روح و ريحان، يا، جنه النعيم والعيش السليم في احوال السيد عبدالعظيم الحسيني عليه السلام والتكريم جلد 2

مشخصات كتاب

سرشناسه : واعظ كجوري، محمد باقر بن اسماعيل، 1255-1313ق.

عنوان و نام پديدآور : روح و ريحان، يا، جنه النعيم والعيش السليم في احوال السيد عبدالعظيم الحسيني عليه السلام والتكريم/ تاليف محمدباقر واعظ طهراني كجوري مازندراني؛ تحقيق سيدصادق حسيني اشكوري.

مشخصات نشر : قم: موسسه علمي فرهنگي دارالحديث، سازمان چاپ و نشر، 1382 .

مشخصات ظاهري : 5 ج.

فروست : مجموعه آثار كنگره بزرگداشت حضرت عبدالعظيم عليه السلام؛3،4.

شابك : 100000 ريال (دوره)

يادداشت : عنوان عطف: روح و ريحان (جنه النعيم والعيش السليم).

يادداشت : كتابنامه.

عنوان عطف : روح و ريحان (جنه النعيم والعيش السليم).

عنوان ديگر : جنه النعيم و العيش السليم في احوال السيد عبدالعظيم الحسيني عليه السلام والتكريم.

موضوع : عبدالعظيم بن عبدالله(ع)، 173 - 250؟ق.

شناسه افزوده : حسيني اشكوري، سيدصادق، 1351 -

شناسه افزوده : دار الحديث. مركز چاپ و نشر

رده بندي كنگره : BP53/5 /ع2 و2 1382

رده بندي ديويي : 297/984

شماره كتابشناسي ملي : 1632690

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

روح و ريحان نهم

اشاره

روح و ريحان: التاسعة

.

ص: 6

. .

ص: 7

در شرح عرض دين حضرت عبدالعظيم بر حضرت ابا الحسن ثالث هادى عليه الصلاة والسلام و تصديق بر قبول او

در شرح عرض دين حضرت عبدالعظيم بر حضرت ابا الحسن ثالث هادى عليه الصلاة والسلام و تصديق بر قبول اومخفى و پوشيده نيست بر اهل دين و صاحبان ايمان و يقين كه زائر حضرت عبدالعظيم در زيارت آن جناب مى خواند : « وَعَرَضْتَ دينكَ عَلى إمامِ زَمانِكَ فَصَدَّقَكَ وَدَعا لَكَ » يعنى عرضه داشتى دين خودت را بر امام زمانت پس تصديق فرمود تو را و دعا كرد از براى تو . و اين فقره كه عرض دين حضرت عبدالعظيم است بر كافّه عوام مخفى است ، بلكه جمعى از خواص هم از مأخذ آن اطلاعى ندارند ؛ از آنكه در مجالس و محافل كه از اين مطلب ذكر شده است جماعتى را از تفصيل آن بى خبر يافتم ، پس آن چه از فضل اين حديث دانستم شفاهاً خبر دادم ، و مستدعى از كافه اهل اسلام و ايمان گرديدم كه اين حديث را فارسى كرده به اطفال خودشان تعليم نمايند ، و در هر صباح و مساء مانند دعاء عديله اين حديث را بخوانند كه تمام عقايد حقّه و قواعد دينيّه و اصول و فروع اسلاميّه در اين حديث شريف جمع است ، و در ماه مبارك رمضان كه مردمان بر حسب عادت و ميل نفوس رغبت به اطاعت و عبادت بيشتر دارند و مساجد غالباً مجامع اكابر و اصاغر رجال و نساء از امّت مرحومه شيعه و اماميّه است مكرّراً استدعا بر استنساخ مضمون بلاغت مشحون اين حديث بعينه نمودم ، بحمد اللّه تعالى جمعى كثير و جمّى غفير دعوت و مسألت داعى را اجابت نمودند و ثمرات كليّه يافتند . لَعَمْرى لَقَد أَيْقَضْتُ مَن كانَ نائماًوَأَسْمَعْتُ مَن كانَتْ لَهُ اُذُنانِ (1) و اكنون هم موفق در شرح آن شده ام ، خداوند رؤوف عطوف را بر اين نعمت كه متنعّم گرديده ام شاكرم ، اگر چه از اَداء شُكر يك از نعمتهاى مُنعم حقيقى اين بنده ذليل عاجز و قاصر است ، مگر اقرار به عجزِ شكر نعماء و آلاء الهيّه ، خود شكرى مفيد و ستايشى حميد باشد ، بلكه تمام اين مقدمات براى نقل و توضيح اين حديث مبارك است . و بدان كه تمام انبياء بر خلائق مبعوث نشدند مگر براى تكليف خاص و تشريع شريعت مخصوصه ، و تمام دين و شريعت و مذهب و ملّت مكلّفين اين امّت مرحومه در اين حديث شريف مندرج است . ونعم ما قيل : تَرَكْتُ فيكَ المُنى مُفرقةًوَاَنْتَ مِنْها بِمَجْمِع الطُّرقِ (2) يعنى : هر آنچه ما جاء به النبى صلى الله عليه و آله وما أتى به الشّارع است ، در حديث عرض دين حضرت عبدالعظيم عليه السلام موجزاً و مفيداً ، تصريحاً أو تلويحاً براى اهل اسلام و مكلّفين بيان شده است ، پس بخوان و بدان و غفلت مكن .

.


1- .شعر را خليل در كتاب العين 4/60 ماده ( نبه ) آورده بدون ذكر قائل ، نيز : شرح الاخبار قاضى نعمان 2/261 و امالى شيخ طوسى : 9 .
2- .كشف الغمه 1/111 .

ص: 8

در اينكه وجه خدا دين اوست كه به توسط پيغمبر به خلق رسيد

در اينكه وجه خدا دين اوست كه به توسط پيغمبر به خلق رسيداكنون قبل از شروع به مقصود زحمت مى دهم كه در كتاب « توحيد » (1) صدوق عليه الرّحمة مذكور است كه : ابا حمزه از حضرت باقر عليه السلامروايت كرده است كه آن جناب در

.


1- .توحيد : 149 باب 12 ح 1 ، و نيز بنگريد به ح 2 تا 11 همين باب .

ص: 9

معنى آيه كريمه « كُلُّ شَىْ ءٍ هَالِكٌ إِلاَّ وَجْهَهُ » (1) فرمودند : « خداوند متعال _ جلّ مجدُه _ اجلّ است از اينكه به وجه موصوف شود بلكه معناى وجه همان دينى است كه به توسّط حضرت ختمى مآب بر خلق عرض شد » . پس مراد از وجه ، دين خداست كه فناء و هلاكتى از براى آن نيست ، و سالك بايد از اين طريق به سوى مقصود خود كه معبود اعظم است سلوك نمايد ، و آن بابى است كه از آن بر حق وارد مى شود و وجهى است كه به جهت او تقرّب به پروردگار خود مى جويد . و آيه « هذِهِ سَبيلى فَاتَّبِعُوهُ وَلاَتَتَّبِعُوا السُّبُلَ » (2) همانا اين دين است ، « أَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ » (3) نيز اشاره به همين است . پس به كسى كه در اين طريق _ كه اقوم سُبُل است و اقوى طرق _ قدم نهاد و بالكليّه توجّه به سوى حق كرد به طريق تحقيق به كعبه مقصود مى رسد ، و اين بيان را برهان ديگر لازم است . نعم ما قيل : وَلَيْسَ يَصِحُّ فىِ الافهَامِ شَى ءٌاِذا احتاجَ النّهارُ اِلىَ الدّليلِ پس عوام از اين امّت را لازم است معنى دين را بدانند و تميز بين عباداتى كه متداول بين ايشان است بدهند تا در مقام اخذ آن بصير و خبير بوده باشند ، و عبارات و اصطلاحات مشهوره معروفه كه در كتاب و سنّت است و در حين تحرير براى دفع شبهه به نظر مى رسد ، و توضيح مى نمايد از اين قرار است : اوّل : دين . دوّم : ملّت . سوّم : مذهب .

.


1- .قصص : 88 .
2- .انعام : 153 .
3- .يونس : 105 .

ص: 10

در شرح معنى «دين» است و معانى مختلفه آن از آيات كريمه

چهارم : شريعت . پنجم : سنّت . ششم : منهاج . هفتم : ايمان . هشتم : اسلام است . و بدان كه از براى هر يك از اين عبارات ، معنى مخصوصى و بيان جامعى است كه راجع به سلوك و سير الى اللّه و مشى الى رضاء اللّه است ، و در هر يك از اين كلمات و عبارات بر حسب مورد و استعمال ، جهت جامعه اى است كه شرع اقدس و نبىّ مقدّس از هر كس بخصوصه خواسته است و خلاف آن جائز نيست .

در شرح معنى «دين» است و معانى مختلفه آن از آيات كريمهامّا دين جمع آن اديان است ، و در تعريف دين مى گويند : هوالشَّريعَةُ الصّادِرَةُ بِوَاسِطَةِ الرُّسُل . و در كتاب « مجمع البحرين » (1) است : هو وَضعٌ الهى لاُِولىِ الاَلبابِ يَتَناوَلُ الاُصُولَ وَالفُرُوعَ ، يعنى : دين وضع و طرزى است كه از خداوند سبحان به واسطه پيغمبران بر بندگان كه صاحبان عقل و شعورند از اصُول و فروع فرض و حتم شده است كه اگر به جاى آورند نجات يابند از عقوبات روز قيامت كه روز جزا و اجر است . و دين در آيات و روايات به معانى كثيره اراده شده است : اوّل : به معنى اسلام است ، چنانكه حق تعالى فرمود : « إِنَّ الدِّينَ عِندَ اللّهِ الاْءِسْلاَمُ » (2) . و ميت هم در قبر مى گويد : و الاسلام دينى .

.


1- .مجمع البحرين 6/251 ماده ( دين ) .
2- .آل عمران : 19 .

ص: 11

دوّم : به معنى طريقه است ، چنانكه حق سبحانه و تعالى فرمودند : « لَكُمْ دِينُكُمْ وَلِىَ دِينِ » (1) ، يعنى : از براى شماست طريقه شما و از براى من است طريقه من . سيم : به معنى جزاء است ، چنانكه حق تعالى فرمود : « مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ » (2) . و ايضاً فرمود : « يُوَفِّيهِمُ اللّهُ دِينَهُم » (3) . و ايضاً فرمود : « وَإِنَّ الدِّينَ لَوَاقِعٌ » (4) . چهارم : به معنى طاعت است ، چنانكه حق تبارك و تعالى فرمود : « وَلاَ يَدِينُونَ دِينَ الْحَقِّ » (5) ، يعنى : دين حق را اطاعت نمى نمايند . پنجم : به معنى توحيد است ، چنانكه حق تعالى فرمود : « أَلاَ للّهِِ الدِّينُ الْخَالِصُ » (6) . و در اين كلمه شريفه جميع معانى مختّصه جمع است . ششم : به معنى حساب است ، چنانكه حضرت احديّت جلّ برهانه فرمود : « ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ » (7) . هفتم : به معنى حكم اللّه است ، چنانكه خداوند مجيد فرمود : « وَلاَ تَأْخُذْكُم بِهِمَا رَأْفَةٌ فِى دِينِ اللّهَ » (8) يعنى : محبّت والدين موجب تعطيل حكم اللّه و امر حق نشود . به عبارت ديگر عرض مى نمايم : خداوند عالميان راهى به سوى تقرّب به خود قرار داده است ، و اسم آن را دين نهاده چنانكه حق تعالى فرموده است : « شَرَعَ لَكُم مِنَ الدِّينِ مَا وَصَّى بِهِ نُوحاً وَالَّذِى أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ وَمَا وَصَّيْنَا بِهِ إِبْرَاهِيمَ وَمُوسَى وَعِيسَى أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَلاَ

.


1- .نصر : 6 .
2- .فاتحه : 4 .
3- .نور : 25 .
4- .ذاريات : 6 .
5- .توبه : 29 .
6- .زمر : 3 .
7- .توبه 36 .
8- .نور : 2 .

ص: 12

در شرح معنى «ملّت» است

تَتَفَرَّقُوا فِيهِ كَبُرَ عَلَى الْمُشْرِكِينَ مَا تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ اللّهُ يَجْتَبِى إِلَيْهِ مَن يَشَاءُ وَيَهْدِى إِلَيْهِ مَن يُنِيبُ » (1) . پس دينى كه خداوند وصيّت به هر يك از پيغمبران فرمود آن است كه عبادت الهى نمايند و از او بترسند و احكام و حدود او را نگاه دارند و تصديق به كليّه او نمايند و به وحدانيّت او قائل شوند و نفى شريك و خلع انداد از او كنند . و تمام مراتب دين و توحيد را از عبارات حضرت شاه ولايت توان دانست كه فرموده است : « اوّل الدّين معرفته وكمال معرفته توحيده ، و كمال توحيده نفى الصفات عنه » (2) .

در شرح معنى «ملّت» استاما در معنى ملّت مى گوئيم : تقرير و جعل آن از خداوند منّان است ، وليكن نسبت وى را به حضرت رسول صلى الله عليه و آله بايد داد ، و از آنكه منطق ايشان از وحى الهى است و از آنكه در عرف ناس ملّت خدا نمى گويند بلكه ملّت رسول صلى الله عليه و آله مى گويند . و در تعريف آن نقل كرده اند : هى الطّريق الّتى يَدعُو النّبى صلى الله عليه و آله بِهِ اِلَى اللّه (3) ، پس هر چه را خداوند دعوت كرد دين است ، و هر چه حضرت رسول صلى الله عليه و آلهدعوت به خدا كرد آن ملّت است ليكن به طريق تحقيق دين عين ملّت و ملّت عين دين است ، و از اين جهت در قرآن مجيد ملّت به معنى دين آمده است كما قال اللّه تعالى : « مَا سَمِعْنَا بِهذَا فِى الْمِلَّةِ الاْخِرَةِ » (4) كه مراد تديّن نصارى است به تثليث . و همچنين فرموده است : « مِلَّةَ أَبِيكُمْ إِبْرَاهِيمَ » (5) اى دينِه .

.


1- .شورى : 13 .
2- .نهج البلاغة : 39 خطبه اول ، عوالى اللآلى 4/126 ح 215 شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد 1/72 _ 73 ، احتجاج 1/198 ، بحار 74/303 .
3- .شيخ طوسى در تبيان 4/469 مى گويد : معنى الملة هو ما يعلم بالشرع ، قريب به مطالب مؤلف در مجمع البحرين 5/474 ماده ( ملل ) نقل شده ، نيز رجوع كنيد به : لسان العرب 11/631 .
4- .ص : 7 .
5- .حج : 78 .

ص: 13

در شرح معنى «مذهب» است

و ايضاً فرموده است : « قُلْ بَلْ مِلَّةَ إِبْرَاهِيمَ حَنِيفاً » (1) . و ايضاً : « وَمَن يَرْغَبُ عَن مِلَّةِ إِبْرَاهِيمَ إِلاَّ مَن سَفِهَ نَفْسَهُ » (2) . و حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمودند : « بُعِثْتُ عَلَى المِلَّةِ السَّمْحَةِ السَّهْلَةِ » . . و از اين جهت است اهل لغت مى گويند : ملّت از املاء است ، چون حضرت ختمى مآب صلى الله عليه و آله بر مردم املاء كرد و ابلاغ فرمود ، و امر نمود آن را حفظ و ضبط نمايند ، لهذا ملّت خواندند . پس به لسان ديگر : دين را خداوند اجمالاً بيان فرمود ، و ملّت را حضرت رسول صلى الله عليه و آلهمفصّلاً عرضه داشت . بناءً على هذا ، بين دين و ملّت عموم و خصوص مطلق است كه در مادّه اى مجتمع و در مادّه اى افتراق دارند ، يعنى هر ملّتى دين است و هر دينى ملّت نيست ، اگر چه اطلاق دين بر ملّت شايع است چنانكه گويند : بسم اللّه على دين اللّه ورسوله صلى الله عليه و آله ، و در بسيارى هم از اخبار آتيه خواهى دانست كه ائمه طاهرين عليهم السلام و شيعيان كاملين گفته اند : « دينى و دين ملائِكتهِ » و نگفته اند : مِلّتى و ملّة ملائكتِهِ .

در شرح معنى «مذهب» استامّا مذهب را نسبت به امام عليه السلام مى دهند ، چنانچه دين از خدا و ملّت از رسول صلى الله عليه و آلهاست ، مذهب منسوب به امام عليه السلام است كه مشروحاً امام عليه السلام بيان فرموده است به الهام الهى و تعليم حضرت رسالت پناهى صلى الله عليه و آله ، و مذهب شيعه هم از دين و ملّت است و از اينجا اصول دين جدا با اصول مذهب مى شود ، و اين مطلب را كتابى ديگر درخور است و در اين اوراق با ملاحظه اجمال نگنجد . و جهت اينكه مى گويند : مذهب جعفرى است براى آن است كه در عهد و زمان حضرت

.


1- .بقره : 135 .
2- .بقره : 130 .

ص: 14

در شرح معنى «شريعت» است

در شرح معنى «منهاج» است

جعفر بن محمّد عليهماالسلام اخبار و احكام بسيار نشر يافت و مردم بهره مند شدند به نحوى كه در ازمنه ساير ائمه هدى عليهم السلام نشر و انفاذ نيافت .

در شرح معنى «شريعت» استامّا شريعت معانى عديده دارد (1) : از آن جمله فتح و خضوع و ظهور و وضوح و دين و طريق و مشرعه و محلّ گرفتن آب است . و جميع اين معانى مناسب است با مَرام و مُراد ، زيرا كه راه راستِ واضحِ روشن با خضوع و انقياد و اطاعت و عبادت همان راه و طريقه و عمليّات و اعتقادات اهل شرع است كه واضع او يا خداست يا رسول صلى الله عليه و آله ، پس شريعت همان شاه راه به سوى حضرت حق است .

در شرح معنى «منهاج» استامّا منهاج هم همين معنى دارد (2) ، يعنى طريق الى اللّه است چنانچه حضرت احدّيت عزّ ذكره فرمود : « شِرْعَةً وَمِنْهَاجاً » (3) . و ايضاً فرموده است : « عَلَى شَرِيعَةٍ مِنَ الْأَمْرِ » (4) همانا مراد سنّت و طريقه و سيرت است . و همه اين الفاظ مذكوره به يك معنى آمده است ، ليكن بر حسب اختلاف موارد به الفاظ مختلفه استعمال مى شود .

.


1- .العين 1/252 ، لسان العرب 8/175 ، مجمع البحرين 4/352 .
2- .العين 3/392 ماده ( نهج ) ، لسان العرب 2/383 ، مجمع البحرين 2/333 . منهاج را اكثر به معناى طريق واضح گفته اند .
3- .مائده : 48 .
4- .جاثيه : 18 .

ص: 15

در شرح معنى «سنّت» است

در شرح معنى «اسلام» است

در شرح معنى «سنّت» استاما سنّت معنى آن نيز طريقه است (1) ، و در اصطلاح اهل شرع : ما يَحكى عَن قَول المعَصُوم أو فِعْلهِ أو تقريرِه بالأَصالة أو بالنِّيابة (2) ، و خداوند عزّ ذكره فرموده است : « وَقَدْ خَلَتْ سُنَّةُ الْأَوَّلِينَ » (3) معنى آن طريقه است .

در شرح معنى «اسلام» استامّا اسلام معنى آن بسيار است (4) ، و آن بر دو قسم است : اوّل : اسلام مقابل كفر . دوّم : اسلام مقابل ايمان . اما اول : همان شهادت به وحدانيّت و رسالت است ، و او متحقّق مى شود به گفتن كلمه طيّبه « لا اله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه صلى الله عليه و آله » ، كه به همين واسطه محقون الدّم و جائز النّكاح و آخذ الميراث و طاهر البدن مى شود . دوّم : همان اعتقاد نمودن بما جاء به النبى صلى الله عليه و آله و اقرار نمودن است به آنها اجمالاً ، پس ثوابى در آخرت از براى قسم اوّل نخواهد بود ، بلكه ثواب اخروى مخصوص است به قسم ثانى ، يعنى : مؤمن بايد اقرار به لسان و اعتقاد به جنان و عمل به اركان نمايد . پس نسبت بين اسلام و ايمان همان ملّت و دين است يعنى مؤمن مُسلم است اما مسلم مؤمن نيست ، نظير ديگر ايمان به مثابه خانه كعبه است و اسلام به منزله مسجدالحرام است . پس هر كس در خانه كعبه باشد در حرم هم مى باشد و كسى كه در مسجد است لازم

.


1- .العين 7/196 ، لسان العرب 13/220 ، مجمع البحرين 6/268 ماده ( سنن ) .
2- .رجوع شود به قوانين الاصول : 409 .
3- .حجر : 13 .
4- .العين 7/265 ، لسان العرب 12/289 ، مجمع البحرين 6/83 ماده ( سلم ) .

ص: 16

ندارد كه در خانه كعبه باشد . و از براى ايمان مراتب و درجات كثيره است كه شرع انور تشبيه به نردبام فرموده است .

[در اينكه بيانات مرحوم مجلسى مطابق دين و سنت است]پس بر خواص از اهل علم لازم است جلد پانزدهم (1) « بحار الانوار » كه در ايمان و كفر ، علاّمه مجلسى طاب ثراه شرح داده اند بخوانند و از اخبار متفرقه آن آگاه شوند ، و بر عوام هم فرض است اواخر كتاب « حقّ اليقين » را كه در باب ايمان احاديثى به فارسى ترجمه فرموده اند مراجعه كرده عمل خودشان را بر آن قرار دهند ، كه هر كسى بر دين مرحوم مجلسى طاب ثراه زيست و مُرد همان دين و ملّت و مذهب و شريعت و منهاج و سنّت و اسلام و ايمان است . و عجب است از بعضى ابناء زمان كه طريقه حقّه را جز دين متين پيغمبر آخر الزمان صلى الله عليه و آلهيافته اند ، و از مشرب و مذهب مرحوم مجلسى عليه الرّحمة كه مُجدّد و مُشيِّد شريعت غرّا و ملّت بيضا بوده است ، به مذهب و مشرب ديگران كه راهى به مقصود نداشته اند و بهره و حظّى از اين نيافته اند توجّه نموده اند . الحق اين طايفه بى خبرانند ، همانا وسوسه شيطانى و تسويلات نفسانى ايشان را از طريق صواب دور دارد ، پس بايد دعائى كه حضرت رضا عليه السلامدر حق برادر يزيد بن اسحاق عفوى (2) در وقتى كه واقف در مذهب واقفيّه شد و از آن دعاى شريف منصرف گرديد و هدايت يافت بر اين مردمان خواند : « اللّهمَّ فَخُذْ بِسَمْعِهِ وَبَصَرِهِ ومجامِعِ قَلْبِه حتّى يُرَدَّ اِلَى الْحَقِّ » (3) ، والاّ اين قلوب قاسيه و اين نفوس شريره را جز نظرات و توجّهات ائمه

.


1- .از مجلدات چاپ سنگى كه مطابق با مجلد 64 تا 70 حروفى مى باشد ( چاپ مؤسسة الوفاء _ بيروت ) .
2- .در مصدر : « شعر » بجاى « عفوى » .
3- .رجال كشى : 605 ح 1126 ، بحار 48/273 ح 34 ، مناقب ابن شهر آشوب 4/370 فصل فى المفردات .

ص: 17

هدى عليهم السلامچيزى نتواند منقلب نمايد . و در « رجال » مرحوم ميرزاى استرآبادى است كه : حضرت اميرمؤمنان عليه السلامفرمودند به براء بن عازب انصارى خزرجى كه مكّنى به ابو عامر است : « اين دين را چگونه يافتى ؟ » عرض كرد : وقتى كه متابعت شما را نكرده بوديم عبادت بر ما سهل و آسان بود ، و چون به دايره اسلام آمديم و متابعت شما نموديم و حقايق ايمان در دلهاى ما واقع شد عبادات بر ابدان و اجساد ماها سنگين شده است . حضرت امير عليه السلامفرمودند : « از اين جهت است در روز قيامت مردمان به صورت خرها محشور مى شوند و شماها تنها و فرادى محشور مى شويد و به سوى بهشت مى رويد » (1) . و از اين حديث بايد مردمان وضع احوال خودشان را در عبادات بدانند و وساوس شيطانيّه را از خودشان دور نمايند و به همين طريق حق و صراط مستقيم بروند كه به زودى به جنّات النعيم و دارُالخُلود و دارالسّلام ، خدمت سيّد انام صلى الله عليه و آله و ائمه كرام عليهم السلاممشرَّف خواهند گرديد . پس داعى عاصى گناه كرده شرمسار عرض مى نمايد : بر اين دين گريه ها بايد كرد و نوحه ها بايد نمود كه از هر طرف جنود ابليس و جيوش نفس خبيث صف زده اند و هر دقيقه و هر ساعت و زمان رخنه ها مى كنند و حمله ها مى نمايند و غارتها كرده غنيمتها مى برند . پس خوب است خدمت حضرت ختمى مآب در اين اوقات از ابيات هند دختر اثامه عرض شود : قد كانَ بَعْدَكَ اَنْبَاءٌ وهَنْبَثَةٌلو كُنتَ شاهِدَها لَمْ يُكبَرِ الخَطْبُ اِنّا فَقَدْناكَ فَقَدَ الاَْرْضِ وابِلَهاوَاخْتَلَّ قَومُكَ لَمّا غِبْتَ وَانْقَلَبُوا (2)

.


1- .رجال كشى : 44 ح 94 ، بحار 7/192 باب 8 ح 55 .
2- .بدين اشعار حضرت فاطمه زهرا سلام اللّه عليها پس از رحلت رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آلهاستشهاد فرموده است . رجوع كنيد به : كافى 8/375 ح 564 ، بحار 29/108 باب 11 و 29/233 ، امالى شيخ مفيد : 41 مجلس 5 ، بلاغات النساء : 26 ، دلائل الامامة : 35 در حديث فدك .

ص: 18

فرمايش صديقه طاهره عليهاالسلام در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله

فرمايش صديقه طاهره عليهاالسلام در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آلههان هان ! اى دين خواهان ! اگر فرداى قيامت اين وضع الهى و دين حضرت رسالت پناهى صلى الله عليه و آله با شماها مخاصمه و محاجّه كند و بفرمايد آنچه را كه صدّيقه طاهره عليهاالسلام در مسجد پدر بزرگوارش فرمود : « يا مَعشَر البَقيّة ويا عِمادَ المِلّة وحَضَنَة الاِسلام ! ما هذهِ الفِترةُ فى حقّى والسِنّةُ عن ظُلامَتى ؟ مَتى ماتَ رسول اللّه صلى الله عليه و آله وَهَمَّم دينه » . . الى آخر ما قالت فى خطبتها (1) ، جواب چه خواهيد گفتن ؟ و حضرت شاه ولايت عليه السلام در نهج البلاغه از بى دينى خلق زمان از خداوند ، مرگ تمنّا كرد و فرمود : « وَلَوَدَدْتُ أنّ اللّهَ فَرَّق بينى وَبَيْنَكُم وَاَلْحَقَنى بِمَن هُوَ أَحَقُّ بى مِنكُمْ ، واللّه ! مَيامينُ الرّأىِ مراجيحُ الحُلم مقاويلُ للحق مَتاريكُ لِلبَغْى مَضَوا قدماً عَلَى الطِّريقة واَوْجَفُوا عَلَى المَحَجَّةِ فَظَفرُوا بالعُقبى الدائِمة وَالكَرَامَةِ الباردة (2) » (3) . پس غافليم كه هر صباح اين دهر عنود و زمان كنود با محسن و مُسى ءِ ما چه ها مى نمايد ، پس چاره اى جز التجاء به حبل المتين دين و عروة الوثقاى ولايت اميرالمؤمنين عليه السلامو عترت طاهرين ايشان نيست كه بايد در عين خذلان و خسران چنگ زد و خود را نجات داد . والحق كمال و تمام آن در عرض دين حضرت عبدالعظيم عليه السلام است .

.


1- .احتجاج 1/102 ، مناقب ابن شهر آشوب 2/206 ، شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 16/212 فصل اول .
2- .در چاپ سنگى : البادرة . متن موافق نقل مصادر است به جز ارشاد القلوب كه در آن بجاى الباردة : الباقية نقل شده است . بارده به معناى هنيئه مى باشد .
3- .نهج البلاغه : 173 خطبه 116 ( چاپ دارالهجرة _ قم ) ، شرح ابن ابى الحديد 7/277 ( شرح خطبه 115 ) ، ارشاد القلوب 1/33 باب 5 ، بحار 34/91 باب 31 ح 941 .

ص: 19

در شكوه از اهل زمان و شكايت از بى دينان

[در شكوه از اهل زمان و شكايت از بى دينان]على اىّ حال ، از اين دين و اهلش بايد به فرياد آمد براى شكستها و رخنه هائى كه بر وى رسيده است ، پس علاج و اصلاحى بايد نمود و چاره اى بايد كرد بلكه بر موت و فوت وى هم لواى عزا بايد افراشت و استمداد از امام عصر عليه السلام كه سلطان زمان است بايد نمود تا از خداى مهربان بخواهد و تعجيل در ظهور خويش نمايد ، و مايه مسرت و بهجت گردد و اين دين مرده را احيا فرمايد . خوش است كتابى در تحسّر و تأسّف دين براى كافّه اهل ايمان و قاطبه مُسلمين نوشته شود تا بنشينند و بخوانند و بگريند كه گريه بر اين مُصيبت عظمى اولى است از مصيبت جناب خامس آل عبا عليه آلاف التحيّة والثناء ؛ از آنكه آن جناب عليه السلام براى حفظ دين جدّ بزرگوارش خود را با فرزندان و برادران و ياران شهيد خواست با قدرتى كه داشت و نصرتى كه بر سرش سايه افراشت ، بلكه هر يك از انبياء مرسلين كه به درجه شهادت فائز شدند ، و هر يك از اولياء كاملين كه كسوت حيات را از خود قهراً و جوراً خلع نمودند همانا براى دين بود ، خواستند خودشان نمانند و دين الهى بماند . پس اين شريعت بيضا و ملّت سمحت عُليا چندين هزار سال است به توسط سفراء اللّه و بندگان حق كه امينان بارگاه كبريائى بودند به وضع تازه و طرز خوشى در هر زمانى به مقتضاى وقت جلوه كرد ، و اين مردمان نادان را به سوى خداوند سبحان دعوت نمود ، پس اين مردم گاهى از راه غفلت و جهل و گاهى از روى كبر و غرور وى را نزار خواستند و بر وعد و وعيد و تهديدش اعتمادى نكردند و اعتنائى ننمودند ، و هر آنچه از شكنجه و آزار توانستند بر شخص شريف دين به قدر مقدور وارد آوردند ، و هر چند حضرت احديّت كه منتقم حقيقى است عقوبتهاى كثيره بر قرون ماضيه براى هتك حرمت و جسارت به حضرت وى نازل فرمود براى آيندگان عبرتى و ندامتى حاصل نيامد . عجب است از اين قلوب قاسيه و نفوس خبيثه كه قدر ديدند و شنيدند كه بر ابناء جنس

.

ص: 20

ايشان چه رسيد جز مخالفت امر و اصرار بر ايذاء وى كه عين اذيّت خداوند متعال است چيزى افزوده نشد ، البته اين ذهول و غفلت و اين نحو تجرّى و معصيت را داعى و محرّكى است كه مانع از توسّل و ترحّم به اوست و آن داعى دنى جز شيطان لعين كه خصم قديم و عدوّ لئيمِ بنى آدم است نيست . پس از شرور اين دشمن بزرگ استعاذه به پروردگار خود بجوى و توفيق متابعت اوامر اين دين متين را بخواه تا جانِ روانى بر هيكل اين تن مرده دوانى . پس اين بنده كه از اهل منبرم و در امور دينيّه اقطع و ابتر ، تا چند نداى « وا دينا ! » (1) زنم و تا چند در ملأ آواز «واغفلتاه !» و «واخجلتاه !» برآورم ، و كسى به فريادم نرسيد ، و از بانگ بلند من جز رنجش خواطر حاصل نيامد ! حضرت رضا عليه السلام از حضرت عبدالمطلب سه بيت خوش استشهاد فرمود : يَعيبُ النّاسُ كُلُّهُمُ زَماناوَمَا لِزَمانِنا عَيْبٌ سِوانا نَعيِبُ زَمانَنَا وَالْعَيْبُ فيناوَلَوْ نَطَقَ الزَّمانُ بِنا هَجانا فَاِنَّ الذِّئْبَ يَتْرُكُ لَحْمَ ذِئْبٍوَيَأْكُلُ بَعْضُنا بَعْضاً عِيانا 2 و گويا همه وقت ابناء زمان از وضع زمان خويش شاكى بودند و شاكرى نيست . نعم ما قيل : تَوَلّى زَمانٌ لَعِبْنا بِهوهذا زَمانٌ بِنا يُلْعَبُ

.


1- .در چاپ سنگى : وا دنيا .

ص: 21

در بيان حكايت شيخ معمّر از ابناء هر زمان به محضر عبدالملك

در بيان حكايت شيخ معمّر از ابناء هر زمان (1) به محضر عبدالملكمعروف است : يكى از معمّرين كه در زمان جاهليّت متولد شده و دويست و پنجاه سال از عمرش گذشته بود و ادراك زمان عبدالملك بن مروان را نمود پسرى هم مانند خودش پير و خميده و ناتوان داشت . در روز عيدى خواستند به محضر عبدالملك روند و براى دفع احتياج خويش جايزه وصله گيرند . چون به در قصرش رسيدند دربانان مزاحمت كردند . پس پسر آن شيخ معمّر هر نحوى بود وارد بر عبدالملك (2) شد ، پس عبدالملك بر شكستگى و كثرت عمرش ترّحم كرده ، خواست او را در جوار خود بنشاند . گفت : مرا پدرى است بر در ايستاده . تعجب كرده امر به احضارش نمود . اين پدر و پسر را در يمين و يسار خود جاى داد و از حال ايشان جويا شد ، و ايشان را به نحو نيكى پذيرائى نمود ، و از عَبادله اربعه _ يعنى : عبداللّه بن عبّاس و عبداللّه بن زبير و عبداللّه بن عمر و عبداللّه بن جعفر طيّار _ سؤال كرد و گفت : اين زمانهاى گذشته را چه قسم يافتى ؟ آن شيخ فرمود : به هر زمانى وارد شدم يافتم اهل آن زمان شكايت دارند از اطوار و ادوار وى . نمى دانم اين مثل و نظير براى چه بوده است ؟ براى آن است كه بدانى وضع روزگار بر تجدّد و حدوث است ، دوام و قوامى ندارد ، مى گذارد و مى گذرد ، و مى رود و نمى ماند ، آنچه باقى است خداست و دينش . بلى كسانى كه مظاهر و مجالىِ اين دين بوده اند و با خداوند باقى اند ، همانا انبياء مكرّمين و حضرت خاتم النبيّين و ائمه طاهرين عليهم السلاماند كه در اعلى عليّين در جوار پروردگار خود روزى مى خورند و نمى ميرند .

.


1- .يعنى حكايت كردن شيخ معمّر در باره ابناء زمانهاى مختلف و شكوه آنها نسبت به روزگار ، كه در محضر عبدالملك بيان كرد .
2- .در چاپ سنگى : عبدالمطلب .

ص: 22

و از ملخّص اين عبارات و اشارات قدرى ملتفت شو كه ارتكاب معاصى ماها صدمه اش بر نبى اكرم و رسول مكرّم صلى الله عليه و آله است ، و به پيشوايان دين و هم به قاطبه علما و مجتهدين كه حافظين حدود اللّه مى باشند ، ليكن گناه كار از پروردگار خود زمان ارتكاب گناه پروا و انديشه ندارد ، و اگر خوفى مى داشت نمى كرد چه رسد خوف از انبياء و اوصياء . پس شبهه نباشد چنانكه خداوند بينا است به اعمال عباد ، پيغمبر و امام هم مطّلع و آگاه مى باشند ، پس به مفاد كريمه « فَسَيَرَى اللّهُ عَمَلَكُمْ وَرَسُولُهُ وَالْمُؤْمِنُونَ » (1) خداوند و رسول صلى الله عليه و آله و ائمه طاهرين عليهم السلام اعمال صادره از شما را مى بينند ، مگر باز به دعاء ايشان و ملائكه مستغفرين ، خداوند رحيم از عثرات و خطرات ما مذنبين بگذرد و عفو فرمايد ، و به واسطه توسّل به حضرت عبدالعظيم عليه السلام و تديّن به دين متين آن بزرگوار از غفلات سابقه ما را نجات دهد ، بهتر آن است بنان قلم را از شرح اين گونه ناملايمات كه با طبع هر مذنب عاصى و مجرم عاتى موافق نيست نگاهدارم و لب فروبندم ، و در مقام اصلاح حال خود برايم و قدرى بر خويش بنگرم ، و ملكات نفسانيّه ام را بشمرم و هر يك را متدرّجا به اضداد آنها معالجه نمايم تا كردار با گفتارم مطابق و صورت ظاهريّه ام با سريرت باطنيّه موافق آيد . پس از تصفيه دل و صفاء خاطر و تهذيب اخلاق ، آن وقت بر منبر از اين گونه نصايح و مواعظ اشاعه نمايم تا احكام مسائل حلال و حرام از قلوب بندگان مانند قطرات باران از صخره صمّاء نلغزد ، اگر چه آيه كريمه « وَإِذَا رَأَوْا تِجَارَةً أَوْ لَهْواً انفَضُّوا إِلَيْهَا وَتَرَكُوكَ قَائِماً قُلْ مَا عِندَ اللّهَ خَيْرٌ مِنَ اللَّهْوِ وَمِنَ التِّجَارَةِ وَاللّهُ خَيْرُ الرَّازِقِينَ » (2) منظور نظر دارم و جبلّت و استعداد هر مَجبُول مُستعدّى را بر حسب آيات كريمه و روايات عظيمه خوانده ام ، امّا خداوند عطوف مقلّب القلوب و مفرّج الكُروب است ، شايد به تذكره اى از داعى و بهانه اى از اين عاصى ، بنده اى از بندگان خدا ساعى در عمل خير و مُقبل به طاعت شود .

.


1- .توبه : 105 .
2- .جمعه : 11 .

ص: 23

در حكايت فضل بن يحيى برمكى و ابو الهول شاعر

پس از داعى گفتن است كه « هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلَى تِجَارَةٍ تُنجِيكُم مِنْ عَذَابٍ أَلِيمٍ » (1) ، و بر آحاد اين امّت استماع نمودن و عمل كردن است و بر خداست هر بنده اى كه گامى به سويش بردارد او را به خودش وا نگذارد و « نَحْنُ نَحكُمُ بالظّاهِر وَاللّهُ يَتَولّى السَّرائِرَ » (2) . و افسوس و حسرت بايد خورد از وضع و طرز ابناء اين زمان كه اگر در مجلسى ذكرى از قرآن و احاديث خاتم پيغمبران صلى الله عليه و آله وائمّه انام عليهم السلامشود ، طباع از شنيدن آنها كمال انزجار دارد ، اما اگر ذكرى از شرك و كفر و آداب سياساتِ شيطانيّه نفسانيّه شود ايشان را با نهايت ميل و رغبت مستمع و متوجّه مى شوند .

در حكايت فضل بن يحيى برمكى و ابو الهول شاعرهمانا حكايت دو بيت ابوالهول شاعر است كه در نهروان فضل بن يحيى بن خالد برمكى محضرى از شعراء آراست ، پس در ابتداء توجّه به ابوالهول شاعر كرده گفت : مدائح تو را نمى شنوم مگر آنكه بخوانى اشعارى كه در هجاء ما گفته اى . هر قدر استعفاء كرد فائده نبخشيد ، پس اين دو بيت خواند و وى را تحسين كردند : اِذا ذُكِرَ الشِّركُ فى مَجلِسٍاَضآءَتْ وُجُوهُ بَنى بَرمَكِ يعنى : وقتى كه در مجلسى ياد از دأب شرك مى شود اولاد برمك خوش وقت مى شوند ، اين فقره اشاره اى است به كفر و شرك قديم برامكه . وَاِن تُلِيتْ عِندَهُم سُورَةٌاَتَوْا بِالاَحاديثِ مِن مَزْدَكِ (3)

.


1- .صف : 10 .
2- .شيخ اعظم انصارى در كتاب القضاء والشهادات : 90 اين قول را از اقوال مشهوره دانسته ، ولى در پاره اى از مصادر فقهى و اصولى شيعه و سنى به رسول خدا صلى الله عليه و آلهنسبت داده شده است . بنگريد به : ايضاح الفوائد 3/486 و4/321 ، رياض المسائل ( چاپ قديم ) 2/419 ، شرح الازهار 3/304 ، شرح اصول كافى ، مازندرانى 8/173 ، الاحكام ، آمدى 1/281 و2/74 و 80 ، در حاشيه عصمة الانبياء ، فخر رازى : 27 نيز چنين نتيجه گرفته كه در كتب حديثى اين كلام وارد نيست و اصلى ندارد .
3- .اين دو بيت را شيخ عباس قمى در الكنى و الالقاب 1/278 به اصمعى نسبت داده است .

ص: 24

در عرض دين نُه نفر ديگر از اخيار به خدمت ائمه اطهار عليهم السلام

اشاره

و اگر سوره اى از قرآن بر اين طايفه خوانده شود از احاديث مزدك _ كه مجوس بر مذهب او بوده اند _ نقل مى نمايند ، پس حكم كرد وى را از اين هجاء بيست هزار درهم دادند . پس عرض مى كنم : « هُوَ الَّذِى أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدَى وَدِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَلَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ » (1) . خلاصه سخن طول كشيد و به اطناب انجاميد ، باز عرض مى كنم تا دوستداران بدانند عرض دين حضرت عبدالعظيم حديثى شريف است ، و از تشريح و توضيح آن به قدر امكان مى خواهم تقصيرى نشود ، اگر در بعضى مواقف و موارد غفلتى پديد آيد و به نحو اجمال بگذرم براى اخذ نتيجه و اعطاء فائده است ، و الاّ اين حديث شرحى اوفى مى خواهد ، و بيانى اوضح .

[در عرض دين نُه نفر ديگر از اخيار] [به خدمت ائمه اطهار عليهم السلام]پس بحول اللّه وقوّته براى تهيه خيال و تثبيت مقصود و انس كامل و تأكيد مراد نه نفر از اخيار و صحابه خواص كه به خدمت ائمه اطهار عليهم السلامعرض اديان خودشان را نمودند عربيّاً و فارسيّاً از كتب صحيحه نقل مى نمايم تا عرض دين ده نفر را ياد كرده باشم ، و تا وضع عرض دين سائرين از كُمّلين و عرض دين حضرت عبدالعظيم بر خوانندگان معلوم شود . پس بيانات حِكَميّه اش را ملاحظه نما و مقالات صحيحه اش را مُلاقه كن و ببين به چه قسم و به چه تفصيل آن جناب معروض داشت ، و حضرت هادى عليه السلام به چه قِسم قَسَم ياد فرمود و اظهار التفات و مرحمت به وى نمود .

.


1- .توبه : 33 .

ص: 25

اوّل : خالد بن جرير بجلى است

پس از اطّلاع به عرايض سائرين از تابعين خواهى دانست كه عرض دين حضرت عبدالعظيم اختصاص ديگرى دارد و هر آنكس بر آن معتقد شد و ثابت گرديد وفات كرد ، البته با آن بزرگوار در درجات عاليه جنّات خواهد بود . و خوب است اين پنج شعر را از مرحوم سيّد حميرى بنويسم : فالتَمَسُوا دُونَكُمُ مَنْهلاًيَرويكُمُ أو مَطْعَماً يَشْبُع هذا لِمَنْ والى بَنى اَحْمَدٍولَمْ يَكُنْ غَيْرَهُمُ يَتْبَعُ فاَلْفَوْزُ لِلشّارِبِ مِنْ حَوْضِهِمْفَالْوَيْلُ وَالذُّلُّ لِمَنْ يَمنَعُ اَلْحِمْيَرِى مادِحُكُمْ لَمْ يَزَلْوَلَوْ تُقَطَّع اَصْبَعٌ اَصْبَعُ وَبَعْدَها صَلُّوا عَلَى الْمُصْطفىوَصِنْوه حَيْدَرَة الاْصْلَعُ (1)

اوّل در عرض دين خالد بن جرير بجلى استپس عرض مى كنم : از اين نه نفر كه دين خودشان را عرضه داشتند غير از حضرت عبدالعظيم عليه السلام : اوّل : خالد بن جرير بجلى است . كشى در « رجال » (2) خود از جعفر بن احمد و وى از جعفر بن بشير (3) و وى از ابى سلمه جمّال روايت كرد كه گفت : من خدمت حضرت صادق عليه السلامبودم كه خالد بجلى وارد شد عرض كرد : جعلت فداك ! من اراده كردم وصف كنم از براى شما دين خود را كه الحال بدان متدّين مى باشم و دين خداى تعالى مى دانم ، و چندى قبل هم از آن جناب سؤال كرده بود . فرمودند : « سؤال كن ، واللّه از هر چه سؤال نمائى ، مى گويم ، و كتمان نمى كنم و تو را خبر مى دهم » .

.


1- .بنگريد : مناقب ابن شهر آشوب 2/13 ، بحار 47/321 ، شجرة طوبى 1/54 با اختلافات در نقل .
2- .رجال كشى : 422 ، بحارالانوار 66/8 .
3- .در چاپ سنگى : بشر .

ص: 26

خالد عرض كرد : اول چيزى كه ابتدا مى نمايم مى گويم : اشهد ان لا اله الاّ اللّه وحده لا شريك له ليس الهٌ غيرُه . حضرت صادق عليه السلام فرمودند : « كذلك ربُّنا لَيْسَ مَعَهُ اِلهٌ غَيْرُه » يعنى : « چنين است پروردگار ما نيست خدائى غير از او » . بعد از آن عرض كرد : واشهد انّ محمّداً عَبْدُهُ وَرَسُولُه (ص) . پس حضرت صادق عليه السلامفرمودند : «كَذلِكَ مُحمَّد صلى الله عليه و آله عَبْدُاللّهِ مُقِرٌّ لَهُ بِالْعُبُوديّةِ وَرَسُولُه الى خَلْقِه » ، يعنى : چنين است حضرت محمد صلى الله عليه و آلهبنده خداست و اقرار كننده است به بندگى خدا و پيغام آور است از جانب پروردگارش به سوى بندگان . [ عرض كرد : ] وَاَشْهَدُ اَنَّ عليّاً كانَ لَهُ مِنَ الطّاعَةِ الْمَفْرُوضَةِ عَلَى الْعِبادِ مِثْلَ ما كانَ لِمُحمّدٍ صلى الله عليه و آلهعَلَى النّاسِ ، يعنى : شهادت مى دهم كه على عليه السلاماطاعتش واجب است بر مردمان مانند وجوب اطاعت پيغمبر آخرالزّمان . حضرت صادق عليه السلام فرمودند : « بلى چنين است » . عرض كرد : همان نحوى كه اطاعت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و جناب امير عليه السلام بر خلق لازم است همان نحو هم امام حسن عليه السلام مُطاع است ، و شهادت مى دهم كه امام حسين عليه السلام همان قسم است در مُطاعيّت و طاعتش واجب است بر خلق بعد از برادرش ، پس شهادت مى دهم به همين نحو بر امامت علىّ بن الحسين و حضرت باقر عليهم السلام . حضرت صادق عليه السلام فرمودند : « چنين است » . عرض كرد : شهادت مى دهم خداوند سبحان به شما ارث داده است تمام اين امر را . آنگاه حضرت صادق عليه السلام فرمودند : « حَسبُك اُسْكُتِ الآنَ فَقَد قُلْتَ حقّاً » ، يعنى : « كفايت است تو را ساكت شو الآن حق گفته اى » . پس خالد بن جرير بجلى ساكت شد ، و حضرت صادق عليه السلام خدا را ستايش و ثنا گفت و فرمود : « خداوند مجيد مبعوث نكرد پيغمبرى را كه از براى او عقب و ذريّه باشد مگر آنكه جارى فرمود از براى آخر ايشان آنچه را كه از براى اوّلشان جارى كرد ، و براى آخر

.

ص: 27

دوم : حسن بن زياد طائى ضبّى مولى بنى ضبة است

ما _ ذريّه محمّد صلى الله عليه و آله_ خداوند جارى نمود آنچه براى اول ما جارى فرمود ، و نَحنُ على مِنهاجِ نبيِّنا صلى الله عليه و آله ، لَنا مِثلُ ما لَهُ مِن الطّاعَةِ الْواجِبَةِ » ، پس ما بر طريقه نبويّه و منهاج مستقيم جناب ختمى مآب صلى الله عليه و آله هستيم همان نحوى كه آن جناب طاعتش بر خلق فرض بود همين نحو طاعات ماها بر مردمان فرض و واجب است . و بعضى از علماء رجال اين خالد بجلى را غير از خالد بن جرير دانستند ، و از آخر حديث معلوم مى شود كه آن جناب عليه السلام در مقام تقيّه امر به سكوت فرمود ؛ از آنكه زمان خلفاء جور از بنى عبّاس بود ، و آن محفل اقتضاء نمى كرد كه خالد بجلى فقره اخيره را اذعان نمايد ، يا شايد در آن زمان كسى وارد شد كه آن جناب فرمودند : « بس است ساكت شو » ، و بعد از آن ، آن كلمات را بيان فرمودند به نحوى كه مذكور شد . و در حديث منصور بن حازم كه مذكور مى شود نيز سياق آن امر به تقيّه است .

در شرح عرض دين حسن بن زياد استدوم : حسن بن زياد طائى (1) ضبّى مولى بنى ضبة است . و نجاشى فرمود : حسن بن زياد ثقةٌ ، و اخبارى كثيره از حضرت صادق عليه السلام شنيد و روايت كرد (2) . و در كتاب « كشى » (3) و در « منهج المقال » مرحوم ميرزاى استرآبادى است كه : حسن بن زياد گفت : بر حضرت ابى عبداللّه جعفر بن محمّد عليهماالسلام وارد شدم و عرض كردم : انّى اُريد اَن اَعرَض عَلَيْكَ دينى ، يعنى : من اراده كرده ام دين خود را عرضه بدارم بر شما اگر حق است

.


1- .در چاپ سنگى « عطائى » خوانده مى شود . متن را با توجه به كتب رجالى ضبط كرديم . البته وى به تصريح علامه در خلاصة الاقوال : 102 « عطار طائى » است و ممكن است هنگام كتابت اين دو لفظ تلخيص به « عطائى » شده باشد ! عبارت علامه چنين است : الحسن بن زياد العطار ، وقيل : الطائى الضبى ، مولى بنى ضبة ، ثقة .
2- .رجال النجاشى 47 ش 96 .
3- .رجال كشى : 424 ح 798 ، بحار الانوار 66/9 باب 28 ح 10 .

ص: 28

سوم : عمرو بن حريث است

بفرمائيد تا بر آن باقى مانم . آن جناب فرمود : « هاتِهِ » . قال : قلت : فاِنّى اَشْهَدُ ان لا اله الاّ اللّهُ وَحدَهُ لا شَريكَ لَه وَاَنَّ محمّداً عَبْدُهُ وَرَسُولُه صلى الله عليه و آلهوَاُقِرَّ بما جاء بِهِ لى مِن عِندِاللّه وَاَنَّ عَليّاً عليه السلام اِمامى فَرَضَ اللّهُ طاعَتَه ، مَن عَرَفه كان مُؤمِناً وَمَن جَهِلَه كان ضالاًّ وَمَن ردَّ عَلَيه كانَ كافِراً ، ثُمَّ وَصَفتُ الأئِمّةَ عليهم السلامحَتّى انتَهَيتُ اِليهَ . فقال : « مَا الذى تُريدُ اَن اَتَوَلاّكَ عَلى هذا ؟ » . يعنى : آن جناب فرمودند : « بياور دين خود را » ، پس بعد از ذكر شهادتين عرض كردم : اقرار مى نمايم به حقّيّت آنچه را كه حضرت نبوى صلى الله عليه و آلهاز براى من آورده است از جانب خدا ، و حضرت امير مؤمنان عليه السلاماطاعتش فرض است ، هر كس او را بشناسد مؤمن است ، و هر كس جاهل به مقام او باشد گمراه است ، و هر كس ردّ كند او را كافر است ، پس هر يك از ائمه عليهم السلام را به مانند آن بزرگوار مدح و وصف كردم تا آنكه منتهى نمودم امامت را به آن بزرگوار . حضرت صادق عليه السلام فرمودند : « چه اراده دارى ؟ آيا مى خواهى تو را بر آنچه عرضه داشتى دوست بِدارم ؟ پس تو را دوست دارم » . و فقره اخيره كه در اثبات امامت و اقرار به خلافت حضرت صادق عليه السلام است نيز مانند خبر سابق است ، أيضاً در مقام تقيّه آن جناب فرمودند : « ساكت شو » .

در شرح عرض دين عمرو بن حُريْث استسوم كسى كه بر امام زمان ، دين متبوعِ مرضىّ خود را عرضه داشت و امام عليه السلامقسم ياد كرد بر حقّيت و حجّيت آن دين ، و تصديق بر آن فرمود ، عمرو بن حريث است ، و وى غير از عمرو بن حريث مصاحب امير مؤمنان عليه السلاماست ، و وى در نزد كشى و نجاشى و كلينى

.

ص: 29

و علاّمه رضوان اللّه عليهم موثق است (1) و كنيه اش ابو احمد صيرفى است . در كتاب مستطاب « اصول كافى » (2) در باب دعائم اسلام مروى است از عمرو بن حريث كه گفت : خدمت حضرت صادق عليه السلام مشرف شدم در وقتى كه خانه عبداللّه بن محمد برادرش تشريف داشت _ و شرح حال عبداللّه بن محمّد در ذيل احوال عبادله مذكور مى شود _ پس عرض كردم : چه چيز شما را به اين منزل آورد ؟ فرمود : « براى تنزّه و گردش » . عرض كردم : فدايت شوم ! آيا دين خودم را براى شما نقل كنم ؟ فرمود : « بلى » . پس عرض كردم : دين من شهادت به وحدانيت خداست ، و بر اينكه شريك ندارد ، و پيغمبر صلى الله عليه و آله بنده و رسول اوست ، و قيامت مى آيد ، و مردم از قبرهايشان برانگيخته مى شوند ، و بر اينكه نماز كردن و زكات دادن و روزه ماه رمضان گرفتن و به حجّ خانه خدا رفتن فرض است ، و ولايت امير مؤمنان عليه السلام بعد از رسول اللّه صلى الله عليه و آله و ولايت حسن و حسين و ولايت على بن الحسين و محمّد بن على عليهم السلامو ولايت شما را داشتن بعد از ايشان واجب است ، و شماها پيشوايان من هستيد ، بر اين دين زنده بمانم تا بميرم ، عقيده ام همين است كه عرض كردم . آن جناب فرمود : « يا عَمرو ! هذا _ وَاللّهِ ! _ دينُ اللّه وَدَينُ آبائى الَذى أَدينُ اللّهَ بِه فى السِّرِّ والعَلانية » يعنى : « اى عمرو ! قسم به خدا ! اين دين كه ذكر كردى دين خدا و دين پدران من است و همان دينى است كه من در آشكارا و پنهان بر آنم » . بعد فرمود : « اى عمر ! از خدا بترس و زبانت را نگاهدار مگر براى خير و نيكوئى ، من خود هدايت نكرده ام تو را بلكه خدا هدايت كرده است تو را ، پس از اين هدايت ، نعمت شكر خدا را به جاى بياور كه مرحمت به تو شده است ، و نباش از آنچه در وقتى كه اقبال و رو كرده بر چشم وى طعن

.


1- .خلاصة الاقوال : 120 ش 5 ، رجال النجاشى : 289 ش 775 : . . كوفى مولى ثقة .
2- .كافى 2/23 ح 14 ، رجال كشى : 418 ح 792 ، بحار 66/5 باب 28 ح 7 .

ص: 30

چهارم : ابى الجارود است

رسد ، چون پشت كرد قفايش مطعون شود ، و مردم را بر دوش خود بار مكن ، و تو سزاوارى از آنكه مردم را بر دوش خود بار نمائى اگر اصلاح شود بين شكاف دو كتف تو » . اين فقره اخيره استعاذه است به اينكه حقوق و ديون مردم را بر كتف خودت بار مكن كه متحمّل نمى توانى شوى چنانكه فرمودند به عنوان بصرى در باب فتوى : « ولا تَجْعَل رَقَبَتَكَ جِسراً لِلناسِ » (1) . و اين حديث را به فارسى ترجمه كردم براى فهم عوام كه بدانند تكليف علم و عمل خودشان را .

در شرح عرض دين ابو الجارود استچهارم : ابى الجارود است . و هم چنين در كتاب « اصول كافى » (2) از همين باب مروى است از ابى الجارود كه خدمت حضرت اباجعفر امام محمّد باقر عليه السلام شرفياب شد و عرض كرد : معرفت و موالات و دوستى مرا نسبت به خودتان مى دانيد . فرمود : « بلى چنين است » . عرض كرد : من مردى عاجزم و نمى توانم زياد خدمت شما بيايم ، به واسطه پيرى قوت راه رفتن ندارم تا همه وقت حاضر باشم . فرمود : « حاجت خود را بخواه » . عرض كرد : خبر ده مرا از دين خودت كه دين خدا و دين اهل بيت تو است و من بر آن باشم . پس فرمود : « مسأله بزرگى سؤال كردى » ، و اين كلمات شريفه را براى وى بيان كرد از براى اختصارش كه مفيد است بعينها مى نويسم : « وَاللّه ! لَأُعْطِيَنَّكَ دينى وَدينَ آبائى الذين

.


1- .مشكاة الانوار : 564 ، مستدرك الوسائل 17/322 ح 21474 ، منية المريد : 150 ، بحار الانوار 1/326 ح 17 .
2- .كافى 2/22 ح 10 .

ص: 31

پنجم : يوسف است

تَدينُ اللّه عزَّوجلّ بها : شَهادَةُ اَن لا اِله اِلاّ اللّه واَنَّ محمّداً رسُولُ اللّه والاقرارُ بما جاءَ بِه مِن عِنداللّهِ وَالولايةُ لِوَليِّنا وَالبَراءَةُ مِن عَدُوِّنا وَالتَسليمُ لاَِمرِنا وَانْتِظارُ قائِمِنا والاِجْتِهادُ والوَرَعُ » (1) . ترجمه اين فقرات آن است : « قسم به خدا ! هر آينه عطا مى نمايم به تو دين خودم را و دين پدران خودم را كه بدان متدين شوى ، و آن دين شهادت به وحدانيّت حق و به رسالت رسول صلى الله عليه و آله و اقرار به آنچه آن بزرگوار آورده است از جانب خدا ، و تولاّى اوليا و تبرّاى اعدا و تسليم به امر ما ائمه هدى عليهم السلام و منتظر بودن ظهور قائم ما و اجتهاد در عبادت و احتراز از معصيت كردن است » . پس آن بزرگوار قسم خورد : « واللّه ! اين دين است كه به تو گفتم » .

در شرح عرض دين يوسف استپنجم كسى كه دين خود را عرضه داشت بر امام زمان و مطبوع شد يوسف است ، كه در « رجال » (2) كشى ، و « رجال » مرحوم ميرزا محمد على استر آبادى در باب حرف ياء يوسف نام از اصحاب حضرت صادق عليه السلام بدون ذكر والدش و قبيله اش شده . منقول است كه گفت : خدمت حضرت صادق عليه السلام مشرف شدم و عرض كردم : اَصِفُ لك دينى الَذى ادَيُن اللّهَ بِهِ فَاِن اَكُن عَلى حقٍّ فَثَبِّتْنى وَاِن اَكُن عَلى غَيرِالحَقِّ فَرُدَّنى اِلىَ الحَقِّ . فَقال : « هات » . يعنى : عرض كردم : مى خواهم دين خودم را وصف كنم از براى شما ، اگر حق است مرا بر آن ثابت بداريد و اگر بر باطل است مرا رد كن به سوى حق ، _ و مراد از كلمه « اَدِيْن اللّه »

.


1- .نيز رجوع كنيد به : شرح اصول كافى ، مازندرانى 8/69 ح 10 ، معجم احاديث الامام المهدى 3/220 ح 743 .
2- .رجال الكشى ( اختيار معرفة الرجال ) : 423 ش 797 ( چاپ دانشگاه مشهد ) ، 2/721 ش 797 ( چاپ مؤسسه آل البيت عليهم السلام ) ، بحار الانوار 66/8 ح 9 ، معجم رجال الحديث 21/175 ش 13815 .

ص: 32

ششم : حمران بن اعين شيبانى است

اشاره

يعنى : اطاعت كنم خدا را از آنكه يك معنى دين اطاعت است _ . فرمود : «بياور» . پس گفتم : اَشْهَدُ ان لا اِله إلاّ اللّه وَحْدَهُ لا شَريكَ لَه وَانَ محمّداً عَبْدُهُ وَرَسُولُه وَاَنَّ عَلياً عليه السلام كانَ اِمامى وَأنَّ الحَسَن عليه السلام كانَ اِمامى وَأنَّ الحُسَيْن عليه السلام كانَ اِمامى وَاَنَّ عَلى بن الحُسين عليه السلام كانَ اِمامى وَاَنَّ محمّدَ بن على عليه السلام كانَ اِمامى وَاَنتَ _ جُعلتُ فِداكَ ! _ عَلى مِنهاجِ آبائِكَ . قالَ : فَقالَ عِندَ ذلِك مِراراً : « رَحِمَكَ اللّه ! » ثمّ قالَ : « هذا واللّهِ دينُ اللّه وَدين مَلائكتِهِ وَدينى ودين آبائِى الذى لا يَقْبَلُ اللّهُ غَيْرَهُ » . و ملخص از ترجمه حديث آن است كه : بعد از عرض شهادتين و اقرار به امامت امامان تا زمان حضرت صادق عليه السلام آن بزرگوار بر وى چند مرتبه رحمت فرستاد ، و ايضاً مثل خبر سابق قسم خورد كه اين دين خدا و دين ملائكه و پدران من است ، و خداوند سبحان جز آن قبول نمى فرمايد .

در شرح عرض دين حمران بن اعين و بيان حال وى و آل اعينششم : حمران بن اعين شيبانى است ، و خوب است در اين مورد قدرى از حال حمران از كتب رجال ذكر شود تا آنچه عرض مى شود از عرض دين وى معظّم باشد ، و معرفتى براى خواننده پيدا گردد . بدان كه مرحوم سيد بحر العلوم طاب ثراه در كتاب « رجال » (1) خود فرموده است : آل اَعْيَنَ اَكْبَرُ بيتٍ فى الكُوفَة مِن شيعةِ اَهلِ البَيت وَاَعْظَمُهُم شأناً واَكثَرُهُم رِجالاً وَاَعْياناً وَاَطوَلُهُم مدّةً وَزَماناً ، اَدرَكَ اَوَّلُهُم السَّجادَ عليه السلام والباقِرَ عليه السلاموالصّادِقَ عليه السلاموبَقِىَ آخِرُهُمْ اِلى اوائِلِ الغَيْبةِ الكُبرى

.


1- .الفوائد الرجاليه ، بحر العلوم 1/222 ، در باره آل اعين ، ابن نديم نيز كه در گذشته سال 385 است در فهرست خود : 322 ( الفن الخامس من المقالة السادسة ) تحت عنوان ( آل زرارة بن اعين ) سخن رانده كه حاكى از اهميت اين خانواده مى باشد .

ص: 33

در شرح حال اعين والد ماجد حمران و برادران وى

فِيهِمُ العُلماءُ وَالفُقَهاءُ وَالقرّاءُ والاُدباءُ وَرُواةُ الحَديث . ومِن مَشاهِيرهِم : حمران وزرارة وعبدالملك وبُكير بنو اعْيَن ، وَحَمزة بن حمران وعبيد بن زراره و ضريس بن عبدالملك و عبداللّه بن بكير و الحسن بن الجهم بن بكير و سليمان بن الحسن بن الجهم و ابو طاهر محمّد بن سليمان بن الحسن و ابو غالب احمد بن محمد بن سليمان.. الى آخره . ملخّص از اين عبارات آن است كه : اولاد اَعْيَن ادراك زمان حضرت سيّد سجّاد عليه السلامرا كردند تا اوايل غيبت كبرى ، و همگى اهل علم و فقه و حديث و قرائت و فضيلت بودند ، و تماماً از خواصّ اهل بيت رسالت عليهم السلام ، و افضل ايشان حمران است و وى از اكابر مشايخ بود و يكى از حَمَله قرآن است ، و حمزه و محمد فرزندان وى اند ، و خانه ها داشتند ، و مسجد آل اَعْيَن مشهور است ، و حضرت صادق عليه السلام در آن نمازگزارد ، و ابو غالب كه شيخ علماء عصر خود بوده است و بقيّه آل اعين است و در بيان احوال رجال آل عين رساله اى نوشته است در آن نقل كرده : پدر حمران كه اعين است غلام رومى بود ، مردى از بنى شيبان او را خريد و تربيت كرد ، او را فرزند خود مى دانست و قرآن را حفظ نمود ، بعد از زمانى اديب و بارع شد ، و پدرش سُنْسُن به ضم دوسين است ، بعد از زمانى از روم آمد و او را ملاقات كرد . و كنيه حمران اباحمزه است ، و حمران نُه برادر داشته است : زراره و بكير و عبدالملك و عبدالرحمن و مالك و موسى و ضريس و مليك و قعنب ، و تمام ايشان از ثقات اخبار ائمه اطهارند .

در شرح حال اعين والد ماجد حمران و برادران وى كه اجلاء اصحاب بودندو ايضاً در كتاب مذكور مسطور است كه : اعيَن پدر حمران از اهل فارس بود ، قصد كرد خدمت امير مؤمنان عليه السلام مشرف شود و اسلام نياورد . پس در راه بنى شيبان به وى رسيدند ،

.

ص: 34

او را دعوت نكردند . پس بر ايشان والى شد ، و حكايت بنى شيبان با ايشان مشروح است ، كشى در كتاب خود فرموده است كه : حضرت باقر عليه السلام به حمران بن اعين فرمود : « اَنْتَ مِن شيعَتِنا حقّاً فِى الدُّنيا وَالآخِرة » (1) . و حضرت صادق عليه السلام بعد از موت وى فرمودند : « مات واللّهِ مؤمناً » (2) . و روايتى دارد كه حمران ابن اعين تا زمان حضرت موسى بن جعفر عليه السلام بوده است . و ايضاً حضرت صادق عليه السلام فرمودند : « انه رَجُلٌ مِن اَهلِ الجَنّة » (3) . و ايضاً حضرت صادق عليه السلام فرمودند : « حمران بن اعين مؤمنٌ لا يَرتَدّ » (4) . و ايضاً در « رجال » مرحوم استرآبادى است كه : حمران بن اعين خدمت حضرت صادق عليه السلام عرض كرد : من قسم خورده ام از مدينه بيرون نروم مگر آنكه بدانم من كيستم . فرمود : « اى حمران چه اراده كرده اى ؟ » . عرض كرد : مى خواهم خبر دهيد كه من چيستم ، يعنى : موافق هستم يا مخالف ؟ فرمودند : « اَنْتَ لنا شيعةٌ فىِ الدُّنيا والآخِرة » (5) . و ايضاً زيد شحّام گفت : حضرت صادق عليه السلام فرمودند : « نيافتم احدى را كه قول مرا اخذ كند و اطاعت امر من نمايد و بر آنچه اصحاب من و اصحاب پدر من رفته اند متابعت نمايد مگر دو نفر : اوّل : عبداللّه بن يعفور ، دوّم : حمران بن اعين ، اين دو نفر مؤمن خالص

.


1- .بدين لفظ در رجال كشى مذكور نيست بلكه بدان گونه كه مؤلف رحمه الله در سطور بعدى از رجال مرحوم استرآبادى از امام صادق عليه السلام نقل مى كند در رجال كشى : 178 از امام باقر عليه السلام وارد شده است ، و مضمون فوق در خلاصة الاقوال علامه حلى : 63 ش 5 بنقل از رجال كشى ذكر شده است .
2- .خلاصة الاقوال : 63 ش 5 .
3- .اختصاص شيخ مفيد : 196 فى حمران بن اعين ، بحار الانوار 47/352 باب 11 ح 58 ، رجال الكشى : 176 ش 304 .
4- .رجال كشى : 180 _ 181 ح 314 . ادامه آن در سطور پسين مذكور است ، نيز : رجال كشى : 180 ضمن ح 312 و ص 176 ش 304 .
5- .رجال كشى : 178 ش 307 .

ص: 35

ما هستند ، و اسم ايشان در كتاب اصحاب يمين كه به حضرت ختمى مآب صلى الله عليه و آلهعطا شد نوشته شده است » (1) . و ايضاً هشام بن حكم گفت : حضرت صادق عليه السلام فرمودند : « حمران مؤمنى است مرتد نمى شود هرگز » . بعد فرمودند : « من و پدران من خوب شفيعان هستيم براى حمران بن اعين ، در روز قيامت دست او را گرفته از او جدا نمى شويم تا آنكه او را داخل بهشت نمائيم » (2) . و ايضاً در حديث است كه : « حمران بن اعين از حواريين حضرت باقر عليه السلاماست » (3) . و ايضاً در آن كتاب است (4) : زرارة بن اعين گفت : من وارد مكه شدم و من جوان اَمْرَدى بودم ، پس داخل خيمه حضرت باقر عليه السلام شدم زمانى كه به منى رفتم . وقت اداء حج جماعتى را ديدم در آن خيمه نشسته اند ليكن در صدر مجلس احدى نيست ، اما مردى در ناحيه آن خيمه حجامت مى نمايد . دانستم حضرت باقر عليه السلام است . پس به حضور مباركش رفتم و سلام كردم . جواب دادند و فرمودند : « از اولاد اعين هستى ؟ » . عرض كردم : بلى . فرمودند : « من تو را به شبه شناختم ، آيا حمران حج گزارد ؟ » . عرض كردم : نه ، و به شما حمران سلام مى رساند . فرمود : « حمران از مؤمنين است ، هرگز از ما رجوع نمى نمايد ، به وى سلام مرا برسان و بگو : از براى چه حديث نمودى و خبر دادى حكم بن عيينه را كه اوصياء محدّثين هستند ؟ خبر به وى و اشباه وى نده از اين گونه احاديث و اخبار ما » .

.


1- .رجال كشى : 180 ح 313 .
2- .رجال كشى : 180 _ 181 ح 314 .
3- .خلاصة الاقوال : 63 ش 5 ، نيز رجوع كنيد به حديث حواريين در اختصاص : 61 ، رجال كشى : 9 .
4- .رجال كشى : 178 ، بحار الانوار 26/80 باب 2 ح 308 ، تاريخ آل زرارة 1/111 .

ص: 36

در حديث شريف معانى الاخبار از عرض دين حمران است

پس زراره گفت : خداوند را حمد كردم ، گفتم : اَلْحَمْدُ للّهِ . آن بزرگوار هم فرمود : « الْحَمْدُ للّهِ » . پس گفتم : اَحْمَدُهُ وَاَسْتَعينُهُ . پس آن بزرگوار فرمود : « اَحْمَدُهُ واَسْتَعينُه » ، و هر آنچه اين كلمات مى گفتم آن بزرگوار هم مى فرمودند تا آنكه فارغ شدم از كلام خود . و اين اخبار موجزه را در فضايل حمران بن اعين شيبانى ، داعى در اين محل نقل كردم براى آن است كه خوانندگان جلالت مقام وى را بدانند ، و بر اين حديث كه عرض دين اوست خدمت امام عليه السلام به نظر تحقيق بنگرند ، فوايد كثيره خواهند يافت . و اين حديث شريف را فرزندان حمران ، حمزه و محمد ، كه ثقتين جليلين اند و معاصر زمان حضرت باقر و صادق عليهماالسلام بودند روايت كرده اند .

در حديث شريف معانى الاخبار از عرض دين حمران استو چون بعضى فقرات عرض دين حضرت عبدالعظيم عليه السلام در اين حديث است براى تهيّه و مقدمه به ملاحظه و مطالعه دقايق و حقايق حديث آتى خوب است شرح آن را از كتاب مرحوم سيد جليل اشرف سيد محمّد حسينى كه موسوم به « فضائل السادات » است بعينها و عبارتها نقل نمايم كه حلّ اغلب معضلات و مشكلات مسائل توحيد و غيره از دانستن اين حديث صحيح السند انشاء اللّه تعالى مى شود : عن « معانى الاخبار » (1) فى باب مَعنى قَولِ الصّادِق عليه السلام « التُرتُر حمرانٌ » وَمَعنى المِطمَر : حَدَّثَنا ابى رضى الله عنه ، قال : حدثنا سَعْدُ بن عبدِاللّه قالَ : حَدَّثَنى مُحَمّدُ بن الحُسَين بن ابى الخَطّاب ، عَن مُحمَّد بن سنان ، عَن حَمزة ومحمد إبْنَى (2) حمران ، قالا : اِجتَمَعنا عِندَ ابى عبداللّه عليه السلام فى جماعةٍ مِنْ اَجلِّةِ مَواليهِ وَفينا حَمرانُ بنُ اعْيَنَ ، فخصَّنا (3) بِالمُناظِرة وَحَمران ساكتُ . فقال له ابو

.


1- .معانى الاخبار : 212 ح 1 .
2- .در چاپ سنگى : ابنان .
3- .فَخضنا . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .

ص: 37

عبداللّه عليه السلام : «ما لَكَ لا تَتَكَلَّمَ يا حمران ؟ » فَقال : يا سيِّدى ! آليتُ على نفسى اَن لا اَتَكَلَّمُ فى مَجلِسٍ تَكُون فيهِ . فَقال ابو عبداللّه عليه السلام : « اِنّى قد اَذِنتُ لَكَ فىِ الكَلامِ فَتَكَلَّمْ يا حمران ! » . فَقال حَمرانُ : اَشْهَدُ اَن لا اِلهَ اِلاّ اللّهُ وَحْدهُ لا شَريكَ لَه لَم يَتَخِذ صاحِبَةً ولا وَلَداً خارِجٌ مِنَ الحدَّيَن حَدَّ التَعطيلِ وَحَدُّ التَشبيهِ وان الحقّ بَينَ القَولَين لاَجبَر ولا تَفويض واَنّ مُحمداً عبدُهُ وَرَسُولُه ارسلهُ بالهُدى وَدينِ الحَق ليُظهِرَه عَلى الدينِ كُلِّهِ وَلو كَرِه المُشرِكُون ، وَاَشْهَدُ انَ الجَنَّةَ حَقٌ وَاَن البَعثَ بَعد المَوتِ حَقٌ وَاَشْهَد انَ عَليّاً حُجةُ اللّه عَلى خَلقِه لا يَسَعُ الناس جَهْله (1) ، وأن حَسَناً بعدَهُ وَانَ الحُسَين مِن بَعدِهِ ثُمَّ عَلىّ بن الحُسينَ ثُمّ محمد بن على ثُمّ اَنتَ يا سَيِّدى مِن بَعدِهِم . فقال : « التُرتُرحمرانٌ » ، ثمّ قالَ : « يا حمران ! مُدَّ المطمر بينَكَ وَبَين العالِم » . قلت : يا سَيِّدى! وَمَا المَطمِرأ قالَ : فقالَ : « اَنتُم تُسَمُّونَهُ خَيْطَ الْبناءِ ، فَمَن خالَفَكَ عَلى هذا الاَمرِ فَهُو زِنديقٌ » . فقال حمرانُ : وَإن كانَ عَلَويّاً فاطِميّاً ؟ فقال ابو عبداللّه عليه السلام : وَاِن كانَ محمديّاً عَلَويّاً فاطِميّاً » (2) . يعنى : مروى است از حمزه و محمّد پسران حمران كه گفتند : ما هر دو نزد امام جعفر صادق عليه السلام بوديم با جماعتى از بزرگان دوستان آن حضرت ، و در ميان ما بود حمران بن اعين ، پس مخصوص ساخت _ بنا بر نسخه اى حَضَّنا به خاء مهمله و ضاد معجمه : ترغيب فرمود ، و رتبه داد _ ما همه را آن حضرت عليه السلام در مرتبه سخن گفتن ، و اظهر آن است كه فخُضْنا _ به خاء وضاد معجمتين _ باشد از خوض به معنى فرو رفتن يعنى : فرو رفتيم ما در مناظره و مباحثه و حمران ساكت بود . پس گفت مر حمران را ابو عبداللّه عليه السلام : « چيست تو را كه تكلّم نمى كنى اى حمران ؟ »

.


1- .اى لا يقدر الناس الجهل فى حقه عليه السلام . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .
2- .نيز بنگريد : مختصر الدرجات : 128 ، بحار الانوار 46/179 ح 37 ، 66/3 ح 4 و ذيل آن بيانى دارد ، تاريخ آل زرارة 1/114 ، اعتقادات شيخ صدوق : 112 .

ص: 38

در معنى حديث « لا جبر ولا تفويض » وبيان مرحوم ميرداماد طاب ثراه

گفت : اى سيّد من ! لازم كرده ام به عنوان قسم بر نفس خود كه حرف نزنم در مجلسى كه تو در آن مجلس بوده باشى . پس فرمودند حضرت امام جعفر صادق عليه السلام : « به تحقيق كه اذن دادم من تو را در تكلّم ، سخن كن و متكلّم شو » . پس گفت حمران : شهادت مى دهم كه نيست خدايى مگر خداى واحد يگانه كه نيست از براى او شريكى ، نگرفت زنى و نه فرزندى ، بيرون است از دو حد تعطيل كه هيچ صفتى از براى او اثبات نكنند و از حدّ تشبيه ، يعنى از مشابهت بودن صفات او به صفات مخلوقين ، و به درستى كه حق قول بين القولين است كه : لاَجْبَر ولا تَفويضَ.. الى آخره . و اين كلام حمران موافق حديث شريف حضرت ابى عبداللّه عليه السلام است كه : « لا جبر ولا تفويضَ ولكن الاَمر بَين الاَمرينَ » (1) واكثر علماء محقّقين در كتب و مصنّفات از خود مرتكب حلّ آن شده اند .

در معنى حديث « لا جبر ولا تفويض » وبيان مرحوم ميرداماد طاب ثراهچنانچه سيّد العلماء و المحقّقين ثالث المعلّمين مير محمد باقر الشهير بداماد قدس سره جدّ امجد داعى در كتاب « ايقاظات » كه در باب قضا و قدر تأليف نموده حلّ اين حديث را به عبارتى نموده كه ملخّص آن اين است كه : در افعال عباد جبر به نحوى كه اشاعره قائلند نيست به اين معنى كه اختيارى با ايشان نباشد و حضرت حق سبحانه و تعالى اين امور را بى اختيار و بى واسطه عباد به قدرت كامله خود بر دست ايشان جارى سازد و تفويض كه جميع افعال عباد با عباد باشد ، و به هيچ وجه قادر حقيقى را دخل نباشد ، چنانچه مذهب اكثر معتزله است ايضاً نيست ، بلكه حق و صواب امر ميان دو امر است كه علل و اسباب اول با حضرت بى مثال عزّ اسمه است ، و او مسبّب الاسباب و منشأ علل سابقه و مبدأ

.


1- .احتجاج 2/198 و 253 ، عوالى اللئالى 4/109 ح 165 ، كنز الدقائق 1/172 ، نيز رجوع كنيد به احاديث كافى 1/158 كتاب التوحيد باب الجبر والقدر والامر بين الامرين .

ص: 39

المبادى است ، و آنچه به اراده عباد صادر مى شود فعل عبادات است ، پس جبر نيست كه عباد در افعال خود مجبور باشند و هيچ نحو اختيارى با ايشان نباشد ، و تفويض نيست كه جميع با ايشان باشد و حضرت حق سبحانه و تعالى را در افعال عباد فعلى نباشد ، بلكه مبدأ اسباب با خداى تعالى است و آنچه از اراده عباد به فعل آيد فعل ايشان است . پس اين است واسطه و امر بين امرين ، چنانچه نهال تاك را به قدرت كامله از دل خاك نشو و نما نموده و ثمر داد ، كه به عنوان حلال عباد منتفع شوند ، و قوّه فعليّه امور خير به آن بالذّات و شر بالعرض كرامت فرمود ، و سبب مبادى بعيده او گشت . پس اگر عباد در اسباب اخيره كه به اراده ايشان متعلّق است منشأ انتزاع و اخراج خمر از او شوند و به اراده خود به شرب آن مشغول گردند در اين امر بلاشك مجبور نيستند چنانچه در كلام الهى _ عزّ سلطانه _ اين معنى عزّ صدور يافته كه « مَا أَصَابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللّهِ وَمَا أَصَابَكَ مِن سَيِّئَةٍ فَمِن نَفْسِكَ » (1) . و در كتاب « ايقاظات » به جهت تأييد اين حمل ، كلام امام المحققين نصير (2) الملّة والدين محمّد بن الحسن الطّوسى _ قدّس اللّه نَفسه القدسىّ _ را نقل فرموده كه او نيز به اين عنوان بيان نموده معنى اين حديث را ، و غريق بحر رحمتِ سحابِ سبحان ، ملاّ عبدالرّزاق لاهيجانى ، از رشحات فيض بحر تحقيق مبدأ فياض فايض شده به اين معنى نيز در « گوهر مراد » كه از مصنّفات اوست سر رشته حل و عقد نظم جبر كسر و تفويض امر خالق خير و شر اين مطلب را به اين دستور در مسلك تحرير منتظم ساخته ، و مؤيّد اين معنى كلام امام المتقين عليه السلام را نقل نموده است . ليكن چون از فقره حديث مسطور معلوم نمى شود كه در قضا و قدر وارد باشد اين حديث ، احتمال دارد كه در باب امر و نهى الهى و شريف مصطفوى صلى الله عليه و آله و ساير انبياء عليهم السلامشرف صدور يافته باشد ، و كلام حمران كه در اين كتاب مرقوم گشته ايضاً دلالت بر آن

.


1- .نساء : 79 .
2- .در چاپ سنگى : خير .

ص: 40

در معنى ديگر جبر و تفويض است
در معناى جبر و تفويض به بيان شيخ مفيد

ندارد كه در باب قضا و قدر و امور مكنونيّه مذكور شده باشد .

در معنى ديگر جبر و تفويض استپس بناءً على ذلك ، ممكن است مراد اين باشد كه : در امور تكليفيّه و احكامى كه عباد به فعل و ترك آن مأمور شده اند موافق مصلحت كامله خداى تعالى جبر به عباد نكرده است و وا نگذاشته است به ايشان نيز ، بلكه آنچه از جناب مقدس ايزدى مقررّ شده امر ميان دو امر است و تعديل نموده به اينكه رسول فرستاد و احكام مقرّر فرمود ، ليكن جبر نكرد به اين معنى كه مجبور باشند عباد در نماز مثلاً كه بدون اختيار از ايشان ناشى شود ، بلكه امر فرمود كه به اختيار خود نماز را به فعل آوريم ، و تفويض نكرد كه در اصل متوجّه عباد نشود و ارسال رسل و انزال كتب و احكام مقرّر نفرمايد ، و جميع را به اختيار ما واگذارد . اين است مختصرى در بيان اين حديث كه به خاطر رسيد ، واللّه اعلم بحقايق الآثار فى البين ، وحق القول بين القولين (1) .

[ در معناى جبر و تفويض به بيان شيخ مفيد ]مؤيد اين معنى بعد از آنكه صورت ترقيم يافته بود كه بنظر رسيد در تعليقات شيخنا الكامل الفاضل شيخ مفيد رحمه اللّه تعالى كه در باب اعتقادات (2) و عقايد اين بابويه رحمه اللّه تعالى افاده نموده به اين عبارت : فَصل والتفويضُ هُو القَولُ بِرَفعِ الحَظرِ عَنِ الخَلقِ والاَفعالِ والاِباحَةِ لَهُم مَعَ ما شاؤُوا مِنَ الاَعمالِ ، وَهذا قَولُ الزَّنادقةِ واصحابِ الاِباحاتِ ، والواسِطَةُ بَينَ هذَين القَولَين انّ اللّهَ اَقْدَرَ الخَلقَ عَلى

.


1- .درباره معنى جبر و تفويض علاوه بر آنچه ذكر شده رجوع كنيد به بيان مرحوم علامه مجلسى در بحار 5/82 ، تحف العقول : 461 ، شرح اصول كافى 5/18 _ 19 و 28 و 41 _ 42 .
2- .تصحيح اعتقادات الامامية ، شيخ مفيد : 47 ، بحار الانوار 5/18 ، نور البراهين جزائرى 2/296 .

ص: 41

افعالِهِم وَمَكَّنَهُمْ مِنْ اعمالِهِمْ وَحَدَّ لهم الحُدُود فى ذلِكَ وَرَسَم لَهُم الرَّسُومَ (1) وَنَبّهَهُمْ عَنِ القَبايحِ بِالزَّجرِ وَالتَخويفِ وَالوَعدِ وَالوعيدِ فَلَمْ يُمَكِّنْهُم مِنَ الاعمال ضَجراً لَهُم عَلَيها وَلَم يُفوِّضْ إلَيْهِمُ الاَعمالِ لِمَنْعِه (2) مِن اَكثَرِهِم وَوضَعِ الحُدودِ لَهُمْ فيها ، وَاَمَرَهُم بِحَسَنِها وَنَهاهُم عَن قَبيحِها ، فَهذا هُو الفَصلُ بَينَ الجَبرِ وَالتَّفويضِ عَلى ما بَيَّنّاهُ . اين كلام مؤيّد آنچه مذكور شد مى شود ، و بدون تأييد گاه باشد كه قبول نكند و با تأييد به خاطر مى رسد كه از آن منتزع شده . و حق آن است كه اگر كلام حق است الحَقُّ اَحقُّ بالاتّباع بايد قبول نمود از هر كس كه باشد ، و هرگاه امر بين الامرين محكومٌ به شد و جبر نيست پس در طينت بد ممكن است نطفه رديّه از مأكولات و مناكح غير مرضيّه و اوقات و حالات حسنه كه مجبور و ممنوع نيست با عدم علم به اختيار منعقد شود و آنچه در حديث وارد شده كه : « خُلِقَ عدّوُنا مِن سِجّيل » (3) . و در بيان « سجيل » واقع است كه : « قالوا : هِىَ حِجارةٌ مِن طينٍ طُبِخَت مِن نارِ جهنّم » ممكن است به اين معنى باشد كه : من طين رَدىٍّ كالسّجيل اَو يَكونُ فىِ القِيامةِ جزءً مِنَ السّجيلِ (4) . و در اين صورت دفع توهّمات و شبهات مى شود ، واللّه اعلم . و ممكن است كه در ماده واصل نطفه جزئى از سجّيل باشد ، چنانچه وارد است كه : « مياه حارّه جبال از قيح جهنّم است » . و ايضاً محقّقين به جعل مركب قائل نيستند ، پس هرگاه اين محقّق باشد خداى تعالى

.


1- .در چاپ سنگى : رسول .
2- .در چاپ سنگى : لمنعهم .
3- .كافى 1/390 ح 4 ، در روايت محاسن 1/224 ح 400 نيز وارد است كه : « خلق عدوّنا من يَحْمُوم » ( بمعناى دخان يا الاسود البهيم چنانچه در مجمع البحرين 1/460 آمده ) . نيز رجوع كنيد به : مشكاة الانوار طبرسى : 173 .
4- .درباره تفصيلات آن رجوع كنيد به : شرح اصول كافى ، مازندرانى 6/400 و 11/465 .

ص: 42

شيطان را خلق كرد ، امّا شيطان را شيطان نكرد ، و شخص بد را او خلق كرد اما بد را او نكرد . حاصل كلام آنكه اين نحو توهّمات غير مرضيّه را به چندين وجه جواب مى توان گفت ، واللّه اعلم بالصّواب . بعد از اين مراتب پس گفت حمران : شهادت مى دهم كه محمّد صلى الله عليه و آله بنده او و رسول او است ، فرستاد او را به هدايت كردن مردمان و به دين حق تا آنكه اظهار كند آن را و غلبه دهد بر جميع اديان ، اگر چه راضى نباشند و مكروه داشته باشند مشركان ، و شهادت مى دهم اين را كه بهشت حق است و آتش حق است ، و شهادت مى دهم اين را كه برانگيختن از قبر بعد از مرگ حق است ، و شهادت مى دهم كه على بن ابى طالب عليه السلامحجت خدا و امام است بر خلق خدا ، نمى توانند مردم كه جاهل باشند در حقّ او ، شهادت مى دهم كه حسن عليه السلام بعد از او حجت خدا و امام است ، و حسين عليه السلام بعد از او حجّت خدا و امام است ، پس على بن الحسين عليه السلام امام زين العابدين بعد از او امام است ، و محمد بن على الباقر عليه السلامبعد از او امام است ، و تو _ اى سيّد من ! _ حجّت خدا و امامى بر خلق خدا بعد از ايشان . پس فرمود ابو عبداللّه عليه السلام : « التُرتُر حَمْران » يعنى : « طريقه مستقيمه طريقه حمران است » . پس فرمود : « اى حمران بدست بگير و بكش مطمر را » يعنى : ريسمان مستقيم حق را ميان خود و ميان عالم اگر مخالف باشد با تو در دين ترك كن با او آشنائى را » . و به معنى مجهول نيز مى توان معنى نمود ، يعنى كشيده است ريسمان چنينى در عالم هرگاه مخالف باشد كسى با تو در ايمان ترك او كن . حمران مى گويد : گفتم : اى سيّد من ! چيست مطمر ؟ آن حضرت فرمود : « حبال است كه شما نام مى گذاريد آن را ريسمان بنائى ، پس كسى كه مخالفت كند در اين امر امامت با تو _ يعنى : شيعه اثنا عشرى نباشد _ پس او زنديق و رهزن دين است » .

.

ص: 43

هفتم : ابراهيم زياد خارقى است

پس گفت حمران : اگر علوى و فاطمى باشد ؟ يعنى : از فرزندان علوى و فاطمه باشد ، حضرت صادق عليه السلام فرمود كه : « هر چند آن شخص محمدى علوى فاطمى باشد » . و از اين حديث و احاديث سابقه مثل آنچه در « اعتقادات » (1) ابن بابويه رحمه اللّه گذشت كه : « فمن خالَفَكُم وجازَه فابرؤوا منه » مستفاد مى شود كه تا علوى به مرتبه انكار امامت در فسق نبوده باشد زنديق ، و منشأبرائت و تبرّى نمى شود اعمال و امور ديگر او ، و آنچه از آيه اصطفاء (2) معلوم مى شود و حديثى نيز وارد شد كه « كُلُّهُم مَغْفُورٌ لَهُم » (3) دالّ است بر مغفرت جميع هر چند عارف به حقّ امام عليه السلامنباشند . و ممكن است جمع بينهما به اينكه عدم معرفت حقّ امامت محمول شود بر عدم معرفت حقّ تعظيم و توقير و رعايت ايشان چنانچه سِمت ذكر يافت كه « كُلُّهُم مغفور » شامل معتقد امامت ائمه عليهم السلام نباشد ، و لفظ محمول شود بر اضافى نه حقيقى ، و تبرّى از آنها كه معتقد امامت نيستند لازم باشد . و توجيهات ديگر در جمع بين الاخبار نيز گذشت ، فتذكر ، تمام شد .

در عرض دين ابراهيم بن زياد خارقى استهفتم : ابراهيم زياد خارقى است ، و در بعضى از كتابها مخارقى است . در كتاب مستطاب « امالى » (4) ابن الشيخ مروى است از ابراهيم بن زياد خارقى كه گفت : وصف كردم از براى جعفر بن محمّد عليهماالسلام دين خود را و عرض كردم : اَشْهَدُ اَنْ لا اِله اِلاّ اللّه وَحْدَهُ لا شَريكَ لَهُ وَاَنَّ مُحَمَّداً صلى الله عليه و آله رَسُولُ اللّه وَاَنَّ عَليّاً امام عَدلٌ بَعْدَه ثُمّ الحَسَن ثُمّ الحُسَيْن ثُمّ

.


1- .اعتقادات : 112 .
2- .آيه 32 سوره فاطر : « ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتَابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنَا مِنْ عِبَادِنَا فَمِنْهُمْ ظَالِمٌ لِّنَفْسِهِ وَمِنْهُم مُّقْتَصِدٌ وَمِنْهُمْ سَابِقٌ بِالْخَيْرَاتِ » .
3- .رجوع كنيد به : بحار الانوار 23/213 و 99/275 ، مستدرك السفينة 5/283 ، مجمع البيان 8/246 ، تفسير الصافى 4/239 .
4- .امالى شيخ طوسى : 222 ح 384 ، بحار الانوار 66/3 ح 3 ، بشارة المصطفى : 174 .

ص: 44

هشتم : اسماعيل بن جابر جعفى است

مُحَمّد بن على ثُمّ اَنْتَ . فَقالَ عليه السلام : « رَحِمَكَ اللّه ! » ثُمّ قال : « اِتَّقُوا اللّهَ ، اِتَّقُوا اللّه ، اِتَّقُوا اللّه . عَلَيكُم بِالوَرعِ وَصِدق الحَدِيثِ وَاداءِ الاَمانةِ وَعِفَّةِ البَطنِ وَالفَرْجِ تَكونُوا مَعَنا فى الرَفيقِ الأَعْلى » . پس خلاصه از ذيل حديث به فارسى آن است كه امام عليه السلام بر او رحمت مى فرستد و سه مرتبه امر به پرهيزكارى مى نمايد و ورع و راستى گفتار و اداء امانت و نگاهدارى شكم و فرج را از ممرّ حرام ضميمه مى فرمايد ، آنگاه فرمود : « اگر چنين باشى با ما در رفيق اعلى خواهى بود . مخفى نماناند : در كتب رجال هم ابراهيم خارقى ضبط است وهم مُخارقى (1) ، مرحوم سيد ابن طاوس به خطّ شريف ، ابراهيم خارقى نوشته است ، و وصف و عرض دين را به وى نسبت داده است ، اما كشى تصريح به مخارقى فرمود (2) ، و وى از اصحاب حضرت صادق عليه السلاماست . و در شرح حال ابراهيم خارقى ديده ام خارق شعبه اى از قبيله همدان است يا اسم محلّه اوست (3) .

در عرض دين اسماعيل بن جابر جعفى استهشتم : اسماعيل بن جابر جعفى است .

.


1- .بلكه به سه نوع ضبط شده چون بعضى « خارفى » _ به فاء يك نقطه _ ضبط كرده اند مانند آنچه در رجال طوسى : 157 و 158 و تنقيح المقال 1/16 آمده است .
2- .رجال كشى : 419 .
3- .البته وجه مخارق نيز صحيح بنظر مى رسد و در لسان العرب 10/77 ماده (خرق) گفته است : وَمخراق ومُخارق : اسمان . مرحوم علامه مامقانى در تنقيح المقال 1/16 آنرا بعنوان ابراهيم خارقى ضبط كرده و خارق را نسبت به سيف خارق اى قاطع داده و سپس احتمال داده كه خارفى صحيح باشد نسبةً الى مالك بن عبداللّه بن كثير الملقب بخارف ابى قبيلة من همدان ، سپس به نسخه مخارقى اشاره كرده است .

ص: 45

در كتاب مستطاب « كافى » (1) در باب فرض طاعت امام در حديث سيزدهم به حذف اسناد از اسماعيل بن جابر جعفى مروى است كه گفت : خدمت حضرت أبو جعفر امام محمد باقر عليه السلام مشرف شدم و عرض كردم : اَعْرِضُ عَلَيْكَ دِينى الَّذى ادينُ اللّهَ عزَّ وجلَّ به ؟ قال : فقال : « هاتِ » . قُلتُ : اشهَدُ أن لا إلهَ إلاّ اللّه وَحْدَهُ لا شَريكَ لَهُ وأشْهَدُ أنَّ مُحمَّداً عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ والاقرار بما جاءَ مِنْ عِنْدِ اللّه وأنَّ عليّاً عليه السلام كانَ إماماً فَرضَ اللّهُ طاعَتَهُ ثُمَّ كانَ بَعْدَهُ الحَسَن اماماً فرضَ اللّهُ طاعتَهُ ثُمَّ كان الحسين عليه السلام بَعْدَهُ اماماً فَرَضَ اللّهُ طاعَتَهُ ثُمَّ كانَ على بن الحُسَين بَعدَهُ اماماً حتّى انتهى الأمرُ إليه ، ثمّ قال : قلت : أنت . فقال : « يَرْحَمُكَ اللّهُ ! هذا دينُ اللّهِ ودينُ ملائِكَتِهِ » .

بيانمراد از اسماعيل ، اسماعيل بن جابر جعفى است كه كوفى بوده است ، و از اصحاب باقر عليه السلام وموثق و ممدوح و معتمد است در نزد اصحاب حديث (2) . ونجاشى فرمود (3) : از اصحاب حضرت باقر و حضرت صادق [ عليهما السلام ] است و اوست راوى حديث اذان (4) ، و او راست كتابى ، وعلاّمه اعلى اللّه مقامه در « فهرست » خود چنين فرمود (5) .

.


1- .كافى 1/188 ح 13 ، خاتمة المستدرك 5/241 ، شرح اصول كافى 5/156 .
2- .رجال علامه ( خلاصة الاقوال ) : 8 ش 2 .
3- .رجال نجاشى : 32 _ 33 ش 71 .
4- .در چاپ سنگى : ازان . متن مطابق با نقل نجاشى است .
5- .عبارت نجاشى چنين است : له كتاب ذكره محمد بن الحسن بن الوليد فى فهرسته . نگارنده از مرحوم علامه اعلى اللّه مقامه فهرستى نمى شناسد مگر مصطلح رجالى آنرا كه همان كتاب رجال باشد . بنابراين تطبيق مى شود با رجال علامه ( خلاصة الاقوال ) ، و عبارت علامه در خلاصه : 8 ش 2 چنين است : اسماعيل بن جابر الجعفى الكوفى ثقة ممدوح ، و ما ورد فيه من الذم فقد بيّنا ضعفه فى كتابنا الكبير . مرحوم كجورى در صفحات بعدى نيز از رجال علامه تعبير به فهرست مى كند .

ص: 46

بيان : در دعاء حضرت صادق عليه السلام براى رفع لقوه

نهم : منصور بن حازم است

در دعاء حضرت صادق عليه السلام براى رفع لقوه (1)وكشى در شرح حال اسماعيل مذكور نوشته است كه : اسماعيل گفت : در صورت من لَقوه پيدا شد . چون وارد مدينه شدم خدمت حضرت صادق عليه السلام شرفياب گرديدم ، فرمودند : « چه چيز است آنچه در صورت تو مى بينم ؟ » عرض كردم : باد فاسدى است حادث و عارض شده . فرمود : « برو در نزد قبر پيغمبر صلى الله عليه و آله ، و دو ركعت نماز كن ، آنگاه بگذار دست خود را بصورت خود و بخوان : بِسْمِ اللّهِ وَبِاللّهِ . هذا اجْتُرِحَ عَلَيْكَ مِنْ عَيْنِ انسٍ أو عَينِ جِنٍّ أو وَجَع عَلَيْكَ بالذى اتَّخَذَ إبراهيمَ خَليلاً وَكَلَّمَ مُوسى تَكليماً وَخَلَقَ عيسى مِنْ روحِ القُدُسِ لما هدأتَ وَطَفِأتَ كَما طفيت نار إبراهيمَ اِطْفاءً بِاِذنِ اللّهِ » . اسماعيل بن جابر گفت : دو مرتبه اين دعا را خواندم ، صورتم به حالت اوليّه برگشت و تاكنون عود نكرده است (2) . و اين حديث را اسماعيل بن جابر مذكور روايت كرده است كه حضرت صادق عليه السلامفرمودند : « حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود : يَحْمِلُ هذا الدين فى كُلِّ قرنٍ عدولٌ يَنفون عَنهُ تأويل المبطلين وَتحريفَ الغالين وَانتِحالَ الجاهِلين كَما يُنفى (3) الكيرُ خُبثَ الحديد » (4) .

در عرض دين منصور بن حازم استنهم : منصور بن حازم است .

.


1- .اين تيتر در حاشيه به خط مؤلف اضافه شده است . در بعضى از صفحات ديگر نيز ، قبل از چاپ كتاب ، مؤلف عناوينى اضافه نموده است . سبك آنها بيانگر آن است كه رؤوس مطالب مندرجه در حواشى كتاب به انشاء مؤلف مى باشد .
2- .رجال كشى : 199 ح 349 .
3- .در چاپ سنگى : يفنى .
4- .رجال كشى : 4 ح 5 ، وسائل الشيعة 27/151 ح 33458 ، الحدائق الناضرة 1/6 ، بحار الانوار 2/93 ح 22 .

ص: 47

در كتاب « كافى » (1) از باب مسطور در حديث پانزدهم مروى است : منصور بن حازم گفت : خدمت حضرت صادق عليه السلام عرض كردم : خداوند اجل و اكرم است از اينكه شناخته شود به جهت خلق بلكه خلق شناخته مى شوند به سبب خدا ، فرمود : « راست گفتى » . عرض كردم : كسى كه شناخت پروردگارى دارد پس سزاوار است از براى پروردگار خود رضا و سخطى بداند و رضا و سخط پروردگار را شخص نمى داند مگر آنكه به وحى آسمانى باشد يا بوى رسول اكرم خبر دهد ، پس آنكه وحى بر او نمى آيد سزاوار است خدمت پيغمبر برسد چون خدمت پيغمبر رسيد مى داند آن بزرگوار حجة است و مفترض الطاعة ، پس گفتم به مردمان : آيا رسول خدا حجة بود از جانب خدا بر خلق ؟ گفتند : بلى ، گفتم : اين پيغمبر كه از دنيا رفت كيست به جاى او ؟ گفتند : قرآن به جاى پيغمبر است . چون در قرآن نظر كردم ديدم مُرجئه و قَدَريّه با يكديگر در آن نزاع دارند ، و زنديق كه خارج از ايشان است مخاصمه مى كند و غالب مى شود بر خصماء خودش دانستم بالاستقلال قرآن حجت نيست ، پس قيّم و مُبيّن مى خواهد تا حقّ و باطل را بشكافد و بيان كند آن گاه از مردم سؤال كردم آن قيّم كيست ؟ گفتند : ابن مسعود و عمر و حذيفه است يعنى اين چند نفر مى دانند معانى قرآن را ، چون از ايشان سؤال كردم تمام معانى قرآن را گفتند : تمام آن را نمى دانيم ، اما علم تمام معانى قرآن خدمت حضرت اميرمؤمنان عليه السلاماست . وهمگى اعتراف كردند كه : لا أدرى ، پس رجوع به آن جناب نمودم فرمودند : « تمام معضلات و مشكلات و معانى قرآن در نزد من است » . پس دانستم قيّم قرآن كه طاعت وى مفترضه است حضرت شاه ولايت عليه السلام است و او است بعد از حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله حجت بر تمام خلايق و هر چه از قرآن مى گويد حق است . پس آن جناب فرمودند : « رحمكَ اللّه تعالى! » .

.


1- .كافى 1/188 ح 15 .

ص: 48

پس آن بزرگوار حجّت است بعد از رسول اكرم صلى الله عليه و آله و بعد از آن بزرگوار امام حسن عليه السلامو بعد از آن جناب امام حسين عليه السلام است و شهادت مى دهم امام حسن عليه السلام از دنيا نرفت مگر آن كه حجّتى گذارد مثل جدّ و پدرش و حجّت بعد از حضرت امام حسن و حضرت امام حسين كه طاعتش واجب است على بن الحسين عليهماالسلام است . فرمود : « رحمكَ اللّه ! » . پس برخاستم و بوسيدم سر مبارك آن جناب را و عرض كردم : حجت اللّه بعد از على بن الحسين عليهماالسلام ابا جعفر محمد بن على است و طاعت وى نيز واجب است . فرمود : « رَحِمَكَ اللّه ! » . بعد از آن عرض كردم بگذار سرت را ببوسم ، پس حضرت صادق عليه السلام خنديدند . عرض كردم : أصلَحَكَ اللّه ! پدرت از دنيا رفت تا آنكه حجّتى گذارد مانند پدرش ، وأَشْهَدُ باللّهِ انَّكَ أنتَ الحُجَّة فإنَّ طاعَتَكَ مُفتَرضَةً . پس فرمود : « هكذا رَحمَكَ اللّه تعالى! » . قلتُ : أعطنى رأسَكَ اُقَبِّلْهُ فَقَبَّلْتُ رأسَهُ وَضَحِكَ ، ثمّ قال : « سَلْنى عمّا شئتَ فلا انكرك بَعد اليوم أبداً » . تمّ الحديث (1) . مخفى نماناد : اين منصور بن حازم كنيه اش أبو أيّوب بجلى كوفى است و بسيار موثق و از اجلّه اصحاب و فقهاء عظام بوده و از حضرت صادق عليه السلامو حضرت موسى بن جعفر عليه السلامروايت مى كرد و يونس بن عبداللّه از وى روايت مى نمود ، و كتاب « اصول الشرايع » و كتاب « حج » از منصور بن حازم است (2) . وعلاّمه فرمود در « فهرست » خود : ولَهُ كتابٌ (3) .

.


1- .نيز بنگريد : شرح اصول كافى مازندرانى 5/158 .
2- .رجوع كنيد به : رجال البرقى : 39 ، رجال ابن داود : 353 ش 1573 ، رجال كشى : 420 ح 795 .
3- .چنين عبارتى در خلاصة الاقوال علامه : 167 ش 2 نقل نشده ولى شيخ طوسى در كتاب الفهرست : 164 ش 717 تصريح كرده كه : له كتاب ، اخبرنا به جماعة عن ابى المفضل ، عن حميد ، عن الحسن بن محمد بن سماعة ، عنه .

ص: 49

در حديث عرض دين حضرت عبدالعظيم عليه السلام

عرض اوّل : در بيان توحيد است

اشاره

[ در حديث عرض دين حضرت عبدالعظيم عليه السلام ]بدان حديث عرض دين حضرت عبدالعظيم در تمام كتب و اخبار صحيحه معتبره مُسنداً مذكور است (1) و آن چه عجالةً از كتاب معتبرى منظور نظر دارم از كتاب « توحيد » (2) صدوق عليه الرحمه است ، چنانكه در اول روايت اسم سامى ايشان مذكور است . و مرحوم قاضى ابو سعيد قمى بر اين حديث در شرح مبسوط خود به بيان مليح حسن بسط داده است ، و داعى براى سهولت خوانندگان فصول اين حديث را به چهار عرض آغاز و عنوان قرار مى دهم : عرض اول : در توحيد . عرض دوّم : در نبوت و امامت . عرض سوّم : در اعتقاد به معراج و قبر و مسائله نكيرين و جنّت و نار و صراط و ميزان و بعث. عرض چهارم : در احكام تكليفيّه فرضيّه از نماز و امثال آن .

عرض اوّل در بيان توحيد استبِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ عَنِ الصَّدُوق طابَ ثَراهُ ، عَن الدَّقّاقِ والوَرّاقِ (3) مَعاً ، عَنِ الصُّوفى ، عَنِ الرويانى ، عن عَبْدِ

.


1- .امالى شيخ صدوق : 419 ح 24 ، كفاية الاثر : 286 ، روضة الواعظين : 31 ، مستدرك الوسائل 12/280 ح 14094 ، خاتمة المستدرك 5/227 ، بحار الانوار 3/268 ح 3 و 36/412 ح 2 ، نور البراهين 1/219 ، كشف الغمة 3/332 .
2- .توحيد شيخ صدوق : 81 ح 37 .
3- .دقاق : على بن احمد بن موسى دقاق است ، و مراد على بن عبداللّه وراق مى باشد چنانچه در اسناد بدان تصريح شده است و مؤلف بزودى شرح حال آنها را بيان مى كند .

ص: 50

العَظيمِ بنِ عَبداللّه الحَسَنى ، قال : دَخَلْتُ عَلى علىِّ بنِ مُحمَّدِ بنِ علىّ بن مُوسى بنِ جَعْفَر بن مُحمَّد بن عَلى بن حُسَين بن على بن أبى طالب عليهم السلام ، فلمّا بَصَر بى قال : «مَرحَباً بِكَ يا أبا القاسِم ! أنتَ وَلِيُّنا حَقّاً» . قال : فَقُلْتَ لَهُ : يابنَ رَسُولِ اللّه ! إنّى اُريدُ أن أعرِضَ عَلَيْكَ دينى فانْ كانَ مَرضيّاً ثَبِّتْ عَليه حتى ألقَى اللّهَ تَعالى عَزَّ وَجَلَّ . فَقال : « هاتها يا أبا القاسِم! » . فَقُلتُ : إنّى أقُولُ : إنَّ اللّهَ واحدٌ لَيْسَ كَمِثْلِهِ شى ءٌ ، خارجٌ عَن الحَدّين حَدِّ الاِبطالِ وَحَدِّ التشبيهِ ، وإنَّه لَيْسَ بِجسمٍ وَلا صُورةٍ وَلا عَرَضٍ وَلا جَوْهَرٍ بَل هُوَ مُجسِّمُ الأجسامِ وُمُصَوِّرُ الصُّوَرِ وَخالِقُ الأعراضِ وَالجَواهِرِ وَربُّ كُلِّ شى ءٍ وَمالِكُهُ وَجاعِلُهُ وَمُحْدِثُهُ . يعنى : حضرت عبدالعظيم عليه السلام فرمودند : بر حضرت ابا الحسن امام على النقى الهادى عليه السلاموارد شدم ، چون مرا ديدند فرمودند : « مرحبا به تو اى ابوالقاسم ! تو دوست ما هستى از روى حقيقت » . پس عرض كردم خدمت آن بزرگوار : اى فرزند رسول خدا ! من مى خواهم دين خود را بر شما عرضه دارم اگر مرضى و پسنديده است در نزد خدا و رسول صلى الله عليه و آله و شما بر آن ثابت بداريد و نگاه داريد تا خداوند را به همان دين ملاقات نمايم . فرمود : « اى أبو القاسم ! بياور آن دين را » . پس عرض كردم : من مى گويم : خداوند يكى است ، و مثلى براى او نيست ، و چيزى مثل او نيست ، و از حدّ ابطال و تشبيه خارج است ، و خداوند سبحان جسم و صورت و عرض نيست ، بلكه خداوند تجسيم اجسام مى نمايد ، و تصوير صور مى فرمايد ، و خلق كننده عرضها و جوهرهاست ، و پروردگار هر چيزى است ، و هر چيزى را حتى احداث و جعل كرده است ، و مالك هر چيزى نيز خداوند سبحان است .

.

ص: 51

در مدح روات اين حديث شريف

در مدح روات اين حديث شريفخوب است اولاً از اين چهار نفر كه روات اين حديث شريف اند بيانى شود : اوّل دقاق ، دوم : ورّاق ، سوم : صوفى ، چهارم : رويانى . اما دقاق لقب على بن احمد بن محمد است كه طريق روايت صدوق طاب ثراه از او است ، و احاديث كثيره از وى روايت كرده است چنانكه در كتاب « عيون أخبار الرضا » (1) فرمود در باب ما جاء عن الرضا فى التوحيد : حدّثنا على بن أحمَد بنِ مُحَمَّدِ بنِ عمران الدقّاق رضى الله عنه ، قال : حَدَّثنى مُحَمَّد بن هارون الصوفى . و در بعضى از كتب رجال على بن أحمد بن موسى ضبط است ، و مرحوم صدوق در اواخر كتاب « من لا يحضره الفقيه » (2) در طريق اسانيد و روايت خود بدين گونه مرقوم فرمود : و ما كانَ فيه ممّا كَتَبَه الرضا إلى محمد بن سنان فيما كتب مِن جَوابِ مسائلِهِ فى « العلل » فَقَد رَوَيتُه عَن علىِّ بنِ أحمَد بنِ الدّقاق وَمُحَمَّد بنِ احمَدَ السنانى وَالحُسَين بن ابراهيم بن احمَدَ بنِ هُشام المكتب رَضى اللّهُ عَنهم . . إلى آخره . و در احاديث مرويّه از حضرت عبدالعظيم عليه السلام از كتاب « اكمال الدين » (3) چند حديث مذكور مى شود كه دقاق مذكور از صوفى و وى از رويانى روايت كرده است ، وايضاً دقاق از محمد بن يعقوب كلينى ومحمّد بن أبى عبداللّه و جماعتى از ثقات روايت مى نمود ، و او حسن الطريقه و عظيم المنزله است و ممدوح و معتمد و موثق و عدل و مرضىّ است در نزد اعلام از علماء و رجال . و أيضاً دقّاق حسن بن مُتَيّل (4) است كه يك طريق روايت صدوق از اوست .

.


1- .عيون اخبار الرضا عليه السلام 2/105 ، سند مورد نظر در روايت دوم اين باب است .
2- .من لا يحضره الفقيه 4/429 .
3- .مانند حديث اكمال الدين : 277 ح 1 .
4- .مُتَيّل : به تاء دِ و نقطه و كسر لام است . ( حاشيه مؤلّف رحمه الله ) .

ص: 52

امّا ورّاق لقب چند نفر است : يكى جعفر ورّاق (1) . و ديگر جعفر بن جعفر ورّاق . و ديگرى ابو طاهر محمد بن تسنيم حضرمى كوفى است كه بدون واسطه از امام عليه السلامروايت نكرده است (2) . و ديگرى محمد بن هارون مكنّى به أبو عيسى أيضاً مشهور به ورّاق است ، و له كتاب « الامامة » وكتاب « السقيفة » وكتاب « الحكم على سورة لم يكن » و كتاب « اختلاف الشيعة » و « المقالات » (3) . و ديگرى على بن عبداللّه مشهور به ورّاق است (4) . و در اين حديث مراد على بن عبداللّه است كه با على بن احمد دقّاق روايت كرده اند ، و معنى ورّاق كما فى « المجمع » (5) كسى است درهم بسيار داشته باشد از آنكه وَرِق بفتح واو وكسر راء نقره و درهم مضروب است ، و جماعتى از رُواة اخبار بدين لقب موصوف معروف شدند . اما صوفى محمد بن هارون است (6) . و رويانى عبيداللّه بن موسى است كه كنيه اش ابو تراب است . و در شرح احاديث آتيه مفصّلاً از حسن حال ايشان زحمت مى دهد .

.


1- .رجال الطوسى : 420 ش 6064 .
2- .رجال نجاشى : 330 ش 892 .
3- .رجال نجاشى : 372 ش 1016 .
4- .و نيز محمد بن ابراهيم وراق . رجوع شود به : رجال شيخ طوسى : 440 ش 6283 . مرحوم علامه نيز در خلاصة الاقوال : 181 از هلال بن ابراهيم ابوالفتح وراق نام برده و در صفحه 222 از ربيع بن زكريا وراق ، و در صفحه 264 از يحيى بن عباس وراق .
5- .مجمع البحرين 5/246 : الورّاق : كثير الدراهم . نيز رجوع كنيد به : لسان العرب 10/374 .
6- .قدماى رجاليين متذكر شرح حال وى نشده اند ولى در اسانيد مرحوم صدوق بى شمار وارد شده است .

ص: 53

در معنى كلمه «مرحبا»

مخفى نماند از بيان حديث در ابتداء ورود حضرت عبدالعظيم بر امام عليه السلام معلوم است آن بزرگوار چقدر از وى احترام فرمود و به كنيه اش در مقام تعظيم و تجليل خواند و فرمود : « تو دوست ما هستى » از آنكه براى « ولى » معانى عديده است ، و در اين مورد دوستى مراد است .

در معنى كلمه «مرحبا»و أيضاً به حضرت عبدالعظيم فرمودند « مرحبا بك » و اين كلمه مشتق از « رحب » است بر وزن كرم به معنى توسعه است (1) ، و در زمان قبل براى استيناس اعراب استعمال مى كردند ، سيما كسى كه بر كسى وارد مى شد مثل تحيّات اهل جاهليت كه « مساء الخير » و « صباح الخير » و « انعم صباحك » و « انعم مساءَك » و « أنعِم صباحاً » (2) به يكديگر مى گفتند ، و تمام آنهابه تحيّت خاصه كه سلام كردن است منسوخ شد ، و آيه « وَإِذَا حُيِّيتُم بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْهَا » (3) مؤيّد مراد است . اما كلمه « مرحبا » در كتاب « اصول كافى » منصوص است : « دو برادر مؤمن به يكديگر مى رسند مرحبا بگويند » (4) و آن دعائى است در توسعه احوال هر يك از اخوين بر ديگرى ، و عمل ائمه عليهم السلام بر اين بوده است . و در حين تحرير به خاطرم آمد وقتى كه ابو يعقوب يوسف بن محمد بن زياد و ابو الحسن على بن محمد بن سيّار كه از كبار شيعه اماميه بوده اند و پدران ايشان هم امامى

.


1- .رجوع كنيد به : العين خليل 3/215 لسان العرب 1/413 ، مجمع البحرين 2/68 .
2- .همچنين صيغه هاى « أنْعَمَ اللّه ُ عليك » و « انعمَ اللّه ُ صباحَك » نيز وارد شده است . رجوع كنيد به : لسان العرب 12/581 ( نعم ) ، صحاح جوهرى 5/2043 .
3- .نساء : 86 .
4- .در باب إلطاف المؤمن واكرامه از كافى 2/206 ح 2 از امام صادق عليه السلامچنين نقل شده است : « من قال لأخيه المؤمن مرحباً كتب اللّه تعالى له مرحباً الى يوم القيامة » روايتى كه مؤلف نقل فرموده در كافى نيافتم .

ص: 54

در معنى «هات» و «هيت»

بودند و در استرآباد در زمان داعى الى الحق حسن بن زيد علوى از دست زيديّه مغلوب شدند ، و خدمت امام حسن عسكرى عليه السلام در سرّ من رأى آمدند ، آن جناب اين عبارات فرمودند : « مرحباً بالأوّابَيْنِ (1) إلَينا المُلْتَجِئَيْنِ إلى كَنَفِنا ، قَدْ تقبَّل اللّه سَعْيَكما وآمَنَ رَوْعَكما وَكَفاكُما أعداكُما ، فانْصَرِفَا آمِنَيْنِ على أنفُسِكُما وَأمْوالِكُما » (2) . به فداى مهربانى ها و محبت هاى شما خانواده رحم و مروّت و كرم شوم كه به چه نحو بر واردين خودتان از شيعيان حيّاً و ميتاً نظرات و عنايات داريد ، و احدى را مأيوس نمى فرمائيد .

در معنى «هات» و «هيت»و خوب است معنى كلمه « هات » كه در اين حديث و احاديث سابقه مذكوره بود مجملاً بنويسم : جوهرى در كتاب « صحاح اللغة » (3) گفته است : هاتِ يا رجل بكسر تاء يعنى اعطنى ، معنى آن به فارسى بده به من و تثنيه آن « هاتيا » است مثل « آتيا » ، و جمع آن « هاتوا » است و زن را « هاتى » مى گويند ، و « هيت » ماده اشتقاقش از « هات » است و آن به معنى هَلُمَّ وَاَقْبِل است ، و كلمه « هَيْتَ لَكَ » (4) در سوره مباركه يوسف كه زليخا عرض كرد بعضى نوشته اند اين به معنى « هَيَّئتُ » مى باشد يعنى براى تو مهيّا مى باشم ، و شاعر گفته است : اَبلِغ اَميرالمؤمنيناَخَا العراقِ اِذا أتيتا (5) اِن العِراقَ واَهلهسِلمٌ [ اليك ] هَيت هَيتا (6) . المجازات النبوية ، شريف رضى : 26 ، التبيان 6/118 ، تفسير القرطبى 9/194 ، تفسير الطبرى 12/99 ، مجمع البيان 5/382 .

.


1- .در مصدر : بالآوين .
2- .تفسير الامام العسكرى : 10 ، بحار الانوار 1/71 .
3- .صحاح اللغة 1/271 ، نيز بنگريد : لسان العرب 2/107 ، مجمع البحرين 4/451 .
4- .يوسف : 23 .
5- .در چاپ سنگى : أتينا .
6- .در چاپ سنگى : هينا . متن مطابق با مصادر مى باشد .

ص: 55

در معنى «عرض دين» است

و اين كلمه « هات » براى تلطّف به دوست است ووصول به مقصود . پس حضرت هادى عليه السلام مى فرمايد به حضرت عبدالعظيم با كمال لطف و تعظيم : كه از براى تو نيل مقصد است ، چنانكه به سائرين از محبّين فرمودند به همين كلمه چنانكه در اخبار مسطوره سابقه معلوم و واضح گرديد .

در معنى «عرض دين» استو چون داعى در اين حديث همّت گماشته ام غالب خصوصيّات آن را متعرّض شوم چه قدر مناسب است معنى عرض دين را هم بنويسم : بدان « عرض » [ به ] معنى ظهور است ، مى گويند اهل اصطلاح (1) : عَرضَت الشَى ءَ فَاَعْرَض يعنى ظاهر نمودم فلان چيز را پس ظاهر كرد ، و معنى ديگر آن « مقابله » و « مدارسه » است ، مى گويند : عارضت الكتابَ بِالكتابِ ، يعنى : كتاب را با يكديگر مقابله كردم . و در حديث است : « اِنّ جبرئيل كانَ يُعارضهُ القرآنَ فى كلِّ سنةٍ مرّةً واحِدةً وانَّه عارَضَهُ فى العامِ مرَّتَين » (2) . و اينجا مراد مقابله كردن است قرآن را بر خاتم پيغمبران صلى الله عليه و آله از آنچه مى دانست ، و مراد از عرض دين ، اظهار عقيده است از باطن به ظاهر تا آنكه امام عليه السلامتصديق بر حقّيّت ما فى الضمير وى كند . و غرض از مقابله دو كتاب تصحيح است يعنى : غلط و سقم آنچه در كتابى است با

.


1- .رجوع كنيد به : مجمع البحرين 3/154 ماده ( عرض ) ، النهاية فى غريب الحديث 3/212 ، لسان العرب 7/167 .
2- .العمدة ، ابن بطريق : 386 ، ذخائر العقبى : 40 ، بحار الانوار 37/67 ، رياض الصالحين ، نووى : 344 ، النهاية 3/212 ، لسان العرب 7/167 .

ص: 56

در مراتب روايات و فرق بين سماع و اسماع
در معنى «فثَبِّتْنى»

كتاب اصل صحيح بشود ، پس عرض دين براى رفع خلط و غِشّ است . خوشا به حال آن عقايد حقّه اى كه با لوح مبين و كتاب متين تكوين الهى _ يعنى : امام عليه السلام _ معارضه و مقابله شود و مطابق و موافق آيد و بر وى تصديق نمايد و تثبيت بر آن كند همانا ثمره تكليف تحسين عقيده و تصحيح ما فى الضمير است كه نتيجه آن غفران گناهان و دخول به جنان است .

[ در مراتب روايات و فرق بين سماع و اسماع ]و مرحوم مجلسى طاب ثراه در جلد اوّل « بحارالانوار » (1) در باب صحّت احاديث واَعلا واَقوى واَصحّ مراتب و درجات آنها را ذكر فرموده اند ، از آن جمله اعلاى از اسماع راوى دانسته اند يعنى اينكه راوى است بدون واسطه از امام عليه السلام روايت و حديث را بشنود ، يا آنكه امام عليه السلام به راوى حديث كه از وى مروى است بدون واسطه بشنواند مخصوصاً . بعبارة اخرى : فرق است بين سماع و اِسماع يعنى : شنيدن و شنوانيدن . يا آنكه راوى حديث حديثى را به عينه در محضر امام عليه السلام بخواند و به امام بشنواند و امام عليه السلامتصديق كند او را ، و اين قسم شبيه است به عرض دين عارضين از آنچه مكلّفين اعتقاد دارند و بر آن مكلّف اند از عقايد يقينيّه و قواعد شرعيّه فرعيّه ، يعنى : مراد همان اسماع و عرض دين است مانند اسماع حديث از راوى بر امام .

در معنى «فثَبِّتْنى»پس براى ايضاح مراد به اين نظير براى بعضى تنظير نمودم تا رفع شبهه بشود و معنى

.


1- .بحار الانوار 2/165 ( جلد اول چاپ سنگى ) بدين عبارت : ولنذكر ما به يتحقق تحمل الرواية والطرق التى تجوز بها رواية الاخبار : اعلم أن لأخذ الحديث طرقاً اعلاها سماع الراوى لفظ الشيخ أو اسماع الراوى لفظه إياه بقراءة الحديث عليه ، سپس روايتى از كلينى را براى ترجيح سماع بر اسماع نقل كرده است .

ص: 57

در شرح عرض دين حضرت ابوطالب بر حضرت ختمى مآب صلى الله عليه و آلهو اشعار او

فقره : « وعرضت دينك على امامِ زَمانِكَ فَصَدّقك وَدَعا لَكَ » واضح گردد .

