَلا إِثْمَ عَلَيْهِ وَ مَن تَأَخَّرَ فَلا إِثْمَ عَلَيْهِ لِمَنِ اتَّقَى وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّكمْ إِلَيْهِ تحْشرُونَ!

ص:498

-حج و عمره اى را كه آغاز كرده ايد تمام كنيد حال اگر مانعى شما را از اتمام آن جلوگير شد هر مقدار از قربانى كه برايتان ميسور باشد قربان كنيد و سرهايتان را نتراشيد تا آنكه قربانى به محل خود برسد پس اگر كسى مريض بود و يا از نتراشيدن سر دچار آزارى مى شود سر بتراشد و كفاره آن را روزه بگيرد يا صدقه اى دهد يا گوسفندى ذبح كند و اگر مانعى از اتمام حج و عمره پيش نيامد پس هر كس كه حج و عمره اش تمتع باشد هر قدر از قربانى كه مى تواند بدهد و اگر پيدا نمى كند و يا تمكن ندارد به جاى آن سه روز در حج و هفت روز در مراجعت كه جمعا ده روز كامل مى شود روزه بدارد، البته اين حج تمتع مخصوص كسانى است كه اهل مكه نباشند و بايد از خدا بترسيد و حكم حج تمتع را انكار مكنيد و بدانيد كه خدا شديد العقاب است،

-حج در چند ماه معين انجام مى شود پس اگر كسى در اين ماهها به احرام حج درآمد ديگر با زنان نياميزد و مرتكب دروغ و جدال نشود كه اينگونه كارها در حج نيست و آنچه از خير انجام دهيد خدا اطلاع دارد و توشه برداريد كه بهترين توشه تقوا است و از من پروا كنيد اى صاحبان خرد!

-در اثناى حج اگر بخواهيد خريد و فروشى كنيد حرجى بر شما نيست و چون از عرفات كوچ مى كنيد در مشعرالحرام به ذكر خدا بپردازيد و به شكرانه اينكه هدايتتان كرده يادش آريد چه قبل از آنكه او هدايتتان كند از گمراهان بوديد،

-آنگاه از مشعر كه مشركين كوچ مى كنند شما هم كوچ كنيد و خدا را استغفار كنيد كه او غفور و رحيم است،

-پس هر گاه مناسك خود را تمام كرديد خدا را ياد آريد آنطور كه در جاهليت بعد از تمام شدن مناسك پدران خود را ياد مى كرديد بلكه بيشتر از آن، اينجاست كه بعضى مى گويند: پروردگارا در همين دنيا به ما حسنه بده ولى در آخرت هيچ بهره اى ندارند،

-و بعضى از آنان مى گويند: پروردگارا به ما هم حسنه در دنيا بده و هم حسنه در آخرت و ما را از عذاب آتش حفظ كن!

-ايشان از آنچه كرده اند نصيبى خواهند داشت و خدا سريع الحساب است،

-و خدا را در ايام معدود (يازدهم و دوازدهم و سيزدهم) ياد آريد حال اگر كسى خواست عجله كند و بعد از دو روز برگردد گناهى نكرده و اگر هم كسى خواست تاخير اندازد گناه نكرده و همه اينها در خصوص مردم با تقوا است و لذا از خدا بترسيد و بدانيد كه شما همگى به سوى او محشور خواهيد شد!“

حجة الوداع - و تشريع حج تمتع

ص:499

اين آيات درحجة الوداع يعنى آخرين حجى كه رسول خدا صلى الله عليه وآله و سلّم انجام داد نازل شده، و در آن حج تمتع تشريع شده است.

” و اتموا الحج و العمرة لله...،“ تمام هر چيز عبارت است از آن جزئى كه وقتى با ساير اجزا ضميمه مى شود آن چيز همان چيز مى شود، و آثارى كه دارد و يا آن آثار را از آن چيز انتظار داريم نيز مترتب مى گردد، و تمام كردن آن چيز اين است كه، بعد از آنكه همه اجزاى آن را جمع كرديم آن جزء آخرى را هم بياوريم تا آثار بر آن چيز مترتب شود، اين معناى كلمه تمام و اتمام است.

و اما كمال هر چيزى آن حال و يا وصفى و يا امرى است كه وقتى موجودى آن را داشته باشد، داراى اثرى علاوه مى شود غير آن اثرى كه بعد از تماميت دارا باشد، مثلا منضم شدن اجزاى بدن انسانى به يكديگر عبارت است از تماميت انسان، و اما عالم و يا شجاع و يا عفيف بودنش عبارت است از كمال انسان، از انسان تمام عيار و بى كمال آثارى بروز مى كند، و از انسانى تمام و كامل آثارى ديگر ظهور مى نمايد .

مراد از اتمام حج و عمره همان معناى اول يعنى معناى حقيقى كلمه است، نه استعاره آن، به دليل اينكه دنبال جمله مى فرمايد:” فان احصرتم فما استيسر من الهدى ...،“ چون مى فرمايد اگر به مانعى برخورديد و نتوانستيد همه اجزاى حج را بياوريد هر قدر مى توانيد بياوريد و اين كلام با تماميت به معناى حقيقى سازش دارد، نه تماميت به معناى كمال، و معناى صحيحى به نظر نمى رسد كه اكتفا به بعضى از اجزا را متفرع كنند بر تماميت به معناى كمال يا اتمام به معناى اكمال .

و اما اينكه حج به چه معنا است؟ معناى آن عبارت است از اعمالى كه در بين مسلمين معروف است، و ابراهيم خليل عليه السلام آن را تشريع كرده، و بعد از آن جناب همچنان در ميان اعراب معمول بوده و خداى سبحان آن را براى امت اسلام نيز امضا كرده، در نتيجه شريعتى شده كه تا روز قيامت باقى خواهد بود.

ابتداي اين عمل، احرام، و سپس وقوف در عرفات، و بعد از آن وقوف در مشعر الحرام است. و يكى ديگر از احكام آن قربانى كردن در منا، و سنگ انداختن به ستون هاى سنگى سه گانه است، و آنگاه طواف در خانه خدا، و نماز طواف، و سعى بين صفا و مروه است. البته واجبات ديگرى نيز دارد، و اين عمل سه قسم است: 1- حج افراد 2- حج قران 3- حج تمتع، كه در سال آخر عمر رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم تشريع شد.

عمره

ص:500

عمل عمره عملى ديگر است، و آن عبارت است از رفتن به زيارت خانه كعبه، از مسير يكى از ميقاتها، و طواف و نماز آن، و سعى بين صفا و مروه، و تقصير، و اين حج و عمره دو عبادتند كه جز با قصد قربت تمام نمى شوند، به دليل اينكه فرموده:” و اتموا الحج و العمرة لله - حج و عمره را براى خدا تمام كنيد ....“

” فان احصرتم فما استيسر من الهدى، و لا تحلقوا رؤسكم!“ احصار به معناى حبس و ممنوع شدن است، كه البته منظور ممنوع شدن از اتمام آن به خاطر كسالت و بيمارى يا دشمن است، و نيز منظور از اين احصار ممنوعيت بعد از شروع و احرام بستن است، و معناى استيسار در هر عملى آسان كردن آن است.

بطورى كه آسانى ها را در آن جلب نموده مشكلات را از آن بيرون كند.

كلمه ” هدى “ پيش كش كردن چيزى از نعمتها به كسى و يا به محلى، به منظور تقرب جستن به آن كس و يا آن محل است و اصل كلمه از هديه گرفته شده، كه به معناى تحفه است، و يا از هدى است كه به معناى هدايتى است كه انسان را به سوى مقصود سوق مى دهد، و كلمه هدى و هديه همان فرقى را با هم دارند كه كلمه تمر و تمره با هم دارد، كه اولى جنس خرما است، و دومى يك خرما، و مراد از هدى در مساله حج آن حيوانى است كه انسان با خود به طرف مكه مى برد تا در حج خود آن را قربانى كند .

” فمن كان منكم مريضا او به اذى من راسه ...،“ تفريع اين حكم بر سخن قبلى كه از تراشيدن سر نهى مى كرد، دلالت دارد بر اينكه مراد از مرض خصوص آن مرضى است كه با نتراشيدن سر برايش مضر است، و اگر سر را بتراشد آن مرض به بهبودى مبدل مى گردد.

جملة ” از شما كسى كه مرضى دارد و يا سرش ناراحت مى شود،“ مي فهماند مراد از ناراحتى سر، ناراحتى غير از سر درد و بيمارى است، بلكه ناراحتى از ناحيه حشرات است، پس عبارت ” اذى من راسه،“ كنايه است از متاذى شدن از حشرات از قبيل شپش كه در سر مى افتد.

پس اين دو امر يعنى ناراحتى از شپش و يا سر درد، تراشيدن سر را جايز مى كند، اما با فديه به يكى از سه خصلت، اول روزه، دوم صدقه، و سوم نسك.

و در روايات وارد شده كه روزه نامبرده سه روز است، و مراد از صدقه سير

ص:501

كردن شش نفر مسكين، و مراد از نسك قربانى كردن يك گوسفند است.

خروج از احرام در فاصله بين عمره و تمتع

” فاذا امنتم فمن تمتع بالعمرة الى الحج،“ معنايش اين است كه چون از مرض و دشمن و يا موانع ديگر ايمن شديد، پس هر كس تمتع ببرد به وسيله عمره تا حج يعنى با عمره عمل عبادت خود را ختم كند، و تا مدتى محل شود تا دوباره براى حج احرام بپوشد مى تواند اين كار را بكند، و در آن هديى آسان با خود ببرد.

سببيت عمره براى تمتع و بهره گيرى، بدين جهت است كه در حال احرام نمى توانست از زنان و شكار و امثال آن بهره مند شود مگر آنكه از احرام درآيد، و تمتع آدمى را از احرام بيرون مى آورد .

” فما استيسر من الهدى ...،“ از ظاهر آيه بر مى آيد كه هدى نسكى است جداگانه، نه اينكه جبران اين باشد كه شخص متمتع نتوانسته و يا نخواسته احرام براى حج را از ميقات ببندد، و لا جرم از شهر مكه براى حج احرام بسته است، براى اينكه جبران بودن هدى احتياج به مؤنه اى زايد دارد، تا انسان آن را از آيه شريفه بفهمد، و خلاصه عبارت مورد بحث را هر كس ببيند، مى فهمد كه هدى عبادتى است مستقل، نه جبران چيزى كه فوت شده است، چون كلمة ” بالعمرة ...،“ عمره را از حج جدا و آن دو را دو عمل مستقل مى سازد، و جبران بودن هدى وقتى صحيح است كه تسهيل و تخفيف در يك عمل تشريع شده باشد، نه در بين دو عمل، كه احرام اولى يعنى عمره تمام شده، و احرام دومى يعنى حج هنوز شروع نگشته است.

علاوه بر اينكه درك اشعار نامبرده به فرضى كه صحيح باشد، وقتى است كه تشريع هدى به خاطر تشريع تمتع به عمره تا حج باشد، نه اينكه به خاطر فوت احرام حج از ميقات باشد.

تمت_ع

ظاهر آيه شريفه:” فمن تمتع بالعمرة الى الحج فما استيسر من الهدى،“ اين است كه مى خواهد خبر دهد از تشريع تمتع، و اينكه قبلا چنين عمره اى تشريع شده، نه اينكه بخواهد با همين جمله آن را تشريع كند، چون مى فرمايد:” پس هر كس به عمره تا حج تمتع كند، پس بايد تا جائى كه مى تواند قربانى با خود ببرد،“ معلوم مى شود قبلا چنين

ص:502

عمره اى تشريع شده بوده، كه آن را مفروغ عنه و مسلم گرفته از تشريع قربانى در آن خبر مى دهد.

اين خيلى روشن است كه عبارت:” هر كس تمتع كرد بايد با خود هدى ببرد،“ و عبارت: ” تمتع كنيد و در تمتع با خود قربانى ببريد،“ فرق دارد، اولى را در جائى مى گويند كه شنونده قبلا از تشريع تمتع اطلاع داشته باشد، و دومى را در جائى مى گويند كه گوينده مى خواهد با همين كلام خود آنرا تشريع كند، خواهى گفت تمتع در كجا تشريع شده؟ مى گوئيم: در آيه شريفه:” ذلك لمن لم يكن اهله حاضرى المسجد الحرام !“

وقت روزه براي حاجي

” فمن لم يجد فصيام ثلثة ايام فى الحج و سبعة اذا رجعتم ...!“

اينكه حج را ظرف براى صيام قرار داد، و فرمود:” سه روز در حج،“ به اين اعتبار است كه عمل حج و عمل روزه در يك مكان و يك زمان انجام مى شود، زمانى كه عمل حج در آن انجام مى شود، و زمان حج شمرده مى شود، يعنى فاصله ميان احرام حج و مراجعت به مكه همان زمان سه روز روزه است، و به همين اعتبار است كه در روايات وارده از ائمه اهل بيت عليهم السلام آمده: كه وقت روزه براى كسى كه قادر باشد قبل از روز قربانى است، و براى كسى كه قادر نيست بعد از ايام تشريق يعنى يازده و دوازده و سيزدهم ماه است، و اگر كسى در اين ايام هم قدرت بر روزه گرفتن نيافت بايد پس از مراجعت به وطن آن را بگيرد، و ظرف هفت روز ديگر بعد از مراجعت از مكه است، چون ظاهر جمله:” اذا رجعتم - وقتى برگشتيد،“ همان برگشتن به وطن است، و گرنه مى فرمود: در حال برگشتن، علاوه بر اينكه التفات از غيبت (كسى كه تمتع كند به عمره تا حج) به حضور (وقتى برگشتيد،) خالى از اشعار و دلالت بر اين معنا نيست .

” تلك عشرة كاملة ...،“ يعنى سه روز در حج و هفت روز در مراجعت، ده روز كامل است، و اگر عدد هفت را مكمل عدد ده خوانده نه متمم آن، براى اين بود كه بفهماند هر يك از سه روز و هفت روز حكمى مستقل و جداگانه دارد، كه بيانش در فرق ميان دو كلمه تمام و كمال در اول آيه گذشت.

پس معلوم شد كه روزه سه روز عملى است تام فى نفسه، و اگر محتاج به هفت روز است محتاج در كامل بودنش هست، نه در تماميتش.

فلسفه تشريع حج تمتع

ص:503

” ذلك لمن لم يكن اهله حاضرى المسجد الحرام،“ يعنى حكم نامبرده در باره تمتع به عمره تا حج، براى غير اهل مكه است، يعنى براى كسى است كه بين خانه و زندگى او و بين مسجد الحرام (البته بنابر تحديدى كه روايات كرده،) بيش از دوازده ميل فاصله باشد، و كلمه اهل به معناى خواص آدمى از زن و فرزند و عيال است: و اگر از مردم دور از مكه تعبير فرموده به كسى كه اهلش حاضر در مسجد الحرام نباشد، در حقيقت لطيف ترين تعبيرات را كرده، چون در اين تعبير به حكمت تشريع تمتع كه همان تخفيف و تسهيل است اشاره فرموده است .

توضيح اينكه:

مسافرى كه از بلاد دور به حج - كه عملى است شاق و توأم با خستگى و كوفتگى در راه - مى آيد احتياج شديد به استراحت و سكون دارد، و سكون و استراحت آدمى تنها نزد همسرش فراهم است، و چنين مسافرى در شهر مكه خانه و خانواده ندارد، لذا خداى تعالى دو رعايت در باره او كرده، يكى اينكه اجازه داده بعد از مناسك عمره از احرام در آيد، و دوم اينكه براى حج از همان مكه محرم شود، و ديگر مجبور به برگشتن به ميقات نشود .

خواننده محترم توجه فرمود كه جمله دال بر تشريع متعه همين جمله است، يعنى جمله:” ذلك لمن لم يكن ...،“ نه جملة ” فمن تمتع بالعمرة الى الحج ...،“ و جمله نامبرده كلامى است مطلق، نه به وقتى از اوقات مقيد است، و نه به شخصى از اشخاص، و نه به حالى از احوال.

” و اتقوا الله و اعلموا ان الله شديد العقاب ! “

اينكه در ذيل آيه چنين تشديد بالغى كرده، با اينكه صدر آيه چيزى به جز تشريع حكمى از احكام حج را نداشت، به ما مى فهماند كه مخاطبين اشخاصى بوده اند كه از حال ايشان انتظار مى رفته حكم نامبرده را انكار كنند، و يا در قبول آن توقف كنند، و اتفاقا مطلب از همين قرار بود، براى اينكه از ميان همه احكام كه در دين تشريع شده، خصوص حج، از سابق يعنى از عصر ابراهيم خليل الله عليه السلام در بين مردم وجود داشته، و معروف بوده، و دلهاشان با آن انس و الفت داشت، و اسلام اين عبادت را تقريبا به همان صورتى كه از سابق داشته امضاء كرد، و تا اواخر عمر رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم به همان صورت بود، و تغيير دادن احكام آن بخاطر همان انس و

ص:504

الفت مردم كار بسيار مشكلى بود، و حتما با انكار و مخالفت مواجه مى گرديد، و بطوريكه از روايات هم بر مى آيد در دل بسيارى از آنان مقبول واقع نمى شد بدين جهت رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم ناگزير بود خود آنان را مخاطب قرار دهد، و بر ايشان بيان كند، كه حكم تازه اى كه رسيده از ناحيه خداست، و حكم رانى فقط كار خداوند است و او هر چه بخواهد حكم مى كند، و حكمى كه كرده عمومى است، و احدى از آن مستثنا نيست، نه هيچ پيغمبرى، و نه امتى !

و اين نكته باعث شد كه در آخر آيه با تشديد بليغ امر به تقوا نموده، از عقاب خداى سبحان زنهار دهد.

زمان حج، و محرمات آن

-” الْحَجُّ أَشهُرٌ مَّعْلُومَاتٌ فَمَن فَرَض فِيهِنَّ الحَجَّ فَلا رَفَث وَ لا فُسوقَ وَ لا جِدَالَ فى الْحَجّ...!

-حج در چند ماه معين انجام مى شود پس اگر كسى در اين ماهها به احرام حج درآمد ديگر با زنان نياميزد و مرتكب دروغ و جدال نشود كه اينگونه كارها در حج نيست...!“

يعنى زمان حج نزد اين قوم (يعنى عرب) ماههاى معلومى است، و سنت (يعنى روايات) آن را معين كرده، كه عبارت است از شوال، و ذى القعده، و ذى الحجه، و اگر ذى الحجه را زمان حج شمرده، با اينكه زمان حج اوائل آن ماه است، نه همه آن، منافاتى ندارد، براى اينكه اين تعبير از قبيل تعبيرى است كه مى گوئيم من روز جمعه خدمت شما مى رسم، با اينكه آمدن در يك ساعت از روز جمعه صورت مى گيرد، نه در تمامى آن روز.

