تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي رحمه الله (قصص) جلد 3

مشخصات كتاب

سرشناسه : حقوقي، عسكر، 1299 -

عنوان قراردادي : روض الجنان و روح الجنان

عنوان و نام پديدآور : تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي رحمه الله (قصص)/ تاليف عسكر حقوقي ؛ به كوشش مجتبي صحفي.

مشخصات نشر : قم: موسسه علمي و فرهنگي دارالحديث، سازمان چاپ و نشر، 13 -

مشخصات ظاهري : ج.: جدول.

فروست : مجموعه آثار كنگره بزرگداشت شيخ ابوالفتوح رازي؛ 6، 7.

شابك : 35500 ريال (ج. 2) ؛ 39000 ريال (ج. 3)

يادداشت : فهرست نويسي بر اساس جلد سوم، 1384.

يادداشت : ج. 2 (چاپ اول: تابستان 1384).

يادداشت : كتابنامه.

يادداشت : نمايه.

مندرجات : ج. 2. احاديث

موضوع : ابوالفتوح رازي، حسين بن علي، قرن 6ق . روض الجنان و روح الجنان -- نقد و تفسير

موضوع : تفاسير شيعه -- قرن 6ق.

شناسه افزوده : صحفي، مجتبي، 1341 -

شناسه افزوده : ابوالفتوح رازي، حسين بن علي، قرن 6ق . روض الجنان و روح الجنان. شرح

شناسه افزوده : دار الحديث. مركز چاپ و نشر

رده بندي كنگره : BP94/5/الف2ر9083 1300ي

رده بندي ديويي : 297/1726

شماره كتابشناسي ملي : 1666813

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

مقدمه مؤلف

اشاره

«لَقَدْ كانَ فِي قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولِي الْأَلْبابِ» (1)

مقدمه اى درون پرور برون آراىوى خردبخش بى خرد بخشاى در دهان هر زبان كه گردانستاز ثناى تو اندرو جانست همه ملل و امم، كه در نواحى و اقطار عالم پراكنده اند، هر يك تاريخى مخصوص به خود دارند و مبدأ آن از زمان پادشاهان بزرگ يا پيغامبران عاليقدر مى باشد و چون ميان اقوام و ملل در كيفيت تاريخ اختلاف زيادى است كه با فاصله زمان درازى كه با زمان ما دارند، با مطالب نادرست و افسانه آميخته شده است، لذا قبول آن قصص جز از كتاب معتمد و يا خبرى كه با شرايط ثقه توأم باشد، درست نيست. يكى از شقوق معارف قرآن مجيد، قصص و تاريخ پيمبران سلف و اسم پيشين مى باشد. پس از پيدايش علم تفسير و توضيح معانى و مطالب قرآن، مفسران با استناد به احاديث و اخبار و روايات منقول از ائمه اطهار عليهم السلام و صحابه، به شرح و بسط بيشتر قصص انبياء پرداخته اند. در قرن چهارم مفسرين در باب قصص قرآن به تحقيق و مطالعه برخاسته اند. بعضى از مفسران شيوه قدما پيش گرفتند و بر اساس روايات نخستين مفسرين

.


1- .يوسف (12): آيه 111.

ص: 8

نوشتند؛ ولى برخى ديگر به تأويلات عجيب مبادرت كردند. (1) نخستين بار قصص قرآن به فارسى در ترجمه تفسير طبرى، كه در نيمه قرن چهارم هجرى به وسيله جمعى از علما و فقهاى ماوراء النهر صورت پذيرفت، در دسترس مسلمانان قرار (2) گرفت. پس از آن در تفسير اسفراينى كه به تفسير شاهپور (3) نيز شناخته شده و سپس در تفسير (4) زاهد و سرانجام در تفسير (5) سور آبادى، قصص قرآن به فارسى آورده شد و مسلمانان پارسى زبان از آن تفاسير برخوردار شدند، در نيمه اول قرن ششم هجرى تفسير كبير روض الجنان و روح الجنان تصنيف عالم بزرگ شيعه، الشيخ جمال الدين ابوالفتوح حسين بن على بن محمد بن احمد بن الحسين بن احمد الخزاعى الرازى معروف به تفسير ابوالفتوح رازى در بيست مجلد به زبان فارسى فراهم آمد. اين تفسير كبير، كه بر مذاق و مشرب تشيع تهيه و تدوين شده، در بر دارنده سرگذشت عبرت انگيز پيمبران پيشين از آدم ابوالبشر تا پيغامبر آخر الزمان است كه در خلال تفسير آيات قرآنى جاى جاى ترجمه احوال و شرح قصص و تاريخ انبياء به چشم مى خورد و مصنف دانشمند و عاليقدرش در گزارش تاريخ حيات پيغمبران و دعوت ايشان از مردمان و نقد مسائل تاريخى، صحيح را از سقيم و يقين را از گمان و ظنّ بيرون آورده، نظر واقعى خود را بيان داشته است.

.


1- .رجوع شود به كتاب الحضارة الاسلامية، ج 1، ص 327 به بعد.
2- .تفسير كبير محمد بن جرير طبرى، موسوم به جامع البيان فى تفسير القرآن است كه در زمان سلطنت منصور بن نوح بن نصر بن احمد بن اسماعيل سامانى (جلوس 350 ق) توسط گروهى از علماى ماوراء النهر ترجمه شده است.
3- .تاج التراجم فى تفسير القرآن للأعاجم، معروف به تفسير اسفراينى، تاليف شاهپور عماد الدين ابوالمظفر طاهر بن محمد الاسفراينى (متوفا به سال 471ق).
4- .لطايف التفسير يادرواجكى از ابونصر احمد بن الحسن بن احمد الدارانى در سال 519ق.
5- .تفسير سور آبادى از ابوبكر عتيق بن محمد نيشابورى.

ص: 9

مى دانيم كه در نوشتن تاريخ، تنها صداقت و امانت و اطلاعات كافى نيست؛ بلكه براى تنظيم آن هنرى هم لازم است؛ يعنى مورخ بايد بتواند با انشائى روان و ساده و مؤثر، گذشته تاريك را پيش چشم آيندگان مجسم و محسوس سازد. شيخ در تنظيم اين تفسير بزرگ و انشاى داستانهاى قرآن، كه معرّف هنر و نشانه قدرت اوست، توفيق يافته است كه با عبارات ساده و روان فارسى قصص قرآنى را بيان كند و در اين نيت كوشيده است تا كلمات و تعبيرات را به جاى خويش بنشاند و كتاب را براى فارسى زبانان فاضل و هم براى فارسى دانان كم مايه بسازد و بپردازد و از آرايش سخن آن چنان كه مُخلّ معنى و سبب فراموشى مقصود است، بپرهيزد و آيات براعت و فصاحت و بلاغت را در سادگى و روانى و زيبايى انشاى خود نشان بدهد، بى آنكه چون ديگر همزمانهاى خويش به تكلّف و تصنّع در نثر دست يازد و خود نمايى را در فن سخن شناسى و سخنورى به گونه اى ديگر ارائه نمايد. از اين رو، مطالعه و مداقّه تاريخ پر هيجان پيشوايان حق از روى نوشته نويسنده پارسى گوى نغز گفتارى چون ابوالفتوح در خور توجه است كه وى با اصالت و شيوايى نثر و با زبانى گشاده و ديدى فراخ به گزارش سر گذشت حيرت انگيز فرستادگان خدا پرداخته است. راست است كه شيخ تفسير خود را تنها براى به وجود آوردن يك اثر تاريخى تصنيف نكرده، اما چون اين كار را در خلال تفسير پيش گرفته، بر آن شده است كه در شرح داستانها گرد زوايا و خبايا بگردد و تا آنجا كه مقدور باشد، از تفصيل احوال انبياى گذشته و اوضاع عصر اسلامى چيزى فروگذار نكند و الحق از عهده اين مهم نيز به خوبى بر آمده است. بنا بر آنچه گفته شد، تفسير ابوالفتوح از نظر احتواى بر تاريخ و قصص انبياى عظام در خور اهميت و شايسته تحقيق و تتبّع بوده است. اين تفسير ارجمند مشتمل است بر تاريخ آفرينش جهان خلقت آدم، نخستين آفريده و فرستاده خدا تا رويدادها و حوادث عصر پيغمبر بزرگ اسلام

.

ص: 10

و نيز سوانحى كه پس از آن بزرگوار ميان پيروانش روى داد و به تفرقه مسلمانان منتهى شد. شيخ در اين كار مهم بدون ترديد تفاسير بعض از گذشتگان را پيش چشم داشت و مطالبى از آن منابع دينى و مآخذ تاريخى خوشه چين نموده و هم از اطلاعات عميق و پردامنه خويش بهره ها گرفته و از آن روى كه مردى ثقه و مورد اعتماد جهان تشيع بوده، با دقت نظر و صحت بيان تاريخ انبيا را نيز به رشته تحرير در آورده است. روا بود كه مجلدى جداگانه و مستقل شامل بر تاريخ رسولان حق، آن هم به نثر ساده و زيباى ابوالفتوح فراهم آيد و در دسترس علاقه مندان قرار گيرد. اما دشوارى چشمگيرى در رسيدن به اين مقصود در پيش بود و آن اينكه داستانهاى بر گرفته از تفسير ابوالفتوح چنان نيست كه خوانندگان ارجمند اكنون آن را در پيش چشم دارند؛ بلكه هر داستان به تفاريق، در خلال تفسير آيات، جاى جاى در سوره هاى قرآن نقل و بيان شده كه مؤلف اين مجموعه به ناچار ضمن مطالعه بيست مجلد از تفسير توفيق يافت كه مطالب تاريخى را به طور پراكنده و با دقت و مراقبت لازم برگيرد و سپس به تنظيم و تلفيق آنها به شيوه اى كه هر داستان مستقلاً با نظم و نسق تاريخى بيايد و بدان روش كه در علم تاريخ مورد نظر است، فراهم شود. صعوبت و دشوارى كار را همين بس كه بعضى از قصص در سوره هاى مختلف و به طور پراكنده شرح شده كه محض ارائه نمونه، مواضع يكى دو داستان را در تفسير ابوالفتوح پيش چشم خوانندگان ارجمند مى گذارد: داستان حضرت موسى بن عمران، پيمبر بنى اسرائيل در 34 سوره قرآن و در خلال تفسير 143 آيه ذكر شده كه نام سوره هايى از قرآن كه متضمن داستان موسى عليه السلام است، به اين شرح ذكر مى شود: بقره، آل عمران، نساء، مائده، انعام، اعراف، يونس، هود، ابراهيم، اِسرا، كهف،

.

ص: 11

مريم، طه، انبيا، حج، مؤمنون، فرقان، شعرا، نمل، قصص، عنكبوت، سجده، احزاب، صافات، غافر، سجده، حم شورا، زخرف، احقاف، الذاريات، نجم، صف، نازعات، أعلى. و نيز داستان حضرت نوح عليه السلام در 28 سوره قرآن و ذيل 122 آيه شرح و بيان شده است: آل عمران، نساء، انعام، اعراف، توبه، يونس، هود، ابراهيم، اِسرا، مريم، انبيا، حج، مؤمنون، فرقان، شعرا، عنكبوت، احزاب، صافات، ص، غافر، شورا، ق، ذاريات، نجم، قمر، حديد، تحريم، نوح و بدين نمط قصص ديگر نيز در سوره ها و آيات متعدد آمده است. گرد آورنده اين مجموعه با دقت فراوان همه موارد را از تفسير بيرون آورد و آنها را به ترتيب و نظم تاريخى، يكى پس از ديگرى قرار داد و زوائد و مكررات را بر انداخت تا از حجم بى تناسب كار بكاهد و بر آن شد كه در تنظيم و تأليف قصص انبيا به الحاق و افزايش كلمتى از خود نپردازد و همه داستانها را از آغاز تا به انجام، از خامه تواناى نويسنده پارسى گوى چيره دست سده ششم هجرى فراهم آورد. پوشيده نيست كه رسيدن به اين مقصود، بس دشوار مى نمود. از بخت نيك، فضل خداوند منّان و يارى ارواح طيبه فرستادگان بزرگوارش شامل حال شد. عسرت و دشوارى از ميان برخاست و سرانجام از قصص قرآن، آن بخش كه به پيامبران پيشين اختصاص داده شده است، فراهم آمد و قصص عصر اسلامى به زمانى ديگر موكول شد. چون متأسفانه كوشش خاصى هنوز براى طبع دقيق تفسير ابوالفتوح به كار نرفته و شايد علت آن هم عدم دسترسى به نسخ خطى كهنه و معتبر بوده است و با اينكه تفسير شيخ چند بار تجديد طبع شده، مع هذا نه تنها كمكى به صحت طبع آن نشده، بلكه باعث رواج نسخ مغلوطى كه به شتاب تحويل بازار شده نيز گرديده است. در آنچه از پيش طبع و منتشر شده بايد گفت كه عمل تصحيح و مقابله با نسخ

.

ص: 12

معتبر، چنان كه سنت علماى قديم و شيوه محققان امروزى است، انجام نگرفته و از اين رو، تفسير چاپى ابوالفتوح مورد اعتماد و اعتبار فضلاى حقيقى واقع نشده، نسخى مغلوط و آشفته فراهم شده بود كه در دسترس عامه مردم قرار گرفته است. مى دانيم كه كاتبان به سبب عدم دقت و يا بى سوادى با اينكه در فن و هنر خوشنويسى چيره دست و ماهر و كار آمد بوده اند، دچار خطاهاى فراوان شده اند و از روى گمان و حدس تغييرات و تحريفات نابجايى در دستنويسى نسخه هاى مخلوط از خويش به جاى گذاشته اند. اين اشكال تنها متوجه تفسير ابوالفتوح رازى نيست؛ بلكه در مورد عده زيادى از متون زبان فارسى، كه در طول چند قرن در ايران و يا در سرزمينهاى خارج به طبع رسيده نيز چنين اشكالاتى فراوان به چشم مى آيد، و نشان مى دهد كه هنوز براى بيشتر اين متون ارجمند، طبع دقيق و صحيح و انتقادى، كه با روش علمى مناسب و موافق باشد، صورت نگرفته و جا دارد كه مؤلفان با بردبارى خاص و با رعايت دقت و امانت كامل مطالب را از نسخه هاى كهن و معتبر فراهم آورند و سپس در دسترس علاقه مندان قرار دهند. كتاب حاضر، كه دنباله تحقيقات مداوم چندين ساله نگارنده در تفسير ابوالفتوح رازى است، بنا بر همين شيوه جمع و تأليف و تنظيم و تصحيح گرديد. اساس كار بر چند نسخه كهنه و نو قرار داده شد و تا آنجا كه مقدور و ميسر بود، بر آن شد كه قصص قرآنى را از اين نسخه هاى معتبر بر گيرد و به نظم و نسق تاريخى در آورد و سپس به جامعه ادب پارسى عرضه نمايد و نيز با همين نمونه نشان دهد كه طبع انتقادى تفسير با تهذيب بيشترى ضرورت كامل دارد. بر آنم كه به يارى دادار پاك، پس از طبع فرهنگ لغات و مصطلحات تفسير ابوالفتوح، به طبع منقّح و انتقادى اين تفيسر كبير بپردازد. اميد است كه به دو نسخه مخلوط ديگر از همين تفسير، كه خوشبختانه در كتابخانه هاى ايران سراغ دارد، دسترسى يابد. انفاس قدسيه و ارواح طيبه بزرگان دين را در اين امر خطير به يارى و مدد كارى

.

ص: 13

مى طلبد و آرزوى قلبى خويش را در انجاح اين مسؤل پوشيده نمى دارد؛ باشد كه به خواست خداوند بزرگ در اين كار خطير توفيق يابد! يكى از مفيدترين اقدامات براى احياى مبانى ملى آن است كه پايه و اساس علوم ادبى استوار شود و براى كارهاى تحقيقى ادبى، دست افزارى كه در بايست است، آماده گردد تا محققان گرانمايه بتوانند بر مبناى نوشته هاى صحيح و منقّح بزرگان ادب پارسى در مباحث لغت و دستور و جز آنها، بهتر و پرداخته تر بررسى و خوض نمايند و نظرات مستند خود را كه به صواب مقرون باشد اظهار كنند. اگر بخواهيم به اساس مليّت خود، يعنى علوم و ادبيات خدمتى شايسته انجام دهيم، بايد سخنان پخته و سخته بزرگان ادب پارسى زبان را بر اساس و مبناى صحيح نشر و در دسترس مطالعه و تحقيق جوانان دانش پژوه و محققان ارجمند قرار دهيم. اين بنده را عقيده بر آن است كه بزرگترين خدمت به ملت ايران و فرهنگ ايرانى، احياى آثار مهم گذشتگان اوست. كتاب حاضر به صورتى كه فراهم آمده، يكى از آن آثار نفيس و گرانمايه يكى از پيشينيان مليّت پرور ماست كه با شيوه خاصى به رشته انتظام در كشيده شده است. تنظيم قصص و تأليف كتاب حاضر از روى نسخه واحدى از نسخ مخلوط موجود ميسّر نگرديد؛ زيرا هيچ يك از نسخه هايى كه در دست بود، كامل نبود. پس در تنظيم و تأليف اين كتاب، نه نسخه خطى و عكسى ناتمام از ابوالفتوح در دسترس قرار گرفت و در مواردى كه يك يا چند نسخه مخلوط، قصص واحدى از تفسير را متضمن بود، به مقابله و تصحيح انتقادى مبادرت ورزيد و در ذيل هر داستان مأخذ نسخه را نشان داد و نيز نسخه بدلها را ارائه نمود. روى هم رفته خوانندگان ارجمند مى توانند با مطالعه اين مجلد و مقابله و مقايسه آن با نسخ مطبوع تفسير ابوالفتوح به سهولت دريابند كه اصالت و شيوايى نثر اين تفسير و روانى و زيبايى سادگى آن چگونه دستخوش تحريفات و تغييرات نابجا گرديده است.

.

ص: 14

شيوه خاص انشايى ابوالفتوح در قصص

پيش از آنكه به وصف اجمالى هر يك از نسخ خطى و عكسى كه مجموعه حاضر از روى آنها تنظيم و تأليف شده بپردازد، كلمتى چند در باب شيوه خاص انشايى ابوالفتوح مى آورد و سپس نسخه هايى مخلوط را معرفى مى كند.

شيوه خاص انشايى ابوالفتوح در قصصدو قرن پنجم و ششم هجرى را بايد دوره كامل ادبيات فارسى دانست. نويسندگان در اين دو قرن درباره موضوعات گوناگون و متعدد، كه در زمينه هاى مختلف علمى و ادبى و دينى و تاريخى و شرح احوال و تصوف، آثارى ارزنده به وجود آورده اند توانسته اند استادانه از عهده تأليف و تصنيف بر آيند و با پختگى كامل كتابهايى نفيس عرضه دارند. ميزان اطلاع نويسندگان و توسعه روز افزون آن در اين ايام كاملاً به چشم مى آيد و ابوالفتوح خود يكى از آن نويسندگانى است كه با وسعت اطلاع و احاطه بر جميع معارف اسلامى توانسته است تصنيف جامعى فراهم آورد. ابوالفتوح معاصر با عهد و زمانى است كه نويسندگان در اظهار فضل و ارائه معلومات خويش دست به كار تكلّفات صورى و استفاده از لغات تازى و صنايع لفظى و مانند آن بوده اند. اما وى در نهايت سادگى و روانى، كلام خدا را به شيوايى و فصاحت و اصالت در نثر كهنه پارسى و جزالت خاص آن ترجمه و تفسير كرده است. آن چنان كه از واژه هاى پارسى سره و خصوصيات دستورى قرن سوم و چهارم بى بهره نمانده و در اين راه از دو تن از نويسندگان همزمان خويش، يعنى ابوالمعالى مترجم كليله و دمنه بهرامشاهى و نظامى عروضى صاحب چهار مقاله، در تأثّر از لغات و تركيبات و قواعد زبان تازى و تأثير آن در نثر تفسير خود به دور مانده است؛ تا آنجا كه از بسيارى جهات تفسير وى لطافت و سادگى و روانى و زيبايى زبان كهنه فارسى را حفظ نموده و آن چنان كه از دو اثر اخير الذكر به صنايع لفظى و تركيبات و لغات عربى آميخته شده اند، تفسير شيخ جز از طريق سادگى و بى پيرايگى قدم بر نداشته و پايه شيرين سخن فارسى را همچنان كه بوده، نگه

.

ص: 15

داشته است. تفسير ابوالفتوح در زمره ساده ترين و شيواترين آثار منثور قرن ششم به شمار مى آيد كه از پيرايه هر نوع تكلّف و تصنّعى عارى است و داراى لغات فارسى لطيفى است كه در قرنهاى بعد، همه از ميان رفته است و بسيارى از لغات پارسى، بدان معنى كه وى به كار برده، در قرون پيش هم به كار برده نشده است. اين همه تكلفات و صنايع، كه از نثر پارسى رسيده و سرايت كرده، بسيارى از نويسندگان قرن ششم را آن چنان تحت تأثير قرار داده كه در اظهار فضل و نمودن قدرت خويش معانى عالى را فداى الفاظ نموده اند و يكباره همه دقايق سخن را از دست داده، به صِرف خودنمايى و نشان دادن قدرت، به آوردن نثر مصنوع متكلف پرداخته اند. با اينكه تفسير ابوالفتوح را به جهاتى بايد در رديف آثار علمى قرن ششم محسوب داشت و با وجود مطالب و معانى بزرگ و متنوعى كه مصنّف پيش چشم داشته و از نظر فهم و درك معانى و تحليل و تجزيه و استدلال و استنباط آن مطالب پيچيده كلامى و فلسفى و الهى ناگزير به بسط مقال و ورود در لغات و تركيبات و اصطلاحات تازى بوده، با اينهمه جانب سادگى و روانى عبارات نگاه داشته شده و اگر گهگاهى اسجاع و تجنيس در خلال آن به چشم مى آيد بايد منصفانه قضاوت نمود كه آن نيز تصنّعى نبوده و دور از اخلال معانى به روانى و سادگى بر گذار شده است و ما را گزيرى نيست جز اينكه بگوييم نثر تفسير ابوالفتوح، به ويژه نثر مربوط به قصص، نثرى است مرسل به تبعيت و تقليد از نثر قديم در صرف و نحو لغات پارسى و شيوه تركيب و جمله بندى تأليف شده و بيشتر سبك كتابهاى قرن پنجم و روش و سليقه نويسندگان آن زمان را به كار برده. و بعض تعبيرات و اصطلاحات و تركيبات و لغات بعينه همان است كه در كتب دو قرن پنجم و ششم ديده مى شود. با اينهمه بايد اظهار نظر نمود كه شيخ نيز تحت تأثير فارسى آميخته به عربى، به ترجمه آيات قرآنى و تفسير آن پرداخته و با سعى بسيارى كه در انتخاب لغات

.

ص: 16

پارسى به كار برده، مع هذا نتوانسته است يكباره خود را از قيد زبان تازى برهاند؛ چه كار وى ترجمه و تفسير كلام اللّه بوده و اين خود از كارهاى نويسندگان همعصر و زمانش دشوارتر مى نموده است؛ زيرا در اين كار او مستقيماً با زبان عرب سر و كار داشته و ناگزير بوده است كه بعض كلمات و اصطلاحات تازى را بكار برد. در مقام مقايسه اين تأثير و تأثر گوييم كه ترجمه هاى فارسى او ملاك خوبى براى تشخيص ميزان و مقدار ورود لغات تازى و واژه هاى پارسى است، در ترجمه آيات لغاتى چون: وحى، قاب قوسين، سدرة المنتهى، جنة المأوى، لات، عزّى، منات، سجده، آخرت، مهاجر، شيطان، كافر، مشرق، مغرب، ثلث، نبوت، زكات، قرض، عذاب، عزلت، قبر، هلاك، وعده، قرآن، استهزا، ملت، قسم، اطاعت، صالح، فضل، توكل، وكيل، وهن، فساد، رسول، استنباط، تكليف، رحمت، شفاعت، تحيت، محاسب، منافق، اضلال، مهاجرت، ديه، صدقه، قاتل، غضب، تفتيش، جهاد، اسلحه، مجادله، فتوى، مكر، عدالت، نفس، وصيت، آيت، شكر، شاكر، بهتان، يقين، قصه، شك، ارث، مؤنت، عقد، حلال، حرام، عقوبت، ذبح، قمار، عفت، مرفق، مسح، غسل، قيامت، سلامت، قربانى، معجزه، توبه، جاهليت، ركوع، نفقه، كفّاره، كعبه، انتقام، برص، حواريون، شرك، صبر، تقصير، حشر، شفيع، ذريه، صراط، امانت، جن، اسلام، انس و... به چشم مى آيند كه يا معادل فارسى آنها در عهد شيخ وجود نداشته و يا اين واژه ها به مراتب سهل تر از كلمات فارسى به كار برده مى شده. اين لغات به صورت اسمهاى جامد و مشتق، مصدر مجرد و مزيد و سه حرفى و چهار حرفى و موصوف و صفت و... آمده. در مقابل اين لغات، كه جنبه دينى دارند، واژه هاى پارسى سره نيز در ترجمه مستقيم آيات و يا در متن تفسير و شرح قصص و داستانها ديده مى شود كه در جاى خويش حائز اهميت و در خور توجه است. اين لغات يا در كتب آن زمان نيامده و يا

.

ص: 17

شيوه استعمال و استنباط معنى آن غير از آن است كه شيخ از آنها دارد. نمونه فراوان از اين نوع واژه ها را در مجلد نخستين كتاب تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى نشان داده ام و نمونه هاى بسيارى ديگر در دست است كه مجموعاً در مجموعه اى به نام فرهنگ لغات و مصطلحات تفسير ابوالفتوح آماده چاپ گرديده است. اينك نمونه اى از لغات نادره تفسير ابوالفتوح: آتش تاغ، آخرينان، آويخته، آبريز، ازك، آشكاره، اسفرود، انداخت، انزله كردن، انگله، بارانيدن، بجاردن، بسند كار، بشوليده، بهترينه، بهينه، بيديدگى، بيختن، پاتهى، پارنجن، پاتيلچه، بى سامان كار، پايندان، پايندانى، پرستك، پس روى، تاسه، ترسكار، جائيدن، چراغ پاى، چره، چسفان، چند گاهه، چندينى، خارناك، خفيدن، خوار، دختره، درختستان، درخت سنب، درزه، دستره، دويسيده، راستيگر، راستينه، ژفكن، سازو، ستبره، سراشك، سنب، شبيازه، شيياريدن، فرستك، فروختار، فلانه، كال زار، كاهانيدن، كراتين، كش، كفيده، گلگيرى، كنده گر، كوف، گاورس، گرزن، گفت، گرمگاه، گلينه، لاوه گر، لبنك، لخشيده، مادينه، ماستينه، نورده، هازدن، هاشدن، هرشه، هشتده، هفتده، روانيدن، دروده كردن، دمش، چفته، بالان، جره، دستار خوان، رزيدن، افلاختن، ركو، دل دورى، پژهان، فرودان، گريان، نان، تنك، اندبارها، اهر، ياسه، مهرك، زور، نماز كنى، هنجمك، واميار، گلو، گرفت، چشم افساى، باژاستان، انگشت، دستار خوان، گربان، نشناس، بسودن، سرپوشيده، بهى، هوا گرفتن، شنگ موى، كم دانان، سلامگاه، مهترك، بينى دره، نهادگى، ورزا، واپس، تخته بند، باجبان. در حقيقت تركيبات فارسى و عربى كه در تفسير ابوالفتوح ديده مى شود؛ از ويژگيهاى نثر شيخ است و پيشينيان او نه بدان صورت تركيباتى آورده اند و نه بدان معنى كه وى استنباط كرده و به كار برده، استعمال كرده اند و از اين روست كه نثرى شيوا و تا حد مقدور بر كنار از تكلفات الفاظ تازى است و لطافت و روانى همراه با جزالت و استوارى كلام در آن به خوبى محسوس است.

.

ص: 18

وصف اجمالى نسخ خطى و عكسى

اشاره

در باب نثر ابوالفتوح بايد گفت استناد و استشهاد به احاديث و اخبار، اگر چه لازمه هر تفسيرى است، ولى تمثل و توسل به اشعار و احاديث از نظر زيبايى كلام و هنر نمايى، مخصوص همين عهد است و در تأليفاتى نظير چهار مقاله و كليله و دمنه به حد وفور ديده مى شود. در آثار متقدمان آوردن شواهد شعرى و احاديث مرسوم نبوده است، مگر حديث و يا شعرى كه با مطلب و موضوع كتاب بستگى و ارتباط داشته باشد. شيخ در اثناى تفسير، اشعار عرب و احاديث پيامبر صلى الله عليه و آله و ائمه عليهم السلام را به ناچار آورده و بسيارى از احاديث و برخى از اشعار را به نثر روان و شيرين خويش ترجمه كرده است. فوايد لغوى و نكات دستورى و لطايف و دقايق ادبى در اين داستانها كم نيست، ليكن چون بحث در آنها در مجلد نخستين اين كتاب در فصل مربوط به «سبك و خصوصيات دستورى و لغوى و املايى» به شرح آمده است، لذا تكرار آن جايز نديد و علاقه مندان را به مطالعه آن كتاب راهنمايى مى كند. با اين همه، محض جلب توجه صاحبان نظر به اهميت تفسير كبير ابوالفتوح، بعضى از لغات و تركيباتى كه در اين تفسير به كار رفته است، استخراج گرديد و در آخر كتاب جاى داده شد تا مورد استفاده قرار گيرد. معانى لغات، چنانكه در فرهنگها (1) ضبط شده و يا از فحواى كلام و سياق عبارت استنباط گرديده؛ فراهم آمد كه خوانندگان را در قرائت و فهم مطالب اين كتاب يارى نمايد.

وصف اجمالى نسخ خطى و عكسىمتأخرترين نسخه خطى اما ناقص كه بدان دسترسى داشتم، متعلق است به كتابخانه آستان قدس رضوى به شماره 136 كه از اوايل سوره مزّمّل تا آخر قرآن را شامل

.


1- .مانند برهان قاطع مصحح دكتر معين و غياث اللغات و فرهنگ معين.

ص: 19

1. ميكروفيلم شماره 2904 متعلق به كتابخانه مركزى دانشگاه تهران

2. ميكروفيلم شماره 2903 كتابخانه مركزى دانشگاه تهران

است و در سال 557ه توسط ابوزيد بندار بن محمد بن الحسين بن الحسن بن محمد بن يونس البراوستانى تحرير و استنساخ شده و نسخه هاى ديگر متعلق است به قرون هفتم و هشتم تا قرن يازدهم هجرى. در چند مورد معدود براى تكميل و اتمام داستان از نسخه مطبوع سال 1315ش كه خود از روى نسخه خطى كتابخانه سلطنتى تهران و كتابخانه آستان قدس رضوى در مشهد آماده طبع شده، استفاده نمود. نسخه خطى كتابخانه سلطنتى از روى نسخه اى مخطوط، كه در سال 947 ش كتابت يافته، دستنويسى شده است. گاهى مطالب يك داستان از روى دو نسخه مخطوط فراهم و تكميل گرديد و زمانى براى اتمام آن از نسخه هاى خطى و چاپى مدد گرفت. اكنون به طريق اجمال به وصف هر يك از نسخ خطى و عكسى كه كتاب حاضر از روى آنها تنظيم و تأليف شده، مى پردازد:

1. ميكروفيلم شماره 2904 متعلق به كتابخانه مركزى دانشگاه تهرانعكسى كه از روى اين ميكروفيلم تهيه شد، مربوط است به نسخه خطى شماره 136 كتابخانه آستان قدس رضوى كه در سال 557ه توسط ابوزيد بندار بن محمد بن الحسين بن الحسن بن محمد بن يونس البراوستانى تحرير و استنساخ شده و مشتمل است بر اوايل سوره مزمل تا آخر قرآن اين نسخه به شماره عمومى 1338 در كتابخانه آستان قدس ثبت شده و در سال 1067ه آن را وقف نموده اند، داراى 217 ورق، 434 صفحه و در هر ورق نوزده سطر و به قطع 12×18 سانتى متر است.

2. ميكروفيلم شماره 2903 كتابخانه مركزى دانشگاه تهراناز روى همين ميكروفيلم نسخه اى عكسى، كه داراى 334 ورق و 688 صفحه و در هر صفحه بيست سطر است، تهيه شد.

.

ص: 20

3. ميكروفيلم شماره 2980 متعلق به كتابخانه مركزى دانشگاه تهران

4. نسخه حسن زاده (ح)

اين نسخه به خط نستعليق است و در سال 1140ه توسط نادرشاه افشار، سردودمان سلسله افشارى، وقف آستان قدس رضوى گرديده است. شماره آن 130 و شماره عمومى 1337 و به قطع 19 × 20 سانتى متر است. متضمن بر تفسير ابوالفتوح از آيه 59 سوره مائده تا آخر آيه 96 سوره اعراف. چند تاريخ در اين نسخه ديده مى شود كه عبارت اند از پنجم محرم 1104 و 1140 و 1127 و رمضان 1266 هجرى. قسمت ديگر همين نسخه به قطع و خصوصيات اوراق نخستين مشتمل بر تفسير آيه 107 سوره انعام تا آخر آيه 170 سوره اعراف.

3. ميكروفيلم شماره 2980 متعلق به كتابخانه مركزى دانشگاه تهراننسخه عكسى كه از روى ميكروفيلم شماره 2980 كتابخانه مركزى دانشگاه تهران فراهم شد، مشتمل است بر 130 ورق كه 260 صفحه باشد، هر صفحه 23 سطر. متضمن قسمتى از نسخه مخطوط تفسير ابوالفتوح، از آغاز سوره حجرات تا آخر سوره جمعه يعنى تفسير 67 سوره آخر قرآن، كه در سال 1072ه به خط نستعليق تحرير يافته و داراى 427 ورق است، به قطع 16×28 سانتى متر، و در هر صفحه 32 سطر نوشته شده، در سال 1329 وقف كتابخانه آستان قدس رضوى گرديده و تحت شماره 7694 ثبت شده است.

4. نسخه حسن زاده (ح)اين نسخه متعلق است به يكى از محترمين شهرستان آمل از استان مازندران و مربوط است به قرن هشتم و نهم هجرى و در اختيار فاضل ارجمند آقاى محمد تقى دانش پژوه، دانشيار محترم دانشكده الهيات و معارف اسلامى دانشگاه تهران، بوده كه به لطف خاص خويش آن را در دسترس مطالعه اينجانب قرار داده اند.

.

ص: 21

5 . نسخه خطى شماره 81116378 كتابخانه مجلس شوراى ملى

در درون جلد اين نسخه نوشته شده كه ملك علامه اديب سيد ميرزا قوام الدين محمد حسينى است و اين همان كسى است كه در اجازه مرحوم آقا سيد عبداللّه خرازى ترجمه اش مذكور و داراى تأليفات و منظومات عديده مانند نظم لمعه و زبده و كافيه و شافيه است كه بعضى از آنها به طبع رسيده اند. و در ذريعه، ج 1، ص 274 فرموده است تمام اين تفسير روض الجنان است و يك جلد شامل تفسير بنى اسرائيل تا آخر زمر به قطع بزرگ در تهران نزد سلطان المتكلمين آورده است و شايد از مجلدات همين دوره و به همين خط بوده است. اين نسخه داراى 697 صفحه و به قطع 5/24×5/36 سانتى متر است. سه صفحه از اين نسخه افتاده و با كاغذ جداگانه صحافى شده است. كاغذ سمرقندى، جلد تيماج و مورخ به شانزده شهر ربيع الاول... . دنباله عبارت ناخواناست. آخرين آيه از سوره عمران كه در اين نسخه آمده: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَ رابِطُوا وَ اتَّقُوا اللّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ» . در همين صفحه يادداشت شده: «به تاريخ 20 شهر ذى قعده الحرام سنه 1127». اين نسخه هنوز فهرست نشده است.

5 . نسخه خطى شماره 81116378 كتابخانه مجلس شوراى ملىاين نسخه، كه به قطع 23×36 سانتى متر است، داراى 671 ورق و در هر صفحه 31 سطر است. جلد آن از تيماج و كاغذ دولت آبادى و قطع رحلى است و ده جلد يا ده جزء نخستين تفسير را شامل است و در سال 1057 ق توسط شخصى به نام «غلامعلى» نوشته شده است. در آخر جزء ششم ضمن نقل عباراتى، كه در پشت نسخه اصلى بوده و به اين نسخه نقل شده، مى نويسد كه تاريخ كتابت نسخه اصل سال 615ه بوده، و هر كه پس از آن تاريخ از روى نسخه اصل استنساخ كرده، يادداشتى از خود به جاى

.

ص: 22

گذاشته و در آن تاريخ استنساخ را نيز تصريح كرده است: «صورة خط الكاتب من الهذه المجلدة من نسخة الاصل في ذيلها اتفق الفراغ من نسخة ظهيرة يوم الاربعا التاسع من شعبان المبارك سنه خمس عشرة و ستمائة على يدى اضعف عباداللّه و احوجهم الى رحمة مولاه ابى عبداللّه الحسين محمد بن الحسين المدعو حاجى بخط حامد الرية و مصلياً على نبيه و داعياً لصاحبه بورك له فيه». در رمضان سال 756ه بار ديگر از نسخه اصل مورخ به 615، توسط ابوالحسين محمد بن حيدر الخزرجى القمى استفاده شده است، بدين شرح: «ايضاً و استفاد منه العبيد الفقير الى اللّه تعالى ابوالحسين محمد بن حيدر الخزرجى القمى اعانه اللّه داعياً مترجماً اوائل شهر اللّه المبارك رمضان من سنه ست و خمسين سبعمائة هجرية». بار ديگر در سال 891 نسخه اى ديگر از روى نسخه اصل (615ه ) فراهم شده است: «و استفاد منه و استنسخ و طالع و اطلع على فوائده المذنب المحتاج الى رحمة ربه القوى محسن بن رضى الدين محمد الحافظ المصدر الرضوى في الروضة الرضوية على صاحبها السلام و التحيه في محرم الحرام سنة 891 غفراللّه ذنوبه». و نيز در ماه محرم سال 606 كاتب ديگرى از روى آن استنساخ نموده است: «ايضاً انتسخ من اوله الى آخره و كتب ابوعبداللّه بن على بن ابى عبداللّه ... في تاريخ محرم ست و ستماية». در اين تاريخ اسقاطى رخ داده است و سال 606 درست به نظر نمى آيد؛ زيرا نسخه اصل در سال 615ه تهيه شده و تاريخ استنساخ نمى تواند بر تاريخ اصل نسخه مقدم باشد. سپس در سال هزار هجرى نسخه اصل، يعنى نسخه سال 615، به دست قاضى

.

ص: 23

6. نسخه خاضع مورخ چهارشنبه از ماه ربيع الاول سال 1037ه

نوراللّه شوشترى در شهر لاهور افتاده و مدتى قريب به سه ماه صرف مرور و مطالعه و مقابله آن نموده است. عبارتى كه درين باب در پشت صفحه نخستين جزء هفتم آمده چنين است: «قد وفقنى اللّه تعالى لمقابلة هذه المجلد و مطالعتها في قريب من ثلثة اشهر اخرها شهر رجب المرجب من سنه الف و كان ذلك في دار السرور لاهور صينت في ظل واليها عن الافات و الشرور و انا الفقير الى رحمة ربه الغنى نوراللّه بن شريف بن نوراللّه الحسينى المرعشى الشوشترى عفى اللّه عنهم و حشرهم مع النبى و آله الطاهرين». و نيز در صفحه 802 نسخه حاضر اين عبارت يادداشت شده است: «هذه المجلد كالمجلد السابق منقول من نسخة الاصل الذى وقفها على الروضة الرضية الرضوية على مشرفها الف سلام و تحية مرحوم المرتضى الاعظم السيد علاء الدين بن سيد مظفر بن سيد علاء الدين اثير من اولاد حمزة بن الامام موسى كاظم عليه السلام في خامس ذيحجة الحرام سنة سبعين و ثمانمأته». در اين نسخه همه آيات به خط ثلث و ترجمه فارسى آنها به خط نسخ با شنجرف نوشته شده است. بسيارى از اوراق سوراخ شده و برخى از آنها وصّالى گرديده است.

6. نسخه خاضع مورخ چهارشنبه از ماه ربيع الاول سال 1037هاين نسخه به كتابخانه مركزى دانشگاه تهران متعلق است و هنوز فهرست نشده و به قطع 17×4/27 سانتى متر است. مجموعاً چهار جلد است به اين خصوصيات: 1. از آغاز تفسير تا اول آيه «وَ إِذْ قالَ مُوسى لِقَوْمِهِ...» . در صفحه آخر اين مجلد نوشته شده: «هذا آخر المجلدة الاولى و يتلوه في الثانيه قوله تعالى: «وَ إِذْ قالَ مُوسى لِقَوْمِهِ إِنَّ

.

ص: 24

اللّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً» . و وقع الفراغ من كتبه يوم الربعاء من شهر ربيع الاول سنه الف و سبع ثلثون. تم». پنج مهر در صفحه اول ديده مى شود: مهر: ابوطالب بن احمد نورالدين حسين طباطبايى؛ مهر: مريد پادشاه عالم گير شفيع خان؛ مهر: اعتصام الملك 1202؛ مهر: مير ابراهيم على خان سنه 1231؛ مهر: اعتضاد الدوله 1256. ب) مجلد دوم از تفسير آيه «وَ إِذْ قالَ مُوسى لِقَوْمِهِ...» و شروع و به تفسير آيه «وَ لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ تَفَرَّقُوا وَ اخْتَلَفُوا مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْبَيِّناتُ وَ أُولئِكَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ» ختم مى شود. در حاشيه چند برگ به آخر مانده، نوشته شده: «تفسير بعض آيات از اين مقام تا آيت «وَ إِذْ غَدَوْتَ مِنْ أَهْلِكَ» _ الآيه از اصل ساقط شده». و در صفحه آخر كتاب چنين آمده است: «و هذه المجلدة الرابعة و يتلوه في المجلد الخامسة قوله تعالى «يَوْمَ تَبْيَضُّ وُجُوهٌ وَ تَسْوَدُّ وُجُوهٌ» . ان شاء اللّه تعالى و به الثقة و الحمدللّه الشاكرين و الصلوة على محمد و آله الطاهرين». ج) در درون جلد چنين يادداشت شده: «صورة ما كان مكتوباً على ظهر المجلد الخامسة من نسخة الاصل الاصل _ المجلدة الخامسة من روض الجنان و روح الجنان فى تفسير القرآن جمعها الشيخ الاجل الامام العالم جمال الدين قطب الاسلام فخر العلماء شرف الايمة ابوالفتوح الحسين بن على بن محمد بن احمد الخزاعى حرس اللّه علوه و كبت عدوه بمحمد

.

ص: 25

7. نسخه خطى 2044 كتابخانه مركزى دانشگاه تهران

و آله الطاهرين في شهر ربيع الثانى سنه تسع و تسعون و تسعماية _ سبع و خمسون الف _ سنه ثمان و ستين الف». در صفحه آخر چنين نوشته شده: «تمت المجلدة الخامسة و يتلوه في السادسة ان شاء اللّه تعالى قوله تعالى: «فَكَيْفَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ» _ الآية _ «بِما قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ» _ الآيه، و الحمدللّه حمد الشاكرين و الصلوة على محمد و آله الطاهرين». اين مجلد از آيه: «يَوْمَ تَبْيَضُّ وُجُوهٌ» _ الآية شروع و به آيه «وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ تَعالَوْا إِلى ما أَنْزَلَ اللّهُ...» ختم مى شود. د) اين مجلد از آيه «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ كَما كُتِبَ» الآيه شروع و به آيه «مَنْ ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللّهَ قَرْضاً حَسَناً فَيُضاعِفَهُ لَهُ أَضْعافاً كَثِيرَةً وَ اللّهُ يَقْبِضُ وَ يَبْصُطُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ» تمام مى شود. در صفحه آخر يادداشت شده: «تمت المجلدة الثانيه و يتلوه في الثالثة قوله: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ» _ الآية، انشاء اللّه و به الثقة». كاتب نسخه اصل كه اين نسخه از روى آن تهيه گرديد حسن بن على بن الفضل العميدى المكنى بابى اليمين مى باشد و در آخر نسخه چنين ضبط شده: «كتبه الحسن بن على بن ابى الفضل العميدى المكنى بابى اليمين حامداً مصلياً» و در حاشيه نوشته شده: «هذا صورة ما كان في آخر هذا الجزء من نسخة الاصل المنقول عليها».

7. نسخه خطى 2044 كتابخانه مركزى دانشگاه تهراناين نسخه در قرن هشتم و يا نهم هجرى تهيه شده، در درون جلد اين عبارت آمده است: «هو العليم الجزء الاول و الثانى و الثالث من كتاب روض الجنان و روح الجنان فى تفسير القرآن. جمعه علامة العالم الشيخ جمال الحق و الملة و الدين ابوالفتوح

.

ص: 26

8. نسخه كتابخانه مدرسه عالى سپهسالار

المكى الخزاعى الرازى (قدس اللّه روحه و روح اللّه فتوحه)». در گوشه ديگر همين صفحه نوشته شده: «هو من مستملكات اقل الطلبه ابوالحسن امامى. مهر ابوالحسن». در اين نسخه، كاتب آيه ها را درشت تر نوشته، عنوان با شنگرف آمده. قطع كتاب 5/18×29 سانتى متر است، كاغذ سمرقندى و جلد مقوا و كتاب داراى 417 برگ است، كمى پايين تر اين عبارت ديده مى شود: «هو مالك الملك انتقل هذا الكتاب الشريف العزيز الكريم الى العبد الضعيف الراجى الملك الرحيم». امضا و نام مالك آن پاك شده و ناخواناست. افتادگى هاى اين نسخه در سده يازدهم كامل شده است. چند بيت شعر به طور ناقص در حاشيه يادداشت شده و نيز عبارتى ناقص در ذيل صفحه مرقوم گرديده است. نسخه حاضر متضمن تمام سوره بقره و قسمتى از آل عمران است: «تُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ... لا يَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْكافِرِينَ» ، عبارت زير در درون جلد يادداشت شده: «عدد سورة القرآن مائة واربع عشر سورةً وآياته ست الف وستمائة وست وستون آية ألف آية منها أمر وألف النهى والف آية وعد والف آية وعيد والف آية عبر وامثال والف آية قصص واخبار وخمسمائة حلال وحرام ومائة دعاء وتسبيح وستون آية ناسخ ومنسوخ».

8. نسخه كتابخانه مدرسه عالى سپهسالاراين نسخه كه به شماره 2034 كتابخانه مدرسه عالى سپهسالار ثبت شده، داراى 227 ورق، هر صفحه هفده سطر به قطع رحلى كوچك (5/19×25 سانتيمتر) داراى جلد چرمى و كاغذ اصفهانى است و سپهسالار آن را وقف كتابخانه مسجد نموده است. مشتمل است بر تفسير سوره يوسف تا پايان سوره بنى اسرائيل. متن به

.

ص: 27

9. نسخه خطى شماره 66781 كتابخانه مجلس شوراى ملى

خط زيباى نسخ و آيه ها به نسخ جلى و ترجمه فارسى آيات بخش به بخش با آيات مربوط به آن نوشته شده است. نام كاتب و سال كتابت در اين نسخه به چشم نمى خورد. مرحوم سپهسالار اين نسخه را به نام «قدرى از تفسير گازرى» وقف كتابخانه مسجد نموده، ولى بنا بر آنچه ابن يوسف در فهرست كتابخانه دانشكده معقول و منقول و مدرسه عالى سپهسالار متذكر شده، وى پس از مطالعه متوجه شده كه قسمتى از تفسير ابوالفتوح رازى است، نه تفسير گازر.

9. نسخه خطى شماره 66781 كتابخانه مجلس شوراى ملىاين نسخه هنوز فهرست نشده و مشتمل است بر مجلد سوم از تفسير ابوالفتوح رازى و در قفسه شماره 6655 كتابخانه مجلس شوراى ملى گذارده شده است. آغاز اين جلد سوره مريم و تا دو ثلث از سوره احزاب را متضمن است. آيات با خط قرآنى در بالاى صفحات و گاهى در حاشيه راست و چپ نگاشته شده، به مقدار يك يا دو و يا سه و چهار سطر. ترجمه آيات با مركب قرمز و ذيل آيه نوشته شده، در متن صفحات آيه ها با مركب قرمز و شرح و تفسير با مركب مشكى نگاشته شده، اين نسخه داراى 212 برگ: چهار صد و بيست و چهار صفحه و به قطع 18×33 سانتى متر، هر صفحه داراى 30 سطر، در درون جلد چنين نوشته شده: «بسم اللّه خير الاسماء، قد انتقل ما بيع الصحيح في ملكى و كيف اقول ملكى و لله ملك السموات و الارض اشتريت لولد الاغر سيد حسين طول اللّه عمره تاريخ شهر ذيحجه الحرام 1244 اقل السادات سيد هاشم واعظ كابلى الهروى. زد توفيقاتى و بلغ عمرى و عمر احسانى الى مائة و عشرين سنه بجاه محمد و آله الطاهرين. مهر عبده المتوكل على اللّه الغنى السيد هاشم الحسينى». اين نسخه به خط شهاب الدين فراهم آمده، در صفحه آخر كه به تفسير آيه

.

ص: 28

«تَحِيَّتُهُمْ يَوْمَ يَلْقَوْنَهُ سَلامٌ» خاتمه مى پذيرد، چنين يادداشت شده: «بارالها مغفرة كن كاتب اين كتاب را و مالكش و قارى را به حرمت محمد و آل محمد سلام اللّه عليهم». گر به هم بر زده بينى خط من عيب مكنكه مرا محنت ايام به هم بر زده كرد كاتب شهاب الدين. اثر پنج مهر. عبده المتوكل على اللّه الغنى السيد هاشم الحسينى». از خداوند عالم سپاسگزارم كه اين دلشده دلخسته به مدد لطف بيكرانش به جمع و تأليف و تصحيح اين مجموعه توفيق يافت. تسهيلات فراوانى كه اولياى محترم كتابخانه مركزى دانشگاه تهران و كتابخانه مجلس شوراى ملى و كتابخانه مدرسه عالى سپهسالار براى اين بنده فراهم آورده اند، همه وقت مشكور و مورد امتنان است. از مسئولان و كاركنان محترم چاپخانه دانشگاه تهران سپاسگزارم كه با دقت به طبع اين مجموعه پرداخته اند. سپاس فراوان به همسر ارجمند و مهربانم، كه در تأمين وسايل فراغت بال و آسايش خاطر من بيش از همه وقت سعى كافى به كار برد و مرا با انجام دادن اين خدمت موفق گردانيد. به پايان رسيد مقدمه جلد سوم از كتاب تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى به خامه اين دلخسته درمانده، روز دوشنبه پنجم آبان 1348 ش مطابق با روز ميلاد با سعادت حضرت قائم عليه السلام(پانزدهم شعبان 1389 ق مصادف با پنجاهمين سال زندگى راقم اين سطور) در باغ واقع در روستاى شخصى، شيروانه از دهستان اسفندآباد، بخش قروه كردستان. عسكر حقوقى

.

ص: 29

آدم

آدم (1)پيش از آدم عليه السلام در زمين جماعتى بودند. ايشان را جانّ خواندند. (2) ايشان در زمين فساد كردند و خون به ناحق ريختند. خداى تعالى فريشتگان را بفرستاد تا ايشان را از زمين براندند و هلاك كردند. (3) خداى تعالى پيش از خلق آدم خبر داد كه من در زمين خليفتى خواهم كردن كه فرزندان او در زمين فساد و خون ناحق كنند. ايشان اين بر سبيل تعجب بگفتند كه تو قومى چنين را به پادشاه (4) زمين خواهى كردن و ما مسبّحان درگاه تو و مقدسان حضرت تو؟ (5) خداى تعالى گفت: من آن دانم كه شما ندانى (6) از نفاق (7) ابليس. قتاده و حسن بصرى گفتند: چون خداى تعالى آغاز خلق آدم كرد فريشتگان گفتند، خداى (8) تعالى خليفتى خواند آفريدن، همانا ما ازو عالم تر باشيم و گرامى تر به نزديك او. 9 پس چون خداى تعالى آدم را بيافريد و عقلش تمام كرد علم به آن مواضعه (مواضعت) در وى آفريد تا چون خبر داد آدم را از آن خبر فايده گرفت و علمش

.


1- .اين داستان از نسخه خطى حسن زاده و خاضع و نسخه خطى 130 كتابخانه آستان قدس انتخاب و تنظيم شد و با نسخه خطى 2044 كتابخانه مركزى دانشگاه تهران مقابله و تصحيح شد.
2- .«وَ الْجَانَّ خَلَقْناهُ مِنْ قَبْلُ مِنْ نارِ ...» . حجر (15): آيه 27.
3- .براند و هلاك كردند.
4- .پادشاه.
5- .روض الجنان، ج 1، ص 199.
6- .همان، ص 200.
7- .«از نفاق ابليس» ندارد.
8- .خداى ما.

ص: 30

حاصل شد به آن لغت. پس خبر داد او را به ديگر لغت ها تا اين را بدان (1) استدلال كرد (2) ... و اين [قول] ابوهاشم است و جماعتى محققان و ابوالقاسم بلخى گفت: خداى تعالى خبر داد آدم را به اين نامها و آدم ياد گرفت آن را به مدتى نزديك از فهمى (3) و حفظى كه خداى تعالى داد او را. پس باقى اسما (4) را بر آن قياس كرد تا (5) هر چه مشاكل آن مسمّا بود، اسمى مى نهاد آن را كه لايق او بود. (6) گفتند: براى آنش آدم خواند كه او را از اديم زمين آفريد و بعضى دگر گفتند براى آنكه لون او به اُدمه و سُمرَة مايل بود. و آدم در تازى سياه گونه باشد و صاحب كتاب العين گفت: اُدمَة در مردم سپيدى بود با اندكى (7) سياهى و درشتر و آهو سپيدى (8) بود. (9) عبداللّه عباس گفت: اسماى اجناس بياموخت او را كالجن و الانس و البقر و الغنم؛ چون آدمى و پرى و گاو و گوسپند. و روايتى دگر از ابن عباس آن است و قتاده و مجاهد و سعيد جُبَير كه: مراد نام همه چيزهاست حتى القَصْعَةِ و القُصَيْعَة، تا باز آموخت آدم را كه اين كاسه بزرگ است و آن كاسه خرد (10) است. 11 بيشتر مفسران بر آن اند كه به لغت تازى آموخت او را، و بعضى دگر گفتند به همه لغتها خبر داد او را و آدم عليه السلام همه لغتها و زبانها دانستى و بدان سخن گفتى... . بيشتر مفسران و اهل علم بر آنند كه بيافريد و حاضر كرد و عرض كرد و گفت: نام اين چيزها چيست؟ بگوى اگر دانى. 12

.


1- .بر آن.
2- .روض الجنان، ج 1، ص 201.
3- .مهضمى.
4- .آسمان.
5- .با هر كه.
6- .به اندك.
7- .سپيد بود.
8- .روض الجنان، ج 1، ص 202.
9- .خورد.
10- .همان، ص 203.

ص: 31

اگر شما راست گوى (1) در آنچه گفتى (2) كه بنى آدم در زمين فساد كنند و خون ناحق ريزند. (3) در اخبار چنين آمد كه چون خداى تعالى خواست تا فضل آدم به فريشتگان نمايد، بفرمود تا منبرى در آسمان هفتم بنهادند و بر بالاى آن كرسى قدس بنهادند و فريشتگان را حاضر كرد و آدم را فرمود تا بر آن منبر شد و بر سبيل امتحان فريشتگان را گفت: (4) «أَنْبِئُونِي بِأَسْماءِ هو?لاءِ (5) » . (6) ساليان دراز است تا شما اين چيزها مى بيند. مرا خبر دهى به نام اين چيزها، اگر دانى. (7) ايشان به عجز و قصور اقرار دادند كه [ «لا عِلمَ لَنا» ] ما را علمى (8) نيست، جز آنكه تو آموختى ما را از تسبيح. [خداى تعالى گفت:] اكنون بدانستمى كه نمى دانى (9) . خداى تعالى گفت كه شما نمى دانى از او بپرسى (10) تا شما را خبر دهد. ايشان خواستند. خداى تعالى گفت: خبر ده ايشان را به نامها ايشان. آدم عليه السلام ايشان را خبر داد به نامهاى ايشان و نامهاى چيزها حتى الهَنَةِ و الهُنَيَّةِ، و اين كنايت باشد از چيزها حقير. خداى تعالى گفت: استحقاق آدم خلافت را معلوم شد شما را كه فريشتگانيد؟ گفتند: آرى، اى خداى ما. گفت: همه سجده كنى [كنيد] او را، سجده تعظيم و توقير. همه فريشتگان سجده كردند و ابليس در ميان ايشان بود. او سجده نكرد. خداى تعالى او را گفت: چرا سجده نكردى او را؟ گفت: براى آنكه من از او بهترم. گفت: چرا بهترى؟ گفت: براى آنكه تو مرا از آتش آفريده اى و او را از خاك. خداى تعالى او را براند و بر او لعنت كرد و از صف فريشتگان بيفكند او را و در آسمانش رها كرد.

.


1- .راست گوييد.
2- .گفتيد.
3- .روض الجنان، ج 1، ص 204.
4- .گفتم.
5- .هؤلاى.
6- .سوره بقره(2): آيه 31.
7- .دانيد.
8- .علم.
9- .بدانستى كه نمى دانيد.
10- .بپرسيد.

ص: 32

آنگه فريشتگان را فرمود تا منبر آدم برگرفتند و او را هفت آسمان بگردانيد (1) تا عجايب هفت آسمان بديد به مقدار صد سال. آنگه اسپى از مشك اَذفَر بيافريد و او را دو پَر داد از درّ و مرجان و فرمود آدم را تا او بر آنجا نشست و در آسمانها مى گرديد و بر افواج فريشتگان سلام مى كرد و مى گفت: «السلام عليكم و رحمة اللّه يا ملائكة اللّه ». ايشان در جواب مى گفتند: «وعليك السلام ورحمة اللّه وبركاته يا خليفة اللّه ». خداى تعالى گفت آدم را، من اين سلام، تحيت تو و فرزندان تو كردم تا به قيامت. و رسول ما (2) گفت: «السلام تحية لملتنا و امان لذمّتنا». و در خبرى آمد كه اين پيش از آن بود كه او را بر منبر فرستاد و بر فريشتگان عرضه كرد و امتحان فريشتگان فرمود. (3) عبداللّه عباس گفت: چون گل آدم عليه السلام از ميان مكه و طايف افكنده بود، ابليس با جماعتى فريشتگان بر او گذر كرد، گفت: خداى تعالى خلقى خواهد آفريدن. اگر چنان باشد كه او را بر ما فضل نهد و فرمايد كه فرمان او برى شما چه كنى؟ گفتند ما سميع و مطيع باشيم فرمان او را. او در دل گرفت كه طاعت ندارد آدم را و در دل گرفت كه اگر مرا بر او مسلط كند، هلاكش كنم و اگر او را بر من مسلط كند، در او عصيان كنم. خداى تعالى گفت: من آنچه شما اظهار مى كنى از طاعت و انقياد مى دانم و آنچه ابليس در دل دارد از شقاق و نفاق هم مى دانم. (4) چون قديم (جل جلاله و عمّ نواله) تقدير فضل و علم آدم كرد با فريشتگان و ايشان اعتراف دادند و انقياد نمودند، حق تعالى گفت: اكنون آدم را سجده كنى (5) . (6)

چون خداى تعالى امر به سجده، فريشتگان را كرد ابليس مخالفت كرد. (7) ابوالعاليه روايت كند كه چون نوح عليه السلام در كشتى نشست ابليس بيامد و بر دنبال

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 204.
2- .برگردانيدند.
3- .رسول ما صلى اللّه عليه و آله.
4- .همان، ص 207.
5- .همان، ص 210.
6- .كنيد.
7- .روض الجنان، ج 1، ص 211.

ص: 33

كشتى نشست. نوح گفت: يا ابليس، خود را و مردمان را هلاك كردى. گفت: اكنون چه كنم؟ گفت: توبه كن. گفت: مرا توبه باشد؟ گفت: بار خدايا ابليس اگر توبه كند، قبول كنى (1) ؟ گفت: توبه او قبول كنم (2) ، اگر گور آدم را سجده كند. نوح گفت: خداى چنين وحى كرد به من. گفت: من آدم را زنده سجده نكردم، گور او را سجده خواهم كردن و او مرده؟ (3) چون قديم (4) (تعالى جل جلاله) قصه آدم با ابليس و سجده فريشتگان بگفت، پس از آن حديث مكر ابليس گفت كه كرد تا آدم را از بهشت به در آورد. پس از آنكه ابليس را براند، آدم را گفت: اكنون در بهشت بنشين كه بهشت را مسكن تو كردم. (5) و در خبر آمد كه چون آدم عليه السلام در بهشت مى گشت تنها (6) ، دلش تنگ شد و مستوحش مى شد از تنهايى. خداى تعالى خواب را بر آدم افكند تا آدم بخفت. پس بفرمود تا از پهلوى چپ او استخوانى (7) بگرفتند و خداى تعالى از آن استخوان (8) حوا را بيافريد بر صورت آدم، با جمال تمام و حلّه هاى بهشت در او پوشانيد و او را به انواع زينت بياراست تا بيامد بر سرنيان (9) آدم بنشست. چون آدم از خواب در آمد، خواست تا دست بدو (10) دراز كند. فرشتگان گفتند [كه]: مكن (11) [گفت:] خداى اين را نه براى (12) من آفريد؟ گفتند: آرى، تا مهرش بدهى. آدم گفت: مهر اين چه باشد؟ گفتند: آنكه سه بار بر محمد و آل محمد صلوات (13)

.


1- .«قبول كنى» در نسخه خاضع نيست.
2- .«توبه او قبول كنم» ندارد.
3- .روض الجنان، ج 1، ص 214.
4- .قديم جل جلاله چون قصه آدم.
5- .روض الجنان، ج 1، ص 215.
6- .[در بهشت بنشست تنها بود و مستوحش]، روض الجنان، ج 1، ص 216.
7- .استخانى.
8- .استخان.
9- .بسرنيان.
10- .درو.
11- .مه كن.
12- .نه از بهر.
13- .صلات.

ص: 34

فرستى. گفت: محمد كه باشد؟ گفتند: آخر پيغمبران از فرزندان تو و اگر نه براى او بودى، تو را نيافريدندى. پس فريشتگان خواستند تا علم آدم امتحان كنند. گفتند يا آدم! اين كيست؟ گفت: زنى است. گفتند: چه نام است اين را؟ گفت: حوا، گفتند: چرا حوا خوانند اين را؟ گفت: آنكه اين را از حىّ آفريد. گفتند: چرا آفريد اين را؟ گفت: تا ما را به يكديگر سكون باشد. و در خبر است كه رسول عليه السلام گفت: خداى تعالى زنان را از (1) استخوان پهلو آفريد و آن كژ باشد. اگر خواهى تا راست باز كنى، بشكنى و اگر استمتاع كنى بدو، در او كژى باشد و ظاهر قرآن بر اين است. (2) اكنون خلاف كردند در آنكه ابليس چگونه به آدم رسيد. قولى آن است كه آدم هر وقت از بهشت بيرون آمدى و ابليس ممنوع نبود از آنكه با او سخن گفتى از بيرون بهشت، و بعضى دگر گفتند آدم عليه السلام بر غُرَف بهشت آمدى و ابليس به او سخن گفتى (3) از بيرون بهشت، و بعضى ديگر گفتند ابليس از دور اشارتى كرد به ايشان كه غرض او بشناختند.

و قولى ديگر آن است كه در دهن مار شد و مار از جمله فريشتگان بود و پرها و پايها داشت، و از جمله خازنان بهشت بود و با ابليس دوستى داشت. ابليس از او خواست كه: مرا به آدم رسان. او ابليس را در دهن خود پنهان كرد و در بهشت برد. ابليس بيامد برابر ايشان بايستاد (4) و گريستن گرفت. ايشان او را بشناختند. (5) گفتند: چرا مى گريى؟ گفت: زيرا كه از درخت خلد و جاودانى نمى خوريد (6) و ايشان را

.


1- .زنان را استخوان.
2- .روض الجنان، ج 1، ص 216.
3- .با او سخن كردى.
4- .باستاد.
5- .نشناختند.
6- .نمى خورى.

ص: 35

اشارت كرد به آن درخت. گفتند: ما از اين نخوريم كه (1) ما را از اين منع كرده اند. سوگند خورد كه اين درخت نه آن است و من شما را نصيحت مى كنم. ايشان از آن درخت بخوردند. بادى در آمد و تاج از سر ايشان بربود و حُلّه از ايشان بكند و ايشان برهنه ماندند و مكشوف العورة. آدم در بهشت برميد. مويش به درختى پيچيده شد. خداى تعالى گفت: از من مى گريزى؟ گفت: نه، بار خدايا بل شرم مى دارم از تو. خداى تعالى فرمود: پس چرا خوردى از اين درخت؟ گفت: بار خدايا. ندانستم كه كسى باشد كه سوگند خورد به نام (2) تو به دروغ. خداى تعالى گفت: از اينجا به زير شوى و بر مار خشم گرفت و او را پرها و پايها بستد، و اين روايت اصحاب الحديث است. و قولى ديگر آن است كه ايشان را نديد و به ايشان نرسيد. پيغام داد به ايشان بر دست بعضى خزنه بهشت: و قولى ديگر آن است كه ايشان را خمر داد تا مست شدند و در مستى تناول كردند. (3) در اخبار اهل البيت عليهم السلام چنين آمد كه چون خداى تعالى آدم را بيافريد و حيات درو آفريد، بنشست، او را عطسه ى (4) فراز آمد. حق تعالى او را الهام داد تا گفت: الحمد للّه . خداى تعالى او را گفت: خداى بر تو رحمت كناد و تو را خود براى رحمت (5) آفريد و او بر ساق عرش نگريد. اشباحى و تماثيلى ديد بر صورت خود، نام هر يك بر بالا سر او نوشته محمد و على و فاطمه و الحسن و الحسين. آدم گفت: بار خدايا پيش از من صورت من خلقى آفريدى؟ گفت: نه. گفت: اينان كه اند؟ گفت: فرزندان تواند و اگر نه ايشانندى، تو را خود نيافريدمى. گفت: بار خدايا گرامى تر بندگانند بَرِ تو؟ گفت: اى آدم اين نامها يادگير تا در وقت درماندگى

.


1- .كه مرا.
2- .كه كسى سوگند...
3- .روض الجنان، ج 1، ص 222.
4- .عطسه آمد.
5- .تو را براى رحمت آفريد.

ص: 36

مرا به اين نامها بخوانى تا فريادت رسم. آدم آن نامها ياد گرفت. (1) چون اين ترك مندوب كرد و خواست تا از آن توبه كند و مثل آن ثواب فوت شده از او دريابد، گفت: بار خدايا به حق محمد و على و فاطمه و الحسن و الحسين، به حق اين بزرگان كه توبه من قبول كنى. خداى تعالى توبه او قبول كرد. گفتند: خداى تعالى توبه آدم به سه چيز قبول كرد، به حيا (2) و دعا و بكا. اما حيا، در خبر آمد از شهر بن حوشب كه گفت: (3) چنين رسيد به من كه آدم از شرم آن كرده خود سيصد سال سر به آسمان بر نداشت و دويست سال سر بر گناه مى گريست و چهل روز طعام و شراب نخورد و صد سال آدم با حوا خلوت نكرد. (4) عبداللّه بن عباس مى گويد: خداى تعالى آدم را به زمين هند فرود آورد بر كوهى كه آن را سَرنْديب خوانند و آن كوهى است عظيم و از كوهها زمين درازتر و حوا را به جده از زمين حجاز و ابليس را باُبُلّه از زمين عراق و مار را به اصفهان و طاوس را به زمين كابل. صد سال آدم از حوا جدا بود. در زمين مى رفتند. يكديگر را باز نيافتند. چون به يكديگر رسيدند و نزديك در آمدند به يكديگر، فاز دلفا، اى تقاربا آن جايگاه را مزدلفه نام نهادند و اجتماع ايشان به جمع بود و تعارف ايشان به عرفات بود در روز عرفه و به منا، بر خداى تعالى در دعا تمناى مغفرت و آمرزش كردند، اين مواضع را نام مشتق شد از اين معانى. و آدم عليه السلام به طول هزار گز بود و سر او در ابر مى سودى و با فريشتگان هوا و ابر سخن گفتى. چون در زمين رفتى، هوامّ و سِباع زمين از وى مى ترسيدند و مى گريختند. خداى تعالى قامت او با شست گز آورد.

.


1- .ياد كر...
2- .به حيا و بكا و دعا.
3- .در نسخه خاضع «گفت» نيامده.
4- .روض الجنان، ج 1، ص 228.

ص: 37

مجاهد گويد: آدم از زمين هند، چهل حج كرد پياده و به هر منزل كه فرود آمد، امروز آبادانى است و چون به زمين آمد، عصايى داشت از درخت مُورد بهشت، بالاى آن ده گز. از او به موسى رسيد عليه السلام و اِكليلى از درختان بهشت. چون هوا بر او آمد، خشك شد و برگها او بريزيد و انواع طيب گشت. براى اين بيشتر طيبها از زمين هند آرند. (1) در (2) خبر چنين است كه چون ايشان از آن درخت تناول كردند، بادى بر آمد و تاج از سر ايشان بربود و بادى بر آمد و حلّه از تن ايشان برون كرد و عورت ايشان ظاهر شد. آدم كه [آن] ديد برميد و گريختن گرفت. حق تعالى گفت: از من مى گريزى؟ گفت: نه، بار خدايا، بل شرم مى دارم از تو. آنگه ابليس وسوسه اين كرد كه خداى تعالى حكايت مى كند از او كه او گفت با سوگند كه بخورد كه خداى شما را از اين درخت نهى كرد، الاّ تا شما دو فرشته نباشيد تا در آنجا مخلد بمانيد و اين چنان نمود كه بر وجه نصيحت مى گوييم. (3) چون سوگند خورد، شبهه ايشان قوى شد. از آنجا كه ظن ايشان چنان بود كه هيچ كس دليرى نيارد كردن [بر سوگند] به دروغ و از جمله ايشان دواعى شد در تناول درخت. (4) عبداللّه عباس و قتاده گفتند: خداى تعالى گفت: يا آدم! نه همه بهشت تو را مباح كرده بودم؟ گفت: بلى. گفت: از اين يك درخت تو را گريز نبود؟ گفت: بار خدايا! من گمان نبردم كه كسى سوگند خورد به تو و نام تو به دروغ! حق تعالى فرمود: اين عيش بر خويش تباه كردى.

محمد بن قيس گفت: ابليس اين وسوسه القا كرد به مار، مار القا كرد به حوا، حوا

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 234.
2- .از اينجا تا به پايان داستان از نسخه عكسى كه از نسخه خطى شماره 130 كتابخانه آستان قدس تهيه شده، و انتخاب و نقل گرديد.
3- .روض الجنان، ج 8، ص 151.
4- .همان، ص 153.

ص: 38

با آدم گفت. اول حوا تناول كرد. خداى تعالى آدم را گفت: چرا خوردى؟ (1) گفت: ابليس گفت مرا. آدم را گفت: اما شما را به زمين فرستم و بعضى دشمن بعضى باشيد. شيطان دشمن شما باشد و شما دشمن او و مار دشمن شما باشد و شما نيز دشمن او. تا هريكى از اينان چو از صاحبش فرصتى يابد، به جانش گزند كند. حوا را گفت: چنان كه درخت را خون آلود كردى، هر ماهت خون آلود كنم و مار را گفت: پايهايت بستانم و پرهات، تا بر شكم روى و هر كه تو را بيند بايد تا بر تو دست يابد، سرت بكوبد. ابليس را گفت: تو از آنجا برو ملعون و مدحور، و آدم را گفت: به زمين رو. پس از آنكه در بهشت روزى مى خوردى هنيئاً مريئاً [رغدا]. اكنون در زمين جز به كدّ و رنج نخورى. چون آدم به زمين آمد، او را گرسنه شد. از خويشتن حالتى يافت كه پيش از آن نيافته بود. گفت: بار خدايا، مرا حالتى است كه از آن عبارت نمى دانم كرد. جبرئيل آمد و گفت: اين درد را نام جوع است و دواى او را طعام است. تو گرسنه اى و به طعام سير شوى. گفت: از كجا آرم؟ گفت: من تو را از بهشت آنچه سبب و آفت و اخراج تو بود از آن، و آن گندم است آورده ام و گندم در پيش او بنهاد تا راحتت از آنجا بود كه رنجت بود. خواست تا آن گندم بخورد، جبرئيل عليه السلام گفت: اين همچنين كه بينى، خوردنى نيست. اين مى بايد كشتن تا خداى بركت كند در اين. گفت: كشتن چه باشد؟ گفت: منت بياموزم. گفت: اين به آلت توانى كردن. گفت: آلت از كجا بياورم؟ گفت: منت بياموزم آلت كردن. آنگه او را آهن آورد و چوب و آتش و آهنگرى و درود گرى بياموخت تا او را آلت برزگرى بساخت. چون آلت تمام كرده بود، گفت: اين گندم بر زمين بفشان و زمين بر شيوان و دانه به خاك بپوش. همچنان كرد. چون [اين] فراخ زمين را بكشت، به آن فراخ شد. اين رسته بود. چون

.


1- .[گفت: حوّا گفت مرا، حوا را گفت: چرا گفتى؟ گفت: مار گفت مرا. مار را گفت؛ چرا گفتى؟] روض الجنان، ج 8، ص 155 .

ص: 39

آن ديگر برست، آنِ پيشين رسيده بود. چون آن ديگر برسيد، آن اول خشك شده بود و به درو آمده. چون زمين تمام بكشت و تخم در آن افكند و از كشتن بپرداخت، همه رسيده بود به يك بار. خواست تا بخورد، جبرئيل عليه السلام گفت: اين بنشايد خوردن، چنين، اين بدرو. بدرويد. خواست تا بخورد. گفت گرد كن و بر خرمن نه. چون جمع كرد، خواست تا بخورد، گفت: نه. در پاى گاو خرد كن. خرد كرد. خواست تا بخورد، (1) گفت: نه، آس كن تا آرد شود در آسيا. آس كرد تا آس شد. خواست تا بخورد، گفت: نه، عجين كن. عجين كرد. خواست تا بخورد. گفت: بپز به آتش تنور كرد و به آتش تنور بپخت. چون از تنور بر آمد، گفت: اكنون بتوان خوردن كه به حد خوردن رسيد. آدم دست دراز كرد و لقمه اى از آن بشكست و در دهن نهاد. هنوز گرم بود. دهنش بسوخت. جبرئيل گفت: تعجيل كردى. رها بايست كردن تا سرد شود، تا بدانى كه هر كس كه به كام خود گامى بردارد، هزار گامش به ناكامى بر بايد داشت. چون مقصود حاصل كند و به چنگ آرد خواهد در دهن نهد پيش از وقت، كامش بسوزد، تا بدانى كه راحت دنيات برنج آميخته است. اين نه سراى خلوص است و نه جاى خلاصت. اينجات راحت خالص نباشد. (2) خداى تعالى ايشان را ندا كرد بر سبيل عتاب. نه من شما را نهى كردم از اين درخت و نه بگفتم كه شيطان شما را دشمن است آشكارا. ظاهر عداوت چون بدانستند كه بد كردند و زيان به خود كردند. اعتراف دادند و مُقرّ آمدند و گفتند: بار خدايا، بر خود ظلم كرديم و نقصان حظّ ثواب خود كرديم و به اين مندوب كه رها كرديم؛ چه اگر رها كرده بوديمى [كرده بود مانى]، ما را ثواب بسيار بودى. (3) و اگر ما

.


1- .[گفت: نه بر باد ده تا از كاه جدا شود. بر باد داد و پاك كرد، خواست تا بخورد]. روض الجنان، ج 8، ص 157.
2- .روض الجنان، ج 8 ، ص 155.
3- .همان، ص 158.

ص: 40

را نيامرزى و بر ما رحمت نكنى، ما از جمله زيانكاران باشيم. (1) حق تعالى فرمود: اكنون به زمين رويد كه من زمين را به قرارگاه شما كردم و به جاى تمتع و برخوردارى شما كردم تا روزگارى و وقتى كه من دانم. (2) شما را حيات و زندگانى در زمين باشد و مرگ در زمين باشد، شما را از زمين بر انگيزند و زنده كنند روز قيامت. (3) ياد كن اى محمد، چون گفتيم فرشتگان را سجده كنيد آدم را. همه سجده كردند، الا ابليس كه او امتناع كرد و سرباز زد. گفتيم: اى آدم! اين دشمن تو است و دشمن جفت تو حوا. نبادا كه شما را از بهشت بيرون آرد. پس آنگه تو رنجور شوى و وجه معيشت به كدّ يمين و عرق جبين باشد. سعيد جبير گفت: چون آدم به زمين آمد، دو گاو فرا پيش او كردند تا زمين مى كشت و عرق مى ريخت و مى گفت: اين آن شقاوت است كه خداى تعالى گفت «فلا يخرجنكما...». (4) تو را در بهشت اين مِلك و مُلك است [كه] تا آنجا باشى، گرسنه نشوى و برهنه نباشى و در زمين نه چنين باشد كه آنجا گاهى سير باشى و گاهى گرسنه و گاهى پوشيده باشى و گاهى برهنه.

و تو تشنه نشوى و گرماى آفتاب تو را نرنجاند. ابليس وسوسه كرد او را گفت: اى آدم، راه نمايم [تو را] بر درخت جاويدانى و پادشاهى كه كهن نشود. ابليس آدم را گفت: احوالِ تو چون است در بهشت؟ گفت:

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 159.
2- .همان، ص 160.
3- .همان، ص 161.
4- .همان، ج 13، ص 191.

ص: 41

همه بهشت مرا مُباح است تا هر چه خواهيم از او مى خوريم و آنجا كه خواهم مى روم، جز يك جنس درخت. ابليس عند آن گفت: «هل اَدُّلكَ على شَجَرَةِ الْخُلد مُلك لا يَبْلى» او گفت: كدام است آن درخت؟ گفت: آن درخت كه تو را از آن منع كرده اند. او گفت: من از اين درخت تناول نكنم. او سوگند خورد كه غرض من نصيحت و خير تو است. آدم به سوگند آن ملعون مغرور شد و ظن چنان برد كه كسى سوگند به دروغ نيارد خورد. (1) از آن درخت بخوردند. عورت ايشان ظاهر شد. بادى در آمد و حُلّه از تن ايشان در ربود و بادى در آمد و تاج سر ايشان بربود و بايستادند و برگ اشجار بهشت بر هم مى دوختند تا از او عورت پوشى ساختند. (2) آنگه خداى تعالى او را برگزيد و توبه او را قبول كرد و او را هدايت داد. (3) و در خبر است كه چون آدم عليه السلام به زمين آمد و طول او چندان بود كه سر او در ابر مى سود تا أصلع شد. دواب زمين از او مى رميدند. از خداى درخواست تا قد او با قوام شصت گز آورد، و او پيش از آن آواز فريشتگان شنيدى و با ايشان حديث كردى. چون بالاى او به اين مقدار باز آورد خداى تعالى، او در زمين تنها تنگ دل شد، در خداى بناليد، خداى تعالى براى او خانه اى مى فرستاد از بهشت از ياقوت صُرخ بر طول و عرض كعبه. دو در بر او گشاده از زمرد سبز: يكى بر مشرق و يكى بر مغرب، و او را گفت: گرد اين خانه طواف مى كن و به نزديك اين خانه نماز مى كرد [مى كن]؛ فريشتگان گرد عرش طواف مى كنند و نماز مى كنند. و سنگ بفرستاد، اعنى حجر اسود، تا چون بگريد اشك به آن بسترد و آن از دُرّى سپيد بود. چون

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 192.
2- .همان، ص 193.
3- .همان، ص 194.

ص: 42

مشركان و ناپاكان دست درو ماليدند، سياه شد. (1) آدم از زمين هند پياده به مكه آمد به حج خانه، جبرئيل در پيش او، او را دليلى مى كرد... و جبرئيل او را مناسك بياموخت از خداى و آدم حج كرد. چون فارغ شد فريشتگان او را تهنيت كردند. عبداللّه عباس گفت: آدم چهل حج كرد از زمين هند به مكه، پياده... (2)

.


1- .روض الجنان، ج 2، ص 166.
2- .همان، ص 167.

ص: 43

هابيل و قابيل

هابيل و قابيل (1)چون خداى تعالى حديث بنى اسرائيل كرد، وصف كرد ايشان را به نقض عهد، عقيب آن ذكر فرزندان آدم كرد كه او در حق برادر نقض عهد كرد و بى حرمتى پيش گرفت و او را بكشت. آنگه رسول را فرمود تا بر قوم خواند خبر فرزندان آدم:... و پسران آدم يكى هابيل بود و درو سه لغت است: هابيل و هابل و هابن، و پسر ديگر قابيل بود و درو پنج لغت است: قابيل و قابين و قابل و قابن و قبن. (2) و سبب قربان ايشان آن بود كه اهل سير و تواريخ و علم به اخبار انبيا گفتند: چون خداى تعالى حوا را براى آدم بيافريد، چنان تقدير فرمود كه هر نوبت ولادت او دو فرزند آوردى به يك شكل، يكى نرينه و يكى مادينه. پس حقتعالى در شرع او چنان نهاد كه آن دختر را كه از اين بطن بودى به آن پسر دادندى كه از آن بطن بودى و اختلاف بطون بجارى مجرى اختلاف نسب كرد و آدم عليه السلام چهل بطن بزاد از حوا، هر بطنى دو توأم مگر شيث كه مادر او را تنها زاد و گفتند اول فرزند كه آدم را آمد، قابيل بود و توأم او اقليما بود و آخرشان عبدالمغيث بود و توأم او كه خواهر او بود و از بطن، اَمَةُ الغيث (3) بود. پس خداى تعالى بر نسل آدم بركت كرد، عبداللّه عباس گويد كه آدم عليه السلام از دنيا بنه شد تا فرزندان و فرزندزادگان او به چهل هزار نرسيدند. 4 و علما در مولود قابيل و هابيل خلاف كردند. بعضى گفتند قابيل را و توأم او را

.


1- .متن اين داستان از نسخه خطى شماره 81116378 كتابخانه مجلس شوراى ملى فراهم شد.
2- .روض الجنان، ج 6، ص 336.
3- .امة المغيث، خ ل. روض الجنان، ج 6، ص 337.

ص: 44

كه با او هم شكم بود و نام او اقليما بود، او را پس از آن زاد كه صد سال بود تا در زمين بود. پس از آن هابيل را زاد و هم شكم او را. محمد بن اسحاق گفت، عن بعض اهل العالم كه قابيل را در بهشت زاد و حوّا از ولادت او رنجى و دردى و خونى بديد (1) براى راحت بهشت و هابيل را در زمين زاد با درد و رنج خون و نفاس. (2) و خداى تعالى آدم را فرمود كه اين فرزندان را به يكديگر ده، هر يكى از ايشان بر آن دگر حلال است، الا آنكه او را هم شكم باشد و هم شكم هابيل لبوزا بود و او از خواهر قابيل به جمال كمتر بود و خواهر قابيل به جمال برتر بود از او. خداى تعالى فرمود كه خواهر قابيل را به هابيل ده و خواهر هابيل را به قابيل ده. قابيل گفت من راضى نباشم به اين؛ چه خواهر من نيكوست و خواهر او زشت است. آدم گفت: خداى تعالى چنين فرمايد و حكم چنين كرده است. گفت من رضا ندهم به اين حكم و اين حكم نه خداى كرده است و تو براى دل هابيل مى گويى و اين خبر (3) به او مى خواهى. او گفت: خلاف اين است. (4)

آدم گفت: تو را اگر قول من باور نيست، برويد و هر يكى از شما قربانى كنيد. قربان هر كس كه پذيرفته شود و آتش آن را ببرد، مراد او حاصل بود و اقليما او را باشد. معاوية بن عمار روايت كرد از صادق عليه السلام كه او گفت چون او را پرسيدند از اين حديث گفت: خلاف آن است كه روايت مى كنند و خداى تعالى آدم را نفرمود كه خواهر را به برادر ده و اگر اين روا بودى در شرع ما نيز روا بودى ولكن خداى تعالى چون آدم را و حوّا را به زمين فرستاد و جمع كرد ميان ايشان، حوا دخترى بزاد عناق نام كرد او را، و در زمين بغى كرد و اول كسى كه بغى كرد در زمين به ناحق، او بود.

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 337: نديد.
2- .همان.
3- .خير. خ ل. همان، ص 338.
4- .روض الجنان، ج 1، ص 337.

ص: 45

خداى تعالى حبرى (1) بر او مسلط كرد كه او را بكشت. بر اثر او قابيل را بزاد و از پس او هابيل را. چون قابيل بالغ شد، خداى تعالى بر او زنى جنّى فرستاد از فرزندان جن، نام او حُمانه، در صورت انسى. و خداى تعالى وحى كرد به آدم كه او را به قابيل ده. آدم او را قابيل داد. چون هابيل بالغ شد، خداى تعالى از بهشت حورى فرستاد بر صورت انسى نام او نزله و وحى كرد به آدم كه او را به هابيل ده. آدم او را به هابيل داد. قابيل چون او را ديد، گفت با (2) پدر، نه من برادر مهترم و به اين كرامت من اولى ترم از برادر كهين؟ آدم گفت: اين كار نه براى خود كردم؛ به فرمان خداى كردم. گفت: لابَل به هواى خود كردى و او را به محبت بر من اختيار كردى. آدم گفت: خلاف آن است كه تو گمان بردى و اگر خواهى تا بدانى كه اين فضل خداى نهاد او را، بروى هر يكى قربانى كنيد. قربان آن كس كه مقبول باشد فضل او را روا بود. و علامت قبول قربان در آن عهد آن بودى كه آتشى سفيد بيامدى از آسمان و آن را بخوردى و چون مقبول نبودى، بر جاى بماندى و سباع و هوام و طيور بخوردندى برفتند تا قربان كنند و قابيل صاحب زرع بود بيامد و دسته گندم بياورد چيزى كه [از] آن نيز نبود و در دل گرفت كه اگر قربان من قبول باشد و اگر نباشد من آن كنم كه من خواهم. و اما هابيل صاحب گوسپند بود، بيامد و گوسپندى از ميان گوسپندان بگزيد كه از آن بهتر نبود و در دل گرفت كه اگر قربان او قبول كنند و اگر نكنند او آن كند كه رضاى خداى باشد. (3) اسماعيل بن رافع گويد: در خبر چنين آمد كه هابيل را بره اى بود به غايت حسن؛ آن را دوست داشتى و از دوستى كه آن را داشت رها نكردندى كه به پاى خود رود، جز كه او را بر دوش گرفته بودى. به گله رفت تا گوسپند قربان آرد. آن برّه پيش آمد. با

.


1- .چيزى خ ل. روض الجنان، ج 1، 338.
2- .يا خ ل. همان.
3- .روض الجنان، ج 1، 338.

ص: 46

خويشتن انديشه كرد و گفت اگر چه من اين بره را به غايت دوست دارم و لكن ضايع نخواهد شدن. همه را رها گرفت (1) و آن را برگرفت براى رضاى خدا و بياورد و بنهاد به قربانگاه و قابيل آن دسته گندم بد، مِن أَردَء الطعام بياورد و بر آن بنهاد. حق تعالى از آنجا كه صدق هابيل و نفاق قابيل شناخت، قربان هابيل قبول كرد و قربان قابيل رد كرد. آتش بيامد و آن بره را بسوخت و گندم قابيل رها كرد. چون قابيل آن بديد، حقد و حسد زياد كرد. (2) و گفتند به آن برّه پاره اى كَرَه و پاره اى شير بود. خداى تعالى همه قبول كرد و از قابيل يك حبّه قبول نَه اُفتاد. قابيل آن حقد در دل گرفت و پنهان داشت تا وقت آنكه آدم به حج خانه خداى خواست رفتن به مكه و بر هابيل مى ترسيد از قابيل. خواست تا او را به كسى سپارد. او را بر اهل آسمان عرضه كرد و بر اهل زمين و بر ساكنان كوهها، هيچ [كسى] او را نپذيرفت و گفتند كار امانت عظيم است و ما را قوت نباشد قبول كردن. قابيل را بخواند و هابيل را به زنهار خداى [به او] سپرد. او هابيل را پذيرفت از او. چون آدم برفت، قابيل برخاست و به نزديك هابيل آمد و او بر كوهى گوسپند مى چرانيد. او را گفت: من تو را بخواهم كشتن. گفت: چرا؟ گفت: براى آنكه قربان تو قبول كردند و قربان من قبول نكردند. مرا در اين چه جرم است؟ گفت: من بر اين اغضاء نمى كنم كه خواهر من نيكو روى، تو بزنى كنى و من خواهر ذميمه تو را بزنى كنم و مردمان گويند تو از من بهترى، به هر حال تو را بكشم. هابيل گفت مرا در اين تابان نيست. خداى تعالى قربان از متقيان پذيرد.

اگر تو كه قابيلى دست به كشتن من دراز كنى، من دست به كشتن تو دراز نكنم و

.


1- .كرد خ ل. روض الجنان، ج 1، ص 339.
2- .همان.

ص: 47

اگر چه من [از تو] قوى ترم و بر كشتن تو قادرتر ولكن من از خداى ترسم. (1) مجاهد گفت: تكليف در آن روزگار و آن شرع آن بود كه چون كسى قصد كشتن كسى كردى و امتناع نكردى، كار او با خداى گذاشتى. آنگه گفت: من تو را نكشم كه من مى خواهم كه تا باز گردى از من، به گناه من و گناه خودت. (2) قابيل آن روز برفت و هر وقت مى آمد و فرصت نگاه مى داشت تا يك روز بيامد. هابيل را خفته يافت، خواست تا او را بكشد، ندانست (3) چه بايد كردن. در اخبار آمد كه ابليس بيامد و مرغى را بگرفت و برابر او، سرش بر سنگى نهاد و به سنگى ديگر سرش بكوفت. قابيل از او بياموخت. بيامد و سنگى بزرگ برگرفت و بر سر هابيل زد و هابيل را بكشت و اول كشته اى بود كه او را بر زمين بكشتند از آدميان. در قتلگاه او خلاف كردند. عبداللّه عباس گفت بر كوه بود بعضى ديگر گفتند: به نزديك عقبه حرى بود و اين قول محمد جرير است. و از حضرت صادق عليه السلام روايت كردند كه به زمين بصره بود؛ آنجا كه امروز مسجد آدينه است. چون او را بكشت بر صحرا بيفكند او را و ندانست كه به او چه بايد كردن براى آنكه او اول كشته اى بود در زمين و اول مرده و برابر او بنشست. سباع زمين قصد او كردند؛ او را نبايست كه او را سباع بخورد. او را گرفت و در جوالى نهاد و بر دوش گرفت و با خود مى گردانيد يك سال تا مرغان و سباع از آن تغير بوى بر او جمع شدند انتظار آن؛ تا او بيفكند آن را تا ايشان بخورند. او در روز آمد از جمله زيانكاران كه دين خود زيان كرده بودند. (4) چون قابيل به كار درماند، خدايتعالى دو كلاغ را بفرستاد تا با يكديگر جنگ كردند و يكى ديگر را بكشت. آنگه بيامد و به چنگال زمين بر رُفت و او را در آنجا

.


1- .روض الجنان، ج 6، ص 340.
2- .همان، ص 341.
3- .در متن نسخه خطى: نه انست.
4- .روض الجنان، ج 6، ص 343.

ص: 48

نهاد و خاك با سر او كرد. او از كلاغ آن بديد، همچنان دفن كرد برادر را. در روز آمد پشيمانان. و پشيمانى او نه بر قتل برادر بود؛ چه اگر بر قتل او بودى توبه بودى. در آن چند قول گفتند: بعضى گفتند: پشيمان بر حملش بود تا چرا او را در خاك بكرد و بعضى گفتند بر فوت برادر پشيمان بود نه بر ارتكاب گناه. و ابوعلى گفت: پشيمان بود ولكن نه بر وجهى كه توبه باشد. (1) ضحاك گفت: از عبداللّه عباس كه چون قابيل هابيل را بكشت درختانى كه در مكه بود تيه بر آورد و ميوه ها ترش شد و آب تلخ شد. آدم چون آن بديد، گفت: در زمين حادثه افتاده است چون با زمين هند آمد، قابيل هابيل را كشته بود. آدم عليه السلام بر آن دلتنگ شد و در مرثيه هابيل اين بيت ها را انشا كرد و اول كس بود كه در زمين شعر گفت: تَغَيَّرَتِ البِلادُ و مَن عليهافَوَجه الارض مُغبِرٌ قبيحٌ تَغَيَّرَ كُلُّ ذى لونٍ و طَعمٍو قَلَّ بَشاشَةُ الوجه الصَّبيحُ ميمون بن مهران گفت: از عبداللّه بن عباس كه آدم عليه السلام شعر نگفت و هر كه بر آدم اين حواله كند دروغ بر آدم نهاده باشد و پيغمبر ما صلى الله عليه و آله و جمله پيغمبران منهى بوده اند از شعر گفتن. قال اللّه و تعالى: «وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ وَ ما يَنْبَغِي لَهُ» (2) ولكن چون قابيل هابيل را بكشت، آدم عليه السلاماو را مرثيه كرد به زبان سريانى و آدم به آن زبان سخن گفتى و چون وصيت به شيث كرد آن مرثيه شيث را بياموخت و او را وصيت كرد كه اين مرثيه فرزندانت را بياموز تا مى خوانند و متعظ مى شوند به او. شيث فرزندان آدم را باز آموخت و همچنين سلفاً الى خلف وصيت مى كردند و مى آموختند تا به يَعْرُبُ بن قَحْطان رسيد و او به زبانى سريانى و تازى حديث كردى. اين مرثيه را

.