در شرح عرض دين حضرت ابوطالب بر حضرت ختمى مآب صلى الله عليه و آله و اشعار اومخفى نماناد : زمخشرى در كتاب « كشّاف » نقل كرده است : حضرت ابوطالب در وقتى كه دين خود را بر خاتم انبياء حضرت ختمى مآب عليه السلام عرضه داشت اين ابيات را بداهةً گفت ، مناسب با عرض دين حضرت عبدالعظيم دانستم ، اجمالى از آن را مى نويسم : فَاصْدَعْ بِأمْرِكَ ما عَلَيْكَ غَضَاضَةٌوَابْشِرْ بِذاكَ وَقِرّ مِنْهُ عُيُونا وَدَعَوْتَنى وَزَعَمْتَ أنَّكَ ناصِحٌوَلَقَدْ نَصَحْتَ وَكُنْتَ قَبْلُ أَمِينا وَعَرَضْتَ ديناً لا مُحالَةَ إِنَّهُمِنْ خَيْرِ أَدْيانِ الْبَرِيَّةِ دينا (1) و حديث : « اَسْلَمَ اَبُو طالب بحساب الجُملَ ، وَعَنى بذلك إله واحد (2) جواد (3) » همان عرض دين او است در حين رحلت . و مراد از عقد اَنامِل وَاصَابع كه در حديث است « عَقَدَ بيَدِه ثَلاثاً وَسِتّين » بستن خِنصر و بِنصِر ووُسطى است و رها كردن انگشت سبّابه و ابهام است به سوى قبله چنانكه در اين اوقات مرسوم است ، و عدد « الهٌ واحَدٌ جوادٌ » شصت و سه است ، و قيد « جَوادٌ » ظاهراً اشاره به عفو و صفح حق است . و داعى بر حسب حساب عقود عرض مى كند و جهى ديگر كه مطابق با عدد اين كلمات ثلاثه است به نظر مى رسد يعنى : خنصر ده و بنصر بيست و وسطى سى عدد است كه تماماً شصت مى شود ، و انگشت سبّابه سه عدد بر حسب سه انمله و عقد تماماً شصت و سه عدد

.


1- .احتجاج 1/343 ، مناقب 1/53 ، العمدة : 411 ، سعد السعود : 133 ، الطرائف : 303 ، الغدير 7/334 از منابع مختلف .
2- .در بعضى منابع : احد .
3- .معانى الاخبار : 286 ، شرح اصول كافى 7/184 ، بحار 35/78 ح 17 .

ص: 58

است ، و اين قسم از عقود در زمان حضرت ابوطالب عليه السلام معمول بود . و بر اين حديث شريف شروح كثيره و رسائل مفصّله نوشته شده است براى اطّلاع خوانندگان مقتضى ديدم اشاره كردم . خلاصه مراد از تثبيت در فقره « و ثبّت عليه » همان دوام و استقرار است با طمأنينه . و در حديث است : ملكين ونكيرين بعد از اينكه در قبر از ميّت سؤال كردند و عقايد خود را بيان نمود آن دو ملك مى گويند : « ثَبَّتكَ اللّهُ فيما يُحِّبُ وَيَرضى » (1) . ما يحبّ و ترضى . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) . . يعنى : خداوند تو را ثابت داشت در چيزى كه دوست مى داشت و راضى بود ، به لفظ ماضى مى گويند براى آنكه اشاره به دوام و ثبات است كه « اَصْلُهَا ثابِتُ وَفَرعُها فىِ السَّماءِ » (2) . و در فقره دعا امام عليه السلام عرض مى كند : « صلِّ على محمدٍ وَآلِه وثَبِّتنى عَلى دينِك ودَينِ نَبِيك ولا تُزغ قلَبى بَعد اِذ هَدَيتَنى وَهَب لى مِن لَدُنكَ رَحمَةً اِنّكَ اَنتَ الوَّهّابُ » (3) . و ايضاً مضمون اين بيان است كه امام عليه السلام فرمود : « وَأَزلِقنى بقُدرَتِكَ عَنِ الطَّريق الاَعْوَجِ وَخَلِّصْنى مِنَ السِّجنِ الكَربِ (4) بِاقالَتِكَ » (5) . غرض از بيان و شرح اثبات و تثبيت است تا بدانى از آنچه معتقدى در قبر مسؤول خواهى شد ، و به واسطه اظهار و اذعان آن از براى تو نجات و خلاص است . پس چنانكه حضرت عبدالعظيم عرض دين خود را بر امام زمان عليه السلام نمود و بر آن ثابت بود و ماند و وفات يافت ، تو نيز هر وقت به زيارتش مشرف مى شوى همين مضامين را عرضه كن و آن بزرگوار را شاهد بخواه تا در تثبيت اين دين باقى بمانى .

.


1- .تفسير صافى 3/86 ، مجمع البحرين 1/306 ماده ( ثبت ) .
2- .ابراهيم : 24 .
3- .مصباح المتهجد : 33 با اضافه اى ، و ص 47 و 142 و 211 ، مفتاح الفلاح : 34 .
4- .در بحار : سجن الكرب ، و در حاشيه نسخه بدل آن « أشجن الكرب » منقول است .
5- .بحار الانوار 91/115 .

ص: 59

در معنى «واحد» و «أَحَد» است و «أنَّ اللّه واحدٌ»

در معنى «واحد» و «أَحَد» است و «أنَّ اللّه واحدٌ»قوله : وانّى اَقُول : اِنَّ اللّهَ واحِدٌ بدان كه براى موحّدين از اهل ايمان و يقين در شرح اين كلام مبارك « وَإِلهُكُمْ إِلهٌ وَاحِدٌ لاَ إِلهَ إِلاَّ هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحِيمُ » (1) اين حديث شريف كفايت است كه : حضرت ولايت مآب عليه السلام در جنگ جمل وقتى كه شمشير آتشبار بدست گرفته و قطرات خون از آن مى چكيد و سرها را مانند برگ درختان مى ريخت ، اعرابى به خدمت آن جناب شرفياب گرديد و از معنى واحد سؤال كرد . مردم جمع شدند و او را ملامت كردند و گفتند : آيا نمى بينى صفوف لشكر و حالت آن سرور را ؟ ! و مشاهده نمى كنى پريشانى و اغتشاش قلب امير مؤمنان عليه السلامرا ؟ ! پس آن حضرت عنان مركب را نگاهداشت فرمود : بگذاريد _ واللّه ! _ على را باز نداشته به اين جنگ و جدال و خون ريزى و قتال الاّ معنى اللّه واحدٌ ؛ بدان _ اى برادر عرب ! _ واحد به چهار معنى آمده است . دو معنى از آن بر خدا رواست و دو معنى ديگر روا نيست : اول : آن است كه بگويى خدا واحد است يعنى يكى است و از باب اعداد اراده كنى وى را كه واحدِ عَدَدى لازم دارد ، ثانى را هم چنانكه نمى توان گفت : خدا اوّلِ دوّمين است به جهت آنكه اول ، دوّمى را لازم دارد ، ديگر نمى توان گفت واحد (2) ؛ زيرا كه لازم دارد ثانى را . دوم : آن است كه بگوئى خداوند واحد است يعنى : يكى از ناس است كه وحدت صِفتى قائل شويم چنانكه مى گويند فلان كس يكى از مردم است ، و اين معنى هم بر خدا اطلاق نمى شود و باعث اندراج در تحت نوع و جنس خواهد بود . و آن دو معنى كه بر خداى تعالى رواست : اوّل : آن است كه : بگوئى : خدا واحد است در ذات و صفات ، و يگانه است چنانكه

.


1- .بقره : 163 .
2- .به اين معنى بر خداوند جائز نيست ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .

ص: 60

مى گويند : فلان كس طاق است يعنى نظير و شبيه ندارد . دوّم آنكه : بگوئى خدا واحد است ، يعنى : احدى المعنى است ، منقسم نمى شود نه در حقيقت و نه در اعتبار و نه در خارج و نه در عقل و نه در وهم . الحال بدان كه بر هر مكلف واجب است كه اعتقاد كند خداوند يكى است و شريك ندارد (1) . و دليل بر يگانگى پروردگار بسيار است ، از آن جمله دليل فرجه است ، و دليل تمانع ، و دليل تعطيل است ، و اگر كسى غور كند در فحاوى كلمات اهل مِلل و ارباب نِحَل مى داند كه تمام آراء و عقايد ايشان متّفق است بر يگانگى خداوند ، و آيه كريمه : « وَلَئِن سَأَلْتَهُم مَّنْ خَلَقَ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللّهُ » (2) شاهد است براى دعوى مدّعى و يگانگى حق تعالى بدليل عقل و نقل واضح و ثابت است : نقل قوله تعالى : « قُلْ هُوَ اللّهُ أَحَدٌ » (3) وقوله « إِلهُكُمْ إِلهٌ وَاحِدٌ » (4) . أما دليل عقل به نحو اجمال گفته مى شود : اگر عالم امكان را دو خداى واجب الوجود باشد لازم مى آيد يكى از اين دو خدا اراده كند و ديگرى نقيض آن را بخواهد . اگر اراده هر دو حاصل شود لازم مى آيد اجتماع نقيضين ، و اگر اراده هر دو حاصل نشود ارتفاع هر دو نقيض لازم مى آيد ، و اگر مراد يكى حاصل شود و از ديگرى حاصل نشود ترجيح يكى از اين دو واجب الوجود بر ديگرى لازم مى آيد بدون مرجّح ، و تمام آنها بالضرورة باطل است ، سيّما آنكه مرادش حاصل نشده عاجز است ، و عجز خدا را نشايد . پس واجب الوجود يكى است نه دو . و براهين ديگر مى توان استشهاد كرد و خوشتر استدلال از كلمات ائمه طاهرين

.


1- .رجوع كنيد به : خصال شيخ صدوق : 2 ح 1 ، التوحيد : 83 ح 3 .
2- .لقمان : 25 .
3- .اخلاص : 1 .
4- .كهف : 110 .

ص: 61

در فرق بين «واحد» و «أَحَد»

عليهم السلام است . و از حضرت جواد عليه السلام در معنى واحد سؤال كردند فرمودند : « اجماع الاَلسُنِ عَليهِ بالوحدانيّةِ » (1) . و ايضاً : الواحِدُ تَعالى : الفَردُ الَذى لَمْ يَزَلْ وَحْدَهُ وَلَم يَكُن مَعَهُ آخَرُ (2) . و ايضاً : الواحِدُ الحَقيقىُّ ما يَكونُ مُنزّهَ الذّاتِ عَنِ التَّركيبِ الخارِجىِّ والذِهْنىِّ (3) .

در فرق بين «واحد» و «أَحَد»و گويند : واحد اول اعداد است و جمع آن « اُحدان » و « وُحدان » بضمّ همزه است مثل راكب و ركبان (4) . و صاحب « مجمع البحرين » (5) و غير آن در فرق بين واحد و اَحَد سه وجه نوشته اند 6 : اوّل : واحد متفرّد بالذّات است ، و اَحَد متفرد بالمعنى است . دوّم : واحد اطلاق بر ذوى العقول و غيره مى شود ، ولى احد بر ذوى العقول فقط اطلاق مى شود . پس واحد اعم است و اَحَد اخصّ . سوّم : واحد اول عدد است ولى احد را در اول اعداد نمى شمارند . و سوره كريمه توحيد و آيه مباركه « لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلاَّ اللّهُ لَفَسَدَتَا » (6) اقوى دليلى

.


1- .كافى 1/118 ح 12 ، تفسير نور الثقلين 4/618 ح 103 ، شرح اصول كافى 4/25 .
2- .اين تعبير از ابن اثير در نهايه 5/159 مى باشد . نيز رجوع كنيد به : نور البراهين جزائرى 1/38 ، فروق اللغة عسكرى : 565 در فرق بين احد و واحد .
3- .اين تعبير را شيخ بهائى قدس سره در مفتاح الفلاح : 92 فرموده و علامه مجلسى در بحار 83/157 از وى نقل مى كند .
4- .صحاح جوهرى ماده ( وحد ) 2/548 ، لسان العرب 3/447 .
5- .مجمع البحرين 4/475 .
6- .انبياء : 22 .

ص: 62

است بر اثبات مراد و مدّعا به . پس بعبارة اخرى مى گوئيم در ترجمه اين كلمه مباركه « اِنّ اللّه واحدٌ » : خداوند احد و يگانه است كه زبانها و عقلها بر يگانگى وى مُقرّ و معتقدند و يكتائى است كه هميشه بوده ، و كسى از وى انتزاع نشده يعنى : منشأ انتزاع نمى شود ، و ذات شريفش از تركيب ذهنى و خارجى منزّه است . ويكى از مخلوقات نيست و تمام موجودات از اوست . و معنى احد هم واحد است ، و همان معنى سابق كه در واحد ذكر شد در احد هم ذكر توان كرد ، والاَحَدُ هُو الفَردُ الّذى لَم يَزل وَحْده وَلَم يَكُن مَعَه آخرُ . و در سوره توحيد خداوند مجيد « قُلْ هُوَ اللّهُ أَحَدٌ » (1) فرمود ، نه قل هو اللّه واحد ، براى آنكه نفى عدد و اثنينيّت و كثرت كرده باشد ، و مناط هم همين است . و علماء مى گويند كه : احَد در آيه مباركه نَكِره است كه بَدل براى مَعرفه واقع شده است كه اسم مبارك اللّه باشد . نظامى خوش گفت : تعالى يكى بى مثل و مانندكه خوانندش خداوندان خداوند برى از خويش و از پيوند و از كسصفاتش قل هو اللّه احد بس زهر شمعى كه بينى روشنائىبه وحدانيّتش باشد گواهى (2) و اين بيت نيز از « منطق الطير » خاطر دارم بنويسم : در يكى پوى و ز دو يكسو باشيك دل و يك قبله و يك رو باش پس حضرت عبدالعظيم عليه السلام عنوان عقيده خودش را زمان اظهار دين بر نفى كثرت و اثبات وحدت قرار داد كه اصل اصيل در ايمان و ركن ركين همان است و اقرار به وى اوّلاً اَلزَم واَوجَب است ، بعد تاكيداً عرض كرد : قوله : « لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْ ءٌ » (3) .

.


1- .اخلاص : 1 .
2- .اين اشعار در آغاز خسرو و شيرين نظامى آمده است .
3- .شورى : 11 .

ص: 63

در معنى «ليس كمثله شى ء»

در معنى «ليس كمثله شى ء»اما معنى « شى ء » را گفته اند علماء اعلام : ما صَحَّ اَنْ يُعلَم و يُخبَر عَنهُ . به عبارت ديگر : شى ء آن چيزى است كه موجود است ، و آن دو قسم است : حسّى و قَولى ، اما حِسّى مثل اجسام و ماديّات ، اما قولى آن چيزهائى است كه به لسان جارى مى شود و گفته مى شود چنانكه مى گويند من چيزى گفته ام . پس اقوال را هم شى ء مى نامند ، كلام در آن است كه آيا خداوند را كه مشىّ ء الاشياء است مى توان شى ء گفت : يا نه ؟ بلى در حديث است : « شى ءٌ لا كالاشياء » (1) . و از اين فقره شريفه معلوم مى شود كه خداوند مثل ساير معلومات نيست يعنى : به نحوى شى ء موجود باشد كه عقول و اوهام و افهام او را درك كند محال است بلكه شيئى است كه مشابه با اجسام حِسّيه و ماهيّات صرفه مُدركه و مُمكِنات مُستَحدَثه نيست . هيچ چيز از وى انتزاع نشد و از هيچ چيز هم بيرون نيامد از آنكه هر چيزى از چيزها مُحَدْث و مخلوق است و نبوده است و اصلى نداشته است مگر وجود مبارك حضرت احديّت كه هميشه بوده است . پس معنى اين كلمه مباركه آن است كه هيچ چيز مثل خدا نيست . و به معنى ديگر هيچ چيز مثل مثل خدا نيست ، وليكن مشهور است و صحيح كه كاف در كلمه « كَمثله » زائده است (2) . مرحوم آخوند در معنى « لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْ ءٌ » فرموده است : كاف در كمثله شى ء اگر زائده

.


1- .بحار الانوار 3/262 ح 19 روايتى نقل كرده بدين مضمون : عن اليقطينى قال : قال لى ابو الحسن عليه السلام : ما تقول إذا قيل لك : أخبرنى عن اللّه عزوجل أشى ء هو أم لا شى ء هو ؟ قال : فقلت له : قد أثبت عزوجل نفسه شيئاً حيث يقول : « قُلْ أَىُّ شَىْ ءٍ أَكْبَرُ شَهَادَةً قُلِ اللّه ُ شَهِيدٌ بَيْنِى وَبَيْنَكُمْ » فأقول : إنه شى ء لا كالاشياء ، إذ فى نفى التشبيه عنه ابطاله ونفيه . قال لى : صدقت وأصبت . سپس حضرت رضا عليه السلامبيانى دارند كه شايسته است مراجعه شود . نيز رجوع كنيد به : بحار 3/305 و 4/222 .
2- .رسائل شريف مرتضى 2/69 ، شرح اصول كافى 10/258 ، التبيان 9/148 .

ص: 64

در معنى «خارج عن الحّدين» و حديث مبارك

باشد بنا بر مشهور است ، و در آن اشكالى نيست و اگر زايده نباشد مبالغه در نفى مثليّت است از خداوند ، أىْ : ليس كَمِثلِ مِثلِ وجودهِ شى ءٌ فَكَيفَ لِمِثلِه ، اَو لَيسَ كَمِثلِهِ مِثل فَكَيفَ لِذاتِهِ وَالمُرادُ مِنَ المِثل الذّات كقولِهِ : « مِثلُك لا نَظيرَ لَهُ فى العالَم » . در تك اين بحر بى پايان بسىغرقه گشتند [و] برون نامد كسى خلاصه : اين كلمات شريفه اثبات وحدت و نفى كثرت مى كند يعنى : خدا يكى است كه مثل وى ما سواى وى نيست در همه عالم و نشأت حقيقتاً و مجازاً و حسّاً و اعتباراً ، ذهناً و خارجاً ، وَهْماً و عقلاً ، تصوّراً وخيالاً ، كقوله تعالى « لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْ ءٌ » . و اگر داعى در بسط و تفصيل و شرح و تطويل زياده از اين برآيد خارج از مراد مى شود .

در معنى «خارج عن الحّدين» و حديث مباركقوله : خارج عن الحدين « حد الابطال وحدّ التشبيه » . بدان كه صاحب « مجمع » (1) فرموده است : والحد الحاجز بين الشيئين ومنه حدّ عرفات ، وهو المأزمين إلى أقصى الموقف . پس از اين بيان معلوم مى شود حد كه جمع آن حدود است آن است كه بين دو چيز حاجب باشد كه از آن به غير آن تميز داده مى شود مثل آنكه براى هر مملكتى حدى معيّن و معلوم كرده اند كه از آن حدّ تخطّى ننمايند ، و امام عليه السلام فرموده است : « منْفى عَنهُ الاَقطارُ مُبَعَّدٌ عَنه الحُدودُ » (2) يعنى : به حدّى موصوف نمى شود تا از آن تميز داده شود . اما مراد از حدّين كه ابطال و تشبيه است على ما هو المعلوم در زمانهاى گذشته جماعتى اراده كردند خداوند را تنزيه كنند از مشابهت مخلوقات ، پس افتادند در ابطال و تعطيل و صفاتى كه مخصوص حق بود نفى كردند ، و جماعت ديگر خواستند خدا را به

.


1- .مجمع البحرين 1/472 .
2- .كافى 1/112 باب حدوث الاسماء ح 1 ، توحيد صدوق : 191 ح 3 .

ص: 65

در معنى « و انّه ليس بجسم » و فرق بين جسم و جسد

صفات عليا و اسماء حسنى توصيف نمايند ، صفات زايده براى وى ثابت كردند و خدا را تشبيه با خلق كردند . پس اغلب ناس را كه ملاحظه مى نمائى بين تعطيل و تشبيه اند « تعالى عمّا يقولون (1) المُشبّهون والواصفُون » . و دليل بر مراد حديث اوّل از باب توحيد « اصول كافى » (2) است كه شخصى خدمت حضرت صادق عليه السلام نوشت ، سؤال كرد : قومى هستند در عراق خداوند را به صورت و شكل وصف مى كنند آنچه مذهب صحيح است در توحيد مرقوم داريد . آن جناب در جواب نوشت : « [ سألتَ ] رَحِمَكَ اللّهُ عَنِ التّوحيدَ وَما ذَهب اِليهَ مِن قبلِك ، فَتَعالىَ اللّهُ الذّى لَيسَ كَمِثلِه شى ءٌ وَهُوَ السَّميعُ البَصير عمَّا يَصِفهُ الواصِفُون المُشبّهونَ اللّه بِخَلقِهِ المُفتَرون عَلَى اللّهِ ، فَاعْلَمْ _ رَحِمَكَ اللّهُ! _ اَنَّ المَذهَبَ الصّحيحَ فِى التَوحيدِ ما نَزَل بهِ القُرآنُ عَن صِفاتِ اللّهِ فَانْفِ عنِ اللّهِ البُطلانَ والتَشبيهَ فَلا نَفْىَ وَلا تَشْبيهَ ، هُوَ اللّهُ الثابِتُ الموجُودُ ، تعالى عَمّا وَصَفهُ الواصِفُون وَلا تُعَدّوا القُرآنَ فتَضِلُّوا (3) بَعْدَ الْبَيَانِ » (4) .

در معنى « و انّه ليس بجسم »و فرق بين جسم و جسدپس براى ردّ عقيده فاسده اهل تعطيل و ابطال اين آيه كريمه « لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْ ءٌ » (5) را توان استشهاد كرد ، و براى نفى شبهه اهل تشبيه كه حقيقت تنزيه است نيز اين آيه كافى

.


1- .از جنبه ادبى مناسبتر است كه گفته شود « يقول » يا « يقوله » . در روايت كافى 1/100 چنين آمده : « تعالى عما يصفه الواصفون المشبهون اللّه بخلقه المفترون على اللّه » ، و در نهج البلاغه : 99 خطبه 50 چنين مى خوانيم : « تعالى اللّه عما يقول المشبهون به والجاحدون له علوّاً كبيراً » .
2- .كافى 1/100 ح 1 .
3- .در چاپ سنگى : فيضلوا .
4- .نيز رجوع شود به : توحيد شيخ صدوق : 102 ح 15 ، شرح اصول كافى 3/197 .
5- .شورى : 11 .

ص: 66

است : « سُبْحَانَ رَبِّكَ رَبِّ الْعِزَّةِ عَمَّا يَصِفُونَ » (1) و قوله : « انّه ليس بجسمٍ » يعنى : خداوند جسم نيست ، و جسد را بعضى همان جسم دانند ، و جسم در عرف و اصطلاح كلام آن چيزى است كه قابل ابعاد ثلاثه باشد از طول و عرض و عمق ، و سطح آن است كه قبول قسمت از جهت طول و عرض كند ، و خط آن است كه قبول قسمت از جهت طول نمايد ، و نقطه آن است كه قابل قسمت از هيچ جهتى نبوده باشد . پس سطح طرف جسم است و خط طرف سطح و نقطه طرف خط . و بعضى در تعريف جسم گفته اند : هر شخصى كه مُدرك است آن جسم است . و عن « القاموس » (2) : الجسم جماعةٌ مِنَ البَدَن . حال بدان كه خداوند جسم نيست از آنكه جسم بدين وصف مركّب است از طول و عرض و عمق ، و جسم محتاج به اين سه جزو و سه صفت است ، و احتياج از صفت حادث است نه قديم ، و خداوند متعال نبايد مركّب و محتاج باشد بلكه غنىّ بالذات است . و در كتاب مستطاب « اصول كافى » (3) از محمد بن هلال مروى است كه گفت : خدمت ابا الحسن عليه السلام عريضه نوشتم كه : هشام بن حكم مى گويد : خداوند جسم است ! و هشام بن سالم جواليقى مى گويد : از براى خداوند صورت است ! پس آن جناب در جواب نوشت : « دَع عَنكَ حيرةَ الحَيرانِ واستَعِذْ باللّهِ مِن الْشَيطانِ لَيسَ القَولُ ما قالَ الهشَامان » (4) . و اين قول يا مقام تقيّه و حفظ دم است براى تبرّى از هشامان كه از دوستانشان ندانند يا ردّ بر قول قائل است چه كلام فاسدى از شخص صحيح الاعتقادى جارى مى شود .

.


1- .صافات : 180 .
2- .القاموس المحيط 4/90 ، در لسان العرب 12/99 مى گويد : الجسم : جماعة البدن أو الأعضاء من الناس والإبل والدواب وغيرهم من الأنواع العظيمة الخلق . . إلى آخره . نيز بنگريد به : تاج العروس فى شرح القاموس 8/228 .
3- .اصول كافى 1/105 ح 5 .
4- .نيز بنگريد : امالى شيخ صدوق : 351 ح 424 ، توحيد شيخ صدوق : 97 ح 2 .

ص: 67

در معنى « ولا صورة » و اخبار صحيحه ديگر

و أيضاً فرموده اند در حديث ديگر : « أىُّ فُحشٍ اَوْ خِناءٍ اَعظَمُ مِن قَولِ مَن يَصِفُ خالِقَ الأشياءِ بجسمٍ أو صُورةٍ أو بخَلقِه اَو بتَحديدِ اَعضاءٍ ؟! تَعالَى اللّه عَن ذلِكَ عُلوّاً كبيراً » (1) . بدان كه صاحب كتاب « مِلل ونِحَل » از هشام بن حَكَم مقالات سخيفه ذكر كرده و هشام بن سالم را هم با وى موافق دانسته است ، از آن جمله گفته است : خداوند هفت شبر است به شبر خودش و مكان وجهت خاصّه دارد ، و ابو عيسى ورّاق از هشام بن حكم نقل كرده است كه : خداوند چسبيده به عرش است ، و چيزى از عرش به جهت چسبيدن وى جدا نمى شود ، و خداوند جزء عالم است و علم خدا به اشياء بعد از ايجاد آنهاست . بعضى از هشام بن حكم نقل كرده اند كه گفته است : خداوند به صورت انسان است : بالاى او مجوّف است ، و اسفل او مُصمّت ، و خداوند درخشنده است ، و حواسّ خمسه دارد : دست و پا و گوش و دهان دارد ، و موى سياه در سر او است كه نور سياهى است ، اما گوشت و خون در خداوند نيست (2) . البته تمام اين اقوال و آراء سخيفه متناقضه و مقالات منسوبه به هشامان محلّ تأمّل و نظر است ، و علماء رجال اخبارى كه در مدح ايشان ذكر فرموده اند بر خلاف آنهاست مگر اينكه تقيّه در تمام تأويلات و محامل چند بر آنها قرار دهيم (3) ، والسّلام خير ختام .

در معنى « ولا صورة » و اخبار صحيحه ديگرقوله : « ولا صورة » يعنى : خداوند صورت نيست (4) .

.


1- .توحيد شيخ صدوق : 99 ح 6 ، الفصول المهمة 1/187 ح 5 ، بحار الانوار 3/303 ح 37 . مرحوم مجلسى پس از نقل روايت مى فرمايد : الخناء : الفحش فى القول ، و يحتمل أن يكون الترديد من الراوى .
2- .اين اقوال را مرحوم مجلسى در بحار 3/289 تماماً نقل كرده الاّ اينكه مطلب اخير را از هشام بن سالم نقل كرده اند نه هشام بن حكم .
3- .به توضيحات مفيده اى كه مرحوم مجلسى در بحار 3/290 ذكر فرموده رجوع شود .
4- .به بيانات مرحوم علامه مجلسى درباره صورت به بحار الانوار 58/224 _ 225 رجوع شود .

ص: 68

بدان كه صورت بر دو قسم است : محسوسه و معقوله ، امّا محسوسه آن ترتيب اشكالى است كه بعضى با بعضى ديگر دارد با اختلافى كه در آن ديده مى شود ، امّا معقوله معنويّه آن است كه انسان معانى الفاظى را ترتيب و تركيب كند در ذهن كه ديده نشود و از امور باطنه باشد چنانكه از براى صُور حسيّه تركيبى است از براى صور مَعنويّه عقلانيّه هم ترتيب و تركيبى است . و مصطلح است كه گويند : صورت مسأله اى اين است . و همچنين تعبيرات ديگر اهل معنى از براى صورت كرده اند كه از مراد ما دور است . حال به هيچ يك از دو معنى اعتقاد نتوان كرد : براى خداوند صورت خاصه ؛ از آنكه هر صورت مؤلّف را مصوّرى لازم است كه از اشكال مختلفه تشكيل نمايد ، و خداوند مصوّر جميع موجودات است كه به هر چيزى صورت خاصه و هيئت مفرده داده است ، و بعضى صورت را تعبير به جسم كرده اند . وفى الحديث : « اِنَّ قوماً مِنَ العِراقِ يُوصِفون (1) اللّه بالصورةِ والتَخطيطِ » (2) مراد از صورت در اين مورد همان جسم است . و در كتاب « اصول كافى » (3) است كه شخصى خدمت حضرت امام محمد باقر عليه السلامعرض كرد : گاهى خداوند را در ذهن چيزى خيال مى كنم فرمود : « نعَم غير معَقولٍ ولا مَحدوُد ، فَما وَقَع وَهْمُك عَلَيه شَى ءٌ فهو خِلافٌ لا يُشبِهُهُ شىَ ءٌ ولا تُدرِكه الأوهام وكَيف تُدرِكُه الأوهامُ وهُوَ خِلافُ ما يُعْقَل وخِلافُ ما يُتصوّرُ فى الاَوهامِ إنّما يُتَصوَّر شى ءٌ غيرُ مَعقولٍ ولا مَحدودٍ » (4) .

.


1- .در مصدر : يصفون .
2- .كافى 1/100 ح 1 ، شرح اصول كافى 3/197 ، مجمع البحرين 1/665 ماده ( خطط ) و 2/645 ماده ( صور ) .
3- .اصول كافى 1/82 ح 1 .
4- .نيز بنگريد به : توحيد صدوق : 106 ح 6 ، شرح اصول كافى 3/59 ، الفصول المهمة 1/137 ح 36 .

ص: 69

پس هر آنچه عند الذهن وجود حق تصوّر و تعقل شود حق بر خلاف آن است بلكه توهم آن در امور باطله است و خداوند را صورتى حسيّاً و عقليّاً نيست و مرحوم آخوند فرموده است : و البارى اسمه فى جهة تحصّله ونورانيّته لا صورةَ له فى العقل فالبرهان يحكم بأنَّ مبدأَ سِلسِلةِ الممكناتِ ذاتُ احديّةٍ لا يُعقلُ ولا يُتصّوَرُ واِنَّما المعقول (1) منه انه ليس بمعقول والمتصور انه لليس بمتصوّر . ايضاً علماء اعلام فرموده اند : وكلّما تَصَوَّرهُ الفهمُ الراسخُ فهو عن حرم الكبرياء بفَرَاسِخَ . بلى بنا بر مذهب افلاطون و اتباع وى اگر قائل به وجود انسان عقلى شويم و گوئيم عالم عقلى بالكليّه مثال حق است و عالم طبيعى با هر آنچه در اوست مثال آن دانيم به بيان مبسوط مشروحى كه ذكر فرموده اند شايد مطابق شود با حديث « مَن رآنى رَأى الحقَّ » 2 و حديث « انّ اللّه خلق آدم على صورته » (2) ، وفقره علويه « روحُه نسخةُ الاحديةِ فى اللاهوت ، وجسدُه صورةُ عالم المُلكِ والمَلَكوت » (3) . و شارح « مواقف » در معنى اسم مُصوّر گفته است : انَّ اللّهَ يُرَتِّبُ صُورَ المخترَعاتِ اَحسَنَ تَرتيبٍ [و] يزُيِّنُها باَكمَلِ تَزيينٍ ، فَهُوَ الخالِقُ البارِئُ المصوِّرُ له الاسماءُ الحسنى .

.


1- .در چاپ سنگى : العقول .
2- .كافى 1/134 ح 4 ، عيون اخبار الرضا عليه السلام2/110 ح 12 ، توحيد صدوق : 103 ح 18 ، تنوير الحوالك سيوطى : 222 .
3- .اين مضمون را در منابع حديثى نيافتم .

ص: 70

معنى قوله : « و لا عرض »
معنى قوله : « و لا جوهر »

معنى قوله : « و لا عرض »قوله : و لا عرض ، يعنى : خداوند عرض نيست زيرا كه عرض محتاج به محل است پس اگر در محلّ و مكان مكث نمايد ساكن است و اگر اختلاف نمايد متحرك است و اين دو صفت ، صفت حدوث است نه قديم و با وجود اين مستلزم تحديد و حصر و موجب اشتغال به جهتى و تعطيل و خلّو از جهتى ديگر مى شود تعالى اللّه عن ذلك علواً كبيراً . وَعَرَضَ بتحريك آن چيزى است كه در جسم حلول كند ، و خود ، وجود و شخصيّتى نداشته باشد و حضرات اهل كلام بدين گونه تعبير كرده اند : « ما لا يَقومُ بِنَفسِهِ وَلا يُوجَدُ إلاّ فى محلٍّ يَقومُ بِهِ وَهُوَ خِلافُ الجَوْهَرِ وَذلِك نَحْوَ الحُمْرَةِ والصُفْرَة » (1) . پس عَرَض مانند رنگهاى سرخ و زرد و سياه است كه در جامه حلول كند و خداوند منزّه است از اين صفت از آنكه قوام و قيامش به وجود غير باشد و اين فقره مستلزم افتقار و احتياج است ، و ساحت قدس حق از فقر و احتياج مستغنى است و اين عقيده فاسده مستلزم حلول است چنانكه حلوليّه قائل اند ؛ زيرا كه حلول عبارت است از قيام موجودى به وجودى ديگر بر سبيل تبعيّت ، و همين معنى عرض است كه ذكر شد . و معنى ديگر حلول هم كه قيام ارواح است به اجسام جائز نيست ، پس اگر حلول بكند لازم آيد كه در تحقّق و ظهور محتاج باشد به آن چيز و مظروف و محاط و محتاج به ظرف شود ، و ظرف محيط او هر مظروف و محاط محتاجِ جسم است ، و خداوند از جسميّت عرى و برى است .

[ معنى ] قوله : « و لا جوهر »قوله : ولا جوهر ، يعنى : خداوند جوهر نيست حضرت امير عليه السلامفرمود « وبِتَجهيرهِ

.


1- .رجوع كنيد به : مجمع البحرين 4/215 ماده ( عرض ) .

ص: 71

الجَواهر عُرِفَ أن لا جَوْهَرَ لَه » (1) . وقال صاحب « المواقف » : إنّه لَيسَ جَوهراً ولا عَرَضاً ، أما الجَوهرُ عِندَ المُتِكلّم فَلأنّهُ المُتَحَيّز وَقَد أبطَلنا ، وأما عِندَ الحَكيم فَلأنّهُ إذا وُجِدَتْ كانت لا فِى الموضوعِ وذلِكَ إنّما يُتَصوّر فيما وجُودُه غَير ماهيّتهِ ، ووجُودُ الواجب نَفْسُ ماهيّتِه ، اَما العَرَضُ فَلاحتياجِه إلى مَحلّه . و اهل لغت مى گويند : جوهرُ الشى ء جبلَّتُه المخلوقُ عليها (2) ، و از اين جهت بعضى از جوهر اراده كرده اند جزء لا يتجزّى را ، و در نزد اهل حكمت جوهر منحصر است به پنج قسم : هيولى و صورت و جسم [ و نفس ] (3) و عقل . و گفته اند : اگر جوهر محل واقع شود هيولى است و اگر حالّ واقع شود صورت است واگر مركب از حالّ و محلّ باشد جسم است و اگر مركب از هيچ يك نباشد آن مفارق است و اگر جوهر تعلق به بدن گيرد از روى تدبير نفس است و اگر تعلق وى از روى تدبير نباشد عقل است ، و جوهر شى ء حقيقت شى ء را گويند (4) . و صاحب « مجمع البحرين » (5) از بعضى محققين ذكر فرموده است اسمائى كه نسبت به ذات حق مى دهند سه قسم است : اوّل : ممنوع است كه دلالت بر جسمانيّت حق مى كند . دوّم: اسمائى است كه از شرع رسيده است و در كتاب خدا نوشته شده است آن مجوّز است .

.


1- .اصول كافى 1/139 ح 4 ، تحف العقول : 64 توضيحاتى در اين باره بيان كرده ، مستدرك سفينة البحار 2/144 ، نيز بنگريد به : شرح الاسماء الحسنى ، ملا هادى سبزوارى 1/23 .
2- .مجمع البحرين 1/433 ماده ( جوهر ) .
3- .از مجمع البحرين اضافه شد .
4- .مرحوم شريف مرتضى در رسائل خود 3/331 جواب از سؤالاتى داده كه مطالعه آن جهت تكميل مباحث مقام بسيار مفيد است . عنوان پرسش چنين است : ما يقال لمن يدعى عند إقامة الدليل على حدوث الجسم والجوهر والعرض شيئاً ليس بجسم ولا جوهر ولا عرض ، أحدث اللّه تعالى الأشياء عنه ؟ وما الذى يفسد دعواه عند المطالبة بالدلالة على صحتها ؟
5- .مجمع البحرين 1/433 .

ص: 72

در معنى « بل هو مجسم الاجسام »

سوّم : عقلاً جايز است ولى از شرع وارد نشده مثل جوهر كه يك معنى او اين است : قائم بذاتهِ وَغيرُ مُفتَقِرٍ إلى غَيرِه .

در معنى « بل هو مجسم الاجسام » الى آخرهقوله : « بَل هُوَ مُجَسِمُ الاَجسامِ وَمُصوِّرُ الصُّوَر وخالِقُ الاَعراضِ والجَواهِر ورَبُّ كُلِّ شَى ءٍ وَمالِكُهُ وجاعِلهُ وَمُحدِثُه » (1) . بعد از اينكه صفات امكانيّه را از خداوند سلب فرمود از جسميّت و صورت و جوهر و عرض آنگاه عرض كرد هر جسمى را مجسِّمى و هر صورتى را مصوّرى و هر جوهر و عرضى را خالقى و هر چيزى را مربّى لازم است كه هر يك را به حدّ كمال وى برساند ونگاهدارى از وى كند و جعل و احداث هم به عهده كفايت او باشد و آن وجود حق است كه مجسّم الاجسام و مصوّر الصّور وربّ الارباب ومالك الملوك است . و بدان در اين فقرات شريفه و كلمات لطيفه حضرت عبدالعظيم عليه السلام اظهار عقيده حقّه خود كرده اقتباس از كتاب و سنت و اخبار مرويّه و الفاظ حكميّه از ائمه عليهم السلام بود چنانچه حضرت صادق عليه السلام فرمود : « إنَّ الجِسمَ مَحدودٌ والصُورَةَ مَحدودةٌ مُتناهِيَةٌ فإذا احتَمَلَ الحَدَّ احتَمَلَ الزيادةَ والنُقصانَ كانَ مَخلوُقاً وَلا جِسم وَلا صورةَ وهُوَ مُجَسِّمُ الاَجسام وَمُصوِّر الصُّورِ وَلَم يَتَجَزَّأ وَلَمْ يَتناهَ وَلَم يَتَزايدْ وَلَمْ يَتَناقَص لَو كانَ كما يَقُولون لَمْ يَكُن بَينَ الخالِق والمَخلُوق فرق وَلا بَينَ المُنشئ وَالمَنشأ فَرقٌ وَلا بَينَ مَن جَسَّمَهُ وَصوَّرهُ وأنشأهُ إذا كانَ لا يُشبِهُهُ شَى ء وَلا يَشبَه هُو شيئاً » (2) . و در اين اوراق بيش از اين تفصيل مقتضى نيست . و فى الحديث : « يا فَتحُ ! كُلُّ جِسمٍ مُغْتَذٍ بِغذاءٍ إلاّ الخَالِقَ الرازِقَ فإنَّه مُجَسِّمُ الاَجْسام ، وَهُوَ

.


1- .تتمه روايت عرض دين حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام است كه مؤلف در صدد شرح آن مى باشد .
2- .كافى 1/106 ح 6 ، توحيد صدوق : 99 ح 7 ، شرح اصول كافى 3/232 ، الفصول المهمة 1/188 ح 139/7 .

ص: 73

در صفات حضرت احديّت و منع از تفكّر در ذات حق

لَيسَ بِجِسْمٍ وَلا صُورَةٍ لَمْ يَتجزَّأْ وَلَمْ يَتَناهَ وَلَمْ يَتَزايَدْ وَلَمْ يَتَناقَصْ » (1) . يعنى : « اى فتح ! هر جسمى تغذيه به غذائى مى نمايد احتياج به خوردنى دارد مگر خداوند كه جسم نيست و خالق مخلوقات و رازق بريّات است و هر جسمى را مجسّم و هر صورتى را مصوّر و ذاتش تجزيه نمى شود و متناهى نيست از براى حقيقتش و زياده و نقصانى هم به ساحت كبريائى حق راهى ندارد » . و مى گويند خدا جسم نيست يعنى به جميع انحاء جسميّت نه لطيف و نه كثيف و نه مجرّد .

در صفات حضرت احديّت و منع از تفكّر در ذات حقو البته دانسته ايد كه خداوند را دو قسم صفات است : قسم اول : صفات ثبوتيه مثل علم و بصر (2) و قدرت . قسم دوّم : سلبيّه است مثل اينكه ليس بجسم ولا جوهر و لاعرض ولا صورة . وبدان تفكّر در صفات الهيّه مانند تفكّر در ذات حق است جز اينكه منجرّ به زندقه شود و سرگردانى چاره نيست پس به طريق ايجاز و اجمال همان است كه حضرت عبدالعظيم عليه السلام عرض كرده است . همانا در اين عرض بهتر آن است عنان قلم را نگاهدارم و خوانندگان را بيشتر از اين زحمت ندهم ، و استدراك مضامين ائمه طاهرين را به اهل علم و فضل حواله نمايم كه از داعى ابصرند و به اخبار اهل بيت عصمت و طهارت اخبر ، و استيناس ايشان بيشتر ، جز اينكه در ذيل اين عنوانى كه عرض توحيد است با كمال عجز و ناتوانى اين اشعار بنويسد

.


1- .توحيد صدوق : 61 ح 18 ، بحار الانوار 4/291 .
2- .در چاپ سنگى : بصير .

ص: 74

و عذر بخواهد چاره نيست 1 . وَاللّهِ لا مُوسى وَلا عي__سى المسيح ولا مُحمّدْ عَلِموا ولا جبريل وَه__و الى مَحَلَّ القدُس يَصعَدْ كَلاّ ولا النفسّ البَسيطةلا وَلا العَقلُ المُجرّدْ مِن كُنهِ ذاتِكَ غَير اَنّكَاوحَدىُ الذاتِ سَرمَدْ وَجَدوا اضافاتٍ وَسَلباًوالحَقيقَة لَيسَ تُوجُدْ وَرأوَ وجُوداً واجِباً يُفنِىالزَّمانَ وَليسَ يُنفَدْ تاه الاَنامُ بِسُكرِهِمفَلِذلِك صاحَ القَومُ عَربَدْ وَنَجى مِنَ الشِّركِ الكَثيفِمُجرّدَ العَرفات مُفرَدْ فَليَخسأ (1) الحَكَماءٍ عَنحَرَمٍ لَهُ الاَملاك سُجَّدْ (2) مَن اَنْتَ يا رَسْطُو وَمَناَفلاطُ قَبلَكَ يا مُبلدْ وَمَن ابن سُينا حَين قَ__ررَّ ما نَبّاهُ (3) وشَيّدْ ما (4) أنتم الاّ الفِراشرأىَ السِّراجَ (5) وَقَد تَوقَّدْ فَدَنَا فَاَحْرَقَ نَفسَه وَلواهتدى رُشداً لاَبعَدْ (6) بدان كه اين ابيات فصيحه در اين مورد براى هوشمندان به جهت اجمالى كه در تحرير

.


1- .در شرح نهج : فلتخسأ .
2- .در شرح نهج : عن جرم له الافلاك تسجد .
3- .در شرح نهج : « بنيت له » بجاى « نباه » .
4- .در شرح نهج : هل .
5- .در شرح نهج : الشهاب .
6- .از اشعار ابن ابى الحديد معتزلى است كه آنرا در شرح نهج البلاغه 13/50 نقل كرده و مى گويد : هنگام مناجات و خلوت با خداوند سبحان آنرا زمزمه مى كنم .

ص: 75

مراتب توحيد متصدىّ گرديدم نگاشتم والاّ دامان اين عنوان از اين بيانات موجزه بلندتر بوده است و زبان داعى هم درازتر ، اما چه مى توان گفت از مجهول مطلق غير محسوسى كه معقول و متصوّر و متوهّم نيست نه رسمى و نه اسمى كه به وى دلالت كند و نه مثلى كه از او به وى پى بريم و نه ضدّى كه از ضدّ وى او را شناسيم پس عرض مى كنم : شرح اين معنى مپرس اى بوالهوسموج اين دريا همه خون است و بس بوالعجب درياى بى ساحل نگركشتى و ملاّح نه مشكل نگر قطعه هاى ابر خون بار اندر اوصد نهنگ آدمى خوار اندر او بلى ، مردان راه با ناله و آه گويند : « ما عَرَفْناكَ حَقَّ معرفتِك » (1) . « اللّهمَّ وقَد أكدى (2) الطَلَب وأعيت الحَيلةُ وَالمَذهَبُ وَدَرَسَتِ الآمالُ وَانقَطعَ الرَّجاءُ اِلاّ مِنكَ وَحْدَك لا شَريكَ لَكَ » (3) . وَقال الصادق عليه السلام : « تَكَلَّموا فى خَلقِ اللّهِ وَلا تَتكلَّمُوا فىِ اللّهِ » (4) . وَ « اِنَّ اِلى رَبِّك المُنتهى فاِذا انتهى الكلامُ اِلى اللّهِ فاَمسِكُوا » (5) . أَعَاذَنَا اللّه من التفكر فى ذاته وَالزَّلل فى صفاته . « اللهمّ لا اَصفِكُ الاّ بِما وَصَفْتَ بِهِ نَفسَكَ ولا اشبهُكَ لِخَلْقِكَ » (6) اَنتَ اهلٌ لِكُلِّ خَيْرٍ فلا تَجْعَلنى

.


1- .توحيد صدوق : 114 از نبى گرامى اسلام صلى الله عليه و آله ، بحار الانوار 66/292 و 110/34 .
2- .در چاپ سنگى : آكد ، كه صحيح نيست . اكدى بمعناى : بَخِلَ أو قَلَّ خَيْرُه .
3- .مضمون دعاى روز مبعث نبى گرامى اسلام صلى الله عليه و آله است كه در اقبال الاعمال 3/276 نقل شده ، نيز : مزار ابن المشهدى : 197 ، مصباح المتهجد : 814 .
4- .الفصول المهمة 1/254 باب 46 ح 1 ، اين مضمون از امام باقر عليه السلام نيز نقل شده . رجوع كنيد به : الهداية شيخ صدوق : 14 ، كافى 1/92 ح 1 .
5- .كافى 1/72 ح 2 ، توحيد : 456 ح 9 ، وسائل الشيعة 16/194 ح 21324 : قال أبو عبداللّه عليه السلام : إن اللّه يقول : « وَأَنَّ إِلَى رَبِّكَ الْمُنتَهَى » فإذا انتهى الكلام إلى اللّه فامسكوا » . نيز رجوع كنيد به : محاسن برقى : 237 ح 206 .
6- .در كافى : بخلقك .

ص: 76

عرض دوم : در نبوت و امامت است

و شرح صدق ادّعاء سيّد انبياء در نبوت

مِنَ القَوْمِ الظّالِمينَ » (1) . چه قدر اين بيت در نظر موحّد عارف خوش مى آيد : جُنونى فيكَ (2) لا يَخفىوَنارى منك لا تخبو (3) فَاَنتَ السَمعُ والاَبصارُ وَالاركانُ وَالقَلبُ 4 يعنى : جز اينكه خداوند سبحان را اجلاى موجودات دانيم اعتقادى نداريم و غير آنكه خود را مانند خفّاش پنداريم عقيده بهتر از آن نپنداريم . تا به جائى رسيده دانش منكه بدانسته ام كه نادانم پس به عرض دوّم داعى برسند كه نبوّت و امامت است .

عرض دوم: در نبوت و امامت است و شرح صدق ادّعاء سيّد انبياء در نبوتقوله عليه السلام : « وَاَنّ محمداً عَبدُهُ وَرَسُولهُ وَخاتمُ النبيين ولا نَبى بَعدُه اِلى يَومِ القيامةِ » . چون حضرت عبدالعظيم عليه السلام ابتداءً تشبيه ركن ركين ايمان را به اقرار توحيد و نفى انداد و اضداد فرمود به كلمات موجزه مفيده مسطوره آنگاه در تلو آن به اتفاق ركن ديگر پرداخت و اقرار نبوّت حضرت ختمى مآب صلى الله عليه و آله را لازم و متحتّم دانست و عرض كرد كه عقيده من آن است كه محمّد بن عبداللّه صلى الله عليه و آله بنده خداست و از جانب حق بر خلق پيغمبر

.


1- .قسمتى از حديث مروى در كافى 1/101 ح 3 و توحيد صدوق : 114 ح 13 مى باشد .
2- .در چاپ سنگى : منك . آنچه در منابع آمده مناسبتر بنظر مى رسد .
3- .در چاپ سنگى : ونادى منك لا يخبو . متن را موافق با نقل مازندرانى در شرح اصول كافى آورديم .

ص: 77

در ابلاغ احكام است كه خارج از دو قسم نيست

است و نبوّت به وى تمام شد كه تا روز قيامت بعد از وى پيغامبرى نخواهد آمد ، پس در اين مقام در اثبات نبوّت مطلقه و نبوّت خاصه كه عامّه مردمان را لغزش و توغّل است شرحى لازم مى شود . بعد از اينكه ثابت شد براى عالم ، صانع و موجد و مؤثرى است كه متّصف به صفات جماليّه و جلاليّه است و يكى از آن صفات عدالت است و عدم جور ، و عمل لغو كه بى فايده باشد از وى نبايد صادر شود و غرض و فايده در ايجاد هم براى انتفاع خود نبوده است از آنكه احتياج ندارد و الاّ مانند سائرين است ، پس فائده ايجاد راجع به حال بندگان است و به آن مى رساند بندگان را به نعمت ابدى و عنايت سرمدى و دورى جستن از عقوبات و نقمات دائمه باقيه . من نكردم خلق تا سودى كنم . . الى آخره .

در ابلاغ احكام است كه خارج از دو قسم نيستپس راه وصول بدان مقام را به حكمت كامله و مصلحت شامله اتيان به تكاليف خاصه دانست كه مردم به عمل بياورند از اوامر و نواهى فعلاً و تركاً ، و معنى لطف همين است كه حضرت لطيف خبر داده . حال تكاليفى كه خداوند بر مكلّفين فرموده است كه دواعى موصله به سعادت اخرويه اند به چه قسم بايد تحصيل كرد كه فى الواقع رضاء خداوندى در آن بوده باشد و ترك آنها موجب سخط و شقاوت ابدى نشود وبالوجدان هم مى دانم از اين دو قسم خارج نيست : يا آن است كه خداوند خود بر مكلّفين جلوه مى فرمايد و بدون واسطه و رابطه احكام و فرائض تكليفيّه را مى رساند و راه وصول به مقصود را مى نمايد يا آنكه كسى را از سلسله مخلوقات برمى انگيزاند و به توسط وى ارائه طريق مى فرمايد . اما قسم اوّل به اتفاق آراء مذاهب و مِلل محال و ممتنع است از آنكه وجود مقدس حق و ذات منزّه اش اجلّ است از اين خيال كه بعد از شناسائى صفات و اسماء و افعال حقّه از

.

ص: 78

مرتبه قدم تنزّل كرده كسوت حدوث بر خود بپوشاند و يكى از آحاد مخلوقين به شمار آيد ، بلكه عجز بر وى لازم آيد اگر نتواند كسى را براى ارشاد عباد و تكميل نفوس بفرستد . پس به حكومت عقل و نقل كسى را بايد برانگيزاند كه ذوجنبتين باشد يعنى : جنبه تجرّد و ملكوتى داشته باشد و جنبه تجسّد و بشرى ، از جهتى استفاضه كند و از جهتى افاضه نمايد ، از رضاء و سخط حق كما ينبغى آگاه باشد ، و حقوق موظّفه حق را به طريق كمال ، اخبار به مردمان كند ، و لابد است كه چنين كسى به جهت جنبه ملكوتى كه دارد لسانش صدق و قولش حق بوده باشد ، بلكه اعضاء و جوارحش مستوعب و مستغرق در احكام الهيّه شود ، و اگر اين قسم نباشد آن ثمره اى كه از ارسال و بعث وى خواسته اند مرفوع مى شود . و لهذا از بدو ايجاد عالم خداوند عطوف رؤوف ، انبياء و رسل و حجج چند فرستاد و به مقتضاى هر عهد و زمان به ابناء آن زمان تا آنكه بدانند مكلّفند و فايده و ثمره اى هم بر تكليفات ايشان مترتب است ، و آن فايده راجع به ماهاست مانند رسيدن به رضاء حق و رستن از سخط حق يا از براى حفظ نظام و دماء نفوس و اموال بندگان كه هرج و مرج نشود و ظلم به يكديگر روا ندارند . و اين فايده ثانيه هم راجع به مطلب اوّل است از آنكه نظم امور متفرّع بر تكليف است و اداء تكليف موجب خوشنودى و رضاء حضرت واجب الوجود است و همان موجب استنقاذ از مهالك است . پس مى گوئيم : همه عباد قابل براى تلقّى احكام از ملك علاّم نبوده اند و شايسته به تبليغ و ابلاغ اوامر الهيّه بر انام نداشته اند مگر آن كسان را كه خداوند خواست و برانگيخت و حُلل اصطفا بر ايشان پوشانيد ، و آن شخص شريف نبى است كه وجوه خير و شر و نظام و قوام بقاء و دوام معايش خلايق به تدبير و تنسيق اوست . به عبارت ديگر انسان چون مدنىّ بالطبع است لابد است در بقاء خود مشاركت بكند

.

ص: 79

در اينكه حضرت ختمى مآب صلى الله عليه و آله در مكّه ظاهر گرديد و دعوى نبوت كرد و بر حسب ادّعاء خود معجزه آورد

و معاونت نمايد از مأكل و ملبس و مسكن خود از آنكه خود انسان بالانفراد تمام آن را نتواند بدون اعانت غير انجام دهد . پس در اين معاونت و مشاركت كه بين اثنين است سُنّت خاصّه و قانون مُتقنى مى خواهد كه از فساد دور باشد ، و آن قانون ، مقنِّنى و مؤسِّسىِ وَمُعدِّلى لازم دارد كه آگاه و بصير باشد و غرض هم نداشته باشد الاّ تعديل و تسويه ، و اگر مر ايشان را به آراء خودشان گذارد البته براى جلب نفع و دفع ضرر ظلمها كنند و آنچه مقصود كلّى در بدو ايجاد بوده است باطل و عاطل شود . و هر يك از اين بيانات موجزه اشاره به اخبار صحيحه است كه مستفاد از آثار ائمه اطهار است ، و اثبات نبوت مطلقه نزد عارف دقيق بصير در كمال سهولت است ، كلام در اثبات نبوّت خاصّه است كه وعده كرده ام .

در اينكه حضرت ختمى مآب صلى الله عليه و آله در مكّه ظاهر گرديد و دعوى نبوت كرد و بر حسب ادّعاء خود معجزه آوردمجملاً بدان : بعد از ثبوت نبوّت انبياء و بعثت ايشان بايد دانست كه آيا در مكه محترمه پيغمبرى محمد نام صلى الله عليه و آله پيدا شد يا نه ؟ و دعوى نبوت نمود يا نه ؟ و بر طبق دعواى خود آيا برهانى و بينّه اى اقامه كرد يا نه ؟ و اگر معجزه باهره و برهان قاطع آورد به چه نحو بوده است ؟ پس از تمهيد اين مقدّمه عرض مى كنم كه : عقيده شيعه اثناعشريّه و امّت مرحومه محقّه عموماً آن است كه محمد بن عبداللّه بن عبدالمطلب عليهم السلام بعد از مضىّ پنجاه و پنج روز از عام الفيل در روز دوشنبه هفدهم ربيع الأول در محلّ معروف به ارقاق المَولِد در مكّه معظّمه كه أمّ القُرى است از آمنه بنت وهب وقت صبح متولّد گرديد ، كما قيل : فَمولدِ النبى عامُ الفيلبِمَكّة والحَرمِ الجَليل 1 و بعد از انقضاء چهل سال از سنّ مباركش هم دعوى رسالت كرد و در اين مدت هم نبىّ بود ولى مأموريت نداشت كه به سوى مردمان بيايد و شريعت الهيّه را بياورد ، و در اين مدت چهل سال هم در كنف حمايت و اتقان دين از ايشان ظاهر كرد تا القاء حجت از هر جهت نموده باشد و بر خدا بحثى نكنند ، پس هر كه قابل نيست هر گونه معجزات ساطعه لامعه از وى بروز و ظهور نكند ، يعنى : معجزه واقعه الهيّه از دست كاذب ظاهر نمى شود بلكه عقلاً ممنوع است اگر چه در نزد اشاعره ممكن است ، و معتزله مى گويند : ايجاد معجزه در دست دروغگو مقدور خداست به جهت آنكه قدرت حقّه عام است وليكن وقوعش از روى حكمت ممتنع است . و بعضى رفته اند كه : خلق معجزه به دست كاذب غير مقدور است فى نفسه از آنكه معجزه بايد دليل صدق باشد نه كذب ، و دلالتش قطعيه است كه تخلّف از آن روا نيست والاّ كاذب صادق مى شود .

.

ص: 80

در مذهب اماميّه و انكار ظهور معجزه از يد كاذب

در مذهب اماميّه و انكار ظهور معجزه از يد كاذباما در نزد اماميّه محال است كه معجزه از دست شخص كاذب ظاهر شود از آنكه منافى با حكمت و معارض با مصلحت است ، پس احتمال مى رود كه به انبياء عظام احتمال كذب دادن اگر چه معجزه از ايشان ظاهر شده باشد و اگر به فردى از افراد انبياء اين احتمال رود هر آينه در جميع ايشان مى رود ، پس مى گوئيم : صدق معجزات انبياء بدين مثال مبرهن مى شود كه : اگر مردى در حضور سلطانى مدعى شود بر جمعى از اركان و اعيان و رجال

.

ص: 81

دولتش كه من وزير اين پادشاه هستم و دليل بر صدق قول من آن است كه من به سلطان مى گويم بر خلاف عادت برخيزد و به جائى كه هرگز ننشسته است بنشيند . بعد ازاشاره آن مرد سلطان امتثال كند . معنى عمل سلطان همان تصديق است و قرينه حاليّه مفيد صدق قول وزير است ، و البته از براى مردمان علم ضرورى عادى حاصل مى شود . انبياء مرسلين هم به طبق مراد مردمان معجزات باهرات آوردند . و اين مثل را كه تقرير كردم براى تفهيم مراد بوده است از اين جهت كه بدانى براى تصديق قول انبياء اين گونه معجزه را خداوند جارى مى فرمايد ، پس معلوم مى شود خداوند از ايشان راضى است كه به ميل و اراده شان هر چه بخواهند بر خلاف عادت جارى مى كند و اگر براى كاذب فاسقى ظاهر نمايد آنچه را كه براى نبىّ صادق ظاهر است لازم مى آيد بر حكيم عمل قبيح و عمل زشت و بى جا ، و قبيح بر حكيم بصير دانا جايز نيست ، و اگر كسى شبيه به عمل نبى معجزه ظاهر ساخت و امر غريبى اظهار نمود ، خداوند سبحان دعوى كذب وى را بر مردمان ظاهر سازد تا مردمان گمراه نشوند و اطوار و كردار آن كس هم خبر بر كذبش مى دهد و از خداوند هم توفيقى نمى يابد ، اگر چه ادّعا نبوّت و رسالت ننمايد مانند سحر و كهانت ؛ از آنكه علماء اعلام و حكماء ذوى الاحترام گويند : يك فرق بين معجزه و سحر (1) آن است كه نبى به قوّه نفيس خويش كه مرتبط به عالم قدس است در هيولاى وجود امكانى متصرّف است و تماماً فرمان بردار او هستند بدون حيله و آلات و ادوات ، يعنى : اگر خواهد هوا را به يك اشاره ابر مى كند و ابر را بارنده مى نمايد ، مرده را زنده و زنده را مرده ، مريض را شفا و تشنه را سيرآب ، و گرسنه را سير مى نمايد ، مانند اطاعتى كه مملكت بدن مر نفس را دارند .

.


1- .در فرق بين معجزه و سحر و شعوذه رجوع كنيد به : خرائج راوندى 3/1032 ، بحار 56/306 و60/36 _ 40 ، 89/156 ، التبيان 4/493 .

ص: 82

در آثار و علايم معجزه كه دلالت بر صدق نبوّت مى كند

در آثار و علايم معجزه كه دلالت بر صدق نبوّت مى كنداز اين جهت است صاحب « مقاصد » اين بيان را در علايم نبى ذكر كرده است : الثانى : ان يَظهَر منهُ الاَفعالُ الخارِقةُ لِلعادَةِ لِيَكُونَ هَيولى عالَمِ العَناصِرِ مُطابقةً لَهُ مُنقادةً لِتَصرّفاتِه انقيادَ بَدنِه لِنَفسه . بعد مى گويد : فاِنَّ النّفوسَ الاِنسانيّةَ بِتَصوُّراتِها مؤثِّرةٌ فى الموادِّ البَدَنيّة كما يُشاهَدُ مِنَ الاِحمِرارِ وَالاِصْفِرار . بعد مى گويد : فلا يَبعُدُ ان يَقوى نَفس النّبى حَتّى يَحْدُثَ بِاِرادَتِهِ فىِ الأرضِ رياحٌ وزلازلُ وَحَرقٌ وَغَرقٌ وهلاكُ اشخاصٍ ظالِمةٍ وَخَرابُ ابدانٍ فاسِدةٍ . . إلى ما قال : امّا ساحر هر آنچه مى كند در معرض زوال و اضمحلال است و متوسّل به اسباب و حِيَل و آلات و اداوات مى شود مثل سحره زمان موسى عليه السلام ، و آنچه از ريسمان و عصا كردند از قرارى است كه در كتب تواريخ و سير محرّر است ، و تخيّلات صرفه كه ممّا لا وجود لها است از سلسله سحره كه تبعه شياطين اند عموماً در مؤلفات كثيره عامه مدوّن است . و عجب آن عارف بصير را تمثيل خوشى است كه : روح القدس مانند آتش است و نفوس قدسيّه مانند كبريت احمر ، به مجرّد مجاورت با آتش ، صورت آتشى از آن احداث مى شود . البته بين اين دو مناسبت من حيث الجنسيّة والمادة هست كه به زودى آتش او را به صورت خود مى كند و هر چه از آتش دورتر است كمتر قبول اثر از وى مى نمايد تا دورى بجائى مى رسد كه مثل آب و آتش مناسبت برداشته مى شود و مباينت كليّه حاصل مى گردد . و اگر حواريين حضرت عيسى عليه السلام دارنده كرامات بوده اند يا اولياء و اصحاب ائمه هدى عليهم السلام ، براى مجاورت به روح مقدس عيسويّه و محمديّه عليهماالسلام بوده به قدر صفا و صقالت جوهر ذاتى خودشان و به مقدار قربى كه داشتند تناسب پيدا كرده اند ملكات

.

ص: 83

حميده و افعال پسنديده از ايشان مانند نفوس قدوّسيّه انبياء ظاهر و آشكار گرديد . و نظير اين بيان به جهتى در اطاعت حق مَثَل حديد محماة است كه گفته اند : گويد آتش اين به آهن تو منممن تو وليكن تو توئى من منم ذات ما باشد زيكديگر جدافعل ما فعلى است واحد بى دوتا چونكه خود را در اطاعت سوختىآتش حبّم به دل افروختى 1 وليكن مباينت حقيقيه آهن با آتش معلوم است . و صاحب « مقاصد » گفته است : ويُشاهَدُ مِثلُها مِن اَهلِ الرِيّاضَةِ والإخلاص يعنى مِثل مُعجِزاتِ الأنبياء . پس هر آنكه از ساحت قدس غيب الغيوبى و از حضرت اقدس روح القدسى دور و مهجور است منشأ آثار و مظهر انوار حق نمى شود ، و در عنوان اين آيه كريمه است : « لَهُمْ قُلُوبٌ لاَيَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْيُنٌ لاَيُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ آذَانٌ لاَيَسْمَعُونَ بِهَا أُولئِكَ كَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ » (1) . خلاصه دامنه اين گفتگو بسيار طويل است ، غرض اصلى احقر به نحو اجمال و ايجاز ، ثبوت نبوّت حضرت ختمى مآب صلى الله عليه و آله بود خاصّةً نه به طريق عموم و اطلاق ؛ از آنكه براهين قاطعه ، اساطين و اساتيد حكماء در اين خصوص اقامه كرده اند ، و در نبوّت خاصّه شُروح و فصولى از ايشان در كُتُب كثيره منضبط است ، اين اقل هم بضاعة مزجاتى از معرفت و دانش اندك خود اهداء حضور موفور السّرور خوانندگان مى نمايد ، و استدعاى تأمّل و تعقّل در آن مى نمايد .

.


1- .اعراف : 179 .

ص: 84

در معنى « نبى » و « رسول » است

در معنى « نبى » و « رسول » استبدان كه « نبىّ » بر وزن فعيل معنى فاعل دارد يعنى مُنبئ و مُخبر ، و اشتقاق وى از نَبَأ است . و معنى فارسى رسول كه پيغامبرى باشد نزديك با معنى انباء و اخبار است ، و حضرت احديّت فرموده است : « يَاأَيُّهَا النَّبِىُّ إِنَّا أَرْسَلْنَاكَ شَاهِداً وَمُبَشِّراً وَنَذِيراً » (1) يعنى : اى خبر دهنده ! بدرستى كه ما فرستاديم تو را براى گواه و بشارت و انذار . و بعضى نبى را از نبوَة ونَباوَة كه مكان مرتفع از زمين است نيز گرفته اند ، و اين معنى هم منافى مقصود نيست از آنكه نبى برتر است در زمان خود از ما سوى اللّه تعالى ، و مراتب و درجات نبوّتى كه منقسم به چهار قسم است از حديث اصول كافى بايد يافت كه طبقه چهارم دارنده دين مستقل و شريعت خاصّه است ، و از علامت وى آن است كه تابع دين پيغمبر ديگر نيست مثل پنج نفر انبياء اولوالعزم يعنى : نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و خاتم الأنبياء عليهم السلام 2 . پس به عقيده حقّه اماميّه افضل از مردمان پيغمبرانند ، و افضل پيغمبران اولوالعزم ، و افضل اولوالعزم ، حضرت رسول صلى الله عليه و آلهاست كه بر مذهب صحيح ، دارنده تمام مراتب و كمالات صوريّه و معنويّه تمام انبياء و مرسلين و غيرهم بوده و عبوديّت حقيقيّه كه آن فقر كلّى و احتياج تمام است و اشرف صفات و اقدم كمالات به نحو اشرف از وى كاملاً ظاهر شد به قسمى كه قاطبه سَكَنه بقعه امكان از آن مرآة مجلوّه ومَظهر كلّى اسم رَحمان در

.


1- .احزاب : 45 .

ص: 85

در اينكه اين دين و قرآن شريف اعظم برهان است
براى حقيّت دعوى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله

نهايت عجز بودند و عجب داشتند ، و آحاد رُسُل از آن صاحب دائره رساله جامعه كليّه در شگفت بودند ، چنانكه در معنى خاتم النبيين ان شاء اللّه ذكر مى شود .

در اينكه اين دين و قرآن شريف اعظم برهان است براى حقيّت دعوى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آلهخلاصه ادلّه و براهين حاليّه كه داعى اقامه مى نمايد براى منكر مخالف و خصم غير مؤالف به شرط انصاف دادن و از اعتساف تجاوز نمودن و درست غور كردن در آن از اين قرار معلوم است ماها اماميه متشرّع به شريعت و متديّن به دينى هستيم كه مى گوئيم آن دين تماماً از خداست و به توسط محمد بن عبداللّه صلى الله عليه و آله به ماها رسيده است ، و منشأ اين شريعت هم از كتابى است موسوم به قرآن كه به عقيده ماها به توسط جبرئيل روح الامين عليه السلامجبرئيل بر آن بزرگوار نازل نمود . و معنى شريعت هم وضع الهى است كه براى رفع فساد و اصلاح حال عباد و طلب نفع و دفع ضرر (1) مقرّر شده است كه خواص آن براى عامّه بندگان در دنيا و آخرت مى رسد ، چه از تعريف عقليّات و چه از چه تعليم شرعيّات . بعبارة أخرى : اين عبادات موظّفه اقتباس از تقرير پيغمبرى است كه در قرآن تحرير يافته است كه من حيث المجموع از خداوندِ مهربان است كه « وَمَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَى * إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْىٌ يُوحَى » (2) . پس مى گوئيم به يهود : آيا شما معتقد نبوّت حضرت ابراهيم عليه السلام هستيد كه قبل از حضرت موسى عليه السلام بود يا نه ؟ و شريعت و كتابى هم داشت يا نه ؟ البته يهود به نبوّت حضرت خليل معتقدند . بعد به نصارى مى گوئيم : آيا شما معتقد به نبوت حضرت موسى عليه السلام هستيد كه صاحب

.


1- .در چاپ سنگى : ضر .
2- .نجم : 3 _ 4 .

ص: 86

و شريعت بود ؟ البته نصارى هم در اين فقره اذعان مى نمايند و كتمان نمى كنند . آنگاه مى گوئيم : در هر عصر و زمانى پيغمبرى بعد از پيغمبر ديگر مبعوث شده است ؟ مى گويند : يك مصلحت كليّة اندراس و انطماس شريعت سابقه است ، پس مادامى كه تكليف باقى است ، به حكومت عقل ، بعث نبى و رسول لازم است تا ثمرات تكليفه از عباد مرتفع نشود . پس در زمان بنى اسرائيل تخلخلى در تكاليف بندگان پيدا شد كه حضرت موسى عليه السلامبرانگيخته شد ، يعنى : فرعون كه ملّقب به قابوس بود ظاهر شد ، و مردم را به عبادت خود خواند و شريعت خليليّه مندرس گرديد ، و مردم به چاه غوايت و ضلالت افتادند و بالمرّة روى دلشان از خدا برگشت و جنود شيطانى و تسويلات نفسانى كمال قوّت و قدرت يافته ، پس تجديد دين متينِ حق به واسطه ظهور وجود موسى عليه السلام با يد بيضا گرديد . و هم چنين در زمان حضرت عيسى عليه السلام مردمان بالمره از شريعت حقّه موسويّه فراموش كردند و فتنه بخت النّصر ايشان را از توجّه به خدا منصرف كرد . پس ذهول و غفلت ، طايفه بنى اسرائيل را فرا گرفت و طبقات سابقين از اولياء نبى هم در معرض هلاك افتادند اَخلاف ايشان به خلاف اَسلاف ، سيرت و طريقه شيطنت و غوايت را پيش نهاد خود كردند ، پس بنا [ بر ] حكمت كامله حضرت عيسى عليه السلام روح اللّه مانند موسى بن عمران از ابتداء تولد ، آيات بيّنات و معجزات باهرات ظاهره (1) فرمود براى آنكه متدرّجاً مردم را از اين آثار غريبه و اطوار عجيبه الهيّه روى به خود كنند كه زمان بعث و تبليغ احكام ديگر ايشان را محلّ انكار نباشد ، و براى متابعت اوامر الهيّه مهيّا و موجود باشند . و شايد يك جهت امتداد نبوّتِ حضرت ختمى مآب تا چهل سال همين باشد كه صيت نبوّت وى از اين كرامات مشهوره بر تمام عالميان برسد تا زمان ابلاغ ، ادّعاء جهل نكنند و نگويند ما مطلّع نشديم .

.


1- .كذا ، « ظاهر » مناسبتر است .

ص: 87

و اين مطلب واضح است كه اگر از كسى امر عجيبى و خارق عادتى در بلدى ظاهر شود به فاصله اندكى بر تمام ممالك و اهل آنها مى رسد . پس به اعتقاد اماميّه از زمان تولد حضرت رسول صلى الله عليه و آله تا زمان رسالتش چه قدر معجزات ساطعه ظاهر شد ، و همچنين از حضرت ابراهيم عليه السلامو حضرت موسى عليه السلام و حضرت عيسى عليه السلام . خلاصه بعد از مضىّ ششصد سال از عروج و صُعود حضرت عيسى عليه السلام به عالم اعلى در مكّه معظمه نبى مكّى مدنى مبعوث شد براى آنكه تمام شرايع يهود و نصارى و مجوس در معرض انمحاء و انطماس بوده بلكه بر حسب واقع غالب ناس مشرك و بت پرست بودند ، خصوص در مكّه و اطراف آن مثل زمان بعث حضرت خليل عليه السلام كه بسيار مشابه به زمان آن بزرگوار است ، پس اهل آن زمان احتياجشان به نبى بيش از ازمنه ديگر بوده از آنكه زمان فترت رسل و تفرّق سبل و انحراف ملل و اختلاف دول ، و نائره ضلال مشتعل بود و مردمان به امور باطله مشتغل ، شغل اعراب عبادت اوثان ، و كار عجم تعظيم نيران ، و سعى اتراك تخريب بلاد ، و عمل تاجيك تعذيب حجاد ، و دأب هنود عبادت بقر ، و عادت ارمنيّه پرستش صنوبر و سجود شجر ، و سنّت اكراد تعظيم حجر ، يهود در جُحود ، و نصارى حيارى ، و ساير فرق در بوادى ضلال ، و جمهور امم در اوديه خيال حيران و سرگردان ؛ پس بر خداوند لازم بود ارسال نبى و بعث رسولى مانند محمد كه كسر اصنام و ابطال مذهب عَبَده كواكب و اجرام و اجسام نمايد ، و جز خدا نگويد ، و قدم جز در راه خدا نگذارد . پس چنانكه انبياء اولوالعزم بدون آلايش با كمال فقر بر تمام خلق مبعوث شدند و بر همگى غالب گرديدند از نوح و ابراهيم و موسى و عيسى عليهم السلام ، آن جناب هم بدون پدر و مادرى با كمال پريشانى با كثرت اعداء و كُفّارِ خارج و داخل از خويش و بيگانه ، در مدت قليله بدون معين و معاون ، غلبه بر تمام ملوك و سلاطين روى زمين يافت ، و حال آنكه لشكرش محصور و معدود بود ، مع هذا مقاومت با آلاف و الوف جيوش دول و پادشاهان روى زمين داشت .

.

ص: 88

در اينكه شريعت نبويّه دلالت بر حقيّت مدّعابه مى كند

با وجود اين قيصر در قصرش متزلزل ، كسرى از هيبتش منكسر ، نجاشى در طاعتش بهر ضِراعت (1) به زير ، خاقان بنده وار به درگاهش مستجير ، و اكنون هزار و دويست و نود و شش از هجرتش گذشته است ، از مشارق و مغارب ارض اسم مباركش به اصقاع (2) و اسماع ملكوتيان عالم اعلى مى رسد ، و با كمال عظمت در تلو نام نامى حضرت احديت اسم گرامى او را مى برند . پس مى گوئيم : چنين كسى در آن زمان وجودش لزوم داشته ، بعد از تثبيت اين مطلب كه وجودش را لازم دانستيم مانند ازمنه سالفه ، بايد او را چون انبياء ديگر با كتاب و شريعت بدانيم تا ثمره وجودش كه جود وجودت بر خليقه است معلوم شود .

در اينكه شريعت نبويّه دلالت بر حقيّت مدّعابه مى كندپس همين شريعت موضوعه موجوده را دليلى بر صدق دعوى آن جناب مى دانيم ؛ از آنكه اسرار و حكم هر يك را براى هر كه مخالف است ذكر مى نمائيم مى گويد ناشى از معرفت و حكمت است ، و كسى بدان وضع و طور قدرت ندارد بياورد مگر آنكه حكيم و عليم و دانا باشد . و عجب است اصول و فروع اين شريعت به تصديق اهل كتاب از حساب بيرون است چگونه اين پيغمبر برگزيده در اندك زمان اين همه احكام و اوامر و نواهى مفروضه و محرَّمه و مباحه و مندوبه و مكروهه را آورد مثلاً از براى يك نماز كه فريضه واجبه است چهار هزار مسأله از طريق وحى به ائمه هدى القاء شده و اكنون در كتب فقهاء اماميّه اثناعشريّه مضبوط است ، جز اينكه از خلاصه علم حضرت احديّت اين گونه دقايق و حقايق و مسائل و احكام افاضه شده باشد مطلبى ديگر نيست . و هم چنين احكام ديگر هر يك را كه به دقّتِ نظر ملاحظه مى نمائيم همين قسم است كه

.


1- .ضِراعت : شيرخوردن .
2- .اصقاع : شنوانيدن . همچنين است معناى اسماع .

ص: 89

از عامّه و خاصّه از يك كرور علاوه كتابها در بسط و شرح عقليّات و شرعيّات اين شريعت بيضاء و ملّت غرّا نوشته شده است ، باز عشرى از اعشار دقايق آن را ندانسته اند ، و عقلاء و حكماء و ادباء و فقهاء و علماء از فهم دقايق و درك حقايق آنها عاجز شده اند . و عجب آن است كه تمام آنها اقتباس از كتاب اللّه مجيد شد از آنكه قرآن ذو محامل و وجوه است و اين تفصيلات را به نهج حق و صواب از آن كتاب مستطاب استفاده و استفاضه كرده اند . پس يك دليل بر حجيّت خاتم النبيّين محمد بن عبداللّه صلى الله عليه و آله همين شريعت موجوده است كه تمام آن در اين كتاب مجيد است ، و در آن خداوند سبحان فرموده است : « إِنْ كُنْتُمْ فِى رَيْبٍ . . » (1) الى آخره . و أيضاً فرموده : « قُل لَّئِنِ اجْتَمَعَتِ الاْءِنسُ وَالْجِنُّ عَلَى أَن يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لاَ يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَلَوْ كَانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً » (2) . و ايضاً فرمود : « وَلَوْ كَانَ مِنْ عِندِ غَيْرِ اللّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلاَفاً كَثِيراً » (3) . وبلغاء و فصحاء عرب تمام عاجز شدند از آوردن آيه اى مثل آيات قرآنيه و اقرار به عجزشان نمودند . و بدان اصول و فروع اين شريعت از اين قرآن است هر كس تواند مثل يكى از جزئيات اين دين را بياورد كه كسى را مجال انكار نباشد چنان است در كلمات قرآن نيز متصرّف و مقتدر است تَعَالَى اللّه عن ذلك علوّاً كبيراً . كجا مخلوق عاجز با خالق قادر مى تواند معارضه كند ! و كجا عقل قويّه حكم مى نمايد كه تمامت ائمّه طاهرين معصومين و علماء راسخين و حكماء متألّهين و عرفاء مرتاضين از متقدمين و متأخرين مجموعاً در اين هزار و دويست و نود و شش سال بر خطا و غلط رفته

.


1- .بقره : 23 .
2- .إسراء : 88 .
3- .نساء : 82 .

ص: 90

در اينكه اين شريعت محفوظ و باقى است تا روز قيامت بر حسب وعده صادقه الهيّه

باشند ! و چنانكه در مقام معرفت اسماء و اوصاف الهيّه كامل شدند در معرفت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و شريعت مرضيّه اش نيز عالم و كامل بودند و تا به حال شنيده نشده است كه جمعى از علماء اولوالألباب والبصائر كه متديّن به اين دين بوده اند به مذهب ديگر غير از مذهب جعفرى عليه السلام مائل و راغب شده باشند يوماً فيوماً بر اتقان عقيده ثابته شان افزوده شد . و مراد من آن كسانى است كه رياضات نفسانيه كشيده اند و ترك علائق دنيويّه نموده اند بدون غرض و تعصّب حقيقت اين دين را بدون تقليد خواسته اند بدانند و بفهمند و درست رسيدگى كنند ، و البته اجماع اينگونه خواص از اهل علم و حق بر سهو و خطا نيست .

در اينكه اين شريعت محفوظ و باقى است تا روز قيامت بر حسب وعده صادقه الهيّهو خداوند هم وعده فرموده است كه دين آن جناب را حفظ فرمايد كه از وساوس و شرور شياطين جنّ و انس مصون و مأمون باشد و رخنه و ثلمه بر وى نتوانند وارد آورند ، و اندراس دين وقتى است كه قرآن مندرس شود ، و آن به آيه كريمه « وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ » (1) هرگز مندرس نمى شود ، و عجب مولوى توضيح كرده است : مصطفى را وعده داد الطاف حقكه بميرى تو نميرد اين ورق كس نيارد بيش و كم كردن در اوتو به از من حافظ ديگر مجو رونقت را روز روز افزون كنمنام تو بر زرّ و بر نقره زنم منبر و محراب سازم بهر تودر محبّت (2) قهر من شد قهر تو چاكرانت شهرها گيرند و جاهدين تو گيرد زماهى تا به ماه هست قرآن مر تو را همچون عصاكفرها را ردّ كند چون اژدها

.


1- .حجر : 9 .
2- .در چاپ سنگى : در محبت من .

ص: 91

پس شريعت نبويّه كه منتزع از كتاب الهى است مادامى كه آسمانها برپاست و زمينها منبسط الى يوم القيامه در تلو حمايت و حراست حق است . و اگر بعد از رسول مختار صلى الله عليه و آله پيغمبر ديگر مى آمد البته اين دين و كتاب در معرض نسخ و زوال بود . و يك جهت اينكه اين دين مندرس نمى شود به واسطه نيامدن پيغمبر ديگر است ، چنانكه سابقاً عرض كردم ، انبياء اولوالعزم مبعوث شدند براى آن بوده كه دين الهى به واسطه امتداد وقت و زمان و غلبه هواهاى نفوس شريره خبيثه و اغواء شيطان و اَتباع ضالّه مضلّه اش روى به انمحاء بود ، پس خداوند براى صلاح احوال عباد ايشان را با شريعت تازه فرستاد تا بدانند و غافل نشوند . و چنانكه براى انبياء اولوالعزم دوازده وصى بوده به روايات صحيحه كه زمانى بعد از زمانى على حسب الوصيّة جلوه مى كردند و احكام حقّه نبىّ سابق را گوش زد مردم مى نمودند ، و در وقت رحلت و وفات به وصىّ خودشان توصيه در حفظ دين مى نمودند ، بعد از اينكه وصى دوازدهم از دنيا رحلت مى كرد خلق در فترت و جهل بودند و اهل آن زمان انتظار پيغمبرى ديگر داشتند تا بيايد و تجديد دين كند ، چنانكه در ششصد سال مدّت ممتدّه از زمان عيسى روح اللّه تا سيّد انبياء عليهم السلام همين قسم بوده ، حضرت رسول صلى الله عليه و آله را هم اوصياء به امر حق معين شد تا در مقام حفظ دين باشند ولى فرقى كه دارد آن است نبوّت به حضرت ختمى مآب صلى الله عليه و آله ختم شد و ديگر نبى و شريعت على حده نخواهد آمد 1 .

.

ص: 92

در ابقاء وجود حجت براى حفظ دين و تجديد آن در رأس هر مائه به يد عالمى و بقاء عترت طاهره با قرآن

در ابقاء وجود حجت براى حفظ دين و تجديد آن در رأس هر مائه به يد عالمى و بقاء عترت طاهره با قرآنو از اين جهت به عقيده اماميه اثنا عشريّه و بعضى از عامّه خداوند مانند خضر و الياس عمر طويل به وصىّ دوازدهم آن بزرگوار كه سلطان عالم و خليفة اللّه فى الأرض است مرحمت فرمود تا حافظ دين باشد و اگر ظاهر مى شد احتمال قتل آن بزرگوار مى رفت و مصلحت منظوره و حكمت حتميّه منتفى مى گرديد . البته و براى همان است كه امام فرمود : « در رأس هر صد سال يك نفر از رجال ذوالقدرة والاجلال برانگيخته مى شود تا اين دين را نگهبان باشد » (1) . پس علماء و رجال مخصوصين از علماء ماضين و لاحقين آمدند و مى آيند كه امر ايشان منتهى به امام عصر عجل اللّه فرجه الشريف مى شود ، و از خاتم الاوصياء نيز اين رشته به خاتم النبيين كشيده مى شود ، و از آن حضرتِ مهرْ طلعت به ساحت بارگاه احديّتى ، و از اين جهت است كه فرمودند : « از خدا خواسته ام اين كتاب و عترت زكيّه ام _ كه همين اوصياء هستند _ از يكديگر جدا نشوند تا آنكه بر من در كنار حوض كوثر وارد شوند » . و دعاء آن بزرگوار براى حفظ دين بوده است تا دو تركه رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، در دنيا با هم باشند و كسى نتواند اين دو را مهجور كند با وعده هاى الهى و دعاء جناب ختمى پناهى صلى الله عليه و آله ، و چگونه مُتمكّن از اين عمل شوند حاشا للّه !

.


1- .خاتمة المستدرك 3/273 ، مستدرك سفينة البحار 3/409 ، معجم أحاديث الامام المهدى عليه السلام1/69 ، حاشية مجمع الفائدة ، وحيد بهبهانى : 46 ، المجموع ، نووى 1/509 حاشية رد المختار ، ابن عابدين 2/578 ، كنز العمال 12/193 ح 34623 .

ص: 93

پس مدلول كريمه « كُلُّ شَىْ ءٍ هَالِكٌ إِلاَّ وَجْهَهُ » (1) به تفاسير معتبره معتمده ، دين آن سرور است كه هر چيزى و شريعتى در معرض زوال است مگر دين آن بزرگوار . و همچنين در اين مدت متمادى كه دوازده تن اوصياء مكرّمين وصايت و خلافت كرده اند اگر بنا بر حكمت كامله صدمه و بليّه اى ديده اند و نتوانستند بنا بر حسب ظاهر كما ينبغى انفاذ و اجراء احكام الهيّه نمايند در آخر زمان و پايان عصر و دهر نبوّت آن سيّد مكرّم معظم را به اعتقاد ثابت جازم اثناعشريّه امام عصر عجّل اللّه فرجه از پرده خفا ظاهر مى شود ، و مانند آفتاب درخشنده اين دين متين را ظاهر مى نمايد و [. . .] (2) مى فرمايد ، و خصوصيّات دين و امور مخفيّه كه تعلّق بدين شريعت داشته آشكار مى كند ، و ديگر در وجه ارض هوا پرستى نمى ماند هله عاشقان بشارت كه نماند اين جدائىبرسد زمان دولت بكند خدا خدائى . و فرقه يهود و نصارى و امم ديگر در مقام طوع و تسليم برمى آيند ، و اين مدّت زمان هم مهلت ايشان بوده چنانكه شيطان و اتباع وى را مهلت دادند ، و آنها آخر الامر به دست آن حضرت كشته مى شوند ، و بعد از آن جناب ديگر زمان فترت و جاهليّتى نيست به عكس ازمنه سابقه كه مجملاً اشارتى كردم ، پس هنيئاً لأربابِ النَّعيمِ نَعِيمُهُم . خوشا به حال كسانى كه از اين دين بهره مند و خرسندند ، و در دار دنيا سعادتمند ! و اين كلمات موجزه را كه در اثبات نبوّت خاصّه تحرير كردم در شروح كثيره منطوى است ، در آراء و ادلّه ديگر بر اثبات اين مطلب مى توانيم استظهار كنيم ، حال رجوع كنيم به آنچه حضرت عبدالعظيم عليه السلامُ والتكريم عرض كرد .

.


1- .قصص : 88 .
2- .دو كلمه مشوش است ، شايد « ملاقى ملائك » باشد .

ص: 94

در معنى « خاتم النبيين » است و فرق بين « خاتِم » و « خاتَم »

در معنى « خاتم النبيين » است و فرق بين « خاتِم » و « خاتَم »اولاً گفت : آن كسى كه نبىّ من است محمّد صلى الله عليه و آله نام است كه بنده خداست يعنى : مقام نبوّت و رفعت قدر و ستايش شايسته ، براى بندگى و اطاعت حق كردن به وى اعطا شد و رسول پروردگار گرديد . و بدان كه خداوند مجيد در كتاب حميدش فرموده است : « مَا كَانَ مُحَمَّدٌ أَبَا أَحَدٍ مِن رِّجَالِكُمْ وَلكِن رَّسُولَ اللّهَ وَخَاتَمَ النَّبِيِّينَ » (1) . اما « خاتِم » _ به كسر تاء دو نقطه _ معنى آخر است ، يعنى آن بزرگوار آخر پيغمبران بوده است و بعد از آن جناب ديگر پيغمبرى نيست ، و « خاتَم » به فتح تاء _ و جمع آن خواتيم است ، و صاحب « مجمع البحرين » (2) فرمود : كسر آن مشهورتر است ، و هو حَلَقَةٌ ذاتُ فُصٍّ مِن غَيرِها فَاِنْ لم يكُن لها فُصٌّ فهى فَتخَة كَقصبَة بالفاءِ وَالخاءِ المُعجَمَةِ وَالتاءِ . پس در آيه كريمه هم فتح جايز است و هم كسر ، اگر به فتح خوانده شود به معنى زينت است چنانكه انگشتر زينت دست است آن وجود مبارك هم زينت وجودات شريفه انبياء بوده ، و اگر به كسر خوانده شود اسم فاعل است و آن به معنى آخر است . و خاتم الطّين آن چيزى است كه با موم بر سر كاغذها و پارها و امثال آن مى زنند (3) ، معروف است . و مرحوم قاضى ابو سعيد عليه الرحمه فرموده است : وهو صاحِبُ دائِرَةِ الرِّسالةِ الكُليّةِ لِمَجْمَعِ آحادِ الرِّسالاتِ فَهُو الرَسُولُ اَوّلاً وآخِراً وَظاهِراً وَباطِناًم؛ لاَِنّه كانَ نبيّاً وَآدَمُ بَينَ الماءِ

.


1- .احزاب : 40 .
2- .مجمع البحرين 1/622 ماده ( ختم ) .
3- .عبارت مجمع البحرين 1/622 چنين است : والخاتم : الطين الذى يختم به على رؤوس الآنية والشمع الذى يختم به الكتاب .

ص: 95

در جهت خاتميت حضرت رسول صلى الله عليه و آله
در معنى مهر نبوّت است و مضمون شريف آن

وَالطّينِ ، وَهذا معنى (1) كَونِهِ خاتَمَ النَبيينَ _ بِالفَتحِ _ حَيثُ يَكونُ فُصوصَ النُبُوّاتِ كنُقَاطٍ فى مُحيطِ تِلكَ الدائِرة اَو كَجَواهِرَ فى اطرافِ ذلِكَ الخاتَمَ بِالحَقيقةِ وَكذا الخاتَمَ بالملكة اِذا كانَ معناه .. الى آخره .

در جهت خاتميت حضرت رسول صلى الله عليه و آلهو علّت خاتميّت اشرف موجودات را اهل علم و كمال متعرّض شده اند كه هر كس در وجود مقدّم است بايد در ظهور متأخّر باشد و هر آنكه در ظهور مقدم است در وجود مؤخّر است .و براى اين بيان مؤكدات و مؤيّدات بسيار است . خلاصه لقب خاتم النبيين را خداوند سبحان در كلام مبين به پيغمبر خود مرحمت فرمود و از براى خاتميت رسالت حضرت ختمى مآب صلى الله عليه و آلهادّله قاطعه بسيار است ، يكى از آنها هم خاتم النبوة است كه بر كتف مباركش بود ، و آن ادلّ دلائل حسيّه است بر خاتميّت و آخريّت آن جناب .

در معنى مهر نبوّت است و مضمون شريف آنو در بعضى از كتب مروى است كه : بزرگى و برآمدگى آن به مقدار سيبى بود يا به قدر كف دستى كه مادرش آمنه بنت وهب ذكر كرد : چون آن جناب متولد شد ، ملكى او را در آبى فرو برد و از آب بيرون كرده ، آنگاه كيسه اى برآورد كه در آن مهرى بود . پس بر كتف آن جناب زد . و آن به مانند تخم مرغى و به مثابه زهره درخشنده بود . قولى آن است كه در او نوشته بود : توجّه حَيثَ شئِتَ فَاِنّكَ منصُور (2) . و در بعضى كتب است كه : مكتوب بود : مُحّمدٌ رَسولُ اللّه صلى الله عليه و آله (3) .

.


1- .در چاپ سنگى : المعنى .
2- .عبارت ابن شهر آشوب در مناقب 1/108 چنين است : كان بين كتفيه خاتم النبوة كلّما أبداه علا نوره الشمس ، مكتوب عليه : لا اله الاّ اللّه وحده لا شريك له توجّه حيث شئت فأنت منصور . نيز بنگريد : بحار الانوار 16/177 .
3- .خصال : 599 ضمن حديثى مفصل بدين عبارت : كان بين كتفيه خاتم النبوة مكتوب على الخاتم سطران أما أول سطر : فلا إله إلاّ اللّه ، وأما الثانى فمحمد رسول اللّه صلى الله عليه و آله . .

ص: 96

بهتر آن است انجام عرض ثانى داعى از عرض دين حضرت عبدالعظيم عليه السلام كه در ثبوت نبوّت حضرت خاتم الانبياء بوده است استطراف از منثور و منظوم اقاويل علماء و حكماء و شعراء شده در اين كتاب فى الجمله تحرير شود تا بهره خوانندگان از مناقب نبويّه احمديّه زياده شود و تكميل مقالات سابقه را هم كه ناقص بوده كرده باشيم . پس بدان حضرت رسول صلى الله عليه و آله امّى است و مكّى از آنكه در امّ القرى متولد شد ، و اين وجه از وجه ديگر اولى است . كما قال اللّه تعالى « هُوَ الَّذِى بَعَثَ فِى الْأُمِّيِّينَ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُو عَلَيْهِمْ آيَاتِهِ وَيُزَكِّيهِمْ وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَإِن كَانُوا مِن قَبْلُ لَفِى ضَلاَلٍ مُبِينٍ » (1) و جناب ختمى مآب صلى الله عليه و آلههم نيز يكى از اميّين است و محل تولّدش نيز در بدو اين عرض ذكر شد . و اكنون در روز ميلادش ساكنين خير البلاد ضيافتها و شادمانيها مى كنند و زمان انعقاد نطفه طيبّه اش در ماه جمادى الثانيه در ايام تشريق نزديك جمره وسطى بود به جهت اينكه عرب به مقتضاى فصل حج مى گزاردند . اما روز تولدش يوم جمعه در هفدهم ماه ربيع الأول و هفدهم دى ماه فرس در بيستم درجه جدى بعد از پنجاه و پنج روز از عام الفيل در بيست و هشتم نيسان و بيستم شباط رومى بود ، و پدر بزرگوارش عبداللّه بن عبدالمطلب و مادرش آمنه بنت بره كه پدرش وهب است ، و در فصل و ماه تولدش گفته اند : فَوَجهى وَالزَّمانُ وَخَير شهرٍرَبيعٌ فى رَبيعٍ فى ربيع 23

.


1- .جمعه : 2 .

ص: 97

در روز و ماه وفات حضرت رسول صلى الله عليه و آلهو بيان اسم مبارك آن جناب

و مرحوم شيخ المحدّثين كلينى در دوازدهم شهر مذكور ، تولّد آن بزرگوار را ذكر فرموده (1) و اين قول مطابق عقيده مخالف است . و در كتب اهل سنّت و جماعت مروى است كه در زمان ولادت حضرت رسالت صلى الله عليه و آلهفرمود : « ربّى الرّفيع الاعلى » (2) . و ايضاً در گاهواره فرمود : « الحمد للّه كبيراً والحمد للّه كثيراً سبحان اللّه بُكرة واصيلاً » . و عباس عمّ اكرم حضرت خاتم در قصيده اش فرموده است : وَاَنتَ لمّا وُلدتَ اَشرَقَتِ ال_أَرْضُوَضاءَتْ بِنُورِك الاُفُقُ فَنَحْنُ فى ذلِكَ الضِياء وَفىِ ال__نُّور[ و ] سُبُلَ الرّشادِ نَختَرِقُ (3) . مناقب آل ابى طالب 1/27 هفت بيت ذكر كرده ، دو بيت فوق در بحار الانوار 16/115 منقول است . و تا چهل سال آشكارا مأمور به تبليغ احكام نشده ، بعد از چهل سال ، ده سال _ چيزى علاوه _ در مكّه على رؤس الاشهاد والعلانية ، ابلاغ دعوت خود را فرموده سودى نبخشيد ، جمعى قليل اجابت نمودند وجمّى كثير تكذيب وى كردند ، و ده سال ديگر هم با قدرى از شهور در مدينه توقف فرمود بعد از هجرت ، و شصت و سه سال و ماهى به قولى كم يا تمام اين عدد مذكور از عمر شريفش گذشت .

در روز و ماه وفات حضرت رسول صلى الله عليه و آله و بيان اسم مبارك آن جنابو عاقبت جزاء ارشاد و هدايت نفوس از اهل ضلال و عبده اوثان و مشركين آن شد آن

.


1- .كافى 1/439 باب مولد النبى صلى الله عليه و آله ووفاته .
2- .آخر چيزى كه حضرت بدان تكلم فرمود نيز در منابع اهل سنت اين عبارت نقل شده است : « جلال ربى الرفيع » . رجوع كنيد به : مستدرك حاكم 3/57 ، فتح البارى 8/106 ح 4173 ، الجامع الصغير 2/396 ح 7191 ، البته اقوال مخالف در اين مسأله زياد است .
3- .در چاپ سنگى : تخترق .

ص: 98

بزرگوار را به زهر شهيد نمودند و در روز دوشنبه وقت عصرى الى الرفيق الاعلى گويان در كنف حضانت و كفايت حضرت امير عليه السلام در بيست وهفتم ماه صفر يا بيست و هشتم از دنيا رحلت فرمود ، و از آب چاه غرس بر سرير امّ سلمة حضرت امير عليه السلام آن جناب را غسل داده ، و به بُردى كه از سُحُوليّه يمن آورده بودند كفن كرد و در همان مكان كه از دنيا رحلت فرموده بود مدفون گرديد ، و آفتاب تابنده جان جهان كه از آسمان امكان طُلوع فرموده بود در توده خاك يثرب غُروب نموده ، و اسم مباركش را خداوند محمد صلى الله عليه و آلهگذارد و احدى به اين اسم موسوم نشد (1) ، وَ رَجُلٌ محَمَّدٌ عَلم منقول است يعنى : كثيرُ الخِصالِ المَحْمُودَة (2) . و سُهيلى گفته است : محمد مبالغه در حمد است (3) دفعةً بعد دفعةٍ و مرّةً بعد مرّةٍ ، وَاسمُهُ مَمدُوحُ وهُوَ مِن اَعلامِ نُبُوّتهِ ، يا آنكه صاحب مقام محمود است . و قال ابوطالب عليه السلام : وَشقَّ لَهُ مِن اِسمه ليجلّلهَ (4)فَذُو العَرشِ مَحْمُودٌ وذَاكَ محمّد (5) و به فارسى هم گفته اند : احد نام خود احمد نام او كردبه او از راه وحدت گفتگو كرد محمد كآفريد ايزد تمامشزنام خود برون آورد نامش (6)

.


1- .در روايت امالى شيخ صدوق : 723 ح 989 چنين آمده : « ورقى بى سمائه وشقّ لى اسماً من اسمائه الحسنى ، أمتى الحمادون فذو العرش محمود وأنا محمد » . نيز : معانى الاخبار : 55 ح 2 .
2- .اللمعة البيضاء : 424 ، مجمع البحرين 10/570 ماده ( حمد ) .
3- .بنگريد : تفسير الثعالبى 5/426 .
4- .در بعضى منابع : « ليجلّه » ، يا « لجلاله » .
5- .در مواهب الجليل 1/19 شعر را به حسّان نسبت داده ، در مناقب ابن شهر آشوب 1/62 ضمن ابياتى از بحير بن زهير نقل شده و در 1/143 از حسان بن ثابت ، علامه مجلسى در در بحار الانوار 16/120 آنرا به ابوطالب عموى پيامبر صلى الله عليه و آلهنسبت داده و سپس مى گويد : وقيل إنه لحسان من قصيدة . . ظاهراً حسّان همان بيت ابو طالب را در قصيده خويش تضمين كرده چنانچه در حاشيه بحار بدان تصريح شده است .
6- .و چه زيبا فرموده علامه مجلسى در بحار 16/93 : وأما أحمد فى اللغة فأفعل مبالغة من صفة الحمد ، ومحمد مفعل مبالغة من كثرة الحمد ، فهو صلى الله عليه و آلهأجلّ من حمد ، و أفضل من حمد ، وأكثر الناس حمداً ، فهو أحمد المحمودين الحامدين ، فأحمد إما مبالغة من الفاعل أو من المفعول .

ص: 99

و در مدح حضرت ختمى مآب صلى الله عليه و آله قصيده صيمرى معروف به « بُرده » (1) بهتر مدايح و قصايد است : مُحَمَّدٌ سيّد الكَونَين وَالثَقَلَينوَالفريقَين مِن عُرْب وَمِن عَجَمِ نَبيُّنا الآمرُ الناهى وَما اَحَدٌاَبَرُّ مِن قَولِ لا مِنه ولا نَعَمِ هُو الحَبيبُ الذّى تُرجى شَفاعَتُهلِكُلِّ هَولٍ مِنَ الاَهوالِ مُقتَحَمِ هُو الذّى تَمَّ مَعَناهُ وَصُورتُهثُمَّ اصطَفاه حبيباً بارِئُ النَّسَمِ مُنَزَّهٌ عَن شَريكٍ فى مَحاسِنهِفَجَوهرُ الحُسن عَنهُ غَير مُنقَسمِ دَعا اِلى اللّهِ فالمُستمسِكُون بهِمُستمسِكونَ بِحَبلٍ غَيرَ مُنفَصِمِ دَع مَا ادَّعتَه النَّصارى فى نَبيِّهِمُوَاحكُم بِما شئتَ مدحاً فيه وَاحتَكِمِ فَانسِب اِلى قَدْرهِ ما شئتَ مِن شَرَفٍوَانْسِب اِلى ذاتِه ما شِئتَ مِن عظَمِ فَمَبلغُ العِلم فيه اَنَّهُ بَشَرٌوَاَنَّه خيرُ خَلقِ اللّهِ كُلِّهِمِ كَالزَهرِ فى ظَرفٍ وَالنبأ فى شَرَفٍوالبَحر فى كَرَمٍ وَالدَهر فى هِمَمِ (2)

.


1- .از قصائد بسيار معروف در مدح حضرت نبوى صلى الله عليه و آله كه بسيار مورد اهتمام و توجه قرار گرفته علماى شيعه و سنى شروح فراوانى بر آن نگاشته اند جمله اى از شروح شيعى را مرحوم علامه تهرانى در ذريعه 14/6 _ 7 نقل كرده غير از شروحى كه نام خاصى دارند . نام اصلى قصيده « الكواكب الدرية فى مدح خير البرية » از شيخ شرف الدين ابو عبداللّه محمد بن سعيد بوصيرى مصرى درگذشته سال 694 در اسكندريه مى باشد و مشتمل بر 162 بيت مى باشد . درباره كتاب و مؤلف آن و سبب شهرت به قصيده برده رجوع كنيد به كشف الظنون 2/1331 _ 1332 ، الكنى والالقاب 2/97 ، الاعلام ، زركلى 6/139 .
2- .برخى از ابيات اين قصيده را محدث قمى در انوار البهية : 35 _ 36 ، وابيات مختلفى از آن بصورت پراكنده در مصادر گوناگون نقل شده . شرح فارسى زيبائى از اين قصيده به نام « خلاصة المناقب » تأليف زواره اى توسط دوست ديرينم جناب حجة الاسلام سيد حميد مهرى خوانسارى تحقيق شده كه اميدوارم هر چه زودتر ديده طبع بدان زينت يابد .

ص: 100

در خصايص حضرت رسول صلى الله عليه و آله از ثبوتيّه و سلبيّه اجمالاً

و سنائى در مدح حضرت نبوى صلى الله عليه و آله هر دلى را مسرور دارد : احسنت يا بدر الدّجىلبيك يا وجه العرب اى روى تو سلطان روزاى موى تو سلطان شب شمس الضحى ايوان توبدر ظلم ديوان[ تو ] فرمان همه فرمان تواى مهتر عالى نسب فردوس اعلا گوى توحكم تجلّى روى تو اى در خم گيسوى توجانها همه جانان طلب برنه قدم اى شمع دينبر شهپر روح الامين كروبيانت بر يمينروحانيانت براست وچپ در جان جانها دست كنچون نيست كردى هست كن ما را زكوثر مست كنبس بود اين نار عنب

در خصايص حضرت رسول صلى الله عليه و آله از ثبوتيّه و سلبيّه اجمالاًو حضرت رسول صلى الله عليه و آله را خصايصى بود ذاتاً و صفةً و خارجاً كه غالب آن متفّق عليه است ، و بعضى محل كلام است (1) : اوّل : وجوب مسواك كردن . دويم : وجوب صلاة ليل و صلاة عيد و جمعه و نحر . سوّم : اداء دين از آنكه بميرد و نتواند بدهد . چهارم : وجوب مشورت با اصحاب . پنجم : حرمت صدقه .

.


1- .درباره خصائص النبى صلى الله عليه و آله رجوع كنيد به : شرائع الاسلام 2/497 ( 15 خصلت ) ، تحرير الاحكام 3/297 در چهار قسم واجب و محرم و مباح و كرامت ، مسالك الافهام 7/69 ( 15 خصلت ) ، جواهر الكلام 29/119 .

ص: 101

ششم : حرمت كتابت خط و انشاد شعر . هفتم : حرمت اكل سير و پياز و هر غذاى بد بوى . هشتم : جواز نكاح علاوه از چهار زن به عقد دائم . نهم : دخول مكّه بدون قتال با سلاح جنگ . دهم : جواز صوم وصال . يازدهم : وجوب اجابت زنان با ميل حضرت خاتم صلى الله عليه و آله اگر چه مزوّجه باشند بعد از رها شدن . دوازدهم : جواز بخشيدن زن خود را به آن جناب ، و جواز دخول بدون عقد ، و در آن قول بعضى را تأمل است . سيزدهم : عدم جواز دخول زوجه خود مگر بعد از دادن صداق . چهاردهم : حرمت نكاح ازواج آن جناب از براى امّت . پانزدهم : ازواج آن جناب امّهات مؤمنين باشند . شانزدهم : محسنات ازواج را دو اجر و مسيئات را نيز دو عقوبت . هفدهم : حرمت رفع صوت فوق صوت آن بزرگوار . هيجدهم : سبقت و انشاء سلام بر نساء و اطفال و ارامل و ايتام . نوزدهم : ختم نبوت . بيستم : سايه نداشتن (1) . بيست و يكم : مخصوص به معراج جسمانى بودن . بيست و دوم : مؤيّد به روح القدس بودن . بيست و سوم : جامع معجزات انبياء است . بيست و چهارم : جواز تصرّف در نفوس و اموال و مماليك مردم .

.


1- .وجهت اين است كه جناب ختمى مآب سايه نداشت براى آنكه كسى قدم بر سايه آن بزرگوار نگذارد . سلام اللّه عليه ومن يليه ! ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .

ص: 102

در ازواج حضرت رسول است

بيست و پنجم : جواز اخذ غنايم قبل از قسمت كردن و ديگر خصائص نبويّه از ثبوتيّه و سلبيّه بسيار است كه اسرار بعضى آشكار و فهم بعضى دشوار ، اين رو سياه خواست در اين محل اشعارى كرده باشد .

در ازواج حضرت رسول استو ازواج رسول صلى الله عليه و آله در حين وفات بنا بر اين سه بيت كه ابوالحسن بن فضل حافظ عامى گفته است نُه تن بودند (1) . تَوَّفى رَسُولُ اللّه عَن تِسع نِسوةٍاِليهِنَّ تُعزى الكُرماتُ وتُنسَبُ فَعايشَةٌ مَيمونةٌ وَصَفيّةٌوَحَفَصةُ تَتلُوهُنَّ هِندٌ وزَينَبُ جَويريةٌ مَعْ رَمْلَةٍ ثُمّ سُودَةٍثَلاثٌ وَسِتٌّ ذِكْرُهُنَّ مُهذَّبُ و خوش دارم ختم كلامى داعى در اين مقام به اين آيه كريمه شود : « وَمَن يَبْتَغِ غَيْرَ الاْءِسْلاَمِ دِيناً فَلَن يُقْبَلَ مِنْهُ وَهُوَ فِى الآخِرَةِ مِنَ الْخَاسِرِينَ » (2) . خلاصه از ايجاز و اجمال فضايل نبويّه محمّديه صلى الله عليه و آله خجل و معتذرم ، و بهتر آن است ختم اين محرّرات به الفاظ قصار و امثال حِسان خاتم پيغمبران صلى الله عليه و آله شود كه على بن حسين مسعودى برخى از آن را جمع كرده است در كتاب « مروج الذهب » براى رفع اشتباه با اقوال حكماء و فصحاء عرب مى نويسم : « الارواح جنود مُجَنَّدَة فَما تَعارَفت منها ائِتَلفت وَما تَناكَرَ مِنها اختَلَف » . « يا خَيلَ اللّهِ! اركَبى وأَبْشِرى بالجنَّة » . « الآن حَمِىَ الوَطيسُ » (3) .

.


1- .شافعى نيز در كتاب الام 5/203 همين تعداد را ذكر كرده ، نيز رجوع كنيد به : عوالى اللئالى 1/175 ح 212 ، سنن النسائى 6/53 .
2- .آل عمران : 85 .
3- .در حاشيه من لا يحضره الفقيه 4/377 ذيل حديث چنين آمده : الحمى : الحر ، والوطيس : التنور . وهو مثل للعرب تعنون به شدة الحرب ، قال صلى الله عليه و آله هذه الكلمة يوم حنين .

ص: 103

« ماتَ حَتْفَ انفِه » . « اليَدُ العُليا خَيرٌ من السُّفلى » . « قَيّدوا العِلم بالكِتاب » . « الاعمالُ بالنّيّات » . « المرءُ مَعَ مَن أحَبّ » . « السعيد مَنْ وعظَ لِغَيْره » . « وانَّ من البيان سحراً » . « الدالُّ على الخيرِ كَفاعِلِه » . « الوَلَدُ للفِراشِ وَللعاهِرِ الحَجَرُ » . « حُبُّكَ لشى ءٍ يُعمى ويُصمّ » . « لَيسَ منّا من لا يَرحَم صَغيرَنا ولا يَعرفُ حَقَّ كَبيرَنا » . و « كُلُّ مَعروفٍ صَدَقةٌ » . « السّفَرُ قطعَةٌ مِنَ العَذابِ » . « المُسْلِمُونَ عِنْدَ شُروطهم » . « الرّجُلُ أحقّ بصدرِ مَجلِسِهِ وَصدر دابّته » . « تَمامُ التحيّة المُصافحَة » . « الشاهِدُ يَرى ما لا يَرى الغائب » . « الغِنى غِنَى النَّفس » . « ارحَم مَنْ فى الأرضِ يَرْحَمْكَ مَنْ فِى السّماء » (1) .

.


1- .اكثر اين احاديث را با اضافه احاديثى ديگر مرحوم شيخ صدوق در من لا يحضره الفقيه 4/375 به بعد از شماره 5763 نقل فرموده بدين عنوان : ومن الفاظ رسول اللّه صلى الله عليه و آلهالموجزة التى لم يسبق اليها . نيز رجوع شود به : شهاب الاخبار قاضى قضاعى .

ص: 104

و خوب است به شرح جملتى از معنى امامت و لياقت امام و ستايش حضرت شاه ولايت عليه السلام و عترت طاهرينش به نحو اجمال و اختصار برايم از آنكه امامت در تلو نبوت است چنانكه عدالت در ضمن توحيد . قوله عليه السلام : « و اقولُ : إنّ الامامَ والخليفةَ وولىَّ الامر بعدَه اميرُ المؤمنين علىُّ بن أبى طالب » عليه السلام (1) . يعنى : مى گويم بعد از پيغمبر صلى الله عليه و آله پيشوا و خليفه و متوّلى امر آن جناب ، شاه ولايت على بن أبى طالب عليه السلام است . بدان كه امام بعد از سيّد انام بر تمام خواص و عوام حضرت امير عليه السلام است و مذهب صحيح حق همين است ، و اگر كسى بعد از رسول مختار صلى الله عليه و آله غير آن بزرگوار دعوى خلافت و امامت كرد بر خلاف حق بود بلكه بر باطل و عاطل است ، و ما طايفه اماميّه را در اثبات اين دعوى و عقيده براهين قاطعه است ، خداوند توفيق فهم و درك تمام آنها را بدهد تا تحرير و تقرير شود و امام به فارسى پيشوا را گويند و آيه كريمه « يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُنَاسٍ بِإِمَامِهِمْ » (2) مثبت مطلوب است ، و حديث نبوى صلى الله عليه و آله : « مَن ماتَ ولم يَعْرِفْ اِمامَ زَمانِه فقد ماتَ ميتَةَ الْجَاهِلِيَّةِ » (3) در افواه فريقين مشهور است . و از مفهوم مخالف اين حديث كه متفق عليه و مقبول طرفين است مى توان استنباط كرد كه هر كس جاهل به مقام مرد فاسق فاجر جاهلى باشد و در آن جهل بميرد هر آينه موت وى موت اهل جاهليّت نيست يعنى : نقصى براى وى نمى آيد ، مثلاً كسى معاويه و يزيد

.


1- .ادامه حديث عرض دين عبدالعظيم عليه السلام است .
2- .اسراء : 71 .
3- .از احاديث بسيار مشهور كه از طرق مختلف شيعه و سنى نقل شده است . از باب نمونه رجوع كنيد به : كفاية الاثر : 296 ، مستدرك الوسائل 18/187 ح 22467 ، الايضاح ، ابن شاذان : 75 ، مقتضب الاثر : 17 ، الغدير 10/360 بنقل از شرح المقاصد تفتازانى 2/275 ، الجواهر المضية 2/509 و جز آن .

ص: 105

و امراء جور را از امويّه و عباسيّه را نشناخت و مُرد ، حرجى بر دين وى نخواهد بود . و معنى زمان فترت و جاهليّت آن است كه مردمان امام و پيشوائى نداشته باشند كه به توسّط وى اخذ علوم و مسائل و احكام الهيّه كه ناشى از رضاء و خوشنودى اوست نمايند و معلوم است به مدلول آيه مباركه « أَطِيعُوا اللّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَأُولِى الْأَمْرِ مِنْكُمْ » (1) مراد از اطاعت اولو الامر مرد عاصى شارب زانى لائط نيست كه خداوند در تلو اطاعت خود و رسول صلى الله عليه و آله قرار داده ، آن وقت معنى آيه اين است كه خداوند مى فرمايد مرا اطاعت كنيد و اطاعت نبىّ معظّم معصوم نمائيد و ديگر اطاعت فاسق فاجر كنيد براى آنكه صاحب امر و حكم است . بدان كه در مسأله اثبات امامت روى خطاب و سؤال جز عامه عميا نداريم اگر چه معتقد به امامت حضرت امير عليه السلام مى باشند اما در مرتبه چهارم و تفضيل جمعى از مردم را بر جناب او . و در اين خصوص فريقين و طرفين را كتب و دواوين مفصّله است . پس لابدّيم ماها كه مأخذ و سندى بجز كتاب و سنّت و اجماع و عقل نداريم و بدين ادّله اربعه متمسّكيم با كمال انصاف بنشينيم و استمداد و استنصار از آنها بجوئيم ، و آنچه باعث ايقاظ از منام غفلت مى شود و منقذ از ورطه ضلالت است چنگ زنيم ، و دو روزه دنيا را به نعيم دائمه عقبى ترجيح و تفضيل ندهيم . پس اين ادّله اربعه كه هر يك ركن محكم و حصن متقن دين و ايمان است به سنّى ناصبى عامى مى گوئيم : اوّلاً : قائل به امامت حضرت امير عليه السلامهستى ولى در مرتبه چهارم ، ولى ما اماميه را اعتقادى بدين وسائط كه ائمه شماست نيست ، پس امامت جناب ولايت عليه السلام به اتفاق آراء ثابت ، امّا ادّعاء خلفاء بر حقيّت خودشان بر ما غير ثابت است پس بايد توئى كه مُثبتى اين

.


1- .نساء : 59 .

ص: 106

در دليل نقل و عقل بر خلافت حقه شاه ولايت عليه السلامو عدم لياقت غير

مطلب را بر بنده كه نافى و منكرم معلوم كنى كه چگونه از اين ادّله اليق و احقّ به امامت و امارت بعد از حضرت رسالت صلى الله عليه و آله شدند ، و از كدام دليل و برهان سزاوار بوده اند كه بايد بر حضرت امير عليه السلام مقدّم باشند .

در دليل نقل و عقل بر خلافت حقه شاه ولايت عليه السلام و عدم لياقت غيرو اگر بخواهم با تو همراهى كنم مى گويم : من مدّعى امامت آن بزرگوارم بدون فصل و واسطه . پس مدّعى مثبت است دليل و بيان و بيّنه و برهان با من است ، چون موضوع مدّعا به در كمال سهولت است به واسطه كتاب و براهين نقليّه و اجماعيه و عقليّه لهذا مضايقه و دريغ ندارم كه خود مدّعى گردم و براى تثبيت دعوى خود از هر يك كه بخواهى بيّنه قويّه اقامه كنم بعون اللّه و حوله ، اما بطريق اختصار و اجمال اين آيه كريمه را بخوان كه فرمود : « إِنِّى جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَاماً قَالَ وَمِنْ ذُرِّيَتِى قَالَ لاَ يَنَالُ عَهْدِى الظَّالِمِينَ » (1) . يعنى : خداوند به حضرت ابراهيم عليه السلام فرمود : من تو را امام از براى مردمان قرار دهنده ام ، عرض كرد : ذريّه من بدين مقام مفتخر مى شوند ؟ فرمود : ظالم بدان مقام نتواند رسيد . پس خلاصه آيه وافى هدايت آن است كه امام نبايد ظالم باشد بلكه امام معصوم از معاصى است از آن كه ظلم به تمامت مراتبه و درجاته را كه از شخص مكلّف دور نمائى همان عصمت باقى مى ماند ، و ظلم اعم است از هر عملى كه مخالف رضاء و ميل حق بوده باشد . و هر آنكه تمام آنها را تارك باشد و در حالتى تابع و مطيع امر مولاى خود گردد البته جنبه ملكوتى الهى در وى غالب و قاهر است ، و چنين كسى از جنس ماها نبايد باشد و الاّ

.


1- .بقره : 124 .

ص: 107

داخل در اين عنوان است « وَمَن يَتَعَدَّ حُدُودَ اللّهَ فَقَدْ ظَلَمَ نَفْسَهُ » (1) حال ببينيم اعظم مراتب ظلم و فسق كدام صفت است ، در حال به اتّفاقىّ آراء هيچ ظلمى اعظم و اشدّ از شرك نيست به دليل قوى « إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ » (2) . و به حكومت عقل آيا هيچ ظلمى بدتر از آن هست كه عبد مملوك كه در هر حال متنعّم به نعم ظاهريّه و باطنيّه مولاى خود است خود را از قيد رقيّت و عبوديّت آقاى خود برآورد و نافرمانى كند و امتثال اوامر و نواهى وى نكند و كفران ورزد . پس به عقيده شماها عامه ، خليفه بلا فصل پيغمبر ما صلى الله عليه و آلهأبى بكر تا چهل سال مشرك بوده و عبادات اصنام و اوثان مى نمود ، و در اين مدت بر سيره و شيمه اهل شرك مشى مى كرد و از قواعد اين شريعت غرّاء بيضاء بهره نداشت ، بعد از ورود و وفور اسلام در بقيّه عمر ظاهراً متشرّع و متدّين بود . و اگر از كتابهاى خودشان اين مطلب را بخواهيد بهتر از فخر رازى كه امام المسلمين شماست ندارند ، به بيّنه تصريح بر كفر و شرك وى كرده است ، و سائرين هم نوشته اند و عقيده ايشان است بر آنچه مى گويم . و ما اماميّه هم در اين عقيده با ايشان شركت داريم و حق همين است كه ابى بكر از چهل سال علاوه مشرك بود ، بعد ظاهراً ايمان آورد ، پس شرك ايشان مستصحب و ثابت ، اما اسلام و ايمان آوردن به طريق حتم و قطع محتاج به دليل على حده است كه شماها ثابت نمائيد مگر آنكه اسلام به محض تفوّه به شهادتين كافى باشد و كفر را ماحى . و مذهب حق آن است كه خدا و رسول صلى الله عليه و آله اين گونه مسلمانى نخواسته اند بلكه هر چيز را معنويت و حقيقتى شرط است .

.


1- .طلاق : 1 .
2- .لقمان : 13 .

ص: 108

در اينكه شرك و كفر مانع عصمت است و توحيد خالص حضرت امير عليه السلام

در اينكه شرك و كفر مانع عصمت است و توحيد خالص حضرت امير عليه السلامبلى ، فخر رازى شما مى گويد : امامت در حالت شرك ظلم است . يعنى : چندين سال اگر امام مشرك باشد ، بعد همان امام مؤمن شد و ديگر او را با بودِ ايمان ظالم نتوان خواند . و هم چنين گفته است : مراد از امامت نبوّت است در اين آيه ، يعنى : نبى ظالم نمى شود و انبياء عظام كه از ذريّه ابراهيم عليه السلام بوده اند ظالم نبوده اند . بسيار خوب ، با او هم همراهى كرده مى گوئيم : به بيان تو اين آيه دلالت بر عصمت انبياء مى كند پس در اين موضوع ابتداءاً شبهه نداشته باشيد كه انبياء بايد معصوم باشند از آنكه هر فاسقى ظالم است به نفس خود ، و هر آنكه متّصف به صفت فسق و ظلم شد لايق مرتبت نبوّت نيست ، و مراد از عهد هم عدم شرك است و ايمان به خدا چنانكه فرمود : « أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِى آدَمَ أَن لاَّ تَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ » (1) و شرك عموم دارد ، پس اگر طرفة العين نبى كافر بوده باشد لياقت امامت البته ندارد از آنكه در روز الست با خداوند خود عهد بست كه مشرك نشود . پس خلاف امر و عهد قديم نمود و شك آورد و غافل شد ديگر لايق اين مقام نيست پس مى گوئيم اين قول منافى است با عصمتى كه شماها در انبياء كرده ايد مگر آنكه شرك و كفر را كه ظلم واقعى است منافى با عصمت ندانيد ، و عاقل اين گونه معتقد نمى شود ، و بدين قول سخيف تفوّه نمى كند . حال انصاف مى خواهم از كسى كه دين خواه است و منصف بصير ، آيا خبرى هست كه دلالت كند بر اينكه حضرت على بن ابى طالب عليه السلام در زمانى قليل يا كمتر يك ماه يا يك روز فرضاً مشرك شده باشد ؟ و آيا كسى مى تواند بگويد كه آن جناب عليه السلام در كنف حمايت

.


1- .يس : 60 .

ص: 109

حضرت رسول صلى الله عليه و آلهتربيت نيافت ؟ و آيا خبرى هست كه هيچ وقتى از اوقات حضرت ختمى مآب بت پرستش كرده باشد ؟ يا آنكه انبياء ماضين از مرسلين و غيرهم ستايش غير خدا را كرده باشند ؟ به شماها كه عامه ايد و عصمت را بعضى در نبى شرط نمى دانيد اين رأى فاسد كاسد را در كتابهاى خودتان ذكر ننموده ايد ، مثلاً حضرت ابراهيم عليه السلام در طفوليّت چه شد كه هيچ بت نپرستيد و عاقبت بتها شكست و همه مردمان را به سوى خدا خواند جز مدد الهى به آن جناب . آيا چيز ديگر تصوّر مى شود ؟ و همچنين حضرت موسى در خانواده كفر و شرك مرّبى شد ، براى چه بوده است كه اظهار توحيد و خداشناسى در بدو تولّد خود نمود ؟ جز اعانت خداوندى چيزى ديگر نبود . و كذلك حالت حضرت مسيح و انبياء ديگر را به خاطر بياور و بگو اين حالت كه ترك شرك و كفر است در زمانى كه همه عالم كافر و مشرك بودند همان عصمت خفيّه و لطف مكنون خداوند متعال است كه در آن هياكل شريفه قرار داد و در سايرين مقرّر نفرمود تا دامن طهارت و عصمت ايشان آلوده به هوا ستائى نشود . و معلوم است اين طايفه به مدلول « وَقَلِيلٌ مِنْ عِبَادِىَ الشَّكُورُ » (1) بسيار اندكند يعنى : از تمام بنى نوع بشر ، يك صد و بيست و چهار هزار پيغمبر بدان صفت حسنه و وصف مستحسن متّصف و موصوف شدند ، و اين خصوصيّت موجب شرافت ايشان است كه عاصى نشده اند ، و استعداد اين فيض عظيم و فوز عميم به ايشان مرحمت گرديد و به سائرين داده نشد . پس رعايا نبايد با پيغمبر خودشان در ظلم و شرك به خدا مساوات داشته باشند و الاّ امتيازى بين ايشان نخواهد بود .

.


1- .سبأ : 17 .

