دانشنامه اميرالمؤمنين عليه السلام بر پايه قرآن، حديث و تاريخ جلد 13

مشخصات كتاب

سرشناسه : محمدي ري شهري، محمد، 1325 -

عنوان قراردادي : موسوعه الامام علي بن ابي طالب في الكتاب و السنته و التاريخ. فارسي.

عنوان و نام پديدآور : دانش نامه اميرالمؤمنين عليه السلام بر پايه قرآن، حديث و تاريخ / محمدي ري شهري، با همكاري محمد كاظم طباطبايي، محمود طباطبايي نژاد ؛ ترجمه ي مهدي مهريزي.

مشخصات نشر : قم : موسسه علمي فرهنگي دارالحديث، سازمان چاپ و نشر، 138x-

مشخصات ظاهري : ج.: نقشه (رنگي).

شابك : 30000ريال: دوره : 964-7489-11-0

يادداشت : فهرستنويسي بر اساس جلد پنجم، 1382.

يادداشت : مترجم جلد هشتم، نهم و يازدهم كتاب حاضر محمدعلي سلطاني مي باشد.

يادداشت : مترجم جلد دوم و دوازدهم كتاب حاضر عبدالهادي مسعودي مي باشد.

يادداشت : ج. 2، 8 ، 9، 11 و 12 (چاپ اول: 1424ق. = 1382).

يادداشت : كتابنامه.

موضوع : علي بن ابي طالب (ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40 ق.

شناسه افزوده : طباطبائي، سيدمحمدكاظم، 1344 -

شناسه افزوده : طباطبائي نژاد، محمود، 1340 -

شناسه افزوده : مهريزي، مهدي، 1341 -، مترجم

شناسه افزوده : موسسه علمي - فرهنگي دارالحديث. سازمان چاپ و نشر

رده بندي كنگره : BP37/35/م4د2 1300ي

رده بندي ديويي : 297/951

شماره كتابشناسي ملي : 2092730

ص: 1

اشاره

ص: 1

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

بخش شانزدهم : ياران و كارگزاران امام على

اشاره

بخش شانزدهم : ياران و كارگزاران امام على

.

ص: 8

طبقه بندى كارگزاران امام على

طبقه بندى كارگزاران امام على (1)حكومت تقريبا پنج ساله امام على عليه السلام از جهات گوناگونى قابل بررسى است و تأمّل در سيره حكومتىِ آن حضرت ، از ابعاد مختلفى تنبّه آفرين و آموزنده است . كارگزاران حكومت على عليه السلام يكى از ابعاد مهمّ سياست علوى را مى نمايانند : چگونگى گزينش آنان و نظارتى كه امام عليه السلام پس از گزينش داشته است و ... از اين مسائل ، گاهى در ابواب و فصول مختلف اين اثر ، سخن رفته است . اكنون در اين مدخل ، يادآورى مى كنيم كه كارگزاران امام على عليه السلام را در چند دسته مى توان طبقه بندى كرد : 1 . افراد متديّن ، مورد اعتماد ، مدير ، مدبّر و داراى شخصيت اجتماعى ويژه اى كه مى توان آنان را از ياران برجسته على عليه السلام و از پيشتازان آنها ناميد . اينان ، بازوان ستبر على عليه السلام در حكومت و مشاوران نيكْ خوى و مخلص آن بزرگوار بودند . مالك اشتر ، از اين مجموعه است كه ابتدا امام وى را بر حكومت «جزيره» (منطقه اى بين دجله و فرات كه به لحاظ نزديكى به شام ، از اهميّت ويژه اى برخوردار بود) گماشت و سپس ، وى را راهى مصر كرد . همچنين در اين مجموعه ، عبد اللّه بن عبّاس است كه فرماندار بصره بود و نيز

.


1- .براى آشنايى و آگاهى بيشتر ، به نقشه هاى پايان كتاب مراجعه شود .

ص: 9

قيس بن سعد بن عباده ، كه ابتدا به مصر رفت و آن گاه به حكومت آذربايجان گماشته شد . اينان به هنگام نبرد ، در سپاه على عليه السلام بودند ، نه در منطقه حكومت خويش ؛ زيرا كسانى كه قابليت فرماندهى و شايستگى مشاورت داشتند ، اندك بودند . با نگاه تاريخى ، دراين ميان ، مالك اشتر ، چهره منوّرى است كه هيچ گونه پيرايه اى ندارد . درباره ابن عبّاس ، شايعه چنگ اندازى وى بر بيت المال بصره ، قابل تأمّل است (1) و درباره قيس بن سعد ، با همه بزرگى ، عزل وى از حكومت مصر ، قابل توجّه است . (2) 2 . افراد متديّن ، متعهّد و معتمدى كه به گونه اى ضعف مديريت داشتند و در تدبير امور ، از جايگاهى بلند برخوردار نبودند . اينان ، چهره هايى موجّه بودند ؛ امّا در كوران حوادث نتوانستند تصميمى استوار بگيرند و به درستى از بحران ها نجات يابند . محمّد بن ابى بكر ، با همه ارجمندى ، نتوانست مصر را آرام نگه دارد و پس از شورش هواداران معاويه ، توان دفاع را از دست داد . ابو ايّوب انصارى ، با همه جلالت و عظمت ، از رويارويى با بُسر بن ارطات ، عاجز آمد و فرار كرد . سهل بن حُنَيف ، پس از شورش فارس و سر برتافتن مردمان آن سامان از پرداخت ماليات ، نتوانست بر آنها چيره شود و از اين رو ، بركنار شد . عبيد اللّه بن عبّاس نيز از مقابل بُسر ، فرار كرد .

.


1- .ر . ك : ص 366 (سخنى درباره خيانت نسبت داده شده به ابن عبّاس) .
2- .ر . ك : ص 497 (تحليلى درباره بركنارى قيس بن سعد) .

ص: 10

عثمان بن حُنَيف ، در رويارويى با فريبگرى جَمَليان ، ميدان را از دست داد و شكست خورد و دستگير شد . كُمَيل بن زياد ، در رويارويى با هجوم ها و غارتگرى هاى معاويه ، تاب نياورد . از اين رو ، آهنگ «مقابله به مِثْل» كرد و به غارت مناطق شام ، روى آورد كه على عليه السلام او را سرزنش كرد . 3 . كسانى كه باورى استوار نداشتند و از ايمانى ريشه دار ، برخوردار نبودند ، گو اين كه سياستمدارانى بودند اهل تدبير با مديريتى كارآمد . اينان ، از چنگ انداختن بر بيت المال و اسراف و تبذير در آن ، باكى نداشتند . امام عليه السلام از چنين كارگزارانى شكايت داشت و خطاب به آنان مى فرمود : لَوِ ائْتَمَنْتُ أَحَدَكُم عَلى قَدَحٍ ، لأخَذَ عِلاقَتَهُ! (1) اگر كاسه اى به يكى از شما بسپارم ، دسته اش را مى دزدد! زياد بن ابيه ، از اين گونه كسان است . او به سبب تصرّف هاى ناروا در بيت المال ، اعتراض امام على عليه السلام را عليه خود برانگيخت و پس از شهادت امام عليه السلام به معاويه پيوست و از ارتكاب جنايت ، روى برنتافت . مُنذِر بن جارود نيز بدان جهت كه در بيت المال ، حيف و ميلْ روا داشته بود ، مورد عتاب امام عليه السلام قرار گرفت . نُعمان بن عَجْلان ، پس از بذل و بخشش بيت المال به افراد قبيله اش و تصرّفات ناروا به نفع خود ، عتاب على عليه السلام را برانگيخت . آن گاه فرار كرد و به معاويه پيوست . يزيد بن حجيَّه و مَصْقَلة بن هُبَيره و قَعْقاع بن شور نيز چنين كردند .

.


1- .البداية والنهاية : ج 7 ص 326 .

ص: 11

روش سياسى و محدوديت هاى امام على عليه السلام در انتخاب كارگزاران

اشاره

روش سياسى و محدوديت هاى امام على عليه السلام در انتخاب كارگزارانتأمّل در چگونگى زندگانى كارگزاران على عليه السلام و تحليل مواضع آنان و نگريستن به فرجام حيات سياسى آنان ، نكته آموز است و مَنِش سياسى و نيز محدوديت هاى امام على عليه السلام را در انتخاب كارگزاران ، نشان مى دهد . در اين مجال ، لازم است نكاتى را در اين باره طرح كنيم : 1 . چهره هاى كارآمد و مطمئن در كنار على عليه السلام اندك بودند . از اين رو ، آن گونه كسان _ كه پيش از اين ، ياد كرديم _ ، در موارد مختلف به كار گرفته مى شدند . پس از هنگامه صِفّين كه تنى چند از اين كارگزاران نمونه على عليه السلام به شهادت رسيدند ، به واقع ، على عليه السلام تنها شد و اطراف وى از بزرگْ مردان ، خالى گشت . امام عليه السلام تصميم داشت پس از قيس بن سعد ، هاشم بن عُتْبه را به حكومت مصر بگمارد ؛ امّا به رزم آورى چون وى در صفّين ، نياز بود . از اين رو ، محمّد بن ابى بكر را _ كه جوان و كم تجربه بود _ فرستاد و چون هاشم در جنگ صفّين به شهادت رسيد ، چاره اى نداشت ، جز اين كه مالك اشتر را با همه نيازى كه به وى در حكومت مركزى داشت ، روانه آن ديار كند . 2 . چهره هاى بسيار موجّه ، امين و صالح ، با پيشينه اى پيراسته از هرگونه ناراستى در ميان ياران على عليه السلام بودند كه چونان استوانه هاى حكومت و بازوان ستبر نظام علوى بايد در كنار حضرت مى ماندند تا امام عليه السلام بتواند در هر آن ، با آنها در مسائل حكومت به رايزنى بپردازد . عمّار ، صحابى بزرگوار پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و يار و همراه راستين على عليه السلام ، چنين بود . وجود عمّار و دفاع بى دريغ او از على عليه السلام ، ترديدها را مى زدود و بسيارى از كسانى را كه با تبليغ ها و جَوسازى هاى شبكه تبليغاتى شام درباره على عليه السلام متزلزل مى شدند ، استوار مى داشت .

.

ص: 12

از سوى ديگر ، به لحاظ ريشه هاى قبيله گرى ، هنوز بودند قبايلى كه جز از رئيس قبيله خود ، حرفْ شنوى نداشتند . از اين رو ، كسانى چون عَدىّ بن حاتم ، در كنار على عليه السلام در كوفه باقى ماندند تا قبايل آنان نيز همراه على عليه السلام بمانند . 3 . وجود كسانى چون زياد بن اَبيهْ در ميان كارگزاران امام على عليه السلام سؤال انگيز است . پس از شورش هايى كه در ديار فارس صورت گرفت و مردمان آن سامان از پرداخت ماليات ، سر بر تافتند ، على عليه السلام به پيشنهاد عبد اللّه بن عبّاس و تأييد جارية بن قُدامه ، زياد را با نيروى نظامى براى آرام ساختن آشوب هاى آن ديار ، به فارس فرستاد ، كه زياد نيز با تدبير و سياستى ويژه ، بر آن سامان ، چيره گشت . زياد ، به آلودگى در نَسَب ، متّهم بود . او ، با وجود ضعف بنيادهاى ايمانى اش ، از زيركى و هوشيارى شگفتى برخوردار بود ، تا جايى كه مى توان او را نمونه متخصّص نا متعهّدى دانست كه آتشْ نهادى و تيره جانى را با تدبير و زيركى ، يك جا داشت . همراهى وى با معاويه ، با آن همه هشدارهاى على عليه السلام و نيز عملكرد وى در «عراقين» ، نشانى است از پليدى درونى او ؛ اگرچه در زمان على عليه السلام اين پليدى را بروز نداد . بدين نكته بايد توجّه داشت كه على عليه السلام در مسند حكومت ، مانند هر حاكمى ، با واقعيت هاى انكارناپذيرى روياروى بود . على عليه السلام با توجّه به لزوم اداره جامعه و بهره گيرى از نيروها و با توجّه به خالى بودن دست خود ، چاره اى جز استفاده از اين گونه كسان نداشت ؛ امّا اين همه را يكسر ، با نظارت و هشدار در مى آميخت و زير ذرّه بين مى نهاد . 4 . برخى افراد ، ضمن آن كه با على عليه السلام كار مى كردند ، امّا بعضى از مواضع آن بزرگوار را قبول نداشتند . زياد ، در هيچ يك از نبردهاى امام عليه السلام شركت نكرد .

.

ص: 13

ابومسعود انصارى نيز تمايلى به شركت در جنگ نداشت و در هنگامه جنگ صِفّين ، حاكم كوفه شد و در آن ديار ماند . همچنين يزيد بن قيس كه به حكومت اصفهان منصوب شد ، به خوارج تمايل داشت و امام عليه السلام با واگذار كردن اين مسئوليت به او ، وى را از چنگ آنان رهانْد . اينها از يك سو نشان دهنده سَماحتِ (1) رفتارىِ على عليه السلام در منصب ولايت و حكمرانى است و از سوى ديگر ، نشان دهنده آنچه در سخن پيشين آورديم : على عليه السلام بود و واقعيت هاى جامعه و گريزناپذيرىِ آن واقعيت ها !

.


1- .سَماحت ، به معناى : بزرگ مَنِشى وسعه صدر و گذشت با وجود قدرت است . (م)

ص: 14

1أبو الأَسوَدِ الدُّؤَلِيُّهو ظالم بن عمرو (1) ، المعروف بأبي الأسود الدُّؤلي (2) . أحد الوجوه البارزة والصحابة المشهورين للإمام أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب عليه السلام (3) . أسلم على عهد رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، لكنّه لم يَحْظَ برؤيته (4) . وهو من المتحقّقين بمحبّة عليّ ومحبّة ولده (5) . ويمكن أن نستشفّ هذا الحبّ من أشعاره الحِسان (6) . الذين ترجموا له ذكروه بعناوين متنوّعة منها : «علويّ» (7) ، «شاعر متشيِّع» (8) ، «من وجوه الشيعة» (9) . شَهِد أبو الأسود حروب الإمام عليه السلام ضدّ مساعير الفتنة في الجمل (10) ، و صفّين (11) . وعيّنه الإمام عليه السلام قاضياً على البصرة عندما ولّى عليها ابن عبّاس (12) . وكان ابن عبّاس يقدّره ، وحينما كان يخرج من البصرة ، يُفوّض إليه أعمالها (13) ، وكان ذلك يحظى بتأييد الإمام عليه السلام أيضاً (14) . ووسّع أبو الأسود علم النّحو بأمر الإمام عليه السلام الَّذي كان قد وضع اُسسه وقواعده (15) ، وأقامه ورسّخ دعائمه (16) ، وهو أوّل من أعجم القرآن الكريم وأشكله (17) . وله في الأدب العربي منزلة رفيعة ؛ فقد عُدّ من أفصح النّاس (18) . وتبلور نموذج من هذه الفصاحة في شعره الجميل الَّذي رثى به الإمام عليه السلام (19) ، وهو آية على محبّته للإمام ، وبغضه لأعدائه . ولم يدّخر وسعاً في وضع الحقّ موضعه ، والدفاع عن عليّ عليه السلام ، ومناظراته مع معاوية (20) دليل على صراحته وشجاعته وثباته واستقامته في معرفة «خلافة الحقّ» و «حقّ الخلافة» ومكانة عليّ عليه السلام العليّة السامقة . وخطب بعد استشهاد الإمام عليه السلام خطبة حماسيّة من وحي الألم والحرقة ، وأخذ البيعة من النّاس للإمام الحسن عليه السلام بالخلافة (21) . فارق أبو الأسود الحياة سنة 69 ه . 22

.


1- .قد اختُلف في اسمه كما اختُلف في اسم أبيه وجدّه ، والمشهور ما ورد في المتن ، والَّذي يسهّل الأمر أنّه مشهور بكنيته ولقبه ، ولم يختلف في كنيته أحد .
2- .الطبقات الكبرى : ج 7 ص 99 ، المعارف لابن قتيبة : ص 434 ، تاريخ دمشق : ج 25 ص 176 وفيه «ديلي» بدل «دؤلي» .
3- .تاريخ دمشق : ج 25 ص 195 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 102 الرقم 2652 .
4- .تاريخ دمشق : ج 25 ص 184 ، سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 82 الرقم 28 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 312 .
5- .تاريخ دمشق : ج 25 ص 188 .
6- .تاريخ دمشق : ج 25 ص 188 و ص 200 ، الأغاني : ج 12 ص 372 ، الكامل للمبرّد : ج 3 ص 1125 .
7- .تاريخ دمشق : ج 25 ص 184 .
8- .الطبقات الكبرى : ج 7 ص 99 .
9- .سير أعلام النّبلاء: ج4 ص82 الرقم28، الأغاني: ج12 ص346.
10- .سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 82 الرقم 28 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج5 ص278 الرقم 124، تاريخ دمشق: ج25 ص184.
11- .المعارف لابن قتيبة : ص 434 ، وفيات الأعيان : ج 2 ص 535 الرقم 313 .
12- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 93 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 5 ص 276 الرقم 124 .
13- .الطبقات الكبرى : ج 7 ص 99 ، المعارف لابن قتيبة : ص 434 ؛ وقعة صفّين : ص 117 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 205 .
14- .سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 82 الرقم 28 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 5 ص 278 الرقم 124 ، الأغاني : ج 12 ص 347 ، تاريخ دمشق : ج 25 ص 189 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 312 .
15- .يدور كلام كثير حول إرساء دعائم علم النّحو : فالاُول لم يتردّدوا في دور الإمام عليه السلام وأبي الأسود فيه . أمّا المتأخّرون من الدارسين والباحثين العرب فقد تأثّر بعضهم بآراء بعض المستشرقين الذين تردّدوا فيه . راجع : دائرة المعارف بزرگ اسلامى (بالفارسيّة) : ج 5 ص 180 _ 191 ، وتوفّر بعض الكتّاب على انتقاد آراء اُخرى في سياق تثبيتهم دور الإمام عليه السلام وأبي الأسود فيه . راجع : مجلّة تراثنا / العدد 13 ص 31 مقالة «أبو الأسود الدؤلي ودوره في وضع النّحو العربي» .
16- .الأغاني : ج 12 ص 347 ، الإصابة : ج 3 ص 455 الرقم 4348 ، تاريخ دمشق : ج 25 ص 192 و 193 ، وفيات الأعيان : ج 2 ص 537 .
17- .تاريخ دمشق : ج 25 ص 190 .
18- .راجع : ج 7 ص 396 (في رثاء الإمام) .
19- .تاريخ دمشق : ج 25 ص 177 .
20- .الأغاني : ج 12 ص 380 .
21- .سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 86 الرقم 28 ، تاريخ دمشق : ج 25 ص 210 ، الأغاني : ج 12 ص 386 .

ص: 15

1 . ابو الأسْوَد دُئِلى

1ابو الأسْوَد دُئِلىظالم بن عمرو ، (1) معروف به ابو الأسود دُئِلى ، از چهره هاى برجسته و صحابيان بلند آوازه مولا على عليه السلام است . او به روزگار پيامبر خدا صلى الله عليه و آله اسلام آورد ؛ امّا توفيق ديدار ايشان را نيافت . او از شيفتگان على عليه السلام و دوستدار راستين فرزندان اوست كه اين شيفتگى و شيدايى را مى توان از اشعار زيباى او دريافت . شرح حال نگاران از او با عناوينى چون : علوى ، شاعرى شيعه ، و از سرشناسان شيعه ، ياد كرده اند . ابو الأسود در نبردهاى مولا عليه السلام عليه فتنه آفرينان ، در جَمَل و صِفّين ، شركت كرد و امام عليه السلام پس از آن كه ابن عبّاس را به حكومت بصره گمارد ، سمت قضاوت آن جا را به ابو الأسود سپرد . ابن عبّاس ، او را مى نواخت و چون از بصره بيرون مى رفت ، مسؤوليتش را به او واگذار مى كرد و على عليه السلام نيز او را تأييد مى كرد . ابو الأسودّ ، دانش نحو را كه على عليه السلام بنياد نهاده بود ، به دستور وى بگسترد و استوار ساخت . (2) او اوّلين كسى است كه قرآن را اِعراب گذارى كرد . ابو الأسود ، در ادبيات عرب ، جايگاهى بس والا دارد . او را از فصيح ترين افراد برشمرده اند . نمونه اى از اين فصاحت ، در شعر زيباى او در رثاى على عليه السلام (3) تبلور يافته است كه نمونه اى است از عشق به مولا عليه السلام و كين و خشم نسبت به دشمنان او . او از حقگزارى و دفاع از على عليه السلام هرگز دريغ نمى كرد و گفتگوها و مناظراتش با معاويه ، گواهى است بر صراحت ، شجاعت و استوار گامى او در شناخت خلافت حق و حقّ خلافت و جايگاه والاى على عليه السلام . ابو الأسود ، پس از شهادت مولا عليه السلام ، خطابه اى پرشور و از سرِ سوز و گداز ايراد كرد و از مردم براى خلافت امام حسن عليه السلام بيعت گرفت . ابو الأسود به سال 69 هجرى زندگى را بدرود گفت .

.


1- .در نام او و نام پدر و مادرش اختلاف شده و مشهور ، همان است كه در متن آمده است . آنچه كه كار را آسان مى نمايد ، اشتهار او به كنيه و لقب است و خوش بختانه اختلافى در كنيه اش نيست .
2- .در بنيادگذارى دانش نحو ، سخنْ بسيار است . پيشينيان در نقش داشتن على عليه السلام و ابو الأسود ، ترديد نكرده اند . برخى خاورشناسان ، در اين موضوع ، ترديد روا داشته اند و برخى پژوهشگران واپسين در ادب عربى نيز به آراى آنان اعتقاد پيدا كرده اند (ر . ك ، دائرة المعارف بزرگ اسلامى : ج 5 ص 180 _ 191) . برخى از فاضلان ، ضمن استوار سازى نقش مولا و ابو الأسود در اين موضوع ، پندارهاى ديگر را نقد كرده اند (ر . ك : تراثنا ، ش 13 ص 31 ، مقاله «أبو الأسود الدئلى و دوره فى وضع النحو العربى») .
3- .ر . ك : ج 7 ص 397 (در سوگ امام) .

ص: 16

. .

ص: 17

. .

ص: 18

ربيع الأبرار :سَأَلَ زِيادُ بنُ أبيهِ أبَا الأَسودِ عَن حُبِّ عَلِيٍّ فَقالَ : إنَّ حُبَّ عَلِيٍّ يَزدادُ في قَلبي حِدَّةً ، كَما يَزدادُ حُبُّ مُعاوِيَةَ في قَلبِكَ ؛ فَإِنّي اُريدُ اللّهَ وَالدّارَ الآخرَةَ بِحُبّي عَلِيّا ، وتُريدُ الدُّنيا بِزينَتِها بِحُبِّكَ مُعاوِيَةَ ، ومَثَلي ومَثَلُكَ كَما قالَ إخوَةُ مَذحِجٍ : خَليلانِ مُختَلِفٌ شَأنُنا اُريدُ العَلاءَ ويَهوَى اليَمَن اُحِبُّ دِماءَ بَني مالِكٍ وراقَ المُعَلّى بَياضَ اللَّبَن (1)

العقد الفريد :لَمّا قَدِمَ أبُو الأَسوَدِ الدُّؤَلِيُّ عَلى مُعاوِيَةَ عامَ الجَماعَةِ (2) ، قالَ لَهُ مُعاوِيَةُ : بَلَغنَي يا أبَا الأَسوَدِ أنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ أرادَ أن يَجعَلَكَ أحَدَ الحَكَمَينِ ، فَما كُنتَ تَحكُمُ بِهِ ؟ قالَ : لَو جَعَلَني أحَدَهُما لَجَمَعتُ ألفا مِنَ المُهاجِرينَ وأبناءِ المُهاجِرينَ ، وألفا مِنَ الأَنصارِ وأبناءِ الأَنصارِ ، ثُمَّ ناشَدتُهُمُ اللّهَ : المُهاجِرينَ وأبناءَ المُهاجِرينَ أولى بِهذَا الأَمرِ أمِ الطُّلَقاءَ ؟ قالَ لَهُ مُعاوِيَةُ : للّهِِ أبوكَ! أيُّ حَكَمٍ كُنتَ تَكونُ لَو حُكِّمتَ ! (3)

.


1- .ربيع الأبرار : ج 3 ص 479 .
2- .عام الجماعة : هو العام الَّذي سلّم فيه الإمام الحسن عليه السلام الأمر لمعاوية ، وذلك في جُمادى الاُولى سنة (41 ه ) (جواهر المطالب : ج 2 ص 199) .
3- .العقد الفريد : ج 3 ص 342 ، تاريخ دمشق : ج 25 ص 180 عن سعيد عن بعض أصحابه نحوه وليس فيه سؤال معاوية .

ص: 19

ربيع الأبرار :زياد بن ابيه ، از ابو الأسود درباره محبّتش به على پرسيد . او گفت : دوستى على عليه السلام در دل من ، هر روز بيشتر مى شود ، همان گونه كه دوستى معاويه در دل تو افزون مى شود . من با دوستى على ، جوياى خدا و سراى آخرتم و تو با دوستى معاويه ، دنيا را با زينت آن مى جويى . مَثَل من و تو همان است كه شاعر مَذحِجْ گفته است : دو دوستيم كه كارمان با هم تفاوت دارد من علاء را مى خواهم و او يَمَن را . من خون هاى قبيله بنى مالك را دوست مى دارم ولى او شيفته سپيدى شير است .

العِقْد الفريد :چون ابو الأسود دُئِلى در سال جماعت (1) بر معاويه درآمد ، معاويه به او گفت : اى ابو الأسود! چنين به من خبر رسيده كه على بن ابى طالب مى خواسته است [ در جريان حَكَميّت ،] تو را يكى از دو داور قرار دهد . اگر مى شدى ، چه حكمى مى كردى؟ [ ابو الأسود] پاسخ داد : اگر مرا يكى از دو داور قرار مى داد ، هزار نفر از مهاجران و فرزندانشان و هزار نفر از انصار و فرزندانشان را گِرد مى آوردم . سپس آنها را به خدا قسم مى دادم كه بگويند آيا مهاجران و فرزندانشان به اين امر (حكومت) سزاوارترند يا آزادشدگان؟ معاويه به او گفت : خدا پدرت را بيامرزد! عجب داورى بودى ، اگر به داورى انتخاب مى شدى!

.


1- .سال جماعت به سال 41 هجرى گفته مى شود كه در جمادى اوّل آن ، امام حسن عليه السلام خلافت را به معاويه سپرد (جواهر المطالب : ج 2 ص 199) .

ص: 20

تاريخ دمشق :كانَ أبُو الأَسوَدِ مِمَّن صَحِبَ عَلِيّا ، وكانَ مِنَ المُتَحَقِّقينَ بِمَحَبَّتِهِ ومَحَبَّةِ وُلدِهِ ، وفي ذلِكَ يَقولُ : يَقولُ الأرَذَلونَ بَنو قُشَيرٍ طَوالَ الدَّهرِ لا يَنسى عَلِيّا اُحِبُّ مُحَمَّدا حُبّا شَديدا وعَبّاسا وحَمزَةَ وَالوَصِيّا فَإِن يَكُ حُبُّهُم رُشدا اُصِبْهُ ولَيسَ بِمُخطِئٍ إن كانَ غَيّا وكانَ نازِلاً في بَني قُشَيرٍ بِالبَصرَةِ ، وكانوا يَرجمُونَهُ بِاللَّيلِ لِمَحَبَّتِهِ لِعَلِيٍّ ووُلدِهِ ، فَإِذا أصبَحَ فَذَكَرَ رَجمَهُم ، قالوا : اللّهُ يَرجُمُكَ ! فَيَقولُ لَهُم : تَكذِبونَ ، لَو رَجَمَنِي اللّهُ لَأَصابَني ، وأنتُم تَرجُمونَ فَلا تُصيبونَ . (1)

سير أعلام النّبلاء عن أبي الأسود :دَخَلتُ عَلى عَلِيٍّ ، فَرَأَيتُهُ مُطرِقا ، فَقُلتُ : فيمَ تَتَفَكَّرُ يا أميرَ المُؤمِنينَ ؟ قالَ : سَمِعتُ بِبَلِدَكُم لَحنا ، فَأَرَدتُ أن أضَعَ كِتابا في اُصولِ العَرَبِيَّةِ . فَقُلتُ : إن فَعَلتَ هذا أحييَتَنا ! فَأَتَيتُهُ بَعدَ أيّامٍ ، فَأَلقى إلَيَّ صَحيفَةً فيها : الكَلامُ كُلُّهُ : اسمٌ ، وفِعلٌ ، وحَرفٌ ؛ فَالاِسمُ ما أنبَأَ عَنِ المُسَمّى ، وَالفِعلُ ما أنبَأَ عَن حَرَكَةِ المُسَمّى ، وَالحَرفُ ما أنبَأَ عَن مَعنىً لَيسَ بِاسمٍ ولا فِعلٍ . ثُمَّ قالَ لي : زِدهُ وتَتَبَّعهُ . فَجَمَعتُ أشياءَ ثُمَّ عَرَضتُها عَلَيهِ . (2)

الأغاني :قيلَ لِأَبي الأَسوَدِ : مِن أينَ لَكَ هذَا العِلمُ _ يَعنونَ بِهِ النَّحوَ _ ؟ فَقالَ : أخَذتُ حُدودَهُ عَن عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام . (3)

.


1- .تاريخ دمشق : ج25 ص188 ، الكامل للمبرّد : ج3 ص1125 ، الأغاني : ج 12 ص371 عن ابن عائشة عن أبيه وفيهما مع زياده في الأبيات ، وفيات الاعيان : ج 2 ص535 وليس فيه الأبيات كلّها نحوه .
2- .سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 84 الرقم 28 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 5 ص 279 وراجع الأغاني : ج 12 ص 347 ووفيات الأعيان : ج 2 ص 535 وشرح نهج البلاغة : ج 1 ص 20 .
3- .الأغاني : ج 12 ص 348 ، وفيات الأعيان : ج 2 ص 537 وفيه «لقّنت» بدل «أخذت» .

ص: 21

تاريخ دمشق :ابو الأسود از همراهان على عليه السلام و از دوستداران راستين او و فرزندانش بود و در اين باره ، سروده است : قبيله پست بنى قُشَير مى گويند در درازى روزگار ، او (ابو الأسود) على را فراموش نمى كند . من ، محمّد صلى الله عليه و آله را سخت دوست دارم و نيز عبّاس و حمزه و وصىّ ، على(ع) را . پس اگر دوستى شان هدايت باشد ، بدان رسيده ام و اگر هم نباشد ، خطايى مرتكب نشده ام . او در ميان قبيله بنى قُشَير در بصره مى زيست و شب ها او را به خاطر محبّتش به على عليه السلام سنگباران مى كردند . پس چون صبح مى شد ، سنگپرانى شان را به آنان گوشزد مى كرد . مى گفتند : خداوند ، تو را سنگباران كرده است . او پاسخ مى داد : دروغ مى گوييد . اگر خدا مرا با سنگ مى زد ، حتماً به من اصابت مى كرد ! شماييد كه سنگ مى زنيد و اصابت نمى كند .

سير أعلام النبلاء_ به نقل از ابو الأسود _: بر على عليه السلام وارد شدم و او را سر در گريبان ديدم . گفتم : اى امير مؤمنان! به چه مى انديشى؟ فرمود : «در شهر شما ، جمله هايى را غلط شنيدم . پس تصميم گرفتم كتابى در اصول ادبيات عرب ، تدوين كنم» . گفتم : اگر چنين كنى ، ما را زنده ساخته اى . پس از چند روز ، نزدش رفتم . كتابى به من داد كه در آن نوشته بود : «هر كلمه اى ، يا اسم يا فعل و يا حرف است . اسم ، آن است كه از مُسَمّا خبر مى دهد و فعل ، آن است كه از حركت مسمّا خبر مى دهد و حرف هم از معنايى خبر مى دهد كه نه اسم است و نه فعل» . سپس به من فرمود : «دنباله اين را بگير و بر آن بيفزاى» . من هم چيزهايى را گِرد آوردم و بر او عرضه كردم .

الأغانى :به ابو الأسود گفته شد : اين دانش نحو را از كجا آوردى؟ گفت : اصول آن را از على بن ابى طالب عليه السلام فراگرفتم .

.

ص: 22

الأربعون حديثا عن عليّ بن محمّد :رَأَيتُ ابنَةَ أبِي الأَسوَدِ الدُّؤَلِيِّ وَبينَ يَدَي أبيها خَبيصٌ (1) فَقالَت : يا أبَه ، أطعِمني ، فَقالَ : افتَحي فاكِ . قالَ : فَفَتَحَت ، فَوَضَعَ فيهِ مِثلَ اللَّوزَةِ ، ثُمَّ قالَ لَها : عَلَيكِ بِالتَّمرِ ؛ فَهُو أنفَعُ وأشبَعُ . فَقالَت : هذا أنفَعُ وأنجَعُ ؟ فَقالَ : هذَا الطَّعامُ بَعَثَ بِهِ إلَينا مُعاوِيَةُ يَخدَعُنا بِهِ عَن حُبِّ عَلِيّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام . فَقَالَت : قَبَّحَهُ اللّهُ ! يَخدَعُنا عَنِ السَّيِدِ المُطَهَّرِ بِالشَّهدِ المُزَعفَرِ ؟ تُبّا لِمُرسِلِهِ وآكِلِهِ ! ثُمَّ عالَجَت نَفسَها وقاءَت ما أكَلَت مِنهُ ، وأنشَأَت تَقولُ باكِيَةً : أ بِالشَّهدِ المُزَعفَرِ يَا بنَ هِندٍ نَبيعُ إلَيكَ إسلاما ودينا فَلا وَاللّهِ لَيسَ يَكونُ هذا ومَولانا أميرُ المُؤمِنينا (2)

راجع : ج 11 ص 346 (مؤسّس علم النّحو) .

2أبو أيُّوبَ الأَنصارِيُّهو خالد بن زيد بن كُلَيب ، أبو أيّوب الأنصاري الخزرجي ، وهو مشهور بكنيته . من صحابة رسول اللّه صلى الله عليه و آله . نزل النّبيّ صلى الله عليه و آله في داره عند هجرته إلى المدينة (3) . شهد أبو أيّوب حروب النّبيّ جميعها (4) . وكان بعد وفاة رسول اللّه صلى الله عليه و آله من السابقين إلى الولاية ، والثابتين في حماية حقّ الخلافة (5) ولم يتراجع عن موقفه هذا قطّ (6) . وعُدَّ من الاثني عشر الذين قاموا في المسجد النّبوي بعد وفاة النّبيّ صلى الله عليه و آله ودافعوا عن حقّ عليّ عليه السلام بصراحة (7) . لم يَدَع أبو أيّوب ملازمة الإمام عليه السلام وصحبته. واشترك معه في كافّة حروبه الَّتي خاضها ضدّ مثيري الفتنة (8) . وكان على خيّالته في النّهروان (9) ، وبيده لواء الأمان . ولّاه الإمام على المدينة (10) ، لكنّه فرّ منها حين غارة بُسر بن أرطاة عليها (11) . عَقَد له الإمام عليه السلام في الأيّام الأخيرة من حياته الشريفة لواءً على عشرة آلاف ليتوجّه إلى الشام مع لواء الإمام الحسين عليه السلام ، ولواء قيس بن سعد لحرب معاوية ، ولكنّ استشهاد الإمام عليه السلام حال دون تنفيذ هذه المهمّة ، فتفرّق الجيش ، ولم يتحقّق ما أراده الإمام عليه السلام (12) . وكان أبو أيّوب من الصحابة المكثرين في نقل الحديث . وروى في فضائل الإمام عليه السلام أحاديث جمّة . وهو أحد رواة حديث الغدير (13) ، وحديث الثقلين (14) ، وكلام رسول اللّه صلى الله عليه و آله للإمام عليه السلام حين أمره بقتال النّاكثين ، والقاسطين ، والمارقين (15) ، ودعوتهِ صلى الله عليه و آله أبا أيّوب أن يكون مع الإمام عليه السلام (16) . توفّي أبو أيّوب بالقسطنطينيّة سنة 52 ه ، عندما خرج لحرب الروم ، ودُفن هناك . (17)

.


1- .الخَبيصُ : حَلواء معروف معمول من التمر والسَّمن ، يُخبَص بعضه في بعض (تاج العروس : ج 9 ص 265 «خبص») .
2- .الأربعون حديثا لمنتجب الدين بن بابويه : ص 81 .
3- .المعجم الكبير : ج 4 ص 117 ح 3846 ، الطبقات الكبرى : ج 1 ص 237 ، تهذيب الكمال : ج 8 ص 66 الرقم 1612 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 153 الرقم 7 .
4- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 518 ح 5929 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 484 ، تهذيب الكمال : ج 8 ص 66 الرقم 1612 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 405 الرقم 83 .
5- .رجال الكشّي : ج 1 ص 182 الرقم 78 .
6- .الخصال : ص 608 ح 9 ، عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 126 ح 1 .
7- .الخصال : ص 465 ح 4 ، رجال البرقي : ص 66 ، الاحتجاج : ج 1 ص 199 ح 12 .
8- .الاستيعاب : ج 2 ص 10 الرقم 618 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 122 الرقم 1361 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 410 الرقم 83 .
9- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 85 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 405 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 169 .
10- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 139 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 152 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 410 الرقم 83 ؛ الغارات : ج 2 ص 602 .
11- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 139 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 430 ؛ الغارات : ج 2 ص 602 .
12- .نهج البلاغة : ذيل الخطبة 182 عن نوف البكالي .
13- .رجال الكشّي : ج 1 ص 246 الرقم 95 ؛ اُسد الغابة : ج 3 ص 465 الرقم 3347 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 214 .
14- .الغدير : ج 1 ص 176 . راجع : أهل البيت في الكتاب والسنّة : خصائص أهل البيت / عِدل القرآن / سند حديث الثقلين .
15- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 150 ح 4674 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 472 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 307 .
16- .تاريخ بغداد : ج 13 ص 186 و 187 الرقم 7165 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 472 .
17- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 518 ح 5929 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 485 ، المعجم الكبير : ج 4 ص 118 ح 3850 وفيه «سنة 51 ه » و ح 3851 وفيه «سنة 50 ه » وراجع سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 412 الرقم 83 والاستيعاب : ج 2 ص 10 الرقم 618 .

ص: 23

2 . ابو ايّوب انصارى

الأربعون حديثاً_ به نقل از على بن محمّد _: دختر ابو الأسود دُئِلى را ديدم كه به پدرش مى گويد : از اين حلواى چرب و شيرينِ پيش رويت به من بخوران . گفت : دهانت را بگشاى . او گشود و پدرش به اندازه يك بادام از آن حلوا در دهانش نهاد و سپس به او گفت : خرما بخور كه سودمندتر است و بهتر سير مى كند . دخترش گفت : اين ، سودمندتر و پر فايده تر است . گفت : اين خوراك را معاويه برايمان فرستاده است تا ما را به وسيله آن ، از دوستى على عليه السلام منحرف كند . گفت : خدا زشتش بدارد! ما را با حلواى زعفرانى از سرور روحانى جدا مى سازد؟ نفرين بر فرستنده و خورنده اش! سپس كارى كرد تا آنچه خورده بود ، بالا آورْد و در حالى كه مى گريست ، چنين سرود : اى پسر هند! آيا در برابر حلواى زعفرانى اسلام و دينمان را به تو بفروشيم؟ به خدا سوگند ، نه ! اين گونه نمى شود زيرا كه مولاى ما امير مؤمنان است .

ر . ك : ج 11 ص 347 (بنيانگذار علم نحو) .

2ابو ايّوب انصارىخالد بن زيد بن كُلَيب ، كه به كنيه اش ابو ايّوب انصارى مشهور است ، از صحابيان پيامبر خداست كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آغاز ورود به يَثرِب ، در خانه وى سُكنا گزيد . وى در تمام نبردهاى پيامبر صلى الله عليه و آله شركت داشت و پس از پيامبر خدا ، از پيشتازان به سوى ولايت و راست قامتان در حراست از حقّ خلافت بود كه هرگز از اين موضع ، روى برنتافت . وى را در زمره دوازده نفرى شمرده اند كه پس از پيامبر خدا در مسجد به پا خاستند و از حقّ على عليه السلام به صراحتْ دفاع كردند . ابو ايّوب ، همگامى و همراهى با على عليه السلام را هرگز از دست نَهِشت و در تمام نبردهاى مولا عليه فتنه انگيزان شركت جُست . او در جنگ نهروان ، فرماندهى سواره نظام را بر عهده داشت و پرچم امان ، در دست او بود . على عليه السلام او را بر حكومت مدينه گماشت ؛ امّا او پس از هجوم بُسْر بن اَرطات ، تاب نياورد و فرار كرد . در واپسين سال خلافت ، امام عليه السلام او را به فرماندهى گروهى ده هزار نفرى برگماشت تا همراه سپاه امام حسين عليه السلام و قيس بن سعد ، براى نبرد با معاويه عازم شام شوند ؛ ليكن با شهادت على عليه السلام لشكر از هم پاشيد و مأموريت به انجام نرسيد. ابو ايّوب از صحابيانى است كه احاديث فراوانى نقل كرده و در فضايل على عليه السلام نيز بسيار روايت كرده است . او از جمله راويان حديث «غدير» و حديث «ثقلين» (1) و اين سخن والاى پيامبر خداست كه على عليه السلام را به نبرد با ناكثين و قاسطين ومارقين، امر كرده است و ابو ايّوب را نيز به همراهى با امام على عليه السلام فرا خوانده است . ابو ايّوب به سال 50 هجرى ، در حالى كه عازم نبرد با روميان بود ، در قسطنطنيه زندگى را بدرود گفت و در آن جا دفن شد . (2)

.


1- .نيز ، ر .ك : اهل بيت عليهم السلام در قرآن و حديث : بخش سوم : ويژگى هاى اهل بيت عليهم السلام / فصل يكم / همتاى قرآن / كاوشى پيرامون حديث ثقلين / سند حديث الثقلين .
2- .اين مقبره هم اكنون به زيارتگاه مسلمانان تبديل شده است . (م)

ص: 24

. .

ص: 25

. .

ص: 26

وقعة صفّين عن الأعمش :كَتَبَ مُعاوِيَةُ إلى أبي أيّوبَ خالدِ بنِ زَيدٍ الأَنصارِيِّ _ صاحب مَنزلِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وكانَ سَيِّدا مُعَظَّما مِن ساداتِ الأَنصارِ ، وكانَ مِن شيعَةِ عَلِيٍّ عليه السلام _ كِتابا ، وَكَتَبَ إلى زِيادِ بنِ سُمَيَّةَ _ وكانَ عامِلاً لِعَلِيٍّ عليه السلام عَلى بَعضِ فارِسٍ _ كِتابا ؛ فَأَمّا كِتابُهُ إلى أبي أيّوبَ فكان سطرا واحدا : لا تنسى شَيْباءُ أبا عُذرتها ، ولا قاتلَ بِكرها . فلم يَدرِ أبو أيّوبَ ما هُوَ ؟ فَأَتى بِهِ عَلِيّا وقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! إنَّ مُعاوِيَةَ ابنَ أكّالَةِ الأَكبادِ ، وكَهفَ المُنافِقينَ ، كَتَبَ إلَيَّ بِكِتابٍ لا أدري ما هُوَ ؟ فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ : وأينَ الكِتابُ ؟ فَدَفَعَهُ إلَيهِ فَقَرَأَهُ وقالَ : نَعَم ، هذا مَثَلٌ ضَرَبَهُ لَكَ ، يَقولُ : ما أنسىَ الَّذي لا تَنسى الشَّيباءُ ؛ لا تَنسى أبا عُذرَتِها ، وَالشَّيباءُ : المَرأَةُ البِكرُ لَيلَةَ افتِضاضِها ، لا تَنسى بَعلَهَا الَّذي افتَرَعَها أبَدا ، ولا تَنسى قاتِلَ بِكرِها ؛ وهُوَ أوَّلُ وُلدِها . كَذلِكَ لا أنسى أنا قَتلَ عُثمانَ . (1)

راجع : ج 6 ص 474 (رفع راية الأمان) .

.


1- .وقعة صفّين : ص 366 .

ص: 27

وقعة صفّين_ به نقل از اَعمَش _: معاويه به ابو ايّوب خالد بن زيد انصارى ، صاحبْ خانه پيامبر خدا ، كه سرورى بزرگ در ميان بزرگان انصار و از پيروان على عليه السلام بود _ نامه نوشت و به زياد بن سميّه هم كه كارگزار على عليه السلام در بخشى از فارس بود ، نامه نوشت . نامه اش به ابو ايّوب ، يك سطر بيشتر نبود : نوعروس ، شب زفاف [ نخستين شوهر] و نيز نخستين فرزندش را از ياد نمى بَرَد . پس ابو ايّوب ، منظورش را نفهميد و آن را نزد على عليه السلام آورد و گفت : اى امير مؤمنان! معاويه فرزند [ هند ]جگرخوار و پناهگاه منافقان ، به من نامه اى نوشته است كه معنايش را نفهميدم . على عليه السلام به او فرمود : «نامه كجاست؟» . ابو ايّوب ، نامه را به ايشان داد . على عليه السلام نامه را خواند و فرمود : «آرى ؛ اين ، يك ضرب المثل است . منظورش اين است كه همان گونه كه نوعروس ، شب عروسى و نخستين شوهرش را كه به دخترى او پايان داده ، از ياد نمى بَرَد و نيز نخستين فرزندش را كه او را مادر كرده است ، من نيز قتل عثمان را فراموش نمى كنم» .

ر .ك : ج 6 ص 475 (برافراشتن پرچم امان) .

.

ص: 28

3أبو حَسَّانٍ البَكرِيُّوقعة صفّين :بَعَثَ [ عَلِيٌّ عليه السلام ] أبا حَسّانٍ البَكرِيَّ عَلى إستانِ العالي (1) . (2)

4أبو ذَرٍّ الغِفارِيُّ (3)جُنْدَب بن جُنادة ، وهو مشهور بكنيته . صوت الحقّ المدوّي ، وصيحة الفضيلة والعدالة المتعالية ، أحد أجلّاء الصحابة ، والسابقين إلى الإيمان ، والثابتين على الصراط المستقيم (4) . كان موحِّداً قبل الإسلام ، وترفّع عن عبادة الأصنام (5) . جاء إلى مكّة قادماً من البادية ، واعتنق دين الحقّ بكلّ وجوده ، وسمع القرآن . عُدَّ رابعَ (6) من أسلم أو خامسهم (7) . واشتهر بإعلانه إسلامَه ، واعتقاده بالدين الجديد ، وتقصّيه الحقّ منذ يومه الأوّل (8) . وكان فريداً فذّاً في صدقه وصراحة لهجته ، حتى قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله كلمته الخالدة فيه تكريماً لهذه الصفة المحمودة العالية : «ما أظَلَّتِ الخَضراءُ ، وما أقَلَّتِ الغَبراءُ (9) أصدَقَ لَهجَةً مِن أبي ذَرٍّ » (10) . وكان من الثلّة المعدودة الَّتي رعت حرمة الحقّ في خضمّ التغيّرات الَّتي طرأت بعد وفاة النّبيّ صلى الله عليه و آله (11) . وتفانى في الدفاع عن موقع الولاية العلويّة الرفيعة ، وجعل نفسه مِجَنّاً للذبّ عنه ، وكان أحد الثلاثة الذين لم يفارقوا عليّاً عليه السلام قطّ (12) . ولنا أن نعدّ من فضائله ومناقبه صلاته على الجثمان الطاهر لسيّدة نساء العالمين فاطمة عليهاالسلام ، فقد كان في عداد من صلّى عليها في تلك الليلة المشوبة بالألم والغمّ والمحنة (13) . وصرخاته بوجه الظلم ملأت الآفاق ، واشتهرت في التاريخ ؛ فهو لم يصبر على إسراف الخليفة الثالث وتبذيره وعطاياه الشاذّة ، وانتفض ثائراً صارخاً ضدّها، ولم يتحمّل التحريف الَّذيافتعلوه لدعم تلك المكرمات المصطنعة، وقدح في الخليفة وتوجيه كعب الأحبار لأعماله وممارساته . فقام الخليفة بنفي صوت العدالة هذا إلى الشام الَّتي كانت حديثة عهدٍ بالإسلام ، غيرَ مُلمّةٍ بثقافته (14) . ولم يُطِقه معاوية أيضاً ؛ إذ كان يعيش في الشام كالملوك ، ويفعل ما يفعله القياصرة ، ضارباً بأحكام الإسلام عرض الجدار ، فأقضّت صيحات أبي ذرّ مضجعه (15) . فكتب إلى عثمان يخبره باضطراب الشام عليه إذا بقي فيها أبو ذرّ ، فأمر بردّه إلى المدينة (16) ، وأرجعوه إليها على أسوأ حال . وقدم أبو ذرّ المدينة ، لكن لا سياسة عثمان تغيّرت ، ولا موقف أبي ذرّ منه ، فالاحتجاج كان قائماً ، والصيحات مستمرّة ، وقول الحقّ متواصلاً ، وكشف المساوئ لم يتوقّف . ولمّا لم يُجْدِ الترغيب والترهيب معه ، غيّرت الحكومة اُسلوبها منه ، وما هو إلّا الإبعاد ، لكنّه هذه المرّة إلى الرَّبَذة (17) ، وهي صحراء قاحلة حارقة ، وأصدر عثمان تعاليمه بمنع مشايعته (18) . ولم يتحمّل أمير المؤمنين عليه السلام هذه التعاليم الجائرة ، فخرج مع أبنائه وعدد من الصحابة لتوديعه (19) . وله كلام عظيم خاطبه به وبيّن فيه ظُلامته (20) . وتكلّم من كان معه أيضاً ليعلم النّاس أنّ الَّذي أبعد هذا الصحابي الجليل إلى الربذة هو قول الحقّ ومقارعة الظلم لاغيرها (21) . وكان إبعاد أبي ذرّ أحد ممهّدات الثورة على عثمان (22) . وذهب هذا الرجل العظيم إلى الربذة رضيّ الضمير ؛ لأنّه لم يتنصّل عن مسؤوليّته في قول الحقّ ، لكنّ قلبه كان مليئاً بالألم ؛ إذ تُرك وحده ، وفُصل عن مرقد حبيبه رسول اللّه صلى الله عليه و آله . يقول عبد اللّه بن حواش الكعبي : رأيتُ أبا ذرّ في الربذة وهو جالس وحده في ظلّ سقيفةٍ ، فقلت : يا أبا ذرّ ! وحدك ! فقال : كان الأمر بالمعروف والنّهي عن المنكر شعاري ، وقول الحقّ سيرتي ، وهذا ما ترك لي رفيقاً . توفّي أبو ذرّ سنة 32 ه (23) . وتحقّق ما كان يراه النّبيّ صلى الله عليه و آله في مرآة الزمان ، وما كان يقوله فيه ، وكان قد قال صلى الله عليه و آله : «يَرحَمُ اللّهُ أبا ذَرٍّ ، يَعيشُ وَحدَهُ ، ويَموتُ وَحدَهُ ، ويُحشَرُ وَحدَهُ» (24) . ووصل جماعة من المؤمنين فيهم مالك الأشتر بعد وفاة ذلك الصحابيّ الكبير القائل الحقّ في زمانه ، ووسّدوا جسده النّحيف الثرى باحترام وتبجيل (25) . 26

.


1- .الإستانُ العالِ : كورة في غربيّ بغداد من السواد ، تشتمل على أربعة طساسيج ، وهي : الأنبار ، وبادوريا ، وقَطْرَبُّل ، ومَسكِن (معجم البلدان : ج 1 ص 174) .
2- .وقعة صفّين : ص 11 ؛ الأخبار الطوال : ص 153 وفيه «حسّان بن عبد اللّه البكري» .
3- .قد اختلف في اسمه ونَسَبه اختلافا كثيرا ، وما في المتن هو أكثر وأصحّ ما قيل فيه ، ولكنّه مشهور بكنيته ولقبه .
4- .سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 46 الرقم 10 ، الاستيعاب : ج 4 ص 216 الرقم 2974 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 563 الرقم 800 .
5- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 222 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 158 ح 26 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 563 الرقم 800 .
6- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 385 ح 5459 ، الطبقات الكبرى : ج 4 ص 224 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 563 الرقم 800 .
7- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 224 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 46 الرقم 10 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 563 الرقم 800 .
8- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 225 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 158 ح 26 .
9- .الخضْرَاء : السَّماء ، والغَبْرَاء : الأرض (النهاية : ج 2 ص 42 «خضر») .
10- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 85 ح 5461 ، الطبقات الكبرى : ج 4 ص 228 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 59 الرقم 10 .
11- .الخصال : ص 607 ح 9 ، عيون أخبار الرضا : ج 2 ص 126 ح 1 .
12- .رجال الكشّي : ج 1 ص 38 الرقم 17 ، الاختصاص : ص 6 .
13- .رجال الكشّي : ج 1 ص 34 الرقم 13 ، الاختصاص : ص 5 .
14- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 166 ، مروج الذهب : ج 2 ص 349 ، شرح نهج البلاغة : ج 8 ص 256 ح 130 .
15- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 167 ، شرح نهج البلاغة : ج 8 ص 256 ح 130 ؛ الشافي : ج 4 ص 294 .
16- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 226 ، أنساب الأشراف : ج 6 ص 167 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 63 الرقم 10 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 283 ؛ الأمالي للمفيد : ص 162 ح 4 .
17- .الكافي : ج 8 ص 206 ح 251 ، الأمالي للمفيد : ص 164 ح 4 ؛ أنساب الأشراف : ج 6 ص 167 ، الطبقات الكبرى : ج 4 ص 227 .
18- .مروج الذهب : ج 2 ص 351 ، شرح نهج البلاغة : ج 8 ص 252 ح 130 ؛ الأمالي للمفيد : ص 165 ح 4 .
19- .الكافي : ج 8 ص 206 ح 251 ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 2 ص 275 ح 2428 ، الأمالي للمفيد : ص 165 ح 4 ، المحاسن : ج 2 ص 94 ح 1247 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 172 ؛ مروج الذهب : ج 2 ص 350 .
20- .الكافي : ج 8 ص 206 ح 251 ، نهج البلاغة : الخطبة 130 .
21- .الكافي : ج 8 ص 207 ح 251 وراجع كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 2 ص 275 ح 2428 والمحاسن : ج 2 ص 94 ح 1247 وشرح نهج البلاغة : ج 8 ص 253 ح 130 .
22- .راجع : ج 3 ص 160 (نفي أبي ذرّ) .
23- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 381 ح 5451 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 74 الرقم 10 ؛ رجال الطوسي : ص 32 الرقم 143 وفيه «مات في زمن عثمان بالربذة» .
24- .الإصابة : ج 7 ص 109 ، كنز العمّال : ج 11 ص 644 ح 33132 ؛ رجال الكشي: ج 1 ص 98 الرقم 48 ، بحار الأنوار : ج 22 ص 343 ح 2 كلّها نحوه .
25- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 388 ح 5470 ، الطبقات الكبرى : ج 4 ص 234 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 77 الرقم 10 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 308 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 264 ؛ رجال الكشّي : ج 1 ص 283 الرقم 118 .

ص: 29

3 . ابو حَسّان بَ_كْرى

4 . ابو ذر غِفارى

3ابو حَسّان بَ_كْرىوقعة صِفّين :[ على عليه السلام ] ابو حَسّان بَكْرى را به استاندارى «العالى» (1) روانه كرد .

4ابو ذر غِفارى (2)جُندَب بن جُناده _ كه به كنيه اش مشهور است _ ، صداى رساى حق ، فرياد بلندِ فضيلت و عدالت ، از صحابيان والا مقام و از پيش گامان ايمان و از استوارْ گامان صراط مستقيم بود . او پيش از اسلام ، موحّد بود و از بت پرستى تَن زده بود . او از باديه به مكّه آمد و آيين حق را با همه وجود پذيرفت و آيات الهى را نيوشيد . ابو ذر را چهارمين و يا پنجمين كسى دانسته اند كه اسلام را پذيرفته و اسلام جويى و حق خواهى و باور به آيين جديد را از آغازين روز ، آشكارا اظهار كرده بود . او در استوارگامى ، راستگويى و صراحت لهجه بى بديل بود . پيامبر خدا ، كلام جاودانه « آسمان بر كسى سايه نيفكند و زمين ، كسى را بر پشت خود نگرفت كه راستگوتر از ابو ذر باشد» را به پاس اين ويژگى والاى او بيان فرمود . ابو ذر از معدود كسانى است كه در هنگامه ديگرسانى هاى پس از پيامبر صلى الله عليه و آله ، حريم حق را پاس داشت و جان خويش را سپر دفاع از جايگاه والاى ولايت على عليه السلام ساخت و از سه نفرى است كه هرگز از آن بزرگوار ، جدا نشدند . در والايى ها و فضليت هاى ابو ذر بايد از نماز گزاردن او بر پيكر مطهّر بانوى اسلام ، حضرت زهرا عليهاالسلام نيز ياد كرد . او از معدود كسانى است كه در آن هنگامه آميخته به رنج و غم ، بر پيكر فاطمه زهرا عليهاالسلامنماز خواندند . خروش او عليه بيداد ، شُهره تاريخ است . او اسراف ، تبذير و بخشش هاى ناهنجار خليفه سوم را برنتابيد و عليه آنها خروشيد و تحريف هايى را كه مى خواستند براى پشتوانه سازى اين حاتم بخشى ها درست كنند ، نيارست و بر خليفه و توجيه گرى كعب الأحبار ، طعن زد و خليفه ، او ، اين فريادِ رساى عدالتخواهى را به شام _ كه ديارى تازه مسلمان و ناآشنا به فرهنگ اسلام بود _ تبعيد كرد . معاويه نيز كه در شام ، چونان شاهان مى زيست و اعمال قيصرگونه انجام مى داد و عملاً احكام اسلام را زير پا مى نهاد ، از فريادهاى ابو ذر در امان نماند و بدين سان به عثمان نوشت كه اگر ابو ذر در شام بماند ، آن جا را به آشوب خواهد كشيد . عثمان نيز دستور داد كه ابو ذر را به مدينه بازگردانند . چنين كردند ، با سخت ترين و رنج آميزترين شكل . ابو ذر به مدينه آمد . نه شيوه عثمان ديگرگون شده بود و نه موضع ابو ذر ! پس اعتراض بود و فرياد كردن ، حق گويى بود و افشاگرى ؛ و چون تطميع ها و تهديدهاى دستگاه حكومت ، كارگر نيفتاد ، شيوه برخورد حكومت به گونه اى ديگر شد : تبعيد او به ربذه ، بيابان خشك و سوزان ، و بخش نامه خليفه كه هيچ كس حق ندارد ابو ذر را بدرقه كند . على عليه السلام آن بخش نامه ستمگرانه را برنتابيد و با فرزندان و تنى چند از صحابيان ، ابو ذر را بدرقه كرد و در جملاتى سنگين ، مظلوميت ابو ذر را بيان فرمود . ديگران نيز سخن گفتند تا مردمان بدانند كه ابو ذر ، اين صحابى بزرگ را حقگويى و ستم ستيزى اش به ربذه مى فرستد ، نه چيزهاى ديگر . تبعيد ابو ذر ، از جمله زمينه هاى شورش عليه عثمان بود . (3) او به ربذه رفت با دلى شاد از اين كه از زير بار مسئوليت حقگويى ، شانه خالى نكرده است و با قلبى آكنده از غم كه تنهايش گذاشتند ، و او را از مرقد مطهّر حبيبش پيامبر خدا جدا ساختند . عبد اللّه بن حواش كعبى مى گويد : ابو ذر را در ربذه ديدم ، نشسته در سايه سايبانى ، تنهاى تنها . گفتم : هان ، ابو ذر! تنهايى؟ گفت : هماره امر به معروف و نهى از منكر ، شعارم بود و حقگويى شيوه ام و اين همه ، همراهى برايم باقى نگذاشت . ابو ذر به سال 32 هجرى زندگى را بدرود گفت و آنچه را كه پيامبر خدا در آينه زمان ديده بود و گفته بود كه : «خدا رحمت كند ابو ذر را ! تنها زندگى مى كند ، تنها زندگى را بدرود مى گويد و در هنگامه قيامت ، تنها برانگيخته مى شود» ، جامه واقعيت پوشيد . گروهى از مؤمنان ، از جمله مالك اشتر ، پس از مرگ آن صحابى بزرگْ فرا رسيدند و با تجليل و احترام ، پيكر نحيف آن حقگوى روزگار را به خاك سپردند . (4)

.


1- .استان عال يا عالى ، منطقه اى در عراق و در غرب بغداد است كه چهار بخش دارد : اَنبار ، بادورَيا ، قَطْرَبُّل و مَسكِن (معجم البلدان : ج 1 ص 174) .
2- .در نام و نسب او اختلاف است و آنچه در متن آمده است ، صحيح ترين و مشهورترين قول است و اساسا او به كنيه و لقبش مشهور است .
3- .ر . ك : ج 3 ص 161 (تبعيد ابو ذر) .
4- .مشهور ، اين است كه ابو ذر به هنگام خلافت عثمان ، افشاگرىِ ناروايى ها و بدعت هاى عثمان را پيشه ساخت ، ستم ها ، تبعيض ها و قومگرايى ها را افشا كرد و بدين سان ، حكومت ، وجودش را در مدينه برنتابيد و او را به شام تبعيد كردند و چون ابو ذر در شام نيز شيوه خود را ادامه داد و زشتى ها و ناروايى هاى معاويه را عيان ساخت ، معاويه از دست وى به عثمانْ شكوه كرد و عثمانْ او را به مدينه بازگرداند و به ربذه تبعيد كرد و ... امّا برخى از پژوهشگران ، در پرتو اسناد تاريخى و در نتيجه سنجش نقل هاى مختلف ، بر اين باورند كه ابو ذر ، روزگارى طولانى در شام بوده است ؛ يعنى وى پس از مرگ ابوبكر ، راهى شام شده و بذر تشيّع را در مناطقى از شام پاشيده است (ابو ذر غفارى ، محمّد جواد آل فقيه ، ص 65 به بعد) .

ص: 30

. .

ص: 31

. .

ص: 32

. .

ص: 33

. .

ص: 34

. .

ص: 35

. .

ص: 36

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :ما أظَلَّتِ الخَضراءُ ، ولا أَقلَّتِ الغَبراءُ عَلى رَجُلٍ أصدَقَ لهَجَةً مِن أبي ذَرٍّ . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :مَن سَرَّهُ أن يَنظُرَ إلى شَبيهِ عيسَى بنِ مَريَمَ خَلقا وخُلقُا ؛ فَلينَظُر إلى أبي ذَرٍّ . (2)

سنن الترمذي عن أبي ذرّ :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : ما أظَلَّتِ الخَضراءُ ، ولا أقَلَّتِ الغَبراءُ مِن ذي لَهجَةٍ أصدَقَ ولا أوفى مِن أبي ذَرّ شِبهِ عيسَى بنِ مَريَمَ عليه السلام . فَقالَ عُمَرُ بنُ الخَطّابِ كَالحاسِدِ : يا رَسولَ اللّهِ أ فَنَعرِفُ ذلِكَ لَهُ ؟ قالَ : نَعَم ، فَاعرِفوهُ لَهُ . (3)

مسند ابن حنبل عن بريدة :قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : إنَّ اللّهَ عَزَّ وَجَلَّ يُحِبُّ مِن أصحابي أربَعَةً ، أخبَرَني أنَّهُ يُحِبُّهُم ، وأمَرَني أن اُحِبَّهُم . قالوا : مَن هُم يا رَسولَ اللّهِ ؟ قالَ : إنَّ عَلِيّا مِنهُم ، وأبو ذَرٍّ الغِفارِيُّ ، وسَلمانُ الفارِسِيُّ ، وَالمِقدادُ بنُ الأَسوَدِ الكِندِيُّ . (4)

أنساب الأشراف :لَمّا أعطى عُثمانُ مَروانَ بنُ الحَكَمِ ما أعطاهُ ، وأعطَى الحارِثَ بنَ الحَكَمِ بنِ أبي العاصِ ثَلاثَمِئَةِ ألفِ دِرهَمٍ ، وأعطى زَيدَ بنَ ثابِتٍ الأَنصارِيَّ مِئَةَ ألفِ دِرهَمٍ ، جَعَلَ أبو ذَرٍّ يَقولُ : بَشِّرِ الكانِزينَ بِعَذابٍ أليمٍ ، ويَتلو قَولَ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ : «وَالَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَالْفِضَّةَ» الآية (5) . فَرَفَعَ ذلِكَ مَروانُ بنُ الحَكَمِ إلى عُثمانَ ، فَأَرسَلَ إلى أبي ذَرٍّ ناتِلاً مَولاهُ أنِ انتَهِ عَمّا يَبلُغُني عَنكَ ، فَقالَ : أ يَنهاني عُثمان عَن قِراءَةِ كِتابِ اللّهِ ، وعَيبِ مَن تَرَكَ أمرَ اللّهِ ؟ ! فَوَاللّهِ لَأَن اُرضِيَ اللّهَ بِسخَطِ عُثمانَ أحَبُّ إلَيَّ وخَيرٌ لي مِن أن اُسخِطَ اللّهَ بِرِضاهُ . فَأَغضَبَ عُثمانَ ذلِكَ وأحفَظَهُ (6) ، فَتَصابَرَ وكَفَّ . وقالَ عُثمانُ يَوما : أ يَجوزُ لِلإِمامِ أن يَأخُذَ مِنَ المالِ ، فَإِذا أيسَرَ قَضى ؟ فَقالَ كَعبُ الأَحبارِ : لا بَأسَ بِذلِكَ ! فَقالَ أبو ذَرٍّ : يَابنَ اليَهودِيَّينِ ! أ تُعَلِّمُنا دينَنا ؟ ! فَقالَ عُثمانُ : ما أكثَرَ أذاكَ لي ، وأولَعَكَ بِأَصحابي ! (7)

.


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 385 ح 5461 ، سنن الترمذي : ج 5 ص 669 ح 3801 ، سنن ابن ماجة : ج 1 ص 55 ح 156 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 59 الرقم 10 كلّها عن عبد اللّه بن عمرو .
2- .المعجم الكبير : ج 2 ص 149 ح 1626 عن عبد اللّه بن مسعود ، الطبقات الكبرى : ج 4 ص 228 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 59 الرقم 10 كلاهما عن مالك بن دينار وفيهما «مَن سرّه أن ينظر إلى زهد عيسى فلينظر ...» ، الاستيعاب : ج 1 ص 323 الرقم 343 عن أبي هريرة وفيه «من سرّه أن ينظر إلى تواضع عيسى فلينظر ...» .
3- .سنن الترمذي : ج 5 ص 670 ح 3802 .
4- .مسند ابن حنبل : ج 9 ص 14 ح 23029 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 61 الرقم 10 .
5- .التوبة : 34 .
6- .أي : أغضَبه ، من الحَفِيظة ؛ الغَضب (النهاية : ج 1 ص 408 «حفظ») .
7- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 166 ؛ الشافي : ج 4 ص 293 نحوه وراجع شرح نهج البلاغة : ج 8 ص 256 .

ص: 37

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :آسمان بر كسى سايه نيفكنْد و زمينْ كسى را بر پشت خود نگرفت كه راستگوتر از ابو ذر باشد .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هركس خوشش مى آيد به كسى بنگرد كه در صورت و سيرت به عيسى عليه السلام شبيه باشد ، (1) به ابو ذر بنگرد .

سنن الترمذى_ به نقل از ابو ذر _: پيامبر خدا فرمود : «آسمان بر كسى سايه نيفكنْد و زمين كسى را بر پشت خود نگرفت كه از ابو ذر ، راستگوتر و از او به عيسى بن مريم عليه السلام شبيه تر باشد» . عمر بن خطّاب ، مانند حسدورزان گفت : اى پيامبر خدا! آيا او را بدين صفت بشناسيم؟ فرمود : «آرى . او را بر اين صفت بدانيد» .

مسند ابن حنبل_ به نقل از بُرَيده _: پيامبر خدا فرمود : «خداوند عز و جل چهارتن از ياران مرا دوست دارد و مرا از آن باخبر كرده است و به من فرمان داده كه آنان را دوست بدارم» . گفتند : اى پيامبر خدا! آنان چه كسانى اند؟ فرمود : «على از آنان است و نيز ابو ذر غِفارى و سلمان فارسى و مِقداد بن اَسود كِنْدى» .

أنساب الأشراف :چون عثمان آن [ عطاى چشمگير ]را در حقّ مروان بن حَكَم كرد و به حارث بن حكم بن ابى العاص نيز سيصد هزار درهم و به زيد بن ثابت انصارى صدهزار درهم داد ، ابو ذر ، زبان به اعتراض گشود و مى گفت : زراندوزان را به عذابى دردناك ، بشارت ده و سخن خداى عز و جل را تلاوت مى كرد : «و كسانى كه طلا و نقره مى اندوزند و آن را در راه خدا انفاق نمى كنند ، به عذابى دردناك ، بشارتشان ده» . پس مروان بن حكم ، اين موضوع را به عثمان رساند . او هم ناتل ، غلامش را به سوى ابو ذر فرستاد تا او را از اين كار ، باز دارد . ابو ذر گفت: آيا عثمانْ مرا از تلاوت كتاب خدا و خرده گيرى بر وا نهادن امر خدا ، باز مى دارد؟! به خدا سوگند ، اگر خدا را خشنود و عثمان را ناخشنود سازم ، برايم دوست داشتنى تر و بهتر است تا آن كه خدا را ناخشنود و عثمان را خشنود كنم . پس عثمان از اين گفته ، خشمگين و عصبانى شد ؛ امّا دست نگه داشت و صبر نمود . روزى عثمان گفت : آيا جايز است رهبر جامعه از بيت المال براى خود بردارد و چون كارش گشايش يافت ، بدهى اش را بپردازد؟ كعب الأحبار گفت : اشكالى ندارد . ابو ذر گفت : اى يهودى زاده! آيا دينمان را به ما مى آموزى؟ عثمان گفت : چه قدرْ مرا آزار مى دهى و به جان يارانم مى افتى!

.


1- .در برخى نقل ها آمده است : «هر كس خوشش مى آيد به زهد عيسى و يا تواضع عيسى بنگرد ، ...» .

ص: 38

أنساب الأشراف عن كميل بن زياد :كُنتُ بِالمَدينَةِ حينَ أمَرَ عُثمانُ أبا ذَرٍّ بِاللَّحاقِ بِالشّامِ ، وكُنتُ بِها فِي العامِ المُقبِلِ حينَ سَيَّرَهُ إلَى الرَّبَذَةِ . (1)

تاريخ اليعقوبي :بَلَغَ عُثمانَ أيضا أنَّ أبا ذَرٍّ يَقَعُ فيهِ ، ويَذكُرُ ما غَيَّرَ وبَدَّلَ مِن سُنَنِ رَسولِ اللّهِ ، وسُنَنِ أبي بَكرٍ وعُمَرَ ، فَسَيَّرَهُ إلَى الشّامِ إلى مُعاوِيَةَ ، وكان يَجلِسُ فِي المَسجدِ ، فَيقولُ كَما كانَ يَقولُ ، ويَجتَمِعُ إلَيهِ النّاسُ ، حَتّى كَثُرَ مَن يَجتَمِعُ إلَيهِ ويَسمَعُ مِنهُ . وكانَ يَقِفُ عَلى بابِ دِمَشقَ إذا صَلّى صَلاةَ الصُّبحِ ، فَيَقولُ : جاءَتِ القِطارُ تَحمِلُ النّارَ ، لَعَنَ اللّهُ الآمِرينَ بِالمَعروفِ وَالتّارِكينَ لَهُ ، ولَعَنَ اللّهُ النّاهينَ عَنِ المُنكَرِ وَالآتينَ لَهُ . وكَتَبَ مُعاوِيَةُ إلى عُثمانَ : إنَّكَ قَد أفسَدتَ الشّامَ عَلى نَفسِكَ بِأَبي ذَرٍّ ، فَكَتَبَ إلَيهِ أنِ احمِلهُ عَلى قَتَبٍ (2) بِغَيرِ وِطاءٍ ، فَقَدِمَ بِهِ إلَى المَدينَةِ ، وقَد ذَهَبَ لَحمُ فَخِذَيهِ ، فَلَمّا دَخَلَ إلَيهِ وعِندَهُ جَماعَةٌ قالَ : بَلَغَني أنَّكَ تَقولُ : سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ يَقولُ : « إذا كَمُلَت بَنو اُمَيَّةَ ثَلاثينَ رَجُلاً اتَّخَذوا بِلادَ اللّهِ دُوَلاً (3) ، وعِبادَ اللّهِ خَوَلاً (4) ، ودينَ اللّهِ دَغَلاً (5) » فَقالَ : نَعَم ، سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ يَقولُ ذلِكَ . فَقالَ لَهُم : أ سَمِعتُم رَسولَ اللّهِ يَقولُ ذلِكَ ؟ فَبَعَثَ إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، فَأَتاهُ ، فَقالَ : يا أَبا الحَسَنِ ! أ سَمِعتَ رَسَولَ اللّهِ يَقولُ ما حَكاهُ أبو ذَرٍّ ؟ وقَصَّ عَلَيهِ الخَبَرَ . فَقالَ عَلِيٌّ : نَعَم ! قالَ : وكَيفَ تَشهَدُ ؟ قالَ : لِقَولِ رَسولِ اللّهِ : « ما أظَلَّتِ الخَضراءُ ، ولا أقَلَّتِ الغَبراءُ ذا لَهجَةٍ أصدَقَ مِن أبي ذَرٍّ» . فَلَم يُقِم بِالمَدينَةِ إلّا أيّاما حَتّى أرسَلَ إلَيهِ عُثمانُ : وَاللّهِ لَتَخرُجَنَّ عَنها ! قالَ : أ تُخرِجُني مِن حَرَمِ رَسولِ اللّهِ ؟ قالَ : نَعَم ، وأنفُكَ راغِمٌ . قالَ : فَإِلى مَكَّةَ ؟ قالَ : لا ، قالَ : فَإِلَى البَصرَةِ ؟ قالَ : لا ، قالَ : فَإِلَى الكوفَةِ ؟ قالَ : لا ، ولكِن إلى الرَّبَذَةِ الَّتي خَرَجتَ مِنها حَتّى تَموتَ بِها ! يا مَروانُ ، أخرِجهُ ، ولا تَدَع أحَدا يُكَلِّمهُ ، حَتّى يَخرُجَ . فَأَخرَجَهُ عَلى جَمَلٍ ومَعَهُ امرَأَتُهُ وَابَنَتُهُ ، فَخَرَجَ وَعِليٌّ وَالحَسَنُ وَالحُسَينُ وعَبدُ اللّهِ بنُ جَعفَرٍ وعَمّارُ بنُ ياسِرٍ يَنظُرونَ ، فَلَمّا رَأى أبو ذَرٍّ عَلِيّا قامَ إلَيهِ فَقَبَّلَ يَدَهُ ثُمَّ بَكَى ، وقالَ : إنّي إذا رَأَيتُكَ ورَأَيتُ وُلدَكَ ذَكَرتُ قَولَ رَسولِ اللّهِ ، فَلَم أصبِر حَتّى أبكِيَ ! فَذَهَبَ عَلِيٌّ يُكَلِّمُهُ ، فَقالَ لَهُ مَروانُ : إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ قَد نَهى أن يُكَلِّمَهُ أحَدٌ ، فَرَفَعَ عَلِيٌّ السَّوطَ فَضَرَبَ وَجَهَ ناقَةِ مَروانَ ، وقالَ : تَنَحَّ ، نحّاكَ اللّهُ إلَى النّارِ ! ثُمَّ شَيَّعَهُ ، فَكَلَّمَهُ بِكَلامٍ يَطولُ شَرحُهُ ، وَتَكَلَّمَ كُلُّ رَجُلٍ مِنَ القَومِ وَانصَرَفوا ، وَانصَرَفَ مَروانُ إلى عُثمانَ ، فَجَرى بَينَهُ وبَينَ عَلِيٍّ في هذا بَعضُ الوَحشَةِ ، وتَلاحَيا كَلاما ، فَلَم يَزَل أبو ذَرٍّ بِالرَّبَذَةِ حَتّى تُوُفِّيَ . (6)

.


1- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 168 .
2- .القَتَب : رَحلٌ صغير على قدر السنام (الصحاح : ج 1 ص 198 «قتب») .
3- .الدُّوَل : جمع دُولة ؛ وهو ما يُتداوَل من المال ، فيكون لقوم دون قوم (النهاية : ج 2 ص 140 «دول») .
4- .خَوَلاً : أي خَدما وعَبيدا ، يعني أنّهم يستخدمونهم ويَستعبِدونهم (النهاية : ج 2 ص 88 «خول») .
5- .دَغَلاً : أي يَخدعون به النّاسَ ، وأصل الدَّغَل : الشَّجَر الملتَفّ الَّذي يكمُن أهل الفَساد فيه (النهاية : ج 2 ص 123 «دغل») .
6- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 171 ؛ الفتوح : ج 2 ص 373 نحوه وراجع مروج الذهب : ج 2 ص 350 .

ص: 39

أنساب الأشراف_ به نقل از كُمَيل بن زياد _: زمانى كه عثمانْ فرمان داد ابو ذر به شام برود ، من در مدينه بودم و در سال بعد نيز كه او را به رَبَذه تبعيد كرد ، آن جا بودم .

تاريخ اليعقوبى :به عثمانْ خبر رسيد كه ابو ذر از او خُرده مى گيرد و تغيير و تبديل هاى او را در سنّت پيامبر خدا و سيره ابو بكر و عمر ، بر زبان مى آورد . از اين رو ، او را به شام و به نزد معاويه تبعيد كرد . ابو ذر [ در شام نيز] در مسجد مى نشست و همان گفته ها را مى گفت و مردم به گِرد او جمع مى شدند تا آن كه اطرافيان و شنوندگان او فراوان شدند و چون نماز صبح را مى خواند ، بر دروازه دمشق مى ايستاد و مى گفت : كاروانى آمده كه آتش مى آورد. خداوند، كسانى را كه به نيكى فرمان مى دهند،ولى آن را وا مى نهند و نيز آنان را كه از زشتكارى باز مى دارند ، ولى خود انجام مى دهند ، لعنت كند ! معاويه به عثمان نوشت : تو با [ تبعيد] ابو ذر ، شام را بر خودت تباه كردى . پس عثمان به او نوشت كه وى را بر كجاوه اى چوبين و خُرد و بى روپوش ، سوار كند و به سوى او روانه بدارد . ابو ذر ، اين گونه به مدينه رسيد ، در حالى كه گوشت ران هايش رفته بود . چون ابو ذر به نزد عثمان آمد ، گروهى نزد او بودند . عثمان گفت : به من خبر رسيده كه مى گويى : شنيدم كه پيامبر خدا مى فرمود : «چون عدد مردان بنى اميّه به سى نفر رسيد ، سرزمين هاى خدا را در ميان خود ، دست به دست مى چرخانند و بندگان خدا را خدمتكار خود مى كنند و دين خدا را وسيله فريبكارى قرار مى دهند» ؟ ابو ذر گفت : آرى . شنيدم كه پيامبر خدا چنين مى فرمود . عثمان به آنان كه نزدش بودند گفت : آيا شنيده ايد كه پيامبر خدا چنين چيزى بگويد؟ پس در پىِ على بن ابى طالب عليه السلام فرستاد و او آمد . عثمان پرسيد : اى ابو الحسن! آيا آنچه را ابو ذر حكايت مى كند ، از پيامبر خدا شنيده اى؟ و سپس ماجرا را برايش گفت . على عليه السلام فرمود : «آرى» . عثمان گفت : چگونه گواهى مى دهى؟ فرمود : «برپايه گفته پيامبر خدا كه فرمود : آسمان بر كسى سايه نيفكنْد و زمين ، كسى را بر پشت خود نگرفت كه راستگوتر از ابو ذر باشد » . ابو ذر ، هنوز چند روزى در مدينه نمانده بود كه عثمان به دنبالش فرستاد كه : به خدا سوگند ، بايد از مدينه خارج شوى . ابو ذر گفت : آيا مرا از حرم پيامبر خدا بيرون مى كنى؟ گفت : آرى ؛ اگرچه برخلاف ميل توست . گفت : به مكّه [ تبعيدم مى كنى]؟ گفت : نه . گفت : به بصره ؟ گفت : نه . گفت : به كوفه ؟ گفت : نه ، بلكه به ربذه ؛ جايى كه از آن جا بيرون آمدى تا آن كه در آن جا بميرى . اى مروان! او را بيرون كن و به هيچ كس اجازه سخن گفتن با او را مده تا خارج شود . مروان [ به دستور عثمان] ، ابو ذر را در حالى كه زن و دخترش همراهش بودند ، بر شترى سوار و از مدينه اخراج كرد . على و حسن و حسين عليهم السلام و عبد اللّه بن جعفر و عمّار بن ياسر هم بيرون آمده بودند و مى نگريستند . ابو ذر ، چون على عليه السلام را ديد ، به سوى او آمد و دستش را بوسيد و گريست و گفت : من چون تو و فرزندانت را ديدم ، گفته پيامبر خدا به يادم آمد و نتوانستم خود را نگاه دارم و به گريه افتادم . پس على عليه السلام رفت تا با ابو ذر ، سخن بگويد كه مروان گفت : امير مؤمنان [ عثمانْ ]نهى كرده است كه كسى با او سخن بگويد . على عليه السلام تازيانه اش را بالا آورد بر صورت شتر مروان زد و فرمود : «دور شو . خداوند ، تو را به آتش ببرد!» . سپس او را بدرقه كرد و با وى سخنانى گفت كه شرحش به درازا مى كشد و بقيه افراد نيز هريك سخنانى گفتند و بازگشتند . مروان به نزد عثمان بازگشت و اين ماجرا ، موجب دورى ميان على عليه السلام و عثمان و بگو مگوى آن دو شد و ابو ذر در رَبَذه ماند تا وفات كرد .

.

ص: 40

. .

ص: 41

. .

ص: 42

أنساب الأشراف :كانَ أبو ذرٍّ يُنكِرُ عَلى مُعاوِيَةَ أشياءَ يَفعَلُها ، وبَعَثَ إلَيهِ مُعاوِيَةُ بِثَلاثِمِئَةِ دينارٍ ، فَقالَ : إن كانَت مِن عَطائِيَ الَّذي حَرَمتُمونيهِ عامي هذا قَبِلتُها ، وإن كانَت صِلَةً فَلا حاجَةَ لي فيها . وبَعَثَ إلَيهِ حَبيبُ بنُ مَسلمَةَ الفِهرِي بِمِئَتَي دينارٍ ، فَقالَ : أ ما وَجَدَتَ أهونَ عَلَيكَ مِنّي حينَ تَبعَثُ إلَيَّ بِمالٍ ؟ ورَدَّها . وبَنى مُعاوِيَةَ الخَضراءَ بِدِمَشقَ ، فَقالَ : يا مُعاوِيَةُ ، إن كانَت هذِهِ الدّارُ مِن مالِ اللّهِ فَهِيَ الخِيانَةُ ، وإن كانَت مِن مالِكَ فَهذا الإِسرافُ . فَسَكَتَ مُعاوِيَةُ . (1)

أنساب الأشراف :كانَ أبو ذرٍّ يَقولُ : وَاللّهِ لَقَد حَدَثَت أعمالٌ ما أعرِفُها ، وَاللّهِ ما هِيَ في كِتابِ اللّهِ ولا سُنَّةِ نَبِيِّهِ ، وَاللّهِ إنّي لَأَرى حَقّا يُطفَأُ ، وباطِلاً يُحيا ، وصادِقا يُكَذَّبُ ، وأثَرَةً بِغَيرِ تُقى ، وصالِحا مُستَأثَرا عَلَيهِ . فَقالَ حَبيبُ بنُ مَسلمَةَ لِمُعاوِيَةَ : إنَّ أبا ذَرٍّ مُفسِدٌ عَلَيكَ الشّامَ ، فَتَدارَك أهلَهُ إن كانَت لَكُم بِهِ حاجَةٌ ، فَكَتَبَ مُعاوِيَةُ إلى عُثمانَ فيهِ ، فَكَتَبَ عُثمانُ إلى مُعاوِيَةَ : أمّا بَعدُ ؛ فَاحمِل جُندَبا إليَّ عَلى أغلَظِ مَركَبٍ وأوعَرِهِ ، فَوَجَّهَ مُعاوِيَةُ مَن سارَ بِهِ اللَّيلَ وَالنَّهارَ . فَلَمّا قَدِمَ أبو ذَرٍّ المَدينَةَ جَعَلَ يَقولُ : يَستَعمِلُ الصِّبيانَ ويَحمِي الحِمى ، ويُقَرِّبُ أولادَ الطُّلقاءِ . فَبَعَثَ إلَيهِ عُثمانُ : اِلحَق بِأَيِّ أرضٍ شِئتَ ، فَقالَ : بِمَكَّةَ ، فَقالَ : لا ، قالَ : فَبَيتُ المَقدِسِ ، قالَ : لا ، قالَ : فَبِأَحَدِ المِصرَينِ (2) ، قالَ : لا ، ولكِنّي مُسَيِّرُكَ إلَى الرَّبَذَةِ ، فَسَيَّرَهُ إلَيها ، فَلَم يَزَل بِها حَتّى ماتَ . (3)

.


1- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 167 ، شرح نهج البلاغة : ج 8 ص 256 ؛ الشافي : ج 4 ص 294 وليس فيهما من «وبعث إليه» إلى «وردّها» .
2- .هما الكوفةُ والبَصرة (لسان العرب : ج 5 ص 176 «مصر») .
3- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 167 ؛ الشافي : ج 4 ص 294 نحوه .

ص: 43

أنساب الأشراف :ابو ذر ، كارهاى معاويه را زشت مى شمرد و بر وى خُرده مى گرفت . معاويه سيصد دينار برايش فرستاد . ابو ذر گفت : اگر همان سهم من از بيت المال است كه امسال مرا از آن محروم داشته ايد ، مى پذيرم ، و اگر صله (هديه) است ، نيازى بدان ندارم . حبيب بن مسلمه فهرى نيز دويست دينار برايش فرستاد . ابو ذر گفت : آيا تو اين اندازه مرا كوچك يافته اى كه برايم پول مى فرستى؟! و آن را باز گرداند . و چون معاويه كاخ سبزش را در دمشق ساخت ، ابو ذر گفت : اى معاويه! اگر اين خانه را از مال خدا ساخته اى ، خيانت است و اگر از دارايى خودت ساخته اى ، اسراف است . معاويه هيچ نگفت .

أنساب الأشراف :ابو ذر مى گفت : به خدا سوگند ، مسائلى (بدعت هايى) رخ داده است كه سابقه ندارد و به خدا سوگند ، نه بر اساس كتاب خداست و نه سنّت پيامبرش . به خدا سوگند ، حقّى خاموش شده ، و باطلى زنده شده ، و راستگويى تكذيب شده ، و انحصار طلبى بى پروا و شايسته اى كنار زده شده را مى بينم . حبيب بن مسلمه به معاويه گفت : ابو ذر ، شام را بر تو تباه مى كند. پس اگر بِدان نيازى داريد،مردمانش را درياب. معاويه به عثمان در اين باره نوشت و عثمان هم به معاويه پاسخ نوشت : امّا بعد ؛ جُندَب را با خشن ترين و دشوارترين مَركب به سوى من بفرست . معاويه او را با كسى فرستاد كه شب و روز ، او را راه مى برد و چون ابو ذر به مدينه رسيد ، هماره و در همه جا مى گفت : كودكان را بر كارها مى گمارد و قُرُقگاه مى سازد و فرزندان آزادشدگان [ مكّه] (1) را مقرّب درگاه مى نمايد . عثمان به او پيغام داد كه [از مدينه بيرون شو و] هر جا مى خواهى، برو. گفت : به مكّه بروم؟ گفت: نه. گفت: پس به بيت المقدس بروم؟ گفت: نه. گفت : پس يكى از دو شهر (كوفه و بصره)؟ گفت: نه؛ بلكه تو را به رَبَذه تبعيد مى كنم. پس او را به آن جا فرستاد و در آن جا بود تا درگذشت .

.


1- .منظور ابو ذر ، امارت دادن به معاويه ، فرزند ابو سفيان است . وى از زمره كسانى بود كه پيامبر خدا پس از فتح مكه ، آنها را آزاد كرد .

ص: 44

أنساب الأشراف عن قتادة :تَكَلَّمَ أبو ذَرٍّ بِشَيءٍ كَرِهَهُ عُثمانُ فَكَذَّبَهُ ، فَقالَ : ما ظَنَنتُ أنَّ أحَدا يُكَذِّبُني بَعدَ قَولِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله : «ما أقَلَّتِ الغَبراءُ ، ولا أطبَقَتِ الخَضراءُ ، عَلى ذي لَهجَةٍ أصدَقَ مِن أبي ذَرٍّ » ! ثُمَّ سَيَّرَهُ إلَى الرَّبَذَةِ . فَكانَ أبو ذَرٍّ يَقولُ : ما تَرَكَ الحَقُّ لي صَديقا . فَلَمّا سارَ إلَى الرَّبَذَةِ قالَ : رَدَّني عُثمانُ بَعدَ الهِجرَةِ أعرابِيّا ! (1)

أنساب الأشراف عن إبراهيم التيمي عن أبيه:قُلتُ لِأَبي ذَرٍّ : ما أنزَلَكَ الرَّبَذَةَ ؟ قالَ : نُصحي لِعُثمانَ ومُعاوِيَةَ. (2)

الأمالي للطوسي عن عبد الرحمن بن أبي عمرة الأنصاري :لَمّا قَدِمَ أبو ذَرٍّ عَلى عُثمانَ ، قالَ : أخبِرني أيَّ البِلادِ أحَبُّ إلَيكَ ؟ قالَ : مُهاجَري ، فَقالَ : لَستَ بِمُجاوِري . قالَ : فَأَلحَقُ بِحَرَمِ اللّهِ فَأَكونُ فيهِ ، قالَ : لا ، قالَ : فَالكوفَةُ ؛ أرضٌ بِها أصحابُ رسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، قالَ : لا ، قالَ : فَلَستُ بِمُختارٍ غَيرَهُنَّ . فَأَمَرَهُ بِالمَسيرِ إلَى الرَّبَذَةِ ، فَقالَ : إنَّ رَسولَ اللّه صلى الله عليه و آله قالَ لي : « اِسمَع وأطِع ، وَانفُذ حَيثُ قادوكَ ، ولَو لِعَبدٍ حَبَشِيٍّ مُجَدَّعٍ » . فَخَرَجَ إلَى الرَّبَذَةِ ، وأقامَ مُدَّةً ، ثُمَّ أتى إلَى المَدينَةِ ، فَدَخَلَ عَلى عُثمانَ وَالنّاسُ عِندَهُ سِماطَينِ ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! إنَّكَ أخرَجتَني مِن أرضي إلى أرضٍ لَيسَ بِها زَرعٌ ولا ضَرعٌ إلّا شُوَيهاتٌ ، ولَيس لي خادِمٌ إلّا مُحَرَّرَةٌ (3) ، ولا ظِلٌّ يُظِلُّني إلّا ظِلُّ شَجَرَةٍ ، فَأَعطِني خادِما وغُنَيماتٍ أعِش فيها ، فَحَوَّلَ وَجهَهُ عَنهُ ، فَتَحَوَّلَ عَنهُ إلَى السِّماطِ الآخَرِ ، فَقالَ مِثلَ ذلِكَ . فَقالَ لَهُ حَبيبُ بنُ سَلَمَةَ (4) : لَكَ عِندي يا أبا ذَرٍّ ألفُ دِرهَمٍ وخادِمٌ وخَمسُمِئَةِ شاةٍ ، قالَ أبو ذَرٍّ : أعطِ خادِمَكَ وألفَكَ وشُوَيهاتِكَ مَن هُوَ أحوَجُ إلى ذلِكَ مِنّي ؛ فَإِنّي إنَّما أسأَلُ حَقّي في كِتابِ اللّهِ . فَجاءَ عَلِيٌّ عليه السلام ، فَقالَ لَهُ عُثمانُ : أ لا تُغني عَنّا سَفيهَكَ هذا ؟ قالَ : أيُّ سَفيهٍ ؟ قالَ : أبو ذَرٍّ ! قالَ عَلِيٌّ عليه السلام : لَيسَ بِسَفيهٍ ، سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : « ما أظَلَّتِ الخَضراءُ ، ولا أقَلَّتِ الغَبراءُ ، أصدَقَ لَهجَةً مِن أبي ذَرٍّ » أنزِلهُ بِمَنزِلَةِ مُؤمِنِ آلِ فِرعَونَ ، «وَ إِن يَكُ كَ_ذِبًا فَعَلَيْهِ كَذِبُهُ وَإِن يَكُ صَادِقًا يُصِبْكُم بَعْضُ الَّذِى يَعِدُكُمْ» (5) . قالَ عُثمانُ : التُّرابُ في فيكَ ! قالَ عَلِيٌّ عليه السلام : بَلِ التُّرابُ في فيكَ ، أنشُدُ بِاللّهِ مَن سَمِعَ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ ذلِكَ لِأَبي ذَرٍّ ، فَقامَ أبو هُرَيرَةَ وَعَشَرَةٌ فَشَهِدوا بِذلِكَ ، فَوَلّى عَلِيٌّ عليه السلام . (6)

.


1- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 168 .
2- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 169 .
3- .المُحَرَّر : الَّذي جُعل من العبيد حُرّا فاُعتِق (النهاية : ج 1 ص 362 «حرر») .
4- .كذا في المصدر ، والصواب : « مَسلَمَة» .
5- .غافر : 28 .
6- .الأمالي للطوسي : ص 710 ح 1514 .

ص: 45

أنساب الأشراف_ به نقل از قَتاده _: ابو ذر ، سخنى گفت كه عثمان بدش آمد و او را دروغگو خواند . ابو ذر گفت : گمان نمى كردم كه كسى مرا تكذيب كند ، پس از اين كه پيامبر خدا [ درباره من ]فرموده است : «زمين ، كسى را بر پشت خود نگرفت و آسمان صاحب سخنى را نپوشاند كه راستگوتر از ابو ذر باشد» . سپس عثمان ، او را به رَبَذه تبعيد كرد و ابو ذر مى گفت : حقگويى ، دوستى برايم باقى نگذارده است . و چون به ربذه آمد ، گفت : عثمان ، مرا پس از هجرتم ، باديه نشين كرد .

أنساب الأشراف_ به نقل از ابراهيم تَيْمى از پدرش _: به ابو ذر گفتم: چه چيزى تو را به رَبَذه آورد؟ گفت : نصيحت كردنم به عثمان و معاويه .

الأمالى ، طوسى_ به نقل از عبد الرحمان بن ابى عمره انصارى _: چون ابو ذر بر عثمانْ وارد شد ، عثمان گفت : به من بگو كدام سرزمين را بيشتر دوست مى دارى؟ گفت : هجرتگاهم (مدينه) را . گفت : نمى خواهم در كنارم باشى . گفت : آيا به مكّه بروم و در آن باشم؟ گفت : نه . گفت : به كوفه [بروم] ؛ سرزمينى كه ياران پيامبر خدا در آن اند؟ گفت : نه . گفت : من جز اينها را برنمى گزينم . پس عثمان به او فرمان داد كه به رَبَذه برود . ابو ذر گفت : پيامبر خدا به من فرمود : «گوش بسپار و اطاعت كن و هرجا تو را كشيدند ، روان شو ؛ حتّى اگر از [ سوى ]برده اى حبشى و بينى بريده باشد» . پس به ربذه رفت و مدّتى در آن جا ماند . سپس به مدينه باز آمد و بر عثمان _ كه مردم به گردش حلقه زده بودند _ وارد شد و گفت: اى امير مؤمنان! تو مرا از سرزمينم به جايى راندى كه بى آب و علف بود و جز شير گوسفند ، چيزى نبود و خدمتگزارى جز بنده اى آزاد شده ، و سايبانى جز سايه درختى نداشتم . پس [ از سهمم از بيت المال] ، خادم و گوسفندانى به من بده تا بتوانم در آن جا زندگى كنم . عثمان از او رو گرداند . ابو ذر نيز به همان سو رفت و گفته اش را باز گفت . حبيب بن سَلَمه به او گفت : اى ابو ذر! من به تو هزار درهم و يك خادم و پانصد رأس گوسفند مى دهم . ابو ذر گفت : خادم و هزار درهم و گوسفندانت را به كسى عطا كن كه از من نيازمندتر است . من فقط حقّ خود را كه در كتاب خدا آمده است ، مى طلبم . سپس على عليه السلام آمد و عثمان به او گفت : آيا اين سفيهِ خود را از ما باز نمى دارى؟ فرمود : «كدام سفيه؟» . گفت : ابو ذر! على عليه السلام فرمود : «او سفيه نيست. شنيدم كه پيامبر خدا مى فرمايد : آسمان بر كسى سايه نيفكند و زمين ، كسى را بر پشت خود نگرفت كه راستگوتر از ابو ذر باشد . حدّاقل او را به منزله مؤمن آل فرعون قرار بده كه: «اگر دروغگو باشد ، دروغش به زيان خود اوست ، و اگر راستگو باشد ، برخى از وعده هايش به شما خواهد رسيد» . عثمان گفت : خاك در دهانت! على عليه السلام فرمود : «خاك در دهان خودت . هر كس را كه گفته پيامبر خدا را در باره ابو ذر شنيده ، به خدا سوگند مى دهم [ كه برخيزد و گواهى دهد]» . ابوهريره و ده تن برخاستند و گواهى دادند و على عليه السلام هم پشت كرد و رفت .

.

ص: 46

الكافي عن أبي جعفر الخثعمي :لَمّا سَيَّرَ عُثمانُ أبا ذَرٍّ إلَى الرَّبَذَةِ شَيَّعَهُ أميرُ المُؤمِنينَ وعَقيلٌ وَالحَسَنُ وَالحُسَينُ عليهم السلام ، وعَمّارُ بنُ ياسِرٍ ، فَلَمّا كانَ عِندَ الوَداعِ ، قالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : يا أبا ذَرٍّ ، إنَّكَ إنَّما غَضِبتَ للّهِِ عَزَّ وجَلَّ ، فَارجُ مَن غَضِبتَ لَهُ . إنَّ القَومَ خافوكَ عَلى دُنياهُم ، وخِفتَهُم عَلى دينِكَ ، فَأَرحَلوكَ عَنِ الفَناءِ وَامتَحَنوكَ بِالبَلاءِ . ووَاللّهِ لَو كانَتِ السَّماواتُ وَالأَرضُ عَلى عَبدٍ رَتقا ، ثُمَّ اتَّقَى اللّهَ عَزَّ وجَلَّ ؛ جَعَلَ لَهُ مِنها مَخرَجا، فَلا يُؤنِسكَ إلّا الحَقُّ،ولا يوحِشكَ إلَا الباطِلُ. (1)

.


1- .الكافي : ج 8 ص 206 ح 251 .

ص: 47

الكافى_ به نقل از ابوجعفر خثعمى _: چون عثمانْ ابو ذر را به ربذه تبعيد كرد ، امير مؤمنان و عَقيل و حسن و حسين عليهماالسلام و عمّار ياسر ، او را بدرقه كردند و چون هنگام وداع شد ، امير مؤمنان فرمود : «اى ابو ذر! تو تنها براى خداى عز و جل خشمناك شدى . پس به همو اميد داشته باش . اين قوم از تو بر دنيايشان ترسيدند و تو از آنان بر دينت ترسيدى . پس تو را از سراى خود راندند و تو را در معرض امتحان نشاندند و به خدا سوگند ، اگر راه آسمان ها و زمين بر بنده اى بسته شود و او پرواى الهى پيشه كند ، خداى عز و جل برايش راه خروجى قرار مى دهد . پس جز با حق ، انس مگير و جز از باطل مگريز» .

.

ص: 48

الإمام الصادق عليه السلام :لَمّا شَيَّعَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام أبا ذَرٍّ ، وشَيَّعَهُ الحَسَنُ وَالحُسَينُ عليهماالسلام ، وعَقيلُ بنُ أبي طالِبٍ ، وعَبدُ اللّهِ بنُ جَعفَرٍ ، وعَمّارُ بنُ ياسِرٍ عَلَيهِم سَلامُ اللّهِ ، قالَ لَهُم أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : وَدِّعوا أخاكُم ؛ فَإنِّهُ لابُدَّ لِلشّاخِصِ مِن أن يَمضِيَ ، ولِلمُشَيِّعِ مِن أن يَرجِعَ . قالَ : فَتَكَلَّمَ كُلُّ رَجُلٍ مِنهُم عَلى حِيالِهِ ، فَقالَ الحُسَينُ بنُ عَلِيٍّ عليهماالسلام : رَحِمَكَ اللّهُ يا أبا ذَرٍّ ! إنَّ القَومَ إنَّمَا امتَهَنوكَ بِالبَلاءِ ؛ لِأَنَّكَ مَنَعتَهُم دينَكَ ، فَمَنَعوكَ دُنياهُم ، فَما أحوَجَكَ غَدا إلى ما مَنَعتَهُم ، وأغناك عَمّا مَنَعوكَ . فَقالَ أبو ذَرٍّ : رَحِمَكُمُ اللّهُ مِن أهلِ بَيتٍ ! فَما لي فِي الدُّنيا مِن شَجَنٍ (1) غَيرُكُم ، إنّي إذا ذَكَرتُكُم ذَكَرتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله . (2)

الأمالي للمفيد عن أبي جهضم الأزدي عن أبيه_ بَعدَ مُعامَلَةِ عُثمانَ السَّيِّئَةِ مَعَ أبي ذَرٍّ _: بَلَغَ ذلِكَ أميرَ المُؤمِنينَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام فَبَكى حَتّى بَلَّ لِحيَتَهُ بِدُموعِهِ ، ثُمَّ قالَ : أ هكَذا يُصنَعُ بِصاحِبِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟ ! إنّا للّهِِ وإنّا إلَيهِ راجِعونَ . ثُمَّ نَهَضَ وَمَعَهُ الحَسَنُ وَالحُسَينُ عليهماالسلام ، وعَبدُ اللّهِ بنُ العَبّاسِ وَالفَضلُ وقُثَمُ وعُبيدُ اللّهِ ، حَتّى لَحِقوا أبا ذَرٍّ ، فَشَيَّعوهُ ، فَلَمّا بَصُرَ بِهِم أبو ذَرٍّ حَنَّ إلَيهِم ، وبَكى عَلَيهِم ، وقالَ : بِأَبي وُجوهٌ إذا رَأَيتُها ذَكَرتُ بِها رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وشَمَلَتنِي البَرَكَةُ بِرُؤيَتِها . ثُمَّ رَفَعَ يَدَيهِ إلَى السَّماءِ وقالَ : اللّهُمّ إنّي اُحِبُّهُم ، ولَو قُطِّعتُ إربا إربا في مَحَبَّتِهِم ما زِلتُ عَنهَا ابتغاءَ وَجهِكَ وَالدّارِ الآخِرَةِ ، فَارجِعوا رَحِمَكُمُ اللّهُ ، وَاللّهَ أسأَلُ أن يُخلُفَني فيكُم أحسَنَ الخِلافَةِ . فَوَدَّعَهُ القَومُ ورَجَعوا وهُم يَبكونَ عَلى فِراقِهِ . (3)

.


1- .الشَّجَنُ : أي قرابة مشتبكة كاشتباك العروق (النهاية : ج 2 ص 447 «شجن») .
2- .المحاسن : ج 2 ص 94 ح 1247 عن إسحاق بن جرير الجريري عن رجل من أهل بيته ، كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 2 ص 275 ح 2428 من دون إسناد إلى أحدٍ من أهل البيت عليهم السلام .
3- .الأمالي للمفيد : ص 165 ح 4 .

ص: 49

امام صادق عليه السلام :چون امير مؤمنانْ ابو ذر را بدرقه كرد و حسن و حسين و عقيل بن ابى طالب و عبد اللّه بن جعفر و عمّار بن ياسر عليهم السلام نيز به بدرقه آمدند ، امير مؤمنان به آنان فرمود : «با برادرتان خداحافظى كنيد كه مسافر بايد برود و بدرقه كننده بايد باز گردد» . پس هريك از آنها رو در رو با او سخن گفتند و حسين بن على عليهماالسلام فرمود : «خدا رحمتت كند اى ابو ذر! اين قوم ، تو را با بلا ، خوار داشتند ؛ زيرا تو آنان را از تعرّض به دينت بازداشتى و آنان ، تو را از آسيب رساندن به دنيايشان . پس ، فردا چه قدر آنچه از آنان نگاه داشتى ، به كارت مى آيد و چه قدر از آنچه آنان از تو دريغ داشتند ، بى نيازى» . ابو ذر گفت : رحمت خدا بر شما اهل بيت كه جز شما بستگان ديگرى در دنيا ندارم ! من هرگاه شما را ياد مى كنم ، پيامبر خدا را به ياد مى آورم .

الأمالى ، مفيد_ به نقل از ابو جهضم اَزْدى از پدرش _: پس از آن رفتار زشت عثمان با ابو ذر، خبرش به امير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام رسيد . چنان گريست كه ريشش با اشك هايش تر شد . سپس فرمود : «آيا با صحابى پيامبر خدا چنين مى كنيد؟ إنّا للّه و إنّا إليه راجعون!» (1) سپس برخاست و با حسن و حسين عليهماالسلام و عبد اللّه و فضل و قُثَم و عبيد اللّه (پسران عبّاس) در پى ابوذر آمد تا او را بدرقه كنند . ابوذر ، چون آنان را ديد ، مشتاقانه به سوى آنان آمد و بر ايشان گريست و گفت : پدرم فداى چهره هايى كه چون آنها را مى بينم ، به ياد پيامبر خدا مى افتم و با ديدن آنها ، بركت ، مرا فرا مى گيرد! سپس دستانش را به سوى آسمان برد و گفت : خدايا! من آنان را دوست مى دارم و براى كسب خشنودى تو و سراى آخرت ، اگر در راه محبّت ايشان قطعه قطعه هم شوم ، از آنان جدا نمى شوم . بازگرديد ، خدايتان بيامرزاد و از خدا مى خواهم كه بهتر از من را برايتان بگذارد! پس همه با او وداع كردند و در حالى كه از جدايى او مى گريستند ، بازگشتند .

.


1- .اين همان كلمه «اِسترجاع» است كه به گاه مصيبت مى گويند ، و يعنى : «ما از آنِ خداييم و به سوى او باز مى گرديم» .

ص: 50

تاريخ اليعقوبي :لَم يَزَل أبو ذَرٍّ بِالرَّبَذَةِ حَتّى تُوُفِّيَ ، ولَمّا حَضَرَتهُ الوَفاةُ قالَت لَهُ ابنَتُهُ : إنّي وَحدي في هذَا المَوضِعِ ، وأخافُ أن تَغلِبَني عَلَيكَ السِّباعُ ، فَقالَ : كَلّا إنَّهُ سَيَحضُرُني نَفَرٌ مُؤمِنونَ ، فَانظُري أ تَرَينَ أحَدا ؟ فَقالَت : ما أرى أحَدا ! قالَ : ما حَضَرَ الوَقتُ ، ثُمَّ قالَ : انظُري ، هَل تَرَينَ أحَدا ؟ قالَت : نَعم أرى رَكبا مُقبِلينَ ، فَقالَ : اَللّهُ أكبَرُ ، صَدَقَ اللّهُ ورَسولُهُ ، حَوِّلي وَجهي إلَى القِبلَةِ ، فَإِذا حَضَرَ القَومُ فأقرِئيهِم مِنّي السَّلامَ ، فَإِذا فَرَغوا مِن أمري ، فَاذبَحي لَهُم هذِهِ الشّاةَ ، وقولي لَهُم : أقسَمتُ عَلَيكُم إن بَرِحتمُ حَتّى تَأكُلوا ، ثُمَّ قُضِيَ عَلَيهِ . فَأَتَى القَومُ ، فَقالَت لَهُمُ الجارِيَةُ : هذا أبو ذَرٍّ صاحِبُ رَسولِ اللّهِ قَد تُوُفِّيَ ، فَنَزَلوا ، وكانوا سَبعَةَ نَفَرٍ ، فيهِم حُذَيفَةُ بنُ اليَمانِ ، وَالأَشتَرُ ، فَبَكَوا بُكاءً شَديدا ، وغَسَّلوهُ ، وكَفَّنوهُ ، وصَلَّوا عَلَيهِ ، ودَفَنوهُ . ثُمَّ قالَت لَهُم : إنَّهُ يُقسِمُ عَلَيكُم ألّا تَبرَحوا حَتّى تَأكُلوا ، فَذَبَحُوا الشّاةَ وأكَلوا ، ثُمَّ حَمَلُوا ابنَتَهُ حَتّى صاروا بِها إلَى المَدينَةِ . (1)

راجع : ج 3 ص 160 (نفي أبي ذرّ) .

5أبو رافِعٍ مَولى رَسولِ اللّهِغَلَبتْ عليه كنيتُه ، واختُلف في اسمه ، فقيل : أسلمُ ؛ وهو أشهر ما قيل فيه ، وقيل : إبراهيم (2) ، وقيل غير ذلك . أحد الوجوه البارزة في التشيّع ، ومن السابقين إلى التأليف والتدوين والعلم ، وأحد صحابة الإمام الأبرار . كان غلاماً للعبّاس عمّ النّبيّ صلى الله عليه و آله (3) ، ثمّ وهبه العبّاس للنبيّ صلى الله عليه و آله (4) . ولمّا أسلم العبّاس وبلّغ أبو رافع رسولَ اللّه صلى الله عليه و آله بإسلامه أعتقه (5) . شهد أبو رافع حروب النّبيّ صلى الله عليه و آله كلّها إلّا بدراً (6) . ووقف بعده إلى جانب الإمام أمير المؤمنين عليه السلام ثابت العقيدة ولم يفارقه (7) . وهو أحد رواة حديث الغدير (8) . وعُدّ من أبرار الشيعة وصالحيهم (9) . وكان مع الإمام عليه السلام أيضاً في جميع معاركه (10) . وكان مسؤولاً عن بيت ماله عليه السلام بالكوفة (11) . وولداه عبيد اللّه (12) وعليّ (13) من كُتّابه عليه السلام . ولأبي رافع كتاب كبير عنوانه «السُّنن والقضايا والأحكام» (14) ، يشتمل على الفقه في أبوابه المختلفة ، رواه جمع من المحدّثين الكبار وفيهم ولده . وله كتب اُخرى منها كتاب «أقضية أمير المؤمنين» ، و «كتاب الديات» وغيرهما ، ويعتقد بعض العلماء أنّها قاطبةً أبواب ذلك الكتاب الكبير وفصوله (15) . وذهب أبو رافع مع الإمام الحسن عليه السلام إلى المدينة بعد استشهاد الإمام أمير المؤمنين عليه السلام (16) . ووضع الإمام الحسن المجتبى عليه السلام نصف بيت أبيه تحت تصرّفه . وروى أبو رافع عن رسول اللّه صلى الله عليه و آله (17) . وذكر البعض أنّه توفّي سنة 40 ه . 18

.


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 173 وراجع تاريخ الطبري : ج 4 ص 308 والكامل في التاريخ : ج 2 ص 264 والفتوح : ج 2 ص 377 .
2- .الاستيعاب : ج 1 ص 177 الرقم 34 ؛ تهذيب المقال : ج 1 ص 164 ح 1 .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 690 الرقم 6536 ، الطبقات الكبرى : ج 4 ص 73 ، تاريخ الطبري : ج 3 ص 170 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 668 ؛ رجال النّجاشي : ج 1 ص 61 الرقم 1 .
4- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 690 ح 6536 ، الطبقات الكبرى : ج 4 ص 73 ، تاريخ الطبري : ج 3 ص 170 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 668 .
5- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 73 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 668 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 16 الرقم 3 ، الاستيعاب : ج 1 ص 177 الرقم 34 ؛ رجال النّجاشي : ج 1 ص 61 الرقم 1 .
6- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 74 ، الاستيعاب : ج 1 ص 178 الرقم 34 ؛ رجال النّجاشي : ج 1 ص 62 الرقم 1 وفيه «وشهد مع النّبيّ صلى الله عليه و آله مشاهده» .
7- .رجال النّجاشي : ج 1 ص 62 الرقم 1 ، الأمالي للطوسي : ص 59 ح 86 .
8- .مقتل الحسين للخوارزمي : ج 1 ص 48 ؛ الغدير : ج 1 ص 16 ح 8 .
9- .رجال النّجاشي : ج 1 ص 62 الرقم 1 .
10- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 441 .
11- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 74 ، تاريخ الطبري : ج 3 ص 170 وفيه «عبيدة اللّه » ؛ رجال النّجاشي : ج 1 ص 62 الرقم 1 ، رجال الطوسي : ص 71 الرقم 654 .
12- .رجال النّجاشي : ج1 ص62 الرقم1 ، رجال ابن داوود: ص134 الرقم 1011 وراجع تهذيب المقال : ج1 ص164_182 ح 1 .
13- .رجال النّجاشي : ج 1 ص 64 الرقم 1 .
14- .تدوين السنّة الشريفة : ص 138 _ 142 .
15- .رجال النّجاشي : ج 1 ص 64 الرقم 1 ، الأمالي للطوسي : ص 59 ح 86 .
16- .التاريخ الكبير : ج 5 ص 138 الرقم 415 .
17- .سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 16 الرقم 3 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 668 ، وقيل «مات بعد قتل عثمان» كما في الطبقات الكبرى : ج 4 ص 75 وتاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 668 ، وقيل «توفّي في خلافة عليّ عليه السلام » كما في سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 16 الرقم 3 والاستيعاب : ج 1 ص 178 الرقم 34 .

ص: 51

5 . ابو رافع ، آزاد شده پيامبر خدا

تاريخ اليعقوبى :ابو ذر در رَبَذه ماند تا وفات كرد و چون مرگش در رسيد ، دخترش به او گفت : من در اين جا تنهايم و مى ترسم كه درندگان ، پيكرت را از چنگ من بيرون آورند . گفت : هرگز! گروهى از مؤمنان در كنار من حضور مى يابند . بنگر كسى را مى بينى؟ گفت : هيچ كس را نمى بينم . گفت : پس وقتش نرسيده است . پس از مدّتى گفت : خوب بنگر . آيا كسى را مى بينى؟ گفت : آرى . سوارانى را مى بينم كه پيش مى آيند . گفت : اللّه اكبر! خدا و پيامبرش راست گفتند . صورتم را رو به قبله كن و چون اين گروهْ حاضر شدند ، سلام مرا به ايشان برسان و چون از كار من فارغ گشتند ، اين گوسفند را برايشان ذبح كن و به آنان بگو : شما را سوگند مى دهم كه از آن ناخورده ، مرويد . سپس درگذشت . آن سواران آمدند . دختر ابو ذر به ايشان گفت : اين ابو ذر ، صحابى پيامبر خداست كه وفات كرده است . پس فرود آمدند و هفت نفر بودند كه حُذَيفة بن يمان و [ مالك ]اشتر هم در ميان آنان بودند . سخت گريستند و او را غسل دادند و كفن كردند و بر او نماز خواندند و به خاكش سپردند . سپس دختر به آنان گفت : او شما را سوگند داده كه تا غذا نخورده ايد ، نرويد . پس گوسفند را ذبح كردند و خوردند و سپس دخترِ ابو ذر را سوار كردند و به مدينه آوردند .

ر . ك : ج 3 ص 161 (تبعيد ابو ذر) .

5ابو رافع ، آزاد شده پيامبر خدااز او با كُنيه نام برده مى شود و در نام او اختلاف است . بيشتر اهل علم ، نام او را اسلم دانسته اند و برخى ابراهيم و برخى نام هاى ديگر . وى از چهره هاى برجسته تشيّع و از پيشتازان در تأليف و تدوين و دانش و از همراهان ارجمند امام نيكان است . ابورافع ، از غلامان عبّاس (عموى پيامبر صلى الله عليه و آله ) بود كه او را به پيامبر صلى الله عليه و آله بخشيد . چون عبّاس ، اسلام آورد و ابو رافع ، خبر اسلام آوردن او را به پيامبر خدا داد ، پيامبر صلى الله عليه و آله او را آزاد كرد . ابو رافع در همه جنگ هاى پيامبر صلى الله عليه و آله بجز بدر ، شركت كرد و پس از ايشان با استوارى تمام در كنار امير مؤمنان ايستاد و از او جدا نشد . ابو رافع از جمله راويان حديث غدير است . او را از نيكْ نهادان و شايستگان شيعه بر شمرده اند كه در نبردهاى على عليه السلام نيز همراه او بوده است . ابو رافع ، مسئول بيت المال امام عليه السلام در كوفه بود و دو فرزند او ، عبيد اللّه و على ، (1) از كاتبان مولا عليه السلام بودند . ابو رافع ، كتابى بزرگ با عنوان السنن و القضايا و الأحكام دارد كه مشتمل بر ابواب مختلف فقه است و جمعى از محدّثان بزرگ و از جمله فرزندان ارجمند وى آن را روايت كرده اند . وى ، كتاب هاى ديگرى با عناوين أقضية أمير المؤمنين ، كتاب الديات و جز آن دارد كه عالمانى بر اين باورند كه همه اينها ابواب و فصول همان كتاب بزرگ بوده است . ابو رافع ، پس از شهادت مولا عليه السلام همراه امام حسن مجتبى عليه السلام به مدينه رفت و امام حسن عليه السلام نيمى از خانه على عليه السلام را در اختيار وى نهاد . وى ، از پيامبر خدا نيز احاديثى را گزارش كرده است . برخى فوت او را در سال 40 هجرى ذكر كرده اند . (2)

.


1- .براى آگاهى بيشتر از شرح حال و ارجمندى وى و فرزندانش ، ر . ك : تهذيب المقال : ج 1 ص 164 _ 182 ح 1 .
2- .گفته شده است كه او پس از قتل عثمان درگذشت (الطبقات الكبرى : ج 4 ص 75 ، تاريخ الإسلام : ج 3 ص 668) و برخى نيز گفته اند كه در روزگار خلافت على عليه السلام وفات كرد (سير أعلام النبلاء : ج 2 ص 16 ش 3 ، الاستيعاب : ج 1 ص 178 ش 34) .

ص: 52

. .

ص: 53

. .

ص: 54

رجال النّجاشي عن أبي رافع :دَخَلتُ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وهُوَ نائِمٌ ، أو يوحى إلَيهِ ، وإذا حَيَّةٌ في جانِبِ البَيتِ ، فَكَرِهتُ أن أقتُلَها فَاُوقِظَهُ ، فَاضطَجَعتُ بَينَهُ وبَينَ الحَيَّةِ ، حَتّى إن كانَ مِنها سوءٌ يَكونُ إلَيَّ دونَهُ ، فَاستَيقَظَ وهُوَ يَتلو هذِهِ الآيَةَ : «إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَوةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَوةَ وَهُمْ رَ كِعُونَ» (1) . ثُمَّ قالَ : الحَمدُ للّهِِ الَّذي أكمَلَ لِعَلِيٍّ عليه السلام مُنيَتَهُ ، وَهنيئا لِعَلِيٍّ عليه السلام بِتَفضيلِ اللّهِ إيّاهُ ، ثُمَّ التَفَتَ ، فَرَآني إلى جانِبِهِ ، فَقالَ : ما أضجُعَكَ هاهُنا يا أبا رافِعٍ ؟ فَأَخبَرتُهُ خَبَرَ الحَيَّةِ ، فَقالَ : قُم إلَيها فَاقتُلها ، فَقَتَلتُها . ثُمَّ أخَذَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِيَدي فَقالَ : يا أبا رافِعٍ كَيفَ أنتَ وقَومٌ يُقاتِلونَ عَلِيّا عليه السلام ؛ هُوَ عَلَى الحَقِّ وهُم عَلَى الباطِلِ ! يَكونُ في حَقِّ اللّهِ جِهادُهُم ، فَمَن لَم يَستَطِع جِهادَهُم فَبِقَلِبهِ ، فَمَن لَم يَستَطِع فَلَيس وَراءَ ذلِكَ شَيءٌ . فَقُلتُ : ادعُ لي إن أدرَكتُهُم أن يُعينَنِي اللّهُ ويُقَوِّيَني عَلى قِتالِهِم ، فَقالَ : اللّهُمَّ إن أدرَكَهُمُ فَقَوِّهِ وأعِنهُ . ثُمَّ خَرَجَ إلَى النّاسِ ، فَقالَ : يا أيُّهَا النّاسُ ! مَن أحَبَّ أن يَنظُرَ إلى أميني عَلى نَفسي وأهلي ، فَهذا أبو رافِعٍ أميني عَلى نَفسي . (2)

.


1- .المائدة : 55 .
2- .رجال النّجاشي : ج 1 ص 63 الرقم 1 ، الأمالي للطوسي : ص 59 ح 86 نحوه .

ص: 55

رجال النجاشى_ به نقل از ابو رافع _: بر پيامبر خدا وارد شدم ، در حالى كه خواب بود يا وحى بر او نازل مى شد . ناگهان ، مارى در گوشه خانه ديدم و چون كشتن آن موجب بيدار شدن پيامبر صلى الله عليه و آله مى شد ، آن را نكشتم و ميان پيامبر خدا و مار ، دراز كشيدم تا اگر آسيبى برساند ، به من برسد ، نه پيامبر خدا . [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] بيدار شد در حالى كه اين آيه را تلاوت مى كرد : «تنها ولىّ شما ، خدا و پيامبرش و مؤمنان هستند ؛ كسانى كه نماز مى خوانند و در حال ركوع ، صدقه مى دهند» . سپس فرمود : «ستايش خدايى را كه آرزوى على را كاملاً برآورد و بر او مبارك باد برترى اى كه خدا به او بخشيد» . سپس روى برگرداند و مرا در كنار خود ديد . فرمود : «اى ابو رافع! چرا اين جا خوابيده اى؟» . ماجراى مار را به ايشان گفتم . فرمود : «برخيز و آن را بكش» . من هم [ برخاستم و] آن را كُشتم . سپس پيامبر خدا دستم را گرفت و فرمود : «اى ابو رافع! تو چگونه خواهى بود در هنگامى كه گروهى با على مى جنگند و آنان بر باطل اند و على بر حق؟ نبرد با آنان ، تكليفى الهى است و هركه نتواند جهاد كند ، بايد با دلش انكار كند و اگر اين را هم نتواند ، تكليف ديگرى ندارد» . گفتم : برايم دعا كن تا اگر آنان را درك كردم ، خداوندْ يارى ام كند و توان جنگ با آنان را به من بدهد . فرمود : «بار خدايا! اگر آنان را درك كرد ، نيرومندش بدار و يارى اش ده» . سپس به سوى مردم ، بيرون آمد و فرمود : «اى مردم! هركس دوست دارد كه به امين من بر جان و خانواده ام بنگرد ، اين است ، ابو رافع ، امين من بر جانم» .

.

ص: 56

رجال النّجاشي عن عون بن عبيد اللّه بن أبي رافع:لَمّا بويعَ عَلِيٌّ عليه السلام وخالَفَهُ مُعاوِيَةُ بِالشّامِ ، وسارَ طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ إلَى البَصرَةِ ، قالَ أبو رافعٍ : هذا قَولُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، سَيُقاتِلُ عَلِيّا عليه السلام قَومٌ يَكونُ حَقّا فِي اللّهِ جِهادُهُم . فَباعَ أرضَهُ بِخَيَبَر ودارَهُ ، ثُمَّ خَرَجَ مَعَ عَلِيٍّ عليه السلام وهُوَ شَيخٌ كَبيرٌ لَهُ خَمسٌ وثَمانونَ سَنةً ، وقالَ : الحَمدُ للّهِِ ، لَقَد أصبَحتُ لا أحَدَ بِمَنزِلَتي ، لَقَد بايَعتُ البَيعَتَينِ ؛ بَيعَةَ العَقَبَةِ ، وبَيَعَةَ الرِّضوانِ ، وصَلَّيتُ القِبلَتَيِن ، وهاجَرتُ الهِجَرَ الثَّلاثَ ، قُلتُ : ومَا الهِجَرُ الثَّلاثُ ، قالَ : هاجَرتُ مَعَ جَعَفَر بنِ أبي طالِبٍ إلى أرضِ الحَبَشَةِ ، وهاجَرتُ مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله إلَى المَدينَةِ ، وهذِهِ الهِجرَةُ مَعَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام إلَى الكوفَةِ ، فَلَم يَزَل مَعَ عَلِيٍّ عليه السلام حَتَّى استُشهِدَ عَلِيٌّ عليه السلام ، فَرَجَعَ أبو رافِعٍ إلَى المَدينَةِ مَعَ الحَسَنِ عليه السلام ، ولا دارَ لَهُ بِها ولا أرضَ ، فَقَسَمَ لَهُ الحَسَنُ عليه السلام دارَ عَلِيٍّ عليه السلام بِنِصفَينِ ، وأعطاهُ سُنُحَ (1) ؛ أرضٌ أقطَعَهُ إيّاها ، فَباعَها عُبَيدُ اللّهِ بنُ أبي رافِعٍ مِن مُعاوِيَةَ بِمِئَةِ ألفٍ وسَبعينَ ألفا . (2)

.


1- .سُنُح : موضع بعَوالي المدينة ، فيه منازل بني الحارث بن الخزرج (النهاية : ج 2 ص 407 «سنح») .
2- .رجال النّجاشي : ج 1 ص 64 الرقم 1 وراجع الأمالي للطوسي : ص 59 ح 86 .

ص: 57

رجال النجاشى_ به نقل از عون بن عبيد اللّه بن ابى رافع _: چون با على عليه السلام بيعت شد و معاويه در شام با او مخالفت كرد و طلحه و زبير به بصره رفتند ، ابو رافع گفت : اين ، گفته پيامبر خداست : «به زودى كسانى با على مى جنگند كه پيكار با آنان ، تكليف الهى است» . پس خانه و زمينى را كه در خيبر داشت ، فروخت و با آن كه پيرمردى كهن سال بود و 85 سال داشت ، با على عليه السلام حركت كرد و گفت : خدا را سپاس . به منزلتى رسيده ام كه كسى نرسيده است : دو بيعت كرده ام (بيعت عقبه و بيعت رضوان) و به سوى دو قبله نماز خوانده ام و سه هجرت كرده ام . گفتم : كدام سه هجرت؟ گفت : با جعفر بن ابى طالب به حبشه هجرت كردم و با پيامبر خدا به مدينه و اين هم هجرت با على بن ابى طالب به كوفه . پس هماره با على عليه السلام بود تا على عليه السلام به شهادت رسيد و با حسن بن على عليهماالسلام به مدينه بازگشت ، در حالى كه خانه و زمينى نداشت . امام حسن عليه السلام نيمى از خانه على عليه السلام را به او داد و سُنُح ، (1) زمينى را كه على عليه السلام به تملّك وى در آورده بود ، به وى بخشيد و عبد اللّه بن ابى رافع ، [ پس از فوت پدرش] آن را به بهاى صد و هفتاد هزار [ درهم] به معاويه فروخت .

.


1- .سُنُح ، جايى است در بالاى مدينه كه خانه هاى بنى حارث بن خزرج در آن قرار داشته است (النهاية : ج 2 ص 407) .

ص: 58

راجع : ج 4 ص 156 (عدم استئثار الاولاد والأقرباء) .

6أبو سَعيدٍ الخُدرِيُّهو سعد بن مالك بن شيبان ، أبو سعيد الأنصاري الخدري ، وهو مشهور بكنيته ، أحد الصحابة (1) والوجوه البارزة المشهورة من الأنصار (2) . وهو من المحدّثين الكبار (3) ، وفي عداد رواة حديث الغدير (4) ، وحديث المنزلة (5) . كان مع رسول اللّه صلى الله عليه و آله في كثير من غزواته (6) ، وبعده كان أحد الثابتين فكريّاً على معرفة الحقّ (7) ، وأحد الراسخين في دعم الحقيقة (8) . ذكره الإمام الصادق عليه السلام بتبجيل وتكريم ، ونصّ على استقامته في طريق الحقّ . لم يترك مرافقة عليٍّ عليه السلام ، وكان إلى جانبه في معركة النّهروان (9) . ودّع الحياة الدنيا سنة 74 ه . 10

.


1- .تاريخ بغداد : ج1 ص180 الرقم19 ، سير أعلام النّبلاء : ج3 ص170 الرقم28 ، تاريخ دمشق : ج 20 ص393.
2- .تاريخ بغداد : ج 1 ص 180 الرقم 19 ، الوافي بالوفيات : ج 15 ص 148 ح 200 .
3- .المعجم الأوسط : ج 2 ص 369 ح 2254 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 228 ؛ الأمالي للصدوق : ص 670 ح 898 .
4- .تاريخ دمشق : ج 42 ص 172 ؛ المناقب للكوفي : ج 1 ص 501 ح 418 .
5- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 650 ح 6488 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 169 الرقم 28 وفيه «شهد أبو سعيد الخندق وبيعة الرضوان» ، تاريخ دمشق : ج 20 ص 387 .
6- .الخصال : ص 607 ح 9 ، عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 126 ح 1 .
7- .رجال الكشّي : ج 1 ص 183 الرقم 78 وراجع مستدركات علم الرجال : ج 1 ص 20 .
8- .تاريخ بغداد : ج 1 ص 180 الرقم 19 .
9- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 651 ح 6390 ، المعجم الكبير : ج 6 ص 33 ح 5426 و 5427 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 171 الرقم 28 .

ص: 59

6 . ابو سعيد خُدْرى

ر . ك : ج 4 ص 157 (برتر نداشتن فرزندان و خويشان) .

6ابو سعيد خُدْرىسعد بن مالك بن شَيبان _ كه به كنيه اش ابوسعيد انصارىِ خُدْرى مشهور است _ ، از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله و از چهره هاى برجسته و مشهور انصار است . وى از محدّثان بزرگ و از جمله راويان «حديث غدير» و «حديث منزلت» است . سعد در بسيارى از نبردهاى پيامبر خدا در كنار ايشان بود و از كسانى است كه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله نيز در شناخت حق ، استوار انديش بود و در حمايت از حقيقت ، استوارگام . (1) امام صادق عليه السلام از او تجليل و او را تكريم نموده و به استقامت او در طريق حق ، تصريح كرده است . او همراهى على عليه السلام را وا ننهاد و در نبرد نهروان ، همراه مولا عليه السلام بود . ابو سعيد به سال 74 هجرى زندگى را بدرود گفت .

.


1- .مجموعه آنچه را كه درباره استوارگامى او در منابع آمده است ، مى توان در مستدركات علم الرجال (ج 1 ص 20 به بعد) ديد .

ص: 60

7أبو قَتادَةَ الأَنصارِيُّهو الحارث بن ربعيّ بن بَلْدَمَة ، أبو قتادة الأنصاري الخزرجي ، وهو مشهور بكنيته ، كان من الصحابة (1) . شارك في معركة اُحد وما بعدها من المعارك (2) . وكان أحد الشجعان في جيش النّبيّ صلى الله عليه و آله (3) حتى ذكره صلى الله عليه و آله بأنّه من خيرة المقاتلين . كان من صحابة الإمام أمير المؤمنين عليه السلام (4) ، واشترك في جميع حروبه (5) . قال في معركة الجمل قولاً يدلّ على إيمانه العميق ووفائه للإمام عليه السلام (6) . وكان على الرجّالة في النّهروان (7) . وولّاه الإمام عليه السلام على مكّة (8) . توفّي أبو قتادة في أيّام خلافة الإمام عليه السلام . (9)

الاستيعاب :إنَّ عَلِيّا لَمّا وَلِيَ الخِلافَةَ عَزَلَ خالِدَ بنَ العاصِي بنِ هِشامِ بنِ المُغيرَةِ المَخزومِيَّ عَن مَكَّةَ ووَلّاها أبا قَتادَةَ الأَنصارِيَّ . (10)

.


1- .رجال الطوسي : ص 35 الرقم 183 ؛ تاريخ الإسلام للذهبي : ج 4 ص 341 .
2- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 546 ح 6031 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 159 الرقم 10 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 4 ص 340 ، الاستيعاب : ج 4 ص 295 الرقم 3161 ، اُسد الغابة : ج 6 ص 244 الرقم 6173 .
3- .تاريخ الإسلام للذهبي : ج 4 ص 341 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 449 الرقم 87 ، الاستيعاب : ج 1 ص 353 الرقم 414 ، اُسد الغابة : ج 6 ص 244 الرقم 6173 .
4- .رجال الطوسي : ص 83 الرقم 837 ؛ تاريخ بغداد : ج 1 ص 159 الرقم 10 .
5- .تاريخ الإسلام للذهبي : ج 4 ص 342 ، الاستيعاب : ج 4 ص 295 الرقم 3161 ، اُسد الغابة : ج 6 ص 245 الرقم 6173 .
6- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 451 .
7- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 85 ، الأخبار الطوال : ص 210 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 159 الرقم 10 وفيه «حضر معه قتال الخوارج بالنهروان» .
8- .رجال الطوسي : ص 83 الرقم 837 ؛ تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 152 ، الاستيعاب : ج 3 ص 363 الرقم 2190 وزاد فيهما «ثمّ عزله» .
9- .الاستيعاب : ج 4 ص 295 الرقم 3161 ، اُسد الغابة : ج 6 ص 245 الرقم 6173 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 453 الرقم 87 ، وذكرت بعض المصادر أنّه «توفّي سنة 54 ه وهو ابن سبعين سنة» كما في المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 547 ح 6033 والمعجم الكبير : ج 3 ص 240 ح 3274 .
10- .الاستيعاب : ج 3 ص 363 الرقم 2190 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 152 وفيه «خالد بن سعيد بن العاصي» .

ص: 61

7 . ابوقَتاده انصارى

7ابوقَتاده انصارىابو قَتاده حارث بن ربعىّ بن بَلدَمه انصارى خَزرَجى _ كه به كُنيه خود ، شُهره است _ ، از ياران پيامبر خداست كه در جنگ اُحد و جنگ هاى پس از آن ، شركت داشت . او از دليران سپاه پيامبر صلى الله عليه و آله بود كه ايشان از وى به عنوان يكى از بهترين رزم آوران سپاهش ياد كرد . ابو قَتاده ، از ياران على عليه السلام [ نيز] بود كه در تمام جنگ هاى ايشان شركت داشت . در جنگ جمل ، با سُرايش حماسه اى ، ايمان عميق و وفادارى والايش (به على عليه السلام ) را نشان داد و در جنگ نهروان ، فرمانده پياده نظام بود . (1) على عليه السلام او را به حكومت مكّه گماشت . (2) ابو قتاده به روزگار خلافت على عليه السلام زندگى را بدرود گفت . (3)

الاستيعاب :چون على عليه السلام به خلافت رسيد ، خالد بن عاصى بن هشام بن مُغَيره مَخزومى را از حكومت مكّه بر كنار كرد و حكومت آن را به ابوقتاده انصارى سپرد .

.


1- .در تاريخ بغداد : ج 1 ص 159 ش 10 آمده است : «او در نهروان و جنگ با خوارج ، همراه على عليه السلام بود» .
2- .در تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 152 والاستيعاب : ج 3 ص 363 ش 2190 افزوده شده است : «سپس او را بركنار كرد» .
3- .بعضى منابع ، فوت او را در سال 54 هجرى و در هفتاد سالگى ذكر كرده اند همانطور كه در المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 547 ح 6033 والمعجم الكبير : ج 3 ص 240 ح 3274 آمده .

ص: 62

تاريخ الطبري عن أبي قتادة_ لِعَلِيٍّ عليه السلام في حَربِ الجَمَلِ _: يا أميرَ المُؤمِنينَ ! إنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله قَلَّدني هذَا السَّيفَ وقَد شِمتُهُ (1) فَطالَ شَيمُهُ ، وقَد أنى تَجريدُهُ عَلى هؤُلاءِ القَومِ الظّالِمينَ الَّذينَ لَم يَألُوا الاُمَّةَ غِشّا ؛ فَإِن أحبَبتَ أن تُقَدِّمَني ، فَقَدِّمني . (2)

8أبو مَسعودٍ البَدرِيُّهو عُقبَة بن عمرو بن ثعلبة أبو مسعود البدري ، وهو مشهور بكنيته . من صحابة رسول اللّه صلى الله عليه و آله (3) . اشترك في حروبه كلّها إلّا بدرا (4) . عندما تقلّد الإمام أمير المؤمنين عليّ عليه السلام أمر الخلافة ، قام وأثنى عليه ، وعدّ بيعته كبيعة العَقَبة ، و الرضوان ، وحثّ النّاس على بيعته عليه السلام (5) . وحين توجّه الإمام عليه السلام إلى صفّين ، استخلفه على الكوفة (6) . لم يشترك هذا الرجل في حرب من حروب الإمام عليه السلام (7) . مات أبو مسعود سنة 40 ه . (8)

.


1- .الشَّيْم : إغماد السيف ، وهو من الأضداد (النهاية : ج 2 ص 521 «شيم») .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 451 .
3- .المعجم الكبير : ج 17 ص 194 ح 519 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 16 ، تاريخ دمشق : ج 40 ص 507 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 494 الرقم 103 وفيه «معدود في علماء الصحابة» ، اُسد الغابة : ج 4 ص 55 الرقم 3717 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 658 ؛ رجال الطوسي : ص 43 الرقم 309 .
4- .الاستيعاب : ج 3 ص 184 الرقم 1846 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 55 الرقم 3717 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 16 ، تاريخ دمشق : ج 40 ص 511 . واختلف في اشتراكه ببدر ، راجع : تهذيب التهذيب : ج 7 ص 209 الرقم 4806 .
5- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 179 .
6- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 127 ح 4602 ، المعجم الكبير : ج 17 ص 195 ح 521 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 16 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 152 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 658 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 409 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 495 الرقم 103 ؛ وقعة صفّين : ص 121 .
7- .المعجم الكبير : ج 17 ص 195 ح 521 ، تاريخ دمشق : ج 40 ص 522 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 496 الرقم 103 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 658 وراجع المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 127 ح 4603 .
8- .الطبقات لخليفة بن خيّاط : ص 229 الرقم 933 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 496 الرقم 103 ، وفي موته أقوال اُخر : «مات أيّام عليّ بن أبي طالب» كما في تاريخ دمشق : ج 40 ص 516 و 517 ، و ص 511 وفيه«مات في أوّل خلافة معاوية» ، وقيل «توفّي في آخر خلافة معاوية» كما في الطبقات الكبرى : ج 6 ص 16 وتاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 659 .

ص: 63

8 . ابومسعود بَدرى

تاريخ الطبرى_ به نقل از ابو قَتاده ، خطاب به على عليه السلام در جنگ جمل _: اى امير مؤمنان! پيامبر خدا اين شمشير را بر گردن من آويخت و آن را غلاف كرده بودم و در غلاف بودنش به درازا كشيد و اكنون هنگام برهنه كردن و بر كشيدن آن بر سر اين قوم ستمكار است ؛ كسانى كه از هيچ خيانتى در حقّ امّت ، فروگذار نكردند. پس اگر دوست دارى مرا پيش فرستى ، بفرست .

8ابومسعود بَدرىابو مسعود ، عُقبَة بن عمرو بن ثَعْلَبه بَدْرى ، به كُنيه شهرت داشت. وى از ياران پيامبر خداست (1) كه در تمام نبردهاى ايشان ، بجز بدر ، شركت داشت . (2) او پس از آن كه امير مؤمنان على عليه السلام زمام امور را به دست گرفت ، بر پا ايستاد و امام عليه السلام را ستود و بيعت با او را چونان بيعت «عقبه» و «رضوان» دانست و مردم را به بيعت با امام عليه السلام تشويق كرد . على عليه السلام چون آهنگ صِفّين كرد ، او را بر جاى خويش در كوفه گمارد . ابو مسعود در مسير حق ، استوار نمانْد و گاه از سرِ ترديد ، سخن گفت و در جنگ هاى على عليه السلام ، به سوى «قاعدان (كناره گيران از طرفين جنگ)» كشيده شد . شايد جوسازى هاى معاويه و عوامفريبى هاى او ، در اين سُست گرايى تأثير داشته است . ابو مسعود در سال 40 هجرى درگذشت . (3)

.


1- .در تاريخ دمشق : ج 40 ص 507 ، آمده است : «او از عالمان صحابيان ، برشمرده شده است» .
2- .شركت او در جنگ بدر ، اختلافى است (ر . ك : تهذيب التهذيب : ج 7 ص 209 ش 4806) .
3- .درباره سال مرگ او گفته هاى ديگرى نيز هست ، مانند : «در روزگار امام على عليه السلام درگذشت» يا «در آخر خلافت معاويه درگذشت» (ر . ك : تاريخ دمشق : ج 40 ص 516 و 517 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 16) .

ص: 64

9أبو موسَى الأَشعَرِيُّهو عبد اللّه بن قيس بن سليم ، المشهور بأبي موسى الأشعري . من أهل اليمن (1) ، وأحد صحابة النّبيّ صلى الله عليه و آله (2) . أسلم في مكّة (3) . وكان حَسَنَ الصوت ، واشتهر بالقراءة (4) . ولّاه النّبيّ صلى الله عليه و آله على مناطق من اليمن (5) . وليالبصرة (6) في عهد عمر بعد عزل المغيرة (7) . عندما كان واليا على البصرة ، فتح كثيرا من مناطق إيران ، منها الأهواز (8) ، وتُستَر (9) ، وقمّ (10) ، وأصفهان (11) ، وجُنديسابور (12) . وظلّ واليا على البصرة في أوّل خلافة عثمان (13) ، ثمّ عزله عثمان ونصب مكانه عبد اللّه بن عامر بن كريز (14) الَّذي كان ابن خمس وعشرين سنة (15) . ولمّا ثار أهل الكوفة على عثمان وواليه سعيد بن العاص وطلبوا أبا موسى ، وافق عثمان على ذلك ، وولي أبو موسى الكوفة (16) . وعندما تسلّم أمير المؤمنين عليه السلام مقاليد الخلافة أبقاه في منصبه باقتراح مالك الأشتر (17) . وهو الوالي الوحيد الَّذي ظلّ في منصبه من ولاة عثمان (18) . وكان أبو موسى يثبّط النّاس عن نصرة الإمام عليه السلام في فتنة أصحاب الجمل ، فعزله الإمام (19) ، وأخرجه مالك الأشتر من الكوفة (20) . اعتزل أبو موسى القتال في صفّين (21) وانضمّ إلى القاعدين . ولكن عندما فُرِضَ التحكيم على الإمام عليه السلام ، فُرِضَ أبو موسى عليه أيضا حَكَما بإصرار الأشعث بن قيس والخزرج وبلبلتهم (22) . وكان الإمام عليه السلام يعلم أنّ أبا موسى سيُضيع الحقّ بمكيدة عمرو بن العاص ، وكذلك كان يعتقد أصحابه الأجلّاء كمالك الأشتر، وابن عبّاس، والأحنف بن قيس (23) . وفي آخر المطاف انخدع أبو موسى بمكيدة ابن العاص ، وعجز عن استخلاف عبد اللّه بن عمر ، الَّذي كان صهره (24) ، وكان يطمع فيها (25) . لقد وَهِم أبو موسى أنّه عزل عليّا عليه السلام ومعاوية . واستغلّ ابن العاص الفرصة ، وكادَ فأبقى معاوية . وعبّر أبو موسى بحماقته هذه عن دوره المخزي في التاريخ مرّة اُخرى ، وساق المجتمع الإسلامي إلى هاوية الدمار (26) . ويا عجبا ! فإنّ التدقيق في حوار الرجلين يدلّ على أنّ أبا موسى كان غير مطّلع على موضوع التحكيم ، ولم يعلم في الحقيقة كُنه ما يريد أن يُحكّم فيه . لجأ أبو موسى بعد ذلك إلى مكّة (27) . وعندما مَلَكَ معاوية كان يتردّد عليه ، وكان معاوية يحتفي به (28) . وكان أمير المؤمنين عليّ عليه السلام يدعو في صلاته على أبي موسى ، ومعاوية ، وابن العاص (29) . ويدلّ التدبّر في حياة أبي موسى الأشعري وإنعام النّظر فيما ذكرناه أنّه كان ذا «جمود فكري» من جهة ، و «خمود سلوكي» من جهة اُخرى . فلا هو من اُولي الفكر الحركي الفعّال ، ولا هو من أصحاب السعي اللائق المحمود . لقد كان رجلاً ظاهر التنسّك دون الاهتداء بما عليه العقل . مات أبو موسى سنة 42 ه (30) وهو ابن ثلاث وستّين سنةً . (31)

.


1- .تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 548 ، الفتوح : ج 4 ص 198 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 151 ؛ وقعة صفّين : ص 500 .
2- .تاريخ دمشق : ج 32 ص 14 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 364 الرقم 3137 ؛ رجال الطوسي : ص 42 الرقم 295 .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 526 ح 5953 ، الطبقات الكبرى : ج 4 ص 105 و ج 6 ص 16 ، تهذيب الكمال : ج 15 ص 447 الرقم 3491 ، تاريخ دمشق : ج 32 ص 18 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 382 الرقم 82 .
4- .الطبقات الكبرى : ج 2 ص 344 و ج 4 ص 107 و 108 ، تهذيب الكمال : ج 15 ص 449 الرقم 3491 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 256 وص 258 ، الاستيعاب : ج 3 ص 104 الرقم 1657 ، تاريخ دمشق : ج 32 ص 22 .
5- .تهذيب الكمال : ج 15 ص 447 الرقم 3491 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 61 ، الاستيعاب : ج 3 ص 104 الرقم 1657 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 365 الرقم 3137 ، تاريخ دمشق : ج 32 ص 15 .
6- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 16 ، تهذيب الكمال : ج 15 ص 447 الرقم3491، تاريخ دمشق : ج32 ص15 وفيهما «استعمله عمر على الكوفة والبصرة» ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 69 ، الطبقات لخليفة بن خيّاط : ص126 الرقم 458 ، سير أعلام النّبلاء: ج2 ص382 الرقم 82 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 365 الرقم 3137 .
7- .تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 111 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 390 الرقم 82 ، الاستيعاب : ج 3 ص 104 الرقم 1657 ، الإصابة : ج 4 ص 181 الرقم 4916 .
8- .تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 94 و ص 97 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 390 الرقم 82 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 365 الرقم 3137 ، الإصابة : ج4 ص181 الرقم4916، معجم البلدان : ج1 ص285.
9- .تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 102 و 103 ، تاريخ دمشق : ج 32 ص 22 .
10- .معجم البلدان : ج 4 ص 397 .
11- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 110 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 365 الرقم 3137 ، الإصابة : ج 4 ص 181 الرقم 4916 ، تاريخ دمشق : ج 32 ص 20 .
12- .تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 97 .
13- .الطبقات لخليفة بن خيّاط : ص 126 الرقم 458 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 133 ، تاريخ دمشق : ج 32 ص 20 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 382 الرقم 82 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 365 الرقم 3137 ، الإصابة : ج 4 ص 182 الرقم 4916 .
14- .تاريخ خليفة بن خيّاط: ص133، سير أعلام النّبلاء: ج2 ص390 الرقم 82 ، الاستيعاب : ج 3 ص 104 الرقم 1657 ، اُسد الغابة : ج3 ص365 الرقم3137 ، الإصابة : ج 4 ص 182 الرقم 4916 .
15- .الطبقات الكبرى : ج 5 ص 45 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 741 ح 6696 وفيه «فتى من قريش» بدل «ابن خمس وعشرين سنة» .
16- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 159 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 332 ، مروج الذهب : ج 2 ص 347 ، الاستيعاب : ج 3 ص 104 الرقم 1657 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 365 الرقم 3137 ، الإصابة : ج 4 ص 182 الرقم 4916 .
17- .الأمالي للمفيد : ص 296 ح 6 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 179 ؛ تاريخ الطبري : ج 4 ص 499 .
18- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 179 .
19- .نهج البلاغة : الكتاب 63 ، الجمل : ص 242 ؛ المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 126 ح 4602 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 499 ، مروج الذهب : ج 2 ص 367 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 349 ، الفتوح : ج 2 ص 459 .
20- .الجمل : ص 253 ؛ تاريخ الطبري : ج 4 ص 487 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 329 . راجع : ج 5 ص 34 (استنصار الإمام من أهل الكوفة) .
21- .وقعة صفّين : ص 500 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 52 .
22- .راجع : ج 6 ص 192 (تعيين الحكم) .
23- .وقعة صفّين : ص 500 و ص 501 و ص 545 ؛ مروج الذهب : ج 2 ص 406 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 52 و ص 70 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 388 و ص 396 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 547 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 365 الرقم 3137 .
24- .مروج الذهب : ج 2 ص 408 .
25- .وقعة صفّين : ص 540 ؛ مروج الذهب : ج 2 ص 408 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 293 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 394 الرقم 82 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 548 .
26- .وقعة صفّين : ص 546 ؛ مروج الذهب : ج 2 ص 410 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 71 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 396 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 549 . راجع : ج 6 ص 252 (خيمة التحكيم) .
27- .وقعة صفّين : ص 546 ؛ مروج الذهب : ج 2 ص 410 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 71 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 397 .
28- .الغارات : ج 2 ص 656 ؛ تهذيب الكمال : ج 15 ص 448 الرقم 3491 ، تاريخ دمشق : ج 32 ص 15 وفيهما «قدم دمشق على معاوية» .
29- .وقعة صفّين : ص 552 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 315 .
30- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 16 ، تهذيب الكمال : ج 15 ص 452 الرقم 3491 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 382 الرقم 82 ، وفي وفاته أقوال اُخر : «مات سنة 50 أو 51 ه » كما في الطبقات لخليفة بن خيّاط : ص 126 الرقم 458 ، وقيل «مات سنة 52 ه » كما في المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 526 ح 5956 والطبقات الكبرى : ج 4 ص 116 وسير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 397 الرقم 82 .
31- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 526 ح 5956 ، تهذيب الكمال : ج 15 ص 452 الرقم 3491 ، الإصابة : ج 4 ص 183 الرقم 4916 .

ص: 65

9 . ابو موسى اشعرى

9ابو موسى اشعرىعبد اللّه بن قيس بن سليم، مشهور به ابو موسى اشعرى ، از اهالى يمن و از ياران پيامبر خداست كه در مكّه به اسلام گرويد . او صدايى خوش داشت و به قرائت قرآن ، مشهور بود . پيامبر صلى الله عليه و آله او را به حكومت مناطقى از يمن گماشت و در زمان عمر و پس از عزل مغيره ، فرماندار بصره شد . (1) او به هنگام حكومت بر بصره ، بسيارى از مناطق ايران از جمله اهواز ، شوشتر ، جُندى شاپور ، اصفهان ، و قم را گشود . در آغاز خلافت عثمان ، همچنان فرماندار بصره بود كه عثمان ، وى را عزل كرد و عبد اللّه بن عامر را كه جوانى كم سن و سال و از امويان بود ، بر بصره گماشت . (2) چون كوفيان بر عثمان و فرماندار وى (سعيد بن عاص) شوريدند ، به درخواست آنها و موافقت عثمان ، ابو موسى فرماندار كوفه شد . پس از به خلافت رسيدن على عليه السلام با پيشنهاد مالك اشتر ، امام عليه السلام ابو موسى را در حكومت كوفه ابقا كرد . او تنها كارگزار حكومت عثمان بود كه در جايگاه خود ، باقى ماند . در فتنه جَمَليان ، ابو موسى مردم را از همراهى با على عليه السلام باز مى داشت . امام عليه السلام او را بركنار كرد و مالك اشتر ، وى را از كوفه بيرون راند . (3) او در جنگ صفّين گوشه گيرى پيشه كرد و به صف قاعدان (كناره گيران از طرفين جنگ) پيوست ؛ امّا پس از تحميل حَكَميت بر امام عليه السلام اشعث بن قيس و خوارج با پافشارى ها و صحنه سازى ها ، او را به عنوان حَكَم از سوى على عليه السلام بر ايشان تحميل كردند . (4) على عليه السلام مى دانست كه او در چنبر فريب عمرو عاص ، حق را تباه خواهد ساخت . ياران ارجمند امام عليه السلام همانند ابن عبّاس ، مالك اشتر و احنف بن قيس نيز بر اين باور بودند . سرانجام ، ابو موسى با نيرنگ هاى عمروعاص ، فريب خورد و در به خلافت رساندن عبد اللّه بن عمر _ كه دامادش بود و بدو دل بسته _ ناكام مانْد . او به پندار خويش ، على عليه السلام و معاويه را از خلافت ، عزل كرد . عمروعاص نيز از فرصتْ استفاده كرد و با نيرنگ ، معاويه را در خلافتْ ابقا كرد . با اين حماقت ابو موسى ، نقش افتضاح آميز وى در تاريخ ، يك بار ديگر رقم خورد و سرنوشت جامعه اسلامى رو به تباهى نهاد . (5) شگفتا! از دقّت در بحث هاى آن دو روشن مى شود كه ابو موسى از موضوع حكميت نيز به روشنى آگاهى نداشت و به واقع نمى دانست درباره چه مى خواهد داورى كند . ابو موسى پس از آن ، به مكّه پناهنده شد و به هنگام خلافت معاويه ، با وى آمد و شد داشت . معاويه او را مى نواخت و بدو توجّه داشت . (6) على عليه السلام در قنوت نماز،وى را به همراه معاويه و عمرو بن عاص ، نفرين مى كرد. تدبّر در زندگانى ابو موسى اشعرى و دقّت در آنچه آورديم، نشان مى دهد كه وى از يك سو جمود فكرى داشت و از ديگر سو ، خُمود رفتارى . وى نه از انديشه اى پويا و كارآمد برخوردار بود ، و نه از تلاشى ستودنى و شايسته . او مردى بود كه رداى ظاهرى تعبّد به تن داشت ، بدون اين كه راهبرى از تعقّل ، همراه داشته باشد . ابو موسى در سال 42 هجرى (7) و در 63 سالگى مُرد .

.


1- .در تاريخ دمشق : ج 32 ص 15 آمده است : «عمر ، او را بر حكومت كوفه و بصره گمارد» .
2- .در المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 741 ح 6696 سن ابن عامر را در آن زمان ، 25 سال دانسته است .
3- .ر .ك : ج 5 ص 35 (يارى خواستن امام از كوفيان) .
4- .ر . ك : ج 6 ص 193 (گزينش داور) .
5- .ر . ك : ج 6 ص 253 (در سراپرده داورى) .
6- .در تهذيب الكمال : ج 15 ص 448 ح 3491 و تاريخ دمشق : ج 32 ص 15 آمده است : «سپس در دمشق بر معاويه درآمد» .
7- .درباره سال مرگ او ، گفته هاى ديگر نيز هست . آمده است : «در سال 50 يا 51 هجرى درگذشت» (الطبقات ، خليفة بن خيّاط : ص 126 ش 458) و يا : «در سال 52 درگذشت» (المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 526 ح 5956) .

ص: 66

. .

ص: 67

. .

ص: 68

. .

ص: 69

. .

ص: 70

. .

ص: 71

. .

ص: 72

الإمام عليّ عليه السلام_ في وَصفِ أبي موسَى الأَشعَريِّ _: وَاللّهِ ما كانَ عِندي مُؤتَمَنا ولا ناصِحا ، ولَقد كانَ الَّذينَ تَقَدَّمونِي استَولَوا عَلى مَوَدَّتِهِ ، ووَلَّوهُ وسَلَّطوهُ بِالإِمرَةِ عَلَى النّاسِ ، ولَقَد أرَدتُ عَزلَهُ فَسَأَلَنِي الأَشتَرُ فيهِ أن اُقِرَّهُ ، فَأَقرَرتُهُ عَلى كُرهٍ مِنّي لَهُ ، وتَحَمَّلتُ عَلى صَرفِهِ مِن بَعدُ . (1)

مروج الذهب_ في ذِكرِ حَربِ الجَمَلِ _: كاتَبَ عَلِيٌّ مِنَ الرَّبَذَةِ أبا موسَى الأَشعَرِيَّ لِيَستَنفِرَ النّاسَ ، فَثَبَّطَهُم أبو موسى وقالَ : إنَّما هِيَ فِتنَةٌ ، فَنُمِيَ (2) ذلِكَ إلى عَلِيٍّ ، فَوَلّى عَلَى الكوفَةِ قَرَظَةَ بنَ كَعبٍ الأَنصارِيَّ ، وكَتَبَ إلى أبي موسى : اِعتَزِل عَمَلَنا يَابنَ الحائِكِ مَذموما مَدحورا ، فَما هذا أوِّلُ يَومِنا مِنكَ ، وإنَّ لَكَ فينا لَهَناتٍ وهُنَيّاتٍ . (3)

سير أعلام النّبلاء عن شقيق :كُنّا مَعَ حُذَيفَةَ جُلوسا ، فَدَخَلَ عَبدُ اللّهِ وأبو موسَى المَسجِدَ ، فَقالَ : أحَدُهُما مُنافِقٌ ، ثُمَّ قالَ : إنَّ أشبَهَ النّاس هَديا ودَلّاً وسَمتا بِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَبدُاللّهِ . (4)

شرح نهج البلاغة :رُوِيَ أنَّ عَمّارا سُئِلَ عَن أبي موسى ، فَقالَ : لَقَد سَمِعتُ فيهِ مِن حُذَيفَةَ قَولاً عَظيما ، سَمِعتُهُ يَقولُ : صاحِبُ البُرنُسِ (5) الأَسوَدِ ، ثُمَّ كَلَحَ كُلوحا (6) ، عَلِمتُ مِنهُ أنَّهُ كانَ لَيلَةَ العَقَبَةِ بَينَ ذَلِكَ الرَّهطِ . (7)

.


1- .الأمالي للمفيد : ص 295 ح 6 .
2- .نَمَيتُ الحديثَ : أي رفَعتُه وأبلَغتُه (النهاية : ج 5 ص 121 «نما») .
3- .مروج الذهب : ج 2 ص 367 وراجع تاريخ الطبري : ج 4 ص 499 و 500 والكامل في التاريخ : ج 2 ص 349 .
4- .سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 393 الرقم 82 ، تاريخ دمشق : ج 32 ص 93 ، المعرفة والتاريخ : ج 2 ص 771 .
5- .البُرنُس : قلنسوة طويلة كان النّسّاك يلبسونها في صدر الإسلام (النهاية : ج 1 ص 122 «برنس») .
6- .الكلوح : العبوس (النهاية : ج 4 ص 196 «كلح») .
7- .شرح نهج البلاغة : ج 13 ص 315 ، الاستيعاب : ج 3 ص 104 الرقم 1657 وفيه « عزله عليّ رضى الله عنهعنها ، فلم يزل واجِدا منها على عليّ ، حتى جاء منه ما قال حذيفة . فقد روى فيه لحذيفة كلام كرِهْتُ ذكره ، واللّه يغفر له » .

ص: 73

امام على عليه السلام_ در توصيف ابو موسى اشعرى _: به خدا سوگند ، نزد من ، او نه امين است و نه خيرخواه ، و كسانى كه پيش از من بودند ، به خاطر دوستى ، او را حاكم و مسلّط بر مردم كردند و من مى خواستم او را بركنار كنم ؛ امّا اَشتر از من خواست كه او را برقرار دارم . من هم با وجود ناخشنودى ام از او ، بركنارش نكردم و به قصد تغييرش در آينده ، تحملّش كردم .

مروج الذهب_ در يادكرد جنگ جمل _: على عليه السلام از رَبَذه به ابو موسى اشعرى نامه نوشت تا مردم را بسيج كند ؛ امّا ابو موسى آنان را بازداشت و گفت : اين ، فتنه اى بيش نيست . خبر اين [ نافرمانى او] به على عليه السلام رسيد . پس قرظة بن كعب انصارى را بر كوفه گمارد و به ابو موسى نوشت : «از كارگزارىِ ما ، با خوارى و نكوهشْ كناره بگير ، _ اى پسر متكبّر _ كه اين ، نخستين گرفتارى ما از دست تو نيست و تو با ما چيزها و كارهايى خواهى داشت» .

سير أعلام النبلاء_ به نقل از شقيق _: با حُذَيفه نشسته بوديم . عبد اللّه و ابو موسى وارد مسجد شدند . حذيفه گفت : يكى از اين دو ، منافق است . سپس گفت : شبيه ترينِ مردم به پيامبر خدا از نظر راه و روش و نشان ، عبد اللّه است .

شرح نهج البلاغة :روايت شده است كه از عَمّار درباره ابو موسى پرسيدند . گفت : درباره او ، گفته دهشتناكى از حذيفه شنيده ام . شنيدم كه مى گفت : «صاحبِ بُرنُس سياه» (1) و سپس چهره درهم كشيد . دانستم كه او در شب عَقَبه (2) در ميان آن گروه [ توطئه گر ]بوده است . (3)

.


1- .بُرنُس: كلاه بلند و سياهى بوده است كه زاهدان صدر اسلام،آن را برسر مى نهاده اند (النهاية : ج 1 ص 122) .
2- .منظور ، شب بازگشت از تبوك است كه گروهى از منافقان ، قصد داشتند شتر پيامبر خدا را در بالاى گردنه (عقبه) رَم دهند و حضرت را به قتل برسانند . اين توطئه خنثا شد و حذيفه _ كه مسئول راندن شتر پيامبر بود _ برخى از آنان را شناخت . عمّار در اين شب ، زمام شتر پيامبر صلى الله عليه و آله را در دست داشت . (ر . ك : إعلام الورى : ج 1 ص 245 و 246 و بحار الأنوار : ج 21 ص 247 . (م)) .
3- .الاستيعاب : ج 3 ص 104 ش 1657 ، آمده است : «على عليه السلام او را از حكومت كوفه بركنار كرد و از اين رو ، ابو موسى از على عليه السلام دلگير بود تا آن كه حذيفه اين سخن را گفت و من نقل سخن حذيفه را ناپسند مى دارم و خداوند ، او را مى آمرزد» .

ص: 74

تاريخ دمشق عن أبي تِحيَى حُكَيّم :كُنتُ جالِسا مَعَ عَمّارٍ ، فَجاءَ أبو موسى فَقالَ : ما لي ولَكَ ؟ قالَ : أ لَستُ أخاكَ ؟ قالَ : ما أدري إلّا أنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَلعَنُكَ لَيلَةَ الجَمَلِ . قالَ : إنَّهُ قَدِ استَغفَرَ لي . قالَ عَمّارٌ : قَد شَهِدتُ اللَّعنَ ، ولَم أشهَدِ الِاستِغفارَ . (1)

تاريخ الطبري عن جويرية بن أسماء :قَدِمَ أبو موسى عَلى مُعاوِيَةَ ، فَدَخَلَ عَلَيهِ في بُرنُسٍ أسودَ ، فَقالَ : السَّلامُ عَلَيكَ يا أمينَ اللّهِ ! قالَ : وعَلَيكَ السَّلامُ ، فَلَمّا خَرَجَ قالَ مُعاوِيَةُ : قَدِمَ الشَّيخُ لِاُوَلِّيهُ ، ولا وَاللّهِ لا اُوَلّيهِ . (2)

الغارات عن محمّد بن عبد اللّه بن قارب :إنّي عِندَ مُعاوِيَةَ لَجالِسٌ ، إذ جاءَ أبو موسى فَقالَ : السَّلامُ عَلَيكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ! قالَ : وعَلَيكَ السَّلامُ ، فَلَمّا تَولّى قالَ : وَاللّهِ لا يَلي هذا عَلَى اثنَينِ حَتّى يَموتَ . (3)

الطبقات الكبرى عن أبي بُردة [ بن أبي موسى ] :دَخَلتُ عَلى مُعاوِيَةَ بنِ أبي سُفيانَ حينَ أصابَتهُ قُرحَتُهُ ، فَقالَ : هَلُمَّ يَابنَ أخي تَحَوَّلَ فَانظُر . قالَ : فَتَحَوَّلتُ ، فَنَظَرتُ ، فَإِذا هِيَ قَد سَبَرَت (4) _ يَعني : قُرحَتُهُ _ فَقُلتُ : لَيسَ عَلَيكَ بَأسٌ ... إذ دَخَلَ يَزيدُ بنُ مُعاوِيَةَ، فَقالَ لَهُ مُعاوِيَةُ: إن وَليتَ مِن أمرِ النّاس شَيئا، فَاستَوصِ بهذا ؛ فَإِنَّ أباهُ كانَ أخا لي _ أو خَليلاً ، أو نَحوَ هذا مِنَ القَولِ _ غَيرَ أنّي قَد رَأَيتُ فِي القِتالِ ما لَم يَرَ . (5)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 32 ص 93 ، كنز العمّال : ج 13 ص 608 ح 37554 .
2- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 332 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 527 ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 50 نحوه .
3- .الغارات : ج 2 ص 656 .
4- .أي حَسُن حالها (اُنظر لسان العرب : ج 4 ص 340 «سبر») .
5- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 112 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 401 الرقم 82 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 332 .

ص: 75

تاريخ دمشق_ به نقل از ابو تِحيى حُكَيّم _: با عمّارْ نشسته بوديم كه ابو موسى آمد و گفت : تو با من چه كار دارى؟ مگر من برادرِ [دينى ]تو نيستم؟ عمّار گفت : نمى دانم . امّا شنيدم كه پيامبر خدا تو را در شب شتر ، (1) نفرين كرد . ابو موسى گفت : ايشان براى من آمرزش خواست . عمّار گفت : من نفرين كردن را شاهد بودم ؛ امّا آمرزش خواهى را نه .

تاريخ الطبرى_ به نقل از جُوَيرية بن أسماء _: ابو موسى بر معاويه وارد شد و با كلاه بلند سياهى بر سر ، داخل شد و گفت : سلام بر تو ، اى امين خدا! معاويه گفت : و بر تو سلام! پس چون بيرون رفت ، معاويه گفت : اين پيرمرد آمده است تا حكومتِ جايى را بدو دهم . به خدا سوگند ، حاكمش نمى كنم .

الغارات_ به نقل از محمّد بن عبد اللّه بن قارب _: من نزد معاويه نشسته بودم كه ابو موسى آمد و گفت : سلام بر تو ، اى امير مؤمنان! گفت : و بر تو سلام! پس چون رفت ، معاويه گفت : به خدا سوگند ، اين شخص بر دو نفر هم حكومت نمى يابد تا بميرد .

الطبقات الكبرى_ به نقل از ابو بُرْدَة [ بن ابى موسى ]_: هنگامى كه معاوية بن ابى سفيان زخمى شده بود ، بر او وارد شدم . گفت : اى برادر زاده! به اين جا بيا و بنگر . رفتم و ديدم كه عمق زخم ، بررسى شده است . گفتم : ناراحت مباش . خطرى برايت ندارد ... . يزيد بن معاويه داخل شد و معاويه به او گفت : اگر سرپرست برخى از كارهاى مردم شدى ، رعايت اين شخص را بكن كه پدرش برادر من (يا دوست من و يا كلمه اى شبيه اين) بود ، جز آن كه نظر من در جنگ با نظر او متفاوت بود .

.


1- .يعنى همان شب رَم دادن شتر پيامبر در بازگشت از غزوه تبوك .(م) .

ص: 76

10أبُو الهَيثَمِهو مالك بنُ التَّيِّهانِ بن مالك أبو الهيثم الأنصاري ، وهو مشهور بكنيته . من أوائل الأنصار الذين أسلموا في مكّة قبل هجرة النّبيّ صلى الله عليه و آله (1) . وكان قبل الإسلام موحّداً أيضاً ولم يعبد الأصنام (2) . وشهد مشاهد النّبيّ صلى الله عليه و آله جميعها (3) ، وهو ممّن روى حديث الغدير (4) . وكان من السابقين في معرفة الحقّ بعد رسول اللّه صلى الله عليه و آله ؛ إذ سبق إلى معرفة خلافة الحقّ (5) ، ولم يتنازل عنها إلى غيرها (6) ، وهو أحد الإثني عشر الذين احتجّوا في مسجد النّبيّ مدافعين عن الإمام عليه السلام ، ومعارِضين لتغيير مسار الخلافة (7) . وهكذا كان ؛ فقد رافق الإمام عليه السلام منذ بداية تبلور خلافته ، وتصدّى مع عمّار بن ياسر لأخذ البيعة من النّاس (8) . جعله الإمام عليه السلام وعمّارَ بن ياسر على بيت المال . وهو آية على نزاهته (9) . وعندما ذكر الإمامُ عليه السلام بلَوعةٍ وألم _ وهو في وحدته ومحنة نُكول أصحابه وضعفهم _ أحِبَّته الماضين الذين ثبتوا على الطريق ، ذكر فيهم مالك بن التَّيِّهان ، وتأسّف على فقده (10) . واختلف المؤرّخون في وقت وفاته ، لكن يستبين من خطبة الإمام عليه السلام ، الَّتي ذكر فيها اسمه وتأوَّة على فقده وفقد عمّار بن ياسر ، وخزيمة بن ثابت ذي الشهادتين ، قائلاً : « أينَ إخوانِيَ الَّذينَ رَكِبوا الطَّريقَ ومَضَوا عَلَى الحَقِّ ؟ أينَ عَمّارٌ ؟ وأينَ ابنُ التَّيِّهانِ ؟ وأينَ ذُو الشَّهادَتَينِ ؟ وأينَ نُظَراؤُهُم مِن إخوانِهِمُ الَّذينَ تَعاقَدوا عَلَى المَنِيَّةِ ، واُبِردَ بِرُؤوسِهِم إلَى الفَجَرَةِ ؟ » يستبين أنّه استُشهد في صفّين (11) . وبه صرّح ابن أبي الحديد (12) ، والعلّامة التستري . (13)

.


1- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 448 ، سير أعلام النّبلاء : ج 1 ص 190 الرقم 22 ، الاستيعاب : ج 3 ص 404 الرقم 2286 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 409 .
2- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 448 ، سير أعلام النّبلاء : ج 1 ص 190 الرقم 22 .
3- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 448 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 221 ، سير أعلام النّبلاء : ج 1 ص 190 الرقم 22 ، الاستيعاب : ج 3 ص 404 الرقم 2286 .
4- .الغدير : ج 1 ص 16 .
5- .رجال الكشّي : ج 1 ص 181 .
6- .الخصال : ص 607 ح 9 ، عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 126 ح 1 .
7- .الخصال : ص 465 ح 4 ، الاحتجاج : ج 1 ص 197 ح 9 ، رجال البرقي : ص 66 .
8- .الأمالي للطوسي : ص 728 ح 1530 .
9- .الاختصاص : ص 152 .
10- .نهج البلاغة : الخطبة 182 .
11- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 449 ، الاستيعاب : ج 3 ص 404 الرقم 2286 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 13 الرقم 4572 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 409 وفيهما « وقيل : عاش بعدها يسيرا » .
12- .شرح نهج البلاغة : ج 10 ص 108 .
13- .قاموس الرجال : ج 7 ص 462 .

ص: 77

10 . ابوهَيثم

10ابوهَيثممالك بن تَيِّهان بن مالك كه به كُنيه اش (ابوهَيثم) مشهور است ، جزو نخستين گروه انصار بود كه پيش از هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله در مكّه ايمان آوردند . او قبل از اسلام هم موحّد بود و از پرستش بت ، تن مى زد . ابوهيثم در تمام نبردهاى پيامبر خدا شركت داشت و از جمله كسانى است كه «حديث غدير» را روايت كرده اند . او از پيش گامان شناخت حق پس از پيامبر خداست كه پس از ايشان در شناخت خلافت حق ، پيشتاز شد و به ديگرسانى خلافت ، تن نداد و در زمره دوازده نفرى بود كه در مسجد النبى ، به دفاع از مولا عليه السلام در برابر دگرگونى مسير خلافت ، فرياد اعتراض برآوردند . چنين بود كه ابو هيثم ، از آغاز شكل گيرى خلافت على عليه السلام با ايشان همراه شد و همراه با عمّار بن ياسر ، مسئول بيعت گرفتن از مردم شد . امام عليه السلام ابو هيثم را به همراه عمّار بن ياسر ، بر بيت المال گمارد كه نشانى است از سلامت نفس او. على عليه السلام در اوج تنهايى و در تنگناى سستى همراهانش ، آن گاه كه با سوز و گداز ، ياران استوار گامِ از دست رفته اش را ياد كرده است ، از مالك بن تَيّهان نيز نام برده و بر نبودش تأسف خورده است . مورّخان در زمان درگذشت ابو هيثم ، يكْ داستان نيستند ؛ امّا از سخنانى كه على عليه السلام ايراد نموده و از نبود او ، عمّار و خزيمة بن ثابت ذو الشهادتين با سوز ياد كرده و فرموده است : «كجايند برادران من كه بر راه [ صحيح ]رفتند و با حق گذشتند؟ كجاست عمّار؟ و كجاست ابن تيّهان؟ و كجاست ذو الشهادتين؟ و كجايند برادران همانند ايشان كه پيمان مرگ بستند و سرهايشان را براى فاجران فرستادند؟» ، روشن مى شود كه وى در صفّين به شهادت رسيده است . (1) ابن ابى الحديد و علّامه محمّد تقى شوشترى بر اين نظر ، تصريح كرده اند .

.


1- .در اُسد الغابة : ج 5 ص 13 ش 4572 والكامل في التاريخ : ج 2 ص 409 ، آمده است : «و گفته شده است كه اندكى پس از آن زيست» .

ص: 78

11الأَحنَفُ بنُ قَيسٍالأحنف بن قيس بن معاوية ، أبو بحر التميمي السعدي ، والأحنف لقب له لحَنَفٍ (1) كان برجله ، واسمه الضحّاك وقيل : صخر ، من كبار تميم (2) . أسلم على عهد النّبيّ صلى الله عليه و آله (3) ، لكنّه لم يَرَهُ (4) . حُمِدَ بالحلم والسيادة ، وربّما أفرط مترجموه في نقل بعض الأمثلة من حلمه وسيادته (5) . وكان الأحنف من اُمراء الجيش في فتح خراسان أيّام عمر (6) . وفتح مَرْو في عصر عثمان (7) . واعتزل الإمامَ أمير المؤمنين عليّاً عليه السلام في حرب الجمل (8) ، فتبعه أربعة آلاف من قبيلته تاركين عائشة (9) ، ودَعته عائشة إلى اللحاق بها ، فلم يُجِب ودحض موقفها بكلام بصير واعٍ (10) . وكان من قادة جيش الإمام عليه السلام في معركة صفّين (11) ، واقترح أن يمثّل الإمام عليه السلام في التحكيم بدل أبي موسى (12) . واعتزل في فتنة ابن الحضرمي ولم يدافع عن الإمام عليه السلام . وكانت سياسته ترتكز على المسامحة والموادعة ، ومسايرة قومه وقبيلته ، والابتعاد عن التوتّر (13) . وكانت له منزلة حسنة عند معاوية (14) ، لكنّه لم يتنازل عن مدح الإمام أمير المؤمنين عليه السلام والثناء عليه وتعظيمه يومئذٍ (15) . وكاتَبه الإمام الحسين عليه السلام قبل ثورته فلم يُجِبه (16) . وإن صحّ هذا ( أي عدم استجابته لدعاء الإمام عليه السلام ) ؛ فهو دليل على ركونه إلى الدنيا ، وتزعزع عقيدته . وكانت تربطه بمصعب بن الزبير صداقة ، من هنا رافقه في مسيره إلى الكوفة (17) . مات الأحنف سنة 67 ه . (18)

.


1- .الحَنَفُ في القَدَمينِ : إقبال كلّ واحدة منهما على الاُخرى بإبهامها (لسان العرب : ج 9 ص 56 «حنف») .
2- .سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 87 الرقم 29 ، المعارف لابن قتيبة : ص 425 ، تاريخ دمشق : ج 24 ص 310 وفيه «وكان سيّد قومه» .
3- .سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 87 الرقم 29 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 5 ص 346 الرقم 136 ، الاستيعاب : ج 1 ص 230 الرقم 161 .
4- .الاستيعاب : ج 1 ص 230 الرقم 161 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 179 الرقم 51 ، الإصابة : ج 1 ص 332 الرقم 429 .
5- .سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 91 الرقم 29 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 5 ص 345 الرقم 136 ، وفيات الأعيان : ج 2 ص 499 وفيهما «يُضرب به المثل في الحلم» .
6- .المعارف لابن قتيبة : ص 425 ، تاريخ دمشق : ج 24 ص 313 .
7- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 310 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 121 ، المعارف لابن قتيبة : ص 425 ، تاريخ دمشق : ج 24 ص 313 .
8- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 500 ، الأخبار الطوال : ص 148 ؛ الجمل : ص 295 .
9- .الجمل : ص 295 ؛ تاريخ الطبري : ج 4 ص 501 .
10- .اُسد الغابة : ج 3 ص 13 الرقم 2493 .
11- .وقعة صفّين : ص 117 و ص 205 ؛ سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 87 الرقم 29 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 146 ، تاريخ دمشق : ج 24 ص 299 .
12- .وقعة صفّين : ص 501 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 52 ، الأخبار الطوال : ص 193 .
13- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 415 .
14- .سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 95 الرقم 29 .
15- .العقد الفريد : ج 3 ص 87 ، وفيات الأعيان : ج 2 ص 504 .
16- .عيون الأخبار لابن قتيبة : ج 1 ص 211 .
17- .الطبقات الكبرى : ج 7 ص 97 ، تاريخ الطبري : ج 6 ص 95 ، تاريخ دمشق : ج 24 ص 301 .
18- .تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 203 ، سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 96 الرقم 29 ، تاريخ دمشق : ج 24 ص 302 .

ص: 79

11 . احنف بن قيس

11احنف بن قيساَحنَف بن قَيس بن معاويه ، همان ابو بحر تميمى سعدى است . احنف ، لقب اوست ، از آن رو كه انگشت شست پاهايش به سوى يكديگر بود . نام وى «ضحّاك» و «صَخْر» گفته شده و از بزرگان تميم است . او به روزگار پيامبر صلى الله عليه و آله مسلمان شد ؛ امّا پيامبر خدا را نديد . احنف را به بردبارى و بزرگوارى ستوده اند و گاه ، شرح حال نگاران در نقل نمونه هايى از اين بردبارى و بزرگوارى به افراط گراييده اند . (1) احنف در زمان خلافت عمر ، از فرماندهان لشكر در فتح خراسان بود و در زمان عثمان ، مَروْ را فتح كرد . او در جنگ جمل با مولا عليه السلام همراهى نكرد ؛ امّا با كناره گيرى وى از طرفين جنگ ، چهار هزار نفر از قبيله وى از همراهى با عايشه سر باز زدند . عايشه او را به همراهى دعوت كرد ؛ امّا او با سخنانى هوشمندانه موضع عايشه را ناروا دانست . او در جنگ صِفّين ، از فرماندهان سپاه امام عليه السلام بود و در جريان حَكَميت ، پيشنهاد كرد كه او را به جاى ابوموسى ، حَكَم قرار دهند . او در آشوب ابن حَضْرَمى ، اعتزال پيشه كرد و از على عليه السلام دفاع نكرد . سياست او مبنى بر مسامحه و همراهى با قوم و قبيله خود و دورى از تنش بود . او در نزد معاويه از جايگاه شايسته اى برخوردار بود ؛ امّا در آن روزگار نيز از تجليل و تكريم مولا عليه السلام تن نمى زد . امام حسين عليه السلام قبل از قيام خويش به او نامه نوشت ؛ امّا احنف ، پاسخ مثبت نداد . اگر اين گزارش تاريخى در بى پاسخ نهادن نامه امام حسين عليه السلام درست باشد ، نشان دهنده دنيامدارى احنف و نا استوارى او در عقيده است . احنف با مُصعَب بن زبير ، دوستى داشت . از اين رو ، براى همراهى وى به كوفه آمد . وى به سال 67 هجرى درگذشت .

.


1- .در تاريخ الإسلام : ج 5 ص 345 ش 136 و وفيات الأعيان : ج 2 ص 499 ، آمده است : «به او در بردبارى مَثَل زده مى شود» .

ص: 80

. .

ص: 81

. .

ص: 82

تاريخ دمشق عن عبد اللّه بن المبارك :قيل للأحنف بن قيس : بأيّ شيء سوّدك قومك ؟ قال : لو عاب النّاس الماءَ لم أشربه . (1)

الجمل_ في ذكر حرب _: بَعَثَ إلَيهِ [ عَلِيٍّ عليه السلام ]الأَحنَفُ بنُ قَيسٍ رَسولاً يَقولُ لَهُ : إنّي مُقيمٌ عَلى طاعَتِكَ في قَومي ؛ فَإِن شِئتَ أتَيتُكَ في مِئَتَينِ مِن أهلِ بَيتي فَعَلتُ ، وإن (2) شِئتَ حَبَستُ عَنكَ أربَعَةَ آلافِ سَيفٍ مِن بَني سَعدٍ . فَبَعَثَ إلَيهِ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام : بَلِ احبِس وكُفَّ . فَجَمَعَ الأَحنَفُ قَومَهُ ، فَقالَ : يا بَني سَعدٍ ! كُفّوا عَن هذِهِ الفِتنَةِ ، وَاقعُدوا في بُيوتِكُم ؛ فَإنِ ظَهَرَ أهلُ البَصرَةِ فَهُم إخوانُكُم لَم يُهيِّجوكُم ، وإن ظَهَرَ عَلِيٌّ سَلِمتُم . فَكَفّوا وتَرَكُوا القِتالَ . (3)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 24 ص 316 ، سير أعلام النبلاء : ج 4 ص 91 الرقم 29 .
2- .في المصدر : «فإن» ، والصحيح ما أثبتناه .
3- .الجمل : ص 295 .

ص: 83

تاريخ دمشق_ به نقل از عبد اللّه بن مبارك _: به احنف بن قيس گفته شد : به خاطر چه قومت تو را سرورى بخشيدند؟ گفت : [ به خاطر اين كه] اگر مردم حتى بر آب هم عيب مى نهادند ، آن را نمى آشاميدم .

الجَمَل_ در يادكرد جنگ جمل _: احنف بن قيس ، پيكى به سوى على عليه السلام فرستاد تا به او بگويد : «من در ميان قومم (بنى سعد) بر اطاعت تو باقى ام . اگر بخواهى با دويست نفر از خاندانم به كمك تو بيايم ، مى آيم و اگر بخواهى ، چهار هزار شمشير بنى سعد را از [ جنگ با] تو باز مى دارم» . امير مؤمنان به سوى او فرستاد كه : «[ در ميان قومت] بمان و باز دار» . پس احنف ، قوم خود را گِرد آورد و گفت : «اى بنى سعد! خود را از افتادن در اين فتنه باز داريد و در خانه هايتان بنشينيد . پس اگر بصريان چيره شوند ، آنان برادران شمايند و با شما كارى ندارند و اگر على پيروز شد ، سلامت مى مانيد» . پس دست نگه داشتند و وارد جنگ نشدند .

.

ص: 84

الجمل :لَمّا جاءَ رَسولُ الأَحنَفِ وقَد قَدِم عَلى عَلِيٍّ عليه السلام بِما بَذَلَ لَهُ مِن كَفِّ قَومِهِ عَنهُ ، قالَ رَجُلٌ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، مَن هذا ؟ قالَ : هذا أدهَى العَرَبِ وخَيرُهُم لِقَومِهِ . فَقالَ عَلِيٌّ عليه السلام : كَذلِكَ هُوَ ، وإنّي لَأَمثَلُ بَينَهُ وبَينَ المُغيرَةِ بنِ شُعبَةَ ؛ لَزِمَ الطّائِفَ ، فَأَقامَ بِها يَنتَظِرُ عَلى مَن تَستَقيمُ الاُمَّةُ ! فَقالَ الرَّجُلُ : إنّي لَأَحسَبُ أنَّ الأَحنَفَ لَأَسرَعُ إلى ما تُحِبُّ مِنَ المُغيرَةِ . (1)

وقعة صفّين_ في ذِكرِ قَضِيَّةِ إرسالِ الحَكَمَينِ في آخِرِ حَربِ صِفّينَ _: قامَ الأَحنَفُ بنُ قَيسٍ إلى عَلِيٍّ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنّي خَيَّرتُكَ يَومَ الجَمَلِ أن آتيكَ فيمَن أطاعَني وأكُفَّ عَنكَ بَني سَعدٍ ، فَقُلتَ : كُفَّ قَومَكَ فَكَفى بِكَفِّكَ نَصيرا ، فَأَقَمتُ بِأَمرِكَ . وإنَّ عَبدَ اللّهِ بنَ قَيسٍ رَجُلٌ قَد حَلَبتُ أشطُرَهُ فَوَجَدتهُ قَريبَ القَعرِ كَليلَ المُديَةِ ، وهُوَ رَجُلٌ يَمانٍ ، وقَومُهُ مَعَ مُعاوِيَةَ . وقَد رُمِيتَ بِحَجَرِ الأَرضِ وبِمنَ حارَبَ اللّهَ ورَسولَهُ ، وإنَّ صاحِبَ القَومِ مَن يَنأى حَتّى يَكونَ مَعَ النَّجمِ ، ويَدنو حَتّى يَكونَ في أكُفِّهِم . فَابعَثني ووَاللّهِ لا يَحِلُّ عُقدَةً إلّا عَقَدتُ لَكَ أشَدَّ مِنها . فَإِن قُلتَ : إنّي لَستُ مِن أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؛ فَابعَث رَجُلاً مِن أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، غَيرَ عَبدِ اللّه بنِ قَيسٍ ، وَابعَثني مَعَهُ . فَقالَ عَلِيٌّ : إنَّ القَومَ أتَوني بِعَبدِ اللّهِ بنِ قَيسٍ مُبَرنَسا ، فَقالُوا : اِبعَث هذا ؛ فَقَد رَضينا بِهِ . وَاللّهُ بالِغُ أمرِهِ . (2)

وقعة صفّين_ بَعدَ ذِكرِ دَعوَةِ الإِمامِ عليه السلام أهلَ البَصرَةِ لِقِتالِ مُعاوِيَةَ ، وقِراءَةِ ابنِ عَبّاسٍ كِتابَهُ عليه السلام عَلَيهِم _: فَقامَ الأَحنَفُ بنُ قَيسٍ فَقالَ : نَعَم ، وَاللّهِ لَنُجيبَنَّكَ ، ولَنَخرُجَنَّ مَعَكَ عَلَى العُسرِ وَاليُسرِ ، وَالرِّضا وَالكُرهِ ، نَحتَسِبُ في ذلِكَ الخَيرَ ، وَنأمُلُ مِنَ اللّهِ العَظيمَ مِنَ الأَجرِ . (3)

.


1- .الجمل : ص 296 .
2- .وقعة صفّين : ص 501 .
3- .وقعة صفّين : ص 116 .

ص: 85

الجمل_ چون فرستاده احنف آمد و بر على عليه السلام وارد شد و خبر دست نگه داشتن قومش عليه على عليه السلام را به او داد ، مردى گفت : اى امير مؤمنان! اين [ احنف ]كيست؟ [ فرستاده] گفت : اين ، زيرك ترينِ عرب و بهترينِ آنان براى قومش است . على عليه السلام فرمود : «چنين است و من او را با مُغَيرة بن شعبه مى سنجم كه به طائف رفته و در آن جا مانده و منتظر است تا ببيند مردم به فرمان چه كسى درمى آيند» . آن مرد گفت : من گمان مى كنم كه احنف ، زودتر از مغيره به آنچه دوست دارى ، درآيد .

وقعة صفّين_ در ياد كرد اعزام دو داور در پايان جنگ صفّين _: احنف بن قيس ، به سوى على عليه السلام رفت و گفت : اى امير مؤمنان! من در جنگ جمل ، دو راه به تو پيشنهاد كردم كه اگر بخواهى ، پيروانم را [ كه اندك اند ]به خدمت تو آورم و يا قبيله بنى سعد را [ كه بسيارند ]از [ جنگ با] تو بازدارم . پس گفتى قومت را بازدار كه همين جلوگيرى براى كمك به من كافى است . من نيز به فرمان تو ماندم . اين عبد اللّه بن قيس (ابو موسى اشعرى) ، كسى است كه من عصاره خِرَدش را دوشيده و او را فردى سطحى و كُند ذهن يافته ام . او مردى از يمن است و قومش همراه معاويه اند . تو اكنون با مردى سخت و گران جان (عمرو عاص) روبه رويى ؛ مردى كه با خدا و پيامبرش جنگيده است و كسى بايد به رويارويى اش برود كه چنان خود را از او دور نگه دارد كه گويى با ستارگان آسمان است و چنان خود را به آنان نزديك كند كه گويى در كف دستشان است . پس مرا روانه كن كه به خدا سوگند ، عمرو ، هيچ گرهى را نمى گشايد ، مگر آن كه سخت تر از آن را برايت مى بندم . پس اگر مى گويى كه من از ياران پيامبر خدا نيستم ، پس صحابى ديگرى غير از عبد اللّه بن قيس را بفرست و مرا نيز با او بفرست . على عليه السلام فرمود : «اينان عبد اللّه بن قيس را با آن كلاه زاهدنمايَش عَلَم كرده و نزد من آورده اند و گفته اند : اين را بفرست كه ما به او رضايت داريم و خداوند ، خود ، امر خويش را پيش مى برد» .

وقعة صِفّين_ پس از دعوت على عليه السلام از اهالى بصره براى جنگ با معاويه و پس از اين كه ابن عبّاس ، نامه امام عليه السلام را بر ايشان خواند _: پس احنف بن قيس برخاست و گفت : آرى . به خدا سوگند ، به تو پاسخ مثبت مى دهيم و با تو حركت مى كنيم ، چه آسان باشد ، چه دشوار ، گوارا يا ناگوار ! و در اين راه ، اميد خير مى بريم و پاداشِ خداى بزرگ را .