1- .روض الجنان، ج 6، ص 344.
2- .يس (36): آيه 69.

ص: 49

بخواند در او سجع ديد و گفت: همانا اين نثر را نظم توان كردن. آن را نظم كرد و بيت ها (سر مرثيه بخواند درو سجع ديد و گفت همانا اين نظم را نثر توان كرد. آن را نظم كرد و بيت) (1) اين است. تَغَيَّرتِ البلاد و من عليهافَوَجَهُ الارض مُغْبِرٌ قبيحٌ و حوا عليهاالسلام در مرثيه هابيل گفت: دَعِ الشَّكوى فقد هَلَكا جَميعاًبِهلكٍ ليس بالثَّمنِ الربيح ... الخ ابليس (عليه اللعنه) ايشان را جواب داد و ايشان را در شب بر سبيل شماتت به اين بيتها گفت: تَنَحَّ عَن البِلاد و ساكِنيهافَبى فى الخُلد ضاقَ بِكَ الفَسيح ... الخ راوى خبر گويد سالم بن الجعد كه هابيل را بكشتند. آدم عليه السلام بر مصيبت او صد سال دلتنگ بود و لب او به خنده بگشاد. (2) چون سالش به صد و سى رسيد پس آن بود كه هابيل را بكشتند به پنج سال، حوا شيث را بزاد و تفسير آن به لغت ايشان هبة اللّه بود و خداى تعالى او را علم ساعات شب و روز معلوم كرد و عبادتى كه در آن اوقات بايد كردن و بر او پنجاه صحيفه فرو فرستاد و او را به وصى آدم كرد و به ولى عهد او. (3) و قابيل را گفت: برورانده و ترسيده اى؛ چنان كه از كس ايمن نباشى. او را دست خواهر گرفت اقليما و برفت و به عدن شد از زمين يمن. ابليس به او آمد و او را وسوسه كرد و گفت: ندانى كه آتش قربان برادرت براى آن خورد كه او

.


1- .مطلب داخل پرانتز، در ضمن مطلب ذكر شد و در تفسير نيست. روض الجنان، ج 6، ص 346.
2- .خ ل: نگشاد. روض الجنان، ج 6، ص 347.
3- .روض الجنان، ج 6، ص 345.

ص: 50

آتش پرستيدى. تو نيز آتشى بر افروز و آن را عبادت كن تا معبود تو باشد و معبود فرزندان تو. (1) قابيل آتشخانه بساخت و در او آتش بر افروخت و آتش پرستيدن گرفت و اول كسى كه در زمين آتش پرستيد، او بود و او چنان بود به خوف كه هر كه پيش او بگذشتى او را تير و كمان پيش نهاده بودى، از ترس خود، تير به او انداختى. تا روزى پسرى از آن او نابينا به او گذشت و پسرى از آن نابينا با او بود و نابينا نيز و تير و كمان داشت. پسر نابينا پدر را گفت: قابيل نشسته است. نابينا تير در كمان نهاد و بينداخت و قابيل را بكشت. پسر او را گفت: يا پدر! چه كردى؟ پدرت را بكشتى؟ طپنچه بر روى پسر زد و پسر را بكشت.

مجاهد گفت: قابيل را، خداى فرمود تا به يك پاى بياويختند از آن روز آويخته خواهد بودن تا به روز قيامت، روى او در تابستان، به آفتاب كنند. از پيش، روى او بر حظيره اى از آتش باشد و در زمستان روى او به حظيره اى از برف باشد. (2) و در خبر هست كه ابليس بيامد و قابيل را گفت: همانا تو را دلتنگ مى شود كه اينجا تنها مانده از پدر و مادر و برادران. گفت: بلى. گفت: پاره اى انگور بستان و بيفشار؛ در آفتاب نه تا بجوشد؛ از آن مى خور تا تو را نشاط آرد و از اين مزامير و رويها (3) و دف و طبل و آلات قصف بر بست براى او و او را بياموخت. گفت: اين به كار دار تا ترا تسلّى باشد. او هم چنان كرد. چون از دنيا برفت فرزندان او به اين معانى از فسق و فجور و آتش پرستيدن مشغول مى بودند تا به عهد طوفان نوح. خداى تعالى ايشان را به طوفان غرق كرد و نسل شيث بماندند. عبداللّه عمر روايت كرد كه فرداى قيامت خداى تعالى عذاب دوزخ قسمت كند:

.


1- .روض الجنان، ج 6، ص 347.
2- .همان، ص 348.
3- .خ ل: رودها. همان، ص 348.

ص: 51

يك نيمه بر قابيل نهد و يك نيمه همه بر اهل دوزخ. عبداللّه عمر روايت كند از رسول عليه السلام كه هيچ كس نباشد كه كسى را ناگاه بكشد بَفْتك والا عقوبت آن يك نيمه بر قابيل باشد؛ يعنى مثل آن براى آنكه اين بدعت او نهاد. انس مالك روايت كند كه رسول عليه السلام را پرسيدند از روز سه شنبه. گفت: روز خون است. گفتند: چگونه يا رسول اللّه ؟ گفت: روز سه شنبه بود كه حوا را حيض افتاد و روز سه شنبه بود كه قابيل هابيل را كشت. (1)

.


1- .روض الجنان، ج 6، ص 349.

ص: 52

نوح

نوح (1)ما نوح را به قوم خود فرستاديم و هو نوح بن لمك بن متوشلخ بن اُخنوخ و هو ادريس النبى ابن مهلائيل بن برد بن قبان (2) بن انوش بن شيث بن آدم عليهم السلام. و نوح عليه السلاماول پيغمبرى بود كه خداى تعالى او را فرستاد از پس ادريس و چون خداى تعالى او را به پيغمبرى فرستاد، او را پنجاه سال بود و گفتند درودگر بود و مادرش قينوش بنت راكيل بن فحوئيل بن اُخنوخ بود. خداى تعالى او را به فرزندان قابيل [فرستاد ]و آنان كه از فرزندان شيث متابع ايشان بودند. عبداللّه عباس گفت: دو بطن بودند از فرزندان آدم: يكى در سهل و يكى در جبل. آنان كه در كوهستان بودند، مردانشان نكوروى و زنانشان ذميم الخلق بودند. و مردان كه در سهل بودند، ذميم الخلق بودند و زنان نكو روى. ابليس به نزديك مردى آمد از اهل سهل، در صورت غلامى و گفت: مرا كسى مى بايد تا خدمت او كنم. مرد گفت: خواهى پيش من آى و خدمت من كن تا مزدت مى دهم. گفت نيك آيد و پيش او رفت و خدمت او مى كرد و گوسفندان او مى چرانيد. روزى بايستاد، [و] نى بساخت، يعنى يَراع، و پيش او كس ساخته نبود و بزد. مردم آوازى شنيدند كه هرگز نشنيده بودند. هر روز جماعتى برِ او آمدندى و سماع آن نى كردندى و خبر به اهل جبل رسيد كه مردى هست در سهل كه چيزى بساخته است كه از آنجا آوازى خوش مى آيد.

.


1- .متن اين داستان از نسخه خطى تفسير روض الجنان و روح الجنان به شماره 130 كتابخانه آستان قدس فراهم آمده است.
2- .خ ل: بن قينان. روض الجنان، ج 8، ص 242.

ص: 53

ايشان را عيدى بودى كه هر سال يك بار به آن عيد از شهر بيرون شدندى و زنان خود را بياراستندى و مردان به تماشا و نظاره بيرون رفتندى بر عادتى كه ايشان را بود. در اين عيد تنى چند از اهل كوهستان بيامدند تا نظاره عيد كنند و آواز اين نى بشنوند. آن زنان را ديدند. از جمال ايشان به تعجب فرو ماندند؛ برفتند و اهل كوهستان را خبر دادند از جمال زنان ايشان. جماعتى بيامدند و به اين زمين انتقال كردند و به ايشان اختلاط و صحبت كردند و زنان به ايشان مايل شدند. از جمالشان فاحشه در ميان ايشان آشكار شد. (1) عبداللّه عباس گفت: آدم وصيت كرده بود فرزند شيث را كه با فرزندان قابيل مناكحه نكنند. فرزندان شيث آدم را در غارى بنهاده بودند و برو نگهبان بر گماشتند تا رها نكنند كه از فرزندان قابيل كسى آنجا رود. جماعتى گفتند: اگر برويم و احوال بنى عم ما فرزندان قابيل بنگريم تا چه مى كنند روا باشد و اين مردان نكوروى بودند صد مرد بيامدند به نزديك فرزندان قابيل. زنان كه ايشان را بديدند، در ايشان آويختند و ايشان را بر خود باز گرفتند و رها نكردند تا بروند. جماعتى خويشان اينان گفتند: برويم و بنگريم تا برادران ما و بنو اعمام در چه اند؟ صد مرد ديگر بيامدند؛ هم نيز باز گرفتند ايشان را و چندان كه مى آمدند، مختلط شدند و مناكحه كردند و فساد آشكارا شد در ميان ايشان و بنو قابيل بسيار شدند و اقطار زمين از ايشان پر شد و فساد آشكارا كردند. خداى تعالى نوح را به ايشان فرستاد و او را پنجاه سال بود ودر ميان ايشان هزار كم پنجاه سال مقام كرد و ايشان را دعوت مى كرد و به خداى مى ترسانيد و تهديد و وعيد مى كرد به عقاب خداى و هيچ فايده نكرد و هر چند بر آمد، ايشان طاغى تر و ياغى تر (2) بودند؛ چنان كه خداى تعالى فرمود: چندان كه بيش

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 242.
2- .خ ل: باغى تر، همان، ص 244.

ص: 54

دعوت كرد، ايشان رميدند. (1) ضحاك گفت: از عبداللّه عباس كه نوح را چندان بزدندى كه از هوش بشدى و آنگه در نمدى پيچيده، او را به خانه بردندى، آنگه (2) بمرد. بامداد بيرون آمدى و با سرِ دعوت رفتى. هم بر اين سيرت هزار سال كم پنجاه سال مى بود. مردى بيامد از ايشان پير شده و كودك خود را بياوردى و گفتى: اى پسر اين مرد را مى بينيد؟ من پير شدم و اين مردى جادوست. اگر مرا وفاتى باشد نبايد كه اين مرد تو را بفريبد. زينهار تا پيرامن او نگردى و سخن او نشنوى. كودك عصا از دست پدر بستدى و آهنگ نوح كردى و خواستى تا او را به عصا بزند. نوح عند آن بر ايشان دعا كرد و قوم را گفت: اى قوم [من!] خداى را پرستيد؛ (3) چه با او خدايى ديگر نيست شما را. (4) و من بر شما مى ترسم از عذاب روزى بزرگ.

اين جماعت از قوم او گفتند: ما تو را در ضلال و خسار و گمراهى ظاهر مى بينيم. (5) نوح عليه السلام جواب داد كه اى قوم! مرا ضلالتى و گمراهى و عدولى نيست از راه راست، و ليكن من رسوليم فرستاده؛ (6) مى رسانم به شما پيغامهاى خدا و نصيحت مى كنم شما را. و من از خداى آن دانم كه شما ندانيد. من دانم كه خداى تعالى با مطيعان چه خواهد كردن و عاصيان را و كافران را چه پاداش خواهد دادن. از اين روى نصيحت مى كنم شما را و ترغيب مى كنم به ايمان و طاعت و تحذير مى كنم از كفر و معصيت. گفت: عجب مى داريد شما، كه مردى هم از شما به شما آيد و ذكرى و وعظى به شما آرد. (7)

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 243.
2- .خ ل: بر آنكه بمرد. همان، ص 244.
3- .روض الجنان، ج 8، ص 244.
4- .همان، ص 245.
5- .همان، ص 246.
6- .همان، ص 247.
7- .همان، ص 248.

ص: 55

ايشان نوح را تكذيب كردند و به دروغ داشتند و چندان كه او دعوت بيش كرد، ايشان بيش رميدند. چون هيچ سود نداشت وعظ و دعوت او ايشان را، ما برهانيديم نوح را و آنان را كه با او بودند. سام و حام و يافث و زنان ايشان بودند و شش كس ديگر در اين مدت دراز هزار سال كم پنجاه سال به او ايمان آورده بودند. كلبى گفت: هشتاد كس بودند: چهل مرد و چهل زن. دگر مفسران گفتند: جمله هفتاد كس بود در كشتى (1) و غرق كرديم آنان را كه به آيات ما تكذيب كردند. حق تعالى گفت: براى آن كه غرق كرديم ايشان را كه گروهى نابينا بودند از راه راست؛ يعنى به منزلت نابينا بودند در آنكه رهِ حق و رشد و صواب نديدند و انديشه نكردند. (2) حق تعالى رسول خدا را مى فرمايد كه بخوان بر ايشان، يعنى بر اين كافران منكران، خبر نوح عليه السلام و قصه او. چون بگفت قومش را، اگر چنان كه بر شما بزرگ است، يعنى گران است بر شما، مقام من و بودن و ايستادن من در ميان شما و شما را ياد دادن به آيات خداى، من بر خداى توكل كردم و اين عند آن بود كه ايشان گفتند ما تو را بكشيم از آنچه ايشان را ملال آمد از آنكه نوح بيامد. شبانگاه و وقت و بى وقت بر سر ايشان ايستاده بودى و ايشان را دعوت مى كردى و به خدا مى ترسانيدى و عقاب خداى ياد مى دادى و تحذير مى كردى، ايشان او را مى زدندى و مى راندندى و جفا مى كردندى و هيچ باز نمى ايستادند از آن. گفتند تدبير آن است كه او را بكشيم. گفتند يا نوح بروى از پسِ كار خود يا نه تو را بكشيم. نوح عليه السلام عند اين حال اين بگفت: اى قوم! اگر چنان است كه مقام من در ميان شما و وعظ من شما را به آيات خداى بر دل گران شدند و قصد كشتن من مى كنيد، من توكل كردم بر خدا. شما كار خود را بسازيد و بسگاليد. (3)

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 249.
2- .همان، ص 250.
3- .همان، ج 10، ص 178.

ص: 56

نوح گفت قوم را اگر برگرديد از من و وعظ من نشنويد و پند من نپذيريد من بر اين دعوت كه شما را مى كنم اجر و مزدى [و جُعلى] طمع ندارم اجر مزد و ثواب من بر خداى تعالى است و مرا فرموده اند تا از جمله مسلمانان باشم و متابعت رأى شما نكنم و اگر مرا پاداشتى بودى جز بر خداى تعالى نبود و آنگه خداى تعالى باز نمود كه قوم با او چه كردند و او چه كرد. گفت: قوم او را به دروغ داشتند و باور نداشتند او را، ما او را برهانيديم و آن قوم كه با او در كشتى بودند و ايشان را خليفه كرديم در زمين يعنى بازمانده و قائم مقام آن هلاك شدگان و آن كافران را كه به آيات ما تكذيب كردند و به طوفان غرق كرديم. بنگر تا عاقبت آنان كه ما انذار كرديم ايشان را و ايشان نترسيدند و وعظ قبول نكردند به كجا رسيد از بوار و هلاك. (1)

ما نوح (2) را به اين فرستاديم كه تقرير توحيد كند و گويد جز خداى را ميپرستيد. آنگاه بر سبيل شفقت گفت: من مى ترسم عذاب روزى مولم به در آرنده يعنى روز قيامت چون شما فرمان خداى را مخالفت مى كنيد، جاى آن است كه در حق شما خائف باشند از عذاب آخرت. گفتند ما تو را نمى بينيم، الاّ آدمى همچون ما و ايشان را مستبدع مى آمد كه آدمى پيغمبر باشد. گفتند از روى خلقت تو را بر خود مزيتى نمى بينم و اينان كه اتباع تواند، ما ايشان را نمى بينيم، الاّ اراذل. (3) نوح عليه السلام قوم را جواب داد، گفت: نبينيد شما كه اگر من از خداى خود بر حجتى و بينتى و بصيرتى باشم و خدا مرا رحمتى داده باشد از نزديك او و آن نبوت است وليكن آن بر شما پوشيده باشد. (4) نوح گفت: اى قوم من! بر اين اداى رسالت و دعوت شما با ايمان، از شما مالى طمع ندارم و اجرتى و مزدى نمى خواهم. مزد من و ثواب من جز بر خداى نيست.

.


1- .روض الجنان، ج 10، ص 181.
2- .داستان نوح از اينجا از روى نسخه خطى شماره 81116378 مجلس شوراى ملى تنظيم شد.
3- .روض الجنان، ج 10، ص 257.
4- .همان، ص 258.

ص: 57

نوح گفت: من نمى گويم كه خزائن خداى نزديك من است و اين براى آن گفت كه او را به درويشى و قلت ذات اليد طعنه زدند. گفت: من دعوى توانگرى نمى كنم و نيز نمى گويم كه من غيب دانم و اين براى آن گفت كه چون او خبر دادى از بعضى غايبات به اعلام خداى تعالى گفتند: تو دعوى غيب مى كنى و فلان چيز ما را خبر ده و فلان احوال ما را بگو و من نمى گويم كه من فرشته ام و سبب آن بود كه ايشان اعتقاد كرده بودند كه پيغامبر بايد تا فرشته باشد. گفتند: چون دعوت نبوت مى كنى، دعوى فرشته كرده باشى. او گفت من اين نمى گويم و نيز نمى گويم آنان را كه چشم شما ايشان را حقير مى داريد و ايشان در چشم شما نمى آيند از قوم من كه ايمان آورده اند نگويم كه خداى تعالى ايشان را چيزى نخواهد دادن. براى آنكه من درون ايشان و باطن ايشان ندانم، خداى تعالى عالم تر است به آنچه در دل ايشان است. اگر ايمان و نيت خير در دل دارند ايشان را خير و ثواب دهد و اگر كفر و معصيت در دل دارند و به آن مستحق باشند با ايشان كار كند چه اگر من چنين كنم از جمله ظالمان ستمكاران باشم. ايشان به جواب در آمدند و گفتند: اى نوح، با ما جنگ و جدال آغاز كردى و از حد و اندازه بردى جدل [با]ما. (1) ما به تو ايمان نخواهيم آوردن آنچه را وعده مى دهى از عذاب بيار، اگر چنان كه راست مى گويى. (2) نوح عليه السلام جواب داد كه آن به دست من نيست، آن به فرمان خداست، بيارد هرگه كه خواهد و شما نتوانيد دفع آن كردن و در زمين عاصى باز ايستادن و خداى را عاجز كردن و غالب شدن. آنگه گفت: نصيحت من شما را سود ندارد. من خواهم كه شما را نصيحت كنم،

.


1- .روض الجنان، ج 10، ص 260.
2- .همان.

ص: 58

اگر خداى خواهد كه شما را غاوى كند. (1) چه او خداى خداوند و پروردگار شماست و مرجع و مآل شما با اوست. آنگه حق تعالى گفت: از قِبَلِ من بر نوح وحى كردند كه طمع بردار از ايمان اينان كه بيش از اين كه ايمان آوردند. در بؤس و سختى رنج مباش به آنچه ايشان مى كنند، چون نوح عليه السلام از ايمان ايشان آيس شد بر ايشان دعا كرد (2) ... . آنگه حق تعالى فرمود تو ساز كشتى كن و با من هيچ سخن مگو در باب اين كافران كه ايشان را غرق خواهند كردن (3) ، بكن كشتى. و كشتى مى كرد و هر گه كه قومى بر او مى گذشتند از او افسوس داشتندى و استهزا كردندى. عبداللّه عباس گفت: نوح عليه السلام كشتى به دو سال بكرد و طول كشتى سيصد گز در هوا و از چوب ساج بود و سه طبقه داشت و طبقه اول زيرين سباع و وحوش و هوامّ بود و عرض پنجاه گز و بالايش سى گز و در طبقه مياننين دواب و انعام و بهايم بود و در طبقه بالايين نوح بود عليه السلام و قومى كه با او بودند و چيزى كه ايشان را به كار بود از طعام و شراب. رسول عليه السلام گفت: نوح در ميان قوم هزار سال كم پنجاه سال مقام كرد و قوم را با خداى تعالى خواند به آخر كار خداى تعالى فرمود تا درختى بكاشت و آن درخت بزرگ شد و سطبر گشت. حق تعالى فرمود او را تا او ببريد و از او كشتى مى ساخت و ايشان بر او مى گذشتند و مى گفتند نوح خانه مى سازد براى زمستان تا سردش نباشد و يكى مى گفت نهانخانه مى سازد و يكى مى گفت انبار خانه مى سازد و مى گفتند تا

.


1- .روض الجنان، ج 10، ص 261.
2- .همان، ص 263.
3- .همان، ص 264.

ص: 59

بدانيد كه اين مرد ديوانه است كشتى مى سازد بر زمين سازد، (1) اينجا دريا نيست، كشتى بر زمين خشك چگونه خواهد رفتن؟ از اين معنى چيزها مى گفتند. يكى مى گفت، اى نوح پس از آنكه دعوت نبوت مى كردى، درود گرى بيرون آمدى. راوى خبر گويد چون طوفان پديد آمد و آب، عالم بگرفت مردم سر به كوهها نهادند تا آب به بالاى كوهها برفت. زنى بود و كودكى داشت و آن كودك را سخت دوست داشتى و بر او مهربان بود. آن كودك را بر گرفت و بر كوه رفت. چون آب به سينه او برسيد، كودك را بر سر نهاد. چون به نزديك سر او رسيد، كودك را بر داشت. آب در آمد و هر دو را ببرد. رسول عليه السلام گفت: اگر خداى تعالى بر كسى از ايشان رحمت خواستى كردن بر آن رحمت كردى.

على بن زيد بن جذعان روايت كرد عن يوسف بن مهران عن عبداللّه عباس كه يك روز حواريان گفتند عيسى را عليه السلام ما را كسى بايستى كه سفينه نوح ديده بودى تا حكايت آن با ما گفتى. عيسى عليه السلام ايشان را ببرد با پشته خاك آنگاه كفى از آن خاك بر گرفت و گفت دانيد تا اين خاك چيست؟ گفتند: خداى و رسولش عالمتر. گفت اين كعب حام بن نوح است. آن گاه عصا بر خاك زد. گفت: قم باذن اللّه . مردى از آنجا بر خاست و خاك از سر مى فشاند و سر او سپيد بود. عيسى عليه السلام او را گفت: تو نه جوان بودى؛ چون بمردى؟ گفت: بلى، وليكن چون آواز به گوش من آمد كه گفتى: قم باذن اللّه ؛ برخيز به فرمان خداى، گمان بردم كه قيامت است از هول روز قيامت پير گشتم. گفت: مرا حديث سفينه نوح بگو، و گفت: طولش هزار و دويست گز و عرضش ششصد گز بود و سه طبقه داشت. در يك طبقه دواب و وحش بود. و در يك طبقه طيور بودند و در يك طبقه آدميان بودند. چون سرگين چهار پاى بسيار شد و مردم را از آن رنج بسيار مى بود، خداى تعالى او را فرمود تا دنبال پيل برپيخت.

.


1- .خ ل: ساده. روض الجنان، ج 10، ص 265.

ص: 60

خداى تعالى از او خوك پديد كرد. يك جفت در حال بگرديدند و همه پليديها بخوردند و چون موش، مردم را رنج مى داد گفت حق تعالى بينى شير بمال. او بماليد. گربه از او بيرون آمد و آهنگ موش كرد. عيسى عليه السلاماو را گفت: نوح چگونه دانست كه شهرها جمله خراب شده است؟ گفت: كلاغ را بفرستاد تا برود و خبرى بياورد. او برفت و به مردارى مشغول شد، دير بماند. كبوتر را بفرستاد برفت و بگشت و باز آمد و پاى و منقار او اثر گل بود، او را دعا كرد به اِلف، براى مألوف است و با مردمان اِلف دارد و كلاغ را دعا[ى بد] بكرد تا از مردمان نافِر شد براى اين مأواى او در خراب است. و با مردمان الف ندارد. حواريان عيسى را گفتند: بگو تا با ما بيايد و با شهر آيد و براى ما حديث كند. عيسى عليه السلامفرمود: چگونه آيد با شما آن كس كه او را در زمين روزى نيست. آنگه گفت به فرمان خداى هم چنان شو كه بودى، همچنان خاك شد. محمد بن اسحاق روايت كرد از ابو عمر الليثى كه نوح بيامدى، قوم را دعوت كردى، گلوى او بگرفتندى و بيفشردندى تا بيوفتادى و نفسش منقطع شدى چون با هوش آمدى، گفتى: بار خدايا، بيامرز اينان را كه نمى دانند تا كار سخت شد و مدت دراز گشت و بليّت عظيم شد و قرن از پس قرن مى آمدند و هر قرنى كه از پس آمد بتر بود تا مرد پير بيامدى. و دست كودك طفل گرفته و او را بياوردى و نوح را به او نمودى و گفتى: يا پسر! اين مرد ديوانه است و جادوست. اگر من مرده باشم و اين تو را دعوت كند، نگر تا اجابت نكنى. تا كار به اينجا رسيد، او شكايت كرد با خداى تعالى. خداى تعالى گفت: «وَ اصْنَعِ الْفُلْكَ بِأَعْيُنِنا وَ وَحْيِنا» . نوح عليه السلاماسباب از پيش گرفت از چوب و آهن و رسن و قير و ايشان بر او فسوس مى كردند. و خداى تعالى سه سال پياپى رحم هاى زنان عقيم كرد تا هيچ زن نزاد، و جبرئيل عليه السلام بيامد و نوح را فا آموخت كه كشتى چگونه كند. چون كرده بود گفت. به قير بينداى بيرون و درون چون كرده بود، گفت: دروشو و بنشين و آن آنگه بود كه فرمان خداى آمد به بيرون

.

ص: 61

آمدن آب از تنور. گفت: چون آمد فرمان ما و برجوشيد تنور يعنى آب از او بر آمد. يعنى گفت (1) : از روى زمين آب پديد آمد. (2) حسن بصرى و دگر مفسران گفتند مراد تنور است كه به او نان پزند. گفتند كه آن تنور حوا بود عليهاالسلام و از سنگ بود و به ميراث به نوح رسيده بود. خداى تعالى او را گفت: هر گه [كه] بينى كه آب از اين تنور بر جوشد، تو و قومت در كشتى نشين. آب از تنور بر آمد. زن نوح بديد او را خبر داد. اين روايت مجاهد است. در جاى او خلاف كردند. مجاهد گفت در سواد كوفه بود. عبداللّه عباس گفت: اين تنور به زمين هند بود... (3) و در عددشان خلاف كردند. قتاده گفت و... در سفينه الا نوح نبود و زنى مؤمنه كه داشت و سه پسر و آن حام و سام و يافث بودند و سه زن از آن اين پسران جمله هشت كس بودند و اعمش گفت: هفت كس بودند: نوح بود و سه پسر او و سه زن از آن ايشان، و گفتند نوح پسران را گفت در كشتى خلوت مكنيد. حام مخالفت كرد. نوح دعا كرد، گفت: بار خدايا، نطفه اش بگردان. خداى تعالى نطفه او را در رحم اهلش سياه گردانيد. فرزندى كه آمد ازو، سياه بود و از نسل او همه سياهان بودند. از اينجا حام را ابو اسودان گويند؛ پدر سياهان. محمدبن اسحاق گفت ده كس بودند جز زنان: نوح بود و اين سه پسر و شش مرد ديگر از آنان كه به او ايمان داشتند. امت همان بودند. مقاتل گفت: امت نوح هفتاد و دو كس بودند: نوح بود و سه پسر او و زنان ايشان جمله هفتاد و هشت بودند بى نوح نيمى زنان و نيمه مردان.

.


1- .در تفسير: بعضى گفتند. روض الجنان، ج 10، ص 268.
2- .روض الجنان، ج 10، ص 268.
3- .همان.

ص: 62

مقاتل گفت: نوح عليه السلام تن آدم با خويشتن در كشتى برد صيانة له عن الغرق و آن را حايلى كرد بين الرجال و النساء. چون آب پديد آمد، جمله حيوان زمين سر به نوح نهادند كه ما را بر گير. نوح عليه السلام گفت مرا فرموده اند كه از هر جفتى دو را در كشتى برم كه جفت باشند؛ چه جاى بيش از اين ندارم و حق تعالى اين براى آن كرد تا حيوانات را نسل بريده نشود. (1)

عبداللّه عباس گفت اول چيزى كه نوح در كشتى برد، مورچه خورد بود و آخر چيزى خر بود. چون خر خواست كه در كشتى شود، ابليس در دنبال او آويخت. چندان كه خواست كه برود نتوانست و نوح عليه السلام مى گفت: در رو، و چون چند بار بگفت. نوح عليه السلام گفت: ادخل و ان كان الشيطان معك. از سر ضجارت خر در كشتى رفت و ابليس به او، چون نگاه كرد ابليس را ديد. گفت تو به دستورى كه آمدى در اينجا؟ گفت به دستورى تو. گفت: كه؟ (2) گفت نه خر را گفتن: ادخل و ان كان الشيطان معك. من با خر بودم آن ساعت به آن آواز در كشتى آمدم. گفت: بيرون رو اى دشمن خداى. جزع كرد و زارى و گفت مرا بيرون مكن. نوح عليه السلام او را بر پشت كشتى كرد. و در تفسير مالك بن سليمان مى آيد كه مار و كژدم بيامدند. نوح را گفتند ما را در كشتى بر. گفت نبرم كه شما مضرت كنيد. گفتند ما را در كشتى بر كه با تو عهد كنيم كه گزند نكنيم آن را كه نام تو برد، به آن شرط ايشان را در كشتى برد. اكنون هر كس كه از مار و كژدم ترسد، بخواند. «سَلامٌ عَلى نُوحٍ فِي الْعالَمِينَ * إِنّا كَذلِكَ نَجْزِي الُْمحْسِنِينَ * إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُؤْمِنِينَ» . هيچ مار و كژدم او را گزند نكند. حق تعالى از نوح حكايت كرد كه او كرد: آنان را كه با او بودند و به پناه او آمدند و او ايشان را در كشتى مى نشاند گفت ايشان را كه در اين كشتى نشينيد. به نام خداست راندن و ايستادن اين كشتى را كه رود به نام او رود و اگر بايستد هم به نام او

.


1- .روض الجنان، ج 10، ص 269.
2- .خ ل، كى. همان، ص 270.

ص: 63

بايستد. (1) حق تعالى آن كشتى ايشان را مى برد در موجى. حق تعالى وصف شدت آن حال كرد و رفتن كشتى در آن امواج، هر موجى چند كوهى و ندا كرد نوح پسرش را و آواز داد او را و گفتند نام اين پسر كنعان بود و گفتند يام بود و دور بود از او و با او در كشتى نبود. (2) اى پسرك من! با ما در اين كشتى بنشين و با كافران مباش. گفت من با كوهى گريزم تا مرا از آب نگاه دارد. (3) نوح جواب داد و گفت امروز عاصم و مانع نيست از فرمان خداى. (4) ايشان در اين مناظره بودند كه موج بر آمد و ميان ايشان حايل شد و پسر غرق گشت. (5) آنگه چون مدت بر آمد و گفتند چهل روز بود و گفتند چهل روز از آسمان آب مى آمد و در هوا معلق مى استاد و چهل شبانه روز آب از زمين مى بر آمد. آنگاه هر دو بر هم آمد. چون همه عالم آب بگرفت و گفتند: از كوهى كه از آن بلندتر نبود در زمين چهل گز بگذشت و همه عالم خراب شد و همه كافران هلاك شدند و خداى تعالى از ايشان انتقام كرد و كينه بكشيد و نوح مبتلى شد (6) و قضاى خداى (جل جلاله) برفت وحى كرد به زمين گفتند: اى زمين! آب خود فرو بر، و اى آسمان! آب باز گير و آب بكاهانيدند و به زمين فرو بردند و كشتى نوح بر كوه جودى راست شد و بايستاد و گفتند: هلاك باد گروه ظالمان را. مجاهد گفت كوهها متطاول شدند تا آب به ايشان برسد، (7) مگر كوه جودى كه او سر فرو برد بر سبيل تواضع آب از بالاى همه كوهها برفت و به جودى نرسيد. در خبر است كه رسول عليه السلام گفت: نوح عليه السلام اول روز از رجب

.


1- .روض الجنان، ج 10، ص 270 _ 271.
2- .همان، ص 272.
3- .همان، ص 273.
4- .همان.
5- .همان، ج 10، ص 274.
6- .خ ل: متسلى. همان، ص 275.
7- .خ ل: نرسد. همان.

ص: 64

در كشتى نشست و به روايتى روز دهم از رجب نوح عليه السلام با جمله قومش آن روز، روزه داشتند و كشتى ايشان را ششماه مى گردانيد، در اواخر ذى الحجه بر جودى بايستاد. و در اخبار اهل بيت آمد هژدهم ذى الحجه بود آن روز نيز به شكر روزه داشتند. (1) و بخواند نوح عليه السلام خداى را. گفت: بار خدايا! اين پسر من است و از اهل من است و وعده تو حق است؛ يعنى آن وعده كه دادى كه تو را و اهلت را نجات دهم و تو حاكم تر و داورتر از همه داورانى.

حق تعالى جواب داد و گفت: او از اهل تو نيست كه او را عملى است، نه صالح. از من مخواه چيزى كه تو را به آن علمى نيست. و من تو را پند مى دهم تو را از آنكه از جمله جاهلان باشى. (2) نوح را گفتند: به فرمان خداى از كشتى فرو آى به سلامت؛ يعنى در حالى كه حال سلامت باشد. و امّتانى و گروهى از فرزندان اينان باشند و از پس اينان آيند كه ما ايشان را ممتّع و برخوردار خواهم گردانيد. از جمله كافران كه در دنيا باشند، آنگه از ما ايشان را عذابى اليم و دردناك مولم برسد. (3) ما آن را وحى مى كنيم به تو كه تو و قوم تو از پس اين ندانستيد. (4) ما فرستاديم (5) نوح را به قومش و گفتيم او را: بترسان قومت را پيش از آنكه به ايشان آيد عذابى مولم، درد فزاينده و آن عذاب، استيصال بود از غرق طوفان كه به ايشان رسيد. (نوح) به ايشان آمد و گفت: اى قوم! اى امت و جماعت من! من شما را

.


1- .روض الجنان، ج 10، ص 275.
2- .همان .
3- .همان، ص 279.
4- .همان، ص 280.
5- .همان، ج 19، ص 422.

ص: 65

ترساننده ام ظاهر، و روا بود كه خداى تعالى را پرستيد و از او بترسيد و از معاصى او اجتناب كنيد و فرمان من ببريد تا بيامرزد شما را گناههاى شما و شما را باز پس دارد تا به وقت مسمّا كه وقت مرگ باشد و پيش از مرگ شما را به عذاب طوفان هلاك كند. (1) نوح پس از آنكه به قوم آمد و دعوت كرد و بذل جهد و روزگار در آن صرف كرد و ايشان اجابت كردند. (2) چون نوح را يأس حاصل شد از ايمان آوردن ايشان، شكايت با خدا كرد و گفت: بار خدايا! اين قوم را دعوت كردم به شب و روز، دعوت كردن من ايشان را نمى فزايد، الاّ فرار (3) و نفار. و نيز گفت: بار خدايا! هر گه كه من ايشان را بخواندم تا تو [خداى] به كرم ايشان را بيامرزى، ايشان انگشتان در گوش نهادند و اصرار كردند بر كفر و جامها در رويها كشيدند تا مرا نه بينند و بر كفر مقام كردند و اصرار نمودند و اصرار جز در بدى به كار ندارند و استكبار كردند و بزرگى نمودند و ترفع كردند. آنگه ايشان را دعوت كرد[م] به بانگ بلند و دعوت را آشكار كردم و نيز در سر و پوشيدگى دعوت كردم به هر وجه از وجوه كه ممكن بود كه دعوت توان كردن، من دعوت كردم و تقصير نكردم هيچ سود نداشت؛ چنان كه در مثل گفتند: خرمن به هر بادى كه جست، افشانديم. بگفتم ايشان را كه از خداى تعالى آمرزش خواهيد كه او آمرزنده است، تا باران فرو فرستد بر شما پياپى شبان روزى. در خبرست كه در عهد عمر خطاب سالى در مدينه قحطى عظيم بود. عمر با صحابه به استسقا شد. چون باران نيامد، عمر بر استغفار بيفزود. او را گفتند: استسقا

.


1- .داستان نوح از اين پس بر اساس نسخه خطى شماره 130 آستان قدس رضوى تهيه و تنظيم شد.
2- .خ ل: نكردند. روض الجنان، ج 19، ص 424.
3- .همان.

ص: 66

كردى؟ گفت: آرى كردم به غايت جهد و طاقت كه در عهد نوح چهل سال رحم زنان ايشان عقيم شد و باران از آسمان نيامد. نوح عليه السلام ايشان را گفت: از خدا آمرزش خواهيد و استغفار كنيد تا خدا شما را باران دهد و زنان شما با حال ولادت شوند. (1) و مدد دهد و زياده كند شما را به مالها و فرزندان نرينه و شما را بستانها دهد و جويهاى آب روان. آنگه نوح قوم را گفت: چه بوده است شما را كه اميد نمى داريد خداى را وقارى؟ (2) خداى تعالى بيافريده است بارها شما را، يك بار نطفه بوديد، آنگه علقه، آنگه مضغه، آنگه عظام، آنگه لحم، آنگه خلقى با حيات، آنگه طفل، آنگه كودك، آنگه مراهق، آنگه محتلم، آنگه مخطط (3) ، آنگه جوان، آنگه كهل، آنگه پير، آنگه خرف. بعضى ديگر گفتند: يكى سياه، يكى سفيد، يكى سرخ، يكى اسمر، يكى عربى، يكى عجمى، يكى كوتاه، يكى دراز، يكى نيكو، يكى زشت، يكى عاقل، يكى ابله، يكى فراخ روزى، يكى تنگ روزى، يكى سازنده، يكى ناساز. نمى بينيد كه خداى تعالى اين نعمت آسمان مطبق چگونه آفريد و ماه در آسمانها نورى داد و آفتاب را درو چراغى كرد و اگر چه اين در آسمان دنياست كه روى آفتاب و ماه به جانب آسمان است و قفاى ايشان به جانب زمين؛ و خدا بروياند شما را از زمين رويانيدنى، پس شما را ديگر باره باز پس از آنكه بمرده باشيد و باز ديگر باره شما را از زمين بيرون آورد چون زنده كند شما را، خداى تعالى زمين را براى شما بگسترد و بساط شما كرد تا از او در راههاى مختلف مى رويد. نوح گفت: بار خدايا! اين قوم در من عاصى شدند و نافرمانى مى كنند و متابعت

.


1- .روض الجنان، ج 19، ص 425.
2- .همان، ص 427.
3- .خ ل: مختطّ. همان، ص 428.

ص: 67

كسانى مى كنند كه مال و فرزندان او الاّ زيان كارى نيفزايند او را اگر چه او به آن مغرور است. (1) و مكر كردند مكرى سخت بزرگ. گفتند مكر (مرد) بزرگ آن بود كه مرد پير مى آمدى دست پسر طفل گرفته و نوح را به او نمودى و گفتى: اى فرزند! من پير شدم؛ باشد كه مرا وفات آيد و تو از پس من بمانى، نگر تا اين مرد تو را نفريبد و فرمان او نكنى كه او جادوست و ديوانه و هيچ نگويد كه درو صلاحى باشد. گفتند رؤسا ضال، أتباع خود را، دست از خدايان خويش بداريد. (2) محمد بن كعب گفت: آدم را پنج پسر بود: يكى ودّ و يكى سواع يكى يغوث يكى يعوق يكى نَسْر و عُبّاد بودند. يكى از ايشان بمرد، برادران برو اندوهناك شدند، اندوهى سخت. شيطان بيامد و گفت: اگر خواهيد تا صورت او براى شما بنگارم تا در قبله خود بنهيد، چون نماز كنيد درو نگريد و او را ياد كنيد. گفتند: روا باشد. صورتى بكرد از مس و ارزير. آنگه يكى ديگر بمرد، بر صورت او نيز مثالى بكرد.

آنگه مدتى بر آمد به اين مردم. دست از نماز و عبادت بداشتند و روى را در فساد نهادند. شيطان بيامد و گفت: شما خود، هيچ معبود را نپرستيد؟ گفتند: چه پرستيم؟ گفت: اين تماثيل مصور، خدايان پدران شما اند، چرا آن را نمى پرستيد كه در نماز گاه ايشان نهاده است؟ ايشان آن را پرستيدن گرفتند، تا خداى تعالى نوح را بفرستاد و نوح ايشان را با عبادت خدا خواند. ايشان فرزندان و أتباع خود را وصيت كردند و گفتند «لا تَذَرُنَّ الِهَتَكُم» (3) الآيه. محمد بن القيس گفت: اين پنج كس پنج مرد صالح بودند از عهد آدم تا به عهد نوح ايشان را اتباع بودند كه به ايشان اقتدا كردندى. چون ايشان بمردند، اصحابان

.


1- .روض الجنان، ج 19، ص 428.
2- .همان، ص 431.
3- .نوح (71): آيه 23.

ص: 68

ايشان گفتند: اگر بر صورت ايشان تماثيلى سازيم و اشتياق ديدن ايشان به ديدن اين تماثيل بكساريم، گفتند: روا باشد، بساختند. چون ايشان بمردند، شيطان بيامد و فرزندان ايشان را گفت: اينان معبودان پدران شما بودند؛ چرا ايشان را نپرستيد. ايشان بت پرستيدن گرفتند. عبداللّه عباس گفت: نوح كافران را منع كردى از آنكه گور آدم طواف كردندى. ابليس بيامد و ايشان را گفت: تنى است بى روح، من براى شما تماثيلى سازم كه شما گرد آن طواف كنيد. براى ايشان پنج صنم بتراشيد: ود و سواع و يغوث و يعوق و نسر، و ايشان را حمل كرد بر آنكه آن بتان را پرستيدند. چون ايام طوفان بود، در زير خاك و گل پنهان شدند تا آن وقت كه شيطان براى مشركان عرب قضاعه ود را بر گرفتند و آن را به دومة الجندل مى پرستيدند ازيشان به ميراث به بنى كلب رسيد. اسلام در آمد و آن بت نزديك ايشان بود. (1) و قبيله طى يغوث را بر گرفتند و به مراد بردند و مدتى پرستيدند. آنگه بنو فاجيه (2) خواستند تا از ايشان بستانند. آن را بگريزانيدند با بنى الحرث بن كعب و اما يعوق را كفلان (3) بر گرفتند و نزديك ايشان مى بود پس به ميراث به همدان رسيد و اما نسر به خَثْعَم افتاد و سواع به ذوالكلاع. (4) عطا و قتاده و ثمالى و ابن المسيب گفتند اين پنج بت از قوم نوح به عرب رسيد... . (5) و بسيار كس را گمراه كردند آنگه نوح بر ايشان دعا كرد، گفت: بار خدايا! ظالمان را ميفزاى، الاّ ضلال و هلاك. غرقه كردند ايشان را و به دوزخ بردند. ضحاك گفت:

.


1- .روض الجنان، ج 19، ص 431.
2- .خ ل: ناجيه، همان، ج 19، ص 433.
3- .خ ل: كهلان. روض الجنان، ج 19، ص 433.
4- .خ ل: ذوالكلاع. روض الجنان، ج 19، ص 433.
5- .روض الجنان، ج 19، ص 433.

ص: 69

هر دو در دنيا بود، هم غرق و هم آتش. خداى تعالى در ميان آب و آتش پديد آورد و ايشان را به آن آتش بسوخت. گفتند: هر يكى را از يك جانب، آب غرق مى كرد و از يك جانب آتش مى سوزانيد. (1) بيرون از خداى هيچ يارى و ياورى نيافتند. اين حكايت دعاى نوح است كه كرد بر قومش. گفت: بار خدايا! رها مكن بر پشت زمين از كافران ديّار را؛ چه اگر رها كنى اينان را، بندگانت را گمراه كنند. (2) محمد بن كعب القرطى [القُرَظى خ ل] و مقاتل و عطيه و ربيع و ابن زيد گفتند: كه نوح عليه السلام اين دعا آنگه بريشان كرد كه خداى تعالى ارحام زنان ايشان را عقيم كرد و اصلاب مردان ايشان را خشك كرد. پيش از عذاب به چهل سال و گفتند به هفتاد سال. و نوح را خبر دادند كه اينان ايمان نياوردند و از نسل اينان كس نباشد كه ايمان آرد. آنگه نوح دعا كرد و خداى تعالى دعاى او در ايشان اجابت كرد و ايشان را هلاك كرد و در ميان ايشان كودكى نبود. ابوالعاليه و حسن گفتند: اگر در ميان ايشان اطفال بودندى آن الم بريشان عذاب نبودى. بعضى ديگر گفتند: اول اطفال را از ميان ايشان به مرگ ببرد. آنگه عذاب فرستاد ايشان را نه بين [نبينى] كه در ديگر آيه گفت «وَ قَوْمَ نُوحٍ لَمّا كَذَّبُوا الرُّسُلَ أَغْرَقْناهُمْ» (3) و معلوم است كه كودكان تكذيب انبيا نكردند. آنگه دعاى خير كرد خود را و قوم خود را، گفت: بار خدايا! بيامرز مرا و مادر و پدر مرا و هر كس را كه در خانه من است و مؤمن باشد و جمله مؤمنان را از مردان و زنان و ميفزاى اين كافران را الاّ دمار و هلاك. (4)

.


1- .روض الجنان، ج 19، ص 434.
2- .همان، ص 435.
3- .فرقان (25): آيه 37.
4- .روض الجنان، ج 19، ص 436.

ص: 70

هود

هود (1)بفرستاديم به عاد برادر ايشان در نسب، هود را عليه السلام. (2) محمد بن اسحاق گفت: هو، هود بن سلفخ بن ارفحشد (3) بن سام بن نوح. گفت: اى قوم من! خداى را پرستيد كه شما را جز او خدايى نيست. از وى نمى ترسيد و هود بر حقيقت برادر ايشان نبود، نه از مادر و نه از پدر انما از قبيله ايشان بود، قربت نسب داشت خداى تعالى به هم نسبى او را برادر ايشان خواند و برادر دين نبود به اتفاق. و على هذا حُمِلَ قول اميرالمؤمنين عليه السلام في اَهلِ الجَمَل و صِفّينَ و نَهرَوان: اِخوانُنا بَغوا عَلَينا. يعنى اخواننا فى النَّسَب. گفتند: آن رؤسا و اشرافِ قوم او از كافران ما تو را در سفاهت مى بينيم. هود عليه السلام جواب داد گفت: مرا سفاهتى نيست و خفت حلمى و ليكن من رسولم از خداى جهانيان به شما. پيغامها خداى تعالى به شما مى رسانم و مى گزارم و من شما را نصيحت كننده ام امين و استوار بر اداى رسالت. كلبى گفت: عجب مى داريد كه مردى از شما به شما آيد با ذكرى و بيانى و وعظى از خداى تعالى فرود آمده تا شما را به آن بترساند. گفت: ياد كنيد، چون خداى تعالى شما را خليفه كرد از پسِ قوم نوح عليه السلام و بيفزود شما را در خلق و آفرينش بسطت و گستردگى. بعضى گفتند فرق خواست و بعضى گفتند طول قامت خواست.

.


1- .متن اين داستان از روى نسخه خطى شماره 130 تفسير ابوالفتوح رازى متعلق به كتابخانه آستان قدس رضوى فراهم آمد.
2- .روض الجنان، ج 8، ص 250.
3- .خ ل: ارفخشد. همان.

ص: 71

رمانى و زجاج گفتند: آنكه كوتاه ترين ايشان بود، شصت گز بودند كه مردى از ايشان بيامدى و دست در دهن [رَعنِ] كوه زدى و به قوت بجنبانيدى و سنگ از كوه بكندى. عبداللّه عباس گفت: هر يكى هشتاد گز بودند. ابوحمزه ثمالى گفت: هفتاد گز. مقاتل گفت: دوازده گز. وهب گفت: سر هر يكى از ايشان بر مثال قبه اى بود و به شكلى بود كه در چشم خانه و بينى دره و استخوان سرهاى ايشان سباع خانه ساختندى و بچه زادندى. ياد كنيد نعمتهاى خداى تعالى تا همانا ظفر يابند و بقا و زندگانى و به ثواب خداى برسيد و نعيم دايم. ايشان بر سبيل انكار و تعجب گفتند: تو بيامده اى (1) به ما تا ما خداى را پرستيم و آنچه پدران ما پرستيدندى از بتان رها كنيم. بيار آنچه ما را وعده مى دهى از عذاب اگر راست مى گويى. و اين براى آن گفتند، هيچ گونه اعتقاد نكرده بودند كه او راست مى گويد يا آن را اصلى هست. هود عليه السلام جواب داد ايشان را گفت: واقع شد و بيفتاد و واجب شد بر شما از خداى شما عذابى و خشمى و مراد آن است كه عذاب نزديك شد و سايه بر شما افكند. پس نماند ميان شما و نزول عذاب. (2) با من جدل مى كنيد در نامهايى كه شما نهاديد؛ يعنى خالى و فارغ از معنى جز نام كه شما نهاديد به زور بر اين بتان هيچ نيست دگر. از معنى الهيت و استحقاق عبادت چيزى نيست در ايشان. (3) خداى تعالى به آن حجتى و بينتى نفرستاد كه دليل صحت آن كند. انتظار و توقع

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 250.
2- .در متن نسخه «بيامده» ضبط شده.
3- .همان، ص 254.

ص: 72

عذاب كنيد كه من نيز انتظار مى كنم نزول عذاب شما را. ما برهانيديم هود را و آنان را كه با او بودند از اهل دين او كه به او ايمان آورده بودند و بريدم اصل و بيخ آنان كه آيات ما به دروغ داشتند و ايشان ايمان نداشتند؛ چه اگر مؤمن بودندى، هلاك نشدندى. (1) اما قصه عاد و هلاك ايشان به روايت محمد بن اسحاق و السدى و جز ايشان از مفسران و اهل تاريخ گفتند: عاد به زمين يمن بودند؛ به جايى كه آن را احقاف گفتند و آن رمالى بود كه بعضى را از آن رمل عالج خواندند و بعضى را دَهنا و بعضى را ببرين [يبرين] از ميان عُمان تا به حضرموت. آنگه در زمين فاش شدند و شايع گشتند و قهر كردند مردمان را به فضل قوتى كه خداى داده بود ايشان را و خداى ايشان را قوتى عظيم داده بود و ايشان بت پرست بودند و بتانى داشتند هر قبيله؛ نام يكى صُداء بود و نام يكى صَمود و نام ملعار [هُبار]. خداى تعالى هود را به پيغامبرى به ايشان فرستاد و او در ميان ايشان حسيب تر و نسيب تر بود. او بيامد و ايشان را دعوت كرد با خداى تعالى و نهى كرد ايشان را از عبادت اصنام و ظلم كردن. مردمان ابا كردند و قبول نكردند و او را دروغ داشتند و گفتند: كيست كه از ما قوت بيش دارد و بناها و مصانع گردن گرفتند و مردمان و ضعيفان را كه فرود ايشان بودند در قوت بگرفتندى و قهر كردندى و رنجه داشتندى؛ چنان كه خداى تعالى گفت: «وَتَتَّخِذُونَ مَصانِعَ لَعَلَّكُمْ تَخْلُدُونَ * وَإِذا بَطَشْتُمْ بَطَشْتُمْ جَبّارِينَ» (2) . چون فساد و ظلم از حد ببردند حق تعالى از ايشان باران باز گرفت سه سال پيوسته. ايشان مجهود و رنجور شدند و عادت ايشان چنان بودى كه چون ايشان را رنجى رسيدى و خواستندى تا دعا كنند و خلاص جويند از آن به مكه آمدندى به بيت الحرام و آنجا دعا كردندى. مسلمانان و مشركان همه به مكه [جمع شدندى] به مختلف آراء

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 255.
2- .شعراء (26): آيات 129 _ 130.

ص: 73

أوديانات و مختلف زبان و لغات و دعا كردندى و همه خانه خداى را به مكه تعظيم كردندى، اعنى مكان خانه و شهر مكه را. و مكه در اين عهد عمالقه داشتند و براى آن ايشان را عماليق خواندند كه پدر ايشان عمليق بن لاوَرد بن سام بن نوح بود و سيد و مهتر ايشان در آن وقت مردى بود نام او معاوية بن بكر و مادر او كلنده بنت الحدرى بود از فرزندان عاد. چون باران از ايشان منع كردند و ايشان را قحط رسيد، گفتند: و فدى بايد ساخت به مكه تا براى ما باران خواهند. جماعتى را نامزد كردند منهم متمم قتل [قيل] بن عنز و لُقيم بن هزال بن هزيل و عقيل بن صد بن عادالاكبر و مَرْثَد بن سعد بن غفير و [عفير] و اين مرد مسلمان بود، اسلام پنهان داشتى و حليمة [جُلهُمه ]بن الخيبرى خال معاوية بن بكر. آنگه لقمان بن عاد را بفرستادند با اين گروه و هر يكى از اينان قومى با خود ببردند از قبيله و عشيره خود تا عدد ايشان به هفتاد رسيد. چون به مكه شدند، به نزديك معاوية بن بكر فرود آمدند و او به ظاهر مكه بود خارج حرم، ايشان را فرود آورد و اكرام كرد؛ چه ايشان اخوال و اصهار بودند. ايشان را يك ماه مهمان دارى كردند و نكو مى داشت و ايشان به نزديك ايشان خمر مى خوردند و اين معاوية دو كنيزك مطرب داشت، جرادتان گفتند. ايشان سماع كردند و اينان خمر خوردندى به عيش و عشرت مشغول شدند و قوم خود را وجهد و قحط ايشان فراموش كردند و هر روز نامه دو و بيشتر و كمتر مى رسيد به معاوية بن بكر و شكايت از سختى حال و معاوية شرم داشت آن سخن گفتن و نامها عرض كردن. گفت: نبايد كه به بخل نسبت كنند كه اينان مهمان من اند. آخر بيتى چند گفت و تلقين كرد. اين كنيزكان را و گفت فردا چون اين جماعت به لهو مشغول شوند اين بيتها به غنا بر ايشان خوانى تا باشد ايشان را تباهى شود و بيتها اين است: أَلا يا قَيلُ ويحَكَ قُمْ فَهَيْنِملَعَلَّ اللّه يُصَبِّحُنا غماما فَليَسقى اَرضَ عادٍ ان عاداًقَد اَمسوا ما يُبَيِّنُونَ الكلاما مِنَ العَطَشِ الشَديد فليس نَرجَوابه الشَّيخ الكبير و لا الغلاما و قَد كانَت نِساؤُهُم بخيرٍ فَقَد أمسَتْ نساؤهم عيامى [غيامى] و اِنَّ الوحش تأتيهم جهاراً و لا تخشى لِعادِىِّ سِهاما و اَنتُم هنها فِيما اشْتَهَيتُم نَهارُكم و ليلُكم التَّماما فَقُبِّحَ وَفدَكم مِنْ وَفدِ قومٍ و لا لقّوا التَّحيَّةَ و السَّلاما چون جرادتان اين غنا بگفتند، ايشان گفتند: قوم ما را به كارى فرستادند و ايشان در رنج و ما به طرب مشغول شديم. اينكه ما كرديم خطاست. فردا ما برويم بامداد درين حرم شويم و دعا كنيم تا باشد كه خداى ما را و قوم ما را بارانى فرستد. مرثد بن سعد بن غفر كه مسلمان بود و اسلام پوشيده مى داشت. ايشان را گفت: اى قوم! شما ره استسقا خطا كرده به دعاى ما و شما باران نيايد. اگر خواهيد كه خداى تعالى بر ما و شما رحمت كند و باران فرستد بياييد تا برويم و به هود ايمان آريم كه اين باران جز به دعاى او نيايد و بر هود ثنا گفت: و اظهار اسلام كرد. چون ايشان اين سخن بشنيدند، حليمة بن الحنى خال معاوية به انكار او اين بيتها بگفت: ابا سعدٍ فَاِنَّكَ من قبيلٍزَوى كَرَمٍ وانك [اُمُّكَ] ثمود فَانا لَنْ نُعطيكَ ما بَقيناو لَسْنا فاعلين لِما تُريد اَتأمُرُنا لِنَترُكَ دينَ وَفدٍوَزملٍ وآلِ ضدٍ والْعبودٍ ونترُكَ دينَ آباءٍ كرامٍذوى رَأىٍ ونَتْبَعَ دينَ هودٍ

.

ص: 74

آنگه معاوية بن بكر را گفت: مرثد بن سعد را بَرِ خود باز دار تا ما نباشد كه او بر دين ما نيست؛ بر دين هود است. و اين مرثد مرد حبيب [حسيب] و محتشم بود، رها كرد تا ايشان برفتند. آنگه برخاست و روى به مكه نهاد و به مكه آمد و ايشان هنوز هيچ دعا نكرده بودند. بيامد و بر گوشه اى بايستاد و گفت: بار خدايا! تو دانى كه من از وفد عاد نه ام. بار خدايا! حاجت من در آنچه مراد من است، روا كن و مرا در وفد و جمله ايشان مكن. بار خدايا! قبل [قَيل] را بده آنچه بخواهد از تو و

.

ص: 75

لقمان بن عاد نيز از اين وفد و جماعت باز پس ايستاده بود و در دعاى ايشان قَيل به كنار رفت و گفت: بار خدايا! من تنها آمده ام به تو در حاجتى كه مرا هست، با وفد عاد نه ام. قَيل بن غنر[عَيْر] برخاست و گفت: بار خدايا! من براى بيمارى آمده ام تا دوا كنم او را و نه براى اسيرى تا فديه دهم. بار خدايا! عاد را بده آنچه خواهى داد و پيش از اين داده اى. (1) بار خدايا! اگر هود پيغمبر است ما را باران ده كه هلاك شديم. خداى تعالى سه ابر پيدا كرد: يكى سفيد و يكى سياه و يكى سرخ. آنگه از ميان ابر هاتفى آواز داد و گفت: يا قيل! اختيار كن براى خود و قومت از اين سه ابر يكى. او گفت: ابر سياه اختيار كردم كه آن را آب بيش باشد. منادى آواز داد و گفت: اِختَرْتَ رِماداً رِمدالا يُبقى مِن آل عادٍ اَحَداً لا والداً يترُك وَ لا ولداًالاّ جعلتهم هُمَّداً الاّ بَنو اللَّوذيّةِ المُهتَدا و بَنو اللّوذية رهط التيم بن هزال بودند و آن ساكنان مكه بودند با خاليان خود و با عاد نبودند به زمين ايشان و اينان آخر بودند و خداى تعالى بفرمود تا آن ابر سياه را به ايشان راند به زمين عاد از ودايى بر آمد بر ايشان كه او را مغيب گفتندى. ايشان چون ابر ديدند، شادمانه شدند. گفتند: اين ابرى است كه ما را باران خواهد داد. حق تعالى گفت: خطا كرديد. اين، آن است كه شما شتافتيد از عذاب، بادى است كه در او عذاب سخت است. هلاك كند هر چيزى را كه بر او گذر كند. اول كسى كه آن بديد و بشتافت، زنى بود از عاد كه او را ممسدد گفتند. چون اثر عذاب بديد، نعره بزد و بيفتاد و بيهوش شد. چون از آن در آمد، گفتند: تو را چه بود؟ گفت: بادى ديدم در او پارهاى آتش در پيش آن باد. مردانى كه آن را بر نامها مى كشيدند. (2) عمرو بن شعيب روايت كند از پدرش از جدش كه چون خداى تعالى باد را

.


1- .در متن اين نسخه «داده» شده است.
2- .روض الجنان، ج 8 ، ص 256 _ 261.

ص: 76

فرمود كه برو تا قوم هود را هلاك كنى يعنى عاد را. خازنان باد گفتند: بار خدايا! از اين باد عقيم، چه مقدار بيرون كنيم؟ حق تعالى گفت: بر سبيل امتحان چندانى كه بيينى گاوى برود. گفتند: بار خدايا! تو عالم ترى و دانى كه ما طاقت آن نداريم و آن نگاه نتوانيم داشت و عالم خراب كند. حق تعالى گفت: چندان كه به انگشترى برود، آن مقدار از باد عقيم رها كردند، هفت شب و هفت روز پياپى بر ايشان مسخر شد؛ چنان كه فرمود: «سَخَّرَها عَلَيْهِمْ سَبْعَ لَيالٍ وَ ثَمانِيَةَ أَيّامٍ حُسُوماً فَتَرَى الْقَوْمَ فِيها صَرْعى» (1) . بر هر كه گذر كرد آن را هلاك كرد به مردان و شتران ايشان بگذشتى يا بار گران گرفتى و ايشان را در هوا بردى و بين السماء و الارض بينداختى و پستى كردى. چون ديدند در خانها رفتند و درها ببستند. باد در آمدى و در و ديوار خانه خراب كردى و ايشان را برگرفتى و در هوا بردى و بينداختى و پستى كردى. (2) در چاهها شدند و بنشستند. باد در چاه رفتى و ايشان را از چاه بر آوردى و بر زمين زدى و پست كردى و هود عليه السلام و قومش به صحرا آمدند و حظيره اى ساختند از كِله، آن باد كه به ايشان رسيدى نرم شدى و نسيمى گشتى با راحت و چون به عاد رسيدى، چنان سخت شدى كه شتر با هودج و مردم در [او] نشسته بر گرفتى و بر هوا بردى و بر زمين زدى و هلاك كردى. چون خداى تعالى ايشان را هلاك كرده بود، مرغان سياه را بفرستاد تا ايشان را بر گرفتند و در دريا انداختند. ابن كيسان گفت: چون خداى تعالى باد عقيم بفرستاد به عاد، هفت مرد به قوت كه از ايشان به قوت تر نبود و مهتر ايشان مردى بود نام حلحان. گفت: بياييد تا به كنار وادى رويم و اين باد را رد كنيم و باز گردانيم. به كنار وادى آمدند. بادى در آمد و يك يك را بر هوا مى برد و بر زمين مى زد و خرد مى كرد. درختان عظيم قديم را از بن و بيخ بر مى كند و سراها و خان و مانشان ويران كرد و ايشان را چون درختان خرما

.


1- .حاقه (69): آيه 7.
2- .خ ل: پست كردى. روض الجنان، ج 8، ص 261.

ص: 77

بركنده و بر آن صحرا بيفكند. چنان كه حق تعالى گفت: «كَأَنَّهُمْ أَعْجازُ نَخْلٍ خاوِيَةٍ» (1) تا از ايشان كس نماند الا خَلَجان بيامد و پناه با جانب كوهى داد و اين بيت ها گفت: لَم يَبْقَ اِلاّ الخَلَجانُ نَفسُهما لَكَ من يَومٍ دهانى اَمْسُهُ بثابتِ الوَطى ءِ لشديدٍ وَطْسُهُلَو لَم يَجِئنى جئتُهُ اَحُسُّه هود عليه السلام بيامد و گفت: ويحك يا خَلجانُ أَسلِمْ تَسليم. اسلام آر تا سلامت يابى. گفت: اگر اسلام آرم، خداى تو ما را چه دهد؟ گفت: بهشت. گفت: اينان كه اند كه من ايشان را در برابر مى بينم. پندارى كه اشتران بختى اند. گفت: آن فرشتگان خداى من اند. گفت: اگر من اسلام آرم خداى تو قصاص قوم من از ايشان باز خواهد و انتقام كشد براى من؟ گفت: ويحك، هيچ پادشاه را ديدى كه از لشكر خود انتقام كشد؟ گفت: اگر نيز بكند هم خشنود نشوم. باد در آمد و او را بربود و بر آن كوه زد و پاره پاره كرد و به اصحاب خود لاحق شد. ابو اُمامةَ الباهِلىّ روايت كند كه گروهى از اين امت همه شب مقام كنند بر طعام و شراب و لهو در روز آيند خوك و بوزينه گشته. خداى تعالى ايشان را خسف كند و به زمين فرو برد و باد عقيم كه عاد را هلاك كرد بر ايشان گمارد به آنكه خمر خواره و رباخواره باشند و زنان مطرب دارند و جامه اى پوشند و رَحِم ببرند و از عاد كس نماند، الاّ آن گروه كه به مكه بودند از مكه بيرون آمدند و با نزديك معاوية بن بكر آمدند و مردى برسيد بر شترى نشسته در شب سيوم [سيم] از هلاك عاد و خبر داد ايشان را به هلاك عاد و هلاك ايشان. گفتند: هود را كجا رها كردى؟ گفت: به ساحل دريا. ايشان را شكى پديد آمد در گفت او. هزيله بنت بكر گفت: صَدَقَ ربّ مكة. مَرْثَد بن سعد را و لقمان عاد و قيل بن عير [عنز] را گفتند: چون به مكه دعا كردند و گفتند: بار خدايا! ما را آرزويى هست، بده. منادى ايشان را ندا كرد كه خداى دعاى شما را اجابت كرد. اكنون حاجت بخواهيد و آرزوى خود بگوييد. اما مرثد بن سعد گفت: اللهم اَعْطِنى بِرّاً و صدقاً؛ بار خدايا مرا برى و صدقى بده.

.


1- .حاقه (69): آيه 7 .

ص: 78

بدادند او را آنچه خواست. قيل گفت: من آن خواهم كه به قوم من رسيد. گفتند: هلاك رسيد به ايشان. گفت: روا باشد. لا حاجة لى في البقاء بعدهم؛ مرا پس از ايشان زندگى نمى بايد. باد در آمد و او را هلاك كرد. لقمان بن عاد گفتند: بار خدايا! مرا عمرى دراز بده. گفتند: چه مقدار خواهى؟ گفت: عمر هفت كركس. چون كركس از خانه بر آمدى، او بر گرفتى و مى پروريدى تا بمردى و پر اختيار كردى براى قوتش تا بمردن. آنگه ديگرى را برگرفتى و مى پروريدى تا بمردن همچنين تا نوبت به هفتم رسيد. پسر برادرى بود او را گفت: يا عم! تو همين يك كركس مانده است. او گفت: هذا لبد و لبد به زبان ايشان دهر بود يعنى هميشه. گفت: اين هميشه بخواهد ماند.

چون عمر لُبَد به سر آمد آن روز، بامداد كه كركسان دگر بپريدند و لبد بيفتاد بر نتوانست خاست. لقمان بيامد تا بنگرد تا لبد را چه شده است. در خود فتورى يافت كه پيش از آن نيافته بود. لبد را گفت: اِنْهَض يا لُبَد؛ برخيز يا لبد. خواست تا او را برانگيزد، لُبَد بر نتوانست خاستن و بيفتاد و بمرد و لقمان عاد نيز بمرد و حديث او [و حديث] لبد مثل شد. (1) آنگه برخاست و به نزديك هود آمد و با هود مى بود، مؤمن به او _ ماشاءاللّه _ . آنگه فرمان يافت و هود عليه السلام چون فرمان يافت عمر او صد و پنجاه سال بود. ابوالطفيل عامر بن وايله (2) گفت: از اميرالمؤمنين على عليه السلام شنيدم كه مى گفت مردى از حضرموت، آن كثيب سرخ ديده پيرامن آن درختان اراك و سدر است به فلان ناحيه از حضرموت. گفت: آرى، يا امير المؤمنين واللّه كه تو وصفى مى كنى آن را، وصف كسى كه ديده باشد. گفت: نديده ام و لكن شنيده ام. حضرمى گفت: يا امير المؤمنين! آن چه جاى است؟ گفت: گور هود است.

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 261 _ 265.
2- .خ ل: واثله. همان، ص 265.

ص: 79

عطاء بن السايب روايت كرد از عبدالرحمن سايط كه او گفت: ميان ركن و مقام و زمزم گور نود و نه پيغمبر نهاده است و گور هود و شعيب و صالح و اسماعيل عليهم السلامآنجاست. (1) ما بفرستاديم هود عليه السلام را به عاد. او چون به ايشان آمد، گفت: يا قوم! خداى را پرستيد كه شما را جز او خدايى نيست. (2) آنگه ايشان را گفت كه شما آنچه مى گوييد جز دروغ و افترا بافتن نمى كنيد؛ يعنى در دعوى الهيت كردن در حق آن بتان. و خداى تعالى هود را به عاد فرستاد و مسكن ايشان ميان شام و يمن بود؛ جايى كه آن را احقاف گويند و ايشان خداوندان باغ و بستان بودند و زرع و اشجار و او را به دروغ داشتند، خداى تعالى ايشان را به باد هلاك كرد؛ چنان كه در تنهاى ايشان مى رفت و به زير ايشان بيرون مى آمد و احشا و امعاى ايشان پاره پاره مى كرد. (3) گفت: اى قوم من! شما را بر اداى رسالت كه مى كنم از شما مزدى نمى خواهم و هيچ جُعْلى طمع ندارم و مزد و ثواب من نيست، مگر بر آن خداى كه مرا آفريد. 4 ايشان جواب دادند و گفتند: اى هود تو بيّنتى و حجتى به ما نياورده اى تا ما را گردن بايد نهادن و طاعت داشتن تو را، و دروغ گفتند كه او آيات و بينات و معجزات و براهين آورد، جز كه ايشان گفتند سحر است و شعبده است. ما خدايان خود را به

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 265.
2- .همان، ج 10، ص 283.
3- .5. همان.

ص: 80

قول تو رها نكنيم و ما تو را باور نداريم و تصديق نكنيم كه تو مى گويى. ما نمى گوييم در حق تو، الاّ آنكه بعضى خدايان ما تو را بدى رسانيده اند. (1) هود عليه السلام به جواب ايشان گفت: من خداى را گواه مى كنم و شما نيز گواه باشيد كه من بيزارم از آنكه شما ايشان را انباز خداى كرده ايد از بتان دون خداى (عزوجل) و از آنان كه فرود آنند. آنگه باز نمود كه خداى تعالى يار اوست و صرف كيد ايشان كند. گفت: همه مجتمع شوند [شويد] و يك بار با من كيد كنيد و مرا مهلت بدهيد. خداى تعالى با من باشد، با شما نباشد و خداى را در آن كيد كه شما كنيد صنعتى نباشد من از كيد شما نه انديشم. چون خداى تعالى به من خير خواهد. 2 چون مدت آن كافران به سر آمد و وقت هلاك ايشان در آمد، ما فرمان داديم به هلاك ايشان. هود را گفتيم از ميان ايشان برو كه تا تو آنجا باشى، هلاك نفرستيم و حق تعالى هيچ امت را هلاك نكرد و پيغمبر ايشان در ميان ايشان بود. چون فرمان ما آمد، هود را برهانيديم و آنان را كه ايمان آورده بودند، به او به رحمت و بخشايش ما و برهانيديم ايشان را از عذابى غليظ درشت سطبر. (2) آن عاد بودند كه جُحود كردند به آيات خداى و كافر شدند به معجزات انبيا و عاصى در پيغمبران و متابعت كردند هر جبّارى و ظالمى و متكبرى، عنيدى، ستيزه كشى را. (3) در دنيا آنچه ايشان كردند لعنت در دنبال ايشان داشتند و نيز در روز قيامت عاد به خداي خود كافر شدند. (4)

.


1- .2. روض الجنان، ج 10، ص 286.
2- .همان، ص 289.
3- .همان، ص 290.
4- .همان ، ص 290

ص: 81

صالح

اشاره

صالح (1)وبه ثمود فرستاديم برادرشان را صالح (2) و اما نسب هو صالح بن عُبَيد بن آصف بن ماشح بن عبيد بن جادر ثمود. و مراد به ثمود در آيه قبيله است. (3) ابو عمر بن العلا گفت ثمود براى آن خواندند ايشان را كه ايشان را آب كم بود من الثمد.. و مسكن ايشان در حجر در ميان حجاز و شام تا به وادى القرى. [صالح] گفت: اى قوم! خداى را پرستيد كه شما را خدايى ديگر نيست، جز او به شما آمد از خدايتان بَيّنتى و حجّتى و معجزى. اين ناقه خداى است كه شما را آيتى و علامتى و دلالتى است. (4) و آيت در آن بود كه او از سنگى مَلْسا بيرون آمد پس از آنكه پنداشتى كه آن سنگ شترى آبستن است به او، بزاد؛ چنان كه مادر بچه بزايد و نيز او را شِربى بود از آب روزى، و بر دگر روز هم چندان كه آب خورده بودى شير بدادى؛ چنان كه در قصه بيايد. رها كنيد اين شتر را تا در زمين خداى مى خورد و مى چرد. و دست به اين شتر دراز مكنيد به بدى و او را بدى رسانيد كه پس بگيرد شما را عذابى به درد آورنده. (5) و ياد كنيد چون شما را خليفه كرد در زمين از پس عاد؛ يعنى زمين از عاد بستد و به شما داد تا شما ملك زمين شديد پس از ايشان و شما را ساكن زمين كرد و در

.


1- .متن اين داستان از روي نسخه خطي شماره 130 كتابخانه آستان قدس رضوي آماده شده
2- .روض الجنان ج 10 ص 290
3- .همان، ج 8، ص 266.
4- .همان، ص 267.
5- .همان.

ص: 82

زمين متمكن كرد از منازلى و مساكنى كه با آنجا مى شديد و آن زمين نرم باشد و خلاف او خرن (1) باشد و جبل تا از زمين هاى سهل كوشكها مى سازيد و از كوهها خانها (2) مى گيريد. و آن آن بود كه ايشان در كوه خانها از سنگ بكندندى. (3) ياد كنيد نعمتهاى خداى كه بر شما كرد و در زمين فساد مكنيد. گفتند: آن گروه سادات و اشراف قوم او كه متكبران و مستكبران بودند آنان را كه ضعفاى قوم بودند از جمله مؤمنان، مى دانيد شما كه صالح پيغمبر خداست و فرستاده و گماشته است از قِبَل او؟ و اين مؤمنان مستضعف گفتندى كه ما ايمان داريم به او و به آنچه او را به آن فرستادند. براى آنكه پنداشتدى كه اينان مؤمن اند و از سرِ حقيقت مى گويند كه اين مستكبران و كافران گفتندى: ما به آنچه شما ايمان داريد، كافريم. اين متكبران كافران شتر را پى بكردند و عتو كردند از فرمان خداى، يعنى سر بكشيدند از فرمان خداى و تعدى كردند در طغيان و عصيان و گفتند: اى صالح! بيار آنچه ما را به آن وعده مى دهى از عذاب اگر پيغمبرى. بگرفت ايشان را رجفه؛ يعنى صيحه و زلزله، در سراهاى [بر] جاى بماندند؛ يعنى مرده. صالح عليه السلام چون از ايشان آن ديد و آن شنيد از ايشان، آيس شد و روى از ايشان بگردانيد و اعراض كرد از ايشان و گفت: يا قوم من! پيغام خداى به شما رسانيدم و بر پيغمبر همين باشد و نصيحت كردم شما را وليكن شما نصيحت كنندگان را دوست نداريد. چون وقت نزول عذاب بود، از ميان ايشان به در آمد و شايد تا كنايت بود از يأس و قطع طمع از ايمان ايشان. (4)

.


1- .خ ل: حَزْن باشد، روض الجنان، ج 8، ص 268.
2- .خ ل: خانه ها. روض الجنان، ج 8، همان.
3- .روض الجنان، ج 8 ، ص 267.
4- .همان، ص 269.

ص: 83

قصه ثمود و صالح و كشتن ناقه و هلاك ايشان

قصه ثمود و صالح و كشتن ناقه و هلاك ايشانروايت كرد محمد بن اسحاق و سدى و وهب و كعب الاحبار كه عاد، چون خداى تعالى ايشان را هلاك كرد و روزگار بر ايشان به سر آمد، ثمود را از پس ايشان در زمين خليفه كرد و تمكين كرد و عمر دراز داد و عدد ايشان بسيار شد و مردى از ايشان سراى بكردى. از درازى عمر او، سراى ويران شدى و عمر او بسر آمده نبودى. ايشان بايستادند و آن كوه خانها و جايها بساختند و سنگ ببريدند و بتراشيدند و خداوندان قوت و تمكين بودند. در زمين طاغى شدند و فساد آشكار كردند. خداى تعالى صالح را به ايشان فرستاد به پيغمبرى و ايشان از عرب بودند و صالح عليه السلام از ايشان حسيب تر و نسيب تر بود و جوانى بود. در ميان ايشان مقام كرد و ايشان را با خداى تعالى مى خواند تا پير شد. پس كس به او ايمان نياورد، الاّ جماعتى اندك از جمله مستضعفان ايشان چون صالح عليه السلامبر ايشان الحاح كرد در دعوت و اعذار و انذار و تخويف به عقاب خداى. گفتند: يا صالح! ما را آيتى باز نماى كه ما به آن صدق تو بدانيم. گفت: چه آيت خواهيد؟ گفتند: ما را عيدى خواهد بودن. با ما به آن عيد بيرون آى و ما خدايان و معبودان خود را بيرون آريم و ايشان را بخوانيم. تو نيز خداى خود را بخوان. اگر خداى تو، تو را اجابت كند، ما به تو ايمان آريم و اگر خدايان ما، ما را اجابت كنند، تو متابعت ما كنى. گفت: روا باشد و بر اين قرار دادند. چون عيد در آمد، ايشان بتان را بيرون آوردند و بنهادند و ايشان را بخواندند و تضرع كردند و گفتند: اى خدايان ما! دعاى ما اجابت كنيد و دعاى صالح اجابت مكنيد و ايشان را رئيسى بود نام او جُندُع بن عمرو بن جَوّاس، گفت: يا صالح! اگر تو پيغمبرى از اين سنگ، و اشارت كرد به سنگ مفرد از كوه جدا، ناقه اى بيرون آور براى ما از جنس شتران بُختى، شكم بزرگ، پر موى. اگر اين بكنى ما به تو ايمان آريم و تو را به راست داريم. صالح عليه السلام با ايشان عهد كرد كه چون او از خداى درخواهد و خداى اجابت كند،

.

ص: 84

ايمان آرند و خلاف نكنند. عهد بكردند و سوگند بخوردند بر اين. صالح عليه السلام دو ركعت نماز بكرد و به عقب آن خداى بخواند و از خداى درخواست آنچه ايشان خواسته بودند. خداى تعالى اجابت كرد و شكم آن سنگ را به مانند شكم شتر آبستن كرد و بچه در جنبيدن گرفت و سنگ بناليد؛ چنان كه شتر بنالد در وقت زادن و بشكافت و شترى از آنجا بيرون آمد و عشراً [عُشَراء] بزرگ شكم، بسيار موى؛ چنان كه ايشان خواسته بودند. آنگه هم در حال بچه در شكم او به جنبش آمد و شتر به ناله آمد و در حال بار بنهاد به شتر بچه، بر شكل او. در خبر ديگر آمد كه چون صالح دعا كرد، سنگ در خود بجنبيد و بشكافت و ناقه سر از او بيرون آورد. صالح عليه السلام زمامى بر مى خواست و در بينى او كرد و او را از آن سنگ به تدريج [بيرون آورد] گفتند: ما ايمان نياورديم تا اين شتر آبستن نشود و بچه نزايد هم بر شكل و رنگ خود. صالح دعا كرد و خدا اجابت كرد. در حال بار برگرفت و در حال بار بنهاد به فصيل؛ چنان كه ايشان اقتراح كرده بودند. جُندُع بن عمر[و] كه آن ديد، به صالح عليه السلام ايمان آورد و گروهى از قوم و اشراف ثمود خواستند كه ايمان آرند. دواب (1) بن عمرو بن لبيد و جنان [حباب خ ل] كه صاحب اوثان ايشان بودند، ايشان را نهى كردند و مردى دگر از اشراف ثمود او [را] ريان [رياب] بن صمعى (2) و او از آن جمله بود و جُندُع را پسر عمّى بود او را شهاب خليفة بن مِحلاه (3) بن لبيد گفتند. او نيز خواست تا ايمان آرد. ايشان نهى كردند او را. مردى از جمله ثمود در اين باب گفت: و كانت عُصبةٌ من آل عمرٍوالى دين النَّبى دَعَوا شِهاباً عَزيزَ ثمودَ كُلِّهم جميعاًفَهُم بِأن يُجيبَ و لَو أجابا لَأَصْبَحَ صالحٌ فينا عَزيزاً و ما عَدَلوا بصاحِبِهم ذُؤاباً و لكنَّ الغُواد [الغُواةَ] من آل حِجرٍ تَوَلَّوا بَعد رُشدِهِم رُياباً چون ناقه از سنگ بيرون آمد، صالح گفت: اين ناقه اى است و اين را نصيبى باشد از آب و شما را نصيبى، ناقه به صحراى حِجر با بچه چرا مى كرد و ايشان را با چشمه آب بود ناقه به روز نوبت او بيامدى و دهن بر آن چشمه آب نهادى و جمله آب باز خوردى تا يك قطره رهاكردى. (4) آنگه بايستادى تا مردم مى آمدندى و از او شير مى دوشيدندى تا هم چندان كه آب باز خورده بودى، شير به عوض بدادى. روزى ديگر كه نوبت ايشان بودى، شتر گرد آب نگرديدى تا ايشان بيامدندى و آبها بر گرفتندى و باز خوردندى و ذخيره كردندى براى فردا. در خبر است كه ناقه بامداد، كه به آب خوردن رفتى شِعبى بود و فَجّى، به آن راه برفتى. چون آب باز خوردى، به آن راه نتوانستى باز آمدن جز راه دگر باز آمدى از بزرگى شكمش. ابو موسى اشعرى گفت: من به زمين ثمود رسيدم، آن راه كه ناقه بر او برفتى و باز نتوانستى آمدن، بپيمودم، شصت گز بود و ناقه در تابستان بر پشت وادى چرا كردى و در زمستان در شكم وادى و هر چه بودى از انعام و چهارپاى، از شتر و گاو و گوسفند، از او بترسيدندى و آنجا كه او بود، چَره نيارستى، به رنج افتادند و لاغر شدند. خداى تعالى اين بر سبيل ابتلا و امتحان كرد با ايشان. ثمود را از اين خوش نيامد و گفتند اين ما را خوار و آسان باشد. و زنى بود در ثمود كه او را غنزه (5) بنت غنم گفتند. زن داوود بن عمرو بود و زنى

.


1- .خ ل: ذُؤاب. روض الجنان، ج 8، ص 273.
2- .خ ل: بن صَمعُر. وفى نسخةٍ صمعير. روض الجنان، ج 8، ص 273.
3- .خ ل: مخلات. روض الجنان، ج 8، ص 273.
4- .خ ل: رها نكردى، روض الجنان، ج 8، ص 273.
5- .خ ل: عنيزه بنت غيم. روض الجنان، ج 8، ص 274.

ص: 85

مسنه سالخورده و دختران نيكو داشت و مال بسيار داشت از گاو و گوسفند. و زنى ديگر بود صدوف بنت المحيا نام او بود، و او زنى جوان بود، ذات اجمال. اين زنان هر دو به هم بنشستند و گفتند كار ما و مال [ما] تباه شد از صالح و ناقه او. تدبير آن بايد كردن كه ناقه را بكشيم. و صدوف به حكم پسر خالى از آن خود بود، نام او صنتم بن هراوة بن سعد القطزيف و او مردى مسلمان بود و مال اين زن در دست شوهر بودى، او آن مال صرف كردى بر مسلمانان، قوم صالح چون خبر نداشت بر او انكار كرد و گفت تو ندانى كه من مسلمانم و مالى كه مرا باشد، برايشان صرف كنم. زن درو عاصى شد و كودكان او را از او باز گرفت و اين مرد مردى عزيز و منيع بود در قوم خود، به عزب (1) و منيعت كودكان را از او بستد. آن گاه اين هر دو زن تدبير ساختند كه ناقه را چگونه بكشند. صدوف مردى را بخواند از ثمود و خويشتن برو عرض كرد و گفت تو را اين ناقه ببايد كشتن؛ او اجابت نكرد. پسر عمى بود اين زن را، نام مصدع بن فهرج، او را بخواند و خويشتن برو عرضه كرد. او اجابت نكرد. (2) و غزه (3) مردى را بخواند، نام او قُدار بن سالف، و او را گفت ازين دختران من، آن را كه تو خواهى به تو بدهم. اگر تو اين ناقه را بكشى و اين قُدار سالف مردى بود كوتاه، سرخ [موى] ازرق چشم، حوالت كردند كه حرامزاده بود و پدر او را نپذيرفت. آنگه اين هر دو مرد بيامدند و يار طلب كردند، هفت مرد ديگر به خود يار كردند. سدى گفت جماعتى ديگر كه خداى تعالى وحى كرد به صالح كه اين قوم ناقه را بكشند. صالح گفت: خداى تعالى مرا اعلام كرد كه شما اين ناقه را بكشيد و اگر اين ناقه را بكشيد، عذاب خداى به شما فرود آيد. ايشان گفتند: حاشا كه اين باشد.

.


1- .خ ل: بعزّت. روض الجنان، ج 8، ص 275.
2- .خ ل: كرد. روض الجنان، ج 8، ص 275.
3- .خ ل: عنيزه. روض الجنان، ج 8، ص 275.

ص: 86

صالح گفت: خداى مى گويد كه كشنده ناقه امسال از مادر بزايد. ايشان گفتند كه هر كودك نرينه كه ما را آيد، او را بكشيم. ده كس را، زنان آبستن بودند. هر ده پسران آوردند نُه پسر خود را بكشتند. دهمين سالف بود كه پدر قُدار بود كه ناقه را او كشت. او فرزند را نبكشت. چون روزگار بر آمد و آن غلام بزرگ شد. هر گه اين مردمان او را ديدندى گفتند نه، اگر فرزندان ما زنده بودندى، چندان بودندى كه اين غلام هست. بر آن پشيمان شدند و تأسف خوردند و آن بر صالح به حقدى كردند. آنگه گفتند ما را تدبير آن بايد كردن كه صالح را بكشيم و صالح عليه السلام در ميان ايشان نبودى. او را مسجدى بود، آن را مسجد صالح خواندند آنجا بودى و بر ره آن مسجد غارى بود، ايشان را بينداختند، با خود و گفتند ما را چنان بايد نمود كه ما به سفر مى رويم و در اين غار يك هفته متوارى بودن. آن گاه يك شب بيرون آمدن و صالح را كشتن كه كس بر ما گمان نبرد، پندارند كه ما به سفريم. بيامدند و در آن غار متوارى شدند. چون شب در آمد ،خداى تعالى آن غار بر ايشان فرود آورد و ايشان در آنجا پست شدند. جماعتى كه بر سر ايشان مطلع بودند بيامدند تا حال ايشان بنگرند. ايشان را ديدند در زير سنگ پست شده، با شهر آمدند و گفتند: اى قوم! بس نبود كه صالح فرزندان ما را بكشت و ما به قول او ايشان را بكشتيم تا اكنون مردان ما را بكشت. اهل شهر مجتمع شدند بر كشتن ناقه. محمد بن اسحاق گفت: اين تدبير پس از آن كردند كه ناقه را كشته بودند و صالح ايشان را وعده عذاب داده بود. گفتند صالح را بكشيم اگر درين وعده راست مى گويد، ما او را كشته باشيم به عوض خود و اگر دروغ مى گويد از بلاى او برهيم به شب. بر ره صالح كمين كردند تا او را بكشند. فرشتگان فرود آمدند و ايشان را به سنگ بكشتند. قوم، صالح را گفتند: تو كشتى ايشان را؟ گفت: ايشان خواستند تا مرا كشند؛ خداى ايشان را كشت. و قوم صالح، صالح را حمايت كردند و گفتند رها كنيد اين مرد را كه او گفته است كه از پس سه روز عذاب خواهد آمدن. اگر راست

.

ص: 87

مى گويد اين در باب عذاب سختر باشد و به خشم خداى نزديك تر و اگر دروغ مى گويد فايت نخواهد شدن. ايشان برفتند. سدى گفت: چون قُدار بن سالف بزاد از مادر و ديگران فرزندان را بكشتند، او بباليد و مترعوع شد. روزى با جماعتى نشسته بود و به شراب مشغول بودند. ايشان را به آبى حاجت بود كه شراب به آن ممزوج كنند و آن روز نوبت شربت ناقه بود. برفتند قطره نيافتند. سخت آمد بر ايشان، گفتند ما را اين ساعت آب مى بايد، شتر را چه خواهيم كرد؟ اين ناقه ما را بلايى است اين ناقه را ببايد كشتن تا آب بر ما فراخ شود و بر چهارپايان و كشتزارهاى ما. قُدار بن سالف گفت: من تولاى اين كار بكنم و اين رنج كفايت كنم. كعب الاحبار گفت: سبب كشتن ناقه آن بود كه پادشاه ثمود بود نام او ملكا. چون جماعتى بسيار بر صالح ايمان آوردند و روى به او كردند، آن زَنَك را سخت آمد زنى بود نام او قطام و معتوقه قُدار بن سالف بود و ديگرى نام او قيال [قبال] معتوقه مصوع [مصرع] بود. اين ملكا ايشان را بخواند، گفت: شما را براى من كارى مى بايد كرد. گفتند: آن چيست؟ گفت: چون به وقت شراب با اين مردمان بنشينى، ايشان را از خود تمكين مكنيد، الاّ آنكه عهد كنند كه ناقه صالح را بكشند. چون به شرب بنشستند و بر عادت ايشان مراوده كردند، اينان امتناع كردند و گفتند: ما را حاجتى هست؛ ما تمكين نكنيم شما را تا ناقه صالح را نكشيد. هم چنين كنيم. آنگه بيامدند و بر ره ناقه بنشستند و هر يكى در پس سنگى بنشستند، كمين كردند تا چون ناقه از آبشخور باز گشت، ابن قدار تيرى بينداخت و هر دو ساق ناقه بدوخت و آن زنان كه پيش از اين ذكر ايشان برفت، در روايت محمد بن اسحاق و ام غنم و عبيره دختران را بياراستند و بيرون آوردند و بر قُدار و مصوع عرض كردند، قدار حريص تر شد به كشتن ناقه؛ تيغ بر آهيخت و ناقه را پى كرد. ناقه بيفتاد و آوازى كرد بلند كه بچه آوازش بشنيد، بدانست كه ايشان غدرى كرده اند. با ناقه بگريخت و با كوه شد و

.

ص: 88

ايشان بيامدند و ناقه را بكشتند و اهل شهر بيرون رفتند و گوشت او با شهر بردند و بپختند و بخوردند و بچه او با كوهى بلند گريخت كه آن صنو خواندند و گفتند نام او كوه قاره بود و اين حديث روايت از شهر بن حوشب از رسول خداى است. خبر كشتن ناقه به صالح رسيد. از شهر برون آمد و مردمان ازو عذر مى خواستند مى گفتند: يا نبى اللّه ! ما را گناهى نيست. ناقه را فلان و فلان كشتند. صالح گفت: بنگريد تا بچه اين شتر را دريابيد؛ چه اگر او را دريابيد و با دست آريد، همانا عذاب نيايد شما را. ايشان برفتند. فصيل بر كوهى بلند بود، آهنگ كردند؛ چندان كه مى شدند كوه درازتر مى شد تا با عنان آسمان برسيد؛ چنان كه مرغ به او نپريدى. صالح عليه السلام بيامد. چون فصيل صالح را بديد، بگريست و سه بانگ بكرد و كوه بشكافت و فصيل فرو شد و كسى او را نديد دگر. محمد بن اسحاق گفت: از آنان كه ناقه را كشتند، چهار كس از پى فصيل برفتند و او را دريافتند و بكشتند و از كوه به زير انداختند و گوشت او با گوشت مادر قسمت كردند. صالح عليه السلام بيامد و گفت: يا قوم! حرمت خداى انتهاك كرديد. اكنون عذاب خداى را مستعد باشيد بر طريق استهزا. صالح عليه السلام را گفتند: كى خواهد بودن اين عذاب كه مى گويى؟ گفت: نزديك است، و هر اجلى را وعده اى هست و اين وعده اى است راست. و نامهاى روزهاى هفته در ميان ايشان به خلاف اين بود كه اكنون هست. يكشنبه را اول گفتند و دوشنبه را اهون، و سه شنبه را جيار، و چهارشنبه را دبار، و پنجشنبه را مونس، و آدينه را عروبه، و شنبه را شيار. و شاعر ايشان در اين معنى گفت: اُوَمّلُ اَن اَعيشَ و اَنَّ يومىلاَوَّلَ اَوْ لاَِهوَنَ اَو جيارٍ اوِلتّالِى دُبارٍ اَو فَيَومىبمونِسٍ اَو عَر[و]بَة اَو شِيارٍ و ايشان ناقه را روز چهارشنبه كشتند. صالح عليه السلام گفت: وعده شما [سه] روز است و روز سيوم عذاب خداى به شما آيد و علامت آن است كه فردا كه روز پنجشنبه كه مونس خواندند، بامداد كه برخيزيد، رويهايتان زرد باشد و روز عَرُوبه، يعنى آدينه،

.