ص: 110

در اينكه ايمان و توحيد حضرت امير مؤمنان عليه السلام به اراده الهيّه و حُسن استعداد حضرت مرتضويّه بوده است
در اينكه حضرت رسول صلى الله عليه و آله در تربيت جناب امير عليه السلامبا تكميل اين حديث مأموريت داشت

در اينكه ايمان و توحيد حضرت امير مؤمنان عليه السلام به اراده الهيّه و حُسن استعداد حضرت مرتضويّه بوده استحال بنگريم چه شد كه حضرت امير عليه السلام در طفوليت مشرك نشد و به سنّ ده سالگى ايمان آورد ، جز مدد الهيّه البته نبوده است . بلى ، در نبى معظم مكرّم صلى الله عليه و آله به توسّط روح الامين بود ولى در آن جناب ، آن فيض به توسّط حضرت رسول صلى الله عليه و آله شد كه تربيت آن جناب را از كوچكى متحمّل و متقبّل گرديد ، و جهت اينكه تخصيص بدان بزرگوار يافت نه اطفال ديگر همانا خواست خدا بوده است ، يا به قول شماها به دعاء رسول صلى الله عليه و آله بود كه به حضرت امير عليه السلام قابليت و استعداد داده شود تا در جميع اطوار مانند رسول مختار صلى الله عليه و آله باشد ، يكى از آنها ترك بت پرستى بود و معلوم است به منطوقه « وَمَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَى » (1) از روى هواء نفسانى نبوده است و آن بزرگوار در مدت چهل سال به تسديد روح القدس از براى نفس خود ميلى نگذارد كه او را از رضاء حق خارج نمايد ، و حضرت امير عليه السلام هم به تسديد و تأييد آن جناب در اين مدت ممتدّه وضعى تربيت يافت كه متأدّب به آداب نبويّه صلى الله عليه و آلهگرديد ، يعنى : على نبى شد و نبى على .

در اينكه حضرت رسول صلى الله عليه و آله در تربيت جناب امير عليه السلام با تكميل اين حديث مأموريت داشتو البته متعلّم و متأدّب از آثار معلّم و مؤدِّب متأثّر مى شود و فرا مى گيرد ، پس بعد از اينكه حضرت رسول صلى الله عليه و آله مأموريت بر تربيت آن وجود مبارك داشته باشد و تكليفى الهى شود براى او البته مانند اداء فرائض موظّفه بايد مُولع و حريص بوده باشد كه مأمورٌ به را به حدّ كمال برساند و معنى تربيت همان است كه مُرَّبى مُرَّبى را به حدّ كامل خود كما ينبغى

.


1- .نجم : 3 .

ص: 111

برساند و الاّ كاملاً تربيت نكرده است و با قدرت ، تقصير نموده است چنانكه در معنى ربّ العالمين مفصلاً فرموده اند پس ابتداء بعثت حضرت ختمى مآب صلى الله عليه و آله منتهاى تربيت و تأديب شخص حسّى (1) حضرت ولايت مآب بود . يعنى : آن جناب در بدو چهل سال بود و حضرت امير عليه السلام ده ساله ، و در اين مدت ده سال به مدد حق ، ليلاً و نهاراً جوهر فطرت و ماده حقيقت ولايت مآب صلى الله عليه و آله را به نحوى مستعد فرمود كه در حين رهاق براى استفاضه علوم غيبيّه از تمام مستعدّين و قوابل كليّه بنى آدم اقوى و اشرف گرديد ، و سبقت و قدمت در اسلام آوردن ورزيد . قطع نظر از قبول كردن اسلام به تمام احكام مسائل حلال و حرام عالم شد . پس با اين حالت پسنديده و بدين تربيت شايسته تو را نمى رسد كه بگوئى در كوچكى و خردسالى ايمان آورد ، پس ايمان وى مقبول نيست اما ابى بكر در زمان كهن سالى ايمان به خاتم پيغمبران صلى الله عليه و آلهآورد پس ايمان وى قبول شد ! بلى طفل خردسالى كه قريب به بلوغ باشد با شيخ كثير السن ابتداءاً در قبول تكاليف شرعيّه الهيّه على السويّه اند مثل طفلى كه تازه بالغ شده باشد و بخواهد مكلّف به تكليفى گردد ، بين اين دو نفر فرقى نيست حال ملاحظه كنيم كدام يك از اين دو استعدادشان بيشتر است البته قوّه استعداد اطفال به واسطه آنكه در ترّقى است بيشتر است تا مرتبه وقوّه كهليت ، اما شيخوخيت در ضعف وانحدار است از اين تعبير اسفل كمّلين (2) به حالت كبر سن ، و مفاد « العِلْمُ فِى الصِّغَرِ كَالنَّقْشِ فِى الحَجَرِ وَالعِلْمُ فِى الْكِبَرِ كَالنَّقْشِ فِى المَدَر » (3) شاهد خوبى است ، و البته قواى مشايخ و مشاعر و حواسّشان به قوه قواى شُبّان نمى رسد .

.


1- .كذا ، شايد « شخيص » صحيح باشد .
2- .از اين جهت اسفل السافلين را تعبير به حالت ( آلت ) كبر كرده اند . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .
3- .الطرائف : 515 ، الاربعين ، قمى شيرازى : 426 هر دو به حديث نسبت نداده اند ، در بحار الانوار 1/224 ح 13 به نقل از كنز الفوائد كراجكى صدر روايت از اميرالمؤمنين عليه السلام نقل شده است .

ص: 112

در ايمان امير مؤمنان عليه السلام است أيضاً

در ايمان امير مؤمنان عليه السلام است أيضاًپس از تربيت آن وجود مبارك و تأدّب به آداب نبويّه محمديّه صلى الله عليه و آله در اوايل بلوغ چنان در مراتب ايمان مائل گرديد كه در آن زمان جز شخص شديد القوى كه همان وجود معلّم كل و عقل اوّل حضرت رسالت صلى الله عليه و آله كسى ديگر به مقام و استعداد وى نمى رسد ، و در آن وقت سائرين را جز اسلام ظاهرى اجمالى بهره اى نبوده است بايد بدان اين متدرجاً خود را براى ايمان و مراتب آن كامل نمايند تا چه شوند و به كدام يك از مراتب ايمان رسند . حال چه قدر فرق دارد ايمان پيرمرد بيگانه اى نادان با جوانى كه هر زمان و مدت در كنف و حجر تربيت حقيقه ايمان مؤدّب شده است خود مى دانى كه تربيت و تأديب بر حسب معنى حقيقى روحانى است اگر تربيت هيكل جسمانى باشد بسيار سهل و آسان است . و در حديث است : « اِنّ اللّه ادَّبَ محمّداً اربعينَ سَنَة » (1) . تأديب خدايى چگونه بوده است براى جناب ختمى مآب صلى الله عليه و آله ، همان قسم هم تأديب براى وجود محترم علوى قائل مى شويم فرق نمى كند ، چنانكه در آن مورد از تعليم استفاضه علوم و تعليم احكام و تكميل نفس مراد است در اين مورد هم چنين مى گوئيم ، بلكه اين مورد آكد و اشدّ و اقوى است . پس حضرت امير عليه السلام دست پرورده كسى است كه وى دست پرورده خداست ، و علوم وكمالات نفسانيّه اش لايتناهى . شير را بچه همين ماند به اوتو به پيغمبر چه مى مانى بگو پس از شرح اين مقدمات و نقل اين مقالات انصاف بده دست پرورده رسول صلى الله عليه و آله كه سيف اللّه المسلول است اولى به امامت بود يا بيگانه (2) بحت و جهل صرف بود و مكرّر

.


1- .حديث مروى از امام باقر عليه السلام در بحار 25/331 ح 6 چنين است : « إن اللّه خلق محمداً عبداً فأدّبه حتى اذا بلغ اربعين سنة اوحى إليه وفوّض إليه الأشياء . . » .
2- .در چاپ سنگى : يگانه .

ص: 113

در اينكه حضرت امير طرفة العينى شرك نياورد و خود حقيقت ايمان بود

« أَقيلُونى » 1 به زبان خويش راند و عمل به دعوى خود كرد ، و آن مردمان را جز اغراض فاسده در سر چيزى ديگر نبوده است كه وى را اقاله نكردند و براى دواعى نفسانيه او را ازاله ننمودند و بر حقيقت ولايت كه يمين نبوّت است ظلم كردند . پس مى گوئيم : چنانكه انبياء در كوچكى به هيچ وجه شرك نياوردند و بت نپرستيدند براى شأنى كه در مرتبه نبوّت مى باشد ، و همچنين اوصياء انبياء هم آلوده به اين معصيت كه اعلى مراتب ظلم است نشدند تا استعداد حمل ودايع نبوّتى داشته باشند .

در اينكه حضرت امير طرفة لعينى شرك نياورد و خود حقيقت ايمان بودكذلك به عقيده شماها عامه حضرت امير عليه السلام طرفة العينى به عبادت غير خدا توجه نفرمود بلكه همّت و توجّهات قلبيه اش به سوى حق بود و مستغرق در بحار اطاعت چه در حالت صغر و چه در حالت كبر . پس ظالم نبود و همه وقت خدا را ستود ، لهذا بنا بر مطابقت انبياء و اوصياء ماضين اين نبىّ و وصّى هم بايد چنين باشند ، و هر كه غير اين است لياقت امامت و خلافت حضرت رسالت صلى الله عليه و آله ندارد ، و داخل در عنوان « لاَ يَنَالُ عَهْدِى الظَّالِمِينَ » (1) مى باشد و تقدم و تفوق

.


1- .بقره : 124 .

ص: 114

شخصى كه سالها از حدود الهى تعدّى كرده و غالب عمر خود را صرف بر ظلم نفس خود نموده بر معصوم بزرگوارى كه جز تغذّى و تشفّى از غذاهاى رحمانى روحانى نداشته روا نيست . البته هر آنكه عاصى است مى داند كدام يك از اين دو نفر محبوبترند در نزد حضرت رسول صلى الله عليه و آله البته آنكه تربيت كرده حضرت رسول صلى الله عليه و آلهاست و مخاطب به خطاب « لَحْمُك لحمى ودَمُكَ دمى » (1) اولى است در محبوبيت ، و هر آنكه محبوب رسول است محبوب خداست . پس عرض مى كنم : حديث « مَن ماتَ و لم يَعرِف امامَ زَمانه . . » صحيح و مراد از معرفت امام هم شخص معصوم مؤمن است نه عاصى مشرك از آنكه معرفت مشرك ؛ كافر لازم و واجب نيست و به عقيده شيعه اماميّه اگر در اواخر عمر ابى بكر و امثال وى ايمان آوردند براى امارت و رياست عامّه و طمع و حبّ جاه بوده و الاّ امامت كه رياست كليّه و سلطنت الهيّه است بر هر جاهل نادان شايسته نيست ، و عقل بر منع آن حاكم است ، و در صورتى كه به قول شماها بر حسب واقع ايمان آورده باشد كجا به مقام آن بزرگوار مى رسد ، و از كجا حداثت سن مانع از تلبّس به لباس امامت است ، همان حكايت على بن جعفر است و حضرت جواد ابا جعفر عليه السلام كه سابقاً عرض شد كه : ريش سفيد خود را گرفت و گفت : « خداوند مرا شايسته اين عمل ندانسته است و حضرت جواد عليه السلامرا با اين صغر سزاوار دانست ! چه بايد كرد ؟ و در نظاير مناقشه نتوان كرد پس مناط خواست خداست نه ميل و خواست بندگان و اجماع گروهى از اهل عناد و غرض . پس وقعه غدير و نصب امير عليه السلامكجا رفت كه اتّفاق فريقين است بر آن ، و چه شد وقعه

.


1- .در نقلهاى مصادر مورد مراجعه « لحمك من لحمى ودمك من دمى » آمده مانند : امالى صدوق : 342 ، اكمال الدين : 241 ، مائة منقبة : 41 ، مزار ابن المشهدى : 576 ، در بخشى از روايت امالى صدوق : 157 چنين آمده : « الايمان مخالط لحمك ودمك كما خالط لحمى ودمى » ، نيز الغارات 1/62 ، مناقب ابن المغازلى : 237 ، المسترشد : 635 .

ص: 115

غدير را فراموش كردند ؟ و محقّق است در آن روز هفتاد هزار نفر از رجال و نساء حضور داشتند و هجوم آوردند و تبعيّت نمودند و اقرار به امامت و خلافت آن بزرگوار كردند ، پس حجيّت آن اجماع چه شد ؟ ! و معنى حديث « لا تَجتمعُ اُمّتى عَلَى الْخَطاء » (1) . و آنچه اهل سنت و جماعت گفته اند : يرى الحاضر ما لا يرى الغائب ، در اين مقام اجتهاد در برابر نص است . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) . با حضور جناب رسول صلى الله عليه و آله به كجا رفت و آخر دليل شرعى و شمشيركشى از كجا آوردند و چه فتنه و غوغا بر پاكردند و عجب است از عوام انعام كالنُّعام وَهَمَج رَعاع (2) كه خلافت را چون سلطنت به زور اعوان و انصار وميل خودشان فراهم آورده قرار دادند و حضرت امير عليه السلام را به مسجد كشيدند و با بضعه نبويّه و دو ريحانه ابو الرّيحانتين كردند آنچه كردند ، و مصافحه با ابى بكر كردند و دست او را بوسيدند . بيت وَكَمْ مِنْ يَدٍ قَبّلتُها عَنَ ضَروُرةٍوكانَ مُنائى قَطعُها لَو اُمكِّنُ يعنى : چه دستى را كه من به حسب ضرورت بوسيدم و آرزوى من جدا كردن او بوده است ، نعوذ باللّهِ مِن انغمارِ عُقُولِهم . خلاصه ، اگر تمسك ايشان به نماز كردن ابى بكر است در مسجد زمان اشتداد حضرت

.


1- .بدين لفظ بيشتر در نزد علماى متأخر خصوصاً اصوليين و اهل كلام مشهور است چنانچه در قوانين الاصول : 354 و 384 به حضرت نبوى صلى الله عليه و آلهنسبت داده شده ولى از قدماى اهل سنت نيز نقل شده مانند نووى در مجموع 10/42 ، البته آنچه از عامه مشهور است « لا تجتمع أمتى على ضلالة » مى باشد . رجوع كنيد به : سنن ابن ماجه 2/1303 ح 3950 ، مواهب الجليل 3/64 ، الصراط المستقيم 1/113 ( در ردّ اين حديث ) ، نيز 3/125 _ 126 .
2- .اشاره به كلام اميرالمؤمنين عليه السلام درباره مردم كه الناس ثلاثة : فعالم ربانى ، ومتعلم على سبيل نجاة و همج رعاع أتباع كل ناعق . . » رجوع كنيد به نهج البلاغه 4/35 ( عبده ) خطبه 147 .

ص: 116

در فضائل امير مؤمنان عليه السلام از عامّه و خاصّه نظماً و نثراً

نبوى صلى الله عليه و آله اين قول مخدوش است از آنكه عايشه محركّه و مدعيه و مخبره بوده است ، و قول مدعى كه جلب نفع خود را مى خواهد غير مقبول ، و اگر هم بر حسب اجماع و قبول عوام است نيز به دليلهاى واضح مردود است پس ولى امر و حاكم بر خلق و مطاع بر كل و خليفه بلا فصل و وصىّ بر حقّ ختمى مآب صلى الله عليه و آله و موصوف در كتاب اللّه وجود مبارك حضرت شاه ولايت عليه السلام است و منكرين آن جناب در اين آيه كريمه شريك اند و هر يك مشرك « وَأَمَّا الَّذِينَ فَسَقُوا فَمَأْوَاهُمُ النَّارُ » (1) . ونعم ما قيل : كَمْ بَيْنَ مَنْ شَكَّ فى عَقيدَتِهِ وَبَيْنَ مَنْ قالَ إنَّهُ اللّه . پس مى گوئيم : « عَلىٌّ مَعَ الْحَقّ وَالْحَقُّ مَعَ علىّ يَدُورُ مَعَهُ كَيْفَ ما دارَ » (2) ، وحديث « مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلىٌّ مَوْلاهُ » (3) أقوى دليل بر خلافت آن بزرگوار . و هو المُنادى يَوْمَ بَدْرٍ وَأُحُد مِنَ اللّهِ القَوِىِّ : لا سَيْفَ إلاّ ذُوالفَقار لا فَتى إلاّ عَلِىّ ، وهو قَسيمُ الجنَّةِ والنارِ ، وَهُوَ نِعمة اللّهِ على الأبرار وَنِقْمَتُه عَلى الفجّار ، وَهُوَ مَخدومُ جبرئيل وَصاحبُ السَّطلِ وَالمِنديل ، وهُوَ أميرُ النّحل وخاصِفُ النَّعْل ، لا يُحِبُّهُ إلاّ أهْلُ الهُدى وَلا يُبْغِضُهُ إلاّ أولادُ الزِّنا . و بهتر از آيات قرانيّه كه كمال جلالت قدر حضرت شاه ولايت عليه السلاممى فهماند علاوه از آنچه منظور اهل نظر و خبر است اين آيه مباركه است : « قُلْ كَفَى بِاللّهَ شَهِيداً بَيْنِى وَبَيْنَكُمْ وَمَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ » (4) .

در فضائل امير مؤمنان عليه السلام از عامّه و خاصّه نظماً و نثراًو آنكه شاهد و گواه رسول اكرم صلى الله عليه و آله است بعد از خداوند عالم، حضرت امير مؤمنان

.


1- .سجده : 20 .
2- .مناقب اميرالمؤمنين عليه السلام ، كوفى 2/530 ، الفصول المختارة : 97 ، مناقب ابن شهر آشوب 2/260 .
3- .الهداية : 150 _ 157 ، رسائل المرتضى 4/131 ، مصباح المتهجد : 748 ، اشارة السبق : 52 ، الغدير 1/8 و ما بعد آن به طرق مختلف .
4- .رعد : 43 .

ص: 117

عليه السلام است كه در نزد وى علم كتاب است ، پس جناب ختمى مآب صلى الله عليه و آله به جهتى مرتبط به الوهيّت است و جهتى رشته اش متّصل به ولايت است و خداوند على اعلى و شاه اولياء عليه السلامدو شاهدند بر صدق دعواى سيّد انبياء و ديگر اغيار را جز غرض فاسد راه و گواهى نيست . خوش فرمود حكيم سنائى : گويند چه پيغمبر ما رفت زدنياميراث خلافت به فلان داد و به بهمان هرگز ملكى ملك به بيگانه نداده استرو دفتر شاهان جهان جمله تو برخوان با دختر و داماد بنى عمّ و دو فرزندميراث به بيگانه دهد هيچ مسلمان ! و اين بيت هم منسوب به شيخ است كه در ديوان وى ديده شده : سعديا ! باكى مدار آخر چه مى پرسى بگونيست بعد از مصطفى مولاى ما الاّ على و ابن ابى الحديد گفته است : عَجَباً لِقَوْمٍ أخّروك وَكَعْبُكَ العالىوَخدّ سِواكَ اضرَع أسفَلُ (1) و أيضاً در قصيده لاميّه اش گفته : وَقُلِ السَّلامُ عَلَيْكَ يا مَولَى الوَرىنَصّاً بِهِ نَطَقَ الكِتابُ المُنزَلُ وَخلافَةً ما إنْ لَها لَوْ لَم تَكُنْمَنْصُوصَةٌ عَنْ جيد مجدك معدل (2) نَعُوذُ بِاللّهِ مِنْ خَتْمِ القُلُوبِ وَعمى الأبْصار ! و [ عجب است ] از مثل ابن أبى الحديد كه مى گويد : حضرت امير عليه السلام افضل اصحاب است من جميع الوجوه و من جميع الحيثيات لكن حكمتى در تقديم شيخين است (3) ! خلاصه صفات ثبوتيّه آن بزرگوار مانند صفات سلبيّه اش بسيار است و جواب صواب

.


1- .الروضة المختارة ( شرح القصائد الهاشميات والعلويات ) : 153 .
2- .الروضة المختارة ( شرح القصائد الهاشميات والعلويات ) : 152 .
3- .و متأسفانه در ابتداى شرحش مى گويد : الحمد للّه الذى قَدَّمَ المفضول على الفاضل ! !

ص: 118

در شرح حال حضرت امير عليه السلام از يوم ولادت و وفات و عمر شريف آن جناب

همان است كه صدوق طاب ثراه در بغداد به خليفه گفت و همه را ساكت نمود ، و ملخّص آن از اين قرار است : چنانكه خداوند شريك ندارد و يكى است و يكتاى بى همتا ، حضرت رسول صلى الله عليه و آله وسلمدر سلسله مخلوقات بى مثل و نشان است و مرتبه ولايت و امامت هم در تلوِ اين دو مرتبه است ، همانا وحدت مطلوب و مرضى است شركت مقتضى نيست و اين سه مرتبه در تلو يكديگرند . پس هر كس در يكى از اين مراتب به نحو صحيح موحّد است در دو مرتبه ديگر هم موحّد خواهد بود يعنى : محبّت أميرمؤمنان عليه السلامشريك بر نمى دارد . و عجب فرمود بهلول عاقل : لا إله إلاّ اللّه لَقَدْ رَزَقَ اللّه حُبّ علىّ بن أبى طالب عليه السلام كُلّ ذى لبٍ . و از منظومات بهلول است : برئت إلى اللّهِ مِنْ ظالمٍبِسِبْطِ النَّبىّ أبى القاسمِ ودَدْتُ الهى بِحُبِّ الوَصىّوَحُبِّ النبىّ أبى فاطِمِ وذلِكَ حِرزٌ مِن النائباتوَمِنْ كُلِّ متّهمٍ غاشِمٍ بهم أرْتَجى الفُوز يَومَ المعادِوَامن من نِقْمَةِ الحاكمِ خلاصه همان دليل و برهان كه بر نبوّت پيغمبران و پيشواى ايشان اقامه مى شود در امامت اوصياء و خلفاء ايشان بعينها توان اقامه كرد . بلى ، در اين اوراق در نبوّت خاصّه و امامت خاصّه جز اشاره اجمالى و اختصار قولى چاره نبود . غير على هيچ در انديشه نيستجز اسداللّه در اين بيشه نيست

در شرح حال حضرت امير عليه السلام از يوم ولادت و وفات و عمر شريف آن جنابخوب است به نحو ايجاز و اختصار از كنيه و اسم و لقب و مدّت عمر و مدفن شريف

.

ص: 119

أئمه طاهرين المعصومين اشاره شود و آن چه قطعيّات از احاديث مرويّه و اخبار صحيحه است براى تكميل شرح عرض دين آن جناب متعرّض شويم . بدان كه بر شيعيان اعتقاد به امامت اميرمؤمنان عليه السلام بلا فصل لازم است . و آن بزرگوار مولدش در خانه كعبه است ، به روايت اصول كافى سى سال بعد از وقعه عام الفيل نزديك ركن يمانى به رخامة الحمراء از فاطمه بنت اسد متولّد گرديد و در آن شبهه نيست ، و اين فضل و شرف اختصاص به ايشان دارد و بس ، كما قيل : وَمَوْلِدُ الوصىّ أيضاً فى الحرمبِكَعْبَةِ اللّهِ العَلىّ ذىِ الكَرَمِ مِنْ بَعْدِ عامِ الفيلِ فىِ الحِسابِعَشرٌ وَعِشرينَ بِلا ارتيابِ وَفاتُه بالهِجْرَةِ المَعْرُوفهعام اربَعينَ قبرُه بالكوفه (1) وآن وقت از عمر شريف سيّد مختار نيز سى سال چند روزى گذشته بود . با مادرش فاطمه بنت اسد سه روز هم در خانه كعبه ماندند و از غذاهاى آسمانى هم خوردند ، بعد از سه روز از خانه خدا برآمدند و به زيارت سيّد انبياء صلى الله عليه و آله وسلم مشرف شدند و چندى هم در كنف رسالت غنودند و از آن بزرگوار سيّد مختار حضانت فرمودند و ايشان را به اسم آسمانى كه مشتق از اسم حق شد موسوم كردند . چنانكه در حديث مشهور مذكور است كه (2) : ابو طالب پدر بزرگوارش قنداقه آن جناب را آورد در برابر كعبه و اين دو بيت خواند : يا ربّ ليل الغَسَقِ الدجىّ (3)وَالقَمَرِ المُبلّج (4) المُضى ء بَيّن لَنا مِنْ حُكْمِكَ المَرضىّ (5)ماذا تَرى[لى] فِى اسمِ ذَا الصَّبىّ

.


1- .اشعار از سيد حسين بن شمس حسينى است چنانچه بياضى در صراط المستقيم 2/215 نقل فرموده .
2- .رجوع شود به : الانوار العلوية والاسرار المرتضوية ، نقدى : 32 _ 33 ، فضائل ابن شاذان : 56 _ 57 .
3- .در انوار : الدحى ، در فضائل : يا رب رب الغسق الدجى .
4- .در انوار : المبتلج .
5- .در انوار : القضىّ .

ص: 120

آنگاه شنيدند هاتفى فرياد كرد : خُصِّصْتُما بِالْوَلَدِ الزَّكىّالطّاهِرِ المُنْتَجَبِ (1) المرضى وَاِسْمُهُ (2) مِنْ شامِخٍ عَلىّعَلىٌّ اشْتُقَّ مِنَ العَلىّ پس معلوم شد كه اسم مباركش از آسمان نازل گرديد . و در حديث ديگر است : هاتفى فرياد كرد در خانه كعبه كه فاطمه شنيد : سَمَّيْتُهُ عَليّاً ، فَأنا العَلىُّ الأعلى وَهُوَ العَلى . . (3) إلى آخره . و پانصد لقب آن بزرگوار دارد كه أحسن القاب وى أميرالمؤمنين عليه السلام است كه در روز غدير جبرئيل امين از جانب حضرت احديت اين لقب را آورد كه : « سَلِّمُوا على عَلىٍّ بأمير (4) المؤمنين » (5) . وأشرف كناى ايشان أبو تراب است كه در مسجد زمانى كه اميرمؤمنان عليه السلامخوابيده بودند بر روى خاك رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم فرمودند : « اى أبو تراب ! برخيز » (6) . و حضرت امير عليه السلاماين كنيه را بسيار دوست داشت ، و مانند رسول مختار صلى الله عليه و آله وسلم به روايت « كافى » شصت و سه سال از عمر شريفش گذشت و در سنه چهل از هجرت گذشته در ماه مبارك رمضان در شب بيست و يكم وفات فرمود و به درجه شهادت فايز گرديد ،

.


1- .در انوار : المطهر .
2- .در انوار : ان اسمه . بنا بر روايت متن ، بايد همزه «اسمه» قطع خوانده شود .
3- .در حديث : كمال الدين : 252 چنين آمده : وشققت له اسماً من أسمائى ، فأنا العلى الاعلى وهو على . . ، نيز كفاية الاثر : 152 . در روايت امامى شيخ طوسى : 707 چنين آمده : فلما اردت أن اخرج وولدى عى يدىّ هتف بى هاتف وقال : يا فاطمة ! سميه علياً فأنا العلى الأعلى فانى خلقته من قدرتى . . واشتققت اسمه من اسمى . .
4- .كذا ، در روايات : « إمرة » .
5- .الكافى 1/131 ، تلخيص الشافى 2/45 ، النكت الاعتقادية : 41 ، الارشاد 1/48 ، مناقب ابن شهر آشوب 2/252 ، بحار 109/20 ، الفضائل : 133 .
6- .العمدة ابن بطريق : 25 _ 26 بنقل از صحيح بخارى 1/92 ، عمدة الطالب : 59 ، الصراط المستقيم 2/57 .

ص: 121

و در پشت كوفه بين زكوات بيض 1 در همين محلى كه مزور است به طريق تحقيق مدفون گرديد (1) . و هو أوّلُ هاشمىٍ ولَده هاشمٌ مرَّتَيْن (2) . و هر يك از اين فقرات را مشروحاً بايد رجوع به كتب فضائل نمود . أبوالأسود دئلى كه از فصحاء و فضلاء طبقه اولى است از شعراء اسلام و از شيعيان خاص در مدح شاه ولايت عليه السلام گفته است : يَقُولُ الاَرْذَلُونَ بَنُو قُشَيرطِوالَ الدهرِ لا تَنْسى عَلِيّا فَقُلْتُ لَهُمْ وَكَيْفَ يَجُوزُ تَركىمِنَ الأعْمالِ مَفْرُوضاً عليّا اُحِبُّ مُحَمَّداً حُبّاً شَديداًوَعبّاساً وَحَمْزَةَ وَالوَصيّا اُحِبُّهُمُ لِحُبِّ اللّهِ حُبّىأَجى ءُ إذا بُعِثتُ على هَويّا إذا اختَرتُهُ مُنذُ استَدارَترَحَا الاسلام لَمْ يَعْدلْ سَويّا بَنوا عَمِّ النبىّ وَأقْرَبُوهُأحَبُّ الناسِ كُلُّهُمُ إليّا فان يَكُ حُبُّهُم رُشداً أُصِبْهوَلَسْتُ بمخطىٍ?إن كانَ غيّا (3)

.


1- .رجوع كنيد به : كافى 1/456 ح 5 ، كامل الزيارات : 82 ، شرح اصول كافى ، مازندرانى 7/208 _ 209 ، ارشاد شيخ مفيد 1/9 ، از حسن اتفاق نگارنده در شبهاى ضربت خوردن و شهادت امير عرب و عجم و قسيم بهشت و دوزخ امير مؤمنان عليه السلام به تعليق اين صفحات اشتغال دارم .
2- .عبارت مرحوم كلينى است در كافى 1/452 باب مولد اميرالمؤمنين عليه السلام ، در شرح آن بنگريد : شرح اصول كافى ، مازندرانى 7/196 _ 197 ، نيز : ارشاد شيخ مفيد 1/6 .
3- .امالى شريف مرتضى 1/213 فقط چهار بيت آنرا ذكر كرده ، العمدة ، ابن بطريق : 10 .

ص: 122

در فرزندان اميرمؤمنان عليه السلام از ذكور و اناث

در فرزندان اميرمؤمنان عليه السلام از ذكور و اناثو به روايت « ارشاد » (1) اولاد أميرمؤمنان عليه السلام از ذكور و اناث بيست وهفت تن بودند ، پنج تن از فاطمه زهرا عليهاالسلام و ما بقى از ازواج ديگرند ، و أفضل اولاد و اعقاب آن جناب امام حسن و امام حسين عليهماالسلام مى باشند ، و سائرين بدين ترتيبند : محمّد مكنّى به ابوالقاسم ، مادرش خوله حنفيّه بنت جعفر بن قيس . و عمر و رقيّه ، مادرشان يكى است موسومه به أمّ حبيب دختر ربيعه . عبداللّه و جعفر و عثمان و حضرت عبّاس عليه السلام شهداء كربلاء ، مادرشان يكى است معروفه به أمّ البنين ، موسومه به فاطمه دختر حزام بن خالد بن دارم . و بنا بر قولى محمّد اصغر و عبيداللّه در كربلاء نيز شهيد شدند ، مادرشان بنت مسعود دارميّه است . و يحيى مادرش اسماء بنت خثعميّه است . أم الحسن و رمله ، مادرشان ام سعيد بنت عروة بن مسعود ثقفى است . و نفيسه و زينب صغرى ورقيّه صغرى و ام هانى و ام الكرام و ام جعفر و امامه و ام سلمه و ميمونه و خديجه و فاطمه رحمة اللّه عليهنّ از مادرهاى مختلف هستند 2 .

.


1- .ارشاد 1/354 باب ذكر اولاد أميرالمؤمنين عليه السلام وعددهم وأسمائهم ومختصر من أخبارهم .

ص: 123

در بقيه حديث عرض دين حضرت عبدالعظيم عليه السلام

و بعضى بيست و پنج نفر ذكر كرده اند و بعضى سى و پنج تن . عمر نسابه در « شافى » بيست و سه نفر ذكر گرديده است ، پانزده پسر و هشت دختر (1) . و در « عوالم » از كتاب « قوت القلوب » ده زن براى آن جناب عليه السلام معين نموده و شرح حال هر يك به كتب انساب صحيحه راجع است (2) .

[در بقيه حديث عرض دين حضرت عبدالعظيم عليه السلام]قوله : « ثم الحسن ثم الحسين ثم على بن الحسين ثم محمد بن على ثم جعفر بن محمد ثم موسى بن جعفر ثم على بن موسى ثم محمد بن على ثم أنت يا مولاى ! فقال عليه السلام : « و مِن بَعدى الحسن ابنى ، فكيفَ الناس بالخَلَفِ من بعده ؟ » . قال : فقلت : فكيف ذلك يا مولاى ؟ قال عليه السلام : « إنه لا يُرى شخصُه ولا يُحلُّ بِذِكرِ اسْمِه حتّى يخرجَ فيملأَ الأرضَ قِسطاً وعدلاً كما مُلئت ظُلماً وجَوراً » . قال : فقلت : أقررتُ ، وأقول : اِنّ وليَّهم ولىُّ اللّه وعدوَّهم عدوُّ اللّه وطاعتَهم طاعةُ اللّه ومعصيتَهم معصيةُ اللّه . يعنى : حضرت عبدالعظيم بعد از اقرار به نبوت حضرت رسول صلى الله عليه و آله وسلم و اعتراف به امامت حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام ، يك يك از ائمه طاهرين عليهم السلام را تا حضرت امام على النقى عليه السلاماذعان كرده و تصريح به اسامى شريفه ايشان نمود و عرض كرد اجداد مكرّمين

.


1- .ابن عنبه در عمدة الطالب : 63 بنقل از شيخ الشرف عبيدلى اولاد اميرمؤمنان عليه السلام را نوزده تن دانسته كه شش نفر در حيات حضرت وفات كردند و از سيزده تن باقيمانده ، شش نفر در كربلا شهيد شدند ، سپس مى گويد : پنج نفر از اولاد ذكور امير مؤمنان عليه السلام داراى نسل بودند : حسن ، حسين عليهماالسلام ، محمد بن حنفيه ، عباس شهيد كربلا و عمر اطرف .
2- .و بدان أفضل اولاد اميرمؤمنان _ عليه الصلاة والسلام من اللّه الملك المنّان _ بعد از امامين همامين ، حضرت ابوالفضل شهيد يوم الطف و محمّد بن حنفيه _ عليهما و على أخويهما سلام اللّه _ مى باشند. ( حاشيه مؤلف رحمة اللّه عليه ) .

ص: 124

در شرح احوال ابامحمد امام حسن مجتبى عليه السلام است

شما ائمه من اند والان امام زمان من كه مفترض الطاعه و لازم الاتباع است شما هستيد . پس آن بزرگوار به حضرت عبدالعظيم آموخت كه بعد از من ، امام تو فرزندم حضرت حسن عسكرى عليه السلام است ، پس چگونه خواهد بود حال مردمان در آن زمان با فرزند خلفم كه بعد از حضرت عسكرى عليه السلام است و از صلب اوست . عرض كردم : چگونه خواهد اى آقاى من ؟ فرمود : «شخص وى ديده نمى شود و بردن اسمش هم حلال نيست تا وقتى ظاهر شود ، پس زمين را از قسط و عدل پر مى كند وقتى كه از ظلم و جور پر شده باشد» . پس حضرت عبدالعظيم عليه السلام فرمودند : عرض كردم : من اقرار مى كنم و مى گويم دوست ائمه هدى دوست خداست ، و دشمن ايشان نيز دشمن خدا ، و اطاعت امر ايشان اطاعت امر حق است ، و نافرمانى ايشان نافرمانى امر پروردگار است .

در شرح احوال ابامحمد امام حسن مجتبى عليه السلام استايضاً خوب است پس از شرح حال حضرت ولايت مآب عليه السلام خوانندگان را به اصول حامدت حضرت امام حسن عليه السلام و ائمه دين آگاه و بينا نمايم . حضرت امام حسن عليه السلام فرزند ارشد اكبر اميرمؤمنان عليه السلام و امام دوم شيعيان اثنى عشريّه است ، و اسم سامى آن بزرگوار نيز به تعيين پروردگار شد . و در حديث است : « حسن اسم درختى است در بهشت يا معنى اسم شُبّر فرزند هارون برادر موسى عليهماالسلام است (1) ، و كنيه شريف آن جناب أبا محمّد ، و لقب شريف آن جناب

.


1- .مناقب اميرالمؤمنين عليه السلام ، كوفى 2/254 ش 720 ، موارد الضمآن ، ابن حبان : 551 باب فضائل الحسن والحسين عليهماالسلام ش 2227 ، الهداية الكبرى : 183 و 201 ، الصراط المستقيم 1/208 . البته به روايتى كه تصريح كرده باشد حسن نام درختى در بهشت است برخورد نكردم ، در باره تسميه امام حسن و امام حسين عليهماالسلامتحقيق تاريخى _ روايى جامعى توسط مرحوم شيخ باقر شريف قرشى صورت گرفته كه قابل ملاحظه است . رجوع كنيد به : كتاب حياة الامام الحسين عليه السلام 1/30 و ما بعد آن .

ص: 125

در نياحه محمّد بن حنفيه به كنار قبر حضرت امام حسن عليه السلام

مجتبى و زكى . و تولدش بعد از دو سال يا سه سال از هجرت در مدينه طيّبه در شب نيمه رمضان بود ، و از سنّ مباركش چهل و هفت سال گذشت ، هفت سال با جدّ والا تبارش بود و سى و هفت سال با پدر بزرگوارش ، و ده سال ديگر زيست فرمودند و بعضى از آن ده سال را خلافت كرد به نحوى كه در كتب فضايل و مناقب ايشان مكتوب و مضبوط است . و در روز بيست و هشتم ماه صفر به روايت مشهور شهيد شد از زهرى كه جعده (1) بنت اشعث زوجه اش به وى خورانيد و داغ بر دل برادران و فرزندان و دوستان خود گذاشت و دنيا را براى اهلش گذارد و به أعلى درجه علّيين خراميد . و نجاشى شاعر در شعر خود خطاب به جعده ملعونه كرده و عجب گفته است : جُعدة بكِّيهِ وَلا تَسْأمىبَعد (2) البُكاءِ المعولِ الثاكِلِ لَمْ يسبلِ الشعر (3) على مثلِهِفى الأرضِ من حافٍ وَلا ناعِلِ (4) و مدفنش در بقيع غرقد در جوار مادرش صديقه طاهره عليهاالسلام است .

در نياحه محمّد بن حنفيه به كنار قبر حضرت امام حسن عليه السلامو به روايت على بن حسين مسعودى كه از علماء اماميّه است در « مروج الذهب » (5) فرمود : محمّد بن الحنفيه به كنار قبر حضرت امام حسن عليه السلامايستاد و اين كلمات فصيحه مفجعه را خواند :

.


1- .جعده بنت اشعث ، مادرش ام فروه خواهر ابو بكر بن أبى قحافه است . ( حاشيه مؤلف رحمة اللّه عليه ) .
2- .در چاپ سنگى : جعد .
3- .در الغدير : الستر .
4- .الغدير 11/9 ، مروج الذهب 2/50 ، با اختلافاتى در تاريخ مدينه دمشق ، ابن عساكر 13/284 نيز نقل شده است .
5- .مروج الذهب 2/428 ( دار صادر ) سيرة الامام الحسن عليه السلام ، جواهر المطالب 2/202 .

ص: 126

لئن عزّت حياتُك ولقد هدَّت وفاتُك ، وَلنِعْمَ الروحُ روحٌ تضمَّنها كفنُك ، وَلنعمِ الكَفَنُ كفنٌ تضمَّنه بدنُك (1) ، وَكيفَ لا يكونُ هذا وأنتَ عقبةُ الهدى وَحليفُ أهل التقوى وَخامِسُ أصحابِ الكساء ، غَذّتْك بالتقوى أكُفُّ الحقِ وَارضَعَتك ثَدْىُ الايمانِ وَرُبِّيتَ فى حجر الاسلامِ ، فَطِبْ حيّاً وَميّتاً وإن كانت أنفُسُنا غيرَ سَخِيَّةٍ بفراقِكَ يا أبا محمّد رَحِمَك اللّه ! وَتَمَثّلَ وَيَقول : ءَاَدهُنُ رأسى أمْ أطيبُ مَحاسِنىوَخَدُّكَ مَعفُورٌ وَأنْتَ سَليبُ و در كتاب « بحار » (2) اين شعر و اشعار ديگر از حضرت امام حسين عليه السلام مذكور است (3) ، ليكن در اين مورد به نحو تمثل از محمّد بن حنفيه منقول شده است . و فارسى نياحه محمد بن حنفيه از اين قرار است : اگر چه زندگانى تو عزيز بود ليكن مرگ او را ويران كرد چه خوب جانى است آن جانى كه كفن تو او را فرا گيرد ، چه خوب كفنى است آن كفنى كه بدن شريف تو را در برگيرد ، و چگونه چنين نباشد و تو عقبه هدايت ، و ملازم تقوى و پنجمين اصحاب كساء بودى ، و دستهاى حق تو را به پرهيزكارى غذا داده اند ، و تو را به پستان ايمان شير داده ، و در دامان اسلام تربيت يافته اى ، و تو در زندگى و بعد از آن نيكى و پاكى داشتى و دارى اگر چه جانهاى ما بعد از تو سخى نيست يعنى : بيرون نمى آيد _ اى ابا محمد ! خدا تو را رحمت كند _ پس چگونه روغن به سر بمالم ومحاسن خود را خوشبو كنم وسرت بر خاك است و بدنت سپرده و افتاده بر آن . و به روايت سابق الذكر شانزده نفر اولاد از ذكور و اناث يا پانزده نفر داشتند و آن جناب ازواج كثيره داشت و عقب وى از دو تن ماند : يكى زيد كه جدّ حضرت عبدالعظيم عليه السلاماست ، و ديگرى حسن مثنى به نحوى كه سابقاً مذكور شد . و از اشعار حضرت امام حسن عليه السلام است در وقتى كه جوانهاى قريش در حضور معاويه

.


1- .در جواهر المطالب : ولنعم الجسد جسد تضمنه كفنك ، ولنعم الكفن كفن تضمنه لحدك .
2- .بحارالانوار 44/160 ح 29 .
3- .نيز در مناقب ابن شهر آشوب 4/45 .

ص: 127

فخريه مى كردند و آن جناب ساكت بود . پس معاويه گفت : يا حسن ! واللّه ! ما انت بكَليلِ اللسان ولا بمَأْشُوب (1) الحَسَبِ فَلِمَ (2) لا تَذكُرُ فخرَكُم وقديمَكُم ؟ پس آن جناب فرمود : فِيمَ الكلامُ وقد سبقتَ مُبرّزاسَبْقَ الجوادِ مِن المَدى المتباعدِ نَحنُ الذين اذا القُرُومُ تَخاطَرُواطِبْنا على رَغْمِ العَدُوِّ الحاسدِ (3) و از بيانات فصيحه ايشان است : اَلْحَقُّ أَبْلَج ما تخِيلُ (4) سَبيلهُوالحَقُّ يَعرِفُهُ ذَوُوا الأَلْبَابِ (5) واز فرمايشات آن بزرگوار است : وكَسْرَةٌ مِن خَسِيسِ الخُبزِ تشبعُنىوشربةٌ مِن قَراحِ الماءِ تُسقينى وطَمْرَةٌ مِن رَقيقِ الثوبِ تَستُرُنىحَيّاً فَاِنْ مِتُّ تَكفينى لِتَكفينى (6) وأيضاً فرمودند : نحن اناسٌ نوالُنا خَضليَرتع فيه الرجاءُ (7) والأمَلْ تَجودُ قبل السؤالِ أنفُسُناخوفاً على ماءِ وجهِ مَن يَسَلْ لو عَلِمَ البحرُ فضْلَ نائِلنِالَغاصَ (8) مِن بَعد فيضِه خَجَلْ (9) و بعضى نقل كرده اند (10) : فرزدق شاعر اين سه بيت را نوشت و براى حضرت امام

.


1- .در چاپ سنگى : شوب .
2- .در چاپ سنگى : فألا . البته اگر « أفلا » باشد صحيح است .
3- .قضيه را اربلى از كشف الغمه 2/174 نقل كرده است .
4- .در عدد قويه : يحيل ، كه مناسبتر بنظر مى رسد .
5- .كشف الغمة 2/197 .
6- .مناقب آل ابى طالب عليه السلام ، ابن شهر آشوب 3/181 ، بحار 45/341 .
7- .در چاپ سنگى : الرجال .
8- .در مناقب : لغاض .
9- .مناقب ابن شهر آشوب 3/182 ، بحار 43/341 .
10- .اين ابيات در تاريخ مدينه دمشق 17/255 به دعبل خزاعى در نامه اش به عبداللّه بن طاهر نسبت داده شده و در ديوان دعبل : 267 ثبت شده است ، در همان تاريخ 56/464 اشعار به انشاء ابوتمام طائى نقل شده است .

ص: 128

در طريقه زهد حضرت امام حسن عليه السلام است

حسن عليه السلامفرستاد : ما ذا أقولُ اذا سُئِلتُ وقيل لىما ذا أصبتَ مِن الجَوادِ المُفضِلِ إن قلتُ أعطانى كَذِبتُ وإن أقُلبَخِلَ الجوادُ بِمالِه لم يجملِ (1) فَاخْتَرْ لِنَفْسِكَ ما بدا لَكَ اِنّنىلابدَّ مُخبرَهُم وإن لم أسئَلِ يعنى : چه بگويم در جواب مردم اگر بگويند از آن بزرگوار چه نفع برده اى ؟ اگر بگويم به من عطا كرده اى دروغ گفته ام و اگر بگويم بخل كرده اى خوب نيست ، خودت اختيار كن كه من ناچار بايد خبر دهم اگر سؤال هم نكنند . پس حضرت امام حسن عليه السلام هزار دينار براى او فرستاد و اين دو شعر را در جواب او مرقوم فرمود : عاجلتَنا فأتاكَ عاجِلُ برّناقلاًّ (2) فإن امهلتَنا لَمْ نَقللِ وَخُذِ القليل كأنَّكَ لَمْ تَسْأَلِ 3حتّى يكون كأنّنا لم نَفعَلِ (3) يعنى : تعجيل كردى پس احسان عاجل ما به تو رسيد و اگر مهلت مى دادى بيشتر مى داديم ، بگير اين قليل را گويا تو سؤال نكردى و ما هم نداديم .

در طريقه زهد حضرت امام حسن عليه السلام استو اين بنده در خاتمه شرح حال حضرت امام حسن عليه السلام به نظر آوردم طريقه زهد آن بزرگوار را پس از آن چه منظور آمد بنگارم در اين اوراق خوانندگان را نصيحتى است :

.


1- .در چاپ سنگى : يحمل .
2- .در چاپ سنگى : قللاً .
3- .تاريخ مدينة دمشق 49/141 و29/223 ، تاريخ بغداد 8/380 .

ص: 129

در شرح احوال ابا عبداللّه حضرت امام حسين عليه السلام است

وكان الحسنُ عليه السلام اذا ذُكرَ الموتُ بَكى واذا ذُكر القبرُ بكى واذا ذكر البَعث والنشُور بَكى واذا ذُكر المَمَرُّ على الصِّراطِ بَكى و اذا ذُكر العَرْضُ على اللّهِ بكى وشَهِقَ شَهْقَةً يُغْشى عليه مِنها ، وكان اذا قام على صلاتِه تَرتَعِدُ فَرائِصُه بين يَدَىْ ربِّه عزّ وجلّ ، وكان اذا ذُكر الجنّةُ والنار اضطَرَبَ اضطِرَابَ السَّلِيمِ وسألَ اللّهَ الجنّةَ ويَعُوذُ بِه من النار ، وكان لا يَقرأُ مِن كتابِ اللّه عزّ وجلّ « يا أيّها الّذين آمَنوا » إلاّ قال : لبّيكَ اللهمّ لبّيك ! ولم يُرَ شى ءٌ من احوالِه الاّ ذَكَرَ اللّهَ ، وكان أصدقَ الناس لهجةً ، وأفصحَهم منطقاً ، وحجَّ عِشرين حجّةً ماشياً ، ويُساقُ معه المَحامِل والرحالُ ، وكان الحسنُ عليه السلامحسنَ البَدنِ دقيقَ المَسربَةِ كثَّ اللِّحية ذا وَفْرَةٍ أدعَجَ الْعَينَيْن سائِلَ الخَدَّينِ عَظيمَ الْمِنْكَبَينِ ما كان طَويلاً ولا قَصيراً وأشبَهَ الناسِ بِرَسُولِ اللّه صلى الله عليه و آله وسلم (1) . و در بعضى از كتب معتبره مرثيه از حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام در مصيبت آن سيد وخلاصه ناس ديده ام بعضى از آن را مى نويسيد : ماتَ الامام ومات العلمُ والكرمُوصارتِ الشمسُ يَحكى نورُها الظلَمُ بَكى الخليلُ وموسى والمسيحُ معاًوالعرشُ أبْكاكَ والكرسىُّ والحرمُ اليومَ مات علىٌّ ثم فاطمةٌوأحمدٌ الطُّهرُ والمعروفُ مُنعدِمُ اليومَ ماتَ عقيلٌ ثم حمزةُ وَالطّيارُ جعفر والاسلامُ منخرمُ يا عينُ! اِبْكى عَلى المسمومِ حين ثَوىلَدى البقيعِ ودمعى بعده سَجمُ يا عينُ! اِبْكى الامامَ ابنَ الامامِأخا الامامِ وأهل الحجِّ والحرمُ طابتْ نُفُوس الذى عادَوك يا حسن!وأهلُ بيتِك بعدك زادَهُم هممُ صلوات اللّه عليه وعلى جده وأبيه وامه وأخيه ، رزقنا اللّه زيارتهم والبكاء عليهم !

[در شرح احوال ابا عبداللّه حضرت امام حسين عليه السلام است]و امام حضرت امام حسين عليه السلام فرزند فرخنده شاه ولايت عليه السلام و امام سوم شيعيان است ،

.


1- .امالى شيخ صدوق : 244 ، بحار 43/331 ، الانوار البهية ، قمى : 87 ، مستدرك سفينة البحار 2/304 .

ص: 130

دم الهى
در معنى «ثار اللّه » وفقرات مفيده ديگر

و كنيه آن بزرگوار ابو عبداللّه ، و لقب مباركش التابع لمرضات اللّه و الدليل على ذات اللّه است ، و القاب ديگر هم دارد ، و اسم شريف آن مظلوم شهيد حسين است (1) به نام شبير يا (2) درختى كه در بهشت است . و از القاب خاصه آن جناب « ثار اللّه » است كه در زيارات زائرين مى خوانند ، و احدى از شهداء برّ و بحر بدين لقب مفتخر نشد . و چون اين بنده شرمنده از كلاب عاويه خدّام آستان سيّد مظلومان خود را مى داند در اين مقام مناسب آن است قدرى ابسط و اطول از سائرين ائمه دين عليهم السلام اطاله لسان كند و معنى « ثار اللّه » را توضيح و تبيين نمايد .

دم الهىدر معنى «ثار اللّه » وفقرات مفيده ديگربدان مرحوم مجلسى طاب ثراه در كتاب « مزار » (3) در فقره زيارت « إنّك ثارُ اللّه فِى الأرضِ مِنَ الدَّمِ الّذى لا يدرك ثاره مِنَ الأرض الاّ باوليائك » فرموده است : ثائر به همزه خون است ، و معنى ديگر آن طلب خون كردن ، و در كتب لغويين مهموزاً مضبوط است . اما در نُسَخ زيارات بدون همزه خوانده مى شود ، و مى گويند : ثار مخفف ثائر است ، و در اصل ( ثأر ) بوده است . پس معنى اين فقره آن است كه : تو اى فرزند پيغمبر ! خون خدائى يا آن كه خون خواه تو خداست يا آن كه در رجعت به امر خدا خون خودت را مى خواهى .

.


1- .امالى شيخ صدوق : 244 ، بحار 43/331 ، الانوار البهية ، قمى : 87 ، مستدرك سفينة الحبار 2/304 . در باره كيفيت تسميه حضرت به حسين و اقوال ديگر مؤرخان به حياة الامام الحسين عليه السلام ، قرشى 1/30 رجوع شود .
2- .در چاپ سنگى : با .
3- .مراد مزار بحار است . رجوع كنيد به : بحار الانوار 98/148 .

ص: 131

و حضرت قائم عجل اللّه فرجه كه ظاهر مى شود ولىّ دم آن بزرگوار است و به امر آن سيد سعيدِ شهيد ، طلب دم مى نمايد و مى فرمايد : « نَحْنُ أهلُ الدَّم طُلاّبُ الثّرة » (1) يعنى : ما اهل خون آن بزرگواريم و طلب خون مى نمائيم . و اين بيان اشاره است به فقره « لا يُدرك ثاره من الأرض إلاّ بأوليائك » . و أيضاً وارد است : « وبِكُمْ يُدرِكُ اللّهُ ثرَةَ كُلِّ مؤمِنٍ » (2) . و صاحب « مجمع البحرين » 3 در لغت ( ثأر ) بيان امام عصر صلوات اللّه عليه را با اين فقره ( ثره ) به ثاء مثلثه نوشته است ، و آن را به معنى خون دانسته است ، وثره به اين معنى قليل الاستعمال است بلكه به معنى ثروة وجدة آمده است ، و گويا در هر دو مورد « ترة » به تاء دو نقطه كه جمع آن ترات است بر وزن عِدة وعِدات خوانده شود انسب باشد ، و آن چه حضرت على بن الحسين عليهماالسلام در خطبه اش در شهر كوفه فرمود : « أنا ابن المقتول من غَيرِ ذَحلٍ وَلا ترات » 4 أقوى شاهدى است . و «ذَحل» به ذال وحاء به معنى ثار است و كلمه ترِه مشتق از وَتَرَ _ يَتِرُ مى باشد و مصدر آن وتر است ، و در فقره زيارت است : « السّلام عليك يا ثارَ اللّهِ وَابْنَ ثاره وَالوِتْرَ المَوْتور » . ودر فقره دعاء امام عليه السلام عرض مى كند : اللهم اطلُب بِذَحْلِهِم وَوَترِهِم وَدِمائهم » ، و «موتور» كسى است كشته شود و خونش را نخواهند ، و بعضى موتور را تأكيد از براى وتر گرفته اند . خلاصه ، اگر «ثار» به اصطلاح لغويين ثائر باشد معنى آن از اين قرار است كه : آن

.


1- .مجمع البحرين 1/305 ماده ( ثأر ) .
2- .عوالم العلوم : 17/381 ( حياة امام حسين عليه السلام ) بدين عبارت : « انا ابن المذبوح بشط الفرات من غير ذحل ولا تراث ، أنا ابن من انتهك حريمه وسلب نعيمه . . » نيز رجوع كنيد به : لواعج الاشجان : 202 ، قريب بدين عبارت از فاطمه صغرى پس از بازگشت از كربلا نيز نقل شده كه « أن ولده ذبحوا بشط الفرات بغير ذحل ولا تراث » ، رجوع كنيد به : بحار الانوار 45/110 .

ص: 132

جناب عليه السلامبه امر پروردگار خون خود را مى خواهد در زمان رجعت كه يوم القصاص است . و مرسوم و معمول اين است سلطان عادل چون خواهد احقاق حق نمايد احتراماً و اجلالاً ظالم را به نزد مظلوم و قاتل را نزد مقتول فرستد و بدست وى دهد تا هر آن چه مى خواهد بنمايد و قصاص كند و اگر خونخواه خداوند است بنا بر معنى سابق ناچار به دست اولياء حق باز قصاص مى شود ، و ولىّ خاصّ خدا امام عصر عليه السلام است كه در زمان رجعت حقّه هفتاد هزار نفر از ذرارى قاتلين آن بزرگوار را مى كشد ، باز اين معنى راجع به معنى اول است . اما براى آن كه آن سيّد مظلوم خوانخواهى نداشت و موتور بود براى شرافت و افتخار اين نسبت ، مناسب تر آن است خداوند خونخواه بوده باشد اگر چه در تمام موارد ولىّ دماء از روى حقيقت حق است ، و منتقم حقيقى اوست و آيه كريمه « مَن قُتِلَ مُظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنَا لِوَلِيِّهِ سُلْطَاناً فَلا يُسْرِف فِى الْقَتْلِ إِنَّهُ كَانَ مَنصُوراً » (1) در حقّ جناب سيد الشهداء عليه السلاممؤوّل است كه كمال ظلم بر آن جناب وارد آمد و ولىّ دم آن بزرگوار در زمان رجعت سلطنت حقّه اى است كه با كمال نصرت و تأييد انتقام خواهد كشيد ، پس مقتول مظلوم در راه خدا جناب سيد الشهدا عليه السلام است ، و ولىّ دم منصور با سلطنت و استيلاء امام عصر صلوات اللّه عليه است . و در حديث زيارت عاشورا مرويست : اگر مى خواهيد به يكديگر تعزيه گوئيد به اين طريق شايسته است : « أعظّم (2) اللّه أجورَنا بِمُصابنا بالحُسين عليه السلاموَجَعلَنا وَايّاكُم مِنَ الطّالبينَ بِثارِه مَعَ وَليّه الامامِ المهدى مِنْ آل مُحمَّد صلى الله عليه و آله وسلم » (3) .

.


1- .اسراء : 33 .
2- .در مصباح : أعظم . نگارنده در اكثر موارد نقل شده در واژه ( عظم ) و « أَعْظم » به صيغه باب افعال ديده است نه آنچه به تشديد ( عَظَّمَ ) از باب تفعيل مشهور مى باشد .
3- .مصباح المتهجد : 772 ح 846 ، وسائل الشيعة 14/509 ح 19709 .

ص: 133

در معنى «قتل صبر» است

در معنى «قتل صبر» استو بدان اشدّ قتلات قتل صبر است ، و معنى قتل صبر آن است انسان يا حيوانى را در محلى حبس نمايند و آن قدر از آهن و چوب و سنگ و چيزهاى ديگر بر او بزنند تا بميرد ، و حضرت ختمى مآب صلى الله عليه و آله وسلم اين قتل را نهى فرمود (1) . و در حديث است : انّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله وسلم لم يقتل رَجُلاً صَبراً (2) . و جناب سيد مظلومان را بدين گونه به درجه شهادت رسانيدند . و حضرت على بن الحسين عليه السلام فرمود : « أنا ابن مَنْ قُتِلَ صبراً وكَفى بذلِكَ فَخرا » (3) . پس يك جهت در مظلوميت آن بزرگوار كشته شدن بدين گونه است ، و از اين جهت در زيارت آن بزرگوار خوانده مى شود : وأشهَدُ أنكَ قَتيلُ اللّه وابنُ قَتيلِه ، يعنى : شهادت مى دهم تو كشته در راه خدائى و پسر آن كه در راه خدا كشته شد پس كسى كه در راه خدا اين قسم كشته شود بايد جزاء و بهاء او خدا باشد ، و اگر خوانخواهى نداشته باشد أيضاً ظلمى است على حده ، بايد خداوند خونخواهى فرمايد . و اين بيت از مرحوم وصال در حين تحرير به خاطر آوردم : اى فدا گشته كه جانها به فداى تو بوداى شهيدى كه خداى تو بهاى تو بود و در حديث قدسى است : « الصَّومُ لى وأنا أَجْزى بِه » (4) ، يك معنى اين حديث شريف آن

.


1- .منتهى المطلب ( چاپ سنگى ) 2/927 ، تذكرة الفقهاء 9/157 ، مسالك الافهام3/42 ، از منابع اهل سنت رجوع كنيد به : المحلى 10/376 ، مسند أحمد 5/422 .
2- .مگر عقبة بن ابى معيط لعنه اللّه كه در منابع پيشين به آن اشاره شده . نيز رجوع كنيد به : رياض المسائل 7/537 ، جواهر الكلام 21/131 . و شيوه امير مؤمنان عليه السلامنيز همچنان بود و هنگامى كه اسيرى در روز صفين خدمت حضرت آوردند فرمود : « لا اقتلك صبراً ، إنى اخاف اللّه رب العالمين » ، رجوع كنيد به : الخلاف ، شيخ طوسى 5/341 مسأله 6 .
3- .احتجاج طبرسى 2/32 ، مناقب ابن شهر آشوب 3/261 ، بحارالانوار 45/113 .
4- .كافى 4/63 ح 6 ، الجامع للشرايع : 162 ، من لا يحضره الفقيه 2/44 ح 198 ، تذكرة الفقهاء 6/188 .

ص: 134

در وجوه مظلوميت جناب سيدالشهداء عليه السلام

است : روزه مخصوص من است و من خود جزاء روزه دارم در صورتى كه جزاء روزه دار حضرت پروردگار باشد سزاوار است سزا و جزاء اين بزرگوار در تحمّل اين بلاهاى عظيمه خداوند متعال بوده باشد ، و به ذات اقدس خويش در مقام خونخواهى برآيد و احدى از اولياء خود را خونخواه وى نداند و نخواند و شاعرى اين رباعى را خوش گفته است : با درد بساز چون دواى تو منمبر كس منگر كه آشناى تو منم چون كشته شدى بر سر كوى عشقمشكرانه بده كه خون بهاى تو منم پس عرض مى كنم : در فقره دعاء صحيفه سجاديه است كه حضرت على بن الحسين عليه السلاممى فرمايد : « إلهى! اعتَذِرُ إليكَ مِن مَظلومٍ قَد ظُلِمَ بحَضرتى فَلَم أنصُرْهُ » (1) يعنى : اى خداى من ! به سوى تو معذرت مى خواهم از مظلومى كه به حضور من ظلم كرده شود و من او را يارى نكنم . هان هان ! چگونه مى شود خداوند عادل كه سلطان قاهر و منتقم حقيقى است در دار دنيا از خون اين مظلوم مقتول مذبوح بگذرد و خود متولّى و متصدّى قصاص و انتقام نشود . و در حديث است : « اگر اهل آسمانها و زمينها شريك در خون مرد مسلمانى شوند خداوند همه ايشان را به روهاى ايشان به آتش مى اندازد » (2) .

در وجوه مظلوميت جناب سيدالشهداء عليه السلامو در حين تحرير براى اشتداد و حزن خوانندگان و اشتعال اندوه شيعيان ده وجه براى

.


1- .الصحيفة السجادية الكاملة : 188 دعاى 38 .
2- .روضة الواعظين : 461 ، بحار 104/382 ح 70 ، مستدرك الوسائل 18/212 ح 22531 ، قريب به آن در ثواب الاعمال : 279 .

ص: 135

در دفاع آن جناب قبل از ظهر و جهاد بعد از ظهر بر حسب فرموده حضرت نبوى صلى الله عليه و آله وسلم

مظلوميت سيد مظلومان _ ارواحنا وارواح العالمين له الفداء _ بخاطر آوردم : اول : همان قتل صبر است كه حضرت باقر عليه السلام فرمودند : قُتِلَ جَدّى الحسينُ بِالسّيف والخَشَبِ والحِجَارةِ والعَصا ، وبعدَ ذلك . . إلى آخره (1) . و نمى دانم حضرت على بن الحسين عليه السلام فرمود : « وكَفى بذلك فَخْراً » براى اين بود كه فرزند آن بزرگوار است يا براى آن كه پدر بزرگوارش را بدين گونه شهيد كردند يا آن كه فخر براى آن سيد مظلوم شهيد بود كه بدين گونه به عزّ شهادت فائز گرديد . پس بايد گفت هر كس در راه خدا به صعب ترين كشتنها كشته شود او را فخرى ديگر است و اجرى زيادتر ، و اين قسم قتل براى هيچ يك از انبياء و ائمه هدى عليهم السلام ميسّر نشد . بلى حضرت يحيى عليه السلام مظلوم بود و مقتول شد از روى ظلم و عدوان ، اما بدين گونه نبوده است ، و كسى مانند مظلومى وى نشنيده است ، بلى : عشق تو منسوخ كرد ذكر اوائلمصيبة الحسين أعظم المصائب

در دفاع آن جناب قبل از ظهر و جهاد بعد از ظهر بر حسب فرموده حضرت نبوى صلى الله عليه و آله وسلمدوم : در جهاد ، علماء اعلام فرموده اند : مجاهدين و مقاتلين پيش از ظهر شروع به جهاد و قتال ننمايند ، بلكه وقت عصر ممدوح است تا آن كه مقاتله طول نكشد و مستأصل نشوند ، و شب حائل شود بين ايشان . و اهل كوفه به امر عمر بن سعد قدر قليلى از روز عاشوراء كه گذشت توجّه به خيام مهر احتشام نمودند و در حمله اوليه پنجاه نفر از اصحاب و ياران آن بزرگوار را شهيد كردند و بر سوزش و حرقه قلوب عيالات محمّديه وبنات مرتضويه افزودند ، و بر اين عمل شنيع

.


1- .در روايتى از امام باقر عليه السلام مروى در كافى 6/452 ح 9 چنين آمده : « قتل الحسين بن على عليهماالسلاموعليه جبة خز وكناء فوجدوا فيها ثلاثة و ستين من بين ضربة بالسيف و طعنة بالرمح أو رمية بالسهم » .

ص: 136

كبائر كثيره عديده مرتكب شدند كه اعظم آنها خوف و وحشت نسوان و قتل مشايخ و جوانان از ايشان بود . پس بنگر چگونه آن بزرگوار مقهور و محصور آن فقره لئام گرديد و در مقام دفاع و طرد ايشان برآمد و حمايت از عترت نبويه فرمود ، و از ايشان منفك نگشت تا آن كه حقّ جهاد را بعد از اداء فريضه ظهر مقرر داشت از آن كه خواست تمام مستحبّات جهاد را بجا آورده باشد . پس عرض مى كنم : از ابتداء روز عاشوراء كه ابن سعد با تيراندازان حمله آوردند به سوى خيام سيد انام ، بناى آن بزرگوار بر دفاع بود ، و هنوز به مبارزت اقدام ننموده بودند و مى فرمود : « من كراهت دارم ابتدا به قتال نمايم » . و صاحب « مناقب » (1) و ابن اثير فرموده اند : اول قتيل از مبارزين حرّ بن يزيد رياحى بود چنانكه خدمت آن بزرگوار عرض كرد : فَأْذَن لى لأكونَ أولَ قَتيلٍ بين يديك واولَ مَن يُصافِحُ جَدَّك غداً . وقبل از شهادت حر بن يزيد از عبارتى كه در « بحار الأنوار » (2) نقل شده معلوم مى شود پنجاه نفر در رميه و حمله اولى كشته شدند ، و آن عبارت را مى نويسم : قيل : فلمّا رَمَوهُم قَلَّ أصحابُ الحسينِ عليه السلام ، وقُتِلَ فى هذهِ الحملة خمسون رجُلاً . و سيّد طاب ثراه در « لهوف » (3) فرمود : جناب سيد الشهداء به اصحاب اطياب فرمود : « قُوموا رَحِمَكُمُ اللّهُ إلى المَوْتِ الَّذى لابُدَّ مِنْهُ فَإنَّ هذِهِ السِّهامَ رُسُلُ القَوْمِ إلَيْكُمْ » فاقتَتَلُوا ساعَةً مِنَ النَّهارِ حَمْلَةً وَحَمْلَةً حتّى قُتِلَ مِنْ أصحابِ الحُسَين عليه السلام جماعةٌ . و آن چه در « بحار الانوار » (4) است ايضاً مى نويسم تا زمان دفاع و جهاد مقتولين از

.


1- .بحارالانوار 45/13 بنقل از محمد بن ابى طالب و صاحب مناقب و ابن اثير در كامل .
2- .بحارالانوار 45/13 .
3- .لهوف : 60 ( با ترجمه فارسى صفحه 126 ) .
4- .بحارالانوار 45/20 ، العوالم : 264 .

ص: 137

در ترجمه حديثى كه بسيار موجع قلب مؤمن است وجهات مظلوميّت آن جناب

شهداء و فزع و وحشت آل طه و ياسين معلوم شود : فَدَعا عُمَرُ بن سعدٍ بالحصين بنِ نمير فى خَمس مِائَةٍ مِنَ الرُّماة فاقتَتَلوا حتّى دَنَوُا الْحسينَ عليه السلام وَأصحابَه فَرشَفُوهم بالنَّبل فَلَمْ يَلبَثوا أن عَقَروا خُيولَهُم وقاتَلُوهُم حتى انتَصَفَ النّهارُ واشتَدَّ القِتالُ وَلَمْ يَقْدِروا أن يأتُوهُم إلاّ مِنْ جانبٍ واحدٍ لاجتماعِ أبنيَتِهِمِ وَتَقارُبِ بَعضِها مِنْ بَعضٍ ، فأرسَلَ عُمَرُ بن سَعدٍ الرجالَ لِيُقَوِّضُوها عَن اَيمانِهِم وَشمائِلِهِم لِيُحيطُوا بِهِمْ ، أخَذَ الثَّلاثَةُ وَالأربَعَةُ مِنْ أصحابِ الحُسَين عليه السلاميَتَخَلّلُونَ فَيشدُّونَ عَلى الرّجُلِ يَعرِض وينهَب فَيرمُونه عن قَريبٍ فَيَصْرَعُونه فَيَقتُلونَه ، فقال ابن سعد : اَحْرِقُوها بالنّار! فأضْرَمُوا فيها ، فَقالَ الحُسَين عليه السلام : «دَعوهُم يُحرِقونَها فَإنَّهُم إذا فَعلُوا ذلِكَ لم يَجوزُوا إلَيكُمْ» فكان كما قال . وقيل : أتاهُ شَبَثُ بن ربعى وَقال : أفزَعنَا النساء ثكَلَتْكَ اُمُّك! فاستَحيى وأخَذُوا لا يُقاتِلونَهُمْ إلاّ مِنْ وجهٍ واحدٍ .

در ترجمه حديثى كه بسيار موجع قلب مؤمن است وجهات مظلوميّت آن جنابچون اين خاكسار هيچ مصيبتى از مصائب آن بزرگوار را اصعب و اوجع از اين مصيبت نمى داند و هيچ مظلومى را بدين گونه محصور و مقهور نيامده است و نشنيده است ، لهذا در اين مورد به جهت اثبات مظلوميت آن قتيل اللّه اين عبارت را ترجمه مى نمايد ، يعنى : عمر بن سعد ، حصين بن نمير و پانصد نفر تير انداز مقاتله كردند تا آن كه رسيدند نزديك جناب امام حسين عليه السلام و اصحاب كرامش ، پس اصحاب ايشان را تير باران كردند و اسبهاى آنها را پى نمودند و جنگ كردند تا آن كه نصف روز شد و شديد گرديد مقاتله ايشان ، و چون خيام آل رسول صلى الله عليه و آله وسلم با هم پيوسته و با يكديگر بسته بود نتوانستند از هر طرف به سوى ايشان بيايند . پس حكم نمود عمر بن سعد خيمه ها را از طرف راست و چپ بخوابانند تا آن كه دست بيابند . و از اصحاب هم در اين هنگامه كشته مى شدند . با وجود قلّت عدد نگذاردند خيمه ها بيفتد .

.

ص: 138

در نهى شارع از سوزانيدن زراعات كفّار و مشركين

پس عمر بن سعد گفت : خيام را بسوزانيد . حال دوستان سيّد مظلومان بنگرند و بگريند براى وحدت و غربت آن مظلوم كه از جهتى آتش از عقب خيام مشتعل ، و از جهتى آتش به سوى اهل بيت وى ملتهب ، و از جهتى داغهاى پياپى ، و از جهتى غلبه تشنگى ، و از جهتى اشتداد مرض على بن الحسين عليه السلام ، و از جهتى فزع و جزع آن زنهاى پريشان ، و از جهتى سوزش قلب آن جناب براى نظر كردن به آن اجساد پاره پاره ياران و دوستان ، و از جهتى گرمى هوا ، و از جهتى تجرّى اعداء ، اعظم از همه آنها غوايت و ضلالت ايشان بود از اغواء شيطان كه چرا اين امّت بدين گونه جرى در معصيت و نافرمانى پروردگار خود باشند ، و رعايت حقّ رسول اكرم را ننمايند ، و خون فرزند ارجمندش را بريزند و هتك حرمت عترتش كنند ، ونعم ما قيل : بِمُصابِكم تتزلزلُ الاطوادُولِقَتلكم تتفتَّتُ الاَكبادُ كلُّ الرزايا بعدَ حينِ حُلُولِهاتُنْسى ورُزْؤُكُمُ الجَليلُ يُعادُ

در نهى شارع از سوزانيدن زراعات كفّار و مشركينسوّم : از شرع شريف نهى رسيده است سوزانيدن زراعات كفّار و مشركين و قتل نسوان و اطفال ايشان را . و عجب است از سقوت و قساوت قلوب اهل كوفه بنابر حديث مسطور در حضور و حيات آن سيد مقهور ، مى خواستند اطفال و عيال حضرت رسول صلى الله عليه و آله وسلم را بسوزانند ، و به نحوى آن بيچاره ها به فزع و فرياد آمدند كه حصين بن نمير به عمر بن سعد گفت : از فزع و جزع اين زنهاى داغديده دلهاى ما به سوزش آمده ، اگر چه در حيات آن بزرگوار متمكن نشدند ، اما بعد از شهادت آتش ظلم در خيام ايشان افروختند كه شاعر گفته است : هِىَ خَيمةٌ جِبريلُ (1) يَخدِمُ اهلَهاوالروحُ والاملاكُ خِدْمَةَ قَنْبَرِ هِىَ خيمة خضعتْ لها (2)خِيَمُ الْمُلوكِ كَتُبَّعٍ وكَقَيْصَرِ هِىَ خيمةٌ لو كانَ أحمدُ حَاضراًلَبكى لها مِثلَ السّحابِ الْمُمْطِرِ پس كيست مظلوم تر جز آن بزرگوار كه به اين قسم به اهل بيت اطهارش در حال حيات و بعد از شهادت صدمه عظمى زدند .

.


1- .در چاپ سنگى : جبرئيل .
2- .ظاهراً كلمه اى در اين مصراع جا افتاده است .

ص: 139

مظلوميت جناب امام حسين عليه السلام است از جهت تشنگى و آثار آنچهارم : مظلومى آن بزرگوار براى كمال تشنگى و شدّت عطش بود كه در چهار عضو شريفش اثر كرده بود : اوّل : در چشم مباركش چنانكه خداوند فرمود : « فَلَوْ تَراهُ _ يا آدم! _ وَهُوَ يَقُول : واعَطشَاه! حتّى يحولُ العَطَشُ بَيْنَهُ وَبَيْنَ السّماء كالدُّخان » (1) . و از اين عبارات نهايت تشنگى آن جناب واضح است ، و در كتب مقاتل ضبط است : والعين مظلمة من شدّة الظّمأ . دوّم : در لب مباركش اثر كرده بود ، چنانكه گفته اند : والشَّفة ذابِلَةٌ من شِدّةِ العَطَش يعنى : لبهاى مباركش از تشنگى خشك شده بود . سوّم : در زبان مباركش اثر كرد ، چنانكه در حديث است : « وهو يَلُوكُ لِسَانَه من العطش ويطلبُ الماء » (2) . لوك : گردانيدن چيزى است در دهان يا به معنى مضغ و خائيدن است ، و آن شدّت از

.


1- .بحار الانوار 44/245 ح 44 ، عوالم العلوم 17/104 ح 1 بنقل از الدر الثمين .
2- .بحار الانوار 45/56 ، عوالم العلوم 17/300 .

ص: 140

اضطرار است كه رطوبتى شايد در زواياى دهان پيدا شود و از آن تسكين عطش نمايد . و اين حالت در شخص روزه دار در هواى گرم نزديك افطار غالباً ديده شده است . چهارم : در جگر مباركش اثر نمود وليكن اظهار نفرمود مگر زمانى كه مأيوس از حيات خود گرديد ، آنگاه ندا كرد : « اُسْقُونى شَرْبَة مِنَ الماء فَقَدْ نَشَفَت كَبِدى مِنَ الظمأ » (1) . و معنى اين حديث گذشت در احوال قاسم بن حسن عليه السلام . پس بدان در تمام آب هاى دنيا آن بزرگوار را حقّى است معلوم ، هر وقت دوستانش ببينند ياد از تشنگى وى كنند و چون بياشامند حقّ ثابت آن مظلوم را از چشمه چشم جارى نمايند كه امام عليه السلام فرمود : « إنّى ما شربتُ ماءً بارداً الاّ وَذَكَرْتُ الحسينَ عليه السلام » (2) . و در زيارت آن بزرگوار است : « يا صَريعَ الدّمعَة السّاكِبَة » (3) . و أيضاً فرمودند : « ما ذُكِرْتُ عِندَ مؤمنٍ ومؤمنة الاّ بَكى واغْتَمَّ لِمُصابى » (4) . پس جناب سيّد الشهداء عليه السلام از دوستانش خواسته است هر جرعه آبى كه مى آشامند حقّى كه در آن دارد از مجراى چشم جارى كنند و اگر نه بخل ورزيده اند و حلاوت محبت آن جناب را نيافته اند ، و جگر پاره پاره آن جناب را به قطره اشك خود سيراب نكرده اند ، و از اين جهت روايت شده است : « اشك چشم گريه كننده آن بزرگوار در بهشت به آب حيات ممزوج مى شود بر عذوبت وى مى افزايد و هر آن كس قطره اى از آن بياشامد ديگر تشنه نمى شود » . نعم ما قيل : ما خِلت قَبلَك بَحراً ماتَ مِن ظَمَأٍكَلاّ ولا أسد تروِيهِ اجْمالُ

.


1- .كلمات الامام الحسين عليه السلام : 495 .
2- .از كلمات امام صادق عليه السلام به داود رقى است . رجوع كنيد به : امالى شيخ صدوق : 205 ح 223 ، كافى 6/391 ح 6 ، وسائل الشيعة 25/272 ح 31892 .
3- .مزار شهيد اول : 45 ، بحار الانوار 97/287 و 98/236 .
4- .المنتخب طريحى : 69 ، بنقل از وى در كلمات الامام الحسين عليه السلام : 650 .

ص: 141

پس _ اى برادر ! _ براى آسودگى روز محشر به مفاد « وَأَنزَلْنَا مِنَ السَّماءِ مَاءً طَهُوراً » (1) از آسمان ديدگان خود براى اين شهيد غريب بارانى بباران تا تو را از گناهان پاك كند و از آلايش معنويّه باطنه تو را شست و شو دهد كه جز ولاء على عليه السلام و بكاء بر حسين عليه السلام ما را در نشأتين وسيله اى نيست . پس هر آن كه در زيارت آن جناب عرض مى كند : « لبّيكَ داعِىَ اللّهِ إن كان لَم يُجِبْكَ بَدَنى عِنْدَ استِغاثَتِكَ وَلِسانى عِنْدَ استِنْصارِكَ فَقَدْ أجابَكَ قَلْبى وَسَمْعى وَبَصَرى » (2) . بايد به مضمون « وَاقبَلتُ بكُلّيتى إليكَ » اعضاء ظاهره و باطنه هر يك بر حسب حال خود آن بزرگوار را نصرت و اعانت نمايد . يعنى : دل بسوزد و گوش بشنود و زبان بگويد ، و چشم بگريد ، و اگر نه تلبيه اى كه مى گويد واقعيت و معنويت ندارد .

مظلوميّت آن بزرگوار از كثرت جراحات و تعيين عدد آنپنجم : مظلوميّت آن شهيد سعيد براى جراحات عديده و زخمهاى بسيارى بود كه بر آن بدن شريف رسيد و جراحات وارده بر آن بدن مبارك به دو قسم مروى است : قسم اول : تعيين عدد جراحات نشده است چنانكه ابو الفرج گفته است : ثُمَّ لم يُقَاتِل حَتّى اَصَابَتْهُ جراحاتٌ عَظِيمة (3) يعنى : جناب سيد الشهداء عليه السلامجنگ مى كرد تا آن كه زخم هاى بزرگ بر وى رسيد . قسم دوّم : تعيين عدد شده است ، چنانكه مرحوم سيّد بن طاوس فرمود : هفتاد و دو جراحت آن جناب يافت . و أبى مخنف گفت : سى و سه طعن نيزه و سى و چهار ضربت شمشير داشت .

.


1- .فرقان : 48 .
2- .اقبال الاعمال 3/342 ، بحار الانوار 98/337 .
3- .بحار الانوار 45/52 : 295 .

ص: 142

و حضرت باقر عليه السلام فرمودند : بر بدن آن جناب سيصد و بيست طعن نيزه علاوه بود و يك ضربت شمشير يا يك رميه تير بود . و قولى آن است : هزار و نهصد جراحت بر آن بدن وارد آمد . وكانت السهامُ [فى] دِرعِه كالشَّوكِ فى جِلدِ القُنْفُذ (1) . و اين بنده كراراً عرض كرده : تعداد اين جراحات كثيره براى لشكر شقاوت اثر ممكن نبوده است از اين جهت تعيين عدد و احصاء آنها اندك است . اما آن چه امام عليه السلام فرموده براى احاطه و اطلاّع كاملى است كه داشت لهذا تعداد آنها را بيشتر فرمود و البته هزار و پانصد جراحت را در يك بدن كسى نتواند بشمرد جز آن كه امام عليه السلام خبر دهد . و بنابر حديث صحيح كه در مقاتل مسطور است : « فَأحَاطُوهُ مِنْ كُلِّ جَانِبٍ » (2) ، معلوم مى شود از هر طرف طعنه هاى نيزه هاى كوفيان بر آن جسد انور مى رسيد ، و عبارت : « وكانَتِ السِّهامُ فى دِرعِهِ كَالشَّوكِ » (3) ، هم رفع اختصاص مى نمايد اگر چه قولى است : تمام جراحات بر مقدمه بدن شريف آن بزرگوار رسيد . و عجب تشبيه كرده است صنوبرى (4) شاعر زخمهاى آن بدن را در شعر خود : نفسى الفَداء المُصطَلىنارَ الوغى أىَّ اصطِلا (5) حين (6) الأسنّة فى الجواشِنِ كالكَواكِبِ (7) فى السما فاختارَ دِرعَ الصَّبرِحَ__يثُ الصَّبر مِن لُبْسِ السّنا (8) وَأبى إباءَ الأُسْدِاِنَّ الاسُدَ صَادِقَةُ الاِبَا (9) و اين بيت معروف از مرحوم محتشم : اين كشته فتاده به درياى خون كه هستزخم از ستاره بر تنش افزون حسين توست بيان از بيت اول مى كند ، اى كاش ! گاهى تصور آن جراحات كثيره را مى كرديم و آن را ذاكر خودمان قرار مى داديم ، و مى گريستيم بر غريبى و مظلومى آن بزرگوار و تحمّلى كه بر اين بلايا فرمود ، اگر چه مرحوم وصال گفت : جاى دارد كه بخنديم به زخم تو چو زخمگر ببينيم همان قصر كه جاى تو بود خلاصه در هيچ جنگى هيچ بدنى به اين نحو هدف و نشانه تير و شمشير و سنان نشد ، و هيچ شهيدى در راه خدا به اين قسم بلايا و رزايا مبتلا نگرديد . وقيل فى حقّه : وَالحُسَين عليه السلام مُلقىً على الثَرى فى الرّمضاء مَجروحَ الأعضاءِ بِسِهامٍ لا تُحصى ، مع ذلك لم يتأَوَّهْ وقال : « صَبراً على قَضائِك لا مَعبودَ سِواك يا غياث المُستَغيثينَ! » . وعن السجاد عليه السلام : « كلّما كان يشتدُّ الأمرُ يشرقُ لونُه وتطمئِنُّ جوارحُه ، فقال بعضهم : اُنظُروا كيف لا يبالى بالمَوتِ! » . و اگر بخواهى زخمهاى بى شمار افزون از هزار آن بدن را بدانى از فقره حديث نبوى صلى الله عليه و آله : « أُقبِّلُ موضِعَ السُّيوفِ مِنك وأبكى » . مضمون خطبه اى كه خود آن جناب در زمان خروج از مكّه فرمود : « وكَأنّى بأوصالى

.


1- .تمامى اين اقوال را مرحوم مجلسى در بحار 45/52 نقل فرموده است .
2- .بحار الانوار 45/8 و 11 و 20 و 29 و 50 و 54 و 55 به عبارات مختلف .
3- .بحار الانوار 45/52 .
4- .ابوالقاسم صنوبرى درگذشته سال 334 از مادحين اهل بيت است . اشعارى از وى را علامه امينى در الغدير 3/366 به بعد ، نقل فرموده است .
5- .در چاپ سنگى : اصطلام .
6- .در مناقب : حيث .
7- .در چاپ سنگى : كالكوكب .
8- .در انتهاى همه ابيات همزه آمده (اصطلاء ، السماء ، السناء ، الاباء) كه ظاهراً با توجه به وزن شعرى زائد بنظر مى رسد .
9- .مناقب ابن شهر آشوب 3/269 همراه با ابياتى ديگر كه قابل مراجعه است ، بحارالانوار 45/252 ، عوالم العلوم : 17/557 ، الغدير 3/372 .

ص: 143

يتقَطَّعُها عَسَلانُ الفَلَوات .. (1) وهِىَ مجموعةٌ فى حَظِيرةِ القُدْس » غفلت مكن ، و متذكر شو از آن چه خبر داد واقع شد ، و از آن چه فرمود وفا كرد . تَرَكْتُ (2) الخَلْقَ طُرّاً فى هَواكاوَأيتَمْتُ العيالَ لِكَى أراكا وَلَو قَطَّعْتَنى فى الحُبّ إرْبالَما حَنّ (3) الفُؤادُ إلى سِواكا (4)

.


1- .در شرح الاخبار قاضى نعمان 3/146 چنين آمده : الاوصال : الاعضاء ، عسلان : الذئاب الكثيرة السريعة العدو . مثير الاحزان : 29 ، ذوب النضار : 30 ، بحار 44/367 و 45/75 .
2- .در تاريخ دمشق : هجرت .
3- .در تاريخ دمشق : جنّ .
4- .تاريخ مدينة دمشق ، ابن عساكر 6/306 .

ص: 144

در ذبح جناب امام حسين عليه السلام است و اسرار « المذبوح من القفاء »

در ذبح جناب امام حسين عليه السلام است و اسرار « المذبوح من القفاء »ششم : بالاترين مصيبتها كه بالاترين دلائل اين خاكسار است بر مظلوميّت آن بزرگوار وضع شهادت و كيفيت قتل آن سرور است . و در حديث است : « حضرت ابراهيم خليل عليه السلام در قتل فرزندش اسماعيل عليه السلامسعى ها فرمود كارد نبريد ، و حنجر اسماعيل عليه السلامصدمه اى نديد . بعد از هفتاد مرتبه كشش و كوشش اسماعيل عليه السلام تمنّا كرد تيزى كارد را بر گلويش وارد كند شايد مراد حاصل شود ، پس تيزى كارد برگشت و عرض كرد : اى خليل خدا ! در نار نمرودى خداوند ودود يك مرتبه فرمود « يَا نَارُ كُونِى بَرْداً وَسَلاَماً عَلَى إِبْرَاهِيمَ » (1) ، پس آتش سرد و سلامت شد اما امروز هفتاد مرتبه حق تعالى به من فرمود مبادا اين گلوى نازك را ببرى » . اما يك طريق را كه اصعب و اشق از تمام مراتب آن است براى آن بزرگوار گذاردند ، و آن مضمون اين بيت است : من فداى آن كه از مهر و وفاشد شهيد خنجر آنهم از قفا

.


1- .انبياء : 69 .

ص: 145

اگر چه از عبارت مرحوم سيد در كتاب « لهوف » (1) اين فقره معلوم نيست و عبارت او است : فنَزلَ سنانُ بن النَّخعى _ لَعَنهُ اللّهُ _ بالسّيفِ فى حلقِه الشريف . . إلى أن قال : ثمّ اجتزّ رأسَهُ المُقدّس المُعظم سلام اللّه عليه . اما أبو مخنف نقل كرده است : شمر ملعون ضبابى خدمت آن جناب عرض كرد : واللّهِ! لأَذْبحَنَّك من القَفاء جزاءً لما شَبَّهَنى (2) جدُّك ثم أكَبَّهُ على وجهِه . . إلى آخره (3) . و از آن چه صاحب « مناقب » نقل كرده است معلوم مى شود كه آن جناب مذبوح از قفا گرديده با نشستن شمر لعين بر آن صندوقِ علوم اولين و آخرين و خنديدن آن جناب و قطع رأس مطهّر از شمشير به دوازده ضربت ، لَعنَ اللّه قاتِلَه ومُقاتِلَه والسائرين إليه بجُموعِهِم . اما حميد بن مسلم گفته است : فألْقاهُ إلى قَفاه ثمّ أَخَذَ بِلِحْيَته . . إلى آخره (4) . و شايد جهت « القاه بقفاء » آن باشد كه از لقاء آن وجه شريف چنانكه در كتاب « لهوف » مسطور است : مخالفين مرتعش و متوحّش بودند ، يا آن كه ذبح از قفاء براى قاتل اسهل بوده است اگر چه بر مقتول كمال صعوبت داشته ، يا آن كه آن جناب در حالت سجده و ضعف بودند كه اين جسارت را نمودند . و عجب است با آن جراحات كثيره و فوران دماء وفيره چگونه مجال گفتار براى آن بزرگوار بوده ، سيّما در سوارى اگر رگ وتين قطع شده بود ديگر حياتى نبايد داشته باشد اگر چه به ساعتى باشد . خلاصه مضايقه ندارم عرض كنم : چون قتل آن بزرگوار أشدّ قتلات بود بنا بر فقره

.


1- .لهوف : 74 ، امالى صدوق : 226 .
2- .چون حضرت فرمود : صَدَق جدى فيما قال . شمر پرسيد : وما قال جدّك ؟ قال عليه السلام : يقول لأبى : يا على ! يقتل ولدك هذا رجل أبقع أبرص أشبه الخلق بالكلاب والخنازير . فغضب الشمر من ذلك وقال : تشبهنى بالكلاب والخنازير ؟ فواللّه لأذبحنّك من قفاك . .
3- .منتخب طريحى : 451 ، ينابيع المودة : 419 ، الدمعة الساكبة 4/358 ، به نقل از آنها در كلمات الامام الحسين عليه السلام : 512 .
4- .بحارالانوار 45/56 .

ص: 146

بيان مؤلف در باره حكمت ذبح

زيارت « المذبوح من القفاء » بايد بدين گونه ذبح صعب شديد كه احدى مبتلا نگرديد مبتلا شود ، و كسى گفت : بر تمام اعضاء امام عليه السلام صدمه اى وارد آمد مگر بر قفاء او و وراء گردن شريفش ، بايد بر حسب خواست آن سيّد مظلوم از يدان شقىّ مشئوم ضربات عديده وارد آيد تا آن كه تمام آن بدن مكسور و محطوم شود ، و به فرمايش خود آن بزرگوار قطعات منفصله آن بدن انور باعث روشنائى چشم و دل حضرت پيغمبر صلى الله عليه و آله گردد براى تنجيز عهد و وعد قديم . بارى عالم محبّت و عشق و جانبازى جناب امام حسين عليه السلام را نمى توان به سائرين قياس كرد ، و اين بيت مناسب است در اين مقام نوشته شود : مَذاهبُ شَتّى للمحبّين فِى الورىولى مَذْهبٌ فردٌ أعيشُ به وحدى

[بيان مؤلف در باره حكمت ذبح]و اين بنده را در اين گونه ذبح بيان ديگرى است شايد به اين دو نظير (1) بتوانم واضح نمايم : معروف است حضرت ابراهيم عليه السلام خواست دست و پاى حضرت اسماعيل عليه السلام را ببندد ، عرض كرد : اى پدر ! در مقام تسليم به وضعى خود را مهيّا كرده ام كه تو تيغ كشيده و من گردن كشيده ام . و در اسرار ركوع علماء اعلام فرموده اند : بايد راكع در نماز گردن خود را بكشد ، يعنى : براى امتثال امر پروردگار اگر كه به شمشير برنده بر قفايش زنند گردن نكشد ، حقيقت اين فقره كما هى در آن جناب ظاهر گرديد . و ديگر آن كه به مفاد : « فَلَمَّا أَسْلَمَا وَتَلَّهُ لِلْجَبِينِ » (2) همانا ابراهيم عليه السلامو اسماعيل عليه السلامدر

.


1- .كذا ، واژه « تنظير » اصحّ است .
2- .صافات : 103 .

ص: 147

در عريان كردن آن بدن شريف

مقام تسليم بودند ، اما آن بزرگوار بعد از استقرار بر خاك كربلاء تعفير جبينين (1) فرمود ، و به همان حالت بود تا آن كه شهيد گرديد ، و از اين حالت مقام تسليم و رضاء آن ذبيح اللّه معلوم و بديهى است . و حضرت صادق عليه السلام فرمود : « علامةُ المؤمِن الرِّضا والتَّسليمُ ، ذلِكَ فَضلُ اللّهِ يُؤتيهِ مَنْ يَشاءُ » . چون مُقسّم اوست كفر آمد گلهصبر كن الصبر مفتاح الصله اشترم من تا توانم مى كشمچون فتادم زار با كشتن خوشم يعنى : « لقاؤك قرّةُ عينى ، ووصلُك مُنى نفسى ، وإليك شوقى ، وفى محبّتِك وَلَهى ، وإلى هواكَ صَبابَتى ، ورضاك ابْتِغائى ، ورُؤيَتُك حاجتى ، وجوارُك طَلبتى ، و قُربك غايةُ مَسْألتى ، و فى مُناجاتِك روحى وراحتى ، وعندَك دواءُ عِلّتى و شفاءُ غلّتى وبَردُ لَوعتى وكشفُ كُربتى ، ولا تَقطعْنى عنك ، ولا تُباعدْنى منك ، يا نَعيمى وجنّتى ! ويا دُنياى و آخِرتى ! » (2) .

در عريان كردن آن بدن شريفهفتم : برهنه كردن بدن شريف آن سرور نيز برهانى است بر مظلوميت وى ، بنگر بعد از شهادت چگونه آن بدن آغشته به خون را عريان و برهنه كردند و جامه هايش را بر آوردند ! ! و در حديث است : حضرت نبوى صلى الله عليه و آله فرمودند : « مَن قَتَلَ قَتيلاً فَلَهُ سَلَبه وَكانَ علىٌّ يَتَوَرَّع مِنْ ذلِكَ » (3) يعنى : كسى ، كسى را كه مى كشد جامه مقتول از آن اوست ، اما حضرت

.


1- .وتعفير جبين همان محض تسليم است . ( حاشيه مؤلّف رحمه الله ) .
2- .بخشى از مناجات المريدين امام سجاد عليه السلام است كه مربوط به روز جمعه است . رجوع كنيد به صحيفه سجاديه ( تحقيق مؤسسه امام مهدى عليه السلام ) : 412 _ 413 .
3- .مناقب ابن شهر آشوب 1/383 ، بحار 41/73 ، مستدرك سفينة البحار 5/93 .

ص: 148

در قتال امير مؤمنان عليه السلام با عمرو بن عبدود

اميرمؤمنان عليه السلام به قنبر فرمودند : « لا تُعِر فرائسى » (1) يعنى : « شكارهاى مرا برهنه مكن » . بلى رسم شير خوردن شكار است نه بردن جامه و شعار ، نعم ما قيل : انّ الاُسُودَ اُسُودُ الغابِ همّتُهايومَ الكريهَةِ فى المَسلُوبِ لا السَّلَبِ (2) و از صفات خاصّه آن بزرگوار است كه محمّد بن الحنفيه فرمود : « كان أبى تراكاً لِلسَّلب » (3) . [در قتال امير مؤمنان عليه السلام با عمرو بن عبدود] و حكايت عمرو بن عبدود بن فهر معروف است (4) : چون در وقعه احزاب به دست حضرت ولايت مآب عليه السلام كشته شد ، زره قيمتى او را برنياورد ، چون خواهر عمرو او را برهنه نديد گفت : يا أخى ! عشتَ طَويلاً جليلاً مكرماً وقُتِلتَ بيَد جليلٍ محترمٍ ، فلا أبكيكَ بل هَلَهَلْتُ فَرَحاً ، يعنى : اى برادر ! زندگانى طولانى با كمال احترام و خوشى كردى و اكنون هم به دست شخص جليل محترمى كشته شدى ، پس بر تو گريه نمى كنم بلكه اظهار فرح و شادى مى نمايم . و به روايت مرحوم شيخ در كتاب « ارشاد » (5) اين ابيات را گفت : اسْدان فى ضيقِ المكر تَصَاولاوَكِلاهُما كُفوٌ كريمٌ باسلُ وَكِلاهُما حَضَر القِراعَ [و]لميثنه عن ذاك شغلٌ شاغلُ فاذهب على فما ظفرت بمثلهقولٌ سَديدٌ ليسَ فيه تحاملُ فالثّارُ عِندى يا علىُّ فلَيتَنىادرَكتُهُ وَالعَقلُ منّى كامِلُ ذَلَّت [قريش] بعدَ مَقتلِ فارسٍفالذّلُّ مُهلِكُها وَخزىٌ شاملُ يعنى : اين قاتل و مقتول دو شير بودند كه در تنگ ناى ميدان به يكديگر رسيدند و هر دو كفّ (6) كريم با شجاعت اند و نيزه ها بر يكديگر كوبيدند كه هيچ يك دو تا نشد . اى على ! برو ديگر مثل عمرو برادر من نمى بينى ظفر بيابى و مشهور شوى و خونخواه عمرو منم ، اى كاش ! مى توانستم خون او را بخواهم ، چه كنم ؟ زنم ، قريش از كشته شدن عمرو بن عبدود ذليل شدند و فضيحت بزرگى به ايشان رسيد . و چون از امير مؤمنان عليه السلام سؤال كردند : بدن عمرو را چرا برهنه نكرديد ؟ گويا مضمون اين بيت را فرمودند : وعَفَفْتُ عن اثوابِه ولو اَنّنىكنتُ المقطَّنَ (7) بَزَّنى اثوابى (8) خلاصه سيّد بن طاوس طاب ثراه فرمود : ثم اَقْبَلُوا على سَلبِ الحُسين عليه السلام فأخذَ قَمِيصَه اسحاقُ بن حويه الحَضْرَمىّ فلَبِسَهُ فصارَ أبرَصَ ، وامتعطّ (9) شعرُه . وأخذَ سَرَاويلَه بحرُ بن كعب فصارَ زمناً . وأخَذَ عمامَته اخنس بن مرثد (10) فاعتمَّ بها فَصارَ مَعْتوهاً . وأخَذَ نَعلَيهِ الأسود بن خالدٍ . وأخَذَ خاتَمَهُ بجدلُ بن سليمٍ الكلبىّ .

.


1- .بحارالانوار 41/73 ح 3 ، مستدرك سفينة البحار 5/94 .
2- .شعر در عوالى اللئالى 2/239 وشرح نهج البلاغه 14/238 نقل شده است ، شعر از قصيده ابو تمام حبيب بن اوس طائى است ، و مرحوم حر عاملى در امل الآمل 1/51 شرح حال وى و قصيده اى كه بيت مذكور در ضمن آن مى باشد نقل نموده است .
3- .ضمن خطبه اى مفصل كه محمد بن الحنفيه در مدح حضرت امير عليه السلام خطاب به اهل شام فرمود . رجوع كنيد به : المناقب ، موفق خوارزمى : 210 _ 212 .
4- .رجوع كنيد به : ارشاد مفيد 1/108 ، مناقب ابن شهر آشوب 1/171 ، بحارالانوار 41/97 ، كشف الغمة 1/205 .
5- .ارشاد 1/108 .
6- .در شعر « كُفْو » آمده كه به معناى « همتا » و « بديل » است ، و با معناى كفّ فرق دارد .
7- .در ارشاد : المقطر . و در حاشيه نوشته : المقطر : الملقى على احد قطريه على الارض . والقطر : الجانب . بَزَّنى : سلبنى .
8- .ارشاد 1/99 .
9- .در چاپ سنگى : واستعط .
10- .در چاپ سنگى : مرشد .

ص: 149

وأخَذَ قطيفةً له من الخَزِّ قيسُ بن اشعثَ . وأخَذَ دِرعَهُ السبراء (1) عمرُ بن سعدٍ ، فلمّا قُتل عمرُ بن سعد وَهَبَها المختارُ لأبى عمرةَ قاتِلِه . وأخَذَ سيفَهُ جميعُ بن خلق (2) الأودى ، وهذا [السيف ]المنهوبُ المشهورُ ليسَ بِذِى الفِقَار ، فإن ذلك كان مَذخوراً ومَصُوناً مع أمثالِه من ذخايِر النبوّةِ والامامَة (3) . پس خوب است متذكر شويم مكارم سيد افاخم واكارم اميرمؤمنان عليه السلام را با كفّار مشركين ، و بعد از آن جسارتهاى كوفيان را بالنسبه به آن بدن لطيف عريان ، و اين مصيبت عظمى از تمام مصائب آن بزرگوار اعظم است كه چندى بر خاك آن قدوه اولاد سيد « لولاك » افتاده باشد و كسى در مقام تجهيز وى برنيايد .

.


1- .در مصدر : البِتراء .
2- .در چاپ سنگى : حلق .
3- .لهوف : 77 با تلخيص بعض عبارات از مصنف ، نيز بنگريد به : اعلام الورى 1/469 ، العوالم : 301 ، بحارالانوار 45/57 .

ص: 150

تسليه قلوب محزونه شيعه

[تسليه قلوب محزونه شيعه]بلى ، آن چه قلوب محزونه شيعه را تسليه مى دهد اواخر حديث شريف قدامة بن زائده (1) و فرمايش على بن الحسين عليهماالسلام است و آن چه زينب خاتون عليهاالسلام خبر داد (2) ، و ملخص آن را به فارسى ترجمه مى نمايد : حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمودند : « خداوند متولّى قبض ارواح شريفه شهداء كربلاء مى شود ، و ملائكه از آسمان هفتم با ظرفهاى ياقوت و زمرد كه هر يك مملّو از آب حيات است با حلّه هاى بهشتى بيايند ، و آن جثه هاى مطهره را بشويند و آن حله ها را بپوشانند و به حنوط بهشتى آنها را مطيّب نمايند ، و ملائكه دسته دسته بر آنها نماز گزارند ، و بعد از

.


1- .در چاپ سنگى : رائده .
2- .رجوع كنيد به : كامل الزيارات : 265 ، مستدرك الوسائل 10/216 ح 11889 ، بحارالانوار 98/114 ح 38 .

ص: 151

آن قومى از امّت حضرت رسول صلى الله عليه و آلهبيايند كه كفّار آنها را نشناسند ، و شريك در اين خونها نشده باشند نه از گفتار و نه از كردار و نه از قصد ، و آن اجسام را دفن كنند و نشانه و علامتى از براى قبر مطهّر آن سرور قرار دهند ، و هر روز از هر آسمان يكصد هزار ملك تحفه ها بياورند و به زيارت آن قبر شريف مشرف شوند ، و نماز گزارند و به تسبيح و استغفار از براى زائران آن بزرگوار مشغول شوند . . » إلى آخر الحديث . خلاصه چنانكه جراحات بدن آن سيّد مظلوم را مانند عطش شديد وى نتوان وصف و احصاء كرد و چنانكه كيفيّت صعوبت شهادت را از قتل صبر و ذبح از قفاء نتوان تصور نمود ، همين طريق است برهنه و عريانى آن جسد مطهّر . و جناب زينب عليهاالسلام در محضر يزيد فرمود : « الا فالعَجَبُ كُلُّ العَجَب لِقَتلِ حِزبِ اللّهِ النُّجَباء بِحِزبِ الشَّيطانِ الطُّلقاءِ ، فهذهِ الايدى تَنطِفُ مِنْ دِمائِنا وَالأفواهُ تَتَحَلَّبُ مِنْ لُحُومِنا وَتِلْكَ الجُثَثُ الطّواهِرُ الزَّواكى تنتابها العَواهِل وَتَعْفِرُها (1) اُمَّهاتُ الفَراعِل » (2) . و معنى فقره اخيره آن است : اين بدن هاى پاك و پاكيزه را گرگهاى درنده (3) بايد به خاك بمالند و آنها را بگزند . و خوش گفته است صنوبرى شاعر : يا خَيرَ مَن [لبس] النبوّةَمِن جَميعِ الأنبياءِ وَجدى على سِبطَيكَ وجدٌليسَ (4) يؤذن بانقضاء مَن ذا لمعفُورِ الجَوادمُمالِ أعوادِ الخباء مَن لِلطريح الشلْوِعُرْياناً مخ_لَّى ب__الع_راء مَن لِلمحنّط بالتُرابِوَللمُغسَّل بالدم_اء مَن لابنِ فاطمة المُغيَّبِعَن عُيونِ الأولياءِ (5) هشتم : غير از برهنگى آن بدن جسارت هاى ديگر اهل كوفه است كه بر كمال مظلوميت آن امام مظلومان كمال دلالت دارد . از آن جمله منقول است : چون حمزه سيد الشهداء در غزوه احد شهيد شد ابو سفيان بر شهداء احد عبور كرد ، چون جسد حمزه را ديد نيزه را به دهان حمزه گذارد و قدرى شماتت كرد و گفت : يا عاقّ ! يا شاقّ ! چون يافت او را مثله كرده اند و به اصابع و انامل و اعضاء و خارجه از بدنش اذيت كرده اند و جگرش را برآورده اند صيحه زد : يا اتباع محمّد ! إن فى قتلاكم مثلة واللّه ما أمرتكم بهذا ولا رضيت (6) . يعنى : اى بستگان محمد ! در ميان كشتگان شما يكى مثله شده است ، قسم به خدا من راضى نبوده ام و امر نكرده ام .

.


1- .در بحار : تعفوها ، ولى در لهوف مانند متن نقل شده است .
2- .اللهوف فى قتلى الطفوف : 107 بحارالانوار 45/134 ، عوالم : 17/435 ، لواعج الاشجان : 230 .
3- .در چاپ سنگى : دونده .
4- .لبس « منه » .
5- .قصيده اى نسبتاً مفصل است . رجوع كنيد به : مناقب ابن شهر آشوب 2/232 ، الغدير 3/371 ، بحار 45/253 .
6- .اعلام الورى 1/181 ، به نقل از موسوعة التاريخ الاسلامى 2/321 .

ص: 152

در نهى از مثله كردن است و اشاره به جسارت كردن اهل كوفه

در نهى از مثله كردن است و اشاره به جسارت كردن اهل كوفهو حضرت امير عليه السلام به حضرت امام حسن عليه السلاموصيّت فرمود در حقّ ابن ملجم : « فاذا مِتُّ فلا تمثّلوا بهِ بعدى » (1) . و عجب دارم از خباثت ابن مرجانه بنابر روايت « بحار الأنوار » حكم نمود همان اعضائى كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله كراراً بوسه داد و بر ديده مى گذارد جدا نمايند ، ديگر بعد از ضربات و طعنات سيوف و رماح ، آن بدن لطيف چه جاى اين گونه جسارت و اذيت داشت ؟ ! بلكه خواستند علاوه از اين خيال فاسد ، اسب بر بدن شريفش بتازند ، بنا بر

.


1- .قرب الاسناد : 143 ح 515 ، وسائل الشيعه 29/127 ح 35314 ، تذكرة الفقهاء 9/406 ، در مصادر تاريخى و حديثى و فقهى عامه نيز نقل شده و بدان استدلالات فقهى شده ، رجوع كنيد به : الكامل فى التاريخ 3/391 ، المغنى 10/47 ، الشرح الكبير 10/49 ، الجوهر النقى ، ماردينى 8/58 .

ص: 153

در اسيرى اهل بيت اطهار و بزرگى اين مصيبت عظمى

روايت « اصول كافى » خدا نخواست و مرحوم مجلسى فرمود : والمعتمد عندى [انه] لم يتيسّر[لهم] هذا الأمر (1) .

در اسيرى اهل بيت اطهار و بزرگى اين مصيبت عظمىنهم : در باب جهاد علماء اعلام ذكر فرموده اند : اگر مسلمين زنهاى كفار را اسير كردند و استرقاق نمودند ، اعزّه ايشان را از بنات ملوك و سلاطين در بازارها على رؤوس الاشهاد نياورند و نفروشند ، و در مجامع ناس و مجالس عامّه مكشَّفات الوجوه نگاه ندارند . و آن چه حضرت اميرمؤمنان عليه السلام در حقّ شهر بانويه كرد در كتب فريقين مذكور است و مشهور (2) ، و كدام مصيبت بالاتر است از اينكه آل رسول ( صلوات اللّه عليهم ) را در شهرها بگردانند و مردمان به تماشاى ايشان آيند و بخواهند ايشان را ببينند ؟ ! و جناب زينب خاتون عليهاالسلام به يزيد عنيد فرمود : « أمِنَ العَدْلِ يَابنِ الطُّلَقاء تخديرُكَ حَرائِرَكَ وَإماءَك ، وَسَوقُكَ بَناتَ رَسُولِ اللّه صلى الله عليه و آله قَدْ هَتَكْتَ سُتُورَهُنَّ ، وَأبْدَيْتَ وُجوهَهُنَّ ، تَحدو بِهِنَّ الأعداء مِنْ بَلَدٍ إلى بَلَدٍ ، ويَتَشرَّفُهُنَّ أهلَ المَناهِل والمناقِل ، وَيَتَصَفّحُ وُجوهَهُنَّ القَريبُ وَالبَعيدُ ، وَالدَّنىُّ وَالشَّريفُ ، وَلَيسَ مَعَهُنَّ مِنْ رِجالِهِنَّ وَلىٌّ ، وَلا من حماتِهِنَّ حَمىّ » . . إلى آخر ما قالت (3) . همانا براى سوزش قلب شيعى اين فقرات موجعه كفايت است كه از لسان حق و بيان صدق وليده از مشكاة نبوت جارى گرديد ، و از حرقه قلب در آن محضر عام راضى شد كه صداى خود را بلند نمايد ، و مقام بلند برادرِ با جانْ برابرش را بر حاضرين بفهماند. و اين بنده را اعتقاد آن است : چنانكه در شهادت جناب سيد الشهداء عليه السلام نبى اكرم صلى الله عليه و آلهفرمود : « يا ولَدى! اُخرُجْ إلى العراقِ ، إنَّ اللّهَ شاءَ أن يَرى شَيبَكَ مُخَضَّباً بِدَمِكَ » (4) .

.


1- .بحارالانوار 45/60 ، العوالم : 304 ، شجرة طوبى 1/35 .
2- .رجوع كنيد به : ينابيع المودة 3/152 .
3- .احتجاج 2/35 ، بحار 45/134 و 158 ، لواعج الاشجان : 227 .
4- .عبارت مشهور مروى چنين است : « يا حسين اخرج الى العراق فإن اللّه قد شاء أن يراك قتيلاً » . رجوع كنيد به : عوالم 17/214 ، لهوف ( با ترجمه فارسى ) : 85 ، در ينابيع المودة 3/60 سپس اين عبارت را اضافه دارد : « مخضباً بدمائك » .

ص: 154

در اسيرى اهل بيت هم فرمود : « إنَّ اللّهَ شاءَ أنْ يَراهُنَّ سَبايا » (1) . پس همان حكمتى كه در شهادت آن بزرگوار منظور بوده در اسيرى عيالات و ذريّه نبويّه صلى الله عليه و آله هم منظور بود . اما جزء اخير علّت تامّه اسيرى ايشان بود كه اگر اسير نمى شدند و زينب خاتون نبود آن شهادت تكميل نمى شد . پس مطلب بزرگ دوتاست : يكى شهادت است كه آن جناب تحمل آن را با قدرت و نصرت قبول نمود و يكى اسيرى اهل بيت است كه در عهده حضانت و حمايت آن مخدّره مقرر شد ، و معاهده كراراً با جناب سيد الشهداء در صبر اين قسم بلايا از اسيرى و فضيحت در بلدان و ديار نائيه و قريبه فرمود ، ليكن به براهين واضحه لايحه كيفيت اسيرى اهل بيت عصمت و طهارت از قتل و شهادت اعظم است . و حضرت على بن الحسين عليهماالسلام در ذيل خطبه اى كه در شهر كوفه خواند فرمود : « لا غروَ أن قتل الحسين وَشيخه (2)قَد كانَ خيراً من حسين واكرَما فلا تَفرَحوا يا أهلَ كوفان بالّذىاُصيب حُسين كان ذلكَ أعظما قَتيلٌ بِشَطِّ النهر روحى فَداؤُهُجَزاءُ الّذى أرداهُ نارُ جَهَنّما (3) پس عجبى در شهادت سيد الشهداء عليه السلام و خباثت و شقاوت اعداء اللّه نيست . اما عجب اينگونه قتل و ذبح است و اعجب از آن اسيرى دختران احمد است كه لسان از شرح و بيان آن كليل است ، و عجب تر آن است كه مسلمانان راضى شوند به ذكر فضائحى كه به آل عصمت وارد آمد بخواهند بخوانند و بشنوند ، سيّما آن چه را كه عصمت صغرى

.


1- .لهوف ( با ترجمه فارسى ) : 85 ، ينابيع المودة 3/60 ، عوالم : 17/214 .
2- .در چاپ سنگى : وشيحة . آنچه در متن آورديم مطابق با نقل مصادر مى باشد .
3- .مناقب ابن شهر آشوب 3/261 ، احتجاج 2/32 .

ص: 155

زينب خاتون عليهاالسلام از لئام اهل كوفه وطغام اهل شام ديد و شنيد . پس نبايد در مقام كشف و اظهار اين گونه مطالب بر آمد و از كشف وجوه و رؤوس ايشان اشاره اى كرد از آن كه تذكر و تصوّر مقهوريت و گرفتارى سباياى احمديه خود روضه خوان و نوحه گر مبكى است ، ديگر احتياج به تصريح ندارد سيّما اخبار ضعافى كه دلالت بر هتك حرمت ايشان مى نمايد و منافى با عصمت اين خانواده است . از حميد بن مسلم و ابو خليق شاعر و امثال آنها كه به محضر مختار بن ابو عبيده اقرار و اذعان نمودند نبايد اعتقاد نمود . و اين گونه اخبار غير از اخبار به كثرت و قلّت عدد لشكر شقاوت اثر است ، يا عدد جراحات ابدان شهداء ، يا عدد اشخاص اصحاب و اعوان آن بزرگوار ، يا طول و قصر روز عاشوراء ، يا عدد قتلى از شهداء واعداء اللّه ، يا روز جمعه و شنبه بودن روز عاشوراء ، يا اختلاف بين قاتلين جناب سيد الشهداء ، وشبهه بين شمر ضبابى و سنان نخعى و خولى اصبحى . يعنى : قبول اخبار ضعاف در اينگونه موارد با عدم معارض ضررى ندارد به دين و دنيا . اما اخبار مراسيل و احاديثى كه منتهى به اهل فسوق و غرض مى شود ، و راجع به نسوان و دختران حضرت رسول صلى الله عليه و آله است ، و موجب تزلزل اعتقاد عوام مى شود ، و معارض هم در مقابل است ، و عقل هم ابا دارد اگر چه بعضى از شنيدن آنها بگريند نبايد گفت ، يعنى : دروغ گفتن براى جناب سيد الشهداء مانند شراب خوردن است به جهت آن بزرگوار ، و در راه آن بزرگوار البته در اين عمل دو معصيت است .

در كيفيت مصائبى كه بر سر مطهر آن سرور رسيددهم : گردانيدن سر مطهر آن سرور است در كوفه و شام . نمى دانم چه اسم گذاردند بر اين عمل شنيع ؟ ! و چه جزاء مى خواهند از جد و پدر و مادر جناب سيد الشهداء عليه السلام در روز جزاء ؟ ! وَيْلٌ لِمَنْ شُفَعاؤُهُ خُصَمَاؤُه

.

ص: 156

و چگونه بايد لعن نمود بر ابن مرجانه كه لعين اهل آسمان و زمين ، يزيد بن معاويه ، بر وى لعن و نفرين كرد و گفت : فلَعَنَ اللّهُ ابنَ مرجانة! إذ أقْدَمَ على مثلِ حسين بن فاطمةَ ، لو كنتُ صاحبَه لما سألَنى خصلةً الا أعطيتُه ولدفعتُ عنه الحتفَ بكلِّ ما استطعتُ ولو بهلاكِ بعضِ وُلدى ، ولكن قَضى اللّهُ اَمْراً فلم يكُنْ له مَرَدٌ (1) . حال ملاحظه كن چه قدر ابن مرجانه سخت دل و شقى بود كه بنا بر اخبار صحيحه رحمى بر عترت طاهره ننمود ، و اظهار ندامت و پشيمانى نكرد ، و به امر او آن رأس شريف را به كوفه آوردند ، و سه روز به روايت « ارشاد » در كوچه ها و بازارهاى كوفه گردانيدند . و از بيان مرحوم سيد در « لهوف » معلوم است در روز عاشوراء عمر بن سعد آن سر مطهر را با خولى بن يزيد اصبحى و حميد بن مسلم ازدى روانه كوفه نمود 2 . و بنا بر قول أبى مخنف در روز عاشوراء آن سر مطهر را بر نيزه زدند ، و عبارت او است : وعلاه على قناة . و در مقاتل ديگر بنظر ندارم ، وليكن در كوفه بر نيزه بوده است على التحقيق چنانكه شيخ فرمود (2) : فَلمّا اصبحَ عبيدُ اللّهِ بن زيادٍ بَعَثَ برأسِ الحسين عليه السلامفديرَ به فى سُكَكِ الكوفة كلِّها وَقبائِلِها ، فرُوِىَ عن زيدِ بنِ أرقم انه لمّا مَرَّ بى وهوَ على رُمحٍ وَأنا فى غُرفةٍ لى . . إلى آخره (3) .

.


1- .ارشاد مفيد 2/122 ، بحار 45/131 ، عوالم : 17/431 ، البداية والنهاية 8/212 .
2- .شيخ مفيد در ارشاد 2/117 و شيخ طبرسى در اعلام الورى 1/473 .
3- .بقيه روايت چنين است : فلما حذانى سمعته يقرأ : « أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحَابَ الْكَهْفِ وَالرَّقِيمِ كَانُوا مِنْ آيَاتِنَا عَجَباً » فقفَّ واللّه شعرى وناديت : رأسك واللّه يابن رسول اللّه أعجب وأعجب . رجوع كنيد به : ارشاد مفيد 2/117 ، مقتل ابو مخنف : 175 .

ص: 157

وعجب است از اين مردم دون رذل كه رأس شريف را مى آوردند به نزد امير و رئيس خودشان ! و مى گويند : أَوْفِرْ ركابى فضّةً أو ذَهباإنّى قَتَلْتُ السيِّدَ المُحَجَّبا قَتَلْتُ خَيرَ الناسِ اُمّاً وأباوَخَيرَهُم إذ يَنْسِبُونَ النَّسَبا (1) معهذا جائزه مى خواهند ! و بس است در بزرگى اين مصيبت عظمى اين ابيات را [كه ]منادى در جوّ هوا ندا كرد : فجاؤُوا برأسِكَ يابنَ بِنتِ مُحمَّدٍقَتَلُوا جِهاراً عاندينَ رَسُولا (2) قَتَلُوكَ عَطشاناً ولمّا رقبُوافى قَتلِكَ التأويلَ وَالتّنزِيلا وَيُكَبّرونَ بِأن قُتِلتَ وَإنَّماقَتَلُوا بِكَ التّكبيرَ وَالتَّهليلا (3) اجالةً (4) گردانيدن سر آن بزرگوار را در كوچه ها و بازارها براى آن بود كه مردم بدانند آن كس كه مخالفت از امر يزيد عنيد كند سزا و جزاء او اين است ، بلكه از جمله خارجيان و مارقين در دين خواهد بود ، و در اسلام هيچ سرى را بدين گونه با آن نسبت شريفه و سيادت منيفه با كمال افتضاح و جسارت نگردانيد ، وليكن هيچ سرى هم در اسلام بين مسلمانان بدين گونه مظهر كرامات و خارق عادات نگرديد ، و هيچ فرقه اى هم از فرق اسلاميان مانند اهل كوفه و شام اظهار خبث سريره و شقوت طويّه خودشان را نكردند ، و در مقام انكار بر نيامدند با آن كه ديدند هُوَ رأسٌ زُهرىُّ قَمرىٌّ أشبهُ الخلقِ برسولِ اللّه صلى الله عليه و آله

.


1- .شعر سنان است لعنه اللّه خطاب به ابن زياد دعىّ چنانچه در امالى شيخ صدوق : 227 وروضة الواعظين : 189 نقل شده است .
2- .اين مصرع در روضة الواعظين و مناقب « مترملاً بدمائه ترميلا » نقل شده است .
3- .روضة الواعظين : 195 ، شعر بنا بر نقل ابن شهر آشوب در مناقب 3/263 از خالد بن معدان است . در مناقب چهار بيت منقول مى باشد .
4- .كذا ، اظهر : عجالةً .

ص: 158

در مطابقت جسارت كردن يزيد بن معاويه با عبيداللّه بن زياد به آن رأس مطهر

ولِحيَتُه كَسوادِ السبج (1) قَدِ انتَصَل (2) بها (3) الخضابُ ، ووَجهُه دارَةُ قَمرٍ طالِعٍ والرّيح (4) تَلعَبُ بِها يَميناً وَشِمالاً (5) . و عجب گفته است اين اشعار را : رأسُ ابنِ بِنْتِ مُحَمَّدٍ وَوَصيِّهِلِلنّاظِرينَ عَلى قَناةٍ يُرفَعُ وَالمُسلِمُونَ بِمَنظَرٍ وَبِمَسْمَعٍلا مُنكرٍ مِنهُم وَلا مُتَفَجِّعُ كَحُلَتْ بِمَنظَرِكَ العُيونُ عِمايَةًواَصَمَّ رُزْؤُكَ كُلَّ اُذْنٍ تَسْمَعُ ما رَوضةٌ إلاّ تَمَنَّتْ اَنَّهالَكَ حُفرةٌ (6) وَلِخَطِّ قَبرِكَ مَضْجَعُ أيقَضْتَ أجْفاناً وَكُنتَ لَها كِرىوَأَنَمْتَ عَيْناً لَم يَكُن (7) بِكَ تهجَعُ (8)

در مطابقت جسارت كردن يزيد بن معاويه با عبيداللّه بن زياد به آن رأس مطهرپس بدان آن چه عبيداللّه بدان رأس مطهر كرد يزيد عنيد هم متابعت نمود و از كردار وى آموخت از آن جمله : آن سر را به حضور ابن مرجانه آوردند و گذاردند ، چنانكه مرحوم

.


1- .در حاشيه بحار 45/115 آمده : السبج معرب شبه ، و هو حجر أسود شديد السواد براق وله فوائد طبية ، وكثيراً ما يشبه به الأشياء سواداً كقول الحكيم الطوسى : « شبى چون شبه روى شسته به قير » . . الى آخر ما قال ، فراجع .
2- .در چاپ سنگى : اتصل . متن را موافق نقل بحار آورديم . وفى حاشيته : النصل والانتصال : فهو خروج اللحية من الخضاب ومنه لحية ناصل .
3- .در بحار : منها .
4- .در بحار : الرمح .
5- .بحارالانوار 45/115 ، عوالم : 17/372 ، مستدرك السفينة 4/5 .
6- .در مناقب : منزل .
7- .در مناقب : تكن .
8- .اشعار از دعبل خزاعى است و مروى در مناقب ابن شهر آشوب 3/270 ، مثير الاحزان : 85 .

ص: 159

سيد بن طاوس فرمود : وجِى ءَ بِرَأسِ الحُسينِ عليه السلام فَوُضِعَ بَيْنَ يَدَيْه (1) . ويزيد هم حكم نمود آن سر مطهر را در طبقى برابرش گذاردند ، و عبارت خبر است : و وُضِعَ رأسُ الحُسين عليه السلام على طَبَقٍ مِن ذَهَبٍ وَهُو يَقولُ : كيفَ رأيتَ يا حُسين (2) ؟ از آن جمله عبيداللّه بن زياد در زمان ورود آن سر مطهّر غذا مى خورد ، چنانكه على بن الحسين عليهماالسلام فرمود . . و خبر طولانى است . و يزيد هم به روايت « عيون اخبار الرضا » (3) غذا مى خورد ، و عبارت خبر است : لمّا حُملَ رأسُ الحسين عليه السلام إلى الشامِ أمَرَ يَزيد _ لعنهُ اللّه _ فَوُضِعَ ، وَنُصِبَ عليه مائِدَةٌ ، فأَقبلَ هُوَ وَاصحابُه يأكُلونَ وَيَشرَبُون الفُقّاع (4) . از آن جمله عبيداللّه بن زياد به چوب اشاره به چشم و دماغ و دهان آن بزرگوار مى نمود ، و عبارت خبر در « بحار الانوار » (5) است : يَضرِبُ بقَضِيبهِ اَنفَ الحسينِ عليه السلاموَعَينَيْه وَيَطْعَنُ فى فَمِه !! و در كتاب « لهوف » است : هُوَ يَضْرِبُ بالقَضيب ثَناياه (6) ! و يزيد هم _ به روايت مشهور صحيح _ چوب خيزران خواست و جسارت كرد ،

.