.

ص: 86

تاريخ دمشق :إنَّ الأَحنَفَ بنَ قَيسٍ دَخَلَ عَلى مُعاوِيَةَ ، فَقالَ : أنتَ الشّاهِرُ عَلَينا سَيفَكَ يومَ صِفّينَ ، وَالمُخَذِّلُ عَن أمِّ المُؤمِنينَ ؟ ! فَقالَ : يا مُعاوِيَةُ ! لا تَرُدَّ الاُمورَ عَلى أدبارِها ؛ فَإِنَّ السُّيوفَ الَّتي قاتَلناكَ بِها عَلى عَواتِقِنا ، وَالقُلوبَ الَّتي أبغَضناكَ بِها بَينَ جَوانِحِنا ، وِاللّهِ لا تَمُدُّ إلَينا شِبرا مِن غَدرٍ إلّا مَدَدنا إلَيكَ ذِراعا مِن خَترٍ (1) ، وإن شِئتَ لَتَستَصفِينَّ كَدَرَ قُلوبِنا بِصَفوٍ مِن عَفوِكَ . قالَ : فَإِنّي أفعَلُ . (2)

العقد الفريد عن أبي الحباب الكندي عن أبيه :إنَّ مُعاوِيَةَ بنَ أبي سُفيانَ بَيَنَما هُوَ جالِسٌ وعِندَهُ وُجوهُ النّاسِ ، إذ دَخَلَ رَجُلٌ مِن أهلِ الشّامِ ، فَقامَ خَطيبا ، فَكانَ آخِرُ كَلامِهِ أن لَعَنَ عَلِيّا ، فَأَطرَقَ النّاسُ ، وتَكَلَّمُ الأَحنَفُ ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! إنّ هذَا القائِلَ ما قالَ آنِفا ، لَو يُعلَمُ أنَّ رِضاكَ في لَعنِ المُرسَلينَ لَلَعَنَهُم ! فَاتَّقِ اللّهَ ودَع عَنكَ عَلِيّا ؛ فَقَد لَقِيَ رَبَّهُ ، واُفرِدَ في قَبرِهِ ، وخَلا بِعَمَلِهِ ، وكانَ وَاللّهِ _ ما عَلِمنا _ المُبرِّزَ بِسَبقِهِ ، الطّاهِرَ خُلُقَهُ ، المَيمونَ نَقيبَتَهُ (3) ، العَظيمَ مُصيبَتَهُ . فَقالَ لَهُ مُعاوِيَةُ : يا أحنَفُ ! لَقَد أغضَيتَ العَينَ عَلَى القَذى ، وقُلتَ بِغَيرِ ما تَرى ، وَايمُ اللّهِ لَتَصعَدَنَّ المِنبَرَ فَلَتَلعَنَّهُ طَوعا أو كَرها ، فَقالَ لَهُ الأَحنَفُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! إن تُعفِني فَهُوَ خَيرٌ لَكَ ، وإن تَجبُرني عَلى ذلِكَ فَوَاللّهِ لا تَجري بِهِ شَفَتايَ أبَدا ، قالَ : قُم فَاصعَدِ المِنبَرَ . قالَ الأَحنَفُ : أمَا وَاللّهِ مَعَ ذلِكَ لاُنصِفَنَّكَ فِي القَولِ وَالفِعلِ . قالَ : وما أنتَ قائِلٌ يا أحنَفُ إن أنصَفتَني ؟ قالَ : أصعَدُ المِنبَرَ ، فَأَحمَدُ اللّهَ بِما هُوَ أهلُهُ ، واُصَلّي عَلى نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله ، ثُمَّ أقولُ : أيُّهَا النّاسُ ، إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ مُعاوِيَةَ أمَرَني أن ألعَنَ عَلِيّا ، وإنَّ عَلِيّا ومُعاوِيَةَ اختَلَفا فَاقتَتَلا ، وَادَّعى كُلُّ واحِدِ مِنهُما أنَّهُ بُغِيَ عَلَيهِ وعَلى فِئَتِهِ ؛ فَإِذا دَعَوتُ فَأَمِّنوا رَحِمَكُمُ اللّهُ . ثُمَّ أقولُ : اللّهُمَّ العَن أنتَ ومَلائِكَتُكُ وأنبِياؤُكَ وجَميعُ خَلِقكَ الباغِيَ مِنهُما عَلى صاحِبِهِ ، وَالعَنِ الفِئَةَ الباغِيَةَ ، اللّهُمَّ العَنهُم لَعنا كَثيرا . أمِّنوا رَحِمَكُم اللّهُ ! يا مُعاوِيَةُ ! لا أزيدُ عَلى هذا ولا أنقُصُ مِنهُ حَرفا ولَو كانَ فيهِ ذَهابُ نَفسي . فَقالَ مُعاوِيَةُ : إذَن نُعفيكَ يا أبا بَحرٍ . (4)

.


1- .الخَتْر : أسوأُ الغدر وأقبحه (لسان العرب : ج 4 ص 229 «ختر») .
2- .تاريخ دمشق : ج 24 ص 326 ، عيون الأخبار لابن قتيبة : ج 2 ص 230 ، العقد الفريد : ج 3 ص 86 وفيهما من «لا تردّ الاُمور ...» ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 5 ص 351 وفيه صدره إلى «جوانحنا» ، وفيات الأعيان : ج 2 ص 500 كلّها نحوه .
3- .النّقيبة : النّفس . وقيل : الطبيعة والخليقة . وميمون النّقيبة : أي مُنَجّح الفِعال ، مظفَّر المطالب (النهاية : ج 5 ص 102 «نقب») .
4- .العقد الفريد : ج 3 ص 87 ، وفيات الأعيان : ج 2 ص 504 ، نهاية الأرب : ج 7 ص 237 .

ص: 87

تاريخ دمشق :احنف بن قيس بر معاويه داخل شد . معاويه به او گفت : تو بودى كه در جنگ صفّين ، عليه ما شمشير كشيدى و نيز [ در جنگ جمل ]اُمّ المؤمنين را وا نهادى؟! گفت: اى معاويه! به گذشته ها باز مگرد كه شمشيرهايى كه با آنها با تو جنگيديم ، هنوز بر گردن هايمان آويخته است و دل هايى كه با آنها دشمنت مى داشتيم ، هنوز در درون [ سينه هاى] ماست و به خدا سوگند ، يك وجب به خيانت پيش نخواهى آمد ، مگر آن كه يك ذراع به نيرنگ به سوى تو مى آييم و اگر بخواهى مى توانى با گوشه اى از عفوت ، كدورت دل هاى ما را صفا دهى . گفت : بى گمان ، چنين مى كنم .

العقد الفريد_ به نقل از ابو حباب كِنْدى ، از پدرش _: معاوية بن ابى سفيان نشسته بود و سرشناسان مردم ، نزدش بودند كه مردى از اهالى شام ، وارد شد و به سخنرانى ايستاد و در پايان كلامش ، على عليه السلام را لعن كرد . مردم ، ساكت ماندند و احنف به سخن آمد و گفت : اى امير مؤمنان! اين گوينده كه اين گونه سخن گفت ، اگر مى دانست كه رضايت تو در نفرين كردن پيامبران است ، آنها را نيز نفرين مى كرد! از خدا پروا كن و على را واگذار كه او به ديدار پروردگارش شتافت و به تنهايى در قبرش آرميد و با كردارش تنها ماند و به خدا سوگند ، تا آن جا كه ما مى دانيم ، از همه پيشگام تر ، پاكْ خوى ، پاك نهاد و مصيبت [ فقدان ]او بزرگ بود . معاويه به او گفت : اى احنف! ديده بر خار نهادى و سخن ، نسنجيده گفتى و به خدا سوگند ، بايد بر منبر شوى و او را خواه ناخواه نفرين كنى . احنف به او گفت : اى امير مؤمنان! اگر از من درگذرى ، به سود توست و اگر مرا بر آن مجبور كنى ، به خدا سوگند ، زبانم به آن نخواهد چرخيد . معاويه گفت : برخيز و بر منبر شو . احنف گفت : بدان كه به خدا سوگند ، با اين همه ، به انصاف درباره ات سخن مى گويم و عمل مى كنم . گفت : اى احنف! اگر بخواهى انصاف ورزى ، چه مى گويى؟ گفت : از منبر بالا مى روم و خدا را _ به آنچه شايسته اوست _ مى ستايم و بر پيامبرش درود مى فرستم و سپس مى گويم : «اى مردم! امير مؤمنان معاويه به من فرمان داده است كه على را نفرين كنم و [ من مى گويم] على و معاويه اختلاف كردند و با هم جنگيدند و هر يك ادّعا كرد كه ديگرى بر او و پيروانش ستم كرده است . پس چون دعا كردم ، آمين بگوييد ، خدايتان بيامرزاد!» . و سپس مى گويم : «خدايا! تو به همراه فرشتگان و پيامبران و همه آفريدگانت ، هر يك از اين دو را كه بر ديگرى ستم كرده ، نفرين كن و گروه متجاوز را نفرين كن و _ خدايا _ آنان را بسيار نفرين كن . آمين بگوييد ، خدايتان بيامرزاد!». اى معاويه! نه يك كلمه بر آن مى افزايم و نه يك كلمه از آن مى كاهم ، حتّى اگر جانم بر سر آن برود . معاويه گفت : در اين صورت ، تو را مجبور به سخنرانى نمى كنيم ، اى ابو بحر !

.

ص: 88

عيون الأخبار عن السكن :كَتَبَ الحُسَينُ بنُ عَلِيٍّ رَضِيَ اللّهُ عَنهُما إلَى الأَحنَفِ يَدعوهُ إلى نَفسِهِ فَلَم يَرُدَّ الجَوابَ ، وقالَ : قَد جَرَّبنا آلَ أبِي الحَسَنِ ، فَلَم نَجِد عِندَهُم إيالَةَ (1) لِلمُلكِ ، ولا جَمعا لِلمالِ ، ولا مَكيدَةً فِي الحَربِ . (2)

12الأَشعَثُ بنُ قَيسٍالأشعث بن قيس بن معديكَرِب الكِندي ، يُكنّى أبا محمّد ، واسمه معديكَرِب (3) . من كبار اليمن ، وأحد الصحابة (4) . عَوِرت عينه في حرب اليرموك (5) . وهو وجه مشبوه مُريب متلوّن ، رديء الطبع ، سيّئ العمل في التاريخ الإسلامي . ارتدّ بعد رسول اللّه صلى الله عليه و آله عن الدِّين واُسِر ، فعفا عنه أبو بكر ، وزوّجه اُخته (6) . وكان أبو بكر يُعرب عن ندمه ، ويتأسّف لعفوه (7) . زوّج بنته لابن عثمان في أيّام خلافته (8) . ونصبه عثمان والياً على آذربايجان (9) . وكان يهبه مئة ألف درهم من خراجها سنويّاً (10) . عزل الإمام عليّ عليه السلام الأشعث عن آذربايجان ، ودعاه إلى المدينة (11) ، فهمّ بالفرار في البداية ، ثمّ قدم المدينة بتوصية أصحابه ، ووافى الإمامَ عليه السلام (12) . تولّى رئاسة قبيلته «كِندة» في حرب صفّين (13) ، وكان على ميمنة الجيش (14) .وتزعّم الأشعث التيّار الَّذي فرض التحكيمَ (15) وفرض أبا موسى الأشعري على الإمام عليه السلام . وعارض اختيارَ ابن عبّاس ومالك الأشتر حكَمَين عن الإمام عليه السلام بصراحة (16) ، ونادى بيمانيّة أحد الحكمين (17) . وله يدٌ في نشوء الخوارج ، كما كان له دور كبير في إيقاد حرب النّهروان مع أنّه كان في جيش الإمام عليه السلام (18) . وهو ممّن كان يعارض الإمام عليه السلام وأعماله داخل الجيش بكلّ ما يستطيع (19) ، حتى عُدَّت مواقفه أصل كلّ فساد واضطراب (20) . وكان شرساً إلى درجة أنّه هدّد الإمامَ عليه السلام مرّةً بالقتل (21) . وسمّاه الإمام عليه السلام منافقاً ، ولعنه (22) . وكان ابن ملجم يتردّد على داره (23) ، وهو الَّذي أشار على المذكور بالإسراع يوم عزمه على قتل الإمام عليه السلام (24) . ونحن وإن لم نمتلك دليلاً تاريخيّا قطعيّا على صلته السرّيّة بمعاوية ، لكن لا بدّ من الالتفات إلى أنّ الأيادي الخفيّة تعمل بحذر تامّ وكتمان شديد ، ولذا لم تنكشف إلّا نادرا . لكن ملفّ جنايات هذا البيت المشؤوم يمكن عدّه وثيقة معتبرة على علقته بل وعلقة اُسرته بأعداء أهل البيت ، وممّا يعزّز ذلك تعبير الإمام عنه بالمنافق . قامت بنته جعدة بسمّ الإمام الحسن عليه السلام (25) . وتولّى ابنه محمّد إلقاء القبض على مسلم بن عقيل بالكوفة ، بعد أن آمنه زوراً ، ثمّ غدر به (26) وكان ابنه الآخر قيس (27) من اُمراء جيش عمر بن سعد في كربلاء ، ولم يقلّ عن أبيه ضعَةً ونذالةً ؛ إذ سلب قطيفة الإمام الحسين عليه السلام فاشتهر ب_ «قيس القطيفة» (28) . هلك الأشعث سنة 40 ه (29) ، فخُتم ملفّ حياته الدَّنِس الملوَّث بالعار .

.


1- .الإيَالة : السياسة . يقال : فلان حَسن الإيالة وسَيّئ الإيالة (النهاية : ج 1 ص 85 «أيل») .
2- .عيون الأخبار لابن قتيبة : ج 1 ص 211 .
3- .سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 38 الرقم 8 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 249 الرقم 185 .
4- .سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 38 الرقم 8 ، تاريخ الطبري : ج 3 ص 138 ، تاريخ دمشق : ج 9 ص 116 و ص 119 .
5- .تهذيب الكمال : ج 3 ص 288 الرقم 532 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 250 الرقم 185 ، تاريخ دمشق : ج 9 ص 119 .
6- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 22 ، تهذيب الكمال : ج 3 ص 290 الرقم 532 ، تاريخ الطبري : ج 3 ص 339 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 39 الرقم 8 ؛ الأمالي للطوسي : ص 262 ح 480 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 132 .
7- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 137 ؛ تاريخ الطبري : ج 3 ص 430 .
8- .وقعة صفّين : ص 20 ؛ الأخبار الطوال : ص 156 .
9- .وقعة صفّين : ص 20 ؛ تهذيب الكمال : ج 3 ص 289 الرقم 532 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 41 الرقم 8 ، تاريخ دمشق : ج 9 ص 140 ، مروج الذهب : ج 2 ص 381 .
10- .الغارات : ج 1 ص 365 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 130 .
11- .وقعة صفّين : ص 20 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 200 ؛ مروج الذهب : ج 2 ص 381 .
12- .وقعة صفّين : ص 21 ؛ الإمامة والسياسة : ج 1 ص 112 .
13- .وقعة صفّين : ص 227 ؛ تاريخ دمشق : ج 9 ص 120 ، الأخبار الطوال : ص 188 .
14- .وقعة صفّين : ص 205 ؛ تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 145 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 40 الرقم 8 ، تاريخ دمشق : ج 9 ص 136 .
15- .وقعة صفّين : ص 482 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 189 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 51 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 40 الرقم 8 ، مروج الذهب : ج 2 ص 400 .
16- .وقعة صفّين : ص 499 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 51 ، مروج الذهب : ج 2 ص 402 .
17- .وقعة صفّين : ص 500 ؛ الفتوح : ج 4 ص 198 .
18- .شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 279 ، تاريخ دمشق : ج 9 ص 120 وفيه «حضر قتال الخوارج بالنهروان» .
19- .نهج البلاغة : الخطبة 19 ، الغارات : ج 2 ص 498 ؛ الكامل للمبرّد : ج 2 ص 579 ، تاريخ دمشق : ج 9 ص 135 ، شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 75 .
20- .شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 279 .
21- .سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 40 الرقم 8 ، تاريخ دمشق : ج 9 ص 139 ، مقاتل الطالبيّين : ص 48 .
22- .نهج البلاغة : الخطبة 19 ؛ الأغاني : ج 21 ص 20 ، شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 75 .
23- .الإرشاد : ج 1 ص 19 وفيه «وكانوا قبل ذلك ألقوا إلى الأشعث بن قيس ما في نفوسهم من العزيمة على قتل أمير المؤمنين عليه السلام وواطأهم عليه» .
24- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 254 ؛ الإرشاد : ج 1 ص 19 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 312 .
25- .الكافي : ج 8 ص 167 ح 187 ؛ أنساب الأشراف : ج 3 ص 295 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 251 الرقم 185 .
26- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 374 ؛ الإرشاد : ج 2 ص 58 .
27- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 422 .
28- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 453 .
29- .سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 42 الرقم 8 ، تاريخ دمشق : ج 9 ص 144 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 251 الرقم 185 .

ص: 89

12 . اَشعَث بن قيس

عيون الأخبار_ به نقل از سكن _: حسين بن على عليهماالسلامبه احنف ، نامه نوشت و او را به سوى خود خواند ؛ امّا احنف ، پاسخ نداد و گفت : ما خاندان ابوالحسن را آزموده ايم . سياست اداره مملكت و انگيزه گردآورى ثروت و حيله و مكر در جنگ را نزد آنان نيافتيم .

12اَشعَث بن قيساَشعَث بن قَيس بن مَعْديكَرِب كِنْدى كه كنيه اش ابومحمّد و نامش مَعْديكَرِب بود ، از بزرگان يمن و از ياران پيامبر خداست . يك چشم او در جنگ يَرموك ، كور شد . او در تاريخ اسلام ، چهره اى مرموز ، متلوِّن ، تاريكْ نهاد و زشت كردار دارد . او پس از پيامبر خدا مرتد شد ؛ امّا ابوبكر ، او را بخشيد و او خواهر ابوبكر را به همسرى برگزيد . ابوبكر ، بعدها ، از اين اقدام و بخشش خود ، اظهار ندامت مى كرد و بر آن ، تأسف مى خورد . در روزگار عثمان ، دختر خود را به پسر عثمان داد و عثمان ، وى را به حكومت آذربايجان منصوب كرد . عثمان ، هر سال ، يكصد هزار درهم از خراج آذربايجان را به او مى بخشيد . على عليه السلام اشعث را از حكومت آذربايجان عزل كرد و وى را به مدينه فراخواند . او در آغاز ، پس از عزل ، قصد فرار داشت ؛ امّا با توصيه اطرافيانش به مدينه آمد و به خدمت مولا عليه السلام رسيد . او در جنگ صفّين ، عهده دار رياست قبيله «كِنده» بود و فرماندهى جناح راست سپاه على عليه السلام را بر عهده داشت . اشعث ، سردمدار جريانى بود كه حَكَميّت و ابو موسى اشعرى را بر امام عليه السلام تحميل كردند . اشعث ، آشكارا با انتخاب ابن عبّاس و مالك اشتر به عنوان حَكَم ، مخالفت كرد و يمنى بودن يكى از حَكَمين را پيشنهاد داد . او در تشكيل گروه خوارج ، بى اثر نبود و در جنگ نهروان ، گرچه به ظاهر در سپاه امام عليه السلام بود ، امّا در شعله ور ساختن جنگ ، نقش بسزايى داشت . (1) اشعث از كسانى بود كه از داخل سپاه امام عليه السلام يكسر به كارهاى امام ، اعتراض مى كردند ، به گونه اى كه ريشه تمام اختلاف هاى سپاه را در مواضع او دانسته اند . او به قدرى بى شرم و زشتْ خوى بود كه امام عليه السلام را تهديد به قتل كرد . امام عليه السلام او را منافق خواند و بر او نفرين فرستاد . ابن مُلجَم به خانه اشعث ، رفت و آمد داشت (2) و گفته اند كه در صبح روز ضربت خوردن امام عليه السلام به ابن ملجم ، اشاره كرد كه در انجام كار ، سرعت گيرد . ما دليل قطعى و سندى تاريخى در دست نداريم كه ارتباط پنهانىِ اشعث را با معاويه اثبات كند ؛ امّا بايد به اين نكته توجه داشت كه دست هاى پنهان جاسوسان ، با مخفى كارى تمام و پوشش هاى كامل عمل مى كنند و از اين رو ، به ندرت كشف مى شوند ؛ امّا مجموعه جنايت هاى اين خاندان شوم را مى توان دليلى معتبر و قابل اعتماد بر ارتباط او و خاندانش با دشمنان اهل بيت عليهم السلام به شمار آورد و تعبير امام از او به «منافق» اين دليل را تقويت مى كند . دختر او (جَعده) ، امام حسن عليه السلام را مسموم كرد و پسرش (محمّد) ، مسئوليت دستگيرى مسلم بن عقيل را در كوفه به عهده داشت كه با تزوير ، به آن بزرگوار امان داد ؛ ولى عمل نكرد و «از كوزه همان برون تراود كه در اوست» . دو فرزند ديگر او (قيس و عبد اللّه ) نيز از فرماندهان لشكر عمر بن سعد در كربلا بودند و در پليدى و پستى ، چيزى از پدرشان كم نداشتند . قيس ، قطيفه (بالا پوشِ) امام حسين عليه السلام را به غارت برد و به «قيس قطيفه» مشهور گشت . اشعث در سال 40 هجرى درگذشت و پرونده ننگين زندگى اش بسته شد .

.


1- .در شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 279 و تاريخ دمشق : ج 9 ص 120 ، آمده است : «در نهروان و جنگ با خوارج ، حاضر بود» .
2- .در الإرشاد : ج 1 ص 19 آمده است : «و پيش از آن ، آنچه را در دل داشتند ، با اشعث در ميان نهادند و از قصد خود بر كُشتن على عليه السلام با او سخن گفتند و او هم با آنان همراهى كرد» .

ص: 90

. .

ص: 91

. .

ص: 92

. .

ص: 93

. .

ص: 94

شرح نهج البلاغة عن الأعمش :إنَّ جَريرا وَالأَشعَثَ خَرَجا إلى جَبّانِ (1) الكوفَةِ ، فَمَرَّ بِهِما ضَبٌّ يَعدو ، وهُما في ذَمِّ عَلِيٍّ عليه السلام ، فَنادَياه : يا أبا حِسلٍ ، هَلُمَّ يَدَكَ نُبايِعكَ بِالخِلافَةِ ! فَبَلَغَ عَلِيّا عليه السلام قَولُهُما ، فَقالَ : أما إنَّهُما يُحشَرانِ يَومَ القِيامَةِ وإمامُهُما ضَبٌّ . (2)

الإمام الصادق عليه السلام :إنَّ الأَشعَثَ بنَ قَيسٍ شَرِكَ في دَمِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ، وَابنَتُهُ جَعدَةُ سَمَّتِ الحَسَنَ عليه السلام ، ومُحَمَّدٌ ابنُهُ شَرِكَ في دَمِ الحُسَينِ عليه السلام . (3)

تاريخ دمشق عن إبراهيم :اِرتَدَّ الأَشعَثُ بنُ قَيسٍ وناسٌ مِنَ العَرَبِ لَمّا ماتَ نَبِيُّ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَقالوا : نُصَلّي ولا نُؤُدِّي الزَّكاةَ ، فَأَبى عَلَيهِم أبو بَكرٍ ذلِكَ ، قالَ : لا أحُلُّ عُقدَةً عَقَدَها (4) رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ولا أعقِدُ عُقدَةً حَلَّها رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ولا أنقُصُكُم شَيئا مِمّا أخَذَ مِنكُم رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ولَاُجاهِدَنَّكُم ، ولَو مَنَعتُموني (5) عِقالاً مِمّا أخَذَ مِنكُم نَبِيُّ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، لَجاهَدتُكُم عَلَيهِ ، ثُمَّ قَرَأَ : «وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ» (6) الآيَةَ . فَتَحَصَّنَ الأَشعَثُ بنُ قَيسٍ هُوَ وناسٌ مِن قَومِهِ في حصِنٍ ، فَقالَ الأَشعَثُ : اِجعَلوا لِسَبعينَ مِنّا أمانا ، فَجُعِلَ لَهُم ، فَنَزَلَ بَعدَ سَبعينَ ، ولَم يُدخِل نَفسَهُ فيهِم ، فَقالَ أبو بَكرٍ : إنَّهُ لا أمانَ لَكَ ، إنّا قاتِلوكَ ، قالَ : أفَلا أدُلُّكَ عَلى خَيرٍ مِن ذلِكَ ؟ تَستَعينُ بي عَلى عَدُوِّكَ ، وتُزَوِّجُني اُختَكَ ، فَفَعَلَ . (7)

.


1- .الجَبّان والجَبّانة: الصحراء، وتسمّى بهما المقابر ، لأنّها تكون في الصحراء ، تسمية للشيء بموضعه (النهاية : ج1 ص236 «جبن») .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 4 ص 75 .
3- .الكافي : ج 8 ص 167 ح 187 عن سليمان كاتب عليّ بن يقطين عمّن ذكره .
4- .في المصدر: «عقد» ، والصحيح ما أثبتناه كما في تهذيب الكمال .
5- .في المصدر : «منعوني» ، والصحيح ما أثبتناه كما في تهذيب الكمال .
6- .آل عمران : 144 .
7- .تاريخ دمشق : ج 9 ص 134 ، تهذيب الكمال : ج 3 ص 290 الرقم 532 عن إبراهيم النّخعي ؛ الأمالي للطوسي : ص 262 ح 480 .

ص: 95

شرح نهج البلاغة_ به نقل از اَعمَش _: جرير و اشعث ، به دشت كوفه رفتند و در حال صحبت كردن و نكوهش على عليه السلام بودند . سوسمارى به سرعت از كنارشان گذشت . فرياد زدند : اى ابوحِسْل! (1) دستت را پيش آر تا براى خلافت ، با تو بيعت كنيم ! گفته اين دو به على عليه السلام رسيد . فرمود : «بدانيد كه آن دو ، روز قيامت ، در حالى محشور مى شوند كه پيشوايشان يك سوسمار است» .

امام صادق عليه السلام :اشعث بن قيس در خون امير مؤمنان ، شريك است و دخترش جَعْده ، حسن عليه السلام را مسموم كرد و پسرش محمّد ، در ريختن خون حسين عليه السلام شركت جُست .

تاريخ دمشق_ به نقل از ابراهيم _: چون پيامبر خدا درگذشت ، اشعث بن قيس و گروهى از عرب ، مرتد شدند و گفتند : نماز مى خوانيم ؛ ولى زكات نمى دهيم . ابو بكر ، اين را نپذيرفت و گفت : حكمى را كه پيامبر خدا آورده ، وا نمى گذارم و آنچه را آزاد نهاده ، محدود نمى كنم و درباره آنچه پيامبر خدا از شما مى گرفته ، ذرّه اى كوتاه نمى آيم و با شما مى جنگم و اگر حتّى پايبند شترى را كه پيامبر خدا از شما مى گرفت ، از من دريغ داريد ، بر سر آن با شما مى جنگم . ابو بكر، سپس تلاوت كرد: «و محمّد، جز پيام آورى كه پيش از او هم پيام آورانى [ آمدند و] درگذشتند ، نيست» . پس اشعث بن قيس و گروهى از قومش در قلعه اى پناه گرفتند . اشعث [ به ابو بكر ]گفت : به هفتاد نفر ما امان دهيد . امان دادند و خود او پس از آن هفتاد نفر ، از قلعه پايين آمد و خود را داخل آن هفتاد نفر نكرد . ابو بكر گفت : تو در امان نيستى و ما تو را مى كشيم . گفت : آيا تو را به [ حُكمى] بهتر از اين ، راهنمايى نكنم؟ از من بر ضدّ دشمنت كمك بگير و خواهرت را به همسرى من درآور . ابو بكر ، چنين كرد .

.


1- .حِسْل ، بچّه تازه سر از تخم بيرون آورده سوسمار است و ابوحسل ، كنايه از سوسمار است . (م)

ص: 96

الأخبار الطوال :كانَ [ الأَشعَثُ ] مُقيما بِأَذرَبيجانَ طولَ وِلايَةِ عُثمانَ بنِ عَفّانَ ، وكانَت وِلايَتُهُ مِمّا عَتَبَ النّاسُ فيهِ عَلى عُثمانَ ؛ لِأَنَّهُ وَلّاهُ عِندَ مُصاهَرَتِهِ إيّاهُ ، وتَزويجِ ابنَةِ الأَشعَثِ مِنِ ابنِهِ . (1)

الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كِتابه إلَى الأَشعَثِ بنِ قَيسٍ عامِلِ أذربيجانَ _: وإنَّ عَمَلَكَ لَيسَ لَكَ بِطُعمَةٍ ، ولكِنَّهُ في عُنُقِكَ أمانَةٌ ، وأنتَ مُستَرعىً لِمَن فَوقَكَ ، لَيسَ لَكَ أن تَفتَاتَ (2) في رَعِيَّةٍ ، ولا تُخاطِرَ إلّا بِوَثيقَةٍ ، وفي يَدَيكَ مالٌ مِن مالِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ ، وأنتَ مِن خُزّانِهِ حَتّى تُسَلِّمَهُ إلَيَّ ، ولَعَلّي ألّا أكونَ شَرَّ وُلاتِكَ لَكَ ، وَالسَّلامُ . (3)

وقعة صفّين عن الأشعث بن قيس_ مِن خُطبَتِهِ في أذربيجانَ بَعدَ بَيعَةِ النّاسِ مَعَ عَلِيٍّ عليه السلام _: أيُّهَا النّاسُ ! إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عُثمانَ وَلّاني أذرَبيجانَ ، فَهَلَكَ وهِيَ في يَدي ، وقَد بايَعَ النّاسُ عَلِيّا ، وطاعَتُنا لَهُ كَطاعَةِ مَن كانَ قَبلَهُ ، وقَد كانَ مِن أمرِهِ وأمرِ طَلحَةَ وَالزُّبَيرِ ما قَد بَلَغَكُم ، وعَلِيٌّ المَأمونُ عَلى ما غابَ عَنّا وعَنكُم مِن ذلِكَ الأَمرِ . فَلَمّا أتى مَنزِلَهُ دَعا أصحابَهُ فَقالَ : إنَّ كِتابَ عَلِيٍّ قَد أوحَشَني،وهُوَ آخِذٌ بِمالِ أذرَبيجانَ ، وأنَا لاحِقٌ بِمُعاوِيَةَ. فَقالَ القَومُ : المَوتُ خَيرٌ لَكَ مِن ذلِكَ ، أَ تَدَعُ مِصرَكَ وجَماعَةَ قَومِكَ وتَكونُ ذَنَبا لِأَهلِ الشّامِ ؟ ! فَاستَحيى فَسارَ حَتّى قَدِمَ عَلى عَلِيّ . (4)

.


1- .الأخبار الطوال : ص 156 وراجع وقعة صفّين : ص 20 .
2- .تَفتَات : من الفوات ؛ السبق . يُقال لكلّ من أحدث شيئا في أمرك دونك : قد افتات عليك فيه (النهاية : ج 3 ص 477 «فتت») .
3- .نهج البلاغة : الكتاب 5 ، وقعة صفّين : ص 20 ؛ الإمامة والسياسة : ج 1 ص 111 كلاهما نحوه وليس فيهما من «أنت مسترعىً» إلى «إلّا بوثيقة» وراجع تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 200 .
4- .وقعة صفّين : ص 21 ؛ الإمامة والسياسة : ج 1 ص 112 نحوه .

ص: 97

الأخبار الطوال :اشعث در مدّت خلافت عثمان ، در آذربايجانْ اقامت داشت و حكومت او از عوامل نارضايتى مردم از عثمان بود ؛ زيرا عثمان ، پس از آن كه او را خويشاوند خود كرد و دخترش را براى پسر خويش به همسرى گرفت ، حاكم آذربايجانش نمود .

امام على عليه السلام _ از نامه اش به اشعث بن قيس ، كارگزار آذربايجان _ :و بدان كه حكومت ، طعمه اى نيست [كه به چنگ آورده باشى] ؛ بلكه امانتى است كه به تو سپرده اند . تو امانتدار كسى هستى كه تو را به كار گمارده است و اين اختيار را ندارى كه بدون اجازه من به كار مردم بپردازى و بدون احتياط و اطمينان به كارهاى بزرگ مالى درآيى . مالى از اموال خداى عز و جل در دست توست و تو خزانه دار آنى تا آن را به من بسپارى و اميدوارم كه بدترين فرمانرواى بر تو نباشم . والسلام!

وقعة صِفّين_ به نقل از اشعث بن قيس ، از سخنرانى اش در آذربايجان ، پس از بيعت مردم با على عليه السلام _: اى مردم! امير مؤمنان ، عثمان ، مرا به حكومت آذربايجان گماشت و درگذشت ، در حالى كه حكومت در دست من بود . مردم با على بيعت كرده اند و اطاعت ما از او ، همچون اطاعت از پيشينيان اوست و ماجراى ميان او و طلحه و زبير به آگاهى شما رسيده است و على در اين ماجرا بر آنچه از ما و شما پنهان مانده ، امين است . پس چون به خانه اش آمد ، يارانش را فرا خواند و گفت : نامه على مرا به وحشت انداخته است و بى گمان ، او دارايى آذربايجان را مى گيرد . پس من به معاويه مى پيوندم . يارانش گفتند : مرگ براى تو بهتر از اين است . آيا سرزمين و خاندان خود را رها مى كنى و دنباله رو مردم شام مى شوى؟! اشعث، شرمگين شد و به راه افتاد تا بر على عليه السلام درآمد.

.

ص: 98

تاريخ اليعقوبي_ في كِتابَةِ وَثيقَةِ التَّحكيمِ وَاختِلافِهِم في تَقديمِ الإِمامِ وتَسمِيَتِهِ بِإمرَةِ المُؤمِنينَ _: فَقالَ أبُو الأَعوَرِ السُّلَميُّ : لا نُقَدِّمُ عَلِيّا ، وقالَ أصحابُ عَلِيٍّ : ولا نُغيّرُ اسمَهُ ولا نَكتُبُ إلّا بِإمرَةِ المُؤمِنينَ ، فَتَنازَعوا عَلى ذَلِكَ مُنازَعَةَ شَديدَةً حَتّى تَضارَبوا بِالأَيدي ، فَقالَ الأَشعَثُ : اُمحوا هذا الاِسمَ ، فَقالَ لَهُ الأَشتَرُ : وَاللّهِ _ يا أعوَرُ ! _ لَهَمَمتُ أن أملَأَ سَيفي مِنكَ ، فَلَقد قَتَلتُ قَوما ما هُم شَرٌّ مِنكَ ، وإنّي أعلَمُ أنَّكَ ما تُحاوِلُ إلّا الفِتنَةَ ، وما تَدورُ إلّا عَلَى الدُّنيا وإيثارِها عَلَى الآخِرَةِ ! (1)

الإمام عليّ عليه السلام :أمّا هذَا الأَعوَرُ _ يَعنِي الأَشعَثَ _ فَإِنَّ اللّهَ لَم يَرفَع شَرَفا إلّا حَسَدَهُ ، ولا أظهَرَ فَضلاً إلّا عابَهُ ، وهُوَ يُمَنّي نَفسَهُ ويَخدَعُها ، يَخافُ ويَرجو ، فَهُوَ بَينَهُما لا يَثِقُ بِواحِدٍ مِنهُما ، وقَد مَنَّ اللّهُ عَلَيهِ بِأَن جَعَلَهُ جَبانا ، ولَو كانَ شُجاعا لَقَتَلَهُ الحَقُّ . (2)

الإمام الصادق عليه السلام :حَدَّثَتنِي امرَأَةٌ مِنّا ، قالَت : رَأَيتُ الأشعَثَ بنَ قَيسٍ دَخَلَ عَلى عَلِيٍّ عليه السلام فَأَغلَظَ لَهُ عَلِيٌّ ، فَعَرَضَ لَهُ الأَشعَثُ بِأَن يَفتِكَ بِهِ . فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ عليه السلام : أبِالمَوتِ تُهَدِّدُني ؟ ! فَوَاللّهِ ما اُبالي وَقَعتُ عَلَى المَوتِ ، أو وَقَعَ المَوتُ عَلَيَّ . (3)

.


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 189 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 286 ح 277 ؛ نثر الدرّ : ج 1 ص 325 نحوه .
3- .مقاتل الطالبيّين : ص 47 عن سفيان بن عيينة .

ص: 99

تاريخ اليعقوبى_ در كتابت قرار داد حَكميّت و اختلاف آنان در مقدّم داشتن على عليه السلام و ناميدن او به «امير المؤمنين» _: ابو الأعور سلمى گفت: ما [ نام] على را مقدّم نمى داريم. ياران على عليه السلام گفتند : ما نام او را تغيير نمى دهيم و جز «امير المؤمنين» نمى نويسيم . بر سر اين موضوع ، با هم كشمكش شديدى كردند و حتّى يكديگر را كتك زدند . اشعث گفت : اين نام را محو كنيد . اشتر به او گفت : اى يك چشم! به خدا سوگند ، قصد دارم شمشيرم را با خون تو سيراب كنم كه من كسانى را كشته ام كه از تو بدتر نبوده اند و من مى دانم كه تو بجز فتنه ، قصد ديگرى ندارى و جز بر گِرد دنيا نمى چرخى و آن را بر آخرت ، مقدّم مى دارى .

امام على عليه السلام :امّا درباره اين يك چشم (يعنى اشعث) ، [ بدانيد كه] خداوندْ شرفى را بر پا نداشت ، جز آن كه وى بر آن حسد بُرد ، و فضيلتى را آشكار نساخت ، جز آن كه وى بر آن عيب نهاد . او به خود ، وعده مى دهد و خويشتن را فريب مى دهد . بيمناك و اميدوار است و در اين ميان ، به هيچ طرف ، اطمينان ندارد و خداوند با ترسو كردنش بر او منّت نهاده است ؛ چرا اگر شجاع بود ، حق ، او را مى كشت (به كشتن مى داد) .

امام صادق عليه السلام :يكى از زنان خاندان برايم گفت كه ديدم اشعث بن قيس بر على عليه السلام وارد شد و على عليه السلام با او درشتى كرد . پس اشعث ، او را به كشتنِ غافلگيرانه (ترور) ، تهديد كرد . على عليه السلام به او فرمود : «آيا مرا از مرگ مى ترسانى؟ به خدا سوگند ، اهميّتى نمى دهم كه من بر مرگ درآيم يا مرگ بر من درآيد» .

.

ص: 100

تاريخ دمشق عن قيس بن أبي حازم :دَخَلَ الأَشعَثُ بنُ قَيسٍ عَلى عَلِيٍّ في شَيءٍ ، فَتَهَدَّدَهُ بِالمَوتِ ، فَقالَ عَلِيٌّ : بِالمَوتِ فَتُهَدِّدُني ! ما اُبالي سَقَطَ عَلَيَّ أو سَقَطتُ عَلَيهِ . هاتوا لَهُ جامِعَةً وقَيدا ، ثُمَّ أومَأَ إلى أصحابِهِ فَطَلَبوا إلَيهِ فيهِ ، قالَ : فَتَرَكَهُ . (1)

الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كَلامٍ قالَهُ لِلأَشعَثِ بنِ قَيسٍ وهُوَ عَلى مِنبَرِ الكوفَةِ يَخطُبُ ، فَمَضى في بَعضِ كَلامِه شَيءٌ اعتَرَضَهُ الأَشعثُ فيهِ ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، هذِهِ عَلَيكَ لا لَكَ ، فَخَفَضَ عليه السلام إلَيهِ بَصَرَهُ ثُمَّ قالَ _: ما يُدريكَ ما عَلَيَّ مِمّا لي ؟ عَلَيكَ لَعنَةُ اللّهِ ولَعنَةُ اللاعِنينَ ! حائِكٌ ابنُ حائِكٍ ! مُنافِقٌ ابنُ كافِرٍ ! وَاللّهِ لَقَد أسَرَكَ الكُفرُ مَرَّةً وَالإِسلامُ اُخرى ! فَما فَداكَ مِن واحِدَةٍ مِنهُما مالُكَ ولا حَسَبُكَ ! وإنَّ امرَأً دَلَّ عَلى قَومِهِ السَّيفَ ، وساقَ إلَيهِمُ الحَتفَ ، لَحَرِيٌّ أن يَمقُتَهُ الأَقرَبُ ، ولا يَأمَنَهُ الأَبعَدُ ! 2

شرح نهج البلاغة :كُلُّ فَسادٍ كانَ في خِلافَةِ عَلِيٍّ عليه السلام ، وكُلُّ اضطِرابٍ حَدَثَ فَأَصلُهُ الأَشعَثُ ، ولَولا مُحاقَّتُهُ (2) أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام في مَعنَى الحُكومَةِ في هذه المَرَّةِ لَم تَكُن حَربُ النَّهرَوانِ ، ولَكانَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام يَنهَضُ بِهِم إلى مُعاوِيَةَ ، ويَملِكُ الشّامَ ؛ فَإنَّهُ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ حاوَلَ أن يَسلُكَ مَعَهُم مَسلَكَ التَّعريضِ وَالموارَبَةِ (3) . وفِي المَثَلِ النَّبَوِيِّ صَلَواتُ اللّهِ عَلى قائِلِهِ : « الحَربُ خُدعَةٌ » ، وذاكَ أنَّهُم قالوا لَهُ : تُب إلَى اللّهِ مِمّا فَعَلتَ كَما تُبنا نَنهَض مَعَكَ إلى حَربِ أهلِ الشّامِ ، فَقالَ لَهُم كَلِمَةً مُجمَلَةً مُرسَلَةً يَقولُهَا الأَنبِياءُ وَالمَعصومونَ ، وهِيَ قَولُهُ : « أستَغفِرُ اللّهَ مِن كُلِّ ذَنبٍ » ، فَرَضوا بِها ، وعَدّوها إجابَةً لَهُم إلى سُؤلِهِم ، وصَفَت لَهُ عليه السلام نِيّاتُهُم ، وَاستَخلَصَ بِها ضَمائِرَهُم ، مِن غَيرِ أن تَتَضَمَّنَ تِلَكَ الكَلِمَةُ اعتِرافا بِكُفرٍ أو ذَنبٍ . فَلَم يَترُكهُ الأَشعَثُ ، وجاءَ إلَيهِ مُستَفسِرا وكاشِفا عَنِ الحالِ ، وهاتِكا سِترَ التَّوِريَةِ وَالكِنايَةِ ، ومُخرِجا لَها مِن ظُلمَةِ الإِجمالِ وسِترِ الحيلَةِ إلى تَفسيرِها بِما يُفسِدُ التّدبيرَ ، ويُوغِرُ الصُّدورَ ، ويُعيدُ الفِتنَةَ ، ولَم يَستَفسِرهُ عليه السلام عَنها إلّا بِحُضورِ مَن لا يُمكِنُهُ أن يَجعَلَها مَعَهُ هُدنَةً عَلى دَخَن (4) ، ولا تَرقيقا عَن صَبوحٍ (5) ، وألجَأَهُ بِتَضييقِ الخِناقِ عَلَيهِ إلى أن يَكشِفَ ما في نَفسِهِ ، ولا يَترُكَ الكَلِمَةَ عَلَى احتِمالِها ، ولا يَطويها عَلى غَرِّها (6) ، فَخَطَبَ بِما صَدَعَ بِهِ عَن صورَةِ ما عِندَهِ مُجاهَرَةً ، فَانتقَضَ ما دَبَّرَهُ ، وعادَتِ الخَوارِجُ إلى شُبهَتِهَا الاُولى ، وراجَعُوا التَّحكيمَ وَالمُروقَ . وهكَذَا الدُّوَلُ الَّتي تَظهَرُ فيها أماراتُ الاِنقِضاءِ وَالزَّوالِ ، يُتاحُ لَها أمثالُ الأَشعَثِ مِن اُولِي الفَسادِ فِي الأَرضِ « سُنَّةَ اللَّهِ فِى الَّذِينَ خَلَوْاْ مِن قَبْلُ وَ لَن تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّهِ تَبْدِيلاً» (7) . (8)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 9 ص 139 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 40 الرقم 8 وليس فيه «ما اُبالي سقط عليَّ أو سقطتُ عليه» .
2- .احتَقّ القوم : قال كلّ واحد منهم : الحقّ في يدي(لسان العرب : ج 10 ص 49 «حقق») . والمراد هنا : المحاجّة والمجادلة .
3- .المواربة : المداهاة والمخاتَلة ، والتوريب : أن تُوَرِّي عن الشيء بالمُعارَضات والمباحات (لسان العرب : ج 1 ص 796 «ورب») .
4- .الهُدْنة : اللِّين والسُّكون ، ومنه قيل للمصالحة : المهادنة ؛ لأنّها ملاينة أحد الفريقين . والدَّخَن : تَغَيُّر الطعام من الدُّخان (مجمع الأمثال : ج 3 ص 460 الرقم 4464) .
5- .أصل المثل : «عن صَبُوحٍ تُرَقَّق» . الصبوح : ما يُشرب صَباحا ، وترقيق الكلام : تزيينه وتحسينه . يُضرَب لمن كَنَى عن شيء وهو يريد غيره (مجمع الأمثال : ج 2 ص 348 الرقم 2451) .
6- .أصل المثل : «طَوَيتُه على غَرِّهِ» . غَرُّ الثوب : أثَر تكسُّره ، يُضرَب لمن يوكَل إلى رأيه (مجمع الأمثال : ج 2 ص 290 الرقم 2298) .
7- .الأحزاب : 62 .
8- .شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 279 .

ص: 101

تاريخ دمشق_ به نقل از قيس بن ابى حازم _: اشعث بن قيس به خاطر كارى بر على عليه السلام وارد شد و او را به مرگ ، تهديد كرد . على عليه السلام فرمود : «مرا با مرگ ، تهديد مى كنى؟! من باكى ندارم كه مرگ بر من درآيد يا من بر آن درآيم . غُل و زنجير برايش بياوريد» . سپس به يارانش اشاره كرد[ كه اشعث را به بند كِشند] . آنان شفاعتش را كردند و [ على عليه السلام هم] او را رها كرد .

امام على عليه السلام_ هنگامى كه [ على عليه السلام ] بر منبر كوفه سخن مى گفت ، در سخنرانى اش سخنى گفت كه مورد اعتراض اشعثْ واقع شد و گفت : اى امير مؤمنان! اين سخن به زيان توست ، نه به سود تو . على عليه السلام نگاه خود را به او دوخت و فرمود : «چه كسى تو را از اين كه چه چيز به زيان من است و چه چيز به سود من ، آگاه كرد؟ نفرين خدا و نفرين كنندگان بر تو باد! اى [دروغ ]بافنده پسر بافنده! (1) اى منافقِ كافر زاده! به خدا سوگند ، يك بار در دوران كفر ، اسير گشتى و يك بار در حكومت اسلام ، و در هر دو بار ، نه دارايى ات به كارت آمد و نه تبارت به تو سودى بخشيد! مردى كه قوم خود را به دم شمشير بسپارد و مرگ را بر سرِ آنان درآرد ، سزاوار است كه نزديك ، دشمنش بدارد و دور ، خود را از او ايمن نيابد» . 2

شرح نهج البلاغة :همه تباهى ها و ناآرامى هايى كه در [ زمان] خلافت على عليه السلام روى داد ، از اشعث ، مايه مى گرفت و اگر مجادله او با امير مؤمنان درباره معناى «حكومت» نبود ، جنگ نهروانْ رخ نمى داد و امير مؤمنان با آنان (خوارج) به سوى معاويه مى رفت و شام را تصرّف مى كرد ؛ زيرا او _ كه درودهاى خدا بر او باد _ قصد داشت با آنان مماشات كند و به صراحت نگرايد . در مَثَل نبوى _ كه درودهاى خدا بر گوينده اش باد _ آمده است كه «جنگ ، نيرنگ است» و از اين رو ، چون خوارج به على عليه السلام گفتند : همچون ما از كارهايت توبه كن تا همراه تو به جنگ با شاميان بياييم ، سخنى سربسته و كُلّى بر زبان آورد كه همه پيامبران و معصومان نيز مى گويند . او فرمود : «آمرزش هر گناهى را از خدا مى خواهم» . پس خوارج ، به همين ، راضى شدند و آن را اجابت خواسته شان ديدند و دل هايشان با على عليه السلام صاف شد و نيّت هايشان با او يكى شد ، بى آن كه اين سخن ، اعتراف به كفر يا گناهى باشد . امّا اشعث ، او را رها نكرد و به منظور تفسير و كشف واقع و دريدن پرده توريه و كنايه و بيرون كشيدن سخن على عليه السلام از سايه اجمال و چاره پوشيدگى ، آن گونه كه موجب از بين رفتن تدبير و كينه افروزى و بازگشت فتنه مى شد ، نزد او آمد و در حضور كسانى چند _ كه نه ديگر در برابر آنها مى شد دود آلود بودن غذا را پنهان كرد و نه در گفتار ، مجامله و لاپوشى نمود _ سؤال كرد و او را چنان در تنگنا گذاشت تا مقصود نهانى اش كشف شود و سخنى بگويد كه حمل بر دو معنا نتوان كرد ، و [ او بود كه] نگذاشت على عليه السلام تصميمش را به نتيجه برسانَد . پس امام عليه السلام هم به سخن ايستاد و به عيان ، هر آنچه را كه پنهان مى داشت ، بيان كرد و از اين رو ، تدبيرش درهم شكست و خوارج به شبهه نخستين خود بازگشتند و دوباره حَكميّت و خروج را مطرح ساختند . و اين گونه است وضعيت دولت هايى كه نشانه هاى به سرآمدن و از ميان رفتن در آنها آشكار مى شود . در اين دولت ها، افرادى مانند اشعث _ كه كارشان فساد در زمين است _ فرصت مى يابند . «سنّت الهى در پيشينيان [ نيز ]چنين بوده است و هرگز در سنّت الهى ، دگرگونى اى نخواهى يافت» .

.


1- .در متن عربى واژه «الحائك» آمده است كه مى تواند به «بافنده» يا «متكبر» معنا گردد. ما با توجه به روايات ديگر ، آن را اين گونه ترجمه كرديم . (ر . ك : ترجمه استاد شهيدى از نهج البلاغة ، ص 454) .

ص: 102

. .

ص: 103

. .

ص: 104

13أصبَغُ بنُ نُباتَةَأصبغ بن نباتة التَّمِيمي الحنظلي المُجاشِعي . كان من خاصّة الإمام أمير المؤمنين عليّ عليه السلام ، ومن الوجوه البارزة بين أصحابه (1) ، وأحد ثقاته عليه السلام (2) ، وهو مشهور بثباته واستقامته على حبّه عليه السلام . وصفته النّصوص التاريخيّة القديمة بأنّه شيعيّ (3) ، وأنّه مشهور بحبّ عليّ عليه السلام . وكان من «شرطة الخميس» (4) ، ومن اُمرائهم (5) . عاهد الإمام عليه السلام على التضحية والفداء والاستشهاد (6) . وشهد معه الجمل ، وصفّين (7) . وكان معدوداً في أنصاره الأوفياء المخلصين . وهو الَّذي روى عهده إلى مالك الأشتر (8) ؛ ذلك العهد العظيم الخالد ! وكان من القلائل الذين اُذن لهم بالحضور عند الإمام عليه السلام بعد ضربته (9) . وعُدّ الأصبغ في أصحاب الإمام الحسن عليه السلام أيضاً . 10

.


1- .رجال النّجاشي : ج 1 ص 69 الرقم 4 ، الفهرست للطوسي : ص 85 الرقم 119 ، وقعة صفّين : ص 406 وراجع ميزان الاعتدال : ج 1 ص 271 الرقم 1014 .
2- .كشف المحجّة : ص 236 ، وقعة صفّين : ص 406 .
3- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 225 .
4- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 225 ؛ الاختصاص : ص 65 .
5- .وقعة صفّين : ص 406 .
6- .رجال الكشّي : ج 1 ص 321 الرقم 165 .
7- .رجال النّجاشي : ج 1 ص 70 الرقم 4 ، الفهرست للطوسي : ص 85 الرقم 119 .
8- .الأمالي للطوسي : ص 123 ح 191 .
9- .رجال الطوسي : ص 93 الرقم 919 وراجع تهذيب المقال : ج 1 ص 198 _ 204 ح 5 .

ص: 105

13 . اَصبغ بن نُباته

13اَصبغ بن نُباتهاَصبَغ بن نُباته تميمى حَنْظلى مُجاشِعى از ياران ويژه امير مؤمنان على عليه السلام و از چهره هاى برجسته ياران ايشان و از معتمدان آن حضرت است . استوار گامى او در دوستى على عليه السلام مشهور است . او در متون كهن تاريخى به شيعه معروف و به عشق و دوستى على عليه السلام مشهور است . او از «شُرطة الخَميس (نيروهاى ويژه)» و از فرماندهان آنان است كه تا مرز مرگ و شهادت ، با مولا عليه السلام پيمان بسته بودند . اصبغ در جنگ هاى جمل و صِفّين ، همراه مولا عليه السلام بود و از ياران باوفاى على عليه السلام به شمار مى رفت . اصبغ ، عهد نامه على عليه السلام به مالك اشتر را نقل كرده كه مجموعه اى بزرگ و جاودان است . پس از ضربت خوردن على عليه السلام ، وى از معدود افرادى است كه اجازه حضور بر بالين ايشان را يافت . اصبغ را از ياران امام حسن عليه السلام نيز شمرده اند .

.

ص: 106

وقعة صفّين عن عمر بن سعد الأسدي_ في ذِكرِ وَقعَةِ صِفّينَ _: حَرَّضَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ أصحابَهُ ، فَقامَ إلَيهِ الأَصبَغُ بنُ نُباتَةَ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! قَدِّمني فِي البَقِيَّةِ مِنَ النّاسِ ؛ فَإِنَّكَ لا تَفقِدُ لِيَ اليَومَ صَبرا ولا نَصرا . أمّا أهلُ الشّامِ فَقَد أصبَنا مِنهُم ، وأمّا نَحنُ فَفينا بَعضُ البَقِيَّةِ ، اِيذَن لي فَأَتَقَدَّمَ ؟ فَقالَ عَلِيٌّ : تَقَدَّم بِاسمِ اللّهِ وَالبَرَكَةِ ، فَتَقَدَّمَ وأخَذَ رايَتَهُ ، فَمَضى وهُوَ يَقولُ : حَتّى مَتى تَرجُو البَقا يا أصبَغُ إنَّ الرَّجاءَ بِالقُنوطِ يُدمَغُ أما تَرى أحداثَ دَهرٍ تَنبَغُ فَادبُغْ هَواكَ ، والأَديمُ يُدبَغُ وَالرُّفقُ فيما قَد تُريدُ أبلَغُ اَليومَ شُغلٌ وغَدا لا تَفرَغُ فَرَجَعَ الأَصبَغُ وقَد خَضَبَ سَيفَهُ دَما ورُمحَهُ ، وكانَ شَيخا ناسِكا عابِدا ، وكانَ إذا لَقِيَ القَومُ بَعضُهُم بَعضا يَغمِدُ سَيفَهُ ، وكانَ مِن ذَخائِرِ عَلِيٍّ مِمَّن قَد بايَعَهُ عَلَى المَوتِ ، وكانَ مِن فُرسانِ أهلِ العِراقِ ، وكانَ عَلِيٌّ عليه السلام يَضِنُّ بِهِ عَلَى الحَربِ وَالقِتالِ . (1)

14اُمُّ الفَضَلِ بنتُ الحارِثِهي لبابة بنت الحارث بن حَزْن الهلاليّة ، أمّ الفضل ، وهي زوجة العبّاس بن عبد المطّلب ، واُمّ أكثر بنيه ، وهي اُخت ميمونة زوج النّبيّ صلى الله عليه و آله . يقال : إنّها أوّل امرأة أسلمت بعد خديجة ، روى ابن عبّاس عن رسول اللّه صلى الله عليه و آله قال : « الأَخَواتُ المُؤمِناتُ : مَيمونَةُ بِنتُ الحارِثِ وأُمُّ الفَضلِ [ و ]سَلمى وأسماءُ (2) » .

.


1- .وقعة صفّين : ص 442 .
2- .الاستيعاب : ج 4 ص 462 الرقم 3514 وراجع اُسد الغابة : ج 7 ص 246 الرقم 7252 .

ص: 107

14 . اُمّ فضل بنت حارث

وقعة صِفّين_ به نقل از عمر بن سعد اسدى ، در يادكرد واقعه صِفّين _: على بن ابى طالب عليه السلام يارانش را ترغيب [ به جهاد] كرد . پس اصبغ بن نباته در حضور او برخاست و گفت : اى امير مؤمنان! مرا با باقى مانده مردم ، پيش فرست كه امروز ، پايدارى و يارى ام را خواهى ديد . ما شاميان را تار و مار كرده ايم و خود ، هنوز جنگجويان و دلاورانى داريم . به من اجازه ده تا به پيش بتازم . على عليه السلام فرمود : «به نام و بركت خدا ، به پيش بتاز» . پس اصبغ ، پرچمش را برگرفت و پيش مى راند و مى خواند : اى اصبغ! تا به كى اميد ماندن دارى؟ بى گمان ، اميد با نا اميدى درهم شكسته مى شود . آيا حوادث روزگار را نمى بينى كه چه سان پديد مى آيند ؟ پس هوا و هَوَست را چون چرم ، دبّاغى كن . مدارا تو را بهتر به خواسته ات مى رساند امروز ، گرفتارى اى هست و فردا نيز بيكار نخواهى بود . پس اصبغ _ كه پيرى پارسا و عابد بود و هرگاه دو نفر را در نزاع با هم مى ديد ، شمشيرش را غلاف مى كرد _ در حالى بازگشت كه شمشير و نيزه اش را [ به خون ، ]رنگين كرده بود . او از ذخيره هاى على عليه السلام به شمار مى رفت كه تا پاى جان به ايشان پايبند بود و از شه سواران عراق ، شمرده مى شد و على عليه السلام از اعزام او به جنگ و كشتار ، دريغ مى ورزيد .

14اُمّ فضل بنت حارثلبابه ، دختر حارث بن حزن هلالى و كنيه اش اُمّ فضل بود . او همسر عبّاس بن عبد المطّلب و مادر بيشتر فرزندان عبّاس و نيز خواهر ميمونه همسر پيامبر خدا بود . گفته مى شود كه او پس از خديجه ، نخستين زنى است كه مسلمان شد . ابن عبّاس نقل مى كند كه پيامبر خدا فرمود : «ميمونه ، اُمّ فضل ، سَلمى و اسماء ، خواهرانى مؤمن اند» .

.

ص: 108

الفتوح :كَتَبَت أُمُّ الفَضلِ بِنتُ الحارِثِ إلى عَلِيٍّ رضى الله عنه : بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ ، لِعَبدِ اللّهِ عَلِيٍّ أميرِ المُؤمِنينَ مِن أُمِّ الفضلِ بِنتِ الحارِثِ ، أمّا بَعدُ ؛ فَإِنَّ طَلحَةَ وَالزُّبَيرَ وعائِشَةَ قَد خَرَجوا مِن مَكَّةَ يُريدونَ البَصرَةَ ، وقَدِ استَنفَرُوا النّاسَ إلى حَربِكَ ، ولَم يَخِفَّ مَعَهُم إلى ذلِكَ إلّا مَن كانَ في قَلبِهِ مَرَضٌ ، ويَدُ اللّهِ فَوقَ أيديهِم ، وَالسَّلامُ . قالَ : ثُمَّ دَفَعَت أُمَّ الفَضلِ هذَا الكِتابَ إلى رَجُلٍ مِن جُهَينَةَ لَهُ عَقلٌ ولِسانٌ ، يُقالُ لَهُ : ظَفرٌ ، فَقالَت : خُذ هذَا الكِتابَ ، وَانظُر أن تَقتُلَ في كُلِّ مَرحَلَةٍ بَعيرا وعَلَيَّ ثَمَنُهُ ، وهذِهِ مِئَةُ دينارٍ قَد جَعَلتُها لَكَ ، فَجُدَّ السَّيرَ حَتّى تَلقى عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ رضى الله عنه ، فَتَدفَعَ إلَيهِ كِتابي هذا . قالَ : فَسارَ الجُهَنِيُّ سَيراً عَنيفاً حَتّى لَحِقَ أصحابَ عَلِيٍّ رضى الله عنهوهُم عَلى ظَهرِ المَسيرِ ، فَلَمّا نَظَروا إلَيهِ نادَوهُ مِن كُلِّ جانِبٍ : أيُّهَا الرّاكِبُ ما عِندَكَ ؟ فَنادَى الجُهَنِيُّ بِأَعلى صَوتِهِ شِعراً يُخبِرُ فيهِ قُدومَ عائِشَةَ وطَلحَةَ وَالزُّبَيرِ . (1)

15اُوَيسٌ القَرَنِيُّهو اُويس بن عامر بن جَزْء المرادي القرني . كان طاهر الفطرة ، سليم الفكرة ، ووجهاً متألّقاً في التاريخ الإسلامي . أسلم على عهد النّبيّ صلى الله عليه و آله ، لكنّه ما رآه (2) . لذا عُدَّ في التابعين . وصفه رسول اللّه صلى الله عليه و آله بأنّه أفضل التابعين وأعلاهم شأناً (3) ، وصرّح بأنّه يشفع لخلق كثيرين يوم القيامة (4) . وكان في عداد الزهّاد المشهورين (5) ، وأحد ثمانيتهم المعروفين (6) . لم يكن له حضور مشهور في القضايا الاجتماعيّة ، وكان نَصِباً (7) في العبادة ، ونُقل أنّه ربما أمضى الليل كلّه ساجداً . شهد مع الإمام أمير المؤمنين عليه السلام الجمل ، وصفّين (8) ، وعاهده على الشهادة في صفّين . وفيها نال ذلك الوسام بوجهٍ مُدمى (9) ، ودُفن هناك (10) . وقد وصف الإمام موسى بن جعفر عليه السلام اُويساً وصفا يبيّن منزلته الرفيعة ، حين قال : «إذا كان يوم القيامة نادى منادٍ ... أين حواريّ عليّ بن أبي طالب ... فيقوم عمرو بن الحمق ... واُويس القرني » . (11)

.


1- .الفتوح : ج 2 ص 456 وراجع تاريخ الطبري : ج 4 ص 451 .
2- .تاريخ دمشق : ج 9 ص 415 ، حلية الأولياء : ج 2 ص 86 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 332 الرقم 331 ؛ رجال الكشّي : ج 1 ص 316 الرقم 156 .
3- .صحيح مسلم : ج 4 ص 1968 ح 224 ، مسند ابن حنبل : ج 1 ص 90 ح 266 و ج 5 ص 398 ح 15942 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 455 ح 5717 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 163 ، تاريخ دمشق : ج 9 ص 413 ح 2441 ؛ رجال الكشّي : ج 1 ص 315 الرقم 155 وفيها «من خير التابعين» .
4- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 458 ح 5721 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 539 ح 50 ، دلائل النّبوّة للبيهقي : ج 6 ص 378 ؛ الإرشاد : ج 1 ص 316 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 316 الرقم 156 .
5- .اُسد الغابة : ج 1 ص 332 الرقم 331 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 555 .
6- .تهذيب الكمال : ج 24 ص 219 الرقم 4996 ، تاريخ دمشق : ج 50 ص 250 .
7- .نَصِبَ الرجل : أعيا وتعِب (لسان العرب : ج 1 ص 758 «نصب») .
8- .راجع : ج 4 ص 64 (وصول قوّات الكوفة إلى الإمام) و ج 5 ص 288 (أكابر أصحاب الإمام) .
9- .راجع : ج 6 ص 44 (استشهاد اُويس بن عامر القرني) .
10- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 455 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 333 الرقم 331 ؛ رجال الكشّي : ج 1 ص 316 الرقم 156 ، وقعة صفّين : ص 324 .
11- .رجال الكشّي : ج 1 ص 41 الرقم 20 ، الاختصاص : ص 61 كلاهما عن أسباط بن سالم ، روضة الواعظين : ص309 .

ص: 109

15 . اُوَيس قَرَنى

الفتوح :اُمّ فضل ، دختر حارث ، به على عليه السلام نوشت : به نام خداوند بخشاينده مهربان! به بنده خدا على ، امير مؤمنان ، از امّ فضل ، دختر حارث . امّا بعد ؛ طلحه و زبير و عايشه از مكّه به قصد بصره خارج شده اند و مردم را براى جنگ با تو حركت داده اند و كسى با آنان براى اين كار نشتافته جز بيماردلان . و دست خدا بالاتر از دست هاى ايشان است . والسلام! امّ فضل ، اين نامه را به مردى به نام ظفْر از قبيله جُهَينه _ كه عاقل و سخنور بود _ سپرد و گفت : اين نامه را مى گيرى و چنان تند مى روى كه در هر مرحله از راه ، شترى را از پاى در آورى و بهايش را من بر عهده مى گيرم و صد دينار هم براى خودت قرار داده ام . پس تند بران و نامه ام را به على بن ابى طالب برسان . آن مرد جُهَنى به شتاب رفت تا به ياران على عليه السلام رسيد كه آماده حركت بودند . هنگامى كه [ياران امام ]او را ديدند ، از هر سو فرياد زدند : اى سوار! چه چيز دارى؟ پس آن مرد جُهَنى با رساترين صداى خود ، شعرى خواند كه در آن از حركت عايشه و طلحه و زبير ، خبر مى داد .

15اُوَيس قَرَنىاُوَيس بن عامر بن جَزْء مُرادى قَرَنى ، پاكْ نهادى نيك انديش و از چهره هاى پرفروغ تاريخ اسلام است . او به روزگار پيامبر صلى الله عليه و آله اسلام آورد ؛ امّا ايشان را نديد . از اين رو ، او را در شمار تابعيانْ ياد كرده اند . پيامبر صلى الله عليه و آله او را بهترين و برترينِ تابعيان شمرده است و بر شفيع بودن او در قيامت _ كه كسان بسيارى را شفاعت خواهد كرد _ تصريح كرده است . او را يكى از زهّاد مشهور و از هشت زاهد معروف [ صدر اسلام ]برشمرده اند . اويس در جريان هاى اجتماعى حضور آشكارى نداشته ؛ ولى در عبادت ، بسى سختكوش بوده است . آورده اند كه او گاهى شب را يكسر در سجود به سر مى برد . اويس در جنگ هاى جمل و صِفّين، (1) شركت كرد و در صفّين تا مرز شهادت با مولا عليه السلام پيمان بست و در همان نبرد ، خونين چهره ، شهد شهادت نوشيد (2) و در همان مكان به خاك سپرده شد . توصيف امام موسى بن جعفر عليهماالسلام از اويس ، ياد كردنى است كه فرمود : «چون قيامت برپا گردد و ندا دهنده اى ندا در دهد : ... حواريان على كجايند ؟ ... ، عمرو بن حَمِق و ... و اويس به پا خواهند خاست» .

.


1- .ر . ك : ج 4 ص 65 (پيوستن نيروهاى كوفه به امام) و ج 5 ص 289 (ياران برجسته امام) .
2- .ر .ك : ج 6 ص 45 (شهادت اويس بن عامر قَرَنى) .

ص: 110

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :خَليلي مِن هذِهِ الاُمَّةِ اُوَيسٌ القَرَنِيُّ . (1)

.


1- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 163 ، تاريخ دمشق : ج 9 ص 442 كلاهما عن سلّام بن مسكين عن رجل .

ص: 111

رسول خدا صلى الله عليه و آله :دوست من از ميان اين امّت ، اُوَيس قَرَنى است .

.

ص: 112

صحيح مسلم عن اُسير بن جابر :كانَ عُمَرُ بنُ الخَطّابِ إذا أتى عَلَيهِ أمدادُ أهلِ اليَمَنِ ، سَأَلَهُم : أفيكُم اُوَيسُ بنُ عامِرٍ ؟ حَتّى أتى عَلى اُويَسٍ ، فَقالَ : أنتَ اُوَيسُ بنُ عامِرٍ ؟ قالَ : نَعَم ، قالَ : مِن مُرادٍ ، ثُمَّ مِن قَرَنٍ ؟ قالَ : نَعَم ، قالَ : فَكانِ بِكَ بَرَصٌ فَبَرِئتَ مِنهُ إلّا مَوضِعَ دِرهَمٍ ؟ قالَ : نَعَم . قالَ : لَكَ والِدَةٌ ؟ قالَ : نَعَم . قالَ : سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : « يَأتي عَلَيكُم اُويَسُ بنُ عامِرٍ مَع أمدادِ أهلِ اليَمَنِ مِن مُرادٍ ، ثُمَّ مِن قَرَنٍ ، كانَ بِهِ بَرَصٌ فَبَرِئَ مِنهُ إلّا مَوضِعَ دِرهَمٍ ، لَهُ والِدَةٌ هُوَ بِها بُرٌّ ، لَو أقسَمَ عَلَى اللّهِ لَأَبَرَّهُ ؛ فَإِنِ استَطَعتَ أن يَستَغفِرَ لَكَ فَافعلَ » فَاستَغفِر لي ، فَاستَغفَرَ لَهُ . فَقالَ لَهُ عُمَرُ : أينَ تُريدُ ؟ قالَ : الكوفَةَ ، قالَ : أ لا أكتُبُ لَكَ إلى عامِلِها ؟ قالَ : أكونُ في غَبراءِ (1) النّاسِ أحَبُّ إلَيَّ . قالَ : فَلَمّا كانَ مِنَ العامِ المُقبِلِ حَجَّ رَجُلٌ مِن أشرافِهِم ، فَوافَقَ عُمَرَ ، فَسَأَلَهُ عَن اُويَسٍ ، قالَ : تَرَكَتُهُ رَثَّ البَيتِ ، قَليلَ المَتاعِ . (2)

المستدرك على الصحيحين عن عبد الرحمن بن أبي ليلى :لَمّا كانَ يَومُ صِفّينَ نادى مُنادٍ مِن أصحابِ مُعاوِيَةَ أصحابَ عَلِيٍّ : أفيكُم اُوَيسٌ القَرَنِيُّ ؟ قالوا : نَعَم ، فَضَرَبَ دابَّتَهُ حَتّى دَخَلَ مَعَهُم ، ثُمَّ قالَ : سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : « خَيرُ التّابِعينَ اُويَسٌ القَرَنِيُّ » . (3)

.


1- .غَبْراء النّاس : أي فقراؤهم ، ومنه قيل للمحاويج: بنو غبراء ، كأنّهم نُسبوا إلى الأرض والتراب (النهاية : ج 3 ص 338 «غبر») .
2- .صحيح مسلم : ج 4 ص 1969 ح 225 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 456 ح 5719 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 332 الرقم 331 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 163 و ص 162 ، تاريخ دمشق : ج 9 ص 417 كلاهما نحوه وراجع المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 539 ح 2 ورجال الكشّي : ج 1 ص 316 الرقم 156 .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 455 ح 5717 ، تاريخ دمشق : ج 9 ص 442 ، مسند ابن حنبل : ج 5 ص 398 ح 15942 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 163 وفيهما «إنّ من خير» بدل «خير» ، حلية الأولياء : ج 2 ص 86 وفيه «اُويس القرني خير التابعين بإحسان» بدل «خير التابعين ...» ؛ رجال الكشّي : ج 1 ص 315 الرقم 155 و ص 316 الرقم 156 والخمسة الأخيرة نحوه .

ص: 113

صحيح مسلم_ به نقل از اُسير بن جابر _: چون نيروهاى كمكى يَمَن بر عمر وارد مى شدند ، از ايشان مى پرسيد : آيا در ميان شما ، شخصى به نام اويس بن عامر هست؟ تا اين كه به اويس رسيد . عمر پرسيد : تو اويس بن عامرى؟ گفت : آرى . گفت : از [قبيله] مراد و از [تيره ]قَرَن؟ گفت : آرى . گفت : آيا تو پيسى اى داشته اى كه بهبود يافته و جز به مقدار درهمى نمانده است ؟ گفت : آرى . گفت : آيا مادر دارى؟ گفت : آرى . گفت : شنيدم پيامبر خدا مى گويد : «اويس بن عامر با نيروهاى كمكى يمن به نزد شما مى آيد . او از قبيله مراد و از تيره قَرَن است و پيسى اى داشته كه بهبود يافته و جز به مقدار درهمى نمانده است ، و مادرى دارد كه با او مهربان و نيك رفتار است . اگر از خدا چيزى بخواهد ، به او مى دهد . پس اگر توانستى ، از او بخواه تا برايت آمرزش بخواهد» . پس براى من آمرزش بخواه . اويس هم [ براى عمر ، آمرزش] خواست . عمر به او گفت : قصد كجا دارى؟ گفت : كوفه . گفت : سفارش تو را به كارگزار آن جا نكنم؟ گفت : دوست تر دارم كه با مردمان تهيدست باشم . در سال بعد ، مردى از بزرگان كوفه به حج آمد و عمر را ديدار كرد . عمر از اويس ، جويا شد . گفت : او را در حالى ترك كردم كه خانه اش فرسوده و اثاثش اندك بود .

المستدرك على الصحيحين_ ب_ه ن_ق_ل از عبد الرحمان بن ابى ليلى _: در جنگ صِفّين ، كسى از ميان ياران معاويه ، خطاب به ياران على عليه السلام ندا درداد : آيا اُوَيس قَرَنى در ميان شماست؟ گفتند : آرى . پس مَركبش را راند تا داخل آنان شد . سپس گفت : شنيدم كه پيامبر خدا مى فرمود : «بهترينِ تابعيان ، اويس قرنى است» . (1)

.


1- .در نقل مسند ابن حنبل : ج 5 ص 398 ح 15942 و الطبقات الكبرى ج 6 ص 163 آمده است : «از بهترينِ تابعيان» .

ص: 114

حلية الأولياء عن أصبغ بن زيد :إنَّما مَنَعَ اُوَيسا أن يَقدَمَ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِرُّهُ بِاُمِّهِ . (1)

خصائص الأئمّة عليهم السلامعن الأصبغ بن نباتة : كُنتُ مَعَ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام بِصِفّينَ فَبايَعَهُ تِسعَةٌ وتِسعونَ رَجُلاً ، ثُمَّ قالَ : أينَ تَمامُ المِئَةِ ؟ فَقَد عَهِدَ إلَيَّ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله أنَّهُ يُبايِعُني في هذَا اليَومِ مِئَةُ رَجُلٍ . فَقالَ : فَجاءَ رَجُلٌ عَلَيهِ قَباءُ صوفٍ مُتَقلِّدٌ سَيفَينِ ، فَقالَ : هَلُمَّ يَدَكَ اُبايِعكَ ، فَقالَ عَلى ما تُبايِعُني ؟ قالَ : عَلى بَذلِ مُهجَةِ نَفسي دونَكَ . قالَ : ومَن أنتَ ، قالَ : اُويَسٌ القَرَنِيُّ ، فَبايَعَهُ . فَلَم يَزَل يُقاتِلُ بَينَ يَدَيهِ حَتّى قُتِلَ ، فَوُجِدَ فِي الرَجّالَةِ مَقتولاً . (2)

الإمام الكاظم عليه السلام :إذا كانَ يَومُ القِيامَةِ ... يُنادي مُنادٍ : أينَ حَوارِيّ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام وَصَيِّ مُحَمَّدٍ بنِ عَبدِ اللّهِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟ فَيَقومُ عَمرُو بنُ الحَمِقِ الخُزاعِيُّ ، ومُحَمَّدُ بنُ أبي بَكرٍ ، وميثَمُ بنُ يَحيَى التَّمّارُ مَولى بَني أسَدٍ ، واُوَيسٌ القَرَنِيُّ . (3)

الأمالي للطوسي :قيلَ لِاُويسِ بنِ عامِرٍ القَرَنِيِّ : كَيفَ أصبَحتَ يا أبا عامِرٍ ؟ قالَ : ما ظَنَّكُم بِمَن يَرحَلُ إلَى الآخِرَةِ كُلَّ يَومٍ مَرحَلَةً لا يَدري إذا انقَضى سَفَرُهُ أعَلَى جَنَّةٍ يَرِدُ أم عَلى نارٍ ؟ (4)

حلية الأولياء عن أصبغ بن زيد :كانَ اُويَسٌ القَرَنِيُّ إذا أمسى يَقولُ : هذِهِ لَيلَةُ الرُّكوعِ ، فَيَركَعُ حَتّى يُصبِحَ . وكانَ يَقولُ إذا أمسى : هذِهِ لَيلَةُ السُّجودِ ، فَيَسجُدُ حَتّى يُصبِحَ . وكانَ إذا أمسى تَصَدَّقَ بِما في بَيتِهِ مِنَ الفَضلِ مِنَ الطَّعامِ وَالثِّيابِ ، ثُمَّ يَقولُ : اللّهُمَّ مَن ماتَ جوعا فَلا تُؤاخِذني بِهِ ، ومَن ماتَ عُريانا فَلا تُؤاخِذني بِهِ . (5)

.


1- .حلية الأولياء : ج 2 ص 87 .
2- .خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 53 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 315 الرقم 156 وراجع الإرشاد : ج 1 ص 315 وإعلام الورى : ج 1 ص 337 والمستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 455 ح 5718 .
3- .رجال الكشّي : ج 1 ص 41 الرقم 20 ، الاختصاص : ص 61 كلاهما عن أسباط بن سالم ، روضة الواعظين : ص 309 .
4- .الأمالي للطوسي : ص 641 ح 1328 .
5- .حلية الأولياء : ج 2 ص 87 .

ص: 115

حلية الأولياء_ به نقل از اصبغ بن زيد _: تنها مانع اويس از آمدن به نزد پيامبر خدا ، نيكىِ او به مادرش بود .

خصائص الأئمّة عليهم السلام_ به نقل از اصبغ بن نُباته _: با امير مؤمنان در صِفّين بودم . 99 نفر با او پيمان بستند . فرمود : «پس صدمين نفر كجاست؟ پيامبر خدا به من فرموده است كه امروز ، صد نفر با من بيعت مى كنند» . مردى پشمينه پوش كه دو شمشيرْ حمايل كرده بود ، آمد و گفت : دستت را بده تا با تو بيعت كنم . فرمود : «بر چه بيعت مى كنى؟» . گفت : بر بذل جانم در راه تو . فرمود : «تو كيستى؟» . گفت : اويس قرنى ام . سپس بيعت كرد و هماره در پيش روى وى مى جنگيد تا به شهادت رسيد و او را در ميان پياده نظام لشكر ، كشته يافتند .

امام كاظم عليه السلام :چون روز قيامت شود ، ... ندا دهنده اى ندا در مى دهد : حواريان على بن ابى طالب ، وصىّ محمّد بن عبد اللّه پيامبر خدا كجايند؟ پس عمرو بن حَمِق خُزاعى و محمّد بن ابى بكر و ميثم بن يحيى تمّار (هم پيمان بنى اسد) و اويس قرنى بر مى خيزند .

الأمالى ، طوسى :به اويس بن عامر قرنى گفته شد : اى ابو عامر! چگونه صبح كردى؟ گفت : چه گمان مى بَريد به كسى كه مسافرِ راه آخرت است و هر روز ، مرحله اى را طى مى كند ، در حالى كه نمى داند در پايان سفر به بهشت در مى آيد يا به دوزخ؟

حلية الأولياء_ به نقل از اصبغ بن زيد _: اويس قرنى چون شب مى شد ، [ گاه ]مى گفت : امشب ، شب ركوع است . پس ركوع مى كرد تا صبح مى شد و [گاه ]مى گفت : امشب ، شبِ سجود است . و سجده مى كرد تا صبح مى شد . چون شب مى شد ، هر چه خوراك و لباس اضافى در خانه داشت ، صدقه مى داد و سپس مى گفت : بار خدايا! از من درباره كسانى كه گرسنه و برهنه مُرده اند ، بازخواست مكن .

.

ص: 116

راجع : ج 5 ص 64 (وصول قوّات الكوفة إلى الإمام) . ج 6 ص 44 (استشهاد اُويس بن عامر القرني) .

16تَميمٌ المازِنِيُّهو تميم بن عمرو (1) المازني الأنصاري أبو حسن [أبو حنش] عُدّ من الصحابة في المصادر الَّتي ترجمت لهم (2) . ذكره الشيخ الطوسي رحمه الله في أصحاب الإمام عليّ عليه السلام ، ونقل أنّ الإمام عليه السلام استعمله على المدينة،حتى وصل سهل بن حُنَيف. (3)

17ثَاِبتُ بنُ قَيسٍثابت بن قيس بن الخطيم الأنصاري الظفري . أحد الصحابة . كان مع النّبيّ صلى الله عليه و آله في اُحد (4) ، ويقال : إنّه جُرح فيها اثني عشر جرحا (5) ، وسمّاه رسول اللّه صلى الله عليه و آله «الحاسر» . واشترك في الغزوات الَّتي تلتها أيضا (6) ، وكان ثابت الخُطى ، شديد النّفس (7) . عندما ثار النّاس على عثمان ، واستدعى ولاته على الأمصار إلى المدينة للمشورة ، استخلف سعيد بن العاص والي الكوفة يومئذٍ ثابتا عليها (8) . وذكر المؤرّخون أنّ الإمام عليّا عليه السلام ولّاه على المدائن (9) . وكان معاوية يهابه (10) . وظلّ على المدائن إلى أن استعمل معاوية المغيرة على الكوفة ، فعزله 11 . كان ثابت مع الإمام عليه السلام في حروبه الثلاث . 12

.


1- .اُسد الغابة : ج 1 ص 433 الرقم 526 وفيه «تميم بن عبد عمرو ، أبو الحسن المازني» .
2- .الإصابة : ج 7 ص 76 الرقم 9769 ، اُسد الغابة : ج 6 ص 70 الرقم 5813 ، الاستيعاب : ج 4 ص 197 الرقم 2945 .
3- .رجال الطوسي : ص 58 الرقم 492 ؛ اُسد الغابة : ج 1 ص 433 الرقم 526 .
4- .تاريخ بغداد : ج 1 ص 175 الرقم 15 .
5- .تاريخ بغداد : ج 1 ص 175 الرقم 15 ، الإصابة : ج 1 ص 510 الرقم 904 .
6- .الإصابة : ج 1 ص 510 الرقم 904 .
7- .تاريخ بغداد : ج 1 ص 176 الرقم 15 .
8- .الإصابة : ج 1 ص 509 الرقم 904 .
9- .تاريخ بغداد : ج 1 ص 176 الرقم 15 ، الإصابة : ج 1 ص 510 الرقم 904 .
10- .اُسد الغابة : ج 1 ص 450 الرقم 568 .

ص: 117

16 . تميم مازِنى

17 . ثابت بن قيس

ر .ك : ج 5 ص 65 (پيوستن نيروهاى كوفه به امام). ج 6 ص 45 (شهادت اويس بن عامر قرنى) .

16تميم مازِنىتميم بن عمرو (1) مازِنى انصارى ، كنيه اش ابوحسن و يا ابوحنش است . منابعى كه به شرح حال او پرداخته اند ، وى را از ياران پيامبر خدا به شمار آورده اند . شيخ طوسى ، او را در ميان ياران امام على عليه السلام ذكر كرده و نقل كرده است كه امام عليه السلام او را بر مدينه گمارد تا آن كه سهل بن حُنَيف رسيد .

17ثابت بن قيسثابت بن قيس بن خطيم انصارى ظفرى از صحابيان پيامبر صلى الله عليه و آله است ، كه در جنگ اُحد ، همراه پيامبر صلى الله عليه و آله بود و گفته مى شود در آن نبرد بود كه وى ، دوازده زخم برداشت و پيامبر خدا وى را «حاسِر» به معناى بدون زره ناميد . وى در نبردهاى بعدى نيز شركت داشته است . ثابت ، مردى استوار و سرسخت بود . در هنگامه شورش عليه عثمان كه خليفه ، كارگزاران خود را براى مشورت به كوفه فراخواند ، از سوى سعيد بن عاص ، فرماندار وقت كوفه ، به جانشينى وى گماشته شد . آورده اند كه على عليه السلام او را بر حكومت مدائن گماشت . معاويه از وى پروا داشت و او در مدائن بود تا هنگامى كه معاويه ، مُغَيره را به حكومت كوفه گماشت و او ثابت را عزل كرد . ثابت ، در جنگ هاى سه گانه على عليه السلام همراه او بوده است .

.


1- .و در برخى منابع ، چنين آمده است : «تميم بن عبد عمرو ، ابو الحسن مازنى» (اُسد الغابة : ج 1 ص 433 ش 526) .

ص: 118

تاريخ بغداد_ في ذِكرِ ثابِتِ بنِ قَيسِ بنِ الخَطيمِ _: شَهِدَ مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله اُحُدا وَالمَشاهِدَ بَعدَها . ويُقالُ : إنَّهُ جُرِحَ يَومَ اُحُدٍ اثنَتَي عَشرَةَ جِراحَةً ، وعاشَ إلى خِلافَةِ مُعاوِيَةَ ، وَاستَعمَلَهُ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عَلَى المَدائِنِ . (1)

اُسد الغابة :شَهِدَ ثابِتٌ مَعَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ رضى الله عنهالجَمَلَ وصِفّينَ وَالنَّهرَوانَ . (2)

تاريخ بغداد عن عبد اللّه بن عمارة بن القدّاح :كان ثابِتُ بنُ قَيسِ بنِ الخَطيمِ شَديدَ النَّفسِ ، وكانَ لَهُ بَلاءٌ مَعَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، وَاستَعمَلَهُ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عَلَى المَدائِنِ ، فَلَم يَزَل عَلَيها حَتّى قَدِمَ المُغيرَةُ بنُ شُعبَةَ الكوفَةَ ، وكانَ مُعاوِيَةُ يَتَّقي مَكانَهُ . (3)

.


1- .تاريخ بغداد : ج 1 ص 175 الرقم 15 .
2- .اُسد الغابة : ج 1 ص 450 الرقم 568 .
3- .تاريخ بغداد : ج 1 ص 176 الرقم 15 .

ص: 119

تاريخ بغداد_ در يادكردِ ثابت بن قيس بن خطيم _: در جنگ اُحد و درگيرى هاى بعدى ، همراه پيامبر خدا بود و گفته مى شود كه او در جنگ اُحد ، دوازده زخم برداشت و تا روزگار خلافت معاويه زيست و على بن ابى طالب عليه السلام او را به حكومت مدائن گمارد .

اُسد الغابة :ثابت در جنگ هاى جَمَل ، صِفّين و نَهرَوان ، همراه على بن ابى طالب عليه السلام بود .

تاريخ بغداد_ به نقل از عبد اللّه بن عمارة بن قَدّاح _: ثابت بن قيس بن خطيم ، مردى سرسخت بود و در همراهى على بن ابى طالب عليه السلام [ سختى ها و] امتحان هايى را پشت سر نهاد و على بن ابى طالب عليه السلام او را بر مدائن گمارد و هماره فرماندار آن جا بود تا مُغَيرة بن شُعبه به كوفه آمد . معاويه از موقعيت اجتماعى ثابت بن قيس بيمناك بود .

.

ص: 120

18جابِرُ بنُ عبدِ اللّهِ الأَنصارِيُّجابر بن عبد اللّه بن عمرو الأنصاري ، يُكنّى أبا عبد اللّه . صحابيّ ذائع الصِّيت (1) ، عمّر طويلاً . وكان مع أبيه في تلك الليلة التاريخيّة المصيريّة الَّتي عاهد فيها أهل يثرب رسول اللّه صلى الله عليه و آله على الدفاع عنه ودعمه ونصره ، وبيعتهم هي البيعة المشهورة في التاريخ الإسلامي ب_ «بيعة العقبة الثانية» (2) . ولمّا دخل النّبيّ صلى الله عليه و آله المدينة ، صحبه وشهد معه حروبه (3) ولم يتنازل عن حراسة الحقّ وحمايته بعده صلى الله عليه و آله ، كما لم يدّخر وسعاً في تبيان منزلة عليٍّ عليه السلام والتنويه بها (4) . أثنى الأئمّة عليهم السلام على رفيع مكانته في معرفة مقامهم عليهم السلام ، وعلى وعيه العميق للتيّارات المختلفة بعد رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، ومعارف التشيّع الخاصّة ، وفهمه النّافذ لعمق القرآن . وأشادوا به واحداً من القلّة الذين لم تتفرّق بهم السبل بعد النّبيّ صلى الله عليه و آله ، ولم يستبِقوا الصراط بعده ، بل ظلّوا معتصمين متمسّكين به (5) . قلنا إنّه عمّرطويلاً، لذا ورد اسمه الكريم فيصحابة الإمام أميرالمؤمنين عليه السلام (6) ، والإمام الحسن عليه السلام (7) ، والإمام الحسين عليه السلام (8) ، والإمام السجّاد عليه السلام (9) ، والإمام الباقر عليه السلام (10) ، وهو الَّذي بلّغ الإمام الباقر عليه السلام سلامَ رسول اللّه صلى الله عليه و آله له (11) . وكان قد شهد صفّين مع الإمام عليه السلام (12) . وهو أوّل من زار قبر الحسين عليه السلام وشهداء كربلاء في اليوم الأربعين من استشهادهم ، وبكى على أبي عبد اللّه كثيراً (13) . والروايات المنقولة عنه بشأن الإمام أمير المؤمنين عليه السلام ، وما اُثر عنه من أخبار تفسيريّة ، ومناظراته ، تدلّ كلّها على ثبات خُطاه ، وسلامة فكره ، وإيمانه العميق ، وعقيدته الراسخة . وصحيفة جابر مشهورة أيضاً (14) ولأنّه لم ينصر عثمان في فتنته ، فقد ختم الحجّاج بن يوسف على يده يريد إذلاله بذلك (15) . فارق جابر الحياة سنة 78ه . (16)

.


1- .رجال الطوسي : ص 31 الرقم 134 ، رجال البرقي : ص 2 ؛ المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 652 ح 6398 ، المعجم الكبير : ج 2 ص 180 ح 1730 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 574 .
2- .رجال الكشّي : ج 1 ص 205 _ 217 .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 652 ح 6398 ، تاريخ دمشق : ج 11 ص 208 ، تهذيب الكمال : ج 4 ص 448 الرقم 871 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 191 الرقم 38 ؛ رجال الطوسي : ص 31 الرقم 134 .
4- .رجال الكشّي : ج 1 ص 182 .
5- .الخصال : ص 607 .
6- .رجال الطوسي : ص 59 الرقم 498 ، رجال البرقي : ص 3 وفيه «من أصفياء أمير المؤمنين عليه السلام » .
7- .رجال الطوسي : ص 93 الرقم 921 ، رجال البرقي : ص 7 .
8- .رجال الطوسي : ص 99 الرقم 964 ، رجال البرقي : ص 7 .
9- .رجال الطوسي : ص 111 الرقم 1087 ، رجال البرقي : ص 7 .
10- .رجال الطوسي : ص 129 الرقم 1311 ، رجال البرقي : ص 9 .
11- .الكافي : ج 1 ص 470 ح 2 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 221 الرقم 88 .
12- .الاستيعاب : ج 1 ص 293 الرقم 290 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 493 الرقم 647 .
13- .مصباح المتهجّد : ص 787 .
14- .التاريخ الكبير : ج 7 ص 186 الرقم 827 ، الطبقات الكبرى : ج 5 ص 467 .
15- .تهذيب الكمال : ج 12 ص 190 الرقم 2612 ، الاستيعاب : ج 2 ص 225 الرقم 1094 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 576 الرقم 2294 .
16- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 653 ح 6400 ، المعجم الكبير : ج 2 ص 181 ح 1733 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 192 الرقم 38 ؛ رجال الطوسي : ص 32 الرقم 134 وراجع قاموس الرجال : ج 2 ص 514 الرقم 1336 .

ص: 121

18 . جابر بن عبد اللّه انصارى

18جابر بن عبد اللّه انصارىابو عبد اللّه جابر بن عبد اللّه بن عمرو انصارى ، از صحابيان بلندآوازه اى بود كه روزگارى دراز بزيست . او در شب تاريخى و سرنوشت ساز پيمان بستنِ يثربيان با پيامبر خدا براى دفاع و پشتيبانى از او (كه در تاريخ اسلام به «بيعت عقبه دوم» مشهور است) ، به همراه پدرش شركت جُست . چون پيامبر صلى الله عليه و آله وارد مدينه شد ، او با آن بزرگوار ، همراهى كرد و در جنگ هاى پيامبر خدا در كنار ايشان حاضر بود . جابر بن عبد اللّه ، پس از پيامبر صلى الله عليه و آله از پاسدارى حق ، تن نزد و از اين كه جايگاه والاى على عليه السلام را فرياد كند ، دريغ نكرد . امامان عليهم السلام جايگاه والاى جابر را در شناخت مكانت ائمه عليهم السلام و درك عميق او از جريان هاى پس از پيامبر خدا و معارف ويژه تشيّع ، و فهم نافذ او را از ژرفاى قرآن ستوده اند و او را از معدود كسانى دانسته اند كه پس از پيامبر خدا ، راه دگرى نجست و بر صراط مستقيم ، پاى فشرد . گفتيم كه او روزگارى دراز بپاييد و بدين سان ، نام ارجمند او در ميان صحابيان امام على ، امام حسن ، امام حسين ، امام سجّاد و امام باقر عليهم السلام آمده است . او حامل سلام پيامر خدا براى امام باقر عليه السلام بود . جابر در جنگ صِفّين ، همراه مولا عليه السلام بود . او اوّلين كسى است كه پس از حادثه كربلا بر مزار شهيدان ، حضور يافته و بر ابا عبد اللّه الحسين عليه السلام سرشك فشانده است . روايات منقول از او درباره مولا عليه السلام ، نقل هاى تفسيرى بر جاى مانده از او ، و گفتگوها و مناظرات او ، همه وهمه نشان دهنده استوارگامى ، نيك انديشى و ايمان ژرف و باور پايدار اوست . «صحيفه جابر» نيز مشهور است . او عثمان را يارى نكرده بود . از اين رو ، حجّاج بن يوسف ، به قصد خوار كردن وى ، بر دست او مُهر زد . جابر به سال 78 هجرى (1) زندگى را بدرود گفت .

.


1- .در سال مرگ جابر نيز اختلاف است . (م)

ص: 122

علل الشرائع عن أبي الزبير المكّي :رَأَيتُ جابِرا مُتَوَكِّئاً على عَصاهُ وهُوَ يَدورُ في سِكَكِ الأَنصارِ ومَجالِسِهِم ، وهُوَ يَقولُ : عَلِيٌّ خَيرُ البَشَرِ ، فَمَن أبى فَقَد كَفَرَ . يا مَعشَرَ الأَنصارِ ! أدِّبوا أولادَكُم عَلى حُبِّ عَلِيٍّ ، فَمَن أبى فَانظُروا في شَأنِ اُمِّهِ . (1)

.


1- .علل الشرائع : ص 142 ح 4 ، الأمالي للصدوق : ص 135 ح 134 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 236 الرقم 93 وفيه «سكك المدينة» بدل «سكك الأنصار» .

ص: 123

علل الشرائع_ به نقل از ابو زبير مكّى _: جابر را ديدم كه بر عصايش تكيه كرده بود و در كوچه ها[ ى مدينه] و مجالس انصار مى چرخيد و مى گفت : على ، بهترينِ انسان هاست . هر كس نپذيرد ، كافر است . اى گروه انصار! فرزندانتان را بر محبّت على تربيت كنيد و هر كدامشان نپذيرفت، در كار مادرش بنگريد .

.

ص: 124

الإمام الصادق عليه السلام :إنَّ جابِرَ بنَ عَبدِ اللّهِ الأَنصارِيَّ كانَ آخِرَ مَن بَقِيَ مِن أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وكانَ رَجُلاً مُنقَطِعا إلَينا أهلَ البَيتِ . (1)

راجع : ج 8 ص 486 (جابر بن عبد اللّه الأنصاري) .

19جارِيَةُ بنُ قُدامَةَ السَّعدِيُّجارية بن قدامة التميمي السعدي . كان من صحابة النّبيّ صلى الله عليه و آله (2) ، ومن أنصار عليِّ عليه السلام الأبرار الشجعان (3) . وكان فتيّ القلب ، عميق الرؤية ، ذا شخصيّة رفيعة جعلته ودوداً محبوباً . وكان ثابت القدم في حبّ عليٍّ عليه السلام ، شديداً على أعدائه (4) . ولمّا تقلّد الإمام الخلافة ، أخذ له البيعة في البصرة (5) . وكان من جملة الهائمين بحبّه ، الذين عُرفوا باسم «شرطة الخميس» . وقد شهد مشاهده كلّها بجدٍّ وتفانٍ (6) . وتولّى قيادة قبيلة «سعد» و «رباب» في صفّين . وكان خطيباً مفوَّهاً ، ويشهد على لباقته وبلاغة لسانه محاوراته في صفّين ، وكلماته الجريئة ، وعباراته القويّة الدامغة في قصر معاوية دفاعاً عن إمامه عليه السلام . وجّهه عليّ بن أبي طالب إلى أهل نجران عند ارتدادهم عن الإسلام (7) . بدأت غارات معاوية الظالمة على أطراف العراق بعد معركة النّهروان ، وأشخص عبد اللّه بن عامر الحضرمي إلى البصرة ليأخذ له البيعة من أهلها ، ففعل ذلك واستولى على المدينة ، فوجّه الإمام أمير المؤمنين عليه السلام في البداية أعين بن ضبيعة لإخماد فتنة ابن الحضرمي لكنّه استشهد ليلاً في فراشه ، فأرسل جاريةَ ، فاستعادها بتدبير دقيق وشجاعة محمودة ، فأثنى عليه الإمام عليه السلام (8) . وبعثه عليه السلام في الأيّام الأخيرة من حياته لإطفاء فتنة بسر بن أرطاة الَّذي كان مثالاً لا نظير له في الخبث واللؤم ، وبينا كان جارية في مهمّته هذه استُشهد الإمام عليه السلام . وأخذ جارية البيعة للإمام الحسن عليه السلام من أهل مكّة والمدينة بخُطىً ثابتة ، ووعي عميق للحقّ (9) . وكان جارية ذا سريرة وضيئة ، وروح كبيرة . ولم يخشَ أحداً في إعلان الحقّ قطّ . وهكذا كان ، فقد دافع عن الإمام أمير المؤمنين عليه السلام بعد صلح الإمام الحسن عليه السلام بحضور معاوية ، وأكّد ثباته على موقفه (10) . وتوفّي هذا الرجل الجليل بعد حكومة يزيد . (11)

.


1- .الكافي : ج 1 ص 469 ح 2 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 217 الرقم 88 كلاهما عن أبان بن تغلب ، رجال ابن داوود : ص 60 الرقم 288 .
2- .الطبقات الكبرى : ج 7 ص 56 ، مختصر تاريخ دمشق : ج 5 ص 364 ، تقريب التهذيب : ص 137 الرقم 885 ، تهذيب التهذيب : ج 1 ص 415 الرقم 1045 ؛ رجال الطوسي : ص 33 الرقم 157 .
3- .تهذيب الكمال : ج 4 ص 481 الرقم 886 ، مختصر تاريخ دمشق : ج 5 ص 364 ، تهذيب التهذيب : ج 1 ص 415 الرقم 1045 ؛ الغارات : ج 2 ص 401 .
4- .الغارات : ج 2 ص 401 .
5- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 112 .
6- .الاستيعاب : ج 1 ص 299 الرقم 306 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 502 الرقم 664 ، الإصابة : ج 1 ص 556 الرقم 1052 ، الوافي بالوفيات : ج 11 ص 37 .
7- .رجال الكشّي : ج 1 ص 322 الرقم 168 .
8- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 192 ، تهذيب الكمال : ج 4 ص 481 الرقم 886 ، مختصر تاريخ دمشق : ج 5 ص 364 ح 201 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 112 ؛ الغارات : ج 2 ص 408 .
9- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 215 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 140 ؛ الغارات : ج 2 ص 623 و ص 640 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 199 .
10- .تهذيب الكمال : ج 4 ص 482 الرقم 886 ، مختصر تاريخ دمشق : ج 5 ص 365 .
11- .الثقات : ج 3 ص 60 ؛ أعيان الشيعة : ج 4 ص 58 .

ص: 125

19 . جارية بن قُدامه سَعدى

امام صادق عليه السلام :جابر بن عبد اللّه انصارى ، آخرين بازمانده ياران پيامبرخدا و مردى از همه بُريده و به ما اهل بيتْ پيوسته بود .

ر .ك : ج 8 ص 487 (جابر بن عبد اللّه انصارى) .

19جارية بن قُدامه سَعدىجارية بن قدامه تميمى سعدى از صحابيان پيامبر خدا و از ياران پاكْ نهاد و شجاع على عليه السلام است . او بُرنا دل و ژرف نگر بود و از شخصيتى والا و محبوبيتى بسيار ، برخوردار بود . او در دوستى على عليه السلام استوار گام و بر دشمنان او بسى سختگير بود . چون على عليه السلام به خلافت رسيد ، جاريه در بصره براى او بيعت گرفت . او از جمله چهره هاى دلباخته اى بود كه به «شُرطة الخميس (نيروهاى ويژه)» مشهور بودند . در نبردهاى سه گانه على عليه السلام حضورى جدّى داشت و در صِفّين ، فرماندهى قبيله هاى سعد (1) و رَباب (2) به عهده او بود . جاريه ، سخنورى چيره دست بود. گفتگوهاى او در كشاكش جنگ صِفّين و كلام دليرانه او در كاخ معاويه ، و سخنان كوبنده و استوارش در دفاع از مولا عليه السلام ، گواهى است بر بلاغت و زبان آورى او . هنگامى كه اهالى نَجرانْ مرتد شدند ، على بن ابى طالب عليه السلام او را به سوى آنان فرستاد . پس از جنگ نهروان ، غارتگرى ها و هجوم هاى ستمگرانه معاويه در اطراف سرزمين عراق ، آغاز شد . معاويه ، عبد اللّه بن عامر حَضْرَمى را به بصره فرستاد تا براى او بيعت گيرد . ابن حضرمى چنين كرد و بر شهر ، مسلّط شد . امام عليه السلام ابتدا اَعيَن بن ضبيعه را براى خاموش كردن فتنه ابن حضرمى به بصره گسيل داشت كه شبانه در بستر به شهادت رسيد . پس از آن ، جاريه را به بصره فرستاد و او با تدبير ، دقّت و شجاعت ، بر شهر ، مسلّط شد و امام عليه السلام او را ستود . على عليه السلام در آخرين روزهاى حيات خود ، جاريه را براى خاموش ساختن فتنه گرى هاى بُسر بن اَرْطات _ كه در تيره جانى و زشت خويى بى بديل بود _ به سوى وى گسيل داشت . جاريه در مأموريت بود كه مولا عليه السلام به شهادت رسيد . جاريه ، استوار گام و با شناخت ژرف از حق ، از مردم مكّه و مدينه براى امام حسن عليه السلام بيعت گرفت . او جانى منوّر و روحى بزرگ داشت و از بيان حق ، هرگز نمى هراسيد . چنين بود كه پس از صلح امام حسن عليه السلام نيز در حضور معاويه از على عليه السلام دفاع كرد و بر استوارى در موضع خود ، تأكيد كرد . جاريه بعد از به خلافت رسيدنِ يزيد ، زندگى را بدرود گفت .

.


1- .قبيله هاى متعددى با نام سعد وجود داشته است كه بزرگترين آنها از طائف نشأت گرفته است (ر.ك : معجم قبائل العرب : ج 2 ص 512) .
2- .رَباب ، پنج قبيله به نام هاى ضبة ، ثور ، عكل ، تيم و عدى بودند كه گرد هم آمدند و از اين رو به نام رباب مشهور شدند (ر . ك : تاج العروس : ج 1 ص 264 «ربب») .

ص: 126

. .

ص: 127

. .

ص: 128

تهذيب الكمال عن الفضل بن سويد :وَفَدَ الأَحنَفُ بنُ قَيسٍ ، وجارِيَةُ بنُ قُدامَةَ ، وَالحُبابُ بنُ يَزيدَ المُجاشِعيُّ عَلى مُعاوِيَةَ ، فَقالَ لِجارِيَةَ : يا جارِيَةُ ! أنتَ السّاعي مَعَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، وَالموقِدُ النّارَ في شَعلِكَ ، تَجوسُ قُرىً عَرَبِيَّةً تَسفِكُ دِماءَهُم ؟ قالَ جارِيَةُ : يا مُعاوِيَةُ ! دَع عَنكَ عَلِيّا ؛ فَما أبغَضنا عَلِيّا مُذ أحبَبناهُ ، ولا غَشَشناهُ مُذ نَصَحناهُ . قالَ : وَيحَكَ يا جارِيَةُ ! ما كانَ أهوَنَكَ عَلى أهلِكَ ، إذ سَمَّوكَ جارِيَةَ ! قالَ : أنتَ يا مُعاوِيَةُ كُنتَ أهوَنَ عَلى أهلِكَ إذ سَمَّوكَ مُعاوِيَةَ ! قالَ : لا اُمَّ لَكَ . قالَ : اُمٌّ ما وَلَدَتني ! إنَّ قوائِمَ السُّيوفِ الَّتي لَقيناكَ بِها بِصِفّينَ في أيدينا . قالَ : إنَّكَ لَتُهَدِّدُني ! قالَ : إنَّكَ لَم تَملِكنا قَسرَةً ، ولَم تَفتَحنا عَنوَةً (1) ، ولكِن أعطَيتَنا عُهودا ومَواثيقَ ؛ فَإِن وَفَيتَ لَنا وَفَينا لَكَ ، وإن نَزَعتَ إلى غَيرِ ذلِكَ ، فَقَد تَرَكنا وَراءَنا رِجالاً مِدادا (2) ، وأذرُعا شِدادا ، وأسِنَّةً حِدادا ، فَإِن بَسَطتَ إلَينا فِترا مِن غَدرٍ ، دَلَفنا إلَيكَ بِباعٍ مِن خَترٍ (3) . قالَ مُعاوِيَةُ : لا كَثَّرَ اللّهُ فِي النّاسِ أمثالَكَ ! قالَ : قُل مَعروفا يا أميرَ المُؤمِنينَ ! فَقَد بَلَونا قُرَيشا ، فَوَجَدناك أوراها زَندا ، وأكثَرَها رِفدا ، فَأرعِنا رُوَيدا ؛ فَإِنَّ شَرَّ الرِّعاءِ الحُطَمَةُ (4) . (5)

.


1- .عَنْوَة : أي قهرا وغلبةً (النهاية : ج 3 ص 315 «عنا») .
2- .المِدادُ : هو ما يُكثّر به ويُزاد (النهاية : ج 4 ص 307 «مدد») .
3- .الفِتْر : ما بين طرف الإبهام وطرف المشيرة . والدِّلْف : التقدّم . والباعُ : مسافة ما بين الكفّين إذا بسطتهما . والخَتْر : أسوأ الغدر وأقبحه (لسان العرب : ج 5 ص 44 «فتر» و ج 9 ص 106 «دلف» و ج 8 ص 21 «بوع» و ج 4 ص 229 «ختر») .
4- .الحُطَمَة : العنيف برعاية الإبل في السَّوق والإيراد والإصدار ، ويُلقي بعضها على بعض ، ويعسفها . ضربه مثلاً لِوالي السوء (النهاية : ج 1 ص 402 «حطم») .
5- .تهذيب الكمال : ج 4 ص 482 الرقم 886 ، مختصر تاريخ دمشق : ج 5 ص 365 ح 201 ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 68 عن أبي اليقظان وغيره ، العقد الفريد : ج 3 ص 86 كلاهما نحوه وفيه ذيله من «ما كان أهونك على أهلك ...» .

ص: 129

تهذيب الكمال_ به نقل از فضل بن سُوَيد _: اَحنَف بن قيس و جارية بن قُدامه و حباب بن يزيد مُجاشعى بر معاويه وارد شدند . معاويه به جاريه گفت : اى جاريه! آيا تو بودى كه همراه على بن ابى طالب مى كوشيدى و آتش جنگ را بر مى افروختى و آبادى هاى عرب را مى كاويدى و خون آنان (يعنى ياران من) را مى ريختى؟ جاريه گفت : اى معاويه! على را واگذار كه از زمانى كه دوستى على را در دل داشته ايم ، با او دشمنى نكرده ايم و از هنگامى كه خيرخواهش گشته ايم ، به او خيانت نكرده ايم [ و به او نيرنگ نزده ايم] . معاويه گفت : واى بر تو ، اى جاريه! تو چه قدر نزد خاندانت خوار بودى كه نامت را جاريه (1) نهادند ! جاريه گفت : اى معاويه! تو نزد خاندانت خوارتر بودى كه نامت را معاويه (سگ ماده) نهادند . [ معاويه] گفت : اى بى مادر! گفت : به هر حال ، مادرى مرا زاييد . بى گمان ، دسته شمشيرهايى كه تو را با آنها در صِفّينْ ديدار كرديم ، هنوز در دستان ماست . [ معاويه] گفت : مرا تهديد مى كنى؟ گفت : تو برخلاف ميل ما بر ما دست نيافتى و به زور بر ما چيره نشدى ؛ بلكه عهد و پيمان هايى به ما دادى كه اگر بدانها وفا كنى ، ما هم وفا مى كنيم و اگر آنها را زير پا بنهى ، ما در پشت سرمان مردانى فراوان ، بازوانى نيرومند و نيزه هايى تيز بر جاى نهاده ايم . اگر دست تعدّى و خيانت تو به اندازه يك انگشت به سوى ما دراز شود ، جواب آن را با يك وجب مكر و حيله خواهيم داد . معاويه گفت : خدا امثال تو را در ميان مردم ، فراوان نكند! گفت : اى امير مؤمنان! درست سخن بگو . ما قريش را آزموديم و تو را پوشيده دست ترين (2) و بخشنده ترين يافتيم . پس با ملايمت با ما رفتار كن ؛ زيرا كه بدترين شُبان ، آن است كه گله را تند و با زور براند .

.


1- .جاريه در زبان عرب ، هم به معناى «كشتى» است و هم به معناى «دختر» و «كنيز» ، و گويى معاويه ، معناى دوم را منظور داشته است . (م)
2- .«پوشيده دست ترين» در زبان عربى صفت كسى است كه دستش براى مجازات ، بيرون نمى آيد . (م)

ص: 130

راجع : ج 7 ص 124 (هجوم ابن الحضرمي على البصرة) .

20جُعدَةُ بنُ هُبَيرَةَ المَخزومِيُّجعدة بن هبيرة بن أبي وهب القرشي المخزومي ، واُمّه أمّ هانئ بنت أبي طالب . وُلِد على عهد النّبيّ صلى الله عليه و آله ، لكنّه لم يصحبه (1) ، ورآه (2) . أثنى المؤرّخون على استبساله في القتال (3) ، وفقاهته (4) ، وقدرته الخطابيّة (5) . وهو ابن اُخت الإمام عليه السلا (6) ، وصهره (7) . وكان الإمام عليه السلام يحبّه كثيرا ويحتفي به (8) . وحين دخل الكوفة كان معه في داره (9) . وفي حرب صفّين قابل عتبة بن أبي سفيان وتحدّث معه باقتدار كبير ، وأثنى على منزلة الإمام عليه السلام الرفيعة ، وطعن في أبي سفيان بكلّ صلابة (10) ، وجَبُن عتبة في مواجهته إيّاه ، ففرّ منه (11) . وحواره معه آية على وعيه لموقف الإمام الحقّ ، وسفاهة العدوّ ورِجسه . استعمله الإمام عليه السلام على خراسان (12) .وكان بالكوفة عند استشهاد الإمام عليه السلام . وعندما ضُرب الإمام صلّى مكانه (13) . توفّي جعدة في أيّام معاوية 14 .

.


1- .رجال الطوسي : ص 33 الرقم 156 ؛ الإصابة : ج 1 ص 628 الرقم 1268 .
2- .الإصابة : ج 1 ص 628 الرقم 1268 ، تهذيب الكمال : ج 4 ص 564 الرقم 929 .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 10 ص 77 .
4- .تهذيب الكمال : ج 4 ص 564 الرقم 929 ، الاستيعاب : ج 1 ص 311 الرقم 328 ، شرح نهج البلاغة : ج 10 ص 77 .
5- .وقعة صفّين : ص 463 .
6- .م المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 210 ح 4870 ، تهذيب الكمال : ج 4 ص 564 الرقم 929 ؛ رجال الطوسي : ص 59 الرقم 507 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 281 الرقم 111 .
7- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 210 ح 4870 ، نسب قريش : ص 345 .
8- .وقعة صفّين : ص 5 ؛ الفتوح : ج 2 ص 492 .
9- .رجال الكشّي : ج 1 ص 281 الرقم 111 ، الاختصاص : ص 70 ، وقعة صفّين : ص 464 .
10- .وقعة صفّين : ص 464 .
11- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 211 ح 4870 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 63 ، تهذيب الكمال : ج 4 ص 564 الرقم 929 ، الإصابة : ج 1 ص 628 الرقم 1268 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 183 .
12- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 145 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 435 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 327 .
13- .التاريخ الكبير : ج 2 ص 239 الرقم 2315 ، التاريخ الصغير : ج 1 ص 147 .

ص: 131

20 . جُعدة بن هُبَيره مَخزومى

ر . ك : ج 7 ص 125 (هجوم ابن حَضرمى به بصره) .

20جُعدة بن هُبَيره مَخزومىجُعدة بن هُبيرة بن ابى وَهْب قُرَشى مَخزومى ، مادرش اُمّ هانى دختر ابوطالب بود . او به روزگار پيامبر صلى الله عليه و آله به دنيا آمده است ؛ امّا همراه ايشان نبوده است و تنها به هنگام فتح مكّه به همراه مادرش به حضور پيامبر خدا رسيده و آن حضرت را ديده است و از اين رو ، برخى او را جزء صحابيان شمرده اند . جُعده را به رزم آورى ، فقاهت و سخنورى ستوده اند . او خواهر زاده على عليه السلام و داماد ايشان بوده است . مولا عليه السلام او را بسيار دوست مى داشت و وى را مى نواخت و پس از ورود به كوفه ، به خانه وى درآمد . او در جنگ صِفّين با عتبة بن ابى سفيانْ روياروى شد و با شكوهى تمام با وى گفتگو كرد و جايگاه والاى على عليه السلام را ستود و در طعن ابوسفيان ، به استوارى سخن گفت و عتبه در رزمِ روياروى با جُعده ، تاب نياورد و گريخت . گفتگوى جعده با عتبه نشان دهنده درك عميق او از موضع بر حقّ على عليه السلام و سفاهت و پليدى دشمن است . على عليه السلام جُعده را به حكومت خراسان گماشت . او به هنگام شهادت مولا عليه السلام در كوفه بود و پس از ضربت خوردن على عليه السلام به جاى آن حضرت ، نماز گزارد . جعده به روزگار حكومت معاويه ، زندگى را بدرود گفت .

.

ص: 132

رجال الكشّي :قالَ لَهُ [ أي لِجُعدَةَ ] عُتبَةُ بنُ أبي سُفيانَ : إنَّما لَكَ هذِهِ الشِّدَّةُ فِي الحَربِ مِن قِبَلِ خالِكَ . فَقالَ لَهُ جُعدَةُ : لَو كانَ خالُكَ مِثلَ خالي لَنَسيتَ أباكَ . (1)

وقعة صفّين :قالَ عُتبَةُ : يا جُعدَةُ ! إنَّهُ وَاللّهِ ما أخرَجَكَ عَلَينا إلّا حُبُّ خالِكَ ... فَقالَ جُعدَةُ : أمّا حُبّي لِخالي فَوَاللّهِ أن لَو كانَ لَكَ خالٌ مِثلَهُ لَنَسَيتَ أباكَ . (2)

وقعة صفّين عن الأصبغ بن نباتة :إنَّ عَلِيّا لَمّا دَخَلَ الكوفَةَ ، قيلَ لَهُ : أيُّ القَصرَينِ نُنزِلُكَ ؟ قالَ : قَصرُ الخَبالِ لا تُنزِلونيهِ ! فَنَزَلَ عَلى جُعدَةَ بنِ هُبَيرَةَ المَخزومِيِّ . (3)

المستدرك على الصحيحين عن مصعب بن عبد اللّه الزبيري :قالَ جُعدَةُ : ومَن ذَا الَّذي يَبأى (4) عَلَيَّ بِخالِهِ وخالي عَلِيٌّ ذُو النَّدى وعَقيلُ 5(5)

.


1- .رجال الكشّي : ج 1 ص 281 الرقم 111 ، الاختصاص : ص 70 .
2- .وقعة صفّين : ص 463 .
3- .وقعة صفّين : ص 5 .
4- .في المصدر : « يَأبى » ، والصحيح ما أثبتناه كما في تهذيب الكمال .
5- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 210 ح 4870 ، تهذيب الكمال : ج 4 ص 565 الرقم 929 ، نسب قريش : ص 344 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 539 الرقم 753 ، شرح نهج البلاغة : ج 10 ص 79 ، الاستيعاب : ج 1 ص 311 الرقم 328 نحوه وفيه «يباهي» بدل «يأبى» .

ص: 133

رجال الكشّى :عتبة بن ابى سفيان به جُعده گفت : شدّت و صلابتت در جنگ ، برگرفته از دايى ات است [ ، نه از پدرت] . جعده به او گفت : اگر دايى تو هم مانند دايى من بود ، پدرت را فراموش مى كردى !

وقعة صِفّين :عتبه گفت : اى جعده! به خدا سوگند ، چيزى جز محبّت دايى ات ، تو را به مقابله با ما نياورد ... و جعده گفت : امّا درباره محبّتم به دايى ام ، [ بدان كه] به خدا سوگند ، اگر تو هم دايى اى به مانند او داشتى ، پدرت را از ياد مى بردى .

وقعة صِفّين_ به نقل از اَصبغ بن نُباته _: چون على عليه السلام وارد كوفه شد ، به او گفته شد : تو را به كدام كاخ ببريم؟ گفت : مرا به كاخ نابودى و تباهى در نياوريد! پس بر جُعدة بن هُبَيره مَخزومى وارد شد .

المستدرك على الصحيحين_ به نقل از مُصعَب بن عبد اللّه زُبَيرى _: جُعْده گفت : چه كس [ مى تواند] به دايى اش بر من مباهات كند، در حالى كه دايى من على است ، بخشنده و خردمند؟

.

ص: 134

21جُندَبُ بنُ عبدِ اللّهِ الأَزدِيُّهو جندب بن كعب بن عبد اللّه الأزدي الغامدي ، وربّما يُنسَب إلى جدّه ويقال : جندب بن عبد اللّه ، وهو جندب الخير ، وأحد جنادب الأزد (1) . وهو من أصحاب النّبيّ صلى الله عليه و آله (2) والإمام عليّ عليه السلام (3) . وهو قاتل الساحر بالكوفة أيّام عثمان عند إمارة الوليد بن عقبة عليها ، بعدما أخذ يمارس الشعوذة والسحر في مسجد الكوفة ، بحضور الوليد (4) ، فسجنه الوليد ثمّ نفاه إلى المدينة . وقد نُفي إلى الشام أيضاً ومعه مالك الأشتر ورجال آخرون ؛ لأنّهم كانوا يذكرون مساوئ عثمان ومثالبه ، وحضر جُندَب حروب الإمام أمير المؤمنين عليه السلام كلّها (5) .

الإرشاد عن جندب بن عبد اللّه :دَخَلتُ عَلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ بِالمَدينَةِ بَعدَ بَيعَةِ النّاسِ لِعُثمانَ ، فَوَجَدتُهُ مُطرِقاً كَئيباً ، فَقُلتُ لَهُ : ما أصابَ قَومَكَ ؟ قالَ : صَبرٌ جَميلٌ . فَقُلتُ لَهُ : سُبحانَ اللّهِ ! وَاللّهِ إنَّكَ لَصَبورٌ ! قالَ : فَأَصنَعُ ماذا ؟ فَقُلتُ : تَقومُ فِي النّاسِ وتَدعوهُم إلى نَفسِكَ ، وتُخبِرُهُم أنَّكَ أولى بالنَّبِيِّ صلى الله عليه و آله بِالفَضلِ وَالسّابِقَةِ ، وتَسأَلُهُمُ النَّصرَ عَلى هؤُلاءِ المُتَمالِئينَ عَلَيكَ ؛ فَإِن أجابَكَ عَشَرَةٌ مِن مِئَةٍ شَدَدتَ بِالعَشَرَةِ عَلَى المِئَةِ ، فَإِن دانوا لَكَ كانَ ذلِكَ عَلى ما أحبَبتَ ، وإن أبَوا قاتَلتَهُم ؛ فَإِن ظَهَرتَ عَلَيهِم فَهُو سُلطانُ اللّهِ الَّذي آتاهُ نَبِيَّهُ عليه السلام ، وكُنتَ أولى بِهِ مِنهُم ، وإن قُتِلتَ في طَلَبِهِ قُتِلتَ شَهيداً ، وكُنتَ أولى بِالعُذرِ عِندَ اللّهِ ، وأحَقَّ بِميراثِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله . فَقالَ : أ تَراهُ _ يا جُندَبُ _ يُبايِعُني عَشَرَةٌ مِن مِئَةٍ ؟ قُلتُ : أرجو ذلِكَ . قالَ : لكِنَّني لا أرجو ولا مِن كُلِّ مِئَةٍ اثنَينِ ، وسَاُخبِرُكَ مِن أينَ ذلِكَ ؛ إنَّما يَنظُرُ النّاسُ إلى قُرَيشٍ ، وإنَّ قُرَيشاً تَقولُ : إنَّ آلَ مُحَمَّدٍ يَرَون لَهُم فَضلاً عَلى سائِرِ النّاسِ ، وإنَّهُم أولِياءُ الأَمرِ دونَ قُرَيشٍ ، وإنَّهُم إن وَلوهُ لَم يَخرُج مِنهُم هذَا السُّلطانُ إلى أحَدٍ أبَداً ، ومَتى كانَ في غَيرِهِم تَداوَلتُموهُ بَينُكم ، ولا _ وَاللّهِ _ لا تَدفَعُ قُرَيشٌ إلَينا هذَا السُّلطانَ طائِعينَ أبَداً . قالَ : فَقُلتُ لَهُ : أفَلا أرجِعُ فَاُخبِرَ النّاسَ بِمَقالَتِكَ هذِهِ ، وأدعوهُم إلَيكَ ؟ فَقالَ لي : يا جُندَبُ ، لَيسَ هذا زَمانُ ذاكَ . قال : فَرَجَعتُ بَعدَ ذلِكَ إلى العِراقِ ، فَكُنتُ كُلَّما ذَكَرتُ لِلنّاسِ شَيئاً مِن فَضائِلِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ومَناقِبِهِ وحُقوقِهِ زَبَروني (6) ونَهَروني ، حَتّى رُفِعَ ذلِكَ مِن قَولي إلَى الوَليدِ بنِ عُقبَةَ لَيالِيَ وَلِيَنا ، فَبَعَثَ إلَيَّ فَحَبَسَني حَتّى كُلِّمَ فِيَّ ، فَخَلّى سَبيلي . (7)

.


1- .الإصابة : ج 1 ص 615 الرقم 1230 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 568 الرقم 806 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 175 الرقم 31 .
2- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 175 الرقم 31 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 545 .
3- .رجال الطوسي : ص 59 الرقم 497 .
4- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 176 و 177 الرقم 31 ، الاستيعاب : ج 1 ص 325 الرقم 347 . وقيل : «قاتل الساحر غير جندب الأزدي» وراجع ص 326 واُسد الغابة : ج 1 ص 565 الرقم 802 و ص 568 الرقم 806 .
5- .إعلام الورى : ج 1 ص 339 ؛ تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 545 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 77 الرقم 31 .
6- .زَبَرَه : نهره وأغلظ له في القول والردّ (النهاية : ج 2 ص 239 «زبر») .
7- .الإرشاد : ج 1 ص 241 ، الأمالي للطوسي : ص 234 ح 415 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 57 .

ص: 135

21 . جُندَب بن عبد اللّه اَزْدى

21جُندَب بن عبد اللّه اَزْدىجُندَب بن كعب بن عبد اللّه اَزْدى غامدى كه گاه به جدّش نيز نسبت داده مى شود و جندب بن عبد اللّه ناميده مى شود ، همان «جُندَبُ الخير (جُندبِ نيكوكار)» و يكى از چند جُندبِ قبيله اَزْد است . او از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله و امام على عليه السلام بود و در زمان خلافت عثمان و حكومت وليد بن عقبه بر كوفه ، هنگامى كه ساحرى در حضور وليد و در مسجد كوفه به شعبده بازى و سِحر مشغول بود ، ساحر را كشت و به زندان افتاد و به مدينه تبعيد شد . او همچنين به همراه مالك اشتر و ديگر بزرگانى كه به ذكر معايب عثمان مى پرداختند ، به شام تبعيد شد . جندب در همه جنگ هاى امير مؤمنان با ايشان بود .

الإرشاد_ به نقل از جُندب بن عبد اللّه _: در مدينه و پس از بيعت مردم با عثمان بر على بن ابى طالب عليه السلام وارد شدم و او را سر در گريبان و اندوهگين ديدم . به او گفتم : چرا قومت اين گونه شده اند؟! فرمود : «بايد صبرى نيكو داشت» . به او گفتم : سبحان اللّه ! به خدا سوگند كه تو صبورى . فرمود : «چه مى توانم بكنم؟» . گفتم : در ميان مردم برخيزى و آنان را به سوى خود بخوانى و به آنان خبر دهى كه تو به سبب برترى و سابقه ات ، به [ جانشينى ]پيامبر صلى الله عليه و آله سزاوارترى و از آنان عليه اين گروه كه عليه تو گِرد آمده اند ، يارى بخواهى . پس اگر ده نفر از صد نفر به تو پاسخ مثبت دادند ، با آن ده نفر بر صد نفر [ حمله مى برى و] سخت مى گيرى . اگر در برابرت سر فرود آوردند ، همان مى شود كه دوست دارى ، و اگر خوددارى كردند ، با آنان مى جنگى . پس اگر بر آنان غلبه كردى ، نتيجه اش همان سيطره الهى است كه خدا به پيامبرش داد و تو از آنان به آن شايسته ترى ، و اگر در طلبش كشته شدى ، شهيد گشته اى و عذرت در پيشگاه خدا پذيرفته تر است و به ميراث پيامبر خدا ، سزاوارترى . فرمود : «اى جُندب! آيا ده درصدِ مردم با من بيعت مى كنند؟!» . گفتم : اميدوارم . فرمود : «امّا من اميد ندارم كه حتى دو درصدِ مردم با من همراه شوند و [ البته] تو را از علّت آن آگاه مى كنم . مردم [ در تصميم گيرى خود] ، به قريش مى نگرند و قريش مى گويد : خاندان محمّد صلى الله عليه و آله خود را از ساير مردم ، برتر مى بينند و خود را ، نه قريش را ، صاحب خلافت مى دانند و اگر خلافت به آنان برسد ، هيچ گاه از دست آنان خارج نمى شود و به كس ديگرى نمى رسد ؛ ولى اگر در غير آنان باشد ، ميان شما مى چرخد . به خدا سوگند ، قريش ، اين حكومت و سيطره را هرگز از روى اطاعت و رضايت به ما نمى دهد» . به او گفتم : آيا باز نگردم تا مردم را از اين سخنت آگاه كنم و آنان را به سوى تو بخوانم؟ به من فرمود : «اى جندب! اكنون زمان اين كار نيست» . پس از آن به عراق بازگشتم و هر گاه چيزى از فضيلت هاى على بن ابى طالب عليه السلام و مناقب و حقوق او را براى مردم مى گفتم ، با من درشتى مى نمودند و مرا باز مى داشتند، تا آن كه سخنانم به گوش وليد بن عُقْبه (در دوران حكومتش بر ما) رسيد و او هم در پى من فرستاد و مرا به زندان انداخت تا آن كه درباره من با او صحبت شد و آزادم ساخت .

.

ص: 136

. .

ص: 137

. .

ص: 138

22جُوَيرِيَةُ بنُ مُسهِرٍجويرية بن مسهر العبدي . من أصحاب الإمام عليه السلام (1) السابقين المقرّبين (2) ، ومن ثقاته (3) . كان عبدا صالحا ، وصديقا للإمام عليه السلام ، وكان الإمام يحبّه (4) . استشهد جويرية في أيّام خلافة معاوية ، حيث قطع زياد يده ورجله ثمّ صلبه . (5)

الإرشاد :إنَّ جُوَيرِيَةَ بنَ مُسهِرٍ وَقَفَ عَلى بابِ القَصرِ فَقالَ : أينَ أميرُ المُؤمِنينَ ؟ فَقيلَ لَهُ : نائِمٌ ، فَنادى : أيُّهَا النّائِمُ ! استَيقِظ ، فَوَالَّذي نَفسي بِيَدِهِ ، لَتُضرَبَنَّ ضَربَةً عَلى رَأسِكَ تُخضَبُ مِنها لِحيَتُكُ ، كَما أخبَرتَنا بِذلِكَ مِن قَبلُ . فَسَمِعَهُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام فَنادى : أقبِل ياجُوَيرِيَةُ حَتّى اُحَدِّثَكَ بِحَديثِكَ . فَأَقبَلَ ، فَقالَ : وأنتَ _ وَالَّذي نَفسي بِيَدِهِ _ لَتُعتَلَنَّ إلَى العُتُلِّ الزَّنيمِ (6) ، ولَيَقطَعَنَّ يَدَكَ ورِجلَكَ ، ثُمَّ لَيَصلُبَنَّكَ تَحتَ جِذعٍ كافِرٍ . فَمَضى عَلى ذلِكَ الدَّهرُ حَتّى وَلِيَ زيادٌ في أيّامِ مُعاوِيَةَ ، فَقَطَعَ يَدَهُ ورِجلَهُ ، ثُمَّ صَلَبَهُ إلى جِذعِ ابنِ مُكَعبَرٍ ، وكانَ جِذعا طَويلاً ، فَكانَ تَحتَهُ . (7)

.


1- .رجال الطوسي : ص 59 الرقم 499 ، رجال البرقي : ص 5 .
2- .الاختصاص : ص 7 .
3- .كشف المحجّة : ص 236 .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 290 .
5- .الإرشاد : ج 1 ص 323 ، إعلام الورى : ج 1 ص 341 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 291 .
6- .عَتَلَهُ فانعتَلَ : جرّهُ جرّا عنيفا وجذبه فحمَلَهُ . والعُتُلّ : الشديد الجافي والفظّ الغليظ من النّاس . والزنِيمُ : الدَّعيّ المُلصق بالقوم وليس منهم . وقيل : الَّذي يُعرَف بالشرّ واللؤم (لسان العرب : ج 11 ص 423 «عتل» و ج 12 ص 277 «زنم») .
7- .الإرشاد : ج 1 ص 322 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 291 نحوه وراجع إعلام الورى : ج 1 ص 341 والخرائج والجرائح : ج 1 ص 202 ح 44 .

ص: 139

22 . جُوَيرية بن مُسهِر

22جُوَيرية بن مُسهِرجُوَيرية بن مُسهِر عبدى از ياران ديرين و نزديكان امام على عليه السلام بود . او فردى شايسته ، مورد اطمينان و علاقه امام و دوست او بود . در روزگار خلافت معاويه ، زياد [ بن اَبيه] ، دست و پاى او را بريد و وى را به دار كشيد و به شهادت رساند .

الإرشاد :جَوَيرية بن مُسهِر بر در خانه على عليه السلام ايستاد و گفت : امير مؤمنان كجاست؟ به او گفته شد : خفته است . جويريه ندا داد : اى خفته! بيدار شو كه سوگند به آن كه جانم به دست اوست ، ضربه اى بر سرت نواخته خواهد شد كه ريشت از آن رنگين شود ، همان گونه كه پيش تر ، خود به ما خبر دادى . امير مؤمنان ، سخن او را شنيد و ندا داد : «اى جويريه! پيش بيا تا تو را از سرگذشت خودت آگاه كنم» . جويريه پيش رفت . [ على عليه السلام ] فرمود : «سوگند به آن كه جانم به دست اوست ، تو را كِشان كِشان به پيش آن درشت خوىِ خود را به ديگران چسبانده (1) مى برند و او دست و پايت را مى بُرد و سپس تو را در پايين درخت خرماى [مرد] كافرى به دار مى كشد» . پس روزگارى از اين سخن گذشت تا آن كه زياد، در دوران خلافت معاويه ، حاكم [ كوفه] شد و [ جويريه را دستگير كرد و] دست و پايش را بُريد و او را بر درخت خرماى ابن مُكَعبر به دار كشيد و چون درخت بلندى بود ، او را در پايين آن به دار كشيدند .

.


1- .اشاره به زياد بن ابيه است كه پدرش نامشخّص بود و معاويه او را با گواهى دروغ و برخلاف قوانين اسلام ، برادر خود و فرزند ابو سُفيان خواند . (م)

ص: 140

شرح نهج البلاغة عن حبّة العرني :سِرنا مَعَ عَلِيٍّ عليه السلام يَوما ، فَالتَفَتَ فَإِذا جُوَيرِيَةُ خَلفَهُ بَعيدا ، فَناداهُ : يا جُوَيرِيَةُ ! اِلحق بي لا أبا لَكَ ! أ لا تَعلَمُ أنّي أهواكَ واُحِبُّكَ ؟ قالَ : فَرَكَضَ نَحوَهُ ، فَقالَ لَهُ : إنّي مُحَدِّثُكَ بِاُمورٍ فَاحفظَها ، ثُمَّ اشتَرَكا فِي الحَديثِ سِرّا ، فَقالَ لَهُ جُوَيرِيَةُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنّي رَجُلٌ نَسِيٌّ ، فَقالَ لَهُ : إنّي اُعيدُ عَلَيكَ الحَديثَ لِتَحفَظَهُ . ثُمَّ قالَ لَهُ في آخِرِ ما حَدَّثَهُ إيّاهُ : يا جُوَيرِيَةُ ، أحبِب حَبيبَنا ما أحَبَّنا ، فَإِذا أبغَضَنا فَأبغِضهُ ، وأبغِض بَغيضَنا ما أبغَضَنا ، فَإِذا أحَبَّنا فَأَحِبَّهُ . (1)

23الحارِثُ بنُ الرَّبِيعِالحارث بن الربيع بن زياد العبسي ، يُكنّى أبا زياد . استعمله الإمام عليه السلام على المدينة مدّةً . كان من قبيلة مازن بن النّجّار (2) . وكانت له منزلة خاصّة بين قومه في الجاهليّة . عدّه المؤرّخون من المهاجرين الأوّلين نحو رسول اللّه صلى الله عليه و آله . (3)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 290 .
2- .رجال الطوسي : ص 61 الرقم 528 ، رجال ابن داوود : ص 68 الرقم 360 .
3- .اُسد الغابة : ج 1 ص 605 الرقم 880 ، الإصابة : ج 1 ص 668 الرقم 1410 ، الطبقات الكبرى : ج 1 ص 295 .

ص: 141

23 . حارث بن ربيع

شرح نهج البلاغة_ به نقل از حبّه عُرَنى _: روزى با على عليه السلام مى رفتيم . برگشت و جويريه را در پشت سرش و در دور دست ديد . پس ندا داد : «اى جويريه! پدرى براى تو مباد (1) شتاب كن و خود را به من برسان . آيا نمى دانى كه من تو را مى خواهم و دوستت دارم؟» . جويريه به سوى او دويد . [ على عليه السلام ] به او فرمود : « من چيزهايى را به تو مى گويم . آنها را به ياد داشته باش» . سپس پنهانى با هم گفتگو كردند و جويريه به او گفت : اى امير مؤمنان! من مردى فراموشكارم . به او فرمود : «من سخنم را دوباره به تو مى گويم تا حفظش كنى» و سپس در آخر سخنانش به او فرمود : «اى جويريه! دوست ما را تا آن گاه كه ما را دوست مى دارد ، دوست بدار و چون با ما دشمنى كرد ، دشمنش شو ، و دشمن ما را تا آن گاه كه ما را دشمن مى دارد، دشمن بدار و چون با ما دوست شد ، دوستش بدار» .

23حارث بن ربيعابو زياد ، حارث بن ربيع بن زياد عبسى از قبيله مازِن بن نجّار بود و در جاهليت ، نزد قوم خود ، منزلت خاصّى داشت . تاريخنگاران ، او را از مهاجران نخستين به سوى پيامبر خدا دانسته اند . امام على عليه السلام او را براى مدّتى بر حكومت مدينه گمارد .

.


1- .اين عبارت در عربى ، هم براى ستايش به كار مى رود و هم براى نكوهش . در اين جا مدح و ستايش است (ر.ك : النهاية : ج 1 ص 22) .

ص: 142

24الحارِثُ الهَمدانِيُّهو الحارث بن عبد اللّه بن كعب الأعور الهَمْداني الكوفي ، أبو زهير . كان من أصحاب الإمام عليّ (1) والإمام الحسن عليهماالسلام (2) ومن الشيعة الاُوَل (3) ، كثير العلم (4) ، من أفقه النّاس وأفرضهم ، تعلّم الفرائض من الإمام عليّ عليه السلام (5) . كان من وجوه النّاس بالكوفة ، ومن الذين ثاروا على عثمان وطالبوا بعزل سعيد بن العاص (6) وممّن سيّرهم عثمان (7) . توفّي سنة 65ه بالكوفة . (8)

الطبقات الكبرى عن علباء بن أحمر :إنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ خَطَبَ النّاسَ فَقالَ : مَن يَشتَري عِلما بِدِرهَمٍ ؟ فَاشتَرَى الحارِثُ الأَعوَرُ صُحُفا بِدِرهَمٍ ، ثُمَّ جاءَ بِها عَلِيّا ، فَكَتَبَ لَهُ عِلما كَثيرا . ثُمَّ إنَّ عَلِيّا خَطَبَ النّاسَ بَعَدُ فَقالَ : يا أهلَ الكوفَةِ ! غَلَبَكُم نِصفُ رَجُلٍ . (9)

.


1- .رجال الطوسي : ص 60 الرقم 513 ؛ المحبّر : ص 303 .
2- .رجال الطوسي : ص 94 الرقم 927 .
3- .سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 153 الرقم 54 ؛ الجمل : ص 109 .
4- .سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 152 الرقم 54 .
5- .تهذيب الكمال : ج 5 ص 252 الرقم 1025 ، تهذيب التهذيب : ج 1 ص 471 الرقم 1210 ، سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 153 الرقم 54 .
6- .تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 430 .
7- .وقعة صفّين : ص 121 .
8- .سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 155 الرقم 54 ، ميزان الاعتدال : ج 1 ص 437 الرقم 1627 .
9- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 168 ، سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 153 الرقم 54 وفيه ذيله .

ص: 143

24 . حارث هَمْدانى

24حارث هَمْدانىابو زُهَير ، حارث بن عبد اللّه بن كعب اَعوَر هَمْدانى كوفى ، از ياران امام على و امام حسن عليهماالسلام و از شيعيان نخستين به شمار مى رود . او دانشى فراوان داشت و از فقيه ترينْ مردم و آشناترين افراد به احكام ارث بود و اين دانش را از امام على عليه السلام آموخته بود . او از سرشناسان كوفه و از جمله كسانى بود كه بر عثمان شوريدند و خواستار عزل سعيد بن عاص شدند . عثمان هم آنان را تبعيد كرد . او در سال 65 هجرى در كوفه درگذشت .

الطبقات الكبرى_ به نقل از عَلباء بن اَحمر _: على بن ابى طالب عليه السلام براى مردم ، سخنرانى كرد و فرمود : «چه كسى دانشى را با يك درهم مى خرد؟» . حارث اعور (يك چشم) ، كاغذهايى را به يك درهم خريد و آنها را نزد على عليه السلام آورد . ايشان هم دانش فراوانى در آنها نگاشت . بعدها كه براى مردمْ سخنرانى كرد ، فرمود : «اى اهل كوفه! نيمه مردى (1) از همه شما پيشى گرفت» .

.


1- .چون حارثْ يك چشم سالم داشت ، امام عليه السلام اين تعبير را درباره وى به كار گرفت . (م)

ص: 144

شرح الأخبار عن أبي الحجاف :بَلَغَني أنَّ الحارِثَ أتى عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام لَيلاً ، فَقالَ لَهُ : يا حارِثُ ما جاءَ بِكَ هذِهِ السّاعَةَ ؟ فَقالَ : حُبُّكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ . قالَ : وَاللّهِ ما جاءَ بِكَ إلّا حُبّي ؟ قالَ : وَاللّهِ ما جاءَ بي إلّا حُبُّكَ . قالَ عليه السلام : فَأَبشِر يا حارِثُ ، لَن تَموتَ نَفسٌ تُحِبُّني إلّا رَأَتني حَيثُ تُحِبُّ ، وَاللّهِ لا تَموتُ نَفسٌ تُبغِضُني إلّا رَأَتني حَيثُ تُبغِضُني . (1)

الأمالي للمفيد عن جميل بن صالح :أنشَدَني أبو هاشِمٍ السَّيِّدُ الحِميَرِيُّ (2) : قَولُ عَلِيٍّ لِحارِثٍ عَجَبٌ كَم ثَمَّ اُعجوبَةٌ لَهُ حَمَلا يا حارِ هَمدانَ مَن يَمُت يَرَني مِن مُؤمِنٍ أو مُنافِقٍ قُبُلا يَعرِفُني طَرفُهُ وأعرِفُهُ بِنَعتِهِ وَاسمِهِ وما عَمِلا وأنتَ عِندَ الصِّراطِ تَعرِفُني فَلا تَخَف عَثرَةً ولا زَللَا أسقيكَ مِن بارِدٍ عَلى ظَمَأٍ تَخالُهُ فِي الحَلاوَةِ العَسَلا أقولُ لِلنّارِ حينَ توقِفُ لِل عَرضِ دَعيهِ لا تَقرَبِي الرَّجُلا دَعيهِ لا تَقربَيهِ إنَّ لَهُ حَبلاً بِحبَلِ الوَصِيِّ مُتَّصِلا (3)

.


1- .شرح الأخبار : ج 3 ص 451 ح 1320 وراجع الأمالي للمفيد : ص 271 ح 2 .
2- .هو إسماعيل بن محمّد الحميري ، لُقّب ب «السيّد» ولم يكن علويّا ولا هاشميّا . روي أنّ أبا عبد اللّه الصادق عليه السلام لقي السيّد بن محمّد الحميري ، فقال : سمّتك اُمّك سيّدا ، ووفّقت في ذلك وأنت سيّد الشعراء (رجال الكشّي : ج 2 ص 573) .
3- .الأمالي للمفيد : ص 7 ح 3 ، الأمالي للطوسي : ص 627 ح 1292 ، بشارة المصطفى : ص 5 .

ص: 145

شرح الأخبار_ به نقل از ابوحجاف _: به من چنين رسيده كه حارث ، شبى نزد على بن ابى طالب عليه السلام آمد . به او فرمود : «اى حارث! چه چيزى تو را در اين ساعت [ به نزد من] آورده است؟» . گفت : دوستى تو ، اى امير مؤمنان! [ على عليه السلام ] فرمود : «به خدا سوگند ، جز دوستى من ، تو را نزد من نياورده است» . گفت : به خدا سوگند ، جز دوستى تو مرا نزد تو نياورده است . [ على عليه السلام ] فرمود : «مژده باد بر تو اى حارث _ كه هيچ يك از دوستداران من نمى ميرند ، مگر آن كه مرا در جايى (1) كه دوست دارد ، مى بيند ، و به خدا سوگند ، هيچ يك از دشمنان من نمى ميرد ، مگر آن كه مرا در جايى كه دوست ندارد ، مى بيند» .

الأمالى ، مفيد_ به نقل از جميل بن صالح _: ابوهاشم سيّدِ حِمْيَرى (2) براى من چنين خواند : گفته على به حارث ، شگفت انگيز است _ و او از اين شگفتى ها كم نداشت _ : «اى حارث همدانى! هر كه بميرد ، مرا رو در رو مى بيند چه مؤمن باشد و چه منافق! به ديده اش آشنايم و من نيز او را مى شناسم به نام و ويژگى و آنچه كرده است . و تو مرا نزد صراط ، خواهى شناخت پس نه از لغزش بهراس و نه از افتادن . در پىِ تشنگى ، آبى سرد به تو مى نوشانم كه از شيرينى ، عسلش پندارى . آن گاه كه در برابر آتش قرارت مى دهند ، به آن مى گويم: او را وا گذار . به اين مرد ، نزديك مشو . او را وا بنه . نزديكش مَرو كه او ريسمانى دارد كه متصل به ريسمان وصىّ است» .

.


1- .با توجه به روايات ديگر ، منظور ، حالت احتضار و جان دادن است . (م)
2- .اسماعيل بن محمّد حِمْيَرىِ شاعر ، با آن كه علوى يا هاشمى نبود ، به «سيّد» شهرت داشت . روايت شده است كه امام صادق عليه السلام سيّدِ حميرى را ديد و فرمود : «مادرت ، تو را سيّد (سَرور) ناميد و تو به راستى به سيادت (سَرورى) دست يافتى و اكنون سيّدِ شاعرانى» .

ص: 146

25حَبَّةُ بنُ جُوَينٍ العُرَنِيُّحبّة بن جوين بن عليّ البجلي العُرَني ، أبو قُدامَةَ . من أصحاب رسول اللّه صلى الله عليه و آله (1) والإمام عليّ عليه السلام (2) ومن رواة حديث الغدير (3) . اشترك في حرب الجمل (4) وصفّين (5) والنّهروان (6) مع الإمام عليّ بن أبي طالب (7) . مات في سنة 75 أو 76ه (8) .

راجع : ج 10 ص 38 (ح 4254) .

26حَبيبُ بنُ مُظاهِرٍ الأَسَدِيُّحبيبُ بن مظاهر (9) الأسدي . من أصحاب الإمام عليّ عليه السلام (10) ومن السابقين والمقرّبين من عليّ عليه السلام (11) ، وهو أيضا من أصحاب الإمام الحسن عليه السلام (12) والإمام الحسين عليه السلام (13) ومن الذين كتب إلى الإمام عليه السلام (14) واشترك في حرب الإمام بقيادة مَيْسر جيشه (15) . استشهد في يوم عاشوراء وطافوا برأسه في البلاد مع بقيّة رؤوس الشهداء (16) .

.


1- .تهذيب الكمال : ج 5 ص 351 الرقم 1076 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 669 الرقم 1031 .
2- .رجال الطوسي: ص60 الرقم 518، رجال البرقي: ص6، الجمل: ص 109 ؛ اُسد الغابة : ج 1 ص 669 الرقم 1031 ، تهذيب الكمال : ج 5 ص 352 الرقم 1076 وفيه «كان من شيعة عليّ» .
3- .اُسد الغابة : ج 1 ص 669 الرقم 1031 .
4- .الجمل : ص 382 .
5- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 381 .
6- .تاريخ بغداد : ج 8 ص 274 الرقم 4375 .
7- .تهذيب الكمال : ج 5 ص 352 الرقم 1076 وفيه «شهد معه المشاهد كلّها» .
8- .تاريخ بغداد : ج 8 ص 277 الرقم 4375 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 177 ، تهذيب الكمال : ج 5 ص 352 و 353 الرقم 1076 .
9- .في رجال العلّامة الحلّي : ص 61 «حبيب بن مظهر ، بضمّ الميم وفتح الظاء المعجمة وتشديد الهاء والراء أخيرا» . وفي رجال ابن داوود : ص 70 «حبيب بن مظاهر ، وقيل : مظهر ، بفتح الظاء وتشديد الهاء وكسرها» . وفي تاج العروس : ج 7 ص 176 (حبيب بن مُظْهِر بن رئاب «ظهر») .
10- .رجال الطوسي : ص 60 الرقم 512 ، الاختصاص : ص 3 وفيه «من أصفياء أصحابه» .
11- .الاختصاص : ص 7 .
12- .رجال الطوسي : ص 93 الرقم 925 .
13- .رجال الطوسي : ص 100 الرقم 971 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 292 الرقم 133 ، الاختصاص : ص 8 .
14- .الإرشاد : ج 2 ص 37 .
15- .الإرشاد : ج 2 ص 95 ؛ الأخبار الطوال : ص 256 .
16- .رجال الكشّي : ج 1 ص 292 الرقم 133 .

ص: 147

25 . حَبّة بن جُوَين عُرَنى

26 . حبيب بن مُظاهر اسدى

25حَبّة بن جُوَين عُرَنىابو قُدامه ، حَبّة بن جُوَين بن على بجلى عُرَنى ، از ياران پيامبر خدا و امام على عليه السلام و از جمله راويان «حديث غدير» است . او در جنگ جمل ، صِفّين و نهروان در كنار على بن ابى طالب عليه السلام شركت جست و در سال 75 يا 76 هجرى درگذشت .

ر . ك : ج 10 ص 39 (ح 4254) .

26حبيب بن مُظاهر اسدىحبيب بن مُظاهر (1) اسدى از ياران امام على عليه السلام بود . او از ياوران ديرين و نزديك حضرت و نيز از ياران امام حسن و امام حسين عليهماالسلام بود . او از جمله كسانى است كه به امام حسين عليه السلام نامه نوشتند و در روز عاشورا ، فرماندهى جناح چپ لشكر او را به عهده داشت و در همان روز به شهادت رسيد و سرش را با ديگر شهيدان در شهرها چرخاندند .

.


1- .او ، در رجال العلّامة الحلّى (: ص 61) ، «حبيب بن مُظَهَّر» خوانده شده و در رجال ابن داوود (: ص 70) ، «حبيب بن مظاهر» آمده است ، با اين يادآورى كه «مُظَهَّر» و «مُظهِّر» هم گفته اند . در تاج العروس (: ج 7 ص 176) ، «حبيب بن مُظْهِر بن رئاب» خوانده شده است .

ص: 148

27حُجرُ بنُ عَدِيٍّحُجْرُ بن عديّ بن معاوية الكندي ، أبو عبد الرحمن ، وهو المعروف بحجر الخير ، وابن الأدبر (1) كان جاهليّاً إسلاميّاً (2) ، وفد على النّبيّ (3) ، وله صحبة (4) . من الوجوه المتألّقة في التاريخ الإسلامي ، ومن القمم الشاهقة الساطعة في التاريخ الشيعي . جاء إلى النّبيّ صلى الله عليه و آله وأسلم وهو لم يزل شابّاً . وكان من صفاته : تجافيه عن الدنيا ، وزهده ، وكثرة صلاته وصيامه ، واستبساله وشجاعته ، وشرفه ونُبله وكرامته ، وصلاحه وعبادته (5) . وكان معروفاً بالزهد (6) ، مستجاب الدعوة لِما كان يحمله من روح طاهرة ، وقلب سليم ، ونقيبة محمودة ، وسيرة حميدة (7) . ولم يسكت حجر قطّ أمام قتل الحقّ وإحياء الباطل والركون إليه . من هنا ثار على عثمان مع سائر المؤمنين المجاهدين (8) . ولم يألُ جهداً في تحقيق حاكميّة الإمام أمير المؤمنين عليه السلام ، فعُدّ من خاصّة أصحابه (9) وشيعته (10) المطيعين . اشترك حجر في حروب الإمام عليه السلام . وكان في الجمل (11) قائداً على خيّالة كِنْدة (12) ، وفي صفّين (13) أميراً على قبيلته (14) ، وفي النّهروان قاد ميسرة (15) الجيش أو ميمنته (16) . وكان فصيح اللسان ، نافذ الكلام ، يتحدّث ببلاغة ، ويكشف الحقائق بفصاحة . وآية ذلك كلامه الجميل المتبصّر في تبيان منزلة الإمام عليه السلام (17) . وكان نصير الإمام الوفيّ المخلص ، والمدافع المجدّ عنه . ولمّا أغار الضحّاك بن قيس على العراق ، أمره الإمام عليه السلام بصدّه ، فهزمه حجر ببطولته وشجاعته ، وأجبره على الفرار (18) . اطّلع حجر على مؤامرة قتل الإمام عليه السلام قبل تنفيذها بلحظات ، فحاول بكلّ جهده أن يتدارك الأمر فلم يُفلح (19) . واغتمّ لمقتله كثيراً . وكان من أصحاب الإمام الحسن عليه السلام الغيارى الثابتين (20) . وقد جاش دم غيرته في عروقه حين سمع خبر الصلح ، فاعترض (21) ، فقال له الإمام الحسن عليه السلام : لو كان غيرُك مثلَك لَما أمضيتُه (22) . وكان قلبه يتفطّر ألماً من معاوية . وطالما كان يبرأ من هذا الوجه القبيح لحزب الطلقاء الَّذي تأمّر على المسلمين ، ويدعو عليه مع جمع من الشيعة (23) . وهو الحزب الَّذي كان رسول اللّه صلى الله عليه و آله وصفه بأنّه ملعون . وكان حجر يقف للدفاع عن العقيدة وأهل البيت عليهم السلام بلا وجلٍ ، ويُعنّف المغيرة الَّذي كان فرداً في رجسه وقبحه ورذالته ، وقد تسلّط على الكوفة في أثناء حكومة الطلقاء ، وكان يطعن في عليٍّ عليه السلام وشيعته (24) . وضاق معاوية ذرعاً بحجر وبمواقفه وكشفه الحقائق ، وصلابته ، وثباته ، فأمر بقتله وتمّ تنفيذ أمره ، فاستشهد (25) ذلك الرجل الصالح في «مَرْج عذراء (26) » (27) سنة 51 ه ، مع ثلّة من رفاقه (28) . وكان حجر وجيهاً عند النّاس ، وذا شخصيّة محبوبة نافذة ، ومنزلة حسنة ، فكَبُر عليهم استشهاده (29) ، واحتجّوا على معاوية ، وقرّعوه على فعله القبيح هذا . وكان الإمام الحسين عليه السلام (30) ممّن تألّم كثيراً لاستشهاده ، واعترض على معاوية في رسالة بليغة له أثنى فيها ثناءً بالغاً على حجر ، وذكر استفظاعه للظلم ، وذكّر معاوية بنكثه للعهد ، وإراقته دم حجر الطاهر ظلماً وعدواناً . واعترضت عائشة (31) أيضاً على معاوية من خلال ذكرها حديثاً حول شهداء «مرج عذراء» (32) . وكان معاوية _ على ما اتّصف به من فساد الضمير _ يرى قتل حجر من أخطائه ، ويعبّر عن ندمه على ذلك (33) ، وقال عند دنوّ أجله : لو كان ناصحٌ لَمَنعنا من قتله (34) ! وقتل مصعب بن الزبير ولدَي حجر : عبيد اللّه ، وعبد الرحمن صبراً (35) . وكان الإمام أمير المؤمنين عليه السلام قد أخبر باستشهاده من قبل ، وشبّه استشهاده وصحبه باستشهاد «أصحاب الاُخدود» .

.


1- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 217 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 463 الرقم 95 ، تاريخ دمشق : ج 12 ص 211 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 4 ص 33 .
2- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 534 ح 5983 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 217 ، تاريخ دمشق : ج 12 ص 211 .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 532 ح 5974 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 217 ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 276 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 463 الرقم 95 ، تاريخ دمشق : ج 12 ص 207 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 697 الرقم 1093 .
4- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 534 ح 5983 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 463 الرقم 95 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 4 ص 193 ، الاستيعاب : ج 1 ص 389 الرقم 505 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 697 الرقم 1093 وفيهما «كان من فضلاء الصحابة» .
5- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 463 الرقم 95 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 50 .
6- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 531 ، تاريخ دمشق : ج 12 ص 212 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 50 .
7- .الاستيعاب : ج 1 ص 391 الرقم 505 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 698 الرقم 1093 .
8- .الجمل : ص 137 .
9- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 217 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 697 الرقم 1093 وفيه «كان من أعيان أصحابه» ، الأخبار الطوال : ص 224 وفيه «كان من عظماء أصحاب عليّ» .
10- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 463 الرقم 95 .
11- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 532 ح 5974 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 218 ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 276 ، تاريخ دمشق : ج 12 ص 210 .
12- .الجمل : ص 320 ؛ الأخبار الطوال : ص 146 .
13- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 532 ح 5974 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 218 ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 276 ، تاريخ دمشق : ج 12 ص 207 .
14- .وقعة صفّين : ص 117 ؛ تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 146 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 463 الرقم 95 وفيه «شهد صفّين أميرا» .
15- .الاستيعاب : ج 1 ص 389 الرقم 505 ، اُسد الغابة : ج 1 ص 697 الرقم 1093 .
16- .الأخبار الطوال : ص 210 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 169 .
17- .الجمل : ص 255 .
18- .الغارات : ج 2 ص 425 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 135 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 426 .
19- .الإرشاد : ج 1 ص 19 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 312 .
20- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 280 ؛ رجال الطوسي : ص 94 الرقم 928 .
21- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 365 ، الأخبار الطوال : ص 220 ، شرح نهج البلاغة : ج 16 ص 15 .
22- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 365 .
23- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 256 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 489 .
24- .أنساب الأشراف : ج 5 ص 252 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 254 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 489 .
25- .تاريخ دمشق : ج 12 ص 217 ، الاستيعاب : ج 1 ص 389 الرقم 505 .
26- .عَذْراء : قرية بغَوطة دمشق من إقليم خولان ، معروفة ، وإليها يُنسب مَرْج . والمَرْج : الأرض الواسعة فيها نبت كثير تمرَج فيها الدوابّ ؛ أي تذهب وتجيء (معجم البلدان : ج 4 ص 91 و ج 5 ص 100) .
27- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 532 ح 5974 ، مروج الذهب : ج 3 ص 12 ، الاستيعاب : ج 1 ص 390 الرقم 505 .
28- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 532 ح 5978 ، تاريخ دمشق : ج 12 ص 211 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 4 ص 194 ، مروج الذهب : ج 3 ص 12 وفيه «سنة ثلاث وخمسين» .
29- .الأخبار الطوال : ص 224 .
30- .أنساب الأشراف : ج 5 ص 129 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 203 ؛ رجال الكشّي : ج 1 ص 252 الرقم 99 ، الاحتجاج : ج 2 ص 90 ح 164 .
31- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 534 ح 5984 ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 48 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 279 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 4 ص 194 ، الاستيعاب : ج 1 ص 390 الرقم 505 .
32- .أنساب الأشراف : ج 5 ص 274 ، تاريخ دمشق : ج 12 ص 226 ، الإصابة : ج 2 ص 33 الرقم 1634 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 231 .
33- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 465 الرقم 95 ، تاريخ دمشق : ج 12 ص 226 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 279 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 4 ص 194 .
34- .أنساب الأشراف : ج 5 ص 275 ، تاريخ دمشق : ج 12 ص 231 .
35- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 532 ح 5974 ، تاريخ دمشق : ج 12 ص 210 .

ص: 149

27 . حُجْر بن عَدى

27حُجْر بن عَدىابو عبد الرحمان ، حُجْر بن عَدىّ بن معاويه كِنْدى ، مشهور به «حُجْرُ الخير (حجر نيكوكار)» و «ابن اَدبَر» از كسانى است كه جاهليت و اسلام را درك كرده است . او بر پيامبر صلى الله عليه و آله وارد شد و با ايشان مصاحبت داشت . حُجر ، از چهره هاى منوّر تاريخ اسلام و از قلّه سانان پر فروغ تاريخ تشيّع است . او هنوز در سنين جوانى بود كه به محضر پيامبر خدا درآمد و اسلام آورد . دنيا گريزى ، زهد ، نمازگزارى و روزه دارىِ بسيار ، سلحشورى و رزم آورى ، شرافت و كرامت و درستكارى و عبادت ، از ويژگى هاى اوست . او به زهد ، معروف بود . روح پاك ، نفْس سالم ، مَنش والا و روش پيراسته حُجر بود كه او را مستجاب الدعوه ساخته بود . او هرگز در برابر حق كشى ها و باطل گرايى ها سكوت نمى كرد . چنين بود كه همراه مؤمنان و مجاهدان ، بر عثمان شوريد و در عينيت بخشيدن به حاكميت مولا عليه السلام از هيچ كوششى دريغ نكرد و بدين سان ، از اصحاب ويژه و پيروان مطيع مولا به شمار رفت . او در نبردهاى على عليه السلام شركت داشت . در جمل، فرمانده سواره نظام كِنديان بود و در صفّين ، فرماندهى قبيله خود را به عهده داشت و در نهروان ، جناح چپ و يا راست سپاه مولا عليه السلام را فرماندهى مى كرد . او زبانى گويا و كلامى نافذ داشت . به بلاغتْ سخن مى گفت و با فصاحت ، حقايق را بيان مى نمود . سخنان زيبا و بيدارگر او درباره جايگاه والاى على عليه السلام نشانى است از اين حقيقت . او يار باوفاى مولا عليه السلام و از مدافعان سختكوش آن حضرت بود . چون ضحّاك بن قيس براى غارتگرى روى به عراق نهاد ، حجر بن عدى از على عليه السلام براى رويارويى با او فرمان يافت و با دلاورى او را شكست داد و ضحّاك ، پا به فرار نهاد . حجر ، لحظاتى قبل از ضربت خوردن على عليه السلام از توطئه خبر يافت ، با تمام توان كوشيد تا ايشان را خبر كند ؛ امّا موفّق نشد و غمِ به خون نشستن مولا عليه السلام بر جانش نشست . او از ياران غيور و استوار گام امام حسن عليه السلام نيز بود . چون خبر صلح را شنيد ، خون غيرت در رگ هايش به جوش آمد و بر اين صلح ، اعتراض كرد . امام حسن عليه السلام به او فرمود : «اگر ديگران نيز چون تو [عزّت طلب ]بودند،هرگز اين قرارداد را امضا نمى كردم». حجر ، از معاويه دلى آكنده از درد داشت و هماره از چهره پليد «حزب الطُّلَقاء (گروه آزاد شدگان فتح مكّه)» كه حكومت يافته بودند ، بيزارى مى جست و همراه با جمع شيعيان ، بِدو نفرين مى كرد؛ چرا كه آنها گروهى بودند كه پيامبر خدا آنها را «ملعون» دانسته بود . هرگاه مُغَيره _ كه در پليدى و زشت خويى و پَستى نظير نداشت و با حاكميت «حزب الطلقاء» ، حكومت كوفه را يافته بود _ بر على عليه السلام و پيروان او طعن مى زد ، حجر ، بى هيچ هراسى به دفاع مى ايستاد و او را ملامت مى كرد . معاويه كه از موضعگيرى ها ، افشاگرى ها ، سرسختى ها و استوارى هاى حجر به ستوه آمده بود ، دستور قتل او را صادر كرد و او را به همراه يارانش در «مَرْج عَذراء (1) » به سال 51 هجرى به شهادت رساند . حجر ، چهره اى محبوب ، شخصيتى نافذ و وجهه اى نيكو داشت . شهادت او بر مردم ، گران آمد . بدين سان به معاويه اعتراض كردند و او را بر اين كردار پليد ، نكوهش كردند. از جمله ، امام حسين عليه السلام در نامه اى به معاويه ، ضمن ستايش فراوان و يادكردِ نيكو از ستم ستيزى حُجر ، بدو اعتراض كرد و يادآورى كرد كه معاويه ، پيمان شكسته و ستمكارانه ، خون پاك حُجر را بر زمين ريخته است . عايشه نيز با ذكر روايتى درباره شهيدان «مرج عذرا» به معاويه اعتراض كرد . معاويه با همه تيره جانى ، قتل حُجر را از اشتباهاتش مى دانست و از آن ، اظهار ندامت مى كرد و در هنگام مرگ مى گفت : اگر نصيحتگرى مى بود ، ما را از قتل حجر ، باز مى داشت . مُصعَب بن زُبَير ، دو فرزند حُجْر (عبيد اللّه و عبد الرحمان) را پس از به بند كشيدن ، به قتل رساند . على عليه السلام از شهادت او خبر داده بود و شهادت او و يارانش را به شهادت «اصحاب اُخدود» ، (2) مانند كرده بود .

.


1- .مَرْج ، يعنى «چراگاه» . مَرْج عذراء ، نام يكى از آبادى هاى نزديك دمشق است كه در دشت خولانْ واقع شده و مقبره حجر در اين مكان ، اكنون زيارتگاه مسلمانان است .
2- .در سوره بروج ، آيه 3 ، به «اصحاب اُخدود» اشاره شده است ؛ مؤمنانى كه قومشان آنها را مجبور به رها كردن دينشان نمودند و چون خوددارى ورزيدند ، آنها را در گودال هاى آتش افكندند (ر . ك : بحارالأنوار : ج 14 ص 438 «قصّة أصحاب الاُخدود») .

ص: 150

. .

ص: 151

. .

ص: 152

. .

ص: 153

. .

ص: 154

. .

ص: 155

. .

ص: 156

الأمالي للطوسي عن ربيعة بن ناجذ_ بَعدَ غارَةِ سُفيانَ بنِ عَوفٍ الغامِدِيِّ وَاستِنفارِ الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام النّاسَ وتَقاعُدِ أصحابِهِ _: قامَ حُجرُ بنُ عَدِيٍّ وسَعدُ بنُ قَيسٍ فَقالا : لا يَسوؤُكَ اللّهُ يا أميرَ المُؤمِنينَ ! مُرنا بِأَمرِكَ نَتَّبِعهُ ، فَوَاللّهِ العَظيمِ ، ما يَعظُمُ جَزَعُنا عَلى أموالِنا أن تَفَرَّقَ ، ولا عَلى عَشائِرِنا أن تُقتَلَ في طاعَتِكَ . (1)

تاريخ اليعقوبي_ في ذِكرِ غارَةِ الضَّحّاكِ عَلى القَطقَطانَةِ (2) ودَعوَتِهِ عليه السلام النّاسَ لِلخُروجِ إلى قِتالِهِ _: قامَ إلَيهِ حُجرُ بنُ عَدِيٍّ الكِندِيُّ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! لا قَرَّبَ اللّهُ مِنّي إلى الجَنَّةِ مَن لا يُحِبُّ قُربَكَ ، عَلَيكَ بِعادَةِ اللّهِ عِندَكَ ؛ فَإِنَّ الحَقَّ مَنصورٌ ، وَالشَّهادَةُ أفضَلُ الرَّياحينِ ، اُندُب مَعِيَ النّاسَ المُناصِحينَ ، وكُن لي فِئَةً بِكِفايَتِكَ ، وَاللّهُ فِئَةُ الإنسانِ وأهلُهُ ، إنَّ الشَّيطانَ لا يُفارِقُ قُلوبَ أكثَرِ النّاسِ حَتّى تُفارِقُ أرواحُهُم أبدانَهُم . فَتَهَلَّلَ وأثنى عَلى حُجرٍ جَميلاً ، وقالَ : لا حَرَمَكَ اللّهُ الشَّهادَةَ ؛ فَإِنّي أعلَمُ أنَّكَ مِن رِجالِها . (3)

.


1- .الأمالي للطوسي : ص 174 ح 293 ، الغارات : ج 2 ص 481 نحوه .
2- .القُطْقُطانة : موضع قرب الكوفة من جهة البرِّيّة بالطفّ ، كان بها سجن النّعمان بن المنذر (معجم البلدان : ج 4 ص 374) .
3- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 196 .

ص: 157

الأمالى ، طوسى_ به نقل از ربيعة بن ناجذ ، پس از غارت سفيان بن عَوف غامدى و درخواست على عليه السلام از مردم براى حركت به سوى او و تن زدن ياران امام عليه السلام _: حُجْر بن عَدى و سعد بن قيس برخاستند و گفتند : اى امير مؤمنان! خدا برايت بد نياورد ! به ما فرمان ده تا پيروى ات كنيم ؛ زيرا كه _ به خداى بزرگ سوگند _ ما در اطاعت تو ، بر از ميان رفتن دارايى مان و كشته شدن افرادمان بى تابى نمى كنيم .

تاريخ اليعقوبى_ در يادكردِ غارت ضَحّاك در قُطقُطانه (1) و فراخوانى امام عليه السلام از مردم براى رفتن به جنگش _: حُجر بن عَدى كِندى روبه روى او ايستاد و گفت : اى امير مؤمنان! خداوند ، هر كس از [ عشيره] من را كه دوستدار نزديكى به تو نيست ، به بهشت نبرد ! تو همان گونه عمل كن كه وظيفه خود مى بينى ؛ چرا كه حق ، يارى مى شود و شهادت ، برترين روزى است . افرادى با خلوص را همراهم كن و با حُسن تدبيرت مرا پشتيبان باش و خداوند ، پشتيبان انسان و خانوده اش است . شيطان از دل هاى بيشتر مردم جدا نمى شود تا آن گاه كه روحشان از پيكرشان جدا شود . چهره على عليه السلام با شنيدن اين سخن از شادى برافروخته شد و حُجر را تحسين كرد و فرمود : «خداوند ، تو را از شهادت _ كه من مى دانم شايسته آنى _ ، محروم ندارد!» .

.


1- .قُطقُطانه ، جايى در نزديكى كوفه از سمت صحراى «طف» است . زندان نعمان بن منذر (پادشاه حيره) در آن جا بوده است (معجم البلدان : ج 4 ص 374) .

ص: 158

وقعة صفّين عن عبد اللّه بن شريك :قامَ حُجرٌ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! نَحنُ بَنُو الحَربِ وأهلُها ، الَّذينَ نُلقِحُها ونَنتِجُها ، قَد ضارَسَتنا وضارَسناها (1) ، ولَنا أعوانٌ ذَوو صَلاحٍ ، وعَشيرَةٌ ذاتُ عَدَدٍ ، ورَأيٌ مُجَرَّبٌ ، وبَأسٌ مَحمودٌ ، وأزِمَّتُنا مُنقادَةٌ لَكَ بِالسَّمعِ وَالطّاعَةِ ؛ فَإِن شَرَّقتَ شَرَّقنا ، وإن غَرَّبت غَرَّبنا ، وما أمَرتَنا بِهِ مِن أمرٍ فَعَلناهُ . فَقالَ عَلِيٌّ : أكُلُّ قَومِكَ يَرى مِثلَ رَأيِكَ ؟ قالَ : ما رَأَيتُ مِنهُم إلّا حَسَنا ، وهذِهِ يَدي عَنهُم بِالسَّمعِ وَالطّاعَةِ ، وبِحُسِن الإِجابَةِ . فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ خَيرا . (2)

الإمام عليّ عليه السلام :يا أهلَ الكوفَةِ ! سَيُقتَلُ فيكُم سَبعَةُ نَفَرٍ خِيارُكُم ، مَثَلُهُم كَمَثَلِ أصحابِ الاُخدودِ ، مِنهُم حُجرُ بنُ الأَدبَرِ وأصحابُهُ . (3)

الأغاني عن المجالد بن سعيد الهمداني ، والصقعب بن زهير ، وفُضيل بن خديج ، والحسن بن عقبة المرادي ... :إنَّ المُغيرَةَ بنَ شُعبَةَ لَمّا وَلِيَ الكوفَةَ كانَ يَقومُ عَلَى المِنبَرِ ، فَيَذُمُّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ وشيعَتَهُ ، ويَنالُ مِنهُم ، ويَلعَنُ قَتَلَةُ عُثمانَ ، ويَستَغفِرُ لِعُثمان ويُزَكّيهِ ، فَيَقومُ حُجرُ بنُ عَدِيٍّ فَيَقولُ : «يَ_أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ كُونُواْ قَوَّ مِينَ بِالْقِسْطِ شُهَدَآءَ لِلَّهِ وَلَوْ عَلَى أَنفُسِكُمْ» (4) وإنّي أشهَدُ أنَّ مَن تَذُمّونَ أحَقُّ بِالفَضلِ مِمَّن تُطرونَ ، ومَن تُزَكّونَ أحَقُّ بِالذَّمِّ مِمَّن تَعيبونَ . فَيَقولُ لَهُ المُغيرَةُ : يا حُجرُ ! وَيَحَكَ ! اُكفُف مِن هذا ، وَاتَّقِ غَضبَةَ السُّلطانِ وسَطوَتَهُ ؛ فَإِنَّها كَثيرا ما تَقتُلُ مِثلَكَ ، ثُمَّ يَكُفُّ عَنهُ . فَلَم يَزَل كَذلِكَ حَتّى كانَ المُغيرَةُ يَوما في آخِرِ أيّامِهِ يَخطُبُ عَلَى المِنبَرِ ، فَنالَ مِن عَليِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ، ولَعَنَهُ ، ولَعَنَ شيعَتَهُ ، فَوَثَبَ حُجرٌ فَنَعَرَ نَعرَةً (5) أسمَعَت كُلَّ مَن كانَ فِي المَسجِدِ وخارِجِهِ . فَقالَ لَهُ : إنَّكَ لا تَدري أيُّهَا الإِنسانُ بِمَن تولِعُ ، أوَهَرِمتَ ! مُر لَنا بِأَعطِياتِنا وأرزاقِنا ؛ فَإنَّكَ قَد حَبَستَها عَنّا ، ولَم يَكُن ذلِكَ لَكَ ولا لِمَن كانَ قَبلَكَ ، وقَد أصبَحتَ مولَعا بِذَمِّ أميرِ المُؤمِنينَ وتَقريظِ المُجرِمينَ . فَقامَ مَعَهُ أكثَرُ مِن ثَلاثينَ رَجُلاً يَقولونَ : صَدَقَ وَاللّهِ حُجرٌ ! مُر لَنا بِأَعطِياتِنا ؛ فَإِنّا لا نَنتَفِعُ بِقَولِكَ هذا ، ولا يُجدي عَلَينا . وأكثَروا في ذلِكَ . فَنَزَلَ المُغيرَةُ ودَخَلَ القَصرَ ، فَاستَأذَنَ عَلَيهِ قَومُهُ ، ودَخَلوا ولاموهُ فِي احتِمالِهِ حُجرا ، فَقالَ لَهُم : إنّي قَد قَتَلتُهُ . قالَ : وكَيفَ ذلِكَ ؟ ! قالَ : إنَّهُ سَيَأتي أميرٌ بَعدي فَيَحسَبُهُ مِثلي فَيصَنَعُ بِهِ شَبيها بِما تَرَونَهُ ، فَيَأخُذُهُ عِندَ أوَّلِ وَهلَةٍ ، فَيَقتُلُهُ شَرَّ قَتلَةٍ . إنَّهُ قَدِ اقتَرَبَ أجَلي ، وضَعُفَ عَمَلي ، وما اُحِبُّ أن أبتَدِئَ أهلَ هذَا المِصرِ بِقَتلِ خِيارِهِم ، وسَفكِ دِمائِهِم ، فَيَسعَدوا بِذلِكَ وأشقى ، ويَعِزُّ مُعاوِيَةُ فِي الدُّنيا ، ويَذِلُّ المُغيرَةُ فِي الآخِرَةِ ، سَيَذكُرونَني لَو قَد جَرَّبُوا العُمّالَ . (6)

.


1- .ضارست الاُمور : جرّبتها وعرفتها (لسان العرب : ج 6 ص 118 «ضرس») .
2- .وقعة صفّين : ص 104 .
3- .تاريخ دمشق : ج 12 ص 227 عن ابن زرير وراجع المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 272 .
4- .النّساء : 135 .
5- .النَّعير : الصِّياح (لسان العرب : ج 5 ص 220 «نعر») .
6- .الأغاني : ج 17 ص 137 ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 252 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 254 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 488 كلّها نحوه .

ص: 159

وقعة صِفّين_ به نقل از عبد اللّه بن شريك _: حجر برخاست و گفت : اى امير مؤمنان! ما زادگانِ جنگ و اهل آنيم كه آن را بارور كرده و پيروزمندانه به پايان مى بريم . جنگ ، ما را آزموده و ما نيز جنگ را آزموده ايم . ما يارانى با لياقت و قبيله اى پرشمار و نظرى سنجيده و قدرتى شايسته داريم . زماممان در دست توست و گوش به فرمان تو و مطيع تو ايم . اگر به شرقْ رو كنى ، به شرق مى رويم و اگر به غربْ روانه شوى ، به غرب مى رويم و هر فرمانى دهى ، انجام مى دهيم . على عليه السلام فرمود: «آيا همه قومت نظرى چون تو دارند؟». گفت : از آنان جز نيكى و زيبايى نديده ام و اين دست فرمانبردارى و اطاعت و پاسخ مثبت من [ به نمايندگى ]از سوى آنهاست» . پس على عليه السلام او را ستود .

امام على عليه السلام :اى اهل كوفه! به زودى هفت تن از نيكان شما در ميان شما كشته مى شوند كه مَثَل آنان ، همچون اصحاب اُخدود است و حجر بن اَدبَر و يارانش جزو آنان اند .

الأغانى_ به نقل از مُجالد بن سعيد همْدانى و صقعب بن زُهَير و فُضَيل بن خديج و حسن بن عُقْبه مرادى ... _: چون مغيرة بن شعبه ، فرماندار كوفه شد ، بر منبر مى رفت و على بن ابى طالب عليه السلام و پيروانش را نكوهش مى كرد و به آنان طعنه مى زد و قاتلان عثمان را نفرين مى نمود و براى عثمان ، آمرزش مى طلبيد و او را [ از انتقادها] مبرّا مى شمرد . حجر بن عدى هم برمى خاست و مى گفت : «اى مؤمنان! هماره به عدالت برخيزيد و براى خدا شهادت دهيد ، هر چند به زيان خودتان باشد» . من شهادت مى دهم كه كسى كه نكوهشش مى كنيد ، از آن كه مى ستاييدش ، به برترى سزاوارتر است ، و كسى كه او را مى ستاييد ، به نكوهشْ سزاوارتر است تا آن كه بر او عيب مى نهيد . مُغَيره به او مى گفت : «اى حجر ، واى بر تو! از اين كار ، دست بكش و از خشم سلطان و قدرتش بترس كه بسيارى همچون تو را به كشتن داده است» و سپس از او دست برمى داشت . پس هماره چنين بود تا آن كه روزى مغيره در اواخر دوران حكومتش ، بر منبر سخنرانى كرد و به على بن ابى طالب عليه السلام طعنه زد و او و پيروانش را لعنت كرد كه حجر از جاى جَست و فريادى كشيد كه همه افراد داخل مسجد و نيز آنان كه بيرون بودند ، آن را شنيدند و به مغيره گفت : اى انسان! تو نمى دانى كه فريفته چه شده اى؟ آيا پير گشته اى؟ فرمان بده كه سهم و روزى ما را كه آن را از ما دريغ داشته اى ، بدهند ؛ چرا كه نه تو حقّ اين كار را داشته اى و نه آنان كه پيش از تو بودند. تو فريفته نكوهش امير مؤمنان و ستايش مجرمان گشته اى . سپس بيش از سى تن با او برخاستند و گفتند : به خدا سوگند كه حجر ، راست مى گويد . فرمان بده كه سهم ما را [ از بيت المال ]بدهند ؛ زيرا كه ما از اين گفته هاى تو بهره اى نمى بريم و به حال ما سودى ندارند . و از اين سخنان ، فراوان گفتند . مغيره از منبر فرود آمد و به كاخ [ حكومتى] رفت و چون قومش اجازه ورود خواستند و داخل شدند و تحمّل كردن [سخنان ]حجر را بر او خُرده گرفتند ، گفت : من او را كشتم . گفتند : چگونه؟ گفت : به زودى پس از من اميرى مى آيد و حجر ، او را مانند من مى پندارد و با او همچون كارى كه ديديد ، مى كند و آن امير هم در نخستين بار ، وى را مى گيرد و به بدترين شيوه ، او را مى كشد . بى گمان ، اجلم نزديك شده و توانم براى انجام دادن كار [نيك] ، كم شده است و دوست ندارم آغازگر كشتن نيكان اين ديار و ريختن خون آنها باشم ، تا بهره اش نصيب ديگران شود و بدبختى اش نصيب من . معاويه در دنيا عزيز شود و مغيره در آخرت ، خوار . به زودى مرا ياد خواهند كرد ، آن گاه كه اميران ديگر را بيازمايند .

.

ص: 160

الطبقات الكبرى_ ف_ي ذِكرِ أح_والِ حُ_جرِ بنِ عَدِيٍّ _: ذَكَرَ بَعضُ رُواةِ العِلمِ أنَّهُ وَفَدَ إلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله مَعَ أخيهِ هانِئِ بنِ عَدِيٍّ ، وشَهِدَ حُجرٌ القادِسِيَّةَ وَهُوَ الَّذِي افتَتَحَ مَرجَ عَذرا ، وكانَ في ألفَينِ وخَمسِمِئَةٍ مِنَ العَطاءِ . وكانَ مِن أصحابِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ وشَهِدَ مَعَهُ الجَمَلَ وصِفّينَ . فَلَمّا قَدِمَ زِيادُ بنُ أبي سُفيانَ والِيا عَلَى الكوفَةِ دَعا بِحُجرِ بنِ عَدِيٍّ فَقالَ : تَعلَمُ أنّي أعرِفُكَ ، وقَد كُنتُ أنا وإيّاكَ عَلى ما قَد عَلِمتَ _ يَعني مِن حُبِّ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ _ وإنَّهُ قَد جاءَ غَيرُ ذلِكَ ، وإنّي أنشُدُكَ اللّهَ أن تُقطِرَ لي مِن دَمِكَ قَطرَةً فَأَستَفرغَهُ كُلَّهُ ، أملِك عَلَيكَ لِسانَكَ ، وليَسَعكَ مَنزِلُكَ ... . وكانَتِ الشّيعة يَختَلِفونَ إلَيهِ ويَقولونَ : إنَّكَ شَيخُنا وأحَقُّ النّاسِ بِإِنكارِ هذَا الأَمرِ . وكانَ إذا جاءَ إلَى المَسجِدِ مَشَوا مَعَهُ ، فَأَرسَلَ إلَيهِ عَمرُو بنُ حُرَيثٍ _ وهُوَ يَومَئِذٍ خَليفَةُ زِيادٍ عَلَى الكوفَةِ وزِيادٌ بِالبَصرَةِ _ أبا عَبدِ الرَّحمنِ : ما هذِهِ الجَماعَةُ وقَد أعطَيتَ الأَميرَ مِن نَفسِكَ ما قَد عَلِمتَ ؟ فَقالَ لِلرَّسولِ : تُنكِرونَ ما أنتُم فيهِ ؟ إلَيكَ وَراءَكَ أوسَعُ لَكَ ، فَكَتَبَ عَمرُو بنُ حُرَيثٍ بِذلِكَ إلى زِيادٍ ، وكَتَبَ إلَيهِ : إن كانَت لَكَ حاجَةٌ بِالكوفَةِ فَالعَجَلَ ... . فَأَرسَلَ إلَيهِ الشُّرَطَ وَالبُخارِيَّةَ فَقاتَلَهُم بِمَن مَعَهُ ، ثُمَّ انفَضّوا عَنهُ واُتِيَ بِهِ زِيادا وبِأَصحابِهِ فَقالَ لَهُ : وَيلَكَ ما لَكَ ؟ فَقالَ : إنّي عَلى بَيعَتي لِمُعاوِيَةَ لا اُقيلُها ولا أستَقيلها ، فَجَمَعَ زِيادٌ سَبعينَ مِن وُجوهِ أهلِ الكوفَةِ فَقالَ : اُكتُبوا شَهادَتَكُم عَلى حُجرٍ وأصحابِهِ ، فَفَعَلوا ثُمَّ وَفَدَهُم عَلى مُعاوِيَةَ ، وبَعَثَ بِحُجرٍ وأصحابِهِ إلَيهِ ... فَقالَ مُعاوِيَةُ بنُ أبي سُفيانَ : أخرِجوهُم إلى عَذرا فَاقتُلوهُم هُنالِكَ . قالَ : فَحُمِلوا إلَيها ، فَقالَ حُجرٌ : ما هذِهِ القَرَيةُ ؟ قالوا : عَذراءُ ، قالَ : الحَمدُ للّهِ ! أمَا وَاللّهِ إنّي لَأَوَّلُ مُسلِمٍ نَبَّحَ كِلابَها في سَبيلِ اللّهِ ، ثُمَّ اُتِيَ بِيَ اليَومَ إلَيها مَصفودا . ودُفِعَ كُلُّ رَجُلٍ مِنهُم إلى رَجُلٍ مِن أهلِ الشّامِ لِيَقتُلَهُ ، ودُفِعَ حُجرٌ إلى رَجُلٍ مِن حِميَرٍ فَقَدَّمَهُ لِيَقتُلَهُ فَقالَ : يا هؤُلاءِ ! دَعوني اُصَلّي رَكعَتَينِ ، فَتَرَكوهُ فَتَوَضَّأَ وصَلّى رَكعَتَينِ ، فَطَوَّلَ فيهِما ، فَقيلَ لَهُ : طَوَّلتَ ، أجَزِعتَ ؟ فَانصَرَفَ فَقالَ : ما تَوَضَّأتُ قَطُ إلّا صَلَّيتُ ، وما صَلَّيتُ صَلاةً قَطُّ أخَفَّ مِن هذِهِ ، ولَئِن جَزِعتُ لَقَد رَأَيتُ سَيفا مَشهورا وكَفَنا مَنشورا وقَبرا مَحفورا . وكانَت عَشائِرُهُم جاؤوا بِالأَكفانِ وحَفَروا لَهُمُ القُبورَ ، ويُقالَ : بَل مُعاوِيَةُ الَّذي حَفَرَ لَهُمُ القُبورَ وبَعَثَ إلَيِهم بِالأَكفانِ . وقالَ حُجرٌ : اللّهُمَّ إنّا نَستَعديكَ عَلى اُمَّتِنا ؛ فَإِنَّ أهلَ العِراقِ شَهدوا عَلَينا ، وإنَّ أهلَ الشّامِ قَتَلونا . قالَ : فَقيلَ لِحُجرٍ : مُدَّ عُنُقَكَ ، فَقالَ : إنَّ ذاكَ لَدَمٌ ما كُنتُ لِاُعينَ عَلَيهِ ، فَقُدِّمَ فَضُرِبَت عُنُقُهُ ... عَن مُحَمّدٍ قالَ : لَمّا اُتِيَ بِحُجرٍ فاُمِرَ بِقَتلِهِ ، قالَ : اِدفنِوني في ثِيابي ؛ فَإِنّي اُبعَثُ مُخاصِما . (1)

.


1- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 217 وراجع مروج الذهب : ج 3 ص 12 وتاريخ الطبري : ج 5 ص 256 و257 .

ص: 161

الطبقات الكبرى_ در يادكردِ احوال حُجْر بن عَدى _: برخى از راويان دانش [ تاريخ ]گفته اند كه حجر با برادرش هانى بن عدى بر پيامبر صلى الله عليه و آله درآمد و در [ نبرد ]قادِسيه حاضر بود و او فاتح مَرْجِ عَذراست و سهمش [ از بيت المال ،] دو هزار و پانصد[ درهم ]بود . (1) وى از ياران على بن ابى طالب عليه السلام بود و در جمل و صِفّين ، همراه او بود . چون زياد بن ابى سفيان (2) به عنوان فرماندار به كوفه وارد شد ، حجر بن عدى را فراخواند و گفت : مى دانى كه من تو را مى شناسم و من و تو با هم از دوستداران على بن ابى طالب بوديم و اكنون اوضاع ، دگرگون شده و ديگر دوستدار على نيستم و به خدا سوگندت مى دهم كه مرا به ريختن از خونت وادار مكنى كه با كوچكترين دستاويز ، خونت را مى ريزم.زبانت را نگه دار و در خانه ات بنشين... . شيعيان به خانه حجر ، رفت و آمد مى كردند و مى گفتند : تو بزرگ مايى و سزاوارترينِ مردم به انكار اين امر (دشنام دادن به على عليه السلام ) . و چون حجر به مسجد مى آمد ، شيعيان به همراهش مى آمدند . پس عمرو بن حريث كه هنگام اقامت زياد بن ابى سفيان در بصره ، جانشين وى در كوفه بود ، فرستاده اى به نام ابو عبد الرحمان را به سوى حجر فرستاد [ و او پرسيد ]كه : اين دسته و گروه [ همراهت] چيست ، در حالى كه خود مى دانى چه تعهّدى به امير داده اى؟ حجر به آورنده پيام گفت : آيا نمى دانيد كه چه مى كنيد؟ بازگرد كه برايت بهتر است . پس عمرو بن حريث ، ماجرا را به زياد نوشت و گفت : اگر نيازى به كوفه دارى ، بشتاب ... . پس زياد ، نيروهاى ويژه و [ تازه مسلمان ]بخارايى (3) خود را به سوى او روانه كرد و حجر هم با اطرافيان خود با آنان جنگيد تا آن كه مردمان از گردش پراكنده شدند . او و يارانش را [ دستگير كردند و] نزد زياد آوردند . زياد به او گفت : واى بر تو! چه كردى؟ گفت : من بر بيعتم با معاويه پا برجايم ، نه آن را پس مى گيرم و نه مى خواهم كه او پس بگيرد . زياد ، هفتاد نفر از سرشناسان كوفه را گرد آورد و گفت : گواهى خود را عليه حجر و يارانش بنويسيد . پس چنين كردند و زياد ، شاهدان را به نزد معاويه فرستاد و حجر و يارانش را نيز به سوى او اعزام كرد . ... معاوية بن ابى سفيان گفت : آنان را به «عَذرا» ببريد و در همان جا آنها را بكشيد . پس آنان را به آن جا بردند . حجر گفت : اين ، كدام روستاست ؟ گفتند : عذراء . گفت : خداى را سپاس . بدانيد كه به خدا سوگند ، من نخستين مسلمانى هستم كه در راه خدا ، سگان اين جا را به صدا در آوردم (يعنى نخستين مسلمانى كه [ در روزگار فتوحات] به اين جا قدم گذارد و آن را فتح كرد) . امروز ، مرا در غُل و زنجير به اين جا آورده اند . و هريك از اين افراد را به مردى از اهل شام دادند تا او را بكشد و حجر را به مردى از [ قبيله] حِمْيَر دادند . او حجر را پيش مى بُرد تا به قتلش برساند كه حجر گفت : اى مردم! مرا واگذاريد تا دو ركعت نماز بخوانم . او را رها كردند . او وضو ساخت و دو ركعت نماز گزارد . نمازش را طولانى كرد . به او گفته شد: آيا از سرِ ترس و ناشكيبايى ، طول مى دهى؟ نمازش را تمام كرد و گفت : هيچ گاه وضو نگرفتم ، مگر آن كه نماز خواندم و تاكنون نمازى به اين سبكى نخوانده بودم و اگر هم بى تابى كنم ، جا دارد ؛ چرا كه شمشير آخته و كفن گسترده و قبر كَنده شده اى را مى بينم . قبيله هاى شام ، براى حجر و يارانش كفن آورده و قبرهايشان را كَنده بودند و گفته مى شود كه معاويه ، فرمان به كَندن قبر داده و كفن برايشان فرستاده بود . و حجر گفت : خدايا! تو فريادرَس ما عليه امّتمان باش ، كه عراقيانْ عليه ما شهادت دادند و شاميان ما را كشتند . به حجر ، گفته شد : گردنت را پيش آر . گفت : اين ، ريختن خونى است كه من بر آن يارى نمى دهم . پس پيش انداخته شد و گردنش زده شد ... . چون حجر را آوردند و به كشتنش فرمان داده شد ، گفت : مرا در لباس هايم دفن كنيد ، كه [ در قيامت] به دادخواهى بر مى خيزم .