و در اينكه در آيه شريفه سه مرتبه كلمه حج تكرار شده با اينكه مى توانست بار دوم و سوم به آوردن ضمير اكتفا كند، لطفى در اختصار گوئى به كار رفته، چون مراد از حج اول زمان حج، و از حج دوم خود عمل حج، و از سوم زمان و مكان آن است، و اگر ضمير مى آورد ناگزير بود بدون جهت كلام را طول بدهد.

فرض حج به اين معنا است كه با شروع در عمل حج اين عمل را بر خود واجب سازد، چون به حكم آيه شريفه: ” و اتموا الحج و العمرة لله ...،“ شروع در اين عمل باعث مى شود كه اتمامش بر آدمى واجب گردد .

رفث به معناى هر عملى است كه در عرف تصريح به نام آن نمى كنند بلكه هر

ص:505

وقت بخواهند نام آن را ببرند، به كنايه مى برند، مانند عمل زناشوئى.

فسوق به معناى خارج شدن از طاعت خدا است.

جدال به معناى ستيزگى كردن و لجبازى در گفتار و بحث است، ليكن سنت رفث را تفسير كرده به جماع و فسوق را به دروغ، و جدال را به گفتن: نه به خدا و بله به خدا.

” و ما تفعلوا من خير يعلمه الله ...،“ اين جمله خاطرنشان مى سازد كه اعمال از خداى تعالى غايب و پنهان نيست، و كسانى را كه مشغول به اطاعت خدايند دعوت مى كند به اينكه در حين عمل از حضور قلب و از روح و معناى عمل غافل نمانند، و اين دأب قرآن كريم است كه اصول معارف را بيان مى كند، و قصه ها را شرح داده شرايع و احكام را ذكر مى كند، و در آخر همه آنها موعظه و سفارش مى كند، تا علم از عمل جدا نباشد، چون علم بدون عمل در اسلام هيچ ارزشى ندارد، و بهمين جهت دعوت نامبرده را با جمله:” و اتقون يا اولى الالباب،“ ختم كرد، و در اين جمله بر خلاف اول آيه كه مردم غايب فرض شده بودند، مخاطب قرار گرفتند، و اين تغيير سياق دلالت مى كند بر كمال اهتمام خداى تعالى به اين سفارش، و اينكه تقوا وسيله تقرب و وظيفه اى است حتمى و متعين.

داد و ستد در ايام حج

” ليس عليكم جناح ان تبتغوا فضلا من ربكم.“

اين آيه شريفه مى خواهد بفرمايد: در خلال انجام عمل حج دادوستد حلال است، چيزى كه هست از بيع و دادوستد تعبير فرموده به طلب فضل پروردگار و اين تعبير در سوره جمعه نيز آمده، آنجا كه مى فرمايد:” يا ايها الذين آمنوا اذا نودى للصلوة من يوم الجمعة فاسعوا الى ذكر الله و ذروا البيع - تا آنجا كه مى فرمايد - فاذا قضيت الصلوة فانتشروا فى الارض، وابتغوا من فضل الله! “ چون در اين دو آيه نخست از دادوستد تعبير به بيع كرده، و سپس از همان تعبير به طلب رزق خدا نموده، و بهمين جهت است كه در سنت نيز ابتغاى از فضل خدا در آيه مورد بحث به بيع تفسير شده، پس آيه دليل بر اين است كه دادوستد در خلال عمل حج مباح و جايز است .

وقوف در عرفات و مشعر الحرام

” فاذا افضتم من عرفات فاذكروا الله عند المشعر الحرام! “

ص:506

افضتم به معناى بيرون شدن دسته جمعى عده اى است از محلى كه بودند، پس آيه دلالت دارد بر اينكه وقوف به عرفات هم واجب است، همچنانكه وقوف به مشعر الحرام كه همان مزدلفه باشد واجب است .

” و اذكروه كما هديكم ...،“ يعنى بياد خدا بيفتيد البته يادى كه با نعمت (هدايت او شما را،) برابر و مانند باشد، چون شما قبل از اينكه او هدايتتان كند از گمراهان بوديد.

كوچ جمعي از عرفات

” ثم افيضوا من حيث افاض الناس ...!“

ظاهر اين آيه مى رساند كه افاضه بر طبق سنت ديرينه اى كه قريش داشتند واجب است، و مى خواهد مخاطبين را در اين سنت ملحق به نياكانشان كند.

بنا بر اين آيه شريفه با روايتى كه مى گويد: قريش و هم سوگندانشان كه به عرف محلى حمس ناميده مى شدند، وقوف به عرفات نمى كردند، بلكه تنها به مزدلفه وقوف مى كردند، و منطقشان اين بود كه ما اهل حرم نبايد از حرم خدا دور شويم، خداى تعالى در آيه بالا دستورشان داد كه شما هم مانند ساير مردم كوچ كنيد، از همانجائى كه آنان كوچ مى كنند، يعنى از عرفات, منطبق مى شود، و بنا بر اين ذكر اين حكم بعد از جملة” فاذا افضتم من عرفات ...،“ و بكار بردن كلمه (ثم) كه بعديت را مى رساند، در آن جمله براى اين است كه ترتيب ذكرى را رعايت كرده باشد، و در حقيقت گفتار به منزله استدراك است، و معنايش اين است كه احكام حج اينهائى بود كه ذكر شد، چيزى كه هست بر شما واجب است كه در كوچ كردن مانند ساير مردم از عرفات كوچ كنيد، نه از مزدلفه !

پايان مناسك حج با ذكر شايسته خدا

-” فَإِذَا قَضيْتُمْ مَّنَسِكَكمْ فَاذْكُرُوا اللَّهَ كَذِكْرِكُمْ ءَابَاءَكمْ أَوْ أَشدَّ ذِكراً!

-پس هر گاه مناسك خود را تمام كرديد خدا را ياد آريد آنطور كه در جاهليت بعد از تمام شدن مناسك پدران خود را ياد مى كرديد بلكه بيشتر از آن!“

اين آيه شريفه دعوت به ذكر خدا مى كند، و در اين دعوت مبالغه نموده و مى فرمايد: جا دارد كه حاجى حداقل خدا را به قدر پدران خود به خاطر بياورد، و بلكه

ص:507

بيشتر، براى اينكه نعمت خدا نسبت به او كه به حكم آيه:” و اذكروه كما هديكم،“ همان نعمت هدايت است، بزرگتر از نعمتى است كه پدران به آدمى داده اند.

” او اشد ذكرا،“ در اين جمله ذكر را متصف به شدت كرده، چون ذكر همانطور كه از نظر كميت و مقدار متصف به كثرت مى شود، همچنانكه در جاى ديگر فرموده:” و اذكروا الله ذكرا كثيرا،“ و نيز فرموده:” و الذاكرين الله كثيرا،“ همچنين از نظر كيفيت متصف به شدت مى شود چون ذكر، به معناى واقعيش منحصر در ذكر لفظى نيست بلكه امرى است مربوط به حضور قلب، و لفظ را هم اگر ذكر مى گويند، از اين جهت است كه لفظ از معناى قلبى و ياد درونى حكايت مى كند.

و چون چنين است هم اتصافش به كثرت از نظر موارد صحيح است، چون معنايش ياد خدا در غالب حالات است، همچنانكه فرمود:” الذين يذكرون الله قياما و قعودا و على جنوبهم،“ و هم اتصافش به شدت در پاره اى از موارد صحيح است، و چون مورد آيه بطوريكه از آن استفاده مى شود موردى است كه آدمى را از خدا بى خبر مى كند، و ياد خدا را از دل مى برد، لذا مناسب تر آن بود ذكر را كه بدان امر مى فرمايد به شدت توصيف كند، نه به كثرت و مطلب روشن است.

دعائي براي پايان مناسك حج

« رَبَّنَا ءَاتِنَا فى الدُّنْيَا حَسنَةً وَ فى الاَخِرَةِ حَسنَةً وَ قِنَا عَذَاب النَّارِ!»

بعضى از مردم مى گويند: پروردگارا در همين دنيا به ما حسنه بده ولى در آخرت هيچ بهره اى ندارند، و بعضى از آنان مى گويند: پروردگارا به ما هم حسنه در دنيا بده و هم حسنه در آخرت و ما را از عذاب آتش حفظ كن! ايشان از آنچه كرده اند نصيبى خواهند داشت و خدا سريع الحساب است!

اين جمله تفريع است بر جملة” فاذكروا الله كذكركم آباءكم،“ و مراد از ناس مطلق افراد انسان اعم از مؤمن و كافر است چه كافر كه به غير از پدران خود بياد كس ديگر نيست، و جز افتخارات دنيوى را نمى خواهد و جز دنيا نمى طلبد، و كارى به آخرت ندارد، و چه مؤمن كه جز آنچه نزد خداست نمى جويد، و اگر هم چيزى از امور دنيا را بخواهد چيزى است كه باز مورد رضاى پروردگارش( و وسيله كسب رضاى او است،) و بنا بر اين پس اينكه فرمود: بعضى از مردم مى گويند منظور گفتن به زبان قال نيست، بلكه گفتن به زبان حال است، و معناى آيه اين است كه: بعضى از مردم نمى خواهند مگر دنيا

ص:508

را، و اينان در آخرت هيچ نصيبى ندارند، بعضى هم هستند كه نمى جويند مگر آنچه را كه مايه رضا و خوشنودى پروردگارشان باشد، چه در دنيا و چه در آخرت: اينان از آخرت هم نصيب دارند.

از اينجا روشن مى شود كه چرا حسنه را در نقل كلام اهل آخرت ذكر كرد و در نقل كلام اهل دنيا نقل نكرد، چون كسى كه چيزى از امور دنيا مى خواهد مقيد نيست به اينكه آن چيز نزد خدا هم حسنه باشد يا نباشد، او دنيا را مى خواهد كه همه اش نزد او حسنه و خوب است, چون مايه زندگى دنيائى او است، و با هواى نفسش موافق و سازگار است، به خلاف كسى كه رضاى خدا را مى خواهد كه در نظر او آنچه در دنيا و آنچه در آخرت است دو جور است، يكى حسنه و ديگرى سيئه، و او نمى جويد و درخواست نمى كند مگر حسنه را .

و اينكه ميان جمله:” و ما له فى الاخرة من خلاق،“ و جمله:” اولئك لهم نصيب مما كسبوا،“ مقابله انداخته، اين معنا را مى فهماند كه اعمال طايفه اول كه فقط دنيا را مى خواهند باطل و بى نتيجه است، به خلاف دسته دوم كه از آنچه مى كنند بهره مى برند.

” و الله سريع الحساب! “

سريع الحساب يكى از اسماى حسناى خداى تعالى است، و از آنجائى كه هيچ قيدى ندارد، به اطلاقش هم شامل دنيا مى شود و هم شامل آخرت، پس حساب خدائى هميشه حاصل است، و جريان دارد هر عملى كه بنده اش انجام دهد چه از حسنات باشد و چه غير آن، خداى عزوجل جزايش را مو به مو و درست بر طبق عملش مى دهد.

پس آنچه از معناى جمله ” فمن الناس من يقول،“ تا آخر سه آيه به دست آمد اين شد كه خداى را ياد كنيد، چونكه مردم در طرز تفكرشان نسبت به دنيا دو دسته اند، بعضى از ايشان تنها دنيا را مى خواهند و جز دنيا به ياد هيچ چيز ديگر نيستند كه اينگونه مردم هيچ نصيبى در آخرت ندارند، بعضى ديگر كسانى هستند كه آنچه مايه رضاى خدا است مى خواهند، كه اينگونه افراد از آخرت هم نصيب دارند و خدا سريع الحساب است، در حساب آنچه بنده اش مى خواهد به زودى مى رسد، و آن را بر طبق خواسته اش به او مى دهد، و بنا بر اين پس اى مسلمانان شما با ياد خدا جزو نصيب داران در آخرت باشيد، و از آنها مباشيد كه به خاطر ترك ياد خدا در آخرت بى نصيب شدند، و در نتيجه شما هم نااميد و تهى دست شويد .

ايام تشريق

ص:509

” و اذكروا الله فى ايام معدودات! “

ايام معدودات همان ايام تشريق يعنى يازدهم و دوازدهم و سيزدهم ذى الحجه است. دليل بر اينكه مراد ايام بعد از دهه ذى الحجه است اين است كه حكم يادآورى خدا در ايام معدودات را بعد از فراغ از بيان اعمال حج ذكر فرمود، و دليل بر اينكه مراد سه روز بعد از دهه ذى الحجه است، اين است كه دنبالش مى فرمايد:” فمن تعجل فى يومين ...،“ چون تعجيل در دو روز وقتى فرض دارد كه ايام سه روز باشد، يك روز روز كوچ باشد، و در دو روز هم عجله كند، اين مى شود سه روز، و اتفاقا در روايات هم ايام معدودات به همين سه روز كه گفتيم تفسير شده است .

بخشيده شدن گناهان حاجي

-” فمن تعجل فى يومين فلا اثم عليه، و من تاخر فلا اثم عليه لمن اتقى!

-كسى كه عمل حج را تمام كرده، گناهانش بخشوده شده است، چه اينكه در آن دو روز تعجيل كند، و چه اينكه تاخير كند.“

اينكه در هر دو جا فرمود:” لا اثم عليه! “ جنس اثم و گناه را از حاجى نفى مى كند، و هيچگونه قيدى هم در كلام نياورده، و اگر مراد اين بود كه بفهماند در تعجيل به تنهائى اثم نيست و يا در تاخير به تنهائى اثم نيست لازم بود جمله را به آن مقيد كند، در نتيجه معناى آيه اين مى شود: كسى كه عمل حج را تمام كرده، گناهانش بخشوده شده است، چه اينكه در آن دو روز تعجيل كند، و چه اينكه تاخير كند.

و از اينجا روشن مى شود كه آيه شريفه در مقام بيان تخيير ميان تاخير و تعجيل نيست نمى خواهد بفرمايد حاجى مخير است بين اينكه تاخير كند و يا تعجيل، بلكه منظور بيان اين جهت است كه گناهان او آمرزيده شده، چه تاخير كند و چه تعجيل.

و اما اينكه فرمود:” لمن اتقى ! “ منظور اين نيست كه تعجيل و تاخير را بيان كند، مراد اين است كه حكم نامبرده مخصوص مردم با تقوا است، اما كسانى كه تقوا ندارند اين آمرزش را ندارند .

و معلوم است كه بايد اين تقوا پرهيز از چيزى باشد كه خداى سبحان در حج از آن نهى كرده، و نهى از آن را از مختصات حج قرار داده، پس برگشت معنا به اين

ص:510

مى شود كه حكم نامبرده تنها براى كسى است كه از محرمات احرام و يا از بعضى از آنها پرهيز كرده باشد، و اما كسى كه پرهيز نكرده، واجب است در منا بماند و مشغول ذكر خدا در ايام معدودات باشد، و اتفاقا اين معنا در بعضى از روايات وارده از ائمه اهل بيت عليهم السلام هم آمده است.

” و اتقوا الله و اعلموا انكم اليه تحشرون!“

در اين جمله كه خاتمه كلام است امر به تقوا مى كند، و مساله حشر و مبعوث شدن درقيامت را تذكر مى دهد، چون تقوا هرگز دست نمى دهد، و معصيت هرگز اجتناب نمى شود، مگر با يادآورى روز جزا، همچنانكه خود خداى تعالى فرمود:” ان الذين يضلون عن سبيل الله لهم عذاب شديد بما نسوا يوم الحساب . “

و در اينكه از ميان همه اسماء قيامت كلمه حشر را انتخاب نموده و فرمود:” انكم اليه تحشرون،“ اشاره لطيفى است به حشرى كه حاجيان دارند، و همه در منا و عرفات يكجا جمع مى شوند و نيز اشعار دارد به اينكه حاجى بايد از اين حشر و از اين افاضه و كوچ كردن به ياد روزى افتد كه همه مردم به سوى خدا محشور مى شوند:” و لا يغادر منهم احدا - و خداوند احدى را از قلم نمى اندازد ! “

حفظ حرمت تحريم ها و شعائر الهي

-« يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا لا تحِلُّوا شعاَئرَ اللَّهِ وَ لا الشهْرَ الحَْرَامَ وَ لا الهَدْى وَ لا الْقَلَئدَ وَ لا ءَامِّينَ الْبَيْت الحَرَامَ يَبْتَغُونَ فَضلاً مِّن رَّبهِمْ وَ رِضوَناً وَ إِذَا حَلَلْتُمْ فَاصطادُوا وَ لا يجْرِمَنَّكُمْ شنَئَانُ قَوْمٍ أَن صدُّوكمْ عَنِ الْمَسجِدِ الحَرَامِ أَن تَعْتَدُوا وَ تَعَاوَنُوا عَلى الْبرِّ وَ التَّقْوَى وَ لا تَعَاوَنُوا عَلى الاثْمِ وَ الْعُدْوَنِ وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ شدِيدُ الْعِقَابِ!

-هان اى كسانى كه ايمان آورديد مقتضاى ايمان اين است كه - شعائر خداى و (چهار) ماه حرام را حلال مشماريد و نيز كشتن و خوردن قربانيهاى بى نشان مردم و قربانيهاى نشان دار آنان را حلال ندانيد، و متعرض كسانى كه به اميد فضل و خوشنودى خدا، راه بيت الحرام را پيش گرفته اند نشويد، و هر گاه از احرام در آمديد مى توانيد شكار كنيد، و دشمنى و كينه كسانى كه نگذاشتند به مسجد الحرام درآئيد شما را وادار به تعدى نكند، يكديگر را در كار نيك و در تقوا يارى كنيد، و در گناه و دشمنى به يكديگر كمك مكنيد و از خدا پروا كنيد، كه خدا شديد العقاب است!»

در اين آيه مجددا مؤمنين مورد خطاب واقع شده اند، و اين تكرار خطاب شدت

ص:511

اهتمام به حرمات خداى تعالى را مى رساند.

در جمله« لا تحلوا شعائرالله - حلال مكنيد شعائر خدا را،» كلمه احلال به معناى حلال كردن است، و حلال كردن و مباح دانستن ملازم با بى مبالات بودن نسبت به حرمت و مقام و منزلت پروردگارى است كه اين عمل را بى احترامى به خود دانسته است.

اين كلمه در هر جا به يكى از اين معانى است، يا به معناى بى مبالاتى است، و يا به معناى بى احترامى نسبت به مقام و منزلت است.