1- .لهوف : 93 .
2- .بحارالانوار 45/128 ، عوالم : 17/428 .
3- .عيون اخبار الرضا عليه السلام 1/25 ح 50 ، وسائل الشيعة 25/363 ح 32133 .
4- .ادامه روايت چنين است ( در عيون و وسائل ) : « فلما فرغوا أمر بالرأس فوضع طست تحت سريره و بسط عليه رقعة الشطرنج وجلس يزيد _ عليه اللعنة _ يلعب بالشطرنج ويذكر الحسين وأباه وجده (ص) ويستهزئ بذكرهم ، فمتى قمر صاحبه تناول الفقاع فشربه ثلاث مرات ، ثم صب فضلته ما يلى الطست من الأرض . فمن كان من شيعتنا فليتورع شرب الفقاع واللعب بالشطرنج ، و من نظر إلى الفقاع [و ]إلى الشطرنج فليذكر الحسين عليه السلاموليلعن يزيد و آل زياد يمحواللّه عزوجل بذلك ذنوبه ولو كانت بعدد النجوم » .
5- .بحارالانوار 45/118 ، مثير الاحزان : 72 .
6- .عبارت را در لهوف نيافتم ولى در ارشاد شيخ مفيد 2/114 و الخرائج والجرائح 2/581 و مثير الاحزان : 79 و بحار 45/116 وجز آنها منقول است .

ص: 160

و عبارت خبر است : ثُمَّ دعا يزيدُ بِقَضيبِ خَيزران فجَعَلَ يَنْكُتُ بِهِ ثَنايَا الْحُسَين عليه السلام (1) ! و زينب خاتون عليهاالسلام در نظم و نثر مقالاتش فرموده است : حَتّى دَنا بَدرُ الدُّجى رأسَ الامامِ المُرْتَجىبَيْنَ يدَىْ شرِّ الورى ذاكَ الّلعينُ القَاتِلُ يَظِلُّ فى بَنانِهِ قَضيبَ خَيْزَرانِهِيَنْكُتُ فى أسنانِهِ قُطِّعَتِ الاَنَامِلُ (2) و در خطبه اش فرمود : ثُمّ تَقُول غَيرَ مُتآثِمٍ وَلا مُستَعظِمٍ : وَأهَلُّوا واستَهَلُّوا فَرَحاًثُمَّ قالُوا يا يَزيدُ لا تَشَلْ منتحياً على ثَنايا أبى عبداللّه عليه السلام سَيّد شبابِ أهلِ الجنَّة تَنكُتُها بِمحضرتك وَكيفَ لا تَقُول . . إلى آخره (3) . از آن جمله در محضر عبيداللّه بن زياد ، زيد بن ارقم و جمعى او را از اين جسارت فاضحه واضحه منع نمودند ، و زيد بن ارقم گفت : اِرفَعْ قَضيبك عن هاتَينِ الشَّفتين ، فَواللّهِ الَّذى لا إله الاّ هُو ! لَقَد رأيتُ شَفَتَىْ رَسولِ اللّه صلى الله عليه و آله عَلَيهِما ما لا أُحصِيه يُقبِّلهما ، ثمَّ انْتَحَب باكياً (4) . آن گاه حديث محبت و مهر بانى پيغمبر صلى الله عليه و آله را به آن جناب و حضرت امام حسن عليه السلامذكر نمود ، يزيد هم چون به چوب خيزران بدان لب و دندان اشاره كرد ، ابو بردُه اسلمى گفت : وَيْحك يا يزيدُ ! اَتَنْكُتُ بِقَضيبك ثغرَ الحسين بن فاطمة ؟ ! أشهدُ لقد رأيتُ النبىّ صلى الله عليه و آلهيرشفُ ثَناياهُ وثَنايا أخيه الحسنِ عليهماالسلام ، ويقول : « انتُما سيدَىْ شبابِ اهلِ الجنّةِ ، فَقَتلَ اللّهُ قاتلَكُما وأعدَّ له جهنّمَ وساءتْ مَصيراً » (5) . از آن جمله به روايت أبى مخنف (6) كه از شعبى روايت كرده : در بازار صرّافهاى كوفه به

.


1- .لهوف : 104 .
2- .بحارالانوار 45/288 ، عوالم : 17/585 .
3- .شرح الاخبار قاضى نعمان 3/252 ، بحارالانوار 45/134 .
4- .ارشاد مفيد 2/114 ، امالى شيخ طوسى : 253 .
5- .بحار 45/133 ، تاريخ طبرى 4/356 ، مقتل الحسين ، ابو مخنف : 220 .
6- .مناقب ابن شهر آشوب 3/218 ، به نقل از ابو مخنف از شعبى ، مدينة المعاجز 4/115 ح 1123 ، بحار 45/304 .

ص: 161

أمر عبيداللّه آن سر را آويختند و سوره كهف خواند ، و عبارت اوست : انه صُلب رأس الحسين عليه السلام بالصَّيارفِ فى الكوفة فتَنَحْنَحَ الرأسُ وقرأَ سورةَ الكهف إلى قوله : « إِنَّهمْ فِتْيَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَزِدْنَاهُمْ هُدىً » (1) فلم يَزِدْهُم الاّ ضلالاً . و يزيد عنيد هم حكم نمود در شام آويختند آن رأس مطهّر را ، و [رأس مطهر] فرمود : « لا قوّة الاّ باللّه » (2) . و به روايت « خرائج و جرائح » در شام آن رأس مطهّر فرمود به آن كسى كه اين آيه كريمه را خواند : « أَنَّ أَصْحَابَ الْكَهْفِ وَالرَّقِيمِ كَانُوا مِنْ آيَاتِنَا عَجَباً » (3) : حكايت حمل و قتل من عجيب تر است از اصحاب كهف و رقيم . و به روايت صاحب « مناقب » آن سر انور را به در قصر يزيد آويختند ، و عبارت اوست : اِنَّ يزيد _ لَعنه اللّهُ! _ أمَر بأن يُصلبَ الرأسُ على بابِ داره (4) . و در آخر اين حديث است : هند دختر عبداللّه بن عامر بن كريز كه سابق در حباله جناب سيد مظلومان بود پرده برداشت و فرياد كرد : يا يزيد ! أرأسُ ابنِ فاطمةَ مصلوبٌ على فَناءِ بابى (5) ؟ ! خلاصه از اين گونه اخبار بسيار است كه آن رأس شريف مدتى مصلوب بود در شهر شام ، با آن كه أبى مخنف نقل كرده است : لمّا اُدخِلَ بالرأس على يزيدَ كان للرأس طيبٌ قد فاحَ على كلِّ طيب (6) . و در كتاب « قرة العين فى قتل الحسين عليه السلام » يكى از فضلاى عامّه نوشته است : نورى شبيه به عمود صبح از سر مبارك آن جناب ساطع بود ، علاوه از بوى خوشى كه استشمام

.


1- .كهف : 13 .
2- .بحار 45/304 .
3- .كهف : 9 .
4- .به نقل از مناقب در بحار الانوار 45/142 .
5- .بحارالانوار 45/143 .
6- .مناقب ابن شهر آشوب 3/218 به نقل از ابو مخنف ، مدينة المعاجز 4/116 ح 1126 .

ص: 162

اقوال عديده در مدفن رأس شريف جناب خامس آل عبا و قول حق

مى شد كه هر مخالف و مؤالف مشاهده مى نمود ، اما : بر دل و جان ابو جهل عنودهيچ سود از گفته احمد نبود « ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ فَهِىَ كَالْحِجَارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً » (1) . دستشان كج پايشان كج چشم كجمهرشان كج صلحشان كج خشم كج هر قدر كرامات و تلاوت سور و آيات از آن رأس مطهر مى شنيدند بر قساوت قلب ايشان افزوده مى شد ، « وَلاَ يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إِلاَّ خَسَاراً » (2) . و از نتيجه عمل عبيداللّه بن زياد و يزيد عنيد دندان شريف آن بزرگوار در مرتبه سوم _ بنا بر نقل بلاذرى (3) در « تاريخش » _ كوبيده شد به چوب مروان بن حكم در مدينه طيبه ، و اين اشعار از اوست : يا حبَّذا بردُك فى اليَدينِولونُك الاحمرُ فى الخَدَّينِ كأنّه باتَ بِمَسجدَيْنِ (4)شَفَيتُ منك النَّفسَ يا حُسيْنِ

اقوال عديده در مدفن رأس شريف جناب خامس آل عبا و قول حقو از اين نقل معلوم مى شود آن رأس مطهّر را به مدينه طيبه بردند وليكن در « كامل الزياره » (5) منقول است كه : حضرت صادق عليه السلامفرمودند : چون آن سر را عبيداللّه بن زياد به

.


1- .بقره : 74 .
2- .اسراء : 82 ، در متن « وما يزيدهم » آمده كه خلط بين آيه فوق و آيه 41 همين سوره است : « وَمَا يَزِيدُهُمْ إِلاَّ نُفُوراً » .
3- .رجوع كنيد به : مثير الاحزان : 75 به نقل از تاريخ بلاذرى ، بحارالانوار 45/124 ، لواعج الاشجان : 248 .
4- .كلمه در متن ناخواناست ، مطابق مثيرالاحزان و بحار نقل شد ، در حاشيه بحار چنين آمده : المسجد _ كمكرم و معظم _ : الأحمر من الثياب أو هو المصبوغ بالزعفران ، و كمبرد : ما يلى الجسد من الثياب .
5- .كامل الزيارات : 36 ، بحارالانوار 45/178 .

ص: 163

شام فرستاد باز يزيد به كوفه فرستاد ، آن ملعون عنيد گفت : أخْرِجوه عنّا حتى لا يَفتَتِنَ به أهلُها ، يعنى : بيرون كنيد اين سر مطهّر را تا در ميان مردم فتنه نشود . پس در جوار اميرمؤمنان عليه السلام مدفون شد . و كلينى در « كافى » (1) و شيخ طوسى در « تهذيب » (2) همين طور فرموده اند (3) . و صدوق طاب ثراه فرمود : و اعتقادُنا ان أُلْحِقَ الرأسُ بالجسدِ ، يعنى : اعتقاد ما آن است كه سر به بدن ملحق شد (4) . و از اين دو قسم خارج نيست ، بلكه در جوار اميرالمؤمنين عليه السلام بودن همان مصرع و مضجع شريف آن بزرگوار است ؛ از آن كه اجساد شريفه ايشان يكى است و متحدند و هر كجا هستند با هم اند و از يكديگر جدا نيستند ، سلام اللّه عليهم ! و اقوال ديگر از عامه و خاصه برابرى با اين دو قول نمى كند ، و حق همان است كه صدوق طاب ثراه و جمعى از قدماء علماء فرمودند . و آورنده آن رأس مطهر نيز غير معيّن است : قولى هست حضرت رسول عليه السلام يا جبرئيل بردند آن سر مطهر را ملحق نمودند ، و قولى است به كوفه فرستادند به ميل خاطرخودشان ، و قولى است يكى از غلامان و دوستان اهل بيت عصمت آورد و ملحق نمود ، و قولى است حضرت على بن الحسين عليهماالسلام با خود آورد و به بدن شريف ملحق فرمود .

.


1- .كافى 4/571 باب موضع رأس الحسين عليه السلام .
2- .تهذيب الاحكام 6/34 باب فضل الكوفة (10) ح 15 .
3- .ظاهر عبارت آن است كه همين حديث را فرموده اند ولى مراد مصنف آن است كه همين مطلب را فرموده اند يعنى رواياتى كه دلالت مى كند رأس مبارك حضرت در نزد اميرمؤمنان عليه السلام دفن گشته است . عبارت مرحوم مجلسى پس از نقل خبر فوق چنين است : أقول : قد روى غير ذلك من الاخبار فى الكافى والتهذيب تدلّ على كون رأسه عليه السلاممدفوناً عند قبر والده صلى اللّه عليهما ، واللّه يعلم .
4- .به بعضى از اقوال در حاشيه مقتل الحسين ، ابو مخنف : 233 رجوع شود .

ص: 164

و مرحوم مجلسى فرمود (1) : مشهور آن است اهل بيت در روز اربعين سرها را به ابدان مطهّره ملحق نمودند و ديگر آن رأس مطهر به مصر يا باب الفراديس شام يا در مدينه نبويه صلى الله عليه و آله يا در خزانه بنى اميه بوده است خبرى موثق و صحيح مى خواهد ، و اگر هم به مدينه طيبه برده اند باز به بدن شريف ملحق گرديد و جز آن نيست . خلاصه بنا بر اين مصائب موجزه كه دانسته شد احدى از آحاد و افراد بشر بدين گونه مبتلا و مقتول نگشت ، پس احدى را جز آن بزرگوار نتوان مظلوم خواند ، يعنى : فرد كامل در مظلوميت جناب امام حسين عليه السلام است ، و از اين جهت در كلام مجيد بدين وصف موصوف گرديد . بلى حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمودند : « ما أُوذِىَ نَبِىٌّ مِثلَ ما أُوذيتُ » (2) مخصوص به حضرات انبياء عليهم السلام است ، يعنى : « در سلسله انبياء مانند من كسى اذيّت نديد » . و شايد يك جهت آن قتل و ظلم به فرزند اوست ، و حضرت ولايت مآب عليه السلامفرمودند : « لقد ظُلمتُ بِعددِ المَدَرِ والوَبَرِ » (3) يعنى : « من مظلوم شدم به عدد سنگها و موهاى بدنها » . و أيضاً فرمود : « من از كوچكى مظلوم بوده ام تاكنون » (4) . و مراد از مظلوميت شاه ولايت عليه السلام آن غصب حق و ظلامه كثيره ديگر است .

.


1- .بحارالانوار 45/144 ، نيز بنگريد به : عوالم : 17/452 ، لواعج الاشجان : 249 .
2- .مناقب آل ابى طالب ( ابن شهر آشوب ) 30/42 ، بحارالانوار 39/56 ، مستدرك سفينة البحار 1/102 .
3- .الغارات 2/488 ، مناقب ابن شهر آشوب 1/382 ، و در آن عبارت چنين است : « لقد ظلمت عدد المدر والمطر والوبر » ، و سپس از روايت كثير بن اليمان نقل كرده كه فقره « وما لا يحصى » را اضافه دارد ، الصراط المستقيم 3/41 و150 ، الاربعين ، شيرازى : 176 ، بحار 28/373 و29/629 و41/51 و109/46 . تتمه آن در بعضى از روايات چنين نقل شده : فقال له : « ويحك ، وأنا واللّه مظلوم ، هات فلندع على من ظلمنا » . رجوع كنيد به : بحار 34/337 ، مستدرك سفينة البحار نمازى 7/27 .
4- .در روايت احتجاج 1/279 از حضرت چنين نقل شده : « إنى كنت لم أزل مظلوماً مستأثراً على حقى » ،و نيز : بحارالانوار 29/417 .

ص: 165

اما مظلوميّت سيد مظلومان عليه السلام از زمان رحلت جدّ بزرگوارش با ناملايمات وارده از ابناء زمان بود تا زمان شهادت علاوه از آنها كه سائرين نداشتند اين گونه قتل و بلا بود كه بر آن جناب رسيد ، پس هر آن كس را خداوند مظلوم خواهد بايد در نوع بشر منحصر باشد و جز وى كسى را مظلوم خواندن نشايد . و بنا بر بعضى تفاسير اهل البيت (1) ذبح عظيم در آيه كريمه جناب سيد الشهداء عليه السلاماست كه فداء براى حضرت اسماعيل ذبيح اللّه شد ، و اگر قائلى گويد : حضرت اسماعيل ذبح نگرديد و مقتول نگشت چگونه بدين لقب مفتخر گشت ؟ گويا براى تهيّؤ ذبح شدن در راه خدا به جهت ذبح عظيم كه ذبيح اللّه حقيقى است مجازاً افتخار يافت و بدين لقب ملقب گرديد ، و الاّ در هر عالمى اين لقب مانند « ثار اللّه » و « قتيل اللّه » مخصوص به حضرت خامس آل عبا عليه السلام بود ، و هر يك از انبياء كه مهيّا براى اين مقام شدند آن جناب خود را فداء نمود تا اختصاص مقام معلوم وى مرفوع نشود و به عهد قديم خويش در مِناى كربلاء وفا كند . و آن چه در روز نخست خواست در يوم موعود كه عمل است تنيجز نمايد و در روز جزاء به مفاد : « انّ لك فى الجنة درجةً مغشاةً من نورِ اللّه لن تَنالَها إلاّ بالشَّهادة » (2) ، وعده معهوده خود را بخواهد . پس خلاصه مضمون بلاغت مشحون « لَن تَنَالُوا البِّرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ » (3) ، از روى حق و صدق از آن سيد معصوم مظلوم ، معلوم گرديد ، و اگر چنين كسى در هر يك از ازمنه سالفه به لقب ذبيح اللّه يا قتيل اللّه اختصاص داشته باشد استبعادى ندارد و اگر ذبح عظيم خوانده شود بنابر نصوص كثيره شايد و حزن حضرت ابراهيم خليل عليه السلامدر نظر كردن به نجوم و اطلاع به شهادت آن بزرگوار نيز برهانى ديگر است ، كما قال اللّه تعالى : « فَنَظَرَ نَظْرَةً

.


1- .تفسير البرهان 4/30 ، مجمع البحرين 2/83 ماده ( ذبح ) .
2- .ينابيع المودة 3/54 بدون عبارت « مغشاة من نور اللّه » .
3- .آل عمران : 92 .

ص: 166

در اينكه جناب سيد الشهدا عليه السلام خون خدا باشد ضررى ندارد

فِى النُّجُومِ * فَقَالَ إِنِّى سَقِيمٌ » (1) . و اخبار هر يك از پيغمبران و گريه و اندوه ايشان و تشرف به آن تربت مباركه بيانى مفصّل مى خواهد (2) . 3

در اينكه جناب سيد الشهدا عليه السلام خون خدا باشد ضررى نداردعجالةً خوب است مطلبى كه در آغاز اين عنوان اشاره نمودم انجام دهم . علاوه از آن چه در معنى ثار اللّه بسط دادم پس بنابرآن معنى كه « ثائر » همان ثار باشد يعنى : جناب سيد الشهداء عليه السلام را خون خدا بخوانيم بدون اينكه خدا خونخواه باشد يا خود آن بزرگوار ، آيا معنى ديگر جائز است گفته شود كه مناسبتى داشته باشد ؟ آن چه به فهم قاصر مى رسد و در ذهن حاضر دارد آن است كه : خداوند متعال براى تشريف و تكريم بعضى از مخلوق ذى شان را به خود نسبت مى دهد ، نظير آن تشبيه معقول به محسوس است براى تفهيم افهام و اذهان بندگان يعنى : هر عضوى از اعضاء انسانيه را بنا بر ظهور و بروز صفت خاصه اضافه و انتساب به خود فرموده . مثلاً ظهور سلطنت و استيلاء سلطان بر سرير و تخت است ، و خداوند سبحان كه سلطان السلاطين است و منزّه از جهت و زمان و مكان ، عرش عظيم را كه اعظم اجرام و اجسام است و محيط بر تمام مخلوقات از مجرّدات و ماديات آن را عرش خود خوانده ، و اظهار استيلاء و استواء خود را كه همان ظهور قدرت است بر آن فرموده كه : « الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَى » (3) .

.


1- .صافات : 88 _ 89 .
2- .بطور نمونه رجوع كنيد به : كامل الزيارات : 170 ح 220 ، بحار 45/208 _ 209 ، مستدرك الوسائل 10/314 ، عوالم : 17/463 .
3- .طه : 5 .

ص: 167

يا آن كه جنّات ثمانيه را بر حسب وفور نعمت و ظهور رحمت و خلود لازم واُبُود دائم خانه جاويدان خود خوانده كه : « اِنّها دارى واِنّها جَنّتى » . يا آن كه سكنه عالم علويه را مانند مقربين حضور و ملتزمين خلوت خاصّه سلطانيه و رسالت و سفارتشان هر يك را بر حسب مقام و شأن سفراء و رسل خود خوانده ؛ از آن كه ملائكه از « الوكة » است و « الوكة » به معنى رسالت و پيغام بردن است 1 . و يا آن كه مساجد را عموماً و خانه كعبه را خصوصاً به جهت ظهور ستايش و مراسم بندگى و نيايش خانه معموره خويش خوانده . يا آن كه حجر الأسود را به ملاحظه استلام و تقبيل حاجّ مانند بوسيدن دستهاى بزرگان و پادشاهان « يمين اللّه » خوانده . يا آن كه ناقه صالح را بواسطه عظمت جثه و انحصار خلقتش در افراد جنس بهائم و وحوش و ايجادش بدون ماده مانند عالم امر « ناقة اللّه » خوانده . و يا آن كه از سنخ روحانيات روح مخلوق منفوخ در هيكل حضرت آدم را « وَنَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِى » (1) خوانده . يا آن كه حضرت عيسى بن مريم را بر حسب تجرّدش از علائق عوالم ماديه حسيه و تهذيبش از تكوّن نطفه منويه اصليه و ارجاعش به عالم ملكوتيه كه مقام اصلى اوّلى وى بوده « روح اللّه » خوانده . و يا آن كه انبياء عظام ديگر را كه در زيارات نسبت به خداوند مى دهند مانند « صفى اللّه » و « نجىّ اللّه » و « خليل اللّه » و « ذبيح اللّه » و « كليم اللّه » و « روح اللّه » و « حبيب اللّه » به

.


1- .حجر : 29 .

ص: 168

در معانى عبارات زيارات و القاب امام عليه السلام وجواز آنها

جهت ظهور و بروز صفات خاصه و اوصاف مخصوصه اى است كه به تأييد و تسديد حق تبارك وتعالى در زمان بعثت و رسالتشان از ايشان هويدا و پيدا گرديد ، و به جهت آن است كه ما رعايا بدانيم هر يك از پيغمبران و برگزيدگان از بندگان هر چه داشته اند و نفوس قدسيه و ذوات مقدسه ايشان به طريق استقلال نبوده است ، بلكه همگى مرتبط و متفرع بر اراده الهيّه و مشيت حقّانيه و قدرت حقه بوده .

در معانى عبارات زيارات و القاب امام عليه السلام وجواز آنهاپس چنانكه پادشاه ظاهرى مجازى بر حسب بعد و قرب و اختلاف مراتب فرزندان و نزديكان و رجال دولتش از اركان و اعيان يكى را چشم و يكى را زبان و يكى را گوش و يكى را دست و يكى را جگر و يكى را دل و يكى را سر و يكى را پاى و يكى را عقل و نفس و روح و يكى را قوّت بازى و يكى را شمشير يا عصاى دست خود مى خواند ، همين طور براى كامليت و تماميتى كه در انسان اشرف كامل ولىّ اللّه اعظم امام همام از ملكات الهيه حاصل است ، و جامعيتى كه از عالم كبير از بسائط و مركبات مجردات ماديات دارد ، مانند بحر خضم اعظم كه مظهر و مرآت تمام انجم فلكيه و كواكب سماويه است تمام اعضاء و اجزاء وجوديه وى را از ظاهر و باطن خداوند مهربان اضافه به خود فرمود و نسبت به خود داد . مثلاً انسان كامل « عين اللّه الناظرة » است براى آن كه از جانب حق تعالى ديده بان و بيناى به حال بندگان است مانند چشم ظاهرى انسانى كه ديده بان قلب است . و چون معنى ولايت احاطه كليه است بر تمام خلق و رعيت ، بناءً على ذلك امام عليه السلامرا بايد در دنيا بيناى به امور اخرويه كه از مخلوقات موجوده است بدانيم تا كمال نظر و بصارت « عين اللّه الناظره » معلوم شود ، و بايد غشاوه و حجابى در نظر مهر انورش از مشاهده عوالم امكانيه از علويه و سفليه نباشد والاّ اين نسبت و اضافت را لياقت ندارد .

.

ص: 169

و همين قسم است معنى « اذن اللّه الواعيه » (1) يعنى : گوش خدا كه نگاهدارنده است ، و مراد از آن امتثال امر و حكم و فرمان حضرت يزدان است و مقصود از شنيدن و گوش كردن بنده اطاعت امر و نهى مولى است و آن به طريق اوفى در « ولى اللّه » بوده است . و معنى « يَدُ اللّهَ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ » (2) بر حسب قوت و قدرت است ، يعنى : توانائى خدائى از آن هيكل بشرى جسمانى ظاهر است . و معنى « لسان اللّه » چون زبان كه ترجمان قلب است و از مكنونات و مطويات غيبيه قلبيه خبر مى دهد انسان كامل هم از مغيبات و مخفيات عوالم ثلاثه كه ملك و ملكوت و جبروت است با لسان حلو و لهجه صدق و سلامت منطق بدون كلالت اخبار مى فرمايد و عجزى ندارد . و معنى « نفس اللّه » آن تحريك و تدبير اوست به هيولى و هيكل تمام عالم مانند تحريك و تدبير نفس با بدن . و معنى « جنب اللّهِ المكين » آن قرب معنوى اوست به حضرت خداوندى كه منزه از حد و جهت و جانب است . و معنى « وجه اللّه المضى » آن توجه كلى اوست ظاهراً و باطناً روحاً و بدناً ، لساناً و قلباً ، قولاً و عملاً به سوى حق حى قادر توانا كه گويا اعضاء بدنيه ظاهريه و قواى و مشاعر باطنيه معنويه بالكليه به مثابه وجه اند ، و هميشه به مبدأ متوجه اند . پس هر آن كس چنين است روى خداست و بر ماست به سوى آن روى به مفاد : « مَنْ قَصَدَهُ تَوَجَّهَ بِكُمْ » (3) متوجه شويم و روى عجز و نياز به عتبه وى گذاريم .

.


1- .برگرفته از آيه شريفه « وَتَعِيَهَا أُذُنٌ وَاعِيَةٌ » (سوره حاقه : 12) . در روايات زيادى وارد شده كه اميرمؤمنان عليه السلام « اذن اللّه الواعية » است ، رجوع كنيد به : مناقب اميرالمؤمنين عليه السلام ، كوفى : 158 ح 94 ، بحار 35/330 ح 11 .
2- .فتح : 10 .
3- .مضمونى است از زيارت جامعه اهل بيت عليهم السلام . رجوع كنيد به : من لا يحضره الفقيه 2/615 ، تهذيب 6/99 ، مستدرك 10/423 .

ص: 170

در انقلاب عالم امكان براى شهادت سيد مظلومان عليه السلام است

و معنى « قلب اللّه » آن احاطه تامه و رسيدگى كلى اوست به اجزاء و اعضاء و قوى و اصول و فروع ما فى الكون به مانند قلب محيط متصرف كه مالك ازمّه قواى انسان است كه « إذا صَلُحَتْ صَلُحَ الْجَسَدُ » و انقلاب او موجب انقلاب احوال رعاياى مملكت بدن و تعطيل امور عمال آن است . و همين طريق است معنى « ثار اللّه » ، چون اطباء يكى از معنى نفس را خون دانسته اند آن را متولد از جگر مى دانند ، بلكه گفته اند : جگر مقسّم غذا و خون است و دل هم از جگر به رابطه و واسطه عرقى تغذيه مى كند با آن كه يكى از اركان ثلاثه بدن است . پس بر حسب حسّ و يقين نفس انسانى كه منتزع و منفجر از محلّ قوت طبيعى است خون است ، و اگر خون بر خلاف عادت معموله از بدن دفع شود رشته حيات انسان منقطع است ، پس عالم امكان را به منزله بدن بدان كه حيات و بقاى وى به واسطه آن خون طاهر مطهر است و در جزء جزء وى از آن خون پاك بهره و نصيبى است كه اگر در جزئى از اجزاء عالم از آن خون لطيف آنى نباشد مفلوج (1) و معطل خواهد بود . بناءً على هذا عرض مى كنم : جناب خامس آل عباء عليه آلاف التحية و الثناء علاوه از اينكه « وجه اللّه » و « عين اللّه » و « لسان اللّه » و « اذن اللّه » و « يد اللّه » و « نفس اللّه » و « جنب اللّه » و « روح اللّه » و « قلب اللّه » است ، « ثار اللّه » و « دم اللّه » است . ايضاً از آن كه بعد از شهادت آن شهيد در راه خدا اركان عالم بالكليّه منزعج و متضعضع گرديد و از اعلى عليين تا تخوم ارضين از خروج آن ثار اللّه منكدر و منكسر شدند حتى بهشت از مسرّت خود بِهِشت ، و با جهنم هزاران حزن و غم منضم گرديد .

در انقلاب عالم امكان براى شهادت سيد مظلومان عليه السلام استو مضمون حديث « بُنِىَ الوجودُ على الاسمِ الاعظم ، فاِذا حُرِّكَ حُرِّكَ جميعُ العالمِ » (2) مبرهن

.


1- .در چاپ سنگى : مفلوح .
2- .در مجامع حديثى يافت نشد .

ص: 171

شد و رشته حيات امكان گسسته گشت و فرشتگان از عبادتشان بايستادند ، آفتاب با رخساره تيره چون زن داغدار گيسوى پريشان كرد ، و بر عذار ماه كلف پديدار گرديد و ستارگان در اقطار آسمان متفرق و پريشان شدند و براى كسوف آن نيّر اعظم روز جانسوز عاشورا را ليل مظلم پنداشتند ، وحشيان صحرا به اطراف زمين رميدند ، و مرغان هوا از آشيانها پريدند ، نوع بشر فرياد وافضيحتاه ! و واخجلتاه ! برآوردند و طايفه جن بساط سوگوارى گستردند ، پيغمبر در حظيره قدس اقامه تعزيت كرد و جبرئيل در سدرة المنتهى لواى عزا افراشت ساره و آسيه ، مريم و خديجه فاطمه مرضيه را تسليه دادند ، خون دل زمين به جوشش آمد ، از ديدگان آسمان خون باريد ، رخساره عالم گلگون شد ، وخطّه خاك درياى خون ، هر گياه و درخت و هر كلوخ و سنگ سخت كه از بيت المقدس و مدينه نبويه صلى الله عليه و آله برداشتند خون تازه يافتند ، دامن شفق سرخ ، و چهره افق زرد شد ، زندگان در انتظار نفخ صور بودند و مردگان گمان قيامت يوم النشور نمودند ، ملكى عظيم الشأن در بحر اعظم بى پايان نداء « ألبِسوا اثوابَ الاَحْزَانِ » برآورد ، و ماهيان دريا را از اين مصيبت عظمى اخبار كردند ، جغد در ويرانه مأوى گرفت ، و پرستوك فاتحه ماتم خواند . حال بنگر از پيكر اين عالم اين همه خون چرا آمد و چگونه اين تن ناتوان گشت و از پا درآمد ؟ ! پس مى گوئيم : هر وقت از مدد قوه غضبيّه خون بدن انسانيه به فوران و هيجان آيد آثار غضب كه علامت آن سرخى رخسار است پديدار شود (1) . و همين قسم است قهر و غضب منتقم قهار هر وقت ظاهر شود به صورت و كسوه حمره

.


1- .و در حديث مفصل امام رضا عليه السلام در روز اول محرم به ريان بن شبيب مى خوانيم : « يا بن شبيب ! لقد حدثنى ابى ، عن ابيه ، عن جده عليه السلام أنه لمّا قتل الحسين صلوات اللّه عليه مطرت السماء دماً وتراباً أحمر » . رجوع كنيد به : امالى شيخ صدوق : 192 ، و در حديث نضره عبديه چنانچه در دلائل النبوة 6/471 ( چاپ بيروت ) آمده مى گويد : لما قتل الحسين بن على مطرت السماء دماً فأصبحت وكل شى ء ملآن دماً . نيز رجوع كنيد به : شرح الاخبار 3/166 ح 1102 و قبل و بعد آن ، ثقات ابن حبان 5/487 ، تاريخ مدينة دمشق 14/227 .

ص: 172

است چنانكه آيت رحمتش به رنگ خضرت و بياض است تا بندگان آيت و نشان قهر و رحمتش را بشناسند و بدانند . اكنون شهادت جناب امام حسين عليه السلام سبب از براى قهر و غضب حق شد و آثار غضبش را در برّ و بحر عالم امكان همان به رنگ حمره و انقلاب بعضى از ماديات است به خون . و در حديث است : « شهيد آغشته به خون ، فرداى قيامت با همان جامه خونين و رنگين برخيزد تا حضرت احديت بر قاتل وى غضب فرمايد ، و در مقام دادخواهى برآيد » . پس خون اگر نبود غضب نباشد ، خون سبب است از براى ظهور غضب و همچنين آيات ديگر الهيّه كه بدين لون متلّون مى شوند غالباً بر اين سمت و علامتند . عجالةً عرض اين بنده آن است : جناب خامس آل عبا اگر چه خود مظهر غضب نبود ، اما شهادت و ريختن خون گلويش سبب از براى قهر و غضب خداوندى گشت كه مردمان دانستند اينگونه آثار غضب براى شهادت وى مهيّا و مترتّب است . و از اين جهت براى انتقام ريختن خون آن مظلوم فرمود : « وَمَن قُتِلَ مُظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنَا لِوَلِيِّهِ سُلْطَاناً فَلا يُسْرِف فِى الْقَتْلِ إِنَّهُ كَانَ مَنصُوراً » (1) . پس توان گفت : وضع عالم رجعت غرّاء براى مطالبه دم و براى سلطنت پادشاهى آن بزرگوار است ، و توان گفت اين آثار غضب باقى است تا وقتى كه خدايش خونش را طلب كند . خلاصه در احاديث اهل البيت عليهم السلام مرويست : « قصرى كه در بهشت براى جناب سيد الشهداء ارواحنا له الفداء مقرر شده است به رنگ ياقوت احمر سرخ است و قبه اى كه در رجعت از براى آن بزرگوار زده مى شود از ياقوت سرخ است » . و معروف است : ميل قلبى آن جناب هم به جامه سرخ بوده براى آن كه با بدن آغشته به

.


1- .اسراء : 33 .

ص: 173

در معنى « مهجه » و بذل آن و مراتب قلب است

خون ، خداوند بى چون را ملاقات مى فرمايد . و در وقتى كه محاسن شريفش خضاب به آن خون مطهر گرديد فرمود : « هكذا أَلْقى جدّى رسولَ اللّه صلى الله عليه و آله » (1) . و زمانى كه عبداللّه رضيع مشهور به على اصغر را دفن كرد جامه و بدنش را از خونش ملطَّخ نمود (2) . و در اين مقام خاطر آوردم آخر فقره خطبه اى كه جناب امام حسين عليه السلام زمان خروج از مكه معظمه خواند : « مَنْ كانَ باذلاً مُهْجَتَه ومَوطِناً على لقاءِ اللّهِ فَلْيَرْحَلْ فاِنّى راحلٌ إن شاءَ اللّه تعالى » (3) ، يعنى : هر كه مى خواهد خون دلش را بريزد و ببخشد در راه خدا و مهيا شود براى ملاقات وى پس فردا كوچ كند كه من مى روم .

در معنى « مهجه » و بذل آن و مراتب قلب استو مراد از « مهجه » بضم ميم كه جمع آن مُهَج است خون دل است و گاهى از « مهجة القلب » تعبير به روح مى شود (4) . و « نجيع » خون سياهى است كه در دل يا جوف اوست (5) .

.


1- .بحارالانوار 45/53 ، عوالم : 17/296 ، مقتل الحسين ، خوارزمى 2/34 .
2- .و در زيارت آن شهيد بزرگوار مى خوانيم : « السلام على عبداللّه بن الحسين ، الطفل الرضيع ، المرمى الصريع المتشحط دماً ، المصعد دمه فى السماء » . رجوع كنيد به : بحار 45/66 و98/270 .
3- .شرح الاخبار قاضى نعمان 3/146 ، مثير الاحزان : 29 ، بحار 44/367 .
4- .چنانچه در شرح الاخبار 3/146 بدان تصريح شده است ، نيز رجوع كنيد به : مجمع البحرين 4/242 ماده ( مهج ) .
5- .رجوع كنيد به : القاموس المحيط 3/87 ماده ( نجع ) ، بحار 35/172 ، تاج العروس 5/519 قال ما ملخّصه : والنجيع من الدم ما كان الى السواد أو هو الدم مطلقاً ، أو الدم المصبوب أو دم الجوف خاصة .

ص: 174

و در حديث است : « لَوْ يَعلمُ الناسُ ما فى طلبِ العلمِ لَطلبُوهُ وَلو بسَفْكِ المُهَج » (1) . پس عرض مى شود : مراد از « ثار اللّه » و « دم اللّه » همان « مهجة القلب » است كه از خروج وى حيات از تمام بدن خارج مى گردد ، و چون علت بقاء بدن اوست لهذا اشرف است از تمام خونهائى كه در اعماق بدن انسانى جارى است و اشرفيّت آن خون براى شرافت محل اوست . پس سزاوار آن است براى شرف و محبوبيتى كه دارد به كريمه « لَن تَنَالُوا البِّرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ » (2) همان خون را انفاق و بذل كند در راه دوست خود . و اهل ايقان و عرفان گفته اند : از براى قلب هفت طور است : اول : صدر است و محل اسلام ، « أَفَمَن شَرَحَ اللّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلاَمِ فَهُوَ عَلَى نُورٍ مِن رَبِّهِ » (3) برهان ايشان . دوم : قلب است و آن محل ايمان است ، « أُولئِكَ كَتَبَ فِى قُلُوبِهِمُ الاْءِيمَانَ » (4) شاهد ايشان است . سوم : شغاف است و آن محل محبت مخلوق و شفقت بر خلق است ، « قَدْ شَغَفَهَا حُبّاً » (5) دليل ايشان . چهارم : فؤاد است و آن محل مشاهده و رؤيت است ، « مَا كَذَبَ الْفُؤَادُ مَا رَأَى » (6) دلالت بر مرادشان كند . پنجم : حبة القلب است كه معدن محبت حضرت احديت است . ششم : سويداست كه منبع مكاشفات غيبيه و علوم لدنّى است .

.


1- .كافى 1/35 ، مجمع البحرين 4/242 .
2- .آل عمران : 92 .
3- .زمر : 22 .
4- .مجادله : 22 .
5- .يوسف : 30 .
6- .نجم : 11 .

ص: 175

هفتم : مهجة القلب است و آن محل براى ظهور و انوار تجلى صفات الوهيه است بتمامه . پس اين طور سابعه اعظم اطوار و خاتم اسرار است ، هر آن كس رشته حيات را براى دوست عزيز خود گسست حيات دائمه باقيه يافت ، و براى بذل چند قطره خون سويداء مهجة القلب وى مطلع انوار آفتاب بقاء گرديد و احدى از انبياء و اولياء بدين مرتبه اعلى ارتقاء نيافت مگر جناب خامس آل عباء عليه التحية والثناء . و از اين جهت نام خوشش تا دامن قيامت از زبانهاى اهل ولا جارى و گوياست و محافل و مجالس تعزيه دارى و سوگواريش برپا ، و هر دوستى كه نظر كردن به حمره افق و سرخى شفق را براى خود مذكِّرى صادق داند البته خونابه جگر و خون دل را از مردمك ديده بر رخساره فشاند . و عجب مدار از آن كه زينب خاتون در خطبه كوفه فرمود : « أفَعَجِبْتُمْ ان مَطَرَت السماء دَماً وَلَعَذاب الآخِرَة أشدّ وأخزى » (1) . پس از آن كه آسمان خون گريد براى آن شهيد غريب مظلوم سزاوار آن است دوستان و شيعيان ايشان از آسمان ديدگانشان نيز خون ببارند . و از بيان آن مخدره عليهاالسلاممعلوم است كه از كربلا تا شهر كوفه باريدن خون را از آسمان ديده بود و سائرين هم ديده بودند كه فرمود : عجبى نيست آسمان خون گريه كند . عجالةً معذرت مى خواهم از تطويل ما جَرى مِنَ القلم ، ليكن ميل و خواهش اهل منبر و دعاء و ذاكرين محافل بكاء دعا گوى ايشان را امر به اطاله لسان و اطابه بيان نمود . الحال مقتضى است احاديثى كه عامه و خاصه در خون گريه كردن آسمان و اهل آن نقل كرده اند بنويسد ، و نتيجه مفيده بردارد ؛ از آن كه جمعى را از تمكين و قبول اين آيه حقّه مدبر و منكر يافتم .

.


1- .اللهوف ( با ترجمه ) : 176 ، لواعج الاشجان : 201 .

ص: 176

اخبار علماء عامه در ظهور حمرت در روز شهادت آن سيد مظلومان

اخبار علماء عامه در ظهور حمرت در روز شهادت آن سيد مظلوماناما از علماء عامه و مشاهير و نحارير ايشان كسى كه نقل كرده است ثعلبى است در ذيل آيه كريمه : « فَمَا بَكَتْ عَلَيْهِمُ السَّماءُ وَالْأَرْضُ وَمَا كَانُوا مُنظَرِينَ » (1) گفته است : اين سرخى كه با شفق است پيش از شهادت آن جناب نبوده است ، بعد از شهادت پيدا شد و عبارت اوست : « مُطِرْنا دماً بايّامِ قَتْلِ الحُسين عليه السلام » (2) . و يكى از علماء عامه نسوى است در « تاريخ » خودش نوشته است ، و عبارت اوست : « هذه الحُمرةُ فى الاُفُقِ مِن يَوم قَتْلِ الْحُسَين عليه السلام » 3 . و يكى از علماء عامه ترمذى (3) است . صاحب « مناقب » فرمود : ترمذى گفت : اين سرخى در افق از روز شهادت آن جناب عليه السلامظاهر شد .و يكى از ايشان ابونعيم است در « دلائل النبوة » (4) گفته است : « لَمّا قُتِلَ الحُسين عليه السلام

.


1- .دخان : 29 .
2- .الطرائف ، ابن طاوس : 203 ح 295 به نقل از ثعلبى ، الصواعق المحرقة : 116 ، ذخائر العقبى : 145 ، مقتل خوارزمى 2/89 .
3- .در چاپ سنگى : ترمدى ، و همچنين در مورد بعدى .
4- .مناقب ابن شهر آشوب 3/212 به نقل از ابونعيم در دلائل النبوة و نسوى در كتاب المعرفة ، بحار 45/215 .

ص: 177

اَمْطَرَتِ السماءُ دماً وجِبَابُنا وجِرارُنا صارَتْ مَمْلُوَّةً دَماً » يعنى : آسمان خون گريه كرد به نحوى كه كوزه ها و خمهاى ما پر از خون شد .و قشيرى يكى از ايشان است ، در « تفسيرش » (1) در ذيل آيه كريمه گفته است : « لمّا قُتِلَ الحسين عليه السلامبَكَتْ عليه السماءُ ، وعلامَتُها حُمرةُ اَطْرافِها » .و جمعى از علماء سنت و جمهورى از اهل جماعت (2) بر اين فقره اذعان دارند و منكرى نيافتم .اما از كتب شيعه اماميه احاديث صحيحه كثيره است (3) .و در « كامل الزيارة » (4) منقول است كه رواى گفت : يكسال و نه ماه است آسمان را مانند علقه _ يعنى : مانند پاره خون _ مى ديديم و آفتاب ديده نمى شد .و أيضاً مرويست : « آسمان بعد از شهادت آن بزرگوار خاك سرخ باريد » (5) . ودر كتاب « امالى » (6) مرويست كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمودند در آخر خبر : « وَتَمْطُرُ السماءُ رماداً وَدماً ، وَيبكى عَلَيْكَ كُلُّ شى ءٍ حتّى الوُحوشُ فى الفَلَواتِ وَالحيتانُ فى البحارِ » .و از اين خبر معلوم است آسمان خاكستر و خون گريه كرد . و در كتاب « كامل الزيارة » (7) است : آسمان بر يحيى بن زكريا خون گريه كرد و بر جناب

.


1- .مناقب ابن شهر آشوب 3/212 به نقل از تفسير قشيرى و فتال ازسدى ، بحارالانوار 45/215 .
2- .نگاه كنيد به : تفسير قرطبى 16/141 ، تاريخ مدينة دمشق 14/228 ، سير اعلام النبلاء 3/312 .
3- .رجوع كنيد بروايات متنوعى كه علامه مجلسى نقل فرموده در : بحارالانوار 45/201 باب 40 ما ظهر بعد شهادته من بكاء السماء والارض عليه وانكساف الشمس والقمر وغيرها .
4- .كامل الزيارات : 181 ح 247 ، قريب بدين روايت در طرق عامى در مصنف ابن ابى شيبه 8/633 ح 262 چنين آمده : عن ام حكيم قالت : لما قتل الحسين بن على وأنا يومئذ جارية قد بلغت مبلغ النساء _ أو كدت أن أبلغ _ مكثت السماء بعد قتله أياماً كالعلقة .
5- .امالى شيخ صدوق : 192 .
6- .امالى شيخ صدوق : 178 ح 179 ، لهوف : 11 ، بحار 45/218 ح 44 .
7- .كامل الزيارات : 182 ح 248 ، بحار 45/210 .

ص: 178

سيد الشهداء هم يك سال تمام .و حضرت عبدالعظيم روايت كرده است : « ما بَكَتِ السّماءُ الاّ على يَحيى بن زكريا والحسينِ بن على عليهماالسلام » (1) .و صاحب « مناقب » (2) نقل فرموده است : شش ماه بعد از شهادت جناب سيدالشهداء عليه السلامسرخى از مشرق و سرخى از مغرب برمى خاست و در وسط آسمان به يكديگر مى رسيدند .و بعضى از علماء اعلام و رؤساء اسلام بكاء آسمان را به خون از اهل آسمان مى دانسته اند (3) .و چند حديث صحيح نيز وارد است در بكاء آفتاب 4 . و مرويست : گريه آفتاب طلوع و غروب اوست به سرخى (4) . اما در گريه كردن زمين به خون اخبارى كثيره از فريقين روايت شده است : يكى روايت ام معبد است و عوسجه كه حضرت نبوى صلى الله عليه و آله در كنار آن استنشاق فرمود سه مرتبه و وضو ساخت و فرمود : « لِهذِه العَوْسَجَةِ شَأنٌ » و آن درختى عظيم شد و مردم از افنان و اغصان و ساق و اوراق و اثمار آن تبرّك مى جستند و براى امراض صعبه استشفاء مى كردند تا آن كه در روز عاشوراء از ساق آن دم عَبيط يعنى : خون تازه و تر جارى شد

.


1- .مدينة المعاجز 4/149 ح 1157 ، نيز : بحار 45/201 ، مناقب ابن شهر آشوب 3/212 ، بحار 45/213 ح 30 .
2- .مناقب 3/212 .
3- .رجوع كنيد به : تفسير قرطبى 16/141 .
4- .مناقب ابن شهر آشوب 3/212 .

ص: 179

در حكايت غريبه كه مرحوم مير محمد حسين از سنگ ريزه كه بر آن مكتوب بود كلماتى شريفه نقل كرده است

و از ورق خشك شده آن خون به مانند آب گوشت متقاطر گرديد و بكاء و فرياد جن را از زير آن شنيدند كه مى گفتند : اَيَابْنَ النَّبىِّ ويَابْنَ الوَصِىّويا من بَقِية سَادتنا (1) الاكرَمِينا (2) و يكى روايت حضرت باقر عليه السلام است كه به هشام بن عبدالملك فرمود : « علامت موت امام آن است هر سنگى كه بردارند خون تازه جارى شود » (3) . و يكى روايت معروفه است از حضرت صادق عليه السلام كه فرمودند : « هر سنگ ريزه را كه برداشتند در بيت المقدس خون تازه جارى شد » (4) .

در حكايت غريبه كه مرحوم مير محمد حسين از سنگ ريزه كه بر آن مكتوب بود كلماتى شريفه نقل كرده استو در حين تحرير حكايت غريبه در كتاب « زهر الربيع » و « روضات الجنان » به خاطر آوردم كه مرحوم مير محمد حسين خلف مرحوم مير محمد صالح حسنى حسينى اصفهانى خاتون آبادى در كتابش نقل كرده است كه : من در شهر شوشتر سنگ ريزه يافتم كه در او به خطّ سرخ اين كلمات نقش شده بود ، و حاكم بلاد شوشتر آن را فرستاد براى مرحوم مبرور شاه سليمان صفوى ، و شاه سليمان فرستاد براى مرحوم جدّ من رفع اللّه مقامه ، و اغلب حكّاكها و اهل صناعت ملاحظه كردند و تأمل و توغّل نمودند آن را مجبول به آن كلمات و خطوط شريفه يافتند يعنى : شخصى خارج آن را نقش و رسم نكرده بود مگر قلم قدرت حضرت احديت جلّ و علا ، و آن كلمات بدين گونه منقوش شده بود :

.


1- .در چاپ سنگى : سادة .
2- .مدينة المعاجز 4/189 ، 4/191 ح 1217 ، بحارالانوار 45/233 ح 1 ، وزن شعر اشكال دارد ، و شايد شعر نباشد .
3- .روايت مفصل و جالبى است كه قابل مراجعه است . رجوع كنيد به : بحارالانوار 45/203 _ 204 ح 5 و46/316 ح 3 .
4- .بحار الانوار 45/89 و140 و 203 .

ص: 180

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم لا إله الاّ اللّه مُحمّدٌ رَسول اللّه ، عَلى ولىّ اللّه ، قُتِلَ الامامُ الشهيد المَظلوم الحُسينُ بن الامام على بن أبى طالب عليهماالسلام ، وكُتِبَ (1) بِدَمِهِ بِإذنِ اللّه وَحَوْلِهِ عَلى أرضٍ وَحَصاةٍ : « وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَىَّ مُنقَلَبٍ يَنقَلِبُونَ » (2) . ترجمه بعد از شهادتين آن است : كشته شد شهيد مظلوم پسر امام على بن أبى طالب عليه السلامو نوشته شد به خون آن جناب به اذن و حول خداوند بر زمين و سنگ ريزه اين آيه « وَسَيَعْلَمُ . . » إلى آخره . و نظير آن بيان مرحوم شيخ حسين بن عبدالصمد والد ماجد مرحوم شيخ بهائى است كه فرمود : در صحراى نجف درّى يافتند كه بر او مكتوب بود : انا دُرٌّ من السماءِ نَثَرونىيَومَ تَزويجِ والِدِ السِّبطينِ كنتُ اَصْفى مِنَ اللّجينِ بَياضاًحَمرَتْنى دِماءُ نَحرِ الْحُسَينِ يعنى : من درّ صاف شفافى بودم كه ملائكه مرا در روز تزويج فاطمه عليهاالسلام به اميرمؤمنان نثار كردند و از نقره سفيدتر بودم اما خون گلوى حسين بن على عليهماالسلام مرا بدين گونه سرخ و رنگين كرده است (3) . خلاصه اين گونه نظائر و شواهد بسيار داريم و اگر هم بگوئيم بر حسب حكايت ثابته سابقه بر هر سنگ و حجرى از خون شريف آن بزرگوار نوشته شده باشد به امر پروردگار ضررى ندارد و حكمتى در خفاء و عماء ماهاست ، و الاّ بر حسب تفسير اهل بيت عليهم السلام « اِنْ مِن شى ءٍ الاّ يُسبّحُ بحمده فى عَزاءِ الحسين عليه السلام ولكن لا تَفْقَهُون تَسبيحهم » وارد است و خلافى ندارد .

.


1- .مرحوم مؤلف به صورت صيغه مجهول ضبط و ترجمه كرده است ، البته به وجه معلوم نيز مى توان خواند .
2- .شعراء : 227 .
3- .شجرة طوبى 2/251 ، مستدرك سفينة البحار 9/536 به نقل از مجموعه شهيد و كشكول .

ص: 181

اما تكميل مطالبى كه در اين اوراق مسطور مذكور شد منوط است رجوع به اوراق مجموعه اى از دعا گوى كه موسوم به« ثمرات الجنيه من حديقة الحسينية » است . اشاره مختصرى در اين مقام از آن چه در آن كتاب تفصيل داده ام نيز لازم است ، استدعاء مى نمايد كه ملاحظه اجمالى فرمايند كه مرحوم بحر العلوم سيد مهدى طباطبائى در منظومه فقهيّه اش كه مشهور به « دره غرويه » (1) است فرمود : اَكْثِرْ من الصلاةِ فى المَشاهدِخَيرِ البُقاعِ افضلِ الْمَعَابِدِ والسرُّ فى فَضلِ صلاةِ المَسجدِقَبرٌ لمعصومٍ به مُسْتَشْهَدِ بِقَطرةٍ من دمِه مطهَّرهْطَهَّرَهُ اللّهُ لِعَبدٍ ذَكَرَهْ (2) يعنى : نماز بسيار كن در مشاهد كريمه كه بهترين بقعه هاست و سرّ اينكه نماز در مسجد فضل دارد براى قبر معصومى است كه در آن شهيد شده است و خون پاكيزه اى از آن معصوم در آن ريخته شده است ، و خداوند پاك فرموده است از براى آن بنده اى كه او را ياد كند . و آن چه روايت شده است خوب است عرض كنم : شخصى خدمت حضرت صادق عليه السلامعرض كرد : من كراهت دارم در مسجد سنّيان نمازگزارم . آن جناب فرمود : « نه چنين است واللّه ! كراهت نداشته باش ، نيست مسجدى مگر آن كه بنا شده است بر قبر پيغمبرى يا وصىّ پيغمبرى كه كشته شده است . پس رسيده است در اين بقعه قطره اى از خون وى پس خدا دوست داشت كه در آن بقعه ياد از وى كنند و فرائض حقه اش ادا نمايند و نوافل بجا آورند » (3) . و اين احقر بعد از منظومه بحر العلوم مرحوم ، و حديث مرقوم ، اين قسم مى داند : هر مسجدى در هر كجا برپاست خون معصومى است و قبر شهيدى از بندگان خاص خدا كه

.


1- .نام اصلى آن « الدرة البهية » است از سيد محمد مهدى بحرالعلوم در گذشته 1212 ه . ق . رجوع كنيد به : ذريعه 6/85 .
2- .الدرة الغروية : 100 فى المشاهد ، نقل از اللمعة البيضاء : 90 .
3- .كافى 3/370 ح 14 ، بحارالانوار 14/463 ح 31 ، تهذيب الاحكام 3/258 ح 43 .

ص: 182

ثمره هر يك آن است مردم در آنها خدا ياد نمايند پس جناب سيد الشهداء عليه السلام دو شبانه روز _ بنا بر قولى ده شبانه روز _ بدن اطهرش بر خاك افتاده بود تا آن كه مرغ هاى هوا از خون هاى مطهّر بال ها و پرهاى خودشان را آغشته نمايند و به اقطار زمين رشحات آن خون طاهر را برسانند تا بر حسب حكمت كامله الهيّه محل ورود هر رشحه و رشته اى معبد و مسجدى شود ؛ تا كريمه « فِى بُيُوتٍ أَذِنَ اللّهُ أَن تُرْفَعَ وَيُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ » (1) صادق آيد ، و غرض از ريختن خون شريف آن سرور اقامه لواء توحيد و معرفت حضرت احديت است ، و اين فقره اختصاص به بعضى بلاد ندارد بلكه به تمام مشارق و مغارب ارضيه آن خون مطهر رسيد . و در كتاب « بحار الأنوار » (2) مرويست : « چون جناب امام حسين عليه السلام شهيد شد و بر خاك افتاد و خونش بر زمين جارى شد مرغ سفيدى خود را به خون آن جناب آغشته كرد و طيران نمود در آن هنگام مرغهاى چند ديد در سايه درخت ها و سايه ها نشسته اند و ياد از حَبّ و دانه از علف و آب مى نمايند . پس بر ايشان بانگ زد كه : شما به ملاهى و ذكر دنيا و مناهى مشغول شده ايد والحسين عليه السلام مُلقىً فى الأرض و جُثَّتُه بلا رأسٍ ولا غسلٍ ولا كَفَنٍ قد سفت عليه السَّوافى و بدنُهُ مَرضُوضٌ . . » إلى آخر الخبر . « پس همه مرغ ها طيران كردند و صيحه زدند و گريستند و خودشان را به خون آن بزرگوار آغشته و رنگين نمودند ، و طارَ كلُّ واحدٍ منهم الى نَاحِيَته يُعلِمُ اَهْلَها مِن قَتلِ ابى عبد اللّهِ الحسين » عليه السلام . يعنى : هر يك به ناحيه اى رفتند تا اهل آن ناحيه را اعلام نمايند كه آن جناب عليه السلامشهيد شد . « از قضا و قدر الهيه مرغى قصد مدينه نبويّه صلى الله عليه و آله كرد ، و جاء يُرَفْرِفُ والدمُ يتقاطَرُ من أجنِحَتِه و دارَ حولَ قبرِ سيِّدنا رسولِ اللّه صلى الله عليه و آله : ألا قُتِلَ الحسين بِكَربلاء ! الا ذُبِحَ الحُسين بكربلاء !

.


1- .نور : 36 .
2- .بحارالانوار 45/191 ، مدينة المعاجز 4/73 ح 1092 ، عوالم : 17/494 .

ص: 183

پس از اينكه اعلام و اخبار نمود و در اطراف قبر مطهر نبوى صلى الله عليه و آله طيران كرد مرغهاى ديگر جمع شدند و گريستند و نوحه آغاز نمودند و مردم از وضع مرغ و خون بالهايش تعجب داشتند تا خبر قتل آن بزرگوار رسيد . و توان گفت آن مرغ سفيد يكى از ملائكه رحمت بود براى اينكه بر حسب اسباب آن خونهاى طاهره مطهره را به توسط آن مرغ ها برساند مأمور باطلاع و اعلان شد و سفيدى بال و پر آن مرغ هم اشاره به ظهور رحمت است در كسوت بياض و مظاهر رحمات الهيه ملائكه ، و همه ايشان هم به جامه هاى سفيد معروف و موصوف اند و آنانكه مظاهر غضب اند سياه و امثال آن شناخته مى شوند » . و توان گفت : اين عمل از جبرئيل امين شايسته بود ، و در زمان رجعت هم به صورت مرغ سفيدى در خانه كعبه ظاهر مى شود ، و اگر هم يكى از طيور بوده است كرامتى است على حده « وَمَا مِن دَابَّةٍ فِى الْأَرْضِ وَلاَ طَائِرٌ يَطِيرُ بِجَنَاحَيْهِ إِلاَّ أُمَمٌ أَمْثَالُكُمْ » (1) البته آنها را معرفتى است و تكليف معلومى . پس مى گوئيم : هيچ شهيدى از اولاد آدم عليه السلام آنقدر جراحت نديد ، و هيچ شهيدى آنقدر خون از بدن شريفش نرفت ، و هيچ شهيد معصومى از رشحات خونش آنقدر آثار و بقاع ظاهر نشد كه به مانند شهيد مظلوم معصوم جناب امام حسين عليه السلام باشد . پس بعد از آن كه آن بزرگوار « ثار اللّه » و « دم اللّه » باشد بايد جبرئيل و ملائكه رحمانيه در خون چنين خداوندى خودشان را آغشته نمايند و از آن خون طاهر در آفاق و اطراف عالم منتشر كنند و قطره قطره به هر محلى كه مأمورند برسانند . و البته اين خدمت و تعزيت در خور جبرئيل امين بود با ارادت خاصّه كه به حضرت خامس آل عبا عليه السلامداشت .

.


1- .انعام : 38 .

ص: 184

در معنى شعر محتشم مرحوم است و فقره زيارت حضرت حجت اللّه الأعظم ارواحنا فداه

در معنى شعر محتشم مرحوم است و فقره زيارت حضرت حجت اللّه الأعظم ارواحنا فداهليكن مرحوم محتشم گفته است : با آن كه سر زد اين عمل از امّت نبىروح الامين ز روى نبى گشت شرمسار و عجب دارم از اين مضمون كه بايد حضرت ختمى مآب صلى الله عليه و آله شرمسار باشد از روح الامين براى آن كه نوع بشر كه از سنخ و جنس آن سرور بودند چرا اين گناه بزرگ را كردند ؟ ! گويا بر حسب واقع شرمسارى و خجلت روح الامين براى آن بود كه آن بزرگوار را از شهادت فرزند دلبندش اخبار داد و رسم است خبر مرگ دهنده از اخبار موت متوفّى شرمنده و خجل است . پس عرض مى كنم : آن مرغى كه به فاصله اندك خود را از كربلاء به مدينه منوره برابر قبر رسول صلى الله عليه و آله رساند جبرئيل امين بوده است ، و وى خبر مرگ را آورد : براى بزرگى اين مصيبت و مصاب ، و شايد آن چه امام عصر عجل اللّه تعالى فرجه فرمود در اين زيارت منعيّه مضجعه جبرئيل امين باشد : « فقامَ نَاعيك عند قبرِ جدِّك الرسول صلى الله عليه و آله فنَعاك اليه بالدَّمعِ الهَطُول قائلاً : يا رسولَ اللّه ! قُتِلَ سِبطُك وفتاك واستُبِيحَ اهلُك وحماك وسُبِيَتْ عترتُك وزراريك ووَقَعَ المَحْذُوز بِعِترتِك وذويك (1) ، فانزَعَجَ الرّسول صلى الله عليه و آله وبَكى قلبه المهول وعزاه بكَ الملائكةُ والأنبياءُ و فجعَتْ بك اُمُّك الزهراءُ و اختلفَتْ جُنودُ الملائكةِ المقرّبينَ واُقِيمتْ لك المَأْتَمُ فى أعلى عليِّين ولَطَمَتْ عليك الحورُ العينُ » (2) . خلاصه از مضمون اين فقرات معلوم مى شود شهيد در راه خدا جناب سيد الشهداء عليه السلامبود ، و ناعى كه خبر مرگ دهنده است جبرئيل امين ، و معزى و صاحب مصيبت حضرت

.


1- .در چاپ سنگى : ذريك .
2- .مزار ابن المشهدى : 506 ، بحارالانوار 98/241 و 323 ، صحيفة المهدى ، قيومى : 304 .

ص: 185

در صيحه زدن جبرئيل امين روز عاشوراء و توبه بعضى از حاضرين

رسول و حضرت امير و فاطمه زهراء عليهم السلام بودند ، و اهل تعزيه و تسليه انبياء و ملائكه مقربين بودند ، و مجلس عزاء در اعلى عليين و حظيرة القدس بود ، و لطمه زن در اين مصيبت و رزيّه حور العين بودند ، و اختصاص لطمه زدن به حور العين بالنسبه براى رقّت قلوبشان است ، سيّما به جهت خاطر حضرت صديقه طاهره كه در اين مصيبت عظمى هر رواح و صباح گريان و نالان است . و مخفى نماناد : بر حسب اخبار صحيحه ، جبرئيل امين اول كسى بود كه بر حسب وحى الهى خبر مرگ جناب سيدالشهداء عليه السلام را آورد به اينكه اين امّت مشؤومه وى را شهيد مى نمايند ، و بعد از آن شهادت آن بزرگوار هم اول كسى كه خبر شهادت آن بزرگوار را در اعلى عليين نيز آورد جبرئيل امين بود ، و اخبارى كه در كتاب « بحار الانوار » است در خبر دادن جبرئيل مرّات عديده به حضرت ختمى مآب صلى الله عليه و آله مطالعه آنها مفيد است . و در حديث صحيح صاحب « كامل الزيارة » نقل فرموده است بر مى آيد كه جبرئيل هم در كربلا بوده است . اما انبياء و اوصياء را بر حسب نصوص صحيحه عجالةً خاطر ندارم تماماً در حين شهادت حاضر باشند مگر جناب نبوى صلى الله عليه و آله كه ظاهر اين حديث ظهورش را مى نمايد و احاطه علميه نبوت و ولايت بالنسبه به كليات اشياء مطلب محققى است ، و خوب است اهل بكاء و دعاء بودن جبرئيل را در كربلا از كتاب مذكور بدين گونه بخوانند و به اهل ولا بفهمانند و بگريانند . و بهتر ذكر عبارات امام عليه السلام است بعينها ، و حديث طولانى است محل حاجت آن را مى نويسد :

در صيحه زدن جبرئيل امين روز عاشوراء و توبه بعضى از حاضرين « لما قُتِلَ أتاهُم آتٍ وهم فى المُعَسكرِ فصرَخ فزَبرَ فقال لهم : وكيفَ لا أصرخُ و رسول اللّه صلى الله عليه و آلهقائمٌ ينظُرُ الى الارضِ مرةً وينظر الى حزبِكم مرةً ؟! وأنا أخافُ أن يَدعُوَ اللّهَ على أهل الارض

.

ص: 186

در تقسيم خون بدن و گلوى و مواضع سبع و دل شريف آن بزرگوار است

فَاهلكت فيهِم . فقال بعضُهم لبعضٍ : هذا اِنسانٌ مَجنونٌ ! فقال التَّوّابُونَ : ما صَنَعْنَا بِاَنْفُسِنا ؟ ! قَتَلْنا لابن سُمَيّةَ سيدَ شَبابِ اهل الجنة ! فَخَرجُوا على عبيد اللّه بن زيادٍ ، فكان مِن امرِهم الذى كان » . قلت له : جُعلت فداك ! من هذا الصارخُ ؟ قال عليه السلام : « ما نَراهُ الا جبرئيل ، امَا إنه لو اُذِنَ له فيهم لصاحَ بهم صَيحةً يخطفُ منها ارواحُهم من ابدانِهم الى النّار ولكن اَمْهَلَ لهم ليَزْدادوا اثماً ولهم عذابٌ اليمٌ » (1) . معنى اجمالى خبر آن است : « در عسكر ابن سعد شخصى را ديدند صيحه مى زد او را منع كردند . گفت : من پيغمبر صلى الله عليه و آله را ايستاده مى بينم گاهى به آسمان و گاهى به لشكر شما نگران است ، مى ترسم بر شما و اهل زمين نفرين نمايد و هلاك شويد بعضى گفتند اين مرد ديوانه است و بعضى توبه كردند كه چرا به امر پسر زياد فرزند رسول صلى الله عليه و آله را كشتيم و خروج كردند بر عبيداللّه مرجانه » . حضرت صادق عليه السلام فرمود : « آن صيحه زننده جبرئيل بود ، اگر اذن مى دادند به صيحه اى همه را هلاك مى كرد و ارواح ايشان را به آتش مى فرستاد » (2) .

در تقسيم خون بدن و گلوى و مواضع سبع و دل شريف آن بزرگوار استپس هر آن كه مى خواهد از مصيبتى كه در اين كتاب است فيضى برد و بر رخساره خويش افاضه فيض و رحمتى كند و بر اين دعاگوى پريشان در ضمن آن ترحّمى نمايد خوب است اين ورقه را بخواند تا بداند خون بدن جناب خامس آل عبا عليه السلامبر چهار قسم منقسم شد : يك قسم از تمام بدن و يك قسم از پيشانى نورانى و يك قسم از گلوى مبارك و يك قسم از قلب شريف .

.


1- .بحارالانوار 45/173 ، عوالم : 17/505 .
2- .ادامه خبر سابق كه از بحار و عوالم نقل كرديم .

ص: 187

اما قسم اول : در سه وقت خون از بدن انور به خاك كربلا عجين شد : يكى در وقت حملات و كرات و اشتغال و استغراق آن سيد مظلوم بود به جنگ كردن با اعداء ، وكانَتِ السِّهامُ فى دِرعه كالشَّوْكِ فى جِلدِ القُنْفُذ (1) . پس در هر حمله هر قدر خون از آن بدن ريخته شد عطر فائح و بوى خوش از آن محل تا روز قيامت استشمام مى شود ، و شايد فقره مشهوره چهار فرسنگ در محل جولان آن امام مظلومان صدق باشد . و يكى هم در مصرع شريف و اطراف آن يعنى : آن موردى كه جناب امام عليه السلام از اسب قرار گرفت ، و البته خونى كه از آن جسد مطهر در مصرع و مقتل آن بزرگوار ريخته شد در اطراف آن در وقت سوارى و حركت كردن ميمنه و ميسره و قلب و جناح و ساقه لشكر شقاوت اثر ريخته نشد ، مگر گفته شود مجموع من حيث المجموع دماء مطهّره منتشر در اطراف مصرع حسينى عليه السلام شايد برابرى كند ، از آن كه در حديث است : « هنگامى كه خون بسيار از آن بدن شريف جارى گرديد در وقت سوارى ضعف غالب گرديد و بر زمين قرار گرفت » . و يكى خونهائى كه بعد از شهادت و جدا شدن آن رأس مطهر از آن بدن مبارك جارى گرديد . على اى حال ، با ضميمه اين خون در مصرع و مضجع آن بزرگوار خون آن بدن لطيف بيشتر از اطراف و اكناف بوده . پس عرض مى كنم : بنا بر شعر مرحوم بحر العلوم و قواعد كليه ديگر در هر موردى كه خون آن بزرگوار بيشتر و زيادتر ريخته شد آثار خيريه و بركات و رحمات و فيوضات رحمانيه و عبادات و اطاعت زيادتر پديدار و آشكارا گرديد . حال بنگر بقعه حسينيه عليه السلام را كه چقدر مظهر خيرات و معبد عباد شده است و چه قسم

.


1- .ذكر اين فقره قبلاً گذشت .

ص: 188

مَسْأَلات و حاجات سائلين و محتاجين در آن مشهد شريف برآورده مى شود ، و يك جهت در معنى فقره و « اجابةُ الدُّعاء فى تحتِ قُبَّتِه » 1 براى اجتماع آن دماء طاهره مطهره است در آن موضع مقدس . و يكى از فقره زيارات كه وارد است از معصوم بايد زائر بخواند اين دو فقره است : « أنشدك بدم (1) المظلوم » (2) يعنى : تو را اى خداوند ! به خون مظلوم قسم مى دهم . و معلوم است مراد از خون مظلوم خون كيست ، و هر آن كه در اين مقام و مقامات ديگر خداوند را به خون مظلوم سه مرتبه قسم دهد بالقطع بر حسب تجربه حاجتش برآورده مى شود . و مرحوم شيخ بهائى طاب ثراه در كيفيت نماز شب و توسل به اين فقره اصرارى دارد . و علاوه از اجتماع دم كثير به آن محل شريف و آثار متفرعه بر آن در كتاب مزار مرويست : « در كربلاء دويست نفر پيغمبر و دويست نفر وصى پيغمبر مدفون اند » (3) . پس بر حسب حديث سابق از قبر هر معصومى و از محل ريختن خون وى عبادات و خيرات كثيره در آن زمين عرش قرين بسيار بايد ظاهر شود . پس از خداوند بخواهيم تا ما بندگان عصاة را روزى فرمايد در آن مزار شريف حاضر شويم تا بواسطه توسل به ثار اللّه وابن ثاره خداوند قلم عفو و مغفرت بر گناهان ما كشد . ونعم ما قيل : اذا رُمْتَ النَّجاةَ فَزُرْ حُسَيناًلِكَى تَلقَى الالهَ قَريرَ عَينِ فاِنَّ النارَ ليس تَمسُّ جِسماًعليه غُبارُ زُوّارِ الحسينِ (4) باز عرض مى كنم : كانِ قندم ، نيستان شكّرمهم زخود مى رويم و خود مى خورم يعنى : چون طينت طيّبه حسينيه عليه السلام از آن تربت زكيّه مأخوذ و مقبوض شد از آن جهت در همان تربت زكيه هم مقبوض الروح گرديد و خون بدن شريفش نيز عجين به آن تربت زكيه گشت . اما خون پيشانى آن بزرگوار با ضميمه خون اعضاء ستّه كه تماماً مواضع سبعه سجده اند به اطراف و نواحى عالم نشر يافتند و از اين جهت در هر محلى كه خون آن جناب رسيد و ترشّحى در آن شد مساجد و معابد و مشاهد گرديد . و در اين زمان كه بهترين ازمنه است بيوتات و تكايا و مساجدى كه بنا مى شود تماماً براى اقامه تعزيه آن بزرگوار است ، و در آنها جز بيان اصول و فروع دين و احكام و مسائل حلال و حرام سيد انام عليه السلام نيست ، و يوماً فيوماً آثار كليه اى بر آنها متفرع مى شود ، و غالب از مردمان خداوند سبحان را از اين طريقه و نهج قويم معرفت بهم مى رسانند و عبادت مى نمايند ، اميد است نيّات كليّه عباد هم خالص شود . اما خون گلوى مباركش را كه بعد از خون دل اشرف دماء بدن است منْضّماً به او خون دل در اطراف آسمان براى اظهار غضب و قهر خداوند سبحان بماند تا روز قيامت هر وقت هر كس سرخى شفق و حمره افق را مى بيند متذكر مصيبت آن بزرگوار شود و غضبى كه حق تعالى بر قاتلين وى دارد .

.


1- .در بحار : دم .
2- .بحارالانوار 83/235 _ 236 و98/216 .
3- .رجوع كنيد به روايت مفصلى كه نقل شده در : كامل الزيارات : 270 ، تهذيب الاحكام 6/72 ح 138 ، وسائل الشيعة 14/516 ح 19724 .
4- .اشعار از ابوالحسن جمال الدين على بن عبدالعزيز خلعى ( خليعى ) موصلى حلى است و در حدود سال 750 رحلت كرده است چنانچه در الغدير 6/12 مذكور است . اين اشعار را حاج مهدى فلوجى حلى در گذشته سال 1357 تخميس كرده و مقدارى از آن را علامه امينى در الغدير 6/12 _ 13 نقل كرده است .

ص: 189

. .

ص: 190

در نقل مرحوم اردبيلى از سرخى افق

در نقل مرحوم اردبيلى از سرخى افقو علاوه از آن چه سابقاً عرض كردم از كتابهاى عامه ، مرحوم مقدس اردبيلى از « صحيح مسلم » (1) در تفسير آيه « فَمَا بَكَتْ عَلَيْهِمُ » آورده است كه : گريه آسمان همان سرخى است كه پيش از شهادت آن نبود . و ابو مخنف گفت : وَاَمْطَرَتِ السَّماءُ دَماً فى ذلك اليومِ (2) . و ايضاً گفت : ولم تُمْطِرِ السماءُ دماً الا ذلك اليومَ ويومَ قتلِ يَحيى بن زكريا عليه السلام (3) . و ايضاً از مسند احمد بن حنبل نقل كرده است : يك قطره اشك ريختن در مصيب جناب امام حسين عليه السلام باعث دخول جنت مى شود . پس هر آن چه آن بزرگوار خون گلوى و دلش را به آسمان ريخت و قطره اى برنگشت ملائكه در اطراف و اكناف آسمان بدين گونه نگاه داشتند و جلوه مى دهند . اما خون « مهجة القلب » كه اعظم و اشرف واَلْطَف دماء بدن آن قلب عالم امكان بود بر دو قسم منقسم گرديد : يك قسم از آن را بر صورت و محاسن شريف ماليدند ، و قسم ديگر را در دفعه اولى به آسمان پاشيدند . پس آن چه ابن شهر آشوب در « مناقب » فرمود و جمعى ديگر (4) از قدماء علماء نقل كرده اند از اين قرار است : جناب امام عليه السلام ساعتى خواست توقف نمايد تا استراحت كند براى ضعفى كه از قتال يافت ، پس سنگى بر جبهه مباركش رسيد جامه اش را گرفت تا خون پيشانى را پاك نمايد ، ناگاه تير محدد زهر آلوده سه شعبه بر سينه اش يا دل مباركش

.


1- .العمدة ، ابن بطريق : 405 ح 835 به نقل از صحيح مسلم در ابتداى جزء پنجم ، نيز : طرائف ابن طاوس : 203 ح 293 ، تفسير طبرى 25/74 .
2- .قريب به آن است در مقتل خوارزمى 2/89 ، الصواعق المحرقة : 116 ، طرائف : 202 .
3- .در صفحات پيشين رواياتى در اين زمينه نقل كرديم . نيز رجوع كنيد به : الدر المنثور ، سيوطى 4/264 .
4- .مانند ابن نما در مثير الاحزان : 55 .

ص: 191

رسيد پس فرمود : « بسم اللّه وباللّه وعلى ملَّةِ رَسولِ اللّه » . آن گاه سر مباركش را به آسمان بلند كرد و عرض كرد : « اللهم! انَّك تَعلمُ انّهُم يَقتُلونَ رجلاً لَيس على وجهِ الأرض ابنُ بنتِ نبىٍّ غيرُه » . پس آن تير را كشيد از قفايش خون مانند ناودان برآمد ، پس دست مبارك را بر جراحت گذارد و خون را به آسمان ريخت قطره اى از آن برنگشت و قبل از آن حمرت نبود ، پس دفعه ثانيه دست مبارك را گذارد چون پر از خون شد به سر و محاسن شريف ماليد و فرمود : همين طور هستم تا جدّم را ملاقات كنم و من مخضوب به خونم باشم و عرض كنم : يا رسول اللّه ! فلان و فلان مرا كشتند (1) . و در كتاب مقتل « بحار الانوار » (2) مرويست : سنان بن انس نخعىِ بى رحمِ سنگ دل ، بعد از طعن سنان بر ترقوه و صدر شريف آن امام مظلوم ، تيرى بر گلوى مبارك آن بزرگوار زد كه از اسب بر زمين قرار گرفت ، پس آن جناب نشست و از گلوى مطهر آن تير را كشيد و دو دست مباركش را با هم نگاه داشت ، و هر وقت كفّين پر از خون مى شد بر سر و محاسن مى ماليد و مى فرمود : « هكذا حتّى اَلقَى اللّهَ مخضباً بِدمى مَخْضُوباً (3) على حقى » . و أبو مخنف نقل كرده است : مردى از بنى كنده ضربتى بر فرق مباركش زد كه خون بر صورت شريفش جارى يافت (4) . خلاصه آن خونى كه از قلب آن قلب عالم امكان كه تعبير به مهجة القلب است كرديم ، جزئى از آن در ملكوت اعلى مذخور و محفوظ شد و از آن قطره اى برنگشت براى آن كه سيد انبياء يا ملائكه ملأ اعلى آن خون را در شيشه ها ضبط و حفظ كنند .

.


1- .اين بخش مقتل حضرت سيدالشهداء به گونه هاى مختلف نقل شده است . رجوع كنيد به : مثيرالاحزان : 55 ، عوالم 17/295 ، لواعج الاشجان : 187 ، بحار 45/53 .
2- .بحارالانوار 45/53 .
3- .كذا ، شايد : مغصوباً .
4- .مقتل ابو مخنف : 171 . نام اين شخص را مالك بن النسير آورده ، نيز رجوع كنيد به : تاريخ طبرى 4/342 .

ص: 192

در اينكه خون آن سيد مظلوم مرارا به بهشت جد بزرگوارش با ملائكه بردند و مطالب ديگر

اما بنا بر اينكه جدّ بزرگوارش آن خون را حفظ فرموده باشد . از مقتل كتاب « بحار الانوار » (1) مرويست از ابن عباس كه گفته : نيمه روزى پيغمبر را اَشْعَث اَغْبَر در خواب ديدم و در دستش شيشه اى بود كه در آن خون بود . عرض كردم : اين خون كيست و چيست ؟ ! فرمود : خون فرزندم حسين است كه برداشته ام چون برخواستم شمردم روزها را معلوم شد كه آن روز شهادت آن بزرگوار بوده است . و در كتاب مذكور است (2) : از شخص كورى جهت كورى وعماء آن را پرسيدند ، گفت : من در كربلا بودم ، شبى حضرت رسول صلى الله عليه و آله را محزون و اندوهگين در خواب ديدم ، در برابرش نطعى و به دستش حربه اى بود و ملكى ايستاده شمشيرى در دست داشت ، و در برابرش طشت خونى بود ، براى اينكه سواد لشكر شقاوت اثر بودم از خون آن طشت بر چشمهاى من كشيد به نحوى كه دو چشم من سوخته شد چون برخاستم خود را كور يافتم .

در اينكه خون آن سيد مظلوم مرارا به بهشت جد بزرگوارش با ملائكه بردند و مطالب ديگراما بنابر اينكه ملائكه برده باشند آن خون شريف را در كتاب « مناقب » (3) ابن شهر آشوب مازندرانى مرويست كه : در شب عاشوراء جناب خامس آل عباء عليه السلام فرمود : « اكنون جدم رسول اللّه صلى الله عليه و آله را در خواب ديدم و با وى جماعتى از اصحابش بودند ، پس به من فرمودند : « أنتَ شَهيدُ آلِ محمد ، وقد استَبْشَرَ بك أهلُ السموات وأهل الصَّفِيح (4) الاعلى ، فلْيَكُنْ افطارُك عندى الليلةَ ، عجِّل ولا تؤخِّرْ ، فهذا مَلَكٌ قد نَزل من السماء لِيَأْخُذَ دمَك فى قارورةٍ

.


1- .بحار الانوار 45/231 ، نيز رجوع كنيد به : مشكاة المصابيح : 572 ، الاصابة 1/334 ، اسد الغابة 2/22 ، عوالم : 17/235 ، المعجم الكبير ، طبرانى 3/110 ح 2822 .
2- .بحارالانوار 45/303 ، مناقب ابن شهر آشوب 3/216 ، مدينة المعاجز 4/84 ح 1102 .
3- .به نقل از مناقب در بحارالانوار 45/3 مذكور است ولى عجالةً در مناقب آن را نيافتم ، نيز رجوع كنيد به : لواعج الاشجان : 121 ، عوالم ، جلد امام حسين عليه السلام : 17/247 .
4- .در چاپ سنگى : الصفح .

ص: 193

خَضْراءَ ، فهذا ما رأيت وقد اَنِفَ الأمرُ وقَرُبَ الرَّحيلُ فى هذه الدنيا لا شكَّ فى ذلك » . ترجمه آخر حديث آن است : اى حسين ! تعجيل كن و تأخير نينداز ، اين ملكى است با وى شيشه سبزيست ، مى خواهد خونت را اخذ نمايد ، پس از آن چه ديده ام وقت رفتن و كوچ كردن است از دنيا و شكى در آن نيست . حال بدانيم آن خون را پيغمبر صلى الله عليه و آله با ملائكه كجا بردند و براى چه نگاه داشتند . آن چه از فقره زيارت معلوم است مى نويسد : « اشهد أنَّ دَمَكَ سَكَنَ فِى الخُلد واقشعرَّت لَهُ أظِلَّةُ العرشِ » (1) . يعنى : شهادت مى دهم خون تو در خلد ساكن شد و از وى ما فوق عرش به لرزه در آمد . و ظاهر اين نحو مى نمايد : مراد از « خلد » جنّت الخلد است ، و مراد از « عرش » فلك نهم و مراد از « اظلّه » آن چه در تلو و سايه عرش است . اما جهت اينكه به بهشت بردند براى آن كه جنّات عاليه ثمانيه بأسرها به روايت عبداللّه بن مسعود به جهت آن بزرگوار خلق شد و شجرة الخلد كه در بهشت است به نام نامى حسين عليه السلام است ، و جزاء ريختن خون آن شريف همانا تمليك و سكون در آن است ، در فرداى قيامت با ضميمه شفاعت گناه كاران از امّت مرحومه و اصل اصيل و ركن انسان هم دل اوست ، چون مهجة القلب حسّى بشرى آن جناب در بدو تكوّن وجودش از جنة الخلد گرفته شد ، چنانكه بدن شريفش به تربت كربلا ملحق شد خون دل اطهرش نيز به جنّة الخلد معاودت كرد . پس بر اين بيان توان گفت : « ثار اللّه » و « دم اللّه » همان « مهجة اللّه » است ، و اگر گفته شود تمام وجود سيّد الشهداء عليه السلام مهجة القلب حضرت ختمى مآب است تصديق بايد نمود ؛ از آن كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله روزى فرمود : « انى رأيتُ كَلْباً يَلِغُ فى دَمى » يعنى : « در

.


1- .كافى 4/576 ، كامل الزيارات : 364 ، من لايحضره الفقيه 2/595 .

ص: 194

خواب ديده ام سگى در خون من دهان مى زند » . و خود آن بزرگوار فرمود : « مراد از « خون » فرزندم حسين است ، و مراد از « سگ » قاتل اوست » . و در كتاب « بحارالانوار » (1) مروى است كه : حضرت نبوى صلى الله عليه و آله فرمودند : « عترت من خون من اند » . و كدام عترت اقرب به پيغمبر است از جناب سيّد الشهدا عليه السلامو برادرش امام حسن عليه السلام ؟ ! پس مى گوئيم : جناب سيّد مجتبى عليه السلام كبد و جگر رسول صلى الله عليه و آلهاست ، و در جهت يمنى به مثابه همين پيغمبر صلى الله عليه و آله مقرر شد ، و جناب سيّد الشهداء عليه السلامقلب و مهجة الرسول صلى الله عليه و آلهاست ، و در يسار واقع گشت . عصاة وعتاة اين امّت همّت گماشتند جگر [و] دل پيغمبر صلى الله عليه و آلهرا از زهر قاتل و آهن زهرآلود از كام و جوف وى خون كرده بيرون نمودند . خلاصه نزديك به فقره سابقه است آن چه مرحوم محتشم گفته است : چون خون حلق تشنه او بر زمين رسيدجوش از زمين به ذروه عرش برين رسيد و مرحوم بحرالعلوم فرمود : وَاهْتَزَّ مِنْ رَهشٍ (2) عَرْشُ الجَليلِ فَلَوْلا اللّهُ ماسِكُهُ اَوْهى اِلى المَيلِ

.


1- .بحار 23/137 ح 70 بدين عبارت : « وهم عترتى من دمى ولحمى » ، و مناسب تر آن است كه چنين ترجمه شود : « عترت من از خون من اند و از گوشت من » . روايت در كفاية الاثر : 42 نيز نقل شده است ، و البته روايت مفصلى است و قابل مراجعه .
2- .خليل در كتاب العين 3/401 مى گويد : الرَهْش : ارتهاش فى الدابة ، وهو أن تصطك يداه فى مشيه فيعقر رواهشه ، أى عصب يديه ، وكذلك فى يدالانسان . شبيه آن در لسان العرب 6/307 ماده ( رهش ) مذكور است .

ص: 195

تَتميمٌ لِهذا الأمر
در اينكه روز عاشورا سه خون از اين بزرگوار به آسمان پاشيد

تَتميمٌ لِهذا الأمر در اينكه روز عاشورا سه خون از اين بزرگوار به آسمان پاشيدبدان جناب سيّد الشهدا عليه السلام در روز عاشورا سه خون را به آسمان ريخت : يكى خون گلوى وقلب مباركش بود . دوم خون گلوى على اكبر مقتول بود بنا بر فقره زيارتى كه در كتاب مزار « بحارالانوار » (1) و كتاب « تحفة الزّائر » منقول است عبارت زيارت را بعينها مى نويسد ، و آن زيارت على اكبر است : « السّلام عليك وعلى روحك وبدنك ، بابى انت وامّى من مذبوحٍ ومقتولٍ من غير جرم ، وبابى انت وامّى ! دمك المرتقى به الى حبيب اللّه ، وبابى انت وامّى من مقدّمٍ بين يَدَىْ أبيك ، يحسبك ويبكى عليك محترقاً عليك قلبُه ، يرفع دمَه بكفّه الى اعنان السماء ، لا ترجع منه قطرةٌ ، ولا تسكن عليك من ابيك زفرةٌ ، ودّعك للفراق فمكانكما عنداللّه مع آبائك الماضين ، ومع امّهاتك فى الجنان منعّمين ، أبرءُ الى اللّه ممّن قتلك وذبحك » . و ترجمه محل حاجت از اين زيارت آن است كه مى فرمايد : پدر و مادرم فداى تو باد اى على اكبر ! كه خون تو را به آسمان به حضرت حبيب اللّه پيغمبر آخر الزّمان صلى الله عليه و آلهفرستادند ، و خون تو را پدر تو به كفّ خود مى گرفت و به عنان سماء بلند مى كرد و قطره اى از آن برنگشت و از فراق و شهادت تو سوزش دل و جگرش ساكت و ساكن نمى شد سلام اللّه عليهما . و سوّم خون گلوى على اصغر است كه موسوم به عبداللّه رضيع بود چنانكه از فقره زيارت مستخرجه از ناحيه مقدّسه معلوم است : « السلام على عبداللّه بن الحسين ، الطّفل الرّضيع ، المرمىّ الصّريع ، المتشحطّ دماً ، المصعَّد دمُه فى السّماء ، والمذبوح بالسّهم فى حجر أبيه ، لعن اللّه راميه حرملة بن كاهل الاسدى وذَويه » (2) .

.


1- .بحارالانوار 98/185 _ 186 .
2- .اقبال الاعمال 3/74 ، بحارالانوار 45/66 و98/270 .

ص: 196

و شيخ مفيد طاب ثراه فرمود : بعد از ذبح آن طفل رضيع : « فتَلَقّى الحسينُ عليه السلام دمَه حتى امتلأتْ كفُّه ثم رَمَى بِه الى السماء » (1) . و حضرت باقر عليه السلام فرمودند : « از خون گلوى على اصغر قطره اى برنگشت » (2) . وسيّد بن طاوس طاب ثراه نقل كرده است : آن بزرگوار بعد از ريختن آن خون به آسمان فرمود : « هَوِّنْ علىَّ ما نَزل بى انّه بِعَيْنِ اللّه » (3) . و مخفى نماناد : جهت ريختن اين خونها را به آسمان براى دفع عذاب و رفع عقوبت از عباد بوده ، و براى معاهده اى بود كه در روز نخست آن سيّد غريب شهيد مظلوم با خداوند خود كرد ، و معلوم و محقّق است كه خون آن جناب به خاك كربلا رسيد و مخلوط با آن گرديد . امّا بعضى از خونهاى ديگر براى آن كه شرافت ديگر داشته اگر به زمين مى رسيد گياه نمى روئيد و عذاب و عقوبت الهى نازل مى شد ، و آن چه مراد معهود و مقصده و عود بود موجود نمى شد . خلاصه آن چه در اين اوراق مصبيت از خون آن جناب نقل ننمودم خونى است كه به جامه هاى شريفش بود و به غارت بردند ، و ديگر خونى كه به اعضاء و يال اسب سوارى آن جناب رسيد ، و در حديث است : « اِنَّ فرسَهُ مُتَمَرِّغٌ (4) فى دمه » (5) يعنى : مركب آن جناب در خونش غلطيد و غوطه خورد . و ديگر خونى است كه از آن بدن شريف به شمشير شمر و سنان و آلات و ادوات حربيّه

.


1- .عبارتى كه از شيخ مفيد نقل شده از علامه مجلسى در بحارالانوار 45/46 اخذ شده ، البته عبارت مفيد در ارشاد 2/108 به همين مضمون است .
2- .لهوف : 69 ( و صفحه 103 از چاپ ديگر ) ، بحارالانوار 45/46 .
3- .لهوف : 69 ، لواعج الاشجان : 181 ، بحارالانوار 45/46 .
4- .متمرّغ بمعناى غوطه ور است . عبارت مجمع البحرين 4/193 ، در ماده ( مرغ ) چنين است : التمرّغ فى التراب : التمعّك والتقلب فيه .
5- .بدين لفظ در مجامع حديثى نيافتم .

ص: 197

در معذرت خواستن از جسارتهاى خود و التجاء به جناب خامس آل عبا عليه السلام

سائرين از اعداء اللّه بماند ، و هر يك را مانند انقلاب و تربت ورمله وحصاة امّ سلمه در شيشه اش شرحى اوفى مى خواهد . « اللهمّ ربّ الحسين ! اِشفِ صدر الحُسين . اللّهمّ ربّ الحسين ! اُطلُب بدم الحسين . اللّهمّ ربّ الحسين ! اِنتَقِم ممّن رضى بقتل الحسين . اللهمّ ربّ الحسين ! انتقم ممّن خالف الحسين . اللّهمّ ربّ الحسين ! انتقم ممّن فرح بقتل الحسين عليه السلام » (1) . « اللّهمّ ! بحقّ الذى بذل مُهْجَتَه فيك ليستنقِذَ عبادَك من الضّلالة والجهالة والعمى والشّك والارتياب الى باب الهدى من الردى » (2) .

در معذرت خواستن از جسارتهاى خود و التجاء به جناب خامس آل عبا عليه السلاماستدعاى داعى خدمت دعاگويان ملّت و دولت ابد آيت آن است : هر وقت بر اين اوراق مصيبت چه براى تذكّر و چه براى تذكره نظرى فرمايند اين احقر عاصى و كلب عاوى را ياد نمايند و طلب مغفرتى فرمايند . و اين ابيات خاقانى حسّان العجم را از لسان شكسته خود خدمت جناب مولى الموالى سيّد المظلومين امام الشهداء خامس آل عبا علية آلاف التّحيات والثّناء عرضه مى دارد : شاهى چه تو را سگى ببايدگر من بوم آن سگ تو شايد هستم سگكى زحبس جستهبر شاخ گل هوات بسته از مدح تو با قلاده زرزنجير وفا به حلقم اندر خود را به خودى كشيده از جلپيش تو كشيده از سر ذل بر جهت من خرد رميدهداغ تو به شكل لا كشيده نكنم دُمِ لابه بر دَرِ كسپيش تو كنم اگر كنم بس خود را به قبول را يگانتبستم به طويله سگانت احسنت شهى كه پيش فرمانتازى سگ تواست پارسى دان در جمع ملائك افتد آوازكامد سگ آدمى صفت باز افكن نظرى بر اين سگ خويشسنگم مزن ومرانم از پيش

.


1- .تا اينجا مضمون زيارتى است كه در كامل الزيارات : 415 و بحار 98/185 منقول است .
2- .بخشى از زيارت منقول در كامل الزيارات : 401 ، تهذيب الاحكام 6/59 ، المزار شيخ مفيد : 108 با اختلاف اندك .

ص: 198

تاريخچه اى از سيد الشهداء عليه السلام

[تاريخچه اى از سيد الشهداء عليه السلام]بدان از عمر شريف جناب سيّدالشهدا عليه السلام پنجاه و پنج سال گذشت ، و تولّدش در مدينه نبويه صلى الله عليه و آله سال سوّم يا چهارم از هجرت در صبح روز جمعه سوم يا پنجم شهر شعبان المعظم بود ، و خروجش از مدينه طاهره در سال شصتم از هجرت شب بيست و هشتم ماه رجب المرجب ، و از مكّه معظّمه روز هشتم ذيحجة الحرام يوم الترويه به عزم عراق نهضت فرمودند ، و دوّم محرّم الحرام يا هشتم در سنه شصت و يك وارد كربلا گرديدند . و به روايت ابوالفرج اصفهانى و تصحيح مرحوم مجلسى و شهرت معروفه 1 در روز

.

ص: 199

جمعه دهم عاشوراء وقت عصرى به درجه و عزّ شهادت عظمى فائز گرديد . و امير لشكر شقاوت اثر يزيد بن معاويه و حاكم ايشان عبيداللّه بن زياد بن مرجانه ، وآمر آن فرقه لئام عمر بن سعد بن وقّاص ، ومباشر در قتل آن سرور اوّل ، سنان بن انس وجمعى ديگر ، و قاطع رأس شريف شمر بن ذى الجوشن ضبابى ، عليهم لعائن اللّه جميعاً . و مدفن شريف آن بزرگوار _ به روايت مشهور _ در قطعه زمينى معروف به كربلا است ، وخود آن بزرگوار فرمودند : « لقد خُيِّرَ لى مَصرعٌ اَنا اُلاقيهِ بَين النَّواويس وَكَربلاء » (1) . و « كربل » در نزد اهل لغت ارض رخوه را گويند ، براى تهاجم و تراكم بلايا و رزايا آن زمين را كرب و بلا خواندند ، و شايد مصرع آن بزرگوار كربلا بوده است (2) . و بنا بر حديث صحيح در رجعت مدفن وى « عمورا » شد ، و آن نيز در كربلا است ، و البته ارض نينوا و غاضريّه و شفينه (3) وشاطى الفرات غير از كربلا است ، و عجب است با آن كه اهل كوفه على ما هو المتيقّن سى هزار نفر بودند آن بدن شريف را با ابدان ديگر دفن نكردند ! بلى ، آن چه به هديه بردند از كربلا به كوفه سه چيز بود : اموال و رحال منهوبه و رؤوس مطهّره مقطوعه ، وعيالات مأسوره مَسْبيّه . پس از سه روز حضرت على بن الحسين عليهماالسلام به اعانت بنى اسد بر آن اجساد طاهره

.


1- .المسائل العكبرية : 71 ، مثيرالاحزان : 29 ، نزهة الناظر وتنبيه الخاطر ، حلوانى : 86 ، لهوف : 80 .
2- .خليل در كتاب العين 5/431 _ 432 ( كربل ) مى گويد : الكربَلَة : رخاوة فى القدمين ، يقال : جاء يمشى مكربلاً . وكربلاء الموضع الذى قتل به الحسين بن على بن ابى طالب عليهماالسلام . نيز رجوع كنيد به : صحاح اللغة 5/1810 ، لسان العرب 11/586 ، تاج العروس 8/97 . و روايتى كه اسم زمين را حضرت پرسيد معروف است . در معجم البلدان 4/445 چنين نقل كرده كه وقتى حضرت نام قريه را پرسيد گفتند : نام آن « عقر » است . فرمود : « نعوذ باللّه من العقر » ، سپس پرسيد : نام زمينى كه در آن هستيم چيست ؟ گفتند : كربلاء . فرمود : « أرض كرب و بلاء » .به روايت ديگرى كه در ارشاد 2/84 نقل شده رجوع شود .
3- .كذا ، در متن ارشاد مفيد 2/84 « شفنه » وارد شده و در حاشيه از بعضى از نسخه هاى خطى ارشاد « شفينه » و « مسقيه » نيز نقل كرده ، و مطابق نسخه اى احتمال داده « شفاثا » باشد .

ص: 200

در مرثيه زينب خاتون عليهاالسلام
در مرثيه رباب دختر امرء القيس بن عدى كلبى
زوجه جناب امام حسين عليه السلام

سليبه نماز گزاردند و در حفيره هاى موجوده هر يك را بدون سر دفن فرمودند .

در مرثيه زينب خاتون عليهاالسلامو جناب زينب خاتون عليهاالسلامرا در رثاء برادر بزرگوارش و شهداء يوم الطّف ابيات جيّده است : عَلَى الطّفِ السّلامُ وساكنِيهوروحُ اللّهِ فى تِلكَ القُبَابِ نفوساً قُدِّمَتْ فى الارضِ قدماًوقد خلصتْ من النطفِ العذابِ فضاجَعَ فتيةً عَبَدُوا فنامُواهجوداً فى الغَدافِد (1) والشّعابِ علَتْهم فى مضاجعِهم كعابٌبه اوراق منعمة رِطابِ وصيّرتِ القبورُ لهم قُصورامناخاً ذاتَ اَفْنِيَةٍ رحابِ لئن واردتَهم اطباق ارضٍكما اغمدتَ سَيفاً فى قرابِ كأقمارٍ اذا جاسُوا رواضٍ (2)وآسادٌ اذا رَكِبوا غضابِ لقد كانُوا البحارَ لمن أتاهُممِنَ العافين والهلكى السّغابِ فقد نُقِلوا الى جَنّات عدنٍوقد عِيضُوا النَّعيم من العقابِ (3)

در مرثيه رباب دختر امرء القيس بن عدى كلبى زوجه جناب امام حسين عليه السلامو ابوالفرج اصفهانى اين مرثيه را براى جناب امام حسين عليه السلام از رباب دختر امرء القيس بن عدى كلبى مادر سكينه خاتون دانسته است، خوب است براى ترقيق قلوب بنويسم: اِنّ الذى كان نُوراً يُستضاءُ (4) بهبِكربلا[ء] قَتيلاً (5) غيرَ مَدفُونِ سِبط النبىِّ جزاكَ اللّهُ صالحةًعنّا وجُنِّبتَ خُسرانَ المَوازِينِ (6) يعنى : به درستى كه آن نور روشنائى دهنده اى كه مردم از او طلب روشنائى مى كردند و هدايت مى يافتند در كربلا آن كس كشته شده است و كسى او را دفن نكرده ، اى فرزند پيغمبر ! خداوند تو را جزاى خير دهد كه ما را از زيان كردن ميزان قيامت نجات دادى و دور فرمودى . قَد كنتَ لى جبلاً صَعْباً الُوذُ بهو كنت تَصْحَبُنا بالرحمِ والدينِ مَنْ لِليتامى (7) و مَنْ للسائلين (8) ومَنْيَقى (9) ويأوى اليهِ كُلُّ مِسكينِ يعنى : تو بودى از براى من كوهى بزرگ كه به وى من پناه مى آوردم و تو بودى با ما به رحم و شفقت ، و مرحمت مى كردى ، پس بعد از تو پناه يتيمان و اهل سؤال كيست ؟ و كيست مقصود هر مسكين كه به سوى او رود و مأوى گيرد ؟ واللّهِ ما أبْتَغى صِهْرا بصِهْرِكُمُحَتّى اُغَيَّبَ بينَ الرّملِ والطينِ و قسم به خدا بعد از تو شوهرى نمى خواهم تا آن كه پنهان شوم به زير خاك .

.


1- .در بحار : الفدافد .
2- .در چاپ سنگى : روا من .
3- .اشعار مفصل تر از ابيات مذكوره است . رجوع كنيد به : بحارالانوار 45/285 ، عوالم : 17/581 .
4- .در چاپ سنگى : نور استضاء .
5- .در چاپ سنگى : قتيل .
6- .اشعار را در الجوهرة فى نسب الامام على وآله : 46 نقل كرده به اضافه دو بيتى كه پس از آن مؤلف افزوده است .
7- .در چاپ سنگى : اليتامى .
8- .در چاپ سنگى : السائلين .
9- .در چاپ سنگى : يعنى .

ص: 201

در عدد اولاد آن بزرگوار

در عدد اولاد آن بزرگواراما اولاد جناب خامس آل عباء عليه السلام بر حسب قطع شش تن بودند : چهار پسر و دو دختر .

.

ص: 202

اما پسرهاى آن بزرگوار دو تن صغير بودند كه رحلت فرمودند : يكى جعفر بود ، چهار سال از سن وى گذشت و در مدينه اسير خاك شد ، و ديگرى عبداللّه رضيع است كه در درب خيام شهيد گرديد ، و مدفون گشت . و دو تن كبير بودند : على بن الحسين عليهماالسلام سيد سجاد كه معروف به على اوسط بود ، و مادرش شاه زنان است كه در مدينه ايام نفاس وفات كرد . و ديگرى ابو الحسن على اكبر مقتول است ، و مادرش ام ليلى بنت ابى مرة بن عروه [بن ]مسعود ثقفى است (1) ، و وى دختر ميمونه و وى دختر ابو سفيان بن حرب است . و به قول ابن ادريس (2) طاب ثراه و جمعى از فحول علماء اين عقيده نقصى به دين ما وارد نمى آورد ، يعنى : از سن على اكبر مقتول در روز شهادتش بيست و پنج سال بلكه علاوه گذشته بود مانند زبير بكار در « انساب قريش » ، و ابو الفرج در « مقاتل الطالبيين » ، و صاحب كتاب « لباب اخبار الخلفاء » ، و عمرى (3) نسابه در كتاب « مجدى » (4) ، و صاحب كتاب « زواجر » ، و ابن قتيبه در « معارف » و ابن جرير طبرى ، و ابو حنيفه دينورى ، و ابن همام . و على اكبر صاحب عيال و اولاد هم بوده چنانكه فقره زيارت در كتاب « مزار » (5) و « تحفة الزائرين » دلالت دارد : « صلى اللّه عليك وعلى عترتك واهل بيتك وآبائك وابنائك وامّهاتك الاخيار الابرار الذين أذهب اللّه عنهم الرجس وطهرهم تطهيراً » (6) . و اين زيارت را فرمودند براى على اكبر زائر بخواند نزديك قبر مطهّرش ، و از عبارت

.


1- .مختار بن ابى عبيده را با ام ليلى قرابت است از جهت پدر ، و داعى را عقيده نيست على اكبر مقتول اكبر از حضرت سيد سجاد بوده است . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .
2- .السرائر 1/655 به نقل از مواردى كه مؤلف در عبارت پسين ، بر شمرده است .
3- .در چاپ سنگى : عرى .
4- .در چاپ سنگى : محمدى .
5- .مزار شيخ مفيد : 119 ، ومزار ابن المشهدى : 388 .
6- .نيز بنگريد : بحارالانوار 97/163 و98/159 ، كامل الزيارات : 203 _ 204 .

ص: 203

عترت و اهل بيت و ابناء معلوم مى شود آن بزرگوار عيال و اولاد داشت . و ابن ادريس (1) در باب زيارات از سرائر هفت شعر در مدح على اكبر نقل كرده و تمام آن شعرها نيز در « مقاتل الطالبيين » (2) مسطور است ، از آن جمله : لم تر عين نظرت مثلهمن محتف يمشى ولا ناعلِ اعنى ابن ليلى ذا الندى و السدىاعنى ابن بنت الحسب الفاضلِ (3) لا يورث (4) الدنيا على دينهولا يبيع الحق بالباطلِ اما دختران آن بزرگوار : يكى فاطمه مزوّجه حسن مثنى است ، و ديگرى آمنه يا اميمه است كه معروفه به لقب سكينه است ، و مادرش رباب دختر امرء القيس است ، و اين ابيات را در روز عاشوراء جناب سيد الشهداء عليه السلام به وى فرمودند و خطاب كردند : سيطول بعدى يا سكينة فاعلمىمِنْكِ البُكاءُ اذِ الحمامُ دَهانى لا تُحرِقى قَلْبى بِدَمْعِكِ حَسْرَةًمادامَ مِنّى الرُّوح فى جُثمانى فَإذا قُتِلْتُ فَانْتِ أولى بالَّذىتَاتينَهُ يا خَيْرَةَ النِّسوانِ (5) و حالت اين مخدّره در اين ورقه بلكه در اوراق ديگر نگنجد . اما اشعارى كه در كتب مقاتل از آن جناب نقل شده است بسيار است ، چند بيتى از آنها را مى نويسد : مرحوم سيد در « لهوف » (6) فرموده : روزى كه آن بزرگوار وارد زمين كربلا شدند فرمودند : يا دَهْرُ أُفٍّ لَكَ مِنْ خَليلٍكَمْ لَكَ بالاشراقِ والأصيلِ مِن طالبٍ وصاحِبٍ قتيلٍوَالدّهرُ لا يَقْنَعُ بالبَديلِ وُكُلُّ حَىٍّ سالكٌ سَبيلما اقربَ الوعد الى الرحيلِ وَإنّما الأمرُ إلى الجليلِ (7)

.


1- .السرائر 1/655 .
2- .مقاتل الطالبيين : 53 .
3- .در چاپ سنگى : فاصل . متن مطابق نقل مقاتل است .
4- .در مقاتل : لا يؤثر .
5- .مناقب ابن شهر آشوب 3/257 ، مقتل ابو مخنف : 194 .
6- .لهوف : 102 ( با ترجمه فارسى ) .
7- .نيز بنگريد : جواهر المطالب ، ابن دمشقى 2/283 ، ينابيع المودة 3/63 .

ص: 204

در اشعار جناب سيد الشهداء عليه السلام و ختم مصائب و حالات آن بزرگوار

در اشعار جناب سيد الشهداء عليه السلام و ختم مصائب و حالات آن بزرگوارو وقتى خبر شهادت مسلم بن عقيل را شنيدند فرمودند : « رحم اللّه مُسلماً فلقد صار إلى روح اللّه وريحانه وجنته ورضوانه اما انّه قد مضى ما قدّر عليه وبقى علينا » . ثم أنشأ يقول : فان تكن الدنيا تعدُّ نَفيسةًفانّ ثوابَ اللّهِ أعلى وَانبَلُ وإنْ تَكُن الأبدانُ لِلْموتِ انشأتفَقَتْلُ امرءٍ بالسَّيفِ فى اللّه أفضلُ وَإنْ تَكُنِ الأرزاقُ قسماً مقدّراًفَقِلّة حرصِ المرءِ فِى السّعى أجملُ وَإن تَكُن الاموالُ للتَركِ جَمعهافَما بال متروك به المرءُ يبخل (1)(2) و از ابيات و اشعار غير مشهوره آن بزرگوار كه در كتاب « كشف الغمة » (3) منقول است : انا الحسين بن على بن أبىطالب البدر بارض العربِ الم تروا وتعلموا انّ ابىقاتل عمرو و مبير مرحبِ ولم يزل قبل كشوف الكربمجليا ذلك عن وجه النبى اليس أعجب من عجيب العجب (4)ان يطلب الأبعد ميراث النبى واللّه قد اوصى بحفظ الأقربِ و أيضاً در آن كتاب (5) است : يا نكبات الدهر دولى دولىواقصرى ان شئت او اطيلى رميتنى رمية لا مقيلبكل خطب فادح جليلِ وكلّ عب ء ايد ثقيلاول ما رُزئت بالرسولِ وبعد بالطاهرة البتولوالوالد البرّ بنا الوصولِ وبالشقيق الحسن الجليلوالبيت ذى التاويل والتنزيلِ وزورنا المعروف من جبريلفما له فى الرُزء من عديلِ مالك عنى اليوم من عدولوحسبى الرحمن من منيلِ

.


1- .شهادت حضرت مسلم و اشعار در لهوف : 45 ( ص 94 با ترجمه فارسى ) مذكور است ، نيز بنگريد به : بحارالانوار 44/374 ، تاريخ مدينة دمشق 14/187 ، البداية والنهاية 8/228 ، كشف الغمة 2/238 .
2- .و اين اشعار : وان تكن . . الى آخره ، در ديوان منسوب به حضرت اميرمؤمنان عليه السلام است . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .
3- .كشف الغمة 2/246 ، نيز در بحارالانوار 75/124 .
4- .در كشف الغمة : « أليس من أعجب عجب العجب » .
5- .كشف الغمة 2/247 ، نيز در بحارالانوار 75/126 .

ص: 205

در شرح حال حضرت على بن الحسين عليهماالسلام و بيان اختلاف اخبار
در حق مادر آن حضرت شهربانويه

در شرح حال حضرت على بن الحسين عليهماالسلام و بيان اختلاف اخبار در حق مادر آن حضرت شهربانويهاما حضرت على بن الحسين عليه السلام كه امام چهارم شيعه و فرقه اماميه اثنا عشريه است كنيه مباركش ابا محمد است و ابو الحسن ، و اسم شريفش على ، و از القاب مشهور آن جناب سيد سجاد است ؛ براى آن كه در دفع مكروه و اقبال نعمت و اصلاح بين اثنين و امور ديگر سجده مى كرد و غالب روزها تا پانصد مرتبه خداوند را سجده نمود . و يكى هم زين العابدين است ، و آن لقب الهى است ، و روايت معروف در تعيين اين لقب مسبوط است . و روز قيامت منادى ندا كند : « أين زين العابدين ؟ » ، پس آن بزرگوار برخيزد (1) .

.


1- .علل الشرايع 1/230 ح 1 و 2 ، امالى شيخ صدوق : 410 ح 532 .

ص: 206

و لقب ديگر آن جناب ذوالثفنات است ، و در حديث است : « ان على بن الحسين عليهماالسلامبقيّةُ أبيه قد انخَرَمَ (1) أنفُهُ وَثَفنَتْ جَبهَتُهُ وَركَبتاهُ وَراحتاهُ اجتهاداً فى العبادة » (2) . وثَفَنات _ بثاء مثلثه ونون مفتوحه _ جمع ثفْنه است _ به اسكان فاء _ و آن پينه است بر سينه و زانوى شتر كه از مماس زمين پيدا مى شود (3) . و در جبهه آن جناب مانند همان پينه ظاهر بود . و در « نهج البلاغه » (4) است در حق حضرت امير عليه السلام : وكانت جبهته ثفنة بعير . و از حديث سابق معلوم است پيشانى و دو كف دست و دو زانوى آن بزرگوار از كثرت عبادت چنين بوده است . و از عمر شريفش پنجاه و هفت سال گذشت ، و سى و چهار سال بعد از پدر بزرگوارش زيست فرمود ، و روز شنبه هجدهم شهر محرم الحرام از دنيا رحلت فرمود (5) . و در منظومه اى گفته شده است : ومولدُ السجاد فى شعبانِثامن ثلثين لدى البيانِ ميلاده مدينة الرسولرسول رب الملك الجليلِ وفاته فى الخمس والتسعيناوفى البقيع قبره يقينا (6) و در بقيع در جوار عمّ بزرگوارش مدفون گرديد و مادرش بطريق تحقيق شهربانويه

.


1- .در چاپ سنگى : انحزم .
2- .مناقب ابن شهر آشوب 4/148 ، الانوار البهية ، قمى : 111 ، حلية الابرار 1/247 ، بحار الانوار 46/60 ح 18 .
3- .رجوع كنيد به : لسان العرب 13/79 ماده ( ثفن ) و القاموس المحيط 4/207 .
4- .نهج البلاغه 2/103 خطبه 182 : وكأن جبينه ثفنة بعير ، شرح نهج البلاغه 10/76 ، بحارالانوار 99/195 .
5- .و آن چه مشهور است حضرت على بن الحسين عليهماالسلام چهل سال بعد از پدر بزرگوار بماند ، و قول حق همان است كه در متن آمد . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .
6- .تتمه ارجوزه سيد حسين بن شمس حسينى است كه مقدارى از آن قبلاً نيز گذشت . رجوع كنيد به : الاربعين ، شيرازى : 337 ، الصراط المستقيم 2/216 .

ص: 207

بنت يزدجرد بن شهريار بن كسرى است . و اين بنده براى اطلاع بعضى عرض مى كند : عجب اختلافى در شهربانويه در سه كتاب معتبر است صدوق طاب ثراه در « عيون اخبار الرضا » نقل فرموده است : عامر بن عبداللّه در خلافت عثمان بن عفان بعد از فتح خراسان دو دختر از يزدجرد اسير كرده فرستاد به مدينه منوره يكى را حضرت امام حسن عليه السلام خواست و ديگرى به حباله حضرت امام حسين عليه السلامآمد و حضرت على بن الحسين عليهماالسلام از وى متولد گرديد و در ايام نفاس وفات كرد . و شيخ مفيد طاب ثراه در كتاب « ارشاد » (1) نقل فرموده است كه : حضرت امير عليه السلامحارث بن جابر (2) را به يكى از حدود خراسان روانه كرد و دختران يزدجرد خدمت آن جناب فرستاد يكى را بحضرت امام حسين عليه السلام مرحمت فرمودند و ديگرى را به محمد بن أبى بكر دادند كه از وى قاسم متولد شد ، پس قاسم بن محمد با على بن الحسين عليهماالسلامپسر خاله اند . و قطب راوند در كتاب « خرائج و جرائح » (3) نقل فرموده است از حضرت باقر عليه السلام : دختر يزدجرد را در زمان خلافت عمر بن الخطاب به مدينه آوردند وعذاراى و دختران مدينه به تماشاى وى مشرف شدند و از نور جمالش مجلس و مسجد روشن شد ، پس دختر يزدجرد به فارسى گفت : امروزان (4) . عمر غضب كرد و گفت : اين علجه مرا دشنام مى دهد . و معنى علج مطلق گفتار است يا كافرى از عجم كه ضخيم باشد ، و از اين جهت حمار وحشى ضخيم را علج گويند (5) ، پس عمر خواست او را بقتل رساند يا بفروشد حضرت

.


1- .ارشاد مفيد 2/137 باب ذكر الامام بعد الحسين بن على عليهماالسلام ، نيز بنگريد به : مناقب ابن شهر آشوب 3/208 ، بحار 46/12 ح 23 .
2- .در ارشاد : حريث بن جابر حنفى .
3- .كافى 1/466 ح 1 ، مدينة المعاجز 2/225 ح 525 ، حلية الابرار 2/7 ، بحار 46/10 .
4- .كلام دختر يزدجرد در مدينة المعاجز 2/225 و غيره چنين نقل شده : أف ! بيروج بادا هرمز .
5- .رجوع كنيد به : لسان العرب 2/326 ماده ( علج ) قال : والعلج : حمار الوحش لاستعلاج خلقه وغلظه ، ويقال للعير الوحشى اذا سمن وقوى : علج ، وكل صلب شديد : علج .

ص: 208

امير عليه السلام فرمود : « لا يجوز بيعُ بنات الملوك وإن كنَّ كافرات » و او را منع از قتل و فروختن فرمود ، و جناب سيدالشهداء عليه السلام را خواست در آن مجلس و دست بر منكب آن بزرگوار گذارد ، پس حضرت امير عليه السلام به فارسى فرمودند : «چه نام دارى ؟» . آن كنيزك عرض كرد : جهانشاه . فرمود : «بلكه شهربانويه است» . عرض كرد : آن خواهر من است . باز به فارسى فرمود : «راست گفتى» . پس حضرت امير عليه السلام فرمودند به جناب امام حسين عليه السلام : «حفظ كن او را كه از او مولودى متولد شود (1) كه بهترين مواليد اهل زمين است» . و در كتاب « مقتضب الأثر در احوال ائمه اثنى عشر عليهم السلام » (2) منقول است : وقتى كه يزدجرد خواست فرار كند آمد برابر ايوان كسروى ايستاد و گفت : السلام عليك ايها الايوان ، من مى روم و مراجعت مى كنم به سوى تو با يكى از فرزندانم كه زمانش نرسيده است . سليمان ديلمى از حضرت صادق عليه السلام سؤال كرد : مراد يزدجرد كيست ؟ فرمود : «قائم آل محمد است كه فرزند ششمين من است» . و گويا مراد شهربانويه « امروزان » اشاره به اين فقره باشد يعنى : روز وصل ما كه وعده داده اند همان است و نزديك است آن فرزند معهود بوجود آيد . پس آن مخدره ام الائمة الطاهرين است . و حضرت على بن الحسين عليهماالسلام فرمود : « أنا ابن الخيرتين » (3) يك خيره هاشم است و ديگر كسرى است .

.


1- .در چاپ سنگى : شد .
2- .مقتضب الاثر ، احمد بن عياش جوهرى در گذشته سال 401 هجرى صفحه 40 .
3- .كافى 1/467 ح 1 ، شرح اصول كافى 7/236 ، مناقب ابن شهر آشوب 3/304 .

ص: 209

و أبو الاسود دئلى گفته است : وانّ غلاماً بين كسرى وهاشملاكرمُ من نِيطت عليه تمائمُه (1) و معنى نيطت آويختن است و نياط رگى است كه دل به وى آويخته شده است و تميمه جمع آن تمائم است و آن خرزات يا عوذاتى است كه بر سر اطفال مى آويختند (2) و مراد از غلام كه بين كسرى و هاشم است و منتسب به خيرتين و بهتر كسى كه بر او تمائم آويخته شده است حضرت على بن الحسين عليهماالسلام است . و مرحوم مجلسى طاب ثراه از كتاب « مناقب » (3) در سبى فرس حديث مبسوطى ذكر فرموده است براى اختصار از نقل آن گذشتم . و آن چه محقق مى دانم شهربانويه مادر على بن الحسين عليهماالسلام در كربلاء نبوده است و در ايام نفاس وفات يافت . و مرحوم سيد نعمت اللّه جزائرى فرمود : « و مزارها مشهورة فى الرى » يعنى : قبر شهربانويه در رى مشهور است . على اى حال ، عقب و نسل باقى از جناب سيدالشهداء عليه السلام بواسطه حضرت على بن الحسين عليهماالسلام شد اگر چه بر حسب فقره سابقه على اكبر مقتول هم اولاد داشته است اما بقاء نسل آن قتيل مظلوم عليه السلام غير معلوم است . و آن چه حمداللّه مستوفى در « تاريخش » گفته است مجملاً اشاره نمودم . قال الزهرى : « ما رأيت هاشمياً افضل من على بن الحسين عليهماالسلام » .

.


1- .در كافى و شرح آن و مناقب : التمائم .
2- .اين معانى و اصل مطلب در مدينة المعاجز 2/236 ( و حاشيه آن ) مندرج است .
3- .شايد همان حديثى است كه در بحار 46/15 و101/200 به نقل از عدد قويه نقل كرده و در عدد قويه : 56 _ 58 ( ص 10 از چاپ ديگر ) مندرج است و در مستدرك الوسائل 8/395 ح 9780 به نقل از بعض المناقب القديمة و بحار ( به نقل از عدد قويه ) نقل فرموده است .

ص: 210

در اشعار محزونه حضرت على بن الحسين عليهماالسلاموشكايت ازوضع زمان وابناء آن

در اشعار محزونه حضرت على بن الحسين عليهماالسلام وشكايت ازوضع زمان وابناء آنو مرحوم سيد جزائرى در « رياض الابرار » (1) اين اشعار را از آن بزرگوار دانسته است : نحن بنو المصطفى ذَوو غُصَصٍيُجَرّعُها فى الأنامِ كاظِمُنا عَظيمة فى الانامِ مِحنَتُنااوّلُنا مُبتَلى وآخِرُنا يَفرَحُ هذا الورى بِعيدهِموَنَحنُ اعيادُنا مآتمُنا والناسُ فى الأمن وَالسّرورِ وَمايأمنُ طولَ الزّمانِ خائفُنا وَما خُصِّصنا بِهِ مِن الشَّرَفِالطائل بين الانام آفتُنا يَحكُم فينا والحُكمُ فيه لناجاحِدُنا حَقّنا وَغاصِبُنا خوب است براى سوزش قلوب اهل ولاء ترجمه مختصرى كنم يعنى : ما فرزندان پيغمبر اطهريم صاحبان غصّه ها ، هر آن كه از ماها بردبارتر است آنها را مى چشد و محنت ماها بزرگ است در ميان مردمان چه اول ما و چه آخر ما ، اين مردم در عيد خودشان فرحناكند و عيدهاى ماها اهل بيت مجلسهاى عزاى ماست ، و مردم در امن و سرورند ، و ليكن از ما كسى است از طول زمان خود ترسناك است . و ماها از قبول بلاء بين مردم مخصوص شده ايم از آن جمله حكم كننده بر ما منكر و غصب كننده حق ما است و حال آن كه حكم كردن از آن ما است . سلام اللّه عليه . و أيضاً مرويست (2) : يزيد عنيد خواست با زينب خاتون تكلّم كند ، آن مخدره اشاره به على بن الحسين عليهماالسلام فرمود و گفت : « هو المتكلّم » يعنى : حرف زننده آن بزرگوار است پس آن جناب اين دو بيت را فرمودند : لا تطمعوا ان تهينونا فنكرمكموأن نكف الاذى عنكم فتؤذونا واللّه يعلم إنا لا نحبُّكمولا نَلومُكُم ان لا تحبّونا يعنى : طمع مداريد شماها كه ما را اهانت نمائيد و ما اكرام كنيم و اذيت از شماها برداشته شود و شما ما را اذيت كنيد ، خداوند مى داند ما بنى هاشم شما بنى اميه را دوست نداريم و شما را ملامت نمى كنيم در دوست نداشتن (3) . و ايضاً از آن جناب مرويست در اختلال حال مردم و وفات اسلام و دين ابياتى كه دو بيت آنر مى نويسد : ألَمْ تَرَ أنّ العُرفَ قد ماتَ أهلهوَانَّ النَّدى وَالجودَ ضَمَّهما قَبرُ عَلى العُرفِ والجودِ السلام وَما بقىمِنَ العُرفِ الاّ الاسم فى الناس والذكرُ (4) و عاقبت حضرت على بن الحسين عليهماالسلام به زهر وليد بن (5) عبدالملك عنيد به درجه شهادت به مورخه مسطوره فائز گرديد . و در روز وفاتش بنا بر خبرى كه داعى در كتاب « رجال وسيط » (6) ديده است هر برّ و فاجر ، هر صالح و طالح كه در مدينه منوره بوده اند به تشيع جنازه اش حاضر شدند . و سعيد بن مسيب گفته است : در آن روز صداى تكبيرى از آسمان و تكبيرى از زمين شنيده شده تا هفت مرتبه كه من از هيبت آن افتادم و غش كردم ، و تمام مدينه از شورش اهل آن به حركت و فزع آمدند (7) .

.


1- .اصل اين اشعار را مرحوم ابن شهر آشوب در مناقب 3/295 نقل فرموده و علامه مجلسى نيز در بحار 46/92 نقل كرده است .
2- .مناقب ابن شهر آشوب 3/309 ، بحار الانوار 45/175 .
3- .ادامه حكايت در مناقب 3/309 چنين نقل شده : فقال [يزيد] : صدقت يا غلام ! ولكن اراد ابوك وجدك أن يكونا اميرين والحمد للّه الذى قتلهما وسفك دماءهما . فقال عليه السلام : لم تزل النبوة والإمرة لآبائى و اجدادى من قبل أن تولد .
4- .حكايت كامل و اشعار را ابن شهر آشوب در مناقب 3/303 نقل كرده ، نيز بنگريد به : بحارالانوار 46/97 _ 98 .
5- .در چاپ سنگى : « و » ، بجاى « بن » . آنچه درج كرديم مطابق نقل بحار 46/153 و ديگر منابع است مانند اقبال الاعمال : 345 فى اعمال شهر رمضان .
6- .روايت مفصلى است كه مرحوم كشى در رجالش : 76 نقل فرموده ، و به نقل وى در بحار 46/150 .
7- .بحار الانوار 46/150 به نحوى مفصلتر ، نيز رجوع كنيد به : تاريخ يعقوبى 2/304 .

ص: 211

. .