.


1- .در تاريخ مدينة دمشق (ج 12 ص 210) آمده است : «و آنان دو هزار و پانصد نفر بودند» . گفتنى است اصطلاح «كان فى الفين و خمس مائة من العقار» در متن الطبقات الكبرى نيز مى تواند چنين معنايى داشته باشد . (م)
2- .يعنى همان «زياد بن اَبيه» .
3- .يعنى تازه مسلمانانى كه از بخارا به كوفه نقل مكان كرده بودند .

ص: 162

. .

ص: 163

. .

ص: 164

تاريخ الطبري عن أبي إسحاق :بَعَثَ زِيادٌ إلى أصحابِ حُجرٍ حَتّى جَمَعَ اثنَي عَشَرَ رَجُلاً فِي السِّجنِ . ثُمَّ إنَّهُ دَعا رُؤوسَ الأَرباعِ ، فَقالَ : اِشهَدوا على حُجرٍ بِما رَأَيتُم مِنهُ ... فَشَهِدَ هؤُلاءِ الأَربَعَةُ : أنَّ حُجرا جَمَعَ إلَيهِ الجُموعَ ، وأظهَرَ شَتمَ الخَليفَةِ ، ودَعا إلى حَربِ أميرِ المُؤمِنينَ ، وزَعَمَ أنَّ هذَا الأَمرَ لا يَصلُحُ إلّا في آلِ أبي طالِبٍ . (1)

الأغاني :كَتَبَ أبو بُردَةَ بنُ أبي موسى : بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ ، هذا ما شَهِدَ عَلَيهِ أبو بُردَةَ بنُ أبي موسى للّهِِ رَبِّ العالَمينَ ؛ شَهِدَ أنَّ حُجرَ بنَ عَدِيٍّ خَلَعَ الطّاعَةَ ، وفارَقَ الجَماعَةَ ، ولَعَنَ الخَليفَةَ ، ودَعا إلَى الحَربِ وَالفِتنَةِ ، وجَمَعَ إلَيهِ الجُموعَ يَدعوهُم إلى نَكثِ البَيعَةِ ، وخَلَعَ أميرَ المُؤمِنينَ مُعاوِيَةَ ، وكَفَرَ بِاللّهِ كُفرَةً صَلعاءَ . (2)

الأغاني :قالَ لَهُم] أي لِحُجْرٍ وأصحابِهِ السِّتَّةِ [رَسولُ مُعاوِيَةَ : إنّا قَد اُمرِنا أن نَعرِضَ عَلَيكُمُ البَراءَةَ مِن عَلِيٍّ واللَّعنَ لَهُ ؛ فَإِن فَعَلتُم هذا تَرَكناكُم ، وإن أبَيتُم قَتَلناكُم ، وَأميرُ المُؤمِنينَ يَزعُمُ أنَّ دِماءَكُم قَد حَلَّت بِشَهادَةِ أهلِ مِصرِكُم عَلَيكُم ، غَيرَ أنَّهُ قَد عَفا عَن ذلِكَ ، فَابرَؤوا مِن هذَا الرَّجِل يُخلِ سَبيلَكُم . قالوا : لَسنا فاعِلين ، فَأَمَرَ بِقيُودِهِم فَحُلَّت ، واُتِيَ بِأَكفانِهِم فَقامُوا اللَّيلَ كَلَّهُ يُصَلّونَ ، فَلَمّا أصبَحوا قالَ أصحابُ مُعاوِيَةَ : يا هؤُلاءِ ، قَد رَأَيناكُمُ البارِحَةَ أطَلتُمُ الصَّلاةَ ، وأحسَنتُمُ الدُّعاءَ ، فَأَخبِرونا ما قَولُكُم في عُثمانَ ؟ قالوا : هُوَ أوَّلُ مَن جارَ فِي الحُكمِ ، وعَمِلَ بِغَيرِ الحَقِّ . فَقالوا : أميرُ المُؤمِنينَ كانَ أعرَفُ بِكُم . ثُمَّ قاموا إلَيهِم وقالوا : تَبرَؤونَ مِن هذَا الرَّجُلِ ؟ قالوا : بَل نَتَوَلّاهُ . (3)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 268 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 496 وراجع البداية والنهاية : ج 8 ص 51 .
2- .الأغاني : ج 17 ص 149 ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 262 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 268 عن أبي الكنود .
3- .الأغاني : ج 17 ص 155 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 275 ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 266 نحوه .

ص: 165

تاريخ الطبرى_ به نقل از ابو اسحاق _: زياد به دنبال ياران حجر فرستاد تا دوازده مرد در زندان گِرد آمدند . سپس سران محلّه هاى چهارگانه كوفه را فراخواند و گفت : هرچه از حجر ديده ايد ، گواهى دهيد ... . پس اين چهار تن گواهى دادند كه حجر ، گروه هايى را نزد خود گرد آورده و آشكارا به خليفه دشنام داده و به جنگ با او فراخوانده است و مى گويد كه اين امر (خلافت) ، جز در صلاحيت خاندان ابوطالب نيست .

الأغانى :ابو بُرده ، پسر ابو موسى ، چنين نوشت : به نام خداوند بخشاينده مهربان! اين ، شهادتى است كه ابو بُرده ، پسر ابو موسى ، در پيشگاه خداوند ، پروردگار جهانيان مى دهد . او شهادت مى دهد كه حجر بن عدى از اطاعت [ خليفه] بيرون رفته و از جماعت [ مسلمانان ]جدا گشته است ، خليفه را لعنت كرده ، به جنگ و آشوب فرا خوانده ، گروه هايى را نزد خود گرد آورده و او آنان را به نقض بيعت ، دعوت نموده و امير مؤمنان معاويه را از خلافت ، خلع كرده و آشكارا به خداوند ، كفر ورزيده است .

الأغانى :فرستاده معاويه به حجر و شش نفر از ياران او گفت : ما فرمان يافته ايم تا از شما بخواهيم از على بيزارى بجوييد و او را لعنت كنيد تا اگر اين كار را كرديد ، رهايتان سازيم و اگر خوددارى ورزيديد ، شما را بكشيم . امير مؤمنانْ [ معاويه] مى گويد كه خون شما با شهادت همشهريانتان بر ضدّ شما ، حلال است ؛ با اين حال ، او آن را بخشيده است . پس ، از اين مرد (على عليه السلام ) بيزارى بجوييد تا آزادتان كند . گفتند : ما چنين نمى كنيم . پس ، فرمان داده شد تا بندهايشان را بگشايند و كفن هايشان را بياورند . آنان همه شب را به نماز ايستادند . چون صبح شد ، ياران معاويه گفتند : اى گروه! ديشب ديديم كه نماز را طول داديد و نيكو دعا كرديد . پس نظرتان را درباره عثمان به ما بگوييد . گفتند : او نخستين كسى است كه در حكومتش ستم كرد و به ناحق ، رفتار نمود . آنان گفتند : امير مؤمنانْ (معاويه) شما را بهتر مى شناسد . سپس نزد آنها رفتند و گفتند : از اين مرد (على عليه السلام ) بيزارى مى جوييد؟ گفتند : هرگز! بلكه او را مولاى خود مى دانيم .

.

ص: 166

الأغاني :قالَ لَهُم حُجرٌ : دَعوني اُصَلّي رَكعَتَينِ ؛ فَإِنّي وَاللّهِ ما تَوَضَّأتُ قَطُّ إلّا صَلَّيتُ ، فَقالوا لَهُ : صَلِّ ، فَصَلّى ثُمَّ انصَرَفَ ، فَقالَ : وَاللّهِ ما صَلَّيتُ صَلاةً قَطُّ أقَصَرَ مِنها ، ولَولا أن يَرَوا أنَّ ما بي جَزَعٌ مِنَ المَوتِ لَأَحبَبتُ أن أستَكثِرَ مِنها . ثُمَّ قالَ : اللَّهُمَّ إنّا نَستَعديكَ عَلى اُمَّتِنا ؛ فَإِنَّ أهلَ الكوفَةِ قَد شَهِدوا عَلَينا ، وإنَّ أهلَ الشّامِ يَقتُلوننا ، أمَا وَاللّهِ لَئِن قَتَلتُمونا ؛ فَإِنّي أوَّلُ فارِسٍ مِنَ المُسلِمينَ سَلَكَ في واديها ، وأَوّلُ رَجُلٍ مِنَ المُسلِمينَ نَبَحَتهُ كِلابُها . فَمَشى إلَيهِ هُدبَةُ بنُ الفَيّاضِ الأَعوَرُ بِالسَّيفِ ، فَأَرعَدَت خَصائِلُهُ (1) ، فَقالَ : كَلّا ، زَعَمتَ أنَّكَ لا تَجزَعُ مِنَ المَوتِ ؛ فَإِنّا نَدَعُكَ ، فَابرَأْ مِن صاحِبِكَ ! فَقالَ : ما لي لا أجزَعُ ، وأنَا أرى قَبرا مَحفورا ، وكَفَنا مَنشورا ، وسَيفا مَشهورا ، وإنّي وَاللّهِ إن جَزِعتُ لا أقولُ ما يُسخِطُ الرَّبَّ . فَقَتَلَهُ . (2)

الأغاني عن أبي مخنف عن رجاله :فَكانَ مَن قُتِلَ مِنهُم سَبعَةُ نَفَرٍ : حُجرُ بنُ عَدِيٍّ ، وشَريكُ بنُ شَدّادٍ الحَضرَمِيُّ ، وصَيفِيُّ بنُ فسيلٍ الشَّيبانِيُّ ، وقَبيصَةُ بنُ ضُبيعَةً العَبسِيُّ ، ومُحرِزُ بنُ شِهابٍ المِنقَرِيُّ ، وكِدامُ بنُ حَيّانَ العَنزِيُّ ، وعَبدُ الرَّحمنِ بنُ حَسّانٍ العَنزِيُّ . (3)

.


1- .الخصيلة : لحم العضدين والفخذين والساقين ، وجمعها خصائل (النهاية : ج 2 ص 38 «خصل») .
2- .الأغاني : ج 17 ص 155 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 275 .
3- .الأغاني : ج 17 ص 157 ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 271 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 277 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 498 .

ص: 167

الأغانى :حجر به آنان گفت : مرا واگذاريد تا دو ركعت نماز بگزارم ؛ زيرا كه _ به خدا سوگند هيچ گاه وضو نگرفته ام ، جز آن كه نماز خوانده ام . پس به او گفتند : نماز بخوان . نمازش را خواند و پس از اتمام نماز گفت : به خدا سوگند ، هيچ گاه نمازى به اين كوتاهى نخوانده ام و اگر نمى پنداشتند كه از مرگ مى ترسم ، دوست مى داشتم باز هم بخوانم . سپس گفت : بار خدايا! تو فريادرَس ما عليه امّتمان باش؛ چرا كه كوفيانْ عليه ما شهادت دادند و شاميانْ ما را مى كشند . هان! به خدا سوگند ، اگر ما را بكشيد ، من اوّلين سوار مسلمانم كه در وادى [ عَذرا] پا نهاد و نخستين مردى از مسلمانانم كه سگ هاى آن جا بر او پارس كردند . پس هدبة بن فيّاض اَعور ، با شمشير به سوى او رفت . حجر ، گوشت تنش لرزيد . هدبه گفت : چه شد؟ مى گفتى كه از مرگ نمى ترسى؟ ما تو را رها مى كنيم . فقط از سرورت (على عليه السلام ) بيزارى بجوى . حجر گفت : چرا نترسم ، در حالى كه قبرى كَنده شده و كفنى گسترده و شمشيرى آخته مى بينم و به خدا سوگند ، اگر هم بترسم ، سخنى كه خدا را به خشم آورد ، نمى گويم . پس هدبه او را كشت .

الأغانى_ به نقل از ابو مِخْنَف ، از اساتيد روايتش _: هفت نفر از آنان كشته شدند : حجُر بن عَدى، شريك بن شَدّاد حضرمى ، صيفى بن فسيل شيبانى ، قبيصة بن ضُبيعه عبسى ، مُحْرِز بن شهاب مِنقَرى ، كدام بن حيّان عنزى و عبد الرحمان بن حَسّان عنزى .

.

ص: 168

تاريخ اليعقوبي :قالَت عائِشَةُ لِمُعاوِيَةَ حينَ حَجَّ ، ودَخَلَ إلَيها : يا مُعاوِيَةُ ، أ قَتَلتَ حُجرا وأصحابَهُ ! فَأَينَ عَزَبَ حِلمُكَ عَنهُم ؟ أما إنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : يُقتَلُ بِمُرجِ عَذراءَ نَفَرٌ يَغضَبُ لَهُم أهلُ السَّماواتِ ، قالَ : لَم يَحضُرني رَجُلٌ رَشيدٌ ، يا اُمَّ المُؤمِنينَ ! (1)

الأغاني عن عبد الملك بن نوفل :كانَت عائِشَةُ تَقولُ : لَولا أنّا لَم نُغَيِّر شَيئا قَطُّ إلّا آلَت بِنَا الاُمورُ إلى أشَدَّ مِمّا كُنّا فيهِ ، لَغَيَّرنا قَتلَ حُجرٍ ، أمَا وَاللّهِ إن كانَ لَمُسلِما ما عَلمتُهُ حاجّا مُعتَمِرا . (2)

تاريخ اليعقوبي :رُويَ أنَّ مُعاوِيَةَ كانَ يَقولُ : ما أعدُّ نَفسي حَليما بَعدَ قَتلي حُجرا وأصحابَ حُجرٍ . (3)

تاريخ الطبري عن ابن سيرين_ في مُعاوِيَةَ _: بَلَغَنا أنَّهُ لَمّا حَضَرَتهُ الوَفاةُ جَعَلَ يُغَرغِرُ بِالصَّوتِ ويَقولُ : يَومي مِنكَ يا حُجرُ يَومٌ طَويلٌ . (4)

.


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 231 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 257 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 500 كلاهما نحوه وليس فيهما قوله صلى الله عليه و آله .
2- .الأغاني : ج 17 ص 158 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 279 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 499 .
3- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 231 .
4- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 257 و ص 279 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 500 كلاهما نحوه .

ص: 169

تاريخ اليعقوبى :عايشه به معاويه كه به حج آمده و بر او وارد شده بود ، گفت : اى معاويه! آيا حجر و يارانش را كشتى؟ چه شد كه بردبارى ات دور و پوشيده ماند؟ بدان كه من از پيامبر خدا شنيدم كه فرمود : «گروهى در مَرْج عَذراء به قتل رسند كه اهل آسمان به خاطر [ قتل] آنان خشم مى گيرند» . معاويه گفت : اى مادر مؤمنان! مرد رشيدى [ كه مرا بازدارد ،] نزدم نبود .

الأغانى_ به نقل از عبد الملك بن نَوفل _: عايشه مى گفت : اگر چنين نبود كه ما چيزى را دگرگون نكرديم مگر آن كه وضع ما بدتر از قبل شد ، به خاطر قتل حجر بر مى آشفتيم . هان! به خدا سوگند ، تا آن جا كه من مى دانم ، از آغاز مسلمان شدنش هماره در حج و عمره بود .

تاريخ اليعقوبى :روايت شده است كه معاويه مى گفت : پس از آن كه حجر و يارانش را كشتم ، ديگر خود را بردبار نمى شمارم .

تاريخ الطبرى_ به نقل از ابن سيرين ، درباره معاويه _: به ما چنين رسيده است كه معاويه هنگام مرگش خُرخُر مى كرد و مى گفت : اى حُجر! روز دادخواهىِ تو از من طولانى خواهد بود .

.

ص: 170

28حُذَيفَةُ بنُ اليَمانِحذيفة بن اليمان بن جابر ، أبو عبد اللّه العبسي . كان من وجهاء الصحابة وأعيانهم . وقد أثنى عليه الرجاليّون وأصحاب التراجم بمزايا ذكروها في كتبهم كقولهم : «كان من نجباء (1) وكبار أصحاب رسول اللّه صلى الله عليه و آله » (2) ، وقولهم : «صاحب سرّ النّبيّ صلى الله عليه و آله » (3) ، وقولهم : «وأعلم النّاس بالمنافقين» (4) . وأسرّ إليه رسول اللّه صلى الله عليه و آله أسماء المنافقين (5) وضبط عنه الفتن الكائنة في الاُمّة (6) إلى قيام الساعة (7) . لم يشهد بدرا ، وشهد اُحدا وما بعدها من المشاهد (8) . كان أحد الذين ثبتوا على العقيدة . لم يصبر على تغيير «حقّ الخلافة» و «خلافة الحقّ» بعد وفاة رسول اللّه ، ووقف إلى جانب عليّ عليه السلام بخطىً ثابتة (9) . كان حذيفة ممّن شهد جنازة السيّدة فاطمة الزهراء عليهاالسلام، وصلّى على جثمانها الطاهر (10) . وليَ المدائن في عهد عمر وعثمان (11) . وكان مريضا في ابتداء خلافة أمير المؤمنين عليّ عليه السلام . مع هذا كلّه لم يُطِق السكوت عن مناقبه وفضائله صلوات اللّه عليه ، فصعد المنبر بجسمه العليل ، وأثنى عليه وأبلغ الثناء ، وذكره بقوله : «فواللّه إنّه لعلى الحقّ آخرا وأوّلاً» ، وقوله : «إنّه لخير من مضى بعد نبيّكم» (12) . وأخذ له البيعة (13) ، وهو نفسه بايعه أيضا (14) . وأوصى أولاده مؤكّدا ألّا يقصّروا في اتّباعه والسير وراءه ، وقال لهم : «فإنّه واللّه على الحقّ ، ومن خالفه على الباطل» (15) . ثمّ توفّي بعد سبعة أيّام مضت على ذلك (16) . وقيل : توفّي بعد أربعين يوما . 17

.


1- .سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 361 الرقم 76 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 494 .
2- .الاستيعاب : ج 1 ص 394 الرقم 510 ؛ رجال الطوسي : ص 35 الرقم 178 ، رجال البرقي : ص 2 .
3- .صحيح البخاري : ج 3 ص 1368 ح 3533 ، مسند ابن حنبل : ج 10 ص 428 ح 27608 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 361 الرقم 76 .
4- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 429 ح 5631 ، سير أعلام النبلاء : ج 2 ص 363 الرقم 76 .
5- .سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 364 الرقم 76 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 494 .
6- .سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 364 الرقم 76 .
7- .تهذيب الكمال : ج 5 ص 500 الرقم 1147 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 494 .
8- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 428 ح 5623 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 15 و ج 7 ص 317 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 161 الرقم 11 .
9- .الخصال : ص 607 ح 9 ، عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 126 ح 1 .
10- .الخصال : ص 361 ح 50 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 34 الرقم 13 ، الاختصاص : ص 5 ، تفسير فرات : ص 570 ح 733 .
11- .تاريخ دمشق : ج 12 ص 261 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 493 ، تهذيب التهذيب : ج 1 ص 516 الرقم 1367 ؛ إرشاد القلوب : ص 321 .
12- .مروج الذهب : ج 2 ص 394 .
13- .مروج الذهب : ج 2 ص 394 ؛ إرشاد القلوب : ص 322 وفيه «نعلمه» بدل «مضى» .
14- .الأمالي للطوسي : ص 487 ح 1066 .
15- .مروج الذهب : ج2 ص394 ، الاستيعاب : ج1 ص 394 الرقم 510 .
16- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 428 ح 5623 ، التاريخ الكبير : ج 3 ص 95 الرقم 332 ، مروج الذهب : ج 2 ص 394 ، تاريخ دمشق : ج 12 ص 261 .

ص: 171

28 . حُذَيفة بن يَمان

28حُذَيفة بن يَمانابو عبد اللّه ، حُذَيفة بن يَمان بن جابر عَبْسى ، از ياران برجسته پيامبر خداست . رجاليان و شرح حال نگاران ، او را با ويژگى هايى چون : نجيب زاده ، صحابى بزرگ پيامبر خدا ، رازدار پيامبر صلى الله عليه و آله و داناترينِ مردم به منافقان ستوده اند . پيامبر خدا ، نام هاى منافقان را چون رازى به حُذَيفه سپرد و بدو سفارش كرد كه در هنگامه بروز فتنه ها ، آنها را آشكار ننمايد . آن راز بايد بماند تا روزگارى كه «پرده ها كنار مى روند و رازها هويدا مى شوند» . او پس از جنگ بدر ، هماره بِشْكوه و نستوه در نبردهاى پيامبر صلى الله عليه و آله حاضر بود . حُذَيفه از معدود كسانى است كه باورهاى خود را ديگرگون نكردند و پس از وفات پيامبر خدا ، دگرگونى «حقّ خلافت» و «خلافت حق» را بر نتابيدند و با استوار گامى تمام در كنار على عليه السلام ايستادند . حُذَيفه از معدود كسانى است كه همراه با على عليه السلام بر پيكر مطهّر فاطمه عليهاالسلام نماز خواند . او در زمان عمر و عثمان ، حكومت مدائن را به عهده داشت و در هنگام خلافت يافتن امير مؤمنان، در بستر بيمارى بود . با اين همه ، بيان نكردن والايى ها و فضايل على عليه السلام را برنتابيد و با تن رنجور ، بر فراز منبر شد و على عليه السلام را با بيانى شكوهمند و از جمله با تعبيرهايى چون «به خدا سوگند ، او از آغاز تا انجام ، بر حق است» و «او بهترين فرد در ميان درگذشتگان و بازماندگان پس از پيامبرتان است » ستود و براى على عليه السلام بيعت گرفت و با وى بيعت كرد و به فرزندانش وصيّت كرد كه همگامى با على عليه السلام را فرو نگذارند . او در اين وصيّت ، سفارش كرد كه : «به خدا سوگند ، او (على عليه السلام ) بر حق است و مخالفانش بر باطل اند» . او سپس هفت و يا چهل روز پس از اين ، زندگانى را بدرود گفت .

.

ص: 172

الإمام عليّ عليه السلام_ في كِتابِهِ إلى حُذَيفَةَ بنِ اليَمانِ _: بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ ، مِن عَبدِ اللّهِ عَلِيٍّ أميرِ المُؤمِنينَ إلى حُذَيفَةَ بنِ اليَمانِ ، سَلامٌ عَلَيكَ . أمّا بَعدُ ؛ فَإِنّي قَد وَلَّيتُكَ ما كُنتَ تَليهِ لِمَن كانَ قَبلي مِن حَرفِ المَدائِنِ ، وقَد جَعَلتُ إلَيكَ أعمالَ الخَراجِ والرُّستاقِ وجِبايَةِ أهلِ الذِّمَّةِ ، فَاجمَع إليكَ ثِقاتِكَ ومَن أحبَبتَ مِمَّن تَرضى دينَهُ وأمانَتَهُ ، وَاستَعِن بِهِم عَلى أعمالِكَ ؛ فَإِنّ ذلِكَ أعَزُّ لَكَ ولِوَلِيِّكَ ، وأكبَتُ لِعَدُوِّكَ . وإنّي آمُرُكَ بِتَقَوى اللّهِ وطاعَتِهِ فِي السِّرِّ وَالعَلانِيَةِ ، واُحَذِّرُكَ عِقابَهُ فِي المَغيبِ وَالمَشهَدِ ، وأتَقَدَّمُ إلَيكِ بِالإِحسانِ إلَى المُحسِنِ ، وَالشِّدَّةِ عَلَى المُعانِدِ ، وآمُرُكَ بِالرِّفقِ في اُمورِكَ ، وَاللّينِ وَالعَدلِ عَلى رَعِيَّتِكَ ؛ فَإِنَّكَ مَسؤولٌ عَن ذلِكَ ، وإنصافِ المَظلومِ ، وَالعَفوِ عَنِ النّاسِ ، وحُسنِ السّيرَةِ مَا استَطَعتَ ، فَاللّهُ يَجزِي المُحسِنينَ . وآمُرُكَ أن تَجبي خَراجَ الأَرَضينَ عَلَى الحَقِّ وَالنَّصَفَةِ ، ولا تَتَجاوَز ما قَدَّمتُ بِهِ إلَيكَ ، ولا تَدَع مِنهُ شَيئا ، ولا تَبتَدِع فيهِ أمرا ، ثُمَّ اقسِمهُ بينَ أهلِهِ بِالسَّوِيَّةِ وَالعَدلِ . وَاخفِض لِرَعِيَّتِكَ جَناحَكَ ، وواسِ بَينَهُم في مَجلِسِكَ ، وَليكَنُ القَريبُ وَالبَعيدُ عِندَكَ فِي الحَقِّ سَواءً ، وَاحكُم بَينَ النّاسِ بِالحَقِّ ، وأقِم فيهِم بِالقِسطِ ، ولا تَتَّبِعِ الهَوى ، ولا تَخَف فِي اللّهِ لَومَةَ لائِمٍ ؛ فَ_ «إِنَّ اللَّهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَواْ وَّ الَّذِينَ هُم مُّحْسِنُونَ» (1) . وقَد وَجَّهتُ إلَيكَ كِتابا لِتَقرَأَهُ عَلى أهلِ مَملَكَتِكَ ، لِيَعلَموا رَأَينا فيهِم وفي جَميعِ المُسلِمينَ ، فَأَحضِرهُم وَاقرَأهُ عَلَيهِم ، وخُذ لَنَا البَيعَةَ عَلَى الصَّغيرِ وَالكَبيرِ مِنهُم إن شاءَ اللّهُ . (2)

.


1- .النّحل : 128 .
2- .إرشاد القلوب : ص 321 .

ص: 173

امام على عليه السلام_ در نامه اش به حُذَيفة بن يَمان _: به نام خداوند بخشاينده مهربان! از بنده خدا ، على ، امير مؤمنان ، به حذيفة بن يمان . سلام بر تو! امّا بعد ؛ من تو را بر همان كارهاى مدائن كه پيش از من به عهده داشتى ، مى گمارم و جمع آورى خراج و كار روستاها و گردآورى جِزيه اهل ذمّه را نيز به تو واگذار مى كنم . پس ، افراد مورد اعتماد خودت را و از كسانى كه ديندارى و امانتدارى شان را مى پسندى ، هركس را كه دوست دارى ، گِرد آور و از آنان براى كارهايت كمك بگير ، كه اين براى تو و مولايت ، عزّت آفرين تر و براى دشمنت ، خوار كننده تر است . من تو را به پرواى الهى و اطاعت از او در نهان و آشكار، فرمان مى دهم و تو را از عقوبت او بر كارهاى مخفى و آشكار ، برحذر مى دارم و به تو دستور مى دهم كه به نيكوكاران ، نيكى كنى و بر ستيزه كنندگان ، سخت بگيرى . به تو امر مى كنم كه در كارهايت مدارا داشته باشى و با مردمانت به نرمى و عدالت رفتار كنى ، كه تو از اين امور ، بازخواست مى شوى . و نيز تو را امر مى كنم به انصاف ورزيدن با ستمديدگان و گذشت از مردم و رفتار نيكو تا آن جا كه در توان دارى ، كه خداوند ، نيكوكاران را پاداش مى دهد . و به تو فرمان مى دهم كه ماليات زمين ها را به حق و انصاف بستانى و بيشتر از آنچه معيّن كرده ام ، مگيرى و چيزى هم از آن ، فروگذار نكنى و در آن از خود ، بدعتى مگذارى . سپس هرچه گِرد آوردى ، به عدل و مساوات در ميان مستحقّانش قسمت كن و در برابر مردم ، متواضع باش و در مجلس خود ، آنان را هم سهيم كن و در رعايت حق ، دور و نزديك برايت يكسان باشد ، و ميان مردم ، به حقْ داورى كن و عدالت را در ميان آنان بر پا بدار و از هوا و هوس ، دنباله روى مكن و در راه خدا از سرزنش هيچ كس مَهَراس ، كه : «خداوند با پرهيزگاران است و نيز كسانى كه نيكوكارند» . برايت نامه اى فرستادم تا آن را بر مردم منطقه ات بخوانى تا نظر ما را درباره خود و همه مسلمانان بدانند . پس آنان را حاضر كن و آن را براى آنان بخوان و براى ما از كوچك و بزرگشان بيعت بگير ، إن شاء اللّه !

.

ص: 174

الأمالي للطوسي عن حذيفة :ألا مَن أرادَ _ وَالَّذي لا إلهَ غَيرُهُ _ أن يَنظُرَ إلى أميرِ المُؤمِنينَ حَقّا حَقّا ، فَلينَظُر إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، فَوازِروهُ وَاتَّبِعوهُ وانصروه . (1)

مروج الذهب :كانَ حُذَيفَةُ عَليلاً بِالكوفَةِ في سَنَةِ سِتٍّ وثَلاثينَ ، فَبَلَغَهُ قَتلُ عُثمانَ وبَيعَةُ النّاسِ لِعَلِيٍّ ، فَقالَ : أخرِجوني وَادعُوا الصَّلاةَ جامِعَةً ، فَوُضِعَ عَلَى المِنبَرِ ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ وصَلّى عَلَى النَّبِيِّ وعَلى آلِهِ ، ثُمَّ قالَ : أيُّهَا النّاسُ ! إنَّ النّاسَ قَد بايَعوا عَلِيّا ؛ فَعَلَيكُم بِتَقَوى اللّهِ ، وَانصُروا عَلِيّا ووازِروهُ ، فَوَاللّهِ إنَّهُ لَعَلَى الحَقِّ آخِرا وأوَّلاً ، وإنَّهُ لَخَيرُ مَن مَضى بَعدَ نَبِيِّكُم ومَن بَقِيَ إلى يَومِ القِيامَةِ . ثُمَّ أطبَقَ يَمينَهُ عَلى يَسارِهِ ثُمَّ قالَ : اللّهُمَّ اشهَد ، إنّي قَد بايَعتُ عَلِيّا . وقالَ : الحَمدُ للّهِِ الَّذي أبقاني إلى هذَا اليَومِ ، وقالَ لِابنَيهِ صَفوانَ وسَعدٍ : اِحمِلاني ، وكونا مَعَهُ ؛ فَسَتَكونُ لَهُ حُروبٌ كَثيرَةٌ ، فَيَهلِكُ فيها خَلقٌ مِنَ النّاسِ ، فَاجتَهِدا أن تَستَشهِدا مَعَهُ ؛ فَإِنَّهُ وَاللّهِ عَلَى الحَقِّ ، ومَن خالَفَهُ عَلَى الباطِلِ . وماتَ حُذَيفَةُ بَعدَ هذَا اليَومِ بِسَبعَةِ أيّامٍ . (2)

.


1- .الأمالي للطوسي : ص 486 ح 1065 وراجع مروج الذهب : ج 2 ص 394 .
2- .مروج الذهب : ج 2 ص 394 .

ص: 175

الأمالى ، طوسى_ به نقل از حُذَيفه _: هان! سوگند به خدايى كه جز او خدايى نيست ، هركس مى خواهد به امير حقيقى و واقعى مؤمنان بنگرد ، به على بن ابى طالب بنگرد . پس ياورش باشيد و پيروى و يارى اش كنيد .

مروج الذهب :در سال 36 هجرى ، حُذَيفه در كوفه بيمار بود كه خبر كشته شدن عثمان و بيعت مردم با على عليه السلام به او رسيد . پس گفت : مرا بيرون ببريد و نداى نماز همگانى در دهيد . پس بر منبر نهاده شد و به حمد و ثناى الهى پرداخت و بر پيامبر صلى الله عليه و آله و خاندانش درود فرستاد و سپس گفت : اى مردم! مردم با على عليه السلام بيعت كرده اند . پس به شما سفارش مى كنم كه پرهيزگار باشيد و على را يارى دهيد و به او كمك كنيد كه به خدا سوگند ، او از آغاز تا انجام ، بر حق است و او پس از پيامبرتان ، بهترين فرد در ميان درگذشتگان و بازماندگان تا روز قيامت است . سپس دست راستش را بر دست چپش نهاد و گفت : خدايا! شاهد باش كه من با على بيعت كردم . نيز گفت : سپاسْ خداى را كه مرا تا به امروز نگاه داشت . و به دو پسرش صفوان و سعد گفت : مرا ببريد و با على باشيد كه به زودى جنگ هاى زيادى خواهد داشت و در آنها ، مردمى بسيار هلاك خواهند شد . پس بكوشيد كه در ركاب او به شهادت برسيد كه به خدا سوگند ، او بر حق است و مخالفانش بر باطل اند . حذيفه هفت روز پس از اين ماجرا ، درگذشت .

.

ص: 176

الأمالي للطوسي عن أبي راشد :لَمّا أتى حُذَيفَةَ بَيعَةُ عَلِيٍّ عليه السلام ضَرَبَ بِيَدِهِ واحِدَةً عَلَى الاُخرى وبايَعَ لَهُ ، وقالَ : هذِهِ بَيعَةُ أميرِ المُؤمِنينَ حَقّا ، فَوَاللّهِ لا يُبايَعُ بَعدَهُ لِواحدٍ مِن قُرَيشٍ إلّا أصغَرَ أو أبتَرَ يُوَلِّي الحَقَّ استَهُ . (1)

مجمع الزوائد عن سيّار أبي الحكم :قالَت بَنو عَبسٍ لِحُذَيفَةَ : إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ عُثمانَ قَد قُتِلَ ، فَما تَأمُرُنا ؟ قالَ : آمرُكُم أن تَلزَموا عَمّاراً . قالوا : إنَّ عَمّاراً لا يُفارِقُ عَلِيّاً ! قالَ : إنَّ الحَسَدَ هُوَ أهلَكَ الجَسَدَ ، وإنَّما يُنَفِّرُكُم مِن عَمّارٍ قُربُهُ مِن عَلِيٍّ ! فَوَاللّهِ لَعَلِيٌّ أفضَلُ مِن عَمّارٍ أبعَدَ ما بَينَ التُّرابِ وَالسَّحابِ ، وإنَّ عَمّاراً لَمِنَ الأَخيارِ . وهُوَ يَعلَمُ أنَّهُم إن لَزِموا عَمّاراً كانوا مَعَ عَلِيٍّ . (2)

راجع : ج 8 ص 490 (حذيفة بن اليمان) .

.


1- .الأمالي للطوسي : ص 487 ح 1066 .
2- .مجمع الزوائد : ج 7 ص 488 ح 12058 ، تاريخ دمشق : ج 43 ص 456 وفيه «ابن عبس» بدل «بنو عبس» ، ينابيع المودّة : ج 1 ص 384 ح 12 ، كنز العمّال : ج 13 ص 532 ح 37385 ؛ شرح الأخبار : ج 1 ص 210 ح 181 .

ص: 177

الأمالى ، طوسى_ به نقل از ابو راشد _: چون خبر بيعت على عليه السلام به حذيفه رسيد ، يك دست خود را بر دست ديگرش زد و با او بيعت كرد و گفت : اين ، بيعت با امير حقيقى مؤمنان است . به خدا سوگند ، پس از او با هيچ كس از قريشْ بيعت نمى شود ، مگر فرد كوچك و يا ناقصى كه به حق ، پشت مى كند .

مجمع الزوائد_ به نقل از ابو حَكَم سيّار _: بنى عَبْس (افراد قبيله حُذَيفه) به حذيفه گفتند : امير مؤمنانْ عثمان ، كشته شده است . چه فرمانى به ما مى دهى؟ گفت : به شما فرمان مى دهم كه همراه عمّار باشيد . گفتند : عمّار ، از على جدا نمى شود . گفت : حسد ، شما را به هلاكت افكنده است ، نه چيز ديگر . آيا نزديكى عمّار به على عليه السلام ، شما را از عمّار ، دور مى كند؟! به خدا سوگند ، برترى على بر عمّار ، بيشتر از فاصله خاك تا افلاك است و بى گمان ، عمّار از نيكان و برگزيدگان است . و حذيفه مى دانست كه اگر آنان با عمّار باشند ، با على عليه السلام هم هستند .

ر . ك : ج 8 ص 491 (حذيفة بن يمان) .

.

ص: 178

29حُكَيمُ بنُ جَبَلَةَحُكَيم بن جبلة بن حصين العبدي ، ويقال ابن جبل . من أصحاب عليّ عليه السلام (1) ، ومن الثابتين على طاعته ، والعارفين بحقّه في الخلافة . أثنى عليه أصحاب التراجم بعبارات متنوّعة ، منها : «كان مُطاعا في قومه» (2) ، ومنها : «أحد أشراف الأبطال» (3) ، ومنها : «وما سُمع بأشجع منه» (4) . تولّى قيادة البصريّين في الثورة على عثمان (5) . وعندما نقض مساعير فتنة الجمل «طلحة والزبير» ومن معهما الهدنة مع عثمان بن حنيف ، وحملوا على النّاس ، وهمّوا باحتلال البصرة ، قاتلهم حكيم وأصحابه بشجاعة وبصيرة . وارتفاع كلمته الرائعة عند القتال : «إنّي لستُ في شكٍّ من قتال هؤلاء ...» (6) آية على معرفته الدقيقة واعتقاده العميق بالحقّ . وقد رزقه اللّه الشهادة في ذلك القتال (7) . وذكر الإمام أمير المؤمنين عليه السلام أنّ مقتل حكيم كان أحد الأسباب الَّتي دفعته إلى مقاتلة أصحاب الجمل ومواجهة فتنتهم وفسادهم . (8)

.


1- .رجال الطوسي : ص 61 الرقم 530 .
2- .الاستيعاب : ج 1 ص 421 الرقم 558 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 57 الرقم 1233 .
3- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 531 الرقم 136 .
4- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 532 الرقم 136 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 495 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 58 الرقم 1233 وفيهما «ما رُئي أشجع منه» ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 130 وفيه «أشجع أهل زمانه» .
5- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 378 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 495 وفيه «إنّه أحد من سار إلى الفتنة» ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 531 الرقم 136 وفيه «كان أحد من ثار في فتنة عثمان» ، مروج الذهب : ج 2 ص 352 .
6- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 475 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 320 ، الاستيعاب : ج 1 ص 423 الرقم 558 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 531 الرقم 136 نحوه .
7- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 466 _ 471 ، الاستيعاب : ج 1 ص 421 الرقم 558 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 57 الرقم 1233 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 532 الرقم 136 ، شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 322 .
8- .الإرشاد : ج 1 ص 252 ، الجمل : ص 334 ؛ تاريخ الطبري : ج 4 ص 481 .

ص: 179

29 . حُكَيم بن جَبَلة

29حُكَيم بن جَبَلةحُكَيم بن جَبَلة (و به قولى ، جَبَل) بن حصين عبدى ، از ياران على عليه السلام و از استوار گامان در اطاعتش و از آگاهان به حقّ خلافتش بود . حكيم را با تعابير : «قومش از او فرمان مى بردند» ، «يكى از شريف ترين قهرمانان» و «شجاع تر از او شنيده نشده» ستوده اند . او در جريان شورش عليه عثمان ، رهبرى بصريان را بر عهده داشت . در روزگار خلافت امام على عليه السلام نيز پس از آن كه فتنه افروزان جمل به سركردگى طلحه و زبير ، آتش بس با عثمان بن حُنَيف (فرماندار بصره) را نقض كردند و بر مردمْ يورش بردندو آهنگ تصرّف بصره كردند، حكيم با ياران خود ، آگاهانه و شجاعانه با آنان جنگيد. جمله بلند او كه در هنگامه نبرد با جَمليانْ بيان كرد و گفت : «من در پيكار با اينان در ترديد نيستم ...» ، نشان دهنده شناخت دقيق و باور عميق او از حق است . او در اين نبرد ، شهد شهادت نوشيد . امام على عليه السلام يكى از دلايل نبرد با لشكر جمل و فتنه گرى و فسادجويى آنان را قتل حكيم بن جبله به دست آنان ياد كرد .

.

ص: 180

تاريخ الطبري عن الجارود بن أبي سبرة :لَمّا كانَتِ اللَّيلَةُ الَّتي اُخِذَ فيها عُثمانُ بنُ حُنَيفٍ ، وفي رُحبَةِ مَدينَةِ الرِّزقِ طَعامٌ يَرتَزِقُهُ النّاسُ ، فَأَرادَ عَبدُ اللّهِ أن يَرزُقَهُ أصحابَهُ وبَلَغَ حُكَيمَ بنَ جَبَلَةَ ما صُنِعَ بِعُثمانَ ، فَقالَ : لَستُ أخافُ اللّهَ إن لَم أنصُرهُ . فَجاءَ في جَماعَةٍ مِن عَبدِ القَيسِ وبَكرِ بنِ وائِلٍ وأكثَرُهُم عَبدُ القَيسِ ، فَأَتَى ابنُ الزُّبَيرِ مَدينَةَ الرِّزقِ ، فَقالَ : ما لَكَ يا حُكَيمُ ؟ قالَ : نُريدُ أن نَرتَزِقَ مِن هذَا الطَّعامِ ، وأن تُخَلّوا عُثمانَ فَيُقيمَ في دارِ الإِمارَةِ عَلى ما كَتَبتُم بَينَكُم حَتّى يَقدِمَ عَلِيٌّ ، وَاللّهِ لَو أجِدُ أعوانا عَلَيكُم أخبِطُكُم بِهِم ما رَضيتُ بِهذِهِ مِنكُم حَتّى أقتُلَكُم بِمَن قَتَلتُم ، ولَقَد أصبَحتُم وإنَّ دِماءَكُم لَنا لَحَلالٌ بِمَن قَتَلتُم مِن إخوانِنا ، أما تَخافونَ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ ! بِمَ تَستَحِلّونَ سَفكَ الدِّماءِ ؟ قالَ : بِدَمِ عُثمانَ بنِ عَفّانَ . قالَ : فَالَّذينَ قَتَلتُموهُم قَتَلوا عُثمانَ ؟ أما تَخافونَ مَقتَ اللّهِ ؟ فَقالَ لَهُ عَبدُ اللّهِ بنُ الزُّبَيرِ : لا نَرزُقُكُم مِن هذَا الطَّعامِ ، ولا نُخَلّي سَبيلَ عُثمانَ بنِ حُنَيفٍ حَتّى يخلَعَ عَلِيّا ، قالَ حَكَيمٌ : اللّهُمَّ إنَّكَ حَكَمُ عَدلٌ فَاشهَد . وقالَ لِأَصحابِهِ : إنّي لَستُ في شَكٍّ مِن قِتالِ هؤُلاءِ ؛ فَمَن كانَ في شَكٍّ فَليَنصَرِف . وقاتَلَهُم فَاقتَتَلوا قِتالاً شَديدا ، وضَرَبَ رَجُلٌ ساقَ حُكَيمٍ ، فَأَخَذَ حُكَيمٌ ساقَهُ فَرَماهُ بِها ، فَأَصابَ عُنُقَهُ فَصَرَعَهُ ووَقَذَهُ (1) ثُمَّ حَبا إلَيهِ فَقَتَلَهُ وَاتَّكَأَ عَلَيهِ ، فَمَرَّ بِهِ رَجُلٌ فَقالَ : مَن قَتَلَكَ ؟ قالَ : وِسادَتي ! وقُتِلَ سَبعونَ رَجُلاً مِن عَبدِ القَيسِ . قالَ الهذَلِيُّ : قالَ حُكَيمٌ حينَ قُطِعَت رِجلُهُ : أقولُ لَمّا جَدَّ بي زِماعي (2) لِلرِّجلِ يا رِجلِيَ لَن تُراعي إنَّ مَعي مِن نَجدَةٍ ذِراعي قالَ عامِرٌ ومَسلَمَةُ : قُتِلَ مَعَ حُكَيمٍ ابنُهُ الأَشرَفُ ، وأخوهُ الرّعلُ بنُ جَبَلَةَ . (3)

.


1- .وقذه : ضربه حتى استرخى وأشرف على الموت (لسان العرب : ج 3 ص 519 «وقذ») .
2- .الزِّماع : المَضاء في الأمر والعزْم عليه (لسان العرب : ج 8 ص 143 «زمع») .
3- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 474 وراجع الكامل في التاريخ : ج 2 ص 320 والاستيعاب : ج 1 ص 423 الرقم 558 .

ص: 181

تاريخ الطبرى_ به نقل از جارود بن ابى سبره _: در شبى كه عثمان بن حنيف زندانى شد ، در حياط «مدينة الرزق (انبار آذوقه)» ، (1) خواربارى براى خوراك مردم بود كه عبد اللّه [ بن زبير] قصد داشت از آن براى تغذيه يارانش استفاده كند . در اين حال ، خبر آنچه با عثمان [ بن حنيف] كرده بودند ، به حُكَيم بن جَبَله رسيد . حكيم گفت : اگر عثمان را يارى نكنم ، خدا ترس نيستم . پس با گروهى از مردانِ دو قبيله عبد القيس و بكر بن وائل _ كه بيشتر آنها از عبد القيس بودند _ ، به «مدينة الرزق» ، نزد عبد اللّه بن زبير آمد . ابن زبير پرسيد : اى حكيم! چه كار دارى؟ گفت : مى خواهيم از اين خوراك ، ارتزاق كنيم و ديگر ، اين كه مى خواهيم بنا بر عهدنامه اى كه با عثمان بن حُنَيف نوشته ايد ، او را رها كنيد تا در مقرّ فرماندارى ، اقامت كند تا آن گاه كه على عليه السلام بيايد . به خدا سوگند ، اگر ياورانى عليه شما مى يافتم كه با آنان شما را بكوبم ، كارهاى شما را برنمى تابيدم و تا شما را در برابر كسانى كه كشتيد ، نمى كشتم ، از پا نمى نشستم . چون برادران ما را كشته ايد ، ريختن خون شما براى ما حلال است . آيا از خداى عز و جل نمى هراسيد؟ با چه دستاويزى ريختن خون ها را حلال مى شمريد؟ [عبد اللّه بن زبير] گفت: به خاطر خون عثمان بن عَفّان. حُكيم گفت : آيا كسانى كه آنها را كشتيد ، قاتلان عثمان بودند؟ آيا از خشم خدا نمى هراسيد؟ عبد اللّه بن زبير به او گفت : از اين خوردنى ها به شما نمى دهيم و عثمان بن حُنَيف را هم رها نمى كنيم تا آن گاه كه على را [ از خلافت ،] خلع كند . حكيم گفت : بار خدايا! تو حاكم عادلى . پس گواه باش . و به يارانش گفت : من در [ حقّانيت] نبرد با اينان ، هيچ شك و ترديدى ندارم . پس هر كس شك دارد ، بازگردد . حُكيم با آنان جنگيد و جنگ سختى ميان آنان در گرفت و مردى شمشير بر ساق پاى حكيم زد [ و آن را قطع كرد] . حكيم ، ساق خود را برداشت و آن را به سوى آن مرد ، پرتاب كرد . به گردن او اصابت كرد و او را بر زمين انداخت و نيمه جان شد . حكيم هم كِشان كِشان ، خود را به او رساند و وى را كشت و بر او تكيه زد . مردى بر او گذشت و گفت : چه كسى تو را كشت؟ گفت : تكيه گاهم! در آن نبرد ، هفتاد مرد از عبد القيس ، كشته شدند . هُذَلى مى گويد : حكيم ، هنگامى كه پايش قطع شد ، سرود : آن گاه كه عزمم استوار گردد ، به پا مى گويم : اى دو پاى من! نگران مباشيد دستان شجاعت با من است [كه با آنها از پاهايم دفاع مى كنم] . عامر و مَسلَمه مى گويند : همراه حكيم ، پسرش اشرف و برادرش رعل بن جبله نيز كشته شدند .

.


1- .مدينة الرزق ، يكى از پاسگاه هاى ايران در حوالى بصره، پيش از آمدن مسلمانان بوده است (معجم البلدان: ج 3 ص 41).

ص: 182

سير أعلام النّبلاء :لَم يَزَل يُقاتِلُ يَومَ الجَمَلِ حَتّى قُطِعَت رِجُلهُ ، فَأَخَذَها وضَرَبَ بِهَا الَّذي قَطَعَها فَقَتَلَهُ بِها ، وَبَقِيَ يُقاتِلُ عَلى رِجلٍ واحِدَةٍ ويَرتَجِزُ ، ويَقولُ : يا ساقُ لَن تُراعي إنَّ مَعي ذِراعي أحمي بِها كُراعي (1) فَنَزَفَ مِنهُ دَمٌ كَثيرٌ ، فَجَلَسَ مُتَّكِئا عَلَى المَقتولِ الَّذي قَطَعَ ساقَهُ ، فَمَرَّ بِهِ فارِسٌ ، فَقالَ : مَن قَطَعَ رِجلَكَ ؟ قالَ : وِسادَتي ! فَما سُمِعَ بِأَشجَعَ مِنهُ . ثُمَّ شَدَّ عَلَيهِ سُحَيمٌ الحُدّانِيُّ فَقَتَلَهُ . (2)

الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كَلامِهِ حينَ دَخَلَ البَصرَةَ _: عِبادَ اللّهِ ! اِنهَدوا (3) إلى هؤُلاءِ القَومِ مُنشَرِحَةً صُدورُكُم بِقِتالِهِم ؛ فَإِنَّهُم نَكَثوا بَيعَتي ، وأخرَجُوا ابنَ حُنَيفٍ عامِلي بَعدَ الضَّربِ المُبَرِّحِ وَالعُقوبَةِ الشَّديدَةِ ، وقَتَلُوا السيابِجَةَ (4) ، وقَتَلوا حُكَيمَ بنَ جَبَلَةَ العَبدِيَّ . (5)

.


1- .الكُراع من الإنسان : مادون الركبة إلى الكعب (لسان العرب : ج 8 ص 306 «كرع») .
2- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 531 الرقم 136 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 471 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 57 الرقم 1233 كلاهما نحوه وراجع الاستيعاب : ج 1 ص 421 الرقم 558 .
3- .نَهَدَ : نهض ، ونهد القوم لعدوّهم : إذا صمدوا له وشرعوا في قتاله (النهاية : ج 5 ص 134 «نهد») .
4- .قوم من السند كانوا بالبصرة حُرّاس السجن (الصحاح : ج 1 ص 321 «سبج») .
5- .الإرشاد : ج 1 ص 252 ، الجمل : ص 334 نحوه وفيه «السبابجة» بدل «السيابجة» .

ص: 183

سير أعلام النبلاء :حُكَيم در جنگ جمل (1) مى جنگيد تا آن كه پايش قطع شد . پس آن را برداشت و بر [ سر ]كسى كه آن را قطع كرده بود ، كوفت و او را كُشت و همچنان با يك پا مى جنگيد و رَجَز مى خواند و مى گفت : اى ساق پا! نگران مباش دستم با من است كه با آن از ساقم حمايت مى كنم . پس خون فراوانى از او رفت و بر همان مقتولى كه پايش را قطع كرده بود ، تكيه زد و نشست . سوارى بر او گذشت و گفت : چه كسى پايت را قطع كرد؟ گفت : تكيه گاهم! پس شجاع تر از او شنيده نشده است . سپس سحيم حدّانى بر او يورش بُرد و او را كُشت .

امام على عليه السلام_ از سخنانش هنگامى كه به بصره داخل شد _: بندگان خدا! با سينه هايى گشاده و اطمينان كامل ، به اين قوم ، حمله بريد كه آنان ، بيعتم را شكستند و كارگزارم ابن حُنَيف را سخت كتك زدند و پس از شكنجه شديد ، اخراجش كردند . اينان نگهبانان بيت المال و نيز حكيم بن جبله عبدى را كشته اند .

.


1- .منظور ، حوادث آغازين ماجراى جمل است . (م)

ص: 184

30الحلوُ بنُ عَوفٍتاريخ اليعقوبي :كانَ عَلِيٌّ قَد وَجَّهَ الحُلوَ بنَ عَوفٍ الأَزدِيَّ عامِلاً عَلى عُمانَ ، فَوَثَبَت بِهِ بَنو ناجِيَةَ فَقَتلوهُ . (1)

31خَالِدُ بنُ مُعَمَّرٍخالد بن المعمّر بن سليمان السدوسي . كان من أصحاب الإمام عليّ ، ومن كبار قبيلة ربيعة (2) . شهد الجمل . وكان من رؤساء البصرة الاُوَل الذين استجابوا للإمام عليه السلام عند عزمه على قتال معاوية ، وأسرعوا إلى نصرته (3) . وكانت قبيلة ربيعة من كبار القبائل الَّتي شهدت حرب صفّين ، ولها فيها دور أساسيّ مهمّ (4) . حاول معاوية ترغيبه ، وكاتَبه ، ووعده بولاية خراسان ، ومع أنّ هذا الموضوع لم يثبت عند الإمام عليه السلام ، واستمرّ خالد قائداً لربيعة ، إلّا أنّ تضعضعه في الأحداث اللاحقة للحرب كان ملحوظاً بوضوح . وعندما رُفعت المصاحف على الرماح قال خالد للإمام عليه السلام : ما البقاء إلّا فيما دعا القوم إليه إن رأيتَه . وإن لم تره فرأيك أفضل (5) . وخان خالد الإمام الحسن عليه السلام (6) ، وذهب إلى معاوية وبايعه . فكرّمه ووسّده على أرضييّة . وقيل في هذا المجال : مَعاوي أكرِم ( أمِّرْ ) خالِدَ بنَ مُعمَّرِ فَإِنَّكَ لَولا خالِدٌ لَم تُؤَمَّرِ ومات خالد قبل وصوله إليها (7) . وجاء في بعض المصادر أنّه مدح الإمام عليّاً عليه السلام بمحضر معاوية ، وقال في حبّه إيّاه : اُحبّه واللّه على حلمه إذا غضب ، ووفائه إذا عقد ، وصدقه إذا أكّد ، وعدله إذا حكم . (8)

.


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 195 .
2- .رجال الطوسي : ص 63 الرقم 554 .
3- .الأخبار الطوال : ص 165 ، الإصابة : ج 2 ص 299 الرقم 2326 .
4- .الإصابة : ج 2 ص 299 الرقم 232 ؛ وقعة صفّين : ص 484 وراجع الأخبار الطوال : ص 171 .
5- .الأخبار الطوال : ص 189 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 140 ؛ وقعة صفّين : ص 485 كلاهما نحوه .
6- .تاريخ دمشق : ج 16 ص 206 .
7- .الإصابة : ج 2 ص 299 الرقم 2326 ، تاريخ دمشق : ج 16 ص 206 .
8- .تاريخ دمشق : ج 16 ص 208 ، الصواعق المحرقة : ص 132 ، الفصول المهمّة : ص 127 ؛ الأمالي للطوسي : ص 594 ح 1229 ، تنبيه الخواطر : ج 2 ص 75 ، كشف الغمّة : ج 2 ص 36 كلّها نحوه .

ص: 185

30 . حُلْو بن عَوف

31 . خالد بن مُعمَّر

30حُلْو بن عَوفتاريخ اليعقوبى :على عليه السلام حُلْو بن عَوف اَزْدى را به كارگزارى عمّان فرستاد . پس [ قبيله ]بنى ناجيه بر او يورش بردند و وى را كشتند .

31خالد بن مُعمَّرخالد بن مُعَمَّر بن سليمان سدوسى از ياران امام على عليه السلام و از بزرگان قبيله ربيعه بود . او در جنگ جمل شركت داشت . او از اوّلين رؤساى بصره است كه به درخواست على عليه السلام در جنگ با معاويه پاسخ مثبت داد و به يارى ايشان شتافت . قبيله ربيعه از بزرگ ترين قبايل حاضر در نبرد بودند و نقشى اساسى در جنگ صِفّين داشتند . معاويه به تطميع او پرداخت و نامه هايى بدو نوشت و قول حكومت خراسان را بدو داد . اگر چه اين مطلب نزد امام على عليه السلام به اثبات نرسيد و خالد همچنان فرمانده ربيعه باقى ماند ، ليكن تزلزل او در حوادث بعدى جنگ ، مشهود است . هنگامى كه [در صفين] قرآن ها بر سرِ نيزه شد ، خالد به على عليه السلام گفت : [ به سلامت] ماندن ، در پيشنهادى است كه اين قوم بدان فرا مى خوانند ، اگر موافقت كنى ؛ و اگر نه ، هر چه تو فرمايى ، بهتر است . خالد در زمان امام حسن عليه السلام به ايشان خيانت كرد و به سوى معاويه رفت و با او بيعت كرد . معاويه نيز او را گرامى داشت و او را فرماندار ارمنستان كرد . در اين باره گفته شده است : معاويه! خالد بن معمّر را احترام (يا حاكم) كن كه اگر خالد نبود ، تو حاكم نمى شدى . خالد ، قبل از رسيدن به منطقه فرماندارى اش ، درگذشت . در بعضى منابع آمده است كه او در حضور معاويه به ستايش امام على عليه السلام پرداخته و در باره علاقه خود به على عليه السلام گفته است : به خدا سوگند ، او را به خاطر بردبارى اش به هنگام خشم و وفايش به عهد و راستى اش به گاه پافشارى و دادگرى اش در داورى ، دوست مى داشتم .

.

ص: 186

32خُزَيمَةُ بنُ ثَابِتٍ ذُو الشَّهَادَتَينِخزيمة بن ثابت بن الفاكه الأنصاري الأوسي يُكنّى أبا عمارة . ويلقّب بذي الشهادتين . من الشخصيّات المتألّقة بين صحابة النّبيّ صلى الله عليه و آله . شهد اُحدا وبقيّة المشاهد (1) . وإنّما اشتهر بذي الشهادتين ؛ لأنّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله جعل شهادته شهادة رجلين (2) . وكان خزيمة أحد الأفراد القلائل الذين ثبتوا على «حقّ الخلافة» و «خلافة الحقّ» بعد النّبيّ صلى الله عليه و آله (3) ، إذ قام في المسجد رافعا صوته بالدفاع عن خلافة أمير المؤمنين عليّ عليه السلام . واحتجّ بالمنزلة الَّتي خصّه بها رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، فشهد أنّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله جعل أهل بيته عليهم السلام معيارا لمعرفة الحقّ من الباطل ، ونصبهم أئمّة على العباد (4) . وشهد خزيمة حروب أمير المؤمنين عليه السلام وكان ثابت الخُطى فيها . رُزق الشهادة بعد استشهاد عمّار بن ياسر (5) . (6)

.


1- .تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 565 .
2- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 448 ح 5695 ، المعجم الكبير : ج 4 ص 82 ح 3712 ، المصنّف لعبد الرزّاق : ج 11 ص236 ح 20416 ، التاريخ الكبير : ج 3 ص 206 الرقم 704 ، الطبقات الكبرى : ج 4 ص 379 ؛ رجال الطوسي : ص 38 الرقم 226 .
3- .الخصال : ص 608 ح 9 ، عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 126 ح 1 .
4- .الخصال : ص 464 ح 4 ، الاحتجاج : ج 1 ص 197 ح 8 ، رجال البرقي : ص 65 نحوه .
5- .تحدّثت بعض النّصوص التاريخيّة عن عدم اشتراك خُزيمة في حرب الجمل ، وجاء فيها «كان كافّا بسلاحه يوم الجمل ويوم صفّين» . وقاتل في صفّين بعد استشهاد عمّار بن ياسر (راجع مسند ابن حنبل : ج 8 ص 202 ح 21932 والمستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 449 ح 5697 وسير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 487 الرقم 100 ورجال الكشّي : ج 1 ص 268 الرقم 101) . ووردت هذه العبارات في كتب الشيعة والسنّة . وراويها هو حفيد خزيمة ؛ وهو مجهول ، وهذا الكلام لا ينسجم مع شأن خزيمة وجلالته (راجع قاموس الرجال : ج 4 ص 169 _ 174 الرقم 2615) .
6- .مسند ابن حنبل : ج 8 ص 202 ح 21932 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 448 ح 5696 و5697 ، المعجم الكبير : ج 4 ص 82 ح 3711 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 487 الرقم 100 ؛ رجال الكشّي : ج 1 ص 268 الرقم 101 .

ص: 187

32 . خُزَيمة بن ثابت (ذو شهادَتين)

32خُزَيمة بن ثابت (ذو شهادَتين)ابو عماره ، خُزَيمة بن ثابت بن فاكِه انصارى اَوسى ، از ياران برجسته پيامبر خداست . او در جنگ اُحد و ديگر نبردهاى پيامبر خدا ، همگام آن بزرگوار بود و از آن رو كه پيامبر خدا گواهى او را در حُكمِ دو شاهد قرار داد ، به «ذو الشهادتَين» مشهور شد . خزيمه از معدود كسانى است كه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله بر «حقّ خلافت» و «خلافت حق»، استوار ماند و از جمله كسانى بود كه فرياد دفاع از خلافت على عليه السلام را در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله سرداد و با تكيه بر عنوان و جايگاهى كه پيامبر خدا به او داده بود ، گواهى داد كه پيامبر صلى الله عليه و آله اهل بيت عليهم السلام را معيار شناخت حق از باطل ، معرّفى كرده است و پيشوايى را به نام آنان رقم زده است . خزيمه در نبردهاى على عليه السلام ، در محضر آن بزرگوار ، استوار گام بود و پس از شهادت عمّار بن ياسر ، او نيز شهد شهادت نوشيد (1) .

.


1- .در بعضى متون تاريخى ، از شركت نكردن خزيمه در جنگ جمل ، سخن گفته شده و آمده است : او در جنگ جمل و صفّين سلاح خود را برنكشيد . (ر . ك : المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 449 ح 5697 ، رجال الكشّى : ج 1 ص 268 ش 101) و در جنگ صِفّين ، بعد از شهادت عمّار ، او به جنگ پرداخته است . اين مطالب ، در كتب شيعه و اهل سنّت آمده است و راوى آن نيز ، نوه خزيمه است كه «مجهول» شمرده شده است . اين گفتار ، با جلالت و شأن خزيمه نيز ناسازگار است (ر . ك : قاموس الرجال : ج 4 ص 173) .

ص: 188

رجال الكشّي عن أبي إسحاق :لَمّا قُتِلَ عَمّارٌ ، دَخَلَ خُزَيمَةُ بنُ ثابِتٍ فُسطاطَهُ ، وطَرَحَ عَنهُ سِلاحَهُ ، ثُمَّ شَنَّ عَلَيهِ الماءَ فَاغتَسَلَ ، ثُمَّ قاتَلَ حَتّى قُتِلَ . (1)

أصحاب الإمام أمير المؤمنين عليه السلام عن عبد الرحمن بن أبي ليلى :كُنتُ بِصِفّينَ فَرَأَيتُ رَجُلاً أبيضَ اللِّحيَةِ ، مُعتَمّاً مُتَلَثِّماً ، ما يُرى مِنهُ إلّا أطرافُ لِحيَتِهِ ، يُقاتِلُ أشَدَّ قِتالٍ ، فَقُلتُ : يا شَيخُ ! تُقاتِلُ المُسلِمينَ ؟ فَحَسَرَ لِثامَهُ ، وقالَ : أنَا خُزَيمَةُ ، سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : « قاتِل مَعَ عَلِيٍّ جَميعَ مَن يُقاتِلُ» . (2)

.


1- .رجال الكشّي : ج 1 ص 267 الرقم 100 .
2- .أصحاب الإمام أمير المؤمنين عليه السلام : ج 1 ص 190 ح 302 .

ص: 189

رجال الكشّى_ به نقل از ابو اسحاق _: چون عمّار كشته شد ، خزيمة بن ثابت به خيمه اش آمد و سلاح خود را افكند و بر خود آب ريخت و غسل كرد و سپس جنگيد تا كشته شد .

أصحاب الإمام أميرالمؤمنين عليه السلام_ به نقل از عبد الرحمان بن ابى ليلى _: من در صِفّين بودم كه مردى ريش سفيد را ديدم كه دستار بر سر و دهان بند بر صورت دارد و جز دو سوى مَحاسنش ديده نمى شود و به شدّت مى جنگد . گفتم : اى پير! با مسلمانان مى جنگى؟ دهان بندش را پايين كشيد و گفت : من خزيمه ام . خودم شنيدم كه پيامبر خدا فرمود : «همراه على ، با همه كسانى كه با آنها مى جنگد ، بجنگ» .

.

ص: 190

33خُلَيدُ بنُ قُرَّةَ اليَربوعِيُّتاريخ الطبري :كانَ ] خُلَيدٌ ] والِيَ خُراسانَ . (1)

وقعة صفّين :بَعَثَ [ الإِمامُ عَلِيٌّ عليه السلام ] خُلَيدا إلى خُراسانَ ، فَسارَ خُلَيدٌ حَتّى إذا دَنا مِن نَيسابورَ بَلَغَهُ أنَّ أهلَ خُراسان قَد كَفَروا ونَزَعوا يَدَهُم مِنَ الطّاعَةِ ، وقَدِمَ عَلَيهِم عُمّالُ كِسرى مِن كابُلَ ، فَقاتَلَ أهلَ نَيسابورَ فَهَزَمَهُم وحَصَرَ أهلَها ، وبَعثَ إلى عَلِيٍّ بِالفَتحِ وَالسَّبيِ . (2)

34رِبعِيُّ بنُ كَاسوقعة صفّين :اِستَعمَلَ [ الإِمامُ عَلِيٌّ عليه السلام ]رِبعِيَّ بنَ كاسٍ عَلى سَجِستانَ (3) . (4)

الكامل في التاريخ :بَعدَ خُروجِ حَسَكَةَ في سَجِستانَ كَتَبَ عَلِيٌّ عليه السلام إلى عَبدِ اللّهِ بنِ العَبّاسِ يَأمُرُهُ أن يُوَلِّيَ سَجِستانَ رَجُلاً ويُسَيِّرَهُ إلَيها في أربَعَةِ آلافٍ ، فَوَجَّهَ رِبِعيَّ بنَ كاسٍ العَنبَرِيَّ ومَعَهُ الحُصَينُ بنُ أبي الحُرِّ العَنبَرِيُّ ، فَلَمّا وَرَدَ سَجِستانَ قاتَلَهُم حَسَكَةُ وقَتَلوه ، وضَبَطَ رِبِعيُّ البِلادَ . (5)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 93 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 409 ، الأخبار الطوال : ص 153 وفيه «خليد بن كاس» ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 151 وفيه «خليد بن قرّة التميمي» ، البداية والنهاية : ج 7 ص 318 ؛ وقعة صفّين : ص 12 .
2- .وقعة صفّين : ص 12 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 92 وفيه «بعث خليد بن قرّة اليربوعي فحاصر أهل نيسابور حتى صالحوه وصالحه أهل مرو» ، الأخبار الطوال : ص 154 نحوه .
3- .سَجِسْتان : معرّب سِيستان ؛ وهي حاليّا من محافظات إيران الشرقيّة .
4- .وقعة صفّين : ص 12 ؛ الأخبار الطوال : ص 153 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 151 ، أنساب الأشراف : ج 2 ص 402 .
5- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 351 وراجع تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 151 .

ص: 191

33 . خُلَيد بن قُرّه يَربوعى

34 . رِبعىّ بن كاس

33خُلَيد بن قُرّه يَربوعىتاريخ الطبرى_ در يادكردِ خُلَيد بن قُرّه _: او فرماندار خراسان بود .

وقعة صِفّين :[ على عليه السلام ] خليد را به خراسان فرستاد. خليد ، حركت كرد و چون به نزديك نيشابور رسيد ، خبر يافت كه خراسانيانْ كافر شده و دست از اطاعت كشيده اند و كارگزاران كَسرا از كابل بر آنها درآمده اند . پس خُلَيد ، با نيشابوريان جنگيد و آنان را فرارى داد و اهالى آن جا را محاصره كرد و [ خبر] پيروزى را به همراه اسيران ، به سوى على عليه السلام فرستاد . (1)

34رِبعىّ بن كاسوقعة صفّين :[ على عليه السلام ] رِبْعىّ بن كاس را بر سيستان گمارد .

الكامل فى التاريخ :پس از شورش حَسَكه در سيستان ، على عليه السلام به عبد اللّه بن عبّاس ، نامه نوشت و فرمان داد تا مردى را بر حكومت سيستان بگمارد و او را با چهارهزار نفر به آن جا گسيل دارد . ابن عبّاس ، رِبعى بن كاس عنبرى را روانه كرد و حصين بن ابو حرّ عنبرى را نيز همراهش كرد . پس چون وارد سيستان شد ، حَسَكه با آنها درگير شد و آنها او را كشتند و رِبعى ، شهرها[ى سيستان] را مهار كرد .

.


1- .در تاريخ الطبري : ج 5 ص 92 آمده است : «خليد بن قرّه يربوعى را فرستاد و او نيشابوريان را محاصره كرد تا آن كه آنان و نيز اهالى مرو با او صلح كردند» .

ص: 192

35الرَّبيعُ بنُ خُثَيمٍالربيع بن خثيم 1 الثوري يُكنّى أبا يزيد . وهو من أصحاب عبد اللّه بن مسعود (1) . اشتهر بالزهد (2) ، فعُدَّ أحد الزهّاد الثمانية المعروفين (3) . جاء إلى أمير المؤمنين عليه السلام في وقعة صفّين مع جماعة من القرّاء ، فقال : قد شككنا في هذا القتال ! ولا غنى بك ولا بالمسلمين عمّن يقاتل المشركين ، فولّنا بعض هذه الثغور لنقاتل عن أهله ، فولّاهم ثغر قزوين والريّ . وولّاه عليهم (4) . فهو إذاً لم يعرف الحقّ ، وارتاب عند اشتعال نار الفتنة ، مع ادّعائه الزهد والقداسة والإعراض عن الدنيا ، ورغب عن أمير المؤمنين عليه السلام الَّذي كان محور الحقّ وفارقه . بيد أنّ بعض الرجاليّين أثنَوا عليه (5) ، ولكن حسبنا في ذمّه تخلّفه وكلامه الآنف الذكر . ومن هنا إذا لم تقترن العبادة والزهد بالوعي والعمق فهذه هي عاقبتها . توفّي في الكوفة أيّام عبيد اللّه بن زياد (6) . فالظاهر أنّ خواجة ربيع المدفون في خراسان وفي جوار الإمام الرضا عليه السلام هو غير ربيع بن خثيم الَّذي توفّي بالكوفة ، ولعلّه من أصحاب الصادق عليه السلام .

.


1- .وقعة صفّين : ص 115 ؛ البداية والنهاية : ج 8 ص 217 .
2- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 183 ، تهذيب الكمال : ج 9 ص 72 الرقم 1859 ؛ مصباح الشريعة : ص 175 .
3- .تهذيب الكمال : ج 9 ص 73 الرقم 1859 و ج 24 ص 219 الرقم 4996 ، صفة الصفوة : ج 2 ص 29 ، حلية الأولياء : ج 2 ص 105 ح 167 ، تاريخ دمشق : ج 50 ص 250 .
4- .الأخبار الطوال : ص 165 ؛ وقعة صفّين : ص 115 .
5- .رياض العلماء : ج 2 ص 287 ، مجالس المؤمنين : ج 1 ص 297 وراجع مصباح الشريعة : ص 106 و ص 175 و ص 445 و ص 507 .
6- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 193 ، الطبقات لخليفة بن خيّاط : ص 238 الرقم 992 ، صفة الصفوة : ج 2 ص 33 .

ص: 193

35 . ربيع بن خُثيم

35ربيع بن خُثيم (1)ابو يزيد ، رَبيع بن خُثَيم ثَوْرى ، از ياران عبد اللّه بن مسعود و به زهد ، شُهره بود . او را يكى از هشت زاهد مشهور [ صدر اسلام] به شمار آورده اند . او در هنگام جنگ صِفّين ، با گروهى از قاريان به محضر على عليه السلام آمد و گفت : در جنگ با معاويه ترديد دارم و تو و مسلمانان ، از جنگ با مشركان ، بى نياز نيستى . پس ما را به يكى از اين مرزها بگمار تا در آن جا بجنگيم . امام على عليه السلام هم او را به فرماندهى گروهى از قاريان گماشت و آنها را به اطراف قزوين و رى ، گسيل داشت . او با همه ادّعاى تقدّس و زهد و دنياگريزى ، حق را نشناخت و در هنگامه اوجگيرىِ فتنه ، ترديد كرد و سرِ خويش گرفت و از على عليه السلام _ كه محور حق بود _ جدا شد . گو اين كه برخى از رجاليانْ او را ستوده اند ، امّا همين تخلّف ، آن هم با اين تعبير ، در ناستودگى او بسنده است و از سوى ديگر ، هشدارى است كه اگر عبادت و زهد با شعور و ژرفنگرى در نياميزد ، فرجامش چنين خواهد بود . او در كوفه و به هنگام حكومت عبيد اللّه بن زياد درگذشت . ظاهرا خواجه ربيع مدفون در مشهد ، شخص ديگرى غير از ربيع بن خثيم است كه در كوفه درگذشت و شايد از ياران امام صادق عليه السلام باشد .

.


1- .نام پدر ربيع را برخى «خُثَيم» و برخى ديگر ، ضبط نموده اند ؛ امّا نظر به كاربرد بيشتر ضبط اوّل و نيز توضيحات و تصريحات ابن حَجر در فتح البارى (: ج 6 ص 287) وتقريب التهذيب (: ص 206 ش 1888) ، ما همان ضبط را برگزيديم .

ص: 194

الأخبار الطوال_ في ذِكرِ مَجيءِ الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام إلى صِفّينَ _: أجابَهُ جُلُّ النّاسِ إلَى المَسيرِ ، إلّا أصحابَ عَبدِ اللّهِ بنِ مَسعودٍ ، وعُبَيَدَةَ السَّلمانِيِّ ، وَالرَّبيعِ بنِ خُثَيمٍ في نَحوٍ مِن أربَعِمِئَةِ رَجُلٍ مِنَ القُرّاءِ ، فَقالوا : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! قَد شَكَكنا في هذَا القِتالِ ، مَعَ مَعرِفَتِنا فَضلَكَ ، ولا غِنى بِكَ ولا بِالمُسلِمينَ عَمَّن يُقاتِلُ المُشرِكينَ ، فَوَلِّنا بَعضَ هذِهِ الثُّغورِ لِنُقاتِلَ عَن أهلِهِ . فَوَلّاهُم ثَغرَ قَزوينَ وَالرَّيِّ ، ووَلّى عَلَيهِم الرَّبيعَ بنَ خُثَيمٍ ، وعَقَدَ لَهُ لِواءً ، وكانَ أَوّلَ لِواءٍ عُقِدَ فِي الكوفَةِ . (1)

حلية الأولياء عن بلال بن المنذر_ بَعدَ شَهادَةِ الإِمامِ الحُسَينِ عليه السلام _: قالَ رَجلٌ : إن لَم أستَخرِجِ اليَومَ سَيِّئَةً مِنَ الرَّبيعِ لِأَحَدٍ لَم أستَخرِجها أبَدا ! قالَ [ الرَّجُلُ ] : قُلتُ : يا أبا يَزيدَ ، قُتِلَ ابنُ فاطِمَةَ عليهاالسلام ، قالَ : فَاستَرجَعَ ، ثُمَّ تَلا هذِهِ الآيَةَ : « قُلِ اللَّهُمَّ فَاطِرَ السَّمَ_وَ تِ وَ الْأَرْضِ عَ__لِمَ الْغَيْبِ وَ الشَّهَ_دَةِ أَنتَ تَحْكُمُ بَيْنَ عِبَادِكَ فِى مَا كَانُواْ فِيهِ يَخْتَلِفُونَ » (2) . قالَ [ الرَّجُلُ ] : قُلتُ : ما تَقولُ ؟ قالَ : ما أقولُ ! إلَى اللّهِ إيابُهُم ، وعَلَى اللّهِ حِسابُهُم . (3)

.


1- .الأخبار الطوال : ص 165 ؛ وقعة صفّين : ص 115 .
2- .الزمر : 46 .
3- .حلية الأولياء : ج 2 ص 111 .

ص: 195

الأخبار الطوال_ در يادكردِ آمدن على عليه السلام به صِفّين _: بيشتر مردم به او پاسخ مثبت دادند ، جز ياران عبد اللّه بن مسعود و عُبيده سلمانى و ربيع بن خُثيم به همراه حدود چهارصد تن از قاريان قرآن . آنان عذر آوردند كه : اى امير مؤمنان! ما در اين جنگ ، ترديد داريم و با آن كه برترىِ تو را مى دانيم ، ولى تو و مسلمانان از جنگ با مشركان ، بى نياز نيستيد . پس يكى از اين مرزها را به ما بسپار تا از آن ، دفاع كنيم . پس [ على عليه السلام ] مرز قزوين و رى را به آنان سپرد و ربيع بن خُثيم را فرمانده آنان كرد و برايش پرچمى بست كه نخستين پرچم بسته شده در كوفه بود .

حلية الأولياء_ به نقل از بلال بن مُنْذر _: پس از شهادت امام حسين عليه السلام مردى گفت : اگر امروز خطايى از ربيع نسبت به كسى بيرون نكشم ، ديگر هيچ گاه نخواهم توانست . سپس آن مرد به ربيع گفت : اى ابو يزيد! پسر فاطمه عليهاالسلام كشته شد . ربيع ، استرجاع كرد («إنّا للّه » گفت) و سپس اين آيه را تلاوت كرد : «بگو : اى خداىِ پديد آورنده آسمان ها و زمين ، [و اى] داناى نهان و آشكار! [به روز حساب ،] تو خود در ميان بندگانت ، درباره آنچه در آن اختلاف مى كرده اند ، داورى مى كنى» . آن مرد گفت : گفتم تو چه مى گويى؟ گفت : چه بگويم؟ بازگشتشان به سوى خداست و حساب آنان نيز با هموست!

.

ص: 196

36رُشَيدٌ الهَجَرِيُّرُشيد الهَجَري من أصحاب أمير المؤمنين عليه السلام الواعين الراسخين (1) . وعدّ من أصحاب الإمام الحسن (2) والإمام الحسين عليهماالسلامأيضا (3) ، كان أمير المؤمنين عليه السلام يعظّمه ويُسمّيه «رشيد البلايا» . واخترقت نظرته الثاقبة النّافذة ما وراء عالم الشهادة ، فعُرف بعالِم « البلايا والمنايا » (4) . قال له الإمام عليه السلام يوما : « كَيفَ صَبرُكَ إذا أرسَلَ إلَيكَ دَعِيُّ بَني اُمَيَّةَ ، فَقَطَعَ يَدَيكَ ورِجلَيكَ ولِسانَكَ ؟ » . قال : أ يَكونُ آخِرُ ذلِكَ إلَى الجَنَّةِ ؟ (5) وهكذا ترجم عظمة الصبر ، ودلّ على صلابته في محبّته أمير المؤمنين صلوات اللّه عليه . ولمّا آن ذلك الأوان فعل زياد بن أبيه فعلته ، ولم يتنازل رشيد عن الحقّ إلى أن استشهد وصلب . (6)

.


1- .رجال الطوسي : ص 63 الرقم 556 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 290 الرقم 131 ، رجال البرقي : ص 4 ، الاختصاص : ص 7 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 294 .
2- .رجال الطوسي : ص 94 الرقم 931 .
3- .رجال الطوسي : ص 100 الرقم 978 ، الاختصاص : ص 8 ، رجال البرقي : ص 7 .
4- .رجال الكشّي : ج 1 ص 291 الرقم 131 ، الأمالي للطوسي : ص 166 ح 276 وفيه «رشيد المبتلى» ، الاختصاص : ص 77 ، بصائر الدرجات : ص 264 ح 9 .
5- .الأمالي للطوسي : ص 165 ح 276 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 290 الرقم 131 .
6- .الإرشاد : ج 1 ص 325 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 294 .

ص: 197

36 . رُشَيد هَجَرى

36رُشَيد هَجَرىرُشَيد هَجَرى از فقيهان ، محدّثان و عالمان بزرگ شيعى و از ياران بيدارْ دل و استوارْ گام على عليه السلام است . او را از ياران امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام نيز شمرده اند . على عليه السلام رُشَيد را بزرگ مى داشت و به او «رُشَيد بلايا» مى گفت . نگاه نافذ او به فراسوى ظاهر دنيا راه يافته بود و از اين رو ، او را عالم به حوادث گذشته و آينده دانسته اند . على عليه السلام روزى به رُشيد فرمود : «آن گاه كه فرزندْ خوانده بنى اميّه ، در پىِ تو فرستد و دست ها و پاها و زبانت را قطع كند ، چگونه شكيبايى خواهى كرد؟» . رُشيد پرسيد كه : آيا فرجام آن ، بهشت است؟ و بدين سان ، شكوه شكيبايى را رقم زد و استوار گامى در عشق على عليه السلام را بيان كرد و چون آن هنگامه رسيد و زياد بن اَبيهْ چنان كرد ، او از حق ، روى برنتافت و شهد شهادت نوشيد و به دار كشيده شد .

.

ص: 198

الأمالي للطوسي عن بنت رُشيد الهَجَري عن رُشيد الهَجَري :قال لي حبيبي أمير المؤمنين عليه السلام : يا رُشيد ، كيف صَبرُكَ إذا أرسَلَ إلَيكَ دَعِيُّ بَني اُمَيَّةَ فَقَطَعَ يَدَيكَ ورِجلَيكَ ولِسانَكَ ؟ فَقُلتُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أ يَكونُ آخِرُ ذلِكَ إلَى الجَنِّةِ ؟ قالَ : نَعَم يا رُشَيدُ ، وأنتَ مَعي فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ . قالَت : فَوَاللّهِ ما ذَهَبَتِ الأَيّامُ حَتّى أرسَلَ إلَيهِ الدَّعِيُّ عُبَيدُ اللّهِ بنُ زِيادٍ ، فَدَعاهُ إلَى البَراءَةِ مِن أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ، فَأَبى أن يَتَبَرَّأَ مِنهُ ، فَقالَ لَهُ ابنُ زِيادٍ : فَبِأَيِّ ميتَةٍ قالَ لَكَ صاحِبُكَ تَموتُ ؟ قالَ : أخبَرَني خَليلي صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ أ نَّكَ تَدعوني إلَى البَراءَةِ مِنهُ فَلا أتَبَرَّأُ ، فَتُقَدِّمُني فَتَقطَعُ يَدَيَّ ورِجلَيَّ ولِساني . فَقالَ : وَاللّهِ لَاُكَذِّبَنَّ صاحِبَكَ ، قَدِّموهُ فاَقطَعوا يَدَهُ ورِجلَهُ وَاترُكوا لِسانَهُ ، فَقَطَعوهُ ثُمَّ حَمَلوهُ إلى مَنزِلِنا . فَقُلتُ لَهُ : يا أبَه ، جُعِلتُ فِداكَ ، هَل تَجِدُ لِما أصابَكَ ألَما؟ قالَ : وَاللّهِ لا يابُنَيَّةَ إلّا كَالزِّحامِ بَينَ النّاسِ . ثُمَّ دَخَلَ عَلَيهِ جيرانُهُ ومَعارِفُهُ يَتَوجَّعونَ لَهُ ، فَقالَ : اِيتوني بِصَحيفَةٍ ودَواةٍ أذكُر لَكُم ما يَكونُ مِمّا أعلَمَنيهِ مَولايَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام . فَأَتَوهُ بِصَحيفَةٍ ودَواةٍ ، فَجَعَلَ يَذكُرُ ويُملي عَلَيهِم أخبارَ المَلاحِمِ وَالكائِناتِ ويُسنِدُها إلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام . فَبَلَغَ ذلِكَ ابنَ زِيادٍ ، فَأَرسَلَ إلَيهِ الحَجّامَ حَتّى قَطَعَ لِسانَهُ ، فَماتَ مِن لَيلَتِهِ تِلكَ رَحِمَهُ اللّهُ . (1)

.


1- .الأمالي للطوسي : ص 165 ح 276 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 290 الرقم 131 ، الاختصاص : ص 77 .

ص: 199

الأمالى ، طوسى_ به نقل از دختر رُشَيد هَجَرى _: پدرم گفت : محبوب من ، امير مؤمنان ، به من فرمود : «اى رشيد! چگونه صبر مى كنى آن گاه كه فرزندْ خوانده بنى اميّه در پىِ تو فرستد و دست و پا و زبانت را ببُرَد؟» . گفتم : اى امير مؤمنان! آيا پايان آن ، بهشت است؟ گفت : «آرى ، اى رشيد! و تو در دنيا و آخرت با من خواهى بود» . به خدا سوگند ، مدّت زمانى نگذشته بود كه آن حرامزاده ، زياد بن اَبيهْ ، در پى او فرستاد و او را به بيزارى جستن از امير مؤمنان فراخواند ؛ امّا رشيد ، از اين كار خوددارى ورزيد . زياد به او گفت : سروَرت به تو گفته است كه چگونه مى ميرى؟ گفت : دوست من _ كه درودهاى خدا بر او باد _ به من خبر داده است كه تو مرا به بيزارى جُستن از او فرا مى خوانى ، امّا من بيزارى نمى جويم . تو هم مرا پيش مى اندازى و دست و پا و زبانم را مى بُرى . ابن زياد گفت : به خدا سوگند ، كارى مى كنم كه سخن او دروغ درآيد . او را بياوريد و دست و پايش را ببُريد ، امّا زبانش را بگذاريد . پس دست و پايش را بريدند و او را به خانه مان آوردند. گفتم : پدرم ! فدايت شوم! آيا از اين مصيبت ، درد و رنجى هم مى كشى؟ گفت : دختركم ! به خدا سوگند ، نه ! تنها مانند وقتى است كه در تنگناى شلوغى ، گرفتار شوى . پس همسايگان و آشنايان او بر وى درمى آمدند و اظهار همدردى مى كردند . رشيد گفت : كاغذ و دواتى برايم بياوريد تا از آنچه مولايم امير مؤمنان به من ياد داده است ، برايتان بگويم . پس كاغذ و دوات را برايش آوردند و به گفتن و املاى اخبارِ وقايع و فتنه هاى آينده آغاز كرد ؛ و آنها را از امير مؤمنان شنيده بود و به او اِسناد مى داد . اين موضوع ، به گوش ابن زياد رسيد . او هم حجامتگرى را در پى او فرستاد تا زبانش را ببُرد . پس رشيد ، شب همان روزى كه زبانش را بريدند ، درگذشت . خدايش بيامرزد!

.

ص: 200

الإرشاد عن زياد بن النّضر الحارثي :كُنتُ عِندَ زِيادٍ إذ اُتِيَ بِرُشَيدٍ الهَجَرِيِّ ، فَقالَ لَهُ زِيادٌ : ما قالَ لَكَ صاحِبُكُ _ يعَني عَلِيّا عليه السلام _ إنّا فاعِلونَ بِكَ ؟قالَ : تَقطَعون يَدَيَّ ورِجلَيَّ وتَصلُبونَني. فَقالَ زِيادٌ : أمَ وَاللّهِ لَاُكَذِّبَنَّ حَديثَهُ ، خَلّو سَبيلَهُ. فَلَمّا أرادَ أن يَخرُجَ قالَ زِيادٌ : وَاللّهِ ما نَجِدُ لَهُ شَيئا شَرّا مِمّا قالَ صاحِبُهُ ، اِقطَعوا يَدَيهِ ورِجلَيهِ وَاصلُبوهُ . فَقالَ رُشَيدٌ : هَيهاتَ ، قَد بَقِيَ لي عِندَكُم شَيءٌ أخبَرَني بِهِ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام . قالَ زِيادٌ : اِقطَعوا لِسانَهُ . فَقالَ رُشَيدٌ : الآنَ وَاللّهِ جاءَ تَصديقُ خَبَرِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام . (1)

37زِرُّ بنُ حُبَيشٍزرّ بن حُبيش بن حُباشة الأسدي من الفضلاء والعلماء والقرّاء المطّلعين على معارف القرآن ، وأحد عيون التابعين (2) ، ومن أصحاب أمير المؤمنين عليه السلام الأجلّاء (3) . وقد شهد الإمام عليه السلام بوثاقته . وبلغ حبّه وودّه للإمام عليه السلام درجة أنّ أصحاب الرجال عدّوه علويّا (4) . كان بارعا في أدب العرب . ووصفته كتب التراجم بأ نّه أعرب النّاس ، وذكرت أنّ عبد اللّه بن مسعود كان يسأله عن العربيّة (5) . قرأ زرّ القرآن كلّه على أمير المؤمنين عليه السلام (6) ، وقرأه عاصم عليه (7) ، وكان عاصم من القرّاء السبعة وكبار علماء الكوفة في القرن الثاني . عُمِّر زرّ طويلاً ، وتوفّي حوالي سنة 80 ه (8) ، وهو ابن مئة وعشرين سنة . (9)

.


1- .الإرشاد : ج 1 ص 325 ، إعلام الورى : ج 2 ص 343 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 294 وراجع رجال الكشّي : ج 1 ص 290 الرقم 131 والاختصاص : ص 78 .
2- .الاستيعاب : ج 2 ص 131 الرقم 873 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 312 الرقم 1735 ، الإصابة : ج 2 ص 522 الرقم 2978 ؛ رجال الطوسي : ص 64 الرقم 569 .
3- .تاريخ دمشق : ج 19 ص 24 ، تهذيب التهذيب : ج 2 ص 194 الرقم 2350 ؛ رجال الطوسي : ص 64 الرقم 569 .
4- .تهذيب الكمال : ج 9 ص 337 الرقم 1976 ، سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 168 الرقم 60 ، تاريخ دمشق : ج 19 ص 29 ، الإصابة : ج 2 ص 523 الرقم 2978 .
5- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 105 ، تهذيب الكمال : ج 9 ص 337 الرقم 1976، سير أعلام النّبلاء: ج4 ص167 الرقم 60، المعارف لابن قتيبة : ص 427 ، الإصابة : ج 2 ص 522 الرقم 2978 .
6- .ميزان الاعتدال : ج 2 ص 73 الرقم 2878 ، المناقب للخوارزمي : ص 86 ح 76 .
7- .سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 167 الرقم 60 ، المعارف لابن قتيبة : ص 530 ، وفيات الأعيان : ج 3 ص 9 ، تذكرة الحفّاظ : ج 1 ص 57 ح 40 .
8- .تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 222 ، تاريخ دمشق : ج 19 ص 25 .
9- .تاريخ دمشق : ج 19 ص 25 ، سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 168 الرقم 60 ، الاستيعاب : ج 2 ص 131 الرقم 873 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 312 الرقم 1735 .

ص: 201

37 . زِرّ بن حُبَيش

الإرشاد_ به نقل از زياد بن نَضْر حارثى _:نزد زياد بودم كه رُشَيد هَجَرى را آوردند . زياد به او گفت : سرورت (يعنى على عليه السلام ) به تو گفته است كه ما با تو چه مى كنيم؟ گفت : دست و پايم را مى بُريد و به دارم مى كشيد . زياد گفت : به خدا سوگند ، كارى مى كنم كه سخنش دروغ درآيد . آزادش بگذاريد . و چون رشيد خواست بيرون برود ، زياد گفت : به خدا سوگند ، كارى بدتر از آنچه سرورش خبر داده ، نمى توانيم بر سرش بياوريم . دست و پايش را ببُريد و به دارش كشيد . رشيد گفت: چنين مباد! هنوز كار ديگرى از شما مانده كه امير مؤمنان ، خبرش را به من داده [و هنوز نكرده ايد]. زياد گفت : زبانش را ببُريد . رشيد گفت : به خدا سوگند ، اكنون [سببِ] تصديق خبر امير مؤمنان ، فرا رسيد .

37زِرّ بن حُبَيشزرّ بن حُبَيش بن حُباشه اسدى از فاضلان ، عالمان ، قاريان و آگاهان به معارف قرآن و از چهره هاى والاى تابعيان و از ياران بزرگوار على عليه السلام است كه مولا به وثاقتش گواهى داده است . همگامى و همدمى او با على عليه السلام چنان بوده است كه رجاليان ، او را با عنوان «علوى» ياد كرده اند . او در ادب عرب ، چيره دست بود . منابع شرح حال نگارى از او با عنوان «عرب ترينِ مردم» ياد كرده و آورده اند كه عبد اللّه بن مسعود ، مسائل ادبى عربى را از او مى پرسيد . او تمام قرآن را در محضر على عليه السلام خواند . عاصم ، از قاريان و عالمان بزرگ قرن دوم كوفه و از «قُرّاء سبعه» ، قرآن را بر وى خوانده است . زندگى زرّ ، طولانى گشت . او در حدود سال 80 هجرى و در 120 سالگى زندگى را بدرود گفت .

.

ص: 202

ميزان الاعتدال عن زرّ بن حُبيش :قَرَأتُ القُرآنَ كُلَّهُ عَلى عَلِيٍّ عليه السلام فَلَمّا بَلَغُت : «وَ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّ__لِحَ_تِ فِى رَوْضَ_اتِ الْجَنَّ_اتِ» (1) بَكى حَتّى ارتَفَعَ نَحيبُهُ . (2)

38زِيادُ بنُ أبيهِهو زياد بن سُميَّة ؛ وهي اُمّه ، وقبل استلحاقه بأبي سفيان يقال له : زياد بن عبيد الثقفي ، تحدّثنا عنه مجملاً في مدخل البحث . كان من الخطباء (3) والساسة . اشتهر بذكائه المفرط ومكره في ميدان السياسة (4) . ولدته سميّة ، الَّتي كانت بغيّا من أهل الطائف (5) _ وكانت تحت عبيد الثقفي (6) _ في السنة الاُولى من الهجرة (7) . أسلم زياد في خلافة أبي بكر (8) . ولفت نظر عمر في عنفوان شبابه بسبب كفاءته ودهائه السياسي (9) ، فأشخصه في أيّام خلافته إلى اليمن لتنظيم ما حدث فيها من اضطراب (10) . كان عمر بن الخطّاب قد استعمله على بعض صدقات البصرة أو بعض أعمال البصرة (11) . كان زياد يعيش في البصرة ، وعمل كاتبا لولاتها : أبي موسى الأشعري (12) ، والمغيرة بن شعبة (13) ، وعبد اللّه بن عامر (14) . وكان كاتبا (15) ومستشارا (16) لابن عبّاس في البصرة أيّام خلافة الإمام أمير المؤمنين عليه السلام . ولمّا توجّه ابن عبّاس إلى صفّين جعله على خراج البصرة وديوانها وبيت مالها (17) . وعندما امتنع أهل فارس وكرمان من دفع الضرائب ، وطردوا واليهم سهل بن حُنيف ، استشار الإمام عليه السلام أصحابه لإرسال رجل مدبّر وسياسي إليهم ، فاقترح ابن عبّاس زيادا (18) ، وأكّد جاريةُ بن قدامة هذا الاقتراح (19) . فتوجّه زياد إلى فارس وكرمان (20) . وتمكّن بدهائه السياسي من إخماد نار الفتنة . وفي تلك الفترة نفسها ارتكب أعمالاً ذميمة فاعترض عليه الإمام عليه السلام (21) . لم يشترك زياد فيحروب الإمام عليه السلام ، وكان مع الإمام وابنه الحسن المجتبى عليهماالسلامحتى استشهاد الإمام عليه السلام ، بل حتى الأيّام الاُولى من حكومة معاوية (22) . ثمّ زلّ بمكيدة معاوية ، ووقع فيما كان الإمام قد حذّره منه (23) ، وأصبح أداةً طيّعة لمعاوية تماما ، من خلال مؤامرة الاستلحاق . وسمّاه معاوية أخاه (24) . وشهد جماعة على أ نّه ابن زنا (25) . وهكذا أصبح زياد بن أبي سفيان ! ! كانت المفاسد والقبائح متأصّلة في نفس زياد ، وقد أبرز خبث طينته واسوداد قلبه في بلاط معاوية . ولّاه البصرة في بادئ الأمر ، ثمّ صار أميرا على الكوفة أيضا (26) . ولمّا أحكم قبضته عليهما لم يتورّع عن كلّ ضرب من ضروب الفساد والظلم (27) . وتشدّد كثيرا على النّاس ، خاصّة شيعة الإمام أمير المؤمنين عليه السلام (28) ، إذ سجن الكثيرين منهم في سجون مظلمة ضيّقة أو قتلهم (29) . وأكره النّاس على البراءة من الإمام عليه السلام (30) وسبّه (31) مصرّا على ذلك . هلك زياد بالطاعون (32) سنة 53 ه (33) وهو ابن 53 سنة (34) ، بعد عقدٍ من الجور والعدوان والنّهب ونشر القبائح وإشاعة الرجس والفحشاء ، وخَلّفَ من هذه الشجرة الخبيثة ثمرة خبيثة تقطر قبحا ، وهو عبيد اللّه الَّذي فاق أباه في الكشف عن سوء سريرته وظلمه لآل عليّ عليه السلام وشيعته . كان زياد نموذجا واضحا للسياسي الَّذي له دماغ مفكّر ، ولكن ليس له قلب وعاطفة قطّ ! ! كان الشرَه ، والعَبَث ، والنّفاق في معاملة النّاس من صفاته الَّتي أشار إليها الإمام عليه السلام في رسالة موقظة منبِّهة (35) . كان زياد عظيما عند طلّاب الدنيا الذين يَعظُم في عيونهم زبرجها وبهرجها ؛ ولذا مدحوه بالذكاء الحادّ والمكانة السامية (36) . بَيد أنّ نظرة إلى ما وراء ذلك تدلّنا على أ نّه لم يَرْعَوِ من كلّ رجسٍ ودنسٍ وقبحٍ وخبث ، حتى من تغيير نسبه أيضا .

.


1- .الشورى : 22 .
2- .ميزان الاعتدال : ج 2 ص 73 الرقم 2878 ، المناقب للخوارزمي : ص 86 ح 76 نحوه .
3- .الاستيعاب : ج 2 ص 100 الرقم 829 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 336 الرقم 1800 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 496 الرقم 112 ، الإصابة : ج 2 ص 528 الرقم 2994 .
4- .الاستيعاب : ج 2 ص 100 الرقم 829 ، العقد الفريد : ج 4 ص 6 ، الإصابة : ج 2 ص 528 الرقم 2994 .
5- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 219 ؛ مروج الذهب : ج 3 ص 15 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 495 الرقم 112 ، العقد الفريد : ج 4 ص 4 ، الإصابة : ج 2 ص 528 الرقم 2994 .
6- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 495 الرقم 112 ، الإصابة : ج 2 ص 527 الرقم 2994 ، العقد الفريد : ج 4 ص 4 .
7- .تاريخ دمشق : ج 19 ص 163 ، الاستيعاب : ج 2 ص 100 الرقم 829 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 494 الرقم 112 وفيهما «ولد عام الهجرة» ، الوافي بالوفيات : ج 15 ص 12 الرقم 10 ، الطبقات الكبرى : ج 7 ص 100 ، المعارف لابن قتيبة : ص 346 وفيهما «ولد عام الفتح بالطائف» .
8- .تاريخ دمشق : ج 19 ص 162 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 494 الرقم 112 ، الوافي بالوفيات : ج 15 ص 12 الرقم 10 ، الإصابة : ج 2 ص 528 الرقم 2994 .
9- .تاريخ دمشق : ج 19 ص 166 _ 168 ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 198 .
10- .الاستيعاب : ج 2 ص 101 الرقم 829 .
11- .الاستيعاب : ج 2 ص 100 الرقم 829 .
12- .الطبقات الكبرى : ج 7 ص 99 ، المعارف لابن قتيبة : ص 346 ، تاريخ دمشق : ج 19 ص 162 و ص 169 ، الاستيعاب : ج 2 ص 100 الرقم 829 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 494 الرقم 112 ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 198 .
13- .تاريخ دمشق : ج 19 ص 169 ، المعارف لابن قتيبة : ص 346 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 495 الرقم 112 ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 198 .
14- .تاريخ دمشق : ج 19 ص 169 .
15- .تاريخ دمشق : ج 19 ص 169 و 170 ، المعارف لابن قتيبة : ص 346 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 495 الرقم 112 ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 199 .
16- .تاريخ دمشق : ج 19 ص 171 .
17- .تاريخ دمشق : ج 19 ص 170 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 495 الرقم 112 وفيه «ناب عنه ابن عبّاس بالبصرة» .
18- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 137 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 430 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 318 .
19- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 137 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 429 .
20- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 137 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 429 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 144 وفيه «وجّه عليٌّ زيادا فأرضوه وصالحوه وأدَّوا الخراج» .
21- .نهج البلاغة : الكتاب 20 و 21 .
22- .العقد الفريد : ج 4 ص 5 .
23- .نهج البلاغة : الكتاب 44 ؛ الاستيعاب : ج 2 ص 101 الرقم 829 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 337 الرقم 1800 .
24- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 218 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 214 ، تاريخ دمشق : ج 19 ص 162 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 494 الرقم 112 ، الاستيعاب : ج 2 ص 101 الرقم 829 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 336 الرقم 1800 ، تاريخ الخلفاء : ص 235 ، العقد الفريد : ج 4 ص 4 .
25- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 219 ؛ مروج الذهب : ج 3 ص 14 و 15 ، العقد الفريد : ج 4 ص 4 ، الإصابة : ج 2 ص 528 الرقم 2994 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 95 الرقم 112 .
26- .الطبقات الكبرى : ج 7 ص 99 ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 205 وص 207 ، المعارف لابن قتيبة : ص 346 ، مروج الذهب : ج 3 ص 33 و 34 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 156 و ص 158 ، تاريخ دمشق : ج 19 ص 162 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 496 الرقم 112 .
27- .أنساب الأشراف : ج 5 ص 216 ، مروج الذهب : ج 3 ص 35 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 222 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 474 ، شرح نهج البلاغة : ج 16 ص 204 . ولمزيد الاطّلاع على حياة زياد بن أبيه راجع : أنساب الأشراف : ج 5 ص 205 _ 250 .
28- .المعجم الكبير : ج 3 ص 70 ح 2690 ، الفتوح : ج 4 ص 316 ، الوافي بالوفيات : ج 5 ص 12 الرقم 10 .
29- .تاريخ دمشق : ج 19 ص 202 ، مروج الذهب : ج 3 ص 35 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 496 الرقم 112 .
30- .تاريخ دمشق : ج 19 ص 203 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 496 الرقم 112 .
31- .مروج الذهب : ج 3 ص 35 .
32- .أنساب الأشراف : ج 5 ص 288 ، تاريخ دمشق : ج 19 ص 203 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 496 الرقم 112 ، الوافي بالوفيات : ج 15 ص 13 الرقم 10 ، وفيات الأعيان : ج 2 ص 462 .
33- .الطبقات الكبرى : ج 7 ص 100 ، الطبقات لخليفة بن خيّاط : ص 328 الرقم 1516 ، المعارف لابن قتيبة : ص 346 ، تاريخ دمشق : ج 19 ص 207 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 496 الرقم 112 ، الوافي بالوفيات : ج 15 ص 13 الرقم 10 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 337 الرقم 1800 .
34- .تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 166 ، الاستيعاب : ج 2 ص 100 الرقم 829 .
35- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 204 ، نثر الدرّ : ج 1 ص 321 .
36- .الاستيعاب : ج 2 ص 100 الرقم 829 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 337 الرقم 1800 .

ص: 203

38 . زياد بن اَبيهْ

ميزان الاعتدال_ به نقل از زرّ بن حُبَيش _: همه قرآن را نزد على عليه السلام خواندم و چون به آيه : «و آنان كه ايمان آوردند و كارهاى شايسته كردند ، در باغ هاى بهشت اند» رسيدم ، آن قدر گريست كه ناله اش بلند شد .

38زياد بن اَبيهْاو به نام مادرش سُمَيّه ، «زياد بن سُميّه» خوانده مى شد و پيش از نسبت داده شدنش توسّط معاويه به ابوسفيان ، وى را «زياد بن عُبَيد ثَقَفى» نيز مى خواندند . در مقدّمه اين بخش ، به اجمال از زياد ، سخن گفتيم . زياد از خطيبان و سياستمدارانى است كه به هوش سرشار و نيرنگ در ميدان سياست، شُهره اند . سميّه _ كه زنى بدكار از مردمان طائف و در عقد ازدواج عُبَيد ثَقَفى بود _ او را به سال اوّل هجرى بزاد . زياد ، به روزگار خلافت ابوبكر ، مسلمان شد و در عنفوان جوانى به خاطر كفايت و هوش سياسى اش مورد توجّه عمر قرار گرفت . عمر ، او را به هنگام خلافتش براى ساماندهى برخى از ناهنجارى ها به يمن ، گسيل داشت و زمانى نيز براى اخذ زكات بصره و برخى نواحى آن ، وى را به آن جا اعزام كرد . زياد در بصره مى زيست و مدّتى سِمَت كتابت فرمانداران آن ديار : ابو موسى اشعرى ، مُغَيرة بن شُعبة و عبد اللّه بن عامر را به عهده داشت . پس از خلافت على عليه السلام او در بصره كاتب و مشاور عبد اللّه بن عبّاس بود ، و چون ابن عبّاس عازم جنگ صِفّين شد ، وى را جانشين خود در خراج و بيت المال و ديوان بصره كرد . هنگامى كه اهل فارس و كرمان از دادن ماليات ، سر برتافتند [و با شورش بر] فرماندار آن ديار ، سهل بن حُنَيف ، وى را اخراج كردند ، على عليه السلام با يارانش به رايزنى پرداخت كه مرد مدبّر و سياستمدارى را به آن ديار ، گسيل دارد . ابن عبّاس ، زياد را پيشنهاد كرد و جارية بن قُدامه بر اين پيشنهاد ، تأكيد كرد و بدين سان ، زياد ، از سوى على عليه السلام به حكومت فارس و كرمان ، گماشته شد (1) و با سياستمدارى و زيركى ، فتنه را خاموش كرد ؛ ولى پس از آن ، كارهاى ناشايستى انجام داد و اعتراض امام عليه السلام را برانگيخت . زياد در هيچ يك از جنگ هاى على عليه السلام شركت نداشت و تا روزگار شهادت على عليه السلام و حتى در آغازين روزهاى خلافت معاويه ، با على عليه السلام و فرزندش امام حسن عليه السلام بود . امّا زياد ، تحت تأثير نيرنگ هاى معاويه لغزيد و در آنچه على عليه السلام وى را از آن بيم داده بود ، واقع شد و با توطئه «پيدا شدن پدرش» ، يكسر در اختيار معاويه قرار گرفت . معاويه او را برادر خود خواند و چند نفر نيز بر زنازاده بودنِ او شهادت دادند و بدين سان ، او «زياد بن ابى سفيان» شد! زياد كه ريشه در تباهى ها و زشتى ها داشت ، در دربار معاويه بود كه بد نهادى و تيره جانى خود را بروز داد . او ابتدا فرماندار بصره و سپس كوفه و بصره شد و چون بر كوفه و بصره يكجا تسلّط يافت ، از هيچ گونه فساد و ستم بارگى كوتاهى نكرد و بر مردمان ، بخصوص شيعيان على عليه السلام بسى سخت گرفت و بسيارى را در سياه چال ها زندانى كرد و يا به قتل رساند. زياد ، مردمان را بر بيزارى جُستن از امام على عليه السلام و دشنام دادن به مولا ، مجبور كرد و بر اين كار ، پافشارى مى كرد . زياد پس از ده سال ستم و تجاوز و قتل و غارت و زشتى آفرينى و پليدى گسترى ، به سال 53 هجرى و در 53 سالگى بر اثر طاعون در گذشت ؛ امّا از اين شجره خبيث ، ثمره اى خبيث و سرشار از زشتى به نام «عبيد اللّه » باقى ماند كه در تيره جانى ، ستم بارگى و ظلم به آل على عليه السلام و شيعيان مولا ، از پدر ، فراتر بود . زياد ، نمونه روشنى است از سياستمدارانى كه از هوش و ذكاوت برخوردارند ؛ امّا قلب و عاطفه ، هرگز! شكم بارگى ، هرزگى ، نفاق و دورويى در برخورد با مردم ، از جمله ويژگى هاى اوست كه على عليه السلام در نامه اى بيدار كننده ، به آنها اشاره كرده است . او در نزد كسانى كه دنيامدارى و كشش ها و جاذبه هاى دنيايى در چشمشان بزرگ مى نمايد ، بزرگ بود و بدين سان ، به هوش سرشار و جايگاه بلند ، ستوده مى شد ؛ امّا با نگاهى عميق تر ، از پليدى و زشتى و آتشْ نهادى هيچ كم نداشت ، آن سان كه نَسَب خود را نيز تغيير داد .

.


1- .در تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 144 آمده : «على عليه السلام زياد را روانه كرد . پس آنان وى را راضى كردند و با او مصالحه كرده ، ماليات را ادا كردند» .

ص: 204

. .

ص: 205

. .

ص: 206

. .

ص: 207

. .

ص: 208

. .

ص: 209

. .

ص: 210

سير أعلام النّبلاء_ في ذِكرِ زِيادِ بنِ أبيهِ _: هُوَ زِيادُ بنُ عُبَيدٍ الثَّقَفِيُّ ، وهُوَ زِيادُ بنُ سُمَيَّةَ ، وهِيَ اُمُّهُ ، وهُوَ زِيادُ بنُ أبي سُفيانَ الَّذِي استَلحَقَهُ مُعاوِيَةُ بِأَ نَّهُ أخوهُ . كانَت سُمَيَّةُ مَولاةً لِلحارِثِ بنِ كَلَدَةَ الثَّقَفِيُّ طَبيبِ العَرَبِ . يُكنّى أبَا المُغيرَةِ . لَهُ إدراكٌ ، وُلِدَ عامَ الهِجرَةِ ، وأسلَمَ زَمَنَ الصِّدّيقِ وهُوَ مُراهِقٌ ، وهُوَ أخو أبي بَكرَةَ الثَّقَفِيِّ الصَّحابِيِّ لِاُمِّهِ ، ثُمَّ كانَ كاتِبا لِأَبي موسَى الأَشعَرِيِّ زَمَنَ إمرَتِهِ عَلَى البَصرَةِ ... . وكانَ كاتِبا بَليغا ، كَتَبَ أيضا لِلمُغيرَةِ ولاِبنِ عَبّاسٍ ، ونابَ عَنهُ بِالبَصرَةِ . يُقالُ : إنَّ أبا سُفيانَ أتَى الطّائِفَ ، فَسَكَرَ ، فَطَلَبَ بَغَيِّا ، فَواقَعَ سُمَيَّةَ ، وكانَت مُزَوَّجَةً بِعُبَيدٍ ، فَوَلَدَت مِن جَماعَهٍ زيادا ، فَلَمّا رَآهُ مُعاوِيَةُ مِن أفرادِ الدَّهرِ ، استَعطَفَهُ وَادَّعاهُ ، وقالَ : نَزَلَ مِن ظَهرِ أبي . ولَمّا ماتَ عَلِيٌّ عليه السلام ، كانَ زِيادٌ نائِبا لَهُ عَلى إقليمِ فارِسٍ . (1)

.


1- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 494 الرقم 112 .

ص: 211

سير أعلام النبلاء_ در يادكردِ زياد بن اَبيهْ _: او زياد بن عُبَيد ثَقَفى و يا با نسبت داده شدن به مادرش ، زياد بن سميّه است و همان كسى است كه پس از الحاق به معاويه و ادّعاى برادرى او ، زياد بن ابى سفيان خوانده شد . اين سُميّه ، كنيز ابو مُغَيره حارث بن كَلْده ثقفى ، پزشك عرب ، بود . زياد ، در سال هجرت به دنيا آمد و دوران پيامبر صلى الله عليه و آله را درك كرد . در نوجوانى و در زمان خلافت ابوبكر ، مسلمان شد . او برادر مادرى ابوبكره ثقفى است كه از صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله بود . زياد كه مُنشى زبردستى بود ، به هنگام حكومت ابو موسى اشعرى بر بصره ، كاتب وى ... و پس از او كاتب مُغَيره و ابن عبّاس نيز شد . او به جانشينى ابن عبّاس در بصره نيز رسيد . چون معاويه او را از نوادر روزگار ديد ، وى را به سوى خود كشيد و _ بر اساس شهادت كسى كه مى گفت : ابوسفيان به طائف آمد و مست كرد و زن بدكاره اى طلبيد و با سميّه _ كه همسر عبيد بود _ درآميخت _ ادّعا كرد كه نطفه او از پشت پدر وى است . به هنگام وفات على عليه السلام ، زياد ، [ از سوى ابن عبّاس ،] نايب او بر استان فارس بود .

.

ص: 212

الاستيعاب_ في ذِكرِ زِيادِ بنِ أبيهِ _: كانَ رَجُلاً عاقِلاً في دُنياهُ ، داهِيَةً خَطيبا ، لَهُ قَدرٌ وجَلالَةٌ عِندَ أهلِ الدُّنيا . (1)

اُسد الغابة :كانَ عَظيمَ السِّياسَةِ ، ضابِطا لِما يَتَوَلّاهُ . (2)

تاريخ اليعقوبي :كانَ [ المُغيرَةُ ] يَختَلِفُ إلَى امرَأَةٍ مِن بَني هِلالٍ يُقالُ لَها : اُمُّ جَميلٍ ، زَوجَةُ الحَجّاجِ بنِ عَتيكٍ الثَّقَفِيِّ ، فَاستَرابَ بِهِ جَماعَةٌ مِنَ المُسلِمينَ ، فَرَصَدَهُ أبو بَكرَةَ ونافِعُ بنُ الحارِثِ وشِبلُ بنُ مَعبَدٍ وزِيادُ بنُ عُبَيدٍ ، حَتّى دَخَلَ إلَيها فَرَفَعَتِ الرّيحُ السِّترَ فَإِذا بِهِ عَلَيها ، فَوَفَدَ عَلى عُمَرَ ، فَسَمِعَ عُمَرُ صوتَ أبي بَكرَةَ وبَينَهُ وبَينَهُ حِجابٌ ، فَقالَ : أبو بَكرَةَ ! قالَ : نَعَم . قالَ : لَقَد جِئتَ بِشَرٍّ (3) ! قالَ : إنَّما جاءَ بِهِ المُغيرَةُ . ثُمَّ قَصَّ عَلَيهِ القِصَّةَ . فَبَعَثَ عُمَرُ أبا موسَى الأَشعَرِيَّ عامِلاً مَكانَهُ ، وأمَرَهُ أن يُشخِصَ المُغيرَةَ ، فَلَمّا قَدِمَ عَلَيهِ جَمَعَ بَينَهُ وبَينَ الشُّهودِ ، فَشَهِدَ الثَّلاثَةُ ، وأقبَلَ زِيادٌ ، فَلَمّا رَآهُ عُمَرُ قالَ : أرى وَجهَ رَجُلٍ لا يُخزِي اللّهُ بِهِ رَجُلاً مِن أصحابِ مُحَمَّدٍ ، فَلَمّا دَنا قالَ : ما عِندَكَ يا سَلحَ العُقابِ ؟ قالَ : رَأَيتُ أمرا قبيحا ، وسَمِعتُ نَفَسا عالِيا ، ورَأَيتُ أرجُلاً مُختَلِفَةً ، ولَم أرَ الَّذي مِثلَ الميلِ فِي المُكحُلَةِ . فَجَلَدَ عُمَرُ أبا بَكرَةَ ، ونافِعا ، وشِبلَ بنَ مَعبَدٍ ، فَقامَ أبو بَكرَة وقالَ : أشهَدُ أنَّ المُغيرَةَ زانٍ، فَأَرادَ عُمَرُ أن يَجلِدَهُ ثانَيِةً ، فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ : إذا تُوَفّي صاحِبَكَ حِجارَةً (4) . وكانَ عُمَرُ إذا رَأَى المُغيرَةَ قالَ : يا مُغيرَةُ ، ما رَأَيتُكَ قَطُّ إلّا خَشيتُ أن يَرجُمَنِي اللّهُ بِالحِجارَةِ . (5)

.


1- .الاستيعاب : ج 2 ص 100 الرقم 829 .
2- .اُسد الغابة : ج 2 ص 337 الرقم 1800 .
3- .في المصدر : « ببشر » ، والصواب ما أثبتناه ، أو « لِشَرٍّ » كما في تاريخ الطبري .
4- .في تاريخ دمشق : « فقال له عليٌّ : يا أمير المؤمنين ، إذا تكمل شهادته أربعة ، ويحلّ على صاحبك الرجم ! فترَكَه » .
5- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 146 ؛ تاريخ دمشق : ج 60 ص 35 _ 39 نحوه ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 69 _ 72 ، الأغاني : ج 16 ص 103 _ 110 وفيه عن الشعبي «كانت اُمّ جميل بنت عمر _ الَّتي رُمي بها المغيرة بن شعبة _ بالكوفة تختلف إلى المغيرة في حوائجها ، فيقضيها لها ، قال : ووافقت عمر بالموسم والمغيرة هناك ، فقال له عمر : أ تعرف هذه ؟ قال : نعم ، هذه اُمّ كلثوم بنت عليّ . فقال له عمر : أ تتجاهل عليَّ ؟ ! واللّه ما أظنّ أبا بكرة كذب عليك ، وما رأيتك إلّا خفت أن اُرمى بحجارة من السماء» .

ص: 213

الاستيعاب_ در يادكردِ زياد بن اَبيهْ _: در امور دنيايى مردى خردمند و زيرك و سخنور بود و در نزد دنياپرستان ، شُكوه و منزلتى داشت .

اُسد الغابة :سياستمدارى بزرگ بود و رشته كارهاى تحت ولايتش را در دست داشت .

تاريخ اليعقوبى :مغيرة بن شُعبه با زنى از قبيله بنى هلال به نام اُمّ جميل _ كه همسر حَجّاج بن عتيك ثقفى بود _ رفت و آمد داشت . پس گروهى از مسلمانان به او شك بردند و ابو بكره و نافع بن حارث و شِبْل بن معبد و زياد بن عُبيد در كمينش نشستند تا آن كه مغيره بر آن زن ، وارد شد . باد ، پرده را بالا زد و او را در حال آميزش با آن زن يافتند . بر عمر درآمدند . عمر ، از پشت پرده ، صداى ابوبكره را شنيد . گفت : ابوبكره! گفت : بلى . عمر گفت : آيا خبر خوشى آورده اى؟ ابوبكره گفت : مغيره آورده است . سپس ماجرا را براى عمر گفت . عمر ، ابو موسى اشعرى را به جاى مغيره ، كارگزار [ كوفه] كرد و فرمان داد كه مغيره را [ به سوى مدينه ]روانه كند . چون مغيره آمد ، عمر ، او و شاهدان را گرد آورد . سه تنْ شهادت دادند و زياد [ به عنوان شاهد چهارم ]پيش آمد . عمر ، چون او را ديد ، گفت : سيماى مردى را مى بينم كه خداوند به وسيله او ، مردى از ياران محمّد صلى الله عليه و آله را رسوا نمى كند . پس چون نزديك شد ، عمر گفت : تو چه دارى ، اى پس افتاده عُقاب؟ گفت : كارى زشت ديدم و صداى بلند نفس زدن و پاهايى كه در هم مى تنيد ؛ امّا نديدم كه مانند ميل در سُرمه دان باشد . پس عمر ، ابو بكره و نافع و شبل بن معبد را حدّ [ قَذْف] زد . ابوبكره برخاست و گفت : شهادت مى دهم كه مغيره ، زناكار است . عمر ، دوباره خواست كه او را حد زند كه على عليه السلام به او فرمود : در آن صورت ، يارت (مغيره) سنگسار مى شود . از آن پس ، عمر ، چون مغيره را مى ديد ، مى گفت : اى مغيره! هيچ گاه تو را نديدم ، مگر آن كه ترسيدم خداوندْ مرا سنگباران كند (1) .

.


1- .در الأغانى آمده است : از شَعبى نقل شده است : «اُمّ جميل ، دختر عمر _ كه مغيرة بن شعبه متّهم به زنا با او بود _ در كوفه براى نيازهايش به خانه مغيره مى رفت و مغيره هم آنها را برآورده مى ساخت . يك بار در موسم حج، عمر و مغيره به هم برخوردند . عمر [ به او] گفت : آيا اين زن را مى شناسى ؟ گفت : آرى . اين ، امّ كلثوم ، دختر على است . عمر به او گفت : آيا براى من خود را به نادانى مى زنى؟ به خدا سوگند ، گمان نمى برم كه ابوبكره بر تو دروغ بسته باشد! من هيچ گاهْ تو را نديدم ، مگر آن كه ترسيدم سنگى از آسمان بر من ببارد» .

ص: 214

الاستيعاب :بَعَثَ عُمَرُ بنُ الخَطّابِ زِيادا في إصلاحِ فَسادٍ وَقَعَ بِاليَمَنِ ، فَرَجَعِ مِن وَجهِهِ وخَطَبَ خُطَبَةً لَم يَسمَعِ النّاسُ مِثلَها ، فَقالَ عَمرُو بنُ العاصِ : أمَا وَاللّهِ لَو كانَ هذَا الغُلامُ قُرَشِيّا لَساقَ العَرَبَ بِعَصاهُ . فَقالَ أبو سُفيانَ بنُ حَربٍ : وَاللّهِ إنّي لَأَعرِفُ الَّذي وَضَعَهُ في رَحِمِ اُمِّهِ . فَقالَ لَهُ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ : ومَن هُوَ يا أبا سُفيانَ ؟ قالَ : أنا . قالَ : مَهلاً يا أبا سُفيانَ . فَقالَ أبو سُفيانُ : أمَا وَاللّهِ لَولا خَوفُ شَخصٍ يَراني يا عَلِيُّ مِنَ الأَعادي لَأَظهَرَ أمرَهُ صَخرُ بنُ حَربٍ ولَم تَكُنِ المَقالَةُ عَن زِيادِ وقَد طالَت مُجامَلَتي ثَقيفا وتَركِيَ فيهِمُ ثَمَرَ الفُؤادِ (1)

.


1- .الاستيعاب : ج 2 ص 101 الرقم 829 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 336 الرقم 1800 نحوه وليس فيه الأبيات ، الوافي بالوفيات : ج 15 ص 10 الرقم 10 وراجع تاريخ دمشق : ج 19 ص 174 والعقد الفريد : ج 4 ص 4 .

ص: 215

الاستيعاب :عمر بن خطّاب ، زياد را براى به سامان آوردنِ تباهى هايى كه در يمنْ رخ داده بود ، فرستاد و چون از مأموريتش بازگشت ، خطبه اى خواند كه مردم مانندش را نشنيده بودند . عمرو بن عاص گفت : بدانيد كه به خدا سوگند ، اگر اين جوانْ قُرَشى بود ، عرب را با عصايش مى راند (فرمانرواى آنان مى شد) . ابوسفيان بن حرب گفت : به خدا سوگند ، من كسى را كه نطفه او را در رَحِم مادرش نهاد ، مى شناسم . على بن ابى طالب عليه السلام به او فرمود : «او چه كسى است ، اى ابوسفيان؟». گفت : منم . على عليه السلام فرمود : «دست نگهدار ، اى ابوسفيان!» . ابوسفيان سرود : اى على! به خدا سوگند ، اگر نبود هراس از دشمنى كه مرا مى بيند . صَخْر بن حرب (ابوسفيان) ، كارش را آشكار مى كرد و سخنى درباره زياد نمى ماند . معاشرت من با قبيله ثقيف ، طولانى بود و ميوه دلم را در ميان آنان بر جاى نهادم .

.

ص: 216

تاريخ دمشق عن الشعبي :أقامَ عَلِيٌّ عليه السلام بَعدَ وَقعَةِ الجَمَلِ بِالبَصرَةِ خَمسينَ لَيلَةً ، ثُمَّ أقبَلَ إلَى الكوفَةِ وَاستَخلَفَ عَبدَ اللّهِ بنَ عَبّاسٍ عَلَى البَصرَةِ ، قالَ : فَلَم يَزَلِ ابنُ عَبّاسٍ عَلَى البَصرَةِ حَتّى سارَ إلى صِفّينَ . ثُمَّ استَخلَفَ أبَا الأَسوَدِ الدّيلِيَّ عَلَى الصَّلاةِ بِالبَصرَةِ ، وَاستَخلَفَ زِيادا عَلَى الخَراجِ وبَيتِ المالِ وَالدّيوانِ ، وقَد كانَ استَكتَبَهُ قَبلَ ذلِكَ ، فَلَمَ يَزالا عَلَى البَصَرةِ حَتّى قَدِمَ مِن صفّينَ . (1)

شرح نهج البلاغة :فَأَمّا أوَّلُ ما ارتَفَع بِهِ زِيادٌ فَهُوَ استِخلافُ ابنِ عَبّاسٍ لَهُ عَلَى البَصرَةِ في خِلافَةِ عَلِيٍّ عليه السلام ، وبَلَغَت عَلِيّا عَنهُ هَناتٌ ، فَكَتَبَ إلَيهِ يَلومُهُ ويُؤَنِّبُهُ ؛ فَمِنهَا الكِتابُ الَّذي ذَكَرَ الرَّضِيُّ بَعضَهُ وقَد شَرَحنا فيما تَقَدَّمَ ما ذَكَرَ الرَّضِيُّ مِنهُ . وكانَ عَلِيٌّ عليه السلام أخرَجَ إلَيهِ سَعدا مَولاهُ يَحُثُّهُ عَلى حَملِ مالِ البَصرَةِ إلَى الكوفَةِ ، وكانَ بَينَ سَعدٍ وزِيادٍ مُلاحاةٌ ومُنازَعَةٌ ، وعادَ سَعدٌ وشَكاهُ إلى عَلِيٍّ عليه السلام وعابَهُ ، فَكَتَبَ عَلِيٌّ عليه السلام إلَيهِ : أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ سَعدا ذَكَرَ أ نَّكَ شَتَمتَهُ ظُلما ، وهَدَّدتَهُ وجَبَهتَهُ تَجَبُّرا وتَكَبُّرا ، فَما دَعاكَ إلَى التَّكَبُّرِ وقَد قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : « الكِبرُ رِداءُ اللّهِ ، فَمَن نازَعَ اللّهَ رِداءَهُ قَصَمَهُ » . وقَد أخبَرني أ نَّكَ تُكَثِّرُ مِنَ الأَلوانِ المُختَلِفَةِ فِي الطَّعامِ فِي اليَومِ الواحِدِ ، وتَدَّهِنُ كُلَّ يَومٍ ، فَما عَلَيكَ لَو صُمتَ للّهِِ أيّاما ، وتَصَدَّقتَ بِبَعضِ ما عِندَكَ مُحتَسِبا ، وأَكلتَ طعامَكَ مِرارا قَفارا (2) ، فَإِنَّ ذلِكَ شِعارُ الصّالِحينَ ! أ فَتَطمَعُ وأنتَ مُتَمَرِّغٌ فِي النَّعيمِ ، تَستَأثِرُ بِهِ عَلَى الجارِ وَالمِسكينِ وَالضَّعيفِ وَالفَقيرِ وَالأَرمَلَةِ وَاليَتيمِ ، أن يُحسَبَ لَكَ أجرُ المُتَصَدِّقينَ ؟ وأخَبَرني أ نَّكَ تَتَكَلَّمُ بِكَلامِ الأَبرارِ ، وتَعمَلُ عَمَلَ الخاطِئينَ ، فَإن كُنتَ تَفعَلُ ذلِكَ فَنَفسَكَ ظَلَمتَ ، وَعمَلَكَ أحبَطتَ ، فَتُب إلى رَبِّكَ يُصلِح لَكَ عَمَلَكَ ، واقتَصِد في أمرِكَ ، وقَدِّم إلى رَبِّكَ الفَضلَ لِيَومِ حاجَتِكَ ، وَادَّهِن غِبّا (3) ، فَإِنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : «اِدَّهِنوا غِبّا ولا تَدَّهِنوا رَفها (4) » . (5)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 19 ص 170 .
2- .هكذا في المصدر ، وفي نثر الدرّ : « قِثارا » .
3- .الغبّ : الإتيان في اليومين ، وقال الحسن : في كلّ اُسبوع (لسان العرب : ج 1 ص 635 و 636 «غبب») .
4- .الرَّفْه : كثرة التَّدَهُّن والتَّنَعُّم (النهاية : ج 2 ص 247 «رفه») .
5- .شرح نهج البلاغة : ج 16 ص 196 ؛ نثر الدرّ : ج 1 ص 321 نحوه .

ص: 217

تاريخ دمشق_ به نقل از شَعبى _: على عليه السلام پس از واقعه جمل ، پنجاه شب در بصره ماند ، سپس به كوفه رو آورد و عبد اللّه بن عبّاس را به جاى خود در بصره نهاد و ابن عبّاس در بصره بود تا آن كه به صِفّين رفت . ابن عبّاس ، ابو اسود دُئِلى را بر نماز بصره ، و زياد را بر ماليات و بيت المال و امور ادارى بصره گمارد ، و زياد ، پيش تر هم كاتبش بود . آن دو مسئوليت بصره را به عهده داشتند تا ابن عبّاس از صِفّين ، باز آمد .

شرح نهج البلاغة :امّا نخستين مَنصب [مهمّ ]زياد ، جانشينى ابن عبّاس در بصره بود كه در زمان خلافت على عليه السلام واقع شد . به على عليه السلام خبر رسيد كه او لغزش هايى داشته است. پس نامه اى به او نگاشت و او را سرزنش و توبيخ كرد كه بخشى از نامه مذكور ، در نهج البلاغه هست و ما همان اندازه را كه [ سيّد ]رضى آورده بود ، پيش از اين ، شرح كرديم . (1) و على عليه السلام ، سعد ، (بنده آزاد شده خويش) را به سوى زياد فرستاد تا او را براى آوردنِ مال بصره به كوفه ، برانگيزاند . ميان سعد و زياد ، كشمكش و درگيرى شد . سعد ، بازگشت و از زياد به نزد على عليه السلام شكايت كرد و عيب هايش را گفت . پس على عليه السلام به او نوشت : «امّا بعد ؛ سعد مى گويد كه تو او را به ستم ، دشنام داده و تهديدش كرده اى و با تكبّر و گردنكشى با او روبه رو گشته اى . پس چه چيزْ تو را به تكبّر كشانده ، در حالى كه پيامبر خدا فرموده است : كبر ، رداى خداوند است . پس هر كه با خدا در آن بستيزد، خداوند خُردش مى كند ؟ سعد به من خبر داده كه تو در خوراك يك روز ، انواع غذاهاى رنگارنگ را فراهم مى آورى و هر روز به خود ، روغن مى مالى . چه مى شد اگر براى خدا ، چند روزى را روزه مى گرفتى و به خاطر خدا ، بخشى از موجودى ات را صدقه مى دادى و چندبار غذاى بى خورش مى خوردى _ كه اين ، شعار صالحان است _ ! آيا طمع دارى كه در نعمت ، بغلتى و به جاى آن كه به همسايه و بينوا و ناتوان و نادار و بيوه و يتيم ببخشى ، براى خود بردارى ، ولى پاداش صدقه دهندگان را ببرى ؟ و به من خبر رسيده كه تو چون نيكانْ سخن مى گويى و چون خطاكارانْ عمل مى كنى . اينك، اگر تو چنين مى كنى ، بر خود ، ستم كرده اى و عمل خويش را تباه ساخته اى . پس به سوى خدايت بازگرد تا كارت را سامان دهد ، و در كار خود ، ميانه روى كن و زيادى اش را براى روزگار نيازت به سوى پروردگارت پيش بفرست ، و يك روز در ميان به خود ، روغن بمال كه من شنيدم پيامبر خدا مى فرمايد : يك روز در ميان ، روغن بماليد و زياد روغن نزنيد .

.


1- .اين جملات ، از ابن ابى الحديد است . (م)

ص: 218

تاريخ اليعقوبي :وَجَّهَ [ عَلِيٌّ عليه السلام ] رَجُلاً مِن أصحابِهِ إلى بَعضِ عُمّالِهِ مُستحِثّا ، فَاستَخَفَّ بِهِ فَكَتَبَ إلَيهِ : أمّا بَعدُ ،فَإِنَّكَ شَتَمتَ رَسولي وزَجَرتَهُ ، وبَلَغَني أ نَّكَ تُبَخِّرُ وتُكثِرُ الاِدِّهانَ وألوانَ الطَّعامِ ، وتَتَكَلَّمُ عَلَى المِنبَرِ بِكَلامِ الصِّدّيقينَ ، وتَفعَلُ إذا نَزَلتَ أفعالَ المُحِلّينَ ، فَإِن يَكُن ذلِكَ كَذلِكَ فَنَفسَكَ ضَرَرتَ ، وأدَبي تَعَرَّضتَ . وَيحَكَ أن تَقول : العَظَمَةُ وَالكِبرِياءُ رِدائي ، فَمَن نازَعَنيهِما سَخِطتُ عَلَيهُ ! بَل ما عَلَيكَ أن تَدَّهِنَ رَفيها ، فَقَد أمَرَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله بِذلِكَ ! وما حَمَلَكَ أن تُشهِدَ النّاسَ عَلَيكَ بِخِلافِ ما تَقولُ ، ثُمَّ عَلَى المِنبَرِ حَيثُ يَكثُرُ عَلَيكَ الشّاهِدُ ، ويَعظُمُ مَقتُ اللّهِ لَكَ ! بَل كَيفَ تَرجو وأنتَ مُتَهَوِّعٌ فِي النَّعيمِ ، جَمَعتَهُ مِنَ الأَرمَلَةِ وَاليَتيمِ ، أن يوجِبَ اللّهُ لَكَ أجرَ الصّالِحينَ ؟ ! بَل ما عَلَيكَ _ ثَكَلَتَكَ اُمُّكَ _ لَو صُمتَ للّهِِ أيّاما ، وتَصَدَّقتَ بِطائِفَةٍ مِن طَعامِكَ ، فَإنَّها سيرَةُ الأَنبِياءِ وأدَبُ الصّالِحينَ ! أصلِح نَفسَكَ ، وتُب مِن ذَنبِكَ ، وأدِّ حَقَّ اللّهِ عَلَيكَ ، وَالسَّلامُ . (1)

.


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 202 .

ص: 219

تاريخ يعقوبى:على عليه السلام فردى از ياران خود را به سوى يكى از كارگزارانش فرستاد تا [او را براى فرستادن اموال ]برانگيزد ؛ امّا او ، فرستاده را خوار و كوچك شمرد . پس على عليه السلام به او نوشت : «امّا بعد ؛ تو فرستاده ام را دشنام داده اى و او را رانده اى و به من خبر رسيده كه تو خود را معطّر مى كنى و انواع روغن ها را به خود مى مالى و همه گونه غذاهاى رنگارنگ مى خورى ، و بر منبر ، به گونه صدّيقانْ سخن مى گويى و چون فرود مى آيى ، مانند كسانى رفتار مى كنى كه همه چيز را حلال مى شمُرند ! پس اگر واقعاً اين گونه باشد ، به خود ، ضرر زده اى و در معرض تأديب من قرار گرفته اى . واى بر تو كه بگويى: بزرگى و كبر ، پوشش من است و هركس در آن با من درافتد ، بر او خشمناك مى شوم ! (1) لازم نيست هميشه به خود ، روغن بمالى . آيا پيامبر خدا چنين فرمان داده است؟! چه چيزى موجب آن گشته كه بر منبر ، چيزى بگويى و سپس خلاف آن عمل كنى تا كار به جايى برسد كه مردم بر ضدّ تو گواهى دهند و شاهدان بر ضدّ تو فراوان گردند و خشم خدا بر تو بيش شود ؟ تو چگونه اميد دارى در نعمت هايى كه از بيوه زنان و يتيمانْ گِرد آورده اى ، حرص بورزى و پاداش صالحان را برايت بنويسند؟! مادرت به عزايت بنشيند! چه مى شد اگر روزهايى را براى تقرّب به خدا روزه مى گرفتى و بخشى از خوراكت را صدقه مى دادى _ كه اين ، شيوه پيامبران و ادب صالحان است ؟! خود را اصلاح كن و از گناهت توبه نما و حقّ خدا را بر خودت ادا كن . والسلام!» .

.


1- .متن تاريخ اليعقوبى در اين جا روشن نيست . در حديث قبلى ، متنِ درست آن آمد . (م)

ص: 220

تاريخ الطبري عن الشعبي :لَمَّا انتَقَضَ أهلُ الجبِالِ وطَمِعَ أهلُ الخَراجِ في كَسرِهِ ، وأخرَجوا سَهلَ بنَ حُنَيفٍ من فارِسٍ _ وكانَ عامِلاً عَلَيها لِعَلِيٍّ عليه السلام _ قالَ ابنُ عَبّاسٍ لِعَلِيٍّ : أكفيكَ فارِسَ . فَقَدِمَ ابنُ عَبّاسٍ البَصرَةَ ، ووَجَّهَ زِيادا إلى فارِسَ في جَمعٍ كَثيرٍ ، فَوَطِئَ بِهِم أهلَ فارِسَ ، فَأَدَّوُا الخَراجَ . (1)

تاريخ الطبري عن عليّ بن كثير :إنَّ عَلِيّا استَشارَ النّاسَ في رَجُلٍ يُوَلّيهِ فارِسَ حينَ امتَنَعوا مِن أداءِ الخَراجِ ، فَقالَ لَهُ جارِيَةُ بنُ قُدامَةَ : ألا أدُلُّكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ عَلى رَجُلٍ صَليبِ الرَّأيِ ، عالِمٍ بِالسِّياسَةِ ، كافٍ لِما وَلِيَ ؟ قالَ : مَن هُوَ ؟ قالَ : زِيادٌ . قالَ : هُوَ لَها . فَولّاهُ فارِسَ وكِرمانَ ، ووَجَّهَهُ في أربَعَةِ آلافٍ ، فَدَوَّخَ تِلكَ البِلادَ حَتَّى استَقاموا . (2)

شرح نهج البلاغة عن عليّ بن محمّد المدائني :لَمّا كانَ زَمَنُ عَلِيٍّ عليه السلام وَلّى زِيادا فارِسَ أو بَعضَ أعمالِ فارِسَ ، فَضَبَطَها ضَبطا صالِحا ، وجَبى خَراجَها وحَماها ، وعَرَفَ ذلِكَ مُعاوِيَةُ ، فَكَتَبَ إلَيهِ : أمّا بَعدُ ، فَإنَّهُ غَرَّتكَ قِلاعٌ تَأوي إلَيها لَيلاً ، كَما تَأوِي الطَّيرُ إلى وَكرِها ، وَايمُ اللّهِ ، لَولاَ انتِظاري بِكَ مَا اللّهُ أعلَمُ بِهِ لَكانَ لَكَ مِنّي ما قالَهُ العَبدُ الصّالِحُ : «فَلَنَأْتِيَنَّهُم بِجُنُودٍ لَا قِبَلَ لَهُم بِهَا وَ لَنُخْرِجَنَّهُم مِّنْهَآ أَذِلَّةً وَ هُمْ صَ_غِرُونَ» (3) . وكَتَبَ في أسفَلِ الكِتابِ شِعرا مِن جُملَتِهِ : تَنسى أباكَ وَقد شالَت نَعامَتُهُ إذ يَخطُبُ النّاسَ وَالوالي لَهُم عُمَرُ فَلَمّا وَرَدَ الكِتابُ عَلى زِيادٍ قامَ فَخَطَبَ النّاسَ ، وقالَ : العَجَبُ مِنِ ابنِ آكِلَةِ الأَكبادِ ، ورَأسِ النِّفاقِ ! يُهَدِّدُني وبَيني وبَينَهُ ابنُ عَمِّ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله وزَوجُ سَيِّدَةِ نِساءِ العالَمينَ ، وأبُو السِّبطَينِ ، وصاحِبُ الوَلايَةِ وَالمَنزِلَةِ وَالإِخاءِ في مِئَةِ ألفٍ مِنَ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ وَالتّابِعينَ لَهُم بِإِحسانٍ ! أمَا وَاللّهِ لَو تَخَطّى هؤُلاءِ أجمَعينَ إلَيَّ لَوَجَدَني أحمَرَ مِخَشّا (4) ضرّابا بِالسَّيفِ . ثُمَّ كَتَبَ إلى عَلِيٍّ عليه السلام ، وبَعَثَ بِكتابِ مُعاوِيَةَ في كِتابِهِ . فَكَتَبَ إلَيهِ عَلِيٌّ عليه السلام ، وبَعَثَ بِكتابِهِ : أمّا بَعدُ ، فَإِنّي قَد وَلَّيتكَ ما وَلَّيتُكَ وأنَا أراكَ لِذلِكَ أهلاً ، وإنَّهُ قَد كانَت مِن أبي سُفيانَ فَلتَةٌ في أيّامِ عُمَرَ مِن أمانِيِّ التّيهِ وكِذبِ النَّفسِ ، لَم تَستَوجِب بِها ميراثا ، ولَم تَستَحِقَّ بِها نَسَبا ، وإنَّ مُعاوِيَةَ كَالشَّيطانِ الرَّجيمِ يأتِي المَرءَ مِن بَينِ يَدَيهِ وعَن خَلفِهِ وعَن يَمينِهِ وعَن شِمالِهِ ، فَاحذَرهُ ، ثُمَّ احذَرهُ ، ثُمَّ احذَرهُ ، وَالسَّلامُ . (5)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 137 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 318 نحوه .
2- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 137 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 429 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 321 كلاهما نحوه .
3- .النّمل : 37 .
4- .مِخَشّ : الفَرَسُ الجَسور (تاج العروس : ج 9 ص 108 «خشش») .
5- .شرح نهج البلاغة : ج 16 ص 181 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 337 الرقم 1800 ، تاريخ دمشق : ج 19 ص 175 و 176 كلاهما نحوه وراجع الاستيعاب : ج 2 ص 101 الرقم 829 .

ص: 221

تاريخ الطبرى_ به نقل از شَعبى _:چون مردم جبال [مناطق داخلى ايران] شوريدند و ماليات دهندگان از پرداخت مالياتْ سر برتافتند و سهل بن حُنَيف ، كارگزار على عليه السلام بر فارس را بيرون كردند ، ابن عبّاس به على عليه السلام گفت : من فارس را برايت آرام مى كنم . پس ابن عبّاس به بصره آمد و زياد را با گروهى انبوه به سوى فارس فرستاد . آنان فارسيان را شكست دادند و ماليات را گرفتند .

تاريخ الطبرى_ به نقل از على بن كثير _: هنگامى كه فارسيان از پرداخت مالياتْ خوددارى كردند ، على عليه السلام با مردم درباره كسى كه او را حاكم فارس كند ، مشورت كرد . جارية بن قدامه به او گفت : اى امير مؤمنان! آيا تو را به مردى راهنمايى نكنم كه سرسخت و سياستمدار و در كار خويش با كفايت است؟ فرمود : «او كيست؟» . گفت : زياد . فرمود : «او مردِ اين كار است» . پس او را والى فارس و كرمان كرد و وى را با چهار هزار نفر به سوى آن جا فرستاد ، و زياد ، آن مناطق را تصرّف كرد تا به راه آمدند .

شرح نهج البلاغة_ به نقل از على بن محمّد مدائنى _: على عليه السلام در دوران خلافتش زياد را حاكم فارس يا بخشى از مناطق آن كرد . پس به شايستگى ، آن جا را اداره نمود و مالياتش را جمع آورى و از آن، محافظت كرد. هنگامى كه معاويه اين را فهميد، به او نوشت : امّا بعد ؛ سوراخ هايى كه شب _ همچون پناه بردنِ پرنده به آشيانه اش _ به آنها پناه مى برى ، تو را فريفته اند . به خدا سوگند ، ااگر درباره تو منتظر آن چيزى نبودم كه خدا بهتر مى داند (پذيرش فرزندْ خواندگى) ، حكم من درباره تو ، مانند گفته آن بنده شايسته (سليمان) بود : «بى گمان ، با سپاهى كه در برابرش تاب ايستادگى نداشته باشند ، به سراغشان مى آييم و از آن جا به خوارى و زبونى ، بيرونشان مى كنيم» . و در پايين نامه شعرى نوشت كه يك بيتش اين بود : اكنون كه پدرت مُرده است ، فراموش كرده اى زمانى را كه در خلافت عمر، براى مردم، سخن گفت . (1) چون نامه معاويه به زياد رسيد ، برخاست و براى مردم، سخنرانى كرد و گفت : شگفتا از پسر [ هند ]جگرخوار و سركرده نفاق! مرا تهديد مى كند ، در حالى كه ميان من و او ، پسر عموى پيامبر خدا ، حايل است كه همسر سرور زنان عالم و پدر دوسبط بزرگوار (حسن و حسين عليهماالسلام) است و داراى ولايت و منزلت و برادرى [ پيامبر صلى الله عليه و آله ] است ، همراه با صدهزار نفر از مهاجر و انصار و دنباله روان آنان به نيكى . هان! به خدا سوگند ، اگر همه اين سپاه (سپاه معاويه) قدمى به سوى من بردارند ، مرا شجاع و سرسخت و شمشيرزن خواهند يافت . سپس به على عليه السلام نامه اى نوشت و نامه معاويه را هم ضميمه كرد . پس على عليه السلام هم به او نامه اى نگاشت و برايش فرستاد : «امّا بعد ؛ من تو را به حكومت آنچه در دست دارى ، گماردم و تو را لايق آن مى بينم. در روزگار عمر ، ابوسفيان ، سخنى نسنجيده و از سر آرزوهاى سردرگم و خيالات نفسانى گفت كه با آن ، نه سزاوار ميراثى مى شوى و نه مستحقّ نَسَبى مى گردى . معاويه ، مانند شيطان رانده شده ،از پس و پيش و چپ و راست به سراغ مردمان مى آيد . از او برحذر باش ، برحذر باش ، برحذر باش! والسلام!» .

.


1- .مقصود معاويه از «پدر»، ابوسفيان است و اين بيت به داستان ياد شده در حديث 6444 اشاره دارد. (م)

ص: 222

أنساب الأشراف :كَتَبَ مُعاوِيَةُ إلى زِيادٍ يَتَوَعَّدُهُ ويَتَهَدَّدُهُ ، فَخَطَبَ النّاسَ فَقالَ : أيُّهَا النّاسُ ، كَتَبَ إلَيَّ ابنُ آكِلَةِ الأَكبادِ ، وكَهفُ النِّفاقِ ، وبَقِيَّةُ الأَحزابِ ، يَتَوعَّدُني ، وبَيني وبَينَهُ ابنُ عَمِّ رَسولِ اللّهِ في سَبعينَ ألفا ، قَبائِعُ سُيوفِهِم عِندَ أذقانِهِم ، لا يَلتَفِتُ أحَدٌ مِنهُم حَتّى يَموتَ ، أمَا وَاللّهِ لَئِن وَصَلَ هذَا الأمرُ إلَيهِ لَيَجِدَنّي ضَرّابا بِالسَّيفِ . (1)

.


1- .أنساب الأشراف : ج 5 ص 199 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 170 نحوه ؛ وقعة صفّين : ص 366 وراجع المعارف لابن قتيبة : ص 346 والغارات : ج 2 ص 647 .

ص: 223

أنساب الأشراف:معاويه به زياد، نامه اى تهديدآميز نوشت. پس زياد براى مردم به سخنرانى پرداخت و گفت : اى مردم! پسر [ هند ]جگرخوار و پناه نفاق و باقى مانده احزاب [ مشرك] ، مرا مى ترساند ، در حالى كه ميان من و او ، پسر عموى پيامبر خدا با هفتاد هزار سپاهى است كه دسته شمشيرهايشان زير چانه هايشان است و رو نمى گردانند ، مگر آن كه كشته شوند . هان! به خدا سوگند ، اگر اين امر (حكومت) به او برسد ، آن گاه ، مرا شمشيرزنى قهّار مى يابد .

.

ص: 224

اُسد الغابة :لَمّا وَلِي زيادٌ بِلادَ فارِسَ لِعَلِيٍّ ، كَتَبَ إلَيهِ مُعاوِيَةُ يُعَرِّضُ لَهُ بِذلِكَ ويَتَهَدَّدُهُ إن لَم يُطِعُه ، فَأَرسَلَ زيادٌ الكِتابَ إلى عَلِيٍّ ، وخَطَبَ النّاسَ وقالَ : عَجِبتُ لِابنِ آكِلَةِ الأَكبادِ ، يَتَهَدَّدُني ، وبَيني وبَينَهُ ابنُ عَمِّ رَسولِ اللّهِ فِي المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ . فَلَمّا وَقَفَ علَى كِتابِهِ عَلِيٌّ عليه السلام كَتَبَ إلَيهِ : إنَّما وَلَّيتُكَ ما وَلَّيتُكَ وأنتَ عِندي أهلٌ لِذلِكَ ، ولَن تُدرِكَ ما تُريدُ إلّا بِالصَّبرِ وَاليَقينِ ، وإنَّما كانَت مِن أبي سُفيانَ فَلتَةٌ زَمَنَ عُمَرَ لا تَستَحِقُّ بِها نَسَبا ولا ميراثا ، وإنَّ مُعاوِيَةَ يَأتِي المَرءَ مِن بَينِ يَدَيهِ ومِن خَلفِهِ ، فَاحذَرهُ ، وَالسَّلامُ . (1)

نهج البلاغة :مِن كتابٍ لَهُ عليه السلام إلى زِيادِ بنِ أبيهِ ، وقَدَ بَلَغَهُ أنَّ مُعاوِيَةَ كَتَبَ إلَيهِ يُريدُ خَديعَتَهُ بِاستِلحاقِهِ : وقَد عَرَفتُ أنَّ مُعاوِيَةَ كَتَبَ إلَيكَ يَستَزِلُّ لُبَّكَ ، ويَسَتِفلُّ غَربَكَ (2) ، فَاحذرَهُ فَإِنَّما هُوَ الشَّيطانُ ؛ يَأتِي المرَءَ مِن بَينِ يَديَهِ ومِن خَلفِهِ ، وعَن يَمينِهِ وَعن شِمالِهِ ، لِيَقتَحِمَ غَفلَتَهُ ، ويَستَلِبَ غِرَّتَهُ . وقَد كانَ مِن أبي سُفيانَ في زَمَنِ عُمَرَ بنِ الخَطّابِ فَلتَةٌ مِن حَديثِ النَّفسِ ، وَنزغَةٌ مِن نَزَغاتِ الشَّيطانِ : لا يَثبُتُ بِها نَسَبٌ ، ولا يُستَحَقُّ بِها إرثٌ ، وَالمُتَعَلِّقُ بِها كَالواغِلِ المُدَفَّعِ (3) ، وَالنَّوطِ المُذَبذَبِ (4) . فَلَمّا قَرَأَ زِيادٌ الكِتابَ قالَ : شَهِدَ بِها ورَبِّ الكَعبَةِ . ولَم تَزَل في نَفسِهِ حَتَّى ادّعَاهُ مُعاوِيَةُ . (5)

.


1- .اُسد الغابة : ج 2 ص 337 الرقم 1800 وراجع تاريخ دمشق : ج 19 ص 175 و 176 والاستيعاب : ج 2 ص 101 الرقم 829 .
2- .الغَرْب : الحِدّة والشوكة (النهاية : ج 3 ص 351 «غرب») .
3- .الواغِل المدفّع : الَّذي يَهجم على الشراب لِيَشربَ مَعهم وليس منهم ، فلا يَزال مُدَفّعا بَينَهم (النهاية : ج 5 ص 209 «وغل») .
4- .النَّوْطِ المُذَبذَب:أراد ما يُناط برَحل الراكب من قَعبٍ أو غيره ، فهو أبدا يتحرّك (النهاية : ج5 ص128 «نوط»).
5- .نهج البلاغة : الكتاب 44 .

ص: 225

اُسد الغابة :چون زياد از طرف على عليه السلام بر شهرهاى فارسْ حكومت يافت ، معاويه به او نامه اى نوشت و متعرّض او شد و وى را در صورت مطيع نشدنش تهديد كرد . پس زياد ، نامه را براى على عليه السلام فرستاد و براى مردم ، سخن راند و گفت : از پسر [ هند] جگرخوار در شگفتم . مرا تهديد مى كند ، در حالى كه ميان من و او ، پسرعموى پيامبر خدا به همراه مهاجر و انصار ، حايل است . پس چون على عليه السلام از مضمون نامه آگاه شد ، به زياد نوشت : «من تو را به حكومت آنچه در دست دارى ، گماردم و تو را لايق آن مى بينم و [ بدان كه ]آنچه را مى خواهى ، جز با شكيبايى و يقين ، نخواهى يافت . مبناى اين ادّعاى [ برادرى تو و معاويه] ، سخن نسنجيده ابوسفيان در روزگار خلافت عمر است كه با آن ، نه مستحقّ نَسَبى مى شوى و نه ارثى ، و البتّه معاويه [همانند شيطان ، براى فريفتن ]از پس و پيش مردمان مى آيد . پس ، از او حذر كن ! والسلام!» .

نهج البلاغة _ بخشى از نامه امام على عليه السلام به زياد بن اَبيهْ ، هنگامى كه به امام عليه السلام خبر رسيد كه معاويه نامه اى به او نوشته و مى خواهد با برادر خواندن او فريبش دهد _ :دانستم كه معاويه نامه اى به تو نوشته و مى خواهد عقلت را بلغزاند و از تيزى ات بكاهد . پس ، از او حذر كن كه او شيطان است ؛ از پيش رو و پشت سر و چپ و راست ، نزد آدمى مى آيد تا در غفلتش بر وى يورش برد و در بى خبرى اش او را از ميان بردارد . و در روزگار عمر ، ابوسفيان ، از خاطرات نفسانى و وسوسه هاى شيطانى خود ، سخنى نسنجيده گفت كه نه نَسَبى بِدان ثابت مى شود و نه حقِّ ارثى بدان پديد مى آيد ، و كسى كه خود را از آن بياويزد ، چون كسى است كه به جمع ميخوران بپيوندد ، امّا آنان او را برانند و يا چون آوندى است كه به پالان ، متصل است [ و آرام و قرار ندارد] . زياد ، چون نامه را خواند ، گفت : «به خداى كعبه سوگند ، على ، بدان [ سخن ابو سفيان] ، شهادت داد» و اين ، پيوسته در خاطرش بود تا معاويه او را برادر خويش خواند .

.

ص: 226

تاريخ الخلفاء :وفي سَنَةِ ثلاثٍ وأربَعينَ ... استَلحَقَ (1) مُعاوِيَةُ زيادَ بنَ أبيهِ ، وهِيَ أوَّلُ قَضِيَّةٍ غَيَّر فيها حُكمَ النَّبِيِّ عَلَيهِ الصَّلاةُ وَالسَّلامُ فِي الإِسلامِ . (2)

تاريخ دمشق عن سعيد بن المسيّب :أوَّلُ مَن رَدَّ قَضاءَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، دَعوَةُ مُعاوَيِةَ. (3)

تاريخ دمشق عن ابن أبي نجيح :أوَّلُ حُكمٍ رُدَّ مِن حُكمِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله الحُكمُ فيزِيادٍ. (4)

تاريخ دمشق عن عمرو بن نعجة :أوَّلُ ذُلٍّ دَخَلَ عَلَى العَرَبِ قَتلُ الحُسَينِ وَادِّعاءُ زِيادٍ . (5)

مروج الذهب :لَمّا هَمَّ مُعاوِيَةُ بِإِلحاقِ زِيادٍ بِأَبي سُفيانَ أبيهِ _ وذلِكَ في سَنَةِ أربَعٍ وأربَعينَ _ شَهِدَ عِندَهُ زِيادُ بنُ أسماءَ الحرمازِيُّ ومالِكُ بنُ رَبيعَةَ السَّلولِيُّ وَالمُنذِرُ بنُ الزُّبَيرِ بنِالعَوّامِ : أنَّ أبا سُفيانَ أخبَرَ أ نَّهُ ابنُهُ ... ثُمَّ زادَهُ يَقينا إلى ذلِكَ شَهادَةُ أبي مَريَمَ السَّلولِيَّ ، وكانَ أخبَرَ النّاسَ بِبَدءِ الأَمرِ ، وذلِكَ أ نَّهُ جَمَعَ بَينَ أبي سُفيانَ وسُمَيَّةَ اُمِّ زِيادٍ فِي الجاهِلِيَّةِ عَلى زِنى . وكانَت سُمَيَّةُ مِن ذَواتِ الرّاياتِ بِالطّائِفِ تُؤَدِّي الضَّريبَةَ إلَى الحارِثِ بنِ كَلَدَةَ ، وكانَت تَنزِلُ بِالمَوضِعِ الَّذي تَنزِلُ فيهِ البَغايا بِالطّائِفِ خارِجا عَنِ الحَضَرِ في مَحَلَّةٍ يُقالُ لَها : حارَةُ البَغايا . (6)

.


1- .في المصدر : «استخلف» ، والصحيح ما أثبتناه .
2- .تاريخ الخلفاء : ص 235 .
3- .تاريخ دمشق : ج 19 ص 179 .
4- .تاريخ دمشق : ج 19 ص 179 .
5- .تاريخ دمشق : ج 19 ص 179 .
6- .مروج الذهب : ج 3 ص 14 .

ص: 227

تاريخ الخلفاء _در سال 43 هجرى ، ... معاويه زياد بن ابيه را به خود ملحق كرد و برادر خود دانست و اين ، نخستين ماجرا در اسلام است كه حكم پيامبر خدا (1) در آن ، تغيير داده شد .

تاريخ دمشق_ به نقل از سعيد بن مُسيَّب _: نخستين كسى كه حكم پيامبر خدا را تغيير داد ، معاويه بود كه زياد را برادر خود خواند .

تاريخ دمشق_ به نقل از ابن ابى نجيح _: نخستين حكم از احكام پيامبر خدا كه رد شد ، حكم [ برادرخواندگى ]زياد بود .

تاريخ دمشق_ به نقل از عمرو بن نعجه _: نخستين خوارى هايى كه به عرب رسيد ، قتل حسين عليه السلام و برادرخواندگى زياد [ با معاويه ]بود .

مروج الذهب :چون معاويه تصميم به ملحق كردن زياد به پدرش ابوسفيان گرفت _ و اين در سال 44 هجرى بود _ ، زياد بن اسماء حرمازى و مالك بن ربيعه سلولى و منذر بن زبير بن عوّام ، شهادت دادند كه ابو سفيان ، زياد را پسر خود دانسته است ... . سپس شهادت ابو مريم سلولى ، اطمينان بيشترى آورد ؛ چرا كه او از ديگران به آغاز كار ، آگاه تر بود ؛ زيرا او در جاهليت ، ابو سفيان و سُميّه مادر زياد را براى زنا به هم رسانده بود . سميّه از زنان بدكاره صاحب پرچم در طائف بود كه بخشى از مزد خود را به [ اربابش ] حارث بن كلده مى داد و در جايى مى نشست كه زنان بدكاره طائف مى نشستند ؛ محلّه اى بيرون از شهر طائف به نام «جايگاه بدكاره ها» .

.


1- .مقصود ، حكم فقهى پيامبر خدا درباره «فرزند» است كه در حديث 6460 نيز بر زبان امام حسن عليه السلام جارى شده است. (م)

ص: 228

تاريخ اليعقوبي :كانَ زِيادُ بنُ عُبَيدٍ عامِلَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عَلى فارِسَ ، فَلَمّا صارَ الأَمرُ إلى مُعاوِيَةَ كَتَبَ إلَيهِ يَتَوَعَّدُهُ ويَتَهَدَّدُهُ ، فَقامَ زِيادٌ خَطيبا ، فَقالَ : إنَّ ابنَ آكِلَةِ الأَكبادِ ، وكَهفَ النِّفاقِ ، وَبقِيَّةَ الأَحزابِ ، كَتَبَ يِتَوَعَّدُني وَيَتَهدَّدُني ، وَبيني وبَينَهُ ابنا بِنتِ رَسولِ اللّهِ في تِسعين ألفا ، واضِعي قَبائِعَ سُيوفِهِم تَحتَ أذقانِهِم ، لا يَلتَفِتُ أحَدُهُم حَتّى يَموتَ ، أمَا وَاللّهِ لَئِن وَصَلَ إلَيَّ لَيَجِدَنّي أحمَزَ ، ضَرّابا بِالسَّيفِ . فَوَجَّهَ مُعاوِيَةُ إلَيهِ المُغيرَةَ بنَ شُعبَةَ ، فَأَقدَمَهُ ثُمَّ ادّعَاهُ ، وألحَقَهُ بِأَبي سُفيانَ ، ووَلّاهُ البَصرَةَ ، وأحضَرَ زِيادٌ شُهودا أربَعَةً ، فَشَهِدَ أحَدُهُم أنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ أعلَمَهُ أ نَّهُم كانوا جُلوسا عِندَ عُمَرَ بنِ الخَطّابِ حينَ أتاهُ زِيادٌ بِرِسالَةِ أبي موسَى الأَشعَرِيِّ ، فَتَكَلَّمَ زِيادٌ بِكَلامٍ أعجَبَهُ ، فَقالَ : أكُنتَ قائِلاً لِلنّاسِ هذا عَلَى المِنبَرِ ؟ قالَ : هُم أهوَنُ عَلَيَّ مِنكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، فَقالَ أبو سُفيانُ : وَاللّهِ لَهُوَ ابني ، ولَأَنا وَضَعتُهُ في رَحِمِ اُمِّهِ . قُلتُ : فَما يَمنَعُكَ مِن ادِّعائِهِ ؟ قالَ : مَخافَةُ هذَا العَيرِ (1) النّاهِقِ . وتَقَدَّمَ آخَرُ فَشَهِدَ عَلى هذِهِ الشَّهادَةِ . قالَ زِيادٌ الهَمدانِيُّ : لَمّا سَأَلَهُ زِيادٌ : كَيفَ قَولُكَ في عَلِيٍّ ؟ قالَ : مِثلُ قَولِكَ حينَ وَلّاكَ فارِسَ ، وشَهِدَ لَكَ أ نَّكَ ابنُ أبي سُفيانَ . وتَقَدَّمَ أبو مَريَمَ السَّلولِيُّ فَقالَ : ماأدري ما شَهادَةُ عَلِيٍّ ، ولكِنّي كُنتُ خَمّارا بِالطّائِفَ ، فَمَرَّ بيأبو سُفيانُ مُنصَرِفا مِن سَفَرٍ لَهُ ، فَطَعِم وَشَرِبَ ، ثُمَّ قالَ : يا أبا مَريَمَ طالَتِ الغُربَةُ ، فَهَل مِن بَغِيٍّ ؟ فَقُلتُ : ما أجِدُ لَكَ إلّا أَمةَ بَني عَجلانَ . قالَ : فَائِتني بِها عَلى ما كانَ مِن طولِ ثَديَيها ونَتنِ رُفغِها (2) ، فَأَتَيتُهُ بِها ، فَوَقَعَ عَلَيها ، ثُمَّ رَجَعَ إلَيَّ فَقالَ لي : يا أبا مَريَمَ ، لَاستَلَّت ماءَ ظَهرِي استِلالاً تثيبُ ابنَ الحَبلِ (3) في عَينِها . فَقالَ لَهُ زِيادٌ : إنَّما أتَينا بِكَ شاهِدا ، ولَم نَأتِ بِكَ شاتِما ! قالَ : أقولُ الحَقَّ عَلى ما كانَ . فَأَنفَذَ مُعاوِيَةُ ... (4) قالَ : ما قَد بَلَغَكُم وشَهِدَ بِما سَمِعتُم ، فَإِن كانَ ما قالوا حَقّا ، فَالحَمدُ للّهِِ الَّذي حَفِظَ مِنّي ما ضَيَّعَ النّاسُ ، ورَفَعَ مِنّي ما وَضَعوا ، وإن كانَ باطِلاً ، فَمُعاوِيَةُ وَالشُّهودُ أعلَمُ ، وما كانَ عُبيَدٌ إلّا والِدا مَبرورا مَشكورا . (5)

.


1- .العَيْر : الحمار الوحشيّ (النهاية : ج 3 ص 328 «عير») .
2- .الرُّفْغ _ بالضمّ والفتح _ : واحدُ الأرفاغ ، وهي اُصولُ المَغابن كالآباط والحَوالب ، وغيرها من مَطاوي الأعضاء ، وما يَجتمع فيه من الوَسَخ والعَرَق (النهاية : ج 2 ص 244 «رفغ») .
3- .قوله : « تثيب ابن الحبل » هكذا في الأصل (هامش المصدر) .
4- .بياض في المصدر .
5- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 218 وراجع الفخري : ص 109 وأنساب الأشراف : ج 5 ص 199 _ 203 .

ص: 229

تاريخ اليعقوبى :زياد بن عبيد ، كارگزار على بن ابى طالب عليه السلام بر استان فارس بود . چون معاويه به خلافت رسيد ، به او نامه نوشت و او را تهديد كرد و ترساند . پس زياد به سخنرانى ايستاد و گفت : پسر [ هند ]جگرخوار و پناهگاه نفاق و بازمانده احزاب [ مشرك] ، نامه اى تهديدآميز به من نوشته ، در حالى كه ميان من و او ، پسران دختر پيامبر خدا با نود هزار سپاهى هستند كه دسته شمشيرهايشان در زير چانه هايشان است و رو نمى گردانند تا به شهادت رسند . هان! به خدا سوگند ، اگر به من برسد ، مرا سرسخت و شمشيرزن خواهد يافت . پس معاويه ، مغيرة بن شُعبه را به سوى زياد فرستاد و او را آورد و سپس او را برادر خود و فرزند ابوسفيان خواند و حكومت بصره را به او سپرد و زياد ، چهار شاهدْ حاضر نمود كه يكى از آنان شهادت داد على بن ابى طالب عليه السلام به او گفته است كه : آنان نزد عمر نشسته بودند كه زياد ، نامه ابو موسى اشعرى را آورد و سخنانى گفت كه عمر ، خوشش آمد و به وى گفت : آيا مى توانى بر بالاى منبر و در حضور مردم ، همين ها را بگويى؟ زياد گفت : اى امير مؤمنان! براى من سخن گفتن در برابر آنان آسان تر از سخن گفتن در حضور توست . پس ابو سفيان گفت : به خدا سوگند ، او پسر من است و من نطفه او را در رَحِم مادرش نهادم . گفتم : پس چه چيزى مانع ادّعايت مى شود؟ گفت : ترس از اين درازگوش عربده كش! و ديگرى [ نيز ] پيش آمد و بر اين ، شهادت داد و چون زياد از او پرسيد كه درباره على چه مى گويد ، گفت : مانند همان نظر و گفتار تو را مى گويم ، هنگامى كه تو را حاكم فارس كرد و برايت شهادت داد كه پسر ابو سفيانى . و ابو مريم سَلولى پيش آمد و گفت : من نمى دانم شهادت على چيست ؛ امّا من در طائف ، شراب فروش بودم . ابوسفيان در بازگشت از سفرش بر من گذشت . پس غذا خورد و نوشيد . سپس گفت : اى ابومريم! مسافرت و دورى از وطن به درازا كشيده است . آيا زن بدكاره اى سراغ دارى؟ گفتم : كسى براى تو سراغ ندارم ، جز كنيز بنى عَجْلان . گفت : با آن كه پستان هايش آويزان و زير بغلش چرك و بد بوست ، او را بياور . او را آوردم . با او در آميخت . سپس به نزد من بازگشت و به من گفت : اى ابو مريم! چنان آب پشتم را جذب كرد كه باردارى را در چشمانش ديدم . زياد گفت : ما تو را براى شهادت دادن آورده ايم ، نه براى بدگويى! گفت : من حقيقت را آن گونه كه بوده ، مى گويم . پس معاويه شهادت ها را تنفيذ كرد (معتبر شمرد) ... . (1) زياد گفت : خبرش به شما رسيد و شهادت ها را شنيديد . پس اگر درست گفتند ، سپاسْ خداى را كه آنچه را مردم از من تباه كرده بودند ، نگاه داشت و هرچه از من فرو نهاده بودند ، بالا برد ، و اگر نادرست گفتند ، پس معاويه و شاهدان ، آگاه ترند و البته عبيد ، جز پدرى نيكوكار و قدرشناس نبود [ كه بايد سپاس گزارش باشم] .

.


1- .در اين جا ، در متن تاريخ اليعقوبى ، افتادگى ديده مى شود .

ص: 230

تاريخ دمشق عن هشام بن محمّد عن أبيه :كانَ سَعيدُ بنُ سَرحٍ مَولى حَبيبِ بنِ عَبدِ شَمسٍ شيعَةً لِعَلِيّ بنِ أبي طالِبٍ ، فَلَمّا قَدِمَ زِيادٌ الكوفَةَ والِيا عَلَيها أخافَهُ ، وطَلَبَهُ زِيادٌ ، فَأَتَى الحَسَنَ بنَ عَلِيٍّ ، فَوَثَبَ زِيادٌ عَلى أخيهِ ووَلَدِهِ وَامرَأَتِهِ فَحَبَسَهُم ، وأخَذَ مالَهُ ، وهَدَمَ دارَهُ . فَكَتَبَ الحَسَنُ إلى زِيادٍ : مِنَ الحَسَنِ بنِ عَلِيٍّ إلى زِيادٍ ، أمّا بَعدُ ، فَإنَّكَ عَمَدتَ إلى رَجُلٍ مِنَ المُسلِمينَ لَهُ ما لَهُم وعَلَيهِ ما عَلَيهِم ، فَهَدَّمتَ دارَهُ ، وأخَذتَ مالَهُ وعِيالَهُ فَحَبَستَهُم ، فَإِذا أتاكَ كِتابي هذا فَابنِ لَهُ دارَهُ ، وَاردُد عَلَيهِ عِيالَهُ ومالَهُ ، فَإِنّي قَد أجرَتُهُ ، فَشَفِّعني فيهِ . فَكَتَبَ إلَيهِ زِيادٌ : مِن زِيادِ بنِ أبي سُفيانَ إلَى الحَسَنِ بنِ فاطِمَةَ ، أمّا بَعدُ ، فَقدَ أتاني كِتابُكَ تَبدَأ فيهِ بِنَفسِكَ قَبلي ، وأنتَ طالِبُ حاجَةٍ ، وأنَا سُلطانٌ وأنتَ سوقَةٌ ، كَتَبتَ إلَيَّ في فاسِقٍ لا يُؤويهِ إلّا مِثلُهُ ، وشَرٌّ مِن ذلِكَ تَوَلّيهِ أباكَ وإيّاكَ ، وقَد عَلِمتُ أ نَّكَ قَد آوَيتَهُ إقامَةً مِنكَ عَلى سوءِ الرَّأيِ ، ورِضا مِنكَ بِذلِكَ ، وَايمُ اللّهِ لا تَسبِقُني بِهِ ولَو كانَ بَينَ جِلدِكَ ولَحمِكَ ، وإن نِلتُ بَعضَكَ ، غَيرَ رَفيقٍ بِكَ ولا مُرعٍ عَلَيكَ ، فَإنَّ أحَبَّ لَحمٍ إلَيَّ آكُلُهُ لَلَّحمِ الَّذي أنتَ مِنهُ ، فَأَسلِمهُ بِجَريرَتِهِ إلى مَن هُوَ أولى بِهِ مِنكَ ، فَإِن عَفَوتُ عَنهُ لَم أكُن شَفَّعتُكَ فيهِ ، وإن قَتَلتُهُ لَم أقتُلهُ إلّا بِحُبِّهِ إيّاكَ . فَلَمّا قَرَأَ الحَسَنُ عليه السلام الكِتابَ تَبَسَّمَ ، وكَتَبَ إلى مُعاوِيَةَ يَذكُرُ لَهُ حالَ ابنِ سَرحٍ ، وكِتابَهُ إلى زِيادٍ فيهِ ، وإجابَةَ زِيادٍ إيّاهُ ، ولَفَّ كِتابَهُ في كِتابِهِ ، وبَعَثَ بِهِ إلى مُعاوِيَةَ . وكَتَبَ الحَسَنُ إلى زِيادٍ : مِنَ الحَسَنِ بنِ فاطِمَةَ إلى زِيادِ بنِ سُمَيَّةَ : « الوَلَدُ لِلفِراشِ ولِلعاهِرِ الحَجَرُ » . فَلَمّا وَصَلَ كِتابُ الحَسَنِ إلى مُعاوِيَةَ ، وقَرَأَ مُعاوِيَةُ الكِتابَ ضاقَت بِهِ الشّامُ ، وكَتَبَ إلى زِيادٍ : أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ الحَسَنَ بنَ عَلِيٍّ بَعَثَ بِكِتابِكَ إلَيَّ جَوابَ كِتابِهِ إلَيكَ فِي ابنِ سَرحٍ ، فَأَكثَرتُ التَّعَجُّبَ مِنكَ ، وعَلِمتُ أنَّ لَكَ رَأيَينِ : أحَدَهُما مِن أبي سُفيانَ ، وَالآخَرَ مِن سُمَيَّةَ ، فَأَمَّا الَّذي مِن أبي سُفيانَ فَحِلمٌ وحَزمٌ ، وأمّا رَأيُكَ مِن سُمَيَّةَ فَما يَكونُ رَأيُ مِثلِها ؟ ومِن ذلِكَ كِتابُكَ إلَى الحَسَنِ تَشتِمُ أباهُ ، وتُعَرِّضُ لَهُ بِالفِسقِ ، ولَعَمري لَأَنتَ أولى بِالفسِقِ مِنَ الحَسَنِ ، ولَأَبوكَ إذ كُنتُ تُنسَبُ إلى عُبَيدٍ أولى بِالفِسقِ مِن أبيهِ . وإنَّ الحَسَنَ بَدَأ بِنَفسِهِ ارتِفاعا عَلَيكَ ، وإنَّ ذلِكَ لَم يَضَعكَ ، وأمّا تَركُكَ تَشفيعَهُ فيما شَفَعَ فيهِ إليكَ فَحَظٌّ دَفَعتَهُ عَن نَفسِكَ إلى مَن هُوَ أولى بِهِ مِنكَ . فَإِذا قَدِمَ عَلَيكَ كِتابي فَخَلِّ ما في يَدَيكَ لِسَعيدِ بنِ سَرحٍ ، وابنِ لَهُ دارَهُ ، ولا تَعرِض لَهُ ، وَاردُد عَلَيهِ مالَهُ ، فَقَد كَتَبتُ إلَى الحَسَنِ أن يُخبِرَ صاحِبَهُ إن شاءَ أقامَ عِندَهُ ، وإن شاءَ رَجَعَ إلى بَلَدِهِ ، لَيسَ لَكَ عَلَيهِ سُلطانٌ بِيَدٍ ولا لِسانٍ ، وأمّا كِتابُكَ إلَى الحَسَنِ بِاسمِهِ ولا تَنسِبُهُ إلى أبيهِ فَإِنَّ الحَسَنِ _ وَيلَكَ _ مَن لا يُرمى بِهِ الرَّجَوانِ (1) ! أ فَإِلى اُمِّهِ وكَلتَهُ ! لا اُمَّ لَكَ ؟ ! هي فاطِمَةُ بِنتُ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ! وتِلكَ أفخَرُ لَهُ ، إن كُنتَ تَعقِلُ . وكَتَبَ في أسفَلِ الكِتابِ : تَدارَك ما ضَيَّعتَ مِن بَعدِ خُبرَةٍ وأنتَ أريبٌ بِالاُمورِ خَبيرُ أما حَسَنٌ بِابنِ الَّذي كانَ قَبلَهُ إذا سارَ سارَ المَوتُ حَيثُ يَسيرُ وهَل يَلِدُ الرِّئبالُ إلّا نَظيرَهُ فَذا حَسَنٌ شِبهٌ لَهُ ونَظيرُ ولكِنَّهُ لَو يَوزَنُ الحِلمُ وَالحِجى بِرَأيٍ لَقالوا فَاعلَمَنَّ ثَبيرُ (2)

.


1- .مثل يضرب لمن لا يُخدع فيُزال عن وجه إلى وجه ، وأصله الدلو يُرمى بها رَجَوا البئر (أساس البلاغة : ص 157) .
2- .تاريخ دمشق : ج 19 ص 198 .

ص: 231

تاريخ دمشق_ به نقل از هِشام بن محمّد ، از پدرش _: سعيد بن سَرْح ، آزادشده حبيب بن عبد شمس ، پيرو على بن ابى طالب عليه السلام بود . چون زياد به عنوان حاكم به كوفه آمد ، از او ترسيد . [ زياد] در پى او فرستاد . او نزد حسن بن على عليهماالسلامرفت . زياد هم بر برادر و فرزند و همسرش يورش بُرد و آنان را زندانى كرد و دارايى اش را گرفت و خانه اش را ويران كرد . حسن عليه السلام به زياد نوشت : «از حسن بن على به زياد! امّا بعد ؛ تو آهنگ مردى از مسلمانان را كرده اى كه حقّى و وظيفه اى چون ديگر مسلمانان دارد و خانه اش را ويران كرده ، دارايى اش را گرفته اى و خانواده اش را زندانى كرده اى . چون اين نامه ام به تو رسيد ، خانه اش را برايش بساز و خانواده و دارايى اش را به او بازگردان _ كه من او را در پناه خود گرفته ام _ و شفاعت مرا در حقّ او بپذير . پس زياد به او نوشت : از زياد بن ابى سفيان به حسن بن فاطمه! امّا بعد ؛ نامه ات كه در آن نامت را پيش از نام من نوشته بودى ، رسيد ، در حالى كه تو درخواست چيزى دارى و من حاكم هستم و تو رعيّتى . درباره فاسقى به من نامه نوشته اى كه جز كسى مانند خودش ، پناهش نمى دهد و بدتر از اين ، دوستى او با تو و پدر توست و من دانستم كه تو او را از سرِ پافشارى بر رأى نادرستت و رضايت به آن ، پناه داده اى . به خدا سوگند ، تو از من بر او پيشى نمى گيرى [ و من از او دست برنمى دارم] . حتّى اگر ميان پوست و گوشت تو [ پنهان ]باشد ، او را مى گيرم ، بى آن كه با تو مدارا كنم و يا حرمتت را پاس دارم ؛ چرا كه خوردن گوشت تو را بيش از ديگر گوشت ها دوست دارم . پس به خاطر جرمش او را تسليم كسى كن كه از تو به او سزاوارتر است ، كه اگر از او درگذرم ، به خاطر شفاعت تو نخواهد بود ، و اگر او را بكشم ، جز به خاطر محبّتش به تو نخواهد بود . [ امام] حسن عليه السلام چون نامه را خواند ، لبخندى زد و نامه اى به معاويه نوشت و وضعيت [ سعيد] بن سَرح و نيز نامه نگارى خود با زياد را بازگفت و نامه زياد را در لاى نامه خود پيچيد و براى معاويه فرستاد . حسن عليه السلام سپس به زياد ، چنين نوشت : «از حسن بن فاطمه به زياد بن سُميّه! الولدُ للفِراشِ وللعاهِرِ الحَجَرُ ؛ فرزند ، از آنِ خانواده است و بدكار ، بهره اى جز سنگ ندارد» . (1) پس چون نامه [امام] حسن عليه السلام به معاويه رسيد و معاويه نامه را خواند ، شام بر او تنگ شد و به زياد نوشت: امّا بعد ؛ حسن بن على ، پاسخ نامه ات به او را در باره ابن سَرْح ، براى من فرستاده است . از تو بسى درشگفتم و فهميدم كه دوگونه رأى و انديشه دارى : يكى از ابوسفيان و ديگرى از سُميّه . از ابوسفيان ، بردبارى و دورانديشى را به ارث برده اى ، و امّا آنچه از سُميّه به ارث برده اى ، رأى [زنى ]مانند او چگونه خواهد بود ؟ و از جمله آن ، همين نامه ات به حسن است كه به پدرش دشنام داده اى و به فسق ، متّهمش كرده اى . به جانم سوگند ، تو به فسق ، سزاوارى و نه حسن ، و پدرت _ آن گاه كه به عُبيد ، منسوب بودى _ به فسق ، سزاوار است و نه پدر حسن . و حسن به نام خود آغاز كرده است ، چون از تو برتر است و اين تو را كوچك نمى كند . و امّا اعتنا نكردن به شفاعت او در آنچه شفاعت كرده بود ، بهره اى بود كه خود را از آن ، محروم ساختى و نصيب شايسته تر از خود كردى . پس چون نامه ام به تو رسيد ، از آنچه از سعيد بن سَرْح گرفته اى دست بردار و خانه اش را برايش بساز و متعرّض او مشو و دارايى اش را به او بازگردان كه من به حسن نوشته ام كه به ابن سرح بگويد ، اگر بخواهد ، نزد او [در مدينه ]بماند و اگر خواهد ، به وطنش بازگردد كه تو نه به دست و نه به زبان ، تسلّطى بر او ندارى . و امّا درباره نامه ات به حسن و نسبت ندادن او به پدرش ؛ واى بر تو! حسن ، كسى است كه گردى بر دامنش نمى نشيند . آيا او را به مادرش نسبت داده اى ، اى بى مادر؟! مادر او فاطمه دختر پيامبر خداست و اين ، براى او افتخار بزرگ ترى است ، اگر مى فهميدى . و در پايين نامه نوشت : اينك كه فهميدى ، آنچه را تباه كرده اى ، جبران كن و تو داناى به امور و آگاهى . امّا حسن ، پسر كسى است كه پيش از او هر كجا مى رفت ، مرگ را با خود مى برد . و آيا شير ، جز شير مى زايد؟ پس اين ، حسن است ، شبيه و نظير او . امّا اگر بردبارى و خِرد ، وزن شود با رأى و نظر [ تو] خواهند گفت كه به سنگينى كوه است .

.


1- .اين عبارت ، حديثى مشهور از پيامبر خداست. (م)

ص: 232

. .

ص: 233

. .

ص: 234

تاريخ الطبري عن مسلمة والهذلي وغيرهما :إنَّ مُعاوِيَةَ استَعمَلَ زِيادا عَلَى البَصرَةِ وخُراسانَ وسَجِستانَ ، ثُمَّ جَمَعَ لَهُ الهِندَ وَالبَحرَينِ وعُمانَ ، وقَدِمَ البَصرَةَ في آخِرِ شَهرِ رَبيعِ الآخرِ _ أو غُرَّةِ جُمادَى الاُولى _ سَنَةَ خَمسٍ ، وَالفِسقُ بِالبَصرَةِ ظاهِرٌ فاشٍ ، فَخَطَبَ خُطبَةً بَتراءَ ، لَم يَحمَدِ اللّهَ فيها : إنّي رَأَيتُ آخِرَ هذَا الأَمرِ لا يَصلُحُ إلّا بِما صَلَحَ بِهِ أوَّلُهُ ، لينٌ في غَيرِ ضَعفٍ ، وشِدَّةٌ في غَيرِ جِبرِيَّةٍ وعُنفٍ ، وإنّي اُقسِمُ بِاللّهِ لَاخُذَنَ الوَلِيَّ بِالوَليِّ ، وَالمُقيمَ بِالظّاعِنِ ، وَالمُقبِلَ بِالمُدبِرِ ، وَالصَّحيحَ مِنكُم بِالسَّقيمِ ، حَتّى يَلقَى الرَّجلُ مِنكُم أخاهُ فَيقولُ : انجُ سَعدٌ فَقَد هَلَكَ سَعيدٌ ، أو تَستَقيمَ لي قَناتُكُم . إنَّ كِذبَةَ المِنبَرِ تَبقى مَشهورَةً ، فَإِذا تَعَلَّقتُم عَلَيَّ بِكِذبَةٍ فَقَد حَلَّت لَكُم مَعصِيَتي ، وإذا سَمِعتُموها مِنّي فَاغتَمِزوها فِيَّ ، وَاعلَموا أنَّ عِندي أمثالَها ، مَن بُيِّتَ مِنكُم فَأَنَا ضامِنٌ لِما ذَهَبَ لَهُ . إيّايَ ودَلَجُ اللَّيلِ ، فَإِنّي لا اُوتى بِمُدلِجٍ إلّا سَفَكتُ دَمَهُ ، وقَد أجّلَتُكُم في ذلِكَ بِقَدرِ ما يَأتِي الخَبَرُ الكوفَةَ وَيرجِعُ إلَيَّ . وإيّايَ ودَعوَى الجاهِلِيَّةِ ، فَإِنّي لا أجِدُ أحَدا دَعا بِها إلّا قَطَعتُ لِسانَهُ ، وقَد أحدَثتُم أحداثا لم تَكُن ، وقَد أحدَثنا لِكُلٍّ ذَنبٍ عُقوبَةً ، فَمَن غَرَّقَ قَوما غَرَّقتُهُ ، ومَن حَرَّقَ عَلى قَومٍ حَرَّقناهُ ، ومَن نَقَبَ بَيتا نَقَبتُ عَن قَلبِهِ ، ومَن نَبَشَ قَبرا دَفَنتُهُ فيهِ حَيّا ، فَكُفّوا عَنّي أيدِيَكُم وألسِنَتَكُم أكفُف يَدي وأذايَ ، لا يَظهَرُ مِن أحَدٍ مَنكُم خِلافَ ما عَلَيهِ عامَّتُكُم إلّا ضَرَبتُ عُنُقَهُ . (1)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 217 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 472 ، العقد الفريد : ج 3 ص 153 ، شرح نهج البلاغة : ج 16 ص 201 ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 215 و 216 وفيه ذيله من «إنّي اُقسم باللّه ...» وفيه «كتب زياد كتابا قُرئ على أهل المصر نسخته» وراجع تاريخ دمشق : ج 19 ص 179 .

ص: 235

تاريخ الطبرى_ به نقل از مَسلَمه و هُذَلى و ديگران _: معاويه زياد را بر بصره و خراسان و سيستان گمارد . سپس هند و بحرين و عُمان را نيز به او سپرد و زياد در آخر ماه ربيعِ ثانى يا اوّل جمادى اوّل سال پنجم [ فرماندارى اش] (1) به بصره درآمد و فسق و نا امنى در بصره آشكار و گسترده بود . پس خطبه اى بدون «بسم اللّه » و حمد الهى خواند : من چنين ديدم كه پايان اين كارْ سامان نمى يابد ، جز به همان گونه كه آغاز آن سامان گرفت : نرمى بدون ناتوانى ، و شدّت و تندى بدون زور و اجبار . من به خدا سوگند ياد مى كنم كه دوست را به [ گناه ]دوست مى گيرم و مقيم را به جاى مسافر ، و آمده را به [ جزاى] رفته ، و سالم را به [ سزاى] بيمار ، تا آن جا كه مردى از شما برادرش را ببيند و بگويد : «سعد را نجات بده كه سعيد ، هلاك شد» و تا آن گاه كه نيزه هايتان با من همراه شود . دروغ گفتن بر بالاى منبر بر سرِ زبان ها مى افتد . پس اگر از من دروغى گرفتيد ، سرپيچى از من برايتان رواست ، و اگر از من دروغى شنيديد ، بر من خرده گيريد و گر نه بدانيد كه باز هم مانند آن خواهم گفت . براى هركس از شما كه به وى شبيخون زده شود ، ضامن چيزى هستم كه از دست داده است ؛ امّا مبادا كه در شب ، رفت و آمد كنيد؛ چرا كه شبگردى را نزد من نمى آورند ، جز آن كه خونش را مى ريزم و به اين منظور ، آن اندازه مهلت مى دهم كه خبر به كوفه رود و به سوى من بازگردد . مبادا بشنوم كسى تعصّبات و حمايت هاى خانوادگى و قبيله اى جاهليت را زنده كند (2) ؛ زيرا كسى را كه اين گونه كرده ، نمى يابم ، مگر آن كه زبانش را مى بُرم . شما بدعت هايى آورده ايد كه پيش تر نبود و ما نيز براى هر جرمى ، مجازاتى آورده ايم . پس هركس گروهى را غرق كند ، غرقش مى كنم ، و هركس بر گروهى آتش افروزد ، او را آتش مى زنم و هركس به خانه اى نَقْب بزند ، به قلبش نقب مى زنم ، و هركس نبش قبر كند ، زنده زنده در همان قبر ، دفنش مى كنم . پس دست و زبانتان را از من بازداريد تا دست و آزارم را از شما باز دارم . مبادا از هيچ كدامتان مخالفتى با آنچه عموم مردم پذيرفته اند، پديدار شود ، كه گردنش را مى زنم.

.