احلال شعائر الله به معناى بى احترامى به آن شعائر و يا ترك آنها است، و احلال شهر الحرام به معناى اين است كه حرمت اين چهار ماه را كه جنگ در آنها حرام است نگه ندارند، و در آنها جنگ كنند، و همچنين در هر جا معناى مناسب به آنجا را افاده مى كند.

كلمه شعائر جمع شعيره به معناى علامت است، و گوئي مراد از شعائر اعلام حج و مناسك آن باشد، و كلمه شهر الحرام به معناى ماههائى است كه خداى تعالى آنها را مورد احترام قرار داده، و آن عبارت است از چهار ماه قمرى، محرم و رجب و ذى القعده و ذى الحجه، و كلمه هدى به معناى آن حيوانى است كه آدمى از شهر خود با خود به طرف مكه مى برد تا قربانى كند، از قبيل گوسفند و گاو و شتر، و كلمه قلائد جمع قلاده به معناى گردن بند است، و در اينجا به معناى هر چيزى است مانند نعل و مثل آن، كه به عنوان اعلام به قربانى، به گردن حيوان مى اندازند و به اين وسيله اعلام مى كنند - كه اين شتر يا گاو يا گوسفند قربانى راه خدا است، اگر احيانا گم شد، و كسى او را پيدا كرد، بايد به منا بفرستد تا از طرف صاحبش قربانى شود.

معناى جمله آمين البيت الحرام كسانى هستند كه قصد زيارت خانه خدا را دارند، فضل به معناى مال و يا سود مالى يا به معناى اجر آخرتى، و يا مطلق پاداش مالى است، و يا پاداش اعم از مالى و غير مالى است.

« و اذا حللتم فاصطادوا،» و چون از احرام در آمديد شكار بكنيد، جمله: شكار بكنيد از آنجا كه در مقامى آمده كه شنونده احتمال مى داده شايد شكار كردن بعد از احرام نيز حرام باشد دلالت بر وجوب ندارد، تنها دلالت مى كند بر اينكه بعد از احرام، حرام و ممنوع نيست.

« و لا يجرمنكم شنان قوم ان صدوكم عن المسجد الحرام ان تعتدوا،» اين كينه و دشمنى كه آنها نگذاشتند شما داخل مسجد الحرام بشويد، شما را وادار نكند بر اينكه بر آنان تعدى كنيد و حال آنكه خدا شما را بر آنان مسلط كرده، وبال اين جرم بر شما

ص:512

تحميل نشود.

« و تعاونوا على البر و التقوى و لا تعاونوا على الاثم و العدوان...،» اين جمله بيانگر اساس سنت اسلامى است، و خداى سبحان در كلام مجيدش كلمه برّ را تفسير كرده، و فرموده:« و لكن البر من آمن بالله و اليوم الاخر،» و كلمه تقوا به معناى مراقب امر و نهى خدا بودن است، در نتيجه برگشت معناى تعاون بر برّ و تقوا به اين است كه جامعه مسلمين بر برّ و تقوا و يا به عبارتى بر ايمان و عمل صالح ناشى از ترس خدا اجتماع كنند، و اين همان صلاح و تقواى اجتماعى است، و در مقابل آن تعاون بر گناه - يعنى عمل زشت كه موجب عقب افتادگى از زندگى سعيده است - و بر عدوان كه تعدى بر حقوق حقه مردم و سلب امنيت از جان و مال و ناموس آنان است، قرار مى گيرد.

خداى سبحان بعد از آنكه از اجتماع بر اثم و عدوان نهى فرمود نهى خود را با جمله:« و اتقوا الله ان الله شديد العقاب،» تاكيد كرد و اين در حقيقت تاكيدى است روى تاكيد ديگر، تاكيد اول جمله:« واتقوا الله!» است، و تاكيد دوم تهديد« ان الله شديد العقاب!» است.

(1)

حكم شكار در حال احرام

-« يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا لَيَبْلُوَنَّكُمُ اللَّهُ بِشىْ ءٍ مِّنَ الصيْدِ تَنَالُهُ أَيْدِيكُمْ وَ رِمَاحُكُمْ لِيَعْلَمَ اللَّهُ مَن يخَافُهُ بِالْغَيْبِ فَمَنِ اعْتَدَى بَعْدَ ذَلِك فَلَهُ عَذَابٌ أَلِيمٌ،

-يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا لا تَقْتُلُوا الصيْدَ وَ أَنتُمْ حُرُمٌ وَ مَن قَتَلَهُ مِنكُم مُّتَعَمِّداً فَجَزَاءٌ مِّثْلُ مَا قَتَلَ مِنَ النَّعَمِ يحْكُمُ بِهِ ذَوَا عَدْلٍ مِّنكُمْ هَدْيَا بَلِغَ الْكَعْبَةِ أَوْ كَفَّرَةٌ طعَامُ مَسكِينَ أَوْ عَدْلُ ذَلِك صِيَاماً لِّيَذُوقَ وَبَالَ أَمْرِهِ عَفَا اللَّهُ عَمَّا سلَف وَ مَنْ عَادَ فَيَنتَقِمُ اللَّهُ مِنْهُ وَ اللَّهُ عَزِيزٌ ذُو انتِقَامٍ!

-اى كسانى كه ايمان آورديد خداوند هر آينه و مسلما شما را با چيزى از شكار مى آزمايد بطورى كه شكار تا دست رس و تيررس شما به شما نزديك مى شود تا بداند كه كيست كه از او به غيب مى ترسد پس كسى كه از اين به بعد از حدود خداوند تجاوز كند(و در حال احرام شكار كند،) براى اوست عذابى دردناك،

-اى كسانى كه ايمان آورديد شكار را نكشيد در حالى كه شما در احراميد و كسى كه از شما عمدا شكارى بكشد كفاره آن نظير همان شكار است از چهارپايان اهلى، دو نفر از شما كه صاحب عدالتند حكم به آن مى كنند، در حالى كه آن كفاره را هدى قرار داده و آنرا به كعبه مى رساند، يا اينكه كفاره اش طعام دادن


1- مستند: آيه 2 سوره مائده الميزان ج : 5 ص : 264

ص:513

به مسكينان و يا به جاى اطعام هر مسكين يك روز روزه است تا بچشد كيفر نافرمانى خود را، خداوند گناهان گذشته را عفو كرده است، و اگر كسى دوباره چنين معصيتى كند خدا از او انتقام مى گيرد و خداوند عزيز و انتقام گير است !»

اين آيات در باره حكم شكارهاى دريايى و صحرايى در حال احرام نازل شده است. اينكه فرمود:« بشى ء من الصيد،» مى خواهد ناچيزى و بى مقدارى شكار را تلقين كند، تا مخاطب را در انتهاى از نهيى كه در آيه بعدى است و دست برداريش از سود ناچيز آن، كمك كند، و اينكه فرمود:« تناله ايديكم و رماحكم،» مى خواهد به شكار از جهت آسانى و دشوارى تعميم دهد، يعنى چه آن شكار آسان بدست آيد مانند جوجه هاى مرغ و بره هاى وحشى و تخم مرغ هاى وحشى كه با دست و به آسانى صيد مى شوند، و چه به دشوارى بدست آيد مانند حيوانات وحشى بزرگ كه عادتا جز بوسيله سلاح شكار نمى شود.

و ظاهر آيه و سياقش اين است كه مقدمه است براى حكم مشددى كه در آيه دومى است، و لذا دنبالش فرمود:« ليعلم الله من يخافه بالغيب،» چون در اين جمله اشعار هست به اينكه در اينجا حكمى از قبيل منع و تحريم در بين هست، سپس فرمود:« فمن اعتدى بعد ذلك فله عذاب اليم! »

« ليعلم الله من يخافه بالغيب،» بعيد نيست اينكه فرمود خداوند شما را مى آزمايد تا بداند چه و چه كنايه باشد از اينكه بزودى پيشامدى را مقدر مى كند تا مردم تشخيص داده شوند كدام يك از آنان از عذاب ناديده خداوند مى ترسند و كدام يك نمى ترسد، زيرا جهل در ساحت مقدس پروردگار راه ندارد، تا بخواهد با پيش آوردن اين صحنه ها مطيع و عاصى را تشخيص دهد، و به اين وسيله جهل خود را بر طرف سازد. اما اينكه فرمود:« من يخافه بالغيب،» معناى خوف بالغيب اين است كه انسان از عذابهاى دردناك اخروى كه خداى تعالى انسان را از آنها تحذير كرده - با اينكه محسوس به هيچيك از حواس ظاهره اش نيست – بترسد. و اينكه فرمود:« فمن اعتدى بعد ذلك،» به اين معنا است كه اگر كسى بعد از اين امتحان از حدى كه خداوند برايش معين نموده تجاوز كند براى اوست عذابى دردناك.

« يا ايها الذين آمنوا لا تقتلوا الصيد و انتم حرم ...،» نهى است از كشتن شكار، ليكن جمله بعدى يعنى« احل لكم صيد البحر،» تا اندازه اى آنرا از جهت صيد بودن تفسير مى كند، و مى فهماند مراد از آن صيد، صيد خشكى و صحرايى است، چنانكه از جهت معناى قتل جمله « و من قتله منكم متعمدا فجزاء...،» با كلمه متعمدا آنرا تفسير

ص:514

مى نمايد، و ظاهر تعمد مقابل خطاست و معناى قتل خطايى اين است كه قتل را بدون قصد انجام دهد مثلا به منظور تمرين در تير اندازى تير به هدفى مى اندازد، اتفاقا تير به شكارى اصابت مى كند و آنرا از پاى در مى آورد، بنا بر اين از آيه استفاده مى شود كه اگر تير و يا سلاح ديگر خود را به قصد شكار بكار برد و شكار را از پاى در آورد كفاره واجب مى شود، چه اينكه بياد احرامش باشد يا آنرا فراموش كرده باشد.

« فجزاء مثل ما قتل من النعم يحكم به ذوا عدل منكم هديا بالغ الكعبة،» ظاهرا معنايش اين است كه اگر چنين كند بعهده اوست اينكه جزا و كفاره آنرا حيوانى اهلى نظير حيوانى كه كشته است بدهد، و تشخيص اينكه اين حيوان نظير آن شكار هست يا نيست بعهده دو نفر از مردان عادل و ديندار شما است، و در حالى اين جزا جزاى در راه خدا مى شود كه به صورت هدى درآيد، يعنى به مكه فرستاده شود تا طبق دستور سنت در خود مكه يا در منا نحر و يا ذبح شود.

« او كفارة طعام مساكين او عدل ذلك صياما،» اين جمله دو خصلت ديگرى است براى كفاره صيد در حرم، و اما اينكه آيا بين اين سه خصلت ترتيب هست، يعنى اگر ممكن است اول هدى كردن حيوانى نظير آن شكار، اگر ممكن نشد اطعام مساكين، و اگر اين نيز ميسور نشد به همان مقدار روزه واجب است، يا اينكه ترتيب در بين نيست حتى اگر دو كفاره اولى هم ممكن باشد مى تواند سومى را اختيار كند؟ اين سؤالى است كه جوابش را بايد از اخبار استفاده كرد، و گرنه صرف اينكه كلمه اَو در آيه بكار رفته دلالت بر عدم ترتيب ندارد، و بيش از ترديد را نمى رساند، چيزى كه هست اينكه فرمود: او كفارة از آنجا كه طعام مساكين را كفاره ناميد سپس معادل آنرا از روزه معتبر دانست خالى از اشعار به ترتيب بين سه خصلت نيست.

« ليذوق وبال امره،» از آيه شريفه اين معنا كه كفاره خود نوعى از مجازات است بخوبى استفاده مى شود.

« عفا الله عما سلف و من عاد فينتقم الله منه،» اينكه عفو را متعلق به ما سلف - كارهاى گذشته- فرموده قرينه است بر اينكه مراد از ما سلف شكارهايى است كه قبل از نزول اين آيه در حال احرام كرده اند، نه شكارهايى كه در حين نزول اين آيه و يا بعد از آن صيد شده اند، بنا بر اين جمله عفا الله براى اين است كه كسى خيال نكند آيه كفاره شامل شكارهاى سابق بر نزول حكم هم هست، بنا بر اين خود يكى از ادله اى است كه مى توان به آن استدلال كرد بر اينكه صحيح است عفو خداوند شامل عملى شود كه گر چه گناه نيست ليكن در طبعش مفسده اي است كه اقتضاى نهى مولوى را دارد.

اما اينكه فرمود:« و من عاد فينتقم الله منه و الله عزيز ذو انتقام،» ظاهر عود تكرار

ص:515

كردن عمل است، ليكن در اينجا مراد تكرار افعال گذشته نيست تا معناى آيه اين بشود: كسى كه تكرار كند مثل اعمال گذشته را خداوند از او انتقام مى ستاند زيرا اگر به اين معنا باشد آيه منطبق مى شود با عملى كه حكم« و من قتله منكم متعمدا فجزاء ...،» متعلق است به آن، و در نتيجه مراد از انتقام همان حكم به كفاره كه حكمى است فعلى خواهد بود. ليكن ظاهر جمله« فينتقم الله منه،» اين است كه مى خواهد از يك امرى آينده خبر دهد، نه از حكمى فعلى، و اين خود شاهد است بر اينكه مراد از عود تكرار عملى است كه كفاره به آن متعلق شده است، و در نتيجه مراد از انتقام، عذاب الهى خواهد بود، نه همان كفاره .

بنا بر اين، آيه شريفه با صدر و ذيلش در صدد بيان جهات مساله قتل صيد است كه خدا از آنچه قبل از نزول آيه ارتكاب شده عفو فرموده، و هم اينكه از اين به بعد هر كس مرتكب شود كفاره اى شبيه به آنچه صيد كرده به گردنش مى آيد و هم اينكه اگر بار دوم آنرا مرتكب شود كفاره نداشته و خداوند عذابش مى كند.

بيشتر اخبارى كه از ائمه اهل بيت عليهم السلام در تفسير اين آيه وارد شده به همين معنا دلالت دارد، و اگر اين معنى، مقصود نباشد متعينا بايد انتقام را حمل كرد بر چيزى كه شامل وجوب كفاره هم بشود، مانند مؤاخذه و امثال آن، و عود را هم بايد حمل كرد بر عملى كه شبيه باشد به اعمال گذشته، يعنى شكاركشى، آنگاه معناى آيه اين مى شود: هر كس بار ديگر شكاركشى سابق خود را از سر گيرد خداوند از او انتقام مى ستاند. يعنى او را با ايجاب كفاره مؤاخذه مى فرمايد، و اين معنا همانطور كه ملاحظه مى كنيد خيلى از ظاهر آيه بعيد است.

شكارهاي حلال و حرام دريائي و صحرائي در حال احرام

-« حِلَّ لَكُمْ صيْدُ الْبَحْرِ وَ طعَامُهُ مَتَعاً لَّكُمْ وَ لِلسيَّارَةِ وَ حُرِّمَ عَلَيْكُمْ صيْدُ الْبرِّ مَا دُمْتُمْ حُرُماً وَ اتَّقُوا اللَّهَ الَّذِى إِلَيْهِ تحْشرُونَ!

-حلال شده است براى شما شكار دريايى و خوردن آن براى اينكه براى شما و رهگذرها متاعى باشد، و حرام شده است بر شما شكار خشكى مادامى كه در احراميد، و بترسيد از خدايى كه بسوى او محشور مى شويد!»

اين آيات در مقام بيان حكم شكار كردن حيوانات دريايى و صحرايى است، نه حكم خوردن آنها، و اين خود شاهد است بر اينكه بايد متعينا بگوييم مراد از« طعامه – خوردن» كه معناى مصدرى است، نيست، بلكه مراد شكار كردن است.

ص:516

و مقصود از حليت طعام دريا حليت خوردن آن است، در نتيجه از حليت صيد جواز شكار كردن حيوانات دريايى استفاده مى شود، و از طعام دريا حليت خوردن هر چيزى كه از دريا گرفته شود بدست مى آيد، و لو اينكه اين عنوان(آنچه از دريا گرفته شود،) اعم است، هم شامل شكار مى شود و هم مردارهايى كه آب بيرون مى اندازد و هم غير حيوان، الا اينكه آنچه از اخبار اهل بيت عليهم السلام وارد شده است اين عنوان( آنچه از دريا گرفته مى شود،) را تفسير مى كند به ماهى هاى شور و امثال آن از شكارهاى مانده و كهنه، و اينكه فرمود:« متاعا لكم و للسيارة،» گويا حال است براى صيد البحر و طعامه و در آن اشاره اى هم به اين جهت هست كه خداوند از در منت آنرا حلال فرموده، و چون خطاب به مؤمنين از جهت مُحرم بودنشان است. عبارت لكم و للسيارة بمنزله اين است كه گفته شود براى شما مُحرمها و غير شما يعنى آنهايى كه احرام ندارند.

اين را هم بايد دانست كه در آيات مورد بحث گفتگوهاى فقهى زيادى هست كه، اگر كسى بخواهد از آن اطلاع حاصل كند بايد به كتب فقهى مراجعه نمايد.

حرمت كعبه بيت الحرام و تشريع مناسك آن

-« جَعَلَ اللَّهُ الْكَعْبَةَ الْبَيْت الْحَرَامَ قِيَماً لِّلنَّاسِ وَ الشهْرَ الْحَرَامَ وَ الهَْدْى وَ الْقَلَئدَ ذَلِك لِتَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ مَا فى السمَوَتِ وَ مَا فى الأَرْضِ وَ أَنَّ اللَّهَ بِكلّ ِ شىْ ءٍ عَلِيمٌ!

-خداوند مكه را بيت الحرام و مايه قوام مردم قرار داده و نيز بهمين منظور، شهر حرام و بردن هدى به مكه و قلائد را تشريع فرموده است، تشريع فرموده تا بدانيد كه خداوند مي داند آنچه را كه در آسمانها و در زمين است و بدرستى خداوند بهر چيز دانا است!»

اعتبار بيت الحرام و شهر الحرام و احكامى كه بر آن دو تشريع شده مبنى بر حقيقتى علمى و اساسى و جدى است، و آن اين است كه اين بيت الله و احكام و مناسكش مايه قوام و حيات مردم است.

تعليق كلام به كعبه و سپس توصيف آن به بيت الحرام كعبه بيت الحرام است، و همچنين توصيف ماه را به حرام و سپس ذكر هدى و قلائد كه از شؤونات حرمت كعبه هستند همه دلالت دارند بر اينكه ملاك در اين امرى كه در آيه است همانا احترام است.

قوام و قيام چيزى است كه انسان يا هر چيز ديگرى بوسيله آن بر پا مى شود، و

ص:517

قيام و قوام هر دو اسم اند براى چند چيز، مانند ستون و تكيه گاه.