ص: 212

در وفات حضرت على بن الحسين عليهماالسلام و تسبيحات صحيحه كه از سعيد بن مسيب مروى است و خواندن آن باعث مغفرت است

در وفات حضرت على بن الحسين عليهماالسلام و تسبيحات صحيحه كه از سعيد بن مسيب مروى است و خواندن آن باعث مغفرت استچون اين تسبيحات شريفه است از كتاب مسطور از سعيد بن مسيب كه تربيت شده اميرمؤمنان عليه السلام بود مى نويسد : پس زهرى از وى روايت كرده است كه گفت : هر وقت حضرت على بن الحسين عليهماالسلام به زيارت بيت اللّه الحرام عزيمت مى فرمود هزار سوار از قراء با آن جناب حركت مى كردند ، چون به منزل « سقيا » مى رسيد دو ركعت نماز مى گزارد و سجده مى كرد و در سجده اش اين تسبيحات را بنحوى مى خواند كه هر درخت و سنگ و كلوخى كه در اطراف آن جناب بود با وى همراهى مى كردند و ماها تماماً به فزع مى آمديم ، سر برداشت و فرمود : «اى سعيد ! به فزع آمدى ؟» . عرض كردم : بلى . فرمود : «اين تسبيح اعظم است ، از جدم رسول اللّه صلى الله عليه و آله مرويست : كسى كه اين تسبيح را بخواند گناهان او باقى نمى ماند ، و چون جبرئيل را خداوند خلق فرمود اين تسبيح اعظم كه در او اسم اكبر است تعليم و الهام به وى كرد . چون جبرئيل خواند آسمانها و هركس در آنها بود همراهى كردند و جبرئيل خدمت حضرت ختمى مآب صلى الله عليه و آلهعرض كرد ، خداوند متعال فرمود : هر بنده اى از بندگان من ايمان به من بياورد و تصديق نبوت تو كند و در مسجد تو خلوت كرده اين تسبيحات را بخواند گناهان گذشته و آينده اش آمرزيده شود » (1) . و سعيد بن مسيب گفت : هيچ وقت فرصت نكردم و مسجد رسول صلى الله عليه و آله را خلوت نديدم مگر آن وقتى كه جنازه على بن الحسين عليهماالسلام را برداشتند . احدى را در مدينه و مسجد نيافتم خواستم نماز گزارده آن تسبيحات را بخوانم . تكبيرات سماويه و ارضيه را كه

.


1- .بحارالانوار 46/149 ح 8 به نقل از كشى در رجالش : 76 .

ص: 213

در فرزندان ذكور و اناث آن جناب كه شش نفر از آنها اعقاب داشتند

شنيدم افتادم و غش كردم و افسوس مى خوردم كه نماز بر جنازه آن جناب از من فوت شد ، و آن دو ركعت نماز را هم به خلوت بجا نياوردم . و آن تسبيحات بدين گونه است : « سُبْحانَكَ اللّهُمَّ وحنانيك . سُبْحانَكَ اللّهُمَّ وتعاليت . سُبْحانَكَ اللّهُمَّ والعزّ إزارك . سُبْحانَكَ اللّهُمَّ والعظمة رداؤك ، وتعالى سربالك . سُبْحانَكَ اللّهُمَّ والكبرياء سلطانك . سُبْحانَكَ من عظيم ما أعظمك . سُبْحانَكَ سبّحت فى الأعلى . سُبْحانَكَ تسمع وترى ما تحت الثرى . سُبْحانَكَ أنت شاهد كلّ نجوى . سُبْحانَكَ موضع كل شكوى . سُبحانك حاضر كل ملأ . سُبْحانَكَ عظيم الرجاء . سُبْحانَكَ ترى ما فى قعر الماء . سُبْحانَكَ تسمع انفاس الحيتان فى قعور البحار . سُبْحانَكَ تعلم وزن الظلمة والنور . سُبْحانَكَ تعلم وزن الفى ء والهواء . سُبْحانَكَ تعلم وزن السموات . سُبْحانَكَ تعلم وزن الأرضين . سُبْحانَكَ تعلم وزن الشمس والقمر . سُبْحانَكَ تعلم وزن الريح كم هى من مثقال ذرة . سُبْحانَكَ قدوس قدوس قدوس . سُبْحانَكَ عجباً لمن عرفك كيف لايخافك . سُبْحانَكَ اللّهُمَّ وبحمدك . سُبْحانَكَ اللّهُمَّ العلى العظيم » (1) .

در فرزندان ذكور و اناث آن جناب كه شش نفر از آنها اعقاب داشتنداما اولاد ذكور و اناث حضرت على بن الحسين عليهماالسلام بروايت مشهور پانزده تن اند يازده پسر و چهار دختر و از تمام ايشان شش تن عقب گذاردند . اول : حضرت باقر عليه السلام . دوم : عبداللّه باهر و وى را براى نيكوئى جمال باهر خواندند و مادرش مادر حضرت باقر عليه السلام است و كنيه اش ابو محمد و پسرش محمد ارقط است و از احفاد او در زمان مستعين باللّه خروج كردند و ابو الحسن و امثال وى در رى و قم و آمل نقيب شدند .

.


1- .بحارالانوار 83/226 _ 227 ، اختيار معرفة الرجال 1/334 ح 188 ، معجم رجال الحديث 9/143 ، الصحيفة السجادية ، ابطحى : 23 دعاى چهارم با اختلافاتى در نقلها .

ص: 214

سوم : ابو الحسين زيد شهيد حليف القرآن است ، كه احوالش گذشت . چهارم : حسين ذوالدمعه است ، و نسل او از يحيى است و از وى قاسم است و بنو المكارم به اين سلسله منسوب اند . پنجم : عمر اشرف است و او را برابر عمر اطرف فرزند اميرمؤمنان عليه السلام اشرف خواندند از آن كه عمر اطرف از فرزندان فاطمه زهرا عليهاالسلام نبود و عمر اشرف كريم الطرفين و شريف (1) الجانبين است . ششم : حسين اصغر است و وى كثير النسل بود و قاضى صابر ونكى مدفون در قريه ونك نزديك به طهران بواسطه ها از فرزندان اوست . خوب است رفع زحمت نمايم از خوانندگان از آن كه مناقب آن جناب و مصائب وارده از خلفاء جائرين معاصرين وى از يزيد بن معاويه و مروان بن حكم و عبدالملك بن مروان ووليد عنيد لا تحصى است . و نقش خاتم شريفش « خزى وشقى قاتِلُ الحسين عليه السلام » (2) . و در حديث ديگر است : « وما توفيقى الاّ باللّه » (3) . و از مواعظ شافيه مفيده آن بزرگوار است : « ايّاك والابتهاج بالذّنوب فانّ الابتهاج به أعظم من رُكوبه » (4) . يعنى : از گناهى كه كرده اى مسرور نباش كه خوشحالى به گناه بدتر از گناه كردن است و گناه كار پشيمان اميد بخشش دارد .

.


1- .كلمه در چاپ سنگى ناخواناست . آنچه استظهار كرديم ثبت شد .
2- .كافى 6/473 _ 474 ح 6 ، عيون اخبار الرضا عليه السلام 1/61 ح 206 .
3- .بحارالانوار 46/14 ح 29 به نقل از فصول المهمه ابن صباغ : 187 چاپ نجف .
4- .بحارالانوار 75/159 ضمن ح 18 ، نزهة الناظر و تنبيه الخاطر : 92 ح 17 .

ص: 215

در شرح حال حضرت باقر عليه السلام و حضورش به محضر يزيد و فرمايشات آن جناب عليه السلام

در شرح حال حضرت باقر عليه السلام و حضورش به محضر يزيد و فرمايشات آن جناب عليه السلاماما حضرت امام محمد باقر عليه السلام كه پنجم امام شيعيان است : كنيه اش أبا جعفر و اسم شريفش محمد و لقب اطهرش باقر است . همانا اسم و لقبش از جانب جناب ختمى مآب صلى الله عليه و آله تعيين يافت كه حضرت رسول صلى الله عليه و آلهبه جابر بن عبداللّه انصارى فرمودند 1 : « يا جابر انّك تلقى رجلا من ولدى يقال له محمد اسمه اسمى يهب اللّه له النور والحكمة فاذا رأيته فاقرء منى السلام » (1) . و در روايت ديگر است : « ستُدرك وَلداً منّى اسمه اسمى [وشمائله شمائلى] يبقُر العلوم بقراً » (2) . و معنى « بقر » شكافتن است (3) . و اسم مادرش فاطمه است معروفه به أمّ عبداللّه دختر حضرت امام حسن عليه السلام است . پس آن بزرگوار علاوه بر آن كه علوى و فاطمى و حسينى است حسنى است أيضاً . پنجاه و هفت سال از هجرت گذشته در روز سيم ماه صفر در مدينه طيّبه نبويه صلى الله عليه و آلهمتولد شد و پنجاه و هفت سال از عمر شريفش گذشت و هشام بن عبدالملك يا ابراهيم بن وليد آن جناب را زهر خورانيدند و در جوار عم بزرگوار و پدر والا تبارش مدفون گشت .

.


1- .روضة الواعظين : 202 ، كافى 1/390 ح 2 ، امالى صدوق : 289 ح 9 ، مناقب اميرالمؤمنين عليه السلام ، كوفى 2/275 ، ارشاد 2/158 .
2- .كافى 1/469 ح 2 ، شرح اصول كافى ملا محمد صالح 7/241 ، اختصاص شيخ مفيد : 62 ، خرائج 1/279 ح 12 .
3- .صحاح اللغة 2/594 ماده ( بقر ) .

ص: 216

و على بن حسين مسعودى در « اثبات الوصيه » در احوال حضرت على بن الحسين عليهماالسلامنوشته است : حضرت باقر عليه السلام در مجلس يزيد دو سال و يك ماهه بود و عبارت اوست : « وكان لابنه أبى جعفر فى مجلس يزيد سَنَتان وشَهر » . آن گاه يزيد به على بن الحسين عليهماالسلام عرض كرد : ديدى خداوند چه كرد ؟ فرمود : نديدم مگر آن چه را قضاى الهى پيش از خلق آسمانها و زمين بر آن جارى شد . پس يزيد با جالسين محضرش استشاره كرد در حق آن جناب ، همگى گفتند : بايد على بن الحسين(ع) را كشت و گفتند : « لا يتخذ من كلبِ سُوءٍ جَرواً » . پس حضرت باقر عليه السلاممبادرت جسته فرمود : حاضرين مجلس تو اى يزيد به خلاف جالسين حضور فرعون تكلّم كردند در وقتى كه استشاره كرد براى كشتن حضرت موسى عليه السلام و راضى نشدند به قتل وى كما قال اللّه تعالى : « قَالُوا أَرْجِهِ وَأَخَاهُ وَأَرْسِلْ فِى الْمَدَائِنِ حَاشِرِينَ » (1) ، و در اين باب سبب و جهتى است . يزيد گفت : كدام است ؟ فرمود : انبياء و اولاد انبياء را نمى كشند مگر كسانى كه اولاد زنا باشند ، آنها تأسى به فرعون كردند و اين جماعت تأسى به تو كردند ، پس يزيد ساكت شد و امر كرد ايشان را بيرون ببرند (2) . اما در كتب ديگر ديده ام : چهار سال از عمر شريفش در روز عاشوراء گذشته بود . و ثعلبى در « تفسيرش » نوشته است : نقش خاتم آن بزرگوار بدين گونه بوده است : « ظنى باللّه حسن وبالنبى المؤتمن وبالوصى ذوالمنن وبالحسين والحسن » (3) .

.


1- .اعراف : 111 .
2- .رجوع كنيد به : مقتل ابومخنف : 224 ، مثير الاحزان : 78 ، الجوهرة : 45 ، البداية والنهاية 8/213 نزديك به روايت فوق .
3- .بحارالانوار 46/221 به نقل از عيون اخبار الرضا عليه السلام 2/15 ، مكارم الاخلاق : 92 ، در مناقب ابن شهرآشوب 3/159 عبارت فوق بصورت شعرى در چهار مصراع درج شده است .

ص: 217

در معنى اشعار حضرت باقر عليه السلام است

و از اشعار آن بزرگوار است در طريق حج فرمودند : نحن على الحوض ذوّاده (1) نذودُ ونَسعَدُ رُوّادُه فَما فاز من فازَ الاّ بناوَما خابَ مَن حبّنا زادُه فَمَن سَرَّنا زادَ مِنّا السُّروروَمن ساءَنا ساء ميلادُهُ وَمَن كانَ غاصِباً حَقَّنا (2) فَيَومَ القيامة ميعاده (3)

در معنى اشعار حضرت باقر عليه السلام استو « ذوّاد » در اين شعر مشتق از ذود به ذال است و آن به معنى طرد و به فارسى راندن است كما قال اللّه تعالى : « وَوَجَدَ مِن دُونِهِمُ امْرَأَتَيْنِ تَذُودَانِ » (4) همانا حكايت دختران حضرت شعيب عليه السلام است و گوسفندان ايشان . و بعضى اين عبارت را از زود گرفته اند _ به زاء اخت الراء _ و صواب وجه اول است (5) ، و « ذاده » نيز از ماده اول است ، و آن به معنى حمايت است ، و « روّاد » در مصرع ثانى از شعر اول جمع رائد است چون زوّار و زائر . و روّاد (6) كسى است از قومى در بيابان جلو رود براى يافتن آب و جاى نيك و مواردى كه آب در آن است براى بينائى كه دارد . ملخص معنى آن است : ما بر حوض كوثريم جمعى را مى رانيم و جمعى را هدايت و حمايت كرده مى خوانيم پس هر آن كس فائز شود به جهت ما است و هر آن كس توشه آخرت خواهد از دوستى ما است ، پس مسرور كننده ما اهل بيت سرور دائم بيند و آن كس

.


1- .در ينابيع المودة : رواده .
2- .در ينابيع المودة : « كاتمنا فضلنا » در جواهر : « غاصبنا حقنا » .
3- .ينابيع المودة 3/136 به نقل از جواهر العقدين 2/258 _ 259 .
4- .قصص : 23 .
5- .وجه سومى هم محتمل است كه « روّاده » باشد چنانچه در بعضى از منابع آمده است .
6- .مناسبتر آن است كه بگويد : رائد كسى است . . يعنى به صيغه مفرد .

ص: 218

قصيده جيده در مدح حضرت باقر عليه السلام و فرزندان آن جناب

بد ما را بخواهد ولادت او بد است و غضب كننده ما وعده گاهش در قيامت است .

قصيده جيده در مدح حضرت باقر عليه السلام و فرزندان آن جنابو در مدح حضرت ابا جعفر امام محمد باقر عليه السلام يكى از شعراء قصيده جيّده اى گفته است ، بعضى از آن قصيده را خوب است بنويسم ، و هى هذا : عَرِّجْ على طيبة وانزِل بِهاوَقِفْ مَقامَ الضارع الصّاغِر 1 وابلِغْ رَسول اللّه خَير الوَرى عَنّى فى الماضى وَفى الغابِر سلام عبد خالص حبّه باطنه فى الصّدق كالظاهر عرِّج (1) على أرض البقيع الذى ترابُه تَجلو (2) قَذى الناظر وَبلغن عنّى سُكّانه تحيّةً كالمثل السائر قوم هم الغاية فى فضلهم فالأول السابق كالآخر واشرقت فى المجد اجسادهم اشراق نور القمر الباهر بَدى بهم نور الهدى مُشرقا وميّز البرّ من الفاجر كم لى مديح فيهم (3) شايعٌ وهذه تختصّ بالباقر امامُ حقٍّ فاق فى فضله ال_ عالم من بادٍ ومن حاضر ما ضرّ قوماً غصبوا حقّه والظلم من شنشنة الجائر فرع زكى اصلاً واصلٌ سمى فرع علاه الفلك الدائر محمد الخير استمع شاعرا لو لاكم ما كان بالشاعر قد قصر المدح على مجدكم وليس فى ذلك بالقاصر يودُّ لو ساعده دهرهتقبيل ذاك المقبر الفاخر (4) اما فرزندان آن جناب به روايت ارشاد از ذكور و اناث هفت تن اند : اول : حضرت صادق عليه السلام است كه مادرش ام فروه دختر قاسم بن محمد بن ابى بكر است . دوّم : عبداللّه است كه با حضرت صادق عليه السلام از يك مادر است . سوّم و چهارم : ابراهيم و عبداللّه است مادرشان ام حكم دختر اسيد بن مغيره ثقفى است . پنجم و ششم : على و زينب مادرشان ام ولد است . هفتم : ام سلمه است . و هر يك را اعقاب كثيره است و در زمان منصور دوانيقى به حدود رى توجه كردند و غالباً شهيد شدند ، سلام اللّه عليهم اجمعين .

.


1- .در كشف الغمه : وعج .
2- .در كشف الغمه : يجلو .
3- .در چاپ سنگى : فهم .
4- .كشف الغمة 2/367 ، ظاهراً ابيات از مؤلف كشف الغمه ، على بن عيسى بن ابى الفتح اربلى ، در گذشته سال 693 هجرى مى باشد .

ص: 219

در شرح حال حضرت صادق عليه السلام و رحلت آن بزرگوار

در شرح حال حضرت صادق عليه السلام و رحلت آن بزرگواراما حضرت جعفر بن محمد عليه السلام كه امام ششم فرقه ناجيه اماميه اثنا عشريه است كنيه اش ابو عبداللّه و نام شريفش جعفر و لقب مباركش صادق است . و جعفر نام نهر كوچك است . و معاصر بود از خلفاء امويه با هشام بن عبدالملك و وليد بن يزيد بن عبدالملك و يزيد بن وليد بن عبدالملك ملقب به ناقص و ابراهيم بن وليد و مروان حمار ، و از خلفاء بنى عباس عبداللّه سفاح و ابو جعفر منصور دوانيقى . و از عمر مباركش شصت و پنج سال گذشت و در سال يكصد و چهل و هشت در ماه

.

ص: 220

شوال از دنيا رحلت فرمود (1) . و شهيد طاب ثراه در « دروس » (2) روز رحلت آن حضرت را روز دوشنبه هفدهم از شهر مذكور دانسته است . و سال ولادتش بنا بر روايت « اصول كافى » (3) هشتاد و سه سال از هجرت است . و آن چه صاحب مناقب و سيد بن طاوس و كفعمى ذكر فرموده اند منصور دوانيقى آن جناب را زهر خورانيد ، و قولى است از انگور زهر آلوده شهيد گرديد . و در كتاب « اقبال » (4) از فقره دعاء متعلق به شهر رمضان است : « فضاعف العذاب على من شرك فى دمه » مراد منصور دوانيقى است . و آن چه در كتاب « فروع اصول كافى » (5) است آن جناب را در دو جامه احرامش و پيراهن شريفش و عمامه اى كه از حضرت على بن الحسين عليهماالسلام به وى ارث رسيده بود با ردائى كه چهل دينار خريده بودند كفن كردند . و چون خبر شهادت و رحلتش را به منصور دادند بر كرسى نشست و گفت : « انا للّه وانا اليه راجعون » كجا است مثل جعفر بن محمد (6) ! و عجب است كه آن سرور پنج نفر را وصى خود فرمود : اول منصور ، دوم محمد بن سليمان ، سوم فرزندش عبداللّه ، چهارم حميده بربريه عيالش ، پنجم حضرت موسى بن جعفر صلوات اللّه وسلامه عليه (7) .

.


1- .روضة الواعظين : 212 ، الحدائق الناضرة 17/436 .
2- .الدروس 2/12 .
3- .اصول كافى 1/472 باب مولد ابى عبداللّه جعفر بن محمد عليه السلام .
4- .اقبال الاعمال 1/214 ، بحارالانوار 47/8 ح 24 .
5- .فروع كافى 3/149 ح 8 باب ما يستحب من الثياب للكفن وما يكره ح 8 ، در اصول كافى 1/476 ح 8 نيز نقل شده است ، نيز در استبصار 1/210 ح 3742 .
6- .كافى 1/310 ح 13 .
7- .كافى 1/310 ح 13 ، شرح اصول كافى 6/180 .

ص: 221

شرح اشعارى كه ابوهريره در مرثيه آن جناب گفته است

وجهت اين قسم توصيه براى حقن دماء و حفظ تقيه است .

شرح اشعارى كه ابوهريره در مرثيه آن جناب گفته استو از كتاب « مقتضب الاثر » مى نويسد : وقتى كه جنازه آن سرور را برداشتند تا در بقيع دفن نمايند . ابو هريره [ ابار ] در مرثيه آن بزرگوار اين اشعار بگفت : اقول وقد راحوا به يحملونهعلى كاهلٍ من حامليه و عاتقِ اتدرون ما ذا تحملون الى الثرىثبيراً 1 ثوى من رأس علياه شاهقِ غداة حثى (1) الحاثون 3 فوق ضريحه ترابا و اولى كان فوق المفارقِ ايا صادق بن الصادقين ألية (2) بآبائك الاطهار حلفة صادقِ لحقاً بكم ذوالعرش اقسم فى الورى فقال تعالى اللّه رب المشارقِ نجوم هى [اثنا] عشرة كنَّ سُبّقا (3) الى اللّه فى علم من اللّه سابقِ 6

.


1- .در چاپ سنگى : حتى .
2- .در چاپ سنگى : اليه . متن موافق نقل بحار است . در حاشيه بحار ألية به معناى قسم آمده و جمع آن « ألايا » دانسته شده است .
3- .مقتضب الاثر : 52 ، شرح الاخبار قاضى نعمان 3/308 ، مناقب ابن شهر آشوب 3/398 ، بحار 47/333 ، اعيان الشيعة 7/261 .

ص: 222

در بيان مذهب جعفرى و جهت اينكه به آن بزرگوار منتسب است

مناسب دانستم به فارسى ترجمه نمايم ، يعنى : مى گويم براى آنان كه رفته اند تا جنازه آن بزرگوار را بر گردنها و كتفهاى خودشان بردارند آيا مى دانند جنازه كيست اين كوه بزرگى است كه با كمال رفعت بزير آمده و مى خواهند خاك بر قبر وى بريزند ، سزاوار است خاك بر فرق عالم ريخته شود ، اى صادق پسر دو صادق قسم مى خورم به پدران پاكان تو كه قسم راست است و خداوند كه صاحب عرش اعظم است قسم خورده است كه شماها دوازده ستاره درخشنده مى باشيد و از همه خلق در ايجاد پيشى گرفتيد و همين طور در علم ازلى الهى گذشته بود . ملاحظه نمائيد كه مخالفين چگونه در مدح و فضل آن امام مبين و آباء مكرمين آن جناب اذعان نمودند .

در بيان مذهب جعفرى و جهت اينكه به آن بزرگوار منتسب استبدان در السنه خاص و عام مشهور است كه گويند : مذهب جعفرى . كسى از داعى نادان سؤال كرد : چرا مذهب جعفرى گويند ؟ آن چه با ملاحظه اجمال به نظر مى رسد مى نويسد : اولاً سن شريف حضرت صادق عليه السلام از تمام ائمه طاهرين عليهم السلام بيشتر بوده و از اين جهت آن بزرگوار را شيخ الائمه خوانند و براى طول عمرى كه آن جناب داشتند ادراك زمانهاى خلفاى جور را به نحوى كه اشاره نمودم بيشتر نمودند و هلاكت و موت هر يك از ايشان موجب توجه قلوب مردمان مى شد به ايشان . پس آن جناب بر حسب تزلزل دولة امويّه بقدر مقدور بكافّه رعايا و قاطبه انام تعليم مسائل حلال و حرام و فضائل ائمه طاهرين عليهم السلامو اجداد مكرمين خود را مى فرمودند و در اين مدت متمادى اهالى بلدان بعيده و قريبه از علوم غريبه و احكام شرعيّه و احاديث نبويه صلى الله عليه و آله شدّ رحال كرده مى آمدند و آشكارا منتفع مى شدند و منعى هم از خلفاء جور

.

ص: 223

نبوده بلكه نمى توانستند ممانعت نمايند از آن كه رؤساء از علماء عامه و سنّت از تلاميذ حضور حق منظور آن جناب عليه السلام بودند و براى رواج و رونقى كه در علم و تعليم بوده رواة و مقرّرين و ناقلين احكام و احاديث بسيار شده بودند تا آن كه ششصد نفر از مشايخ در مسجد كوفه نشستند و در هر روز از لسان معجز بيان آن بزرگوار نقل احاديث مى نمودند . پس تفريق اين حوزه از علم با اختلاط مخالف و مؤالف عامه و خاصه داخل و خارج امرى صعب بود ، خصوص وقتى كه بقضاء اللّه دولت بنى اميه منقرض گرديد و ابتداء دولت بنى عباس شد و هنوز قوامى نداشت و مردم هم در كمال تزلزل . پس اين احاديث كثيره و اخبار وفيره به توسط راويان بسيار از اخيار و غيرهم در كتب شيعه و سنى نشر يافت . بناءً على هذا ، چند چيز باعث نشر مذهب حق شد يكى كثرت و طول عمر آن جناب و يكى تزلزل دولت امويه و مردن هر يك از ايشان به فاصله اندك و يكى انقراض دولتشان بالكليه و يكى كثرت و هجوم علماء و اعيان از شيعيان و سنيان و تأسيس اصول اربعه و تصنيف و تدوين كتب عديده كه احصاء آنها غير ممكن . و خواهى دانست ابن عقده كتابى نوشته است « اسماء الرجال » يعنى : چهار هزار نفر از رواة احاديث حضرت صادق عليه السلام را در آن كتاب جمع نموده (1) . پس علوم آل محمد صلى الله عليه و آله در زمان امامين همامين باقرين جعفرين صادقين عليهماالسلامبه توسط جماعتى از اهل علم كه به فاصله و بدون فاصله شنيده بودند منتشر يافت و مردم آگاه و بينا شدند و حقّيّت اين مذهب بتفصيل واضح و لايح گرديد . و بدين گونه در زمانهاى ائمه طاهرين بر حسب اسباب ظاهره فراهم نيامد . بلى اختلافات در احاديث مرويه از آن بزرگوار بسيار است لفظاً و معناً ، و اين فقره چون محل ابتلاء اغلب مردمان شده است آن چه به فهم قاصر مى رسد در شرح احاديث

.


1- .رجوع كنيد به : خلاصة الاقوال : 204 ، خاتمة المستدرك 1/44 ، وسائل الشيعة 30/289 ، سماء المقال 2/173 .

ص: 224

در اشعار حضرت صادق عليه السلام است

حضرت عبدالعظيم عليه السلام جهت اختلاف و چاره و علاج هر يك را بحول اللّه از كتاب و سنت زحمت مى دهد إن شاء اللّه تعالى .

در اشعار حضرت صادق عليه السلام استو از اشعار انشائيه و انشاديه آن بزرگوار بسيار در كتب اخبار يافته ام و مجموعه اى فراهم كرده ام ، از آن جمله به سفيان ثورى فرمودند در فساد زمان و تغيير احوال اخوان : ذهب الوَفاءُ ذِهاب أمسِ الذاهِبِوالناسُ بَين مُخاتِلٍ وَمُوارِبِ يفشُونَ (1) بَينَهُمُ المَوَدَّةَ والصّفاوَقُلوبُهُمْ مَحشُوَّةٌ بعَقارِبِ (2) يعنى : وفاء مانند شب گذشته رفت و مردم با يكديگر خدعه و حيله مى نمايند افشاء و اظهار دوستى و صفا كنند اما درونشان از عقربها پر است . و در كتاب « امالى » (3) مرحوم شيخ منقول است : از هر مجلسى كه آن جناب بر مى خواست مى فرمود : لكُلِّ أُناسٍ دَولَةٌ يَنظُرونها (4) وَدَولَتُنا فى آخر الدَّهرِ تَظهَرُ يعنى : هر طايفه از مردمان را دولتى است اما دولت ما در آخر روزگار پديدار مى شود . و در فوت اسماعيل فرزند ارشدش به شعر ابى خراش هذلى تمثل جست و فرمود : ولا تَحسَبى انى تَناسَيتُ عَهدَهُولكِنّ صَبرى يا امام جَميل (5) و در تذكر موت فرمود : اعمَلْ بِلا مَهلٍ فانَّكَ مَيِّتٌواختَر لِنَفْسِكَ ايُّها الانسانا (6) فكأنَّ ما قَد كانَ لَم يَك اذ مَضىفكأنَّ ما هُوَ كائنٌ قد كانا (7) و أيضاً آن جناب عليه السلام تمثل جستند : تعصى الالهَ وَانتَ تُظْهِر حُبَّهُهذا محال فى الفِعالِ بَديعُ لَو كانَ حُبُّكَ صادِقاً لأطَعتَهُإنّ المُحبَّ لِمَنْ يُحِبُّ مُطيعُ (8) اما فرزندان آن سيد اِنس و جان از ده تن علاوه نبودند : حضرت موسى بن جعفر عليهماالسلامو اسماعيل اعرج [و] على و عبداللّه و اسحاق و محمد و فاطمه و ام فروه [و] عباس و يحيى . و عقب آن بزرگوار از چهار تن بماند : حضرت موسى بن جعفر عليهماالسلام و اسماعيل كه اكبر اولاد آن جناب بود و اسماعيليه منسوب به وى اند و او را قائم دانند ، و على بن جعفر عريضى كه كوچكترين فرزندان آن بزرگوار بود و حالت او مشروحاً بيايد ، و اسحاق مؤتمن . و بعضى محمد بن جعفر را ذى نسل مى دانند ، و حمد اللّه مستوفى گفته است : وى در جرجان وفات كرد ، و او را حكايات بسيار است ، و بنو الوارث كه سلسله اى از ساداتند در رى از اعقاب محمد و حسن و حسين فرزندان اسحاق مؤتمن اند .

.


1- .در عدد القويه : يغشون . هر دو لفظ صحيح بنظر مى رسد ، ولى لفظ فوق اظهر بنظر مى رسد .
2- .العدد القوية : 153 ، بحارالانوار 47/61 ح 116 ، نهج السعادة ، محمودى 8/49 .
3- .امالى شيخ صدوق : 578 ح 791 ، بحارالانوار 51/143 ح 3 ، روضة الواعظين : 212 .
4- .در امالى : يرقبونها .
5- .امالى شيخ صدوق : 309 ح 356 ، اين اشعار را ابو خراش هذلى در مرثيه برادرش گفته است ، نيز رجوع كنيد به : اكمال الدين : 74 ، روضة الواعظين : 444 .
6- .در امالى : الانسانُ .
7- .در امالى : كانُ ، رجوع كنيد به : امالى شيخ صدوق : 578 ح 793 ، بحار 71/172 ح 3 و ص 265 ح 7 ، روضة الواعظين : 491 .
8- .امالى شيخ صدوق : 578 ح 790 ، بحار 67/15 ح 3 ، ابن عساكر در تاريخ مدينة دمشق 32/469 اين اشعار را به عبداللّه بن مبارك نسبت داده كه بنا بر تصريح همو در تاريخ دمشق 29/219 متوفاى سال 182 مى باشد ، و حال آنكه حضرت صادق عليه السلام در گذشته سال 148 مى باشد ، فتدبر .

ص: 225

در قصيده سيد اسماعيل بن محمد حميرى و مدح آن جناب عليه السلام

در قصيده سيد اسماعيل بن محمد حميرى و مدح آن جناب عليه السلامو براى زينت اين اوراق ، از قصيده رائيه سيد اسماعيل بن محمد حميرى كه به ارشاد

.

ص: 226

در شرح احوال حضرت موسى بن جعفر عليهماالسلام است

آن بزرگوار از مذهب كيسانى عدول نمود و بر اين مذهب حق جعفرى ثابت بماند و آن قصيده را در مدح آن جناب انشاء كرد چند بيتى بنويسم شايسته است . تجعفرت باسم اللّه واللّه اكبروأيقَنتُ ان اللّه يعفو ويغفرُ 1 ودنت بدين غير ما كنت دايناً (1) به ونهانى (2) واحد (3) الناس جعفرُ فقلت هب انى قد تهودت برهةً والاّ ودينى دين من يتنصرُ فانّى إلى الرحمن من ذاك تائب وانّى وقد اسلمت واللّه اكبرُ فلست بغال ما حييت وراجع إلى ما عليه كنت اخفى واضمرُ ولا قائلاً حىّ برضوى (4) محمد وان عاب جهال مقالى واكثرُ ولكنه ممّن مضى لسبيله (5) على أفضل الحالات يُعفى ويُجبرُ (6) مع الطيّبين الطاهرين الأولى له (7) من المُصطفى فرع زكىّ وعنصرُ 9

در شرح احوال حضرت موسى بن جعفر عليه السلام استاما امام هفتم طايفه ناجيه اماميّه حضرت موسى بن جعفر عليهماالسلام است كنيه اش ابو الحسن و ابو ابراهيم و اسم شريفش موسى و لقب اطهرش كاظم و عبد صالح است .

.


1- .در بعضى منابع : دَيِّناً .
2- .در چاپ سنگى : يدونها فى .
3- .در بيشتر منابع : سيد ، بجاى : واحد .
4- .در چاپ سنگى : رضوى .
5- .در كمال الدين : يقفى ويخبر .
6- .م كمال الدين : 34 ، الفصول المختارة : 299 ، مناقب ابن شهر آشوب 3/371 ، الصراط المستقيم 2/368 .
7- .كمال الدين : 34 ، الفصول المختارة : 299 ، مناقب ابن شهر آشوب 3/371 ، الصراط المستقيم 2/368 .

ص: 227

روز تولدش يكشنبه هفتم شهر صفر در ابواء 1 و آن منزلى است بين مكه و مدينه (1) منوره بعد از يكصد وبيست و هشت سال از هجرت نبوى صلى الله عليه و آله (2) . وفاتش در روز بيست و پنجم ماه رجب سال يكصد و هشتاد و سه . مدت عمر شريفش پنجاه و پنجسال و بعضى رحلت آن جناب را در سال يكصد و هفتاد و نه ضبط كرده اند . و مادرش حميده بربريه است كه در حقّ او امام عليه السلام فرمود : « انها حميدةٌ فى الدُّنيا ومحمودة فى الآخرة » (3) . و از خلفاء بنى عباس با سه تن معاصر شد : موسى و هادى و مهدى ، و عاقبت به امر هارون الرشيد ، سندى بن شاهك در خانه اش به زهر جفا آن جناب را شهيد نمود و در مقبره قريش كه آن به باب التين معروف بود مدفون گرديد . و براى آنكه بديهاى مردم را به نيكيهاى ذات شريف تحمل مى فرمود و بردبارى مى كرد ملقّب به لقب كاظم گشت يعنى : فرو نشاننده غيظ (4) . و در كتاب « مدينة المعاجز » (5) منقول است : چون آن جناب مى ديد كسانى را كه بعد از وى واقفيه مى شوند و به علم امامت از حالاتشان اطلاع داشت معهذا در ملاقات ايشان

.


1- .معجم البلدان 2/261 و3/23 .
2- .رجوع كنيد به : توضيح المقاصد شيخ بهائى : 6 .
3- .كافى 1/477 ح 1 ، شرح اصول كافى 7/253 ، دلائل الامامة : 308 ، الثاقب فى المناقب : 379 ، خرائج 1/287 ح 20 .
4- .رجوع كنيد به : بحارالانوار 48/10 ، مستدرك سفينة البحار 9/121 .
5- .مدينة المعاجز 6/192 ح 1935 ، علل الشرائع 1/235 ح 1 ، بحارالانوار 48/10 ح 1 ، مناقب ابن شهر آشوب 3/437 .

ص: 228

كظم غيظ مى كرد (1) . و قول سوم آن است : هر يك از معاندين به آن جناب جسارت مى نمود هديه اى برايش اهداء مى فرمود (2) ، و اين فقره از خصايص آن جناب گرديد . و از روى قطع مصائبى كه از بنى عباس به آن بزرگوار رسيد بر بعضى از ائمه هدى وارد نيامد سيّما مهدى خليفه عباسى چند مرتبه قصد قتل آن جناب را نمود عاقبت به دعاء آن بزرگوار به هلاكت رسيد . چنانكه صدوق در « عيون اخبار الرضا » (3) روايت كرده است : خدمت آن بزرگوار جمعى عرض كردند : مهدى عزيمت بر شهادت شما دارد ، فرمود : شما چه مى گوئيد ؟ عرض كردند : خوب است از وى دورى بجوئيد تا شخص شما را نبيند و از شرّ او محفوظ بمانيد . پس آن بزرگوار تبسم فرمود و اين شعر بخواند : زعَمَتْ سَخينَةُ أن سَتَغلب رَبَّهاوَلَيَغلَبَنَّ مُغالبُ الغلاّبِ (4) يعنى : گمان كرد سخينه و آن زنى است كه بر خداوند غالب مى شود و خداوند بر هر غلبه كننده اى غالب و قاهر است . پس دست به آسمان بلند كرد و عرض كرد : « إِللّهُمَّ كَمْ مِنْ عَدُوٍّ شَحَذَ لِى ظُبَّةَ مِدْيَتِهِ، وَأَرْهَفَ لِى شَبَا حَدِّهِ (5) ، وَدافَ لِى قَواتِلَ سُمُومِهِ وَلَمْ تَنَمْ عَنِّى عَيْنُ حِراسَتِهِ » . . إلى آخر هذا الدعاء .

.


1- .نيز بنگريد به : مناقب ابن شهر آشوب 3/437 ، خرائج و جرائح 2/897 ، القاب الرسول وعترته : 63 .
2- .مقاتل الطالبيين : 499 ، تاريخ بغداد 13/27 ، بحارالانوار 48/104 ذيل ح 7 .
3- .عيون اخبار الرضا عليه السلام 2/77 ح 7 . در حاشيه مى گويد : سخينة اسم قريش است .
4- .شعر از كعب بن مالك يا حسان بن ثابت است . بنگريد : امالى شيخ صدوق : 459 ح 612 ( و حاشيه آن ) .
5- .در عيون چنان است ، در امالى : « سنان حده » .

ص: 229

در حال محمد بن بشير كوفى كه مدعى الوهيّت حضرت موسى بن جعفر عليهماالسلام شد و شعبده هاى

غريبه ظاهر كرد

چون حاضرين متفرق شدند خبر آوردند موسى بن مهدى به هلاكت رسيد (1) . مخفى نماناد جمعى بعد از رحلت حضرت موسى بن جعفر عليهماالسلام معروف به واقفيّه شدند يعنى : توقف نمودند به امامت آن جناب (2) ، و ديگر حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام را امام ندانستند و گفتند : هر كس مدعى امامت شود چه حضرت على بن موسى الرضا عليهماالسلام ، و چه اولاد آن بزرگوار ، بر باطلند و كاذبند و كافرند ، و ولادت ايشان پاك نيست ، و هر كس هم به امامت امامى بعد از حضرت موسى بن جعفر عليهماالسلام قائل شود خونش و مالش هدر است و حلال . و رئيس ايشان محمد بن بشير كوفى از موالى بنى اسد بود ، و وقتى كه [. . ] (3) آن بزرگوار محبوس نشده بود و از دنيا رحلت نفرمود ، مى گفت : قائم اوست و در نظر اهل نور به نور و در نظر اهل كدورت به كدورت جلوه مى نمايد و موجود است با همان خلقت انسانيه لحمانيه اش . و واقفيه منكر تمام فرائض شدند مگر نماز و روزه و تمام محارم و فروج و غلمان را مباح دانستند و دليلشان آيه « أَوْ يُزَوِّجُهُمْ ذُكْرَاناً وَإِنَاثاً » (4) شد . و بعد از آن به تناسخ قائل شدند (5) .

در حال محمد بن بشير كوفى كه مدعى الوهيّت حضرت موسى بن جعفر عليهماالسلام شد و شعبده هاى غريبه ظاهر كردعاقبت محمد بن بشير كوفى به واسطه اينكه شعبده ها و مخاريق غريبه داشت مدعى

.


1- .نيز بنگريد به : امالى شيخ صدوق : 459 ح 612 ، عيون اخبار الرضا عليه السلام 1/79 ح 7 ، أمالى شيخ طوسى : 421 ح 944 ، مهج الدعوات : 28 .
2- .در باره واقفيه رجوع كنيد به : الملل والنحل 1/150 ، المقالات والفرق : 237 ، رسائل شريف مرتضى 3/310 ، تحرير الاحكام علامه حلى 3/283 ، طرائف المقال 2/200 .
3- .متن ناخواناست .
4- .شورى : 50 .
5- .مطالب فوق در رجال كشى ( اختيار معرفة الرجال ) 2/775 ح 907 نقل شده است .

ص: 230

شد كه حضرت موسى بن جعفر خداى عالم است و من هم پيغمبر او هستم و معجزه اى كه مى آورد آن بود : صورتى شبيه آن بزرگوار از حرير تصوير و تشكيل كرده بود و به دواها آن را علاج و طلايه كرده بر زمين نگاه مى داشت و هر وقت مى خواست ظاهر سازد در آن به حيله ها مى دميد و بر پاى مى نمود و بعد از آن مى پيچيد و هر كس را مى خواست مى آورد در اطاق عليحده و مى گفت : بنگريد كسى هست ؟ پس آن كس را بيرون مى نمود و آن صورت مطويّه را ظاهر مى كرد و پرده مى آويخت چون نظر مى نمود از وراء حجاب شخصى را به صورت آن جناب عليه السلام قائم مى يافت و آهسته مى آمد و با آن صورت نجوى مى كرد و با آن شخص اشاره مى كرد برو . و به همين طور شعبده هاى ديگر ساخته بود و عقول مردم عوام را متحير نمود . بعضى از خلفاء او را گرفتند و خواستند بقتل رسانند محمد بن بشير كوفى گفت : نكشيد مرا و نگاه داريد تا صنعتى كنم كه موجب رغبت ملوك و سلاطين شود ، پس دوائى و الواح و اسبابى خواست و در آنها زيبق (1) بسيار تعبيه كرد كه بدون عامل و محركى به تمام باغهاى خليفه آب از شط برداشته سيراب مى كرد و همين طور كارهاى غريبه عجيبه فراهم آورد تا آن كه روزى آن الوح شكست و زيبقها ريخت و عمل وى معطل و مهمل بماند پس او را به انواع عذاب به درك فرستادند (2) . و آن چه در كتاب « رجال وسيط » است علاوه از آن چه ذكر نمودم ، منقول است در زمان حضرت موسى عليه السلام اين رجس نجس عقايد شنيعه خودش را اظهار مى نمود كه آن جناب عليه السلام فرمود : « خداوند او را لعنت كند و حرارت آهن به وى بچشاند ، خداوندا من از او برى هستم و هر كس معتقد است بعقيده او » (3) .

.


1- .در چاپ سنگى : زنبق . متن را موافق مصدر آورديم ، علاوه بر اينكه در سطور پائين تر نيز « زيبقها » درج شده است .
2- .رجال كشى 2/778 ح 907 .
3- .روايت را شيخ طوسى در اختيار معرفة الرجال معروف به رجال كشى 2/778 نقل فرموده ، نيز رجوع كنيد به : بحارالانوار 25/314 ح 78 ، معجم رجال الحديث 16/141 .

ص: 231

و أيضاً فرمود : « اللهم اَرِحنى منه » (1) . آن گاه فرمود : هر كس بما اهل بيت دروغ نسبت دهد سزايش حرارت آهن است چنانكه بنان با على بن الحسين عليهماالسلام و مغيرة بن سعيد با محمد بن على عليهماالسلام و ابو الخطاب بر پدرم افتراء زدند ، حرارت آتش و آهن را ديدند ، محمد بن بشير هم خواهد چشيد . آن گاه عرض كرد : « خداوندا ! مرا از شر اين رجس نجس كه شيطان شريك شده است با پدرش در رحم مادرش خلاص كن » . على بن حمزه گفت : نديدم كسى را كه بدتر از محمد بن بشير كشته شود (2) . خلاصه : حضرت جواد عليه السلام فرمودند : « واقفيه الاغهاى شيعه اند ، إنْ هُمْ الاّ كالأنعام بل هم أضلُّ سبيلاً » (3) . و أيضاً فرمودند : « آنها زنادقه اند » (4) . و أيضاً فرمودند : « آيه كريمه « مُذَبْذَبِينَ بَيْنَ ذلِكَ لاَ إِلَى هؤُلاَءِ وَلاَ إِلَى هؤُلاَءِ » (5) در حق واقفه نازل شد » (6) . و همين طور داعى عرض مى كند : هر كس در حق امام ديگر از ائمه اثنا عشر عليهم السلامعلاوه از آن چه شيعه قائل و معتقد است كافر و زنديق و سابّ به خدا و رسول صلى الله عليه و آلهاست وقتل وى لازم و واجب است .

.


1- .رجال كشى 2/778 ح 909 .
2- .اختيار معرفة الرجال 2/778 _ 779 ح 909 .
3- .مجمع البحرين 4/537 ماده ( وقف ) ، طرائف المقال 2/201 ش 459 .
4- .اختيار معرفة الرجال 2/756 ح 861 عن الرضا عليه السلام ، سئل عن الواقفة ؟ فقال : « يعيشون حيارى ويموتون زنادقة » ، نيز 2/761 ح 876 .
5- .نساء : 143 .
6- .اختيار معرفة الرجال 2/762 ح 880 ، حضرت رضا عليه السلام در جواب نامه يحيى بن مبارك اين مباركه را مرقوم فرمودند و سپس مكتوب نمودند : « ليس هم من المؤمنين ولا من المسلمين . . » .

ص: 232

در بى باكى بعضى از بستگان ائمه و افشاء اسرار كردن و ملاحظه تقيه ننمودن

و يكى از مصائب عظيمه آن جناب اينگونه نسبتهاى ما لا يرضى صاحبُه بود كه باعث سفك دماء اهل ايمان شد و موجب ازدياد حقد و عناد خلفاء جور شد بلكه حبس موسى بن جعفر عليهماالسلام از تجرّى جهله عوام بود و عاقبت به درجه شهادت فائز گرديد . و در كتاب « نهاية الانساب » نوشته است در شهادت آن بزرگوار بيان غريبى كه عبارت آن را مى نويسد ، و گويا قريب به اين مضمون در « مقاتل الطالبيين » (1) مذكور باشد . امام موسى الكاظم عليه السلام : امُّه حميدة اخذ من المدينة واخرج من المسجد وحمل الى البصرة وسلِّم الى عيسى بن جعفر المنصور وحُبس فى دار فضل بن ربيع ولَفَّه سِندى بن شاهك فى بَساطٍ واجلَسَ عَليه جَماعة مِنَ النّصارى حتّى مات وَدُفِنَ فى مَقابِر قُريش ، صَلّى عَليهِ هيثم (2) بن عدىّ . خوب است ترجمه نكنم اين عبارات را و بر همان وضعى كه شهادت آن سيد شهيد مظلوم معصوم بين خواص و عوام معروف است بگرييم و بگريانيم و متذكر و ذاكر شويم آن چه را كه صدوق طاب ثراه نقل فرموده است : پانزده سال از خلافت هارون الرشيد كه گذشت به امر وى سندى بن شاهك در حبس معروف به دار مسيب و باب الكوفة كه در آن درخت سدره بود آن جناب را زهر خورانيد و در روز جمعه بيست و پنجم ماه رجب در سال يكصد و هشتاد و سه به جنت شتافت و قبرش در غربى بغداد است . و بايد به خداوند سبحان از اين قسم دوستيها و محبتها پناه بريم كه عاقبت آن خزى و خذلان و اذاقه حديد و عذاب شديد است .

در بى باكى بعضى از بستگان ائمه و افشاء اسرار كردن و ملاحظه تقيه ننمودنبلكه عرض مى كنم : غالب از ائمه هدى به دوستى بعضى از دوستان نادان بر حسب اسباب ظاهره شهيد شدند امر باطن را بگذار و ملاحظه كن عمل اهل كوفه را با حضرت

.


1- .مقاتل الطالبيين : 336 .
2- .در چاپ سنگى : هشم .

ص: 233

در مضمون حديث كه منظوم شده است عربياً و فارسياً

امير عليه السلامو با حضرت امام حسن عليه السلام و با حضرت امام حسين عليه السلام و با سائرين ائمه و آن چه زيد بن على و قتيل باخمرى و صاحب نفس زكيه و جماعتى از اجلاّء سادات كردند آخر غرض امام عليه السلام با كمال قدرت از تقيّه كردن ، ابقاء شريعت مطهره و شرع انور و حقن دماء و حفظ نفوس مؤمنين بوده است . و از اين جهت بعضى از خيار اصحاب را مى راندند و مذمت صريح مى فرمودند و تأكيد مى كردند ما را به بعضى القاب نخوانيد و وجوه بريّه على رؤوس الاشهاد نياوريد كه باعث اشتداد عداوت و عناد خلفاء جور مى شود ، و از جهتى شيعيان را تسليه مى دادند به ظهور فرج اعظم و وجود امام عصر عجل اللّه فرجه و تأكيدات اكيده به بعضى هم در كتمان سرّ مى فرمودند .

در مضمون حديث كه منظوم شده است عربياً و فارسياًخوب است اين حديث را منظوماً كه در غالب كتب مناقب است بنويسم از راوى آن شقيق بلخى : قال لمّا حجَجتُ عايَنْتُ (1) شَخصاًشاحِبَ اللّونِ ناحِلَ الجِسمِ أسمَرْ سائراً وَحدهُ وليس معه زادٌ فما زلتُ دائماً (2) أتَفَكَّرْ وَتَوَهّمتُ انَّه يَسأل الناسَ وَلَمْ أدرِ أنّه الحج الأكبرْ ثُمَّ عاينتُه (3) ونَحنُ نُزُولٌدون فيدٍ (4) مِنَ الكثيبِ (5) الاحمرْ يَضَعُ الرَّملَ فى الاناءِ وَيَشربُهُفَنادَيتُهُ وَعَقلى مُحيَّرْ اسقِنى شربةً فَناوَلَنى مِنهُفَعاينتهُ (6) سَويقاً وَسُكَّرْ فَسَألتُ الحَجيجَ مَن يَكُ هذا قيلَ هذا الامام موسى بن جعفرْ (7) [در اشعار مؤلف] اگر چه اين بنده را فهم شعر و شعورى نيست چه رسد آن كه بتوانم بيتى بگويم يا آن كه استشهاد نمايم ، اما در اين مورد به نحو ترجمه آن چه به قلم آمد معانى اين اشعار را نگاشت : به راه مكه شخصى را بديدمنزار و زرد رنگ و ناتوان بود به تنهائى بدون توشه مى رفتكه از تنهائيش دل بد گمان بود خيالم آمد از اهل سؤال استندانستم كه جان كعبه آن بود چو ما كرديم اندر فيد منزلكه در وى تل سرخى هم عيان بود به جام آب ريگى چند افكندبياشاميد و شكرش بر زبان بود مرا زان جام شيرين جرعه اى دادكه گويا شِكّرم در كام جان بود چو پرسيدم زحالش قائلى گفتامام هفتمين شيعيان بود و از اشعارى كه حضرت موسى بن جعفر عليهماالسلام فرمودند اقتصار به اين روايت مختصر مى كنم : در كتاب « رياض الابرار » مرحوم سيد نعمت اللّه جزايرى نقل فرموده است كه : حضرت موسى بن جعفر عليهماالسلام فرمودند : پدرم در خرد سالى به من لوحى دادند و فرمودند : « اين

.


1- .در چاپ سنگى : عانيت .
2- .در مناقب : دائباً .
3- .در چاپ سنگى : عانيته .
4- .فى الحديث : ماتت أبيه بفيد وهو على وزن بيع : منزل بطريق مكة ويقال بليدة بنجد على طريق الحاج العراقى . وفى القاموس : فيد بطريق مكة شرفها اللّه تعالى على طريق الشام . « عن المجمع » . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) . رجوع كنيد به : مجمع البحرين 3/442 ماده ( فيد ) ، معجم البلدان 4/248 .
5- .در مناقب « الكئيب » ، البته در بيشتر منابعى كه مراجعه شد واژه به ثاء مثلثه ضبط شده است چنانچه در متن مذكور است ، وهو الصحيح .
6- .در چاپ سنگى به تقديم نون بر ياء . در مناقب بجاى « فناولنى منه فعاينته » عبارت « فلما سقانى منه عاينته » درج شده است .
7- .مناقب آل ابى طالب ، ابن شهر آشوب 3/420 ، مدينة المعاجز 6/431 ح 2081 ، بحار 48/78 .

ص: 234

در اشعار مؤلف

مصرع را من گفته ام بر اين بنويس و خودت مصرع ديگر را بگوى » : « تَنّح عَنِ القَبيح فلا تَرِدهُ » يعنى : از عمل بد دورى جو و بر او وارد مشو . پس عرض كردم : « وَمَن اولَيتَهُ 1 حَسَناً فَزِدهُ » يعنى : اگر حسنه يا احسان مى كنى زياد كن . پس فرمود : « سَتَلقى مِن عَدُوِّك كُلّ كَيدٍ » يعنى : هر كيدى را از دشمن خود مى بينى . پس عرض كردم : « اِذا كادَ العَدُوّ فَلا تَكِدهُ » يعنى : دشمن اگر كيد كرد تو كيد مكن . پس حضرت صادق عليه السلام فرمودند : « ذُرِّيَّةً بَعْضُهَا مِن بَعْضٍ » (1) . (2) و ايضاً از بيانات آن بزرگوار است در حديث مبسوط : « أنت رَبّى اِذا ظمأتُ [اِلى] (3) الماءِ وَقُوتى اِذا اردت الطّعاما (4)

.


1- .آل عمران : 34 .
2- .مناقب آل ابى طالب 3/434 ، بحار الانوار 48/109 ح 10 .
3- .از دلائل الامامة افزوده شد .
4- .در دلائل الامامة طبرى : 318 بصورت يك بيت شعرى نقل شده است كه ما نيز از آن پيروى كرديم ، نيز رجوع كنيد به : الاربعين شيرازى : 382 ، قضيه بسيار جالب و خواندنى است ، و اجمال آن اينكه حضرت سطل آب از دست موسى بن جعفر عليهماالسلامدرون چاه افتاد . حضرت اين شعر را فرمودند . شقيق بلخى قسم مى خورد كه : پس از كلام آن جناب آب چاه بالا آمد . حضرت ظرف را پر كرده و وضو ساخته نمازگزاردند . . اصل قضيه را سبط ابن جوزى در تذكرة الخواص : 348 _ 349 نقل كرده است .

ص: 235

اما اولاد و فرزندان آن جناب سى و هفت تن بودند از ذكور و اناث و اگر كسى بخواهد حالات فرزندان آن جناب را بنويسد مشروحاً كتابى مى شود آنچه منظور است در اين وجيزه غالباً ذَوى الاعقاب از اولادشان است . و سيزده تن از اولاد حضرت موسى بن جعفر عليه السلام عقب گذاردند : اوّل : حضرت رضا عليه السلام . دوّم : ابراهيم مرتضى . سوّم : محمد عابد . چهارم : جعفر ، و اين چهار نفر كثير النسل شدند . و چهار نفر بالنسبه نسلشان وسط است : اوّل : زيد النار . دوّم : عبداللّه . سوّم : عبيداللّه . چهارم : حمزه . و پنج نفر ديگر نسلشان اندك است : اوّل : عباس . دوّم : هارون . سوّم : اسماعيل . چهارم : حسن . پنجم : اسحاق . اما سائرين اگر عقبى داشتند به مرور ايّام منقرض شد .

.

ص: 236

در شرح حال حضرت رضا عليه السلام از ولادت و شهادت و قدر عمر و زهر دادن و مدفن آن جناب عليه السلام

در شرح حال حضرت رضا عليه السلام از ولادت و شهادت و قدر عمر و زهر دادن و مدفن آن جناب عليه السلاماما حضرت على بن موسى الرضا عليه الصّلاة والسّلام امام هشتم فرقه ناجيه مهديّه است . كنيه شريفش ابوالحسن و نام مباركش على و لقب مرضيّش رضا است .

.

ص: 237

و جهت اينكه اين لقب را يافتند در كتاب « عيون اخبار الرضا » (1) مروى است : ابوبصير بزنطى از حضرت جواد عليه السلام سؤال كرد مردم مى گويند : پدربزرگوارت اين لقب را يافت براى آن بود كه راضى به وليعهدى مأمون شد ! فرمود : « واللّه دروغ مى گويند ! بلكه خداوند و رسولش از وى راضى بودند » . عرض كرد : نه آن بود از تمام شماها خدا راضى است ؟ فرمود : « چنانكه موافقين از اولياى از وى راضى بودند مخالفين از اعداء نيز راضى بودند » . و در حديث است : در خردسالى حضرت موسى بن جعفر عليه السلاممى فرمود : فرزندم رضا بيايد و او را به كنيه ابوالحسن و لقب رضا مى خواند و مادرش از اشراف عجم بود و در دين و عقل اشرف زنها و از حميده بربريّه مادر حضرت موسى عليه السلامبسيار احترام مى كرد و در حضورش نمى نشست ، اما اسمش يا سكن است يا اروى يا نجمه يا خيزران (2) ، و صحيح تُكتَم و كنيه اش ام البنين است (3) . و اين شعر دلالت بر مقصود مى كند : الا اِن خَير الناسِ نفساً وَوالِداوَرَهطاً واَجدادًا عَلىّ المعظّمُ اَتتَنا بِهِ للِحلم وَالعِلِم ثامِناًاِماماً يؤُدّى حُجّةَ اللّهِ تُكتَمُ (4) و آنچه در اواخر كتاب « عيون اخبار الرضا » (5) مروى است : مامون الرشيد در سال

.


1- .عيون اخبار الرضا عليه السلام 2/22 ح 1 باب العلة التى من اجلها سمّى على بن موسى الرضا عليه السلام .
2- .عبارت صدوق رحمه الله در عيون الاخبار 2/26 ح 2 چنين است : وقد روى قوم أن أم الرضا عليه السلام تسمى سكن النوبية وسميت أروى وسميت نجمة وسميت سمان وتكنى أم البنين . در كمال الدين : 307 مى فرمايد : ابوالحسن على بن موسى الرضا عليه السلام أمه جارية اسمها نجمة ، أبوجعفر محمد بن على الزكى أمه جارية اسمها خيزران . نيز در احتجاج 2/137 و صراط المستقيم 2/139 . بنا بر اين خيزران نام مادر امام جواد عليه السلاماست نه حضرت ثامن الحجج عليه السلام .
3- .عيون اخبار الرضا عليه السلام 2/24 ح 2 .
4- .عيون اخبار الرضا عليه السلام2/25 ح 2 . «تكتم» فاعل «أتتنا» مى باشد .
5- .به احاديث باب 39 عيون اخبار الرضا عليه السلام1/147 _ 149 ( باب خروج الرضا عليه السلام من نيسابور إلى طوس ومنها إلى مرو ) رجوع شود و نيز 2/28 باب 3 فى ذكر مولد الرضا على بن موسى عليه السلام ، 2/267 _ 279 باب 61 _ 64 .

ص: 238

دويست و دو امّ حبيبه دخترش را به حضرت ابوالحسن على بن موسى عليه السلام تزويج نمود و در وقتى كه از خراسان توجّه به سوى عراق كرد در بين راه در ماه رجب در سال دويست و سه از هجرت گذشته در سناباد طوس رحلت فرمود ، و از عمر شريفش چهل و نه سال گذشته و ولادتش در مدينه روز پنجشنبه يازدهم ربيع الاول سال يك صد و پنجاه و سوم بود . و صدوق عليه الرحمه فرموده است : صحيح آن است در روز جمعه بيست و يكم ماه رمضان از دار دنيا وفات فرمودند و از انگور و انار زهرآلوده شهيد شدند . و راوى شهادت آن بزرگوار سه نفرند : اباصلت هروى و هرثمة بن اعين و ياسر خادم . بلى ، مرحوم سيّد بن طاوس طاب ثراه در مؤلّفات خود اصرارى دارد حضرت رضا عليه السلام با مهربانيهاى مأمون مسموم نشد و بسيار اين فقره را بعيد مى داند شايد بر حسب مصلحت ملاحظه از مخالفى كرده است ، و آنكه مخالف است گويد : آن بزرگوار را زهر خورانيدند و گويا منكر حديث « ما منّا الا مقتول او مسموم » (1) باشد . شيعه در اين خصوص احاديث كثيره مخالف عقيده اهل خلاف ذكر كرده اند و حق آن است هر يك از ائمه مقتول شوند به دو جهت : اوّل : آنكه انسان كامل بر حسب جامعيّتى كه به ملكات رحمانيّه دارد بايد داراى تمام مراتب اخروى باشد .يكى از مراتب مرتبه شهادت است پس امام نبايد فاقد اين درجه عظمى باشد ، حتى در حديث است : « ماتَت فاطِمةُ عليهاالسلام شهيدة » 2 .

.


1- .كفاية الاثر : 162 ، بحارالانوار 27/217 ح 18 ، روايت چنين است : خطب الحسن بن على عليهماالسلامبعد قتل أبيه ، فقال فى خطبته : « لقد حدثنى جدّى رسول اللّه صلى الله عليه و آله أن الأمر يملكه اثنا عشر اماماً من أهل بيته وصفوته ، ما منا إلاّ مقتول أو مسموم » .

ص: 239

دوّم : مى گويند قُواى هيكل امام در كمال اعتدال است چون معتدل شد بدون صدمه خارجى از دنيا نمى رود و نمى ميرد پس بر حسب صدمه خارجه قهراً اعتدال قواى منقلب مى شود و آن يا به آهن است يا به زهر . و از اين بيان اجمال توان فهميد و معتقد شد : علاوه از نصوص كثيره ائمه هدى مسموم شدند و به درجه شهادت ظلماً و قهراً رسيدند و ميل هر يك از ايشان به شهادت خود

.

ص: 240

دليلى است على حده . و در كتاب « عيون اخبار الرضا » (1) مروى است : حضرت صادق عليه السلامفرمودند : « يكى از اولاد فرزند من موسى اسمش اسم اميرالمؤمنين عليه السلاماست بيايد در طوس و در آنجا به زهر كشته شود و مدفون گرددغريباً » . و أيضاً مروى است از اباصلت هروى عبدالسلام بن صالح كه گفت : حضرت رضا عليه السلامفرمودند : « ما منّا الاّ مَقتُولٌ شَهيد » . عرض كردم : كيست شما را به قتل رساند ؟ فرمود : « بدترين خلق خدا در زمان من مرا به زهر مى كشد و در خانه غربت دفن مى كند » (2) . و ايضاً مروى است : حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام فرمودند : « سَيُقتل رَجُلٌ مِنْ وُلدى باَرضِ خُراسان بِالسَّمِ ظُلماً اِسمُه اِسمى وَاِسمُ اَبيهِ اِسمُ مُوسَى بنَ عمران.. » (3) الى آخر الحديث 4 . و ايضاً بيتى كه حضرت رضا عليه السلام به دعبل بن على خزاعى فرمودند نيز دلالت دارد : و قبر بطُوس يا لَها من مُصيبَةٍاَلحَّتْ عَلى الاَحشاءِ بِالزَفَراتِ عَلى بن موسى اَصْلَح اللّهُ اَمرَهوَصَلَّى عَلَيهِ اَفضَلَ الصَّلَواتِ (4) يعنى : قبر ديگر در طوس است كه حسرتها از مصيبت وى بر دلهاى دوستانش رسيد

.


1- .عيون اخبار الرضا عليه السلام 1/285 ح 3 ، امالى صدوق : 180 ح 181 ، روضة الواعظين : 234 .
2- .من لا يحضره الفقيه 2/585 ح 3318 ، عيون اخبار الرضا عليه السلام 1/287 ح 9 .
3- .روضة الواعظين : 234 ، من لا يحضره الفقيه 2/349 ح 1605 ، بحار 102/34 ح 11 ، امالى صدوق : 181 ح 185 .
4- .عيون اخبار الرضا عليه السلام1/295 ، مصراع دوم از بيت اول در كمال الدين : 374 چنين نقل شده : « توقد فى الاحشاء بالحرقات » .

ص: 241

در اعمال يوميّه و ليليّه حضرت رضا عليه السلام

و معلوم است اين بيان اشاره به شهادت آن بزرگوار است . و اشعار ابوفراس نيز دلالت بر شهادت آن جناب مى كند : بائُوا بِقَتلِ الرِّضا مِن بعد بيعَتِهِوَاَبصَرُوا بُغضَه مِن رُشدِهم وَعَمُوا عِصابةٌ شَقِيَتْ مِن بَعدِ ما سَعِدَتوَمَعشَرٌ مَلَكُوا مِن بَعدِ ما سَلِموا لا بَيعَة رَدعَتهُم عَن دِمائِهِمُوَلا يَمين وَلا قُربٌ (1) ولا رَحِمُ (2) و خوب است قدرى از وضع عبادت امام همام على بن موسى عليه السلام از كتاب مسطور (3) شرح دهم تا از كليّه عبادات آباء و ابناء كرام فخام آن سيّد انام هم مطّلع و آگاه باشى ؛ از آنكه انوار طيّبه ائمّه اثنى عشر بر طريقه واحده خداوند را ستايش مى نمودند .

در اعمال يوميّه و ليليّه حضرت رضا عليه السلام كه فوائد كثيره از براى كليّه عباد داردبدان رجاء بن [ابى] (4) ضحّاك گفت : مأمور شدم آن جناب را از مدينه به خراسان بياورم از راه بصره و اهواز و فارس ، و مأمور بودم حالات آن بزرگوار را در شبانه روز مواظبت نمايم . قسم به خدا مردى را اتقى و اكثر ذكراً و اشدّ خوفاً للّهِ از آن سرور نيافتم . چون صبح مى شد و اداء فريضه مى كرد در مُصلاى خود مى نشست و تسبيح و تحميد و تكبير و تهليل مى فرمود و صلوات بر محمّد و آل او مى فرستاد تا طلوع آفتاب آن گاه سجده طولانى مى فرمود تا آفتاب بلند مى شد پس روى به مردم مى كرد حديث و موعظه مى فرمود آن گاه تجديد وضوء كرده به مصلاّى خود مى آمد چون آفتاب مى گذشت شش

.


1- .در مناقب : قربى .
2- .مناقب ابن شهر آشوب 3/483 ، بحار 49/314 ، الغدير 3/401 .
3- .عيون اخبار الرضا عليه السلام 1/194 _ 195 ح 5 ، نيز رجوع كنيد به : مشكاة الانوار طبرسى : 115 ، بحارالانوار 49/92 .
4- .اضافه از عيون الاخبار است .

ص: 242

ركعت نماز مى كرد ، در ركعت اولى الحمد و « قل يا ايها الكافرون » مى خواند و در پنج ركعت ديگر الحمد و « قل هو اللّه احد » مى خواند و در هر دو ركعت سلام مى داد و قنوت مى خواند قبل از ركوع ، پس اذان مى فرمود و دو ركعت نماز مى كرد آن گاه اقامه مى گفت و نماز ظهر به جا مى آورد بعد از سلام تسبيح و تحميد و تكبير و تهليل مى فرمود الى ماشاء اللّه آن گاه سجده شكر به جا آورده يك صد مرتبه مى فرمود : « شُكراً للّهِ » چون سر از سجده برمى داشت شش ركعت نماز به جاى مى آورد و در هر يك سوره حمد و قل هو اللّه مى خواند باز اذان مى فرمود و دو ركعت نماز با قنوت ادا مى نمود پس اقامه نماز عصر مى گزارد بعد از فراغت باز تحميد و تسبيح و تكبير و تهليل مى فرمود پس به سجده مى رفت و يك صد مرتبه مى گفت : حَمداً للّهِ چون آفتاب غروب مى كرد وضوء مى ساخت نماز مغرب را با اذان و اقامه و قنوت مى گزارد . آن گاه تسبيح و تحميد و تكبير و تهليل مى فرمود الى ماشاء اللّه باز به سجده شكر به جاى آورد . چون سر مى داشت ديگر تكلّم نمى كرد و برمى خاست و چهار ركعت نماز به دو سلام و دو قنوت به جاى مى آورد در ركعت اولى « قل يا ايها الكافرون » و در ركعات ديگر سوره الحمد و « قل هو اللّه احد » مى خواند پس از تسليم تعقيب مى خواند الى ماشاء اللّه آن گاه افطار مى فرمود و درنگ مى كرد تا آنكه نزديك مى شد به ثلث از شب ، پس برمى خاست و نماز عشا مى گزارد به يك سلام و يك قنوت آن گاه براى تسبيح و تحميد و تكبير و تهليل مى نشست و سجده شكر بجا آورده به خوابگاه تشريف مى برد . براى ثلث آخر شب با استغفار و تسبيح و تحميد و تكبير و تهليل برمى خاست . آن گاه مسواك مى كرد و وضوء مى گرفت و هشت ركعت نماز مى گزارد و دو ركعت اول يك مرتبه سوره « الحمد » مى خواند و سى مرتبه سوره « قل هواللّه احد » . آن گاه نماز جعفر طيّار مى گزارد ، هر دو ركعت به يك سلام با قنوت قبل از ركوع و از نماز شب محسوب مى داشت . آن گاه دو ركعت باقى را بجا مى آورد . در ركعت اولى سورة الملك را و در ركعت ثانيه سوره « هل أتى على الانسان » مى خواند . آن گاه براى نماز شفع برمى خاست در دو

.

ص: 243

در نماز و اعمال آن بزرگوار است

ركعت اول و دوّم بعد از حمد سه مرتبه سوره « قل هو اللّه » مى خواند با قنوت . آن گاه براى نماز وتر برمى خاست ، بعد از الحمد سه مرتبه « قل هو اللّه » يك مرتبه « قل اعوذ بربّ الفلق » و يك مرتبه « قل اعوذ بربّ النّاس » مى خواند . آن گاه در قنوت مى فرمود : « اللّهمَّ! صَلِّ عَلى مُحمّد وآل محمد . اللّهمَّ اهدِنا فيمَن هَدَيتَ وَعافِنا فيمَن عافَيتَ وَتَولَّنا فيمَن تَولَّيتَ وباركِ لَنا فيما اَعطَيتَ وَقِنا شَرَّ ما قَضيتَ فاِنّكَ تَقضى ولا يُقضى عَليكَ ، اِنّه لا يَذِلُّ مَن وَاليتَ ولا يَعزُّ من عاديتَ ، تَباركتَ رَبَّنا وَتَعالَيتَ » . پس مى فرمود هفتاد مرتبه : «أستغفِرُ اللّهَ واسألهُ التوبةَ» . پس از سلام تعقيب مى خواند الى ماشاء اللّه چون فجر نزديك مى شد دو ركعت فجر را بجا مى آورد ، در ركعت اولى « قل يا ايها الكافرون » بعد از حمد و در ثانيه سوره « قل هو اللّه احد » قرائت مى فرمود . آن گاه برمى خاست اذان و اقامه مى گفت : نماز صبح بجاى آورده براى تعقيب مى نشست به نحوى كه گذشت .

در نماز و اعمال آن بزرگوار استو در تمام نمازهاى واجبى در ركعت اولى بعد از الحمد سوره « انا انزلناه » و در ركعت ثانيه « قل هو اللّه احد » مى خواند مگر در صبح و ظهر ، و عصر روز جمعه سوره جمعه و سوره منافقين تلاوت مى كرد ، و در نماز عشاء شب جمعه نيز سوره جمعه قرائت مى فرمود ، و در ركعت ثانيه از عشاء سوره « سبح اسم ربّك » مى خواند ، و در نماز صبح دوشنبه و پنج شنبه در ركعت اولى بعد از حمد سوره « هل اتى على الانسان » و در ركعت ثانيه سوره « هل اتاك حديث الغاشية » مواظبت داشت و نماز مغرب و عشاء و نماز شب و نماز شفع و وتر و صبح را بلند مى خواند و نماز ظهر و عصر را آهسته و در تمام نمازها اين قنوت را مى خواند : « ربّ! اغفر وارحم وتجاوز عمّا تعلم اِنّكَ اَنتَ الاَعَزُّ الاكرَمُ » (1) .

.


1- .و بنا بر روايت ديگر : الأجل الأكرم . ( حاشيه مؤلف رحمه الله )

ص: 244

و در شهرى كه اقامه مى فرمود ده روز ، روزه داشت و در وقت افطار نماز را مقدم مى داشت و در سفر نماز واجب را دو ركعت مى گزارد مگر نماز مغرب . و در سفر و حضر نماز شب و شفع و وتر و دو ركعت فجر را بجاى مى آورد و در سفر نوافل روز را بجا نمى آورد و بعد از هر نماز قصر سى مرتبه « سبحان اللّه والحمد للّه ولا إله إلاّ اللّه واللّه اكبر » مى فرمود ، و مى گفت : تمام نماز در خواندن اين فقرات است . و در سفر روزه نمى گرفت ، و در دعاهاى نماز بسيار ابتدا به صلوات مى فرمود ، و هر شب در خوابگاه ، قرآن بسيار تلاوت مى كرد ، و هر وقت به آيه اى كه در آن جنت و نار بود مى گذشت گريه مى كرد و از آتش دوزخ پناه مى خواست . و در تمام نمازهاى روز و شب بلند « بسم اللّه الرحمن الرحيم » مى خواند . چون سوره « قل هو اللّه احد » مى خواند باز مى فرمود : « قل هو اللّه احد » چون تمام مى كرد سوره را سه مرتبه مى فرمود : « كذلك اللّه ربّنا » ، چون سوره « قل يا ايها الكافرون » مى خواند آهسته مى فرمود : « يا ايها الكافرون » ، چون اين سوره تمام مى شد مى فرمود : « ربى اللّه ودينى الاسلام » ، چون سوره « والتين » را تمام مى كرد مى فرمود : « بلى ، وأنا عَلى ذلك من الشاهدين » ، چون سوره « لا اقسم بيوم القيامة » مى خواند مى فرمود : « سبحانك اللّهم بلى » . چون سوره الحمد را تمام مى فرمود مى گفت : « الحمدللّه رب العالمين » . و در سوره جمعه قرائت مى فرمود : « قُلْ مَا عِندَ اللّهَ خَيْرٌ مِنَ اللَّهْوِ وَمِنَ التِّجَارَةِ » (1) للذين اتقوا « وَاللّهُ خَيْرُ الرَّازِقِينَ » 2 ، چون سوره « سبح اسم ربك » را مى خواند مى فرمود : « سبحان ربّى الاعلى » ، چون قرائت مى كرد : « يا أيها الذين آمَنوا » آهسته مى فرمود : « لبيك اللهم لبيك ! » . چون وارد هر شهرى مى شد مردم هجوم مى آوردند و از آن جناب عليه السلاممعالم دين

.


1- .جمعه : 11 .

ص: 245

خودشان را استفتاء مى كردند ، و آن بزرگوار جواب مى فرمود و خبر مى داد از پدران پاكانش . چون رجاء بن [ابى] ضحّاك از آنچه ديده بود براى مأمون نقل كرد گفت : اى پسر ضحّاك ! واللّهِ هذا خيرُ اَهلِ الارض وَاَعلمُهُم واَعبَدُهم ، اما مردم را خبر مكن تا آنكه فضل وى بر زبان من نشر كند و باللّه استَعينُ عَلى ما اَقوى (1) من الرَفعِ مِنهُ والاساءة بِه . و عاقبت طينت و نيّت خودش را بر حسب « لكلّ امرئٍ ما نَوى » (2) در اساءه به آن بزرگوار ظاهر نمود و داعى اين حديث را در اين مقام كه اعمال يوميه و ليليه عباد است نگاشتم براى آنكه به سهولت بخوانند و بدانند و بجاى آورند ، و بعبارة اخرى از اين روزنامه غفلت نورزند كه نجات و ثواب و اجر جزيل و ايقاظ از غفلت و دخول به جنّت از اين كردار شايسته است . و در « رجال وسيط » مروى است : حضرت رضا عليه السلام به ابوعلى دعبل بن على بن رزين بن عثمان بن عبدالرحمن بن عبداللّه بن بديل بن ورقاء خزاعى (3) شاعر آل محمد صلى الله عليه و آلهانگشتر عقيق و دراهم رضويّه و پيراهنى از خز سبز مرحمت فرمودند كه در آن در هزار شب در هر شب هزار ركعت نماز بجا آورده بود (4) . و حديثى فرمودند كه آخر آن است : « اِنّ اللّه حَرَّمَ لَحمَ وُلْدِ فاطِمَةَ على النّارِ » (5) .

.


1- .در چاپ سنگى : انوى .
2- .حديث در منية المريد : 133 و بحار 67/211 ، و 225 از نبى اكرم اسلام صلى الله عليه و آله مروى است ، و در بحار 67/186 ضمن كلامى از امير مؤمنان عليه السلام آمده است .
3- .در باره دعبل خزاعى علماى رجال مفصل بحث كرده اند ، از جمله رجوع كنيد به : رجال نجاشى : 161 ش 428 تحقيق سيد موسى شبيرى ، رجال ابن داود : 92 ش 601 .
4- .امالى شيخ طوسى : 359 ، بحارالانوار 49/238 ح 7 ، الغدير 2/367 .
5- .رجال نجاشى : 277 ش 727 ، روايتى ديگر بدين مضمون روايت شده : « ان اللّه تعالى حرّم لحم جميع من ولدته فاطمة وعلى من ولد الحسن والحسين عليهم السلام على السباع » . رجوع كنيد به : مدينة المعاجز 7/478 ، نظم درر السمطين : 241 ، ابن حجر متعصب نيز در لسان الميزان 2/513 اين روايت و حكايت آنرا نقل كرده است .

ص: 246

در زيارت مختصرى از براى حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام

و دوستان آن بزرگوار بدانند بعد از آداب زيارت خامس آل عباء اخبارى كثيره در ثواب زيارت آن بزرگوار رسيده است كه يكى از ثمرات زيارت آن بزرگوار ريختن گناهان كبيره است بنا بر روايتى كه در مزار از « بحارالانوار » (1) مروى است و يكى ضمانت شفاعت تمام ائمه طاهرين است از براى زائر و يكى به طريق عموم رفع مكروه و كشف مكروب و اداء ديون و شفاء امراض و قضاء حوائج و مهمّات كليّة است و هر يك را اخبارى است كثيره .

در زيارت مختصرى از براى حضرت على بن موسى الرضا عليه السلامو زيارت مختصر آن بزرگوار كه بسيار اعتبار دارد مى نويسد : « اللّهمَّ! صلّ على علىّ بن موسى الرضا الامام التقّى النقّى وَحجّتِكَ عَلى مَن فىِ الاَرضِ وَمَن تحتَ الثَرى الصِّديقِ الشَّهيد صلاةً كثيرةً تامةً زاكيةً متواصلةً متواترةً مترادفةً كاَفضَلِ ما صلّيتَ عَلى اَحَد مِن اوليائك » (2) . عجب گفته است على بن عبداللّه شاعر خوافى (3) : يا قبر طُوسٍ سَقاكَ [اللّه ] رَحَمتَهُما ذا ضَمِنتَ مِنَ الخَيراتِ يا طُوسُ طابتَ بِقاعُكَ فىِ الدُنيا وَطابَ بِهاشَخصٌ عزيزٌ ثَوى بِسَناآباد (4) مَرمُوسُ شَخصٌ عَزيزٌ عَلى الاِسلامِ مَصَرعُهُفى رَحَمةِ اللّهِ مَغمُورٌ وَمَغمُوسُ يا قَبْرَهُ أنتَ قَبرٌ قَد تَضَمَّنَهُعِلْمٌ وَحِلْمٌ وَتَطْهيرٌ وَتَقْديسُ فَخراً بانّك مَغبُوطٌ بِجُثّتِهِوَبِالمَلائكَةِ الأطهارِ مَحروسُ فى كُلِّ عَصْرٍ لَنا مِنْكُم امامُ هَدىًفربعهُ آهلٌ مِنْكُمْ وَمأنُوسُ أمسَتْ نُجومُ سماءِ الدّين آفِلةًوَضَلَّ اسدُ الثَّرى قَدْ ضَمّها الخيسُ غابَت ثمانيةٌ مِنْكُمْ وَأربَعَةٌتُرجى مطالعها ما حَنَّتِ العيسُ حتى مَتى يظَهر الحَقُّ المُبين بِكُمفالحقُّ فى غيرِكُم داجٍ وَمَطْموسُ (5) پس عرض مى كنم آنچه را كه صاحب بن عباد طاب ثراه در آخر قصيده اش فرمود : بَلَغَهُ اللّهُ ما يُؤمِّلُهُحتّى يَزُورَ الامامَ فى طوسِ (6) اللهم! ارزُقنا وَجَميعَ اخوانِنا المؤمنين زيارتَهُ بحَقّه وَبحقّ آبائه المَعْصومينَ وَأبنائِهِ المُكرّمين . و بهتر ختم حال آن بزرگوار است از قول ابو نواس كه به محضر مامون گفت : قيل لى انت اوحَدُ الناس طُراًفى فُنونٍ مِنَ الكَلامِ النبيهِ لَكَ مِنْ جَوهَرِ الكلامِ بَديعٌيَثمُرُ الدُّر مِن يَدَى مُحبيهِ فَعَلى ما تركت مدحَ ابنِ مُوسىوالخِصالَ الَّتى يجمَعْنَ (7) فيهِ قُلتُ لا أهتَدى لِمَدحِ امامٍكانَ جِبريلُ خادِماً لأبيهِ (8) اما فرزندان آن بزرگوار بنابر قول صاحب كتاب « فصول المهمّة » چهار پسر و يك دختر بودند و بعضى از علماء اعلام مانند شيخ مفيد طاب ثراه براى حضرت رضا عليه السلامفرزندى بجز حضرت جواد عليه السلام قائل نشدند . و از « تاريخ گزيده » حمداللّه مستوفى قزوينى نقل كرده اند : شاهزاده حسين مدفون در قزوين از فرزندان آن بزرگوار است . و آنچه تصريح شده است از اسامى شريفه اولاد آن بزرگوار حضرت جواد عليه السلامو جعفر

.


1- .بنگريد به : بحارالانوار 99/31 باب 4 فضل زيارة امام الانس والجن ابى الحسن على بن موسى الرضا صلوات اللّه عليه وفضل مشهده .
2- .كامل الزيارات : 513 ش 800 ، مستدرك الوسائل 10/410 ح 12270 .
3- .در مناقب شاعر آن « على بن احمد خوافى » دانسته شده ، و در عيون به « على بن ابى عبداللّه خوافى » منسوب است .
4- .در چاپ سنگى : بسناباد . متن را موافق با نقل بحار آورديم كه با وزن شعرى نيز سازگار است .
5- .بحارالانوار 99/53 ، مناقب ابن شهر آشوب 3/468 _ 469 ، عيون الاخبار 2/251 ( فقط پنج بيت نقل كرده ) .
6- .عيون اخبار الرضا عليه السلام2/14 .
7- .در بعضى از نقلها : تَجَمَّعْنَ .
8- .عيون اخبار الرضا عليه السلام1/154 ، بحار 49/235 و 104/7 ، مناقب اهل البيت عليهم السلام ، شيروانى : 280 .

ص: 247

و حسن و ابراهيم و حسين و دخترى موسومه به عاليه است .

.

ص: 248

در مرثيه و مدح حضرت رضا عليه السلام كه مرحوم شيخ عبدالحسين شاعر غروى فرمود

در مرثيه و مدح حضرت رضا عليه السلام كه مرحوم شيخ عبدالحسين شاعر غروى فرمودو براى خاطر بعضى از اهل علم چند بيتى از قصيده مرحوم فاضل اديب شيخ عبدالحسين نجل مرحوم علاّمه شيخ احمد شكر نجفى غروى كه در مدح و مرثيه آن بزرگوار است مى نويسد : ماذا أطَلّ عَوالِمُ التَكوينِفَتَجَليتا فاقُها (1) بِشُجُونِ أقيامَةٌ لِلْحَشْرِ قامَت أمْ تَرىسَبعَ الطّباق هَوَت عَلى الأرَضينِ أمْ غابَ عن آفاقها بدر الرضاشَمسُ الهِدايَةِ مِن بَنى ياسينِ لا غرو إن حَزنَ الوجُودُ عَلى الفتىهُوَ عِلّةُ الايجادِ وَالتَكوينِ للّه رزءٌ هَدَّ أركانَ الهُدىمِن بَعدهِ قُل للرزايا (2) هُونى حَطَمت قَناةُ الشَّرع حُزناً بعدَهُوَبَكَتْ بِقانِى الدَّمع عَينُ الدين للّهِ يومٌ لابنِ مُوسى زَلزلَ ال__سَّبعُ الطِّباق فاعوَلَت بِرَنين (3) يَومٌ بِهِ أشجى البَتُولةَ خائِنٌ يُدعى بعَكسِ الأمرِ بالمأمونِ يُومٌ به أضحى الرِّضا مُتجرِّعاً سَمّاً بكأسِ عَداوَةٍ وَضَغُونِ جَعَلُوهُ فى عِنَبٍ وَرُمّانٍ لكى يَخفى على عَلاّمِ كُلّ مَصُونِ أو ما دَرَوا إن الخَلائِقَ طوعه فى عالَمِ التكوينِ وَالتَدوينِ لكنَّه لبَّى نداءَ مَن ارتَضى مَثوىً لَهُ فى دارِ علّيينِ فَمَنِ المُعَزّى المُرتضى إنَّ الرضا نالَ العِدى مِنهُ قَديمَ دُيُونِ وَمَنِ المُعزّى مِن لُوىّ أسوةًاَلِفَتْ شَبا بيضٍ وقبّ بُطُونِ 4 اذوى الحَميّة من يَبينُ ابائهمفى كلِّ أبيضَ مفرَقٍ وَجَبينِ تركتَ بنى طه وَهُم أُمراؤُكُمما بَينَ مَسمُومٍ وَبَينَ طعينِ فَبطيبَة وَثرى الغَرىِّ وَكربلاءقَد غُيّبَت مِنكُمْ شُمُوس الدينِ وَبأرضِ بغداد وَسامرّا (4) لكمحُفَرٌ بها (5) الايمان خَير دَفينِ وَبطوس قَبرٌ ضَمَّ أىَّ مُعظّمٍأبكى الأمينَ عَليهِ أىَّ خَؤُونِ هُو آيةٌ أوصافُها جَلَّت عن الْإحْصاءِ بَل غَرَّت عَنِ التبيينِ يا ضامِنَ الجنّاتِ يُدخِلَ مَنْ يَشا (6) فيها وَمن قد شاءَ فى سِجِّينِ خُذنى إلى مَثواكَ فى الأولى وَفى الْ_أُخْرى إلى مأواك علّيّينِ وَصَحيفَتى مَشحونةٌ وِزراً فَفَضْلاً نَجّنى فى فُلكِكَ المشحُونِ وَعليكَ صَلّى ذُو الجَلالِ مُسلِّماًما دُمتَ عِلّةَ عالَمِ التَكوينِ

.


1- .كذا .
2- .كلمه ناخواناست .
3- .در چاپ سنگى : بزنين .
4- .در چاپ سنگى : وسامراء .
5- .در چاپ سنگى : بهما .
6- .در چاپ سنگى : يشاء .

ص: 249

در شرح حال امام محمّد تقى عليه السلام است

در شرح حال امام محمّد تقى عليه السلام استامّا حضرت محمد بن على بن موسى عليه السلام امام نهم زمره شيعه اثنى عشريه است كنيه اش و نام شريفش مطابق است با اباجعفر اول امام محمد باقر عليه السلام و لقب مشهورش جواد است و نام مادرش سبيكه نوبيه و جاريه اى از اهل بيت ماريه قبطيّه مادر ابراهيم فرزند حضرت رسول صلى الله عليه و آله بود و در روز نوزدهم سال يك صد و نود و پنج در مدينه نبويّه صلى الله عليه و آله متولد شد و در سال دويست و بيست از هجرت گذشته در بغداد رحلت فرمود ، و از عمر شريفش

.

ص: 250

حديث شريفى در اجتماع قافه خدمت حضرت امام محمد تقى عليه السلام

بيست و پنج سال و چند ماه گذشت ، و در جوار جدّ بزرگوارش در مقابر قريش مدفون گرديد . و از خلفاء بنى عباس دو نفر با او معاصر شدند : يكى مامون و ديگرى برادرش معتصم باللّه عليهما لعائن اللّه . بدان در لون و رنگ رخساره حضرت جواد عليه السلام سُمره اى بود كه بعضى از اهل خلاف آن بزرگوار را مانند ابى داود اسود خواندند و نسبتش را از حضرت اباالحسن على بن موسى عليه السلام قطع كردند سيّما سادات بنى هاشم با يكديگر گفتند : امام حائل اللّون (1) _ يعنى : [امام] متغير و سياه رنگ _ نمى شود .

حديث شريفى در اجتماع قافه خدمت حضرت امام محمد تقى عليه السلامعلى بن جعفر عريضى رحمة اللّه عليه براى حسن بن على بن الحسين نقل كرد : اعمام و بنى اعمام و اخوة و اخوات و عمّات از سادات بر آن حضرت در حق حضرت جواد عليه السلامشفاهاً جسارت كردند فرمود : حضرت ختمى مآب صلى الله عليه و آله به حكومت اهل قيافه حكم فرمود (2) خود شماها برويد و چند نفر را از اهل قافه اختيار نمائيد و اطلاع ندهيد ايشان را ، من با فرزندم حاضر شوم به هر جامه اى كه بخواهيد تا حكومت ايشان در حق ما آشكار شود پس حضرت رضا عليه السلامرا جبّه اى از پشم پوشانيدند و قلنسوه اى بر سرش گذاردند و بيلى بر كتف مباركش

.


1- .عبارت روايت چنين است : «ما كان فينا إمام قطّ حائل اللون» . رجوع كنيد به : كافى 1/322 ح 14 ، مازندرانى در شرح خود بر اصول كافى 6/211 ذيل روايت مى گويد : قوله : حائل اللون . . كل حائل متغيّر ، سمّى به لأنه يحول من حال إلى حال ، والمقصود أن لونه ليس مثل لونك ولون آبائك الطاهرين ؛ لأن لونه عليه السلام كان أسمر .
2- .چنانچه در حكايت اسامة بن زيد نقل شده ، رجوع كنيد به : صحيح مسلم 2/1081 ح 38 ، مرآة العقول 3/379 .

ص: 251

گذاردند و در باغى انجمن شدند و حضرت جواد عليه السلام را حاضر كردند . پس اهل قافه هر يك از مردان و زنان را نسبت به حضرت جواد عليه السلام دادند وبالصّراحة گفتند : يكى عم است و ديگرى عمّه . پس سادات به اهل قيافه گفتند : حال پدر اين طفل را به ما بشناسانيد . تماماً به اتفاق عرض كردند : در ميان شماها پدربزرگوار حضرت جواد عليه السلامنيست و اگر هست همان كه صاحب باغ است و بيل بر دوش اوست ؛ از آنكه دو قدم اين طفل را بعينه قدمين صاحب باغ مى دانيم . پس على بن جعفر گفت دويدم و آب دهان حضرت جواد عليه السلام را مكيدم و گفتم : شهادت مى دهم كه تو امام من مى باشى عند اللّه . پس حضرت رضا عليه السلامگريست و فرمود : « اى عمو! نشنيدى پدرم فرمود كه : حضرت ختمى مآب صلى الله عليه و آله فرمودند : « بابى ابن خِيَرَةِ الإماءِ ، [ابن ]النُوبيّةِ الطّيبةِ الفَم ، المُنتَجبَة (1) الرَحِم . .» الى آخر الحديث (2) . و مرحوم شيخ الفقهاء الاعلام شيخ محمد حسن طاب ثراه در كتاب « متاجر » از « جواهر الكلام » (3) اين حديث را نقل فرمود . و محمد بن جرير طبرى (4) نقل كرده است : حضرت جواد عليه السلام شديد الادُمه يعنى : گندم گون بود بعضى در حق وى شك كردند و آن وقت از سنّ شريف آن بزرگوار بيست و پنج سال گذشته بود حتى آن ملاعين شاكّين گفتند : حضرت ابو جعفر جواد عليه السلام از شنيف سياه غلام آن بزرگوار است .

.


1- .در بعضى از نقلها : المنتحبة .
2- .علاوه بر كافى ، بنگريد به : وسائل الشيعة 17/174 ( چاپ اسلاميه ) ، مدينة المعاجز 7/261 ح 2311 ، الوافى ، فيض 2/379 ح 18 ، بحارالانوار 50/21 ح 7 ، اعلام الورى : 330 .
3- .جواهر الكلام 22/93 ، در كتب ديگر فقهى نيز بدان استشهاد شده ، مانند : الحدائق الناضرة 18/183 ، ومكاسب شيخ انصارى 2/9 .
4- .در نوادر المعجزات : 173 باب 10 ح 1 ودلائل الامامة : 384 .

ص: 252

و بعضى گفتند : از غلامى ديگر لؤلؤ نام است . و وقتى است كه حضرت رضا عليه السلام نزد مأمون است پس اهل قافه را خبر كردند و آن جناب را در مسجدالحرام حاضر نمودند . چون چشم اهل قافه بر جمال آن بزرگوار افتاد همگى به سجده افتادند و گفتند : واى بر شما ! اين كوكب درىّ و نور مضى ء را بر امثال ماها عرضه مى داريد ؟ ! واللّهِ ! حَسَب زكىّ و نسب مهذّب طاهر دارد و در اصلاب زاكيه و ارحام مُطهّره قرار گرفته است ، واللّه ! از ذريّه پيغمبر صلى الله عليه و آله و اولاد اميرالمؤمنين عليه السلاماست ، برگرديد و استغفار كنيد و شك ننمائيد در مثل آن بزرگوار . پس حضرت جواد عليه السلامبه لسان فصيح كه برنده تر از شمشير بود فرمود : « الحمد [ للّه ]الذى خَلَقَنا مِن نُوره وَاصطَفانا مِن بَريَّتِهِ وَجَعَلَنا اُمناءَ عَلى خَلقِهِ وَوَحيهِ . مَعاشِرَ الناسِ! اَنَا مُحَمَّدُ بن علّى بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين الشَهيد بن امير المؤمنين على بن أبى طالب عليه السلاموابنُ فاطمة الزهراء وابن محمد المصطفى ، ففى مِثلى يُشَكّ وَعَلى اَبَوىَّ يُفترى ؟! اَاُعرَض عَلىَ القافةِ ؟ ! » . وقال : « واللّه اِنّنى لاَعَلَمُ بِهم اَجمعين وما هُم اِليهَ صائِرون اَقُولُه حقّاً واَظهَرُ صِدقاً وعِلماً ، وَرَثَنا اللّهُ قَبلَ الخَلقِ اَجمَعين وَبَعدَ بِناءِ السَّمَاواتِ وَالاَرَضينَ ، لولا تظاهُرُ الباطِلِ عَلَينا لَقْلْتُ قولاً يَتَعجَّبُ مِنهُ الاَوّلوُنَ وَالآخِرونَ » . آن گاه دست مباركش را بر دهانش گذارد و فرمود : «ماى محمّد ! ساكت شو و صبر كن چنانكه پدران تو و پيغمبران اولوالعزم صبر كردند و تعجيل مكن» . پس آن جناب پاى بر كتف مردم گذارد و از مسجد الحرام بيرون آمد ، و مشيخه و پير مردمان از قبيله بنى هاشم از اولاد عبدالمطلب به آن قامت موزون نگران بودند و از گفتار و كردار و رفتار آن جناب با كمال خردسالى و صغر سنّ و كوچكى رشك مى بردند و مى گفتند : « اللّه اعلم حيث يجعل رسالته ! » (1) .

.


1- .اقتباس از آيه 124 سوره انعام .

ص: 253

در اختلاف رنگها و بيان صبغة اللّه و تغيير رنگ امام عليه السلام

چون در خراسان اجتماع قافه و جمعى از اهل مكّه را به آن سرور خبر دادند و از نسبتهاى واهيه ايشان مُطلع گرديد بسيار گريه كرد ، آن گاه حكايت جريح قبطى و ماريه مادر ابراهيم را بيان فرمود كه بعضى از ازواج نبى صلى الله عليه و آلهبه توسط پدران ايشان چگونه شفاهاً جسارت كردند و خاطر عاطر آن جناب را آزرده نمودند و عاقبت هر قدر در مقام استغفار و توبه و انابت و قبول معذرت برآمدند . آيه كريمه نازل شد : « إِن تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِينَ مَرَّةً فَلَن يَغْفِرَ اللّهُ لَهُمْ » (1) . پس حضرت رضا عليه السلام فرمود : « مرا در اين عمل زشت و نسبت قبيح به حضرت ختمى مرتبت صلى الله عليه و آله اسوة و سلوة است چنانكه آن جناب مى فرمود من هم صبر مى كنم » (2) .

در اختلاف رنگها و بيان صبغة اللّه و تغيير رنگ امام عليه السلامو داعى در ذيل اين خبر بيانى در نظر دارد به نحو اجمال آن را مى نويسد : بدان اختلاف اشكال و صور سنخ بشر و مخلوقات ديگر براى اظهار قدرت حقّه الهيّه است كه اگر تمام آحاد اولاد آدم به يك شكل و رنگ خلق مى شدند احتمال عجز به خداوند قادر على الاطلاق مى رفت ، و همين نحو است اختلافى كه در طباع بنى نوع انسان مشاهده مى شود كه طبيعت دو نفر به يك طرز و طور مجبول نيست و در حديث است اگر فرزند به پدر مشابهت نداشته باشد ملامتى ندارد شايد به يكى از اجداد و پدرانش تا حضرت آدم عليه السلام شبيه باشد پس عرض مى نمايد : اوّلاً : ائمه دين را باطناً به سائرين نمى توان قياس نمود ؛ امّا ظاهراً پس مى گوئيم : ايشان يك كسوة و صورت بشريّه مصوّر و مشكّل بودند و البته ايشان هم روح و نفس و طبيعت و جسم و صورت و لون و حركت و سكون ، اكل و شرب ، نوم و يقظه ، حيات و موتى داشته اند .

.


1- .توبه : 80 .
2- .نيز بنگريد به : الهداية الكبرى ، خصيبى : 295 ، مناقب ابن شهر آشوب 3/493 .

ص: 254

بناءً على هذا ، آنچه باعث اختلاف الوان و اشكال سائرين از رعاياست در ايشان هم آن باعث و سبب موجود است و كرامت و معجزه آن است با اختلافى كه در الوان بعضى از ائمه بوده است كمال شباهت به اجداد اكارم و آباء افاخم خودشان داشته اند بلكه بگويم : قدرت بر ايجاد الوان و اشكال عموماً داشته اند . صدق عرض كرده ام و خود مى دانى الوان بعينها اعراضند و ايجاد آنها براى ائمه هدى صلوات اللّه عليهم در كمال سهولت بوده است . پس در جواهر عوالم امكانيه تكلّم كن كه چگونه اقتدار در انقلاب و انتقال آنها باذن اللّه يافتند و اگر كتابهاى مناقب ائمه اطهار را بخوانى خواهى دانست چگونه سياه را سفيد و جوان را پير و لاغر را ضخيم و مرد را زن و مرده را زنده و هر يك را به عكس مى نمودند و در اين حديث يافتى اهل قيافه وقتى كه آن جمال را زيارت كردند به سجده افتادند و على نحو الاتفاق عرض كردند : حضرت جواد عليه السلام از ذريّه پيغمبر صلى الله عليه و آلهو فاطمه اطهر است ، و شهادت دادند كه آن جناب فرزند حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام است اگر چه آن جماعت خدمت حضرت رسالت صلى الله عليه و آله شرفياب نشده بودند اما از زيارت مهر آساى رضوى عليه السلاماز شكل و شمائل نبوى صلى الله عليه و آله كما هى اطلاع بهم رسانيده بودند . همانا ظهورات و جلوات ائمه اطهار بر حسب لون و رنگ حقيقيه روحانيّه نورانيه شان بوده است اگر چه در آن عالم رنگى و لونى نيست و آن عالم ، عالم بى رنگى است . عجب گفته است : وما الوَجهُ اِلاّ واحدٌ غَير انّهاِذا اَنتَ عَدَّدتُ المَرايا تَعدَّدا * * * آفتابى در هزاران آبگينه تافتهپس به رنگى هر يكى تاب دگر (1) انداخته جمله يك نور است ليكن رنگهاى مختلفاختلافى در ميان اين و آن انداخته گويند : تابش آفتاب بر شيشه هاى ملوّن كه قوابل و مظاهرند باعث ظهور الوانشان

.


1- .در چاپ سنگى : ديگر .

ص: 255

در حكايت صوفى و رنگ رز

مى شود ، امّا آفتاب روح ولايت بر هر عنصرى كه بتابد هر رنگى كه بخواهد از آن عضو ظاهر شود ، و اين آفتاب ولايت با آنكه رنگ دارد بى رنگ است ، و با آنكه ظاهر است مخفى است ، يعنى : رنگ روح و حقيقت ولايت اگر چه از هر چيزى اجلى است اما با كمال ظهور و جلوه اى كه دارد خفاء ديگرى دارد ، و يكى از مظاهر آفتاب تابنده ولايت حقّه هيكل مخلوق محسوس اوست . چون ابر جسد حسى عنصرى را ربط ديگرى است و خود جوهر اظهر و انورى ؛ لهذا ظهورات و تلونات مَرئيّه اش در انظار و ابصار بر حسب اختلاف قوابل مختلف و مرئى مى شود تا آن هم كرامتى مخصوص باشد . پس مى گوئيم : هر رنگى كه نيك است از هر يك از اولياء خدا توان پذيرفت و يافت مگر لون قبيح و رنگ زشت ؛ از آنكه هيچ عضوى از اعضاى بدنيّه ايشان را زشك و قبيح نمى دانيم ، بلكه طينت كلِ وجودشان را بالكليّه از طينات اعلى عليين و عرش برين يافته ايم ، و آيه كريمه « فِطْرَةَ اللّهَ الَّتِى فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا لاَ تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللّهَ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ » (1) شاهدى است .

در حكايت صوفى و رنگ رزگويند : صوفى كبود پوشى به در دُكان رنگ رزى جامه هاى رنگارنگ يافت ، گفت : اى استاد در اين كارخانه يك رنگ مى بايد اين همه رنگ به چه كار آيد ؟ ! رنگ رز مرد عارفى بود ، در جواب گفت : اى صوفى ! از عشق بوئى ندارى اگر نه بايست همه را يك رنگ بشمارى . صبغة اللّه چيست رنگ خم هورنگها يك رنگ گردد پيش او و محيى الدين در « فتوحات مكيّه » گفته است : كدام رنگ از رنگ وجود زيباتر است كه

.


1- .روم : 30 .

ص: 256

با وجود بى رنگى منشأ همه رنگها است . يار بى رنگ و ز او هر دو جهان يافته رنگهيچكس آگه از اين نوع معمّا نشود و مرحوم آخوند فرمود : انسان مخلوق حق است قواى و مشاعر انسانيّه بر حسب خواست و اراده خالق حقيقى بايد صرف عبادت حق شود ، پس هر قوّه و عضوى اطاعت حق را بيشتر كرد تقويت معنوى به او بيشتر از قواى ديگر مى شود ، و اگر انسان كامل پيدا شود كه تمام قواى او مجبول در پرستش مولاى خود گردد البته در تقويت معنويه كه به او شده است در قواى ظاهره اش آثار و انوار الهيّه ظاهر مى گردد ، و معنى حديث « لم يزل عبدى يَتَقرّب إلىّ بالنوافل حتّى أَحْبَبْتُهُ فاذا اَحْبَبْتَهُ كُنتُ سَمْعَهُ الّذى يَسمَعُ بِهِ وَلِسانَه الّذى يَتكلّم بهِ وَعَينه الّذى يُبصرُ به وَيَدهُ الّتى يُبطش بها (1) » (2) . و مولوى خوش فرمود : خلق كان نبود سزاى آن شرابكاو بريده بِهْ به شمشير و ضراب چشم كان نبود زوصلش با فرهآن چنان چشمى سفيد وكُور به گوش كان نبود سزاى راز اوبركنش كه نبود آن بر سر نكو اندر آن دستى كه نبود آن نصابآن شكسته بِهْ به ساطور قصاب و در سوره مباركه بقره در ذيل آيه كريمه « صِبْغَةَ اللّهِ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللّهِ صِبْغَةً وَنَحْنُ لَهُ عَابِدُونَ » (3) مروى است : نصارى اولاد و فرزندان خودشان را در چشمه عموريه (4) فرو

.


1- .در چاپ سنگى : به .
2- .مشرق الشمسين : 402 ، مفتاح الفلاح : 288 ، الثمر الدانى ، آبى ازهرى : 679 ، عوالى اللآلى 4/103 ح 152 ، و در هامش به نقل از مسند احمد بن حنبل 6/256 و الجواهر السنية : 120 _ 121 .
3- .بقره : 138 .
4- .در مراصد الاطلاع 2/963 مى گويد : عمورية : بلد من بلاد الروم غزاه المعتصم . . والعمورية أيضاً بليدة على شاطئ العاصى فيها آبار خراب ولها دخل وافر . ولى در اكثر منابع : « عموديه » با دال يا « معموديه » مندرج است .

ص: 257

مى برند تا ايشان را پاك نمايند ، خداوند در ردّ عملشان فرمود : رنگى بهتر از رنگ ايمان و معرفت نيست (1) . و گويند : استفهام انكارى است . و مخفى نماند : مراد از معرفت همان ولايت است و امامت كه هر معرفت و ايمان و يقينى در تلو و حقيقت آن مندرج است و هر آن كس مى خواهد از خُمّ ولايت رنگى بيابد ناچار به مفاد « أَوَمَن كَانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْنَاهُ وَجَعَلْنَا لَهُ نُوراً يَمْشِى بِهِ فِى النَّاسِ » (2) به دربِ خانه محمّد و آل محمد عليهم السلام رود و الاّ در دنيا و عقبى بى نور و بى رنگ است . آن گاه حديده محماة را از مثنويات مولوى بخوان : رنگ آهن محور رنگ آتش استزآتشى ميلافد و آتش وش است شد به سرخى رنگ همچو زرّكانپس انا النار است ولافش بى زبان صبغة اللّه .. الى آخره . و ايضاً در « تفسير منهج » مروى است : نصارى فرزندان خودشان را به جاى ختنه بعد از هفت روز در آب عَموريّه غوطه مى دادند به خيال آنكه مولودشان از غير دين مسيحى پاك مى شود ، و رنگ آن آب زرد بود ، و مى گفتند : او [را] به آب ملّت نصرانيّه رنگ كرديم (3) . و يهود نيز در برابر نصارى براى امتياز مولودشان را در آب ديگر رنگ مى كردند ، خداوند سبحان فرمود : «صبغة اللّه » .. الى آخره . و معنى « صبغة » فطرت خداست كه همه مردمان بر آن مفطور و مخلوقند چنانكه صبغت زينت وحليه مصبُوغ است ، فطرت اسلام هم زينت انسان است يعنى : رنگ اسلام از اصل خلقت و آفرينش اوست كقوله : « كُلُّ مَولودٍ يُولَدُ عَلى الفِطرَةِ فَاَبواهُ يَهُوّدانِهِ وَيُنصّرانهِ ويُمجِّسانهِ » .

.


1- .رجوع كنيد به : محاسن برقى 1/241 ، بحارالانوار 3/280 ح 14 به نقل از محاسن ، و64/130 ، التبيان 1/485 ، فتح البارى 8/123 .
2- .انعام : 122 .
3- .تا اينجا در اسباب النزول واحدى : 26 و زاد المسير ابن جوزى 1/135 منقول مى باشد .

ص: 258

در فرزندان حضرت امام محمد تقى عليه السلام است

ونصب « صبغة اللّه » بر اين تقدير است ، يعنى : صَبَغَنا اللّهُ صَبغَةً (1) ، يا نصب آن بر اغراء است مانند : « اخاك اخاك » اى : الزم اخاك ، يعنى : الزموا صبغة اللّه ، مراد آن است : ملازم دين اسلام شويد و جدا نگرديد ، يا : اتّبعوا صبغة اللّه ، همانا « فِطْرَةَ اللّهَ الَّتِى فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا » اشاره به آن (2) ، پس : بى رنگ است يار دلخواه اى دلقانع نشوى به رنگ ناگاه اى دل اصل همه رنگها از آن بى رنگى استمن احسن صبغةً من اللّه اى دل

در فرزندان حضرت امام محمد تقى عليه السلام استاما فرزندان حضرت جواد عليه السلام اندك اند و اين بزرگوار در قلّت اولاد بين علماء نسّابه معروف است ، و آنچه عجالةً از كتاب « عمدة الطالب » (3) به نظر دارم حضرت جواد عليه السلامچهار فرزند داشتند : دو پسر و دو دختر . و حمد اللّه مستوفى قزوينى دو پسر و چهار دختر نقل كرده است . امّا بنا بر قول اول : دو پسر آن بزرگوار يكى حضرت امام علىّ النقى عليه السلاماست و ديگرى موسى مبرقع است . اما دو دختر يكى فاطمه و ديگرى امامه است . و نسل و عقب از حضرت هادى و موسى مبرقع بماند ، و موسى مبرقع فرزندان عديده داشت يكى محمّد و ديگرى احمد است و نسل سادات رضويّه از احمد است (4) . و برادرش محمد دارج و بدون عقب ماند . و موسى مدفن وى در قم است و او را حكايات بسيار است ، و حديثى كه بر سوء حال

.


1- .شرح اصول كافى 8/43 ، بحار 3/280 به نقل از بيضاوى .
2- .رجوع كنيد به : فتح البارى 8/123 ، زاد المسير 1/135 .
3- .دو پسر براى حضرت در عمدة الطالب : 199 مذكور است ، ولى محقق كتاب در حاشيه مى گويد : ولد الجواد [عليه السلام] محمداً و عليّاً و موسى والحسن و حكيمة و بريهة و أمامة وفاطمة . يعنى چهار پسر و چهار دختر كه قول سوم در مسأله مى شود و صحّت آن را بايد از اهل فن استفسار كرد .
4- .عمدة الطالب : 201 .

ص: 259

در شرح حال امام على النقى عليه السلام است

وى دالّ است در كتاب « مدينة المعاجز » است . و مرحوم سيّد قاضى نوراللّه شوشترى فرموده : نسب شريف سادات عظام رضويّه مشهد مقدّس منور و سادات رضويّه قم مجموع به ابى عبداللّه احمد نقيب قم ابن محمّد بن احمد بن موسى مبرقع بن الامام محمد تقى عليه السلاممنتهى مى شود ، و سيّد نقيب امير شمس الدين محمد كه به سيزده واسطه به ابى عبداللّه احمد نقيب قم مى رسد در زمان سلطنت ميرزا شاهرخ از مدينه قم به مشهد مقدس آمد ، و ميرزا ابوطالب مشهور از اولاد امجاد اوست.. الى آخره .

در شرح حال امام على النقى عليه السلام استاما امام دهم جماعت اماميّه حضرت على بن محمد الهادى عليه السلام است ، كنيه شريف : ابوالحسن ، اسم مباركش مانند اجداد كرامش على ، لقب ممدوحش هادى است ، تولد آن جناب در ماه رجب المرجب (1) در سال دويست و چهارده از هجرت گذشته ، و مدّت عمرش چهل و يك سال و شش ماه علاوه بوده است ، و معاصر بود با متوكّل باللّه به اصرار بسيار از جوار جدّ بزرگوارش به سرّ من رأى آمد ، و در همانجا مسموم شد و در خانه اش مدفون گرديد ، و اسم مادرش سمانه است و جاريه ام ولد بوده است . و شيخ مفيد طاب ثراه فرمود : در مدينة الرّسول صلى الله عليه و آله نيمه ذى حجة الحرام در سال دويست و دوازدهم از هجرت حضرت هادى صلوات اللّه عليه و على آبائه متولد شد ، و در سر من رأى در سال دويست و پنجاه و چهارم وفات فرمود . و يحيى بن هرثمة بن اعين آن جناب را از مدينه به سرّ من رأى آورد ، و سى سال هم امامت نمودند و از مآثر و مفاخر عظيمه آن بزرگوار تحمل كردن بر جسارتهاى متوكل است ، و بر سيره مرضيّه آباء و اجداد خود مشى نمودن سيّما اعمال منهيّه كه از وى در

.


1- .بنا بر روايت ابن طاوس در اقبال 3/221 فصل 31 : روز سوم ماه رجب .

ص: 260

در اشعارى كه حضرت امام على النّقى عليه السلامدر حضور متوكّل خواندند

غياب و حضور آن بزرگوار پديدار مى شد و بر تمام آنها صبر مى نمود و تقيّه مى كرد و زبان نفرين نمى گشود .

در اشعارى كه حضرت امام على النّقى عليه السلام در حضور متوكّل خواندنداز آن جمله بعضى بنگرند بر اين خبر و بگريند سزاوار است ؛ از آنكه اين خبر ، اِخبار از اعظم و اصعب حالات آن بزرگوار مى كند ، و مجمل از آن بدين گونه است از قرارى كه على بن حسين مسعودى (1) نقل كرده است : روزى حضرت هادى عليه السلام بر متوكّل وارد شد ، پس آن عاصىِ لاهى حكم كرد شراب آورده و آن جناب را تكليف به شرب خمر نمود ، پس فرمودند : « واللّه ما تخامَرَ جَسدى قطّ » يعنى : « قسم به خدا بدن من شراب نديده است » ، پس استدعاء كرد چند بيتى بخواند . آن گاه براى تذكّر و تنبّه متوكّل ابياتى كه در ديوان منسوب به امير مؤمنان صلوات اللّه عليه است به وضع مُبكى خواندند كه متوكّل و حاضرين گريستند . باتوا على قُلَلِ الاجبال تحرسُهمغُلْبُ الرّجال فلم ينفعهُم القلل « قلل » جمع « قُلَّه » و آن سر كوه است ، و « اجبال » جمع « جبل » است و آن خود كوه ، « غُلْب » جمع « اغلب » و آن به معنى سطبر و توانائى است ، يعنى : كسانى بر سرهاى كوهها مأوى گرفتند و مردمان توانا نگاه داشتند با كمال سختى جا و توانائى نگاهبانان هيچ نفعى به ايشان نرسانيد . وَاستَنْزَلوا بعد عزٍّ عن معاقلهمالى مقابِرِهِم يا بئس ما نَزلوا

.


1- .در مروج الذهب ، چنانچه در بحار 50/211 منقول مى باشد ، نيز رجوع كنيد به : الانوار البهية : 296 . قريب به آن در كنز الفوائد ، كراچكى : 159 و البداية والنهاية 11/20 در حوادث سال 254 . هيچيك از مصادر مذكور ، اشعار را كامل ذكر نكرده اند ، بلكه بعضى آن را از اشعار امام هادى عليه السلامدانسته اند .

ص: 261

« معاقل » جمع « معقل » است ، و آن پناهگاه است ، يعنى : فرود آمدند از پناهگاه خودشان پس از عزّتى كه داشتند به گورستانهاى خودشان و بسيار بد فرود آمدند . ناداهُمُ صارخٌ من بَعدِ دفنِهُماين الاسرّةُ والتيجانُ والحُلَلُ « اسرّة » به كسر سين بر وزن « ادله » جمع « سرير » است ، و آن تخت است ، و « تيجان » به كسر جمع « تاج » است و « حُلل » جمع « حلّه » است ، و آن جامه است ، يعنى : بانگ زد فرياد كننده اى : آن تخت و تاج و جامه ها كجاست ؟ ! اين الوجُوه الّتى كانت محجبةًمن دونها تُضْرَبُ الاستار والكُلَلُ « كُلل » جمع « كلّه » است ، و آن پشّه خانه و پرده زنان است ، يعنى : روهائى كه هميشه پوشيده بود و پرده ها در پيش روى ايشان زده مى شد كجاست ؟ ! فافصَحَ القبر عَنهُم حينَ سائَلَهُمتلك الوُجُوه عَليها الدوُّد تنتقل « افصاح » مصدر است براى « اَفصَحَ » و آن به معنى (1) آشكار كردن است ، و « دُود » كرم است . يعنى : گورشان آشكارا كرد آن روها را آن دم كه كِرمها بر آن روها حركت مى كردند و از جائى به جائى ديگر نقل مى نمودند . قد طال ما اكلوا فيها وهم شربوافاصبحوا بعد طول الاكل قد اُكلوا يعنى : چه در زمان دراز در آن منازل خوردند و آشاميدند پس آن كرمها ايشان را بخوردند . وطالما كثّروا الامَوال وَادخرواوخلّفوها على الاعداء وارتحلوا (2) يعنى : چه در زمانهاى دراز اموال بسيار ذخيره و اندوخته كردند عاقبت آنها را براى

.


1- .لفظ « يعنى » در متن آمده كه با توجه به « به معنى » زائد به نظر مى رسد .
2- .وقال على عليه السلام : « وإنّ لكم فى القرون السابقة لعبرةً : أين العمالقة وابناء العمالقة ؟ ! أين الفراعنة وأبْنَاءُ الفراعنة ؟ ! أين أصحاب مدائن الرسّ الذين قتلوا النبيّين وأطفؤوا سنن المرسلين وأحْيَوا سنن الجبارين ؟ ! أين الذين ساروا بالجيوش وهزموا بالألوف [الألوف ]وعسكروا العساكر ومدنوا المدائن ؟ ! . . إلى آخره . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) . رجوع كنيد به : نهج البلاغه 2/107 خطبه 182 ، شرح ابن ابى الحديد 10/92 _ 93 .

ص: 262

دشمنان گذاردند و كوچ نمودند . وطالما شيّدوا دوراً لِتُحصِنَهُمففارقوا الدُّور والاهلين وانتقلوا يعنى : چه در زمانهاى دراز خانه هاى بلند سخت براى نگاهدارى خودشان بنا كردند ، پس از آنها جدا شدند و از اهالى آنها چشم پوشيدند . اضحت مساكنُهم وحشاً معطّلةوساكنُوها إلى الاجداثِ قد رَحلوا 1 يعنى : محلّ سكناى ايشان به جهت نبودن سكنه معطّل مانده و ترسناك است و ساكنين آنها به سوى قبرها رفتند و مأوى گرفتند . سَلِ الخَليفةَ اذ وافَت منيّتهُاَين الجُنودُ واين الخيل وَالخَوَلُ مراد از « خليفه » پادشاه است ، و « موافات » رسيدن به چيزى است و « خَول » به فتح خاء حَشَم (1) پادشاه است ، يعنى : بپرس از پادشاه چگونه مرگ او را رسيد و كجاست لشكر و اسبها و خدمتكاران او ؟ ! اينَ الكُنُوز التى كانتَ مَفاتِحُهاتنوءُ بالعُصبة المُقوين لَو حَمَلوا

.


1- .در چاپ سنگى : خشم .

ص: 263

« كُنُوز » جمع كنز است ، و « مفاتح » جمع « مفتاح » ، و آن كليد است ، و « تنوء » از « نَوء » مشتق است و آن به معنى گرانى و سنگينى است ، و « مقوين » صاحبان زور ، يعنى : كجاست گنجهائى كه كليدهاى كران آنها را صاحبان قوّت و زور برمى داشتند ؟ ! اينَ العَبيدُ التى ارصَدتَهم عَدَدااين الحَديد واَينَ البيضُ والاَسَلُ 1 « ارصاد » مصدر « الرصد » است ، و « رَصَد » نگاهبانى راه است ، و « حديد » تيغ تيز ، و « اَسَل » _ به فتح _ نيزه است ، و « بيض » جمع « ابيض » است ، و آن شمشير و خوذه (1) است يعنى : كجا هستند بندگانى كه نگاهبان راهها بودند و به شمار مى آوردى ؟ ! و كجاست تيغ تيز و كلاهخود و نيزه خون ريز ؟ ! اين الفوارس والغِلمان ما صَنعوااين الصوارم والخطيّةُ الذُّبُل « فوارس » سوارها صوارم شمشيرهاى برنده و ذبل بضمتين جمع ذابل است مراد نيزه باريك است ، يعنى : كجاست سوارها و غلامها از آنچه كردند ؟ ! و كجاست شمشيرهاى برنده و نيزه هاى باريك تيز ؟ ! اين الكفاة الم يكفوا خليفَتَهُملما راَوهُ صَريعاً وهُو يَبتَهِلُ يعنى : كسانى كه از پادشاه كفايت كارها مى كردند اكنون چه شده است ؟ ! افتاده و تضرّع مى نمايد و كسى از او كفايت نمى كند وى را و نگرانند . اين الكُفاةُ التى ماجُوا لما غَضبُوااين الحُماة التى تُحمى بها الدول « كماة » جمع است و « كمّى » شجاعى است كه خود را در سلاح پنهان مى كند و بر او نگرانند ، و « ماجوا » از « موج » است ، يعنى : شجاعان و دليران چون به يكديگر مى رسيدند و غضب مى كردند چه شدند ؟ ! و كجا رفتند آنان كه دولتها را نگاهبان بودند و از ايشان حمايت كرده مى شدند ؟ ! اين الرّماةُ الم يَمنَع بِاَسْهُمِهِملما اَتَتك سِهامُ الموت تنتصلُ « رُماة » تيراندازان ، « انتصال » پياپى به يكديگر تيرانداختن است ، يعنى : كجا هستند تيراندازان آيا باز نداشتند با آنها تيرهاى مرگ را كه پياپى بر تو مى آمد ؟ ! هيهات! ما منعوا ضيماً ولا دفعواعنك المنيّة اذ وافى بك الاَجلُ « ضيم » ستم ، « منية » و « اجل » مرگ است ، يعنى : بسيار دور است كه رفع ظلم و دفع مرگ نكردند در وقتى كه زمان وى رسيد . ولا الرُّشى دَفعتها عنك لو بذلواولا الرُّقى نَفَعت فيها ولا الحِيَلُ 3

.


1- .در چاپ سنگى : خوده .

ص: 264

« رُشى » جمع « رشوه » و « رقى » جمع « رقيه » به ضمّ ، و آن افسون است ، يعنى : رشوه ها و افسونها و دامها براى مرگ سودى ندهد . ما ساعدوك ولا واساك اقربهمبل سلّموك لها يا قبحَ ما فعلوا يعنى : يارى نكردند تو را و نزديكتر تو مواسات نكند بلكه تو را به خاك بسپارند و زشت است آنچه به جا آوردند . ما بالُ قبرك لا يأتى به احدٌولا يطوف به من بينهم رجلُ يعنى : چرا به گور تو نمى آيد احدى و طواف نمى كند ؟ ! ما بالُ ذكرك منسيّاً ومُطّرحاًوكلّهم باقتسام المال قد شغلوا يعنى : چرا ياد كردن تو را فراموش كرده اند و همه ايشان به بخشيدن مال مشغول شده اند . ما بالُ قصرِك وحشاً لا انيسَ بهيغشاك من كَنفَيه الرّوعُ والوَهَلُ يعنى : چرا كوشك و خانه تو خالى است از انس گيرنده اى ؟ كه از دو طرف براى نبودن كسى به فزع و ترس مى آيد هر آنكه مى بيند . لا تُنكرنّ فما دامت على ملكالاّ اناخ عليه الموت والوَجَلُ يعنى : انكار مكن در زمانى كه پادشاهى و دولت بر پادشاه استقرار دارد ، مرگ مى خواباند شتر خودش را به در خانه اش . وكيف يرجُو دَوام الملك متّصلاًورُوحُه بحبال الموت متّصل و چگونه پادشاه اميدوار باشد به هميشگى عيش ؟ و حال آنكه جانش به ريسمانهاى مرگ پيوسته است . وجسمه لبُنَيّات الردى غرضٌوملكه زائل عنه ومنتقلُ

.

ص: 265

يعنى : تن آن پادشاه نشانه راههاى بلاهاست و پادشاهى او به غير او نمى رسد . پس از خواندن اين اشعار و رقت قلوب حاضرين و ندماء آن لعين ، برخاست متوكّل و كمال معذرت خواست و با نهايت اجلال و اعزاز آن جناب را روانه منزل نمود . و بحمد اللّه تعالى در سرّ من رأى جناب هادى عليه السلام جنازه متوكّل را مشاهده فرمود . و آنچه در ذيل خبر مبسوط است مى نويسد : در روز عيد فطر متوكّل امر كرد تمام بنى هاشم پياده جلو مركب او حاضر شوند ، و غرض وى حضرت ابوالحسن امام على النقى عليه السلام بود آن جناب بر يكى از غلامان خود تكيه داده پياده تشريف آوردند . بعضى از بنى هاشم عرض كردند : آيا در عالم نيست كسى كه دعاى او مستجاب شود ؟ ! فرمود : « در عالم كسى هست كه ذرّه ناخن او اعظم است از ناقه صالح در وقتى كه او را پى كردند و بچه اش به ناله بمرد ، و خداوند سبحان فرمود : « تَمَتَّعُوا فِى دَارِكُمْ ثَلاَثَةَ أَيَّامٍ ذلِكَ وَعْدٌ غَيْرُ مَكْذُوبٍ » (1) » (2) . و متوكّل در روز چهارم شوّال سال دويست و چهل و هفت كشته شد 3 ، و بيست و هفت سال از امامت آن جناب گذشته بود ، و آن حضرت بعد از معتصم و واثق و متوكّل معاصر با مستنصر و مستعين و معتزّ باللّه گرديد . و رحلت آن جناب به جهت زهرى بود كه از خليفه جائر معاصر عبّاسى چشيد ، و يك سال قبل از تولّد امام عصر ارواحنا له الفداء مدفون شد . و فرزندان آن بزرگوار پنج نفرند : چهار پسر و يك دختر :

.


1- .هود : 65 .
2- .بنگريد به : مناقب ابن شهر آشوب 3/510 _ 511 ، الصراط المستقيم 2/204 ح 8 ، بحار الانوار 50/204 ح 13 .

ص: 266

اما چهار پسر : اول : امام حسن عسكرى عليه السلام است . دوّم : محمد . سوّم : حسين . چهارم : جعفر . امّا دختر عايشه است (1) .

.


1- .مروى است : امام عليه السلام در گاهواره به كسى فرمودند : اسم دخترت را چرا عايشه گذارده اى ؟ برو و تغيير بده . و به يكى از اصحاب فرمودند : اسم مولودت را عمر بگذار . همانا ملاحظه تقيه كرده اند . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .

ص: 267

در شرح حال حضرت امام حسن عسكرى عليه السلامو جهت شهرت به لقب عسكرى

در شرح حال حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام و جهت شهرت به لقب عسكرىاما حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام كنيه مباركش ابو محمد ، لقب شريف سراج ، مشهور به ابن الرّضا و عسكرى ، و اسم ساميش حسن ، و مادرش جاريه اى بود مدعوّه به سوسن . ولادتش در مدينه منوّره در بيست و سيّم شهر ربيع الآخر در سال دويست و سى و دو از هجرت گذشته ، وفاتش در سال دويست و شصت . و در ولادت حضرت عسكرى گفته اند : والعسكرى ميلاده المدينهمدينة المصحوب بالسّكينه ثانى ثلاثين ومائتينوالقبض ستّين ومائتين وسُرّ من رأى مكان القبرِكذاك والده عظيم الفخر (1) بعد از چهار سال يا پنج سال از ولادت امام عصر ارواحنا له الفداء . و مدفنش در خانه اى كه والد ماجدش در آن مدفون ، و مدت عمر شريفش بيست و نه سال .

.


1- .الصراط المستقيم 2/216 از قصيده سيد حسين بن شمس حسينى كه مقدارى ديگر از آن قبلاً نقل شد ، نيز بنگريد به : كتاب الاربعين ، شيرازى : 338 .

ص: 268

عاقبت معتمد عبّاسى آن جناب را به زهر شهيد كرد و آن حضرت هم معاصر با مستعين و معتزّ و مهدى و معتمد باللّه باشد از خلفاء غير حنفاء بنى عبّاسى . و بدان لقب عسكرى اختصاص به حضرت ابا محمّد امام حسن عليه السلام ندارد ، بلكه حضرت ابوالحسن امام على النّقى عليه السلام را اوّل عسكرى خواندند ، و بعد از آن جناب نيز حضرت ابا محمد مشهور به اين لقب گشت ، و عسكر اسم محلّه اى از محلاّت سرّ من راى بود كه در آن عساكر خلفاء بنى عبّاس منزل داشتند ، و چون آن جناب در آن محلّه مسكن داشت از اين جهت مشهور به عسكرى شدند . و صاحب « مجمع البحرين » (1) فرمود : عسكر قريه اى است كه مولد حضرت حجة اللّه اعظم صلوات اللّه عليهم در آن است . و وجه ديگر كه اشهر است و راوندى طاب ثراه نقل فرموده است (2) : روزى متوكّل باللّه حكم نمود نود هزار نفر از سوارهاى اتراك كه در سرّ من رأى ساكن بودند (3) هر يك توبره اسب خودشان را پر از خاك كرده در وسط بيابان بريزند . پس هر يك با اسلحه كثيره توبره ها را پر از خاك كردند و ريختند كه آن را « تل المخالى » (4) گفتند يعنى : تلّ توبره ها ، آن گاه به حضرت ابا محمّد عرض كرد : تو را حاضر كردم براى آنكه عسكر خود را بر تو عرضه دارم . و غرض وى كسر خاطر آن جناب بود براى خوفى كه داشت . پس امام عليه السلام فرمودند : « مى خواهى بر تو من هم عسكر خود را عرضه دارم ؟ » .

.


1- .مجمع البحرين 3/181 ماده ( عسكر ) .
2- .الخرائج والجرائح ، قطب راوندى 1/414 ح 19 ، بحارالانوار 50/155 ح 44 ، حلية الابرار 2/475 ، اثبات الهداة 6/249 ح 46 .
3- .و سامراء شهرى است كه معتصم باللّه بنا كرد و در آن على هادى و حسن عسكرى صلوات اللّه عليهما مدفون شدند و چهار قسم خوانده مى شود : سامراء ، و سَرّ من رأى بفتح سين ، و سُرّ من رأى بضم آن ، و ساء من رأى . و در ساء آن مسعودى شرح مبسوطى دارد . حاجى باقر . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .
4- .در باره تل المخالى به مراصد الاطلاع 1/272 رجوع شود .

ص: 269

كرامت حضرت عسكرى عليه السلام به نقل از راوندى

عرض كرد : بلى . پس متوكّل از آسمان و زمين ، مشرق و مغرب ، ملائكه كثيره اى ديد كه از ملاحظه آنها افتاد غش كرد ، چون به هوش آمد آن جناب فرمود : « ما مشغول به امر آخرتيم ، به امور دنيويّه اعتنائى نداريم ، و از آنچه در حقّ من گمان مى كنى بر تو بأسى نيست » . پس از اين جهت مشهور شد آن جناب به عسكرى .

[كرامت حضرت عسكرى عليه السلام به نقل از راوندى]و خوش دارم اين حديث را كه راوندى طاب ثراه (1) نقل فرموده است از كرامات حضرت ابا محمد عسكرى عليه السلامبنويسم : عيسى بن صبيح گفت : من در حبس بودم كه حضرت امام حسن عسكرى بر ما وارد شد فرمود به من : « از عمر تو شصت و پنج سال و يك ماه و دو روز گذشته است » . و من كتاب دعائى داشتم كه تاريخ ولادت من در آن مكتوب بود ، چون نظر كردم در آن مطابق يافتم . آن گاه فرمود : « فرزند دارى ؟ » عرض كردم : نه . پس دست برآورد به آسمان و عرض كرد : « اللهم ارزقه ولداً يكون له عضداً ، فنعم العضد الولد » ، پس تمثّل جست به اين بيت : من كان ذا عضد يُدركِ ظلامته (2) انّ الذليل الّذى ليست له عضد (3) يعنى : كسى كه فرزندى دارد كه قوّه بازوى اوست ظلمى كه بر او شده است مى خواهد اين فرزند دفع كند و بخواهد . و ذليل و خار كسى است قوّه بازوى و فرزندى ندارد .

.


1- .الخرائج والجرائح 1/478 ح 19 .
2- .والظلامة والظليمة والمظلمة بفتح اللام و الكسر أشهر ، ما تطلبه عند الظالم ، وهو اسم ما أخذ منك بغير حق . مجمع . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) . رجوع شود به : مجمع البحرين 3/95 ماده ( ظلم ) .
3- .ابن قتيبه در عيون الاخبار 3/5 شعر را با اضافه بيتى ديگر به عمرو بن حبيب ثقفى نسبت داده ، چنانچه در هامش خرائج مذكور است .

ص: 270

در آباء كرام امام عصر عجل اللّه فرجه است

پس عرض كردم : آيا شما را فرزندى هست ؟ فرمود : « آرى واللّه ! از وى زمين پر از عدل شود » . عرض كردم : الآن زنده و موجود است ؟ فرمودند : « نه » ، آن گاه بدين دو بيت تمثّل جُست : « لعلّك يوماً ان تَرانى كأنّمابَنىَّ حَوَالىَّ الاُسُودُ اللَوابِدُ فإنّ تميماً قبل ان يَلد الحَصااقامَ زماناً وهْوَ فى النّاسِ واحدُ » (1) اگر چه « نبىّ » را در نسخه اى « بنى » به تصغير و « لوابد » را « ولائد » كه جمع وليده است و « تميم » را « يتيم » ديده ام (2) آنچه ترجمه اين دو شعر به نظر مى رسد آن است : شايد روزى مرا ببينى كه در اطراف من شيرهاى بسيار باشند مراد بيان از كثرت نسل است چنانكه تميم زمانى تنها بود و فرزندى نداشت و بعد از مدّتى متمادى به عدد سنگ ريزه ها اولاد آورد . و اگر « حصا » به معنى عقل باشد چنانكه در « مجمع البحرين » (3) مذكور است و اگر يتيم بخوانيم يعنى يتيمى كه عاقل نبود زمانى تنها و بدون نسل زيست عاقبت كثير النّسل شد . و اين وجه دور است از مقصود امام عليه السلام .

در آباء كرام امام عصر عجل اللّه فرجه استامّا امام دوازدهم طايفه اماميّه اثنا عشريّه حضرت مهر طلعت حجّة بن حسن بن على بن محمّد بن على بن موسى بن جعفر بن محمّد بن على بن حسين بن على بن أبى طالب بن

.


1- .نيز بنگريد به : بحارالانوار 50/275 ح 48 ، اثبات الهداة 6/324 ح 78 .
2- .البته آنچه مؤلف در متن ضبط فرموده اقرب به ظواهر شعر است ، لَوابِد جمع لابِد به همان معناى « اُسُود » جمع أسد است كه در شعر مذكور است ( القاموس المحيط 1/335 ماده لبد ) ، و تميم هم از بزرگترين قبائل عرب است ، چنانچه ابن حزم در جمهرة أنساب العرب : 207 و ديگران بدان تصريح كرده اند .
3- .مجمع البحرين 1/529 ماده ( حصى ) : والحَصاة : اللب والعقل .

ص: 271

حجج الهيّه

عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف بن قُصىّ بن كلاب بن مرّة بن كعب بن غالب بن فهر بن مالك بن نَضر بن كنانة بن خُذيمة بن مُدركة بن الياس بن مُضَر بن نزار بن مُعد بن عَدنان بن اُدَد بن ازد بن يسع بن نبت بن حَمل بن قُدار (1) بن اسماعيل بن ابراهيم بن تارخ (2) بن ناخور بن شاروخ بن راعون بن قالع بن عابر بن شالخ بن ارفَخشَد بن سام عليه السلامبن نوح بن ملكان (3) بن لامخ بن مَتُوشَخ بن اَخنوخ عليه السلامبن يارِد (4) بن مَهلائيل بن قَينان بن انُوش بن شيث (5) عليه السلام بن آدم ابوالبشر صلوات اللّه و سلامه عليهم اجمعين است (6) . اللّهمَّ فصِلّ عَلى خاتِمهِم وقائمِهِم المَستُور عن عَوالمِهِم واَدركِ بنَا ايّامَه وظُهُورَه وَقِيامه واجعَلنا مِن اَنصارِه وَاقرنِ ثارَنا بثارِه وَاكتُبنا فى اَعوانِه وخُلصَائهِ واَحيِنا فى دَولتِه ناعِمين وَبِحَقِّهِ قائِمينَ ومِنَ السُّوء سالِمين يا اَرحَمَ الرّاحِمين .

حجج الهيّهبدان سلطان زمان حضرت حجّة اللّه امام عصر عليه السلام حجَّةِ بن حسن ارواحنا وارواحُ جميع العالمين له الفداء زنده و موجود مى باشد ، و اين بنده شرمنده ده حجت فاصله قاطعه بر حسب عبوديّت فطريّه و جبلّت قلبيّه خود به نحو اجمال در اين مجموعه ، هديه حضور

.


1- .در نسخه اى قيدار ديده ام . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .
2- .در قاموس تارُح به حاء حطّى ضبط است . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .
3- .در نسخه اى لمك يا ملك است . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .
4- .در نسخه اى يرد ديده ام . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .
5- .شيث هبة اللّه عليه السلام وصىّ حضرت آدم عليه السلاماست ، و آن جناب را بجاى هابيل مرحمت نمودند ، و انساب تمام مردم به وى منتهى است ، و قول ديگر است : شيث عليه السلاماوّل فرزند آدم عليه السلامبود و يافث بعد از او متولد شد ، و فرزند نوح عليه السلام به نام او مولود گرديد . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .
6- .در اجداد نبى گرامى اسلام صلى الله عليه و آله پس از عدنان اختلافات زيادى وجود دارد ، رجوع كنيد به : سيره ابن هشام 1/1 ، مروج الذهب 2/265 ، المجدى : 6 .

ص: 272

حجت اول : در علايم امام عليه السلام است

باهر النّور آن بزرگوار مى نمايد كه هر يك از آنها اصل اصيل از حال آن سيّد انس و جان است و به بعضى از حجّت هاى ده گانه نيز ائمه طاهرين عليهم السلامشريك اند .

حجت اول:در علايم امام عليه السلام استبدان اَعلَم و اَحكَم ، اتَقى وَاسَخى ، اَعبَد وازهَد ، اَحلم و اَشجَع ناس بنا بر مذهب حق امام است ، و ديگر ختنه كرده متولد مى شود ، و به شهادتين گويا مى گردد ، و بر بازوى امام عليه السلامنوشته شده است : «وَتَمَّتْ كَلِمَتُ رَبِّكَ صِدْقاً وَعَدْلاً لاَمُبَدِّلَ لِكَلِمَاتِهِ» (1) ، خميازه نكشد ، محتلم نشود ، دلش نخوابد اگر چشمش بخوابد ، و به دو كف و راحتين متولد شود ، و مدفوع و نجوه (2) وى رائحه مشك دهد ، و زمين او را پنهان نمايد ، و عقب سر را مانند جلو ببيند و مُهر بر سنگ سخت زند ، و دعوتش مستجاب گردد ، و محدّث باشد ، و زره رسول صلى الله عليه و آله به قامتش راست آيد ، و جان شريفش برتر از همه جانها باشد ، و شفقتش بر مردم از شفقت مادران و پدران زيادتر باشد ، و از جهت تواضع به خدا از همه خلق شديدتر باشد ، و از برايش سايه نباشد ، امر به معروف و نهى از منكر كند ، و صحيفه اى كه اسماء شيعه در آن است با صحيفه اى كه اسماء اعداء در آن است ، با صحيفه جامعه كه طولش هفتاد ذراع است و جميع مايحتاج اولاد آدم در آن است ، با جفر اكبر و جفر اصغر كه تمام علوم و احكام در آن است حتى ارش خدش ، با مصحف فاطمه عليهاالسلامكه سه برابر قرآن است ، تماماً در خدمت امام عليه السلام است .

.


1- .انعام : 115 .
2- .جوهرى در صحاح اللغة 6/2503 مى گويد : النجو : ما يخرج من البطن ، ابو حبيب در قاموس فقهى : 349 چنين اضافه كرده : من بول وريح وغائط ، در باره تفصيل بيشتر رجوع شود به : تاج العروس : 10/357 .

ص: 273

حجت دوم : در ولادت حضرت امام عصر عليه السلام است

نعم ما قال نظام الدّين (1) : من مثله كان ذا جفر وجامعةٍله تدوّن سرّ الغيب تدوينا و آنچه عقيده اماميّه است امام عليه السلام مانند نبى صلى الله عليه و آله در صغر و كبر از گناه منزّه است و عصمت كه لطف مخفى در ذات اوست از گناهان او را باز دارد و منصوب از خدا و منصُوص از پيغمبر صلى الله عليه و آله و امام سابق است . پس خوانندگان آنچه در اوراق سابقه از حالات ائمه عليهم السلام نقل كرديم در حقّ اين بزرگوار كه خاتم ايشان است بدانند و آنچه از اين دلائل و علائم ذكر نموديم از كتب معتبره در حق هر يك معتقد شوند مگر آن علامات مخصوصه كه به بعضى اختصاص يافت .

حجت دوم:در ولادت حضرت امام عصر عليه السلام استولادت حضرت امام ثانى عشر در شب نيمه شعبان در سال دويست و پنجاه و شش 2 از هجرت گذشته در سرّ من رأى از مليكه دختر يشوعا معروفه به نرجس خاتون است ، و تاريخ ولادتش را از كلمه « نور » بخوان و بدان ، و دعاء مأثور در شب مسطور دليل روشن است : اللّهمَّ بحقّ لَيلتِنا وَمولُودِها وَحُجّتِكَ وَمَوعُودِها اَلتى قَرنْتَ اِلى فَضلِها فَضلاً وَتَمّت كَلِمةُ رَبَّكَ صِدقاً وَعَدلاً لا مُبدِلَّ لِكَلماتِكَ وَلا مُعقِبَّ لاِياتِكَ نُورِك المُتألِّق 3 وَضياءِك المُشرق وَالعَلَم النُّور فى

.


1- .در باره قاضى نظام الدين و اشعارش كه از جمله آنها بيت منقول است ، رجوع كنيد به : الغدير 5/434 _ 437 .

ص: 274

طخياءِ 1 الدَّيجورُ الغائِبِ المَستُور . جَلَّ مَولِدُه وكَرُمَ محتِدُهُ والمَلائِكة شُهّدُه وَاللّه ناصِرُه وَمُؤيّدُه اِذا آنَ مَيعادُه وَالملائِكةُ اَمدادهُ . سَيْفُ اللّهِ الذَّى لا يَنُبو ونُورُه الّذى لا يَخبو وَذُو الحِلم الذّى لا يَصبُو ، مَدارُ الدَهر وَنَواميسُ 2 العَصر وُلاةُ اَمرِه وَنَهيهِ.. الى آخره (1) . و از خصايص ولادت آن بزرگوار كه به خطّ شهيد طاب ثراه (2) ديده شده اين است : هر آنكس در آن شب متولد شد در اقطار زمين مؤمن گرديد و اگر در بلاد شرك و كفر بوده عاقبت مؤمن از دنيا رفت ، و اين كرامت اعظم كرامات است . و منجّمى يهودى در بلده قم به احمد بن اسحاق عرض كرد : مولودى متولد شده است كه از طالع او برمى آيد يا پيغمبر است يا وصىّ ، و از نظرات طالع او ظاهر است كه مالك شرق و غرب ، بحر و برّ ، سهل و جبل مى شود و همه كس به او ايمان آورند . پس به طريق تحقيق بدانند آن بزرگوار به تاريخ مسطور و آداب مسطوره در وقت معيّن از نرجس خاتون متولد شد و انكارى در تولد آن بزرگوار نتوان كرد و هر كه منكر شود از عداد شيعه اثنا عشريّه خارج است و مناقب ولادت آن حضرت از خواندن سوره قدر در رحم مادرش و در زمان ولادت قرائت سوره توحيد و آية الكرسى و آيه « نَمُنّ عَلَى

.


1- .مصباح المتهجد : 842 ح 908 ، مزار ابن المشهدى : 410 ، اقبال 3/330 .
2- .چنانچه مرحوم مجلسى رحمه الله در بحارالانوار 51/28 انتهاى باب اول از خط شهيد عليه الرحمه نقل فرموده اند .

ص: 275

حجت سوم : در رفع استبعاد از طول عمر آن بزرگوار و بيان مرحوم كراچكى

الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ » (1) وصلوات بر حضرت رسول صلى الله عليه و آله و فاطمه زهرا و ائمه هدى عليهم السلامبأسمائهم و آيه كريمه « جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ » (2) با رفع سبّابه الى السّماء وتحميد بعد از عطسه و تسميت عاطس كه كافور خادم بود تماماً محقق است . و در منظومه است : ومولد المَهدىِّ فى شعبانِخمس و خمسين ومائتانِ فى سُرّ من رأى بدار العسكرىونرجس الام بقول الاكثرِ (3) اللَّهُمَّ اكْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ ، وَعَجِّلِ اللّهُمَّ ظُهُورَهُ . الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا مَوْلاىَ يَا صاحِبَ الزَّمانِ !

حجت سوم:در رفع استبعاد از طول عمر آن بزرگوار و بيان مرحوم كراچكىاهل خلاف گويند : آن قدر از طول عمر بعيد است يعنى از زمان تولد حضرت قائم عليه السلامتا حال هزار و چهل سال و چيزى علاوه است چگونه حضرت حجت زنده مانده است ، و فلاسفه گفته اند طول عمر بدين گونه محال است ، و منجّمين از ايشان نيز گفته اند : كواكب مربّيه مؤثره اعطاء زياده از يكصد و بيست سال نكند و اطباء از ايشان هم گفته اند : عمر طبيعى بدين قرار است بعد از اينكه به حدّ خود رسيد نهايت اوست امكان ندارد طبيعت صحّت و سلامت را قبول كند إلاّ ضدّش را . تمام اين اقوال هذيان است و بر خطا رفته اند .

.


1- .قصص : 5 .
2- .اسراء : 81 .
3- .الاربعين ، شيرازى : 338 از اشعار سيد حسين بن شمس حسينى چنانچه سابقاً نيز در مواليد ائمه عليهم السلاماز آن نقل شد .

ص: 276

در اعمار انبياء و اجداد حضرت ختمى مآب صلى الله عليه و آلهبراى رفع شُبهه منكرين

در اعمار انبياء و اجداد حضرت ختمى مآب صلى الله عليه و آله براى رفع شُبهه منكرينمرحوم ابوالفتح محمد بن على بن عثمان معروف به كراچكى شاگرد مرحوم شيخ مفيد طاب ثراه كه معاصر مرحوم علاّمه است در كتاب « كنز الفوائد » (1) فرموده است : چه استبعادى طول عمر امام عصر عليه الصّلاة والسلام دارد (2) ؟ و حال آنكه در حدود هند طويل العمر بسيارند ، خودم در سال چهار صد و دوازده در رمله ابوالقاسم عيسى بن على عمرى را كه از اولاد عمر بن على بن ابى طالب عليه السلام بود ملاقات نمودم ، و احوال معمّرين در دواوين و تواريخ صحيحه بسيار خوانده شده است . و عمر حضرت لقمان به مقدار اعمار هفت كركس . و بقاء خضر عليه السلام از روى قطع و يقين است . و از عمر حضرت آدم نه صد سال . و از عمر شيث هبة اللّه نهصد و دوازده سال . و از عمر انوش نهصد و شصت و پنج سال . و از عمر قنيان نهصد و ده سال . و از عمر مهلائيل هشتصد و نود و پنج سال . و از عمر يِرد نهصد و شصت سال . و از عمر اخنوخ مشهور به ادريس عليه السلام نهصد و پنجاه سال . و از عمر متوشلخ نهصد و شصت و نه سال . و از عمر مُلكان نهصد و شصت سال .

.


1- .كنزالفوائد : 247 .
2- .ناقلى گفت : فرق است بين عمر خواستن و عمر دادن ، اما عمر حضرت حجة اللّه اعظم موهوبى است ؛ براى آنكه از بقاء وى بقاء حق تعالى را بوجوده الى يوم الموعود بلا نهاية بدانند . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .

ص: 277

و از عمر نوح نهصد و پنجاه سال . و از عمر سام ششصد سال . و از عمر قالع دويست و نود و نه سال . و از عمر شالخ چهار صد و نود و سه سال . و از عمر غابر هشتصد و هفتاد سال . و از عمر ارغو دويست و شصت سال . و از عمر ناحور يك صد و چهل و شش سال . و از عمر تارح دويست و هشتاد . و از عمر ابراهيم يك صد و هفتاد و پنج سال . و از عمر اسماعيل يك صد و سى و هفت سال . و از عمر اسحاق يك صد و هشتاد سال . و از عمر داود يك صد و چهل سال . و از عمر سليمان پنجاه و سه سال . و از عمر زكريا نود و نه سال گذشت (1) . پس چه استبعادى دارد امام عصر حضرت صاحب الزمان عليه السلام عمر طويل مديد داشته باشد ؟ بلى كسى خيال كرد در زمان گذشته اعمار به مقتضاى حركات دهريّه متطاول مى شد پس هر عصرى منقصت به هم رسانيد تاكنون كه در كمال نقص است . جواب آن است : زمان را تأثيرى در اعمار نيست ، زياده و نقصان آن از افاعيل قادر مختار است بنا بر صلاحى كه مى داند . بلى عادت به اقدار متقاربه جارى است ، اما اعمار متطاوله محال نيست و عادات هم در يد قدرت حقّه است و آنچه از اعمار مديده ذكر

.


1- .در باره مقدار عمر انبياى الهى عليهم السلام و اختلافات اقوال ، رجوع شود به : المحبر : 2 .

ص: 278

حجّت چهارم : در معنى لقب قائم عليه السلام است

نموديم در تورات و انجيل و زبور مذكور است . خلاصه در احوال اقطاب جمعى از اهل عرفان گفته اند : قطب طويل العمر مى شود و خدمت خضر كه ملكان بن بليان بن كليان بن سمعان بن سام بن نوح است ، و خدمت الياس بن سام بن نوح در هر روز جمعه شرفياب مى شوند . و بعضى از بى خردان و بى خبران نسبتهاى زشت به اين دو پيغمبر جليل دهند ، و گفته اند : هر پانصد سال كه مى گذشت قبل از ظهور خاتم اركان و دندان خضر را خداوند تجديد مى فرمود ، بعد از ظهور آن بزرگوار در هر صد و بيست سال نيز تجديد [مى شود] . و ترّهات كثيره از جماعتى ديده ام كه از خواندن آنها آزرده و رنجيده ام ؛ از آنكه پيغمبران را بدين گونه نبايد تحقير و توهين نمود .

حجّت چهارم:در معنى لقب قائم عليه السلام استيكى از القاب معروفه امام ثانى عشر حضرت منتظر ارواحنا له الفداء قائم است و قيام متفرّع بر حيات است . يعنى : زنده است و براى امر پروردگار خود ايستاده و قيامت را براى قيام اهلش به حضور حق ، به مفاد « يَوْمَ يَقُومُ النَّاسُ لِرَبِّ الْعَالَمِينَ » (1) بدين اسم تسميه فرمود ، و امام عصر عليه السلام براى اطاعت امر حضرت احديّت قيام به سيف مى فرمايد 2 . و كميت شاعر آل رسول صلى الله عليه و آله خدمت حضرت باقر عليه السلام عرض كرد : متى يقوم الحقّ فيكم متىيقومُ مُهَدّيكم الثانى

.


1- .مطففين : 6 .

ص: 279

آن جناب فرمود : « سريعاً ان شاء اللّه تعالى » (1) . و دعبل بن على خزاعى شاعر آل رسول صلى الله عليه و آله در قصيده اش فرمود : خروج الامام لا محالة لازميقوم على اسم اللّه والبركات يُميّز فينا كلّ حقّ وباطلويجزى على النّعماء والنقمات (2) وايضاً فرمود : الى الحشر حتّى يبعث (3) اللّه قائمايفرّج عنا الهمّ والكربات (4) و حديث شهادت جناب سيّد الشهدا عليه السلام و ضجّه و بكاء ساكنين ملأ اعلى وتسليت ايشان به وجود مبارك حضرت جحة اللّه در كتب اخبار متواتر است . و حسن بن موسى نوبختى در كتاب « فرق » نوشته است : بعضى حضرت عيسى را قائم مى دانند و برخى از عامّه در اين عقيده همراهى كرده اند ، و بعضى مانند سبائيّه كه از اصحاب عبداللّه بن سبا بودند حضرت امير مؤمنان عليه السلام را قائم دانستند ، و گفتند : آن حضرت نمرده است و نمى ميرد . و بعضى محمد بن حنفيّه را قائم خواندند مانند كربيّه و كيسانيّه . و بعضى ابو هاشم عبداللّه بن محمد بن حنفيّه را قائم دانند ، و آنها معروف به هاشميّه اند . و بعضى مانند ناووسيّه حضرت صادق عليه السلام را قائم خواندند . و بعضى كه مشهور به اسماعيليّه اند اسماعيل فرزند آن بزرگوار را قائم دانستند . و بعضى مانند قرامطه محمد بن اسماعيل بن جعفر را . و بعضى مانند واقفيّه حضرت موسى بن جعفر را قائم دانند .

.


1- .كفاية الاثر : 249 ، الصراط المستقيم 2/156 ، بحار الانوار 36/391 باب 45 ح 2 ، الغدير 2/202 .
2- .عيون اخبار الرضا عليه السلام1/297 ح 35 ، اكمال الدين : 372 ح 6 ، كفاية الاثر : 276 ، روضة الواعظين : 268 ، مناقب ابن شهر آشوب 3/450 .
3- .در چاپ سنگى : بعث .
4- .دلائل الامامة : 357 ، مناقب ابن شهر آشوب 3/450 ، عيون اخبار الرضا عليه السلام 1/295 ، اكمال الدين : 374 .

ص: 280

در بيان حديث شريف اصول كافى از مرحوم آقاخوند

و بعضى حضرت امام على النّقى عليه السلام را مهدى منتظر گمان كردند . و برخى هم امام حسن عسكرى عليه السلام را زنده و قائم خواندند . و جمعى محمد بن قاسم بن على بن حسين صاحب طالقان را كه معتصم حبس نمود و رحلت فرمود قائم دانستند و منكر موت او شدند مانند بعضى از جاروديّه . و بعضى يحيى بن عمر بن حسين بن زيد صاحب كوفه را قائم خواندند . و تمام اين مذاهب و عقايد ، سخيف و باطل است جز مذهب حقّ و عقيده صحيحه اماميّه كه گويند : قائم آل محمد صلى الله عليه و آلهموجود و طويل العمر است در اين عالم زنده است و از وجود شريفش موجودات بر پاى و پابنده است 1 . و محيى الدّين معروف گفته است كه : آن جناب را قائم مى گويند براى آنكه به قسمى از اقسام وجود و هستى قائم است : مى خورد و مى آشامد و مى خوابد امّا مَثل او در زمين مثل عيسى بن مريم است در آسمان.. الى آخر ما قال .

در بيان حديث شريف اصول كافى از مرحوم آقاخوندو در كتاب مستطاب « اصول كافى » در حديث يازدهم از باب عقل و جهل از حضرت امام محمد باقر عليه السلام مروى است : « اذا قامَ قائِمُنا وَضَعَ اللّهُ يَدَه على رؤوسِ عِبادهِ فَجمَعَ بها عُقُولَهم وكَمُلَتْ اَحلامُهُم » (1) . يعنى : چون قائم ما قيام مى كند خداوند دست خودش را بر سرهاى بندگانش مى گذارد ، پس به واسطه آن دست عقل هاى ايشان را جمع مى كند و احلام ايشان را كامل مى نمايد .

.


1- .كافى 1/25 ، مختصر بصائر الدرجات : 117 ، شرح اصول الكافى 1/307 _ 308 ، بحار الانوار 52/328 .

ص: 281

و مرحوم آقاخوند در شرح « اصول كافى » (1) فرمود : خداوند منزّه است از جوارح و اعضاء و تشبيه ، پس مراد از « يدان » واسطه جود (2) خداوندى و فيض اوست و آن واسطه ملكى از ملائكه مقرّبين است . و معنى « يَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ » (3) ، و حديث « قلب المؤمن بين اصبَعَيْن (4) من اصابِعِ الرحمن » (5) انفاق و تصريف و تقليب است ، و مراد از رؤوس عباد ، نفوس ناطقه و عقول هيولانيّه است ؛ از آنكه عقل آدمى اشرف و ارفع قواى و اجزاى ظاهره و باطنه است . به بيان ديگر عرض مى كنم از لسان مرحوم مذكور : از زمان آدم ابوالبشر عليه السلامنفوس انسانيّه متدرّجاً در تلطّف و تصفّى بودند و روى به ترقّى داشتند ، و از اين جهت پيغمبرى كه به زمان حضرت ختمى مرتبت نزديكتر بود معجزاتى كه مى آورد به معقولات اقرب بود ، اما سابقين معجزات محسوسه مى آوردند و از اين جهت حضرت رسول صلى الله عليه و آله قرآن و كتاب آورد ، و آن امرى است عقلى كه مخصوص به صاحبان عقول قويّه است . پس نفوس در تزكّى و عقول در ترقّى بود تا زمان حضرت خاتم صلى الله عليه و آله كه به ايشان نبوّت ختم شد و « الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ » (6) شاهدى است متين . در حديث است : « در آخر الزّمان استعدادات به نحوى ترقى مى كند كه به مؤدّب و مكمّل خارجى احتياج ندارد » (7) .

.


1- .شرح اصول كافى : ملا محمد صالح مازندرانى 1/307 .
2- .در چاپ سنگى : جون .
3- .مائده : 64 .
4- .در چاپ سنگى : اصبعى .
5- .تتمه روايت را در شرح اصول كافى 1/307 چنين آورده : « يقلبه كيف شاء » ، شبيه به آن در مستدرك حاكم 4/321 مروى مى باشد .
6- .مائده : 4 .
7- .در صفحه پيشين گذشت كه : « اذا قامَ قائِمُنا وَضَعَ اللّه ُ يَدَه على رؤوسِ عِبادهِ فَجمَعَ بها عُقُولَهم وكَمُلَتْ اَحلامُهُم » .

ص: 282

حجت پنجم : در انكار عامّه بر غيبت حضرت حجت اللّه و ردّ آن

و اين فقره معلوم است بعد از وضع يد كريمه الهيّه است كه آن وقت مستغنى شوند ، و اگر هم بگوئيم مراد از يد قائم آل محمد عليهم السلام باشد وهاء در « يده » راجع به قائم باشد چه ضرر دارد ، و غرض از قيام قائم همين است ، و اين واسطه و فيض البته اشرف و اقوى است از آن ملك قدوسى ، و جهت قيامش نيز براى تكميل عقول على ما ينبغى است . نى كه ما را دست فضلش كاشته استاز عدم ما را نه او برداشته است بر سر ما دست رحمت مى نهادچشمهاى لطف بر ما مى گشاد از كه خوردم شير غير از شير اوكه مرا پرورد جز تدبير او خلاصه اختصاص آن بزرگوار به اين لقب در اوائل كتاب اشاره شد ، و در حين تحرير هم در اين مقام اين حديث شريف نيز منظور شد ، اجمالاً بعضى از طالبان را تذكره نمودم . اللّهُمَّ أَرِنا الطَّلْعَةَ الرَّشِيدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمِيدَةَ بِحَقِّهِ وَبِحَقِّ آبائِهِ الطّاهرينَ المَعصُومين .

حجت پنجم:در انكار عامّه بر غيبت حضرت حجت اللّه و ردّ آنبعضى از عامّه مى گويند : به عقيده شيعه لازم است وجود امام عليه السلامبراى اقامه احكام الهيّه و رفع ظلامه از مظلومين بعد از اينكه امام غائب و پنهان باشد آنچه منظور است در وجود و بقاء و نصب امام منتفى است ، پس بايد حضرت امام عصر عليه السلامموجود نباشد . در جواب ، قدماء علماء اماميّه فرموده اند : احتياج به وجود امام عليه السلام جهت بقاء و نظام عالم است كه اگر نباشد آسمان و زمين نخواهد ايستاد و قطره باران نمى بارد و گياه از زمين نمى رويد ، و خداوند سبحان به پيغمبر آخر الز مان صلى الله عليه و آلهفرمود : « وَمَا كَانَ اللّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَأَنْتَ فِيهِمْ » (1) . پس مادامى كه آن بزرگوار در امّت بوده باشد ايشان را عقوبتى نرسد ، و امام قائم مقام

.


1- .انفال : 33 .

ص: 283

نبى است ، اكنون كه سيّد مختار نيست امام بايد باشد تا عقوبات الهيّه شامل حال بندگان نشود . امّا خفاء وى براى حكمت و مصلحتهاى كثيره است كه در كتب غيبت ضبط است اعظم آنها خوف از قتل است كه اگر ظاهر شود و كشته گردد آن وقت به مفاد : « لَوْ بَقِيَتِ الأرْضُ بِغَيْرِ حُجّةٍ لَساخَت بِأهلِها » (1) مراد و مقصود از ايجاد هر موجودى منتفى خواهد شد . و حضرت نبوى صلى الله عليه و آله فرمودند : « أهْلُ بَيْتى أمانٌ لأهْلِ الأرْضِ فاذا هَلَكَ أهْلُ بَيتى أتى أهلُ الأرض ما يكرهُون » (2) . و أيضاً در خفاء ظهور آن جناب فرمودند : « مَثَلُ القائِم مِنْ وُلدى مَثَلُ السّاعَة 3 » . (3) و ديگر آنكه خود آن جناب فرمودند : « مثل غيبت من چون آفتاب است در زير ابر چنانكه فيض آفتاب از اهل عالم منقطع نمى شود » (4) وجود حضرت حجت نيز چنين است . عجب گفت مولوى : پيش ما صد سال و يك ساعت يكى استاين دراز و كوتهى از كوتهى است يعنى : تمام عيبها و نقصها در هياكل ماهاست و علّت ها و رمدها در چشم ماهاست و اگر نه حضرت حجت اللّه اعظم موجود است . اى در درون جانم و جان از تو بى خبراز تو جهان پر است و جهان از تو بى خبر

.


1- .نزديك بدين روايت در غيبت نعمانى : 138 ح 8 نقل شده است ، و نيز ح 9 و10 و11 ، الامامة والتبصرة ، ابن بابويه : 34 _ 35 ، علل الشرايع 1/198 ح 17 _ 19 .
2- .معانى الاخبار : 34 ، طرائف المقال 2/514 .
3- .معانى الاخبار : 33 ، عيون اخبار الرضا عليه السلام 1/297 ح 5 .
4- .غيبت شيخ طوسى : 292 .

ص: 284

حجت ششم : در شمائل حضرت امام عصر عليه السلام است

خلاصه امام عليه السلام علّت وجود عالم است ، هر زمانى كه علّت برود معلول هم مى رود و فرقى نمى كند از آنكه ظاهر و بارز باشد يا محجوب و مستور ، فوجوده لطف و تصرّفه لطف وعدمه منّا ، فلمّا خلف منا غاب عنّا وليس أمر اللّه بغريب ولا هو بعجيب (1) . و ابن حجر _ عليه ما عليه _ در ردّ غيبت امام عصر عليه السلام و وهن سرداب مبارك كه در خانه حضرت ابا محمد عليه السلام و محلّ غيبت است خطاب به شيعه كرده است و بسيار جسارت نموده گفت : ما انّ للسّرداب اذَ يلِدُ الذّىصَيَّرتُمُوهُ بزعمكم اِنسانا فَعَلى عُقُولكم العَفاء لاَِنّكمثَلَّثتُم العَنقاء وَالغيلانا خوب است غير از اشعارى كه اماميّه در ردّ وى گفته اند او را حواله به كُتُب اهل سنّت و عامّه نمائيم كه چند نفر از مشاهير و نحارير اين فرقه به وجود و بقاء امام ثانى عشر عليه السلاممعتقد شده اند و در اين باب كتابها نوشته اند . اى حجر بن حجر مُثلّث ! چرا بر خلاف مذهب ابناء جنس خود از اغواء شيطان و نفس خبيث و طينت خبيثه ات لسان ياوه گوئى و هرزه سرائى مى گشائى و انكار بقاء فيض و دوام لطف و واسطه بين خلق و خالق را مى نمائى ؟ ! همانا حجر كه تو فرزند اوئى شيطان است كه قرين هر لعينى است در نيران براى زنده بودن وى راضى نشده اى كه از سنخ بشر را خداوند كسى زنده و باقى بدارد .

حجت ششم:در شمائل حضرت امام عصر عليه السلام استخوب است بعضى بدانند وقتى كه حضرت مهدى حجّة اللّه اعظم عليه السلامظاهر مى شود و خروج مى فرمايد به صورت مشايخ مى نمايد ، ليكن بر حسب قوّت چنان است اگر

.


1- .تعبير خواجه نصير الدين طوسى است در تجريد الاعتقاد .

ص: 285

فرمايش جناب امير عليه السلام در اوصاف حضرت امام عصر عليه السلام

بخواهد درخت كهن را بدست شريف خود از زمين مى كند ، و اگر بين كوهها صيحه زند به حركت آيند ، صورت مباركش مانند كوكب درّى است . و در حديث است : « بر اسب كه سوار است مانند ماه شب چهارده كه از زير ابر برمى آيد مى نمايد ، و عصابه بر سر بسته باشد » . و حضرت باقر عليه السلام فرمودند در ذيل آيه كريمه « فَلاَ أُقْسِمُ بِالْخُنَّسِ » (1) : « ثمّ يَبدُو كَالشَّهابِ الواقِد فى لَيلَةِ الظلماء فَاِن اَدْرَكتَ ذلِكَ الزَّمان قَرَّتْ عَينُك » (2) . و در حديث ديگر است : « آن بزرگوار به صورت جوان ظاهر مى شود ، مردم گمان مى كنند پيرمرد است » . و حديث مروى در كتاب « عقدالدّرر » : « يَكون هذا الاَمرُ فى اَصغَرِنا سِنّاً واخملنا ذكراً » و « يُورِثه اللّهُ عِلماً ولا يكِلُه اِلى نفسه » (3) . مراد از « اصغر السنّ » زمان غيبت اوليّه آن جناب است ، يا بر حسب جلوه در انظار است .

فرمايش جناب امير عليه السلام در اوصاف حضرت امام عصر عليه السلامو حضرت امير عليه السلام فرمودند در جواب سائل : « هو شابٌ مَربُوعٌ حَسنُ [الوجه ]يسيل شَعرهُ عَلى منكَبيَه يتلألؤ نور وجهه سواد شعره (4) ولحيته ورأسه » (5) يعنى : « مهدى آل محمد صلى الله عليه و آلهجوانى است نيك مستوى موى سرش را بر منكبين خود ريخته و همان نحوى كه نور جمالش درخشندگى دارد سياهى موى سر و محاسن شريفش نماينده و تابنده است » .

.


1- .تكوير : 15 .
2- .كتاب الغيبة ، نعمانى : 149 ، بحار الانوار 51/131 باب 5 ح 6 .
3- .به صورت دو روايت مجزّا در غيبت نعمانى : 322 باب 23 ح 1 و 2 نقل شده است .
4- .فى نسخة : يتلو نور وجهه سواد شعره ، وهو الاصح . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .
5- .الارشاد 2/382 ، شرح الاخبار 3/565 ، بحار الانوار 51/36 باب 4 ح 6 ، الانوار البهية : 381 .

ص: 286

و در « غيبت نعمانى » مسطور است از حضرت امير مؤمنان عليه السلام كه فرمودند در اوصاف و شمايل آن بزرگوار : « المتغيّب من وُلدى صاحِب الرايةِ الحمراء وَالعَلَمِ الاَخضَر مَنْعُوت وَمَوصُوفٌ باعِتِدالِ الخَلقِ وحُسنِ الخُلقِ ونَظارِةِ اللَّون ، فى صَوته (1) ضحِكٌ ، وَفى اَشفارِه وَطَف ، وفى عُنُقُه سَطحٌ ، فرق الشَعر ، مُفَلَجُّ الثَّنايا » .. الى [آخر] الخبر (2) . يعنى : « آنكه غايب مى شود از فرزندان من صاحب لواء سرخ وعلم سبز است ، وصف كرده مى شود به اعتدال خلقت و حُسن خُلق و نيكويى رنگ و رخساره ، و آوازش مانند خنده بلند شنيده مى شود _ يا آنكه « فى صورته ضِحكٌ » يعنى : در روى مباركش خنده است ، اشاره به خنده روئى است كه در اصطلاحاتِ معروفه است _ و گردن مباركش كشيده و بلند است و موى سر مباركش پر است و آويخته نمى شود . فى « المجمع » (3) : [فى الحديث :] « وكان شَعرُ رَسُول اللّه صلى الله عليه و آله وفَرٌ (4) لم تَبلغُ الفرق » أى التسريح . و دندانهاى آن بزرگوار گشاده است . و در حديث ديگر مروى است : آن بزرگوار مُبدّحُ البَطن است ، يعنى : وسيع و عريض ، بداح به معنى وسعت و عريض است . « وَعَظيمُ مشاشِ المنكِبين » ، يعنى : استخوانهائى كه مُلتقى در منكبين است ، بزرگ است (5) ، و آن دلالت بر شجاعت مى كند . « و على رأسه خزار » ، يعنى : بر سر مباركش خطى است . « وبوجهه أَثَرٌ » بر روى مباركش اثرى است . « وله شامتان واسمان : اسمٌ يُعلن واسمٌ يخفى » ، و دو خال در بدن لطيف آن بزرگوار است

.


1- .خ ل : فى صورته . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .
2- .الغيبة ، نعمانى : 148 ، بحار الانوار 52/327 ح 90 .
3- .مجمع البحرين 3/394 ماده ( فرق ) .
4- .در مجمع البحرين : فرط .
5- .(هو) از بعد رخ آن گردن سيمين كشيده صبحى است عيان كز پس خورشيد دميده

ص: 287

يكى به رنگ بدن اوست ، و ديگرى سياه است مانند مهر نبوّت كه به روى خاتم ولايت نقش است . اى مصحف آيات الهى رويتوى سلسله اهل ولايت مويت بر چشمه زندگى لب دلجويتمحراب نماز عارفان ابرويت و از حذيفه مروى است حضرت نبوى صلى الله عليه و آله فرمودند : « مهدى مردى است از اولاد من كه رنگ او رنگ عرب است و بدن او چون اسرائيليان بلند و بزرگ مى نمايد » . و در حديث نبوى صلى الله عليه و آله است : « المَهدىّ منّى اَجلى الجبهة اقنى الانف 1 » (1) ، يعنى : « گشاده پيشانى و كشيده بينى است ، و دو عباء قطوانيّه پوشيده باشد » . و آن دهى است نزديك كوفه . و صدوق طاب ثراه از ابراهيم بن مهزيار نقل كرده است كه گفت : آن بزرگوار را زيارت كردم و هو غلامٌ اَمْرَدُ ناصِعُ 3 اللّونِ واضحُ السِّنِّ (2) اَبْلَجُ الحاجبِ ، مُسَوَّدُ الحَدَقَتَيْنِ اَسمَرُ اَروَعُ كأنّه غُصنٌ بانٍ . وكأنَّ صَفْحَتَه غرّةُ كَوْكَبٍ دُرّىٍّ .

.


1- .العمدة : 433 ، الطرائف : 177 ، بحار الانوار 36/368 .
2- .در كمال الدين : الجبين .

ص: 288

بِخدّهِ الأَيْمَنِ خالٌ كأنّه فَتاةُ (1) مِسكٍ على بياضِ الفِضَّةِ . واذا برأسِه وَفْرَةٌ سَجْماءُ (2) سبطة (3) . تَبْلُغُ شَحْمَةَ (4) اُذُنَيْهِ (5) . له سَمْت 6 ما رأتِ العُيونُ اقصَدَ منه وَلا اعذَبَ حُسناً وَسكينةً وَحياءً (6) . الى آخر الحديث (7) . و راوندى طاب ثراه از على بن مهزيار نقل كرده است كه گفت : آن بزرگوار را بدين شمايل يافتم : فاذا هو كغُصْنٍ بانٍ لَيسَ هُو بِالطّوَيلِ الشّامِخِ (8) . ولا بِالقَصيرِ اللاّزقِ (9) . مُدوّرُ الهامّة . أصْلَتُ (10) الجَبينِ ازجُّ الحاجِبَينِ اَقنَى الاَنفِ سَهْلُ الخَدّينِ .

.


1- .در چاپ سنگى : فتاتة .
2- .در كمال الدين : سحماء .
3- .وشطر سبط يعنى موى آويخته بدون سياهى زياد . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .
4- .در چاپ سنگى : شحمته .
5- .در كمال الدين : شحمة أذنه .
6- .در چاپ سنگى : حيّاً .
7- .اكمال الدين : 446 ح 19 با اختلافاتى لفظى .
8- .[شامخ يعنى] بلند . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .
9- .[لازق يعنى] چسبيده . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .
10- .اصلت الجبين به معنى اتّساع و خالص و ظاهر است ، وأصلت سيفه يعنى : برهنه كرد شمشير را و از غلاف برآورد . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .

ص: 289

عَلى خدّه الاَيمَنِ خالٌ كأنّه فتاةُ مِسكٍ على رَضْراخَةٍ وعَنْبَرٍ ، فَلَمّا اَنْ رأيتُه بَدَرْتُه بالسّلامِ فَرَدَّ عَلىَّ باَحْسَنِ ما سلَّمْتُه .. الى آخر الحديث (1) .

خلاصه : بر هر آن عضوى كه افكندى نظربود او از عضو ديگر خوبتر اگر گرسنه بر جمال امام عصر عليه السلام نظر كند سير و اگر سير مشاهده جمال وى نمايد اسير گردد . و اين بنده در مجموعه موسومه به « شمائل علويّه و فضائل مرتضويّه » اين مطلب را به نحو اوفى بسط داده ام و عرض كرده ام كه : هر كس در جهان نيكو است رويشبسى بهتر زروى اوست خُويش و خوب است عرض نمايم ايضاً : آنها كه خوانده ام زنظر محو گشته استالاّ حديث دوست كه تكرار مى كنم والسّلام على نُور الاَنوار والغائبِ عَنِ مُعاينَةِ الاَبصار والحاضِرِ فى قُلوب الاَخيار . حَليفِ الايمان وَخليفةِ الرّحمن وكاشفِ الاحزان ومُعلِن القرآن . المهدىّ المُظفّر والهادى المُنتظَر والامامِ الثانى عشر وخاتِمِ الاَوصياء الغررَ . صلوات اللّه عليه وعلى آبائه الطّاهرين .

.


1- .الخرائج والجرائح ، راوندى 2/787 ، مدينة المعاجز 8/202 .

ص: 290

حجت هفتم : در عدد كسانى كه خدمت حضرت امام عصر عليه السلاممشرف مى شوند و حديث شريف است

حجت هفتم:در عدد كسانى كه خدمت حضرت امام عصر عليه السلام مشرف مى شوند و حديث شريف استبدان عدد ملتزمين ركاب ظفر انتساب امام عصر عجّل اللّه فرجه از سى صد و سيزده علاوه نيستند ، و داعى از كتاب « مُهجه » محلّ حاجت اين حديث را مى نويسد : حضرت صادق عليه السلام به محمد بن زيد فرمودند : « سيصد و سيزده نفر خدمت مهدى عليه السلامبيايند از شهرها ، چهار نفر ايشان پيغمبران باشند : حضرت عيسى و حضرت ادريس و حضرت خضر و حضرت الياس ، و چهار نفر از فرزندان امير المؤمنين عليه السلامباشند ، و چهار نفر از اولاد حضرت امام حسن عليه السلام ، و دوازده نفر از فرزندان حضرت امام حسين عليه السلام » . پس محمد بن زيد عرض كرد : باقى از كدام شهرند ؟ فرمود : « وقت نماز رسيد برو و فردا بيا » . پس برخاست براى نماز . چون صبح شد خدمت آن بزرگوار رسيدم و با خود كاغذ و دوات آوردم تا آنكه اسامى و بلاد ايشان را بنويسم . فرمود : « اى محمّد ! مى خواهى بر كتاب تو روشنائى افزوده شود ؟ » . عرض كردم : بلى . پس دعائى خواندند و اشاره كردند به زمين ، طشتى از طلا بيرون آمد كه در آن چراغى روشن بود كه تمام مسجد را روشن كرد و بوى مشك و عنبر منتشر شد از آن طشت به قدرت خدا . پس اهل مسجد تماماً صلوات فرستادند ، آن گاه حضرت صادق عليه السلامفرمودند : « همه اينها از بركات فرزند من است كه در آخر الزّمان ظاهر مى شود . اى محمد ! بنويس : چهار نفر از مكه ، چهار نفر از بيت المقدس ، دوازده نفر از شام ، هفت نفر از يمن ، سه نفر از آذربايجان ، سه نفر از ظبّه ، سه نفر از بنى عروه ، چهار نفر از بنى تميم ، و دو نفر از بنى اسد ، و چهار نفر عقيلى ، و هفت نفر از بغداد ، و چهار نفر از واسط ،

.

ص: 291

در حديث شريف حذيفه و وجود ابدال و نجباء است

هفت نفر از بصره ، و شش نفر از نواحى بصره ، و چهار نفر از سامره ، و چهار نفر از نيشابور ، و چهار نفر از خوزستان ، دوازده نفر از جبال ، و هفت نفر از ديلمان ، و هفت نفر از جيلان ، دوازده [نفر] از طالقان ، و شعيب بن صالح طالقانى امير عسكر آن بزرگوار است . داعى عرض مى كند : يكى از شعراء اهل سنّت در قصيده اش گفته است : يقوُدُ نواحيها شُعيبُ بن صالحالى سيّدٍ من آلِ هاشم اَذهَر (1) چهار نفر از جرجان ، هفت نفر از مازندران ، چهار نفر از رى ، دوازده نفر از قم ، سيزده نفر از ناحيه قم ، يك نفر از اصفهان ، چهار نفر از كرمان ، يك نفر از مُكران ، سه نفر از مولائيّه ، سه نفر از مرو ، سه [نفر] از هند ، سه نفر از قزوين ، سه نفر از ماوراء النّهر ، سه نفر از حبشه ، دوازده نفر از كوفه ، هفت نفر از ناحيه آن ، دوازده نفر از سبزوار ، هفت نفر از طوس و ناحيه آن ، و سه نفر از دامغان ، چهار نفر از شهريار ، پنج نفر از جبال رىّ ، چهار نفر از مُغار ، هفت نفر از شيراز ، دو نفر از طبرستان ، سه نفر از حلب ، چهار نفر از ناحيه حلب ، چهار نفر از اندلس ، سه نفر از سجستان ، پنج نفر از كابل ، تمام اين عدد سيصد و سيزده نفرند .

در حديث شريف حذيفه و وجود ابدال و نجباء استو مرحوم شيخ مفيد در كتاب « خصائص » (2) نقل فرموده است از حذيفه كه گفت : شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند زمان خروج قائم ما منادى ندا مى كند : « أيُّها الناسُ ! قَطَعَ مُدَّةُ الجَبّارين وَوَلىّ الأمرَ خيرُ أُمّةٍ فَألحِقُوا بِمَكَّةَ فَيَخْرُجْ النُّجَباء بمصر والأبدالَ مِنَ الشّامِ وَعَصائِب العراق رُهبانٌ باللَّيل وَليُوثٌ بالنّهار كأنَّ قُلُوبُهُمْ زُبُرَ الحَديد وَعِنْدَ ذلِكَ تفرح الطيور فى أوكارِها وَالحيتان فى بِحارِها وَتَمُدُّ الأنهار وتَغيضُ العُيون وَتَنبُتُ الأرضُ ضِعْفَ كلِّها ثُمَّ يَسيرُ مقدّمته

.


1- .يعنى : مى كِشد شعيب بن صالح لشكر نصرت اثر آنرا به سوى آقائى از آل هاشم كه تابنده است و خود شعيب پيشواى آن گروه است . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .
2- .همان اختصاص است . رجوع كنيد به : اختصاص : 208 ، مستدرك سفينة البحار 6/189 .

ص: 292

تبديلُ مقالٍ لابعد الحالِ

جبرئيل وساقتهُ اسرافيل فَيَملأُ الأرضَ قِسطاً وَعَدلاً كَما مُلِئَتْ ظُلْماً وَجوراً » .

تبديلُ مقالٍ لابعد الحالِبدان بعضى در وجود و عدم ابدال اقوالى دارند و گفته اند : نقباء سيصد نفر ، و نجباء هفتاد نفر ، و ابدال چهل نفر ، و اخيار هفت نفر ، و عمد چهار ، و غوث يك نفر . اما نقباء در مغربند ، و نجباء در مصر ، و ابدال در شام ، و اخيار سياحت مى نمايند در روى زمين ، و عمد در گوشه هاى زمين اند ، و غوث در مكه معظّمه است . و در حديث نبوى صلى الله عليه و آلهاست : « ابدال چهل نفرند اگر يكى بميرد ديگرى بدل وى بيايد » . و در حديث ديگر است : « هر كس بخواهد از ابدال شمرده شود هر روز ده مرتبه بگويد : « اللَّهُمَّ أصْلِحْ أمّةَ مُحَمَّدٍ ، اللَّهُمَّ فرّج عن أمة محمَّد ، اللَّهُمَّ ارحَمْ أمّة مُحَمَّدٍ » (1) . و آنچه از علايم ابدال معلوم است : يكى علم ، و يكى حديث دانى ، و يكى از اول عمر دروغگو نباشد ، و يكى مشوب به حظّ نفس نباشد ، و يكى در عزم ثابت باشد ، و يكى دو رويه سخن نگويد ، و يكى حالت سرّ و علانيه اش برابر باشد ، و يكى تعبير رؤيا نيك داند ، و يكى قوّت نظريه اش مانند انبياء باشد ، ويكى لعن نكردن به چيزى ، و يكى نداشتن اولاد (2) . و از « كامل » نقل شده : از اين چهل نفر بيست و دو نفر در شام ، و باقى در عراق اند ، و چون همگى مردند قيامت قيام شود . و در « قاموس » (3) گفته است : ابدال كسانى هستند كه خداوند زمين را بواسطه ايشان نگاه مى دارد و ايشان هفتاد نفرند ، چهل نفر در شام و سى نفر در غير شامند .

.


1- .كشف الخفاء 1/28 .
2- .بعضى از علايم ابدال را عجلونى در كشف الخفاء 1/28 نقل كرده .
3- .القاموس المحيط 3/333 ماده ( بدل ) ، مجمع البحرين 1/165 به نقل از قاموس .

ص: 293

در استغاثه از رجال الغيب است و عبارات آن

در استغاثه از رجال الغيب است و عبارات آنو بعضى از علماء ابدال را تعبير بر جمال الغيب كنند چنانكه در كيفيّت استمداد از ايشان عزيمتى منقول است ، و آن بعد از سلام به اين طريق است : السّلام عليكم يا رجال الغيب ! ويا ارواح المقدّسة المنوّرة المطهّرة ، اغيثونى بغوثة ، وانظرونى بنظرة ، واجيبونى بدعوة ، يا رقباء ! ويا نقباء ! ويا نجباء ! ويا ابدال ! ويا اوكاد (1) ! ويا قطب ! وياغوث ! اغيثونى بحُرمة سيّد المرسلين وخاتم النبيّين وامام المتقين ، عليه الصّلاة والسّلام والتحيّة والاكرام ، والائمّة المعصومين صلوات اللّه وسلامه عليهم اجمعين . و حضرت امير عليه السلام فرمودند : « ابدال خيارند و اوتاد صفوه ايشان ، و زمين خالى از قطب نمى شود ، و اقطاب چهارند و ابدال چهارند و نجباء شيعيّين اند و صلحاء سيصد و سيزده نفر . امّا قطب مهدى عليه السلام است ، و اوتاد از چهار كمتر نمى شوند . دنيا مانند خيمه است عمود آن مهدى است ، و اوتاد چهار نفرند ، و مى شود اوتاد از چهار نفر بيشتر باشد ، و ابدال هم از چهل نفر بيشتر ممكن است ، و خضر عليه السلامو الياس عليه السلام ظاهراً از اوتادند و ملاصق اند به قطب و دائره ولايت ، و هم قوم لا يَغْفُلُون » (2) . و جمعى برخى از ابدال را رجبيّون خوانند زيرا در ثانى رجب مظهر فيوضات ربانيّه مى شوند ، و ماه رجب اوّل شهرهاى حرام است و چون استهلال ماه رجب كردند از شهد افاضات غيبيّه در مشهد شهادت مست و مدهوش گردند . بيت چون جام شراب عشق او نوش كنندخود را و همه خلق فراموش كنند

.


1- .كذا ، ظاهراً « اوتاد » صحيح است .
2- .بحار الانوار 53/301 حكايت 53 به نقل از شيخ كفعمى در حاشيه جنة الامان هنگام ذكر دعاء ام داود .

ص: 294

تَبَصَّرْ ما يَنْفَعُكَ
در حكايت غريبه از علامات حضرت الياس و مكالمات با وى

پس از استهلال بعظمة اللّه گويا طبقات سماوات را بر ايشان گذارده اند و بسيار سنگين شوند در روز دوم ماه رجب تخفيف جزئى يابند ، در روز سوم مُطّلع بر مغيبات شوند و به تجليّات ربّانيّه هر چيزى بر ايشان مكشوف شود ، و چون اين ماه تمام شود گويا از عقال مستى رهائى براى ايشان حاصل شده نشاط ديگرى دارند . و غزالى در كتاب « احياء العلوم » از ابودرداء نقل كرده است كه گفت : خداوند را بندگانى است كه معروفند به ابدال ، و آنها بعد از پيغمبرانند و اوتاد زمين مى باشند ، چون نبوّت منقضى شد از امت مرحومه قومى را مقرر داشت كه برترى نيافتند به نماز و روزه و نيكى لباس ، اما برترى دارند به صدق ورع و حسن نيّت و سلامت صدر از براى اهل اسلام و نصحيت كردن به ايشان براى طلب رضاء خدا با صبر بدون جُبن ، و تواضع بدون ذلّت ، و آنها قومى هستند كه ايشان را خداوند براى خود خالص فرمود ، و آنها چهل نفر يا سى نفرند ، دلهاى آنها در يقين مانند ابراهيم خليل است و هر يك مى ميرد به جاى او ديگرى را مى آورد ، و آنها لعن نمى كنند چيزى را ، و اذيّت و تحقير و تطاول بر چيزى نمى كنند ، و حرص بر دنيا ندارند . هُمْ اَطْيَبُ الناسِ خبراً وَأسْخَاهُم نَفساً ، عَلامتُهُمُ السَّخاءُ وسَجِيَّتُهُمُ الْبشاشَةُ وصِفَتُهمُ السَّلامةُ .. الى آخر ما قال . « أُولئِكَ حِزْبُ اللّهِ أَلاَ إِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ » (1) . و در آخر خبر ابو درداء گفت : « اين مقامات نمى شود مگر به بغض دنيا وحبّ آخرت ، و هر كس به قدر دوستى به آخرت بايد از دنيا اعراض كند » .

تَبَصَّرْ ما يَنْفَعُكَدر حكايت غريبه از علامات حضرت الياس و مكالمات با وىو محيى الدين در كتاب « مسامرات » (2) نوشته است : مردى در وادى اردن مردى نورانى

.


1- .مجادله : 22 .
2- .مطلب را با اختلافات اندكى مرحوم مجلسى در بحار الانوار 13/401 به نقل از ثعلبى نگاشته است .

ص: 295

را ديد كه ايستاده نمازت (1) مى گزارد و ابرى بر سر او سايه انداخته چون سلام نمازت بداد سلام كردم و پرسيدم كيستى ؟ گفت : الياس پيغمبرم . گفتم : براى من دعا كن . فرمود : « يا حنّان ! يا منّان ! يا حىّ ! يا قيّوم ! » . و دو نام به سريانى گفت كه من ندانستم ، و دست بر كتف من نهاد كه بَرْد و خنك و راحت آن به تمام بدن من رسيد و هيبت وى برفت . گفتم : آيا بر شما وحى مى شود ؟ گفت : از زمانى كه پيغمبر صلى الله عليه و آله وفات كرد وحى قطع شد . پرسيدم : چند نفر از انبياء زنده اند ؟ گفت : من و خضر عليه السلام و ادريس عليه السلام و عيسى بن مريم عليه السلام . گفتم : آيا خضر را ملاقات مى كنى ؟ گفت : هر سال در عرفات . گفتم : ابدال چند نفرند ؟ گفت : شصت نفرند ، پنجاه نفر مابين عريش مصرند تا شاطى الفرات ، و هفت نفر در شهرهاى ديگر ، و يك نفر در انطاكيّه ، و دو نفر ديگرند كه به واسطه ايشان باران مى بارد و از ايشان بر دشمنان نصرت مى يابند ، و به ايشان امر دين برپاست تا آنكه اراده شود دنيا هلاك گردد ، ايشان را خداوند بميراند . و اين مكالمات در وقتى بود كه مروان با اهل شام قتال داشت ، پرسيدم : در حق مروان چه گوئى ؟ فرمود : او را كجا برند ؟ ! مردى است جبّار و طاغى ، و آنان كه در آن كارزار حاضر شدند از قاتل و مقتول به دوزخ روند . گفتم : من در آن جنگ حاضر بودم اما تيرى نينداختم و شمشيرى نزدم و نيزه اى به كار

.


1- .كذا .

ص: 296

نبردم ، اكنون توبه مى كنم و ديگر هم بدين گونه معارك قتال حاضر نمى شوم . گفت : خوب مى كنى . در آن وقت دو قرص نان از شير سفيدتر به حضور ما حاضر شد ، به من گفت : بخور . آن بزرگوار و من يك نان و نيم خورديم ، نيمى ديگر مفقود شد ندانستم كه نهاد ؟ و كه برداشت ؟ و وى را شترى بود چرا مى كرد ، بدون اينكه كسى او را بياورد آمد و خوابيد ، و حضرت الياس عليه السلام بر او نشست ، عرض كردم : من زن و فرزند و علاقه ندارم ، با شما بيايم ؟ فرمود : برو زنى بگير ، و از چهار زن احتراز كن : از آنكه نشوز كند و آنكه خلع كند و آنكه ملاعنه كند و آنكه مبارات كند ، و غير از ايشان هر زنى خواهى بخواه . گفتم : من شما را كى مى بينم ؟ فرمود : هر وقت اتفاقى افتد . و از نظرم غايب شد . و مرحوم ابن ميثم در « شرح نهج البلاغه » (1) بيانى از ابدال فرموده است (2) و از علماء اعلام اخبارى در وجود ايشان منقول يافته ايم . و گمان اين بنده آن است : تمام اين اشخاص كه عددشان به نحو اختلاف مذكور شد براى اقامه دين به امر بقيّة اللّه فى الارضين در اقطار و اكناف عالم به مثابه و منزله نوّاب خواص سالك و سائرند ، و مشيّت امور مى دهند ، و هر يك از امور و اخبار مسطوره منافى با بيان شرع اقدس است مردود و مطرود خواهد بود .

.


1- .الصراط المستقيم 2/244 بنقل از ابن ميثم در شرح نهج البلاغه .
2- .برخى از اخبار ابدال قابل ملاحظه در اين منابع است : امالى شيخ مفيد : 30 _ 31 ، احتجاج طبرسى 2/231 ، درباره معنى « ابدال » بنگريد به : نهايه ابن اثير 1/107 ، مجمع البحرين 5/319 ( چاپ 6 جلدى ) .

ص: 297

در عقيده جامع اين اوراق به قانون اهل شرع و طريق حق
حجّت هشتم : در ثواب انتظار ظهور فرج است

در عقيده جامع اين اوراق به قانون اهل شرع و طريق حقو نقل بعضى از اقوال مذكوره در صورت تنافى دلالت بر عقيده اين بنده شرمنده نمى كند ، و شاهراه دين قويم حضرت ختمى مرتبت صلى الله عليه و آلهاوسع است از خيالات معوجّه غير مستقيمه بعضى از اهل قال كه بى حالند « كَلاَّ إِنَّهُمْ عَن رَبِّهِمْ يَوْمَئِذٍ لَمَ_حْجُوبُونَ » (1) . وصف رخساره خورشيد زخفاش مپرسكه در اين آينه صاحب نظران حيرانند « رِجَالٌ لاَّ تُلْهِيهِمْ تِجَارَةٌ وَلاَ بَيْعٌ عَن ذِكْرِ اللّهَ » (2) « وَمِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ » (3) . ونهج سبيلى واضحٌ لِمَنِ اهتَدىولكِنّ ما الاَهواءُ عَمَّت فاَعمَتِ (4) « اللّهُمَّ اجْعَلْنا مِنْ أَنْصارِهِ وَأَعْوانِهِ وَالذَّابِّينَ عَنْهُ والْمُسارِعِينَ [إليه] فِى حَوَائِجِهِ وَالْمُمْتَثِلِينَ لِأَوامِرِهِ وَنَواهيه وَالسَّابِقِينَ إِلى إِرادَتِهِ وَالْمُحامِينَ عَنْهُ وَالْمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْهِ » (5) بِحقِّه يا ارحَمَ الرّاحمينَ .

حجّت هشتم:در ثواب انتظار ظهور فرج استدر ثواب انتظار فرج اعظم و حجّة اللّه الاقوم اخبار كثيره است (6) ، و هر آن كس به انتظار ظهور فرج و خروج امام عصر بماند و بميرد _ به روايت صحيح _ شهيد

.


1- .مطففين : 15 .
2- .نور : 37 .
3- .بقره : 3 .
4- .بيتى از تائيه عمر بن فارض است ، چنانچه در حاشيه دسوقى 1/317 بدان تصريح شده است .
5- .تا اينجا بخشى از دعاى عهد صبحگاهى با حضرت حجت منتظر عجل اللّه فرجه الشريف است . رجوع شود به : بحار الانوار 53/96 و83/285 و 91/42 .
6- .رجوع كنيد به : بحار الانوار 52/122 باب 22 فضل انتظار الفرج و مدح الشيعة فى زمان الغيبة وما ينبغى فعله فى ذلك الزمان .

ص: 298

در قصيده مرحوم اُزرى و ندبه وى

مرده است (1) .

در قصيده مرحوم اُزرى و ندبه وى و ختم به اشعار شمس تبريزى و اشتياق وىپس اين روسياه كه ملجأ و پناهى جز توسّل به حضرت حجّت ندارد طالب و شائق لقاء ، مشتاقى است صادق كه با كمال پژمردگى و نهايت افسردگى همراهى كرده چند بيتى از قصيده مرحوم اُزرى بخواند ، و اظهار اشتياق و تشرّف حضور مهر ظهور را بخواهد . نَرى يَدَكَ ابتَلّتْ بِقائِمِةِ العضبِ (2) فحتّامَ حَتامَ انتظارُك بِالضَربِ اطَلْتَ النَّوى فاستأمَنتْ مكرَك العِدى وطالَتْ علَينا فيك اَلسِنَةُ النَصْبِ (3) إلى مَ لنا كلّ يومٍ شكايتُه سح (4) بهم الاصواتُ صُبحاً مِنَ الندَبِ هَلُمَّ فَقَد ضاقَت بنا سِعَةُ الفَضاء مِنَ الضَّيمِ والاَعداءُ آسنةُ السَرْبِ مَتى ينجلى ليلى النَوى عن صَبِيحَةٍنَرَى الشّمسَ فيها طالعَتَنا مِنَ الغربِ (5) فَدَيْناكَ اَدْرِكْنا فاِنَّ قُلوبَناتَلَظّى اِلى سَلسالِ مَنْهَلِكَ العَذْبِ مَتَى تَشتَفى مِنكَ القلوبُ بصَطْوَةٍتُديرُ عَلى اَعدائِكَ ارحيةُ (6) الحَرْبِ فقُمْ وَامْلأِ الدُّنيا فداؤُكَ اهلُهابِعَدلٍ تقيلُ الشّاةَ (7) فيه مَعَ الذِئْبِ (8) وَاَعْطِفْ عَلَينا بَرْدَ عَطْفِكَ (9) سائِساًامورَ جَميعِ الْخَلقِ بِالْعَوْلِ (10) وَالنَّصْبِ .. الى آخره .

.


1- .مرحوم مجلسى در بحار الانوار 52/125 _ 126 رواياتى نقل فرموده كه از آن مطلب فوق استفاده مى شود ، ولى آنچه دلالتش واضحتر بنظر مى رسد روايت مروى از امام صادق عليه السلام است ( حديث 18 ) كه فرمودند : « من مات منكم وهو منتظر لهذا الامر كمن هو مع القائم فى فسطاطه ، قال : ثم مكث هنيئة ثم قال : لا بل كمن قارع معه بسيفه ، ثم قال : لا واللّه كمن استشهد مع رسول اللّه صلى الله عليه و آله » .
2- .[العضب :] شمشير . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) . ابن منظور در لسان العرب 1/609 ( عضب ) گفته : العضب : القطع ، والعضب : السيف القاطع .
3- .[النصب :] زبانهاى ناصبيان . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .
4- .[سح :] گرفته شود . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .
5- .در چاپ سنگى : المغرب .
6- .[ارحية :] اشياء . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .
7- .[الشاة :] گوسفند . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .
8- .[الذئب :] گرگ . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .
9- .نسخه بدل : عفوك . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .
10- .در چاپ سنگى : بالغول .

ص: 299

در اشعار مليحه شمس تبريز

[در اشعار مليحه شمس تبريز]خوب است به جاى ترجمه اين ابيات ، اشعار مليحه شمس تبريز را بنگارم : بنماى رخ كه باغ و گلستانم آرزوستبگشاى لب كه قند فراوانم آرزوست اى آفتاب رخ (1) بنماى از نقاب ابركان چهره مشعشع تابانم آرزوست بشنيدم از هواى نو آواز طبل بازباز آمدم كه ساحت سلطانم آرزوست يعقوب وار وا اسفاها همى زنمديدار خوب يوسف كنعانم آرزوست گويا ترم ز بلبل (2) و امّا ز رشك عام مُهرى است بر دهانم و افغانم آرزوست دى شيخ با چراغ همى گشت گرد شهر كز ديو ودد ملولم وانسانم آرزوست گفتند يافتنى ست بسى جسته ايم ما گفت آنكه يافت نمى شود آنم آرزوست بنماى شمس كشور تبريز روز شرق من هدهدم حضور سليمانم آرزوست

.


1- .در چاپ سنگى : برخ .
2- .در چاپ سنگى : گويا ترنم ز بلبل .

ص: 300

در حديث شريف از كمال الدين است

در حديث شريف از كمال الدين است از مرحوم صدوق عليه الرحمةپس _ اى برادر! _ غمگين و حزين بنشين و ببين در كتاب « اكمال الدين » (1) انجمن بحر حقايق حضرت صادق عليه السلام چگونه بر روى خاك نشست با جامه پوست چنبرى با دل افسرده ، و مانند زن فرزند مرده اشك بر رخساره خود جارى كرده فرمود : « سَيّدى ! غَيبتُك نَفَتْ (2) رقادى ، وضيّقت (3) علىّ مهادى ، وابْتَزَّتْ (4) منى راحة فؤادى .

.


1- .اكمال الدين : 353 ح 50 .
2- .[نفت :] برد . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .
3- .[ضيقت :] تنگ كرد . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .
4- .[ابتزّت :] بريد . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .

ص: 301

سيّدى ! غَيبتك أَوْصَلَتْ (1) وَسَلتَ مُصابى بِفجائع الاَبدَ ، وَفَقد الواحِد بعد الواحد بِفناءِ (2) الجَمع وَالعدد ، فما أحسّ (3) بدمعةٍ تَرقى من عَينى ، وانينٍ يَفتر (4) مِن صَدرى ، عن دَوارج الرزايا وَسَوالِفِ البَلايا . ألا مثل لِعينى مِن غوائل اعظمُها وأفْظعها (5) ، وبواقى اشدُّها وأنكرُها ، ونوائب مخلوطةٌ بقضائك (6) ، ونوازل معجونةٌ بسخطك » . حاصل معنى اينكه خطاب به حضرت حجّة اللّه مى فرمايد : « اى آقاى من ! غيبت كردن و تعطيل در ظهورت خواب را از چشم من برده است ، و خوابگاه مرا بر من تنگ كرده است ، و راحت دل مرا قطع نموده . اى آقاى من ! غيبت تو متّصل شده است با مصائب ديگر من از فقدان ياران و فرزندان در روزگاران پس نيكو نيست اشكى كه جارى مى شود و ناله اى كه از سينه برمى آيد مگر براى تأخير ظهور و بلايائى كه بعد از اين نازل مى شود » . و در آخر اين حديث مروى است : حاضرين از اصحاب مانند مفضل بن عمرو و داود بن كثير و ابو بصير و سدير صيرفى از اين خطب هائل و حادث غائل متحيّر بماندند ، عرض كردند : خداوند چشم شما را نگرياند ! چه حالت است در شما و چه حادثه اى روى داده ؟ ! پس آه كشيد و فرمود : « امروز در جفر كتابى كه مشتمل بر علم منايا و بلايا و علم ما كان و ما يكون است تا روز قيامت نگاه مى كردم ، و تأمّل در امر قائم و مولد او مى نمودم با بَطْأِ ظهور و طول عمر و بلواى مؤمنين در آن زمان ، و توليد شكوك در قلوب شيعه از طول

.


1- .در چاپ سنگى : وصلت .
2- .در مصدر : يفنى .
3- .در چاپ سنگى : أحسن .
4- .فتور به معنى سكون و انقطاع و انكسار و شعف است . (حاشيه مؤلف رحمه الله ) .
5- .در چاپ سنگى : أقطعها .
6- .در مصدر : بغضبك .

ص: 302

در نصايح و وصاياى مرحوم سيّد بن طاوس است به فرزند ارجمندش سيد محمّد

عمر وى ، و ارتداد بسيارى از مردم ، و خروج ايشان از ربقه اسلام ، يعنى : ولايت حقّه ، چنانكه فرمود : « وَكُلَّ إِنسَانٍ أَلْزَمْنَاهُ طَائِرَهُ فِى عُنُقِهِ » (1) مرا رقّت و حزن فرا گرفت . . » تا آخر حديث . پس اى مشتاق ! از براى خواب (2) هر شب مى خوابى ، شبى براى اين دوست عزيز نخواب و دوست را نشايد با كمال دوستى كه دارد متوقّع و منتظر آقاى دوست نشود ، و عرض كن : « اللّهمّ ! اَنتَ كشّافُ الكُرَب والبَلوى ، وَاِليكَ استعدى فَعِندَكَ العَدوى 3 ، وَاَنتَ ربُّ الآخِرةَ والاُولى ، فاَغِث _ يا غياثَ المُستغيثين! _ عُبَيدُكَ المُبتَلى ، وَاَرِهِ سَيِّدَه يا شَديدَ القُوى ! وازِل عَنه به الاَسى والجَوى ، وَبَرِّدْ غَليلَه يا مَن على العَرشِ استوى !» (3) .

در نصايح و وصاياى مرحوم سيّد بن طاوس است به فرزند ارجمندش سيد محمّدو مرحوم سيد بن طاوس در « كشف المحجّة » (4) فرمود به فرزندش سيّد محمد طاب ثراهما : اى فرزند ! هر چه از محقّرات دنيا از دينار و درهم از ايشان مفقود شود به غايت تحصيل مجهود كند ، و براى گمشده افسوس و اندوه خورد با آنكه مواظب نبوده چگونه در مقام طلب برمى آيد ؟ !

.


1- .اسراء : 13 .
2- .كلمه اى در متن پاك شده و ناخواناست .
3- .پاره اى از دعاى معروف ندبه ، رجوع شود به : مزار ابن مشهدى : 583 ، اقبال الاعمال 1/511 ، بحار الانوار 99/109 .
4- .كشف المحجة : 148 فصل 150 .

ص: 303

پس اشرف و اعزّ اشياء اسلام است و آن در خدمت امام زمان است ، اگر اكنون هر دو مفقود است بايد در مقام طلب برآئيم و بخواهيم تا ظاهر شود ، و قطع دنباله ظالمين را به مفاد « فَقُطِعَ دَابِرُ الْقَوْمِ الَّذِينَ ظَلَمُوا » (1) نمايد . اى فرزند ! اگر يكى از سلاطين هر ساله به كسى انعامى كند و مى داند آن سلطان دشمن امام زمان است ، اگر آن شخص به امامت امام قائل است نبايد بقاء سلطان جائر را به جهت انعامات وى بخواهد ، پس بخواه از امام عصر هر چه مى خواهى ، و خود را فريفته انعامات اهل جور مكن . اى فرزند ! اگر امام عصر عليه السلامبفرستد در نزد تو كسى را و بفرمايد : اگر من فلان وقت ظاهر شوم تو خواهى مُرد به محض ظهور و ملاقات من ، و اگر بيست سال ديگر ظاهر شوم تو در اين مدّت مى مانى با اموال كثيره و اولاد عديده ، آيا تو بقاء خودت را اختيار مى نمائى يا مردن را براى ظهور فرج ؟ اى فرزند ! اگر سلطان جائر هر سال هزار تومان به تو دهد ، و چون امام عصر ظاهر گردد اين وجه را از تو قطع نمايد بلكه به دشمن تو ظاهراً مى دهد و بفرمايد _ بر حسب مصلحت _ : تو مستحق نيستى و ديگرى استحقاق دارد ، آيا كدام برتر است ظهور امام يا رسيدن اين وجه در غياب آن بزرگوار از دست پادشاه جائر ؟ خداوند ما را به محك امتحان در نياورد . * * * پس بسيار سزاوار است از خواندن دعاء ندبه غافل نشويم و از خواندن دعاء عهد كه در كتابهاى ادعيّه و زيارات مروى است [...] (2) متذكر باشيم . و بنگر در آخر دعاء عهد چه فرموده اند : چون تمام كردى اين دعاء عهد را سه مرتبه دست بر ران راست خود بزن و بگوى : « العجل العجل ! يا مولاى يا صاحب الزمان ! » و اين

.


1- .انعام : 45 .
2- .كلمه اى در متن ناخواناست .

ص: 304

حجّت نهم : در بيان مهدويه نوعيه است

دست بر ران زدن اشاره به تحسّر عظيم است از فراق و هجران دوست مفقود شده چنانكه اهل بيت مصيبت رسم دارند . « اللّهمَّ ! صلّ على وليّك المُحيى سنّتك بامرك ، القائم بامرك ، الداعى اِليك ، حجّتك على خلقك ، وخليفتك فى ارضك ، وشاهدك على عبادك » (1) .

حجّت نهم:در بيان مهدويه نوعيه استبدان جمعى از بى خردان به مهدويّه نوعيّه قائل شدند و گفته اند : در هر عصرى از اعصار وجود ولىّ كاملى و مرشد كافلى لازم است كه سالك را به مبدأ نزديك كند و واسطه فيض از فيّاض بسوى خلق باشد ، و بعضى آن مرشد را تعبير به قطب وقت كرده اند . اما بعضى آن قطب را از پيغمبر افضل دانسته اند ؛ از آنكه پيغمبر خبر از ظاهر مى داد و مردم را از احكام معاشيه ظاهريّه مطّلع مى نمود ، اما ولى و مرشد اخبار از امور باطنه مى دهد ، و چون پيغمبر از دنيا برود دوره و دَولت او تمام است « و من مات قامت قيامته » (2) . پس در مقام سير و سلوك رعايا بايد در ظلّ ظليل ولىّ خدا تعيّش نمايند . و اين طائفه دو قسم شده اند : بعضى از ايشان به طريق تناسخ قائلند يعنى : روح ولى بعد از اينكه مفارقت از بدن كرد داخل مى شود در بدن ولىّ ديگرى مانند او يا افضل از او ،

.


1- .الغيبة شيخ طوسى : 279 ، مزار ابن مشهدى : 668 ، جمال الاسبوع : 305 ، بحار الانوار 52/21 با مضامين مشابه .
2- .در بحار الانوار 58/7 به حضرت نبوى نسبت داده شده و در 70/67 ، و قريب به آن نيز در كنز العمال 15/548 ح 42123 و نيز در تذكرة الموضوعات فتنى : 215 از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله منقول است ، در تفسير الميزان 2/109 به اميرالمؤمنين عليه السلام منسوب است ، در بعضى منابع نيز بدون نسبت ذكر شده مانند : تفسير صافى 1/120 ، شرح اصول كافى مازندرانى 4/204 .

ص: 305

و متمسّك شده اند به اين آيه كريمه : « مَا نَنَسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِهَا نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْهَا أَوْ مِثْلِهَا » (1) . و بعضى هم به اوصاف قائل شده اند يعنى : هر كس اظهار دعوت و ارشاد كرد و اوصاف مخصوصه از او ظاهر شده و اجازه از ولى سابق و قطب فائت داشت ، بايد مردم رجوع به وى نمايند ؛ از آنكه فيوضات از مبدأ به وى مى رسد و از او به خلق ، و فرقى نمى كند صاحب اوصاف خاصّه از آل محمد صلى الله عليه و آله باشد و چه از آل ابى جهل ؛ چه از آل على و چه آل عمر و آل ابى سفيان و آل مروان باشد ، و اين جماعت اعتقاد به قائم آل محمد صلى الله عليه و آلهمخصوصاً ندارند ، مناط اعتبار در نزد ايشان اتصاف به اوصاف خاصّه معلومه است ، پس هر آنكه متّصف شود از هر طائفه باشد او ولىّ است . و مى گويند : حضرت امام عصر عليه السلام وفات كرد ولىّ ديگر به جاى او آمد ، و عبارتشان است آن : محمد بن الحسن العسكرى صار من الابدال ثمّ من الاوتاد ثمّ من الاقطاب ثمّ من الاولياء ، وكان وَلىَّ عصرِهِ ، وَعَلِم اللّهُ انه مات وفات وقام الآخر مقامه . و اين طايفه بسيارند و افزون از شمار ، و اصول و فروع اين مذهب را از دواوين كمّلين (2) صوفيّه و مرتاضين از عرفاء و فضلاء از اهل باطن ايشان بخوان مانند « مثنويات » مولوى ، و « منثورات » محيى الدين عربى ، و « تحقيقات »ابى حامد غزالى ، و « عبارات » علاءالدّوله سمنانى ، و « كلمات » شيخ محمود شبسترى ، و « بيانات » ابو يزيد بسطامى ، و « مفردات » شاه نعمت اللّه ولى ، و « منظومات » نور على شاه اصفهانى و ميرزا محمد تقى كرمانى . و اجلاّء از اين سلسله و طايفه نقل از مهدويّه نوعيّه وصفيّه و تناسخيّه و تجلّى روح ولايت در تجلّى شخصى از اشخاص و تجلّى آن شخص به اوصاف ولىّ نظماً و نثراً ، عربياً و فارسياً نموده اند . اما اماميه اثناعشريه بر حسب اجازه و اراده از اهل عصمت و طهارت ، ولايت و امامت

.


1- .بقره : 106 .
2- .در چاپ سنگى : كلمين .

ص: 306

را منحصر مى دانند به شخص مخصوصى كه از صلب على و بطن فاطمه عليهماالسلاماست ، و آن شخص حافظ وحى و راعى خلق و واسطه نعمت ، و واعى علم و منبع سرّ و مراجل وبيت الحمد و ساعت مستجاب (1) و خازن حكمت و محل معرفت و لطف مخصوص و امام عصر و قطب وقت و ماء معين و غائب مستور و كلّ خير و فيض كامل و سلطان منصور و حجّت منتظر و مهدى مُؤمّل و بأس شديد و قائم به سيف و خاتم اولياء و مظهر دين و محيى سنت ومفتاح غيب و كلمه طيّبه و مصباح امّت وجبل رحمت و حيات قلوب و ليث وغى و غيث ندى و اسم اعظم الهى حضرت حجّة بن ابى محمد حسن عسكرى صلوات اللّه و سلامه است . و از سال دويست و پنجاه و شش تاكنون زنده است و از دنيا محلّ و مأواى وى خارج نيست ، و در سرداب كه محلّ غيبت آن جناب عليه السلام است محبوس نيست . مى خورد و مى خوابد و نكاح مى كند ، و هر سال به حج مى رود و در برّ و بحر سير مى فرمايد و مردم را مى بيند و شايد بعضى آن بزرگوار را ببينند اما نمى شناسند ، بلكه با ايشان تكلّم مى نمايد . و استبعادى هم از غيبت و كثرت عمر و طول زمان او نمى رود و اخبار عامه و خاصّه در كتب به طريق قطع در بقاء وجود شريفش مشحون است ، و بر حسب حكمت الهيّه وقتى آيد خروج به سيف مى نمايد ، و ابناء زمان خود را از زيارت جمال خورشيد مثال خرسند مى فرمايد ، و آيه « أَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّهَا » (2) نيز در حقّ وى مؤوّل است . پس خوب است عرض كنيم : اى پادشه خوبان داد از غم تنهائىدل بى تو به جان آمد وقت است كه باز آيى (3)

.


1- .در چاپ سنگى : مستجابت .
2- .زمر : 69 .
3- .از غزلهاى معروف حافظ شيرازى است .

ص: 307

در عقيده شيعه اماميّه است در حقّ مهدى موعود از آل محمد محمود صلى الله عليه و آله

در عقيده شيعه اماميّه است در حقّ مهدى موعود از آل محمد محمود صلى الله عليه و آلهو زمان ظهور آن وجود حق منظور چون زمان قيام ساعت بر ماها مانند حالات ديگر آن بزرگوار مخفى و پنهان است اما در كلمات ائمه دين مانند دقايق آيات قرآنيّه و حقايق سُوَر فرقانيّه مرموزات تلويحيّه است كه از آن بعضى از اهل اسرار استدراك و استنباطى نموده اند و وقت ظهور را تعيين كرده اند . چنانكه مرحوم سيّد جيّد سيّد نعمت اللّه جزائرى فرمود : استاد ما رئيس المحدثين و خاتم المجتهدين مجلسى صاحب كتاب « بحارالانوار » _ ادام اللّه افاداته و اجزل فى الآخرة مثوباته و سعاداته _ در مقام ايضاح و تفسير بعضى از اخبار متشابهه برآمد و مطابق كرد با وقت ظهور دولت صفويّه _ انار اللّه بنيانها _ و فرمود : ظهور فرج در آن دولت است . و مأخذ استدلال آن مرحوم از سه حديث است : دو حديث مروى از كتاب « غيبت نعمانى » است از باقرين و صادقين عليهماالسلام ، و يك حديث از كتاب شيخ اجل محمد بن مسعود عياشى است از حضرت باقر عليه السلام از ابا لبيد مخزومى نقل نمود ، و حديث سوم مشروح است و مأخوذ از معانى حروف مقطّعه ، و در آخر آن مرحوم مجلسى فرمود : حساب (الم) هزار و يك صد و پنجاه و پنج است ، و زمان تحرير اين رساله هزار و هفتاد و هشت است ، پس از زمان ظهور تاكنون شصت و پنج سال ديگر باقى است . و چون حديث ابا لبيد مفصّل است نقل ننمودم ، ملخّصِ فرموده مجلسى را ذكر نمودم ، اما دو حديث ديگر شيخ اجل محمد بن ابراهيم نعمانى را مى نويسم : اوّل : حضرت صادق عليه السلام از حضرت امير مؤمنان عليه السلام 1 روايت كرده كه در شرح احوال

.

ص: 308

بنى اميّه و بنى عبّاس فرمودند : « اِذا قامَ القائمُ بخُراسان وَغَلبَ عَلى اَرض كُوفان وَسُلطان 1 تَعدّى جَزيرة بنى كاوان وَقامَ مِنّا قائِمٌ بِجيلان وَاَجابَته الآبر والدَيلَم وَظَهَرتْ لِولدَى رايات التُركِ مُتفرقّات فى الاَقطارِ وَالحُرُماتَ وَكانوا بينَ هَناتٍ وَهَناتٍ اِذا خَرَبت البَصرةُ وقام اَميرُ الاِمرة » . بعد فرمود : « اِذا جَهَرَتِ الاُلُوفُ وَصَفّتِ الصّفُوف (1) وقُتلَ الكَبْشُ الخَرُوفُ هناكَ يَومُ الاخِر وَيثورُ الثائِر وَيَهلكُ الكافِر ، ثمّ يقَوُم القائِمُ المأمُول والاِمامُ المجهول له الشَرفُ وَالفَضلُ وهُو مِن وُلدك _ يا حُسين! _ لا ابنَ مِثلُه ، يَظهَرُ بين الرّكنين فى ذَرٍّ يَسير (2) يَظهَرُ على الثَقَلَينَ ولا يَترُكُ فى الاَرضِ الاَدنين (3) ، طوُبى لِمَن اَدرَكَ زمانَه ولَحِقَ أَوانَه وَشَهِدَ ايّامَه . . » تمت الحديث (4) . اما معنى آن به نحو اجمال از اين قرار است (5) : چون بايستد قائم به خراسان و غالب شود به زمين كوفان و پادشاهى تعدّى كند از جزيره بنى كان و آن جزيره هست نزديك بصره و برخيزد قائمى از ما به گيلان ، و او را اجابت نمايند اهل آبر _ كه جماعتى از نزديكى هاى استرآبادند _ و ديلم _ كه اهل قزوين اند _ ، و ظاهر شود از براى فرزند من علم هاى تركها به طريق تفرقه در اطراف آن و اماكن شريفه ، و مراد از « حرمات » امكنه شريفه است . پس جنگها شود ، و مرا از « هنات و هنات » جنگهاى بزرگ است در وقتى كه بصره خراب شود ، و امير امرة برخيزد و در وقتى آشكارا شود هزاران [...] (6) و بايستند و صفّ

.


1- .نسخه بدل : الصُنُوف . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .
2- .در كتاب غيبت و بحار : « فى دريسين باليين » .
3- .در كتاب غيبت و بحار : « دمين » متن موافق با نقل بحار است ، شايد هم صحيح « دفين » باشد .
4- .كتاب الغيبة ، نعمانى : 274 ح 55 ، بحار الانوار 52/236 ح 104 ، معجم أحاديث الامام المهدى عليه السلام3/16 ح 570 .
5- .رجوع كنيد به : بحار الانوار 52/236 _ 237 .
6- .در متن به اندازه كلمه اى سفيد مانده است .

ص: 309

در بيان مرحوم مجلسى از اتصال دولت حقه به دولت صفويه
بيان مرحوم سيد نعمت اللّه جزايرى

زنند صفها از ايشان و كشته شود . « كبش خروف » يعنى : مرحوم صفى ميرزا كه مرحوم شاه عباس اول او را كشت ، پس روز ديگر است كه خونخواهى مى كند مودى (1) و هلاك مى شود كافر . و مرحوم شاه صفى طاب ثراه در روز سلطنت خود خونخواهى مى كند از مرحوم صفى ميرزا كه كشته شد پس خاتم مأمول و امام مجهول كه صاحب شرف و فضل است از فرزندان تو _ اى حسين ! _ كه پسرى مثل او نيست قيام مى كند و ظاهر مى شود بين ركن كعبه و حطيم ، و آن محل خروج آن سرور است ، با جماعة قليله اى كه به عدد اصحاب بدراند بر جن و انس ، و نمى گذارد بر زمين از ارذل مردمان و ادنى ايشان ، و مراد از « ادنين » ايشان اند .

در بيان مرحوم مجلسى از اتصال دولت حقه به دولت صفويهو بيان مرحوم سيد نعمت اللّه جزايرىپس قيام قائم مأمول اشاره است به اتصال دولت صفويّه (2) به دولت مهدويه على صاحبها الصلاة والسلام والتحية . و مراد از خروج كننده از خراسان امراء ترك چنگيز خان و هلاكو خان است و مراد از « قائم منا بجيلان » شاه مؤيد شاه اسماعيل است ، و از اين جهت اضافه بخود فرمود كه از ما قائمى قيام مى كند ، و مراد از « ظهرت لولدى رايات الترك » همان فرزند اكرم اميرمؤمنان

.


1- .كذا .
2- .مى گويند : سلاطين صفويه دوازده نفر بودند به اين ترتيب : اول : شاه اسماعيل ابن سلطان حيدر ، دوم : شاه طهماسب ابن شاه اسماعيل ، سوم : شاه اسماعيل ابن شاه طهماسب ، چهارم : سلطان محمد ابن شاه طهماسب ، پنجم : حمزة ابن شاه سلطان محمّد ، ششم : عباس بن شاه سلطان محمد ، هفتم : شاه صفى بن سام ميرزا ، هشتم : شاه عباس ثانى قهور ، نهم : شاه سليمان صفوى ، دهم : جمشاه سلطان حسين بن شاه سليمان ، يازدهم : شاه عباس ثالث ، و دوازدهم : شاه طهماسب ثانى . انار اللّه براهينهم . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .

ص: 310

بيان مؤلف

است ، و مراد از « امير امرة » همان شاه مرحوم است يا يكى از سلاطين صفويه . اما حديث دوم : در « غيبت نعمانى » (1) از ابو خالد مرويست كه حضرت باقر عليه السلامفرمودند : « كأنى بقوم قد خرجوا بالمشرق يطلبون الحق فلا يعطونه ثم يطلبونه فلا يعطونه فاذا رأوا ذلك وضعوا سيوفهم على عواتقهم (2) فيعطون ما سئلوا فلا يقبلونه حتى يقوموا ولا يدفعونها الا إلى صاحبكم ، قتلاهم شهداء » . يعنى : « بيايند قومى از مشرق ، طلب حق كنند پس قبول ننمايند ، پس شمشيرها بر گردنهاى خودشان گذارند و قيام به حق نمايند ، چون گرفتند به حضرت امام عصر عليه السلامتسليم نمايند و كشته هاى ايشان شهداء هستند » . مرحوم مجلسى فرمودند : از حدود مشرق سواى سلاطين صفويه كسى ظاهر نشده است مانند شاه اسماعيل مرحوم ، پس اين دولت كه صاحبان آنها سلاطين صفويه اند حق را طلب كنند و به حضرت حجت اللّه اعظم بدهند . پس از اين حديث اتصال دولت صفويه به دولت مهدويه ظاهر است . تمام شد . و مرحوم سيد فرمود : آنچه استادى سلمه اللّه فرمود احتمال قريب و تفأل به خير است ، و الاّ ما اين معنى را قطع نداريم بلكه مظنّه نداريم كه معنى خبر اين است بلكه حق آن است اين گونه اخبار متشابه است ، ممكن نيست ادراك معانى آنها ، و از آنچه مرحوم مجلسى فرمودند عمرهاى ماها نمى رسد و اميدواريم به لقاء آن سيّد كريم برسيم . [بيان مؤلف] و اين جاهل احتمال مى دهم برحسب فهم خود كه عين جهل است از اين حديث

.


1- .غيبت نعمانى : 273 ح 50 ، بحار 52/243 ح 116 ، بحار الانوار 52/243 ح 116 ، معجم أحاديث الإمام المهدى عليه السلام 3/269 ح 796 .
2- .يكى از معانى عاتق كتف مرد است . صراح . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .

ص: 311

در حديث شريف حضرت امام حسن عسكرى عليه السلامكه دلالت بر ظهور فرج اعظم دارد و معانى مشكله ديگر

شريف ، و اطلاع از مرموزات بيانات حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام بيانى ديگر دارد : پس از اينكه حكمت كامله الهيه بر خلاف آنچه آن مرحوم دانست اقتضاء كرد شايد از آنچه دانسته ام (1) مصلحت الهيه مقتضى شود و شايد هم صلاح در تأخير باشد و اقتضاء نكند البته راه احتمال را نتوان بست و از آنچه در اين حديث شريف است توان استدلال بر اثبات مقصود نمود .

در حديث شريف حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام كه دلالت بر ظهور فرج اعظم دارد و معانى مشكله ديگرو آن حديث را مرحوم علم الهدى ثانى ولد امجد مرحوم فيض طاب ثراه نقل كرده است از كتاب « بصائر » از « درة الباهر » (2) كه حضرت امام حسن عسكرى عليه السلامبه خط شريف خودشان مرقوم فرمودند : « بسم اللّه الرحمن الرحيم » « قد صعدنا ذرى 3 الحقايق باقدام النبوة ، ونورنا سبع طبقات اعلام الفتوة بالهداية ، فنحن ليوث الوغى وغيوثُ الندى وطُغاء 4 العِدى . وفينا السّيف والقلم فى العاجل ولواء الحمد والحوض فى الآجل ، واسباطُنا خلفاء الدّين

.


1- .احتمال داده ام . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .
2- .علامه مجلسى در بحارالانوار 26/264 ح 50 حديث را به لفظ « رُوِىَ » ، و در 52/121 ح 50 حديث را از كتاب المحتضر حسن بن سليمان كه شاگرد شهيد رحمه اللهبوده نقل كرده است .

ص: 312

ترجمه حديث

وخلفاء النبيّين ، ومصابيح الامم ومفاتيح الكرم ، فالكليم البس حلّة الاصطفاء (1) لما عهدنا منه الوفاء ، وروح القدس فى جنان الصّاقورة ذاق من حدائقنا الباكورة . وشيعتنا الفرقة (2) الناجية والفئة الزاكية الذين صاروا لنا رداءً (3) وصوناً ، وعلى الظلمة والطغاة [إلباً و] (4) عوناً ، وينفجر لنا ينابيع الحيوان بعد لظى النيران (5) لتمام الم وطه والطواسين . وهذا الكتاب ذرّة من حبل الرحمة ، وقطرة من بحر الحكمة . كتبه الحسن بن على العسكرى فى سنة اربع وخمسين ومأتين » . تمّ الحديث . [ترجمه حديث] با قلم كليل و بيان شكسته ام محصّل و ملخّص اين فقرات شريفه را ترجمه مى نمايد ، يعنى : « ماها ائمه هدى برآمديم به بلنديهاى حقايق به قدمهاى نبوت روشنائى داديم هفت مرتبه نشانه هاى جوانمردى را به هدايت . پس ما شيرهاى جنگيم و بارانهاى ريزش و راننده هاى دشمنان ، و امروز شمشير و قلم از آن ماست ، و فردا لواء حمد و حوض براى ماست و فرزندان ما سوگند خورده اند كه با دين باشند ، و آنها خليفه هاى پيغمبرانند و چراغهاى امّتها و كليدهاى بخشش . پس موسى بن عمران جامه برگزيده اى نپوشيد جز آنكه از وى وفاء به عهد يافتيم ، و روح القدس در بهشت هاى عاليه از ميوه هاى ما كه دست كسى به آنها نرسيده چشيده » .

.


1- .در چاپ سنگى : الاصطفى .
2- .در چاپ سنگى : فرقة .
3- .در بحار : ردءاً .
4- .زياده از بحار است .
5- .قوله تعالى : « وَإِنَّ الدَّارَ الاْخِرَةَ لَهِىَ الْحَيَوَانُ » [عنكبوت : 64 ]بالتحريك ، يعنى در او جز حيات مستمره دائمه باقيه نيست ، فكأنها فى ذاتها حياة ، وحيوان ايضاً آبى است در بهشت . فى المجمع . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .

ص: 313

من عرض مى كنم : مراد از روح القدس 1 جبرئيل است كه ملازم انبياء و ائمه دين بود ، و « صاقوره » ظاهراً قحف است كه كاسه بالاى سر باشد (1) و در صورتى كه جنان بستانهاى بهشت باشد حدائق تسميه حالّ است به اسم محل ، يعنى : مراد از حدائق اشجار مُلتفّه اوست ، و گويا مقصود از « جنان صاقوره » اعلى عليّين و حظيرة القدس از عرش برين است كه آن مانند سقفى است براى اهل جنان ، و آن مقام حضرت خاتم پيغمبران صلى الله عليه و آلهاست كه از تمام عالم اجرام و اجسام و از هشت بهشت برتر و بالاتر است ، و كسى به آن مقام نرسيد و نمى رسد مگر جبرئيل امين كه در سدرة المنتهى در زير عرش با نهايت مكانت مكين است ، پس بر حسب مجاورت و دعوت حضرت رسالت صلى الله عليه و آلهاز شمار معارف و حقايق شجره محمديّه صلى الله عليه و آلهبه قدر استعداد و فطرت جسمانيّه ملكيّه خود اجتناء كرده به ذائقه جان خود داد . بعبارة اخرى : اول كسى كه در عالم اعلى از ميوه هاى دست نخورده و نچيده باغ ما چشيد روح الامين بود ، پس هر آنچه جبرئيل داشت از ثمرات جنيّه شجره طيّبه احمديّه و فروع زكيّه فاطميّه بود ، و از اين جهت در ملازمت خدمت ايشان بر همگنان فخر مى فرمود . و اگر « جنان » قلب مصفّى آن بزرگوار باشد و مراد از « حدائق باكوره » ميوه هاى معارف نبويّه صلى الله عليه و آله استبعادى نتوان كرد ؛ از آنكه جبرئيل قرآن را بر دل پاك پيغمبر صلى الله عليه و آلهنازل

.


1- .عبارت تاج العروس 3/339 درباره صاقوره چنين است : والصاقورة باطن القحف المشرف على الدماغ كأنه قعر قصعة ، وفى التهذيب : هو الصاقور ، وصاقورة والصاقورة اسم السماء الثالثة .

ص: 314

مى كرده ، اما به مضمون « رُبّ حامل فقهٍ ليس بفقيه » (1) از حقايق قرآن اطلاعى نداشت ، پس از نزول به آن محمل اشرف الطف مسألت از حقايق و دقايق و اشارات و بشارات مى نمود و مى آموخت . و در فقره حديث امام عليه السلام كه فرمود : « ذاق من حدائقنا الباكورة » اشاره به تعلم جبرئيل است بعد از حضرت ختمى مآب صلى الله عليه و آله از تمام قلوب صافيه ائمه طاهرين ، يعنى : تمام دوازده نفر ائمه اطهار به روح القدس كه مربّى و مؤدّب هيكل ظاهرى هر يك از ايشان بوده است بر حسب معنى از ميوه هاى معارف لا تُحصى بهره ها مى دادند و اكنون هم خدمت امام عصر عجّل اللّه فرجه بهره مند مى شود . (هو) اين شهر پر از حديث آن روى نكوستدلهاى جهانيان همه بسته اوست ما مى گوئيم و ديگران مى كوشندتا بهشت را كه بود كه را خواهد دوست و ترجمه باقى فقرات اين حديث شريف آن است كه : « پيروان و دوستان ما از اهل نجات اند و گروهى پاكان ، و از براى ما جامه اى هستند نگاه دارنده و بر ظالمان و گناه كاران ما را يارى كنند و جارى مى شود از براى ما چشمه هاى حيات ، پس از بر افروختن آتشها بعد از اتمام عدد الم و طه و طواسين ، واين كتابت من ذرّه اى از كوه رحمت است و قطره اى از درياى حكمت و آن را حسن بن عسكرى در سال دويست و پنجاه و چهار نوشته است » . و آنچه محتمل است ظهور دولت حق بر تمام اعداد الم وطه وطواسين هزار و دويست و پنجاه و چهار باشد ، و به بيان ديگر هزار و سيصد و چهار مى شود ، و اين فقره در صورتى

.


1- .از كلمات حضرت نبوى صلى الله عليه و آله كه ضمن خطبه شريفشان در مسجد خيف ايراد كردند . رجوع كنيد به : كافى 1/404 ح 2 ، الامامة والتبصرة : 179 ، وسائل الشيعة 27/89 ح 33289 .

ص: 315

در لفظ «اغرق لدا» ست كه مطابق است با خبر سابق

است كه تاريخ ولادت حضرت حجة اللّه صلوات اللّه عليه كه دويست و پنجاه و شش است به تمام اين اعداد منضم نمائيم ، و بعضى از حروف را ملفوظاً به شماره در آوريم چون اين گونه مطالب از اسرار آل رسول است جز به اشاره و تلويح نمى توان اظهار كرد ، هر آنكه تمام الم والمر وطه ودو طسم ويك طس با مورّخه ولادت ضم نمايد شايد خود را از منتظرين محسوب دارد . و چون حروف مقطعه قرانيّه ذو محامل است اين بنده جاهل را وجوه ديگر در نظر بود ، براى ملاحظه اجمال استدلال بوجوه احتماليّه ننمود .

در لفظ «اغرق لدا» ست كه مطابق است با خبر سابقو برخى از منجّمين شنيده ام گفته اند : ظهور حق بعد از انقضاء لفظ « اغرق لدا » مى باشد ، يعنى : غرق مى شود زمين از خونهاى مخالفين ، و عدد اين لفظ هزار و سيصد و سى و پنج است يعنى : غين هزار و راء دويست و قاف يك صد ، و مكتوباً اگر كلمه ثانيه را با تنوين بخوانيم با حرف الف سى و پنج مى شود والاّ سى و شش است از آنكه لام سى و دال چهار و دو الف دو است . و نظير اين فقره خطبه اى است كه حضرت شاه ولايت عليه السلامفرمودند ، خوب است بعباراتها بنويسم . « ألا وانّ للباطل جولة وللحق دولة ، اَلا وإنّى ظاعن 1 عن قريب ، فارتقبوا فتنة الامويّة والدولة الكسروية . ثمّ يقتل دولة بنى العباس بالفزع والبأس وتبنى مدينة يقال لها الزوراء بين دجلة ودجيل والفرات ، ملعون سكنها ، منها تخرج طينة الجبّارين ، تعلى فيها القصور ، وتسبل الستور ،

.

ص: 316

ويتعاملون بالمكر والفُجور ، فتداولها بنو عباس اثنان واربعون ملكاً على عدد سنى (1) الملاّك . ثمّ الفتنة الغرّاء والقلادة الحمراء فى عنقها ، فأتمّ الحق ثمّ اسفرّ من وجهى بين أجنحة الاقاليم كالقمر المضى ء بين الكواكب . ألا وانّ لخروجى علامات عشرة : اولها تحريق الرايات فى اَزقة 2 الكوفة ، وتعطيل المساجد ، وانقطاع الحاج ، وخسف ، وقذف بخراسان ، وطلوع كواكب المدينة ، وافتراق النّجوم ، وهرج ومرج ، وقتل ، ونهب ، فتلك علامة عشرة ، ومن العلامة الى العلامة عجب ، فإذا تمّتِ العلامات قام قائمنا قائم الحق » (2) . يعنى : « آگاه باشيد باطل را جولانى است و حق را هم زمانى ، آگاه باشيد كه من نزديك است از ميان شما بروم و كوچ كنم ، پس منتظر باشيد فتنه بنى اميّه و دولت كسرويّه را ، پس دولت بنى عباس با ترس كشته و پايمال مى شود و شهرى كه او را زوراء مى نامند بين دجله و شهر دجيل و نهر فرات بنا خواهد شد ، هر آن كس در آن ساكن شود ملعون است ، و از آن شهر طينت جبّارين و ظالمين بيرون مى آيد ، و در آن شهر قصرهايى بلند مى شود و پرده ها آويخته مى گردد ، و مردم معامله به مكر و فجور مى كنند ، و چهل و دو نفر از بنى عباس در آن پادشاهى نمايند به عدد اين حروف على عدد سنين الملاّك ، آن گاه فتنه غراء بيايد با قلاّده حمراء كه آن شمشير است به گردن او باشد و حق تمام شود ، يا آنكه صاحب قلاّده حمراء قيام به حق مى نمايد » . و قائم الحق يا فاتم الحق در دو نسخه ديده شده است .

.


1- .در چاپ سنگى : سنين .
2- .مناقب آل ابى طالب ، ابن شهر آشوب 2/108 ، مدينة المعاجز 2/384 ، بحار الانوار 36/354 ح 225 ، اين خطبه به لؤلؤيه مشهور و بين نقلهاى آن اختلافاتى مشهود است ، در كفاية الاثر : 213 _ 214 نيز اين خطبه با دگرگونيهايى روايت شده چنانچه مرحوم مؤلف پس از اين بيان مى فرمايد .

ص: 317

در معنى «زوراء» كه اسم بغداد و موضعى در مدينه و كوهى در شهر رى است

« پس ظاهر شود از صورت من بين بالهاى اقليمها كسى كه مانند ماه تابنده است بين ستاره ها ، يا آنكه حق از روى من ظاهر شود چنانكه ماه درخشنده و تابنده است » . و غرض از اين فقرات « على عدد سنين الملاك » است كه هفده حرف ، و بر حسب عدد پانصد و بيست است ، و بنى عبّاس هم به همين عدد سلطنت كردند ، امّا سى و هفت نفر از ايشان سلطنت مستقلّه داشتند و پنج نفر ديگر استقلالى نيافتند . و مراد از « فتنه غرّاء » هلاكوخان بود كه با قلاّده حمراء كه سيف قاطع است جمع كثير و جمّ غفيرى را كشت و دولت بنى عبّاس منقرض گرديد ، و ماده تاريخ آن كلمه « خون » شد ، يعنى : ششصد و پنجاه و شش .

در معنى «زوراء» كه اسم بغداد و موضعى در مدينه و كوهى در شهر رى استو مراد از زوراء بغداد است ، و قرينه دجله و دجيل و فرات شاهد است و « زوراء » به فتح و مد موضعى است در مدينه منوّره كه بر بام وى برمى آمدند براى اعلام مردم پيش از خروج امام جماعت و جمعه تا مردم سعى نمايند و خطبه خواندن امام را بشنوند ، و اين نداء و اذان به امر عثمان بن عفّان شد در روز جمعه در سه وقت : يكى قبل از خروج وى ، و يكى بعد از بر منبر آمدن ، و يكى نشستن بعد از نزول از منبر . و زوراء نيز اسم كوهى است در شهر رى ، گويا همان است كه نزديك چشمه على است ، و در آن جا هفتاد هزار (1) نفر از فرزندان فلان كه صلاحيّت خلافت دارند به دست اولاد عجم كشته مى شوند ، و شايد در زمان و دولت حضرت قائم عليه السلامباشد . و ابن ابى عقبه اين كوه و اين عدد از كشته گان را در شعرش گفته است : وتنحر بالزوراء منهم لدى ضحىثمانون الفاً مثل ما تنحر البُدن (2)

.


1- .در مجمع البحرين 2/305 : هشتاد هزار .
2- .شعر را طريحى در مجمع البحرين 2/305 ماده ( زور ) نقل كرده است . همچنين درباره زوراء و مواضع مختلفى كه بدين نام موسوم گشته اند رجوع كنيد به : معجم البلدان 3/156 _ 157 .

ص: 318

يعنى : نحر مى شوند هشتاد هزار نفر در نزديك زوراء وقت چاشت هم چنانكه شترها را نحر نمايند . و مراد [از] « اسفر من وجهى » براى ملاحظه نسبت بعضى گفته اند : سلاطين صفويّه اند كه در بعضى ازبلاد ايران كه بين سوّم و چهارم از اقاليم سبعه است پادشاهى كردند ، و به روز شاه اسماعيل صفوى طاب ثراه به تاريخ « مذهبنا حّق » 1 بود ، اما حرف « مِن » كه در كلمه « واسفر مِن وجهى » است اگر حرف جرّ نباشد و « من » شخصى باشد اختصاص به يك نفر و يك پادشاه دارد چنانكه بودن ماه بين ستارگان سلطنت يك شخص را مى فهماند ، و آن كسى كه وجه و ذات حضرت شاه ولايت صلى الله عليه و آله است و پيش از آن جناب ظهور مى نمايد و روبروى جدّ بزرگوارش شمشير مى زند از ميان بالهاى اقاليم كه خانه كعبه است حضرت حجّة اللّه امام عصر عجل اللّه فرجه است . امّا در كتاب مستطاب « عوالم العلوم » (1) از كتاب « كفاية » (2) اين فقرات شريفه را به نحو ديگر در ذيل خطبه لؤلؤه نقل فرموده محلّ حاجت آن را بعباراتها مى نويسد : « وتبنى مدينة يقال لها الزوراء بين دجلة ودجيل والفرات ، فلمّا رأيتموها مشيّدة بالجصّ والآجر مزخرفة بالذهب والفضّة والآزورد (3) المستقاد (4) والمرمر والرخام وابواب العاج

.


1- .عوالم العلوم والمعارف 15 ( جزء سوم ) / 199 ح 181 .
2- .كفاية الاثر : 213 _ 214 ، بحار الانوار 36/354 ح 225 ، مدينة المعاجز 2/385 ، غاية المرام 1/231 ح 63 .
3- .لارود است . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .
4- .در بعضى منابع : « المستسقى » .

ص: 319

والآبنوس والخيم والقباب والسّنارات (1) ، وقد عليت بالسّاج والعرعر والصنوبر والدّلب (2) وشيّدت بالقصور . وتوالت عليها ملك بنى الشيصبان اربعة وعشرون ملكاً على عدد سنى الكديد (3) فيهم السّفاح والمقلاص والجموع والخدوع والمظفر والمؤنّث (4) والنظار (5) والكبش (6) والمهتور 7 والعثار (7) والمضطلم والمستصعب والعلاّم (8) والرهبانى والخليع والسّيار (9) والمشرف (10) والكديد والاكتَب والمسرف والاَكْلب والوسيم (11) والظلام (12) والعينوق (13) . وتعمل القبّة الغبراء ذات القلادة (14) الحمراء ، وفى عقبها قائم الحق يسفر عن وجهه بين الاقاليم كالقمر المضى ء بين الكواكب الدريّة . الا وان لخروجه علامات عشرة اولها طلوع كوكب ذى الذّنب ويقارب من الجارى ، ويقع فيه هرج ومرج [و] شغب ، وتلك علامات الخصب ، ومن العلامة إلى العلامة عجب .

.


1- .در بعضى منابع : « الشارات » .
2- .در بعض منابع : « المشت » يا « النشب » يا « الشيب » .
3- .در بعضى منابع : « الملك » .
4- .در بعضى منابع : « الوتب » .
5- .در بعضى منابع : « النطار » .
6- .در بعضى منابع : « الكسو » .
7- .در بعض منابع : « العيار » .
8- .در بعضى منابع : « الغلام » .
9- .در بعضى منابع : « اليسار » .
10- .در بعضى منابع : « المترف » .
11- .در بعضى منابع : « الوشيم » يا « الوشمى » .
12- .در بعضى منابع : « الصلام » .
13- .در بعض منابع : « الفسوق » .
14- .در بعضى منابع : « القلاة » .

ص: 320

فإذا انقضت العلامات [العشر] اِذ ذاك يظهر منّا القمر الأزهر ، وتمّت كلمة الاخلاص للّه على التوحيد » . پس عامر بن كثير عرض كرد : از ائمّه كفر و خلفاء باطل خبر داديد ، خوب است ائمه حق را كه بعد از شما خلافت مى نمايند به ماها بشناسانيد ، آن گاه از حالت ائمه اطهار آن بزرگوار اخبار فرمود . و مرحوم شيخ عبداللّه بن نور اللّه _ نَوَّر اللّهُ تربته _ در كتاب مذكور فرمودند : مراد از بنى شيصبان بنى عبّاس اند و شيصبان اسم شيطان است از آنكه شيطان شريك ايشان بود در جور به آل رسول صلى الله عليه و آله . و مشهور آن است عدد خلفاء بنى عباس سى و هفت نفرند ، و در اين مورد بيست و چهار نفر را ذكر فرموده است به القاب خاصه براى استقلال و قدرت كه در خلافتشان بوده است از آنكه جمعى از ايشان متزلزل بودند و دولتشان به سرعت گذشت مانند امين و منتصر و مستعين و معتزّ و امثال آنها . اما عدد « على سنى الكديد » كنايه از مُعتزّ است ، و مراد از « سِنى » سالهاى عمر او است و آن بيست و چهار سال و يازده ماه و هشت روز بود ، و معتزّ شانزدهم از خلفاء بنى عباس بود . و قولى است : كديد اشاره به متقى است ، و وى بيست و چهار سال و چند ماه خلافت كرد ، و آنچه در اين خطبه مباركه و روايت است از آنچه ذكر شد صحيح تر مى نمايد ، و آن بعد از ذكر خلفاء بنى عبّاس و فتنه صاحب قلاّده حمراء قائم الحق است . كه نور روشن بين اقليمها مانند ماه تابنده است بين ستاره هاى درخشنده . و از براى خروج آن قائم الحق علاماتى است كه ذكر شد ، چون آن علامات منقضى گرديد آن وقت قمر ازهر ظاهر مى شود و كلمه توحيد و اخلاص تمام مى گردد ، و معلوم است مراد از قمر ازهر غير از قائم الحق است ؛ از آنكه پادشاهى از پادشاهان مسلمانان كه مردمان را به حق و دولت حقّه دعوت نمايد مى توان گفت : قيام به حق كرده است .

.

ص: 321

در شرح فقره « و اسفر عن وجهه » و حسن ايمان پادشاه زمان

در شرح فقره « و اسفر عن وجهه » و حسن ايمان پادشاه زمان و مطابقت اين فقره با پادشاه جمجاه و امتياز وى از سلاطين ديگرپس از سوق كلام « اسفر عن وجهه » معلوم است آن شخص قائم الحق نور ايمان و اسلامش عالم را منوّر و روشن دارد . و آنچه از اخبار و تواريخ معلوم است اغلب علامات عشره مانند خروج ستاره دنباله دار و هرج و مرج و مجاعه و خسف در ازمنه سابقه ظاهر شده است ، و خروج قائم الحق نيز مسبوق است به ظهور قمر ازهر امام عصر عجلّ اللّه فرجه . و داعى از حالات سلاطين سابقين و ملوك سالفين كه در اسلام قيام به حق كرده اند مطّلع شده ام مانند پادشاه دين خواه اين عصر و عهد قائم به حق نيافته ام كه نور و سيماى نيكويش بر اقاليم سبعه تابنده و درخشنده باشد ؛ از آنكه عجالةً اهل زمين يا مؤمنند يا كافر ، آنها كه كافرند بر مذهب حق ظلمت صرفه اند و ايشان را نورى نيست ، ضدّ ايشان ايمان است ، و نور ايمان به مفاد « وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ مُسْفِرَةٌ » (1) از جبين مبين مؤمنين ظاهر و باهر است ، و آن طايفه ناجيه حقّه كه نور صرف و ايمان محضند اهالى دولت حاليه ناصريّه اند كه روى هاى اقاليم موجوده به سوى ايشان است ، و اين دولت حقّه مانند ماه تابان در بين دول درخشان و نمايان است ، و اركان ايمانشان _ بعون اللّه وتأييده _ در كمال رزانت و اتقان . و خود مى دانى تمام و كمال بدن انسان به سر است و جمال انسان از صورت او است ، و آثار ايمان كه مُستقرّ در وجود انسان است از روى و رخساره و پيشانى او ظاهر مى شود ، بلكه اقبال كلّى بنده به خداوند متعال به مفاد « وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِى فَطَرَ السَّماوَاتِ » (2) .. الى

.


1- .عبس : 38 .
2- .انعام : 79 .

ص: 322

در قول مرحوم مجلسى كه قائم الحق يكى از سلاطين صفويّه است و عرض مؤلف

آخره . و به مضمون « فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ » (1) از صورت است ، و كسى كه در ظهور اين نور سبب تامّه و علّت كامل است البته پادشاه است كه اگر اين وجود مسعود نباشد كجا شعائر ايمان و آثار اسلام ظاهر مى شود ؟ و كجا ماجاء به النبى صلى الله عليه و آلهاجراء و انفاذ مى گردد ؟ و اين روسياه دوام اين دولت موجوده را به اتصال به زمان حق مستدعى و مترقّب است ، و اميدوار است حضرت پروردگار بعد از اين دولت مغبوطه منصوره بندگانش را به لقاى مهر آساى قائم آل محمد كه ولىّ عصر و حجّت عصر است بهره مند و خرسند فرمايد ، ان شاء اللّه تعالى . در هيچ پرده نيست نباشد نواى توعالم پر است از تو و خالى است جاى تو هر چند كائنات گداى در توانديك آفريده نيست كه داند سراى تو عمر ابد كه خضر بود سايه پرورشسروى است رسته (2) بر لب آب بقاى تو صائب چه ذره است و چه دارد فدا كند؟اى صد هزار جان مقدّس فداى تو (3)

در قول مرحوم مجلسى كه قائم الحق يكى از سلاطين صفويّه است و عرض اين بنده دعا گوىو اگر كسى گويد _ مانند مرحوم مجلسى طاب ثراه _ : مقصود از عبارت قائم الحق يك

.


1- .بقره : 144 .
2- .در چاپ سنگى : رست .
3- .غزل 144 از ديوان اشعار صائب تبريزى .

ص: 323

در احترام حضرت اقدس همايون شهريارى كتاب خدا و عترت رسول صلى الله عليه و آله وسلم را

نفر از سلاطين صفويّه است يا تمام ايشان كه دوازده نفر بودند و در مدت متمادى دويست و پنجاه سال سلطنت به طريق حق كردند ، اول ايشان مرحوم شاه اسماعيل بن سلطان حيدر ، و آخر ايشان مرحوم شاه طهماسب ، و ايشان قائمين به حق بودند و افعال خيريّه و اعمال بريّه از ايشان پديدار گشت ، البته تكذيب ننمائيم از آنكه سابقاً عرض كردم : هر كس و هر پادشاه بر اين دين و ايمان قيام نمود او قائم الحق است ، ليكن آن علائمى كه در خروج قائم الحق معين است قبل از زمان اين دولت و در اين دولت ظاهر گرديد و ديگر آنكه اثرى از ظهور قمر ازهر حضرت حجّت اللّه فى العالمين ظاهر نشد . پس از آنچه گذشت بگذر و بر آنچه هست بنگر ، آخر معنى ايمان حفظ و نگاهدارى از آن چيز بزرگى است كه حضرت ختمى مآب صلى الله عليه و آله در زمان رحلت وصيّت فرمود ، و امر به اطاعت كرد يكى قرآن است و ديگرى عترت نبويّه اش ، و آنچه لازمه احترام و تعظيم مالا كلام است كما ينبغى از اين دو حجّت كريمه عظيمه از اين پادشاه جمجاه كه مالك تخت و نگين و ناصر دين حضرت خاتم النبيّين صلى الله عليه و آله است مشاهده مى شود .

در احترام حضرت اقدس همايون شهريارى كتاب خدا و عترت رسول صلى الله عليه و آله وسلم راامّا در حرمت قرآن 1 به نحوى ساعى و مواظب است كه سلاطين دول و اساطين ملل از اين توجّه خاص و تلاوت با اخلاص متحيّر و در مذهب باطل خودشان متزلزل از آنكه

.

ص: 324

ابناء دول خارجه سال و ماه و هفته بر كتابهاى مدوّنه كه دارند نظرى بيش ندارند ، و از فهم آنچه مى خوانند و مى گذرند بى خبرند ، و از قرار مسموع در اين اوان آيات قرآن را به لسان خودشان ترجمه كرده اند ، و اهتمامشان در فهميدن احكام قرآنيّه و قرائت حروف و الفاظ ظاهريّه بيشتر است ، حال فهميده اند جامعيّت قرآن و احكام مندرجه در آن چه قدر است و چه مقدار فوائد كثيره دارد و در زمانهاى سابق به اينطور ملازم و مواظب نبوده اند علاوه از تغيير حال دول خارجه رعاياى دولت عليّه ايران در هر صباح و مساء به مفاد « الناس على دين ملوكهم » (1) بيوتات خودشان را منور به تلاوت آيات كريمه قرآنيّه مى نمايند و رجال و نساء ، كبار و صغار در قرائت آيات شريفه اصرار مفرطى پيدا كرده اند و در تمام مساجد جماعتى از قراء معتمدين مشغول به تصحيح مخارج و تكميل قرائت ايشان اند 2 . و به طريق قطع و يقين در زمانهاى پيشين اين نحو حجّة اللّه الاكبر ، كلام مجيد ، محترم و معظم نبوده است و بدين گونه مواظبت در قرائت قرآن نداشته اند و هر قدر اين كتاب كريم محترم باشد احكام و اوامرش بيشتر معمولٌ به است 3 . و اين مقدار قرآن كه به چاپ و باسمه هر سال و ماه زياد مى شود براى ازدياد توجه نفوس اهل ايمان و اسلام است معهذا در تمام ممالك عليّه قرآنها به خطوط حسنه نوشته مى شود و مخارج و مصارف كثيره مبذول مى گردد . بلى ، دربانان دولت در چاپ زدن كتاب اللّه مجيد تأكيد اكيد نفرمايند و ملاحظه بى احترامى حرفى از حروف آن را كه بى احترامى به خلاّق عالم است نمايند اصلح است ،

.