1- .احتمال دارد سال «پنجاه» هجرى باشد و «خمس» ، تصحيف «خمسين» باشد . در اين صورت ، منظور ، سال 50 هجرى است ، نه سال پنجم فرماندارى او . (م)
2- .در متن ، «دعوى الجاهلية» آمده است ، يعنى : اين كه به هنگام درگيرى ها ، هريك از طرفين ، خانواده و قبيله خود را فراخواند . (م)

ص: 236

تاريخ الطبري عن مسلمة :اِستَعمَلَ زِيادٌ عَلى شَرَطَتِهِ عَبدَ اللّهِ بنَ حِصنٍ ، فَأَمهَلَ النّاسَ حَتّى بَلَغَ الخَبرُ الكوفَةَ ، وعادَ إلَيهِ وُصولُ الخَبَرِ إلَى الكوفَةِ ، وكانَ يُؤَخِّرُ العِشاءَ حَتّى يَكونَ آخِرَ مَن يُصَلّي ثُمَّ يُصَلّي ، يَأمُرُ رَجُلاً فَيَقرَأ سورَةَ البَقَرَةِ ومِثلَها ، يُرَتِّلُ القُرآنَ ، فَإذا فَرَغَ أمهَلَ بِقَدرِ ما يَرى أنَّ إنسانا يَبلُغُ الخُرَيبَةَ ، ثُمَّ يَأمُرُ صاحِبَ شَرَطَتِهِ بِالخُروجِ ، فَيَخرُجُ ولا يَرى إنسانا إلّا قَتَلَهُ . قالَ : فَأَخَذَ لَيلَةً أعرابِيّا ، فَأَتى بِهِ زيادا ، فَقالَ : هل سَمِعتَ النِّداءَ ؟ قالَ : لا وَاللّهِ ، قَدِمتُ بِحَلوبَةٍ (1) لي ، وغَشِيَنِي اللَّيلُ ، فَاضطَرَرتُها إلى مَوضِعٍ ، فَأَقَمتُ لِأُصبِحَ ، ولا عِلمَ لي بِما كانَ مِنَ الأَميرِ . قالَ : أظُنُّكَ وَاللّهِ صادِقا ، ولكن في قَتلِكَ صَلاحُ هذِهِ الاُمَّةِ ، ثُمَّ أمَرَ بِهِ فَضُرِبَت عُنُقُهُ . وكانَ زِيادٌ أوَّلَ مَن شَدَّ أمرَ السُّلطانِ ، وأكَّدَ المُلكَ لِمُعاوِيَةَ ، وألزَمَ النّاسَ الطّاعَةَ ، وتَقَدَّمَ فِي العُقوبَةِ ، وجَرَّدَ السَّيفَ ، وأخَذَ بِالظِّنَّةِ ، وعاقَبَ عَلَى الشُّبهَةِ ، وخافَهُ النّاسُ في سُلطانِهِ خَوفا شَديدا ، حَتّى أمِنَ النّاسُ بَعضُهم بعضا ، حَتّى كانَ الشَّيءُ يَسقُطُ مِنَ الرَّجُلِ أوِ المَرأَةِ فَلا يَعرُضُ لَهُ أحَدٌ حَتّى يَأتِيَهُ صاحِبُهُ فَيَأخُذَهُ ، وتَبيتُ المَرأَةُ فَلا تَغلُقُ عَلَيها بابَها ، وساسَ النّاسَ سِياسَةً لَم يُرَ مِثلُها ، وهابَهُ النّاسُ هَيبَةً لَم يَهابوها أحَدا قَبلَهُ ، وأدَرَّ العَطاءَ ، وبَنى مَدينَةَ الرِّزقِ . (2)

.


1- .حَلُوبة : أي شاة تُحْلَبُ (النهاية : ج 1 ص 422 «حلب») .
2- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 221 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 474 نحوه ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 219 وفيه من «كان يؤخّر العشاء» إلى «إلّا قتله» وراجع ص 206 و ص 225 .

ص: 237

تاريخ الطبرى_ به نقل از مَسلَمه _: زياد ، عبد اللّه بن حِصْن را به فرماندهى نيروى مخصوص خود گمارد و به مردم ، تا رسيدن خبر بخش نامه [ى منع عبور و مرور شبانه] به كوفه و اعلام وصول آن ، مهلت داد . او نماز عشا را به تأخير مى انداخت تا آخرين كسى باشد كه نماز مى خوانَد . سپس نماز مى خواند و به مردى فرمان مى داد تا سوره بقره و يا سوره اى مانند آن را به ترتيل بخواند و چون تمام مى كرد ، به اندازه اى كه انسانى به «خُرَيبه» (1) برسد ، مهلت مى داد . سپس به فرمانده نيروى مخصوص خود فرمان مى داد تا بيرون برود . پس بيرون مى رفت و كسى را نمى ديد ، مگر آن كه او را مى كُشت . پس يك شب ، عربى بيابانگرد را گرفت و نزد زياد آورد . زياد گفت : آيا نداى [ منع عبور و مرور] را شنيده اى؟ گفت : نه ، به خدا قسم! با گوسفند شيردِهم مى آمدم كه شب شد و من از سرِ ناچارى به جايى رفتم و ماندم تا صبح شود و هيچ اطّلاعى از فرمان امير نداشتم . زياد گفت : به خدا سوگند ، تو را راستگو مى پندارم ؛ امّا مصلحت اين امّت در كشتن توست . سپس فرمان داد گردنش را زدند . زياد ، نخستين كسى است كه كار حكومت را محكم كرد و سلطنت معاويه را استوار داشت و مردم را به اطاعت وا داشت و در مجازات [ جرايم ، ] پيشى گرفت و شمشير را برهنه نمود و با كم ترين گمان ، دستگير و با اندك شبهه ، عقوبت كرد . مردم در زمان حكومتش به شدّت از او مى ترسيدند تا آن جا كه مردم از همديگر ايمن بودند و گاه كه چيزى از دست مردى يا زنى مى افتاد ، كسى به آن دست نمى زد تا آن كه صاحبش مى آمد و آن را برمى داشت . و زن ، شب هنگام مى خوابيد ، بى آن كه درِ خانه را ببندد . زياد ، چنان مردم را اداره كرد كه مانندش ديده نشد و مردم ، چنان از او مى ترسيدند كه از كس ديگرى پيش از آن ، چنين نترسيده بودند . او بذل و بخشش فراوان مى كرد و «مدينة الرزق» (2) را ساخت .

.


1- .نام محلّه اى در حومه بصره است . (م)
2- .انبار و بازارچه اى براى خريد و فروش آذوقه شهروندان بود . (م)

ص: 238

شرح نهج البلاغة عن الشعبي_ في ذِكرِ سُلطَةِ زِيادٍ عَلَى البَصرَةِ _: فَصَبَّحَ عَلى بابِ القَصرِ تِلكَ اللَّيلةَ سَبعُمِئَةِ رَأسٍ ، ثُمَّ خَرَجَ اللَّيلَةَ الثّانِيَةَ فَجاءَ بِخَمسينَ رَأسا ، ثُمَّ خَرَجَ اللَّيلَةَ الثّالِثَةَ فَجاءَ بِرَأسٍ واحِدٍ ، ثُمَّ لَم يَجِئ بَعدَها بِشَيءٍ ، وكانَ النّاسُ إذا صَلَّوُا العِشاءَ الآخِرَةَ اُحضِروا إلى مَنازِلِهِم شَدّا حَثيثا ، وقَد يَترُكُ بَعضُهُم نِعالَهُ . (1)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 16 ص 204 وراجع أنساب الأشراف : ج 5 ص 206 .

ص: 239

شرح نهج البلاغة_ به نقل از شَعبى ، در ياد كردِ تسلّط زياد بر بصره _: [ پس از فرمان منع عبور و مرور شبانه ]در شب نخست ، تا صبح ، هفتصد سر[ بريده ]جلوى درِ كاخ [ حكومتى ]نهاده شد . سپس در شب دوم ، [ عبد اللّه بن حصن ،] فرمانده نيروهاى مخصوص زياد ، خارج شد و پنجاه سر آورد و سپس در شب سوم ، يك سر آورد و پس از آن ، هيچ سرى نياورد و مردم ، چون نماز عشا را مى خواندند ، چنان به سرعت به سوى خانه هاى خود مى دويدند كه گاه ، كفش برخى جا مى ماند .

.

ص: 240

مروج الذهب :قَد كانَ زِيادٌ جَمَعَ النّاسَ بِالكوفَةِ بِبابِ قَصرِهِ يُحَرِّضُهُم عَلى لَعنِ عَلِيٍّ ، فَمَن أبى ذلِكَ عَرَضَهُ عَلَى السَّيفِ . (1)

المعجم الكبير عن الحسن :كانَ زِيادٌ يَتَتَبَّعُ شيعَةَ عَلِيٍّ عليه السلام فَيَقُتلُهُم ، فَبَلَغَ ذلِكَ الحَسَنَ بنَ عَلِيٍّ عليه السلام فَقالَ : اللّهُمَّ تَفَرَّد بِمَوتِهِ ، فَإنَّ القَتلَ كَفّارَةٌ . (2)

سير أعلام النّبلاء عن الحسن البصري :بَلَغَ الحَسَنَ بنَ عَلِيٍّ أنَّ زِيادا يَتَتَبَّعُ شيعَةَ عَلِيٍّ بِالبَصرَةِ فَيَقتُلُهُم ، فَدَعا عَلَيهِ . وقيلَ : إنَّهُ جَمَعَ أهلَ الكوفَةِ لِيَعرِضَهُم عَلَى البَراءَةِ مِن أبِي الحَسَنِ ، فَأَصابَهُ حينَئِذٍ طاعونٌ في سَنَةِ ثَلاثٍ وخَمسينَ . (3)

راجع : ج 12 ص 400 (زياد بن أبيه) .

39زِيادُ بنُ النَّضرِزياد بن النّضر الحارثي ، كان من أصحاب أمير المؤمنين عليه السلام (4) الأجلّاء ، ومن أعوانه المخلصين ، وأحد اُمراء الجيش (5) ، وتدلّ أقواله ومواقفه في صفّين وغيرها من المشاهد على أ نّه كان ذا وعي عميق ومعرفة رفيعة بشخصيّة المولى أمير المؤمنين عليه السلام . أشار في موقف من مواقفه إلى سبق الإمام عليه السلام في الإيمان ، ومنزلته العالية عند رسول اللّه صلى الله عليه و آله . وأكّد القتال في صفّين من خلال تصوير دقيق (6) . كان من رُؤساء الكوفيّين الذين قدموا المدينة للاحتجاج على عثمان (7) . وكان من اُمراء جيش الإمام عليّ عليه السلام ، وتولّى في صفّين قيادة «مقدّمة الجيش» مع شُريح بن هاني (8) ، ولمّا صاروا في مقابل العدوّ ، أمّر عليهما الإمام مالكَ الأشتر (9) . كان زياد صاحب لواء قبيلة مذحج في المعركة (10) ، وكانت له صولات عظيمة في معارك ذي الحجّة (11) . وأوفده الإمام عليه السلام لمفاوضة أصحاب النّهروان قبل الحرب (12) . أجل ، لقد كان طاهر القلب ، شجاعا ، خيّرا كريما ، مطيعا مخلصا لأمير المؤمنين عليه السلام .

.


1- .مروج الذهب : ج 3 ص 35 ، تاريخ دمشق : ج 19 ص 203 عن عبد الرحمن بن السائب نحوه .
2- .المعجم الكبير : ج 3 ص 70 ح 2690 .
3- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 496 الرقم 112 ، تاريخ دمشق : ج 19 ص 202 نحوه وزاد فيه «اللهمّ لا تقتلنّ زيادا وأَمِتْه حتف أنفه» بعد «فدعا عليه» وراجع ص 203 و 204 .
4- .رجال الطوسي : ص 65 الرقم 583 .
5- .وقعة صفّين : ص 214 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 12 .
6- .وقعة صفّين : ص 101 .
7- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 349 ، تاريخ دمشق : ج 19 ص 245 ، أنساب الأشراف : ج 6 ص 157 .
8- .وقعة صفّين : ص 122 و 123 ؛ تاريخ الطبري : ج 4 ص 565 و 566 .
9- .وقعة صفّين : ص 153 ؛ تاريخ الطبري : ج 4 ص 567 .
10- .وقعة صفّين : ص 118 و 121 .
11- .وقعة صفّين : ص 195 ؛ تاريخ الطبري : ج 4 ص 574 .
12- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 65 .

ص: 241

39 . زياد بن نضر

مروج الذهب :زياد ، مردم كوفه را جلوى در كاخ [ حكومتى] گِرد آورد و آنان را به لعن بر على عليه السلام واداشت و هركس را كه خوددارى مى ورزيد ، ميهمان شمشير مى كرد (مى كُشت) .

المعجم الكبير_ به نقل از حسن _: زياد ، پيروان على عليه السلام را پيجويى مى كرد و مى كشت . اين خبر به حسن بن على عليهماالسلام رسيد . فرمود : «بار خدايا! او را با مرگ طبيعى از دنيا ببر و به قتلش مرسان ، كه قتل ، كفّاره است [ و از عذاب اُخروى اش مى كاهد]» .

سير أعلام النبلاء_ به نقل از حسن بَصرى _: به حسن بن على عليهماالسلام خبر رسيد كه زياد در بصره ، پيروان على عليه السلام را پيجويى مى كند و آنها را مى كشد . پس بر او نفرين كرد . و [ نيز ] گفته شده كه زياد ، اهالى كوفه را گِرد آورد تا آنها را به بيزارى جستن از على عليه السلام وادارد . پس به طاعون سال 53 هجرى گرفتار آمد . (1)

ر . ك : ج 12 ، ص 401 (زياد بن ابيه) .

39زياد بن نضرزياد بن نَضْر حارثى از ياران والا مقام و با اخلاص امير مؤمنان و از فرماندهان لشكر ايشان بود . گفته ها و مواضع او در «صِفّين» و ديگر مواقع ، نشان مى دهد كه او از آگاهى عميقى برخوردار بوده و شناخت والايى از شخصيت مولا عليه السلام داشته است . او در يكى از اين موضعگيرى ها ، بر پيشتازى على عليه السلام در ايمان و جايگاه والاى او در كنار پيامبر خدا اشاره مى كند و با تصويرى دقيق از موضع و انديشه نيروهاى شام و پيشينه آنها ، بر جنگيدن تأكيد مى كند .وى از كوفيانى است كه براى اعتراض به عثمان به مدينه رو آوردند . او از اميران لشكر امام عليه السلام بود و در جنگ صِفّين ، همراه شُرَيح بن هانى ، فرماندهى طلايه سپاه را به عهده داشت و چون به مقابل نيروهاى دشمن رسيدند ، امام عليه السلام مالك را فرمانده آنان كرد . او در هنگام نبرد ، پرچمدار قبيله مَذحِج بود و در درگيرى هاى ذى حجّه شركتى شكوهمند داشت . پيش از شكل گيرى نبرد نهروان ، او از معدود كسانى است كه امام عليه السلام براى گفتگو با نهروانيان گسيل داشته است . آرى ! او از پيراسته دلان ، شجاعان ، نيك انديشان ، بزرگواران و مطيعان مخلص امير مؤمنان بود .

.


1- .در تاريخ دمشق : ج 19 ص 202 و 203 و 204 ، نفرين امام حسن عليه السلام را چنين نقل كرده است : «خدايا! زياد را به قتل مرسان ؛ بلكه او را با مرگ طبيعى بميران» .

ص: 242

40زَيدُ بنُ صوحانَزيد بن صوحان بن حُجْر العبدي أخو صعصعة وسيحان . كان خطيبا (1) مصقعا وشجاعا ثابت الخُطى (2) ، وكان من العظماء ، والزهّاد ، والأبدال (3) ، ومن أصحاب أمير المؤمنين عليه السلام الأوفياء (4) . أسلم في عهد النّبيّ صلى الله عليه و آله فعُدَّ من الصحابة (5) . وله وفادة على النّبيّ صلى الله عليه و آله (6) . كان رسول اللّه صلى الله عليه و آله يذكره بخير ، ويقول : «مَن سَرَّهُ أن يَنظُرَ إلى رَجُلٍ يَسبِقُهُ بَعضُ أعضائِهِ إلَى الجَنَّةِ ، فَليَنظُر إلى زَيدِ بنِ صوحانَ » (7) . وتحقّق هذا الكلام النّبوي الَّذي كان فضيلة عظيمة لزيد في حرب جلولاء (8) . (9) وكان لزيد لسان ناطق بالحقّ مبيّن للحقائق ، فلم يُطق عثمان وجوده بالكوفة فنفاه إلى الشام (10) . وعندما بلور الثوّار تحرّكهم المناهض لعثمان ، التحق بهم أهل الكوفة في أربع مجاميع ؛ كان زيدٌ على رأس أحدها (11) . واشترك في حرب الجمل (12) ، وأخبر بشهادته (13) . كتبت إليه عائشة تدعوه إلى نُصرتها ، فلمّا قرأ كتابها نطق بكلام رائع نابه ، فقال : «اُمرَتْ بأمرٍ واُمرنا بغيره ، فركبت ما اُمرنا به ، وأمرتنا أن نركب ما اُمرت هي به ! اُمرَت أن تقرّ في بيتها ، واُمرنا أن نقاتل حتى لا تكون فتنة ، والسلام» (14) . كان لسانا ناطقا معبّرا في الدفاع عن أمير المؤمنين عليه السلام ، وكان له باعٌ في دعمه وحمايته . وخاطبه الإمام عليه السلام عندما جلس عند رأسه قائلاً : « رَحِمَكَ اللّهُ يا زَيدُ ؛ قَد كُنتَ خَفيفَ المَؤونَةِ ، عَظيمَ المَعونَةِ » . (15)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 19 ص 440 ، البرصان والعرجان : ص 399 .
2- .رجال الطوسي : ص 64 الرقم 566؛ البرصان والعرجان : ص 399 .
3- .تاريخ بغداد : ج 8 ص 439 الرقم 4549 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 525 الرقم 133 ، الاستيعاب : ج 2 ص 124 الرقم 857 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 364 الرقم 1848 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 509 .
4- .رجال الطوسي : ص 64 الرقم 566 .
5- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 525 الرقم 133 ، الاستيعاب : ج 2 ص 124 الرقم 857 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 364 الرقم 1848 .
6- .تاريخ دمشق : ج 19 ص 429 .
7- .مسند أبي يعلى : ج 1 ص 266 ح 507 ، تاريخ بغداد : ج 8 ص 440 الرقم 4549 ، تاريخ دمشق : ج 19 ص 434 ح 4541 و ص 435 ح 4542 و 4543 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 123 وفيه «تقطع يده في سبيل اللّه ، ثمّ يُتبع اللّه آخر جسده بأوّله» وكلّها عن عبد الرحمن بن مسعود العبدي عن الإمام عليّ عليه السلام .
8- .جلولاء : طسوج من طساسيج السواد في طريق خراسان ، والطسوج : النّاحية (معجم البلدان : ج 2 ص 156) . كانت فيها الوقيعة بالفرس من قبل المسلمين ، فقتلوا منهم مائة ألف (اُنظر تاريخ الإسلام : حوادث سنة 16ه ) .
9- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 123 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 526 الرقم 133 ، المعارف لابن قتيبة : ص 402 ، الاستيعاب : ج 2 ص 125 الرقم 857 .
10- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 155 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 124 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 326 ، تاريخ دمشق : ج 19 ص 429 .
11- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 349 ، تاريخ دمشق : ج 19 ص 245 .
12- .الاستيعاب : ج 2 ص 125 الرقم 857 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 364 الرقم 1848 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 526 الرقم 133 .
13- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 526 الرقم 133 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 123 .
14- .رجال الكشّي : ج 1 ص 284 الرقم 120 ؛ تاريخ الطبري : ج 4 ص 476 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 319 كلاهما نحوه .
15- .رجال الكشّي : ج 1 ص 284 الرقم 119 ، الاختصاص : ص 79 .

ص: 243

40 . زيد بن صُوحان

40زيد بن صُوحانزيد بن صُوحان بن حجر عبدى ، برادر صَعصَعه و سَيحان ، از خطيبان زبردست ، شجاعان استوارگام ، بزرگان ، زاهدان ، ارجمندان و از ياران وفادار امير مؤمنان بود . او به روزگار پيامبر خدا اسلام آورده و از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله شمرده شده و به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله نيز رسيده است . پيامبر صلى الله عليه و آله از او به نيكى ياد مى كرد و مى فرمود : هر كس دوست دارد مردى را ببيند كه يكى از اعضايش پيش تر از او به سوى بهشت مى رود ، به زيد بن صُوحان بنگرد . (1) اين سخن والاى پيامبر خدا _ كه فضيلتى بزرگ براى زيد بود _ ، در جنگ جَلولاء ، (2) مصداق يافت . زيد ، زبانى حقگو و افشاگر داشت . چنين بود كه عثمان ، وجودش را در مدينه برنتابيد و او را به شام ، تبعيد كرد و چون انقلابيانْ حركت اعتراض آميز خود (عليه عثمان) را در مدينه شكل دادند ، زيد بدانها پيوست . او در جنگ جمل ، شركت كرد و خود از شهادتش خبر داد . عايشه با نامه اى از وى دعوت كرد كه به يارى اش برخيزد . او چون نامه را خواند ، هوشمندانه و زيبا گفت : تو را به چيزى فرمان داده اند و ما را به چيزى ديگر ؛ امّا تو به كار ما پرداخته اى و به ما فرمان مى دهى كه به كار تو بپردازيم . به تو فرمانِ در خانه نشستن داده شده و به ما فرمانِ جنگيدن تا رفع فتنه . والسلام! زيد در دفاع از على عليه السلام زبانى گويا و در حراست از آن بزرگوار ، گامى استوار داشت . على عليه السلام چون بر بالينش نشست ، فرمود : خدا تو را رحمت كند! همانا تو كم هزينه و بسيار يارى رسان بودى .

.


1- .در الطبقات الكبرى : ج 6 ص 123 آمده است : «دستش در راه خدا قطع مى شود . سپس خداوند ، بقيه پيكرش را به بخش اوّلش ملحق مى كند» .
2- .جَلَولا ، يكى از آوردگاه هاى مسلمانان و ايرانيان در سال شانزدهم هجرى است . اين ناحيه در هفت فرسخى خانقين و در مسير راه قديمى بغداد به خراسان بوده است (ر . ك : معجم البلدان : ج 2 ص 156) .

ص: 244

. .

ص: 245

. .

ص: 246

تاريخ دمشق عن أبي سليمان :لَمّا وَرَدَ عَلَينا سَلمانُ الفارِسِيُّ أتَيناهُ نَستَقرِئُهُ القُرآنَ ، فَقالَ : إنَّ القُرآنَ عَرَبِيٌّ فَاستَقرِئوهُ رَجُلاً عَرَبِيّا . وكانَ يُقرِئُنا زَيدُ بنُ صوحانَ ، ويَأخُذُ عَلَيهِ سَلمانُ ، فَإِذا أخطَأَ رَدَّ عَلَيهِ سَلمانُ . (1)

تاريخ دمشق عن أبي قدامة :كانَ سَلمانُ عَلَينا بِالمَدائِنِ ، وهُوَ أميرُنا ، فَقالَ : إنّا اُمِرنا أن لا نَؤُمَّكُم ، تَقَدَّم يا زَيدُ . فَكانَ زَيدُ بنُ صوحانَ يَؤُمُّنا ويَخطُبُنا . (2)

الطبقات الكبرى عن مِلْحان بن ثروان :إنَّ سَلمانَ كانَ يَقولُ لِزَيدِ بنِ صوحانَ يَومَ الجُمُعَةِ : قُم فَذَكِّر قَومَكَ . (3)

تاريخ بغداد عن حميد بن هلال :كانَ زَيدُ بنُ صوحانَ يَقومُ اللَّيلَ ويَصومُ النَّهارَ ، وإذا كانَت لَيلَةُ الجُمُعَةِ أحياها ، فإن كانَ لَيَكرَهُها إذا جاءَتِ مِمّا كانَ يَلقى فيها ، فَبَلَغَ سلمانَ ما كانَ يَصنَعُ ، فَأَتاهُ فَقالَ : أينَ زَيدٌ ؟ قالَتِ امرَأَتُهُ : لَيسَ ها هُنا ، قالَ : فَإِنّي اُقسِمُ عَلَيكِ لَمَّا صَنَعتِ طَعاما ، ولَبِستِ مَحاسِنَ ثِيابِكِ ، ثُمَّ بَعَثتِ إلى زَيدٍ . قالَ : فَجاءَ زَيدٌ ، فَقُرِّبَ الطَّعامُ ، فَقالَ سَلمانُ : كُل يا زُيَيدُ ، قالَ : إنّي صائِمٌ ، قالَ : كُل يازُيَيدُ لا يَنقُصُ _ أو تُنقِص _ دينكَ ، إنَّ شَرَّ السَّيرِ الحَقحَقَةُ (4) ، إنَّ لِعَينِكَ عَلَيكَ حَقّا ، وإنَّ لِبَدَنِكَ عَلَيكَ حَقّا ، وإنَّ لِزَوجَتِكَ عَلَيكَ حَقّا ، كُل يا زُيَيدُ . فَأَكَلَ وتَرَكَ ما كانَ يَصنَعُ . (5)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 19 ص 439 .
2- .تاريخ دمشق : ج 19 ص 439 وراجع الطبقات الكبرى : ج 6 ص 124 .
3- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 124 ، تاريخ دمشق : ج 19 ص 440 .
4- .الحقحقة : شدّة السير ، وشرّ السير . الحقحقة هو إشارة إلى الرفق في العبادة ، يعني عليك بالقصد في العبادة ولا تحمل على نفسك فتسأم (لسان العرب : ج 10 ص 57 «حقق») .
5- .تاريخ بغداد : ج 8 ص 439 الرقم 4549 ، تاريخ دمشق : ج 19 ص 440 .

ص: 247

تاريخ دمشق_ به نقل از ابوسليمان _: چون سلمان فارسى بر ما وارد شد ، نزدش رفتيم تا براى [آموختنِ ]ما ، قرآن بخواند . سلمان گفت : قرآن ، [ به زبان ]عربى است . از مردى عرب بخواهيد كه آن را برايتان بخواند . پس زيد بن صُوحان براى ما قرائت مى كرد و سلمان ، گوش مى داد و اگر او جايى خطا مى كرد ، تذكّر مى داد .

تاريخ دمشق_ به نقل از ابوقُدامه _: سلمان در مدائن بر ما حكومت داشت و با آن كه امير ما بود ، گفت : ما فرمان داريم كه پيشنماز شما نشويم . اى زيد! جلو بِايست . زيد بن صُوحان ، پيشنماز ما شد و برايمان سخنرانى مى كرد .

الطبقات الكبرى_ به نقل از مِلْحان بن ثروان _: سلمان در روز جمعه به زيد بن صُوحان مى گفت : برخيز و به قومت تذكّر بده .

تاريخ بغداد_ به نقل از حُمَيد بن هلال _: زيد بن صوحان ، شب را به عبادت برمى خاست و روز را روزه مى گرفت و شب جمعه را اِحيا مى داشت و اين بر همسرش گران مى آمد . خبر اين كارها به سلمان رسيد و آمد و از زيد ، جويا شد . همسرش گفت : اين جا نيست . سلمان گفت : تو را سوگند مى دهم كه خوراكى آماده سازى و بهترين لباس هايت را بپوشى و سپس به دنبال زيد بفرستى . پس زيد آمد و سلمان ، خوراك را پيش كشيد و گفت : اى زيد عزيز! بخور . زيد گفت : من روزه دارم . گفت : اى زيد عزيز! بخور . از دينت نمى كاهد (يا مكاه) . بدترين شيوه رفتن ، تند رفتن است . چشمت بر تو حقّى دارد ، بدنت بر تو حقّى دارد و همسرت نيز بر تو حقّى دارد . بخور ، اى زيد عزيز! پس زيد خورد و شيوه پيشينش را رها كرد .

.

ص: 248

الطبقات الكبرى عن ابن أبي الهذيل :دَعا عُمَرُ بنُ الخَطّابِ زَيدَ بنَ صوحانَ فَضَفَنَهُ (1) عَلى الرَّحلِ كَما تَضفِنونَ اُمَراءَكُم ، ثُمَّ التَفَتَ إلَى النّاسِ فَقالَ : اِصنَعوا هذا بِزَيدٍ وأصحابِ زَيدٍ . (2)

الطبقات الكبرى عن عبد اللّه بن أبي الهذيل :إنَّ وَفدَ أهلِ الكوفَةِ قَدِموا عَلى عُمَرَ وفيهِم زَيدُ بنُ صوحانَ ... وجَعَلَ عُمَرُ يَرحَلُ لِزَيدٍ ، وقالَ : يا أهلَ الكوفَةِ ، هكَذا فَاصنَعوا بِزَيدٍ وإلّا عَذَّبتُكُم . (3)

الطبقات الكبرى عن إبراهيم :كانَ زَيدُ بنُ صوحانَ يُحَدِّثُ ، فَقالَ أعرابِيٌّ : إنَّ حَديثَكَ لَيُعجِبُني ، وإنَّ يَدَكَ لَتُريبُني . فَقالَ : أ وَ ما تَراهَا الشِّمالَ ؟ فَقالَ : وَاللّهِ ما أدرِي اليمينَ يَقطَعونَ أمِ الشِّمالَ ! فَقالَ زَيدٌ : صَدَقَ اللّهُ «الْأَعْرَابُ أَشَدُّ كُفْرًا وَ نِفَاقًا وَ أَجْدَرُ أَلَا يَعْلَمُواْ حُدُودَ مَآ أَنزَلَ اللَّهُ عَلَى رَسُولِهِ» (4) . (5)

.


1- .الضفن : ضفن الشيء على ناقته : حمل إيّاه عليها (تاج العروس : ج 18 ص 347 «ضفن») .
2- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 124 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 527 الرقم 133 ، تاريخ دمشق : ج 19 ص 438 .
3- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 124 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 526 الرقم 133 ، تاريخ دمشق : ج 19 ص 438 وليس فيه «وإلّا عذّبتكم» .
4- .التوبة : 97 .
5- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 123 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 526 الرقم 133 ، تاريخ دمشق : ج 19 ص 437 ، البرصان والعرجان : ص 400 نحوه .

ص: 249

الطبقات الكبرى_ به نقل از ابن ابى هُذَيل _: عمر بن خطّاب ، زيد بن صوحان را فراخواند و خود او را سوار مَركب كرد _ همان گونه كه شما با اميران خود ، رفتار مى كنيد _ . سپس به مردم رو كرد و گفت : با زيد و يارانش اين گونه رفتار كنيد .

الطبقات الكبرى_ به نقل از عبد اللّه بن ابى هُذَيل _: نمايندگان اهالى كوفه _ كه زيد بن صوحان نيز در ميان آنها بود _ ، بر عمر وارد شدند ... و عمر ، خود ، زيد را بر مَركبْ سوار كرد و گفت : اى اهالى كوفه! با زيد ، چنين رفتار كنيد ؛ وگرنه شما را عقوبت مى كنم .

الطبقات الكبرى_ به نقل از ابراهيم _: زيد بن صوحان ، سخن مى گفت . عربى باديه نشين به او گفت : از سخنت خوشم مى آيد ؛ ولى [ بريده بودنِ ]دستت مرا به ترديد مى اندازد . (1) زيد گفت : مگر نمى بينى كه دست چپ است . عرب گفت : به خدا ، نمى دانم كه دست راست را [ در حدّ دزدى ]قطع مى كنند يا دست چپ را! زيد گفت : خداوند ، راست گفت كه : «اعراب باديه نشين در كفر و نفاق ، سخت ترند و به ندانستن حدود الهى كه بر پيامبرش نازل كرده ، سزاوارترند» .

.


1- .دست چپ زيد بن صوحان در نبرد جلولاء ، قطع شده بود و عرب بيابانى ، بريدن دست زيد را به خاطر دزدى مى پنداشته و يا قصد طعنه زدن داشته است . (م)

ص: 250

البرصان والعرجان :زَيدُ بنُ صوحانَ العَبدِيُّ ، الخَطيبُ الفارِسُ القائِدُ ، وفِي الحَديثِ المَرفوعِ : « يَسبِقُهُ عُضوٌ مِنهُ إلَى الجَنَّةِ » . وزَيدٌ هُوَ الَّذي قالَ لِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ رَحمَةُ اللّهِ عَلَيهِما : إنّي مَقتولٌ غَدا . قالَ : وَلِمَ ؟ قالَ : رَأَيتُ يَدي فِي المَنامِ حَتّى نَزَلتَ مِنَ السَّماءِ ، فَاستَشَلَّت يَدي . فَلَمّا قَتَلَهُ عُمَيرُ بنُ يَثرِبِيّ مُبارَزَةً ، ومَرَّ بِهِ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ وهُوَ مَقتولٌ فَوَقَفَ [ وقالَ ] : أمَا وَاللّهِ ما عَلِمُتكَ إلّا حاضِرَ المَعونَةِ ، خَفيفَ المَؤونَةِ . (1)

الإمام الصادق عليه السلام :لَمّا صُرِعَ زَيدُ بنُ صوحانَ رَحمَةُ اللّهِ عَلَيهِ يَومَ الجَمَلِ جاءَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام حَتّى جَلَسَ عِندَ رَأسِهِ ، فَقالَ : يَرحَمُكَ اللّهُ يا زَيدُ ، قَد كُنتَ خَفيفَ المَؤونَةِ عَظيمَ المَعونَةِ . قالَ : فَرَفَعَ زَيدٌ رأسَهُ إلَيهِ وقالَ : وأنتَ فَجَزاكَ اللّهُ خَيرا يا أميرَ المُؤمِنينَ ، فَوَاللّهِ ما عَلِمتُكَ إلّا بِاللّهِ عَليما ، وفي اُمِّ الكِتابِ عَلِيّا حَكيما ، وأنَّ اللّهَ في صَدرِكَ لَعَظيمٌ ، وَاللّهِ ما قاتَلتُ مَعَكَ عَلى جَهالَةٍ ، ولكِنّي سَمِعتُ اُمَّ سَلَمَةَ زَوجَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله تَقولُ : سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ ، اَللّهُمَّ والِ مَن والاهُ ، وعادِ مَن عاداهُ ، وَانصُر مَن نَصَرَهُ ، وَاخذُل مَن خَذَلَهُ . وكَرِهتُ وَاللّهِ أن أخذُلَكَ فَيَخذُلَنِي اللّهُ . (2)

.


1- .البرصان والعرجان : ص 399 ، المعارف لابن قتيبة : ص 402 نحوه وليس فيه ذيله من «ومرّ به عليّ ...» .
2- .رجال الكشّي : ج 1 ص 284 الرقم 119 ، الاختصاص : ص 79 كلاهما عن عبد اللّه بن سنان .

ص: 251

البَرصان والعَرجان :زيد بن صوحان عبدى ، سخنور و شه سوار و فرمانده بود و در حديثى [ نبوى ]با ذكر سلسله راويان آمده است كه : «يكى از اعضايش پيش تر به سوى بهشت مى رود» . و زيد ، همان كسى است كه به على بن ابى طالب _ كه رحمت خدا بر هر دو باد _ گفت : من فردا كشته مى شوم . گفت : «چرا؟» . گفت : در خواب ديدم كه دستم از آسمان فرود آمد . پس دستم مرا فرا مى خوانَد . پس چون عمير بن يثربى ، در نبرد تن به تن ، زيد را از پاى درآورد ، على بن ابى طالب عليه السلام در عبور از كنار كشتگان [ جنگ جمل ]بر سرِ جنازه او ايستاد و فرمود : «هان! به خدا سوگند ، من تو را جز اين گونه نمى شناسم : يارى ات هميشگى و هزينه ات [ براى من ]اندك بود» .

امام صادق عليه السلام :چون در جنگ جمل ، زيد بن صوحان _ كه رحمت خدا بر او باد _ بر زمين افتاد ، امير مؤمنان آمد و بالاى سرش نشست و فرمود : «اى زيد! خدا تو را بيامرزد ، كه كم هزينه و بسيار يارى رسان بودى!» . پس زيد ، سرش را به سوى او بلند كرد و گفت : و خدا به تو نيز _ اى امير مؤمنان _ جزاى خير بدهد كه _ به خدا سوگند _ تو را جز اين گونه نمى شناسم كه خداشناس و در لوح محفوظ ، بزرگ و حكيم هستى و خدا در دلت بزرگ است . به خدا سوگند ، از سرِ جهالت ، همراه تو نجنگيدم ؛ بلكه از اُمّ سلمه همسر پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى گفت : شنيدم پيامبر خدا فرمود : «هركه من مولاى اويم ، پس على مولاى اوست . بار خدايا! دوستدارش را دوست بدار و دشمنش را دشمن بدار و ياورش را ياورى كن و وا گذارنده اش را وا گذار» و به خدا سوگند ، ناپسند داشتم كه تو را وا گذارم و خدا هم مرا وا نهد .

.

ص: 252

41سَعدُ بنُ مَسعودٍ الثَّقَفِيُّسعد بن مسعود الثقفي عمّ المختار بن أبي عبيد ، من أصحاب الإمام أمير المؤمنين عليّ عليه السلام الأوفياء . وقيل : من أصحاب رسول اللّه (1) . ذكرت بعض المصادر أ نّه اصطدم يوما بعمّار بن ياسر الَّذي كان واليا على الكوفة من قبل عمر (2) . ولّاه (3) الإمام عليه السلام في البداية على منطقة الزوابي (4) ، وعندما تحرّك الإمام عليه السلام تلقاء صفّين ، ولّاه على المدائن (5) . (6) أثنى عليه الإمام عليه السلام في رسالة له ، وذكره بالتقوى والنّجابة ، ودعا له (7) . لمّا جُرح الإمام الحسن عليه السلام في ساباط (8) وناله سوء من أصحابه ، التجأ إلى سعد بن مسعود (9) . كان المختار بن أبي عبيد الثقفيّ ابن أخيه (10) الَّذي استخلفه الإمام عليه السلام على المدائن (11) . ويُنسَب إليه أيضا المحدِّث والمؤرّخ الشيعي الكبير إبراهيم الثقفي الكوفي . (12)

.


1- .الاستيعاب : ج 2 ص 167 الرقم 961 ، الإصابة : ج 3 ص 70 الرقم 3210 .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 163 و 164 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 198 .
3- .الأخبار الطوال : ص 153 .
4- .زوابي جمع زاب . وهي الزاب الأعلى بين الموصل وأربل ، والزاب الأسفل ما بين شهرزور وأذربيجان ، وبين الزاب الأعلى والأسفل ، مسيرة يومين أو ثلاثة (معجم البلدان : ج 3 ص 123) .
5- .المدائن : أصل تسميتها هي : المدائن السبعة ، وكانت مقرّ ملوك الفُرس . وهي تقع على نهر دجلة من شرقيّها تحت بغداد على مرحلة منها . وفيها إيوان كسرى . فُتحت هذه المدينة في (14 ه . ق) على يد المسلمين (راجع تقويم البلدان : ص 302) .
6- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 565 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 362 .
7- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 387 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 201 .
8- .ساباط: موضع في العراق معروف، قرب المدائن، وبهرسير يُعرف بساباط كسرى (راجع معجم البلدان : ج 3 ص 166) .
9- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 159 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 445 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 14 ، شرح نهج البلاغة : ج 16 ص 27 ؛ الفهرست للطوسي : ص 36 الرقم 7 وراجع الأخبار الطوال : ص 217 وتاريخ الإسلام للذهبي : ج 4 ص 6 .
10- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 163 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 198 .
11- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 76 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 399 .
12- .الفهرست للطوسي : ص 36 الرقم 7 .

ص: 253

41 . سعد بن مسعود ثقفى

41سعد بن مسعود ثقفىسعد بن مسعود ثَقَفى ، عموى مختار بن ابى عُبَيد ، از ياران هوشمند و وفادار على عليه السلام است و گفته شده از ياران پيامبر خدا نيز بوده است . برخى منابع از درگيرى او با عمّار بن ياسر _ كه در زمان عمر ، فرماندار كوفه بود _ خبر داده اند . امام على عليه السلام در آغاز ، او را بر نواحى «زاب» (1) گمارد . على عليه السلام به هنگام حركت به سوى صِفّين ، يزيد بن قيس اَرحَبى را _ كه فرماندار مدائن بود _ همراه خود برد و سعد بن مسعود را بر مدائن (2) گماشت و او تا روزگار امامت امام حسن عليه السلام در اين سِمت ، باقى بود . على عليه السلام در نامه اى او را به خاطر تقوا پيشگى و نجابتش ستوده و برايش دعا كرده است . هنگامى كه امام حسن عليه السلام در ساباط ، زخمى شد و يارانش بدو آسيب رساندند ، به سعد بن مسعود ، پناه برد . مختار بن ابى عبيد ثقفى ، برادرزاده و جانشين او در مدائن بوده است . نسب محدّث و مورِّخ بزرگ شيعى ، ابراهيم ثَقَفى كوفى نيز بدو مى رسد .

.


1- .در عراق، دو منطقه به نام «زاب» وجود دارد: زاب بالا وزاب پايين . زاب بالا ، ميان موصل و اربيل و زاب پايين، ميان شهرزور و آذربايجان است. ميان اين دو زاب، دو يا سه روز راه است (معجم البلدان: ج 3 ص 123) .
2- .مدائن ، پايتخت پادشاهان ساسانى بود كه در شرق رود دجله و به فاصله يك روز راه از جنوب بغداد قرار دارد و ايوان كسرا در اين شهر است. مدائن در سال چهاردهم هجرى به دست مسلمانان فتح شد (ر .ك : تقويم البلدان : ص 302) .

ص: 254

الفهرست للطوسي :سَعدُ بنُ مَسعودٍ أخو أبي عُبَيدِ بنِ مَسعودٍ ، عَمُّ المُختارِ ، وَلّاهُ عَلِيٌّ عليه السلام عَلَى المَدائِنِ ، وهُوَ الَّذي لَجَأَ إلَيهِ الحَسَنُ عليه السلام يَومَ ساباطَ . (1)

تاريخ اليعقوبي :كَتَبَ [ عَلِيٌّ عليه السلام ] إلى سَعدِ بنِ مَسعودٍ عَمِّ المُختارِ بنِ أبي عُبَيدٍ ، وهُوَ عَلَى المَدائِنِ : أمّا بَعدُ ، فَإِنَّكَ قَد أدَّيتَ خَراجَكَ ، وأطعتَ رَبَّكَ ، وأرضَيتَ إمامَكَ ، فِعلَ المُبِرِّ التَّقِيِّ النَّجيبِ ، فَغَفَرَ اللّهُ ذَنبَكَ ، وتَقَبَّلَ سَعيَكَ ، وحَسَّنَ مَآبَكَ . (2)

الإمام عليّ عليه السلام_ في كِتابِهِ إلى سَعدِ بنِ مَسعودٍ الثَّقَفِيِّ عامِلِهِ عَلَى المَدائِنِ وجوخا (3) _: أمّا بَعدُ ، فَقَد وفَّرتَ عَلَى المُسلِمينَ فَيأَهُم ، وأطَعتَ رَبَّكَ ، ونَصَحتَ إمامَكَ ، فِعلَ المُتَنَزِّهِ العَفيفِ ، فَقَد حَمِدتُ أمرَكَ ، ورَضيتُ هَديَكَ ، وأبَبتَ (4) رُشدَكَ ، غَفَرَ اللّهُ لَكَ ، وَالسَّلامُ . (5)

.


1- .الفهرست للطوسي : ص 36 الرقم 7 وراجع التاريخ الكبير : ج 4 ص 50 الرقم 1925 وتاريخ الطبري : ج 5 ص 159 والفتوح : ج 4 ص 288 وشرح نهج البلاغة : ج 16 ص 27 .
2- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 201 .
3- .جُوخا : اسم نهر عليه كورة واسعة في سواد بغداد ، وهو بين خانقين وخوزستان (معجم البلدان : ج 2 ص 179) .
4- .أبت إبابته : استقامت طريقته (القاموس المحيط : ج 1 ص 35 «أبب») .
5- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 387 ؛ نثر الدرّ : ج 1 ص 323 وفيه «اُوتيت» بدل «أببت» .

ص: 255

الفهرست ، طوسى :سعد بن مسعود ، برادر ابو عبيد بن مسعود و عموى مختار بود . على عليه السلام او را بر مدائن گمارد و او همان كسى است كه [ امام ]حسن عليه السلام پس از ماجراى [ زخمى شدن در] جنگ ساباط به او پناه برد .

تاريخ اليعقوبى :[ على عليه السلام ] به سعد بن مسعود ، عموى مختار بن ابى عبيد _ كه حاكم مدائن بود _ چنين نوشت : «امّا بعد ؛ تو به شيوه نيكوكاران با تقوا و نجيب ، مالياتت را به ما رساندى و از پروردگارت اطاعت كردى و پيشوايت را خشنود ساختى . پس خداوند از گناهت درگذرد و كوششت را بپذيرد و آخرتت را نيكو سازد!» .

امام على عليه السلام_ در نامه اش به سعد بن مسعود ثقفى ، كارگزارش در مدائن و جُوخا (1) _: امّا بعد ؛ بر بيت المال مسلمانان افزودى و از پروردگارت اطاعت نمودى و براى پيشوايت خيرخواهى كردى ؛ كارى كه وارستگان خويشتندار مى كنند . پس كارت را مى ستايم و روشت را مى پسندم و راهت را درست مى دانم . خداوند تو را بيامرزد ! والسلام!

.


1- .جُوخا ، نام رود و منطقه اى ميان خانقين و خوزستان است كه بخش وسيعى از دشت بغداد را آبيارى مى كند (معجم البلدان : ج 2 ص 179) .

ص: 256

42سَعِيدُ بنُ قَيسٍ الهَمدانِيُّكان مقاتلاً شجاعا وبطلاً ، شهد الجمل (1) ، وصفّين (2) . جعله الإمام أمير المؤمنين عليه السلام أميرا على همدان في الجمل (3) وصفّين (4) . وفي سياق خطبة بليغة خطبها في جماعة من أصحابه ، كشف حقيقة الجيشين جيّدا وأظهر انقياده التامّ للإمام عليه السلام (5) ، ودلّ على عظمة جيش الإمام أمير المؤمنين عليه السلام الَّذي كان فيه ثُلّة من البدريّين . ثمّ بيّن منزلة الإمام الرفيعة بكلام رائع ، وفضحَ معاوية وأخزاه مشيرا إلى السابقة السيّئة له ولأسلافه (6) . وقد أصحر بطاعته المطلقة للإمام عليه السلام بعبارات حماسيّة في مواطن كثيرة . وكان الإمام عليه السلام يُثني على ذلك الرجل الزاهد المقاتل . ومن ثنائه عليه قال : يَقودُهمُ حامي الحقيقة ماجدٌ سعيدُ بن قيسٍ ، والكريمُ محامِ (7) أشخصه الإمام عليه السلام إلى الأنبار 8 بعد معركة صفّين لصدّ الغارات الَّتي كان يشنّها سفيان بن عوف (8) . وثبت سعيد على صراط الحقّ بعد أمير المؤمنين عليه السلام ، فكان من أصحاب الإمام الحسن عليه السلام ، وبعثه الإمام الحسن عليه السلام ليخلف قيس بن سعد في قيادة الحرب ضدّ معاوية (9) . مدحه أبو عمرو الكشّي بقوله : من التابعين الكبار ورؤسائهم وزهّادهم (10) . توفّي سعيد بن قيس حوالي سنة 41 ه . (11)

.


1- .الجمل : ص 319 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 1 ص 144 .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 574 ، الفتوح : ج 3 ص 31 .
3- .الجمل : ص 319 .
4- .وقعة صفّين : ص 205 ؛ تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 147 ، الفتوح : ج 3 ص 31 .
5- .وقعة صفّين : ص 236 و ص 437 ، الغارات : ج 2 ص 481 و ص 637 ، الأمالي للطوسي : ص 174 ح 293 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 79 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 402 ، الفتوح : ج 3 ص 31 .
6- .وقعة صفّين : ص 236 و 237 .
7- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 172 ، الديوان المنسوب إلى الإمام عليّ عليه السلام : ص 572 الرقم 432 ، بحار الأنوار : ج 32 ص 497 وفيهما «منهم» بدل «ماجد» .
8- .الغارات : ج 2 ص 470 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 196 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 134 ، شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 88 .
9- .شرح نهج البلاغة : ج 16 ص 40 ، مقاتل الطالبيّين : ص 71 .
10- .رجال الكشّي : ج 1 ص 286 الرقم 124 .
11- .تنقيح المقال : ج 2 ص 29 الرقم 4860 .

ص: 257

42 . سعيد بن قيس هَمْدانى

42سعيد بن قيس هَمْدانىسعيد ، جنگاورى دلير و قهرمانى كم نظير بود . او در جنگ هاى جمل و صِفّين ، شركت داشت و در جمل و صفّين ، امام عليه السلام او را به سردارى بنى هَمْدان گماشت . او در ضمن سخنرانى اى رسا در جمع يارانش چگونگى دو سپاه را به نيكويى بَر نمود و عظمت سپاه على عليه السلام را _ كه گروهى از بدريان در آن حضور داشتند _ نشان داد و آن گاه ، جايگاه والاى على عليه السلام را به زيبايى تبيين كرد و با تكيه هوشمندانه بر پيشينه زشت معاويه ، رسوايى او و پدرانش را بيان كرد . او در موارد بسيارى اطاعت مطلق خود از على عليه السلام را با عبارت هايى هيجان بار بيان كرده است . على عليه السلام نيز آن پارسامرد رزم آور را مى ستود . از جمله فرمود : «پشتيبان بزرگ حقيقت ، آنان را به پيش مى برد سعيد بن قيس [ را مى گويم] ، آن بزرگْ پشتيبان را» . پس از جنگ صِفّين ، امام عليه السلام براى جلوگيرى از غارتگرى هاى سفيان بن عوف در انبار ، (1) او را بدان سوى ، گسيل داشت . سعيد ، پس از على عليه السلام نيز بر صراط حق ، استوار ماند و در جمع ياران امام حسن عليه السلام قرار گرفت . امام حسن عليه السلام او را به عنوان جانشين قيس بن سعد به نبرد با معاويه گسيل داشت . ابو عمرو كَشّى او را بدين سان ستوده است : او از بزرگان تابعيان و از سران و زاهدان آنان بود . سعيد بن قيس ، حدود سال 41 هجرى زندگى را بدرود گفت .

.


1- .انبار ، شهرى كوچك و آباد در روزگار ساسانيان بوده است و بقاياى آن در شصت كيلومترى غرب بغداد ، قابل مشاهده است . نامگذارى آن به «انبار» ، از آن رو بوده كه مركز نگهدارى گندم و جو و كاه براى لشكر بوده است ، وگرنه ايرانيان ، آن جا را «فيروز شاپور» مى ناميده اند . اين شهر به دست خالد بن وليد در سال دوازدهم هجرى فتح شد و سَفّاح ، اوّلين خليفه عبّاسى ، براى مدتى آن جا را مقرّ حكومتش ساخت (ر . ك : معجم البلدان : ج 1 ص 257) .

ص: 258

الغارات_ في ذِكرِ غارَةِ سُفيانَ بنِ عَوفٍ عَلَى الأَنبارِ ، وَاستِنفارِ الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام النّاسَ ، وقُعودِ أصحابِهِ _: فَقامَ حُجرُ بنُ عَدِيٍّ الكِندِيُّ وسَعيدُ بنُ قَيسٍ الهَمدانِيُّ فَقالا : لا يَسُؤكَ اللّهُ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، مُرنا بِأَمرِكَ نَتَّبِعهُ ، فَوَاللّهِ ما نُعظِمُ جَزَعا عَلى أموالِنا إن نَفَدَت ، ولا عَلى عَشائِرِنا إن قُتِلَت في طاعَتِكَ . (1)

الفتوح_ في ذِكرِ وَقعَةِ صِفّينَ _: فَقالَ سَعيدُ بنُ قَيسٍ : وَاللّهِ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، ما نَصرُنا إلّا للّهِِ ولا أجَبنا غَيرَهُ ، ولَقَد قاتَلنا مَعَ مَن لَيسَ لَهُ مِثلُ سابِقَتِكَ ولا قَرابَتِكَ ، فَارمِ بِنا حَيثُ شِئتَ وأينَ أحبَبتَ ، فَنَحنُ لَكَ سامِعونَ مُطيعونَ . قالَ : فَعِندَها أنشَأَ عَلِيٌّ عليه السلام أبياتا يَقولُ : فَلَو كُنتُ بَوّابا عَلى بابِ جَنَّةٍ لَقُلتُ لِهَمْدانَ ادخُلوا بِسَلامٍ جَزَى اللّهُ هَمدانَ الجِنانَ فَإِنَّهُم سِمامُ العِدى في كُلِّ يَومِ حِمامٍ (2)

.


1- .الغارات : ج 2 ص 481 ، الأمالي للطوسي : ص 174 ح 293 نحوه وفيه «سعد بن قيس» .
2- .الفتوح : ج 3 ص 31 ؛ وقعة صفّين : ص 437 نحوه وراجع ص 274 .

ص: 259

الغارات_ در ياد كردِ غارت شهر انبار ، توسّط سفيان بن عوف و درخواست على عليه السلام از مردم براى حركت كردن به سوى او و تن زدن يارانش _: پس حُجْر بن عَدىّ كِنْدى و سعيد بن قيس همْدانى برخاستند و گفتند : اى امير مؤمنان! خدا برايت بد نياورَد ! به ما فرمان بده تا پيروى ات كنيم كه _ به خدا سوگند _ ما بر سرِ اطاعت تو ، نه بر فنا شدن دارايى مان بى تابى مى كنيم و نه بر كشته شدن خويشانمان .

الفتوح_ در ياد كردِ جنگ صِفّين _: سعيد بن قيس گفت : به خدا سوگند _ اى امير مؤمنان _ ، ما جز براى خدا يارى نكرديم و جز به او پاسخ مثبت نداديم ، و با كسى جنگيديم كه نه سابقه اى چون تو دارد و نه خويشاوندىِ تو را [ با پيامبر صلى الله عليه و آله ] . ما را به هر سو كه مى خواهى و هركجا كه دوست دارى ، روانه كن كه ما گوش به فرمان و مطيع تو ايم . در اين جا بود كه على عليه السلام چند بيتى سرود : «اگر من دربان بهشت بودم به [ قبيله] همْدان مى گفتم : به سلامتْ وارد شويد . خداوند ، بهشت را به همْدان ، پاداش دهد كه آنان در روز سختى ، براى دشمنان ، چون سمّ كشنده اند» .

.

ص: 260

تاريخ الطبري عن جبر بن نوف_ بَعدَ أن ذَكَرَ حَثَّ الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام النّاسَ لِلخُروجِ إلى قِتالِ أهلِ الشّامِ ، بَعدَ حَربِ صِفّينَ _: فَقامَ سَعيدُ بنُ قَيسٍ الهَمدانِيُّ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، سَمعا وطاعَةً ، ووُدّا ونَصيحَةً ، أنَا أوَّلُ النّاسِ جاءَ بِما سَأَلتَ وبِما طَلَبت . (1)

الغارات عن أبي عبد الرحمن السلمي_ أيضا _: فَقامَ إلَيهِ سَعيدُ بنُ قَيسٍ الهَمدانِيُّ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، وَاللّهِ لَو أمَرتَنا بِالمَسيرِ إلى قَسطَنطينِيَّةَ ورومِيَّةَ مُشاةً حُفاةً عَلى غَيرِ عَطاءٍ ولا قُوَّةٍ ، ما خالَفتُكَ أنَا ، ولا رَجُلٌ مِن قَومي . قالَ : فَصَدَقتُم جَزاكُمُ اللّهُ خَيرا . (2)

43سَلمانُ الفارِسِيُّسلمان الفارسي ، أبو عبد اللّه ، وهو سلمان المحمّدي ، زاهد ثاقب البصيرة ، نقيّ الفطرة ، من سلالة فارسيّة (3) ، مولده رامهرمز (4) وأصله من أصبهان (5) ، صحابيّ (6) جليل من صحابة رسول اللّه صلى الله عليه و آله . كان يحظى بمكانة عظيمة لا تستوعبها هذه الصفحات القليلة . كان يطوي الفيافي والقفار بحثا عن الحقّ . وعندما دخل رسول اللّه صلى الله عليه و آله المدينة حضر عنده وأسلم (7) . وآثر خدمة ذلكم السفير الإلهيّ العظيم بكلّ طواعية ، ولم يألُ جهدا في ذلك ، وشهد الخندق وأعان المؤمنين بذكائه وخبرته بفنون القتال ، واقترح حفر الخندق ، فلقي اقتراحه ترحيبا . كان يعيش في غاية الزهد ، ولمّا كان قد قطع جميع الوشائج ، وأعرض عن جميع زخارف الحياة ، والتحق بالحقّ ، شرّفه رسول اللّه صلى الله عليه و آله بقوله : « سَلمانُ مِنّا أهلَ البَيتِ » (8) . وكان قلبه الطاهر مَظهرا للأنوار الإلهيّة ، فقال فيه رسول اللّه صلى الله عليه و آله : « مَن أرادَ أن يَنظُرَ إلى رَجُلٍ نُوِّرَ قَلبُهُ فَليَنظُر إلى سَلمانَ » (9) . وكان أمير المؤمنين عليه السلام يقول عن سعة علمه واطّلاعه : «عَلِمَ العِلمَ الأَوَّلَ وَالعِلمَ الآخِرَ ، وقَرَأَ الكِتابَ الأَوَّلَ وقَرَأَ الكِتابَ الآخِرَ ، وكانَ بَحرا لا يَنزِفُ » (10) . وقد رعى سلمان حرمة الحقّ بعد رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، ولم يحد عن مسير الحقّ (11) ، وكان أحد القلائل الذين قاموا في المسجد النّبويّ ودافعوا عن «خلافة الحقّ» و « حقّ الخلافة » (12) . وكان من عشّاق عليّ وآل البيت عليهم السلام ، ومن الأقلّين الذين شهدوا الصلاة على السيّدة الطاهرة فاطمة الزهراء عليهاالسلاموحضروا دفنها في جوف الليل الحزين (13) . ولّاه عمر على المدائن (14) ، فكانت حكومته فيها من المظاهر المشرّفة الباعثة على الفخر والاعتزاز ، فهي حكومة تعلوها الرؤية الإلهيّة ، ويحيطها الزهد والورع ، وهدفها الحقّ والعدل . كان سلمان من المعمّرين ، عاش قرابة مئتين وخمسين سنة (15) ، وتوفّي بالمدائن (16) أيّام حكومة عمر (17) أو عثمان . (18)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 79 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 402 نحوه .
2- .الغارات : ج 2 ص 637 .
3- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 75 ، تاريخ دمشق : ج 21 ص 376 .
4- .رامهُرمُز : مدينة مشهورة بنواحي خوزستان (معجم البلدان : ج 3 ص 17) .
5- .تاريخ دمشق : ج 21 ص 383 ، سير أعلام النّبلاء : ج 1 ص 515 الرقم 91 وراجع الطبقات الكبرى : ج 4 ص 75 وتاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 510 .
6- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 80 و ص 88 ، تاريخ دمشق : ج 21 ص 376 ح 2599 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 511 .
7- .المعجم الكبير : ج 6 ص 212 ح 598 ، تاريخ دمشق : ج 21 ص 376 .
8- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 691 ح 6539 و ح 6541 ، المعجم الكبير : ج 6 ص 213 ح 6040 ، الطبقات الكبرى : ج 4 ص 83 ، تاريخ دمشق : ج 21 ص 408 .
9- .تاريخ دمشق : ج 21 ص 408 .
10- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 86 ، تاريخ دمشق : ج 21 ص 422 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 187 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 536 ح 3 ، المعجم الكبير : ج 6 ص 213 ح 6041 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 515 ، سير أعلام النّبلاء : ج 1 ص 541 الرقم 91 والأربعة الأخيرة نحوه وليس فيها «وقرأ الكتاب الأوّل ، وقرأ الكتاب الآخر» وراجع تاريخ دمشق : ج 21 ص 420 .
11- .الخصال : ص 607 ح 9 ، عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 126 ح 1 .
12- .الخصال : ص 463 ح 4 ، الاحتجاج : ج 1 ص 192 ح 2 ، رجال البرقي : ص 64 .
13- .الخصال : ص 361 ح 50 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 34 الرقم 13 ، الاختصاص : ص 5 ، تفسير فرات : ص 570 ح 733 .
14- .مروج الذهب : ج 2 ص 314 ، الطبقات الكبرى : ج 4 ص 87 .
15- .سير أعلام النّبلاء : ج 1 ص 555 الرقم 91 ، تاريخ دمشق : ج 21 ص 378 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 521 .
16- .الطبقات لخليفة بن خيّاط : ص33 ح 22 ، تاريخ دمشق : ج21 ص378 و ص458 ، سير أعلام النبلاء : ج1 ص554 الرقم 91.
17- .المعارف لابن قتيبة : ص 271 ، تاريخ دمشق : ج 21 ص 458 .
18- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 93 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 171 الرقم 12 ، المعارف لابن قتيبة : ص 271 ، تاريخ دمشق : ج 21 ص 378 و ص 458 ، سير أعلام النّبلاء : ج 1 ص 554 الرقم 91 وفي ص 555 : «سنة 33 ه » .

ص: 261

43 . سلمان فارسى

تاريخ الطبرى_ به نقل از جبر بن نوف (پس از آن كه تحريك و ترغيب امام على عليه السلام را براى پيكار با شاميان ، پس از جنگ صفّين ، نقل كرده است) _: پس سعيد بن قيس همْدانى برخاست و گفت : اى امير مؤمنان! با دل و جان ، گوش به فرمان و مطيع هستيم . من نخستين كسى هستم كه در پىِ آنچه خواستى و طلب كردى ، آمده ام .

الغارات_ به نقل از ابو عبد الرحمان سُلَمى (در همان جريانى كه در نقل پيشين ، ياد شد) _: پس سعيد بن قيس همْدانى برخاست و گفت : اى امير مؤمنان! به خدا سوگند ، اگر به ما فرمان دهى كه پياده و پابرهنه و بدون زاد و توشه تا قُسطنطنيّه و روم برويم ، نه من نافرمانى مى كنم و نه هيچ مردى از قومم . [ على عليه السلام ] فرمود : «راست مى گوييد . خداوند به شما جزاى خير دهد» .

43سلمان فارسىابو عبد اللّه سلمان فارسى يا همان سلمان محمّدى ، پارساى بيدار دل ، زاهد پاكْ سرشت ايرانى ، در رامهرمز به دنيا آمد ؛ امّا اصل او به اصفهان مى رسد . اين صحابى بزرگوار پيامبر خدا ، از چنان مكانت و عظمتى بر خوردار است كه به راستى اين صفحات اندك ، تصويرى هر چند كم سو را از او بر نمى تابد . او براى يافتن حق ، دشت ها و آبادى ها را درهم نورديد و پس از ورود پيامبر خدا به مدينه ، به حضور آن بزرگوار رسيد و مسلمان شد و خدمت آن سفير الهى را به جان خريد و در محضر آن پيامبر الهى از هيچ چيزْ فروگذار نكرد و در جنگ خندق ، حضور يافت و مؤمنان را با هوشمندى و آگاهى از فنون جنگ ، يارى داد و كَندن خندق را پيشنهاد كرد كه پذيرفته و عملى شد . او در نهايت پارسايى مى زيست و چون همه عُلقه ها را گسسته و زندگى اش را از همه پيرايه ها پيراسته و به حقْ پيوسته بود ، پيامبر صلى الله عليه و آله تعبير والاى : «سلمان ، از ما اهل بيت است» را درباره او بيان فرمود . قلب پاك سلمان ، جلوه گاه انوار الهى بود كه پيامبر خدا فرمود : «هر كس مى خواهد به مردى بنگرد كه دلش نورانى گشته است ، به سلمان بنگرد» . و على عليه السلام گستره دانش و آگاهى هاى سلمان را چنين ترسيم مى كند : «او ، دانش نخستين و آخرين را دريافت و كتاب اوّل و آخر را خواند . او ، دريايى است پايان ناپذير!» . سلمان ، پس از پيامبر خدا ، حرمت حق را پاس داشت و از مسير حق ، روى بر نتافت و از معدود كسانى بود كه در مسجد پيامبر خدا به پا خاست ، و از «خلافت حق» و «حقّ خلافت» ، دفاع كرد . او از شيفتگان على عليه السلام و آل پيامبر صلى الله عليه و آله بود و از معدود كسانى بود كه در تاريكى هاى غمبار شب ، در خاكسپارى فاطمه زهرا عليهاالسلام ، على عليه السلام را همراهى كرد و بر او نماز خواند . عمر ، حكومت مدائن را به سلمان سپرد . حكومت وى در مدائن ، دورانى افتخارآفرين در زندگى آن بزرگوار است ؛ حاكميتى آميخته با زهد و پارسايى ، و حكومتى با آميزه حقجويى و خدا نگرى . سلمان از كسانى است كه ساليان درازى زيست . او نزديك به 250 سال زندگى كرد و در زمان عمر يا عثمان ، در مدائن ، زندگى را بدرود گفت .

.

ص: 262

. .

ص: 263

. .

ص: 264

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :إنَّ الجَنَّةَ لَتَشتاقُ إلى ثَلاثَةٍ : عَليٍّ وعَمّارٍ وسَلمانَ . (1)

حلية الأولياء عن أبي الأسود وزاذان الكندي :كُنّا ذاتَ يَومٍ عِندَ عَلِيٍّ عليه السلام ، فَوافَقَ النّاسُ مِنهُ طيبَ نَفسٍ ومُزاحٍ ، فَقالوا : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، حَدِّثنا عَن أصحابِكَ . قالَ : عَن أيِّ أصحابي ؟ قالوا : عَن أصحابِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله . قالَ : كُلُّ أصحابِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله أصحابي ، فَعَن أيِّهِم ؟ قالوا : عَنِ الَّذينَ رَأَيناكَ تُلطِفُهُم بِذِكرِكَ وَالصَّلاةِ عَلَيهِم دونَ القَومِ ، حَدِّثنا عَن سَلمانَ . قالَ : مَن لَكُم بِمِثلِ لُقمانَ الحَكيمِ ؟ ! ذاكَ امرُؤٌ مِنّا وإلَينا أهلَ البَيتِ ، أدرَكَ العِلمَ الأَوَّلَ وَالعِلمَ الآخِرَ ، وقَرَأَ الكِتابَ الأَوَّلَ وَالكِتابَ الآخِرَ ، بَحرٌ لا يَنزِفُ . (2)

.


1- .سنن الترمذي : ج 5 ص 667 ح 3797 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 148 ح 4666 ، المعجم الكبير : ج 6 ص 215 ح 6045 وزاد فيه «والمقداد» وكلّها عن أنس ؛ الخصال : ص 303 ح 80 عن عبد اللّه بن محمّد بن عليّ بن العبّاس الرازي عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله وزاد فيه «وأبيذرّ والمقداد» ، وقعة صفّين : ص 323 عن الحسن .
2- .حلية الأولياء : ج 1 ص 187 ، المعجم الكبير : ج 6 ص 213 ح 6042 وفيه «بمثاله» بدل «بمثل» وليس فيه «وإلينا» ،تاريخ دمشق : ج 21 ص 421 ، الطبقات الكبرى : ج 4 ص 85 عن زاذان وفيه ذيله من «مَن لكم بمثل ...» وفي صدره «سئل عليّ عن سلمان الفارسي ، فقال : ذاك امرؤ منّا وإلينا» ؛ الغارات : ج 1 ص 177 عن أبي عمرو الكندي .

ص: 265

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :بهشت ، مشتاق سه نفر است : على و عمّار و سلمان (1) .

حلية الأولياء_ به نقل از ابو الأسود و زاذان كندى _: روزى نزد على عليه السلام بوديم . مردم ديدند كه او خوش حال و شادان است . گفتند : اى امير مؤمنان! از يارانت براى ما بگو . فرمود : «از كدام يارانم؟» . گفتند : آنان كه همراه پيامبر صلى الله عليه و آله نيز بودند . فرمود : «همه ياران پيامبر صلى الله عليه و آله ، ياران من اند . از كدام يك بگويم؟» . گفتند : از كسانى كه مى بينيم به آنها اظهار لطف مى كنى و فقط بر آنها درود مى فرستى . از سلمان برايمان بگو . فرمود : «چه كسى برايتان مانند لقمان حكيم مى شود؟ او مردى از ما و براى ما اهل بيت است . دانش نخستين و آخرين را دريافت و كتاب اوّل و آخر را خواند ؛ دريايى است پايان ناپذير» .

.


1- .گفتنى است كه در حديث (الخصال : ص 303 ح 80 ) ، سخن از «پنج نفر» است و ابو ذر و مقداد نيز برشمرده اند .

ص: 266

الأمالي للطوسي عن منصور بن بزرج :قُلتُ لِأَبي عَبدِ اللّهِ الصّادقِ عليه السلام : ما أكثَرَ ما أسمَعُ مِنكَ يا سَيِّدي ذِكرَ سَلمانَ الفارِسِيِّ ! فَقالَ : لا تَقُلِ الفارِسِيَّ ، ولكِنَ قُل : سَلمانَ المُحَمَّدِيَّ ، أ تَدري ما كَثرَةُ ذِكري لَهُ ؟ قُلتُ : لا . قالَ : لِثَلاثِ خِلالٍ ، أحَدُها : إيثارُهُ هَوى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام عَلى هَوى نَفسِهِ ، وَالثانِيَةُ : حُبُّهُ لِلفُقَراءِ وَاختِيارُهُ إيّاهُم عَلى أهلِ الثَّروَةِ وَالعَدَدِ ، وَالثّالِثَةُ : حُبُّهُ لِلعِلمِ وَالعُلماءِ . إنَّ سَلمانَ كانَ عَبدا صالِحا حَنيفا مُسلِما وما كانَ مِنَ المُشرِكينَ . (1)

المستدرك على الصحيحين عن عوف بن أبي عثمان النّهدي :قالَ رَجُلٌ لِسَلمانَ : ما أشَدَّ حُبَّك لِعَلِيٍّ عليه السلام ! قالَ : سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : مَن أحَبَّ عَلِيّا فَقَد أحَبَّني ، ومَن أبغَضَ عَلِيّا فَقَد أبغَضَني . (2)

.


1- .الأمالي للطوسي : ص 133 ح 214 .
2- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 141 ح 4648 .

ص: 267

الأمالى ، طوسى_ به نقل از منصور بن بُزُرج _: به امام صادق عليه السلام گفتم : سرور من! چرا اين همه ياد سلمان فارسى را از شما مى شنوم؟ فرمود : «مگو فارسى ؛ بلكه بگو : سلمان محمّدى . آيا مى دانى چرا اين همه از او ياد مى كنم؟» گفتم : نه . فرمود : «به خاطر سه چيز . نخست ، اين كه خواسته امير مؤمنان را بر خواسته خود ، مقدم مى داشت . دوم ، اين كه بينوايان را دوست مى داشت و آنان را بر ثروتمندان و شوكتمندان ، ترجيح مى داد . سوم ، اين كه دانش و دانشمندان را دوست مى داشت . بى گمان ، سلمان ، بنده اى شايسته ، پاك دين (مستقيم و معتدل) و مسلمان بود و از مشركان نبود» .

المستدرك على الصحيحين_ به نقل از عوف بن ابى عثمان نَهدى _: مردى به سلمان گفت : چه محبّت شديدى به على دارى! گفت : شنيدم كه پيامبر خدا مى فرمايد : «هركس على را دوست بدارد ، مرا دوست داشته است ، و هركس على را دشمن بدارد ، مرا دشمن داشته است» .

.

ص: 268

الطبقات الكبرى عن النّعمان بن حميد :دَخَلتُ مَعَ خالي عَلى سَلمانَ بِالمَدائِنِ وهُوَ يَعمَلُ الخوصَ ، فَسَمِعتُهُ يَقولُ : أشتَري خوصا بِدِرهَمٍ فَأعمَلُهُ فَأَبيعُهُ بِثَلاثَةِ دَراهِمَ ، فَاُعيدُ دِرهَما فيه ، واُنفِقُ دِرَهَما عَلى عِيالي ، وأتَصَدَّقُ بِدِرهَمٍ ، ولَو أنَّ عُمَرَ بنَ الخَطّابِ نَهاني عَنهُ ما انتَهَيتُ . (1)

مروج الذهب_ في ذِكرِ سَلمانَ الفارِسِيِّ _: كانَ يَلبَسُ الصّوفَ ، ويَركَبُ الحِمارَ بِبَرذَعَتِهِ (2) بِغَيرِ إكافٍ (3) ، ويَأكُلُ خُبزَ الشَّعيرِ ، وكانَ ناسِكا زاهِدا ، فَلَمَّا احتَضَرَ بِالمَدائِنِ قالَ لَهُ سَعدُ بنُ أبي وَقّاصٍ : أوصِني يا أبا عَبدِ اللّهِ . قالَ : نَعَم ، قالَ : اُذكُرِ اللّهَ عِندَ هَمِّكَ إذا هَمَمتَ ، وعِندَ لِسانِكَ إذا حَكَمت ، وعِندَ يَدِكَ إذا قَسَمتَ . فَجَعَلَ سَلمانُ يَبكي ، فَقالَ لَهُ : يا أبا عَبدِ اللّهِ ، ما يُبكيكَ؟ قالَ : سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : إنَّ فِي الآخِرَةِ عَقَبَةً لا يَقطَعُها إلَا المُخِفّون ، وأرى هذِهِ الأَساوِدَةَ حَولي . فَنَظَروا فَلَم يَجِدوا فِي البَيتِ إلّا إداوَةً ورَكوَةً (4) ومَطهَرَةً ! (5)

الطبقات الكبرى عن أبي سفيان عن أشياخه :دَخَلَ سَعدُ بنُ أبي وَقّاصٍ عَلى سَلمانَ يَعودُهُ ، فَبَكى سَلمانُ ، فَقالَ لَهُ سَعدٌ : ما يُبكيكَ يا أبا عَبدِ اللّهِ ؟ تُوُفِّيَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وهُوَ عَنكَ راضٍ ، وتَلقى أصحابَكَ ، وتَرِدُ عَلَيهِ الحَوضَ ! قالَ سَلمانُ : وَاللّهِ ما أبكي جَزَعا مِنَ المَوتِ ولا حِرصا عَلَى الدُّنيا ، ولكِنَّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله عَهِدَ إلَينا عَهدا فَقالَ : لِتَكُن بُلغَةُ أحَدِكُم مِنَ الدُّنيا مِثلَ زادِ الرّاكِبِ . وحَولي هذِهِ الأَساوِدُ . قالَ : وإنَّما حَولَهُ جَفنَةٌ أو مَطهَرَةٌ أو إجّانَةٌ (6) ، فَقالَ لَهُ سَعدٌ : يا أبا عَبدِ اللّهِ ، اِعهَد إلَينا بِعَهدٍ نَأخُذهُ بَعدَكَ . فَقالَ : يا سَعدُ ، اُذكُرِ اللّهَ عِندَ هَمِّكَ إذا هَمَمتَ ، وعِندَ حُكمِكَ إذا حَكَمتَ ، وعِندَ يَدِكَ إذا قَسَمتَ . (7)

.


1- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 89 ، تاريخ دمشق : ج 21 ص 434 عن سمّاك بن حرب عن عمّه نحوه ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 518 ، سير أعلام النّبلاء : ج 1 ص 547 .
2- .البَرْذَعةُ والبردعة : ما يوضع على الحمار أو البغل ليركب عليه ، كالسرج للفرس (المعجم الوسيط : ج 1 ص 48 «برذع») .
3- .الإكاف والأكاف من المراكب : شبه الرِّحال والأقتاب (لسان العرب : ج 9 ص 8 «أكف») .
4- .الرَّكْوة : إناء صغير من جِلد يُشرَب فيه الماء ، والجمع رِكاء (النهاية : ج 2 ص 261 «ركا») .
5- .مروج الذهب : ج 2 ص 314 .
6- .الإجَّانَة:واحِدةُ الأجَاجِين،وهي المِرْكَنُ [الإناء] الَّذي تُغسَل فيه الثيابُ (مجمع البحرين: ج1 ص21 «أجن»).
7- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 90 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 195 ، تاريخ دمشق : ج 21 ص 452 .

ص: 269

الطبقات الكبرى_ به نقل از نُعْمان بن حُمَيد _: در مدائن با دايى ام بر سلمانْ وارد شديم ، در حالى كه با برگ خرما ، سبد مى ساخت . شنيدم كه مى گويد : يك درهم برگ خرما مى خرم و آن را بدين گونه در مى آورم و سپس به سه درهم مى فروشم . با يك درهم ، دوباره برگ مى خرم و يك درهم را خرج خانواده ام مى كنم و درهم باقى مانده را صدقه مى دهم ، و اگر عمر بن خطّاب هم مرا بازدارد ، از اين كار ، دست نمى كشم .

مروج الذهب_ در يادكردِ سلمان فارسى _: پشمينه پوش بود و بر درازگوش بى پالان و تنها با يك جُل (پارچه) سوار مى شد و نان جو مى خورد و عابد و زاهد بود . چون در مدائن به حالت احتضار افتاد ، سعد بن وقّاص به او گفت : اى ابو عبد اللّه ! سفارشى به من بكن . گفت : «باشد! در تصميمت به گاهِ تصميم گيرى ، و در زبانت به گاهِ داورى ، و در دستت هنگام[ تقسيمِ اموال] ، خدا را به ياد داشته باش» و سپس شروع به گريستن كرد . سعد گفت : اى ابو عبد اللّه ! چه چيزى تو را به گريه مى اندازد؟ گفت : شنيدم كه پيامبر خدا مى فرمايد : «در آخرت ، گردنه اى است كه جز سبك باران از آن نمى گذرند» و اين همه اثاث را در پيرامونم مى بينم . پس نگاه كردند و در خانه ، جز مَشكى و كاسه آب و آفتابه اى نيافتند .

الطبقات الكبرى_ به نقل از ابوسفيانِ راوى ، از استادانش در حديث _: سعد بن ابى وقّاص به قصد عيادت سلمان بر او وارد شد . سلمان گريست . سعد به او گفت : اى ابو عبد اللّه ! چرا مى گريى؟ پيامبر خدا وفات كرد ، در حالى كه از تو خشنود بود . به علاوه ، به ديدار يارانت مى روى و در حوض [ كوثر ]بر پيامبر صلى الله عليه و آله وارد مى شوى . سلمان گفت : به خدا سوگند ، از سرِ ناشكيبايى بر مرگ و يا حرص به دنيا نمى گريم ؛ بلكه پيامبر خدا به ما سفارش كرد كه توشه هر كدامتان از دنيا چون توشه مسافر باشد و اكنون پيرامون من اين همه اثاث است ! سعد مى گويد : پيرامونش كاسه اى يا آفتابه اى يا تَشتى بود . پس سعد به او گفت : اى ابو عبد اللّه ! سفارشى به ما بكن تا پس از تو به آن عمل كنيم . سلمان گفت : اى سعد! در تصميمت هنگام تصميم گيرى ، و در حكمت هنگام داورى ، و در دستت هنگام تقسيم [ِ بيت المال] ، خدا را به ياد داشته باش .

.

ص: 270

المعجم الكبير عن بقيرة_ امرَأَةِ سَلمانَ _: لَمّا حَضَرَ سَلمانَ المَوتُ دَعاني ، وهُوَ في عِلِّيَّةٍ (1) لَها أربَعَةُ أبوابٍ ، فَقالَ : اِفتَحي هذِهِ الأَبوابَ يا بقيرةُ ، فَإِنَّ لِيَ اليَومَ زُوّارا لا أدري مِن أيِّ هذِهِ الأَبوابِ يَدخُلونَ عَلَيَّ . ثُمَّ دَعا بِمِسكٍ لَهُ ، ثُمَّ قالَ : أديفيهِ في تَورٍ (2) ، فَفَعَلتُ ، ثُمَّ قالَ : اِنضَحيهِ حَولَ فِراشي ثُمَّ انزِلي فَامكُثي ، فَسَوفَ تَطَّلِعينَ قربتي (3) عَلى فِراشي ، فَاطَّلَعتُ فَإِذا هُوَ قَد اُخِذَ روحُهُ ، فَكَأَ نَّهُ نائِمٌ عَلى فِراشِهِ ، أو نَحوا مِن ذلِكَ . (4)

.


1- .علِّيَّة _ بضمّ العين وكسرها _ : الغُرفة ، والجمع العَلاليّ (النهاية : ج 3 ص 295 «علا») .
2- .في المصدر : « ادبغيه » ، والصحيح ما أثبتناه كما في بقيّة المصادر . قال في تاج العروس : دافَ الشيء يديفُه : أي خَلَطَه ، وفي حديث سلمان رضى الله عنه : «... فقال لامرأته : أدِيفيه في تَورٍ» . والتَّوْر : إناء صغير (تاج العروس : ج 12 ص 216 «دفف» و ج 6 ص 135 «تور») .
3- .كذا في المصدر ، وفي حلية الأولياء : «فتَرَيْني» .
4- .المعجم الكبير : ج 6 ص 215 ح 6043 ، الطبقات الكبرى : ج 4 ص 92 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 208 ، سير أعلام النّبلاء : ج 1 ص 553 الرقم 91 .

ص: 271

المعجم الكبير_ به نقل از بقيره ، همسر سلمان _: چون سلمان به حالت احتضار افتاد ، مرا فراخواند . او در بالاخانه اى بود كه چهار در داشت . پس گفت : اى بقيره! اين درها را باز كن كه امروز ، ديداركنندگانى دارم كه نمى دانم از كدامين در بر من وارد مى شوند . سپس مُشك مخصوصش را خواست و گفت : آن را در ظرفى كوچك [با آب] بياميز و بر پيرامون بسترم بيفشان . سپس پايين برو و منتظر باش كه به زودى نزديكانم را در كنار بسترم خواهى يافت . پس [ از مدّتى] به او سر زدم . ديدم كه قبض روح شده و چنان آرام بود كه گويى بر بسترش خفته است ، يا شبيه آن .

.

ص: 272

الطبقات الكبرى عن عطاء بن السائب :إنَّ سَلمانَ حينَ حَضَرَتهُ الوَفاةُ ، دَعا بِصُرَّةٍ مِن مِسكٍ كانَ أصابَها مِن بَلَنجَرَ (1) ، فَأَمرَ بِها أن تُدافَ وتُجعَلَ حَولَ فِراشِهِ ، وقالَ : فَإِنَّهُ يَحضُرُنِي اللَّيلَةَ مَلائِكَةٌ يَجِدونَ الرّيحَ ولا يَأكُلونَ الطَّعامَ . (2)

44سُلَيمانُ بنُ صُرَدٍ الخُزاعِيّسليمان بن صرد بن الجون الخزاعي يكنّى أبا مُطَرِّف ، من صحابة رسول اللّه صلى الله عليه و آله (3) ، وأحد وجوه الشيعة البارزين في الكوفة (4) . تخلّف عن الإمام عليّ عليه السلام يوم الجمل فلامه الإمام وعنّفه (5) ، ولكنّه كان أمير ميمنته على الرجّالة يوم صفّين (6) . ولّاه الإمام عليه السلام على منطقة الجبل (7) ، ومدح صلابته في الدِّين (8) . وفي أيّام الإمام الحسن المجتبى عليه السلام كان من أصحابه (9) . وعندما نقض معاوية الصلح ، اقترح سليمان على الإمام إخراج عامل معاوية من الكوفة ، فلم يوافق (10) . جمع أهل الكوفة بعد هلاك معاوية ، وكتب إلى الإمام الحسين عليه السلام يدعوه إلى الكوفة ، لكنّه تخلّف عن بيعته ولم يشهد معه واقعة الطفّ (11) . لمّا هلك يزيد ، جمع شيعة الكوفة ونظّم ثورة التوّابين على ابن زياد رافعا شعاره المعروف «يالَثارات الحسين» (12) . وكانت هذه الثورة حماسيّة عاطفيّة . وانهزم سليمان أمام عبيد اللّه بن زياد بعد قتالٍ شديدٍ ، ورزقه اللّه الشهادة سنة 65 ه (13) ، وله من العمر 93 سنة . (14)

.


1- .بَلَنجَر : مدينة ببلاد الخَزَر ، خلف باب الأبواب ، فتحها عبدالرحمن بن ربيعة (معجم البلدان : ج 1 ص 489) .
2- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 92 .
3- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 292 ، تهذيب الكمال : ج 11 ص 455 الرقم 2531 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 552 ، الاستيعاب : ج 2 ص 210 الرقم 1061 ؛ رجال الطوسي : ص 40 الرقم 255 .
4- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 292 .
5- .وقعة صفّين : ص 6 ، رجال الطوسي : ص 66 الرقم 597 وفيه «المتخلّف عنه يوم الجمل» ؛ الفتوح : ج 2 ص 492 .
6- .وقعة صفّين : ص 205 ؛ تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 146 ، الأخبار الطوال: ص171 ، الاستيعاب: ج2 ص211 الرقم 1061.
7- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 393 .
8- .وقعة صفّين : ص 519 .
9- .رجال الطوسي : ص 94 الرقم 936 .
10- .تنزيه الأنبياء : ص 172 .
11- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 292 ، تهذيب الكمال : ج 11 ص 456 الرقم 2531 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 352 و ص 552 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 548 الرقم 2231 ، الأخبار الطوال : ص 229 ؛ الإرشاد : ج 2 ص 36 .
12- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 583 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 635 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 258 .
13- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 292 و 293 ، تهذيب الكمال : ج 11 ص 456 الرقم 2531 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 583 _ 599 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 635 _ 641 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 548 الرقم 2231 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 258 وفيه «سنة 66ه » .
14- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 293 ، تهذيب الكمال : ج 11 ص 456 الرقم 2531 ، الاستيعاب : ج 2 ص 211 الرقم 1061 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 549 الرقم 2231 .

ص: 273

44 . سليمان بن صُرَد خُزاعى

الطبقات الكبرى_ به نقل از عطاء بن سائب _: چون مرگ سلمان در رسيد ، كيسه مُشكى را كه از بَلَنجَر (1) به او رسيده بود ، خواست و فرمان داد كه آن را در ظرف كوچكى ، [با آب] بياميزند و در كنار بسترش بنهند و گفت : امشب فرشتگانى نزد من حضور مى يابند كه بو را مى فهمند ؛ امّا غذا نمى خورند .

44سليمان بن صُرَد خُزاعىسليمان بن صُرَد بن جون خُزاعى با كنيه ابو مُطَرِّف ، از صحابيان پيامبر خدا و از شيعيان برجسته كوفه است . او در جنگ جمل ، شركت نجست و مورد سرزنش امام على عليه السلام قرار گرفت ؛ (2) امّا در جنگ صِفّين ، فرماندهى پياده نظام جناح راست لشكر على عليه السلام را به عهده داشت . امام على عليه السلام او را بر منطقه جَبَل گماشت و صلابت او را در دين ستود . سليمان ، به روزگار امامت امام حسن عليه السلام از ياران آن بزرگوار بود و پس از آن كه معاويه قرارداد صلح را نقض كرد ، به امام حسن عليه السلام پيشنهاد داد كه كارگزار معاويه را از كوفه اخراج كند ؛ امّا امام عليه السلام موافقت نكرد . سليمان ، پس از هلاكت معاويه ، مردم كوفه را گِرد آورد و به امام حسين عليه السلام نامه نوشت و ايشان را به كوفه دعوت نمود ؛ ليكن از بيعت خود ، تخلّف نمود و در قيام سيد الشهدا عليه السلام شركت نكرد . او در پىِ مرگ يزيد ، شيعيان كوفه را گِرد خود جمع كرد و قيام «توّابين» را با شعار «يا لَثاراتِ الحسين» بر عليه ابن زياد ، سازماندهى كرد . اين قيام حماسى و احساسى ، پس از يك دسته نبردهاى شكوهمند ، در مقابل عبيد اللّه بن زياد ، شكست خورد و سليمان بن صرد در سال 65 هجرى ، به شهادت رسيد . وى به هنگام شهادت ، 93 سال داشت .

.


1- .بَلَنجَر ، شهرى در ساحل درياى خزر ، پشت «باب الأبواب (در بند)» است كه عبد الرحمان بن ربيعه ، آن را فتح كرد و از قرن دوم به بعد نامى از آن نيست (ر . ك : معجم البلدان : ج 1 ص 489 ، لغت نامه دهخدا : ج 3 ص 4314) .
2- .در رجال الطوسى : ص 66 ش 597 آمده است : «روى گرداننده از جنگ جمل» .

ص: 274

الإمام عليّ عليه السلام_ في كِتابِهِ إلى سُليمانَ بنِ صُرَدٍ وهُوَ بِالجَبَلِ _: ذَكَرتَ ما صارَ في يَدَيكَ مِن حُقوقِ المُسلِمينَ ، وإنَّ مَن قِبَلَكَ وقِبَلَنا فِي الحَقِّ سَواءٌ ، فَأَعلِمني مَا اجتَمَعَ عِندَكَ مِن ذلِكَ ، فَأَعطِ كُلَّ ذي حَقٍّ حَقَّهُ ، وَابعَث إلَينا بِما سِوى ذلِكَ لِنَقسِمَهُ فيمَن قِبَلِنا إن شاءَ اللّهُ . (1)

وقعة صفّين عن عون بن أبي جحيفة :بَعدَ كِتابَةِ صَحيفَةِ التَّحكيمِ في حَربِ صِفّينَ ، أتى سُلَيمانُ بنُ صُرَدٍ عَلِيّا أميرَ المُؤمِنينَ بَعدَ الصَّحيفَةِ ، ووَجهُهُ مَضروبٌ بِالسَّيفِ ، فَلَمّا نَظَرَ إلَيهِ عَلِيٌّ قالَ : «فَمِنْهُم مَّن قَضَى نَحْبَهُ وَ مِنْهُم مَّن يَنتَظِرُ وَ مَا بَدَّلُواْ تَبْدِيلاً» (2) فَأَنتَ مِمَّن يَنتَظِرُ ومِمَّن لَم يُبَدِّل . فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أما لَو وَجَدتُ أعوانا ما كُتِبَت هذِهِ الصَّحيفَةُ أبَدا . أمَا وَاللّهِ لَقَد مَشيتُ فِي النّاسِ لِيَعودوا إلى أمرِهِمُ الأَوَّلِ فَما وَجَدتُ أحَدا عِندَهُ خَيرٌ إلّا قَليلاً . (3)

.


1- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 393 .
2- .الأحزاب : 23 .
3- .وقعة صفّين : ص 519 .

ص: 275

امام على عليه السلام_ در نامه اش به سليمان بن صُرَد كه حاكم منطقه جَبَل بود _: گفته اى ، اموالى متعلّق به مسلمانان به دستت رسيده است . [ بدان] آنان كه نزد تو هستند ، با آنان كه نزد مايند ، حقّى يكسان دارند . پس مرا از آنچه به دستت رسيده ، آگاه كن و حقّ هر صاحب حقى را بده و بقيه را به سوى ما بفرست تا ميان كسانى كه نزد مايند ، قسمت كنيم ، إن شاء اللّه !

وقعة صِفّين_ به نقل از عون بن ابى جُحَيفه _: پس از نوشتن پيمان نامه حَكميّت در جنگ صِفّين ، سليمان بن صرد به نزد على عليه السلام آمد ، در حالى كه صورتش شمشير خورده بود . على عليه السلام چون بدو نگريست ، فرمود : «برخى از مؤمنان ، [ بر سر پيمان ،] جان باختند و برخى چشم انتظارند ، بى آن كه پيمان خود را دگرگون كنند و تو از آن دسته اى كه منتظرند و پيمان خود را دگرگون نكرده اند» . سليمان گفت : اى امير مؤمنان! بدان كه اگر ياورانى مى يافتم ، هرگز اين پيمان نامه نوشته نمى شد ؛ امّا بدان كه _ به خدا سوگند _ به ميان مردم رفتم تا به حالت پيشين خود بازگردند ؛ امّا جز افرادى اندك ، كسى را كه بتوان به خيرش اميد داشت ، نيافتم .

.

ص: 276

وقعة صفّين عن عبد الرحمن بن عبيد بن أبي الكنود :إنَّ سُلَيمانَ بنَ صُرَدٍ الخُزاعِيَّ دَخَلَ عَلى عَلِيٍّ بنِ أبي طالِبٍ بَعدَ رَجعَتِهِ مِنَ البَصرَةِ ، فَعاتَبَهُ وعَذَلَهُ وقالَ لَهُ : اِرتَبتَ وتَرَبَّصتَ وراوَغتَ ، وقَد كُنتَ مِنَ أوثَقِ النّاسِ في نَفسي وأسرَعِهِم _ فيما أظُنُّ _ إلى نُصرَتي ، فَما قَعَدَ بِكَ عَن أهلِ بَيتِ نَبِيِّكَ ، وما زَهَّدَكَ في نَصرِهِم ؟ ! فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، لا تَرُدَّنَّ الاُمورَ عَلى أعقابِها ، ولا تُؤَنِّبني بِما مَضى مِنها ، وَاستَبقِ مَوَدَّتي يَخلُص لَكَ نَصيحَتي ، وقَد بَقِيتَ اُمورٌ تَعرِفُ فيها وَلِيَّكَ مِن عَدُوِّكَ . فَسَكَتَ عَنهُ وجَلَسَ سُلَيمانُ قَليلاً ، ثُمَّ نَهَضَ فَخَرَجَ إلَى الحَسَنِ بنِ عَلِيٍّ وهُوَ قاعِدٌ فِي المَسجِدِ ، فَقالَ : ألا أُعَجِّبُكَ مِن أميرِ المُؤمِنينَ وما لَقيتُ مِنهُ مِنَ التَّبكيتِ وَالتَّوبيخِ ؟ فَقالَ لَهُ الحَسَنُ : إنَّما يُعاتَبُ مَن تُرجى مَوَدَّتَهُ ونَصيحَتُهُ . فَقالَ : إنَّهُ بَقِيَت اُمورٌ سَيَستَوسِقُ فيهَا القَنا ، ويُنتَضى فيهَا السُّيوفُ ، ويَحتاجُ فيها إلى أشباهي ، فَلا تَستَغِشّوا عَتبي ، ولا تَتَّهِموا نَصيحَتي . فَقالَ لَهُ الحَسَنُ : رَحِمَكَ اللّهُ ! ما أنتَ عِندَنا بِالظَّنينِ . (1)

.


1- .وقعة صفّين : ص 6 .

ص: 277

وقعة صِفيّن_ به نقل از عبد الرحمان بن عُبَيد بن ابى كنود _: پس از بازگشت على بن ابى طالب عليه السلام از بصره ، سليمان بن صُرَد خُزاعى بر او وارد شد . [ على عليه السلام ]او را نكوهش و سرزنش كرد و به او فرمود : «شك بردى و درنگ كردى و كناره گرفتى ، در حالى كه من ، در گمان خود ، تو را از مطمئن ترين و پيش گام ترينْ افراد در يارى خويش مى پنداشتم . پس چه شد كه از يارى خاندان پيامبرت تن زدى و چه چيزْ تو را به يارى شان بى رغبت كرد؟» . سليمان گفت : اى امير مؤمنان! كارها را به گذشته ها پيوند مده و مرا بر آنچه پيش تر كرده ام ، سرزنش مكن و دوستى ام را باقى بگذار تا خالصانه برايت خيرخواهى كنم و هنوز كارهايى مانده است كه در آنها دوستت را از دشمنت بازشناسى . امام عليه السلام سكوت كرد و سليمان ، اندكى نشست و سپس برخاست و به سوى حسن بن على عليهماالسلام كه در مسجدْ نشسته بود ، رفت و گفت : آيا تو را از امير مؤمنان ، شگفت زده نكنم كه چگونه توبيخ و سرزنشم كرد؟ حسن عليه السلام به او گفت : «كسى سرزنش مى شود كه به دوستى و خيرخواهى اش اميدى باشد» . سليمان گفت : كارهايى باقى مانده است كه نيزه ها در آنها گرد مى آيند و شمشيرها از نيام ، بيرون مى آيند و به امثال من نياز مى شود . پس به من گمان بد مبريد و در خيرخواهى ام شبهه نكنيد . حسن عليه السلام به او گفت : «خدا تو را رحمت كند! ما به تو بدگمان نيستيم» .

.

ص: 278

45سُلَيمُ بنُ قَيسٍ الهِلالِيُّسليم بن قيس الهلالي العامري يكنى أبا صادق ، كان من محدّثي التابعين ، وعلمائهم ، وعظمائهم ، وهو من أصحاب أمير المؤمنين (1) ، والحسن (2) ، والحسين (3) ، وزين العابدين (4) ، والباقر (5) ، عليهم السلام أجمعين . وكان في أصحاب الإمام أمير المؤمنين من «شرطة الخميس (6) » (7) . وعُدّ من السبّاقين في التأليف وضبط الحقائق والتاريخ (8) . ويعتبر كتابه _ الَّذي جاء في كتب التراجم والمصادر بعناوين متنوّعة _ من أهمّ كتب الشيعة ، وسمّاه بعض العلماء «أصل من أكبر كتب الاُصول» (9) . والَّذي هو الآن موجود في أيدينا وعنوانه : «كتاب سُليم» مع كثرة نسخه وطرقه ، دار حوله كلام بين علماء الرجال والباحثين الإسلاميّين ، منذ زمن بعيد ، فذهب بعضهم إلى أ نّه موضوع أساسا ، ورأى بعض آخر أنّ نسبته إلى سليم ثابتة لا غبار عليها ، وحاول هؤلاء الإجابة عن الإشكالات والشبهات المثارة عليه . واحتاط آخرون فقالوا : إنّه مدسوس ، وحكموا عليه بأنّ فيه الثابت والمشكوك فيه ، والحسن والرديء ، والصحيح والسقيم (10) . مع هذا كلّه ، فإنّ سُليما نفسه لا قدح فيه ؛ إذ كان من الشخصيّات المتألّقة في تاريخ التشيّع ، ومن الموالين الأبرار للأئمّة عليهم السلام ، ومن أحبّاء آل الرسول صلى الله عليه و آله وأودّائهم .

.


1- .رجال الطوسي : ص 66 الرقم 590 ، الاختصاص : ص 3 ، رجال البرقي : ص 4 وفيه «من أولياء أصحابه» .
2- .رجال الطوسي : ص 94 الرقم 934 ، رجال البرقي : ص 7 .
3- .رجال الطوسي : ص 101 الرقم 984 ، الاختصاص : ص 8 ، رجال البرقي : ص 8 .
4- .رجال الطوسي : ص 114 الرقم 1136 .
5- .رجال الطوسي : ص 136 الرقم 1428 ، رجال البرقي : ص 9 .
6- .الشُرطَةُ _ بسكون الراء وفتحها _ : الجند . والجمع شُرَط ، وهم أعوان السلطان والولاة ، وأوّل كتيبة تشهد الحرب وتتهيّأ للموت ، سُمّوا بذلك ؛ لأنّهم جعلوا لأنفسهم علامات يعرفون بها للأعداء (مجمع البحرين : ج 2 ص 942 «شرط») . الخَميسُ : الجيش ، سُمّي به لأ نّه مقسوم بخمسة أقسام : المقدّمة ، والساقة ، والميمنة ، والميسرة ، والقلب . وقيل : لأنّه تُخَمّس فيه الغنائم (النهاية : ج 2 ص 79 «خمس») .
7- .الاختصاص : ص 3 .
8- .الغيبة للنعماني : ص 101 و 102 .
9- .الغيبة للنعماني : ص 101 .
10- .تصحيح الاعتقاد : ص 149 ، قاموس الرجال : ج 5 ص 227 _ 239 ، معجم رجال الحديث : ج 8 ص 216 _ 227 ، ولمزيد الاطّلاع حول كتاب سُليم والأقوال المختلفة فيه راجع : مقدّمة كتاب سُليم بن قيس الهلالي ، طبعة نشر الهادي ، تحقيق محمّد باقر الأنصاري .

ص: 279

45 . سُلَيم بن قيس هلالى

45سُلَيم بن قيس هلالىابو صادق ، سُلَيم بن قيس هلالى عامرى از فقيهان ، محدّثان ، عالمان و بزرگان تابعيان است . او از ياران امام على و امام حسن و امام حسين و امام زين العابدين و امام باقر عليهم السلام است و او را در ميان ياران على عليه السلام كه عضو «شُرطةُ الخَميس (نيروهاى ويژه)» (1) بودند و از پيشتازان در تأليف و ثبت و ضبط حقايق و تاريخ دانسته اند. كتاب او _ كه با عناوين گونه گونى در مصادر شرح حال نگارى و كتاب شناسى آمده است _ ، از مهم ترين كتاب هاى شيعى تلقّى شده است و برخى از عالمان ، با تعبير : «يكى از مهم ترين كتاب هاى اصل [ از اصول اربعمئه ]» ياد كرده اند . اكنون كتابى با عنوان كتاب سُلَيم در اختيار است ، با نسخه هاى فراوان و طُرُق مختلف نقل . اين كتاب ، از همان روزگاران كهن ، در ميان علماى رجال و پژوهشگران فرهنگ اسلامى مورد گفتگو بوده است . برخى بر اين باور رفته اند كه كتاب سليم ، يكسر ، مجعول است و كسانى ديگر ، انتساب آن را به سليم ، استوار دانسته و كوشيده اند به اشكال ها و شبهه ها پاسخ گويند . همچنين ، عالمانى طريق احتياط پيموده ، كتاب را مدسوس (دستكارى شده) دانسته و به آميختگى استوار و نا استوار ، سَره و ناسَره و گزارش هاى درست و نادرست در آن ، حكم كرده اند . (2) با اين همه ، روشن است كه درباره خود سليم ، ترديدى نيست و او از چهره هاى درخشان تاريخ تشيّع و از ياران و دوستدارانِ ارجمند امامان عليهم السلام و از شيفتگان خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله بود .

.


1- .«الشُرطَة» به معناى «سرباز» است و جمع آن ، «شُرَط» به معناى «ياوران سلطان و واليان» است . به نخستين گروهى كه در جنگ ، حضور مى يابند و خود را براى مرگْ آماده مى سازند ، نيز «شُرطه» گفته مى شود (مجمع البحرين : ج 2 ص 492) ؛ و «الخميس» به معناى «لشكر» است ؛ زيرا لشكر ، پنج دسته دارد : طلايه ، دنباله ، راست ، چپ و قلب . و گفته شده است كه چون غنيمت جنگى پنج قسمت مى شود ، به لشكر ، «خميس» مى گويند (النهاية : ج 2 ص 79) .
2- .براى آگاهى بيشتر درباره كتاب سليم و نظريات گوناگون درباره آن ، به مقدمه طبع اخير كتاب (قم : الهادى ، تحقيق محمّد باقر انصارى) مراجعه كنيد .

ص: 280

46سَهلُ بنُ حُنَيفٍسهل بن حنيف بن واهب الأنصاري الأوسي ، أخو عثمان بن حُنيف (1) . من صحابة رسول اللّه صلى الله عليه و آله وأحد البدريّين (2) . شهد حروب النّبيّ صلى الله عليه و آله كلّها (3) . وعندما اشتدّ القتال في اُحد وفرّ جمع كبير من المسلمين كان سهل ممّن ثبت مع النّبيّ صلى الله عليه و آله (4) . كان سهل من السبّاقين إلى الدفاع عن الإمام أمير المؤمنين عليّ عليه السلام ، إذ رعى حُرمة خلافة الحقّ (5) . وهو من القلائل الذين صدعوا بذَودهم عن الإمام عليه السلام (6) . اختاره الإمام عليه السلام لولاية الشام ، لكنّ جنود معاوية حالُوا دون وصوله إليها (7) . ثمّ ولّاه الإمام عليه السلام على المدينة (8) . وفي صفّين دعاه إلى الالتحاق به وجعل مكانه تمّام بن عبّاس (9) . وكان فيها أميرا على خيّالة من جند البصرة (10) . ثمّ ولي فارس ، ولكنّه عُزل بسبب الفوضى وتوتّر الأوضاع فيها ، فاستعمل الإمام عليه السلام مكانه زياد بن أبيه باقتراح عبد اللّه بن عبّاس (11) (مضى تفصيل ذلك) . توفّي بالكوفة سنة 38ه (12) ، وأثنى عليه الإمام عليه السلام كثيرا عند دفنه . (13)

.


1- .سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 325 الرقم 63 ؛ الاختصاص : ص 3 .
2- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 461 ح 5730 و ص 464 ح 5740 وفيه «كان من كبار الأنصار ...» ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 471 ، سير أعلام النّبلاء : ج2 ص 325 الرقم 63 ؛ الاختصاص : ص 3 .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 462 ح 5734 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 471 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 325 الرقم 63 ، الاستيعاب : ج 2 ص 223 الرقم 1089 .
4- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 462 ح 5734 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 471 ، الاستيعاب : ج 2 ص 223 ح 1089 .
5- .الخصال : ص 608 ح 9 ، عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 126 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 183 الرقم 78 .
6- .الخصال : ص 465 ، الاحتجاج : ج 1 ص 198 ح 10 ، رجال البرقي : ص 66 .
7- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 442 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 309 .
8- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 15 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 93 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 152 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 323 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 203 .
9- .الاستيعاب : ج 1 ص 272 الرقم 243 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 152 .
10- .وقعة صفّين : ص 208 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 11 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 370 وفيه «على جند البصرة» .
11- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 137 ، الاستيعاب : ج 2 ص 223 الرقم 1089 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 573 الرقم 2289 .
12- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 462 ح 5732 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 472 ، الطبقات لخليفة بن خيّاط : ص 153 الرقم 547 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 596 ، الاستيعاب : ج 2 ص 223 الرقم 1089 .
13- .رجال الكشّي : ج 1 ص 164 الرقم 74 .

ص: 281

46 . سهل بن حُنَيف

46سهل بن حُنَيفسهل بن حُنَيف بن واهب انصارى اَوسى ، برادر عثمان بن حُنَيف و از صحابيان پيامبر خدا و از بدريان است . سهل در تمام نبردهاى پيامبر صلى الله عليه و آله حضور داشت و در هنگامه شكست سپاه پيامبر صلى الله عليه و آله در اُحد و در اوج دشوارى نبرد ، از جمله معدود افرادى بود كه در كنار پيامبر صلى الله عليه و آله ماند و نگريخت . سهل از پيشتازان مدافعانِ على عليه السلام است كه پس از پيامبر خدا ، حريم «خلافت حق» را پاس داشت و از جمله معدود افرادى است كه آشكارا به دفاع از على عليه السلام پرداخت . على عليه السلام به روزگار خلافتش او را به حكومت شام برگزيد ؛ امّا سربازان معاويه او را از ميانه راه ، بازگرداندند . سپس مدّتى او را به حكومت مدينه گماشت تا اين كه در جنگ صِفّين ، وى را به لشكرش فراخواند و تمّام بن عبّاس را به جانشينى او نهاد . او در جنگ صفّين ، فرماندهى سواره نظام سپاه بصره را به عهده داشت . پس از آن ، فرماندار فارس شد ؛ امّا به لحاظ تشنّج و هرج و مرجى كه در آن ديار به وجود آمده بود ، على عليه السلام به پيشنهاد كسانى چون ابن عبّاس ، زياد بن ابيه را به جاى وى منصوب كرد كه تفصيل آن گذشت . او به سال 38 هجرى ، در كوفه درگذشت و امام عليه السلام در مراسم تدفين وى از او به بزرگى ياد كرد .

.

ص: 282

الاُصول الستّة عشر عن ذريح المحاربي :ذَكَرَ [ أبو عَبدِ اللّهِ عليه السلام ]سَهلَ بنَ حُنَيفٍ فَقالَ : كانَ مِنَ النُّقَباءِ (1) ، فَقُلتُ لَهُ : مِن نُقَباءِ نَبِيِّ اللّهِ الاِثنَي عَشَرَ ؟ فَقالَ : نَعَم ، كانَ مِنَ الَّذينَ اختيروا مِنَ السَّبعينَ ، فَقُلتُ لَهُ : كُفَلاءُ عَلى قَومِهِم ، فَقالَ : نَعَم ، إنَّهُم رَجَعوا وفيهِم دَمٌ ، فَاستَنظَروا رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله إلى قابِلٍ ، فَرَجَعوا فَفَزَغوا (2) مِن دَمِهِم وَاصطَلَحوا ، وأقبَلَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله مَعَهُم . وذَكَرَ سَهلاً فَقالَ أبو عَبدِ اللّهِ عليه السلام : ما سَبَقَهُ أحَدٌ مِن قُرَيشٍ ولا مِنَ النّاسِ بِمَنقَبَةٍ ، وأثنى عَلَيهِ وقالَ : لَمّا ماتَ جَزِعَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام جَزَعا شَديدا ، وصَلّى عَلَيهِ خَمسَ صَلَواتٍ وقالَ : لَو كانَ مَعي جَبَلٌ لَارفَضَّ (3) . (4)

.


1- .في بيعة الأنصار لرسول اللّه صلى الله عليه و آله في ليلة العقبة ، أخرج رسول اللّه صلى الله عليه و آله منهم اثني عشر نقيباً ؛ وهم : أسعد بن زرارة ، البراء بن مغرور ، عبد اللّه بن حزام _ أبو جابر بن عبد اللّه _ ، رافع بن ملك ، سعد بن عبادة ، المنذر بن عمرو ، عبد اللّه بن رواحة ، سعد بن الربيع ، عبادة بن الصامت (وهؤلاء من الخزرج) ، اُسيد بن حضير ، سعد بن خثيمة ، وأبو الهيثم بن التيّهان (وهؤلاء من الأوس) أشار إليهم جبرئيل وأمر النّبيّ صلى الله عليه و آله باختيارهم عدد نقباء موسى عليه السلام من بني إسرائيل (راجع بحار الأنوار : ج 19 ص 13 _ 43) وليس فيهم ذكر سهل بن حنيف بخلاف الرواية .
2- .في الطبعة المعتمدة : « ففزعوا» ، والتصويب من طبعة مركز بحوث دار الحديث .
3- .الاِرفِضاضُ من الشيء :تفرّقه وذهابه ، وتَرَفّضَ الشيء : إذا تكَسّر (تاج العروس : ج 10 ص 63 «رفض») .
4- .الاُصول الستّة عشر: ص86 ، بحار الأنوار : ج81 ص376 ح25.

ص: 283

الاُصول الستّة عشر_ به نقل از ذريح محاربى _: امام صادق عليه السلام از سهل بن حُنَيف ، ياد كرد و فرمود : «از نقيبان (1) بود» . گفتم : از نقيبان دوازده گانه پيامبر خدا؟ فرمود : «آرى . از كسانى كه از ميان هفتاد نفر ، برگزيده شدند» . به او گفتم : آنان كه كفيل و عهده دار امور قوم خود شدند؟ فرمود : «آرى . آنان بازگشتند ، در حالى كه ميانشان جنگ و خونريزى بود . پس منتظر شدند تا در سال بعد ، پيامبر خدا را ببينند . پس بازگشتند و از خونريزى بيزار شدند و صلح نمودند و پيامبر صلى الله عليه و آله با آنان آمد» . امام صادق عليه السلام از سهل ، ياد كرد و فرمود : «نه از قريش و نه از ديگر مردم ، كسى در فضيلت و كمال ، بر او پيشى نگرفت» و او را ستود و فرمود : «چون سهل درگذشت ، امير مؤمنان به شدت ناراحت شد و بر او پنج نماز (2) خواند و فرمود : اگر كوهى هم با من بود ، خُرد مى شد» .

.


1- .در شب بسته شدنِ بيعت عقبه ميان پيامبر خدا و انصار مدينه ، پيامبر صلى الله عليه و آله دوازده نقيب (سرگروه) را از ميان آنان بيرون كشيد كه عبارت بودند از : اسعد بن زراره ، براء بن معرور ، عبد اللّه بن حزام (يا ابو جابر بن عبد اللّه ) ، رافع بن ملك ، سعد بن عباده ، منذر بن عمرو ، عبد اللّه بن رواحه ، سعد بن ربيع ، عُبادة بن صامت (كه همه اينان از خزرج بودند) و اسيد بن حضير ، سعد بن خُثَيمه ، ابوالهيثم بن تيّهان (كه اينان از اوس بودند) . جبرئيل ، آنها را معرّفى كرد و به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت كه به عدد نقيبان موسى در ميان بنى اسرائيل ، نقيب برگزيند (ر .ك : بحارالأنوار : ج 19 ص 13 _ 43) و برخلاف روايت متن ، نامى از سهل بن حنيف در اينها نيست .
2- .احتمالاً پنج تكبير بوده است كه اشاره به نماز ميّت دارد . (م)

ص: 284

رجال الكشّي عن الحسن بن زيد :كَبَّرَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام عَلى سَهلِ بنِ حُنَيفٍ سَبعَ تَكبيراتٍ ، وكانَ بَدرِيّاً ، وقالَ : لَو كَبَّرتُ عَلَيهِ سَبعينَ لَكانَ أهلاً . (1)

الإمام عليّ عليه السلام_ وقَد تُوُفِّيَ سَهلُ بنُ حُنَيفٍ الأَنصارِيُّ بِالكوفَةِ بَعدَ مَرجِعِهِ مَعَهُ مِن صِفّينَ ، وكانَ أحَبَّ النّاسِ إلَيهِ _: لَو أحَبَّني جَبَلٌ لَتَهافَتَ . (2)

47سَيحانُ بنُ صُوحانسيحان بن صوحان بن حُجْر ، أخو زيد وصعصعة ابني صوحان (3) . كان من أصحاب أمير المؤمنين عليه السلام كأخويه (4) . كانت الراية يوم الجمل في يده فقتل فأخذها زيد فقتل فأخذها صعصعة (5) . ودفن مع أخيه زيد في قبرٍ واحدٍ . (6)

.


1- .رجال الكشّي : ج 1 ص 164 الرقم 74 ، الدرجات الرفيعة : ص 390 ، بحار الأنوار : ج 81 ص 378 ح 33 .
2- .نهج البلاغة : الحكمة 111 .
3- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 221 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 525 الرقم 133 ، تاريخ بغداد : ج 8 ص 439 الرقم 4549 .
4- .رجال الطوسي : ص 66 الرقم 591 .
5- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 221 .
6- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 125 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 528 الرقم 134 ، تاريخ دمشق : ج 19 ص 445 .

ص: 285

47 . سيحان بن صُوحان

رجال الكشّى_ به نقل از حسن بن زيد _: على بن ابى طالب عليه السلام بر سهل بن حنيف ، هفت تكبير گفت ، و او از بدريان بود ؛ و على عليه السلام فرمود : «اگر هفتاد تكبير هم مى گفتم ، سزاوارش بود» .

امام على عليه السلام_ پس از آن كه سهل بن حُنَيف انصارى كه محبوب ترين فرد نزدش بود ، در پىِ بازگشت از صِفّين در كوفه درگذشت _: اگر كوهى هم مرا دوست مى داشت ، فرو مى ريخت .

47سيحان بن صُوحانسيحان بن صُوحان بن حجر ، برادر زيد بن صوحان و صَعصَعة بن صوحان است . او نيز همراه با برادرانش در زمره ياران امام على عليه السلام بود . او در جنگ جمل ، پرچمدار بود و چون به شهادت رسيد ، برادرش زيد بن صوحان ، پرچم را به دست گرفت ، و چون او هم به شهادت رسيد ، صعصعه آن را گرفت . سيحان با برادرش زيد بن صوحان در يك قبر ، دفن شدند .

.

ص: 286

48شَبَثُ بنُ رِبعِيٍّ التَّمِيمِيُّشبث بن ربعي التميمي اليربوعي ، أبو عبد القدّوس الكوفي أحد الوجوه المتلوّنة المشبوهة العجيبة في التاريخ الإسلامي . كان مؤذّنا لسجاح (1) ، ثمّ أسلم (2) ، وله دور في فتنة عثمان (3) . كان من أصحاب الإمام أمير المؤمنين عليه السلام في عصره (4) ، ومن اُمراء جيشه في حرب صفّين (5) . وأوفده الإمام إلى معاوية ليتحدّث معه (6) . بيد أ نّه لحق بالخوارج بعد التحكيم ، وصار من اُمراء عسكرهم (7) . ثمّ فارقهم بعد مدّة ، وعاد إلى جيش الإمام عليه السلام (8) ، وكان قائد ميسرته في النّهروان (9) . كاتب الإمام الحسين عليه السلام بعد هلاك معاويه كسائرالكوفيّين، ودعاه إلى الكوفة (10) . ثمّ انضمّ إلى جماعة ابن زياد ، وثبّط النّاس عن مسلم بن عقيل عليه السلام (11) . وكان ممّن قاتل مسلما (12) . وكان أحد القادة العسكريّين في جيش يزيد يوم الطفّ (13) . وبعد استشهاد الإمام الحسين عليه السلام جدّد بناء مسجده بالكوفة ؛ فرحا بقتل الحسين (14) . وعندما ثار المختار نهض شبث أيضا للثأر بدم الحسين عليه السلام (15) . ثمّ اشترك مع مصعب بن الزبير ضدّ المختار (16) . مات بالكوفة سنة 80 ه . 17

.


1- .سجاح : هي امرأة ادّعت النّبوّة (المعارف لابن قتيبة : ص 405) .
2- .تهذيب الكمال : ج 12 ص 352 الرقم 2686 ، تهذيب التهذيب : ج 2 ص 473 الرقم 3197 ، تاريخ الطبري : ج 3 ص 274 .
3- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 483 ، تهذيب التهذيب : ج 2 ص 473 الرقم 3197 .
4- .تهذيب التهذيب : ج 2 ص 473 الرقم 3197 ؛ رجال الطوسي : ص 68 الرقم 620 .
5- .وقعة صفّين : ص 205 ؛ تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 147 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 541 ، الأخبار الطوال : ص 172 .
6- .وقعة صفّين : ص 197 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 5 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 367 .
7- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 63 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 144 ، تهذيب التهذيب : ج 2 ص 473 الرقم 3197 ، مروج الذهب : ج 2 ص 405 .
8- .سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 150 الرقم 51 ، تهذيب التهذيب : ج 2 ص 473 الرقم 3197 ، ميزان الاعتدال : ج 2 ص 261 الرقم 3654 .
9- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 85 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 405 ، الأخبار الطوال : ص 210 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 169 .
10- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 353 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 534 ، الأخبار الطوال : ص 229 .
11- .الإرشاد : ج 2 ص 52 و 53 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 369 ، الأخبار الطوال : ص 239 .
12- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 381 .
13- .الإرشاد : ج 2 ص 95 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 4 ص 98 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 422 ، تهذيب التهذيب : ج 2 ص 473 الرقم 3197 .
14- .الكافي : ج 3 ص 490 ح 2 ، تهذيب الأحكام : ج 3 ص 250 ح 687 .
15- .تقريب التهذيب : ص 263 الرقم 2735 .
16- .الأخبار الطوال : ص 301 ، تقريب التهذيب : ص 263 الرقم 2735 ، تاريخ الطبري : ج 6 ص 44 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 666 .

ص: 287

48 . شَبَث بن رِبعى تَميمى

48شَبَث بن رِبعى تَميمىابو عبد القُدّوس ، شَبَث بن رِبْعى تميمى يَربوعى كوفى ، از چهره هاى شگفت ، مُتَلوّن و مرموز تاريخ اسلام است . او مؤذّن سَجاح (1) بود . سپس مسلمان شد و در جريان شورش بر عثمان ، نقش داشت . او به هنگام خلافت امام على عليه السلام در ميان ياران ايشان قرار گرفت و در جنگ صِفّين ، از فرماندهان لشكر امام على عليه السلام بود و به نمايندگى از سوى او با معاويه گفتگو كرد ؛ امّا پس از جريان حَكميّت ، به خوارج پيوست و فرمانده نظامى آنها گرديد و پس از مدّتى از خوارجْ جدا شد و دوباره به امام عليه السلام پيوست و در جنگ نهروان ، فرمانده جناح چپ لشكر امام على عليه السلام بود . او پس از مرگ معاويه ، همراه مردم كوفه به امام حسين عليه السلام نامه نوشت و ايشان را به كوفه دعوت كرد . سپس به ابن زياد پيوست و مردم را از همكارى با مسلم بن عقيل ، بازداشت و از كسانى بود كه با مسلم جنگيد . او در جريان شهادت امام حسين عليه السلام ، يكى از فرماندهان نظامى لشكر يزيد بود و پس از شهادت امام حسين عليه السلام به شكرانه اين عمل ، مسجد خود در كوفه را تجديد بنا كرد ؛ امّا پس از قيام مختار ، او نيز به خونخواهى امام حسين عليه السلام برخاست . سپس همراه با مُصعَب ، در قيام عليه مختار ، شركت جست . شَبَث بن رِبْعى در سال 80 هجرى در كوفه مُرد .

.


1- .سجاح ، زنى بود كه ادعاى پيامبرى كرد (المعارف ، ابن قتيبه : ص 405) .

ص: 288

. .

ص: 289

. .

ص: 290

49شُرَيحُ بنُ هانِيشريح بن هاني بن يزيد الحارثي يكنى أبا المقدام ، كان من المخضرمين (1) ، أدرك النّبيّ ولم يره (2) ، وكان من أكابر التابعين (3) ، ومن كبار أصحاب عليّ عليه السلام (4) وشهد معه المشاهد (5) ، وكان أميرا في الجمل (6) ، وفي صفّين من اُمراء مقدّمة الجيش وعلى الميسرة (7) . ولمّا بعث عليّ عليه السلام أبا موسى إلى دومة الجندل (8) بعث معه أربعمئة عليهم شريح بن هاني (9) . وعندما ذُكر اسمه في زمرة الشاهدين على حجر بن عدي ، أنفذ إلى معاوية كتابا كذّب فيه ذلك وأثنى على حجر (10) . قتل شريح بسجستان سنة 78ه (11) ، وهو ابن مئةٍ وعشرين سنة (12) .

.


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 1 ص 75 ح 62 ، تهذيب الكمال : ج 12 ص 454 الرقم 2729 ، سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 108 الرقم 33 .
2- .المستدرك على الصحيحين : ج 1 ص 75 ح 62 ، تهذيب الكمال : ج 12 ص 452 الرقم 2729 ، تاريخ دمشق : ج 23 ص 64 .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 1 ص 75 ح 62 .
4- .تهذيب الكمال : ج 12 ص 452 الرقم 2729 ، تاريخ دمشق : ج 23 ص 65 ، الاستيعاب : ج 2 ص 259 الرقم 1180 وفيه «من أجلّة أصحاب عليّ رضى الله عنه» ، اُسد الغابة : ج 2 ص 628 الرقم 2428 وفيه «كان من أعيان أصحاب عليّ رضى الله عنه» .
5- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 128 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 628 الرقم 2428 .
6- .الجمل : ص 319 ؛ الإصابة : ج 3 ص 308 الرقم 3991 .
7- .وقعة صفّين : ص 152 ؛ تاريخ الطبري : ج 4 ص 565 .
8- .دَومَة الجَندل : موضع على سبع مراحل من دمشق بينها وبين مدينة الرسول صلى الله عليه و آله ، ويطلق عليها اليوم «الجوف» ، وقد جرت فيها قضيّة التحكيم (راجع معجم البلدان : ج 2 ص 487) .
9- .سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 107 الرقم 33 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 67 ؛ وقعة صفّين : ص 533 .
10- .أنساب الأشراف : ج 5 ص 264 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 272 ، تاريخ دمشق : ج 8 ص 22 .
11- .تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 212 ، الطبقات لخليفة بن خيّاط : ص 250 الرقم 1065 ، تهذيب الكمال : ج 12 ص 453 الرقم 2729 ، اُسد الغابة : ج 2 ص 628 الرقم 2428 ، الإصابة : ج 3 ص 308 الرقم 3991 .
12- .اُسد الغابة : ج 2 ص 628 الرقم 2428 ، الإصابة : ج 3 ص 308 الرقم 3991 .

ص: 291

49 . شُرَيح بن هانى

49شُرَيح بن هانىابو مِقدام ، شُرَيح بن هانى بن يزيد حارثى ، روزگار جاهليت و بعثت و رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله را درك كرد ؛ امّا ايشان را نديد . او از بزرگان تابعيان و از ياران على عليه السلام بود و در همه صحنه ها در كنار او بود . در جمل ، فرمانده و در صفّين نيز از فرماندهان طلايه و جناح چپ سپاه بود . هنگامى كه على عليه السلام ابوموسى را به دَومَةُ الجَندَل (1) فرستاد ، چهار صد نفر را همراه او فرستاد و شريح بن هانى را بر آنان گمارد . چون زياد بن ابيه ، نام شريح را در زمره شاهدان بر نافرمانى حُجْر بن عَدى نوشت ، او در نامه اى به معاويه آن را تكذيب نمود و حجر را ستود . شريح به سال 78 هجرى و در 120 سالگى در سيستان ، كشته شد .

.


1- .دومة الجندل ، شهرى در ميانه راه دمشق به مدينه است و تا دمشق ، هفت روز راه پياده فاصله دارد . امروزه بدان «الجوف» مى گويند و ماجراى داورى (حَكميّت) پس از جنگ صِفّين ، در آن واقع شد (ر . ك : معجم البلدان : ج 2 ص 487) .

ص: 292

50صَعصَعَةُ بنُ صُوحانَصعصعة بن صوحان بن حُجْر العبدي ، كان مسلما على عهد النّبيّ صلى الله عليه و آله ولم يره (1) . وكان من كبار أصحاب الإمام عليّ عليه السلام (2) ، ومن الذين عرفوه حقّ معرفته كما هو حقّه (3) ، وكان خطيبا شحشحا (4) بليغا (5) . ذهب الأديب العربي الشهير الجاحظ إلى أ نّه كان مقدّما في الخطابة . وأدلّ من كلّ دلالة استنطاق عليّ بن أبي طالب عليه السلام له (6) . أثنى عليه أصحاب التراجم بقولهم : كان شريفا ، أميرا ، فصيحا ، مفوّها ، خطيبا ، لسنا ، ديّنا ، فاضلاً (7) . نفاه عثمان إلى الشام مع مالك الأشتر ورجالات من الكوفة (8) . وعندما ثار النّاس على عثمان ، واتّفقوا على خلافة الإمام أمير المؤمنين عليه السلام قام هذا الرجل الَّذي كان عميق الفكر ، قليل المثيل في معرفة عظمة عليٍّ عليه السلام _ وكان خطيبا مصقعا _ فعبّر عن اعتقاده الصريح الرائع بإمامه ، وخاطبه قائلاً : واللّه يا أمير المؤمنين ! لقد زيّنت الخلافة وما زانتك ، ورفعتها وما رفعتك ، ولهي إليك أحوج منك إليها . وعندما أشعل موقدو الفتنة فتيل الحرب على أمير المؤمنين عليه السلام في الجمل ، كان إلى جانب الإمام ، وبعد أن استشهد أخواه زيد وسيحان اللذان كانا من أصحاب الألوية ، رفع لواءهما وواصل القتال (9) . وفي حرب صفّين ، هو رسول الإمام عليه السلام إلى معاوية (10) ومن اُمراء الجيش (11) وراوي وقائع صفّين (12) . وقف إلى جانب الإمام عليه السلام في حرب النّهروان ، واحتجّ على الخوارج بأحقّيّة إمامه وثباته (13) . وجعله الإمام عليه السلام شاهدا على وصيّته (14) ، فسجّل بذلك فخرا عظيما لهذا الرجل . ونطق صعصعة بفضائل الإمام ومناقبه أمام معاوية وأجلاف بني اُميّة مرارا ، وكان يُنشد ملحمة عظمته أمام عيونهم المحملقة ، ويكشف عن قبائح معاوية ومثالبه بلا وجل (15) . وكم أراد منه معاوية أن يطعن في عليّ عليه السلام ، لكنّه لم يلقَ إلّا الخزي والفضيحة ، إذ جوبه بخطبه البليغة الأخّاذة (16) . آمنه معاوية مكرها بعد استشهاد أمير المؤمنين عليه السلام وصلح الإمام الحسن عليه السلام (17) ، فاستثمر صعصعة هذه الفرصة ضدّ معاوية . وكان معاوية دائم الامتعاض من بيان صعصعة الفصيح المعبّر وتعابيره الجميلة في وصف فضائل الإمام أمير المؤمنين عليه السلام ، ولم يخفِ هذا الامتعاض (18) . إنّ ما ذكرناه بحقّ هذا الرجل غيض من فيض . وستلاحظون عظمة هذه الشخصيّة المتألّقة في النّصوص الَّتي سننقلها لاحقا . وكفى في عظمته قول الإمام الصادق عليه السلام : ما كان مع أمير المؤمنين عليه السلام من يعرف حقّه إلّا صعصعة وأصحابه (19) . توفّي صعصعة أيّام حكومة معاوية . 20

.


1- .الاستيعاب : ج 2 ص 273 الرقم 1216 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 21 الرقم 2505 ، الإصابة : ج 3 ص 373 الرقم 4150 .
2- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 528 الرقم 134 .
3- .رجال الكشّي : ج 1 ص 285 الرقم 122 .
4- .الشَّحْشَحُ : أي الماهِرُ الماضي في كلامه (النهاية : ج 2 ص 449 «شحشح») .
5- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 221 ، مروج الذهب : ج 3 ص 48 و ص 52 ، المعارف لابن قتيبة : ص 402 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 528 الرقم 134 .
6- .البيان والتبيين : ج 1 ص 327 و ص 202 .
7- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 529 الرقم 134 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 21 الرقم 2505 .
8- .تاريخ الطبري : ج4 ص323 ، تاريخ دمشق : ج24 ص80 و ص100 ، اُسد الغابة : ج3 ص21 الرقم 2505.
9- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 221 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 529 الرقم 134 .
10- .وقعة صفّين : ص 160 و ص 162 .
11- .وقعة صفّين : ص 206 .
12- .وقعة صفّين : ص 457 و ص 480 .
13- .الاختصاص : ص 121 .
14- .الكافي : ج 7 ص 51 ح 7 .
15- .مروج الذهب : ج 3 ص 50 ، ديوان المعاني : ج 2 ص 41 .
16- .رجال الكشّي : ج 1 ص 285 الرقم 123 .
17- .رجال الكشّي : ج 1 ص 285 الرقم 123 ؛ مروج الذهب : ج 3 ص 49 و ص 51 .
18- .رجال الكشّي : ج 1 ص 285 الرقم 122 عن داوود بن أبي يزيد.
19- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 221 ، تاريخ دمشق : ج 24 ص 85 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 21 الرقم 2505 .

ص: 293

50 . صَعْصَعة بن صُوحان

50صَعْصَعة بن صُوحانصَعْصَعة بن صُوحان بن حجر عبدى در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله مسلمان شد ؛ امّا به زيارتش نايل نيامد . او از بزرگان ياران امام على عليه السلام و از كسانى بود كه او را چنان كه بايد ، شناختند . صعصعه ، سخنورى چيره دست و پرآوازه بود . اديب نام آور عرب ، جاحظ ، او را در فنّ خطابه پيشتاز دانسته و برترين گواه بر اين حقيقت را خطابه گويى او در محضر على عليه السلام و درخواست على عليه السلام از او براى ايراد سخن دانسته است . شرح حال نگاران ، او را با عناوينى چون : شريف ، امير ، فصيح ، گشاده زبان ، سخنور ، زبان آور ، ديندار و فاضل ستوده اند . عثمان ، او را به همراه مالك اشتر و بزرگانى ديگر ، از كوفه به شام تبعيد كرد و چون مردمان بر عثمان شوريدند و پس از آن بر خلافت على عليه السلام يك داستان شدند ، او _ كه در شناخت عظمت على عليه السلام ژرف انديش و كم نظير ، و در خطابه چيره دست و گزيده گوى بود _ به پا خاست و بدين سانْ گويا و زيبا ، باور ارجمندش را درباره على عليه السلام بازگفت : اى امير مؤمنان! به خدا سوگند ، تو خلافت را زينت دادى و خلافت ، سبب زينت تو نشد . و تو خلافت را بالا بردى و آن ، مقام تو را بالا نبرد . و نياز خلافت به تو ، بيشتر از نياز تو به آن است ! و چون فتنه افروزان ، آتش جنگ با على عليه السلام را برافروختند ، او همگام على عليه السلام بود و در جنگ جمل ، پس از آن كه دو برادرش زيد و سيحان _ كه پرچمدار سپاه بودند _ به شهادت رسيدند ، پرچم آنان را برافراشت و نبرد را پى گرفت . صعصعه در جنگ صِفّين نيز فرستاده امام عليه السلام به سوى معاويه و از فرماندهان لشكر بود و وقايع صِفّين را گزارش كرده است . او در جنگ نهروان در كنار على عليه السلام ايستاد و بر استوارى و حقّانيت موضع او در برابر خوارج ، احتجاج كرد . امام عليه السلام او را گواه بر وصيّت خود قرار داد و بدين سان ، افتخارى بزرگ را براى صعصعه رقم زد . صعصعه بارها در مقابل معاويه و تهى مغزان بنى اميّه ، والايى هاى على عليه السلام را بيان كرد و حماسه شكوه و عظمت على عليه السلام را در برابر چشمان بى شرم آنان سرود و زشتى ها و ناشايستگى هاى معاويه را بى باكانه افشا كرد . معاويه بارها تلاش كرد تا مگر صعصعه به گونه اى بر على عليه السلام طعن زند ؛ امّا طَرْفى برنبست و چيزى جز رسوايى از خطابه هاى آميخته با بلاغت او بهره اش نشد . پس از شهادت على عليه السلام و صلح امام حسن عليه السلام ، معاويه از سر اكراه به صعصعه امان داد . او از اين فرصت نيز عليه معاويه سود جست . معاويه هماره از بيان گويا و تعبيرهاى زيباى او در وصف والايى هاى على عليه السلام در رنج بود و اين رنج را پنهان نمى داشت . آنچه آورديم ، اندكى بود از بسيار . بزرگى اين چهره منوّر را در متونى كه پس از اين گزارش خواهيم كرد ، مى نگريد . در عظمت او همين بس كه امام صادق عليه السلام درباره اش فرمود : «در ميان آنان كه با امير مؤمنان بودند ، كسى جز صعصعه و يارانش حقّ على عليه السلام را نمى شناختند» . صعصعه به روزگار حاكميت ستمگرانه معاويه زندگى را بدرود گفت .

.

ص: 294

. .

ص: 295

. .

ص: 296

الطبقات الكبرى_ في ذِكرِ صَعصَعَةَ بنِ صوحانَ _: كانَ مِن أصحابِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ وشَهِدَ مَعَهُ الجَمَلَ هُوَ وأخَواهُ زَيدٌ وسَيحانُ ابنا صوحانَ . وكانَ سَيحانُ الخَطيبَ قَبلَ صَعصَعَةَ ، وكانَتِ الرّايَةُ يَومَ الجَمَلِ في يَدِهِ فَقُتِلَ ، فَأَخَذَها زَيدٌ فَقُتِلَ ، فَأَخَذها صَعصَعَةُ . (1)

الأمالي للطوسي عن صعصعة بن صوحان :دَخَلتُ عَلى عُثمانَ بنِ عَفّانَ في نَفَرٍ مِنَ المَصرِيّينَ ، فَقالَ عُثمانُ : قَدِّموا رَجُلاً مِنكُم يُكَلِّمُني ، فَقَدَّموني ، فَقالَ عُثمانُ : هذا ! وكَأَ نَّهُ استَحدَثَني . فَقُلتُ لَهُ : إنَّ العِلمَ لَو كانَ بِالسِّنِّ لَم يَكُن لي ولا لَكَ فيهِ سَهمٌ ، ولكِنَّهُ بِالتَّعَلُّمِ . فَقالَ عُثمانُ : هاتِ . فَقُلتُ : بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ «الَّذِينَ إِن مَّكَّنَّ_هُمْ فِى الْأَرْضِ أَقَامُواْ الصَّلَوةَ وَ ءَاتَوُاْ الزَّكَوةَ وَ أَمَرُواْ بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَوْاْ عَنِ الْمُنكَرِ وَ لِلَّهِ عَ_قِبَةُ الْأُمُورِ» (2) . فَقالَ عُثمانُ : فينا نَزَلَت هذِهِ الآيَةُ . فَقُلتُ لَهُ : فَمُر بِالمَعروفِ وَانهَ عَنِ المُنكَرِ . فَقالَ عُثمانُ : دَع هذا وهاتِ ما مَعَكَ . فَقُلتُ لَهُ : بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ «الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِن دِيَ_رِهِم بِغَيْرِ حَقٍّ إِلَا أَن يَقُولُوا رَبُّنَا اللَّهُ» (3) إلى آخِرِ الآيَةِ . فَقالَ عُثمانُ : وهذِهِ أيضا نَزَلَت فينا ، فَقُلتُ لَهُ : فَأَعطِنا بِما أخَذتَ مِنَ اللّهِ . فَقالَ عُثمانُ : يا أيُّهَا النّاسُ ، عَلَيكُم بِالسَّمعِ وَالطّاعَةِ ، فَإِنَّ يَدَ اللّهِ عَلَى الجَماعَةِ وإنَّ الشَّيطانَ مَعَ الفَذِّ (4) ، فَلا تَستَمِعوا إلى قَولِ هذا ، وإنَّ هذا لا يَدري مَنِ اللّهُ ولا أينَ اللّهُ . فَقُلتُ لَهُ : أمّا قَولُكَ : « عَلَيكُم بِالسَّمعِ وَالطّاعَةِ » فَإِنَّكَ تُريدُ مِنّا أن نَقولَ غَدا : «رَبَّنَآ إِنَّ_آ أَطَعْنَا سَادَتَنَا وَ كُبَرَآءَنَا فَأَضَلُّونَا السَّبِيلَا» (5) ، وأمّا قَولُكَ : « أنَا لا أدري مَنِ اللّهُ » فَإِنَّ اللّهَ رَبُّنا ورَبُّ آبائِنَا الأَوَّلينَ ، وأمّا قَولُكَ : « إنّيلا أدري أينَ اللّهُ » فَإِنَّ اللّهَ تَعالى بِالمِرصادِ . قالَ : فَغَضِبَ وأمَرَ بِصَرفِنا وغَلقِ الأَبوابِ دونَنا . (6)

.


1- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 221 .
2- .الحجّ : 41 .
3- .الحجّ : 40 .
4- .الفذّ : الواحد . وقد فَذَّ الرجلُ عن أصحابه : إذا شَذَّ عنهم وبَقي فَرْداً (النهاية : ج 3 ص 422 «فذذ») .
5- .الأحزاب : 67 .
6- .الأمالي للطوسي : ص 236 ح 418 .

ص: 297

الطبقات الكبرى_ در ي_ادكردِ ص_عصع_ة بن صوحان _: از ياران على بن ابى طالب عليه السلام بود و با دو برادرش زيد و سيحان (دو پسر صوحان) ، در جنگ جمل ، همراه على عليه السلام بودند . پيش از صعصعه ، سيحان ، سخنور بود و در جنگ جمل ، پرچم به دست او بود و كشته شد . پس زيد آن را گرفت و او نيز كشته شد . آن گاه ، صعصعه آن را به دست گرفت .

الأمالى ، طوسى_ به نقل از صعصعة بن صوحان _: با گروهى از مصريان بر عثمان بن عفّان ، وارد شديم . عثمان گفت : فردى از خود را مقدّم داريد تا با من سخن بگويد . مرا جلو انداختند . عثمان گفت : اين؟! و گويى مرا جوان مى ديد . به او گفتم : اگر علم به سن و سال بود ، من و تو از آن نصيبى نداشتيم ؛ بلكه به تعلّم است . عثمان گفت : [ آنچه مى خواهى] بگو . گفتم : به نام خداوند بخشاينده مهربان . «آنان كه چون در زمينْ مسلّطشان كرديم ، نماز مى خوانند و زكات مى پردازند و به نيكى فرمان مى دهند و از زشتى باز مى دارند . و فرجام كارها ، از آنِ خداست» . عثمان گفت : اين آيه در شأن ما نازل شده است . به او گفتم : پس به نيكى فرمان ده و از زشتى باز دار . عثمان گفت : اين را واگذار و مقصودت را بگو . به او گفتم : به نام خداوند بخشاينده مهربان . «آنان كه به ناحق از ديارشان رانده شده اند ، تنها به جرم اين كه مى گفتند : پروردگار ما ، خداى يگانه است ...» . عثمان گفت : اين آيه هم در حقّ ما نازل شده است . به او گفتم : پس آنچه را از خدا گرفته اى ، به ما بده . عثمان [ ،خطاب به ما ] گفت : اى مردم! شما بايد گوش به فرمان و مطيع باشيد؛ چرا كه دست خدا با جماعت است و شيطان ، همراه شخصِ گسسته از جماعت . به گفته اش گوش نسپاريد كه اين (صعصعه) نه مى داند خدا كيست و نه مى داند كجاست . به او گفتم : امّا اين كه مى گويى گوش به فرمان و مطيع باشيد ؛ تو از ما مى خواهى كه فردا[ ى قيامت ]بگوييم : «خداى ما! ما از سروران و بزرگان خود اطاعت كرديم و آنان ما را از راه به در بردند» . و امّا گفته ات كه من نمى دانم خدا كيست ؛ خدا پروردگار ما و پروردگار پدران نخستين ماست؛ و اين كه مى گويى من نمى دانم خدا كجاست؛ خداوند متعال در كمين [ ستمكاران ] است . (1) پس عثمان ، خشمگين شد و فرمان داد ما را بازگردانند و درها را به روى ما بست .

.


1- .اشاره به آيه 14 از سوره فجر است كه خداوند در آن ، سرنوشت فرعون را گوشزد مى كند .

ص: 298

. .

ص: 299

. .

ص: 300

تاريخ اليعقوبي عن صعصعة بن صوحان_ بَعدَ خِلافَةِ الإِمامِ عَلِيٍّ عليه السلام _: وَاللّهِ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، لَقَد زَيَّنتَ الخِلافَةَ وما زانَتكَ ، ورَفَعتَها وما رَفَعَتكَ ، ولَهِيَ إلَيكَ أحوَجُ مِنكَ إلَيها . (1)

الغارات عن الأسود بن قيس :جاءَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام عائِدا صَعصَعَةَ ، فَدَخَلَ عَلَيهِ فَقالَ لَهُ : يا صَعصَعَةُ ، لا تَجعَلَنَّ عِيادَتي إلَيكِ اُبَّهَةً عَلى قَومِكَ . فَقالَ : لا وَاللّهِ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، ولكِن نِعمَةً وشُكرا . فَقالَ لَهُ عَلِيُّ عليه السلام : إن كُنتَ لَما عَلِمتُ لَخفيفَ المَؤونَةِ عَظيمَ المَعونَةِ . فَقالَ صَعصَعَةُ : وأنتَ وَاللّهِ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنَّكَ ما عَلِمتُ بِكِتابِ اللّهِ لَعلَيمٌ ، وإنَّ اللّهَ في صَدرِكَ لَعَظيمٌ ، وإنَّكَ بِالمُؤمِنينَ لَرَؤوفٌ رَحيمٌ . (2)

تاريخ اليعقوبي :إنَّ عَلِيّا دَخَلَ عَلى صَعصَعَةَ يَعودُهُ ، فَلَمّا رَآهُ عَلِيٌّ قالَ : إنَّكَ ما عَلِمتُ حَسَنُ المَعونَةِ ، خَفيفُ (3) المَؤونَةِ . فَقالَ صَعصَعَةُ : وأنتَ وَاللّهِ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، عَليمٌ ، وأبهٌ في صَدرِكَ عَظيمٌ . فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ : لا تَجعَلها اُبَّهةً عَلى قَومِكَ أن عادَكَ إمامُكَ . قالَ : لا يا أميرَ المُؤمِنينَ ، ولكِنَّهُ مَنٌّ مِنَ اللّهِ عُلَيَّ أن عادَني أهلُ البَيتِ وابنُ عَمِّ رَسولِ رَبِّ العالَمينَ . (4)

الاختصاص عن مسمع بن عبد اللّه البصري عن رجل :لَمّا بَعَثَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ صَعصَعَةَ بنَ صوحانَ إلَى الخَوارِجِ قالوا لَهُ : أ رَأَيتَ لَو كانَ عَلِيٌّ مَعَنا في مَوضِعِنا أ تَكونُ مَعَهُ ؟ قالَ : نَعَم . قالوا : فَأَنتَ إذا مُقلِّدٌ عَلِيّا دينَكَ ، ارجِع فَلا دينَ لَكَ . فَقالَ لَهُم صَعصَعَةُ : وَيلَكُم ! ألا اُقَلِّدُ مَن قَلَّدَ اللّهَ فَأَحسَنَ التَّقليدَ ، فَاضطَلَعَ بِأَمرِ اللّهِ صِدّيقا لَم يَزَل ؟ أ وَلَم يَكُن رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله إذَا اشتَدَّتِ الحَربُ قَدَّمَهُ في لَهَواتِها فَيَطَأُ صِماخَها بِأَخمَصِهِ (5) ، ويُخمِدُ لَهَبَها بِحَدِّهِ ، مَكدودا في ذاتِ اللّهِ ، عَنهُ يَعبُرُ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وَالمُسلِمونَ ، فَأَ نّى تُصرَفونَ ، وأينَ تَذهَبونَ ، وإلى مَن تَرغَبونَ ، وعَمَّنَ تَصدِفونَ ! ؟ (6)

.


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 179 ؛ الصواعق المحرقة : ص 127 .
2- .الغارات : ج 2 ص 524 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 284 الرقم 121 عن أحمد بن النّصر عن الإمام الرضا عليه السلام ؛ ربيع الأبرار : ج 4 ص 133 ، مقاتل الطالبيّين : ص 50 عن أبي الطفيل وكلّها نحوه .
3- .في المصدر : « حَسنُ المونَةِ ، خفيق المَؤونة » ، والصواب ما أثبتناه كما في تاريخ دمشق .
4- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 204 ؛ تاريخ دمشق : ج 24 ص 87 عن مصعب أبي قدامة العبدي نحوه وراجع أنساب الأشراف : ج 2 ص 391 .
5- .أخمص القدم : باطنها الَّذي لا يُصيب الأرض (مجمع البحرين : ج 1 ص 555 «خمص») .
6- .الاختصاص : ص 121 .

ص: 301

تاريخ اليعقوبى_ به نقل از صعصعة بن صوحان ، پس از خلافت يافتن امام على عليه السلام _: اى امير مؤمنان ! به خدا سوگند ، تو خلافت را زينت بخشيدى و آن ، تو را زينت نداد . و تو خلافت را بالا بردى و آن ، تو را بالا نبرد . و نياز خلافت به تو بيشتر از نياز تو به آن است .

الغارات_ به نقل از اَسوَد بن قيس _: على بن ابى طالب عليه السلام به عيادت صعصعه آمد ، بر او وارد شد و به او فرمود : «اى صعصعه! عيادت مرا مايه بزرگى خود بر قومت قرار مدهى!» . گفت : نه به خدا سوگند ، اى امير مؤمنان! بلكه آن را نعمتى مى بينم كه بايد سپاسش بگزارم . پس على عليه السلام به او فرمود : «تا آن جا كه من مى دانم ، تو كم هزينه و پُربهره اى!» . صعصعه گفت : و به خدا سوگند ، تا آن جا كه من مى دانم ، تو نيز _ اى امير مؤمنان _ به كتاب خدا دانايى و خداوند در نظرت بزرگ است و با مؤمنان ، رئوف و مهربانى !

تاريخ اليعقوبى :على عليه السلام به قصد عيادت از صعصعه بر او وارد شد . چون على عليه السلام او را ديد ، گفت : «تا آن جا كه من مى دانم ، تو ياورى نيكو و كم هزينه اى» . (1) صعصعة گفت : و به خدا سوگند ، تو نيز _ اى امير مؤمنان _ دانايى و خداوند در نظرت بزرگ است . على عليه السلام به او فرمود : «اين كه پيشوايت به عيادتت آمده است ، دستاويز فخر فروشى تو بر قومت نشود!» . صعصعه گفت : نه ، اى امير مؤمنان ! بلكه آن را منّتى از جانب خدا بر خود مى بينم كه اهل بيت و پسر عموى پيامبر خداى جهانيان به عيادتم آمده است .

الاختصاص_ به نقل از مسمع بن عبد اللّه بصرى ، از فردى ديگر _: چون على بن ابى طالب _ كه درودهاى خدا بر او باد _ صعصعة بن صوحان را به سوى خوارج فرستاد ، به او گفتند : آيا اگر على با ما و در جايگاه ما بود ، تو با او بودى؟ گفت : آرى . گفتند : پس تو در دينت دنباله رو على هستى . بازگرد كه دينى ندارى . صعصعه گفت : واى بر شما! آيا از كسى دنباله روى نكنم كه به نيكويى ، از خدا دنباله روى مى كند و هماره و صادقانه ، نسبت به فرمان خدا توانمند است؟ آيا پيامبر خدا ، هنگامى كه جنگ شدّت مى گرفت ، او را پيش نمى فرستاد تا آن را زير پايش لگدمال و آتش آن را با شمشيرش ، خاموش كند و در راه خدا چنان افتاده بود كه پيامبر خدا و مسلمانان از طريق او پيش مى رفتند پس به بيراهه مى شويد و كجا مى رويد و به چه كس رغبت مى ورزيد و از چه كس روى بر مى تابيد .

.


1- .متن تاريخ اليعقوبى در اين جا دچار تصحيف شده است و ما مطابق متن تاريخ دمشق _ كه با ديگر متون تاريخى همخوان است _ ترجمه كرديم (ر . ك : تاريخ دمشق : ج 24 ص 87) .

ص: 302

مروج الذهب عن محمّد بن عبد اللّه بن الحارث الطائي :لَمَّا انصَرَفَ عَلِيٌّ مِنَ الجَمَلِ قالَ لِاذِنِهِ : مَن بِالبابِ مِن وُجوهِ العَرَبِ ؟ قالَ : مُحَمَّدُ بنُ عُمَيرِ بنِ عَطارِدَ التَّيمِيُّ وَالأَحنَفُ بنُ قَيسٍ وصَعصَعَةُ بنُ صوحانَ العَبدِيُّ ، في رجالٍ سَمّاهُم . فَقالَ : اِيذَن لَهُم . فَدَخَلوا فَسَلَّموا عَلَيهِ بِالخِلافَةِ ، فَقالَ لَهمُ : أنتُم وُجوهُ العَرَبِ عِندي ، ورُؤَساءُ أصحابي ، فَأشيروا عَلَيَّ في أمرِ هذَا الغُلامِ المُترَفِ _ يَعني مُعاوِيَةَ _ فَافتَنَّت (1) بِهِمُ المَشورَةُ عَلَيهِ . فَقالَ صَعصَعَةُ : إنَّ مُعاوِيَةَ أترَفَهُ الهَوى ، وحُبِّبَت إلَيهِ الدُّنيا ، فَهانَت عَلَيهِ مَصارِعُ الرِّجالِ ، وَابتاعَ آخِرَتَهُ بِدُنياهُم ، فَإِن تَعمَل فيهِ بِرَأيٍ تَرشُد وتُصِب ، إن شاءَ اللّهُ ، وَالتَّوفيقُ بِاللّهِ وبِرَسولِهِ وبِكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، وَالرّأيُ أن تُرسِلَ لَهُ عَينا مِن عُيونِكَ وثِقَةً مِن ثِقاتِكَ ، بِكِتابٍ تَدعوهُ إلى بَيعَتِكَ ، فَإِن أجابَ وأنابَ كانَ لَهُ ما لَكَ وعَلَيهِ ما عَلَيكَ ، وإلّا جاهَدتَهُ وصَبَرتَ لِقَضاءِ اللّهِ حَتّى يَأتِيَكَ اليَقينُ . فَقالَ عَلِيٌّ : عَزَمتُ عَلَيكَ يا صَعصَعَةُ إلّا كَتَبتَ الكِتابَ بِيَدَيكَ ، وتَوَجَّهتَ بِهِ إلى مُعاوِيَةَ ، وَاجعَل صَدرَ الكِتابِ تَحذيرا وتَخويفا ، وعَجزَهُ استِتابَةً وَاستِنابَةً ، وَليَكُن فاتِحَةَ الكِتابِ « بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ ، مِن عَبدِ اللّهِ عَلِيٍّ أميرِ المُؤمِنينَ إلى مُعاوِيَةَ ، سَلامٌ عَلَيكَ ، أمّا بَعدُ ... » ثُمَّ اكتُب ما أشَرتَ بِهِ عَلَيَّ ، وَاجعَل عُنوانَ الكِتابِ « ألا إلَى اللّهِ تَصيرُ الاُمورُ » . قالَ : أعفِني مِن ذلِكَ . قالَ : عَزَمتُ عَلَيكَ لَتَفعَلَنَّ . قالَ : أفعَلُ ، فَخَرَجَ بِالكِتابِ وتَجَهَّزَ وسارَ حَتّى وَرَدَ دِمَشقَ ، فَأَتى بابَ مُعاوِيَةَ فَقالَ لِاذِنِهِ : اِستَأذِن لِرَسولِ أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ _ وَبِالبابِ أزفَلَةٌ (2) مِن بَني اُمَيَّةَ _ فَأَخَذَتهُ الأَيدي وَالنِّعالُ لِقَولِهِ ، وهُوَ يَقولُ : «أَتَقْتُلُونَ رَجُلاً أَن يَقُولَ رَبِّىَ اللَّهُ» (3) وكَثَرَتِ الجَلَبَةُ (4) وَاللَّغطُ ، فَاتَّصَلَ ذلِكَ بِمُعاوِيَةَ فَوَجَّهَ مَن يَكشِفُ النّاسَ عَنهُ ، فَكَشَفوا ، ثُمَّ أذِنَ لَهُم فَدَخَلوا ، فَقالَ لَهُم : مَن هذَا الرَّجُلُ ؟ فَقالوا : رَجُلٌ مِنَ العَرَبِ يُقالُ لَهُ : صَعصَعَةُ بنُ صوحانَ ، مَعَهُ كِتابٌ مِن عَلِيٍّ . فَقالَ : وَاللّهِ لَقَد بَلَغَني أمرُه ، هذا أحَدُ سِهامِ عَلِيٍّ وخُطباءِ العَرَبِ ، ولَقَد كُنتُ إلى لِقائِهِ شَيِّقا ، ايذَن لَهُ يا غُلامُ ، فَدَخَلَ عَلَيهِ . فَقالَ : السَّلامُ عَلَيكَ يَا بنَ أبي سُفيانَ ، هذا كِتابُ أميرِ المُؤمِنينَ . فَقالَ مُعاوِيَةُ : أما إنَّهُ لَو كانَتِ الرُّسُلُ تُقتَلُ في جاهِلِيَّةٍ أو إسلامٍ لَقَتَلتُكَ ، ثُمَّ اعتَرَضَهُ مُعاويَةُ فِي الكَلامِ ، وأرادَ أن يَستَخرِجَهُ لِيَعرِفَ قَريحَتَهُ أطَبعا أم تَكَلُّفا ، فَقالَ : مِمَّنِ الرَّجُلُ ؟ قالَ : مِن نَزارٍ . قالَ : وما كانَ نَزارٌ ؟ قالَ : كانَ إذا غَزا نَكَسَ ، وإذا لَقِيَ افتَرسَ ، وإذَا انصَرَفَ احتَرَسَ . قالَ : فَمِن أيِّ أولادِهِ أنتَ ؟ قالَ : مِن رَبيعَةَ . قالَ : وما كانَ رَبيعَةُ ؟ قالَ : كانَ يُطيلُ النِّجادَ ، ويَعولُ العِبادَ ، ويَضرِبُ بِبِقاعِ الأَرضِ العِمادَ . قالَ : فَمِن أيِّ أولادِهِ أنتَ ؟ قالَ : مِن جَديلَةَ . قالَ : وما كانَ جَديلَةُ ؟ قالَ : كانَ فِي الحَربِ سَيفا قاطِعا ، وفِي المَكرُماتِ غَيثا نافِعا ، وفِي اللِّقاءِ لَهَبا ساطِعا . قالَ : فَمِن أيِّ أولادِهِ أنتَ ؟ قالَ : مِن عَبدِ القَيسِ . قالَ : وما كانَ عَبدُ القَيسِ ؟ قالَ : كانَ خَصيبا خِضرِما أبيَضَ ، وَهّابا لِضَيفِهِ ما يَجِدُ ، ولا يَسأَلُ عَمّا فَقَدَ ، كَثيرُ المَرَقِ ، طَيِّبُ العِرقِ ، يَقومُ للِنّاس مَقامَ الغَيثِ مِنَ السَّماءِ . قالَ : وَيحَكَ يَا بنَ صوحانَ ! فَما تَرَكتَ لِهذَا الحَيِّ مِن قُرَيشٍ مَجدا ولا فَخرا . قالَ : بَلى وَاللّهِ يَا بنَ أبي سُفيانَ ، تَرَكتُ لَهُم ما لا يَصلُحُ إلّا بِهِم ، ولَهُم تَرَكتُ الأَبيَضَ وَالأَحمَرَ ، وَالأَصفَرَ وَالأَشقَرَ ، وَالسَّريرَ وَالمِنبَرَ ، وَالمُلكَ إلَى المَحشَرِ ، وأ نّى لا يَكونُ ذلِكَ كَذلِكَ وهُم مَنارُ اللّهِ فِي الأَرضِ ، ونُجومُهُ فِي السَّماءِ ؟ ! فَفَرِحَ مُعاوِيَةُ وظَنَّ أنَّ كَلامَهُ يَشتَمِلُ عَلى قُرَيشٍ كُلِّها ، فَقالَ : صَدَقتَ يَا بنَ صوحانُ ، إنَّ ذلِكَ لَكَذلِكَ . فَعَرَفَ صَعصَعَةُ ما أرادَ ، فَقالَ : لَيسَ لَكَ ولا لِقَومِكَ في ذلِكَ إصدارٌ ولا إيرادٌ ، بَعُدتُم عَن اُنُفِ المَرعى ، وعَلَوتُم عَن عَذبِ الماءِ . قالَ : فَلِمَ ذلِكَ ويلَكَ يابنَ صوحانَ ؟ ! قالَ : الوَيلُ لِأَهلِ النّارِ ! ذلِكَ لِبَني هاشِمٍ . قال : قم ، فأخرَجُوه . فَقالَ صَعصَعَةُ : الصِّدقُ يُنبِئُ عَنكَ لا الوَعيدُ ، مَن أرادَ المُشاجَرَةَ قَبلَ المُحاوَرَةِ . فَقالَ مُعاوِيَةُ : لِشَيءٍ ما سَوَّدَهُ قَومُهُ ، وَدِدتُ وَاللّهِ أنّي مِن صُلبِهِ ، ثُمَّ التَفَتَ إلى بَني اُمَيَّةَ فَقالَ : هكَذا فَلتَكُنِ الرِّجالُ . (5)

.


1- .افتَنّ الرجل في كلامه وخصومته : إذا توسّع وتصرّف وجاء بالأفانين (لسان العرب : ج 13 ص 326 «فنن») .
2- .الأزفلة : الجماعة (المحيط في اللغة : ج 9 ص 57 «زفل») .
3- .غافر : 28 .
4- .الجَلَب : هو جمع جَلَبَة وهي الأصوات (النهاية : ج 1 ص 281 «جلب») .
5- .مروج الذهب : ج 3 ص 47 .

ص: 303

مروج الذهب_ به نقل از محمّد بن عبد اللّه بن حارث طايى _: چون على عليه السلام از جنگ جمل بازگشت ، به دربان خود فرمود : «كدام يك از سرشناسان عرب ، نزديك در ايستاده اند؟» . گفت : محمّد بن عُمَير بن عُطارِد تيمى و اَحنف بن قيس و صَعصَعة بن صُوحان عبدى و مردانى ديگر _ كه نام برد _ . فرمود : «به آنان اجازه ورود بده» . پس وارد شدند و به خلافت بر او سلام دادند . فرمود : «شما سرشناسان عرب در نظر من هستيد و نيز سركردگان يارانم . نظر خود را درباره اين پسر خوشگذران (يعنى معاويه) به من بدهيد» و سپس مدّت زمانى طولانى ، به مشورت با آنان پرداخت . پس صعصعه گفت : هوا و هوس ، معاويه را به خوشگذرانى كشانده و دنيا را محبوبش ساخته و به خاك افتادن و كشته شدن مردان برايش مهم نيست و آخرت خود را به دنياى آنان فروخته است . اگر با انديشه با او برخورد كنى ، إن شاء اللّه راه مى يابى و به مقصود مى رسى و توفيق با خدا و پيامبرش و تو _ اى امير مؤمنان _ است . و نظر [ من] اين است كه بزرگى از ياران سرشناست و فرد معتمدى از افراد مورد اعتمادت را با نامه اى كه او را به بيعتت فرا مى خوانى ، به سويش روانه كنى . اگر پاسخ مثبت داد و بازگشت ، حقّى و وظيفه اى مى يابد و تو نيز حقوق و تكاليفى دارى ، و اگر نپذيرفت ، با او مى جنگى و تا پايان ، سرنوشت و قضاى الهى را تاب مى آورى . على عليه السلام فرمود : «پس _ اى صعصعه _ ، تو را به جِدّ ، دستور مى دهم كه اين نامه را با دست خودت بنويسى و با آن به سوى معاويه بروى . نامه را با هشدار و ترساندنْ شروع كن و به درخواست توبه و بازگشت ، پايان بده و آغاز نامه چنين باشد : به نام خداوند بخشاينده مهربان! از بنده خدا ، على امير مؤمنان به معاويه . سلام بر تو! امّا بعد ... سپس آنچه را كه به من گفتى ، بنويس و عنوان نامه را چنين قرار ده : هان ! كارها به خدا منتهى مى شود » . صعصعه گفت : مرا از اين كار ، معاف دار . على عليه السلام فرمود : «من مى خواهم كه تو انجام دهى» . گفت : انجام مى دهم . پس صعصعه با نامه بيرون آمد و خود را تجهيز كرد و رفت تا به شام رسيد و بر درِ كاخ معاويه آمد و به دربانش گفت : براى فرستاده امير مؤمنان ، على بن ابى طالب ، اجازه ورود بگير . در جلوى در ،َگروهى از بنى اميّه بودند كه كفش هاى خود را به دست گرفتند و صعصعه را به خاطر گفته اش زدند و او مى گفت : «آيا مردى را مى كُشيد كه مى گويد : پروردگار من ، خداوند [ يگانه ]است» ؟ غوغا و هياهو فراوان شد و خبرش به معاويه رسيد . او هم كسانى را فرستاد تا آن گروه را از صعصعه دور كنند . آنان هم گروه را كنار زدند . سپس معاويه به همگىِ آنان اجازه ورود داد و به آنان گفت : اين مرد ، كيست؟ گفتند : مردى عرب به نام صعصعة بن صوحان است كه نامه اى از على به همراه دارد . گفت : به خدا سوگند ، خبرش به من رسيده است . اين ، يكى از تيرهاى تركش على و از سخنوران عرب است و من مشتاق ديدارش بودم . اى پسر! به او اجازه ورود بده . صعصعه وارد شد و گفت : سلام بر تو ، اى پسر ابوسفيان! اين ، نامه امير مؤمنان است . معاويه گفت : بدان كه اگر فرستادگان ، در جاهليت يا اسلامْ كشته مى شدند ، تو را مى كشتم . سپس معاويه با او دهان به دهان شد تا دريابد كه قريحه سخنورى صعصعه ، در سرشت اوست يا تصنُّعى بيش نيست و از اين رو گفت : تو از كدامين تيره اى؟ گفت : از نزار . گفت : نزار كيست؟ گفت : او كه چون مى جنگيد ، به زير مى كشيد و چون مى ديد ، مى دريد و چون راه بازگشت مى پيمود ، مى پاييد . گفت : تو از كدامين فرزندان او هستى؟ گفت : از ربيعه . گفت : ربيعه كيست؟ گفت : آن بلند بالا ، سرپرست و تأمين كننده بندگان ، و سازنده خانه و ساختمان . گفت : تو از كدامين فرزندش هستى؟ گفت : از جديله . گفت : جديله كيست؟ گفت : او كه در نبرد ، شمشيرى بُرنده و در خوى كَرم ، بارانى بهره دهنده ، و به گاه ديدار ، اخگرى درخشنده بود . گفت : از كدامين فرزندش؟ گفت : از عبد القيس . گفت : عبد القيس كيست؟ گفت : آن مرد نيكوكار روسپيد و گشاده دست كه هر چه داشت ، به مهمانش مى بخشيد و در پى به دست آوردن ناداشته ها نبود؛ او كه طعامش فراوان ، از نژاد پاكان و براى مردم ، چون باران بود . معاويه گفت : اى پسر صوحان ! واى بر تو! تو براى اين تيره از قريش (وابستگان پيامبر خدا) ، شرف و افتخارى باقى نگذاردى . گفت : اى پسر ابو سفيان! به خدا سوگند ، باقى گذاردم . چيزى براى آنان باقى گذاردم كه جز به ايشان سامان نمى گيرد . زر و سيم و اسب و شتر و تخت و منبر و حكومت ، تا محشر ، براى ايشان است و چرا چنين نباشد ، وقتى كه آنان ، نشانه هاى روشن خدا در زمين و ستارگان او در آسمان اند؟ پس معاويه شادمان شد و گمان كرد كه سخن او همه قريش را فرا مى گيرد . از اين رو گفت : اى پسر صوحان! راست گفتى ، قريش ، همين گونه است . صعصعه فهميد كه منظور معاويه چيست . گفت : تو و قومت بِدان ، راه ورود و خروجى نداريد . دورتر از آنيد كه به گياه اين مرتع ، راه يابيد و از آب شيرينش بهره گيريد . گفت : اى پسر صوحان ! نفرين بر تو! چرا؟ گفت : نفرين بر دوزخيان! زيرا آن صفات و خصوصيات ، ويژه بنى هاشم است . گفت : برخيز . پس او را اخراج كردند . صعصعه گفت : [ بايد] راستى از تو برآيد ، نه تهديد . هر كس پيش از گفتگو به مشاجره پردازد ، همين گونه مى شود . معاويه گفت : به خاطر اين چيزها قومش او را سرور خود كرده اند . به خدا سوگند ، دوست داشتم از نسل او بودم . سپس به بنى اميّه رو كرد و گفت : مرد بايد چنين باشد .

.

ص: 304

. .

ص: 305

. .

ص: 306

. .

ص: 307

. .

ص: 308

مروج الذهب عن الحارث بن مسمار البهراني :حَبَسَ مُعاوِيَةُ صَعصَعَةَ بنُ صوحانَ العَبدِيَّ وعَبدَ اللّهِ بنَ الكَوّاءِ اليَشكُرِيَّ ورِجالاً مِن أصحابِ عَلِيٍّ مَعَ رِجالٍ مِن قُرَيشٍ ، فَدَخَلَ عَلَيهِم مُعاوِيَةُ يوما فَقالَ : نَشَدتُكُم بِاللّهِ إلّا ما قُلتُم حَقّا وصِدقا ، أيُّ الخُلفَاءِ رَأَيتُموني ؟ فَقالَ ابنُ الكَوّاءِ : لَولا أ نَّكَ عَزَمتَ عَلَينا ما قُلنا لِأَ نَّك جَبّارٌ عَنيدٌ ، لا تُراقِبُ اللّهَ في قَتلِ الأَخيارِ ، ولكِنّا نَقولُ : إنَّكَ ما عَلِمنا واسِعُ الدُّنيا ، ضَيِّقُ الآخِرَةِ ، قَريبُ الثَّرى ، بَعيدُ المَرعى ، تَجعَلُ الظُّلماتِ نورا ، وَالنّورَ ظُلُماتٍ . فَقالَ مُعاوِيَةُ : إنَّ اللّهَ أكرَمَ هذَا الأَمرَ بِأَهلِ الشّامِ الذّابّينَ عَن بَيضَتِهِ ، التّارِكينَ لِمَحارِمِهِ ، ولَم يَكونوا كَأَمثالِ أهلِ العِراقِ المُنتَهِكينَ لِمَحارِمِ اللّهِ ، وَالمُحِلّين ما حَرَّمَ اللّهُ ، وَالمُحَرِّمينَ ما أحَلَّ اللّهُ . فَقالَ عَبدُ اللّهِ بنُ الكَوّاءِ : يَا بنَ أبي سُفيانَ ، إنَّ لِكُلِّ كَلامٍ جَوابا ، ونَحنُ نَخافُ جَبَروتَكَ ، فَإِن كُنتَ تُطلِقُ ألسِنَةً ذَبَبنا عَن أهلِ العِراقِ بِأَلسِنَةٍ حِدادٍ لا تَأخُذُها فِي اللّهِ لَومَةُ لائِمٍ ، وإلّا فَإِنّا صابِرونَ حَتّى يَحكُمَ اللّهُ ويَضَعَنا عَلى فَرجَةٍ (1) . قالَ : وَاللّهِ لا يُطلَقُ لَكَ لِسانٌ . ثُمَّ تَكَلَّمَ صَعصَعَةُ فَقالَ : تَكَلَّمتَ يَا بنَ أبي سُفيانَ فَأَبلَغتَ ، ولَم تُقصِر عَمّا أرَدتَ ، ولَيسَ الأَمرُ عَلى ما ذَكَرتَ ، أ نّى يَكونُ الخَليفَةُ مَن مَلَكَ النّاسَ قَهرا ، ودانَهُم كِبرا ، وَاستَولى بِأَسبابِ الباطِلِ كَذِبا ومَكرا ؟ ! أما وَاللّهِ ، ما لَكَ في يَومِ بَدرٍ مَضرَبٌ ولا مَرمى ، وما كُنتَ فيهِ إلّا كَما قالَ القائِلُ : « لا حُلِّي ولا سيري » (2) ولَقَد كُنتَ أنتَ وأبوكَ فِي العيرِ وَالنَّفيرِ مِمَّن أجلَبَ عَلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وإنَّما أنتَ طَليقٌ ابنُ طَليقٍ ، أطلَقَكُما رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَأَنّى تَصلُحُ الخلافَةُ لِطَليقٍ ؟ ! فَقالَ مُعاوِيَةُ : لَولا أ نّي أرجِعُ إلى قَولِ أبي طالِبٍ حَيثُ يَقولُ : قابَلتُ جَهلَهُم حِلما ومَغفِرَةً وَالعَفوُ عَن قُدرَةٍ ضَربٌ مِنَ الكَرَمِ لَقَتَلتُكُم . (3)

.


1- .الفَرجَة : وهي الخلوص من شدّة (مجمع البحرين : ج 3 ص 1373 «فرج») .
2- .يقال للرجل إذا لم يكن عنده غَناء (لسان العرب : ج 11 ص 163 «حلل») .
3- .مروج الذهب : ج 3 ص 50 .

ص: 309

مروج الذهب_ به نقل از حارث بن مسمار بهرانى _: معاويه ، صعصعة بن صوحان عبدى و عبد اللّه بن كَوّاء يَشكُرى و مردانى از ياران على عليه السلام را با مردانى از قريش ، زندانى كرد و روزى بر آنان وارد شد و گفت : شما را به خدا سوگند مى دهم كه جز حق و راستى چيزى نگوييد . مرا چگونه خليفه اى مى بينيد؟ ابن كوّاء گفت : اگر ما را سوگند نداده بودى ، نمى گفتيم ، چون تو زورگو و گردنكشى و در كشتن نيكان برگزيده ، از خدا نمى ترسى ؛ امّا حال مى گوييم : تا آن جا كه ما مى دانيم ، تو دنيايت گشاده و آخرتت تنگ است . به ريگزار ، نزديك و از سبزه زار دورى . تاريكى ها را به جاى نور مى نهى و نورها را تيره مى كنى . معاويه گفت : خداوند ، اين امر (خلافت) را با شاميانْ گرامى داشت ؛ كسانى كه از هستى آن دفاع مى كنند و حرام ها را وا مى نهند و مانند عراقيان ، حرمت هاى الهى را نمى شكنند و حرام خدا را حلال ، و حلال خدا را حرام نمى كنند . عبد اللّه بن كوّاء گفت : اى پسر ابو سفيان! هر سخن ، پاسخى دارد ؛ ولى ما از زورگويى تو بيم داريم . اگر زبان ما را باز بگذارى ، با زبان هايى تيز كه در راه خدا از هيچ چيز پروا ندارند ، از اهل عراق ، دفاع مى كنيم ؛ وگرنه ، صبر پيشه مى كنيم تا خدا خود ، حكم كند و در امر ما گشايش قرار دهد . معاويه گفت : به خدا سوگند ، زبانت باز گذاشته نمى شود . سپس صعصعه به سخن درآمد و گفت : اى پسر ابو سفيان! سخن گفتى و رساندى و از مقصودت ، كوتاه نيامدى ؛ امّا آن گونه نيست كه تو مى گويى . كجا كسى كه به زور بر مردمْ حكومت يافته و با تكبّر و گردنكشى ، آنان را تسليم خود كرده و با دستاويزهاى باطل و به دروغ و حيله بر آنان مسلّط شده ، خليفه مى شود؟! هان! به خدا سوگند ، تو در روز بدر ، نه شمشيرى زدى و نه تيرى انداختى . تو در آن روز ، جز همان كه شاعر مى گويد ، نبودى : «نادار و بى چيز» ! و تو و پدرت در ميان شتران و مردانى بوديد كه بر پيامبر خدا يورش بردند و تو تنها يك آزادشده فرزند آزادشده اى [ نه بيشتر] ، كه [ در فتح مكّه ]پيامبر خدا شما دو نفر را آزاد كرد! و كجا خلافتْ شايسته آزادشده است؟! معاويه گفت : اگر به شعر ابوطالبْ عمل نمى كردم ، تو را مى كشتم ، آن جا كه مى سرايد : با جهالت آنان ، بردبارانه و بخششگرانه روبه رو گشتم و گذشت ، هنگام قدرت ، گونه اى از كَرَم است .

.

ص: 310

. .

ص: 311

. .

ص: 312

ديوان المعاني عن محمّد بن عبّاد :تَكَلَّمَ صَعصَعَةُ عِندَ مُعاوِيَةَ بِكَلامٍ أحسَنَ فيهِ ، فَحَسَدَهُ عَمرُو بنِ العاصِ ، فَقالَ : هذا بِالتَّمرِ أبصَرُ مِنهُ بِالكَلامِ ! قالَ صَعصَعَةُ : أجَل ! أجوَدُهُ ما دَقَّ نَواهُ ورَقَّ سِحاؤُهُ (1) وعَظُمَ لِحاؤُهُ (2) ، وَالرّيحُ تَنفجُهُ (3) ، وَالشَّمسُ تُنضِجُهُ ، وَالبَردُ يُدمِجُهُ ، ولكِنَّكَ يَابنَ العاصِ لا تَمرا تَصِفُ ولا الخَيرَ تَعرِفُ ، بَل تَحسُدُ فَتُقرِفُ . فَقالَ مُعاوِيَةُ [ لِعَمرٍو ] : رَغما ! فَقالَ عَمرٌو : أضعافُ الرَّغمِ لَكَ ! وما بي إلّا بَعضُ ما بِكَ . (4)

تاريخ الطبري عن الشعبي_ في ذِكرِ قِيامِ الكوفِيّينَ عَلى سَعيدِ بنِ العاصِ _: فَكَتَبَ سَعيدٌ إلى عُثمانَ يُخبِرُهُ بِذلِكَ ويَقولُ : إنَّ رَهطا مِن أهلِ الكوفَةِ _ سَمّاهُم لَهُ عَشرَةً _ يُؤَلِّبونَ ويَجتَمِعونَ عَلى عَيبِكَ وعَيبي وَالطَّعنِ في دينِنا ، وقَد خَشيتُ إن ثَبَتَ أمرُهُم أن يَكثُروا ، فَكَتَبَ عُثمانُ إلى سَعيدٍ : أن سَيِّرهُم إلى مُعاوِيَةَ _ ومُعاوِيَةُ يَومَئذٍ عَلَى الشّامِ _ . فَسَيَّرَهُم _ وهُم تِسعَةُ نَفَرٍ _ إلى مُعاوِيَةَ ، فيهِم : مالِكُ الأَشتَرُ وثابِتُ بنُ قَيسِ بنِ مُنقعٍ وكُمَيلُ بنُ زيادٍ النَّخَعِيُّ وصَعصَعَةُ بنُ صوحانَ ... . إنَّ مُعاوِيَةَ ... قالَ فيما يَقولُ : وإنّي وَاللّهِ ما آمُرُكُم بِشَيءٍ إلّا قَد بَدَأتُ فيهِ بِنَفسي وأهلِ بَيتي وخاصَّتي ، وقَد عَرَفَت قُرَيشٌ أنَّ أبا سُفيانَ كانَ أكرَمَها وَابنَ أكرَمِها ، إلّا ما جَعَلَ اللّهُ لِنَبِيِّهِ نَبِيِّ الرَّحمَةِ صلى الله عليه و آله ، فَإِنَّ اللّهَ انتَخَبَهُ وأكرَمَهُ ، فَلَم يَخلقُ في أحَدٍ مِنَ الأَخلاقِ الصّالِحَةِ شَيئا إلّا أصفاهُ اللّهُ بِأَكرَمِها وأحسَنِها ، ولَم يَخلُق مِن الأَخلاقِ السَّيِّئَةِ شَيئا في أحَدٍ إلّا أكرَمَهُ اللّهُ عَنها وَنَزّهَهُ ، وإنّي لَأَظُنُّ أنَّ أبا سُفيانَ لَو وَلَدَ النّاسَ لَم يَلِد إلّا حازِما . قالَ صَعصَعَةُ : كَذَبتَ ! قَد وَلَدَهُم خَيرٌ مِن أبي سُفيانَ ؛ مَن خَلَقَهُ اللّهُ بِيَدِهِ ونَفَخَ فيهِ مِن روحِهِ وأمَرَ المَلائِكَةَ فَسَجَدوا لَهُ ، فَكانَ فيهِمُ البَرُّ وَالفاجِرُ وَالأَحمَقُ وَالكَيِّسُ . فَخَرجَ تِلكَ اللَّيلَةَ مِن عِندِهِم ، ثُمَّ أتاهُمُ القابِلَةَ فَتَحَدَّثَ عِندَهُم طَويلاً ، ثُمَّ قالَ : أيَّهَا القَومُ ، رُدّوا عَلَيَّ خَيرا أوِ اسكُتوا وتَفَكَّروا وَانظُروا فيما يَنفَعُكُم ويَنفَعُ أهليكُم ويَنفَعُ عَشائِرَكُم ويَنفَعُ جَماعَةَ المُسلِمينَ ، فَاطلبُوهُ تَعيشوا ونَعِش بِكُم . فَقالَ صَعصَعَةُ : لَستَ بِأَهلِ ذلِكَ ولا كَرامَةَ لَكَ أن تُطاعَ في مَعصِيَةِ اللّهِ . فَقالَ : أ وَلَيسَ مَا ابتَدَأتُكُم بِهِ أن أمَرتُكُم بِتَقوَى اللّهِ وطاعَتِهِ وطَاعَةِ نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله ... ولُزومِ الجَماعَةِ وكَراهَةِ الفُرقَةِ ، وأن تُوَقِّروا أئِمَّتَكُم وتَدُلّوهُم عَلى كُلِّ حَسَنٍ ما قَدَرتُم ، وتَعِظوهُم في لينٍ ولُطفٍ في شَيءٍ إن كان مِنهُم ؟ فَقالَ صَعصَعَةُ : فَإِنّا نأمُرُكَ أن تَعتَزِلَ عَمَلَكَ ، فَإنَّ فِي المُسلِمينَ مَن هُوَ أحَقُّ بِهِ مِنكَ . قالَ : مَن هُوَ ؟ قالَ : مَن كانَ أبوهُ أحَسَنَ قِدَما مِن أبيكَ ، وهُوَ بِنَفسِهِ أحسَنُ قِدَما مِنكَ فِي الإِسلامِ . (5)

.


1- .أي : قِشرُه (لسان العرب : ج 14 ص 372 «سحا») .
2- .اللحاء : هو ما كسا النّواةَ (لسان العرب : ج 15 ص 242 «لحا») .
3- .نفجت الشيء : أي عظّمته (مجمع البحرين : ج 3 ص 1808 «نفج») .
4- .ديوان المعاني : ج 2 ص 41 ؛ قاموس الرجال : ج 5 ص 497 .
5- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 323 وراجع تاريخ دمشق : ج 24 ص 92 وشرح نهج البلاغة : ج 2 ص 131 والبداية والنهاية : ج 7 ص 165 .

ص: 313

ديوان المعانى_ به نقل از محمّد بن عَبّاد _: صعصعه نزد معاويه چنان زيبا سخن گفت كه عمرو بن عاص بر او حسد برد و گفت : اين [ مرد] ، خرما را بهتر از سخن مى شناسد ! صعصعه گفت : آرى . خوب ترينْ خرما آن است كه هسته اش باريك (كم قُطر) و پوستش نازك و گوشتش زياد باشد . باد ، آن را فربه مى سازد و خورشيد ، آن را بار مى آورد و سرما آن را سفت مى كند . و امّا تو _ اى پسر عاص _ ، نه مى توانى خرما را توصيف كنى و نه مى توانى خير را بشناسى ؛ بلكه حسد مى برى و گناه مى كنى . معاويه به عمرو گفت : [ بينى ات] به خاكْ ماليده شد! عمرو گفت : بيشتر از آن ، برخلاف خواسته تو شد! اعتراضى بر من نيست ، جز برخى از آنچه بر توست !

تاريخ الطبرى_ به نقل از شَعبى ، در ياد كرد شورش كوفيان بر سعيد بن عاص _: سعيد به عثمان نوشت و خبر داد كه گروهى از كوفيان _ و ده تن را براى وى نام برد _ اعتراض مى كنند و گرد هم آمده اند و بر تو و من عيب و به روشمان خُرده مى گيرند و من مى ترسم كه اگر كارشان استوار شود ، فزونى گيرند . پس عثمان به سعيد نوشت كه آنان را به سوى معاويه _ كه در آن روزگار ، حاكم شام بود _ بفرستد . سعيد هم آنان را _ كه نُه نفر بودند _ به سوى معاويه فرستاد ، و مالك اَشتر و ثابت بن قيس بن مُنقِع و كُمَيل بن زياد نَخَعى و صعصعة بن صوحان و ... هم در ميان آنان بودند ... . معاويه ... در ميان سخنانش به آنان گفت : و به خدا سوگند ، من شما را به كارى فرمان نمى دهم ، مگر آن كه از خود و خانواده و نزديكانم آغاز مى كنم و قريش مى داند كه ابوسفيان ، گرامى ترينِ آنها و پسر گرامى ترين ايشان است ، و اين ، جز آن چيزى است كه خداوند براى پيامبر رحمتش قرار داد ، يعنى او را برگزيد و گرامى اش داشت و هيچ خوى نيكو در كسى نبود ، جز آن كه والاترين و زيباترين گونه آن را براى او برگزيد ، و هيچ خوى زشتى در كسى نبود ، جز آن كه خداوند ، پيامبرش را از آن ، پاكيزه و بركنار داشت . و من گمان مى كنم كه اگر همه مردم از ابو سفيان پديد مى آمدند ، همگى هوشيار و دورانديش مى شدند . صعصعه گفت : دروغ گفتى . از بهتر از ابو سفيان (يعنى از آدم عليه السلام ) پديد آمدند؛ كسى كه خداوند ، خود ، او را آفريد و از روح خود در او دميد و به فرشتگانْ فرمان داد و بر او سجده بردند ؛ امّا در ميان فرزندان او ، نيكوكار و بدكار و ابله و زيرك ، وجود دارد . معاويه آن شب از نزد آنان خارج شد و شب بعد ، دوباره آمد و مدّتى طولانى با آنها به گفتگو نشست و سپس گفت : اى قوم! يا به نيكى پاسخ دهيد و يا ساكت بمانيد و بينديشيد. در چيزى بنگريد كه به سود خود و خانواده و عشيره هايتان و نيز همه مسلمانان باشد . آن را بجوييد تا هم شما به زندگى خود برسيد و هم ما به وسيله شما به زندگى خود برسيم . صعصعه گفت : نه تو شايسته آن (حكومت) هستى و نه اطاعت از تو در نافرمانى خدا ، برايت كرامتى مى آورد . معاويه گفت : مگر در آغاز سخن نگفتم كه من شما را به تقواى الهى و اطاعت او و پيامبرش فرمان مى دهم ... و نيز به همراهى با جماعت مردم و دورى از اختلاف و اين كه پيشوايانتان را بزرگ بداريد و تا مى توانيد ، آنها را به كارهاى نيكْ راهنمايى كنيد و اگر هم اشتباهى كردند ، با نرمى و لطافت ، آنها را اندرز دهيد؟ صعصعه گفت : پس ما به تو مى گوييم كه از كار خود ، كناره بگير ؛ زيرا كه در ميان مسلمانان ، كسى هست كه بدان سزاوارتر از تو باشد . گفت : او كيست؟ گفت : آن كس كه پدرش از پدر تو خوش سابقه تر ، و خود او نيز در اسلام ، از تو خوش سابقه تر است .

.

ص: 314

. .

ص: 315

. .

ص: 316

رجال الكشّي عن عاصم بن أبي النّجود عمّن شهد ذلك :إنَّ مُعاوِيَةَ حينَ قَدِم الكوفَةَ دَخَلَ عَلَيهِ رِجالٌ مِن أصحابِ عَلِيٍّ عليه السلام ، وكانَ الحَسَنُ عليه السلام قَد أخَذَ الأَمانَ لِرِجالٍ مِنهُم مُسَمِّينَ بِأَسمائِهِم وأسماءِ آبائِهِم ، وكانَ فيهِم صَعصَعَةُ . فَلَمّا دَخَلَ عَلَيهِ صَعصَعَةُ ، قالَ معُاوِيَةُ لِصَعصَعَةَ : أمَا وَاللّهِ ، إنّي كُنتُ لَاُبغِضُ أن تَدخُلَ في أماني . قالَ : وأنَا وَاللّهِ ، اُبغِضُ أن اُسَمِّيكَ بِهذَا الاِسمِ . ثُمَّ سَلَّمَ عَلَيهِ بِالخِلافَةِ . قالَ : فَقالَ مُعاوِيَةُ : إن كُنتَ صادِقا فَاصعَدِ المِنبَرَ فَالعَن عَلِيّا ! فَصَعِدَ المِنبَرَ وحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ : أيُّهَا النّاسُ ، أتَيتُكُم مِن عِندِ رَجُلٍ قَدَّمَ شَرَّهُ وأخَّرَ خَيرَهُ ، وإنَّهُ أمَرَني أن ألعَنَ عَلِيّا ، فَالعَنوهُ لَعَنَهُ اللّهُ ، فَضَجَّ أهلُ المَسجِدِ بِآمينَ . فَلَمّا رَجَعَ إلَيهِ فَأَخبَرَهُ بِما قالَ ، ثُمَّ قالَ : لا وَاللّهِ ما عَنَيتَ غَيري ، اِرجِع حَتّى تُسَمِّيهُ بِاسمِهِ . فَرَجَعَ وصَعِدَ المِنبَرَ ، ثُمَّ قالَ : أيُّهَا النّاسُ ، إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ أمَرَني أن ألعَنَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ فَالعَنوا مَن لَعَنَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ ، فَضَجّوا بِآمينَ . فَلَمّا خُبِّرَ مُعاوِيَةُ قالَ : لا وَاللّهِ ما عَنى غَيري ، أخرِجوهُ لا يُساكِنني في بَلَدٍ ، فَأَخرَجوهُ . (1)

العقد الفريد :دَخَلَ صَعصَعَةُ بنُ صوحانَ عَلى مُعاوِيَةَ ومَعَهُ عَمرُو بنُ العاصِ جالِسٌ عَلى سَريرِهِ ، فَقالَ : وَسِّع لَهُ عَلى تُرابِيَّةٍ فيهِ . فَقالَ صَعصَعَةُ: إنّي وَاللّهِ لَتُرابِيٌّ، مِنهُ خُلِقتُ وإلَيهِ أعودُ، ومِنهُ اُبعَثُ، وإنَّكَ لَمارِجٌ (2) مِن مارِجٍ مِن نارٍ . (3)

.


1- .رجال الكشّي : ج 1 ص 285 الرقم 123 .
2- .المارج : اللهب المختلط بسواد النار (لسان العرب : ج 2 ص 365 «مرج») .
3- .العقد الفريد : ج 3 ص 355 .

ص: 317

رجال الكشّى_ به نقل از عاصم بن ابى النَّجود ، از كسى كه شاهد ماجرا بوده است _: هنگامى كه معاويه به كوفه در آمد ، مردانى از ياران على عليه السلام بر او وارد شدند و حسن عليه السلام پيش از آن ، براى برخى از آنها با نام و نام پدر ، امان گرفته بود و صعصعه از آن جمله بود . پس چون صعصعه بر او وارد شد ، معاويه به صعصعه گفت : بدان كه به خدا سوگند ، من بسيار بدم مى آمد كه تو در امان من درآيى . صعصعه گفت : و به خدا سوگند ، من نيز بدم مى آيد كه تو را به اين نام (خليفه مسلمانان) بنامم . سپس با عنوان خليفه بر معاويه سلام داد . معاويه گفت : اگر راست مى گويى [ و مرا خليفه مى دانى] ، بر منبر برو و على را لعنت كن . صعصعه از منبر بالا رفت و پس از حمد و ثناى الهى گفت : اى مردم! از نزد مردى آمدم كه بدى اش را به پيش و نيكى اش را به پشت انداخته و به من فرمان داده است كه على را لعنت كنم . او را لعنت كنيد . (1) خداوند ، لعنتش كند! پس صداى مردم به «آمينْ» بلند شد ؛ و چون بازگشت ، آنچه را گفته بود ، به معاويه خبر داد . معاويه گفت : نه به خدا سوگند ، مقصودت جز من نبوده است . بازگرد و از او نام ببر . پس صعصعه بازگشت و بر منبر رفت و گفت : اى مردم! امير مؤمنان به من فرمان داده كه على بن ابى طالب را لعنت كنم . پس هر كه على بن ابى طالب را لعنت كرد ، شما هم لعنت كنيد . صداى «آمينْ» بلند شد . چون خبرش به معاويه رسيد ، گفت : نه! به خدا سوگند ، مقصودش فقط من بوده ام . بيرونش كنيد تا با من در يك شهر نباشد . پس او را [ از كوفه ] بيرون كردند .