خداوند كعبه را بيت الحرام و مايه قوام شما قرار داده چون دنيا و آخرت شما قوامش به كعبه است.

خداى تعالى كعبه را احترام كرده و آنرا بيت الحرام قرار داده، و به همين منظور بعضى از ماهها را هم حرام كرده و بوسيله حكم به وجوب حج در آن ماهها، بين ماههاى حرام و بيت الحرام ارتباط برقرار كرده است.

البته در اين بين امورى را هم كه مناسب با حرمت است مانند هدى(قرباني) و قلائد(قرباني قلاده دار) جعل فرمود، و غرض از همه اينها اين بود كه كعبه را پايه حيات اجتماعى سعيدى براى مردم قرار دهد، و آنرا قبله گاه مردم كند، تا در نماز، دل و روى خود را متوجه آن كنند، و اموات خود و ذبيحه هاى خود را بسوى آن توجه دهند، و در هر حال احترامش نمايند و در نتيجه جمعيت واحده اى را تشكيل داده و جمعشان جمع و دينشان زنده و پايدار گردد، و از اقطار مختلف گيتى و نقاط دور در آنجا گرد هم آيند و همه قسم طريق عبادت را پيموده و منافعى را كه خصوص اين قسم عبادت براى آنان دارد به چشم خود ديده و استيفا كنند، و نيز اهل عالم بشنيدن اسم آن و به گفتگوى از آن و رفته رفته نزديك شدن و ديدن آن و توجه بسوى آن، هدايت شوند .

خداى تعالى قريب به اين وجه را در آيه« ان اول بيت وضع للناس للذى ببكة مباركا و هدى للعالمين،» ذكر فرموده و نظير آن كلام در معناى قيام در شهر الحرام مى آيد، چه شهر(ماه)حرام نيز مايه قوام مردم است، و خداوند در آن ايام جنگ را تحريم نموده و جان و مال و عرض آنان را از دستبرد دشمن ايمن كرده، و در نتيجه به آنها فرصتى داده تا امور خود را اصلاح كنند، شهر حرام در حقيقت منزلگاه مسافر را مى ماند كه در آن به استراحت و رفع تعب و رنج و سفر مى پردازند.

و كوتاه سخن، بيت الحرام و شهر الحرام و هر چه كه متعلق است به آن مانند هدى و قلائد از جهت باعث بودن بر قوام معاد و معاش مردم منافعى است كه شمردن اشخاصى را كه از جزئيات ثابت و غير ثابت آن منتفع شده و مى شوند هر متفكرى را به شگفت درمى آورد، و اين حقيقت را بعد از چند آيه در بيان نهى از صيد براى اين منظور تذكر داد كه جوابى باشد از توهمى كه ممكن است كسى بكند و بگويد: نهى از شكار كردن با اينكه يا اصلا اتفاق نمى افتد و يا بندرت وقوع مى يابد حكمى است بسيار كم فائده و يا بى فايده، چه تحريم شكار در يك مكانى از امكنه و در زمانى از زمانها و همچنين سوق دادن هدى جز تقليد از خرافات امم جاهليت چه سودى در بر دارد؟ از اين سؤال جواب داده شده كه اعتبار بيت الحرام و شهر الحرام و احكامى كه بر آن دو

ص:518

تشريع شده مبتنى بر حقيقتى علمى و اساسى و جدى است، و آن اينست كه اين بيت الله و احكام و مناسكش مايه قوام و حيات مردم است.

از اين جا روشن مى شود چطور جمله« ذلك لتعلموا ...،» به ما قبل خود متصل مى شود، و اما اشاره ذلك يا بخود حكمى است كه در آيات قبل بيان شده، و جمله« جعل الله الكعبة البيت الحرام قياما للناس ...،» حكمت آن را بيان مى كند، يا بيان حكمى است كه جمله « جعل الله الكعبة ...،» آنرا توضيح مى دهد، اگر مشار اليه، اولى باشد معناى آيه اين مى شود:

- « خداوند بيت الحرام و شهر الحرام را باعث قوام مردم قرار داده، و احكامى را مناسب آن دو جعل فرموده تا با عمل كردن و حفظ احترام آنها به اين حقيقت پى ببرند كه خداوند به آنچه در آسمان ها و زمين است دانا است چنين خدائى مى داند كه هر موجودى چه چيز برايش نافع است، از همين جهت اين احكامى را كه مى بينى (حرمت صيد و ساير احكام احرام،) تشريع كرده، نه از جهت تقليد از خرافات مردم نادان.»

و اگر معناى دوم باشد مفاد آيه اين مى شود: « ما براى شما اين حقيقت ( قرار دادن بيت الحرام و غيره را قوام مردم،) بيان كرديم تا بدانيد كه خداوند مى داند آنچه را كه در آسمانها و زمين است، و همچنين امور و احكامى كه در آن دو (بيت الحرام و شهر الحرام،) جعل فرموده از روى مصلحت بوده، پس كسى توهم نكند كه اين احكام لغو و يا ناشى از خرافات عهد جاهليت است. »

« اعلموا ان الله شديد العقاب و ان الله غفور رحيم ...،» اين دو آيه تاكيدند براى بيان احكام مذكور و تثبيت انذار براى موفقيت آنها و وعده اند براى فرمانبران و وعيدند براى نافرمانان، و چون شائبه تهديد هم در آن هست از اين رو وصف شدت عقاب را مقدم داشت بر وصف مغفرت و رحمت، و نيز از همين جهت در دنبالش فرمود:« ما على الرسول الا البلاغ و الله يعلم ما تبدون و ما تكتمون!»

روايات رسيده درباره صيد در حال احرام

در تفسير عياشى به اسناد خود از حريز از امام ابى عبد الله عليه السلام نقل كرده كه فرمود: اگر مرد محرم كبوترى را بكشد كفاره اش گوسفندى است، و اگر جوجه آنرا بكشد كفاره اش شترى است، و اگر تخم مرغى را با پا لگد كرده و بشكند بر اوست يكدرهم، كه آن را و آن گوسفند و شتر را در مكه و يا منا تصدق دهد، و اين همان قول خداست كه فرمود: « ليبلونكم الله بشى ء من الصيد تناله ايديكم (جوجه و تخم) و رماحكم (مادران آنها.)»

ص:519

مؤلف: همين روايت را شيخ در تهذيب از حريز از آن جناب با اكتفاى به قسمت اخير آن نقل كرده است.

و در تهذيب به سند خود از ابن ابى عمير از حماد از حلبى از امام ابى عبد الله عليه السلام نقل كرده كه فرمود: مُحرم وقتى صيدى را بكشد جزايى به گردنش مى آيد كه بايد آنرا به مسكينان تصدق دهد، و اما اگر بار دوم چنين كند كفاره اى بر او نيست، و خداوند از او انتقام مى ستاند، و مقصود از انتقام همان نقمت و عذاب آخرت است.

و در كافى به سند خود از احمد بن محمد از بعضى از رجال روايتى خود از امام ابى عبد الله عليه السلام نقل مى كند كه فرمود: كسى كه در احرامش هدى بر او واجب شده مى تواند هدى خود را در هر جا كه بخواهد نحر كند، مگر فدا و كفاره صيد، كه بايد آنرا به مكه برساند، چون خداى تعالى در خصوص آن فرمود: « هديا بالغ الكعبة،» هديى كه به كعبه برسد.

و در تفسير عياشى از حريز از ابى عبد الله عليه السلام روايت شده است كه فرمود: مراد از صيد دريا در آيه« احل لكم صيد البحر و طعامه متاعا لكم،» ماهى هاى شورى است كه مى خورند، و فرق بين حيوان دريايى و صحرايى اين است كه هر مرغى كه در باتلاقها و نيزارها بسر مى برد، اگر تخم گذارى و پرورش جوجه اش در خشكى انجام مى گيرد، آن مرغ از مرغهاى صحرايى بشمار مي رود، و اگر تخم گذارى و پرورش جوجه اش را در آب انجام مى دهد، آن مرغ از مرغهاى آبى محسوب مى شود، و شكار آن حلال است .

(1)

ماه هاي قمري و اوقات عبادات و حج

-” يَسئَلُونَك عَنِ الأَهِلَّةِ قُلْ هِىَ مَواَقِيت لِلنَّاسِ وَ الْحَجّ...!

-از تو از هلالها مى پرسند كه غرض از اينكه قرص قمر در هر ماه يك بار به صورت هلال در مى آيد چيست؟ بگو اينها وقتها را براى مردم و براى حج معين مى كنند...!“

مواقيت جمع ميقات است، به معناى وقت معين شده براى عمل، يا محل تعيين شده، كه در آيه مورد بحث معناى اول يعنى زمان معين منظور است.

در جمله:” يسئلونك عن الاهلة،“ تعبير به اهله - يعنى جمع هلال - كرده و فرموده: از تو از اهله مى پرسند. غرض از سؤال، موقعيت ماههاى قمرى بوده كه سبب


1- مستند: آيه 94 تا 99 سوره مائده الميزان ج : 6 ص : 202

ص:520

آنها چيست؟ و چه فوايدى دارد؟ در پاسخ هم به بيان فوايد آن پرداخته، و فرموده ماهها عبارتند از زمان و اوقاتى كه مردم براى امور معاش و معاد خود تعيين مى كنند.

چون انسان از حيث خلقت طورى است كه چاره اى جز اين ندارد كه افعال و كارهايش را كه همه از سنخ حركت به زمان است اندازه گيرى كند، و لازمه احتياج به اندازه گيرى اين است كه زمان ممتد و بى سر و ته را بر طبق امور خود به صورت قطعه هاى سر و ته دار و كوچك و كوچكترى از قبيل سالها و فصلها و ماهها و هفته ها و روزها در آورد، و عنايت الهيه هم اين احتياج بندگان را تامين كرد، چون او مدبر امور مخلوقات و راهنماى آنها به سوى صلاح و اصلاح حياتشان مى باشد.

و اين تقطيع و تكه تكه كردن زمان به دو صورت ممكن بود، يكى بر حسب حركت ساليانه زمين به دور خورشيد، كه از آن چهار فصل درست مى شود، و يكى هم بر حسب حركت ماه به دور زمين، و چون اين تقطيع بايد طورى باشد كه همه مردم حتى عوام آنان نيز بتوانند به آسانى از حساب آن سردرآورند، لذا ماههاى قمرى را نام برد، كه هر انسان داراى ادراك صحيح و حواس مستقيم آن را مى فهمد، چون ماه و طلوع و غروب آن را هر سال دوازده بار مشاهده مى كند به خلاف خورشيد كه برجهايش ديدنى نيست بلكه بشر بعد از آنكه قرنها در روى زمين زندگى كرد به تدريج به حساب آن كه حسابى است بس دقيق پى برد، حسابى كه هم اكنون نيز عامه مردم از آن سر در نمى آورند .

پس ماههاى قمرى اوقاتى هستند كه مردم امور دين و دنياى خود را با آن تعيين مى كنند، و مخصوصا در امور دينى مساله حج را معين مى كنند كه در ماههاى معلومى انجام مى شود، و اينكه از ميان همه عبادات حج را دوباره نام برد، گويا از اين جهت بوده كه خواسته است زمينه را براى آيات بعدى كه حج را به بعضى از ماهها اختصاص مى دهد فراهم سازد.

(1)

لغو رسوم جاهليت در حج

-” وَلَيْس الْبرُّ بِأَن تَأْتُوا الْبُيُوت مِن ظهُورِهَا وَلَكِنَّ الْبرَّ مَنِ اتَّقَى وَ أْتُوا الْبُيُوت مِنْ أَبْوَبِهَا وَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكمْ تُفْلِحُونَ!

-و اين كار خوبى نيست كه شما در حال احرام از پشت بام داخل خانه ها شويد، بلكه عمل صحيح اين است كه از خدا بترسيد و خانه ها را از در درآييد و از خدا پروا كنيد باشد كه رستگار شويد!“


1- مستند:آيه 189 سوره بقره الميزان ج : 2 ص : 79

ص:521

دليلى نقلى اين معنا را ثابت كرده كه جماعتى از عرب جاهليت رسمشان چنين بوده كه چون براى زيارت حج از خانه بيرون مى شدند ديگر اگر در خانه كارى مى داشتند( مثلا چيزى جا گذاشته بودند،) از در خانه وارد نمى شدند، بلكه از پشت، ديوار را سوراخ مى كردند، و از سوراخ داخل مى شدند، اسلام از اين معنا نهى كرد، و دستور داد از در خانه ها درآيند.

آيه شريفه مورد بحث مى تواند با اين داستان منطبق باشد، و مى توان به رواياتى كه در شان نزول آيه اين داستان را نقل مى كند اعتماد نمود.

و امر در جمله:” و اتوا البيوت من ابوابها،“ امر مولوى و تكليف آور نيست بلكه امر ارشادى و نصيحت است، به اينكه خانه ها را از در درآمدن بهتر است از اينكه از پشت و يا بام آن درآئى، براى اينكه آنهائى كه براى خانه در ساخته اند غرضى عقلائى در نظر گرفته اند و آن اين است كه همه كسانى كه با اين خانه سر و كار دارند از يك نقطه داخل و خارج شوند، و اين رسمى است پسنديده كه مردم بر آن عادت دارند، دليل بر اينكه امر نامبرده مولوى نيست، اين است كه زمينه كلام تخطئه عادت زشتى است كه بدون هيچ دليلى در بين مردمى پيدا شده، عادتى كه به جز از بين بردن يك عادت پسنديده، و موافق با غرض عقلائى، دليل ديگرى ندارد، در چنين زمينه اى سفارش به اينكه خانه ها را از در درآييد، به بيش از هدايت و ارشاد به سوى طريقه صواب دلالتى ندارد، و تكليفى نمى آورد، بله داخل شدن در خانه ها از پشت خانه و يا از بام به عنوان اينكه اين عمل جزء دين است، بدعت است و حرام .

در الدر المنثور است كه وكيع و بخارى و ابن جرير از براء روايت كرده اند كه گفت: عرب جاهليت وقتى براى زيارت كعبه احرام مى بست اگر مى خواستند داخل خانه اى شوند از پشت خانه داخل مى شدند، و بدين جهت آيه شريفه:” ليس البر بان تاتوا البيوت من ظهورها، و لكن البر من اتقى و اتوا البيوت من ابوابها،“ نازل شد .

(1)

تحريم مشركين از ورود به مسجدالحرام

-« يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا إِنَّمَا الْمُشرِكُونَ نجَسٌ فَلا يَقْرَبُوا الْمَسجِدَ الْحَرَامَ بَعْدَ عَامِهِمْ هَذَا وَ إِنْ خِفْتُمْ عَيْلَةً فَسوْف يُغْنِيكُمُ اللَّهُ مِن فَضلِهِ إِن شاءَ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ حَكيمٌ،

-اى كسانى كه ايمان آورده ايد! مشركان نجسند و بعد از امسال ديگر نبايد به


1- مستند: آيه 189 سوره بقره الميزان ج : 2 ص : 82

ص:522

مسجد الحرام نزديك شوند، و اگر از فقر مى ترسيد زود باشد كه خدا اگر بخواهد از كرم خويش شما را توانگر كند كه خدا دانا و شايسته كار است.»

اين آيه ورود مشركين را به مسجد الحرام ممنوع و تحريم كرده، و فرموده بعد از امسال نبايد به مسجد الحرام نزديك شوند و آنسال، سال نهم هجرت بود، همانسالى كه على عليه السلام سوره برائت را به مكه برد، و طواف در اطراف خانه را در حال برهنگى، و وارد شدن مشركين را در مسجد الحرام ممنوع اعلام نمود.

نهى از ورود مشركين به مسجد الحرام بحسب فهم عرفى امر به مؤمنين است، به اينكه نگذارند مشركين داخل مسجد شوند. و از اينكه حكم مورد آيه تعليل شده به اينكه چون مشركين نجسند، معلوم مى شود كه يك نوع پليدى براى مشركين و نوعى طهارت و نزاهت براى مسجد الحرام اعتبار كرده، و اين اعتبار هر چه باشد غير از مساله اجتناب از ملاقات كفار است با رطوبت.

« و ان خفتم عيلة،» معنايش اين است كه: اگر از اجراى اين حكم ترسيديد كه بازارتان كساد و تجارتتان راكد شود و دچار فقر گرديد، نترسيد كه خداوند بزودى شما را از فضل خود بى نياز مى سازد، و از آن فقرى كه مى ترسيد ايمن مى فرمايد.

اين وعده حسنى كه خداى تعالى براى دلخوش كردن سكنه مكه و آن كسانى كه در موسم حج در مكه تجارت داشتند داده، اختصاص به مردم آنروز ندارد، بلكه مسلمانان عصر حاضر را نيز شامل مى شود، ايشان را نيز بشارت مى دهد به اينكه، در برابر انجام دستورات دين، از هر چه بترسند خداوند از آن خطر ايمنشان مى فرمايد، و مطمئنا بدانند كه كلمه اسلام اگر عمل شود هميشه تفوق دارد، و آوازه اش در هر جا رو به انتشار است، همچنانكه شرك رو به انقراض است.

و بعد از اعلام برائت بيش از چهار ماه مهلتى براى مشركين نماند، و بعد از انقضاء اين مدت عموم مشركين مگر عده معدودى همه به دين اسلام درآمدند، و آن عده هم از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم درمسجد الحرام پيمانى گرفتند، و آن جناب براى مدتى مقرر مهلتشان داد، پس در حقيقت بعد از اعلام برائت تمامى مشركين در معرض قبول اسلام واقع شدند.