ص: 89

رويهاتان سرخ باشد و روز شنبه رويهاتان سياه باشد. ايشان شب بخفتند. بامداد برخاستند. رويهاشان زرد بود، پنداشتندى به خلوق رنگ كرده كوچك و بزرگ و زن و مرد ايشان چنين بودند. به يقين بدانستند كه صالح راست گفته است. طلب صالح تا بكشند او را. صالح بگريخت و به حمايت بطنى شد از ثمود كه ايشان را عزتى و منعتى بود. ايشان را بنو غنم گفتند و به سراى سيد ايشان فرود آمد و نام او نفيل بود و كنيت او ابو هدب. ايشان او را پناه دادند. كافران، مسلمانان قوم او را مى گرفتند و عذاب مى كردند و مى گفتند ما را راه نمايند به صالح. چون از حد برفت، يكى بيامد و گفت: يا رسول اللّه ! اين كافران ما را در عذاب كشيدند، روا باشد كه راه نماييم به تو؟ گفت: روا باشد. ايشان گفتند: ما را چه عذاب مى كنيد، صالح فلان جاى است. ايشان بيامدند و نفيل را گفتند: صالح را به ما ده. گفت: شما را بر صالح راهى نيست. صالح به حمايت من است و ايشان قوت آن نداشتند. صالح را رها كردند و روى به محنت و مصيبت خود نهادند و با يكديگر مى گفتند از وعده روزى گذشت. روز دوم، كه روز آدينه بود، برخاستند و رويهاشان سرخ بود. پنداشتى كه به خون رنگ كرده اند ايشان را. يقين زيادت شد به هلاك. روز سيوم برخاستند رويهاشان سياه بود. پنداشتى كه به قار رنگ كرده اند. چون روز سيوم بود، صالح از ميان ايشان بيرون رفت و آنان كه امت و اتباع او بودند از جمله مسلمانان با او شام آمدند، بر مسله و فلسطين فرود آمدند و چون روز يكشنبه روز بديد و ايشان روى سياه شدند و با هم بنشستند و بگريستند و كفن در پوشيدند و حنوط بر خود كردند و حنوط ايشان صبر بود و كفن ايشان مشك. و بنشستند و در آسمان مى نگريدند، منتظر عذاب خداى و يك بار به زمين مى نگريدند و ندانستند كه عذاب خداى از كدام راه به ايشان خواهد آمدن. چون روز به چاشتگاه رسيد، آوازى از آسمان بيامد كه درو هر آوازى كه در جهان باشد، بود و هر صاعقه، دلهاى ايشان در بر پاره پاره شد و همه بر جاى بمردند و از ايشان هيچ كس نماند از خرد

.

ص: 90

و بزرگ، الاّ دختركى مقعد كه او را بنشانده بودند. نام او ذريعة بنت سلق و او نيز كافره بود و دشمن صالح بود. خداى تعالى آن رنج از پاى او بر گرفت تا برخاست و بدويد و به وادى القرى آمد و آن جذلحى است ميان شام و حجاز ايشان را خبر كرد به آنچه ديده بود. آنكه آب خواست از خداى تعالى، او را آب داد از آب باران، باز خورد و بمرد. جابر بن عبداللّه انصارى روايت كند كه رسول عليه السلام در غزات تبوك به حجر بگذشت، اصحاب را گفت: هيچ كس در آنجا مشويد و از آب اين ده مخوريد و بگرييد خوف آن را كه مبادا شما را مثل آن رسد كه ايشان را آنگه گفت: از رسول خود به اقتراح آيات مخواهيد. نبينى كه قوم صالح از صالح ناقه خواستند. چون بداد، كفران كردند تا خداى تعالى عذاب كرد. آنگه رسول عليه السلام اشارت كرد و گفت: ناقه به اين راه بيامدى و به آن راه باز پس رفتى و اشارت كرد به آن راه كه فصيل به آن راه بر كوه شد. ايشان طغيان كردند و ناقه را بكشتند. خداى تعالى هر كس از ايشان كه بر پشت زمين بود، هلاك كرد در مشارق و مغارب زمين، الاّ يك مرد كه او را ابورعال خواندند، به روايتى دگر ابوثقيف گفتند كه در حرم خداى بود. خداى تعالى او را به حرمت حرم هلاك نكرد. چون از حرم به در آمد،هم صيحه كه به ثمود رسيد، به او رسيد و او را هلاك كرد،؟ او [را] بنكندند و شاخى زر با او دفن كردند. رسول عليه السلاماشاره كرد به گور او. صحابه بشتافتند و گور او باز كردند و آن زر بر گرفتند. آنگه رسول عليه السلام، جامه در سر كشيد و به شتاب برفت تا از آن وادى در گذشت. اهل علم گفتند عليه السلام را وفات آمد و او را پنجاه و هشت سال بود و او را انتقال كرد. پس هلاك قومش از شام با مكه و خداى را عبادت مى كرد تا وفاتش آمد و در ميان قوم خود هشتاد سال مقام كرد. (1) ***

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 271 _ 283.

ص: 91

و به ثمود (1) فرستاديم برادر ايشان را، صالح. او هم گفت قوم خود را كه هود گفت قومش را. گفت: اى قوم! خداى را پرستيد كه شما را جز او خدا خداى دگر نيست. او آفريد شما را در زمين و مراد خلق آدم است عليه السلام از خاك و او پدر ايشان و جز ايشان بود. از او آمرزش بخواهيد و يا در او گريزيد. (2) و گفتند بلاد ثمود به وادى القرى، ميان مدينه و شام و عاد به يمن بودند، گفتند قوم صالح او را كه: اى صالح! تو در ميان [ما] مردى بودى كه تا به تو اميدها داشتيم از باب خير و صلاح و چيزهايى كه راجع باشد با منافع ما و ما را از تو اين توقع نبود كه تو ما را نهى كنى از عبادت معبودانى كه پدران ما آن را پرستيده اند. و براى آن گفتند كه به تو اميد خير داشتيم از آنكه او را تربيت در ميان ايشان بود و به همه نوع او را آزموده اند. او را امين و استوار و پارسا و جامع يافته بودند خصال خير را و خداى (جل و جلاله) به هر قومى پيغامبر كه فرستاد، و آن فرستاد كه ايشان بر احوال او مطلع بودند. او را شناختند و نسب او دانستند و سيرت و طريقه و صلاح و سداد او معلوم ايشان بود تا به وقت آنكه او دعوت كند قريب تر باشد و به اجابت دعوت او. آنگه از آن نكو سيرتى او ايشان را بديع آمد كه او كارى نو مستبدع آرد: به صورت استفهام در معنى تقريع، گفتند: ما را نهى كنيد؟ اين معنى توقع بود ما را از تو ما را از دين پدران خود منع كنيد. آنگه گفتند ما از آنكه تو ما را با آن مى خوانى در شكيم و اين براى آن گفتند كه ايشان را اول از دين او و آنچه او خلق را به آن دعوت كرد خبر نبود. چون او دعوى كرد و معجز نمود و بيّنت ابراز كرد، ايشان نظر نكردند تا علم حاصل شدى ايشان را، آن بديدند و آنچه بر آن بودند از پدران [به] ميراث يافته

.


1- .داستان از اينجا از نسخه خطى شماره 81116378 مجلس شوراى ملى تهيه و تنظيم شد.
2- .روض الجنان، ج 10، ص 290.

ص: 92

بودند، متردد شدد، شك پديد آمد ايشان را؛ يعنى شكى كه تهمت مى افكنند ما را در كار تو. صالح عليه السلام جواب داد ايشان را و گفت: اى قوم! ببينيد؟ يعنى چه گوييد و چه رأى بينيد؟ چه گويى اگر من صادقم در اين دعوى و تو مرا تكذيب مى كنى، نه مستحق ملامت باشى؟ اگر چنان كه من بر بيّنت و حجت و برهان باشم از خداى خود و خداى تعالى مرا از نزديك خود رحمتى داده است؛ يعنى نبوت و پيغمبرى. اگر چنان من بر حق باشم و اين نبوت من از جهت خداى است (جل جلاله) آنگه من درو عاصى شوم براى شما و نگاه داشت جانب شما و اين رسالت را ادا بكنم. (1) كيست كه او مرا از خداى با پناه گيرد و يارى كند؟ اگر شما مرا نيفزايى جز خسارت و زيانكارى به اين حجت كه شما داريد از اقتدا به پدران و در دين به تقليد طريقه ايشان سپردن. معنى آن است كه شما بيفزاييد مرا مگر نسبت من شما را با خسار؛ يعنى من اگر فرمان خداى را رها كنم و فرمان شما برم، در دست من فردا هم اين ماند كه شما را خاسر خوانم به آنچه مرا گفته باشيد. آنگه در آمد و حديث ناقه گفت: پس از آنكه ايشان اقتراح كردند و درخواستند و گفتند ما را ناقه اى بايد از اين كوه بر آن صفت و بر اين شكل؛ چنان كه قصه او در سورة الاعراف برفت. گفت: اين ناقه خداست. (2) اين شترى است خداى را و آيتى و معجزه اى شما را. رها كنيد اين شتر را تا در زمين خداى مى خورد و مى چرد از آب و گياهى كه خداى تعالى مباح كرده است و آن را دست دراز مكنيد به بدى و رنج مرسانيد به او از پى بكردن و كشتن و رنجه داشتن كه پس بگيرد شما را عذابى نزديك. به اين التفات نكردند و اين امر را امتثال نكردند؛ بكشتند اين شتر را، پى بكردند اين شتر را. صالح گفت در سراهايتان سه

.


1- .خ ل: نكنم.
2- .روض الجنان، ج 10، ص 291 _ 294.

ص: 93

روز ممتع و برخوردار باشيد؛ يعنى بيش از سه روز شما را زندگى نباشد. اين وعده است، نه دروغ. چون فرمان ما بيامد و موجب هلاك ايشان از طغيان و عصيان به غايت رسيد و شتر را بكشتند، ما صالح را گفتيم از ميان اينان برو و نيز آن مؤمنان را كه با او بودند خلاص و نجات داديم ايشان را به رحمت خود برهانيديم ايشان را از خزى و نكال و هلاك آن روز؛ كه خداى تو قوى و قادر و قاهر است و عزيز و غالب كس او با غلبه نتواند كردن. آنگه بيان كرد كه ايشان چگونه هلاك كرد. چون گفت: بگرفت ايشان را صيحه و آن آوازى عظيم باشد خارج از دهان حيوانى. گفتند: جبرئيل عليه السلام بانگ بر ايشان زد [يك] بانگ در آخر شب همه بر جاى بمردند. چون سينه بر زمين نهد تا چنان شدند كه پنداشتى نبودند و وجود و مقام تصرف ايشان در آنجا و آمد و شُدِ ايشان در آنجا نبود خود. [آنگه گفت:] نه به ظلم رفت به ايشان؛ چه ايشان در خداى خود كافر شدند و هلاك باد ثمود را! (1)

.


1- .روض الجنان، ج 10، ص 294 _ 297.

ص: 94

. .

ص: 95

ابراهيم

اشاره

ابراهيم (1)در ابراهيم چهار لغت است: «ابراهام» به دو الف از ميان «را» و «ها»، «ابرهام» به زوال (2) «الف» از ميان «را» و «ها» و اثبات «الف» از ميان «ها» و «ميم». و اين قرائت عبداللّه عباس (3) زبير است در شاذ. (4) و ابوبكر خواند ابراهم به اثبات «الف» و زوال «يا». و زيد بن عمرو گويد: عُذْتُ بِما عاذ به ابراهيم اذ قال وَجْهى لك عانٍ راغم. و ابن عامر خواند ابراهام به دو «الف» و باقى قراء خواندند (5) ابراهيم به «الف» و «يا» و هو ابراهيم بن تارخ بن تاروخ (6) بن ساروع بن ارغو ابن عامر و هو هود النبى عليه السلام بن شالح (7) بن ارفخشد بن سام بن نوح عليه السلام. و اهل سير خلاف كرده اند در مسكن (8) ابراهيم. بهرى گفتند پسوس (9) بود از زمين اهواز و گفته اند بابل بود و گفته اند كوثى بود و گفته اند كوثكى و گفته اند كسكر و گفته اند نجران بود و ليكن پدرش به زمين بابل بود. آورد او را و او زمين نمرود بن كنعان بود. (10) زجاج گفت: خلافى نيست ميان اهل نسب كه پدر ابراهيم تارخ نام بود.

.


1- .اين داستان از روى متن نسخه خطى شماره 2044 كتابخانه مركزى دانشگاه تهران فراهم و با نسخه هاى خطى و عكسى ديگر مقابله و مقايسه و تصحيح شد.
2- .نسخه ح: بى الف.
3- .نسخه 2044: عبداللّه زبير و زبير آمده.
4- .نسخه ح: شاز.
5- .نسخه ح: خوانند.
6- .نسخه ح: شامخ.
7- .نسخه 2044 و ح: ناحور.
8- .نسخه ح: مكس.
9- .نسخه خ: بتورة.
10- .روض الجنان، ج 2، ص 138.

ص: 96

محمد بن اسحاق و كلبى و ضحاك گفتند نام پدر ابراهيم تارخ بود و او دو نام داشت؛ چون يعقوب و اسرائيل كه هر دو نام يعقوب بود و او از كوثى بود دهى از سواد كوفه. مقاتل بن حنان (1) گفت: لقب پدر ابراهيم آزر بود. سليمان التميمى گفت: اين اسم ذم و عيب بود و معنى اين در كلام ايشان كژ بوده. گفته اند معنى او پيرى خرف بود و گفته اند معنى او مخطى بود. (2) و اصحاب ما دو روايت كردند: يكى آنكه آزر نام جدش بود من قِبَل اُمّه و روايت ديگر نام عمش بود و اين هر دو در لغت شايع و جايزست... . (3) چون گفت: ابراهيم پدرش را يعنى عمش را يا جدش را (4) : اصنام را و بتان را به خدا مى گيريد؟ و اين [آزر] بت تراش بود؛ چنان كه در اخبار آمده است بت تراشيدى و به ابراهيم دادى كه به بازار بر و بفروش، او بياوردى و رسنى در پاى او بستى و بر زمين مى كشيدى و مى گفتى كه خريد [خَرَد] خدايى نشنوند و نبينند و غنا نكنند، هيچ چيز. آنگه بياوردى و پيش پدر بينداختى و گفتى كس نمى خرد. مردم شكايت ابراهيم با عم كردند و بگفتند كه او چه مى كند. او گفت: چرا چنين مى كنى؟ گفت: شرم ندارى كه اصنام جماد را به خدا گرفته اى. (5) من تو را و قومت در گمراهى روشن مى بينم. (6) و همچنين باز نموديم ابراهيم را ملكوت آسمان و زمين... . (7) در اخبار آمد كه خداى تعالى ابراهيم را بر صحرا بداشت و حجاب برگرفت از پيش او درهاى آسمانها برگشاد تا به زير عرش، به او نمود تا او عجايب آسمان و زمين (8) بديد... .

.


1- .خ ل: حيّان. روض الجنان، ج 7، ص 339.
2- .روض الجنان، ج 7، ص 339.
3- .همان، ص 340.
4- .همان، ص 341.
5- .در متن نسخه خطى 130: گفته.
6- .روض الجنان، ج 7، ص 340.
7- .همان، ص 342.
8- .همان.

ص: 97

قيس بن ابى حازم روايت كرد از اميرالمؤمنين عليه السلام از رسول صلى الله عليه و آله وسلم كه چون خداى تعالى ملكوت آسمان و زمين به ابراهيم نمود، او را بر خلايق اطلاعى افتاد. مردى بر معصيتى ديد، برو دعا كرد به هلاك. خداى او را هلاك كرد. ديگرى را ديد بر معصيتى، برو دعا كرد به هلاك. خداى او را نيز هلاك كرد. ديگرى را ديد خواست تا بر او دعا كرد. خداى تعالى گفت: يا ابراهيم! رها كن كه تو مردى مستجاب الدعوه اى (1) و كار بندگان با من از سه وجه بيرون نيست: اِمّا توبه كنند، من از ايشان قبول كنم، و اِمّا از نسل مرا بندگانى مُسَبِّح مُقَدِّس باشند، و اِمّا با پيش من آيند به قيامت. من اگر خواهم، عفو كنم ايشان را به فضل، يا عقوبت كنم به عدل. ابراهيم نيز دعا نكرد بر ايشان. (2) در خبر مى آيد كه يك روز رسول صلى الله عليه و آله به مقام ابراهيم بگذشت با يكى از جمله صحابه. آن صحابى گفت: يا رسول اللّه ! اين نه مقام پدر تو است ابراهيم؟ گفت: بلى. گفت: چرا در نماز روى به او نكردى؟ گفت: خداى تعالى نفرمود مرا. راوى خبر گويد كه آن روز به شب نيامد تا آيه آمد كه: «وَ اتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إِبْراهِيمَ مُصَلًّى» (3) ، و پيغامبر عليه السلام از بيت المقدس روى با كعبه كرد. خلاف كردند در مقام ابراهيم. نخعى گفت: جمله حرم مقام ابراهيم است. يَمان گفت: جمله مسجد مقام ابراهيم است. قتاده و مقاتل و سدى گفتند: مقام ابراهيم آنجاست كه امروز نماز مى كنند اعنى دو ركعتِ طواف كه پس از طواف بايد كردن به مقام ابراهيم. و آن جاى، معروف است امروز به مقام ابراهيم. و بهرى (4) ديگر گفتند مقام ابراهيم آن سنگ است كه ابراهيم پاى بر او نهاد و اثر پايش بر آنجا بماند، چون به زيارت اسماعيل رفته بود.

.


1- .در متن نسخه مستجاب الدعوه بدون فعل «اى» آمده.
2- .روض الجنان، ج 7، ص 343.
3- .بقره (2): آيه 125.
4- .خ ل: بعضى، روض الجنان، ج 2، ص 146.

ص: 98

و قصه او آن است كه: چون خداى تعالى ابراهيم را فرمود كه هاجر را و اسماعيل را از پيش ساره ببر كه او را شكى مى بود، ابراهيم گفت: بار خدايا! ايشان را كجا برم؟ حق تعالى گفت: آنجا كه جبرئيل تو راه نمايد. برخاست (1) و ايشان را برگرفت و مى آورد و جبرئيل عليه السلام در پيش او مى رفت. هر كجا شهرى آبادان و بقعه اى خوش و آبى و گياهى بود او گفتى اينان را اينجا فرود آرم؟ جبرئيل گفتى: نه، فرمان نيست تا برسيد آنجا كه امروز مسجد الحرام است به زمين حرم و آنجا نه آبى بود و نه گياهى و نه انيسى. جبرئيل گفت: اينجا فرود آر اينان را كه خداى تعالى چنين مى فرمايد و بر گرد. گفت: اى جبرئيل! اين چه جاى است؟ گفت: اين جاى حرم است و خداى را اينجا خانه اى بود محرم. ايشان را آنجا بنهاد و برگرديد و ايشان را تنها رها كرد، هاجر را و اسماعيل را. طفلى و عورتى را. به خداى تسليم كرد ايشان را. چنان كه حق تعالى از او حكايت مى كند. (2) چون مدتى بر آمد و اسماعيل بزرگ شد و هاجر فرمان يافت و جُرهُميان آنجا فرود آمدند و اسماعيل عليه السلام را از ايشان زنى خواست و با خانه برد، ابراهيم عليه السلام از ساره دستورى خواست تا بيايد و اسماعيل را بيند. ساره گفت رواست، برو و شرط آنكه از اسب فرو نيايى و او ندانست كه هاجر مانده نيست. ابراهيم با او به شرط كرد و بيامد. چون برسيد جايى، ديد (3) به مردم آبادان و قبيله اى بزرگ فرود آمده. اسماعيل را خواست. او حاضر نبود، به صيد رفته بود بيرون حرم. زن اسماعيل از خيمه بيرون آمد و گفت: تو را چه مى بايد؟ گفت: اسماعيل را (4) مى خواهم. گفت: حاضر نيست. گفت: هيچ طعامى و شرابى هست؟ گفت: نيست. گفت: چون اسماعيل باز آيد، بگو كه پيرى به اين نشان اينجا بود. تو را سلام مى كند بر اين نشان

.


1- .نسخه ح: بر خواست.
2- .روض الجنان، ج 2، ص 145.
3- .نسخه ح فعل «ديد» را ندارد.
4- .در نسخه 2044: «را مى خواهم» نيامده.

ص: 99

و مى گويد آستانه در بگردان كه موافق نيست و برفت. چون اسماعيل عليه السلامباز آمد، بوى ابراهيم (1) شنيد. گفت: اى زن! كسى غريب اينجا حاضر بود؟ گفت: بلى. پيرى برين نشان و بر ين نشانه چون كسى كه استخفاف كند. گفت: چه گفت؟ گفت: تو را سلام كرد و گفت: اسماعيل را بگو (2) تا آستانه دَر بگرداند كه نيك نيست. گفت: طعامى و شرابى نخواست؟ گفت: خواست؛ من ندادم. گفت: برخيز كه طلاقت دادم، برو. و زنى ديگر كرد. مدتى ديگر بر آمد. ابراهيم عليه السلام دستورى خواست از ساره. دستورى دادش هم بر آن (3) شرط. ابراهيم عليه السلام بيامد. اتفاق چنان افتاد كه اسماعيل حاضر نبود. چون به در خيمه رسيد، زن بيرون دويد و گفت: اى جوانمرد! فرود آى كه اسماعيل به صيد است. همين ساعت آيد. تو بياساى تا او آمدن. ابراهيم گفت: فرو (4) نمى توانم آمدن و ليكن پيش تو هيچ طعامى و شرابى هست؟ گفت. بلى و بدويد و براى او گوشت و شير آورد. ابراهيم عليه السلام بر پشت اسب از آن بخورد و دعا كرد ايشان را به بركت. در خبر مى آيد كه اگر زن پيش ابراهيم نان آوردى [يا خرما] و ابراهيم بر آن دعا كردى، در همه زمين جاى نبودى كه گندم و خرما بيشتر بودى از آنكه به مكه و ليكن چون دعا بر گوشت و شير كرد، چندانى گوشت و شير كه (5) به مكه باشد، هيچ جاى نباشد. آنگه زن گفت: اى پير! به بركت فرود آى تا سرت بشورم كه گَرْدناك شده است از گَردِ راه. گفت: فرو نيايم و ليكن سنگى بيار تا من يك پاى بر آنجا نهم و يك پاى در ركاب دارم. برفت و سنگى بزرگ بياورد و در زير پاى ابراهيم عليه السلام نهاد. ابراهيم عليه السلام يك پاى بر آن سنگ نهاد تا او يك جانب سرش نشست. اثر پاى ابراهيم بر آن سنگ بماند. پاى ديگر بر آن سنگ نهاد تا او دگر جانب بِشُست. اثر

.


1- .نسخه ح: بوى ابراهيم به مشام وى رسيد.
2- .نسخه ح: بگوى.
3- .نسخه ح: شرابى.
4- .نسخه ح: فرود.
5- .نسخه خ: در مكه.

ص: 100

پايش در سنگ ظاهر شد. آنگه بر نشست و او را گفت: چون شوهرت باز آيد بگو كه آن پير تو را سلام مى كند و مى گويد عَتَبه در، سخت صالح است، بمگردان، و برفت. چون اسماعيل باز آمد، پدر را نديد. گفت: كسى اينجا بود؟ گفت: بلى، پيرى چنين، بدين صفت، نكو روى، خوش بوى، (1) خوش خوى و ثنا گفت، گفت: چه كردى؟ گفت: مهماندارى كردم او را و سرش بشستم و بسيار لابه كردم، فرو نيامد. گفت: چه پيغام داد؟ گفت: تو را سلام مى كند و مى گويد: عَتَبه در نگاه دار كه مستقيم است و بدل مكن. گفت: دانى تا او كه بود، او پدر من است ابراهيم، خليل خداى تعالى (عزوجل). انس مالك روايت كند كه من ديدم اثر انگشتان و پاشنه در آن سنگ. اكنون از بس كه مردم دست درو ماليدند، اثر روشن نماند. عبداللّه بن عمر روايت كند كه ركن و مقام دو ياقوت بود از ياقوتهاى بهشت. خداى (عزوجل) به زمين فرستاد و روشنايى ايشان بستد و اگر همچنان روشن بودندى، همه زمين به نور ايشان منوّر بودى. (2) اهل سير روايت كردند از محمد اسحاق و وهب بن مُنَبِّه و عبداللّه عباس كه چون هاجر به اسماعيل بار بنهاد و او را ساره با ابراهيم داده بود، ساره را رشك آمد؛ براى آنكه نور محمدى كه در پيشانى ابراهيم بود، انتقال افتاد [يافت] به اسماعيل و ساره دانست كه آن شرف از او بيفتاد. (3) ساره را كراهت مى بود از ديدن هاجر و اسماعيل. حق تعالى ابراهيم را گفت: اينان را از پيش ساره ببر. چون او با تو مرد [مى]كرد، تو نيز او را رنج و رشك منماى. ابراهيم عليه السلام گفت: بار خدايا! اينان را كجا برم؟ گفت:

.


1- .نسخه خ: خوب خوى.
2- .روض الجنان، ج 2، ص 147.
3- .نسخه ح: از او و ساره بيفتاد.

ص: 101

آنجا كه من مى فرمايم. آنگه جبرئيل آمد و براى ابراهيم بُراق آورد و او بر زمين شام بود تا ابراهيم بر نشست و هاجر و اسماعيل عليه السلام را بر چهارپاى نشاند و مى برد... چون به جاى خانه كعبه رسيد و آن پشته اى بود از ريگى سرخ و پيرامن آن درختكى چند بود از تاه و سَمُر.

جبرئيل عليه السلام اشاره كرد به آنجا كه ركن عراقى است (1) و امروز جاى حجر اسود است و ابراهيم را گفت خداى تعالى مى فرمايد كه اينان را اينجا (2) فرود آر. گفت: يا جبرئيل! اين چه جاى است؟ گفت: اين جاى معظم است و خداى تعالى را اينجا خانه اى بود، آن را بيت المعمور گفتند و آدم در آن خانه بود و آن طواف گاه آدم بود و خداى تعالى پس از اين آن را بر دست تو آبادان (3) خواهد كرد. ابراهيم عليه السلام هاجر و اسماعيل را آنجا فرود آورد و براى ايشان عريشى كرد تا در زير آن شدند و قربِه اى داشتند. اندكى آب در آنجا مانده بود. جبرئيل گفت: خداى تعالى مى فرمايد كه اينان را اينجا رها كن و برو. ابراهيم عليه السلام برگشت تا بيامد. هاجر گفت: يا خليل اللّه ! ما را به كه رها مى كنى؟ گفت: به آن خداى كه مرا فرمود كه شما را اينجا آرم ورها كنم و به آن خداى كه در غار مرا طعام و شراب داد و بپرورانيد و به آن خداى كه مرا (4) در آتش نگاه داشت. هاجر چون اين بشنيد، گفت: به قضاى خدا راضى شدم و فرمان خدا را منقاد شدم. ابراهيم برگرديد و ايشان را به خداى تسليم كرد. ساعتى كه بر آمد، آن قدرى آب كه در قِربه بود، باز خورد. دگر نماند، تشنه شد و شيرش منقطع گشت از تشنگى و گرسنگى، و اسماعيل از ضعف بيافتاد و پاى در زمين مى زد. هاجر درماند،

.


1- .نسخه 2044: امروز و جاى حجر الاسود است.
2- .نسخه ح: آنجا.
3- .نسخه ح: بودن.
4- .نسخه ح: از آتش...

ص: 102

برخاست. (1) دو كوه ديد آنجا (2) : يكى صفا يكى مروه. ساعتى بر صفا (3) مى دويد، ساعتى بر مروه مى شد تا هيچ كسى را بيند (4) يا حسّى و حركتى شنود (5) يا مستغاثى بود. كس را نديد. (6) با نزديك كودك آمد. كودك را رنجور و ضعيف يافت. چنان گمان برد كه بخواهد مردن. گفت: بروم تا بارى جان كندن و مرگ او نبينم. (7) از ميان اين هر دو كوه مى دويد و مى آمد و مى شد. گاه بر صفا و گاه بر مروه. ابتدا به صفا كرده بود، تا هفت بار بدويد. به بار هفتم بر مروه بود و در هر نوبتى بيامدى و اسماعيل را بديدى. چون او را زنده يافتى، دگر باره بدويدى؛ (8) اميد آن را كه باشد كه چاره اى يابد يا چاره گرى. كس را نمى ديد. به بار هفتم بر مروه حاصل آمد. بنگريد به نزديك اسماعيل، بياض آب ديد. محمد اسحاق گويد: هاجر چون اول بار بر كوه صفا آمد تا بنگرد كه هيچ آبى يا آدمى يا انيسى بيند، از جانب كوه مروه آوازى شنيد. از آنجا بدويد و به كوه مروه آمد. بنگريد، كس را نديد. همان آواز از كوه صفا بشنيد. بدويد با كوه صفا آمد. كس را نديد. بار ديگر آواز از كوه مروه شنيد. بدويد با كوه مروه آمد، كس را نديد. آواز از صفا مى آمد. همچنين تا هفت بار. به بار هفتم مدهوش و متحير شد. آواز داد كه اى خداوند! اين آواز (9) نمى دانم تا تو كنى؟ (10) آوازت مى شنوم و تو را نمى بينم. به خداى بر تو اگر به نزديك تو فرجى و فرياد رسى هست، فرياد رسى كه هلاك مرا دريافت. حق تعالى دويدن و تاختن آن ضعيفه ركنى كرد (11) از اركان حج تا هر كه به حج (12) آن خانه رود موافقت تاختن هاجر را. هفت بار از ميان صفا و مروه سعى كند:

.


1- .نسخه ح و نسخه 2044: برخواست.
2- .نسخه ح: «آنجا» ندارد.
3- .نسخه ح: دويد.
4- .نسخه ح: تا.
5- .نسخه ح: داشتند.
6- .نسخه ح: باز نزديك كودك آمد.
7- .نسخه ح: در ميان.
8- .نسخه ح: به اميد آنكه.
9- .نسخه ح: آواز را.
10- .خ ل: كئى. روض الجنان، ج 2، ص 155.
11- .نسخه ح: ركنى گردانيد.
12- .نسخه ح: با حج.

ص: 103

ابتدا به صفا و ختم به مروه. آنگه آن آواز متتابع مى بود و هاجر بر اثر آواز مى شد تا به نزديك درخت رسيد. آواز ضرير (1) آب شنيد كه بر روى زمين مى رفت. عجب داشت. بدويد و با نزديك اسماعيل آمد، آب ديد. وَهَب مُنَبّه گويد به بار هفتم هاجر چون آيسى شد و محنت به غايت رسيد، جبرئيل عليه السلام بيامد و پاى اسماعيل بگرفت و پاشنه او (2) به زمين مى ماليد. چشمه آب پيدا شد و هر چه ساعت (3) آمد، بيشتر بود تا بر روى زمين روان گشت. هاجر از مروه نگاه كرد. بياض و لَمعان آب ديد. عجب داشت، بدويد. آبى ديد كه از زير پاى اسماعيل بر دميد و بر روى زمين مى رفت. هاجر بيامد و پاره ريگ پيرامن آن آب كرد و چاله اى بكرد كه آب در او ايستاد (4) و آنگه قِربه اى از آن آب پر كرد. رسول عليه السلام گفت: خدا بر مادر من هاجر رحمت كناد! اگر آن آب را منع نكردى، همه باديه برفتى از آن آب.

هاجر را دل نمى داد كه از آن آب باز خورد براى اسماعيل. هاتفى آواز داد و گفت: آب باز خور و مترس كه خداى تعالى اين آب را براى شما پيدا كرد و اين مشرب حجاج خانه او خواهد و خداى تعالى بر دست شما اساس و قواعد اين خانه پيدا خواهد كردن تا خانه را عمارت كنيد و خلايق از اقصاى عالم به حج اينجا آيند. هاجر دل خوش گشت و ساكن شد و آب باز خورد و آن آب هر چه روز آمد زياده و بيشتر شد و او بنداز پيش برگرفت تا آب روان گشت و بر زمين برفت و گياه بسيار پديد آمد و زمين سبز شد و آن درختان كه آنجا بود تازه شد.

.


1- .نسخه ح: جرير [حزير].
2- .نسخه ح: بر زمين.
3- .نسخه ح: هر ساعت بيشتر شد.
4- .نسخه ح: استاد.

ص: 104

اتفاق چنان افتاد كه جماعتى از قبيله جُرهُم به بازرگانى از شام به يمن مى شدند و آنجا منزل نبود و عادت گذشتن و فرود آمدن؛ چه آنجا آبى و گياهى نبودى. ايشان به منزلى كه ايشان را بود، فرود آمدند و از دور نگاه كردند. مرغان را كه آنجا پرواز مى كردند، ديدند. با يكديگر گفتند به هر حال آنجا بايد تا آب باشد كه مرغ جايى پرواز كند كه آب باشد. آنگه دو مرد را اختيار كردند و گفتند بر اثر مرغان بروى و بنگرى تا كجا مى روند كه ايشان سر به آب دارند. آن دو مرد بيامدند و پى مرغان گرفتند تا به مكه رسيدند. نگاه كردند، هاجر را اسماعيل را ديدند: زنى و كودكى، طفلى تنها بى مردى و انيسى، و آبى ديدند روان و گياه زار. عجب داشتند، بيامدند و [از] او پرسيدند كه تو جنى يا انسى؟ گفت: من انسيم. گفتند: اين آب از كجا آمد كه هرگز كس نگفت كه اينجا آب بوده است و اگر كسى خواهد كه چاهى كند سيصد چهار صد گز ببايد كندن تا آبى شور بر آيد. اين چه حال است؟ هاجر قصه خود با ايشان بگفت و اكرام خداى تعالى ايشان را به آن آب. ايشان گفتند: ما را از اين آب شربتى ده كه باز خوريم. ايشان بگفت و اكرام از آن آب داد تا باز خورند. آبى عذب خوش بود. گفتند: اين آب به ملكيت كه راست؟ گفت: مرا و فرزند مرا كه خداى تعالى بر ما پيدا كرد. آنگه بر كوه رفتند، بنگريدند. همه زمين گياه زار ديدند و درختان سبز شده. گفتند: تو را در اين آب و گياه مشاركى يا مخاصمى هست يا مدعى؟ گفت: حاشا كه اصل ملكيت اين مراست و اين فرزند مرا. ايشان برفتند و قوم خود را خبر دادند و ايشان مردمانى بودند، خداوندان چهارپا (1) از گاو و گوسفند و شتر، شادمانه شدند. برخاستند (2) و بار بر نهادند و روى به آن (3) جايگاه نهادند. پيرامن آن فرود آمدند و كس

.


1- .نسخه ح: چهارپاى.
2- .نسخه ح: برخواستند.
3- .نسخه ح: بر آن موضوع نهادند و.

ص: 105

فرستادند به هاجر و گفتند كه اجازت باشد كه ما در جوار و همسايگى تو فرود آييم كه تو نيز اينجايگاه تنهايى و انيسى ندارى و كسى نيست كه براى تو كارى كند و تو را و فرزند تو را خدمتى كند؟ ما اينجا فرود آييم و در جوار تو بباشيم و اين فرزند تو را بپروريم و خدمت به واجب كنيم و تو ما را از اين آب نصيبى كنى و از اين گياه. هاجر گفت: روا باشد. ايشان آنجا فرود آمدند و آن جايگاهى به ايشان مأهول شد و نعمت بسيار پديد آمد و ايشان به راحت (1) افتادند و خداى تعالى ايشان را بركاتى بداد و ايشان خدمت به واجب كردند هاجر را و اسماعيل را؛ تا اسماعيل بزرگ شد. و ايشان اصحاب صيد بودند، او را صيد وحش بياموختند و مردم خبر يافتند. روى به آنجا نهادند و هر جنس متاع و ميوه و انواع نعمت آنجا مى بردند... . بعضى علما گفتند: مكه حرم بود، پيش از آنكه ابراهيم عليه السلام دعا كرد و از عهد آدم عليه السلامكه بيت المعمور آنجا بنهادند. براى او (2) [او] محترم و مميز بود و پيش از آدم عليه السلامدر بدايت خلق زمين كه خداى تعالى اول بقعه اى كه از زمين بيافريد مكه بود جاى كعبه و آن را حَرَمى مُحَرَّم كرد و به حرمت مميز كرد از همه زمين و زمين از زير آن بدر آورد از اينجا مكه را ام القرى خوانند كه اصل همه زمين از اوست و به مثابه متولدى است از او. (3) و روايت كرده اند از عبداللّه عباس كه گفت: چون خانه خداى بيران كردند، چون به اساس ابراهيم عليه السلام رسيدند، سنگى بيافتند بر آنجا نقش كرده كتابتى به لغت عرب. راهبى را بخواندند و مردى را از اهل يمن تا آن بخواندند، نبشته بود: من خداام، خداوند مكه، حرام بكردم اين شهر را آن (4) روز كه آسمان و زمين آفريدم و آفتاب و ماه و آن روز كه اين كوهها بنهادم اينجا و هفت فريشته با استقامت را موكل كردم بر

.


1- .براى آن او محترم شد.
2- .نسخه ح: و آن روز.
3- .روض الجنان، ج 2، ص 153 _ 158.
4- .نسخه ح: من مدينه را حرام كردم.

ص: 106

او، اين زايل نشود تا كوهها زايل شود و بركت كردم اهل شهر را در آب در شير. و بعضى دگر گفتند: حلال بود پيش از ابراهيم عليه السلام و اما به دعاى ابراهيم حرام شد و استدلال كردند به خبرى كه روايت كردند از ابوهريره كه رسول عليه السلام گفت: ابراهيم بنده خدا بود و خليل او بود و او مكه به حرام كرد و من بنده خداام و رسول خداام من مدينه را حرام كردم از ميان اين دو كوه. درختش نبرند و صيدش را نرنجانند و در او سلاح برنگيرند و گياهش ندروند الاّ براى علف شتر. ابراهيم عليه السلام در خواست از خداى تعالى تا آن را ادامت كند و پيوسته بدارد و ممكن بود كه حرام بود به اين معنى كه گفتيم و ليكن از روى حكم شرع كه محرم شد به دعاى ابراهيم عليه السلام محرم شد.

حسن بن القاسم روايت كند از بعضى اهل علم كه چون آدم عليه السلام به زمين آمد، ايمن نبود از شيطان و مكر او. پناه با خداى داد (عزوجل). خداى تعالى جماعتى فريشتگان بفرستاد تا گرد مكه در آمدند از چهار جانب حق تعالى؛ چندان كه فريشتگان ايستاده (1) بودند، حرم كرد. و در خبر هست كه ابراهيم عليه السلام بناى خانه تمام كرد. جبرئيل عليه السلام آمد و ابراهيم را مناسك حج و معالم و اركان حج باز آموخت و او را حدود حرم باز نمود و هر كجا در عهد آدم فريشته اى ايستاده (2) بود. فرمود تا علامتى بنهاد و سنگى نصب كرد (3) و به خاك استوار كرد به پيرامن او. و اول كس كه حدود حرم پيدا كرد، ابراهيم بود عليه السلام. پس همچنان بود تا به روزگار قُصَىّ او تجديد كرد. همچنان بود تا قريش در بعضى غزوات بعضى از آن علامات بيفكندند. رسول را عليه السلام سخت آمد. جبرئيل عليه السلام آمد و گفت: دل مشغول مدار كه هم

.


1- .نسخه ح: استاده بودند.
2- .نسخه ح: استاده.
3- .نسخه ح: و خاك استوار كرد.

ص: 107

ايشان آن علامات باز جاى نهند. آنگه بيامد و در قبايل قريش ندا كرد و گفت: شرم ندارى (1) ؟ خداى تعالى شما را اكرام كرد به اين خانه و اين حرم. اكنون علامات و حدود او باطل كردى. نه اكنون شما را ذليل كنند و بربايند؟ همه گفتند: راست مى گويد. بيامدند و آنچه از آن علامات قلع كرده بودند، باز جاى نهادند و استوار كردند. جبرئيل آمد و گفت: يا رسول اللّه ! آنچه از حرم و اَعلام قلع كرده بودند، به دست خود با جايگاه نهادند. پيغمبر گفت: ان شاء اللّه كه راست نهاده باشند. جبرئيل عليه السلامگفت: هيچ كس از ايشان سنگى بر جاى (2) ننهاد و الا فريشته اى با او همدست بود تا خطا ننهد و به جاى خود (3) نهد؛ همچنان مى بود تا عام الفتح تميم بنى اسد الخُزاعى مجدّد كرد... . (4) آنگه با ابراهيم عليه السلام در حق تعالى محاجه كرد. نُمرود بن كَنعان بن سَخاريب بن كوس [خ ل: كوش] بن سام بن نوح بود. او اول كسى بود كه تاج بر سر نهاد و در زمين جبارى كرد و دعوى كرد كه خداست. (5) مجاهد گفت: دو مؤمن و دو كافر پادشاهى همه زمين بيافتند: اما دو مؤمن يكى سليمان بود و يكى ذوالقرنين، و اما دو كافر، نُمرود بود و بُختُ نَصَّر. مقاتل گفت: چون ابراهيم عليه السلام بتان را بشكست نمرود او را باز داشت. آنگه بدر آورد او را تا به آتش اندازد. او را گفت: اين خداى كه تو ما را (6) به عبادت او مى خوانى كيست؟ ابراهيم گفت: «رَبِّيَ الَّذِي يُحْيِي وَ يُمِيتُ» (7) . و ديگر مفسران گفتند: اين مناظره پس از آن كردند كه او را به آتش انداختند. زيد بن اسلم گفت: اول جبارى كه بود بر زمين نمرود بن كنعان بود. مردمان از اقصاى عالم مى آمدند و طعام مى بردند از

.


1- .نسخه ح: نداريد.
2- .نسخه ح: بر جايى نهادند.
3- .نسخه ح: نهند.
4- .روض الجنان، ج 2، ص 158 _ 160.
5- .همان، ج 4، ص 3.
6- .نسخه ح: با عبادت.
7- .بقره (2): آيه 258.

ص: 108

نزديك او يعنى جو و گندم. چون جماعتى به او بگذشتى، او گفتى: خداى شما كيست؟ بر عادتى كه او را بود. ايشان گفتند: خداى ما تواى (1) ابراهيم عليه السلام گفت: «رَبِّيَ الَّذِي يُحْيِي وَ يُمِيتُ» . (2) چنان كه خداى تعالى از او حكايت كرد، نمرود همه را طعام بداد، مگر ابراهيم را، كه ابراهيم را باز نگردانيد بى طعام. ابراهيم عليه السلام باز گشت. چون به در شهر خود رسيد، شرم داشت و از شماتت اعدا انديشه كرد كه گويند همه آمدند و گندم آوردند و ابراهيم نياورد. بيامد و تلى ريگ بود و از آن ريگ جوالها پر كرد و آمد تا بر در سراى بيفكند و او مانده بود، آنجا بخفت؛ اهل او به در آمد و سر جوالها بگشاد. (3) آردى سپيدى (4) پاكيزه ديد كه از آن نيكوتر (5) ممكن نبود. از آنجا نان پخت. چون در سراى شد، آن طعام در پيش او بنهاد. او گفت: اين از كجا آورده اى؟ (6) گفت: از آن آرد است كه تو آورده اى. او بدانست كه نعمتى است كه خدا با او كرد. آنگه خداى تعالى ابراهيم را بفرستاد به نمرود كه به من ايمان آور تا مُلك بر تو رها [كنم]. او گفت: خداى ديگر هست تو را جز من كه به او (7) دعوت مى كنى مرا، و آن خدا كيست؟ ابراهيم گفت: خداى من آن است كه احيا و اماته كند؛ مرده را زنده كند و زنده را بميراند. و اين مناظره به حضور قوم نمرود بود. او خواست تا بر ايشان تلبيس كند. گفت: من نيز احيا و اماته كنم.

ابراهيم عليه السلام گفت: چگونه احيا و اماته كنى؟ كس فرستاد و دو شخص را حاضر كرد و يكى را كشت و يكى را رها كرد و گفت: اين را اماته كردم و آن را بنكشتم، (8) زنده كردم.

.


1- .در نسخه 2044: تويى.
2- .روض الجنان، ج 4، ص 3.
3- .نسخه ح: بگشادند.
4- .نسخه ح: سفيدى.
5- .نسخه ح: نكوتر.
6- .نسخه ح: آوردى.
7- .نسخه ح: با او.
8- .نسخه ح: نكشتم.

ص: 109

سدى گفت: چهار مرد را بگرفت و در خانه كرد و طعام و شراب نداد تا به حدى هلاكت رسيدند. آنگه دو را طعام و شراب بداد (1) تا زنده ماندند. گفت: اين احياست و دو را رها كردند تا بمردند. گفت: اين اماتت است. (2) خداى تعالى دگر باره ابراهيم را گفت: نمرود را دعوت كن و با وى بگو كه ايمان آرد ملك بر او رها كنم. گفت: من خداى دگر را ندانم جز خويشتن. ابراهيم بار سه ديگر مراجعت كرد. نمرود گفت: من ندانم تو را چه مى گويى. اگر خداى تو را قوتى هست، گو لشگر بيار تا حرب كنيم. هر كه غالب آيد، ملك او را باشد كه عادت ملوك اين باشد. آنگه گفت: خداى تو را لشكر است؟ گفت: بلى، خداى مرا لشكرهاست. گفت: اكنون برو بگو كه به سه روز لشكر جمع كند تا من نيز لشكر جمع كنم و كالزار كنيم. ابراهيم گفت: بار خدايا! تو مى دانى كه اين كافر چه مى گويد؟ خداى تعالى گفت: با منش (3) گذار. آنگه نمرود لشگرى عظيم جمع كرد و لشكر گاه به صحرا بيرون برد و ابراهيم را گفت: لشكر من اين است. از لشكر خداى تو اثرى نمى بينم. خداى تعالى وحى كرد به فرشته اى كه بر سراشك، پشه موكل است و به روايتى ديگر جبرئيل را گفت: از لشكرهاى من چه ضعيف تر دانى؟ گفت: بار خدايا! تو عالم ترى و ليكن من از سراشك ضعيف تر هيچ نمى دانم. گفت: از ايشان كه را ضعيف تر دانى؟ گفت: سراشكان فلان دريا را. حق تعالى فرمود: بگو آن فرشته را كه بر ايشان موكل است كه يك در بر گشاى (4) از آن. او درى بر گشاد (5) از آن در؛ چندانى سراشگ بيرون آمد كه آفتاب و روى آسمان بپوشيد. نمرود گفت: چرا امروز آفتاب بر نمى آيد؟ ابراهيم گفت: لشكر خداى من رها نمى كنند. (6)

.


1- .نسخه ح: داد.
2- .روض الجنان، ج 4، ص 3.
3- .نسخه ح: من اش.
4- .نسخه ح: بر گشايد.
5- .نسخه ح: بكشاد.
6- .نسخه ح: نمى كند.

ص: 110

آنگاه آن سراشكان در ايشان افتادند و گوشت و خون ايشان بخوردند از آدميان و چهارپايان، الاّ استخوان نماند و نمرود هم چونين (1) در ايشان مى نگريد (2) و ايشان او را تعرض نرسانيدند. ابراهيم گفت: ايمان آرى؟ گفت: نه. خداى تعالى بفرمود سراشكى را تا لب زيرين او بكشت، او بخاريد. لبهاى او چندانى بيا ماهيد كه از دهن او باز افتاد. آنگه سراشك در بينى او رفت و به دماغ او رسيد و از دماغ او مى خورد تا آنگاه كه بزرگ شد، چندِ موشى. او آن ساعت (3) ساكن شدى كه چيزى (4) سنگى بر سر او مى زدى و هر كس كه خواستى كه او بر كرامتى كند، دستها بر هم نهادى و بر سر او زدى. (5) خداى تعالى او را در اين عذاب چهارصد سال بداشت؛ چنان كه چهارصد سالش در ملك داشته بود. آنگه هلاك شد و با عذاب خداى رفت. (6) علما خلاف كردند (7) در مولد ابراهيم عليه السلام. بعضى گفتند مولد او به سوس بود از زمين اهواز، و بعضى گفتند به زمين بابل بود، به دهى كه آن را كُوثى گويند، و بعضى گفتند به حدود كسكر بود، و بعضى گفتند به زمينى كه نمرود پادشاه بود. و بعضى دگر گفتند نجران (8) بود و پدرش با زمين بابل بود. و عامه علما بر آن اند كه ابراهيم عليه السلامدر روزگار نمرود بن كنعان زاد و از ميان مولد او و طوفان نوح هزار سال بود و از مولد او تا به خلق آدم سه هزار سال بود سيصد و سى و هفت سال؛ و نمرود از فرزندان سام بن نوح بود و هو نمرود بن كنعان بن سنجارين كوش بن سام بن نوح؛ و گفته اند بر همه زمين مالك شد. و در خبر است كه چهار كس بر همه زمين مالك شدند دو مؤمن و دو كافر. امّا دو

.


1- .نسخه ح: هم چون.
2- .نسخه ح: مى نكريستند.
3- .نسخه ح: ساعتى.
4- .نسخه ح: چيزى با سنكى.
5- .نسخه ح: زدندى.
6- .روض الجنان، ج 4، ص 6 _ 8.
7- .دنباله اين داستان، از اينجا، از روى نسخه خطى شماره 130 كتابخانه آستان قدس رضوى تنظيم شد.
8- .خ ل: به حَرّان. روض الجنان، ج 7، ص 344.

ص: 111

مؤمن: يكى سليمان بود و يكى ذوالقرنين و اما آن دو كافر: يكى نمرود و يكى بُخت نَصَّر، و نمرود اول كس بود كه تاج بر سر نهاد و در زمين تجبُّر كرد و خلق را با عبادت خود خواند و او را كاهنان و منجمان بودند و او را گفتند در اين سال مولودى بزايد كه دين اهل زمين بگرداند و ملك تو بر دست او بشود و هلاك تو بر دست او باشد. و بعضى دگر گفتند اين كسانى گفتند كه كتب انبياى پيشين خوانده بودند و در آنجا يافته بودند. اين معنى سُدّى گفت: نمرود شبى در خواب ديد كه ستاره اى بر آمد و چندان نور از او بتافت كه روشنايى آفتاب و ماه را غلبه كرد تا در او هيچ نور نماند. او بترسيد و از خواب در آمد. معبران و كاهنه را بخواند و اين خواب از ايشان بپرسيد. ايشان گفتند: اين خواب دليل كند بر آنكه در زمين تو، امسال مولودى بزايد كه ملك تو بر دست او بشود و هلاك تو و خانه تو به او باشد. نمرود بفرمود تا هر كودكى كه آن سال بزاد، او را بكشتند و بفرمود تا زنان آبستن را موكل بر كردند تا چون بزادند كودكانشان را بكشتند و بفرمود تا زنان را از مردان جدا كردند و موكلان بر ايشان گماشتند و هيچ رها نكرد كه مردى با زنى خلوت كند. محمد بن اسحاق گفت: مادر ابراهيم عليه السلام بالغ نبود مبلغ آنان كه ايشان را حمل باشد. پدر ابراهيم با او مواقعه كرد، او بار گرفت. كس برو وهم نبرد براى صغر سنش تا ابراهيم را بزاد در خفيه.

سدى گفت: نمرود در اين وقت كه اين حديث شنيد، از شهر برون آمد و لشكرگاه بزد و بفرمود تا مردان همه از شهرها برون آمدند و با او در صحرا فرود آمدند و هيچ كس را رها نكرد كه با شهر شود و پدر ابراهيم از جمله مقربان نمرود بود. روزى نمرود را حاجتى افتاد به شهر. بر هيچ كس اعتماد نداشت كه او را به شهر فرستد، جز پدر ابراهيم. او را بخواند و وصيت كرد و با او عهد كرد كه به شهر رود و

.

ص: 112

آن كار بكند و به خانه نرود و با اهل خود مواقعه نكند. او گفت: ايمن باش كه اين معنى نباشد. به شهر رفت و آن كار بكرد. آنگه با خود گفت: اگر بروم و نگاهى كنم كه تا احوال خانه چيست و برگردم. چون به خانه آمد و مادر ابراهيم را بديد، پرسيد، مالك نبود؛ نتوانست جز كه مواقعه كند. مواقعه كرد و او به ابراهيم بار گرفت و پوشيده همى داشت. چون مادر ابراهيم بار گرفت، كاهنان نمرود را گفتند: اى مولود امشب مادر به او بار بر گرفت. چون وقت وضع بود، مادر ابراهيم در شب به صحرا برون شد و بار بنهاد و ابراهيم را در خرقه پيچيد و در شكافى نهاد در كوه، و سنگى در پيش او نهاد و بيامد و پدر ابراهيم را خبر داد. آن جماعت نمرود را گفتند: آن مولود دوش از مادر بزاد. اگر روايت درست بود، اين گويندگان اين علم از كتب پيغمبران اوايل شناخته باشند، والا در نجوم و كهانت اين معنى نباشد. مادر ابراهيم در شبانه روزى يك بار بيامدى و او را شير دادى و باز گشتى. سدى گفت: چون حمل بر مادر ابراهيم پديد آمد، او را فرمود تا بر گرفتند و به زمين بردند ميان كوفه و بصره و در سردابى پنهان كردند او را و آنچه بايست از طعام و شراب معد كرد به نزديك او تا بار بنهاد آنجا. محمد بن اسحاق گفت: مادر، ابراهيم را بزاد و او را در غارى برد و بر آنجا بنهاد و سنگ در درِ غار نهاد و هر وقت بيامدى و او را شير دادى و تعهد كردى و از پدر پنهان كرد و پدرش را گفت: من كودكى مرده بزادم و آنجا دفن كردم. پدر طمع برداشت در آن. و ابراهيم را خداى تعالى مى پرورد در آن غار تا يك ماهه چون يك ساله و يك ساله چون ده ساله. چون پنج سال بر آمد، به شكل مردى شد و پدر را بگفت. پدر بيامد و او را بديد و شادمانه شد. اَبُورَوق گفت: چون مادر او را بزاد در غار پنهان كرد. هر وقت بيامدى او را يافتى

.

ص: 113

كه انگشتان خود را مى مكيد. يك بار گفت: من بنگرم تا اين كودك ازين انگشتان چه مى مكد. انگشتان او بمكيد. در يكى آب بود و در يكى شير و در يكى خرما و در يكى گاو روغن؛ تا آن گاه كه بباليد و بزرگ شد. يك روز مادر پيش او بود. مادر را گفت: خداى من كيست؟ گفت: من. گفت: خداى تو كيست؟ گفت: پدرت. گفت: خداى پدرم كيست؟ گفت: ندانم، پدرت داند. بيامد و پدرش را خبر داد. پدر بيامد و فرزند را بديد: ابراهيم عليه السلام گفت: يا پدر! خداى من كيست؟ گفت: مادرت. گفت: خداى مادرم كيست؟ گفت: منم. گفت: خداى تو كيست؟ گفت: نمرود. گفت: خداى نمرود كيست؟ گفت: پادشاهى است. گفت: همچون ماست؟ گفت: بلى. گفت: خداى او كيست؟ گفت: خاموش. آنگه از آن غار او را بيرون آورند در آخر روز، آفتاب فرو شده. گاو و گوسفند و شتر ديد. روى با شهر نهاد. گفت: پدر اين چيست؟ گفت: اين گاو و گوسفند و شتر است. گفت: لابد اين را چاره نيست از آنكه خالقى و آفريدگارى و روزى دهنده اى باشد و آفريننده اينان و روزى دهنده آن است كه چند سال مرا از انگشتان من روزى داد. ايشان در اين حال بودند. شب در آمدو ستاره بر آمد. او بر نگريد. آسمان ديد و ستارگان و پيش از آن نديده بود. ستاره بزرگ روشن ديد. گفتند: زهره بود و گفتند: مشترى بود. گفت: هذرابى. چون افول و غروبش بديد، آمد و غايب شد. بدانست كه آنچه حضور و غيبت بر او روا باشد، او خداى را نشايد. چون ماه را در جرم و نور و عظم بيش از او ديد، گفت: تا بنگرم تا او چيست؟ چون هم به علت او معلل بود و به درد او گرفتار، گفت: اين كار بيش از اين است. دليل دو شد و آنچه مظنون و متوهم بود، از حد صلاحيت به در آمد. به هر حال، به جز از اين چيزها الهى است و خدايى كه پروردگار من است و من جز از او بدو نرسم. بدو التجا كرد و از او يارى خواست و طلب هدايت و توفيق از او كرد. گفت: اگر خداى من مرا به من گذارد، من از خويشتن نخيزم و اگر مرا هدايت و لطف و ارشاد توفيق و اعداد تمكين و مواد

.

ص: 114

الطاف يارى ندهد، من فرو مانم و اين ميدان به سر نبرم و از اين بيابان جان به كناره برم. در اين بود كه سرهنگ و قايد خسرو سيارگان كه صبح صادق است، از مطلع خود سر بر آورد و گفت: اين حاجب و بيش رو نورانى باشد، اگر نور او از همه بيشتر بود. چون نگاه كرد بر اثر آن سپر زرين از فلك خود سر بر آورد و روى زمين را به نور خود منور كرد بر هر جاى و بقعه و خطه بتافت و هر جزوى از اجزاى عالم از او نصيبى يافت به جرم از همه مهمتر و به نور از همه بيشتر و به قدر از همه بلندتر. گفت: تا به اين نيز دستى بر آزمايم تا اين چه ذوق دارد. اين برآينده خداى من است. چون او نيز فرو شد و كبر جرم و علو قدر او را حمايت نكرد از اين آفت، بدانست كه هر چه از جنس او باشد، از شكل او باشد، مثل او باشد. از همه روى برگردانيد و گفت: من بيزارم از هر چه مشركان آن را بدون او مى پرستند از همه تبرا كرد. (1) ابراهيم عليه السلام (2) را از ساره فرزند نمى بود از آن روى كه او پير شده بود. و ابراهيم را دل در بندِ فرزند بود. او را كنيزكى بود _ اعنى ساره را _ نام او هاجر. كنيزكى جوان و پاكيزه بود، براى نگاهداشتِ دل ابراهيم، او را به ابراهيم داد. ابراهيم عليه السلام با او خلوت كرد. خداى تعالى او را اسماعيل بداد. از او چون اسماعيل حاصل آمد و نور محمدى در پيشانى او بود، ساره را از آن رشك آمد. حق تعالى گفت: اكنون اين را از اينجا ببر تا ساره ايشان را نبيند. او ايشان را به مكه برد؛ چنان كه برفت و آنجا بنهاد و برگرديد. حق تعالى خواست تا ساره را به آن احسان كه كرد، مكافات كند و آن رنج كه به دل او رسيد از آمدن اسماعيلْ هاجر را، آن را مرهمى كند. جبرئيل را فرستاد با چند

.


1- .روض الجنان، ج 7، ص 344 _ 350.
2- .داستان ابراهيم از اينجا از روى نسخه خطى شماره 81116378 كتابخانه مجلس شوراى ملى تنظيم شد.

ص: 115

فرشته به اين بشارت و با هلاك قوم لوط. ايشان بيامدند و ابتدا به ابراهيم كردند [و بشارت او]. (1) در خبر است كه اين فرشتگان فراز آمدند. ابراهيم عليه السلام بر صورت اَمْردانى كه چشمها مانند ايشان نديده بود و سلام كردند با خوى خوش و بوى خوش و روى نكو و گفتند: يا خليل اللّه ! مهمان خواهى؟ گفت: چگونه نخواهم. ايشان را برگرفت و به خانه برد و بنشاند و ساره را گفت: مرا امروز مهمانان آمده اند كه در عمر خود از ايشان نكو روتر و نكو خوتر و خوش سخن تر نديده ام. براى ايشان طعام مى بساز. او گفت: وقت را، هيچ طعام حاضر نيست و هيچ گوشت نيست اينجا. گفت: مرا عِجلى هست كه آن را مى پروردم؛ چنان كه عادت آن كس باشد كه فرزند نداد. آن را دست حِنّا در بسته بود و زنگ و مُهرَك بر گردن بسته براى [دل ]ابراهيم عليه السلام بفرمود تا آن را بكشتند و بريان كردند بر تعجيل و پيش ايشان بردند.

ابراهيم عليه السلام بر عادت خود بنشست و سر در پيش افكند و گمان برد كه ايشان طعام مى خورند و ايشان خود طعام نمى خوردند. ساره از پس پرده، نگاه كرد. ابراهيم را بخواند و گفت: اين مهمانان تو طعام نمى خورند. ابراهيم بيامد و گفت: چرا طعام نمى خورند. گفتند: تو كار خويشتن راست دار كه ما كار خود مى كنيم ابراهيم با سر طعام شد. هم دگر باره ايشان طعام نخوردند. ابراهيم عليه السلام عند آن از ايشان بترسيد و گمان برد كه ايشان به او كيدى و مكرى در دل دارند. منكر شد آن را. در دل خود از ايشان ترسى يافت. ايشان چون بديدند كه ابراهيم از اين معنى انديشه ناك شد، گفتند: مترس كه ما فرشتگانيم و ما را به قوم لوط فرستاده اند. (2) گفتند: (3) اين را ببايد سوختن. گفتند: اين، مردى گفت نام او هينون. خداى تعالى

.


1- .روض الجنان، ج 10، ص 300.
2- .همان، ص 302.
3- .دنباله داستان از روى نسخه چاپى.

ص: 116

او را به زمين فرو برد و به زمين فرو مى شود تا به روز قيامت. آنگه نمرود بفرمود تا ابراهيم را بگرفتند و در خانه اى باز داشتند. و ايشان ساز آتش پيش گرفتند. حايطى بساختند، چون حظيره اى، و هيزمهاى سخت خشك در آنجا مى افكندند تا هر كس را كه حاجتى بودى يا بيمارى كه اميد داشت كه قضاى حاجت خود و صلاح بيمارى خود به تقرب و تبرك پشته هيزم بياوردند و در آنجا انداخت. محمد بن اسحاق گفت: يك ماه هيزم جمع مى كردند تا چندان جمع كردند كه از بالاى آن حظيره چون كوهى برفت. آنگه از جوانب، آتش در او نهادند تا در گرفت و سخت تيز شد؛ چنان كه مرغ در هوا نيارست پريدن. آنگه منجنيقى ساختند و بر بالا نهادند و ابراهيم را دست و پاى ببستند و به آنجا نهادند و در آتش انداختند. در خبر است كه همه اشيا از آن ضجه گرفتند، مگر جن و انس. فرشتگان گفتند: بار خدايا! تو را در زمين يك بنده موحد است؛ تمكين مى كنى تا او را به آتش بسوزند؟ ما را دستورى باشد تا او را نصرت كنيم؟ گفت: برويد و اگر از شما يارى خواهد يارى دهيد و اگر توكل كند، او را به من گذاريد. آن فرشته كه باران را موكل است، آمد و گفت: يا ابراهيم! اگر خواهى تا باران بر اين گمارم تا اين آتش فرو نشاند و تو را هيچ گزند نكند؟ گفت: نخواهم و آن فرشته كه موكل بود بر باد، بيامد و گفت: يا ابراهيم! اگر خواهى باد را گمارم تا اين آتش در عالم پراكنده كند. گفت: نخواهم، و اصناف فرشتگان آمدند هر كسى گفتند از ما يارى خواه. گفت: نخواهم، حسبى اللّه ؛ خداى بس است مرا. چون او را در پله منجنيق نهادند. گفت: اللّهم اَنْتَ الواحِدُ في السَّماءِ و اَنا الواحِدُ في الارضِ لَيْسَ في الاَرضِ اَحَدٌ يَعبدك غَيرى حَسبى اللّه و نِعم الوكيل. ابى كعب گفت: چون ابراهيم عليه السلام را به آتش مى انداختند: لا اِله الاّ اَنت سُبحانَك

.

ص: 117

رَبَّ العالَمين لكَ المُلكُ ولَكَ الحَمدُ لا شريكَ لَك. چون او را بينداختند جبرئيل در هوا به او رسيد و گفت: يا ابراهيم! هيچ حاجت هست تو را؟ گفت: اما به تو احتياج نيست. جبرئيل گفت: پس از خداى بخواه. گفت: مرا كفايت است از سؤال آنكه حال من مى داند. خداى تعالى وحى كرد به آتش كه اى آتش! سرد شو بر ابراهيم عليه السلام، سردى با سلامت. عبداللّه عباس گفت: اگر خداى نگفتى «بَرداً وَسَلاماً» . ابراهيم از سرما هلاك شدى. سدى گفت: فرشتگان بازوهاى ابراهيم گرفتند و او را آسان بر آن آتش نهادند. خداى تعالى چشمه آب عذب پيدا كرد و انواع ريحان از گل و نرگس رويانيد. كعب الاحبار گفت: آتش از ابراهيم هيچ نسوخت، مگر بندهايش خداى تعالى آتش بر حال و هيئت خود رها كرد جز كه گرما و سوختن از او بستد تا ابراهيم در ميان آتش مى بود. گِرد بر گِرد آن ريحان بود. اهل اخبار گفتند: هفت روز آنجا بود. منهال بن عمرو گفت: از ابراهيم پرسيدند كه چون بودى در آتش؟ گفت: در همه عمرم از آن خوش تر وقتى نبود مرا و در خبر مى آيد كه چون خداى تعالى گفت: «يا نارُ كُونِي بَرْداً وَسَلاماً» (1) هر آتش كه در دنيا بود، همه فرو برد. ابن سيار گفت: خداى تعالى فرشته سايه را بفرستاد بر صورت ابراهيم تا بر ابراهيم بنشست و با او حديث مى گفت تا متوحش نشود. جبرئيل بيامد و پيرهن از حرير بهشت بياورد و در او پوشانيد و گفت: خدايت سلام مى كند و مى گويد بدان كه آتش دوستان مرا نرنجاند.

و نمرود هيچ شك نكرد كه ابراهيم نمانده باشد. از كوشك خود نگاه كرد تا حال

.


1- .انبياء (21): آيه 69.

ص: 118

احيا و اماته

چيست؟ ابراهيم را ديد در ميان آتش نشسته و در پيش او چشمه آب و پيرامن او انواع رياحين؛ از آن به شگفت آمد و مردى ديگر ديد بر شكل او با او نشسته و آتش بر گرد ايشان بر آمده. ابراهيم را گفت: اين چه حال است؟ اين بوستان و اين مرغزار از كجا آمد؟ و اين رياحين و اين آب؟ گفت: خداى من پيدا كرد براى من اينجا. گفت: اين كيست كه با تو است؟ گفت: اين فرشته ظِلّ است. خداى تعالى او را فرستاد تا مرا به او انس باشد. نمرود گفت: بزرگ خداى است خداى تو كه با تو اين همه نعمت كرد و ليكن اى ابراهيم! گرد تو حصارى است از آتش؛ از آنجا بيرون توانى آمد؟ گفت: بلى. گفت: بيرون آى تا ببينم. ابراهيم عليه السلام از آنجا بيرون آمد و آتش به او هيچ زيان نكرد. نمرود گفت: يا ابراهيم! مرا مى بايد كه براى خداى تو قربانى كنم كه بس بزرگوار و كامكار خدايى است اين خداى تو. گفت: چه قربانى كنى؟ گفت: چهل هزار گاو قربان كنم براى او. گفت: قربان تو پذيرفته نباشد تا بر اين دين باشى كه هستى، جز كه با دين خداى من آيى. گفت: من مُلك خود و دين خود رها نكنم. اما قربان بكنم. اهل سير گفتند: ابراهيم را چون به آتش انداختند، شانزده ساله بود و چون اسحاق را قربان خواست كرد، اسحاق هفت ساله بود و چون ساره اسحاق را بزاد نود ساله بود و از پس ذبح اسحاق بيش از دو روز نماند. (1)

احيا و اماته (2) «وَ إِذْ قالَ إِبْراهِيمُ رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتى» _ الآيه. بدان كه علما چند وجه گفتند در سبب سؤال ابراهيم عليه السلام از خداى تعالى احياى موتى. حسن بصرى و قتاده و

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 244 _ 247.
2- .از روى نسخه 2044 كتابخانه مركزى دانشگاه فراهم شد.

ص: 119

عطا خراسانى و ضحاك و ابن جريج گفتند: سبب آن بود كه ابراهيم عليه السلام بگذشت به مرده اى از جمله دوابّ كه بعضى ازو در دريا بود و بعضى بر خشك. آنچه در آب بود، حيوان بحر ازو مى خوردند و آنچه بر خشك بود، حيوان برّ ازو مى خوردند. چون سباع برفتند، مرغان هوا ازو مى خوردند. ابراهيم عليه السلام گفت: بار خدايا! مى دانم كه تو قادرى بر آنكه اين را از شكم اين جانوران جمع كنى و لكن مى خواهم تا معاينه ببينم آنچه به دليل مى دانم. خداى تعالى او را بر سبيل تقرير گفت: ايمان ندارى به احياى موتى؟ او گفت: بلى، ايمان دارم، لكن تا دلم ساكن شود؛ يعنى آنچه به دليل مى دانم بر وجهى كه شك و شبهه را درو مجال است، به معاينه بينم و به صورت بدانم تا علمم چنان شود كه شبهه درو مجال نباشد. ابن زيد گفت: ماهى اى بود بزرگ، مرده، نيمه اى در دريا و نيمه اى بر خشك و دواب برّ و بحر ازو مى خوردند. ابليس ابراهيم را وسواس كرد. گفت: او را چگونه باشد اين را جمع كردن از بطون سباع و حواصل طيور و شكمهاى دوابّ بحر. ابراهيم سؤال كرد، گفتند او را: «أَ وَ لَمْ تُو?مِنْ قالَ بَلى وَ لكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي» (1) من وسوسة ابليس. بعضى دگر گفتند: چون ابراهيم عليه السلام با نمرود مناظره كرد و گفت: خداى من احيا و اماته كند، او گفت: من نيز احيا و اماته كنم؛ چنان كه شرح بر آن برفت. ابراهيم گفت: من نه اين خواستم كه زنده اى را بكشى و زنده اى را رها كنى؛ من آن خواستم كه خداى من مرده بى حيات را حيات دهد و زنده كند و زنده را جان بردارد، بى مماسه. نمرود گفت: تو ديده اى كه خداى تو مرده زنده كرده است؟ او نتوانست گفتن كه آرى كه نديده بود و خواست كه گويد، نه. عدول كرد از آن دليل به دليلى ديگر. پس از آن گفت: «رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتى» 2 ، بار خدايا! مرا باز نماى كه

.


1- .بقره (2): آيه 260.

ص: 120

مرده چگونه زنده كنى؟ خداى تعالى گفت: «أَ وَ لَمْ تُو?مِنْ قالَ بَلى وَ لكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي» و لكن تا دلم ساكن شود. اگر پس ازين مرا با كسى مناظره باشد و مرا گويد تو ديده اى معاينه كه خداى تو مرده زنده كرده است. من به طمانينه بتوانم گفتن كه آرى و دلم به آن ساكن باشد. بعضى دگر گفتند نمرود او را گفت: اگر خداى تو مرده زنده نكند چنان كه تو گفتى و دعوى كردى، من تو را بكشم. او از خداى درخواست احياى موتى. خداى او را گفت: «أَ وَ لَم تُؤْمِنْ» ؟ گفت: «بَلى وَلكِنْ» تا دلم ساكن شود از خوف قتل. عبداللّه عباس و سعيد بن جبير و سدى گفتند: سبب آن بود كه خداى تعالى چون خواست ابراهيم را به خليل خود گيرد، ملك الموت را فرستاد به او تا او را بشارت دهد به خُلّت. ملك الموت بيامد و در سراى ابراهيم شد و ابراهيم حاضر نبود و او مردى غيور بود. چون ابراهيم باز آمد، مردى را ديد در سراى خود. آهنگ او كرد و او را گفت: تو از كجا درين سرا آمده اى بى دستورى خداوند سراى؟ ملك الموت گفت: مرا خداوند اين سراى فرستاد اينجا. او بدانست كه ملك الموت است. گفت: تو ملك الموتى؟ گفت: آرى. گفت: براى چه آمده اى؟ گفت: آمده ام تا تو را بشارت دهم به خُلَّت كه خداى تعالى تو را به دوست خواهد گرفت. ابراهيم گفت: كى؟ گفت: آنگه كه تو دعا كنى به دعاى تو مرده زنده كند. ابراهيم عليه السلام مدتى صبر كرد. آنگه خواست تا بداند كه وقت آن وعده رسيده. گفت: «رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتى قالَ أَ وَ لَمْ تُو?مِنْ قالَ بَلى وَ لكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي» بالخلة. و لكن تا دلم بيارامد و ساكن شود به آنكه تو مرا خليل خود گرفتى. بعضى دگر گفتند: خداى تعالى وحى كرد به ابراهيم كه من در زمين دوستى خواهم گرفتن. ابراهيم عليه السلام گفت: بار خدايا! آن دوست تو را علامت چه باشد؟ گفت: آنكه بر دست او احياى موتى كنم. چون مدتى بر آمد، ابراهيم عليه السلام خواست تا بداند كه او آن خليل هست يا نه.

.

ص: 121

گفت: «رَبِّ اَرِنِى...» الآيه. (1) خداى تعالى او را گفت: چهار مرغ را بگير. مفسران خلاف كردند در آن مرغان. عبداللّه عباس گفت: طاووس بود و كركس و كلاغ و خروه (2) . مجاهد و عطاء بن يسار و ابن جريج گفتند: كلاغ بود و خروه و طاووس و كبوتر. ابو هريره گفت: طاووس بود و خروه و كبوتر و مرغى كه آن را غُرنوق گويند. (3) اهل اشاره گفتند: اختصاص اين مرغان از آن بود كه طاوس مرغى با زينت است و كلاغ مرغى حريص است و خروه شهوانى است و كركس دراز عمر است و كبوتر الوف است. گفتند: اين چهار مرغ را بگير با اين چهار معنى، و ايشان را بكش و بكشتن ايشان اين چهار معنى خود را بكش. (4) كركس را بكش و طمع از طول عمر بگير و طاووس را بكش و طمع از زينت دنيا ببُر و كلاغ را بكش و گلو[ى] حرص ببر و خروه را بكش و مرغ شهوت را پر و بال بشكن و كبوتر را بكش و الف از همه جهان بگسل. چون اين مرغان كه موصوفند هر يكى چيزى ازين معانى و در هر يكى يك معنى است. كشتن را شايند. 5 مفسران گفتند: خداى تعالى ابراهيم را فرمود كه چهار مرغ بگير و هر يكى را به چهار پاره كن و بر چهار كوه بنه. آنگه بخوان ايشان را تا منشان زنده كنم تا پيش تو آيند تا اشاره و تنبيه تو را بر آنكه من قادرم كه خلايق را از ارباع زمين كه مشرق و مغرب و شمال و جنوب است بر انگيزم و اين قول عبداللّه عباس است. و قتاده و ربيع و ابن اسحاق ابن جريج و سُدّى گفتند: آن مرغان را بكشت و پاره پاره كرد و مختلط كرد و به هفت قسمت كرد و بر سر هفت كوه نهاد و سرهايشان به

.


1- .روض الجنان، ج 4، ص 27 _ 29.
2- .خ ل: خروس، همان، ص 30.
3- .خ ل: [چهار معنى را در خود]. روض الجنان، ج 4، ص 30، پاورقى.
4- .روض الجنان، ج 4، ص 30.

ص: 122

انگشتان باز كرد، آنگه ايشان را بخواند، آن اجزاى پراكنده مختلط، ايشان ازين كوه به آن كوه و از آن كوه به اين كوه مى شد تا ملتئم شد و خداى تعالى حيات در ايشان آفريد و ايشان به تاختن پيش ابراهيم آمدند. ابراهيم عليه السلام [سرِ] هر يكى بر سر [تن] او نهاد و ايشان بپريدند. و در خبر است كه ابراهيم عليه السلام امتحان را، سر مرغى ديگر به تن ديگر مرغ مى نهاد، تن از آن دور مى شد و التيام نمى گرفت تا آنگه كه سر او بر تن او نهادى، آنگه التيام گرفتى. (1) پسران ابراهيم، و آن هشت پسر بودند. اسماعيل و مادرش هاجر بود، و اسحاق و مادرش ساره بود، و مَدين و مَداين و يَقشان و زمْران و يَشبق و سُتوح، و مادر اينان جمله قطورا بنت يقطن الكنعانيه بود. ابراهيم او را از پس ساره به زنى كرد و مهين فرزندان او اسماعيل بود و آنگاه اسحاق و آنگاه اينان بودند. (2)

.


1- .روض الجنان، ج 4، ص 37.
2- .همان، ج 2، ص 178.

ص: 123

اسماعيل ذبيح

اسماعيل ذبيحاما قصه ذبح بر اختلاف روايات در آن كه ذبيح كدام بود آن است كه چون خداى تعالى ابراهيم را فرزندى داد كه به دعا خواسته بود. چون مُترعرع شد و بباليد و به آنجا رسيد كه خداى تعالى گفت: «فَلَمّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْيَ» (1) . و چشم ابراهيم بر او افتاد و ابراهيم او را به غايت دوست داشت. خداى تعالى خواست تا امتحان كند هر دو را. ابراهيم را به تسليم فرزند و فرزند را به تسليم جان. در خواب به ابراهيم بنمود كه اين فرزند را قربان كن، چنان كه گفت: «إِنِّي أَرى فِي الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ» . چون اين معنى يك دو شب در خواب ديد، پسر را گفت: «يا بُنَىَّ» من در خواب چنان ديدم كه تو را مى كشتم. «فَانْظُرْ ما ذا تَرى» . بنگر تا چه رأى بينى؟ اهل اشارت گفتند: چون ابراهيم عليه السلامگفت: «إِنِّي أَرى فِي الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ» پسر او را گفت: يا پدر! تو دعوى دوستى او مى كنى؛ آنگه بخسبى؛ لا جرم به اين تازيانه ات ادب كنند. تو مرا پدر، نه چون هر پدرى و من تو را پسر نه چون هر پسرى، اگر جان داشتمى از عرش تا ثراى همه در فرمان تو قربان كردُمى بى نظرى. مرا گويى: «فَانْظُر ماذا تَرَى» . اى از همه پدران بهتر و برتر! من تو را از همه فرزندان فروتر و كهتر. اين جواب تو امرى است از خداى اكبر؛ در اين باب مرا نيست هيچ توقف و نظر: «اِفْعَلْ ما تُؤمَر» . فرزند تن بداد و دل بنهاد و گفت: اى پدر! آنچه تو را فرموده اند، ببايد كردن كه ان شاءاللّه مرا از جمله صابران يابى.

.


1- .صافّات (37): آيه 102.

ص: 124

سدى گفت: ابراهيم عليه السلام تا به مقصد نرسيد، اين حديث با پسر نگفت. از خانه او را گفت: برخيز و رسن بردار تا برويم تا پاره هيزم كنيم. و گفتند: گفت: خيز تا برويم و براى خدا قربانى كنيم. كاردى بردار و رسنى. او كارد و رسن برگرفت. چون به مقصد رسيد پسر گفت پدر را، قربانت كجاست؟ گفت: «يا بُنَيَّ إِنِّي أَرى فِي الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانْظُرْ ما ذا تَرى» (1) . محمد بن اسحاق بن يسار گفت: ابراهيم عليه السلام به شام بود و اسماعيل و هاجر به مكه. هر وقت كه ابراهيم خواستى تا اسماعيل را ببيند، جبرئيل آمدى و براقى آوردى كه ابراهيم بر نشستى و بامداد برفتى از شام به مكه قيلوله كردى و نماز ديگر به شام آمدى. اين وقت كه اين خواب ديد، به عادت بر نشست و به مكه آمد و اسماعيل را بديد. او را يافت مُتَرعرع شده و به جاى آن رسيده كه ورا اميد داشت از آن كه قيام كند به عمارت خانه خداى و اقامت اركان حج و تعظيم حرمات. او را گفت پسر را كاردى و رسنى بردار كه به ميان اين كوه ها در رويم؛ باشد كه پاره هيزم جمع كنيم. اسماعيل كارد و رسن برداشت. چون به مقصد رسيدند، ابراهيم عليه السلامخواب با اسماعيل بگفت. اسماعيل گفت: عزازةً و كرامةً. آنگاه گفت: پدر را به اين رسن دست و پاى من استوار ببند تا اضطراب نكنم تا فرمان خداى تعالى به واجبى به جاى آرى و جامه از من دركش تا پاره اى از خون من بر تو نشود كه تو را ببايد آن را شستن و تا مادرم بيند رنجور دل شود و اين پيراهن خود در من پوش تا در بوى تو جان بدهم و بر من آسان آيد و كارد بر گلوى من سبك بران تا مرگ بر من آسان شود كه شدت مرگ سخت است و اگر بتوانى كردن يك امشب در اين صحرا توقف كنى و با پيش مادرم مرو تا باشد كه مرا فراموش كند كه هر چه به دو روز بر گذشت، كهن گشت و چون با نزديكى مادرم روى، او را از من سلام كنى و اين پيراهن بر اوى بر تا

.


1- .صافّات (37): آيه 102.

ص: 125

به يادگار من مى دارد. ابراهيم عليه السلام گفت: همچنين كنم. آنگه گفت: يا بُنَىّ نِعم العونُ اَنْتَ عَلى اَمر اللّه . نيك يارى تو مرا به فرمان خداى تعالى _ آنگه ابراهيم عليه السلام اسماعيل را بخوابانيد و روى او بر زمين نهاد و كارد بر آورد تا بر حلق بر او براند. از پس پشتش آواز آمد كه: «يا إِبْراهِيمُ * قَدْ صَدَّقْتَ الرُّو?يا» سدى گفت: خداى تعالى صفحه اى از مس بر حلق او زد تا كارد كار نكرد؛ چندان كه ابراهيم كارد مى ماليد، هيچ نمى بريد. از ضجارت، كارد از دست بيفكند، و به ديگر روايت آمد كه اسماعيل را به روى افكند و كارد بر قفاى او نهاد؛ چندان كه تيزى كارد مى خواست تا برو مالد، كارد بر مى گرديد او از آن تعجب فروماند. ندا آمد: «قَدْ صَدَّقْتَ الرَّؤيا» . و ذلك قوله: «فَلَمّا اَسْلَما» ؛ چون هر دو، يعنى پدر و پسر، تن بدادند و فرمان خداى را گردن نهادند، ابراهيم فرزند را تسليم كرد و اسماعيل جان را. «وَ تَلَّهُ لِلْجَبِينِ» ، اى كَبَّه لِوَجْهه و او را بر روى افكند و... . (1) گفت: چون حال به اين جاى رسيد و ما ندا كرديم ابراهيم را كه اى ابراهيم! خواب راست كردى. شادمانه شد و شكر خداى بگذارد. آنگه گفت: ما چنين پاداشت دهيم نيكو كاران را. اين ابتلا و امتحانى بُوَد ظاهر كه ما كرديم ابراهيم و اسماعيل را. و گفتند مراد به بلا، نعمت است؛ يعنى اين فدا نعمتى بُوَد از ما بر ايشان و گفتند مراد بليه است كه غم و اندوه باشد... . و ما او را فدا كرديم به گوسفندى بزرگ و گوسفندى باشد كه كشتن را شايد... (2) عبداللّه عباس گفت: اين آن گوسفند بود كه هابيل بن آدم آن را قربان كرد. سعيد جبير گفت: براى آن عظيم خواند او را كه چهل خريف در بهشت چره كرده بود. مجاهد

.


1- .روض الجنان، ج 16، ص 214 _ 217.
2- .همان، ص 217.

ص: 126

گفت: براى آنش عظيم خواند كه مقبول بود. حسين بن الفضل گفت: براى آنكه از نزديكِ خداى بود. ابوبكر ورّاق گفت: براى آنكه از نسل گوسفندان نبود؛ به تكوين حاصل آمده بود و گفتند براى آنكه فداى بزرگوار بود. بيشتر مفسران گفتند: گوسفندى بود بزرگ نر، سُرودار، فراخ چشم، سبز چشم. حسن بصرى گفت: بزى بود كوهى كه از كوه ثبير فرود آوردند. ابراهيم عليه السلام چون آواز شنيد كه «يا ابراهيم!» روى باز كرد، جبرئيل ايستاده بود، سروى كبش به دست گرفته و گفت: خداى تعالى سلام مى رساند هر دو را و مى گويد من اين قربان قبول كردم و اين كبش براى فديه فرستادم. ابراهيم عليه السلام تكبير كرد و جبرئيل نيز تكبير كرد و كبش نيز تكبير كرد و ابراهيم عليه السلام او را به جاى اسماعيل خوابانيد و بكشت. عبداللّه عباس گفت: به آن خدايى كه جان من با مراوست كه سروى كَبْش ديدم در بدايت اسلام از خانه كعبه آويخته در زير ناودان خشك شده. چون اسماعيل را فدا آمد، ابراهيم عليه السلام او را در كنار گرفت و بوسه بر روى او مى داد و مى گفت اى پسر! خداى تو را به نُوى به من داد. آنگه با نزديك مادرش آورد و او را از اين حال خبر داد. مادر بگريست و گفت: يا خليل اللّه ! پسرك مرا بخواستى كشتن بى علم من؟ كعب الاحبار گفت و محمد بن اسحاق كه چون خداى تعالى ابراهيم را اين امر كرد و او فرزند را ببرد تا قربان كند، ابليس گفت اگر اين ساعت مرا بر آل ابراهيم عليه السلامظفر نباشد، هرگز نخواهد بود. اول بيامد و مادرش را گفت: اى بيچاره! بى خبرى از آنكه با فرزند تو چه معامله خواهد رفتن! گفت: چيست؟ گفت: پدر او را مى برد تا بكشد. گفت: برو محال مگوى كه او از آن رحيم و مهربان تر است كه فرزند خود را بكشد و در جهان كس باشد كه فرزند خود را بكشد؟ گفت: دعوى مى كند كه خداى مى فرمايد. گفت: چون خداى فرمايد، لابُدّ باشد از آنكه فرمان خداى به جاى بايد آوردن. ما رضا داديم و تسليم كرديم. از او آيس شد. بيامد پهلوى غلام، گفت: دانى

.

ص: 127

تا پدر تو را كجا مى بَرَد؟ گفت: نه. گفت: بخواهد كشتن. گفت: به چه علت و به چه جرم؟ گفت: چنين مى گويد كه خداى فرمود. گفت: فرمان خداى راست. رضينا بِحُكم اللّه و سَلَّمنا لاَمْرِه. از او نوميد شد. بيامد و ابراهيم را گفت: يا ابراهيم! شنيدم كه شيطان تو را در خواب، خيال فاسد نمود كه پسر را بكش. نگر تا فرمان شيطان نبرى ابراهيم عليه السلام بدانست كه او شيطان است. بانگ بر او زد و گفت: دور شو، اى دشمن خداى و او را براند. ابليس از او برگشت خائب و خاسر. (1) عبداللّه عباس گفت: ابراهيم عليه السلام به مشعر الحرام آمد تا پسر را قربان كند. شيطان بشتافت تا پيش او آيد. ابراهيم سابق شد. به جمره اولى آمد تا ابراهيم را تعرض كند. ابراهيم هفت سنگ به او انداخت. از آنجا برفت به جمره دويم. ابراهيم آنجا رسيد، او را ديد [هفت] سنگ ديگرش بينداخت. از آنجا برفت. به حجرة العقبة هفت سنگ ديگرش بينداخت. اين سنگ انداختن در اين مواضع از جمله مناسك حج شد. (2) او را نام نيكو ثناى جميل رها كريم در باز پسينان. تا به دامن قيامت اين قصه مى خوانند و بر ايشان ثنا مى كنند و صلات مى فرستند. سلام بر ابراهيم باد! ما چنين پاداشت دهيم نيكوكاران را كه ابراهيم از جمله بندگان مؤمن بود. (3)

.


1- .روض الجنان، ج 16، ص 218.
2- .همان.
3- .همان، ص 222.

ص: 128

الياس عليه السلام

الياس عليه السلامقوله: «وَ إِنَّ إِلْياسَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ» (1) . آنگه در قصه الياس گفت الياس از جمله پيغمبران است. عبداللّه مسعود و عكرمه گفتند: الياس، ادريس است و اسرائيل يعقوب و در مصحف عبداللّه مسعود چنين است: و اِنَّ اِدريسَ لَمِنَ المُرْسَلين. و باقى مفسران بر خلاف اين اند. گفتند: الياس پيغمبرى بود از بنى اسرائيل. عبداللّه عباس گفت او پسر عم اليَسَع بود و گفتند هو: الياس بن ياسين بن عيزار بن هارون بن عمران. محمد بن اسحاق گفت: هو الياس بن ياسين بن فيحاص بن العيزار بن هارون بن عمران. اهل سِيَر گفتند: محمد بن اسحاق بن يسار و جز او كه چون حزقيل از دنيا برفت، بنى اسرائيل پس ازو احداث كردند و عهدهاى خدا بشكافتند و تورات با پَسِ پُشت انداختند و اوامر خداى را فراموش كردند و روى به بت پرستيدن بنهادند و خداى تعالى پيغمبران را فرستاد از بنى اسرائيل به تجديد تورات فرستاد، نه به شرعى نو. و درين عهد پادشاهى بود نام او آجب. بت پرست بود و بتى داشت نام او بعل، بالاى او بيست گز و او را چهار روى بود و مُجَوَّف بود او. اوقاتى شيطان بيامدى و در ميان آن شدى و چيزى گفتى كه ايشان را تحريص كردى بر عبادت اصنام. و اين پادشاه زنى داشت نام ازبيل؛ مِن شَرِّ خَلْق اللّه و اَخْبَثِهِم، سخت فاحشه و ظالمه، و پادشاه اوقاتى كه به شهرهاى ديگر رفتى، او را بر جاى خود بنشاندى به

.


1- .صافّات (37): آيه 123.

ص: 129

خلافت. او بيرون آمدى به صورت مردان و بر تخت بنشستى و حكم كردى و كار گذاردى. و اين زن هفت شوهر را كشته بود به حيله و غيله، و او را هفتاد فرزند بود از اين شوهر و ديگر شوهران. و در همسايگى ايشان مردى صالح بود، بُستانكى داشت سخت نيكو و آبادان و ميوه هاى خوشش بود. هر وقت پادشاه با زن به تنزه به آن بستان آمدندى و بنشستندى و مُقام كردندى، از آن ميوه بخوردندى. يك روز زن گفت: اَيُّها المَلِك، اين بستان لايق ماست كه در ميان سرا و كوشكهاى ماست ازو ببايد ستدن. مَلِك گفت: نبايد كه مرد همسايه است و مردى بس صالح است و ظلم زشت باشد از پادشاه قوى بر رعيت ضعيف، و اجابت نكرد تا وقتى افتاد كه پادشاه غايب شد، اين زن خواست تا بستان از مرد به غضب فرو گيرد. بر و بهانه اى جست و گفت: تو پادشاه را دشنام داده اى و جماعتى را بياورد تا برو گواهى دادند [به دروغ] و به اين علت او را بكشت و بستان فرو گرفت. چون پادشاه باز آمد، خبر داد او را، انكار كرد و بسيار سخت. گفت: به گمانم كه شومى اين به روزگار ما برسد. خداى تعالى خشم گرفت براى آن مظلوم. الياس را به پيغمبرى به ايشان فرستاد و گفت برو و بگوى اين ظالمان را كه به اين خون ناحق كه ريختند، انتقام بكشم از شما، و تو را و زن تو را درين بستان هلاك كنم، چنان كه كسى بر شما رحمت نكند و دفن نكنند شما را و گوشت شما را دَد و دام بخورد و استخوانهاى شما بر روى زمين پوسيده گردد. و الياس بيامد و اين پيغام بُگزارد. مَلِك خشم گرفت، گفت: تو و هر پيغمبرى كه آمد، دروغ گفتيد و نه از قِبَل خداى آمديد و ما درين كه هستيم از عبادت اصنام و تَنَعّم جز بر هدايت و رِشاد نه ايم. الياس جواب داد او را. ملك خشم گرفت. خواست تا او را بگيرد و سياست فرمايد. الياس از ملك بگريخت و ازو روى باز گرفت و در كوهى شد بلند و در غارى پنهان شد و خداى را عبادت مى كرد هفت سال. [و] خداى تعالى او را از ايشان بپوشيد تا بِجَهد جهيد. او را طلب كردند نيافتند. الياس پس از آن بر ملك دعا كرد و گفت: بار

.

ص: 130

خدايا! او را مبتلا كن به بلايى كه از من مشغول شود و ملك پسرى داشت كه جهان به روى او ديدى و او را بر جان خود بنگريدى. خداى تعالى آن پسر را بيمارى داد سخت و ملك مشغول شد و دعا و تضرع مى كرد به آن بت كه بعل نام بود، و سود نداشت و چهار صد مرد بودند كه خدمت بتخانه كردندى. ايشان را گفت: همانا اين بعل را از ما ملال است. شما را ببايد رفتن به ولايت شام و از بتان ديگر درخواستن و دعا كردن تا باشد كه اين پسر شفا يابد. آن چهار صد مرد از شهر بيرون آمدند و به بُنِ آن كوه فرود آمدند كه الياس آنجا بود. الياس چون از ايشان خبر يافت، برخاست و فرود آمد و روى به ايشان نهاد و ايشان را وعظى سخت بگفت و به خداى بترسانيد و گفت: برويد و پادشاه را بگوييد كه اين بيمارى پسرت از دعاى من است و شفاى او به امر خداى من است. ايمان آر تا خداى او را شفا دهد و مُلك بر تو نگه دارد و خداى تعالى ترسى عظيم از الياس در دل ايشان افكند و دست ايشان ازو كوتاه كرد. ايشان به شهر رفتند و پادشاه را خبر دادند او گفت: [اى عجب!] مدتهاست كه من در طلب اويم و برو ظفر نمى يابم و شما او را بديديد تنها و شما چهار صد مرد بوديد، او را نگرفتيد و پيش من نياورديد. گفتند: ايها الملك، ندانى كه ازو ما را چه هيبت در دل آمد و ما را شتاب بود تا از او بجهيم. پادشاه لشكر فرستاد، آمدند و طلب كردند؛ نيافتند. آنگه گفت: انديشه اى كردم. ما به قوت با الياس بر نياييم؛ كار او را به حيله بايد ساخت. پنجاه مرد را بخواند و با ايشان عهد كرد كه بروند و او را آواز دهند و اظهار اسلام كنند بر او و ذمّ مَلِك كنند؛ تا باشد كه روى به ايشان نمايد او را بگيرند. ايشان آمدند تا به آن كوه و اين معنى آواز دادند و بگفتند. الياس متردّد شد كه روى ايشان نمايد يا ننمايد. آخر گفت: بار خدايا! اگر با من غدرى در دل دارند، هلاك بر آر اينان را، و الا مرا به ايشان نماى. در حال آتشى ببايد از آسمان و ايشان را بسوخت. الياس بدانست كه ايشان به غدر آمده بودند تا همچنين سه گروه بيامدند

.