العقد الفريد :صعصعة بن صوحان بر معاويه وارد شد ، در حالى كه عمرو بن عاص با او بر تخت نشسته بود . [ عمرو] گفت : جايى روى خاك ها برايش باز كن . صعصعه گفت : به خدا سوگند ، من خاكى ام ، از آن آفريده شده ام و به آن باز مى گردم و از همان برانگيخته خواهم شد و تو ، زبانه اى از آتشِ زبانه كشنده اى (2) .

.


1- .اين جمله صعصعه ، دو پهلوست و ضمير «او» مى تواند به هر كدام از دو نفر ياد شده (معاويه و على عليه السلام ) برگردد ؛ ولى مقصود او معاويه بوده است . (م)
2- .اشاره به آيه 14 و 15 از سوره «الرحمن» است كه در آن ، خلقت انسان را از خاك و خلقت جن را از زبانه آتش دانسته است و گفتنى است كه شيطان نيز به تصريح قرآن ، جن است و از آتش . (م)

ص: 318

تاريخ الطبري عن مرّة بن منقذ بن النّعمان_ في ذِكرِ خُروجِ الخَوارِجِ في زَمَنِ مُعاوِيَةَ وسَعي المُغيرَةِ لِتَعيينِ قائِدِ الجُندِ _: لَقَد كانَ صَعصَعَةُ بنُ صوحانَ قامَ بَعدَ مَعقِلِ بنِ قَيسٍ وقالَ : اِبعثَني إلَيهِم أيُّهَا الأَميرُ ، فَأَنَا وَاللّهِ لِدِمائِهِم مُستَحِلٌّ ، وبِحَملِها مُستَقِلٌّ . فَقالَ : اِجلِس ، فَإِنَّما أنتَ خَطيبٌ . فَكانَ أحفَظَهُ ذلِكَ ، وإنَّما قالَ ذلِكَ لأَ نَّهُ بَلَغَهُ أ نَّهُ يَعيبُ عُثمانَ بنَ عَفّانَ ، ويُكثرُ ذِكرَ عَلِيٍّ ويُفَضِّلُهُ ، وقَد كانَ دَعاهُ ، فَقالَ : إيّاكَ أن يَبلُغَني عَنكَ أ نَّكَ تَعيبُ عُثمانَ عِندَ أحَدٍ مِنَ النّاسِ ، وإيّاكَ أن يَبلُغَني عَنكَ أ نَّكَ تُظهِرُ شَيئا مِن فَضلِ عَلِيٍّ عَلانِيَةً ، فَإنَّكَ لَستَ بِذاكِرٍ مِن فَضلِ عَلِيٍّ شَيئا أجهَلُهُ ، بَل أنَا أعلَمُ بِذلِكَ ، ولكِنَّ هذَا السُّلطانَ قَد ظَهَرَ ، وقَد اُخِذنا بِإِظهارِ عَيبِهِ لِلنّاسِ ، فَنَحنُ نَدَعُ كَثيرا مِمّا اُمِرنا بِهِ ، وَنذكُرُ الشَّيءَ الَّذي لا نَجِدُ مِنهُ بُدّا ، نَدفَعُ بِهِ هؤُلاءِ القَومَ عَن أنفُسِنا تَقِيَّةً ، فَإِن كُنتَ ذاكِرا فَضلَهُ فَاذكُرهُ بَينَكَ وبَينَ أصحابِكَ وفي مَنازِلِكُم سِرّا ، وأمّا علانِيَةً فِي المَسجِدِ فَإِنَّ هذا لا يَحتَمِلُهُ الخَليفَةُ لَنا ، ولا يَعذِرُنا بِهِ . فَكانَ يَقولُ لَهُ : نَعَم أفعَلُ ، ثُمَّ يبَلُغُهُ أ نَّهُ قَد عادَ إلى ما نَهاهُ عَنهُ . فَلَمّا قامَ إلَيهِ وقالَ لَهُ : اِبعَثني إلَيهِم ، وجَدَ المُغيرَةَ قَد حَقَدَ عَلَيهِ خِلافَهُ إيّاهُ ، فَقال : اِجلِس ، فَإِنَّما أنتَ خَطيبٌ ، فَأَحفَظَهُ . فَقالَ لَهُ : أ وَما أنَا إلّا خَطيبٌ فَقَط ؟ ! أجَل وَاللّهِ ، إنّي لَلخَطيبُ الصَّليبُ الرَّئيسُ ، أمَا وَاللّهِ لَو شَهِدتَني تَحتَ رايَةِ عَبدِ القَيسِ يَومَ الجَمَلِ حَيثُ اختَلَفَتِ القَنا ؛ فَشُؤونٌ (1) تُفرى ، وهامَةٌ تُختَلى ، لَعَلِمتَ أ نّي أنَا اللَّيثُ الهِزَبرُ . فَقالَ : حَسبُكَ الآنَ ، لَعَمري لَقَد اُوتيتَ لِسانا فَصيحا . (2)

.


1- .الشَّأنُ : واحِدُ الشُّؤون ، وهي مَواصِل قبائل الرأس ومُلْتَقاها ، ومنها تجيءُ الدُّموع (مجمع البحرين : ج 2 ص 922 «شأن») .
2- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 188 .

ص: 319

تاريخ الطبرى_ به نقل از مرّة بن مُنقذ بن نعمان ، در يادكردِ شورش خوارج در روزگار خلافت معاويه و كوشش مغيرة بن شُعبه براى تعيين فرمانده لشكر _: پس از معقل بن قيس ، صعصعه برخاست و گفت : اى امير! مرا به سوى آنان بفرست كه به خدا سوگند ، خونشان را حلال مى دانم و از عهده آن [ خون ها ] بر مى آيم . مغيره گفت : بنشين . تو تنها يك سخنورى . صعصعه اين را [ در دل] نگاه داشت و مغيره از آن رو اين سخن را به او گفت ، كه خبر يافته بود صعصعه بر عثمان ، عيب مى گيرد و از على عليه السلام فراوان ياد مى كند و او را [ بر ديگران] برترى مى دهد و [ بارها ] مغيره او را فرا خوانده و به وى گفته بود : مبادا به من خبر رسد كه تو نزد [ حتّى ]يك نفر از مردم ، عيب عثمان را گفته اى ؟ و مبادا به من خبر برسد كه تو چيزى از فضايل على را آشكارا ابراز مى كنى! زيرا كه تو چيزى از فضايل على را نمى گويى كه من ندانم ؛ بلكه من آنها را بهتر مى دانم ؛ امّا [ چه مى توان كرد كه ] اين حاكم (معاويه) ، چيره گشته و ما را وادار به عيبگويى از على در ميان مردم كرده است و ما بسيارى از آنچه را فرمان يافته ايم ، وا مى نهيم و تنها آنچه را كه راه گريزى ندارد ، مى گوييم تا بدان وسيله ، خود را از دست اين قوم برَهانيم . پس اگر مى خواهى از فضيلت على ياد كنى ، ميان خود و يارانتان نهان و در خانه هاتان باشد ؛ و امّا اين كه در مسجد و آشكارا بگويى ، خليفه تحمّلش را ندارد و عذر ما را در آن ، نمى پذيرد . پس صعصعه [ هر بار ] مى گفت : «باشد ! چنين مى كنم» و سپس به مغيره خبر مى رسيد كه ، دوباره همان كارها را مى كند . از اين رو ، چون صعصعه رو به رويش ايستاد و به او گفت كه : «مرا به سوى خوارج بفرست» ، مغيره فرصتى يافت تا كينه مخالفتش با صعصعه را بروز دهد و گفت : «بنشين! تو تنها يك سخنورى» . و صعصعه نيز اين را نگاه داشت و به او گفت : آيا من فقط سخنورم؟! آرى . به خدا سوگند ، من سخنورى استوار و سرآمدم ؛ ولى بدان كه اگر مرا در جنگ جمل در زير پرچم بنى عبد القيس مى ديدى ، آن جا كه نيزه ها به هر سو دويده و پيشانى ها دريده و سرها پريده بودند، مى دانستى كه من شير شَرزه ام . [ مغيره] گفت : ديگر بس است . به جانم سوگند ، به تو زبانى گشاده داده شده است .

.

ص: 320

مروج الذهب :وفَدَ عَلَيهِ [ أي مُعاوِيَةَ ] (1) عَقيلُ بنُ أبي طالِبٍ مُنتَجِعا وزائِرا ، فَرَحَّبَ بِهِ مُعاوِيَةُ ، وسُرَّ بِوُرودِهِ ، لِاختِيارِهِ إيّاهُ عَلى أخيهِ ، وأوسَعَهُ حِلما وَاحتِمالاً ، فَقالَ لَهُ : يا أبا يَزيدَ ، كَيفَ تَرَكتَ عَلِيّا ؟ ! فَقالَ : تَرَكتُهُ عَلى ما يُحِبُّ اللّهُ ورَسولُهُ ، وألفَيتُكَ عَلى ما يَكرَهُ اللّهُ ورَسولَهُ . فَقالَ لَهُ مُعاوِيَةُ : لَولا أ نَّكَ زائِرٌ مُنتَجِعٌ جَنابَنا لَرَدَدتُ عَلَيكَ _ أبا يَزيدَ _ جَوابا تَألَمُ مِنهُ . ثُمَّ أحَبَّ مُعاوِيَةُ أن يَقطَعَ كَلامَهُ مَخافَةَ أن يَأتِيَ بِشَيءٍ يَخفِضُهُ ، فَوَثَبَ عَن مَجلِسِهِ ، وأمَرَ لَهُ بِنُزُلٍ ، وحَمَلَ إلَيهِ مالاً عَظيما ، فَلَمّا كانَ مِن غَدٍ جَلَسَ وأرسَلَ إلَيهِ فَأَتاهُ ، فَقالَ لَهُ : يا أبا يَزيدَ ، كَيفَ تَرَكتَ عَلِيّا أخاكَ ؟ ! قالَ : تَرَكتُهُ خَيرا لِنَفسِهِ مِنكَ ، وأنتَ خَيرٌ لي مِنهُ . فَقالَ لَهُ مُعاوِيَةُ : أنتَ وَاللّهِ كَما قالَ الشّاعِرُ : وإذا عَدَدت فَخارَ آلِ مُحَرّقٍ فَالمَجدُ مِنهُم في بَني عتّاب فَمَحَلَّ المَجدِ مِن بَني هاشِمٍ مَنوطٌ فيكَ يا أبا يَزيدَ ، ما تُغَيِّرُكَ الأَيّامُ وَاللَّيالي . فَقالَ عَقيلٌ : اِصبِر لِحَربٍ أنتَ جانيها لابُدَّ أن تُصلى بِحاميها وأنتَ وَاللّهِ يَابنَ أبي سُفيانَ كَما قالَ الآخِرُ : وإذا هَوازِنُ أقبَلَت بِفَخارِها يَوما فَخَرتُهُم بِآلِ مُجاشِعِ بِالحامِلينَ عَلَى المَوالي غُرمَهمُ وَالضّارِبينَ الهامَ يَومَ الفازِعِ ولكِن أنتَ يا مُعاوِيَةُ إذَا افتَخَرَت بَنو اُمَيَّةَ فَبِمَن تَفخَرُ ؟ فَقالَ مُعاوِيَةُ : عَزَمتُ عَلَيكَ أبا يَزيدَ لَمّا أمسَكتَ ، فَإِنّي لَم أجلِس لِهذا ، وإنَّما أرَدتُ أن أسأَلَكَ عَن أصحابِ عَلِيٍّ فَإِنَّكَ ذو مَعرِفَةٍ بِهِم . فَقالَ عَقيلٌ : سَل عَمّا بَدا لَكَ . فَقالَ : مَيِّز لي أصحابَ عَلِيٍّ ، وَابدَأ بِآلِ صوحانَ فَإِنَّهُم مَخاريقُ الكَلامِ . قالَ : أمّا صَعصَعَةُ فَعَظيمُ الشَّأنِ ، عَضبُ (2) اللِّسانِ ، قائِدُ فُرسانٍ ، قاتِلُ أقرانٍ ، يَرتِقُ ما فَتَقَ ، ويَفتِقُ ما رَتَقَ ، قَليلُ النَّظيرِ . وأمّا زَيدٌ وعَبدُ اللّهِ فَإِنَّهُما نَهرانِ جارِيانِ ، يَصُبُّ فيهِمَا الخُلجانُ ، ويُغاثُ بِهِمَا البُلدانُ ، رَجُلا جِدٍّ لا لَعِبَ مَعَهُ ، وبَنو صوحانَ كَما قالَ الشّاعِرُ : إذا نَزَلَ العَدُوُّ فَإِنَّ عِندي اُسودا تَخلِسُ الاُسدَ النُّفوسا فَاتَّصَلَ كَلامُ عَقيلٍ بِصَعصَعَةَ فَكَتَبَ إلَيهِ : « بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ ، ذِكرُ اللّهِ أكبَرُ ، وبِهِ يَستَفتِحُ المُستَفتِحونَ ، وأنتُم مَفاتيحُ الدُّنيا وَالآخِرَةِ ، أمّا بَعدُ ، فَقَد بَلَغَ مَولاكَ كَلامُكَ لِعَدُوِّ اللّهِ وعَدوِّ رَسولِهِ ، فَحَمِدتُ اللّهَ عَلى ذلِكَ ، وسَأَلتُهُ أن يُفيءَ بِكَ إلَى الدَّرَجَةِ العُليا ، وَالقَضيبِ الأَحمَرِ ، وَالعَمودِ الأَسوَدِ ؛ فَإِنَّهُ عَمودٌ مَن فارَقَهُ فارَقَ الدّينَ الأَزهَرَ ، ولَئِن نَزَعَت بِكَ نَفسُكَ إلى مُعاوِيَةَ طَلَبا لِمالِهِ إنَّكَ لَذو عِلمٍ بِجَميعِ خِصالِهِ ، فَاحذَر أن تَعلَقَ بِكَ نارُهُ فَيُضِلَّكَ عَنِ الحُجَّةِ ، فَإِنَّ اللّهَ قَد رَفَعَ عَنكُم أهلَ البَيتِ ما وضَعَهُ في غَيرِكُم ، فَما كانَ مِن فَضلٍ أو إحسانٍ فَبِكُم وصَلَ إلَينا ، فَأَجَلَّ اللّهُ أقدارَكُم ، وحَمى أخطارَكُم ، وكَتَبَ آثارَكُم ، فَإِنَّ أقدارَكُم مَرضِيَّةٌ ، وأخطارَكُم مَحمِيَّةٌ ، وآثارَكُم بَدرِيَّةٌ ، وأنتُم سُلَّمُ اللّهِ إلى خَلقِهِ ، ووَسيلَتُهُ إلى طرُقِهِ ، أيدٍ عَلِيَّةٌ ، ووُجوهٌ جَلِيَّةٌ » . (3)

.


1- .الجدير بالذكر أنّه لم يثبت ذهاب عقيل بن أبي طالب إلى الشام أيّام حياة أمير المؤمنين عليه السلام .
2- .عَضُب لسانُه بالضمّ عُضُوبةً : صار عَضبا ، أي حديدا في الكلام (مجمع البحرين : ج 2 ص 1230 «عضب») .
3- .مروج الذهب : ج 3 ص 46 .

ص: 321

مروج الذهب :چون عقيل بن ابى طالب به قصد عطا و زيارت معاويه بر وى وارد شد ، (1) معاويه به او خوشامد گفت و از اين كه وى را بر برادرش (على عليه السلام ) ترجيح داده است ، خوش حال شد و با بردبارى و شكيبايى با او برخورد كرد و به او گفت : اى ابو يزيد! على را در چه حالى ترك كردى؟! عقيل گفت : على را در حالتى ترك كردم كه خدا و پيامبرش او را دوست دارند و تو را در حالتى يافتم كه خدا و پيامبرش دوستت ندارند . معاويه به او گفت : اگر به قصد زيارت و عطاى ما نيامده بودى، پاسخى به تو مى دادم كه تو را به درد مى آورد. و البته معاويه مايل بود كه دنباله سخن را نگيرد ؛ چون مى ترسيد كه عقيل ، چيزى بگويد كه شأن وى را پايين بياورد . پس ، از جاى خود بلند شد و فرمان داد عقيل را در خانه اى فرود آورند و برايش مالى گران ببرند . فرداى آن روز ، جلوس كرد و به دنبال عقيل فرستاد تا آمد . معاويه به او گفت : اى ابو يزيد! على ، برادرت را در چه حالى ترك كردى؟ [ عقيل] گفت : در حالى كه براى خودش بهتر از تو بود ، و تو براى من از او بهترى . معاويه به او گفت : به خدا سوگند ، تو همان گونه اى كه شاعر گفت : و چون افتخارات آل مُحرّق را برشمرى جايگاه كرامتشان در بنى عتّاب است . پس جايگاه كرامت و شكوه بنى هاشم، تويى _ اى ابو يزيد _ و گردش شب و روز ، تو را دگرگون نكرده است . عقيل گفت : بر جنگى كه ميوه اش را مى چينى ، شكيبايى بورز كه چاره اى از تحمّل سختى آن نيست . و به خدا سوگند ، تو _ اى پسر ابو سفيان _ آن گونه اى كه شاعرى ديگر گفت : و چون [ قبيله] هَوازِن ، افتخارات خود را پيش آورد روزى كه تو به آل مجاشع بر آنان افتخار كردى . به كسانى كه غرامت هم پيمانان را بر دوش كشيدند و آنان كه در روز هراس (جنگ) ، كاسه سرها را مى پراندند . و امّا تو ، اى معاويه! چون بنى اميّه افتخار كنند ، به چه چيزى افتخار مى كنى؟ معاويه گفت : من از تو مى خواهم كه [ از اين گونه سخنان ، ] دست بكشى؛ چرا كه من براى اين ، جلوس نكرده ام . من فقط مى خواهم از تو درباره ياران على بپرسم كه تو به آنها آگاهى . عقيل گفت : هر چه مى خواهى بپرس . معاويه گفت : برايم ياران على را توصيف كن و از آل صوحانْ آغاز كن كه آنان ، شكافنده سخن اند . عقيل گفت : امّا صعصعه! بزرگْ مرتبه و زبانش تيز (شكافنده) است . پيشروِ سواران و كُشنده همگِنان است . شكاف را مى بندد و بسته را مى شكافد و كم نظير است . و امّا زيد و عبداللّه [بن صوحان]! آنان دو نهر جارى اند كه جوى ها به آن دو مى ريزند و شهرها با آن دو سيراب مى شوند . مردان جِد و عزم و دور از بازى و شوخى اند . پسران صوحان ، آن گونه اند كه شاعر مى گويد : چون دشمن فرود آيد ، پس در نزد من شيرانى هستند كه جان شير را مى رُبايند . خبر سخنان عقيل ، به گوش صعصعه رسيد . پس به عقيل نوشت : به نام خداوند بخشاينده مهربان . ياد خدا بزرگ تر است و آغازگران ، بدان آغاز مى كنند و شما كليدهاى دنيا و آخرت هستيد . امّا بعد ؛ سخنت با دشمن خدا و پيامبرش ، به گوش دوستدارت رسيد . پس خدا را بر آن ، سپاس گزاردم و از او خواستم كه تو را به مرتبتى بالا بركشد و به شاخه سرخ و پايه سياه (2) برساند؛ چرا كه او ستون [ دين ]است . هر كه از او جدا شود ، از دين پر فروغ ، جدا گشته است . اگر نَفْست تو را به سوى معاويه كشانده تا مالى از او به چنگ آورى ، تو كه همه ويژگى هاى معاويه را مى دانى . پس برحذر باش! مبادا شعله اى از آتش او تو را بگيرد و تو را از حجّتت گم راه كند كه خداوند ، آنچه را در ديگران فرو گذارده ، از شما اهل بيت بركشيده است ، و هر فضل و احسانى هست ، به وسيله شما به ما رسيده است . خداوند ، منزلت شما را بزرگ شمرد و شكوهتان را پاس داشت و يادگارهايتان را نگاه داشت كه منزلتتان پسنديده ، و شكوهتان محفوظ ، و يادگارهايتان نمايان است ، و شما امان خلق از گرفتار شدن به عذاب خدا و وسيله راهيابى به راه هايش هستيد ؛ دستانى والا و چهره هايى تابان !

.


1- .برخى در اصل واقعه درآمدن عقيل بر معاويه ترديد كرده اند و اين متن را از جهاتى مخدوش مى دانند .(م)
2- .در متن كتاب ، «القضيب الأحمر والعمود الأسود» آمده كه بر اساس احاديث نبوى ، كنايه از درختى بهشتى است . اين درخت ، با تمسّك به ولايت على عليه السلام براى انسان ، كاشته مى شود (ر . ك : بحار الأنوار : ج 39 ص 269 و ج 40 ص 81 و ج 43 ص 100) .

ص: 322

. .

ص: 323

. .

ص: 324

51الضَّحّاكُ بنُ قَيْسٍ الهِلالِيّالكامل في التاريخ :في هذِهِ السَّنَةِ [ 38 ه ]بَعدَ مَقتَلِ مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ وَاستيلاءِ عَمرُو بنُ العاصِ عَلى مِصرَ ، سَيَّرَ مُعاوِيَةُ عَبدَ اللّهِ بنَ عَمرٍو الحَضرَمِيَّ إلَى البَصرَةِ ... فَسارَ ابنُ الحَضرَمِيِّ حَتّى قَدِمَ البَصرَةَ ... فَخَطَبَهُم وقالَ : إنَّ عُثمانَ إمامُكُم إمامُ الهُدى ، قُتِلَ مَظلوما ، قَتَلَهُ عَلِيٌّ ، فَطَلَبتُم بِدَمِهِ فَجَزاكُمُ اللّهُ خَيرا . فَقامَ الضَّحّاكُ بنُ قَيسٍ الهِلالِيُّ ، وكانَ عَلى شَرَطَةِ ابنِ عَبّاسٍ ، فَقالَ : قَبَّحَ اللّهُ ما جِئتَنا بِهِ وما تَدعونا إلَيهِ ، أتَيتَنا وَاللّهِ بِمِثلِ ما أتانا بِهِ طَلحَةُ وَالزُّبَيرُ ، أتَيانا وقَد بايَعنا عَلِيّا وَاستَقامَت اُمورُنا ، فَحَمَلانا عَلَى الفُرقَةِ حَتّى ضَرَبَ بَعضُنا بعَضا ، ونَحنُ الآنَ مُجتَمِعونَ عَلى بَيعَتِهِ ، وقَد أقالَ العَثرَةَ ، وعَفا عَنِ المُسيءِ ، أ فَتَأمُرُنا أن نَنتَضِيَ أسيافَنا ويَضرِبَ بَعضُنا بَعضا لِيَكونَ مُعاوِيَةُ أميرا ؟ وَاللّهِ لَيَومٌ مِن أيّامِ عَلِيٍّ خَيرٌ مِن مُعاوِيَةَ وآلِ مُعاوِيَةَ ... . (1)

52ضِرارُ بنُ ضَمرَةٍ الضِّبابِيّخصائص الأئمّة عليهم السلام: ذَكَروا أنَّ ضِرارَ بنَ ضَمرَةٍ الضِّبابِيِّ دَخَلَ عَلى مُعاوِيَةَ بنِ أبي سُفيانَ وهُوَ بِالمَوسِمِ فَقالَ لَهُ : صِف عَلِيّا . قالَ : أ وَتَعفِني ؟ قال : لا بُدَّ أن تَصِفَهُ لي . قالَ : كان _ وَاللّهِ _ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام ، طَويلَ المَدى ، شَديدَ القُوى ، كثيرَ الفِكرَةِ ، غَزيرَ العَبرَةِ ، يَقولُ فَصلاً ، ويَحكُمُ عَدلاً ، يَتَفَجَّرُ العِلمُ مِن جَوانِبِه ، وتَنطِقُ الحِكمَةُ مِن نَواحيهِ ، يَستَوحِشُ مِنَ الدُّنيا وزَهرَتِها ، ويَأنَسُ بِاللَّيلِ ووَحشَتِهِ ، وكانَ فينا كَأَحَدِنا يُجيبُنا إذا دَعَوناهُ ، ويُعطينا إذا سَأَلناهُ ، ونَحنُ _ وَاللّهِ _ مَعَ قُربِهِ لا نُكَلِّمُهُ لِهَيبَتِهِ ، ولا نَدنو مِنهُ تَعظيما لَهُ ، فَإِن تَبَسَّمَ فَعَن غَيرِ أشَرٍ (2) ولَا اختِيالٍ ، وإن نَطَقَ فَعَنِ الحِكمَةِ وفَصلِ الخِطابِ ، يُعَظِّمُ أهلَ الدّينِ ، ويُحِبُّ المَساكينَ ، ولا يُطمعُ الغَنِيَّ في باطِلِهِ ، ولا يوئِسُ الضَّعيفَ مِن حَقِّهِ ، فَأَشهَدُ لَقَد رَأَيتُهُ في بَعضِ مَواقِفِهِ وقَد أرخَى اللَّيلُ سُدولَهُ وهُوَ قائِمٌ في مِحرابِهِ ، قابِضٌ عَلى لِحيَتِهِ ، يَتَمَلمَلُ تَمَلمُلَ السَّليمِ ، ويَبكي بُكاءَ الحَزينِ ، ويَقولُ : يا دُنيا يا دُنيا ، إلَيكِ عَنّي ، أ بي تَعَرَّضتِ أم لي تَشَوَّقتِ ؟ لا حانَ حينُكِ ، هيهاتَ ! غُرّي غَيري ، لا حاجَةَ لي فيكِ ، قَد طَلَّقتُكِ ثَلاثا لا رَجعَةَ فيها ، فَعَيشُكِ قَصيرٌ ، وخَطَرُكِ يَسيرٌ ، وأمَلُكِ حَقيرٌ ، آه مِن قِلَّةِ الزّادِ ، وطولِ المَجازِ ، وبُعدِ السَّفَرِ ، وعَظيمِ المَورِدِ ! قالَ : فَوَكَفَت (3) دُموعُ مُعاوِيَةَ ما يَملِكُها ، ويَقولُ : هكَذا كانَ عَلِيُّ عليه السلام ، فَكَيفَ حُزنُكَ عَلَيهِ يا ضِرارُ ؟ قالَ : حُزني عَلَيهِ _ واللّه _ حُزنُ مَن ذُبِحَ واحِدُها في حِجرِها ؛ فَلا تَرقَأ دَمعَتُها ، ولا تَسكُنُ حَرارَتُها . (4)

.


1- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 415 . راجع : ج 7 ص 124 (هجوم ابن الحضرمي على البصرة) .
2- .الأشَرُ : البَطَر . وقيل : أشدُّ البَطر (النهاية : ج 1 ص 51 «أشر») .
3- .وَكَفَ الدَّمْعُ : إذا تَقَاطَر (النهاية : ج 5 ص 220 «وكف») .
4- .خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 70 ، نهج البلاغة : الحكمة 77 وفيه من «فأشهد لقد رأيته» إلى «عظيم المورد» ، عدّة الداعي : ص 195 وفي ذيله «فكيف كان حُبّك إيّاه ؟ قال : كحبّ اُمّ موسى لموسى ، وأعتذر إلى اللّه من التقصير ، قال : فكيف صبرك عنه يا ضرار ؟ قال : صبر من ذبح ولدها على صدرها ؛ فهي لا ترقأ عبرتها ولا تسكن حرارتها . ثمّ قام وخرج وهو باكٍ . فقال معاوية : أما إنّكم لو فقدتموني لما كان فيكم من يثني عليَّ من هذا الثناء . فقال له بعض من كان حاضرا : الصاحب على قدر صاحبه» ؛ مروج الذهب : ج 2 ص 433 و ج 3 ص 25 عن أبي مخنف وفيه ذيله ، حلية الأولياء : ج 1 ص 84 ، تاريخ دمشق : ج 24 ص 401 كلاهما عن أبي صالح وكلّها نحوه وراجع المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 103 .

ص: 325

51 . ضحّاك بن قيس هلالى

52 . ضِرار بن ضَمْره ضِبابى

51ضحّاك بن قيس هلالىالكامل فى التاريخ :در اين سال (38 هجرى) و پس از كشته شدن محمّد بن ابى بكر و تسلّط عمرو بن عاص بر مصر ، معاويه ، عبد اللّه بن عمرو حَضرَمى را به بصره روانه كرد ... . ابن حضرمى رفت تا به بصره رسيد ... . سپس برايشان سخنرانى كرد و گفت : عثمان ، پيشواى هدايت شما بود كه مظلومانه كشته شد و على او را كشت . پس به خونخواهى او برخاستيد . خدايتان پاداش خير دهد! پس ضحّاك بن قيس هلالى _ كه فرمانده نيروهاى ويژه ابن عبّاس [ ، فرماندار بصره ]بود _ برخاست و گفت : خدا آنچه را كه براى ما آورده اى و به سوى آن مى خوانى ، زشت گردانَد ! به خدا سوگند ، همان چيزى را آورده اى كه طلحه و زبير آوردند . آن دو آمدند و در حالى كه با على عليه السلام بيعت كرده بوديم و كارهايمان استوار شده بود ، ما را به جدايى وا داشتند تا آن كه به روى هم شمشير كشيديم ؛ ولى اكنون ما همه در بيعت على هستيم و او بود كه لغزش ما را ناديده گرفت و از گنهكار درگذشت . آيا به ما فرمان مى دهى كه شمشيرهايمان را بركشيم و همديگر را بزنيم تا معاويه خليفه شود؟ به خدا سوگند ، يك روز از خلافت على عليه السلام بهتر از معاويه و خاندان معاويه است ... ! (1)

52ضِرار بن ضَمْره ضِبابىخصائص الأئمّة عليهم السلام :گفته اند كه ضِرار بن ضَمْره ضِبابى بر معاوية بن ابى سفيان _ كه در مراسم حجّ بود _ وارد شد . معاويه به او گفت : على را برايم توصيف كن . گفت : آيا مرا معاف نمى دارى؟ [ معاويه] گفت : ناگزير از توصيف اويى . ضرار گفت : به خدا سوگند ، امير مؤمنان ، دورنگر ، نيرومند ، پُر انديشه و اشكْ ريز بود . روشن و واضح ، سخن مى گفت و عادلانه حكم مى كرد . علم از همه سويش مى جوشيد و حكمت از كناره هايش بيرون مى ريخت . از دنيا و درخشش آن ، دورى مى جُست و با شب و تنهايى انس داشت. در ميان ما چون فردى از ما بود . چون او را مى خوانديم ، پاسخ مى داد ، و چون از او چيزى مى خواستيم ، عطا مى كرد و با اين همه نزديكى ، به خدا سوگند ، از هيبتش ياراى سخن گفتن با او را نداشتيم وبه پاس بزرگى اش به او نزديك نمى گشتيم . اگر لبخند مى زد ، نه از سرِ سبك سرى بود و نه از سرِ خود بزرگْ بينى ، و اگر به سخن مى آمد ، از سرِ حكمت و استوارى و درستْ گويى بود . دينداران را بزرگ مى داشت و بينوايان را دوست . توانگر را به طمع باطل نمى انداخت و ناتوان را از حقش نااميد نمى گذاشت . گواهى مى دهم كه او را در يكى از جايگاه هايش ديدم ، در حالى كه شب ، پرده افكنده و او در محرابش ايستاده بود ، محاسنش را در دست گرفته بود و چون مارگزيده به خود مى پيچيد و به اندوه مى گريست و مى گفت : «اى دنيا! اى دنيا! از من دور شو . آيا راه بر من گرفته اى يا مشتاقم گشته اى ؟ هيچ گاه نيايد و دور باد [ كه مرا بفريبى] . غير مرا بفريب كه مرا به تو نيازى نيست . تو را سه طلاقه كرده ام كه بازگشتى در آن نيست . آسايشت كوتاه و شكوهت ناچيز و آرزويت ، خُرد است . آه ، از كمىِ توشه و درازى راه و دورى سفر و بزرگىِ مقصد! پس معاويه نتوانست خوددارى كند و اشك هايش روان شد و گفت : آرى ، على اين گونه بود . اى ضرار! اندوه تو بر او چگونه است؟ ضِرار گفت : به خدا سوگند ، اندوهم بر او ، مانند اندوه مادرى است كه تنها فرزندش را در دامانش سر بُريده اند ، نه اشكش خشك مى شود و نه سوزش دلش فرو مى نشيند . 2

.


1- .ر .ك : ج 7 ص 124 (هجوم ابن حَضْرَمى به بصره) .

ص: 326

. .

ص: 327

. .

ص: 328

راجع : ج 9 ص 38 (ضرار بن ضمرة) .

53عامِرُ بنُ واثِلَةَعامر بن واثلة بن عبد اللّه الكناني الليثي ، أبو الطُّفَيل وهو بكنيته أشهر . ولد في السنة الَّتي كانت فيها غزوة اُحد . أدرك ثماني سنين من حياة النّبيّ صلى الله عليه و آله (1) ، ورآه (2) ، وهو آخر من مات من الصحابة (3) . وكان يقول : أنا آخر من بقي ممّن كان رأى رسول اللّه صلى الله عليه و آله (4) . توفّي سنة 100 ه (5) . كان من أصحاب عليّ عليه السلام (6) وثقاته (7) ومحبّيه (8) وشيعته (9) وشهد معه جميع حروبه (10) . كان له حظّ وافر من الخطابة ، وكان ينشد الشعر الجميل . كما كان مقاتلاً باسلاً في الحروب . خطب في صفّين كثيرا ، وذهب إلى العسكر ومدح عليّا عليه السلام بشعره النّابع من شعوره الفيّاض . وافتخر بصمود أصحاب الإمام ، وقدح في أصحاب الفضائح من الاُمويّين وأخزاهم (11) . وذكره نصر بن مزاحم بأ نّه من «مخلصي الشيعة» ، وأخبر عن مواقفه الرائعة (12) . كان عامر بن واثلة حامل لواء المختار ، عندما نهض للثأر بدم الإمام الحسين عليه السلام (13) . وقيل : إنّه كان كيسانيّا (14) ، واختلف فيه (15) . والصحيح أ نّه رجع إن كان كيسانيّا (16) . ساعدته مهارته في الكلام واستيعابه لمعارف الحقّ وإلمامه بكتاب اللّه على أن يتحدّث بصلابة ، دفاعا عن الحقّ ، وتقريعا لغير الكفوئين (17) . لقد كان شخصيّة عظيمة ، ذكره أصحاب الرجال بإجلال وإكبار . وقال الذهبي في حقّه : كان ثقةً فيما ينقله ، صادقا ، عالما ، شاعرا ، فارسا ، عُمِّر دهرا طويلاً . (18)

.


1- .مسند ابن حنبل : ج 9 ص 209 ح 23860 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 716 ح 6592 ، التاريخ الكبير : ج 6 ص 446 الرقم 2947 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 469 الرقم 97 ؛ رجال الطوسي : ص 70 الرقم 646 .
2- .مسند ابن حنبل : ج 9 ص 209 ح 23857 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 468 الرقم 97 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 198 الرقم 37 ، المعارف لابن قتيبة : ص 341 ، الاستيعاب : ج 2 ص 347 الرقم 1352 ؛ رجال الكشّي : ج 1 ص 309 الرقم 149 .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 717 ح 6592 ، تهذيب الكمال : ج 14 ص 81 الرقم 3064 ، الطبقات لخليفة بن خيّاط : ص 68 الرقم 176 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 198 الرقم 37 ، تاريخ دمشق : ج 26 ص 113 ، تهذيب التهذيب : ج 3 ص 55 الرقم 3613 ؛ وقعة صفّين : ص 359 .
4- .مسند ابن حنبل : ج 9 ص 209 ح 23858 ، تاريخ دمشق : ج 26 ص 114 .
5- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 717 ح 6594 ، تهذيب الكمال : ج 14 ص 81 الرقم 3064 ، الطبقات لخليفة بن خيّاط : ص 68 الرقم 176 ، الاستيعاب : ج 2 ص 347 الرقم 1352 .
6- .رجال الطوسي : ص 70 الرقم 646 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 307 ؛ سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 468 الرقم 97 .
7- .كشف المحجّة : ص 236 .
8- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 469 الرقم 97 ، تاريخ دمشق : ج 26 ص 116 ، الاستيعاب : ج 2 ص 347 الرقم 1352 .
9- .تهذيب الكمال : ج 14 ص 80 الرقم 3064 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 468 الرقم 97 ، تاريخ دمشق : ج 26 ص 113 .
10- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 470 الرقم 97 ، المعارف لابن قتيبة : ص 341 ، الاستيعاب : ج 2 ص 347 الرقم 1352 ، الوافي بالوفيات : ج 16 ص 584 الرقم 623 .
11- .وقعة صفّين : ص 309 _ 313 و ص 554 .
12- .وقعة صفّين : ص 359 .
13- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 469 الرقم 97 ، المعارف لابن قتيبة : ص 431 ، الوافي بالوفيات : ج 16 ص 584 الرقم 623 وفيه «خرج مع المختار طالبا بدم الحسين عليه السلام » .
14- .رجال الكشّي : ج 1 ص 309 الرقم 149 .
15- .قاموس الرجال : ج 5 ص 633 الرقم 3837 .
16- .معجم رجال الحديث : ج 9 ص 205 الرقم 6108 .
17- .تنقيح المقال : ج 2 ص 119 الرقم 6064 نقلاً عن المناقب لابن شهر آشوب ، قاموس الرجال : ج 5 ص 629 و 630 الرقم 3837 .
18- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 470 الرقم 97 .

ص: 329

53 . عامر بن واثله

ر .ك : ج 9 ، ص 39 (ضرار بن ضمره) .

53عامر بن واثلهعامر بن واثلة بن عبد اللّه كِنانى لَيثى _ كه بيشتر با كنيه اش «ابوطُفَيل» از او ياد مى كنند _ در سالى كه نبرد اُحُد روى داد ، به دنيا آمد و هشت سال از روزگار پيامبر خدا را درك كرد . پيامبر صلى الله عليه و آله را ديد و آخرين نفر از صحابيان است كه زندگانى را بدرود گفت . او خود مى گفت : من تنها بازمانده اى هستم كه پيامبر خدا را ديده است . او به سال 100 هجرى درگذشت . او از ياران و معتمدان و از دوستداران و پيروان و شيفتگان على عليه السلام بود و در نبردها همراه او بود . او كه از سخنورى بهره اى شايسته داشت و شعر را به زيبايى مى سرود و در نبرد نيز رزم آورى بى باك بود ، در صِفّين ، بارها خطابه خواند و به آوردگاه رفت و با شعر سرشار از شعورش على عليه السلام را ستود و به استوارگامى ياران امام عليه السلام باليد و بر فضيحت آفرينان اُموى طعن زد و آنان را رسوا ساخت . نصر بن مزاحم ، او را با عنوان «از شيعيان مُخلص» ، ياد نموده و مواضع والاى او را گزارش كرده است . عامر بن واثله ، در انتقامجويى از قاتلان ابا عبد اللّه الحسين عليه السلام ، پرچمدار مختار بود . برخى او را كيسانى پنداشته اند ، كه اين ديدگاه ، مقبول همگان نيست و بر فرض صحّت ، او از اين عقيده بازگشته است . چيرگى او بر سخن و معارف حق و تسلّطش بر كتاب الهى به او اين امكان را داده بود كه در دفاع از حق ، به استوارى سخن بگويد و از حق ، دفاع كند و ناشايستگان را درهم شكند . به هر حال ، او شخصيّتى ارجمند بود كه رجاليان از او به عظمت ياد كرده اند . به عنوان نمونه ، ذهبى درباره او آورده است : راستگو ، دانا ، شاعر ، شه سوار بود و دير زمانى زيست .

.

ص: 330

. .

ص: 331

. .

ص: 332

وقعة صفّين عن جابر الجعفي :سَمِعتُ تَميمَ بنَ حُذَيمٍ النّاجِيَّ يَقولُ : لَمَّا استَقامَ لِمُعاوِيَةَ أمرُهُ ، لَم يَكُن شَيءٌ أحَبَّ إلَيهِ مِن لِقاءِ عامِرِ بنِ واثِلَةَ ، فَلَم يَزَل يُكاتِبُهُ ويَلطُفُ حَتّى أتاهُ ، فَلَمّا قَدِمَ سَأَلَهُ عَن عَرَبِ الجاهِلِيَّةِ . قالَ : ودَخَلَ عَلَيهِ عَمرُو بنُ العاصِ وَنَفرٌ مَعَهُ ، فَقالَ لَهُم مُعاوِيَةُ : تَعرِفونَ هذا ؟ هذا فارِسُ صِفّينَ وشاعِرُها ، هذا خَليلُ أبِي الحَسَنِ . ثُمَّ قالَ : يا أبَا الطُّفَيلِ ، ما بَلَغَ مِن حُبِّكَ عَلِيّا ؟ قالَ : حُبَّ اُمِّ موسى لِموسى . قالَ : فَما بَلَغَ مِن بُكائِكَ عَلَيهِ ؟ قالَ : بُكاءَ العَجوزِ المِقْلاتِ ، وَالشَّيخِ الرَّقوبِ (1) ، إلَى اللّهِ أشكو تَقصيري . فَقالَ مُعاوِيَةُ : ولكِنَّ أصحابي هؤُلاءِ لَو كانوا سُئِلوا عَنّي ما قالوا فِيَّ ما قُلتَ في صاحِبَكَ ! قالَ : إنّا وَاللّهِ لا نَقولُ الباطِلَ . فَقالَ لَهمُ مُعاوِيَةُ : لا وَاللّهِ ولَا الحَقَّ . (2)

.


1- .أي الرجل والمرأة إذا لم يعش لهما ولد (لسان العرب : ج 1 ص 427 «رقب») .
2- .وقعة صفّين : ص 554 ؛ الوافي بالوفيات : ج 16 ص 584 الرقم 623 .

ص: 333

وقعة صِفّين_ به نقل از جابر جُعْفى _: شنيدم كه تميم بن حزيم ناجى مى گويد : چون كار معاويه استوار شد ، هيچ چيز برايش دوست داشتنى تر از ديدار عامر بن واثله نبود . پس پيوسته به او نامه نوشت و اظهار لطف كرد تا آن كه عامر به نزد وى آمد . پس چون آمد ، از او درباره عرب جاهلى پرسش هايى كرد . عمرو بن عاص و چند نفر از همراهانش بر معاويه درآمدند . معاويه به آنان گفت : آيا اين را مى شناسيد؟ اين ، شه سوار صِفّين و شاعر آن نبرد است . اين ، دوست ابو الحسن [ على ] است . سپس گفت : اى ابو طفيل! چه قدر على را دوست مى دارى؟ گفت : به اندازه محبّت مادر موسى به موسى . گفت : چه قدر بر او مى گريى؟ گفت : مانند پيرزن و پيرمردى كه فرزندى برايشان نمانده است و [ با اين همه ]از كوتاهى خود به نزد خدا عذر مى برم . معاويه گفت : امّا اگر از اين ياران من درباره من بپرسند ، آنچه را تو براى سرورت گفتى ، در حق من نمى گويند . عمرو [ بن عاص ] گفت : به خدا سوگند ، ما باطل نمى گوييم . معاويه خطاب به آنان گفت : به خدا سوگند ، حق را هم نمى گوييد .

.

ص: 334

سير أعلام النّبلاء عن عبد الرحمن الهمداني :دَخَلَ أبُو الطُّفَيلِ عَلى مُعاوِيَةَ ، فَقالَ : ما أبقى لَكَ الدَّهرُ مِن ثُكلِكَ عَلِيّا ؟ قال : ثُكلَ العَجوزِ المِقلاتِ ، وَالشَّيخِ الرَّقوبِ . قالَ : فَكَيفَ حُبُّكَ لَهُ ؟ قالَ : حبَّ اُمِّ موسى لِموسى ، وإلَى اللّهِ أشكُو التَّقصيرَ . (1)

الاستيعاب :قَدِمَ أبُو الطُّفَيلِ يَوما عَلى مُعاوِيَةَ فَقالَ لَهُ : كَيفَ وَجدُكَ عَلى خَليلِكَ أبِي الحَسَنِ ؟ قالَ : كَوَجدِ اُمِّ موسى عَلى موسى ، وأشكو إلَى اللّهِ التَّقصيرَ . (2)

تاريخ اليعقوبي :أتاهُ [ عُمَرَ بنَ عَبدِ العَزيزِ ]أبُو الطُّفَيلِ عامرُ بنُ واثِلَةَ وكانَ مِن أصحابِ عَلِيٍّ ، فَقالَ لَهُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! لِمَ مَنَعتَني عَطائي ؟ فَقالَ لَهُ : بَلَغَني أ نَّكَ صَقَلتَ سَيفَكَ ، وشَحَذتَ سِنانَكَ ، ونَصَّلتَ سَهمَكَ ، وغَلَّفتَ قَوسَكَ ، تَنتَظِرُ الإِمامَ القائِمَ حَتّى يَخرُجَ ، فَإِذا خَرَجَ وفّاكَ عَطاءَكَ . فَقالَ : إنَّ اللّهَ سائِلُكَ عَن هذا . فَاستَحيا عُمَرُ مِن هذا وأعطاهُ . (3)

تاريخ دمشق عن أبي عبد اللّه الحافظ :سَمِعتُ أبا عَبدِ اللّهِ _ يَعني مُحَمّدَ بنَ يَعقوبَ الأَخرَمَ _ يَقولُ وسُئِل : لِمَ تَرَكَ البُخارِيُّ حَديثَ أبِي الطُّفَيلِ عامِرِ بنِ واثِلَةَ ؟ قالَ : لِأَ نَّهُ كانَ يُفرِطُ فِي التَّشَيُّعِ . (4)

.


1- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 469 الرقم 97 ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 101 ، تاريخ دمشق : ج 26 ص 116 .
2- .الاستيعاب : ج 4 ص 260 الرقم 3084 ، اُسد الغابة : ج 6 ص 177 الرقم 6035 .
3- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 307 .
4- .تاريخ دمشق : ج 26 ص 128 .

ص: 335

سير أعلام النبلاء_ به نقل از عبد الرحمان هَمْدانى _: ابوطُفَيل بر معاويه وارد شد . [ معاويه ]گفت : روزگار از مصيبت على براى تو چه گذاشته است؟ گفت : چون مصيبت پيرزن و پيرمردى كه فرزندى برايشان نمانده است . گفت : محبّتت به او چگونه است؟ گفت : همچون محبّت مادر موسى به موسى ، و با اين حال ، از كوتاهى خود ، به پيشگاه خدا شكايت مى برم .

الاستيعاب :روزى ابو طفيل بر معاويه وارد شد . معاويه به او گفت : اندوهت در فقدان دوستت ابو الحسن ، چگونه است؟ گفت : مانند غم مادر موسى بر موسى ، و با اين حال ، از كوتاهى خود به پيشگاه خدا شكايت مى برم .

تاريخ اليعقوبى :ابو طفيل عامر بن واثله از ياران على عليه السلام بر عمر بن عبد العزيز وارد شد و به او گفت : اى امير مؤمنان! چرا سهم مرا قطع كردى؟ عمر گفت : به من خبر رسيده كه تو شمشيرت را صيقل داده و نيزه ات را تيز كرده و تيرت را تراشيده و كمانت را آماده ساخته اى و به انتظار امامِ قيام كننده نشسته اى . پس چون قيام كرد ، سهمت را كامل مى دهد . ابو طفيل گفت : خداوند از تو در اين باره خواهد پرسيد . عمر ، از رفتار خويش شرمگين شد و سهمش را داد .

تاريخ دمشق_ به نقل از ابو عبد اللّه حافظ _: شنيدم كه ابو عبد اللّه (محمّد بن يعقوب احزم) در پاسخ به اين پرسش كه چرا بخارى حديث ابو طفيل عامر بن واثله را نقل نكرده است ، مى گويد : چون او در تشيّع ، زياده روى مى كرد .

.

ص: 336

54عَبدُ اللّهِ بنُ الأَهتَمِّمن بين المصادر التاريخيّة انفرد البلاذُري في أنساب الأشراف في عدّه من ولاة عليّ عليه السلام ، فقد قال : وولي عبد اللّه بن الأهتمّ كرمان (1) . وكان عبد اللّه بالبصرة حين دخلها زياد بن أبيه ، وأيّد خطبته الاُولى ومدحه (2) . وتعاون مع الحجّاج بن يوسف أيضا (3) . عاقبته مدعاة إلى العظة والاعتبار والتذكير. (4)

55عَبدُ اللّهِ بنُ بُدَيلعبد اللّه بن بديل بن ورقاء الخزاعي،أسلم قبل فتح مكّة (5) ، وشهد حنينا ، والطائف ، وتبوك (6) ، أشخصه النّبيّ صلى الله عليه و آله إلى اليمن مع أخيه عبد الرحمن (7) . عدّه المؤرّخون من عظماء أصحاب الإمام أمير المؤمنين عليه السلام وأعيانهم (8) . اشترك عبد اللّه في الثورة على عثمان (9) . ثمّ كان إلى جانب الإمام أمير المؤمنين عليه السلام عضدا صلبا وصاحبا مُضحّيا . وشهد معه الجمل ، وصفّين . وكان في صفّين قائد الرجّالة (10) أو قائد الميمنة ، وتولّى رئاسة قُرّاء الكوفة أيضا (11) . تدلّ خُطبه وأقواله على أ نّه كان يتمتّع بوعيٍ عظيم في معرفة أوضاع عصره ، واُناس زمانه ، ودوافع أعداء الإمام أمير المؤمنين عليه السلام (12) . وقف عند قيام الحرب بكلّ ثبات ، وقال : « إنّ معاوية ادّعى ما ليس له ، ونازع الأمر أهله ومن ليس مثله ، وجادل بالباطل ليدحض به الحقّ ، وصال عليكم بالأعراب والأحزاب ، وزيّن لهم الضلالة ... وأنتم واللّه على نورٍ من ربّكم ، وبرهانٍ مبين» (13) . دنا من معاوية بشجاعة محمودة وصولة لا هوادة فيها . فلمّا رأى معاوية أنّ الأرض قد ضاقت عليه بما رحُبت ، أمر أن يرضخ بالصخر والحجارة ويُقضى عليه . فاستشهد عبد اللّه (14) ، وسمّاه معاوية «كبش القوم» ، وذكر شجاعته واستبساله متعجّبا (15) ، وذهب إلى أ نّه فذّ لا نظير له في القتال . وعُدّ عبد اللّه أحد دُهاة العرب الخمسة (16) . واستشهد أخوه عبد الرحمن في صفّين أيضا (17) . ودافع عبد اللّه عن إمامه حتى آخر لحظة من حياته بكلّ ما اُوتي من جُهد . وعندما طلب منه رفيق دربه وصاحبه الأسود بن طهمان الخزاعي أن يوصيه وهو يلفظ أنفاسه الأخيرة ، قال : « اُوصيك بتقوى اللّه ، وأن تناصح أمير المؤمنين ، وأن تقاتل معه المحلّين حتى يظهر الحقّ أو تلحق باللّه ، وأبلغه عنّي السلام ...» . وعندما بلغ الإمام صلوات اللّه عليه سلامه قال : « رَحِمَهُ اللّهُ ! جاهَدَ مَعَنا عَدُوَّنا فِي الحَياةِ ، ونَصَحَ لَنا فِي الوَفاةِ » . (18)

.


1- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 402 .
2- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 221 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 474 .
3- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 295 .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 19 ص 10 .
5- .تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 567 ، الاستيعاب : ج 3 ص 9 الرقم 1489 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 184 الرقم 2834 ، تقريب التهذيب : ص 296 الرقم 3225 وفيه «يوم الفتح» بدل «قبل فتح» .
6- .الاستيعاب : ج 3 ص 9 الرقم 1489 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 184 الرقم 2834 وفيه «شهد الفتح وحنينا و ...» ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 567 وفيه «شهد الفتح ومابعدها» .
7- .رجال الطوسي : ص 70 الرقم 643 ؛ الإصابة : ج 4 ص 18 الرقم 4577 ، تهذيب التهذيب : ج 3 ص 98 الرقم 3747 .
8- .اُسد الغابة : ج 3 ص 184 الرقم 2834 ، الاستيعاب : ج 3 ص 9 الرقم 1489 ، تهذيب التهذيب : ج 3 ص 98 الرقم 3747 .
9- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 382 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 567 .
10- .وقعة صفّين : ص 205 ؛ تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 146 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 567 ، الاستيعاب : ج 3 ص 9 الرقم 1489 ، تهذيب التهذيب : ج 3 ص 98 الرقم 3747 .
11- .وقعة صفّين : ص 208 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 15 .
12- .وقعة صفّين : ص 102 .
13- .وقعة صفّين : ص 234 ؛ الإصابة : ج 4 ص 19 الرقم 4577 نحوه .
14- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 446 ح 5688 .
15- .وقعة صفّين : ص 246 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 24 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 543 ، الاستيعاب : ج 3 ص 10 الرقم 1489 .
16- .التاريخ الصغير : ج 1 ص 138 ، تهذيب الكمال : ج 24 ص 45 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 164 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 448 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 108 .
17- .تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 567 ، تهذيب التهذيب : ج 3 ص 98 الرقم 3747 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 184 الرقم 2834 ؛ رجال الطوسي : ص 70 الرقم 643 .
18- .وقعة صفّين : ص 457 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 8 ص 93 .

ص: 337

54 . عبد اللّه بن اهتم

55 . عبد اللّه بن بُدَيل

54عبد اللّه بن اهتمدر ميان منابع تاريخى ، فقط بَلاذُرى در أنساب الأشراف ، او را از ف_رمان_داران ع_لى عليه السلام برشمرده و گفته است : «و عبد اللّه بن اَهتَم ، فرماندار كرمان شد» . عبد اللّه بن اهتم به هنگام ورودِ زياد بن ابيه به بصره در آن ديار بود ، كه سخنان آغازين وى را تأييد كرد و او را ستود . او با حَجّاج بن يوسف (كارگزار خونريز اُمويان) نيز همكارى داشت . فرجام زندگى وى ، تنبّه آفرين است .

55عبد اللّه بن بُدَيلعبد اللّه بن بُدَيل بن وَرقاء خُزاعى ، پيش از فتح مكّه اسلام آورد و در نبردهاى حُنَين ، طائف و تَبوك ، شركت جست . پيامبر صلى الله عليه و آله او و برادرش عبد الرحمان را با پيامى به يمنْ گسيل داشت . او را از ياران بزرگ امام على عليه السلام شمرده اند . عبد اللّه در قيام عليه عثمان ، شركت كرد و پس از آن ، در كنار على عليه السلام ياورى استوار گام و همراهى فداكار بود . او در جنگ هاى جمل و صِفّين ، شركت كرد و در جنگ صِفّين ، فرمانده پياده نظام (ميمنه) لشكر بود. او همچنين رياست قاريان كوفه را به عهده داشت . خطابه ها و گفته هاى وى نشان مى دهد كه از آگاهى فراوانى در شناخت اوضاع زمان ، مردمان روزگار ، انگيزه ها و كشش هاى دشمنان على عليه السلام برخوردار بود . در هنگامه نبرد ، استوار ايستاد و گفت : معاويه چيزى را ادّعا كرده كه از آنِ او نيست و در كار خلافت با كسى به ستيزه برخاسته كه سزاوار خلافت و بى مانند است . [ معاويه] به باطل مى ستيزد تا حق را فرود آورد و با اعراب بيابانى و دسته هايى [ بازمانده از احزاب مشرك ]به شما يورش آورده و گم راهى را در ديده اينان آراسته ، و بذر فتنه را در دل هايشان كاشته است ... و به خدا سوگند ، شما نورى از سوى پروردگارتان ، و نيز دليلى روشن و آشكار به همراه داريد . او با شجاعتى ستودنى و يورشى بى امان ، به معاويه نزديك گشت و معاويه چون روزگار را برخود تنگ يافت ، دستور داد او را زير بارانِ سنگ گيرند و از پاى درآورند و عبد اللّه [ بِدين گونه ]به شهادت رسيد . معاويه او را «كَبْشُ القوم (پيش آهنگ گروه)» (1) ناميد و از دلاورى او با شگفتى ياد كرد و او را در رزم آورى بى همتا دانست . عبد اللّه را يكى از پنج زيرك عرب شمرده اند . برادر عبد اللّه ، عبد الرحمان نيز در جنگ صِفّين به شهادت رسيد . عبد اللّه تا آخرين لحظات زندگى با تمام توان از مولايش دفاع كرد و در آخرين لحظات حياتش ، وقتى همگام و همراهش اسود بن طهمان خزاعى از او سفارش خواست ، گفت : تو را به تقواى الهى سفارش مى كنم و نيز به اين كه خيرخواه امير مؤمنان عليه السلام باشى و همراه او با اين ياغيان متجاوز بجنگى تا يا حقْ چيره گردد و يا تو به خدا بپيوندى ، و سلام مرا به او برسان ! و چون على عليه السلام واپسين كلام عبد اللّه را شنيد ، فرمود : «خدايش بيامرزد! در زندگى اش همراه ما با دشمنمان جنگيد ، و هنگام وفات نيز از خيرخواهى براى ما دست نكشيد» .

.


1- .كبْش ، به معناى «قوچ» است و «كبشُ القوم» ، كنايه از «سركرده و قهرمان و دلاور گروه» است . (م)

ص: 338

. .

ص: 339

. .

ص: 340

وقعة صفّين عن زيد بن وهب :إنَّ عَبدَ اللّهِ بنَ بُدَيلٍ قامَ في أصحابِهِ فَقالَ : إنَّ مُعاوِيَةَ ادَّعى ما لَيسَ لَهُ ، ونازَعَ الأَمرَ أهلَهُ ومَن لَيسَ مِثلَهُ ، وجادَلَ بِالباطِلِ لِيَدحَضَ بِهِ الحَقَّ ، وصالَ عَلَيكُم بِالأَعرابِ وَالأَحزابِ ، وزَيَّنَ لَهُمُ الضَّلالَةَ ، وزَرَعَ في قُلوبِهِم حُبَّ الفِتنَةِ ، ولَبَّسَ عَلَيهِمُ الأَمرَ ، وزادَهُم رِجسا إلى رِجسِهِم ، وأنتُم وَاللّهِ عَلى نورٍ مِن رَبِّكُم وبُرهانٍ مُبينٍ . قاتِلوا الطَّغامَ الجُفاةَ ولا تَخشَوهُم ، وَكيفَ تَخشَونَهُم وفي أيديكُم كِتابٌ مِن رَبِّكُم ظاهِرٌ مَبروزٌ ؟ ! «أَتَخْشَوْنَهُمْ فَاللَّهُ أَحَقُّ أَن تَخْشَوْهُ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ * قَ_تِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَيْدِيكُمْ وَيُخْزِهِمْ وَيَنصُرْكُمْ عَلَيْهِمْ وَيَشْفِ صُدُورَ قَوْمٍ مُّؤْمِنِينَ» (1) وقَد قاتَلتُهُم مَعَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله وَاللّهِ ما هُم في هذِهِ بِأَزكى ولا أتقى ولا أبرَّ ، قوموا إلى عَدُوِّ اللّهِ وعَدُوِّكُم . (2)

راجع : ج 6 ص 36 (استشهاد عبداللّه بن بديل) .

.


1- .التوبة : 13 و 14 .
2- .وقعة صفّين : ص 234 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 16 وفيه «مبرورا» بدل «مبروز» ، الاستيعاب : ج 3 ص 10 الرقم 1489 وليس فيه من «ولا تخشَوهم» إلى «مبروز» .

ص: 341

وقعة صِفّين_ به نقل از زيد بن وَهْب _: عبد اللّه بن بُدَيل در ميان ياران خود ايستاد و گفت : معاويه چيزى را ادّعا كرده كه از آنِ او نيست ، و در كار خلافت با كسى به ستيزه برخاسته كه سزاوار خلافت و بى مانند است . [ معاويه] به باطل مى ستيزد تا حق را فرود آورد و با اعراب بيابانى و دسته هايى [ بازمانده از احزاب مشرك ]به شما يورش آورده و گم راهى را در ديده اينان آراسته و بذر فتنه خواهى را در دل هايشان كاشته و امر را بر آنها مُشتَبَه ساخته و پليدى اى بر پليدى ايشان افزوده است ، در حالى كه _ به خدا سوگند _ شما نورى از سوى پروردگارتان ، و دليلى روشن و آشكار به همراه داريد . با اين فرومايگان جفاكار بجنگيد و از آنان نترسيد ، و چرا بترسيد ، در حالى كه در دست شما ، كتابى آشكار و پيدا قرار دارد؟ «آيا از آنها مى ترسيد؟ و البته كه اگر با ايمان باشيد ، سزاوارتر است كه از خدا بترسيد . با آنان بجنگيد تا خدا آنها را به دست شما مجازات كند و خوارشان سازد و شما را عليه آنان يارى دهد و دل هاى مؤمنان را شاد كند» . من در ركاب پيامبر صلى الله عليه و آله با آنان جنگيده ام و به خدا سوگند ، آنان اكنون در اين جنگ ، پاك تر و با تقواتر و نيكوتر [ از زمان كفرشان ]نيستند . به جنگ با دشمن خدا و خود برخيزيد .

ر.ك : ج 6 ص 37 (شهادت عبيد اللّه بن بديل) .

.

ص: 342

56عَبدُ اللّهِ بنُ جَعفَرِ بنِ أبي طالِبعبد اللّه بن جعفر بن أبي طالب القرشي الهاشمي يُكنى أبا جعفر من صحابة النّبيّ صلى الله عليه و آله (1) . وعندما هاجرت أوّل مجموعة من المسلمين إلى الحبشة ، كان جعفر بن أبي طالب المشهور بذي الجناحين (2) ، وزوجته أسماء بنت عميس معهم (3) ، وولد عبد اللّه هناك (4) . كان له من العمر سبع سنين عندما جاء إلى المدينة مع أبيه . ولمّا نظر إليه رسول اللّه صلى الله عليه و آله تبسّم وبسط يده ، فبايعه عبد اللّه (5) . استشهد والده جعفر في مؤتة ، فتكفّل النّبيّ صلى الله عليه و آله تربيته (6) . كان أخا لمحمّد بن أبي بكر ، ويحيى بن عليّ بن أبي طالب من جهة الاُمّ (7) . وكانت تربطه بآل الرسول صلى الله عليه و آله وشيجة قويّة . وهو زوج زينب بنت عليّ عليه السلام . شهد صفّين مع عمّه أمير المؤمنين عليه السلام (8) . ولم يأذن له بالقتال . وعندما عاد إلى الكوفة قال عليه السلام : ... لئلّا ينقطع به نسل بني هاشم (9) . وكان عبد اللّه طويل الباع ، فصيح اللسان ، ثابتا على الحقّ . عدّه المؤرّخون وأصحاب التراجم من أجواد العرب المشهورين (10) ، بل من أسخاهم (11) . وذكروا قصصا في ذلك (12) ، من هنا سُمّي «بحر الجود» (13) . كان يُصحر بالحقّ في مواطن كثيرة ، ويرعى المنزلة الرفيعة لأمير المؤمنين عليه السلام وآل الرسول صلى الله عليه و آله . ولم يسكت عن الطعن في «الشجرة الملعونة» الاُمويّين على مرأى ومسمع منهم (14) ، مع هذا كلّه كان معاوية يكرمه (15) . وكان مع الحسنين عليهماالسلام بعد استشهاد أبيهما ، وتبعهما بصدق . وكان يتأسّف على عدم حضوره في كربلاء ، لكنّه كان يفتخر ويعتز باستشهاد أولاده مع الحسين عليه السلام (16) . توفّي عبد اللّه بالمدينة سنة 80ه عام الجُحاف (17)(18) وهو ابن ثمانين سنة . (19)

.


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 655 ح 6412 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 456 الرقم 93 ، تاريخ دمشق : ج 27 ص 248 ؛ رجال الطوسي : ص 42 الرقم 287 .
2- .تاريخ دمشق : ج 27 ص 248 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 456 الرقم 93 .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 655 ح 6408 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 457 الرقم 93 ، تاريخ دمشق : ج 27 ص 250 .
4- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 655 ح 6408 ، تاريخ دمشق : ج 27 ص 252 .
5- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 655 ح 6410 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 457 الرقم 93 ، تاريخ دمشق : ج 27 ص 252 .
6- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 37 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 456 و ص 458 الرقم 93 ، تاريخ دمشق : ج 27 ص 255 .
7- .اُسد الغابة : ج 3 ص 199 الرقم 2864 ، الإصابة : ج 4 ص 37 الرقم 4609 .
8- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 460 الرقم 93 ، تاريخ دمشق : ج 27 ص 272 ، الإصابة : ج 4 ص 37 الرقم 4609 ، تهذيب التهذيب : ج 3 ص 108 الرقم 3773 .
9- .الخصال : ص 380 ح 58 ، وقعة صفّين : ص 530 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 61 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 391 .
10- .الاستيعاب : ج 3 ص 18 الرقم 1506 .
11- .الاستيعاب : ج 3 ص 17 الرقم 1506 .
12- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 459 _ 461 الرقم 93 ، تاريخ دمشق : ج 27 ص 275 _ 294 .
13- .الاستيعاب : ج 3 ص 17 الرقم 1506 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 200 الرقم 2864 .
14- .شرح نهج البلاغة : ج 15 ص 229 و ج 6 ص 295 .
15- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 656 ح 6413 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 459 الرقم 93 ، الاستيعاب : ج 3 ص 17 الرقم 1506 .
16- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 466 .
17- .سيلٌ كان ببطن مكّة جَحف الحاج وذهب بالإبل وعليها الحُمولة (تهذيب الكمال : ج 14 ص 372) .
18- .تهذيب الكمال : ج 14 ص 372 الرقم 3202 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 215 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 655 ح 6408 وليس فيهما «عام الجُحاف» ، تاريخ دمشق : ج 27 ص 253 ، الاستيعاب : ج 3 ص 17 الرقم 1506 .
19- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 655 ح 6408 ، تاريخ دمشق : ج 27 ص 298 ، تقريب التهذيب : ص 298 الرقم 3251 .

ص: 343

56 . عبد اللّه بن جعفر بن ابى طالب

56عبد اللّه بن جعفر بن ابى طالبابو جعفر ، عبد اللّه بن جعفر بن ابى طالب قُرَشى هاشمى از صحابيان پيامبر خداست . هنگامى كه اوّلين گروه مسلمانان به حبشه هجرت كردند ، جعفر بن ابى طالب _ كه به «طيّار (پروازگر)» و «ذو الجَناحَين (داراى دو بال)» مشهور است _ همراه همسرش اسماء بنت عميس با آن گروه بود . عبد اللّه در آن ديار به دنيا آمد . او هفت ساله بود كه همراه پدرش به مدينه آمد . پيامبر خدا چون او را بديد ، تبسّمى كرد ، سپس دست گشود و عبد اللّه با وى بيعت كرد . و چون پدرش جعفر در جنگ موته به شهادت رسيد ، پيامبر صلى الله عليه و آله تربيت او را به عهده گرفت . عبد اللّه از طرف مادر با محمّد بن ابى بكر و يحيى بن على بن ابى طالب ، برادر بود . او را با اهل بيت ، پيوندى استوار بود . او برادرزاده امام على عليه السلام و همسر زينب ، دختر گرامى امام على عليه السلام بود . عبد اللّه در جنگ صِفّين ، همراه على عليه السلام بود . امام عليه السلام بدو اجازه نبرد نداد و به هنگام بازگشت به كوفه ، فرمود : «[چنين كردم] تا نسل بنى هاشم قطع نشود» . عبد اللّه ، دستى بخشنده ، زبانى گويا و در راه حق ، گام هايى استوار داشت . او را يكى از سخاوتمندان مشهور عرب و در ميان آنان سخاوتمندترين دانسته اند . مورخان و شرح حال نگاران ، درباره سخاوتمندى او داستان ها گزارش كرده اند و او را بدين جهت ، «درياى جود» ناميده اند . او در هر جا ، حق را بيان مى داشت و جايگاه والاى على عليه السلام و اهل بيت عليهم السلام را پاس مى داشت و از اين كه بر شجره ملعون بنى اميه در پيش ديدشان طعن زند ، پرهيز نداشت و با اين همه ، معاويه او را اكرام مى كرد . او پس از على عليه السلام همراه حسنين عليهماالسلام و پيرو راستين آنان بود و از اين كه در كربلا حضور نداشت ، تأسّف مى خورد و از اين كه فرزندانش در پيش ديد ابا عبد اللّه الحسين عليه السلام شربت شهادت نوشيده بودند ، بر خود مى باليد . عبد اللّه به سال 80 هجرى (عام الجحاف) (1) در هشتاد سالگى در مدينه زندگى را بدرود گفت .

.


1- .سال سيلِ ويرانگر ؛ سالى كه سيلِ بنيان كنى در مكّه جارى شد و شتران را با بار آنها با خود برد (ر . ك : تهذيب الكمال : ج 14 ص 372 ش 3202 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 215) .

ص: 344

. .

ص: 345

. .

ص: 346

57عَبدُ اللّهِ بنُ شُبَيلٍ الأحمَسِيُّكان واليا على آذربايجان مدّةً (1) . وعندما فُتحت ثانيةً سنة 24ه أو 25ه توجّه إليها أميرا على مقدّمة الجيش (2) . أثنى عليه الإمام عليّ عليه السلام بالتواضع وحسن السيرة والهدى . (3)

الإمام عليّ عليه السلام_ في كِتابِهِ إلى قَيسِ بنِ سَعدٍ عامِلِهِ عَلى أذربَيجانَ _: قَد سَأَلَني عَبدُ اللّهِ بنُ شُبَيلٍ الأَحمَسِيُّ الكِتابَ إلَيكَ في أمرِهِ ، فَاُوصيكَ بِهِ خَيرا ، فَإِنّي رَأَيتُهُ وادِعا مُتَواضِعا ، حَسَنَ السَّمتِ وَالهَديِ . (4)

تاريخ اليعقوبي عن غياث :لَمّا أجمَعَ عَلِيٌّ القِتالَ لِمُعاوِيَةَ كَتَبَ أيضا إلى قَيسٍ : أمّا بعد ، فاستعمل عبد اللّه بن شبيل الأحمسي خليفة لك ، وأقبل إليّ ، فإنّ المسلمين قد أجمع ملؤهم وانقادت جماعتهم ، فعجّل الإقبال ، فأنا سأحضرنّ إلى المحلّين عند غُرَّةِ الهِلالِ ، إن شاءَ اللّهُ ، وما تَأَخُّري إلّا لَكَ ، قَضَى اللّهُ لَنا ولَكَ بِالإِحسانِ في أمرِنا كُلِّهِ . (5)

58عَبدُ اللّهِ بنُ عَبّاسٍعبد اللّه بن عبّاس بن عبد المطّلب أبو العبّاس القرشي الهاشمي ، من المفسّرين والمحدّثين المشهورين في التاريخ الإسلامي (6) . وُلِدَ بمكّة في الشِّعب قبل الهجرة بثلاث سنين (7) . وذهب إلى المدينة سنة 8 ه ، عام الفتح (8) . كان عمر يستشيره في أيّام خلافته (9) . وعندما ثار النّاس على عثمان ، كان مندوبه في الحجّ (10) . ولمّا آلت الخلافة إلى الإمام أمير المؤمنين عليّ عليه السلام كان صاحبه ، ونصيره ، ومستشاره ، وأحد ولاته واُمرائه العسكريّين . كان على مقدّمة الجيش في معركة الجمل (11) ، ثمّ ولي البصرة (12) بعدها . وقبل أن تبدأ حرب صفّين ، استخلف أبا الأسود الدؤلي على البصرة وتوجّه مع الإمام عليه السلام لحرب معاوية (13) . كان أحد اُمراء الجيش في الأيّام السبعة الاُولى من الحرب (14) . ولازم الإمام عليه السلام بثباتٍ على طول الحرب . اختاره الإمام عليه السلام ممثّلاً عنه في التحكيم ، بَيْدَ أنّ الخوارج والأشعث عارضوا ذلك قائلين : لا فرق بينه وبين عليّ عليه السلام (15) . حاورَ الخوارج مندوبا عن الإمام عليه السلام في النّهروان مرارا . وأظهر في مناظراته الواعية عدمَ استقامتهم ، وتزعزع موقفهم ، كما أبان منزلة الإمام الرفيعة السامية (16) . كان واليا على البصرة عند استشهاد الإمام عليه السلام (17) . بايع الإمام الحسن المجتبى عليه السلام (18) ، وتوجّه إلى البصرة من قِبَله (19) . ولم يشترك مع الإمام الحسين عليه السلام في كربلاء . وعلّل البعض ذلك بعماه . لم يبايع عبدَ اللّه بن الزبير حين استولى على الحجاز ، والبصرة ، والعراق . ومحمّد ابن الحنفيّة لم يبايعه أيضا ، فكَبُرَ ذلك على ابن الزبير حتى همّ بإحراقهما (20) . كان ابن عبّاس عالما له منزلته الرفيعة العالية في التفسير ، والحديث ، والفقه . وكان تلميذ الإمام عليه السلام في العلم (21) مفتخرا بذلك أعظم افتخار . توفّي ابن عبّاس في منفاه بالطائف سنة 68ه وهو ابن إحدى وسبعين (22) ، وهو يكثر من قوله : «اللهمّ إنّي أتقرّب إليك بمحمّدٍ وآله ، اللهمّ إنّي أتقرّب إليك بولاية الشيخ عليّ بن أبي طالب» (23) وفي رواية : لمّا حضرت عبد اللّه بن عبّاس الوفاة قال : «اللهمّ إنّي أتقرّب إليك بولاية عليّ بن أبي طالب» (24) . خلفاء بني العبّاس من ذرّيّته ، وأخبر الإمام عليه السلام بهذا في خطابه لابن عبّاس «أبا الأملاك» . (25)

.


1- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 238 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 203 .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 246 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 231 ، الإصابة : ج 4 ص 109 الرقم 4760 ، الاستيعاب : ج 3 ص 58 الرقم 1589 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 274 الرقم 3004 وفي الثلاثة الأخيرة «سنة 28ه » .
3- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 389 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 202 .
4- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 389 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 202 نحوه .
5- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 203 وراجع أنساب الأشراف : ج 3 ص 238 .
6- .أنساب الأشراف : ج 4 ص 39 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 314 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 331 الرقم 51 .
7- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 615 ح 6277 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 173 الرقم 14 ، تاريخ دمشق : ج 29 ص 289 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 332 الرقم 51 .
8- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 333 الرقم 51 .
9- .تاريخ بغداد : ج 1 ص 173 الرقم 14 .
10- .أنساب الأشراف : ج 4 ص 39 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 448 ، سير أعلام النبلاء : ج 3 ص 349 الرقم 51 .
11- .الجمل : ص 319 ؛ العقد الفريد : ج 3 ص 314 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 90 .
12- .أنساب الأشراف : ج 4 ص 39 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 93 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 353 الرقم 51 ؛ الجمل : ص 420 .
13- .أنساب الأشراف : ج 4 ص 39 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 173 الرقم 14 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 353 الرقم 51 ؛ الجمل : ص 421 ، وقعة صفّين : ص 117 .
14- .وقعة صفّين : ص 221 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 13 ، مروج الذهب : ج 2 ص 388 .
15- .وقعة صفّين : ص 499 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 51 ، الأخبار الطوال : ص 192 ، الفتوح : ج 4 ص 198 .
16- .راجع : ج 6 ص 388 (إشخاص عبد اللّه بن عبّاس إليهم) .
17- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 155 ؛ الإرشاد : ج 2 ص 9 .
18- .الإرشاد : ج 2 ص 8 ؛ الفتوح : ج 4 ص 283 .
19- .الإرشاد : ج 2 ص 9 .
20- .الطبقات الكبرى : ج 5 ص 100 و 101 ، تاريخ دمشق : ج 54 ص 338 و 339 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 356 الرقم 51 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 306 .
21- .رجال العلّامة الحلّي : ص 103 ؛ مختصر تاريخ دمشق : ج 12 ص 301 ح 154 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 298 .
22- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 626 ح 6309 و ص 615 ح 6277 ، التاريخ الكبير : ج 5 ص 3 الرقم 5 ، أنساب الأشراف : ج 4 ص 71 ، مروج الذهب : ج 3 ص 108 ، سير أعلام النّبلاء : 3 ص 359 الرقم 51 .
23- .كفاية الأثر : ص 22 ، بشارة المصطفى : ص 239 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 200 ؛ فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 662 ح 1129 وليس في الثلاثة الأخيرة «اللهمّ إنّي أتقرّب إليك بمحمّد وآله» .
24- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 662 ح 1129 ؛ بشارة المصطفى : ص 239 ، العمدة : ص 272 ح 429 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 200 ، نهج الحقّ : ص 221 .
25- .راجع : ج 12 ص 104 (ملك بني العبّاس وزواله) .

ص: 347

57 . عبد اللّه بن شُبَيل اَحمَسى

58 . عبد اللّه بن عبّاس

57عبد اللّه بن شُبَيل اَحمَسىعبد اللّه بن شُبَيل ، روزگارى فرماندار آذربايجان بود . او به هنگام فتحِ دوباره آذربايجان به سال 24 يا 25 هجرى ، به عنوان فرمانده طلايه سپاه به آن ديار رفته بود . امام عليه السلام او را به فروتنى ، نيك رفتارى و هدايت يافتگى ستوده است .

امام على عليه السلام_ در نامه اش به قيس بن سعد ، كارگزارش در آذربايجان _: عبد اللّه بن شُبَيل اَحمَسى از من خواسته است كه نامه اى درباره او به تو بنويسم . پس به خير و نيكى با او رفتار كن كه من او را افتاده و فروتن و نيكو روش و رفتار ديدم .

تاريخ اليعقوبى_ به نقل از غياث _: چون على عليه السلام تصميم به جنگ با معاويه گرفت ، به قيس ، نامه [ اى چنين ]نوشت : «امّا بعد ؛ عبد اللّه بن شبيل احمَسى را به جانشينى خود بگمار و به پيش من بيا كه مسلمانان ، همگى گِرد آمده و هم داستان شده اند . پس زود بيا كه من به زودى و در اوّل ماه به جنگ با اين ياغيان متجاوز مى روم _ إن شاء اللّه _ و درنگم نيز جز براى تو نيست . خداوند در همه كارها ، براى ما و تو ، نيكى را رقم زند!» .

58عبد اللّه بن عبّاسابو عبّاس ، عبد اللّه بن عبّاس بن عبد المطّلب قُرَشى هاشمى از مفسّران و محدّثان بلندآوازه تاريخ اسلام است . او سه سال قبل از هجرت در شِعب مكّه به دنيا آمد و به سال هشتم هجرى (سال فتح مكّه) به مدينه رفت . در زمان عمر ، خليفه با او مشورت مى كرد و به روزگار خيزش مردم عليه عثمان ، نماينده عثمان در حج و در زمان خلافت على عليه السلام نيز يار ، همراه ، مشاور ، كارگزار و فرمانده نظامى آن بزرگوار بود . او در نبرد جمل ، فرماندهى طلايه سپاه را به عهده داشت و پس از آن به حكومت بصره گماشته شد . قبل از شروع جنگ صِفّين ، كسى را در بصره به جانشينى خود نهاد و همراه على عليه السلام به نبرد با معاويه شتافت . عبد اللّه در هفت روز اوّل نبرد صفّين ، يكى از فرماندهان سپاه امام عليه السلام بود و در تمام جنگ ، همگامِ استوار على عليه السلام . در ماجراى «حكميّت» ، على عليه السلام او را به عنوان حَكَم (داور) از سوى خود پيشنهاد كرد ؛ امّا خوارج و اشعث بن قيس با آن مخالفت ورزيدند و گفتند : ميان على و ابن عبّاس ، فرقى نيست . در جريان نهروان ، او بارها از سوى على عليه السلام با خوارج به گفتگو پرداخت و در مناظره هايى هوشمندانه ، نااستوارى موضع خوارج و همچنين جايگاه والاى على عليه السلام را نماياند . (1) او به هنگام شهادت على عليه السلام ، فرماندار بصره بود . ابن عبّاس پس از على عليه السلام دست بيعت به امام حسن عليه السلام داد و به كارگزارى از سوى وى عازم بصره شد . عبد اللّه بن عبّاس ، همراه امام حسين عليه السلام در قيام كربلا شركت نكرد . برخى علّت اين عدم مشاركت را نابينا بودن وى دانسته اند . او پس از قدرت يافتن عبد اللّه بن زبير در حجاز و بصره و عراق ، با وى بيعت نكرد . بيعت نكردن او و محمّد بن حنفيه ، بر ابن زبيرْ گران آمد ، به آن سان كه مى خواست آنها را در آتش بسوزاند . ابن عبّاس ، دانشمندى است كه در تفسير ، حديث و فقه ، جايگاه بسيار والايى دارد . وى در دانش ، شاگرد على عليه السلام بود و به اين شاگردى بسى افتخار مى كرد . ابن عبّاس به سال 68 هجرى و در 71 سالگى در تبعيدگاهش طائف ، در حالى كه مكرّر مى گفت : «خدايا! من با محمّد و خاندانش به تو تقرّب مى جويم . خدايا! من با ولايت بزرگمان ، على بن ابى طالب ، به تو تقرّب مى جويم» ، زندگى را بدرود گفت . در نقل ديگرى آمده است كه او هنگام وفات مى گفت : «خدايا! من با ولايت على بن ابى طالب ، به تو تقرّب مى جويم» . خلفاى بنى عبّاس از نسل اويند و على عليه السلام اين نكته را پيشگويى كرده و ابن عبّاس را «پدر شاهان» خطاب كرده بود . (2)

.


1- .ر . ك : ج 6 ص 389 (روانه كردن عبد اللّه بن عبّاس به سوى خوارج) .
2- .ر .ك : ج 12 ص 105 (پادشاهى بنى عبّاس و نابودى آن) .

ص: 348

. .

ص: 349

. .

ص: 350

. .

ص: 351

. .

ص: 352

المستدرك على الصحيحين عن الزهري :قالَ المُهاجِرونَ لِعُمَرَ بنِ الخَطّابِ : اُدعُ أبناءَنا كَما تَدعُو ابنَ عَبّاسٍ . قالَ : ذاكُم فَتَى الكُهولِ ، إنَّ لَهُ لِسانا سَؤولاً ، وقَلبا عَقولاً . (1)

أنساب الأشراف :إنَّ ابنَ عَبّاسٍ خَلا بِعَلِيٍّ حينَ أرادَ أن يَبعَثَ أبا موسى فَقالَ : إنّي أخافُ أن يَخدَعَ مُعاوِيَةُ وعَمرٌو أبا موسى ، فَابعَثني حَكَما ولا تَبعَثهُ ولا تَلتَفِت إلى قَولِ الأَشعَثِ وغَيرِهِ مِمَّنِ اختارَهُ ، فأبى ، فَلَمّا كانَ مِن أمرِ أبي موسى وخَديعَةِ عَمرٍو لَهُ ما كانَ ، قالَ عَلِيٌّ : للّهِِ دَرُّ ابنِ عَبّاسٍ إن كانَ لَيَنظُرُ إلَى الغَيبِ مِن سِترٍ رَقيقٍ . (2)

مختصر تاريخ دمشق عن المدائني :قالَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ في عَبدِ اللّهِ بنِ عَبّاسٍ : إنَّهُ يَنظُرُ إلَى الغَيبِ مِن سِترٍ رَقيقٍ ؛ لِعَقلِهِ وفِطنَتِهِ بِالاُمورِ . (3)

الجمل عن أبي مخنف لوط بن يحيى :لَمَّا استَعمَلَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام عَبدَ اللّهِ بنَ العَبّاسِ عَلَى البَصرَةِ ، خَطَبَ النّاسَ فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ وصَلّى عَلى رَسولِهِ ، ثُمَّ قالَ : يا معاشِرَ النّاسِ ! قَدِ استَخلَفتُ عَلَيكُم عَبدَ اللّهِ بنَ العَبّاسِ ، فَاسمَعوا لَهُ وأطيعوا أمرَهُ ما أطاعَ اللّهَ ورَسولَهُ ، فَإِن أحدَثَ فيكُم أو زاغَ عَنِ الحَقِّ فَأَعلِموني أعزِلهُ عَنكُم ، فَإِنّي أرجو أن أجِدَهُ عَفيفا تَقِيّا وَرِعا ، وإنّي لَم اُوَلِّهِ عَلَيكُم إلّا وأنَا أظُنُّ ذلِكَ بِهِ ، غَفَرَ اللّهُ لَنا ولَكُم . (4)

.


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 621 ح 6298 ، مختصر تاريخ دمشق : ج 12 ص 304 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 345 الرقم 51 .
2- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 121 .
3- .مختصر تاريخ دمشق : ج 12 ص 305 ، عيون الأخبار لابن قتيبة : ج 1 ص 35 ، المناقب للخوارزمي : ص 197 الرقم 238 وليس فيهما «لعقله وفطنته بالاُمور» .
4- .الجمل : ص 420 .

ص: 353

المستدرك على الصحيحين_ به نقل از زُهْرى _: مهاجران به عمر بن خطّاب گفتند : پسران ما را نيز [ به مجلس خويش] دعوت كن ، همان گونه كه پسر عبّاس را دعوت مى كنى . عمر گفت : اين ، جوانِ پيران است . زبانى پرسشگر و دلى فهيم دارد .

أنساب الأشراف :هنگامى كه على عليه السلام خواست ابوموسى را [ به حَكَميّتْ] روانه كند ، ابن عبّاس با على عليه السلام خلوت كرد و گفت : من بيم آن دارم كه معاويه و عمرو بن عاص ، به ابوموسى نيرنگ بزنند . پس مرا به عنوان حَكَم (داور) بفرست ، نه او را ، و به گفته اشعث و ديگرانى كه او را برگزيده اند ، توجّهى مكن . امّا على عليه السلام نپذيرفت و [بعدها] هنگامى كه ماجراى فريب خوردن ابوموسى از عمرو به وقوع پيوست ، على فرمود : «آفرين بر ابن عبّاس! او از پس پرده اى نازك ، ناديدنى ها را مى بيند» .

مختصر تاريخ دمشق_ به نقل از مدائنى _: على بن ابى طالب عليه السلام درباره عبد اللّه بن عبّاس فرمود : «او به خاطر خِرَد و تيزهوشى اش در امور ، از پسِ پرده اى نازك ، ناديدنى ها را مى بيند» .

الجمل_ به نقل از ابومِخْنَف لوط بن يحيى _: امير مؤمنان ، پس از آن كه عبد اللّه بن عبّاس را بر بصره گمارد ، براى مردمْ سخنرانى كرد و پس از حمد و ثناى الهى و درود فرستادن بر پيامبر خدا فرمود : «اى مردم! من عبد اللّه بن عبّاس را جانشين خود بر شما قرار دادم . پس به او گوش فرا دهيد و از فرمانش تا آن گاه كه از خدا و پيامبر خدا فرمان مى بَرَد ، اطاعت كنيد . پس اگر بدعتى در ميان شما نهاد و يا از حقْ منحرف شد ، به من اعلام كنيد تا بركنارش كنم ؛ امّا من اميد دارم كه او را خويشتندار ، پرهيزگار و وارسته بيابم . و من او را بر شما حاكم نكردم ، مگر اين كه اين گمان را به او دارم . خداوند ، ما و شما را بيامرزد!» .

.

ص: 354

وقعة صفّين :كانَ عَلِيٌّ قَدِ استَخلَفَ ابنَ عَبّاسٍ عَلَى البَصرَةِ ، فَكَتَبَ عَبدُ اللّهِ بنُ عَبّاسٍ إلى عَلِيٍّ يَذكُرُ لَهُ اختِلافُ أهلِ البَصرَةِ ، فَكَتَبَ إلَيهِ عَلِيٌّ : مِن عَبدِ اللّهِ عَلِيٍّ أميرِ المُؤمِنينَ إلى عَبدِ اللّهِ بنِ عَبّاسٍ . أمّا بَعدُ ، فَالحَمدُ للّهِِ رَبِّ العالَمينَ وصَلَّى اللّهُ عَلى سَيِّدِنا مُحَمَّدٍ عَبدِهِ ورَسولِهِ . أمّا بَعدُ ، فَقَد قَدِمَ عَلَيَّ رَسولُكَ ، وذَكَرتَ ما رَأَيتَ وبَلَغَكَ عَن أهلِ البَصرَةِ بَعدَ انصِرافي ، وسَاُخبِرُكَ عَنِ القَومِ : هُم بَينَ مُقيمٍ لِرَغبَةٍ يَرجوها ، أو عُقوبَةٍ يَخشاها . فَأَرغِب راغِبَهُم بِالعَدلِ عَلَيهِ ، وَالإِنصافِ لَهُ والإِحسانِ إلَيهِ ، وحُلَّ عُقدَةَ الخَوفِ عَن قُلوبِهِم ، فَإِنَّهُ لَيسَ لِاُمَراءِ أهلِ البَصرَةِ في قُلوبِهِم عِظَمٌ إلّا قَليلٌ مِنهُم . وَانتَهِ إلى أمري ولا تَعدُهُ ، وأحسِن إلى هذَا الحَيِّ مِن رَبيعَةَ ، وكُلُّ مَن قِبَلِكَ فَأَحسِن إلَيهِم مَا استَطَعتَ إن شاءَ اللّهُ ، وَالسَّلامُ . (1)

الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كِتابٍ لَهُ إلى عَبدِ اللّهِ بنِ عَبّاسٍ وهُوَ عامِلُهُ عَلَى البَصرَةِ _: وَاعلَم أنَّ البَصرَةَ مَهِبطُ إبليسَ ، ومَغرِسُ الفِتَنِ ، فَحادِث أهلَها بِالإِحسانِ إلَيهِم ، وَاحلُلُ عُقدَةَ الخَوفِ عَن قُلوبِهِم ، وقَد بَلَغَني تَنَمُّرُكَ لِبَني تَميمٍ ، وغِلظَتُكَ عَلَيهِم ، وإنَّ بَني تَميمٍ لَم يَغِب لَهُم نَجمٌ إلّا طَلَعَ لَهُم آخَرُ ، وإنَّهُم لَم يُسبَقوا بِوَغمٍ (2) في جاهِلِيَّةٍ ولا إسلامٍ ، وإنَّ لَهُم بِنا رَحِما ماسَّةً ، وقَرابَةً خاصَّةً ، نَحنُ مَأجورونَ عَلى صِلَتِها ، ومَأزورونَ عَلى قَطيعَتِها . فَاربَع أبَا العَبّاسِ _ رَحِمَكَ اللّهُ _ فيما جَرى عَلى لِسانِكَ ويَدِكَ مِن خَيرٍ وشَرٍّ ! فَإِنّا شَريكانِ في ذلِكَ ، وكُن عِندَ صالِحِ ظَنّي بِكَ ، ولا يَفيلَنَّ (3) رَأيي فيكَ ، وَالسَّلامُ . (4)

.


1- .وقعة صفّين : ص 105 .
2- .الوَغم : التِّرَة ، الحقد (النهاية : ج 5 ص 209 «وغم») .
3- .فيل رأيه : قبّحه وخطّأه (لسان العرب : ج 11 ص 534 «فيل») .
4- .نهج البلاغة : الكتاب 18 .

ص: 355

وقعة صِفّين :على عليه السلام ابن عبّاس را به جاى خود در بصره گذاشته بود . ابن عبّاس ، نامه اى به على عليه السلام نوشت و در آن از اختلاف مردم بصره ياد كرد . على عليه السلام نيز به او نوشت : «از بنده خدا ، على ، امير مؤمنان ، به عبد اللّه بن عبّاس . امّا بعد ؛ سپاس ، ويژه خداى جهانيان است و خداوند بر سرور ما محمّد ، بنده و پيامبرش درود فرستد ! امّا بعد ؛ فرستاده ات بر من در آمده و آنچه را كه تو پس از بيرون آمدن من از بصريان ديده اى و يا به تو رسيده است ، برايم گفته اى . اينك من تو را از [حال ]اين مردم ، آگاه مى كنم . آنان [ از دو حال ، بيرون نيستند .] يا اميد به چيزى دارند و يا از مجازاتى هراسناك اند . پس اميدوارِ آنان را با عدالت و انصاف و احسان به او ، به خويش متمايل ساز و گِرِه ترس را از دل هايشان بگشاى؛زيرا كه فرماندهان بصره، نزد مردم ، شأن و عظمتى ندارند ، جز اندكى از آنان . و فرمان مرا پاس بدار ، و از آن درمگذر . به اين تيره از قبيله ربيعه نيكى كن ، و نيز به هر كس كه در منطقه توست . پس تا مى توانى به آنها نيكى كن ، إن شاء اللّه . والسلام!».

امام على عليه السلام_ در نامه اش به عبد اللّه بن عبّاس ، كارگزارش در بصره _: بدان كه بصره ، جايگاه فرود آمدن ابليس و رُستنگاه فتنه هاست . پس دل مردمانش را با نيكى تازه بدار و گِره ترس را از دل هايشان بگشاى . به من خبر رسيده كه با بنى تميم ، درشتى كرده اى و بر آنان سخت گرفته اى ، در حالى كه ستاره اى از بنى تميمْ پنهان نشد ، مگر آن كه ستاره اى ديگر در ميان آنان پديدار شد و در جاهليت و اسلام ، كسى بر آنان به زور چيره نشد . بنى تميم با ما پيوند دارند و خويشاوند و نزديك اند . ما با پاسداشت اين ارتباط ، پاداش داريم ، و در بُريدن آن ، گناهكاريم . پس اى ابو عبّاس _ كه خدايت بيامرزد _ ! در آنچه بر زبان و دستت مى رود ، از نيكى و بدى، بردبارى پيشه كن كه ما هر دو در آن ، شريك خواهيم بود . تو آن گونه باش كه گمان نيكويم به تو آن را مى نمايد و نظرم را درباره خود ، سست مكن . والسلام .

.

ص: 356

مختصر تاريخ دمشق عن سفيان بن عيينة :وَرَدَ صَعصَعَةُ بنُ صوحانَ عَلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ مِنَ البَصرَةِ ، فَسَأَلَهُ عَن عَبدِ اللّهِ بنِ عَبّاسٍ ، وكانَ عَلى خِلافَتِهِ بِها ، فَقالَ صَعصَعَةُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنَّهُ آخِذُ بِثَلاثٍ وتارِكٌ لِثَلاثٍ : آخِذٌ بِقُلوبِ الرِّجالِ إذا حَدَّثَ ، ويُحسِنُ الِاستِماعَ إذا حُدِّثَ ، وبِأَيسَرِ الأَمرَينِ إذا خولِفَ . تارِكٌ لِلمرِاءِ ، وتارِكٌ لِمُقارَبَةِ اللَّئيمِ ، وتارِكٌ لِما يُعتَذَرُ مِنهُ . (1)

رجال الكشّي عن الحارث :اِستَعمَلَ عَلِيٌّ عليه السلام عَلَى البَصرَةِ عَبدَ اللّهِ بنَ عبَّاسٍ ، فَحَمَلَ كُلَّ مالٍ في بَيتِ المالِ بِالبَصرَةِ ، ولَحِقَ بِمَكَّةَ وتَرَكَ عَلِيّا عليه السلام ، وكانَ مَبلَغُهُ ألفَي ألفِ دِرهَمٍ . فَصَعِدَ عَلِيٌّ عليه السلام المِنبَرَ حينَ بَلَغَهُ ذلِكَ فَبَكَى ، فَقالَ : هذَا ابنُ عَمِّ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله في عِلِمِهِ وقَدرِهِ يَفعَلُ مِثلَ هذا ، فَكَيفَ يُؤمَنُ مَن كانَ دونَهُ ؟ اللّهُمَّ إنّي قَد مَلَلَتُهُم فَأَرِحني مِنهُم ، وَاقبِضني إلَيكَ غَيرَ عاجِزٍ ولا مَلولٍ . (2)

رجال الكشّي عن الشعبي :لَمَّا احتَمَلَ عَبدُ اللّهِ بنُ عَبّاسٍ بَيتَ مالِ البَصَرةِ وذَهَبَ بِهِ إلَى الحِجازِ ، كَتَبَ إلَيهِ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ : مِن عَبدِ اللّهِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ إلى عَبدِ اللّهِ بنِ عَبّاسٍ ، أمّا بَعدُ ، فَإِنّي قَد كُنتُ أشرَكتُكَ في أمانَتي ، ولَم يَكُن أحَدٌ مِن أهلِ بَيتي في نَفسي أوثَقَ مِنكَ لِمُواساتي ومُوازَرَتي وأداءِ الأَمانَةِ إلَيَّ ، فَلَمّا رَأَيتَ الزَّمانَ عَلَى ابنِ عَمِّكَ قَد كَلِبَ ، وَالعَدُوَّ عَلَيهِ قَد حَرِبَ ، وأمانَةَ النّاسِ قَد خَرِبَت ، وهذِهُ الاُمورَ قَد قَسَت ، قَلَبتَ لِابنِ عَمِّكَ ظَهرَ المِجَنِّ (3) ، وفارَقتَهُ مَعَ المُفارِقينَ ، وخَذَلتَهُ أسوأَ خِذلانِ الخاذِلينَ . فَكَأَ نَّكَ لَم تَكُن تُريدُ اللّهَ بِجِهادِكَ ، وكَأَ نَّكَ لَم تَكُن عَلى بَيِّنَةٍ مِنَ رَبِّكَ ، وكَأَ نَّكَ إنَّما كُنتَ تَكيدُ اُمَّةَ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله عَلى دُنياهُم ، وتَنوي غِرَّتَهُم (4) ، فَلَمّا أمكَنَتكَ الشِّدَّةُ في خِيانَةِ اُمَّةِ مُحَمَّدٍ أسرَعتَ الوَثبَةَ وعَجَّلتَ العَدوَةَ ، فَاختَطَفتَ ما قَدَرتَ عَلَيهِ اختِطافَ الذِّئبِ الأَزَلِّ (5) رَميَّةَ المِعزَى الكَسيرِ . كَأَ نَّكَ _ لا أبا لَكَ _ إنَّما جَرَرتَ إلى أهلِكَ تُراثَكَ مِن أبيكَ واُمِّكَ ، سُبحانَ اللّهِ ! أ ما تُؤمِنُ بِالمَعادِ ؟ ! أ وَما تَخافُ مِن سوءِ الحِسابِ ؟ ! أ وَما يَكبُرُ عَلَيكَ أن تَشتَرِيَ الإِماءَ ، وتَنكِحَ النِّساءَ بِأَموالِ الأَرامِلِ وَالمُهاجِرينَ الَّذينَ أفاءَ اللّهُ عَلَيهِم هذِهِ البِلادَ ؟ ! اُردُد إلَى القَومِ أموالَهُم ، فَوَاللّهِ لَئِن لَم تَفعَل ثُمَّ أمكَنَنِي اللّهُ مِنكَ لاُعذِرَنَّ اللّهَ فَيكَ ، فَوَاللّهِ لَو أنَّ حَسَنا وحُسَينا فَعَلا مِثلَ ما فَعَلتَ ، لَما كانَ لَهُما عِندي في ذلِكَ هَوادَةٌ ، ولا لِواحِدٍ مِنهُما عِندي فيهِ رُخصَةٌ ، حَتّى آخُذَ الحَقَّ ، واُزيحَ الجَورَ عَن مَظلومِها ، وَالسَّلامُ . قالَ : فَكَتَبَ إلَيهِ عَبدُ اللّهِ بنُ عَبّاسٍ : أمّا بَعدُ ، فَقَد أتاني كِتابُكَ ، تُعَظِّمُ عَلَيَّ إصابَةَ المالِ الَّذي أخَذتُهُ مِن بَيتِ مالِ البَصرَةِ ، ولَعَمري إنَّ لي في بَيتِ مالِ اللّهِ أكثَرَ ممِّا أخَذتُ ، وَالسَّلامُ . قالَ : فَكَتَبَ إلَيهِ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام : أمّا بَعدُ ، فَالعَجَبِ كُلُّ العَجَبِ مِن تَزيينِ نَفسِكَ أنَّ لَكَ في بَيتِ مالِ اللّهِ أكَثَرَ مِمّا أخَذتَ ، وأكثَرَ مِمّا لِرَجُلٍ مِنَ المُسلِمينَ ، فَقَد أفلَحتَ إن كانَ تَمَنّيكَ الباطِلَ وادِّعاؤُكَ ما لا يَكونُ يُنجيكَ مِنَ الإِثمِ ، ويُحِلُّ لَكَ ما حَرَّمَ اللّهُ عَلَيكَ ، عَمركَ اللّهُ إِ نَّكَ لَأَنتَ العَبدُ المُهتدي إذا ! فَقَدَ بَلَغَني أ نَّكَ اتَّخَذتَ مَكَّةَ وَطَنا ، وضَرَبتَ بِها عَطَنا (6) ، تَشتَري مُوَلَّداتِ مَكَّةَ وَالطّائِفِ ، تَختارُهُنَّ عَلى عَينِكَ ، وتُعطي فيهِنَّ مالَ غَيرِكَ ، وإنّي لَاُقسِمُ بِاللّهِ رَبّي ورَبِّك رَبِّ العِزَّةِ ، ما يَسُرُّني أنَّ ما أخَذتَ مِن أموالِهِم لي حَلالٌ أدَعُهُ لِعَقِبي ميراثا ، فَلا غَروَ ، وأشَدّ بِاغتِباطِكَ تَأكُلُه رُوَيدا رُوَيدا ، فَكَأَن قَد بَلَغتَ المَدى ، وعُرِضتَ عَلى رَبِّكَ ، وَالمَحَلّ الَّذي يَتَمَنَّى الرَّجعَةَ ، والمُضَيِّع لِلتَّوبَةِ كَذلِكَ ، وما ذلِكَ ، ولاتَ حينَ مَناصٍ ! وَالسَّلامُ . قالَ : فَكَتَبَ إلَيهِ عَبدُ اللّهِ بنُ عَبّاسٍ : أمّا بَعدُ ، فَقَد أكثَرتَ عَلَيَّ ، فَوَاللّهِ لَأَن ألقَى اللّهَ بِجَميعِ ما فِي الأَرضِ مِن ذَهَبِها وعِقيانِها أحَبُّ إلَيَّ أن ألقَى اللّهَ بِدَمِ رَجُلٍ مُسلِمٍ . (7)

.


1- .مختصر تاريخ دمشق : ج 12 ص 313 .
2- .رجال الكشّي : ج 1 ص 279 الرقم 109 .
3- .ظَهر المِجَنّ : هذه كلمة تُضرب مَثلاً لمن كان لصاحبه على مَودّة أو رعاية ثمّ حالَ عن ذلك (النهاية : ج 1 ص 308 «جنن») .
4- .الغِرَّة : الغَفْلة (النهاية : ج 3 ص 354 «غرر») .
5- .الأزلّ : بتشديد اللّام : السريع الجري (لسان العرب : ج 15 ص 307 «زلل») .
6- .العطن : المراح والمأوى (النهاية : ج 3 ص 258 «عطن») .
7- .رجال الكشّي : ج 1 ص 279 الرقم 110 ؛ أنساب الأشراف : ج 2 ص 400 ، العقد الفريد : ج 3 ص 348 عن أبي الكنود ، الأوائل لأبي هلال : ص 196 كلّها نحوه .

ص: 357

مختصر تاريخ دمشق_ به نقل از سفيان بن عُيَيْنه _: صعصعة بن صوحان از بصره نزد على بن ابى طالب عليه السلام آمد . [ على عليه السلام ]از او درباره عبد اللّه بن عبّاس پرسيد كه در آن زمان ، فرماندار بصره بود . صعصعه گفت : او سه كار مى كند و سه كار نمى كند : چون سخن مى گويد ، دل هاى مردم را مى رُبايد ، و چون با او سخن گفته مى شود ، خوب گوش مى كند ، و چون با وى مخالفت مى شود،آسان ترين و ملايم ترين كار را برمى گزيند. ستيزه جويى نمى كند، به افراد پَستْ نزديك نمى شود و آنچه را كه موجب عذرخواهى مى شود ، مرتكب نمى گردد .

رجال الكشّى_ به نقل از حارث _: على عليه السلام عبد اللّه بن عبّاس را بر بصره گمارد و او همه اموال بيت المال بصره (به ارزش دو ميليون درهم) را بار كرد و به مكّه برد و على عليه السلام را واگذاشت . پس چون خبر آن به على عليه السلام رسيد ، بر منبر رفت و گريست و فرمود : «اين پسر عموى پيامبر خداست كه با اين همه دانش و منزلتش ، چنين كارى مى كند . پس چگونه مى توان به افراد فروتر از او اعتماد كرد ؟! بار خدايا! من از آنان ملول گشته ام . آسوده ام كن و مرا به سوى خود ببر ؛ بى درماندگى و افسردگى» . (1)

رجال الكشّى_ به نقل از شَعبى _: چون عبد اللّه بن عبّاس ، اموال بيت المال بصره را برداشت و به حجاز برد ، على بن ابى طالب به او نوشت : «از بنده خدا على بن ابى طالب به عبد اللّه بن عبّاس . امّا بعد ؛ من تو را در امانتم شريك كرده بودم و در نظرم هيچ يك از خاندانم در همكارى و هميارى با من چون تو مورد اعتماد نبود و امانتدار من نمى نمود . امّا تو همين كه ديدى روزگار بر پسر عمويت يورش برده و دشمن به پيكار او برآمده و حكومتِ سپرده شده به او ، تباه شده و كارها سخت گشته است ، رنگ عوض كردى و با پسر عمويت به گونه ديگرى شدى و همراه جدايى خواهان ، راه جدايى پيمودى و به بدترين شكل ، او را وا نهادى . گويى كوششت براى خدا نبود و برهان روشن پروردگارت تو را راه نمى نمود و گويى تنها هدفت ، نيرنگ زدن به امّت محمّد صلى الله عليه و آله بود تا دنيايشان را به چنگ آورى و آنان را بفريبى! و چون مجال بيشترى در خيانت به امّت يافتى ، به سرعت برجَستى و شتابان دويدى و چونان گرگ تيزتك كه بُز زخم خورده پا شكسته را مى رُبايد ، آنچه را بر آن تسلّط داشتى ، ربودى . گويى _ اى بى پدر (2) _ ارث پدر و مادرت را به سوى خانواده ات مى فرستى . سبحان اللّه ! آيا معاد را باور ندارى؟ آيا از سختى حساب ، بيم ندارى؟ آيا بر تو گران نمى آيد كه با اموال بيوه زنان و مهاجرانى كه خداوند ، [ درآمد] اين سرزمين ها را نصيب آنان كرده است ، كنيزكانى بخرى و زنانى را به همسرى بگيرى ؟! اموال مردم را به آنان بازگردان . به خدا سوگند ، اگر چنين نكنى و خدا تو را در دسترسم قرار دهد ، براى مجازاتت ، نزد خدا حجّت خواهم داشت . به خدا سوگند ، اگر حسن و حسين هم كارى چون كار تو مى كردند ، ذرّه اى با آنان مدارا نمى كردم و هيچ يك از آن دو از دستم آسوده نبودند تا حق را از آنان بگيرم و ستم را از سرِ ستمديده بزدايم . والسلام!» . پس عبد اللّه بن عبّاس به امام عليه السلام نوشت : امّا بعد ؛ نامه ات به من رسيد . برداشتن مالى را كه از بيت المال بصره گرفته بودم ، بر من بزرگ شمرده اى و به جانم سوگند ، سهم من در بيت المال خدا بيش از آن است كه برگرفته ام . والسلام! پس على بن ابى طالب عليه السلام به او نوشت : «امّا بعد ؛ چه شگفت و حيرت انگيز است! نفْست كارت را برايت آراسته و تو را فريفته كه سهم تو از بيت المال خدا بيشتر از آن است كه برداشته اى و بيشتر از ديگر مردان مسلمان است . اگر اين آرزوها [و خيالپردازى هاى ]باطل و ادّعاهاى بى پايه ، تو را از گناهت مى رهانْد و حرام خدا را برايت حلال مى كرد ، _ خدا به تو عمر دهد _ كه در آن صورت ، تو رستگار مى شدى و بنده اى رهيافته بودى! به من خبر رسيده كه تو مكّه را وطن خود ساخته اى و اصطبلى بنا نهاده اى و كنيزكان مكّه و طائف را مى خرى و هر كدام را كه مى خواهى ، برمى گزينى و در برابر آنها مال كس ديگرى را مى پردازى و من به خداوند ، پروردگار من و تو ، و خداوندگارِ عزّت ، سوگند مى خورم كه اگر آنچه تو از اموال ايشان گرفتى ، مِلك [ طِلْقِ ]حلالم باشد و من [ آن را انفاق نكنم و] به ارث براى پس از خود بگذارم ، شادم نمى كند . پس چگونه در شگفت نباشم كه تو اين چنين از خوردن اين اموال ، شادمانى؟! كمى آهسته تر! به پايان كارت نزديك و بر پروردگارت عرضه مى شوى و در جايى فرود مى آيى كه آرزوى بازگشت مى كنى ، همچون كسى كه توبه را تباه كرده است ، امّا ديگر دير شده و جاى گريز نيست . والسلام!» . پس عبد اللّه بن عبّاس به او نوشت : امّا بعد ؛ خُرده گيرى ات بر من فراوان گشته است . به خدا سوگند ، اگر خدا را در حالى ديدار كنم كه همه طلا و جواهرهاى ناب زمين را با خود داشته باشم ، برايم دوست داشتنى تر است از آن كه خدا را ديدار كنم ، در حالى كه دستم به خون مرد مسلمانى آغشته باشد .

.


1- .درباره مضمون اين گونه روايات ، در پايان اين قسمت ، بحث كرده ايم .
2- .اين تعبير ، ترجمه «لا أبا لك» است كه براى مدح و نكوهش به كار مى رود (ر . ك : النهاية : ج 1 ص 22) .

ص: 358

. .

ص: 359

. .

ص: 360

الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كِتابٍ لَهُ إلى بَعضِ عُمّالِهِ _: أمّا بَعدُ ، فَإِنّي كُنتُ أشرَكتُكَ في أمانَتي ، وجَعَلتُكَ شِعاري وبِطانَتي ، ولَم يَكُن رَجُلٌ مِن أهلي أوثَقَ مِنكَ في نَفسي لِمُواساتي ومُوازَرَتي ، وأداءِ الأَمانَةِ إلَيَّ ، فَلَمّا رَأَيتَ الزَّمانَ عَلَى ابنِ عَمِّكَ قَد كَلِبَ ، وَالعَدُوَّ قَد حَرِبَ ، وأمانَةَ النّاسِ قَد خَزِيَت ، وهذِهِ الاُمَّةَ قَد فَنَكَت (1) وشَغَرَت (2) ، قَلَبتَ لِابنِ عَمِّكَ ظَهرَ المِجَنِّ ، فَفارَقتهُ مَعَ المُفارِقينَ ، وخَذَلَتَهُ مَعَ الخاذِلينَ ، وخُنتَهُ مَعَ الخائِنينَ ، فَلاَ ابنَ عَمِّكَ آسَيتَ ، ولَا الأَمانَةَ أدَّيتَ . وكَأَ نَّكَ لَم تَكُنِ اللّهَ تُريدُ بِجِهادِكَ ، وكَأَ نَّكَ لَم تَكُن عَلى بَيِّنَةٍ مِن رَبِّكَ ، وكَأَ نَّكَ إنَّما كُنتَ تَكيدُ هذِهِ الاُمَّةَ عَن دُنياهُم ، وتَنوي غِرَّتَهُم عَن فَيئِهِم ، فَلَمّا أمكَنَتَكَ الشِّدَّةُ في خِيانَةِ الاُمَّةِ أسرَعتَ الكَرَّةَ ، وعاجَلتَ الوَثبَةَ ، وَاختَطَفتَ ما قَدَرتَ عَلَيهِ مِن أموالِهِمُ المَصونَةِ لِأَرامِلِهِم وأيتامِهِمُ اختِطافُ الذِّئبِ الأَزَلِّ دامِيَةَ المِعزَى الكَسيرَةَ ، فَحَمَلتَهُ إلَى الحِجازِ رَحيبَ الصَّدرِ بِحَملِهِ ، غَيرَ مُتَأَثِّمٍ مِن أخذِهِ ، كَأَ نَّكَ _ لا أبا لِغَيرِكَ _ حَدَرتَ إلى أهلِكَ تُراثَكَ مِن أبيكَ واُمِّكَ ، فَسُبحان اللّهِ ! أ ما تُؤمِنُ بِالمَعادِ ؟ أ وَما تَخافُ نِقاشَ الحِسابِ ؟ أيُّهَا المَعدودُ _ كانَ _ عِندَنا مِن اُولِي الأَلبابِ ، كَيفَ تُسيغُ شَرابا وطَعاما ، وأنتَ تَعلَمُ أ نَّكَ تَأكُلُ حَراما ، وتَشرَبُ حَراما ، وتَبتاعُ الإِماءَ وَتنكِحُ النِّساءَ مِن أموالِ اليَتامى والمَساكينِ وَالمُؤمِنينَ وَالمُجاهِدينَ ، الَّذينَ أفاءَ اللّهُ عَلَيهِم هذِهِ الأَموالَ ، وأحرَزَ بِهِم هذِهِ البِلادَ ! فَاتَّقِ اللّهَ وَاردُد إلى هؤُلاءِ القَومِ أموالَهُم ، فَإِنَّكَ إن لَم تَفعَل ثُمَّ أمكَنَنِي اللّهُ مِنكَ لَاُعذِرَنَّ إلَى اللّهِ فيكَ ، ولَأَضرِبَنَّكَ بِسَيفِي الَّذي ما ضَرَبتُ بِهِ أحَدا إلّا دَخَلَ النّارَ ! ووَاللّهِ ، لَو أنَّ الحَسَنَ وَالحُسَينَ فَعَلا مِثلَ الَّذي فَعَلتَ ، ما كانَت لَهُما عِندي هَوادَةٌ ، ولا ظَفِرا مِنّي بِإِرادَةٍ ، حَتّى آخُذَ الحَقَّ مِنهُما ، واُزيحَ الباطِلَ عَن مَظلَمَتِهِما ، واُقسِمُ بِاللّهِ رَبِّ العالَمينَ ما يَسُرُّني أنَّ ما أخَذتَهُ مِن أموالِهِم حَلالٌ لي ، أترُكُهُ ميراثا لِمَن بَعدي ، فَضَحِّ رُوَيدا ، فَكَأَ نَّكَ قَد بَلَغتَ المَدى ، ودُفِنتَ تَحتَ الثَّرى ، وعُرضَت عَلَيكَ أعمالُكُ بِالمَحَلِّ الَّذي يُنادِي الظّالِمُ فيهِ بِالحَسرَةِ ، ويَتَمَنَّى المُضَيِّعُ فيهِ الرَّجعَةَ ، ولاتَ حينَ مَناصٍ ! (3)

.


1- .الفَنْك : الكذب ، والتعدّي ، واللَّجاج (لسان العرب : ج 1 ص 479 «فنك») .
2- .الشغر : البُعد (النهاية : ج 2 ص 482 «شغر») .
3- .نهج البلاغة : الكتاب 41 وراجع ربيع الأبرار : ج 3 ص 375 .

ص: 361

امام على عليه السلام_ در نامه اش به يكى از كارگزارانش _: امّا بعد ؛ من تو را در امانتم شريك كردم و تو را نزديك ترين فرد به خود و از خواصّ خود قرار دادم و در نظرم هيچ يك از خاندانم در همكارى و هميارى با من ، چون تو مورد اعتماد نبودند و امانتدار من نمى نمودند . امّا تو همين كه ديدى روزگار بر پسر عمويت يورش بُرده و دشمن به پيكار او برآمده و امانت مردم (حكومتْ) خوار گشته و اين امّت ، لجاجت كرده و پراكنده گشته اند ، با پسرعمويت نَرد مخالفت باختى و همراه جدايى خواهان ، راه جدايى تاختى و او را با رهاكنندگانش واگذاشتى و چون ديگر خيانتكاران به او خيانت كردى . پس نه با پسرعمويت هميارى كردى و نه امانت را ادا نمودى . گويى كوششت براى خدا نبود و برهان روشن پروردگارت تو را راه نمى نمود و هدفت نيرنگ زدن به اين امّت بود تا دنيايشان را به چنگ آورى و آنان را در گرفتن سهم خودشان فريب دهى . چون مجال بيشترى براى خيانت به امّت يافتى ، شتابان بازگشتى و تند برجَستى و تا توانستى از دارايىِ نگاه داشته شده براى بيوه زنان و يتيمان برداشتى ، آن سان كه گرگ تيزتك ، بُز زخم خورده پا شكسته را مى رُبايد . پس با خاطرى آسوده ، آن مال ربوده را به حجاز بردى و خود را در برداشتن آن ، گنهكار ندانستى . گويى _ براى جز تو پدر مباد (1) _ كه ارث پدر و مادرت را به سوى خانواده ات مى فرستى . سبحان اللّه ! آيا معاد را باور ندارى و از سختگيرى در حساب ، بيم ندارى؟ اى كه نزد ما از خردمندان به شمار مى رفتى! چگونه نوشيدنى و خوردنى را بر خود روا دانستى ، در حالى كه مى دانى حرام مى خورى و حرام مى آشامى؟ و چگونه از مال يتيمان و بينوايان و مؤمنان و مجاهدانى كه خداوندْ اين اموال را نصيب آنان نموده و اين شهرها را با آنان حفظ كرده است ، كنيزكانى مى خرى و زنانى را به همسرى مى گيرى؟ پس ، از خدا بترس . اموال اين قوم را به آنان بازگردان كه بى گمان ، اگر اموال را باز پس ندهى و خدا تو را در دسترس من قرار دهد ، براى كيفر نمودنت ، نزد خدا دليل قاطع دارم ، و با همان شمشيرى تو را مى زنم كه هيچ كس را با آن نزدم ، مگر آن كه رهسپار آتش [ دوزخ] شد . و به خدا سوگند ، اگر حسن و حسين هم كارى همچون كار تو مى كردند ، با آنان مدارا نمى كردم و به مقصود خود نمى رسيدند و حق را از آنان مى گرفتم و باطلِ به ستم پديدآمده آنان را مى زدودم . به پروردگار جهانيانْ سوگند كه آنچه تو از اموال مسلمانان برگرفتى ، اگر براى شخص من بود ، شادم نمى نمود كه [ انفاق نكنم و ]براى پس از خود به ارث بگذارم . پس اندكى تأمّل كن [ و وقتى را به ياد آر] كه به پايان راه رسيده و زير خاك رفته اى و كردارت به تو عرضه شده است ؛ در آن جا كه ستمكار ، فرياد حسرت بر مى كشد و تباه كننده [ عمر] ، آرزوى بازگشت مى كند ، ولى ديگر دير شده و جاى گريز نيست» .

.


1- .اين تعبير ، ترجمه «لا أبا لغيرك» است كه هم براى نكوهش و هم براى ستايش به كار مى رود (ر . ك : بحار الأنوار : ج 33 ص 505) .

ص: 362

. .

ص: 363

. .

ص: 364

عيون الأخبار :وَجَدتُ في كِتابٍ لِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ كَرَّمَ اللّهُ وَجهَهُ إلَى ابنِ عَبّاسٍ حينَ أخَذَ مِن مالِ البَصرَةِ ما أخَذَ : إنّي أشرَكتُكَ في أمانَتي ولَم يَكُن رَجُلٌ مِن أهلي أوثَقَ مِنكَ في نَفسي ، فَلَمّا رَأَيتَ الزَّمانَ عَلَى ابنِ عَمِّكَ قَد كَلِبَ ، وَالعَدُوَّ قَد حَرِبَ ، قَلَبتَ لِابنِ عَمِّكَ ظَهرَ المِجَنِّ بِفِراقِهِ مَعَ المُفارِقينَ ، وخِذلانِهِ مَعَ الخاذِلينَ ، وَاختَطَفتَ ما قَدَرتَ عَلَيهِ مِن أموالِ الاُمَّةِ اختِطافَ الذِّئبِ الأَزَلِّ دامِيَةَ المِعزى . وفِي الكِتابِ : ضَحِّ رُوَيدا فَكَأَن قَد بَلَغَتَ المَدى ، وعُرِضَت عَلَيكَ أعمالُكَ بِالمَحَلِّ الَّذي بِهِ يُنادِي المُغتَرُّ بِالحَسرَةِ ، ويَتَمَنَّى المُضَيِّعُ التَّوبَةَ ، وَالظّالِمُ الرَّجعَةَ . (1)

تاريخ الطبري :خَرَجَ عَبدُ اللّهِ بنُ العَبّاسِ مِنَ البَصرَةِ ولَحِقَ مَكَّةَ في قَولِ عامَّةِ أهلِ السِّيَرِ ، وقَد أنكَرَ ذلِكَ بَعضُهُم ، وزَعَمَ أ نَّهُ لَم يَزَلِ بِالبَصرَةِ عامِلاً عَلَيها مِن قِبَلِ أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيٍّ عليه السلام حَتّى قُتِلَ ، وبَعدَ مَقتَلِ عَلِيٍّ حَتّى صالَحَ الحَسَنُ مُعاوِيَةَ ، ثُمَّ خَرَجَ حينَئِذٍ إلى مَكّة . (2)

تاريخ اليعقوبي :كَتَبَ أبوُ الأَسوَدِ الدُّؤَلِيُّ _ وكانَ خَليفَةَ عَبدِ اللّهِ بنِ عَبّاسِ بِالبَصرَةِ _ إلى عَلِيٍّ يُعلِمُهُ أنَّ عَبدَ اللّهِ أخَذَ مِن بَيتِ المالِ عَشَرَةَ آلافِ دِرهَمٍ ، فَكَتَبَ إلَيهِ يَأمرُهُ بِرَدِّها ، فَامتَنَعَ ، فَكَتَبَ يُقسِمُ لَهُ بِاللّهِ لَتَرُدَّنَّها . فَلَمّا رَدَّها عَبدُ اللّهِ بنُ عَبّاسٍ ، أو رَدَّ أكثَرَها ، كَتَبَ إلَيهِ عَلِيٌّ : أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ المَرءَ يَسُرُّهُ دَركَ ما لَم يَكُن لِيَفوتَهُ ، ويَسوؤُهُ فَوتَ ما لَم يَكُن لِيُدرِكَهُ ، فَما أتاكَ مِنَ الدُّنيا فَلا تُكثِر بِهِ فَرَحا ، وما فاتَكَ مِنها فَلا تُكثِر عَلَيهِ جَزَعا ، وَاجعَل هَمَّكَ لِما بَعدَ المَوتِ ، وَالسَّلامُ . فَكانَ ابنُ عَبّاسٍ يَقولُ : ما اتَّعَظتُ بِكَلامٍ قَطُّ اتّعاظي بِكَلامِ أميرِ المُؤمِنينَ (3) .

.


1- .عيون الأخبار لابن قتيبة : ج 1 ص 57 ، مختصر تاريخ دمشق : ج 12 ص 320 .
2- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 141 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 432 .
3- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 205 .

ص: 365

عيون الأخبار :در نامه اى از على بن ابى طالب _ كه خداوند ، گرامى اش بدارد _ به ابن عبّاس ، هنگامى كه اموالى را از بيت المال بصره برگرفت ، چنين يافتم : «من تو را در امانتم شريك كرده بودم و در نظرم هيچ يك از خاندانم چون تو مورد اعتمادم نبودند . امّا همين كه ديدى روزگار بر پسر عمويت يورش برده و دشمن به پيكار او برآمده ، با پسر عمويت به گونه ديگرى شدى و همراه جدايى خواهان ، راه جدايى پيمودى و مانند ديگر رهاكنندگانش او را رها كردى و از اموال امّت _ كه در اختيارت بود _ برداشتى ، آن سان كه گرگ تيزتك ، بُز زخم خورده را مى رُبايد . پس اندكى تأمّل كن [ و وقتى را به ياد آر] كه به پايان راه رسيده اى و كردارت به تو عرضه شده است ؛ در آن جا كه فريب خورده ، فرياد حسرت بر مى كشد و تباه كننده [ عمر] ، آرزوى بازگشت مى كند و ستمكار ، رجعت [ به زندگى دنيا] را مى طلبد .

تاريخ الطبرى:غالب سيره نويسان مى گويند: «عبد اللّه ابن عبّاس ، از بصره بيرون آمد و به مكّه در آمد» و برخى از آنان ، اين موضوع را انكار كرده و گفته اند : «ابن عبّاس ، پيوسته از سوى امير مؤمنان على عليه السلام كارگزار بصره بود تا آن كه على عليه السلام كشته شد و پس از كشته شدن على عليه السلام نيز در بصره بود تا حسن عليه السلام با معاويه صلح كرد . سپس از بصره به سوى مكّه رفت» .

تاريخ اليعقوبى :ابو الأسود دُئلى _ كه جانشين عبد اللّه بن عبّاس در بصره بود _ به على عليه السلام نامه نوشت و به او اعلام كرد كه عبد اللّه ، ده هزار درهم از بيت المال بصره گرفته است . پس [ على عليه السلام ]به او نامه نوشت و به او فرمان داد كه آن مبلغ را بازگردانَد ؛ امّا ابن عبّاسْ خوددارى كرد و [ على عليه السلام ] نامه [ ديگرى] به او نوشت و او را به خدا سوگند داد كه مال را بازگرداند . پس چون عبد اللّه بن عبّاسْ آن [ اموال] را بازگردانْد ، يا بيشترِ آن را بازگردانْد ، على عليه السلام به او نوشت : «امّا بعد ؛ انسان از دستيابى به چيزى خوش حال مى شود كه در هر حال به آن مى رسد،و از دست رفتن چيزى او را ناراحت مى كند كه هرگز به آن نمى رسد. پس بر هرچه از دنيا به دستت رسيد ، خيلى شادمانى مكن و بر آنچه از دستت رفت ، بى تابى مكن و انديشه ناكِ پس از مرگ باش . والسلام!» . ابن عبّاس مى گفت : تاكنون از هيچ سخنى مانند اين سخن امير مؤمنان ، پند نگرفته ام .

.

ص: 366

سخنى درباره خيانت نسبت داده شده به ابن عبّاس

سخنى درباره خيانت نسبت داده شده به ابن عبّاسيكى از نكات مهم در زندگانى ابن عبّاس ، ماجراى بيت المال بصره است . در منابع تاريخى و حديثى مانند : تاريخ الطبرى ، الكامل فى التاريخ ، أنساب الأشراف ، رجال الكشّى ، نهج البلاغة (بدون يادكردِ نام ابن عبّاس) چنگ اندازى به بيت المال بصره ياد شده است و پژوهشگران ، ديدگاه هاى گوناگونى در اين باره ابراز داشته اند . الف . برخى محقّقان و رجاليان ، با توجّه به : نا استوارى اسناد اين نقل ها ، بزرگى و جلالت شخصيت و دانش و فضيلت ابن عبّاس ، پيوند استوار او با على عليه السلام و اخلاص و شيفتگى او نسبت به آن حضرت ، و نقش بنى اميّه در وارونه سازى چهره ياران على عليه السلام ، به انكار آن پرداخته اند . ب . برخى ضمن اعتراف به پاره اى از آنچه آمد ، از آن رو كه مطلب ياد شده در كتاب هاى بسيارى آمده است و در همان روزگار نيز نقل شده و بر ابن عبّاسْ خُرده گيرى شده است ، نفى آن را به سهولت ، ممكن ندانسته اند . ج . برخى ضمن پذيرش اصل ماجرا و تذكّر على عليه السلام ، بر اين باور رفته اند كه ابن عبّاس ، متوجّه خطاى خود شد و همه يا اكثر اموال را برگردانْد . چنين گزارشى ، از جمله در تاريخ اليعقوبى آمده است . نقل يعقوبى _ گو اين كه منفرد است _ ولى مى تواند در تحليل جريان ، سودمند افتد .

.

ص: 367

نكته مهمّى كه نبايد در قضايايى اين گونه فراموش كرد ، نقش حادثه آفرينان و گزارش سازان است . حسن بن زين الدين (م 1011 ق) ، مشهور به «صاحب معالم» ، هوشمندانه نقش بنى اميّه را در ساختن اين ماجرا يافته است ، و در ميان معاصران ما ، محقّقانى چون سيد جعفر مرتضى عاملى بر آن ، تأكيد كرده اند . اگر بدانيم كه ابن عبّاس با توجّه به جايگاه بلند و شهرت علمى انكار ناپذير در آن روزگار تيره ، مدافع بى باك و نستوه على عليه السلام و آل او و منتقد و افشاگر حاكمان بنى اميّه بوده است ، فهم اين ديدگاه ، سهل خواهد بود . ضمن آن كه ابن عبّاس را معصوم نمى شماريم و احتمال خطاى او را نفى نمى كنيم ، قبول تمام آنچه را درباره اين جريان در كتب تاريخى آمده است ، كارى غير محقّقانه و دور از شخصيت ابن عبّاس مى دانيم . از اين رو ، ابن ابى الحديد مى گويد : ماجراى اين نامه براى من مشكل شده است . اگر آن را انكار كنم و بگويم كه اين نامه جعلى است و آن را به دروغ به امير مؤمنانْ نسبت مى دهند ، با راويان ، مخالفت كرده ام ؛ زيرا آنان بر نقل اين سخن از امام عليه السلام اتّفاق دارند و در بيشتر كتاب هاى سيره نگارى از آن ياد شده است . و اگر بخواهم آن را خطاب به ابن عبّاس بدانم ، آگاهى ام به همراهى او با امير مؤمنان (در زندگى و پس از مرگ ايشانْ) مانع مى شود . و اگر خطاب به فرد ديگرى باشد ، نمى دانم آن را خطاب به كدام يك از خويشان حضرت بدانم ؛ چون سخن حضرت به اين نكته اشاره دارد كه مخاطب نامه از خويشان و عموزادگان ايشان است . بدين ترتيب ، من در باره اين موضوع ، نمى توانم نظرى بدهم و توقّف مى كنم .

.

ص: 368

59عَبدُ اللّهِ بنُ كَعبٍ المُرادِيُّكان من أعيان أصحاب الإمام عليّ عليه السلام . (1)

وقعة صفّين عن عبد الرحمن بن عبد اللّه :إنَّ عَبدَ اللّهِ بنَ كَعبٍ قُتِلَ يَومَ صِفّينَ ، فَمَرَّ بِهِ الأَسوَدُ بنُ قَيسٍ بِآخِرِ رَمَقٍ فَقالَ : عَزَّ عَلَيَّ وَاللّهِ مَصرَعُكَ ، أمَا واللّهِ لَو شَهِدتُكَ لَاسَيتُكَ ولَدافَعتُ عَنكَ ، ولَو رَأَيتُ الَّذي أشعَرَكَ لَأَحبَبتُ ألّا يُزايِلَني حَتّى أقتُلَهُ أو يُلحِقَني بِكَ . ثُمَّ نَزَلَ إلَيهِ فَقالَ : رَحِمَكَ اللّهُ يا عَبدَ اللّهِ ، وَاللّهِ إن كانَ جارُكَ لَيَأمَنُ بَوائِقَكَ ، وإن كُنتَ لَمِنَ الذّاكِرينَ اللّهَ كَثيرا ، أوصِني رَحِمَكَ اللّهُ . قالَ : اُوصيكَ بِتَقوَى اللّهِ ، وأن تُناصِحَ أميرَ المُؤمِنينَ ، وأن تُقاتِلَ مَعَهُ المُحِلّينَ ، حَتّى يَظَهَرَ الحَقُّ أو تَلحَقَ بِاللّهِ . وأبلِغهُ عَنِّي السَّلامَ وقُل لَهُ : قاتلِ عَلَى المَعرَكَةِ حَتّى تَجعَلَها خَلفَ ظَهرِكَ ، فَإِنَّهُ مَن أصبَحَ وَالمَعرَكَةُ خَلفَ ظَهرِهِ كانَ الغالِبَ . ثُمَّ لَم يَلبَث أن ماتَ ، فَأَقبَلَ الأَسوَدُ إلى عَلِيٍّ فَأَخبَرَهُ ، فَقالَ : رَحِمَهُ اللّهُ ، جاهَدَ مَعَنا عَدُوَّنا فِي الحَياةِ ، ونَصَحَ لَنا فِي الوَفاةِ . (2)

.


1- .اُسد الغابة : ج 3 ص 371 الرقم 3153 ، الاستيعاب : ج 3 ص 105 الرقم 1662 ، الإصابة : ج 4 ص 187 الرقم 4936 .
2- .وقعة صفّين : ص 456 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 46 عن أبي بكر الكندي ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 385 نحوه .

ص: 369

59 . عبد اللّه بن كعب مرادى

59عبد اللّه بن كعب مرادىاو از ياران بزرگ امام على عليه السلام بود .

وقعة صِفّين_ به نقل از عبد الرحمان بن عبد اللّه _: عبد اللّه بن كعب در جنگ صِفّين، كشته شد و اَسوَد بن قيس، در واپسين دم زندگى او _ كه هنوز اندك رمقى داشت _ بر او گذشت و گفت : به خدا سوگند كه از پا درآمدن تو بر من بسى گران و ناگوار است . به خدا ، اگر پيش تر تو را مى ديدم ، يارى ات مى كردم و از تو با جان دفاع مى كردم ، و اگر آن كس را كه تو را از پا افكنده و به خاك و خونت درآميخته مى ديدم ، خوش داشتم از او دست برندارم تا يا من او را بكشم و يا او مرا به تو ملحق كند . سپس از اسب به زير آمد و كنارش نشست و گفت : خدا تو را بيامرزد _ اى عبد اللّه _ كه به خدا سوگند ، پيوسته همسايه از گزندت در امان بود و همواره به ياد خدا بودى . مرا اندرزى ده ، خدايت رحمت كناد! [ عبد اللّه ] گفت : تو را به تقواى الهى سفارش مى كنم و نيز به اين كه نيكخواه امير مؤمنان باشى و در كنار او با متجاوزان بجنگى تا حق ، چيره شود و يا به خداوند بپيوندى . از جانب من به امير مؤمنان ، سلام برسان و به او بگو : چندان در رزمگاه بجنگ كه صحنه نبرد را پشت سر نهى ؛ چرا كه فردا پيروز ميدان ، كسى است كه رزمگاه را پشت سر نهاده باشد . سپس چيزى نپاييد كه جان داد . اسوَد ، نزد على عليه السلام آمد و به او گزارش داد . على عليه السلام فرمود : «خدا رحمتش كند . در زندگى همراه ما با دشمنان ، جهاد كرد و به گاه وفات نيز برايمان خيرخواهى كرد » .

.

ص: 370

60عَبدُ اللّهِ بنُ هاشِمِ بنِ عُتبَةَ بنِ أبي وَقّاصنجل البطل العظيم في ساحة الوغى ، والعابد ذي القلب السليم في جيش أمير المؤمنين عليه السلام هاشم بن عتبة (1) . رفع الراية بعد أبيه (2) ، وألقى خطبة حماسيّة أمام جيش معاوية ، وصف فيها أباه ، وذكر منزلة الإمام الرفيعة ، وكشف عن حقيقة معاوية . ثمّ حمل على العدوّ (3) . اُخذ إلى معاوية أسيرا بعد شهادة أمير المؤمنين ، وتحدّث بشجاعة وثبات ، فردّ على ما نطق به عمرو بن العاص من كلمات بذيئة وأخزاه (4) . وهذا الحوار دليل على شهامته ، وقوّته ، وشجاعته العجيبة . أمضى مدّةً في سجن معاوية .

وقعة صفّين عن عمرو بن شمر :لَمَّا انقَضى أمرُ صِفّينَ ، وسَلَّمَ الأَمرَ الحَسَنُ عليه السلام إلى مُعاوِيَةَ ، ووَفَدَت عَلَيهِ الوُفودُ ، اُشخِصَ عَبدُ اللّهِ بنُ هاشِمٍ إلَيه أسيرا ، فَلَمّا اُدخِلَ عَلَيهِ مَثُلَ بَينَ يَدَيهِ وعِندَهُ عَمرُو بنُ العاصِ ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، هذَا المُختالُ ابنُ المِرقالِ ، فَدونَكَ الضَّبُّ المُضِبُّ ، المُغتَرُّ المُفتونُ ، فَإِنَّ العَصا مِنَ العُصَيَّةِ ، وإنَّما تَلِدُ الحَيَّةُ حَيَّةً ، وجَزاءُ السَّيِّئَةِ سَيِّئَةٌ مِثلُها . فَقالَ لَهُ ابنُ هاشِمٍ : ما أنَا بِأَوِّلِ رَجُلٍ خَذَلَهُ قَومُهُ ، وأدرَكَهُ يَومُهُ . فَقالَ مُعاوِيَةُ : تِلكَ ضَغائِنُ صِفّينَ وما جَنى عَلَيكَ أبوكَ ، فَقالَ عَمرٌو : أمكِنّي مِنهُ فَاُشخِبُ أوداجَهُ (5) عَلى أثباجِهِ (6) . فَقالَ لَهُ ابنُ هاشِمٍ : فَهَلّا كانَت هذِهِ الشَّجاعَةُ مِنكَ يَابنَ العاصِ أيّامَ صِفّينَ حينَ نَدعوكَ إلَى النِّزالِ ، وقَدِ ابتَلَّت أقدامُ الرِّجالِ مِن نَقيعِ الجِريالِ (7) ، وقَد تَضايَقَت بِكَ المسالِكُ ، وأشرَفتَ فيها عَلَى المَهالِكِ . وَايمُ اللّه لَولا مَكانُكَ مِنهُ لَنَشَبَت لَكَ مِنّي خافِيَةٌ أرميكَ مِن خِلالِها أحَدَّ مِن وَقعِ الأَشافي (8) ، فَإِنَّكَ لا تَزالُ تُكثِرُ في هَوَسِكَ ، وتَخِبطُ في دَهَشِكَ ، وتَنشِبُ في مَرَسِكَ ، تَخَبُّط العَشواءِ فِي اللَّيلةِ الحِندِسِ الظَّلماءِ . قالَ : فَأَعجَبَ مُعاوِيَةَ ما سَمِعَ مِن كلامِ ابنِ هاشِمٍ ، فَأَمَرَ بِهِ إلَى السِّجنِ وكَفَّ عَن قَتلِهِ . (9)

.


1- .ستأتي ترجمته في أواخر هذا القسم .
2- .وقعة صفّين : ص 356 ؛ تاريخ دمشق : ج 33 ص 345 ، الأخبار الطوال : ص 183 و 184 .
3- .وقعة صفّين : ص 356 .
4- .وقعة صفّين : ص 348 ؛ تاريخ دمشق : ج 33 ص 344 ، الفتوح : ج 3 ص 124 .
5- .الأوداج : هي ما أحاط بالعُنُق من العُروق الَّتي يقطعها الذابح ، واحدها وَدَجٌ بالتحريك (النهاية : ج 5 ص 165 «ودج») .
6- .الثَّبَج : الوَسَط ، وما بين الكاهل إلى الظهر ، أو ما بين الكتفين والكاهل (النهاية : ج 1 ص 206 «ثبج») .
7- .الجِريال : الحُمْرَة ، أو ما خلص من لونٍ أحمر وغيره (لسان العرب : ج 11 ص 108 و 109 «جرل») .
8- .الأشفى : المِثقَب ، المِخصَفُ للنعال (لسان العرب : ج 14 ص 438 «شفي») .
9- .وقعة صفّين : ص 348 وراجع تاريخ دمشق : ج 33 ص 343 _ 345 والفتوح : ج 3 ص 124 .

ص: 371

60 . عبد اللّه بن هاشم بن عُتبة بن ابى وقّاص

60عبد اللّه بن هاشم بن عُتبة بن ابى وقّاصعبد اللّه ، فرزند قهرمان سترگ صحنه نبرد و عابد پيراسته دلِ سپاه على عليه السلام هاشم بن عتبه (معروف به «هاشمِ مِرقال») است . (1) او پس از پدر ، پرچم نبرد را برافراشت و در مقابل سپاه معاويه ، خطبه اى شورانگيز در وصف پدر خويش ايراد كرد و جايگاه والاى على عليه السلام را تبيين نمود و چهره معاويه را برنمود و آن گاه بر دشمن، يورش برد . پس از شهادت امير مؤمنان ، او را به اسارت، نزد معاويه بردند . او با شكوه و استوار در برابر بدگويى هاى عمرو بن عاص، سخن گفت و وى را رسوا ساخت . اين گفتگو ، نشانى است از بُرنا دلى ، نيرومندى و شجاعت شگفت آن يار ارجمند على عليه السلام . او مدّتى را هم در زندان معاويه به سر برد .

وقعة صفّين_ به نقل از عمرو بن شَمِر _: چون ماجراى صِفّينْ پايان يافت و [ امام ]حسن عليه السلام كار [ خلافت ]را به معاويه وا نهاد و هيئت هاى نمايندگى نزد معاويه مى رفتند ، عبد اللّه بن هاشم را به اسارت ، نزد او گسيل داشتند . هنگامى كه بدان جا رسيد و او را برابر معاويه قرار دادند ، عمرو بن عاص كه حاضر بود ، گفت : اى امير مؤمنان! اين با نازْ رونده ، پسر آن تند رونده (مِرقال) است ، بفرماييد! دلى پُر كينه دارد و فريفته و فتنه زده است . [ بدان] كه چوبْ دستِ ستبر ، از شاخه كوچك پديد مى آيد و مار از مار زاده مى شود و سزاى بدى ، بدى اى همچون آن است . ابن هاشم به عمرو بن عاص گفت : من نخستين مردى نيستم كه قومش وى را وانهاده و روزگارش به سر آمده و اجلش در رسيده است . آن گاه معاويه گفت : اينها كينه هاى بازمانده از صِفّين و [ نتيجه] ستمى است كه پدرت بر تو روا داشته است . عمرو گفت : او را به من بسپار تا شاه رگ هايش را از سينه اش بيرون كشم . ابن هاشم به وى گفت : هى ، پسر عاص! اين دليرى ات ، در روزهاى صِفّين كجا بود كه تو را به هماوردى مى خوانديم ؟! آن گاه كه پاى مردان در باتلاقى از خون فرو مى رفت و راه ها بر تو تنگ شده بودند و به هلاكت ، نزديك گشته بودى؟! به خدا سوگند ، اگر [ اينك نيز] به معاويه نزديك نبودى ، پيكان تيز پَرى به سويت مى افكندم كه از درفش ، تيزتر و زخمش از زخم آن ، كارى تر بود ؛ زيرا كه تو همواره بر هوس خود مى افزايى و در سرگشتگى راه مى سپارى و به ريسمان گير كرده ات چسبيده اى ، همچون كورِ راه گم كرده در شب تيره و تار ! معاويه از سخنانى كه از ابن هاشم شنيد ، خوشش آمد و فرمان داد او را زندانى كنند ، و از كشتن وى خوددارى كرد .

.


1- .شرح حال هاشم بن عُتبه مِرقال ، پس از اين خواهد آمد .

ص: 372

61عَبدُ الرَّحمنِ بنُ حَسّانِ بنِ ثابِتٍتاريخ الطبري_ في بَيانِ تَسمِيَةِ الَّذين بُعِثَ بِهِم إلى مُعاوِيَةَ ومنهُم عَبدُ الرَّحمنِ بنُ حَسّانٍ ، وساقَ الحَديثَ إلى أن قالَ _: ثُمَّ أقبَلَ عَلى عَبدِ الرَّحمنِ العَنَّزِيِّ فَقالَ : إيهٍ يا أخا رَبيعَةَ ، ما قَولُكَ في عَلِيٍّ ؟ قالَ : دَعني ولا تَسأَلني فَإِنَّهُ خَيرٌ لَكَ . قالَ : وَاللّهِ لا أدَعُكَ حَتّى تُخبِرَني عَنهُ . قالَ : أشهَدُ أ نَّهُ كانَ مِنَ الذّاكِرينَ اللّهَ كَثيرا ، ومِنَ الآمِرينَ بِالحَقِّ ، وَالقائِمينَ بِالقِسطِ ، وَالعافينَ عَنِ النّاسِ . قالَ : فَما قَولُكَ في عُثمانَ ؟ قالَ : هُوَ أوَّلُ مَن فَتَحَ بابَ الظُّلمِ ، وأرتَجَ (1) أبوابَ الحَقِّ . قالَ : قَتَلتَ نفَسَكَ . قالَ : بَل إيّاكَ قَتَلتُ ولا رَبيعَةَ بِالوادي _ يَقولُ حينَ كَلَّمَ شِمرَ الخَثعَمِيَّ في كَريمِ بنِ عَفيفٍ الخَثعَمِيِّ ، ولَم يَكُن لَهُ أحَدٌ مِن قَومِهِ يُكَلِّمُهُ فيهِ _ فَبَعَثَ بِهِ مُعاوِيَةُ إلى زِيادٍ ، وكَتَبَ إلَيهِ : أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ هذا العَنزيَّ شَرُّ مَن بَعَثتَ ، فَعاقِبهُ عُقوبَتَهُ الَّتي هُوَ أهلُها ، وَاقتُلهُ شَرَّ قَتلَةٍ . فَلَمّا قُدِمَ بِهِ عَلى زِيادٌ بَعَثَ بِهِ زِيادٌ إلى قُسِّ النّاطِفِ (2) ، فَدُفِنَ بِهِ حَيّا . (3)

.


1- .الإرتاج : الإغلاق (النهاية : ج 2 ص 197 «رتج») .
2- .قُسُّ النّاطِف : موضع قرب الكوفة ، على شاطئ الفرات ، كانت عنده وقعة بين الفرس وبين المسلمين وذلك في خلافة عمر ، قتل فيه أبو عبيد بن مسعود الثقفي (تاج العروس : ج 8 ص 415 «نطف») .
3- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 276 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 498 ، تاريخ دمشق : ج 8 ص 26 ، الأغاني : ج 17 ص 156 .

ص: 373

61 . عبد الرحمان بن حَسّان بن ثابت

61عبد الرحمان بن حَسّان بن ثابتتاريخ الطبرى_ در بيان نام كسانى كه [ همراه حُجْر بن عَدى] به سوى معاويه فرستاده شدند و عبد الرحمان بن حسّان نيز در ميان آنان بود _: ... سپس معاويه به عبد الرحمان بن حَسّان بن ثابت عَنَزى رو كرد و گفت : بسيار خوب ، اى برادر ربيعى! درباره على چه مى گويى؟ گفت : مرا وا بنه و از من مپرس كه برايت بهتر است . گفت : به خدا سوگند ، تو را وا نمى نهم تا مرا از او خبر دهى . گفت : گواهى مى دهم كه او از كسانى بود كه خدا را بسيار ياد مى كنند و از آنان كه به حق فرمان مى دهند و به عدالت برمى خيزند و از [ خطاى] مردم در مى گذرند . معاويه گفت : درباره عثمان ، چه مى گويى؟ گفت : او نخستين كسى بود كه درِ ستم را گشود و دروازه هاى حق را بست . معاويه گفت : خود را به كشتن دادى . گفت : بلكه تو را كشتم . و چون هيچ كس از ربيعه (قبيله عبد الرحمانْ) حضور نداشت تا او را شفاعت كند _ در حالى كه شمر خَثْعَمى از كريم بن عفيف خثعمى (يار عبد الرحمان) شفاعت كرد _ ، معاويه او را به سوى زياد فرستاد و به او نوشت : امّا بعد ؛ در ميان كسانى كه فرستادى ، اين عَنَزى بدترين شخص بود . پس او را به گونه اى كيفر ده كه شايسته اش باشد و به بدترين وجه ، او را بكش . چون او را نزد زياد آوردند ، زياد ، او را به «قُسِّ ناطف» (1) فرستاد و در آن جا زنده به گور شد .

.


1- .قُسُّ الناطف ، منطقه اى در ساحل فرات و نزديك كوفه است . در آن جا ميان مسلمانان و ايرانيان در زمان خلافت عمر ، درگيرى شد و ابو عبيد بن مسعود ثقفى در آن درگيرى به قتل رسيد (تاج العروس : ج 8 ص 415) .

ص: 374

62عَبدُ الرَّحمنِ بنُ كَلَدَةَوقعة صفّين عن عبد الرحمن بن حاطب :خَرَجتُ ألتَمِسُ أخي فِي القَتلى بَصِفّينَ ؛ سُوَيدا ، فَإِذا بِرَجُلٍ قَد أخَذَ بِثَوبي ، صَريعٍ فِي القَتلى ، فَالتَفَتُّ فَإِذا بِعَبدِ الرَّحمنِ بنِ كَلَدَةَ ، فَقُلتُ : إنّا للّهِِ وإنّا إلَيهِ راجِعونَ ، هَل لَكَ فِي الماءِ ؟ قالَ : لا حاجَةَ لي فِي الماءِ قَد اُنفِذَ فيَّ السِّلاحُ وخَرَّقَني ، ولَستُ أقدِرُ عَلَى الشُّربِ ، هَل أنتَ مُبلِغٌ عَنّي أميرَ المُؤمِنينَ رِسالَةً فَاُرسِلُكَ بِها ؟ قُلتُ : نَعمَ . قالَ : فَإِذا رَأَيتَهُ فَاقرَأ عَلَيهِ مِنّي السَّلامَ ، وقُل : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، اِحمِل جَرحاكَ إلى عَسكَرِكَ ، حَتّى تَجعَلَهُم مِن وَراءِ القَتلى ، فَإِنَّ الغَلَبَةَ لِمَن فَعَلَ ذلِكَ . ثُمَّ لَم أبرَح حَتّى ماتَ ، فَخَرَجتُ حَتّى أتَيتُ عَلِيّا فَدَخَلتُ عَلَيهِ فَقُلتُ : إنَّ عَبدَ الرَّحمنِ بنَ كَلَدَةَ يَقرَأُ عَلَيكَ السَّلامَ . قالَ : وعَلَيهِ ، أينَ هُوَ ؟ قُلتُ : قَد وَاللّهِ يا أميرَ المُؤمِنينَ أنفَذَهُ السِّلاحُ وخَرَّقَهُ فَلَم أبرَح حَتّى تُوُفِّيَ ، فَاستَرجَعَ . قُلتُ : قَد أرسَلَني إلَيكَ بِرِسالَةٍ . قالَ : وما هِيَ ؟ قُلتُ : قالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، اِحمِل جَرحاكَ إلى عَسكَرِكَ ، حَتّى تَجعَلَهُم مِن وَراءِ القَتلى ، فَإِنَّ الغَلَبَةَ لِمَن فَعَلَ ذلِكَ . قالَ : صَدَقَ وَالَّذي نَفسي بِيَدِهِ . فَنادى مُنادِي العَسكَرِ : أنِ احمِلوا جَرحاكُم إلى عَسكَرِكمُ ، فَفَعَلوا ذلِكَ . (1)

.


1- .وقعة صفّين : ص 394 .

ص: 375

62 . عبد الرحمان بن كَلَدَه

62عبد الرحمان بن كَلَدَهوقعة صِفّين_ به نقل از عبد الرحمان بن حاطب _: در ميان كشتگان صِفّين به دنبال برادرم سُوَيد بودم . ناگهان مردى كه در ميان كشتگان افتاده بود ، لباسم را گرفت . چون رويم را برگرداندم ، ديدم عبد الرحمان بن كَلَدَه است . گفتم : إنّا للّه و إنّا إليه راجعون! آيا آب مى خواهى؟ گفت : مرا نيازى به آب نيست كه سلاح در پيكرم فرو رفته و دل و روده ام را دريده است و نمى توانم آب بنوشم ؛ امّا آيا تو پيامى را از جانب من به امير مؤمنان مى رسانى تا تو را با پيام بفرستم ؟ گفتم : آرى . گفت : چون او را ديدى ، از من به او سلام برسان و بگو : «اى امير مؤمنان! مجروحانت را به لشكرگاهت ببر تا آنان را پشتِ كشتگان قرار دهى ، كه پيروزى با كسى است كه چنين كند» . سپس راه نيفتاده بودم كه جان سپرد . من برخاستم و نزد على عليه السلام آمدم و بر او وارد شدم و گفتم عبد الرحمان بن كلده به تو سلام مى رساند . فرمود : «و سلام بر او . اينك وى كجاست؟» . گفتم : اى امير مؤمنان! به خدا سوگند كه سلاح در پيكرش نشست و سينه اش را شكافت و من راه نيفتاده بودم كه بمُرد . امير مؤمنان گفت : «إنّا للّه و إنّا إليه راجعون!» . گفتم : وى پيامى به وسيله من برايت فرستاده است . فرمود : «آن پيام چيست؟» . گفتم كه گفت : اى امير مؤمنان! مجروحانت را به لشكرگاهت ببر تا آنان را پشت كشتگان قرار دهى كه پيروزى با كسى است كه چنين كند . فرمود : «سوگند به آن كه جانم به دست اوست ، راست گفته است» . آن گاه ، منادىِ لشكر ، ندا برآورد : «مجروحانتان را به لشكرگاهتان ببريد» و آنان چنان كردند .

.

ص: 376

63عُبَيدُ اللّهِ بنُ أبي رافِعٍأحد الوجوه المتأ لّقة في تاريخ التشيّع ، ومن السبّاقين إلى التأليف وتدوين العلوم . وكان كاتب أمير المؤمنين عليه السلام (1) ، ومن خاصّته . وشهد معه الجمل (2) ، وصفّين (3) ، والنّهروان (4) . عدّه مؤلّفو التراجم والرجاليّون من روّاد التأليف في الثقافة الإسلاميّة ، وذكروا بعض كتبه . منها : كتاب «قضايا أمير المؤمنين» ، و «تسمية من شهد مع أمير المؤمنين عليه السلام الجمل وصفّين والنّهروان من الصحابة رضي اللّه عنهم» (5) . وهذا الكتاب مَعْلَم على نباهة عبيد اللّه ووعيه للوقائع ، ويدلّ على اهتمامه بضبط الحوادث . وكان أخوه _ عليّ بن أبي رافع _ كاتبا للإمام عليه السلام أيضا . (6)

.


1- .رجال الطوسي : ص 71 الرقم 654 ، الاختصاص : ص 4 ؛ الطبقات الكبرى : ج 4 ص 74 ، تهذيب الكمال : ج 19 ص 34 الرقم 3632 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 151 ، تاريخ الطبري : ج 3 ص 170 ، تاريخ بغداد : ج 10 ص 304 ح 5453 .
2- .الجمل : ص 395 و ص 399 .
3- .وقعة صفّين : ص 471 .
4- .تاريخ بغداد : ج 10 ص 304 الرقم 5453 .
5- .الفهرست للطوسي : ص 174 الرقم 467 ، والجدير بالذكر أنّ الاُستاذ محمّد رضا الحسيني الجلالي قام بتصحيح كتاب «تسمية من شهد ...» راجع : مجلّة «حوزة» العدد : 38 ومجلّة «تراثنا» العدد : 15 .
6- .رجال النّجاشي : ج 1 ص 62 و ص 65 ، رجال ابن داوود : ص 236 الرقم 991 .

ص: 377

63 . عبيد اللّه بن ابى رافع

63عبيد اللّه بن ابى رافععبيد اللّه از چهره هاى درخشان تاريخ تشيّع ، از پيشتازان در تأليف و تدوين دانش ، كاتب على عليه السلام و از ياران خاصّ آن بزرگوار است . او در جنگ هاى جمل ، صِفّين و نهروان ، شركت داشت . شرح حال نگاران و رجاليان ، او را از آغازگران تأليف در فرهنگ اسلامى دانسته و از برخى آثار او ياد كرده اند ، از جمله كتاب هاى : قضايا أميرالمؤمنين و تسمية من شهد مع أمير المؤمنين عليه السلام الجمل و صفّين و النهروان من الصحابة رضى اللّه عنهم . (1) كتاب اخير ، نشان هوشمندى عبيد اللّه و درك استوار وى از وقايع و بيان كننده توجّه وى به ثبت و ضبط حوادث است . برادر او (على بن ابى رافع) نيز كاتب امام على عليه السلام بوده است .

.


1- .گفتنى است كه استاد محمّد رضا حسينى جلالى ، اين كتاب ابن ابى رافع را بازسازى و منتشر كرده است (ر . ك : حوزه ، ش 38 ، تراثنا ، ش 15) .

ص: 378

64عُبَيدُ اللّهِ بنُ عَبّاسٍعبيد اللّه بن عبّاس بن عبد المطّلب القرشي الهاشمي أخو عبد اللّه بن عبّاس ، ابن عمّ النّبيّ صلى الله عليه و آله والإمام أمير المؤمنين عليه السلام . وُلِدَ على عهد النّبيّ صلى الله عليه و آله (1) . قيل : إنّه سمع الحديث عن رسول اللّه صلى الله عليه و آله في صغره ، وحَفِظَه ، وحدّث به ، وكان مشهورا بالسخاء (2) . ولّاه الإمام عليه السلام على اليمن (3) . وفرّ بعد غارة بُسر بن أرطاة عليها (4) ، وعثر بُسر على طفلَيه الصغيرين فذبحهما (5) . وعاد عبيد اللّه إليها بعد أن غادرها بُسر (6) . جعله الإمام الحسن عليه السلام على مقدّمة الجيش الَّذي أنفذه إلى معاوية ، ولكنّه خان ، وانخدع بمال معاوية ، ومن ثمّ التحق به (7) . وتوفّي بالمدينة في أيام معاوية ويقال : إنّه كفّ بصره . (8)

.


1- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 513 الرقم 121 .
2- .ذخائر العقبى : ص 394 ؛ الدرجات الرفيعة : ص 144 .
3- .أنساب الأشراف : ج 4 ص 79 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 92 و ص 155 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 151 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 179 ، الغارات : ج 2 ص 621 .
4- .الغارات : ج 2 ص 621 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 139 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 513 الرقم 121 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 520 الرقم 3470 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 151 .
5- .الغارات : ج 2 ص 621 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 140 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 513 الرقم 121 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 520 الرقم 3470 .
6- .اُسد الغابة : ج 3 ص 520 الرقم 3470 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 151 .
7- .رجال الكشّي : ج 1 ص 330 الرقم 179 ؛ مقاتل الطالبيّين : ص 73 .
8- .أنساب الأشراف : ج 4 ص 79 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 514 الرقم 121 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 171 .

ص: 379

64 . عبيد اللّه بن عبّاس

64عبيد اللّه بن عبّاسعبيد اللّه ، برادر عبد اللّه بن عبّاس ، پسر عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام است كه در زمان پيامبر خدا به دنيا آمده است . گفته مى شود كه او در خُردسالى از پيامبر خدا حديث شنيده و آن را حفظ كرده و گزارش كرده است . او به سخاوت ، شُهره بود . على عليه السلام او را به حكومت يمن برگماشت . عبيد اللّه در يورش بُسْر بن اَرطات به يمن ، فرار كرد و بُسر به دو كودك خُردسال او دست يافت و آن دو را بكشت . عبيد اللّه ، پس از آن كه بُسرْ يمن را ترك كرد ، بدان ديار بازگشت . امام حسن عليه السلام در سپاهى كه به سوى معاويه گسيل داشت ، او را به فرماندهى طلايه لشكر گماشت ؛ امّا او خيانت كرد و با تطميع معاويه فريفته شد و به وى پيوست . عبيد اللّه به روزگار حاكميت ظالمانه معاويه ، در مدينه درگذشت . وگفته اند كه نابينا شده بود .

.

ص: 380

الغارات عن أبي روق :كانَ الَّذي هاجَ مُعاوِيَةَ عَلى تَسريحِ بُسرِ بنِ أبي أرطاةَ إلَى الحِجازِ وَاليَمَنِ ، أنَّ قَوما بِصَنعاءَ كانوا مِن شيعَةِ عُثمانَ يُعَظِّمونَ قَتلَهُ لَم يَكُن لَهُم نِظامٌ ولا رَأسٌ ، فَبايَعوا لِعَلِيّ عليه السلام عَلى ما في أنفُسِهِم ، وعامِلُ عَلِيٍّ عليه السلام يَومَئِذٍ عَلى صَنعاءَ عُبيدُ اللّهِ بنُ العَبّاسِ ، وعامِلُهُ عَلَى الجَنَد (1) سَعيدُ بنُ نِمرانَ ، فَلَمَّا اختَلَفَ النّاسُ عَلى عَلِيٍّ عليه السلام بِالعِراقِ ، وقُتِلَ مُحَمَّدُ بن أبي بَكرٍ بِمِصرَ ، وكَثُرَت غاراتُ أهلِ الشّامِ تَكَلَّموا ، ودَعَوا إلَى الطَّلَبِ بِدَمِ عُثمانَ ، ومَنعَوُا الصَّدَقاتِ وأظهَرُوا الخِلافَ ، فَبَلَغَ ذلِكَ عُبَيدَ اللّهِ بنَ العَبّاسِ فَأَرسَلَ إلى ناسٍ مِن وُجوهِهِم فَقالَ : ما هذَا الَّذي بَلَغَني عَنكُم ؟ قالوا : إنّا لَم نَزَل ننكِرُ قَتلَ عُثمانَ ونَرى مُجاهَدَةَ مَن سَعى عَلَيهِ ، فَحَبَسَهُم ، فَكَتَبوا إلى من بِالجَنَدِ مِن أصحابِهِم فَثاروا بِسَعيدِ بنِ نِمرانَ فَأَخرَجوهُ مِنَ الجَنَدِ وأظهروا أمرَهُم ، وخَرَجَ إلَيهِم مَن كانَ بِصَنعاءَ ، وَانضَمَّ إلَيهِم كُلُّ مَن كانَ عَلى رَأيِهِم ، ولَحِقَ بِهِم قَومٌ لَم يَكونوا عَلى رَأيِهِم إرادَةَ أن يَمنَعُوا الصَّدَقَةَ . فَذُكِرَ مِن حَديثِ أبي رَوقٍ قالَ : وَالتَقى عُبَيدُ اللّهِ وسَعيدُ بنُ نِمرانَ ومَعَهُما شيعَةُ عَلِيٍّ ، فَقالَ ابنُ عَبّاسٍ لِابنِ نِمرانَ : وَاللّهِ لَقَدِ اجتَمَعَ هؤُلاءِ وإنَّهُم لَنا لَمُقارِبونَ ، ولَئِن قاتَلناهُم لا نَعلَمُ عَلى مَن تَكونُ الدّائِرَةُ ، فَهَلُمَّ فَلنَكتُب إلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام بِخَبَرِهِم وعَدَدِهِم وبِمَنزِلِهِمُ الَّذي هُم بِهِ ، فَكَتَبا إلى عَلِيٍّ عليه السلام : أمّا بَعدُ ، فَإنّا نُخبِر أميرَ المُؤمِنينَ أنَّ شيعَةَ عُثمانَ وَثَبوا بِنا وأظهَروا أنَّ مُعاوِيَةَ قَد شَيَّدَ أمرَهُ ، وَاتَّسَقَ لَهُ أكَثرُ النّاسِ ، وإنّا سِرنا إلَيهِم بِشيعَةِ أميرِ المُؤمِنينَ ومَن كانَ عَلى طاعَتِهِ ، وإنَّ ذلِكَ أحمَشَهُم وألَّبَهُم ، فَتَعَبَّوا لَنا وتَداعَوا عَلَينا مِن كُلِّ أوبٍ ، ونَصَرَهُم عَلَينا مَن لَم يَكُن لَهُ رَأيٌ فيهِم مِمَّن سَعى إلَينا إرادَةَ أن يَمنَعَ حَقَّ اللّهِ المَفروضَ عَلَيهِ ، وقَد كانوا لا يَمنَعونَ حَقّا عَلَيهِم ولا يُؤخَذُ مِنهُم إلّا الحَقُّ ، فَاستَحوَذَ عَلَيهِمُ الشَّيطانُ ، فَنَحنُ في خَيرٍ ، وهُم مِنكَ في قَفزَةٍ ، ولَيسَ يَمنَعُنا مِن مُناجَزَتِهِم إلّا انتِظارُ الأَمرِ مِن مَولانا أميرِ المُؤمِنينَ أدامَ اللّهُ عِزَّهُ وأيَّدَهُ وقَضى بِالأَقدارِ الصّالِحَةِ في جَميعِ اُمورِهِ ، وَالسَّلامُ . فَلَمّا وَصَلَ كِتابُهُما ساءَ عَلِيّا عليه السلام وأغضَبَهُ ، فَكَتَبَ إلَيهِما : مِن عَبدِ اللّهِ عَلِيٍّ أميرِ المُؤمِنينَ إلى عُبَيدِ اللّهِ بنِ العبّاسِ وسَعيدِ بنِ نِمرانَ ، سَلامٌ عَلَيكُما ، فإِنّي أحمَدُ إلَيكُمَا اللّهَ الَّذي لا إلهَ إلّا هُوَ ، أمّا بَعدُ ، فَإِنَّهُ أتاني كِتابُكُما تَذكُرانِ فيهِ خروجَ هذِهِ الخارِجَةِ وتُعَظِّمانِ مِن شَأنِها صَغيرا ، وتُكَثِّرانِ مِن عَدَدِها قَليلاً ، وقَد عَلِمتُ أنَّ نَخَبَ أفئِدَتِكُما وصِغَرَ أنفُسِكُما وشَتاتَ رَأيِكُما وسوءَ تَدبيرِكُما هُوَ الَّذي أفسَدَ عَلَيكُما مَن لَم يَكُن عَنكُما نائِما ، وجَرَّأَ عَلَيكُما مَن كانَ عَن لِقائِكُما جَبانا ، فَإِذا قَدِمَ رَسولي عَلَيكُما فَامضِيا إلَى القَومِ حَتّى تَقُرءا عَلَيهِم كِتابي إلَيهِم ، وتَدعُواهُم إلى حَظِّهِم وتَقوى رَبِّهِم ، فَإِن أجابوا حَمِدنَا اللّهَ وَقبِلنا مِنهُم، وإن حارَبُوا استَعَنّا عَلَيهِم بِاللّهِ وَنَبذناهُم عَلى سَواءٍ : «إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ الْخَآئِنِينَ» (2) ، وَالسَّلامُ عَلَيكُما . (3)

.


1- .الجَنَد : مدينة شمالي تعز ، وهي عن صنعاء ثمانية وأربعون فرسخاً ، وهو بلد جليل ، به مسجد جامع لمعاذ بن جبل ، وغالب أهلها شيعة (تقويم البلدان : ص 91) .
2- .الأنفال : 58 .
3- .الغارات : ج 2 ص 592 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 3 .

ص: 381

الغارات_ به نقل از ابو رَوق _: آنچه معاويه را برانگيخت تا بُسربن ابى ارطات را به حجاز و يمنْ روانه كند ، اين بود كه گروهى از پيروان عثمان در صَنعا بودند كه كشته شدن عثمان بر آنها گران آمده بود ؛ امّا نظام و فرماندهى نداشتند . اينان با آن كه در دلشان كينه هايى داشتند ، امّا با على عليه السلام بيعت كردند و كارگزار على عليه السلام در آن وقت ، در صنعا ، عبيد اللّه بن عبّاس بود و كارگزارش در جَنَد ، (1) سعيد بن نمران . هنگامى كه اختلاف مردم عراق درباره على عليه السلام زياد شد و محمّد بن ابى بكر در مصر كشته و غارت هاى شاميان فراوان شد ، صداى اين گروه [ نيز در صنعا] بلند شد و مدّعى خونخواهى عثمان شده ، زكات را نپرداختند و مخالفت خود را آشكار كردند . خبر اين ماجرا به عبيد اللّه بن عبّاس رسيد . به دنبال برخى از سرشناسان آنان فرستاد و گفت : اين خبر ، چيست كه به من رسيده است؟ گفتند : ما پيوسته قتل عثمان را زشت مى شمرديم و نظرمان ، جنگ با كسانى است كه عليه او تلاش كردند . عبيد اللّه ، آنان را زندانى كرد . آنان به ياران خود در جَنَد ، نامه نوشتند و آنان بر سعيد بن نمران شوريدند و او را از جَنَد ، بيرون كرده ، كار خود را آشكار كردند و كسانى كه در صنعا بودند ، به سوى آنان رفتند و هركس كه نظر آنان را داشت ، به آنها پيوست و افراد ديگرى نيز _ با آن كه هم عقيده آنان نبودند _ ، به طمع نپرداختن زكات ، به آنها پيوستند . و عبيد اللّه و سعيد بن نمران با يكديگر ديدار كردند و پيروان على عليه السلام هم با آن دو بودند . عبيد اللّه به ابن نمران گفت : به خدا سوگند ، اين گروه ، گِرد آمده اند و در نزديكى ما هستند و اگر با آنان بجنگيم ، نمى دانيم كه چه كسى شكست مى خورد . پس بيا نامه اى به امير مؤمنان بنويسيم و او را از آنان و تعداد و جايگاهشان با خبر كنيم . پس به على عليه السلام نوشتند : امّا بعد ؛ ما به امير مؤمنان خبر مى دهيم كه پيروان عثمان بر ما شوريده و اظهار داشته اند كه معاويه كار خود را استوار كرده و بيشتر مردم به سوى او جذب شده اند . ما همراه پيروان امير مؤمنان و هركس كه سر در اطاعت او دارد ، به سوى آنان حركت كرديم و اين كار ، آنان را گرد آورده و برانگيخته است و خود را براى حمله به ما آماده كرده اند و از هر سو نيروها را بر ضدّ ما فرا خوانده اند و برخى از كسانى كه هم عقيده آنان نيستند نيز براى سركوب ما ، ياور آنان گشته اند ؛ كسانى كه خواهان ندادن حقّ الهى و نپرداختن زكات واجبشان هستند ، در حالى كه پيش تر ، حق [ و ماليات] خود را پرداخت مى كردند و جز به مقدار حق و واجب هم از آنان گرفته نمى شد ؛ امّا اينك شيطان بر آنها مسلّط شده است . ما به سلامتيم و آنان از تو بُريده اند و چيزى ما را از پيكار با آنان باز نمى دارد ، جز انتظار فرمان مولايمان امير مؤمنان ، كه خداوند عزّتش را پايدار ، و او را مؤيّد بدارد و همه كارهايش را با تقدير شايسته رقم بزند . والسلام! چون نامه آن دو رسيد ، على عليه السلام را ناراحت و خشمناك ساخت و به آن دو نوشت : «از بنده خدا ، امير مؤمنان ، به عبيد اللّه بن عبّاس و سعيد بن نمران . سلام بر شما دو تن! من نيز نزد شما خدايى را مى ستايم كه جز او خدايى نيست . امّا بعد ؛ نامه شما به من رسيد . شورش اين [ گروه ]شورشى را ياد كرده ايد و اين موضوع كم اهميّت را بزرگ شمرده و اندك افراد آن را فراوان پنداشته ايد . من مى دانم كه فقط بُزدلىِ شما و حقارت روحى و پراكندگى رأى و بى تدبيرى تان رويارويى است كه كسى را كه از شما غافل نبوده ، بر شما شورانده و آنان را كه از رويارويى با شما مى ترسيدند،بر شما جرئت بخشيده است. پس چون فرستاده ام بر شما درآمد ، به سوى آن گروه برويد تا نامه ام را به آنان برايشان بخوانيد و آنها را به پرداخت سهمشان و پروا از پروردگارشان فرا بخوانيد . پس اگر پاسخ مثبت دادند ، خدا را سپاس مى گزاريم و از آنان مى پذيريم ، و اگر جنگ را برگزيدند، از خداوند، عليه آنان يارى مى جوييم و همسان [با پيمان شكنى شان ، عهدِ ]آنان را به پشت مى اندازيم . «خداوند ، خائنان را دوست ندارد» . و سلام بر شما دو تن!» .

.


1- .جَنَد ، در شمال «تعز» است و از صنعا ، 48 فرسنگ فاصله دارد (تقويم البلدان : ص 91) .

ص: 382

. .

ص: 383

. .

ص: 384

الغارات عن أبي الودّاك :كُنتُ عِندَ عَلِيّ عليه السلام حينَ قَدِمَ عَلَيهِ سَعيدُ بنُ نِمرانَ الكوفَةَ فَعَتَبَ عَلَيهِ وعَلى عُبَيدِ اللّهِ أن لا يَكونا قاتَلا بُسرا ، فَقالَ سَعيدٌ : وَاللّهِ قاتَلتُ ، ولكِنَّ ابنَ عَبّاسٍ خَذَلَني وأبى أن يُقاتِلَ ، ولَقَد خَلوَتُ بِهِ حينَ دَنا مِنّا بُسرٌ ، فَقُلتُ : إنَّ ابنَ عَمِّكَ لا يَرضى مِنّي ولا مِنكَ إلّا بِالجِدِّ في قِتالِهِم ، وما نُعذَرُ ، قالَ : لا وَاللّهِ ، ما لَنا بِهِم طاقَةٌ ولا يَدانِ . فَقُمتُ فِي النّاسِ ، وحَمِدتُ اللّهَ وأثنَيتُ عَلَيهِ ثُمَّ قُلتُ : يا أهلَ اليَمَنِ ، مَن كانَ في طاعَتِنا وعَلى بَيعَةِ أميرِ المُؤمِنينَ فَإِليَّ إلَيَّ . فَأَجابَني مِنهُم عِصابَةٌ فاستَقدَمتُ بِهِم فَقاتَلتُ قِتالاً ضَعيفا وتَفَرَّقَ النّاسُ عَنّي ، وَانصَرَفتُ ووَجَّهتُ إلى صاحِبي فَحَذَّرتُهُ مَوجِدَةَ (1) صاحِبِهِ عَلَيهِ ، وأمَرتُهُ أن يَتَمَسَّكَ بِالحِصنِ ويَبعَثَ إلى صاحِبِنا ويَسأَلَهُ المَدَدَ ، فَإِنَّهُ أجمَلُ بِنا وأعذَرُ لَنا ، فقال : لا طاقَةَ لَنا بِمَن جاءَنا ، وأخافُ تِلكَ . (2)

رجال الكشّي :كانَ الحَسَنُ عليه السلام جَعَلَ ابنَ عَمِّهِ عُبَيدَ اللّهِ بنَ العَبّاسِ عَلى مُقَدِّمَتِهِ ، فَبَعَثَ إلَيهِ مُعاوِيَةُ بِمِئَةِ ألفِ دِرهَمٍ ، فَمَرَّ بِالرّايَةِ ولَحِقَ بِمُعاوِيَةَ وَبقِيَ العَسكَرُ بِلا قائِدٍ ولا رَئيسٍ . (3)

راجع : ج 7 ص 162 (غارة بسر بن أرطاة) .

.


1- .وَجَدَ عليه يَجدُ مَوجِدَةً : غضب (لسان العرب : ج 3 ص 446 «وجد») .
2- .الغارات : ج 2 ص 619 ؛ شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 15 وفيه إلى «وانصرفت» .
3- .رجال الكشّي : ج 1 ص 330 الرقم 179 .

ص: 385

الغارات_ به نقل از ابو وَدّاك _: هنگامى كه سعيد بن نمران در كوفه بر على عليه السلام درآمد ، من نزد او بودم . [ على عليه السلام ] او و عبيد اللّه را سرزنش كرد كه چرا با بُسْر نجنگيده اند . سعيد گفت : به خدا سوگند ، من جنگيدم ؛ امّا [ عبيد اللّه ] ابن عبّاسْ مرا تنها گذارد و از جنگيدن ، خوددارى كرد و هنگامى كه بُسر به ما نزديك شد ، با عبيد اللّه ، خلوت كردم و گفتم : بى گمان ، پسرعمويت ، جز با سخت كوشىِ تو و من در پيكار با آنان ، از ما راضى نمى شود و هيچ عذرى نداريم . امّا او گفت : نه ، به خدا سوگند ، ما تاب رويارويى با آنان و دستى براى جنگيدن نداريم . پس از آن ، من در ميان مردم برخاستم و پس از حمد و ثناى الهى گفتم : اى مردم يمن! هركس سر در اطاعت ما دارد و در بيعت امير مؤمنان است ، به سوى من بيايد . پس گروهى از آنان اجابت كردند و با آنان پيش رفتم و جنگ ضعيفى با آنها (طرفداران بُسر) كردم و مردم از گِردم پراكنده شدند و بازگشتم و به سوى يارم (عبيد اللّه ابن عبّاس) آمدم و درباره خشم سروَرش بر او ، به وى هشدار دادم و پيشنهاد كردم كه در قلعه پناه گيرد و به سوى سرورمان بفرستد و از او كمك بخواهد كه اين كار براى ما بهتر و در پذيراندنِ عذرمان ، سودمندتر است ؛ امّا او گفت : «ما تاب ايستادگى در برابر كسانى كه آمده اند را نداريم» و آن [گروه] را ترساند .

رجال الكشّى :[ امام] حسن عليه السلام ، پسر عمويش ، عبيد اللّه بن عبّاس را فرمانده طلايه سپاه خود كرد ؛ امّا عبيد اللّه ، چون معاويه صدهزار درهم برايش فرستاد ، پرچم را گذاشت و به او پيوست و سپاه ، بدون سركرده و فرمانده ماند .

ر .ك : ج 7 ص 163 (غارت بُسر بن اَرطات) .

.

ص: 386

65عُبَيدَةٌ السَّلمانِيُّهو عبيدة بن عمرو ، وقيل : ابن قيس ، السلماني ، وسلمان بطن من مراد يكنى أبا مسلم . أحد العلماء والفقهاء ، ومن تلامذة عبد اللّه بن مسعود . ذكر البلاذري أ نّه كان عامل عليٍّ عليه السلام على منطقة الفرات (1) . أسلم عبيدة قبل وفاة النّبيّ صلى الله عليه و آله بعامين (2) . كان يسكن اليمن ، وهاجر إلى الكوفة في عهد عمر (3) . روى عن عليّ عليه السلام وابن مسعود وعمر (4) . لم يدخل في عسكر الإمام عليه السلام يوم صفّين ، وأقام له عسكرا مستقلّاً مع جماعة من القرّاء (5) ، بعد محاورته للإمام عليه السلام . ولم يشترك في الحرب . وتحدّث هو ومرافقوه مع الإمام عليه السلام ومعاوية مرارا كوسطاء في موضوع الحرب (6) . عدّه علماء الشيعة من أصحاب الإمام (7) ، ومن شرطة الخميس (8) . مات سنة 72ه . (9)

.


1- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 402 .
2- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 93 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 5 ص 482 الرقم 214 ، الإصابة : ج 5 ص 92 الرقم 6421 ، الاستيعاب : ج 3 ص 143 الرقم 1773 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 546 الرقم 3532 ، سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 40 الرقم 9 .
3- .الإصابة : ج 5 ص 92 الرقم 6421 وراجع الطبقات الكبرى : ج 6 ص 93 .
4- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 93 ، اُسد الغابة : ج 3 ص 546 الرقم 3532 ، سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 40 الرقم 9 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 5 ص 482 الرقم 214 ، الاستيعاب : ج 3 ص 143 الرقم 1773 وليس فيهما «عمر» .
5- .وقعة صفّين : ص 115 .
6- .وقعة صفّين : ص 188 .
7- .رجال الطوسي : ص 71 الرقم 652 .
8- .رجال البرقي : ص 4 ، الاختصاص : ص 3 .
9- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 95 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 5 ص 483 الرقم 214 ، سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 44 الرقم 9 .

ص: 387

65 . عبيده سلمانى

65عبيده سلمانىابو مسلم عبيده ، پسر عمرو (و يا به گفته اى : پسر قيس) از طايفه سلمان (تيره اى از قبيله مراد) ، يكى از عالمان و فقيهان ، و از شاگردان عبد اللّه بن مسعود بوده است . بَلاذُرى آورده است كه او كارگزار على عليه السلام در منطقه فُرات بوده است . عبيده ، دو سال قبل از رحلت پيامبر خدا اسلام آورد . او ساكن يمن بود و در زمان عمر به كوفه مهاجرت كرد . او از على عليه السلام و ابن مسعود و عمر ، حديث نقل كرده است . در جنگ صِفّين ، او به همراه گروهى از قاريان ، در پى گفتگويى كه با على عليه السلام داشتند ، از ورود به اردوگاه امام على عليه السلام خوددارى نمودند و براى خود ، اردوگاه جداگانه اى برپا كردند . وى در نبرد ، شركت نكرد و همراه با همراهانش بارها به گونه ميانجيگرى با معاويه و على عليه السلام سخن گفت . علماى شيعه او را از ياران على عليه السلام شمرده و در شمار «شُرطةُ الخَميس (نيروهاى ويژه)» از او ياد كرده اند . وى در سال 72 هجرى درگذشت .

.

ص: 388

أنساب الأشراف :وَلّى عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام عُبَيَدَةَ السَّلمانِيَّ _ مِن مُرادٍ _ الفُراتَ . (1)

66عُثمانُ بنُ حُنَيفعثمان بن حنيف بن واهب الأنصاري الأوسي أخو سهل بن حنيف ، من صحابة النّبيّ صلى الله عليه و آله وأحد الأنصار (2) . شهد اُحدا وما تلاها من غزوات (3) . وكان أحد الاثني عشر الذين اعترضوا على تغيير الخلافة بعد وفاة النّبيّ صلى الله عليه و آله (4) . وتولّى مساحة الأرض (5) ، وتعيين الخراج (6) في أيّام عمر . وليَ البصرة في خلافة الإمام عليّ عليه السلام . عندما وصل أصحاب الجمل إلى البصرة قاتلهم في البداية ، وحين أعلنت الهدنة بينهما ، هجموا عليه ليلاً ، وقتلوا حرّاس دار الإمارة وظفروا به ، وعذّبوه ، ونَتَفوا شعر لحيته (7) . وتعدّ رسالة الإمام عليه السلام إليه حين دُعيَ إلى وليمة (8) في البصرة من الوثائق الدالّة على عظمة الحكومة العلويّة ، وضرورة اجتناب الولاة والمسؤولين الترف والرفاهيّة ومعاشرة الأثرياء والمفسدين . توفّي عثمان أيّام حكومة معاوية . 9

.


1- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 402 .
2- .سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 320 الرقم 61 ، الاستيعاب : ج 3 ص 151 الرقم 1788 .
3- .اُسد الغابة : ج 3 ص 571 الرقم 3577 .
4- .الاحتجاج : ج 1 ص 198 ح 11 .
5- .تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 106 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 144 ، سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 320 الرقم 61 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 223 ، الاستيعاب : ج 3 ص 151 الرقم 1788 .
6- .سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 322 الرقم 61 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 464 _ 469 ، مروج الذهب : ج 2 ص 367 ؛ الجمل : ص 280 و 281 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 181 .
7- .نهج البلاغة : الكتاب 45 .
8- .سير أعلام النّبلاء : ج 2 ص 322 الرقم 61 ، الإصابة : ج 4 ص 372 الرقم 5451 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 172 .

ص: 389

66 . عثمان بن حُنَيف

أنساب الأشراف :على بن ابى طالب عليه السلام ، عبيده سلمانى مرادى را به حكومت [ منطقه ]فرات گمارد .

66عثمان بن حُنَيفعثمان بن حُنَيف بن واهب انصارى اَوسى ، برادر سهل بن حنيف ، از صحابيان پيامبر خدا و از انصار است . او در جنگ اُحد و جنگ هاى پس از آن ، حضور داشت و پس از رحلت پيامبر خدا ، يكى از دوازده نفرى است كه آشكارا نسبت به دگرگونى خلافت از مسير حق ، اعتراض كردند . عثمان بن حنيف به روزگار خلافت عمر ، مسئوليت اندازه گيرى زمين ها و تعيين خراج را به عهده داشت و به هنگام خلافت مولا عليه السلام فرماندار بصره بود . در فتنه جمل ، چون جمليان به بصره رسيدند ، او در آغاز با آنان جنگيد ؛ امّا چون آتش بس برقرار گرديد ، فتنه آفرينان شبانه بدو يورش بردند و با كشتن نگاهبانان دار الحكومه ، به عثمان بن حنيف ، دست يافتند و او را شكنجه كرده ، موهاى صورت وى را كَندند . نامه على عليه السلام به وى به هنگام حكومتش بر بصره ، در اعتراض به حضور وى بر سرِ سفره اى رنگين ، از جمله اسناد شكوهمند حكومت علوى و گوياى لزوم اجتناب واليان و مسئولان از خوشگذرانى ، رفاه زدگى و دَمسازى با زراندوزان و فسادگستران است . عثمان به روزگار حاكميت معاويه درگذشت .

.

ص: 390

الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كِتابٍ لَهُ إلى عُثمانَ بنِ حُنَيفٍ الأَنصارِيِّ ، وكانَ عامِلَهُ عَلَى البَصرَةِ ، وقَد بَلَغَهُ أ نَّهُ دُعِيَ إلى وَليمَةِ قَومٍ مِن أهلِها ، فَمَضى إلَيها _: أمّا بَعدُ ، يَابنَ حُنَيفٍ ، فَقَد بَلَغَني أنَّ رَجُلاً مِن فِتيَةِ أهلِ البَصرَةِ دَعاكَ إلى مَأدُبَةٍ فَأَسرَعتَ إلَيها ، تُستَطابُ لَكَ الأَلوانُ ، وتُنقَلُ إلَيكَ الجِفانُ (1) ، وما ظَنَنتُ أَ نَّكَ تُجيبُ إلى طَعامِ قَومٍ ، عائِلُهُم مَجفُوٌّ ، وغَنِيُّهُم مَدعُوٌّ . فَانظُر إلى ما تَقضَمُهُ مِن هذَا المَقضَمِ ، فَمَا اشتَبَهَ عَلَيكَ عِلمُهُ فَالفِظهُ ، وما أيقَنتَ بِطيبِ وُجوهِهِ فَنَل مِنهُ . ألا وإنَّ لِكُلِّ مَأمومٍ إماما ، يَقتَدي بِهِ ويَستَضيءُ بِنورِ عِلمِهِ ، ألا وإنَّ إمامَكُم قَدِ اكتَفى مِن دُنياهُ بِطِمرَيهِ ، ومِن طُعمِهِ بِقُرصَيهِ ، ألا وإنَّكُم لا تَقدِرونَ عَلى ذلِكَ ، ولكِنَ أعينوني بِوَرَعٍ وَاجتِهادٍ ، وعِفَّةٍ وسَدادٍ . (2)

راجع : ج 4 ص 6 (السياسة الإدارية) . ج 5 ص 76 (احتلال البصرة) . ج 10 ص 292 (طعامه) .

67عَدِيُّ بنُ حاتِمٍعديّ بن حاتم بن عبد اللّه الطائي يكنى أبا طريف ، ابن سخيّ العرب المشهور حاتم الطائي (3) ، وأحد الصحابة (4) . تولّى عديّ رئاسة قبيلته ، وحضر عند رسول اللّه صلى الله عليه و آله سنة (7 ه ) وأسلم (5) ، فأكرمه ورعى حرمته (6) . ظلّ وفيّا للولاية العلويّة بعد وفاة النّبيّ صلى الله عليه و آله ، وذاد عن حريم الحقّ والولاية (7) . شهد مع أمير المؤمنين عليه السلام مشاهده (8) . ولمّا لحق أحد أولاده بمعاوية ، برئ منه (9) . وكلماته أمام مساعير الفتنة دليل على وعيه العميق للحوادث ، وإدراكه السليم لموقف الإمام أمير المؤمنين عليه السلام ، وثباته على صراط الحقّ ، ومن كلماته : أيّها النّاس ، إنّه واللّهِ لو غير عليٍّ دعانا إلى قتال أهل الصلاة ما أجبناه ... (10) . اختاره الإمام عليه السلام لمفاوضة العدوّ في صفّين بسبب منطقه البليغ (11) . قتل أحد أولاده في إحدى حروب الإمام ، كما فقد إحدى عينيه (12) . وكان معاوية يعظّمه ويرعى حرمته ، بَيْد أ نّه كان يذكر الإمام عليه السلام في مناسبات مختلفة ويُثني عليه . ولم يتنازل عن موقفه الحقّ أمام معاوية (13) . توفّي حوالي سنة 68 ه (14) ، وله من العمر مئةٌ وعشرون سنة . (15)

.


1- .الجَفْنة : أعظم ما يكون من القِصاع والجمع جِفان وجِفَن (لسان العرب : ج 13 ص 89 «جفن») .
2- .نهج البلاغة : الكتاب 45 ؛ ربيع الأبرار : ج 2 ص 719 وليس فيه ذيله من «ألا وإنّكم ...» .
3- .اُسد الغابة : ج 4 ص 8 الرقم 3610 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 163 الرقم 26 .
4- .تهذيب الكمال : ج 19 ص 525 الرقم 3884 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 189 الرقم 29 ، تاريخ دمشق : ج 40 ص 66 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 163 الرقم 26 .
5- .تهذيب الكمال : ج 19 ص 525 الرقم 3884 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 163 الرقم 26 ، الاستيعاب : ج 3 ص 168 الرقم 1800 ، وقيل «سنة عشرة» .
6- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 163 الرقم 26 .
7- .رجال الكشّي : ج 1 ص 186 .
8- .تاريخ بغداد : ج 1 ص 189 الرقم 29 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 22 ، الطبقات لخليفة بن خيّاط : ص 127 الرقم 463 ، تهذيب الكمال : ج 19 ص 529 الرقم 3884 ، الاستيعاب : ج 3 ص 169 الرقم 1800 ؛ الجمل : ص 367 ، وقعة صفّين : ص 197 .
9- .وقعة صفّين : ص 522 و 523 .
10- .الإمامة والسياسة : ج 1 ص 141 .
11- .وقعة صفّين : ص 197 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 5 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 367 .
12- .الجمل : ص 367 ، وقعة صفّين : ص 360 ؛ الطبقات الكبرى : ج 6 ص 22 ، تهذيب الكمال : ج 19 ص 530 الرقم 3884 ، تاريخ دمشق : ج 40 ص 69 و ص 92 و 93 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 164 الرقم 26 .
13- .مروج الذهب : ج 3 ص 13 ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 100 ، العقد الفريد : ج 3 ص 86 ، تاريخ دمشق : ج 40 ص 95 .
14- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 22 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 190 ح 29 ، تاريخ دمشق : ج 40 ص 69 ، المعارف لابن قتيبة : ص 313 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 165 الرقم 26 .
15- .الطبقات لخليفة بن خيّاط : ص 127 الرقم 463 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 190 الرقم 29 ، تاريخ دمشق : ج 40 ص 69 ، المعارف لابن قتيبة : ص 313 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 165 الرقم 26 .