(1)

تمتع، متعه، و نظرات

روايات رسيده در تشريع احكام عمره و تمتع


1- مستند: آيه 28 سوره توبه الميزان ج : 9 ص : 303

ص:523

در كافى از حلبى از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم چون خواست حَجَّةِ الاسلام را بجا آورد، چهار روز از ذى القعده مانده بيرون آمد، تا به مسجد شجره رسيد، و در آنجا نماز خواند، سپس مركب خود را براند، تا به بيدا رسيد، در آنجا محرم شد، و لبيك حج گفت، و صد رأس بدنه با خود حركت داد، مردم هم همگى احرام به حج بستند، و أحدى نيت عمره نكرد، و تا آن روز اصلا نمى فهميدند متعه در حج چيست؟ تا آنكه رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم وارد مكه شد، طواف خانه را انجام داد، مردم هم با او طواف كردند، سپس نزد مقام دو ركعت نماز خواند و دست به حجر الاسود ماليد، سپس فرمود: من ابتدا مى كنم به آنچه خداى عزوجل ابتدا كرده بود، پس به صفا آمد، و سعى را از صفا شروع كرد، و هفت نوبت بين صفا و مروه سعى نمود، همينكه سعيش در مروه خاتمه يافت به خطبه ايستاد، و مردم را دستور داد تا از احرام در آيند، و حج خود را عمره قرار دهند، و فرمود اين چيزى است كه خداى عزوجل مرا بدان امر فرموده، مردم محلّ شدند، و رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم فرمود: اگر من در اين باره پيش بينى مى داشتم و مى دانستم چنين دستورى مى رسد، خود من نيز مانند شما بدنه با خود نمى آوردم، ولى چون آورده ام نمى توانم حج تمتع كنم، براى اينكه خداى عزوجل فرموده:” و لا تحلقوا رؤسكم حتى يبلغ الهدى محله- يعنى سر نتراشيد، و از احرام در نيائيد، تا آنكه هدى به جاى خودش كه همان منا است برسد.“

سراقه بن جعثم كنانى عرضه داشت امروز تازه دين خود را شناختيم مثل اينكه

ص:524

همين امروز به دنيا آمده ايم، حال به ما خبر بده آيا اين حكم مخصوص امسال ما است، يا براى هرساله است؟ رسول خداصلى الله عليه وآله وسلّم فرمود نه، براى ابد حكم همين است، مردى برخاست و عرضه داشت: يا رسول الله آيا ممكن است چند روز ديگر كه براى حج احرام مى بنديم قطرات آب غسلى كه در اثر نزديكى با زنان كرده ايم از سر و رويمان بچكد، و خلاصه اين چه حكمى است؟ ( و خواننده عزيز بايد توجه داشته باشد كه در سنت جاهليت بعد از داخل شدن در مكه و طواف، از احرام در آمدن، و با زنان آميختن از شنيع ترين گناهان شنيع تر بوده، و از اين جهت سائل برخاسته و اعتراض كرده،) و رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم فرمود تو تا ابد به اين حكم ايمان نمى آورى!

امام صادق عليه السلام سپس فرمود: در همان ايام على عليه السلام از يمن آمد، و به مكه وارد شد، و ديد فاطمه عليهاالسلام از احرام در آمده، و بوى خوش استعمال كرده، نزد رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم روانه شد، جريان را از آن جناب پرسيد، رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم فرمود: يا على تو كه احرام بستى به چه نيت بستى؟ عرضه داشت: به آنچه رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم نيت كرده، فرمود: پس تو هم نبايد از احرام درآئى، و او را در هدى خود كه گفتيم صد بدنه بود شريك كرد، سى و هفت شتر را به او داد، و شصت و سه شتر را براى خود نگه داشت، كه همگى را به دست خود نحر كرد، و از هر شترى قسمتى را گرفته در ديگى قرار داده دستور داد آن را بپزند، و خودش از آن گوشت، و مقدارى از آبگوشتش تناول نموده فرمود: الان مى توان گفت كه از همه شصت و سه شتر خورده ايم، و كسى كه حج تمتع بجا آورد بهتر است از كسى كه حج قران بياورد، و سوق هدى كند، و نيز از كسى كه حج افراد بياورد بهتر است.

راوى مى گويد از امام صادق عليه السلام پرسيدم رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم در شب احرام بست يا در روز؟ فرمود: در روز، پرسيدم چه ساعتى؟ فرمود هنگام نماز ظهر.

مؤلف : اين معنا در تفسير مجمع البيان و غيره نيز روايت شده است.

و در تهذيب از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: عمره داخل در حج شد تا روز قيامت، پس كسى كه تمتع كند به عمره تا حج ( يعنى عمره تمتع بياورد قبل از حج،) بايد هر قدر مى تواند قربانى كند، پس كسى نمى تواند و چاره اى ندارد جز اينكه تمتع كند، چون خداى تعالى اين حكم را در كتاب نازل فرمود، و سنت رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم هم بر آن جارى گشت.

و در كافى از امام صادق عليه السلام روايت آورده كه فرمود: ” ما استيسر من

ص:525

الهدى،“ يك گوسفند است.

و نيز در كافى از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه در پاسخ كسى كه پرسيد اگر متمتع گوسفند نيافت چه كند؟ فرمود: قبل از روز هشتم و روز عرفه را روزه بگيرد، شخصى پرسيد: حال اگر در همان ترويه كه روز هشتم است تازه از راه رسيده باشد چه كند؟ فرمود: سه روز بعد از ايام تشريق، روزه بگيرد شخصى پرسيد: حال اگر شتربانش مهلت نداد كه در مكه بماند، و اين سه روز روزه را انجام دهد چه كند؟ فرمود: روز حصبه و دو روز بعدش روزه بگيرد، پرسيدند: روز حصبه كدام است؟ فرمود: روزى كه كوچ مى كند، پرسيدند: آيا روزه بگيرد در حالى كه مسافر است؟ فرمود : بله مگر در روز عرفه مسافر نبود؟ ما اهل بيت فتوامان اين است و دليلمان هم قرآن است كه مى فرمايد: ”فصيام ثلثة ايام فى الحج،“ و منظورش در ذى الحجه است .

و شيخ طوسى عليه الرحمه از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: هر كس خانه اش به مكه نزديكتر از فاصله ميقات به مكه باشد او جزء حاضرين در مسجد الحرام است، و نبايد حج تمتع انجام دهد.

مؤلف: يعنى كسانى كه محل سكونتشان نزديكتر از ميقات است به مكه اينگونه افراد مصداق حاضرين در مسجد الحرام هستند، كه نبايد حج تمتع بياورند، و روايات ائمه اهل بيت عليهم السلام در اين معانى بسيار است.

و در كافى از امام باقر عليه السلام روايت آورده كه در معناى جمله ”الحج اشهر معلومات،“ فرموده: ماههاى معلوم حج عبارت است از شوال، و ذى القعده، و ذى الحجه، احدى نمى تواند به نيت حج در غير اين سه ماه احرام ببندد.

و در تفسير عياشى از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه در تفسير جمله ”لا جناح عليكم ان تبتغوا فضلا من ربكم ...،“ فرمود: منظور از فضل پروردگار رزق است، كه بعد از آنكه محرم از احرام خارج شد مى تواند در موسم حج به خريد و فروش بپردازد .

مؤلف: مى گويند اين خطاب بدين جهت صادر شد كه عرب تجارت و خريد و فروش در موسم حج را گناه مى دانست، خواست تا با اين آيه محذور نامبرده را بردارد.

و در تفسير عياشى از امام صادق عليه السلام روايت آورده كه در تفسير آيه:”ربنا آتنا فى الدنيا حسنة و فى الاخرة حسنة،“ فرمود: منظور از حسنه رضوان خدا و بهشت در آخرت است، و نيز سعة رزق و حسن خلق در دنيا است.

و در كافى از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه در ذيل آيه شريفه: ” و اذكروا الله فى ايام معدودات ...،“ فرموده: مراد از اين ايام، ايام تشريق است چون عرب وقتى در منا اقامت مى كرد، بعد از قربانى شتر به تفاخر مى پرداخت، يكى مى گفت: پدر

ص:526

من چنين و چنان بود، آن ديگرى مى گفت پدرم چنين و چنان بود، خداى تعالى فرمود: ”فاذا قضيتم مناسككم فاذكروا الله كذكركم آباءكم، او اشد ذكرا،“ چون از مناسك خود پرداختيد به ياد خدا بيفتيد، همانطور كه به ياد پدران خود مى افتيد، بلكه بيشتر و شديدتر از ياد پدران، و تكبير اين است كه بگوئى: ” الله اكبر، الله اكبر، لا اله الا الله، و الله اكبر، ولله الحمد، الله اكبر على ما هدينا، الله اكبر على ما رزقنا من بهيمة الانعام ! “

و نيز در همان كتاب از همان جناب روايت كرده كه فرمود: تكبير در ايام تشريق را بايد از نماز ظهر روز عيد تا نماز صبح روز سوم عيد ادامه داد، و اما در شهرها اين تكبير دنبال ده نماز گفته مى شود( كه در حقيقت از ظهر روز عيد شروع، و بعد از نماز صبح روز دوازدهم ختم مى گردد.)

و در كتاب من لا يحضره الفقيه از امام صادق عليه السلام روايت آورده كه شخصى از آن جناب از مفاد آيه:” فمن تعجل فى يومين فلا اثم عليه، و من تاخر فلا اثم عليه ...،“ پرسيد حضرت فرمود: معنايش اين نيست كه بيتوته در روز سيزدهم واجب نيست، خواستى انجام بده و نخواستى انجام نده بلكه معنايش اين است كه اگر اين واجب را نياوردى خدا اين گناهت را مى آمرزد، چون حاجى وقتى از حج بر مى گردد همه گناهانش آمرزيده است .

و در تفسير عياشى از آن جناب روايت كرده كه فرمود: او از حج بر مى گردد در حالى كه گناهانش آمرزيده شده، البته خداى تعالى گناه كسى را مى آمرزد كه تقوا داشته باشد.

و از امام باقر عليه السلام روايت آورده كه در معناى جمله:” لمن اتقى...،“ فرمود: يعنى كسى كه از رفث و فسوق و جدال و ساير محرماتى كه خداى تعالى بر محرم حرام كرده اجتناب كند.

و نيز از آن جناب روايت كرده كه در معناى جمله نامبرده فرمود: يعنى از خداى عزوجل پروا داشته باشد.

و از امام صادق عليه السلام روايت آورده كه فرمود: يعنى كسى كه از گناهان كبيره پروا كند.

مؤلف : خواننده محترم توجه فرمود كه آيه شريفه چه دلالتى دارد، و از آن چه فهميده مى شود، ممكن هم هست ما به عموم تقوا و اينكه قيدى برايش نيامده تمسك نموده، همانطور كه در دو روايت اخير آمده، بگوئيم منظور پروا كردن از عموم گناهان است.

ص:527

بحث ها و روايات درباره متعه و تمتع

در الدرالمنثور است كه بخارى و بيهقى از ابن عباس روايت كرده اند كه در پاسخ شخصى كه از وى از متعه حج سؤال كرده بود، گفته: مهاجرين و انصار و همسران رسولخدا در حجة الوداع احرام بستند، ما نيز احرام بستيم، چون به مكه رسيديم رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم فرمود: نيت احرام حج را به عمره برگردانيد، مگر كسانى كه با خود قربانى آورده، و به اين علامت لنگه كفشى به گردن آن حيوان انداخته باشند كه چنين افرادى بايد به همان نيت حج باقى مانده، بقيه نيت عمره كنند، و چون خانه خدا را طواف و در صفا و مروه سعى كرديم، عمل عمره ما تمام شد، و از احرام در آمديم، و با زنان در آميختيم، و لباس پوشيديم.

و در باره كسانى كه با خود قربانى آورده، آن را نشان كرده بودند، فرمود: اينگونه افراد نبايد از احرام درآيند، بلكه همچنان در احرام حج باشند، تا قربانيشان به جاى خود برسد، يعنى در منا ذبح شود. آنگاه در شب ترويه به ما كه از احرام در آمده بوديم، دستور فرمود: به نيت حج احرام ببنديم، ما نيز چنين كرديم، تا از اعمال و مناسك حج در عرفات و مشعر و منا فارغ شديم.

و آنگاه در روز عيد به مكه آمديم، و خانه خدا را طواف و بين صفا و مروه سعى كرديم، و در اينجا همه اعمال حج ما پايان يافت، تنها مساله قربانى باقى ماند، كه مى بايست به حكم” فما استيسر من الهدى، فمن لم يجد فصيام ثلثة ايام فى الحج و سبعة اذا رجعتم،“ قربانى كنيم، كه البته در اين قربانى گوسفند هم كفايت مى كند، و يا به جاى آن روزه بگيريم، سه روز در حج، و هفت روز بعد از مراجعت به وطن.

در نتيجه آن سال هر دو عمل عمره و حج را در يك سال انجام داديم، و اين سابقه نداشت، دستورى بود كه خدا در كتابش نازل فرمود و سنت رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم بر آن جارى شد، تا مسلمانان خارج مكه كه از راه دور مى آيند بتوانند قبل از رفتن به عرفات از احرام درآيند، و آنچه در احرام برايشان حرام بود حلال شود و اينكه گفتيم مسلمانان خارج مكه، دليلش اين كلام خدا است كه مى فرمايد:” ذلك لمن لم يكن اهله حاضرى المسجد الحرام،“ و ماههاى حج كه خداى تعالى آنها را ماه حج خوانده شوال، و ذى القعده، و ذى الحجه است، پس هر كس در اين ماهها حج تمتع كند، بايد يا خونى بريزد، و يا روزه بگيرد، و رفث به معناى جماع، و فسوق به معناى معاصى، و جدال به معناى ستيزگى در گفتار است.

ص:528

و نيز در الدر المنثور است كه بخارى و مسلم از ابن عمر روايت كرده كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم در حجة الوداع حج تمتع آورد به اين صورت كه اول عمره را آورد، و سپس احرام حج بست و از آغاز كه در مسجد ذو الحليفه واقع در محل شجره احرام مى بست قربانى هم معين كرد، و قربانيش را با خود سوق داد، و قبل از هر كس رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم به نيت عمره احرام بست، مردم هم به متابعت وى نيت تمتع كرده، اول به عمره و سپس به حج احرام بستند.

ولى از آنجائى كه مردم دو دسته بودند، بعضى با خود قربانى آورده بودند، و بعضى نياورده بودند، لذا همينكه رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم وارد مكه شد، به مردم فرمود: هر كس با خود قربانى آورده از احرام در نيايد، و هيچ يك از محرماتى كه بر او حرام بود حلال نمى شود، مگر بعد از آنكه از عمل حج فارغ شود، و كسانى كه قربانى نياورده اند طواف و سعى انجام دهند، و سپس تقصير كنند، و از احرام درآيند، و آنگاه قبل از رفتن به عرفات در مكه احرام حج ببندند و اگر از اين دسته كسانى باشند كه دسترسى به قربانى ندارند، بايد سه روز در سفر و هفت روز در وطن روزه بگيرند .

و باز در الدر المنثور است كه حاكم ( وى حديث را صحيح دانسته،) از طريق مجاهد، و عطا از جابر روايت كرده كه گفت: در بين مردم بگومگو زياد شد، ( گويا منظور بگومگوى در باره حج بوده،) تا آنكه بيش از چند روز به تمام شدن اعمال حج نماند، كه دستور يافتيم از احرام درآئيم از در تعجب به يكديگر مى گفتيم: چطور ممكن است شخصى كه براى عبادت به حج آمده احرام ببندد، در حالى كه يك ساعت قبلش منى از عورتش مى چكيده؟ اين اعتراض به گوش رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم رسيد لا جرم به خطبه ايستاد و فرمود:

هان اى مردم آيا مى خواهيد به خداى تعالى چيز ياد بدهيد؟ بخدا سوگند علم من از همه شما به خدا بيشتر است، و بيشتر از شما از او پروا دارم، من اگر جلوتر مى فهميدم آنچه را كه بعدا فهميدم هرگز قربانى با خود سوق نمى دادم، و مثل همه مردم از احرام در مى آمدم، بنا بر اين هر كس كه براى عمل حج با خود قربانى نياورده سه روز در حج و هفت روز در مراجعت به خانه اش روزه بگيرد، و هر كس توانست در همينجا قربانى تهيه كند آنرا ذبح كند، و ما به ناچار يك شتر را به نيت هفت نفر قربانى مى كرديم چون قربانى يافت نمى شد .

عطا اضافه كرده كه ابن عباس هم گفته كه چون قربانى يافت نمى شد رسول خدا گوسفندان خود را ميان اصحابش تقسيم كرد و به سعد بن ابى وقاص يك تيس( بز نر) رسيد كه به نيت خودش به تنهائى سر بريد.

ص:529

و نيز در الدر المنثور است كه ابن ابى شيبه، و بخارى و مسلم از عمران بن حصين روايت كرده كه گفت: آيه متعه در كتاب خدا نازل شد، و ما در عهد رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم و با آن جناب به سفر حج رفتيم، و حج را به صورت متعه يعنى تمتع آورديم، و بعد از آنهم هيچ آيه ديگرى كه حج تمتع را نسخ كند نازل نشد، و رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم هم تا زنده بود از آن نهى نكرد ، تنها و تنها مردى از صحابه به رأى خود آن را قدغن نمود، و هر چه خواست گفت.

مؤلف : اين روايت به الفاظ و عباراتى ديگر كه معناى همه آنها قريب به همان روايت در الدر المنثور است نيز نقل شده است.

و در صحيح مسلم و مسند احمد و سنن نسائى از مطرف روايت آمده كه گفت: عمران بن حصين در مرضى كه به آن مرض از دنيا رفت نزد من فرستاد، و مرا احضار كرد و گفت يكى از كسانى كه من محدثش بودم، و برايش حديث مى كردم تو بودى، و به اين اميد برايت حديث مى گفتم كه بعد از من سودى به حالت داشته باشد، اگر من زنده ماندم احاديث مرا به من نسبت مده، و خلاصه نگو فلانى چنين گفت، و اگر از دنيا رفتم مستقيما به من نسبت بده براى اينكه ديگر خطرى برايم نيست و بدانكه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم بين حج و عمره را جمع كرد، (يعنى حج تمتع آورد،) و بعد از آن آيه اى ديگر در نسخ اين حكم نازل نشد و خودش هم از آن نهى نفرمود تنها يك مرد عادى از پيش خود هر چه خواست گفت.

و نيز در صحيح ترمذى و كتاب زاد المعاد تاليف ابن قيم روايت شده كه شخصى از عبد الله پسر عمر از حج تمتع پرسش نمود عبد الله پسر عمر گفت: اين عمل عملى است حلال، پرسيد: آخر پدرت از آن نهى كرده، گفت: در اين مساله كه پدرم نهى كرده، اما رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم آن را بجاى آورده، آيا بايد امر رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم را پيروى كنيم يا امر و فرمان پدرم را؟ سائل در پاسخ گفت: البته امر رسول خدا متبع است، عبد الله بن عمر گفت: اگر امر رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم متبع است پس بدان كه رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم خودش اين عمل را بجاى آورد .

و صحيح ترمذى، و سنن نسائى، و سنن بيهقى، و موطا مالك، و كتاب الام شافعى همگى از محمد بن عبد الله روايت آورده اند كه گفت در سالى كه معاويه حج بجاى آورد از سعد بن ابى وقاص، و از ضحاك بن قيس شنيدم: كه با يكديگر در باره حج تمتع بحث مى كردند، ضحاك مى گفت: تنها كسانى كه اين عمل را انجام مى دهند كه نسبت به امر خدا جاهلند، سعد در جوابش مى گفت: بسيار حرف زشتى زدى، اى برادرزاده، ضحاك گفت: آخر عمر از اين عمل نهى كرد، سعد گفت: آخر رسول خدا

ص:530

صلى الله عليه وآله وسلّم اين عمل را بجاى آورد، و همه ما با آن جناب بجا آورديم .