1- .از امثال سائره است چنانچه در وصول الاخيار والد شيخ بهائى : 30 بدان تصريح شده ، در بعضى منابع نيز مانند تذكرة الموضوعات فتنى : 183 به عمر نسبت داده شده است .

ص: 325

در اشاره اجمالى به صلات و انعامى كه از اين دولت صرف سادات و ذريّه نبويّه مى شود

آخر احترام هر كلامى به قدر احترام متكلّم است ، و خوب است وضع حرمت گذارى قرآن را از پادشاه زمان بياموزند . اما در احترام ذريّه نبويّه صلى الله عليه و آله و عترت احمديّه به نحوى مقدم و مُقبل است كه احتياج به شرح و تحرير ندارد .

در اشاره اجمالى به صلات و انعامى كه از اين دولت صرف سادات و ذريّه نبويّه مى شودهمانا عمارات قبور ائمه انام عليهم السلام و ابناء كرام ايشان با هدايا و نذورات و شموع كثيره و وظايف مقرّره براى خدّام تمام بقاع عظيمه و قباب كريمه و مخارج ايّام تعزيه دارى جناب خامس آل عبا عليه السلام و انعاماتى كه به زائرين قبور ائمه طاهرين با وجوهى كه در تكاياى بلدان ايران و تكاياى واقعه در دول خارجه به جهت شيعه صرف مى شود ، و مستمريات كثيره كه به ايتام و مساكين و علماء از بنى فاطمه و سادات مى دهند ، و كتب مناقب و مصائب به امر دولت در هر سال چاپ زده مى شود تماماً از حصر بيرون و افزون از شمار است ، و بالتمام براى رواج شرع و دين حضرت سيّد انام صلى الله عليه و آله است همگى دلالت و حكايت از حسن حال و نيّت حسنه پادشاه وقت و سلطان عصر مى نمايد ، و اعظم آنها بذل و انفاقى است كه در سال هزار و دويست و هشتاد و هفت در راه زيارت خامس آل عباء عليه الصلوة والسّلام فرمودند و به ذات كثير البركات از سلسله سلاطين ماضين ولاحقين به اين اخلاص خاص و انفاق مخصوص اختصاص يافتند و هيچ يك از پادشاهان به اين وضع خوش به زيارت ائمه اطهار به عراق عرب نرفت و بدين گونه صلات وافره و جوائز متكاثره مرحمت ننمود 1 . واشهد باللّه وكفى بذلك شهيداً در نيمه ماه مبارك رمضان قبل از اداء فريضه ظهر در حرم

.

ص: 326

محترم حسينيّه _ على مشرفها آلاف الثناء والتحيّة _ اين دعا گوى صميمى كه براى اقامه تعزيه و ذكر موعظه مأمور شدم و به حضور مبارك در برابر قبر مطهر منور ذكر مصيبت نمودم حالت رقّت و بكاء و لسان تضرّع و دعائى كه از حضرت اقدس شهريارى مشاهده شد جزء اصلاح احوال رعايا و تأسف و تحسر از نبودن روز عاشوراء و توسل به زيارت حضرت حجت اللّه كه عرض كرده است : « فلَئِنْ أخّرتنى الدُّهور وعاقَنى عن نصرك المقدور (1) فلأندبَنَّ عَلَيْكَ صَباحاً وَمَساءً ولأبكيَنَّكَ بَدَلَ الدُّموعِ دماً حسرةً عليك وتلهُّفاً على ما دهاكَ بِلَوْعَةِ المُصابِ وغُصّةِ الاِكْتِئابِ » (2) مسألتى ديگر نداشتند 3 . بلى بدين گونه نظائر ظهور فرج اعظم امام ثانى عشر وحجت منتظر عجل اللّه فرجه اگر نزديك شود همانا از دعاء آن پادشاه كامياب مالك رقاب است سيّما فقره « واجابة الدعاء تحت قبّته » (3) بدان منضمّ (4) شود . و در حديث است : « دعاء پادشاه عادل مستجاب است » (5) . هرگاه دعاء اين پادشاه عادل باذل كه زائر خاص و مخلص صميمى ائمه طاهرين است

.


1- .پس از اين در بحار چنين آمده : « ولم اكن لمن حاربك محارباً ولمن نصب لك العداوة ناصباً فلأندبنّك صباحاً . . » .
2- .بحار الانوار 98/320 ، مزار ابن مشهدى : 501 .
3- .عدة الداعى : 48 ، و به نقل از آن در وسائل الشيعة 14/537 ح 19773 .
4- .در چاپ سنگى : منظم .
5- .در مجامع حديثى آنرا نيافتم .

ص: 327

مستجاب نشود دعاء كدام زائر مستجاب مى شود ؟ ! پس از لسان خواجه كه مؤمن به غيب بود عرض مى كنم : بيا كه رايت منصور پادشاه رسيدنويد فتح و بشارت به مهر و ماه رسيد جمال بخت ز روى ظفر نقاب گرفتكمال عدل به فرياد دادخواه رسيد سپهر دور خوش اكنون زند كه ماه آمدجهان به كام دل اكنون رسد كه شاه رسيد كجاست صوفى دجال چشم ملحد شكلبگو بسوز كه مهدى دين پناه رسيد عزيز مصر به رغم برادران حسودزقعر چاه برآمد به اوج ماه رسيد زشوق روى تو جانا بر اين اسير فراقهمان رسيد كه آتش به برگ كاه رسيد و بهتر ختم اين حجت تاسعه است به آنچه حضرت شاه ولايت عليه السلام به جناب سيد مظلومان تسليت دادند در ظهور حضرت حجت عليهم السلام : « سقى اللّه قائمنا صاحب ال__قيامةِ والناس فى دابها هو المدرك الثار لى يا حسي__نُ بل كنت (1) فاصبر لأتعابها لكل دم ألفُ ألفٍ دما (2) يقصر فى قتل أحزابها هنالك لا ينفع الظالمي__نَ قولٌ بعُذرٍ وَإعتابها » (3)

.


1- .در بحار : لك .
2- .در بحار : وما .
3- .بحار الانوار 44/267 ، العوالم 17/150 ح 11 منسوب به اميرمؤمنان عليه السلامدر ديوان آن جناب .

ص: 328

حجت دهم : در توسل به حضرت امام عصر عليه السلام است و راه توسل براى قضاى حوائج دنيويه و اخرويه

و ميبدى در شرح ديوان با آنكه از سنّيان است در ترجمه بعضى از اين ابيات مرتضويه عليه السلامدو شعر دارد : آن دم كه شود ظهور مهدى واقعمهرم شود از برج ولايت طالع چون خون من از اهل ضلالت طلبدهر عذر كه گويند نباشد نافع

حجت دهم:در توسل به حضرت امام عصر عليه السلام است و راه توسل براى قضاى حوائج دنيويه و اخرويهبدان انسان براى جلب نفع و دفع ضرر ناگزير است به جهت عجز و احتياجى كه دارد و قدرت مستقلّه اى كه ندارد بايد توسل و التجاء به درب خانه شخص قادر قاهرى كه با استيلاء است بياورد و امور دنيويه و اخرويه اش را اصلاح كند و معلوم است هر فرد از افراد بشر اگر بالنسبه به ما دون خود قادر است اما به ما فوق خود عاجز و ناتوان است پس رشته و سلسله مخلوقات و ممكنات منتهى مى شود به سوى خداوند قادر قاهر مقتدر غلاب و آنكه واسطه عباد است و هيچكس جز او قرب و مكانت در نزد حق تبارك و تعالى ندارد بلكه مظهر قوّت و قدرت پروردگار و امور معضله كليه در ذيل عنايت او پاينده و برقرار مى شود ، امام دوازدهم حضرت حجت بن الحسن ارواحنا له الفداست كه هر كس به اين آستان پناه آورد پناه بيابد ، و كار دنيا و آخرت وى تباه نگردد و منافع دنيويه و اخرويه به وى مرحمت شود ، و از مضاد (1) و شرور اين خانه عمل و آن خانه جزاء مصون و محروس بماند و البته هر كس انجاح مقصود و مراد خويش خواهد بايد به راه آن برآيد و از اين جهت است غالب از مردمان در خذلان و خسران حيرانند و حاجات و مهمّات ايشان برآورده نمى شود و در فعل و قول معارضه و مخاصمه با خداوند سبحان مى نمايد .

.


1- .در چاپ سنگى : مظاد .

ص: 329

در فرمايشات سيد ابن طاوس به فرزندش كه توسّل به امام عصر عجّل اللّه فرجه بجويد

عجالةً اين بنده به نحو اجمال زحمت مى دهد صاحبان حاجت را كه اگر قضاء حوائج و اتمام مآرب و مطالب را بخواهند ناچار در هر قطرى از اقطار بلاد و ديارند توسل به سلطان عصر و حجّت دهر بجويند به همان آدابى كه در كتب ادعيّه و زيارات مأثور و مسطور است ، و خودشان كه ادلاّء الى اللّه هستند ما را ارائه و ارشاد فرمودند . اى مدنى برقع ومكّى نقابسايه نشين چند از او آفتاب منتظران را به لب آمد نفساى ز تو فرياد به فرياد رس سكّه تو زن تا اُمَرا كم زنندخطبه تو خوان تا خطبا دم زنند شحنه توئى قافله تنها چراستقلب تو دارى عَلَم اينجا چراست ما همه ديويم سليمان تو باشما همه جسميم بيا جان تو باش

در فرمايشات سيد ابن طاوس به فرزندش كه توسّل به امام عصر عجّل اللّه فرجه بجويداز آن جمله مرحوم سيّد ابن طاوس عليه الرحمة در كتاب « كشف المحجة لثمرة المهجة (1) » (2) فرموده است به فرزندش سيّد محمد مرحوم : اى فرزند ! در كتاب « مهمّات و تتمات » به تو خبر دادم در روز دوشنبه و پنجشنبه از هر هفته حاجات خود را بر حضرت امام عصر عليه السلام عرضه بدار و حوائج آن بزرگوار را بر حوائج خود و صدقه دادن در راه آن بزرگوار را بر صدقه در راه خود مقدم بدار از آنكه امام عصر عليه السلاماعزّ اشخاص و نفوس است در نزد تو ، و چون نماز حاجت گزاردى و زيارت خواندى اقبال كن با كمال تواضع و خضوع به سوى امام عصر عليه السلامو عرض كن : « يا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُّزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَيْنَا إِنَّ اللّهَ

.


1- .در چاپ سنگى : المحجة .
2- .كشف المحجة لثمرة المهجة : 152 آغاز فصل 49 .

ص: 330

يَجْزِى الْمُتَصَدِّقِينَ * تَاللّهَ لَقَدْ آثَرَكَ اللّهُ عَلَيْنَا وَإِن كُنَّا لَخَاطِئِينَ » (1) . « يا مولانا استغفر لنا ذنوبنا اننا كنا خاطئين » . و بگوى : اى آقاى من ! اى امام زمان ! اين مقام برادران يوسف است با آن جنايات كثيره حضرت يوسف صديق از ايشان گذشت ، و ماها جماعتى در خدمت تو و پدران تو غير مرضيّين هستيم و تو سزاوارترى به عفو و اغماض و شيمه شريف تو بر رحمت و كرم و تعطّف است . و بخوان بر حضرت سلطان زمان و خليفة اللّه حكايت ترحم رحمة العالمين بر خواهر نضر بن حارثه را در وقتى كه كشته شد در يكى از جنگها خواهر نضر خدمت حضرت ختمى مرتبت صلى الله عليه و آله اين ابيات بخواند : أبا محمد ولأنت نسل نجيبةٍمن قومها والفحل فحل معرقُ (2) ان كان يمكن ان تمنّ وربّمامن الفتى وهو المغيظ (3) المخنقُ والعبد اقرب ان (4) وصلت قرابةواحقّهم ان كان عتق يعتقُ خلاصه معنى آن كه : اى محمد ! تو از نسل زنى هستى كه در قومش نجيبه بوده است اگر ممكن بود منّت بر من مى گذاردى منّت جوانمردى هر چند با غيظ بوده اى ، و بنده نزديك تر است و سزاوارتر از آنكه آزاد شود و از كشته شدن نجات يابد . آن بزرگوار فرمودند : « اگر اين ابيات را پيش از قتل برادرت مى خواندى هر آينه عفو مى كردم از او » . باز مرحوم سيّد فرمود (5) : اى فرزند من ! بگو : اى آقاى من ! به ما رسيده است بين

.


1- .يوسف : 88 و 91 .
2- .در چاپ سنگى : والنحل نحل مغرق .
3- .در مصدر : المغيض .
4- .در مصدر : ان .
5- .كشف المحجة : 153 .

ص: 331

در معنى فقره اى كه در فقه الرضا مرويست و شبهاتى كه كرده اند

حضرت موسى و قارون رحم و قرابت تا سه روز بوده است چون بر وى غضب كرد و خطاب به زمين فرمود تا او را بگيرد ، پس قارون هر قدر فرياد : وا رَحِماه ! و قسم به حقّ رَحِم داد بر وى از فرط غضب ترحمى نفرمود و براى ترحّمى كه در زمان فرو رفتن به زمين به حضرت موسى عليه السلام كرد : خداوند بر او ترحّم كرد ، پس عرض كن : وا رحماه ! و مسألت نما با تضرّع و ابتهال تا بر تو رحم فرمايد . خلاصه استشفاع و توسّل به هر يك از ائمه طاهرين سيّما حضرت قائم آل محمد صلى الله عليه و آلهلازم ، و خوب است آداب توسّل را عربى دان و فارسى خوان از « مزار بحار الانور » و كتاب « تحفة الزائر » بخوانند و بيابند بلكه مكلّف در كليّه عبادات شرعيّه موظفه و احكام الهيّه بايد متوجّه به امام زمان شود .

در معنى فقره اى كه در فقه الرضا مرويست و شبهاتى كه كرده اندچنانكه در كتاب مستطاب « فقه الرضا » (1) مرويست : « در زمان تكبيرة الاحرام يكى از امامان را به نظر آورده آن گاه تكبير گويد » . و كسى گمان نكند به مفاد آيه كريمه « فَمَن كَانَ يَرْجُو لِقَاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صَالِحاً وَلاَ يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَداً » (2) اين نيّت و قصد منافى با عبادت خالصه است . جواب : اجمالاً گفته اند : اهل هر زمان بايد امام زمان و حجّت عصر خودشان را بشناسند و معالم و احكام از وى اخذ نمايند . بنا بر حديث « من ماتَ و لم يَعرِفْ امامَ زمانه . . » (3) محبّت و مودت و اطاعت امام به هر

.


1- .فقه الرضا عليه السلام : 105 ، بحار الانوار 84/217 .
2- .كهف : 110 .
3- .تتمه روايت چنين است : « مات ميتةً جاهلية » . رجوع كنيد به : الاقتصاد ، شيخ طوسى ، 226 ، الرسائل العشر ، همو : 317 ، المحاسن : 153 ح 78 ، مستند الشيعة 6/26 ، الامامة والتبصرة : 152 .

ص: 332

در طايفه متخيّله و عقايد فاسده كه از ايشان و بعضى از غُلات معلوم است

ذى روحى لازم است و توجّه نمازگزار به امام عصر عليه السلام آن اقتداء او است در اداء فريضه براى عبادت پروردگار . پس خداوند را تكبير مى گويد براى ولايت و محبّتى و اطاعتى كه به امام زمان خود دارد .

در طايفه متخيّله و عقايد فاسده كه از ايشان و بعضى از غلات معلوم استاما طايفه متخيّله كه صورت مرشد و قطب و شيخ خودشان را حاضر مى نمايند ، و در تمام اذكار خفيّه و جليّه صورت وى را در الواح متخيّله نقش كنند ، و به عبادات مشغول شوند ، و ايشان را مانند انبياء و اولياء كه واسطه و رابطه بين عالم علوى و سفلى هستند فرض كنند ، و امثله كثيره آورند تماماً قياس و استحسان است . كار پاكان را قياس از خود مگيرگر چه باشد در نوشتن شير شير پس به مفاد عموم « من قصده توجّه بكم » (1) ضررى ندارد شخص عبادت كننده توسل به يكى از ائمه بجويد و آن را سبب از براى قبول عبادت خود داند ، و شايد حكمت آن مجملاً اينطور باشد : در ابتداء عبادات مانند نماز و غيره شخص مى خواهد معبود خود را در ذهن موجود كند و آن محال است ، و هر آنچه در ذهن تصور شود خداوند متعال جز آن است ، كما قال الباقر عليه السلام : « كلّما ميزتموه باوهامكم بأدَقِّ معانيه فهو مخلوقٌ [مصنوع] مِثلُكُم مردودٌ اليكم » 2 . پس بر حسب حكمت ، مقرر داشتند يكى از ائمه اثنا عشر را منظور نظر بياورند و از

.


1- .بخشى از زيارت جامعه كه در عيون اخبار الرضا عليه السلام1/308 و جز آن نقل شده است .

ص: 333

اين خيال منصرف شوند نه آنكه ايشان را معبود دانند بلكه اين توجّه و توسّل را طريق عبادت و تقرّب به حضرت احديّت فرض كنند ، و مى شنوم جمعى از جاهلين كه معرفتى به مقام امام عليه السلام ندارند تمام ضمائر قرآنيّه را از غائب و حاضر و مخاطب مانند « قُلْ هُوَ اللّهُ أَحَدٌ » (1) و « إِيِّاكَ نَعْبُدُ وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ » (2) و « وَهُوَ الَّذِى خَلَقَ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضَ » (3) بلكه هر اسمى از اسماء اللّه را راجع به امام كرده اند و گفته اند : خداوند مخاطب و مشار اليه نمى شود و حق تعالى مجهول الكنه من جميع الجهات است ، پس مرجع همه مظهر او است كه خداوند در اوصاف و اسماء و افعال تجلّى در او كرده است ، و آن ذات اللّه العليا ونفس اللّه القائمة ويده الباسطة وعينه الناظره و اذنه الواعية امام عليه السلاماست و اللّه و الرّحمن و الرّحيم و مخاطب به « إِيِّاكَ نَعْبُدُ وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ » او است 4 . امّا جواب آن است كه : اين عقيده شبيه است به عقيده نسطوريّه كه فرقه ثالثه از نصارى هستند ، و آنها مى گويند خداوند از عيسى بن مريم ظاهر شد و او را اختصاص به ذات خود داد و او را در ذات علياى خود خواند و امور كليّه دنيا و آخرت را به وى راجع فرمود . و همچنين يوشعيّه كه فرقه اى از يهودند و گفته اند : خداوند تجلّى در يوشع بن [نون ]وصّى جناب موسى بن عمران كرد . و همين طور شبيه اند به براهمه كه در حق براهم (4) غلو كردند . البته اين طريقه از جادّه صواب دور است ، و معنى غلّو همين است ، البته ائمه طاهرين

.


1- .توحيد : 1 .
2- .فاتحه : 5 .
3- .انعام : 73 .
4- .نام وى در حاشيه كافى حلبى : 65 بنقل از ملل و نحل شهرستانى « براهم » ضبط شده است . ( الملل والنحل 2/250 _ 255 ) ، در چاپ سنگى ناخواناست و « برهميا » نيز خوانده مى شود .

ص: 334

در معنى توجه به امام قبل از اداء فريضه و جواز آن به دليل و برهان

مظاهر صفات خداوندى هستند و ايشان را خداوند برانگيخت نه آنكه معزول كرده باشد خودش را و امور را از كليّات و جزئيات به امام حواله كرده باشد ، واشهد باللّه اين طايفه امام خودشان را نشناخته اند و آيه كريمه « وَإِلَى اللّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ » (1) را به خطاء تأويل به حضرت امير عليه السلام كرده اند ، و يكى از امورى كه راجع به حق نيست اين عقيده سخيفه ضعيفه واهيه است ، تعالى اللّه عن ذلك علواً كبيراً .

در معنى توجه به امام قبل از اداء فريضه و جواز آن به دليل و برهاننمى دانم خداوند به اين اشخاص در عوض اين عقيده فاسده و اقوال باطله چه مى دهد و چه نحو عقوبت مى نمايد ؟ ! مخفى نباشد عبادات تكميل نمى شود و حاجات برآورده نمى گردد مگر آنكه عابد و داعى قبل از عبادت مأموره و دعوت منظوره متشبّث به آل اطهار عليهم السلام شود ، نظير آنچه در « فقه الرضا » مرويست ، صلواتى است كه نمازگزار در تشهد و قنوت و حالات ديگر بر حضرت ختمى مرتبت صلى الله عليه و آله و آل آن بزرگوار مى فرستد ناچار وقتى كه مى گويد : « اللهمّ صلّ على محمد و آل محمد » حضرت رسول صلى الله عليه و آلهو عترت طاهرين آن جناب را به نظر مى آورد ، و از اين طلب رحمت قبول عبادت خود را از حضرت احديّت مسألت مى نمايد . پس عرض مى نمايم : همان طريقى كه نمازگزار اسم سامى پيغمبر صلى الله عليه و آله و آل را بر زبان جارى مى نمايد و در حين ذكر اسم شريف محمد صلى الله عليه و آلهقصدى از تقرّب به مبدأ مى كند ، همان قسم است توسل به ائمه هدى زمان ورود به نماز پيش از تكبيرة الاحرام و اين توسّل و توجّه موجب طرد شيطان است ، و خروج از ورطه خذلان مثلاً كسى مى خواهد به حضور پادشاه مشرّف شود و مهمى كه دارد شفاهاً عرضه دارد به يكى از مقرّبين پادشاه

.


1- .بقره : 210 .

ص: 335

متوسّل مى شود و او را وسيله از براى قضاء حاجت و انجاح مهمّ خود قرار مى دهد ، و چون به همراه آن شخص مقرّب به محضر پادشاه رود ديگر بستگان و گماشتگان و دربانان كرياس سلطنتى نمى توانند او را مانع شوند ، و ناچار اگر آن شخص به تنهائى مى رفت رانده مى شد و ممنوع مى گرديد . و همين طريق است به كرياس سلطنت سلطان السّلاطين ملك الملوك پادشاه حقيقى رفتن ، پس سزاوار است اظهار آن به ساحت كبريائى بدين گونه : اى خداوند من ! اين شريعت و دين به توسّط اين بزرگواران به من رسيده است ، و بواسطه وجود ايشان من از وادى ضلالت و خسران بيرون آمده ام ، و تو در كلام مجيدت مرا امر فرمودى اطاعت ايشان را نمايم ، و اطاعت ايشان را هم اطاعت خود قرار دادى ، پس از اين نعمت عظمى تشكر دارم و اظهار مى نمايم كه : به مضمون « وَمَا آتَاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانتَهُوا » (1) و به مضمون « أَطِيعُوا اللّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَأُولِى الْأَمْرِ مِنْكُمْ » (2) اوامر و نواهى محمد صلى الله عليه و آلهو آلش را قبول كردم ، و از اين راه و طريقه تقرب به رحمت تو را استدعا مى كنم ، و به راهنمائى ايشان هم به راه پرستش و بندگى تو آمده ام ، الحال عفو از عَثَرات و زلاّت خود را به جهت خاطر ايشان مستدعى و متمنّى مى باشم . (هو) ماه كنعانى من مسند مصر آن توشدوقت آن است كه بدرود كنى زندان را اكنون عرض دعاگوى آن است : در اين عصر و زمان قضاء حاجات مانند قبولى عبادات و طاعات به جهت حضرت ولى اللّه اعظم سلطان زمان است بايد روى دل هر كسى در هر كجا از براى هر كارى به سوى آن بزرگوار باشد ، و جز اين راه چاره ندارد و بر اين طريقه منحصر است ، و حكايتى كه سيّد جليل فضل اللّه بن على بن عبداللّه راوندى در

.


1- .حشر : 7 .
2- .نساء : 59 .

ص: 336

كتاب « دعوات » (1) از خلاص ابوالوفاء شيرازى نقل است ، و مرحوم مجلسى رحمه اللهدر آخر كتاب « تحفة الزّائر » (2) نقل كرده است در باب توسّل به امام عصر عليه السلام خوب است بعضى بخوانند ، و از اين آستان سر بر ندارند كه نعمت هاى ظاهره و باطنه كه غير محصوره و غير معدوده است از وجود مقدّس و ذات شريف آن بزرگوار است ، بلكه هر نعمت نازل و نقمت زائل و رفع ضرر و دفع شر در اين زمان از آن جان جهان است و حضرت ختمى مآب صلى الله عليه و آلهفرمودند : « اُجبِلتِ القلُوبُ على حُبِّ من اَحسَنَ إليها وبغض مَن اساء اليها » (3) . اگر كسى شربت آبى به كسى دهد آن كس مفطور و مجبول است بر شكر و ثناء آن شخص احسان كننده مادامى كه در دنيا زنده است ، و ماها در اين زمان به مفاد « وببقائه بقيت الدنيا » ؛ اولاً : نعمت وجود كه اعظم نعمتهاست به جهت آن بزرگوار داريم . ثانياً : به جهت آن حضرت مهر طلعت هر آن و زمان مستغرق در نعمتهاى لا تحصى آن بزرگوار مى باشيم ، سيّما (4) نعمت عقل و علم و ايمان كه هر يك مُنقذ از عذاب الهى و خلود نيران است ، و از فقرات زيارات هر آنكه بخواند مى داند كه فرمودند : « وَبِكُمْ فَتَحَ اللّهُ، وَبِكُمْ يَخْتِمُ اللّهُ، وَبِكُمْ يَمْحُو مَا يَشاءُ وَبِكُمْ يُثْبِتُ، وَبِكُمْ يَفُكُّ الذُّلَّ مِنْ رِقابِنا ، وَبِكُمْ يُدْرِكُ اللّهُ تِرَةَ كُلِّ مُؤْمِنٍ يُطْلَبُ وَبِكُمْ تُنْبِتُ الْأَرْضُ أَشْجارَها وبِكُمْ تخرج الأشجارُ أثمارُها، وَبِكُمْ تُنْزِلُ السَّماءُ قَطْرَها وَرِزْقَها، وَبِكُمْ يَكْشِفُ اللّهُ الْكَرْبَ » . « وَبِكُمْ يُنَزِّلُ اللّهُ الْغَيْثَ، وَبِكُمْ يَكشِفُ السّوءَ وبكم يُنَفِّسُ الهمَّ وبكم يدفع الضّر ويغنى العديم

.


1- .دعوات راوندى : 191 ح 530 .
2- .و نيز در بحار الانوار 53/224 و91/35 _ 36 .
3- .تحف العقول : 37 بنقل از حضرت نبوى صلى الله عليه و آله با لفظ « جبلت القلوب . . » ، من لا يحضره الفقيه 4/419 ح 5917 به نقل از امام رضا عليه السلام ، وسائل الشيعة 16/184 ح 21303 منقول از امام صادق عليه السلام با لفظ « طبعت القلوب . . » .
4- .فقرات منقوله از زيارت سيد الشهدا عليه السلام است ، رجوع كنيد به : كافى 4/576 _ 577 ، كامل الزيارات : 365 ، تهذيب الاحكام 6/55 .

ص: 337

ويشفى السَّقيم بمنطقِكم نطقَ كلُّ لسانٍ وبكم سبّح السبّوح القدوس وبتسبيحِكُم جَرَتِ الالسُن بالتّسبيح ، وبكم أخرَجَنا اللّهُ من الذّلِّ واطلقَ عنّا رهائِنَ الغِلِّ ووضعَ عنّا الآصارُ (1) وفَرَّج عنّا غمراتِ الكروبِ وانْقَذَنا من شفا حُفرةٍ من النار » (2) . و در زيارت حضرت حجة اللّه است : « وما من شى ءٍ الاّ وأنتم له السّببُ وإليه السّبيلُ » (3) . تمام فقرات سابقه در اين فقره اخيره جمع است ، يعنى : هر چيزى كه از آن ماست شما آن را سبب مى باشيد و به سوى آن چيز راه داريد ، پس عجالةً فتح و ختم ، محو و اثبات ، رفع ضر و جلب نفع ، روئيدن اشجار ، برآمدن اثمار ، نزول باران ، و ارزاق بندگان ، و كشف كرب ، و تنفيس همّ ، و غناء فقير ، و شفاء مريض ، و تسبيح هر مسبّحى ، و خروج [از] هر ذلّت ، و رهائى از هر بلاء ، و ريختن هر گناه ، و استخلاص از عقوبات اله ، به واسطه آن وجود مبارك است . نعم ما قيل : عُدِدَ العبا[ء] بما عُدِدْعُبِدَ الالهُ بما عُبِدْ سُجِدَ القديمُ بما سُجِدْلِقيامِكُم ومَقامِكُمْ وبكم جُهِلْ وبكم عُلِمْوبكم وُجِدْ وبكُم عُدِمْ وبكم حُلِل وبكم حُرِمْكَدَوامِنا بِدَوامِكُمْ

.


1- .آصار جمع اِصر است ، و آن به معنى گناه است ، وقوله « وَلاَ تَحْمِلْ عَلَيْنَا إِصْراً » [بقره : 286] ، و هر چيز سنگين را اصر گويند . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .
2- .فقرات اخيره از زيارت جامعه ائمه معصومين عليهم السلام است . بنگريد به : بحار الانوار 99/154 .
3- .مزار ابن مشهدى : 568 ، بحار الانوار 91/37 .

ص: 338

در فرمايش حضرت صادق عليه السلام به ابوحنيفه و اقرار او به جهل خود

در فرمايش حضرت صادق عليه السلام به ابوحنيفه و اقرار او به جهل خودو كراچكى در « كنز الفوائد » (1) روايت كرده كه ابو حنيفه با حضرت صادق عليه السلام غذا خورد ، چون آن بزرگوار دست كشيد فرمود : « الحمد للّه رب العالمين ، اللهم هذا منك ومن رسولك » ، يعنى : اى خداوند من ! اين نعمت از تو و از رسول تو است . ابوحنيفه گفت : اجعلتَ مع اللّه شريكاً ؟ ! يعنى : آيا با خدا شريك قرار دادى ؟ فرمودند : « ويلك ! خداوند در كتاب مجيدش فرمود : « وَمَا نَقَمُوا إِلاَّ أَنْ أَغْنَاهُمُ اللّهُ وَرَسُولُهُ مِن فَضْلِهِ » (2) و در موضع ديگر فرمود : « وَلَوْ أَنَّهُمْ رَضُوا مَا آتَاهُمُ اللّهُ وَرَسُولُهُ وَقَالُوا حَسْبُنَا اللّهُ سَيُؤْتِينَا اللّهُ مِن فَضْلِهِ وَرَسُولُهُ » (3) ، معنى آيه ثانيه آن است : اگر آنها راضى شوند به آنچه خدا و رسول به ايشان داده و بگويند ما را كفايت است زود است خداوند و رسول وى از فضل لايتناهى بدهند » . ابو حنيفه گفت : قسم به خدا من گويا اين دو آيه را نخوانده بودم . خلاصه شخصى از اهل صلاح نقل كرد در عالم رؤيا از عقب ديوار ، از كسى شنيدم مى خواند اين كلمات شريفه را و او را نمى ديدم : يا صاحب القَدَرِ والأقدار والهِمَمِ والمَهامِّ ! عَجِّل فَرَجَ عبدِك ووَليكِ والحجّةِ القائِم بِاَمرِك فى خلقِك واجعَلْ لَنا فى ذلك الخيرة (4) . خوب است بدين مضامين بسيار مواظبت كنيم و ظهور نعمت وجود حضرت حجت را بخواهيم كه خير دنيا و آخرت در اين مسألت است .

در دعاء فرج است براى منتظران و دعاى ديگر

.


1- .كنز الفوائد : 196 ، بحار الانوار 47/240 ح 25 .
2- .توبه : 74 .
3- .توبه : 59 .
4- .بحار الانوار 92/336 .

ص: 339

در دعاء فرج است براى منتظران و دعاى ديگر

و در كتاب « رفع الهُموم و الاحزان ودفع الغُموم والاشجان » (1) كه از تأليفات احمد بن داود نعمانى است نقل شده : شخصى در خواب از حضرت رسول صلى الله عليه و آلهاستدعا كرد تا به وى دعاء فرج را تعليم كند . آن بزرگوار فرمودند : « بخوان : يا من لا يستحى من مَسألَتِه ! ولا يُرتجى العَفو الاّ مِن قِبَلهِ ! اشكو اِليكَ ما لا يَخفى عَلَيكَ ، واَسألُكَ ما لا يَعظُم عَلَيكَ ، صلِّ على محمد وآل محمد » . عرض كرد : يا رسول اللّه ! من تنها بخوانم ؟ فرمود : « هر كس بخواند مطلوب و مقصود او انجاح مى شود » . و مرحوم شيخ طبرسى از (2) كتاب « كنوز النجاح » نقل فرموده است : ابوالحسن محمد بن احمد بن ابى الليث از دست خليفه فرار كرد و به مقابر قريش التجاء آورد حضرت حجة اللّه اعظم را در خواب ديد به وى اين دعا را تعليم نمود . چون اين دعا را خواند از كشته شدن نجات يافت ، و به بغداد آسوده مراجعت نمود : « اللَّهُمَّ لَقَدْ عَظُمَ الْبَلاءُ وَبَرِحَ 3 الْخَفاءُ وانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ وَضاقَتِ الْأَرْضُ وَمَنَعَتِ السَّماءُ وَ إِلَيْكَ يَا رَبَّ الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخاءِ . اللّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّد أولى الامْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ فَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَ قْرَبُ مِنْ ذلِكَ . يَا مُحَمَّدُ! يَا عَلِىُّ! يَا عَلِىُّ! يَا مُحَمَّدُ! اكْفِيانِى فَإِنَّكُما كافِياىَ وَانْصُرانِى فَإِنَّكُما ناصِراىَ .

.


1- .ابن طاوس نيز در المجتنى من الدعاء المجتبى : 53 اين دعا را نقل كرده است .
2- .كذا ، بنا بر نقل بحار « در » صحيح است ، يعنى مؤلف كتاب كنوز النجاح خود شيخ طبرسى صاحب تفسير مجمع البيان است نه اينكه از كتابى بدين نام نقل كرده باشد . درباره حكايت مذكور و دعاى فرج رجوع كنيد به : بحار الانوار 53/275 حكايت 40 .

ص: 340

در اجازه دعاء حرز يمانى از مرحوم مجلسى بزرگ از سيّد اسحاق استرآبادى كه خدمت امام عصر شرفياب شده بود

يَا مَوْلاىَ! يَا صاحِبَ الزَّمانِ! الْغَوْثَ الْغَوْثَ! أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى! » . و ابوالحسن گفت : وقتى كه حضرت حجّة اللّه در خواب مى فرمود : يا صاحب الزمان ! اشاره به سينه مباركش مى فرمود ، گويا اشاره به آن بود در وقتى كه شخص آن بزرگوار را مى خواند اشاره نمايد .

در اجازه دعاء حرز يمانى از مرحوم مجلسى بزرگ از مرحوم سيّد اسحاق استرآبادى كه خدمت امام عصر شرفياب شده بودمخفى نماند مرحوم علامه مجلسى بزرگ آخوند ملا محمد تقى ابن مرحوم ملا مقصود على به خطّ شريف خود در پشت دعاء « حرز يمانى » (1) كه منسوب به حضرت امير عليه السلام[است] به خطّ شريف خودشان مرقوم فرمودند : بسم اللّه الرحمن الرحيم الحمد للّه ربّ العالمين والصّلوة على اشرف المرسلين وعترته الطّاهرين . و بعد ، سيّد نجيب اديب حبيب زبدة السادات العظام والنقباء الكرام آقا مير محمد هاشم _ ادام اللّه تعالى تأييده بجاه محمد وآله الاقدسين _ از من اجازه حرز يمانى خواست ، پس به وى اجازه داده كه به همين سند از من روايت كند از آنچه عابد زاهد آقا مير اسحاق استرآبادى كه مدفون در كربلا است خبر داد از حضرت خليفة اللّه فى العالمين صاحب العصر والزمان صلوات اللّه عليه وعلى آبائه الاقدسين بدين گونه : از سفر مكّه از حاج باز ماندم و از بسيارى راه رفتن خسته شدم و از زندگى خود مأيوس گرديدم ، افتادم بر روى خاك مانند محتضر پس شروع به شهادت گفتن كردم ، آن گاه بر بالين خود مولانا ومولى الثقلين و حجّة اللّه فى العالمين حضرت صاحب الامر را زيارت كردم كه فرمود : « اسحاق برخيز » ، پس برخاستم و بسيار تشنه بودم ، پس به من آب گوارا داد و به رديف خود مرا

.


1- .بحار الانوار 52/175 بنقل از والد معظمش ، حكايت را شيخ عباس قمى در انوار البهية : 359 نيز نقل كرده است ، و نيز در معجم احاديث الامام المهدى عليه السلام4/465 .

ص: 341

سوار كرد ، پس دعا حرز يمانى را به همراهى آن بزرگوار خواندم ، چون تمام شد خود را در بطحاء مكّه يافتم ، بعد از نه روز قافله حاج وارد مكّه شدند . مرا ديدند و تفصيل ماجرا را از من شنيدند ، بر سر من هجوم آوردند به نحوى كه بعد از اداء مناسك از ايشان پنهان شدم . و چهل مرتبه مرحوم مرقوم پياده به حج رفت ، عاقبت خواست به زيارت حضرت على بن موسى الرضا عليه السلاممشرف شود ، و هفت تومان مرحوم سيد مديون زوجه اش از بابت مهريّه بود و همان قدر تنخواه در مشهد مقدّس از كسى طلب كار بوده ، مى خواست آن وجه را گرفته به زوجه اش بدهد ، و مرحوم سيّد فرمود : من در اين سال در خواب ديده ام رحلت مى كنم مى خواهم مديون نمرده باشم ، و ترس دارم بعد از پنجاه سال مجاورت قبر مطهّر جناب سيّد الشهداء عليه السلام در كربلاء معلّى نميرم ، پس يكى از برادران به اصرار بسيار هفت تومان به وى داد ، چون اداء دين را اهمّ مى دانست از همانجا مراجعت كرد و آن وجه را به زوجه خود داد بعد از نُه روز رحلت فرمود . و سيّد مرحوم كرامات عديده دارد ، و من هم براى حرز شريف اجازات عديده از علماء گرفته ام ، و سزاوار است اگر دشمن شخص مؤمن باشد براى هلاكت او نخواند اگر چه فاسق و ظالم باشد ، و براى جمع اموال دنياى دنيّه نخواند بلكه اين حرز را براى تقرّب به خدا و دفع ضرر شياطين جن و انس از خود و تمام مؤمنين بخواند . و اَوْلى واَلْيق آن است محض قرب خالص قصدى ديگر نداشته باشد . و در آخر آن مرحوم مجلسى مرقوم فرموده است : نَمَّقَهُ بيُمناهَ الداثرة اَحوَجُ المَربوبين اِلى رَحمَةِ ربِّهِ الغَنىّ محمد تقى ابن مَجلسى الاصِفهانى حامِداً للّه تعالى ومصليّاً على سيّد الانبياء واوصيائه النجباء الاصفياء . پس بر اين سند صحيح و بيان واضح اهل حاجات از خواندن دعاء حرز يمانى كه در

.

ص: 342

كتب دعوات است (1) و منظور نظر مهر انور حضرت حجّة اللّه غافل نشوند . و همين طريق است دعاء توسل به امام عصر عليه السلام (2) كه شرح آن در آخر كتاب « تحفة الزائر » است و اول آن : « سلام اللّه الكامِلِ التّامِ الشامِلِ وصلواتُهُ الدائِمَةُ وبركاتُه القائِمة على حجّةِ اللّهِ ووليِّه فى اَرْضِهِ وبِلادِه وَخَليفتِهِ عَلى خَلقِه وَعِبادِه .. » الى آخره ، اتّكال و اعتماد كلى قطعى نمايند . پس تقرّب جو بدو سوى الهسر مپيچ از طاعت او هيچ گاه زانكه او هر كار را گلشن كندديده هر كور را روشن كند او اندر زمين پاى (3) چون كوه قافروح او سيمرغ بس عالى طواف دستگير و بنده خاص الهطالبان را بس برد تا پيشگاه گر بگويم تا قيامت نعت اوهيچ او را غايت و مقطع مجو و همين طور از آداب خواندن دعاء صحيحى كه مشهور به دعاء فرج است و در جلد سيزدهم « بحارالانوار » (4) است براى هر مهمّى مواظبت كنند ، و اوّل آن : « يا من اظهر الجميل وستر القبيح! يا من لم يؤاخذ بالجريرة ولم يهتك السّتر! . . » الى آخره ، از دعاهائى است كه حضرت امام عصر عليه السلامتعليم فرموده است . و دعاء ديگر هم موسوم به دعاء فرج است كه غالباً در قنوت نمازها خوانده مى شود ، اوّله : «لا اله الاّ اللّه الحليم الكريم . . » الى آخره (5) .

.


1- .درباره حرز يمانى كه مشهور به دعاى سيفى است رجوع كنيد به : بحار الانوار 92/240 و 252 ، مهج الدعوات : 330 _ 337 .
2- .اين دعا را ابن مشهدى در مزار : 671 و علامه مجلسى در بحار الانوار 91/31 و 98/373 نقل كرده اند .
3- .كلمه استظهاراً چنين درج شد و در چاپ سنگى ناخواناست .
4- .بحار الانوار 51/304 ، و در 83/76 تصريح فرموده كه اين دعاء « أهل البيت المعمور » مى باشد . نيز رجوع كنيد به : البلد الامين : 18 ، مصباح المتهجد : 70 .
5- .الحبل المتين : 58 ، مفتاح الفلاح : 41 ، كافى 3/122 ح 3 ، و 4/284 ح 2 ، تهذيب الاحكام 1/386 ح 835 .

ص: 343

و همين قسم است دعاء علوى مصرى (1) كه حضرت خاتم الائمّة المعصومين كراراً تعليم فرمودند براى قضاء حاجات و كفايت مهمّات . و اگر اين بنده دعوات منظوره كه در كتب ادعيّه و زيارات مسطور است در اين اوراق بعينها مى نوشت از مراد خويش دور بود ؛ لهذا حواله به كتب صحيحه اى كه سهل الاخذ بود نمود . و نعم ما قال ابو عبداللّه احمد بن حجّاج 2 فى آخر قصيدته : موارد الحتف ان امكنتُ سَوف تَرىتَوَسُّلى بالاِمامِ الحجّةِ الخَلفِ القائِمِ العَلَم المهدىِّ ناصِرُناوجاعِلِ الشِركِ فى ذلٍّ من التَلَّفِ مَن يَملأُ الارضَ عدلاً بعدَ ما مُلئتجوراً ويقمع اَهلَ الزيغ والحِيَفِ سَقَى البقيعَ وطوساً وَسامِراءوَبَغداد وَالمَدفُون فى النَجَفِ من مهرقٍ مغرقٍ صبّاً غداً سَجماًمُغدَودَقٍ هاطلٍ مُسْتَهْطِلٍ وَكِفِ و آخر ابيات اوست : بحبّ حيّدرة الكرارِ مُفتخرىبه شرفتُ وهذا منتهى الشّرفِ

.


1- .رجوع كنيد به : بحار الانوار 53/227 حكايت 7 ، معجم احاديث الامام المهدى عليه السلام4/486 .

ص: 344

قصيده فارسيه موسومه به حجّة الحق كه جامع اين اوراق عرض كرده است

قصيده فارسيه موسومه به حجّة الحق كه جامع اين اوراق عرض كرده استو اين بنده شرمنده بر حسب حال خويش و استعداد اندك در شب نيمه شعبان هزار و دويست و هشتاد و هشت چند بيتى از الفاظ مفرده تركيب نموده مجموعه آن را به قصيده حجّة الحق تسميه نمودم در اين مورد بر حسب خواهش دوستى نگاشتم ، و كمال معذرت خدمت اهل ادب و فضيلت مى خواهم كه نهايت جسارت را كرده ام و به حضور ايشان چند بيتى منظوماً از خود عرض كرده ام : بر هستى خويش حجتى دارد حقو از اين حجّت مسرتى دارد حق مرآت جمال ذوالجمالى راچشمى خواهد كه صورتى دارد حق يكتاست خدا و خواست ازين حجّتظاهر سازد كه وحدتى دارد حق حق بين بايد كه تا ببيند حق راو آنكه داند حقيقتى دارد حق هر كس خواهد كه حق ببيند پيدابا اين حجّت شباهتى دارد حق در روز نخست خواست يزدانشدر عين فراق وصلتى دارد حق در پرده غيب كرد پنهانشتا دانى كه غيبتى دارد حق رحمت آمد زحق به خلقان يكسرصد رحمت چه رحمتى دارد حق اين قامت را هر آنكه بيند داندقطعاً فردا قيامتى دارد حق آن روى نكوى ، هر كه بيند گويدبرتر زجهان جنّتى دارد حق آن لعل لب خندان را بينى گوئىاندر كوثر سقايتى دارد حق عالم همه حجت است و حجت عالمبا اين حجّت محبّتى دارد حق از سلسله مشك موى عنبر سايشاز ظلمت شب حكايتى دارد حق از آئينه جمال مهر افروزشزانوار كواكب آيتى دارد حق اين دايره وجود را قطبى بايدو اين اشياء را مشيّتى دارد حق از خَلقِ مشيّت است اشياء پيداو از خلقِ مشيّت حكمتى دارد حق تركيب عناصر وجودش را ديدمدانستم بساطتى دارد حق آثار و صنايع الوهيّت رادر اين حجّة سجلّتى دارد حق آفاق وجود و انفس امكانىاز اين آية دلالتى دارد حق گويند خداى لا مكانست بلىدر اين حجّة مكانتى دارد حق برداشت خداى نه سپهر گردوناكنون بنگر چه قوتى دارد حق حاشا للّه ولو حش اللّه منهاين دست خداست قدرتى دارد حق از اين حجّة خداى احيا سازدو از اين حجّة امانتى دارد حق و از اين حجّة رواج ايمان گرددو از اين حجّة شريعتى دارد حق اين دولت آخر الزّمان است آخردر طور وجود جلوتى دارد حق و آن دولت كفر مى نماند هرگزروزى آيد كه رجعتى دارد حق از اين حجّة بقاء عالم پيداو از اين حجّة عنايتى دارد حق امروز كه روز نيمه شعبان استاندر عالم ولادتى دارد حق امروز مباركست و فرّخ روزىاللّه اللّه چه بهجتى دارد حق در دولت شاه ناصرالدّينامروز نگر چه نصرتى دارد حق از طينت خو بِرَسْت آن شاهدر مركز خاك عشرتى دارد حق زين عيد سعيد جشن مسعودامروز به خلق رأفتى دارد حق جاويد و مدام دولتش بادتا هست خدا و عزّتى دارد حق و عجب است از محمد بن طلحه شامى شافعى در اواخر كتاب « مطالب السّؤول فى مناقب آل الرسول صلى الله عليه و آله » در مدح حضرت حجة اللّه امام عصر اين ابيات را گفته است : وهذا الخلف (1) الحجّة قد ايده اللّه هداه منهج (2) الحق وآتاه سجاياه وفى اعلى (3) ذُرى العليا بالتاييد مرقاهوآتاه حلى (4) فضل عظيم قد تحلاّه (5) وقد قال رسول اللّه قولاً قد رويناهوذوالعلم بما قد قال إذا ادرك معناه يرى (6) الاخبار بالمهدى جائت بمسمّاه (7) وقد ابدء (8) بالنّسبة والوصف وسمّاه ويكفى قوله منّى باشراف (9) محيّاهومن بضعة (10) الزهراء مَرساه وَمثواه ولم يبلغ بما ادّيته (11) امثال (12) واشباهفمن قال (13) هو المهدى ما ماتوا بما فاهُوا 14

.


1- .در چاپ سنگى : لخلف .
2- .در چاپ سنگى : نهج .
3- .در كشف الغمة : أعلى فى .
4- .در چاپ سنگى : على .
5- .در كشف الغمة : « فتحلاه » بجاى « قد تحلاّه » .
6- .در كشف الغمة : ترى .
7- .در چاپ سنگى : بالمسمّاه .
8- .در كشف الغمة : ابداه .
9- .در كشف الغمة : باشراق .
10- .در كشف الغمة : بضعته .
11- .در كشف الغمة : ولن يبلغ ما أوتيه .
12- .در كشف الغمة : فان قالوا .
13- .اين ابيات را اربلى در كشف الغمة 3/233 نقل كرده است .

ص: 345

و ايضاً از عبارات منثوره او است : انه عليه السلام قد رفع من النبوة فى اكناف عناصرها ، وَرَضَعَ من الرّسالة اخلاف اواصرها ، ونزع (1) من القرابة بسجال معاصرها ، وبَرَعَ فى صفات الشّرف فعقدت عليه بخناصرها (2) ، فهو من وُلد طهُر البتول المَجزوم بكونها بضعة من الرّسول ، فالرسالة اصله (3) ، وانّها لاشرف العناصر والاصول (4) . و خوب است از كتاب مسطور نقل نسب آن بزرگوار را چون ابتداء اين عنوان بنمايم تا جمع بين روايت خاصه و عامه شود و القاب حضرت حجّة اللّه را بعضى از لسان عامه بدانند : و اما نسبُه اباً وأمّاً : فأبوه ابو محمد الحسن الخالص بن علىّ المتوكّل بن محمد القانع (5) بن علىّ الرّضا بن موسى الكاظم بن جعفر بن محمد الباقر بن علىّ زين العابدين بن الحسين الزكى بن على المرتضى اميرالمؤمنين عليهم السلام 6 . پس دعاگوى عرض مى كند : خداوند سبحان را به حقّ اين وجود مؤمّل و حجّت منتظر وآباء طاهرين و اجداد مطهّرين و به حقّ جدّه طاهره مطهره اش انسيّه حوراء صلوات اللّه عليها وعلى ابيها وبعلها و بنيها قسم مى دهم تعجيل در ظهور فرج اعظم فرمايد ان شاء اللّه تعالى . بحمد اللّه تعالى از احوال ائمه اثنا عشر به قدر مقدور با ملاحظه اقتصار و اختصار در شرح عرض دين حضرت عبدالعظيم عليه السلام بياناتى مفيده نگاشتم ، اكنون براى تكميل آنچه زحمت دادم خوش دارم اشاره اى به كليّه حالات ايشان كه مأخوذ است از نصوص صحيحه نظماً و نثراً بنمايم تا معلوم شود مناط در ايمان كامل و اسلام تمام محبّت ائمه انام است ، و حضرت عبدالعظيم بعد از تعداد اسامى ائمه برره عرض كرد : من اقرار مى كنم

.


1- .در چاپ سنگى : ترع .
2- .در چاپ سنگى : بخياصرها .
3- .در چاپ سنگى : اصلها .
4- .كشف الغمة 3/234 .
5- .در چاپ سنگى : الصانع .

ص: 346

دوست تمام ائمه اثنا عشر دوست خداست ، و دشمن تمام ايشان دشمن خداست و طاعت ايشان و معصيت ايشان طاعت و معصيت حقّ است .

.

ص: 347

. .

ص: 348

آنچه از اسامى ائمه اطهار در تورات است

آنچه از اسامى ائمه اطهار در تورات است از كعب الاحبار اخبار شده است مى نويسدمخفى نماناد : چنانكه در كتابهاى آسمانى به اتفاق آراء حضرت على اعلا از جناب خاتم الانبياء صلى الله عليه و آله ياد فرمود و از اوصاف آن بزرگوار ذكر نمود از اوصياء معصومين مكرّمين وى واحداً بعد واحد باسمائهم واوصافهم نيز خبر داد سيّما در كتب ثلاثه كه تورات و زبور و انجيل است ، و خوب است اقتصار نمايم به آنچه در تورات مكتوب است : در كتاب « مقتضب الاثر فى احوال الائمّة الاثنى عشر » (1) و در كتاب « عوالم العلوم » مرويست : كعب الاحبار يهودى گفت : امامان اين امّت بعد از رحلت حضرت رسالت صلى الله عليه و آلهدوازده نفرند بر عدد نقباء بنى اسرائيل ، آن گاه حضرت اميرمؤمنان عليه السلامآمدند . كعب الاحبار اشاره به آن بزرگوار كرد و گفت اول ايشان اين متقفّى 2 است و يازده نفر ديگر از فرزندان اوست آن گاه از تورات اسامى شريفه ايشان را بدين گونه نقل كرد : اوّل : تقويبث (2) ؛ يعنى : اول اوصياء و وصّى آخر انبياء صلى الله عليه و آله كه حضرت امير عليه السلاماست . دوّم : قيذوا ؛ يعنى : دوّم اوصياء و اول عترت اصفياء كه حضرت امام حسن عليه السلاماست .

.


1- .مقتضب الاثر : 27 .
2- .بين اسمائى كه مؤلف از مقتضب و عوالم نقل مى كند و منابع آنها و نيز غيبت نعمانى و بحار اختلافات فراوان وجود دارد و انتخاب وجه صحيح آنها ممكن نيست ، لذا به نقل مؤلف همانگونه كه از چاپ سنگى خوانده مى شد بسنده كرديم .

ص: 349

سوّم : دبيرا ؛ يعنى : دوّم عترت و سيد الشهداء عليه السلام كه حضرت امام حسين عليه السلاماست . چهارم : مقورا ؛ يعنى : آقاى هر كس كه خداوند را از بندگان عبادت كرده كه على بن الحسين عليه السلام است . پنجم : مسمُوعا ؛ يعنى : وارث علم اولين و آخرين كه حضرت محمد بن على عليه السلاماست . ششم : دوموه ؛ يعنى : تكلم كننده از خداى صادق كه جعفر بن محمد عليه السلام است . هفتم : مشيوا ؛ يعنى : كسى كه محبوس شد در زندان اهل ظلم كه موسى بن جعفر عليه السلاماست . هشتم : هذار ؛ يعنى : منخوع من حقّه و ممنوع عن وطنه و معنى اين عبارت را صاحب « عوالم » فرموده : كسى كه اقرار به حقّ وى كنند و او را از وطن دور نمايند كه مراد ، حضرت على بن موسى عليه السلام است . نهم : ثيموا ؛ يعنى : عمرش كوتاه است و آثارش بسيار كه محمد بن على عليه السلام است . دهم : بطور ؛ يعنى : چهارم كسى است از ائمه كه موسوم به اسم على است كه على بن محمد عليه السلام است . يازدهم : نوقس ؛ يعنى : بنام عمويش موسوم است يعنى : حسن بن على عليه السلام است . دوازدهم : قيدموا ؛ يعنى : پنهان مى شود از پدر و مادرش و غايب است به امر و علم خدا و قائم است به حكم خدا (1) . آنچه كعب الاخبار گفت به نحوى كه عرض كردم يك مرد يهودى در شهر حيره براى ابوعامر شرح كرد و تصديق نمود كه اين اسماء كريمه در تورات است اختلافى ندارد . و صاحب « عوالم العلوم » (2) فرمود : از بعضى ثقات اهل كتاب شنيدم كه اين كلمات در تورات الآن موجود است : وليشمعيل شمعيتك هنيه برختى اوتوا وهيفرتينى اوتوا وهريتى اوتوا بماودماود شينيئم عاسار نسيئيم بوليد ونيتتو لكوى كدول ، يعنى : به اسماعيل شنوانيدم و به

.


1- .نيز رجوع شود به : غيبت نعمانى : 108 _ 109 ، بحار الانوار 36/223 .
2- .نيز غيبت نعمانى : 109 ، مناقب ابن شهر آشوب 1/259 ، كتاب الاربعين ، شيرازى : 358 .

ص: 350

در ايمان نعثل يهودى و ابيات فصيحه اى كه اذعان به وجود شريف هر يك از ايشان است

درستى كه من به او بركت دادم و بسيار كردم نسل او را از مادماد (1) كه در لغت عبرانيه اسم مبارك حضرت رسول صلى الله عليه و آله است ، و آن را به عربى تعبير به غاية الغاية كرده اند از آنكه غايت كمال در آن بزرگوار موجود بود و از آن بزرگوار دوازده رئيس بيرون آمد و به وى قوم عظيم بخشيدم . خلاصه آنچه در صحف منزله انبياء عليهم السلام است با اخبارات ديگرى كه خداوند عطوف به پيغمبران فرموده است لا تحصى است .

در ايمان نعثل يهودى و ابيات فصيحه اى كه اذعان به وجود شريف هر يك از ايشان استو در كتاب « كفاية » (2) از ابوالمفضل شيبانى مرويست كه : ابن عبّاس گفت : نعثل يهودى خدمت حضرت رسول صلى الله عليه و آله مشرّف شد و مسائلى سؤال كرد كه يكى از مسائل اوست : حضرت موسى بن عمران دوازده وصى داشت آيا شما هم داريد ؟ آن جناب يك يك را باسمائهم بيان فرمود ، آن گاه فرمود : لاوى بن ارحيا را مى شناسى ؟ عرض كرد : « بلى ، مدّتى از بنى اسرائيل غايب شد پس ظاهر گرديد ، بعد از اندراس شريعت موسويّه با قومش قتال كرد و با پادشاه زمان جهاد نمود تا او را كشت ، و نظير آن حذو النعل بالنعل والقذّه بالقذّه واقع مى شود و آخر از اين دوازده نفر غايب مى شود بعد از چندى ظاهر مى گردد و دين را تجديد مى كند » . بعد فرمود : « طُوبى لِمَنْ أحَبَّهُمْ ، و طُوبى لِمَنْ تَمَسَّكَ بِهِم ، وَالْوَيْلُ لِمُبْغِضِهِمْ » . پس نعثل يهودى برابر حضرت نبوى صلى الله عليه و آله ايستاد و شهادت گفت و اين اشعار را انشاد كرد : صلّى العلىّ ذوالعلىعليك يا خير البشر انت النبى المصطفىوالهاشمى المفتخر بك اهتدينا رشدناوفيك نرجو ما امر ومعشر سميّتهمائمة اثنا عشر حباهم ربُّ العلىثمّ صفاهم من كدر قد فاز من والاهموخاب من عفى الاثر آخرهم يشفى الظما (3) وهو الامام المنتظر عترتك الاخيار لىوالتابعون ما أمر من كان منكم معرضافسوف يصلى بسقر و اين اشعار فصيحه از كمال وضوح احتياج به ترجمه ندارد . و ايضاً حديث مشهور كه تمسك اين امّت است به شمس و قمر و فرقدين و نجوم زاهره كه ائمه نجباء نقباء معصومين مطهّرين اند نبوى است و صحيح است (4) . و ايضاً در كتاب مذكور (5) مرويست جابر بن عبداللّه از حضرت باقر عليه السلامسؤال كرد كه قومى هستند مى گويند امامت در صلب حضرت امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلاماست فرمودند : دروغ مى گويند مگر نشنيده اند كه خداوند فرموده است : « وَجَعَلَهَا كَلِمَةً بَاقِيَةً فِى عَقِبِهِ » (6) و آن در صلب حضرت امام حسين عليه السلاماست : اى جابر ! امامت ائمه هدى عليهم السلام را

.


1- .اين واژه را كاتب از متن تورات « ماودماود » نقل كرد ، فتأمل .
2- .كفاية الاثر : 14 .
3- .در چاپ سنگى : الضماء .
4- .روايت را خزاز قمى در كفاية الاثر : 40 نقل فرموده و بخش مورد نظر آن چنين است : « معاشر الناس ! من افتقد الشمس فليتمسك بالقمر ، ومن افتقد القمر فليتمسك بالفرقدين ، فإذا فقدتم الفرقدين فتمسكوا بالنجوم الزاهرة بعدى . . » . پس حضرت نبوى صلى الله عليه و آله از منبر فرود آمدند ، عايشه بدنبال حضرت روان شد و مراد حضرت را جويا گرديد ، حضرت فرمودند : « انا الشمس وعلى القمر والحسن والحسين الفرقدان وأما النجوم الزاهرة فهم الأئمة التسعة من صلب الحسين ، تاسعهم مهديهم . . » الى آخر الحديث .
5- .كفاية الاثر : 246 .
6- .زخرف : 28 .

ص: 351

سيّد انبياء صلى الله عليه و آله تنصيص كرد و اسامى ايشان را در ساق عرش به نور نوشته ديد و هر كس غير ما ادّعاء امامت كند خداوند او را با ابليس و جنودش محشور مى كند پس اين دو بيت را انشاد كرد : انّ اليهود لحبّهم لنبيّهمامِنوا بوائق 1 حادث الازمان (1) والمؤمنون بحبّ آل محمد يرمون فى الآفاق بالنيران (2) و اين حديث طويل الذيل است . و عجب تر در ذكر ائمه اثنا عشر روايت ديگر از كتاب « مقتضب الاثر » (3) است كه ابراهيم بن ابى سماك در مسجد سهله براى جمعى نقل كرد من نزديك دومة الجندل شب تاريكى راه مى رفتم بين جبال و رمال پس شنيدم هاتفى اين ابيات خواند : ناد من طيبة (4) مثواه و فى طَيِّبَةٍ (5) حَلاّ احمد المبعوث بالحق عليه اللّه صلّى وعلى الباقى له فى الفضل والمخصوص فضلا وعلى سبطيهما المسموم والمقتول قتلا وعلى التسعة منهم محتداً طابُوا وأصلا هم مَنارُ الحق للخلقإذا ما الخلق ضلاّ نادهم يا حجج اللّه على العالم كلاّ كلمات اللّه تمتبهم صدقاً وعدلا و ايضاً از عبداللّه بن عمر مرويست كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله به حضرت امير عليه السلامفرمودند : « يا على ! من نذير اين امّتم ، و تو هادى ، وحسن قائد ، وحسين سائق ، وعلى بن الحسين جامع ، ومحمد بن على عارف _ يا فارط _ ، و جعفر بن محمد كاتب ، و موسى بن جعفر مُحصى ، وعلى بن موسى مُعبّر و منجى وطارد مبغضين ومُدْنى محبّين ، ومحمد بن على مُنزل اهل بهشت به درجاتشان يا قائد و سايق ، وعلى بن محمد خطيب شيعيان ومزوّج ايشان به حُور العين ، و حسن بن على بادى و معطى يا سراج اهل الجنة ، وقائم خلف ناشد وشاهد يا شفيع ايشان است در بهشت » (6) . و اين حديث را بَغَوى كه يكى از علماء سنّت است نيز نقل كرده است به اسناد مسطوره . و ايضاً حديث لوح اخضر (7) كه از زبرجد خضراء و در آن اسامى ائمه هدى مكتوب بود و آن كتاب انور (8) از شمس مضيّه و اطيب از رائحه مسك اذفر مى نمود كه خداوند براى پيغمبر اكرم هديه فرستاد ، در احاديث مرويه از حضرت عبدالعظيم مذكور خواهد شد . و آيات كريمه اى كه مؤوَّل در حقّ ائمه اثنا عشر است در كتب تفاسير مانند آيه نور و آيه مباركه « إِنَّ عِدَّةَ الشُّهُورِ » (9) و آيه كريمه « وَالسَّماءِ ذَاتِ الْبُرُوجِ » (10) و آيه شريفه « إِنَّا

.


1- .در كفايه : حادثات الامان .
2- .اشعار و حديث در بحار الانوار 36/357 نيز منقول است .
3- .مقتضب الاثر : 54 _ 55 ، بحار الانوار 9/171 ، اثبات الهداة 3/255 _ 256 .
4- .وطيّبه وطابه اسم شهر مدينه طيّبه است ، در زمان جاهليت آن را يثرب مى ناميدند . حضرت ختمى مآب براى بوى خوش او يا براى پاكى آن از شرك طيّبه نام گذاردند . وفى حديث القائم عليه السلام : « نعم المنزل طيبة وما بثلاثين من اوليائه من وحشة » . فى المجمع . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) . رجوع شود به : مجمع البحرين 3/81 ماده ( طيب ) ، روايت را نعمانى در كتاب الغيبة : 188 ح 41 نقل كرده است .
5- .در چاپ سنگى : طيبته .
6- .مناقب ابن شهر آشوب 1/251 بنقل از عبداللّه بن محمد بغوى وسلسله سند را به عبداللّه بن عمر رسانيده است ، طرائف ابن طاوس 173 _ 174 ح 271 ، الصراط المستقيم 2/150 .
7- .اين حديث را نعمانى در كتاب الغيبة : 62 ح 5 نقل كرده به اسنادش از امام صادق عليه السلام كه فرموده : « قال أبى لجابر بن عبداللّه الأنصارى : ان لى إليك حاجة فمتى يخف عليك أن أخلو بك . . » الى آخره .
8- .در چاپ سنگى : انوار .
9- .توبه : 36 .
10- .بروج : 1 .

ص: 352

زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيَا بِزِينَةٍ الْكَوَاكِبِ » (1) از كتابهاى عامه و خاصّه هر آن كس بخواند از فواضل و فضائل اين بزرگواران آگاه مى شود .

.


1- .صافات : 6 .

ص: 353

. .

ص: 354

در خصايص ائمّه مطهّرين مكرّمين (سى خصيصه)

در خصايص ائمّه مطهّرين مكرّمين سى خصيصه به نحو اجمال نوشته مى شودعجالةً به نحو اجمال خصايصى كه ائمه طاهرين عليهم السلام با حضرت خاتم المُرسلين صلى الله عليه و آلهاز صفات ثبوتيّه و سلبيّه شريك بوده اند و كسى جز ايشان اختصاص نيافت در اين اوراق اشاره مى نمايد : اوّل : انوار ايشان از نور حضرت رسول صلى الله عليه و آله مشتق شد ، و ايشان با نور نبوى صلى الله عليه و آلهمتّحد بودند ، و علّت غائى موجودات و كائنات اند باسرها . و در حديث است : « كان اللّه ولم يكن معه شى ءٌ » (1) پس خلق فرمود نور حضرت نبوى صلى الله عليه و آلهرا تا آنكه خداوند را به وحدانيّت بشناسند و به الوهيّت عبادت كنند ، پس از آن نور و انوار مضيئه ائمه طيّبين طاهرين عليهم السلام عرش و كرسى و لوح و قلم و جنّت و نار و شمس و قمر و نجوم و حور و قصور طوبى و كوثر و ارواح انبياء و اوصياء و تمام انوار ديگر را خلق فرمود حتى عالم اشباح و ظلال و نفوس و عقول و عماء و هباء و ابحر و حجب وفساطيط من العلويات والسّفليات والمجردات والماديات به جهت ايشان از مكمن غيب به عرصه شهود آمد . دوّم : طينت ائمّه اطهار از اعلى عليّين است ، و طينات تمام انبياء و اولياء از فاضل

.


1- .بحار الانوار 54/234 به همين عبارت ، و عبارات مشابه نيز در روايات ما مروى است مانند آنچه برقى رحمة اللّه عليه در محاسن 1/242 ح 128 از امام باقر عليه السلامنقل كرده كه فرمود : « ان اللّه تبارك و تعالى كان ولا شى ء غيره ، نوراً لا ظلام فيه . . » الى آخر ما قال عليه السلام ، و نيز رجوع كنيد به : كافى 1/90 ح 7 .

ص: 355

طينت ايشان خلق شده است . و احاديث صحيحه « اصول كافى » (1) براى طايفه اماميّه كافى است . سوّم : نطفه هاى ائمه اطهار از كوثر است يا از نهر جارى از دو طرف عرش است ، پس ملكى قطره اى مى آورد و به پدرهاى ايشان مى خوراند ، و نطفه طاهره در ارحام مطهّره منعقد مى شود . چهارم : چون نطفه هاى ائمه در رحمهاى مادرهاشان قرار گرفت در عالم غيب و شهادت علائم خاصه اى ظاهر مى شود و آثارى ديگر پديدار ، و چون چهل روز بگذرد هر چيز را مى دانند و مى شنوند . پنجم : نطفه هاى ايشان غير از مشيمه رحم محلّ خاص و مستقر مخصوص دارد و آنها را اوعيه و ظروف مختصّه است ، و غذاهاى ايشان غير از دم طمث است به عكس سائرين . ششم : در ارحام امّهات به طرف دست راست متوقفند و سنگينى ندارند . هفتم : ائمه اطهار در ارحام امّهات متذكّرند و حديث مى گويند . هشتم : ائمه اطهار از مسلك معروف متعارف متولد نمى شوند بلكه طرف ايمن از ران راست شكافته مى شود ، و متولد مى گردند بدون اينكه صدمه زنند . نهم : ائمه اطهار با بدنهاى مهذب و مطهّر از خبائث متولّد مى شوند چنانكه در علائم امام عليه السلام گذشت . دهم : نموّ ائمه اطهار بر خلاف ديگران بوده است 2 . يازدهم : در ايشان پنج روح است : روح القدس ، و روح ايمان ، و روح قوّت ، و روح مدرج ، و روح شهوت ، و در سائرين چهار روح است يا سه روح . دوازدهم : ائمه اطهار در تمام اعضاء و اجزاء و ابدان شريفه ايشان _ از رؤوس و شعور

.


1- .كافى 2/2 باب طينة المؤمن والكافر .

ص: 356

و عروق و لحوم و عظام و جلود و اظفار و صدور و قلوب و اعين و ابصار و اسماع و مشام و لمس و ذوق _ آثار و خواصى بوده است با آنكه بشر بوده اند ، فرموده اند : « الا انّهم اسرار اللّه المودعه فى الهياكل (1) البشرية » (2) . سيزدهم : ابدان عنصريّه ائمه اطهار الطف از ابدان ديگران است و هر چند به عناصر اربعه مختلط بودند امّا اثقال و كثافات عنصريات را نداشتند . چهاردهم : ائمه اطهار مى بينند آنچه را سائرين نمى بينند ، پس در خواب مى ديدند آنچه را در بيدارى مى ديدند ، و همچنين در تاريكى آنچه را كه در روشنائى بود ، و در آسمانها آنچه در زمينهاست ، بلكه حركت هر ذرّه در هوا و مشى هر نمله اى در صخره صمّا به نظر شهود و يقين از ايشان مخفى نبود ، حتى اعمال خير و شر از هر برّ و فاجر بر ايشان پنهان نبود ، و آيه كريمه « وَقُلِ اعْمَلُوا فَسَيَرَى اللّهُ عَمَلَكُمْ وَرَسُولُهُ وَالْمُؤْمِنُونَ » (3) شاهد و گواه مُتقَنى است . بلى بعضى براى آنكه مشاهده و رؤيت حسيّه در خداوند محال است رؤيت را تعبير به علم و احاطه به اشياء كرده اند و همين طور رؤيت نبويّه صلى الله عليه و آله و مؤمنين كه ائمه دينند به قرينه سابقه تعبير به علم و احاطه نموده اند . پانزدهم : ائمه اطهار به قوه اسماع شريفه خودشان هر صوتى و كلامى را مى شنيدند ، چه ملائكه و چه جن و چه شياطين و چه حيوانات از وحوش و طيور و حيتان ، و چه صرير و جرير فلكيّات و تهليل ملكيّات و حركات آنها ، و معمعه (4) شيرها در بيشه ها ، و قعقعه سلاحها در جنگها ، و خَفَقان رياح و جريان مياه ، و همهمه تمام كائنات در عوالم ظاهره

.


1- .در چاپ سنگى : هياكل .
2- .از عباراتى است كه مطابق نقل برسى در مشارق الانوار ، اميرمؤمنان عليه السلام به طارق بن شهاب فرمود ، و روايت مفصل است . رجوع كنيد به : بحار الانوار 25/169 _ 174 .
3- .توبه : 105 .
4- .« مَعْمَعَة » در اصل به معنى صداى برخاسته از جنگ است ، و به معناى صداى شعله آتش نيز استعمال شده است چنانچه در لسان العرب 8/340 ماده ( معع ) و تاج العروس 5/514 وارد است .

ص: 357

و باطنه و غيب و شهادت ، بلكه غناء و مغنّيات جنّات ، و تسبيحات مسبّحين ، و اذكار ذاكرين ، چه بعيد و چه قريب . و در كتاب « نهج البلاغه » (1) است : حضرت امير عليه السلامفرمودند : « انّى اشمّ رائحة النبّوة وَاسمَع رنَّة (2) الوحى » . و شنيدن آوازهاى ملائكه براى ائمه اطهار عليهم السلامبه قوّه سامعه ظاهره بود . شانزدهم : ائمه طاهرين طبيعت و سجيّه اى داشتند كه از اخلاط رديّه و اوصاف مُرديه مانند بخل و حسد و جبن و صفات ذميمه ديگر منزّه بوده اند . هفدهم : ائمه معصومين فاقد صفات حسنه ممدوحه نبوده اند از شجاعت و سخاوت و امثال آنها ، پس كمال هر صفات حسنه در ايشان بوده است . هيجدهم : ائمه مكرّمين از بطون ارذلين نيامدند ، و مطعون النسب والحسب مانند ائمه عامه نبوده اند . نوزدهم : ائمه هدى به هر لسان و لغتى بخواهند به اراده و مشيت الهيه تكلم مى نمايند ، و خداوند به زبانهاى ايشان جارى مى فرمايد هر كلام و اصطلاح و لغتى را از ملائكه و جن و اختلاف لغات انس و وحوش و طيور . و در حديث است : « هفتاد لغت خداوند به حضرت آدم تعليم فرمود و فروع آنها از هزار لغت علاوه است و حضرات ائمه مهديّين مى دانستند آنچه پيغمبران مى دانستند » . و احاديث صحيحه كه در كتب مناقب است كمال اعتبار دارد (3) . بيستم : در شامّه و لامسه و ذائقه ائمه طاهرين كيفيّت ديگر است ، و ايشان را مانند

.


1- .نهج البلاغة 2/157 اواخر خطبه قاصعه (192) بدين عبارت : « أرى نور الوحى والرسالة ، وأشم ريح النبوة وقد سمعت رنة الشيطان حين نزل الوحى عليه صلى الله عليه و آله ، فقلت : يا رسول اللّه ! ما هذه الرنة ؟ فقال : هذا الشيطان أيس من عبادته ، إنك تسمع ما أسمع وترى ما أرى إلاّ أنك لست بنبىّ ولكنّك وزير وإنّك لعلى خير » .
2- .در چاپ سنگى : رثة .
3- .بطور مثال به جلد ششم مدينة المعاجز فصل 161 و 207 و بحار الانوار 54/327 رجوع شود .

ص: 358

شمائم جسمانيّه نفحات و شمائم روحانيه عقلانيه است ، و ناچار هر چيزى كه در عالم وجود موجود است او را رائحه اى است چه طيّبه و چه منتنه ، چه مليحه و چه قبيحه ، پس بر حسب اختلاف وجودات در آنها روائحى است . و قواى شامّه هم مختلف است بعضى از دور استشمام مى كنند و بعضى از نزديك ، ائمه اطهار اگر بخواهند بعيد از براى ايشان قريب است حتى رائحه كفر و ايمان ، اطاعت و معصيت را استشمام مى كنند . و حديث « انّى اشمّ رائحة الرحمن من طرف اليمن » معتبر است ، و البته جسم ، رائحه روح را استشمام نمى كند براى مباينت ظاهر با باطن و مباينت اهل باطن با اهل حقيقت . و همين طريق است قوّه لامسه ايشان با ملموسات بر حسب اختلافى كه در حقايق اشياء ملموسه است ، و لمس هر چيزى در خود ملموس اوست . و همين طريق است قوّه قواى و مشاعر باطنه ايشان چنانكه ابن ابى الحديد معتزلى گفته است : صِفاتُكَ اسماءٌ وَذاتُكَ جَوْهَرٌبَرِى ءُ الْمَعانى عن صِفاتِ الْجَواهِرِ تجلُّ عَنِ الأَعْراضِ والْأَينِ والْمَتىوَيكبُرُ عَنْ تَشْبيهِهِ بِالْعَنَاصِرِ (1) بيست و يكم : زمين بدون وجود هيچ يك از ايشان بر پاى نيست ، و اگر ظاهر نشوند و مستور باشند براى آن است كه مردم از ربقه انقياد ايشان خارجند ، چنانكه عبارت « وعدمه منّا » دلالت دارد ، پس چنانكه در هر زمانى پيغمبرى لازم است امام هم به منزله اوست و قرآن وى الهام است ، و هُوَ امانٌ لأهلِ الْأرْضِ (2) . بيست و دوم : خداوند آثار ائمه اطهار را از دنيا محو نمى نمايد و زمين و سباع و هوام و ديدان ، لحوم و عظام ايشان را نمى خورند ، و اين فقره منصوص است

.


1- .بنگريد به : الروضة المختارة ( شرح القصائد الهاشميات والعلويات ) : 127 .
2- .در روايات زيادى مضمون اينكه اهل بيت امان اهل زمين هستند وارد شده مانند : امالى شيخ صدوق : 738 ، كمال الدين : 205 ح 19 ، كفاية الاثر : 29 ، تحف العقول : 7 .

ص: 359

و كرامتى مخصوص . بيست و سوم : از خلق فيوضات و افاضات ائمه اثنا عشر منقطع نمى شود ، يعنى : از مقابر شريفه ايشان قضاء حوائج و كشف نوائب و شفاء مرضى و امن خائفين و اداء ديون مى شود ، چنانكه تربيت و افاضه آفتاب به غائب شدن منقطع نمى گردد . بيست و چهارم : اجساد شريفه ايشان بعد از حيات متغيّر و مختلف نمى شود و نكهت و رائحه غير حسنه استشمام نمى نمايند ، چنانكه در جسد شريف لطيف جناب خامس آل عبا عليه السلام رائحه اطيب از مشك و عنبر شنيده مى شد ، و نور و ضياء و تلؤلؤ و بهائى ديگر مؤالف و مخالف ديدند ، و هر يك از اين اشارات مأخوذ از اخبار صحيحه است . بيست و پنجم : خداوند منّان به ائمه طاهرين قدرت و توانائى مرحمت فرمود كه هر يك بر حسب اراده حقّه هر وقت مى خواستند در آنِ واحد ، به امكنه عديده حاضر مى شدند (1) . و احاديثى كه در كتاب « اصول كافى » است دلالت مى كند بر بالين موتى و احياء حاضر مى شدند از روى حقيقت نه مجاز ، نه خيالى و تخيّلى يا مثالى و تصوّرى . و مرحوم علم الهدى سيّد مرتضى شعر معروف : يا حار همدان من يمت يرنى را به رؤيت خير و شرّ ، حسنه و سيّئه از براى محتضر تعبير فرمود 2 .

.


1- .بحار الانوار 27/157 ، به روايت مفصلى كه ثقة الاسلام كلينى در روضه كافى 8/76 تحت عنوان « حديث الشيخ مع الباقر عليه السلام » ح 30 نقل كرده نيز مراجعه شود .

ص: 360

و حديث وقعه جمل كه مرويست از قَتلى كه گفتند : قَتَلنى علىٌّ ، وجَرَحنى علىٌّ ، اَسرَنى علىٌّ ، رمانى علىٌّ ، هزمنى علىٌّ (1) و اخبار معراج ، و خبر بساط (2) ، و حضور هر يك از ائمه بر بالين اموات از كتب معتبره نزديك به قطع است ، بلكه مجال انكار نيست و از اخبار آحاد نتوان شمرد .

در كيفيت تفويض امور در دنيا و آخرت و احكام به ائمه انام و تحقيق آنبيست و ششم : خداوند به ائمه اطياب عليهم السلام اختيار احكام را تفويض داشت . و تفويض بر سه قسم است : يكى : در امر رزق و خلق و احياء و اماتت است ، اين مذهب باطل و بر خلاف حق است و كسانى كه اعتقاد به اين مذهب سخيف نمايند از غلات و طغات و خارجين از مذهب جعفرى عليه السلام و ملّت محمدى صلى الله عليه و آله مى باشند . دوّم : تفويض امور اخرويّه است از حساب و كتاب ، ادخال در جنّت و نار و امثال آنها ، اين قسم از اخبار ظاهر است لكن اختيار را از خداوند سبحان در دنيا و آخرت نمى توان سلب نمود ، و كمال مقام ائمه انام عليهم السلام شفاعت و وساطت ايشان است با علوّ درجات خاصّه . سوم : تفويض در احكام است ، و آن سه قسم است ايضاً : اوّل : حكمى است كه خداوند به طريق عموم يا خصوص از نفى و اثبات فرموده است ،

.


1- .روايت مفصلى است و آنرا ابن ابى جمهور احسائى در « المجِلى » : 410 نقل كرده و به نقل ازدى در كتاب الامام على عليه السلام ، همدانى : 604 مذكور است ، نيز بنگريد به : الانوار العلوية ، نقدى : 178 .
2- .خبرى است متضمن اينكه باد جماعتى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله را بر بساطى به سوى اصحاب كهف برد ، اصحاب بر آنها سلام كردند و جوابى نشنيدند مگر جواب سلام اميرالمؤمنين عليه السلام را و حضرت با آنها گفتگو كرد ، بنگريد به : العمدة : 373 ح 732 و 733 .

ص: 361

البته ائمه اطهار عليهم السلام حكم اللّه را نمى توانند تغيير دهند . دوّم : حكمى است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله عموماً او خصوصاً اثباتاً او نفياً فرموده است و خداوند امضاء داشته است ، البته خلاف اين حكم را نمى نمايند و تغيير آن محال است . سوم : قضيّه اى است كه از خدا و رسول صلى الله عليه و آله حكمى وارد نشده است ايجاباً وسلباً ، در اين قسم هر آنچه ائمه عليهم السلام حكم نمايند حكم اللّه و حكم الرسول صلى الله عليه و آله است و خداوند آن حكم را امضاء مى دارد . و در كتاب مُستطاب « كافى » (1) مرويست : « خداوند بر اين امّت ده ركعت نماز فرض فرمود دو ركعت دو ركعت ، حضرت رسول صلى الله عليه و آله هفت ركعت اضافه نمود و شش ركعت از مسافرين ساقط كرد « لانّه نبّى الرّحمة وفى (2) السفر رحمة » و خداوند امضاء و اجازه فرمود . همين قسم تحديد ديات و صيام ثلاثه ايام در هر ماه و تعيين نوافل و تحريم هر مسكر . و در كتاب « كافى » (3) مرويست ايضاً : « ان اللّه ادّب نبيّه ثمّ فوّض إليه امر الدنيا والامة ليَسُوسَ 4 عباده فقال : « مَا آتَاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانتَهُوا » (4) » . امّا تفويض احكام بر حسب بيان سابق از اين حديث به ائمه طاهرين عليهم السلامواضح است ، و قال الصّادق عليه السلام : « وضع رسول اللّه صلى الله عليه و آله دية العين و دية النّفس وحرّم النبيّذ وكلّ مسكر » . فقال له رجل : وضع رسول اللّه صلى الله عليه و آله من غير ان يكون جاء فيه شى ء ؟ ! قال عليه السلام : « نعم ليعلم من

.


1- .رجوع كنيد به : كافى 1/266 ح 4 ، 3/272 ح 2 و 273 ح 7 و3/487 ح 2 با مضامين مختلف ، مجموع احاديثى كه مرحوم كلينى در باب التفويض الى رسول اللّه صلى الله عليه و آلهوالى الأئمة عليهم السلام فى امر الدين (1/265) مرقوم فرموده قابل ملاحظه است .
2- .در چاپ سنگى : بى، عبارت در متون حديثى يافت نشد .
3- .كافى 1/266 ح 4 .
4- .حشر : 7 .

ص: 362

يطيع الرسول صلى الله عليه و آلهممن يعصيه » (1) . بعد فرمودند : « هر آنچه خداوند به پيغمبر صلى الله عليه و آله تفويض فرمود به ما تفويض كرده است » (2) . و قال اللّه تعالى « هذَا عَطَاؤُنَا فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِكْ بِغَيْرِ حِسَابٍ » (3) . بيست و هفتم : رجوع ائمه طاهرين است به اين ابدان عنصريّه پيش از قيامت براى تمليك و تصرّف حقوقشان از آنچه در دنيا به حكمت ها مقهور و مغلوب شدند ، پس سلاطين و ملوك زمين با سياسات كليّه و رياسات الهيّه در رجعت (4) با ايشان است ، و رجوع به اخبار رجعت در اين اوقات شايسته است . بيست و هشتم : به ائمه اطهار علومى لدُنّيّه وموهوبه داده شده است ، يعنى : علم به كليّات و جزئيات از مكنونات هر عالم دارند پس خداوند ايشان را خلق كرد و علومى هم در طينات ايشان قرار داد كه از آنها علم به گذشته و آينده داشتند 5 . بعبارة اخرى : علمشان مخلوق بود مانند جهل ، و معلوم است اين دو مخلوق تضّاد دارند ، پس از حصول علم از جهل اثرى نيست و علم به مثابه ثبوت است در وجود ، و جهل به مانند عدم و نفى . و از اين بيان بر حسب اختلاف و جهات علوم و معلومات است ، پس چنانكه علوم به اقسام شتّى متنوع است معلومات هم همين قسم است ، پس در حق هر يك از ايشان توان گفت : « وَكُلَّ شَيْءٍ أَحْصَيْنَاهُ فِي إِمَامٍ مُبِينٍ » (5) « وَلاَ رَطْبٍ وَلاَ يَابِسٍ إِلاَّ فِى كِتَابٍ مُبِينٍ » (6) و در

.


1- .بصائر الدرجات : 401 ح 14 ، كافى 1/267 ح 7 ، وسائل الشيعة 25/354 ح 32109 .
2- .اين قسمت در روايتى ديگر مذكور است . رجوع كنيد به : بصائر الدرجات : 405 ح 6 و 406 ح 11 .
3- .ص : 39 .
4- .در ذيل اين عبارت در نسخه چاپ سنگى نوشته شده : « ايشانند و » .
5- .يس : 12 .
6- .انعام : 59 .

ص: 363

فقره زيارت است : « وهم عيبةُ علم اللّه ومعادنُ سرّ اللّه وحَمَلةُ كتاب اللّه » . واعلميّت امام هم در نزد اماميّه به دليل عقل و برهان نقل ثابت است ، مع ذلك كلّه مع علم الامام بما كان وما يكون وما هو كائن آناً فآناً به علوم الهيّه محتاج بوده اند ، و علم غابر و مزبور و نكت و نقر و ظهور امثله اشياء در مناره قائمه و شجره عرشيّه به نظر امام عليه السلام با آيه « خَلَقَ الاْءِنسَانَ * عَلَّمَهُ الْبَيَانَ » (1) در نزد بصير شبهه اى نمى گذارد . بيست و نهم : هيچ يك از ائمه طاهرين زائد الخلقه يا ناقص الخلقه اصليّه متعارفه نبوده اند بلكه معتدل الخلقه بوده اند ، آن وقت لازم مى آيد كاملِ تام ، تابع ناقص خارج از اعتدال شود ؛ از آنكه معتدل اقوى و اولى است در اطاعت ، پس هيچ يك از ائمه عليهم السلاماعمى و اصم و ابكم و اعرج مقطوع الاصبع والانف نبوده اند مگر عوارض خارجه مانند بياض عين يعقوب عليه السلام و شعيب نبى عليه السلام آيد . و همين طريق امراضى كه موجب تنفر طباع شود از جنون و جذام و برص مانند اخلاق رذيله و حِرَف و صنايع ركيكه كه سابقاً اشاره شد . سى ام : ائمه اطهار عليهم السلام مشرك و كافر و فاسق و فاجر و ظالم نبوده اند ، و به صنم سجده نكردند ، و به وثن عبادت ننمودند ، شاربين خمور و ضاربين طنبور و آكلين لحوم خنزير و لاعبين به ميسر و ازلام مانند سائرين ، لحظه اى و لحمه اى نيز نبوده اند و كريمه « لاَ يَنَالُ عَهْدِى الظَّالِمِينَ » (2) بر حسب تفصيلى كه در مسأله امامت گذشت منافى با اين اجمال است . خلاصه فضائل فرد و فرد از ائمه اثنا عشر عليهم السلام لا تُحصر ولا تُحصى است چه رسد به مجموع من حيث المجموع .

.


1- .رحمن : 3 _ 4 .
2- .بقره : 124 .

ص: 364

دعاء شريف كه حضرت حجة اللّه اعظم در عُلوّ مقامات ائمه اطهار و آباء اخيار فرموده است

دعاء شريف كه حضرت حجة اللّه اعظم در عُلوّ مقامات ائمه اطهار و آباء اخيار فرموده استخلاصه اين بنده رو سياه از عقايد حقّه كه به برهان يافته بودم در حقّ ائمّه طاهرين عليهم السلامخواستم در اين مورد اشاره كرده باشم ، و تمام مقامات و كمال درجات ايشان را در دعاء شريف رجبيّه مى دانم كه حضرت امام عصر عجّل اللّه فرجه از ناحيه مقدّسه به شيخ ثقه ابو جعفر محمّد بن عثمان وكيل ثانى فرمودند ، و آن دعاء مشتمل بر مطالب عاليه و مضامين غاليه است ، و مرحوم كفعمى در كتاب « مصباح » (1) ذكر فرموده است ، و چه قدر شايسته و سزاوار است خواص ، مداقّه در اين كلمات شريفه نمايند و عوام را هم از معانى آن بهره اى دهند ، پس براى تيمّن و تبرّك بنويسم و ختم كنم : بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ اللّهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ بِمَعانِى جَمِيعِ مَا يَدْعُوكَ [بِهِ] وُلاةُ أَمْرِكَ الْمَأْمُونُونَ عَلَى سِرِّكَ، الْمُسْتَبْشِرُونَ بأَمْرِكَ، الْواصِفُونَ لِقُدْرَتِكَ، الْمُعْلِنُونَ لِعَظَمَتِكَ . أَسْأَلُكَ بِما نَطَقتَ فِيهِمْ مِنْ مَشِيئَتِكَ فَجَعَلْتَهُمْ مَعادِنَ (2) لِكَلِماتِكَ، وَأَرْكاناً لِتَوْحِيدِكَ، وَآياتِكَ وَمَقاماتِكَ الَّتِى لاَ تَعْطِيلَ لَهَا فِى كُلِّ مَكَانٍ يَعْرِفُكَ بِهَا مَنْ عَرَفَكَ، لاَ فَرْقَ بَيْنَكَ وَبَيْنَهم (3) إِلاَّ أَنَّهُمْ عِبادُكَ وَخَلْقُكَ، فَتْقُها وَرَتْقُها بِيَدِكَ، بَدْؤُها مِنْكَ وَعَوْدُها إِلَيْكَ، أَعْضادٌ وَأَشْهادٌ وَمُناةٌ وَأَذْوَادٌ (4) وَحَفَظَةٌ وَرُوَّادٌ (5) . فَبِهِمْ مَلَأْتَ سَمَاءَكَ وَأَرْضَكَ حَتَّى ظَهَرَ أَنْ لاَ إِلهَ إِلاَّ أَنْتَ .

.


1- .مصباح المتهجد : 803 شماره 866 ، اقبال الاعمال 3/214 ، بحار الانوار 98/393 .
2- .در چاپ سنگى : معاوناً يا معادناً .
3- .در مصدر : بينها .
4- .در چاپ سنگى : ازواد .
5- .در چاپ سنگى : زوّاداً . چند كلمه اخير نيز همگى منصوب مندرج است .

ص: 365

بعضى از اوصاف ائمه طاهرين عليهم السلام است كه از كتب خاصه و عامه نقل نموده ام

فَبِذلِكَ أَسْأَلُكَ، وَبِمَواقِعِ الْعِزِّ مِنْ رَحْمَتِكَ وَبِمَقاماتِكَ وَعَلامَاتِكَ، أَنْ تُصَلِّىَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَآلِهِ وَأَنْ تَزِيدَنِى إِيماناً وَتَثْبِيتاً [يَا ]بَاطِناً فِى ظُهُورِهِ، وَظَاهِراً فِى بُطُونِهِ وَمَكْنُونِهِ . يَا مُفَرِّقاً بَيْنَ النُّورِ وَالدَّيجُورِ، يَا مَوْصُوفاً بِغَيْرِ كُنْهٍ، وَمَعْرُوفاً بِغَيْرِ شِبْهٍ، حَادَّ كُلِّ مَحْدُودٍ ، وَشَاهِدَ كُلِّ مَشْهُودٍ، وَمُوجِدَ كُلِّ مَوْجُودٍ، وَمُحْصِيَ كُلِّ مَعْدُودٍ، وَفاقِدَ كُلِّ مَفْقُودٍ ، لَيْسَ دُونَكَ [مِنْ ]مَعْبُودٍ ، أَنْتَ أَهْلُ الْكِبْرِياءِ وَالْجُودِ . يَا مَنْ لاَ يُكَيَّفُ بِكَيْفٍ، وَلاَ يُؤَيَّنُ بِأَيْنٍ ، [يَا ]مُحْتَجِباً عَنْ كُلِّ عَيْنٍ، يَا دَيْمُومُ يَا قَيُّومُ وَعالِمَ كُلِّ مَعْلُومٍ، صَلِّ عَلَى [مُحَمَّدٍ وَآلِهِ وَعَلَى] عِبادِكَ الْمُنْتَجَبِينَ، وَبُشْرِكَ 1 الْمُحْتَجِبِينَ، وَمَلائِكَتِكَ الْمُقَرَّبِينَ، وَالْبُهْمِ الصَّافِّينَ الْحَافِّينَ . وَبارِكْ لَنا فِى شَهْرِنا هذَا رَجَبُ الْمُرَجَّبِ الْمُكَرَّمِ، وَمَا بَعْدَهُ مِنَ الْأَشْهُرِ الْحُرُمِ، وَأَسْبِغْ عَلَيْنا فِيهِ النِّعَمَ، وَأَجْزِلْ لَنا فِيهِ الْقِسَمَ، وَأَزِل لَنا فِيهِ الْنِقَمَ، بِاسْمِكَ الْأَعْظَمِ [الْأَعْظَمِ] الْأَجَلِّ الْأَكْرَمِ، الَّذِى وَضَعْتَهُ عَلَى النَّهَارِ فَأَضاءَ، وَعَلَى اللَّيْلِ فَأَظْلَمَ، وَاغْفِرْ لَنا مَا تَعْلَمُ مِنَّا وَمَا لاَ نَعْلَمُ، وَاعْصِمْنا مِنَ الذُّنُوبِ خَيْرَ الْعِصَمِ، وَاكْفِنا كَوافِىَ قَدَرِكَ، وَامْنُنْ عَلَيْنا بِحُسْنِ نَظَرِكَ، وَلاَ تَكِلْنا إِلَى غَيْرِكَ، وَلاَ تَمْنَعْنا مِنْ خَيْرِكَ، وَبَارِكْ لَنَا فِيما كَتَبْتَ لَنَا مِنْ أَعْمارِنا، وَأَصْلِحْ لَنا خَبِيئَةَ أَسْرَارِنا، وَأَعْطِنَا مِنْكَ الْأَمانَ، وَاسْتَعْمِلْنا بِحُسْنِ الاْءِيمَانِ، وَبَلِّغْنَا شَهْرَ الصِّيامِ، وَمَا بَعْدَهُ مِنَ الْأَيَّامِ وَالْأَعْوامِ، يَا ذَا الْجَلاَلِ وَالاْءِكْرامِ .

بعضى از اوصاف ائمه طاهرين عليهم السلام است كه از كتب خاصه و عامه نقل نموده امنعم ما قال ابو نواس فى حقّهم عليهم السلام : انا مولى لامام حبّه فرض عليناواوالى وَلدَيهِ حَسَناً ثمّ حسينا فهم عترة شخص جاء مبعوثاً اليناجبل فجّرت منه اثنتا عشرة عينا و يكى از شعراء عجم ، مضمون آيه كريمه را كه « وَالسَّماءِ ذَاتِ الْبُرُوجِ » (1) است به چند بيتى خوش اداء كرده است ، براى جامعيّت اين اوراق بنويسم : چنانكه هست فلك را دوازده تمثالكه آفتاب بر او دور مى زند مه وسال بر آسمان ولايت دوازده برجندچو آفتاب نبوت همه بر اوج كمال قضاء چو آيينه نور احمدى مى ريختبريخت ز آنيه او دوازده تمثال ستارگان سپهر ولايت شرفندكه ايمنند زنقصان احتراق و وبال و اين دو بيت كه در مناقب ابوالفرج عبدالرّحمن بن جوزى است در اسامى كريمه ائمه طاهرين به نظر آوردم بنويسم : باربعة اسماء كلّ محمّد (2) واربعة اسماء (3) كلّهم على وبالحَسنَين السيِّدَين و جعفر (4) وموسى اَجرنى انّنى لهم ولىّ (5) وهم العترةُ الهاشميّة والذّريّة الزّكية ، اولئك حزب اللّه ، وهم خير البريّة ، وهم السّادةُ النقباء ، والائمّة النجباء ، والاسباطُ الهداةُ ، ولهم الحوض واللّواء ، والوَسيلة والشفاعة ، وهم القادة والزادة والدّعاة والولاة والحماة ، وهم البررة الاتقياء ، وشرف اهل الارض والسّماء ، والنجوم الامان للفرقة الناجية فى الليلة الداجية ، والفلك الجارية فى اللجج الغامرة . وهم الاوّلون والآخرون والسّابقون والآخروُن (6) والمسبّحون والشافعون . وهم التائبون العابدون الحامدون السّائحون الراكعون السّاجدون ، الآمرون بالمعروف والناهون عن المنكر ، الحافظون لحدود اللّه .

.


1- .بروج : 1 .
2- .در مناقب : بأربعة كل يسمّى محمداً .
3- .در مناقب : اسماؤهم . بنا بر اين پايان كلمه ( كلّهمْ ) بايد به سكون خوانده شود و الاّ به ضم .
4- .در مناقب : وبالحسنين والحسين وجعفر .
5- .مناقب ابن شهر آشوب 1/261 .
6- .كذا ، شايد « اللاحقون » باشد .

ص: 366

وهم كلمات اللّه وخاصّته ، واحبّاء اللّه وخزنته ، وامناء اللّه وسدنته ، وهم معانى التنزيل ومعادن التأويل ، ومحاة الاباطيل ونفاة الاضاليل ، وفى ابياتهم نزل جبرئيل . وهم السّبيل والسلسبيل ، وهم مصابيح الحكمة ومفاتيح الرّحمة ، وينابيع النعمة وسادات الائمة (1) ، ونواميس العصر واخيار الدهر . وهم شجرة العصمة ، وفيهم النبوة والامامة ، والامثال العليا والحجج العظمى ، ولهم الوسيلة الى اللّه ، والموصولة الى رضوان اللّه . من آمن بهم آمن باللّه ، ومن ردّ عليهم ردّ على اللّه ، ومن شكّ فيهم شكّ فى اللّه ، ومن عرفهم عرف اللّه ، ومن اطاعهم فقد اطاع اللّه ، ومن تمسّك بهم نجى ، ومن تخلّف عنهم غوى . وهم سرّ اللّه المخزون ، واولياؤه المقرّبون ، وامره بين الكاف والنون ، لا بل هم الكاف والنون ، والى اللّه يدعون ، وعنه يقولون ، وبامره يعملون . وهم السنام الاعظم ، والطريق الاقوم ، والذكر الحكيم ، والنّور القديم ، وخلفاء النّبى الكريم ، وامناء الرؤّف الرّحيم « ذُرِّيَّةً بَعْضُهَا مِن بَعْضٍ وَاللّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ » (2) .

.


1- .كذا ، احتمالاً « الامة » صحيح است .
2- .آل عمران : 34 .

ص: 367

در دعاء حفظ كه ميرداماد طاب ثراه از حضرت رسول اللّه صلى الله عليه و آله وسلم تعليم گرفتند

در دعاء حفظ كه ميرداماد طاب ثراه از حضرت رسول اللّه صلى الله عليه و آله وسلم تعليم گرفتندمجدّداً زحمت مى دهد كه اين داعى در توسّل به چهارده تن معصومين و اولياء منتجبين ايشان بهتر از اين حرز نيافتم ، و يكى از سعادات اين دعاگو آن است اين حرز را به خطّ مرحوم سيّد مؤيد محقّق ميرداماد طيّب اللّه تربته يافتم در ورقه اى كه در آخر آن نوشته بودند :و كتب بيمناه مَسئولاً لشمس فضلاء العرفاء ، ونجم الاجلاّء النجباء _ بلّغه اللّه سبحانه من كمال العلم وقائم (1) العرفان ذروة الفلك واوج السّماء _

.


1- .كلمه ناخواناست .

ص: 368

دعائى كه سيّد بن طاوس در مصباح الزائر براى رفع شدائد مرقوم نمودند

احوج المربُوبين الى الرّب الغنّى محمّد بن محمّد يدعى باقر الداماد الحُسينى _ ختم اللّه فى نشأتيه بالحسنى _ ثانى عام سنه 1011 (1) من الهجرة المباركة المقدسة النبوية حامداً مصليّاً مسلّماً مستغفراً . و اين حرز را مرحوم ميرداماد بدين نحو در آن ورقه نوشت كه بعد از صلاة عصر با كمال هموم و غموم در عالم سِنه كه مشابه به خلَست بود خدمت حضرت ختمى مآب و حضرت ولايت مآب صلوات اللّه عليهما مشرف شدم ، دست مرحمت بر روى من و محاسن من كشيدند با كمال استبشار كربت و انكسار قلب مرا بردند ، پس اين حرز را خدمت حضرت رسول صلى الله عليه و آله عرض كردم به نحوى كه مى دانستم . آن بزرگوار فرمودند : « به اين نحو كه من مى گويم بخوان : محمدٌ رسول اللّه (ص) اَمامى ، وفاطمة بنتُ رسول اللّه صلوات اللّه عليها فَوق رأسَى ، واميرُالمؤمنين على بن ابى طالب وصىُّ رَسُول اللّه صلوات اللّه عليه عن يمينى ، والحسن والحسين وعلى ومحمّد و جعفر وموسى وعلى ومحمد و على والحسن والحجة المنتظر ائمّتى صلوات اللّه عليهم عن شمالى ، وابوذر و سلمان والمقداد و حذيفه و عمّار و اصحاب رسول اللّه رضى اللّه تعالى عنهم من ورائى ، والملائكة حولى ، واللّه ربّى _ تعالى شأنه وتقدّست اسماؤه _ محيط بى وحافظى وحفيظى ، واللّه من ورائهم محيط ، بل هو قرآن مجيد فى لوح محفوظ ، فاللّه خير حافظاً وهو ارحم الراحمين » .

دعائى كه سيّد بن طاوس در مصباح الزائر براى رفع شدائد مرقوم نمودندو نزديك به اين حرز شريف دعائى است كه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام به ابوالعبّاس بن كشمرد براى خلاصى از ابوطاهر در حبس تعليم فرمود (2) و امر نمود در خواب بنويسد

.


1- .در چاپ سنگى : 111 . كلمه را با توجه به تاريخ زندگانى ميرداماد درج كرديم .
2- .رجوع كنيد به : بحار الانوار 91/23 و99/231 باب 10 بنقل از مصباح و قبس المصباح ، مجموع باب دهم بحار كه درباره كتابت رقاع جهت حوائج است به ائمه معصومين عليهم السلام قابل مراجعه و ملاحظه است .

ص: 369

و چون برخيزد از خواب سوره يس بخواند و او را به گل بگذارد به نهر يا چاه بيندازد ، و همين نحو كرد و نجات يافت ، و مرحوم سيّد بن طاوس در « مصباح الزائر » (1) براى رفع شدائد بسيار تأكيد فرمود . بسم اللّه الرحمن الرحيم من العبد الذّليل فلان بن فلان الى المولى الجليل الذى لا اله الا هو الحى القيوم ، وسلام على آل ياسين ومحمد وعلىّ وفاطمه والحسن والحسين وعلى ومحمد وجعفر وموسى وعلى و محمد وعلى والحسن وحجّتك _ يا ربّ! _ على خلقك . اللهمّ! إنّى لَمُسلم وانّى اشهد انك اللّه الهى واله الاولين والآخرين ، لا اله غيرك ، واتوجّه اليك بحقّ هذه الاسماء اذا دُعيتَ بها اجبت ، واذا سُئِلتَ بها اَعطَيتَ ، لما صلّيت عليهم وهوَّنت علىَّ خروجى ، وكنت لى قبل ذلك عياذاً ومجيراً ممّن أرادَ أنْ يفرط على أو يطفى . و اين حرز حكايتش مبسوط است و بسيار شريف (2) . و از طريق عامه مرويست : جارود عبدى نصرانى در عام حديبيّه اسلام آورد با قبيله اى از عبدالقيس بر حضرت ختمى مآب صلى الله عليه و آله وارد شد و اين ابيات بخواند : يا نبىّ الهُدى اتتك رجالٌقَطَعت فَدْفداً (3) والأفالا 4 تا آنكه گفت : اَنبَأ الاولون بِاسمِكَ فيناثمّ اسماء بَعده فَتَلألا آن جناب فرمودند : « آيا هست ميان شما كسى كه قَسّ 5 را بشناسد ؟ » . جارود عرض كرد : من او را مى شناسم و مى دانم انتظار شما را مى كشد و اسم شما را مى خواند و اسمهاى ديگر از خلفاء و تابعين شما را . و اين عبارات منثوره و ابيات منظومه از اوست كه خداوند را به اين اسامى كريمه قسم مى داد در وقتى كه سرش به سوى آسمان بود و به انگشتهايش اشاره مى كرد : اللهمّ! ربّ هذه السّبعة الأرفعة (4) والارضين الممرعة وبمحمّد والثلاثة المحاميد معه والعليّين الاربعة وسبطيه التبعة (5) الأرفعة وسَمىّ الكليم الضرّعة والحسن ذى الرّفعة اولئك النقباء الشفعة والطريق المَهيعَة (6) ، دَرَسَة (7) الانجيل وحفظة التنزيل ، وعدد نقباء بنى اسرائيل ، محاة الاضاليل ونفاة الاباطيل ، الصّادقون (8) القيل ، عليهم تقوم السّاعة ، ولهم من اللّه فرض الطاعة (9) . پس جارود ابيات او را بخواند : اقسم قِسٌّ قسماليس به مُكتِّما (10) لو عاش الفى عمرلم يلق منه سَأَما حتى يلاقى احمداوالنقباء الحكما هم اوصياء احمداكرم مَنْ تحتَ السما ذريّة من فاطمةاكرِمْ بها من فطما يعمى العباد عنهموهم جلاء لِلعمى لستُ بناسٍ ذكرَهُمحتّى احلّ الرجّما (11) پس جارود استدعا كرد آن اسمائى كه قسّ در نظم و نثر خود گفته است بيان فرمايد و بشناساند ، آن بزرگوار حديث معراج را در مشاهده ائمه اثنا عشر و وحى هاى سماوى بيان فرمودند . و عجب گفته است شاعر اين دو شعر را در مدح معصومين اربعة عشر : شفيعى نبىٌ والبتول وحيدروسبطاه والسّجاد والباقر المُجدى وجعفر والثاوى ببغداد والرّضاونجل الرضا والعَسكريّان والمَهدى

.


1- .مصباح الزائر : 535 .
2- .قريب بدين حكايت را نيز تنوخى در الفرج بعد الشدة 1/187 _ 188 نقل كرده است .
3- .فَدفَد بر وزن جعفر به معنى بيابان و دشت است و معانى ديگر هم دارد ، و در اين شعر همين معنا منظور است . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .
4- .در كنز الفوائد : الارقعة .
5- .در مقتضب : النبعة .
6- .فى الحديث : « اتقوا البدع وَاَلزموا المهيع » ، و آن راه گشوده واسع است . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .
7- .در چاپ سنگى : درسته .
8- .در مقتضب : الصادقوا ، اين عبارت اظهر است .
9- .مقتضب الاثر : 37 ، كنز الفوائد : 257 ، الصراط المستقيم 2/239 ، بحار الانوار 15/246 .
10- .در صراط المستقيم : مكتتما .
11- .الصراط المستقيم 2/240 ، الاربعين ، شيرازى : 360 ، بحار الانوار 26/301 .

ص: 370

. .

ص: 371

مُشايعةٌ مفروضة : در اقسام مذاهب شيعه و مذهب حقّه اماميّه

مُشايعةٌ مفروضة:در اقسام مذاهب شيعه و مذهب حقّه اماميّهبدان مراد از اولياء ائمّه و تابعين ايشان كه حضرت عبدالعظيم خدمت امام عليه السلام عرض كرد همانا طايفه حقّه اماميّه اثنا عشريه اند كه تشيّع ايشان كامل است والاّ كسانى كه قائل به امامت بعضى از امامان شده اند شيعه توان خواند ليكن كمال و تمام تشيّع در ايشان نيست ؛ از آنكه شيعه سيزده فرقه شده اند : يك فرقه ناجيه اند آنها را اماميّه مى گويند ، ما بقى فرق هالكند و در دركات نيران معذّب خواهند بود مانند كيسانيّه . و صاحب « عوالم » (1) فرمود : آنها اصحاب مختار بن ابى عبيده ثقفى مى باشند ، و اسم

.


1- .عوالم العلوم 16/127 ح 201 در احوال امام حسن مجتبى عليه السلام ، و نيز در 17/649 بدان اشاره كرده است ، نيز بحار الانوار 45/344 ح 11 .

ص: 372

مختار اوّلاً كيسان بوده است ؛ براى آنكه در خردسالى حضرت امير عليه السلامبه وى « كيّس » يعنى : زيرك فرمود (1) ، و برخى گويند غلام وى موسوم به كيسان بوده است ، و آنها قائل به امامت ابوالقاسم محمد بن اميرالمؤمنين عليه السلاماند و متمسّكند به اين حديث نبوى صلى الله عليه و آلهكه فرمودند : « ايّام و ليالى منقضى نشود تا آنكه خداوند مبعوث كند از اهل بيت من مردى را كه اسم و كنيه او اسم و كنيه من باشد و اسم پدر او اسم پدر من باشد » . و گويند : اسم حضرت امير عليه السلام عبداللّه بوده است ، پس آنكس زمين را پر از عدل كند بعد از ظلم و جور . و اين طايفه بعد از حضرت امير عليه السلام و حسنَيْن عليهماالسلام محمد بن حنفيه را امام زنده قائم دانند . و بعضى ديگر از اين طايفه گفته اند : حسَنيْن عليهماالسلام از جانب محمد بن حنفيه مأذون در جهاد شدند و مردم را دعوت به امامت وى مى كردند ، و مانند دو امير بودند . و بعضى از ايشان گويند : محمد وفات كرد و بعد از وى امامت منتقل به فرزندانش شد ، و بعد از آن انتقال يافت به بنى عبّاس . و حضرت باقر عليه السلام فرمودند : « من عموى خودم را دفن كردم و خاك بر قبر او ريختم » (2) . و شاعر گفته است : نبئت (3) ان ابن عطاءٍ روىوربّما صَرَّحَ بالمنكرِ لِما رَوى انّ ابا جعفرقال ولم يصدق ولم يَبرُرِ دفنتُ عمّى ثمّ عاد الى (4) صفيح لِبنٍ وترابٍ ثرى ما قاله قطّ ولو قالهقلتُ اتقاء من (5) أبى جعفرِ (6) و اشعار ابو هاشم سيد اسماعيل بن محمد حميرى در مدح وى معروف است 7 . و اشعار كُثيّر عزّه كيسانى نيز معروف ، اوّله : الا ان الائمة من قريشولاة الحق اربعة سواءُ على والثلاثة من بنيههم الاسباط ليس بهم خفاءُ فسبطٌ سبط ايمان وبرّوسبط غيبته (7) كربلاءُ وسبط لا يذوق الموت حتىيقود الخيل يقدمه اللواءُ يغيب فلا يرى فيهم زمان (8) برضوى عنده (9) عسل وماءُ (10) و مانند ناووسيّه ، رئيس اين طايفه كه مردى از اهل بصره موسوم به عبداللّه بن ناوس

.


1- .رجال كشى : 84 ، حضرت امير عليه السلام به او فرمود : يا كيّس ! يا كيّس ! اقوال ديگر را نيز ذكر كرده است .
2- .الفصول المختارة : 298 .
3- .در چاپ سنگى : تبئت .
4- .در فصول : « غادرته » بجاى « عاد الى » .
5- .در فصول : « اتق اللّه » بجاى « اتقاء من » .
6- .الفصول المختارة : 298 _ 299 ، بحار الانوار 37/3 . اشعار را در فصول مختاره به سيد اسماعيل حميرى نسبت داده است .
7- .در چاپ سنگى : غيبة .
8- .در بحار : زماناً .
9- .در چاپ سنگى : غيره .
10- .در بحار : غيل ، و در حاشيه از مصدر « عسل » نقل كرده است .

ص: 373

بود ، و آنها حضرت صادق عليه السلام را قائم حق دانند ، و متمسّكند به اين حديث كه حضرت صادق عليه السلام فرمودند : « اگر كسى آيد و بگويد به شما مرا غسل و كفن و دفن كردند تصديق ننمائيد » . و مى گويند : اين حديث را عَنبقة بن مصعب روايت كرده است . و بعضى از ايشان قرامطه اند ، و قرمطويه اسم مردى از اهل سواد است ، و مباركيّه خوانند ايشان را براى آنكه منسوبند به مبارك ، غلام اسماعيل بن جعفر عليه السلام ، و قرامطه را مى گويند از اخلاف مباركيّه اند . و بعضى از ايشان را سبطيّه مى خوانند به جهت انتسابشان به يحيى بن ابى السّبط ، و آنها عبداللّه فرزند حضرت صادق عليه السلام را امام دانند . و بعضى را فطحيّه خوانند ؛ از آنكه عبداللّه بن افطح رئيس ايشان در اين مذهب بوده است . و بعضى واقفه اند كه مختصرى از احوال آنها را در ذيل حال موسى بن جعفر عليه السلامنقل كرديم . ليكن اشهر مذاهب شيعه مذهب زيديّه است ، و احوال ايشان را در ضمن احوال زيد بن على ذكر نمودم ، و آنها مى گويند : اعتقاد ما آن است كه اوّل ائمه حضرت امير عليه السلاماست ، بعد از آن بزرگوار به اين ترتيب معتقدند : حضرت امام حسن عليه السلام ، بعد حضرت امام حسين عليه السلام ، بعد حضرت على بن الحسين عليه السلام ، بعد زيد بن على بن الحسين ، بعد محمّد بن عبداللّه بن حسن ، بعد برادرش ابراهيم ، بعد حسين بن على شهيد فخ ، بعد يحيى بن عبداللّه بن حسن ، بعد محمد بن اسماعيل بن ابراهيم بن حسن ، بعد قاسم بن اسماعيل بن ابراهيم بن حسن ، بعد حسن بن على بن حسن بن عمر بن على بن الحسين ، بعد يحيى بن حسين بن قاسم بن ابراهيم بن اسماعيل بن حسن ، بعد محمد بن يحيى بن حسين ، بعد احمد بن يحيى بن حسين ، بعد محمّد بن حسن بن قاسم بن حسن بن على بن عبدالرحمن بن قاسم بن حسن بن زيد بن حسن ، بعد پسر او حسن ، بعد برادر او على بن محمد ، بعد احمد بن

.

ص: 374

حسين بن هارون كه از فرزندان زيد بن حسن است ، بعد برادر او ، بعد سائرين اهل بيتى كه خواندند مردم را به سوى حق . و اين فقرات از عقائد جاروديّه و تبريّه است و آنها را صالحيّه مى خوانند ؛ از آنكه رئيس ايشان حسن بن صالح بود . و جاروديّه نيز از اين فرقه اند ، و ابوالجارود را سرحوب مى ناميدند از آنكه سرحوب اسم شيطانى است كور كه ساكن در دريا است ، و ابوالجارود مكفوف و اعمى القلب بود ، و حضرت صادق عليه السلام در حق كثيرنوّا و سالم بن ابى حفصه و ابوالجارود فرمود : « كذّابون مكذِّبون كفّارٌ عليهم لعنة اللّه » . خلاصه اغلب اين اصول مذاهب با فروع آنها منقرض شد ، و دليل بر حقّيّت دعوى اماميّه اثنا عشريه همان انقراض و اندراس خودشان و مذهبشان است ، و تمام اهل اين مذاهب را ما شيعه مى دانيم اما شيعيانى هستند كه به آتش مى روند و بدان هم مخلّدند .

.

ص: 375

در معنى «شيعه» و اشتقاق آن است

در معنى «شيعه» و اشتقاق آن استو بدان « شيعه » مشتق از « شاعَ » است و آن به معنى همراهى كردن است به امام عليه السلامچنانكه فرموده اند : « الشيعة الجماعةُ التى تَتْبَعُ سَيَّدهم » (1) ، يا آنكه مأخوذ از « شياع » است و مراد از شياع اعوان و انصارند براى امام عليه السلام ، يا آنكه شيعه اسم است براى هيزمهاى ريزه اى كه در زير ديگ سوخته مى شود و در سوختن متابعت مى نمايند هيزمهاى درشت را ، و صديقه طاهره عليهاالسلامفرمودند : « ان كنت تعمل بما امرناك وتنهى عما زجرناك فانت من شيعتنا والاّ فلا » (2) .

.


1- .استرآبادى در تأويل الآيات : 495 از ابو على طبرسى نقل كرده كه فرمود : الشيعة الجماعة التابعة لرئيس لهم ، وصار بالعرف عبارةً عن الامامية . سپس به مجمع البيان مرحوم طبرسى مراجعه و اين مطلب در 8/314 ذيل آيه « وَإِنَّ مِن شِيعَتِهِ لاَءِبْرَاهِيمَ » ( صافّات : 83 ) يافت شد .
2- .تفسير الامام العسكرى عليه السلام : 308 ، بحار الانوار 65/155 .

ص: 376

و در علائم تشيّع آنچه كه حضرت امير عليه السلام به احنف بن قيس فرمودند كفايت است ، و اين آيه در حق ايشان است « أَلاَ إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللّهَ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ * الَّذِينَ آمَنُوا وَكَانُوا يَتَّقُونَ * لَهُمُ الْبُشْرَى فِى الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَفِى الآخِرَةِ لاَ تَبْدِيلَ لِكَلِمَاتِ اللّهَ ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ » (1) . و اين اوصاف هم در حق ايشان است : « وهم اهل الهدى واهل التقوى ، واهل الخير ، واهل الايمان ، واهل الفتح ، واهل الظفر (2) . وهم الشاجعون (3) الناحلون الذابلون (4) المُتباذلون المُتحابّون المزاورون (5) . وهم صفر الوجوه من السَهَر ، عُمش العيون من البكاء ، ذُبل الشفاه من الدعاء ، خمصُ البطون من الصّيام ، حدب الظّهر من القيام ، عليهم غبرة الخاشعين (6) . اين طايفه اند حق پرستانباقى همه خويشتن (7) پرستند

.


1- .يونس : 62 _ 64 .
2- .برگرفته از حديث مروى از امام صادق عليه السلام در كافى 2/233 ح 8 و شرح الاخبار قاضى نعمان 3/487 ح 1408 .
3- .در كافى : الشاحبون ، و در حاشيه از نهايه اثيريه نقل كرده كه : شاحب به معناى « متغير اللون والجسم » مى باشد و از بعضى از نسخه ها « السائحون » نقل كرده به معناى « الملازمون للمساجد » .
4- .عبارت مروى از امام صادق عليه السلام در كافى 2/233 ح 7 ، در روايت خصال مرحوم صدوق : 444 ح 40 از امام باقر عليه السلام در صفات شيعيان اميرمؤمنان على عليه السلامچنين آمده : « يا أبا المقدام ! إنّما شيعة على عليه السلامالشاحبون الناحلون الذابلون ، ذابلة شفاههم ، خميصة بطونهم ، متغيرة ألوانهم ، مصفرة وجوههم ، إذا جنَّهُمُ الليل اتخذوا الأرض فراشاً ، واستقبلوا الأرض بجباههم ، كثير سجودهم ، كثيرة دموعهم ، كثير دعاؤهم ، كثير بكاؤهم ، يفرح الناس وهم يحزنون » .
5- .در روايت جابر كه در اصول ستة عشر : 68 نقل شده چنين آمده : إنّ أناساً أتوا أبا جعفر عليه السلام فسألهم عن الشيعة : « هل يعود غنيهم على فقيرهم ؟ وهل يتحابّون ؟ وهل يعود صحيحهم على مريضهم ؟ وهل يعرفون ضعيفهم ؟ وهل يتزاورون ؟ وهل يتحابّون ؟ وهل يتناصحون ؟ » ، فقال القوم : ما هم اليوم كذلك ! فقال أبو جعفر عليه السلام : « ليس هم بشى ء حتى يكونوا كذلك » .
6- .نهج البلاغة 1/233 _ 234 بخشى از خطبه 121 .
7- .در چاپ سنگى : خويش .

ص: 377

در سبب ظهور لقب رفض و معنى آن است

پس هر كس كاملاً مشايعت ائمه معصومين عليهم السلام را در متابعت احكام از مسائل حلال و حرام نمود شيعه اوست و اگر نه امام عليه السلام فرمود : « اغرب ثمّ اغرب ثم اغرب » ، و مشهور است در سرداب مبارك آواز امام عصر عليه السلام را شنيدند كه مى فرمود : « اللهمّ ! إنّ شيعتنا قد خُلقوا من فاضل طينتنا ، وعُجّنوا بماء ولايتنا ، اللّهمّ اغفرهم من الذنوب ما فعلوا اتّكالا على حبّنا ، ووَلِّنا يوم القيامة أمورهم ، ولا تؤاخذهم بما اجترحوا من السيّئات اكراماً لنا ، ولا تقاصِّهم (1) يوم القيامة مقابل اعدائنا ، وان خفّت موازينهم ففضِّلها بفاضل حسناتنا » (2) . سلام اللّه على قائل هذه الكلمات .

در سبب ظهور لقب رفض و معنى آن استو عجب است از آن فرقه خبيثه اى كه طايفه شيعه حقه را « رافضه » لقب دادند . و شهرستانى در « ملل و نحل » گفته است : جماعتى از شيعه كوفه ترك كردند زيد بن على را و از اين جهت آنها را رافضى ناميدند ، بعد از ايشان به ديگران اين اسم جارى شد ، و « رفض » به معنى ترك است (3) . و ابن شهرآشوب نقل كرده است كه : حضرت صادق عليه السلامبه اصحاب خود فرمودند : « اين مردم شما را رافضى نام نكردند بلكه خداوند شما را رافضى خواند ؛ براى آنكه هفتاد نفر از خيار بنى اسرائيل ترك كردند دين فرعون را و ايمان به حضرت موسى آوردند ، پس آنها را رافضى خواندند ، خداوند امر فرمود : حضرت موسى اين اسم را در تورات ثبت كند » . بعد فرمودند : « اى ابوبصير ! مردم رفض و ترك كردند خير را و گرفتند شرور را ،

.


1- .در چاپ سنگى : تقاصصهم .
2- .بحار الانوار 53/303 .
3- .نيز رجوع شود به : المحبر ، ابن حبيب : 483 ، تاريخ ابن خلدون 4/3 و 29 ، مناقب خوارزمى : 356 .

ص: 378

و شماها رفض كرديد شر را و اخذ نموديد خير را » (1) . و حكايت عمّار ذهبى (2) و شهادت دادن در نزد ابى ليلى قاضى معروف است (3) . و شافعى عجب گفته است : اذا فى مجلسٍ ذكروا عليّاًوَسِبطَيه وفاطِمَة الزكيّهْ فقطّب وجهه من نال منهمفأيقن انه لِسَلَقْلَقِيَّهْ (4) اذا ذكروا عليّا او بنيهتشاغل بالروايات الغَبِيَّهْ يقول لما يصحّ ذَروُا فهذاسقيم من حديث الرافضيّهْ برئت الى المهيمن من اناسيرون الرفض حبّ الفاطميّهْ على آل الرسول صلاة ربّىولعنته لتلك الجاهليهْ (5) و منصور فقيه گفت : ان كان حبّى خمسةزكّت بهم فرائضى وبغض من عاداهمرفضاً فانّى رافضى (6) و شاعرى گفت : قالوا ترفضت قلت كلاّما الرّفض دينى ولا اعتقادى لكن توليّت غير شكّخير امام وخير هادى ان كان حبّ الوصىّ رفضافانّنى أَرْفَض (7) العبادِ (8) پس شيعه اماميّه بدانند چنانكه دوستى آل محمد صلى الله عليه و آله فرض ، دشمنى دشمنانشان نيز فرض است مانند اطاعت ايشان و ترك مخالفتشان . و اين آيه كريمه را در تبرّى از اعداء آل محمد صلى الله عليه و آله شاهد دوستان ايشان است : « يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لاَتَتَّخِذُوا آبَاءَكُمْ وَإِخْوَانَكُمْ أَوْلِيَاءَ إِنِ اسْتَحَبُّوا الْكُفْرَ عَلَى الاْءِيمَانِ وَمَن يَتَوَلَّهُم مِنكُمْ » (9) . و ايضاً : « لاَ تَتَّخِذُوا عَدُوِّى وَعَدُوَّكُمْ أَوْلِيَاءَ » (10) . و ايضاً : « تَوَلَّوْا قَوْماً غَضِبَ اللّهُ عَلَيْهِم » (11) .