ص: 131

و هلاك شدند به دعاى الياس. وزيرى داشت اين ملك، سخت صالح و مؤمن و ايمان پنهان داشتى و ملك ازو دانست جز كه او را نمى آزرد از آن كه مشفق و صالح به كار آمده بود. او را گفت: تو را تنها ببايد رفتن و الياس را بفريفتن؛ باشد كه به قول تو فرود آيد. وزير بيامد و الياس را آواز داد. الياس آواز او را بشناخت؛ بيرون آمد و يكديگر را در كنار گرفتند و بگريستند و بسيار حديث كردند و احوال معلوم كرد الياس را. گفت: يا رسول اللّه ! اگر خواهى در خدمت تو باشم و اگر فرمايى بروم به جاى ديگر كه ايمن باشم بريشان كه مرا متهم مى دارند. خداى تعالى وحى كرد به الياس كه بفرماى او را تا با تو باشد و از اينجا برويد، هر جا كه خواهيد كه شما را از چشم ايشان بپوشم و دست ايشان از شما كوتاه كنم و اين طاغى را به نفس خود مشغول كنم و پسرش را جان بردارم تا او به مصيبت پسر از شما مشغول شود. آن روز پسر ملك بمرد و ملك در خاك نشست و رسم تعزيت اقامت كرد والياس و آن مرد مؤمن بيامدند و به خانه زنى از بنى اسرائيل آمدند: مادر يونس بن مَتّى، و او را شوهر نمانده بود و يونس را مى داشت و مى پرورد و مراعات مى كرد. چون الياس را ديد، به او مستأنس شد و الياس آنجا مدتى مقام كرد. آنگاه برخاست و با جاى خود رفت و آن زن را نشان داد و گفت: من فلان جايم. اگر تو را كارى پيش آيد و به من حاجت باشد، آنجا آى به طلب من. چون او برفت بس برنيامد كه يونس بيمار شد و فرمان خداى به او رسيد و زن رنجور دل شد و بى صبر و بى عقل گشت برخاست و به نزديك الياس آمد و او را خبر داد. الياس او را تعزيت داد. زن گفت: من نه به آن آمده ام تا تو مرا تعزيت گويى. من آمده ام تا تو با من بيايى و دعا كن تا خداى تعالى او را زنده كند. الياس گفت: بدان كه من بنده مأمورم؛ مرا نباشد كه اين كنم جز به فرمان خداى تعالى. خداى تعالى وحى كرد بدو كه برو دعا كن تا من او را زنده كنم. او بيامد. يونس را دفن نكرده

.

ص: 132

بودند. الياس دعا كرد. خداى تعالى به دعاى او يونس را زنده كرد و الياس باز گشت. چون مدتى به اين بر آمد، الياس دلتنگ شد. در خداى تعالى ناليد؛ گفت: بار خدايا! دانى كه مرا بيش از اين صبر نماند. اگر مصلحت دانى، مرا با پيش خود بر. حق تعالى گفت: اين مخواه از من كه صلاح نيست. گفت: بار خدايا! چون اين نكنى، دعاى من در اينان اجابت كن. گفت: اين يكى بكنم. چه دعا مى كنى؟ گفت: بار خدايا! دعا خواهم كرد تا هفت سال باران نيايد ايشان را. حق تعالى گفت: من رحيم ترم بر بندگان. گفت: پنج سال. گفت:نه. گفت: سه سال. گفت: رواست. گفت: دعا كن سه سال باران باز گيرم از ايشان و جز به دعاى تو ايشان را باران ندهم. چون حق تعالى باران باز گرفت از ايشان، مجهود شدند و همه چهار پايان ايشان بمردند و بسيار مردم از ايشان بمرد. الياس گفت: بار خدايا! روزى من از كجا باشد؟ گفت: من مرغى را مُوَكّل كنم بر روزى تو تا از زمينى ديگر تو را روزى آورد به مقدار كفايت تو. و در آن شهر حال به جايى رسيد كه مدتها بگذشت كه كس نان نديد و الياس هر وقت متنكر به شهر در آمدى و برفتى و نان و توشه با خود داشتى. اگر وقتى در شهر بوى نان شنيدندى، گفتندى: الياس اينجا گذشته است. عبداللّه عباس گفت: در اواخر اين سالها، الياس به زنى پير بگذشت. او را گفت هيچ طعامى هست با تو؟ گفت: قدرى آرد هست مرا و پاره اى روغن زيت. از آنجا طعامى ساخت، براى الياس آورد. او از آن طعام بخورد و دعا كرد او را به بركت خداى تعالى آن خمهاى او پر از آرد كرد و روغن زيت. و الياس از آنجا بگذشت به خانه زنى آمد كه او را پسرى بود نام اليَسَع بن اُخطوب و اين پسر او از قحط رنجور شده بود و عجوز او را به خانه برد و پنهان كرد او را؛ او دعا كرد، خداى تعالى اليَسَع را عافيت داد. مادر و پسر به او ايمان آوردند و اليَسَع با او برفت و الياس پير شده بود و اليَسَع جوان بود. خداى تعالى وحى كرد با الياس كه يا الياس! مدت به سر آمد و خلقى بسيار هلاك شدند. الياس گفت: بار

.

ص: 133

خدايا! تا من دعا كنم. آنگه بيامد و قوم را گفت ديديد كه خداى من با شما چه كرد از قحط و جوع؟ اكنون ايمان آريد تا من دعا كنم تا اين قحط بردارد از شما. گفتند: نكنيم. گفت: اكنون برويد و بتان را حاضر كنيد و دعا كنيد. اگر اجابت كنند و شما را باران دهند، من دست از دعوت شما بردارم، و الا من پس از آن دعا كنم تا خداى تعالى باران دهد و نعمت و قحط بردارد. گفتند: نيكو گفتى. برفتند و بتان را بياوردند و بسيار تضرع كردند. باران نيامد. گفتند: تو دعا كن. او دعا كرد. خداى تعالى باران فرستاد و قحط برداشت و نعمتى بسيار بداد. عهد بشكستند و وفا نكردند و ايمان نياوردند. خداى تعالى الياس را گفت: از ميان ايشان بيرون رو كه وقت هلاك ايشان است و به فلان جاى رو و آنچه بينى، برو نشين و مترس از او. او و اليسع به آنجا رفتند خداى تعالى فرموده بود. اسبى را ديد از آتش. الياس بجست و بر پشت اسب نشست و آن اسب در هوا شد. اليسع گفت: مرا چه بايد كردند؟ او گليمى داشت. انداخت و گفت: تو در زمين خليفه منى تا خداى تعالى فرمانى نو فرستادن و خداى تعالى الياس را دو پر داد تا در هوا مى پرد و اگر خواهد به قدم مى رود. و حاجت طعام و شراب از او برداشت. او انسى است ملكى و ارضى است سمائى و خداى تعالى دشمنى مسلط كرد بر ايشان تا آن پادشاه و زنش را بكشت و ايشان را در آن بستان انداخت تا سباع ايشان را بخوردند و قوم او را بكشت و خداى تعالى پس از او، اليَسَع را به پيغمبرى بفرستاد به بنى اسرائيل و قوم بسيار به او ايمان آوردند و او با عباى نبوت قيام مى نمود، تا آنگه كه خداى تعالى او را با پيش خود برد. (1) سعيد بن ابى سعيد البصرى روايت كرد از علاء البجلى از زيد مولى

.


1- .روض الجنان، ج 16، ص 234 _ 231.

ص: 134

عون الطفاوى از مردى از اهل عقلان (1) كه او گفت: به اردن مى رفتم؛ وقت گرم گاه مردى را ديدم او را گفتم: يا هذا! تو كيستى؟ جواب نداد. بار ديگر پرسيدم. گفت: من الياسم. گفت: لرزه بر اندام من افتاد كه بر جا مرا قرار نبود. گفتم: به خداى بر تو كه دعا كن تا خداى تعالى اين رعد از من بردارد تا من سخن تو بتوانم شنيدن. او دعا كرد. من ساكن شدم. در آن دعا هشت نام خداى بگفت: «يا بَرُّ يا رَحيم يا حَنّان يا مَنّان يا حَىُّ يا قَيّوم»، و دو نام به سريانى گفت كه ندانستم و دست بر ميان دو كتف من نهاد؛ چنان كه بَرد و خنكى و راحت آن تا به دست من برسيد. او را گفتم: يا رسول اللّه ! وحى آيد به تو؟ گفت: تا خداى تعالى محمد را بفرستاد، مرا وحى نيامد. او را گفتم: امروز چند پيغمبر زنده اند؟ گفت: چهار: دو در آسمان و دو در زمين. در آسمان: عيسى و ادريس، و در زمين من و خضر. گفتم: ابدال چندند در زمين؟ گفت: شصت مردند، پنجاه از عريش مصر تا كنار فرات باشند و دو مرد به مصيصه و دو مرد به عقلان 2 . (2)

.


1- .2. خ ل: عسقلان. روض الجنان، ج 16، ص 231.
2- .روض الجنان، ج 16، ص 231 _ 233.

ص: 135

. .

ص: 136

لوط

لوط (1)اما لوط، فهو لوط بن هاران بن تارخ و او پسر برادر (2) ابراهيم عليه السلام و قوم او اهل سَدوم بودند و آن چنان بود كه لوط با عمش ابراهيم عليهماالسلام از زمين بابل بيامدند تا به شام روند. ابراهيم به فلسطين فرود آمد و لوط را به اردن فرود آورد. خداى تعالى او را به اهل سَدوم فرستاد. (3) محمد بن اسحاق گفت: سبب اين آن بود كه مردمان اهل ميوه و درختان و رزان بسيار بودند و غُرَبا از نواحى آمدندى وايشان را رنجه داشتندى. ابليس بيامد و بر صورت پيرى و ايشان را بگفت: اگر خواهيد كه شما از اين مردمان برهيد، شما را چنين معامله بايد كردن با ايشان. گفتند: بكنيم چون مردم از حد ببردند، ايشان گفتند: بيازماييم. هر كجا در ميان آن قوم كودكى صبيح الوجه بودند يا غلامى با او، اين معامله مى كردند تا معتاد شدند برين. حسن بصرى گفت: ايشان اين معنى جز با غريبان نكردندى. كلبى گفت: ايشان را اين عمل، ابليس آموخت كه بيامد بر صورت مردى [امردى] و ايشان را به خود استدعا كرد تا ايشان اين معنى بكردند و دلير شدند بر ديگران. چون اين معنى در ميان ايشان بسيار شد، آسمان و زمين عجيج كرد با خداى تعالى و عرش نيز. خداى تعالى بر ايشان از آسمان سنگ فرستاد و ايشان را به زمين فرو برد. (4)

.


1- .اين داستان از روى نسخه خطى شماره 81116378 مجلس ملى شوراى ملى تنظيم شد.
2- .در متن نسخه «پسر ابراهيم» آمده و قياساً تصحيح شد.
3- .روض الجنان، ج 8، ص 286.
4- .همان، ص 287.

ص: 137

چون لوط بر ايشان انكار كرد، ايشان جواب اين دادند و جواب ديگر نداشتند كه به آن رفع لوط و رد سخن او كنند، جز آنكه گفتند: اينان را از شهر خود بيرون كنيد كه اينان مردمانى اند متطهر و متبرز و متكلف طهارت و نزاهت. (1) گفت: ما برهانيديم او را و اهلش را. مراد به اهلش دو دختر اويند، على قول بعض المفسرين و نام يكى زعورا بود و نام يكى مرنيا، و دگر مؤمنان گفتند مراد مؤمنانند، مگر زنش كه از جمله غابران بود. (2) ببارانيديم بر ايشان بارانى از سنگ. خداى تعالى پس از آنكه آن دههاى ايشان برگردانيد، سنگ بر ايشان بباريد. (3) در بعضى تفسيرها مى آيد كه مجادله ابراهيم آن بود كه گفت: اگر در اين شهرهاى لوط پنجاه مرد مسلمان باشند، ايشان را نيز هلاك كنيد. گفتند: نه. گفتند: اگر چهل باشند. گفتند: نه...همى تا با ده آمد. ايشان گفتند: نه. گفت: پس نه لوط درميان ايشان است. جواب دادند كه: «نَحْنُ أَعْلَمُ بِمَنْ فِيها لَنُنَجِّيَنَّهُ وَ أَهْلَهُ» . ابن جريج گفت: در آن شهرهاى قوم لوط چهار هزار هزار مرد بودند. گفت: چون رسولان ما به لوط آمدند، وهمناك شد به آنها و دستش به تنگ رسيد و اين عبارتى است از آنكه چاره ندانست حيله نيافت و در آن كار دست نتوانست زدن و او براى آن دلتنگ شد كه ايشان بر صورت اَمردانى بودند كه در زمين كس به جمال ايشان نبود و لوط عليه السلامخُبث عمل قوم خود را شناخت؛ بر ايشان بترسيد از آن ظالمان. عمرو بن دينار گفت: پيش از قوم لوط هيچ مرد با مرد موافقت نكرد و در حيوانات گفته اند هيچ نيست كه نر با نر قربت كند. قتاده و سدى گفتند: آن فرشتگان عليهم السلام از نزد ابراهيم عليه السلام بيامدند و روى به

.


1- .روض الجنان، ج 8 ، ص 288.
2- .همان، ص 289.
3- .همان، ص 290.

ص: 138

شهرهاى قوم لوط نهادند و آن پنج ده بود: سَدوم و عاصورا (1) و داروما و صوائيم (2) . اين چهار دِه كافر بودند و دِه پنجم صعد بود و اهل او به لوط ايمان داشتند آنان را هلاك نكردند. چون بيامدند لوط را در زمينى از آن خود يافتند كه كارى مى كرد. بَرِ او فراز شدند و او ايشان را نشناخت كه بر صورت بشر بودند و او را گفتند: ما به مهمان تو آمده ايم و چون ايشان را ديد و حسن جمال ايشان. دلتنگ شد بر ايشان از جهت قوم كه او قوم خود شناخت و قوم به او شرط كرده بودند كه هيچ غريب را به مهمان به خانه نيارد تا مهمانى ايشان كنند و آن معنى از فاحشه ايشان را روان باشد. لوط ايشان را در قفا گرفت و خداى تعالى ايشان را گفته بود تا لوط چهار بار بر ايشان گوائى بدهد ايشان را هلاك مكنيد. چون در راه مى رفتند، لوط به ايشان نگريد. گفت، نيك مى دانيد كه اين دهها و شهرها چه جاى است. گفتند: چه جاى است؟ گفت: بترين جاى است كه در زمين نيست به فساد اهلش و در همه زمين از اين مردمان مفسدتر و پليدتر نيست. اين معنى چهار بار باز گفت. لوط ايشان را بياورد به راهى كه كس ايشان را نديد به بى وقتى و در خانه بد و كس ندانست مگر مردمان سراى لوط كه زن لوط ايشان را بديد. بيرون آمد و قوم را گفت: خبر داريد كه در سراى لوط مهمانانى آمده اند كه چشمها به جمال ايشان آدمى نديده است. ابو حمزة الثمالى گفت: علامت از ميان زن لوط در دلالت بر اضياف آن بود كه كس فرستادى و قوم را گفتى: هَيّئوا لَنا عِلجاً؛ براى ما علجى بسازيد و علجى خر وحشى باشد. اين كنايت بود به نزديك ايشان از دعوت با فاحشه و اين كنايت تا امروز مانده است به زبانى كه ميان اين قوم باشد آن را كه با او اين معامله روا دارد او را علج مى خوانند.

.


1- .خ ل: غاضورا. روض الجنان، ج 10، ص 308.
2- .خ ل: دادوما و صواهم. روض الجنان، ج 10، ص 308.

ص: 139

در خبر مى آيد كه مَسَخَهااللّه عِلجاً؛ خداى او را مسخ كرد و با خرى كرد او را و به روايت ديگر آن است كه دختر لوط عليه السلام از خانه بيرون آمد تا آب گيرد. چون از شهر به در آمد، اين فرشتگان را ديد بر صورت امردان به جمال. ترسيد از آن حال و برفت و پدر را خبر داد. لوط عليه السلام بيامد و ايشان را به خانه آورد. چون قوم خبر يافتند از احوال ايشان، بيامدند و به درِ سراى لوط آمدند. لوط عليه السلام چون خبر يافت از ايشان، گفت: اين آن است كه من ترسيدم و از آن دلتنگ مى بودم از آن. (1) چون قوم بشنيدند، آهنگ سراى قوم لوط بودند [كردند] و گرد سراى بگرفتند، و لوط عليه السلام به درِ سراى ببست. (2) و پيش از آن سيئات مى كردند، يعنى آن فواحش كه ايشان بدان مشغول بودندى، بيامدند و بر لوط الحاح كردند كه اينها را از سراى بيرون كن و ايشان را لابه كرد گفت: برويد. مرا بى حرمت مكنيد. اى قوم! اين دختران من اند. (3) آنگه در وعظ گرفت ايشان را، گفت: از خداى بترسيد و مرا در اذلال و اهانت مكنيد و رسوا مكنيد مرا در مهمان من. در ميان شما هيچ مردى صالح نيست؟ محمد بن اسحاق معنى آن است كه در ميان شما هيچ مردى نيست كه امر به معروف كند و نهى از منكر؟ (4) لوط عليه السلام به انواع تضرع و شفاعت با ايشان گفت: و ايشان از بيرون سرا[ى] ابا مى كردند و قبول نمى كردند و نكاح دختران عرضه مى كرد؛ نمى پذيرفتند و گفتند: ما را به دختران تو هيچ حاجت نيست و رغبت، و تو دانى كه مطلوب ما چيست و راحت مى بايد. او چون از آن فرو ماند و بدانست كه شفاعت قبول نخواهند كردن، گفت: اگر

.


1- .روض الجنان، ج 10، ص 307 _ 310.
2- .همان، ص 310.
3- .همان.
4- .همان، ص 311.

ص: 140

چنان كه مرا به شما قوتى و روزى باشد شما را منع توانم كرد، بكنم. (1) فرشتگان چون جزع لوط ديدند و در ماندگى او و تعزر او و تغلب آن ظالمان. گفتند: يا لوط! رها كن ميان ما و ايشان كه ما رسولان خداييم. ايشان به تو نرسند و به تو هيچ نتوانند كردن. لوط عليه السلام در بگشاد و ايشان آهنگ فرشتگان كردند. جبرئيل عليه السلاماز خداى دستورى خواست در عذاب و هلاك ايشان و دستورى يافت. برخاست بر آن صورت كه او هست و پرها افروخت و او دو پر داشت منظوم به انواع جواهر و ويواقيت، و او روشن دندان، پهن پيشانى، بزرگ سينه، سپيد روى، سبز پاى بود. و يك پر بر روى ايشان زد، همه را كور كرد. ايشان بانگ داران از سراى بيرون آمدند با چشمهاى كور. هيچ گونه راه نمى ديدند. مى گفتند: يا لوط با ما مدارا كن تا فردا. ما فردا كار تو بسازيم. قومى جادوان را در سراى آورده، تا ما را به سحر كور كردند. ما تو را كار سازيم فردا. لوط عليه السلام گفت: اينان مرا رنجه دارند. فرشتگان گفتند: ما ايشان را به آن نگذاريم كه تو را رنجانند. گفت: موعد هلاك اينان كى است؟ گفتند: وقت صبح. گفت: دير باشد. گفتند: صبح نزديك نيست؟ و تو اى لوط! برو و اهلت را ببر به شب، و نبايد كه كسى از شما باز پس نگرد. (2) و بهرى گفتند مجاز است و كنايت از آنكه انديشه ايشان مدارى و بر ايشان و هلاك ايشان دل تنگ مدارى، مگر زن تو كه آنچه به ايشان رسد، به او نيز خواهد رسيدن كه او كافر است همچو ايشان. گفتند لوط عليه السلام چون از شهر بيرون آمد، زن را با خويشتن بيرون آورد و گفتند: زن را رها كرد آنجا و بيرون نياورد. آنگه قوم را گفت: نگر تا باز پس ننگريد كه جبرئيل

.


1- .روض الجنان، ج 10، ص 312.
2- .همان، ص 313.

ص: 141

مرا گفت: بگو تا باز پس ننگرد؛ چه آنكه باز پس نگرد، عذاب به او رسد و ايشان برفتند چون از شهر بيامدند پاره هدّه اى عظيم بشنيدند. كس باز پس ننگريد، مگر زن لوط كه او باز پس نگريد و گفت: وا قَوْماه! و بر ايشان تأسف خورد. سنگى بيامد و بر سر او آمد و او را هلاك كرد. درست تر آن است لوط عليه السلام زن را با خود نياورد، چه دانست كه او كافره است و لابد هلاك شود و لوط اين حمايت نتوان كردن. آنگه فرشتگان گفتند: موعد عذاب ايشان وقت صبح است. چون لوط استبطا كرد، ايشان گفتند: چه تعجيل است؟ صبح نزديك نيست! چون صبح برآمد و فرمان خداى در آمد، آن دهها را زير [و زبر] كرديم. جبرئيل را امر كرد با هلاك آن. او بيامد و گوشه پر فرو كرد و اين پنج شهرستان را و به روايت ديگر آن هفت شهرستان بود، از بيخ بر كند و بر پر گرفت و در هوا چندانى ببرد تا آواز مرغان و سگان ايشان، اهل آسمان دنيا بشنيدند. آنگه برگردانيد و بريخت. (1) و بر ايشان بارانيديم سنگها. گفتند: خداى تعالى پس از آن بفرمود تا سنگ بر ايشان بباريد. بعضى ديگر گفتند: سنگ بر ايشان بباريد (2) و اِنَّما بر آنان آمد كه ايشان به شهرها و سفرها و راهها رفته بودند تا در خبر است كه مقاتل سليمان گفت: از مجاهد پرسيدم كه از قوم لوط كسى بماند؟ گفت: نه، مگر يك مرد كه چهل روز بماند. گفت: چگونه؟ گفت: در حرم بود به مكه. سنگى بيامد تا بر او آيد. فرشتگان رد كردند و گفتند: برو كه او در حرم است و آنكه در حرم، ايمن بود. سنگ برفت و بيرون حرم در هوا بايستاد تا مرد از پس چهل روز برون آمد. سنگ بر او آمد و او را بكشت. ابو سعيد خدرى گفت: آنان كه عمل قوم لوط كردند، سى و اند مرد بودند به چهل نرسيدند. خداى تعالى چهار هزار هزار مرد را هلاك كرد؛ براى آنكه امر

.


1- .روض الجنان، ج 10، ص 314.
2- .خ ل: نباريد.

ص: 142

معروف و نهى منكر نكردند. (1) ابوبكر عباس (2) گفت كه باقر را عليه السلام پرسيدم كه خداى تعالى زنان را به گناه مردان بگرفت در عهد لوط؟ گفت: نه؛ چنان كه مردان به مردان مشغول بودند، زنان به زنان مشغول بودند. قوله حجارة من سجيل مفسران در آن خلاف كردند. بعضى گفتند سنگى بود اولش سنگ و آخرش گل و اين قول مجاهد است. عبدللّه عباس و وهب و سعيد جُبَير گفتند: لفظ مُعرَّب است؛ يعنى سنگ و گل. حسن گفت: اصل او گل بود و طين خداى تعالى سنگ گردانيد آن را. ضحّاك گفت: آجر بود... . (3)

.


1- .روض الجنان، ج 10، ص 316.
2- .خ ل: ابوبكر عياش. همان.
3- .روض الجنان، ج 10، ص 316.

ص: 143

يعقوب و يوسف

يعقوب و يوسف (1)اهل علم سير گفتند ابتداى قصه يوسف و يعقوب آن بود كه در سراى يعقوب درختى بود. هر گه كه يعقوب را پسرى آمدى، از آن درخت شاخى برآمدى و با آن پسر مى باليدى. چون پسر بزرگ شدى، شاخ بزرگ شاخ بودى و قوى گشته، پدر آن بگرفتى و به او دادى و گفتى: اين چوب تو راست و عصاى تو است كه با تو زاد و رُست و بباليد تا آنگه يوسف آمد؛ او را از آن درخت هيچ شاخ نرُست. چون يوسف بزرگ شد، برادران او هر يك چوبى و عصايى داشتند و ايشان دَه بودند و يوسف يازدهمين بود و بنيامين (2) دوازدهمين بود. يوسف گفت: اى پدر! برادران مرا هر يكى چوبى هست و مرا نيست؛ چرا چنين آمد؟ از خداى براى من چوبى بخواه از بهشت. يعقوب دعا كرد. خداى تعالى جبرئيل را فرستاد با عصايى از چوب بهشت، گفت: اين به يوسف ده. يعقوب آن چون بستد و آن چوبى بود از زبرجد سبز. شبى يوسف عليه السلام در خواب ديد كه آن عصاى خود بر زمين فرو زدى و برادران او بيامدندى و عصاهاى خود به زمين فرو زدندى. عصاى او بلند شدى و برگ بياوردى و شاخها بياوردى و برگ بگستردى و سر در اعنان آسمان كشيدى. عصاى برادرانش به جاى خود ماندى. ناگاه بادى بيامدى و عصاهاى برادرانش از بيخ بر كندى و در دريا انداختى و عصاى او از جاى

.


1- .اين داستان از روى نسخه خطى شماره 2035 كتابخانه مدرسه عالى سپهسالار تهيه و آماده چاپ گرديد.
2- .در متن: «ابن يامين و بنيامين» آمده.

ص: 144

خود بماندى. از خواب درآمد ترسيده، پدر گفت: چه بود تو را اى فرزند من و اى قُرَّةُ العَيْنِ من!؟ او اين حديث با پدر گفت. برادران بشنيدند و ازو حِقد و كينه در دل گرفتند و گفت اى پسر راحيل عجب خوابى ديده اى! همانا تو سيد خواهى بودن و ما بندگان تو و كار تو بلند شود و غالب شود بر كارهاى ما. وهب گفت يوسف چون اين خواب ديد، او را هفت سال بود و چون خواب آفتاب و ماه و ستاره اى ديد، او را دوازده سال بود. يعقوب عليه السلام، چنان كه در اخبار آمده، يوسف را از چشم فرو نگذاشتى يك ساعت؛ پيوسته پيش او بودى و پيش او خفتى. شبى از شبها پيش او خفته بود و _ گفتند آن شب آدينه بود _ در خواب ديد كه يازده ستاره و ماه و آفتاب از قطب آسمان جدا شدى و پيش او سجده كردندى. او از خواب درآمد و گفت: اى پدر! خوابى ديدم عجب! گفت: چه ديدى؟ گفت: در خواب ديدم كه درهاى آسمان گشاد شد و نورى عظيم پديد آمدى؛ چنان كه همه جهان را بگرفتى و كوهها و صحراها روشن شدى ازو درياها موج زدى و ماهيان دريا به انواع لغات تسبيح كردندى و مرا جامه اى پوشانيدندى كه دنيا از نور و حسن او نور بگرفتى و پنداشتمى كه كليدهاى گنجهاى زمين پيش من بنهادندى و پنداشتمى كه يازده ستاره و ماه و آفتاب (1) مرا سجده كردندى... . (2) و بعضى ديگر گفتند مراد به سجده خضوع و خشوع است و گفته اند ميان آن خواب كه يوسف ديد عليه السلام در معنى عصا و ميان اين خواب، هفت سال بود. آنگه اين خواب بديد و با پدر گفت. يعقوب گفت: اى پسر من! نگر تا اين خواب با برادرانت نگويى كه با تو كيدى كنند و مكرى سازند و حيلتى؛ چه ديو، مردم را دشمنى است آشكار. گفتند يعقوب عليه السلام او را گفت: اين خواب با كس نگوى و يعقوب برفت و با زن

.


1- .در متن: و آفتاب و ماه....
2- .روض الجنان، ج 11، ص 9.

ص: 145

خود بگفت و با او عهد كرد كه با كس نگويد، راست كه او برفت و فرزندان يعقوب درآمدند، آن زن با ايشان بگفت. ايشان را حسد زيادت شد و گفتند: اين غلام سَرِ پادشاهى دارد، گاهى خوابش چنان باشد كه در عصاى او ديد و گاه چنين باشد كه آفتاب و ماه و ستارگان او را سجده مى بردند. به هر حال ماه و آفتاب مادر و پدر باشد و يازده ستاره ما يازده برادريم، و بر سرى (1) پدر او را دوستر (2) از ايشان داشت. گفتند با اين كيدى بايد كردن؛ چنان كه خداى تعالى حكايت كرد كه يعقوب گفت «فَيكيدُوا لَكَ كَيْداً» (3) و كيد طلب اذى و رنج باشد از صاحب غيظ مرغيرى را... . (4) اين هم حكايتى است از يعقوب عليه السلام كه او مى گويد در تعبير خواب يوسف عليه السلام كه خداى تعالى ترا برگزيند و تأويل احاديث درآموزد... . (5) و گفت نيز اين خواب دليل آن مى كند كه خداى تعالى نعمت بر تو و بر آل يعقوب تمام كند؛ چنان كه بر پدرانت تمام كرد ابراهيم و اسحاق و آنكه ايشان را برگزيد و دو پيغمبر مرسل كرد. آنگه گفت خدا محكم كار و داناست؛ آنچه كند به حكمت و مصلحت كند... . (6) آنگه حق تعالى گفت در يوسف و برادرانش آياتى و علاماتى و عبرتى و دلالاتى هست مر پرسندگان را، برادران يوسف يازده بودند و نامهاى ايشان اين است: و روبيل و او برادر مهتر است، و شمعون، و لاوى، (7) و يهودا، و ريالون، و يسجر و مادر اوليا بنت ليان بود و او دختر خال يعقوب بود. و چهار پسر دگر او را آمد از سريه ديگر، نام يكى زلفه و نام يكى بلهه و دان و تقتالى و جادواشتر. 8 آنگه ليا را وفات آمد، يعقوب خواهرش را راحيل به زنى كرد. ازو يوسف آمد و بنيامين. پس

.


1- .يعنى بعلاوه.
2- .در متن دستر.
3- .روض الجنان، ج 11، ص 11.
4- .همان.
5- .همان، ص 13.
6- .خ ل: لاعون. همان، ص 13.
7- .خ ل: و حادواُشُر، روض الجنان، ج 11، ص 13.

ص: 146

جمله فرزندان يعقوب دوازده بود، و آنان كه در آن كار بودند و با يوسف آن كيد كردند، ده بودند... . (1) و از آيات يوسف عليه السلام آن بود كه حق تعالى او را تخصيص كرد به بهره اى از حسن، كه از اهل عصر خود مُمَيَّز شد به آن و گفته اند خداى حسن قسمت كرد ميان آدميان، دو ثلث به يوسف داد و ثلثى به همه جهان و گفتند ثلثى به او داد و دو ثلث به همه جهان. (2) و گفتند حُسن بر ده قسمت نهاد. نُه قسمت به او داد و يك قسمت به همه جهان.

و ابو سعيد خدرى گفت روايت كرد از حضرت رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت: شب معراج كه مرا به آسمان بردند، يوسف را ديدم. جبرئيل را پرسيدم كه اين كيست؟ گفت: اين يوسف است. گفتند: يا رسول اللّه چگونه ديدى او را؟ گفت: مانند ماه در شب چهارده. و انس مالك روايت كرد از حضرت رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت يوسف را و مادرش را نيمه حسن بدادند. و اسحاق بن عبداللّه بن ابى فروه گفت يوسف عليه السلام به جمال به آنجا بود كه او در كوههاى مصر مى گذشتى، نور روى او در ديوارها مى تافتى؛ چنان كه نور آفتاب. كعب الاحبار گفت خداى تعالى صورت پيغمبران به آدم نمود. تا او يك يك را بديد در طبقه ششم يوسف را به او نمود، تاجِ وقار بر سر نهاده، و پيراهنها (3) پوشيده، و قضيب مُلك به دست گرفته و رداى كرامت بر دوش افكنده، بر راست او هفتاد هزار فريشته و بر چپ او هفتاد هزار فرشته و جماعت از امت پيغمبران از پى او ايشان را زَجَلى و آوازى بود به تسبيح و تهليل و در پيش او درختى كه آن را درخت سعادت مى خواندند، هر كجا او مى رفت با او مى رفت. آدم عليه السلام گفت: بار خدايا! اين

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 13.
2- .در متن نسخه: انه.
3- .خ ل: پيرهنِ بهاء، روض الجنان، ج 11، ص 15.

ص: 147

كيست از فرزندان من؟ گفت: اى آدم! اين مردى است محسود بشر، آنچه من به او خواهم دادن. گفت: بار خدايا! او را چه خواهى دادن؟ گفت حظى تمام از حُسن. آدم او را گرفت و بوسه بر چشم او داد و گفت: لا تأسف يا بُنىَّ و انت يُوسف. پس اول كسى كه او را يوسف [خواند، آدم] بود. و در خبر است كه او بر صورت آدم بود و بر حسن و بها و نور او پيش از آنكه از درخت بخورد و چون از آن درخت بخورد آن نور و بها ازو برفت و خداى تعالى به يوسف داد. و گفته اند: كه يوسف را چندان نور و بها بود كه در شب چنان بود كه در روز و سفيد لون بود و نيكو روى و جعد موى بود فراخ چشم بود ستبر ساق و ستبر ساعد. و ميان باريك [تيزبينى] و خُورد دندان، و بر جانب روى راست خال سياه داشت و بر ميان دو چشم علامتى سفيد داشت؛ پنداشتى كه ماه تابان است. چون بخنديدى يا سخن گفتى، نور از دندانهاى او مى تافتى و هيچ وصّاف وصف او نتوانستى كردن. و گفتند او حسن به ميراث از جدش اسحاق يافت و اسحاق از مادرش ساره و خداى تعالى ساره را بر صورت حور العين آفريده بود و لكن صفاى حور نداشت، جز آنكه يوسف از صفاى لَون و رِقّت و لطافت اندام به آنجا بود كه اگر ازين خُضر چيزى بخوردى، سبزى از پوستِ او پيدا بودى كه به گلوى او فرو مى شدى و ساره حسن از حوا ميراث داشت. عبداللّه مسعود روايت كرد كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود كه چون جبرئيل عليه السلامآمد و مرا گفت خداى مى گويد من حسن يوسف از نور كرسى دادم و حسن تو از نور عرش و بعضى علما را گفتند يوسف نيكوتر بود يا محمد صلى الله عليه و آله؟ گفتند: در اَوّليان از يوسف و در آخرينان از حضرت محمد صلى الله عليه و آله. و نيز از آيات يوسف عليه السلام، تعبير خواب بود كه هر خواب كه پرسيدند، آن تعبير آن را بگفتى و همچنان بودى كه او گفتى. (1) * * *

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 14 _ 16.

ص: 148

گفتند برادران يوسف و برادرش بنيامين، دوست تر است از ما به نزديك پدر ما، و ما جماعتى ايم، ده كس بودند؛ پدر ما در ضلالى است روشن، و مراد به ضلال ذهاب است و راى از ره صواب و راى و تدبير و ضلال از دين نخواستند، و گفت مراد ايشان به ضلال فرط محبت يعقوب بود به يوسف. آنگه يك به يك بنشستند و راى زدند و تدبير كردند و گفتند چاره آن است كه چاره اى كنيم كه او را از پدر دور كنيم. يكى گفت از ايشان: يوسف را بكشيد و يا در زمينى افكنيد دور كه روى پدر، شما را صافى خالى و مستخلص شود. خلاف كردند در آنكه اين گوينده كه بود. بعضى گفتند شمعون. كعب گفت: دان بود كه اين گفت. و آن كه از پس او يعنى از پس كشتن او گروهى نيكيايشى صالح تايب. (1) كار ميان شما و پدر سره شود، چون او را بكشتيد. يكى از ايشان گفت و بيشتر مفسران بر آن اند كه اين گوينده روبيل بود و او پسر خاله يوسف بود و در حق يوسف نيكو رأى بود و برادر مهين بود و برادر آن در حكم او بودند. گفت يوسف را مكشيد كه كشتن برادر عظيم باشد؛ او را در چاه افكنيد، اگر لابد اين بخواهى كردن. (2) * * * آنگه گفتند به هر حيلتى بايد كه ميان او و پدر جدايى كنيم. آنگه گفتند: او را از پدر ببايد خواستن تا با ما به چراگاه آيد. دگر باره گفتند: پدر ما را بر او استوار ندارد و او را به ما ندهد. تدبير آن است كه او را بگوييم اول بيامدند به پيش او و با يكديگر كشتى گرفتند و انواع بازى ها از جستن و سنگ بازى و صلاح دستى كردند. او گفت هر روز به چرگاه چنين كنيد؟ گفتند از اين بيشتر و خوش تر. اگر دل تو خواهد تا ما

.


1- .خ ل: گروهى صالح نيك باشى تايب. روض الجنان، ج 11، ص 17.
2- .روض الجنان، ج 11، ص 16.

ص: 149

بيايى در آنجا تا نظاره ما كنى و تو نيز در آنجا ساعتى باز كنى و او را مُشَوَّق كردند تا او راغب شد. آنگه به جمع بيامدند و پيش پدر بر پاى بايستادند و اين عادت ايشان بود چون حاجتى بودى، پدر ايشان را گفت: چه حاجت است شما را؟ و چه كار آمده ايد؟ گفتند: اى پدر ما! چه بوده است تو را كه ما را مأمون نمى دارى بر يوسف؟ و ما او را نصيحت گريم و بدو خير خواهيم و با او خيانت نكنيم؛ بل با ما بفرست فردا، بفرست او را با ما تا چره كند و بازى كند و ما او را نگاه داريم. گفت مرا دلتنگ بكند آنگه كه شما را ببريد و ترسم كه او را گرگ بخورد و شما ازو غافل و بى خبر باشيد. و خلاف كردند در آنكه يعقوب چگونه گفت ايشان را كه او را گرگ بخورد و اين غيب است اگر به وحى گفت تقدير كرد به فرستادن، گوييم از اين چند جواب است: يكى آنكه زمين مَسْبَعه بود و گرگ بسيار بود آنجا براى آن گفت. وجهى ديگر آن است كه بر دل او بگذشت و بر زبان او براند حق تعالى تا در وقت احتجاج و اعتلال ايشان را دست اقرار نباشد. بعضى ديگر گفتند در خواب ديد كه او را گرگ خورده بود. و بعضى ديگر گفتند كه او در خواب ديد كه او را ببرند و باز نيارند و چون پرسيد كه او را كجا برديد، گفتند او را گرگ خورد، و بعضى ديگر گفتند: كه ده گرگ گردِ يوسف برآمده بودند و او را تعريض مى كردند و برو حمله مى كردند و يكى از آن جمله از او ذَبّ و دفع مى كرد و زمين بشكافت و يوسف به زمين فرو شد و از آنجا برنيامد، الاّ از پس سه روز. چون يعقوب اين خواب بديد، او را از برادران نگاه مى داشت.... * * * پدر را گفتند: اگر چنانچه گرگ او را بخورد و ما ده مرد با او، پس ما زيانكار باشيم. يعقوب عليه السلام ايشان را اجابت كرد و يوسف را با ايشان بفرستاد. راويان اخبار گويند... كه چون برادران يوسف، يوسف را از پدر جدا كردند به حيلت و دستان، و پدر ايشان را گفت مى ترسم كه او را گرگ بخورد، ايشان گفتند:

.

ص: 150

گرگ او را چگونه بخورد و ما ده مرد با اوييم و شمعون با ماست _ كه او مردى بود كه اگر خشم گرفتى، نعره زدى، هيچ چيز نبودى از حيوانات كه او آواز او بشنيدى، الاّ بيفتادى و اگر آبستن بودى، بچه بيفكندى _ و يهودا در ميان ماست و او چون خشم گيرد، شير را از هم بدرد. يعقوب چون از ايشان اين سخن بشنيد، ساكن شد. يوسف بيامد و پيش پدر بايستاد و گفت: اى پدر! مرا با برادران بفرست. يعقوب گفت: تو را مى بايد؟ گفت: آرى. [گفت] دستورى دادم. چون دگر روز بود، يوسف عليه السلام جامه در پوشيد و كمر بست و قضيب به دست گرفت و بيرون شد با برادران. يعقوب عليه السلام سَلّه بگرفت و آن سبدى بود كه ابراهيم عليه السلام زاد اسحاق در آنجا نهادى و براى يوسف چند گونه طعام در آنجا نهاد و فرزندان را وصايت خير كرد به يوسف و گفت: اى فرزندان من! اين پسرك من امانت است نزد شما. از خداى بترسيد و درو هيچ جنايت مكنيد. به خداى بر شما كه اگر گرسنه شود، طعامش دهيد و اگر آب خواهد، آبش دهيد و برو شفقت و مهربانى كنيد و او را رها نكنيد و از چشم فرو نگذاريد و در رفتن بر او رنج ننهيد. گفتند كه او ما را برادر است و ما را به او شفقت برادرى است و يكى از ماست؛ بل مفضل است بر ما براى دوستى تو. يعقوب عليه السلام با ايشان پاره اى راه به صحرا بيرون رفت و ايشان را به خداى سپرد و يوسف را دربر گرفت و بوسه بر چشم او داد و گفت تو را به خدا و برادران سپردم و عهد و وثيقه كردم، با آنكه ترسم كه تو را ضايع كنند و برگردانند. (1) ايشان او را به صحرا بردند تا پدر با ايشان بود و بر چشم پدر بودند، او را بر دوش گرفته بودند و اكرام مى كردند. چون پاره اى راه برفتند و او را بيابان فرو بردند و از پدر دور شدند و

.


1- .در متن: وبر كردن.

ص: 151

از شهر سخن بگردانيدند و او را جفا كردند و زدن گرفتند. هر گه كه برادرى او را بزدى، او به استغاثه بر ديگرى شدى. او نيز بزدى او را و آن طعام كه پدر از براى او ساخته بود، چيزى بخوردند و چيزى به سگان دادند [و او را چيزى ندادند] و او را پياده مى تاختند، گرسنه و تشنه مى زدند و او مى گريست و گفت پدر را بى خبرى كه با يوسف تو چه مى كنند؟ عند آن حال فريشتگان بگريستند رحمة [بر] يوسف. ***

چون خواستند كه يوسف را بكشند و رأى ايشان بر اين درست شد، يهودا _ كه او پسر خاله يوسف بود _ گفت: نه، با من عهد كرده ايد كه يوسف را نكشيد؟ گفتند: بلى عهد كرده ايم. اكنون چه كنيم او را؟ گفت: او را بر چاهى افكنيد كه رهگذر كاروانيان است؛ باشد كه او را از كاروانيان يكى بردارد. (1) چون يوسف را به كنار چاه آوردند، پيراهن ازو به در كردند و آن چاهى بود ميان اردن و مصر و گفتند تا خانه يعقوب از آنجا سه فرسنگ بود و بر ره كاروان بود و آن چاهى بود تاريك و وَحس و سر تنگ و بن فراخ و براى آن كردند تا بر نتواند آمدن و گفتند آب از چاه شور بود، و سام بن نوح كنده بود آن چاه را. دستش را بر بستند. يوسف گفت: اى برادران! پيرهن به من دهيد تا عورت پوش من باشد در حيات من و كفن من باشد در ممات من، و دستم بگشاييد تا هوامّ زمين از خود باز دارم. او را گفتند آن يازده ستاره و ماه و آفتاب را كه در خواب تو را سجده كردند، بخوان تا دستهاى تو را بگشايد و پيرهن با تو دهد. آنگه رسنى در ميان او بستند و او را فرو گذاشتند. چون به نيمه چاه رسيد، رسن ببريدند و او را در چاه افكندند. خداى تعالى از ميان آب، سنگى برآورد بزرگ و ليّن تا يوسف بر آن سنگ آمد و رنج نرسيد او را. و در روايتى ديگر آنكه خداى تعالى

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 18 _ 22.

ص: 152

فرمود جبرئيل را: در باب يوسف را. به يك پر زدن بر زمين آمد و يوسف را در ميان چاه بگرفت و بر آن سنگ نهاد و او را تسلى داد و احوالى كه بر او خواست رفتن، با او بگفت. چون ايشان آواز وَقع او بشنيدند، او را آواز دادند. او جواب داد. گفتند زنده است هنوز. خواستند تا او را سنگسار كنند. يهودا رها نكرد و گفت: نه با من عهد كرديد كه او را نكشيد؟ رها كردند. و در خبر است كه چون يوسف را عليه السلام در چاه افكندند، آن چاه تاريك بود. روشن شد و آبش شور بود، خوش گوار شد و از آن آب مى خورد و آن آب، او را به جاى طعام و شراب بود و خداى تعالى فريشته اى را بفرستاد تا انيس او شد، تا متوحش نباشد و آن بندها از او برگرفت و پيراهنى از حرير بهشت فرستاد تا در [او ]پوشيد. و روايتى ديگر آن است كه چون ابراهيم را عليه السلام در آتش انداختند، او را برهنه كردند و بر دست و پاى او بند نهادند. آتش بندهاى او را بسوخت و جبرئيل آمد و پيرهنى از حرير بهشت بياورد تا او را پوشانيد. او به ميراث به اسحاق رها كرد و اسحاق به يعقوب و يعقوب خواست كه آن به يوسف رسد در تعويذى نهاد و بر گردن او بست آن فرشته آن تعويذ بشكافت و آن پيرهن را درو پوشانيد. و روايتى ديگر آن است كه آن فرشته از بهشت بهى بياورد تا بخورد چون شب در آيد فريشته خواست تا برود يوسف عليه السلام گفت اگر تو بروى من تنها بمانم و مستوحش شوم گفت: من تو را دعايى بياموزم كه چون بخوانى، وحشت از تو برود. گفت: يا صَريخَ المُسْتَصْرِخين يا غَوْثَ المُسْتَغيثين يا مُفَرِّجَ كَرْبِ المَكْرُوبين قَدْ تَرى مَكانى وَ تَعْرِفُ حالِى وَ لا يَخْفى عَلَيْكَ شَى ءٌ مِنْ أَمْرِىْ. يوسف عليه السلام اين بگفت: خداى تعالى هفتاد فرشته را بفرستاد تا گرد او در آمدند و او را انس مى دادند و يهودا هر روز بيامدى و طعام و شراب به جهت او بياوردى و در چاه فرو گذاشتى. چون سه روز در چاه بود، روز چهارم جبرئيل آمد و گفت: كه تو را در چاه افكند؟ گفت كه برادران. گفت: چرا؟ گفت: به واسطه دوستى پدر بر من حسد كردند. گفت:

.

ص: 153

خواهى از اين چاه برآيى؟ گفت: آرى. گفت: بگو: يا صانِعَ كُلِّ مَصْنُوع وَ يا مُونِسَ كُلِّ وَحِيد يا غالباً غَيْرَ مَغْلُوبْ وَيا حيّاً لا يَمُوتْ وَ يا مُحْيِى المَوْتى لا اله الاّ أنت، اَللّهُمَّ انّى أسئلك بأنَّ لك الحمد لا إلهَ إلاّ أنتَ بَديعُ السّماواتِ وَ الأرضِ ذُو الجلالِ و الإِكرامِ أن تُصَلّىَ على محمّدٍ و آل محمّدٍ و أن تَجعَلَ لى من أمرى فَرَجاً و مَخرَجاً وَارزُقنى مِن حَيثُ لا أحتسب [يحتسب]. يوسف عليه السلام اين كلمات بگفت. خداى تعالى او را فرج داد از چاه و ملك مصر به او داد از آنجا كه او انديشه نكرد. مجاهد گفت يوسف عليه السلام از پدر جدا شد، شش ساله بود. چون به پدر باز رسيد، چهل ساله بود. چون آنچه بر سر او در دل داشتند و بر آن عزم كرده بودند كه او را در چاه افكنند بكردند، آمدند به نزديك پدر تا نماز شام گريان. آن روز برفتند. همه روز يعقوب عليه السلامدر بند انتظار مى بود كه مشغول دل كه با يوسف ايشان چه كنند. چون ايشان يوسف را به چاه افكندند، حسن بصرى گفت در اين وقت او را هفتده سال بود و در بندگى (1) و زندان و پادشاهى هشتاد سال بماند و بيست و سه سال ديگر بماند از آن پس، و چون فرمان يافت او را صد و بيست سال بود. آنگه بيامدند و بزغاله را بگرفتند از گله و او را بكشتند و پيرهن يوسف را در آن خون آغشتند و روى با خانه نهادند و يعقوب عليه السلام به سر راه آمده بود به انتظار ايشان. چون پدر را بديدند، جمله به يك بار بانگ برآوردند و گريستن گرفتند و يعقوب بدانست كه ايشان را كارى افتاده است. يوسف را نديد. گفت: يوسف كجاست؟ به يك بار دست بزدند و جامه ها بدريدند و خروش زدن گرفتند و گفتند: ما برفتيم تا سبق بريم با يكديگر و يوسف را به نزديك متاع و ثقل خود رها كرديم، گرگ او را بخورد. تو ما را راستگوى ندارى و اگر چه ما راست گوئيم درين گفتار.

.


1- .در متن بندكى آمده.

ص: 154

و اهل اشارت گفتند براى آن نماز شام آمدند تا وقت تاريك باشد ايشان را از آن دروغ گفتن شرم نيايد و در سخن فرو نمانند: و از اينجا گفته اند چون از كسى حاجتى خواهى شب مخواه كه حيا در چشمست، و چون تاريك بُوَد چشم [نگيرد] و چون عذر خواهى به روز مخواه كه فرو مانى در عذر خواستن، و اين گريه دروغ كه ايشان كردند. آب از همه گريها[ى] به راست بِبُرد. (1) آنگه اين پيرهن خون آلود عرضه كردند و گفتند اينك پيراهن او خون آلود است، و آوردند پيراهن او به خون دروغ. (2) و براى آن دروغ گفت آن را كه خون يوسف نبود، خون بزغاله بود، يعقوب عليه السلامپيرهن به دست گرفت و گفت چه حليم گرگى بود كه يوسف را بدريد و پيرهنش نيازرد و ندريد ايشان فرو ماندند. گفتند، بل دزدان او را بكشتند، گفت سبحان اللّه دزدان او را بكشتند و پيراهن او رها و حاجت ايشان [به] پيرهن بود، نه به كشتن او. و گفته اند در پيرهن يوسف سه آيت بود: يكى آنكه، آن كه روز بياوريدند خون آلود. يعقوب بدانست كه دروغ مى گويند. دويم آنجا كه زليخا در او آويخت و پيرهن يوسف بدريد از پس. و سيم آن روز كه بياوردند و بر روى يعقوب افكندند، او بينا شد. آنگه پيرهن بستد و بر سر و چشم نهاد ببوسيد و نعره اى بزد و بيفتاد و بى هوش شد. روزى ديگر كه با چراگاه رفتند و گفتند: ديدى كه پدر ما را چون دروغزن و خجل كرد؟ تدبير آن است كه يوسف را از چاه برآوريم و پاره پاره كنيم و استخوانهاى او با پيش پدر بريم تا قول ما راست شود. يهودا گفت نه با من قول كرده ايد كه يوسف را نكشيد از آن و ايشان را منع كرد. نماز شام چون به خانه شدند، پدر گفت كه اگر چنان است كه راست مى گوييد كه آن گرگ كه او را بخورد، بگيريد و پيش من آريد. ايشان برفتند و چوب و رسن برگرفتند و به صحرا شدند و گرگى را

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 24 _ 27.
2- .همان، ص 28.

ص: 155

بگرفتند و دست و پاى او ببستند و پيش يعقوب آوردند و بيفكندند. يعقوب عليه السلامگفت: دست و پاى او بگشاييد. پس بگشادند او را. يعقوب گفت: اى گرگ! پيش آى. او بيامد و پيش يعقوب بايستاد و يعقوب عليه السلام گفت: اى گرگ! شرم ندارى كه فرزند مرا و ميوه دل من و روشنايى چشم مرا بخورى؟ گرگ به آواز آمد و گفت: به حق شيبت [تو] كه من فرزند تو را نخوردم و گوشت و خون شما كه پيغمبرانيد بر ما حرام است و من مظلومم و دروغ بر من نهاده اند و من درين زمين غريبم. گفت: براى چه به اين زمين آمده اى (1) ؟ گفت مرا اينجا خويشان اند، به زيارت ايشان آمده بودم. اين پسران تو مرا بگرفتند و ببستند و پيش تو آوردند و اين دروغ بر من نهادند. (2) عند آن حال يعقوب گفت: نفس شما اين كار بياراست در چشم شما. كار من امروز و شأن من صبرى است نيكى، و صبر نيكو آن باشد كه در خلال آن جزعى نباشد، و خدايى است كه ازو يارى خواهند و استعانت طلب كنند بر آنچه شما وصف مى كنيد؛ يعنى من به خداى استعانت مى كنم و يارى مى خواهم ازو. يوسف عليه السلام سه روز در آن چاه بماند. روز چهارم كاروانى مى گذشت آنجا از مدين مى آمد و به مصر مى شدند به تجارت از جاده اى بگرديده بودند و به نزديك آن چاه فرود آمدند و اين چاه بر جاده اى راه نبود. مردى را بفرستادند از عرب از بلاد مدين نام او مالك بن الذُّعَر تا آب آرد براى ايشان. او به كناره چاه آمد و دلو فرو گذاشت تا آب بركشد. يوسف عليه السلام دست در رسن زد و از چاه برآمد. مرد آبكش كودكى ديد مِنْ أَجْمَلِ أَهْلِ زَمانِه. (3) اين كودكى است و او را پنهان كردند براى بضاعت. (4) بعضى ديگر گفتند كه كار او پوشيده كردند و گفتند كه اين غلام بضاعتى است كه

.


1- .در متن «آمده» ضبط شد.
2- .روض الجنان، ج 11، ص 29.
3- .همان.
4- .همان، ص 32.

ص: 156

اهل اين آب به ما دادند تا براى ايشان بفروشيم. (1) بر دگر روز يهودا به سر چاه آمد بر عادت و طعام بياورد تا يوسف را طعام دهد. آواز داد، يوسف جواب نداد و در چاه نبود. بيامد به طلب او. آن كاروان را بديد و يوسف به نزديك ايشان. مالك ذُعر آمد برادران را خبر كرد بيامدند و مالك را گفتند اين غلام ماست، از ما گريخته است. مالك گفت اگر خواهيد، به شما دهم آن را و اگر خواهيد، بخرم از شما. گفتند: نخواهيم كه او را با ما دهى، به جز او را تا بفروشيم و ليكن اين غلامى است دزد و گريزنده و ما اين را به اين عيب مى فروشيم. مالك گفت به اين عيبها به چند مى دهيد؟ گفتند: به چندانى كه تو خواهى، به شرط آنكه او را از اين ولايت ببرى تا به نزديك ما نيايد. گفت: آخر به چند مى فروشيد آن را؟ گفتند: بر حكم تو. بفروختند او را يعنى برادران (به) بهاى اندك. و در عدد و مبلغ آن علما خلاف كردند. عبداللّه عباس و ... گفتند: بيست درم بود. مجاهد گفت بيست و دو درم بود. عكرمه گفت چهل درم بود. و بعضى ديگر گفتند: هيجده درم بود. بعضى اهل معانى گفتند زير ده درم بود... آن درمها پسنديده [بستدند] و با يكديگر بخشيدند. يوسف عليه السلام مى نگريست و نيارست گفتن كه خلاف آن است كه ايشان مى گويند كه از كشتن مى ترسيد و براى آن او را به اين بهاى اندك فروختند كه ايشان از جمله زاهدان بودند در او يعنى ايشان را رغبت نبود بر او، و زاهد را براى اين خوانند كه در دنيا و مال رغبت نكنند. و در خبر آمده است كه يوسف يك روز در آينه نگريد، جمال، او را به عجب آورد. گفت اگر من بنده اى بودمى بهاى من كس ندانستى كه چند است امتحان كردند او را و بهاى او را به او نمودند، درمى چند شمرد. آنگه آن كاروان از آنجا برفت و برادران يوسف با ايشان مى رفتند و مى گفتند كه

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 32.

ص: 157

اين غلام را نگاه داريد كه اين غلامى دزد و گريزنده و دروغزن است ما اين را به اين عيبها فروخته ايم، مالك او را بر شترى نشاند و روى به مصر نهادند و راه ايشان بر گور مادر يوسف بود، راحيل. يوسف چون از دور گور مادر بديد، خويشتن از شتر درافكند و بر سر گور مادر آمد و زيارت كرد و بگريست و مى گفت: اى مادر! اگر هيچ توانى سر از خاك بردار و بنگر كه با فرزند تو چه معامله كردند و آنچه با او كرده بودند، از سر دلتنگى در آن گور مى گفت كه اى مادر! بى خبرى كه برادران بى رحمت [رحم] مرا از پدر جدا كردند و در چاه افكندند و روى من به تپانچه اى سياه كردند و مرا در بيابان سنگسار كردند و در مَنْ يَزيد؛ چنان كه بندگان را فروشند، مرا بفروختند و چنان كه اسيران را از شهرى به شهرى برند، مرا مى برند.

كعب الاحبار گويد: چون يوسف اين مى گفت، از پس پشت او هاتفى آواز داد: «وَاصْبِرْ وَما صَبْرُكَ اِلاّ بِاللّه». مالك ذُعر باز نگريد، يوسف را بر شتر نديد، گفت: آنكه گفتند اين غلام گريزنده است، راست گفتند. آنگه در كاروان افتاد و بانگ مى كرد و يوسف را طلب مى كرد و مى گفت اين غلام را كه بخريدم، بگريخت و با خانه اهل خود رفت. آنگه در ميانه پرسيدند و او را ديدند بر سر آن گور. آمدند و او را بگرفتند و بزدند و گفتند ما را باور نبود كه از آنچه ما را مى گفتند كه تو گريزنده اى؛ تا آنكه بديديم كه تو بگريختى. گفت: من نگريختم و ليكن اين گور مادر من است. چون بديدم، خواستم تا او را زيارتى كنم. باورش نداشتند و بندى گران بياوردند و بر پاى او نهادند و او را بر سر شتر نشاندند و به مصر بردند. مالك ذُعر گفت: ما به هيچ منزلى نرسيديم و فرود نيامديم، الاّ بركت او بر من و راحل من و مال من پديد آيد، و بامداد و شبانگاه مى شنيدم كه فرشتگان بر او سلام مى كردند و آواز ايشان مى شنيدم و اما شخصشان نمى ديدم. تا در راه بوديم، هر روز ابرى سفيد بيامدى و بر بالاى سر او سايه كردى و چون برفتى، با او برفتى و چون بايستادى، با او بايستادى.

.

ص: 158

و چون در شهر آمدند مالك ذُعر او را به گرمابه برد و جامه نو كرد براى او و او را شكلى به شكلى دگر شد و او را به بازار آورد و عرض كرد بر بيع. مردى او را بخريد كه خزينه دار مَلِك بود و او را لقب عزيز بود و نام قِطْفير و گفته اند اظفر بن رُحَيب و ملك مصر در آن روزگار الريّان بن الوريد بن [ثروان] بن اراشة بن عمرو بن عملان بن لاود بن سام بن نوح بود. و گفته اند اين پادشاه به يوسف آورد و اين مَلِك پيش از يوسف فرمان يافت و از پس او پادشاهى به قابوس بن مصعب افتاد و يوسف عليه السلام او را به ايمان دعوت كرد، ايمان نياورد و ابا كرد. عبداللّه عباس رضى اللّه عنه گفت: چون كاروان به مصر رسيد، اين قطفير به استقبال كاروان رفت، يوسف را به بيست دينار و جفتى نعلين و دو پاره كمان بخريد. وهب بن منبه گفت چون يوسف را بر بازار آوردند و عرض بيع كردند، چشمها درو متحير بماند كه مانند او در جمال نديده بودند. در بهاى او زياده مى كردند و مى فزودند تا بهاى او به آنجا رسيد كه او را گفتند برابر به زر بردارند و به مشك و حرير و به سيم به اين چهار جنس او را برابر برداشتند. قطفير عزيز او را بخريد و به خانه برد و زنى داشت نام او فكا بنت لنوس، او را گفت آنچه خداى تعالى او را حكايت كرد. گفت اين را نكو دار كه ما را از اين خيرى و نفعى باشد. يا اين را به فرزند گيريم كه ما فرزند نداريم. چون عزيز او را بخريد و به خانه برد و زنش را گفت: اين را گرامى دار و مقامش در جايى نيكو باز كن، كه باشد كه ما را از اين سود بود يا باشد كه او را فرزند گيريم كه ايشان را فرزند نبود. چنين تمكين كرديم يوسف را در زمين؛ چنان كه عزيز او را ممكّن كرد و مالك بر اسباب خود، پس از آنكه او را به بها بخريد، ما او را به اسباب توفيق تمكين كرديم تا از اين چاهش به سر گاه برآورديم، و خداى (جل جلاله) غائب است بر كارش، مغلوب نيست، و كس او را غلبه نتواند كردن و لكن بيشتر مردمان ندانند. (1)

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 33 _ 37.

ص: 159

... و چون برسيد به أشد خود، ما او را حكمت و علم داديم و همچنين جزا كنيم و پاداشت دهيم نكوكاران را... . (1) * * *

چون يوسف عليه السلام با خانه عزيز رفت و او را به زن سپرد و جمال و حسن او به آن حد بود كه شرح داده شد و زن عزيز را و نام او زليخا بود، چشم بر او افتاد و او را دوست بداشت و هر چه روز برآمد، جمال يوسف زيادت شد و عشق زليخا زيادت شد. تا صبر و قوت و طاقت داشت، پنهان مى داشت؛ چون از حد بگذشت و به غايت رسيد، بر او اظهار كرد و او را مراوده كرد... . (2) يعنى به فريفت و مطالبت كرد او را آن كس كه در خانه او بود به غلامى، از نَفْسِ او يعنى خواست تا او را از دست او فرا گيرد. ودر تفصيل مراوده او مر يوسف را و مفسران بسيار سخنها گفتند. عبداللّه عباس رضى اللّه عنه گفت از جمله مراوده او آن بود كه با يوسف بنشست و او را گفت: اى يوسف! چه نيكى است اين موى تو. گفت: اول چيزى كه در خاك بريزد، اين موى باشد. گفت: اى يوسف! چه نيكوست اين روى تو. گفت: خداى در رحم مادر نگاشت اين را. گفت: اى يوسف! حسن صورت تو تن مرا لاغر كرد. گفت: شيطان تو را بر اين معاونت مى كند. گفت: اى يوسف! عشق تو آتش در دل من زد؛ آن آتش را بنشان. گفت: اگر آتش تو بنشانم، به آتش دوزخ سوخته شوم. گفت: خيز و در آن خانه شو و آبى بيار كه من تشنه شده ام.

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 38.
2- .همان، ص 42.

ص: 160

گفت: در آن خانه آن كس شود كه كليد خانه به دست اوست. گفت: اى يوسف! در آن خانه بستر حرير باز كرده ام. خيز در آن خانه آى و مراد من از خود بده. گفت: پس نصيب من از بهشت نشود. گفت: اى يوسف! خيز با من در آن پرده آى كه كس را در آن پرده راه نيست. گفت: هيچ پرده اى مرا از خدا نپوشد. گفت: اى يوسف! دست بر دل من نه تا از دست تو شفا يابم. گفت: عزيز به اين اولى تر است. گفت: چه گويى كه من عزيز را شربتى دهم كه در آن شربت زيبق باشد و زرّ سوده تا بميرد و اعضايش پاره پاره شود، آنگه در چيزى پيچم آن را و در نهانخانه فكنم تا كس نبيند او را [نيز] و مُلكِ او به تو دهم؟ گفت: پس چگونه رستگارى يابى از عقاب خداى؟ گفت: اى يوسف! چندانى كه در شمار [تو آيد] تو را زر و جواهر دهم تا در رضاى خداى خود صرف كنى. گفت: يا هذهِ؛ اى زن! مرا مسلَّم كن. سُدّى و ابن اسحاق گفتند: مراوده او يوسف را آن بود كه خويشتن مى آراست و بر او عرضه مى كرد و محاسن خود پيش او مى گفت و ذكر مى كرد و او را به خود دعوت مى كرد. يك بار به رغبت و يك بار به رهبت و مى گفت: اى يوسف! اين روى نه به جمال است. گفت: در خاك پوسيده به. گفت: اين موى من نه نيكوست؟ گفت: با خاك برآميخته شود. گفت: اين كه چون پيش يوسف بنشستى يوسف روى ازو بگردانيدى به جانب ديگر با آن جانب شدى بايستادى خانه بساخت از آيينه زير و بالا و ديوارها همه از آينه افروخته و يوسف را اين خانه بنگر تا هيچ ديدستى؟ يوسف در آن خانه رفت. او بيامد و پيش او بنشست، يوسف روى بگردانيد با دگر جانب، چون در نگريد زليخا را ديد از عكس آينه و به هر جانب كه مى نگريد،

.

ص: 161

همچنين مى ديد. خواست تا برون آيد از آنجا، همه درها بسته يافت. (1) [گفت] براى تو بجارده ساخته ام خود را. يوسف عليه السلام گفت: پناه با خداى مى دهم پناه دادنى؛ يعنى پناه با خداى مى دهم از آنكه من چنين فعلى كنم و تو را [خ ل: مرا] اين انديشه؟ او سيد و خواجه من است و ولى نعمت من؛ يعنى شوهر تو عزيز. و مرا نكو داشت و اكرام كرد، و اگر من اين انديشه كنم، ظالم باشم و ظالمان را بس فلاحى و ظفرى و بقايى نباشد. (2) زليخا به يوسف همت كرد و يوسف همت كرد به زليخا، اما اصحاب حديث و حشويان گفتند: شيطان بيامد و يك دست بر پهلوى اين نهاد و يك دست بر پهلوى آن و ايشان را جمع كرد در يك خانه و چون ايشان با يكديگر حاضر آمدند، زليخا چندانى مراوده و مخادعه كرد و تضرع و لابه كه يوسف را نرم كرد. [و يوسف ]اجابت كرد او را و عزم كرد بر معصيت و همت هر دو را بر يك وجه تفسير كردند و آن عزم است. گفتند هر دو بر معصيت عزم كردند و يوسف عليه السلام، از زليخا بنشست كه جاى خيانت كنندگان و جاى زانيان باشد و كار ميان ايشان تا حَلِّ سراويل برسيد. چون يوسف عزم درست كرد بر معصيت و خواست تا با او خلوت كند، خداى تعالى برهانى نمود.... يكى آنكه جبرئيل بانگ برآورد و او را بترسانيد و منع كرد. و قولى ديگر آن است كه فرشته اى از آسمان آواز برآورد كه نام تو در آسمان از جمله صديقان است و پيغمبران، و جاى تو در زمين جاى خيانت كنندگان، و قولى ديگر، و روايتى ديگر آنكه دريچه اى پيدا شد و صورت يعقوب پديد آمد بر او انگشت مى گزيد بر وجهى تهديد، و روايت ديگر آنكه فرشته اى به صورت يعقوب از پس پشت او درآمد و لگدى بر پشت او زد؛ چنان كه آب پشت او به پيشانى بيرون آمد. و از اين ترّهات

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 43.
2- .همان، ص 46.

ص: 162

آنچه عقل و شرع و قرآن و اخبار كه پيغمبران خداى را از آن منزّه كرده است و اين هيچ به نزديك ما روا نيست بر پيغمبران عليهم السلام؛ از آنجا كه ايشان معصومان و مطهران اند و پاكيزگان، و صغيره و كبيره بر ايشان روا نيست؛ از آنجا كه ادله عقل بر ايشان دليل كرده اند بر عصمت ايشان؛ چه در عقل مقرر است كه تجويز كبائر و صغاير بر ايشان منفِّر بود مكلّفان را از قبول قول ايشان و قبول وعظ ايشان، و غرض قديم تعالى از بعثت ايشان قبول قول ايشان است و امتثال امر و اجابت دعوت ايشان. آنچه قدح كند در آو واجب بُوَد كه خداى تعالى ايشان را از آن مُنزّه و معصوم دارد، و تجويز زنا كه من اَكْبَرِ الكَبائِر است و اَعْظَمِ الخَطايا وَاُمَّهاتِ الذُّنُوب، واجب بُوَد كه از آن منزه باشند كه حظ او در تنفير به غايت و نهايت است. (1) ... حق تعالى گفت ما چنين كنيم كه كرديم؛ براى آنكه تا سوء و فحشا از او صَرف كنيم؛ يعنى چنان كه نموديم آن برهان و كرديم اين لطف، نيز الطاف كنيم و آيات نماييم. (2) * * *

چون زليخا يوسف را در آن خانه بيافت و درها ببست و در او آويخت و بر او الحاح كرد و يوسف عليه السلام از او امتناع مى كرد _ عبداللّه بن احمد الطّائى روايت كرد از پدرش از جدش از زين العابدين على بن الحسين عليه السلام كه گفت چون زليخا يوسف الحاح مى كرد: _ بتى در گوشه خانه نهاده بود. برفت و جامه اى بر روى بت افكند. يوسف گفت: چنان چرا كردى؟ گفت: او معبود من است. شرم دارم از او كه در مشاهده او معصيت كنم. يوسف عليه السلام گفت: عجب از تو! شرم مى دارى از جمادى كه

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 46 _ 48.
2- .همان، ص 55.

ص: 163

لا يُبْصِرُ وَلا يُغْنِى [و]لا يَسْمَعُ عَنْكَ شَيْئاً (1) ، و من شرم ندارم از خدايى كه خالق و رازق و منعم و عالم سر و علانيه من است؟ گفتند: برهان اين بود. و قولى ديگر آن است كه يوسف از دست او بجست و از درى از درهاى خانه بيرون آمد و زليخا به قفاى او، مى شتافتند به جانب در خانه تا كه سَبَق برد يوسف بر وجه گريختن از او و زليخا به دنبال او در [بر در] آويخته. چون به در خانه رسيد زليخا به او رسيد و در پيرهن او آويخت يوسف عليه السلام پيرهن ازو در كشيد. پيرهن يوسف دريده شد. يوسف عليه السلام از خانه به در جست. و زليخا بر پى او و پيرهن يوسف دريده. چون نگاه كردند عزيز را كه خواجه يوسف بود، بر در خانه يافتند. زليخا پيش دست شد و سَبَق برد به سخن گفتن؛ براى آنكه از آن حركات متهمان [بود]. گفت: چه جزا و مكافات باشد آن را كه به اهل و خانه تو بد خواهد؛ يعنى زنا، الاّ آنكه او را به زندان باز دارند يا عذابى مولم كنند او را. يوسف عليه السلام گفت: او مراوده كرد مر از خود و مخادعت و مطالبت كرد. چون ازو بگريختم، در من آويخت و پيرهن من بدريد. عزيز، كه او شوهر زليخا بود، گفت با يوسف شما هر دو مدعى ايد. تو بر دعوى خود گواهى دارى؟ گفت: بلى. درين گواه خلاف كردند. سعيد جبير و ضحاك گفتند كودكى بود در گهواره. يوسف عليه السلام گفت: گواه من اين كودك است كه در گهواره است. عزيز گفت: كودك در گاهواره گواهى دهد. گفت: او براى من گواهى دهد آنگه به نزديك گاهواره آمدند. يوسف عليه السلام گفت: اى كودك! چنان كه ديدى بگو به فرمان خداى. كودك به سخن

.


1- .آيه قرآن چنين است: «لِمَ تَعْبُدُ ما لا يَسْمَعُ وَ لا يُبْصِرُ وَ لا يُغْنِي عَنْكَ شَيْئاً» مريم (19): آيه 42.

ص: 164

درآمد و به زبان درست گفت: اگر پيرهن يوسف از پيش دريده است، زن راست مى گويد و مرد دروغ؛ و اگر پيرهن يوسف از پس دريده است، زن دروغگوى است و مرد راستگو. چون پيرهن از پس دريده بود، عزيز زن را گفت: اين از جمله كيد شماست و كيد شما عظيم باشد... . (1) * * * و در خبر مى آيد كه چون يوسف عليه السلام پادشاهى بر او افتاد و خداى تعالى او را پيغمبرى داد و به اهل آن ولايت فرستاد، يك روز جبرئيل بر نزد او نشسته بود. جوانى از در سراى درآمد، چاكر بعضى مطبخيان و او جامه شوخكن پوشيده و چيزى از آلت مطبخ به دست گرفته و بگذشت. جبرئيل عليه السلام گفت: يا يوسف! اين برنا را مى شناسى؟ گفت: نه. گفت: اين كودكى است كه براى تو در گاهواره گواهى داد. يوسف عليه السلام گفت: چون چنين است او را بر ما حقى هست و ثابت شده باشد. بفرمود تا او را بياوردند و آن جامه ازو بر كشيد و خلعتى گرانمايه درو پوشانيد و او را وزارت خود داد... . (2) * * * گفت [عزيز]: اى يوسف! از سر اين حديث برو. اين حديث پوشيده دار، و زن را گفت: استغفار كن و آمرزش خواه براى گناهت كه تو از جمله خطا كنندگانى. (3) و گفتند زنانى در شهر، يعنى شهر مصر، مفسران گفتند: زن ساقى مَلِك بود و زن نانوا[ى] ملك و زنِ صاحب زندانى و زن صاحب دواب ستور دار، چنان كه عادت زنان بود در مثل اين حديث كه باز گويند با يكديگر. گفتند: زن عزيز، يعنى عزيز خزينه دار كه قطفير نام بود، مى خواهد و مى خواند و مى فريبد غلامش را. (4)

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 55.
2- .همان، ص 57.
3- .همان، ص 59.
4- .همان، ص 60.

ص: 165

دوستى او در دل گرفت پنهان، دوستى بر او كار سخت كرد، او را در ضلال و گمراهى و ذهاب از راه صواب مى بينيم و مى دانيم. (1) * * *

چون راعيل، كه زن عزيز بود، مكر ايشان و حديث گفتار ايشان بشنيد، دعوتى ساخت براى ايشان و كس فرستاد و ايشان را بخواند و ديگر زنان را تا جمله چهل زن برآمدند. (2) و براى ايشان مجلسى بساخت و درو بالشها نهاد كه بر او تكيه كنند. (3) آنگه آنان كه طعام گفتند، 4 هر يكى را از ايشان كاردى به دست داد. ايشان كارد به دست گرفتند و او يوسف را جامه سفيد پوشانيد و او را گفت: اگر هيچ مرا بر تو حقى است، از اين جاى برون آيى و بر اينان گذرى كنى، تو را هيچ در اين زيانى نيست و گفتند: ايشان را در آن خانه نشانده بود و درى كه در آنجا رهگذر يوسف بود و به كارى كه او را بودى، او را گفت كه به آن خانه در رو و گذر كن و فلان كار بكن. او به آن خانه در آمد و بر ايشان گذر كرد. گفتند او را به جهت همين جامه سپيد پوشانيد كه نگويند كه او در جامه گرانمايه نكو است كه حسنى كه به جامه بود، حسن عاريتى باشد. چون جامه برون كنند، برود. حسن يوسف چنان بود كه اگر جامه گرانمايه پوشيد، جامه او آراسته شدى. و گفتند ايشان بر صفه اى بنشاند كه بر آن صفه خانه اى بود و يوسف در آن خانه بود و يوسف را گفت: برون آى به اينان! و يوسف عليه السلام بيرون آمد. گفتند زليخا ايشان را گفت: من اين جوان را خواهم گفتن كه بر شما گذرى كند. اكنون چون او بر شما بگذرد، هر يكى از شما از اين ترنج كه به دست داريد، پاره اى ببريد و به او دهيد براى من. چون او را بديدند، بزرگ آمد در چشم ايشان، 5 دستها ببريدند از دَهَش

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 61.
2- .همان.
3- .همان، ص 62.

ص: 166

و تَحَيُّر؛ چنان كه بى خود شدند و هوش از ايشان برفت كه دست مى بريدند و از نظاره جمال يوسف خبر نداشتند از اَلَمْ. آنگه از سر تعجب و تحير گفتند بركت باد؛ (1) يعنى منزها خدايا كه چنين خلق آفريند. (2) گفتند ما او را از اين كار كه بر او تهمت مى نهند، دور مى بينيم و بر كناره مى بينيم از آنچه در او ديديم از سيماى خير و علامت رُشد و عفت و صلاح، اين نه آدمى است. (3) چنين شخص خريده نباشد و بنده نتواند بودن، اين نيست الا فرشته كريم. زليخا گفت آن زنان ملامت كننده را كه تا يوسف را نديده بودند، زبان ملامت دراز كرده بودند؛ چون او را بديدند روى به ملامت خود نهادند و بدانستند كه ايشان به ملامت اولى ترند و زليخا دست يافت و عذرش روشن شد. گفت: اين آن شخص است كه [شما] مرا در حق او ملامت كرديد. آنگه بر خويشتن اقرار داد من او را مراودت كردم و مطالبت از نفس؛ او خويشتن نگاه داشت و امتناع كرد. آنان زنان او را گفتند، چرا فرمان او نكنى؟ گفت فرمان خدا رها نكنم كه فرمان او كنم. عند آن زليخا گفت: اگر آنچه منش فرمايم، نكند، به زندانش باز دارند و از جمله ذليلان و خواران شود. او را تأكيد (4) كردند، به زندان. (5) يوسف عليه السلام روى از ايشان بگردانيد و با خداى تعالى به مناجات گفت: خداوند من و پروردگار من! زندان دوست تر دارم از آنچه ايشان مرا به آن مى خوانند. (6) و اگر كيد ايشان از من برنگردانى به الطاف و مرا با خود رها كنى، من ميل مى كنم به ايشان و اگر لطف تو مرا درنيابد، من از جمله جاهلان باشم. خداى تعالى او را اجابت كرد و كيد ايشان از او صرف كرد و او شنواست. (7)

.


1- .همان.
2- .خ ل: برگشت باد، پَر گَست باد. روض الجنان، ج 11، ص 64.
3- .همان، ص 65.
4- .خ ل: تهديد.
5- .روض الجنان، ج 11، ص 66.
6- .همان، ص 67.
7- .همان، ص 68.

ص: 167

آنگه روى راه [رأى] ايشان چنان راه داد، پس از آنكه آيات را و دلالات بديدند و بدانستند كه مجرم زليخاست كه يوسف را محبوس كنند تا ايهام كنند بر مردمان كه گناهكار يوسف است و بى گناه زليخا. (1) اين بگفتند و يوسف را به زندان فرستادند. سُدّى گفت سبب زليخا آن بود كه زليخا گفت شوهرش را اين غلام كنعانى مرا رسوا كرد در ميان مردمان. او مى گويد من مراوده كردم او را و من نمى توانم با هر يكى عذر خود تقرير كردن؛ يا مرا دستورى بخش تا بيرون روم و عذر خود ظاهر كنم يا او را محبوس باش تا نيز حديث من نكند و مردم اين حديث از زبان بنهند. عزيز پيش ملك آمد و گفت: مرا غلامى است كه از او گناهى به وجود آمد و بفرماى تا او را به زندان برند. ملك بفرمود تا يوسف را به زندان بردند و با او دو جوان را به زندان يكى خوانسالار ملك بود و يكى شرابدار و گفتند دو غلام ملك بودند و نام خوانسالار مجلث بود و نام شراب دار بنو (2) و بر ايشان مَلِك خشم گرفت و سبب خشمِ [او] آن بود كه خبر دادند كه خوانسالار تدبير آن مى كند كه تو را زهر دهند و ساقى از آن خبر دارد و با هم راست كرده اند. و سببِ اين، آن بود كه جماعتى كه ايشان را از ملك رنج بود از اهل مصر و رعايا، خواستند تا مَلِك را زهر دهند، نشد ايشان را از ره طعام و شراب؛ اين هر دو غلام را بفريفتند و ايشان را مالهاى بسيار وعده دادند. خوانسالار مال بستد و زهر بستد و در طعام كرد؛ ساقى پشيمان شد، مال نستد و زهر نستد. چون وقت طعام و شراب آمد، خوانسالار بيامد و بر طريق عادت طعام آورد و شراب دار آمد و گفت اين طعام مخور كه زهرآلود است. خوانسالار گفت: ايها الملك! آن شراب نيز كه او دارد، زهرآلود است. ملك گفت: چنين است؟ گفت: دروغ مى گويد. گفت: او نيز دروغ

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 69.
2- .خ ل: نبو.

ص: 168

مى گويد. ملك ساقى را گفت: آن شراب باز خور، او باز خورد، او را گزند نكرد كه درو زهر نبود. صاحب طعام را گفت: اين طعام را بخور و نخورد و ابا كرد. ملك بفرمود تا بهيمه اى بياوردند و اين طعام به او دادند، بخورد و در حال بمرد. ملك بفرمود تا هر دو را به زندان بردند و يوسف عليه السلام تعبير خواب كردى در زندان چه زندانيان از دلتنگى و دل مشغولى خوابها آشفته بسيار بينند. (1) چون زندانيان بامداد برخاستندى (2) ، هر يكى چند خواب مختلف ديده، روى به يوسف نهادندى و خوابها پرسيدن گرفتندى و او تعبير كرد. ايشان خواستند تا تجربه كنند اين خوابها بينداختند و گفتند ما در خواب ديديم و نديده بودند. خوانسالار گفت: من در خواب ديدم كه نان بر سر من نهاده بود و مرغ از سر من نان مى خورد و شرابدار گفت من در خواب ديدم كه شراب و انگور مى فشارم و به خداوندگار مى دادم. (3) بهرى گفتند خواب راست بودند و آن را حقيقتى بود و آنچه گفتند در خواب ديدند. محمد بن جرير الطبرى گفت بر عكس ديدند. بَدَل كردند اين را. او خواب اين بر خود بست و اين خواب او بر خود بست.

چون يوسف عليه السلام تعبير كرد آنكه صاحبِ خوابِ بد بود و گفت حاشا من خواب نيك ديدم و خواب بد او ديد. يوسف عليه السلام گفت: «قُضِيَ الْأَمْرُ الَّذِي فِيهِ تَسْتَفْتِيانِ» (4) . مجاهد گفت اول كه اين دو غلام آمدند كه از او خواب پرسند، او را گفتند: اى جوان! تو سخت نيكو رويى و بخرد و ما تو را سخت دوست مى داريم. او گفت: به خداى بر شما كه مرا دوست مداريد كه هر كس مرا دوست داشت، من از محبت او بلا ديدم، عمه مرا دوست داشت و خواست تا مرا بَرِ خود باز گيرد، كمرى از ابراهيم

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 69.
2- .در متن نسخه: «برخواستندى».
3- .روض الجنان، ج 11، ص 72.
4- .يوسف (12): آيه 41.

ص: 169

اسحاق به ميراث يافته بود بر ميانِ من بست و من بى خبر خفته از آن، آنگه مرا به تهمت دزدى نهاد تا به علت آن يك سال مرا نزد خود بُرد، و شرع ايشان آن چنان بود كه چون كسى از كسى چيزى بدزديدى، يك سال سارق را خدمت مسروقة منه بايستى كردن. و اگر پدر مرا دوست داشت، در محنت برادران افتادم تا مرا به چاه افكندند و به بندگى بفروختند. و اگر زليخا گفت تو را دوست دارم، مرا به محنت زندان افكند. زنهار مرا دوست مداريد! گفتند ما تو را دوست مى داريم و ما را با تو الفت مى باشد. آنگه همه روز بيامدندى و حديث او مى شنيدندى و بر او آفرين مى كردندى؛ تا شبى در خواب ديدند، آنچه خداى حكايت كرد از ايشان، بر دگر روز بيامدند و پيش ايشان بنشستند و گفتند: اَيُّهَا الْعالِمُ. ما دوش هر يكى خوابى ديده ايم. اگر دستورى باشد، بپرسيم و تو آن را تعبير فرمايى. گفت: بگوى. ساقى گفت: من در خواب ديدم كه پنداشتمى كه در بستانيم و رزى بود و تا كى از آن رز، سه خوشه انگور داشت، مى بگرفتمى و كأس مَلِك به دست من بودى. در آنجا فشردمى و ملك را دادمى تا باز خورد. و خوانسالار گفت من در خواب ديدم كه سه سبدى از نان بر سر نهاده بودمى و بر آنجا الوان طعامها بردى، سباع الطير (1) و مرغان شكارى از آن مى خوردندى. (2) يكى از ايشان گفت: ما را خبر ده به تأويل آن كه ما تو را از جمله محسنان مى بينيم. (3) در خبر است كه چون يوسف عليه السلام در زندان شدى، اهل زندان را يافت دلتنگ و آزره و پژمرده. ايشان را گفت: صبر كنيد و بشارت باد شما را كه خداى شما را برين مزد دهد و فرج عاجل و ثواب آجل و رنج و صبر شما ضايع نيست. ايشان دلخوش

.


1- .در متن: «صباع الطير» آمده.
2- .روض الجنان، ج 11، ص 72.
3- .همان، ص 75.

ص: 170

و آسوده شدند و گفتند رحمت خداى بر تو باد كه تا تو اينجا نبودى، ما دلتنگ و رنجور بوديم و چون تو درآمدى، ما را به ديوار تو راحت و انس پيدا شد و متسلى شديم؛ چه نيكوست روى تو و خوى تو و حديث تو، ما را خبر دهى از مزدِ ما و كفّارة ما و طهارت ما [از گناه] و تا تو اينجايى، ما نخواهيم تا از صحبت تو جدايى كنيم. فَمَنْ اَنْتَ يا فَتى؛ تو كيستى اى جوانمرد؟ گفت: أَنَا يُوسف بن يعقوب صفىّ اللّه ابن اسحاق ذبيح اللّه ابن ابراهيم خليل اللّه . عامل زندان گفت: اى پيغمبر زاده! و اللّه اگر توانستمى تو را رها كردمى و ليكن به آنچه ممكن بُوَد در خدمت و مراعات تو تقصير نكنم، هر جاى كه اختيار كنى و خواهى بنشين. (1) * * * گفت نيايد به شما طعامى كه روزى شما كنند و الاّ من خبر دهم شما را به تأويل آن پيش از آنكه به شما آيد. اين از جمله آن است كه خداى تعالى مرا آموخته است. گفتند كه اين براى آن گفت كه دانست كه از آن خوابها كه ايشان پرسيدند، يكى بد است، و از حق عابر آن است كه چون ازو خوابى پرسند كه بد باشد، آن را تعبير نكند و از آن عدول كند و نگويد؛ [براى] آنكه اَبو رزين العقيلى گفت كه از رسول صلى الله عليه و آلهشنيدم كه گفت: خواب بر پاى مرغى پرنده باشد تا تعبير نكنند؛ چون تعبير بكنند، بيفتد و خواب جزوى است از چهل و شش جزو از پيغامبرى. خوابى كه بينى، جز با خداوند راى مگو. و انس مالك روايت كند كه رسول صلى الله عليه و آله گفت: خواب اول براى تعبير كننده راست؛ براى اين سبب يوسف عليه السلام تعلل كرد و از تعبير گفتن عدول كرده و براى آن آغاز حكايتِ علمِ خود كرد كه تا ايهام بيفكند كه او تعبير آن خوابها نمى داند. گفت: وقت را اين تعبير ناگفتنى است و شما را مبادا كه وهم آيد كه من به تعبير اين خواب عالم

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 75.

ص: 171

نه ام كه هيچ طعام به شما نيارند... . (1) و من رها كردم دين و طريقه قومى كه ايشان به خداى ايمان ندارند و به سراى بازپسين، يعنى كافرند به قيامت، و من پيروى مى كنم دين و ملت پدران خود را كه ابرهيم و اسحاق و يعقوب اند. ما را نيست كه هيچ چيز را انباز و شريك او كنيم. اين از فضل خداى تعالى بر ما و بر جمله خلايق و ليكن بيشتر مردمان شكر اين نعمت نكنند؛ آنگه با ايشان تقرير كنند توحيد كرد و نقض شرك. گفت: اى دو رفيق زندان! خدايان پراكنده بهتر باشند يا خداى قهر كنند؟ و براى آن گفت ايشان را اين سخن كه ايشان در زندان بتان داشتند و او را مى پرستيدند و سجده مى كردند، و براى آن پراكنده گفت كه در شكل و صفت متفاوت بودند از كوچك و بزرگ و ميانه، از هر نوعى ساخته. و گفتند: معبودان مختلف را خواست از اصنام و آتش و آفتاب و نجوم و جز آن، و آنان كه چنين باشند، مقهور و مغلوب باشند و خداى تعالى يكى است بى همتا و انباز، و بى مثل و مانند و قاهر و غالب است و قادر بر هر چه خواهد. آنگه تنبيه كرد ايشان را بر آنچه مى كردند از فساد رأى، گفت: چون كنى شما بدان خدايى كه نمى پرستيد، الاّ نامهايى كه بر نهاده ايد شما و پدران شما... . (2) آنگه گفت: اين احكام كه شما كرديد، باطل است؛ حكم نيست، الا خداى را (عزوجل) و او فرمود به حكم و حكمت كه جز او را نپرستند. آنگه اشارت كن به اين جمله كه ذكر او برفت و گفت اين دينى و طريقتى است راست و مستقيم و ليكن بيشتر مردمان ندانند؛ از آنجا كه نظر و تفكر نكرده اند در دليل و اين علمى است كه الاّ به طريق نظر حاصل نشود. چون يوسف عليه السلام در اين حديث خوض كرد و در اين معنى اطناب و استقصا كرد

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 76.
2- .همان، ص 78.

ص: 172

و به كلى از سرِ جواب سؤال ايشان برفت، گفتند: جواب سؤال ما و تعبير خواب ما بگذار. گفت: توقف كنيد از آنكه مصلحت در اين است. ايشان الحاح كردند، او گفت: اما يكى از شما و آنان و آن ساقى مَلِك بود، نام او مخلث بود، تعبير خواب آن است كه او با سر كار خود رود و مَلِك را خمر دهد. اما سه خوشه انگور كه ديد، تأويل آن است كه سه روز ديگر در زندان بماند. و اما تعبير خواب آن ديگر كه سه سبد ديد در خواب و نان بر آن و مرغان از او مى خوردند، او سه روز در زندان بماند. پس از آن، او را بر دار كنند و مرغان مغز سر او بخورند. عبداللّه مسعود گفت چون اين شنيدند، پشيمان شد و گفتند: ما خوابى چيزى نديديم. دروغ مى گفتيم و بازى مى كرديم تا تو را بيازماييم. يوسف عليه السلام گفت: آن رفت و قضا كرده شد. براندند و حكم كردند آن كار كه شما در او فتوا پرسيديد. چون مدت برفت و سه روز شد، روز چهارم گماشتگان آمدند و ايشان را از زندان بيرون بردند. (1) * * *

يوسف عليه السلام (گفت) ساقى را كه خواب نيك ديده بود و دانست كه او را نجات خواهد بودن كه: حديث من ياد دِه ملِك را و پيش او ذكر من و حديث من بگو و در آن حال شيطان از ياد يوسف برد كه نام خداى برد. جبرئيل آمد و دست يوسف گرفت و در گوشه اى برد و پر بر زمين زد و زمين را بشكافت. گفت فرو نگر، تا چه بينى! فرو نگريد، گفت: زمين دويم مى بينم. آن نيز بشكافت، گفت. فرو نگر كه چه بينى؟ فرو نگريد، [گفت] زمين سيم مى بينم. همچنين تا هفت زمين را بشكافت. و گفت: فرو نگر تا چه بينى؟ گفت: سنگى عظيم مى بينم. جبرئيل عليه السلام پر بزد و بشكافت. كرمى بيرون آمد و برگ سبزى در دهان. جبرئيل عليه السلام گفت: خدايت سلام

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 80.

ص: 173

مى رساند و مى گويد پنداشتى فراموش كرده ايم در زندان اين كرم را در زير هفتم زمين در ميان سنگى فراموش نكرده ايم. به عزّ عزّت من كه هفت سال در اينجا بمانى. يوسف عليه السلامگفت: خداى از من راضى باشد؟ گفت: آرى. پس گفت اگر اينكه هفت است، هفتاد باشد، باك ندارم... . (1) كلبى گفت پنج سال بود تا محبوس بود، از آن پس هفت سال ديگر بماند تا تمامى دوازده سال. چون مدت محنت به سر آمد و از ره فرح بر سبيل بشارت خبر آمد، حق تعالى سبب ساخت كه هفت سال ديگر ملك در خواب ديد كه هفت گاو لاغر هفت گاو فربه را بخورد و هفت خوشه سبز ديد كه هفت خوشه خشك گرد او درآمدى و آن را نيست كردى. او از خوابى درآمد، ترسيده و مذعور [مدهوش] كسى فرستاد تا سحره و كهنه و قيّافان را بخواند و خواب بر ايشان عرضه كرد. (2) پادشاه گفت ريان بن الوليد _ يعنى پادشاه ملك مصر _ كه: من در خواب ديدم هفت گاو فربه كه ايشان را هفت گاو لاغر بخورد و هفت خوشه گندم سبز و هفت ديگر خشك كه اين خشك آن تر را بخوردى. فتوا كنيد مرا در خواب من، اگر تعبير خواب من مى دانيد. (3) آنگه ايشان را گفت: اى جماعت معروفان! فتوا كنيد مرا در خواب من، اگر شما تعبير خواب مى كنيد. ايشان گفتند: ما تأويل خواب ندانيم، عند آن حال ساقى را ياد آمد كه در زندان مردى است كه او علمِ تعبير نيك داند. گفت آن كس كه برسته بود از ايشان، يعنى از آن دو صاحب سجن، ياد آمد او را از پس مدتى، من خبر دهم شما را، به تأويل آن. مرا بفرستيد. او را بفرستادند. چون به زندان رسيد، يوسف را گفت: اى يوسف! اى

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 81.
2- .همان، ص 83.
3- .همان، ص 86.