و در الدر المنثور است كه بخارى، و مسلم، و نسائى از ابى موسى روايت آورده اند كه گفت: در بطحا خدمت رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم رسيده، عرضه داشتم: در حال احرام نيت كردم: احرام مى بندم به آنچه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم احرام بسته، فرمود: آيا با خود قربانى آورده اى؟ عرضه داشتم نه، فرمود پس برو در خانه طواف كن، و سعى بين صفا و مروه بجاى آر، و سپس تقصير كن، و از احرام درآى، من طواف و سعى كردم و سپس به خيمه زنى از بستگانم رفتم، او سر مرا اصلاح كرد، و شستشو داد .

و من در زمان ابى بكر و همچنين در عهد خلافت عمر به حج تمتع فتوا مى دادم تا آنكه در عهد عمر سالى در موسم حج مشغول مناسك حج بودم، كه مردى برايم خبر آورد: چه نشسته اى كه امير المؤمنين عمر در باره مناسك حج فتوائى تازه داده، من بانگ برداشتم كه اى مردم هر كس از ما فتوائى گرفته تكليفش دشوار شده، چون امير المؤمنين دارد مى آيد و حكم هر مساله را از او بگيريد، و به او اقتدا كنيد، پس همينكه عمر وارد شد، از او پرسيدم: چه چيز تازه اى در باره مناسك حج گفته اى؟ گفت: اينكه به كتاب خدا تمسك كنيم كه مى فرمايد: ” و اتموا الحج و العمرة لله- حج و عمره را براى خدا تمام كنيد!“ و نيز به سنت پيامبران تمسك كنيم كه فرموده محرم نبايد از احرام در آيد تا آنكه قربانى خود را ذبح كند.

و نيز در الدر المنثور است كه مسلم از ابى نضره روايت كرده كه گفت: ابن عباس همواره به مردم دستور مى داد حج تمتع كنند، و عبد الله بن زبير همواره از آن نهى مى كرد، اين اختلاف نظر به جابر بن عبد الله گفته شد، در پاسخ گفت: احاديث به دست من در بين مردم داير و شايع شده، ما با رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم حج تمتع مى كرديم، همينكه عمر به خلافت رسيد گفت: خدا از هر چه مى خواست براى پيغمبرش حلال مى كرد، و ملاك كار ما قرآن است، كه هر آيه اش در جائى كه بايد نازل شود نازل شده، و قرآن فرموده:” فاتموا الحج و العمرة لله!“ بنا بر اين همانطور كه قرآن دستور داده عمل كنيد، و حج خود را از عمره جدا سازيد، يعنى در يك سال هر دو را انجام ندهيد، چون اگر اين كار را كه مى گويم بكنيد حج شما تمام تر و عمره تان هم تمام تر مى شود .

و در مسند احمد از ابى موسى روايت شده كه گفت: اين عمل يعنى حج تمتع سنت رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم است، ولى من مى ترسم مردم بين عمره و حج در زير درختان اراك با زنان خود همخوابگى كنند و آنان را با خود برداشته به حج بروند.

و در جمع الجوامع سيوطى از سعيد بن مسيب روايت آمده كه گفت: عمر بن

ص:531

خطاب از حج تمتع در ماههاى حج نهى كرد، و گفت: هر چند خود من آنرا با رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم انجام دادم، و ليكن از آن نهى مى كنم، چون اين عمل باعث مى شود يك فرد مسلمان كه از افقى از آفاق به قصد زيارت حركت مى كند، و خسته و غبارآلود وارد مكه مى شود، اين خستگى و اين غبارآلودگيش و آن تلبيه گفتنش تنها مخصوص عمره اش باشد، بعد از عمره از احرام در آيد، و لباس بپوشد، و خود را خوشبو كند، و با همسرش اگر با خود آورده باشد همخوابگى كند، و همچنان به عيش و لذت بپردازد، تا روز هشتم ذى الحجه، آن وقت به نيت حج احرام ببندد، و بطرف منا (و عرفات،) برود، و تلبيه بگويد، در حالى كه نه غبارآلود باشد و نه خسته و كوفته، و تلبيه اش هم بيش از يك روز نباشد، در حالى كه حج افضل از عمره است .

علاوه اگر ما از حج تمتع جلوگيرى نكنيم مردم در زير همين درختان اراك با زنان خود دست به گريبان مى شوند، و اين عمل در انظار مردمى كه نه دامدارى دارند و نه كشت و زرع، مردمى كه در نهايت فقر بسر مى برند و بهار زندگيشان همين ايامى است كه حاجيان به مكه مى آيند خوشايند نيست.

و در سنن بيهقى از مسلم از ابى نضرة از جابر روايت شده كه گفت: به او گفتم: عبد الله بن زبير از حج تمتع نهى مى كند، و عبد الله بن عباس به آن امر مى كند، تكليف چيست؟ كدام درست مى گويند؟ گفت: احاديث به دست من در بين مردم منتشر مى شود، خلاصه متخصص اين فن منم، و من و همه مسلمانان در عهد رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و عهد ابى بكر حج تمتع مى كرديم، تا آنكه عمر به خلافت رسيد، وى به خطبه ايستاد و گفت: رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم همين رسول و قرآن همين قرآن است، و در عهد رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم دو تا متعه حلال بود، ولى من از اين دو عمل نهى مى كنم، و مرتكبش را عقاب هم مى نمايم، يكى متعه زنان است كه اگر به مردى دست پيدا كنم كه زنى را براى مدتى همسر خود كرده باشد، او را سنگسار مى كنم، و زنده زنده در زير سنگريزه ها دفن مى سازم، و ديگرى متعه حج .

و در سنن نسائى از ابن عباس روايت شده كه گفت: از عمر شنيدم مى گفت: به خدا سوگند من شما را از متعه نهى مى كنم، هر چند كه در كتاب خدا هم آمده است، و رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم هم آن را انجام داده، و منظور عمر در اينجا متعه حج بود.

و در الدر المنثور است كه مسلم از عبد الله بن شقيق روايت كرده كه گفت: عثمان از متعه نهى مى كرد، و على به آن امر مى فرمود: پس روزى عثمان به على در اين باره اعتراض كرد، على عليه السلام فرمود: تو خود مى دانى كه با رسول خدا

ص:532

صلى الله عليه وآله وسلّم حج تمتع كرديم، عثمان گفت: بله مى دانم، و ليكن آن روز از رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم مى ترسيديم و نمى توانستيم مخالفت كنيم.

و نيز در الدر المنثور است كه ابن ابى شيبه و مسلم از ابى ذر روايت كرده كه گفت: متعه در حج مخصوص اصحاب رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم بوده است.

و باز در الدر المنثور مى گويد: مسلم از ابى ذر روايت كرده كه گفت: متعه عملى است كه تنها ما مى توانيم آن را انجام دهيم، هم متعه زنان و هم متعه حج .

تحليلي از روايات مربوط به نهي عمر از متعه درحج

روايات مربوط به حج تمتع بسيار زياد است، ولى ما در بالا به آن مقدار كه در غرض ما دخالت دارد اكتفا كرديم، و غرض ما بحث تفسيرى پيرامون نهى از متعه در حج است، چون در باره اين نهى از دو نظر مى شود بحث كرد، يكى اينكه نهى كننده (يعنى عمر،) حق داشته كه چنين نهيى بكند يا نداشته؟ و اگر نداشته آيا معذور بوده يا نه؟ اين بحث از غرض ما و از مسؤوليت اين كتاب خارج است.

نظر دوم اين است كه روايات نامبرده احيانا به آيات كتاب و ظاهر سنت استدلال كرده مى خواهيم بدانيم اين استدلالها صحيح است يا نه؟ و اين در مسؤوليت اين كتاب و سنخ بحث ما در اين كتاب است. لذا مى گوئيم در اين روايات از چند طريق بر نهى عمر از متعه حج استدلال شده است:

اولين استدلال: استدلال به اينكه آيه:” و اتموا الحج و العمرة لله،“ بر آن دلالت دارد، و حاصلش اين است كه آيه نامبرده عموم مسلمين را مامور كرده به اينكه حج را تمام و عمره را تمام كنند، و آيه اى كه حج تمتع را تشريع كرده مخصوص رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم است، اين استدلال در روايت ابى نضره از جابر آمده، كه گفت: همينكه عمر به خلافت رسيد گفت: خداوند از هر چيز هر قدر بخواهد براى پيغمبرش حلال مى كند و ملاك كار ما قرآن است، كه هر آيه اش در جائى كه بايد نازل شود نازل شده، و فرموده:” فاتموا الحج و العمرة لله،“ و به حكم اين آيه بايد حج خود را از عمره خود جدا كنيد .

و اين استدلال به هيچ وجه درست نيست! چون خواننده عزيز در تفسير آيه نامبرده توجه فرمود كه گفتيم: اين آيه بيش از اين دلالت ندارد كه اتمام حج و عمره واجب است، و كسى كه بايد اين عبادت را انجام دهد نمى تواند در وسط آن را قطع كند، به دليل اينكه دنبالش مى فرمايد:” فان احصرتم ...،“ و اما اينكه آيه شريفه دلالت داشته

ص:533

باشد بر اينكه مسلمانان بايد عمره را جداى از حج بياورند و متصل آوردنش تنها مخصوص به رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و يا به آن جناب و همراهانش بوده كه در آن سال يعنى در حَجَّةَ الوداع در خدمتش بوده اند، ادعائى است كه اثباتش از خرط القتاد مشكل تر است. ( خرط القتاد به اين معنا است كه انسان ساقه اى پر از تيغ زهردار را با دست بگيرد، و دست خود را بر آن بكشد، بطوريكه همه تيغ هاى ساقه مانند برگ از ساقه جدا شود و بريزد.)

علاوه بر اينكه در اين روايت اعتراف شده است به اينكه حج تمتع سنت رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم بوده همچنانكه در روايت نسائى از ابن عباس نيز اين اعتراف آمده، و عمر به نقل ابن عباس گفته: به خدا سوگند من شما را از متعه نهى مى كنم، با اينكه رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم آن را انجام داد !!

دومين استدلال: اما اينكه استدلال كرده اند به اينكه نهى از تمتع در حج موافق با كتاب و سنت است همچنانكه در روايت ابى موسى آمده بود، كه گفت: اگر از حج تمتع نهى كنيم هم به كتاب خدا عمل كرده ايم، كه مى فرمايد:” و اتموا الحج و العمرة لله،“ و هم به سنت پيامبرمان عمل كرده ايم، كه فرمود: محرم از احرام در نمى آيد تا وقتى كه قربانيش ذبح شود.

در پاسخ مى گوئيم كتاب خدا همانطور كه قبلا خاطرنشان كرديم بر خلاف اين گفتار دلالت دارد، و اما اينكه گفتند ترك حج تمتع پيروى از سنت رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم است كه فرمود: محرم از احرام در نمى آيد مگر وقتى كه قربانيش ذبح شود، در پاسخ مى گوئيم:

اولا اين گفتار درست بر خلاف فرموده رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم است، كه در رواياتى ديگر آمده، و بعضى از آنها گذشت، كه به صراحت فرمود: اين مخصوص كسانى است كه از ميقات با خود قربانى آوردند .

ثانيا اينكه: روايات تصريح دارد بر اينكه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم خودش اين عمل را بجا آورد، يعنى اول احرام بست به عمره، و سپس بار ديگر احرام بست به حج، و نيز تصريح دارد بر اينكه آن جناب به خطبه ايستاد و فرمود: اى مردم آيا مى خواهيد خدا را چيز بياموزيد؟ و ادعاى عجيبى كه در اين مقام شده ادعائى است كه ابن تيميه كرده، و گفته حج رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم در آن سال حج قران بود، نه حج تمتع چيزى كه هست كلمه متعه بر حج قران هم اطلاق مى شود .

ثالثا: صرف اينكه سر نتراشند تا قربانى به محل خودش برسد احرام حج نيست

ص:537

خود اين روايات هم نمى تواند دليل بر اين مدعا باشد، و آيه هم دلالت دارد بر اينكه آن سائق هديى حكمش سر نتراشيدن است كه اهل مسجد الحرام نباشد، چنين كسى است كه حتما بايد حج تمتع بياورد.

رابعا اينكه: بر فرض كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم حج تمتع بجا نياورد ليكن اين را كه ممكن نيست انكار كنيم كه آن روز رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم به همه ياران خود يعنى آنهائى كه در حضورش بودند و آنها كه نبودند دستور داد حج تمتع بياورند، و چگونه ممكن است مسئله اى كه مبدء تاريخش چنين باشد، يعنى عموم مسلمين در آن مساله حكمى داشته باشند، و پيامبر اسلام حكمى ديگر مخصوص به خودش داشته باشد، و هر دو حكم در قرآن نيز نازل شده باشد، آنگاه حكم مخصوص به رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم در ميان امتش سنت گردد؟

سومين استدلال: و اما اين استدلال كه گفتند: تمتع باعث مى شود كه حج (يكى از باشكوه ترين مراسم اسلامى،) صورتى به خود بگيرد كه با معنويت آن سازگار نيست، چون به حاجى اجازه مى دهد در بين عمل خوشگذرانى كند، از زنان كام بگيرد، و از بوى خوش و لباس هاى فاخر استفاده كند، و اين استدلال از روايت احمد از ابى موسى استفاده مى شود، آنجا كه عمر گفت: درست است كه حج تمتع سنت رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم است و ليكن من مى ترسم مردم در بين عمل حج زير درختان اراك با زنان خود درآميزند، و آنگاه وقتى احرام حج ببندند كه آب غسل جنابت از سر و رويشان بچكد، اين بود گفتار عمر، و نيز از بعضى روايت هاى ديگر كه در آن از عمر نقل شده كه گفت: من مى دانم كه رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم و اصحابش حج تمتع را بجا آوردند، و ليكن من شخصا دوست نمى دارم كسانى كه به زيارت خانه خدا مى آيند با زنان درآميزند، آنگاه براى حج احرام ببندند، در حالى كه آب غسل از سر و رويشان بچكد، اين نيز گفتار عمر بود، كه صريحا اجتهادى است در مقابل نص، چون خداى تعالى و رسول گراميش بر مساله حج تمتع تصريح كرده اند، و خدا و رسولش بهتر مى دانند كه تشريع حكم حج تمتع ممكن است به اينجا منجر شود، كه مسلمين رفتارى را بكنند كه عمر آن را دوست نمى دارد، و بلكه از آن مى ترسد، و با وجود چنين تصريحى ديگر جاى اجتهاد نيست .

و از عجائب امور اين است كه در متن آيه اى كه حج تمتع را تشريع كرد همان چيزى كه عمر از آن مى ترسيد و از آن كراهت داشت آمده، مى فرمايد:

” فمن تمتع بالعمرة الى الحج... !

ص:535

كسى كه با آوردن عمره تا انجام حج لذت گيرى كند، بايد قربانى كند!“

بطوريكه ملاحظه مى فرمائيد قرآن كريم نام اين قسم حج را حج تمتع يعنى (حج لذت گيرى) نهاده، چون تمتع جز اين نيست كه زائر خانه خدا بتواند از آنچه كه در احرام بر او حرام بود يعنى از التذاذ با بوى خوش و با آميزش با زنان، و پوشيدن لباس و غيره، بهره مند شود، و اين عينا همان است كه عمر از آن مى ترسيد و كراهت مى داشت.

و از اين عجيب تر اينكه وقتى آيه شريفه نازل شد اصحاب به خدا و رسول اعتراض كردند، و رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم امر فرمود تا به عين همان چيزى كه سبب نهى بود تمتع ببرند. توضيح اينكه وقتى اين دستور صادر شد، بطوريكه در روايت در الدر المنثور از حاكم از جابر آمده مردم گفتند، آيا براى عمل حج در حالى به سوى عرفه روانه شويم كه منى از عورتهاى ما مى چكد، اين سخن به گوش رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم رسيد بلادرنگ به خطبه ايستاد و در خطبه اش گفتار مردم را رد نموده، براى بار دوم دستور داد تمتع كنند، همانطور كه بار اول آن را بر ايشان واجب كرده بود .

چهارمين استدلال: و اما استدلال ديگرى كه كرده اند و بطوريكه در روايت سيوطى از سعيد بن مسيب آمده كه گفته اند: (حكم تمتع در حج باعث تعطيل شدن بازارهاى مكه است، و مردم مكه نه زراعتى دارند و نه دامى، بهار كار مردم مكه همان موقعى است كه حاجيان به مكه و بر آنان وارد مى شوند،) استدلال درستى نيست، چون اجتهادى است در مقابل نص علاوه بر اينكه خود خداى تعالى در كلام مجيدش نظير اين استدلال را رد نموده، آنجا كه فرمان داده بود: از اين پس مشركين حق ندارند به مسجد الحرام در آيند، چون مشرك نجس است، و فرموده بود:” يا ايها الذين آمنوا انما المشركون نجس فلا يقربوا المسجد الحرام بعد عامهم هذا و ان خفتم علية فسوف يغنيكم الله من فضله ان شاء، ان الله عليم حكيم،“ چون ممنوعيت مشركين از ورود به مسجد الحرام و قهرا از ورود به مكه معظمه نيز مستلزم كسادى بازار مكه بوده، و مع ذلك آيه شريفه اين محذور خيالى را رد نموده مى فرمايد: اگر از فقر مى ترسيد بدانيد كه به زودى خداى تعالى به فضل خود شما را بى نياز مى كند.

پنجمين استدلال: و اما استدلال ديگرى كه كرده و گفتند: تشريع حج تمتع بر اساس ترس بوده ( كه به نظر نگارنده منظور ترس از رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم بوده،) و چون امروز رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم نيست تا از او بترسيم ديگر

ص:536

جائى براى تمتع در حج نيست، و اين استدلال در روايت الدر المنثور از مسلم از عبد الله بن شقيق آمده كه عثمان در پاسخ على عليه السلام گفت: در آن روزها ما از رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم مى ترسيديم، اين بود گفتار عثمان كه نظير آن از ابن زبير هم روايت شده، و روايت به نقل الدر المنثور اين است كه ابن ابى شيبه و ابن جرير و ابن منذر از ابن زبير روايت كرده اند كه وقتى به خطبه ايستاد و گفت: ايها الناس به خدا سوگند تمتع به عمره تا رسيدن حج اين نيست كه شما مى كنيد تمتع وقتى است كه مردى مسلمان احرام حج ببندد ولى رسيدن دشمن يا عروض كسالت و يا شكستگى استخوان و يا پيشامدى ديگر نگذارد حج خود را تمام كند، و ايام حج بگذرد، اينجاست كه مى تواند احرام خود را احرام عمره قرار دهد، و پس از انجام اعمال عمره از احرام در آيد، و تمتع ببرد، تا آنكه سال ديگر حج را با قربانى خود انجام دهد، اين است تمتع به عمره تا حج ...( تا آخر حديث.)