ص: 391

67 . عَدىّ بن حاتم

امام على عليه السلام_ در نامه اش به عثمان بن حُنَيف انصارى كه كارگزارش در بصره بود و به او خبر رسيده بود كه وى به ميهمانى مردمى از بصره دعوت شده و او به آن جا رفته است _: امّا بعد ؛ اى پسر حنيف! به من خبر رسيده است كه فردى از جوانان بصره تو را به سفره اى خوانده و تو به آن جا شتافته اى ، و خوردنى هاى رنگارنگ و نيكو برايت آماده و كاسه ها برايت آورده شده است . گمان نمى كردم كه تو به ميهمانى كسانى بروى كه نيازمندشان رانده و بى نيازشان خوانده شده باشد . پس نيك بنگر كه از طعام اين دنيا چه مى خورى . هرچه را كه حرام و حلالش را نمى دانى ، بيرون انداز و آنچه را كه يقين دارى حلال است ، تناول كن . بدان كه هر پيروى ، پيشوايى دارد كه به او اقتدا مى كند و از نور علمش بهره مى گيرد . آگاه باش كه پيشواى شما از دنيايش به دو جامه فرسوده ، و از خوراكش به دو گِرده نان ، بسنده كرده است . بدانيد كه شما چنين نتوانيد كرد ؛ امّا مرا با پارسايى و كوشيدن و خويشتندارى و درستى ، يارى دهيد .

ر . ك : ج 4 ص 7 (سياست هاى ادارى) . ج 5 ص 77 (اشغال بصره) . ج 10 ص 293 (غذاى على) .

67عَدىّ بن حاتمابو طريف عَدىّ بن حاتم بن عبد اللّه طايى ، فرزند سخاوتمند مشهور عرب ، حاتم طايى ، و از ياران پيامبر خداست . عَدى ، رياست قبيله خود (طَى) را به عهده داشت و به سال هفتم هجرى به خدمت پيامبر رسيد و اسلام آورد . پيامبر صلى الله عليه و آله او را گرامى داشت و به وى حرمت نهاد . عدى ، در دگرگونى هاى پس از پيامبر خدا ، به ولايت على عليه السلام وفادار ماند و از حريم حق و ولايت ، دفاع كرد . او در نبردهاى على عليه السلام همراه وى بود و چون يكى از فرزندانش به معاويه پيوست ، از آن فرزند ، برائت جست . سخنان او در برابر فتنه آفرينان ، نشانى از درك عميق او از وقايع و موضع على عليه السلام و نيز استوار گامى وى در صراط حق است ، از جمله اين كلام ارجمند او كه : اى مردم! به خدا سوگند ، اگر كس ديگرى جز على عليه السلام ما را به جنگ با نمازگزاران فرا مى خواند ، پاسخ مثبت نمى داديم ... . او در صِفّين ، از كسانى بود كه با توجّه به منطق استوارش از سوى على عليه السلام براى گفتگو با دشمنْ برگزيده شد . همچنين يكى از فرزندانش را در يكى از نبردها از دست داد و يك چشمش نيز نابينا گشت . معاويه ، عَدى را بزرگ مى داشت و به وى حرمت مى نهاد ؛ امّا او در مناسبت هاى مختلف ، از امام على عليه السلام ياد مى كرد و آن بزرگوار را مى ستود و در مقابل معاويه ، موضع حق مدارانه اش را از دست نمى داد . او در حدود سال 68 هجرى در 120 سالگى درگذشت .

.

ص: 392

. .

ص: 393

. .

ص: 394

الإمامة والسياسة_ في ذِكرِ حَربِ صِفّينَ وَاختِلافِ أصحابِ الإِمامِ فِي استِمرارِ القِتالِ _: ثُمَّ قامَ عَدِيُّ بنُ حاتِمٍ فَقالَ : أيُّهَا النّاسُ ، إنَّهُ وَاللّهِ لَو غَيرُ عَلِيٍّ دَعانا إلى قِتالِ أهلِ الصَّلاةِ ما أجَبناهُ ، ولا وَقَعَ بِأَمرٍ قَطُّ إلّا ومَعَهُ مِنَ اللّهِ بُرهانٌ ، وفي يَدَيِهِ مِنَ اللّهِ سَبَبٌ ، وإنَّهُ وَقَفَ عَن عُثمانَ بِشُبَهةٍ ، وقاتَلَ أهلَ الجَمَلِ عَلَى النَّكثِ ، وأهلَ الشّامِ عَلَى البَغيِ . (1)

وقعة صفّين :جاءَ عَدِيُّ بنُ حاتِمٍ يَلتَمِسُ عَلِيّا ، ما يَطأُ إلّا عَلى إنسانٍ مَيِّتٍ أو قَدَمٍ أو ساعِدٍ ، فَوَجَدَهُ تَحتَ راياتِ بَكرِ بنِ وائِلٍ ، قالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، ألا نَقومُ حَتّى نَموتَ ؟ فَقالَ عَلِيٌّ : اُدنُه ! فَدَنا حَتّى وَضَعَ اُذُنَهُ عِندَ أنفِهِ ، فَقالَ : وَيحَكَ ، إنَّ عامَّةَ مَن مَعي يَعصيني ، وإنَّ مُعاوِيَةَ فيمَن يُطيعُهُ ولا يَعصيهِ . (2)

الجمل_ في ذِكرِ أحداثِ ما قَبلَ حَربِ الجَمَلِ _: أقبَلَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام عَلى عَدِيِّ بنِ حاتِمٍ فَقالَ لَهُ : يا عَدِيُّ ، أنتَ شاهِدٌ لَنا ، وحاضِرٌ مَعَنا وما نَحنُ فيهِ ؟ فَقالَ عَدِيٌّ : شَهِدتُكَ أو غِبتُ عَنكَ فَأَنَا عِندَ ما أحبَبتَ ، هذِهِ خُيولُنا مُعَدَّةٌ ، ورِماحُنا مُحَدَّدَةٌ ، وسُيوفُنا مُجَرَّدَةٌ ، فَإِن رَأَيتَ أن نَتَقَدَّمَ تَقَدَّمنا ، وإن رَأَيتَ أن نُحجِمَ أحجَمنا ، نَحنُ طَوعٌ لِأَمرِكَ ، فَأْمُر بِما شِئتَ ، نُسارِع إلَى امتِثالِ أمرِكَ . (3)

.


1- .الإمامة والسياسة : ج 1 ص 141 .
2- .وقعة صفّين : ص 379 .
3- .الجمل : ص 270 .

ص: 395

الإمامة والسياسة_ در ياد كردِ جنگ صِفّين و اختلاف ياران امام عليه السلام بر سرِ ادامه دادن جنگ _: سپس عَدىّ بن حاتم برخاست و گفت : اى مردم! به خدا سوگند ، اگر كس ديگرى جز على عليه السلام ما را به جنگ با نمازگزاران فرا مى خواند ، پاسخ مثبت نمى داديم . او تا كنون اقدامى نكرده است ، مگر آن كه دليلى روشن از جانب خدا با خود داشته و رشته ارتباطى با خدا در دستانش بوده است . او در كار عثمان ، باز ايستاد ، چون جريانى شبهه ناك بود ، و با سپاه جمل جنگيد ، چون پيمان شكستند و با مردم شام مى جنگد ، چون ستم و تجاوز مى كنند .

وقعة صِفّين :عَدىّ بن حاتم به جستجوى على عليه السلام درآمد و جز بر انسانى بى جان و يا پا و دستى [ جدا شده ]پا نمى گذاشت تا آن كه على عليه السلام را در زير پرچم هاى بنى بكر بن وائل يافت و گفت : اى امير مؤمنان! آيا تا سر حدّ جان ، ايستادگى نكنيم؟ على عليه السلام فرمود : «نزديك بيا» . نزديك شد تا گوشش را نزد بينى ايشان آورد . على عليه السلام فرمود : «آه كه عموم همراهانم از من سرپيچى مى كنند ، در حالى كه معاويه در ميان كسانى است كه از او اطاعت مى كنند و سرپيچى نمى كنند!» .

الجمل_ در يادكردِ حوادث پيش از جنگ جمل _: امير مؤمنان به عدىّ بن حاتمْ رو كرد و به او فرمود : «اى عدىّ! آيا در اين حال ما ، تو در كنار ما و با ما ، خواهى بود؟» . عدى گفت : چه در حضور تو باشم چه نباشم ، آن گونه كه دوست دارى ، خواهم بود . اينها ، اسب هاى آماده و نيزه هاى تيز شده و شمشيرهاى از نيام كشيده ماست . اگر نظر دهى كه پيش برويم ، پيش مى رويم ، و اگر رأى تو اين باشد كه عقب بنشينيم ، عقب مى كشيم . ما مطيع فرمانت هستيم . هرچه مى خواهى ، فرمان بده . ما به اجراى فرمانت مى شتابيم .

.

ص: 396

تاريخ الطبري عن جعفر بن حُذيفة :إنَّ عائِذَ بنَ قَيسٍ الحِزمِرِيَّ واثَبَ عَدِيَّ بنَ حاتِمٍ فِي الرّايَةِ بِصِفّينَ _ وكانَت حِزمِرٌ أكَثَرَ مِن بَني عَدِيٍّ رَهطِ حاتِمٍ _ فَوَثَبَ عَلَيهِم عَبدُ اللّهِ بنُ خَليفَةَ الطائِيُّ البَولانِيُّ عِندَ عَلِيٍّ ، فَقالَ : يا بَني حِزمِرٍ ، عَلى عَدِيٍّ تَتَوَثَّبونَ ! وهَل فيكُم مِثلُ عَدِيٍّ أو في آبائِكُم مِثلُ أبي عَدِيٍّ ؟ ! أ لَيسَ بِحامِي القِربَةِ ومانِعِ الماءِ يَومَ رَوَيَّةَ ؟ أ لَيسَ بِابنِ ذِي المِرباعِ وَابنِ جَوادِ العَرَبِ ؟ ! أ لَيسَ بِابنِ المُنهِبِ مالِهِ ومانِعِ جارِهِ ؟ ! أ لَيسَ مَن لَم يَغدُر ولَم يَفجُر ، ولَم يَجهَل ولَم يَبخَل ، ولَم يَمنُن ولَم يَجبنُ ؟ ! هاتوا في آبائِكُم مِثلَ أبيهِ ، أو هاتوا فيكُم مِثلَهُ . أ وَلَيسَ أفضَلَكم فِي الإِسلامِ ؟ ! أ وَلَيسَ وافِدَكُم إلى رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟ ! أ لَيسَ بِرَأسِكُم يومَ النُّخَيلَةِ ويومَ القادِسِيَّةِ ويومَ المَدائِنِ ويومَ جَلَولاءَ الوَقيعةِ ويَومَ نَهاوَندَ ويَومَ تُستَرَ ؟ ! فَما لَكُم ولَهُ ؟ ! وَاللّهِ ما مِن قَومِكُم أحَدٌ يَطلُبُ مِثلَ الَّذي تَطلُبونَ . فَقالَ لَهُ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ : حَسبُكَ يَابنَ خَليفَةَ ، هَلُمَّ أيُّهَا القَومُ إلَيَّ ، وعَلَيَّ بِجَماعَةِ طَيِّئً ، فَأَتَوهُ جَميعا ، فَقالَ عَلِيٌّ : مَن كانَ رَأسَكُم في هذِهِ المَواطِنِ ؟ قالَت لَهُ طَيِّئٌ : عَدِيٌّ . فَقالَ لَهُ ابنُ خَليفَةَ : فَسَلَهُم يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أ لَيسوا راضينَ مُسَلِّمينَ لِعَدِيٍّ الرِّياسَةَ ؟ فَفَعَلَ ، فَقالوا : نَعمَ . فَقالَ لَهُم : عَدِيٌّ أحَقُّكُم بِالرّايَةِ ، فَسَلِّموها لَهُ . فَقالَ عَلِيٌّ _ وضَجَّت بَنُو الحِزمِرِ _ : إنّي أراهُ رَأسَكُم قَبلَ اليَومِ ، ولا أرى قَومَهُ كُلَّهُم إلّا مُسَلِّمينَ لَهُ غَيرَكُم ، فَأَتَّبِعُ في ذلِكَ الكَثرَةَ . فَأَخَذها عَدِيٌّ . (1)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 9 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 369 نحوه .

ص: 397

تاريخ الطبرى_ به نقل از جعفر بن حُذَيفه _: عائذ بن قيس حِزمِرى براى به دست گرفتن پرچم [ قبيله طى ]در جنگ صِفّين با عدىّ بن حاتم [ طايى ]به رقابت برخاست ؛ زيرا افراد عشيره حِزمر [ طايى ]از گروه عدىّ (عشيره حاتم) ، بيشتر بودند . عبد اللّه بن خليفه طايى بَولانى در پيش على عليه السلام بر آنان اعتراض كرد و گفت : اى زادگان حِزمِر! از عدىّ ، جلو مى زنيد ؟! و آيا در ميان شما ، كسى مانند عدى و در ميان پدرانتان ، كسى مانند پدر عدىّ هست؟! آيا او همان نگه دارنده آب براى شما در جنگ رَويّه نيست؟ آيا او پسر رئيس قبيله [طَى] و فرزند سخاوتمند عرب (حاتم) نيست؟! آيا او پسر به تاراج دهنده مال خود براى نگهدارى همسايه نيست؟! آيا او كسى نيست كه خيانت نورزيد و كار زشت نكرد و نابخردى ننمود و بخل نورزيد و منّت ننهاد و نترسيد؟! در ميان پدرانتان همچو پدرش بياوريد يا در ميان خود ، همچو او . آيا او برترينِ شما در اسلام نيست ؟! آيا او نماينده شما به سوى پيامبر خدا نبود؟! آيا او فرمانده شما در نبردهاى نُخَيله ، قادسيه ، مدائن ، جَلَولا ، نهاوند و شوشتر نبود؟! پس چرا با او چنين مى كنيد؟! به خدا سوگند ، در ميان قوم شما ، كسى نيست كه آنچه را شما مى خواهيد ، بخواهد . در اين هنگام ، على بن ابى طالب عليه السلام به او گفت : «اى پسر خليفه! بس است . اى گروه [ حِزْمِر] ! نزد من آييد و ديگر عَشيره هاى قبيله طَى نيز بيايند» . پس همگى به نزد على عليه السلام آمدند . على عليه السلام فرمود : «در اين جنگ ها ، چه كسى فرمانده شما بوده است؟» . قبيله طَى گفتند : عدى . ابن خليفه به ايشان گفت : اى امير مؤمنان! از آنان بپرس آيا راضى نيستند كه رياست را تسليم عدى كنند؟ [ على عليه السلام ] پرسيد . گفتند : چرا . پس امام عليه السلام به آنها فرمود : «عدى ، سزاوارترينِ شما به حمل پرچم است» . بدين ترتيب ، پرچم را به عَدى سپردند و آن هنگام كه بنى حِزْمِرْ فرياد [ اعتراض ]برآوردند ، على عليه السلام فرمود : «من مى بينم كه عدى ، پيش از اين ، فرمانده شما بوده و همه قبيله اش را تسليم او مى بينم ، جز شما . پس در اين موضوع ، از اكثريتْ پيروى مى كنم» ؛ و عدىّ پرچم را گرفت .

.

ص: 398

وقعة صفّين عن المحلّ بن خليفة :لَمّا تَوادَعَ عَلِيٌّ عليه السلام ومُعاوِيَةُ بِصِفّينَ ، اختَلَفَتِ الرُّسُلُ فيما بَينَهُما رَجاءَ الصُّلحِ ، فَأَرسَلَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ إلى مُعاوِيَةَ عَدِيَّ بنَ حاتِمٍ ، وشَبَثَ بنَ ربِعِيٍّ ، ويَزيدَ بنَ قَيسٍ ، وزِيادَ بنَ خَصَفَةَ ، فَدَخَلوا عَلى مُعاوِيَةَ ، فَحَمِدَ اللّهَ عَدِيُّ بنُ حاتِمٍ وأثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ : أمّا بَعدُ ، فَإِنّا أتَيناكَ لِنَدعُوَكَ إلى أمرٍ يَجمَعُ اللّهُ بِهِ كَلِمَتَنا واُمَّتَنَا ، ويَحقِنَ اللّهُ بِهِ دِماءَ المُسلِمينَ ، ونَدعُوكَ إلى أفضَلِها سابِقَةً وأحسَنِها فِي الإِسلامِ آثارا ، وقَدِ اجتَمَعَ لَهُ النّاسُ ، وقَد أرشَدَهُمُ اللّهُ بِالَّذي رَأَوا فَأَتَوا ، فَلَم يَبقَ أحَدٌ غَيرُكَ وغَيرُ مَن مَعَكَ ، فَانتَهِ يا مُعاوِيَةُ مِن قَبلِ أن يُصيبَكَ اللّهُ وأصحابَكَ بِمِثلِ يَومِ الجَمَلِ . فَقالَ لَهُ مُعاوِيَةُ : كَأَ نَّكَ إنَّما جِئتَ مُتَهَدِّدا ولَم تَأتِ مُصلِحا . هَيهاتَ يا عَدِيُّ ، كَلّا وَاللّهِ إنّي لَابنُ حَربٍ ، ما يُقَعقَعُ لِي بِالشِّنانِ (1) . أمَا وَاللّهِ إنَّكَ لَمِنَ المُجلِبينَ عَلَى ابنِ عَفّانَ ، وأنتَ لَمِن قَتَلَتِهِ ، وإنّي لَأَرجُو أن تَكونَ مِمَّن يَقتُلُهُ اللّهُ . هَيهاتَ يا عَدِيُّ ، قَد حَلَبتَ بِالسّاعِدِ الأَشَدِّ . (2)

مروج الذهب :ذُكِرَ أنَّ عَدِيَّ بنَ حاتِمٍ الطّائيَّ دَخَلَ عَلى مُعاوِيَةَ ، فَقالَ لَهُ مُعاوِيَةُ : مافَعَلَتِ الطَّرَفاتِ _ يَعني أولادَهُ _ ؟ قالَ : قُتِلوا مَعَ عَلِيٍّ . قالَ : ما أنصَفَكَ عَلِيٌّ ، قَتَلَ أولادَكَ وبَقّى أولادَهُ ! فَقالَ عَدِيٌّ : ما أنصَفتُ عَلِيّا إذ قُتِلَ وبَقيتُ بَعدَهُ . فَقالَ مُعاوِيَةُ : أما إنَّهُ قَد بَقِيَت قَطرَةٌ مِن دَمِ عُثمانَ ما يَمحوها إلّا دَمُ شَريفٍ مِن أشرافِ اليَمَنِ . فَقالَ عَدِيٌّ : وَاللّهِ إنَّ قُلوبَنَا الَّتي أبغَضناكَ بِها لَفي صُدورِنا ، وإنَّ أسيافَنَا الَّتي قاتَلناكَ بِها لَعَلى عَواتِقِنا ، ولَئِن أدنَيتَ إلَينا مِن الغَدرِ فِترا لَنُدِنيَنَّ إلَيكَ مِنَ الشَّرِّ شِبرا ، وإنَّ حَزَّ الحُلقومِ وحَشرَجَةَ الحَيزومِ لَأَهوَنُ عَلَينا مِن أن نَسمَعَ المَساءَةَ في عَلِيٍّ ، فَسَلِّمِ السَّيفَ يا مُعاوِيَةُ لِباعِثِ السَّيفِ . فَقالَ مُعاوِيَةُ : هذِهِ كَلِماتُ حُكمٍ فَاكتُبوها . وأقبَلَ عَلى عَدِيٍّ مُحادِثا لَهُ كَأَ نَّهُ ما خاطَبَهُ بِشَيءٍ . (3)

.


1- .قال الميداني : القعقعة : تحريك الشيء اليابس الصلب مع صوت مثل السلاح وغيره . والشنان : جمع شَنّ ؛ وهو القربة البالية ، وهم يحرّكونها إذا أرادوا حثّ السير لتفزع فتسرع . يُضرب لمن لا يتّضع لما ينزل به من حوادث الدهر ولا يروعه ما لا حقيقة له (مجمع الأمثال : ج 3 ص 238 الرقم 3754) .
2- .وقعة صفّين : ص 197 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 5 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 367 كلاهما نحوه .
3- .مروج الذهب : ج 3 ص 13 وراجع تاريخ دمشق : ج 40 ص 95 والعقد الفريد : ج 3 ص 86 والأمالي للسيّد المرتضى : ج 1 ص 217 .

ص: 399

وقعة صِفّين_ به نقل از محلّ بن خليفه _: چون على عليه السلام و معاويه [ در ابتداى جنگ ]در صفّينْ دست از جنگ بداشتند ، سفيران به اميد برقرارى صلح در ميان آنها به رفت و آمد پرداختند . على بن ابى طالب عليه السلام ، عدىّ بن حاتم ، شَبَث بن رِبعى ، يزيد بن قيس و زياد بن خَصفه را به سوى معاويه فرستاد . آنان بر معاويه وارد شدند . عدىّ بن حاتم پس از حمد و ثناى الهى گفت : امّا بعد ؛ ما نزد تو آمديم تا تو را به امرى فرا خوانيم كه خداوند ، بدان ، وحدت كلمه و همبستگى امّت ما را فراهم و خون مسلمانان را حفظ مى كند . ما تو را به [ پيروى از] كسى كه صاحب برترين سابقه و بهترين خدمات در اسلام است ، فرا مى خوانيم . اينك تمام مردم بر او اتّفاق نظر دارند و خداوند ، ايشان را به كسى رهنمون شده است كه وى را شناخته و به او روى آورده اند ، و كسى جز تو و همراهانت باقى نمانده است . اى معاويه! پيش از آن كه خداوند عز و جل تو و يارانت را به سرنوشتى چون سرانجام اصحاب جنگ جملْ دچار كند ، [ از مخالفت ، ]دست بكش . معاويه به وى گفت : گويا تو براى تهديد آمده اى و نه براى اصلاح . هرگز ، اى عدى! به خدا سوگند ، هيچ گاه چنين نمى كنم ؛ چرا كه من پسر حرب (1) هستم و [ آواى ]مَشكِ پوسيده ، بى تابم نمى كند . به خدا سوگند كه تو خود از گردآمدگان بر ضد پسر عَفّان هستى و خود از قاتلان اويى و من اميد مى برم كه از كسانى باشى كه خداوند ، آنان را [ در اين جنگ ]مى كُشد . هرگز ، اى عدى! من با بازويى سخت و توانا شير دوشيده ام (از كسانى كمك گرفته ام تا كارت را بسازم و نيازت را برآورم) .

مروج الذهب :گفته شده كه عدى بن حاتم طايى بر معاويه وارد شد . معاويه به او گفت : طَرَف هايت (يعنى فرزندانت : طَريف و طارف و طرفه) را چه كردى؟ گفت : همراه على عليه السلام كشته شدند . گفت : على با تو انصاف نورزيد . فرزندانت را به كشتن داد و فرزندان خود را نگاه داشت . عدى گفت : من با على عليه السلام انصاف نورزيدم ؛ چون او كشته شد و من پس از او ماندم . معاويه گفت : آگاه باش كه يك قطره از خون عثمان باقى مانده كه جز خون بزرگى از بزرگان يمن ، (2) آن را نمى زدايد . عدى گفت : به خدا سوگند ، دل هاى ما كه با آن با تو دشمنى مى كرديم ، در سينه هامان ، و شمشيرهايى كه بدانها با تو مى جنگيديم ، بر گردنمان [ آويخته ]است و اگر به خيانت به اندازه يك سرِ انگشت به ما نزديك شوى ، با شرارت به اندازه يك وجب به تو نزديك مى شويم . و بى گمان براى ما، بريده شدن گلوها و خِرخِر ناى [ به هنگام مرگ،] آسان تر از شنيدن سخن زشت درباره على عليه السلام است. پس اى معاويه! شمشير را به بركشنده شمشير بسپار . معاويه گفت : اين سخنان ، حكمت است . آنها را بنويسيد . و به عدى رو كرد و با او مشغول صحبت شد ، گويى كه اصلاً چيزى به او نگفته (و تهديدى نكرده) بود .

.


1- .حرب ، به معناى «جنگ» ، نامِ نياى معاويه است و معاويه در اين جا ايهام به كار برده است . (م)
2- .قبيله طَى، از اعراب يَمَنى به شمار مى روند و اين جمله معاويه ، تهديدى براى عَدى است. (م)

ص: 400

المحاسن والمساوئ :إنَّ عَدِيَّ بنَ حاتِمٍ دَخَلَ عَلى مُعاوِيَةَ بنِ أبي سُفيانَ فَقالَ : يا عُدِيُّ ، أين الطَّرَفاتُ ؟ يَعني بَنيهِ طَريفا وطارِفا وطَرَفَةَ . قالَ : قُتِلوا يَومَ صِفّينَ بَينَ يَدَي عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ رضى الله عنه . فَقالَ : ما أنصَفَكَ ابنُ أبي طالِبٍ إذ قَدَّمَ بَنيكَ وأخَّرَ بَنيهِ ! قالَ : بَل ما أنصَفتُ أنَا عَلِيّا إذ قُتِلَ وبَقيتُ ! قالَ : صِف لي عَلِيّا . فَقالَ : إن رَأَيتَ أن تُعفِيَني . قالَ : لا اُعفيكَ . قالَ : كانَ وَاللّهِ بَعيدَ المَدى ، وشَديدَ القُوى ، يَقولُ عَدلاً ، ويَحكُمُ فَصلاً ، تَتَفَجَّرُ الحِكمَةُ مِن جَوانِبِهِ ، وَالعِلمُ مِن نَواحيهِ ، يَستَوحِشُ مِنَ الدُّنيا وزَهرَتِها ، ويَستَأنِسُ بِاللَّيلِ ووَحشَتِهِ ، وكانَ واللّهِ غَزيرَ الدَّمعَةِ ، طَويلَ الفِكرَةِ ، يُحاسِبُ نَفسَهُ إذا خَلا ، ويَقلِبُ كَفَّيهِ عَلى ما مَضى ، يُعجِبُهُ مِنَ اللِّباسِ القَصيرَ ، ومِنَ المَعاشِ الخَشِنَ ، وكانَ فينا كَأَحدِنا ؛ يُجيبُنا إذا سَأَلناهُ ويُدنينا إذا أتَيناهُ ، ونَحنُ مَعَ تَقريبِهِ لَنا وقُربِهِ مِنّا لا نُكَلِّمُهُ لِهَيبَتِهِ ، ولا نَرفَعُ أعيُنَنا إلَيهِ لِعَظَمَتِهِ ، فَإِن تَبَسَّمَ فَعَنِ اللُّؤلُؤِ المَنظومِ ، يُعَظِّمُ أهلَ الدّينِ ، يَتَحَبَّبُ إلَى المَساكينِ ، لا يَخافُ القَوِيُّ ظُلمَهُ ، ولا يَيأَسُ الضَّعيفُ مِن عَدلِهِ . فَاُقسِمُ ، لَقَد رَأَيتُهُ لَيلَةً وقَد مَثُلَ في مِحرابِهِ ، وأرخَى اللَّيلُ سِربالَهُ وغارَت نُجومُهُ ، ودُموعُهُ تَتَحادَرُ عَلى لِحيَتِهِ وهُوَ يَتَمَلمَلُ تَمَلمُلَ السَّليمِ ، ويَبكي بُكاء الحَزينِ ، فَكَأَ نّي الآنَ أسمَعُهُ وهُوَ يَقولُ : يا دُنيا أ إلَيَّ تَعَرَّضتِ ، أم إلَيَّ أقبَلتِ ؟ غُرّي غَيري ، لا حانَ حينُكِ ، قَد طَلَّقَتُكِ ثَلاثا لا رجَعَةَ لي فيكِ ، فَعَيشُكِ حَقيرٌ ، وخَطَركِ يَسيرٌ ، آه مِن قِلَّةِ الزّادِ ، وبُعدِ السَّفَرِ ، وقِلَّةِ الأَنيسِ ! قالَ : فَوَكَفَت عَينا مُعاوِيَةَ ينِشّفُهُما بِكُمِّهِ ، ثُمَّ قالَ : يَرحَمُ اللّهُ أبَا الحَسَنِ ! كانَ كَذا ، فَكَيفَ صَبرُكَ عَنهُ ؟ قالَ : كَصَبرِ مَن ذُبِحَ وَلَدُها في حِجرِها ؛ فِهِيَ لا تَرَقَأُ دَمعَتُها ، ولا تَسكُنُ عَبرَتُها . قالَ : فَكَيفَ ذِكرُكَ لَهُ ؟ قالَ : وهَل يَترُكُنِي الدَّهرُ أن أنساهُ ! (1)

.


1- .المحاسن والمساوئ : ص 46 ، وفي أكثر المصادر نقل هذا الكلام عن ضرار بن ضمرة . راجع : ج 9 ص 38 (ضرار بن ضمرة) .

ص: 401

المحاسن والمساوئ:عدى بن حاتم بر معاوية بن ابى سفيانْ وارد شد . معاويه گفت : اى عدى! طَرَف ها كجايند؟ (منظورش طَريف و طارف و طرفه ، پسران عدىّ بود) . گفت : در جنگ صِفّين ، در پيش روى على بن ابى طالب عليه السلام كشته شدند . گفت : پسر ابوطالب با تو انصاف نورزيد كه پسرانت را پيش انداخت و پسران خود را عقب نگاه داشت . گفت : بلكه من با على عليه السلام انصاف نورزيدم كه او كشته شد و من باقى ماندم . معاويه گفت : على را برايم توصيف كن . گفت : اگر مى شود ، مرا معاف دار . گفت : معافت نمى دارم . عدى گفت : به خدا سوگند ، امير مؤمنان ، دورنگر و نيرومند بود . به عدلْ سخن مى گفت و به بزرگى حكم مى كرد . حكمت از پهلوهايش مى جوشيد و علم از كناره هايش بيرون مى ريخت . با دنيا و درخشش آن ، بيگانه بود و با شب و تنهايى اش اُنس مى گرفت . به خدا سوگند ، اشك ريز و پُر انديشه بود . چون تنها مى شد ، به محاسبه خود مى پرداخت و در كارهاى قبلى خود ، مى انديشيد . از لباس ، كوتاه آن را دوست مى داشت و از خوراك ، خشن آن را . او در ميان ما همانند فردى از ما بود . چون او را مى خوانديم ، پاسخ مى داد ، و چون نزدش مى آمديم ، به ما نزديك مى گشت و با اين كه او ما را [به خود ]نزديك مى ساخت و با نزديكى اش به ما ، باز هم از هيبتش ياراى سخن گفتن با او را نداشتيم و از بزرگى اش سرمان را بالا نمى آورديم . چون لبخند مى زد ، گويى مُهر از مرواريدهاى به رشته كشيده شده مى گشود . (1) دينداران را بزرگ مى داشت و بينوايان را دوست داشت . توانگر ، از ستم او نمى هراسيد و ناتوان ، از عدلش نااميد نمى گشت . سوگند مى خورم كه او را شبى در محرابش ايستاده ديدم ، در حالى كه شب ، پرده افكنده بود و ستارگان ، ناپديد بودند . اشك هايش بر مَحاسنش روان بود و چون مارگزيده به خود مى پيچيد و به اندوه مى گريست و _ گويى هم اكنون مى شنوم كه - مى گفت : «اى دنيا! خود را بر من مى نمايى يا مشتاقم گشته اى؟ هيچ گاه نخواهد آمد [ كه مرا بفريبى] . غير مرا بفريب؛ زيرا كه تو را سه طلاقه كرده ام؛ طلاقى كه بازگشت و رجوعى در آن نيست . زندگانى ات كوتاه و شكوهت ناچيز است . آه از كمىِ توشه و درازى راه و كمى همدم!». پس اشك هاى معاويه روان شد و با آستينش چشمانش را پاك مى كرد و سپس گفت : خدا ابوالحسن را بيامرزد! همين گونه بود . تو بر فراق او چگونه صبر مى كنى؟ گفت : مانند صبر مادرى كه فرزندش را در دامانش سر بُريده اند ، كه نه اشكش خشك مى شود و نه سوزش دلش فرو مى نشيند . معاويه گفت : آيا او را ياد مى كنى؟ گفت : آيا روزگار مى گذارد فراموشش كنم؟! (2)

.


1- .كنايه از باز شدن دو لب مبارك و ديده شدن دندان هاى حضرت در هنگام خنديدن است . (م)
2- .در بيشتر منابع ، اين سخن را از ضرار بن ضمره نقل كرده اند . ر .ك : ج 9 ص 39 (ضرار بن ضمره) .

ص: 402

. .

ص: 403

. .

ص: 404

68عَدِيُّ بنُ الحارِثِذكرت بعض المصادر أنّ الإمام عليه السلام ولّاه على «بُهَرسير (1) » (2) ، وأورد العلّامة المجلسي أنّ اسم الوالي على تلك المنطقة هو عديّ بن حاتم (3) . وعلى أيّ حال لم تثمر الجهود المبذولة لمعرفة عديّ بن حارث ، وهو شخصيّة مجهولة بناءً على الوثائق التاريخيّة .

وقعة صفّين :بَعثَ [ عَلِيٌّ عليه السلام ] ... عَدِيَّ بنَ الحارِثِ عَلى مَدينَةِ بُهَرسير واُستانِها (4) . (5)

69العَكبَرُ بنُ جَديرٍبطل مقدام ومقاتل لا يكلّ . وكان له لسان بليغ وبيان يأخذ بالقلوب . اشترك في صفّين ، واستبسل حتى أهدر معاوية دمه غيظا . وكان ينظم الشعر أيضا ، ونلحظ في شعره الفيّاض إعلاءً لملحمة الحقّ ، وإخزاءً لحزب الطلقاء (6) .

وقعة صفّين عن زيد بن وهب_ في ذِكرِ وَقعَةِ صِفّينَ _: كانَ فارِسَ أهلِ الكوفَةِ الَّذي لا يُنازَعُ رَجُلٌ كانَ يُقالَ لَهُ : العَكبَرُ بنُ جَديرٍ الأَسَدِيُّ ، وكانَ فارِسَ أهلِ الشّامِ الَّذي لا يُنازَعُ عَوفُ بنُ مجزَأَةَ الكوفِيُّ المُرادِيُّ المُكَنّى أبا أحمَرَ ، وهُوَ أبُو الَّذِي استَنقَذَ الحَجّاجَ بنَ يوسُفَ يَومَ صُرِعَ فِي المَسجِدِ بِمَكَّةَ ، وكانَ العَكبَرُ لَهُ عِبادَةٌ ولِسانٌ لا يُطاقُ . فَقامَ إلى عَلِيٍّ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! إنَّ في أيدينا عَهدا مِنَ اللّهِ لا نَحتاجُ فيهِ إلَى النّاسِ ، وقَد ظَنَنّا بِأَهلِ الشّامِ الصَّبرَ وظَنّوهُ بِنا ، فَصَبَرنا وصَبَروا . وقَد عَجِبتُ مِن صَبرِ أهلِ الدُّنيا لِأَهلِ الآخِرَةِ ، وصَبرِ أهلِ الحَقِّ عَلى أهلِ الباطِلِ ، ورَغبَةِ أهلِ الدُّنيا ! ثُمَّ نَظَرتُ فَإِذا أعجَبُ ما يُعجِبُني جَهلي بِآيَةٍ مِن كِتابِ اللّهِ : «الم * أَحَسِبَ النَّاسُ أَن يُتْرَكُواْ أَن يَقُولُواْ ءَامَنَّا وَ هُمْ لَا يُفْتَنُونَ * وَ لَقَدْ فَتَنَّا الَّذِينَ مِن قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِينَ صَدَقُواْ وَ لَيَعْلَمَنَّ الْكَ_ذِبِينَ» (7) . وأثنى عَلَيهِ عَلِيٌّ خَيرا ، وقالَ خَيرا . وخَرَجَ النّاسُ إلى مَصافِّهِم وخَرَجَ عَوفُ بنُ مَجزَأَةَ المُرادِيُّ نادِرا (8) مِنَ النّاسِ ، وكَذلِكَ كانَ يَصنَعُ ، وقَد كانَ قَتَلَ قَبلَ ذلِكَ نَفَرا مِن أهلِ العِراقِ مُبارَزَةً ، فَنادى : يا أهلَ العِراقِ ، هَل مِن رَجُلٍ عَصاهُ سَيفُهُ يُبارِزُني ، ولا أغُرُّكُم مِن نَفسي ؛ فَأَنَا فارِسُ زَوفٍ . فَصاحَ النّاسُ بِالعَكبَرِ ، فَخَرَجَ إلَيهِ مُنقَطِعا مِن أصحابِهِ وَالنّاسُ وُقوفٌ ، ووَقَفَ المُرادِيُّ وهُوَ يَقولُ : بِالشّامِ أمنٌ لَيسَ فيهِ خَوفُ بِالشّامِ عَدلٌ لَيسَ فيهِ حَيفُ بِالشّامِ جودٌ لِيسَ فيهِ سَوفُ (9) أنَا المُرادِيُّ ورَهطي زَوفُ أنَا ابنُ مَجزاةَ وَإسمي عَوفُ هَل مِن عِراقِيِّ عَصاهُ سَيفُ يَبرُزُ لي وكَيفَ لي وكَيفُ فَبَرَزَ إلَيهِ العَكبَرُ وهُوَ يَقولُ : الشّامُ مَحلٌ وَالعِراقُ تَمطُرُ بِهَا الإِمامُ وَالإِمامُ مُعذِرُ وَالشّام فيها لِلإِمامِ مُعوِرُ (10) أنَا العِراقِيُّ وإسمِي العَكبَرُ اِبنُ جَديرٍ وأبوهُ المُنذِرُ اُدنُ فَإِنّي لِلكَمِيِّ مُصحِرُ فَاطَّعَنا فَصَرَعَهُ العَكبَرُ فَقَتَلَهُ ، ومُعاوِيَةُ عَلَى التَّلِّ في اُناسٍ مِن قُرَيشٍ ونَفَرٍ مِنَ النّاسِ قَليلٍ ، فَوَجَّهَ العَكبَرُ فَرَسَهُ فَمَلَأ فُروجَهُ (11) رَكضا يَضرِبُهُ بِالسَّوطِ ، مُسرِعا نَحوَ التَّلِّ ، فَنَظَرَ إلَيهِ مُعاوِيَةُ فَقالَ : إنَّ هذَا الرَّجُلَ مَغلوبٌ عَلى عَقلِهِ أو مُستَأمَنٌ ، فَاسأَلوهُ . فَأَتاهُ رَجُلٌ وهُوَ في حَمْيِ (12) فَرَسِهِ ، فَناداهُ فَلَم يُجِبهُ ، فَمَضى مُبادِرا حَتّى انتَهى إلى مُعاوِيَةَ وجَعَلَ يَطعَنُ في أعراضِ الخَيلِ ، ورَجَا العَكبَرُ أن يُفرِدوا لَهُ مُعاوِيَةَ ، فَقَتَلَ رِجالاً ، وقامَ القَومُ دونَ مُعاوِيَةَ بِالسُّيوفِ وَالرِّماحِ ، فَلَمّا لَم يَصِل إلى مُعاوِيَةَ نادى : أولى لَكَ (13) يَا بنَ هِندٍ ، أنَا الغُلامُ الأَسَدِيُّ . فَرَجَعَ إلى عَلِيٍّ فَقالَ لَهُ : ماذا دَعاكَ إلى ما صَنَعتَ يا عَكبَرُ ؟ لا تُلقِ نَفسَكَ إلَى التَّهلُكَةِ . قالَ : أرَدتُ غِرَّةَ ابنَ هِندٍ . وكانَ شاعِرا فَقالَ : قَتَلتُ المُرادِيَّ الَّذي جاءَ باغِيا يُنادي وقَد ثارَ العَجاجُ : نَزالِ يَقولُ أنا عَوفُ بنُ مَجزاةَ وَالمُنى لِقاءُ ابنِ مَجزا بِيَومِ قِتالِ [ إلى آخر الأبيات ] وَانكَسَرَ أهلُ الشّامِ لِقَتلِ عَوفٍ المُرادِيِّ ، وهَدَرَ مُعاوِيَةُ دَمَ العَكبَرِ . فَقالَ العَكبَرُ : يَدُ اللّهِ فَوقَ يَدِ مُعاوَيِةَ ، فَأَينَ دِفاعُ اللّهِ عَنِ المُؤمِنينَ؟ (14)

.


1- .بُهَرسير : من نواحي سواد بغداد قرب المدائن . وهي غربي دجلة (معجم البلدان : ج 1 ص 515) .
2- .الأخبار الطوال : ص 153 ؛ وقعة صفّين : ص 11 .
3- .بحار الأنوار : ج 32 ص 357 .
4- .الاُستان : السواد والقرى .
5- .وقعة صفّين : ص 11 ؛ الأخبار الطوال : ص 153 .
6- .وقعة صفّين : ص 450 _ 452 ، أعيان الشيعة : ج 8 ص 148 .
7- .العنكبوت : 1 _ 3 .
8- .أي شذّ وخرج من الجمهور (لسان العرب : ج 5 ص 199 «ندر») . والمراد خرج وحيدا .
9- .يقال : فلان يقتات السَّوْفَ : أي يعيش بالأماني (لسان العرب : ج 9 ص 164 «سوف») .
10- .رجلٌ مُعوِرٌ : قبيح السريرة (لسان العرب : ج 4 ص 616 «عور») .
11- .يقال للفرس : ملأ فرجه وفُرُوجه إذا عدا وأسرع (النهاية : ج 3 ص 423 «فرج») .
12- .أي شدّة عدوه .
13- .أوْلَى لك : أي قَرب منك ما تكره ، وهي كلمة تلهّف ، يقولها الرجل إذا أفلت من عظيمة ، وقيل : هي كلمة تهدّد ووعيد (النهاية : ج 5 ص 229 «ولا») .
14- .وقعة صفّين : ص 450 .

ص: 405

68 . عَدىّ بن حارث

69 . عَكبَر بن جَدِير

68عَدىّ بن حارثبر اساس برخى از نقل ها ، على عليه السلام عدى بن حارث را بر حكومت بُهَرسير (1) گمارد . علّامه مجلسى از فرماندار آن ديار ، با عنوان «عدىّ بن حاتم» ياد كرده است . به هرحال ، كوشش در شناخت عدى بن حارث به جايى نرسيد و وى به لحاظ اسناد تاريخى ، شخصيتى ناشناخته است .

وقعة صِفّين :على عليه السلام ... عدى بن حارث را بر شهر و استان بُهَرسير گمارد .

69عَكبَر بن جَدِيراو قهرمانى بى باك و رزم آورى نستوه بود . زبانى گويا و بيانى گدازنده داشت . در صِفّين ، شركت جست و چنان حماسه اى آفريد كه معاويه از سَرِ خشم ، خونش را هَدَر دانست . او شعر نيز مى سرود و در اشعار سرشار از شعورش ، حماسه بلند حق و رسوايى حزب طُلَقا (آزادشدگان پيامبر صلى الله عليه و آله در فتح مكّه) را بيان مى كرد .

وقعة صِفّين_ به نقل از زيد بن وَهْب ، در يادكردِ جنگ صِفّين _: شه سوار تكتاز كوفه ، عَكبَر بن جدير اسدى نام داشت و سوار كم نظير شام ، ابو احمر عوف بن مُجْزَأه كوفى مرادى بود ، و او پدر كسى است كه حَجّاج بن يوسف را _ آن روز كه در خانه كعبه [ به سبب حمله مردم ، ] بيهوش شد _ نجات داد . عَكبَر ، مردى عابد و زبان آور بود . پس در برابر على عليه السلام به پا خاست و گفت : اى امير مؤمنان! ما عهدى از خداوند به دست داريم كه با آن به مردم ، نيازى نداريم . ما به شاميان ، گمان پايدارى داشتيم و ايشان نيز از ما انتظار پافشارى داشتند . ما پاى فشرديم و ايشان پايدارى كردند . من از پايدارى دنياپرستان در برابرى پافشارى آخرت خواهان و شكيبايى حقجويان در برابر باطل گرايان و شيفتگى دنيادوستان ، به شگفت آمده بودم . سپس نيك نگريستم و از ناآگاهى ام به اين آيه قرآن ، بيشتر در شگفت شدم : «الف ، لام ، ميم . آيا مردمْ چنين پنداشتند كه چون گفتند : «ايمان آورديم» ، رها مى شوند و ديگر آزمايش نمى شوند؟ بى گمان ، ما امّت هاى پيش از آنان را [ نيز] آزموده ايم تا خدا راستگويان را معلوم بدارد و دروغگويان را معلوم بدارد» . پس على عليه السلام او را به خير و نيكى ستود و مردم در صف هاى خود ، آماده جنگ شدند و عوف بن مُجْزأه مرادى به تنهايى به ميدان آمد (كه پيش تر نيز چنين كرده بود و تنى چند از عراقيان را در نبرد تن به تن از پاى درآورده بود) و بانگ برآورد : اى مردم عراق! آيا مردى هست كه شمشيرش را بركشد و با من بجنگد ؟ و شما را از خود، بى خبر نمى گذارم. من شه سوار [قبيله ]زَوف هستم. مردم ، عكبر را ندا دادند . وى از يارانش جدا شد و به سوى او رفت ، در حالى كه مردمْ ايستاده بودند و [جنگجوى] مرادى نيز ايستاده بود و چنين رجز مى خواند : در شام ، امنيت است و هراسى نيست در شام ، عدالت است و ستمى نيست . در شام ، سخاوت است و امروز و فرداكردن نيست من مرادى ام و قبيله ام زَوف است . من پسر مُجزَأه هستم و نامم عوف است آيا مردى عراقى هست كه شمشير بر كشد و به مبارزه من درآيد تا ببينم چه مى شود؟ در اين هنگام ، عكبر به مبارزه او رفت و چنين رجز مى خواند : شام ، سرزمينى خشك و عراق ، پُر باران است امام در عراق است؛ امامِ پذيرنده عذر . و در شام ، مردى بد نهاد است كه بر امام ، شورشگر است من عراقى ام و نامم عَكبر است . پسر جدير بن مُنذِرم پيش آى كه من نشان مى دهم شجاع كيست . پس به يكديگر نيزه زدند و عكبر ، عوف را به قتل رساند . معاويه با تنى چند از قريش و افراد اندك شمارى از مردم ، بر فراز تپّه اى ايستاده بود . عكبر ، اسبش را رو به او نمود و با تازيانه ، اسبش را نواخت و شتابان به سوى تپّه تاخت . معاويه به او نگاه كرد و گفت : اين مرد ، يا ديوانه شده و يا به امانخواهى آمده است . از او بپرسيد . پس مردى به سوى او آمد ؛ ولى او همچنان مى تاخت و به بانگ آن مرد ، پاسخى نداد و به پيش رفت تا نزديك معاويه رسيد . او سواران را با نيزه كنار مى زد و چون اميد داشت كه معاويه را با او تنها گذارند ، تنى چند از آنان را كشت ؛ ولى آن گروه ، معاويه را در پناه شمشيرها و نيزه هاى خود گرفتند و چون دستش به معاويه نرسيد ، فرياد كشيد: اى پسر هند! به زودى به همديگر مى رسيم. من جوانى از قبيله بنى اسدم . سپس نزد على عليه السلام بازگشت . على عليه السلام به او فرمود : «اى عكبر! چه چيزْ تو را به اين كار وا داشت؟ خودت را به هلاكت مينداز» . گفت : پيشانى [ يا سرِ] پسر هند را قصد كردم . عكبر ، خود ، شاعر بود و چنين سرود : آن مرادى را كه به گردنكشى آمده بود ، كشتم او كه گَرد و خاك برانگيخته ، فرياد مى كشيد و هماورد مى طلبيد . مى گفت : من عوف بن مُجْزَأه هستم امّا به روز جنگ ، مرگ ، گريبانگيرش شد ... شاميان پس از كشته شدن عوف مرادى ، درهم شكستند و معاويه خون عكبر را مباح شمرد . عكبر گفت : دست خدا بالاتر از دست معاويه است . پس دفاع خدا از مؤمنان ، كجا خواهد بود ؟!

.


1- .بُهَرسير ، از شهرهاى دشت عراق و نزديك مدائن و در غرب رودخانه دجله است (معجم البلدان : ج 1 ص 515) .

ص: 406

. .

ص: 407

. .

ص: 408

. .

ص: 409

. .

ص: 410

70عَلقَمةُ بنُ قَيسٍعلقمة بن قيس بن عبد اللّه النّخعي الكوفي ، أبو شِبْل ، أحد فقهاء الكوفة ومحدّثيها وقرّائها الكبار ، ويعدّ من رجال مدرسة ابن مسعود في الفقه والحديث (1) ، ومن الرواة الذين روى عنهم رجال كُثر (2) . شهد معركة صفّين (3) ، وفقد فيها إحدى رِجليه (4) . وكان مع الإمام عليّ عليه السلام في النّهروان أيضا (5) . أمضى سنتين في خوارزم ، وتوجّه إلى خراسان للقتال . اختُلِف في سنة وفاته بين سنة 61 و 65 ه (6) . استشهد أخوه في صفّين أيضا . (7)

.


1- .تهذيب الكمال : ج 20 ص 303 و 304 الرقم 4017 ، تاريخ بغداد : ج 12 ص 299 الرقم 6743 ، سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 53 و 54 الرقم 14 .
2- .تهذيب الكمال : ج 20 ص 302 الرقم 4017 ، سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 54 الرقم 14 .
3- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 87 ، تهذيب الكمال : ج 20 ص 305 الرقم 4017 ، تاريخ بغداد : ج 12 ص 297 الرقم 6743 ، المعارف لابن قتيبة : ص 583 .
4- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 32 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 379 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 88 ؛ رجال الكشّي : ج 1 ص 317 الرقم 159 وفيهما «عرجت رِجله» ، وقعة صفّين : ص 287 .
5- .تاريخ بغداد : ج 12 ص 297 الرقم 6743 .
6- .تهذيب الكمال : ج 20 ص 307 الرقم 4017 ، سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 61 الرقم 14 .
7- .وقعة صفّين : ص 287 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 317 الرقم 159 ؛ الطبقات الكبرى : ج 6 ص 88 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 32 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 379 .

ص: 411

70 . عَلقَمة بن قيس

70عَلقَمة بن قيسابو شِبْل ، عَلقَمة بن قيس بن عبد اللّه نَخَعى كوفى از فقيهان ، محدّثان و قاريان بزرگ كوفه است . او از اصحاب مكتب فقهى و حديثى ابن مسعود به شمار مى رود و از محدّثانى است كه كسان بسيارى از او روايت كرده اند . او در جنگ صِفّين ، شركت جست و يك پايش را از دست داد . در جنگ نهروان نيز همراه مولايش على عليه السلام بود . او دو سال در خوارزم بود و براى نبرد به خراسان نيز رفته است . در سال مرگ او اختلاف است . بين سال هاى 61 تا 65 هجرى را سال درگذشت او دانسته اند . برادر علقمه نيز در جنگ صِفّين به شهادت رسيد .

.

ص: 412

وقعة صفّين :إنَّ النَّخَعَ قاتَلَت قِتالاً شَديدا ، فَاُصيبَ مِنهُم يَومَئِذٍ ... اُبَيُّ بنُ قَيسٍ أخو عَلقَمَةَ بنِ قَيسٍ الفَقيهِ ، وقُطِعتَ رِجلُ عَلقَمَةَ بنِ قَيسٍ فَكانَ يَقولُ : ما اُحِبُّ أنَّ رِجلي أصَحُّ ما كانَت ؛ لِما أرجو بِها مِن حُسنِ الثَّوابِ مِن رَبّي . (1) !

71عَلِيُّ بنُ أبي رافِعٍعليّ بن أبي رافع . ولد في عهد النّبيّ وسمّاه عليّا (2) ، تابعيّ ، من خيار الشيعة ، كانت له صحبة مع أمير المؤمنين ، وكان كاتبا له ، وحفظ كثيرا ، وجمع كتابا في فنون من الفقه : الوضوء ، والصلاة ، وسائر الأبواب (3) ، وكان على بيت مال عليّ عليه السلام (4) ، وكان كاتبه . (5)

72عَمّارُ بنُ ياسرٍعمّار بن ياسر بن عامر المَذْحِجيُّ ، أبو اليقظان ، واُمّه سميّة ، وهي أوّل من استشهد في سبيل اللّه . من السابقين إلى الإيمان والهجرة ، ومن الثابتين الراسخين في العقيدة ؛ فقد تحمّل تعذيب المشركين مع أبوَيه منذ الأيّام الاُولى لبزوغ شمس الإسلام ، ولم يداخله ريب في طريق الحقّ لحظة واحدة (6) . شهد له رسول اللّه صلى الله عليه و آله بأنّه يزول مع الحقّ ، وأنّه الطيّب المطيَّب وأنّه مُلئ إيمانا . وأكّد أنّ النّار لا تمسّه أبدا . وهو ممّن حرس _ بعد رسول اللّه صلى الله عليه و آله _ «خلافة الحقّ» و«حقّ الخلافة» ، ولم يَنكُب عن الصراط المستقيم قطّ (7) ، وصلّى مع أمير المؤمنين عليه السلام على جنازة السيّدة المطهّرة فاطمة الزهراء عليهاالسلام (8) ، وظلّ ملازما للإمام صلوات اللّه عليه . ولي الكوفة مدّةً في عهد عمر (9) . وكان قائدا للجيوش في فتح بعض الأقاليم (10) . ولمّا حكم عثمان كان من المعارضين له بجدٍّ (11) . وانتقد سيرته مرارا ، حتى همّ بنفيه إلى الربذة لولا تدخّل الإمام أمير المؤمنين عليه السلام ، إذ حال دون تحقيق هدفه (12) . ضُرب بأمر عثمان لصراحته ، وفعل به ذلك أيضا عثمان نفسه ، وظلّ يعاني من آثار ذلك الضرب إلى آخر عمره (13) . وكان لاشتراكه الفعّال في حرب الجمل ، وتصدّيه لقيادة الخيّالة في جيش الإمام عليه السلام مظهر عظيم (14) . كما تولّى في صفّين قيادة رجّالة الكوفة والقرّاء (15) . تحدّث مع عمرو بن العاص وأمثاله من مناوئي الإمام عليه السلام في غير موطن ، وكشف الحقّ بمنطقه البليغ واستدلالاته الرصينة (16) . وفي صفّين استُشهد هذا الصحابيّ الجليل والنّموذج المتألّق (17) ، فتحقّقت بذلك النّبوءة العظيمة لرسول اللّه صلى الله عليه و آله ؛ إذ كان قد خاطبه قائلاً : « تَقتُلُكَ الفِئَةُ الباغِيَةُ » . وكان له من العمر إبّان استشهاده ثلاث وتسعون سنة (18) . نُقل الخبر الغيبيّ الَّذي أدلى به النّبيّ صلى الله عليه و آله حول قتل الفئة الباغية عمّارَ بن ياسر بألفاظ متشابهة ، وطرق متعدّدة . وكان النّاس ينظرون إلى عمّار بوصفه المقياس في تمييز الحقّ والباطل . واُثر هذا الحديث بصيغة : « تَقتُلُكَ الفِئَةُ الباغِيَةُ » ، وبصيغة : « تَقتُلُ عَمّاراً الفِئَةُ الباغِيَةُ » ، وبصيغة : « تَقتُلُهُ الفِئَةُ الباغِيَةُ » على لسان سبعة وعشرين من الصحابة ، وهم : أبو سعيد الخدري ، وعمرو بن العاص ، وعبد اللّه بن عمرو بن العاص ، ومعاوية ، وأبو هريرة ، وأبو رافع ، وخزيمة بن ثابت ، وأبو اليسر ، وعمّار ، واُمّ سلمة ، وقتادة بن النّعمان ، وأبو قتادة ، وعثمان بن عفّان ، وجابر بن سَمُرة ، وكعب بن مالك ، وأنس بن مالك ، وجابر بن عبد اللّه ، وابن مسعود ، وحذيفة ، وابن عبّاس ، وأبو أيّوب ، وعبد اللّه بن أبي هذيل ، وعبد اللّه بن عمر ، وأبو سعد ، وأبو اُمامة ، وزياد بن الفرد ، وعائشة (19) . وصرّح البعض بتواتره كابن عبد البرّ (20) ، والذهبي (21) ، والسيوطي (22) . وأثار هذا الحديث مشكلة لمعاوية بعد استشهاد عمّار ، فحاول توجيهه بقوله : ما نحن قتلناه وإنّما قتله مَنْ جاء به (23) ! فقال الإمام عليه السلام في جوابه : « فَرَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله إذَن قاتِلُ حَمزَةَ ! » (24) ولا يمكن لهذه الصفحات القليلة أن تفي بحقّ تلك الشخصيّة العظيمة قط . وأترككم مع هذه النّصوص من الروايات والتاريخ ، الَّتي بيّنت لنا غيضا من فيض فيما يرتبط بهذه القمّة الرفيعة شرفا ، واستقامة ، وحرّيّة .

.


1- .وقعة صفّين : ص 287 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 32 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 379 .
2- .الإصابة : ج 5 ص 53 الرقم 6278 .
3- .رجال النّجاشي : ج 1 ص 65 .
4- .تهذيب الأحكام : ج 10 ص 151 ح 606 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 156 وفيه «ابن أبي رافع» .
5- .تهذيب الأحكام : ج 10 ص 151 ح 606 ، رجال النّجاشي : ج 1 ص 62 و ص 65 .
6- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 246 و ص 249 ، أنساب الأشراف : ج 1 ص 180 _ 182 ، تهذيب الكمال : ج 21 ص 216 الرقم 4174 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 122 الرقم 3804 ، سير أعلام النّبلاء : ج 1 ص 406 الرقم 84 ؛ الجمل : ص 102 الرقم 1 .
7- .الخصال : ص 464 ح 4 و ص 607 ح 9 ، عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 126 ح 1 ، الاحتجاج : ج 1 ص 195 ح 6 ، رجال البرقي : ص 65 .
8- .الخصال : ص 361 ح 50 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 34 الرقم 13 ، الاختصاص : ص 5 ، تفسير فرات : ص 570 ح 733 .
9- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 438 ح 5663 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 255 ، أنساب الأشراف : ج 1 ص 185 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 139 و ص 144 ، سير أعلام النّبلاء ج 1 ص 423 الرقم 84 .
10- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 41 و ص 90 و ص 138 .
11- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 260 ، أنساب الأشراف : ج 1 ص 197 و ج 6 ص 162 ، تاريخ دمشق : ج 43 ص 473 ، المعارف لابن قتيبة : ص 257 .
12- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 169 ، الفتوح : ج 2 ص 378 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 173 .
13- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 161 _ 163 ، الفتوح : ج 2 ص 373 .
14- .ج 4 ص 490 (قادة جيش الإمام) و ص 492 (قادة جيش النّاكثين) .
15- .وقعة صفّين : ص 208 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 11 و ص 15 .
16- .وقعة صفّين : ص 319 و 320 و ص 336 _ 339 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 39 .
17- .راجع : ج 6 ص 56 (استشهاد عمّار) .
18- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 436 ح 5657 ، التاريخ الكبير : ج 7 ص 25 الرقم 107 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 264 ، المعارف لابن قتيبة : ص 258 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 582 ، سير أعلام النّبلاء : ج 1 ص 426 الرقم 84 ، مروج الذهب : ج 2 ص 391 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 259 ، أنساب الأشراف : ج 1 ص 194 وفيهما «91 ، 94 سنة هجريّة» ، اُسد الغابة : ج 4 ص 127 الرقم 3804 وفيه «91 ، 93 ، 94 سنة هجريّة» .
19- .صحيح البخاري : ج 3 ص 1035 ح 2657 ، صحيح مسلم : ج 4 ص 2235 ح 70 و ص 2236 ح 72 و 73 ، سنن الترمذي : ج 5 ص 669 ح 3800 ، مسند ابن حنبل : ج 2 ص 654 ح 6943 و ج 6 ص 229 ح 17781 و ج 8 ص 202 ح 21932 و ج 10 ص 190 ح 26625 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 435 ح 5657 و ص 436 ح 5659 و ص 442 ح 5676 ، المصنّف لعبد الرزّاق : ج 11 ص 240 ح 20426 و 20427 ، المعجم الكبير : ج 5 ص 221 ح 5146 و ج 23 ص 363 ح 852 _857 ، خصائص أمير المؤمنين للنسائي : ص 289 _ 300 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 251 _ 253 و ص 259 ، مسند أبي يعلى : ج 6 ص 355 ح 7140 و ص 425 ح 7304 و ص 427 ح 7308 ، مسند البزّار : ج 4 ص 256 ح 1428 ، السيرة النّبويّة لابن هشام : ج 2 ص 114 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 571 و ص 577 و 579 ، حلية الأولياء : ج 4 ص 172 و 361 و ج 7 ص 197 و 198 ، الاستيعاب : ج 3 ص 230 و 231 الرقم 1883 وفيه «تواترت الآثار عن النّبيّ صلى الله عليه و آله أنّه قال : تقتل عمّاراً الفئة الباغية . وهذا من أصحّ الأحاديث» ، اُسد الغابة : ج 4 ص 125 الرقم 3804 ، الإصابة : ج 4 ص 474 الرقم 5720 وفيه «تواترت الأحاديث عن النّبيّ صلى الله عليه و آله أنّ عمّارا تقتله الفئة الباغية ، وأجمعوا على أنّه قُتِل مع عليّ بصفّين» ، البداية والنهاية : ج 7 ص 267_270 .
20- .الاستيعاب : ج 3 ص 231 الرقم 1883 .
21- .الإصابة : ج 4 ص 474 الرقم 5720 ، سير أعلام النّبلاء : ج 1 ص 421 الرقم 84 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 580 .
22- .الأزهار المتناثرة في الأخبار المتواترة : ص 76 الرقم 104 .
23- .الأمالي للصدوق : ص 489 ح 665 .
24- .شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 334 ح 835 ؛ بحار الأنوار : ج 33 ص 16 .

ص: 413

71 . على بن ابى رافع

72 . عمّار بن ياسر

وقعة صِفّين :نَخَعيان ، سخت جنگيدند و در آن روز از آنان اُبَى بن قيس ، برادر علقمة بن قيس فقيه و ... كشته شدند و پاى علقمة بن قيس ، قطع شد و مى گفت : دوست نداشتم پايم همچون پيش از اين سالم مى مانْد ؛ زيرا با آن ، پاداش نيكو را از پروردگارم اميد مى برم .

71على بن ابى رافععلى بن ابى رافع ، به روزگار پيامبر خدا ديده به جهان گشود و پيامبر صلى الله عليه و آله او را «على» ناميد . او از تابعيان ، نخبگان شيعه و ياران على عليه السلام است . او از حافظان حديث است و همچنين كتابى در ابواب مختلف فقه ، مانند وضو و نماز و ديگر احكام نگاشت . وى از سوى على عليه السلام مسئول بيت المال . و نيز كاتب آن حضرت بود.

72عمّار بن ياسرابو يَقظان ، عمّار بن ياسر بن عامر مَذحِجى كه مادرش (سُميّه) نخستين شهيد راه خدا بود ، از پيشتازان در ايمان و هجرت و از استوار گامانِ راست قامتى است كه در آغازين روزهاى جلوه اسلام ، همراه پدر و مادرش شكنجه هاى مشركان را با همه توان ، تاب آورد و در طريق حق ، لحظه اى ترديد بر جانش ننشست . او از پاكْ سرشتانى است كه پيامبر خدا به حق مدارى ، پاكْ طينتى و آكندگى جانش از ايمان ، گواهى داد و تأكيد كرد كه آتش دوزخ ، هرگز به اين جان منوّر ، نزديك نخواهد شد . او از معدود كسانى است كه پس از پيامبر خدا ، «حقّ خلافت» و «خلافت حق» را پاس داشت و هرگز از صراط مستقيم ، كناره نگرفت . با على عليه السلام بر پيكر پاك فاطمه عليهاالسلام نماز خواند و همچنان همگام على عليه السلام باقى ماند . او به روزگار عمر ، مدّتى فرماندار كوفه شد و در فتح برخى از سرزمين ها ، فرماندهى رزمندگان را به عهده داشت . به هنگام حاكميت عثمان ، در صف مخالفان جدّى او قرار گرفت و بارها از رفتار وى انتقاد كرد تا بدان جا كه خليفه آهنگ تبعيد او (به رَبَذه) را ساز كرد ؛ امّا مخالفت على عليه السلام وى را از دست يازيدن به اين هدف ، باز داشت . او را به خاطر صراحتش در گفتارها، به دستور عثمان ، كتك زدند . عثمان ، خود نيز او را مضروب ساخت و آن بزرگوار تا آخر عمر از آثار آن ضربه ها رنج مى برد . شركت سختكوشانه او در جنگ جمل و تصدّى فرماندهى سواره نظام لشكر على عليه السلام جلوه بسيار داشت . (1) در صِفّين نيز مسئوليت پياده نظام كوفه و نيز قاريان را به عهده داشت . او بارها با عمروعاص و ديگر مخالفان امام عليه السلام سخن گفت و با منطقى استوار و استدلال هايى متين ، حق را نماياند . اين چهره درخشان و صحابى بزرگوار ، در جنگ صِفّين ، شهد شهادت نوشيد (2) و بدين سان ، پيشگويى شگفت پيامبر خدا كه فرموده بود : «تو را گروه متجاوز مى كشند» ، به واقعيّتْ پيوست . (3) عمّار ، در هنگام شهادت ، 93 سال داشت . خبر غيبى پيامبر صلى الله عليه و آله درباره كشته شدن عمّار ياسر به دست گروه متجاوز ، با متن هايى مشابه و طُرُق متعدّد ، نقل شده است و مردم به عمّار به ديده معيارى براى جداسازى حق از باطل مى نگريستند . اين حديث به اين گونه ها نقل شده است : «تو را گروه متجاوز مى كشند» ، «عمّار را گروه متجاوز مى كشند» و «او را گروه متجاوز مى كشند» . بيست و هفت نفر از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله اين حديث را گزارش كرده اند . اينان : ابو سعيد خُدْرى ، عمرو بن عاص ، عبد اللّه بن عمرو بن عاص ، معاويه ، ابو هريره ، ابو رافع خزيمة بن ثابت ، ابو اليسر ، خود عمّار ، امّ سَلَمه ، قَتادة بن نعمان ، ابو قَتاده ، عثمان بن عَفّان ، جابر بن سَمُره ، كعب بن مالك ، اَنَس بن مالك ، جابر بن عبد اللّه ، ابن مسعود ، حُذَيفه ، ابن عبّاس ، ابو ايّوب ، عبد اللّه بن ابى هُذَيل ، عبد اللّه بن عمر ، ابو سعد ، ابو اُمامه ، زياد بن فرد و عايشه هستند . برخى مانند ابن عبد البَر و ذهبى و سيوطى ، به متواتر بودن اين حديث ، تصريح كرده اند . اين حديث ، در پى شهادت عمّار ، مشكلاتى را براى معاويه پديد آورد و او ناچار شد چنين توجيه كند كه : ما او را نكشتيم . وى را كسى كشته كه او را به جنگ آورده است! و امام على عليه السلام هم در پاسخ به او فرمود : «در اين صورت ، پيامبر خدا را بايد قاتل حمزه بدانيم!» . شخصيت عظيم و والاى او را هرگز نمى توان در صفحاتى اندك نماياند . اكنون اين شما و اين هم متونى از روايات و تاريخ كه اندكى از بسيار را درباره آن قلّه بلند شرافت ، استقامت و آزادى نمايانده است .

.


1- .ر .ك : ج 4 ص 491 (فرماندهان سپاه امام على) و ص 493 (فرماندهان سپاه ناكثين) .
2- .ر .ك : ج 6 ص 57 (شهادت عمّار بن ياسر) .
3- .اين حديث ، متواتر است . ر . ك : ج 6 ص 57 (شهادت عمّار بن ياسر) .

ص: 414

. .

ص: 415

. .

ص: 416

. .

ص: 417

. .

ص: 418

. .

ص: 419

. .

ص: 420

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :إنَّ الجَنَّةَ لَتَشتاقُ إلى ثَلاثَةٍ : عَلِيِّ وعَمّارٍ وسَلمانَ . (1)

الإمام عليّ عليه السلام_ لِرَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله _: يا رَسولَ اللّهِ ، إنَّكَ قُلتَ : « إنَّ الجَنَّةَ لَتَشتاقُ إلى ثَلاثَةٍ » فَمَن هؤُلاءِ الثّلاثَةُ ؟ قالَ : أنتَ مِنهُم وأنتَ أوَّلُهُم ، وسَلمانُ الفارِسِيُّ ؛ فَإِنَّهُ قَليلُ الكِبرِ ، وهُوَ لَكَ ناصِحٌ ؛ فَاتَّخِذهُ لِنَفسِكَ ، وعَمّارُ بنُ ياسِرٍ شَهِدَ مَعَكَ مَشاهِدَ غَيرَ واحِدَةٍ ، لَيسَ مِنها إلّا وهُوَ فيها كَثيرٌ خَيرُهُ ، ضَوِيٌّ نورُهُ ، عَظيمٌ أجرُهُ . (2)

عنه عليه السلام :جاءَ عَمّارٌ يَستَأذِنُ عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله فَقالَ : ائذَنوا لَهُ ، مَرحَبا بِالطَّيِّبِ المُطَيَّبِ . (3)

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :مُلِئَ عَمّارٌ إيمانا إلى مُشاشِهِ (4) . (5)

.


1- .سنن الترمذي : ج 5 ص 667 ح 3797 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 148 ح 4666 ، أنساب الأشراف : ج 1 ص 182 وفيه «بلال» بدل «سلمان» ، المعجم الكبير : ج 6 ص 215 ح 6045 وزاد فيه «والمقداد» ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 574 كلّها عن أنس ؛ الخصال : ص 303 ح 80 عن عبد اللّه بن محمّد بن عليّ بن العبّاس الرازي عن الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام عنه صلى الله عليه و آله وزاد فيه «وأبي ذرّ والمقداد» ، وقعة صفّين : ص 323 عن الحسن .
2- .رجال الكشّي : ج 1 ص 137 الرقم 58 عن بريدة الأسلمي ، روضة الواعظين : ص 314 وفيه «يشهد» بدل «شهد» .
3- .سنن الترمذي : ج 5 ص 668 ح 3798 ، مسند ابن حنبل : ج 1 ص 214 ح 779 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 437 ح 5662 ، المصنّف لابن أبيشيبة : ج 7 ص 522 ح 1 ؛ وقعة صفّين : ص 323 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 147 الرقم 66 وفيهما «ابن الطيّب» بدل «المطيّب» وكلّها عن هانئ بن هانئ .
4- .المُشاش : رؤوس العظام ، كالمرفقين والكتفين والركبتين (النهاية : ج 4 ص 333 «مشش») .
5- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 443 ح 5680 عن عمرو بن شرحبيل عن عبد اللّه ، سنن النّسائي : ج 8 ص 111 عن عمرو بن شرحبيل عن رجل من أصحاب النّبيّ صلى الله عليه و آله ، فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 858 ح 1600 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 522 ح 2 كلاهما عن عمرو بن شرحبيل ، حلية الأولياء : ج 1 ص 139 عن هانئ بن هانئ عن الإمام عليّ عليه السلام وعن ابن عبّاس ؛ الجمل : ص 103 الرقم 1 وفيه «عمّار مُلِئ إيمانا وعلما» ، وقعة صفّين : ص 323 عن عمرو بن شرحبيل عن رجل من أصحاب النّبيّ صلى الله عليه و آله وفيه «لقد ...» .

ص: 421

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :بهشت ، مشتاق سه نفر است : على و عمّار و سلمان .

امام على عليه السلام_ خطاب به پيامبر خدا _: اى پيامبر خدا! گفتى كه بهشت ، مشتاق سه نفر است . اين سه نفر ، كيان اند؟ فرمود : «تو از آنانى و نخستين آنهايى و سلمان فارسى _ كه تكبّرش اندك و خيرخواه توست و او را براى خود [ به دوستى ]بگير _ و عمّار بن ياسر _ كه در بسيارى از صحنه ها ، همراهت خواهد بود و در هيچ يك از آنها حاضر نخواهد شد ، مگر آن كه خيرش فراوان ، نورش درخشان و پاداشش بيكران خواهد بود _ » .

امام على عليه السلام :عمّار ، از پيامبر صلى الله عليه و آله اجازه ورود خواست . فرمود : «به او اجازه دهيد . آفرين بر پاكيزه پاكْ نهاد!» .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :[ تمام وجود] عمّار تا مغز استخوانش از ايمان ، آكَنده است .

.

ص: 422

عنه صلى الله عليه و آله :ابنُ سُمَيَّةَ ما عُرِضَ عَلَيهِ أمرانِ قَطُّ إلّا أخَذَ بِالأَرشَدِ مِنهُما . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :عَمّارٌ خَلَطَ اللّهُ الإيمانَ ما بَينَ قَرنِهِ إلى قَدَمِهِ ، وخَلَطَ الإيمانَ بِلَحمِهِ ودَمِهِ ، يَزولُ مَعَ الحَقِّ حَيثُ زالَ ، ولَيسَ يَنبَغي لِلنّارِ أن تَأكُلَ مِنهُ شَيئا . (2)

الإمام عليّ عليه السلام_ في وَصفِ عَمّارٍ _: ذلِكَ امرُؤٌ خالَطَ اللّهُ الإيمانَ بِلَحمِهِ ودَمِهِ وشَعرِهِ وبَشَرِهِ ، حَيثُ زالَ زالَ مَعَهُ ، ولا يَنبَغي لِلنّارِ أن تَأكُلَ مِنهُ شَيئا . (3)

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :دَمُ عَمّارٍ ولَحمُهُ حَرامٌ عَلَى النّارِ أن تَأكُلَهُ أو تَمَسَّهُ . (4)

الإمام عليّ عليه السلام_ في وَصفِ عَمّارِ بنِ ياسِرٍ _: ذاكَ امرُؤٌ حَرَّمَ اللّهُ لَحمَهُ ودَمَهُ عَلَى النّارِ أن تَمَسّ شَيئا مِنهُما . (5)

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :اللّهُمَّ إنَّكَ أولَعتَهُم بِعَمّارٍ ؛ يَدعوهُم إلَى الجَنَّةِ ، ويَدعونَهُ إلَى النّارِ . (6)

عنه صلى الله عليه و آله :ما لَهُم ولِعَمّارٍ ؟ يَدعوهُم إلَى الجَنَّةِ ، ويَدعونَهُ إلَى النّارِ ، وذاكَ دَأبُ الأَشقِياءِ الفُجّارِ . (7)

.


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 438 ح 5664 عن عبد اللّه بن مسعود و ح 5665 نحوه ، سنن الترمذي : ج 5 ص 668 ح 3799 ، سير أعلام النّبلاء : ج 1 ص 416 الرقم 84 كلّها عن عائشة ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 523 ح 4 ، تاريخ دمشق : ج 43 ص 405 كلاهما عن عبد اللّه بن مسعود .
2- .تاريخ دمشق : ج 43 ص 393 عن النّزّال بن سبرة الهلالي عن الإمام عليّ عليه السلام .
3- .الغارات : ج 1 ص 177 عن أبي عمرو الكندي ؛ المعجم الكبير : ج 6 ص 214 ح 6041 عن أبي الأسود وزاذان الكندي نحوه .
4- .تاريخ دمشق : ج 43 ص 401 ، سير أعلام النبلاء : ج 1 ص 415 الرقم 84 كلاهما عن أوس بن أوس عن الإمام عليّ عليه السلام ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 575 عن الإمام عليّ عليه السلام وليس فيهما «أن تأكله أو تمسّه» .
5- .الاحتجاج : ج 1 ص 616 ح 139 عن الأصبغ بن نباتة .
6- .حلية الأولياء : ج 4 ص 20 ، المعجم الكبير : ج 12 ص 301 ح 13457 نحوه وكلاهما عن ابن عمر ، تاريخ دمشق : ج 43 ص 403 عن مجاهد .
7- .فضائل الصحابة لابن حنبل : ج 2 ص 858 ح 1598 ، المصنّف لابن أبي شيبة : ج 7 ص 523 ح 5 ، سير أعلام النّبلاء : ج 1 ص 415 الرقم 84 ، تاريخ دمشق : ج 43 ص 402 كلّها عن مجاهد ، مروج الذهب : ج 2 ص 391 عن عبد اللّه بن عمرو بن العاص وليس فيه ذيله من «وذاك دأب ...» ؛ وقعة صفّين : ص 323 وليس فيه «دأب» ، رجال الكشّي : ج 1 ص 143 الرقم 62 وفيه «دار» بدل «دأب» وكلاهما عن مجاهد .

ص: 423

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :هيچ گاه پسر سميّه (عمّار) با دو كارْ روبه رو نشد ، جز آن كه درست ترينِ آن دو را برگزيد .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خداوند ، سر تا پاى عمّار را با ايمانْ آميخته و ايمان را با گوشت و خون او عجين كرده است . پيوسته همراه حقّ است ، هركجا كه [ حق] رود ، و آتش نمى تواند ذرّه اى از او را بسوزاند .

امام على عليه السلام_ در توصيف عمّار _: او مردى است كه خداوند ، گوشت و خون و مو و پوستش را با ايمان آميخته است . هركجا [ ايمان ]برود ، مى رود و آتش را نسزد كه چيزى از [پيكرِ] او را بسوزاند .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :گوشت و خون عمّار ، بر آتشْ حرام است . نه او را مى سوزاند و نه حتّى به او مى رسد .

امام على عليه السلام_ در توصيف عمّار _: او مردى است كه خداوند ، گوشت و خونش را بر آتش ، حرام كرده است .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :بار خدايا! تو آنان را به عمّار آزموده اى . او آنان را به بهشت مى خوانَد و آنان ، او را به دوزخ مى خوانند .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :آنان را با عمّار چه كار؟ او آنان را به بهشت مى خوانَد و آنان او را به دوزخ ، و اين شيوه شوربختانِ بدكردار است .

.

ص: 424

عنه صلى الله عليه و آله :يا عَمّارَ بنَ ياسِرٍ ! إن رَأَيتَ عَلِيّا قَد سَلَكَ وادِيا ، وسَلَكَ النّاسُ وادِيا غَيرَهُ ، فَاسلُك مَعَ عَلِيٍّ ؛ فَإِنَّهُ لَن يُدلِيَكَ في رَدى ، ولَن يُخرِجَكَ مِن هُدى . (1)

عنه صلى الله عليه و آله :إذَا اختَلَفَ النّاسُ كانَ ابنُ سُمَيَّةَ مَعَ الحَقِّ . (2)

المستدرك على الصحيحين عن حبّة العرني :دَخَلنا مَعَ أبي مَسعودٍ الأَنصارِيِّ عَلى حُذَيفَةَ بنِ اليَمانِ أسأَلُهُ عَنِ الفِتَنِ ، فَقالَ : دوروا مَعَ كِتابِ اللّهِ حَيثُما دارَ ، وَانظُرُوا الفِئَةَ الَّتي فيهَا ابنُ سُمَيَّةَ فَاتَّبِعوها ؛ فَإِنَّهُ يَدورُ مَعَ كِتابِ اللّهِ حَيثُما دارَ . قالَ : فَقُلنا لَهُ : ومَنِ ابنُ سُمَيَّةَ ؟ قالَ : عَمّارٌ ، سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ لَهُ : لَن تَموتَ حَتّى تَقتُلَكَ الفِئَةُ الباغِيَةُ ، تَشرَبُ شُربَةَ ضَياحٍ (3) تَكن آخِرَ رِزقِكَ مِنَ الدُّنيا . (4)

الإمام عليّ عليه السلام :إنَّ امرَأً مِنَ المُسلِمينَ لَم يَعظُم عَلَيهِ قَتلَ عَمّارٍ ، ويَدخُل عَلَيهِ بِقَتلِهِ مُصيبَةٌ موجِعَةٌ ، لَغيرُ رَشيدٍ ، رَحِمَ اللّهُ عَمّارا يَومَ أسلَمَ ، ورَحِمَ اللّهُ عَمّارا يومَ قُتِلَ ، ورَحِمَ اللّهُ عَمّارا يَومَ يُبعَثُ حَيّا ! لَقَد رَأَيتُ عَمّارا ما يُذكَرُ مِن أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله أربَعَةٌ إلّا كانَ الرّابِعَ ، ولا خَمسَةٌ إلّا كانَ الخامِسَ ، وما كانَ أحَدٌ مِن أصحابِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله يَشُكُّ في أنَّ عَمّارا قَد وجَبَت لَهُ الجَنَّةُ في غَيرِ مَوطِنٍ ، ولَا اثنَينِ ، فَهَنيئا لَهُ الجَنَّةُ ! عَمّارٌ مَعَ الحَقِّ أينَ دارَ ، وقاتِلُ عَمّارٍ فِي النّارِ . (5)

.


1- .تاريخ بغداد : ج 13 ص 187 ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 472 وفيه «ركي» بدل «ردى» ، البداية والنهاية : ج 7 ص 307 ، المناقب للخوارزمي : ص 105 ح 110 ، الفردوس : ج 5 ص 384 ح 8501 وزاد فيهما «ودع النّاس» بعد «مع عليّ» ، فرائد السمطين : ج 1 ص 178 ح 141 نحوه وكلّها عن أبي أيّوب الأنصاري .
2- .تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 575 ، سير أعلام النبلاء : ج 1 ص 416 الرقم 84 كلاهما عن ابن مسعود .
3- .الضَّياح : اللبن الخاثِر يُصبّ فيه الماء ثمّ يُخلَط (النهاية : ج 3 ص 107 «ضيح») .
4- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 442 ح 5676 .
5- .أنساب الأشراف : ج 1 ص 197 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 262 ، تاريخ دمشق : ج 43 ص 476 كلاهما عن أبي الغادية .

ص: 425

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :اى عمّار بن ياسر! اگر ديدى على به راهى مى رود و مردم به راهى ديگر ، با على برو؛ چرا كه او تو را به پرتگاه نمى كشاند و از راه ، بيرونت نمى برد .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :چون مردم با هم اختلاف پيدا كردند ، پسر سميّه همراه حق است .

المستدرك على الصحيحين_ به نقل از حَبّه عُرَنى _: با ابو مسعود انصارى بر حُذَيفة بن يَمانْ وارد شديم تا از او درباره فتنه ها بپرسم . گفت : به گِرد كتاب خدا بچرخيد _ هر سو كه چرخيد _ و نيك بنگريد تا از گروهى كه [عمّار] پسر سميّه در آن است ، دنباله روى كنيد؛ زيرا كه او با كتاب خدا مى چرخد ، هر سو كه بچرخد . به حذيفه گفتيم : پسر سميّه كيست؟ گفت : عمّار . شنيدم كه پيامبر خدا به او مى فرمايد : «تو نمى ميرى تا گروه سركش ، تو را بكشند . آخرين روزىِ تو از دنيا ، شير رقيق شده است» .

امام على عليه السلام :هر مسلمانى كه قتل عمّار بر او گران نيايد و آن را مصيبتى دردناك نبيند ، رهيافته نيست . رحمت خدا بر عمّار ، آن روز كه مسلمان شد ، و رحمت خدا بر عمّار ، آن روز كه كشته شد ، و رحمت خدا بر عمّار ، آن روز كه برانگيخته مى شود! عمّار را چنين ديدم كه چهارتن از ياران پيامبر خدا ياد نمى شدند ، مگر آن كه او چهارمينِ آنها بود ، و پنج تنْ ياد نمى شدند كه عمّار ، پنجمىِ آنها نباشد ؛ و هيچ يك از ياران محمّد صلى الله عليه و آله ترديد نداشتند كه بهشت براى او به خاطر بسيارى چيزها ، واجب شده است . پس بهشت ، گوارايش باد! عمّار با حقّ است ، هر كجا كه باشد و قاتل عمّار ، در آتش است .

.

ص: 426

الأمالي للطوسي عن عمّار :لَو لَم يَبقَ أحَدٌ إلّا خالَفَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ لَما خالَفتُهُ ، ولا زالَت يَدي مَعَ يَدِهِ ؛ وذلِكَ لِأَنَّ عَلِيّا لَم يَزَل مَعَ الحَقِّ مُنذُ بَعَثَ اللّهُ نَبِيَّهُ صلى الله عليه و آله ؛ فَإِنّي أشهَدُ أنَّهُ لا يَنبَغي لِأَحَدٍ أن يُفَضِّلَ عَلَيهِ أحَدا . (1)

أنساب الأشراف عن أبي مخنف :إنَّ المِقدادَ بنَ عَمروٍ وعَمّارَ بنَ ياسِرٍ وطَلحَةَ وَالزُّبيَرَ في عِدَّةٍ مِن أصحابِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله كَتَبوا كِتابا عَدَّدوا فيهِ أحداثَ عُثمانَ ، وخَوَّفوهُ رَبَّهُ ، وأعلَموهُ أنَّهُم مُواثِبوهُ إن لَم يُقلِع ، فَأَخَذَ عَمّارٌ الكِتابَ وأتاهُ بِهِ ، فَقَرَأَ صَدرا مِنهُ ، فَقالَ لَهُ عُثمانُ : أ عَلَيَّ تُقدِمُ مِن بَينِهِم ؟ فَقالَ عَمّارٌ : لِأَنّي أنصَحُهُم لَكَ ، فَقالَ : كَذَبتَ يَابنَ سُمَيَّةَ ، فَقالَ : أنَا وَاللّهِ ابنُ سُمَيَّةَ وابنُ ياسِرٍ . فَأَمَرَ غِلمانا لَهُ فَمَدّوا بِيَدَيهِ ورِجلَيهِ ، ثُمَّ ضَرَبَهُ عُثمانُ بِرِجلَيهِ وهِيَ فِي الخُفَّينِ على مَذاكيرِهِ ، فَأَصابَهُ الفَتقُ ، وكانَ ضَعيفا كَبيرا ، فَغُشِي عَلَيهِ . (2)

أنساب الأشراف عن أبي مخنف :كانَ في بَيتِ المالِ بِالمَدينَةِ سَفَطٌ (3) فيهِ حَليٌ وجَوهَرٌ ، فَأَخَذَ مِنهُ عُثمانُ ما حَلّى بِهِ بَعضَ أهلِهِ ، فَأَظهَرَ النّاسُ الطَّعنَ عَلَيهِ في ذلِكَ وكَلَّموهُ فيهِ بِكَلامٍ شَديدٍ حَتّى أغضَبوهُ ، فَخَطَبَ فَقالَ : لَنَأخُذَنَّ حاجَتَنا مِن هذَا الفَيءِ وإن رُغِمَت اُنوفُ أقوامٍ . فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ : إذا تُمنَعُ مِن ذلِكَ ويُحالُ بَينَكَ وبَينَهُ . وقالَ عَمّارُ بنُ ياسِرٍ : اُشهِدُ اللّهَ أنَّ أنفي أوّلُ راغِمٍ مِن ذلِكَ ، فَقالَ عُثمانُ : أ عَلَيَّ يَابنَ المَتكاءِ (4) تَجتَرِئُ ؟ خُذوهُ ، فَاُخِذَ ودَخَلَ عُثمانُ فَدَعا بِهِ فَضَرَبَهُ حَتّى غُشِيَ عَلَيهِ ، ثُمَّ اُخرِجَ فَحُمِلَ حَتّى اُتِيَ بِهِ مَنزِلَ اُمِّ سَلَمَةَ زَوجِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَلَم يُصَلِّ الظُّهرَ وَالعَصرَ وَالمَغرِبَ ، فَلَمّا أفاقَ تَوَضَّأَ وصَلّى ، وقالَ : الحَمدُ للّهِِ ، لَيسَ هذا أوَّلُ يَومٍ اُوذينا فيهِ فِي اللّهِ ... . وبَلَغَ عائِشَةَ ما صُنِعَ بِعَمّارٍ ، فَغَضِبَت وأخَرَجَت شَعرا مِن شَعرِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وثَوبا مِن ثِيابِهِ ، ونَعلاً مِن نِعالِهِ ، ثُمَّ قالَت : ما أسرَعَ ما تَرَكتُم سُنَّةَ نَبِيَّكُم ، وهذا شَعرُهُ وثَوبُهُ ونَعلُهُ ولَم يَبلَ بَعدُ ! فَغَضِبَ عُثمانُ غَضَبا شَديدا حَتّى ما دَرى ما يَقولُ . (5)

.


1- .الأمالي للطوسي : ص 731 ح 1530 .
2- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 162 ، الرياض النّضرة : ج 3 ص 85 نحوه .
3- .السَّفَط : الَّذي يُعبّى فيه الطيب وما أشبهه من أدوات النّساء (لسان العرب : ج 7 ص 315 «سفط») .
4- .المَتْكاء: هي الَّتي لم تُختن . وقيل:هي الَّتي لا تحبس بولها . وأصله من المتك (النهاية : ج 4 ص 293 «متك»).
5- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 161 .

ص: 427

الأمالى ، طوسى_ به نقل از عمّار _: اگر هيچ كس نمانَد مگر آن كه با على بن ابى طالب عليه السلام مخالفت كند ، من با او مخالفت نمى كنم و پيوسته دستم در دست اوست و اين از آن روست كه او از بعثت پيامبر خدا تاكنون ، هماره با حق بوده است ؛ و من گواهى مى دهم كه او چنان است كه سزا نيست كسى ، فرد ديگرى را بر او مقدّم بدارد .

أنساب الأشراف_ به نقل از ابو مِخْنَف _: مِقداد بن عمرو و عمّار بن ياسر و طَلحه و زُبير با تنى چند از ديگر ياران پيامبر خدا نامه اى [ به عثمان ]نوشتند و بدعت هاى عثمان را در آن برشمردند و او را از خدا بيم دادند و به او اعلام كردند كه اگر از آنها دست نكشد، بر سرش مى ريزند. عمّار ، نامه را گرفت و نزد عثمان آورد و آغاز آن را خواند . عثمان به او گفت : آيا از ميان آنان ، تو بر من در مى آيى؟ عمّار گفت : زيرا من خيرخواه ترينِ آنان براى تو ام . عثمان [به طعنه] گفت: اى پسر سميّه! دروغ مى گويى. عمّار گفت : به خدا سوگند ، من هم پسر سميّه ام و هم پسر ياسر . پس عثمان دستور داد كه دست ها و پاهاى عمّار را از هم باز كنند . سپس با پاهايش _ كه در چكمه بود _ چنان بر بيضه هاى عمّار كوفت كه فتق گرفت و چون ناتوان و سالخورده بود ، بيهوش شد .

أنساب الأشراف_ از ابومخنف _: در بيت المال مدينه جعبه اى بود كه زيور آلات و جواهرات در آن قرار داشت . عثمان براى يكى از اعضاى خانواده اش زيور آلاتى از آن برداشت . مردم ، زبان به اعتراض گشودند و به تندى با او سخن گفتند تا وى را خشمگين ساختند . عثمان ، خطبه خواند و گفت : ما نيازمان را از اين مال عمومى برمى گيريم ، هر چند برخى را خوش نيايد . على عليه السلام به او فرمود : «در اين صورت ، جلويت گرفته مى شود و ميان تو و آن ، جدايى انداخته مى شود» . و عمّار بن ياسر گفت : خدا را گواه مى گيرم كه نخستين كسى هستم كه آن را ناپسند مى دارد . عثمان گفت : اى پسر زن ختنه نشده! بر من گستاخى مى كنى؟ او را بگيريد . پس دستگير شد و عثمانْ وارد شد و او را فراخواند و كتك زد تا بيهوش شد . سپس وى را بيرون آوردند و به منزل امّ سلمه ، همسر پيامبر خدا بردند و نماز ظهر و عصر و مغرب را نخواند تا به هوش آمد و وضو گرفت و گفت : الحمدللّه ! اين ، نخستين روزى نيست كه به خاطر خدا اذيّت مى شويم ... . خبر برخوردى كه با عمّار شده بود ، به عايشه رسيد . خشمگين شد و مويى از موهاى پيامبر خدا و جامه اى از جامه هاى او و كفشى از كفش هاى او را بيرون آورد و [در مسجد ، خطاب به عثمان ] گفت : چه زودْ سنّت پيامبرتان را وا نهاديد ، در حالى كه مو و جامه و كفش او هنوز كهنه نشده است ! عثمان، چنان خشمگين شد كه نمى دانست چه مى گويد.

.

ص: 428

تاريخ اليعقوبي :لَمَّا بَلَغَ عُثمانَ وَفاةُ أبي ذَرٍّ ، قالَ : رَحِم اللّهُ أبا ذَرٍّ ! قالَ عَمّارٌ : نَعَم ! رَحِمَ اللّهُ أبا ذَرٍّ مِن كُلِّ أنفُسِنا ، فَغَلُظَ ذلِكَ عَلى عُثمانَ . وبَلَغَ عُثمانَ عَن عَمّارٍ كَلامٌ ، فَأَرادَ أن يُسَيِّرَهُ أيضا ، فَاجتَمَعَت بَنو مَخزومٍ إلى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، وسَأَلوهُ إعانَتَهُم ، فَقالَ عَلِيٌّ : لا نَدَعُ عُثمانَ ورَأيَهُ . فَجَلَسَ عَمّارٌ في بَيتِهِ ، وبَلَغَ عُثمانَ ما تَكَلَّمَت بِهِ بَنو مَخزومٍ ، فَأَمسَكَ عَنهُ . (1)

الكامل في التاريخ_ في ذِكرِ حَربِ صِفّينَ _: خَرَجَ عَمّارُ بنُ ياسِرٍ عَلَى النّاسِ فَقالَ : اللّهُمَّ إنَّكَ تَعلَمُ أنّي لَو أعلَمُ أنَّ رِضاكَ في أن أقذِفَ بِنَفسي في هذَا البَحرِ لَفَعَلتُهُ . اللّهُمَّ إنَّكَ تَعلَمُ أنّي لَو أعلَمُ أنَّ رِضاكَ في أنَ أضَعَ ظُبَةَ (2) سَيفي في بَطني ثُمَّ أنحَنِيَ عَلَيها حَتّى تَخرُجَ مِن ظَهري لَفَعَلتُهُ . وإنّي لا أعلَمُ اليَومَ عَمَلاً هُوَ أرضى لَكَ مِن جِهادِ هؤُلاءِ الفاسِقينَ ، ولَو أعلَمُ عَمَلاً هُوَ أرضى لَكَ مِنهُ لَفَعَلتُهُ . وَاللّهِ إنّي لَأَرى قَوما لَيَضرِبُنَّكُم ضَربا يَرتابُ مِنهُ المُبطلِونَ ، وَايمُ اللّهِ لَو ضَرَبونا حَتّى يَبلغُوا بِنا سَعَفاتِ هَجَرٍ ، لَعَلِمتُ أنّا عَلَى الحَقِّ وأنَّهُم عَلَى الباطِلِ . ثُمَّ قالَ : مَن يَبتَغي رِضوانَ اللّهِ رَبِّهِ ولا يَرجِعُ إلى مالٍ ولا وَلَدٍ ؟ فَأَتاهُ عِصابَةٌ ، فَقالَ : اُقصُدوا بِنا هؤُلاءِ القَومَ الَّذينَ يَطلُبونَ دَمَ عُثمانَ ، وَاللّهِ ما أرادُوا الطَّلَبَ بِدَمِهِ ولكِنَّهُم ذاقُوا الدُّنيا وَاستَحَبّوها ، وعَلِموا أنَّ الحَقَّ إذا لَزِمَهُم حالَ بَينَهُم وبَينَ ما يَتَمَرَّغونَ فيهِ مِنها ، ولَم يَكُن لَهُم سابِقةٌ يَستَحِقّون بِها طاعَةَ النّاسِ وَالوِلايَةَ عَلَيهِم ، فَخَدَعوا أتباعَهُم وإن قالوا : إمامُنا قُتِلَ مَظلوما ، لِيَكونوا بِذلِكَ جَبابِرَةً مُلوكا ، فَبَلَغوا ما تَرَون ، فَلَولا هذِهِ ما تَبِعَهُم مِنَ النّاسِ رَجُلان . اللّهُمَّ إن تَنصُرنا فَطالَما نَصَرتَ ، وإن تَجعَلَ لَهُمُ الأَمرَ فَادَّخِر لَهُم بِما أحدَثوا في عِبادَكَ العَذابَ الأَليمَ . (3)

.


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 173 ؛ أنساب الأشراف : ج 6 ص 169 ، الفتوح : ج 2 ص 378 كلاهما نحوه .
2- .ظُبَة السيف : طرفه (النهاية : ج 3 ص 155 «ظبب») .
3- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 380 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 38 _ 39 عن عبدالملك بن أبي حرة الحنفي وزيد ابن وهب الجُهني نحوه وراجع حلية الأولياء : ج 1 ص 143 والبداية والنهاية : ج 7 ص 267 ووقعة صفّين : ص 320 .

ص: 429

تاريخ اليعقوبى :چون خبر وفات ابو ذر به عثمان رسيد ، گفت : خداوند ، ابو ذر را رحمت كند! عمّار گفت : آرى . با همه وجود [ مى گوييم ]خداوند ابو ذر را رحمت كند! اين [ سخن] بر عثمان ، گران آمد . همچنين سخنى از عمّار به گوش عثمان رسيد و خواست او را نيز تبعيد كند كه بنى مخزوم به گرد على بن ابى طالب عليه السلام جمع شدند و از او خواستند كه يارى شان كند . على عليه السلام فرمود : «ما نمى گذاريم عثمان ، تصميمش را اجرا كند» . پس عمّار در خانه اش نشست و سخن بنى مخزوم به گوش عثمان رسيد . [ و از شورش آنها ترسيد ] و از وى دست كشيد .

الكامل فى التاريخ :عمّار بن ياسر [ در صِفّين]، نزد مردم (سپاه على عليه السلام ) آمد و گفت : بار خدايا! تو مى دانى كه من اگر مى دانستم رضايت تو در اين است كه خود را به اين دريا بيفكنم، مى افكندم. بار خدايا! تو مى دانى كه اگر مى دانستم رضايت تو در اين است كه نوك شمشيرم را بر شكمم بگذارم و سپس چنان بر آن خم شوم كه از پشتم خارج شود ، چنان مى كردم و امروز ، هيچ كارى را نمى شناسم كه چون جهاد با اين فاسقان ، تو را خشنود سازد ، و اگر كارى را مى شناختم كه تو را خشنودتر مى كند ، بى گمان ، آن را انجام مى دادم . به خدا سوگند ، قومى را مى بينم كه چنان بر شما ضربه مى زنند كه باطلگرايان از آن به ترديد مى افتند و به خدا سوگند ، اگر بر ما ضربه مى زدند و ما را تا زير نخل هاى هَجَر (1) مى راندند ، باز ترديد نمى كردم كه ما بر حقيم و آنان بر باطل اند . سپس گفت: چه كسى رضايت خدا، صاحب حقيقى اش، را مى جويد و قصد بازگشت به دارايى و فرزندانش را ندارد؟ گروهى نزد وى آمدند . گفت : به سوى اين قومِ مدّعىِ خونخواهى عثمان برويم ، كه به خدا سوگند ، خونخواه او نيستند ، بلكه دنيا را مَضمَضه كرده و شيفته آن گشته اند و فهميده اند كه اگر به حقْ گردن نهند ، ميان آنان و آنچه كه در آن غوطه ورند ، جدايى مى اندازد و پيشينه اى هم ندارند كه بدان وسيله ، حقّ اطاعت و ولايت بر مردم بيابند . پس به پيروان خود نيرنگ زدند و گفتند : «امام ما به ستمْ كشته شد» تا بدين گونه ، پادشاه و سلطان شوند . پس به اين جا رسيدند كه مى بينيد ، و اگر اين ادّعا نبود ، دو نفر هم پيرو آنان نمى شدند . بار خدايا! اگر ما را يارى دهى ، دير زمانى است كه يارى مى دهى ، و اگر كار را به سود آنان كنى ، پس به سبب بدعت هايى كه در ميان بندگانت پديد آورده اند ، عذابى دردناك را براى آنها ذخيره كن .

.


1- .هَجَر ، جايى در جنوب شرق عربستان و بسيار دور از مكّه و مدينه است كه نخلستان هاى انبوه دارد. (م)

ص: 430

رجال الكشّي عن حمران بن أعين عن الإمام الباقر عليه السلام :قُلتُ : ما تَقولُ في عَمّارٍ ؟ قالَ : رَحِمَ اللّهُ عَمّارا ، ثَلاثا ! قاتَلَ مَعَ أميرِ المُؤمِنينَ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ وآلِهِ ، وقُتِلَ شَهيدا . قُلتُ في نَفسي : ما تَكونُ مَنزِلَةٌ أعظَمَ مِن هذِهِ المَنزِلَةِ ؟ فَالتَفَتَ إلَيَّ ، فَقالَ : لَعَلَّكَ تَقولُ مِثلَ الثَّلاثَةِ ! هَيهاتَ ! قُلتُ : وما عِلمُهُ أنَّهُ يُقتَلُ في ذلِكَ اليَومِ ؟ قالَ : إنَّهُ لَمّا رَأَى الحَربَ لا تَزدادُ إلّا شِدَّةً ، وَالقَتلَ لا يَزدادُ إلّا كَثرَةً ، تَرَكَ الصَّفَّ وجاءَ إلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، هُوَ هُوَ ؟ قالَ : اِرجِع إلى صَفِّكَ ، فَقالَ لَهُ ذلِكَ ثَلاثَ مَرّاتٍ ، كُلُّ ذلِكَ يَقولُ لَهُ : ارجِع إلى صَفِّكَ ، فَلمَّا أن كانَ فِي الثّالِثَةِ قالَ لَهُ : نَعَم . فَرَجَعَ إلى صِفِّهِ وهُوَ يَقولُ : اَليَومَ ألقَى الأَحِبَّةَ ، مُحَمَّدا وحِزبَهُ . (1)

.


1- .رجال الكشّي : ج 1 ص 126 الرقم 56 ، روضة الواعظين : ص 313 وراجع البداية والنهاية : ج 7 ص 268 و 269 .

ص: 431

رجال الكشّى_ به نقل از حُمران بن اَعيَن ، از امام باقر عليه السلام _: گفتم : درباره عمّار ، چه مى گويى؟ سه بار فرمود : «خداوند ، عمّار را رحمت كند! همراه امير مؤمنان جنگيد و به شهادت رسيد» . با خود گفتم : مقامى از اين برتر ، وجود ندارد؟ پس به من رو كرد و فرمود : «شايد مى گويى مانند آن سه نفر (1) است! هرگز!» . گفتم : عمّار ، از كجا مى دانست كه در آن روز ، كشته مى شود؟ فرمود : چون ديد جنگْ هر لحظه شديدتر مى شود و شمار كشته ها فراوان تر مى گردد، صف جنگ را ترك كرد و نزد امير مؤمنان آمد و گفت: اى امير مؤمنان! اين، همان [ روز موعود ]است؟ فرمود : «به جايت بازگرد» . پس سه بارْ آن را پرسيد و هر بار [ على عليه السلام ] به او مى فرمود : «به جايت بازگرد» و در بار سوم به او فرمود : «آرى» . پس عمّار به جايگاهش بازگشت و مى گفت : امروز ، دوستانم را ديدار مى كنم : محمّد و حزبش را .

.


1- .يعنى سلمان و ابو ذر و مقداد .

ص: 432

الإمام عليّ عليه السلام_ فِي الدّيوانِ المَنسوبِ إلَيهِ مِمّا أنشَدَهُ في شَهادَةِ عَمّارٍ _: ألا أيُّهَا المَوتُ الَّذي لَيسَ تارِكي أرِحني فَقدَ أفنَيتَ كُلَّ خَليلِ أراكَ مُضِرّا (1) بِالَّذينَ أحِبُّهُم كَأَنَّكَ تَنحو نَحوَهُم بِدَليلِ (2)

رسول اللّه صلى الله عليه و آله :بَشِّر قاتِلَ ابنَ سُمَيَّةَ بِالنّارِ . (3)

عنه صلى الله عليه و آله_ في عَمّارٍ _: إنَّ قاتِلَهُ وسالِبَهُ فِي النّارِ . (4)

عنه صلى الله عليه و آله :وَيحَ عَمّارٍ ! تَقتُلُهُ الفِئَةُ الباغِيَةُ ، يَدعوهُم إلَى الجَنَّةِ ويَدعونَهُ إلَى النّارِ . (5)

المناقب لابن شهر آشوب :كَثُرَ أصحابُ الحَديثِ عَلى شَريكٍ (6) ، وطالَبوهُ بأَنَّهُ يُحَدِّثُهُم بِقَولِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله : « تَقتُلُكَ الفِئَةُ الباغِيَةُ » ، فَغَضِبَ وقالَ : أ تَدرونَ أن لا فَخرَ لِعَلِيٍّ أن يُقتَلَ مَعَهُ عَمّارٌ ، إنَّمَا الفَخرُ لِعَمّارٍ أن يُقتَلَ مَعَ عَلِيٍّ عليه السلام . (7)

.


1- .في بعض المصادر : « بصيرا » بدل « مُضِرّا » .
2- .الديوان المنسوب إلى الإمام عليّ عليه السلام : ص 496 الرقم 380 ، كفاية الأثر : ص 123 نحوه ؛ مطالب السؤول : ص 62 .
3- .تاريخ دمشق : ج 43 ص 473 ، الفردوس : ج 2 ص 27 ح 2170 كلاهما عن عمرو بن العاص .
4- .مسند ابن حنبل : ج 6 ص 231 ح 17791 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 437 ح 5661 ، أنساب الأشراف : ج 1 ص 197 ، سير أعلام النّبلاء : ج 1 ص 425 الرقم 84 كلّها عن عمرو بن العاص ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 582 عن عبد اللّه بن عمرو ؛ الجمل : ص 103 الرقم 1 كلاهما نحوه .
5- .صحيح البخاري : ج 1 ص 172 ح 436 عن أبي سعيد .
6- .هو شريك بن عبد اللّه الكوفي ، ولد سنة (90 ه ) ومات سنة (177 ه ) . ولي القضاء بواسط ، ثمّ ولي الكوفة بعده ومات بها ، وكان فقيهاً عالماً (تهذيب التهذيب: ج2 ص491 الرقم 3254).
7- .المناقب لابن شهر آشوب : ج 3 ص 217 .

ص: 433

امام على عليه السلام_ در ديوان منسوب به ايشان ، از مرثيه اى كه در شهادت عمّار سرود _: هان! اى مرگ كه مرا رها نمى كنى مرا آسوده كن كه همه دوستانم رفتند . مى بينم كه گزندت به دوستانم مى رسد گويى كه راهنمايىْ تو را به سوى آنها مى برد .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :قاتل پسر سميّه را به آتش ، مژده ده .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله_ درباره عمّار _: كُشنده عمّار و [ به غنيمتْ ] بردارنده سلاح و لباس او در آتش اند .

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :آه بر عمّار! گروه سركش ، او را مى كشند . او آنان را به بهشت مى خواند و آنان ، او را به دوزخ مى خوانند .

المناقب ، ابن شهرآشوب :راويان حديث به گِرد شُرَيك ، (1) جمع شدند و از او خواستند كه گفته پيامبر صلى الله عليه و آله را كه «گروه سركش ، عمّار را مى كشند» ، برايشان نقل كند . خشمگين شد و گفت : آيا مى دانيد كه كشته شدن عمّار در ركاب على عليه السلام افتخارى براى على نيست ؟! براى عمّار ، افتخار است كه در ركاب على كشته شد .

.


1- .مقصود ، شريك بن عبد اللّه كوفى است كه در سال 90 هجرى به دنيا آمد و به سال 177 هجرى از دنيا رفت . او قاضى واسط و سپس كوفه شد و در همان جا درگذشت . او فقيه و دانشمند بود (تهذيب التهذيب : ج 2 ص 491 ش 3254) .

ص: 434

الكامل في التاريخ :إنَّ أبَا الغارِيَةِ قَتَلَ عَمّارا وعاشَ إلى زَمَنِ الحَجّاجِ ، ودَخَلَ عَلَيهِ فَأَكرَمَهُ الحَجّاجُ وقالَ لَهُ : أنتَ قَتَلتَ ابنَ سُمَيَّةَ _ يَعني عَمّارا _ ؟ قالَ : نَعَم ... ثُمَّ سَأَلَهُ أبُو الغارِيَةِ حاجَتَهُ فَلَم يُجِبهُ إلَيها ، فَقالَ : نُوَطِّئُ لَهُمُ الدُّنيا ، ولا يُعطونا مِنها ، ويَزعُمُ أنّي عَظيمُ الباعِ يَومَ القِيامَةِ ! فَقالَ الحَجّاجُ : أجَل وَاللّهِ ، مَن كان ضَِرسُهُ مِثلَ اُحُدٍ ، وفَخِذُهُ مِثلَ جَبَلِ وَرِقانَ ، ومَجلِسُهُ مِثلَ المَدينَةِ وَالرَّبَذَةِ إنَّهُ لَعَظيمُ الباعِ يَومَ القِيامَةِ ، وَاللّهِ لَو أنَّ عَمّارا قَتَلَهُ أهلُ الأَرضِ كُلُّهُم لَدَخَلوا كُلُّهُمُ النّارَ . (1)

راجع : ج 6 ص 56 (استشهاد عمّار بن ياسر) .

73عُمَرُ بنُ أبي سَلَمَةًعمر بن أبي سلمة بن عبد الأسد القرشي المخزومي . ولد قبل الهجرة بعامين أو أكثر (2) . توفّي أبوه سنة 3 ه (3) ، فانتقل إلى بيت النّبيّ صلى الله عليه و آله مع اُمّه الَّتي أصبحت من أزواج رسول اللّه صلى الله عليه و آله (4) ، فنشأ في بيت الوحي (5) . وكانت والدته امرأة جليلة ، وهي الَّتي أرسلته إلى الإمام أمير المؤمنين عليه السلام في معركة الجمل (6) ، ومعه كتاب منها إليه (7) . ولّاه الإمام عليه السلام على البحرين (8) بعد معركة الجمل ، ثمّ عزله وطلب منه أن يلتحق بعسكر الإمام عليه السلام في صفّين (9) . وتدلّ رسالة الإمام عليه السلام على أنّه كان رجلاً أمينا ومجرّبا وجادّا في عمله . وأنّ حضوره في عسكر الإمام عليه السلام ضدّ ظلمة الشام ضروري . وكان مع الإمام في حروبه جميعها (10) . توفّي عمر سنة 83 ه . 11

.


1- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 382 ، والصحيح أنّ قاتل عمّار : أبو الغادية . راجع اُسد الغابة : ج 6 ص 231 الرقم 6147 والاستيعاب : ج 4 ص 288 الرقم 3144 .
2- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 407 الرقم 63 ، الاستيعاب : ج 3 ص 245 الرقم 1903 .
3- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 407 الرقم 63 .
4- .راجع سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 407 الرقم 63 واُسد الغابة : ج 4 ص 169 الرقم 3836 .
5- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 451 ، الاستيعاب : ج 3 ص 246 الرقم 1903 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 170 الرقم 3836 .
6- .الفتوح : ج 2 ص 455 ، شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 219 . راجع : ج 4 ص 494 (أكابر أصحاب الإمام) .
7- .بلد في جنوب الخليج الفارسي .
8- .نهج البلاغة : الكتاب 42 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 201 ؛ تاريخ الطبري : ج 4 ص 452 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 323 وفيهما «استعمله على البحرين ، ثمّ عزله واستعمل النّعمان بن العجلان» ، اُسد الغابة : ج 4 ص 170 الرقم 3836 وفيه «استعمله على البحرين وعلى فارس» .
9- .شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 219 .
10- .الاستيعاب : ج 3 ص 246 الرقم 1903 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 170 الرقم 3836 وفيه «توفّي بالمدينة أيّام عبد الملك بن مروان» ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 408 الرقم 63 .

ص: 435

73 . عمر بن ابى سلمه

الكامل فى التاريخ :ابو غاريه (1) ، عمّار را كشت و تا زمان حَجّاج ، زنده مانْد و بر او وارد شد و حَجّاج ، او را گرامى داشت و به او گفت : تو عمّار پسر سميّه را كشتى؟ گفت : آرى ... . سپس ابو غاريه از حَجّاج ، درخواستى كرد ؛ ولى او آن را روا نكرد . ابوغاريه گفت : دنيا را برايشان هموار مى كنيم ؛ ولى چيزى از آن به ما نمى دهند ، با آن كه مى داند كه در روز قيامت ، منزلتى بزرگ خواهم داشت ! حجّاج گفت : آرى . به خدا سوگند ، هر كس دندانش چون كوه اُحد و رانش چون كوه وَرقان و نشيمنگاهش مانند مدينه و رَبَذه باشد ، حتما روز قيامت ، بزرگْ منزلت خواهد بود ! به خدا سوگند ، اگر همه مردم زمين هم عمّار را مى كشتند ، همگى به دوزخ مى رفتند .

ر . ك : ج 6 ص 57 (شهادت عمّار بن ياسر) .

73عمر بن ابى سلمهعمر بن ابى سَلَمة بن عبد الأسد قُرَشى مخزومى ، دو سال يا بيشتر پيش از هجرت ، متولّد شد و پس از درگذشت پدرش به سال سوم هجرى ، همراه با مادرش اُمّ سَلَمه _ كه همسرىِ پيامبر خدا را برگزيده بود _ به خانه پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و در خانه وحى ، رشد كرد . امّ سلمه همسر بزرگوار پيامبر خدا ، در هنگامه جنگ جمل ، او را با نامه اى به سوى امام عليه السلام گسيل داشت امام عليه السلام وى را پس از پايان جنگ جمل ، به حكومت بحرين (2) برگماشت . (3) امام عليه السلام در آستانه جنگ صفّين ، [ با نامه اى ] از وى خواست كه براى نبرد با معاويه به اردوى ايشان بپيوندد . (4) از نامه امام عليه السلام پيداست كه عمر در نگاه ايشان ، فردى امين و كارآمد بوده و حضورش در اردوى آن بزرگوار ، براى رويارويى مقتدرانه با سپاه شام ، لازم بوده است . او در تمام جنگ هاى على عليه السلام همراه او بود و به سال 83 هجرى درگذشت . (5)

.


1- .نام صحيح قاتل عمّار ، ابو غاديه است ، همان گونه كه در بسيارى از منابع آمده است (ر.ك: اُسد الغابة: ج 6 ص 231 ش 6147 ، الاستيعاب: ج 4 ص 288 ش 3144) .
2- .بحرين ، در آن روزگار ، برمناطق گسترده اى از سواحل و جزاير غرب و جنوب خليج فارس ، اطلاق مى گرديد (جغرافياى تاريخى كشورهاى اسلامى: ج 1 ص 231) .
3- .ر .ك : ج 4 ص 495 (بزرگان صحابه در سپاه امام) .
4- .در تاريخ الطبرى : (ج 4 ص 452) و الكامل في التاريخ (ج 2 ص 323) آمده است : «او را به حكومت بحرين گماشت . سپس او را بركنار كرد و نعمان بن عَجْلان را به جاى او گذاشت» . نيز در منبع ديگرى آمده است : «او را به حكومت بحرين و فارس گماشت» (ر.ك : اُسد الغابة : ج 4 ص 170 ش 3836) .
5- .در اُسد الغابة : ج 4 ص 170 ش 3836 ، آمده است : «به روزگار خلافت عبدالملك بن مروان ، در مدينه درگذشت » .

ص: 436

تاريخ اليعقوبي :كَتَبَ [ عَلِيٌّ عليه السلام ] إلى عُمَرَ بنِ أبي سَلَمَةَ المَخزومِيِّ ، وهُوَ ابنُ اُمِّ سَلَمَةَ زَوجِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، وكانَ عامِلَهُ عَلَى البَحرَينِ : أمّا بَعدُ ؛ فَإِنّي قَد وَلَّيتُ النُّعمانَ بنَ العَجلانِ البَحرَينَ بِلا ذَمٍّ لَكَ ، فَأَقبِل ، غَيرَ ظَنينٍ (1) ، وَاخرُج إلَيهِ مِن عَمَلِ ما وُلّيتَ ، فَقَد أرَدتُ الشُّخوصَ إلى ظَلَمَةِ أهلِ الشّامِ وبَقِيَّةِ الأَحزابِ ، فَأَحبَبتُ أن تَشهَدَ مَعي لِقاءَهُم ؛ فَإِنَّكَ مِمَّن أستَظهِرُ بِهِ عَلى إقامَةِ الدّينِ ونَصرِ الهُدى ، جَعَلَنَا اللّهُ وإيّاكَ مِنَ الَّذينَ يَعمَلونَ بِالحَقِّ وبِهِ يَعدِلونَ . فَأَقَبلَ عُمَرُ فَشَهِدَ مَعَهُ ، ثُمَّ انصَرَفَ وتَبِعَ عَلِيّا إلَى الكوفَةِ ، فَمَكَثَ مَعَهُ سَنَةً وبَعضَ اُخرى . (2)

.


1- .ظنين : أي متّهم في دينه ، فعيل بمعنى مفعول ، من الظِّنّة : التهمة (النهاية : ج 3 ص 163 «ظنن») .
2- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 201 ، نهج البلاغة : الكتاب 42 ؛ أنساب الأشراف : ج 2 ص 387 وفيهما كتاب الإمام عليه السلام فقط .

ص: 437

تاريخ اليعقوبى :[ على عليه السلام ] به عمر بن ابى سلمه مخزومى ، پسر امّ سلمه ، همسر پيامبر صلى الله عليه و آله _ كه كارگزارش در بحرين بود _ نوشت : «امّا بعد ؛ من نعمان بن عَجْلان را به حكومت بحرين گماردم ، بدون آن كه نكوهشى متوجّه تو باشد . پس بى آن كه متّهم باشى ، به سوى ما بيا . كارهايى را كه در اختيار دارى ، به نعمان بسپار؛ چرا كه من آهنگ حركت به سوى ستمكاران شام و باقى مانده دسته ها [ ى نفاق و شرك] را دارم و دوست دارم كه در رويارويى با آنان ، همراهم باشى كه تو از كسانى هستى كه از آنها براى استوار كردن دين و يارى كردنِ هدايت ، كمك مى گيرم . خداوند ، ما و تو را از كسانى قرار دهد كه به حق ، عمل مى كنند و به آن ، حكم مى كنند» . پس عمر آمد و [ در صفّين ،] نزد على عليه السلام بود و در پىِ او به كوفه بازگشت و يك سال و اندى در كنار على عليه السلام ماند .

.

ص: 438

الفتوح :جاءَ عُمَرُ بنُ أبي سَلَمَةَ إلى عَلِيٍّ رضى الله عنهفَصارَ مَعَهُ ، وكانَ لَهُ فَضلٌ وعِبادَةٌ وعَقلٌ ، فَأَنشَأَ رَجُلٌ مِن أصحابِ عَلِيٍّ رضى الله عنهيَمدَحُ اُمّ سَلَمَةَ وهُوَ يَقولُ أبياتا مَطلَعُها : اُمُّ يا اُمَّه لَقيتِ الظَفَرْ ثُمَّ لا زِلتِ تُسقَيِنَّ المَطَرْ (1)

74عَمرُو بنُ الحَمِقِ الخُزاعِيّعمرو بن الحمق بن الكاهن الخزاعي . صحابيّ جليل من صحابة رسول اللّه صلى الله عليه و آله (2) ، وأمير المؤمنين عليه السلام (3) ، والإمام الحسن عليه السلام (4) . أسلم بعد الحديبية (5) ، وتعلّم الأحاديث من النّبيّ صلى الله عليه و آله . وكان من الصفوة الذين حرسوا «حقّ الخلافة» بعد رسول اللّه صلى الله عليه و آله ؛ فوقف إلى جانب أمير المؤمنين عليه السلام بإخلاص (6) . واشترك في ثورة المسلمين على عثمان ، ورفع صوت الحقّ إزاء التغيّرات الشاذّة الَّتي حصلت في هذا العصر (7) . شهد حروب أمير المؤمنين عليه السلام وساهم فيها بكلّ صلابة وثبات (8) . وكان ولاؤه للإمام عليه السلام عظيما حتى قال له : ليت أنّ في جُندي مئة مثلك (9) . أجل ، كان عمرو مهتديا ، عميق النّظر . وكان من بصيرته بحيث يرى نفسه فانيا في عليّ عليه السلام ، وكان يقول له بإيمانٍ ووعي : ليس لنا معك رأي . وكان عمرو صاحبا لحجر بن عديّ ورفيق دربه . وصيحاته المتعالية ضدّ ظلم الاُمويّين هي الَّتي دفعت معاوية إلى الهمّ بقتله . (10) وقتله سنة 50 ه ، بعد أن كان قد سجن زوجته الكريمة بغية استسلامه (11) . واُرسل برأسه إلى معاوية (12) . وهو أوّل رأس في الإسلام يُحمَل من بلد إلى بلد (13) . عبّر عنه الإمام أبو عبد اللّه الحسين عليه السلام ب_ «العَبدُ الصّالِحُ الَّذي أبلَتهُ العِبادَةُ» ، وذلك في رسالته البليغة القارعة الَّتي بعثها إلى معاوية ، ووبّخه فيها لارتكابه جريمة قتله . (14)

.


1- .الفتوح : ج 2 ص 456 .
2- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 25 ، تهذيب الكمال : ج 21 ص 597 الرقم 4353 ، المعارف لابن قتيبة : ص 291 ، الاستيعاب : ج 3 ص 258 الرقم 1931 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 205 الرقم 3912 ؛ الجمل : ص 104 الرقم 15 .
3- .رجال الطوسي : ص70 الرقم 644 .
4- .رجال الطوسي : ص 95 الرقم 940 ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 4 ص 40 .
5- .الاستيعاب : ج 3 ص 258 الرقم 1931 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 205 الرقم 3912 ، تهذيب الكمال : ج 21 ص 597 الرقم 4353 ، المعارف لابن قتيبة : ص 291 وفيهما «بايع رسول اللّه صلى الله عليه و آله في حجّة الوداع ، وصحبه بعد ذلك» .
6- .الاختصاص : ص 7 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 186 الرقم 78 .
7- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 25 ، أنساب الأشراف : ج 6 ص 219 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 393 ، تهذيب الكمال : ج 21 ص 597 الرقم 4353 ، المعارف لابن قتيبة : ص 291 ، الاستيعاب : ج 3 ص 258 الرقم 1931 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 206 الرقم 3912 وفيهما «هو أحد الأربعة الذين دخلوا عليه الدار» ، مروج الذهب : ج 2 ص 352 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 176 .
8- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 25 ، تهذيب الكمال : ج 21 ص 597 الرقم 4353 ، المعارف لابن قتيبة : ص 291 ، الاستيعاب : ج 3 ص 258 الرقم 1931 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 206 الرقم 3912 .
9- .وقعة صفّين : ص 104 ، الاختصاص : ص 15 وفيه «شيعتي» بدل «جندي» .
10- .المعارف لابن قتيبة : ص 291 ، الاستيعاب : ج 3 ص 258 الرقم 1931 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 206 الرقم 3912 وفيها «أعان حجر بن عديّ» .
11- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 232 ؛ اُسد الغابة : ج 4 ص 206 الرقم 3912 .
12- .تهذيب الكمال : ج 21 ص 597 الرقم 4353 ، المعارف لابن قتيبة : ص 292 ، الاستيعاب : ج 3 ص 258 الرقم 1931 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 206 الرقم 3912 .
13- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 25 ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 282 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 4 ص 88 .
14- .رجال الكشّي : ج 1 ص 253 الرقم 99 ، الاحتجاج : ج 2 ص 90 ح 164 ؛ أنساب الأشراف : ج 5 ص 129 نحوه .

ص: 439

74 . عمرو بن حَمِق خزاعى

الفتوح :عمر بن ابى سلمه ، نزد على عليه السلام آمد و در كنارش ماند و فاضل و عابد و عاقل بود . به همين خاطر ، يكى از ياران على عليه السلام امّ سلمه را مدح كرد و اشعارى سرود كه مطلعش اين است : مادر ، اى مادر ! كامياب شدى و هماره [ از وجود تو] بركت مى بارد .

74عمرو بن حَمِق خزاعىعمرو بن حَمِق بن كاهِن خُزاعى از ياران بزرگ پيامبر خدا و از همراهان استوارْگام على عليه السلام و يار وفادار حسن بن على عليهماالسلام است . او بعد از صُلح حُدَيبيّه اسلام آورد (1) و احاديثى از پيامبر صلى الله عليه و آله فرا گرفت . او پس از پيامبر خدا از معدود كسانى است كه حقّ خلافت را پاس داشت و در كنار على عليه السلام استوار ايستاد . او در خيزش مسلمانان عليه عثمان ، شركت كرد و فرياد حق را عليه دگرسانى هاى ناهنجار در خلافت وى بيان كرد . (2) او در نبردهاى على عليه السلام بِشْكوه و سختكوش و استوار ، شركت كرد . اين همراهى ، آن اندازه ارجمند بود كه على عليه السلام به او فرمود : «اى كاش در ميان پيروان من ، صد تن چُونان تو مى بود!» . بارى ! عمرو ، رهيافته و ژرف نگر بود و بصيرتش بدان گونه بود كه خود را فانى در على عليه السلام مى دانست و هوشمندانه و مؤمنانه مى گفت : چون تو فرمان دهى ، ما را رأيى نخواهد بود . عمرو ، يار همگام و همراه حُجْر بن عَدى و هم فرياد او عليه ستم بنى اميّه بود (3) و بدين سان ، معاويه آهنگ قتل او كرد و در سال 50 هجرى _ پس از آن كه همسر ارجمندش را براى دست يافتن به او زندانى كرده بودند _ توسط عمّال معاويه به شهادت رسيد . پس از به شهادت رساندن عمرو ، سر وى را به سوى معاويه گسيل داشتند و اين ، اوّلين سَرى بود كه در اسلام از ديارى به ديارى ديگر فرستاده شد . ابا عبد اللّه الحسين عليه السلام در نامه پرشِكوه و كوبنده اش به معاويه ، از آن بزرگوار با عنوان «بنده صالح خدا» و «سختكوش در عبادتْ» ياد نمود و معاويه را به خاطر قتل او نكوهش كرد .

.


1- .در تهذيب الكمال : ج 21 ص 597 ش 4353 و المعارف لابن قتيبة : ص 291 آمده است : «در حجّة الوداع ، بيعت كرد و پس از آن ، همراه پيامبر صلى الله عليه و آله بود» .
2- .در أنساب الأشراف : ج 6 ص 219 وتاريخ الطبرى : ج 4 ص 393 آمده است : «او يكى از چهار نفرى بود كه به خانه عثمان ، داخل شدند» .
3- .در الاستيعاب : ج 3 ص 258 ش 1931 و اُسد الغابة : ج 4 ص 206 ش 3912 آمده است : «حجر بن عدى را يارى داد» .

ص: 440

. .

ص: 441

. .

ص: 442

الإمام الكاظم عليه السلام :إذا كانَ يَومُ القِيامَةِ ... يُنادي مُنادٍ : أينَ حَوارِيُّ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام وَصِيِّ مُحَمَّدِ بنِ عَبدِ اللّهِ رَسولِ اللّهِ ؟ فَيَقومُ عَمرُو بنُ الحَمِقِ الخُزاعِيُّ ، ومُحَمَّدُ بنُ أبي بَكرٍ ، وميثَمُ بنُ يَحيَى التَّمّارُ مَولى بَني أسَدٍ ، واُوَيسٌ القَرَنِيُّ . (1)

وقعة صفّين_ في أحداثِ ما بَعدَ رَفعِ المَصاحِفِ _: قامَ عَمرُو بنُ الحَمِقِ فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ! إنّا وَاللّهِ ما أجَبناكَ ولا نَصرناكَ عَصَبِيَّةً عَلَى الباطِلِ ، ولا أجَبنا إلَا اللّهَ عَزَّ وجَلَّ ، ولا طَلَبنا إلَا الحَقَّ ، ولو دَعانا غَيرُكَ إلى ما دَعَوتَ إلَيهِ لَاستَشرى (2) فيهِ اللَّجاجُ ، وطالَت فيهِ النَّجوى ، وقَد بَلَغَ الحَقُّ مَقطَعَهُ ، ولَيسَ لَنا مَعَكَ رَأيٌ . (3)

وقعة صفّين عن عبد اللّه بن شريك :قالَ عَمرُو بنُ الحَمِقِ : إنّي وَاللّهِ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، ما أجَبتُكَ ولا بايَعتُكَ عَلى قَرابَةٍ بَيني وبَينَكَ ، ولا إرادَةِ مالٍ تُؤتينيهِ ، ولَا التِماسِ سُلطانٍ يُرفَعُ ذِكري بِهِ ، ولكِن أحبَبتُكَ لِخِصالٍ خَمسٍ : أنَّكَ ابنُ عَمِّ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وأوَّلُ مَن آمَنَ بِهِ ، وزَوجُ سَيِّدَةِ نِساءِ الاُمَّةِ فاطِمَةَ بِنتِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ، وأبُو الذُّرِّيَّةِ الَّتي بَقِيَت فينا مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وأعظَمُ رَجُلٍ مِنَ المُهاجِرينَ سَهما فِي الجِهادِ . فَلَو أنّي كُلِّفتُ نَقلَ الجِبالِ الرَّواسي ، ونَزحَ البُحورِ الطَّوامي (4) حَتّى يَأتِيَ عَلَيَّ يَومي في أمرٍ اُقوِّي بِهِ وَلِيَّكَ ، واُوهِنُ بِهِ عَدُوَّكَ ، ما رَأَيتُ أنّي قَد أدَّيتُ فيهِ كُلَّ الَّذي يَحِقُّ عَلَيَّ مِن حَقِّكَ . فَقالَ أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيٌّ : اللّهُمَّ نَوِّر قَلبَهُ بِالتُّقى ، واهدِهِ إلى صِراطٍ مُستَقيمٍ ، لَيتَ أنَّ في جُندي مِئَةً مِثلَكَ ! فَقالَ حُجرٌ : إذا وَاللّهِ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، صَحَّ جُندُكَ ، وقَلَّ فيهِم مَن يَغُشُّكَ . (5)

.


1- .رجال الكشّي : ج 1 ص 41 الرقم 20 عن أسباط بن سالم .
2- .وفي نسخة : «لكان فيه اللجاج» . واستشرى : لجّ وتمادى وجدّ (لسان العرب : ج 14 ص 429 «شري») .
3- .وقعة صفّين : ص 482 وراجع الإمامة والسياسة : ج 1 ص 144 .
4- .طما البحر : ارتفع بأمواجه (النهاية : ج 3 ص 139 «طما») .
5- .وقعة صفّين : ص 103 ، الاختصاص : ص 14 نحوه وفيه «شيعتي» بدل «جندي» .

ص: 443

امام كاظم عليه السلام :چون روز قيامت شود، ... فريادگرى ندا مى دهد : ياران خاصّ على بن ابى طالب ، وصىّ محمّد بن عبد اللّه ، پيامبر خدا ، كجايند؟ پس عمرو بن حَمِق خُزاعى و محمّد بن ابى بكر و ميثم بن يحيى تمّار (هم پيمان بنى اسد) و اُوَيس قَرَنى برمى خيزند .

وقعة صِفّين_ در حوادث پس از بر سرِ نيزه كردن قرآن ها _: عمرو بن حَمِق خزاعى برخاست و گفت : اى امير مؤمنان! به خدا سوگند ، پاسخ ما به نداى تو و كمك ما به تو ، نه از سر تعصّب بر باطل ، كه تنها به خاطر خداى عز و جل است و جز حق را نمى طلبيم . اگر كسى جز تو ما را به آنچه فرا خواندى (جنگ) فرا مى خوانْد ، لجاجت ها سر برمى آورد و زمزمه ها به درازا مى كشيد ؛ ولى حق ، [باطل را گسسته و] به جايگاه خود درآمده است و ما با وجود تو ، نظرى نداريم .

وقعة صِفّين_ به نقل از عبد اللّه بن شُرَيك _: عمرو بن حَمِق خزاعى گفت : اى امير مؤمنان! به خدا سوگند ، پاسخم به نداى تو و بيعتم با تو ، نه از سرِ خويشاوندى ميان من و توست و نه براى آن كه مالى به من دهى يا مقامى كه بِدان ، ياد و نامم بر فرازد ؛ بلكه من تو را به خاطر پنج ويژگى دوست مى دارم : تو پسر عموى پيامبر خدايى ؛ و نخستين كسى هستى كه به او ايمان آورد ؛ و همسرِ سرور بانوان امّت ، فاطمه دختر محمّدى ؛ و پدر نسلى هستى كه از پيامبر خدا براى ما به جا مانده است ؛ و در ميان مهاجران ، بيشترين سهم را از مبارزه دارى . پس اگر مرا وا دارى كه كوه هاى استوار را جا به جا كنم و آب درياهاى موّاج را بركشم و تا آن گاه كه روز [ مرگ ]من در مى رسد ، با اين كارْ پيوسته به تقويت دوست و تضعيف دشمنت مشغول باشم ، باز هم به خود نمى بينم كه حقّى را كه بر گردنم دارى ، تمام و كمال ، ادا كنم . چنين بود كه امير مؤمنان على عليه السلام فرمود : «بار خدايا! دلش را به پرهيزگارى نورانى كن و او را به راه راست ، هدايت بنما . كاش در لشكر من صد نفر چون تو بودند!» . حُجْر [ بن عَدى] گفت : اى امير مؤمنان! به خدا سوگند ، در آن صورت ، لشكرت سامان مى يافت و نيرنگبازان با تو ، اندك مى شدند .

.

ص: 444

تاريخ الطبري_ في ذِكرِ طَلَبِ زِياد بن أبيهِ ومُتابَعَتِهِ أصحابَ حُجرٍ _: فَخَرَجَ عَمرُو بنُ الحَمِقِ ورِفاعَةُ بنُ شَدّادٍ حَتّى نَزَلا المَدائِنَ ، ثُمَّ ارتَحلا حَتّى أتَيا أرضَ المَوصِلِ (1) ، فَأَتَيا جَبَلاً فَكَمِنا فيهِ ، وبَلَغَ عامِلَ ذلِكَ الرُّستاقِ أنَّ رَجُلَين قَد كَمِنا في جانِبِ الجَبَلِ ، فَاستَنكَرَ شَأنَهُما _ وهُوَ رَجُلٌ مِن هَمدانَ يُقالُ لَهُ : عَبدُ اللّهِ بنُ أبي بَلتَعَةَ _ فَسارَ إلَيهِما فِي الخَيلِ نَحوَ الجَبَلِ ومَعَهُ أهلُ البَلَدِ ، فَلَمَّا انتَهى إلَيهِما خَرَجا . فَأَمّا عَمرُو بنُ الحَمِقِ فَكانَ مَريضا ، وكانَ بَطنُهُ قَد سَقى (2) ، فَلَم يَكُن عِندَهُ امتِناعٌ ، وأمّا رِفاعَةُ بنُ شَدّادٍ _ وكانَ شابّا قَوِيّا _ فَوَثَبَ عَلى فَرَسٍ لَهُ جَوادٍ ، فَقالَ لَهُ : اُقاتِلُ عَنكَ ؟ قالَ : وما يَنفَعُني أن تُقاتِلَ ! اُنجُ بِنَفسِكَ إنِ استَطَعتَ ، فَحَمَلَ عَلَيهِم ، فَأَفرَجوا لَهُ ، فَخَرَجَ تَنفِرُ بِهِ فَرَسُهُ ، وخَرَجَتِ الخَيلُ في طَلَبِهِ _ وكانَ رامِيا _ فَأَخَذَ لا يَلحَقُهُ فارِسٍ إلّا رَماهُ فَجَرَحَهُ أو عَقَرَهُ ، فَانصَرَفوا عَنهُ ، واُخِذَ عَمرُو بنُ الحَمِقِ ، فَسَأَلوهُ : مَن أنتَ ؟ فَقالَ : مَن إن تَرَكتُموهُ كانَ أسلَمَ لَكُم ، وإن قَتَلتُموهُ كانَ أضَرَّ لَكُم ، فَسَأَلوهُ ، فَأَبى أن يُخبِرَهُم ، فَبَعَثَ بِهِ ابنُ أبي بَلتَعَةَ إلى عامِلِ المَوصِلِ _ وهُوَ عَبدُ الرَّحمنِ بنُ عَبدِ اللّهِ بنِ عُثمانَ الثَّقَفِيُّ _ فَلَمّا رَأى عَمرَو بنَ الحَمِقِ عَرَفَهُ ، وكَتَبَ إلى مُعاوِيَةَ بِخَبَرِهِ . فَكَتَبَ إلَيهِ مُعاوِيَةُ : إنَّهُ زَعَمَ أنَّهُ طَعَنَ عُثمانَ بنَ عَفّانَ تِسعَ طَعَناتٍ بِمَشاقِصَ (3) كانَت مَعَهُ ، وإنّا لا نُريدُ أن نَعتَدِيَ عَلَيهِ ، فَاطعَنهُ تِسعَ طَعَناتٍ كَما طَعَنَ عُثمانَ . فَاُخرِجَ فَطُعِنَ تِسعَ طَعَناتٍ ، فَمات فِي الاُولى مِنهُنَّ أوِ الثّانِيَةِ . (4)

.


1- .المَوصِل : المدينة المشهورة ، قالوا سُمّيت الموصل لأ نّها وصلت بين الجزيرة والعراق ، وقيل : وصلت بين دجلة والفرات ، وقيل : لأ نّها وصلت بين بلد سنجار والحديثة . وهي مدينة قديمة الاُسّ على طرف دجلة ، ومقابلها من الجانب الشرقي نينوى (معجم البلدان : ج 5 ص 223) .
2- .يُقال : سقى بطنُه : أي حصل فيه الماء الأصفر (النهاية : ج 2 ص 382 «سقا») .
3- .المشاقص : جمع مِشْقَص ؛ وهو نصل السهم إذا كان طويلاً غير عريض (النهاية : ج 2 ص 490 «شقص») .
4- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 265 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 492 نحوه .

ص: 445

تاريخ الطبرى_ در يادكردِ جستجوى زياد بن ابيه براى يافتن ياران حُجْر _: پس عمرو بن حَمِق و رِفاعة بن شَدّاد ، بيرون رفتند تا در مدائن ، فرود آمدند . سپس دوباره كوچ كردند تا به سرزمين موصِل (1) رسيدند و به كوهى درآمدند و در آن ، پنهان شدند و به كارگزار آن روستا خبر رسيد كه دو مرد ، در كنار كوه ، پنهان شده اند و او _ كه مردى از قبيله همْدان به نام عبد اللّه بن ابى بلتعه بود _ كار آن دو را ناپسند شمرد و با گروهى سوار و اهل آن روستا براى دستگيرى آن دو به سوى آن كوه ، حركت كرد . چون سواران به آن دو رسيدند ، آنان بيرون آمدند . عمرو بن حَمِق خزاعى ، بيمار بود و شكمش آب زرد آورده بود و به بيمارى استسقا مبتلا بود . از اين رو ، نمى توانست مقاومت كند . امّا رفاعة بن شدّاد _ كه جوان و نيرومند بود _ بر اسب تيزتك خويش پريد و به عمرو گفت : آيا بجنگم و از تو دفاع كنم؟ عمرو گفت : جنگيدن تو چه سودى براى من دارد؟! اگر مى توانى ، خود را نجات بده . پس رفاعه بر آنان حمله بُرد و آنان به ناچار ، راهى برايش باز كردند و او هم با اسبش گريخت و سواران به دنبالش روان شدند ؛ امّا او تيرانداز بود و سوارى به او نزديك نمى شد ، مگر آن كه به سوى او تيرى مى انداخت و او را مجروح و يا سرنگون مى كرد . پس ، از او دست كشيدند و بازگشتند ؛ ولى عمرو بن حَمِقْ دستگير شد . از او پرسيدند : تو كيستى؟ گفت : كسى كه اگر رهايش كنيد ، برايتان بهتر است ، و اگر او را بكشيد ، برايتان زيانبارتر است . دوباره پرسيدند . باز از پاسخ دادن و آگاه كردن آنان خوددارى كرد . ابن ابى بلتعه هم او را به سوى كارگزار موصل ، عبد الرحمان بن عبد اللّه بن عثمان ثَقَفى فرستاد و او چون عمرو بن حَمِق را ديد ، شناخت و خبرش را به معاويه نوشت . معاويه به او نوشت : او گفته است كه با نوك تيرهايش نُه ضربه به عثمان بن عَفّان زده زده است و ما نمى خواهيم كه بر او تعدّى كنيم . پس همان نُه ضربه را بر او بزن ، همان گونه كه بر عثمان زده است . عمرو را بيرون آوردند و نُه ضربه به او زدند كه در نخستين و يا دومين ضربه ، درگذشت .

.


1- .موصل ، شهرى مشهور در شمال عراق است و گفته شده كه سبب نام گذارى آن به «موصل» ، آن است كه جزيره و عراق را به هم متّصل مى كند و گفته شده چون دجله و فرات را به هم متّصل مى كند (ر .ك : معجم البلدان : ج 5 ص 223) .

ص: 446

تاريخ اليعقوبي :بَلَغَ عَبدَ الرَّحمنِ بنَ اُمِّ الحَكَمِ _ وكانَ عامِلَ مُعاوِيَةَ عَلَى المَوصِلِ _ مَكانُ عَمرِو بنِ الحَمِقِ الخُزاعِيَّ ، ورِفاعَةَ بنِ شَدّادٍ ، فَوَجَّهَ في طَلَبِهِما ، فَخَرَجا هارِبَينِ ، وعَمرُو بنُ الحَمِقِ شَديدُ العِلَّةِ ، فَلَمّا كانَ في بَعضِ الطَّريقِ لَدَغَت عَمرا حَيَّةٌ ، فَقالَ : اللّهُ أكبَرُ ! قالَ لي رَسولُ اللّهِ : «يا عَمرُو ! لَيَشتَرِكُ في قَتلِكَ الجِنُّ والإِنسُ» ثُمَّ قالَ لِرِفاعَةَ : اِمضِ لِشَأنِكَ ؛ فَإِنّي مَأخوذٌ ومَقتولٌ . ولَحِقَتهُ رُسُلُ عَبدِ الرَّحمنِ بنِ اُمِّ الحَكَمِ ، فَأَخَذوهُ وضُرِبَت عُنُقُهُ ، ونُصِبَ رَأسُهُ عَلى رُمحٍ ، وطيفَ بِهِ ، فَكانَ أوَّلَ رَأسٍ طيفَ بِهِ فِي الإِسلامِ . وقَد كانَ مُعاوِيَةُ حَبَسَ امرَأَتَهُ بِدِمَشقَ ، فَلمّا أتى رَأسُهُ بَعَثَ بِهِ ، فَوُضِعَ في حِجرِها ، فَقالَت لِلرَّسولِ : أبلِغ مُعاوِيَةَ ما أقولُ : طالَبَهُ اللّهُ بِدَمِهِ ، وعَجَّلَ لَهُ الوَيلَ مِن نِقَمِهِ ! فَلَقَد أتى أمرا فَرِيّا ، وقَتَلَ بَرّا نَقِيّا ! وكانَ أوّلَ مَن حَبَسَ النِّساءَ بِجَرائِرِ الرِّجالِ . (1)

الاختصاص :كانَ عَمرُو بنُ الحَمِقِ الخُزاعِيُّ شيعَةً لِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ، فَلَمّا صارَ الأَمرُ إلى مُعاوِيَةَ انحازَ إلى شَهرَزورَ مِنَ المَوصِلِ وكَتَبَ إلَيهِ مُعاوِيَةُ : أمّا بَعدُ ؛ فَإِنَّ اللّهَ أطفَأَ النّائِرَةَ (2) ، وأخمَدَ الفِتنَةَ ، وجَعَلَ العاقِبَةَ لِلمُتَّقينَ ، ولَستَ بِأبعَدِ أصحابِكَ هِمَّةً ، ولا أشَدِّهِم في سوءِ الأَثَرِ صُنعا ، كُلُّهُم قَد أسهَلَ بِطاعَتي ، وسارَعَ إلَى الدُّخولِ في أمري ، وقَد بَطُؤَ بِكَ ما بَطُؤَ ، فَادخُل فيما دَخَلَ فيهِ النّاسُ ، يُمحَ عَنكَ سالِفُ ذُنوبِكَ ، ومُحِيَ داثِرُ حَسَناتِكَ ، ولَعَلّي لا أكونُ لَكَ دونَ مَن كانَ قَبلي إن أبقَيتَ واتَّقَيتَ ووَقَيتَ وأحسَنتَ ، فَاقدَم عَلَيَّ آمِنا في ذِمَّةِ اللّهِ وذِمَّةِ رَسولِهِ صلى الله عليه و آله ، مَحفوظا مِن حَسَدِ القُلوبِ وإحَنِ الصُّدورِ ، وكفى بِاللّهِ شَهيدا . فَلَم يَقدَم عَلَيهِ عَمرُو بنُ الحَمِقِ ، فَبَعَثَ إلَيهِ مَن قَتَلَهُ وجاءَ بِرَأسِهِ ، وبَعَثَ بِهِ إلَى امرَأَتِهِ فَوُضِعَ في حِجرِها ، فَقالَت : سَتَرتُموهُ عَنّي طَويلاً وأهدَيتُموهُ إلَيَّ قَتيلاً ! فَأَهلاً وسَهلاً مِن هَدِيَّةٍ غَيرَ قالِيَةٍ ولا مَقلِيَّةٍ ، بَلِّغ أيُّهَا الرَّسولُ عَنّي مُعاوِيَةَ ما أقولُ : طَلَبَ اللّهُ بِدَمِهِ ، وعَجَّلَ الوَبيلَ مِن نِقَمِهِ ! فَقَد أتى أمرا فَرِيّا، وقَتَلَ بارّا تَقِيّا ! فَأبلِغ أيُّهَا الرَّسولُ مُعاوِيَةَ ما قُلتُ . فَبَلَّغَ الرَّسولُ ما قالَت ، فَبَعَثَ إلَيها ، فَقالَ لَها : أنتِ القائِلَةُ ما قُلتِ ؟ قالَت : نَعَم ، غَيرَ ناكِلَةٍ عَنهُ ولا مُعتَذِرَةٍ مِنهُ ، قالَ لَها : اُخرُجي مِن بِلادي ، قالَت : أفعَلُ ، فَوَاللّهِ ما هُوَ لي بِوَطَنٍ ولا أحِنُّ فيها إلى سِجنٍ ، ولَقَد طالَ بِها سَهَريِ، وَاشتَدَّ بِها عَبري ، وكَثُرَ فيها دَيني مِن غَيرِ ما قَرَّت بِه عَيني . فَقالَ عَبدُ اللّهِ بنُ أبي سَرحٍ الكاتِبُ:يا أميرَ المُؤمِنينَ! إنَّها مُنافِقَةٌ فَأَلحِقها بِزَوجِها ، فَنَظَرَت إلَيهِ فَقالَت : يا مَن بَينَ لِحيَيهِ كَجُثمانِ الضِّفدَعِ ، ألا قُلتَ (3) مَن أنعَمَكَ (4) خِلَعا وأصفاكَ كِساءً ! إنَّمَا المارِقُ المُنافِقُ مَن قالَ بِغَيرِ الصَّوابِ ، وَاتَّخَذَ العِبادَ كَالأَربابِ ، فَاُنزِلَ كُفرُهُ فِي الكِتابِ ! فَأَومى مُعاوِيَةُ إلَى الحاجِِب بِإِخراجِها ، فَقالَت : وا عَجَباهُ مِنِ ابنِ هِندٍ ، يُشيرُ إلَيَّ بِبَنانِهِ، ويَمنَعُني نَوافِذَ لِسانِهِ ، أمَا وَاللّهِ لَأَبقُرَنَّهُ بِكَلامٍ عَتيدٍ كَنَواقِدِ الحَديدِ ، أو ما أنَا بِآمِنَةَ بِنتِ الشَّريدِ . (5)

.


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 231 .
2- .النّائرة : الحقد والعداوة ، وقيل : الكائنة تقع بين القوم (لسان العرب : ج 5 ص 247 «نير») .
3- .كذا ، وفي بحار الأنوار : «ألا قَتَلتَ» ، و لعلّه الصواب .
4- .في بعض المصادر : «أنعَمَ لَكَ» .
5- .الاختصاص : ص 16 ، بحار الأنوار : ج 34 ص 279 وراجع بلاغات النّساء : ص 87 .

ص: 447

تاريخ اليعقوبى :عبد الرحمان بن اُمّ حَكَم _ كه كارگزار معاويه بر موصل بود _ از مخفيگاه عمرو بن حَمِق خزاعى و رفاعة بن شَدّاد خبر يافت و به دنبال آنها فرستاد . آنها گريختند . عمرو بن حَمِق ، سخت بيمار بود و در جايى از مسير ، مارى او را گَزيد . عمرو گفت : اللّه اكبر! پيامبر خدا به من فرمود : «اى عمرو! جِن و اِنس در قتل تو مشاركت مى كنند» . سپس به رفاعه گفت : تو در پى كار خود برو كه من دستگير و كشته مى شوم . فرستادگان عبد الرحمان بن اُمّ حَكَم به او رسيدند و او را گرفتند و گردنش زده شد و سرش را بر سر نيزه كردند و [ در شهرها ]چرخاندند ، و اين ، نخستين سرى بود كه در [ تاريخ ] اسلام چرخاندند . معاويه همسر او را در دمشق ، زندانى كرده بود . چون سر عمرو را آوردند ، برايش فرستاد و [ سر] در دامانش نهاده شد . آن زن به فرستاده معاويه گفت : آنچه مى گويم ، به معاويه برسان : خداوند ، انتقام خونش را از معاويه بگيرد و در هلاكتش به سزاى او ، شتاب كند؛ زيرا كه معاويه ، بدعتى شگفت آورده و نيكوكارى پاك را به قتل رسانده است . معاويه ، [ در تاريخ اسلام ، ] نخستين كسى بود كه زنان را به گناه مردان به بند كشيد .

الاختصاص :عمرو بن حَمِق خزاعى ، شيعه على بن ابى طالب بود و چون خلافت به معاويه رسيد ، به منطقه «شهرزور» موصل رفت و معاويه به او نوشت : امّا بعد ؛ خداوند ، كينه هاى برافروخته را خاموش كرد و آتش فتنه ها را فرو كشيد و فرجام كار را از آنِ متّقيان قرار داد و همّت تو از يارانت بيشتر و كردارت از آنان بدتر نبود . همگى به راحتى در طاعت من در آمدند و به وارد شدن تحت امر من ، شتاب كردند و تنها تو سستى كرده اى . پس تو نيز همراه مردم شو تا گناهان گذشته ات پاك شود و پرده از روى نيكى هايت كنار رود ، و شايد اگر باقى بمانى و تقوا پيشه كنى و خود را حفظ كرده ، نيكويى كنى ، من برايت از حاكمان پيشين ، كم تر نباشم . پس بر من درآى و تو را در امان خدا و پيامبرش داخل مى كنم ، محفوظ از حسادت دل ها و كينه سينه ها و خداوند [ بر اين امان ، ]گواه است ، و گواهى او كافى است . امّا عمرو بن حَمِق بر او درنيامد . معاويه هم كسى به سوى وى فرستاد . او عمرو را كشت و سرش را آورد و معاويه هم آن را براى همسر عمرو فرستاد و [ سر ]در دامانش نهاده شد . همسر عمرو گفت : دير زمانى او را از من پوشيده داشتيد و حال ، كشته اش را به من هديه مى دهيد؟! خوشا هديه اى كه نه دل آزار است و نه ناخوشايند ! اى فرستاده! از سوى من به معاويه بگو : «خداوند ، خود به خونخواهى او برخيزد و انتقام سريع خويش را بر معاويه فرو ريزد! بى گمان ، او بدعتى شگفت آورده و نيكوكارى پرهيزگار را به قتل رسانده است» . اى فرستاده! آنچه گفتم ، به معاويه برسان . فرستاده ، گفته هاى آن زن را به معاويه رساند و معاويه در پى او فرستاد و به او گفت : تو اينها را گفتى؟ گفت : آرى ، و نه سخنم را پس مى گيرم ، نه از آن پوزش مى خواهم . معاويه به او گفت : از سرزمين من بيرون رو . گفت : باشد . به خدا سوگند ، نه اين جا وطن من است و نه من آرزومند زندان آنم ؛ بلكه بى خوابى ام در آن به درازا كشيده و اشك هايم فراوان و بدهى ام بسيار گشته است و هيچ چيزى كه مايه چشمْ روشنى ام باشد ، در آن نيست . در اين هنگام ، عبد اللّه بن ابى سرح كاتب گفت : اى امير مؤمنان! او منافق است . وى را به شوهرش ملحق كن . همسر عمرو به او نگريست و گفت : اى آن كه دهانت چون دهان قورباغه مى جنبد! چرا نگفتى كه چه كس به تو خلعت داد و بر تو لباس پوشاند؟! [ از دين ]بيرون رفته منافق ، كسى است كه نادرست گويد و بندگان را چون خداى [خويش ]گيرد و قرآن ، كافرش بخواند . (1) پس معاويه به دربانش اشاره كرد تا او را بيرون كند . همسر عمرو گفت : شگفتا از پسر هند! با انگشتش به من اشاره مى كند و تيزى زبانش را از من باز مى دارد . هان! به خدا سوگند ، چنان با او درشت سخن بگويم كه چون آهن تيز او را بشكافم . مگر من آمنه دختر شريد نيستم ؟

.


1- .اشاره به آيه 106 از سوره نحل است كه درباره عبد اللّه بن ابى سرحْ نازل شده و او را كافر خوانده است (ر .ك : مجمع البيان : ج 6 ص 203 ، التعجّب : ص 39 ، بحار الأنوار : ج 19 ص 35) . (م)

ص: 448

. .

ص: 449

. .

ص: 450

الإمام الحسين عليه السلام_ مِن كِتابِهِ إلى مُعاوِيَةَ _: أ وَلَستَ قاتِلَ عَمرِو بنِ الحَمِقِ صاحِبِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، العَبدِ الصّالِحِ الَّذي أبلَتهُ العِبادَةُ فَنَحَلَ جِسمُهُ وصَفَّرَت لَونَهُ ، بَعدَما آمَنتَهُ وأعطَيتَهُ مِن عُهودِ اللّهِ ومَواثيقِهِ ، ما لَو أعطَيتَهُ طائِرا لَنَزَلَ إلَيكَ مِن رَأسِ الجَبَلِ ، ثُمَّ قَتَلتَهُ جُرأَةً عَلى رَبِّكَ ، وَاستِخفافا بِذلِكَ العَهدِ ؟ (1)

75عَمرُو بنُ مِحصَنٍعمرو بن محصن بن حرثان الأسدي ، أخو عُكاشَةَ بن محصن . صحابيّ جليل من صحابة النّبيّ صلى الله عليه و آله . شهد اُحدا (2) . وكان مع أمير المؤمنين عليه السلام في معركة الجمل (3) ، وكان _ علاوة على حضوره فيها _ قد دفع مئة ألف درهم لتجهيز جيش الإمام عليه السلام . استُشهد في صفّين (4) ، فعزّ ذلك على أمير المؤمنين عليه السلام وأعرب عن حزنه عليه (5) . رثاه النّجاشي شاعر العراق بقصيدة طويلة ، أثنى فيها على بطولته وأبعاد شخصيّته الكريمة . (6)

رجال الطوسي :عَمرُو بنُ مِحصَنٍ ، يُكَنّى أبا اُحَيحَةَ ، اُصيبَ بِصِفّينَ ، وهُوَ الَّذي جَهَّزَ أميرَ المُؤمِنينَ عليه السلام بِمِئَةِ ألفِ دِرهَمٍ في مَسيرِهِ إلَى الجَمَلِ . (7)

.


1- .رجال الكشّي : ج 1 ص 253 الرقم 99 ، الاحتجاج : ج 2 ص 90 ح 164 نحوه ؛ أنساب الأشراف : ج 5 ص 129 وفيه صدره إلى «وصفّرت لونه» ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 202 كلاهما نحوه .
2- .الطبقات الكبرى : ج 4 ص 104 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 256 الرقم 4021 ، الاستيعاب : ج 3 ص 277 الرقم 1974 ، الإصابة : ج 4 ص 562 الرقم 5970 .
3- .الجمل : ص 104 الرقم 20 .
4- .رجال الطوسي : ص 73 الرقم 675 ، الاختصاص : ص 5 .
5- .وقعة صفّين : ص 359 .
6- .وقعة صفّين : ص 357 .
7- .رجال الطوسي : ص 73 الرقم 675 ، الاختصاص : ص 5 .

ص: 451

75 . عمرو بن مِحْصَن

امام حسين عليه السلام_ در نامه اش به معاويه _: آيا تو قاتل عمرو بن حَمِق ، صحابى پيامبر خدا، نيستى؟ همان بنده شايسته كه عبادت ، او را فرسوده و بدنش را لاغر و رنگش را زرد كرده بود؟ پس از آن كه به او امان دادى و چنان عهد و وثيقه هاى خدايى [ و غليظى] به او دادى كه اگر به پرنده مى دادى، از قلّه كوه بر تو فرود مى آمد؟ و سپس با گستاخى بر پروردگارت و بى اعتنايى به آن همه عهد ، او را كشتى ؟

75عمرو بن مِحْصَنعمرو بن مِحصَن بن حرثان اسدى، برادر عُكاشة بن مِحصَن، از اصحاب بزرگوار پيامبر خداست كه در جنگ اُحد ، شركت داشته است . او در جنگ جمل ، همراه على عليه السلام بود كه افزون بر حضور ، صد هزار درهم نيز براى تجهيز سپاه مولا عليه السلام پرداخت . عمرو در جنگ صِفّين به شهادت رسيد و شهادت او بر على عليه السلام گران آمد و امام عليه السلام اندوه خود را به خاطر آن ، ابراز كرد . نجاشى ، شاعر عراق ، قصيده اى بلند در رثاى او سرود و قهرمانى او و ابعاد ارجمند شخصيت او را ستود .

رجال ، طوسى :كُنيه عمرو بن مِحصَن ، ابو اُحَيحه بود ، در صفّين به شهادت رسيد ، و او همان است كه براى تجهيز سپاه امير مؤمنان در هنگام حركت به جمل ، يكصد هزار درهم پرداخت .

.

ص: 452

وقعة صفّين :كانَ ابنُ مِحصَنٍ مِن أعلامِ أصحابِ عَلِيٍّ عليه السلام ، قُتِلَ فِي المَعرَكَةِ ، وجَزِعَ عَلِيٌّ عليه السلام لِقَتلِهِ . (1)

76الفَضلُ بنُ العَبّاسِالفضل بن العبّاس بن عبد المطّلب القرشي الهاشمي ، واُمّه اُمّ الفضل لُبابَة بنت الحارث . وهو أكبر ولد العبّاس . عدّ من أصحاب النّبيّ صلى الله عليه و آله والإمام عليّ عليه السلام . غزا مع رسول اللّه مكّة وحنيناً (2) . وثبت يومئذٍ مع رسول اللّه صلى الله عليه و آله حين ولّى النّاس منهزمين (3) . كان فيمن غسل النّبيّ وشهد كفنه ودفنه ودخل القبر مع الإمام عليّ عليه السلام (4) . كان من جملة المخلصين في ولائهم للإمام عليّ عليه السلام ، ومن المدافعين عن حقّه عليه السلام في الخلافة (5) . شارك في مراسم دفن فاطمة عليهاالسلام (6) . وتوفّي في سنة 18 ه في زمن خلافة عمر بن الخطّاب . 7

الأخبار الموفّقيّات عن محمّد بن إسحاق :إنَّ أبا بَكرٍ لَمّا بويِعَ افتَخَرَت تَيمُ بنُ مُرَّةَ . قالَ : وكانَ عامَّةُ المُهاجِرينَ وجُلُّ الأَنصارِ لا يَشُكّونَ أنَّ عَلِيّا هُوَ صاحِبُ الأَمرِ بَعدَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَقالَ الفَضلُ بنُ العَبّاسِ : يا مَعشَرَ قُرَيشٍ وخُصوصاً يا بَني تَيمٍ ! إنَّكُم إنَّما أخَذتُمُ الخِلافَةَ بِالنُّبُوَّةِ ، ونَحنُ أهلُها دَونَكُم ، ولَو طَلَبنا هذَا الأَمرَ الَّذي نَحنُ أهلُهُ لَكانَت كَراهَةُ النّاسِ لَنا أعظَمَ مِن كَراهَتِهِم لِغَيرِنا ، حَسَداً مِنهُم لَنا ، وحِقداً عَلَينا ، وإنّا لَنَعلَمُ أنَّ عِندَ صاحِبِنا عَهداً هُوَ يَنتَهي إلَيهِ . (7)

.


1- .وقعة صفّين : ص 359 .
2- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 308 ح 5196 ، الطبقات الكبرى : ج 4 ص 54 .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 308 ح 5196 ، الطبقات الكبرى : ج 4 ص 54 ، تاريخ الطبري : ج 3 ص 74 ، الكامل في التاريخ : ج 1 ص 625 .
4- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 308 ح 5196 ، تاريخ الطبري : ج 3 ص 211 _ 213 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 15 .
5- .الأخبار الموفّقيّات : ص 580 الرقم 380 .
6- .الطبقات الكبرى : ج 8 ص 29 ، تاريخ الطبري : ج 3 ص 241 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 21 .
7- .الأخبار الموفّقيّات : ص 580 الرقم 380 .

ص: 453

76 . فضل بن عبّاس

وقعة صِفّين :ابن محصن از ياران سرشناس على عليه السلام بود كه در جنگ [ صِفّين] ، كشته شد و على عليه السلام اندوه خود را بر شهادت او ابراز كرد .

76فضل بن عبّاسفضل بن عبّاس بن عبد المطّلب قُرَشى هاشمى ، پسر اُمّ فضل (لبابه ، دختر حارث) و بزرگ ترين فرزند عبّاس است . او را از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله و امام على عليه السلام شمرده اند . در فتح مكّه و جنگ حُنَين ، همراه پيامبر خدا جنگيد و هنگامى كه مردم در جنگ حُنَين به پيامبر خدا پشت كردند و گريختند ، او ايستادگى كرد . فضل ، جزو كسانى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله را غسل دادند و در مراسم كفن و دفن ايشان حاضر بود و همراه على عليه السلام وارد قبر شد . او از زمره ولايتمداران مخلص امام على عليه السلام و از مدافعان حقّ خلافت او بود . در خاكسپارى فاطمه عليهاالسلامشركت داشت و در سال هجدهم هجرى به روزگار خلافت عمر بن خطّاب ، وفات كرد . (1)

الأخبار الموفّقيّات_ به نقل از محمّد بن اسحاق _: چون با ابو بكرْ بيعت شد ، قبيله تَيْم بن مرّه ، فخرفروشى كردند ؛ ولى عموم مهاجران و بيشترِ انصار ، ترديد نداشتند كه پس از پيامبر خدا ، على عليه السلام ، همه كاره و جانشين است . پس فضل بن عبّاس گفت : اى قبيله قريش و بويژه اى بنى تَيم! شما جانشينى پيامبر صلى الله عليه و آله را به سبب [نزديكى به] پيامبر صلى الله عليه و آله گرفتيد ، در حالى كه ما شايسته آنيم و نه شما . اگر ما اين خلافت را _ كه شايسته اش هستيم _ طلب مى كرديم ، ناخشنودى مردم ، بيش از آن بود كه ديگران به خلافت رسند و اين ، از سرِ حسادت و كينه اى است كه با ما دارند و ما مى دانيم كه سرور ما پيمانى [با پيامبر صلى الله عليه و آله ]دارد كه بدان خواهد رسيد .

.


1- .درباره تاريخ درگذشت او ، اخبار متفاوتى رسيده است . برخى گفته اند : «در روزگار ابوبكر ، در كنار خالد بن وليد ، كشته شد» و برخى او را «از كشتگان نبرد يَرموك» دانسته اند (ر.ك : المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 308 ح 5197 و 5198 ، التاريخ الكبير : ج 7 ص 114 ش 502) .

ص: 454

77قُثَمُ بنُ العَبّاسِقُثَم بن العبّاس بن عبد المطّلب القرشي الهاشمي ، واُمّه اُمّ الفضل لُبابَة بنت الحارث من أصحاب رسول اللّه صلى الله عليه و آله (1) ، وأخو أحد الحسنين عليهماالسلام من الرضاعة (2) ، أثنوا عليه بالمعرفة القويّة والفضل والفضيلة . وليَ مكّة (3) والطائف (4) طيلة خلافة الإمام أمير المؤمنين عليه السلام . وصار أمير الحجّ سنة 38 ه (5) . وعندما أغار بُسر بن أرطاة على مكّة ، فرَّ منها (6) ثمّ عاد إليها بعد خروج بُسر (7) . كان قُثَم حاضرا في مسجد الكوفة عندما ضُرب الإمام عليه السلام ، وهو الَّذي قبض على ابن ملجم (8) . توفّي قُثَم في فتح سمرقند (9) أيّام معاوية . (10)

.


1- .مسند ابن حنبل : ج 1 ص 440 ح 1760 ، التاريخ الكبير : ج 7 ص 194 الرقم 863 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 440 الرقم 82 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 373 الرقم 4279 وفيها «قد أردفه النّبيّ صلى الله عليه و آله خلفه» .
2- .مسند ابن حنبل : ج 10 ص 256 ح 26939 ، الإصابة : ج 5 ص 320 الرقم 7096 ، أنساب الأشراف : ج 4 ص 85 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 440 الرقم 82 .
3- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 92 و ص 155 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 152 وفيه «ولّاها أبا قتادة الأنصاري ، ثمّ عزله وولّى قثم بن عبّاس ، فلم يزل واليا حتّى قتل عليّ» ؛ نهج البلاغة : الكتاب 67 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 179 .
4- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 92 و ص 155 .
5- .تاريخ الطبري : ج5 ص132 ، الكامل في التاريخ : ج2 ص424؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 213 وفيه «أقام الحجّ للناس ... وفي سنة 37 ه : قثم بن العبّاس، وقيل : عبد اللّه بن العبّاس».
6- .الغارات : ج 2 ص 608 .
7- .الغارات : ج 2 ص 621 .
8- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 212 .
9- .سَمَرْقَند: بلد معروف في خراسان، وهو الآن في تاجيكستان.
10- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 237 ؛ الطبقات الكبرى : ج 7 ص 367 ، أنساب الأشراف : ج 4 ص 86 وفيه «ويقال استشهد بها» ، اُسد الغابة : ج 4 ص 374 الرقم 4279 وفيه «مات بها شهيدا» .

ص: 455

77 . قُثَم بن عبّاس

77قُثَم بن عبّاسقُثَم بن عبّاس بن عبد المطّلب قُرَشى هاشمى ، پسر اُمّ فضل (لبابه ، دختر حارث) است . او از ياران پيامبر خدا و برادر رضاعى يكى از حَسَنين عليهماالسلام است . او را به شناخت استوار و فضل و فضيلت ستوده اند . قُثَم در تمام مدّت خلافت على عليه السلام ، فرماندار مكّه (1) و طائف بود و به سال 38 هجرى ، اميرىِ حج را به عهده داشت . (2) به هنگام يورش بُسر بن اَرطات به مكّه ، قُثَم از مكّه بيرون رفت و پس از خروج بُسر ، به مكّه بازگشت . قُثَم به هنگام ضربت خوردن مولا عليه السلام در مسجد بود و ابن مُلجَم را به چنگ انداخت . او به هنگام حاكميت معاويه ، در فتح سمرقند ، زندگى را بدرود گفت . (3)

.


1- .در تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 152 و نهج البلاغة : نامه 67 ، آمده است : «كارگزار او در مكّه بود» .
2- .در تاريخ اليعقوبى : ج 2 ص 213 ، آمده است : «... و در سال 37 هجرى قثم بن عبّاس ، حج را براى مردم ، برگزار كرد و گفته شده است : عبد اللّه بن عبّاس» .
3- .در أنساب الأشراف : ج 4 ص 86 و اُسد الغابة : ج 4 ص 374 ش 4279 آمده است : «به شهادت رسيد» .

ص: 456

الاستيعاب :كانَ قُثَمُ بنُ العَبّاسِ والِيا لِعَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عَلى مَكَّةَ ، وذلِكَ أنَّ عَلِيّا لَمّا وَلِيَ الخِلافَةَ عَزَلَ خالِدَ بنَ العاصِي بنِ هِشامِ بنِ المُغيرَةِ المَخزومِيَّ عَن مَكَّةَ ، ووَلّاها أبا قُتادَةَ الأَنصارِيَّ ، ثُمَّ عَزَلَهُ ، ووَلّى قُثَمَ بنَ العَبّاسِ ، فَلَم يَزَل والِيا عَلَيها حَتّى قُتِلَ عَلِيٌّ رحمه الله . (1)

المستدرك على الصحيحين عن أبي إسحاق :سَأَلتُ قُثَمَ بنَ العَبّاسِ : كَيفَ وَرِثَ عَلِيٌّ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله دونَكُم ؟ قالَ : لِأَنَّهُ كانَ أوَّلَنا بِهِ لُحوقا ، وأشَدَّنا بِهِ لُزوقا . (2)

الإمام عليّ عليه السلام_ في كِتابِهِ إلى قُثَمَ بنِ العَبّاسِ عامِلِهِ عَلى مَكَّةَ _: أمّا بَعدُ ، فَأَقِم لِلنّاسِ الحَجَّ ، وذَكِّرهُم بِأَيّامِ اللّهِ ، وَاجلِس لَهُمُ العَصرَينِ ؛ فَأَفتِ المُستَفِتيَ ، وعَلِّمِ الجاهِلَ ، وذاكِرِ العالِمَ . ولا يَكُن لَكَ إلَى النّاسِ سَفيرٌ إلّا لِسانُكَ ، ولا حاجِبٌ إلّا وَجهُكَ . ولا تَحجُبَنَّ ذا حاجَةٍ عَن لِقائِكَ بِها ؛ فَإِنَّها إن ذيدَت عَن أبوابِكَ في أوَّلِ وِردِها لَم تُحمَد فيما بَعدُ عَلى قَضائِها . وَانظُر إلى مَا اجتَمَعَ عِندَكَ مِن مالِ اللّهِ فَاصرِفهُ إلى مَن قِبَلَكَ مِن ذَوِي العِيالِ وَالمَجاعَةِ ، مُصيبا بِهِ مَواضِعَ الفاقَةِ وَالخَلّاتِ ، وما فَضَلَ عَن ذلِكَ فَاحمِلهُ إلَينا لِنَقسِمَهُ فيمَن قِبَلَنا . ومُر أهلَ مَكَّةَ ألّا يَأخُذوا مِن ساكِنٍ أجرا ؛ فَإِنَّ اللّهَ سُبحانَهُ يَقولُ : «سَوَآءً الْعَ_كِفُ فِيهِ وَ الْبَادِ» (3) فَالعاكِفُ : اَلمُقيمُ بِهِ ، وَالبادِي : الَّذي يَحُجُّ إلَيهِ مِن غَيرِ أهلِهِ . وَفَّقَنَا اللّهُ وإيّاكُم لِمَحابِّهِ ، وَالسَّلامُ . (4)

.


1- .الاستيعاب : ج 3 ص 363 الرقم 2190 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 152 .
2- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 136 ح 4633 ، المعجم الكبير : ج 19 ص 40 ح 86 و ح 85 نحوه ، تاريخ دمشق : ج 42 ص 393 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 373 الرقم 4279 .
3- .الحجّ : 25 .
4- .نهج البلاغة : الكتاب 67 .

ص: 457

الاستيعاب :قُثَم بن عبّاس ، كارگزار على بن ابى طالب عليه السلام در مكّه بود . هنگامى كه على عليه السلام به خلافت رسيد ، خالد بن عاصى بن هشام بن مُغَيره مخزومى را از حكومت مكّه بركنار كرد و ابوقتاده انصارى را بر آن جا گمارد . سپس او را نيز بركنار كرد و قُثَم بن عبّاس را كارگزار مكّه كرد و او پيوسته كارگزار آن جا بود تا آن كه على عليه السلام ؛ كشته شد .

المستدرك على الصحيحين_ ب__ه ن_ق_ل از ابو اسحاق _: از قُثَم بن عبّاس پرسيدم : چگونه از ميان شما ، تنها على عليه السلام از پيامبر خدا ارث برد؟ گفت : چون او نخستين كس از ما بود كه به وى پيوست و از همه ما بيشتر با او بود .

امام على عليه السلام_ در ن_امه اش ب_ه قُ_ثَم ب_ن عبّاس ، كارگزارش در مكّه _: امّا بعد ؛ [ مراسم ]حجّ را براى مردم بر پا دار و ايام اللّه را به ياد آنان آر و بامداد و شامگاه ، در حضور آنان بنشين و به مسائل شرعى پاسخ ده و نادان را بياموز و با دانا گفتگو كن و جز زبانت ، پيك ديگرى و جز چهره ات ، دربان ديگرى براى مردم نداشته باش و هيچ نيازمندى را از ديدار خود ، محروم مدار كه اگر در آغاز از درگاه تو رانده شود و در پايان حاجتش برآورده شود ، ستوده نمى شوى . در مال خدا كه نزد تو گِرد آمده ، بنگر و آن را به عيالواران و گرسنگانى كه نزد تو هستند ، بده و نياز و نادارى آنان را برطرف كن و هر چه مانْد ، به سوى ما بفرست تا ميان كسانى كه نزد ما هستند ، قسمت كنيم . به مردم مكّه بگو كه از ساكنان ، اجاره نگيرند ؛ چرا كه خداى سبحان مى فرمايد : «عاكف و بادى در آن ، يكسان اند» . عاكف ، مقيم مكّه است و بادى ، آن كس است كه به حج مى آيد و جزو مردم مكّه نيست . خدا ، ما و شما را بدانچه دوست دارد ، موفّق بدارد . والسلام!

.

ص: 458

الطبقات الكبرى :غَزا قُثَمُ خُراسانَ ، وكانَ عَلَيها سَعيدُ بنُ عُثمانَ فَقالَ لَهُ : أضرِبُ لَكَ بِأَلفِ سَهمٍ ، فَقالَ : لا ، بَل اُخَمِّسُ ، ثُمَّ أعطِ النّاسَ حُقوقَهُم ، ثُمَّ أعطِني بَعدُ ما شِئتَ . وكانَ قُثَمُ وَرِعا فاضِلاً ، وتُوُفِّيَ بِسَمَرقَندَ . (1)

78قُدامَةُ بنُ عَجلانَ الأَزدِيُّكان من ولاة الإمام عليه السلام على منطقة كَسكَر (2) . ويُستشفّ من كتاب الإمام عليه السلام إليه (3) أنّه كان قد أفرط في التصرّف ببيت المال ، فانتقده الإمام عليه السلام على ذلك . ولم نحصل على معلومات أكثر حول حياته .

أنساب الأشراف :قُدامَةُ بنُ عَجلانَ عامِلُهُ [أي عَلِيٍّ عليه السلام ]عَلى كَسكَرَ . (4)

الإمام عليّ عليه السلام_ في كِتابِهِ إلى قُدامَةَ بنِ عَجلانَ عامِلِهِ عَلى كَسكَرَ _: أمّا بَعدُ ؛ فَاحمِل ما قِبَلَكَ مِن مالِ اللّهِ ؛ فَإِنَّهُ فَيءٌ لِلمُسلِمينَ ، لَستَ بِأَوفَرَ حَظّا فيهِ مِن رَجُلٍ فيهِم ، ولا تَحسَبَنَّ يَابنَ اُمِّ قُدامَةَ أنَّ مالَ كَسكَرَ مُباحٌ لَكَ كَمالٍ وَرِثتَهُ عَن أبيكَ واُمِّكَ ، فَعَجِّل حَملَهُ ، وأعجِل فِي الإِقبالِ إلَينا ، إن شاءَ اللّهُ . (5)

.


1- .الطبقات الكبرى : ج 7 ص 367 وراجع أنساب الأشراف : ج 4 ص 86 .
2- .كَسْكَر : كورة واسعة ، قصبتها اليوم واسط الَّتي بين الكوفة والبصرة (معجم البلدان : ج 4 ص 461) .
3- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 388 .
4- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 388 ، الأخبار الطوال : ص 153 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 151 وفيه «البحران» بدل «كسكر» ؛ وقعة صفّين : ص 11 وفيه «قدامة بن مظعون» وهو مخالف لبقيّة المصادر .
5- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 388 .

ص: 459

78 . قُدامة بن عَجْلان اَزْدى

الطبقات الكبرى :قُثَم در خراسان جنگيد و فرماندار خراسان ، سعيد بن عثمان ، به قُثَم گفت : هزار سهم برايت كنار مى نهم . گفت : نه . خُمس آن را بده ، سپس حقوق مردم را به آنها بپرداز و سپس هر چه خواستى به من بده . قُثَم ، وارسته و فاضل بود و در سمرقند درگذشت .

78قُدامة بن عَجْلان اَزْدىقُدامه از فرمانداران روزگار خلافت على عليه السلام بر منطقه كَسكَر (1) است . از نامه اى كه امام عليه السلام بدو نگاشته است، چنين بر مى آيد كه وى در تصرّف بيت المال ، راه افراط گزيده و از اين رو ، مورد انتقاد امام عليه السلام قرار گرفته است . گزارش بيشترى از چگونگى زندگانى وى به دست نيامد .

أنساب الأشراف :قُدامة بن عَجْلان ، كارگزار على در كَسْكَر بود . (2)

امام على عليه السلام_ در نامه اش به قدامة بن عجلان ، كارگزارش در كسكر _: امّا بعد ؛ آنچه از مال خدا در پيش توست ، بفرست كه آن ، بهره (بيت المال) مسلمانان است و تو نسبت به ديگر مسلمانان ، بهره بيشترى از آن نمى برى . اى پسر اُمّ قدامه! مپندارى كه مال كَسكَر ، مانند ارثيه پدر و مادرت برايت حلال است . در فرستادن آن ، شتاب كن و زود به نزد ما بيا ، إن شاء اللّه !

.


1- .كسكر ، منطقه پهناورى است كه مركز آن، شهر واسط در ميان كوفه و بصره است و گفته مى شود از طرف شرق به انتهاى رود نهروان تا محلّ ريختن رود دجله به خليج فارس ، محدود است (معجم البلدان : ج 4 ص 461) .
2- .در تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 151 ، به جاى «كسكر» ، «بحران» آمده است .

ص: 460

79قَرَظَةُ بنُ كَعبٍ الأَنصارِيُّقرظة بن كعب بن ثعلبة الأنصاري الخزرجي ، يُكنّى أبا عمر . من صحابة النّبيّ صلى الله عليه و آله (1) وفقهائهم (2) . اشترك في غزوة اُحد وما تلاها من غزوات (3) . فتح الري في زمن عمر (4) . وليَ الكوفة (5) ، وبِهْقُباذات (6)(7) ، وخراج ما بين النّهرين في خلافة الإمام أمير المؤمنين عليه السلام (8) . كان مع الإمام عليه السلام في حروبه (9) ، وتوفّي في أيّام خلافة الإمام عليه السلام بالكوفة فصلّى عليه الإمام عليه السلام . (10)

.


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 1 ص 183 ح 347 ، التاريخ الكبير : ج 7 ص 193 الرقم 858 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 17 ، تهذيب الكمال : ج 23 ص 563 الرقم 4864 ، تهذيب التهذيب : ج 4 ص 527 الرقم 6511 .
2- .تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 661 ، تهذيب الكمال : ج 23 ص 564 الرقم 4864 ، الاستيعاب : ج 3 ص 365 الرقم 2192 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 380 الرقم 4291 وفيها «كان فاضلاً» .
3- .تهذيب الكمال : ج 23 ص 563 الرقم 4864 ، الاستيعاب : ج 3 ص 365 الرقم 2192 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 380 الرقم 4291 ، الإصابة : ج 5 ص 329 الرقم 7113 .
4- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 148 ، تهذيب الكمال : ج 23 ص 563 الرقم 4864 ، الاستيعاب : ج 3 ص 365 الرقم 2192 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 662 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 157 .
5- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 499 ، تهذيب الكمال : ج 23 ص 564 الرقم 4864 ، مروج الذهب : ج 2 ص 368 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 380 الرقم 4291 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 152 ؛ الجمل : ص 265 .
6- .بِهْقُباذ : اسم لثلاث كور ببغداد من أعمال سقي الفرات ، منسوبة إلى قباذ بن فيروز والد أنوشروان (معجم البلدان : ج 1 ص 516) .
7- .وقعة صفّين : ص 11 ؛ الأخبار الطوال : ص 153 وفيه «قرط بن كعب» .
8- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 205 .
9- .الاستيعاب : ج 3 ص 365 الرقم 2192 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 380 الرقم 4291 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 662 وفيه «ثمّ سار إلى الجمل مع عليّ ، ثمّ شهد صفّين» ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 185 الرقم 23 وفيه «كان على راية الأنصار يومئذٍ» أي يوم صفّين .
10- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 17 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 185 الرقم 23 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 662 ، الاستيعاب : ج 3 ص 365 الرقم 2192 ، تهذيب الكمال : ج 23 ص 564 الرقم 4864 وليس فيه صلاة عليّ عليه السلام عليه . وفيهما «وقيل : توفّي في إمارة المغيرة بن شعبة» .

ص: 461

79 . قَرَظَة بن كعب انصارى

79قَرَظَة بن كعب انصارىابو عمرو قَرَظَة بن كعب بن ثَعْلَبه انصارى خَزرَجى از صحابيان پيامبر صلى الله عليه و آله و از فقيهان اصحاب (1) به شمار است. او در جنگ اُحد وجنگ هاى پس از آن، شركت كرد. او به هنگام خلافت عمر ، رى را فتح كرد و به روزگار خلافت على عليه السلام كارگزار كوفه ، بِهْقُبادات (2) و مسئول خراجِ منطقه بين النهرين بود . او در جنگ ها همراه مولا عليه السلام بود (3) و در زمانى كه على عليه السلام در كوفه بود ، زندگى را بدرود گفت و امام عليه السلام بر او نماز خواند . (4)

.


1- .در تهذيب الكمال : ج 23 ص 564 ش 4864 و الاستيعاب : ج 3 ص 365 ش 2192 و اُسد الغابة : ج 4 ص 380 ش 4291 ، آمده است : «مردى فاضل بود» .
2- .در الأخبار الطوال : ص 153 ، آمده است : «قُرْط بن كعب» .
3- .در تاريخ الإسلام : ج 3 ص 662 ، آمده است : «سپس با على عليه السلام به جمل رفت و پس از آن در صِفّين ، حضور يافت» و در منبعى ديگر آمده است : «او در آن روز (جنگ صفّين) ، پرچم انصار را به دست داشت» (تاريخ بغداد : ج 1 ص 185 ش 23) .
4- .در الاستيعاب : ج 3 ص 365 ش 2192 وتهذيب الكمال : ج 23 ص 564 ش 4864 آمده است : «و گفته شده است كه در روزگار حكومت مغيرة بن شعبه وفات كرد» .

ص: 462

الاستيعاب :وَلّاهُ [قَرَظَةَ بنَ كَعبٍ الأَنصارِيَّ ]عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عَلَى الكوفَةِ ، فَلَمّا خَرَجَ عَلِيٌّ إلى صِفّينَ حَمَلَهُ مَعَهُ ووَلّاها أبا مَسعودٍ البَدرِيَّ . (1)

الاستيعاب :شَهِدَ قَرَظَةُ بنُ كَعبٍ مَعَ عَلِيٍّ مَشاهِدَهُ كُلَّها ، وتُوُفِّيَ في خِلافَتِهِ في دارٍ ابتَناها بِالكوفَةِ ، وصَلّى عَلَيهِ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . (2)

الإمام عليّ عليه السلام_ في كتابِهِ إلى قَرَظَةَ بنِ كَعبٍ _: أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ قَوما مِن أهلِ عَمَلِكَ أتَوني ، فَذَكَروا أنَّ لَهُم نَهرا قَد عَفا ودَرَسَ ، وأنَّهُم إن حَفَروهُ وَاستَخرَجوهُ عَمَرَت بِلادُهُم ، وقَووا عَلى كُلِّ خَراجِهِم ، وزادَ فَيءُ المُسلِمينَ قِبَلَهُم ، وسَأَلونِي الكِتابَ إلَيكَ لِتَأخُذَهُم بِعَمَلِهِ وتَجمَعَهُم لِحَفرِهِ وَالإِنفاقِ عَلَيهِ ، ولَستُ أرى أن اُجبِرَ أحَدا عَلى عَمَلٍ يَكرَهُهُ ، فَادعُهُم إلَيكَ ، فَإِن كانَ الأَمرُ فِي النَّهرِ عَلى ما وَصَفوا ، فَمَن أحَبَّ أن يَعمَلَ فَمُرهُ بِالعَمَلِ ، وَالنَّهرُ لِمَن عَمِلَهُ دونَ مَن كَرِهَهُ ، ولَأَن يَعمُروا ويَقووا أحَبُّ إلَيَّ مِن أن يَضعُفوا ، وَالسَّلامُ . (3)

.


1- .الاستيعاب : ج 3 ص 365 الرقم 2192 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 380 الرقم 4291 وزاد فيه «لمّا سار إلى الجمل» بعد «الكوفة» ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 152 نحوه .
2- .الاستيعاب : ج 3 ص 365 الرقم 2192 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 380 الرقم 4291 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 17 وليس فيه صدره .
3- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 390 وراجع تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 203 .

ص: 463

الاستيعاب :على بن ابى طالب عليه السلام او (قَرَظه) را به حكومت كوفه گمارد و چون به سوى صِفّينْ حركت كرد ، او را با خود بُرد و ابو مسعود بدرى را كارگزار كوفه كرد .

الاستيعاب :قَرَظَة بن كَعب در همه جنگ ها با على عليه السلام بود و در زمان خلافت على عليه السلام ، در خانه اى كه در كوفه ساخته بود ، وفات كرد و على بن ابى طالب عليه السلام بر او نماز خواند .

امام على عليه السلام_ در نامه اش به قرظة بن كعب _: امّا بعد ؛ گروهى از مردمان منطقه ات نزد من آمده و گفته اند راهِ آبى دارند كه كهنه و خراب شده است و اگر آن را حفر كنند و [ آب را از دل خاكْ] بيرون بكشند ، سرزمين آنان آباد مى شود و بر پرداخت ماليات ، توانايى مى يابند و درآمد بيت المال را فزونى مى بخشند و از من خواسته اند كه به تو نامه بنويسم تا آنان را به آن كار گيرى و براى كَندن آن، گردشان بياورى و هزينه كنى و من نمى خواهم كه هيچ كس را بر كارى كه ناخوش مى دارد ، مجبور كنم . پس ايشان را به سوى خود ، فرا بخوان . اگر راهِ آب ، همان گونه است كه مى گويند، به هر كس دوست دارد در آن كار كند ، فرمان ده به كار بپردازد ، و جوى آب براى كسانى است كه در آن كار مى كنند ، نه كسانى كه [كار كردن در] آن را خوش ندارند ، و اگر آباد كنند و توانمند شوند ، نزد من محبوب تر است تا ناتوان بمانند . والسلام!

.

ص: 464

80قَنبَرٌ مَولى أميرِ المُؤمِنينَغلام أمير المؤمنين عليه السلام ، ومُرافقه . غالبا ما يرِد ذكره بالخير في أقضية الإمام عليه السلام (1) . وكان ملازما له مقيما لحدوده ومنفّذا لأوامره . وذُكر أنّه كان من السابقين الذين عرفوا حقّ أمير المؤمنين عليه السلام (2) وثبتوا على الذود عن حقّ الولاية (3) . دفع إليه الإمام عليه السلام لواءً يوم صفّين في قبال غلام عمرو بن العاص الَّذي كان قد رفع لواءً (4) . استدعاه الحجّاج وأمر بقتله ، بسبب وفائه وعشقه الصادق الخالص للإمام عليّ عليه السلام . وكان عند استشهاده يتلو آيةً من القرآن الكريم أخزى بها الحجّاج وأضرابه . (5)

الإمام الصادق عليه السلام :كانَ قَنبَرٌ غُلامُ عَلِيٍّ يُحِبُّ عَلِيّا عليه السلام حُبّا شَديدا ، فَإِذا خَرَجَ عَلِيٌّ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ خَرَجَ عَلى أثَرِهِ بِالسَّيفِ ، فَرَآهُ ذاتَ لَيلَةٍ فَقالَ : يا قَنبَرُ ما لَكَ ؟ فَقالَ : جِئتُ لِأَمشِيَ خَلفَكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ . قالَ : وَيحَكَ أ مِن أهلِ السَّماءِ تَحرُسُني أو مِن أهلِالأَرضِ ؟ ! فَقالَ : لا ، بَل مِن أهلِ الأَرضِ . فَقالَ : إنَّ أهلَ الأَرضِ لا يَستَطيعونَ لي شَيئا إلّا بِإِذنِ اللّهِ مِنَ السَّماءِ ، فَارجِع . فَرَجَعَ . (6)

.