ص: 174

صديق راستگوى! در آنچه گويى از تعبير خواب در هفت گاو فربه كه ايشان را مى خورد هفت گاو لاغر و در هفت خوشه سبز و هفت ديگر خشك تا من با مردمان شوم و ايشان را خبر دهم تا بدانند. يوسف عليه السلام گفت: تعبير اين خواب آن است و تدبير اين كار كه در اين هفت سال تخمى كه كارى آنچه حاصل آيد از او دخل در خوشه رها كنى تا بماند، الاّ اندكى كه براى قوت به كار آيد. آنگه از پسِ [آن] هفت سال قحط آيد، قحط سخت كه هر چه در اين هفت بنهاده باشى ذخيره، همه خرج شود و خورده شود، جز اندكى از آن نگاه دارى. آنگه پس از آن، سالى آيد سالى فراخى خصيب سالى كه درو فرياد مردمان رسند و درو عصير كنند و انگور فشارند و آنچه در او آبى و روغنى باشد. (1) * * * چون مرد باز آمد و ملك را خبر داد به آنچه يوسف عليه السلام گفته بود، اين حديث به پيغام راست نيايد، او را بَرِ من آريد. رسول بيامد و گفت ملك تو را مى طلبد اجابت كن تا تعبير اين خواب، چنان كه با من بگفتى با او نيز بگويى. گفت: برو بازپس شو و مَلِك را بگو تا آن زنان را حاضر نسازى و نپرسى كه چرا دست مى بريدند، من نيايم، و اين براى آن كرد تا مَلِك را و جُز او را روشن شود كه او را بى گناه باز داشته اند. (2) رسول برگشت و پيش مَلِك شد و گفت يوسف عليه السلام مى گويد كه من بيرون نيايم تا ندانى كه مرا بى گناه به زندان باز داشته اند به ظلم. بفرماى تا آن زنان را بياورند و بپرسند تا چرا دست ببريدند! ملك كس فرستاد تا ايشان را بخواند و گفت: چه حال بود شما را با يوسف، چون او را مراوده كرديد و مطالبه از نفس او. او شما را مراوده كرد يا نه؟ گفتند: «حاشَ

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 86 .
2- .همان، ص 91.

ص: 175

لِلّهِ» ، بركت باد (1) كه ما از او چيزى، الاّ خير و صلاح ندانيم و بر او هيچ بدى و تهمتى نديديم. عند آن حال زليخا مُقرّ آمد و گفت: مراوده و مطالبه من كردم او را از نفس او و يوسف در آنچه مى گويد، راستگوى است. (2) * * *

اين براى آن است كه بدانند كه من در غيبت او با او خيانت نكردم در حق زليخا، و خداى تعالى كيد خيانت كنندگان را هدايت نكند و رها نكند كه بر كار شود و پوشيده ماند. آنگه گفت من نفس خود را مبرا نمى كنم كه نفس مردمان را به بدى فرمايد، و اين كلام بر سبيل خضوع و خشوع و كسرِ نفس گفت و انقطاع با خداى تعالى، الا آنچه خداى رحمت كند؛ يعنى اگر بعضى مردمان از [آفت] نفس اماره به معصيت سلامت يابند، به لطف و رحمت خداى بُوَد و آن لطف آن است كه آن را عصمت مى خوانند و خداى تعالى آمرزنده و بخشاينده است. در خبر است كه چون يوسف عليه السلام خواست تا از زندان باز آيد، اهل زندان جزع كردند از مفارقت او و گفتند: ما را وجود تو اينجا اُنس بود و راحت و فوايد و اكنون مى روى، ما چه كنيم و كه باشد ما را كه غمگسار ما شود؟ يوسف عليه السلام ايشان را دعا كرد و گفت: بار خدايا! دلها[ى] وُلات بر ايشان مشفِق و مهربان گردان و اخبار بر اينان پوشيده مدار، براى اين در همه شهرها جز شهر ايشان بهتر دانند. چون بيرون آمد، بر درِ زندان بنوشت: اين گور زندگان است و خانه اندوهان است و تجربه دوستان است و شماتت دشمنان است. آنگه به گرماوه رفت و غسل كرد و خود را پاكيزه كرد از دَرَن و وَسَخ زندان و خلعت ملك در پوشيد

.


1- .خ ل: پرگست. روض الجنان، ج 11، ص 92.
2- .روض الجنان، ج 11، ص 92 .

ص: 176

و چون به در سراى ملك [رسيد] بر در سراى ملك بايستاد و گفت:. حَسْبِى رَبِّى مِنْ دُنياى وَحَسْبِى رَبِّى مِنْ خَلْقِه عَزّ جارُهُ وَجَلَّ ثَناؤُهُ وَلا اِلهَ غَيْرُهُ. چون در پيش ملك رفت گفت: اَللّهُمَّ اِنّى أَسْئَلُكَ بِخَيْرِه مِنْ خَيرِكَ وَاَعُوذُ بِكَ مِن شَرِّه وَشرِّ غَيْرِه. چون در پيش ملك رفت و چشمش بر ملك افتاد، ملك را سلام كرد و او را تحيت كرد به زبان عرب. ملك او را گفت اين چه زبان است؟ گفت زبان عم اسماعيل. آنگه در ميان زبان بگردانيد و او را به عبرانى دعايى گفت. ملك گفت: اين چه زبان است؟ گفت: زبان پدران من است. وهب منبه گفت: ملك هفتاد زبان مى دانست به هر زبان كه با يوسف سخن گفت، يوسف جواب داد و به آن لغت سخن گفت و ملك تعجب كرد و يوسف را آن روز سى سال بود. ملك در جمال او نگريد و حداثت سن او و غزارت علم او، با نديمان نگريد و گفت آن است آن كه تأويل خواب من گفت و كس ندانست. آنگه گفت: يا يوسف من مى خواهم تا تأويل اين خواب از زبان تو بشنوم. يوسف عليه السلام گفت: به اول خواب تو به تفصيل بگويم كه تو چگونه ديدى و چه ديدى؟ گفت: روا باشد. اى ملك كه تو هفت گاو ديدى فربه نيكو سپيد روشن روى كه رود نيل بشكافت و ايشان آنجا برآمدند، پستان ها پرشير و تو در ايشان مى نگريدى و از حسن ايشان متعجب مى بودى كه نگاه كردى آن نيل به زمين فرو شد و زمين پديد و از ميان گل و حماى او هفت گاو برآمد لاغر و كرد كن موى، خاك رنگ، شكمها با پس شده بى پستان و بى شير دندان و پنجه داشتند، چون دست و پنجه سگان و خرطومها داشتند، چون خرطوم سباع با آن گاوان ديگر آميخته شدند و ايشان را بدريدند و بخوردند و استخوان ها ايشان بشكستند و مغز استخوان ها ايشان بمكيدند و تو در آن مى نگريدى و متعجب بودى. از آن پس هفت خوشه گندم از زمين برآمد سبز، و هفت ديگر سياه و خشك هر يك جايى، تو به تعجب با خود مى گفتى كه اين خوشها گندم عجب است در يك جاى رُسته، هفت

.

ص: 177

سبز سيراب و هفت سياه خشك بى بَر. در آن ميانه بادى برآمد و آن خوشهاى سياه خشك را بر آن خوشها سبز برزد و آتش در آن زد و آن را بسوخت. اين آخر خواب تو است. آنگه از خواب درآمدى ترسنده و مذعور. ملك از آن به تعجب فرو ماند و گفت: اين گفتِ تو عجب تر از خواب من است تا پندارى كه اين خواب را تو ديدى كه هيچ خلل نكردى و هيچ خطا نكردى. اكنون اى صديق روزگار! چه راى تو در اين خواب كه من ديده ام؟ گفت: مصلحت آن است كه بفرمايى تا گندم و جو بسيار تا آنچه به دست آيد، بيارند و بكارند و هر چه تو را در خزانه است، خرج كنى بر تخم كار و عمارت، چه اضعاف و اضعاف آن باز يابى و چون [به] برآيد و برسد بفرمايى تا بدروند و در خوشه رها كنند تا به زيان نيايد و آفت وسوس بر او راه نبرد، تا دانه او قوت آدميان باشد و كاه او علف چهارپايان. و ازين طعام كه حاصل آيد، خمسى بردارى براى قوت سال و اربعة خمس در انبار بنهى. در اين هفت سال چنين كنى. چون اين هفت سال برود، هفت سال آيد سالهاى قحط و قحطى عام باشد و به اطراف عالم برسد و از اقصاى عالم بيايند و از تو طعام خواهند و بخرند. تو آنچه در اين سالها نهاده باشى، به حكم و مراد خود بفروشى و از آنجا خزينه ها نهى و گنجها كه كس نديده و نشنيده. ملك گفت كه در اين كار كه قيام نمايد كه تواند كردن كه گفتى؟ يوسف عليه السلام عند آن گفت: من نويسنده و حاسبم به كتابت و حساب نگاه دارم و اين عمل مرا حاصل است، و گفت: من حفيظم آن را كه به من سپارى و عالمم به احوال سالهاى قحط. عبداللّه عباس رضى اللّه عنه گفت: كه رسول صلى الله عليه و آله گفت: اگر نه گفتى مرا به عامل كن هم در حال عمل به او خواست داد؛ چون استدعا كرد، يك سال بازپس افتاد تا يك سال نرفت عمل به او باز نداد و رسول عليه السلام گفت: ما عمل به او ندهيم كه او خواهد. يوسف يك سال پيش او مى بود و با او مجالست مى كرد و از او علومى و آدابى مى ديد. در او متعجب مى بود. يك روز يوسف را گفت: من با تو به هر نوعى

.

ص: 178

مى بايد تا اختيارها كنيم. جز آن است كه مرا استنكاف مى باشد از آنكه با تو طعام خوردم. يوسف عليه السلام گفت: من اولى تر كه استنكاف كنم از اينكه پسر يعقوبم اسرائيل اللّه و پسر اسحاق ذبيح اللّه پسر ابراهيم خليل اللّه . گفت: راست گفتى و از آن پس با او مواكله و مشاربه كرد. عبداللّه عباس گفت: چون يك سال برآمد، ملك يوسف را بخواند و تاج بر سر او نهاد و شمشير خاص خود حمايل كرد و او را بر سريرى نشاند از زر مرصع و دُر و ياقوت و كِلّه استبرق بر بالاى آن بزد، طول سى گز بود و عرض او ده گز. بر او سى بستر افكنده بود و شصت مِقْرَمه كرده و او را بر آن سرير نشاند ملوك و امرا را در فرمان او كرد و ملك در خانه او نشست و پادشاهى به دست يوسف داد و كار مصر با او گذاشت و قطفير را از آن عمل كه داشت، معزول كرد و عمل او نيز به يوسف داد و قطفير روز كى چند بماند، آنگه بمرد. مَلِك زليخا را به يوسف داد. چون يوسف در نزديك زليخا شد و با او بنشست، او را گفت: اين بهتر است يا آنچه تو مرا به آن استدعا مى كردى؟ زليخا گفت: اى صديق! تو مرا به آن ملامت مكن كه من زنى بودم جوان در نعمت با جمال و مال؛ چنان كه تو ديدى و شوهر مرا شهوت به زنان نبود و پيرامن من نگشتى و آنگه تو نيكوترين اهل روزگار بودى و من از محبت تو مبتلا شدم به امرى كه كس را نبود. چون يوسف دست به او يازيد، او را بكر يافت دانست كه او راست گفت. و يوسف را از او دو فرزند آمد كه يكى افرائيم و يكى ميشا و مُلكِ مصر بر يوسف راست گشت و در ميان رعيت عدل آشكارا كرد و همه زنان و مردمان مصر او را دوست گرفتند و شكر گفتند. (1) * * *

ملك گفت اين مرد را كه علم چنين داند او را در زندان رها نكنند، او را به من

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 93 _ 98.

ص: 179

آريد تا من او را بخاصه و خالصه خود كنم. او سزاى آن باشد كه وزارت من كند. چه جاى آن است كه او در زندان عمر گذارد. او را بياوردند. چون بيامد و با او سخن گفت و او را در سخن بيازمود، بدانست كه بيش از آن است كه گفته اند. (1) * * * تا مى شنيد روا مى داشت كه چنان هست يا نه؟ چون بديد او را و بديدند او را، بشناخت و با او سخن گفت و از او سخن شنيد و چون استنطاق كردند او را و به سخن درآمد، از سخن او پايه علم او بشناخت و از مايه علم او قدر او بدانست. (2) چون از سخن او مايه او بديدند در خور آن، او را پايه نهادند، گفت: تو امروز نزديك ما مكين و امينى. عذر آن خواست كه پيش از اين تو را نشناختم. چون تو را امروز شناختيم، لاجرم به قدر امانتت پايه مكانت نهاديم. اگر آن كس كه او خوابى را تعبير بگفت، مستحق وزارت مُلك شد، بل مُلك مصر به او دادند و بر سرير مملكتش نشاندند و تاج مَلك بر سرش نهادند و نگين ملك در انگشتش كردند. آنگه تورات و انجيل و زبور و فرقان را تفسير كرد و تأويل گفت سزاوار وزارت و خلافت نباشد؟! او در هفت گاو سخن گفت و راست گفت، از آن گفت پادشاهى صد هزار مرد يافت. آن كس كه او حكم هر آدمى صورت گاو سيرتان بشناخت آن بر پادشاه حكم شد. (3) * * * يوسف عليه السلام چون آن تمكين ديد، گفت: مرا بر سر خزانه زمين موكل كن و كار خزانه به من مفوض كن. آنگه چون كسى نبود آنجا كه او را شناختى و تزكيه او كردى، او خود تزكيه خود كرد و گفت: من نگاهدارم و ضايع نكنم و عالمم به وجوه دخل

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 98.
2- .همان، ص 99.
3- .همان، ص 100.

ص: 180

و خرج آن به علم حاصل كنم و به حفظ نگاهدارم و ضايع نكنم و چون وقت خرج باشد، به جاى خود بنهم؛ چه عالمم به مصالح آن و حافظم آن را از نااهل. اگر چه ملك مى گفت تو نزد ما مكينى، حق تعالى مى گفت تو از جهت من با تمكينى. تمكين تو من كنم و مكان و مكانت تو من دهم كه تو را به حقيقت من شناسم لاجرم او را در زمين كنم تمكين، تا جاى سازد آنجا كه خواهد. آنگه گفت: برسانيم به رحمت خود آن را كه خواهيم و مزد نيكوكاران ضايع نكنيم. آنگه گفت: مزد آخرت كه ثواب است به ازين ملك مصر باشد كه به يوسف داديم آنان را كه ايمان دارند و متقى باشند و مجتنب از معاصى. (1) * * * چون يوسف عليه السلام ممكن گشت و بر سبيل نيابت بر سرير ملك بنشست و ترتيب و تدبير سياست مى كرد تا سالها خصب و فراخى بگذشت و سال قحط و جدب آغاز كرد، شبى از شبها بفرمود تا از براى ملك در ميانه شب طعام ساختند. طباخان و اصحاب طعام گفتند ملك عادت ندارد كه به اين وقت طعام بخورد. يوسف گفت شما ندانيد طعام بسازيد، بساختند. نيم شب ملك از خواب درآمد و گفت طعام بياريد هر چه باشد كه مرا گرسنگى غالب شد و مى گفت اَلْجُوعَ اَلْجُوع. يوسف عليه السلام بفرمود تا طعامها كه ساخته بودند، بياوردند. او گفت اين طعام كى ساختيد؟ گفتند در اين شب، گفت چه دانستيد كه مرا طعام بايست خواهد شد. گفتند ما را يوسف فرمود. گفت: تو چه دانستى؟ گفت: من دانستم كه امشب اول سالهاىِ قحط است و از اسباب قحط يكى آن بود كه خداى تعالى شهوت طعام بيشتر آفريند. گفت: من دانستم كه تو را بر خلاف عادت نيم شب طعام بايد. بفرمودم تا بساختند. ملك به تعجب فرو ماند از علمِ او در هر

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 101.

ص: 181

كارى، چون سال قحط درآمد و آن سال دخلى نبود و بارانى نيامد و نباتى نَرُست، مردم در آن سال از ذخيره اى كه داشتند، بخوردند و آنان كه ذخيره نداشتند، آمدند و از يوسف طعام خريدند به زر و سيم، سال اول به زر و درم بفروخت به نرخى كه مقرر بود و سال دوم به حلّى و جواهر، و سال سيم به چهار پا از اسب و استر و شتر و گاو و گوسفند، سال چهارم به بنده و مماليك و پرستار كه داشتند، و سال پنجم به ضياع و عقار و سراها و املاك؛ تا آنكه به اهل مصر هيچ چيز نماند. سال ششم چيزى نداشتند، فرزندان را بياوردند و به او فروختند، طعام بستدند. سال هفتم هيچ نماند ايشان را خود بيامدند و خود را به يوسف فروختند و مردان و زنان جمله بنده او شدند و ايشان را بخريد و طعامشان بداد تا يوسف را ملكى حاصل شد، كس را نبوده و چنان خزانه بنهاد كه كس نديده بود. ملك را گفت چگونه ديدى صنع خداى و نعمت او؟ ملك گفت: رأى ما تابع رأى تو است. و روايت است كه يوسف عليه السلام در اين سال[هاى] قحط هرگز طعام [سير] نخوردى. گفتند: چرا؟ گفت: تا گرسنگان را فراموش نكنم. آن گاه طباخانِ مَلِك را گفت در شبانه روزى يك بار طعام سازيد براى ملك، نماز پيشين تا نماز پيشين. ملك گفت: من گرسنه مى باشم؛ چرا بر عادت دو بار طعام نفرمايى مرا؟ گفت: تا تو نيز طعم گرسنگى بيابى و درويشان و گرسنگان را فراموش نسازى. گفت: كه نيكو رأيى ديدى. همچنان بايد كرد. از آنگه عادت شد كه ملوك در شبانه روزى يك بار خوان نهادند، و چون عام شد در ديار و اقطار و نواحى كنعان نيز برسيد و يعقوب را و فرزندان او را رنج عظيم برسيد. چون شنيدند كه در همه ولايات طعام جائى نمى توان يافت، الاّ به نزديك عزيز مصر. پسران را گفت كه لابد است شما را از آنكه به مصر رويد، و چيزى كه ميسر شود از بضاعت ببريد و پاره اى طعام بياريد. ايشان را گسيل كرد و بنيامين برادر يوسف را از مادر نزد خود باز گرفت كه غم يوسف را به او گُساردى و ده پسر ديگر را روان كرد و منزل ايشان به غربات [عرفات] بود، از

.

ص: 182

زمين فلسطين بغور شام و بدوى بودند و چهارپاى داشتند و يوسف عليه السلام منتظر مى بود مَقدم ايشان را. ايشان چيزكى بساختند كه آلت شبانان باشد از ماستينه و وطرب [تَرف] و گليمى چند و پاره پشم رنگ كرده برگرفتند و روى به جانب مصر نهادند. گفتند برادران در پيش او شدند. يوسف عليه السلام ايشان را بشناخت و آنان او را نشناختند. و عبداللّه عباس گفت: ميان آنكه ايشان يوسف را به چاه انداختند تا اين روز كه پيش يوسف رفتند به مصر، چهل سال بود. براى آن باز نشناختند او را، و گفتند براى آن او را باز نشناختند كه او را طفل رها كردند و چونش بديدند، پادشاه مصر ديدند بر سرير ملك، بر مرتبه پادشاهى نشسته و جامهاى گرانمايه پوشيده و تاج زر مرصع از انواع جواهر بر سر نهاده و طوقى زرين در گردن كرده... . (1) چون يوسف در ايشان نگريد و با ايشان سخن گفت و ايشان به زبان عبرانى با او سخن گفتند، يوسف عليه السلام چنان نمود كه شما را نمى شناسم. گفت: شما چه مردمانيد؟ گفتند ما جماعت شبانانيم. ولايت ما را قحط رسيده است و ما آمده ايم تا ما را طعامى فروشى. يوسف گفت: مبادا تا شما جاسوس باشيد؛ آمده ايد تا ملك من بنگريد و عَورات ولايت من نشان كنيد. گفتند لا و اللّه كه ما جاسوس نه ايم و ليكن ما برادرانيم و ما را پدرى پير هست، پيغامبرى از پيغامبر خداى، او را يعقوب گويند. و گفت: شما چند برادر بوديد؟ گفتند: ما دوازده برادر بوديم. گفت: اكنون چنديد؟ گفتند: ما يازده مانده ايم. گفت: آن يكى كجا رفت؟ گفتند روزى با ما به بيابان آمد، آنجا هلاك شد. گفت: آن ديگر كجاست؟ گفتند: پدر ما آن برادر را از ما دوستر داشتى، چون او غايب شد از پدر، اين برادر را از چشم فرو نگذارد؛ براى آنكه برادر او بود از مادر. گفت: كيست گواهى شما كه چنين است كه شما

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 106.

ص: 183

مى گوييد؟ گفتند: ايها الملك ما درين شهر غريبيم و كس ما را نشناسد.

يوسف عليه السلام گفت: من آنكه دانم كه شما راست مى گوييد كه آن برادر كه گفتيد بَرِ پدر است، ازين نوبت با خود بياريد. چون سازِ برادران بكرد و طعام داد ايشان را، چون بخواستند آمدن گفت: اين برادر را كه گفتيد با خويشتن بياريد تا من كيل شما تمام تر بدهم و شما دانيد كه من بهترين مهماندارانم. اگر او را نياريد شما به نزديك من كيل نيست و روى طعام دادن نيست و نيز پيرامن من نگرديد. ايشان جواب دادند، بكوشيم و چاره سازيم تا او را از پدر در خواهيم و آنچه توانيم در اين معنى به جار آريم. آنگه غلامان خود را فرمود و عاملان را كه آن چيزى كه ايشان آورده اند، در ميان بارِ ايشان كنيد چون با خانه شوند، متاع خود بشناسند، ايشان را به باز آمدن داعى قوى تر باشد كه دانند كه طعام رايگان داده اند ايشان را. ايشان از آنجا برفتند، چون به خانه رسيدند، پدر گفت: چون بوديد و احوالتان چون بود؟ گفتند: اى پدر! ما از بر مردى مى آييم كه فضل و كرم او را وصف نتوانيم كردن و با ما آن كرد از انعام و اكرام كه اگر يكى بودى از فرزندان يعقوب، همانا بيش از آن نكردى. گفت: پس برادرتان شمعون كجاست كه با شما نيست؟ گفتند: ملك مصر او را به گرو دارد تا ما بازپس شويم و بنيامين را به همراه خود ببريم. گفت: او چه داند كه شما را برادرى هست؟ گفتند: ما گفتيم. گفت: چرا گفتيد؟ گفتند: از آن جهت كه ما را به جاسوسى متهم كردند و چون ما شرح حال خود گفتيم و او مى پرسيد، ما حديث برادر كرديم. گفت: اگر راست مى گوييد در اين نوبت ديگر او را با خود بياريد و اين قصه كه آنجا رفت با پدر بگفتند. آنگه پدر را در آن گرفتند كه بنيامين را با ما بفرست. اى پدر منع كردند كيل از ما، و گفته اند اين براى آن گفتند تا تحريض كنند پدر را بر فرستادن برادر. اكنون برادر را با ما فرست تا كيل تمام بياريم و ما او را نگاه داريم و آنچه در كار يوسف تقصير كرديم، در كار او حفظ و مراعات به جارى آريم.

.

ص: 184

يعقوب عليه السلام گفت: ايمن باشم بر او؟ حق تعالى گفت: يوسف را به برادران سپردى ضايع كردند و بنيامين را به من سپردى، يوسف به رهبرى با او با تو داديم تا بدانى كه من خدائيَم كه آنچه به من سپاريد، ضايع نشود، و او رحيم تر از همه رحيمان است. آنگه چون بار و متاع خود بگشادند، متاع خود ديدند برمه [برُمَّت] كه در ميان بار بود، گفتند: اى پدر ما! چه گوييم و چه جويم و پس از اينكه اين مرد كرد از كرم ما را طعام بداد و متاع [ما] با ما داد و اين براى آن گفتند تا دل پدر نرم كنند بر آنكه بنيامين را با ايشان بفرستد؛ يعنى چيزى ديگر نماند كه كار ما بر آن موقوف باشد و ما از تو چيزى ديگر نمى خواهيم، چه ما را براى اين نوبت كه ما داريم، كفايت است. اين بضاعت ماست كه با ما داده اند و براى اهل خود طعام آريم و برادر را نگاه داريم و كيلِ يك شتروار بيفزاييم كه اين كيلى اندك است. يعقوب عليه السلام گفت: نفرستم تا مرا وثيقتى بندهيد از عهد و پيمان و سوگند به خداى كه او را با نزديك من آرى و گفت الا كه گرد شما در آيند، و به اختيار خود او را رها نكنيد و ضايع نكنيد، جز كه كار او از دست شما بشود، اين قرار بدادند و اين شرط بكردند، چون سوگند بخوردند و آنچه او خواست بكردند از عهد و پيمان و سوگند به خداى او، دگر باره يعقوب بر سَرى خداى را گواه كرد و گفت: و خداى بر آنچه ما مى گوييم وكيل است. چون خواستند تا بيايند، ايشان را وصايت كرد و گفت: اى پسران من! چون به مصر رسيد به يك بار به جمع در يك دروازه به شهر مرويد و از درهاى پراكنده در شويد. گفتند: براى آن گفت كه ايشان يازده برادر بودند نكو روى و تمام قامت مردان نيك، گفت تا چشم بد بر ايشان نرسد. آنگه گفت: نه آنكه اگر خداى خواهد شما را اينكه من گفتم سود دارد و غنا كند، حكم نيست مگر خداى (جل جلاله) را. بر او توكل كردم و توكل كنندگان بر او توكل كنند.

.

ص: 185

و مصر را چهار دروازه بود، ايشان پراكنده شدند و به هر چهار دروازه در مصر شدند؛ چنان كه يعقوب فرموده بود. از خداى تعالى هيچ غنا نكرد از دخول ايشان از درهاى پراكنده، مگر حاجتى كه در دل يعقوب بود كه آن حاجت روا شد، و آن شفقت پدران بود بر فرزندان و ترس از چشم بد. (1) * * * چون برادران به مصر رسيدند و در نزديك يوسف شدند و گفتند [اى عزيز]: آن چنان كه فرمودى، كرديم و آن برادر را كه تو خواستى، بياورديم. گفت: نكو كرديد و ثواب كرديد و پاداشت اين از من بيابيد. آنگه بفرمود تا ايشان را جايى فرود آوردند و اكرام كردند و مهماندارى فرمود ايشان را و بفرمود تا از براى هر دو برادر خوانى بنهادند. بنيامين تنها ماند، گفت: اگر برادر من يوسف بر جاى بودى، با من بنشستى و من تنها نبودمى. اين مى گفت و مى گريست. يوسف عليه السلام گفت: خواهى تا من برادر تو باشم؟ گفت: تو خود پادشاهى و عزيز مصرى و ليكن مرا به جاى او كس نباشد. گفت: اكنون تا تنها نباشى. خيز بَرِ من آى و با من نان بخور. و او را بر سرير برد و با خود بنشاند تا با او طعام خورد. چون شب به طعام بنشستند، همچنين كرد. چون وقت خفتن بود، براى هر دو برادر از ايشان بسترى گشودند. بنيامين تنها بماند. گفت: تو با من به جامه در آى و او را با خود بخوابانيد و دگر روز گفت: اى فرزندان يعقوب! من شما را جفت مى بينم و همه را با يكديگر الف مى بينم جز اين مرد را كه او تنهاست و يار ندارد. من او را با خود گرفتم تا پيش من مى باشد، و ايشان را جايى باز كرد و اجرا بفرمود و بنيامين را با خود گرفت.

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 109 _ 114.

ص: 186

چون به خلوت با او بنشست، گفت نام تو چيست؟ گفت: ابن يامين. گفت: ابن يامين چه باشد؟ گفت: ابن المثكَل؛ پسر مرد مصيبت رسيده. گفت: چرا چنين نام نهادند تو را؟ گفت: براى آنكه چون بزادم، مادرم با پيش خداى شد. گفت مادرت كه بود؟ گفت: راحيل بنت ليان بن ناخور. گفت: هيچ فرزند دارى؟ گفت: ده پسر دارم. گفت: چه نام است ايشان را؟ گفت: يكى را بالَعا يكى را اخيرا و يكى را اشكل و يكى را احيا و يكى را خير و يكى را نعمان و يكى را ارد و يكى را أرس و يكى را حيتم و يكى را ميتم. گفت: اين چه نامهاست؟ گفت اشتقاق اين نامها از برادرم يوسف گرفته ام. و اما بالعا از آنجا گرفتم كه او ناپيدا شد. پنداشتى زمين او را فرو برد و اخيرا براى آنكه او بكر فرزندان مادرم بود؛ يعنى اول فرزند بود او را. و امّا اشكل، براى آنكه او هم شكل من بود و از مادر و پدر من بود و هم سن من بود. و اما خيرا، براى آنكه او بهينه ما بود هر كجا بوديم. و اما نعمان، براى آنكه او منعم و با ناز بود به نزديك مادر و پدر، و اما ارد، براى آنكه او در ميان چون وَرْد بود يعنى گل و [اما] أرس براى آنكه به منزله رأس بود يعنى سر بر تن، و اما حَيْتَم، براى آنكه گمان و اميد ما آن است كه او حى او زنده. و اما ميتم، براى آنكه او را باز بينم خرّمى من آنگه تمام شود. يوسف عليه السلام گفت: خواهى تا من برادر تو باشم به بدل برادرت؟ گفت يا عزيز! چون تو برادر كه را باشد و ليكن چون تو برادر من شوى، چگونه برادر من باشى و تو را يعقوب و راحيل نزاده اند. عند آن يوسف عليه السلام بگريست و برقع از روى دور، و گفت: من يوسفم برادر و تو با ايشان هيچ مگوى و پوشيده دار. دلتنگ مباش و بر تو سخت مباد آنچه برادران با تو و برادرت كردند. آنگه بفرمود تا ساز ايشان درست كردند و بر گشان بساختند و براى هر برادرى شتروار[ى] گندم بفرمود و براى ابن يامين همچنين شتروارى گندم.

.

ص: 187

بفرمود تا سقايت در رحل ابن يامين نهادند. (1) بعضى گفتند شكل كاسى بود زرين جوهرى گرانمايه در ميانِ آن، مَلِك به آن آب خوردى، چون طعام عزيز شد براى عزت طعام و حرمت او به اين سقايت مى پيمودند. پس منادى ندا كرد كه اى كاروانيان! شما دزدانيد و دزد آن باشد كه چيزى از حرزى بر گيرد كه نه او را باشد بر خُفيه و پوشيده. (2) ايشان گفتند: چرا چنين مى گوييد و چه مفقود كرده ايد.

ايشان گفتند: ما صواع ملك نمى يابيم و آن را كه با ميان آرد شتروارى گندم بدهيم و من به آن پايندانم. اين منادى گفت آن كه مهتران كيّالان و كسانى بود كه تولاى آن كار مى كردند. (3) ايشان در اين معنى سوگند خوردند و [از] اين حال تبرّا كردند. (4) گفتند به خداى كه شما دانيد كه ما نه براى آن آمده ايم تا در زمين فساد كنيم؛ يعنى راهزنيم و ما دزد نبوده ايم. گفتند: چه جزا و پاداشت بود آن را؛ يعنى با آن دزدى كه با آن كار كه ذكر او مى رفت، اگر دروغ گوييد. ايشان گفتند: جزاى او آن بود كه اين صاع در رحل او كه بيابند، بندگى كند خداوند صاع را. اين جزاى چنين جزاى او باشد. (5) چنين جزا دهيم ستمكاران را. (6) آنگه بفرمود تا بارهاى ايشان جستن گرفتند و ابتدا به بار برادرانش كردند پيش از وعاى بنيامين. آنگه چون به وعاى او رسيدند، از وعاى او بيرون آوردند. همچنين ما كيد كرديم؛ يعنى تدبير ساختيم براى يوسف. 7

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 114 _ 116.
2- .همان، ص 118.
3- .همان، ص 119.
4- .همان.
5- .همان، ص 120.
6- .همان، ص 121.

ص: 188

يوسف بر طريقه و عادت ملك كار نكرد. (1) رفيع گردانيم درجات آن كس كه ما خواهيم، و از بالاى هر عالمى عالمى هست؛ يعنى عالمان متفاوت الدرجات اند. از بالاى هر يكى ديگرى باشد كه از او عالم تر بود. در خبر است كه برادران يوسف، چون در مصر آمدند دهنهاى چهارپايان بسته بودند تا زرع كسى نخورند. چون حديث صاع رفت، گفتند ما كى روا داريم اينكه مى گوييد و گفتند آن صاعى بود كه آن را جام گيتى نماى مى گفتند و آن جامى بودى كه ايشان به آن كهانت كردندى و مَلِك به او نگريدى و به او كهانت كردى اين مرد كه اين صاع به او سپرده بودند، بيامد و گفت: اى قوم! اگر اين صاع گم شود و با ديد نيايد، خون من درين برود. اين صاع كهانت مَلِك اكبر است و آن كس كه اين با من آرد، شتروارى گندم از خاص خود به وى دهم و من ضامن و كفيلم به اينكه مى گويم. گفتند: معاذ اللّه كه ما دزدى مكنيم و روا داريم و اينك بارها پيش تو است، بجوى اگر بجويى. مردى بايستاد و هر گه كه بار يكى از ايشان بجستى و نيافتى، استغفار كردى و تشوير خوردى تا همه بجست و چيزى نيافت. چون به بار ابن يامين رسيد، رها كرد و گفت به هر حال اينجا نباشد كه او از اين معنى دورتر است و از او نيايد. ايشان گفتند: ممكن نيست كه ما رها كنيم تا بار او نيز بنگرى تا تو را برائت ساحت ما معلوم شود و دل تو و دل ما خوش تر باشد. چون بار او بگشادند صاع دربارِ او بود. ايشان خجل شدند و روى بدو نهادند و گفتند: اين چيست كه به جاى ما كردى و روى ما سياه كردى و حرمت ما برداشتى؟ اين چه محنت است كه ما را از پسران راحيل پيش آمد؟ اين صاع كه برگرفتى؟ ابن يامين گفت: لابل، بلاى شما هميشه بر پسران راحيل مى باشد. برادرى را از آن من ببرديد و در بيابان هلاك كرديد و اكنون مى خواهيد تا مرا تهمت

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 122.

ص: 189

دزدى نهيد. گفتند: آخر اين صاع دربار تو چه مى كند؟ گفت: اين صاع دربار من هم آن كس نهاد كه درم و بضاعت شما دربار شما نهاد و نه شما از آن بى خبر بوديد و تا با خانه نشديد از آن خبر نداشتيد. و آنگه روى به يوسف كردند: اگر دزدى كرد، يعنى ابن يامين، او را برادرى بود پيش از اين؛ او نيز دزدى كردى... . (1) گفتند اول محنت كه يوسف را بود، آن بود كه مادرش فرمان يافت و او كوچك بود. يعقوب او را به خواهرش داد، دختر اسحاق، تا او را تربيت كند. او را بستد و مى داشت و اسحاق را كمرى بود به ميراث مهين فرزندان ابراهيم داشتندى به حكم اين خواهر مهين بود كمر او برگرفت. چون يوسف بزرگ شد يعقوب بيامد و گفت: اى خواهر! يوسف را به من ده. گفت: ندهم كه من از وى نشكيبم. گفت: من اولى ترم و الحاح كرد. عمه يوسف گفت: اگر لابد است كه رها كن تا يك روز اينجا باشد تا من نيك او را بينم؛ آنگه ببر او را، اگر خواهى. شبى يوسف خفته بود، او بيامد و آن كمر اسحاق بر ميان او بست و او بى خبر، چون يعقوب آمد كه يوسف را باز خواهد، گفت آن كمر من دزديده اند و من به طلب او دل مشغولم. يعقوب نيز دلتنگ شد. آنگه او در سراى مى جست و آنگه گفت آنان را كه درين سرايند، برهنه بايد شدن يك يك را برهنه مى كرد تا به يوسف رسيد. همى كمر را بر ميان او بود... . يعقوب گفت: بَرِ تو مى باشد؛ چندان كه تو خواهى، تا زنده بود يوسف بَرِ او بود به علتِ كمر. يوسف عليه السلام اين حديث در دل پوشيده داشت و اظهار نكرد و نگفت آن برادر منم و من آن دزدى نكردم و در خويشتن گفت، شما بترين مردمانيد به پايه و منزلت خداى عالم تر است به آنچه ايشان گفتند و وصف كردند. (2)

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 122.
2- .همان، ص 124.

ص: 190

* * * در خبر مى آيد كه چون صاع پيش يوسف بردند، يوسف عليه السلام چون در صاع نگريد و انگشت بر صاع زد، آوازى بيامد ازو. روى به برادران كرد و گفت بر طريق تعريض كه دانيد تا اين صاع چه مى گويد؟ گفتند: نه. گفت: مى گويد شما دوازده برادر بوديد، يكى را بزديد و بفروختيد. ابن يامين چون اين بشنيد، برخاست و گفت: ايها الملك! براى خداى از اين صاع بپرس تا برادر من زنده است يا نه؟ يوسف عليه السلام صاع بزد، گفت: مى گويد برادر تو زنده است و تو او را بينى. گفت: اكنون هر چه مى خواهى مى كن كه چون او حال مرا بداند، مرا برهاند.

يوسف عليه السلام گفت و وضو تازه كرد و باز آمد. ابن يامين گفت: اَيُّها المَلِك! از او بپرس تا او را در بارِ من كه نهاد؟ گفت: صاع من خمشگين است. از اين پس نگويد و فرزندان يعقوب چون خشم گرفتندى، كس طاقت ايشان نداشتى. روبيل گفت ايها الملك! رها كن ما را اگر نه نعره اى بزنم كه هيچ آبستن نماند، الا بچه بيفكند و موى بر اندام برخاست و از پيرهن بيرون آمد، و خداى تعالى عادت چنان رانده بود كه چون يكى از ايشان خشم گرفتى، هم از آن نژاد كسى دست بر او نهادى خشم او ساكن شدى. يوسف عليه السلام پسرش را گفت برو دست بر روبيل نه. كودك از پس پشت او درآمد و دست بر او نهاد؛ خشم او ساكن شد. گفت: از يعقوب كسى اينجاست؟ گفت يوسف كه: يعقوب كه باشد؟ گفت: يعقوب سرى اللّه ابن ذبيح اللّه ابن خليل اللّه . يوسف گفت: اين سخن راست است، چون به حكم برادران چنان آمد كه بنيامين بَرِ يوسف باشد. گفت: برويد و برادر را اينجا رها كنيد به حكم شرع شما. گفتند: او پدرى پير دارد و مردى بزرگوار است. اگر هيچ ممكن باشد، يكى را از ما به جاى او باز گير كه ما تو را از جمله محسنان و نيكوكاران مى بينيم و احسان تو عام است با ما و با ديگران. يوسف گفت: پناه به خداى مى دهم آن را كه متاع ما به

.

ص: 191

نزديك او بود، رها كنيم و آن را بگيريم كه متاع ما به نزديك او نبود. اگر چنين كنيم، از جمله ظالمان باشيم. چون نوميد شدند از آنكه يوسف اجابت ايشان خواهد كردن، برفتند و به خلوت با يكديگر بنشستند و بر از با هم سخن گفتند. برادر مهترين از ايشان گفت: نمى دانى كه پدر بر شما عهدى گرفت است عهد به خداى و سوگند به خداى؟ و پيش از اين آن تقصير كه كرديد در حق يوسف. من از اين زمين بشنوم تا پدر دستورى ندهد يا خداى تعالى حكم كند براى من و او بهترين حاكمان است. و گفتند در ميانه آن مشاورت گفتند اگر چه جنگ بايد كردن ما را تا برادر را باز ستانيم اختيار كنيم؛ اگر چه كشته بايد شدن اينجا. پس گفتند: رنج پدر بيشتر باشد درين پس يك معنى گفتند: يا خداى حكم كند ما را برويم ما برادر را رها كنيم يا حكم كند كه كارزار كنيم و باز ستانيم او را. (1) برادران با يكديگر گفتند، عندِ آنكه رأى مى زدند و مناجات مى كردند. يكى از ايشان گفت: چون حال چنين است باز گرديد و نزديك پدر شويد و بگوييد كه پسرت، يعنى ابن يامين؛ دزدى كرد؛ يعنى صاع مَلِك بدزديد و ما گواهى نداديم الا به آنچه دانستيم و ما غيب ياد نداشتيم كه بايد گفتن كه او دزدى كرد يا به دروغ بايد گفتن كه او حكم دزد [آن] است كه او را [به بنده] زنده گيرند. قتاده و مجاهد گفتند: ما ندانستيم كه كارى چنين پيش خواهد آمدن و آنچه گفتيم آن خواستيم كه او را نگاه داريم از آنچه به ما تعلق دارد و جهد كنيم و شفقت به جارى آريم؛ اما آنچه در دست ما نباشد، چه توانيم كردن. قولى ديگر آن است كه ما ندانستيم كه تو به اين پسر نيز مصاب خواهى شدن؛ چنان كه به يوسف. (2) * * *

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 125 _ 128.
2- .همان، ص 131.

ص: 192

ايشان از آنجا برفتند و با نزديك پدر شدند و پدر را خبر دادند به قصه ابن يامين و صاع و آنچه رفته بود. پدر گفت: نه چنين باشد. ايشان گفتند: ما گواهى از علم داديم و ما غيب ندانيم و ندانستيم. آنگه گفتند: بپرس از اين دِه كه ما آنجا بوديم و نيز از اهل كاروان بپرس كه ما با ايشان بوديم و ما راستگوييم در آنچه مى گوييم. (1) يعقوب عليه السلام ايشان را باور نداشت از آنچه با يوسف كرده بودند و دروغ ها گفته و خيانت ايشان ظاهر شده بود. گفت: نه چنين است. همانا گمان چنان است كه اين كارى است كه شما انداخته ايد با خود [و] نفس شما، شما را به اين دعوت كرده است و اين كار در چشم شما مزين كرده و ليكن من چه توانم كردن و چاره من چه باشد، مگر صبرى نيكو. آنگه انديشه اى كرد و انديشه اش صواب آمد و گفت همانا غم من به غايت رسيد و چون به غايت رسيد نهايتش باشد و اميد است كه خداى تعالى همه را با من آرد. از ايشان برگشت و روى از ايشان در گردانيد (يعنى يعقوب) و گفت: اى اندوها و سپيد شد چشمهاى او از انتظار و از اندوه. (2) و غم در دل مى داشت و فرو مى خورد و اظهار نمى كرد. (3) حسن بصرى گفت: ميان آنكه يوسف از پدر غايب شد تا آن روز كه او را ديد، هشتاد سال گذشته بود كه درين هشتاد سال چشم او از گريه نياسود و اجفان او خشك نشد و بر همه روى زمين ازو گرامى تر نبود بر خداى تعالى. فرزندان يعقوب عند آن گفتند: قسم به خدا كه هميشه باشى كه به ناله ياد كنى يوسف را تا بشوى بيمار مشرف به موت يا باشى از هلاك شدگان.

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 133.
2- .همان.
3- .همان، ص 135.

ص: 193

يعقوب عليه السلام عند آن حال گفت: مرا اين با شما نيست و من از شما با شما شكايت نمى كنم؛ چه شكايت با شما با خداى كنم. و گفتند: سبب اين آن بود كه يك روز همسايه اى به نزديك او شد و گفت: اى يعقوب! تو را بس شكسته و در هم افتاده مى بينم و تو به آن پيرى نه اى (1) كه چنين شوى گفت آنچه خداى مرا به آن حوالت كرد از غم يوسف مرا به اين حد رسانيد. خداى تعالى جبرئيل را فرستاد و گفت بگو با يعقوب، شكايت من با بندگان من مى كنى؟ گفت: بار خدايا! خطا كردم و توبه كردم. از آن پس هر كه او را پرسيدى كه تو را حال چون است، گفتى: «أَشْكُوا بَثِّي وَ حُزْنِي إِلَى اللّهِ» . (2) و در خبر آورده اند كه در اين مدت، يعقوب عليه السلام خانه اى ساخت و آن را بيت الاحزان نام نهاد و در آنجا رفت و با كس نگفت و نخورد و نياسود و گفتند چشم او را آفت نبود چشم بر هم نهاد و گفت نيز نخواهم تا پس از يوسف كسى را بينم و جهان را بينم. در خبر آمد كه روزى مردى يعقوب را گفت: چشم تو به چه آفت چنين شد؟ گفت: به گريه بر يوسف. گفت: كه پشتت چرا دو تاه شد؟ گفت: به غم يوسف. گفت كه: چرا چنين در هم افتاده اى و ضعيف شده اى به فراق يوسف؟ خداى تعالى وحى كرد به او و گفت: شكايت من با بندگان من مى كنى؟ به عزت و جلال من كه اين غم از تو كشف نكنم تا مرا نخوانى. عند آن يعقوب عليه السلام گفت: «أَشْكُوا بَثِّي وَ حُزْنِي إِلَى اللّهِ» . خداى تعالى وحى كرد و به او گفت به عزت من كه اگر مرده بودندى اين فرزندان تو، من ايشان را زنده كردمى و با تو دادمى. و سبب اين امتحان آن بود كه روزى گوسفندى در سراى تو بكشتند و درويشى آمد و چيزى خواست، چيزيش ندادند و من از همه خلقان پيغمبران را دوستر دارم و بعد از آن

.


1- .در متن نسخه: نه.
2- .يوسف (12): آيه 86.

ص: 194

درويشان را. و اكنون طعامى بساز و درويشان را بخوان تا بخورند. يعقوب عليه السلام طعامى بساخت و بفرمود تا منادى در شهر ندا كرد كه هر كه امروز روزه دار است، بايد تا به خانه يعقوب روزه گشايد. جماعتى حاضر آمدند و طعام بخوردند. خداى تعالى كشف آن محنت كرد. * * * وهب مُنَبّه و سُدّى گفتند كه چون يوسف عليه السلام در زندان بود، جبرئيل عليه السلام به نزديك او آمد و او را گفت: اى صديق! مرا مى شناسى؟ گفت: نه، جز كه روى نيكو مى بينم و بوى خوش مى يابم. روح الامين و رسول رب العالمينم. يوسف گفت: چون آمدى به اين جاى گناهكاران؟ وَاَنْتَ اَطْيَبُ الاَطْيَبينَ وَرَأْسُ المُقَرَّبِينَ وَرَسُولُ رَبِّ العالَمينَ. جبرئيل عليه السلام گفت: يا يوسف! تو نمى دانى كه خداى تعالى جايها به مردان پاك كند و هر آن زمين كه شما در آنجا باشيد، بهترين زمينها باشد و خداى تعالى اين زندان و پيرامن او پاك كرد به حصول تو در وى، اى سيد پاكيزگان و پسر صالحان و مخلصان! يوسف گفت: يا جبرئيل! مرا چگونه به نام صديقان مى خوانى و از جمله مخلصان و پاكان مى شمارى و من به جايگاه گناهكاران گرفتارم و به قهر مفسدان در زندانم؟ گفت: براى آنكه تو مخالفتِ هواى نفس كردى و فرمان آنكه تو را به معصيت خواند، نبردى. براى آن نام تو در صديقان بنوشتند و تو را از جمله مخلصان شمردند و درجه پدرانت ارزانى داشتند. گفت: اى روح الامين! خبر يعقوب چه دارى؟ گفت: خداى او را صبرى نكو داد بر مفارقت تو. او را مبتلا كرده است به حزن و اندوه تو: «فَهُو كَظِيم» (1) او دلى دارد غمگين. گفت: اى جبرئيل! حزن او به چه حد است؟ گفت: هفتاد چندان كه مادرى را باشد كه فرزندش بميرد. گفت: يا جبرئيل! چه مزد است او را؟ گفت: مزد صد شهيد. گفت: مرا ملاقات

.


1- .يوسف (12): آيه 84.

ص: 195

خواهد بود با او؟ گفت: آرى. يوسف عليه السلام گفت: پس از اين بار باز نگريم به هر چه به من رسد و و دل خوش شد... . (1) * * *

آنگه يعقوب عليه السلام پسران را گفت: اى پسران من بر روى و خبر يوسف و برادرش بجوييد و بپرسيد و تفحص كنيد. نوميد مشويد از رحمت خداى و راحتِ او؛ چه آيس و نوميد نشود از رحمت خداى، الاّ گروه كافران. آنچه پدر گفت، به جاى آوردند و روى به مصر نهادند به نزد يوسف. چون در پيش او شدند، او را خطاب چنين دادند: اى عزيز! كه ما را سختى و تنگى رسيده است و بضاعتى آورده ايم اندك، و معنى آن است كه بضاعتى مردود كه به دست آن كس كه دهند، بيندازد و دور كند و براند از خويشتن. (2) تمام بده ما را كيل و صدقه كن بر ما كه خداى تعالى مكافات كند صدقه دهندگان را. (3) چون كار بدين جا رسيد، يوسف عليه السلام خويشتن را بر برادران اظهار كرد، گفت ايشان را: شما دانيد تا چه كرديد با يوسف و برادرش، آنگه كه جاهل بوديد؟ (4) ايشان بگفتند: تو يوسفى؟ گفت: من يوسفم و اين برادر من است، ابن يامين. خداى منت نهاد بر ما به آنكه جمع كرد ميان ما، از آن پس كه شما تفريق كرديد، كه هر كس كه او متقى باشد و از معاصى بپرهيزد و اجتناب بگذارد و صبر كند از محارم، خداى تعالى رنج نكوكاران ضايع نكند و مراد ايشان بدهد. ايشان چون اين حال ديدند و اين شنيدند، از دست بيفتادند و گفتند: به خداى كه خداى تو را برگزيد بر ما با انواع خصال خير از علم و عقل و فضل و حلم و حسن و ملك و ما مخطى بوديم و خطا كننده. (5)

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 135.
2- .همان، ص 141.
3- .همان، ص 142.
4- .همان ص 143.
5- .همان، ص 146.

ص: 196

يوسف عليه السلام حلم كار بست و گفت: امروز بر شما سرزنش نيست و آن گناه با روى شما نمى آرم. آنگه به اين رها نكرد تا دعا كرد ايشان را و گفت: خداى بيامرزاد شما را. او رحيم تر از همه رحيمان است. (1) چون يوسف عليه السلام خويشتن را بر ايشان اظهار كرد، اول حديث اين كرد كه گفت: پدرم چون است؟ گفتند: چشمهايش برفته است. گفت: پيرهن من ببريد و روى پدرم افكنيد تا بينا شود. (2) و اهل خود را جمله به من آرى. چون كاروان برگرفت حق تعالى باد شمال را فرمودند اعنى فريشتگان باد را تو بوى پيراهن بربودند و به مشام يعقوب رسانيدند. (3) يعقوب راست كه بوى پيرهن يوسف بيافت، مضطرب شد و گفت: بوى آشنايان مى شنوم و گفتند: چه بويى مى شنوى؟ گفت: بويى كه اگر بگويم، مرا ملامت كنيد. گفتند: آخر. گفت: بوى يوسف مى يابم، اگر نه آنستى كه شما مرا ملامت كنيد. (4) حاضران چون اين بشنيدند، گفتند: تو هنوز در آن محبت قديمى. (5) پس برنيامد كه مژده دهنده درآمد و آن پيرهن بر روى يعقوب افكند. خداى تعالى چشم با يعقوب داد. يعقوب بينا شد و چشم باز كرد و آن ملامت كنندگان را گفت: نه من گفتم شما را كه من از خداى آن دانم كه شما ندانيد. (6) ... ضحاك گفت: چشمش باز آمد، پس از آنكه نابينا بود و قوتش باز آمد، پس از آنكه ضعيف شده بود. شادمان باشد، پس از آن دلتنگ بود. روى در ايشان نهاد و گفت: [ «أَ لَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ مِنَ اللّهِ ما لا تَعْلَمُونَ» (7) ] [ «قالُوا يا أَبانَا اسْتَغْفِرْلَنا ذُنُوبَنا

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 147.
2- .همان، ص 148.
3- .همان، ص 149.
4- .همان، ص 150.
5- .همان، ص 151.
6- .همان.
7- .يوسف (12): آيه 96.

ص: 197

إِنّا كُنّا خاطِئِينَ» (1) ] عند آن حال تضرع كردند فرزندان و گفتند: اى پدر ما! براى ما استغفار كن و آمرزش خواه كه ما خطا كرديم. يعقوب عليه السلام ايشان را وعده استغفار داد و گفت: استغفار كنم براى شما و آمرزش خواهم از خداى (جل جلاله). (2) چون وقت سحر درآمد، يعقوب عليه السلام ورد خود را بگذارد. چون فارغ شد، دست برداشت: بار خدايا! مرا بيامرز به جزعى كه بر يوسف كردم. [و فرزندان مرا بيامرز بدا ]سائتى كه بر يوسف كردند. خداى تعالى وحى كرد به او كه من تو را و ايشان را بيامرزيدم. (3) در خبر است كه چون مبشر بشارت داد يعقوب را به حيات يوسف، يعقوب گفت: چون است او؟ گفت: مَلِك مصر شد. گفت: ملك را چه خواهم كردن، بر چه دين است؟ گفتند: بر دين اسلام. گفت: نعمت تمام آن است. يوسف عليه السلام به دست مبشر هر ساز و عُدَّت كه ايشان را بايست به كار بفرستاد و دويست راحله و چهارده و پيغام فرستاد به يعقوب كه بيا و اهلت را بيار. يعقوب برگ بكرد و روى به مصر نهاد با جمله اهل البيت خود. چون به نزديك رسيدند، يوسف عليه السلام پادشاه را گفت _ كه يوسف نايب او بود. گفت _ : مرا پدرى است كه آن پيغمبر خدا است و پيغمبر زاده است و پدران من پيغمبران اند و او از كنعان به ديدن من مى آيد. توقع آن است كه به استقبال او آيى. ملك با چهار هزار مرد از خواص خود، برنشست و يوسف با اهل مصر جمله به استقبال يعقوب رفتند و يعقوب عليه السلام پياده مى رفت. چون نگاه كرد، يوسف را ديد با لشكر جهان و اهل مصر در زِىّ مُلك. يعقوب يهودا را گفت: اين فرعون مصر است؟ گفت: اين پسر تو است يوسف. چون بر يكديگر

.


1- .يوسف (12): آيه 97.
2- .روض الجنان، ج 11، ص 152.
3- .همان، ص 153.

ص: 198

رسيدند، يوسف خواست تا سلام كند بر يعقوب سبق برده و گفت: سلام بر تو باد اى برنده اندوهان! (1) * * *

در خبر است كه چون خبر منتشر شد به آمدن يعقوب و استقبال يوسف او را، زليخا پير شده بود و نابينا و درويش و از يوسف جدا مانده در غم يوسف. كسى را شفاعت كرد تا دست او گرفت و او را بر سر راه يوسف برد و بنشاند، هر گه كه كوكبه اى برآمدى، قايد او گفتى برخيز كه يوسف آمد. گفتى: نه اين يوسف است. گفتى: تو چه دانى؟ گفتى: من بوى او شناسم. تا چند فوج بگذشت، راست كه آن كوكبه پديد آمد كه يوسف در آن ميان بود، آواز داد كه بوى يوسف مى شنوم؛ مرا پيش بريد. پيش بردند. يوسف عليه السلام از دور بنگريد، زليخا را بشناخت. از روى حرمت اسب باز داشت و او را گفت: اى زليخا! چون است؟ گفت: چنين كه مى بينى. گفت: آن مالِت كجا شد؟ گفت: برفت و تلف شد. گفت: جمالت كجا شد؟ گفت: در فراق تو نيست شد. گفت: چشم را چه كردى؟ گفت: از گريه تباه شد. گفت: مُلك نماند و مال نماند و جمال نماند، آن معنى كه مى گفتى از محبت هيچ مانده؟ گفت: هر چه روز مى آيد زيادت است. آنگه گفت: سبحان آن خدايى كه به طاعت بندگان را پادشاه گرداند و به معصيت پادشاهان را بنده گرداند. يوسف عليه السلام زليخا را گفت: چه خواهى و چه آرزو كنى؟ گفت: خداى را دعا كنى تا چشم به من باز دهد تا يك بارى جمال تو باز بينم. يوسف عليه السلام دعا كرد. خداى تعالى چشم و جمال و جوانى به او باز داد و او را به نكاح به زنى كرد و از او [دو] فرزند آمد نرينه. * * *

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 154.

ص: 199

چون در پيش يوسف شدند، پدر و مادر را با خود گرفت و گفت: داخل شويد به شهر. (1) يوسف عليه السلام بر سرير ملك بنشست و پدر را و خاله را با خود بر سرير بنشاند راست. چون ايشان بر سرير بنشستند و گفتند سرير به ميدان برده بودند و جمله اهل مصر از مردان و زنان حاضر بودند الى ما شاء اللّه . چون ايشان بر سرير بنشستند، جمله زنان و مردان اهل مصر در پيش ايشان به سجده آمدند و برادران در پيش سرير او بر پاى ايستاده بودند، به سجده شد. پدر و مادر چون چنان ديدند، ايشان نيز به سجده افتادند. يوسف عليه السلام گفت: اين تأويل آن خواب است كه من ديدم پيش از اين خداى تعالى درست كرد. يعقوب عليه السلام گفت: اى يوسف! اينان كه اند كه تو را سجده كردند. گفت: اينان همه بندگان و پرستاران من اند. همه را بخريده ام به طعام در ايام قحط امروز از كرامت ديدار تو همه را آزاد كردم. (2) يوسف عليه السلام عند آن حال گفت پدر را اين تأويل آن خواب است كه من پيش از آن ديدم. خداى (عزوجل) آن را درست كرد و با من احسان كرد، چون مرا از زندان بيرون آورد. در خبر است كه چون يعقوب را با يوسف ملاقات افتاد. گفت: يا يوسف بگو برادران با تو چه كردند؟ گفت پدر را از من چه پرسى كه با من برادران چه كردند از من آن بپرس كه خداى با من چه كرد؟ گفت: چه كرد؟ گفت: با من نكويى كرد؛ چون مرا از زندان بيرون آورد و شما را از بيابان به نزديك من آورد، بعد از آنكه شيطان ميان من و برادرانم وحشت و فرقت افكند و دوستى تباه كرد. * * *

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 154.
2- .همان، ص 156.

ص: 200

مفسران خلاف كردند در مدت غيبت يوسف از يعقوب، كلبى گفت بيست و دو سال بود. سلمان پارسى و عبداللّه شداد گفتند چهل سال بود. حسن بصرى گفت هشتاد سال بود. محمد بن اسحاق گفت هژده سال بود. و عمر يوسف عليه السلام صد و بيست سال بود و از زليخا او را سه فرزند آمد: افراهيم و ميشا دو پسر، و دخترى نام او رجمة كه زن ايوب پيغمبر بود عليه السلام. وهب بن منبه گفت: يعقوب عليه السلام و فرزندانش و خويشان او آنگه كه به مصر آمدند، هفتاد و دو كس بودند و آنگه كه با موسى از مصر بيرون آمدند، ششصد هزار و پانصد و هفتاد و اند مرد مقاتل بودند، جز زنان و كودكان و پيران و بازماندگان و ممتحنان و اينان كه بازمانده بودند از زنان و كودكان هزار هزار و دويست هزار مانده بودند، جز آنان كه گفتيم مقاتلان بودند. اهل تاريخ گفتند يعقوب پس آنكه با مصر آمد و اهل را با مصر آورد، بيست و چهار سال بماند در راحت و آسايش و غبطت حال و هناة عيش و به مصر فرمان يافت. چون وفاتش نزديك شد وصايت كرد يوسف را كه مرا به نزديك پدر بر، اسحاق، به شام و آنجا دفن كرد. يوسف عليه السلام آن چنان كرد، ببرد و آنجا دفن كرد و با مصر آمد. سعيد جبير گفت يعقوب عليه السلام را در تابوتى از ساج نهادند تا بيت المقدس. چون تابوت او بدان جا رسيد، هم آن روز به اتفاق برادرش غيض [عيص] فرمان يافته بود. هر دو را يك گور نهادند و هر دو به هم زاده بودند و عمرشان صد و چهل و هفت سال بود. گفتند چون خداى تعالى يوسف را آنچه مراد و آرزوى او بود، بداد و شمل ايشان جمع كرد و ملك و نعمت دنيا بر ايشان تمام كرد، انديشه كرد و دانست كه آن بنماند و لابد از آن مفارقت بايد كردن؛ تمناى بهشت كرد و انديشه آن گرفت كه او را نفسش آرزومند بهشت كند. تمناى مرگ كرد و هيچ پيغمبر پيش از او و پس از او تمناى مرگ نكردند.

.

ص: 201

گفت: بار خدايا! مرا بدادى از ملك بهره تمام براى آنكه همه ملك به او نداد و خداى (عزوجل) و مرا بياموختى تأويل خواب، اى آفريننده آسمان ها و زمين! [تو] خداوند منى و به من اولى ترى و در دنيا و آخرت. جان من برادر بر مسلمانى و مرا بر صالحان و نيكان در رسان؛ يعنى مرا با پدران خود حشر كن و به پايه و درجات ايشان برسان. خداى تعالى او را در مصر وفات داد و در رود نيل دفن كردند در صندوقى از رخام. و سبب آن بود كه چون فرمان خداى به او رسيد، مردمان مصر در او مشاحت كردند و گفتند هر يك ما در محله خود دفن كنيم تا خير و بركت او با ما باشد، به اين معنى گفت و گو بسيار كردند تا كار بدان جا انجاميد كه نزديك بود كه كارزار كنند. به اين سبب آخر قرار دادند كه او را در رود نيل دفن كنند؛ آنجا كه بخشش آب نيل بود تا آب به او مى رود و به هر محله مى شود و بركت او و خير او آنجا مى رساند تا مردم در اين معنى راست باشند، بر اين قرار دادند و همچنين كردند. * * * انس مالك روايت كند كه چون كار يوسف و يعقوب و برادران به مصر مُنتَظم شد و شمل ايشان مجتمع، مدتى بودند آنگه برادران يك روز گفتند با يكديگر كه ما مى دانيم كه چه كارها كرده ايم و چه گناهان كباير ارتكاب كرده ايم. گفتند ما مى دانيم اگر چه يوسف ما را عفو كرد و پدر ما دلخوش كرد، ما ندانيم كه خداى ما را عفو كرده است يا نه؟ بياييد تا طلب عفو خداى كنيم. آنگه بيامدند به يك بار پيش پدر يوسف در پهلوى او نشسته بود و گفتند: اى پدر! ما را كارى افتاده است كه از آن سخت تر نباشد. گفت: آن چه كار است؟ گفتند: آنچه ما با تو و برادر تو كرده ايم، اگر چه عفو كرده ايد ما را و ليكن عفو شما سود ندارد ما را، اگر خداى تعالى عفو نكند ما را؛ از خداى درخواهيد تا ما را عفو كند و چون عفو كرده باشد به وحى معلوم شما كند تا چشم ما روشن شود و دل ما بيارامد. يعقوب عليه السلامبرخاست و به محراب

.

ص: 202

وصيت يعقوب عليه السلام

مرگ يعقوب

ايستادند و فرزندان ديگر در قفاى ايشان ايستادند تا يعقوب دعا گفت و ايشان آمين كردند. اجابت نيامد تا بيست سال دعا كرد. صالح المرى گفت تا بيست سال برآمد دعاى ايشان را اجابت آمد و ايشان دلخوش شدند. و اين طرفى است از قصه يوسف كه به آيات متعلق است. (1)

وصيت يعقوب عليه السلام (2)مرگ يعقوبروايت كرده اند كه يعقوب را (3) اجل نزديك رسيد. فرزندان (4) به بالين (5) آمدند. يعقوب يوسف را گفت: اى يوسف، تو دانى منزله (6) خود در دل من؟ و من (7) از براى تو چه غم و اندوه ديده ام و خداى تعالى آن غم بر من به سر آورد و به سرور بدل كرد و امروز روز فراق و جدايى من است از تو، و من با جوار رحمت خدا مى شوم و روح من با نزديك ارواح انبيا مى رود. پسرانت را آوريم (8) و ميشا را حاضر كرد. يعقوب گفت: من شما را از جمله اسباط كردم، و اسباط فرزندان يعقوب بودند، يعنى من شما را با انك [آنكه] فرزند زاده اى (9) به مثابه فرزند كردم، اِمّا در منزلت و اِمّا در ميراث. آنگه گفت: يا يوسف! دستها بياور (10) و بر پهلوهاى من نِه و مرا در بر گير كه من با پدرم هم (11) چنين كرده ام، و پدرم اسحاق با پدرش ابراهيم همچنين كرد. يوسف

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 158 _ 162.
2- .با نسخه 2044 مقابله و تصحيح شد.
3- .چون اجل.
4- .فرزندانش.
5- .به بالين او حاضر.
6- .منزلت.
7- .وانكه من براى تو.
8- .افريم.
9- .در متن «فرزند زاده» بوده و نسخه 2044 «فرزند زاده اى» آمده.
10- .بيار.
11- .هم چونين كردم.

ص: 203

همچنان كرد. آنگه گفت: چون مرا دفن كرده باشى، مرا هشتاد روز رها كن. آنگه مرا در بر گير از آنجا (1) و با نزديك پدرم (2) و جدم بر، كه پدرم و جدم در يك گورند و مرا نيز در آنجا نه تا از ايشان جدا نباشم. آنگه فرزندان را گفت و خويشان را كه به سلامت برويد (3) و مرا با يوسف رها كنيد (4) تا وصيتى كه هست با او بگويم. ايشان برفتند و او يوسف را وصيت (5) كرد به وصيتى (6) كه داشت و گفت: برادران نيكو (7) دار و اگر چه ايشان با تو زشتى كردند. يوسف وصيت او بپذيرفت و يعقوب با پيش خداى شد و يوسف او را دفن كرد و چون هشتاد روز بر آمد، بفرمود تا او را بر گرفتند و با زمين كنعان بردند با نزديك پدر و جدش اسحاق و ابراهيم عليهم السلام والصلوة. (8) كلبى گفت سبب وصايت يعقوب آن بود كه او در مصر شد، اهل مصر بعضى بت پرست بودند و بعضى آتش پرست. گفت: نبادا كى فرزندان او به آن ميل كنند، نزديك مرگ ايشان را حاضر كرد. مفسران خلاف كردند در آن [طعام] كه يعقوب بر خود حرام كرد پيش از نزول تورات. عبداللّه عباس و مجاهد و قتاده و ضحاك گفتند: سبب آن بود كه يعقوب را عليه السلام از عِرقُ النِّساء رنجى بود و اصل آن رنج از رگ پيدا شده بود، او رگ بر خويشتن حرام كرد. مقاتل و ضحاك گفتند: سبب آن بود كه يعقوب عليه السلام نذر كرد كه اگر خداى تعالى او

.


1- .از اينجا.
2- .پدر و جدم.
3- .بروى.
4- .كنى.
5- .وصايت.
6- .به وصايا كه خواست.
7- .نكو.
8- .عليهم السلام والسلوة. روض الجنان، ج 2، ص 180.

ص: 204

را دوازده فرزند نرينه بدهد و او به سلامت به بيت المقدس رسد، آخرين ايشان را قربان كند. چون خداى تعالى او را دوازده فرزند بداد، او خواست تا به نذر وفا كند، برخاست (1) تا به بيت المقدس آيد. خداى تعالى فرشته فرستاد با او و گفت من تو را عفو كردم از اين نذر به امتحانى كه تو را كنم. يعقوب شاد شد و يعقوب مردى بود قوى و بطّاش و كس پيش او بكشتى بنه ايستادى، و در مصارعت قوت او نداشتى. فرشته آمد در پيش او، گمان برد كه او دزدى است از سر قوت خود با او در آويخت، آن فرشته چيزى بر ران يعقوب زد، ران او درد گرفت و دردى عظيم درو پديد آمد. او از آن رنجور شد، و يعقوب عليه السلامگوشتى دوست داشتى كه درو رگ بود او با خداى نذر كرد كه اگر بِه شود، آن نيز نخورد و اين قول ضعيف است. ابوالعاليه و مقاتل و كلبى گفتند گوشت اشتر و شير شتر بر خود حرام است. (2)

.


1- .در متن «برخواست» آمده.
2- .روض الجنان، ج 4، ص 431.

ص: 205

شعيب

شعيب (1)مَدْيَن بن ابراهيم خليل الرّحمن و ايشان اصحاب الايكة بودند. قتاده گفت: شعيب را دوبار بفرستادند: يك بار مدين به اصحاب الاَيكَة، برادرشان را من جهت النسب، شعيب را وَهُوَ شُعَيب بن يَوبَبْ فى قول قتاده. و عطا گفت: هُوَ شُعَيب بن يوبة بن مدين بن ابراهيم. محمد بن اسحاق گفت: هو شعيب بن منكيل (2) بن تشخر (3) بن مدين بن ابراهيم، و نام او به سريانى يثروب بود و شعيب را خطيب الانبياء خواندند، از فصاحت و نيكو سخنى. و اهل سير گفتند شعيب نابينا بود. از آنجا گفتند قوم او: «و اِنّا لَنَريكَ فينا ضَعيفاً» ، (4) قيل ضَريراً. و قوم او اصحاب الايكه بودند. و أيكه درخت بسيار باشد به هم در شده، چون بيشه، و قوم شعيب كافر بودند و از خصال زشت ايشان آن بود كه سنگ كم داشتندى و پيمانه كم داشتند، و آنچه دادند كم دادندى، و خداى تعالى ايشان را رزقى و نعمتى فراخ داده بود. شعيب ايشان را گفت: اى قوم! شرك رها كنيد و خداى را پرستيد و بدانيد كه شما را خدايى و معبودى به استحقاق نيست جز او. بَيِّنتى به شما آمد از خداى تعالى و حجتى يعنى شعيب عليه السلام. آنچه مى پيماييد، تمام پيماييد و ترازو راست داريد و چيزى كه به مردمان دهيد به كيل و ترازو، كم مدهيد.

.


1- .داستان از روى نسخه خطى شماره 130 كتابخانه آستان قدس تنظيم گرديد.
2- .خ ل: ميكيل. روض الجنان، ج 8، ص 293.
3- .خ ل: يشجر. روض الجنان، ج 8، ص 293.
4- .هود (11): آيه: 91.

ص: 206

فساد مكنيد و تباهى در زمين پس از آن كه خداى آن را اصلاح كرد و به امر و نهى و بعث انبيا عليهم السلام و تعريف مصالح خلق كرد با ايشان عقلاً و شرعاً گفت: شما را بهتر باشد اگر در خود دانيد و اگر مؤمنيد و به خدا ايمان داريد و منشينيد بر سر دو راهى تا مردمان را تهديد كنيد و منع كنيد ايشان را از راه من و باز داريد از ايمان و اين آن بود كه ايشان بيامدندى و بر سر راهها بنشستندى و مردمان را نهى و منع كردندى از شعيب و مى گفتندى زينهار تا حديث شعيب گوش نداريد كه او دروغزن است و ايشان را تهديد مى كردندى و مى گفتندى: اگر به شعيب ايمان آريد ما شما را عذاب كنيم و آنان كه مؤمن بودند و به او گفتند ما شما را برنجانيم و بزنيم و بكشيم. سدى گفت: به طريق عشارى و باج ستانى بر راهها بنشستندى. ابن زيد گفت: براى راه زدن بنشستندى. آنگه تذكير نعمت خداى كرد بر ايشان، گفت: ياد كنيد چون شما اندك بوديد، من عدد شما بسيار بكردم. و بنگريد كه عاقبت كار مفسدان به چه رسيد و آنانكه پيش شما بودند، چون فساد كردند و ره صلاح رها كردند، من ايشان را چگونه هلاك كردم. و در خبر است كه رسول عليه السلام گفت: شب معراج چوبى ديدم بر راهى فروزده هيچ كس از آنجا نمى گذشت، و الا جامه او از آن مى دريد و شاخى از شاخهاى آن چوب در او مى فتاد. من گفتم: اى جبرئيل! اين چه چوب است كه جامه هر كس كه بدو مى رسد، مى درد. اين مثل عَشّار و باج استان و راهزن كه هيچ كس به او نبگذرد، و الا برنجاند او را و چيزى از او بستاند. شعيب عليه السلام گفت: ايشان را كه گروهى از شما به من [ايمان] آورده اند، صبر كنيد تا خداى تعالى ميان ما حكم كند؛ چه او بهترين حكم كنندگان است. قوم شعيب او را گفتند، آن جماعت اشراف قوم كه متكبران و مترفّعان بودند ما تو را بيرون كنيم يا شعيب و آنان را كه به تو ايمان آورده اند از اين شهر ما تا با دين ما آيى.

.

ص: 207

شعيب عليه السلام جواب داد: اگر چه ما كاره باشيم رجوع ما با دين شما ما را قهر و اجبار كنيد بر آن؛ يعنى ما به طوع و رغبت خويش به دين شما نياييم از آنچه بطلان آن شناخته ايم، مگر كه ما را به قهر و جبر بر كراهت ما با دين [خود] بريد. آنگه گفت: ما بر خداى دروغ نهاده باشيم اگر با دين آييم، پس از آنكه خداى تعالى ما را از آن رهانيد. و ما را نباشد كه با آن دين آييم، الا كه خداى ما خواهد، (1) و خداى ما واسع است از روى علم به همه چيزى. بر خداى توكل كرديم تا خداى شر شما را از ما كفايت كند. بار خدايا! حكم كن ميان ما و قوم ما به حق. گفتند آن گروه اشرافِ قوم شعيب از كافران، اگر شما متابعت شعيب كنيد و در دين او شويد، زيانكار باشيد. عبداللّه عباس گفت: خداى تعالى درى از درهاى دوزخ بر ايشان بگشاد و گرماى بر ايشان فرستاد كه نفس ايشان منقطع شد و دم بر ايشان ببست؛ چندان كه ايشان در خانها و سردابها و جايها جنك شدند، سود نداشت و دمِ ايشان منقطع شد و خداى تعالى ابرى فرستاد، درو بادى خوش، ايشان سردى باد ديدند و سايه ابر، بشتافتند و روى به او نهادند و به بيابان شدند، زن و مرد، خرد و بزرگ، چون همه در زير آن ابر حاضر شدند. ابوالعاليه گفت: آن ابر به بالاى شهر ايشان آمد و ايشان در سرايهاى خود بودند. چون ابر بر همه شهر سايه افكند و همه در سايه ابر حاصل، خداى تعالى زمين از زير ايشان بجنبانيد و آتش از آن ابر فرود آورد تا همه بر جاى خود بمردند. محمد بن اسحاق گفت: مردى از اهل مَدْيَن، نام او عمرو بن كلئا، چون آن ابر را ديد، درو عذاب بشناخت كه نه آن ابر رحمت است؛ ابر عذاب است. اين بيتها بگفت: يا قَوم اِنَّ شُعَيباً مُرْسَلٌ فَذَرواعَنكُم سَميراً وَ عِمْرانِ بن شَدّاد اِنّى اَرى غَيْمَةً يا قَومَ قَد طَلَعَتْ تَدْعوا بِصَوتٍ عَلى ظَمّأئَةِ الْوادِى و اِنَّه لَنْ تَرَوْا فيها ضُحى غَدِكُمْ الاّ الرَّقيمَ يَمْشى بَيْنَ أَمجادٍ سَمير و عمران شَدّاد دو كاهن بودند و رَقيم نام سگى بود از آن ايشان. و ابو عبداللّه البَلخى گفت: أَبو جاد و هَوّز و حُطّى و كَلَمن و سعفص و قَرَشَتْ نامهاى پادشاهان مدين بود و پادشاهى در روزگار شُعَيب كَلَمَن را بود. چون هلاك شدند خواهر او برو مى گريست و نوحه مى كرد و مى گفت: كَلَمون هَدَّ رُكنىهُلْكُهُ وَسْطَ الْمَحِلّه سَيِّدَ الْقُومِ أتاهُالْحَتَفَ نارٌ وَسْطَ ظُلَّة جَعَلَتْ ناراً عَلَيْهِمدارُهُم كَالمُضْمَحِلَّة خداى تعالى از ايشان باز گفت كه آنان كه شعيب را تكذيب كردند و او را دروغ داشتند و به او كافر شدند، پنداشتى در آن سرايها و شهرها و منازل نبودند و مقام نكرده اند. (2) ايشان بودند كه زيانكار بودند، نه ديگران. آنگه حق تعالى گفت: چون شعيب از ايشان آيس شد، روى از ايشان برگردانيد و گفت: يا قوم من! پيغامهاى خدا به شما بگزاردم و نصيحت بكردم شما را و بر من بيش از اين نيست؛ چه اندوه خواهم خوردن بر گروه كافران. محمد بن اسحاق گفت: خود را تعديه و تسليه مى دهد بر ايشان پس از آنكه دل تنگ بود بر ايشان (3) . (4) گفتند: مدين نام قبيله است و گفته اند هو مدين بن ابراهيم برادرشان را در نسب شعيب [را]، و هو شعيب بن يثرون بن نويب بن مدين بن ابراهيم و گفت: اى قوم! خداى را پرستيد كه شما را جز او خدايى نيست، و پيمانه و ترازو كم مداريد و

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 292 _ 298.
2- .روض الجنان، ج 8، ص 301 _ 303.
3- .همان، ص 304.
4- .دنباله اين داستان از روى نسخه چاپى سنه 1324 تنظيم شد.

ص: 208

ايشان را عادت بود كه سنگ و پيمانه كم مى داشتند. و خداى تعالى نهى كرد ايشان را. من شما را با خير مى بينم؛ يعنى با مال بسيار. من بر شما مى ترسم عذاب روزى كه آن روز محيط شود به شما و گرد شما در آيد، و اين عبارت است از آن كه روزى خواهد بود كه شما را از آن روز و عذاب آن محيصى و خلاصى نباشد تا پنداريد كه آن روز بر شما محيط و مشتمل است چون حصارى. آنگه به امر معروف كردن در آمد و مى گويد اى قوم! ترازو تمام داريد چيزى كه به مردمان مى دهيد كم از حلال، شما را آن بهتر است اگر هيچ ايمان داريد و من بر شما حفيظ و نگهبانم. ايشان گفتند بر سبيل تهكم و استهزا شعيب را كه نماز كن، نماز تو فرمايد تو را _ و اين براى آن گفت كه او بسيار نماز بود كه ما _ رها كنيم معبودانى را كه پدران ما مى پرستيدند از اصنام. اَعْمَش گفت: مراد به صلات قرائت است و او كتب و علوم بسيار خواندى. بعضى مفسران گفتند: از جمله آنچه شعيب ايشان را از آن نهى كرد، يكى آنكه ايشان زر و درم درست را مى بريدند، شعيب بر ايشان انكار كرد. فرمان نبردند و آن سخن بگفتند و خداى تعالى ايشان به اين سبب عذاب فرستاد. آنگه بر سبيل تهكم و سخريت گفتند: آرى، مردى حليم و رشيد و عاقل و بردبارى بر صلاح جواب داد و گفت: اى قوم! بينيد و دانيد. اگر من بر حجّت و بيّنت و نصرت باشم از خداى خود و خداى مرا روزى دهد روزى نيكو. بهرى [گفتند ]يعنى حلال پاكيزه، بى آنك مرا نجسى و تطفيفى بايد كرد، و بعضى دگر گفتند مراد علم و معرفت است، و گفته اند مراد نبوت است، و گفته اند ايمان و هدايت است؛ براى آنكه به اعلام و تمكين اوست. و من نمى خواهم تا خلاف كنم شما را با آنكه شما را نهى مى كنم از آن؛ يعنى من نمى خواهم تا شما را چيزى فرمايم و آن نكنم يا شما را از چيزى نهى كنم و آن را

.

ص: 209

ارتكاب كنم. من نمى خواهم، الاّ خير و صلاح تا توانم يعنى هميشه تا زنده باشم، و اين بر سبيل تمدّح مى گويد، و پيغمبران را خود اين لايق باشد و توفيق من نيست، الاّ به خداى و توفيق هر آن لطفى باشد كه مكلف عند آن اختيار طاعت كند. بر او توكل و اعتماد كردم و با درگاه او گريختم و رجوع با او كردم. گفت: عداوت من با شما و مباعدت من از شما براى كفرتان و عداوت شما با من از آنجا كه من شما را دعوت مى كنم با خداى تعالى و منع مى كنم از تطفيف و تبخيس، شما را بر آن ندارد كه به شما عذابى مانند آنكه به قوم نوح رسيد از طوفان، و به قوم هود از باد، و به قوم صالح از صيحه. و قوم لوط از شما دور نه اند؛ يعنى بس عهدى نيست كه قوم لوط هلاك شدند و شما ديار ايشان مى بينيد و بر آن مى گذرد. آنگه بر سبيل وعظ و نصيحت گفت ايشان را كه استغفار كنيد و آمرزش خواهيد از خداى خود و توبه كنيد با او و يا در او گريزيد كه خداى من بخشاينده است و دوست دارد مطيعان را. ايشان جواب دادند كه اى شعيب! ما ندانيم بسيارى از آنچه تو مى گويى _ و اين عبارتى است از قطع سخن كسى و قطع طمع او از آنكه شنونده قبول قول او خواهد كرد و ما تو را در ميان خود ضعيف و بى يار مى بينيم _ اگر نه قوم تواندى كه خويشان توأند و ما را از ايشان شرم مى آيد، تو را رجم كردمانى و سنگسار، و تو بر ما بس عزيز نه اى. او جواب داد، گفت: اى قوم! رهط و قبيله من بر شما عزيزتراند از خداى (عزوجل) و شما خداى را با پس پشت انداخته ايد كه خداى من با آنچه شما مى كنيد، عالم است. آنگه گفت: اى قوم! آنچه توانيد و در مقدور و امكان شما است، بكنيد كه من نيز بكنم آنچه توانم كرد. آنگه بدانيد پس از اين، آن را كه عذاب به او فرود آيد، عذابى

.

ص: 210

كه او را به خزى و هوان آرد و داند نيز آن كس را كه او دروغزن است و انتظار كنيد كه من با شما منتظرم. حق تعالى گفت: چون فرمان آمد، برهانيديم شعيب را و آن مؤمنان را كه با او بودند به رحمت و بخشايش از ما. و بانگ بگرفت آنان را كه ظالم بودند؛ يعنى كافر. در روز آمدند در سراهاى خود مرده، تا چنان نيست و بى نام و بى خبر و اثر شدند كه پنداشتى نبودند. اَلا هلاك باد مدين را چنان كه ثمود را بود كه قوم صالح بودند! (1)

.


1- .روض الجنان، ج 10، ص 320 _ 324.

ص: 211

. .

ص: 212

موسى

خواب ديدن فرعون

موسى (1)خواب ديدن فرعونسبب در كشتن پسران بنى اسرائيل آن بود كه فرعون (عليه اللّعنه)، چون عمر او دراز شد و ظلم عظيم كردن گرفت در مُلك خود، خداى تعالى خواست تا موسى را به پيغامبرى فرستد. شبى فرعون در خواب (2) ديد كه آتشى از بيت المقدس بر آمدى (3) عظيم، و گرد سراى فرعونها گرفتى، و در سراى او افتادى (4) و در سراهاى او بسوختى، و در سراهاى قبطيان افتادى و بسوختى، و بنى اسرائيل را هيچ گزندى نكردى. فرعون از آن خواب بترسيد. بر دگر روز كس فرستاد و كاهنان و معبّران را بخواند و خواب بر ايشان عرضه كرد. ايشان گفتند: اين خواب دليل آن مى كند كه از بنى اسرائيل كسى بيايد كه هلاك تو و قوم تو و خراب مملكت تو بر دست او باشد. (5) او كس فرستاد و قابلگان اهل مصر را بخواند و بر زنان بنى اسرائيل كه آبستن بودند مُوَكِّل كرد و بفرمود تا از ميان مردان و زنان جدا كردند، و گفت: واى بر آن كس كه (6) با زن خلوت كند. و چون زنى بار بنهادى، اگر دختر بودى، رها كردندى و اگر پسر

.


1- .اين داستان از روى متن نسخه خطى شماره 2044 كتابخانه مركزى دانشگاه تهران فراهم و با نسخه خطى خاضع و نسخه خطى حسن زاده مقابله و تصحيح شد.
2- .نسخه خاضع: ديد در خواب.
3- .نسخه خاضع: در آمدى.
4- .خاضع: افتادى.
5- .خاضع: بود.
6- .خاضع: كه او با زن.

ص: 213

بودى، بكشتندى؛ تا چند سال بر اين قاعده مى راند. مرگ در مردان بنى اسرائيل افتاد و بسيارى بمردند. قبطيان برخاستند و به نزديك فرعون شدند و گفتند پيران بنى اسرائيل منقرض (1) شدند و تو كودكانشان را مى كشى، نسل ايشان منقطع گردد و فردا ما را كسى نباشد كه براى ما كار كند و خدمت كند و ما را كار به دست خود بايد كردن. فرعون گفت: راى آن است كه يك سال ببايد كشتن و يك سال (2) رها كردن. بر اين جمله قرار دادند. خداى تعالى قضا چنان كرد كه هارون در سال امن و عَفو زاد، و به يك سال مِه (3) به موسى بود و چون سال خوف و قتل بود مادر موسى بار بر گرفت (4) خائف و دلتنگ شد. و يك روايت آن است كه كسانى كه علم كتب اوايل شناختند، فرعون را گفتند: ما در كتابها چنين مى يابيم كه اين كودك كه ملك تو (5) بر دست او بشود، از پشت عمران باشد و عمران مؤمن بود (6) و ايمان پنهان داشتى و از جمله خواصّ فرعون بود و فرعون او را گفت: نخواهم يك ساعت از پيش من غايب باشى به شب و روز. (7) گفت: همچنين كنم. به شبها پيش او مى خفت. شبى از شبها فرعون بر كوشك خود خفته بود و عمران پيش او خفته. خداى تعالى فريشته اى را بفرستاد تا مادر موسى را برگرفت و به نزديك عمران آورد و او خفته و به نزديك عمران بنهاد او را. عمران از خواب در آمد. مادر موسى را ديد به نزديك خود در كوشك فرعون. عمران گفت: تو چگونه آمدى اينجا و چند درها بسته است و حُجّاب و حُرّاس

.


1- .خاضع: متعرض.
2- .خاضع: ببايد كردن.
3- .خاضع: مه از موسى.
4- .خاضع: بار گرفت.
5- .نسخه ح: به دست تو بشود.
6- .نسخه ح: بودى.
7- .نسخه ح: از شب و روز.

ص: 214

نشسته؟ گفت: من ندانم و من نيامدم؛ مرا اينجا آوردند. عمران دانست كه آن كار خدايى است (1) بر بالين فرعون با او خلوت كرد و او به موسى بار گرفت و آن فرشته او را در شب (2) با جايگاه خود برد. چون حمل ظاهر شد، عمران بر خود بترسيد از آنچه فرعون بر او عهد و ميثاق گرفته بود كه هيچ گرد (3) زنان نگردد و خلوت نكند به هيچ وجه و او قبول كرده بود. چون حمل آشكارا (4) شد، مردم ايشان باز گفتند به سمع فرعون رسيد. فرعون (5) گفت: مرا باور نيست كه من يك لحظه او را از پيش خود فرا نگذاشته ام. آنگه جماعتى زنان معتمد را از خواص خود بفرستاد تا اين حال بنگرند. بيامدند و بديدند و تفحص كردند. خداى تعالى فرمان داد تا كودك (6) با پشت مادر شد و ايشان باز گشتند و خبر دادند و سوگند خوردند كه اين معنى هيچ نيست. فرعون بفرمود تا آن ساعيان را عقوبت كردند و در بِرّ و اِكرام (7) عمران بيفزود و همچنين مى بود تا وقت وضع بار بنهاد و آن حال ظاهر شد و خبر متواتر گشت كه زن عمران به پسرى بار نهاد. خبر به سمع فرعون رسيد. گماشتگان و خواص خود را فرستادند تا بدانند كه اين حال چگونه است. كسى آمد و خبر به مادر موسى آورد كه كسان فرعون مى آيند. به تفحص اين حال. او كودك را بر گرفت و در تنور نهاد و سر تنور بر نهاد و خود بگريخت و خانه رها كرد. خواهر او، كه خاله موسى بود، در آمد، از آن حال بى خبر بود. آتش بياورد و در تنور نهاد تا پاره اى نان بپزد. تنور از آتش زبانه در هوا مى زد. كسان فرعون در آمدند و

.


1- .نسخه خاضع: كارى خداست.
2- .نسخه ح: به جايگاه.
3- .نسخه ح: كه گرد زنان...
4- .نسخه خاضع: اشكال.
5- .نسخه خاضع: «فرعون» ندارد.
6- .نسخه ح: بر پشت.
7- .نسخه ح: اعزاز.

ص: 215

همه سراى زير و زبر كردند و مادر موسى را با دست آوردند، هيچ نديدند. (1) به سر تنور نرفتند كه آتش عظيم درو مى بشخيد (2) وَهم ايشان از آن دور بود. برفتند و خبر دادند فرعون را. چو ايشان برفتند، مادر موسى خواهر را گفت: كودك را چه كردى؟ گفت: من كودك را نديدم. گفت: كودك در تنور بود. همانا آتش را در تنور نهادى و كودك را بسوختى؟ و جزع كردن گرفت. آنگه به سر تنور آمد و فرو نگريد. موسى عليه السلام در ميان تنور نشسته بود و آتش (3) گرد او مى گرديد و او را گزند نمى كرد. مادر موسى شادمانه شد و بدانست كه خداى تعالى را در زير آن كار سرى هست. كودك را برفت [برگرفت] (4) . عطا و جُبير [جُوَيبِر] و مقاتل و ضَحّاك گفتند از عبداللّه عباس كه فرعون در خواب ديد [كه] آتشى از بيت المقدس بر آمدى و گرد مصر در آمدى و قبطيان را و سراهاى ايشان را بسوختى و بنى اسرائيل را تعرض نكردندى. علماى قوم خود را بخواند و تعبير اين خواب را از ايشان پرسيد. جواب فرعون گفتند از اين شهر مردى بيرون آيد كه هلاك تو و هلاك قوم تو بر دست او باشد و اين اَوان ولادت اوست. بفرمود تا جماعتى را بر زنان آبستن بنى اسرائيل گماشتند تا هر مولودى كه بزاد، آنچه پسر بود، مى كشتند و آنچه دختر بود، رها مى كردند. وهب گفت: در طلب موسى، نود هزار كودك را بكشتند. عبداللّه عباس گفت: چون بنى اسرائيل در مصر بسيار شدند، بر مردمان تطاول كردند و معاصى آشكار كردند و خيار ايشان دست از امر معروف و نهى منكر بداشتند. خداى تعالى قبطيان را بر ايشان گماشت تا ايشان را مستضعف بكردند و

.


1- .نسخه خاضع: نديد.
2- .نسخه ح: مى لحسد.
3- .نسخه ح: برگرد.
4- .روض الجنان، ج 1، ص 271 _ 273.

ص: 216

بنده گرفتند و بيگار فرمودند تا آنگه كه خداى ايشان را برهانيد به موسى. پس چون حمل و اثر آن به مادر موسى پيدا شد، خبر دادند او را كه زن عمران آبستن است. او كس فرستاد زنان را تا ببينند. بيامدند و اختيار كردند؛ هيچ اثر نديدند. هر گه كه دست بر شكم او نهادند، كودك با پشت او مى رفت و مى چسبيد؛ چنان كه اثر آن معلوم نمى شد. برفتند و فرعون را گفتند: هيچ اثرى نيست و اصلى نيست اين حديث را. چون حمل بر او گران شد و وقت وضع حمل نزديك آمد، از جمله قابلگان كه ايشان را بر اين كار گماشته بودند، يكى بود كه او با مادر موسى دوستى داشتى. چون دردِ زادن گرفت او را، كس فرستاد و اين قابله را حاضر كرد. او را گفت بدان كه حالى چنين پيش آمد و اين دوستى كه مرا با توست، بايد تا مرا نفعى كند به وقتى. اگر ممكن باشد كه مرا يارى دهى بر اين وضع و اين حديث پوشيده دارى. گفت: همچنين كنم. چون اين حديث بشنيد، در دل گرفت كه فرعون را خبر دهد، اگر مولود پسر باشد. چون مادر موسى بار نهادى، نورى از چشمهاى او بتافت كه چشمهاى ايشان را متحير كرد و دوستى او در دل قابله افتاد سخت. روى به مادر موسى كرد و او را گفت همه عزم من آن بود كه اگر اين مولود پسر باشد يا بكشم اين را يا فرعون را خبر دهم؛ اكنون چون او را بديدم، دوستى از او در دل من افتاد و اين نور روى او گواهى مى دهد كه اين آن كودك است كه دشمن ما و فرعون هست و هلاك ما و فرعون بر دست او باشد، و ليكن دوستى او را رها نمى كند مرا كه مكروهى به رسانم. او را نگاه دار از فرعون و قومش. چون قابله از سراى مادر موسى بيرون شد، بعضى عيون و جواسيس او را بديدند. خبر به فرعون دادند. تفحص كننده اى را فرعون فرستاد تا بنگرد كسى بيامد و او را خبر كرد او موسى را در خرقه پيچيد و در تنور نهاد. خاله موسى در آمد و نيك

.

ص: 217

نگاه كرد [نكرد] و آتش در تنور نهاد و تنور بتافت تا نان پزد. قوم فرعون در آمدند و سراى بجستند و بنگريستند، هيچ كودك نديدند و تنورى ديدند آتش از آن زبانه مى زند. برفتند. چون مادر موسى باز آمد، خواهر را گفت كودك را چه كردى؟ گفت: نديدم او را. گفت: منش در تنور نهادم. چون در نگريدند، موسى در ميان آتش بود و آتش گرد او مى گرديد و او را گزند نمى كرد. دلخوش شدند و او را برگرفتند. اهل معنى اشارت كردند كه خداى تعالى براى آن چنان ساخت تا آنگه كه او را گويد: او را به آب افكن واثق باشد به آنكه خدايى كه او را در آتش نگاه داشت، در آب هم نگاه دارد. و روايت ديگر آن است كه تنور به آتش مى جست. مادر موسى چون بشنيد كه قوم فرعون بر در سراى آمدند، از هوش شد و عقل از او برفت. ندانست كه كودك را چه كند. در تنور انداخت و او بگريخت. ايشان در آمدند و گفتند اين زن چه كار داشت اينجا. گفت او با ما آشنايى داشت، به پرسيدن مادر آمد: برفتند. چون چيزى نديدند، مادر موسى دختر را گفت كودك را چه كردم. گفت: ندانم ساعتى بود آواز او از تنور آتش بر آمد. برخاستند و بنگريدند آتش بر او بَرْد و سلام شده بود و او را برگرفتند و دوستى [مدتى] پنهان مى داشتند. چون طلب سخت شد، خداى تعالى در دل او افكند كه او را تابوتى نِه و در رود نيل افكن. او بيامد و درودگر را گفت تابوتى كن به اين اندازه. درودگر قبطى بود. گفت: چه خواهى كردن آن را؟ گفت به كار مى آيد مرا. الحاح كرد. مادر موسى نخواست تا دروغى نگويد [بگويد]. گفت كودكى هست مرا مى خواند تا در تابوت او را پنهان كنم كه از فرعون مى ترسم بر او. او تابوت بساخت و بر اثر او برفت و خانه او بشناخت آنگه بيامد تا گماشتگان اين كار را خبر دهد. خداى تعالى زبانش ببست تا چندان كه خواست كه سخن

.