اشكالى كه در اين استدلال هست اين است كه آيه شريفه مطلق است هم خائف را شامل مى شود، و هم غير خائف را، و خواننده عزيز توجه فرمود كه جمله اى كه دلالت دارد بر تشريع حكم تمتع جمله:” ذلك لمن لم يكن اهله حاضرى المسجد الحرام ...،“ است، نه جمله:” فمن تمتع بالعمرة الى الحج ...،“ تا در معناى آن قيد ترس را هم از پيش خود اضافه نموده بگويند: يعنى هر كس از ترس، حج خود را مبدل به عمره كرد، قربانى كند و معلوم است كه جمله اول ميان اهل مكه و ساير مسلمانان فرق گذاشته، و حج تمتع را مخصوص ساير مسلمانان دانسته، و سخنى از فرق ميان خائف و غير خائف به ميان نياورده است.

علاوه بر اينكه تمامى روايات تصريح دارد بر اينكه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم حج خود را بصورت تمتع آورد، و دو احرام بست يكى براى عمره و ديگرى براى حج.

ششمين استدلال: و اما اين استدلال كه گفته اند: تمتع مختص به اصحاب رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم بوده و شامل حال ساير مسلمين نيست (نقل از دو روايت الدر المنثور از ابى ذر،) اگر منظور از آن، همان استدلال عثمان و ابن زبير باشد كه جوابش را داديم، و اگر مراد اين باشدكه حكم تمتع خاص اصحاب رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم است، و شامل ديگران نمى شود، سخنى است باطل به دليل اينكه آيه شريفه مطلق است و مى فرمايد: اين حكم براى هر كسى است كه اهل مسجد الحرام

ص:537

نباشد ... چه صحابى و چه غير صحابى !

علاوه بر اينكه اگر حكم تمتع مخصوص اصحاب رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم و ياران آن جناب بود چرا عمر و عثمان و ابن زبير و ابى موسى و معاويه و به روايتى ابى بكر آنرا ترك كردند با اينكه از صحابه آن جناب بودند.

تمتع، و عدم جواز استفاده از اختيارات ولايت در نقض احكام الهي

هفتمين استدلال: و اما اينكه استدلال كردند به مساله ولايت، و اينكه عمر در نهى از تمتع از حق ولايت خودش استفاده كرد، چون خداى تعالى در آيه” اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم،“ اطاعت اولى الامر را هم مانند اطاعت خدا و رسول واجب كرده استدلال درستى نيست، براى اينكه ولايتى كه آيه شريفه آن را حق أولى الامر (هر كه هست!) قرار داده، شامل اين مورد نمى شود، چون أولى الامر حق ندارد احكام خدا را زير و رو كند.

توضيح اينكه آيات بسيار زيادى دلالت دارد بر اينكه اتباع و پيروى آنچه به رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم نازل شده واجب است، مانند آيه شريفه:” اتبعوا ما انزل اليكم من ربكم،“ و معلوم است كه هر حكمى كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم تشريع كند به اذن خدا مى كند، همچنانكه آيه شريفه:” ولا يحرمون ما حرم الله ورسوله،“ و آيه شريفه:” ما آتيكم الرسول فخذوه و ما نهيكم عنه فانتهوا،“ بيان مي كند.

و معلوم است كه منظور از عبارت ” آنچه رسول برايتان آورده،“ به قرينه جمله ” و ما نهيكم عنه،“ اين است كه هر چه كه رسول شما را بدان امر كرده، در نتيجه به حكم آية نامبرده بايد آنچه را كه رسول واجب كرده امتثال كرد، و از هر چه كه نهى كرده منتهى شد و همچنين از هر حكمى كه كرده و هر قضائى كه رانده، چنانكه در باره حكم فرموده:” و من لم يحكم بما انزل الله فاولئك هم الظالمون،“ و در آيه اى ديگر فرموده:”فاولئك هم الفاسقون،“ و در جائى ديگر فرموده:” فاولئك هم الكافرون.“ و در مورد قضا فرموده:” و ما كان لمؤمن و لا مؤمنة اذا قضى الله و رسوله امرا ان يكون لهم الخيرة من امرهم، و من يعص الله و رسوله، فقد ضل ضلالا مبينا.“

و نيز فرموده:” وربك يخلق ما يشاء و يختار ما كان لهم الخيرة،“ و ما مى دانيم كه مراد از اختيار در اين آيه قضا و تشريع و يا حداقل اعم از آن و از غير آن است، و شامل آن نيز مى شود .

و قرآن كريم تصريح كرده به اينكه كتابى است نسخ ناشدنى، و احكامش به

ص:538

همان حال كه هست تا قيامت خواهد ماند، و فرموده:” و انه لكتاب عزيز لا ياتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه، تنزيل من حكيم حميد.“

و اين آيه مطلق است، و به اطلاقش شامل بطلان به وسيله نسخ نيز مى شود، پس به حكم اين آيه آنچه كه خدا و رسولش تشريع كرده اند، و هر قضائى كه رانده اند، پيرويش بر فرد فرد امت واجب است، خواه اولى الامر باشد يا نه!

از اينجا روشن مى شود كه جمله:” اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم،“ حق اطاعتى كه براى أولى الامر قرار مى دهد، اطاعت در غير احكام است، پس به حكم هر دو آيه، أولى الامر و ساير افراد امت در اينكه نمى توانند احكام خدا را زير و رو كنند يكسانند .

بلكه حفظ احكام خدا و رسول بر أولى الامر واجب تر است، و اصولا أولى الامر كسانى هستند كه احكام خدا به دستشان امانت سپرده شده، بايد در حفظ آن بكوشند.

پس حق اطاعتى كه براى أولى الامر قرار داده اطاعت اوامر و نواهى و دستوراتى است كه أولى الامر به منظور صلاح و اصلاح امت مى دهد البته با حفظ و رعايت حكمى كه خدا در خصوص آن واقعه و آن دستور دارد .

مانند تصميم هائى كه افراد عادى براى خود مى گيرند، مثلا با اينكه خوردن و نخوردن فلان غذا برايش حلال است، تصميم مى گيرد بخورد، و يا نخورد, حاكم نيز گاهى صلاح مى داند كه مردم هفته اى دو بار گوشت بخورند، و يا با اينكه خريد و فروش براى افراد جايز است فردى تصميم مى گيرد اين كار را بكند، و يا تصميم مى گيرد نكند، حاكم نيز گاهى صلاح مى داند مردم از بيع و شرا اعتصاب كنند، و يا آن را توسعه دهند. و يا با اينكه بر فرد فرد جايز است وقتى كسى در ملك او با او نزاع مى كند به حاكم شرع مراجعه كند، و هم جايز است از دفاع صرفنظر كند، أولى الامر نيز گاهى مصلحت مى داند كه از حقى صرفنظر كند، و گاهى صلاح را در اين مى داند كه آن را احقاق نمايد .

پس در همه اين مثالها فرد عادى و يا أولى الامر صلاح خود را در فعلى و يا ترك فعلى مى داند، و حكم خدا به حال خود باقى است.

و همچنانكه يك فرد نمى تواند شراب بنوشد و ربا بخورد، و مال ديگران را غصب نموده ملكيت ديگران را ابطال كند، هر چند كه صلاح خود را در اينگونه كارها بداند، أولى الامر نيز نمى تواند به منظور صلاح كار خود احكام خدا را زير و رو كند، چون اين عمل مزاحم با حكم خداى تعالى است، آرى أولى الامر مى تواند در پاره اى اوقات از حدود و ثغور كشور اسلامى دفاع كند، و در وقت ديگر از دفاع چشم بپوشد، و در هر دو حال رعايت مصلحت عامه و امت را بكند، و يا دستور اعتصاب عمومى، و يا انفاق عمومى،

ص:539

و يا دستورات ديگرى نظير آن بدهد.

و سخن كوتاه آنكه آنچه يك فرد عادى از مسلمانان مى تواند انجام دهد، و بر حسب صلاح شخص خودش و با رعايت حفظ حكم خداى سبحان آن كار را بكند، و يا در آن چيز تصرف نمايد، ولى امرى كه از قبل رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم بر امت او ولايت يافته، نيز مى تواند آن كار را بكند، و در آن چيز تصرف نمايد، تنها فرق ميان يك فرد عادى و يك ولى امر با اينكه هر دو مامورند بر حكم خدا تحفظ داشته باشند، اين است كه يك فرد عادى در آنچه مى كند صلاح شخص خود را در نظر دارد، و يك ولى امر آنچه مى كند به صلاح حال امت مى كند.

و گرنه اگر جايز بود كه ولى مسلمين در احكام شرعى دست بيندازد، هر جا صلاح ديد آن را بردارد، و هر جا صلاح ديد كه حكم ديگرى وضع و تشريع كند، در اين چهارده قرن يك حكم از احكام دينى باقى نمى ماند، هر ولى امرى كه مى آمد چند تا از احكام را بر مى داشت، و فاتحه اسلام خوانده مى شد، و اصولا ديگر معنا نداشت بفرمايند احكام الهى تا روز قيامت باقى است ؟!

حال آنچه را گفته شد با مساله تمتع كه مورد بحث بود تطبيق داده مى گوئيم: چه فرق است بين اينكه گوينده اى بگويد: حكم تمتع و بهره مندى از طيبات زندگى با هيات عبادات و نسك نمى سازد، و چون نمى سازد شخص ناسك بايد اين تمتع را ترك كند، و بين اينكه گوينده بگويد مباح بودن برده گيرى با وضع دنياى فعلى سازگار نيست، چون دنياى متمدن امروز همه حكم مى كنند به حريت عموم افراد بشر، پس بايد حكم اباحه برده گيرى كه از احكام اسلام است برداشته شود، و يا اينكه بگويد اجراى احكام حدود به درد چهارده قرن قبل مى خورد، و اما امروز بشر متمدن نمى تواند آن را هضم كند، و قوانين جاريه بين المللى هم آن را قبول نمى كند، پس بايد تعطيل شود.

اين بيانى كه ما كرديم از پاره اى روايات وارده در همين باب فهميده مى شود مانند روايت الدر المنثور كه مى گويد: اسحاق بن راعويه در مسند خود، و احمد از حسن روايت آورده اند كه عمر بن خطاب تصميم گرفت مردم را از متعه حج منع كند، ابى بن كعب برخاست و گفت تو اين اختيار را ندارى، چون متعه حج حكمى است كه قرآن بر آن نازل شده، و ما خود با رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم عمره تمتع به جاى آورديم، عمر چون اين بشنيد از تصميم خود تنزل كرد.

(1)

تشريع قبله

جهت قبله مسلمين و احكام آن


1- مستند: آيه 196 تا 203 سوره بقره الميزان ج : 2 ص : 109

ص:540

-” سيَقُولُ السفَهَاءُ مِنَ النَّاسِ مَا وَلَّاهُمْ عَن قِبْلَتهِمُ الَّتى كانُوا عَلَيْهَا قُل لِّلَّهِ الْمَشرِقُ وَ الْمَغْرِب يهْدِى مَن يَشاءُ إِلى صِرَطٍ مُّستَقِيم!

-بزودى سفيهان مردم خواهند پرسيد چه انگيزه اى مسلمانان را از قبله اى كه رو بدان سو نماز مى كردند برگردانيد؟ بگو: مشرق و مغرب از آن خداست هر كه را بخواهد بصراط مستقيم هدايت مى كند !“

برگشتن قبله از بيت المقدس به كعبه، از بزرگترين حوادث دينى، و اهم احكام تشريعيه است، كه مردم بعد از هجرت رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم به مدينه با آن روبرو شدند، آرى در اين ايام اسلام دست به انقلابى ريشه دار مى زند، و معارف و حقايق خود را نشر مي دهد، و معلوم است كه يهود و غير يهود در مقابل اين انقلاب، ساكت نمى نشينند، چون مى بينند اسلام يكى از بزرگترين مفاخر دينى آنان را كه همان قبله ايشان بود، از بين مى برد، قبله اى كه ساير ملل بخاطر آن تابع يهود و يهود در اين شعار دينى متقدم بر آنان بودند .

علاوه بر اينكه اين تحويل قبله باعث تقدم مسلمانان، و دين اسلام مى شود چون توجه تمامى امت را يكجا جمع مى كند، و همه در مراسم دينى به يك نقطه رو مى كنند، و اين تمركز همه توجهات به يك سو، ايشان را از تفرق نجات مي دهد هم تفرق وجوهشان در ظاهر، و هم تفرق كلمه شان در باطن، و مسلما قبله شان كعبه تاثيرى بيشتر و قوى تر دارد، تا ساير احكام اسلام، از قبيل طهارت و دعا، و امثال آن، و يهود و مشركين عرب را

ص:541

سخت نگران مى سازد، مخصوصا يهود را كه به شهادت داستانهائى كه از ايشان در قرآن آمده، مردمى هستند كه از همه عالم طبيعت جز براى محسوسات اصالتى قائل نيستند، و براى غير حس كمترين وقعى نمى گذارند, مردمى هستند كه از احكام خدا آنچه مربوط به معنويات است، بدون چون و چرا مى پذيرند، ولى اگر حكمى در باره امرى صورى و محسوس از ناحيه پروردگارشان بيايد، مانند قتال و هجرت و سجده و خضوع و امثال آن، زير بارش نمى روند، و در مقابلش به شديدترين وجهى مقاومت مي كنند .

سخن كوتاه اينكه خداى تعالى هم خبر داد كه بزودى يهود بر مسئله تحويل قبله اعتراض خواهند كرد، لذا به رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم تعليم كرد كه چگونه اعتراضشان را پاسخ گويد، كه ديگر اعتراض نكنند.

اما اعتراض آنان اين بود كه خداي تعالى از قديم الايام بيت المقدس را براى انبياء گذشته اش قبله قرار داده بود، تحويل آن قبله بسوى كعبه كه شرافت آن خانه را ندارد چه وجهى دارد ؟

اگر اين كار به امر خدا است، كه خود، بيت المقدس را قبله كرده بود، چگونه خودش حكم خود را نقض ميكند؟ و حكم شرعى خود را نسخ مينمايد؟ و يهود بطور كلى نسخ را قبول نداشت، كه بيانش در آيه نسخ گذشت.

و اگر به امر خدا نيست، پس خود پيامبر اسلام از صراط مستقيم منحرف، و از هدايت خدا بسوى ضلالت گرائيده است، گو اينكه خداى تعالى اين اعتراض را در كلام مجيدش نياورده، لكن از جوابى كه داده معلوم مى شود كه اعتراض چه بوده است .

و اما پاسخ آن اين است كه قبله قرار گرفتن، خانه اى از خانه ها چون كعبه، و يا بنائى از بناها چون بيت المقدس، و يا سنگى از سنگها چون حجر الاسود، كه جزء كعبه است، از اين جهت نيست كه خود اين اجسام بر خلاف تمامى اجسام اقتضاى قبله شدن را دارد، تا تجاوز از آن، و نپذيرفتن اقتضاى ذاتى آنها محال باشد، و در نتيجه ممكن نباشد كه حكم قبله بودن بيت المقدس دگرگون شود و يا لغو گردد.

بلكه تمامى اجسام و بناها و جميع جهات از مشرق و مغرب و جنوب و شمال و بالا و پائين در نداشتن اقتضاى هيچ حكمى از احكام برابرند، چون همه ملك خدا هستند، هر حكمى كه بخواهد و بهر قسم كه بخواهد و در هر زمان كه بخواهد در آنها مى راند، و هر حكمى هم كه بكند بمنظور هدايت خلق، و بر طبق مصلحت و كمالاتى است كه براى فرد و نوع آنها اراده مى كند، پس او هيچ حكمى نمي كند مگر به خاطر اين كه بوسيله آن حكم، خلق را هدايت كند، و هدايت هم نمى كند، مگر بسوى آنچه كه صراط مستقيم و كوتاه ترين راه بسوى كمال قوم و صلاح ايشان است.

ص:542

پس بنا بر اين در جمله ”سيقول السفهاء من الناس،“ منظور از سفيهان از مردم، يهود و مشركين عرب است، و به همين جهت از ايشان تعبير به ناس كرد، و اگر سفيهشان خواند، بدان جهت بود كه فطرتشان مستقيم نيست، و رأيشان در مسئله تشريع و دين، خطا است، و كلمه سفاهت هم به همين معنا است، كه عقل آدمى درست كار نكند، و رأى ثابتى نداشته باشد .

مسلمانان تا آنروز يعنى ايامى كه رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم در مكه بود، و چند ماهى بعد از هجرت رو به قبله يهود و نصارى يعنى بيت المقدس نماز مي خواندند .

و اگر يهود در اين اعتراض كه قرآن حكايت كرده قبله بيت المقدس را به مسلمانان نسبت دادند، با اينكه يهوديان در نماز بسوى بيت المقدس قديمى تر از مسلمانان بودند، باين منظور بوده كه در ايجاد تعجب و در وارد بودن اعتراض مؤثرتر باشد.

-” و ما جعلنا القبلة التى كنت عليها، الا لنعلم من يتبع الرسول ممن ينقلب على عقبيه ... !

-و ما آن قبله را كه رو به آن مي ايستادى قبله نكرديم مگر براى اينكه معلوم كنيم چه كسى رسول را پيروى مى كند و چه كسى به عقب بر مى گردد هر چند كه اين آزمايش جز براى كسانيكه خدا هدايتشان كرده بسيار بزرگ است و خدا هرگز ايمان شما را بى اثر نمى گذارد كه خدا نسبت به مردم بسيار رئوف و مهربان است!“

ظاهر آيه اين است كه مي خواهد توهمى را كه احيانا ممكن است در سينه مؤمنين خلجان كند، دفع نمايد، و آن توهم اين است كه فلسفه برگرداندن قبله، و نسخ قب__له قبلى چيست؟ و تكليف نمازهائي كه تاكنون رو به بيت المقدس خوانده ايم چ__ه مي شود؟ و از اين هم بر مى آيد كه مراد به قبله اى كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم بر آن بود، همان بيت المقدس است، نه كعبه، پس هيچ دليلى نيست بر اينكه بگوئيم: بيت المقدس دو بار و كعبه هم دو بار قبله شده، چون اگر مراد بقبله در آيه كعبه باشد، لازمه اش همين مي شود, چون مى فرمايد: ما امروز آن قبله را كه قبلا رو به آن مى ايستادى، قبله نكرديم مگر براى چه و چه.