1- .راجع : ج 11 ص 488 (نماذج من قضاياه بعد النّبيّ) و ص 534 (نماذج من قضاياه في إمارته) .
2- .رجال الكشّي : ج 1 ص 288 الرقم 128 و129 ، الاختصاص : ص 73 .
3- .الاختصاص : ص 7 .
4- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 563 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 361 .
5- .رجال الكشّي : ج 1 ص 290 الرقم 130 ، الإرشاد : ج 1 ص 328 .
6- .الكافي : ج 2 ص 59 ح 10 عن عبد الرحمن العرزمي عن أبيه .

ص: 465

80 . قنبر ، بنده آزاد شده امير مؤمنان

80قنبر ، بنده آزاد شده امير مؤمناناو غلام ، يار و همگام على عليه السلام است . در داورى هاى على عليه السلام غالبا ياد نيك او آمده است . (1) او چونان كارگزار و اجرا كننده حدود و گزارنده فرمان هاى على عليه السلام ، هماره در محضر او بود . از او به عنوان يكى از پيشتازان كه حقّ على عليه السلام را شناخت و در دفاع از ولايتْ استوار ماند ، ياد كرده اند . در جنگ صفّين ، على عليه السلام در برابر غلام عمرو بن عاص _ كه پرچمى فراز آورده بود _ ، پرچمى به او داد تا برافرازد . حَجّاج بن يوسف ، او را به خاطر وفاى پاك و عشق پيراسته اش به على عليه السلام به مَسلَخ خواند و او در هنگام شهادت ، با قرائت آيه اى ، حجّاج و همگنانش را رسوا ساخت .

امام صادق عليه السلام :قنبر ، غلام على عليه السلام ، محبّت شديدى به على عليه السلام داشت و چون على _ كه درودهاى خدا بر او باد _ بيرون مى آمد ، او نيز پشت سر ايشان با شمشير ، بيرون مى آمد . شبى [ على عليه السلام ] او را ديد و فرمود : «اى قنبر! چه مى خواهى؟» . گفت : اى امير مؤمنان! آمده ام تا پشتِ سر تو راه بروم . فرمود : «واى بر تو! آيا از [گزند] آسمانيانْ محافظتم مى كنى يا زمينيان؟» . گفت : نه ؛ بلكه از زمينيان . فرمود : «زمينيان ، جز با اجازه خداوند از آسمان ، نمى توانند آسيبى به من برسانند . پس بازگرد» . قنبر هم بازگشت .

.


1- .ر . ك : ج 11 ص 489 (نمونه هايى از داورى هاى امام پس از پيامبر) و ص 535 (نمونه هايى از داورى هاى امام على در زمان حكومتش) .

ص: 466

الإرشاد :ما رَواهُ أصحابُ السّيرَةِ مِن طُرُقٍ مُختَلِفَةٍ : أنَّ الحَجّاجَ بنَ يُوسُفَ الثَّقَفِيَّ قالَ ذاتَ يَومٍ : اُحِبُّ أن اُصيبَ رَجُلاً مِن أصحابِ أبي تُرابٍ فَأَتَقَرَّبَ إلَى اللّهِ بِدَمِهِ ! ! فَقيلَ لَهُ : ما نَعلَمُ أحَدا كانَ أطولَ صُحبَةً لِأَبي تُرابٍ مِن قَنبَرٍ مَولاهُ . فَبَعَثَ في طَلَبِهِ فَاُتِيَ بِهِ ، فَقالَ لَهُ : أنتَ قَنبَرٌ ؟ قالَ : نَعَم . قالَ : أبو هَمدانَ ؟ قالَ : نَعم . قالَ : مَولى عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ؟ قالَ : اللّهُ مَولايَ ، وأميرُ المُؤمِنينَ عَلِيٌّ وَلِيُّ نِعمَتي . قالَ : ابرَأ مِن دينِهِ . قالَ : فَإِذا بَرِئتُ مِن دينِهِ تَدُلُّني عَلى دينٍ غَيرِهِ أفضَلَ مِنهُ ؟ فَقالَ : إنّي قاتِلُكَ ، فَاختَر أيَّ قَتلَةٍ أحَبَّ إلَيكَ . قالَ : قَد صَيَّرتُ ذلِكَ إلَيكَ . قالَ : ولِمَ ؟ قالَ : لِأَنَّكَ لا تَقتُلُني قَتلَةً إلّا قَتَلتُكُ مِثلَها ، ولَقَد خَبَّرَني أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام أنَّ مَنِيَّتي تَكونُ ذَبحا ظُلما بِغَيرِ حَقٍّ . قالَ : فَأَمَرَ بِهِ فَذُبِحَ . (1)

.


1- .الإرشاد : ج 1 ص 328 .

ص: 467

الإرشاد :سيره نويسان با طريق هاى گوناگونْ روايت كرده اند كه روزى حَجّاج بن يوسف ثَقَفى گفت : دوست دارم مردى از ياران ابوتراب (على) را بكشم تا با آن ، به خدا تقرّب بجويم! به او گفته شد : ما كسى را نمى شناسيم كه از قنبر ، غلامش ، مصاحبت بيشترى با ابوتراب داشته باشد . بدين ترتيب ، حَجاج در پى او فرستاد و او را آوردند . به او گفت : تو قنبرى؟ گفت : آرى . گفت : ابو هَمْدان؟ گفت : آرى . گفت : على بن ابى طالب ، مولاى توست؟ گفت : مولاى من ، خداوند است و امير مؤمنان ، على ، ولىّ نعمت من است . گفت : از دين او بيزارى بجوى . گفت : چون از دين او بيزارى جُستم ، مرا به دينى بهتر از آن ، راهنمايى مى كنى؟ گفت : من تو را مى كشم . هرگونه كه دوست دارى ، برگزين . گفت : آن را به تو وا نهادم . گفت : چرا؟ گفت : چون به هر گونه كه مرا بكشى ، همان گونه تو را مى كشم و امير مؤمنان به من خبر داد كه مرگ من از سرِ ستم و نا به حق است و سرم بُريده مى شود . پس حجّاج ، فرمان داد تا سرش را ببُرند .

.

ص: 468

الإمام الهادي عليه السلام :إنَّ قَنبَرا مَولى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام دَخَلَ عَلَى الحَجّاجِ بنِ يُوسُفَ ، فَقالَ لَهُ : ما الَّذي كُنتَ تَلي مِن عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ؟ فَقالَ : كُنتُ اُوَضِّئُهُ . فَقالَ لَهُ : ما كانَ يَقولُ إذا فَرَغَ مِن وُضوئِهِ ؟ فَقالَ : كانَ يَتلو هذِهِ الآيَةَ : «فَلَمَّا نَسُواْ مَا ذُكِّرُواْ بِهِ فَتَحْنَا عَلَيْهِمْ أَبْوَ بَ كُلِّ شَىْ ءٍ حَتَّى إِذَا فَرِحُواْ بِمَآ اُوتُواْ أَخَذْنَ_هُم بَغْتَةً فَإِذَا هُم مُّبْلِسُونَ * فَقُطِعَ دَابِرُ الْقَوْمِ الَّذِينَ ظَ_لَمُواْ وَالْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَ__لَمِينَ» (1) فَقالَ الحَجّاجُ : أظُنُّهُ كانَ يَتَأَوَّلُها عَلَينا ؟ قالَ : نَعَم . فَقالَ : ما أنتَ صانِعٌ إذا ضَرَبتُ عِلاوَتَكَ ؟ قالَ : إذَن اُسعدَ وتَشقى . فَأَمَرَ بِهِ . (2)

81قَيسُ بنُ سَعدِ بنِ عُبادَةَقيس بن سعد بن عبادة الأنصاري الخزرجي الساعدي ، هو أحد الصحابة (3) ومن كبار الأنصار . وكان يحظى باحترام خاصّ بين قبيلته والأنصار وعامّة المسلمين (4) ، وكان شجاعاً ، كريم النّفس ، عظيماً ، مطاعاً في قبيلته (5) . وكان طويل القامة ، قويّ الجسم ، معروفاً بالكرم (6) ، مشهوراً بالسخاء (7) . حمل اللواء في بعض حروب النّبيّ صلى الله عليه و آله (8) . وهو من السبّاقين إلى رعاية حرمة الحقّ (9) ، والدفاع عن «خلافة الحقّ» و «حقّ الخلافة» وإمامة الإمام أمير المؤمنين عليه السلام بعد رسول اللّه صلى الله عليه و آله (10) . وكان من صحابة الإمام عليه السلام المقرّبين وحماته الثابتين في أيّام خلافته عليه السلام . ولّاه عليه السلام على مصر (11) ، فاستطاع بحنكته أن يُسكت المعارضين ويقضي على جذور المؤامرة (12) . حاول معاوية آنذاك أن يعطفه إليه ، بَيْدَ أنّه خاب ولم يُفلح . وبعد مدّة استدعاه الإمام عليه السلام وأشخص مكانه محمّد بن أبي بكر لحوادث وقعت يومئذٍ (13) . وكان قيس قائداً لشرطة الخميس (14) ، وأحد الاُمراء في صفّين ، إذ ولي رجّالة البصرة فيها (15) . تولّى قيادة الأنصار عند احتدام القتال (16) وكان حضوره في الحرب مهيباً . وخطبه في تمجيد شخصيّة الإمام عليه السلام ، ورفعه علم الطاعة لأوامره عليه السلام ، وحثّ اُولي الحقّ وتحريضهم على معاوية ، كلّ ذلك كان أمارة على وعيه العميق ، وشخصيّته الكبيرة ، ومعرفته بالتيّارات السياسيّة والاجتماعيّة والاُمور الجارية ، وطبيعة الوجوه يومذاك (17) . ولّاه الإمام عليه السلام على أذربيجان (18) . وشهد قيس معه صفّين والنّهروان (19) ، وكان على ميمنة الجيش (20) . ولمّا عزم الإمام عليه السلام على قتال معاوية بعد النّهروان ، ورأى حاجة الجيش إلى قائد شجاع مجرَّب متحرّس أرسل إليه ليشهد معه الحرب (21) . وفي آخر تعبئة للجيش من أجل حرب المفسدين والمعتدين ، صعد الإمام عليه السلام على حجارة وخطب خطبة كلّها حرقة وألم ، وذكر الشجعان من جيشه _ ويبدو أنّ هذه الخطبة كانت آخر خطبة له _ ثمّ أمّر قيساً على عشرة آلاف . كما عقد للإمام الحسين عليه السلام على عشرة آلاف ، ولأبي أيّوب الأنصاري على عشرة آلاف ، ومن المؤسف أنّ الجيش قد تخلخل وضعه بعد استشهاده عليه السلام (22) . وكان قيس أوّل من بايع الإمام الحسن عليه السلام بعد استشهاد أمير المؤمنين عليه السلام ، ودعا النّاس إلى بيعته من خلال خطبة واعية له (23) . وكان على مقدّمة جيشه عليه السلام (24) . ولمّا كان عبيد اللّه بن العبّاس أحد اُمراء الجيش ، كان قيس مساعداً له ، وحين فرّ عبيد اللّه إلى معاوية صلّى قيس بالناس الفجر ، ودعا المصلّين إلى الجهاد والثبات والصمود ، ثمّ أمرهم بالتحرّك (25) . وبعد عقد الصلح بايع قيس معاوية بأمر الإمام عليه السلام (26) . فكرّمه معاوية ، وأثنى عليه (27) . وعُدَّ قيس أحد الخمسة المشهورين بين العرب بالدهاء (28) . وفارق قيس الحياة في السنين الأخيرة من حكومة معاوية . (29)

.


1- .الأنعام : 44 و 45 .
2- .رجال الكشّي : ج 1 ص 290 الرقم 130 عن أحكم بن يسار ، تفسير العيّاشي : ج 1 ص 359 ح 22 .
3- .رجال الطوسي : ص 45 الرقم 351 ؛ تهذيب الكمال : ج 24 ص 40 الرقم 4906 ، الاستيعاب : ج 3 ص 350 الرقم 2158 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 102 الرقم 21 ، تاريخ دمشق : ج 49 ص 396 .
4- .الاستيعاب : ج 3 ص 350 الرقم 2158 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 404 الرقم 4354 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 102 الرقم 21 .
5- .تاريخ الإسلام للذهبي : ج 4 ص 290 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 99 وراجع اُسد الغابة : ج 4 ص 404 الرقم 4354 .
6- .تاريخ بغداد : ج 1 ص 178 الرقم 17 وفيه «كان شجاعا ، بطلاً ، كريما ، سخيّا» ، الكامل للمبرّد : ج 2 ص 641 وفيه «كان شجاعا ، جوادا ، سيّدا» .
7- .تهذيب الكمال : ج 24 ص 43 الرقم 4906 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 178 الرقم 17 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 4 ص 290 ، الاستيعاب : ج 3 ص 351 الرقم 2158 ، تاريخ دمشق : ج 49 ص 410 _ 422 .
8- .تاريخ بغداد : ج 1 ص 178 الرقم 17 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 552 وفيه «كان صاحب راية الأنصار مع رسول اللّه صلى الله عليه و آله » ، الاستيعاب : ج 3 ص 350 الرقم 2158 ، تاريخ دمشق : ج 49 ص 401 و ص 403 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 103 الرقم 21 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 4 ص 290 .
9- .رجال الكشّي : ج 1 ص 185 الرقم 78 .
10- .رجال البرقي : ص 65 .
11- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 179 ؛ الطبقات الكبرى : ج 6 ص 52 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 152 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 178 الرقم 17 .
12- .الغارات : ج 1 ص 212 ؛ تاريخ الطبري : ج 4 ص 549 و 550 و ج 5 ص 94 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 354 ، تاريخ دمشق : ج 49 ص 425 .
13- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 52 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 152 ، الاستيعاب : ج 3 ص 350 الرقم 2158 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 405 الرقم 4354 .
14- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 52 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 95 و ص 158 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 410 ، تاريخ دمشق : ج 49 ص 428 ؛ رجال الكشّي : ج 1 ص 326 الرقم 177 وفيه «صاحب شرطة الخميس» .
15- .وقعة صفّين : ص 208 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 11 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 261 .
16- .وقعة صفّين : ص 453 .
17- .وقعة صفّين : ص 93 و ص 446 _ 449 .
18- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 202 ، الغارات : ج 1 ص 257 ؛ أنساب الأشراف : ج 3 ص 278 .
19- .تاريخ بغداد : ج 1 ص 178 الرقم 17 ، الاستيعاب : ج 3 ص 350 الرقم 2158 ، تاريخ دمشق : ج 49 ص 403 .
20- .تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 149 .
21- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 203 ؛ أنساب الأشراف : ج 3 ص 238 .
22- .نهج البلاغة : الخطبة 182 .
23- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 278 .
24- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 53 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 159 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 445 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 178 الرقم 17 ، تاريخ دمشق : ج 49 ص 403 وفيهما «كان مع الحسن بن عليّ على مقدّمته بالمدائن» .
25- .مقاتل الطالبيّين : ص 73 .
26- .رجال الكشّي : ج 1 ص 326 الرقم 177 ؛ اُسد الغابة : ج 4 ص 405 الرقم 4354 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 178 الرقم 17 ، مقاتل الطالبيّين : ص 79 ، شرح نهج البلاغة : ج 16 ص 48 .
27- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 102 الرقم 21 .
28- .التاريخ الصغير : ج 1 ص 137 ، تهذيب الكمال : ج 24 ص 44 الرقم 4906 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 164 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 448 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 108 الرقم 21 .
29- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 53 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 172 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 179 الرقم 17 ، الاستيعاب : ج 3 ص 351 الرقم 2158 ، تاريخ دمشق : ج 49 ص 403 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 112 الرقم 21 .

ص: 469

81 . قيس بن سعد بن عُباده

امام هادى عليه السلام :قنبر ، غلام امير مؤمنان ، بر حَجّاج بن يوسف درآمد . [ حجّاج] به او گفت : تو چه كارى براى على بن ابى طالب مى كردى؟ گفت : برايش آب وضو مى آوردم . گفت : او هنگامى كه وضويش را به پايان مى برد ، چه مى گفت؟ گفت : اين آيه را مى خواند : «پس چون پندهايى را كه به آنها داده شده بود ، فراموش كردند ، درهاى هر چيزى [ از نعمت ها ]را بر آنان گشوديم تا هنگامى كه به آنچه به آنها داده شده بود ، شاد گشتند . پس ناگهان [ گريبان] آنها را گرفتيم و يكباره نااميد شدند. پس ستايش، خداى پروردگار جهانيان را» . حَجّاج گفت : گمان دارم كه آن را به ما تأويل مى كرد [و ما را مصداق آن مى دانست] . گفت : آرى . گفت : چون گردنت را بزنم ، چه مى كنى؟ گفت : آن گاه، من خوش بخت مى شوم و تو بدبخت مى گردى . پس فرمان داد گردنش را بزنند .

81قيس بن سعد بن عُبادهقيس بن سعد بن عُباده انصارى خَزرَجى ساعدى ، از صحابيان پيامبر خدا و از بزرگان انصار است . او در ميان قبيله خود ، انصار ، و نيز در بين عموم مسلمانان از احترام ويژه اى برخوردار بود . او مردى شجاع ، بزرگوار و با عظمت بود و در ميان قبيله خود ، مُطاع بود . او قامتى بلند و جسمى توانمند داشت و در كرامت ، زبانزد (1) و در سخاوت ، شُهره بود . در برخى از جنگ هاى پيامبر خدا ، پرچمدار سپاه بود و پس از پيامبر خدا از پيشتازانى بود كه حرمت حق را پاس داشت و از «خلافت حق» و «حقّ خلافتِ» مولا عليه السلام دفاع كرد . پس از خلافت على عليه السلام او از ياران نزديك و حاميان استوار گام او بود . امام عليه السلام وى را به حكومت مصر ، نصب كرد . او با هوشمندى و درايت ، توانست مخالفان مولا عليه السلام را آرام كند و ريشه هاى توطئه را بخشكاند . در اين زمان ، معاويه بسى كوشيد تا شايد قيس را به خود متوجّه كند ؛ امّا ناكام مانْد . پس از مدّتى ، على عليه السلام به خاطر حوادثى كه به وجود آمد ، محمد بن ابى بكر را به مصر فرستاد و قيس را فرا خواند . قيس ، فرمانده «شُرطَة الخَميس (نيروهاى ويژه)» بود (2) و در جنگ صِفّين ، از جمله فرماندهان على عليه السلام بود و مسئوليت پياده نظام بصره را به عهده داشت . قيس در هنگامه شدّت گرفتن جنگ در صِفّين ، فرماندهى انصار را به عهده گرفت . حضور او در صِفّين ، بسى شكوهمند بود . خطابه هاى او در ارجگذارى به شخصيت مولا عليه السلام و اطاعت از اوامر على عليه السلام و برانگيختن حق مداران عليه معاويه ، نشانى از درك عميق ، شخصيت بزرگ و آگاهى ژرف او از جريان هاى آن روزگار و شخصيت هاى آن است . قيس ، پس از جنگ صفّين ، به حكومت آذربايجان منصوب گشت . او در پيكار نهروان ، حاضر بود و فرماندهى جناح راست (ميمنه سپاه) را به عهده داشت . و چون مولا پس از نهروان ، آهنگ معاويه كرد ، سپاهيان را نيازمند فرماندهى شجاع ، كاردان و مدير ديد و او را براى جنگ ، فراخواند . در آخرين شكلْ دهىِ سپاه براى نبرد با تجاوزگران و فسادگستران ، على عليه السلام بر روى سنگى ايستاد و سخنانى از سر سوز و درد ، بيان كرد و قهرمانان سپاهش را ياد كرد (گويا اين ، آخرين خطابه مولا عليه السلام بوده است) و آن گاه ، قيس را به فرماندهى ده هزار نفر گماشت ، به همراه حسين عليه السلام و ابو ايوب انصارى _ كه هر يك بر ده هزار نفر گمارده شده بودند _ كه متأسفانه با شهادت امام عليه السلام لشكر از هم پاشيد . پس از شهادت على عليه السلام ، قيس ، اوّلين كسى بود كه با امام حسن مجتبى عليه السلام بيعت كرد و با سخنانى هوشمندانه ، مردمان را به بيعت با او فراخواند و در سپاه ايشان فرماندهى طلايه سپاه را به عهده گرفت و چون عبيد اللّه بن عبّاس (يكى از فرماندهان سپاه امام حسن عليه السلام ) به سوى معاويه گريخت ، او _ كه معاونت عبيد اللّه را به عهده داشت _ صبحگاه با مردمان نماز گزارد و نمازگزاران را به استوارْگامى و جهاد ، فراخواند و چون مردمْ اعلام آمادگى كردند ، سپاه را حركت داد . پس از صلح با معاويه ، قيس به دستور امام حسن عليه السلام با معاويه بيعت كرد . معاويه او را بزرگ مى داشت و وى را مى ستود . قيس را يكى از پنج نفرى دانسته اند كه در ميان عرب ، به زيركى مشهور بوده اند . قيس بن سعد در سال هاى پايانى حكومت معاويه ، زندگى را بدرود گفت . احترام ويژه اى برخوردار بود . او مردى شجاع ، بزرگوار و با عظمت بود و در ميان قبيله خود ، مُطاع بود .

.


1- .تاريخ بغداد : ج 1 ص 178 ش 17 ، آمده است : «شجاع ، قهرمان ، بزرگوار و بخشنده بود» .
2- .در رجال الكشّي : ج 1 ص 326 ش 177 آمده است : «همراه شرطة الخميس بود» .

ص: 470

. .

ص: 471

. .

ص: 472

. .

ص: 473

. .

ص: 474

. .

ص: 475

. .

ص: 476

سير أعلام النّبلاء عن عمرو بن دينار :كانَ قَيسُ بنُ سَعدٍ رَجُلاً ضَخما ، جَسيما ، صَغيرَ الرَّأسِ ، لَيسَت لَهُ لِحيَةٌ ، إذا رَكِبَ حِمارا خَطَّت رِجلاهُ الأَرضَ . (1)

اُسد الغابة عن ابن شهاب :كانَ قَيسُ بنُ سَعدٍ يَحمِلُ رايَةَ الأَنصارِ مَعَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله . قيلَ : إنَّهُ كانَ في سَرِيَّةٍ فيها أبو بَكرٍ وعُمَرُ ، فَكانَ يَستَدينُ ويُطعِمُ النّاسَ ، فَقالَ أبو بَكرٍ وعُمَرُ : إن تَرَكنا هذَا الفَتى أهلَكَ مالَ أبيهِ ، فَمَشَيا فِي النّاسِ ، فَلَمّا سَمِعَ سَعدٌ قامَ خَلفَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله فَقالَ : مَن يَعذِرُني (2) مِنِ ابنِ أبي قُحافَةَ وابنِ الخَطّابِ؟ يُبَخِّلانِ عَلَيَّ ابني . (3)

تاريخ بغداد عن عروة :باعَ قَيسُ بنُ سَعدٍ مالاً مِن مُعاوِيَةَ بِتِسعينَ ألفا ، فَأَمَرَ مُنادِيا فَنادى فِي المَدينَةِ : مَن أرادَ القَرضَ فَليَأتِ مَنزِلَ سَعدٍ . فَأَقرَضَ أربَعينَ أو خَمسينَ ، وأجازَ بِالباقي ، وكَتَبَ عَلى مَن أقرَضَهُ صَكّا ، فَمَرِضَ مَرَضا قَلَّ عُوّادُهُ ، فَقالَ لِزَوجَتِهِ قَريبَةَ بنتِ أبي قُحافَةَ _ اُختِ أبي بَكرٍ _ : يا قَريبَةُ ، لِمَ تَرَينَ قَلَّ عُوّادي ؟ قالَت : لِلَّذي لَكَ عَلَيهِم مِنَ الدَّينِ . فَأَرسَلَ إلى كُلِّ رَجُلٍ بِصَكِّهِ . (4)

الاستيعاب :مِن مَشهورِ أخبارِ قَيسِ بنِ سَعدِ بنِ عُبادَةَ : أنَّهُ كانَ لَهُ مالٌ كَثيرٌ دُيونا عَلَى النّاسِ ، فَمَرِضَ وَاستَبطَأَ عُوّادَهُ ، فَقيلَ لَهُ : إنَّهُم يَستَحيونَ مِن أجلِ دَينِكَ ، فَأَمَرَ مُنادِيا يُنادي : مَن كانَ لِقَيسِ بنِ سَعدٍ عَلَيهِ دَينٌ فَهُوَ لَهُ ، فَأَتاهُ النّاسُ حَتّى هَدَموا دَرَجَةً كانوا يَصعَدونَ عَلَيها إلَيهِ . (5)

.


1- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 103 الرقم 21 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 4 ص 290 ، تهذيب الكمال : ج 24 ص 42 الرقم 4906 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 178 الرقم 17 وفيه «له لحية ، وأشار سفيان إلى ذقنه» ، البداية والنهاية : ج 8 ص 102 وفيه «له لحية في ذقنه» .
2- .مَن يَعذِرُني مِن فلان : أي من يَلومُهُ على فِعلِهِ ويُنجي باللائمةِ عليه (المصباح المنير : ص 399 «عذر») .
3- .اُسد الغابة : ج 4 ص 404 الرقم 4354 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 4 ص 290 ، تاريخ دمشق : ج 49 ص 415 و 416 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 106 الرقم 21 .
4- .تاريخ بغداد : ج 1 ص 178 ، تهذيب الكمال : ج 24 ص 43 الرقم 4906 ، تاريخ دمشق : ج 49 ص 418 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 106 الرقم 21 ، البداية والنهاية : ج 8 ص 100 .
5- .الاستيعاب : ج 3 ص 352 الرقم 2158 .

ص: 477

سير أعلام النبلاء_ به نقل از عمرو بن دينار _: قيس بن سعد ، مردى تنومند و درشتْ اندام با سرى كوچك و بدون مَحاسن بود و چون بر درازگوشْ سوار مى شد ، پايش به زمين كشيده مى شد .

اُسد الغابة_ به نقل از ابن شهاب _: قيس بن سعد ، پرچم انصار را در كنار پيامبر صلى الله عليه و آله به دوش مى كشيد . گفته شده كه او در نبردى كه ابوبكر و عمر هم بودند ، وام مى گرفت و به مردم ، غذا مى داد . ابوبكر و عمر گفتند : اگر اين جوان را به حال خود وا نهيم ، دارايى پدرش را نابود مى كند . و اين سخن را در ميان مردم پخش كردند . سعد (پدر قيس) چون آن را بشنيد ، در پشت پيامبر صلى الله عليه و آله ايستاد و گفت : چه كسى مرا از ابن ابى قحافه و ابن خطّاب ، آسوده مى كند؟ پسرم را ترغيب به بُخل بر (دارايى) من مى كنند .

تاريخ بغداد_ به نقل از عُروه _: قيس بن سعد ، مالى را به معاويه به نود هزار [ سكّه ]فروخت و به كسى فرمان داد كه در مدينه جار بزند : هر كس وام مى خواهد ، به خانه سعد بيايد . پس چهل يا پنجاه هزار [ سكّه] وام داد و بقيه پول را جايزه داد و به هر كس كه وام داد ، از وى رسيد گرفت . [ مدّتى بعد ، قيس ،] بيمار شد ؛ امّا كم تر كسى به عيادت او آمد . پس به همسرش قريبه دختر ابى قُحافه و خواهر ابوبكر ، گفت : اى قريبه! اندك بودن عيادتْ كنندگانم را از چه مى بينى؟ گفت : به خاطر طلب هايى است كه از آنان دارى . پس رسيدِ هر شخص را برايش فرستاد .

الاستيعاب :از اخبار مشهور قيس بن سعد بن عُباده اين است كه طلب هاى فراوانى از مردم داشت و بيمار شد و مردم در عيادتش كُندى كردند . به او گفته شد كه آنان به خاطر بدهى هايى كه به تو دارند ، خجالت مى كشند [ نزد تو بيايند] . پس به كسى فرمان داد كه جار بزند : هر كس به قيس بن سعدْ بدهى دارد ، حلالش باشد . بدين ترتيب ، مردم ، چنان به عيادتش شتافتند كه راه پلّه خانه او را از ميان بردند .

.

ص: 478

تاريخ الإسلام عن موسى بن عقبة :وقَفَت عَلى قَيسٍ عَجوزٌ ، فَقالَت : أشكو إلَيكَ قِلَّةَ الجُرذانِ . فَقالَ : ما أحسَنَ هذِهِ الكِنايَةَ ! املَؤوا بَيتَها خُبزا ولَحما وسَمنا وتَمرا . (1)

شُعب الإيمان عن قيس بن سعد :لَولا أنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : المَكرُ وَالخَديعَةُ فِي النّارِ ، لَكُنتُ أمكَرَ هذِهِ الاُمَّةِ . (2)

تهذيب الكمال عن ابن شهاب :كانوا يَعُدُّون دُهاةَ العَرَبِ حينَ ثارَتِ الفِتنَةُ خَمسَةَ رَهطٍ ، يُقالُ لَهُم : ذَوو رَأيِ العَرَبِ في مَكيدَتِهِم : مُعاوِيَةُ بنُ أبي سُفيانَ، وعَمرُو بنُ العاصِ، وقَيسُ بنُ سَعدِ بنِ عُبادَةَ، وَالمُغيرَةُ بنُ شُعبَةَ ، ومِن المُهاجِرينَ عَبدُ اللّهِ بنُ بُدَيلِ بنِ وَرقاءَ الخُزاعِيُّ . وكانَ قَيسُ بنُ سَعدٍ وَابنُ بُدَيلٍ مَعَ عَلِيٍّ . (3)

سير أعلام النّبلاء عن أحمد بن البرقي :كانَ [قَيسٌ] صاحِبَ لِواءِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله في بَعضِ مَغازيهِ ، وكانَ بِمِصرَ والِيا عَلَيها لِعَلِيٍّ عليه السلام . (4)

.


1- .تاريخ الإسلام للذهبي : ج 4 ص 290 ، تاريخ دمشق : ج 49 ص 415 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 106 الرقم 21 ، الاستيعاب : ج 3 ص 352 الرقم 2158 نحوه ، البداية والنهاية : ج 8 ص 99 وفيه «فأر بيتي» بدل «الجرذان» .
2- .شعب الإيمان : ج 4 ص 324 ح 5268 ، تهذيب الكمال : ج 24 ص 44 الرقم 4906 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 4 ص 290 ، تاريخ دمشق : ج 49 ص 423 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 405 الرقم 4354 ، سير أعلام النّبلاء :ج 3 ص 107 الرقم 21 وفيها «من أمكر» بدل «أمكر» .
3- .تهذيب الكمال : ج 24 ص 44 الرقم 4906 ، التاريخ الصغير : ج 1 ص 137 نحوه ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 164 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 108 الرقم 21 كلّها عن الزهري ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 448 ، اُسد الغابة : ج 4 ص 405 الرقم 4354 ، تاريخ دمشق : ج 49 ص 423 .
4- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 103 الرقم 21 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 178 الرقم 17 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 354 وفيه «كان صاحب راية الأنصار مع رسول اللّه صلى الله عليه و آله » بدل «كان صاحب لواء النّبيّ صلى الله عليه و آله في بعض مغازيه» وراجع الاستيعاب : ج 3 ص 350 الرقم 2158 والبداية والنهاية : ج 8 ص 99 .

ص: 479

تاريخ الإسلام_ به نقل از موسى بن عُقْبه _: پيرزنى بر سر راه قيس ايستاد و گفت : من از كمى موش ها[ى خانه مان ]به تو شكوِه مى كنم . گفت : چه قدرْ اين كنايه زيباست! خانه اش را از نان و گوشت و روغن و خرما پُر كنيد .

شُعَب الإيمان_ به نقل از قيس بن سعد _: اگر نشنيده بودم كه پيامبر خدا مى فرمايد : «[ جاى ]نيرنگ و فريب ، در آتش است» ، نيرنگبازترين فرد اين امّت بودم .

تهذيب الكمال_ به نقل از ابن شهاب _: زيركان عرب را در هنگام فتنه ها يك گروه پنج نفره برشمرده اند كه به آنان ، به خاطر چاره انديشى هايشان ، صاحب رأيان عربْ گفته مى شد و اينان : معاوية بن ابى سفيان ، عمرو بن عاص ، قيس بن سعد بن عُباده ، مُغَيرة بن شُعبه ، و از ميان مهاجران ، عبد اللّه بن بُدَيل بن ورقاء خُزاعى بودند . قيس بن سعد و ابن بُدَيل با على عليه السلام بودند .

سير أعلام النبلاء_ به نقل از احمد بن برقى _: قيس در برخى جنگ هاى پيامبر صلى الله عليه و آله ، پرچمدار او بود و كارگزار على عليه السلام در مصر نيز شد .

.

ص: 480

تاريخ الطبري عن الزهري :كانَت مِصرُ مِن حينِ عَلِيٍّ ، عَلَيها قَيسُ بنُ سَعدِ بنِ عُبادَةَ ، وكانَ صاحِبَ رايَةِ الأَنصارِ مَعَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وكانَ مِن ذَوِي الرَّأيِ وَالبَأسِ ، وكانَ مُعاوِيَةُ بنُ أبي سُفيانَ وعَمرُو بنُ العاصِ جاهِدَينِ عَلى أن يُخرِجاهُ مِن مِصرَ لِيَغلِبا عَلَيها ، فَكانَ قَدِ امتَنَعَ فيها بِالدَّهاءِ وَالمُكايَدَةِ ، فَلَم يَقدِرا عَلَيهِ ، ولا عَلى أن يَفتَتِحا مِصرَ . (1)

تاريخ الطبري عن سهل بن سعد :لَمّا قُتِلَ عُثمانُ ووَلِيَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ الأَمرَ ، دَعا قَيسَ بنَ سَعدٍ الأَنصارِيَّ فَقالَ لَهُ : سِر إلى مِصرَ فَقَد وَلَّيتُكَها ، وَاخرُج إلى رَحلِكَ ، وَاجمَع إلَيكَ ثِقاتِكَ ومَن أحبَبتَ أن يَصحَبَكَ حَتّى تَأتِيَها ومَعَكَ جُندٌ ، فَإِنَّ ذلِكَ أرعَبُ لِعَدُوِّكَ وأعَزُّ لِوَلِيِّكَ ، فَإِذا أنتَ قَدِمتَها إن شاءَ اللّهُ ، فَأَحسِن إلَى المُحسِنِ ، وَاشتَدَّ عَلَى المُريبِ ، وَارفُق بِالعامَّةِ وَالخاصَّةِ ، فَإِنَّ الرِّفقَ يُمنٌ . فَقالَ لَهُ قَيسُ بنُ سَعدٍ : رَحِمَكَ اللّهُ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، فَقَد فَهِمتُ ما قُلتَ ، أمّا قَولُك : اُخرُج إلَيها بِجُندٍ ، فَوَاللّهِ لَئِن لَم أدخُلها إلّا بِجُندٍ آتيها بِهِ مِنَ المَدينَةِ لا أدخُلُها أبدا ، فَأَنَا أدَعُ ذلِكَ الجُندَ لَكَ ، فَإِن أنتَ احتَجتَ إلَيهِم كانوا مِنكَ قَريبا ، وإن أرَدتَ أن تَبعَثَهُم إلى وَجهٍ مِن وُجوهِكَ كانوا عُدَّةً لَكَ ، وأنَا أصيرُ إلَيها بِنَفسي وأهلِ بَيتي . وأمّا ما أوصَيتَني بِهِ مِنَ الرِّفقِ وَالإِحسانِ ، فَإِنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ هُوَ المُستعانُ عَلى ذلِكَ . قالَ : فَخَرَجَ قَيسُ بنُ سَعدٍ في سَبعَةِ نَفَرٍ مِن أصحابِهِ حَتّى دَخَلَ مِصرَ . (2)

الإمام عليّ عليه السلام_ في كِتابٍ كَتَبَهُ لِأَهلِ مِصرَ مَعَ قَيسِ بنِ سَعدٍ لَمّا وَلّاهُ إمارَتَها _: قَد بَعَثتُ إلَيكُم قَيسَ بنَ سَعدِ بنِ عُبادَةَ أميرا ، فَوازِروهُ وكانِفوهُ (3) ، وأعينوهُ عَلى الحَقِّ ، وقَد أمَرتُهُ بِالإِحسانِ إلى مُحسِنِكُم ، وَالشِّدَّةِ عَلى مُريبِكُم ، وَالرِّفقِ بِعَوامِّكُم وخَواصِّكُم ، وهُوَ مِمَّن أرضى هَديَهُ ، وأرجو صَلاحَهُ ونَصيحَتَهُ . أسأَلُ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ لَنا ولَكُم عَمَلاً زاكِيا ، وثَوابا جَزيلاً ، ورَحمَةً واسِعَةً ، وَالسَّلامُ عَلَيكُم ورَحمَةُ اللّهِ وبَرَكاتُهُ . (4)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 552 .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 547 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 354 وليس فيه من «وأنا أصير» إلى «المستعان على ذلك» ؛ الغارات : ج 1 ص 208 .
3- .كنَفَه : حَفِظه وأعانه (لسان العرب : ج 9 ص 308 «كنف») .
4- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 549 عن سهل بن سعد ، البداية والنهاية : ج 7 ص 252 ؛ الغارات : ج 1 ص 209 عن سهل بن سعد .

ص: 481

تاريخ الطبرى_ به نقل از زُهْرى _: از ابتداى خلافت على عليه السلام ، قيس بن سعد بن عُباده ، فرماندار مصر بود . او پرچمدار انصار در كنار پيامبر خدا و صاحبْ نظر و شجاع بود و معاوية بن ابى سفيان و عمروعاص مى كوشيدند تا او را از مصر ، بيرون كنند تا خود بر آن جا مسلّط شوند ؛ امّا قيس با زيركى و كياست ، خود را حفظ مى كرد و آن دو [ ، تا قيس در مصر بود] ، نه توانستند به او دست يابند و نه توانستند مصر را فتح كنند .

تاريخ الطبرى_ به نقل از سهل بن سعد _: چون عثمانْ كشته شد و على بن ابى طالب عليه السلام كار را به دست گرفت ، قيس بن سعد انصارى را فرا خواند و به او فرمود : «به سوى مصر ، حركت كن كه تو را به حكومت آن جا گماردم ، و بار سفر بند و افراد مورد اطمينان را و آنها را كه دوست دارى همراهت باشند ، گِرد آور تا با سپاه ، وارد مصر شوى ؛ چرا كه اين براى دشمنت هراسناك تر و براى دوستت ، عزّت بخش تر است ، و چون به آن جا درآمدى _ إن شاء اللّه _ به نيكوكار ، نيكويى كن و بر شبهه افكن ، سخت بگير و با عام و خاص ، نرم باش كه نرمى ، مبارك است» . قيس بن سعد به ايشان گفت : اى امير مؤمنان! خدا تو را رحمت كند ! آنچه گفتى ، فهميدم ؛ امّا اين گفته ات كه: «با سپاه به آن جا برو» ، به خدا سوگند ، اگر نتوانم جز با سپاهى از مدينه به آن جا درآيم ، هرگز به آن جا نمى روم . من سپاه را براى تو مى گذارم تا اگر به آنان نيازمند شدى ، به تو نزديك باشند ، و اگر خواستى آنها را به جايى بفرستى ، نيروى تو براى آن جا باشند . من تنها و با خانواده ام به سوى مصر مى روم . امّا اين كه مرا به نرمى و نيكوكارى سفارش كردى ، همانا كه براى آن ، از خداوند عز و جل يارى گرفته مى شود . پس قيس بن سعد با هفت همراه رفت تا به مصر درآمد .

امام على عليه السلام_ در نامه اى كه هنگام گماردن قيس بن سعد به حكومت مصر به مردم آن جا نوشت و همراه قيس فرستاد _: قيس بن سعد بن عُباده را به عنوان امير به سويتان فرستادم . پس يارى اش دهيد و از او حمايت كنيد و او را در كار حق ، كمك نماييد . من او را به نيكى كردن با نيكوكارتان و سختگيرى بر شبهه افكنان شما و نرمى با عوام و خواصّ شما فرمان داده ام . او از كسانى است كه من روشش را مى پسندم و به ساماندهى و خيرخواهى او اميد دارم . از خداى عز و جل براى خود و شما ، عملى پاك و پاداشى فراوان و رحمتى فراگير مى طلبم . والسلام عليكم و رحمة اللّه وبركاته!

.

ص: 482

الكامل في التاريخ :خَرَجَ قَيسٌ حَتّى دَخَلَ مِصرَ في سَبعَةٍ مِن أصحابِهِ ... ، فَصَعِدَ المِنبَرَ فَجَلَسَ عَلَيهِ ، وأمَرَ بِكِتابِ أميرِ المُؤمِنينَ فَقُرِئَ عَلى أهلِ مِصرَ بِإِمارَتِهِ ، ويَأمُرُهُم بِمُبايَعَتِهِ ومُساعَدَتِهِ وإعانَتِهِ عَلَى الحَقِّ ، ثُمَّ قامَ قَيسٌ خَطيبا وقالَ : الحَمدُ للّهِ الَّذي جاءَ بِالحَقِّ وأماتَ الباطِلَ وكَبَتَ الظّالِمينَ ، أيُّهَا النّاسُ ، إنّا قَد بايَعنا خَيرَ مَن نَعلَمُ بَعدَ نَبِيِّنا صلى الله عليه و آله ، فَقوموا أيُّهَا النّاسُ فَبايِعوهُ عَلى كِتابِ اللّهِ وسُنَّةِ رَسولِهِ ، فَإِن نَحنُ لَم نَعمَل لَكُم بِذلِكَ فَلا بَيعَةَ لَنا عَلَيكُم . فَقامَ النّاسُ فَبايَعوا ، وَاستَقامَت مِصرُ ، وبَعَثَ عَلَيها عُمّالَهُ، إلّا قَريَةً مِنها يُقالُ لَها : خَرنَبا ، فيها ناسٌ قَد أعظَموا قَتلَ عُثمانَ ، عَلَيهِم رَجُلٌ مِن بَني كِنانَةَ ثُمَّ مِن بَني مُدلِجٍ اسمُهُ يَزيدُ بنُ الحَرثِ ، فَبَعَثَ إلى قَيسٍ يَدعو إلَى الطَّلَبِ بِدَمِ عُثمانَ . وكانَ مَسلَمَةُ بنُ مُخَلّدٍ قَد أظهَرَ الطَّلَبَ أيضا بِدَمِ عُثمانَ ، فَأَرسَلَ إلَيهِ قَيسٌ : وَيحَكَ أ عَلَيَّ تَثِبُ ؟ ! فَوَاللّهِ ما اُحِبُّ أنَّ لي مُلكَ الشّامِ إلى مِصرَ وأنّي قَتَلتُكَ ! فَبَعَثَ إلَيهِ مَسلَمَةُ : إنّي كافٌّ عَنكَ ما دُمتَ أنتَ والِيَ مِصرَ . وبَعَثَ قَيسٌ _ وكانَ حازِما _ إلى أهلِ خَرنَبا : إنّي لا اُكرِهُكُم عَلَى البَيعَةِ وإنّي كافٌّ عَنكُم ، فَهادَنَهُم وجَبَى الخَراجَ لَيسَ أحَدٌ يُنازِعُهُ . (1)

.


1- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 354 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 548 وفيه «خربتا» بدل «خَرنبا» في كلا الموضعين ؛ الغارات : ج 1 ص 211 وراجع أنساب الأشراف : ج 3 ص 162 .

ص: 483

الكامل فى التاريخ :قيس ، خارج شد و با هفت تن از همراهانش به مصر وارد شد ... ، از منبر ، بالا رفت و بر آن نشست و فرمان داد تا نامه امير مؤمنان به مردم مصر درباره انتصابش خوانده شود كه در آن ، مردم مصر را به بيعت با او و يارى و كمكش در راه حق ، فرمان داده بود . سپس به سخنرانى برخاست و گفت : خدايى را سپاس كه حق را آورد و باطل را ميراند و ستمكاران را خوار كرد . اى مردم! ما با كسى بيعت كرديم كه او را بهترين فرد پس از پيامبرمان مى دانيم . پس اى مردم! برخيزيد و با او بر كتاب خدا و سنّت پيامبرش بيعت كنيد كه اگر ما چنين رفتار نكنيم ، بيعتى براى ما بر گردن شما نيست . پس مردم برخاستند و بيعت كردند و مصر ، سامان گرفت و [ قيس ، ]كارگزارانش را بر سراسر آن جا گمارد ، جز يك آبادى به نام «خَرنبا» كه مردم آن ، كشته شدن عثمان را بزرگ مى شمردند . فرمانده آنان ، مردى از تيره بنى كنانه از قبيله بنى مُدْلِج به نام يزيد بن حَرْث بود كه كسى را به سوى قيس فرستاد و او را به خونخواهى عثمان فرا خواند . و مَسلَمة بن مُخَلَّد نيز عَلَم خونخواهى عثمان را برافراشته بود . قيس به سوى او پيغام فرستاد : واى بر تو! آيا عليه من برمى خيزى؟! به خدا سوگند ، دوست ندارم كه حكومت شام و مصر را با هم داشته باشم و تو را بكشم . پس مسلمه برايش پيغام فرستاد : تا تو حاكم مصرى، عليه تو كارى نمى كنم . قيس _ كه دورانديش و محتاط بود _ ، كسى را به سوى مردم خَرنبا فرستاد كه : من شما را به بيعت كردن ، وادار نمى كنم و از شما دست مى كشم . پس با آنها سازش كرد و ماليات را گِرد آورى كرد ، بدون آن كه كسى مزاحم او شود .

.

ص: 484

أنساب الأشراف عن محمّد بن سيرين :بَعَثَ عَلِيٌّ قَيسَ بنَ سَعدِ بنِ عُبادَةَ أميرا عَلى مِصرَ ، فَكَتَبَ إلَيهِ مُعاوِيَةُ وعَمرُو بنُ العاصِ كِتابا أغلَظا فيهِ وشَتَماهُ ، فَكَتَبَ إلَيهِما بِكِتابٍ لَطيفٍ قارَبَهُما فيهِ ، فَكَتَبا إلَيهِ يَذكُرانِ شَرَفَهُ وفَضلَهُ ، فَكَتَبَ إلَيهِما بِمِثلِ جَوابِهِ كِتابَهُمَا الأَوَّلَ . فَقالا : إنّا لا نُطيقُ مَكرَ قَيسِ بنِ سَعدٍ ، ولكِنّا نَمكُرُ بِهِ عِندَ عَلِيٍّ ، فَبَعَثا بِكِتابِهِ الأَوَّلِ إلى عَلِيٍّ ، فَلَمّا قَرَأَهُ قالَ أهلُ الكوفَةِ : غَدَرَ وَاللّهِ قَيسٌ فَاعزِلهُ . فَقالَ عَلِيٌّ : وَيحَكُم ، أنَا أعلَمُ بِقَيسٍ ، إنَّهُ وَاللّهِ ما غَدَرَ ولكِنَّها إحدى فَعَلاتِهِ . قالوا : فَإِنّا لا نَرضى حَتّى تَعزِلَهُ . فَعَزَلَهُ وبَعَثَ مَكانَهُ مُحَمَّدَ بنَ أبي بَكرٍ . (1)

تاريخ الطبري عن أبي مخنف :لَمّا أيِسَ مُعاوِيَةُ مِن قَيسٍ أن يُتابِعَهُ عَلى أمرِهِ ، شَقَّ عَلَيهِ ذلِكَ ؛ لِما يَعرِفُ مِن حَزمِهِ وبَأسِهِ ، وأظهَرَ لِلنّاسِ قِبَلِهِ أنَّ قَيسَ بنَ سَعدٍ قَد تابَعَكُم ، فَادعُوا اللّهَ لَهُ ، وقَرَأَ عَلَيهِم كِتابَهُ الَّذي لانَ لَهُ فيهِ وقارَبَهُ . قالَ : وَاختَلَقَ مُعاوِيَةُ كِتابا مِن قَيسِ بنِ سَعدٍ ، فَقَرَأَهُ عَلى أهلِ الشّامِ : بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ ، لِلأَميرِ مُعاوِيَةَ بنِ أبي سُفيانَ مِن قَيسِ بنِ سَعدٍ ، سَلامٌ عَلَيكَ ، فَإِنّي أحمَدُ إلَيكُمُ اللّهَ الَّذي لا إلهَ إلّا هُوَ ، أمّا بَعدُ ، فَإِنّي لَمّا نَظَرتُ رَأَيتُ أنَّهُ لا يَسَعُني مُظاهَرَةَ قَومٍ قَتَلوا إمامَهُم مُسلِما مُحَرَّما بَرّا تَقِيّا ، فَنَستَغفِرُ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ لِذُنوبِنا ، ونَسأَلُهُ العِصمَةَ لِدينِنا . ألا وإنّي قَد ألقَيتُ إلَيكُم بِالسِّلمِ ، وإنّي أجَبتُكَ إلى قِتالِ قَتَلَةِ عُثمانَ ، إمامِ الهُدى المَظلومِ ، فَعَوِّل عَلَيَّ فيما أحبَبتَ مِنَ الأَموالِ وِالرِّجالِ اُعَجِّل عَلَيكَ ، وَالسَّلامُ . فَشاعَ في أهلِ الشّامِ أنَّ قَيسَ بنَ سَعدٍ قَد بايَعَ مُعاوِيَةَ بنَ أبي سُفيانَ ، فَسَرَّحَت عُيونُ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ إلَيهِ بِذلِكَ ، فَلَمّا أتاهُ ذلِكَ أعظَمَهُ وأكبَرَهُ ، وتَعَجَّبَ لَهُ ، ودَعا بَنيهِ ، ودَعا عَبدَ اللّهِ بنَ جَعفَرٍ فَأَعلَمَهُم ذلِكَ ، فَقالَ : ما رَأيُكُم ؟ فَقالَ عَبدُ اللّهِ بنُ جَعفَرٍ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، دَع ما يُريبُكَ إلى ما لا يُريبُكَ ، اِعزِل قَيسا عَن مِصرَ . قالَ لَهُم عَلِيٌّ : إنّي وَاللّهِ ما اُصَدِّقُ بِهذا عَلى قَيسٍ . فَقالَ عَبدُ اللّهِ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، اِعزِلهُ ، فَوَاللّهِ لَئِن كانَ هذا حَقّا لا يَعتَزِلُ لَكَ إن عَزَلتَهُ . (2)

.


1- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 173 .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 553 ؛ الغارات : ج 1 ص 215 وراجع الكامل في التاريخ : ج 2 ص 355 وأنساب الأشراف : ج 3 ص 163 .

ص: 485

أنساب الأشراف_ به نقل از محمّد بن سيرين _: على عليه السلام قيس بن سعد بن عباده را به حكومت مصر فرستاد و [ از آن سو ]معاويه و عمرو بن عاص ، نامه اى پُر از درشتى و دشنام به او نوشتند و قيس ، نامه اى نرم كه بوى نزديكى به آنها مى داد ، برايشان نوشت . پس آن دو به وى نامه اى نوشتند و از شرافت و فضيلت وى ياد كردند و او نامه اى مانند پاسخ اوّلش به آنها نوشت . پس آن دو گفتند : ما نمى توانيم به قيس بن سعد ، نيرنگ بزنيم ؛ امّا او را نزد على خراب مى كنيم . پس نامه اولش را براى على عليه السلام فرستادند و چون على عليه السلام آن را خواند ، كوفيان گفتند : به خدا سوگند ، قيس ، خيانت كرده است . او را بركنار كن . على عليه السلام فرمود : «واى بر شما ، من به [ احوال ]قيس ، داناترم . به خدا سوگند ، او خيانت نكرده است ؛ بلكه اين ، يكى از سياست هاى اوست» . گفتند : ما جز به بركنارى او رضايت نمى دهيم . پس على عليه السلام او را بركنار كرد و محمّد بن ابى بكر را به جاى او گمارد .

تاريخ الطبرى_ به نقل از ابومِخْنَف _: چون معاويه از همكارى قيس با خودْ نااميد شد ، بر او گران آمد ؛ چون از كياست و شجاعت او آگاه بود . پس در ميان مردمِ خود ، چنين ابراز داشت كه: «قيس بن سعد ، از شما دنباله روى مى كند . پس برايش دعا كنيد» و نامه قيس را كه در آن ، نرمى و مدارا كرده بود ، براى مردم شام خواند . معاويه همچنين نامه اى ساخت و آن را به قيس ، نسبت داد و آن را براى مردم شام خواند [ كه متن آن نامه ساختگى ، چنين است] : به نام خداوند بخشاينده مهربان . به امير ، معاوية بن ابى سفيان ، از قيس بن سعد . سلام بر تو! من نيز چون شما خدايى را مى ستايم كه جز او خدايى نيست . امّا بعد ؛ چون نيك نگريستم ، ديدم كه نمى توانم از كسانى پشتيبانى كنم كه پيشواى مسلمانِ نيكوكار و پرهيزگار خود را _ كه خونش حرمت داشت _ كشته اند . پس ، از خداى عز و جل مى خواهيم كه گناهانمان را بيامرزد و دينمان را حفظ كند . بدانيد كه من تسليم شما هستم و تو را در پيكار با قاتلان عثمان ، پيشواى ستم ديده هدايت ، يارى مى دهم . پس هر اندازه كه از اموال و نيرو دوست دارى ، بر من اعتماد كن كه به سرعت برايت مى فرستم . والسلام! در ميان شاميان ، شايع شد كه قيس بن سعد با معاوية بن ابى سفيان ، بيعت كرده است و جاسوس هاى على بن ابى طالب عليه السلام اين را گزارش دادند . على عليه السلام چون باخبر شد ، آن را باور نكرد و آن را [ امرى] بزرگ و شگفت انگيز شمرد و پسرانش و عبد اللّه بن جعفر را فرا خواند و آنان را از موضوع ، باخبر كرد و نظر آنان را جويا شد . عبد اللّه بن جعفر گفت : اى امير مؤمنان! آنچه را كه به ترديد مى اندازدت ، كنار بگذار و به جاى آن ، چيزى را كه يقينى است ، برگزين . قيس را از [ حكومت ]مصر بركنار كن . على عليه السلام به آنان فرمود : «به خدا سوگند ، من اين [ تهمت] را درباره قيس ، نمى پذيرم و باور نمى كنم» . عبد اللّه گفت : اى امير مؤمنان! او را بركنار كن . به خدا سوگند ، اگر اين [ اتّهامْ ]درست باشد ، اگر بركنارش هم كنى ، از تو جدا نمى شود .

.

ص: 486

تاريخ الطبري عن أبي مخنف :جاءَ كِتابٌ مِن قَيسِ بنِ سَعدٍ فيهِ : بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ ، أمّا بَعدُ ، فَإِنّي اُخبِرُ أميرَ المُؤمِنينَ أكرَمَهُ اللّهُ أنَّ قِبَلي رِجالاً مُعتَزِلينَ قَد سَأَلوني أن أكُفَّ عَنهُم ، وأن أدَعَهُم عَلى حالِهِم حَتّى يَستَقيمَ أمرُ النّاسِ ، فَنَرى ويَرَوا رَأيَهُم ، فَقَد رَأَيتُ أن أكُفَّ عَنهُم ، وألّا أتَعَجَّلَ حَربَهُم ، وأن أتَأَلَّفَهُم فيما بَينَ ذلِكَ لَعَلَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ أن يُقبِلَ بِقُلوبِهِم ، ويُفَرِّقَهُم عَن ضَلالَتِهِم ، إن شاءَ اللّهُ . فَقالَ عَبدُ اللّهِ بنُ جَعفَرٍ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، ما أخوَفَني أن يَكونَ هذا مُمالَأَةً لَهُم مِنهُ ، فَمُرهُ يا أميرَ المُؤمِنينَ بِقِتالِهِم ، فَكَتَبَ إلَيهِ عَلِيٌّ : بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ ، أمّا بَعدُ ، فَسِر إلَى القَومِ الَّذينَ ذَكَرتَ ، فَإِن دَخَلوا فيما دَخَلَ فيهِ المُسلِمونَ وإلّا فَناجِزهُم ، إن شاءَ اللّهُ . فَلَمّا أتى قَيسَ بنَ سَعدٍ الكِتابُ فَقَرَأَهُ ، لَم يَتَمالَك أن كَتَبَ إلى أميرِ المُؤمِنينَ : أمّا بَعدُ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، فَقَد عَجِبتُ لِأَمرِكَ ، أ تَأمُرُني بِقِتالِ قَومٍ كافّينَ عَنكَ ، مُفَرِّغيكَ لِقِتالِ عَدُوِّكَ ؟ ! وإنَّكَ مَتى حارَبتَهُم ساعَدوا عَلَيكَ عَدُوَّكَ ، فَأَطِعني يا أميرَ المُؤمِنينَ ، وَاكفُف عَنهُم ، فَإِنَّ الرَّأيَ تَركَهُم ، وَالسَّلامُ ... . فَبَعَثَ عَلِيٌّ مُحَمَّدَ بنَ أبي بَكرٍ عَلى مِصرَ وعَزَلَ عَنها قَيسا . (1)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 554 ؛ الغارات : ج 1 ص 218 و 219 وراجع أنساب الأشراف : ج 3 ص 163 .

ص: 487

تاريخ الطبرى_ به نقل از ابومخنف _: نامه اى از قيس بن سعد آمد كه در آن نوشته بود : به نام خداوند بخشاينده مهربان . امّا بعد ؛ من به امير مؤمنان [ على ]_ كه خدا گرامى اش بدارد _ خبر مى دهم كه مردانى نزد من اند كه [ از درگيرى] كنار كشيده اند و از من خواسته اند كه از آنان ، دست بكشم و آنان را به حال خود وا نهم تا كار مردم به سامان رسد و ما به كار خود باشيم و آنان نيز بر نظر خود باشند . من صلاح ديدم كه از آنان دست بردارم و براى جنگ با آنان ، شتاب نكنم و در اين ميان ، با آنان الفت بورزم ، تا شايد خداى عز و جل دل هايشان را به سوى ما كُند و آنان را از گم راهى شان دور سازد ، إن شاء اللّه ! عبد اللّه بن جعفر گفت : اى امير مؤمنان! من بيم آن دارم كه اين كار ، سازش با آنان باشد . اى امير مؤمنان! به او فرمان بده با آنان بجنگد . پس على عليه السلام به او نوشت : «به نام خداوند بخشاينده مهربان . امّا بعد ؛ به سوى كسانى كه گفتى ، حركت كن . پس اگر در آنچه مسلمانان به آن داخل شده اند ، درآمدند كه هيچ ؛ وگرنه با آنان بجنگ ، إن شاء اللّه !» . چون نامه على عليه السلام به قيس بن سعد رسيد و آن را خواند ، نتوانست خود را نگه دارد و به امير مؤمنان نوشت : امّا بعد ؛ اى امير مؤمنان! از فرمان تو به شگفت آمدم . آيا تو مرا به پيكار با كسانى فرمان مى دهى كه از تو دستْ بازداشته اند و تو را در پيكار با دشمنت آسوده نهاده اند ، در حالى كه تو هرگاه با آنان بجنگى ، دشمنت را عليه تو يارى مى دهند؟! پس سخن مرا بپذير _ اى امير مؤمنان _ و از آنان دست بكش كه نظر [ درست] ، وا نهادن آنان است . والسلام! ... . چنين بود كه على عليه السلام محمّد بن ابى بكر را به سوى مصر فرستاد و قيس را از [ حكومت] آن بركنار كرد .

.

ص: 488

تاريخ الطبري عن كعب الوالبي :إنَّ عَلِيّا كَتَبَ مَعَهُ [أي مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ ]إلى أهلِ مِصرَ كِتابا ، فَلَمّا قَدِمَ بِهِ عَلى قَيسٍ ، قالَ لَهُ قَيسٌ : ما بالُ أميرِ المُؤمِنينَ ؟ ! ما غَيَّرَهُ ؟ أدَخَلَ أحَدٌ بَيني وبَينَهُ ؟ قالَ لَهُ : لا ، وهذَا السُّلطانُ سُلطانُكَ ! قالَ : لا ، وَاللّهِ لا اُقيمُ مَعَكَ ساعَةً واحِدَةً . وغَضِبَ حينَ عَزَلَهُ ، فَخَرَجَ مِنها مُقبِلاً إلَى المَدينَةِ ، فَقَدِمَها ، فَجاءَهُ حَسّانُ بنُ ثابِتٍ شامِتا بِهِ _ وكانَ حَسّانُ عُثمانِيّا _ فَقالَ لَهُ : نَزَعَكَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ ، وقَد قَتَلتَ عُثمانَ ، فَبَقِيَ عَلَيكَ الإِثمُ ، ولَم يُحسِن لَكَ الشُّكرَ ! فَقالَ لَهُ قَيسُ بنُ سَعدٍ : يا أعمَى القَلبِ وَالبَصَرِ ، وَاللّهِ لَولا أن اُلقِيَ بَينَ رَهطي ورَهطِكَ حَربا لَضَرَبتُ عُنُقَكَ ، اُخرُج عَنّي . ثُمَّ إنَّ قَيسا خَرَجَ هُوَ وسَهلُ بنُ حُنَيفٍ حَتّى قَدِما عَلى عَلِيٍّ ، فَخَبَّرَهُ قَيسٌ فَصَدَّقَهُ عَلِيٌّ ، ثُمَّ إنَّ قَيسا وسَهلاً شَهِدا مَعَ عَلِيٍّ صِفّينَ . (1)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 555 ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 164 نحوه ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 356 ؛ الغارات : ج 1 ص 219 _ 222 .

ص: 489

تاريخ الطبرى_ به نقل از كعبِ والبى _: على عليه السلام همراه محمّد بن ابى بكر، نامه اى به مردم مصر فرستاد و چون محمّد با آن نامه بر قيس درآمد ، قيس به او گفت : امير مؤمنان ، چه منظورى دارد؟ چه چيزى [ نظر] او را دگرگون كرده است؟ آيا كسى ميان من و او را به هم زده است؟ محمّد بن ابى بكر به او گفت : نه ؛ و اين حكومت ، حكومت تو باشد! گفت : نه ، به خدا سوگند ، لحظه اى در كنار تو نمى مانم ، و هنگام بركنارى اش خشمناك شد و از آن جا به سوى مدينه آمد و وارد مدينه شد و حَسّان بن ثابت _ كه هوادار عثمان بود _ به شماتت او آمد و به او گفت : على بن ابى طالب ، تو را در حالى بر كنار كرد كه عثمان را كشته اى . پس گناه برايت ماند و [على] خوب از تو سپاس گذارى نكرد . قيس بن سعد به او گفت : اى نابيناى كوردل! به خدا سوگند ، اگر ميان قوم من و تو جنگ درنمى گرفت ، گردنت را مى زدم . از نزدم بيرون رو . سپس قيس و سهل بن حُنَيف [ از مدينه] بيرون آمدند تا بر على عليه السلام درآمدند و قيس ، حقيقت ماجرا را براى على عليه السلام بازگفت و على عليه السلام او را تصديق كرد . سپس قيس و سهل در صِفّين در كنار على عليه السلام حضور يافتند .

.

ص: 490

سير أعلام النّبلاء عن الزهري :قَدِمَ قَيسٌ المَدينَةَ فَتَوامَرَ (1) فيهِ الأَسوَدُ بنُ أبِي البُختُرِيِّ ومَروانُ أن يُبَيِّتاهُ ، وبَلَغَ ذلِكَ قَيسا ، فَقالَ : وَاللّهِ إنَّ هذا لَقَبيحٌ أن اُفارِقَ عَلِيّا وإن عَزَلَني ، وَاللّهِ لَأَلحَقَنَّ بِهِ . فَلَحِقَ بِهِ ، وحَدَّثَهُ بِما كانَ يَعتَمِدُ بِمِصرَ . فَعَرَفَ عَلِيٌّ أنَّ قَيسا كانَ يُداري أمرا عَظيما بِالمَكيدَةِ ، فَأَطاعَ عَلِيٌّ قَيسا فِي الأَمرِ كُلِّهِ ، وجَعَلَهُ عَلى مُقَدِّمَةِ جَيشِهِ . (2)

الغارات عن المدائني عن أصحابه :فَسَدَت مِصرُ عَلى مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ ، فَبَلَغَ عَلِيّا تَوَثُّبُهُم عَلَيهِ ، فَقالَ : ما لِمِصرَ إلّا أحَدُ الرَّجُلَينِ : صاحِبُنا الَّذي عَزَلناهُ عَنها بِالأَمسِ _ يَعني قَيسَ بنَ سَعدٍ _ أو مالِكُ بنُ الحارِثِ الأَشتَرُ . وكانَ عَلِيٌّ عليه السلام حينَ رَجَعَ عَن صِفّينَ قَد رَدَّ الأَشتَرَ إلى عَمَلِهِ بِالجَزيرَةِ ، وقالَ لِقَيسِ بنِ سَعدٍ : أقِم أنتَ مَعي عَلى شَرَطَتي حَتّى نَفرُغَ مِن أمرِ هذِهِ الحُكومَةِ ، ثُمَّ اخرُج إلى أذرَبيجانَ ، فَكانَ قَيسٌ مُقيما عَلى شَرَطَتِهِ . (3)

الإمام عليّ_ في كِتابِهِ إلى قَيسِ بنِ سَعدِ بنِ عُبادَةَ وهُوَ عَلى أذرَبيجانَ _: أمّا بَعدُ ، فَأَقبِل عَلى خَراجِكَ بِالحَقِّ ، وأحسِن إلى جُندِكَ بِالإِنصافِ ، وعَلِّم مَن قِبَلَكَ مِمّا عَلَّمَكَ اللّهُ ، ثُمَّ إنَّ عَبدَ اللّهِ بنَ شُبَيلٍ الأَحمَسِيَّ سَأَلَني الكِتابَ إلَيكَ فيهِ بِوِصايَتِكَ بِهِ خَيرا ، فَقَد رَأَيتُهُ وادِعا مُتَواضِعا ، فَأَلِن حِجابَكَ ، وَافتَح بابَكَ ، وَاعمَد إلَى الحَقِّ فَإِن وافَقَ الحَقُّ ما يَحبو أسَرُّهُ «وَ لَا تَتَّبِعِ الْهَوَى فَيُضِلَّكَ عَن سَبِيلِ اللَّهِ إِنَّ الَّذِينَ يَضِلُّونَ عَن سَبِيلِ اللَّهِ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِيدٌ بِمَا نَسُواْ يَوْمَ الْحِسَابِ» (4) . (5)

.


1- .آمَرَه في أمْرِه ووامَرَه واستَأمَرَه : شاوَرَه (لسان العرب : ج 4 ص 30 «أمر») .
2- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 110 الرقم 21 ، تاريخ دمشق : ج 49 ص 428 وفيه «وجعله مقدّمة أهل العراق على شرطة الخميس الذين كانوا يبايعون للموت» .
3- .الغارات : ج 1 ص 256 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 95 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 410 .
4- .ص : 26 .
5- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 202 وراجع أنساب الأشراف : ج 2 ص 389 .

ص: 491

سير أعلام النبلاء_ به نقل از زُهْرى _: قيس به مدينه درآمد و اسود بن ابى البَختَرى و مروان با هم مشورت كردند تا او را در مدينه نگه دارند . خبر آن به قيس رسيد . گفت : به خدا سوگند ، اين زشت است كه از على عليه السلام جدا شوم ، هر چند مرا بركنار كرده باشد . به خدا سوگند ، به او مى پيوندم . پس به على عليه السلام پيوست و حقايق مصر را براى او بازگفت . على عليه السلام دانست كه قيس با چاره انديشى ، كارى بزرگ را اداره مى كرده است . پس همه سخنان قيس را پذيرفت و او را بر طلايه سپاهش گمارد (1) .

الغارات_ به نقل از مدائنى ، از دوستانش _: مصر بر محمّد بن ابى بكر شوريد و به هم ريخت و خبر شورش آنان به على عليه السلام رسيد . فرمود : «براى مصر ، كسى جز يكى از اين دو مرد به كار نمى آيد : همان يارمان كه پيش تر بركنارش كرديم (يعنى قيس بن سعد) و يا مالك بن حارث اشتر» . چون على عليه السلام از صِفّين بازگشت ، اشتر را به حكومت قبلى اش در جزيره (ناحيه اى ميان دجله و فرات) بازگرداند و به قيس بن سعد گفت : تا از كار اين حكَميّتْ آسوده مى شويم ، تو فرمانده نيروهاى ويژه بمان و سپس به سوى آذربايجان برو . پس قيس ، فرمانده نيروهاى ويژه بود .

امام على عليه السلام_ در نامه اش به قيس بن سعد بن عباده ، به هنگام حكومت بر آذربايجان _: امّا بعد ؛ ماليات را به حق [ و اندازه] گِرد آور و مصرف كن و با سپاهيانت به انصاف ، نيكويى كن و به مردمانت از آنچه خدا به تو آموخته است ، بياموز . همچنين عبد اللّه بن شبيل اَحمَسى از من خواسته كه درباره او به تو نامه بنويسم و تو را به نيكى كردن به او سفارش كنم . [ بدان كه ]من او را افتاده و فروتن ديدم . موانع ديدارت را [ براى مردم] اندك كن و درِ خانه ات را بگشاى و آهنگ حق كن كه اگر حق با بخششْ همراه شود ، [ حاجتمند] را شادمان مى كند . «و از هواى نفس ، پيروى مكن كه تو را از راه خدا گم راه سازد و بى گمان ، كسانى كه از راه خدا گم راه مى شوند ، عذابى سخت دارند ، از آن رو كه روز محاسبه را از ياد بردند» .

.


1- .در تاريخ دمشق ج 49 ص 428 آمده است : «او را پيشرو عراقيان و فرمانده شرطة الخميس كرد ، همان كسانى كه تا پاى جان ، پيمان بسته بودند» .

ص: 492

تاريخ اليعقوبي عن غياث :لَمّا أجمَعَ عَلِيٌّ القِتالَ لِمُعاوِيَةَ كَتَبَ أيضا إلى قَيسٍ : أمّا بَعدُ ، فَاستَعمِل عَبدَ اللّهِ بنَ شُبَيلٍ الأَحمَسِيَّ خَليفَةً لَكَ ، وأقبِل إلَيَّ ، فَإِنَّ المُسلِمينَ قَد أجمَعَ مَلَؤُهُم وَانقادَت جَماعَتُهُم ، فَعَجِّلِ الإِقبالَ ، فَأَنَا سَأَحضَرَنَّ إلَى المُحِلّينَ عِندَ غُرَّةِ الهِلالِ ، إن شاءَ اللّهُ ، وما تَأَخُّري إلّا لَكَ ، قَضَى اللّهُ لَنا ولَكَ بِالإِحسانِ في أمرِنا كُلِّهِ . (1)

تاريخ الطبري عن الزهري :جَعَلَ عَلِيٌّ عليه السلام قَيسَ بنَ سَعدٍ عَلى مُقَدِّمَتِهِ مِن أهلِ العِراقِ إلى قِبَلِ أذرَبيجانَ ، وعَلى أرضِها ، وشَرَطَةِ الخَميسِ الَّذِي ابتَدَعَهُ مِنَ العَرَبِ ، وكانوا أربَعينَ ألفا ، بايَعوا عَلِيّا عليه السلام عَلَى المَوتِ ، ولَم يَزَل قَيسٌ يُدارِئُ ذلِكَ البَعثَ حَتّى قُتِلَ عَلِيٌّ عليه السلام . (2)

وقعة صفّين عن قيس بن سعد_ قَبلَ حَربِ صِفّينَ _: يا أميرَ المُؤمِنينَ ، اِنكَمِش بِنا إلى عَدُوِّنا ولا تُعَرِّد (3) ، فَوَاللّهِ لِجِهادُهُم أحَبُّ إلَيَّ مِن جِهادِ التُّركِ وَالرّومِ ؛ لِاءِدهانِهِم في دينِ اللّهِ ، وَاستِذلالِهِم أولِياءَ اللّهِ مِن أصحابِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ؛ مِنَ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ وَالتّابِعينَ بِإِحسانٍ . إذا غَضِبوا عَلى رَجُلٍ حَبَسوهُ أو ضَرَبوهُ أو حَرَموهُ أو سَيَّروهُ ، وفَيئُنا لَهُم في أنفُسِهِم حَلالٌ ، ونَحنُ لَهُم _ فيما يَزعُمونَ _ قَطينٌ (4) . (5)

.


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 203 ؛ أنساب الأشراف : ج 3 ص 238 عن عوانة نحوه .
2- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 158 .
3- .التَّعْرِيدُ : الفِرارُ ، وقيل : سرعةُ الذهاب في الهزيمة (لسان العرب : ج 3 ص 288 «عرد») .
4- .القطين : الخدم والأتباع والحشم والمماليك (لسان العرب : ج 13 ص 343 «قطن») .
5- .وقعة صفّين : ص 93 .

ص: 493

تاريخ اليعقوبى_ به نقل از غياث _: و چون على عليه السلام تصميم به جنگ با معاويه گرفت ، باز به قيس ، نامه نوشت : «امّا بعد ؛ عبد اللّه بن شبيل احمسى را به جاى خود بگمار و به نزد من بيا كه مسلمانان همه گِرد آمده و يك پارچه گشته اند . پس در آمدن ، شتاب كن كه من به زودى و در اوّل ماه به جنگ اين ياغيان متجاوز مى روم _ اگر خدا بخواهد _ و درنگم جز براى [ رسيدنِ ]تو نيست ؛ خداوند در همه امورمان ، براى ما و تو نيكى را رقم زند !

تاريخ الطبرى_ به نقل از زُهْرى _: على عليه السلام قبل از نصب قيس بن سعد به حكومت آذربايجان ، او را مسئول طلايه سپاه عراقْ قرار داد . سپس حكومت آذربايجان را به او سپرد و نيز وى را به فرماندهى نيروهاى ويژه اى كه از ميان اعراب به وجود آورده بود و چهل هزار تن بودند ، گمارد . آنان با على عليه السلام پيمان خون بسته بودند و قيس ، پيوسته همه اين مسئوليت ها را به عهده داشت تا على عليه السلام به شهادت رسيد .

وقعة صِفّين_ به نقل از قيس بن سعد ، پيش از جنگ صِفّين _: اى امير مؤمنان! در اعزام ما به سوى دشمنان ، شتاب كن و مگريز . به خدا سوگند ، جهاد با آنان ، از جهاد [ كافران] تُرك و روم در نظر من دوست داشتنى تر است ؛ چون آنان در دين خدا سازش كردند و در ميان ياران پيامبر صلى الله عليه و آله اولياى الهى را خوار داشتند ، چه مهاجر و انصار را و چه تابعين نيكوكارشان را ، و چون بر كسى خشم گرفتند ، او را زندانى كردند و يا كتك زدند و يا [ از حقوقش] محروم داشتند و يا تبعيدش كردند و نيز اموال ما را براى خود ، حلال دانستند و ما را خَدَم و حَشَم خود پنداشتند .

.

ص: 494

تاريخ اليعقوبي :أتاهُ [مُعاوِيَةَ] قيسُ بنُ سَعدِ بنِ عُبادَةَ فَقالَ : بايِع قَيسٌ ! قالَ : إن كُنتُ لَأَكرَهُ مِثلَ هذَا اليَومِ ، يا مُعاوِيَةُ . فَقالَ لَهُ : مَه ، رَحِمَكَ اللّهُ ! فَقالَ : لَقَد حَرَصتُ أن اُفَرِّقَ بَينَ روحِكَ وجَسَدِكَ قَبلَ ذلِكَ ، فَأَبَى اللّهُ _ يَابنَ أبي سُفيانَ _ إلّا ما أحَبَّ . قالَ : فَلا يُرَدُّ أمرُ اللّهِ . قالَ : فَأَقبَلَ قَيسٌ عَلَى النّاسِ بِوَجهِهِ ، فَقالَ : يا مَعشَرَ النّاسِ ، لَقَدِ اعتَضتُمُ الشَّرَّ مِنَ الخَيرِ ، وَاستَبدَلتُمُ الذُّلَّ مِنَ العِزِّ ، وَالكُفرَ مِنَ الإيمانِ ، فَأَصبَحتُم بِعدَ وِلايَةِ أميرِ المُؤمِنينَ ، وسَيِّدِ المُسلِمينَ ، وَابنِ عَمِّ رَسولِ رَبِّ العالَمينَ ، وقَد وَلِيَكُمُ الطَّليقُ ابنُ الطَّليقِ يَسومُكُمُ الخَسفَ ، ويَسيرُ فيكُم بِالعَسفِ ، فَكَيفَ تَجهَلُ ذلِكَ أنفُسُكُم ، أم طَبَعَ اللّهُ عَلى قُلوبِكُم ، وأنتُم لا تَعقِلونَ ؟! فَجَثا مُعاوِيَةُ عَلى رُكبَتَيهِ ، ثُمَّ أخَذَ بِيَدِهِ وقالَ : أقسَمتُ عَلَيكَ ! ثُمَّ صَفَقَ عَلى كَفِّهِ ، ونادَى النّاسُ : بايَعَ قَيسٌ ! فَقالَ : كَذَبتُم ، وَاللّهِ ، ما بايَعتُ (1) .

.


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 216 وراجع تاريخ دمشق : ج 49 ص 399 .

ص: 495

تاريخ اليعقوبى_ در ماجراى صلح امام حسن عليه السلام با معاويه _: قيس بن سعد بن عباده به نزد معاويه آمد . معاويه به او گفت : قيس ، بيعت كن! گفت : من پيوسته چنين روزى را بد و ناگوار مى داشتم ، اى معاويه! معاويه به او گفت : باز ايست ، خدايت بيامرزد! قيس گفت : من طمع داشتم كه پيش از اين ميان روح و پيكرت جدايى اندازم ؛ امّا اى پسر ابوسفيان ! خدا جز آنچه دوست داشت ، نخواست . معاويه گفت : از كار خدا جلوگيرى نمى شود . قيس به مردمْ رو كرد و گفت : اى مردم! خوب را با بد ، عوض كرديد و ذلّت را به جاى عزّت ، و كفر را به جاى ايمان نهاديد و پس از ولايت يافتن امير مؤمنان و سرور مسلمانان و پسر عموى پيامبر خداى جهانيان ، كسى ولىّ شما گشته كه آزاده شده پسر آزاد شده است و شما را به زبونى وا مى دارد و زورمدارانه با شما رفتار مى كند . چگونه خود را به نادانى مى زنيد ؟ يا خداوند بر دل هايتان مُهر زده و چيزى نمى فهميد؟ پس معاويه بر دو زانويش نشست . سپس دست قيس را گرفت و گفت : تو را سوگند مى دهم [ كه بيعت كنى] ! سپس بر كف دست قيس زد و مردم ، فرياد كشيدند : قيس ، بيعت كرد . قيس گفت : دروغ مى گوييد . به خدا سوگند ، بيعت نكردم .

.

ص: 496

. .

ص: 497

تحليلى در باره بركنارى قيس بن سعد

تحليلى در باره بركنارى قيس بن سعدامام على عليه السلام در نخستين روزهاى خلافت خود ، قيس بن سعد بن عباده را _ كه سياستمدارى كارآزموده ، دقيق و زيرك بود _ حاكم مصر كرد و به آن جا فرستاد . امام عليه السلام تصميم داشت كه سپاهى را براى پشتيبانى و حمايت او به مصرْ اعزام كند ؛ ولى قيس ، تنها تعدادى انگشت شمار (كم تر از هفت نفر) را با خود برد و به امام عليه السلام گفت : تو بيش از من به اين سپاهيان احتياج دارى . او قدرت را در مصر به آسانى در دست گرفت وبر آن مسلّط شد ؛ زيرا محمّد بن ابى حُذَيفه ، پيش از رسيدن قيس بن سعد به مصر ، عبد اللّه بن سعد بن ابى سَرْح و ياران و همراهان او را _ كه نمايندگان عثمان بودند _ اخراج كرده بود . سياست قيس در مصر ، راه آمدن با مخالفان بود . او با اين روش توانست سيطره خود را بگسترد و هواخواهان عثمان را آرام كرده ، از شورش آنها جلوگيرى كند ؛ امّا اين سياست ، ادامه نيافت وپس از مدّتى _ كه بى گمان كم تر از يك سال بود _ ، امام على عليه السلام قيس بن سعد را از حكومت مصر ، بركنار كرد و او را فراخواند و به جاى او محمّد بن ابى بكر را بر آن ديار گمارد . محمّد ، جوانى شجاع بود ؛ ولى توان سياسى قيس بن سعد را نداشت . اين عزل و نصب ، مورد خدشه و پرسش بسيارى قرار گرفته است ؛ بويژه آن كه در

.

ص: 498

سال بعد ، شورش بر ضدّ محمّد بن ابى بكر ، آغاز شد و محمّد در هجوم نابكاران به شهادت رسيد وجسد او سوزانده شد . پرسش مطرح در اين زمينه آن است كه : چرا امام على عليه السلام سياستمدارى زيرك را كنار گذاشت و جوانى تازه كار را به جاى او گماشت تا در پايان كار ، به اين شكل فجيع به شهادت برسد؟ گزارش هاى تاريخى به دسيسه معاويه اشاره دارند . گفته شده است كه معاويه ، سعى داشت تا قيس بن سعد را به سوى خود ، جذب كند . نامه هاى چندى هم بدو نوشت واو را به خونخواهى عثمان فرا خوانْد ؛ ولى قيس ، زيرك تر از آن بود كه فريب او را بخورد ؛ امّا به خاطر موقعيت خاص مصر و نفوذ بنى اميه در آن جا و نزديكى آن سرزمين به شام ، از دادن پاسخ صريح به معاويه و ابراز موافقت و يا مخالفت با او هم پرهيز مى كرد و كوشش مى نمود تا با نامه نگارى هاى بى حاصل و طولانى ، فرصت بيشترى به دست آورد . معاويه كه خودْ سياستمدارى نابكار بود و از همراهى عمروعاص هم بهره مى برد ، نامه اى را به نام قيس بن سعد ، جعل كرد كه مضمون آن ، تمايل قيس بن سعد به معاويه بود . اين نامه در شام ، پخش شد وجاسوسان امام على عليه السلام در شام ، خبر آن را به مركز خلافت ، انتقال دادند . امام عليه السلام با مشاوران خود به گفتگو نشست . نظر آنان اين بود كه با توجّه به رواج اين مطلب در ميان لشكريان و عموم مسلمانان ، بهتر است قيس بن سعد ، بركنار شود و به جاى او شخصيتى با صلابت تر جايگزين شود . در برخى گزارش ها آمده است كه عبد اللّه بن جعفر ، پيشنهاد كرد كه قيس بن سعد ، بركنار و محمّد بن ابى بكرْ جايگزين او شود و اين پيشنهاد را از سرِ محبّت او به محمّد دانسته اند ؛ زيرا اين دو ، برادرِ مادرى بودند .

.

ص: 499

برخى ديگر از صاحب نظران ، فشار ياران امام على عليه السلام را موجب اين تصميم دانسته اند . علّامه مجلسى مى گويد : در برخى كتاب ها چنين خوانده ام كه بركنارى قيس از مصر ، نتيجه فشار ياران امير مؤمنان بر ايشان و درمانده شدن امام عليه السلام بوده است ، نه اين كه نظر خود ايشان باشد (مانند ماجراى حَكميّت) و شايد اين ، روشن تر و درست تر باشد . برخى مغرضان نيز به كارگر افتادن نيرنگ معاويه و فريب خوردن امام على عليه السلام اشاره دارند . به نظر مى رسد كه مجموع اين تحليل ها و نظريه ها ، تحليل «نتيجه» باشد و نه تحليل «روش» ؛ يعنى با توجّه به نتيجه پديد آمده در پايان و بدون توجّه به فضا و عوامل موجود و يا پديد آمده ، فقط به موفّقيت قيس بن سعد و شكست محمّد بن ابى بكر پرداخته اند ، در حالى كه تصميم امام عليه السلام را بايد با توجّه به همه واقعيت هاى آن روزگار ، بررسى كرد . بنابراين ، در تحليل اين موضوع ، مى گوييم : 1 . قيس بن سعد ، يكى از سياستمداران سرشناس تاريخ اسلام است . او را يكى از پنج «زيرك» عرب شمرده اند و در زيركى او هيچ شبهه اى وجود ندارد و فضاى آرامى كه در زمان او بر مصر سايه افكنده بود ، تأييد كننده اين ويژگى است . 2 . محمّد بن ابى بكر نيز از شخصيت هاى بارز آن روزگار است . مصريان ، چنان به او علاقه داشتند كه از عثمان درخواست كردند تا عبد اللّه بن ابى سرح را بركنار كند و محمّد بن ابى بكر را به جاى او بگمارد و تنها آن گاه به سوى وطن خود روانه شدند كه عثمان اين كار را كرد . از اين روى ، طبيعى است كه در خلافت امام على عليه السلام هم مصريان ، خواهان حكومت محمّد بن ابى بكر باشند . 3 . قيس بن سعد در ميانه سال 36 هجرى از حكومت مصر ، بركنار شد و محمّد بن

.

ص: 500

ابى بكر ، جايگزين او شد . به عبارت ديگر ، قيس ، حدود هشت ماهْ فرماندار مصر بوده است . محمّد بن ابى بكر نيز تا اواخر سال 37 هجرى با اقتدار بر مصر ، حكومت كرد و هيچ گونه شورشى هم در ميان نبود . 4 . پس از پايان يافتن جريان حكميّت وآن گاه كه سپاهيان امام على عليه السلام پراكنده شدند و سپاهيان معاويه اقتدار يافتند ، اوضاع مصر نيز دگرگون شد . هواخواهان عثمان در مصر _ كه تا آن هنگامْ خاموش بودند _ ، سر به اعتراض برداشتند . سپاه شام به رهبرى عمرو عاص _ كه حكومت مصر را مزد همكارى اش با معاويه مى دانست _ به مصر ، حمله كردند و با كمك هواخواهان عثمان در مصر ، توانستند محمّد بن ابى بكر را شكست دهند . در آن زمان ، موقعيت به گونه اى نبود كه امام على عليه السلام بتواند نيروى كمكى براى محمّد بن ابى بكر بفرستد و سپاهيان طرفدار محمّد بن ابى بكر نيز آن اندازه نبودند كه بتوانند در مقابل سپاه شام ، پايدارى كنند . 5 . از آنچه گذشت ، معلوم شد كه انتخاب محمّد بن ابى بكر در ظرف زمانىِ خود ، انتخابى كاملاً بجا و مطابق قواعد سياسى بوده است و مدّت زمان حكومت او بر مصر نيز حدود دو برابر زمان حكومت قيس بن سعد ، و شكست او ناشى از عواملى خارج از اختيارش بوده است . 6 . سياست قيس بن سعد ، اگرچه مصر را آرام نگاه داشت ، امّا مورد سؤال و انتقاد است . قيس بن سعد در آغاز خلافت امام على عليه السلام _ كه اوج اقتدار حكومت ايشان بود _ مى بايست از هواداران عثمان در مصر ، بيعت مى گرفت و اگر اين گونه مى كرد ، مخالفت هاى بعدى آنان فراگير نمى شد تا زمينه ورود سپاه شام ، فراهم گردد . اين سياست قيس ، مورد موافقت ياران انقلابى امام عليه السلام و شايد خود حضرت نيز نبود و از

.

ص: 501

اين رو ، بركنارى قيس بن سعد مى تواند تأييد اعتراض اين ياران باشد . 7 . آن گاه كه هواداران عثمان در مصر شورش كردند ، امام على عليه السلام مالك اشتر را به حكومت مصر گمارد . مالك ، شخصى شجاع و دلير بود و وجهه نظامى او بر صبغه سياسى اش رجحان داشت . امام عليه السلام همچنين از هاشم بن عُتْبه ياد كرده و صلاحيت او را براى حكومت مصر ، تأييد كرده است . انتخاب مالك و يادكردِ از هاشم ، نشان مى دهد كه امام على عليه السلام موافق با اقدامات نظامى در مصر بوده و سازش را نمى پذيرفته است . 8 . امام على عليه السلام از قيس بن سعد نيز به عنوان فرد شايسته اى براى حكومت مصر ، نام برد ؛ ولى او را دوباره به اين سِمت ، منصوب نكرد و او را به آذربايجان فرستاد كه در آن روزگار ، دورافتاده بود و اهميّت چندانى نداشت . همچنين هيچ گزارش تاريخى اى از مذاكره امام عليه السلام با قيس درباره حكومت دوباره او بر مصر در دست نداريم .

.

ص: 502

82كُمَيلُ بنُ زِيادٍهو كميل بن زياد بن نُهَيك النّخعي الكوفي ، من أصحاب الإمامين أمير المؤمنين عليّ عليه السلام (1) ، وأبي محمّد الحسن عليه السلام (2) . عُدّ من ثقات أصحاب الإمام عليّ عليه السلام (3) ، وقيل في حقّه : كان شجاعاً فاتكاً ، وزاهداً عابداً (4) . كان في مقدّمة الكوفيّين الثائرين على عثمان (5) ، فأقصاه عثمان مع عدّة إلى الشام (6) . ولمّا كانت حرب صفّين شارك فيها مع أهل الكوفة (7) . ولّاه الإمام على هيت ، فلم يتحمّل عِبْأها ، بل كان ضعيفاً في ولايته ، فعاتبه الإمام على ذلك (8) . روى عن أمير المؤمنين عليه السلام (9) ، وممّا رواه الدعاء المشهور ب «دعاء كميل» (10) . لم يرد ذكره في واقعة كربلاء ، ولا في ثورة التوّابين والمختار . استشهد كميل _ والَّذي كان من جملة العبّاد الثمانية المشهورين في الكوفة (11) _ في سنة 82ه (12) على يد الحجّاج لعنه اللّه . (13)

.


1- .رجال الطوسي : ص 80 الرقم 792 ، رجال البرقي : ص 6 ؛ تهذيب الكمال : ج 24 ص 219 الرقم 4996 .
2- .رجال الطوسي : ص 95 الرقم 946 .
3- .كشف المحجّة : ص 236 ؛ تهذيب الكمال : ج 24 ص 219 الرقم 4996 ، الإصابة : ج 5 ص 486 الرقم 7516 .
4- .البداية والنهاية : ج 9 ص 46 .
5- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 139 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 326 .
6- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 323 و ص 326 .
7- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 179 ، الإصابة : ج 5 ص 486 الرقم 7516 ، تاريخ دمشق : ج 50 ص 249 .
8- .نهج البلاغة : الكتاب 61 ؛ أنساب الأشراف : ج 3 ص 231 .
9- .نهج البلاغة : الحكمة 147 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 205 ؛ تهذيب الكمال : ج 24 ص 220 الرقم 4996 ، تاريخ دمشق : ج 50 ص 251 ح 5829 .
10- .مصباح المتهجّد : ص 844 ح 910 .
11- .تهذيب الكمال : ج 24 ص 219 الرقم 4996 ، تاريخ دمشق : ج 50 ص 250 .
12- .الطبقات لخليفة بن خيّاط : ص249 الرقم1058، تاريخ دمشق: ج50 ص257 ، تاريخ الطبري : ج 6 ص 365 وفيه «سنة 83 ه » .
13- .الإرشاد : ج 1 ص 327 ؛ تهذيب الكمال : ج 24 ص 219 الرقم 4996 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 179 ، الطبقات لخليفة بن خيّاط : ص 249 الرقم 1058 ، الإصابة : ج 5 ص 486 الرقم 7516 ، البداية والنهاية : ج 9 ص 46 .

ص: 503

82 . كُمَيل بن زياد

82كُمَيل بن زيادكُمَيل بن زياد بن نُهَيك نَخَعى كوفى از ياران امام على و امام حسن عليهماالسلام است . او را از افراد مورد اطمينان امام على عليه السلام برشمرده و در توصيف او گفته اند : شجاع ، دلير ، زاهد و عابد بود . او از پيش گامان شورش كوفيان عليه عثمان بود و عثمان ، او را با عدّه اى ديگر به شام ، تبعيد كرد . در جنگ صِفّين ، شركت جست و از طرف امام على عليه السلام فرماندار «هيت» شد كه به خاطر عملكرد ضعيفش ، مورد عتاب حضرت قرار گرفت . كميل ، سخنان زيبايى از امام على عليه السلام نقل كرده است كه از آن جمله ، دعاى مشهور كميل است . كميل _ كه او را جزو هشت عابد مشهور كوفه دانسته اند _ در سال 82 هجرى به دست حَجّاج به شهادت رسيد . در جريان قيام امام حسين عليه السلام و قيام توّابين و قيام مختار ، يادى از او نشده است .

.

ص: 504

شرح نهج البلاغة :كانَ كُمَيلُ بنُ زِيادٍ عامِلَ عَلِيٍّ عليه السلام عَلى هيتَ (1) ، وكانَ ضَعيفا ، يَمُرُّ عَلَيهِ سَرايا مُعاوِيَةَ تَنهَبُ أطرافَ العِراقِ ولا يَرُدُّها ، ويُحاوِلُ أن يَجبُرَ ما عِندَهُ مِنَ الضَّعفِ بِأَن يُغيرَ عَلى أطرافِ أعمالِ مُعاوِيَةَ ، مِثلِ قَرقيسِيا (2) وما يَجري مَجراها مِنَ القُرَى الَّتي عَلَى الفُراتِ . فَأَنكَرَ عليه السلام ذلِكَ مِن فِعلِهِ ، وقالَ : إنَّ مِنَ العَجزِ الحاضِرِ أن يُهمِلَ الوالي ما وَلِيَهُ ، ويَتَكَلَّفَ ما لَيسَ مِن تَكليفِهِ . (3)

الإمام عليّ عليه السلام_ في كِتابِهِ إلى كُمَيلِ بنِ زيادٍ النَّخَعِيِّ ، وهُوَ عامِلُهُ عَلى هيتَ ، يُنكِرُ عَلَيهِ تَركَهُ دفَعَ مَن يَجتازُ بِهِ مِن جَيشِ العَدُوِّ طالِبا الغارَةَ _: أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ تَضييعَ المَرءِ ما وُلِّيَ ، وتَكَلُّفَهُ ما كُفِيَ ، لَعَجزٌ حاضِرٌ ، ورَأيٌ مُتَبَّرٌ (4) ! وإنَّ تَعاطِيَكَ الغارَةَ عَلى أهلِ قَرقيسِيا ، وتَعطيلَكَ مَسالِحَكَ (5) الَّتي وَلَّيناكَ _ لَيسَ بِها مَن يَمنَعُها ، ولا يَرُدُّ الجَيشَ عَنها _ لَرَأيٌ شَعاعٌ (6) ! فَقَد صِرتَ جِسرا لِمَن أرادَ الغارَةَ مِن أعدائِكَ عَلى أولِيائِكَ ، غَيرَ شَديدِ المَنكِبِ ، ولا مَهيبِ الجانِبِ ، ولا سادٍّ ثُغرَةً ، ولا كاسِرٍ لِعَدُوٍّ شَوكَةً ، ولا مُغنٍ عَن أهلِ مِصرِهِ ، ولا مُجزٍ عَن أميرِهِ ! (7)

.


1- .هِيْت : بلدة في العراق على الفرات من نواحي بغداد فوق الأنبار (معجم البلدان : ج 5 ص 421) .
2- .قَرْقيسياء : بلد في العراق على نهر الخابور قرب صفّين والرَّقّة ، وعندها مصبّ الخابور في الفرات (راجع معجم البلدان : ج 4 ص 328) .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 17 ص 149 .
4- .أي مُهْلَك (لسان العرب : ج 4 ص 88 «تبر») .
5- .جمع مَسلَحة ؛ وهي كالثغر ، والمَرْقَب يكون فيه أقوام يَرقُبون العدوَّ لئلّا يَطرُقهم على غَفلة ؛ فإذا رأوه أعلموا أصحابهم ليتأهَّبوا له (النهاية : ج 2 ص 388 «سلح») .
6- .أي متفرِّق (النهاية : ج 2 ص 481 «شعع») .
7- .نهج البلاغة : الكتاب 61 وراجع أنساب الأشراف : ج 3 ص 231 .

ص: 505

شرح نهج البلاغة :كميل بن زياد ، كارگزار على عليه السلام در هِيتْ (1) بود . او كارگزار ناتوانى بود . گروه هاى اعزامى معاويه از [ نزديك] او مى گذشتند و اطراف عراق را غارت مى كردند و او نمى توانست آنان را بازگردانَد و براى جبران اين ناتوانى به اطراف منطقه تحت نفوذ معاويه ، مانند قَرقيسيا (2) و ديگر دهكده هاى كنار فرات ، يورش مى بُرد و آن جا را غارت مى كرد . على عليه السلام اين كار او را نپسنديد و فرمود : «ناتوانىِ آشكارى است كه كارگزار ، مسئوليت خود را وا نهد و به آنچه وظيفه اش نيست ، بپردازد» .

امام على عليه السلام_ در نامه اش به كميل بن زياد نَخَعى كه كارگزارش در هيت بود و خُرده گيرى اش بر او كه چرا سپاهيان دشمن را كه از حوزه مأموريت او گذشته اند ، نرانده و در عوض به غارت جاى ديگر رفته است _: امّا بعد ، وا نهادن آدمى آنچه را عهده دار است و بر دوش گرفتن وظيفه اى كه مسئول معيّنى دارد ، ناتوانىِ آشكار و انديشه نادرستى است . اقدام تو به غارت اهل قرقيسيا و خالى نهادن پاسگاه هاى مرزى حوزه مسئوليت از كسانى كه جلوى دشمن را بگيرند و لشكرش را برانند ، رأيى پريشان و آشفته است . تو پلى شده اى تا دشمنانت از تو بگذرند و بر دوستانت غارت بَرَند . نه قدرت جنگيدن دارى و نه هيبت ترساندن . نه مرزى را بسته اى و نه شوكت دشمنى را شكسته اى . نه نياز مردم شهر را برآورده اى و نه فرمانروايت را خشنود كرده اى .

.


1- .هِيتْ : از مناطق ساحلى فرات و در كنار بغداد و بالاتر از انبار است (معجم البلدان : ج 5 ص 421) .
2- .قرقيسا : منطقه اى در عراق ، كنار رود خابور و نزديك به صفّين و رَقّه است . در آن جا خابور به فرات مى ريزد (ر . ك : معجم البلدان : ج 4 ص 328) .

ص: 506

الإرشاد عن المغيرة :لَمّا وُلِّيَ الحَجّاجُ طَلَبَ كُمَيلَ بنَ زِيادٍ ، فَهَرَبَ مِنهُ ، فَحَرَمَ قَومَهُ عَطاءَهُم ، فَلَمّا رَأى كُمَيلٌ ذلِكَ قالَ : أنَا شَيخٌ كَبيرٌ قَد نَفِدَ عُمري ؛ لا يَنبَغي أن أَحرِمَ قَومي عَطِيّاتِهِم ، فَخَرَجَ فَدَفَعَ بِيَدِهِ إلَى الحَجّاجِ ، فَلَمّا رَآهُ قالَ لَهُ : لَقَد كُنتُ اُحِبُّ أن أجِدَ عَلَيكَ سَبيلاً ! فَقالَ لَهُ كُمَيلٌ : لا تَصرِف (1) عَلَيَّ أنيابَكَ ، ولا تَهَدَّم (2) عَلَيَّ ، فَوَاللّهِ ما بَقِيَ مِن عُمري إلّا مِثلُ كَواسِلِ (3) الغُبارِ ، فَاقضِ ما أنتَ قاضٍ ، فَإِنَّ المَوعِدَ اللّهُ ، وبَعدَ القَتلِ الحِسابُ ، ولَقَد خَبَّرني أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام أنَّك قاتِلي . فَقالَ لَهُ الحَجّاجُ : الحُجَّةُ عَلَيكَ إذاً ! فَقالَ كُمَيلٌ : ذاكَ إن كانَ القَضاءُ إلَيكَ ! قالَ : بَلى ، قَد كُنتَ فيمَن قَتَلَ عُثمانَ بنَ عَفّانَ ! اِضرِبوا عُنُقَهُ . فَضُرِبَت عُنُقُهُ . (4)

83مالِكٌ الأَشتَرُهو مالك بن الحارث بن عبد يغوث النّخعي الكوفي ، المعروف بالأشتر ؛ الوجه المشرق ، والبطل الَّذي لا يُقهَر ، واللّيث الباسل في الحروب ، وأصلب صحابة الإمام أمير المؤمنين عليه السلام وأثبتهم . وكان الإمام عليه السلام يثق به ويعتمد عليه ، وطالما كان يُثني على وعيه ، وخبرته ، وبطولته ، وبصيرته ، وعظمته ، ويفتخر بذلك . وليس بأيدينا معلومات تُذكر حول بدايات وعيه . وكان أوّل حضوره الجادّ في فتح دمشق وحرب اليرموك (5) ، وفيها اُصيبت عينه (6) فاشتهر بالأشْتَر (7) . وكان مالك يعيش في الكوفة . وكان طويل القامة ، عريض الصدر ، طلق اللّسان (8) ، عديم المثيل في الفروسيّة (9) . وكان لمزاياه الأخلاقيّة ومروءته ومَنعته وهيبته واُبّهته وحيائه ، تأثيرٌ عجيب في نفوس الكوفيّين ؛ من هنا كانوا يسمعون كلامه ، ويحترمون آراءه . ونُفي مع عدد من أصحابه إلى حِمْص (10) في أيّام عثمان بسبب اصطدامه بسعيد بن العاص والي عثمان (11) . ولمّا اشتدّت نبرة المعارضة لعثمان عاد إلى الكوفة ، ومنع واليه _ الَّذي كان قد ذهب إلى المدينة آنذاك _ من دخولها (12) . واشترك في ثورة المسلمين على عثمان (13) ، وتولّى قيادة الكوفيّين الذين كانوا قد توجّهوا إلى المدينة ، وكان له دور حاسم في القضاء على حكومة عثمان (14) . وكان يصرّ على خلافة الإمام عليّ عليه السلام بفضل ما كان يتمتّع به من وعي عميق ، ومعرفةٍ دقيقة برجال زمانه ، وبالتيّارات والحوادث الجارية يومذاك (15) . من هنا كان نصير الإمام عليه السلام وعضده المقتدر عند خلافته . وقد امتزجت طاعته وإخلاصه له عليه السلام بروحه ودمه ، وكان الإمام عليه السلام أيضا يحترمه احتراما ، خاصّا ويقيم وزنا لآرائه في الاُمور . وكان له رأي في بقاء أبي موسى الأشعري واليا على الكوفة ، ارتضاه الإمام عليه السلام وأيّده (16) ، مع أنّه عليه السلام كان يعلم بمكنون فكر أبي موسى ، ولم يكن له رأي في بقائه (17) . وعندما كان أبو موسى يثبّط النّاس عن المسير مع الإمام عليه السلام في حرب الجمل ، ذهب مالك إلى الكوفة ، وأخرج أبا موسى _ الَّذي كان قد عزله الإمام عليه السلام _ منها ، وعبّأ النّاس من أجل دعم الإمام عليه السلام والمسير معه في الحرب ضدّ أصحاب الجمل (18) . وكان له دور حاسم عجيب في الحرب . وكان على الميمنة فيها (19) . واصطراعه مع عبد اللّه بن الزبير مشهور في هذه المعركة (20) . ولي مالك الجزيرة (21) _ وهي تشمل مناطق بين دجلة والفرات _ بعد حرب الجمل . وكانت هذه المنطقة قريبة من الشام الَّتي كان يحكمها معاوية (22) . واستدعاه الإمام عليه السلام قبل حرب صفّين . وكان على مقدّمة الجيش في البداية ، وقد هَزم مقدّمة جيش معاوية . ولمّا استولى جيش معاوية على الماء وأغلق منافذه بوجه جيش الإمام عليه السلام ، كان لمالك دور فاعل في فتح تلك المنافذ والسيطرة على الماء (23) . وكان في الحرب مقاتلاً باسلاً مقداما ، رابط الجأش مجدّا مستبسلاً ، وقد قاتل بقلبٍ فتيّ وشجاعة منقطعة النّظير (24) . وتولّى قيادة الجيش مع الأشعث (25) ، وكان على خيّالة الكوفة طول الحرب (26) ، وأحيانا كان يقود أقساما اُخرى من الجيش (27) . وفي معارك ذي الحجّة الاُولى كانت المسؤوليّة الأصليّة والدور الأساس للقتال على عاتقه (28) . وفي المرحلة الثانية _ شهر صفر _ كان يقود القتال أيضا يومين في كلّ ثمانية أيّام (29) . وكان له مظهر عجيب في المنازلات الفرديّة للقتال ، وفي حلّ عُقَد الحرب ، وعلاج مشاكل الجيش ، والنّهوض بعب ء الحرب ، والسير بها قُدما بأمر الإمام عليه السلام . بَيد أنّ مظهره الباهر الخالد قد تجلّى في الأيّام الأخيرة منها ، بخاصّة «يوم الخميس» و «ليلة الهَرير» . وكان يوم الخميس وليلة الجمعة «ليلة الهرير» مسرحا لعرض عجيب تجلّت فيه شجاعته ، وشهامته ، واستبساله ، وقتاله بلا هوادة ، إذ خلخل نظم الجيش الشامي ، وتقدّم صباح الجمعة حتى أشرف على خيمة القيادة (30) . وصار هلاك العدوّ أمرا محتوما ، وبينا كان الظلم يلفظ أنفاسه الأخيرة ، والنّصر يلتمع في عيون مالك ، تآمر عمرو بن العاص ونشر فخّ مكيدته ، فأسرعت جموع من جيش الإمام _ وهم الذين سيشكّلون تيّار الخوارج _ ومعهم الأشعث إلى مؤازرته ، فازداد الطين بلّةً بحماقتهم . وهكذا جعلوا الإمام عليه السلام في وضعٍ حَرِج ليقبل الصلح ، ويُرجعَ مالكا عن موقعه المتقدّم في ميدان الحرب . وكان طبيعيّا في تلك اللّحظة المصيريّة الحاسمة العجيبة أن يرفض مالك ، ويرفض معه الإمام عليه السلام أيضا ، لكن لمّا بلغه أنّ حياة الإمام في خطر ، عاد بروح ملؤها الحزن والألم ، فأغمد سيفه ، ونجا معاوية الَّذي أوشك أن يطلب الأمان من موت محقَّق ، وخرج من مأزق ضاق به ! ! (31) وشاجر مالكٌ الخوارجَ والأشعثَ ، وكلّمهم في حقيقة ما حصل ، وأنبأهم ، بما يملك من بصيرة وبُعد نظر ، أنّ جذر تقدّسهم يكمن في تملّصهم من المسؤوليّة ، وشغفهم بالدنيا (32) . وحين اقترح الإمام عليه السلام عبدَ اللّه بن عبّاس للتحكيم ورفَضه الخوارج والأشعث ، اقترح مالكا ، فرفضوه أيضا مصرِّين على يمانيّة الحَكَم ، في حين كان مالك يمانيّ المحتد ، وهذا من عجائب الاُمور ! (33) وعاد مالك بعد صفّين إلى مهمّته (34) . ولمّا اضطربت مصر على محمّد بن أبي بكر وصعب عليه أمرها وتمرّد أهلها ، انتدب الإمام عليه السلام مالكا وولّاه عليها (35) . وكان قد خَبَر كفاءته ، ورفعته ، واستماتته ، ودأبه ، ووعيه ، وخبرته في العمل ، فكتب إلى أهل مصر كتابا يعرّفهم به ، قال فيه : « ... بَعَثتُ إلَيكُم عَبدا مِن عِبادِ اللّهِ ، لا يَنامُ أيّامَ الخَوفِ ، ولا يَنكُلُ عَنِ الأَعداءِ ساعاتِ الرَّوعِ ، أشَدَّ عَلَى الفُجّارِ مِن حَريقِ النّارِ ، وهُوَ مالِكُ بنُ الحارِثِ أخو مَذحِجٍ ، فَاسمَعوا لَهُ وأطيعوا أمرَهُ فيما طابَقَ الحَقَّ ؛ فَإِنَّهُ سَيفٌ مِن سُيوفِ اللّهِ ، لا كَليلُ الظُّبَةِ (36) ولا نابِي (37) الضَّرِيبَةِ ؛ فَإِن أمَرَكُم أن تَنفِروا فَانفِروا ، وإن أمَرَكُم أن تُقيموا فَأَقيموا ؛ فَإِنَّهُ لا يُقدِمُ ولا يُحجِمُ ولا يُؤَخِّرُ ولا يُقَدِّمُ إلّا عَن أمري ، وقَد آثَرتُكُم بِهِ عَلى نَفسي لِنَصيحَتِهِ لَكُم ، وشِدَّةِ شَكيمَتِهِ عَلى عَدُوِّكُم» (38) . وكانت تعليماته عليه السلام الحكوميّة _ المشهورة ب_ «عهد مالك الأشتر» _ أعظم وأرفع وثيقة للحكومة وإقامة القسط ، وهي خالدة على مرّ التاريخ (39) . وكان معاوية قد عقد الأمل على مصر ، وحين شعر أنّ جميع خططه ستخيب بذهاب مالك إليها ، قضى عليه قبل وصوله إليها . وهكذا استُشهد ليث الوغى ، والمقاتل الفذّ ، والنّاصر الفريد لمولاه ، بطريقة غادرة بعدما تناول من العسل المسموم بسمّ فتّاك ، وعرجت روحه المشرقة الطاهرة إلى الملكوت الأعلى (40) . وحزن الإمام عليه السلام لمقتله ، حتى عَدّ موته من مصائب الدهر (41) . وأبّنه فكان تأبينه إيّاه فريدا ؛ كما أنّ وجود مالك كان فريدا له في حياته عليه السلام (42) . ولمّا نُعي إليه مالك وبلغه خبر استشهاده المؤلم ، صعد المنبر وقال : «ألا إنَّ مالِكَ بنَ الحارِثِ قَد قَضى نَحبَهُ ، وأوفى بِعَهدِهِ ، ولَقِيَ رَبَّهُ ، فَرَحِمَ اللّهُ مالِكا ! لَو كانَ جَبَلاً لَكانَ فِنداً (43) ، ولَو كانَ حَجَرا لَكانَ صَلداً . للّهِِ مالِكٌ ! وما مالِكٌ ! وهَل قامَتِ النِّساءُ عَن مِثلِ مالِكٍ ! وهَل مَوجودٌ كَمالِكٍ !» (44) . ومعاوية الَّذي كان فريدا أيضا في خبث طويّته ورذالته وضَعَته وقتله للفضيلة ، طار فرحا باستشهاد مالك ، ولم يستطع أن يخفي سروره ، فقال من فرط فرحه : كان لعليّ بن أبي طالب يدان يمينان ، فقُطعت إحداهما يوم صفّين _ يعني عمّار بن ياسر _ وقُطعت الاُخرى اليوم ، وهو مالك الأشتر (45) . وكلّما كان يذكره الإمام عليه السلام ، يثقل عليه الغمّ والحزن ، ويتحسّر على فقده . وحين ضاق ذرعا من التحرّكات الجائرة لأهل الشام ، وتألّم لعدم سماع جُنده كلامه ، وتأوّه على قعودهم وخذلانهم له في اجتثاث جذور الفتنة ، قال رجل : استبانَ فقدُ الأشتر على أهل العراقِ . لو كان حيّا لقلّ اللغط ، ولعلم كلّ امرئٍ ما يقول 46 . نطق هذا الرجل حقّا ، فلم يكن أحد في جيش الإمام عليه السلام مثل مالك .

.


1- .الصَّرِيْف : صَوت الأنياب . وصَرَف نابَه وبِنابِه : حَرَقه [ : حَكَّه] فسمعت له صوتاً (لسان العرب : ج 9 ص 191 «صرف») .
2- .من المجاز : تَهَدَّم عليه غَضَباً ؛ إذا تَوَعَّدَهُ . وفي الصِّحاح : اشتدَّ غَضَبُه (تاج العروس : ج 17 ص 744 «هدم») .
3- .كأنّها بقايا الغبار الَّتي كسلت عن أوائله .
4- .الإرشاد : ج 1 ص 327 ؛ الإصابة : ج 5 ص 486 الرقم 7516 نحوه وراجع تاريخ الطبري : ج 4 ص 404 وتاريخ دمشق : ج 50 ص 256 .
5- .تاريخ دمشق : ج 56 ص 379 .
6- .تهذيب الكمال : ج 27 ص 127 الرقم 5731 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 593 ، المعارف لابن قتيبة : ص 586 ، سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 34 الرقم 6 ، تاريخ دمشق : ج 56 ص 380 .
7- .الشَّتَر : انقلاب جَفْن العين إلى أسفل . والرجُل أشْتَر (اُنظر النهاية : ج 2 ص 443 «شتر») .
8- .وقعة صفّين : ص 255 ؛ تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 594 .
9- .تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 594 .
10- .حِمْص : أحد قواعد الشام ، وتقع إلى الشمال من مدينة دمشق ، تبعد عنها 150 كيلومترا ، وهي ذات بساتين ، وشربها من نهر العاصي . دخلت هذه المدينة تحت سيطرة المسلمين في سنة 15 للهجرة (راجع تقويم البلدان : ص 261) .
11- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 155 و 156 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 318 _ 326 ، مروج الذهب : ج 2 ص 346 و 347 .
12- .أنساب الأشراف : ج 6 ص 157 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 332 ، مروج الذهب : ج 2 ص 347 .
13- .الجمل : ص 137 ؛ تهذيب الكمال : ج 27 ص 127 الرقم 5731 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 326 ، مروج الذهب : ج 2 ص 352 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 594 ، تاريخ دمشق : ج 56 ص 381 ، سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 34 الرقم 6 .
14- .الشافي : ج 4 ص 262 ؛ الطبقات الكبرى : ج 3 ص 71 ، أنساب الأشراف : ج 6 ص 219 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 448 .
15- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 433 ، الإمامة والسياسة : ج 1 ص 66 .
16- .الأمالي للمفيد : ص 296 ح 6 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 179 ؛ تاريخ الطبري : ج 4 ص 499 .
17- .الأمالي للمفيد : ص 295 ح 6 .
18- .الجمل : ص 253 ؛ تاريخ الطبري : ج 4 ص 487 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 329 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 237 .
19- .الأخبار الطوال : ص 147 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 244 و 245 .
20- .الجمل : ص 350 ؛ تاريخ الطبري : ج 4 ص 525 ، تهذيب الكمال : ج 27 ص 128 الرقم 5731 ، تاريخ دمشق : ج 56 ص 382 ، الأخبار الطوال : ص 150 .
21- .وقعة صفّين : ص 12 ؛ تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 151 ، الأخبار الطوال : ص 154 .
22- .وقعة صفّين : ص 12 .
23- .وقعة صفّين : ص 174 _ 179 ؛ المناقب للخوارزمي : ص 215_220 .
24- .وقعة صفّين : ص 196 و ص 430 ؛ تاريخ الطبري : ج 4 ص 575 ، الفتوح : ج 3 ص 45 .
25- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 569 و 570 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 364 .
26- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 11 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 371 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 261 .
27- .وقعة صفّين : ص 475 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 47 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 385 .
28- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 574 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 366 ، البداية والنهاية : ج 7 ص 260 .
29- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 12 و 13 ، مروج الذهب : ج 2 ص 387 _ 389 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 371 و 372 ؛ وقعة صفّين : ص 214 .
30- .وقعة صفّين : ص 489 و 490 ؛ تاريخ الطبري : ج5 ص48_50، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 386 ، الفتوح : ج 3 ص185_ 188 .
31- .وقعة صفّين : ص 491 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 50 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 387 .
32- .وقعة صفّين : ص 499 _ 504 ؛ مروج الذهب : ج 2 ص 402 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 51 و 52 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 387 ، الفتوح : ج 4 ص 197 و 198 .
33- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 95 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 410 ؛ الغارات : ج 1 ص 257 .
34- .الأمالي للمفيد : ص 79 ح 4 ، الغارات : ج 1 ص 257 _ 259 ؛ أنساب الأشراف : ج 3 ص 167 و 168 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 95 .
35- .كلَّ السَّيفُ ، فهو كَلِيل : إذا لم يَقْطَع (النهاية : ج 4 ص 198 «كلل») . والظُّبة : حدّ السيف والسنان والنّصل والخنجر وما أشبه ذلك (لسان العرب : ج 15 ص 22 «ظبا») .
36- .يقال : نَبا حدُّ السَّيف : إذا لم يَقْطَع (النهاية : ج 5 ص 11 «نبا») .
37- .نهج البلاغة : الكتاب 38 ، الأمالي للمفيد : ص 81 ح 4 ، الغارات : ج 1 ص 260 و ص 266 ، الاختصاص : ص 80 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 96 ، تاريخ دمشق : ج 56 ص 390 .
38- .نهج البلاغة : الكتاب 53 ، تحف العقول : ص 126 . وراجع : ج 7 ص 18 (واجبات مالك في حكومة مصر) .
39- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 168 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 95 _ 96 ، مروج الذهب : ج 2 ص 420 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 410 ؛ الأماليللمفيد : ص 82 ح 4 ، الغارات : ج 1 ص 263 ، الاختصاص : ص 81 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 194 .
40- .الأمالي للمفيد : ص 83 ح 4 ، الغارات : ج 1 ص 264 .
41- .نهج البلاغة : الحكمة 443 ، الأمالي للمفيد : ص 83 ح 4 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 283 الرقم 118 ، الغارات : ج 1 ص 265 ؛ الكامل في التاريخ : ج 2 ص 410 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 594 ، ربيع الأبرار : ج 1 ص 216 .
42- .الفِنْد من الجبل : أنفه الخارج منه . وقيل : هو المُنفَرد من الجبال (النهاية : ج 3 ص 475 «فند») .
43- .الاختصاص : ص 81 ، الأمالي للمفيد : ص 83 ح 4 ، الغارات : ج 1 ص 265 كلاهما نحوه .
44- .الغارات : ج 1 ص 264 ، الاختصاص : ص 81 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 96 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 410 .
45- .الأمالي للطوسي : ص 174 ح 293 ، الغارات : ج 2 ص 481 .

ص: 507

83 . مالك اَشتر

الإرشاد_ به نقل از مُغَيره _: چون حَجّاج حاكم [ عراق] شد ، به جستجوى كميل بن زياد برآمد ؛ امّا كميل از دست او گريخت . حَجّاج هم سهميه قومش را از بيت المال ، قطع كرد . كميل ، چون چنين ديد ، گفت : من پيرمردى كهن سالم كه عمرم به پايان رسيده و سزاوار نيست كه موجب محروميت قومم از سهمشان شَوم . پس بيرون آمد و خود را به حجّاج ، تسليم كرد . حجّاج ، چون او را ديد ، به او گفت : من [ مدّت ها بود ]دوست داشتم بر تو دست يابم . كميل به او گفت : دندان هايت را براى من به هم مَساب و مرا تهديد مكن كه به خدا سوگند ، [ من آفتاب لب بام هستم و] از عمر من ، جز ته مانده غبارى نمانده است . هر حكمى مى خواهى بده كه وعده گاه ما نزد خداست و پس از كشتن ، حسابى به كار است و امير مؤمنان ، على بن ابى طالب عليه السلام به من خبر داده است كه قاتل من ، تواى . حجّاج به او گفت : همين خودش دليلى براى كشتن توست . كميل گفت : آرى ؛ اگر قضاوت با تو باشد . [ حجّاج] گفت : آرى . تو در ميان كسانى بودى كه عثمان بن عفّان را كشتند! گردنش را بزنيد . پس گردنش زده شد .

83مالك اَشترمالك بن حارث بن عبدِ يَغوث نَخَعى كوفى (مشهور به «اَشتر») ، چهره درخشان ، قهرمان شكست ناپذير ، شير بيشه نبرد و استوارگام ترين ياور على عليه السلام است . على عليه السلام به او اطمينان و اعتماد داشت و هماره درايت ، كاردانى ، دلاورى ، آگاهى و بزرگوارى هاى مالك را مى ستود و بدان مى باليد . آگاهى هاى چندانى از آغازين سال هاى رشد او در اختيار نداريم . اوّلين حضور جدّى مالك در جريانات سياسى _ اجتماعىِ آن روزگار ، درِ فتح دمشق و يَرموك است . او در اين نبرد از ناحيه چشم ، آسيب ديد و به «اَشتر» (1) مشهور شد . مالك در كوفه مى زيست . قامتى بلند ، سينه اى ستبر و زبانى گويا داشت و سواركارى بى نظير بود . خوش خويى ، جوان مردى ، بلند نگرى ، ابّهت و حشمت او ، در چشم كوفيان ، تأثيرى شگفت داشت . بدين سبب ، سخن او را مى شنيدند و بر ديدگاه هايش حرمت مى نهادند . مالك ، به روزگار خلافت عثمان ، بر اثر درگيرى با سعيد بن عاص (فرماندار كوفه) ، با تنى چند از يارانش به حِمص (2) تبعيد شد . چون زمزمه هاى مخالفت با عثمان بالا گرفت ، مالك به كوفه بازگشت و فرماندار عثمان را كه در آن زمان به مدينه رفته بود ، از ورود به كوفه باز داشت . او در خيزش امّت اسلامى عليه عثمان ، شركت جست و فرماندهى گروه كوفيانى را كه به مدينه رفته بودند ، به عهده گرفت و در پايان بخشيدن به حكومت عثمان ، نقش تعيين كننده داشت . او كه از شناختى ژرف برخوردار بود و چهره هاى مؤثّر روزگارش را به درستى مى شناخت و از عمق جريان ها آگاه بود ، بر خلافت مولا عليه السلام اصرار مى ورزيد . بدين سان ، پس از به خلافت رسيدن على عليه السلام ، يار ، همكار و بازوى پرتوان مولا بود و پيروى از امام عليه السلام و اخلاص در برابر او ، آميزه جانش بود . على عليه السلام نيز براى مالك ، احترام ويژه اى قائل بود و ديدگاه هايش را در مسائل ، محترم مى شمرد . مالك بر ابقاى ابو موسى در حكومت كوفه نظر داشت . على عليه السلام نيز با آن كه از اعماق انديشه ابو موسى آگاهى داشت و به ابقاى او نظر نداشت ، نظر مالك را پذيرفت . مالك ، قبل از آغاز جنگ جمل و در هنگامى كه ابو موسى ، مردم را از همراهى با على عليه السلام باز مى داشت ، به كوفه رفت و ابو موسى را _ كه على عليه السلام او را عزل كرده بود _ از كوفه بيرون كرد و مردم را براى حمايت از مولا عليه السلام و همراهى در نبرد عليه جمليان ، بسيج كرد . نقش وى در جنگ جمل ، شگرف و تعيين كننده بود و فرماندهى جناح راست سپاه را به عهده داشت . در آويختن او با عبد اللّه بن زبير در اين جنگ ، مشهور است . مالك ، پس از جنگ جمل ، فرماندار جزيره (مناطقى ميان بين دجله و فرات) شد . اين منطقه به سرزمين شام ، حوزه حكومتى معاويه ، نزديك بود . على عليه السلام قبل از آغاز جنگ صِفّين ، مالك را فرا خواند . مالك در جنگ صِفّين ، در آغاز ، فرماندهى طلايه سپاه را به عهده داشت كه طلايه سپاه معاويه را درهم شكست . همچنين، آن هنگام كه سپاهيان معاويه مسير آب را بر روى سپاهيان امام عليه السلام بستند ، مالك ، نقش تعيين كننده اى در آزاد سازى آب راه داشت . او در هنگام نبرد ، رزم آورى بى باك ، بُرنا دل ، فوق العاده دلير و سختكوش بود و در صفّين، به همراه اشعث ، فرماندهى سپاه را بر عهده داشت . و در طول جنگ ، گاه فرماندهى سواره نظام كوفه و گاهْ فرماندهى بخش هايى ديگر از سپاه ، از آنِ او بود . در صِفّين ، در نبردهاى آغازينِ ماه ذى حجّه ، مسئوليت اصلى و نقش بنيادين بر دوش مالك بود و در مرحله دوم (ماه صفر) نيز فرماندهى روزانه دو روز از هشت روز را بر عهده داشت . مالك ، در نبردهاى تن به تن و گشودن گِرِه هاى جنگ و حلّ مشكلات سپاه و به پيش بردن سپاهيان به فرمان امام عليه السلام ، جلوه اى شگفت داشت ؛ امّا جلوه خيره كننده و جاودانه مالك ، در آخرين روزهاى جنگ ، بويژه در «روز پنج شنبه» و «ليلة الهَرير (شب زوزه)» (3) است . روز پنج شنبه و شب جمعه مشهور به «ليلة الهرير» ، ميدان نمايش شگرف شجاعت ، شهامت ، رزم آورى و نبرد بى امان مالك بود كه آرايش لشكر معاويه را در هم ريخت و صبح جمعه تا نزديكى خيمه فرماندهى او به پيش تاخت . شكست دشمن ، قطعى بود . ستم ، نَفَس هاى پايانى را مى كشيد . شور پيروزى در چشمان مالك ، برق مى زد كه عمرو عاص ، دام توطئه بگسترد و خوارج و اشعث به يارى اش رفتند و حماقت ، پيرايه بر آن افزود و بدين سان ، مولا عليه السلام را در تنگنا نهادند كه صلح را بپذيرد و مالك را باز گردانَد . طبيعى بود كه در چنين لحظه حسّاس شگرف و سرنوشت سازى ، مالك نپذيرد و على عليه السلام نيز ؛ امّا چون بدو خبر رساندند كه جان مولا در خطر است ، با دلى آكنده از اندوه ، شمشير در نيام كرد و معاويه _ كه آماده امان گرفتن بر جانش بود _ ، از مرگ جَست و از تنگنا رها شد . مالك با خوارج و اشعث ، درگير شد و در باب آنچه پيش آمده بود ، با آنها سخن گفت و با هوشمندى وتيزبينى ، ريشه مقدّس مآبى آنان را در فرار از مسئوليت و دنيازدگى دانست . چون امام على عليه السلام عبد اللّه بن عبّاس را به عنوان داور (حَكَم) ، پيشنهاد كرد و خوارج نپذيرفتند ، مالك را پيشنهاد داد ؛ امّا شگفتا كه آنان (خوارج و اشعث) كه بر يَمنى بودن داورْ اصرار داشتند ، مالك را _ كه ريشه در يَمن داشت _ نپذيرفتند . مالك، پس از جنگ صِفّين به محل مأموريت خود بازگشت و چون در مصر ، كار بر محمّد بن ابى بكرْ دشوار گشت و مصريان بر او شوريدند ، امام عليه السلام مالك را فرا خواند و او را بر حكومت مصر گمارد . مولا عليه السلام كه با توجه به شايستگى ها ، والايى ها ، تدبير ، نستوهى و هوشمندى و كارآگاهى مالك ، وى را بدين سمت گمارده بود ، در معرّفى او به مردم آن ديار نوشت : « ... من بنده اى از بندگان خدا را به سوى شما روانه كردم كه در روزهاى هراس نمى خوابد و در ساعت هاى ترس ، روى از دشمن بر نمى تابد و براى بدكاران ، از آتش سوزانْ سخت تر است . او مالك ، پسر حارث ، از قبيله مَذحِج است . به او گوش سپاريد و تا آن گاه كه حق مى گويد از او فرمان بريد كه او شمشيرى از شمشيرهاى خداست . نه تيزى آن كُند مى شود و نه ضربتش بى اثر . اگر به شما فرمان داد كه حركت كنيد ، حركت كنيد و اگر گفت : بِايستيد ، بايستيد كه جز به فرمان من ، نه پيشروى كند و نه عقب نشينى ، و نه كارها را پس و پيش مى اندازد . بدانيد كه من [ در اعزام او] شما را بر خودم مقدّم داشتم ؛ چرا كه او خيرخواه شماست و در برابر دشمنانتان سرسخت است» . آيين نامه حكومتى مولا _ كه به «عهدنامه مالك اشتر» مشهور شده است _ بلندترين و شكوهمندترين سند عدالت گسترى و حكومت صالح است كه جاودانه تاريخ است . (4) معاويه كه به مصر ، اميد بسته بود و با حضور مالك ، همه نقشه هايش را نقش بر آب مى ديد ، پيش از رسيدن مالك به مصر ، او را از پاى درآورد و بدين سان ، شير بيشه هاى نبرد و رزم آور بى همانند و يار بى همتاى مولا ، ناجوان مردانه با شربت عسل آلوده به زهر جگرسوز ، شهد شهادت نوشيد و روح نورانى و مينويى اش به ملكوت، پرواز كرد . جان مولا عليه السلام با اين غم ، فسُرد و اين داغ ، بسى بر او گران آمد و مرگ مالك را از مصيبت هاى روزگار شمرد . سوگ نامه هاى مولا عليه السلام در مرگ مالك ، بى نظير است . گويى وجود مالك نيز برايش بى نظير بود . امام عليه السلام چون خبر جانكاه شهادت مالك را شنيد ، بر منبرْ فراز آمد و فرمود : «بدانيد كه مالك بن حارث ، روزگار خود را به پايان برد و به پيمان خويش وفا نمود و به ديدار پرورگارش شتافت . خدا مالك را بيامرزد! اگر كوه مى بود ، قلّه اى دست نيافتنى و دور و بلند مى نمود! و اگر سنگ مى بود ، صخره اى سخت مى نمود ! آفرين بر مالك! مالك كه بود؟! آيا زنان ، مانند مالك را مى زايند؟! آيا هيچ آفريده اى چون مالك هست؟!» . معاويه نيز كه در آتشْ نهادى ، خيره سرى و فضيلت كُشى بى بديل بود ، با مرگ مالك ، در پوست خود نمى گنجيد و از شدت خوش حالى _ كه شگفتا آن را پنهان هم نمى داشت _ مى گفت : على بن ابى طالب ، دو دست راست داشت . يكى در جنگ صِفّينْ قطع شد (يعنى عمّار بن ياسر) و ديگرى ، امروز ، و او مالك اشتر بود . امام عليه السلام هرگاه از او ياد مى كرد ، غم بر جانش سنگينى مى كرد و بر نبودش تأسّف مى خورد و چون روزگارى از جَست و خيز ستمگرانه شاميان به ستوه آمده بود و از اين كه سپاهيانش سخن وى را نمى شنيدند و براى ريشه كن ساختن فتنه بر نمى خاستند ، ناله كرد ، شخصى گفت : فقدان اشتر در ميان عراقيان ، معلوم شد . اگر زنده بود ، بيهوده گويى كم مى شد و هر كس مى دانست كه چه مى گويد . به راستى چنين بود و چونان او ، يك نفر ديگر هم در سپاه امام عليه السلام وجود نداشت .

.


1- .اشتر به كسى گفته مى شود كه پلك چشمش به پايين برگردد (ر. ك: النهاية: ج 2 ص 443).
2- .حِمْص : شهرى كهن و مشهور در ميانه راه دمشق به حلب است (معجم البلدان : ج 2 ص 302) .
3- .سخت ترين روز جنگ صفّين ، پنج شنبه هفتم صفر سال 37 هجرى است كه جنگ از سحر تا پاسى از شب ، يكسره ادامه داشت و بسيارى از سركردگان هر دو سپاه در آن ، كشته شدند . ر . ك : ج 6 ص 205 (پيكار پنج شنبه) و ص 208 (ليلة الهرير شب زوزه ) .
4- .ر . ك : ج 7 ص 19 (وظايف مالك اشتر در حكومت مصر) .

ص: 508

. .

ص: 509

. .

ص: 510

. .

ص: 511

. .

ص: 512

. .

ص: 513

. .

ص: 514

. .

ص: 515

. .

ص: 516

. .

ص: 517

. .

ص: 518

. .

ص: 519

. .

ص: 520

تنبيه الخواطر :حُكِيَ أنَّ مالِكا الأَشتَرَ كانَ مُجتازا بِسوقِ الكوفَةِ وعَلَيهِ قَميصُ خامٍ وعِمامَةٌ مِنهُ ، فَرَآهُ بَعضُ السّوقَةِ (1) فَازدَرى (2) بِزِيِّهِ ؛ فَرَماهُ بِبُندُقَةٍ تَهاوُنا بِهِ ، فَمَضى ولَم يَلتَفِت ، فَقيلَ لَهُ : وَيلَكَ ! أ تَدري بِمَن رَمَيتَ ؟ فَقالَ : لا ، فَقيلَ لَهُ : هذا مالِكٌ صاحِبُ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ! فَارتَعَدَ الرَّجُلُ ومَضى إلَيهِ لِيَعتَذِرَ مِنهُ ، فَرَآهُ وقَد دَخَلَ مَسجِدا وهُوَ قائِمٌ يُصَلّي ، فَلَمَّا انفَتَلَ أكَبَّ الرَّجُلُ عَلى قَدَمَيهِ يُقَبِّلُهُما ، فَقالَ : ما هذَا الأَمرُ ؟ ! فَقالَ : أعتَذِرُ إلَيكَ مِمّا صَنَعتُ ، فَقالَ : لا بَأسَ عَلَيكَ ، فَوَاللّهِ ما دَخَلتُ المَسجِدَ إلّا لِأَستَغفِرَنَّ لَكَ . (3)

المناقب للخوارزمي عن أبي هاني بن معمر السدوسي_ في ذِكرِ غَلَبَةِ جُندِ مُعاوِيَةَ عَلَى الماءِ في حَربِ صِفّينَ _: كَنتُ حينَئِذٍ مَعَ الأَشتَرِ وقَد تَبَيَّنَ فيهِ العَطَشُ ، فَقُلتُ لِرَجُلٍ مِن بَني عَمّي : إنَّ الأَميرَ عَطشانُ ، فَقالَ الرَّجُلُ : كُلُّ هؤُلاءِ عِطاشٌ، وعِندي إداوَةُ (4) ماءٍ أمنَعُهُ لِنَفسي ، ولكِنّي اُوثِرُهُ عَلى نَفسي ، فَتَقَدَّمَ إلَى الأَشتَرِ فَعَرَضَ عَلَيهِ الماءَ ، فَقالَ : لا أشرَبُ حَتّى يَشرَبَ النّاسُ . (5)

.


1- .السُّوْقة من النّاس : الرَّعِيَّة (النهاية : ج 2 ص 424 «سوق») .
2- .الازْدِراء : الاحتِقار والانتِقاص والعيب (النهاية : ج 2 ص 302 «زرا») .
3- .تنبيه الخواطر : ج 1 ص 2 .
4- .الإداوَة : إناءٌ صغير من جلْد يُتَّخذ للماء كالسَّطيحة ونحوها (النهاية : ج 1 ص 33 «أدا») .
5- .المناقب للخوارزمي : ص 215 ح 240 .

ص: 521

تنبيه الخواطر :حكايت شده كه مالك اشتر ، در حالى كه پيراهنى ندوخته و عمامه اى از همان جنس بر تن داشت ، از بازار كوفه مى گذشت . يكى از بازاريان او را ديد ، لباس او در نظرش خوار و حقير آمد و به قصد اهانت به او ، چيزى شبيه گلوله را به سويش پرتاب كرد ؛ امّا مالك ، بى اعتنا گذشت . به آن مرد گفتند : واى بر تو! آيا مى دانى كه آن را به سوى چه كسى پرتاب كردى؟ گفت : نه . به او گفتند : اين ، مالك اشتر ، يار و همراه امير مؤمنان است . مرد ، بر خود لرزيد و به سوى مالك رفت تا از او معذرت بخواهد ؛ امّا او را ديد كه به مسجد رفته و به نماز ايستاده است . چون نمازش به پايان رسيد ، مرد بازارى بر پاهاى مالك افتاد و آنها را مى بوسيد . مالك گفت : اين چه كارى است؟! گفت : از آنچه كردم ، معذرت مى خواهم . مالك گفت : ترسى نداشته باش . به خدا سوگند ، به مسجد نيامدم ، مگر به قصد آمرزش خواهى براى تو .

المناقب ، خوارزمى_ به نقل از ابوهانى بن معمّر سُدوسى ، در يادكردِ غلبه لشكر معاويه بر آب در جنگ صِفّين _: من آن هنگام با اَشتر بودم و تشنگى در او هويدا بود . به يكى از پسر عموهايم (هم قبيله هايم) گفتم : امير ، تشنه است . مرد گفت : همه اين افراد ، تشنه اند و من قمقمه آبى دارم كه براى خودم نگه داشته ام ؛ امّا او را بر خودم مقدّم مى دارم . پس نزد اشتر رفت و آب را بر او عرضه نمود؛ امّا اشتر گفت: تا آن گاه كه مردم (سپاهْ) آب ننوشند ، من نمى نوشم .

.

ص: 522

تاريخ دمشق عن أبي حذيفة إسحاق بن بشر_ في ذِكرِ وَقعَةِ اليَرموكِ _: ومَضى خالِدٌ يَطلُبُ عُظمَ (1) النّاسِ، حَتّى أدرَكَهُم بِثَنِيَّةِ العُقابِ (2) ، وهِيَ تُهبِطُ الهابِطَ المُغَرِّبَ مِنها إلى غوطَةِ دِمَشقَ يُدرِكُ عُظمَ النّاسِ، حَتّى أدرَكَهُم بِغوطَةِ دِمَشقَ ، فَلَمَّا انتَهَوا إلى تِلكَ الجَماعَةِ مِنَ الرّومِ ، وأقبَلوا يَرمونَهُم بِالحِجارَةِ مِن فَوقِهِم ، فَتَقَدَّمَ إلَيهِمُ الأَشتَرُ وهُوَ في رِجالٍ مِنَ المُسلِمينَ ، فَإِذا أمامَهُم رَجُلٌ مِنَ الرّومِ جَسيمٌ عَظيمٌ ، فَمَضى إلَيهِ حَتّى وقَفَ عَلَيهِ ، فَاستَوى هُوَ وَالرّومِيُّ عَلى صَخرَةٍ مُستَوِيَةٍ ، فَاضطَرَبا بِسَيفَيهِما ، فَأَطَرَّ الأَشتَرُ كَفَّ الرّومِيِّ ، وضَرَبَ الرّومِيُّ الأَشتَرَ بِسَيفِهِ فَلَم يَضُرَّهُ ، وَاعتَنَقَ كُلُّ واحِدٍ مِنهُما صاحِبَهُ ، فَوَقَعا عَلَى الصَّخرَةِ ، ثُمَّ انحَدَرا ، وأخَذَ الأَشتَرُ يَقولُ _ وهُوَ في ذلِكَ مُلازِمٌ العِلجَ لا يَترُكُهُ _ : «قُلْ إِنَّ صَلَاتِى وَنُسُكِى وَمَحْيَاىَ وَمَمَاتِى لِلَّهِ رَبِّ الْعَ__لَمِينَ * لَا شَرِيكَ لَهُ وَبِذَ لِكَ اُمِرْتُ وَأَنَا أَوَّلُ الْمُسْلِمِينَ» (3) . قالَ : فَلَم يَزَل يَقولُ ذلِكَ حَتَّى انتَهى إلى مُستَوَى الخَيلِ وقَرارٍ ، فَلَمَّا استَقَرَّ وَثَبَ عَلَى الرّومِيِّ فَقَتَلَهُ ، وصاحَ فِي النّاسِ : أن جوزوا . قالَ : فَلَمّا رَأَتِ الرّومُ أنَّ صاحِبَهُم قَد قُتِلَ ، خَلَّوُا الثَّنِيَّةَ وَانهَزَموا . قالوا : وكانَ الأَشتَرُ الأَحسَنَ فِي اليَرموكِ ، قالوا : لَقَد قَتَلَ ثَلاثَةَ عَشَرَ . (4)

.


1- .عُظْمُ الأمرِ وعَظْمُه : مُعْظَمُه (لسان العرب : ج 12 ص 410 «عظم») .
2- .ثنيّة العُقاب : وهي ثنيّة مشرفة على غُوطة دمشق ، يطؤها القاصد من دمشق إلى حِمص (معجم البلدان : ج 2 ص 85) .
3- .الأنعام : 162 و 163 .
4- .تاريخ دمشق : ج 56 ص 379 .

ص: 523

تاريخ دمشق_ به نقل از ابو حُذَيفه اسحاق بن بِشْر ، در يادكردِ واقعه يَرموك _: و خالد [ بن وليد] به دنبال بخش اصلى سپاه دشمن بود تا آن كه در گردنه عُقاب (1) به آنها رسيد و گردنه اى كه دامنه آن از غرب به سوى دشت دمشق كشيده شده بود ، جايگاه اصلى آنها بود . چون سپاهيان خالد به اين دسته از سپاهيان روم رسيدند ، آنان پيش آمدند و از بالاى كوه بر سرشان ، سنگ ريختند . در اين هنگام ، اشتر با تنى چند از مسلمانان ، به سوى آنان پيش تاخت كه ناگهان به مردى غولْ پيكر از روميان برخوردند . مالك به سوى آن مرد [ غول پيكر] رفت و جلويش ايستاد و هر دو بر روى صخره اى صاف قرار گرفتند . يكديگر را با شمشير زدند و اشتر ، دست آن مرد رومى را قطع كرد و رومى با شمشيرش ضربه اى به اشتر زد ؛ امّا آسيبى به او نرسيد . پس گلاويز شدند و روى صخره افتادند و سپس هر دو به پايين غلتيدند و اشتر ، در همان حال كه به آن مرد غول پيكر چسبيده بود و رهايش نمى كرد ، آغاز به خواندن اين آيه كرد : «بگو كه نماز و عبادت و زندگى و مرگم براى خدا ، پروردگار جهانيان است . شريكى ندارد و به اين ، فرمان يافته ام و من ، نخستين مسلمانم» . مالك ، پيوسته اين [ آيه] را مى خواند تا [ از بالاى كوه] به قرارگاه لشكر و جايى هموار رسيدند . پس چون قرار يافت ، بر روى رومى پريد و او را كشت و در ميان لشكر فرياد زد : «عبور كنيد» . و روميان ، چون ديدند كه بزرگ آنها كشته شد ، گردنه را تخليه كرده ، فرار كردند . گفته اند كه : اشتر ، بهترين سرباز جنگ يَرموك بود . نيز گفته اند : سيزده نفر را كشت .

.


1- .گردنه عُقاب ، گردنه اى مُشرف به دشت دمشق است و كسى كه از دمشق به حِمْص مى رود ، از آن مى گذرد (معجم البلدان : ج 2 ص 85) .

ص: 524

وقعة صفّين عن سنان بن مالك_ في مُواجَهَةِ مُقَدِّمَةِ الجَيشِ قَبلَ حَربِ صِفّينَ _: قُلتُ لَهُ [أبِي الأَعوَرِ] : إنَّ الأَشتَرَ يَدعوكَ إلى مُبارَزَتِهِ ، فَسَكَتَ عَنّي طَويلاً ثُمَّ قالَ : إنَّ خِفَّةَ الأَشتَرِ وسوءَ رَأيِهِ هُوَ الَّذي دَعاهُ إلى إجلاءِ عُمّالِ عُثمانَ مِنَ العِراقِ ، وَافتِرائِهِ عَلَيهِ ؛ يُقَبِّحُ مَحاسِنَهُ ، ويَجهَلُ حَقَّهُ ، ويُظهِرُ عَداوَتَهُ . ومِن خِفَّةِ الأَشتَرِ وسوءِ رَأيِهِ أنَّهُ سارَ إلى عُثمانَ في دارِهِ وقَرارِهِ ، فَقَتَلَهُ فيمَن قَتَلَهُ ، فَأَصبَحَ مُبتَغىً بِدَمِهِ ؛ لا حاجَةَ لي في مُبارَزَتِهِ . قالَ : قُلتُ لَهُ : قَد تَكَلَّمتَ فَاستَمِع مِنّي حَتّى اُخبِرَكَ ، قالَ : فَقالَ : لا حاجَةَ لي في جَوابِكَ ، ولَا الاِستِماعِ مِنكَ ، اِذهَب عَنّي ، وصاحَ بي أصحابُهُ ، فَانصَرَفتُ عَنهُ . (1)

شرح نهج البلاغة_ في وَصفِ الأَشتَرِ _: كانَ شَديدَ البَأسِ ، جَوادا رَئيسا حَليما فَصيحا شاعِرا ، وكانَ يَجمَعُ بَينَ اللينِ وَالعُنفِ ، فَيَسطو في مَوضِعِ السَّطوَةِ ، ويَرفُقُ في مَوضعِ الرِّفقِ . (2)

سير أعلام النّبلاء :مَلِكُ العَرَبِ ، مالِكُ بنُ الحارِثِ النَّخَعِيُّ ، أحَدُ الأَشرافِ وَالأَبطالِ المَذكورينَ . حَدَّثَ عَن عُمَرَ ، وخالِدِ بنِ الوَليدِ ، وفُقِئَت عَينُهُ يَومَ اليَرموكِ . وكانَ شَهما مُطاعا زَعِرا (3) ، ألَّبُ عَلى عُثمانَ وقاتَلَهُ ، وكانَ ذا فَصاحَةٍ وبَلاغَةٍ . شَهِدَ صفّينَ مَعَ عَلِيٍّ عليه السلام ، وتَمَيَّزَ يَومَئِذٍ ، وكادَ أن يَهزِمَ مُعاوِيَةَ ، فَحَمَلَ عَلَيهِ أصحابُ عَلِيٍّ لَمّا رَأَوا مَصاحِفَ جُندِ الشّامِ عَلَى الأَسِنَّةِ يَدعونَ إلى كِتابِ اللّهِ ، وما أمكَنَهُ مُخالَفَةَ عَلِيٍّ ، فَكَفَّ . (4)

.


1- .وقعة صفّين : ص 155 .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 15 ص 101 .
3- .من الزَّعارَّة _ بتشديد الراء ، وتخفّف _ : الشَّراسَة (تاج العروس : ج 6 ص 463 «زعر») .
4- .سير أعلام النّبلاء : ج 4 ص 34 الرقم 6 وراجع تاريخ الطبري : ج 5 ص 48 .

ص: 525

وقعة صِفّين_ به نقل از سنان بن مالك ، در رويارويى طلايه دو سپاه ، پيش از جنگ صِفّين _: به ابو اعوَر (فرمانده طلايه سپاه معاويه) گفتم : مالك ، تو را به نبرد تن به تن فرا مى خوانَد . پس مدتى دراز ، ساكت ماند و آن گاه گفت : سبُك سرى و بدانديشىِ اشتر ، موجب شد كه كارگزاران عثمان را از عراق برانَد و نيز موجب تهمت زدن بر عثمان و زشت شمردن نيكى هايش و حق ناشناسى و اظهار دشمنى با او شد . نيز از سبُك سرى و بدانديشى اش بود كه به خانه و قرارگاه عثمان تاخت و در شمارِ كشندگان او درآمد و اكنون بايد از او خونخواهى عثمان كرد . مرا به هماوردى با او نيازى نيست . سنان گفت كه به او گفتم : سخنت را گفتى . پس به من گوش بده تا [ پاسخت را بدهم و] آگاهت كنم . گفت : من نه به پاسخ تو و نه به شنيدن سخنت نيازى دارم . از نزد من برو ! و سپس يارانش را به بانگ بلند بر سرم كشاند . پس من هم بازگشتم .

شرح نهج البلاغة_ در توصيف اشتر _: بسيار دلير ، بخشنده ، سَرور ، بردبار ، گشاده زبان و شاعر بود و نرمى و سختى را با هم داشت . در جايگاه سختگيرى ، سخت مى گرفت و در جايگاه نرمى ، آسانگير بود .

سِيَر أعلام النبلاء :پادشاه عرب ، مالك بن حارث نَخَعى ، يكى از بزرگان و قهرمانان نامدار است . از عُمر و خالد بن وليد ، حديث كرده است و چشم او در جنگ يرموك، آسيب ديد . زيرك ، پر نفوذ و تندخو (1) بود . به عثمانْ اعتراض كرد و با او مبارزه كرد و از فصاحت و بلاغت، بهره داشت . در صِفّين با على عليه السلام بود و در آن، برترى اش آشكار شد و نزديك بود معاويه را به گريز وا دارد كه ياران على عليه السلام چون ديدند لشكر شام ، قرآن ها را بر سر نيزه ها كرده اند و به [ داورى ]كتاب خدا فرا مى خوانند ، به او حمله كردند و او كه نمى خواست با على عليه السلام مخالفت كند ، دست از جنگ كشيد .

.


1- .در متن عربى كتاب ، واژه «زَعِر» آمده است كه به مرد كم موى نيز اطلاق مى شود (ر . ك . لاروس : ج 1 ص 1126 ، بحار الأنوار : ج 54 ص 148) .

ص: 526

شرح نهج البلاغة :قَد رَوَى المُحَدِّثونَ حَديثا يَدُلُّ عَلى فَضيلَةٍ عَظيمَةٍ لِلأَشتَرِ رحمه الله ، وهِيَ شَهادَةٌ قاطِعَةٌ مِنَ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله بِأَنَّهُ مُؤمِنٌ ، رَوى هذَا الحَديثَ أبو عُمَرَ بنِ عَبدِ البَرِّ في كِتابِ الاِستيعابِ في حَرفِ الجيمِ ، في بابِ «جُندَب» ، قالَ أبو عُمَرَ : لَمّا حَضَرَت أبا ذَرٍّ الوَفاةُ وهُوَ بِالرَّبَذَةِ بَكَت زَوجَتُهُ اُمُّ ذَرٍّ ، فَقالَ لَها : ما يُبكيكِ ؟ فَقالَت : ما لي لا أبكي وأنتَ تَموتُ بِفَلاةٍ مِنَ الأَرضِ ، ولَيسَ عِندي ثَوبٌ يَسَعُكَ كَفَناً ، ولابُدَّ لي مِنَ القِيامِ بِجَهازِكَ ؟ ! فَقالَ : أبشِري ولا تَبكي ، فَإِنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : «لا يَموتُ بَينَ امرَأَينِ مُسلِمَينِ وَلَدان أو ثَلاثَةٌ ، فَيَصبِرانِ ويَحتَسِبانِ فَيَرَيانِ النّارَ أبَدا» ؛ وقَد ماتَ لَنا ثَلاثَةٌ مِنَ الوُلدِ . وسَمِعتُ أيضا رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ لِنَفَرٍ أنَا فيهِم : «لَيموتَنَّ أحَدُكُم بِفَلاةٍ مِنَ الأَرضِ يَشهَدُهُ عِصابَةٌ مِنَ المُؤمِنينَ» ، ولَيسَ مِن اُولئِكَ النَّفَرِ أحَدٌ إلّا وقَد ماتَ في قَريَةٍ وجَماعَةٍ . فَأَنَا _ لا أشُكُّ _ ذلِكَ الرَّجُلُ ، وَاللّهِ ما كَذَبتُ ولا كُذِبتُ ، فَانظُرِي الطَّريقَ . قالَت اُمُّ ذَرٍّ : فَقُلتُ : أنّى وقَد ذَهَبَ الحاجُّ وتَقَطَّعَتِ الطُّرُقُ ؟ ! فَقالَ : اِذهَبي فَتَبَصَّري . قالَت : فَكُنتُ أشتَدُّ إلَى الكَثيبِ ، فَأَصعَدُ فَأَنظُرُ ، ثُمَّ أرجِعُ إلَيهِ فَاُمَرِّضُهُ ، فَبَينا أنَا وهُوَ عَلى هذِهِ الحالِ إذ أنَا بِرِجالٍ عَلى رِكابِهِم ، كَأَنَّهُمُ الرَّخَمُ (1) ، تَخُبُّ بِهِم رَواحِلُهُم ، فَأَسرَعوا إلَيَّ حَتّى وَقَفوا عَلَيَّ ، وقالوا : يا أمَةَ اللّهِ ، ما لَكِ ؟ فَقُلتُ : اُمرُؤٌ مِنَ المُسلِمينَ يَموتُ ، تُكَفِّنونَهُ ؟ قالوا : ومَن هُوَ ؟ قُلتُ : أبو ذَرٍّ . قالوا : صاحِبُ رَسولِ اللّهِ عليه السلام ؟ قُلتُ : نَعَم ، فَفَدَّوهُ بِآبائِهِم واُمَّهاتِهِم ، وأسرَعوا إلَيه حَتّى دَخَلوا عَلَيهِ ، فَقالَ لَهُم : أبشِروا فَإِنّي سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَقولُ لِنَفَرٍ أنَا فيهِم : «لَيَموتَنَّ رَجُلٌ مِنكُم بِفَلاةٍ مِنَ الأَرضِ تَشهَدُهُ عِصابَةٌ مِنَ المُؤمِنينَ» ، ولَيسَ مِن اُولئِكَ النَّفَرِ إلّا وقَد هَلَكَ في قَريَةٍ وجَماعَةٍ ، وَاللّهِ ما كَذَبتُ ولا كُذِبتُ ، ولَو كانَ عِندي ثَوبٌ يَسَعُني كَفَنا لي أو لاِمرَأَتي لَم اُكَفَّن إلّا في ثَوبٍ لي أو لَها ؛ وإنّي أنشُدُكُمُ اللّهَ ألّا يُكَفِّنَني رَجُلٌ مِنكُم كانَ أميرا أو عَريفا (2) أو بَريدا أونَقيبا (3) ! قالَت : ولَيسَ في اُولئِكَ النَّفَرِ أحَدٌ إلّا وقَد قارَفَ بَعضَ ما قالَ ، إلّا فَتىً مِنَ الأَنصارِ قالَ لَهُ : أَنا اُكَفِّنُكَ يا عَمُّ في رِدائي هذا ، وفي ثَوبَينِ مَعي في عَيبَتي مِن غَزلِ اُمّي . فَقالَ أبو ذَرٍّ : أنتَ تُكَفِّنُني ، فَماتَ فَكَفَّنَهُ الأَنصارِيُّ وغَسَّلَهُ النَّفَرُ الَّذينَ حَضَروهُ وقاموا عَلَيهِ ودَفَنوهُ ؛ في نَفَرٍ كُلُّهُم يَمانٍ . رَوى أبو عُمَرَ بنِ عَبدِ البَرِّ قَبلَ أن يَروِيَ هذَا الحَديثَ في أوَّلِ بابِ «جُندَب» : كانَ النَّفَرُ الَّذينَ حَضَروا مَوتَ أبي ذَرٍّ بِالرَّبَذَةِ - مُصادَفَةً - جَماعَةً ؛ مِنهُم حُجرُ بنُ الأَدبَرِ ، ومالِكُ بنُ الحارِثِ الأَشتَرُ . قُلتُ : حُجرُ بنُ الأَدبَرِ هُو حُجرُ بنُ عَدِيٍّ الَّذي قَتَلَهُ مُعاوِيَةُ ، وهُوَ مِنَ أعلامِ الشّيعَةِ وعُظمائِها ، وأمَّا الأَشتَرُ فَهُو أشهَرُ فِي الشّيعَةِ مِن أبِي الهُذَيلِ فِي المُعتَزِلَةِ . (4)

.


1- .الرَّخَم : نوعٌ من الطَّير معروفٌ ، واحدتُه رَخمة (النهاية : ج 2 ص 212 «رخم») .
2- .عَرِيف : وهو القَيّم باُمور القبيلة أو الجَماعة من النّاسِ يَلِي اُمورَهُم ويتعرّف الأمير منه أحوالهم (النهاية : ج 3 ص 218 «عرف») .
3- .النَقِيب : هو كالعَريف على القوم المُقَدَّم عليهم ، الَّذي يَتعرَّف أخبارهم ، وينقِّب عن أحوالهم : أي يُفَتِّش (النهاية : ج 5 ص 101 «نقب») .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 15 ص 99 .

ص: 527

شرح نهج البلاغة :محدّثان ، حديثى را نقل مى كنند كه فضيلت بزرگى را از اشتر، نشان مى دهد و آن فضيلت ، گواهى محكم پيامبر صلى الله عليه و آله به مؤمن بودن اوست . اين حديث را ابو عمر ابن عبد البَر در كتاب الاستيعاب (حرف جيم ، باب «جُندَب») آورده است . ابو عمر مى گويد : چون وفات ابو ذر در رَبَذه نزديك شد ، همسرش اُمّ ذر به گريه افتاد . ابو ذر به او گفت : چه چيزى تو را به گريه انداخت؟ گفت : چگونه نگِريم ، در حالى كه تو در بيابانى بى آب و علف ، در حال جان دادنى و من لباسى كه اندازه كفن تو باشد ندارم و ناچار بايد به غسل و كفْن و دفن تو بپردازم ؟ ابو ذر گفت : خوش حال باش و گريه مكن كه من شنيدم پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مى فرمايد : «هرگاه پدر و مادر مسلمانى دو يا سه فرزند خود را از دست بدهند و بر آن صبر كنند و پاداش را از خدا بخواهند ، هرگز روى آتش را نمى بينند» و سه فرزند از ما مرده است . نيز شنيدم كه پيامبر خدا به عدّه اى _ كه من هم در ميان آنها بودم _ مى گويد : «يكى از شما در گوشه اى از بيابان بى آب و علف مى ميرد و گروهى مؤمن در آن جا حاضر مى شوند» و هيچ يك از آن گروه نمانده ، جز آن كه در آبادى و يا ميان جماعتى مرده است . پس ترديدى ندارم كه من ، آن يك نفرم . به خدا سوگند ، نه دروغ مى گويم و نه به من دروغ گفته شده است . به جادّه ، خوب بنگر . اُمّ ذر مى گويد كه گفتم : كجا را بنگرم ؟ حاجيان رفته اند و راه ها گسسته شده است! گفت : برو و خوب بنگر . اُمّ ذر مى گويد : من به سختى از توده شنْ بالا مى رفتم و از بالا نگاه مى كردم ، و سپس باز مى گشتم و از او پرستارى مى كردم . در همين حال ، ناگهان ديدم كه مردانى پاى در ركاب و به سرعتِ كَركَس ، چهارنعل مى تازند و شتابان به سوى من مى آيند . نزد من ايستادند و گفتند : اى كنيز خدا! در چه حالى؟ گفتم : مردى از مسلمانان در حال جان دادن است . او را كَفَن مى كنيد؟ گفتند : او كيست؟ گفتم : ابو ذر است . گفتند : صحابى پيامبر خدا؟ گفتم : آرى . پس قربانْ صدقه او رفتند و شتابان به سوى او آمدند و وارد شدند . ابو ذر به آنان گفت : بشارت دهيد كه شنيدم پيامبر خدا به گروهى _ كه من هم در ميان آنها بودم _ مى گويد : «بى گمان ، مردى از ميان شما در گوشه اى از بيابان بى آب و علفى جان مى دهد ، در حالى كه گروهى از مؤمنان ، نزد او حاضرند» و همه آن گروه ، جز من ، در آبادى و ميان مردم جان داده اند و به خدا سوگند ، نه دروغ مى گويم و نه به من دروغ گفته شده است . اگر پارچه اى از آنِ خود يا همسرم داشتم كه به اندازه كفنم بود ، نمى خواستم در پارچه ديگرى كفن بشوم . شما را سوگند مى دهم كه هريك از شما كه امير ، قَيِّم (1) و يا پيك و يا نقيب (2) است ، مرا كفن نكند . امّ ذر مى گويد : در ميان آن گروه ، هيچ كس نبود كه يكى از اينها نباشد ، جز جوانى از انصار كه به ابو ذر گفت : اى عمو! من تو را با اين روپوشم كفن مى كنم و نيز با دو پارچه اى كه در اين كيسه دارم و بافته مادرم است . ابو ذر گفت : تو مرا كفن كن . پس جان داد و آن جوان انصارى او را كفن كرد و گروهى كه حاضر بودند ، او را غسل دادند و بر او نماز خواندند و به خاكش سپردند ، و همه آنان يمنى بودند . ابو عمر ابن عبد البَر ، پيش از نقل اين حديث و در آغاز باب «جُندب» مى گويد : مسافرانى كه به طور اتّفاقى به هنگام جان دادن ابو ذر در رَبَذه حضور داشتند ، گروهى بودند كه از زمره ايشان ، حُجْر بن اَدْبَر و مالك بن حارث اشتر بودند . من (ابن ابى الحديد) مى گويم كه حُجْر بن اَدبَر ، همان حجر بن عَدى است كه معاويه وى را كُشت و او از مهتران و بزرگان شيعه است ؛ و امّا اشتر ، او در ميان شيعه از ابو هذيل در ميان معتزله ، مشهورتر است .

.


1- .در متن عربى ، «عريف» آمده است و او همان «قيّم» قبيله است كه سرپرستى آنان را به عهده دارد و احوال آنان را به حاكم ، گزارش مى دهد (ر . ك : النهاية : ج 3 ص 218) .
2- .نقيب ، بزرگ قبيله است و بازرسى و خبرگيرى احوال قبيله را به عهده دارد (ر . ك : النهاية : ج 5 ص 101) .

ص: 528

. .

ص: 529

. .

ص: 530

راجع : ج 6 ص 70 (دور الأشتر في القتال) . ج 7 ص 12 (استشهاد مالك الأشتر) .

84مالِكُ بنُ حَبيبٍمالك بن حبيب اليربوعي من أصحاب الإمام أمير المؤمنين عليه السلام البررة ، وعندما تحرّك الإمام عليه السلام تلقاء صفّين ، تركه في الكوفة ليعبّئ النّاس لنصرته . وكان قد ساءه عدم حضوره المعركة معه ، لكنّ الإمام عليه السلام وعده بالأجر العظيم ، وكان مالك على شرطة الإمام عليه السلام في الكوفة . (1)

وقعة صفّين :أخَذَ مالِكُ بنُ حَبيبٍ رَجُلاً وقَد تَخَلَّفَ عَن عَلِيٍّ فَضَرَبَ عُنُقَهُ ، فَبَلَغَ ذلِكَ قَومَهُ ، فَقالَ بَعضُهُم لِبَعضٍ : اِنطَلِقوا بِنا إلى مالِكٍ ، فَنَتَسَقَّطُهُ لَعَلَّهُ أن يُقِرَّ لَنا بِقَتلِهِ ، فَإِنَّهُ رَجُلٌ أهوَجُ . فَجاؤوا فَقالوا : يا مالِكُ ، قَتَلتَ الرَّجُلَ ؟ قالَ : اُخبِرُكُم أنَّ النّاقَةَ تَرأَمُ (2) وَلَدَها . اُخرُجوا عَنّي قَبَّحَكُمُ اللّهُ ، أخبَرتُكُم أنّي قَتَلتُهُ . (3)

.


1- .وقعة صفّين : ص 133 .
2- .تَعطِف عليه فتشُمُّه وتَتَرَشَّفه (النهاية : ج 2 ص 176 «رأم») .
3- .وقعة صفّين : ص 140 .

ص: 531

84 . مالك بن حبيب

ر . ك : ج 6 ص 71 (نبردِ اشتر و نقش بنيانىِ او در جنگ) . ج 7 ص 13 (شهادت مالك اشتر) .

84مالك بن حبيبمالك بن حبيب يَربوعى از ياران ارجمند امير مؤمنان على عليه السلام است . امام عليه السلام در هنگام حركت به صِفّين ، او را در كوفه باز نهاد تا مردم را براى يارى ايشان بسيج كند . او از اين عدم حضور در نبرد ، در رنج بوده است ؛ امّا امام عليه السلام وعده رسيدن به اجرى بزرگ را به وى مى دهد . مالك ، رئيس نيروى انتظامى على عليه السلام در كوفه بود .

وقعة صِفّين :مالك بن حبيب، مردى را كه از فرمان بسيج على عليه السلام تن زده بود، دستگير كرد و گردن زد. اين خبر به قوم آن مرد رسيد . به يكديگر گفتند : نزد مالك بن حبيب مى رويم و از زير زبانش مى كشيم ؛ چرا كه وى مردى بى خرد و تند مزاج است و شايد به قتل او اقرار كند. نزد او آمدند و گفتند : اى مالك! تو آن مرد را كشتى؟ مالك گفت : مى خواستيد چون شتر كه بچّه اش را نوازش مى كند [ من هم او را بنوازم] ؟ از پيش من برويد . خداوند ، رويتان را زشت كند . من به صراحت مى گويم كه او را كشتم .

.

ص: 532

85مالِكُ بنُ كَعْبٍمالك بن كعب الأرحبي من أصحاب الإمام عليّ عليه السلام ومن أركان حكومته كان والياً على عين التمر (1) ، وبهقباذات (2) ، مضافاً إلى إشرافه على عمل سائر المسؤولين في الكوفة والجزيرة . وممّا يُثنى عليه شجاعته الَّتي أبداها قبال هجوم النّعمان بن بشير على عين التمر ؛ فإنّه واجه جيش النّعمان الَّذي قوامه ألفي فارس بسريّة قوامها مئة مقاتل فقط ، حتى وصل الإسناد العسكري إليه ، واضطرّ النّعمان إلى الفرار (3) . كما استدعي لمواجهة جيش مسلم بن عقبة المري في دومة الجندل ، فكان موفّقاً في هذه المهمّة أيضاً . وممّا يدلّ على حسن معرفته ؛ إظهار استعداده لإعانة محمّد بن أبي بكر في الوقت الَّذي لم يلبِّ دعوة الإمام أحد .

الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كِتابِهِ إلى مالِكِ بنِ كَعبٍ الأَرحَبِيِّ _: إنّي وَلَّيتُكَ مَعونَةَ البِهقُباذاتِ ، فَآثِر طاعَةَ اللّهِ ، وَاعلَم أنَّ الدُّنيا فانِيَةٌ، وَالآخِرَةَ آتِيَةٌ ، وَاعمَل صالِحا تُجزَ خَيرا ، فَإِنَّ عَمَلَ ابنَ آدَمَ مَحفوظٌ عَلَيهِ وإنَّهُ مَجزِيٌّ بِهِ ، فَعَلَ اللّهُ بِنا وبِكَ خَيرا ، وَالسَّلامُ . (4)

الإمام عليّ عليه السلام_ في كِتابِهِ إلى كَعبِ بنِ مالِكٍ (5) _: أمّا بَعدُ ، فَاستَخلِف عَلى عَمَلِكَ ، وَاخرُج في طائِفَةٍ مِن أصحابِكَ حَتّى تَمُرَّ بِأَرضِ كورَةِ السَّوادِ (6) ، فَتَسأَلَ عَن عُمّالي وتَنظُرَ في سيرَتِهِم فيما بَينَ دِجلَةَ وَالعُذَيبِ (7) ، ثُمَّ ارجِع إلَى البِهقُباذاتِ فَتَوَلَّ مَعونَتَها ، وَاعمَل بِطاعَةِ اللّهِ فيما وَلّاك مِنها . وَاعلَم أنَّ كُلَّ عَمَلِ ابنِ آدَمَ مَحفوظٌ عَلَيهِ مَجزِيٌّ بِهِ ، فَاصنَع خَيرا صَنَعَ اللّهُ بِنا وبِكَ خَيرا، وأعلِمنِي الصِّدقَ فيما صَنَعتَ . وَالسَّلامُ . (8)

.


1- .الغارات : ج 2 ص 447 .
2- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 393 .
3- .الغارات : ج 2 ص 456 .
4- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 393 .
5- .الظاهر أنّ الصحيح هو «مالك بن كعب» ؛ لعدم وجود عامل للإمام عليه السلام باسم «كعب بن مالك» ، بل إنّ كعب بن مالك ممّن لم يبايع الإمام ، وأمّا مالك بن كعب فهو من عمّاله وممّن يعتمد عليه .
6- .السَّواد : أراضي وقرى العراق وضياعها الَّتي افتتحها المسلمون على عهد عمر بن الخطّاب ؛ سُمّي بذلك لسواده بالزروع والنّخيل والأشجار (راجع معجم البلدان : ج 3 ص 272) .
7- .العُذَيْب : تصغير العذب ؛ وهو الماء الطيّب ، وهو ماء بين القادسيّة والمغيثة ، بينه وبين القادسيّة أربعة أميال ، وإلى المغيثة اثنان وثلاثون ميلاً (معجم البلدان : ج 4 ص 92) .
8- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 204 .

ص: 533

85 . مالك بن كعب

85مالك بن كعبمالك بن كعب اَرحَبى ، از ياران و كارگزاران امام على عليه السلام است . او فرماندار عين التَّمر و بهقبادات بود و علاوه بر آن ، مسئوليت بازرسى از عملكرد ساير كارگزاران منطقه كوفه و جزيره را هم بر عهده داشت . شجاعت او در مقابله با يورش نعمان بن بشير به عين التمر ، قابل ستايش است . او تنها با يكصد سرباز در مقابل لشكر دو هزار نفرى نعمان ، ايستادگى كرد و بعد از رسيدن نيروهاى كمكى ، نعمان را به فرار وا داشت . او همچنين براى مقابله با سپاه مسلم بن عُقْبه مرّى به دَوْمَةُ الجَندَلْ اعزام شد و در اين مأموريت نيز موفّق بود . اعلام آمادگى او براى كمك به محمد بن ابى بكر ، هنگامى كه هيچ كس به درخواست امام على عليه السلام پاسخ نداد ، حاكى از معرفت اوست .

امام على عليه السلام_ از نامه اش به مالك بن كعب اَرحَبى _: من تو را به حكومت بهقبادات گماردم . پس اطاعت از خدا را [ بر هر چيزى] مقدّم بدار و بدان كه دنيا رونده است و آخرت در پيش ؛ و كار نيك كن تا پاداش نيكو ببرى كه عمل آدمى زاده ، محفوظ است و جزايش را مى گيرد . خداوند با ما و شما به نيكى رفتار كند ! والسلام!

امام على عليه السلام_ در نامه اش به مالك بن كعب (1) _: امّا بعد ؛ بر كارت جانشينى بگمار و با گروهى از يارانت بيرون شو تا به زمين هاى حاصلخيز [ و پُر از درخت ]كناره رود برسى و درباره كارگزاران من در ميان دجله و عُذَيب، (2) پرس و جو كنى و در رفتارشان دقّت كنى . سپس به بهقبادات بازگرد و امور آن را سرپرستى كن و در آنچه خداوند ، سرپرستى اش را به عهده تو گذاشته ، از او اطاعت كن و بدان كه همه اعمال آدمى زاده ، براى او حفظ مى شود و جزايش را مى گيرد . و نيكى كن كه خداوند با ما و تو به نيكى رفتار كند؛ و در آنچه انجام مى دهى، به من صداقت نشان بده . والسلام!

.


1- .در منبع اصلى ، «كعب بن مالك» است ؛ امّا با توجّه به نبودن شخصى با اين نام در ميان كارگزاران امام عليه السلام از يك سو و محل مأموريت و متن نامه از سوى ديگر ، صحيحْ همان است كه آورده ايم .
2- .عُذَيب ، رودى ميان قادسيه و مُغيثه است كه تا قادسيه چهار ميل و تا مغيثه ، سى و دو ميلْ فاصله دارد (معجم البلدان : ج 4 ص 92) .

ص: 534

الإمام عليّ عليه السلام_ في كِتابِهِ إلى كعبِ بنِ مالِكٍ _: أمّا بَعدُ ، فَاستَخلِف عَلى عَمَلِكَ ، وَاخرُج في طائِفَةٍ مِن أصحابِكَ حَتّى تَمُرَّ بِأَرضِ السَّوادِ كورَةً كورَةً ، فَتَسأَلَهُم عَن عُمّالِهِم ، وتَنظُرَ في سيرَتِهِم ، حَتّى تَمُرَّ بِمَن كانَ مِنهُم فيما بَينَ دِجلَةَ وَالفُراتِ ، ثُمَّ ارجِع إلَى البِهقُباذاتِ فَتَوَلَّ مَعونَتَها ، وَاعمَل بِطاعَةِ اللّهِ فيما وَلّاكَ مِنها . وَاعلَم أنَّ الدُّنيا فانِيَةٌ وأنَّ الآخِرَةَ آتِيَةٌ ، وأنَّ عَمَلَ ابنَ آدَمَ مَحفوظٌ عَلَيهِ ، وأنَّكَ مَجزِيٌّ بِما أسلَفتَ ، وقادِمٌ عَلى ما قَدَّمتَ مِن خَيرٍ ، فَاصنَع خَيرا تَجِد خَيرا . (1)

الغارات عن عبد اللّه بن حوزة الأزدي :كُنتُ مَعَ مالِكِ بنِ كَعبٍ حينَ نَزَلَ بِنَا النُّعمانُ بنُ بَشيرٍ وهُوَ في ألفَينِ ، وما نَحنُ إلّا مِئَةٌ ، فَقالَ لَنا : قاتِلوهُم فِي القَريَةِ وَاجعَلُوا الجُدُرَ في ظُهورِكُم ، ولا تُلقوا بِأَيديكُم إلَى التَّهلُكَةِ ، وَاعلَموا أنَّ اللّهَ تَعالى يَنصُرُ العَشَرَةَ عَلَى المِئَةِ ، وَالمِئَةَ عَلَى الأَلفِ ، وَالقَليلَ عَلَى الكَثيرِ مِمّا يَفعَلُ اللّهُ ذلِكَ . ثُمَّ قالَ : إنَّ أقرَبَ مَن هاهُنا إلَينا مِن شيعَةِ عَلِيٍّ عليه السلام وأنصارِهِ وعُمّالِهِ قَرَظَةُ بنُ كَعبٍ ومِخنَفُ بنُ سُلَيمٍ ، فَاركُض إلَيهِما وأعلِمهُما حالَنا ، وقُل لَهُما فَليَنصُرانا بِمَا استَطاعا . فَأَقبَلتُ أركُضُ وقَد تَرَكتُهُ وأصحابَهُ ، وإنَّهُم لَيَتَرامَونَ بِالنَّبلِ ، فَمَرَرتُ بِقَرَظَةَ بنِ كَعبٍ فَاستَغَثتُهُ ، فَقالَ : إنَّما أنَا صاحِبُ خَراجٍ وما مَعي أحَدٌ اُغيثُهُ بِهِ ، فَمَضَيتُ حَتّى أتَيتُ مِخنَفَ بنَ سُلَيمٍ فَأَخبَرتُهُ الخَبَرَ ، فَسَرَّحَ مَعي عَبدَ الرَّحمنِ بنِ مِخنَفٍ في خَمسينَ رَجُلاً ، وقاتَلَهُم مالِكُ بنُ كَعبٍ وأصحابُهُ إلَى العَصرٍ ، فَأَتَيناهُ وقَد كَسَرَ هُوَ وأصحابَهُ جُفونَ (2) سُيوفِهِم وَاستَسلَموا لِلمَوتِ ، فَلَو أبطَأنا عَنهُم هَلَكوا ، فَما هُوَ إلّا أن رَآنا أهلُ الشّامِ قَد أقبَلنا عَلَيهِم أخَذوا يَنكُصونَ عَنهُم ويَرتَفِعونَ ، ورَآنا مالِكٌ وأصحابُهُ فَشَدّوا عَلَيهِم حَتّى دَفَعوهُم عَنِ القَريَةِ وَاستَعرَضناهُم ، فَصَرَعنا مِنهُم رِجالاً ثَلاثَةً وَارتَفَعَ القَومُ عَنّا ، وظَنّوا أنَّ وَراءَنا مَدَدا ، ولَو ظَنّوا أنَّهُ لَيسَ غَيرُنا لَأَقبَلوا عَلَينا وأهلَكونا ، وحالَ بَينَنا وبَينَهُمُ اللَّيلُ فَانصَرَفوا إلى أرضِهِم . وكَتَبَ مالِكُ بنُ كَعبٍ إلى عَلِيٍّ عليه السلام : أمّا بَعدُ ، فَقَد نَزَلَ بِنَا النُّعمانُ بنُ بَشيرٍ في جَمعٍ مِن أهلِ الشّامِ كَالظّاهِرِ عَلَينا ، وكانَ عُظمُ أصحابي مُتَفَرِّقينَ ، وكُنّا لِلَّذي كانَ مِنهُم آمِنينَ ، فَخَرَجنا إلَيهِم رِجالاً مُصلِتينَ (3) فَقاتَلناهُم حَتَّى المَساءِ ، وَاستَصرَخنا مِخنَفَ بنَ سُلَيمٍ ، فَبَعَثَ إلَينا رِجالاً مِن شيعَةِ أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيٍّ عليه السلام ووَلَدَهُ عِندَ المَساءِ ، فَنِعمَ الفَتى ونِعمَ الأَنصارُ كانوا ، فَحَمَلنا عَلى عَدُوِّنا وشَدَدنا عَلَيهِم ، فَأَنزَلَ اللّهُ عَلَينا نَصرَهُ وهَزَمَ عَدُوَّهُ وأعَزَّ جُندَهُ ، وَالحَمدُِللّهِ رَبِّ العالَمينَ ، وَالسَّلامُ عَلَيكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ورَحمَةُ اللّهِ وبَرَكاتُهُ . قالَ : لَمّا وَرَدَ الكِتابُ عَلى عَلِيٍّ عليه السلام قَرَأَهُ عَلى أهلِ الكوفَةِ فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ نَظَرَ إلى جُلَسائِهِ فَقالَ : الحَمدُِللّهِ ، ونَدِمَ أكثَرُهُم . (4)

.


1- .الخراج لأبي يوسف : ص 118 ، نهج السعادة : ج 4 ص 137 وفيه «باقية» بدل «آتية» .
2- .جفون السُّيُوف : أغمادُها ، واحِدُها جفن (النهاية : ج 1 ص 280 «جفن») .
3- .أصلَتَ السَّيفَ : إذا جَرَّدَه من غِمده (النهاية : ج 3 ص 45 «صلت») .
4- .الغارات : ج 2 ص 456 وراجع تاريخ الطبري : ج 5 ص 133 .

ص: 535

امام على عليه السلام_ در نامه اش به كعب بن مالك _: امّا بعد ؛ بر كارت جانشينى بگمار و با گروهى از يارانت بيرون شو و منطقه به منطقه برو تا به زمين هاى حاصلخيز كناره رود برسى و درباره يكايك كارگزاران آن جا از دجله تا فرات ، پرس و جو كن و در رفتارشان بنگر . سپس به بهقبادات بازگرد و امور آن را سرپرستى كن و در آنچه خداوند ، سرپرستى اش را به عهده تو گذاشته ، از او اطاعت كن و بدان كه دنيا رونده است و آخرت در پيش ؛ و عمل آدمى زاده محفوظ است . هرچه كرده اى جزايش را مى گيرى و بر هر خيرى كه پيش فرستاده اى ، در مى آيى . پس نيكى كن تا نيكى يابى .

الغارات_ به نقل از عبد اللّه بن حوزه اَزْدى _: هنگامى كه نعمان بن بشير با دو هزار سوار به ما حمله كرد ، من با مالك بن كعب بودم و ما تنها صد نفر بوديم . مالك به ما گفت : در همان ده با آنها بجنگيد و ديوار را در پشت خود گيريد و با دست خود ، خود را به هلاكت نيفكنيد و بدانيد كه خداوند متعال ، ده نفر را بر صد نفر ، و صد نفر را بر هزار نفر ، و اندك را بر فراوان ، نصرت مى دهد و خدا از اين گونه كارها مى كند . سپس گفت : از ميان پيروان ، ياوران و كارگزاران على عليه السلام ، نزديك ترين افراد به ما، قَرَظَة بن كعب و مِخْنَف بن سليم هستند . پس به سوى آنها بتاز و از حال و وضعيت ما آگاهشان كن و به آنها بگو به هر گونه كه مى توانند ، به ما كمك كنند . پس من به تاخت به سوى آنها رفتم و مالك و يارانش را در حالى كه تيراندازى مى كردند ، پشت سر نهادم . پس به قرظة بن كعب رسيدم و از او يارى خواستم . گفت : من مأمور جمع آورى مالياتم و نيرويى با من نيست تا مالك بن كعب را با آن ، يارى دهم . سپس رفتم تا به مِخْنف بن سليم رسيدم و خبر را به او دادم . پسرش عبد الرحمان را با پنجاه مرد، همراه من فرستاد و [ از آن سو، ]مالك بن كعب و يارانش تا عصر ، پايدارى كرده بودند . پس نزد آنان آمديم و [ ديديم كه ]او و يارانش غلاف شمشيرهايشان را شكسته و آماده مرگ گشته اند و اگر دير رسيده بوديم ، هلاك شده بودند . هيچ چيزْ اين سرنوشت را دگرگون نكرد ، جز آن كه شاميان ديدند ما به سوى آنها مى آييم . پس عقب نشستند و بازگشتند و مالك و يارانش ما را ديدند . از اين رو ، بر شاميان ، سخت يورش بردند تا آن كه آنان را از دِه ، بيرون كردند و ما راه بر آنان گرفتيم و سه تن از آنان را به خاك افكنديم و بقيه فرار كردند و گمان مى كردند كه نيروى كمكى در پشتِ سر ماست و اگر مى دانستند كه جز ما نيرويى نيست ، به ما رو مى كردند و ما را هلاك مى كردند . شب ، ميان ما و آنها فاصله انداخت و به سرزمين خود بازگشتند. و مالك بن كعب به على عليه السلام نوشت : امّا بعد ؛ نعمان بن بشير با گروهى از شاميان ، همچون چيرگان بر ما درآمد و بيشتر يارانم پراكنده بودند و ما خود را از اين گونه كارهايشان ايمن مى پنداشتيم . پس با پاى پياده و شمشيرِ از نيام كشيده به سوى آنان رفتيم و تا عصر با آنان جنگيديم و از مخنف بن سليم ، كمك خواستيم و او مردانى از پيروان امير مؤمنان على و نيز پسر خود را به هنگام عصر براى ما فرستاد . چه جوان خوب و چه ياوران نيكويى بودند! پس بر دشمن ، يورش برديم و بر آنان سخت گرفتيم و خدا نيز نصرتش را بر ما نازل كرد و دشمنش را فرارى داد و لشكر خود را پيروز كرد . و سپاس ، ويژه خداى جهانيان است و سلام و رحمت و بركات خدا بر تو ، اى امير مؤمنان! چون نامه به على عليه السلام رسيد ، آن را بر كوفيان خواند و خدا را سپاس گفت و او را ستود . سپس به همنشينان خود نگريست و گفت : «خداى را سپاس» ، و بيشتر آنان پشيمان شدند .

.

ص: 536

. .

ص: 537

. .

ص: 538

أنساب الأشراف :بَعَثَ مُعاوِيَةُ [مُسلِمَ] بنَ عُقبَةَ المَرِّيَّ إلى أهلِ دَومَةِ الجَندَلِ (1) _ وكانوا قَد تَوَقَّفوا عَنِ البَيعَةِ لِعَلِيٍّ ومُعاوِيَةَ جَميعا _ فَدَعاهُم إلى طاعَةِ مُعاوِيَةَ وبَيعَتِهِ ، وبَلَغَ ذلِكَ عَلِيّا فَبَعَثَ إلى مالِكِ بنِ كَعبٍ الهَمدانِيِّ أن خَلِّف عَلى عَمَلِكَ مَن تَثِقُ بِهِ وأقبِل إلَيَّ . فَفَعَلَ وَاستَخلَفَ عَبدَ الرَّحمنِ بنَ عَبدِ اللّهِ الكِندِيَّ ، فَبَعَثَهُ عَلِيٌّ إلى دَومَةِ الجَندَلِ في ألفِ فارِسٍ ، فَلَم يَشعُر مُسلِمٌ إلّا وقَد وافاهُ ، فَاقتَتَلوا يَوما ثُمَّ انصَرَفَ مُسلِمٌ مُنهَزِما ، وأقامَ مالِكٌ أيّاما يَدعو أهلَ دَومَةِ الجَندَلِ إلَى البَيعَةِ لِعَلِيٍّ ، فَلَم يَفعَلوا وقالوا : لا نُبايِعُ حَتّى يَجتَمِعَ النّاسُ عَلى إمامٍ . فَانصَرَفَ . (2)

تاريخ الطبري_ بَعدَ أن ذَكَرَ خُطبَةَ الإِمامِ عليه السلام يَستَنفِرُ النّاسَ لِاءِغاثَةِ مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ وأصحابِهِ ، وعَدَمَ استِجابَةِ النّاسِ لَهُ عليه السلام _: فَقامَ إلَيهِ مالِكُ بنُ كَعبٍ الهَمدانِيُّ ثُمَّ الأَرحَبِيُّ ، فَقالَ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، اندُبِ النّاسَ فَإِنَّهُ لا عِطرَ بَعدَ عَروسٍ (3) ، لِمِثلِ هذَا اليَومِ كُنتُ أدَّخِرُ نَفسي ، وَالأَجرُ لا يَأتي إلّا بِالكَرَّةِ (4) . اِتَّقوا اللّهَ وأجيبوا إمامَكُم ، وَانصُروا دَعوَتَهَ ، وقاتِلوا عَدُوَّهُ ، أنَا أسيرُ إلَيها يا أميرَ المُؤمِنينَ . قالَ : فَأَمَرَ عَلِيٌّ مُنادِيَهُ سَعدا ، فَنادى فِي النّاسِ : ألَا انتَدِبوا إلى مِصرَ مَعَ مالِكِ بنِ كَعبٍ . (5)

.


1- .دَوْمَة الجَنْدل : موضع على سبع مراحل من دمشق ، بينها وبين مدينة الرسول صلى الله عليه و آله ، ويطلق عليها اليوم «الجوف» ، وقد جرت فيها قضيّة التحكيم (راجع معجم البلدان : ج 2 ص 487) .
2- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 225 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 429 نحوه وراجع الغارات : ج 2 ص 459 .
3- .لا مَخبَأ لِعِطرٍ بَعدَ عَرُوسٍ ، ويُروى : لا عِطرَ بعد عَرُوسٍ : أوّل من قال ذلك امرأةٌ من عُذرَة، يُقال لها أسماء بنت عبد اللّه ، وكان لها زوجٌ من بني عمِّها يُقال له عروس ، فمات عنها... ، فقالت: لا عِطرَ بعد عَرُوس ، فذهبت مثلاً يضرب لمن لا يُدَّخَرُ عنه نَفيسٌ (مجمع الأمثال : ج 3 ص 151 الرقم 3491) .
4- .في الغارات : «بِالكُرهِ» ، وكلاهما يصحّ .
5- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 107 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 414 نحوه ؛ الغارات : ج 1 ص 292 .

ص: 539

أنساب الأشراف :معاويه ، مُسلم بن عُقْبه مرّى را به سوى مردم دَوْمَةُ الجَندَل (1) فرستاد _ و آنان از بيعت با على عليه السلام و معاويه سر باز زده بودند _ . پس آنان را به اطاعت از معاويه و بيعت با او فرا خواند و خبر اين كار به على عليه السلام رسيد . پس به مالك بن كعب همْدانى پيغام داد كه يكى از افراد مورد اعتمادت را به جاى خود بگمار و به سوى من بيا . مالك نيز چنين كرد و عبد الرحمان بن عبد اللّه كِنْدى را به جاى خود نهاد . على عليه السلام هم او را با هزار سوار به سوى دومة الجندل فرستاد و او چنان رفت كه مسلم [ بن عقبه] از آنان آگاه نشد تا زمانى كه مالك به او رسيد . آن گاه ، يك روز جنگيدند و مسلم پا به فرار گذاشت و مالك ، چند روزى در دومة الجندل ماند و مردم آن جا را به بيعت با امام على عليه السلام دعوت كرد ؛ امّا نپذيرفتند و گفتند : ما بيعت نمى كنيم تا اين كه مردم به گِرد يك پيشوا جمع شوند . پس مالك بازگشت .

تاريخ الطبرى_ پس از ياد كردِ خطبه على عليه السلام كه مردم را براى يارى دادن به محمّد بن ابى بكر و ياران او به كوچ فرا خواند ، ولى آنان پاسخ مثبت ندادند_: پس مالك بن كعب هَمْدانى اَرحَبى برخاست و گفت : اى امير مؤمنان! مردم را فرا خوان كه اكنون ، هنگام ذخيره كردن نيرويى براى آينده نيست . براى چنين روزى ، خود را ذخيره كرده بودم و پاداش ، جز با حمله كردن در جنگ ، حاصل نمى آيد . [ اى مردم! ] از خدا پروا كنيد و به امامتان پاسخ دهيد و خواسته اش را برآورده كنيد و با دشمنش بجنگيد . اى امير مؤمنان ! من خود به سوى او مى روم . على عليه السلام به جارچى خود ، سعد ، فرمان داد كه در ميان مردمْ ندا دهد : هان! با مالك بن كعب به سوى مصر ، روانه شويد .

.


1- .دَوْمَةُ الجَنْدَل ، شهرى در ميان دمشق و مدينه است و تا دمشق ، هفت روز راه پياده فاصله دارد . امروزه به آن ، «جوف» مى گويند و ماجراى حكميّت در آن جا واقع شد (ر . ك : معجم البلدان : ج 2 ص 487) .

ص: 540

86مُحَمَّدُ بنُ أبي بَكرٍهو محمّد بن عبد اللّه بن عثمان وهو محمّد بن أبي بكر بن أبي قُحافة ، واُمّه أسماء بنت عُمَيس ، وُلد في حجّة الوداع [ سنة 10 ه ] بذي الحُلَيفة (1) ، في وقتٍ كان رسول اللّه صلى الله عليه و آله قد تهيّأ مع جميع أصحابه لأداء حجّة الوداع . اُمّه أسماء بنت عُمَيس . كانت في البداية زوجة جعفر بن أبي طالب (2) وهاجرت معه إلى الحبشة (3) . وبعد استشهاد جعفر تزوّجها أبو بكر (4) ، وبعد موته تزوّجها أمير المؤمنين عليه السلام . فانتقلت إلى بيته مع أولادها وفيهم محمّد الَّذي كان يومئذٍ ابن ثلاث سنين (5) . نشأ في حِجر الإمام عليه السلام (6) إلى جانب الحسن والحسين عليهماالسلام ، وامتزجت روحه بمعرفة وحبّ أهل البيت عليهم السلام وكان الإمام عليه السلام يقول أحيانا ملاطفا : محمّد ابني من صُلب أبي بكر (7) . وكان محمّد في مصر أيّام حكومة عثمان ، وبدأ فيها تعنيفه وانتقاده له (8) ، واشترك في الثورة عليه (9) . وكان إلى جانب الإمام عليه السلام بعد تصدّيه للخلافة . وهو الَّذي حمل كتابه إلى أهل الكوفة قبل نشوب حرب الجمل (10) ، وكان على الرجّالة فيها (11) . وبعد غلبة الإمام عليه السلام تولّى متابعة الشؤون المتعلّقة بعائشة بأمر الإمام عليه السلام (12) ، وأعادها إلى المدينة (13) . كان محمّد مجدّا في الجهاد والعبادة ، ولجدّه في عبادته سُمّي عابد قريش 14 . وهو جدّ الإمام الصادق عليه السلام من الاُمّهات (14) . ولّاه الإمام عليه السلام على مصر سنة 36ه بعد عزل قيس بن سعد عنها (15) . ولمّا تخاذل أصحاب الإمام عن نصرته عليه السلام وتركوه وحيداً ، اغتنم معاوية هذه الفرصة واستطاع أن يغتال هذا النّصير المخلص باُسلوب غادر خبيث ، واستطاع حينئذٍ أن يسخّر مصر تحت قدرته (16) . كان الإمام عليه السلام يُثني عليه ويذكره بخير في مناسبات مختلفة ويقول : «لَقَد كانَ إلَيَّ حَبيبا، وكانَ لي رَبيبا (17) ، فَعِندَ اللّهِ نَحتَسِبُهُ وَلَدا ناصِحا، وعامِلاً كادِحا، وسَيفا قاطعا، ورُكنا دافِعا» . 19

.