ص: 218

گويد، نتوانست. اشاره مى كرد، نمى دانست. اشاره مى كرد، نمى دانستند كه چه مى گويد. چون بسيارى اشاره كرد، و مفهوم از او چيزى نشد، گفتند ديوانه است. او را بزدند و براندند چون با دوكان (1) آمد، زبانش گشاده شد. دگر باره برفت تا خبر دهد؛ زبانش بسته شد و چشمش مكفوف شد تا چيزى نتوانست گفتن و چيزى نديد. ديگر باره بزدند و براندند. چون با دكان آمد، زبانش گشاده شد. دگر باره برفت تا خبر دهد. زبانش بسته شد. او مى آمد در وادى افتاد. با خود گفت اين مولود آن است كه مطلوب فرعون است و اين آيات علامت آن است كه بر حق است. اگر خداى تعالى دگر باره زبان و چشم من با من هد، من به او ايمان آرم. خداى تعالى از او صدق دانست. چشم و زبان او به او داد. او بيامد و به در سراى مادر موسى آمد و اين قصه باز گفت و به موسى ايمان آورد و [او] مؤمن آل فرعون بود حبيب النجار كه خداى تعالى در حق او گفت: «و قال رَجُلٌ مؤمِنٌ مِنْ آلِ فرعون يَكتُمُ ايْمانَه» (2) . مادر موسى تابوت را به قير كرد و موسى را در او نهاد و در رود نيل افكند و رود نيل كه در مصر مى رود از آن شعبه ها برگرفته بودند، فرعون شعبه اى بزرگ در سراى خود آورده بود، بستانى ساخته، در او حوض كرده تا آب آنجا در آمدى و به رهى ديگر با رود رفتى. فرعون بر كناره حوض تخت نهاده بود تنزّه را و با آسيه نشسته، خداى تعالى فرشته اى بر آن تابوت گماشت تا آن را به شعبه سراى فرعون راند. چون در سراى بستان رفت و به حوض آب در آمد، درنگريد، تابوتى ديد مقّير. فرعون گفت: بگيريد. برگرفتند و پيش او بردند. تابوتى بود و قفلى بر او نهاده؛ چندان كه خواستند تا بشكنند يا بگشايند، ممكن نبود. آسيه گفت به من دهيد او را. به او دادند. او قفل بگشاد و در نگريد، كودكى ديد و از ميان چشمهاى او نورى

.


1- .به دكان.
2- .مؤمن (40): آيه 28.

ص: 219

تابان و انگشت در دهن گرفته و از او شيرى [مى] مكيد. خداى تعالى دوستى او در دل آسيه افكند، او را پيش فرعون برد. چون او را بديد، خوش آمد و دوست گرفت او را. و روايتى ديگر آن است كه آسيه را بَرَصى بر اندام پيدا شده بود كه اطبا از او عاجز آمدند. فرعون اطبّا و اهل علم را حاضر كرد؛ جماعتى كه ايشان اهل علم بودند و كتب اوائل خوانده بودند. او را گفتند ما اين در كتب اوائل خوانده ايم كه دواى اين از جهت رود نيل باشد كه در اين تاريخ در فلان سال و فلان ماه و فلان روز در اين رود كودكى را يابند در تابوتى كه آب دهن آن كودك اين علت را سود دارد. فرعون كسان را برگماشت تا بر [كنار] آب رود نيل مى بودند تا تابوتى چنين پيدا شد. بگرفتند و پيش فرعون بردند. چون آسيه سر تابوت باز كرد و موسى را بر كنار گرفت، آب دهن او بر گرفت و بر آن بَرَص ماليد. در حال خداى تعالى شفا داد. او را در بر گرفت و بوسه بر روى او داد و او را دوست داشت. جماعتى او را مى ديدند، گفتند يا مَلِك! ما را گمان چنين است كه اين همان مولود است كه مطلوب توست. اين را ببايد كشت. فرعون همّت كرد تا او را بكشد، آسيه گفت: «قُرّةَ عَيْنٍ لى و لَكَ لا تَقْتُلُوه عَسى اَنْ يَنْفَعنا اَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً» (1) فرعون گفت: اكنون چون تو شفاعت مى كنى، او را به تو بخشيدم. او روشنايى چشم تو است از آن من نيست. اهل اشارت گفتند خداى تعالى از بركت اين گفتار، آسيه را هدايت داد و اگر فرعون هم اين گفته بودى، او را نيز هدايت دادى و ليكن چون شقاوت بر او غالب بود، آنچه سبب لطف او بود، اختيار نكرد. آسيه را گفتند: چه نامى نهى او را؟ گفت: موسى؛ براى آنكه او را از ميان آب و شجر يافتند. (2)

.


1- .قصص (28): آيه 9.
2- .روض الجنان،ج 15، ص 96 _ 101.

ص: 220

ولادت

ولادتموسى عليه السلام از مادر بزاده بود و فرعون خوابى هايل ديده كه آتشى از محله بنى اسرائيل بر آمد و به يك روايت از بيت المقدس و گرد سراى او بر آمد و او را بسوخت و كوشك و سراى او بسوخت و او معبران او بخواند و اين خواب به ايشان بگفت. ايشان گفتند دليل آن مى كند اين خواب كه مولودى آيد در اين سالها از بنى اسرائيل كه ملك تو از دست تو بشود و هلاك تو بر دست او باشد. او بفرمود تا زنان آبستن را تفحص كردند و كودكانى را كه حاصل مى شدند، هر چه پسر بود، مى كشتند و هر چه دختر بود رها مى كردند. چون سالى چند بر اين بر آمد و نسل بنى اسرائيل كم ببودند، قبطيان پيش فرعون آمدند، گفتند: نسل بنى اسرائيل كم شد و بيم آن است كه ما را بندگان نباشند، اگر بنى اسرائيل كم شوند. فرعون گفت: اكنون قرار آن است كه سالى بكشند و سالى نكشند. هارون آن سال زاد كه نمى كشتند و موسى آن سال زاد كه مى كشتند. چون مادر موسى بار بنهاد، مى ترسيد و ندانست كه چه كند. خداى تعالى در دل او افكند كه تابوت بساخت از چوب و آن تابوت مؤمن آل فرعون كرد، حِزبيل و محلوج در آنجا نهاد و موسى را در آنجا نهاد و بندها به قير استوار كرد به فرمان خداى تعالى به رود نيل انداخت. رود او را ببرد و به شعبه اى كه رهگذر آب بود به سراى فرعون، با آنجا برد و فرعون با آسيه بر تختى بود و آب در بركه اى مى رفت و از رهگذر ديگر بيرون مى شد. فرعون نگاه كرد، تابوتى ديد به قير [مُقَيَّر ]كه آب مى آورد. بفرمود كه بگرفتند و پيش او بردند. تابوتى ديد قفل بر او نهاده. چاره ساختند و قفل بگشادند، كودكى را ديدند در او. فرعون گفت: اين را ببايد كشتن. آسيه گفت: مكش اين را كه باشد كه ما را از اين نفع بود يا اين را به فرزندى بپذيريم. فرعون گفت: همچنين كنيم. و دوستى از خود بر تو افكندم تا چنان كرديم تو را تا هر كه تو را بيند دوست دارد تو را تا فرعون كه از او دشمن تر نبود تو را

.

ص: 221

دوست داشت. اين قول عبداللّه عباس است. عَطيّة العوفى گفت: او را مسحه اى از جمال دادند كه هر كه او را بديدى، دوست داشتى او را. قتاده گفت: خداى تعالى ملاحتى در چشم او نهاد كه هيچ كس او را نديد، و الاّ كه دوست داشت او را. وتا تو را تربيت و غذا و طعام و شراب به نظر من باشد. آنگه كه خواهرت مى رفت و مى گفت: ره نمايم شما را بر اهل بيتى كه او را تكفل كنند و اين آن بود كه چون آسيه او را بگرفت و به فرزندى بپذيرفت، كس فرستاد دايگان را بياوردند. او شير هيچ كس نگرفت و اين حديث در مصر فاش شد و طلب دايه مى كردند كه او را شير دهد. خواهر موسى عليه السلام بيامد، و نام او مريم بود، و ايشان را گفت: راه نمايم شما را بر اهل بيتى كه او را تكفل كنند و در خويشتن پذيرند؟ گفتند: بلى. مادر موسى بيامد و پستان در دهان او نهاد. او پستان مادر بستد و شير باز خورد، پس از آنكه شير هيچ كس نمى گرفت. آسيه گفت: تو را ببايد آمدن و اين كودك را دايگى كردن. او گفت: من نتوانم اينجا آمدن كه من دگر كودكان دارم و خانه ام ضايع شود و ليكن اگر او را به من دهى، ضمان كنم كه او را شير دهم و نكو دارم. چون ديدند كه جز از شير او نمى گيرد، به ضرورت او را به مادر او دادند. ما تو را با مادرت داديم كه تا چشم او روشن شود و غمناك نباشد و اين از جمله نعمتها است كه خداى تعالى بر او مى شمارد و نيز از نعمتها آنكه، مردى را بكشتى؛ يعنى آن قِبطى را كه قصه او بيايد در جاى خود، ان شاءاللّه . ما تو را از غم برهانيم، چون او دلتنگ و خائف بود كه او را طلب [مى]كرده اند تا به قصاص قبطى بكشند او را. و امتحان كرديم تو را امتحان كردنى؛ يعنى ما با تو معامله آزمايندگان كرديم تا تو را خالص كرديم براى نبوت. (1) پس مقام كردى سالها در اهل مدين چون به نزديك شعيب شد. گفتند: ده سال

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 148 _ 151.

ص: 222

موسى بن عمران و كشتن قبطى

آنجا مقام كرد و مدين آن شهر بود كه شعيب در او بود و از آنجا تا مصر هشت مرحله است. وهب گفت: بيست و هشت سال در مدين مقام كرد، ده سال مزدورى [دختر ]شعيب و هيجده سال با دختر شعيب بود تا فرزندان بزاد. (1)

موسى بن عمران و كشتن قبطىسدى گفت: موسى عليه السلام چون بزرگ شد، همچنان جامه پوشيدى كه فرعون، و بر مركبان خاص فرعون نشستى و او را موسى بن فرعون خواندندى. يك روز فرعون بر نشست و موسى عليه السلام غايب شد. چون باز آمد، گفت: فرعون كجا رفت؟ گفتند: فلان جاى است. بر نشست و از قفاى او برفت وقت قيلوله درآمد كه به اين مدينه رسيده بود در آنجا رفت. شهر خالى بود، مردم همه به قيلوله بودند. محمد بن اسحاق گفت: موسى عليه السلام را از بنى اسرائيل شيعتى بودند كه هواى او كردندى و گرد او گشتندى و فرمان او كردندى. چون بزرگ شد و رأى او قوى شد و ظلم فرعون ديد، و منكر شد بر آنكه او مى كرد و به اوقات اظهار انكار مى كرد و آن حديث با فرعون نقل مى كردند. او خائف بود و پيش فرعون نمى رفت. روزى در شهر آمد پوشيده به وقت غفلت اهلش. ابن زيد گفت: چون موسى عليه السلام در حال صغر تپانچه اى بر روى فرعون زد، فرعون گفت: اين جوان دشمن من است كه من در طلب او بسيار كودكان بكشتم و خواست تا او را بكشد. آسيه گفت: او كودك است و طفل نادان نداند تا چه كرد، بر او نشايد گرفتن. گفت: نه چنين است. گفت: اگر خواهى كه بدانى بفرماى تا طبقى ياقوت بياورند و پاره اى آتش تا او دست به كدام كشد. بياوردند، او دست فراز كرد و آتشى

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 151.

ص: 223

برگرفت و در دهن نهاد، زبانش بسوخت و بندى بر زبانش افتاد. فرعون بفرمود تا او را از سراى بيرون كردند و از شهر نزديك نشد؛ تا آنكه بزرگ شد. آنگه در شهر شد؛ يعنى شهر مصر در وقتى كه مردم از او غافل شده بودند و [او را] فراموش كرده. روايت كردند از امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام كه او گفت: روز عيد بود و ايشان به لهو و بازى مشغول بودند، دو مرد را يافت با يكديگر بر آويخته، جنگ مى كردند. يكى از شيعه او از بنى اسرائيل و يكى از دشمنان او از قبطيان. مفسران گفتند اين مرد كه از شيعه او بود، سامرى بود و آنكه از دشمنان او بود، طباخ فرعون و نامش فليون [فليثون] بود و گفتند نانواى فرعون بود و نامش قابور [فاثور] بود و آن مرد را به بيگار گرفته بود تا هيزم مطبخ فرعون بود. سعيد جبير گفت: چون موسى عليه السلام بزرگ شد بنى اسرائيل بر او جمع شدند و به حمايت او بودندى و اصحاب فرعون نيارستندى كه به حضور او با يكى [از ايشان ]خطا كنند يا بيگارى فرمايند؛ چه او در خود قوّتى تمام داشت و براى آنكه پسر خوانده فرعون بود، كس با او معارضه و مناظره نيارستى كردن. يك روز به كناره شهر مى رفت. قبطى ديد اسرائيلى را گرفته به بيگار. اسرائيلى چون موسى را بديد، فرياد خواست از او. موسى گفت: دست بدار از او. گفت: ندارم، چه هيزم به مطبخ پدرت مى برد. وقت را كسى ديگر نيست. موسى عليه السلام به خشم آمد و او را مشتى زد بر سبيل مدافعه تا او را از او باز دارد و قصد او كشتن قبطى نبود. (1) چون مرد كشته شد، موسى عليه السلام بترسيد و پشيمان شد و گفت: كشتن اين قبطى بى قصد و بى اختيار من، از عمل شيطان بود. آنگه او را در زير ريگ پنهان كرد و برفت. آنكه بر سبيل رجوع و خضوع و انقطاع با خداى تعالى گفت: بار خدايا! من سقم

.


1- .روض الجنان، ج 15، ص 107 _ 109.

ص: 224

كردم بر خود به اينكه كردم؛ (1) بيامرز مرا! خداى تعالى بيامرزيد او را و او غفور و رحيم است و آن حال كس ندانست، جز كه مرد را مفقود يافتند و گفتند مرد را كشته ديدند و ندانستند كه او را كه كشته است. گفت: بار خدايا! به اين نعمت كه كردى بر من، عهد كردم كه نيز يار مرد گناهكار نباشم. (2) او در روز در آمد، يعنى موسى در آن شهر، خائف و انديشناك از آنكه آن خبر آشكار شود و او را بگيرند به قصاص قبطى باز كشند. برفت و توقع اخبار مى كرد و تجسس احوال كه نگاه كرد همان مرد ديرينه را ديد كه از او نصرت خواسته بود بر قبطى دگر باره فرياد بر مى داشت. چون قبطيان از سراهاى بيرون آمدند، مردى را ديدند كشته از معروفان ايشان. به فرياد پيش فرعون رفتند و گفتند اسرائيليان مردى را از [آنِ] ما كشتند. فرعون گفت: دانيد تا او را كه كشته است؟ گفتند: نه. گفت: بى حجت و بيّنت بى گناهى را نتوان كشتن. برويد و تفحص كنيد و قاتل را به دست آريد تا قصاص كنيم. ايشان بيامدند و تفحص كردند به هيچ حال حاضر [ظاهر] نمى شد. به ميان باز آمدند. همان اسرائيلى كه ديروز موسى براى او ،قبطى را كشته بود، يكى از قبطيان در آويخته تا او را كارى فرمايد. موسى از دور مى آمد خائف و مترقب. اين مرد اسرائيلى از او فرياد خواست. موسى از حادثه ديرينه دلتنگ بود و خائف، گفت: تو جاهل مردى و خام طمع در آنچه مى پندارى كه من هر روز براى تو با كسى خصومت خواهم كردن و اين حال از تو و بله تو ظاهر است. آنگه روى به ايشان نهاد؛ براى آنكه تا اسرائيلى را از دست قبطى برهاند.

.


1- .روض الجنان، ج 15، ص 110.
2- .همان.

ص: 225

اسرائيلى به موسى نگريد، او را خشمناك ديد بر صورت ديرينه، [اسرائيلى] گمان برد از بُعد فهم و قلّت عقل كه، موسى آهنگ او دارد براى آنكه او را ملامت كرد به اول و زخم ديرينه ديده بود شتاب كرد و پيش از آنكه موسى دست به قبطى كند و او را دور كند، روى در موسى نهاد و گفت: يا موسى! مى خواهى تا مرا بكشى؛ چنان كه ديروز مردى را كشتى. تو نمى خواهى، الاّ آنكه جبّارى و قتّالى باشى در زمين به ناحق و نمى خواهى از مصلحان باشى. چون اسرائيلى اين بگفت، موسى باز ماند و دست كوتاه كرد و انكار نكرد بر اسرائيلى در آنچه گفت و او را تكذيب نكرد و برفت ايشان را رها كرد و قبطى چون اين سخن بشنيد و اين حال بديد، بدانست كه آن مرد را موسى كشته است. قبطى بيامد و فرعون را خبر داد. فرعون كسان فرستاد تا موسى را بگيرند. ايشان بيامدند. از [جمله] شيعه موسى خبر يافت، شتاب كرد و بدويد، موسى را خبر كرد. گفت: يا موسى! قوم مشورت مى كنند با يكديگر در كشتن تو، تو را بخواهند كشتن. برو كه من تو را نصيحت مى كنم. آنگه در مشاوره به كار داشتند. موسى عليه السلام از آن مدينه بيرون رفت ترسناك، مترقب و منتظر آنان را كه در طلب او بودند پس و پيش نگران و پناه با خداى داد و گفت: بار خدايا! مرا از اين ظالمان برهان. آنگه روى به جانب مدين نهاد تا از مملكت فرعون بيرون شود. چون روى نهاد به جانب مدين [و] راه را نمى دانست استهداى به خداى كرد و از او طلب هدايت كرد. گفت: همانا خداى من مرا راه راست نمايد. (1)

.


1- .روض الجنان، ج 15، ص 113 _ 115.

ص: 226

ورود موسى به شهر مدين _ داماد شعيب

ورود موسى به شهر مدين _ داماد شعيبموسى عليه السلام از شهر بيرون آمد بى زادى و راحله اى و رفيقى و دليلى. از پاى افزار، نعلينى داشت. سعيد جبير گفت: پاى برهنه بود و از مصر تا به مدين هشت روز راه است؛ چندان كه ميان بصره و كوفه هست، و ره نمى شناخت. چون از خداى تعالى هدايت خواست، خداى فرشته را بفرستاد بر اسبى نشسته، نيزه به دست گرفته، او را گفت: اى موسى! كجا مى روى؟ گفت: به مدين مى روم. گفت: ره دانى؟ گفت: نه. گفت: برو كه همراه توأم و بدرقه تو. موسى عليه السلام با او مى رفت و در راه طعام او الاّ از برگ درخت نبود. چون به مدين رسيد به سر آب ايشان، و آن چاهى بود كه از آنجا آب كشيدندى و چهار پايان را از آنجا آب دادندى. جماعتى را يافت از مردمان آنجا كه گوسفندان را آب مى دادند و فرود ايشان يعنى از پس ايشان. و گفتند جز از ايشان، دو زن را يافت كه گوسفندكى چند داشتند. ايشان جمع مى كردند و با هم مى آوردند تا پراكنده نشوند. (1) موسى عليه السلام ايشان را گفت: چيست كار شما؟ چرا گوسفندان را آب ندهيد و مردم گوسفندان خود را آب مى دهند؟ گفتند: ما گوسفندان را آب نتوانيم دادن تا مردمان باز نگردند و فارغ نشوند. گفت: چرا چنين است؟ گفتند: براى آنكه ما دو زن ضعيفيم، [و با مردان] مزاحمت نتوانيم كردن. گفت: شما را هيچ مردى نيست؟ گفتند: ما پدرى پير داريم. موسى عليه السلام گفت: چاهى ديگر هست؟ [اين جا] گفتند: بلى، چاهى هست و ليكن متروك است و سنگى بزرگ بر سر آن نهاده است كه به ده مرد بر نتوانند گرفتن و گفتند به چهل مرد برگرفتندى. گفت: مرا بنماييد. او بيامد و دست فراز كرد و سنگ از سر آن چاه برگرفت و در نگريد. چاه را آب

.


1- .روض الجنان، ج 15، ص 115.

ص: 227

دور بود. گفت: دلو و رسن داريد؟ گفتند: نه. گفت: هيچ پاره آب داريد؟ گفتند: پاره آب براى خوردن درين قِربه هست. گفت: مرا دهيد. از ايشان بستد و در دهن گرفت و گرد دهن بر آورد و در چاه ريخت. آب تا سر چاه بر آمد. گوسفندان برفتند به پاى خود و آب باز خوردند و فربه شدند و پستانها پر شير كردند. و روايت ديگر آن است كه ايشان دلو و رسن داشتند. از ايشان بستد و به كنار چاه آمد و به قوّه مردمان را دور كرد و آب كشيد و گوسفندان را آب داد و ايشان با خانه رفتند. آنگه با سايه درختى آمد؛ خسته و مانده. گفت: بار خدايا! من محتاجم به خيرى كه تو بر من فرستى. مفسران گفتند: در اين وقت از خداى نان جوين خواست كه محتاج به آن بود. باقر عليه السلام و اللّه كه اين نگفت، الاّ آنكه او محتاج بود به نيم خرما. چون ايشان به خانه رفتند پيش از وقت، پدر ايشان را گفت: چون است كه امروز پيش از آن وقت آمديد كه هر روز؟ مگر گوسفندان [را] آب نداديد؟ گفتند: داديم و قصه باز گفتند. مفسران خلاف كردند در نام پدرشان. مجاهد و ضحاك و سُدّى و حسن گفتند: شعيب پيغامبر بود عليه السلام. گفت: چه مردى بود؟ گفتند: مردى صالح و رحيم بود. يكى از ايشان را گفت: برو و او را بخوان تا مزدش بدهيم. يكى از ايشان برخاست و بيامد. حق تعالى اين خصلت نيكو از او باز گفت كه مى آمد يكى يكى از اين دو خواهر شرمزده. گفتند: روى بسته و گفتند آستين بر روى گرفته آمد و گفت: پدرم تو را مى خواند تا مزدت بدهد به آن آب كه گوسفندان ما را دادى. او برخاست و بر پى او مى رفت و اگر نه ضرورت بودى، نرفتى و گفتى من مزدى نمى خواهم و زن در پيش مى رفت و موسى بر اثر او. بادى بر آمد و جامه از اندام بيفشاند. او گفت با [يا] باز پس ايست تا من از پيش بروم. گفت: بس ره ندانى. گفت: هر گه كه من ره غلط كنم، سنگى از آن جانب كه راه است بينداز تا من از آن جانب

.

ص: 228

بروم. چون موسى بر شعيب رفت و قصه خود با او گفت، شعيب او را بشارت داد و گفت مترس كه از دست ظالمان نجات يافتى؛ چون فرعون را بر اين زمين دستى و سلطانى نيست. گفت يكى از ايشان يا پدر به مزد بستان اين مرد را كه بهتر كس است كه به مزد بستانى. مردى قوى و امين و او را وصف كرد به قوت و امانت. پدر گفت او را: از كجا دانى قوه و امانت او؟ گفت از آنجا دانم كه سنگى كه به جمعى بسيار بر نتواند گرفتن، او به تنها برداشت و بينداخت و امانت او از اينجا دانستم كه در ره كه مى رفت، مرا باز پس داشت تا در اندام من ننگرد. (1) پس از اين شعيب عليه السلام گفت موسى را: من مى خواهم تا از اين دو دختر خود يكى را به تو دهم. او گفت: من چيزى ندارم تا به مهر او دهم. او گفت از تو چيزى نخواهم كه تو ندارى بر آنكه مرا مزدورى كنى هشت سال و آنچه اجرت آن باشد، مهر او كنى. اگر چنان كه ده سال تمام كنى، از نزديك تو باشد، يعنى واجب نيست. واجب صداق هشت سال است و اين زيادت دو سال، اگر كنى، از نزديك تو كرمى است و من نمى خواهم كه رنج بر تو نهم و ان شاء اللّه كه مرا از جمله صالحان و شايستگان و وفا كنندگان به عهد يابى. و اين دختران را يكى صفوره نام بود و يكى را ليّا و آن دختر را كه صفوره نام بود، به موسى داد. بعضى دگر گفتند دختر مِهين را صفورا نام بود و كهين را صُفيرا. موسى عليه السلام گفت: اين از ميان [من] و تو عهدى است كه از اين دو اجل هر كدام به سر بريم [بَرَم] عدوانى و حَرَجى نباشد [يعنى تو را] بر من تعدى نباشد و خداى بر اينكه ما گوييم حسيب و وكيل و گواه و حفيظ است. بر اين جمله عهد كردند و عقد بستند و موسى قبول كرد. آنگه شعيب را گفت

.


1- .روض الجنان، ج 15، ص 117 _ 119.

ص: 229

[چون] مرا شبانى مى فرمايى، مرا عصايى بايد تا بدان گوسفند رانم و سباع را از گوسفند باز دارم. اهل اخبار و سير در آن عصا خلاف كردند. عكرمه گفت: آن عصا بود كه آدم عليه السلاماز بهشت آورد. چون آدم از دنيا برفت، جبرئيل عليه السلام عصاى او برگرفت. چون موسى عليه السلام از شعيب عليه السلام عصا خواست، جبرئيل بيامد و آن عصا به شعيب عليه السلامآورد و گفت: به موسى ده. دگر مفسران گفتند خلفاً عن سلف از پدر به فرزند رسيد تا به شعيب عليه السلام رسيد. شعيب به موسى داد. سدّى گفت: روزى فرشته آمد بر صورت مردى و آن عصا پيش او بنهاد. او دختر را گفت: برو و در آن خانه چند عصا نهاده است، يكى را بردار و او را ده. او برفت و آن عصا بر گرفت و بياورد تا به او دهد. چون شعيب بديد، گفت: اين رها كن و ديگرى بياور. باز پس برد و بينداخت و خواست تا ديگرى برگيرد. همان به دست او آمد، برون آورد. گفت: اين همان است. دگر باره باز پس برد، همان به دستش آمد. گفت: من قصد نمى كنم، جز اين چوب به دست من نمى آيد. او را ده. او را داد. چون موسى برفت، شعيب پشيمان شد. گفت: اين عصا، روزى مردى به من داد، اگر آيد و باز خواهد روا نبود؛ اين وديعت است. بر خاست و از قفاى موسى برفت و گفت: اين عصا وديعت است با من ده و ديگرى بستان. موسى گفت: اين عصا به دست من نيك است و مرا دل نيايد كه اين از دست بدادن. آنگه گفتند: ميان ما حاكمى بايد؛ اتفاق بكردند كه اول كسى كه بر آيد، او را حاكم كنند. حق تعالى فرشته اى را فرستاد بر صورت مردى. ايشان گفتند ميان ما حاكم باشى و قصه با او بگفتند. او گفت: حكم من آن است كه عصا به آن كس اولى تر باشد كه چون عصا بر زمين نهد و از زمين بردارد. فرشته عصا را بستد و بر زمين نهاد. گفت: برداريد. شعيب نتوانست. موسى عليه السلام از زمين برگرفت و بر دوش نهاد. حاكم گفت: تو راست اين عصا. موسى برفت و عصا با او بماند به حكم آن حاكم.

.

ص: 230

كلبى گفت از ابو صالح از عبداللّه عباس كه او گفت: پدر زن موسى را خانه اى بود كه در او هيچ كس نشدى، الا او و آن دختر كه زن موسى بود. در آن خانه سيزده عصا بود و اين مرد را يازده پسر بود. هر گه كه پسر از آن او بالغ شدى، او را گفتى برو و از آن عصا يكى را بردار. او برفتى تا يكى را برداشتى، آتشى بيامدى و او را بسوختى تا جمله هلاك شدند تا آنگه كه دختر به موسى داد. دختر را گفت: برو و عصايى بيار تا او به دست گيرد او برفت و عصايى از آن نيكوتر گرفت و بياورد. هيچ آفت نرسيد او را. او شادمانه شد و گفت: اى دختر! بشارت باد تو را كه شوهر تو پيغامبرى خواهد بود و او را در اين عصا شأنى و كارى باشد. چون عصا به موسى داد، موسى را گفت: چون از اينجا بروى و به مفرق الطريق رسى، دو راه پديد آيد: يكى از راست و يكى از چپ. بر دست چپ برو و اگر چه بر دست راست، گياه بيشتر باشد كه در آن مرغزار اژدهايى عظيم باشد و كس آنجا نيارد رفتن كه مرد را و چهار پايان را هلاك كند. چون آنجا رسيد، گوسفندان سر به جانب راست نهادند و چندان كه موسى خواست تا ايشان را بگرداند، از آن ره نتوانست. او نيز برفت. مرغزارى ديد و گياه بسيار؛ گوسفندان را فراچره كرد. او بخفت و عصا بر زمين فرو زد. اژدهايى پديد آمد و آهنگ گوسفندان كرد. عصا جانورى گشت. با او آويخت و او را بكشت و بيفكند و موسى از خواب برخاست. عصا خون آلود ديد و اژدها كشته يافت. شادمانه شد. بيامد و شعيب را خبر داد. به شعيب گفت دختر را كه اين شوهر تو پيغامبرى باشد و او را در اين عصا شأنى بود. شعيب چون ديد كه موسى مردى مبارك است و حسن رعايت او ديد آنگه در گوسفندان خير عظيم ديد و ماده بسيار پيدا شد، خواست تا به جاى او مَبَرَّتى كند. او را گفت: امسال هر آنچه اين گوسفندان آرند كه به رنگ ابلق باشد، تو راست. خداى تعالى وحى كرد به موسى در خواب كه اين عصا بر آبى زن كه گوسفندانت

.

ص: 231

مى خورند. موسى عليه السلام عصا بر آب زد. گوسفندان از آن آب خوردند؛ هر بچه كه آوردند، ابلق بود. شعيب بدانست كه آن روزى است كه خداى تعالى به او داده جمله تسليم او كرد. (1) مجاهد گفت: چون موسى عليه السلام اجل ده سال به سر برد، شعيب دختر به او [داد] و ده سال ديگر بر شعيب مقام كرد. بيست سال بَرِ او بماند. آنگه دستورى خواست تا با مصر شود. با زيارت مادر و خواهر. شعيب دستورى داد. موسى برخاست و اهل خود بر گرفت با مال و گوسفندان و روى به مصر نهاد و ره راست رها كرد. احتراز از ملوك شام. و فصل زمستان بود و اهل او آبستن بود مُقرِب، و او تنها در بيابان مى رفت و ره ندانست. در راه كه مى رفت با كوه طور افتاد با جانب راست. شبى تاريك بود و سرماى سخت بود. زن را درد زادن گرفت و آتش از آتشزنه بيرون نيامد؛ چنان كه قصه او برفت. او نگاه كرد به جانب كوه طور. آتشى ديد. اهلش را گفت: درنگى كن كه من از دور آتش ديدم تا بروم و خبرى آرم با پاره آتشى. چون موسى عليه السلام به آتش رسيد، ندا كردند او را از جانب راست وادى، در آن جاى از درخت. موسى را ندا كرد خداى تعالى به كلام خود، كلامى كه در درخت آفريد كه: من خداى جهانيانم و نيز ندا كرد كه: عصا بيفكن. موسى عصا بيفكند، مارى گشت. چون موسى عصا ديد مار گشته، مى جنبيد و مى رفت، پنداشتى مارى است خرد و سريع الحركه پشت بر كرده و روى به هزيمت نهاده و باز نايستاد. اى موسى! روى فراز كن و مترس كه تو از جمله ايمنانى. و دست در گريبان كن تا برون آيد سفيدى بى بدلى؛ يعنى بر برصى. چون تو دست سفيد از گريبان بيرون آرى، تو را خوفى پديد آيد؛ دست دگر باره با گريبان بر تا با حال خود شود، تا خوفت بشود. (2)

.


1- .روض الجنان، ج 15، ص 122 _ 126.
2- .همان، ج 15، ص 131 _ 133.

ص: 232

خلع نعلين در وادى مقدس

خلع نعلين در وادى مقدسوهب منبه گفت: اين آنگه بود (اذ رأى ناراً) كه موسى عليه السلام دختر شعيب را با خود گرفت و مدتى مقام كرد. آنگه از شعيب دستورى خواست تا بيايد مادر را بيند. شعيب دستورى داد او را و او برخاست و زن را برگرفت و او بار داشت در بعضى راه و او از راه عدول كرده بود در شبى تاريك از شبهاى زمستان و شبى بود سرد و باران و رعد و برق و شب آدينه بود. زن را درد زادن پديد آمد. موسى سنگ و آهن برداشت، چندان كه سنگ بر آهن زد، آتش از آن فرو نيامد. موسى عليه السلامبه خشم شد و آهن و سنگ از دست بينداخت. سنگ و آهن به آواز آمدند كه يا موسى! ما بازداشتگان تو نه ايم، ما جز به فرمان خداى برون نياييم. امشب هر آتش كه در عالم است، بنشاندند. موسى متحيّر فرو ماند. نگاه كرد از دست چپ راه آتش ديد از دور. اهل و قوم خود را گفت: بر اين جاى باشيد كه من آتش ديدم؛ باشد كه من پاره اى آتش به شما آرم و يا بر آتشى راه يابم، يا كسى را يابم كه مرا به آتش راه نمايد. چون بر اثر آتش بيامد، درختى ديد از پايان تا سر سبز، از او آتشى افروخته و تسبيح فرشتگان شنيد و نورى عظيم ديد. بترسيد و به تعجب فرو ماند. خداى تعالى سكينه بر او افكند و او را بر جاى بداشت. از آن درخت ندا آمد: يا موسى! من خداى توأم. نعلين از پاى بينداز. عبداللّه عباس گفت: در حديثى مرفوع كه سبب آنكه او را گفتند «نعلين بكن» آن بود كه نعلين او از پوست مردارى بود. ابوالاَحوَص گفت: عبداللّه مسعود به سراى ابوموسى اشعرى حاضر آمد، وقت نماز در آمد. ابوموسى، عبداللّه را گفت تَقَدَّمْ فَصَلِّ پيش رو و نماز كن. عبداللّه گفت: يه سراى تو، تو را پيش بايد رفت و نعلين بكند. عبداللّه مسعود گفت او را: [تو] به وادى مقدسى كه نعلين بكندى؟ يعنى خلع نعلين موسى را گفتند كه به وادى مقدس بود.

.

ص: 233

عكرمه و مجاهد گفتند: براى آن گفت موسى را كه نعلين بكن كه آن جاى مبارك به قدم تو رسد؛ براى آنكه زمين را دوبار پاك بكرده بودند. و بعضى دگر گفتند: براى آنكه حُفْوه و برهنه پاى از امارات تواضع است، چون آن جايگاه را به حرمت مسجد و كعبه كرد، گفت: اينجا آن كن كه به مسجد كنند. و اهل اشارت گفتند: نعل، كنايت است از اهل يعنى فارغ كن از شغل اهل و وَلَد. (1) من تو را برگزيدم، گوش به وحى ما دار. وحى اين بود كه خداوند تعالى در آن درخت آفريد از كلام خود اين كلمات كه «اِنّى اَنَا اللّه » (2) و منم كه خدايم و جز من خداى نيست. مرا پرست و با من در عبادت انباز مگير و نماز به پاى دار براى ذكر تسبيح من. (3) كه قيامت لا محال آمد نيست. نزديك آن است كه پنهان كنم آن را. (4) من قيامت و وقت ظهور آن پوشيده كرده ام تا جزاى هر نفس به آنچه كرده باشند، بر وفق عمل او باشد نبايد تا تو را منع كند. آن كس كه ايمان ندارد به آن، يعنى نبايد كه كافران تو را باز دارند از ايمان به قيامت و بيان آن كردن و اعمالى كه تو را در قيامت سود دارد، و آنان كه ايشان از پى هواى نفس شوند و تابع شهوات باشند، پس هلاك شوند. چيست آنكه به دست راست تو است اى موسى؟ موسى گفت: اين عصا و چوبِ سفرِ من است. گفت: چه كنى آن را؟ گفت: بر آن تكيه كنم در وقت رفتن و در وقت استراحت و در وقت آنكه به جويى بجهم و برگ از درخت فرو كوبم براى گوسفند، مرا در اين حاجتهاى دگر باشد.

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 132.
2- .سوره طه (20): آيه 14.
3- .روض الجنان،ج 13، ص 134.
4- .همان، ص 135.

ص: 234

عبداللّه عباس گفت: موسى عليه السلام زاد و متاع خود بر عصا نهادى و برگرفتى او را به منزله راحله بود و چون خسته شدى، بر او نشستى و در زير ران او رهوار مى رفتى و وقتها با او در راه مى رفتى و با او حديث مى كردى تا انس بودى او را با او، و جايى كه طعام نداشتى بر زمين زدى، آنچه او را بايستى از قوت [روز] بر آمدى و چون تشنه شدى، بر زمين زدى چشمه آب بر آمدى، و چون جايى فرود آمدى و از آفتاب رنجش بودى، به زمين فرو زدى، در حال شاخ بكشيدى و برگ بياوردى و سايه گستردى و چون ميوه آرزو كردى او را، خداى تعالى شاخها پديد كردى و ميوه بر او پديد آمدى و چون بخفتى آن را به شبانى گوسفندان بداشتى تا سباع و هوّام را از آن باز داشتى و چون به چاهى رسيدى كه در او آب بودى و او رسن و دلو نداشتى آن عصا به چاه فرو گذاشتى بر طول چاه دراز شدى و شعبهاى او بر شكل دلو شدى تا او آب برآوردى براى خود و گوسفندان و چون به شب فرود آمدى به زمين فرو زدى مانند دو مشعله از او روشنى بتافتى و چون در زمين نشيب شدى، عصا دراز شدى و چون بر زمين فراز رفتى، كوتاه شدى. خداى تعالى گفت: بينداز اين عصا را اى موسى! بينداخت. ناگاه ديد كه مارى شد و تاختن مى كرد. اهل اشارت گفتند: چون موسى عصا بينداخت و مارى شد، آهنگ موسى كرد. بگريخت موسى از او. خداى تعالى گفت: يا موسى، اين نه آن است كه مى گفتى، اين چوب من است؟ كسى را ديدى كه از اعضاى [كالاى] خود بگريزد؟ گفت: بار خدايا! اين چه حال است؟ گفت: اين براى آن است تا بدانى كه جز به من اعتماد نبايد كردن كه آنكه جز من اعتماد كند، مُعْتَمَد او چنين آيد در قلب [العصا حيّةً]. گفت: بگير اين عصا را و مترس كه ما او را با حالت اول بريم. و دست در زير بغل بر، و گفتند: يا زير بازو. دگر جاى گفت: «و اَدْخِلْ يَدَكَ فى جَيبِك» (1) ؛ دست در گريبان كن. و

.


1- .نمل (27): آيه 12.

ص: 235

قولى دگر آن است كه جناح كنايت است از برادر؛ يعنى دست در آستين برادرت هارون كن تا برون آيد دستت سفيد بى علتى و آفتى از پيسى. به قول جمله مفسران، موسى عليه السلام دست در بغل كرد و بيرون آورد. چندانى نور از آن مى تافت كه آفتاب را غلبه كرد. تا به تو نمايم از آيات بزرگ ترين ما؛ تا ما از آيات خود آيت مهترى به تو نماييم. آنگه چون او را نبوت داده بود و اظهار معجزات كرده بود بر دست او، او را گفت: اكنون به نزديك فرعون رو و او را دعوت كن كه او طاغى شده است و پاى از حدِّ خود بيرون نهاده، او بنده ضعيف مُدَبَّر است، دعوى خدايى مى كند. (1) اما اشارت در اين دو برهان دو معجز است _ كه در آيه گفت _ : يكى عصا و يك يد بيضا. حق تعالى گفت: اين دو معجز تو را دو حجت است به فرعون و قوم او كه ايشان گروهى اند فاسق كافر، خارج از فرمان خداى تعالى. موسى عليه السلام گفت: بار خدايا! من از ايشان يكى را كشته ام، مى ترسم كه مرا بكشند و برادر من كه هارون است از من فصيح زبان تر است، بفرست او را تا با من يار شود كه من مى ترسم كه ايشان مرا به دروغ دارند. حق تعالى اين دعا به اجابت مقرون كرد، گفت: ما دست تو قوى كنيم به برادرت و هارون در اين وقت به مصر بود، و شما را حجتى و برهانى كنيم كه ايشان به شما نرسند به آيات و بينات و معجزات [ما]؛ شما و اتباع شما غالب باشيد. چون موسى به ايشان آمد به آيات ما، گفتند: نيست اينكه تو آورده اى، الاّ جادويى فرا يافته، نكو ساخته و ما اينكه تو مى گويى در پدران اول خود نشنيده ام. موسى عليه السلامگفت در جواب ايشان: خداى من داناتر است به آن كس كه او حق بياورده است از نزديك تو [او] و نيز عالم [تو] است كه عاقبت و انجام براى آخرت كه را خواهد بود به ثواب و نعيم و كار چنين آمد كه ظالمان و ستم كاران فلاح و ظفر نيابند. فرعون

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 136 _ 140.

ص: 236

گفت عند اين حال قوم خود را كه: اى اعيان و اشراف! من نمى دانم خداى شما را جز خويشتن، آتش بر افروز براى من بر گِلِ، يعنى براى من خشت پخته كن، و [آ]جر ساز و براى من كوشك بلند كن تا باشد كه من از آن كوشك بر خداى موسى مطلع شوم و به او فرو نگرم؛ چنين مى پندارم كه او دروغ مى گويد در اينكه مى گويد من پيغامبرم و مرا خدايى هست كه مرا به شما فرستاده است. اهل سير گفتند: چون فرعون وزير خود هامان را فرمود تا كوشك بنا كنند، او پنجاه هزار مرد بَنّا را و استادان صنعت بنا را و درودگر و كارگر و آهنگر را جمع كرد، جز مزدوران و اتباع آن بنا بكردند و چندانى در هوا بيفراشتند كه ممكن بود؛ چنان كه در كُلِّ زمين از آن رفيع تر بنا نبود و چنان ساختند كه مرد سوار بر او تواند شد. چون فارغ شدند فرعون بيامد و بر آنجا برفت و تير در كمان نهاد و بينداخت. گفت: براى امتحان و فتنه او تير خون آلود بازگشت. او گمان برد كه خصم را كشته است. گفت: فارغ شدم از خداى موسى. حق تعالى جبرئيل را فرمود تا پرى بر آن كوشك زد و او را سه پاره كرد. يك پاره از او به لشگر فرعون زد، هزار هزار مرد بكشت و يك پاره از او در دريا ريخت و يك پاره به مغرب انداخت و از آنان كه در كوشك عمل كرده بودند، كس نماند، و الاّ هلاك شدند. فرعون و لشكرش در زمين استكبار كردند و ترفّع و بزرگى نمودند به ناحق و گمان بردند كه ايشان با ما نخواهند آمدن، ما او را و لشكر او را بگرفتيم به عذاب و در دريا انداختيم ايشان را. قتاده گفت: آن دريايى است از وراى مصر آن را آساف [اَساق] گويند. خداى تعالى فرعون و قومش را در آنجا غرق كرد. بنگر عاقبت كار ظالمان و كافران به كجا رسيد و چگونه بود. ما ايشان را امامانى و پيشوايانى كرديم كه مردمان را به دوزخ خوانند و روز قيامت ايشان را ناصرى و يارى نباشد و كس نصرت ايشان نكند و ما در دار دنيا لعنت به دنبال ايشان در

.

ص: 237

رسالت موسى و هارون و دعوت از فرعون

نهاديم؛ يعنى بر ايشان لعنت كرديم، لعنتى ملازم كه در دنبال ايشان بنگرد و روز قيامت از جمله مقبوحان و مفتونان [ممنوعان] باشند. آنگه موسى را كتاب داديم، يعنى تورات، پس از آنكه هلاك كرديم قرنهاى پيشين را، يعنى اُمّتان پيشين را براى آن، تا بصيرت و بيّنت و حجّت و بيان مردمان باشد و هُدىً و لطف و بيانى و رحمتى تا همانا انديشه كنند. چون ما وحى كرديم و كار بر او گذارديم و خبر داديم او را به اوامر و نواحى و عهد كرديم با او و تو از جمله حاضران نبودى آنجا تا پاداشتى آنچه در آنجا رفت وليكن ما بيافريديم گروهى را و عمر بر ايشان دراز شد؛ عهد ما فراموش كردند و امر ما ترك كردند. (1)

رسالت موسى و هارون و دعوت از فرعونچون خداى تعالى موسى و هارون را به يك جاى اين رسالت فرمود، برخاستند و با هم به مصر آمدند و بر در سراى فرعون تا يك سال مقام كردند كه به او نرسيدند و كس اين حديث با فرعون نگفت. يك روز دربان در سراى رفت و گفت دو مرد يك سال است تا بر در اين سراى مى نشينند و مى گويند ما رسولان خداى جهانيم. فرعون گفت در آريد ايشان را تا ساعتى بر ايشان بخنديم و گفتند ايشان يك سال در اينجا مقام كردند. كس با ايشان التفات نكرد و هر كه سخن ايشان بشنيد، گفت دو ديوانه اند؛ سخنى مى گويند لايق حال وقت نيست و ايشان خداى را نشناختند تا رسول او را باور دارند، تا يك روز مسخره اى بود فرعون را [از] پيش او حديثى مى كرد. در ميان سخن گفت فلان كس هزار بار ديوانه تر است از اين دو ديوانه كه بر در اين سراى دعوى پيغمبرى خدا مى كنند از مدت يك سال باز. فرعون گفت: چه

.


1- .روض الجنان، ج 15، ص 134 _ 139.

ص: 238

مى گويى؟ گفت اينكه شنيدى. رنگ روى فرعون بگرديد و از آن حديث بترسيد. گفت در آريد اينان را تا چه كس اند و چه مى گويند. ايشان رسالت خداى تعالى بگذاردند.فرعون در نگريد، موسى را بشناخت؛ چه بركنار او بزرگ شده بود و روى به او كرد و گفت: نه تو آنى كه ما تو را پروريديم و تو كودك بودى [و] خرد؟ (1) آنگه روى در او نهاد و وى را ملامت كرد و گفت اين حق نعمت من است و جزاى تربيت من كه مردى از آن ما بكشتى و بگريختى و اكنون بر سر ما آمده اى كه من پيغامبرم؟ موسى عليه السلام از كشتن آن قبطى عذر خواست، گفت: من از جمله آنان بودم كه ندانستم كه آن وكزه بر مقتل خواهد آمد و مرد از آن بميرد. (2) موسى گفت: حديث تربيت كه گفتى، اگر بنى اسرائيل را نكشتى مادر و پدرم مرا بپروردندى. چه نعمت باشد تو را به اين بر من، خود رها بايست كردن تا ايشان مرا بپروردندى و ايشان را اخافت نبايست كردن، تا ايشان را خوف و ضرورت حمل كرد بر آنكه مرا در تابوت به آب بايست انداختن تا تو مرا برگيرى و بپرورى. و بعضى دگر گفتند مراد به تذكير جنايت است. گفت: نعمت ياد مى كنى و جنايت فراموش مى كنى به تعبيد بنى اسرائيل و گفته اند معنى آن است كه مرا بپروردى و قوم مرا اسير و بنده كردى و هر كه قومش را ذليل كند، او ذليل شود. پس اين چه نعمت باشد اينكه تو با اينان كردى آن را حَبط كرد. چون موسى اين بگفت، فرعون گفت: خداى جهانيان چه باشد كه تو دعوى مى كنى كه من رسول او ام؟ موسى گفت: خداى آسمانها و زمين است [و] آنچه در ميان آن است، اگر شما يقين دانيد. فرعون اين را جواب نداشت، بر سبيل تعجب و تعلل گفت آنان را كه پيرامن آن بودند نمى شنويد كه اين مرد چه مى گويد؟ عبداللّه عباس گفت: اين جماعتى بودند از اشراف قوم او، پانصد مرد كه از خواص او بودند.

.


1- .روض الجنان، ج 14، ص 310.
2- .همان، ص 311.

ص: 239

موسى عليه السلام گفت بر سبيل اظهار حجت كه او خداى شماست و خداى پدران پيشين شماست و اين براى آن گفت تا معلوم كند [قوم را] كه اگر فرعون دعوى خدايى ايشان مى كرد نتوانست گفتن كه من خداى پدران شما ام چه او در روزگار ايشان نبود و اين تنبيه بود آن قوم را بر اين معنى. چون فرعون از جواب او فرو ماند، گفت: اين پيغامبر را كه به شما فرستاده اند، ديوانه است. موسى عليه السلام گفت الزام حجت را و تأكيد حديث را كه او خداى مشرق و مغرب است و آنچه در ميان آن است، اگر شما عقل داريد و خرد كار مى بنديد. فرعون چون از حجت فرو ماند، از تجبّر سلطنت گفت: اگر خداى گيرى جز من، تو را در زندان كنم و تو از جمله زندانيان باشى. موسى گفت: اگر چنان باشد كه من آيتى و دليلى روشن بيارم، به من ايمان آرى؟ فرعون از آنجا كه مستبعد بود آن را، گفت: بيار اين آيت و معجزه، اگر راست مى گويى. عند آن حال موسى عليه السلام عصا به دست داشت، بينداخت. در حال اژدهايى گشت آشكارا. فرعون گفت: چيزى هست؟ گفت: آرى. دست از گريبان بركشيد كه نگاه كردى، سفيد بود؛ چنان كه آفتاب را غلبه مى كرد و اژدها بيامد و دهان بر نهاد، خواست تا تخت فرعون را فرو برد، زنهار خواست. موسى عليه السلاماژدها برگرفت. عصا گشت. فرعون گفت ما را مهلت ده تا در كار تو نظر افكنيم. آنگه قوم را گفت آنان را كه پيرامن او بودند كه اين مرد جادويى است دانا و استاد در اين صنعت مى خواهد تا شما را به جادويى از شهر بيرون كند شما كه حاضرانيد چه فرماييد؟ ايشان گفتند رأى ما آن است كه او را و برادرش هارون را بازدارى و كس فرست در شهرها تا جادوان را جمع كردند براى ميقات روزى معلوم و آن يوم الزينه بود، روزى عيد از آن ايشان. عبداللّه عباس گفت: اتفاق چنان افتاد كه روز شنبه بود؛ اول سال روز نوروز. و ابن زيد گفت اتفاق و اجتماع ايشان به اسكندريّه بود و گفت دنبال اين ازدحام از

.

ص: 240

بُحَيره بگذشت آن روز. مردمان را گفتند شما حاضر خواهيد آمدن تا باشد ما به دنبال اين ساحران برويم و ايشان را متابعت كنيم، اگر ايشان غالب باشند. چون آمدند سحره، گفتند فرعون را: آيا از براى ما اجرى خواهد بودن، اگر چنان باشد كه ما غالب آييم. گفت: آرى و شما پس از اين جمله مقربان و نزديكان باشيد. موسى آن جادوان را گفت: بيندازيد، آنچه خواهيد انداختن. ايشان آن چوبها و رسنها كه داشتند بينداختند، و قالوا كه ما غالب خواهيم آمدن و غلبه ما را خواهد بود. موسى عليه السلام عصاى خود بينداخت. در حال آنچه به روزگار دراز ساخته بودند از چوبها و رسن هاى مار پيكر و اژدها پيكر فرو برد، جادوان كه آن بديدند، به اول نظر بدانستند كه آنچه موسى عليه السلام كرد از جنس سحر نيست و به سحر آن نتوان كرد؛ چه ايشان اسرار جادويى نيك دانستند و بر آن واقف بودند. حالى بر وى درافتادند سجده كنان و گفتند ما ايمان آورديم به خداى جهانيان. آنگه براى آنكه ايهام نيفكند. فرعون كه مرا مى خواهند به اينكه مى گويند قيد زدند كه خداى موسى و هارون. فرعون گفت: ايمان آورديد به موسى، پيش از آنكه من شما را دستورى دهم او مهتر و انباز شماست كه شما را سحر آموخت بدانيد اينكه كرديد و بچشيد وبال اينكه اقدام كرديد بر آن. من دستها و پايهاى شما ببرم از خلاف؛ يعنى به خلاف يكديگر؛ يعنى پاى چپ و دست راست و همه را بر دار كنم. گفتم هيچ باكى نيست كه ما با خداى خود مى شويم و باز گشتن ما با اوست. ما طمع داريم كه خداى ما خطاهاى ما بيامرزد؛ براى آنكه ما اول مؤمنانيم از قوم فرعون و از اهل زمانه. خداى تعالى فرمود: ما وحى كرديم به موسى كه بندگان مرا ببر به شب كه فرعون و قوم او در پى شما بيايند.

.

ص: 241

ابن جريج گفت: خداى تعالى وحى كرد به موسى كه بنى اسرائيل را بفرماى تا هر چهار خانه به يك خانه شوند و در هر سراى كه ايشان باشند، بره اى بكشند و درِ سراى به خون او آلوده كنند كه من فرشتگان را خواهم فرستاد تا كودكان آل فرعون را هلاك كنند و علامت ايشان آن است كه در سراى نشوند كه بر در آن سراى اثر خون بود. آنگه بفرماى تا آرد بسريشند و همچنين فطير پزند تا زود باشد، آنگه تو با بنى اسرائيل برو تا به كنار دريا تا من بفرمايم كه چه بايد كرد. موسى عليه السلام همچنين كرد. چون در روز آمدند، فرعون گفت بنگر تا موسى چون كرد مالهاى ما بستدند و فرزندان ما را بكشتند. آنگه بفرمود تا سرير او را از شهر بيرون بردند و بر اثر ايشان لشكر كشى كرد هزار هزار و پانصد هزار پادشاه [مصوّر] را كه در دست و رنجن زرين داشتند [و] با هر پادشاهى هزار مرد بودند. آنگه فرعون فرمود تا در شهرها ندا كردند و لشكر را جمع كردند و گفتند: اين گروهى اندك و ايشان ما را به خشم آورده اند به مخالفت ما در دين و بالهاى ما كه برده اند و فرزندان ما را كه بكشتند و بى دستورى ما از شهر ما برفتند. (1) *** خداى تعالى آنگه گفت: تو و برادرت بروى به آياتى و سستى مكن در ذكر و ياد كردن من. به نزديك فرعون شويد كه او طاغى و ياغى شده است. او را نرم سخن گوييد تا باشد كه او تذكر و انديشه كند يا ترسد. اهل اشارت گفتند: با او سخن لطيف گوى كه او بر تو حق تربيت دارد و تو را پدرى كرده است، حق خدمت دارد بر تو. گفتند خداى تعالى او را گفت: فرعون را بر ايمان وعده دهى به برنايى كه با آن پيرى نباشد و بقاى ملك براى او تا به مردن و

.


1- .روض الجنان، ج 14، ص 313 _ 319.

ص: 242

لذت طعام و شراب و نكاح بر او بماند تا به مردن. مفسران گفتند: هارون در اين وقت به مصر بود و موسى به مدين. چون او بيامد و در راه نبوت دادند او را، موسى از خدا درخواست كه او را يار من كن در نبوت تا به يك جاى برويم. خداى تعالى او را اجابت كرد و وحى كرد به هارون كه برادرت به پيغمبرى مى آيد به فرعون و من تو را يار او كردم در نبوت. شما هر دو از قِبَل من فرستاده ايد به او تا او را دعوت كنيد و موسى در راه است، تو را به استقبال او ببايد رفتن. هارون عليه السلاميك مرحله به استقبال او رفت و يكديگر را از احوال خود خبر دادند. (1) موسى و هارون گفتند: بار خداوند ما! ما ترسيم كه بر ما تعجيل عقوبت كند و ما را بفرمايد كشتن؛ چون او پادشاهى ظالم است. خداى تعالى ايشان را گفت: مترسيد كه من با شمايم، سخن شما مى شنوم و مكان شما مى بينم و گفتند: شنوم آنچه شما گوييد و بينم آنچه شما كنيد و گفتند: شما به چشم و علم منيد. من از شما غافل نه ام و شما را ضايع نگذارم تا او بر شما سطوت كند. به او شويد و بگوييد كه ما دو پيغمبريم از خدا؛ براى آن آمده ايم تا دست از بنى اسرائيل بدارى و ايشان را با ما گسيل كنى و نيز عذاب نكنى ايشان را بر آن جمله كه مى كردى از بار و بيگار و كارهاى گران و استعباد و بنده گرفتن، و ما آماده ايم و از خداى تو آيتى و بَيِّنيتى و حجتى آورده ايم، نه آن است كه دعوى مى كنم بى برهان و به ختم سخن بگوى. سلام بر آن باد كه پس رو راه راست باشد! به ما وحى كرده اند كه عذاب بر آن كس خواهد بود كه او خداى را و پيغمبر را به دروغ دارد و پشت بر ايشان كند؛ يعنى فرمان ايشان رها كند. ايشان به نزديك فرعون آمدند و رسالت و پيغام خداى بگزاردند. فرعون ايشان

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 152.

ص: 243

را گفت: خداى شما كيست اى موسى؟ اين خطاب با موسى كرد؛ براى آنكه با او استنباط داشت. موسى گفت: خداى ما آن است كه هر چيزى بداد خلقش را. (1) آنگه هدايت داد ايشان را از بيان و الطاف و تسهيل و تيسير. فرعون موسى را گفت: حال آن اُمّتان گذشته چيست؟ و اين آنگه گفت كه موسى گفت «يا قوم اِنّى اَخافُ عَلَيْكُم مِثلَ يَومِ الاَحزابِ مِثل دَأبِ قَومِ نوحٍ و عادٍ و ثَمودَ و الَّذين مِن بَعْدِهِم» . (2) گفت: حال اينان كه گفتى چيست اكنون؟ او گفت: علم به احوال ايشان به نزديك خداست، خطا نكند آن را و اين بر او فرو نشود و فراموش نكند و عالم الذّات است و همه معلومات معلومِ اوست. او آن خداست كه زمين به گهواره شما كرد تا در او بياراميد و در او بگرديد و آرامگاه شما باشد و براى شما در او راهها پيدا كرد تا در او مى رويد به سفرها و مقاصد و حوائج خود مى جوييد و براى شما آبى از آسمان فرو فرستاد يعنى باران. آنگه از مغايبه با خبر دادن آمد از خود بر سبيل تعظيم. پس بيرون آورديم به آن جفت هايى را از روييدنى مختلف به جنس و رنگ و شكل و طعم و طبع و بوى و بهرى و سبز و بهرى سرخ و بهرى زرد و بهرى شور و بهرى نافع و بهرى كبود و بهرى لعلى و بهرى سفيد و بهرى سياه و بهرى گرم و بهرى سرد و بهرى خشك و بهرى تر و بهرى تلخ و بهرى شيرين و بهرى با مضرّت و بهرى گوارنده و بهرى گزاينده و بهرى زهر و بهرى ترياق و بهرى درد، بهرى دوا تا بدانى كه به طبع نيست و به دهر نيست و به هوا نيست و به ستاره نيست. جز فعل قادر حكيمِ مريد نيست كه به حسب مصلحت چنان كه خواست و مصلحت شناخت بيافريد و بيرون آورد تا تو به فصل ربيع بروى و در او نگاه كنى، راحت چشمت باشد و نُزهَتِ دلت و زيادت يقينت و ره نماينده ات به خالقى و مدبرى و گفتيم ايشان را كه بخوريد، بچرانيد در او چهارپايانتان را، چو اين نباتها بعضى طعمه شماست و بهرى

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 153.
2- .مؤمن (40): آيات 30 _ 31.

ص: 244

طعمه چهارپايان شماست. چو آن چهار پايان را هم براى شما مى پرورم تا بهرى مأكول شما باشد و بهرى را شيرش مشروب شما باشد، بعضى مركوب شما باشد، تا متاع باشد شما را و چهار پايان شما را. آنچه طعمه توست مى خور و آنچه خورد تو را نشايد، به چهارپايانت مى ده. در اينكه برفت و شرح داده شد، آياتى و دلالتى هست خداوندان عقلها را. و گفت: از جمله منافع زمين آن است كه شما را از او آفريدم؛ يعنى پدر شما آدم را گفتند نيز نفس شما را به آن معنى كه نطفه از طعامها پديد آيد و انواع طعام از زمين آفريد. به ابتدائت از او آفريديم و با تنها مراجعت با او باشد و شما را از آنجا بيرون آريم. (1) آنگه گفت: به درستى و راستى كه ما با فرعون نموديم آيات و دلالات ما جمله آنچه موسى را داديم. به دروغ داشت و ابا كرد و سرباز زد و امتناع كرد از قبول حق. فرعون گفت: اى موسى! براى آن آمده اى به ما تا ما را به جادويى از زمين ما كه شهر مصر است بيرون كنى؟ ما به تو آريم سحرى و جادويى مانند اين كه تو آورده اى از ميان [ما] موعدى كن كه آن موعدى را خلاف نكنيم، نه ما و نه تو. جز اين جايگاه كه ما در اوييم اين ساعت. موسى عليه السلام گفت: موعد شما روز زينت است. در او خلاف كردند. مقاتل و كلبى گفتند: روز عيدى بود ايشان را معروف. سعيد المسيّب گفت: روز بازارى بود ايشان را كه خويشتن را بياراستندى و به آن بازار شدندى. بعضى دگر گفتندى: روز نوروز بود. فرعون از مناظره موسى اعراض كرد با طلب سحر و سحره و كيد خود جمع كرد. آنگه به موعدگاه آمد. عبداللّه عباس گفت: هفتاد و دو مرد ساحر بودند. با هر يكى از ايشان چوبى و رسنى بود و گفتند چهار صد مرد بودند، هر يكى خروارى چوب و

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 155 _ 157.

ص: 245

رسن داشتند. موسى عليه السلام چون چنان ديد گفت ايشان را: واى بر شما! بر خدا دروغ فرا مبافيد. بيخ شما بركند و شما را مستأصل كند و خائب و نوميد بود آن كس كه او دروغ گويد. منازعت كردند در آن كار كه ميان ايشان بود (ساحران) و راز گفتن گرفتند با يكديگر پنهان. (1) مى خواهند تا شما را از زمين مصر بيرون كنند به سحرشان و مرا به اين دوگانه موسى و هارون اند. و راه طريقت نكوتر شما را ببرند. (2) گرد آريد و جمع كنى كيدتان و هيچ رها مكنيد. و مراد به كيد، سحر و حيلت ايشان است. پس بياييد به يك صف؛ يعنى يك دست و يك زبان و ظفر آن را باشد امروز كه غالب شود. گفتند سحره و جادوان: اول تو عصاى خود بيندازى يا ما اول بيندازيم؟ گفتند: براى آنكه اين پايه ادب نگاه داشتند در استيذان موسى، خداى تعالى ايشان را توفيق هدايت داد. موسى عليه السلام گفت: شما بيندازيد. پس نگاه كردى، آن چوبها و رسنها چنان مى نمود كه پنداشتى كه از سحر ايشان بخواهد رفتن. موسى از آن در دل خود ترسى يافت ترس موسى، نه از آن بود كه در بطلان آن شاكّ بود؛ از آن بود كه نبايد كه جاهلان كه امعان نظر كرده باشند، گمان برند كه آنچه ايشان كردند جنس آن است كه موسى كرد و فرق ندانند كرد ميان شبهت و حجّت از آنكه نظر نكنند. ما موسى را از اين معنى ايمن كرديم و گفتيم مترس كه عالى تر و غالب تر تو خواهى بود؛ آنچه در دست دارى بينداز تا فرو برد هر چه ايشان كرده باشند. خداى تعالى وحى كرد به موسى كه چون ايشان چوبها و رسنهاى خود را

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 158 _ 160.
2- .همان، ص 162.

ص: 246

بينداختند، تو نيز عصا بينداز. او عصا بينداخت، اژدها شد. به يك ساعت آن چهار صد خروار چوب و رسن مار پيكر ساخته مجوّف مُزَبَّق فرو برد. فلاح و ظفر نيابند ساحران به هر راه كه آيند، يعنى به هر خير كه كنند. ساحران را به روى در آوردند به سجده، چون معجزه موسى بديدند و ايشان ساحر بودند و تعاطى سحر كرده ساليان بسيار، به اول نظر بدانستند كه آن نه از جنس سحر است. چو انواع سحر از ايشان پوشيده نبود، علم حاصل شد ايشان را به حقى و درستى آن بر وجهى كه رفعش وقت ممكن نبود. به سجده در آمدند؛ چنان كه پنداشتى كه ايشان را به سجده در آوردند. گفتند: ايمان آورديم به خداى هارون و موسى تا كسى گمان نبرد كه ايشان به اين، خداى فرعون را خواستند. فرعون گفت ايشان را: ايمان آوريد به موسى، پيش از آنكه من دستورى دهم شما را؟ او استاد و مهتر شماست كه اين، شما را او آموخت. من بفرمايم تا شما دست و پاى ببرند بر خلاف، يعنى دست راست و پاى چپ، و آنگاه شما را بر دار كنم بر درختان خرما و براى آن درخت خرما اختيار كرد آن كار را تا درازتر بود و هايل تر بود و بلندتر تا همه كس ببينند و گفتند اول كسى كه اين عقوبت بر اين وجه فرمود، فرعون بود، اعنى صَلب، و دست و پاى بر خلاف بريدن. و شما بدانيد كه از ميان ما و شما يعنى او و موسى كه عذاب كه سخت تر است؟ ايشان جواب دادند كه ما تو را نگزينيم بر آنچه به ما آمد از بيّنات و حجّت و نه بر آن خداى كه ما را آفريد، آن حكم كه خواهى كردن مى كن. تو حكم در اين دنيا توانى كردن كه تو را در آخرت حكمى نباشد. و در خبر است كه آسيه پرسيد: كه غالب شد؟ و دست كه را بود؟ گفتند: موسى را. گفت: آمنت برب موسى و هارون. فرعون گفت: از دل مى گويى؟ گفت: اى واللّه . گفت: برويد و سنگى بياوريد كه از آن سنگين تر نباشد تا بر او زنيم تا بميرد. برفتند و

.

ص: 247

سنگى بياوردند. او سر سوى آسمان كرد، خداى تعالى جاى او در بهشت به او نمود. او جان بداد و سنگ بر او زدند و او جسد بلا روح بود و خداى (جل جلاله) بهتر است و باقى تر، و ما اختيار بهتر كرديم بر بتر، و باقى بر فانى. (1) كار چنين افتاد كه هر كه او با پيش خداى شود گناهكار، او را دوزخ بود و نصيب او دوزخ بود؛ نبميرد در آنجا تا باز رهد و زنده نباشد زندگانى كه او را در آن راحتى بود و خيرى [و راحتى باشد]؛ بل زندگانى بُوَد كه مرگ از آن به باشد. هر كه با پيش خداى مى شود مؤمن و عمل صالح كرده باشد، ايشان را درجات بلند باشد؛ و مراد به درجات، امّا منازل و غُرف باشد و اِمّا قدر و منزلت به حسب استحقاق. جنات بدل درجات است، آن درجات چه باشد؟ بهشتها[ى] مقام كه در زير درختان آن جويها روان باشد و آن جزاى پاداش آن بود كه او مُتَزكّى باشد. و تَزَكّى تَكَلّف زكى باشد و تكلّف براى آن گفت كه اگر به طبع بودى، بر او ثواب نبودى و آنچه تكليف متناول باشد، آن را تحمل مشقت آن به تكليف توان كرد. ما وحى كرديم به موسى كه بندگان مرا در شب از مصر ببر، يعنى بنى اسرائيل را، و براى ايشان در دريا راهى خشك بزن كه در او آب و گل نباشد تا ايشان در او بروند. در آن راه نترسى از دريافت فرعون شما را، و از غرق نترسيد. فرعون لشكر از قفاى ايشان ببرد و آنگه بود كه وقت هلاك فرعون بود و نجات بنى اسرائيل. خداى تعالى فرمود: حَليهاى بَرِ ايشان به عاريت بخواهيد و در شب برويد. هم چنين كردند و بنى اسرائيل هفتاد هزار مرد بودند. فرعون بفرمود تا لشكر جمع شدند با ششصد هزار [سيصد هزارشان] مرد، بر اثر ايشان برفت به كنار دريا. به ايشان رسيد. ايشان از پيش نگاه كردند، دريا ديدند و از پس دشمن، موسى را

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 163 _ 167.

ص: 248

گفتند: چه كنيم؟ خداى تعالى گفت: پس بگردان براى آنها راهى در درياى خشك به ايشان رسيد از دريا آنچه رسيد. اين ابهام براى استعظام و استهوال است يعنى آنچه به ايشان رسيد، به حدّى بود كه آن را وصف نتوان كرد و باز گفتن جز مبهم رها كردن چو شرح آن به وصف راست نيايد و مراد غرق ايشان بود در دريا. فرعون قوم خود را ضالّ و گمراه كرد و هدايت نداد ايشان را. آنگه منت نهاد بر بنى اسرائيل به نعمتها كه كرد بر ايشان، گفت: اى فرزندان يعقوب برهانيديم شما را از دشمن؛ يعنى فرعون. وعده داديم شما را جانب راست كوه طور؛ براى آنكه موسى عليه السلام تورات را از پسِ هلاك فرعون داد، خداى تعالى به او به طور پس از آن مناجات كرد و آن قصه برفته است. و مَنّ و سَلْوى، يعنى مرغان بريان و ترنجبين، در تيه بر شما فرو فرستاديم بر آن شرح كه برفته است در سورة البقرة. و شما را گفتيم بخوريد از پاكيها و خوشيها آنچه ما روزى كرديم شما را و طغيان مى كند در او. عبداللّه عباس گفت: ظلم مكنيد در او. مقاتل گفت: عصيان مكنيد در او يعنى در معصيت صرف مكنيد. كلبى گفت: كفران نعمت مكنيد و گفتند حرام حلال مكنيد و حلال حرام مكنيد. پس خشم من بر شما حلال شود و هر كه را خشم من بر او حلال شود يا بر او فرود آيد هلاك شود و در دوزخ افتد. من بيامرزم آن را كه توبه كند و ايمان آورد و عمل صالح كند. توبه كند از گناه و ايمان آرد به خداى و عمل صالح كند از نماز و روزه و زكات. چه بشتابانيد تو را از قوم تو يعنى آن هفتاد كس كه با او بودند (1) . (2)

.


1- .دنباله اين داستان پيش از اين آمده است.
2- .روض الجنان، ج 13، ص 170 _ 174.

ص: 249

هلاك فرعون

هلاك فرعونچون (1) فرعون، ظلم و طغيان از حد ببرد (2) و خداى (عزوجل) هر چه ممكن باشد با او از باب (3) اعذار و انذار و ابلاغ حجت بكرد و او را چهار صد سال عمر داد در ملك و تمكين كرد. و او الاّ طغيان و عُتوّ نيفزود، وحى كرد به موسى عليه السلام كه مدت فرعون به سر آمد و وقت هلاكش در آمد و نجات اين مستضعفان از دست او. بفرماى بنى اسرائيل را تا حُلىّ كه قبطيان را هست (4) ، به عاريت بخواهند و در شب برو و ايشان را ببر. بنى اسرائيل بيامدند و قبطيان را گفتند ما را عروسى و خرّمى هست تا حُلىّ و جواهرى كه شما را هست، به عاريت به ما دهى تا ما روزى چند بداريم. ايشان بدادند. موسى عليه السلام ايشان را خبر داده بود (5) و بر شبى معيّن وعده كرده؛ ايشان آن شب همه جمع شدند و از مصر بيرون آمدند و عدد ايشان ششصد هزار و بيست هزار مرد مقاتل بود؛ چه هر كس را زير بيست سال بود در آن حساب نبود، و هر كه را بالاى شصت سال بود، در آن حساب نبود. موسى عليه السلام آن شب از مصر بيرون آمد و جمله بنى اسرائيل با او چون به راه آمدند تا بروند، راه نيافتند. موسى متعجّب فرو ماند. پيران بنى اسرائيل را بخواند و گفت: اين چه حال است و ما چرا راه نمى يابيم؟ گفتند: ما از پدران خود شنيده ايم كه يوسف عليه السلام وصيت كرده است كه چون بنى اسرائيل از اينجا بيرون شوند، بايد تا مرا با خود ببرند، ما از اين سبب راه نمى يابيم. موسى عليه السلام گفت: پس در ميان شما كيست كه او گور يوسف شناسد؟ گفتند: همانا كسى باشد كه شناسد. موسى عليه السلام

.


1- .اين داستان از روى متن نسخه خطى شماره 2044 كتابخانه مركزى دانشگاه تهران فراهم و با نسخه خطى خاضع و نسخه خطى حسن زاده مقابله و تصحيح شد.
2- .نسخه خاضع: برد.
3- .نسخه خاضع: با او از اغدار.
4- .خاضع: راست.
5- .خاضع: و شبى معين...

ص: 250

خداى را دعا كرد، گفت: بار خدايا! هر كه گور يوسف و جاى آن نداند، چون من ندا كنم آواز من مشنوان (1) او را. آنگه موسى عليه السلام برخاست (2) و بر محافل بنى اسرائيل گذر (3) مى كرد و آواز مى داد كه هر كس كه از شما جاى گور يوسف شناسد (4) مرا راه نمايد. نمى شنيدند تا در خبر هست كه از ميان دو مرد مى گذشت نزديك و به آواز بلند ندا مى كرد و ايشان آواز او را نمى شنيدند و به دعاى او براى (5) آنكه نمى دانستند تا برسيد به عجوزى كه آواز او بشنيد و گفت: يا موسى (6) ! من دانم جاى گور يوسف و لكن تو را راه نمايم [ننمايم] تا براى (7) من چندان دعا نكنى و از (8) خداى چند حاجت نخواهى. موسى عليه السلام گفت: از خداى دستورى خواهم تا خداى دستور دهد مرا كه براى تو دعا كنم؟ از خداى تعالى درخواست. خداى تعالى رخصت داد. موسى گفت: يا عجوزه! چه خواهى؟ گفت: از خداى درخواه تا جوانى و قُوّت با من دهد و چون بروى از اينجا با خود ببر. موسى عليه السلام در حق او اين دعا بكرد و خداى اجابت كرد. گفت: اكنون گور يوسف مرا بنماى. آمد تا به جايى و اشارت كرد در ميان رود نيل و گفت: اينجاست. خداى را دعا كن تا آب از اينجا ببرد تا گور پيدا شود. موسى عليه السلام خداى را دعا كرد. آب رود نيل از بالا باز ايستاد و آنگه از زير او بود، برفت و گور يوسف پيدا شد. موسى عليه السلامبفرمود تا آن جاى بشكافتند و يوسف عليه السلام را از آنجا بيرون آوردند، در تابوتى از سنگ مرمر نهاده و ببرد و بفرمود تا به شام دفن كردند و حق تعالى به دعاى موسى و معجزه او آن شب دراز كرد و خواب بر قبطيان

.


1- .خاضع: شنوان...
2- .خاضع: برخواست.
3- .خاضع: گذر كرد.
4- .نسخه ح: بداند.
5- .نسخه ح: بر آنكه.
6- .نسخه ح: با موسى.
7- .نسخه خاضع: از براى.
8- .نسخه ح: «و از خداى» ندارد.

ص: 251

افكند تا از آن حال بى خبر ماندند و در آن شب خداى مرگ بر اطفال قبطيان افكند تا هيچ سراى نماند كه در او يكى و درو كمتر و بيشتر اطفال فرمان نيافتند. قبطيان بامداد به در آمد مُعزّى همه را تعزيه بود به دفن آن مردگان مشغول شدند و با تفقّد و تفحص بنى اسرائيل نپرداختند تا نماز ديگر بيگاه نزديك شب چون در شهر نگاه مى كردند، هيچ كس از بنى اسرائيل نمى ديدند. عجب داشتند. طلب كردند، كس را نديدند. فرعون را خبر دادند از گريختن بنى اسرائيل. فرعون گفت: ايشان از من كجا توانند گريختن. امشب وقت [نماند] نماز بباشيد تا فردا بامداد بر اثر ايشان [برويم] را باز آريم.پس بفرمود تا لشكرها جمع شدند و مناديان ندا مى كردند كه «إِنَّ هو?لاءِ لَشِرْذِمَةٌ قَلِيلُونَ * وَإِنَّهُمْ لَنا لَغائِظُونَ * وَإِنّا لَجَمِيعٌ حاذِرُونَ» . و تعبيه ساختند و موعد كردند كه خروس بانگ كند برويم. حق تعالى چنان تقدير كرد كه آن شب در همه (1) دنيا هيچ خروس بانگ نكرد تا روز روشن شد. فرعون لشكر (2) بساخت و هامان را با هزار (3) هزار و نهصد هزار سوار بر مقدمه بفرستاد و فرعون بر ساقه لشكر مى رفت با هفتاد هزار سوار (4) با جامهاى سياه و رايتهاى سياه و اسبان سياه. موسى عليه السلام در پيش ايشان مى رفت، هارون بر مقدمه او و او بر سايه لشكر همچنين (5) مى رفتند (6) تا به كنار (7) دريا رسيدند و آب دريا در غايت زياده بود. باز پس نگاه كردند، لشكر ديدند در پيش، دريا و از پس، لشكر فرعون. (8) موسى عليه السلام فرو ماند. در خداى تضرّع كرد. بنى اسرائيل گفتند: يا موسى عليه السلام، چه

.


1- .خاضع: همه در دنيا.
2- .خاضع: «لشكر» ندارد.
3- .خاضع: با هزار سوار و نهصد هزار سوار.
4- .نسخه ح: همه جامها.
5- .نسخه ح: هم چونين.
6- .نسخه خاضع: رفتند.
7- .«از تا به كنار» تا «زياده بود» در نسخه 2044 نيست.
8- .لشكر ديدند در پس و دريا از پيش لشكر.

ص: 252

تدبير است. دريا پيش آمد (1) و از پس دشمن، ما چه چاره سازيم؟ گفت: دل مشغول مدارى. خداى با من است، مرا راه نمايد. حق تعالى وحى كرد به موسى: عصا به دريا بزن. در خبر مى آيد كه موسى يك بار عصا بزد. هيچ اثر نكرد. بار ديگر عصا بزد و گفت: اى ابا خالد شكافته شو به فرمان خداى. دريا شكافته شد و دوازده راه خشك در او پيدا شد؛ براى آنكه بنى اسرائيل دوازده سبط بودند، هر سبطى را نقيبى (2) بود، هر نقيبى به رهى فرو شدند و سبط او در قفاى او. حق تعالى باد و آفتاب را فرمود تا آن راهها از وَحَل خشك كرد. چنان كه در خبر مى آيد كه [از] سنب اسباب ايشان گرد (3) در هوا مى شد. چون به ميانه دريا رسيدند، يكديگر را نمى ديدند. گفتند: يا موسى ما احوال آن دوستان و خويشان خود ندانيم. نبادا كه غرق شده باشند. موسى دعا كرد تا خداى تعالى آن حواجز و حوايل را كه از آب بود طاقها ساخت تا آنان كه بر آن كنار مى رفتند، مى نگريدند آنان را كه بر دگر طرف بودند مى ديدند تا به كناره دريا رسيدند. چون به ساحل رسيدند، فرعون به كنار دريا رسيد و آن راهها خشك ديد، دانست كه آن به معجزه موسى است. خواست تا تلبيس كند بر عوام. گفت: از هيبت من دريا شكافته شد و راههاى خشك پيدا آمد تا دشمن خود را بگيريم. فرو شوى و ايشان را بگيرى (4) . ايشان گفتند ما نرويم تا تو در پيش ما نباشى. فرعون تعللّ مى كرد و در دريا نمى شد. بر اسبى فحل نشسته بود. جبرئيل عليه السلام بيامد بر اسبى ماديان نشسته و اسب در پيش اسب فرعون راند. اسب فرعون بر اثر فرو شد و چندانك فرعون خواست تا باز دارد، نتوانست. چون

.


1- .نسخه ح: دريا در پيش و دشمن از پس.
2- .نسخه خاضع: هر سبطى را نقيبى برهى فرو شدند.
3- .نسخه خاضع: كه در هوا شد.
4- .نسخه خاضع: فرو شويد و بگيريد.

ص: 253

فرعون فرو شد، قبطيان همه فرو شدند. ميكائيل عليه السلام از پس در آمد و همه به دريا كرد و رها نكرد كه يكى از ايشان بماند كه نه به دريا فرو شود. چون جمله قبطيان به دريا فرو شدند و جمله بنى اسرائيل از دريا بر آمدند و در خبر چنين مى آيد كه آخر كس كه از بنى اسرائيل (1) از دريا بر آمد، آن وقت بود كه آخر كس از قبطيان فرو شد. چون ايشان جمله بر آمدند و اينان جمله فرو شدند، حق تعالى فرمان داد (2) تا آن طاقهاى آب بر هم آمد. فرعون چون علامت غرق و هلاك ديد و ملجأ شد، گفت: آمنتُ اَنَّه لا اله الاّ الَّذى آمَنَتْ بِهِ بَنو اِسرائيلَ و اَنا مِن المُسْلِمين. جبرئيل عليه السلامپاره اى از گل دريا برگرفت و بر او زد و گفت: اكنون گويى كه گرفتار شدى و پيش از اين عاصى و مفسد بودى. و بنى اسرائيل از كنار دريا مى نگريدند. گفتند: يا موسى! ما چه ايمن باشيم كه فرعون از رهى ديگر بر آمده باشد و برفته. با سر (3) مُلك خود شود و ما را رنجه دارد. موسى گفت: ايمن باشى (4) كه خداى تعالى فرعون را و قومش را هلاك كرد. گفتند يا موسى! ما را دل (5) ساكن نشود تا فرعون را مرده نبينيم. موسى عليه السلام دعا كرد تا خداى تعالى جثه فرعون را بر سر آب آورد با جمله سلاحها كه پوشيده داشت. (6) و در خبر چنين است كه چهار صد من آهن بر او بود تا بنى اسرائيل او را بديدند و ساكن شدند. (7)

.


1- .نسخه خاضع: از دريا بنى اسرائيل بر آمد.
2- .نسخه خاضع: كه تا آن...
3- .نسخه خاضع: فردا باسر...
4- .نسخه خاضع: باشيد.
5- .نسخه خاضع: در دل.
6- .نسخه خاضع: پوشيده بود.
7- .روض الجنان، ج 1، ص 277 _ 281.

ص: 254

معجزات موسى

معجزات موسى (1)خداى تعالى قصه موسى و فرعون كرد، گفت: پس بفرستاديم از پس ايشان، يعنى از پس نوح و هود و صالح و شعيب و لوط كه ذكر ايشان برفت. (2) انديشه كن و تأمل و بنگر به چشم دل تا عاقبت آن مفسدان به كجا رسيد و چگونه بود و ما با ايشان چه كرديم. موسى گفت: اى فرعون! و نام او قابوس بود بر قول اهل كتاب و وَهْب گفت نام او وليد بن مُصعَب و از جمله قبطيان بود و عمرش بالاى چهار صد بود، چنان كه در اين مدّت او را تبى و بيمارى نبود و گفتند: او را به هر چهل روز يك بار حاجت بودى و او را سُعال و مخاطى و چيزى نبودى و اگر بودى بر مردم پوشيده داشتى و بيشتر طعام او موز بودى تا ثقلى [ثُفلى] نباشد آن را. دعوى خدايى كرد و آن جماعت به او ايمان آوردند. موسى و هارون عليهماالسلام خداى به ايشان فرستاد، بيامدند و بر در سراى فرعون مدتى مقام كردند. ايشان را راه ندادند به فرعون؛ براى آنكه مردمان درويش و خَلق جامه ورَثّ الهيئة بودند. در خبر است كه موسى عليه السلام جامه پشمين داشت از پلاس و كلاهى پشمين و رسنى در ميان بسته بودى و نعلينى در پاى كرده و عصا به دست گرفته و هارون هم چنين. تا يك روز مسخره بود فرعون را و كس پيش فرعون حديث او نيارست كردن و گفتند كه: دو مرد به اين صفت دعوى پيغمبرى مى كنند. اين مسخره روزى در ميان حديث گفت: [اين حديث] هزار بار از آن منكرتر و ناراست تر است كه دو مرد دگر [گدا] بيامده اند بر در اين سراى مدتى است كه مى گردند و مى گويند ما پيغمبرانيم. خداى ما را به فرعون و قومش فرستاده است تا به ما ايمان آرندو تبع ما باشند.

.


1- .داستان موسى از اينجا به نقل از نسخه خطى شماره 130 كتابخانه آستان قدس تنظيم شد.
2- .روض الجنان، ج 8، ص 319.

ص: 255

فرعون گفت: اين چه حديث است كه تو مى گويى و به جدّ مى گويى يا به هزل؟ گفت: هزل چه باشد، حقيقتى است و اين ساعت كه در آمد و بر در سراى بودم مرا گفتند: بگوى فرعون را كه ما رسولان خداييم به تو. راه ده ما [را] به خود. فرعون چون اين بشنيد، بترسيد و گونه رويش بگشت و گفت: در آريد اينان را تا چه مردمانند. كس آمد و ايشان را در سراى برد. چون در آمدند و پيش فرعون بايستادند، فرعون روى به موسى كرد و گفت: تو كيستى؟ گفت: من پيغمبرى فرستاده خدايم به تو كه خداى جهانيان است. فرعون گفت: حقيقت مى گويى يا هزل؟ موسى عليه السلام گفت: سزاوار است كه بر خداى جز حق و راستى نگويم. فرعون او را گفت: چه دليل و حجت دارى بر اينكه مى گويى؟ گفت: من از خداى حجتى آورده ام به شما؛ يعنى عصا و يَدِ بيضاء. [و] فرزندان يعقوب را كه به بندگى گرفته اى با من به بيت المقدس فرست. وَهَب گفت: سبب استعناد فرعون بنى اسرائيل را آن بود كه فرعونِ موسى، فرعونِ يوسف بود. چون يوسف را وفات آمد و اسباط منقرض شدند و نسلِ فرعون و خويشان او بسيار شدند، بنى اسرائيل غلبه كردند و ايشان را به بندگى گرفتند. خداى تعالى ايشان را از دست فرعون به موسى برهانيد و از آن روز كه يوسف عليه السلامدر مصر شد تا آن روز كه موسى عليه السلام در مصر شد، چهار صد سال بود. فرعون موسى را گفت: اگر آيتى آورده اى بيار، اگر راست مى گويى. موسى عصا از دست بيفكند. وَهب گفت: چون فرعون موسى را گفت: بيار تا چه حجّت دارى، او عصا از دست بينداخت. در حال اژدهايى شد عظيم. عبداللّه عباس و سدّى گفتند: اژدهاى بزرگ نرموى ناك و دهن باز كرده و يك زفر بر زير كوشك فرعون نهاده و دگر زفر بر بالاى كوشك. خواست تا كوشك را با هر كه دروست، فرو برد. آنگه آهنگ فرعون كرد، فرعون بگريخت و در خانه شد و او را

.

ص: 256

حَدَث افتاد از بيم، تا آن روز چهل نوبت بنشست. پس از آنكه به چهل روز يك نوبت نشستى و فرياد خواست از موسى و گفت: به حرمت رضاع و تربيت كه اين را از من دور كنى تا به تو ايمان آرم و بنى اسرائيل را با تو فرستم و هر چه خواهى بكنم. ثُعبان از دگر سوى حمله برد بر مردمان و لشكر. مردم همه بر هم افتادند تا جماعتى بسيار كشته شدند. چون فرعون بسيار زارى كرد و فرياد خواست و گفت يا موسى! اين را از من بازدار تا ايمان آرم و هر التماس كه كنى يه جاى آرم. موسى عليه السلام بر گرفت آن را، عصا شد؛ همچنان كه بود. فرعون با جاى خود آمد و بنشست و موسى را گفت: آيتى دگر دارى؟ گفت: بلى. گفت: بيار. دست در گريبان كرد و از گريبان بيرون آورد، سپيد به مانند برق، از آن نورى مى تافت مانند آفتاب. فرعون گفت: اين دست توست؟ موسى عليه السلام دگر باره دست در گريبان كرد نورى از آن بتافت تا به عنان آسمان؛ چنان كه چشمها را غلبه كرد. فرعون باز نتوانست نگريد، متحير فرو ماند موسى عليه السلام دگر باره دست در گريبان كرد و بيرون آورد، چنان كه در اصل خلقت بود. فرعون خواست تا ايمان آرد. هامان برخاست و پيش او آمد و گفت دعوى خدايى كرده اى و عالم مسخّر تواند و تو را مى پرستند به بنده ايمان خواهى آوردن تا تَبَع او باشى؟ اين زشت كارى باشد. فرعون گفت: مرا مهلتى ده تا فردا. موسى عليه السلامگفت: روا باشد و برگشت و خداى تعالى وحى كرد به موسى كه فرعون را بگوى كه اگر ايمان آرى، اين ملك بر تو رها كنم و جوانى و قوّت باز به تو دهم. فرعون گفت يك امروز مرا مهلت ده. موسى عليه السلام برفت، هامان آمد. فرعون گفت: يا هامان! چه گويى؟ موسى چنين مى گويد و اگر چنين باشد، كارى عظيم بود. هامان گفت: او مردى جادوست. روا بود كه بكند. اما يك روز كه اين قوم تو را پرستند به ملك همه دنيا بر نيايد و فرعون را از سر آن بربود و گفت حديث جوانى كه گفت با تو دهم، من چاره بسازم كه تو جوان شوى و مويت سياه شود.

.

ص: 257

آنگه بفرمود تا وَسمه بياوردند و او را بفرمود تا به آن خضاب كرد و مويش سياه شد. موسى عليه السلام بر دگر روز باز آمد، فرعون را يافت موى سياه شد، عجب ماند از آن. خداى تعالى وحى كرد به او كه چه انديشه كنى اين كه خضايى مُزوّر است، روزى چند بر آيد، برود، همچنان شود كه بود. و در بعضى روايات آمد كه چون موسى و هارون از نزديك فرعون برون آمدند ايشان را باران بگرفت در راه عجوزى بود، پير زنى از خويشان مادر موسى و هارون در سراى او شدند و آن شب آنجا مقام كردند، و هامان و لشكر گفتند: چرا اينان را بگرفتى [بنگرفتى] و محبوس نكردى؟ او كس فرستاد بر اثر ايشان چون كسان فرعون آنجا ماندند ايشان خفته بودند و عجوز بيدار بود، خواست تا ايشان را بيدار كند و بجهاند. عصا بر بالين موسى عليه السلام نهاده بود، دگر باره اژدها گشت و آهنگ ايشان كرد، بگريختند و موسى و هارون را رها كردند و چون بيدار شدند، عجوز ايشان را خبر داد به آنچه رفت. (1) آن جماعت اشراف و خواص فرعون چون هامان و جز او گفتند اين مردى ساحر است و جادوى دانا، مى خواهد كه شما را، كه جماعت قبطيانيد، از زمين مصر بيرون كند به سحر و جادويش، و اين براى آن گفتند كه او گفت: بنى اسرائيل را با من بفرست؛ گفتند لشكر مى خواهد و مى خواهد تا جماعتى بسيار از ما جدا كند و ايشان را لشكر خود سازد و با ايشان بر ما خروج كند. چه فرمايى گفتند آن گروه كه مشورت با ايشان برده بودند، باز دار او را و در كار او تأخيرى بكن. عبداللّه عباس گفت: باز پس دارش؛ يعنى توقف كن در كارش. گفتند رأى آن است كه در اقطار عالم و شهرها كسان را بفرستى تا جادوانِ دانا را

.


1- .روض الجنان، ج 8 ، ص 320 _ 326.

ص: 258

جمع كنند تا كار موسى بنگرند. اگر سحر است و جادو، جوابش بدهند به سحرى كه آن را غالب باشد و اگر سحر نيست و او صادق است، رأى در حقّ او بزنند. گفتند: رأى آن است كه كودكان را بفرستى به ديهى كه در آنجا جاودان بودند تا جادويى بياموزند و آن ديه را عرما خواندند، هفتاد و دو كودك را اختيار كردند. هفتاد از بنى اسرائيل و دو از قبط و با موسى وعده بكردند و مهلتى بخواستند و موسى عليه السلاممهلت بداد. آن كودكان آنجا رفتند و مدتها سحر آموختند تا ساحران تمام شدند، ايشان را با پيش فرعون فرستادند و گفتند ما اينان را سحر آموختيم كه ساحران عالم را غلبه كنند از هر سحرى كه در زمين باشد، الاّ كه كار سماوى باشد كه اينان طاقت آن ندارند. و قولى ديگر آن است كه فرعون كس فرستاد در اقطار جهان تا هر كجا ساحرى بود، او را بياوردند. چون پيش فرعون آمدند. قصه موسى و عصا با ايشان بگفت. ايشان گفتند اگر اين مرد ساحر است، ممكن نيست كه ما را غلبه تواند كرد و ما او را غالب باشيم، و اگر جادو نيست و كار او سماوى است، ما به او هيچ نتوانيم كرد. جادوان پيش فرعون آمدند. مفسران در عدد سحره خلاف كردند. مقاتل گفت: هفتاد و دو مرد بودند: هفتاد اسرائيلى و دو قبطى. كلبى گفت هفتاد مرد بودند بيرون از دو رئيس كه ايشان را بودند كه ايشان دو مردِ استاد زيرك بودند و در دهى مسكن داشتند كه آن را نينوى گفتند چون مرد فرعون آمد و ايشان را خواند ايشان بيامدند. عطا گفت ايشان برخاستند و به سر گور پدر خود شدند و آواز دادند و گفتند اى پدران ما! فرعون ملك قبط، كس فرستاده است ما را مى خواند و مى گويد مردى آمده است، عصايى دارد كه هيچ سنگى و آهنى و چوبى رها نمى كند، الاّ فرو مى برد. ما پيش او رويم يا نرويم؟ از آن گور آواز مى آمد كه برويد و جهد كنيد تا او را خفته يابيد. آنگه عصاى او بدزديد. اگر ساحر است، عصا به دست شما افتد و او از كار بماند كه ساحر خفته

.