.


1- .كافى 8/34 ، فضائل الشيعة ، شيخ صدوق : 21 ، بحار الانوار 65/49 .
2- .كذا ، صحيح « عمار دهنى » يا « عماره دهنى » است چنانچه در كتب رجال مذكور است مانند تنقيح المقال 2/318 ، طرائف المقال 1/537 .
3- .رجوع كنيد به : تفسير الامام العسكرى عليه السلام : 310 ح 157 ، بحار الانوار 65/156 ، مستدرك سفينة البحار 4/171 .
4- .سَلَقْلَق بر وزن سَفَرْجَل زنى است حائض مى شود از دُبُر ، و سلقلقه _ به زيادتى هاء _ : زن بلند آواز است . قاموس . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) . القاموس المحيط 3/246 ماده (سلق) .
5- .مناقب آل ابى طالب ( ابن شهر آشوب ) 1/5 ، الصراط المستقيم 3/77 ، الغدير 4/324 .
6- .الصراط المستقيم 3/77 ، بشارة المصطفى : 427 ح 4 ، ينابيع المودة 3/103 _ 104 .
7- .در چاپ سنگى : رافضى .
8- .الصراط المستقيم 3/76 .
9- .توبه : 23 .
10- .ممتحنه : 1 .
11- .مجادله : 14 .

ص: 379

در بيانات ابن روزبهان است در مدح ائمه هدى نثراً و نظماً

در بيانات ابن روزبهان است در مدح ائمه هدى نثراً و نظماًبدان فضل بن روزبهان با آن تعصب و عناد كه به آية اللّه على العباد مرحوم علامه اعلى اللّه مقامه اظهار كرد و در كتاب خود (1) آنقدر داد و فرياد زده است و خواسته است مذهبِ باطلِ عاطلِ خود را از آنچه ظاهر البطلان است در نظر سنّيان به مقام كشف و عيان برآورد ، و در مقامات ائمه طاهرين عليهم السلام نظماً و نثراً بياناتى دارد . اقول : ما ذكر من فضائل فاطمة سلام اللّه على ابيها و عليها وعلى سائر آل محمّد صلى الله عليه و آلهامر

.


1- .كتاب وى « ابطال نهج الباطل » است كه در ردّ كتاب « كشف الحق ونهج الصدق » علامه حلى نگاشته . مرحوم شهيد قاضى نور اللّه « احقاق الحق » و علامه مرحوم مظفر كتاب « دلائل الصدق » را در ردّ قاضى فضل بن روزبهان به رشته تحرير درآورده اند .

ص: 380

لا ينكر ، فانّ الانكار على البحر برحمته ، وعلى البرّ بسعته ، وعلى الشمس بنورها ، والانوار بظهورها ، وعلى السّحاب بجوده ، وعلى الملك بسجوده انكاراً لايزيد المنكر الا الاستهزاء به ، و من هو قادر على ان ينكر على جماعة هُمْ اهل السَّداد وخُزّان مَعْدِنِ النبوّة وحفّاظ آداب الفتوة ، صلوات اللّه وسلامه عليهم . ونعم ما قلت فيهم منظوماً : سلام على المُصطفى المجتبىسلام على السيّد المرتضى سلام على ستّنا فاطمهمن اختاره اللّه خير النسا سلام من المسك انفاسهعلى الحسن الالمعى الرّضا سلام على الاوزعى الحسينشهيد يرى جسمه كربلا سلام على سيّد العابدينعلىّ بن الحسين المجتبى سلام على الباقر المهتدىسلام على الصادق المقتدى سلام على الكاظم الممتحنرضى السّجايا امام التُّقى سلام على الثامن المؤتمنعلى الرّضا سيّد الاصفيا سلام على المتقى التّقىمحمّد الطيّب المرتجى سلام على الاريحىّ النقىعلى المكرّم هادى الورى سلام على السيّد العسكرىامامٌ يُجَهِّزُ جيشَ الصّفا سلام على القائم المنتظرابى القاسم العزم نور الهداى سيطلع كالشمس فى غاسقينجّيه من سيفه المنتضى ترى يملأ الارض من عدلِهكما ملئت جور اهل الهوى سلام عليه وآبائهوانصاره ما تدور السما

.

ص: 381

عرض سوم : در شرح عقايد حضرت عبدالعظيم است از حقايق سبعه

عرض سوم:در شرح عقايد حضرت عبدالعظيم است از حقايق سبعهعرض سوم : در اعتقادات واجبه كه حضرت عبدالعظيم عرض كرد : و اقول : انّ المعراج حقّ ، والمساءَلَةُ فى القبر حق ، وان الجنّة حق ، وان النار حق ، و الصراط حق ، والميزان حق ، وان السّاعة آتية لا ريب فيها ، وانّ اللّه يبعث من فى القبور . بعون اللّه بماندم و باز به مقصود معاودت نمودم : حضرت عبدالعظيم عليه السلام بعد از اقرار به توحيد و نبوت و امامت يكان يكان از ائمه دين صلوات اللّه عليهم اجمعين اعتقادات واجبه ديگرش را بدين گونه كه ترجمه مى شود عرضه داشت : يعنى : مى گويم : به درستى كه معراج حق است ، و سؤال نكيرين در قبر حق است ، و بهشت حق است ، و آتش حق است ، و ميزان حق است ، و قيامت مى آيد و شكّى در آن نيست ، و خداوند برانگيزاند كسانى كه در قبرها هستند يعنى : مردمان ، زمان نداى حق و قيام قيامت سر از خاك برداشته و زنده مى شوند ، و « مِنْهَا نُخْرِجُكُمْ تَارَةً أُخْرَى » (1) اشاره به اين فقره اخيره است . مخفى نماناد : انسان كه خود را بنده دانست و خداوندى و موجدى در ابقاء و ايجاد خود معتقد شد و امور را كليّةً به سوى پروردگار خود راجع نمود و در مقام تفويض صرف برآمد و كلمه « لاحول ولا قوة الاّ باللّه العلىّ العظيم » را از روى صداقت و ارادت بيان نمود و دانست كه عود و رجوعش به مفاد « إِنَّ إِلَى رَبِّكَ الرُّجْعَى » (2) به روز ديگر و خانه ديگر است و كلمه « إِنَّا للّهِِ وإِنّا إِلَيهِ رَاجِعُونَ » (3) مركوز خاطرش گرديد ، بسيار سزاوار و شايسته

.


1- .طه : 55 .
2- .تين : 8 .
3- .بقره : 156 .

ص: 382

است كه به مضمون « وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ » (1) هميشه تجديد به عهد و توصيه به حق نمايد كه وضع اين عالم براى همين است آنچه در سابق شده است و از وى خواسته اند ، يعنى : در روز الست به كريمه « وَإِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِن بَنِى آدَمَ مِن ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ » (2) .. الى آخره ، و آنچه به وى خبر داده اند امناء دين و اصدقاء كاملين از وقايع معلومه يوم الجزاء و البقاء كه خانه اى است بعد از دنيا بايد به سوى آن همگى نقل نمائيم ، نيز اذعان و اعتراف كرده از تذكر يوم قبل كه روز « زر » بوده و از تذكر يوم بعد كه « روز حشر خلايق » است در امروز كه « روز عمل » است غفلت نورزيم ، پس ائمه هدى فرمودند : « خوب است هر كس شب مى خوابد وصيّت نامه اش زير سرش باشد و اگر نه مردنش مردن جاهليت است » . همانا وصيّت اعم است از اينكه كسى را براى حفظ و ضبط و صرف مال و اولاد و عيال خود تعيين نمايد يا آنكه تجديد عقايد حقّه خود را نمايد از آنچه ما جاء به النبى است و از ضروريات دين است ، و اين عمل نبى و ولى و برگزيدگان و خاصّان از بندگان خداوند سبحان است كه هميشه متذكّر يوم العهد و يوم القيامة بوده اند ، و از اين جهت بستگى و علاقه به عوائق و زخارف دنيا به هيچ وجه من الوجوه نداشته اند ، و براى تذكر يوم المعهود و يوم الموعود آمدند و شهداء بر خلق شدند ، و كريمه « وَأَشْهَدَهُمْ عَلَى أَنْفُسِهِمْ » 3 نيز شاهد بر مطلوب است چنانكه در آخر همين عرض دين معروض مى شود . لهذا آن جناب هم تجديد عهد نمود و عقايد خود را حضوراً عرضه داشت ، پس شروع در عرض سوّم از عرض دين حضرت عبدالعظيم كردم ، و آن را بر هفت حقيقت عنوان نمودم از عقايد حقّه ثابته :

.


1- .عصر : 3 .
2- .اعراف : 172 .

ص: 383

حقيقت اولى : در شرح معراج حضرت ختمى مآب صلى الله عليه و آله وسلم است

حقيقت اولى:در شرح معراج حضرت ختمى مآب صلى الله عليه و آله وسلم استامّا حقيقت اولى : در شرح معراج است ، عرض مى كند : معراج حقّ است ، و آنچه مسلمان در معراج بايد اعتقاد كند آن است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله به مفاد كريمه « سُبْحَانَ الَّذِى أَسْرَى بِعَبْدِهِ لَيْلاً » (1) در ثلث آخر شب به جسد شريف ظاهرى خود سير فرمود و به مسجد اقصى آمد و در زمان اندكى از آسمانها گذشت ، و هر كس منكر معراج جسمانى آن جناب شود منكر شده است نبوت آن بزرگوار را ويكى از ضروريّات مذهب را. و بدان « مِعراج » و « مِعْرَج » جمع آن « معارج » است و « معاريج » بر وزن مَفاتِح و مَفاتيح و آن شبيه نردبام است كه تعبير به دَرَجَه شده است چنانكه فرموده است : « وَمَعَارِجَ عَلَيْهَا يَظْهَرُونَ » (2) و « عُرُوج » به كريمه « تَعْرُجُ الْمَلاَئِكَةُ وَالرُّوحُ » (3) به معنى بلند شدن و از نشيب به فراز برآمدن است . و اين درجه عاليه و اين عروج خاص از براى احدى از اولاد آدم ميسّر نگرديد مگر براى حضرت خاتم الانبياء والمرسلين محمّد بن عبداللّه صلى الله عليه و آله . و آنچه از كتاب خدا غير از آيه « اسرى » و سوره مباركه « والنجم » دليل و شاهد است آيه مباركه « وَاسْأَلْ مَنْ أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ مِن رُسُلِنَا » (4) ، و ايضاً آيه شريفه « فَسْأَلِ الَّذِينَ يَقْرَءُونَ الْكِتَابَ مِن قَبْلِكَ » (5) ، يعنى : اى محمد ! سؤال كن از كسانى كه پيش از تو بوده اند و ايشان را به رسالت فرستاده ام ، و معلوم است حضرت نبوى صلى الله عليه و آله در زمان پيغمبران نبوده است تا سؤال كند از ايشان ، پس در آسمانها بر حسب اخبار صحيحه و ظواهر آيات كريمه

.


1- .اسراء : 1 .
2- .زخرف : 33 .
3- .معارج : 4 .
4- .زخرف : 45 .
5- .يونس : 94 .

ص: 384

در معارج عديده كه اعتقادى شيعه اماميّه است خدمت آن بزرگوار شرفياب شدند و از درجات انبيا هم عروج فرمود و گذشت و به مقام قاب قوسين رسيد و وصاياى حقه شنيد . نعم ما قيل : سُبحان من خَصَّ بالاِسراء رُتبتَهبقربه حيث لا كيفٌ وتمثيلُ بالجسم اَسرى وانَّ الروّح خادمُهُله من اللّه تعظيمٌ وتبجيلُ له البُراق جَواد والسّماء طرقْمسلوكة ودليل السّير جبريلُ (1) و مرحوم قاضى ابو سعيد قمّى در فقره معراج حضرت ختمى مآب صلى الله عليه و آله رساله موسومه به « ورديه » (2) نوشته است ، و معراج حضرت رسول صلى الله عليه و آله را به بيان مليح كه منافى با طريقه اصحاب و مشرب اهل صواب نيست بسط و شرح داده كه خلاصه آن در شرح اعتقادات صدوق در ذيل همين حديث مسطور است ، داعى نيز خلاصه كرده در اين مقام مى نويسد : بدان كه آن جناب معراج جسمانى و معراج روحانى و معراج عقلانى داشت ، اما معراج جسمانى سير جسد شريف آن بزرگوار بود تا منتهى مراتب اجسام ، پس از ظلمات اجرام حسيّه ملكيه الى اللّه تعالى سير كرد با مركبى كه جسم بود و نامش براق ، با كمال سرعت و حركت كه در هر قدمى محاذى با نوعى از اجسام مى شد ، و هر طايفه اى از اين انواع جسمانيات حظ و بهره اى از بركات قدوم وى مى بردند ، و در سرعت حركت آن جناب فرمود : وسرعته فى سيره كمثل ما يطلع من القلب المشتاق . ونعم ما قال قائله البردة فى قصيدته الشريفة : سريتَ من حرم ليلاً الى حرمكما سرى البدر فى داج من الظلمِ وبثَّ (3) ترقى الى ان نلتَ منزلةًمن قاب قوسين لم تدرك ولم ترمِ وقدّمتك جميع الانبياء بهاوالرُّسل تقديم مخدوم على خدمِ وأَنْتَ تخترق السّبع الطباق بهمفى موكب كنت فيه صاحب العلمِ خَفَضت (4) كلّ مقام بالاضافة اذنوديت بالرّفع مثل المفرد العلمِ (5)

.


1- .اشعار را شيخ عباس قمى در انوار البهية : 33 نقل كرده است .
2- .قاضى سعيد ( ابو سعيد ) قمى كتابى نوشته بنام « الاربعينيات » مشتمل بر چهل رساله در موضوعات مختلف ، رساله مورد نظر ، هشتمين رساله آن و موسوم به « الحديقة الوردية والسوانح المعراجية » مى باشد . رجوع كنيد به : ذريعه 6/391 ش 2431 .
3- .در انوار : فظلت .
4- .[خفضتَ:] پست كردى . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .
5- .الانوار البهية : 36 .

ص: 385

در معراج جسمانى و اشعار خاقانى است

در معراج جسمانى و اشعار خاقانى استخوش گفت خاقانى : گفتى كه سوار شد على الحالبر نفس شريف عقل فعّال دين گفت كه دور باد يا ربچشم بد از اين سوار و مركب احمد به چنين براق ميمونزِ اين دار الحَزَن آمد بيرون ز اقليم حدوث برگرفتهراه ملكوت در گرفته از وادى قدس سر كشيدهدر كعبه بى جهت رسيده در گاه قدم به ديده ديدهلبيك به گوش سرّ شنيده بشنود نود هزار اشارتلا احصى رانده در عبادت ما اعظم شانك اى مطهّرما اكرم وجهك اى مظفّر اى عشر عطاى تو به يك دمصد ساله خراج هر دو عالم اندازه نعل تو است واللّه محراب مسبّحان درگاه ادريس به درس چاكر توتاريخ شناس اختر تو خاقانى از اين سراى تزويربگريز و ركاب مصطفى گير گر زين سخنان سحر كردارحسّان عرب شدى خبردار بانكش زندى زعالم پاكيا حسّان العجم فديناك پس معراج جسد شريفش منتهاى عالم اجسام بود ، و عبارت آن مرحوم اين است : وسَرى بسيره الى اللّه من ظلمات عالم الأجسام والاجرام على مركبه الّذى سمّى بالبراق فى كمال السّرعة . و در تمجيد براق عجب گفته اند : براقى شتابنده مانند برقسنامش چو خورشيد در نور غرق بريشم دمى بلكه لؤلؤ سُمىچو لؤلؤ رونده بر ابريشمى باز هم گفته اند : برق رفتار بر براق نشستتازيش زير و تازيانه به دست هر چه را ديد زير كام كشيدشب لگد خورد و مه لگام كشيد و در حديث است : « لو اذن اللّه تعالى [لَها] لجالت الدّنيا والآخرة بجرية واحدة ، وهو خير من الدّنيا بحذافيرها » (1) . اما معراج روحانى آن جناب صلى الله عليه و آله منتهى مدارج عالم ارواح بوده است ، و از اين جهت است مركب جسمانى براق در اول صُقع و ثغر عالم روحانيات تخلف كرد و ايستاد ، پس بر فرق كه مركبى در خور آن عالم بوده موجود شد و به روى قرار گرفت و در عروج روحانى صفوات ارواح نوريّه را به نظر روحانى خويش ملاحظه فرمود ، و خرق حجب گرديد ، و ساكنين حضرت مقدّسه روحانيات از مرتبه جامعه كامله جناب اقدس نبوى صلى الله عليه و آله آگاهى يافتند ، و قبله و پيشواى خود را ديدند . و عبارت آن فاضل متبحّر اين است : « وارتقى بروحه القدسيّة الى مدارج الارواح وَخَرَقَ

.


1- .عيون اخبار الرضا عليه السلام 1/35 ح 49 ، بحار الانوار 18/316 با اختلافات اندك ، در دو مصدر بجاى جمله اخير چنين آمده : « وهى أحسن الدواب لوناً » ، اما فقره اخير در روايتى نبوى صلى الله عليه و آله مروى در احتجاج طبرسى 1/57 وارد است بدين عبارت : « فقد سخّر اللّه لى البراق وهو خير من الدنيا بحذافيرها ، وهى دابة من دواب الجنة . . » .

ص: 386

الحُجُب وَبَلَغَ قِمَّةَ المُزَاحِ (1) الى اَن صار اِماماً لصفوف الارواح النوريّة . . » الى آخره . و فقره دعاء ندبه « و عرجتَ بِروُحهِ اِلى سَمائِكَ » 2 اشاره است به همين معراج . محمد كه سلطان اين مهد بودزچندين خليفه وليعهد بود سر نافه در بيت اقصى گشادزناف زمين سر به اقصى نهاد دل از كار نُه حجره پرداختهبه نه حجره آسمان ساخته برون جسته از گنبد چاربندفرس راند بر هفت چرخ بلند

.


1- .مزاح و مفارحه به معنى مقابله است در آسمان چهارم خانه اى است برابر عرش كه او را ضراح به ضم خوانند . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .

ص: 387

در معراج عقلانى حضرت ختمى مآب صلى الله عليه و آله است

در معراج عقلانى حضرت ختمى مآب صلى الله عليه و آله استامّا معراج عقلانى نورانى آن بزرگوار منتهى اليه سيرش موجب تحيّر عقول است يعنى : إذا انتهى الكلام الى اللّه فانتهوا فلن يزيد غير التحيّر . و در اين معراج آن عقل اوّل داخل سرادقات جلال گرديد ، و براى آن جناب رفع استار بهائيّه و جماليّه شد و رسيد به جائى كه بين او و خدايش احدى حاجز نبود حتّى نفس شريف و ذات رفيع وى ، و عبارت وى اين است : ثمّ ترقّى بعقله النوّرى ونوره العقلى ودخل سرادقات الجلال ورفع استار البهاء والجمال الى ان وصل الى حدّ لم يكن بينه وبين ربّه احد حتّى نفسه الشّريف وذاته الرّفيعة . و از تعبيرات مليحه كه فرموده است در عروج جسمانى تعبير و تقرير به لفظ « سرى » كرده ؛ از آنكه سير اختصاص به حركت كردن در آخر شب يا در تمام شب عموماً دارد ، و اين بيان را اقتباس از آيه كريمه « سُبْحَانَ الَّذِى أَسْرَى » (1) نمود ، و متعلّق سير بر حسب

.


1- .اسراء : 1 .

ص: 388

تبادر همانا اجسام است ، و حضرات اهل حق گويند : از كلمه بعيده مبرهن است كه عروج حضرت ختمى مآب صلى الله عليه و آله و سيرش به همان بدن نورانى و روح الهى معاً بوده است ؛ از آنكه اطلاق كلمه عبد به جسد خالى از روح و روح بدون جسد ننمايند ، پس استعمال اهل لسان خود اقوى برهان است كه سير اقدس نبوى صلى الله عليه و آله روحاً و جسداً معاً بوده است ، و از معراج روحانى تعبير به لفظ « ارتقى » كرد و آن اشاره به مقام تدلّى است و استعمال كلمه ارتقاء در عروج ارواح به ملأ اعلى از مدارج و مراقى نوريّه الطف و املح است چنانكه سير در جسمانيّات . و از معراج عقلانى تعبير به لفظ « ترقّى » كرد ؛ از آنكه اشاره به عالم « أوْ أدْنى » است ، و باب تفعيل اشدّ تأكيداً مى باشد از باب افتعال ، چنانكه عقل از روح و روح از جسد اشرف است ، البته معراج عقلانى از معراج روحانى ، و معراج روحانى از معراج جسمانى افضل و اشرف است ، كذلك اسراء از ارتقاء و ارتقاء از ترقّى اولى و اقوى است 1 . و جامى در معراج بيان خوشى دارد : گلى بردند زان دهليزه پستبه آن درگاه والا دست بر دست قدم زنگ حدوث از جان او شستوجوب آلايش امكان او شست بلى ، جمعى منكر معراج جسمانى شده اند از آنكه مُوجب خرق و التيام در افلاك و تعطيل حركات ليل و نهار و تأثير كواكب و نظرات انجم و بطلان امور عالم و تخريب معاش بنى نوع اولاد آدم و سائرين مى شود . جواب از تمام آنها معجزه بودن معراج است ، و از معجزه هر كارى توان كرد .

.

ص: 389

در معنى كلمه «حق» است

و بدين بيت بايد ختم نمود : خرد مومين قدم بر روى تفتهخدا مى داند و آنكس كه رفته

در معنى كلمه «حق» استاما كلمه « حق » كه خبر حرف « انّ » است در كتاب و سنّت بسيار استعمال شده است كقوله تعالى : « حَقَّ عَلَيْهِمُ الْقَوْلُ » (1) و « حَقَّتْ كَلِمَتُ رَبِّكَ » (2) و « آتُوا حَقَّهُ » (3) « إِنَّ هذَا لَهُوَ حَقُّ الْيَقِينِ » (4) . و اين كلمه بر حسب اختلاف موارد به معنى ثبوت و لزوم و وجوب و حفظ و مقابل باطل است ، و در اين گونه موارد همان معنى مقابل باطل و ثبوت ملحوظ مى شود چنانكه صاحب « مجمع البحرين » مى گويد در معنى « الْحَاقَّةُ * مَا الْحَاقَّةُ » (5) : اسمى از اسماء قيامت و ساعت است از آنكه حواقّ امور ثابته و حقايق وقايع حسابيّه آن ثواب و عقاب از وى متحقّق است ، پس مى گويند : معراج حقّ است يعنى : وقوعش حق است و صدق و يقين ، ثابت است چون ذات شريف خداوند سبحان كه اسم مباركش حق است كقوله : بحَقِّ (6) اللّهِ لَأَفْعَلَنَّ كَذا . پس در عقايد حقّه اصطلاح شده است كه مى گويند : حق است براى نبوّت و تحقق او در فقرات ادعيه و دعاى عديله اين عبارت در موردى كه محقِّق الوقوع و الوجود است بسيار استعمال شده ، و در وصاياى ائمه هدى عليهم السلامهم در فقراتى كه راجع به عقايد حقّه است نيز كثير الاستعمال بلكه غالباً از شدّت وضوح و تحقّق تعبير به كلمه حق كرده اند .

.


1- .قصص : 63 .
2- .يونس : 33 .
3- .انعام : 141 .
4- .واقعه : 95 .
5- .حاقه : 1 _ 2 .
6- .در چاپ سنگى : يحق .

ص: 390

و جهت تقدّم ذكر معراج بر مطالب حقّه ثابته آتيه ستّه براى شدّت و كثرت اهتمام در آن است مانند صفت عدالت بر صفات ديگر خداوندى يا براى تقدّم وقوع اوست در دنيا بر آخرت ، بديهى است يا براى احتواء و اشتمال جنّت و نار و صراط و ميزان و بعث است در امور معراج ؛ از آنكه حضرت ختمى مرتبت صلى الله عليه و آله از هر يك مشروحاً خبر دادند ، و هر آن كس اعتقاد بما جاء به النبى صلى الله عليه و آله نمود از آنچه آن بزرگوار اِخبار فرمودند به وجود جنّت و نار و مشاهده نعمه و نقمه و ثواب و عقاب ، كمال ايمان و تمام اسلام را معتقد شده است ، پس بر حسب اين وجوه اجماليّه ذكر تقدّم معراج بر عقايد ديگر واضح است ، و ترتيب هر يك از آنها هم به دليل و برهان مى آيد ان شاء اللّه تعالى . و عجب گفته مرحوم ملاّ كاظم ازرى در قصيده اش : من تسنّى متن (1) البراق ليطوىصحف افلاكها به فطواها وترقّى لقاب قوسين حتّىشاهد القبلة التى يرضاها وعلى متنه يد اللّه مدّتفافاضت عليه روح نداها ورآه ما لا يرى من كنوز ال__صمدانيّة الّتى اخفاها وهو سرّ الوجود فى الملأ الاع__لى ولولاه لم تعفّر جباها (2) وهو الآية المحيطة بالكون ففى عين كلّ شى ء تراها (3) تمّ الحديث والابيات .

.


1- .در چاپ سنگى : من .
2- .در چاپ سنگى : جاها .
3- .الازرية : 47 _ 48 ، اشعار مفصل است و مرحوم مؤلف ابياتى از آن را گلچين نموده اند .

ص: 391

حقيقت دوم : در شرح مسائله نكيرين است

حقيقت دوم: در شرح مسائله نكيرين استالحقيقة الثّانية : قوله : والمساءلة فى القبر حقٌّ . بدان كه « مسائله » بر وزن مفاعله سؤال كردن دو نفر است از ديگرى ، و السّؤال مايسأله الانسان من الغير . وعن « المجمع » (1) : تساءلوا أى سأل بعضهم بعضاً . و مراد از حقيقتِ (2) سؤال ، پرسيدن دو ملك است در قبر از انسان عقايدى كه داشته است ، و سؤال از اين دو ملك است و جواب از ميت و اعتقاد به اين مسأله از ضروريّات دين است نبايد منكر شد (3) . و حضرت صادق عليه السلام فرمودند : « از ما اهل بيت نيست و از شيعيان ما محسوب نمى شود آن كه چهار چيز را منكر شود : معراج و مسائله قبر و موجود بودن بهشت و دوزخ و شفاعت ما اهل بيت را » (4) . و ديلمى طاب ثراه فرمود : از خواصّ تربت مباركه حضرت امير مؤمنان عليه السلام آن است هر آن كس مدفون شود در آن عذاب قبر و مسائله و محاسبه منكر و نكير از او مرفوع است . و هم مرويست : « بر ميّت اگر تلقين خوانند نكيرين مى بينند ميّت مقبور با مُلقِّن همراهى مى كند ديگر از او سؤال نمى كنند » . و در جلد سوّم « بحار الانوار » مرويست : « هر كس در وقت خواب سوره ملك را بخواند نكيرين از او مى گذرند . . » و حديث مبسوط است .

.


1- .مجمع البحرين 2/316 ماده (سأل) .
2- .كذا ، ظاهراً : حقّيّت .
3- .رجوع كنيد به : بحار الانوار 6/274 به بعد .
4- .صفات الشيعة ، شيخ صدوق : 50 ، الفصول المهمة 1/363 ح 474 ، بحار الانوار 8/197 ح 186 .

ص: 392

در معنى «قبر» است

و حضرت على بن الحسين عليه السلاممى فرمايد : « أَبْكِى لِظُلْمَةِ قَبْرِى، أَبْكِى لِضِيقِ لَحْدِى، أَبْكِى لِسُؤالِ مُنْكَرٍ وَنَكِيرٍ [إِيَّاىَ]، أَبْكِى لِخُرُوجِى عَنِ الْقَبْرِ عُرْياناً ذَلِيلاً خائِفاً حامِلاً ثِقْلِى عَلَى ظَهْرِى.. » الى آخر ما قال سلام اللّه عليه 1 . و در حديث مبسوط از جابر جعفى مرويست كه : حضرت باقر عليه السلام فرمودند كه: « ملكين بر كافر وارد مى شوند و هر دو سياهند و ازرق ، و زمين را با انياب خودشان مى شكافند ، و دو حدقه چشمشان مانند ديگ مس است ، و كلامشان چون رعد قاصف ، و چشمهايشان چون برق لامع . پس روح ميّت به حنجره اش مى آيد ، آن گاه از خدا و رسول صلى الله عليه و آله و امام و قرآن و قبله و در روايتى از اخوان هم سؤال مى نمايند ، چون نداند بر او عمودى زنند كه از صداى آن چرنده ها برمند و ماهى ها به گل پناه آورند و شماها نمى دانيد » .

در معنى «قبر» استو خوب است الحال معنى « قبر » و « مقبره » را بدانى ، پس بدان : مراد از قبر و مقبره محلّى است كه بدن انسان در آن مستور مى شود بعد از موت كقوله تعالى « ثُمَّ أَمَاتَهُ فَأَقْبَرَهُ » (1) . قال فى « المجمع » (2) : أى جَعَله ذا قبرٍ يُوارى فيه . و اين مكرمتى است كه خداوند به كافّه بنى نوع انسان فرموده است كه به عكس حيوانات بدنهاى ايشان در طىّ خاك مقبور و مستور مى نمايد .

.


1- .عبس : 21 .
2- .مجمع البحرين 3/447 .

ص: 393

در تألّم روح در عالم برزخ كه به واسطه انس با بدن است

بدان آنچه مخبر صادق با برهان ناطق خويش خبر داده است اعاده روح و حيات است در قبر بر آن جسد تا ترقوه و صدر ، و آمدن ملكين عظيمين است براى پرسش عقايد قلبيّه ، و بعضى از اعمال و اقوال بدنيّه كه خداوند احصاء كرده و در دواوين و دفاتر غيبيّه ثبت و ضبط شده ، و يكى از امور و اهوال عالم برزخ كه اعتقاد به آن لازم است همين است ، پس هر كس كه منتقل از نشأت دنيويّه به نشأت اخرويّه مى شود بايد بداند زمانى كه مقبور است حالات متعدّده و نشآت متبدّله تا روز حشر از مسائله و تنعيم و تعذيب و تضييق و تقبيح و ضمّه خواهد بود . و مرحوم مجلسى طاب ثراه فرمود : مؤمن بايد ايمان به سؤال قبر بياورد مجملاً چنانكه در ادعيه مأثوره است ، ديگر اطّلاع به خصوصيات و كيفيّات آن لازم نيست و حق همين است و گرنه بسيار مشكل است از ظواهر اخبار عدول و تجاوز كردن ، و از براى بدن حسّى و جسد عنصرى تفصيل قائل شدن جز مهلكه و تحيّر براى متوغّل در اين امور چيزى حاصل نمى شود . بلى ، جمعى مى گويند : نكير و منكر ، بشير و مبشر در عالم برزخ از جسدى كه الطف از اين جسد است (1) _ بعبارة اخرى : از جسد برزخى است _ سؤال مى نمايند ، و آن جسد است كه برمى خيزد و مى شنود و مى گويد و روح تعلّق به وى مى گيرد و آن حيات ثانوى است كه به وى افاضه مى شود و اين جسدِ فضلىِ غذائى در قبر پوسيده و گسيخته مى شود و هر چه از انسان نشد مسؤول واقع نخواهد شد .

در تألّم روح در عالم برزخ كه به واسطه انس با بدن استپس آنچه از اخبار مستفاده است از تألم روح در عالم برزخ به واسطه الفت و انس با بدن اصلى است كه آن بدن حقيقت اين بدن عرضى است .

.


1- .برخى از اين اقوال و آراء در بحار الانوار 6/275 بيان شده است .

ص: 394

چنانكه در حديث است : « غسّال ميّت را ميان دو پاى خود نگيرد و از روى ميّت نجهد ، و پيراهن وى را شق كند ، و پا به مقابر مسلمين نگذارد » بواسطه توجهى است كه روح به اين نشأت و بدن دارد و مى گويند : تعذيب و تنعيم جماد از حكيم قبيح است . و حديث معروف « القبر روضة من رياض الجنّة أو (1) حفرة من حُفَر النّار » (2) را اين قسم اهل تحقيق ذكر كرده اند : اعمال ميّت در قبر مجسّم مى شود از ملكات نفسانيّه و صفات حيوانيّه مثل شهوت و غضب و حسد و عُجب كه ميّت صورت آنها را در خارج مى بيند به مانند سگ و خوك ، مار و عقرب ، پس او را مى گزند و مى خورند ، و همچنين ملكات رحمانيّه مانند صلاة و احسان و صله رحم مجسّم به صورت حسنه و روى زيبا شوند ، إن خيراً فخيراً وان شرّاً فشرّاً و مونس و مصاحب وى اند ؛ از آنكه افاعيل عباد اسباب و علل اند و آنها معلولات و مسبباتند ، وقتى كه علّت موجود شد معلول هم موجود مى شود و تكليف از براى آنها نيست مثلاً زنا در دنيا موجب وبا ، و كفران نعمت موجب غلا (3) مى شود ، در آخرت هم اين اعمال باعث علوّ درجات و دخول بركات مى گردد « يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ مَا عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً » (4) . چنانكه فيثاغورس كه از تلاميذ سليمان نبى است مى گويد : انك ستعارض اقوالك وافعالك وافكارك ، سيظهر لك من كل حركة فكرية او قوليّة او فعليّة صورة روحانية ، فان كانت الحركة عقلية صارت ملكاً تلتذّ بمنادمته فى دنياك وتهتدى به فى اُخراك الى جوار اللّه وكرامته . خلاصه اهل حق از براى نفس ابدان برزخيّه قائل شده اند ، و تعبير به اجساد مثاليّه نموده اند كه شرح ادّله عقليّه و نقليّه آن موجب اطناب است ، و دانستن آن موكول به كتب

.


1- .در چاپ سنگى : و .
2- .خصال شيخ صدوق : 119 ح 1 ، الخرائج والجرائح 1/172 ح 2 ، مدينة المعاجز 3/204 ، بحار الانوار 6/205 .
3- .غلا : گرانى .
4- .آل عمران : 30 .

ص: 395

عقليّه و صحف استدلاليّه است به نحوى كه شيخ اشراق ذكر كرده است . و قاضى ابو سعيد مى فرمايد : فاعلم أنّ اللّه جلّ مجده قبض الارواح من هذه الأجسام العنصرية الطبيعية أودعها فى صور جسديّة هى حصص لحقيقة من المادة الجسميّة التى لا يتخلّص نفس ما دامت نفساً منها من دون شائبة كيفيّات عنصرية او تخطيطات مزاجيّة .. الى آخر ما قال . و وى را در حقيقت ماده جسميّه مشربى است به همين . و شيخ فريد الدّين عطار مى گويد : ز حشرت نكته اى روشن بگويمتو بشنو تا منت بى من بگويم همين جسمت بود امّا منوّروگر بى طاعتى جسمى مكدّر و بسيار شايسته است از بيانات حضرت امير مؤمنان عليه السلام در عذاب و ثواب قبر چند كلمه اى براى تذكّر خود در آخر اين عنوان بنويسم : « يا ذوى الحيل والآراء والفقه والانبآء ! اذكروا مصارع الآباء فكأنكم بالنّفوس قد سُئلت (1) ، وبالابدان قد عُريت ، [وبالمواريث قد قسمت] ، فتصير يا ذا الدلال والهيبة والجمال الى منزل (2) شعثاء ومحلّة غبراء ! فتنوم على خدّك فى لحدك فى منزل قلّ زواره وملّ عمّاره ، حتى تشقّ عن القبور وتبعث الى النّشور . فإن ختم لك بالسّعادة (3) صرت الى الحبور (4) ، [وأنت ملك مطاع وآمن لا تراع ]يطوف عليكم ولدان كأنهم الجمان بكأس من معين ، بيضاء لذة للشاربين ، اهل الجنّة فيها يتنعّمون ، واهل النّار فيها يعذّبون ، هؤلآء فى السّندس والحرير يتخيّرون ، وهؤلاء فى الجحيم والسّعير يتقلبون ، هؤلاء تُحشى جماجمهُم (5) بمِسكِ الجنان ، وهؤلاء يضربون بمقامع النّيران.. » الى آخره (6) .

.


1- .در بحار : سُلِبَت .
2- .در بحار : منزلة ، اين واژه با توجه به مؤنث بودن « شعثاء » اظهر است .
3- .در چاپ سنگى : السعادة .
4- .الحبور : السرور ، چنانچه در حاشيه بحار مذكور است .
5- .در چاپ سنگى : جاجمهم .
6- .بحار الانوار 74/371 ، نهج السعادة 2/38 .

ص: 396

حقيقت سوم : در بهشت است

حقيقت سوم: در بهشت استالحقيقة الثالثة : قوله : وانّ الجنّة حقّ . عرض مى كند : وجود بهشت مع درجاتها و منازلها حق است . بدان كه جنّت در فوق آسمانها است و در عرض واقع است و اعظم از سماوات است لقوله « جَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّماوَاتُ وَالْأَرْضُ » (1) و هشت جنّت است كه تمام آنها را به يك جنّت تعبير فرموده : اوّل : فردوس ، دوّم : عدن ، سوّم : خلد ، چهارم : نعيم ، پنجم : المأوى ، ششم : دارالسّلام ، هفتم : دار القرار ، هشتم : دار المقام . امّا « فردوس » : به قول فرّاء عربى است ، و در نزد عرب فردوس به لغت روم باغ است ، و جمع آن « فراديس » است و آن مشتق از « فردسه » است و آن به معنى وسعت است ، و قال اللّه تعالى : « الَّذِينَ يَرِثُونَ الْفِرْدَوْسَ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ » (2) . امّا « جنّت عدن » به معنى اقامه كردن در مكان است ، و قوله تعالى : « جَنَّاتِ عَدْنٍ » (3) يعنى : جنّات اقامه ، و اهل لغت مى گويند : عدن بالمكان عدوناً اى اقام به (4) . اما « جنّت خلد » به معنى اقامه است ايضاً ، و به معنى دوام است ؛ براى آنكه اهلش هميشه در آن ساكن اند . « جنّة الخلد » و « شجرة الخلد » بيان مشروحى دارد . امّا « جنّت نعيم » گويند : براى كثرت نعمت اوست كقوله : « فَرَوْحٌ وَرَيْحَانٌ

.


1- .آل عمران : 133 .
2- .مؤمنون : 11 .
3- .توبه : 72 .
4- .النهاية فى غريب الحديث ، ابن اثير 3/192 ، با عبارتى مشابه ، و صريح آن در مجمع البحرين 3/135 مذكور است .

ص: 397

وَجَنَّةُ نَعِيمٍ » (1) . امّا « جنة المأوى » در چند موضع از كلام مجيد مذكور است : « أَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ فَلَهُمْ جَنَّاتُ الْمَأْوَى » (2) ، و أيضاً فرمود : « عِندَ سِدْرَةِ الْمُنتَهَى * عِندَهَا جَنَّةُ الْمَأْوَى » (3) و جهت آن واضح است . امّا « جنة السّلام » نيز در قرآن مذكور است ، قوله تعالى : « لَهُمْ دَارُ السَّلاَمِ » (4) و براى [آن ]دارالسّلام خواندند كه ساكنين آن سالمند از آفات ، و منه : « لبّيك داعياً الى دار السّلام لبيك » (5) و « سلام » از اسماء حق است . امّا « جنّت قرار » در قرآن كريم نيز مذكور است : « إِنَّ الاْخِرَةَ هِىَ دَارُ الْقَرَارِ » (6) . و ايضاً : « يَوْمَئِذٍ خَيْرٌ مُّسْتَقَرّاً وَأَحْسَنُ مَقِيلاً » (7) . اما « دار المقام » ناميدند براى آنكه خانه اقامه و توقّف است ، و « مقام » بضم موضع اقامه است و بفتح موضع قيام . و بدان بعضى گفته اند : جنت عدن برتر است از فردوس ، و دار الملك اوست بر دو روى وى ، مثال حصار و سور است يكى از آن خود فردوس است و باقى آنها از جنات ديگر است كه بين دو حصار جنّتى است و براى هر يك يكصد درجه است و هر درجه اى منقسم مى شود به منازل و مقاماتى لا تحصى و همچنين است دركات آتش ، و مقام وسيله اعلى درجه فردوس است ، و آن مخصوص به حضرت ختمى مآب صلى الله عليه و آلهاست . و از اخبار برمى آيد كه حصول وُصول مقام وسيله به دعاء امّت مرحومه است ، اگر چه

.


1- .واقعه : 89 .
2- .سجده : 19 .
3- .نجم : 14 _ 15 .
4- .انعام : 127 .
5- .فقه الرضا عليه السلام : 216 ، المقنع ، شيخ صدوق : 220 ، مصباح المتهجد : 677 .
6- .غافر : 39 .
7- .فرقان : 24 .

ص: 398

ما بندگان به وسيله و سبب وى درك سعادت نموديم و به سوى حق متوجّه و متوسّل گرديديم ، ليكن بر ماست و بر هر مخلوقى لازم به وجه خاص و لسان مخصوصى با خداى خودمان مناجات نمائيم ، و بر خداست به همين وجه با بندگانش مرحمت نموده مراعات كند ، پس به امر خداست از زبان پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله براى وى وسيله دعا بخواهيم كما فى « تفسير القمى » عن الصّادق عليه السلام : انّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله يقول : « إذا سألتم اللّه لى فاسألوه الوسيلة » (1) ، آن گاه بيان از وضع و طور و طول آن فرمود.. الى آخره . و اهل بهشت چهار صنفند : اول : رسل و انبياء . دوّم : شهداء و اولياء از تابعين ايشان . سوّم : علماء از اهل توحيد كه از تجلّى الهى و كشف ربّانى و ادّله فكريه و براهين عقليّه از صفات اللّه و اسماء عظمى اطلاع داشته اند . چهارم : مؤمنين تابعين انبياء و اولياء . و جمهور از مسلمين كه قائل به توحيد و تقليد بوده اند و دوستداران اهل بيت رسالت صلى الله عليه و آله : طايفه اوّل : ارباب منابرند . طايفه دوّم : ارباب سرير و عروشند . طايفه سوّم : ارباب كرسى اند . از براى طايفه چهارم مراتبى است لا تحصى ، رزقنا اللّه الوصول الى اعلى درجات الجنّات مع انبياء السّادات عليهم آلاف التحيات والتسليمات . اكنون بر طالب سالك مخفى نماند جنت بر دو قسم است : محسوس و معقول . اما جنّت حسيّه همان لذات و شهوات متعلقه به قواى حسيّه است از اكل و شرب

.


1- .تفسير القمى 2/324 .

ص: 399

ابيات فصيحه در توصيف حوريّه جنّات عاليه

و نكاح و روايح و نغمات طيّبه و وجوه حسان و حور و غلمان كه بصر حسّى آنها را درك مى نمايد و ملتذّ مى شود از آن . و جنّتى است معقوله و آن نعيمى است كه انسان كسب كرده است از معارف حقّه و علوم الهيّه به طريق نظر و نور الهى در دنياى دون . و اين جنّت مانند روح است و آن مانند جسد است ، پس جمعى كه در جنّات عاليه اند به واسطه اكتساب معالم دينيه و معارف حقيقيه التذاذ نفوس قدسيّه شان بهتر و بيشتر است ، نه به نحوى كه ملاحده گفته اند و منكر جنّت حسيّه شده اند ، و نه به نحوى كه حشويّه قائلند و انكار از جنّت معقوله نموده اند بلكه جمع مهما امكن اولى ، و شايد حديث : « يا على ! خلق اللّه الجنة من لِبْنَتين : لِبْنَةٍ من ذهب ولِبْنَةٍ من فضّة » (1) اشاره به اين دو جنّت بوده باشد . خلاصه بايد حالا اعتقاد به وجود جنّت و نار كرد كه در آسمان و زمين هر دو براى عقاب و ثواب موجودند انكار از آن موجب خذلان و خسران است ، و در حوريّه و جاريه جنات عاليه چند بيتى حفظ دارم مى نگارم :

ابيات فصيحه در توصيف حوريّه جنّات عاليه فى الخلد جارية بالغنج ماشية (2)للزوج ساقية فى وسط اشجار من مسكة عجنت من خمرٍ (3) خلطتلمن ترى خلقت للزاهد القارى معشوقة (4) حرّة فى خدّها حمرةكانّها درّة فى نقش دينار بالدَّلِّ مقبلة للشعر (5) مرسلةبالذّيل مُسبلة فى شطر (6) انهار قد زانها عشب (7) فى قرنها طربفى خلفها ذوب (8) شيبت بانوار تسقى الولىّ بها خمراً مشعشعةخمر الفراديس لا من خمر (9) خمار والطّير فى غرف الياقوت صائحة (10)كانّ اصواتها الحان مزمار (11) فيا لها طرب من شانها عجبمن حيث شاء من الجنّات مختارِ (12)(13) و فى « تحف العقول » (14) فى مواعظ الباقر عليه السلام : « يا طالب الجنّة ! ما اَطْوَلَ نومَك وآكلَ مطيَّتَك [و] أوهى (15) همّتك ! فللّه انتَ من طالبٍ و مطلوبٍ » . رزقنا اللّه تعالى ما يوجب الدّخول فى داره والاعتكاف بجواره بمحمد وآله . بلى به مفاد « وَعَدَ اللّهُ الْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِنَاتِ جَنَّاتٍ تَجْرِى مِن تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ » الى قوله « وَرِضْوَانٌ مِنَ اللّهِ أَكْبَرُ ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ » (16) ظاهر است چنانكه طبايع انسان در حبّ دنيا مختلف است از لذّت اكل و راحت و حفظ و حراست و امور ديگر از طلب علوم و غيرها مراتب درجات آنها نيز در جنّات موعوده بر حسب مراتب مختلفه كه داشتند داده مى شود ، و همين طريق است دركات ميزان و عقوبات موجوده در آن .

.


1- .من لا يحضره الفقيه 4/355 ضمن ح 5762 ، الخصال : 436 ح 22 ، وسائل الشيعة 15/343 ح 20697 .
2- .در چاپ سنگى : بالفنج ماشطة .
3- .در روضه : بعنبر .
4- .در چاپ سنگى : ممشوقة .
5- .در روضه : الشعرَ ، و بعد از آن : الذيل .
6- .در روضه : وسط .
7- .در روضه : عبث .
8- .در روضه : فى خلقها عجب .
9- .در چاپ سنگى : حمر .
10- .در روضه : صادحة .
11- .در روضه : زمّار .
12- .در روضه : طيّار .
13- .روضة الواعظين : 506 .
14- .تحف العقول : 291 ، و نيز بنگريد به : بحار الانوار 75/171 ح 4 .
15- .در چاپ سنگى : ادهى .
16- .توبه : 72 .

ص: 400

. .

ص: 401

حقيقت چهارم : در نار است

حقيقت چهارم:در ن___ار استالحقيقه الرابعة : قوله : وانّ النّار حقّ . و خداوند فرمود : « أُولئِكَ مَأْوَاهُمُ النَّارُ بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ » (1) . بدان كه مؤمن بايد اعتقاد كند به وجود آتش و نبايد منكر شود و آن سجن اللّه و زندانى است كه براى اهل معصيت خلق شده است ، و عقوبات انسان در آن موجود است چنانكه مثوبات در جنّات براى اهل طاعت و اهل آتش و آنها مظاهر غضب و قهر حق هستند ، « وَمَن يَحْلِلْ عَلَيْهِ غَضَبِى فَقَدْ هَوَى » (2) . و آن زندان هفت طبقه است در عمق و طول به عكس جنّت است و در تحت ارضين براى عاصين خلق شده است از قهر الهى ، والقاهر هو ربّها . اوّل : جحيم ، دوّم : صعير . سوّم : سقر . چهارم : حطمه . پنجم : لظى . ششم : هاويه . هفتم : جهنّم . و اين ابواب و دركات سبعه بر حسب اعمال مختلفه گناه كاران داده مى شود و در قرآن مجيد تمام آنها مذكور است : امّا جحيم فرموده است : « ثُمَّ إِنَّهُمْ لَصَالُوا الْجَحِيمِ » (3) ، و ايضاً « فَأَمَّا مَن طَغَى * وَآثَرَ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا * فَإِنَّ الْجَحِيمَ هِيَ الْمَأْوَى » (4) . و اما سعير فرموده است : « فَسُحْقاً لِأَصْحَابِ السَّعِيرِ » (5) .

.


1- .يونس : 8 .
2- .طه : 81 .
3- .مطففين : 16 .
4- .سوره نازعات : 37 _ 39 .
5- .ملك : 11 .

ص: 402

فرمايشات حضرت امير عليه السلام در احوال جهنم و اهل آن

امّا سقر فرموده است : « سَأُصْلِيهِ سَقَرَ * وَمَا أَدْرَاكَ مَا سَقَرُ * لاَ تُبْقِى وَلاَ تَذَرُ » (1) . امّا حطمه فرموده است : « كَلاَّ لَيُنبَذَنَّ فِى الْحُطَمَةِ * وَمَا أَدْرَاكَ مَا الْحُطَمَةُ * نَارُ اللّهَ الْمُوقَدَةُ * الَّتِى تَطَّلِعُ عَلَى الْأَفْئِدَةِ » (2) . امّا لظى فرموده است : « كَلاَّ إِنَّهَا لَظَى » (3) . امّا هاويه فرموده است : « وَأَمَّا مَنْ خَفَّتْ مَوَازِينُهُ * فَأُمُّهُ هَاوِيَةٌ » (4) . امّا جهنّم در چند موضع از كلام مجيد فرموده است : « إِنَّ جَهَنَّمَ كَانَتْ مِرْصَاداً * لِلطَّاغِينَ مَآبَاً » (5) ، و ايضاً « أَلَيْسَ فِى جَهَنَّمَ مَثْوىً لِلْمُتَكَبِّرِينَ » (6) ، و ايضاً فرموده است : « وَجَعَلْنَا جَهَنَّمَ لِلْكَافِرِينَ حَصِيراً » (7) . چون عبادت بود مقصود از بشرشد عبادت گاه گردن كش سقر كافران كآرند در نعمت جفاباز در دوزخ دعاشان « ربّنا »

فرمايشات حضرت امير عليه السلام در احوال جهنم و اهل آنو حضرت شاه ولايت عليه السلام فرمود : « فكم يومئذ فى النار من صلبٍ محطُوم ووجهٍ مهشوم ، [ومشوه] مضروبٍ على الخُرطوم ، قَد اَكَلتَ الجامِعَةُ (8) [كفَّه ]وَالتَحم الطوقُ بعُنقِه ، فَلَو رأيتَهم يا اَحنَفُ (9) ينحدرون (10) فى اودَيتها وَيَصَّعَدُون جِبالَها ، وَقَد البَسَوُا المُقطّعات

.


1- .مدثر : 26 _ 28 .
2- .عصر : 4 _ 7 .
3- .معارج :15 .
4- .قارعه : 8 _ 9 .
5- .نبأ : 21 _ 22 .
6- .زمر : 60 .
7- .اسراء : 8 .
8- .جامعه غُل است جمع آن جوامع . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .
9- .در چاپ سنگى : احتف .
10- .در چاپ سنگى : يتحدرون .

ص: 403

در سكنه دركات نيران است

مِنَ القِطران 1 فاُقْرِنُوا مَعَ فُجّارها وشَياطينها ، فاذا استَغاثوا بأسوء (1) اَحرّ (2) من حريقٍ مثبّتٍ (3) عَليهِم عَقارِبها وحيّاتِها . ولو رأيتَ منادياً ينادى ويقول : يا اهل الجنة ! ويا اهل النّار ! خَلّدوا فلا موتَ ، فَعِندها ينَقَطِعُ رَجاؤهم (4) ويَنغَلق (5) و يتَقطّع بِهم الاَسباب . فكم يومئذ من شيخ ينادى : واشيباه (6) ! وكم من شبابٍ ينادى : واشباباه ! وكم من امرأةٍ تُنادى : وافضيحتاه ! هتكت عنهم [الستور] . فكم يومئذ من مغموسٍ بَين اطباقِها يا لكَ غَمسة (7) اَلبستَك بعد لباس الكتان والماء المبرّد على الجُدران واكلِ الطعام اَلواناً بعد اَلوان ، لباساً لم يَدَع لك شَعراً ناعِماً [...] . هذا ما اعدّ اللّه للمجرمين (8) .

در سكنه دركات نيران استو بدان تسميه هر يك از طبقات نيران به جهاتى است كه براى خواص عرض مى شود : امّا جهنم : يَنْجَهِمُ فى وجوه الرجال وَالنِّساء فتأكل لحُومَهم .

.


1- .در چاپ سنگى : باشوى .
2- .در صفات الشيعه و بحار : اخذ .
3- .در صفات الشيعه و بحار : شدّت .
4- .در چاپ سنگى : رجاها .
5- .در صفات الشيعه : وتغلق الابواب .
6- .در صفات الشيعه : واشيبتاه .
7- .در چاپ سنگى : غمة .
8- .صفات الشيعة : 43 ، بحار الانوار 7/220 و65/172 ، مستدرك سفينة البحار 6/126 .

ص: 404

اما الجحيم 1 : لانه عظيم الجمرة الواحدة . اما السعير : لانه يُسعَّر لم يطفأ منذ خَلَقه اللّه وفيه حَبُّ الخزر ليس فى النار اشدّ منه ليحزن اهل النار له . اما الهاوية : لمن وقع فيه لم يخرج و فيه بئر الهَباهِب وجبل صعود . و اما اللظى : لتلظّيه و اشتعاله . اما الحطمة : لحطمه وكسره . و جهنم اعظم مخلوقات است و به واسطه دورى قعرش او را جهنم خواندند ، و بئرٌ جهِنّام اى شديدٌ بعيد القعر وهواء آن محترق است بدون جمر ، و ساكنين آن بنى آدمند و سنگهائى كه مردمان آنها را خداى خودشان دانستند ، و لهب آن طايفه شياطين اند ، و در آن حرارت است به كمال و برودت زمهريريّه است به كمال ، و جهنم محل آلام و عقوبات است ، و عذابى كه در اوست نه از اوست بلكه از خداوند سبحان است كه اشدّ المعاقبين است فى موضع النكال والنقمة . و بعضى جهنّم را همان آتش دانسته اند و گفته اند : تسميه محلّ است به اسم حال و مى توان گفت جهنم اسم از براى دركات آن باشد چنانكه جنّت اسم از براى مجموع من حيث المجموع جنّات است . و قاضى مى فرمايد : حدّ جهنّم از مقعّر فلك ثوابت است تا اسفل سافلين مگر اماكن مخصوصه كه خداوند مستثنا كرده است از زمين كه رجوع آنها به جنّت است كقوله صلى الله عليه و آله : « ما بين القبر روضة من الجنّة » (1) وكذلك انهار وعيون جاريه كه متتبّع را بصيرت به حالت

.


1- .آنچه در حديث وارد است چنين است كه حضرت ختمى مآب صلى الله عليه و آله فرمودند : « ما بين قبرى [أو بيتى ]ومنبرى روضة من رياض الجنة » . رجوع كنيد به : كافى 4/555 ح 5 ، كامل الزيارات : 51 ح 28 ، من لا يحضره الفقيه 2/568 ح 3158 ، معانى الاخبار : 267 ح 1 . در روايتى منقول در ثواب الاعمال : 210 نيز چنين آمده : « ما بين الركن والمقام روضة من رياض الجنة » .

ص: 405

هر يك هست ما بقى در آتش است حتى كواكب ، كلها فى النار وانها مظلمة الاجرام ومنكسفة فى غاية الظّلام ؛ از آنكه كسوفات كواكب در آخرت حقيقى است و ذاتى چنانكه در شرايط ساعت مذكور است نه عرضى مثل آنكه در دنيا حيلوله ارض و قمر مى شود در نزد آفتاب به چشمهاى ماها . غرض آنكه هر چند در ذيل فلك ثوابت است جهنم مى شود مگر چيزهائى كه به زبان شرع اقدس از آن جدا شده اند . و صاحب « اخوان الصّفا » در معنى جهنم بيانى دارد كه در اين مقام ذكرش خالى از فايده است ، وليكن جوابى كه مرحوم قاضى فرموده است و در مقام ردّ برآمده موجب تكميل اين خطوط و اوراق است : فالقول بان جهنّم و نيرانها عبارة عن العالم العنصرى والطبيعة المحلّلة للاجساد المفنية لها كما ذهب اليه صاحب اخوان الصّفا و غيره قول بالتناسخ . وهو باطل كما فى الكتب العقلية ، بل الحقّ ما ادّت اليه الاصول العقلية معاضدة بالآيات الكثيرة والاخبار المستفيضة.. الى آخره . خلاصه چنانكه سابقاً در احوال جنان ذكر شد ساكنين آنها چهار صنفند ، همچنين سكنه نيران هم بر طبق وى چهار صنفند : اوّل : معطله ملاحده . دوّم : مشركين . سوّم : كافرين متكبرين . چهارم : منافقين اند ، و قال اللّه تعالى : « إِنَّ الْمُنَافِقِينَ فِى الدَّرْكِ الْأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ » (1) . اما كسانى كه از اهل كبايرند از زمره مسلمين ظاهراً مخلّد در آتش نباشند اگر چه در آن سالها باشند و معذّب شوند لكن به امتنان الهى و شفاعت حضرت نبى امّى صلى الله عليه و آله

.


1- .نساء : 145 .

ص: 406

بيرون مى آيند . و جهت اختصاص اهل عذاب به اين چهار صنف شايد اشاره به معنى آيه كريمه بوده باشد كه ملخّص آن اين است : شيطان از يمين و شمال و از برابر و عقب سر براى اغواء مى آيد اما با مشركين از برابر و با معطّله ملاحده از عقب سر و با كافر متكبّر از طرف راست و با منافق از طرف چپ مى آيد . و جهت اتيان شيطان به جانب طوايف اربعه از جهات خاصه بيانى مشروح مى خواهد . پس از اين تحقيق معلوم مى شود كه به اهل جنّت شيطان را از هيچ يك از جهات اربعه يد تسلّطى نبوده و نيست ، فلهذا مستوجب دخول و خلود در جنان مى شوند ، و حضرت احديّت جلّ عزّه در خلود اشقياء و سعداء فرموده است : « فَأَمَّا الَّذِينَ شَقُوا فَفِى النَّارِ لَهُمْ فِيهَا زَفِيرٌ وَشَهِيقٌ * خَالِدِينَ فِيهَا مَا دَامَتِ السَّماوَاتُ وَالْأَرْضُ إِلاَّ مَا شَاءَ رَبُّكَ إِنَّ رَبَّكَ فَعَّالٌ لِمَا يُرِيدُ وَأَمَّا الَّذِينَ سُعِدُوا فَفِى الْجَنَّةِ خَالِدِينَ فِيهَا مَا دَامَتِ السَّمَاوَاتُ وَالْأَرْضُ إِلاَّ ما شَاءَ رَبُّك » (1) . و در حديث صحيح است : « جهنم را در روز قيامت به صورت عظيمى مى آورند ، و مى گويند : خلق وى هم به طالع ثور شده است » . و در حديث ديگر در ذيل آيه « وَجِى ءَ يَوْمَئِذٍ بِجَهَنَّمَ » (2) مرويست : « هفتاد هزار ملك با زمامها و گرزهاى آهن جهنّم را بكشند ، و او را چهار قائمه است غلاظ و شداد ، و او را سى هزار سر است ، و در هر سرى سى هزار دهان است ، و در هر دهانى سى هزار دندان است كه هر دندانى سى هزار مرتبه بزرگتر است از كوه احد ، و در هر دهانى دو لب است كه هر يك در بزرگى تمام دنيا را مى پوشاند ، بر هر يك از اين دو لب زنجيرى است كه هفتاد هزار ملك آن را مى كشند كه هر يك بخواهند آسمانها و زمين را لقمه واحده كنند مى توانند » (3) .

.


1- .هود : 106 _ 107 _ 108 .
2- .فجر : 23 .
3- .با اختلافاتى در بحار الانوار 7/124 ، نور الثقلين 5/576 ح 24 ، و نيز در منابع اهل سنت مانند : التخويف من النار ، ابن رجب حنبلى : 164 ، تفسير القرطبى 20/55 ، همچنين بنگريد به : احاديثى با مضامين مرتبط در : امالى شيخ صدوق : 241 ح 256 ، روضة الواعظين : 508 .

ص: 407

نعوذ باللّه منها والموجبات لدخولها و من ضريعها و حميمها و غسلينها و غسّاقها و زقّومها و قطرانها والوقوف فى دركاتها مع اهلها والتأبيد فى طبقاتها . و حضرت على بن الحسين عليه السلامدر اهوال و افزاع آتش دوزخ فرمود : « اللّهمَّ! إنّى اعوذ بك من نار تغلظت بها على من عصاك و توعدّت بها من صدف (1) عن رضاك . ومن نار نورها ظلمة وهيّنها اليم وبعيدها قريب . و من نار ياكل بعضها بعضاً ويصول بعضها على بعض . ومن نار تذر العظام رميماً وتسقى اهلها حميماً . ومن نارٍ لا تبقى على من تضرّع اليها ولا ترحم من استعطفها ولا تقدر على التخفيف الشفيف عمّن خشع لها واستسلم اليها ، تلقّى سكّانها بأحرّ ما لديها من اليم النّكال وشديد الوبال . واعوذ بك من عقاربها الفاغرة (2) افواهها و حيّاتها الصّالقة 3 بانيابها وشرابها الذى يقطّع امعاء وافئدة سكّانها وينزع (3) قلوبهم » (4) .

.


1- .صدف روى گردانيدن ، يقال امرأة صدوف . صراح ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .
2- .فَغَرفاهُ أى فتحه ، به معنى گشودن دهان است . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .
3- .در بعض منابع : تنزع .
4- .مصباح المتهجد : 191 ، مفتاح الفلاح : 276 ، الصحيفة السجادية الكاملة : 174 دعاى 32 ، بحار الانوار 8/324 با اختلافاتى در نقل .

ص: 408

حقيقت پنجم : در صراط است

حقيقت پنجم:در صراط استالحقيقة الخامسة : قوله : والصّراط حق . عرض مى كند : صراط حق است . خوب است شرحى موجز و مفيد در معنى صراط نوشته شود : بدان كه بر انسان حالاتى حادث مى شود بعد از مرگ كه اطّلاع به تمام آن موكول به عيان است : اول : حالات برزخ 1 است ، و آن نشأتى است بعد از موت تا قيام قيامت كبرى ، و يكى از احوال قيامت عبور از صراط است . و بدان كه شيطان بر صراط توحيد و دين و ولايت به مفاد « لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِرَاطَكَ الْمُسْتَقِيمَ » (1) نشسته است تا مردم را ممانعت از سلوك الى الحق نمايد ، پس هر كس را در دنيا اغواء كرد فوراً از آن صراط مى لغزد . و بدان صراط بر چند قسم است : اوّل : در دنيا صراط وجود است كقوله تعالى : « مَا مِن دَابَّةٍ إِلاَّ هُوَ آخِذٌ بِنَاصِيَتِهَا إِنَّ رَبِّى عَلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ » (2) از آنكه ناصيه هر مخلوقى به يد كريمه حق است ، و خداوند بر صراط هستى مُستقّلاً قائم است . دوّم : صراط توحيد است با لوازم و حقوق آن ، « وَأَنَّ هذَا صِرَاطِى مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ وَلاَتَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَن سَبِيلِهِ » (3) . چون حضرت ختمى مآب صلى الله عليه و آله اين آيه را

.


1- .اعراف : 16 .
2- .هود : 56 .
3- .انعام : 153 .

ص: 409

خواندند خطّى كشيدند و خطوط صغار ديگر هم در اطراف آن و فرمودند : « طريقه مستقيمه توحيد اين خط است ، و خطوط ديگر مذاهب خارج از توحيد است » . سوّم : صراط دين است كقوله تعالى : « وَإِنَّكَ لَتَهْدِى إِلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ » (1) . عن « المجمع » (2) : والصّراط المستقيم هو الدين الحق الذى لا يقبل اللّه من عباده [غيره] . و جهت اينكه دين را صراط خواندند براى آن است كه دين مالك آن را مؤدّى به مقصود است چنانكه مالك صراط مُودّى به بهشت است . چهارم : صراط ولايت است كقوله تعالى : « اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيمَ » (3) اى اَرشِدنا لزوم الطّريق الى محبّتك وكذا فى الآخرة والمبلِّغ دينَك.. الى آخره (4) . فى « المجمع » : و از ائمه هدى عليهم السلام مرويست : « نحن الصّراط [المستقيم] » (5) . و پنجم : صراط ممدود و موعود است و آن صراطى كه در آخرت وعده داده شده است و يكى از اهوال قيامت است از اهل عصمت وارد است [كه : « صراط »] جِسرى است ممدود در جهنم كه از مو باريكتر است و از شمشير برنده تر ، و آن صراط مشروع موعود است در دنيا معنىً و در آخرت جسماً پس اهل تعطيل و شرك چون قدمى در دنيا در صراط توحيد و دين و ولايت نداشته اند در آخرت هم قدمى در صراط معهود ثابت ندارند . امّا اهل نفاق و اهل كباير بر صراط اخروى مى آيند و تحسّر از فقدان آن خواهند داشت و داخل جهنم مى شوند و معذّب مى گردند به مقدار گناهانى كه كرده اند پس چنانكه مرور و عبور از طريقه توحيد و دين در كمال صُعوبت است و مشاق صعبه را بايد متحمّل گرديد

.


1- .شورى : 52 .
2- .مجمع البحرين 2/602 ماده (صرط) ، جوامع الجامع 1/57 ، تفسير الثعالبى 1/168 ، تفسير ابن كثير 1/29 .
3- .فاتحه : 6 .
4- .مضمون حديثى است از امام صادق عليه السلام كه در معانى الاخبار شيخ صدوق : 33 نقل شده چنانچه در تفسير الميزان 1/38 از وى نقل كرده ، همچنين بنگريد به : عيون اخبار الرضا عليه السلام 2/273 ح 65 .
5- .در مجمع نيافتم ، تفسير صافى 1/85 ، نور الثقلين 1/21 ح 89 ، كنز الدقائق 1/60 .

ص: 410

با مخالفت نفس و هواى ، و آن بر حسب مَثَل حِسّى اَدَقّ است از خطّ فاصل بين ظل و شمس كه اين دو تعبير به دنيا و آخرت است و از اين جهت است كه امام عليه السلامفرمود : صراط روز قيامت ظاهر در ابصار و انظار است بر حسب نورى كه دارد كقوله تعالى : « نُورُهُمْ يَسْعَى بَيْنَ أَيْدِيِهمْ وَبِأَيْمَانِهِمْ » (1) . و در حديث است : « بعضى مانند برق جهنده و بعضى مانند اسب دونده و بعضى مانند مردى سريع المشى مى گريزند برحسب اختلاف مراتب ايمان و اسلام و درجات توحيد و دين كه دارند » . و از براى صراط هفت مقام است : اوّل : سؤال از وضوء مى شود . دوّم : از نماز . سوّم : از زكات . چهارم : از روزه . پنجم : از برّ والدين يا از حج . ششم : از امر به معروف و نهى از منكر . هفتم : احسان به عيال است . و اين مقامات و جسور سبعه چهل هزار سال منغمر و غايب بودند در اعماق جهنم و هر يك از اين جسرها و مقامها عقبه اى است كه طول هر يك سه هزار سال است و در حديث است : « وعليها حُسُك وكلاليب وخطاطيف » (2) . امّا « حُسُك » بضمّ حاء و سين جمع « حَسَك » به تحريك است ، و آن گياهى است با ورق

.


1- .تحريم : 8 .
2- .در منابع اهل سنت آمده مانند : مسند احمد 3/25 ، مسند ابن راهويه 1/93 ، مسند ابى يعلى 2/445 لواقح الانوار القدسية فى بيان العهود المحمدية ، شعرانى ( در گذشته 973 ) : 629 چاپ مصر ؛ مرحوم طبرسى نيز همين مضمون را به نقل از مفسران اهل سنت در مجمع البيان 10/365 نقل كرده است .

ص: 411

كه خارهاى آن بسيار سخت است و سه شعبه دارد ، و حضرت امير عليه السلام فرمودند : « لو ابيتُ على حسك السُّعدان » (1) . و « كلاليب » جمع « كُلاّب » است مثل رُمّان . و در « مجمع البحرين » فرموده كه : شبيه به قلاّب است (2) . و « خطاطيف » جمع « خُطاف » به ضمّ خاء ، آهنى برگشته است ، ايضاً شبيه به قلاّب . و شايد صحيح باشد كه بگوئيم : مراد از مقامات با اين كيفيات اعمالى است كه مصوّر مى شوند به اين صور تا ايشان را از ترقّى و صعود و استواء و هبوط منع نمايد بنابر اخبارى كه دلالت بر تجسّم اعمال مى نمايد . و از خبر سلمان معلوم مى شود كه قناطير سه است و عبارت آن را بعينها ذكر مى نمايم : ان على الصّراط ثلاث قناطير : القنطرة الاولى عليها الامانة ، والثانية عليها الصّلاة ، والثالثة عليها ربّ العالمين . قاضى فرمود : مراد از قناطير ثلاثه عالم طبع و عالم نفس و عالم عقل است كه جواز و عبور هر انسانى از آنها لازم است ، امّا عالم طبع وضعش براى تأديه امانتى است كه انسان حامل شده است و سلوك و وصول آن موقوف است به آنچه شارع شريف از سياسات مُدنيّه در خليقه تأسيس كرده است . اما عالم نفس را حضرت حق جلّ سلطانه و عظم برهانه ايجاد كرده براى اينكه به عبادات مشروعه كه ركن اعظم آن صلاة است به مقامات الهيّه انسان واصل مى شود و از اين جهت اختصاص داد در او ذكر را به صلوة چنانكه در ملكات و سايبات و آداب امانات مذكور است . اما عالم عقل كه عالِمُ الغُيوب آن را ابداع فرمود تا به وى كمالات ذاتيّه و صفات عليّه

.


1- .نهج البلاغة 2/216 خطبه 224 ، امالى شيخ صدوق : 719 ح 988 .
2- .در ماده (كلب) از مجمع البحرين يافت نشد ، ولى در ماده (خطف) 1/666 چنين فرموده است : والخطاف أيضاً شبيه الكلاب من حديد ، والجمع : خطاطيف .

ص: 412

حقيقت ششم : در ميزان است

و اسماء حسنى و وحدانيّه حقيقه اش شناخته شود از اين جهت فرمود در قنطره سوّم : عليها ربّ العالمين . بعبارة اخرى : در قنطره اولى تخلّق به اخلاق الهيّه و تأدّب به آداب نبويّه صلى الله عليه و آلهو تجرّد از الواث طبيعيّه و ارجاس صفات سَبُعيّه بهيميّه و مخالفت هوا و متابعت هدى و اجتناب اذى لازم است « ولا يخافون فى اللّه لومة لائم » ، و در قنطره ثانيه رضاء به قضاء الهى و منزل روحى و مقام فتوحى با كشف يقين و دخول به مقامات آمنين متحتّم است ، و در فقره ثالثه اين طايفه به محبوبيّت عظمى و اسماء حسنى فايز شده اند و از خودشان فانى شده اند و از هر چيز منخلع و منقطع و خدا را در هر شى ء وفى ء ملاحظه نمودند تا اينكه به مقام امين به اعلى عليّين به حق كه ربّ العالمين است واصل شدند .

حقيقت ششم:در ميزان استالحقيقة السّادسة : قوله : والميزان حق . عرض مى كند : ميزان حق است . نعم ما قيل : اذا نصب الميزان للفصل والقضاءوأَبْلَسَ (1) محجاج وأَخْرَسَ ناطقُ وأجّجت (2) النيران واشتدّ غيظهاوقد فتحت ابوابها والمغالقُ وقطّعت الاسباب من كل ظالمٍوقامت به اسراره والعلائقُ (3) خوب است قدرى در مراتب ميزان و معانى آن همّت خود را صرف سازم :

.


1- .أبْلَسَ : سَكَتَ . بنگريد به : لسان العرب 6/29 ماده (لبس) به نقل از حاشيه محاسبة النفس .
2- .در چاپ سنگى : احجبت .
3- .محاسبة النفس ، كفعمى : 42 _ 43 ، نهج السعادة ، محمودى 7/68 _ 69 .

ص: 413

بدان كه در معنى ميزان (1) گفته اند : ما يُوزنُ به الشى ء ويُعرَف به مقدارهُ من الزيادةِ والنّقصان . پس از ميزان وزن هر چيزى از كم و زياد معلوم مى شود و اين هيئت دو كفّه و زبانى هم لازم دارد نه اين ميزان محسوس بلكه موازين معقوله هم از اين قرار است ، و خداوند مى فرمايد : « وَالْوَزْنُ يَوْمَئِذٍ الْحَقُّ » (2) . صاحب « مجمع البحرين » (3) فرمود : معنى وزن در آيه كريمه عَدل است . قاضى فرمود : در دو كفّه وزن ، هر فرقه اى به نحوى تمسّك جسته اند و آن چند قسم است ، دو قسم از آن را اشاره مى نمايد : اول : آن است كه حسنات در كفّه اى و سيئات در كفّه اى باشد . دوّم : از براى حسنات و سيئات كفّه اى باشد و در كفّه ديگر معيار و مقدار اعمال حسنه و سيّئه است . اكنون مخفى نماناد كه : بايد اعتقاد كنى كه فرداى قيامت ميزانى منصوب شود كه از براى وى دو كفّه و عمودى و لسانى است براى وزن كردن اعمال حسنه و سيّئه . امّا در كيفيّت آن مانند دو قسم سابق اختلاف كرده اند مانند دو قسم سابق . گويند : عمل عَرَض است به وزن درنمى آيد (4) ، طايفه اى گويند : كتاب اعمال را به وزن مى آورند ، طايفه اى مى گويند : علامت حسنه و سيّئه در اين دو كفّه ظاهر مى شود كه انسان آن را مى بيند ، طايفه اى گويند : حسنات به صورت حسنه و سيئات به صورت قبيحه مجسّم مى شوند ، طايفه اى مى گويند : نفس مؤمن و نفس كافر به وزن در مى آيند ، و اگر

.


1- .ميزان _ به كسر _ ترازوست ، و اصل آن مِوْزان بوده است ، واو به ياء قلب شد . قام ميزانُ النهار اى انتصف . صراح . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .
2- .اعراف : 8 .
3- .مجمع البحرين 4/496 ماده (وزن) ، اين قول را از مرحوم شيخ ابو على (طبرسى) نقل كرده است .
4- .رجوع كنيد به : مجمع البحرين 4/496 ، درباره ميزان مرحوم علامه مجلسى در بحار الانوار 6/58 باب 23 (علل الشرايع والاحكام) از جهت تفسيرى و حديثى مفصل بحث كرده اند ، فراجع .

ص: 414

مراد از ميزان همان عدل باشد قولى است راجح . و بعضى از مفسّرين (1) در ذيل آيه كريمه « وَنَضَعُ الْمَوَازِينَ الْقِسْطَ لِيَوْمِ الْقِيَامَةِ » (2) تفسير كرده اند : مراد از موازين ، انبياء و اولياء عليهم السلام هستند كه هر يك از ايشان ميزان عدل منصوبى هستند از جانب حق كه حقّ هر فنى حقّى را ادا مى نمايند به طريق اعتدال و تساوى بدون ظلم و جور در دنيا . اما در آخرت نيز بر حسب معدلت حقّه جزاء و ثواب به اهل عدل و هدايت مى رسانند چنانكه در « تفسير صافى » (3) است در معنى « وَالسَّماءَ رَفَعَهَا وَوَضَعَ الْمِيزَانَ » (4) مراد از سماء يا اشاره به معراج آن جناب است يا به قبض روح شريفش يا معنى اشاره به رفتن موسى عليه السلام و نصب هارون است و جفاء قوم . وجه سوّم تصريح به امامت و خلافت حضرت شاه ولايت عليه السلام است چنانكه در ذيل همين آيه « وَالسَّماءَ رَفَعَهَا وَوَضَعَ الْمِيزَانَ * أَلاَّ تَطْغَوْا فِى الْمِيزَانِ * وَأَقِيمُوا الْوَزْنَ بِالْقِسْطِ وَلاَ تُخْسِرُوا الْمِيزَانَ » (5) . امام عليه السلام فرمودند : « مراد از سماء حضرت ختمى مآب صلى الله عليه و آله است كه به آسمان رفت ، و مراد از ميزان امير مؤمنان عليه السلام است كه خداوند وى را نصب كرد براى مردمان پس اطاعت نمائيد او را و خلاف وى نكنيد و بر پا داريد امام را به عدل ، و ظلم بر وى روا نداريد » (6) . و اين تفصيل كمال تأييد مى نمايد آنچه در وجه اخير ذكر شد پس ميزان حق و حقيقت وجود امام عليه السلام است كه عصيان وى بخس مكيال اعمال است ، و اطاعت و ى عدل ميزان

.


1- .بنگريد به : مجمع البيان 4/220 ، جوامع الجامع 1/642 ، الميزان 8/12 .
2- .انبياء : 47 .
3- .در تفسير صافى 5/107 فقط اشاره به معراج و وجه سوم دارد .
4- .رحمن : 7 .
5- .سوره رحمن : 7 _ 9 .
6- .نور الثقلين 5/189 ، بحار الانوار 16/88 و 24/68 .

ص: 415

حقيقت هفتم : در قيامت است

افعال : « وَيْلٌ لِلْمُطَفِّفِينَ الَّذِينَ إِذَا اكْتَالُوا عَلَى النَّاسِ يَسْتَوْفُونَ * وَإِذَا كَالُوهُمْ أَو وَزَنُوهُمْ يُخْسِرُونَ » (1) . پس بدان آنچه در نشأت اخرويه است نمونه اى از وى در دنياست ، و در حديث است : « حضرت جبرئيل عليه السلام ميزانى ذات كفّين براى نوح عليه السلامآورد تا از آن كيل و وزن نمايد نظير آن در قيامت است ، يا اينكه مراد از ميزان نصب امامت و ولايت است كه ظهور آن در قيامت خواهد شد » .

حقيقت هفتم:در قيامت استالحقيقة السابعة : « وَأَنَّ السَّاعَةَ آتِيَةٌ لاَّ رَيْبَ فِيهَا وَأَنَّ اللّهَ يَبْعَثُ مَن فِى الْقُبُورِ » (2) عرض مى كند : قيامت مى آيد و شكّى در قيامت نيست ، و خداوند سبحان بندگان را از قبرهاى ايشان برمى انگيزاند البته . بدان كه مراد از ساعت روز قيامت است كه اقرار به وقوع آن نمود و خداوند مجيد جلّ سلطانه در چند مورد از كتاب كريم خود ذكرى از قيامت فرموده ، و به ملاحظات و مناسبات چند به اسامى چند وى را ياد كرده ، يكى از اسماء آن ساعت (3) است و ساعت به دو معنى اطلاق مى شود (4) : اوّل : آنچه مصطلح است جزئى از بيست و چهار جزء از شبانه روز است 5 .

.


1- .مطففين : 1 _ 3 .
2- .سوره حج : 7 .
3- .و سعى شتاب كردن است ؛ از آنكه مردم شتاب مى نمايند در اين روز ساعت ناميدند . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .
4- .اين دو معنا و قول زجاج را ابن اثير در نهايه 2/422 ماده (سوع) ذكر كرده است .

ص: 416

دوّم : جزء قليلى از شب يا روز است و از آن بر حسب استعاره تعبير شده است به روز قيامت ، يعنى : آن وقتى كه مردم براى حاضر شدن حساب و امور ديگر از قبرهاى خودشان برمى خيزند پس به ملاحظه آن وقت و جزء آن روز موسوم به ساعت (1) شد . و زجاج گفته است براى آن ساعت ناميدند كه حسابهاى مردم به سرعت رسيده مى شود و « لَمْ يَلْبَثوا إِلاَّ سَاعَةً مِنَ النَّهَارِ » (2) . و جمعى از اهل حق بعد از تحقيق گفته اند (3) كه : ساعت بر بر سه قسم است : ساعت كبرى ، و ساعت وسطى ، و ساعت صغرى : اما ساعت كبرى حشر خلايق است در يوم موعود . اما ساعت وُسطى آن مردم اهل يك قرن است كه بعضى گويند : قرن هفده سال است تا سى سال ، چنانكه در حديث است : حضرت نبوى صلى الله عليه و آله غلامى را ديد فرمود : « عمر اين غلام طولانى مى شود و نمى ميرد تا اينكه قيامت برپا شود » (4) . مى گويند : مراد از ساعت موت اهل يك قرن است . اما ساعت صغرى موت انسان است كقوله تعالى : « قُلْ أَرَأَيْتَكُمْ إِنْ أَتَاكُمْ عَذَابُ اللّهِ أَوْ أَتَتْكُمُ السَّاعَةُ » (5) . و قال صلى الله عليه و آله : « انّى ما امدّ طرفى ولا اغضّها إلاّ واظنُّ السّاعةَ قد قامت » 6 ، خلاصه اعتقاد به قيام قيامت زمانى كه امر پروردگار مى رسد لازم است براى هر مكلّفى براى فصل و قضاء ،

.


1- .قوله تعالى : « يَسْئَلُونَكَ عَنِ السَّاعَةِ » يعنى : از وقت وقوع قيامت و براى آنكه حساب خلائق در ساعتى بيش نشود آن روز را ساعت خواندند يا آنكه درازى آن روز در نزد خدا ساعتى افزون نباشد ، و گويند : ساعت از اسماء غالبه است .
2- .يونس : 45 .
3- .مراد راغب اصفهانى است در مفردات غريب القرآن ( مفردات راغب ) : 248 ماده ( ساعة ) .
4- .مفردات راغب : 248 .
5- .انعام : 40 .

ص: 417

و چون تمام خلايق برخاستند زمين تبديل مى شود يعنى : باطن آن كه ملكوت وى است ظاهر مى شود ، يا آنكه زمين ديگر كه موسوم به ساهره است كشيده مى شود بدون پستى و بلندى آن گاه آسمان مثل سجلّ و پيچيدن ورق پيچيده مى شود ، و ملائكه هر آسمانى به زمين آيند و هفت صف مى زنند ، بهشت در يمين و جهنم در يسار ديده شود ، ابتداء سه طايفه را بدون حساب خداوند بخواند و به بهشت فرستد : اوّل : اهل تهجّد . دوّم : تاركين دنيا . سوّم : كسانى كه به عهد خودشان وفا كرده اند المُتَجَافينَ جُنُوبُهُمْ (1) ، والذينَ لاَّ تُلْهيهِمْ تِجَارَةٌ (2) ، والذين صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللّهَ (3) ، پس اين طايفه در هيچ موقفى نمى ايستند و حسابى براى ايشان نيست و به بهشت مى روند ، پس منادى ندا كند : حاضر شوند جبّارين و هر آنكه خداوند و رسول صلى الله عليه و آله را اذيّت كرده و كسانى كه در كتيبه ها صورت كشيده اند . پس اين سه طايفه را بياورند و بدون حساب به آتش برند پس سائرين در پنجاه موقف كه هر يك هزار سال است بايستند : اوّل : موقف قيام اهل قيامت است از قبرهاشان . دوّم : موقف نور است . سوّم : ظلمت است . و در صراط سابقاً ذكر شد هفت موقف است . و زمان وقوف در برابر حق دوازده موقف است ، و در زمان حساب و اخذ كتب پانزده موقف است . پس روزى است كه امتداد آن پنجاه هزار سال و پنجاه موقف دارد كه مكلّفين

.


1- .اقتباس از آيه 16 سوره سجده « تَتَجافى جُنُوبُهُمْ » .
2- .اقتباس از آيه 37 سوره نور « رِجَالٌ لاَّ تُلْهِيهِمْ تِجَارَةٌ » .
3- .اقتباس از آيه 23 سوره احزاب « مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللّه َ » .

ص: 418

بايد در آن بمانند و بايستند تا حسابهاى ايشان بالكليّه تمام شود . پس در حديث سلمان است : « روز قيامت كه برپا مى شود خداوند قهار مى فرمايد جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل را كه بياورند براق و تارج كرامت و حلل رضوان را از براى رسول اكرم صلى الله عليه و آله ، آن گاه جبرئيل ندا كند : ايتّها الدّنيا اَينَ قبر محمد صلى الله عليه و آله ؟ يعنى : اى دنيا ! كجاست قبر محمّد صلى الله عليه و آله ؟ آن گاه زمين در جواب عرض كند : علمى ندارم از وقتى كه مرا خور كرده اى و تبديل داده اى . پس عمودى از نور بلند مى شود مردمان مى دانند كه آن عمود نور از قبر محمد صلى الله عليه و آلهاست ، پس جبرئيل در نزديك پاهاى شريف آن بزرگوار بايستد و اسرافيل ندا كند : ايّتها الرّوح الطيّبة ! ارجعى الى جَسدِ[كَ] الطيّب ، قُمْ يا محمّد (ص) ! پس سه مرتبه ندا مى نمايد ، در مرتبه سوّم آن جناب برمى خيزد و حلل را مى پوشد و تاج كرامت بر سر مى گذارد و بر براق سوار مى شود . اسرافيل از جلو و جبرئيل از دست راست و ميكائيل از دست چپ تا برود به مقام محمود و وسيله اى كه خدايش وعده فرموده است » (1) . خلاصه آيات مباركه و اخبار نبويّه صلى الله عليه و آله دلالت دارند بر قيام قيامت و ظهور ساعت به علائمى كه در كتب اخبار ائمه اطهار خبر داده اند ، اگر بخواهم ذكر كنم هر يك كتابى مبسوط مى شود (2) .

.


1- .قريب به اين حديث در مودة القربى : 37 و خلاصه آن در ينابيع المودة 2/335 از اميرمؤمنان عليه السلامنقل شده است .
2- .اين حديث منقول از كتابهاى معانى است . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .

ص: 419

دقايق ثانيه : در ايام ثلاثه كه يوم العهد و يوم العمل و يوم الجزاست

دقايق ثانيه:در ايام ثلاثه كه يوم العهد و يوم العمل و يوم الجزاستمخفى نماناد : خداوند را سه روز است : يكى ماضى ، و يكى حال ، و يكى استقبال ، يعنى : يوم العهد و يوم العمل و يوم الجزاء كه حتم است بندگان در آن به همان ابدان حسيّه اى كه اطاعت كرده اند مبعوث شوند تا مأجور گردند . و يوم حال يوم العمل است كه برزخ بين ماضى و مستقبل است . و يوم عهد روز الست است . و يوم الجزاء كه مستقبل است در كتاب و سنت تعبير به « معاد » شده است ، و معاد آن عود و رجوع است از براى چيزى به همان حالتى كه بوده است ، و كلّ شى ء يرجع الى اصله . و قال اللّه تعالى : « وَهُوَ الَّذِى يَبْدَأُ الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ » (1) ، و قال ايضاً « وَأَنَّ السَّاعَةَ آتِيَةٌ لاَّ رَيْبَ فُيهَا وَأَنَّ اللّهَ يَبْعَثُ مَن فِى الْقُبُورِ » (2) . و قال ايضاً « أَيَحْسَبُ الاْءِنسَانُ أَنْ لَنْ نَجْمَعَ عِظَامَهُ بَلَى قَادِرِينَ عَلَى أَن نُّسَوِّيَ بَنَانَهُ » (3) . و مرحوم آقاخوند در « مفاتيح الغيب » فرمود : از براى هر شى ء معاد و مرجعى است چنانكه مبدء و منشأى داشته است ، و آن بر سه قسم است (4) : ما له المعاد ، وما منه المعاد ، وما اليه المعاد . و دو قسم اوّل و ثانى در قسم سوّم كه ما اليه المعاد است مندرج است . امّا ما له المعاد روحانيات محضه وارواح عاليه و عقول قادسه و صور مفارقه و مُثُل الهيّه است كه معاد آنها به حضرت احديّت است . امّا انسان كه مختصر لطيفى است از عالم وجود و در او حقايق اشياء موجود است با

.


1- .روم : 27 .
2- .حج : 7 .
3- .قيامت : 3 .
4- .وله تعالى : « وَتِلْكَ الْأَيَّامُ نُدَاوِلُهَا بَيْنَ النَّاسِ » فيوماً علينا و يوماً لنا و يوماً فساء ويوماً ايام اللّه .

ص: 420

در بيانات مرحوم مجلسى عليه الرحمة

وجازتى كه دارد جامع كتب سماويّه و سجّلات ادوار فلكيّه است معاد او چند قسم است : روحانى و جسمانى و عقلانى و نفسانى و طبيعى . و هر يك فرداى قيامت از قالب خود برخيزد از قبرِ روح و قبرِ جسم و قبرِ عقل و قبرِ نفس و قبرِ طبيعت ، پس به مفاد « أَفَعَيِينَا بِالْخَلْقِ الْأَوَّل » (1) خداوند قادر از بعث و انشاء ثانوى لُغُوب (2) و تعب و نصبى نيست ، پس انسان بعد از مرور از اكوان و افلاك و نفوس و ارواح و عناصر و اركان در معاد ، تمام عالم امكان را با خود عود مى دهد ، و آن روز ولادت كبرى و قيامت عظمى و عالم غيب است براى وى ، و قال اللّه تعالى « إِنَّا للّهِِ وإِنّا إِلَيهِ رَاجِعُونَ » (3) .

در بيانات مرحوم مجلسى عليه الرحمةپس عرض مى كنم : مرحوم مجلسى طاب ثراه در جلد سوم « بحارالانوار » (4) كه مشتمل بر مبدء و معاد است فرمود : شيخ ابو على سينا در كتاب معادش منكر شده است . معاد جسمانى را و ادلّه اى چند هم براى اثبات مدّعا به خود در كتاب شفاء اقامه كرده است . و گويا در آخر عمر رجوع نمود از عقيده خود و اين بنده ديده ام در كتاب ، و اللّه أعلم . و فخر رازى گفته است : كسانى كه قائل به معاد جسمانى و روحانى شده اند جمع بين حكمت و شريعت و عقل و نقل كرده اند و گفته اند : عقل حاكم است كه ارواح معاودت نخواهند يافت الاّ به معارف حقّه و محبّت الهيّه و معاودت اجساد هم معلوم نگردد الاّ به

.


1- .ق : 17 .
2- .لُغُوب : تعب و سختى . رجوع كنيد به : مجمع البحرين 4/126 ماده (لغب) .
3- .بقره : 156 .
4- .بحار الانوار 7/50 و ما بعدش ، نيز بنگريد به : همان مصدر 8/328 و25/110 و54/352 و58/116 .

ص: 421

ادراك محسوسات سفليّه ، و جمع اين دو با ادراك دو قسم از معاودت متضادّه در اين خانه دنيا كاملاً ممكن نمى شود به واسطه اينكه انسان مادامى كه مستغرق است در انوار عالم قدس ممكن نيست كه ملتفت شود به لذّتى از لذات جسمانيّه ، و همين طور اگر بخواهد در دار دنيا اين لذّات را ادراك كند آن استغراق از براى وى حاصل نگردد مگر آنكه موت تفريق كند و استمداد از عالم اعلى حاصل شود پس فرداى قيامت جمع بين امرين و لذّتين خواهد شد . امّا فلاسفه مى گويند : ابدان صور و اعراضند منعدم مى شوند مگر جوهر نفس كه مجرّد است ولا سبيلَ له لِلْفَناءِ ، يعنى : تعلّقات را مى ريزد و خود مى ماند و به عالم مجردّات برمى گردد . و بعبارة أخرى : فلاسفه اعتقاد به معاد روحانى دارند چنانكه علاّمه طاب ثراه در « شرح ياقوت » فرموده است : اتّفق المسلمون على اعادة الاجسام خلافاً للفلاسفة . و علاّمه دوانى در « شرح عقايد عضديّه » گفته است : معاد جسمانى متبادر است از اطلاقات اهل شرع و منكر آن كافر است ، و اعتقاد به آن واجب به اجماع ملل ثلاثه _ يعنى : يهود و نصارى و اهل اسلام _ و مذهب حق همان است كه اهل اسلام و تابعين آنها رفته اند . بلى علاّمه اعلى اللّه مقامه فرمود : اعاده بر دو قسم است : يك وقت مى گوئيم : آن اجزاء بعد از تفريق و انفصال جمع مى شود ، و يك وقت اجزاء بعد از اينكه معدوم صرف شد كسوت وجود ثانياً بر او پوشيده مى شود ، پس جواب آن را (1) به كريمه « إِنَّهُ عَلَى رَجْعِهِ لَقَادِرٌ * يَوْمَ تُبْلَى السَّرَائِرُ * فَمَا لَهُ مِن قُوَّةٍ وَلاَ نَاصِرٍ » (2) داده خواهد شد . و مرحوم مجلسى در كتاب مذكور (3) فرمود : ضرر ندارد غير از بدن اوّل انسان به عرصه محشر آيد ، و عبارت اوست : ولا يضرّنا كونُه غيرَ البدن الأوّل به دليل آيه « أَوَ لَيْسَ

.


1- .« را » زائد است .
2- .طارق : 8 _ 10 .
3- .بحار الانوار 7/53 .

ص: 422

در بيان مرحوم آقاخوند و عقيده داعى به مثالى واضح

الَّذِى خَلَقَ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضَ بِقَادِرٍ عَلَى أَن يَخْلُقَ مِثْلَهُم » (1) ، و به دليل آيه « كُلَّمَا نَضِجَتْ جُلُودُهُم بَدَّلْنَاهُمْ جُلُوداً آخَر » (2) . گويا مراد مرحوم مجلسى حكايت انگشتر و لبنه است ، يعنى : مادّه انسانى همان است امّا صورت تغيير كند ضررى ندارد ، چنانكه حديث : « إنّ أهْلَ الْجَنَّةِ جُرْدٌ مُرْدٌ » (3) ، و حديث « ضِرس الكافر كجبل أحد » (4) معاضد است ، پس هيئت و صورت اين بدن مختلف شود و مُثاب و مُعاقَب گردد ، همان است و مرتكب معصيت و عامل طاعت اوست ، و ابدان قيامت هم بايد در خور ظرف قيامتى باشند .

در بيان مرحوم آقاخوند و عقيده داعى به مثالى واضحو مرحوم آقاخوند فرمود : مَثَل قيامت و بعث موتى چون ولادت مولود است از مشيمه رحم ، و اين قيامت با انسان است فاذا ماتَ قامَتْ قِيامَتَهُ . و اين روسياه بر اين اعتقاد كه مى گويد ان شاء اللّه خواهد مرد : چنانكه مرده از زمان آدم عليه السلام الى زماننا به دعاء يكى از بندگان خدا زنده شد چه حضرت سيّد انبياء صلى الله عليه و آلهو حضرت عيسى عليه السلام و سائرين از دوستان خدا همان قسم مردگان در روز قيامت برخيزند و حديث احياء جبرئيل ميّت مؤمن و كافر را از قبور بنى ساعده براى حضرت ختمى مرتبت صلى الله عليه و آله خود دليل واضحى است ، اميدوارم به مضمون « مِنْهَا خَلَقْنَاكُمْ وَفِيهَا نُعِيدُكُمْ وَمِنْهَا نُخْرِجُكُمْ تَارَةً أُخْرَى » (5) به خاك روم و از آن برانگيخته گردم . و ديگر احياء طيور اربعه به يد كريمه حضرت خليل عليه السلام و عزير پيغمبر عليه السلام با آنچه

.


1- .يس : 81 .
2- .نساء : 56 .
3- .بحار الانوار 7/50 ، مستدرك الوسائل 8/411 ح 9826 به نقل از مناقب ابن شهر آشوب 1/148 .
4- .بحار الانوار 7/50 ، مسند احمد 2/328 ، صحيح مسلم 8/154 ، سنن ترمذى 4/103 _ 104 ح 2703 و2704 .
5- .طه : 55 .

ص: 423

در شرح معنى «بَعث» است

مشاهده فرمود از كتاب كريم بخوانند شبهه اى نخواهد ماند . و براى اطّلاع بعضى از خواص و عوام تجديد مطلع در فقره آتيه براى تذكّر آن هول مطّلع مى نمايد تا به لسان و بيان ديگر آگاه و بصير گردى و خود نيز بهره مند گردم ، و در خانه قبر خراب خود از ملاحظات ايشان خرسند باشم .

در شرح معنى «بَعث» استقوله : « أَنَّ اللّهَ يَبْعَثُ مَن فِى الْقُبُورِ » (1) . عن « مجمع البحرين » (2) : در قرآن «بعث» به چند معنى آمده است : اول : به معنى بيدار كردن از خواب كقوله تعالى : « مَنْ بَعَثَنَا مِن مَّرْقَدِنَا » (3) يعنى در زمان قيام از قبور ، مردگان مى گويند : ما را از خواب و خوابگاه كيست برآورده است ؟ و نظير آن آيه كريمه « ثُمَّ بَعَثْنَاهُمْ لِنَعْلَمَ أَىُّ الْحِزْبَيْنِ أَحْصَى عَدَداً » (4) . دوّم : به معنى فرستادن است كقوله تعالى : « بَعَثْنَا فِى كُلِّ أُمَّةٍ رَسُولاً » (5) ، يعنى : فرستاديم از هر امّتى پيغامبرى را ، و ايضاً « هُوَ الَّذِى بَعَثَ فِى الْأُمِّيِّينَ رَسُولاً » (6) و قوله صلى الله عليه و آله : « والذى بعثنى بالحق نبيّاً .. » (7) الى آخره . سوّم : به معنى زنده كردن است « بَعَثْناهُمْ » يعنى زنده كرديم ايشان را ، و همچنين است

.


1- .حج : 7 .
2- .مجمع البحرين 1/215 ماده (بعث) .
3- .يس : 52 .
4- .كهف : 12 .
5- .نحل : 36 .
6- .جمعه : 2 .
7- .در روايات زيادى اين مضمون آمده مانند روايت امالى صدوق : 163 ح 162 و ص 281 ح 310 ، ثواب الاعمال : 75 ، وسائل الشيعة 8/86 ح 10147 .

ص: 424

معنى اين كلمه مباركه « وَأَنَّ اللّهَ يَبْعَثُ مَن فِى الْقُبُورِ » (1) ، يعنى : خداوند زنده مى كند كسى كه در قبرهاست 2 . چهارم : به معنى قيام است كقوله « عَسَى أَن يَبْعَثَكَ رَبُّكَ مَقَاماً مَّحمُوداً » (2) يعنى : ترا برپا دارد پروردگار تو به مقام محمود براى شفاعت . و يكى از اسماء حق « باعث » است و آن خداوندى است كه خلق را بعد از مردن زنده مى كند . و حضرت شاه ولايت عليه السلامحضرت رسول صلى الله عليه و آله را « بعث » خوانده است ، يعنى : مبعوث و فرستاده شده بر خلق . الحال بدان در كتاب « احتجاج » (3) مرويست كه : زيد نسقى از حضرت صادق عليه السلامسؤال كرد : بعث چگونه است ، و حال آنكه اين بدن مى پوسد و اعضاء متفرّق مى شود عضوى خاك شده و عضوى را درنده خورده و عضوى را مرغ به هوا برده ؟ ! آن جناب در جواب فرمود : « آن كسى كه ايشان را ايجاد و انشاء فرمود بدون شى ء و مادّه و صورتى و مثال ، قادر است او را عود دهد به حالت اوليّه » . عرض كرد : اين فقره را واضح بفرمائيد تا بدانم . فرمود : « روح بر دو قسم است : روح محسن و روح مسى ء ، امّا روح محسن در ضياء و فسحه است و روح مسى ء در ضيق و ظلمت است ، و هر يك در مقام خود مقيم است اعضائى كه خاك شده است و در جوف سباع و هوام و حواصل طيور است تماماً محفوظ است در نزد آن پروردگارى كه ذرّه و مثقالى از اشياء و ما فى الكون بر وى مخفى نيست .

.


1- .سوره حج : 7 .
2- .اسراء : 79 .
3- .احتجاج طبرسى 2/97 ، بحار الانوار 10/186 ، 58/35 .

ص: 425

تغيير مقالٍ لاهل الحال : در معاد جسمانى و روحانى

امّا خاك ابدان روحانيّين به منزله طلا است زمانى كه قيام قيامت شود و از آسمان باران بباريد (1) ، چگونه كره از ماست بعد از زدن ظاهر مى شود و طلا بعد از شستن از خاك ، همين قسم هر يك از قوالب ترابيه مجتمع مى شوند و روح هر يك منتقل به قالبش مى گردد.. » الى آخر الحديث . و مرحوم آقاخوند و مرحوم قاضى و سايرين از اهل خرد بدين گونه تعبير كرده اند كه : چون خداوند قاهر از بحر مسجور بارانى شبيه به منى بر اراضى اجساد صُورى باراند و بر مقابر و مراقد ايشان رسد به حركت آيند مانند حركت مشك ، پس ميّت مانند جنين از مشيمه رحم زمين بيرون مى آيد « فَإِذَا هُمْ قِيَامٌ يَنظُرُونَ » (2) ، وقال اللّه تعالى : « كَمَا بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ » (3) پس بعضى گويند : « مَنْ بَعَثَنَا مِن مَّرْقَدِنَا » (4) ؟ و بعضى گويند : سبحان الذى احيانا بعد ما أماتنا واليه النشور . آن وقت دانند كه دنيا بالنّسبه به عالم برزخ خواب بوده به مفاد « وانتم نِيام » چنانكه برزخ در جبت (5) عالم قيامت ، پس از آن يقظه عبرت كليّه حاصل مى شود ، و قال اللّه تعالى : « يَوْمَ تُبْلَى السَّرَائِرُ فَمَا لَهُ مِن قُوَّةٍ وَلاَ نَاصِرٍ » (6) .

تغيير مقالٍ لاهل الحال:[ در معاد جسمانى و روحانى ]طالب حق بدانند : جماعتى از فلاسفه منكر شده اند معاد جسمانى را و در معاد روحانى هم ايشان را اقوالى است سخيفه ، اين دفتر مقتضى شرح و بسط آن نيست بلكه

.


1- .يس : 52 .
2- .كذا ، ظاهراً : ببارد .
3- .زمر : 68 .
4- .اعراف : 29 .
5- .كذا ، شايد « جنب » صحيح باشد .
6- .طارق : 9 _ 10 .

ص: 426

خواندن و نوشتن آنها خروج از طريق مستوى و صراط مستقيم و موجب القاء شبهات در قلوب عوام و مستضعفين است ولى ضابط در كليّه عقايد حكماء و سابقين پنج مذهب است : مذهب اول : كسانى هستند كه قائلند به معاد جسمانى . مذهب دوّم : كسانى هستند كه قائلند به معاد روحانى . سوم : كسانى هستند كه قائل به معاد جسمانى و روحانى با هم شده اند . چهارم : كسانى هستند كه اعاده جسم و روح را اصلاً منكرند . پنجم : كسانى هستند كه در نفى و اثبات هر يك متوقفند . و هر يك از ارباب مذاهب پنج گانه تمسّك به دليل و برهانى از عقل و نقل جسته اند كه هر يك در جنب قدرت حضرت محيى الارواح و معطى الحياة فى الاشباح اوهن من بيت العنكبوت است . همانا مذهب حق در نزد حكماء و متألّهين و علماء متبحّرين از شيعه اثنا عشريّه اماميّه مذهب سوّم است ، و اگر طالب حق و منصفى غور كند در اصل مرآت كه آن حقيقت نفس است در عرضيّت و جوهريت و در اينكه آيا نفس جوهر جسمانى است يا مجرّد نورانى ؟ شايد انكشافى برايش حاصل گردد ، و به مذهب تناسخ و عقيده فاسده فلسفى اعتماد و اعتنائى ننمايد . و حضرت صادق عليه السلام به مفضّل بن عمر فرمود : « الحمد للّه مدير (1) الادوار ومعيد الاكوار طبقاً عن طبق وعالَماً بعد عالَم « لِيَجْزِىَ الَّذِينَ أَسَاؤوا بِمَا عَمِلُوا وَيَجْزِىَ الَّذِينَ أَحْسَنُوا بِالْحُسْنَى » (2) » . (3)

.


1- .در چاپ سنگى : المدير .
2- .نجم : 31 .
3- .بحار الانوار 3/90 .

ص: 427

در تفسير آيه مباركه « أَوَلَمْ يَرَ الاْءِنسَانُ . . »

وقوله تعالى : « أَفَعَيِينَا بِالْخَلْقِ الْأَوَّلِ بَلْ هُمْ فِى لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَدِيدٍ » (1) . پس ناچاريم به معاد روحانى و جسمانى معاً قائل شويم به دليل عقل و نقل براى اخذ جزاء تا عدلِ قاطعِ فاصلِ حق ظاهر شود ، و هر كسى به آنچه استحقاق دارد برسد ، و ظلم هم بر خدا روا نيايد ، و مظلومين در آخرت از ظالمين جزا بخواهند ، و عوض براى هر تكليفى از تكاليف شرعيّه در آن روز به مكلّفين كاملاً داده شود ، و الاّ بر خداوند حكيم ظلم كه عمل قبيح است وارد مى آيد ، و تا معلوم شود كه عبادات تشريعيّه فوايد آنها عايد به بندگان است و خداوند غنى بالذّات . و شبهات معاد مانند امتناع اعاده معدوم و شبهه آكل و مأكول و شبهه تناسخ كه آن امتناع تعلّق نفس است بعد از مفارقت از بدن طبيعى به بدن طبيعى ديگر به دليل و برهان مدفوع و ممنوع است و شرح ردود اين شبهات را طالب از كتب عقليّه و نقليّه بخواهد و بخواند تا بداند و به كعبه مقصود اصلى خود را برساند . آدمى چيست برزخى جامعصورت خلق و حق در او واقع متّصل با حقايق جبروتمشتمل بر دقايق جبروت ظاهرش خشك لب به ساحل فرقباطنش در محيط وحدت غرق « اللهم! وقد أكدى الطّلبُ ، واعيتِ الحيلةُ والمذهبُ ، ودرسَتِ الآمالُ ، وانقطعَ الرجاءُ الاّ منك وحدَك لا شريك لك » (2) .

در تفسير آيه مباركه « أَوَلَمْ يَرَ الاْءِنسَانُ . . » الى آخرهو اقوم واقوى آيه اى كه دلالت بر معاد جسمانى مى كند بلكه روح اين آيات مباركه است كه عرض مى شود ، و عجب است از بعضى كه از حقايق و معانى اين آيه بى بهره

.


1- .ق : 15 .
2- .جملات شبيه و مأخوذ از دعاهاى امام زين العابدين عليه السلام است كه قطب راوندى در دعوات : 72 به شماره 171 نقل كرده و در صحيفه سجاديه ( ابطحى ) : 526 شماره 221 نيز نقل شده است .

ص: 428

بعثه حقّه

شده اند ، خوب است براى فهم عوام بنويسم و ترجمه كنم از كتاب « تفسير » (1) مرحوم ملاّ محسن دام فيضه .

بعث_ه حقّ_هقال اللّه تعالى : « أَوَلَمْ يَرَ الاْءِنسَانُ أَنَّا خَلَقْنَاهُ مِن نُّطْفَةٍ فَإِذَا هُوَ خَصِيمٌ مُّبِينٌ » (2) ظاهر مراد از انسان در اين آيه ابى بن خلف است كه استخوان پوسيده اى از ديوار گرفت و گفت : آيا اين استخوان پوسيده مبعوث و محشور مى شود ؟ پس براى ردّ قول آن مشرك عاصى غاوى حق تعالى فرمود : آيا نمى بينيد انسان كه چه بوده است ؟ يعنى : از نطفه اى و الحال چه شده است ؟ يعنى : قطره منى را حيات و قوت و قدرت و علم و لسان فصيح و بليغ داديم و اكنون مخاصمه با خدا مى كند و منكر معاد جسمانى مى شود « وَضَرَبَ لَنَا مَثَلاً وَنَسِيَ خَلْقَهُ قَالَ مَن يُحْيِي الْعِظَامَ وَهِيَ رَمِيمٌ » (3) يعنى : امر عجيبى بيان مى كند كه آن نفى قدرت است از حق در زنده كردن مرده ها « قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِى أَنشَأَهَا أَوَّلَ مَرَّةٍ وَهُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيمٌ » (4) . بگو اى محمد (ص) ! : خداوند زنده مى كند اين استخوانهاى پوسيده را چنانكه در اوّل ايجاد خلق كرد ، پس به هر خلقى عالِم است . و اين فقره اشاره به حديث سابق است كه از « احتجاج » ذكر شد ، يعنى : داناست به تفاصيل مخلوقات و اجزاء متقنه و اعضاء متفرّقه آنها از اصول و فصول هر يك . « الَّذِى جَعَلَ لَكُم مِنَ الشَّجَرِ الْأَخْضَرِ نَاراً فَإِذَا أَنتُم مِنْهُ تُوقِدُونَ » (5) يعنى : آن خداوند مهربان كسى است كه از درخت سبز تازه آتش بيرون آورد و از وى آتش روشن مى كند . « أَوَ لَيْسَ الَّذِى خَلَقَ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضَ بِقَادِرٍ عَلَى أَن يَخْلُقَ مِثْلَهُم بَلَى وَهُوَ الْخَلاَّقُ

.


1- .تفسير صافى 4/261 و تفسير اصفى 2/1042 .
2- .يس : 77 .
3- .يس : 78 .
4- .يس : 79 .
5- .يس : 80 .

ص: 429

الْعَلِيمُ » (1) پس آن كسى كه آسمانها و زمين را خلق كرده است آيا قدرت ندارد مثل آنها را خلق كند بلى خالق مخلوقات ، عالِم به كيفيّات آنهاست . ايضاً از كتاب « احتجاج » روايت است كه : مجادله بالتى هى احسن (2) كه مأمور به حضرت ختمى مآب صلى الله عليه و آلهبود در اين مورد بوده است كه بفرمايد : آنكه نار حارّه را از شجر اخضر بيرون مى آورد عجز ندارد اعاده كند اين جسد خاكى را به حالت اوليّه اش ، بلكه ايجاد انسان در اول مرتبه اصعب بوده و عودش اَسْهَل و آسانتر است ، « إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئاً أَن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ » (3) . اكنون بنگر حضرت امير عليه السلام در « نهج البلاغه » (4) در بعث و قيام موتى از مراقد و قبورشان چه بياناتى خوش و مقالاتى دلكش فرموده اند : « حتّى اذا تصرّمت الامور وتقضت الدهور وأزف النشور ، و اخرجهم من ضرايح القبور واوكار (5) الطّيور واوجرة السّباع ومطارح المهالك سراعاً ، الى امره مهطعين (6) الى معاده ، رعيلاً (7) صموتاً قياماً صفوفاً ينقُضهم البَصر ويُسمعُهم الداعى عليه لبؤس الاِستكانة وَضرع الاِستسلام والذِلّة ، قد ضلّت الحيل وانقطع الامل ، وَهَوَت الافئدة كاظِمةً ، وخَشَعت الاَصوات مُهيمنةً ، [و] الجَم العَرق ، وَعَظم الشَفَق (8) وارعَدَت الاسماعُ لزبرة الداعى الى فصلِ الخطاب ، ومُقايَضَة (9) الجزاء ، ونكال العقاب ، ونوال الثواب » .

.


1- .يس : 81 .
2- .كه در آيه 125 سوره نحل بدان امر شده است « وَجَادِلْهُم بِالَّتِى هِىَ أَحْسَنُ » .
3- .يس : 82 .
4- .نهج البلاغه 1/135 خطبه 83 ( خطبه غرّاء ) ، بحار الانوار 7/112 ح 46 .
5- .وكر خانه مرغ و كور است و جمع آن اوكار ، و وجار الضبع حجرها الذى يأوى اليه ، و « أَوْجِرَه » جمع وِجار است .
6- .مهطع : چشم ناگرفتن از چيزى است . ( حاشيه مؤلف رحمه الله ) .
7- .در چاپ سنگى : وعيلاً .
8- .در چاپ سنگى : الشقق .
9- .در چاپ سنگى : مقائصة .

ص: 430

ابيات حضرت امير عليه السلام در علائم ظهور قيامت و اهوال آن و عبارت فصيحه اى از مؤلف است

و در فقره مناجات با حضرت قاضى الحاجات نيز بياناتى مُبكيه ، آن بزرگوار فرمود ، البته خواندن آنها موجب تذكر قيامت است : « الهى! اِذا جِئناك عراةً حُفاةً مُغبَّرة من ثرى الاجداث روؤسنا ، وشاحبةً (1) من تراب الملاحدة (2) وجوهنا ، وخاشعة من افزاع القيامة ابصارنا ، وذابلةً من شدة العطش شفاهنا ، وجائعة من تطوّل (3) المقام بطوننا ، وبادية هنالك العيون سَوْآتِنا ، وموقّرةً من ثقل الاوزار ظهورنا ، و مشغولين بما قد دهانا عن اهالينا و اولادنا ، فلا تضعف المصائب علينا بإعراض وجهك الكريم عنّا ، و سلب عائدة ما مثله الرجاء منّا.. » الى آخر ما قال عليه السلام (4) . « الهى كيف ادعوك و انا انا ، وكيف أيْأَسُ منك وانت انت » (5) . خلاصه مبدء و منتهى ماها بندگان از خداوند و به سوى خداوندى است كه « لا يُردّ سائلُه ولا يُخيّب آمله .. ولا يزيده (6) كثرة العطاء الاّ جوداً وكرماً انه هو العزيز والوهّاب » (7) . زاو قيامت را همى پرسيده اندكى قيامت تا قيامت راه چند با زبان حال مى گفتى بسىكه ز محشر حشر را پرسد كسى ؟

ابيات حضرت امير عليه السلام در علائم ظهور قيامت و اهوال آن و عبارت فصيحه اى از مؤلف استو اين ابيات منسوب به حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام است كه در علائم ظهور قيامت

.


1- .در چاپ سنگى : ساجنة .
2- .در بحار و نهج السعادة : الملاحيد ، در حاشيه بحار واژه « الصلاخيد » را استظهار كرده است .
3- .در بحار : جائعة لطول .
4- .بحار الانوار 91/103 ، نهج السعادة 6/54 .
5- .پاره اى ديگر از دعاى قبل . بنگريد به : بحار الانوار 91/105 ، نهج السعادة 6/61 .
6- .در تهذيب : تزيده .
7- .از مضامين دعاى افتتاح كه در ماه مبارك رمضان خوانده مى شود . رجوع كنيد به : تهذيب الاحكام 3/109 ، اقبال الاعمال 1/139 ، مصباح المتهجد : 577 ح 690 .

ص: 431

و اهوال و افزاع آن فرمود : اذا قربت ساعة يا لهاوزلزلت الارض زلزالها تسير الجبال على سرعةكمر السّحاب ترى حالها وتنفطر الارض من نفخةهنالك تخرج اثقالها ولابدّ من سائل قائلمن الناس يومئذ ما لها تحدّث اخبارها ربّهاوربّك لا شكّ اوحى لها ويصدر كلّ الى موقفيقيم الكُهول واطفالها ترى النفس ما عملت محضراولو ذرّة كان مثقالها يحاسبها مالك قادرفإمّا عليها وامّا لها ترى النّاس سكرى بلا قهوةٍولكن ترى العين ما هالها ذنوبى بلائى فما حيلتىاذا كنت فى البعث حمّالها نسيت المعاد فيا ويلهاواعطيت للنفس آمالها پس اى بيچاره ! به ياد آور آن وقتى كه منادى حق تو را از خانه خاك بخواند براى جزاء كردارت به عرصه رستاخيز براند ، آن گاه ببينى خروش از مظلومان برآيد و فرياد از نهاد ظالمان برخيزد ، سراپرده عزت در صحراى قدرت زده شود ، بساط عظمت گسترده گردد ، ترازوى عدل آويخته ، صراط راستى كشيده ، اقوياء در دست ضعفاء اسير ، و فقراء بر امراء امير ، مطيع شادان و عاصى گريان ، چه نسبها بريده ، و چه روى سفيدان روى سياه گرديده ، پس از نداء « ايّها الناس الى امر اللّه » مردمان همگى به فزع آيند و از پاى درآيند و مانند مستان ناخورده شراب ، افتان و خيزان باشند ، زبانها لال ، و عضوها باطل شود . و به مفاد « لا يجزى والد عن ولده » پدر از پسر مانند آدم ابو البشر و يعقوب مكروب بگريزد (1) و نوح به نوحه آيد و هر يك از پيغمبران از آن وحشت عظمى امّت خود را

.


1- .در چاپ سنگى : بگيزد .

ص: 432

فراموش كند ، آب آتش شود ، خاك به جنبش آيد ، ستارگان فرو ريزند ، ماه را از گردون بيفكنند ، آفتاب را از فلك جدا كنند تركيب جهان منقلب و نظام عالم خراب چون مردگان از زمين برآيند فرشتگان از آسمان فرود آيند ، يعنى : نه در هوا فرشته ماند و نه در زمين مرده ، همگى در عرصه جمع شوند ، آن گاه حق تعالى فرمايد : اى زبانهاى گويا خاموش ، و اى اعضاء خاموش گويا شويد ! پس مسمار سكوت بر زبانها و مُهر (1) قهر بر لبها نهاده شود ، بند عدل بر پاى و خاك مذلّت بر سر ريخته ، جواسيس قدرت آنچه ديده اند بنمايند ، و گماشتگان بارگاه عزّت آنچه دانند بگويند ، سجلاّت زلاّت را برخوانند ، و بضاعت بازرگانان راه آخرت را پيش آرند ، گناه كاران به مضمون « إِذِ الُمُ_جْرِمُونَ نَاكِسُوا رُؤُوسِهِمْ عِندَ رَبِّهِمْ » (2) سر خجلت به زير ، و اهل طاعت چشم اميدواريشان گشوده و مستجير ، و نداى « فَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ * وَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرّاً يَرَهُ » (3) بلند ، و هر صغير و كبير از فزع آن روز مستمند . فما الناسُ بالناس الّذين عهدتُهُمولا الدّارُ بالدار التى كنتُ اعرفُ (4) « وَعَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَيِّ الْقَيُّومِ » (5) آه ! آه ! از آن زمان كه خداوند سبحان بفرمايد : « وَامْتَازُوا الْيَوْمَ أَيُّهَا الْمُ_جْرِمُونَ » (6) يعنى : مؤمنين را از كافرين و مطيعين را از عاصين جدا نمايند ، و حكم محكم « فَرِيقٌ فِى الْجَنَّةِ وَفَرِيقٌ فِى السَّعِيرِ » (7) را در حق ايشان جارى فرمايند .

.


1- .در چاپ سنگى : و بر مهر .
2- .سجده : 12 .
3- .زلزله : 7 _ 8 .
4- .شعر در ربيع الابرار زمخشرى به عباس ( عموى پيامبر صلى الله عليه و آله ) نسبت داده شده چنانچه سيد على خان در درجات الرفيعه : 99 ذكر فرموده است ، نيز بنگريد به : مجمع البيان 6/94 .
5- .طه : 111 .
6- .يس : 59 .
7- .شورى : 7 .

ص: 433

اشعار شيخ سعدى كه در مواعظ و نصايح گفته

ثمّ يساق المتّقون الى الجنان وفداً وفداً والمجرمون الى النار ورداً ورداً » ، پس به اهل جنّات گويند : انتم خُلود خُلود ، و به اهل عقوبات خوانند : انتم أُبود أُبود ، پس تو را شفيعى شفاعت نكند و دوستى حمايت ننمايند (1) . پس حضرت امير مؤمنان عليه السلامفرمودند : « [وجدّ الأمر] _ ويحك يا انسان _ جدّاً جدّاً ، وقربوا للحسنات (2) فرداً فرداً ، « وَجَاءَ رَبُّكَ وَالْمَلَكُ صَفّاً صَفّاً » (3) يسألهم عمّا عملوا حرفاً حرفاً وردّ المجرمون الى الاعقاب ردّاً ردّاً ، وتراجعت الخلائق الى الحشر زحفاً زحفاً و جى ء بهم عراة الابدان خشّعاً ابصارهم ، امامهم الحساب ومن ورائهم جهنّم ، يسمعون زفيرها (4) ويرون زئيرها ، فلم (5) يجدوا ناصراً ولا ولياً يجيرهم من الذّل وهم يَعْدُون سراعاً الى موقف (6) الحشر يساقون سوقاً « وَالْسَّمَاوَاتُ مَطْوِيَّاتٌ بِيَمِينِهِ » (7) « كَطَىِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُبِ » (8) . . » إلى آخر الخطبة (9) .

اشعار شيخ سعدى كه در مواعظ و نصايح گفتهپس براى تحسّر و تأسّف از كردار و رفتار زشت خويش و عقوبات آن روزگار و آن بازار سزاوار است اين چند بيت از شيخ نوشته شود ، و خوانندگان از خواندن آنها براى تذكّر و موعظه نفس غافل نباشند كه خوشتر (10) از آن در غزليّات شيخ از نصايح و مواعظ نيافته ام . خرما نتوان خورد از اين خار كه كشتيمديبا نتوان بافت از اين پشم كه رشتيم بر لوح معاصى خط عذرى نكشيديمپهلوى كباير حسناتى ننوشتيم ما كشته نفسيم بس آوخ كه برآيداز ما به قيامت كه چرا نفس نكشتيم افسوس بر اين عمر گرانمايه كه بگذشتما از سر تقصير و خطا در نگذشتيم دنيا كه در آن مرد خدا گل نسرشته استنامرد كه مائيم چرا دل بسرشتيم ايشان چو ملخ در پس زانوى رياضتما مور ميان بسته دوان بر در و دشتيم پيرى و جوانى چو شب و روز برآمدتا شب شد و روز آمد و بيدار نگشتيم واماندگى اندر پس ديوار طبيعتحيف است و دريغا كه در صلح ببستيم چُون مرغ در اين كنگره تا كى بتوان بوديك روز نگه كن كه در اين كنگره خشتيم ما را عجب از پشت و پناهى بود آن روزكامروز كسى را نه پناهيم و نه پشتيم گر خواجه شفاعت نكند روز قيامتشايد كه زمشّاطه نرنجيم كه زشتيم باشد كه عنايت برسد ورنه مپنداربا اين عمل دوزخيان كاهل بهشتيم سعدى ! مگر از خرمن اقبال بزرگانيك خوشه ببخشند كه ما تخم نكشتيم مخفى نماناد : جهت اينكه اين چند چيز را حضرت عبدالعظيم عليه السلام از حقيقت معراج و قبر و سؤال نكيرين و وجود جنّت و نار و صراط و ميزان و وقوع قيامت و حشر خلايق عرضه داشت بواسطه اتفاق ائمه هدى عليهم صلوات اللّه و اجماع خواص و عوام در حجيّت يوم الميعاد و تعديل بين العباد با آنچه ضروريات يقينيّه و مقتضيات قطعيّه آن روز است ، و شبهه و خلافى در هيچ يك نيست ؛ از آنكه روز قيامت براى عدل و دادخواهى مقرّر و مقدّر شده است . و آنچه ذكر فرمود از لوازم ثابته عدل است حتّى عروج حضرت ختمى مآب صلى الله عليه و آله به معراج براى كشف استار و حقايق ملكوتيّه و توديع اسرار غيبيّه بود ، تا روز قيامت با اطمينان قلب و خواطر بدون خوف و وحشت تا از آنچه مشاهده مى فرمايد دامن شفاعت در مقام محمود بر كمر زند و هر آنچه ديده است و شنيده بگويد . و سؤال نكيرين و عالم برزخ براى آن است كه از آنچه كرده اند متذكر شوند تا روز قيامت از نعمت و عقوبت هيچ يك تسامحى وارد نيايد ، و فعل عبث را نسبت به حكيم عليم ندهند ، و در هر نشأت بهره اى به مقتضاى آن برده باشند . و وضع صراط و ميزان هم قطعى است به تفصيلى كه ذكر شد ، تا از جزئيّات و كليّات حالات خودشان از احوال و اقوال آگاه شوند ، و تا بدانند جنّت و نار جزاء كردارشان است كه حضرت كردگار براى ايشان برقرار فرمود .

.


1- .در چاپ سنگى : بنمايد .
2- .در امالى : للحساب .
3- .فجر : 22 .
4- .در چاپ سنگى : زفيراً .
5- .در چاپ سنگى : فلا .
6- .در بحار : مواقف .
7- .زمر : 67 .
8- .انبياء : 104 .
9- .امالى شيخ طوسى : 653 ، بحار الانوار 7/99 و74/373 ، نهج السعادة 2/42 با اختلافاتى .
10- .در چاپ سنگى : خواشتر .

ص: 434

پس قيامت كليّةً آن روزى است كه بدين اوصاف خاصّه ضروريّه متّصف باشد . و ساير عقايد فروع است بالنسّبه به اين اصول ثمانيه كه حضرت عبدالعظيم خدمت امام عليه السلامعرض كرد چنانكه از دعاها و اخبار ظاهر است .

.

ص: 435

. .

ص: 436

. .

ص: 437

فهرست مندرجات جلد دوم .

ص: 438

. .

ص: 439

. .

ص: 440

. .

ص: 441

. .

ص: 442

. .

ص: 443

. .

ص: 444

. .

ص: 445

. .

ص: 446

. .

ص: 447

. .

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109