1- .صحيح مسلم : ج 2 ص 887 ح 147 ، التاريخ الكبير : ج 1 ص 124 الرقم 369 ، أنساب الأشراف : ج 1 ص 474 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 600 ، الاستيعاب : ج 3 ص 422 الرقم 2348 .
2- .اُسد الغابة : ج 1 ص 544 الرقم 759، الاستيعاب : ج 1 ص 313 الرقم 331، مروج الذهب : ج 2 ص 306، شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 53 .
3- .شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 53 .
4- .مروج الذهب : ج 2 ص 307 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 97 الرقم 4751 ، شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 53 .
5- .مروج الذهب : ج 2 ص 307 ، الاستيعاب : ج 3 ص 422 الرقم 2348 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 97 الرقم 4751 ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 173 .
6- .الاستيعاب : ج 3 ص 422 الرقم 2348 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 98 الرقم 4751 ، الإصابة : ج 6 ص 194 الرقم 8313 ، مروج الذهب : ج 2 ص 307 وفيه «ربّاه عليّ بن أبي طالب» .
7- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 292 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 254 .
8- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 73 ، أنساب الأشراف : ج 6 ص 163 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 357 و ص 372 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 601 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 98 الرقم 4751 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 175 .
9- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 477 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 326 .
10- .الجمل : ص 319 ؛ تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 485 ، العقد الفريد : ج 3 ص 314 ، الاستيعاب : ج 3 ص 422 الرقم 2348 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 98 الرقم 4751 .
11- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 534 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 348 .
12- .الأخبار الطوال : ص 152 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 348 .
13- .مروج الذهب : ج 2 ص 307 ، المعارف لابن قتيبة : ص 175 ، شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 54 وفيهما «كان محمّد من نسّاك قريش» .
14- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 554 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 356 ؛ الغارات : ج 1 ص 219 .
15- .راجع : ج 7 ص 86 (استشهاد محمّد بن أبي بكر) .
16- .نهج البلاغة : الخطبة 68 ، الغارات : ج 1 ص 301 وليس فيه «إليَّ حبيبا» .
17- .نهج البلاغة : الكتاب 35 .

ص: 541

86 . محمّد بن ابى بكر

86محمّد بن ابى بكرمحمّد بن عبد اللّه بن عثمان يا همان محمّد بن ابى بكر بن ابى قحافه ، به سال دهم هجرى در ذوالحُلَيفه به دنيا آمد . در آن هنگام ، پيامبر خدا به همراه همه ياران خود ، براى برگزارى آخرين حج ، از مدينه آهنگ مكّه كرده بود . مادر او اسماء بنت عُمَيس است كه ابتدا همسر جعفر بن ابى طالب بود و همراه او به حبشه هجرت كرد و پس از شهادت جعفر ، با ابوبكر (خليفه اوّل) ، ازدواج كرد و پس از مرگ ابوبكر ، على عليه السلام او را به همسرى برگزيد و او با فرزندانش از جمله محمّد _ كه سه ساله بود _ به خانه مولا عليه السلام رفت . بدين سان ، محمّد در دامان على عليه السلام رشد كرد و در كنار حسن و حسين عليهماالسلام باليد و جانش با آگاهى هاى درست و عشق به اهل بيت عليهم السلام درآميخت . على عليه السلام گاه با لطافت مى فرمود : «محمّد ، پسر من از پشت ابوبكر است» . محمّد به روزگار خلافت عثمان ، در مصر بود كه شماتت و انتقاد بر عثمان را آغاز كرد و در شورش عليه عثمان ، شركت جُست . وى ، پس از به خلافت رسيدن على عليه السلام در كنار ايشان بود و قبل از جنگ جمل ، پيام امام عليه السلام را براى كوفيان برد و در جنگ جمل ، فرماندهى پياده نظام را به عهده داشت . پس از پيروزى امام عليه السلام در جنگ جمل ، پيگيرى كارهاى مربوط به عايشه را به دستور امام عليه السلام بر عهده گرفت و او را به مدينه بازگردانْد . محمّد ، در جهاد و عبادت ، سختكوش بود و به خاطر سختكوشى او در عبادت ، وى را «عابد قريش» مى ناميدند . (1) وى ، جدّ مادرى امام صادق عليه السلام است . (2) به سال 36 هجرى و پس از عزل قيس بن سعد از حكومت مصر ، على عليه السلام محمّد را به حكومت آن جا گمارد و چون ياران امام عليه السلام دست از يارى كشيدند و ايشان را تنها نهادند ، معاويه از اين فرصت ، سود جُست و توانست با حيله گرى و خباثت ، اين ياور با اخلاص امام عليه السلام را فريب دهد و او را بكشد و بدين شيوه بر مصر ، دست يابد . (3) على عليه السلام در مناسبت هاى مختلفى محمّد را مى ستود و او را به نيكى ياد مى كرد و مى گفت : «او محبوب و دست پرورده من بود . پاداش مصيبتش را از خدا خواهانيم . فرزندى خيرخواه و كارگزارى كوشا و تيغى بُرنده و رُكنى باز دارنده بود .

.


1- .در المعارف : ص 175 و شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 54 آمده است : «محمّد ، از پارسايان قريش بود» .
2- .احتمالاً كلام منقول از امام صادق عليه السلام : «ابو بكر ، دو بارْ مرا پديد آورد» نيز اشاره به اين موضوع دارد ؛ چون مادر ايشان ، اُمّ فَروه ، فرزند قاسم بن محمّد بن ابى بكر است و مادر امّ فروه نيز ، اسماء ، دختر عبد الرحمان بن ابى بكر است .
3- .ر .ك : ج 7 ص 87 (شهادت محمّد بن ابى بكر) .

ص: 542

. .

ص: 543

. .

ص: 544

صحيح مسلم عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري_ في ذِكرِ حَجَّةِ الوَداعِ _: حَتّى أتَينا ذَا الحُليفَةِ فَوَلَدَت أسماءُ بِنتُ عُمَيسٍ مُحَمَّدَ بنَ أبي بَكرٍ . (1)

اُسد الغابة_ في ذِكرِ مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ _: كانَ لَهُ فَضلٌ وعِبادَةٌ ، وكانَ عَلِيٌّ يُثني عَلَيهِ ، وهُوَ أخو عَبدِ اللّهِ بنِ جَعفَرٍ لِاُمِّهِ ، وأخو يَحيَى بنِ عَلِيٍّ لِاُمِّهِ . (2)

اُسد الغابة_ في ذِكرِ مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ _: تَزَوَّجَ عَلِيٌّ بِاُمِّهِ أسماءَ بِنتِ عُمَيسٍ بَعدَ وَفاةِ أبي بَكرٍ ، وكانَ أبو بَكرٍ تَزَوَّجَها بَعدَ قَتلِ جَعفَرِ بنِ أبي طالِبٍ ، وكانَ رَبيبُهُ في حِجرِهِ . وشَهِدَ مَعَ عَلِيٍّ الجَمَلَ ، وكانَ عَلَى الرَجّالَةِ ، وشَهِدَ مَعَهُ صِفّينَ ، ثُمَّ وَلّاهُ مِصرَ فَقُتِلَ بِها . (3)

شرح نهج البلاغة :كانَ مُحَمَّدٌ رَبيبَهُ وخِرّيجَهُ ، وجارِيا عِندَهُ مَجرى أولادِهِ ، رَضَعَ الوِلاءَ وَالتَّشَيُّعَ مُذ زَمَنِ الصِّبا ، فَنَشَأَ عَلَيهِ ، فَلَم يَكُن يَعرِفُ لَهُ أبا غَيرَ عَلِيٍّ ، ولا يَعتَقِدُ لِأَحَدٍ فَضيلَةً غَيرَهُ ، حَتّى قالَ عَلِيٌّ عليه السلام : «مُحَمَّدٌ ابني مِن صُلبِ أبي بَكرٍ» . (4)

.


1- .صحيح مسلم : ج 2 ص 887 ح 1218 .
2- .اُسد الغابة : ج 5 ص 98 الرقم 4751 وراجع الطبقات الكبرى : ج 4 ص 34 .
3- .اُسد الغابة : ج 5 ص 97 الرقم 4751 .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 6 ص 53 .

ص: 545

صحيح مسلم_ به نقل از جابر بن عبد اللّه انصارى ، در يادكردِ حَجة الوداع _: و چون به [ ميقات] ذو الحُلَيفه رسيديم ، اسماء بنت عُمَيس ، محمّد بن ابى بكر را به دنيا آورد .

اُسد الغابة_ در يادكردِ محمّد بن ابى بكر _: فاضل و عابد بود و على عليه السلام او را مى ستود و او برادر مادرىِ عبد اللّه بن جعفر و برادر مادرىِ يحيى بن على بود .

اُسد الغابة_ در يادكردِ محمّد بن ابى بكر _: على عليه السلام پس از وفات ابوبكر ، با مادر او (اسماء بنت عميس) ازدواج كرد و ابوبكر ، پس از شهادت جعفر بن ابى طالب ، با او ازدواج كرده بود و محمّد ، در دامان على عليه السلام بزرگ شد و در جمل ، همراهش و فرمانده پياده نظام لشكر بود و در صِفّين نيز حضور داشت . سپس [ على عليه السلام ]او را كارگزار مصر كرد و در آن جا به شهادت رسيد .

شرح نهج البلاغة :محمّد ، بزرگ شده و دست پرورده على عليه السلام و برايش چون يكى از فرزندانش بود . از همان كودكى ، جانش با ولايت و تشيّع ، درآميخت و در آن باليد و براى خود، پدرى جز على عليه السلام نمى شناخت و فضيلتى براى كس ديگرى جز على عليه السلام نمى ديد ، تا آن جا كه على عليه السلام فرمود : «محمّد ، فرزند من از پشت ابوبكر است» .

.

ص: 546

الإمام عليّ عليه السلام_ في ذِكرِ مُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ وَالتَّفَجُّعِ عَلَيهِ _: إنَّهُ كانَ لي وَلَدا ، ولِوُلدي ووُلدِ أخي أخا . (1)

راجع : ج 7 ص 86 (استشهاد محمّد بن أبي بكر) .

87مُحَمّدُ بنُ أبي حُذَيفَةَهو محمّد بن أبي حذيفة بن عتبة العبشمي أبو القاسم ، حفيد عتبة بن ربيعة (2) _ أحد أقطاب المشركين (3) _ وابن خال معاوية (4) . ولد في الحبشة حين هاجر أبوه إليها (5) ، ولمّا استشهد أبوه نشأ في أحضان عثمان بن عفّان (6) . والعجيب أنّه كان أحد المعارضين المحادّين لعثمان حين ثارت الاُمّة ضدّه (7) ، وهو الَّذي حرّض المصريّين على الثورة ضدّ عثمان (8) ، واشترك في محاصرة داره (9) . كان من أصحاب الإمام عليّ عليه السلام (10) . ولمّا عزل والي مصر تولّى حكومتها حتى نصب الإمام عليه السلام قيس بن سعد (11) . ولمّا تسلّط معاوية على مصر اُلقي عليه القبض وسجن ، بيد أنّه تمكّن من الفرار ، ثمّ قتل بأمر معاوية . (12)

.


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 194 ؛ أنساب الأشراف : ج 3 ص 173 نحوه .
2- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 84 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 480 الرقم 103 ، الاستيعاب : ج 3 ص 425 الرقم 2354 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 82 الرقم 4720 .
3- .سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 480 الرقم 103 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 247 .
4- .رجال الكشّي : ج 1 ص 286 الرقم 125 ، الغارات : ج 1 ص 328 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 106 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 82 الرقم 4720 .
5- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 84 ، المعارف لابن قتيبة : ص 272 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 602 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 479 الرقم 103 .
6- .المعارف لابن قتيبة : ص 272 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 602 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 480 الرقم 103 ، الاستيعاب : ج 3 ص 426 الرقم 2354 .
7- .الاستيعاب : ج 3 ص 426 الرقم 2354 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 82 الرقم 4720 ، أنساب الأشراف : ج 6 ص 163 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 292 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 352 .
8- .الطبقات الكبرى : ج 3 ص 84 ، أنساب الأشراف : ج 6 ص 164 ، تاريخ الطبري : ج 4 ص 292 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 352 و 353 .
9- .اُسد الغابة : ج 5 ص 82 و 83 الرقم 4720 .
10- .رجال الطوسي : ص 82 الرقم 821 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 286 الرقم 126 .
11- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 546 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 352 و 353 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 83 الرقم 4720 ، سير أعلام النّبلاء : ج 3 ص 480 الرقم 103 .
12- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 106 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 353 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 83 الرقم 4720 ؛ الغارات : ج 1 ص 328 و 329 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 288 الرقم 126 وفيه «مات في السجن» .

ص: 547

87 . محمّد بن ابى حُذَيفه

امام على عليه السلام_ در يادكردِ محمّد بن ابى بكر و اظهار اندوه بر او _: او در شمار فرزندانم بود و براى فرزندم(يحيى) و براى فرزند برادرم (عبد اللّه بن جعفر) برادر [ ى از يك مادر] بود .

ر . ك : ج 7 ص 87 (شهادت محمّد بن ابى بكر) .

87محمّد بن ابى حُذَيفهابوالقاسم محمّد بن ابى حُذَيفة بن عتبه عبشمى ، نوه عتبة بن ربيعه (از سران مشركان) و پسر دايى معاويه بود . پدر او در مكّه اسلام آورد و محمّد ، هنگامى كه پدر و مادرش به حبشه مهاجرت كرده بودند ، در آن جا به دنيا آمد و پس از شهادت پدرش در دامان عثمان ، نشو و نما كرد . شگفتْ آن كه او به هنگام شورش مردم عليه عثمان ، يكى از مخالفان سرسخت عثمان گشت و اهالى مصر را بر عليه او شورانيد و ظاهرا در محاصره [ خانه ]عثمان و قتل او هم شركت داشت . او از ياران امام على عليه السلام بود و پس از عزل فرماندار مصر ، حكومت آن جا را به دست گرفت تا آن كه امام عليه السلام قيس بن سعد را منصوب كرد . هنگامى كه معاويه بر مصر مسلّط شد ، او دستگير و زندانى شد ؛ ولى توانست از زندان بگريزد ؛ امّا به دستور معاويه به شهادت رسيد . (1)

.


1- .در رجال الكشّي : ج 1 ص 288 ش 216 آمده است : «او در زندان درگذشت» .

ص: 548

رجال الكشّي عن أمير بن عليّ عن الإمام الرضا عليه السلام :كانَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام يَقولُ : إنَّ المَحامِدَةَ تَأبى أن يُعصَى اللّهُ عَزَّ وجَلَّ . قُلتُ : ومَنِ المَحامِدَةُ ؟ قالَ : مُحَمَّدُ بنُ جَعفَرٍ ، ومُحَمَّدُ بنُ أبي بَكرٍ ، ومُحَمَّدُ بنُ أبي حُذَيفَةَ ، ومُحَمَّدُ بنُ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام . أمّا مُحَمَّدُ بنُ أبي حُذَيفَةَ هُوَ ابنُ عُتبَةَ بنِ رَبيعَةَ ، وهُوَ ابنُ خالِ مُعاوِيَةَ . (1)

تاريخ الطبري عن الزهري :خَرَجَ مُحَمَّدُ بنُ أبي حُذَيفَةَ ومُحَمَّدُ بنُ أبي بَكرٍ عامَ خَرَجَ عَبدُ اللّهِ بنُ سَعدٍ ، فَأَظهَرا عَيبَ عُثمانَ وما غَيَّرَ ، وما خالَفَ بِهِ أبا بَكرٍ وعُمَرَ ، وأنَّ دَمَ عُثمانَ حَلالٌ . ويَقولانِ : اِستَعمَلَ عَبدَ اللّهِ بنَ سَعدٍ؛ رَجُلاً كانَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله أباحَ دَمَهُ ونَزَلَ القُرآنُ بِكُفرِهِ ، وأخرَجَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله قَوما وأدخَلَهُم ، ونَزَعَ أصحابَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وَاستَعمَلَ سَعيدَ بنَ العاصِ وعَبدَ اللّهِ بنَ عامِرٍ . فَبَلَغَ ذلِكَ عَبدَ اللّهِ بنَ سَعدٍ ، فَقالَ : لا تَركَبا مَعَنا ، فَرَكِبا في مَركَبٍ ما فيهِ أحَدٌ مِنَ المُسلِمينَ ، ولَقُوا العَدُوَّ ، وكانا أكَلَّ المُسلِمينَ قِتالاً ، فَقيلَ لَهُما في ذلِكَ ، فَقالا : كَيفَ نُقاتِلُ مَعَ رَجُلٍ لا يَنبَغي لَنا أن نُحَكِّمَهُ ؛ عَبدِ اللّهِ بنِ سَعدٍ، استَعمَلَهُ عُثمانُ ، وعُثمانُ فَعَلَ وفَعَلَ ، فَأَفسَدا أهلَ تِلكَ الغَزاةِ ، وعابا عُثمانَ أشَدَّ العَيبِ . (2)

.


1- .رجال الكشّي : ج 1 ص 286 الرقم 125 .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 292 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 254 نحوه .

ص: 549

رجال الكشّى_ به نقل از امير بن على از امام رضا عليه السلام _: امير مؤمنان مى فرمود : محمّدها تحمّل ديدن معصيت خداى عز و جل را ندارند . [راوى مى گويد: به امام رضا عليه السلام ] گفتم: كدام محمّدها؟ فرمود : «محمّد بن جعفر ، محمّد بن ابى بكر ، محمّد بن ابى حذيفه و محمّد پسر امير مؤمنان عليه السلام . اما محمّد بن ابى حذيفه ، پسر عتبة بن ربيعه و پسر دايى معاويه است» .

تاريخ الطبرى_ به نقل از زُهْرى _: همان سال كه عبد اللّه بن سعد [ حاكم مصر ، براى جنگ با روميان ]حركت كرد ، محمّد بن ابى بكر و محمّد بن ابى حذيفه نيز [ در سپاه او ] حركت كردند و عيوب عثمان و بدعت ها و مخالفت هايش با روش ابوبكر و عمر را آشكارا بيان مى كردند و خون او را حلال مى شمردند و مى گفتند : عثمان ، عبد اللّه بن سعد را به كار گمارده است ؛ همان كه پيامبر خدا خونش را مباح دانسته و قرآن ، كفرش را اعلام داشته است. پيامبر خدا كسانى را بيرون رانده و عثمان ، آنها را بازگردانده است و ياران پيامبر خدا را كنار گذاشته و سعيد بن عاص و عبد اللّه بن عامر را بر سرِ كار آورده است . چون اين خبر به عبد اللّه بن سعد رسيد ، گفت : همراه ما نياييد . پس ، آن دو با گروهى [ از سپاهيانْ ] همراه شدند كه يك مسلمان هم در ميان آنها نبود و هنگامى كه با دشمنْ برخورد كردند ، آن دو ، بى حال ترين مسلمانان در جنگ بودند . از آنها درباره اين كارشان سؤال شد . گفتند : چگونه همراه كسى بجنگيم كه سزاوار نيست حكمش را بپذيريم؟ عبد اللّه بن سعد را عثمان ، به كار گمارده و عثمان چنين و چنان كرده است . پس سربازان آن لشكر را در جنگيدن ، سست كردند و عيب هاى عثمان را سخت برملا نمودند .

.

ص: 550

الغارات عن عليّ بن محمّد بن أبي سيف :إنَّ مُحَمَّدَ بنَ أبي حُذَيفَةَ بنِ عُتبَةَ بنِ رَبيعَةَ بنِ عَبدِ شَمسٍ اُصيبَ لَمّا فَتَحَ عَمرُو بنُ العاصِ مِصرَ ، فَبَعَثَ بِهِ إلى مُعاوِيَةَ بنِ أبي سُفيانَ وهُوَ يَومَئِذٍ بِفِلَسطينَ ، فَحَبَسَهُ مُعاوِيَةُ في سِجنٍ لَهُ، فَمَكَثَ فيهِ غَيرَ كَثيرٍ ، ثُمَّ إنَّهُ هَرَبَ _ وكانَ ابنَ خالِ مُعاوِيَةَ _ فَأَرى مُعاوِيَةُ النّاسَ أنَّهُ كَرِهَ انفلاتَهُ مِنَ السِّجنِ ، فَقالَ لِأَهلِ الشّامِ : مَن يَطلُبُهُ ؟ وقَد كانَ مُعاوِيَةُ فيما يَرَونَ يُحِبُّ أن يَنجُوَ ، فَقالَ رَجُلٌ مِن خَثعَمٍ يُقالُ لَهُ : عُبَيدُ اللّهِ بنُ عَمرِو بنِ ظَلامٍ ، وكانَ شُجاعا وكانَ عُثمانِيّا : أنَا أطلُبُهُ ، فَخَرَجَ في خَيلِهِ فَلَحِقَهُ بِحُوّارينَ (1) وقَد دَخَلَ في غارٍ هُناكَ ، فَجاءَت حُمُرٌ تَدخُلُهُ وقَد أصابَهَا المَطَرُ ، فَلَمّا رَأَتِ الرَّجُلَ فِي الغارِ فَزِعَت مِنهُ فَنَفَرَت . فَقالَ حَمّارونَ _ كانوا قَريبا مِنَ الغارِ _ : وَاللّهِ إنَّ لِنَفرِ هذِهِ الحُمُرِ مِنَ الغارِ لَشَأنا، ما نَفَّرَها مِن هذَا الغَارِ إلّا أمرٌ ، فَذَهَبوا يَنظُرونَ ، فَإِذا هُم بِهِ فَخَرَجوا ، فَوافاهُم عُبَيدُ اللّهِ بنُ عَمرِو بنِ ظَلامٍ فَسَأَلهُم عَنهُ ووَصَفَهُ لَهُم ، فَقالوا لَهُ : ها هُوَذا فِي الغارِ ، فَجاءَ حَتَّى استَخرَجَهُ ، وكَرِهَ أن يَحمِلَهُ إلى مُعاوِيَةَ فَيُخَلِّيَ سَبيلَهُ ، فَضَرَبَ عُنُقَهُ ، رَحِمَهُ اللّهُ تَعالى . (2)

.


1- .حُوّاريْن : من قرى حلب ، معروفة . وحُوّارين : حصن من ناحية حمص (معجم البلدان : ج 2 ص 315) .
2- .الغارات : ج 1 ص 327 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 106 عن هشام بن محمّد الكلبي نحوه وراجع الكامل في التاريخ : ج 2 ص 353 .

ص: 551

الغارات_ به نقل از على بن محمّد بن ابى سيف _: چون عمروعاصْ مصر را اشغال كرد ، محمّد بن ابى حذيفة بن عتبة بن ربيعة بن عبد شمس ، زخمى شد . عمرو ، محمّد را به سوى معاوية بن ابى سفيان فرستاد كه آن هنگام در فلسطين بود . پس معاويه او را در آن جا به زندان انداخت ؛ امّا ديرى نپاييد كه فرار كرد . او پسردايى معاويه بود ؛ امّا با اين حال ، معاويه به مردم ، چنين نشان داد كه گويا رهايى او از زندان ، برايش خوشايند نبوده است . پس به شاميان گفت : چه كسى به دنبالش مى رود؟ مردم ، چنين پنداشتند كه معاويه دوست دارد او نجات يابد . [ به همين خاطر ، اعلام آمادگى نكردند؛ امّا ] مردى از [ قبيله ]خثعم كه نامش عبيد اللّه بن عمرو بن ظلام و مردى شجاع و از هواداران عثمان بود ، گفت : من به دنبال او مى روم . پس با سوارانش رفت تا به حُوّارين (1) رسيد . [ محمّد] به غارى در آن جا پناه برده بود . كاروانى آمد و چون چارپايان آنها براى گريز از باران به داخل غار رفتند ، او را ديدند و ترسيدند و رَم كردند . چاروادارانى كه نزديك غار بودند ، گفتند : به خدا سوگند ، دور شدن اين چارپايان از غار ، مهم است و رم كردن آنها ، علّتى دارد . پس رفتند و به درون غار نگريستند و او را يافتند . وقتى بيرون مى آمدند ، عبيد اللّه بن عمرو بن ظلّام به آنان رسيد و از آنان درباره او پرسيد و مشخّصات او را برايشان گفت . [ چارواداران ]گفتند : آرى . هموست كه در غار است . پس عبيد اللّه آمد و او را بيرون كشيد و چون دوست نداشت كه او را به نزد معاويه ببرد ، مبادا كه رهايش كند، همان جا گردنش را زد . خداوند متعال ، رحمتش كند!

.


1- .حُوّارين ، از روستاهاى مشهور حلب و نيز نام قلعه اى در اطراف حمص است (معجم البلدان : ج 2 ص 315) .

ص: 552

رجال الكشّي :كانَ مُحَمَّدُ بنُ أبي حُذَيفَةَ بنِ عُتبَةَ بنِ رَبيعَةَ مَعَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام ومِن أنصارِهِ وأشياعِهِ ، وكانَ ابنَ خالِ مُعاوِيَةَ ، وكانَ رَجُلاً مِن خِيارِ المُسلِمينَ ، فَلَمّا تُوُفِّيَ عَلِيٌّ عليه السلام أخَذَهُ مُعاوِيَةُ وأرادَ قَتلَهُ ، فَحَبَسَهُ فِي السِّجنِ دَهرا ، ثُمَّ قالَ مُعاوِيَةُ ذاتَ يَومٍ : ألا نُرسِلُ إلى هذَا السَّفيهِ مُحَمَّدِ بنِ أبي حُذَيفَةَ فَنُبَكِّتُهُ (1) ، ونُخبِرُهُ بِضَلالِهِ ، ونَأمُرُهُ أن يَقومَ فَيَسُبَّ عَلِيّا ؟ قالوا : نَعَم . فَبَعَثَ إلَيهِ مُعاوِيَةُ فَأَخرَجَهُ مِنَ السِّجنِ ، فَقالَ لَهُ مُعاوِيَةُ : يا مُحَمَّدُ بنُ أبي حُذَيفَةَ أ لَم يَأنَ لَكَ أن تُبصِرَ ما كُنتَ عَلَيهِ مِنَ الضّلالَةِ بِنُصرَتِكَ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ ... قالَ : وَاللّهِ إنّي لَأَشهَدُ إنَّكَ مُنذُ عَرَفتُكَ فِي الجاهِلِيَّةِ وَالإِسلامِ لَعَلى خُلُق واحِدٍ ما زادَ الإِسلامُ فيكَ قَليلاً ولا كَثيرا ، وإنَّ علامَةَ ذلِكَ فيكَ لَبَيِّنَةٌ تَلومُني عَلى حُبّي عَلِيّا ، كَما خَرَجَ مَعَ عَلِيٍّ كُلُّ صَوّامٍ قَوّامٍ مُهاجِرِيِّ وأنصارِيٍّ ، وخَرَجَ مَعَكَ أبناءُ المُنافِقينَ وَالطُّلَقاءِ وَالعُتَقاءِ ، خَدَعتَهُم عَن دينِهِم ، وخَدَعوكَ عَن دُنياكَ ، وَاللّهِ يا مُعاوِيَةُ ما خَفِيَ عَلَيكَ ما صَنَعتَ ، وما خَفِيَ عَلَيهِم ما صَنَعوا ، إذ أحَلّوا أنفُسَهُم بِسَخَطِ اللّهِ في طاعَتِكَ ، وَاللّهِ لا أزالُ اُحِبُّ عَلِيّاِللّهِ ، واُبغِضُك فِي اللّهِ وفي رَسولِهِ أبَدا ما بَقيتُ . قالَ مُعاوِيَةُ : وإنّي أراكَ عَلى ضَلالِكَ بَعدُ ، رُدّوهُ ، فَرَدّوهُ وهُوَ يَقرَأُ فِي السِّجنِ : «رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَىَّ مِمَّا يَدْعُونَنِى إِلَيْهِ» (2) ، فَماتَ فِي السِّجنِ . (3)

.


1- .التَّبْكيت : التَّقريع والتَّوبيخ (النهاية : ج 1 ص 148 «بكت») .
2- .يوسف : 33 .
3- .رجال الكشّي : ج 1 ص 286 الرقم 126 .

ص: 553

رجال الكشّى :محمّد بن ابى حذيفة بن عتبة بن ربيعه ، با على بن ابى طالب و از ياوران و پيروان او بود . او پسردايى معاويه و از مسلمانان برگزيده بود . چون على عليه السلام وفات كرد ، معاويه دستگيرش كرد و خواست او را بكشد و او را مدّتى به زندان انداخت . سپس روزى معاويه گفت : آيا به دنبال اين كم عقل ، محمّد بن ابى حذيفه ، نفرستيم تا او را توبيخ كنيم و از گم راهى اش باخبرش كنيم و به او فرمان دهيم تا به على دشنام دهد؟ گفتند : چرا . پس معاويه به دنبالش فرستاد و او را از زندان ، بيرون آورد . معاويه گفت : اى محمّد بن ابى حذيفه! آيا وقت آن نرسيده كه به گم راهى خود در كمك كردن به على بن ابى طالب ، پى ببرى؟ ... محمّد گفت : به خدا سوگند ، گواهى مى دهم كه تو را از جاهليت تا اسلام با يك خُلق و خو مى شناسم و اسلام ، ذرّه اى تو را دگرگون نكرده است و نشانه روشن آن هم همين سرزنش من به خاطر محبّتم به على عليه السلام است . آن سان كه با على ، هر روزه دار شب زنده دار مهاجر و انصار ، همراه شد و تو را پسران منافقان و آزادشدگان و رهايى يافتگان ، همراهى مى كنند . تو آنان را در دينشان فريفتى و آنان با تظاهر به فريب خوردن ، از دنياى تو سود بردند . به خدا سوگند ، اى معاويه! تو مى دانى چه كرده اى و آنان نيز مى دانند كه چه كرده اند . آنان با اطاعت از تو ، خود را در معرض خشم الهى قرار داده اند . به خدا سوگند ، من هماره و تا زمانى كه زنده ام ، على عليه السلام را به خاطر خدا دوست مى دارم و تو را به خاطر خدا و پيامبرش دشمن مى دارم . معاويه گفت : من تو را هنوز گم راه مى بينم . او را بازگردانيد . پس او را بازگرداندند و در زندان ، اين آيه را مى خواند : «خداى من! زندان ، از آنچه مرا به سوى آن مى خوانند ، بهتر است» و در زندان درگذشت .

.

ص: 554

88مِخنَفُ بنُ سُلَيمٍمخنف بن سليم بن الحارث الأزْدي الغامدي ، كان من صحابة النّبيّ صلى الله عليه و آله (1) ، وعليّ عليه السلام (2) . وكان يحمل راية قبيلته _ الأزد _ يوم الجمل (3) ، وقد جرح في هذه الحرب (4) . وقبل صفّين طلب منه الإمام عليه السلام أن يأتي إلى الكوفة ، ويرافقه في مسيره إلى صفّين . وتولّى قيادة قبيلته (5) وبعض القبائل الاُخرى في حرب صفّين (6) . ولّاه الإمام عليه السلام على أصفهان (7) وهَمَدان (8) . وكلّفه عليه السلام مرّةً بجمع الضرائب في أرض الفرات حتى منطقة بكر بن وائل ، وظلّ مسؤولاً عليها برهةً . وكتب إليه في هذه المهمّة تعليمات رفيعة هي في غاية الروعة والقيمة والوعظ والتذكير (9) . ومخنف هذا هو الجدّ الأعلى للمؤرّخ الشيعي الجليل أبي مخنف (10) . ونُقلت عن الامام عليه السلام كلمات في مدحه وذمّه . (11)

.


1- .التاريخ الكبير : ج 8 ص 52 الرقم 2122 ، الطبقات الكبرى : ج 6 ص 35 ، المعجم الكبير : ج 20 ص 310 ح 738 ، تاريخ أصبهان : ج 1 ص 100 الرقم 16 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 123 الرقم 4804 .
2- .رجال الطوسي : ص 81 الرقم 808 ، رجال البرقي : ص 6 .
3- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 521 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 343 .
4- .الفتوح : ج 2 ص 474 .
5- .الاستيعاب : ج 4 ص 30 الرقم 2563 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 123 الرقم 4804 .
6- .وقعة صفّين : ص 117 ؛ الأخبار الطوال : ص 146 .
7- .وقعة صفّين : ص 11 و ص 105 ؛ تاريخ أصبهان : ج 1 ص 101 الرقم 16 ، الاستيعاب : ج 4 ص 30 الرقم 2563 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 123 الرقم 4804 .
8- .وقعة صفّين : ص 11 و ص 105 .
9- .دعائم الإسلام : ج 1 ص 259 .
10- .الطبقات الكبرى : ج 6 ص 35 ، الاستيعاب : ج 4 ص 30 الرقم 2563 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 123 الرقم 4804 ، الإصابة : ج 6 ص 46 الرقم 7865 .
11- .وقعة صفّين : ص 11 .

ص: 555

88 . مِخْنَف بن سُلَيم

88مِخْنَف بن سُلَيممِخْنَف بن سُلَيم بن حارث اَزْدى غامدى ، از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام است . او در جنگ جمل ، پرچمدار قبيله خود (اَزْد) بود و مجروح گرديد . قبل از پيكار صِفّين ، امام عليه السلام از او خواست كه به كوفه بيايد و ايشان را در نبرد ، همراهى كند . او در جنگ صِفّين ، فرماندهى قبيله خود و برخى قبايل ديگر را به عهده داشت . على عليه السلام او را به كارگزارى اصفهان و هَمَدان گمارد . مخنف ، روزگارى نيز از سوى امام عليه السلام مسئول جمع آورى ماليات در سرزمين فُرات تا منطقه بكر بن وائل بود . امام عليه السلام در اين مأموريت ، دستورالعملى براى وى نگاشته است كه بسى ارجمند و تنبّه آفرين است . او نياى بزرگِ مورّخ ارجمند و بزرگ شيعى ابومخنف است . جملاتى از امام على عليه السلام در ستايش و نكوهش او نقل شده است .

.

ص: 556

اُسد الغابة :مِخنَفُ بنُ سُلَيمٍ ، لَهُ صُحبَةٌ . وَاستَعمَلَهُ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ كَرَّمَ اللّهُ وَجهَهُ عَلى مَدينَةِ أصفَهانَ ، وشَهِدَ مَعَهُ صِفّينَ ، وكانَ مَعَهُ رايةُ الأَزدِ . (1)

89مُسلِمٌ المُجاشِعِيُّكان يعيش في المدائن أيّام واليها حُذيفة بن اليمان ، وبعد قتل عثمان وبقاء حذيفة واليا عليها بأمر الإمام عليّ عليه السلام ، قرأ حذيفة على النّاس رسالة الإمام عليه السلام ، ودعاهم إلى بيعته متحدّثا عن عظمته . ولمّا بايع النّاس ، طلب مسلم من حذيفة أن يحدّثه بحقيقة ما كان قد جرى ، ففعل فأصبح مسلم من الموالين للإمام عليه السلام (2) . ورسخ حبّ الإمام في قلبه حتى قال عليه السلام فيه يوم الجمل : «إنَّ الفَتى مِمَّن حَشَى اللّهُ قَلبَهُ نورا وإيمانا ، وهُوَ مَقتولُ ...» (3) . وكان أوّل من استُشهد يومئذٍ بعد قَطع يدَيه . (4)

المناقب للخوارزمي عن مجزأة السدوسي_ في ذِكرِ أحداثِ حَربِ الجَمَلِ _: لَمّا تَقابَلَ العَسكَرانِ : عَسكَرُ أميرِ المُؤمِنينَ عَلِيٌّ عليه السلام وعَسكَرُ أصحابِ الجَمَلِ ، جَعَلَ أهلُ البَصرَةِ يَرمونَ أصحابَ عَلِيٍّ بِالنَّبلِ حَتّى عَقَروا مِنهُم جَماعَةً ، فَقالَ النّاسُ : يا أميرَ المُؤمِنينَ ، إنَّهُ قَد عَقَرَنا نَبلُهُم، فَمَا انتِظارُكَ بِالقَومِ ؟ ! فَقالَ عَلِيٌّ : اللَّهُمَّ إنّي اُشهِدُك أنّي قَد أعذَرتُ وأنذَرتُ ، فَكُن لي عَلَيهِم مِنَ الشّاهِدينَ . ثُمَّ دَعا عَلِيٌّ بِالدِّرعِ فَأَفرَغَها عَلَيهِ ، وَتَقلَّدَ بِسَيفِهِ وَاعتَجَرَ (5) بِعِمامَتِهِ وَاستَوى عَلى بَغلَةِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، ثُمَّ دَعا بِالمُصحَفِ فَأَخَذَهُ بِيَدِهِ ، وقالَ : يا أيُّهَا النّاسُ ، مَن يَأخُذُ هذَا المُصحَفَ فَيَدعو هؤُلاءِ القَومَ إلى ما فيهِ ؟ قالَ : فَوَثَبَ غُلامٌ مِن مُجاشِعٍ يُقالُ لَه : مُسلِمٌ ، عَلَيهِ قَباءٌ أبيَضُ ، فَقالَ لَهُ : أنَا آخُذُهُ يا أميرَ المُؤمِنينَ . فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ : يا فَتى إنَّ يَدَكَ اليُمنى تُقطَعُ ، فَتَأخُذُهُ بِاليُسرى فَتُقطَعُ ، ثُمَّ تُضرَبُ عَلَيهِ بِالسَّيفِ حَتّى تُقتَلَ . فَقالَ الفَتى : لا صَبرَ لي عَلى ذلِكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ . قالَ : فَنادى عَلِيٌّ ثانِيَةً ، وَالمُصحَفُ في يَدِهِ ، فَقامَ إلَيهِ ذلِكَ الفَتى وقالَ : أنَا آخُذُهُ يا أميرَ المُؤمِنينَ . قالَ : فَأَعادَ عَلَيهِ عَلِيٌّ مَقالَتَهُ الاُولى ، فَقالَ الفَتى : لا عَلَيكَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، فَهذا قَليلٌ في ذاتِ اللّهِ ، ثُمَّ أخَذَ الفَتَى المُصحَفَ وَانطَلَقَ بِهِ إلَيهِم ، فَقالَ : يا هؤُلاءِ ، هذا كِتابُ اللّهِ بَينَنا وبَينَكُم . قالَ : فَضَرَبَ رَجُلٌ مِن أصحابِ الجَمَلِ يَدَهُ اليُمنى فَقَطَعَها ، فَأَخَذَ المُصحَفَ بِشِمالِهِ فَقُطِعَت شِمالُهُ ، فَاحتَضَنَ المُصحَفَ بِصَدرِهِ فَضُرِبَ عَلَيهِ حَتّى قُتِلَ _ رَحمَةُ اللّهِ عَلَيهِ _ . (6)

.


1- .اُسد الغابة : ج 5 ص 122 الرقم 4804 .
2- .إرشاد القلوب : ص 321 _ 343 .
3- .إرشاد القلوب : ص 342 .
4- .شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 112 ، الفتوح : ج 2 ص 473 ، المناقب للخوارزمي : ص 186 .
5- .الاعتِجارُ بالعَمامة : هو أن يَلُفَّها على رَأسِه ويَرُدّ طَرَفَها على وجْهِه ، ولا يَعْمل منها شيئاً تحت ذَقَنِه (النهاية : ج 3 ص 185 «عجر») .
6- .المناقب للخوارزمي : ص 186 ح 223 ، الفتوح : ج 2 ص 472 وليس فيه صدره إلى «الشاهدين» ، شرح نهج البلاغة : ج 9 ص 111 و 112 نحوه وراجع تاريخ الطبري : ج 4 ص 511 وأنساب الأشراف : ج 3 ص 36 والكامل في التاريخ : ج 2 ص 350 ومروج الذهب : ج 2 ص 370 وإرشاد القلوب : ص 341 و 342 .

ص: 557

89 . مُسلم مَجاشِعى

اُسد الغابة :مخنف بن سليم ، از صحابيان بود و على بن ابى طالب _ كه خدا گرامى اش بدارد _ او را بر حكومت اصفهان گمارد و با على عليه السلام در صِفّين ، حاضر بود و پرچم قبيله اش اَزْد را به دست داشت .

89مُسلم مَجاشِعىمُسلم ، به هنگام حكومت حُذَيفة بن يَمان بر مدائن ، در آن ديار مى زيست . پس از روزگار خلافت عثمان بن عَفّان و ابقاى حذيفه بر حكومت آن ديار از سوى على عليه السلام ، حذيفه نامه امام عليه السلام را براى مردم ، قرائت كرد و آنان را به بيعت با على عليه السلام فرا خواند و در عظمت آن بزرگوار ، سخن گفت . پس از بيعت مردم ، مسلم از حذيفه خواست تا حقيقت آنچه را كه گذشته است ، بازگويد ، و او چنين كرد و مسلم ، شيفته على عليه السلام شد و در عشق به آن بزرگوار ، بدان سانْ استوار گام برداشت كه على عليه السلام در هنگام جنگ جمل ، درباره او فرمود : «اين جوان ، از كسانى است كه خدا دلش را از نور و ايمان ، آكنده كرده و او كشته مى شود ...» . و در آن روز ، او _ كه دستانش قطع شده بود _ نخستين كسى بود كه شهد شهادت نوشيد .

المناقب ، خوارزمى_ به نقل از مُجْزَأه سُدوسى ، در يادكردِ حوادث جنگ جمل _: چون دو لشكر (لشكر امير مؤمنان و لشكر اصحاب جمل) با هم روبه رو شدند ، بصريان به سوى ياران على عليه السلام تير مى انداختند تا آن كه گروهى از آنان را زخمى كردند . مردم گفتند : اى امير مؤمنان! تيرهاى آنان ما را زخمى كرده است . منتظر چه هستى؟ على عليه السلام فرمود : «بار خدايا! تو را گواه مى گيرم كه من راه عذرشان را بستم و به آنها هشدار دادم . پس تو براى من در برابر آنان گواه باش» . سپس على عليه السلام زِرِهش را خواست و آن را به تن نمود و شمشيرش را حمايل كرد و عمامه را به سر و صورت پيچيد و بر استر پيامبر صلى الله عليه و آله نشست و قرآن طلبيد و آن را به دست گرفت و فرمود : «اى مردم! چه كسى اين قرآن را مى گيرد تا اين قوم را به آنچه در آن است ، بخواند؟» . جوانى از [ قبيله] مَجاشع _ كه به او «مُسلم» گفته مى شد و قبايى سفيد به تن داشت _ برجَست و به على عليه السلام گفت : اى امير مؤمنان! من آن را مى گيرم . على عليه السلام فرمود : «اى جوان! دست راستت قطع مى شود و با دست چپت آن را مى گيرى و آن هم قطع مى شود . سپس با شمشير به تو مى زنند تا كشته شوى» . جوان گفت : اى امير مؤمنان! من تاب اين چنين كارهايى را ندارم . پس على عليه السلام در حالى كه قرآن در دستش بود ، دوباره ندا داد . پس همان جوان برخاست و به على گفت : اى امير مؤمنان! من آن را مى گيرم . [ على عليه السلام ] گفته پيشين خود را بازگفت ؛ امّا جوان گفت : اى امير مؤمنان! نگران مباش ؛ چرا كه اين [سختى] ، در راه خدا اندك است . سپس جوان ، قرآن را گرفت و با آن به سوى بصريان رفت و گفت : اى مردم! اين كتاب خدا در ميان ما و شما داورى كند . راوى مى گويد: پس مردى از لشكر جمل به دست راست او زد و آن را قطع كرد . پس قرآن را به دست چپ گرفت . آن هم قطع شد . سپس با سينه اش آن را نگاه داشت . پس آن قدر بر او زدند تا كشته شد . خدايش بيامرزد!

.

ص: 558

. .

ص: 559

. .

ص: 560

الجمل :كانَت اُمُّهُ [أي مُسلِمٍ] حاضِرَةً فَصاحَت وطَرَحَت نَفسَها عَلَيهِ وجَرَّتهُ مِن مَوضِعِهِ ، ولَحِقَها جَماعَةٌ مِن عَسكَرِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام أعانوها عَلى حَملِهِ حَتّى طَرَحوهُ بَينَ يَدَي أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام واُمُّهُ تَبكي وتَندُبُهُ وتَقولُ : يا رَبِّ إنَّ مُسلِما دَعاهُم يَتلو كِتابَ اللّهِ لا يَخشاهُم فَخَضَّبوا مِن دَمِهِ قَناهُم واُمُّهُم قائِمَةٌ تَراهُم تَأمُرُهُم بِالقَتلِ لا تَنهاهُم (1)

راجع : ج 5 ص 170 (فشل آخر الجهود) .

90مَصقَلَةُ بنُ هُبَيرَةَكان أحد أصحاب الإمام عليه السلام (2) ، ونائب ابن عبّاس ، ووالي أردشير خرّه (3)(4) ، فكان عاملاً غير مباشر للإمام عليه السلام . وفي سنة 38 ه (5) لمّا ظَهَر معقل بن قيس على الثوّار المرتدّين من بني ناجية وأسرهم ، اشتراهم مصقلةُ وأطلق سراحهم ، ثمّ لم يتمكّن من أداء قيمتهم إلى بيت المال (6) . مضافاً إلى تصرّفه في أموال بيت المال بالبذل لأقربائه والعفو عمّا عليهم . ولهذا استدعاه الإمام وعاتبه على تصرّفه غير المشروع في بيت مال المسلمين وإتلافه للأموال ، وطلب منه ردّ ما أخذه من بيت المال لفكّ الأسرى . فعظم ذلك على مصقلة حيث لم يكن يتصوّر أنّ الإمام يعامله بهذه الشدّه بعد أن رأى عطاء عثمان وهباته من بيت المال ، بل كان يأمل عفو الإمام . فلمّا لم يصل الى أمله فرّ والتحق بمعاوية (7) . ولهذا قال الإمام عليه السلام في حقّه : «فَعلَ فِعلَ السّادَةِ ، وفَرَّ فِرارَ العَبيدِ» (8) . لقد شغل مصقلة بعض المناصب في حكومة معاوية (9) . وشهد على حجر بن عديّ حين أراد معاوية قتله .. (10)

.


1- .الجمل : ص 339 وراجع مروج الذهب : ج 2 ص 370 والكامل في التاريخ : ج 2 ص 350 .
2- .رجال الطوسي : ص 83 الرقم 832 .
3- .أَرْدَشِير خُرَّه : من أجَلّ بقاع فارس ، وقد بناها أردشير بابكان ، ومنها مدينة شيراز ومِيمَنْد وكازرون ، وهي بلدة قديمة (راجع معجم البلدان : ج 1 ص 146) .
4- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 389 ، تاريخ دمشق : ج 58 ص 269 ح 7450 ؛ نهج البلاغة : الكتاب 43 وفيه «هو عامله على أردشيرخرّة» ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 201 وفيه «يهب أموال أردشيرخرّة وكان عليها» .
5- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 128 .
6- .تهذيب الأحكام : ج 10 ص 140 ح 551 ، نهج البلاغة : الخطبة 44 ؛ أنساب الأشراف : ج 3 ص 181 ، مروج الذهب : ج 2 ص 419 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 128 ، تاريخ دمشق : ج 58 ص 270 ح 7450 .
7- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 181 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 129 و 130 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 421 و 422 ، تاريخ دمشق : ج 58 ص 272 ح 7450 ؛ الغارات : ج 1 ص 364 _ 366 ، رجال الطوسي : ص 83 الرقم 832 وفيه «هرب إلى معاوية» .
8- .نهج البلاغة : الخطبة 44 ، الغارات : ج 1 ص 366 ؛ مروج الذهب : ج 2 ص 419 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 130 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 422 ، تاريخ دمشق : ج 58 ص 272 ح 7450 .
9- .أنساب الأشراف : ج 3 ص 183 وج5 ص 278 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 169 ، تاريخ دمشق : ج 58 ص 273 ح 7450 .
10- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 269 ، أنساب الأشراف : ج 5 ص 264 .

ص: 561

90 . مَصقَلَة بن هُبَيره

الجمل :مادر مسلم ، حضور داشت . فريادى كشيد و خود را بر او افكند و او را از قتلگاهش بيرون كشيد و گروهى هم از لشكر امير مؤمنان به او پيوستند و در حمل جنازه به او كمك كردند تا آن كه او را پيش امير مؤمنان آوردند ، و مادرش مى گريست و ناله مى زد و مى خواند : پروردگارا! مسلم ، آنان را [ به قرآن] فرا خواند كتاب خدا را مى خوانْد و از آنان نمى هراسيد . امّا نيزه هايشان را از خون او رنگين كردند در حالى كه مادرشان [ عايشه] ايستاده بود و آنان را مى نگريست . آنان را به كشتنْ فرمان مى داد ، نه آن كه باز دارد .

ر .ك : ج 5 ص 171 (ناكام ماندن آخرين تلاش ها) .

90مَصقَلَة بن هُبَيرهمَصقَلَه از ياران امام على عليه السلام و جانشين ابن عبّاس و فرماندار اردشيرْ خُرّه (1) بود (2) و از اين رو ، كارگزار غير مستقيم امام عليه السلام محسوب مى شد . به سال 38 هجرى هنگامى كه مِعقِل بن قيس ، شورشيان مرتدّ بنى ناجيه را شكست داد و آنها را به اسارت گرفت ، مصقله ، اسيران را خريد و آزاد كرد ؛ امّا نتوانست قيمت آنها را به بيت المال بپردازد . افزون بر اين ، او به بيت المال ، چنگ انداخت و اموالى به خويشانش بخشيد و از برخى بدهى هاى آنان ، گذشت نمود . على عليه السلام او را فراخواند ، او را بر تصرّفات نامشروعش در بيت المال مسلمانان و اِتلاف بيت المال ، سرزنش كرد و از او خواست كه آنچه را برداشته ، به بيت المال بازگردانَد . اين ماجرا بر مصقله گران آمد . او بخشش هاى عثمان را ديده بود و گمان نمى كرد كه على عليه السلام بدين سان در بيت المال ، سختگيرى كند . او انتظار بخشش داشت و چون به آرزويش نرسيد ، فرار كرد و به معاويه پيوست . على عليه السلام درباره او فرمود : «كارى چون سروران نمود و فرارش چون بندگان بود!» . (3) او در خلافت معاويه ، در برخى امور حكومتى شركت جُست و چون معاويه آهنگ قتل حُجْر بن عدى كرد ، عليه حُجْر ، گواهى داد .

.


1- .اَردشيرْ خُرَّه ، از بهترين ايالت هاى ايران بود كه اردشير بابكان ، آن را بنا نهاد . شيراز و ميمند و كازرون ، از جمله شهرهاى آن اند (مجمع البلدان: ج 1 ص 146) .
2- .در نهج البلاغة : نامه 43 چنين آمده است : «او كارگزار امام در اردشير خرّه بود» .
3- .در تاريخ الطبرى (ج 5 ص 130) آمده است : «كارى چون كارِ آزادگان و فرارى چون فرارِ بندگان كرد» .

ص: 562

. .

ص: 563

. .

ص: 564

مروج الذهب :مَضَى الحارِثُ بنُ راشِدٍ النّاجي في ثَلاثِمِئَةٍ مِنَ النّاسِ فَارتَدّوا إلى دينِ النَّصرانِيَّةِ ... فَسَرَّحَ إلَيهِم عَلِيٌّ مَعقِلَ بنَ قَيسٍ الرِّياحِيَّ ، فَقَتَلَ الحارِثَ ومَن مَعَهُ مِنَ المُرتَدّينَ بِسَيفِ البَحرِ ، وسَبى عِيالَهُم وذَراريَهُم ، وذلِكَ بِساحِلِ البَحرَينِ ، فَنَزَلَ مَعقِلُ بنُ قَيسٍ بَعضَ كُوَرِ الأَهوازِ بِسَبيِ القَومِ ، وكانَ هُنالِكَ مَصقَلَةُ بنُ هُبَيرَةَ الشَّيبانِيُّ عامِلاً لِعَلِيٍّ ، فَصاحَ بِهِ النِّسوَةُ : اُمنُن عَلَينا ، فَاشتَراهُم بِثَلاثِمِئَةِ ألفِ دِرهَمٍ وأعتَقَهُم ، وأدّى مِنَ المالِ مِئَتَي ألفٍ وهَرَبَ إلى مُعاوِيَةَ . فَقالَ عَلِيٌّ : قَبَّحَ اللّهُ مَصقَلَةَ ! فَعَلَ فِعلَ السَّيِّدِ ، وفَرَّ فِرارَ العَبدِ ، لَو أقامَ أخَذنا ما قَدَرنا عَلى أخذِهِ ؛ فَإِن أعسَرَ أنظَرناهُ ، وإن عَجِزَ لَم نَأخُذهُ بِشَيءٍ . وأنفَذَ العِتقَ . وفي ذلِكَ يَقولُ مَصقَلَةُ بنُ هُبَيرَةٍ ، مِن أبياتٍ : تَركتُ نِساءَ الحَيِّ بَكرِ بنِ وائِلٍ وأعتَقتُ سَبيا مِن لُؤَيِّ بنِ غالِبِ وفارَقتُ خَيرَ النّاسِ بَعدَ مُحَمَّدٍ لِمالٍ قَليلٍ لا مَحالَةَ ذاهِبِ (1)

الغارات عن عبد اللّه بن قعين_ بَعدَمَا اشتَرى مَصقَلَةُ اُسارى بَني ناجِيَةَ _: اِنتَظَرَ عَلِيٌّ عليه السلام مَصقَلَةَ أن يَبعَثَ إلَيهِ بِالمالِ ، فَأَبطَأَ بِهِ ، فَبَلَغَ عَلِيّا عليه السلام أنَّ مَصقَلَةَ خَلّى سَبيلَ الاُسارى ، ولَم يَسأَلهُم أن يُعينوهُ في فَكاكِ أنفُسِهِم بِشَيءٍ . فَقالَ : ما أرى مَصقَلَةَ إلّا قَد حَمَلَ حَمالَةً (2) ، لا أراكُم إلّا سَتَرَونَهُ عَن قَريبٍ مُبَلدَحا (3) . ثُمَّ كَتَبَ إلَيهِ: أمّا بَعدُ؛ فَإِنَّ مِن أعظَمِ الخِيانَةِ خِيانَةَ الاُمَّةِ، وأعظَمُ الغِشِّ عَلى أهلِ المِصرِ غِشُّ الإِمامِ ، وعِندَكَ مِن حَقِّ المُسلِمينَ خَمسُمِئَةِ ألفِ دِرهَمٍ ، فَابعَث إلَيَّ بِها حينَ يَأتيكَ رَسولي ، وإلّا فَأَقبِل إلَيَّ حينَ تَنظُرُ في كِتابي ؛ فَإِنّي قَد تَقَدَّمتُ إلى رَسولي ألّا يَدَعَكَ ساعَةً واحِدَةً تُقيمُ بَعدَ قُدومِهِ عَلَيكَ إلّا أن تَبعَثَ بِالمالِ، وَالسَّلامُ. قالَ : وكانَ الرَّسولُ أبا حرَّةَ الحَنَفِيَّ ، فَقالَ لَهُ أبو حرَّةَ : إن تَبعَث بِهذَا المالِ وإلّا فَاشخَص مَعي إلى أميرِ المُؤمِنين . فَلَمّا قَرَأَ كِتابَهُ أقبَلَ حَتّى نَزَلَ البَصرَةَ ، وكانَ العُمّالُ يَحمِلونَ المالَ مِن كُوَرِ البَصرَةِ إلَى ابنِ عَبّاسٍ فَيَكونُ ابنُ عَبّاسٍ هُوَ الَّذي يَبعَثُ بِهِ إلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام ، فَقالَ لَهُ : نَعَم أنظِرني أيّاما ، ثُمَّ أقبَلَ مِنَ البَصرَةِ حَتّى أتى عَلِيّا عليه السلام بِالكوفَةِ ، فَأَقَرَّهُ عَلِيٌّ عليه السلام أيّاما لَم يَذكُر لَهُ شَيئا ثُمَّ سَأَلَهُ المالَ ، فَأَدّى إلَيهِ مِئَتَي ألفِ دِرهَمٍ ، وعَجِزَ عَنِ الباقي فَلَم يَقدِر عَلَيهِ . (4)

.


1- .مروج الذهب : ج 2 ص 418 و 419 وراجع تاريخ الطبري : ج 5 ص 130 والكامل في التاريخ : ج 2 ص 422 ونهج البلاغة : الخطبة 44 .
2- .الحَمالة : ما يتحمّله الإنسان عن غيره من دِيَة أو غرامة (النهاية : ج 1 ص 442 «حمل») .
3- .بلدح الرجل : إذا ضرب بنفسه على الأرض (تاج العروس : ج 4 ص 16 «بلدح») .
4- .الغارات : ج 1 ص 364 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 129 ، تاريخ دمشق : ج 58 ص 271 ح 7450 كلاهما عن عبد اللّه بن فقيم وفيهما «مُلبّدا» بدل «مُبَلدَحا» ، شرح نهج البلاغة : ج 3 ص 144 وراجع أنساب الأشراف : ج 3 ص 181 والكامل في التاريخ : ج 2 ص 421 والفتوح : ج 4 ص 244 والبداية والنهاية : ج 7 ص 310 .

ص: 565

مروج الذهب :حارث بن راشد ناجى با سيصد نفر از مردم ، مرتد شدند و به كيش مسيحيت بازگشتند ... پس على عليه السلام معقل بن قيس رياحى را به سوى آنان فرستاد و او حارث و مرتدّان همراهش را در كنار دريا كُشت و خانواده و فرزندانشان را اسير كرد . اين ماجرا در ساحل بحرين اتّفاق افتاد . معقل بن قيس ، از آن جا با اسيران به يكى از مناطق اهواز آمد كه مصقلة بن هبيره شيبانى كارگزار على عليه السلام در آن جا بود . زنان اسير ، فرياد كشيدند كه : بر ما منّت بگذار! او هم آنان را به سيصد هزار درهم خريد و آزادشان كرد و [ فقط] دويست هزار درهم را پرداخت و سپس به سوى معاويه گريخت . پس على عليه السلام فرمود : «خدا مصقله را زشت و سياه روى گردانَد! (1) كارى چون سروران نمود و فرارش چون بندگان بود . اگر مى مانْد ، آن اندازه كه مى توانستيم ، از او مى گرفتيم و اگر نداشت ، مهلتش مى داديم تا به دست آورَد ، و اگر نمى توانست ، چيزى از او نمى گرفتيم» و آزادى اسيران را پذيرفت . مصقلة بن هبيره ، چند بيتى در اين باره سرود : زنان قبيله بكر بن وائل را وا نهادم و اسيران لُؤَى بن غالب را آزاد نمودم . و از بهترينِ مردم پس از محمّد ، جدا شدم به خاطر مال اندكى كه ناگزير از كفم مى رود .

الغارات_ به نقل از عبد اللّه بن قعين ، پس از آن كه مصقله ، اسيران بنى ناجيه را خريد _: على عليه السلام منتظر شد تا مصقله پول آن را برايش بفرستد ؛ امّا مَصقله كُندى كرد و به على عليه السلام خبر رسيد كه او اسيران را آزاد كرده و از آنان هم نخواسته كه او را در پرداخت بهايشان كمك كنند . على عليه السلام فرمود : «من جز اين نمى بينم كه مصقله ، بار سنگين ديگران را بر دوش گرفته است . به زودى خواهيد ديد كه او زمين مى خورد» . سپس به او نوشت : «امّا بعد ؛ از بزرگ ترين خيانت ها ، خيانت به امّت است و بزرگ ترين نيرنگ بر مردم ، نيرنگ پيشواى آنان است. پانصد هزار درهم از حق مسلمانان ، در نزد توست . پس هنگامى كه فرستاده من به نزد تو مى آيد ، آن را به سوى من بفرست ؛ وگرنه پس از خواندن نامه ام به پيش من بيا كه من به فرستاده ام فرمان داده ام كه پس از درآمدن بر تو ، لحظه اى تو را وا مگذارد ، مگر آن كه مال را روانه كنى . والسلام!» . فرستاده على عليه السلام ، ابوحرّه حنفى بود . ابوحرّه به او گفت: اين مال را بفرست و يا با من به نزد امير مؤمنان بيا. مصقله چون نامه على عليه السلام را خواند ، به بصره آمد . كارگزاران ، اموال را از نواحى بصره براى ابن عبّاس مى آوردند و او آنها را براى امير مؤمنان مى فرستاد . او به ابن عبّاس گفت : باشد ؛ ولى چند روزى مهلت بده . سپس از بصره به كوفه و نزد على عليه السلام آمد و على عليه السلام او را چند روزى وا گذاشت و چيزى به او نگفت . سپس آن مال را از او طلب كرد . مصقله ، دويست هزار درهم را پرداخت ؛ ولى از پرداخت بقيه آن ، عاجز ماند .

.


1- .يعنى: خدا به او خير ندهد ! (م)

ص: 566

تاريخ اليعقوبي :كَتَبَ [عَلِيٌّ عليه السلام ] إلى مَصقَلَةَ بنِ هُبَيرَةَ ؛ وبَلَغَهُ أنَّهُ يُفَرِّقُ ويَهَبُ أموالَ أردَشيرخُرَّةَ، وكانَ عَلَيها : أمّا بَعُد ؛ فَقَد بَلَغَني عَنكَ أمرٌ أكبَرتُ أن اُصَدِّقَهُ : أنَّكَ تَقسِمُ فَيءَ المُسلِمينَ في قَومِكَ ، ومَنِ اعتَراكَ مِنَ السَّأَلَةِ وَالأَحزابِ ، وأهلِ الكَذِبِ مِنَ الشُّعَراءِ ، كما تَقسِمُ الجَوزَ ! فَوَالَّذي فَلَقَ الحَبَّةَ وَبَرأَ النَّسَمَةَ ، لَاُفَتِّشُ عَن ذلِكَ تَفتيشا شافِيا ؛ فَإِن وَجَدتُهُ حَقّا لَتَجِدَنَّ بِنَفسِكَ عَلَيَّ هَوانا ، فَلا تَكونَنّ مِنَ الخاسِرينَ أعمالاً ، الَّذينَ ضَلَّ سَعيُهُم فِي الحَياةِ الدُّنيا ، وهُم يَحسَبونَ أنَّهُم يُحسِنونَ صُنعا (1) . (2)

.


1- .الكهف : 104 .
2- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 201 .

ص: 567

تاريخ اليعقوبى :چون به على عليه السلام خبر رسيده بود كه مصقله ، اموال منطقه اردشير خرّه را _ كه زير سيطره اش بود _ به اين و آن مى بخشد ، به او نوشت : «امّا بعد ؛ خبرى درباره تو به من رسيده است كه نمى توانم آن را باور كنم . تو اموال مسلمانان را چون گردو ميان قوم خود و زياده خواهان و ديگر گروه ها كه به سراغت آيند ، قسمت مى كنى و نيز در بين گروه ها و شاعران دروغپرداز . سوگند به كسى كه دانه را شكافت و انسان را آفريد ، من اين ماجرا را به طور كامل ، بررسى مى كنم . اگر آن را درست يافتم ، خود را نزد من خوار خواهى يافت . پس ، از زيانكاران مباش ؛ «آنان كه تلاششان در زندگى دنيا تباه شد ، ولى خودشان مى پندارند كه كار نيكو مى كنند» .

.

ص: 568

الإمام عليّ عليه السلام_ مِن كِتابِهِ إلى مَصقَلَةَ بنِ هُبَيرَةَ الشَّيبانِيِّ ، وهُوَ عامِلُهُ عَلى أردَشيرخُرَّةَ _: بَلَغَني عَنكَ أمرٌ إن كُنتَ فَعَلتَهُ فَقَد أسخَطتَ إلهَكَ ، وعَصَيتَ إمامَكَ : أنَّكَ تَقسِمُ فَيءَ المُسلِمينَ الَّذي حازَتهُ رِماحُهُم وخُيولُهُم ، واُريقَت عَلَيهِ دِماؤُهُم ، فيمَنِ اعتامَكَ مِن أعرابِ قَومِكَ ! فَوَالَّذي فَلَقَ الحَبَّةَ، وبَرَأَ النَّسَمَةَ ، لَئِن كانَ ذلِكَ حَقّا لَتَجِدَنَّ لَكَ عَلَيَّ هَوانا ، ولَتَخِفَّنَّ عِندي ميزانا ، فَلا تَستَهِن بِحَقِّ رَبِّكَ ، ولا تُصلِح دُنياكَ بِمَحقِ دينِكَ ، فَتَكونَ مِنَ الأَخسَرينَ أعمالاً . ألا وإنَّ حَقَّ مَن قِبَلَكَ وقِبَلَنا مِنَ المُسلِمينَ في قِسمَةِ هذَا الفَيءِ سَواءٌ ؛ يَرِدونَ عِندي عَلَيهِ ، ويَصدُرونَ عَنهُ . (1)

الغارات عن ذهل بن الحارث :دَعاني مَصقَلَةُ إلى رَحلِهِ ، فَقَدَّمَ عَشاءً فَطَعِمنا مِنهُ ، ثُمَّ قالَ : وَاللّهِ إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ يَسأَلُني هذَا المالَ ، ووَاللّهِ لا أقدِرُ عَلَيهِ ، فَقُلتُ لَهُ : لَو شِئتَ لا يَمِضي عَلَيك جُمعَةٌ حَتّى تَجمَعَ هذَا المالَ ، فَقالَ : وَاللّهِ ما كُنتُ لِاُحَمِّلَها قَومي ، ولا أطلُبَ فيها إلى أحَدٍ . ثُمَّ قالَ : أمَا وَاللّهِ لَو أنَّ ابنَ هِندٍ يُطالِبُني بِها ، أوِ ابنَ عَفّانَ لَتَرَكَها لي ، أ لَم تَرَ إلَى ابنِ عفّانَ حَيثُ أطعَمَ الأَشعَثَ بنَ قَيسٍ مِئَةَ ألفِ دِرهَمٍ مِن خَراجِ أذَربَيجانَ في كُلِّ سَنَةٍ ، فَقُلتُ : إنَّ هذا لا يَرى ذلِكَ الرَّأيَ وما هُوَ بِتارِكٍ لَكَ شَيئا ، فَسَكَتَ ساعَةً وسَكَتُّ عَنهُ ، فَما مَكَثَ لَيلَةً واحِدَةً بَعدَ هذَا الكَلامِ حَتّى لَحِقَ بِمُعاوِيَةَ ، فَبَلَغَ ذلِكَ عَلِيّا عليه السلام فَقالَ : ما لَهُ ؟ ! تَرَّحَهُ (2) اللّهُ ! فَعَلَ فِعلَ السَّيِّدِ ، وفَرَّ فِرارَ العَبدِ ، وخانَ خِيانَةَ الفاجِرِ ، أما إنَّهُ لَو أقامَ فَعَجِزَ ما زِدنا عَلى حَبسِهِ ؛ فَإِن وَجَدنا لَهُ شَيئا أخَذناهُ ، وإن لَم نَقدِر لَهُ عَلى مالٍ تَرَكناهُ ، ثُمَّ سارَ إلى دارِهِ فَهَدَمها . (3)

.


1- .نهج البلاغة : الكتاب 43 ؛ أنساب الأشراف : ج 2 ص 389 نحوه وليس فيه ذيله من «ألا وإنّ ...» .
2- .التَّرَح : ضدّ الفرح ؛ وهو الهلاك والانقطاع أيضاً (النهاية : ج 1 ص 186 «ترح») .
3- .الغارات : ج 1 ص 365 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 130 ، تاريخ دمشق : ج 58 ص 272 ح 7450 كلاهما عن عبد اللّه بن فقيم نحوه وراجع أنساب الأشراف : ج 3 ص 181 و 182 والكامل في التاريخ : ج 2 ص 421 والفتوح : ج 4 ص 244 والبداية والنهاية : ج 7 ص 310 .

ص: 569

امام على عليه السلام_ از نامه اش به مصقلة بن هبيره شيبانى كه كارگزارش در اردشير خُرّه بود _: خبر كارى از تو به من رسيده كه اگر چنان كرده باشى ، خدايت را خشمگين و امامت را نافرمانى كرده اى . تو غنيمت مسلمانان را كه با نيزه ها و اسب هايشان گِرد آورده اند و بر سر آن ، خونشان ريخته است ، ميان خويشاوندان بيابانگردت كه گِرد تو را گرفته اند ، قسمت مى كنى . سوگند به كسى كه دانه را شكافت و انسان را آفريد ، اگر اين خبر ، درست باشد ، خود را نزد من خوار خواهى يافت و منزلتت نزد من سبُك مى گردد . پس حقّ خدايت را سبُك مگير و دنياى خويش را با نابودى دينت سامان مده كه از زيانكاران مى شوى . بدان كه حقّ مسلمانانِ نزد من و تو ، در تقسيم اين غنيمت ، يكسان است . بر من در مى آيند و [ حقّشان را مى گيرند] و باز مى گردند .

الغارات_ به نقل از ذهل بن حارث _: مصقله مرا به خانه خود ، دعوت كرد و شام آورد و خورديم . سپس گفت : به خدا سوگند ، امير مؤمنان ، اين مال را از من خواهد خواست و به خدا سوگند ، نمى توانم بدهم . به او گفتم : اگر بخواهى ، يك هفته نمى گذرد كه اين مال را گِرد مى آورى . گفت : به خدا سوگند ، آن را بر دوش قومم نمى نهم و از هيچ كس نمى طلبم . سپس گفت : بدان كه به خدا سوگند ، اگر پسر هند (معاويه) يا پسر عَفّان (عثمان) آن را از من مطالبه مى كرد ، به خودم واگذارش مى كرد . آيا نديدى كه پسر عفّان ، چگونه در هر سال ، صد هزار درهم از ماليات آذربايجان را به اشعث بن قيس مى داد؟ گفتم : اين شخص (على عليه السلام ) به چنين چيزى معتقد نيست و هيچ چيز را براى تو باقى نمى گذارد . ساعتى ساكت ماند و من هم چيزى نگفتم و پس از اين گفتگو ، يك شب هم درنگ نكرد و به معاويه پيوست و چون خبرش به على عليه السلام رسيد ، فرمود : «چرا اين گونه كرد؟ خداوند ، شادش نسازد! كارى چون سروران و فرارى چون بندگان و خيانتى چون بدكاران كرد . بدانيد كه اگر مى مانْد و نمى توانست بپردازد ، ما تنها بازداشتش مى كرديم ، و اگر مالى داشت ، از او مى گرفتيم و اگر نداشت ، رهايش مى كرديم» . سپس على عليه السلام به سوى خانه مصقله حركت كرد و آن را منهدم كرد .

.

ص: 570

91مَعقِلُ بنُ قَيسٍ الرِّياحِيُّمعقل بن قيس الرياحي ، شجاع من مقاتلي الكوفة ، وخطيب بليغ من خطبائها . وكان من اُمراء الجيش في زمن الإمام أمير المؤمنين والإمام الحسن المجتبى عليهماالسلام . وكان رسول عمّار إلى المدينة في فتح «تُسْتَر» (1) وقدِم إليها مع الهُرْمُزان (2) . تولّى قيادة رجّالة الكوفة في معركة الجمل (3) ، وغدا أميرا على بعض قبائلها في معركة صفّين (4) . ووَلي قيادة الجيش حينا في معارك ذي الحجّة يوم صفّين (5) . كان قائد الميسرة يوم النّهروان (6) . ثمّ أمره الإمام عليه السلام بقمع تمرّد «بني ناجية» فهزم خرّيت بن راشد (7) . عندما أغار يزيد بن شجرة على مكّة والمدينة ، هَبَّ معقل إلى مواجهته ، فأسَر عددا من أصحابه ولاذ الباقون بالفرار (8) . لمّا عزم الإمام عليه السلام على معاودة قتال معاوية بعد إخماد فتنة النّهروان ، واستبان الاستعداد النّسبي الَّذي أبداه أهل الكوفة للقتال ، ذهب معقل إلى أطراف الكوفة لجمع المقاتلين ، لكنّه تلقّى _ وهو في مهمّته _ الخبر المفجِع لاستشهاد الإمام عليّ عليه السلام (9) . في سنة 43ه خرج المُسْتَورد _ أحد أقطاب الخوارج _ في أيّام حكومة معاوية الغاصبة (10) وهو يريد الشيعة ، فنهض معقل إلى قتاله . واستشهد بعد أن دَحَر جيشه وقتَله في مبارزة بينهما (11) . وصفه سعيد بن قيس بأنّه ناصح ، أريب صليب شجاع . (12)

.


1- .تُسْتَر : هو تعريب «شوشتَر» ؛ وهي من مدن إيران في محافظة خوزستان ، وهي قريبة من مدينة دزفول .
2- .شرح نهج البلاغة : ج 15 ص 92 و ج 16 ص 39 .
3- .الجمل : ص 321 .
4- .وقعة صفّين : ص 117 .
5- .وقعة صفّين : ص 195 ؛ تاريخ الطبري : ج 4 ص 574 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 366 .
6- .البداية والنهاية : ج 7 ص 289 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 85 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 405 .
7- .تهذيب الأحكام : ج 10 ص 139 ح 551 ، الغارات : ج 1 ص 348 _ 364 ، تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 195 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 121 _ 128 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 419 _ 421 .
8- .الغارات : ج 2 ص 511 .
9- .الغارات : ج 2 ص 638 ؛ الأخبار الطوال : ص 213 .
10- .أنساب الأشراف : ج 5 ص 175 .
11- .أنساب الأشراف : ج 5 ص 176 و 177 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 206 ، الكامل للمبرّد : ج 3 ص 1163 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 465 ، شرح نهج البلاغة : ج 15 ص 92 .
12- .الأمالي للطوسي : ص 174 ح 293 ، الغارات : ج 2 ص 638 .

ص: 571

91 . مَعقِل بن قيس رياحى

91مَعقِل بن قيس رياحىمَعقِل بن قيس رياحى ، از جنگاوران بى باك كوفه و از سخنوران چيره دست آن ديار و از سرداران سپاه امام على عليه السلام و امام حسن عليه السلام است ، در زمان عمر ، در فتح شوشتر ، پيك عمّار به مدينه بود و همراه با هُرمُزان به مدينه آمد . در جنگ جمل ، فرمانده پياده نظام كوفه بود و در جنگ صِفّين ، فرماندهى برخى از قبايل كوفه را (1) و در درگيرى هاى ماه ذى حجّه در جنگ صِفّين نيز گاهى فرماندهى سپاه را به عهده داشت . در جنگ نهروان ، فرمانده جناح چپ سپاه بود و پس از آن ، مأمور سركوبى شورش بنى ناجيه شد و خرّيت بن راشد را شكست داد . بعد از شبيخونِ يزيد بن شجره بر مكّه و مدينه ، مَعقِل به مقابله با او و همراهانش شتافت ، عدّه اى از آنان را اسير كرد و بقيه را فرارى داد . پس از درهم شكسته شدن فتنه نهروان ، امام عليه السلام آهنگ نبرد با معاويه را داشت و چون آمادگى نسبى مردم كوفه روشن شد ، مَعقِل ، براى جمع آورى جنگاوران به نواحى اطراف كوفه رفت ؛ امّا در حين مأموريت ، خبر جانگداز شهادت على عليه السلام را دريافت كرد . به هنگام حاكميت غارتگرانه معاويه و به سال 43 هجرى كه شورش مُستَورِد (از سران خوارجْ) شيعيان را تهديد مى كرد ، به رويارويى با او رفت و پس از درهم شكستن لشكر مُستَورِد ، در نبردى تن به تن ، او را به هلاكت رساند و خود نيز به شهادت رسيد . سعيد بن قيس ، او را خيرخواه ، خردمند ، استوار گام و شجاع خوانده است .

.


1- .در وقعة صفّين : ص 117 آمده است : «معقل بن قيس يربوعى» .

ص: 572

شرح نهج البلاغة :مَعقِلُ بنُ قَيسٍ كانَ مِن رِجالِ الكوفَةِ وأبطالِها ، ولَهُ رِياسَةٌ وقَدَمٌ ، أوفَدَهُ عَمّارُ بنُ ياسِرٍ إلى عُمَرَ بنِ الخَطّابِ مَعَ الهُرمُزانِ لِفَتح تُستَرَ . وكانَ مِن شيعَةِ عَلِيٍّ عليه السلام ، وَجَّهَهُ إلى بَني ساقَةَ فَقَتَلَ مِنهُم وسَبى . وحارَبَ المُستَورِدَ بنَ عُلفَةَ الخارِجِيَّ مِن تَميمِ الرَّبابِ ، فَقَتَلَ كلُّ واحِدٍ مِنهُما صاحِبَهُ بِدِجلَةَ . (1)

الغارات عن عبد اللّه بن قعين_ في ذِكرِ حَربِ بَني ناجِيَةَ _: سارَ فينا مَعقِلٌ ، يُحَرِّضُنا ويَقولُ لَنا : يا عِبادَ اللّهِ ، لا تَبدَؤُوا القَومَ وغُضُّوا الأَبصارَ ، وأقِلُّوا الكَلامَ ، ووَطِّنوا أنفُسَكُم عَلَى الطَّعنِ وَالضَّربِ ، وأبشِروا في قِتالِهِم بِالأَجرِ العَظيمِ ، إنَّما تُقاتِلونَ مارِقَةً مَرَقَت مِنَ الدّينِ، وعُلوجا (2) مَنَعُوا الخَراجَ ، ولُصوصا وأكرادا ، اُنظُروني فَإِذا حَمَلتُ فَشُدّوا شَدَّةَ رَجُلٍ واحِدٍ . قالَ : فَمَرَّ فِي الصَّفِّ كُلِّهِ يَقولُ لَهُم هذِهِ المَقالَةَ حَتّى إذا مَرَّ بِالنّاسِ كُلِّهِم ، أقبَلَ فَوَقَفَ وَسَطَ الصَّفِّ فِي القَلبِ ، ونَظَرنا إلَيهِ ما يَصنَعُ ، فَحَرَّكَ رايَتَهُ تَحريكَتَينِ ، ثُمَّ حَمَلَ فِي الثّالِثَةِ وحَمَلنا مَعَهُ جَميعا ، فَوَاللّهِ ما صَبَروا لَنا ساعَةً واحِدَةً حَتّى وَلَّوا وَانهَزَموا ، وقَتَلنا سَبعينَ عَرَبِيّا مِن بَني ناجِيَةَ ومِن بَعضِ مَنِ اتَّبَعَهُ مِنَ العَرَبِ ، وقَتَلنا نَحوَ ثَلاثِمِئةٍ مِنَ العُلوجِ وَالأَكرادِ . (3)

.


1- .شرح نهج البلاغة : ج 15 ص 92 .
2- .العِلج : الرجل من كفّار العجم وغيرهم (النهاية : ج 3 ص 286 «علج») .
3- .الغارات : ج 1 ص 353 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 123 عن عبد اللّه بن فقيم ، البداية والنهاية : ج 7 ص 317 نحوه وراجع الكامل في التاريخ : ج 2 ص 421 .

ص: 573

شرح نهج البلاغة :معقل بن قيس ، از مردان و قهرمانان كوفه بود و بر مردم ، سرورى و پيشگامى داشت . عمّار بن ياسر ، پس از فتح شوشتر ، او را با هُرمُزان به سوى عمر بن خطّاب فرستاد . او از پيروان على عليه السلام بود و على عليه السلام وى را به جنگ بنى ساقه فرستاد و او برخى از آنان را كشت و برخى را اسير كرد و [ بعدها ]با مستورِد بن عُلفه _ كه از خوارج و از قبيله تَيْمِ رَباب بود _ جنگيد و هر دو در كنار دجله همديگر را كشتند .

الغارات_ به نقل از عبد اللّه بن قعين ، در يادكرد جنگ بنى ناجيه _: مَعقِل در ميان ما حركت مى كرد و ما را ترغيب مى كرد و مى گفت : اى بندگان خدا! شما جنگ را آغاز نكنيد و ديدگانتان را فرو اندازيد و كم گوييد و خود را براى زخم نيزه و ضربت شمشير ، آماده كنيد و پاداش بزرگ را در پيكار با آنان به خود ، مژده دهيد . شما با كسانى مى جنگيد كه از دين ، بيرون رفته اند و كافرانى كه از پرداخت ماليات ، خوددارى كرده اند و دزدان و كُردها [ يى مشرك] . به من بنگريد . پس چون حمله كردم ، همگى چون فردى واحد ، يورش بَريد . او از ميان همه صف ها گذشت و اين سخنان را به آنان مى گفت تا آن كه از ميان همه گذشت و سپس پيش آمد و در ميان ميدان ، در قلب لشكر ايستاد و ما به او مى نگريستيم كه چه مى كند . سپس پرچمش را دو بار حركت داد و در بار سوم ، حمله كرد و ما نيز همگى با او حمله كرديم . به خدا سوگند ، يك ساعت هم در برابر ما تاب نياوردند و پشت كردند و گريختند ، و ما هفتاد عرب از بنى ناجيه و برخى از پيروان عرب آنها را كشتيم و حدود سيصد تن از كافران و كُرد را كشتيم .

.

ص: 574

الغارات عن كعب بن قعين :أقامَ مَعقِلُ بنُ قَيسٍ بِأَرضِ الأَهوازِ وكَتَبَ إلى عَلِيٍّ عليه السلام مَعي بِالفَتحِ وكُنتُ أنَا الَّذي قَدِمَ بِالكِتابِ عَلَيهِ ، وكانَ فِي الكِتابِ : بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ ، لِعَبدِ اللّهِ عَلِيٍّ أميرِ المُؤمِنينَ مِن مَعقِلِ بنِ قَيسٍ ، سَلامٌ عَلَيكَ فَإِنّي أحمَدُ إلَيكَ اللّهَ الَّذي لا إلهَ إلّا هُوَ ، أمّا بَعدُ ، فَإِنّا لَقيَنا المارِقينَ وقَدِ استَظهَروا عَلَينا بِالمُشرِكينَ ، فَقَتَلنا مِنهُم ناسا كَثيرا ، ولَم نَتَعَدَّ فَيهِم سِيرَتَكَ ، فَلَم نَقتُل مِنهُم مُدبِرا ولا أسيرا ، ولَم نُذَفِّف (1) مِنهُم عَلى جَريحٍ ، وقَد نَصَرَكَ اللّهُ وَالمُسلِمينَ ، وَالحَمدُِللّهِ رَبِّ العالَمينَ ، وَالسَّلامُ . (2)

الغارات عن أبي عبد الرحمن السلمي_ في ذِكرِ عَزمِ الإِمامِ عليه السلام عَلى حَربِ مُعاوِيَةَ ثانِيا فَقالَ لِأَصحابِهِ _: أشيروا عَلَيَّ بِرَجُلٍ يَحشُرُ النّاسَ مِنَ السَّوادِ ومِنَ القُرى ومِن مَحشَرِهِم . فَقالَ سَعيدُ بنُ قَيسٍ : أمَا وَاللّهِ أُشيرُ عَلَيكَ بِفارِسِ العَرَبِ النّاصِحِ ، الشَّديدِ عَلى عَدُوِّكَ . قالَ لَهُ : مَن ؟ قالَ : مَعقِلُ بنُ قَيسٍ الرِّياحِيُّ . قالَ : أجَل ، فَدَعاهُ فَسَرَّحَهُ في حَشرِ النّاسِ مِنَ السَّوادِ إلَى الكوفَةِ ، فَلَم يَقدَم حَتّى اُصيبَ أميرُ المُؤمِنينَ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِ وسَلامُهُ . (3)

.


1- .تَذْفِيف الجريح : الإجهازُ عليه وتحرِيرُ قَتله (النهاية : ج 2 ص 162 «ذفف») .
2- .الغارات : ج 1 ص 354 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 124 عن عبد اللّه قعين .
3- .الغارات : ج 2 ص 638 ، الأمالي للطوسي : ص 174 ح 293 عن ربيعة بن ناجذ نحوه .

ص: 575

الغارات_ به نقل از كعب بن قعين _: معقل بن قيس در سرزمين اهواز ماند و نامه اى به على عليه السلام درباره پيروزى اش نوشت و همراه من فرستاد و در آن ، چنين نوشته بود : به نام خداوند بخشاينده مهربان . به بنده خدا على امير مؤمنان ، از معقل بن قيس . سلام بر تو ، كه من نيز چون تو خداى يكتا را مى ستايم . امّا بعد ؛ ما بيرون رفتگان از دين را ديدار كرديم . آنان عليه ما از مشركان ، كمك گرفته بودند و ما تعداد بسيارى از آنان را كشتيم ؛ ولى از شيوه تو تجاوز نكرديم و فرارى و اسير آنان را نكشتيم و كار زخمى ها را نساختيم ، و خداوند ، تو و مسلمانان را يارى داد. و سپاس ، ويژه خداى جهانيان است . والسلام!

الغارات_ به نقل از ابو عبد الرحمان سُلَمى ، در يادكرد عزم امام عليه السلام بر جنگ مجدّد با معاويه و سخنان او خطاب به يارانش _: [ على عليه السلام فرمود :] «مردى را به من معرّفى كنيد كه مردم را از اطراف و آبادى هاى عراق و جايگاه هايشان بسيج كند» . سعيد بن قيس گفت : هان! به خدا سوگند ، بهترين فرد را به تو معرّفى مى كنم ، شه سوار عرب كه [ براى تو ]خيرخواه و بر دشمنت سختگير است . فرمود : «چه كسى؟» . گفت : معقل بن قيس رياحى . فرمود : «آرى ، خوب است» . پس او را فراخواند و در پىِ بسيج مردم اطراف و آوردن آنان به كوفه ، روانه اش كرد ؛ ولى او هنوز بازنگشته بود كه امير مؤمنان _ كه درودها و سلام خدا بر او باد _ به شهادت رسيد .

.

ص: 576

92المِقدادُ بنُ عَمرٍوالمقداد بن عمرو بن ثعلبة البَهْرَاوِيُّ الكندي ، المعروف بالمقداد بن الأسود . طويل القامة ، أسمر الوجه (1) . كان من شجعان الصحابة وأبطالهم ونُجَبائهم (2) . شهد المشاهد كلّها مع رسول اللّه صلى الله عليه و آله (3) . وصَفُوه بأنّه مجمع الفضائل والمناقب ، وكان أحد الأركان الأربعة (4) . وعَدّه رسول اللّه صلى الله عليه و آله أحد الأربعة الذين تشتاق إليهم الجنّة (5) . ثبت على الصراط المستقيم بعد رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، وحفظ حقّ الولاية العلويّة ، وأعلن مخالفته للذين بدّلوا ، في مسجد النّبيّ صلى الله عليه و آله (6) . وعُدَّ المقداد في بعض الروايات أطوع أصحاب الإمام عليه السلام (7) . وكان من الصفوة الذين صلّوا على الجثمان الطاهر لسيّدة النّساء فاطمة صلوات اللّه عليها (8) . عارض المقداد حكومة عثمان ، وأعلن عن معارضته لها من خلال خطبة ألقاها في مسجد المدينة (9) ، وقال : إنّي لأعجب من قريش أنّهم تركوا رجلاً ما أقول إنّ أحدا أعلم ولا أقضى منه بالعدل ... أما واللّه لو أجد عليه أعوانا ... . توفّي المقداد سنة 33ه وهو في السبعين من عمره (10) . وكان له نصيب من مال الدنيا منذ البداية فأوصى للحسن والحسين عليهماالسلامبستّة وثلاثين ألف درهم منه (11) . وهذه الوصيّة دليل على حبّه لأهل البيت عليهم السلام وتكريمه واحترامه لهم .

.


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 392 ح 5484 ، الإصابة : ج 6 ص 160 الرقم 8201 .
2- .حلية الأولياء : ج 1 ص 172 .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 392 ح 5484 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 162 ، تهذيب الكمال : ج 28 ص 453 الرقم 6162 .
4- .الاختصاص : ص 6 .
5- .المعجم الكبير : ج 6 ص 215 ح 6045 ، حلية الأولياء : ج 1 ص 142 و ص 190 وفيه «إنّ اللّه تعالى يحبّ أربعة من أصحابي» ؛ الخصال : ص 303 ح 80 .
6- .الخصال : ص 463 ح 4 ، الاحتجاج : ج 1 ص 194 ح 37 ، رجال البرقي : ص 64 .
7- .رجال الكشّي : ج 1 ص 46 الرقم 22 .
8- .الخصال : ص 361 ح 50 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 34 الرقم 13 ، الاختصاص : ص 5 ، تفسير فرات : ص 570 ح 733 .
9- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 232 و 233 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 221 _ 224 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 163 .
10- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 392 ح 5484 ، الطبقات الكبرى : ج 3 ص 163 ، تهذيب الكمال : ج 28 ص 456 و 457 الرقم 6162 ، الاستيعاب : ج 4 ص 43 الرقم 2590 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 244 الرقم 5076 .
11- .تهذيب الكمال : ج 28 ص 456 الرقم 6162 .

ص: 577

92 . مِقداد بن عمرو

92مِقداد بن عمرومِقداد بن عمرو بن ثَعلَبه بهراوى كِنْدى ، معروف به مقداد بن اسود ، قامتى بلند و چهره اى گندمگون داشت . او از ياران شجاع و قهرمانان و نجيب پبامبر خدا بود كه در تمام جنگ هاى پيامبر صلى الله عليه و آله شركت كرد . او را مجمعِ فضايل و مناقب دانسته اند و يكى از «اركان اربعه» (1) شمرده اند و پيامبر خدا ، وى را يكى از چهار نفرى برشمرده است كه بهشت ، شيفته ديدار آنان است . او پس از پيامبر خدا ، استوار گام در صراط مستقيم بماند و حقّ ولايت على عليه السلام را پاس داشت و مخالفت خود را با تغيير نادرست جريان رهبرى امّت پس از پيامبر خدا در مسجد نبوى آشكارا بيان كرد . برخى روايات ، مقداد را مطيع ترين يار امام عليه السلام دانسته اند و او از معدود كسانى است كه بر پيكر مطهّر زهراىِ طاهره عليهاالسلام نماز گزارد . مقداد با خلافت عثمان ، مخالفت كرد و با سخنرانى شكوهمندى در مسجد مدينه ، اين مخالفت را اعلام داشت و گفت : من از قريش در شگفتم! آنان مردى را وا نهاده اند كه كسى را از او داناتر و عادل تر نمى شناسم ... هان! به خدا سوگند ، اگر ياورانى مى يافتم ... . او به سال 33 هجرى و در هفتاد سالگى زندگى را بدرود گفت . مقداد از آغاز ، ثروتمند بود و وصيّت كرد كه 36 هزار درهم از دارايى اش را به حسن و حسين عليهماالسلامبدهند . اين وصيّت ، نشان دهنده محبّت او به اهل بيت و بزرگداشت و احترام او نسبت به ايشان است .

.


1- .اركان اربعه ، يعنى چهار نفرى كه پس از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله آمادگىِ خود را براى يارى امام على عليه السلام به ايشان عرضه داشتند (ر . ك : الاختصاص : ص 6) .

ص: 578

الأمالي للطوسي عن عبد الرحمن بن جندب عن أبيه :لَمّا بويِعَ عُثمانُ سَمِعتُ المِقدادَ بنَ الأَسوَدِ الكِندِيَّ يَقولُ لِعَبدِ الرَّحمنِ بنِ عَوفٍ : وَاللّهِ يا عَبدَ الرَّحمنِ ، ما رَأَيتُ مِثلَ ما اُتِيَ إلى أهلِ هذَا البَيتِ بَعدَ نَبِيِّهِم . فَقالَ لَهُ عَبدُ الرَّحمنِ : وما أنتَ وذاكَ يا مِقدادُ ؟ قالَ : إنّي وَاللّهِ اُحِبُّهُم لِحُبِّ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، ويَعتريني وَاللّهِ وَجدٌ لا أبُثُّهُ بَثَّةً ، لَتَشَرَّفَ قُرَيشٌ عَلَى النّاسِ بِشَرَفِهِم ، وَاجتِماعِهِم عَلى نَزعِ سُلطانِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله مِن أيديهِم . فَقالَ لَهُ عَبدُ الرَّحمنِ : وَيحَكَ ! وَاللّهِ لَقَدِ اجتَهَدتُ نَفسي لَكُم . فَقالَ لَهُ المِقدادُ : وَاللّهِ لَقَد تَركَتَ رَجُلاً مِنَ الَّذينَ يَأمُرونَ بِالحَقِّ وبِهِ يَعدِلونَ ، أمَا وَاللّهِ لَو أنَّ لي عَلى قُرَيشٍ أعواناً لَقاتَلتُهُم قِتالي إيّاهُم يَومَ بَدرٍ واُحُدٍ . فَقالَ لَهُ عَبدُ الرَّحمنِ : ثَكَلَتكَ اُمُّكَ يا مِقدادُ ! لا يَسمَعَنَّ هذَا الكَلامَ مِنكَ النّاسُ ، أمَا وَاللّهِ إنّي لَخائِفٌ أن تَكونَ صاحِبَ فُرقَةٍ وفِتنَةٍ . قالَ جُندَبٌ : فَأَتَيتُهُ بَعدَمَا انصَرَفَ مِن مَقامِهِ ، فَقُلتُ لَهُ : يا مِقدادُ، أنَا مِن أعوانِكَ . فَقالَ : رَحِمَكَ اللّهُ ، إنَّ الَّذي نُريدُ لا يُغني فيهِ الرَّجُلانِ وَالثَّلاثَةُ . فَخَرَجتُ مِن عِندِهِ وأتَيتُ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ عليه السلام ، فَذَكَرتُ لَهُ ما قالَ وقُلتُ ، قالَ : فَدَعا لَنا بِخَيرٍ . (1)

.


1- .الأمالي للطوسي : ص 191 ح 323 .

ص: 579

الأمالى ، طوسى_ به نقل از عبد الرحمان بن جُندَب ، از پدرش _: چون با عثمان بيعت شد ، شنيدم كه مقداد بن اَسوَد كِنْدى به عبد الرحمان بن عَوف مى گويد : اى عبد الرحمان! به خدا سوگند ، نديدم كه با اهل بيت پيامبرى پس از او چنين كنند كه با اين خاندان كردند . عبد الرحمان گفت: اى مقداد! چه ارتباطى با تو دارند؟ گفت : به خدا سوگند ، من آنها را به خاطر محبّتم به پيامبر خدا ، دوست دارم و به خدا سوگند ، چنان بغض و اندوهْ مرا فرا مى گيرد كه كوچك ترين گشايشى نمى يابم ، از آن رو كه قريش ، خود را به سبب [ وابستگى به ]شرافت آنها ، از ساير مردم ، برتر ديدند و با اين حال ، همگى بر بيرون كشيدن قدرت پيامبر خدا از دست اينان ، اتّفاق كردند . عبد الرحمان گفت : واى بر تو! به خدا سوگند ، همه توانم را براى شما به كار بردم . (1) مقداد به او گفت : به خدا سوگند ، مردى را وا نهادى كه از زمره فرمان دهندگان به حق و عاملان به آن بودند . بدان كه به خدا سوگند ، اگر من ياورانى عليه قريش داشتم ، همچون روز بدر و اُحد با آنان مى جنگيدم . عبد الرحمان گفت : مادرت به عزايت بنشيند ، اى مقداد! مبادا مردم ، اين سخن را از تو بشنوند . بدان كه به خدا سوگند ، من بيم آن دارم كه اختلاف بيندازى و فتنه برانگيزى . پس از بازگشت مقداد ، نزد او رفتم و گفتم : اى مقداد! من از ياوران تو ام . مقداد گفت : خدا تو را رحمت كند ، اى جُندَب! آنچه ما مى خواهيم ، با دو نفر و سه نفر ، انجام شدنى نيست . پس از نزدش بيرون آمدم و به نزد على بن ابى طالب عليه السلام رفتم و آنچه را گفته بود و گفته بودم ، باز گفتم . پس برايمان دعاى خير كرد .

.


1- .مقصود عبد الرحمان ، تلاش سرنوشت سازِ او براى انتخاب خليفه در شوراى شش نفره پس از كشته شدن عمر است _ كه پيش تر ياد شد _ و به انتخاب عثمان انجاميد . (م)

ص: 580

تاريخ اليعقوبي_ في ذِكرِ أحداثِ ما بَعدَ استِخلافِ عُثمانَ _: مالَ قَومٌ مَعَ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ ، وتَحامَلوا فِي القَولِ عَلى عُثمانَ . فَرَوى بَعضُهُم قالَ : دَخَلتُ مَسجِدَ رَسولِ اللّهِ ، فَرَأَيتُ رَجُلاً جاثِياً عَلى رُكبَتَيهِ يَتَلَهَّفُ تَلَهُّفَ مَن كَأَنَّ الدُّنيا كانَت لَهُ فَسُلِبَها ، وهُوَ يَقولُ : واعَجَباً لِقُرَيشٍ ! ودَفعِهِم هذَا الأَمرَ عَن أهلِ بَيتِ نَبِيِّهِم ، وفيهِم أوَّلُ المُؤمِنينَ ، وَابنُ عَمِّ رَسولِ اللّهِ أعلَمُ النّاسِ وأفقَهُهُم في دينِ اللّهِ ، وأعظَمُهُم غَناءً فِي الإِسلامِ ، وأبصَرُهُم بِالطَّريقِ ، وأهداهُم لِلصِّراطِ المُستَقيمِ . وَاللّهِ لَقَد زَوَوها عَنِ الهادي المُهتَدي الطّاهِرِ النَّقِيِّ ، وما أرادوا إصلاحاً لِلاُمَّةِ ولا صَواباً فِي المَذهَبِ ، ولكِنَّهُم آثَرُوا الدُّنيا عَلَى الآخِرَةِ ، فَبُعداً وسُحقاً لِلقَومِ الظّالِمينَ . فَدَنَوتُ مِنهُ فَقلتُ : مَن أنتَ يَرحَمُكَ اللّهُ ؟ ومَن هذَا الرَّجُلُ ؟ فَقالَ : أنَا المِقدادُ بنُ عَمروٍ ، وهذَا الرَّجُلُ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ . قالَ : فَقُلتُ : ألا تَقومُ بِهذَا الأَمرِ فَاُعينُكَ عَلَيهِ ؟ فَقالَ : يَابنَ أخي ! إنَّ هذَا الأَمرَ لا يَجري فيهِ الرَّجُلُ ولَا الرَّجُلانِ . ثُمَّ خَرَجتُ فَلَقيتُ أبا ذَرٍّ ، فَذَكَرتُ لَهُ ذلِكَ ، فَقالَ : صَدَقَ أخِيَ المِقدادُ . ثُمَّ أتَيتُ عَبدَ اللّهِ بنَ مَسعودٍ ، فَذَكَرتُ ذلِكَ لَهُ ، فَقالَ : لَقَد اُخبِرنا فَلَم نَألُ . (1)

.


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 163 .

ص: 581

تاريخ اليعقوبى_ در يادكردِ بدعت هاى روزگار خلافت عثمان _: گروهى به على بن ابى طالب متمايل شدند و زبان به اعتراض بر عثمان گشودند . يكى از آنان روايت كرده و گفته است : به مسجد پيامبر خدا وارد شدم . ديدم مردى زانو زده و چنان آه مى كشد كه گويى دنيا از آنِ او بوده و از دستش رُبوده اند و چنين مى گفت : شگفتا از قريش و دور كردن اين خلافت از خاندان پيامبرشان ، در حالى كه در ميان اين خاندان ، نخستين مؤمن و پسر عموى پيامبر خداست ، كه داناترين مردم و آگاه ترينِ ايشان به دين خدا و پُر بهره ترين آنان از اسلام و بيناترينِ آنان به راه و بهترين راهنما به راه راست است. به خدا سوگند ، خلافت را از رهنماى رهيافته و پاك و پاكيزه ، دور داشتند و قصد اصلاح امّت و يا [ پيمودن ]راه درست مذهب را نداشتند ؛ بلكه دنيا را بر آخرت ، مقدّم داشتند . مرده باد اين قوم ستمكار و از رحمت الهى به دور باد! به او نزديك شدم و گفتم : تو كيستى ، خدا رحمتت كند؟ و اين مرد كه مى گويى ، كيست؟ گفت : من مقداد پسر عمروم و آن مرد ، على بن ابى طالب عليه السلام است . گفتم : آيا به اين امر برنمى خيزى تا من هم تو را يارى دهم؟ گفت : اى برادرزاده! اين ، كارى نيست كه با يك نفر و دو نفر به انجام رسد . پس از آن كه بيرون آمدم ، ابو ذر را ديدم و ماجرا را برايش بازگفتم . گفت : برادرم مقداد ، راست مى گويد . سپس نزد عبد اللّه بن مسعود آمدم و ماجرا را گفتم . گفت : باخبر شديم و كوششى نكرديم .

.

ص: 582

93المُنذِرُ بنُ الجارودِ العَبدِيُّالمنذر بن الجارود العبدي ، واسم الجارود بشر بن عمرو بن حبيش ، من صحابة الإمام عليّ عليه السلام (1) ، وكان على قسم صغير من جيشه في معركة الجمل (2) . ولّاه الإمام عليه السلام على إصْطَخر (3)(4) ، وكان حسن الظاهر لكنّه مضطرب الباطن ، وليس له ثبات . خان المنذرُ الامامَ عليه السلام في بيت المال ، واستأثر بقسم منه لنفسه ، فكتب إليه الإمام عليه السلام كتابا عنّفه فيه . وبعد تَسلّمِهِ كتابَ الإمام جاء إلى الكوفة ، فعزله الإمام عليه السلام ، وحكم عليه بدفع ثلاثين ألف درهم ، وحبسه ، ثمّ أطلقه بشفاعة صَعصَعة بن صُوحان (5) . ولي بعض المناطق في أيّام عبيد اللّه بن زياد (6) الَّذي كان صهره (7) . وعندما عزم الإمام الحسين عليه السلام على نهضته العظمى كاتب كثيرا من الشخصيّات المعروفة ودعاهم إلى نصرته والدفاع عن الحقّ . وكان المنذر أحد الذين راسلهم الإمام عليه السلام ، لكنّه سلّم الرسالة والرسول إلى عبيداللّه بن زياد ، فيا عجبا من فعلته هذه (8) ! مات المنذر سنة 61 ه . (9)

.


1- .تاريخ دمشق : ج 60 ص 281 .
2- .الجمل : ص 321 ؛ تاريخ الطبري : ج 4 ص 505 ، تاريخ دمشق : ج 60 ص 283 ، الإصابة : ج 6 ص 209 الرقم 8353 وفيه «كان شهد الجمل مع عليّ» .
3- .اصْطَخْر : معرّب استخر ، وهي من أقدم مدن فارِس ، وبها كان سرير الملك دارا بن داراب ، وبهاآثار عظيمة . بينها وبين شيراز اثنا عشر فرسخا (راجع تقويم البلدان : ص 329) .
4- .الطبقات الكبرى : ج 5 ص 561 ، المعارف لابن قتيبة : ص 339 ، تاريخ دمشق : ج 60 ص 281 ، الإصابة : ج 6 ص 209 الرقم 8353 .
5- .أنساب الأشراف : ج 2 ص 391 ؛ تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 203 .
6- .الأخبار الطوال : ص 231 ، الفتوح : ج 5 ص 37 .
7- .الطبقات الكبرى : ج 5 ص 561 و ج 7 ص 87 ، تاريخ دمشق : ج 60 ص 283 ، الإصابة : ج 6 ص 209 الرقم 8353 .
8- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 357 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 535 و 536 ، الأخبار الطوال : ص 231 ، الفتوح : ج 5 ص 37 .
9- .الطبقات الكبرى : ج 5 ص 561 ، تاريخ دمشق : ج 60 ص 285 ، الإصابة : ج 6 ص 209 الرقم 8353 ، تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 180 وفيه «مات في سنة 62ه » .

ص: 583

93 . مُنذِر بن جارود عبدى

93مُنذِر بن جارود عبدىمُنذِر بن جارودِ (1) عبدى ، از ياران امام على عليه السلام است و در جنگ جمل ، فرماندهى بخش كوچكى از سپاه را به عهده داشت . (2) على عليه السلام او را بر حكومت اِصطخْر (3) گمارد . او ظاهرى خوش ، امّا درونى ناهنجار و نااستوار داشت . منذر در بيت المال ، خيانت كرد و بخشى از آن را ويژه خود ساخت كه على عليه السلام نامه اى به او نوشت و او را نكوهيد . او ، پس از دريافت نامه امام عليه السلام به كوفه آمد . امام عليه السلام او را عزل و به پرداخت سى هزار درهم ، محكوم و زندانى كرد و سپس با وساطت صعصعة بن صُوحان ، آزادش ساخت . او به روزگار عبيد اللّه بن زياد _ كه دامادش بود _ به حكومت برخى از آبادى ها دست يافت . امام حسين عليه السلام در آستانه قيام شكوهمندش به بسيارى از چهره هاى سرشناس، نامه نوشت و آنان را به حمايت از خود و دفاع از حق ، دعوت كرد . و از جمله به منذر نيز نامه نوشت ، و شگفتا كه او نامه را با نامه رسان ، تسليم عبيد اللّه بن زياد كرد ! منذر به سال 61 هجرى درگذشت .

.


1- .جارود ، همان بِشْر بن عمرو بن حُبَيش است .
2- .در الإصابة : ج 6 ص 209 ش 8353 آمده است : «در ركاب على عليه السلام در جمل ، حضور داشت» .
3- .اصطخر ، معرّب «استخر» است كه از كهن ترين شهرهاى فارس و پايتخت دارا پسر داراب بوده است و آثار باستانى عظيمى در آن قرار دارد. فاصله آن تا شيراز، دوازده فرسنگ است (تقويم البلدان : ص329) . يونانيان ، آن را «پرسپوليس» مى ناميدند . ويرانه هاى آن ، اكنون در جلگه مَروْدشت ، باقى است .

ص: 584

الغارات عن الأعمش :كانَ عَلِيٌّ عليه السلام وَلَّى المُنذِرَ بنَ الجارودِ فارِسا فَاحتازَ مالاً مِنَ الخَراجِ ، قالَ : كانَ المالُ أربَعَمِئَةِ ألفِ دِرهَمٍ ، فَحَبَسَهُ عَلِيٌّ عليه السلام ، فَشَفَعَ فيهِ صَعصَعَةُ بنُ صوحانَ إلى عَلِيٍّ عليه السلام وقامَ بِأَمرِهِ وخَلَّصَهُ . (1)

.


1- .الغارات : ج 2 ص 522 وراجع أنساب الأشراف : ج 2 ص 391 .

ص: 585

الغارات_ به نقل از اَعمَش _: على عليه السلام منذر بن جارود را به حكومت فارس گمارد و او چهارصد هزار درهم از ماليات آن جا را براى خود برداشت . على عليه السلام نيز او را زندانى كرد . سپس صعصعة بن صوحان از او نزد على عليه السلام شفاعت كرد و كارش را پيگيرى كرد آزادش نمود .

.

ص: 586

تاريخ اليعقوبي عن غياث :[إنَّ عَلِيّا عليه السلام ] كَتَبَ إلَى المُنذِر بنِ الجارودِ ، وهُوَ على إصطَخرَ : أمّا بَعدُ ، فَإِنَّ صَلاحَ أبيكَ غَرَّني مِنكَ ، فَإِذا أنتَ لا تَدَعُ انقِيادا لِهَواكَ أزرى ذلِكَ بِكَ . بَلَغَني أنَّكَ تَدَعُ عَمَلَكَ كَثيرا ، وتَخرُجُ لاهِيا بِمِنبَرِها ، تَطلُبُ الصَّيدَ وتَلعَبُ بِالكِلابِ ، واُقسِمُ لَئِن كانَ حَقّا لَنُثيَبنَّكَ فِعلَكَ ، وجاهِلُ أهلِكَ خَيرٌ مِنكَ ، فَأَقبِل إلَيَّ حينَ تَنظُرُ في كِتابي ، وَالسَّلامُ . فَأَقبَلَ فَعَزَلَهُ وأغرَمَهُ ثَلاثينَ ألفا ، ثُمَّ تَرَكَها لِصَعصَعَةَ بنِ صوحانَ بَعدَ أن أحلَفَهُ عَلَيها ، فَحَلَفَ . (1)

الأخبار الطوال :قَد كانَ الحُسَينُ بنُ عَلِيٍّ رضى الله عنهكَتَبَ كِتابا إلى شيعَتِهِ مِن أهلِ البَصرَةِ مَعَ مَولىً لَهُ يُسَمّى «سَلمانُ» نُسخَتُهُ : بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ ، مِنَ الحُسَينِ بنِ عَلِيٍّ إلى مالِكِ بنِ مِسمَعٍ وَالأَحنَفِ بنِ قَيسٍ ، وَالمُنذِرِ بنِ الجارودِ ومَسعودِ بنِ عَمرٍو وقَيسِ بنِ الهَيثَمِ ، سَلامٌ عَلَيكُم ، أمّا بَعدُ ، فَإِنّي أدعوكُم إلى إحياءِ مَعالِمِ الحَقِّ وإماتَةِ البِدَعِ ، فَإِن تُجيبوا تَهتَدوا سُبُلَ الرَّشادِ ، وَالسَّلامُ . فَلَمّا أتاهُم هذَا الكِتابُ كَتَموهُ جَميعا إلَا المِنذِرَ بنَ الجارودِ ، فَإِنَّهُ أفشاهُ ، لِتَزويجِهِ ابنَتَهُ هِندا مِن عُبَيدِ اللّهِ بنِ زِيادٍ ، فَأَقبَلَ حَتّى دَخَلَ عَلَيهِ ، فَأَخبَرَهُ بِالكِتابِ ، وحَكى لَهُ ما فيهِ ، فَأَمَرَ عُبَيدُ اللّهِ بنُ زِيادٍ بِطَلَبِ الرَّسولِ ، فَطَلَبوهُ ، فَأَتَوهُ بِهِ ، فَضُرِبَت عُنُقُهُ . (2)

راجع : ج 4 ص 48 (المنذر بن الجارود) .

.


1- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 203 .
2- .الأخبار الطوال : ص 231 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 357 عن أبي عثمان النّهدي نحوه وراجع الكامل في التاريخ : ج 2 ص 535 والفتوح : ج 5 ص 37 .

ص: 587

تاريخ اليعقوبى_ به نقل از غياث _: على عليه السلام به منذر بن جارود _ كه فرماندار اصطخر بود _ نوشت : «امّا بعد ؛ شايستگى پدرت ، مرا فريفته تو كرد ؛ امّا تو چون هوسرانى ات را وا نمى نهى ، همان ، خوارت مى سازد . به من خبر رسيده كه فراوان ، كارت را رها مى كنى و تخت حكومت را به بازيچه وا مى نهى و دنبال شكار و سگبازى مى روى . سوگند مى خورم كه اگر اين خبرْ حقيقت داشته باشد ، سزاى كارت را بدهم و نادانِ خاندانت ، از تو بهتر خواهد بود . پس چون نامه ام را ديدى ، نزد من بيا . والسلام!» . مُنذِر آمد و على عليه السلام هم او را بر كنار كرد و سى هزار درهم [ بدهى اش] را طلب كرد . سپس با وساطت صعصعة بن صوحان ، او را رها كرد ، و البته پس از آن كه او را قسم داد و او هم قسم ياد كرد [ كه ندارد] .

الأخبار الطّوال :حسين بن على رضى الله عنه نامه اى به برخى از پيروان خود در بصره نوشت و آن را با يكى از بندگان آزاد كرده اش به نام سلمان فرستاد . متن نامه چنين بود : «به نام خداوند بخشاينده مهربان . از حسين بن على به مالك بن مسمع و احنف بن قيس و منذر بن جارود و مسعود بن عمرو و قيس بن هيثم . سلام بر شما! امّا بعد ؛ من شما را به زنده كردن نشانه هاى حق و ميراندن بدعت ها ، فرامى خوانم . اگر پاسخ مثبت دهيد ، به راه هدايت ، رهنمون مى شويد . والسلام!» . چون اين نامه به آنان رسيد ، همگى آن را پنهان داشتند ، جز منذر بن جارود كه آن را فاش ساخت ؛ از آن جا كه دخترش هند را به همسرى عبيد اللّه بن زياد [ حاكم بصره] درآورده بود . پيش او آمد و بر وى وارد شد و از نامه و مضمون آن باخبرش كرد . عبيد اللّه بن زياد نيز فرمان داد كه فرستاده را بيابند و چون او را يافتند ، نزد وى آوردند و گردنش را زدند .

ر .ك : ج 4 ص 49 (منذر بن جارود) .

.

ص: 588

94ميثَمٌ التَّمّارُهو ميثم بن يحيى التمّار الأسدي أبو سالم ، جليل من أصحاب أمير المؤمنين (1) ، والحسن (2) ، والحسين (3) عليهم السلام . كان عبدا لامرأة فاشتراه عليّ عليه السلام وأعتقه ، نال منزلةً رفيعةً من العلم بفضل باب العلم النّبوي حتى وُصف بأنّه اُوتي علم المنايا والبلايا . كان الإمام عليه السلام قدأخبره بكيفيّة استشهاده وما يلاقيه في سبيل اللّه . وقد نطق ميثم بهذه الحقيقة العظيمة الواعِظة أمام قاتله الجلّاد الجائر ، وأكّد حتميّة تحقّق تلك النّبوءة الإعجازيّة بصلابةٍ تامّةٍ (4) . إنّ رسوخه على طريق الحقّ ، وثباته في الدفاع عن الولاية ، ومنطقه البليغ في تجلية الحقائق . كلّ ذلك قد استبان مرارا في كلمات الأئمّة عليهم السلام وذكرته أقلام العلماء ممّا سنقف عليه لاحقا . قتله عبيد اللّه بن زياد قبل استشهاد الإمام الحسين عليه السلام بأيّام . (5)

الإرشاد :إنَّ ميثمَاً التَّمّارَ كانَ عَبدا لِامرَأَةٍ مِن بَني أسَدٍ ، فَاشتَراهُ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام مِنها وأعتَقَهُ ، وقالَ لَهُ : مَا اسمُكَ ؟ قالَ : سالِمٌ . قالَ : أخبَرَني رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله أنَّ اسمَكَ الَّذي سَمّاكَ بِهِ أبَواكَ فِي العَجَمِ ميثَمٌ . قالَ : صَدَقَ اللّهُ ورَسولُهُ وصَدَقتَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، وَاللّهِ إنَّهُ لَاسمي . قالَ : فَارجِع إلَى اسمِكَ الَّذي سَمّاكَ بِهِ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ودَع سالِما . فَرَجَعَ إلى ميثَمٍ وَاكتَنى بِأَبي سالِمٍ . فَقالَ لَهُ عَلِيٌّ عليه السلام ذاتَ يَومٍ : إنَّكَ تُؤخَذُ بَعدي فَتُصلَبُ وتُطعَنُ بِحَربَةٍ ، فَإِذا كانَ اليَومُ الثّالِثُ ابتَدَرَ مَنخِراكَ وفَمُكَ دَما فَيخضِبُ لِحيَتَكَ ، فَانتَظِر ذلِكَ الخِضابَ ، وتُصلَبُ عَلى بابِ دارِ عَمرِو بنِ حُرَيثٍ عاشِرَ عَشَرَةٍ أنتَ أقصَرُهُم خَشَبَةً وأقرَبُهُم مِنَ المِطهَرَةِ ، وَامضِ حَتّى اُرِيَكَ النَّخلَةَ الَّتي تُصلَبُ عَلى جِذعِها . فَأَراهُ إيّاها . فَكانَ مِيثمٌ يَأتيها فَيُصَلّي عِندَها ويَقولُ : بورِكتِ مِن نَخلَةٍ ، لَكِ خُلِقتُ ولي غُذّيتِ . ولَم يَزَل يَتَعاهَدُها حَتّى قُطِعَت وحَتّى عَرَفَ المَوضِعَ الَّذي يُصلَبُ عَلَيها بِالكوفَةِ . قالَ : وكانَ يَلقى عَمرَو بنَ حُرَيثٍ فَيقولُ لَهُ : إنّي مُجاوِرُكَ فَأَحسِن جِواري . فَيَقولُ لَهُ عَمرٌو : أ تُريدُ أن تَشتَرِيَ دارَ ابنَ مَسعودٍ أو دارَ ابنَ حَكيمٍ ؟ وهُوَ لا يَعلَمُ ما يُريدُ . وحَجَّ فِي السَّنَةِ الَّتي قُتِلَ فيها ، فَدَخَلَ عَلى اُمِّ سَلَمَةَ رَضِيَ اللّهُ عَنها ، فَقالَت : مَن أنتَ ؟ قالَ : أنَا ميثَمٌ . قالَت : وَاللّهِ لَرُبَّما سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله يوصي بِكَ عَلِيّا في جَوفِ اللَّيلِ . فَسَأَلَها عَنِ الحُسَينِ ، قالَت : هُوَ في حائِطٍ (6) لَهُ . قالَ : أخبِريهِ أنّي قَد أحبَبتُ السَّلامَ عَلَيهِ ، ونَحنُ مُلتَقونَ عِندَ رَبِّ العالَمينَ إن شاءَ اللّهُ . فَدَعَت لَهُ بِطيبٍ فَطَيَّبَت لِحيَتَهُ ، وقالَت لَهُ : أما إنَّها سَتُخضَبُ بِدَمٍ . فَقَدِمَ الكوفَةَ فَأَخَذَهُ عُبَيدُ اللّهِ بنُ زِيادٍ فاُدخِلَ عَلَيهِ فَقيلَ : هذا كانَ مِن آثَرِ النّاسِ عِندَ عَلِيٍّ . قالَ : وَيحَكُم! هذَا الأَعجَمِيُّ ؟ ! قيلَ لَهُ : نَعَم . قالَ لَهُ عُبَيدُ اللّهِ : أينَ رَبُّكَ ؟ قالَ : بِالمِرصادِ لِكُلِّ ظالِمٍ، وأنتَ أحَدُ الظَّلَمَةِ . قالَ : إنَّكَ عَلى عُجمَتِكَ لَتَبلُغُ الَّذي تُريدُ ! ما أخبَرَكَ صاحِبُكَ أنّي فاعِلٌ بِكَ ؟ قالَ : أخبَرَني أنَّكَ تَصلُبُني عاشِرَ عَشَرَةٍ ، أنَاأقصَرُهُم خَشَبَةً وأقرَبُهُم مِنَ المِطهَرَةِ . قالَ : لَنُخالِفَنَّهُ . قالَ : كَيفَ تُخالِفُهُ ؟ ! فَوَاللّهِ ما أخبَرَني إلّا عَنِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله عَن جَبرَئيلَ عَنِ اللّهِ تَعالى ، فَكَيفَ تُخالِفُ هؤُلاءِ ! ؟ ولَقَد عَرَفتُ المَوضِعَ الَّذي اُصلَبُ عَلَيهِ أينَ هُوَ مِنَ الكوفَةِ ، وأنَا أوَّلُ خَلقِ اللّهِ اُلجِمَ فِي الإِسلامِ . فَحَبَسَهُ وحَبَسَ مَعَهُ المُختارَ بنَ أبي عُبَيدٍ ، فَقالَ ميثَمٌ التَّمّارُ لِلمُختارِ : إنَّكَ تُفلِتُ وتَخرُجُ ثائِرا بِدَمِ الحُسَينِ فَتَقتُلُ هذَا الَّذي يَقتُلُنا . فَلَمّا دَعا عُبَيدُ اللّهِ بِالمُختارِ لِيَقتُلَهُ طلَعَ بَريدٌ بِكِتابِ يَزيدَ إلى عُبَيدِ اللّهِ يَأمُرُهُ بِتَخلِيَةِ سَبيلِهِ، فَخَلّاهُ ، وأمَرَ بِميثَمٍ أن يُصلَبَ ، فَاُخرِجَ فَقالَ لَهُ رَجُل لَقِيَهُ : ما كانَ أغناكَ عَن هذا يا ميثَمُ ! فَتَبَسَّمَ وقالَ وهُوَ يومِئُ إلَى النَّخلَةِ : لَها خُلِقتُ ولي غُذِّيَت ، فَلَمّا رُفِعَ عَلَى الخَشَبَةِ اجتَمَعَ النّاسُ حَولَهُ عَلى بابِ عَمرِو بنِ حُرَيثٍ . قالَ عَمرٌو : قَد كانَ وَاللّهِ يَقولُ : إنّي مُجاوِرُكَ . فَلَمّا صُلِبَ أمَرَ جارِيَتَهُ بِكَنسِ تَحتِ خَشَبَتِهِ وَرشِّهِ وتَجميرِهِ (7) ، فَجَعَلَ ميثَمٌ يُحَدِّثُ بِفَضائِلِ بَني هاشِمٍ ، فَقيلَ لاِبنِ زِيادٍ : قَد فَضَحَكُم هذَا العَبدُ . فَقالَ : ألجِموهُ . فَكانَ أوَّلَ خَلقِ اللّهِ اُلجِمَ فِي الإِسلامِ . وكانَ مَقتَلُ ميثَمٍ رَحمَةُ اللّهِ عَلَيهِ قَبلَ قُدومِ الحُسَينِ بنِ عَلِيٍّ عليه السلام العِراقَ بِعَشَرَةِ أيّامٍ ، فَلَمّاكانَ يَومُ الثّالِثِ مِن صَلبِهِ ، طُعِنَ ميثَمُ بِالحَربَةِ ، فَكَبَّرَ ثُمَّ انبَعَثَ في آخِرِ النَّهارِ فَمُهُ وأنفُهُ دَما . (8)

.


1- .رجال الطوسي : ص 81 الرقم 802 ، الاختصاص : ص 7 .
2- .رجال الطوسي : ص 96 الرقم 951 .
3- .رجال الطوسي : ص 105 الرقم 1034 ، الاختصاص : ص 8 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 294 الرقم 136 ؛ الإصابة : ج 6 ص 250 الرقم 8493 .
4- .الإرشاد : ج 1 ص 323 ، إعلام الورى : ج 1 ص 342 ؛ الإصابة : ج 6 ص 249 الرقم 8439 ، شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 291 .
5- .الإرشاد : ج 1 ص 323 .
6- .الحائط : البُسْتان من النّخيل ، إذا كان عليه حائط وهُو الجِدار (النهاية : ج 1 ص 462 «حوط») .
7- .أجْمَرت الثوبَ وجَمَّرته : إذا بَخَّرْته بالطيب (النهاية : ج 1 ص 293 «جمر») .
8- .الإرشاد : ج 1 ص 323 ، إعلام الورى : ج 1 ص 341 ؛ الإصابة : ج 6 ص 249 الرقم 8493 عن المؤيّد بن النّعمان ، شرح نهج البلاغة : ج 2 ص 291 عن أحمد بن الحسن الميثمي نحوه وراجع الاختصاص : ص 76 .

ص: 589

94 . ميثم تمّار

94ميثم تمّارابوسالم ، ميثم بن يحيى تَمّار اسدى ، از ياران بزرگوار امير مؤمنان ، امام حسن و امام حسين عليهم السلام است . امام على عليه السلام او را از زنى كه وى را به غلامى داشت ، خريد و آزاد كرد . او در محضر باب علم پيامبر صلى الله عليه و آله به جايگاه والايى از علم ، دست يافت تا آن جا كه او را عالِم به «مرگ ها و حوادث» دانسته اند . على عليه السلام او را از چگونگى شهادت و رنج كشيدنش در راه خدا ، آگاه ساخته بود و او اين حقيقت را شكوهمند و تنبّه آفرين ، در پيش روى قاتل جلّاد و ستم پيشه اش بازگفت و با صلابت تمام بر حتميت آن پيشگويى معجزه آسا تأكيد كرد . استوارى او در راه حق و استقامتش در دفاع از ولايت ، و زبان گويايش در اعلان حقايق ، بارها و بارها در بيان امامان عليهم السلام و بيان و قلم عالمان ، تبيين و گزارش شده است كه در ادامه ، برخى از آن متون خواهد آمد . عبيد اللّه بن زياد ، چند روز قبل از شهادت امام حسين عليه السلام او را به شهادت رساند .

الإرشاد :ميثم تمّار ، برده زنى از قبيله بنى اسد بود . امير مؤمنان ، او را خريد و آزاد كرد و به او فرمود : «نامت چيست؟» . گفت : سالم . فرمود : «پيامبر خدا به من خبر داده كه نامى كه پدر و مادر عَجَمت بر تو نهادند ، ميثم بوده است» . گفت : خدا و پيامبرش و نيز تو _ اى امير مؤمنان _ راست گفتيد . به خدا سوگند ، نام من همان است . فرمود : «پس به همان نامى كه پيامبر خدا تو را به آن ناميده ، بازگرد و نام سالم را واگذار» . او هم به نام «ميثم» بازگشت و كُنيه اش را ابوسالم نهاد . روزى على عليه السلام به او فرمود : «تو پس از من دستگير و به دار آويخته مى شوى و با سرنيزه تو را زخمى مى كنند و در روز سوم ، از بينى و دهانت خون سرازير مى شود و محاسنت را رنگين مى كند . منتظر آن رنگين شدن باش و تو دهمين نفرى هستى كه بر درِ خانه عمرو بن حُرَيث به دار آويخته مى شوى و چوبه دارت از همه آنان كوتاه تر و از همه به جوى آب ، نزديك تر است . بيا برويم تا نخلى را كه بر چوبه آن به دار كشيده مى شوى ، به تو نشان دهم» . پس آن را به او نشان داد و ميثم ، نزد آن نخل مى آمد و كنارش نماز مى خواند و مى گفت : چه نخل مباركى! من براى تو آفريده شده ام و تو براى من آبيارى شده اى . و پيوسته با آن ، تجديد ديدار مى كرد تا آن كه قطع شد و مكان دار زدن در كوفه مشخّص شد و ميثم ، عمرو بن حريث را مى ديد و به او مى گفت : من همسايه تو مى شوم . پس خوبْ همسايه دارى كن . و عمرو مى گفت : آيا خانه ابن مسعود را مى خرى يا خانه ابن حُكَيم را؟ و نمى دانست كه مقصود ميثم چيست . ميثم در همان سالى كه به قتل رسيد ، حج گزارد (1) و بر اُمّ سَلَمه _ كه خدا از او خشنود باد _ وارد شد . امّ سلمه گفت : تو كيستى؟ گفت : من ميثم هستم . گفت : به خدا سوگند ، گاه مى شنيدم كه پيامبر خدا در دل شب ، سفارش تو را به على عليه السلام مى كند . پس ميثم از امّ سلمه درباره حسين عليه السلام پرسيد . گفت : او در باغش است . گفت : به او خبر بده كه من دوست داشتم بر او سلام دهم . ما همديگر را نزد پروردگار جهانيانْ ديدار مى كنيم ، إن شاء اللّه ! پس امّ سلمه برايش عطر خواست تا محاسنش را خوش بو كند و به او گفت : بدان كه به زودى اينها به خونت رنگين مى شود . سپس به كوفه درآمد و عبيد اللّه بن زياد ، دستگيرش كرد و چون او را نزدش آوردند و گفته شد كه اين از محبوب ترين كسان نزد على عليه السلام بوده است ، گفت : چه مى گوييد ؟ اين مرد غير عرب ، اين گونه بود؟ به او گفته شد : آرى . عبيد اللّه به او گفت : پروردگارت كجاست؟ گفت : در كمين هر ستمكار و تو يكى از ستمكارانى . گفت : تو با آن كه عجمى ، مقصودت را خوب مى رسانى . سرورت درباره رفتار من با تو چه گفته است؟ گفت : به من خبر داده كه تو مرا پس از نُه نفر ديگر به دار مى كشى؛ دارى كه كوتاه ترين است . و نزديك ترين جاى به غَسّال خانه از آنِ من است . گفت : با او مخالفت مى كنيم . ميثم گفت : چگونه مخالفت مى كنى؟! به خدا سوگند ، او جز از پيامبر خدا و او جز از جبرئيل و او جز از خداى متعال به من خبر نداد . چگونه با اينان مخالفت مى كنى؟ بى گمان ، من جايگاه به دار كشيدنم را در كوفه مى شناسم و من نخستين كسى هستم كه در اسلام بر دهانم لگام مى بندند. پس [ عبيد اللّه ] ، ميثم را با مختار بن ابى عُبَيد به زندان انداخت . ميثم تمّار به مختار گفت : تو رهايى مى يابى و به خونخواهى حسين عليه السلام بر مى خيزى و اين كسى را كه ما را مى كشد ، مى كشى . پس چون عبيد اللّه ، مختار را خواست تا وى را به قتل برساند ، پيكى نامه يزيد را براى عبيد اللّه آورد كه در آن به آزاد كردن مختار ، فرمان داده بود . بدين ترتيب ، عبيد اللّه ، مختار را رها كرد و فرمان داد ميثم را به دار آويزند . پس ، از زندان ، بيرون آورده شد . مردى او را ديد و به او گفت : اى ميثم! لازم نبود كه به اين وضع ، دچار شوى . ميثم ، لبخندى زد و در حالى كه به نخلْ اشاره مى كرد ، گفت : من براى آن آفريده شدم و آن براى من آبيارى شده است! و چون به بالاى چوبه [ دار] برده شد ، مردم به گِرد او در جلوى درِ خانه عمرو بن حُرَيث ، جمع شدند . عمرو گفت : به خدا سوگند ، او هميشه مى گفت : من همسايه تو مى شوم ! چون به دار كشيده شد ، عمرو به كنيزش فرمان داد كه زير چوبه دار را بروبد و آب بپاشد و آن جا را خوشبو كند و ميثم در همان حال ، به نقل فضايل بنى هاشم ، زبان گشود . به ابن زياد گفته شد : اين جوان ، شما را رسوا كرد . گفت : بر دهانش لگام بزنيد . او نخستينِ خلق خدا بود كه پس از اسلام بر او لگام زدند و زمان كشته شدن ميثم _ كه رحمت خدا بر او باد _ ، ده روز پيش از ورود امام حسين بن على عليهماالسلام به عراق بود و در روز سوم به دار كشيدنش ، با سرنيزه زخمى اش كردند ، كه تكبير گفت و در پايان روز ، خون از دماغ و دهانش سرازير شد .

.


1- .منظور ، حجّ اصغر يا همان «عمره» است ، به قرينه روايت بعدى و بنا به تاريخ حركت امام حسين عليه السلام از مدينه و رسيدن ميثم به كوفه . (م)

ص: 590

. .

ص: 591

. .

ص: 592

. .

ص: 593

. .

ص: 594

رجال الكشّي عن حمزة بن ميثم :خَرَجَ أبي إلَى العُمرَةِ ، فَحَدَّثَني قالَ : اِستَأذَنتُ عَلى اُمِّ سَلَمَةَ رَحمَةُ اللّهِ عَلَيها ، فَضَرَبَت بَيني وبَينَها خِدرا ، فَقالَت لي : أنتَ ميثَمٌ ؟ فَقُلتُ : أنَا ميثَمُ . فَقالَت : كَثيرا ما رَأَيتُ الحُسَينَ بنَ عَلِيٍّ ، ابنَ فاطِمَةَ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيهِم يَذكُرُكَ . قُلتُ : فَأَينَ هُوَ ؟ قالَت : خَرَجَ في غَنَمٍ لَهُ آنِفا . قُلتُ : أنَا وَاللّهِ اُكثِرُ ذِكرَهُ فَأَقرِئيهِ السَّلامَ فَإِنّي مُبادِرٌ . فَقالَت : يا جارِيَةُ اخرُجي فَادهُنيهِ ، فَخَرَجَت فَدَهَنَت لِحيَتي بِبانٍ (1) . فَقُلتُ : أمَا وَاللّهِ لَئِن دَهَنتِها لَتُخضَبَنَّ فيكُم بِالدِّماءِ . فَخَرَجنا فَإِذَا ابنُ عَبّاسٍ رَحمَةُ اللّهِ عَلَيهِما جالِسٌ ، فَقُلتُ : يَا بنَ عَبّاسٍ، سَلني ما شِئتَ مِن تَفسيرِالقُرآنِ ، فَإِنّي قَرَأتُ تَنزيلَهُ عَلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام وعَلَّمَني تَأويلَهُ . فَقالَ : يا جارِيَةُ الدَّواةَ وقِرطاسا ، فَأَقبَلَ يَكتُبُ . فَقُلتُ : يَا بنَ عَبّاسٍ ، كَيفَ بِكَ إذا رَأَيتَني مَصلوبا تاسِعَ تِسعَةٍ؛ أقصَرَهُم خَشَبَةً وأقرَبَهُم بِالمِطهَرَةِ . فَقالَ لي : وتَكهُنُ أيضا؟! خَرِّقِ الكِتابَ . فَقُلتُ : مَه، اِحتَفِظ بِما سَمِعتَ مِنّي فَإِن يَكُ ما أقولُ لَكَ حَقّا أمسَكتَهُ ، وإن يَكُ باطِلاً خَرَّقتَهُ . قالَ : هُوَ ذاكَ . فَقَدِمَ أبي عَلَينا فَما لَبِثَ يَومَينِ حَتّى أرسَلَ عُبَيدُ اللّهِ بنُ زِيادٍ ، فَصَلَبَهُ تاسِعَ تِسعَةٍ؛ أقصَرَهُم خَشَبَةً وأقرَبَهُم إلَى المِطهَرَةِ ، فَرَأَيتُ الرَّجُلَ الَّذي جاءَ إلَيهِ لِيَقتُلَهُ وقَد أشارَ إلَيهِ بِالحَربَةِ ، وهُوَ يَقولُ : أمَا وَاللّهِ لَقَد كُنتَ ما عَلِمتُكَ إلّا قَوّاما ، ثُمَّ طَعَنَهُ في خاصِرَتِهِ فَأَجافَهُ، (2) فَاحتَقَنَ الدَّمُ، فَمَكَثَ يَومَينِ ، ثُمَّ إنَّهُ فِي اليَومِ الثّالِثِ بَعدَ العَصرِ قَبلَ المَغرِبِ انبَعَثَ مِنخَراهُ دَما ، فَخُضِبَت لِحيَتُهُ بِالدِّماءِ . (3)

.


1- .البان : ضرب من الشجر طيّب الزهر ، واحدتها بانة ، ومنه دهن البان (الصحاح : ج 5 ص 2082 «بين») .
2- .قيل للجراحةِ : جائِفة ؛ إذا وصلتَ إلى الجوفَ . [يقال : ]طَعَنَهُ فأجافَه (المصباح المنير : ص 115 «جوف») .
3- .رجال الكشّي : ج 1 ص 294 الرقم 136 ، بحار الأنوار : ج 42 ص 128 ح 11 .

ص: 595

رجال الكشّى_ به نقل از حمزة بن ميثم _: پدرم براى عُمره خارج شد و برايم نقل كرد كه از امّ سلمه _ كه رحمت خدا بر او باد _ اجازه ورود گرفتم . اُمّ سَلَمه ميان من و خودش پرده اى انداخت و به من گفت : تو ميثمى؟ گفتم : من ميثمم . گفت : فراوان ديده ام كه حسين بن على ، پسر فاطمه _ كه درودهاى خدا بر آنان باد _ از تو ياد مى كند . گفتم : او كجاست؟ گفت : اندكى پيش با گوسفندانش بيرون رفت . گفتم : به خدا سوگند ، من نيز فراوانْ او را ياد مى كنم . پس به او سلام برسان ، كه من [ براى رفتن از مدينه ]شتاب دارم . امّ سلمه گفت : اى دختر! بيا و او را روغَنمالى كن . پس [ كنيزش] بيرون آمد و به محاسنم روغن درخت بان (1) زد . گفتم : هان! به خدا سوگند ، حال كه آنها را روغن مى زنى ، [ بدان] كه در راه شما با خون، رنگين مى شود . پس بيرون آمديم و ابن عبّاس _ كه رحمت خدا بر او و پدرش باد _ نشسته بود . گفتم : اى ابن عبّاس! هر چه از تفسير قرآن مى خواهى ، از من بپرس كه من تنزيل آن را نزد امير مؤمنان خوانده ام و تأويل آن را به من آموخته است . گفت : «اى كنيز! دوات و كاغذ [ بياور]» . و شروع به نوشتن كرد . گفتم : اى ابن عبّاس! چگونه خواهى بود آن گاه كه مرا در يك گروه نُه نفره بر دار ببينى ، در حالى كه كوتاه ترين چوبه دار و نزديك ترين جايگاه به غَسّال خانه ، از آنِ من است؟ ابن عبّاس گفت : «تو هم غيب مى گويى!» و داشت نوشته را پاره مى كرد . گفتم : دست نگه دار . آنچه از من شنيدى ، نگاه دار . اگر آنچه به تو مى گويم ، حقيقت داشت ، آنها را نگهدارى مى كنى و اگر باطل بود ، پاره مى كنى . گفت : باشد . [ پسر ميثم مى گويد :] پدرم [ از سفر عمره] بر ما وارد شد و دو روز نگذشته بود كه عبيد اللّه بن زياد به دنبالش فرستاد و او را در يك گروه نُه نفره به دار آويخت كه كوتاه ترين چوبه و نزديك ترين جاى به غسّال خانه ، از آنِ او بود و من مردى را كه به سويش آمد تا او را بكشد ، ديدم كه در حالى كه با سرنيزه به او اشاره مى كرد ، مى گفت : هان! به خدا سوگند ، تا آن جا كه من تو را مى شناسم ، هميشه به عبادت برمى خاستى . سپس نيزه را بر لگن خاصره اش زد و آن را سوراخ كرد و خون بيرون زد و دو روز دوام آورد . سپس در روز سوم ، پس از عصر و پيش از غروب ، از بينى اش خونْ سرازير شد و محاسنش را با خون ، رنگين كرد .

.


1- .بان ، در مناطق استوايى مى رويد و از ميوه آن ، روغنى خوش بو مى گيرند (لاروس : ج 1 ص 425) .

ص: 596

خصائص الأئمّة عليهم السلام عن ابن ميثم التمّار :سَمِعتُ أبي يَقولُ : دَعاني أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام يَوما فَقالَ لي : يا ميثَمُ، كَيفَ أنتَ إذا دَعاكَ دَعِيُّ بَني اُمَيَّةَ عُبَيدُ اللّهِ بنُ زِيادٍ إلَى البَراءَةِ مِنّي ؟ قَلتُ : إذا وَاللّهِ أصبِرُ ، وذاكَ فِي اللّهِ قَليلٌ . قالَ : يا ميثَمُ ، إذا تَكون مَعي في دَرَجَتي . وكانَ ميثَمٌ يَمُرُّ بِعَريفِ (1) قَومِهِ فَيَقولُ : يا فُلانُ ، كَأَنّي بِكَ قَد دَعاكَ دَعِيُّ بَني اُمَيَّةَ وَابنُ دَعِيِّها فَيَطلُبُني مِنكَ ، فَتَقولُ: هُوَ بِمَكَّةَ ، فَيَقولُ : لا أدري ما تَقولُ ، ولا بُدَّ لَكَ أن تَأتِيَ بِهِ ، فَتَخرُجُ إلَى القادِسِيَّةِ فَتَقيمُ بِها أيّاما ، فَإِذا قَدِمتُ عَلَيكَ ذَهَبتَ بي إلَيهِ حَتّى يَقتُلَني عَلى بابِ دارِ عَمرِو بنِ حُرَيثٍ ، فَإِذا كانَ اليَومُ الثّالِثُ ابتَدَرَ مِن مَنخِري دَمٌ عَبيطٌ . قالَ : وكانَ ميثَمٌ يَمُرُّ فِي السَّبخَةِ بِنَخلَةٍ فَيَضرِبُ بِيَدِهِ عَلَيها ، ويَقولُ : يا نَخلَةُ ما غُذّيتِ إلّا لي ، وكانَ يَقولُ لِعَمرِو بنِ حُرَيثٍ : إذا جاوَرتُكَ فَأَحسِن جِواري ، فَكانَ عَمرٌو يَرى أنَّهُ يَشتَري عِندَهُ دارا أو ضَيعَةً لَهُ بِجَنبِ ضَيعَتِهِ ، فَكانَ عَمرٌو يَقولُ : سَأَفعَلُ . فَأَرسَلَ الطّاغِيَةُ عُبَيدُ اللّهِ بنُ زِيادٍ إلى عَريفِ ميثَمٍ يَطلُبُهُ مِنهُ ، فَأَخبَرَهُ أنَّهُ بِمَكَّةَ ، فَقالَ لَهُ : إن لَم تَأتِني بِهِ لَأَقتُلَنَّكَ فَأَجَّلَهُ أجَلاً ، وخَرَجَ العَريفُ إلَى القادِسِيَّةِ يِنتَظِرُ ميثَما ، فَلَمّا قَدِمَ ميثَمٌ أخَذَ بِيَدِهِ فَأَتى بِهِ عُبَيدَ اللّهِ بنَ زِيادٍ ، فَلَمّا أدخَلَهُ عَلَيهِ ، قالَ لَهُ : ميثَمٌ ؟ قالَ : نَعَم . قالَ : اِبرَأ مِن أبي تُرابٍ . قالَ : لا أعرِفُ أبا تُرابٍ . قالَ : اِبرَأ مِن عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ . قالَ : فَإِن لَم أفعَل ؟ قالَ : إذا وَاللّهِ أقتُلكَ . قالَ : أما إنَّهُ قَد كانَ يُقالُ لي إنَّكَ سَتَقتُلُني ، وتَصلُبُني عَلى بابِ عَمرِو بنِ حُرَيثٍ ، فَإِذا كانَ اليَومُ الثّالِثُ ابتَدَرَ مِن مَنخِري دَمٌ عَبيطٌ . قالَ : فَأَمَرَ بِصَلبِهِ عَلى بابِ عَمرِو بنِ حُرَيثٍ . فَقالَ لِلنّاسِ : سَلوني ، سَلوني _ وهُوَ مَصلوبٌ _ قَبلَ أن أموتَ ، فَوَاللّهِ لَاُحَدِّثَنَّكُم بِبَعضِ ما يَكونُ مِنَ الفِتَنِ ، فَلَمّا سَأَلَهُ النّاسُ وحَدَّثَهُم ، أتاهُ رَسولٌ مِنِ ابنِ زِيادٍ _ لَعَنَهُ اللّهُ _ فَأَلجَمَهُ بِلِجامٍ مِن شَريطٍ ، فَهُوَ أوَّلُ مَن اُلجِمَ بِلِجامٍ وهُوَ مَصلوبٌ ، ثُمَّ أنفَذَ إلَيهِ مَن وَجَأَ جَوفَهُ حَتّى ماتَ ، فَكانَت هذِهِ مِن دَلائِلِ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام . (2)

.


1- .العريف : وهو القيِّم باُمور القبيلة أو الجماعة من الناس (النهاية : ج 3 ص 218 «عرف») .
2- .خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 54 ، رجال الكشّي : ج 1 ص 295 الرقم 139 نحوه وفي صدره «يوسف بن عمران الميثمي قال : سمعت ميثم النّهرواني يقول : دعاني أمير المؤمنين عليه السلام وقال : كيف أنت يا ميثم إذا ...» .

ص: 597

خصائص الأئمّة عليهم السلام_ به نقل از پسر ميثم تمّار _: شنيدم كه پدرم مى گويد : روزى امير مؤمنان مرا فراخواند و به من فرمود : «اى ميثم! تو در چه حالى ، آن گاه كه فرزند خوانده بنى اميّه ، عبيد اللّه بن زياد ، تو را به بيزارى جُستن از من فرا بخواند؟ گفتم : به خدا سوگند ، آن گاه ، پايدارى مى كنم و اين به خاطر خدا اندك است . فرمود : «اى ميثم! پس [ در بهشت] ، با من در يك جا خواهى بود» . ميثم بر عَريف (1) قوم خود مى گذشت و مى گفت : فلانى! گويى مى بينم كه فرزند خوانده بنى اميّه و پسر فرزندْ خوانده آنها ، مرا از تو مى طلبد و تو مى گويى : «او در مكّه است» و او مى گويد : «من نمى دانم چه مى گويى . بايد او را برايم بياورى» و تو به سوى قادسيه بيرون مى روى و چند روزى در آن جا مى مانى و چون بر تو درآيم ، مرا به سوى او مى برى تا مرا جلوى در خانه عمرو بن حُرَيث بكُشد و چون روز سوم مى شود ، از سوراخ بينى ام خون تازه سرازير مى شود . و ميثم در شوره زار ، از كنار درخت خرمايى مى گذشت و با دستش بر آن مى زد و مى گفت : اى درخت خرما! آبيارى نشده اى ، جز براى من ! و به عمرو بن حُرَيث مى گفت : چون همسايه تو شدم ، خوب همسايه دارى كن . عمرو مى پنداشت كه او خانه و يا مِلكى در كنار بُستان او مى خرد و پاسخ مى داد : خوب همسايه دارى مى كنم . تا آن كه عبيد اللّه بن زياد ، آن سركش ، در پىِ عريف قبيله ميثم فرستاد و ميثم را از او خواست . پس به او خبر داد كه وى در مكّه است . عبيد اللّه به او گفت : «اگر او را نزد من نياورى ، تو را مى كشم» و مهلتى برايش تعيين كرد و عريف به سوى قادسيه رفت و به انتظار ميثم ماند و چون ميثم آمد ، دستش را گرفت و او را نزد عبيد اللّه بن زياد آورد . چون او را بر عبيد اللّه وارد كرد ، پرسيد : تو ميثمى؟ گفت : آرى . گفت : از ابوتراب ، بيزارى بجوى . گفت : ابوتراب را نمى شناسم . گفت : از على بن ابى طالب ، بيزارى بجوى . گفت : اگر نكنم چه؟ گفت : به خدا سوگند ، آن گاه ، تو را مى كشم . گفت : بدان كه به من گفته شده كه تو مرا مى كشى و جلوى در خانه عمرو بن حُرَيث ، مرا به دار مى كشى و در روز سوم ، از سوراخ هاى بينى ام ، خون تازه سرازير مى شود . عبيد اللّه فرمان داد كه او را جلوى در خانه عمرو بن حُرَيث به دار بكشند . ميثم در بالاى دار ، به مردم مى گفت : پيش از مرگم ، از من بپرسيد . از من بپرسيد . به خدا سوگند ، برخى از فتنه هاى پيش رو را برايتان بازگو مى كنم . پس چون مردم از او پرسيدند و او هم به آنان گفت ، پيكى از سوى ابن زياد _ كه خدا لعنتش كند _ نزد او آمد و با ريسمانى بافته شده از الياف خرما ، بر دهان او لگام زد ، و او نخستين كسى بود كه بر چوبه دار ، لگام زده شد . سپس عبيد اللّه ، كسى را روانه كرد و او با نيزه بر شكم ميثم زد و به شهادتش رساند . و اين [ پيشگويى] از جمله معجزات امير مؤمنان است .

.


1- .عريف ، يكى از مسئوليت هاى زندگى قبيله اى بوده است و وظيفه او ، شناسايى افراد و حضور و غياب كردن از آنان بوده است . (م)

ص: 598

رجال الكشّي عن سدير عن أبيه أبي حكيم :اِجتَمَعنا سَبعَةٌ مِنَ التَّمّارينَ فَاتّعَدنا لِحَملِهِ فَجِئنا إلَيهِ لَيلاً وَالحُرّاسُ يَحرُسونَهُ ، وقَد أوقَدُوا النّار فَحالَت بَينَنا وبَينَهُم ، فَاحتَمَلناهُ بِخَشَبَتِهِ حَتَّى انتَهَينا بِهِ إلى فَيضٍ مِن ماءٍ في مُرادٍ فَدَفَنّاهُ فيهِ ، ورَمَينا بِخَشَبَتِهِ في مُرادٍ فِي الخَرابِ ، وأصبَحَ فَبَعَثَ الخَيلَ فَلَم يَجِد شَيئا . (1)

95النُّعمانُ بنُ العَجلانِالإصابة عن المبرّد :أنَّ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ استَعمَلَ النُّعمانَ هذا عَلَى البَحرَينِ ، فَجَعَلَ يُعطي كُلَّ مَن جاءَهُ مِن بَني زُرَيقٍ ، فَقالَ فيهِ الشّاعِرُ : أرى فِتنَةً قَد ألهَتِ النّاسَ عَنكُمُ فَنَدلاً زُرَيقُ المال نَدلَ الثَّعالِبِ فَإِنَّ ابنَ عَجلانَ الَّذي قَد عَلِمتُمُ يُبَدِّدُ مالَ اللّهِ فِعلَ المَناهِبِ (2)

راجع : ج 6 ص 590 (النّعمان بن العجلان) .

.


1- .رجال الكشّي : ج 1 ص 295 الرقم 138 ، بحار الأنوار : ج 42 ص 129 ح 12 .
2- .الإصابة : ج 6 ص 352 .

ص: 599

95 . نُعمان بن عَجْلان

رجال الكشّى_ به نقل از سُدَير ، از پدرش ابوحُكَيم _: ما هفت نفر خرمافروش ، گِرد هم آمديم و آماده بردن جنازه ميثم شديم . پس شبْ هنگام ، نزد پيكرش آمديم و در همان حال كه نگهبانان ، مراقبت مى كردند و آتشى برافروخته بودند كه ميان ما و آنها حائل شده بود ، او را با چوبه دارش برديم تا به چشمه پُر آبى در محلّه مراد رسيديم و در آن جا دفنش كرديم و چوبه دارش را در خرابه اى در همان محلّه پرتاب كرديم و صبح هنگام ، عبيد اللّه ، سوارانى را روانه كرد ؛ امّا چيزى نيافتند .

95نُعمان بن عَجْلانالإصابة_ به نقل از مُبَرَّد _: على بن ابى طالب عليه السلام نعمان را بر حكومت بحرين گمارد و او به هر شخصى كه از بنى زريق نزد او مى آمد ، چيزى مى بخشيد . شاعر درباره او سرود : فتنه اى مى بينم كه مردم را به خود ، سرگرم مى كند رُبودن مال به وسيله زريق ، چون ربودن روباه . بى گمان مى دانيد كه پسر عَجْلان غارتگرانه ، مال خدا را نابود مى كند .

ر . ك : ج 6 ص 591 (نعمان بن عَجْلان) .

.

ص: 600

96نُعَيمُ بنُ دَجاجَةَ الأَسَدِيُّالإمام الصادق عليه السلام :بَعَثَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام إلى بِشرِ بنِ عُطارِدٍ التَّميمِيِّ في كَلامٍ بَلَغَهُ ، فَمَرَّ بِهِ رَسولُ أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام في بَني أسَدٍ وأخَذَهُ ، فَقامَ إلَيهِ نُعَيمُ بنُ دَجاجَةَ الأَسَدِيُّ فَأَفلَتَهُ ، فَبَعَثَ إلَيهِ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام فَأَتَوهُ بِهِ وأمَرَ بِهِ أن يُضرَبَ ، فَقالَ لَهُ نُعَيمٌ : أمَا وَاللّهِ إنَّ المُقامَ مَعَكَ لَذُلٌّ، وإنَّ فِراقَكَ لَكُفرٌ . قالَ : فَلَمّا سَمِعَ ذلِكَ مِنهُ قالَ لَهُ : يا نُعيمُ ، قَد عَفَونا عَنكَ ، إنَّ اللّهَ عَزَّ وجَلَّ يَقولُ : «ادْفَعْ بِالَّتي هيَ أَحْسَنُ السَّيِّئَةَ» (1) ؛ أمّا قَولُكَ : إنَّ المُقامَ مَعَكَ لَذُلٌّ ، فَسَيِّئَةٌ اكتَسَبتَها ، وأمّا قَولُكَ : إنَّ فِراقَكَ لَكُفرٌ ، فَحَسَنَةٌ اكتَسَبتَها ، فَهذِهِ بِهذِهِ ، ثُمَّ أمَرَ أن يُخَلّى عَنهُ . (2)

97هَاشِمُ بنُ عُتبَةَهاشم بن عتبة بن أبي وقاص المِرْقَالُ ، يكنّى أبا عمرو ، وهو ابن أخي سعد بن أبي وقاص العارف السليم القلب ، وأسد الحروب الباسل . كان من الفضلاء الخيار وكان من الأبطال البُهَم (3) . (4) من صحابة رسول اللّه صلى الله عليه و آله الكبار (5) ، وكان نصيرا وفيّا للإمام أمير المؤمنين عليه السلام (6) ، ومن الشجعان الأبطال (7) . أسلم يوم الفتح . وذهبت إحدى عينيه في معركة اليرموك (8) . ثمّ سارع إلى نصرة عمّه سعد بن أبي وقّاص (9) . وتولّى قيادة الجيش في فتح جَلَوْلاء (10) . لُقِّب بالمِرقال لطريقته الخاصّة في القتال وفي هجومه على العدوّ (11) . شهد معركة الجمل (12) وصفّين (13) . وإنّ ملاحمه ، وخطبه في بيان عظمة الإمام عليّ عليه السلام ، وكشفه ضلال الاُمويّين وسيرتهم القبيحة ، كلّها كانت دليلاً على عمق تفكيره ، ومعرفته الحقّ ، وثباته عليه . دفع الإمام عليّ عليه السلام رايته العظمى إليه يوم صفّين (14) ، وتولّى قيادة رجّالة البصرة يومئذٍ (15) ، استُشهد في صفّين عند مقاتلته كتيبة اُمويّة بقيادة «ذو الكلاع» (16) . وأثنى الإمام أمير المؤمنين عليه السلام على شجاعته وشهامته وثباته وكياسته . (17)

.


1- .المؤمنون : 96 .
2- .الكافي : ج 7 ص 268 ح 40 عن ابن محبوب عن بعض أصحابه ، رجال الكشّي : ج 1 ص 303 الرقم 144 عن ابن محبوب عن رجل ، المناقب لابن شهر آشوب : ج 2 ص 113 نحوه وراجع الأمالي للصدوق : ص 446 ح 596 .
3- .البُهْمة بالضمّ : الشجاع ، وقيل : هو الفارس الَّذي لا يُدرَى من أين يُؤتى له من شدَّة بأسه ، والجمع بُهَم (لسان العرب : ج 12 ص 58 «بهم») .
4- .الاستيعاب : ج 4 ص 107 الرقم 2729 .
5- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 41 ، الاستيعاب : ج 4 ص 107 الرقم 2729 ، الطبقات لخليفة بن خيّاط : ص 214 الرقم 831 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 447 ح 5690 .
6- .رجال الطوسي : ص 84 الرقم 852 وفيه «هشام بن عتبة بن أبي وقّاص المِرقال» ؛ مروج الذهب : ج 2 ص 387 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 353 الرقم 5328 .
7- .اُسد الغابة : ج 5 ص 353 الرقم 5328 ، الإصابة : ج 6 ص 404 الرقم 8934 ، المعارف لابن قتيبة : ص 241 ، الاستيعاب : ج 4 ص 107 الرقم 2729 .
8- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 447 ح 5693 ، الاستيعاب : ج 4 ص 107 الرقم 2729 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 196 الرقم 34 ، مروج الذهب : ج 2 ص 387 .
9- .الاستيعاب : ج 4 ص 107 الرقم 2729 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 196 الرقم 34 ، الإصابة : ج 6 ص 405 الرقم 8934 وفيهما «حضر مع عمّه حرب الفُرس بالقادسيّة» .
10- .الاستيعاب : ج 4 ص 107 الرقم 2729 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 353 الرقم 5328 ، الإصابة : ج 6 ص 405 الرقم 8934 .
11- .رجال الطوسي : ص 84 الرقم 852 ، وقعة صفّين : ص 328 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 44 ، مروج الذهب : ج 2 ص 387 ، الإصابة : ج 6 ص 404 الرقم 8934 ، وفي النهاية : ج 2 ص 253 «الإرقال : ضرب من العَدْو فوق الخَبَب . يقال : أرقلت النّاقة تُرقل إرقالاً ، فهي مُرقل ومِرْقال . وأضاف في لسان العرب : ج 11 ص 294 «ومرقال : كثيرة الإرقال ... . والمِرقال : لقب هاشم بن عُتبة الزهري ؛ لأنّ عليّا عليه السلام دفع إليه الراية يوم صفّين فكان يُرقل بها إرقالاً» .
12- .الجمل : ص 321 ؛ الاستيعاب : ج 4 ص 108 الرقم 2729 .
13- .الاستيعاب : ج 4 ص 108 الرقم 2729 ؛ وقعة صفّين : ص 154 .
14- .الأخبار الطوال : ص 183 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 447 ح 5691 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 11 وص 40 ، تاريخ الإسلام للذهبي : ج 3 ص 584 ، الاستيعاب : ج 4 ص 108 الرقم 2729 ؛ رجال الطوسي : ص 85 الرقم 852 وفيه «كان صاحب رايته ليلة الهرير» ، وقعة صفّين : ص 205 .
15- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 11 ، المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 447 ح 5693 ، الاستيعاب : ج 4 ص 108 الرقم 2729 وليس فيهما «البصرة» .
16- .وقعة صفّين : ص 348 ؛ مروج الذهب : ج 2 ص 393 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 41 ، تاريخ بغداد : ج 1 ص 196 ش 34 ، الأخبار الطوال : ص 183 .
17- .نهج البلاغة : الخطبة 68 ، الغارات : ج 1 ص 301 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 110 ، أنساب الأشراف : ج 3 ص 173 .

ص: 601

96 . نُعَيم بن دُجاجه اسدى

97 . هاشم بن عُتبَه

96نُعَيم بن دُجاجه اسدىامام صادق عليه السلام :امير مؤمنان ، سخنى درباره بِشْر بن عُطارِد تميمى شنيد و در پى او فرستاد . فرستاده امير مؤمنان ، او را در ميان بنى اسد ديد و دستگيرش كرد ؛ امّا نُعَيم بن دُجاجه اسدى برخاست و او را از دست وى رهانْد. پس امير مؤمنان به سوى نعيم فرستاد و او را آوردند و فرمان داد كه [ به مجازات اين عمل خلاف] ، او را بزنند . نعيم به على عليه السلام گفت : بدان كه _ به خدا سوگند _ ماندن دركنار تو مايه خوارى است و جدا شدن از تو ، موجب كفر است . چون اين سخن را از او شنيد ، به او فرمود : «اى نعيم! از تو گذشتيم ؛ چرا كه خداوند عز و جل مى فرمايد : «بدى را به بهترين گونه پاسخ دِه» . اين سخنت كه گفتى : در كنار تو ماندن ، مايه خوارى است ، كار زشتى است كه مرتكب شدى و اين گفته ات كه : جدا شدن از تو ، موجب كفر است ، كار نيكى است كه به دست آوردى . پس اين ، در برابر آن !» . سپس فرمان داد تا رهايش كنند .

97هاشم بن عُتبَهابو عمرو ، هاشم بن عُتْبة بن ابى وقّاص مِرقال ، برادر زاده سعد بن ابى وقّاص ، عارفى پيراسته دل ، شير بيشه هاى نبرد ، از نيكان برگزيده و قهرمانان كارآزموده و شكست ناپذير ، صحابى بزرگ پيامبر صلى الله عليه و آله يار وفادار على عليه السلام (1) و از شجاعان بلندآوازه عرب است . او در فتح مكّه اسلام آورد ، در نبرد يَرموك ، يك چشم خود را از دست داد و پس از آن ، به يارى سعد بن ابى وقّاص ، عموى خود ، شتافت (2) و در فتح جَلولا ، فرماندهى لشكر را به عهده داشت . به خاطر شيوه ويژه اش در نبرد و يورش آوردنِ برق آسايش به دشمن ، او را به «مِرقال» (3) ملقّب كرده بودند . در جنگ هاى جمل و صِفّين ، شركت داشت و حماسه سرايى ها و خطابه هاى وى در بيان عظمت على عليه السلام و فاشگويىِ ضلالت و سيرت زشت امويان ، نشانى است از عمق انديشه و حقدانى و حقگرايى و استوار گامى او . در جنگ صِفّين ، پرچم حق به دست او بود و فرماندهى پياده نظام بصره را به عهده داشت . (4) او در صِفّين و به هنگام نبرد با سپاه معاويه (به فرماندهى ذوالكلاع) ، به شهادت رسيد و امام على عليه السلام شجاعت و بُرنادلى و استوارگامى و هوشمندى او را ستود .

.


1- .در رجال الطوسي : ص84 ش 852 آمده است : «هشام بن عتبة بن ابى وقّاص مرقال» .
2- .در تاريخ بغداد : ج 1 ص 196 ش 34 ، الإصابة : ج 6 ص 405 ش 8934 آمده است : «در نبرد مسلمانان با ايرانيان در قادسيه ، همراه عمويش بود» .
3- .اِرقال ، دويدنى سريع تر از يورتمه است و مِرقال ، يعنى كسى كه فراوانْ اين گونه مى دود (ر . ك : النهاية : ج 2 ص 253 ، لسان العرب : ج 11 ص 294) .
4- .در المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 447 ح 5693 و الاستيعاب : ج 4 ص 108 ش 2729 قيد «بصره» نيامده است .

ص: 602

. .

ص: 603

. .

ص: 604

الاستيعاب عن أبي عمر :أسلَمَ هاشِمُ بنُ عُتبَةَ يَومَ الفَتحِ ، يُعرَفُ بِالمِرقالِ ، وكانَ مِنَ الفُضَلاءِ الخِيارِ ، وكانَ مِنَ الأَبطالِ البُهَمِ (1) ، فُقِئَت عَينُهُ يَومَ اليَرموكِ ، ثُمَّ أرسَلَهُ عُمَرُ مِنَ اليَرموكِ مَعَ خَيلِ العِراقِ إلى سَعدٍ ، كَتَبَ إلَيهِ بِذلِكَ ، فَشَهِدَ القادِسِيَّةَ ، وأبلى بِها بَلاءً حَسَنا وقامَ مِنهُ في ذلِكَ ما لَم يَقُم مِن أحَدٍ ، وكانَ سَبَبَ الفَتحِ عَلَى المُسلِمينَ . وكانَ بُهمَةٌ مِنَ البُهَمِ، فاضِلاً خَيِّرا . وهُوَ الَّذي افتَتَحَ جَلَولاءَ ، فَعَقَدَ لَهُ سَعدٌ لِواءً ووَجَّهَهُ ، وفَتَحَ اللّهُ عَلَيهِ جَلَولاءَ ولَم يَشهَدها سَعدٌ . (2)

المستدرك على الصحيحين عن محمّد بن عمر :كانَ [هاشِمُ بنُ عُتبَةَ ]أعورَ ، فُقِئَت عَينُهُ يَومَ اليَرموكِ . (3)

.


1- .البُهمَة : الشجاع ، والجمع بُهَم (لسان العرب: ج12 ص58 «بهم») .
2- .الاستيعاب : ج 4 ص 107 الرقم 2729 .
3- .المستدرك على الصحيحين : ج 3 ص 447 ح 5693 ، الاستيعاب : ج 4 ص 107 الرقم 2729 ، اُسد الغابة : ج 5 ص 353 الرقم 5328 ، مروج الذهب : ج 2 ص 387 نحوه .

ص: 605

الاستيعاب_ به نقل از ابوعمر _: هاشم بن عتبه كه به «مرقالْ» معروف است در فتح مكّه مسلمان شد و از نيكان برگزيده و قهرمانان كارآزموده و جسور بود . او يك چشمش را در جنگ يرموك از دست داد . سپس عمر ، او را همراه سواران عراق از يرموك به سوى سعد [ وقّاص] فرستاد و اين را به سعد نوشت . پس در قادسيه حاضر شد و امتحانى نيكو داد و در آن نبرد ، كسى مانند او مبارزه نكرد و او موجب پيروزى مسلمانان شد . او دلاورى از دلاورانِ شكست ناپذير ، و فضيلت مندى نيكوكار بود و او بود كه جَلولا را فتح كرد . سعد [ وقّاص] براى او پرچمى بست [ و لشكرى جدا تشكيل داد ]و او را به رويارويى با دشمن فرستاد و خداوند ، جَلولا را برايش گشود و سعد [ در آن نبرد] ، حضور نداشت .

المستدرك على الصحيحين_ به نقل از محمّد بن عمر _: هاشم بن عتبه ، يك چشم بود . چشمش در جنگ يرموك از حدقه بيرون آمده بود .

.

ص: 606

الإصابة عن المرزباني :لَمّا جاءَ قَتلُ عُثمانَ إلى أهلِ الكوفَةِ ، قالَ هاشِمٌ لأَبي موسَى الأَشعَرِيِّ : تَعالَ يا أبا موسى بايِع لِخَيرِ هذِهِ الاُمَّةِ عَلِيٍّ . فَقالَ : لا تَعجَل . فَوَضَعَ هاشِمٌ يَدَهُ عَلَى الاُخرى ، فَقالَ : هذِهِ لِعَلِيٍّ وهذِهِ لي ، وقَد بايَعتُ عَلِيّا ، وأنشَدَ : اُبايِعُ غَيرَ مُكتَرثٍ عَلِيّا ولا أخشى أميرا أشعَرِيّا اُبايِعُهُ وأعلَمُ أن سَاُرضي بِذاكَ اللّهَ حَقّا وَالنَّبِيّا (1)

الإمام عليّ عليه السلام :وقَد أرَدتُ تَولِيَةَ مِصرَ هاشِمَ بنَ عُتبَةَ ، ولَو وَلَّيتُهُ إيّاها لَما خَلّى لَهُمُ العَرصَةَ ، ولا أنهَزَهُمُ الفُرصَةَ ، بِلا ذَمٍّ لِمُحَمَّدِ بنِ أبي بَكرٍ ، ولَقَد كانَ إلَيَّ حَبيبا ، وكانَ لي رَبيبا . (2)

عنه عليه السلام :رَحِمَ اللّهُ مُحَمَّدا ، كانَ غُلاما حَدَثا ، أمَا وَاللّهِ لَقَد كُنتُ أرَدتُ أن اُوَلِّيَ المِرقالَ هاشِمَ بنَ عُتبَةَ بنَ أبي وَقّاصٍ مِصرَ ، وَاللّهِ لَو أنَّهُ وَلِيَها لَما خَلّى لِعَمرِو بنِ العاصِ وأعوانِهِ العَرصَةَ ، ولَما قُتِلَ إلّا وسَيفُهُ في يَدِهِ . (3)

وقعة صفّين عن عبد الرحمن بن عبيد بن أبي الكنود :لَمّا أرادَ عَلِيٌّ المسيرَ إلى أهلِ الشّامِ دَعا إلَيهِ مَن كانَ مَعَهُ مِنَ المُهاجِرينَ وَالأَنصارِ ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ وقالَ : أمّا بَعدُ ، فَإِنَّكُم مَيامينُ الرَّأيِ ، مَراجيحُ الحِلمِ ، مَقاويلُ بِالحَقِّ ، مُبارَكو الفِعلِ وَالأَمرِ ، وقَد أرَدَنا المَسيرَ إلى عَدُوِّنا وعَدُوِّكُم ، فَأَشيروا عَلَينا بِرَأيِكُم . فَقامَ هاشِمُ بنُ عُتبَةَ بنِ أبي وَقّاصٍ ، فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ بِما هُوَ أهلُهُ ، ثُمَّ قالَ : أمّا بَعدُ ، يا أميرَ المُؤمِنينَ فَأَنَا بِالقَومِ جِدُّ خَبيرٍ ، هُم لَكَ ولِأَشياعِكَ أعداءٌ ، وهُم لِمَن يَطلُبُ حَرثَ الدُّنيا أولِياءُ ، وهُم مُقاتِلوكَ ومُجاهِدوكَ لا يُبقونَ جُهدا ، مُشاحَّةً عَلَى الدُّنيا ، وضَنّا بِما في أيديهِم مِنها ، ولَيسَ لَهُم إربَةٌ (4) غَيرُها إلّا ما يَخدَعونَ بِهِ الجُهّالَ مِنَ الطَّلَبِ بِدَمِ عُثمانَ بنِ عَفّانَ . كَذَبوا لَيسوا بِدَمِهِ يَثأَرونَ ، ولكِنِ الدُّنيا يَطلُبونَ ، فَسِر بنا إلَيهِم ، فَإِن أجابوا إلَى الحَقِّ فَلَيسَ بَعدَ الحَقِّ إلّا الضَّلالُ ، وإن أبَوا إلَا الشِّقاقَ فَذلِكَ الظَنُّ بِهِم . وَاللّهِ ما أراهُم يُبايِعونَ وفيهِم أحَدٌ مِمَّن يُطاعُ إذا نَهى ، و(لا) يُسمَعُ إذا أمَرَ . (5)

.


1- .الإصابة : ج 6 ص 405 الرقم 8934 .
2- .نهج البلاغة : الخطبة 68 ؛ أنساب الأشراف : ج 3 ص 173 نحوه .
3- .الغارات : ج 1 ص 301 عن مالك بن الجون ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 110 عن مالك بن الحور .
4- .الإرْبةُ : الحاجَة (مجمع البحرين : ج 1 ص 37 «أرب») .
5- .وقعة صفّين : ص 92 .

ص: 607

الإصابة_ به نقل از مرزبانى _: چون خبر كشتن عثمان به كوفيان رسيد ، هاشم به ابوموسى اشعرى [ والى كوفه ]گفت : ابوموسى! بيا و با بهترينِ اين امّت ، على عليه السلام بيعت كن . گفت : شتاب مكن . پس هاشم ، يك دستش را روى دست ديگرش نهاد و گفت : اين [ دست] براى على و اين [ دست] براى خودم و با على عليه السلام بيعت كردم . و سرود : با على بيعت مى كنم و به كسى اهمّيتى نمى دهم و از حاكم اشعرى نمى هراسم . با او بيعت مى كنم و مى دانم كه خشنود مى سازم با اين كار ، خدا و پيامبرش را .

امام على عليه السلام :قصد داشتم هاشم بن عُتبه را بر مصر بگمارم و اگر او را به آن جا گمارده بودم ، ميدان را بر ايشان (معاويه و عمرو بن عاص) باز نمى نهاد و به ايشان فرصت نمى داد ، بى آن كه بخواهم محمّد [ بن ابى بكر ]را نكوهش كنم كه او محبوب و دستْ پرورده من بود .

امام على عليه السلام :خداوند ، محمّد [ بن ابى بكر ]را رحمت كند ؛ جوانى نورس بود ! هان! به خدا سوگند ، قصد كرده بودم كه هاشم بن عتبة بن ابى وقّاص مِرقال را بر مصر بگمارم . به خدا سوگند ، اگر او حكومت آن جا را به دست مى گرفت ، ميدان را براى عمرو عاص و ياورانش باز نمى گذاشت و كشته نمى شد ، مگر آن كه شمشيرش در دستش بود .

وقعة صِفّين_ به نقل از عبد الرحمان بن عبيد بن ابى كنود _: چون على عليه السلام خواست به سوى شاميان حركت كند ، كسانى از مهاجران و انصار را كه با او بودند ، فرا خواند و پس از حمد و ثناى الهى فرمود : «امّا بعد ؛ شما فرخنده رأى و خردمند و حقگوييد و كار و فرمانتان مبارك است . ما آهنگ عزيمت به سوى دشمن خود و شما را داريم . نظر خود را به ما بگوييد» . هاشم بن عتبة بن ابى وقّاص برخاست و خدا را _ آن چنان كه شايسته اوست _ ستود و سپس گفت : امّا بعد ؛ اى امير مؤمنان! من از اين قوم به خوبى آگاهم . اينان با تو و پيروانت دشمن اند و با كسى كه محصول دنيا را مى جويد ، دوست اند . آنان در پيكار و جنگ با تو ، از هيچ كوششى فروگذار نمى كنند و اين [ مخالفت ]به جهت بخل در نگه داشتن دنيا و براى حفظ آن چيزى از دنياست كه در دست دارند و جز آن ، هدف ديگرى ندارند و تنها دستاويزشان براى فريب نادانان ، خونخواهى عثمان است . دروغ مى گويند و به خونخواهى عثمان برنخاسته اند ؛ بلكه دنيا را مى جويند . ما را به سوى ايشان حركت بده . پس اگر به حق ، پاسخ مثبت دادند ، ديگر پس از حق ، گم راهى اى باقى نخواهد ماند ، و اگر جز دو دستگى را نمى خواهند _ كه همين گمان هم به آنها مى رود _ [ لشكركشى به سوى آنها موجّه خواهد بود] . به خدا سوگند ، نمى بينم كه آنان بيعت كنند ؛ زيرا كسى در ميان آنان است كه اگر از نيكى ها باز دارد ، اطاعت مى شود و اگر [به نيكى] فرمان دهد ، سخنش را نمى شنوند .

.

ص: 608

وقعة صفّين عن هاشم بن عتبة_ في جَوابِ استِنفارِ عَلِيٍّ عليه السلام قَبلَ حَربِ صِفّينَ _: سِر بِنا يا أميرَ المُؤمِنينَ إلى هؤُلاءِ القَومِ القاسِيَةِ قُلوبُهُم ، الَّذينَ نَبَذوا كِتابَ اللّهِ وَراءَ ظُهورِهِم ، وعَمِلوا في عِبادِ اللّهِ بِغَيرِ رِضَا اللّهِ ، فَأَحَلّوا حَرامَهُ وحَرَّموا حَلالَهُ ، وَاستَولاهُمُ الشَّيطانُ ووَعَدَهُمُ الأَباطيلَ ومَنّاهُمُ الأَمانِيَّ ، حَتّى أزاغَهُم عَنِ الهُدى وقَصَدَ بِهِم قَصدَ الرَّدى ، وحَبَّبَ إلَيهِمُ الدُّنيا ، فَهُم يُقاتِلونَ عَلى دُنياهُم رَغبَةً فيها كَرَغبَتِنا فِي الآخِرَةِ إنجازَ مَوعودِ رَبِّنا . وأنتَ يا أميرَ المُؤمِنينَ ، أقرَبُ النّاسِ مِن رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله رَحِما ، وأفضَلُ النّاسِ سابِقَةً وقَدَما . وهُم يا أميرَ المُؤمِنينَ مِنكَ مِثلُ الَّذي عَلِمنا ، ولكِن كُتِبَ عَلَيهِمُ الشَّقاءُ ، ومالَت بِهِمُ الأَهواءُ وكانوا ظالِمينَ . فَأَيدينا مَبسوطَةٌ لَكَ بِالسَّمعِ وَالطّاعَةِ ، وقُلوبُنا مُنشَرِحَةٌ لَكَ بِبَذلِ النَّصيحَةِ ، وأنفُسُنا تَنصُرُكَ جَذِلَةً (1) عَلى مَن خالَفَكَ وتَولَّى الأَمرَ دونَكَ . وَاللّهِ ما اُحِبُّ أنَّ لي ما فِي الأَرضِ مِمّا أقَلَّت ، وما تَحتَ السَّماءِ مِمّا أظَلَّت ، وأنّي والَيتُ عَدُوّا لَكَ ، أو عادَيتُ وَلِيّا لَكَ . فَقالَ عَلِيٌّ : اللّهُمَّ ارزُقهُ الشَّهادَةَ في سَبيلِكَ ، وَالمُرافَقَةَ لِنَبِيِّكَ صلى الله عليه و آله . (2)

.


1- .الجَذَلُ : الفَرَحُ (مجمع البحرين : ج 1 ص 280 «جذل») .
2- .وقعة صفّين : ص 112 .

ص: 609

وقعة صِفّين_ به نقل از هاشم بن عتبه ، در پاسخ به درخواست على عليه السلام براى حركت به سوى صِفّين _: اى امير مؤمنان! ما را به سوى اين قوم سنگ دل، حركت بده؛ كسانى كه كتاب خدا را پشت سر افكندند و با مردم ، رفتارى مخالف خشنودى خدا پيشه ساختند،و حرامش را حلال ، و حلالش را حرام شمردند ، و شيطان بر آنان مسلّط شد و وعده هاى واهى به ايشان داد و آرزوهاى دور و دراز به ايشان نماياند تا آنان را از راه به در برد و آهنگ انداختن آنان به پرتگاه كرد و دنيا را محبوبشان ساخت . آنان از سرِ دلبستگى به دنيا مى جنگند ، همان گونه كه ما شيفته تحقّق وعده خدايمان در سراى آخرتيم . و تو _ اى امير مؤمنان _ نزديك ترين خويشاوند پيامبر خدايى و برترينِ مردم از نظر پيشينه و عملكردى و آنان نيز همين را كه ما درباره تو مى دانيم ، مى دانند ؛ امّا نگون بختى بر آنان نوشته شده است و هواى نفس ، آنان را منحرف كرده و ستمكار گشته اند . دستان ما در راه فرمانبردارى و اطاعت ، به سوى تو گشوده است و دل هاى ما به خيرخواهى تو گشاده است ، و جان هاى ما به يارى تو در برابر هر كس كه با تو مخالفت ورزد و بخواهد حكومت را در دست گيرد ، شادمان است . به خدا سوگند كه دوست ندارم همه آنچه را كه زمين بر دوش كشيده و آسمان بر آن سايه افكنده است ، براى من باشد و با دشمنت دوستى كنم و يا با دوستت ، دشمنى بورزم . على عليه السلام گفت : «بار خدايا! شهادت در راه خودت و همراه گشتن با پيامبرت را نصيبش فرما» .

.

ص: 610

راجع : ج 6 ص 50 (استشهاد هاشم بن عتبة) .

98هانِئُ بنُ هَوذَةَ النَّخَعِيُّتاريخ خليفة بن خيّاط :اِستَخلَفَ [عَلِيٌّ عليه السلام ]حينَ سارَ إلَى النَّهرَوانِ هانِئَ بنَ هَوذَةَ النَّخَعِيَّ فَلَم يَزَل بِالكوفَةِ حَتّى قُتِلَ عَلِيٌّ . (1)

99يَزيدُ بنُ حُجَيَّةَمن أصحاب الإمام عليه السلام (2) ، وشهد معه حروبه (3) . وجعله الإمام عليه السلام أحد الشهود في التحكيم (4) . استعمله الإمام عليه السلام على الريّ (5) ودَستبى (6)(7) . لكنّه انتهج الخيانة ، إذ نقل ابن الأثير أنّه استحوذ على ثلاثين ألف درهم من بيت المال ؛ وطالبه الإمام بالنقص الحاصل في بيت المال ، فأنكر ذلك ، فجلده (8) وسجنه ، ففرّ من السجن والتحق بمعاوية (9) . وشهد على حجر بن عديّ حين أراد معاوية قتله . (10)

.


1- .تاريخ خليفة بن خيّاط : ص 152 ؛ الغارات : ج 1 ص 18 وفيه «استخلف عليّ عليه السلام حين سار إلى النّهروان رجلاً من النّخع يقال له : هانئ بن هوذة» .
2- .تاريخ دمشق : ج 65 ص 147 .
3- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 367 ، الأخبار الموفّقيّات : ص 575 الرقم 374 .
4- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 54 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 389 ، تاريخ دمشق : ج 65 ص 147 وفيه «كان أحد الشهود في كتاب الصلح» .
5- .الرَّي : مدينة من بلاد فارس ، والنّسبة إليها «الرازي» (تقويم البلدان : ص 421) . وهي اليوم تعدّ إحدى نواحي مدينة طهران وضواحيها .
6- .دَسْتَبَى : بلدة تقع إلى الغرب والجنوب الغربي من مدينة طهران ، وكانت واسعة بحيث تشمل ما بين قزوين وهمدان الحاليتين (راجع معجم البلدان : ج 2 ص 454) .
7- .الغارات : ج 2 ص 525 ؛ أنساب الأشراف : ج 3 ص 215 و 216 ، الأخبار الموفّقيّات : ص 575 الرقم 374 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 367 ، تاريخ دمشق : ج 65 ص 147 وفيهما «استعمله على الريّ» .
8- .الكامل في التاريخ : ج 2 ص 367 .
9- .الغارات : ج 2 ص 525 _ 528 ؛ أنساب الأشراف : ج 3 ص 216 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 367 ، الأخبار الموفّقيّات : ص 575 الرقم 374 وليس فيه «حَبَسه» ، تاريخ دمشق : ج 65 ص 147 .
10- .الغارات : ج 2 ص 528 ؛ أنساب الأشراف : ج 5 ص 268 ، تاريخ الطبري : ج 5 ص 273 .

ص: 611

98 . هانى بن هَوذَه نَخَعى

99 . يزيد بن حُجَيّه

ر . ك : ج 6 ص 51 (شهادت هاشم بن عتبه) .

98هانى بن هَوذَه نَخَعىتاريخ خليفة بن خيّاط :چون [ على عليه السلام ] به سوى نهروان حركت كرد ، هانى بن هوذه نَخَعى را به جاى خود نهاد ، و او پيوسته در كوفه بود تا على عليه السلام به شهادت رسيد .

99يزيد بن حُجَيّهاو از ياران امام على عليه السلام است كه در جنگ هاى امام عليه السلام ايشان را همراهى كرده است . امام عليه السلام در جريان حَكميّت ، او را از جمله شاهدان بر حكميتْ قرار داده بود . امام عليه السلام او را بر حكومت رى و دَستَبَى (1) گمارد . يزيد ، راه خيانت در پيش گرفت و به گفته ابن اثير ، سى هزار درهم از بيت المال را براى خود برگرفت . امام عليه السلام از او كسرى بيت المال را بازخواست كرد ؛ امّا او [ هرگونه برداشتى را] انكار كرد . امام عليه السلام بر او تازيانه نواخت و به زندانش انداخت ؛ امّا او از زندان گريخت و به معاويه پيوست و در جريان شهادت حُجْر بن عَدى ، عليه وى گواهى داد .

.


1- .دَستَبَى به منطقه اى ميان رى و همدان گفته مى شود. بخشى از آن ، «دستبىِ رى» و بخشى «دستبىِ همدان» ناميده مى شود (ر . ك : معجم البلدان : ج 2 ص 454) .

ص: 612

100يَزيدُ بنُ قَيسٍ الأَرحَبِيُّاشترك في الثورة على عثمان (1) ، وشهد الجمل (2) وصفّين مع الإمام عليه السلام . وكان أحد الذين بعثهم الإمام عليه السلام إلى معاوية في حرب صفّين (3) . مال إلى الخوارج في فتنتهم الَّتي أوقدوا نارها ، بَيْدَ أنّ الإمام عليه السلام فصله عنهم وولّاه على إصفهان والري (4) . وكان مع الإمام عليه السلام في النّهروان ، واحتجّ الخوارج على ذلك (5) . ولي المدائن (6) وجُوخَا (7) مدّةً ، (ويبدو أنّ ذلك كان في الفترة الواقعة بين الجمل وصفّين) (8) . وبعد النّهروان كان عامل الإمام عليه السلام على أصفهان (9) ، وهَمَدان . (10)

.


1- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 331 ، أنساب الأشراف : ج 6 ص 159 .
2- .تاريخ الطبري : ج 4 ص 488 و ص 515 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 330 .
3- .وقعة صفّين : ص 197 و 198 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 5 و ص 17 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 367 .
4- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 65 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 394 .
5- .تاريخ الطبري : ج 5 ص 86 .
6- .المدائن : أصل تسميتها هي : المدائن السبعة ، وكانت مقرّ ملوك الفرس ، وهي تقع على نهر دجلة من شرقيّها تحت بغداد على مرحلة منها ، وفيها إيوان كسرى . فُتحت هذه المدينة في (14 ه . ق) على يد المسلمين (راجع تقويم البلدان : ص 302) .
7- .جُوخا : اسم نهر عليه كورة واسعة في سواد بغداد ، وهو بين خانقين وخوزستان (معجم البلدان : ج 2 ص 179) .
8- .وقعة صفّين : ص 11 ؛ الأخبار الطوال : ص 153 .
9- .رجال الطوسي : ص 86 الرقم 863 ؛ تاريخ الطبري : ج 5 ص 65 و ص 86 .
10- .رجال الطوسي : ص 86 الرقم 863 .

ص: 613

100 . يزيد بن قيس اَرحَبى

100يزيد بن قيس اَرحَبىيزيد در قيام عليه عثمان، شركت كرد و در جنگ هاى جمل و صِفّين ، امام عليه السلام را همراهى كرد . در جنگ صِفّين، از جمله كسانى است كه امام عليه السلام او را به سوى معاويه فرستاده است . در فتنه خوارج ، يزيد به آنها متمايل شد ؛ امّا امام عليه السلام او را از آنان جدا كرد و به حكومت اصفهان و رى بگمارد . او در جنگ نهروان در سپاه امام عليه السلام بود ، كه خوارج بر اين حضور ، اعتراض كردند . او مدّتى (ظاهرا در فاصله زمانى ميان جنگ هاى جمل و صِفّين) فرماندار مدائن (1) و جوخا (2) بود . او پس از جنگ نهروان نيز كارگزار امام عليه السلام در اصفهان و همدان بوده است .

.


1- .مدائن ، شهرى در شرق رود دجله و به فاصله يك روز راه از جنوب بغداد است . ايوان كسرا در آن قرار دارد و در سال 14 هجرى به دست مسلمانان فتح شد (ر . ك : تقويم البلدان ص 302) .
2- .جوخا ، نام رودى ميان خانقين و خوزستان است كه دشت بزرگى به همين نام را در سرزمين عراق آبيارى مى كند (ر . ك : معجم البلدان : ج 2 ص 179) .

ص: 614

وقعة صفّين عن يوسف وأبي روق :إنَّ عَلِيّا حينَ قَدِمَ مِنَ البَصرَةِ إلَى الكوفَةِ بَعَثَ يَزيدَ بنَ قَيسٍ الأَرحَبِيَّ عَلَى المَدائِنِ وجوخا كُلِّها . (1)

تاريخ اليعقوبي :كَتَبَ [ عَلِيٌّ عليه السلام ] إلى يَزيدَ بنِ قَيسٍ الأَرحَبِيِّ : أمّا بَعدُ ، فَإِنّكَ أبطَأتَ بِحَملِ خَراجِكَ ، وما أدري مَا الَّذي حَمَلَكَ عَلى ذلِكَ . غَيرَ أنّي اُوصيكَ بِتَقوَى اللّهِ واُحذِّرُكَ أن تُحبِطَ أجرَكَ ، وتُبطِلَ جِهادَكَ بِخِيانَةِ المُسلِمينَ ، فَاتَّقِ اللّهَ ونَزِّه نَفسَكَ عَنِ الحَرامِ ، ولا تَجعَل لي عَلَيكَ سَبيلاً ، فَلا أجِدُ بُدّا مِنَ الإيقاعِ بِكَ ، وأعزِزِ المُسلِمينَ ولا تَظلِمِ المُعاهِدينَ : «وَ ابْتَغِ فِيما آتاكَ اللّهُ الدّارَ الآخِرَةَ وَ لا تَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ الدُّنْيا وَ أَحْسِنْ كَما أَحْسَنَ اللّهُ إِلَيْكَ وَ لَا تَبْغِ الْفَسَادَ فِى الْأَرْضِ إِنَّ اللّهَ لَا يُحِبُّ الْمُفْسِدِينَ» (2) . (3)

.


1- .وقعة صفّين : ص 11 ؛ الأخبار الطوال : ص 153 وفيه «ثمّ استعمل على المدائن وجُوخَى كلّها يزيد بن قيس الأرحبي» .
2- .القصص : 77 .
3- .تاريخ اليعقوبي : ج 2 ص 200 .

ص: 615

وقعة صِفّين_ به نقل از يوسف و ابو رَوق _: چون على عليه السلام از بصره به كوفه آمد ، يزيد بن قيس اَرحَبى را به مدائن و جوخا فرستاد [ و او را بر همه آن جا حكومت داد] .

تاريخ اليعقوبى :على عليه السلام به يزيد بن قيس اَرحَبى نوشت : «امّا بعد ؛ تو در فرستادن ماليات ، كُندى كرده اى و من نمى دانم كه چه چيزْ تو را به اين كار وا داشته است . تنها تو را به پرواى الهى سفارش مى كنم و به تو هشدار مى دهم كه پاداش خود را نابود نكنى و جهاد خود را با خيانت به مسلمانان ، باطل مسازى . پس ، از خدا پروا كن و خود را از حرام ، پاكيزه دار و براى من و به زيان خودت ، راهى قرار مده ، كه در آن صورت ، چاره اى جز مجازات تو ندارم . مسلمانان را گرامى بدار و بر [كافرانِ] هم پيمان ، ستم مكن «و با آنچه خدا به تو داده است ، سراى آخرت را بجوى و بهره ات را از دنيا فراموش مكن و نيكى كن ، همان گونه كه خداوند به تو نيكى كرده است ، و در زمين به دنبال فساد مباش، كه خداوند ، مفسدان را دوست ندارد» .

.

ص: 616

M562_T1_File_2245496

M562_T1_File_2245497

.

ص: 617

فهرست تفصيلى .

ص: 618

. .

ص: 619

. .

ص: 620

. .

ص: 621

. .

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109