ص: 259

سحر نتواند كرد و اگر او خفته، عصا با شما [قتال] كند او ساحر نيست. پيش او مرويد كه او غالب آيد شما را. ايشان متفكر بيامدند و حيلت ساختند تا موسى را خفته يافتند و عصا در پيش او به زمين فرو برده غنيمت شناختند. آمدند تا عصا برگيرند، عصا اژدها شد و روى به ايشان نهاد، ايشان بگريختند و فرعون را گفتند اين مرد جادو نيست و اين قصه بگفتند و برفتند و اختيار مقابله موسى نكردند. كعب الاحبار گفت: دوازده هزار مرد بودند. سُدّى گفت: سى هزار مرد بودند. عكرمه گفت: هفتاد هزار مرد بودند. محمد بن المنكدر گفت: هشتاد هزار مرد بودند و گفتند قول جامع آن است كه هفتاد هزار مرد بودند كه پيش فرعون آمدند از اقطار جهان فرعون هفت هزار را برگزيد همه ساحران ماهر، آنگه از ايشان هفتصد برگزيد، آنگه از ايشان هفتاد برگزيد. مقاتل گفت: رئيس ايشان شمعون نام بود. ابن جريج گفت: يوحنه. عطا گفت دو برادر بودند: يكى را ناقص نام بود و يكى مداين الصغير. آنگه فرعون را گفتند: ما را مزدى خواهد بود، اگر غالب شويم؟ او گفت: آرى شما را به نزديك من مزد و پاداش به خير خواهد بود و بر سرى از جمله مقربان و نزديكان من باشيد و پايه شما به نزديك من رفيع بود و منزلت بلند. (1) چون سحره بيامدند و در مقابله موسى بايستادند، موسى عليه السلام ايشان را دعوت كرد و با خداى خواند و از خداى سخن گفت و از مآل و مرجع و ثواب و عقاب؛ ايشان با يكديگر نگريدند و گفتند سخن اين مرد به سخن ساحران نماند. و آن روز زينت بود كه موعد ايشان بود و آن عيدى و موسمى بود ايشان را. عبداللّه عباس گفت: اول روز بود از سال، روز نوروز و اول هفته روز شنبه. ابن زيد گفت اين مجمع ايشان را به اسكندريه بود. چون موسى عصا بينداخت و اژدها شد

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 327 _ 333.

ص: 260

دنبال [او] تا به سحره برسيد و از ميان [اين] دو جاى مسافتى بعيد است. چون سحره آن عدد كه بودند، جمع شدند و فرعون و لشكر به صحرا آمدند و خلايق عالم از جوانب بر آن [ميعاد] جمع شدند، موسى عليه السلام در وعظ گرفت و گفت: بر خداى دروغ فرا مى بافى كه پس بيخ شما بكند به عذاب و دروغزن خايب و نوميد بُوَد. ايشان گفتند: اين سخن جادوان است. آنگه آنچه داشتند از حبال و عصا در خبر چنان است كه بر چهل شتر نهاده بودند و رسنها بود و عصاها مار پيكر بكرده و اژدها پيكر چوبها مجوف كرده و زيبق در ميان آن كرده و رسنها به زيبق اندوده و آنگه زير زمين مُجَوّف كرده بودند و در زير آن آتشى بر كرده و چنان ساختند كه وقت چاشتگاه بود عند ارتفاع النَّهار تا آفتاب از بالا تابش كرد و آتش از زير قوّت كرد. آنگه موسى را گفتند: اول تو بيفكنى عصاى خود، يا ما آنچه داريم؟ موسى عليه السلام گفت: شما بيفكنيد، آنچه خواهيد فكند. ايشان را آن چهل خروار چوب و رسن كه داشتند، بيفكندند بر اين شكل كه گفتيم زيبق را از آنجا كه عادت تو است با گرماى آفتاب و حرارتِ آتش ساكن نماند، متحرّك شود؛ چنان كه به جنبش در آمدند؛ چنان كه به قوم نمودند و بعضى شبهه حاصل آمد. حق تعالى وحى كرد بدو و گفت: مترس كه آنچه ايشان نمودند، شبهه است و آنچه با تو است حجّت است و حجت غالب باشد شبهه را به هر حال. و وحى كرد به موسى كه يا موسى! عصا بينداز. موسى عليه السلام عصا بينداخت؛ حالى اژدهايى گشت كه هر چه ايشان به يك سال ساخته بودند، به يك ساعت فرو برد، اژدهايى سياه از شترى بُختى مهتر و پاى سطبر كوتاه و دنبالى دراز. چون با دنبال نشستى از بالا [ى] باره شهر بودى به سر و گردنى. دنبال به هيچ نزد، الاّ پست كرد و [پاى] بر هيچ ننهاد، الاّ خرد كرد. از دهنش آتش بيرون مى آمد و چشمهايش به مانند دو چراغ مى افروخت و از او آتش بيرون مى آمد. و بر گردن مويهاى دراز داشت

.

ص: 261

برخاسته به مانند نيزها و اين عصا دو سر بود. آن دو سر دو زُفر گشت اين مار را فراخى دوازده گز بود درو دندانهاى بزرگ سطبر او را آوازى بود از دهن و دمش از بينى و به هر آنى از رفتن بر زمين دهن بر نهاد و به يك بار آن چهل خروار چوب و رسن فرو برد و زمين ساده كرد از آن، و آهنگ قوم فرعون كرد و ايشان ازو بگريختند و بر هم افتادند تا از آن ازدحام و مدافعت بيست و پنج هزار مرد بمردند. و فرعون به هزيمت برفت و عقل و هوش رميده و آن روز چهار صد نوبت اطلاق افتاد او را، پس از آنكه به چهل روز يك بار عادت داشت كه به حاجت بنشستى و چنان شد [كه] در شبانه روزى تا به مردن چهل [بار] اطلاق مى بود او را و آنچه ايشان مى كردند به ساليان دراز باطل شد و نيست گشت. و ساحران را بر روى در آوردند كه چون آن بديدند، مالك نبودند و قادر بر خود از سرعت آنكه ايشان به وهلت اول كه نظر كردند، علم حاصل شد، به روى در آمدند به سجده، پنداشتى كه كسى ايشان را به روى در آورد، گفتند: ايمان آورديم به خداى جهانيان. ساحران چون چنان ديدند، به ادنى (1) مايه نظر كه كردند، ايشان را علم حاصل شد به آنكه آن معجزى است خارق عادت و او پيغمبر است و آنچه مى گويد راست مى گويد. به روى در آمدند و سجده كردند و گفتند ما ايمان آورديم به خداى جهانيان كه خداى موسى و هارون است. در خبر است كه در ميان ايشان هفتاد و دو مرد بودند پشت خم شده از پيرى، و علما و بزرگان ايشان بودند و گفتند ايشان را چهار رئيس بودند: سابور و عازور و حمطحط [حطحط] و مصفى. و اول ايشان ايمان آوردند، پس ديگران متابعت كردند. فرعون چون آن بديد، بر سبيل تجلّد و جبارت گفت: ايمان آورديد به

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 334 _ 338.

ص: 262

موسى، پيش از آنكه من دستور دادم شما را؟ اين مكرى است كه شما به يك جاى ساخته ايد در شهر تا اهل اين شهر را بر اندازيد. ندانيد كه با شما چه خواهد رفت. آنگه گفت: بفرمايم تا شما را دست و پاى ببرند از خلاف؛ يعنى دست راست و پاى چپ و بفرمايم شما را تا بر دارها كنند از آن درختان. ايشان گفتند: هيچ باك نيست؛ هر چه خواهى مى كن كه ما را حق روشن شد. چون بديد كه اصرار كردند و برنمى گردند بفرمودند تا همه را دستهاى راست و پايهاى چپ ببريدند و گفتند اول كسى كه اين عقوبت فرمود، فرعون بود. اين قول عبداللّه عباس است. آنگه بفرمود تا همه را بر دارها كردند. يا عجب! آن قوم بامداد كافر بودند و چاشتگاه ساحر بودند و در اظهار سحر مبالغه مى كردند و سوگند مى خوردند به عزّت فرعون و نماز پيشين مؤمن بودند ونماز ديگر شهيد بودند و نماز شام به بهشت بودند. اين حكايت قول سحره است كه ايشان گفتند فرعون را كه تو از ما چه منكر ديدى، جز آنكه ما به آيات خداى ايمان آورديم، چون به ما آمدند. آنگه سخن با فرعون منقطع كردند. چون دست و پاى بريدن ايشان فرمود و بردار كردن، گفتند: خداى ما صبر بر ما ريز و ما را جان بردار مسلمانان؛ يعنى ما را توفيق ده و الطاف پياپى دار تا بر ايمان اثبات كنيم و مقام تا مرگ به ما آيد و مأمون باشيم. (1) قوم فرعون و اشراف و معروفان ايشان گفتند: رها خواهيد كردن موسى را و قومش را تا در زمين فساد كنند؛ يعنى دعوت او خلق را با خلاف تو و عصيان در تو و ايمان به خداى و عبادت تو رها كند تو را و خدايان تو را. حسن بصرى گفت: فرعون (عليه اللعنة) بت پرست بود و با آنكه دعوى خدايى

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 339 _ 342.

ص: 263

كرد، بت پرستيدى. پس هم عابد بود و هم معبود. سُدّى گفت: او و قوم او پيش از آن كه دعوى خدايى كرد، گاو پرستيدندى؛ هر كجا گاوى نكو ديدندى، گفتندى اين خدا [است] و او را عبادت كردندى. گفت: براى ميل و دوستى ايشان گاو را. سامرى از ميانه حيوانات، گوساله اختيار كرد. زجّاج گفت: او اصنامى اختيار كرد براى قومش تا آن را پرستيدندى تَقَرُّباً اِلَيه؛ چنان كه بت پرستان گفتند «ما نَعْبُدُهُمْ إِلاّ لِيُقَرِّبُونا إِلَى اللّهِ زُلْفى» (1) و روايت كرد ابو عُبيده كه حسن بصرى را پرسيدند كه فرعون چيزى پرستيدى؟ گفت: بزى بزرگ داشت، آن را پرستيدى. (2) و براى آنكه قوّت موسى عليه السلام آمده بود، گفت: هم باسر آن كار شويم كه به اوّل مى كرديم از كشتن پسران بنى اسرائيل و رها كردن دختران و ما از بالاى ايشان قاهر و غالبيم و ايشان ذليل و اسير مااند. قوم موسى با موسى اين شكايت كردند. موسى گفت قومش را، از خداى يارى بخواهيد و صبر كنيد و پناه دهيد. زمين خداى راست به ميراث، به آن كس دهد كه خواهد از بندگان، و انجام پرهيز كاران را باشد براى آنكه ايشان با ثواب خداى [شوند]. قوم موسى بر سبيل توجّع و تألّم گفتند: اى موسى! يا نبى اللّه ! دانى كه اينان ما را رنجور داشتند پيش از آمدن تو و نيز پس از آنكه تو بيامدى. چون در هر دو حال ما را در رنج مى بايد بود، آخر فرق چيست ميان حضور و غيبت تو. *** ايذاى ايشان قوم موسى را آن بود كه وَهب گفت: قوم فرعون بنى اسرائيل را بنده گرفته بودند. ايشان را كارهاى گران فرمود؛ چون سنگ كندن از كوه و نقل كردن و بناى كوشكها و سراها كردن و انواع حِرَف صناعات از گلگيرى و آهنگرى و درود

.


1- .زمر (39): آيه 3.
2- .روض الجنان، ج 8، ص 345.

ص: 264

عذابهاى الهى

گرى و خشت زدن و آن كس كه نتوانستى كرد و ضعيف بودى، او را جزيه بر نهاده بودندى كه در ماه و در روز بدادى، و اگر تأخير كردى و ندادى، او را بزدندى و باز داشتندى و جفا كردندى، و زنان را دوك رشتن و جامه بافتن و درزيى كردن فرمودندى و كارهايى كه لايق ايشان بودندى. موسى عليه السلام ايشان را دلخوشى داد و گفت: اميد هست كه خداى تعالى دشمن شما را هلاك كند و شما را در زمين خليفه كند. ابو على گفت: خداى تعالى ايشان را خليفه كرد در زمين مصر از پس موسى. آنگه بيت المقدس بگشاد براى ايشان بر دست يوشع بن نون. آنگه در روزگار داوود، دگر شهرها بگشاد براى ايشان و در عهد سليمان ملك زمين به ايشان داد. آنگه گفت: خداى تعالى با شما اين بكند و امتحان كند شما را، تا خود چه خواهيد كرد. و ملك مصر به ايشان داد.

عذابهاى الهىآنگه حق تعالى آغاز بليّت قوم فرعون حكايت مى كند و مى گويد: ما بگرفتيم به درستى آل فرعون را به سالهاى (1) قحط. و نيز امتحان كرديم ايشان را به نقصان ميوه ها تا باشد كه ايشان انديشه كنند. چون نعمتى و سعتى به ايشان رسيدى، گفتندى: اين خود ما راست و حق ماست بر حسب عادت يا به استحقاقى كه خود را اعتقاد كردند به جهل، و اگر ايشان را سالى بد رسيدى از قحط و تنگى و بيمارى و وبا و آفت، گفتند: به شومى موسى است و قومش. و خير و شرّ ايشان و نفع و ضرّ ايشان به نزديك خداست. اگر عقل دارندى خير از خدا خواستندى و استدفاع شر از او كردندى. قوم فرعون گفتند كه هر گه آيتى آريد به ما و معجزه و دلالتى تا ما را به آن مسحور

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 346 _ 349

ص: 265

و مخدوع كنيد و بفريبيد ما به تو ايمان نياريم و تو را باور نداريم. خداى تعالى به معجزه موسى بر فرعون و قوم او افكند. عبداللّه عباس گفت: اولش طوفان بود. مجاهد گفت: مرگ بود. مجاهد و قتاده گفتند: مراد ملخ خرد است. و روايتى ديگر آن است كه قُمَّل شپشه سياه باشد كه در گندم افتد. ابن زيد گفت: قُمّل براغيث باشد كيك. سعيد جبير و حسن بصرى گفتند: جانورى سياه بود، خرد. عطاى خراسانى گفت: شپش بود. ابوالعاليه گفت: خداى تعالى اين قُمَّل را مسلط كرد بر چهارپايان، ايشان تا از پاى بيفتادند و هيچ كار نتوانستند كردن. بعضى گفتند مورچه خرد بود و [به فارسى] و بزغ [گويند] و خون. اما كيفيت نزول اين آيات و وصف آن. عبداللّه عباس و سعيد جبير و قتاده و محمد بن اسحاق بن يسار روايت كردند و حديث بعضى در بعضى داخل است كه چون سحره ايمان آوردند و فرعون برگشت مقهور و مقلوب، با آن همه، الاّ كُفر و اصرار بر كفر و بر معصيت نيفزودند، خداى تعالى ايشان را معالجه كرد به اين چهار آيت كه «عصا» بود و «يد بيضا» و «قحط» و «نقصان ميوه» و ايشان هيچ متنبه نشدند. موسى عليه السلام دعا كرد و گفت: بار خدايا! آيتى نماى كه بر اينان نقمتى باشد و قوم را پندى باشد و آنان را كه پس ما باشند، عبرتى باشد و آيتى. خداى تعالى طوفان فرستاد بر ايشان و آن آبى بود از آسمان كه بيامد و در خانهاى ايشان [افتاد]؛ چنان كه ايشان در ميان آب بودند. در خانها تا به زانو و بر ايشان غلبه كرد و طعام و شراب و متاع بر ايشان تباه شد و خانهاى [خانه هاى] اسرائيليان با خانهاى قبطيان آميخته بود، ديوارها با ديوار و درها بر هم گشاده. در خانه اسرائيلى از آن آب يك قطره نبودى و سراى قبطى فرو مى آمد به آب و بناها خراب مى شد تا چندان آب پديد آمد كه به سينه ايشان برسيد و نيز در باغها و زمينهاى ايشان افتاد تا كشت نتوانستند كردن. اين حال بر ايشان مسلط شد. هفت روز از شنبه تا شنبه به استغاثت و فرياد بر موسى آمدند و گفتند دعا كن خدايت را تا اين عذاب از ما بردارد تا ما ايمان آريم و

.

ص: 266

طاعت تو داريم و بنى اسرائيل با تو بفرستيم. موسى عليه السلام دعا كرد. خداى تعالى آن طوفان برداشت. ايمان نياوردند و بنى اسرائيل را دستِ بنَداشتند و از آنكه بودند، بتر شدند. خداى تعالى آن سال خِصبى و گياهى داد ايشان را كه مثل آن نديده بودند و كشت و ميوه و زرع و ريع بسيار پديد آمد. ايشان گفتند اين آن است كه ما تمنّا مى كرديم و آنچه ما پنداشتيم كه عذاب است آن خود نعمت و رحمت بود بر ما و اگر از اين پس باران نيايد بر ما نگرايد ما را. چون يك ماه برين آمد و ايشان در نعمت و عافيت ببودند و در كفران نعمت بيفزودند، خداى تعالى ملخ فرستاد ايشان را در افتاد و جمله زرع و ميوه و گياه و برگ درخت ايشان بخورد و از دشت و صحرا و باغها و خانهاى ايشان افتاد و درها و دارها و چوبها و آهنها و جامه هاى ايشان مى خورد، خانهاشان فرو افتاد و پنداشتى كه چندان كه بيش مى خوردند، هيچ سير نمى شدند و از آن ملخ يكى در خانه اسرائيلى نرفت و ايشان را نرنجانيد. به نفير برِ موسى آمدند و تضرع كردند و گفتند: زنهار يا موسى! خدايت را دعا كن تا اين بلا از ما بردارد كه ما به هر حال از اين بار ايمان آريم و فرمان تو كنيم و دست از بنى اسرائيل بداريم و عهد و ميثاق و پيمان كردند. موسى عليه السلام دعا كرد. خداى تعالى آن برداشت از ايشان. پس از آنكه هفت روز مقام كرد با ايشان از شنبه تا شنبه و گفتند موسى عليه السلام به دعا كردن به صحرا بيرون شد. چون دعا بكرد، به عصا اشارت كرد به مشرق و مغرب. آن ملخ هم از آنجا كه آمده بودند، باز گشتند و پراكنده شدند، چنان كه يكى نماندند آنجا. چون ملخ برفت، اينان بيامدند به زرعها و باغهاى خود [آمدند ]بقاياى اندك مانده بود. گفتند: مصلحت در آن باشد كه برين كه مانده است قناعت كنيم و برخى روزگار كنيم و دين خود نگاه داريم. و رها نكنيم و به آن عهد نيز وفا نكردند و باسرِ كار خود رفتند.

.

ص: 267

يك ماه برين گذشت و ايشان فراموش كردند خداى تعالى قُمّل فرستاد بر ايشان و كيفيت حال آن بود كه خداى موسى را گفت كه از مصر به در شو. به دهى از دهها[ى] كه آن را عين الشمس خوانند، آنجا پشته اى است، ريگ روان، آنجا دعا كن و عصا بر آن پُشته زن تا من آيتى دگر باز نمايم. موسى عليه السلام به آنجا آمد و دعا كرد و عصا بر آن پشته ريگ زد. خداى تعالى با قُمّل كرد از آنجا برخاستند و در آن بقاياى زرع و كشت و ميوه ايشان افتادند و جمله بخوردند؛ چنان كه پوست زمين باز كردند. آنگه در ايشان و در جامه و اندام ايشان افتادند و ايشان را ايذا مى كردند [و] در طعام و شراب ايشان مى افتادند و هر چه بنهادندى كه باسر آن شدندى پر شده بودى از قمّل، بايستادند و ميان سراها ستونها بر كشيدند وبه گچ و به ساروج بكردند و طعام و شراب بر بالاى آن نهادند كه به وقت حاجت فرو گرفتندى، پر قمّل شده بود. قتاده گفت: قمل شپشه گندم بود. در گندم ايشان فتاد، مغز آن بخوردى و بپرداختى بيامدى و در ايشان فتادى و در طعام ايشان تا يكى از ايشان ده جريب گندم به آسيا بردى، سه قفيز باز آوردى و آنگه در ايشان و اندام و جامه ايشان افتاد و ايشان را مى گزيد و ايذا مى كرد تا هر موى كه بر سر و اندام ايشان بود، بخورد و ابروها و مژه چشمان نماند و خواب و قرار از ايشان باز داشت. بيامدند و فرياد خواستند از موسى و جزع و فَزَع كردند و سوگند گران خوردند كه از اين پس عهد تباه نكنيم و ايمان آريم و بنى اسرائيل را دست بداريم و مراد تو حاصل كنيم. موسى عليه السلام دگر براه دعا كرد. خداى تعالى آفت قمّل از ايشان برداشت، پس از آنكه به هفت روز بمانده بود بر ايشان از شنبه تا شنبه. چون بلا از ايشان دور شد، گفتند: ما هرگز از اين جادوتر نديديم، سنگ و ريگ و چوب با حيوان مى كند، به عزّت فرعون كه ما به او هرگز ايمان نياريم. خداى تعالى ايشان را يك ماه ديگر فرو گذاشت. آنگه ضفادع بر ايشان گماشت و آن را به پارسى بَزَغ گويند. همه سراى و خانه و جاى ايشان از آن پر شد در طعام و شراب. هيچ چيز را دست بر ننهادند، و الا

.

ص: 268

در آنجا ضَفْدَع بود: در خوان و سفره و كوزه آب و هر اِناء كه درو چيزى بود يا نبود. چنان مسلط شد كه يكى از ايشان چون حديث كردى، يكى از آن ضفادع بجستى و در دهنش شدى، و چون طعام پختندى، ديگ از آن پر شدى. چون مرد بخفتى، چندان بر اندام و پشت و پهلوى او جمع بودى كه اگر خواستى كه از اين پهلو بر آن پهلو كرد نتوانستى، و اگر كاسه ى خوردى [خوردنى] و در پيش نهادى، و اگر آرد سرشتى يا چيزى پختى از آن پر شدى. عبداللّه عباس گفت: ضَفْدَع بيابانى بود. به حسن طاعت ايشان خداى را در آل فرعون، خداى تعالى آن را آبى كرد و به آب اِلف داد. چون حال چنين بود، به رنج عظيم افتادند. دگر باره به فرياد پيش موسى آمدند و بگريستند وجزع كردند و سوگندان مغلّظ ياد كردند كه اين نوبت خلاف نكنيم. موسى عليه السلام دعا كرد و خداى تعالى كشف كرد پس از آنكه يك هفته در آن بودند از شنبه تا شنبه. يك ماه ديگر برآمد، ايشان از آن كافرتر و طاغى تر بودند. خداى تعالى خون بر ايشان گماشت تا آب رود نيل و جمله آبهاى ايشان خون شد. خونِ صِرف و جمله آب چاهها خون شد، خونى تازه سرخ. به فرعون آمدند و گفتند: ما را ازين نوبت محنت عظيم تر است، ما را شربت آب نيست، الا خون شده. ما از تشنگى مى ميريم و خون نمى شايد، خورد. فرعون گفت آن سحر است كه او كرده است. گفتند سحر چه باشد كه ما و اسرائيليان از رود نيل آب مى گيريم آنچه در اناء و سبوى ماست، خون است و آنچه در اناى ايشان است، آب است. ايشان آب مى خورند و ما خون. چون كار بر ايشان سخت شد، زنان همسايه از قبطيان بيامدندى و شربتى آب خواستندى از اسرائيليان. ايشان از سبوى خود آب به ايشان دادندى. آب صافى پاكيزه تا در سبوى اسرائيلى بودى آب بود؛ چون به كوزه قبطى رسيدى، خون شدى. ايشان متحير بماندند، با فرعون مى شدند. فرعون كس فرستاد قوم

.

ص: 269

اسرائيليان را حاضر كردند و انائى بساختند دو جره تا از يك جانب اسرائيلى آب خورد و از يك جانب قبطى. از يك جاى تا هر دو آب مى خوردند. آنچه اسرائيلى خوردى، آب بودى و آنچه به دهن قبطى رسيدى، خون بودى. زن قبطى بيامد و زن اسرائيلى را گفتى از دهن خود شربتى آب در دهن من كن. او آب از دهن خود در دهن او كردى، خون شدى. آب رود نيل چون به زرع بنى اسرائيل شدى، آب بودى و چون قبطى ازو به دست يا سبو برگرفتى، خون بودى. فرعون (عليه اللعنة) چنان تشنه شد كه پوست درخت تر بياوردندى تا او از آنجا آبى بمكد. آن آب در دهن او خون شدى. هفت روز برين حالت بماند كه هيچ طعام و شراب نخوردند، الاّ خون. زيد اسلم گفت آن خون كه خدا بر ايشان مسلط كرد، خون بينى ايشان بود كه بر ايشان مستولى شد. در هيچ حال از اوقات طعام و شراب و خواب و بيدارى باز نايستاد و قول اول، قول عامه مفسران است و معروف تر آن است كه چون به فرياد آمدند، موسى عليه السلام دعا كرد و خداى آن سر بر گرفت. ايشان وفا نكردند. نَوف البكالى گفت: موسى عليه السلام بعد از آنكه سحره غلبه كرد، بيست سال با فرعون بماند و مقاسات مى كرد او را و اظهار آيات مى كرد و از ايشان كودكى ايمان نياورد، در زمين تكبّر و تجبّر كردند و ايشان گروهى بودند مجرمان و گناهكاران. چون عذاب بر ايشان افتاد و ايشان هيچ بهتر نشدند، موسى عليه السلام گفت: خداى تعالى عذابى و طاعونى خواهد فرستاد بر قبطيان. مى فرمايد اسرائيليان را كه گوسفندى بكشيد و درهاى سراى خود به آن خون ملطّخ كنيد. ايشان همچنان كردند. قبطيان گفتند: چرا چنين مى كنيد؟ گفتند: خداى تعالى عذابى خواهد فرستاد. موسى عليه السلام ما را گفت: چنين كنيد. گفتند خداى شما، شما را به آن باز شناسد؟ گفتند: ما را چنين فرموده اند. اين به فرمان خدا وپيغمبر مى كنيم. بر دگر روز برخاستند. هفتاد هزار آدمى از قوم فرعون به طاعون بمرده بودند؛ چنان كه دفن نتوانستندى كردن.

.

ص: 270

گفتند قبطيان موسى عليه السلام را: بخوان براى ما خدايت را؛ يعنى دعا كن براى ما كه خداى تو را آموخته است كه اگر اين عذاب و محنت را از ما كشف كنى و بردارى، به تو ايمان آريم و تو را تصديق كنيم و بنى اسرائيل را با تو بفرستيم. موسى عليه السلاممى خواست تا بنى اسرائيل را از جنگ و عذاب ايشان برهاند. چون موسى عليه السلام دعا كرد، خداى اجابت كرد و عذاب از ايشان برداشت. ايشان عقيب آن عهد مى شكستند تا به وقت عذاب ايشان از غرقى كه وقت زده بوديم. حق تعالى فرمود: چون چنين كردند، من از ايشان انتقام بكشيدم به آنكه ايشان را در دريا غرق كردم. پس از آنكه فرعون و قوم فرعون را در دريا هلاك كرده بوديم. ميراث ايشان و آنچه از ايشان باز ماند به قوم بنى اسرائيل داديم كه در زمين مستضعف بودند و ضعيف و درمانده بودند، از دست فرعون و قومش كه ايشان را به بندگى گرفته بودند و مقهور و ذليل كرده به بيگار و بار بر ايشان و كشتن فرزندان ايشان و انواع مذلّت كه ذكر آن برفت. مشارق و مغارب زمين، به ايشان داديم. و تمام شد كلمه نيكوتر از خداى تو بر بنى اسرائيل، به آن صبر كه كردند. و دمار بر آورديم از آنچه فرعون و قومش مى كردند از بناها و هلاك كرديم آن را، هر چه ايشان به عمرهاى دراز كرده بودند از همه چيزها ما به يك ساعت از آن دمار برآورديم و آن بناهاى رفيع كه مى كردند از قصور. خداى تعالى پس از آنكه اين نعمتها كرد با ايشان و ايشان بر كنار دريا گرفتار شدند و فرعون از پى ايشان رفت با لشكرهاى گران كه ايشان را راه گزير نبود كه دريا در پيش بود و قوّت مقاومت فرعون نه، كه لشكر بيكرانه بود فرو ماندند و گفتند يا موسى! تدبير ما چيست؟ خداى تعالى گفت: يا موسى! عصا بر دريا زن. عصا بر دريا زد، دوازده راه خشك در دريا پديد آمد. تا هر سبطى به راهى فرو شدند؛ چنان كه گرد سم اسبان ايشان از ميان دريا در هوا مى رفت. در ميان دريا بر موسى

.

ص: 271

نزول تورات

تحكّم كردند كه يا موسى! چه دانيم كه حال برادران و خويشان ما چيست كه ما ايشان را نمى بينيم؟ موسى عليه السلامدعا كرد تا آن آب كه به شكل ديوار بود، طاق طاق شد؛ تا آنان كه به آن طرف بودند، مى نگريدند و اين گروه را كه به اين طرف بودند، مى ديدند. چون اينان همه از دريا بر آمدند و فرعون و قومش در دريا حاصل شدند، خداى تعالى بفرمود تا آن طاقهاى آب بر هم زدند و دريا به آن مطبّق شد و ايشان جمله غرق شدند. چون بر آمدند، گفتند: يا موسى! ما چه ايمن باشيم كه فرعون هلاك نشد بجست يا او را برهانيدند و فردا با ما گردد. خداى تعالى فرعون را با چهار صد من آهن سلاح كه با خود داشت، بر سر آب آورد تا ايشان بديدند او را. اين همه آيات و نعمت خداى ديده، چون بر آمدند بر كنار دريا گروهى را ديدند. بت پرستان بتان در پيش نهاده، آن را سجده مى كردند. موسى را گفتند: يا موسى! ما را نيز خدايى پيدا كن؛ چنان كه ايشان را خدايان اند. (1) گفت: ايشان را كه من براى شما جز خداى كه آفريدگار و منعم شماست خداى دگر طلب كنم؟ و او شما را تفضيل داد بر مردمان روزگاران به آياتى و نعمتها كه داد شما را. (2)

نزول توراتچون خداى تعالى فرعون را غرق كرد، موسى را وعده داد كه او را كتابى دهد تا حجتى باشد ايشان را و شرفى و ذكرى در ميان ايشان و اعقاب ايشان. چون وقت آمد، قوم تقاضا كردند، خداى تعالى اين تورات به موسى فرستاد، ايشان آن بشنيدند. گفتند: ما چه دانيم كه اين كلام تو است يا كلام بعضى بشر يا كلام جز شما يا كلام خداى؟ ما را بايد تا آنجا كه ميعاد و ميقات و مناجات تو است، حاضر باشيم

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 350 _ 365.
2- .همان، ص 366.

ص: 272

و اين كلام از خداى بشنويم. موسى عليه السلام گفت: بار خدايا! تو عالم ترى به آنچه اينان مى گويند. حق تعالى گفت: روا باشد. بيار ايشان را تا كلام من بشنوند. موسى عليه السلام بنى اسرائيل را گفت: خداى تعالى دستورى داد كه آن كس كه خواهد از شما با من بيايد و آن شش صد هزار مرد بودند، مردان تمام كه پيران پير و نورسيدگان در آن شمار نبودند. موسى عليه السلام از ايشان هفتاد هزار اختيار كرد. آنگه هفت هزار، آنگه هفتصد، آنگه از ايشان هفتاد و ايشان را بر گرفت و با خود به كوه طور بود. موسى عليه السلامغسل كرد و جامه پاكيزه در پوشيد. وهب گفت: موسى عليه السلام را در هفتاد حجاب بردند و اين هفتاد مرد را وراى حجاب بداشتند. خداى تعالى وحى كرد به موسى عليه السلام به كلماتى و كلامى كه ذكر آن بيايد بعد از اين. چون ايشان اين بشنيدند و خداى آنچه وحى خواست كرد[ن بر ]موسى عليه السلام، وحى كرد و موسى از حجاب بيرون آمد، گفت ايشان را كلام خداى شنيديد؟ گفتند: كلامى شنيديم و ندانيم تا كلام خداى بود يا نه؟ جز كه چيزى شنيديم و ما را هنوز آن شك حاصل است كه بود واين شك ما زايل نشود، جز كه خداى را به معاينه ببينيم. تو از خداى در خواه تا خود را معاينه به ما نمايد. موسى عليه السلام گفت: بار خدايا! مى دانى تا اينان چه مى گويند. چون تعالى گفت: بگو آنچه ايشان مى خواهند. موسى عليه السلام گفت: بار خدايا! بنماى تا به تو نگرم. جواب آمد از قِبَل ربُّ العزّة تو نبينى مرا هرگز و ليكن در كوه نگر، و آن كوهى بود كه از آن بزرگ تر كوه نبود در مَديَن آن را زبير گفتند على قول السُّدّى و او آن بود كه گفت چون خداى تعالى گفت من تجلّى خواهم كرد بر بعضى كوهها، همه سر بر آوردند، مگر كوه زبير كه سر فرو برد و گفت مرا محلّ آن نباشد كه خداى تعالى تجلّى نور خود بر من كند. حق تعالى گفت: به عزّت من كه جز بر تو نيفكنم به تواضعت و اين على طريق التَّمثيل باشد. اگر اين كوه بر جاى خود بماند، تو مرا بينى. آنگه تجلى فرمود.

.

ص: 273

و در معنى تجلى خلاف كردند. عبداللّه عباس گفت: نور او بر كوه طور پيدا شد. ضحّاك گفت حق تعالى بفرمود تا از اين حجابها چندان نور بتافت كه [از] تن [بينى ]گاوى بيرون آيد. عبدالسلام و كعب الاحبار روايت كردند كه چندان نور عرش پيدا كرد كه به سوراخ سوزنى برود و اينان به لفظ عظمت گفتند. سُدىّ گفت: به مقدار سر انگشتى و مراد انگشت كهين و رفع كرد اين روايت را به انس از رسول عليه السلام كه او اين آيه مى خواند. آنگه انگشت مهين بر بند انگشت كهين نهاد و گفت: اين مقدار نور خداى تعالى تجلى فرمود بر كوه. كوه به زمين فرو شد. حسن بصرى روايت كرد كه خداى تعالى وحى كرد به كوه كه تو طاقت رؤيت من ندارى. كوه به زمين فرو شد و موسى درو مى نگريد تا هيچ نماند. (1) خداى تعالى تجلى كرد به كوه براى موسى عليه السلام يعنى در كوه آيتى كرد كه موسى به آن آيت بدانست كه رؤيت بصر بر خداى روا نباشد؛ كوه را پست كرد. بعضى گفتند: چنان كه برفت و بعضى دگر گفتند: ريگ روان شد و اين قول عطيّة العَوفى است. كلبى گفت: پاره پاره كرد تا كوههاى كوچك شد. انس مالك روايت كند از حضرت رسول عليه السلام در اين آيه كه او گفت: چون خداى تعالى تجلّى كرد به كوه، به شش پاره شد، سه به مدينه افتاد. اُحُد و وَرقان و رَضْوى و سه به مكه افتاد: ثور و ثبير و حرى. بيشتر مفسران بر آن اند كه آن را ريگ روان كرد تا در جهان مى رود تا به قيامت و بر جاى قرار نگيرد. موسى بيفتاد بيهوش. وهب گفت: چون موسى عليه السلام سؤال رؤيت كرد، خداى تعالى ابرى و ضيايى فرستاد با رعد و برق و صواعق تا گرد آن كوه در آمد فرشتگان آسمانها را گفت: برويد و بر موسى اعتراض كنيد تا چرا اين سؤال كرد. فرشتگان

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 374 _ 377.

ص: 274

روى به موسى نهادند از چهار سوى كوه تا از هر جانب چهار فرسنگ بگرفتند. اول فرشتگان آسمان دنيا آمدند، بر صورت گاوانِ ورزا، دهن ايشان به تسبيح و تهليل مى دميد به آوازهاى رعد. آنگه فرشتگان آسمان دوم آمدند بر صورت شيران، ايشان را جَلَبه بود و آوازى عظيم بود به تسبيح و تهليل. موسى عليه السلام بترسيد و لرزه بر اندام او افتاد و هر موى كه بر اندام او بود، برخاست از ترس و گفت بار خدايا! استقالت كردم و پشيمان شدم. مرا ازين اهوال به كرم برهان. حَبْر فرشتگان و رئيسان گفتند: يا موسى! صبر كن. پس زود به جزع آمدى. آن كس كه آن خواهد كه تو خواستى، ازين صابرتر باشد. تو هنوز چه ديده اى؟ از بسيارى اندك ديده اى. آنگه فرشتگان آسمان سيم فرود آمدند بر صورت كركسان. آواز ايشان به تسبيح و تهليل بلند شده؛ چنان كه نزديك بود كه كوه بدرّد. گفتى درفش آتش اند. آنگه فرشتگان آسمان چهارم فرود آمدند و ايشان با هيچ جانور نماندند، به مانند درفش آتش بودند، به رنگ آتش بودند و به خلقت برف بودند و آواز تسبيح و تهليل بر گشاده بيش از [فرشتگان آسمان پيشين] آنگه فرشتگان آسمان پنجم آمدند بر هفت لون. موسى عليه السلام نتوانست كه در ايشان از شدّت خوف بر جاى بماند. گريستن گرفت و اندامش مرتعش شد. هم حَبْر فرشتگان گفت: بر جاى باش تا چيزى بينى كه طاقت ندارى. آنگه فرشتگان آسمان ششم آمدند و خداى تعالى ايشان را گفت: برويد و بر آن بنده اعتراض كنيد كه خواست كه مرا بيند. ايشان آمدند بر صورتى و خلقتى عجب در دست هر يكى درختى از آتش، چند درخت خرما و لباس ايشان چون درفش آتش. هر گه تسبيح كردند، اين همه فرشتگان جواب دادند و تسبيح ايشان بود: سُبّوحٌ قدّوسٌ رَبُّ العزّةِ اَبَداً لا يَموت.

.

ص: 275

موسى عليه السلام به خوف از حد بگذشت و زبان بر گشاد با ايشان به تسبيح و گفت: بار خدايا! بنده ات را، پسر عمران را فراموش مكن و با خود رها مكن. بار خدايا! ندانم كه از اين ميدان جان به كناره برم يا نه. بار خدايا! اگر بروم، بسوزم و اگر بايستم، بميرم. رئيس فرشتگان گفت: يا موسى! صبر كن آن را كه خواستى همانا خوفت به غايت رسيد و دلت را قرار نماند. آنگه حق تعالى فرشتگان آسمان هفتم را گفت: حجاب برداريد و اندكى از نور عرش من به موسى نماييد. ايشان حجاب برداشتند و آن نور عرش ماشاءاللّه به موسى نمودند. چون بر كوه تافت، كوه پاره پاره شد و خاك گشت و هر سنگى و درختى كه پيرامن او بود، پست گشت از عظمت آن اندكى نور عرش. و موسى عليه السلامبيفتاد و بيهوش شد. پنداشتى كه روح ندارد و فرشتگان آواز به تسبيح و تهليل بلند كردند و حق تعالى آن سنگى كه موسى بر آن بود، برداشت و بلند كرد تا موسى سوخته نشود، و صاعقه آمد از آسمان آتشى عظيم و آن هفتاد كس را كه اين خواسته بودند، بسوخت و خداى تعالى موسى را به لطف و رحمت دريافت. چون با هوش آمد، گفت: بار خدايا! توبه كردم و ايمان از سر گرفتم و بدانستم كه كس تو را نبيند و هر كه نور تو بيند و فرشتگان دلش در بر نماند، چه بزرگوارى تو و چه بزرگانند فرشتگان تو. اَنْتَ رَبُّ الاَرباب و اِله الآلِهَة و مَلِك المُلوك. لا يَعْدِلُكَ شيءٌ ولا يَقُومُ لَكَ شَيءٌ رَبِّ تُبْتُ اِلَيْكَ الْحَمدُ للّه لا شَريكَ لَكَ رَبُّ العالَمين. (1) موسى بيهوش بيفتاد از اهوال و كوه بر جاى نماند تا سفيان گفت: جعله دَكّاً. حق تعالى كوه پاره پاره كرد و از جاى برداشت و در دريا انداخت هنوز فرو مى شود تا به روز قيامت خواهد شد و آن جماعت مقترحان به صاعقه بسوختند. (2) چون موسى عليه السلام بيهوش بيفتاد آن فرشتگان آسمانها گفتند: ما لاِبنِ عِمرانَ

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 378 _ 381.
2- .همان، ص 382.

ص: 276

وسؤالِ الرُّؤية... . (1) در اخبار آمد كه بنى اسرائيل گفتند: يا موسى! از خداى بپرس تا او بخسبد يا نه؟ موسى گفت: برويد، محال مگوييد كه خواب بر خداى تعالى روا نباشد. گفتند: تو بپرس تا چه جواب آيد. موسى گفت: بار خدايا! دانى كه چه مى گويند؟ حق تعالى وحى كرد به موسى و گفت: اين سائلان را برِ خود حاضر كن و دو قدح پر آب كن و بر دست گير تا ايشان را اين حال روشن شود. موسى عليه السلامهمچنين كرد كه يك ساعت بود خواب برو غالب شد. دستش بر هم آمد، قدحها بشكست و آب بريخت. از خواب در آمد، قدحها شكسته بود و آب ريخته. جبرئيل آمد و گفت: خداى تعالى مى گويد كه اگر من بخسبم، آسمان و زمين كه نگه دارد كه تو دو قدح نمى توانى داشت. ايشان را شفا حاصل شد و شبهت زايل. (2) عبداللّه عباس گفت: چون موسى به كوه طور شد به ميقات، حق تعالى او را گفت: به چه آمده اى و چه مى جويى؟ گفت: به طلب هدا آمده ام. حق تعالى گفت: يافتى، اى موسى! آنگه موسى گفت: بار خدايا! از بندگان كه را دوست تر دارى؟ گفت: آنكه مراد ياد دارد و فراموش نكند. گفت: بار خدايا! كدام بنده تو قاضى تر است؟ آنكه حكم به حق كند و متابعت هوا نكند. گفت: بار خدايا! كدام بنده تو عالم تر است؟ گفت: آنكه علم مردمان با علم خود اضافه كند به تعليم [به تعلّم ]كلمتى شنود كه او را به هدا راه نمايد و از هلاك برگرداند. عبداللّه مسعود گفت: چون خداى تعالى موسى را نزديك كرد، او بر نگريد بنده اى ديد در ميانه عرش. گفت: بار خدايا! آن بنده كيست؟ گفت: بنده اى كه مردمان را حسد نبرد به آنچه خداى به ايشان دهد و نيكو كارست، به مادر و پدر سخن چينى نكند. گفت: بار خدايا! گناهان من گذشته و آمده و آنچه در ميان

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 383.
2- .همان، ص 385.

ص: 277

آن است بيامرز و آنچه تو از من بدانى. بار خدايا! پناه به تو مى دهم از وسوسه نفس و از سوء عمل. حق تعالى گفت: كفايت كردند تو را. گفت: بار خدايا! كدام عمل دوستر دارى؟ [گفت] آنكه بنده مرا ياد دارد و فراموش نكند. گفت: بار خدايا! كدام بنده بد عمل تر باشد؟ گفت: فاجر بدخوى، بروز بَطّال باشد و به شب مردار، چون از مناجات فارغ شد. گفت خداى تعالى موسى را: من تو را گزيدم به رسالات و پيغامهاى خود بر مردمان و تو را تخصيص كردم از همه حلقان جهان در تحمل رسالت و اداى آن به خلقان. بستان آنچه به تو دادم و از جمله شاكران باش بر آن، يعنى تورات و شريعت و بيان كرد آنچه درو بود. عبداللّه عباس روايت كرد از رسول عليه السلام كه گفت: چون خداى تعالى موسى را الواح داد، او در الواح نگريد، گفت: بار خدايا! كرامتى دادى مرا كه كس را ندادى پيش از من. خداى تعالى گفت: آنچه تو را دادم بستان و نگاه دار به جدّ و محافظت و چنان ساز كه بر دوستى محمد صلى الله عليه و آله با پيش من آيى. موسى عليه السلامگفت: بار خدايا! محمد كيست؟ گفت: احمد است آنكه من نام او بر عرش نقش كرده ام، پيش از آنكه آسمان و زمين آفريدم به دو هزار سال و پيغمبر من است و صفىّ و حبيب من است و گزيده من از خلقان من، او را دوست تر دارم از جلمه خلقان و جمله فرشتگان. موسى گفت: بار خدايا! چون محمد به نزديك تو اين منزلت دارد، هيچ امت هستند از امت او فاضل تر. حق تعالى گفت: يا موسى! فضل امت او بر ديگر امتان، چنان است كه فضل من بر خلقانم. موسى عليه السلام گفت: بار خدايا! كاشكى تا من ايشان را بديدمى. حق تعالى گفت: يا امّت احمد! جواب دادند از اصلاب و ارحام امَّهات و

.

ص: 278

گفتند: لَبَّيكَ اللّهُمَّ لبّيك اِنَّ الْحَمدَ والنِعْمَةَ لَكَ و المُلكَ لا شَريكَ لكَ لَبَّيكَ... (1) . موسى عليه السلام دلخوش گشت. حق تعالى گفت: ما بنوشتيم در الواح براى موسى، موعظتى و پندى. ابن جريج گفت: الواح موسى از زمرّد بود. ربيع انس گفت: از تگرگ بود. بعضى ديگر گفتند: خداى تعالى جبرئيل را گفت تا از عدن بياورد. كلبى گفت: از ياقوت سرخ بود. وهب گفت: از سنگى سخت بود كه خداى نرم كرد براى او تا ببريد به دست خود و بشكافت به انگشتان خود. موسى عليه السلام صرير قلم آن مى شنيد كه بر لوح مى رفت به كلمات عشر و اين در اوّل ذوالقعدة بود و طول الواح بر طول موسى بود. مقاتل گفت: كتابت الواح چون نقش نگينى بود. ربيع انس گفت: تورات چندان بود كه بار هفتاد شتر، يك خروار [جزواو] به يك سال توانستندى خواند و كسى نبود كه جمله بر خواندى، الاّ موسى عليه السلام و يوشع و عزير و عيسى. حسن بصرى گفت: اين آيه «وَ كَتَبْنا لَهُ فِي الْأَلْواحِ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ مَوْعِظَةً وَ تَفْصِيلاً» (2) در تورات هزار آيت است. وهب و مقاتل گفتند: از آنچه در الواح بود كه اِنّى اَنَااللّه الرَّحمنُ الرَّحيم. هيچ چيز را به انباز من مكنيد در آسمان و زمينى كه آن همه خلق من است و راه مزنيد و سوگند به دروغ مخوريد به نام من كه هر كه او سوگند دروغ خورد به نام من، او را تزكيه نكنم و خون ناحق مكنيد و زنا مكنيد و در مادر و پدر عاق و عاصى مشويد. جماعت دگر مفسران گفتند: معظم آيات الواح اين بود و مدار هر شريعت بر اين است: «بِسم اللّه الرَّحمن الرَّحيم. هذا كِتابٌ مِنَ اللّه الْمَلِكِ الْجَبّار الْعَزيز الْقَهّارِ لعَبْدهِ و رسولِهِ موسَى بن عمران، سَبِّحني و قَدِّسني لا اِله اِلاّ اَنا فَاعبُدْني و لا شريكَ بِي

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 391 _ 393.
2- .اعراف (7): آيه 145.

ص: 279

شَيئاً واشْكُر لي وَلِوالدَيكِ اِلَيَّ الْمَصيرُ اُحييكَ حَيوةً طَيِّبَةً؛ تسبيح و تقديس من كن. خدايى نيست جز من و شرك ميار به من چيزى و شكر من و شكر مادر و پدر كه بازگشت با من است تا زندگانى خوش دهم تو را و خون ناحق مريز كه بر تو حرام كرده ام، و الاّ آسمان و زمين بر تو تنگ شود، و به نام من سوگند به دروغ مخور كه من توفيق ندهم آن را كه او مرا و نام مرا تعظيم نكند، و گواهى مده، الاّ به آنچه گوشت شنيده باشد و چشمت ديده و دلت دانسته كه فرداى قيامت اهل گواهى را بدارم و ايشان را از گواهى بپرسم، و بر مردمان حسد مبر به فضلى كه من ايشان را داده ام و روزى كه حاسد عدوّ نعمت من باشد و گرفتار در نعمت من، و زنا مكن، و دزدى مكن تا روى رحمت از تو باز نگيرم. و در آسمانها بر تو نبندم، و براى جز من ذبح مكن كه هيچ قربان از زمين بر آسمان نشود كه به نام من كشته نشود، و با زن همسايه غدر مكن كه مَقْتى عظيم است به نزديك من، و به مردمان آن خواه كه به خود خواهى». اين نسخه ده آيت است كه در الواح بود و خداى تعالى اين خصال جمع كرد در هژده آيه از سوره بنى اسرائيل نهاده، فى قوله: «و قَضى رَبُّكَ اَلا تَعْبُدُ والاّ اِيّاهُ وَ بالْوالِدَينِ احساناً... (1) الى قوله ذلك مِمّا اَوحىَ اِلَيْكَ رَبُّكَ مِنَ الْحِكمة» (2) آنگه جمع كرد اين را در سه آيه از سوره انعام، فى قوله: «قُل تَعالوا اَتُل ما حَرَّمَ رَبُّكُم عَلَيْكُم (3) الى قوله: ذلكُم وَصّيكُمْ بِهِ لَعَلَّكُم تَتَّقون» ؛ (4) بستان آن را به قوت و بفرماى قومت را تا نكوتر آن فرا گيرند؛ يعنى كار بندند؛ يعنى نكوترين آنچه ايشان را فرمودند در آن از فرايض و سنن؛ حلالش حلال دارند و حرامش حرام دارند. ابن كيسان گفت: يعنى اوامرش را كار بندند و از نواحى اجتناب كنند تا با شما بنمايم سراى فاسقان را يعنى دوزخ.

.


1- .بنى اسرائيل (17): آيه 23.
2- .بنى اسرائيل (17): آيه 39.
3- .انعام (6): آيه 151.
4- .انعام (6): آيه 153.

ص: 280

گوساله سامرى

قتاده گفت: مراد آن است كه شما را به شام برم و منازل و مساكن آن كافران و فاسقان با شما نمايم تا بدانيد كه به ايشان چه رفت؛ عبرت گيريد و مثل آن نكنيد. حق تعالى گفت: برگردانم از آيات خود آن را كه تكبّر كنند در زمين به ناحق... . (1)

گوساله سامرىو حديث ساختن گوساله آن است كه راويان اخبار و اهل سير گفتند: چون خداى تعالى فرعون را هلاك كرد و مُلك و مِلك او به ميراث به بنى اسرائيل داد، موسى را گفتند: ما را كتابى بايد كه در او حرام و حلال باشد تا ما بر آن كار كنيم و ما را شرفى و ذكرى باشد. موسى عليه السلام گفت: چون من (2) بروم به مناجات به ميقات خداى تعالى، از او درخواهم تا اگر صلاح داند، مرا كتابى دهد كه در او احكام حلال و حرام باشد. آنگه برفت و هارون عليه السلام را به خلافت بر (3) جاى خود (4) بنشاند و قوم را به چهل روز وعده داد. [در] مدت (5) غيبت او، مردى منافق بود در امت، نام او سامرى و گفتند: سامرى لقب او بود و نامش ميخا بود. عبداللّه عباس گفت: نامش موسى بن ظفر بود و زرگر بود از اهل جاجر (6) مى بود و گفته اند از اهل با كرمى بود. بيامد و بنى اسرائيل را گفت: اين حليها كه شما از قبطيان بستده اى، شما را حلال نيست؛ چه آن غنيمت است و آن بر شما حرام بود. گفتند: پس چه بايد كردن؟ گفت حفره اى ببايد كندن و در آنجا نهادن تا موسى باز آيد. همچنين كنيم و چنان كردند. روايتى ديگر آن است كه، آتشى بر افروخت و گفت: همه بيارى و در اين آتش اندازى و در يك روايت آن است كه پيش از آن سامرى، جبرئيل را ديده بود بر اسبى نشسته كه آن را فرس الحيوة گفتندى و او جبرئيل را بديد؛ براى آنكه از آن كودكان

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 396 _ 399.
2- .خاضع: چون بروم.
3- .نسخه ح: بر خود بنشاند.
4- .خاضع: به جاى.
5- .خاضع: در مدت.
6- .نسخه ح: حاجزى.

ص: 281

بود كه در عهد فرعون كه او كودكان را مى كشت و مردم كودكان را در كوهها و غارها و شكاف سنگها (1) پنهان مى كردند. جبرئيل عليه السلامبيامدى و ايشان را از گوشه پر خود شير دادى. پس آنان كه از پر جبرئيل عليه السلام شير خورده بودند، جبرئيل را بديدندى واين روايت محمد بن جرير الطبرى است و هر كجا آن اسب پاى (2) بر نهادى، سبز شدى از زمين. او برفت و پاره اى خاك از جاى سنب (3) برگرفت و گفت: اين اسبى است كه چون به وطى او جاى قدم او از زمين زنده مى شود، ممكن بود كه اين خاك بر جمادى زنند، (4) زنده شود، آن خاك نگاه مى داشت. چون بنى اسرائيل آن حُليها در آتش انداختند او بيامد و آن (5) پاره خاك نيز در آتش انداخت و گفت: گوساله شو كه آن را آوازى بود (6) گوساله شد آن زر. (7) آواز گوساله كردن گرفت. ايشان گفتند: اين چيست؟ گفت: «هذا إِلهُكُمْ وَ إِلهُ مُوسى فَنَسِيَ» . و اين روايت ابن جرير است از ابن زيد و اين درست (8) نيست كه، سامرى (9) زرگرى استاد بود اين حليها بستد و از آن گوساله ساخت زرين و بياورد آن را و بر گذرگاه باد بنهاد و چنان ساخت كه باد به زير او در شدى به گلو و به دهن او (10) به در آمدى، خوار را ماندى و بانگ گوساله را. از آنجا كه مخارق او چنان ساخته بود كه آواز از او برون آمدى، خوار را ماندى. چون آوازى كه از مزمار و يَراع بيرون آيد مختلف بود به اختلاف مخارق. چون آواز از گوساله بيرون آمد، ايشان گفتند: اين چيست؟ آن ملعون گفت: اين خداى شما و خداى موسى است. موسى خداى را اينجا فراموش كرد و او آنجا رفت و براى آن از حيوانات گوساله اختيار كرد كه او

.


1- .نسخه ح «سنگها» را ندارد.
2- .نسخه خاضع: پاى نهادن.
3- .خاضع: سم. نسخه ح: سم اسب.
4- .خاضع: زننده.
5- .خاضع: و پاره خاك.
6- .خاضع: شود.
7- .خاضع: زود.
8- .نسخه ح، خاضع: درست نيست؛ درست آن است كه.
9- .خاضع: در زرگرى.
10- .خاضع: در آمدى.

ص: 282

گوساله پرست بود. مردم مفتن گشتند و هژده هزار مرد از بنى اسرائيل گوساله پرست شدند و چندان كه هارون گفت، نشنيدند و گفتند: ما از اين باز نگرديم تا موسى با نزديك ما نيايد. (1) چون موسى از مناجات بپرداخت. خداى تعالى او را گفت: يا موسى! دانى كه سامرى چه كرد و قوم از پس تو چه كردند؟ گفت: بار خدايا! ندانم. تو عالم ترى. خداى تعالى او را خبر داد از كرده سامرى. موسى عليه السلام با ميان قوم آمد خشم گرفته دلتنگ. قوم را گفت: چيست اين كه كردى؟ ايشان گفتند: ما از خويشتن نكرديم. ما را سامرى گمراه كرد. هارون را گفت: چرا كه ديدى كه ايشان چنين كردند، از پس من نيامدى و مرا خبر نكردى؟ گفت: اى برادر! مرا موافق نيامد ايشان را رها كردن؛ چه ايشان در غيبت تو و حضور من اين كردند كه كردند (2) اگر من غايب شدمى، ندانم كه حال ايشان كجا رسيدى و تو گمان بردى كه سبب فرقة ايشان غيبت من بود. آنگه روى به سامرى كرد و او را گفت: چه كردى و چگونه كردى و قصه باز گفت. (3) آنگه روى با قوم كرد و گفت: ظلم كردى و ستم كردى و بر خود كردى. چون موسى چنين گفت و زبان ملامت دراز كرد، گفتند: يا رسول اللّه ! ما را گناه نبود؛ گناه سامرى را بود كه ما را گمراه كرد. اكنون تدبير ما چيست؟ گفت: شما را توبه بايد كردن. گفتند: توبه چه باشد و چگونه بايد كردن؟ گفت: خويشتن را به دست خود ببايد كشتن. و بعض ديگر گفتيد: مراد آن است كه بهرى بهرى را ببايد كشت چو ايشان جمله چون يك نفس بودند گفتند: فرمان خداى را. آنگه بيامدند بر درهاى سرا و درهاى خانه هاى خود بنشستند تا آنان كه گوساله نپرستيده بودند، تيغها بر آهيختند و ايشان

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 285 _ 287.
2- .«كه كردند» در نسخه خاضع نيست.
3- .خاضع: باز كرد.

ص: 283

را كشتن گرفتند. پسر، (1) پدر را مى كشت و پدر، فرزند را و برادر، برادر را و و شفقت و رقّت هيچ ايشان را منع نمى كرد. و قولى ديگر آن است كه ايشان گفتند: ما سميع [و] مطيعيم و لكن ترسيم كه نبادا كه به فرزندان و خويشان خود رسيم، ما را رقّت و شَفَقَت منع كند از آنكه (2) فرمان خداى به جاى آريم. خداى تعالى ابرى تاريك بر آورد و نِزمى (3) تا جهان تاريك شد و ايشان تيغها بر آهيختند و در يكديگر نهادند و يكديگر كشتن گرفتند. پسر، پدر را و برادر، برادر را مى كشت. خداى تعالى وحى كرد به موسى كه هر كس كه دست از هم بگشايد يا منع كند يا دست در پيش دارد، توبه او قبول (4) نيست. از بامداد تا شبانگاه مى كشتند، چون روز به آخر رسيد و بسيارى را بكشتند. موسى و هارون را رحمت آمد. بگريستند (5) و دعا كردند و تضرع كردند و گفتند: بار خدايا! بنو (6) اسرائيل هلاك شدند. اين بقيه را كه ماند به ما بخش. خداى تعالى دعاى ايشان اجابت كرد. فرمان داد تا آن تاريكى گشاده شد و روشنايى پديد آمد. بشمردند، هفتاد هزار مرد كشته بودند. موسى عليه السلام غمگين شد. خداى تعالى گفت: يا موسى! راضى نباشى به آنكه من قاتل و مقتول را به بهشت خواهم بردن. آنكه كشت مجاهد است و آن را كه كشتند شهيد (7) است. خداى تعالى موسى را فرمود كه دگر نوبت كه به مناجات آيى، جماعتى را از بنى اسرائيل با خود بيار تا عذر گناهى كه كرده اند از عبادت عجل، بخواهند. موسى عليه السلام

.


1- .خاضع: پس پسر پدر...
2- .نسخه ح: فرزند پدر.
3- .در بعضى نسخ: مزمى، برقى، مرمى دارد. روض الجنان، ج 1، ص 293 زيرنويس شماره 6.
4- .خاضع: مقبول.
5- .خاضع: دعا و تضرع كردند.
6- .نسخه ح: بنى اسرائيل.
7- .روض الجنان،ج 1، ص 292 _ 294.

ص: 284

هفتاد كس را برگزيد از خيار (1) بنى اسرائيل و ايشان را فرمود تا روزه گرفتند و غسل كردند و جامها بشستند. موسى عليه السلام ايشان را به كوه طور برد به ميقات خداى (جل جلاله). چون بدان جا رسيدند، موسى را گفتند از خداى درخواه تا كلام خود ما را بشنواند. موسى عليه السلام بر كوه شد و ايشان بر اثر او. ابرى بر آمد و ايشان را و كوه را بپوشيد. موسى گفت: پيش آيى. حق تعالى حجابى پيدا كرد از ميان ايشان و موسى چون خداى تعالى با موسى سخن گفتى، نورى از روى او بتافتى؛ چنان كه كس طاقت آن نداشتى. موسى در اندرون حجاب شد و ايشان بيرون حجاب بايستادند. حق تعالى با موسى سخن گفت به امر و نهى و وعظ و زجر ايشان. چون كلام خداى بشنيدند، به روى در آمدند و به سجده شدند. پس خداى تعالى گفت: چنان كه ايشان مى شنيدند، من خدايى ام كه جز من خداى نيست. خداوند بَكّه ام، يعنى زمين كعبه، شما را از زمين مصر بيرون آوردم. مرا پرستى و جز مرا مپرستى. چون موسى عليه السلام از مناجات فارغ شد و آن ابر برفت و كوه روشن شد، موسى به نزديك قوم آمد. ايشان را گفت: شنيدى (2) كلام خداى؟ گفتند: ما كلامى مى شنيديم، جز كه ندانيم كه كلام خداى بود يا كلام شيطان و ما باور نداريم. با (3) آنكه آن كلام خداى بود تا خداى را معاينه و آشكارا ببينيم. چون اين سخن بگفتند، آتشى عظيم از آسمان بيامد و همه را بسوخت. پس موسى عليه السلام دعا كرد تا خداى تعالى ايشان را زنده كرد تا باز آمد و بنى اسرائيل را خبر دادند. (4)

.


1- .نسخه ح: اخيار.
2- .خاضع: شنيديد.
3- .نسخه خاضع «با آنكه» را ندارد.
4- .روض الجنان، ج 1، ص 295 _ 296.

ص: 285

نيرنگ سامرى با بنى اسرائيل

نيرنگ سامرى با بنى اسرائيلچون موسى عليه السلام از مصر بيرون خواست آمدن با بنى اسرائيل ايشان را عيدى بود، به آن عيد خواستند رفتن، به قبطيان آمدند و جمله حلى ايشان به عاريت خواستند و اين معنى بسيار كردندى به حكم آنكه [محيط] بودند به ايشان، حلى خود به عاريت به ايشان دادند ايشان از شهر برون آمدند در شب، و برفتند و شهرها را رها كردند؛ چنان كه قصه آن برفت. فرعون از پس ايشان برفت و غرق شد و حلّى با ايشان بماند. چون موسى عليه السلام به ميقات خداى رفت به مناجات، سامرى ايشان را گفت: اين حليها به من آريد تا من براى شما چيزى سازم كه شما به آن شاد شويد و اين سامرى منافق بود و زرگر بود و به زىّ زهّاد رفتى و در بنى اسرائيل قبولى داشت. ايشان آن حلى بياوردند و به او دادند و او از آن گوساله زرّين بساخت و به استادى و چابكى چنان ساخت كه مخارق گلوى او چنان بود كه باد در زير او دميدى، از دهن او آوازى بيامدى كه خوار [را] مانستى، بانگ گاو را، چنان كه مزامير و يراع ساخته اند كه اختلاف آواز ايشان از اختلاف مخارق و مجارى آن است كه آواز نى به خلاف آواز ناى است و آن را بياورد بر مهبِّ [جهت] باد بنهاد در روز باد و چنان نهاد كه چون باد به زير او در شدى به دهن او برون آمدى. آواز گاو را مانستى چون خوارى حاصل شدى. حسن بصرى و جماعتى دگر از مفسران گفتند: خاك سم اسپ جبرئيل برداشت و در او انداخت گوساله شد از گوشت و خون، او را خوارى پديد آمد و آوازى. (1) پس آنگه موسى به ميقات خداى رفت. چون برسيد، خداى تعالى او را گفت: چه بود كه تو را بشتابانيد از قومت اى موسى؟ موسى گفت: ايشان اينك بر اثر من اند و من براى آن شتافتم تا طلب رضاى تو كنم.

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 406.

ص: 286

خداى تعالى او را خبر داد از فتنه سامرى. گفت: ما امتحان كرديم قوم تو را از پس تو، يعنى از پسِ آمدنِ تو، و سامرى ايشان را گمراه كرد. مفسران گفتند: ششصد هزار مرد بودند همه به گوساله مفتون و گمراه شدند، جز دوازده هزار مرد كه با هارون بماندند، گوساله پرست نشدند. موسى عليه السلام با ميان قوم خود آمد خشمناك و دلتنگ. ايشان را گفت: اى قوم! اى امت من! نه خداى تعالى شما را وعده و نويد نيكو داد؟ و آن وعده [آن] بود كه خداى تعالى گفته بود كه من كتاب دهم شما را كه در او بيان حلال و حرام باشد، يعنى تورات روزگار دراز شد از پس مفارقت من از شما؟ يا شما خواستيد كه حلال شود بر شما خشمى از خداى شما؟ موعد من خلاف كرديد. و وعده ايشان موسى را آن بود كه بر عهد او بايستند و مقام كنند و از آن بر نگردند تا آمدن موسى باشد. گفتند: ما وعده تو خلاف نكرديم به مُلك و قدرت و طاقت خود. اين مؤمنان گفتند كه مالك نبوديم و نتوانستيم دفع آن كيد كردن كه سامرى كرد. و لكن ما اثقالى و متاعى بسيار چنان كه بارى گران بود بر گرفتيم از حلىّ آل فرعون كه به ما رسيده بود پيش سامرى بينداختيم، و همچنين سامرى آنچه داشت از زر و حلى هم بينداخت و بر سر آن نهاد. برون آورد براى ايشان گوساله، تن بى جان كه او را آواز گاو بود. سعيد جبير گفت: سامرى از اهل كرمان بودى و منافق بود. چون موسى عليه السلامقوم را به سى روز وعده داد كه باز آيد، چون خداى تعالى ده روز ديگر بيفزود، قوم گفتند: موسى به وعده باز نيامد. سامرى گفت: دانيد تا سبب ناآمدن موسى چيست با نزديك شما؟ (1) آن را تدبير سازم. بياوردند و آنچه او داشت نيز بياورد و با آن ضم

.


1- .در بعضى نسخ: گفتند: نه. گفت: سبب اين حلىّ آل فرعون كه شما به عاريت بستدى و با خداوندش ندادى، اكنون بيارى تا من آن را تدبيرى سازم. روض الجنان، ج 13، ص 176.

ص: 287

كرد و به سه روز گوساله زرين بياراست و مرصّع كرد به انواع جواهر. آنگه از آن خاكى كه جبرئيل عليه السلام پاى بر او نهاده بود، قبضه اى داشت از آن خاك پاره اى در شكم گوساله افكند. از او آوازى بر آمد چون آواز گوساله. و گفتند او براى آن جبرئيل را ديد كه از جمله آن كودكان بود كه در عهد آنكه فرعون كودكان را مى كشت، او را [در ]شكاف كوهى پنهان كرده بودند. جبرئيل او را از پر خود شير داد. از آنجا شعاع او قوى بود تا جبرئيل را بديدى وقتى كه به موسى آمدى و از موسى عليه السلام شنيده بود كه خاكى از قدم جبرئيل بردارند به هر كجا زنند به آواز آيد از عاداتى كه خداى رانده است. او اين چاره را چنين ساخت و براى آن از حيوانات گوساله اختيار كرد كه آن روز كه كار قبطيان و كسانى كه به موسى ايمان نداشتند، گاو پرستيدندى و فرعون از جمله ايشان بود پيش از آنكه دعوى خدايى كرد. مجاهد گفت: سامرى آن گوساله به صنعت چنان ساخته بود كه مخارق گلوى او چون بادى در زير او دميدندى. آن باد در شكم او افتادى، از گلوى او آواز [گاوى ]بيرون آمدى؛ چنان كه آواز نِى و مِزمار به اختلاف مخارق مختلف مى شود. آنگه او را بياورد و بر مهبّ باد نهاد و پيرامن او استوار كرد تا باد به زير شكم او شود. آنگه ايشان را جمع كرد و گفت: بيا تا بنگرى كه من از آن حلى چه ساختم؟ بيامدند كه چه سخت نيكو پيراسته بود و مرصّع كرده به انواع جواهر. ايشان مى نگريدند تا ناگاه باد بر آمد و در شكم او افتاد و به گلوى او برون آمد. آوازى حاصل آمد بر شبه آواز گاو. ايشان كه آن بديدند، سجده كردند و گفتند: اين خداى شما و خداى موسى است. خداى را اينجا فراموش كرده است و به طور رفته است به طلب او و اين از سر كفر و جهل و تقليد و حب عبادت عِجل گفتند. سامرى عهد موسى رها كرد. هارون گفت ايشان را پيش از آن: اى قوم! مكنيد اين جهل كه اين فتنه و امتحانى است كه شما را كردند به اين و خداى شما رحمن و بخشنده و روزى دهنده خلقان است. پى من گيريد و فرمان بريد.

.

ص: 288

گفتند: ما بر اين عجل فراتر نشويم تا موسى به نزديك ما آيد. هارون از ايشان تبرّا كرد و دور شد از ايشان با آن دوازده هزار مرد كه با او بودند و باقى قوم گرد بر گرد عجل بودند. گاهى رقص مى كردند و گاهى سجده مى كردند و صيحه و نعره مى زدند و نشاط مى كردند. موسى عليه السلام باز آمد. از دور آواز ايشان بشنيد. آن هفتاد مرد كه با او بودند، ايشان را گفت: اين آواز فتنه است. چون هارون را در كنار گرفت و سر او را در كشش گرفت پرسيدن را و او را گفت: يا هارون! چه منع كرد تو را از آنكه چون اين حال افتاد كه از پى من بيايى و مرا خبر دهى؟ فرمان من عصيان كردى؟ هارون جواب داد و گفت: اى برادر من! محاسن و سر من در كنار مگير، يعنى اين جرم بر من منه، و مرا به اين مطالبه و مؤاخذه مكن؛ من ترسيدم كه تو گويى تفريق كردى ميان بنى اسرائيل و فرقة در ميان ايشان افكندى و قول و سخن مرا مراقبت نكردى از آنكه واقف نباشى بر كيفيت حال. چون موسى برائت ساحت هارون بدانست از تقصير، گفت: بار خدايا! مرا بيامرز و برادر مرا و ما را در رحمت خود بر. تو رحيم تر از همه رحيمانى. آنگه روى به سامرى كرد، او را گفت: چه كردى اى سامرى و چگونه كردى و تو را بر اين كار چه حمل كرد؟ سامرى گفت: من چيزى ديدم كه ايشان نديدند، يعنى جبرئيل را، از پى و قدم جبرئيل در شكم گوساله انداختم و نفس من مرا بر اين كار حريص كرد و آرايش داد اين كار را در چشم من و مرا به اين كار دعوت كرد. موسى عليه السلام گفت برو از آنجا كه تو را در زندگانى تا زنده باشى آن باد كه گويى لامِساس يعنى تو را اِلف مباد به آدميان. به دعاى موسى اِلف سامرى از آدميان ببريد تا آبادانى رها كرد در بيابانها با وحوش و سباع مختلط شد و اگر هيچ آدمى را ديدى از دور آواز مى دادى لا مِساس زينهار كه پيرامن [مِن] نگرديد و دست به من باز ننهيد. بعضى دگر گفتند: موسى عليه السلام بنى اسرائيل را نهى كرد از آنكه به او مخالطه كنند.

.

ص: 289

او را براندند و در ميان خود و آبادانى جاى ندادند و تمكين نكردند. قتاده گفت: هنوز نسل او كه مانده اند همچنين است و اگر كسى را بينند از دور، آواز مى دهند كه لا مِساسَ، و در بعضى كتب هست كه اگر كسى نه از ايشان دست به ايشان باز زند، در حال هر دو را تب گيرد. در خبر مى آيد كه موسى خواست تا او را بكشد. خداى تعالى گفت: مكش او را كه سخى است و تو را يا سامرى موعدى و نويدى هست از عذاب خداى كه آن را با تو خلاف نكنند كه تو از آن بنگريزى [بنگذرى] و فايق نشوى. اين معبود خود را نگر كه او را به خدايى گرفتن و بر او همه روز اقبال كردى و بر او مقام كردى. [ما سوزيم آن را] پس آن را در دريا نشانيم خاكستر آن. خداى شما يك خداست و جز او خدايى نيست و او واسع است. (1) حق تعالى گفت: چون خشم موسى ساكن شد، آن الواح بيفكنده، برگرفت. الواح براى آن بينداخت كه از قوم در خشم شده بود و او را الواح براى قوم مى بايست. چون ايشان را ديد كه پشت بر مسلمانى كرده بودند و روى به عبادت عجل آورده، از خشم ايشان الواح بر زمين زد. چون ساكن شد از آن خشم، الواح بر گرفت. و در نسخه الواح هدا بود؛ يعنى بيان و رحمت. (2) سدى گفت: آن هفتاد كس از آنان بودند كه از اتخاذ عجل جد نمودند و موسى دانست كه ايشان را اختيار كرد. چون به ميقات شد خداى تعالى صاعقه فرستاد و ايشان را هلاك كرد. موسى عليه السلامگفت: بار خدايا! من چگونه با ميان بنى اسرائيل روم و هفتاد مرد از اخيار ايشان با من بيامدند و اكنون يكى نمانده است. ايشان مرا كى باور دارند و بر من چه اعتماد كنند پس از اين؟ خداى تعالى گفت: دعا كن تا زنده كنم ايشان را. موسى دعا كرد. خداى تعالى ايشان را زنده كرد تا با موسى باز گشتند.

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 174 _ 182.
2- .همان، ج 8، ص 418.

ص: 290

موسى عليه السلام اين چنين دعا كرد: بار خدايا! ما را هلاك مكن به فضل خود و كرمت به گناهى كه سفيهان قوم ما كردند، و موسى دانست كه خداى از آن عادل تر است كه كسى را به گناه ديگرى بگيرد. اين نيست الاّ امتحان و ابتلاى تو كه با مكلفان كنى در باب تشديد تكليف و تَقَيّد به صبر كردن يا آنچه فرستادى از رَجفه و صاعقه بر آن قوم از سبب سؤال يا عقوبتى باشد ايشان را و اعتبارى باشد جز ايشان را... . (1) نوف البكالىّ گفت: چون موسى عليه السلام آن هفتاد مرد را به ميقات برد، خداى تعالى كرامت موسى را گفت: من زمين به مسجد و طهور انيان كنم اگر خواهند تا هر كجا كه رسند كه آب نباشد، تيمم كنند و بر هر زمين كه رسند، نماز كنند الاّ به طهارت جاى پاكيزه و يا گورستان و سكينه در دل اينان نهم و چنان سازم كه شما تورات مى خوانيد از ظهر دل تا خوار شود بر شما از مردان و زنان و كودكان. گفتند: يا موسى! ما نخواهيم. ما را آب بايد در طهور و نماز جز در كنشت نكنيم و سكينه در تابوت ما باشد كه ما آن نتوانيم گرفتن و تورات جز در كتاب نخواهيم تا خوانيم. خداى تعالى اين نعمت از ايشان بگردانيد و به اين امّت داد. خداى تعالى گفت: من اين امت محمد را نهادم. موسى گفت: ايشان را امّت من كن. گفت ايشان امت محمد باشند. گفت: بار خدا! مرا از ايشان كن. فرمود: يا موسى! تو ايشان را در نيابى. گفت: بار خدايا! من آمدم و با وَفد بنى اسرائيل، و قادت دگران را باشد. حق تعالى به تسلى موسى اين آيه فرستاد: « و مِن قَوم موسى اُمَّةٌ يَهدونَ بالْحَقِّ» (2) حق تعالى فرمود: فَسَأَجْعَلُها. من اين رحمت نصيب جماعتى خواهم كرد كه ايشان از من بترسند و از معاصى من اجتناب كنند و زكات مال بدهند و به آيات من ايمان آرند و

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 423.
2- .اعراف (17): آيه 159.

ص: 291

تصديق كنند و متابعت و پس روى كنند اين پيغمبر اُمّى را. (1) برگزيد موسى قومش را، هفتاد مرد را و مفسران خلاف كردند در سبب اختيار موسى اين هفتاد را. سدى گفت: سبب آن بود كه خداى تعالى گفت گروهى را بيار با خود تا عذر خواهند از عبادت عِجل كه قومت كردند. او هفتاد مرد را برگزيد و اين قول نيك نيست؛ براى آنكه عادت نباشد كه آن را كه به جاى او گناه كرده باشند، استدعا كند كه به عذر من آى، آنگه چون به استدعا بخواند و بيايند ايشان را بگيرد و عقوبت كند. سدى گفت: چون آمدند تا بايست كه عذر كنند، گفتند: ما تو را باور نداريم تا خداى را معاينه نبينيم. حق تعالى گفت: اگر به گناهشان مهلت دادم و عقوبت تعجيل نكردم، به عذرتان مهلت نخواهم داد و جز عقوبت مُعَجَّل نخواهد بود. صاعقه فرستاد، آتشى از آسمان و هر هفتاد را بسوخت. مجاهد گفت: ايشان را براى تمام وعده اختيار كرد. وهب گفت: جماعتى از بنى اسرائيل گفتند: ما را باور نيست كه خداى با تو بى واسطه سخن مى گويد و اگر چنين بودى، همانا تو بماندى زنده، كه هيچ آدمى طاقت ندارد كه كلام او بشنود و اگر چنين است ما را با خود ببر تا بشنويم كه خداى با تو سخن گويد. موسى عليه السلام اين هفتاد مرد را برگزيد تا كلام او بشنوند. چون بشنيدند، گفتند :ما چه ايمن باشيم كه اين كلام خداست يا كلام شيطان. ما تو را باور نداريم تا خداى را معاينه ببينيم. آتشى بيامد و همه را بسوخت. كلبى گفت: هفتاد پير بودند. ابوسعيد الرَّقاشى گفت: چهل ساله بودند هر يكى از

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 430.

ص: 292

ايشان. بعضى ديگر گفتند: خداى تعالى گفت از هر سبطى شش كس را برگزين. چون اختيار كرد، هفتاد و دو مرد بر آمدند به عدد. موسى عليه السلام گفت: هفتاد مى بايد. دو بنشينيد. مشاحت كردند، هر كسى گفت كه ما از آن نباشيم كه بنشينيم، تا موسى گفت: هر كه بيامد به فرمان من و هر كه بنشيند به فرمان من، او را ثواب باشد بيش از آنكه آن را بيايد. يوشع بن نون و كالب بن يوفنا گفتند: ما بنشستيم. باقى برفتند، آن محال بگفتند و به حق خود برسيدند. چون بگرفت رجفه ايشان را. محمد بن اسحاق و سُدّى گفتند: سبب اين بود كه موسى عليه السلام در حجاب شد و ايشان را ابرى بيامد و بپوشيد و خداى تعالى به موسى سخن گفتن آمد از امر و نهى و وعظ و زجر و ايشان مى شنيدند. چون موسى عليه السلامبيرون آمد، گفت: چگونه شنوديد كلام خداى؟ گفتند: ما تو را باور نداريم تا خداى را نبينيم. خداى تعالى زلزله بر آن كوه افكند. چون ايشان سخن گفتند، هر هفتاد بر جاى بمردند. عبداللّه عباس گفت موسى عليه السلام اين هفتاد مرد را برگزيد تا با موسى دعا كنند. ايشان گفتند: بار خدايا! ما را چيزى ده كه كس را نداده اى. حق تعالى اين دعا را كاره بود. ايشان را رجفه و صاعقه فرستاد و اين قول اگر درست باشد سبب رجفه و هلاك نه اين باشد؛ بل ايشان به كفر خود مستحق آن بوده باشند، جز كه عند اين خداى عذاب فرستاده بود. و قولى ديگر آن است كه در بعض روايات از امير المؤمنين عليه السلام روايت كردند كه سبب آن بود كه ايشان حوالت كردند بر موسى عليه السلام كه تو هارون را بكشته اى و آن آن بود كه موسى و هارون و پسر هارون شبر و شبير مى رفتند به دامن كوهى. هارون بخفت آنجا و خداى تعالى او را وفات داد. چون موسى عليه السلامبديد كه هارون را فرمان خداى رسيد، او را بشست و دفن كرد و باز آمد. بنى اسرائيل گفتند: هارون را چه كردى؟ گفت: با جوار رحمت ايزدى شد. گفتند: هارون را ببردى و بكشتى و باز

.

ص: 293

ايمان زن فرعون _ مؤمن آل فرعون

آمدى و بنى اسرائيل هارون را دوستر از موسى داشتندى. موسى گفت: بياييد تا من دعا كنم تا خداى او را زنده كند تا بگويد كه من او را نكشتم. گفتند ما همه نتوانيم آمد. گفت: گروهى را اختيار كنيد. گفتند: تو اختيار كن. او هفتاد مرد اختيار كرد و با خود ببرد از آنان كه اين حواله كرده بودند بر موسى عليه السلام و بيامدند به سر گور هارون. موسى عليه السلامدعا كرد. خداى تعالى هارون را زنده كرد. موسى گفت: اى برادر! تو را مى بكشتم؟ گفت: معاذاللّه ! من به مرگ خود مردم. ايشان خجل گشتند. خداى تعالى رجفه فرستاد و صاعقه، همه بر جاى بمردند. اما آنچه درست است از اين اقوال و قول عامه مفسران و راويان و اهل علم است آن است كه سبب رجفه و صاعقه، سؤال رؤيت بود و رجفه آن است كه گفت: جَعَلَهُ دَكّاً. وهب گفت: اين رجفه مرگ و هلاك نبود و ليكن آن بود كه چون ايشان به ميقات رفتند با موسى از هول و هيبت آن مقام، ارتعاشى بر ايشان پديد آمد كه نزديك آن بود كه مفاصل ايشان از يكديگر جدا مى شود. چون موسى عليه السلام آن ديد، دعا كرد تا تضرع خداى تعالى دلهاى ايشان بر جاى بداشت و ايشان را آرام داد و آن ترس و ارتعاش از ايشان برگرفت تا ايشان ساكن شدند و كلام خداى بشنيدند. (1)

ايمان زن فرعون _ مؤمن آل فرعوناهل سِيَر گفتند: اول كس (2) كه سنگ تراشيد و ازو خانه گرفت و متاع (3) و اثاث كرد از رخام و جز آن، ثمود بود. هزار هزار و هفتصد هزار خانه در كوهها در سنگ كندند. و فرعون كه خداوند ميخها بود. مفسران در معنى خلاف كردند درو. (4) بعضى گفتند:

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 420 _ 423.
2- .اول كسى.
3- .و اثاث و متاع.
4- .خلاف كردند بعضى گفتند.

ص: 294

مراد آن است كه خداوند لشكرها بود كه خيمه هاى موتَد داشتند از كثرت خيام و اَوتاد او را ذوالاوتاد (1) خواند كه او را مضاربى (2) و خيمهايى بود كه برزدندى براى (3) او و در زير آن براى او انواع ملاعب ساخته بودندى جنس شب بازى و آن نوعى شعبده بود كه اهل آن روزگار تعاطى كردندى. مجاهد گفت: ذوالاوتاد، يعنى ذوالابنية المُحكَمَة؛ خداوند بناهاى محكم بود و براى آنكه استوارى خيمها (4) به اوتاد باشد. مجاهد گفت: براى آن ذوالاوتاد خواند او را كه او مردم را در عقوبت (5) چهار ميخ كردى. دستها و پايهايشان به ميخها بدوختى بر زمين و ايشان را عذاب كردى. عطا روايت كرد از عبداللّه عباس كه فرعون را براى آن ذوالاوتاد خواند كه زنى بود، زن خازن (6) فرعون، حزبيل بن نوخاييل و مؤمن آل فرعون بود و ايمان خود را پنهان مى داشت، صد سال. (7) او آن است كه خداى تعالى مى گويد او را: «وَ قالَ رَجُلٌ مُو?مِنٌ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ يَكْتُمُ إِيمانَهُ» . (8) و زن ماشطه دختر فرعون بود و مؤمنه اى بود. (9) يك روز دختر فرعون سر به شانه مى كرد. شانه از دستش بيفتاد. گفت: كور باد آنكه به خداى كافر باشد! دختر فرعون گفت: تو را خداى است (10) جز پدر من؟ گفت: اى واللّه خداى من و خداى پدرت و خداى آسمانها و زمينها و آفريدگار عالم و عالميان او (11) ، يكى است بى همتا (12) و انباز. دختر از (13) آنجا برفت و پدر را خبر داد. (14) فرعون

.


1- .ذوالاوتاد گفت.
2- .كه او را خيمها بود.
3- .بزدندى و در زير آن.
4- .خيمه.
5- .در عقوبت كردن در چهار ميخ بستى.
6- .زن خربيل بن لوحائل خازن فرعون.
7- .مدت صد سال.
8- .غافر (40): آيه 28.
9- .و زن او ماشطه دختر فرعون بود.
10- .تو را خدايى است به غير از پدر من.
11- .عالم و عالميان يكى است.
12- .بى شريك.
13- .دختر برفت.
14- .خبر كرد.

ص: 295

كس (1) فرستاد و او را بخواند. گفت: چه گفتى؟ آنچه گفته بود، باز گفت. فرعون گفت: ازين (2) دين بازآى و كافر شو به اين خداى كه مى گويى، والاّ تو را عذابى كنم كه جهانيان از آن باز گويند. گفت: من به خداى خود كافر نشوم. (3) تو هر چه خواهى مى كن. بفرمود تا او را به چهار ميخ (4) بدوختند و مار و كژدم برو گماشت. (5) هيچ رجوع نكرد و باز نيامد. (6) دو كودك داشت، ايشان را بياوردند و گفتند: اگر برنگردى (7) ازين دين، اين كودكان را از پيش تو بكشيم، آنگه تو را بكشيم. گفت: هر چه خواهى (8) مى كن كه من از دين حق برنگردم. كودكان را بياوردند و مهتر را پيش او بكشتند و كهتر (9) طفلى بود شير خواره، او را بياوردند تا بر سينه مادر كشند. آواز داد كه اى مادر، سخت باش در دين خود و هيچ (10) برمگرد از آن و برين بلا صبر كن كه عن قريب (11) با رحمت خداى شويم و اين برسد و ثواب (12) خداى بنرسد. فرعون بفرمود تا كودك (13) را بكشتند و آنگه مادر را بكشتند و اين كودك از آن چهار يكى بود كه پيش از وقت سخن گفتند. آنگه فرعون كس به طلب شوهر او فرستاد حزبيل. او بگريخت (14) و در بعض كوهها پنهان شد. فرعون چند كس را به طلب او فرستاد. (15) هر گروهى به رهى برفتند. دو مرد به او رسيدند و او نماز مى كرد و سه صف از سباع و وحوش در قفاى

.


1- .فرعون او را بخواند.
2- .ازين باز گرد، و الا.
3- .هر چه خواهى.
4- .به چهار ميخ بر زمين دوختند.
5- .گماشتند.
6- .باز نگشت.
7- .برنگردى اين كودكان را.
8- .هر چه خواهيد كنيد.
9- .كهتر شيرخواره بود.
10- .به هيچ برمگرد و بر بلا صبر كن.
11- .برحمت خدا رسيم و اين بلا به پايان رسد.
12- .و رحمت خدا به پايان نرسد.
13- .تا هر دو را بكشتند.
14- .خربيل ازو بگريخت.
15- .از آنها كه طلب او مى كردند دو كس به او رسيدند و او نماز مى كرد.

ص: 296

او نماز مى كردند؛ به يك روايت، و به يك روايت (1) پيرامن او صف زده بودند و او نماز مى كرد. چون چنان (2) ديدند، برگشتند تا فرعون را خبر دهند (3) . حزبيل چون ايشان (4) را بديد كه بر احوال او مطلع شدند، گفت: بار خدايا! دانى (5) كه صد سال است كه (6) من ايمان خود پنهان مى دارم. (7) ازين هر دو آن كس كه اين حال بر من پوشيده دارد و خبر ندهد. بار خدايا! او را توفيق ده و هدايت به دين تو و مرادها[ى ]دنيا حاصل كن او را و آن كس كه اين حال من اظهار كند، بار خدايا هلاك او معجَّل كن و بازگشت او با دوزخ كن. يكى ازيشان (8) در راه كه مى آمد، در آن حال انديشه مى كرد و در آنكه سباع و وحوش چگونه مراقبت (9) و محافظت مى كردند حزبيل را. اين (10) حديث او را لطف شد، ايمان آورد (11) در دل، و آن ديگر برفت و فرعون را خبر داد از آنچه ديده بود. فرعون گفت: برين كه مى گويى، (12) با تو كه گواهى مى دهد. گفت: فلان. او را بياوردند گفت: چه گويى (13) در اين چه اين مرد مى گويد؟ گفت: من خبر ندارم از آنچه او مى گويد و اين گواهى نداد. فرعون بفرمود تا آن را كه سعايت كرده بود، بر دار كردند و اين را كه خبر نداد، عطا دادند و بنواختند و رها كردند. چون اين حال برفت، آسيه بنت مزاحم كه زن فرعون (14) بود و مؤمنه بود و

.


1- .و روايتى ديگر پيرامن.
2- .آن دو مرد برگشتند.
3- .خبردار كنند.
4- .چون ديد كه ايشان...
5- .مى دانى.
6- .تا ايمان پنهان مى دارم.
7- .بار خدايا از اين هر دو.
8- .يكى از ايشان انديشه كرد در آنكه...
9- .سباع و وحوش و طيور چگونه محافظت مى كنند.
10- .و آن انديشه او را لطف شد.
11- .و در دل ايمان آورد.
12- .برين كه مى گويى كه گواهى مى دهد.
13- .گفت خبر ندارم. فرعون بفرمود تا آن مرد را كه سعايت... .
14- .آسيه بنت مزاحم زن فرعون زنى مؤمنه بود.

ص: 297

ساليان (1) دراز ايمان خود پنهان داشت (2) فرعون را ملامت كرد و گفت: زنى بى گناه (3) را كه مدتها حق خدمت داشت (4) بر ما، او را بكشتى. فرعون گفت: همانا تو نيز ديوانه شده اى؛ (5) چنان كه او. گفت: من ديوانه نشده ام و لكن خداى تو (6) و خداى من و خداى جهانيان آن است كه آسمان و زمين آفريد و كوه و دريا. فرعون (7) خشم گرفت و او را از پيش خود براند و كس (8) فرستاد و پدر و مادر او را حاضر كرد (9) و گفت: همان (10) ديوانگى كه ماشطه را گرفته بود (11) ، اين را گرفته است. مادر (12) و پدر بَرِ او رفتند و او را گفتند تو را چه رسيد. گفت: خير و سلامت. جز آن است كه مرا از كفر و ظلم فرعون دل بگرفت و بيش (13) ازين طاقت نيست مرا از اين ديدن و تحمل كردن. گفتند مكن كه شوهر تو، خداى آسمان و زمين است. گفت: اگر چنان است كه شما گفتى (14) ، بگويى تا براى من تاجى كند و آفتاب را بر مقدمه او نهد و ماه (15) بر مؤخره و ستارگان (16) گرد بر گرد او (17) . گفتند: او اين نتواند كردن (18) . گفت: خداوند و آفريدگار (19) اين چيزها، آن (20) كه برين قادر باشد و اين (21) چيزها مسخر او باشند. (22) فرعون بفرمود تا او را نيز چهار ميخ كردند. (23) عند آن حال آسيه گفت: خداى

.


1- .سالهاى دراز.
2- .مى داشت.
3- .بى گناه كه...
4- .بر ما داشت.
5- .ديوانه شده اى.
6- .لكن خداى من و تو و خداى جهانيان...
7- .فرعون برو خشم گرفت.
8- .براند و پدر و مادر.
9- .او را بخواند.
10- .همان نوع ديوانگى.
11- .آسيه را...
12- .ايشان برفتند.
13- .و مرا بيش ازين.
14- .مى گوييد گفتى بگوييد تا از براى من...
15- .و ماه را بر مؤخره...
16- .و ستارگان را.
17- .گرد بر گرد آن.
18- .اين او نتواند كرد.
19- .خداوند اين چيزها.
20- .آن كس باشد.
21- .اين اشيا.
22- .پس فرعون بفرمود.
23- .به نزد آن حال.

ص: 298

منّ و سلوا _ تيه

تعالى درهاى آسمان بگشاد و جاى آسيه باز (1) نمود در بهشت تا آن عذاب برو آسان شد و جان او برداشتند و او را به جاى خود برسانيد (2) در بهشت. (3)

منّ و سلوا _ تيهايشان در تيه بودند و در تيه مى گشتند، و آن بيابانى بود ساده هيچ سايه و كِنّى نبود. گرماى آفتاب ايشان را مى رنجانيد. در موسى بناليدند. موسى از خداى تعالى در خواست تا سايه دهد ايشان را. حق تعالى ابرى بفرستاد سپيد تنگ كه در او باران نبود و با او نسيمى و بادى خوش بود. چون به سايه او بر آسودند، گفتند: يا موسى! كار گرما كفايت شد؛ ما طعام از كجا آريم؟ حق تعالى فرمان داد تا آن ابر به جاى باران، منّ و سَلوا بباريد و بر ايشان بامداد و شبانگاه، هر كس بيامدى به مقدار كفايت خود ازو بر گرفتن، بيشتر نه. و چون شب آدينه بودى، دو روزه بباريدى براى آنكه حق تعالى روز شنبه نفرستادى، و خداى تعالى با ايشان شرط كرده بود به مقدار كفايت بردارند؛ چه اگر اسراف كنند و بيش از اندازه حاجت بردارند، خداى تعالى منقطع كند از ايشان، و اگر ذخيره نهند از ايشان بردارد. شرط بكردند و وفا نكردند. در گرفتن اسراف كردند و ازو ذخيره ساختند. خداى تعالى آن نعمت از ايشان باز گرفت و آنچه ذخيره نهاده بودند، تباه كرد. (4) چون از آن مدتى خوردند. گفتند: يا موسى ما را ازين شيرينى دل بگرفت. ما را

.