و سخن كوتاه اينكه جاى اين معنا بود كه در سينه مؤمنين اين توهم ايجاد شود كه اولا وقتى بناى خداى تعالى بر اين بود كه بالأخره كعبه را قبله مسلمانان كند، چرا از همان روز اول نكرد و گذاشت مدتى مسلمانان رو به بيت المقدس نماز بخوانند؟ لذا خداى تعالى براى دفع اين توهم خاطر نشان كرد، كه تشريع احكام جز بخاطر

ص:543

مصالحى كه برگشتنش به تربيت و تكميل مردم است صورت نمى گيرد، منظور از تشريع احكام هم تربيت و تكميل مردم است، و هم جداسازى مؤمنين از غير مؤمنين است، و هم مشخص كردن فرمانبران از عاصيان متمرد، و آن سببى كه باعث شد كه قبله يهوديان را مدتى قبله شما مسلمانها قرار دهيم، عينا همين ها بود كه گفتيم .

و ثانيا آن نمازهائيكه مسلمانان بسوى بيت المقدس خواندند تكليفش چيست؟ چون در حقيقت نماز بطرف غير قب____له بوده، و بايد باطل باشد، از اين توهم هم جواب مي دهد: قبله مادام كه نسخ نشده قبله است، چون خداى تعالى هر وقت حكمى را نسخ مى كند، از همان تاريخ نسخ از اعتبار مى افتد، نه اينكه وقتى امروز نسخ كرد دليل باشد بر اينكه در سابق هم بى اعتبار بوده، و اين خود از رأفت و رحمتى است كه به مؤمنين دارد، و عهده دار بيان اين جواب جمله:” و ما كان الله ليضيع ايمانكم، ان الله بالناس لرؤف رحيم...!“ است.

” قد نرى تقلب وجهك فى السماء، فلنولينك قبلة ترضيها ... ما تو را ديديم كه رو در آسمان مى چرخاندى پس بزودى تو را بسوى قبله اى برمي گردانيم كه دوست مى دارى، اينك روى خود به طرف قسمتى از مسجد الحرام كن، و هر جا بوديد رو بدان سو كنيد و كسانيكه اهل كتابند مى دانند كه اين برگشتن به طرف كعبه حق است و حكمى است از ناحيه پروردگارشان و خدا از آنچه مى كنند غافل نيست!“

از اين آيه بدست مى آيد كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم قبل از نازل شدن حكم تغيير قبله، يعنى نازل شدن اين آيه، روى خود را در اطراف آسمان مى گردانده، و گويا انتظار رسيدن چنين حكمى را مى كشيده، و يا توقع رسيدن وحيى در امر قبله داشته، چون دوست مي داشته خداي تعالى با دادن قبله اى مختص به او و امتش، احترامش كند، نه اينكه از قبله بودن بيت المقدس ناراضى بوده باشد.

بطوريكه از روايات وارده در داستان، و شان نزول اين آيه برمى آيد يهوديان مسلمانان را سرزنش مى كرده اند: كه شما قبله نداريد، و از قبله ما استفاده مى كنيد، و با بيت المقدس به مسلمانان فخر مى فروختند، رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم از اين باب ناراحت مي شد، شبى در تاريكى از خانه بيرون شد، و روى بسوى آسمان گردانيد، منتظر بود وحيى از ناحيه خداى سبحان برسد، و اين اندوهش را زايل سازد، پس اين آيه نازل شد و بفرضى كه آيه اى نازل مي شد، بر اينكه قبله شما مسلمانان هم همان قبله سابق است، باز حجتى مي شد براى آنجناب عليه يهود، چون نه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم ننگ داشت از اينكه رو بقبله يهوديان نماز بخواند، و نه مسلمانان

ص:544

زيرا عبد بغير اطاعت و قبول، شانى ندارد، لكن آيه شريفه قبله اى جديد براى مسلمانان معين كرد، و سرزنش يهود و تفاخر آنها را خاتمه داد، علاوه بر اينكه تكليف مسلمانان را يكسره كرد، هم حجتى براى آنان شد، و هم دلشان خشنود گشت .

-” فول وجهك شطر المسجد الحرام و حيث ما كنتم فولوا وجوهكم شطره...،

-اينك همين امروز روى خود به طرف قسمتى از مسجد الحرام كن، و هر جا بوديد رو بدان سو كنيد...! “

كلمه شطر بمعناى بعض است، و منظور از بعض مسجد الحرام همان كعبه است، و اگر صريحا نفرمود: ” فول وجهك الكعبة،“ و يا ” فول وجهك البيت الحرام،“ براى اين بود كه هم مقابل حكم قبله قبلى قرار گيرد، كه شطر مسجد اقصى - يعنى صخره معروف در آنجا - بود، نه همه آن مسجد.

و لذا در اينجا هم فرمود: شطر مسجد حرام - يعنى كعبه - و هم اينكه با اضافه كردن شطر بر كلمه مسجد، بفهماند كه مسجد نامبرده مسجد حرام است، و اگر مى فرمود شطر الكعبه، يا شطر البيت الحرام اين مزيت از بين ميرفت.

در آيه شريفه اول حكم را مختص به رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم كرده، و فرمود: ” پس روى خود بجانب بعضى از مسجد الحرام كن!“ و سپس حكم را عموميت داده، به آن جناب و به عموم مؤمنين خطاب مى كند: كه” هر جا بوديد روى خود بدانسو كنيد! “ و اين خود مؤيد اين احتمال است كه آيه نامبرده وقتى نازل شد، كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم با مسلمانان مشغول نماز بوده، و معلوم است كه در چنين حالى، اول بايد به پيشنماز بگويند: روى خود برگردان، و بعدا به عموم بگويند: شما هم روى خود برگردانيد و براى هميشه و بر همه مسلمانان واجب است كه اينكار را بكنند .

” و ان الذين اوتوا الكتاب، ليعلمون انه الحق من ربهم! “

مى فرمايد: اهل كتاب مي دانند كه اين برگشتن قبله حق است و از ناحيه خداست، و اين بدان جهت مى فرمايد، كه كتب آسمانى ايشان صريحا بر نبوت رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم پيشگوئى كرده بود، و يا صريحا گفته بود كه قبله اين پيغمبر صادق، قسمتى از مسجد الحرام است، هر كدام باشد، پس جمله: ” اوتوا الكتاب“ مى رساند كه كتاب اهل كتاب مشتمل بر حقيقت اين تحويل، و اين حكم بوده، حال يا بدلالت تطبيقي، ( و از نشانه هاى او اين است كه قبله امت خود را بسوى كعبه بر مى گرداند،) و يا بدلالت ضمنى ( او پيغمبرى است صادق كه هر كارى بكند درست و حق و از طرف پروردگار عالم مى كند،) و خدا از اينكه اهل كتاب حق را كتمان مى كنند، و علمى كه به كتاب خود دارند اظهار ننموده، آنرا احتكار مى كنند، غافل نيست.

ص:545

” و لئن اتيت الذين اوتوا الكتاب بكل آية...!“

اين جمله سرزنش است از اهل كتاب، كه پايه عناد و لجاجت آنها را مى رساند، و مى فهماند كه اگر از پذيرفتن دعوت تو امتناع مى ورزند، نه از اين جهت است كه حق برايشان روشن نشده، چون علم يقينى دارند به اينكه دعوت تو حق است، و در آن هيچ شكى ندارند، بلكه جهتش اين است كه آنان در دين خدا عناد، و در برابر حق لجبازى دارند، و اين همه اعتراضها و فتنه انگيزيهاشان تنها بدين جهت است و بس، شاهدش هم گذشته از دليل و برهان اين است كه اگر تمامى معجزاتى كه تصور شود برايشان بياورى، خواهى ديد كه باز هم قبله تو را برسميت نخواهند شناخت، و همچنان بر عناد و جحود خود ادامه خواهند داد.

” و ما انت بتابع قبلتهم- تو نمي توانى پيرو قبله ايشان باشى،“ براى اينكه تو از ناحيه پروردگارت حجت و برهان دارى.

” و ما بعضهم بتابع قبلة بعض،“ يعنى خود يهوديان و نصارى نيز قبله يكديگر را قبول ندارند، يهوديان هر جا كه باشند، رو به صخره بيت المقدس مى ايستند، ولى مسيحيان هر جا باشند رو بطرف مشرق مى ايستند، پس نه اين قبله آنرا قبول دارد، و نه آن قبله اين را، و اگر بپرسى چرا ؟ مي گويم براى پيروى از هوى و هوس و بس.

” و لكل وجهة هو موليها فاستبقوا الخيرات ! “ كلمه وجهة بمعناى چيزيست كه آدمى رو به آن مى كند، مانند قبله، كه آن نيز بمعناى چيزى است كه انسان متوجه آن مي شود، در اين آيه بيان سابق را خلاصه نموده عبارت اخرائى مى آورد، تا مردم را هدايت كند، به اينكه مسئله قبله را تعقيب نكنند، و بيش از اين در باره آن بگو مگو راه نيندازند، و معنايش اين است كه هر قوم براى خود قبله اى دارند، كه بر حسب اقتضاى مصالحشان برايشان

ص:546

تشريع شده است.

خلاصه، قبله يك امر قراردادى و اعتبارى است، نه يك امر تكوينى ذاتى، تا تغيير و تحول نپذيرد، با اين حال، ديگر بحث كردن و مشاجره براه انداختن در باره آن فائده اى براى شما ندارد، اين حرف ها را بگذاريد، و بدنبال خيرات شتاب بگيريد، و از يكديگر سبقت جوئيد كه خداي تعالى همگى شما را در روزى كه شكى در آن نيست جمع مى كند، و لو هر جا كه بوده باشيد كه خدا بر هر چيزى توانا است.

اين را هم بايد دانست كه آيه مورد بحث همانطور كه با مسئله قبله انطباق دارد، چون در وسط آيات قبله قرار گرفته، همچنين مي تواند با يك مسئله تكوينى منطبق باشد، و بخواهد از قضاء و قدرى كه براى هر كسى از ازل تقدير شده خبر دهد، و جمله ” فاستبقوا الخيرات “ بخواهد بفهماند: كه احكام و آداب براى رسيدن به همان مقدرات تشريع شده است.

” و من حيث خرجت، فول وجهك شطر المسجد الحرام...،“ برخي از مفسرين گفته اند معناى اين آيه اين است كه از هر جا كه بيرون شده و به هر جا كه وارد شدى، روى خود بسوى مسجد الحرام كن، بعضى ديگر گفته اند: معنايش اين است كه از هر شهرى در آمدى، ممكن هم هست مراد به جمله ” و من حيث خرجت...،“ مكه باشد كه رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم از آنجا بيرون آمد، و آيه” من قريتك التى اخرجتك،“ از آن خب____ر مي دهد، و معنايش اين است كه رو به كعبه ايستادن حكمى است ثابت براى تو، چه در مكه و چه در شهرهاى ديگر، و سرزمينهاى ديگر، و جمله:” و انه للحق من ربك، و ما الله بغافل عما تعملون،“ همين معنا را تاكيد و تشديد مى كند.

” و من حيث خرجت فول وجهك شطر المسجد الحرام، و حيث ما كنتم فولوا وجوهكم شطره ...،“ مي فهماند حكم نامبرده در هر حال ثابت است و معنايش اين است كه رو بسوى قسمتى از مسجد الحرام بكن هم از همان شهرى كه از آن بيرون شدى و هم از هر جاى ديگرى كه بوديد رو بسوى آن قسمت كنيد .

” لئلا يكون للناس عليكم حجة الا الذين ظلموا منهم، فلا تخشوهم، و اخشونى ...!“ در اين جمله سه فائده براى حكم قبله كه در آن شديدترين تاكيد را كرده بود، بيان مى كند:

اول اينكه يهود در كتابهاى آسمانى خود خوانده بودند كه قبله پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله وسلّم كعبه است نه بيت المقدس، همچنانكه قرآن كريم از اين جريان خبر داده، و مى فرمايد:” و ان الذين اوتوا الكتاب ليعلمون انه الحق، من ربهم،“ و اگر حكم تحويل قبله نازل نمى شد، حجت يهود عليه مسلمين تمام بود، يعنى مى توانستند بگويند: اين شخص پيغمبرى نيست كه انبياء گذشته وعده آمدنش را داده بودند، ولى بعد از آمدن حكم تحويل قبله و التزام به آن و عمل بر طبقش، حجت آنان را از دستشان مى گيرد، مگر افراد ستمگرى از ايشان زير بار نروند:” الا الذين ظلموا منهم...!“

دوم اينكه پى گيرى و ملازمت اين حكم، مسلمانان را به سوى تماميت نعمتشان و كمال دينشان سوق مى دهد.

سوم اينكه در آخر آيه فرموده: ” لعلكم تهتدون!“ كه خداى تعالى اظهار اميدوارى به هدايت مسلمانان به سوى صراط مستقيم كرده است.

فلسفه تشريع قبله از لحاظ عبادي و اجتماعي

ص:547

توجه عبادتى بسوى خداى سبحان با در نظر گرفتن اينكه خدا منزه از مكان و جهت و ساير شئون مادى و مقدس از اين است كه حس مادى به او متعلق شود، اگر بخواهيم از چهار ديوارى قلب و ضمير تجاوز كند و بصورت فعلى از افعال درآيد، با اينكه فعل جز با ماديات سر و كار ندارد - به ناچار بايد اين توجه بر سبيل تمثل صورت بگيرد .

ساده تر بگويم از يكسو مي خواهيم با عبادت متوجه به خدا شويم، از سوى ديگر خدا در جهتى و طرفى قرار ندارد، پس بناچار بايد عبادت ما بر سبيل تمثل و تجسم در آيد، به اين صورت كه نخست توجهات قلبى ما با اختلافى كه در خصوصيات آن( از خضوع و خشوع و خوف و رجاء و عشق و جذبه و امثال آن،) است، در نظر گرفته شود و بعد همان خصوصيات را با شكل و قيافه اى كه مناسبش باشد، در فعل خود منعكس كنيم، مثلا براى اينكه ذلت و حقارت قلبى خود را به پيشگاه مقدس او ارائه داده باشيم به سجده بيفتيم و با اين عمل خارجى از حال درونى خود حكايت كنيم و يا اگر خواستيم احترام و تعظيمى كه در دل از او داريم، حكايت كنيم، بصورت ركوع درآئيم و چون بخواهيم حالت فدائى بودن خود را به پيشگاهش عرضه كنيم، دور خانه اش بگرديم و چون بخواهيم او را تكبير و بزرگداشت كنيم، ايستاده عبادتش كنيم و چون بخواهيم براى تشرف بدرگاهش خود را تطهير كنيم اين مراسم را با غسل و وضوء انجام دهيم، و از اين قبيل تمثل هاى ديگر .

و هيچ شكى نيست در اينكه روح و مغز عبادت بنده عبارت است از همان بندگى درونى او، و حالاتى كه در قلب نسبت به معبود دارد كه اگر آن نباشد، عبادتش روح نداشته و اصلا عبادت بشمار نمى رود و ليكن در عين حال اين توجه قلبى بايد به صورتى مجسم شود و خلاصه عبادت در كمالش و ثبات و استقرار تحققش، محتاج به اين است كه در قالبى و ريختى ممثل گردد.

آنچه گفته شد، هيچ جاى شك نيست، حال ببينيم مشركين در عبادت چه مى كردند و اسلام چه كرده؟ اما وثنى ها و ستاره پرستان و هر جسم پرست ديگر كه يا معبودشان انسانى از انسانها بوده و يا چيز ديگر، آنان لازم مي دانستند كه معبودشان در حال عبادت نزديكشان و روبرويشان باشد، لذا روبروى معبود خود ايستاده و آنرا عبادت مي كردند .

ولى دين انبياء و مخصوصا دين اسلام كه فعلا گفتگوى ما در باره آن است، و گفتگوى از آن، از ساير اديان نيز هست، چون اسلام همه انبياء را تصديق كرده، علاوه بر

ص:548

اينكه همانطور كه گفتيم: مغز عبادت و روح آنرا همان حالات درونى دانسته، براى مقام تمثل آن حالات نيز طرحى ريخته و آن اينست كه كعبه را قبله قرار داده و دستور داده كه تمامى افراد در حال نماز كه هيچ مسلمانى در هيچ نقطه از روى زمين نمى تواند آن را ترك كند، رو بطرف آن بايستند و نيز از ايستادن رو بقبله و پشت كردن بدان در احوالى نهى فرموده و در احوالى ديگر آنرا نيكو شمرده است .

و به اين وسيله قلبها را با توجه بسوى خدا كنترل نموده، تا در خلوت و جلوتش در قيام و قعودش، در خواب و بيداريش، در عبادت و مراسمش، حتى در پست ترين حالات و زشت ترينش، پروردگار خود را فراموش نكند، اين است فائده تشريع قبله از نظر فردى.

و اما فوائد اجتماعى آن عجيب تر و آثارش روشن تر و دلنشين تر است، براى اينكه مردم را با همه اختلافى كه در زمان و مكان دارند متوجه به يك نقطه كرده و با اين تمركز دادن وجهه ها، وحدت فكرى آنان و ارتباط جوامعشان و التيام قلوبشان را مجسم ساخته و اين لطيف ترين روحى است كه ممكن است در كالبد بشريت بدمد، روحى كه از لطافت در جميع شئون افراد در حيات مادى و معنويش نفوذ كند، اجتماعى راقى تر و اتحادى متشكل تر و قوى تر بسازد، و اين موهبتى است كه خداى تعالى امت اسلام را بدان اختصاص داده و با آن وحدت دينى و شوكت جمعى آنان را حفظ فرموده، در حالى كه قبلا احزاب و دسته هاى مختلفى بودند و سنت ها و طريقه هاى متشتتى داشتند، حتى دو نفر انسان يافت نمى شد كه در يك نظريه با هم متحد باشند، اينك خدا را با كمال عجز بر همه نعمتهايش شكر مي گوئيم .

-” فَاذْكُرُونى أَذْكُرْكُمْ وَ اشكرُوا لى وَ لا تَكْفُرُون،

-پس مرا بياد آريد تا بيادتان آورم،

-و شكرم بگذاريد و كفران نعمتم مكنيد! “

(1)


1- مستند: آيه 142 سوره بقره الميزان ج : 1 ص : 479

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109