1- .و جاى او در بهشت با او بنمود.
2- .و جان او برداشتند و او را به جاى خود رسانيدند.
3- .متن اين قسمت از داستان از روى نسخه عكسى شماره 2904 كتابخانه مركزى دانشگاه تهران آماده شد. اين نسخه عكسى از نسخه خطى شماره 136 كتابخانه آستان قدس تهيه گرديد. تصحيح انتقادى اين داستان ضمن مقابله با نسخه عكس شماره 298 كتابخانه مركزى دانشگاه تهران به عمل آمد. اين نسخه عكس نيز از نسخه خطى كتابخانه آستان قدس فراهم شد. روض الجنان، ج 20، ص 265 _ 269.
4- .روض الجنان، ج 1، ص 298.

ص: 299

گوشت آرزو مى كند. حق تعالى فرمان داد تا سلوا بر ايشان بباريد. (1) خداى (جل جلاله) (2) ايشان را گفته بود كه حرام است بر شما اگر در اين چهل سال در هيچ شهر (3) روى جز كه درين بيابان مى كردى. چون چهل سال بر آمد، خداى تعالى گفت: مدّت به سر آمد. اكنون درين [شهر] شوى تا هر چه خواهى خورى از آنجا كه خواهى فراخ بسيار و چون به اين شهر رسى و از در شهر در شوى سجده كنى و آن شهر را هفت در بود، بگوى: بار خدايا! گناهان (4) ] ما] از ما فرو نه؛ (5) تا گناهان شما باز پوشيم (6) و بيفزاييم نكوكاران را. و چون از كار سايه و طعام فارغ گشتند. گفت: يا رسول اللّه ! ما را آب بايد. موسى عليه السلام براى ايشان از خداى تعالى آب خواست. خداى تعالى گفت: اى موسى! عصايت بر سنگ زن و آن عصا (7) بود كه موسى عليه السلام از شعيب بستد (8) چون او را شبانى فرمود و گفته اند آن عصا، او را از آدم به ميراث رسيد و آن عصايى بود از مُورد كه آدم عليه السلامچون از بهشت به زمين آمد با خود بياورد و او را دو شعبه بود. چون شب در آمدى [از او] چون مشعله نور مى تافتى و طول او ده گز بود بر طول موسى عليه السلام و نام اين عصا عُلَّيْق بود. وهب مُنَبَّه مى گويد هر وقتى سنگى دگر بودى چنان كه موسى عليه السلام برسيدى (9) هر سنگى كه بودى عصا بر او زدى، دوازده چشمه از او روان شدى، براى هر سبطى چشمه اى تا ايشان را با هم خلاف نباشد. ايشان گفتند: اگر موسى را عصا گم شود، ما از تشنگى بميريم.

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 300.
2- .خاضع: گفته بود ايشان را.
3- .خاضع: در هيچ شهر جز كه درين بيابان مى كردى.
4- .خاضع: گناهان ما از ما.
5- .روض الجنان، ج 1، ص 302.
6- .همان، ص 303.
7- .خاضع: عصايى.
8- .خاضع: بستده بود.
9- .خاضع: هر سنگ بودى كه... .

ص: 300

خداى تعالى گفت: پس از اين عصا بر سنگ مزن. به انگشت اشارت كن و بفرما تا به فرمان من آب ازو بيرون آيد. هم چنان كرد. گفتند: اگر وقتى ما به زمين فرود آييم كه در آنجا سنگ نباشد، آب از كجا آريم؟ موسى عليه السلام سنگى با خود برگرفت. گفت: اكنون ايمن باشى (1) . عبداللّه عباس گفت: سنگى بود مُربّع خفيف بر شكل روى مردى آن با خود داشتى هر گه كه به آب حاجت بودى، عصا بر وى زدى تا دوازده چشمه ازو بيرون آمدى. اَبورَوق گفت: سنگى سست (2) بود و در او دوازده رخنه بود. از هر رخنه چشمه اى آب عَذْب بيرون آمدى. چون مستغنى شدندى، دگر باره عصا بر وى زدى تا منقطع شدى. هر روز از آن سنگ (3) ششصد هزار مرد را آب دادى جز چهار پايان را و در خبر مى آيد كه موسى عليه السلام مى رفت در بعضى راهها سنگى ديد بر آن راه افكنده. آن سنگ موسى را آواز داد كه مرا برگير كه تو را در من شأنى و كارى و معجزه اى هست. موسى عليه السلامسنگ برگرفت چون قوم آب خواستند، خداى تعالى گفت: «اِضْرِب بِعَصاكَ الْحَجَر » (4) چون حال برين جمله بود ما ايشان را گفتيم: بخورى ازين «مَنّ» و «سَلوا» و باز خورى از اين چشمهاى آب كه من شما را روزى كرده ام و در زمين فساد مى كنى. (5) و نيز ياد كنى (6) چون گفتى يا موسى كه ما به يك طعام صبر نكنيم. چون مدتى از آن منّ و سلوا بخوريد ايشان را از آن ملال آمد. آرزوى ترّه و سير و پياز كردند. گفتند: يا موسى! خداى را دعا كن تا اين زمين را براى ما ترّه بروياند و براى ما

.


1- .خاضع: باشيد.
2- .خاضع: سنگى بود.
3- .نسخه ح: شصت هزار. _ نسخه خاضع: سيصد هزار.
4- .بقره: (2): آيه 60. روض الجنان، ج 1، ص 307.
5- .خاضع: مى كنيد.
6- .خاضع: كنيد.

ص: 301

شنبه روز آسايش

بيرون آرد از زمين از آنچه از زمين رويد از تره و خيار و سير و پياز و مرجوم. موسى عليه السلامايشان را گفت: عند آن بدل مى كنى آنچه كمتر و خسيس تر است به آنچه بهتر است. (1) مفسران گفتند: چون خداى (جل جلاله) (2) تورات بر بنى اسرائيل فرو فرستاد و در آنجا اصار و اثقال و تكاليف شاقّ بود بنى اسرائيل آن را احتمال نكردند و نمى پذيرفتند [و چون مى پذيرفتند] وفا نمى كردند. خداى (جل جلاله) بر سبيل تهديد و وعيد و اعذار و انذار بفرمود جبرئيل را تا كوهى به مقدار لشگرگاه ايشان به طول و عرض يك فرسنگ در يك فرسنگ بر كند از جايگاه و بر بالاى سر ايشان مُعَلَّق بداشت (3) به مقدار قامت مردى دو ميانه آن سرزمين. عبداللّه عباس گفت: از كوهها فلسطين بود حق تعالى فرمان داد تا از جاى بركنده شد و بر بالاى سر ايشان چون سايه بانى بايستاد، و عطا روايت كرد هم از عبداللّه عباس كه خداى تعالى كوه بر بالاى سر ايشان بداشت و آتشى عظيم از پيش روى ايشان پديد كرد و از پس ايشان درياى شور بود و ايشان در ميانه آن سر بر زمين نهادند به نيم روى و به يك چشم به كوه مى نگريدند و مى گفتند حِنْطَةٌ، به جاى حطّةٌ. (4)

شنبه روز آسايشگفتند: خداى تعالى آغاز خلق اشيا را روز شنبه (5) كرد تا روز آدينه نماز دگر، تمامى شش روز. چون به شش روز اين همه چيزها بيافريد رنجور شد. روز شنبه بياسود از اين كار، ايشان شنبه روز آسايش دانند و درين روز هيچ كارى نكنند.

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 308 _ 310.
2- .خاضع: خداى تعالى.
3- .خاضع: داشت.
4- .روض الجنان، ج 1، ص 319.
5- .خاضع: يكشنبه.

ص: 302

و اين در عهد داوود بود عليه السلام در زمينى كه آن را أُبُلَّه گفتند. خداى تعالى ماهى گرفتن بر ايشان حرام كرد در روز شنبه. پس چون روز شنبه بودى هر ماهى اى كه در دريا بودى به آن بقعه آمدندى و سر از آب بيرون مى كردندى و ايمن بودندى از آنكه كس ايشان را تعرض نيارستى كردن. چون روز شنبه برفتى از آنجا بشدندى و نيز كسى اثر ايشان نديدندى آنجا. گروهى بايستادند و پيرامن دريا حوضها بكندند و از دريا ره گذر آب بدو كردند. چون روز شنبه، آن حوضها پر از ماهى شد كه روز آدينه آب در او افكنده بودندى، نماز ديگر روز شنبه راه بگرفتندى تا ماهى در دريا نتوانستى شدن روز يكشنبه بگرفتندى. پس گفتند: ما آب روز آدينه مى افكنيم در حوض و ماهى يكشنبه مى گيريم، چيزى نكرده باشيم كه خداى ما را از آن نهى كرد. مدتى بر اين راه مى زدند. و قولى ديگر آن است كه روز آدينه بيامدندى و دامها در دريا و حوضها و جايها كه ماهى آنجا آمدى (1) در انداختندى و شنبه رها كردندى تا ماهى در دام شدى. روز يكشنبه دام از دريا بر كشيدندى. گفتندى ما را شنبه نهى كرده اند نه آدينه و يكشنبه. و در آن شهر هفتاد هزار مرد بودند و گروهى اين مى كردند و گروهى نمى كردند و آنان را كه اين مى كردند نهى منكر مى كردند بر ايشان و ايشان دوازده هزار مرد بودند. چون مدتى به اين (2) بر آمد و آن مردم برين كار دلير شدند و خداى تعالى ايشان را عقوبت نمى كرد، شنبه نيز دست (3) دراز كردند و ماهى گرفتند و مدتى (4) بر اين بماندند و مال بسيار جمع كردند. چون ناهيان منكر بسيار بگفتند و ايشان قبول نكردند و گفتند ما با شما درين شهر نباشيم كه ما از عذاب خداى ايمن نه ايم. شهر با

.


1- .خاضع: آمدى آدينه.
2- .خاضع: بر اين.
3- .خاضع: دست دست كردند.
4- .خاضع: بر اين برآمد بماندند.

ص: 303

ماده گاو

شما (1) ببخشيم. شهر قسمت كردند و ايشان با يك جانب شدند و حايلى و باره اى بكردند از ميان قوم خود و نيز به ايشان مخالطت و مواكلت و مشاربت نكردند. داوود بر ايشان دعا كرد. خداى تعالى عذاب به ايشان فرستاد و ايشان را [مسخ كرد] با كپى ايشان را. يك روز اين مردمان مصلح كه از ايشان جدا شده بودند برخاستند (2) از آن جاى و بقعه ايشان، هيچ آواز نشنيدند و كسى (3) را نديدند و نيز در نگشادند و كسى بيرون نيامد از ايشان، اينان (4) به ديوار فرو رفتند و بر بامها (5) ايشان شدند، ايشان را ديدند كه خداى تعالى مسخشان كرده بود و با بوزنه كرده، اينان شكر خداى بگزاردند (6) و پناه با خداى تعالى دادند و از عقوبت او، و آن ممسوخان سه روز بماندند و جمله بمردند. (7)

ماده گاوچون گفت موسى قومش را، خداى مى فرمايد شما را كه بكشتى [بكشى] گاوى (8) ، سبب اين آيه آن بود كه در بنى اسرائيل كشتى [كشته اى] را يافتند نام او عاميل و ندانستند كه او را كه كشته است. و مفسران خلاف كردند در كشنده او و سبب كشتن او. عطا و سدّى گفتند: مردى بود در بنى اسرائيل او را مال بسيار بود و پسر عمى داشت و جز او وارث نداشت. اين پسر عمم مى خواست كه او بميرد تا ميراث او

.


1- .ما شهر با شما ببخشيم.
2- .در متن نسخه 2044 «برخواستند» آمده.
3- .خاضع: كپيها.
4- .خاضع: ايشان را.
5- .خاضع: بامهاى.
6- .خاضع: بگذاردند.
7- .روض الجنان، ج 1، ص 322 _ 324.
8- .از «چون گفت» تا اينجا در نسخه حسن زاده نيست. روض الجنان، ج 2، ص 1.

ص: 304

بردارد و او دراز عمر بود. او را بكشت تا ميراث او بردارد. و بهرى دگر گفتند: اين عاميل زنى داشت به جمال و پسر عمّ او مى خواست كه او را به زنى كند. او را بكشت براى آن زن. كلبى گويد: عاميل دخترى داشت به جمال. اين پسر عم او را به زنى مى خواست، بدو نمى داد. او را بكشت تا ولايت دختر به او افتد و آن مرد را چون بكشت، از آن ده برگرفت و به دهى ديگر برد و بيفكند و گفتند از ميان دو دِه (1) بيفكند او را. عكرمه گفت: مسجدى بود بنى اسرائيل را، دوازده در داشت به عدد اسباط بنى اسرائيل. اين مرد را كشته يافتند بر در سبطى، به در سبطى ديگر كشيدند او را. از ميان آن دو سبط خصومت افتاد. ابن سيرين گفت: اين پسر عم او را بكشت و به در سراى مردى برد و بيفكند در شب، آنگاه بامداد بيامد و طلب خون او مى كرد از آن مرد. بدين سبب از ميان اسباط بنى اسرائيل خصومت افتاد. به نزديك موسى آمدند و گفتند: چنين حالى افتاد و اين كار بر ما مشتبه شد از خداى درخواه تا ما را معلوم كند كه اين مرد را كه كشت. (2) موسى گفت: خداى شما را مى فرمايد كه گاو بكشى تا معلوم شود كه اين مرد را كه كشته است. ايشان گفتند: بر ما افسوس دارى. موسى گفت: پناه با خداى مى دهم از آنكه من از جمله جاهلان باشم. (3) جماعتى ديگر مفسران گفتند (4) : اين گاو موصوف به اين صفات در همه (5) بنى اسرائيل نزديك مردى بود كه او با پدر نيكوكار بود و قصه (6) او آن بود كه او مردى

.


1- .نسخه ح: دو ديه.
2- .نسخه ح: كشته است.
3- .روض الجنان، ج 2، ص 2 _ 4.
4- .نسخه ح: گفته اند.
5- .نسخه ح: در بنى اسرائيل.
6- .نسخه ح: از آن بود.

ص: 305

بازرگان بود و جوهر فروختى. روزى مردى آمد تا جوهر از او خرد از او به مبلغى و او را بدان بسيار سود خواست بودن. چون بيامد تا جوهر عرضه كند، جوهر در صندوق بود و قفل بر زده و كليد در زير سر پدرش بود و پدر خفته بود. پدر را بيدار نكرد و بيامد و مرد را جواب داد و گفت: وقت را ميسر نيست. اگر توقف كنى تا پدرم بيدار شود من از بهاى اين جوهر [دو] ده هزار درم كم بستانم. مرد گفت: مرا تعجيل است، اگر كار من (1) ترويج كنى ده هزار درم بر آنچه قرار بهاست زيادت بدهم. او گفت: نكنم و روا ندارم كه براى زيادت زر و سيم پدر را بيدار كنم و خواب بر او بياشوبم. (2) مرد را گسيل كرد و طمع از آن سود ببريد. چون پدر بيدار شد او را خبر دادند بدين حال. پدر او را حمد كرد و دعا كرد و گفت: به بدل اين مرا گاوى است نيكو، به تو دهم و او را دعا كرد به بركت در آن گاو، و آن گاو بستد. چون اين حال افتاد، خداى تعالى فرمود ايشان را كه گاوى بايد موصوف به اين صفات، در همه بنى اسرائيل الاّ به نزديك او نيافتند. از او بخواستند به احتياط و استقصاى تمام ازو بخريدند به آنكه پوشش پر از زر باز كنند و به او دهند. عبداللّه عباس و وهب منبّه گفتند: مردى صالح بود در بنى اسرائيل و او را پسرى طفل بود و گوساله اى داشت. چون اجلش نزديك رسيد، آن گوساله را بياورد و بيشه اى بود در آن بيشه (3) كرد و گفت: اى خداى ابراهيم! اين عِجْل را به تو مى سپارم تا اين فرزندك من بزرگ شود با او دهى و برفت و مادر آن پسر را از اين حال خبر داد و با پيش خدا شد. آن عِجْل در آن بيشه بزرگ گشت و قوى شد و دست به كسى نداد تا اين كودك بزرگ شد. هر روز بيامدى و پشته هيزم (4) كردى در آن بيشه و بياوردى و بفروختى و نفقه خود و مادر كردى و رضاى مادر را عظيم نگه داشتى.

.


1- .نسخه ح: اگر كار مرا بر آرى.
2- .نسخه ح: بياشورم.
3- .نسخه ح: رها كرد.
4- .نسخه ح: گرد كردى.

ص: 306

يك روز مادر او را گفت: پدر تو را در اين بيشه گوساله اى هست، به خداى ابراهيم سپرده بوده است اگر بروى و آن وديعه باز خواهى كه او وديعه دارى است كه ودايع به نزديك او ضايع نشود و وديعه تو را باز دهد. غلام بيامد (1) و به بيشه در آمد و گفت: اى خداوندى كه وديعه تو (2) ضايع نشود! آن وديعه پدرم به من باز ده. نگاه كرد. گاوى مى آمد بزرگ تر آنچه ممكن باشد و نيكوتر تا پيش او بايستاد. به نام خداى، رسن بر سر او كرد. چون به بازار در آمد، مردمان را از نيكويى آن گاو و بزرگى او عجب آمد. به خانه آورد. مادر او را گفت: مصلحت در آن است كه اين گاو بفروشى و در سرمايه گيرى و بدان كار مى كنى. (3) بر دگر روز به بازار برد و قيمت گاو در آن روزگار سه درم بود. مادر را گفت: به چند فروشم اين گاو؟ گفت: قيمت سه درم است و ليكن به هر بها كه خواهند تا خبر ندهى مفروش. چون گاو به بازار در آورد، مردى در آمد و گفت: اين گاو به چند فروشى؟ گفت: قيمت بازار سه درم است. گفت: سه درم از من بستان. گفت: تا مادر را خبر دهم. گفت: قيمت سه درم است. شش درم از من بستان و مادر را خبر مكن! گفت: نستانم. او درم دوازده كرد و بيست و چهار كرد. او مى گفت: ممكن نيست تا من مادر را خبر ندهم. او همچنين مى فرمود تا به آنجا رسانيد كه گفت: پوست اين گاو (4) را پر زر كرده بستان و با مادر رجوع مكن. گفت: ممكن نيست مردم از آن بخنديدند و گفتند بى خرد غلام (5) است اين. در تفسير مى آيد كه آن فرشته اى بود كه خداى تعالى او را فرستاده بود به امتحان تا بِرّ اين كودك (6) با مادر به خلقان نمايد تا ايشان را تنبيه باشد و بدانند كه كس بر طاعت خداى تعالى و رضاى مادر و پدر نگاه داشتن، زيان نكند.

.


1- .نسخه ح: در بيشه.
2- .نسخه ح: به نزد تو.
3- .نسخه ح: پسر دگر روز...
4- .نسخه ح: گاو پر زر...
5- .نسخه ح: غلامى است.
6- .نسخه ح: كودك به حق مادر.

ص: 307

نماز ديگر به خانه باز آمد و مادر را خبر داد. مادر گفت: صواب كردى و ليكن فردا به بازار شو اگر آن مرد را بينى، با او مشورت كن. بگو كه با تو مشورت مى كنم آنچه صلاح من است، در حديث اين گاو مرا خبر ده. بر دگر روز غلام به بازار آمد. آن مرد را ديد گفت: اى بنده خداى من با تو مشورت مى كنم. آنچه مصلحت من است مرا بفرماى. گفت: برو اين گاو نگه دار كه تا پس (1) در بنى اسرائيل حادثه اى افتد و ايشان را به اين گاو حاجت باشد. چون از تو خواهند كمتر از پوست او پر از زر (2) كرده بها مَسِتان. او برفت. چون در بنى اسرائيل اين حادثه افتاد، در همه بنى اسرائيل گاوى كه بر اين صفت بود الاّ به نزديك اين غلام نيافتند، از او بخريدند به مراد او به پوست آن گاو پر از زر. پس چون موسى عليه السلام ايشان را گفت :خداى تعالى مى فرمايد شما را كه گاوى بكشى وپاره اى از آن گاو بر تن كشته زنى تا خداى تعالى او را زنده كند و او بگويد كه مرا كه كشت. ايشان چون بدانستند كه اين حديث جداست و از قِبَل خداى است، گفتند: يا موسى! دعا كن خداى را تا بيان كند كه اين چه گاوى است؟ موسى عليه السلام جواب داد كه خداى تعالى مى فرمايد: گاوى مى بايد نه بزرگ و نه كوچك ؛ يعنى به سال نه پيرى پير و نه جوان جوان. آنگه گفتند: اى موسى! حديث سال معلوم شد. در خواه از خداى تعالى تا بيان كند ما را لون اين گاو، تا به چه رنگ مى بايد؟ پس گفت: خداى تعالى مى گويد: اين گاوى مى بايد زرد و سخت زرد. چون لَوْن معلوم شد. گفتند: يا رسول اللّه ! از خداى درخواه تا باز نمايد كه اين چه

.


1- .نسخه ح: تا بسى نرود كه در...
2- .نسخه ح: پر زر.

ص: 308

ديدار موسى و خضر

گاوى مى بايد كه بر ما مشتبه است. جواب دادند ايشان را كه اين گاوى مى بايد نه كار شكسته اى كه زمين سپرده باشد. كشت را آب نداده باشد كه جايى كه آب روان نباشد. كشت را به گاو و شتر آب دهنده كه از چاهها بركشند، برى از عيبها، يكرنگ، درو نباشد مخالف رنگ تنش. گفتند: اكنون حق آوردى يعنى جمله صفات روشن كردى، چنان كه اشتباه زايل شد. بجستند و بيافتند و به گرانتر بها خريدند، آنگه بكشتند آن گاو را. گفتيم اكنون چون اين گاو را بكشتى، بعضى از اين گاو كشته، برين مرد كشته زنى. گفتيم پاره اى ازين گاو بر او زنى تا خداى زنده كند او را، تا بگويد كه مرا كه كشت؟ چنان بكردند. خداى تعالى او را باز زنده كرد تا بگفت كه مرا كه كشت. آنگه بيفتاد و بمرد. آنگاه خداى تعالى بر سبيل تنبيه آنان را كه منكر بعث و نشور باشند، گفت: خداى تعالى مردگان را چنين زنده كند كه عاميل را زنده كرد و آيات حجج و بيّنات و دلالات و معجزات با شما مى نمايد تا شما بدانى و عقل كار بندى و تفكر و تأمل كنى. (1)

ديدار موسى و خضرچون موسى از دريا بازگشت و فرعون و قومش در دريا غرق گشته بودند، و مُلك مصر و ولايت موسى را و بنى اسرائيل را از نعمتهاى من ياد ده. او خطبه كرد و در اينجا ياد كرد، آنچه خداى تعالى بر او و بر ايشان كرد از نعمتها و گفت شاكر باشيد

.


1- .روض الجنان، ج 2، ص 6 _ 14.

ص: 309

نعمت آن خداى را كه شما را از فرعون و قوم او برهانيد و ايشان را غرق كرد و شما را از دريا به سلامت در آورد و پيغمبر شما را بهترينِ اهل زمين كرد و با او سخن گفت و برگزيد او را و محبت خود را بر او افكند و تورات بر شما انزال كرد تا مى خوانيد و آنچه از او خواستيد، بداد و بهتر از آن و بيشتر از آن كه خواستيد. مردى بر پاى خاست از بنى اسرائيل و گفت: يا نبى اللّه ! از تو عالم تر بر زمين هست؟ او گفت: نه. جبرئيل آمد و گفت: خدايت سلام مى كند و مى گويد تو چه دانى كه من علم كجا نهاده ام؟ چرا اين قول اطلاق كردى و نگفتى: اللّه اعلم. موسى عليه السلام گفت: بار خدايا! او كجاست؟ گفت: به مجمع البحرين، آنجا كه صخره است و علامتش آن است كه ماهى كه در سفره شما باشد، زنده شود و در دريا راه پيدا كند و چون به كنار دريا رسى، ماهى بگير و به صاحبت ده. هر جا كه او ماهى فراموش كند، آنجا مقام خضر باشد. او را آنجا طلب بايد كردن و نسيان ماهى، به علامت كرد. و به روايتى ديگر از عبداللّه عباس آن است كه موسى عليه السلام خداى را گفت از بندگان كه را دوست تردارى؟ گفت: آنكه مرا ياد دارد و فراموش نكند. گفت: بار خدايا! از بندگان تو كه قاضى تر است؟ گفت: آنكه حكم به حق كند و متابعت هوا نكند. گفت: بار خدايا! كدام بنده عالم تر است از بندگان تو. گفت: آنكه علم مردمان ضم كند با علم خود. گفت: بار خدايا! اگر در بندگان تو كس هست از من عالم تر، مرا راه نماى به او. گفت: آرى كه در بندگان من بنده اى است كه او را خضر گويند. او از تو عالم تر است. گفت: بار خدايا! كجا يابم او را؟ گفت: بر ساحل دريا، نزديك صخره و علامت و دلالت او ماهى است. چنان كه گفتيم آن ماهى زنده شود و در دريا راه كند، بر آن راه ببايد رفتن تا او را بيابى. موسى عليه السلام با جوانى كه با او بود، ساز سفر كرد و از جمله زادى كه برداشتند، ماهى شور بود. (1)

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 4.

ص: 310

چون برسيدند، موسى و مصاحبش آنجا كه مجمع هر دو دريا باشد، ماهى كه داشتند فراموش كردند. موسى عليه السلام بر آن راه برفت تا به خضر عليه السلام رسيد. عبداللّه عباس گفت آب شكافته شد تا ماهى به گل رسيد. بر گل برفت، اثر رفتن او در گل پيدا شد. موسى بر آن اثر برفت و هر كجا ماهى برفت، خشك به مانند سنگ. عبداللّه عباس روايت كرد از ابى بن كعب كه رسول (صلوات اللّه عليه) گفت: چون به صخره رسيدند، سر بر نهادند و بخفتند. ماهى در زنبيل بجنبيد. موسى خفته بود و جوان بيدار بود. مى نگريد تا ماهى شور بريان كرده از زنبيل بر آمد و در دريا رفت و چندان كه در آب مى رفت، مانند طاقى پيدا شد؛ چنان كه سَرب باشد. چون موسى عليه السلاماز خواب برخاست، جوان فراموش كرد كه موسى را بگويد. از اينجا برخاستند و برفتند. آن روز و آن شب برفتند تا بر دگر روز چاشتگاه. موسى عليه السلاممانده بود و گرسنه شده، گفت: «آتِنا غَداءَنا» . او را به حديث موسى حديث ماهى و رفتن او در دريا ياد آمد. قتاده گفت: خداى تعالى ماهى را زنده كرد تا از سفره بيرون آمد و سر به دريا نهاد و در دريا برفت. چنان كه او برفت، آب بيفسرد تا مانند راهى از يخ بر آب پيدا شد تا موسى از آنجا برفت و به خضر رسيد. كلبى گويد يوشع بن نون وضو مى كرد از آب چشمه اى بود كه آن را عين الحيوة مى گفتند، به هر جانور بى جان رسيدى، زنده شدى. آب از دست يوشع بر ماهى چكيد. ماهى زنده شد و در آب برفت و راهى بكرد تا به زير [بر سرِ]، آب راهى خشك پيدا شد و گفتند ماهى سخت شور بود و از او بهرى خورده بودند و موسى خفته بود. يوشع ماهى بياورد تا در آب بشويد تا شورى آن كمتر شود در چشمه حيوان. چون آب به ماهى رسيد، زنده شد و از دست يوشع به آب اندر شد و راهى بكرد. موسى عليه السلام برخاست و از حرص، صاحب را گفت: برخيز تا برويم كه اين راه ما

.

ص: 311

مى بايد بُريد و او حديث ماهى فراموش كرده بود. برفتند از آنجا، تا به وقت چاشت رسيد. موسى حديث چاشت كرد. چون از آنجا كه صخره بود، بگذشتند _ كه منزل ديرينه ايشان بود كه در او ماهى فراموش كرده بودند _ و به ديگر منزل رسيدند، گفت رفيقش را: طعام چاشت بياور كه از اين سفر رنج و ماندگى ديديم. گفتند آن رنج كه آن روز رسيد موسى را در آن سفر هيچ روز نرسيد؛ براى آنكه شبانه روزى دگر تا وقت چاشت مى رفتند كه نياسودند. چون موسى عليه السلام حديث چاشت كرد، يوش را حديث ماهى و رفتن او در دريا آمد، گفت ديدى آنگه كه ما به نزديك [آن سنگ] رسيديم. من ماهى فراموش كردم و از ياد من نبرد، الاّ ابليس؛ يعنى به وسوسه او كه مرا مشغول كرد كه به ياد دارم، فراموش كردم. (1) ابن جريج گفت: موسى عليه السلام خضر را يافت بر قطيفه اى سبز، نشسته بر روى آب. بر او سلام كرد. عبداللّه عباس گفت از ابىّ بن كعب كه موسى عليه السلام به خضر رسيد. خضر را يافت و او خفته، جامه بر خود گرفته. موسى عليه السلام بر او سلام كرد. او برخاست و گفت: عليك السلام يا نبى بنى اسرائيل. موسى او را گفت تو چه دانى كه من پيغمبر بنى اسرائيلم؟ گفت: آنكه تو را به من ره نمود، مرا احوال تو معلوم كرد. سعيد جبير گفت: چون موسى عليه السلام به خضر رسيد، خضر نماز مى كرد. چون سلام باز داد، موسى بر او سلام كرد. او گفت سلام عادت شهر ما نيست. آنگه بنشستند، حديث مى كردند. مرغكى بيامد و منقار در آن دريا زد. و قطره برداشت و در دريا ريخت [و در پر ماليد] و برفت. خضر گفت: دانى كه اشارت در اين چيست؟ گفت: نه. گفت: جهانيان در علم بنى اسرائيل عاجزند و بنى اسرائيل در عمل تو و تو در علم من. آنگه علم همه جهان و علم بنى اسرائيل و علم تو و علم من به اضافت با

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 6 _ 9.

ص: 312

موسى و قارون

علم خدا نيست، الاّ به مقدار آن قطره آب كه آن مرغك از دريا برداشت. در خبر است كه موسى بن جعفر را عليه السلام پرسيدند كه خضر عالم تر بود يا موسى؟ گفت: موسى از خضر پرسيد كه خضر جواب نداشت و خضر از موسى پرسيد كه موسى جواب نداشت. اگر هر دو بر من حاضر آيند، من از ايشان بپرسم، جواب من ندانند و اگر ايشان از من بپرسند، من جواب ايشان دانم. (1)

موسى و قارونمفسران گفتند: قارون پسر عمّ موسى عليه السلام بود؛ براى آنكه او قارون بن يصهر بن قاهث بن لاوى بن يعقوب بود و موسى عليه السلام پسر عمران بن قاهث بود و محمدبن اسحاق گفت موسى پسر برادر قارون بود از مادر و پدر. قتاده گفت: قارون را منوّر خواندندى از نيكويى صورت او و تورات نيكو خواندى، جز آنكه منافق بود. مسيّب گفت: از بنى اسرائيل بود از جهت نسب و ليكن عامل فرعون و گماشته او بود بر بنى اسرائيل و بر ايشان بغى و ظلم كردى. قتاده گفت به كثرت مال و فرزندان بر ايشان ظلم كردى. شيبان گفت بر ايشان تكبر و كند آورى و بغى كردى....و ما او را چندان گنجها بداديم كه كليدهاى آن خداوندان قوه را گران بارى مى كرد. گروهى گفتند كليدهاى او از پوست بود. در انجيل هست كه كليدهاى گنج قارون بر شصت شتر نهادندى همه اَغَرّ مُحَجَّل. هر كليدى بيش از انگشتى نبرد و هر كليدى را گنجى بود. مجاهد گفت كليدهاى او از پوست شتر بود و گفتند از آهن بود و هر كجا رفتى، با خود ببردى.

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 10.

ص: 313

چون قوم او، او را گفتند بَطَر (1) مكن كه خداى تعالى خداوندان بَطَر را دوست ندارد. (2) قارون گفت: اين مال كه مرا دادند، از علمى دادند كه مرا هست و آن مرا خداى داد و به اين علم مرا تفضيل داد بر شما. گفتند: علم كيميا بود. سعيد بن مُسيّب گفت: موسى عليه السلام علم كيميا دانست. ثلثى از آن يوشع بن نون را بياموخت و ثلثى از آن كالب بن يوفنا را بياموخت. ثلثى از آن قارون را. هر يكى در صنعت ناتمام بودند. قارون ايشان را بفريفت و آن دو ثلث از ايشان بستد. چون صنعت او را تمام شد، او اين كار بر دست گرفت و از آن مال عظيم بساخت. بعضى دگر گفتند موسى خواهرش را بياموخت و خواهرش به حكم او بود. او قارون را بياموخت و گفته اند مراد به اين، علم تجارت و وجوه مكاسب است. مسيّب بن شريك گفت مال و خزاين او به حدى رسيد كه چهار صد هزار كليد بود آن را در چهل انبان. خداى تعالى گفت: نمى داند قارون كه خداى تعالى هلاك كرد آنان را كه بيش از او بودند از قرنها و امّتان كسها را كه به قوت، از او سخت تر بودند و به جمع بيش از او بودند، و كافران را نپرسند از گناهشان. قارون بيرون آمد بر قوم خود، در زينتى كه او را بودى. جابر بن عبداللّه الانصارى گفت مراد به اين، زينتِ قرمز [قومش] بود كه او جامه قرمز پوشيدى. نخعى و حسن گفتند جامهاى سرخ بود. مجاهد گفت بر اسبان خِنگ نشستى، زين اَرْجَوانى مُعَصْفر برو نهاده. قتاده گفت چهار هزار اسب بار گير داشت. ابن زيد گفت: چون بر او نشستى، هفتاد هزار سوار با او بودندى با سازهاى معصفرى و ارجوانى و آن روز اول روز بود كه مردمان جامه و ساز ارجوانى ديدند. مقاتل گفت: او بر استرى سفيد نشسته بود به ساز زر. مسلم گفت: چهار هزار

.


1- .بَطِر، مرد مغرور باشد به نعمت ناشكر كننده (متن تفسير رازى).
2- .روض الجنان، ج 15، ص 166 _ 168.

ص: 314

سوار با جامهاى ارجوانى و ساز ارجوانى با سيصد كنيزك با جامها و حله ها و سازها بر استران اَشْهَب نشسته بودند. آنان كه طالبان و مريدان دنيا بودند، گفتند: كاشكى ما را بودى مانند آنكه قارون را داده اند! چه او بهره تمام است از دنيا. و گفتند آنان كه ايشان را علم دادند به جواب طالبان دنيا، يعنى عالمان گفتند مالداران و مال جويان را: واى بر شما! ثواب خداى بهتر است آنان را كه ايمان آرند و عمل صالح كنند از آنچه او جمع كرده است و تلقين نكنند و توفيق ندهند اين كلمه و اين حكمت، الاّ صابران را. فرو برديم او را و سرايش را به زمين. اهل سير چنين گفتند كه قارون از جمله علماى بنى اسرائيل بود و تورات بهتر خواندى از ايشان و مردى توانگر بود و سبب بغى او توانگرى بود و كثرت مال. گفتند اول طغيان و عصيان او آن بود كه خداى تعالى موسى را گفت: قومت را بگو تا هر كسى چهار رسن در گوشه ردا بندد سبز به رنگ آسمان. موسى گفت: بار خدايا! چرا چنين فرمودى و حكمت درين چيست؟ خداى تعالى گفت: براى آن گفتم كه بنى اسرائيل غافل اند و من از آسمان كتابى خواهم فرستادن. فرمودم كه اين خيوط آسمان رنگ در گوشه ردا بندند تا هر كه در آن نگرد، آسمان ياد آيد ايشان را و آنگه من از آسمان كتابى خواهم فرستاد. موسى عليه السلام گفت: بار خدايا! روا نباشد كه بفرمايى كه ردا جمله سبز كنند؛ چه ترسم كه بنى اسرائيل آن خيوط حقير دارند. حق تعالى گفت: كوچك از كار من كوچك نباشد و حقير نبود. اگر ايشان مرا در صغير طاعت ندارند، در كبير هم ندارند. موسى عليه السلام بنى اسرائيل را گفت. گفتند سميعيم و مطيعيم. شنيديم و فرمان برداريم. همچنان كردند، مگر قارون كه او اين حديث هزل شناخت و استكبار كرد و فرمان نبرد و گفت: اين خداوندى كند كه بندگان را از يكديگر باز نشناسد اين به

.

ص: 315

علامت كند تا تميز تواند كردن. اين اول عصيانى بود كه او كرد. باز چون موسى عليه السلام از دريا بگذشت فرعون و قومش هلاك شدند. موسى رياست و ولايت مذبح و قربان به هارون داد. هر كه را قربانى بودى، بياوردى و به هارون دادى تا هارون بر مذبح نهادى. آتش بيامدى و آن قربان بسوختى. قارون را از آن سخت آمد. گفت: يا موسى! اين چه قسمت است كه تو كردى. نبوت تو راست و رياست برادرت را هارون، و از اين هر دو هيچ مرا نصيبى نيست. موسى عليه السلامگفت: اين نه من كردم كه اين را به من تعلقى نيست. اين را خداى كرده است. قارون گفت: من تو را باور ندارم به اين حديث تا مرا آيتى ننمايى. گفت: من تو را آيتى روشن نمايم درين باب. آنگه رؤساى بنى اسرائيل را جمع كرد، گفت: جمله عصاهاى خود را بياريد و در اين عبادت خانه بنهيد. ايشان همچنان كردند. قارون و هارون هم عصاهاى خود را در آنجا انداختند. موسى گفت: امشب رها كنيد و فردا بامداد بياييد. هر كسى عصاى خود بنگريد و عصاى هارون را نيز بنگريد تا مزيت هارون بر خود بشناسيد. همچنان كردند. بر دگر روز كه باز آمدند، همه عصا بر حال خود بود، مگر عصاى هارون كه برگى آورده بود و از درخت بادام بود و بر بياورده بود. جمله گفتند ما را معلوم بود و معلوم تر شد فضل هارون، جز قارون كه او گفت: اين بس عجب نيست از آن سحرها كه تو مى كنى، و برخاست و برفت و از موسى اعتزال كرد. او و اتباع او و موسى را ايذا مى كرد و مى رنجانيد و موسى بر آن قرابتى كه ميان ايشان بود، تحمل مى كرد و مدارا، و او را باز مى خواند و او هر روز طاغى تر و بى فرمان تر بود و موسى را دشمن تر؛ تا سرايى بساخت و در سراى، زرين كرد و ديوارهاى او در صفايح زر گرفت و جماعتى بنى اسرائيل روى به او نهادند و او قاعده نهاد كه مردم را طعام دادى بامداد و شبانگاه. چون طعام او بخوردندى، مقام كردندى. و حديث كردندى و مضاحك گفتندى.

.

ص: 316

چون خداى تعالى آيت زكات فرستاده و زكات واجب كرد، موسى عليه السلام برخاست و به نزديك قارون آمد، گفت خداى تعالى آيت فرستاد و زكات فرموده. او گفت اين كه تو مى گويى مبلغهاى عظيم من باشد؛ من اين نتوانم كرد. خداى تعالى فرمود: اين تعلّل است كه او مى كند به اندكى و بسيارى، او خود ايمان ندارد و اندك و بسيار چيزى نخواهد دادن. اگر خواهى تو بدانى بروى و او را مسامحتى كنى. موسى بيامد و گفت: [من از] تو چيزى كمتر بستانم و به تدريج كم مى كرد تا با آن آمد كه گفت: از هر هزار دينار يك دينار بده و از هر هزار درم يك درم و از هر هزار گوسفند يك گوسفند و از هر اسبى چيزى بده. گفت: تا انديشه كنم. به خانه رفت و حساب كرد. بسيارى بر هم آمد، دلش يارى نداد، گفت: نتوانم دادن كه بسيار زياد است. آنگه كس فرستاد و بنى اسرائيل را بخواند و گفت ببينيد كه موسى هر روز مرا به بلايى و تكليفى مى نهد. اكنون بيامده است تا مال ما بستاند و ما را درويش كند. چه رأى است در حق او؟ گفتند: تو سيّد و مهتر مايى؛ رأى آن باشد كه تو بينى. گفت: رأى من آن است كه فلان زن فاجره را بياريم و او را جعلى دهيم تا او در موسى آويزد و او را متهم كند به خود و برو تشنيع زند كه چون اين حال برو برود، بنى اسرائيل برو خروج كنند، اِمّا بكشند [او را] و اِمّا بازار او شكسته شود و او را رها كنند. آنگه كس فرستاد و آن زن فاجره را بخواند و او را گفت: تو را كارى چنين مى بايد كردن و تو را هزار دينار بدهم و گفتند طشتى زر. او پذيرفت و گفت: هر آن چه خواهى و حكم كنى. و آنگه برخاست و قصد كرد به مجمع بنى اسرائيل و آنجا بنشست. موسى عليه السلام بيرون آمد و خلقى بسيار حاضر بودند در صحراى فراخ. موسى عليه السلامبر عادت بيرون آمد و خلق بسيارى را در وعظ گرفت. بر ايشان امر به معروف و نهى از منكر مى كرد و مى گفت: هر كه دزدى كند، دستش ببايد بريدن و هر كه قذف كند بى گناهى، او را حدّ بايد زدن و هر كه زنا كند و زن ندارد، صد تازيانه

.

ص: 317

ببايد زدن و هر كه زنا كند، زن دارد ببايد كشتن به رجم. قارون گفت: اگر چه تو باشى. گفت: اگر چه من باشم. گفت: پس بنى اسرائيل دعوى مى كنند كه تو با فلانه فاجره زنا كرده اى. موسى عليه السلام گفت: اگر او گويد بر قول او اعتماد كنم. كس فرستاد و او را حاضر كردند. موسى عليه السلام روى به او كرد كه يا فلانه، اين قوم بر من اين دعوى مى كنند و من تو را سوگند مى دهم به آن خدايى كه دريا بشكافت براى بنى اسرائيل و ما را برهانيد، فرعون را با قومش هلاك كرد كه آنچه راست است در اين حادثه، بگوى. زن انديشه كرد، گفت اگر اين راست بگويم و از گناه گذشته توبه كنم، همانا خداى بر من رحمت كند. گفت: لا واللّه كه تو در اين حديث مبرّايى و آنان كه اين مى گويند، بر تو دروغ مى گويند و قارون مرا جعلى داده تا بر تو اين دروغ بگويم و تو را به خود متهم دارم. موسى عليه السلام روى بر زمين نهاد و گفت: اللّهم اِنْ كَنْتُ رَسولِك فَاغْضِب لى. اگر من رسول توأم، براى من خشم گير! جبرئيل آمد و گفت: يا موسى! خداى تعالى مى گويد من زمين را فرمودم تا طاعت تو دارد، با آنچه خواهى بفرمايى او را در حق او. موسى عليه السلام بنى اسرائيل را گفت: بدانيد كه خداى تعالى مرا به قارون فرستاده است؛ همچنان كه به فرعون، و او طغيان كرد و خداى او را هلاك كرد و قارون ياغى شد. هر كه با اوست و هواى او خواهد، با او مى باشد و هر كه با من است، ازو دور شود. همه بگريختيد، جز دو كس كه با او بماندند. موسى عليه السلام گفت: اى زمين! بگير ايشان را. تا به زانو بر زمين فرو شدند. دگر باره گفت: يا اَرْضُ خُذيهِم. تا به كمر بست بر زمين فرو شدند. دگر باره گفت: يا اَرْضُ خُذيهِم تا به گردن به زمين فرو شدند. درين ميانه تضرع مى كردند و فرياد مى خواستند و سوگند مى دادند به حق رحم و خويشى و موسى عليه السلام سخت خشمگين شده بود، اجابت نكرد. دگر باره

.

ص: 318

بلعم باعورا

گفت: يا اَرْضُ خذيهم جمله به زمين فرو شدند تا در خبر آورده اند كه هفتاد بار از موسى زنهار خواستند. خداى تعالى وحى نمود به موسى كه از تو هفتاد بار زنهار خواستند، زنهارشان ندادى. به عزّت من كه يك بار اگر از من زنهار خواستندى، ايشان را زنهار دادمى و مرا قريب و مجيب يافتندى. قتاده گفت روايت كرده اند كه هر روز قامتى بر زمين فرو شوند و به قرار زمين نرسند تا روز قيامت بيايد. چون اين حال برفت، بنى اسرائيل با يكديگر گفتند: موسى دعا كرد تا خداى قارون را هلاك كرد تا مال و ملك او را باشد و او مستفيد شود به آن. موسى بشنيد، گفت: بار خدايا! جمله مال و ملك او را نيز بر زمين فرو بر. خداى تعالى اجابت كرد و جمله مال و ملك او به زمين فرو برد. او را هيچ گروهى و لشكرى نبودند كه او را نصرت كنند از خداى تعالى. (1)

بلعم باعوراحق تعالى گفت: حضرت رسول عليه السلام را: برخوان بر ايشان _ يعنى بر امت _ خبر آن كس كه ما آيات خود به او داديم. او از آن بيرون آمد، چون مار كه از پوست بيرون آيد. خلاف كردند در آنكه، كه بود. عبداللّه مسعود گفت: بلعم افنر [اَبَر] بود. عبداللّه عباس گفت: از بنى اسرائيل بود. على بن طلحه گفت از كنعانيان بود از مدينه جبّاران. مقاتل گفت: بلعام بن باعور بن حاب بن لوط، از مدينه بلقاء بود. و آن شهر را براى آن بلقاء خواندند كه او را پادشاهى بود نام او بالق، و قصه او به روايت عبداللّه عباس و محمد بن اسحاق و سُدّى آن بود كه: چون موسى عليه السلام قصد كارزار جبّاران كرد به زمين بنى كنعان فرود آمد از زمين شام، قوم بلعم به بلعم آمدند

.


1- .روض الجنان، ج 15، ص 169 _ 177.

ص: 319

و او مردى مستجاب الدعوة بود. او را گفتند: تو دانى كه موسى مردى تيز است و لشكر بسيار دارد و به كارزار ما مى آيد تا مردان ما را بكشد و زنان ما را به بردگى ببرد و شهر ما فرو گيرد و ما را قوّت او نباشد و تو مردى مستجاب الدعوة و نام اعظم به نزديك تو است و پسر عمّ مايى. بيرون آى و دعا كن براى ما تا خداى تعالى او را دفع كند از ما. او گفت: وَيْلَكُم او پيغمبر خداست و به فرمان خداى مى آيد و مدد او فرشتگان اند. من بر او چگونه دعا كنم؟ اگر من اين كنم، دين و دنيا بشود، و من از خداى آن دانم كه شما ندانيد. الحاح كردند و مراجعت كردند. او گفت: تا من دستورى با خداى برم. او به طريقى كه او را بود، مؤامرة كرد با خداى تعالى، هيچ جواب نيامد. ايشان گفتند: ديدى اگر خداى تعالى كاره بودى، دعاى تو را نهى كردى و اينكه نهى نكرد تو را، دليل آن است كه خداى كاره نيست دعاى تو را، و چندانى تملق و چاپلوسى كردند تا او را بفريفتند و مفتون كردند. برخاست و بر خرى نشست و به كوهى آمد كه از آنجا هر لشكر موسى مطّلع توانستى بود. آن كوه را حَسْبان گفتند. چون پاره اى برفت، خر فرو خفت. او فرود آمد و بزد آن چارپاى را بسيار، برخاست او برنشست و پاره دگر برفت [دگر بار] فرو خفت. دگر [باره] بزد او را، برخاست و پاره اى رفت و فرو خفت. به بار سيوم خداى تعالى او را به آواز آورد تا با او سخن گفت: وَيحَك يا بَلْعَم. كجا مى روى و مرا چرا مى زنى؟ نمى بينى كه فرشتگان پر بر روى من مى زنند. تو خود را رها كرده، مى روى تا بر پيغامبر خداى دعا كنى. او بشنيد، هم مُتّعظ نشد و خداى تعالى چون به اين معنى بر او حجت انگيخته بود، او را تخليه كرد تا برفت و بر آن كوه شد و قوم او با او. چون لشكر موسى را بديد، دست برداشت و دعا كردن گرفت. خواست تا قوم خود را دعا كند و بر موسى و قومش نفرين كند. خداى تعالى زبان او را برگردانيد تا

.

ص: 320

موسى را دعا كرد و قوم خود را نفرين. او را گفتند: يا بلعم! اين چيست كه مى گويى؟ ما تو را به اين آورديم تا ما را لعنت كنى و موسى را دعا؟ گفت: من نخواستم تا چنين گويم. قصد من خلاف اين بود وليكن به زبانم چنين رفت كه شنيديد. اين كار خدايى است و خداى را غلبه نتوان كرد بر كارش. حق تعالى فرمان داد تا زبانش از دهن بيرون افتاد و بر سينه افتاد. گفت: من نگفتم كه دين و دنيا از من بشود؟ اكنون رفت و هيچ چاره نماند، مگر مكر و حيلت. گفتند: چه حيلت سازيم؟ گفت: زنان را بياراييد و متاعها و چيزها به ايشان دهيد تا به لشگر گاه موسى بروند و خويشتن را بر ايشان عرضه كنند و اگر مراودت كند، ايشان را منع نكنند؛ چه اگر يك تن از ايشان زنا كند، ايشان را نصرت و ظفر نباشد. ايشان همچنين كردند و زنان را بياراستند و متاعها در دست ايشان دادند و اين وصايت كردند و آنجا فرستادند. چون زنان آنجا رفتند، زنى بجمال نام او گتى بنت صور، به مردى بگذشت از بزرگان بنى اسرائيل، نام او زمرى بن سلوم و او پسر سبط شمعون بن يعقوب بود. او را بديد، از جمال او متعجّب بماند. او را استدعا كرد. او اجابت كرد و دست آن زن گرفت و آورد تا پيش موسى عليه السلام و گفت: يا موسى! دانم تا خواهى گفتن اين زن به اين جمال بر ما حرام است. گفت: اى، واللّه ! حرام است و دست بدار از او. گفت: لا، واللّه كه هرگز فرمان تو نبرم در اين باب و دست او گرفت و او را به خيمه خود برد و با او خلوت كرد و همچنين ديگر مردان، با ديگر زنان كنعانيان خلوت ساختند و زنا كردند. خداى تعالى طاعون فرستاد بر ايشان، و مردى بود بر ايشان در لشكر موسى نام او فيحاص بن العيزار بن هارون. او مردى بود قوى و با شوكت و قوّت، و اسفهسالار لشكر موسى بود و در اين وقت كه زمرى اين سخن گفت موسى را، او غايب بود. چون باز آمد، آن طاعون ديد در بنى اسرائيل افتاده. گفت: چه رسيده اينان را و چه كردند اينان؟ قصه به او بگفتند، او بيامد و حربه برداشت و آمد و حربه او از جمله

.

ص: 321

نقباى موسى: موسى و عوج بن عنق

آهن بود و به خيمه زمرى آمد و ايشان را يافت. آن زن و مرد را به يك جاى خفته ديد، حربه فرو كرد و هر دو را در هم دوخت و هر دو را بر گرفت و بر هوا داشت و در لشكر مى گردانيد. و مى گفت: اللّهم هذا جَزاءُ مَنْ يَعصيك. خداى تعالى طاعون از ايشان برداشت. اصحاب اخبار گفتند: از آنگه كه طاعون در ايشان افتاد، تا آنگه كه فنحاص (1) اين عمل كرد به آن فاسق، بشمردند هفتاد هزار مرد به طاعون هلاك شده بودند و اين در يك ساعت از روز بود. از آنجاست كه بنى اسرائيل هنوز عادت دارند و رسم نهاده اند كه از هر ذبيحه را بكشند، فرزندان فنحاص را نصيبى كنند. (2)

نقباى موسى: موسى و عوج بن عنق (3)بنى اسرائيل فرزندان يعقوب اند عليه السلام، و آن دوازده فرزند بودند. خداى تعالى در هر سبطى از اسباط ايشان نقيبى بداشت چه بهر [هر] فرزندى سبطى شدند و از ايشان قومى بسيار پديد آمد و توالد و تناسل بسيار شد. حق تعالى براى آن تا خلاف نباشد ايشان را، از هر سبطى نقيبى بر انگيخت... . (4) مجاهد و سدى گفتند: براى آن نقيب خواندند ايشان را كه ايشان را فرمودند تا بر آثار آن جبّاران بشوند، و قصه اين آن بود كه خداى تعالى موسى را و قومش را وعده داد كه زمين مقدسه، كه زمين شام است، به ايشان دهد و قرارگاه ايشان كند و آنگه اين وعده بود در آنجا جباران كنعانى بودند. خداى تعالى گفت: من ايشان را هلاك كنم و زمين و مال و ملك ايشان به ميراث به شما دهم و اين پس از آن بود كه خداى مصر از قبطيان بستد و ايشان را و پيشواى ايشان را كه فرعون بود، هلاك كرد. چون

.


1- .در بعضى نسخ فيحاص ثبت شده است.
2- .روض الجنان، ج 9، ص 11 _ 14.
3- .اين داستان از روى نسخه خطى شماره 81116378 مجلس شوراى ملى فراهم گرديد.
4- .روض الجنان، ج 6، ص 294.

ص: 322

مصر ايشان را مستخلص شد، خداى تعالى ايشان را زمين شام وعده داد و موسى را فرمود كه بنى اسرائيل را بر گير و به اريحا شو؛ شهرى است از شهرهاى شام و آن زمين مقدسه است، و وحى كرد به موسى كه من آنرا به سراى قرار شما كردم و برويد و به ايشان قتال كنيد كه من ناصر شما ام. موسى عليه السلام اين پيغام بگذارد و چون عزم رفتن مصمم كرد، لشكر او دوازده سبط بودند از دوازده فرزند يعقوب عليه السلام، به فرمان خداى بر هر سبطى نقيبى فرو كرد تا كفيل قوم و عاقله قومش باشد. موسى عليه السلامايشان را نصب كرد به فرمان خداى و نامهاى ايشان اين است: از سبط روبيل، شامل بن ركن بود؛ و از سبط شمعون، شافاطر بن جزى بود؛ و از سبط يهوذا، كالب بن يوفنّا بود؛ و از سبط ايين حايل بن يوسف بود؛ و از سبط ديانون، حدى بن شورى بود؛ و از سبط يوسف، افراثيم بن يوشع بن نون بود؛ و از سبط بنيامين، فلطم بن رقون بود؛ و از سبط اشرشا؛ نون بن ملكيل بود؛ و از سبط تقتال، حيى بن وقشى بود؛ و از سبط دان، جملائيل بن حمل بود؛ و از سبط حدى، سوسى بود. موسى عليه السلام برفت با اين قوم و با لشگر و اسباط بنى اسرائيل با نزديك اين شهر رسيد، اعنى أريحا كه زمين مقدسه بود. موسى عليه السلام اين دوازده نقيب را بفرستادند تا بروند و احوالى بداند و او را خبر دهند. از جمله جباران آن شهر يكى عوج [بن] عنق بود و گفته اند طول او بيست و سه هزار گز بود و سيصد و سى و سه گز و ثلثى از گزى و اين روايت عبداللّه عمر است. و در اخبار هست كه روزى كه ابر بودى او را در سر و روى و سينه پيختى و وقت بودى كه ابر او را تا سينه بودى و روى و سر او را آفتاب و او از ابر آب خوردى و ماهى از دريا بگرفتى و در آفتاب بريان كردى و بخوردى. و در خبر است كه او ايام طوفان، به نزديك نوح آمد و او را گفت مرا با خود در كشتى نشان. نوح گفت: برو اى دشمن خداى كه مرا نفرموده اند. او برفت و آب طوفان بالاى كوههاى زمين چهل [گز] برفته و عوج را بالاى زانو بود.

.

ص: 323

و در خبر است كه او را سه هزار سال عمر بود و عنق نام مادر او بود. و گفته اند عناق دختر آدم بود و اول كسى بود كه بغى كرد بر زمين و هر انگشتى از انگشتان سه گز بود در دو گز. بر هر انگشتى ناخن از آهن به مانند داسى و چون بر زمين بنشستى، يك گز به آن زمين مشغول كردى و از دشت مى آمد و در زه هيزم بر سر نهاده لايق او. چون آن دوازده كس را ديد، از ايشان عجب آمد او را. و در خبر آورده اند كه هر يكى از ايشان را چهل گز طول بود. او ايشان را بگرفت و در دامن نهاد و دامن به ميان فرو كرد و ايشان را با خانه آورد و متعجّب ايشان را پيش زن خود ريخت و گفت اينان را نبينى كه آمده اند تا با ما قتل كنند و زمين دو شهر ما را به دست گيرند. آنگه گفت ايشان را به پاى بمالم. زن گفت: نبايد، رها كن اينان را كه بروند و خبر ما به ايشان برند. عوج ايشان را دست بداشت تا برفتند. ايشان رفتند در بازار ايشان هر خوشه انگور ديدند كه هيچ مرد ايشان بر توانستندى گرفتن و بار ايشان هر يكى چندان بود كه نيمه پوست او ده كس در زير آن پنهان شدندى. ايشان بيامدند و با يكديگر گفتند: چه رأى است ما را اگر اين كه ديديم با قوم بگوييم دل شكسته شوند. با يكديگر عهد كردند كه اين حديث جز با موسى و هارون عليه السلام نگوييد تا ايشان رأى خود ببندند در آن. آنگه عهد بشكستند و هر يكى سبط خود را پنهان بگفتند و دل شكسته بكردند. آنگه عوج عنق بيامد و لشكر موسى عليه السلام بنگريد. يك فرسنگ در يك فرسنگ بود طول و عرضش. برفت و بر آن طول و عرض پاره اى از كوه ببريد و بر سر گرفت بر آنكه تا به شب بر لشگر گاه موسى زند. خداى تعالى مرغى را فرستاد، پاره اى الماس در منقار گرفته تا پيرامن و گرداگرد سر او بسفت تا آن پاره كوه در گردن او افتاد به مانند طوقى. او خواست تا از گلوى خود بر آرد، نتوانست. اسير گشت. حق تعالى وحى كرد به موسى كه اى موسى! درياب دشمنت [را]. موسى بيامد، او را ديد

.

ص: 324

مرگ موسى و هارون و نبوت يوشع

چنان عصاى بر آورد و بالاى عصا ده گز بود و بالاى موسى ده گز بود و ده گز بر هوا برجست و عصا بر كعب او زد و از آن زخم بيفتاد و آن كوه بر گردن او نتوانست خاستن. بنى اسرائيل بشتافتند و تيغ و تير درو نهادند و او را بكشتند و سرش ببريدند. گفتند: استخوان او چند سال به پل رود نيل كرده بودند. اين روايت است. و روايتى ديگر آن است كه او در زمينى بغى و طغيان از حد ببرد. خداى تعالى سباع زمين را بر او گماشت. شيران را هر شيرى چند پيلى و هر گرگى چند شترى و هر كركس چند خرى تا درو افتادند و او را بدريدند و بخوردند. (1)

مرگ موسى (2) و هارون و نبوت يوشعموسى و هارون هر دو در تيه فرمان يافتند و هارون از پيش موسى فرمان يافت و قصه وفات او آن بود كه خداى تعالى وحى كرد به موسى كه من قبض روح هارون خواهم كردن. او را بر گير و به فلان كوه ببر. موسى عليه السلامهارون عليه السلام را گفت: اى برادر! خيز تا به فلان كوه شويم. برخاستند و آنجا رفتند. بر آن كوه درختى ديدند كه مانند آن به حسن نديده و خانه اى ديدند در زير آن درخت و سريرى در او نهاده و بر آن سرير بسترها افكنده و بوى خوش و نسيمى با راحت. هارون موسى را گفت: مرا مى بايد كه ساعتى اينجا بخسبيم. گفت: روا باشد. گفت: ترسم كه خداوند خانه بيايد و خشم بگيرد. موسى گفت: تو انديشه مدار كه من جواب او بدهم. هارون گفت: تو نيز با من بياى و با من بخسپ تا اگر خشم گيرد، هر دو به يك جاى باشيم. موسى عليه السلام گفت: روا باشد. برفتند و هر دو بر سرير بخفتند. چون در خواب شدند، مرگ هارون را بگرفت. هارون از رنج نزع از خواب

.


1- .روض الجنان، ج 6، ص 296 _ 299.
2- .اين قسمت از داستان موسى و نبوت يوشع از نسخه خطى كتابخانه مجلس شوراى ملى تنظيم گرديد.

ص: 325

در آمد و موسى را بيدار كرد و وداع كرد و جان بداد. فرشتگان بيامدند و آن سرير هم چنان بر گرفتند و به آسمان بردند و آن درخت ناپديد گشت. موسى با بنى اسرائيل آمد. ايشان گفتند: هارون را چه كردى؟ گفت: خداى تعالى قبض روح او كرد. گفتند: هارون را ببردى و بكشتى؛ براى آنكه ما او را دوست داشتيم و بر او حسد كردى به اين سبب موسى عليه السلام گفت: هارون برادر من بود از مادر و پدر؛ كى روا دارم كه برادر را بكشم! او را باور نداشتند و او را رنجه مى داشتند تا موسى عليه السلام دعا كرد. گفت: بار خدايا! برائت ساحت من پيدا كن و دو ركعت نماز كرد و اين دعا بكرد. خداى تعالى بفرمود تا فرشتگان سرير بياوردند و در بنى اسرائيل بنهادند و بر او ندا كردند كه او هارون است. به مرگ خود مرده است و موسى او را نكشت. عمرو بن ميمون گفت: موسى و هارون هر دو [در] تيه مردند و هارون پيش از موسى بمرد و چنان بود كه ايشان هر دو به بعضى غارها رفته بودند. خداى تعالى هارون را جان برداشت. او را دفن كرد و باز آمد. بنى اسرائيل گفتند: هارون را چه كردى؟ گفت: بمرد. گفتند: هارون را بكشتى و باز آمدى؛ براى آنكه ما او را دوست داشتيم، و بنى اسرائيل هارون را دوست داشتندى و با موسى نساختندى. موسى عليه السلام اين شكايت با خداى كرد. خداى تعالى گفت: دعا كن تا هارون را زنده كنم تا بگويد كه تو او را نكشتى. موسى عليه السلام برخاست و جماعتى از بنى اسرائيل را برگرفت و بيامد و به سر گور هارون آمد و دعا كرد تا خداى تعالى هارون را زنده كرد و گور بشكافت و او برخاست و خاك از سر مى افشاند. موسى عليه السلام گفت: اى برادر! تو را من كشتم؟ گفت: حاشا، من به مرگ خود مردم و بيوفتاد و بمرد. اما وفات موسى عليه السلام. محمد بن اسحاق گفت: موسى عليه السلام مرگ را كاره بود. چون اجلش نزديك رسيد، خداى تعالى خواست تا مرگ بر او محبت كند. يوشع را پيغمبرى داد. موسى هر بامداد و شبانگاه كه او را ديدى، گفتى: يا يوشع! خداى بر

.

ص: 326

تو چه وحى كرد. يوشع گفت: چندين سال است تا من در صحبت توأم تو را از اين معنى هرگز نپرسيدم جز تو كه ابتدا كردى تو از من. چرا اين سؤال مى كنى؟ عند آن موسى عليه السلامحيات را كاره شد و اين قول معتمد نيست و در صفت مرگ او خلاف كردند. همام بن منبّه روايت كرد از ابوهريره كه رسول عليه السلام فرمود: چون ملك الموت به موسى آمد و او را گفت: أَجِبْ رَبَّك. او مرگ را كاره بود. او را خوش نيامد. حق تعالى وحى كرد به موسى كه: يا موسى! دست بر پشت گاوى نه، چندانى كه در زير تو آيد از موى او. من تو را به هر يك موى، يك سال زندگانى دهم، اگر خواهى و لكن عاقبت مرگ باشد. گفت: بار خدايا! نخواهم؛ قبض روح من كن. و حشويان اصحاب حديث درين خبر آوردند كه چون ملك الموت عليه السلام آمد تا جان موسى بردارد. گفت: اجابت كن خداى را. موسى تپنچه بر روى او زد و يك چشم او كور كرد. او از آنجا برگشت و با پيش خداى شد و گفت: بار خدايا! مرا بر بنده اى فرستادى كه چون خواستم كه قبض روح او كنم مرا تپانچه زد و كور كرد. خداى تعالى چشم او باز داد و گفت برو و او را مخير كن... . سُدّى روايت كرد از ابومالك و ابوصالح از عبداللّه عباس كه يك روز موسى عليه السلام و وصى او يوشع به يك جاى مى رفتند. در بيابانى بادى بر آمد سياه و سخت. يوشع بترسيد و چنان گمان برد كه قيامت است. بيامد و در موسى آويخت از ترس و خوف آن باد را. فرشتگان موسى را از ميان پيرهن ببردند، پيرهن در دست يوشع رها كردند. يوشع در ميان قوم آمد و پيرهن موسى به دست گرفته. گفتند: موسى را چه كردى؟ گفت: او را از ميان پيرهن بربودند و من نديدم او را. دگر گفتند: پيغمبر خداى را بكشتى و باز آمدى و خواستند تا او را بكشند. او گفت: مرا سه روز مهلت دهى. اگر خداى تعالى [برائت] ساحت من پيدا كند، و الاّ من در دست شما ام. بر اين قرار دادند و قومى را بر او موكل كردند. او خداى تعالى را دعا كرد و تضرع كرد در اظهار براء ساحت او. خداى تعالى در خواب با آنان نمود كه او را متهم مى داشتند به آن

.

ص: 327

معنى كه موسى عليه السلام به مرگ خود مرد و ساحت او از آن برى است. جمله به يك شب در خواب ديدند. او را رها كردند و بدانستند كه او بى گناه است. وهب بن منبّه گفت: موسى عليه السلام به بعضى حاجات خود مى رفت. جماعتى فرشتگان را ديد كه گورى مى كندند. موسى عليه السلام به نظاره ايشان بايستاد. سخت نكو آمد او را آن گور. درو نگريد، راحتى ديد و سبزى و نزهتى كه از آن نكوتر نباشد. گفت: يا ملائكة اللّه ! اين گور براى كه مى كَنيد؟ گفتند: براى بنده گرامى بر خداى. موسى عليه السلام گفت: همانا آن بنده بس گرامى است بر خداى تعالى كه من گور چنين به اين راحت و نزهت و نضارت نديده ام. فرشتگان گفتند: يا صفى اللّه ! خواهى تا اين گور تو را باشد؟ گفت: خواهم. گفتند: فرو شو اينجا و بخسپ و روى به رحمت خداى كن و دمى آسان بر آر. هم چنان كرد. فرو رفت و بخفت و رويى به قبله آورد و دمى بر آورد و به آن دم جان بداد. فرشتگان، گور بر او راست كردند. بعض دگر گفتند: ملك الموت به نزديك او آمد و گفت: يا نبى اللّه ! خمر خورده اى؟ گفت: نه. گفت: دم بنماى. او دم بزد. جانش به آن دم بر آمد. و در روايتى ديگر ملك الموت آمد و او را سيبى آورد از بهشت. او بستد و ببوييد و جان بداد. و در خبر است كه با آسانى جان كند و يوشع بن نون او را در خواب ديد. گفت: يا نبى اللّه ! سكرت موت يافتى؟ گفت: چون گوسپندى كه او را زنده پوست بكنند. و در تواريخ آمد كه عمر موسى صد و بيست سال بود. بيست سال در ملك افريدون و صد سال در ملك منوچهر. چون مدت چهل سال تيه به سر آمد و خداى تعالى موسى را با جوار رحمت خود برد يوشع را پيغامبرى داد و به بنى اسرائيل فرستاد و او را فرمود تا به جهاد آن جباران رود. او بنى اسرائيل را خبر داد. او را باور داشتند و متابعت كردند و بيامدند به او و روى به شهر اريحا نهادند كه زمين مقدسه است و تابوت سكينه به ايشان بود و ايشان شهر حصار كردند و يوشع شش ماه بر

.

ص: 328

در شهر آن را به حصار داد. چون ماه هفتم در آمد، يوشع بفرمود تا لشكر تعبيه كردند و سروها داشتند به جاى بوق بفرمود تا به يك بار بدميد و لشكر آواز نعره بلند كردند. ديوار شهرستان بيوفتاد و بنى اسرائيل در شهر شدند و با جباران قتال كردند و ايشان را منهزم و مقهور بكردند و بكشتند. در خبر مى آيد كه چند مرد از بنى اسرائيل بر يك مرد جمع شدندى تا سر از تن او جدا كنند. به چند ساعت آن روز توانستندى كردن از عظم خلق ايشان، و اين كارزار روز آدينه بود، نماز شام به تنگ برسيد و آفتاب فرو خواست شدن. به يك روايت، و به يك روايت فرو شد، يوشع نگاه كرد بعضى ازيشان مانده بودند و انديشه كرد كه اگر شب درآيد، كشتن ايشان فوت شود، خداى را دعا كرد و گفت: بارخدايا! آفتاب بازآر براى من. چون آفتاب باز آمد، گفت: اى آفتاب! تو در طاعت خداى و من در طاعت خداام. توقف كن براى من تا اين دشمنان خداى را دمار بر آريم. آفتاب باز آمد. در جاى خود بايستاد و هيچ سير نكرد تايك ساعت برفت و بنى اسرائيل و يوشع آن بقيه كافران را بكشتند. آنگه آفتاب فرو شد. (1) چون يوشع بن نون آن جباران را بكشت و زمين ازيشان پاك كرد، كس فرستاد به پادشاه ارمانيان و آن پنج پادشاه بودند. همه به طاعت پيش او آمدند. و يك روايت آن است كه ايشان مجتمع شدند و به خصومت يوشع بيرون آمدند. يوشع عليه السلام لشكر بنى اسرائيل را به قتال ايشان فرستاد و ايشان را بكشت و بعض را با شِعب كوهى بختند [پيختند] خداى تعالى تگرگى با سنگها آميخته بر ايشان فرستاد و ايشان را هلاك كرد و آن پنج پادشاه گرفتار شدند. يوشع بفرمود تا ايشان را بياويختند در شهر شامها كس فرستاد و ملوك ايشان را دعوت كرد. هر كه به طاعت آمد و ايمان آورد،

.


1- .روض الجنان، ج 6، ص 322 _ 327.

ص: 329

او را رها كرد و آن كس كه طاعت نداشت، بگرفت او را و بكشت. تا سى و يك پادشاه را بكشت و زمين شام مستخلص شد او را و مالها[ى] ايشان و غنايم جمع كرد و غنايم پيش از اين پيغمبران را حلال نبود. پيغامبر ما را حلال كردند. عادت چنان بود كه بنهادندى به جاى صدقه و قربان آنچه از آن مقبول بودى. آتشى بيامدى و آن را بسوختى و آنچه مقبول نبودى، بر جاى بماندى. يوشع بفرمود تا آن مالها و غنايم بياوردند و به قربانگاه بنهادند. هيچ آتش تعرض او نكرد. يوشع گفت: درين غنيمت خيانت كرده اند و بسيار بگفت كه آنچه برگرفته، با جاى آرى. خائن مقر نيامد تا او آن جماعتى را كه متهم بودند، پيش خواند و دست يك يك به دست مى گرفت. چون به آن مرد رسيد كه خيانت كرده بود، باز آور او برفت سر گاوى از زر پيراسته مكلل به ياقوت و جواهر بياورد و در ميان غنايم و قربان بنهاد. يوشع بفرمود تا آن مرد را ببستند و با آن غنايم بنهادند. آتشى از آسمان بيامد و همه را بسوخت و مرد را نيز بسوخت. و يوشع عليه السلام از پس موسى بيست و هفت سال تدبير كار بنى اسرائيل كرد و آنگاه وفات آمد او را و دفن كردند او را به كوه افراهم، و عمر او صد و بيست و شش سال بود _ واللّه ولى التوفيق. (1)

.


1- .روض الجنان، ج 6، ص 332.

ص: 330

طالوت

طالوت (1)از پس وفات موسى، چون گفتند پيغامبرى را از ايشان (2) . خلاف كردند در آن (3) پيغامبر كه كى بود. قتاده گفت: يوشع بن نون بن افرائيم بن يوسف بن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم بود، و سدى گفت: نامش شمعون بود و براى آنش شمعون خواندند كه مادر او را از خدا بخواست به دعا. چون دعاى مادرش را اجابت آمد و او را بزاد، گفت: سَمِعَ اللّه (4) دعائى. و سين به لغت عبرانى شين گردد (5) و او شمعون بن صفيّه بن علقمة بن ابى يأسف بن قارون بن نصر (6) بن قاهت بن لاوى بن يعقوب بود. و ديگر مفسران گفتند: اشموئيل بود و اين به زبان عبرانى اسماعيل بود و هو ابن تالى بن علقمه بن حام بن النَّهر بود، و مقاتل گفت از نسل هارون بود. مجاهد گفت: اشموئيل بن هلفانا (7) بود. ابواسحاق و وهب و سدّى و كلبى گفتند: سبب سؤال ايشان آن بود كه چون موسى عليه السلام با جوار رحمت خداى رفت و يوشع بن نون را خليفه خود كرد و او در ميان قوم حدود تورية و احكام آن بر جاى مى داشت تا با پيش خداى شد و او كالَب را خليفه كرد تا به جاى او بيستاد (8) و هم آن كرد تا خداى تعالى او را قبض كرد.

.


1- .اين داستان از روى نسخه خطى شماره 2044 كتابخانه مركزى دانشگاه تهران فراهم و با نسخه خطى حسن زاده مقابله و تصحيح شد.
2- .نسخه ح: از آن ايشان.
3- .نسخه ح: در آن كه پيغامبران كه بود.
4- .نسخه ح: سمع اللّه دعاء.
5- .نسخه ح: كرد.
6- .فى بعض النسخ: بن يصهر بن قاهث. روض الجنان، ج 3، ص 349.
7- .نسخه ح: بوده باشد.
8- .نسخه ح: باستاد.

ص: 331

از پس او حزقيل را خداى به پيغامبرى فرستاد. (1) در عهد او احداث در بنى اسرائيل پيدا شد و عهد خداى فراموش كردند و بت پرستيدن گرفتند. خداى تعالى الياس را به پيغمبرى بفرستاد و اين پيغمبران جمله كه مى آمدند به تجديد شرع موسى و اقامه احكام تورية مى آمدند و از پس الياس، اَلْيَسَعْ بيامد به پيغامبرى. چون خداى تعالى او را ببرد، فساد در ميان بنى اسرائيل ظاهر شد و ايشان را دشمنى پديد آمد كه او بلشتا [خ ل: ملشانا] گفتند و ايشان (2) از جمله قوم جالوت بودند وعمالقه (3) بودند. ساحل بحر روم تا به مصر و فلسطين به دستها گرفتند و بر بنى اسرائيل (4) مستولى شدند و ايشان را مى كشتند و برده از ايشان مى آوردند. (5) تا چهار صد و چهل برده از ملك زادگان ايشان به بردگى ببردند و جزيت بر ايشان نهادند و تورية از ايشان بستدند و بنى اسرائيل از ايشان بلا و مشقت بسيار ديدند و ايشان را پيغامبرى نبود كه تدبير كار ايشان كند. از خداى مى خواستند تا پيغمبرى بفرستد كه در پيش ايشان ايستد (6) و با آن قوم كارزار كند. و سبط نبوت جمله هلاك شده بودند. از ايشان كس نمانده بود، مگر زنى آبستن؛ او را بگرفتند و در خانه اى موقوف بكردند، ترسيدند كه اگر دخترى بزايد، پنهان كند و به كودكى نرينه بَدَل كند از سختى رغبت. بنى اسرائيل كه (7) مى ديد در پيغمبرى كه باشد در ايشان و زن از خداى تعالى مى خواست به دعا كه: بار خدايا! مرا پسرى روزى كن. خداى تعالى او را پسرى بداد. او را اشموئيل نام نهاد و گفت: سَمِعَ اللّه دُعائى. و او چون از مادر جدا شد، تكبير كرد خداى را (عزوجل). مادر او را چون

.


1- .نسخه ح: بفرستاد.
2- .نسخه ح: چون از جمله.
3- .نسخه ح: و از عمالقه بودند.
4- .نسخه ح: مسئول شدند.
5- .نسخه ح: مى بردند.
6- .نسخه ح: بايستد.
7- .نسخه ح: مى ديدند.

ص: 332

بزرگ كرد در بيت المقدس به پيرى سپرد از جمله علماى بنى اسرائيل تا او را تربيت مى كرد و تورية و علم و احكام شرع مى آموخت او را. چون بالغ شد و خداى تعالى خواست كه او را به پيغامبرى بفرستد (1) . جبرئيل را فرستاد و او در پهلوى آن پير خفته بود و پير او را از چشم (2) فرو نگذاشتى يك ساعت و سخت مشفق بود بر او و كس را بر او استوار نداشتى. جبرئيل عليه السلام به آواز پير او را ندا كرد. كودك از خواب بجست و گفت: اى پدر (3) ! تو خواندى مرا؟ گفت: نه، كه ترسيد كه او بترسد. گفت: بخسب كه خير است. دگر باره آواز داد. كودك گفت: اى پدر! تو آواز دادى مرا؟ پير گفت: بخسب و اگر آوازى شنوى، جواب نده. به بار سِدِيگر (4) ، جبرئيل پيدا شد و گفت: من جبرئيلم و خداى تعالى تو را پيغمبرى داد. برخيز و پيغام خداى برين (5) قوم برسان.

او برخاست و پير را خبر داد. پير گفت: آنچه خداى فرموده است به جاى آر. او برخاست به دعوت كردن در ميان قوم. او را باور نداشتند و گفتند تعجيل مى كنى (6) به نبوت و خداى هنوز تو را پيغمبرى نداده است و اگر تو پيغمبر خدايى، ما از تو آيت پيغمبرى آن مى خواهيم كه از خداى درخواهى تا براى ما پادشاهى فرستد تا در پيش ما با دشمن ما قتال كند و قوام كار بنى اسرائيل بر ملوك بودى و جهاد مُفَوَّض به پادشاه بودى و پيغامبر پادشاه را مشير و مرشد بودى و مؤيد او به وحى از قِبَل خداى تعالى. وهب منبّه گفت: خداى تعالى اشموئيل را پيغامبرى بفرستاد، چهل سال پيغامبرى كرد و كار بنى اسرائيل [به استقامت] باز آورد. آن گاه جالوت و عمالقه

.


1- .نسخه ح: فرستد.
2- .نسخه ح: از پيش چشم خود نهاد رها نكردى.
3- .نسخه ح: اى پير! تو خواستى مرا.
4- .در نسخه ح: «به بار سديگر» نيامده.
5- .نسخه ح: با اين قوم بر.
6- .نسخه ح: تعجيل كنى.

ص: 333

پديد آمدند. بنى اسرائيل گفتند: «ابْعَثْ لَنا مَلِكاً نُقاتِلْ فِي سَبِيلِ اللّهِ» . (1) چون بنى اسرائيل اين سخن كردند، خداى تعالى جبرئيل را فرستاد به اشموئيل و عصايى و قَرْنى، اعنى سُرولى (2) ، روغنى در او كرده كه آن را روغن قدس خواند و گفت: خدايت سلام مى كند (3) و مى گويد پادشاه (4) بنى اسرائيل آن بود كه به بالاى اين عصا برابر بود و اين روغن بر سر او ريزى، گرد سر او برگردد و به رويش فرو نيايد و از علامت او اين بود كه چون از در سراى تو درآيد، اين روغن بجوشيدن آيد. چون شخصى چنين بود، سر او به اين روغن مُدَهَّن بكن و به پادشاه بنى اسرائيلش كن. اشموئيل كس فرستاد و بطن بنى اسرائيل را مى خواند و ايشان مى آمدند و خويشتن به عصا اندازه مى گرفتند. (5) . بالاى كس با آن (6) موافق نبود و روغن در قرن ساكن بود. و طالوت را نام به سريانى (7) ساذُل بود و به عبرى شاول بود و از فرزندان بنيامين بن يعقوب بود. گفتند: مردى دبّاغ بود، اديم كردى. عكرمه و سُدّى گفتند: سقا بود. به چارپاى آب كشيدى از نيل و گفته اند مُكارى بود. خربنده بود، خرش گم شد. در طلب خر مى گرديد. با غلامى از آن پدرش به در سراى اشموئيل رسيدند. غلام گفت: اگر در نزديك اين پيغامبر شويم، باشد كه ما را خبر دهد از احوال اين چهار پاى. در سراى رفتند و آن قَرن پيش اشموئيل نهاده بود، روغن در وى. چون طالوت از در سراى در شد و وجوه و اعيان بنى اسرائيل حاضر، روغن جوشيدن گرفت. طالوت بنشست و خواست تا حديث چهار پاى كند. اشموئيل در

.


1- .روض الجنان، ج 3، ص 348 _ 351.
2- .نسخه ح: سووى.
3- .نسخه ح: مى رساند.
4- .پادشاهى.
5- .مى كردند و مى گفتند.
6- .با او.
7- .به عبرانى شاول.

ص: 334

او نگريد. گفت: بر پاى خيز. او بر پاى خواست. آن عصا به بالاى او باز گرفت. هم بالاى او بود. گفت: پيش من آى. طالوت پيش رفت. آن روغن قدس، بر سر او ريخت. روغن گرد سر او چون اكليلى مى گشت و هيچ بر روى او فرو نيامد. سر او به آن روغن مُدَهَّن كرد و گفت برو كه تو پادشاه بنى اسرائيلى. گفت: چگونه؟ گفت: خداى تعالى مرا فرموده است كه تو را پادشاه بنى اسرائيل كنم. گفت: يا رسول اللّه ! دانسته باشى كه من از نزديك ترين اسباط بنى اسرائيلم و از جمله اشراف ايشانم. گفت: بلى. گفت: آيت و علامت اين حديث چيست؟ گفت: آن است كه تو با خانه شوى، پدرت چهار پاى باز يافته بود. آنگه اشموئيل بنى اسرائيل را گفت: خداى تعالى طالوت را به پادشاهى بفرستاد و نصب كرد. ايشان به انكار در آمدند كه چگونه او را بر ما پادشاهى رسد و ما به پادشاهى از او سزاوارتريم. آنگه به نقص او در آمدند كه او را دست فراخى در مال نداده اند. جواب داد، گفت: خداى او را بر شما برگزيد و او را بسطت و زيادت داد در علم و جسم، از شما عالم تر است، آن داند كه شما ندانى و آن تواند كه شما نتوانى. به بالا از شما برتر است از آن، به قدر از شما بالاتر است. چون از شما والاتر است، از شما بالاتر است. گفته اند در بنى اسرائيل دو سبط بودند: يكى سبط نبوت و يكى سبط مملكت. سبط نبوت سبط لاوى يعقوب بود كه موسى و هارون از آن سبط بودند و سبط مملكت سبط يهوداء بن يعقوب بود كه داوود و سليمان از آن سبط بودند و طالوت از هيچ دو نبود؛ از سبط بنيامين بن يعقوب بود و با همه درويش است و مالى ندارد. اشموئيل گفت: به اين چه تعلق دارد. خداى تعالى چون در او صلاحيت اين مى بيند، او را برگزيد بر شما و تفضيل و زيادت داد درين دو خصلت و باز نمود كه او عالم تر از شماست. گفتند او خربنده (1) است. گفت: اگر چه چنين است، او داناست و

.


1- .نسخه ح: مكارى.

ص: 335

شما نادان و آنكه نادان باشد، خر باشد و خربنده به هر حال و بر خر سايس و مستولى باشد؛ اگر چه خربنده است، در تحت امر خرش نكنند. خر اولى تر كه در زير امر او باشد. خرى داشت به افسار. فسارش از دست او بستدند و افسرى بر سر او نهادند بَدَل آن تا پس از آنكه بنده يك خر بود خداوند سيصد هزار خر باشد. اين حديثها بر قول آن كس است كه گفت: كان خربندجاً. وهب مُنَبَّه گفت: دبّاغ بود؛ اگر چه دباغ چرب دست بود و استاد، چو پوست پوستِ سگ باشد، دباغت نپذيرد.

كلبى گفت: مراد به علم، حرب است، علم كالزار نيك دانست تا مطابق و مناسب بسطت جسم بود كه معنى او شجاعت است. اگر چه مردى شجاع بود كه علم حرب نداند، كارش بر نيايد. (1) بنى اسرائيل (2) به غايت دراز بودند. او از ايشان به سرى و گردنى درازتر بود. در ميان جمعى مى رفتى، از همه سر برداشته و گردن فراشته بودى. براى اين به بالاى آن عصا بود كه از آسمان آوردند. (3) بنى اسرائيل گفتند: اكنون آيت علامت و دلالت پادشاهى او چيست؟ پيغامبر گفت يعنى اشموئيل: علامت پادشاهى او آن است كه تابوت به شما آيد و قصه و صفت او آن بود كه گفتند خداى تعالى تابوتى بر آدم فرو فرستاد در او صورت پيغمبرانى كه از فرزندان او خواستند بودن و خانها[ى] ايشان را به آخر زمان كه خانه رسول ما عليه السلام بود در آخر ايشان از ياقوتى صرخ و صورت و شبح او در آنجا ايستاده (4) در نماز و پيرامن او اهل البيت و اصحاب او بودند و در پيش او جوانى شمشير بر دوش نهاده بر پيشانى او نوشته: اين برادر و پسر عم اوست. مؤيد است به نصرت از قبل خداى (عزوجل) و خويشان و بنو اعمام و انصار و خدم و خَوَل او گرد بر گرد.

.


1- .روض الجنان، ج 3، ص 354 _ 358.
2- .بسيار.
3- .روض الجنان، ج 3، ص 360.
4- .در نماز ايستاده.

ص: 336

نور سيماء (1) يكى از ايشان فردا قيامت نور آفتاب را غلبه كند. و اين تابوت طولش سه گز بود در عرض دو گز و از چوب شمشاد بود در زر گرفته به نزديك آدم بود تا آنكه كى او را وفات آمد، به وصى خود سپرد. شيث آنگه فرزندان آدم را يك به يك مى دادند تا به ابراهيم عليه السلام رسيد. چون ابراهيم را وفات آمد، تابوت به اسماعيل سپرد كه مهين فرزندانش بود. چون اسماعيل را وفات آمد، به نزديك پسرش قيدار بنهاد. فرزندان اسحاق با او منازعه كردند. گفتند: نبوت از شما رفت، تابوت با ما دهى از آثار نبوت، جز اين نور با شما نماند، يعنى نور محمد صلى الله عليه و آله. قيدار گفت: اين وصيت پدر من است و من به كس ندهم. روزى خواست تا سر آن تابوت باز كند، نتوانست و راه نيافت بر آن و منادى او را ندا كرد كه: يا قيدار! سر اين تابوت مگشاى كه تو را بر آن سبيل نيست. سر او نگشايد، مگر پيغامبرى. اين تابوت برگير و با نزديك پسر عمّت بر، يعقوب اسرائيل اللّه ، و بدو سپار. او برخاست و تابوت بر گردن نهاد و از زمين حرم بيامد و روى به كنعان نهاد و يعقوب به كنعان بود. چون قيدار به نزديك كنعان رسيد، تابوت صريرى و آوازى بكرد كه يعقوب بشنيد. فرزندان را گفت: سوگند مى خورم كه قيدار آمد و تابوت آورد. برخيزى تا به استقبال او رويم. آنگه برخاست و فرزندان با او برفتند. چون چشمش بر قيدار افتاد، بگريست و او را در بر گرفت و گفت: يا قيدار! تو را چه رسيد كه رويت زرد گشته است و تنت ضعيف؟ دشمنى به تو رسيد يا معصيتى كردى از پس پدرت اسماعيل؟ گفت: اين هيچ نبود و لكن آن نور كه در پيشانى من بود، انتقال افتاد. براى آن چنين ضعيف و متغير اللون شده ام. يعقوب گفت: كجا وضع كردى در دختران. اسحاق گفت: نه. در زنى عربى جرهمى نام او غاضره (2)

.


1- .سم اسب.
2- .نسخه ج: صره.

ص: 337

يعقوب. گفت: خداى تعالى او را بيرون نيارد، الاّ در زنان عربى پاكيزه اى. (1) اى قيدار! و من تو را بشارت دهم. گفت: به چه؟ گفت: به آنكه عاضره كه اهل تو است، بار بنهاد به پسرى دوش شب. قيدار گفت: تو چه دانى و تو به زمين شامى و او بر زمين جُرْهُم است؟ يعقوب گفت: به آن مى دانم كه دوش درها آسمان ديدم بگشادند و فرشتگان را ديدم كه رحمت و بركت فرو مى آوردند و نورى ديدم از آسمان و زمين چون نور ماهتاب. دانستم كه براى شرف محمد است صلى الله عليه و آله. پس قيدار تابوت [به] يعقوب تسليم (2) كرد و او برگشت (3) و روى به حرم نهاد. اهل او بار بنهاده بود به پسرى و او را حمل نام بر نهاده و نور محمدى در پيشانى او بود. آنگه تابوت در ميان بنى اسرائيل مى بود تا آنكه به موسى عليه السلام رسيد. موسى تورات در آنجا نهادى و چيزى از متاع خود. تا آنگه كه در او وفات آمد. آنگه دست به دست مى گرديد تا به اشموئيل رسيد و آنچه خداى تعالى ياد كرد در تابوت بود. از امير المؤمنين على عليه السلام روايت كردند كه سكينه بادى بود سبك جهنده، آن را دو سر بود و روى چو (4) روى آدميان. مجاهد گفت: سرى داشت چون سر گربه، دنبالى چون دنبال گربه و دو پر داشت. وهب منبّه گفت: به شكل سر گربه اى بود. چون كالزارى بودى، از آنجا آوازى بيامدى (5) ، چون آواز گربه ايشان را يقين شدى كه ظفر خواهى بودن.

سدّى گفت: در آنجا طشتى زرين بود بكّارين. عبداللّه گفت: در آنجا روحى بود كه سخن گفتى. چون ايشان را خلافى پديد آمدى، سخنى گفتى كه خلاف ايشان زايل شدى.

.


1- .نسخه ح: پاكان.
2- .نسخه ح: سپرد.
3- .نسخه ح: بازگشت.
4- .نسخه ج: چون.
5- .نسخه ح: بر آمدى.

ص: 338

عطاء بن ابى رياح گفت: آياتى و علامتى بود كه ايشان شناختندى و ساكن شدندى به آن قتاده و كلبى گفتند: هر جاى كه تابوت بودى، ايشان را به آن تسلى و طمأنينه بودى. مفسران گفتند: در تابوت عصاى موسى بود و پارهاى الواح او. چون الواح بينداخت، بعضى از آن شكسته شد و پاره اى از آن ترنجبين كه از آسمان فرو مى آمد در تيه و دو لوح از الواح تورات و نعلين موسى (ابراهيم روايتى) عمامه هارون و تابوت در ميان بنى اسرائيل بود، و چون در چيزى خلاف كردندى، آوازى از آنجا بيرون آمدى و حكم كردى از ميان ايشان و چون كالزارى بود به منزلت رايت در پيش داشتندى و به آن طلب فتح و ظفر كردندى. چون بنى اسرائيل در خداى عاصى شدند، خداى عمالقه را بر ايشان مسلط كرد تا تابوت از ايشان بستدند و سبب آن بود كه آن پير را كه اشموئيل را پرورد. نام او عيلى بود و او را دو پسر بودند و اين پير حَبْر و عالم ايشان بود و صاحب قربانشان بود و ايشان را طعمه اى رسم بودى. اين پسران او دست دراز كردند و خيانت كردند در قربان و چون زنان در بيت المقدس نماز كردندى، در ايشان آويختندى و ايشان را رنجه داشتندى. خداى تعالى وحى كرد به اشموئيل كه عيلى را بگو كه تو را دوستى فرزندان منع مى كند از آنكه ايشان را زجر كنى از خيانت در قربان من و اظهار فساد در قدس من. بر من است كه اين مرتبه از تو بستانم و تو را و فرزندانت را هلاك كنم. اشموئيل، عيلى را خبر داد به اين. او بترسيد و دشمنى روى به ايشان كرد با لشكرى عظيم. عيلى پسران را با لشكر به كارزار فرستاد و تابوت با ايشان بفرستاد و عيلى ترسان مى بود از آن احداثى كه ايشان كرده بودند كه دايره بر ايشان بود. او بر كرسى نشسته بود كه يكى بيامد و خبر داد كه لشكر بنى اسرائيل شكسته شد و پسران او را بكشتند و تابوت ببردند. او از آن كرسى در افتاد و بمرد.

.

ص: 339

كار بنى اسرائيل مختل شد و هرج و مرج پيدا شد و متفرق شدند؛ تا آنكه خداى تعالى طالوت را پادشاهى داد و ايشان را گفت علامت ملك او آن است كه تابوت با دست شما آيد و قصه او آن بود كه آنان كه تابوت برده بودند، به دهى آوردند از دهها[ى] فلسطين كه آن را اَرْدُود گفتند و در بتخانه اى كه آنجا بود، بنهادند و با زير پاى بت مهين نهادند. بامداد كه در آمدند، بت در زير تابوت بود و تابوت بر زبر (1) . دگر باره تابوت زير نهادند و بت بر زبر. دگر بار بامداد، هم چنان بود. بايستادند و پاى آن بت به مسمارها بر پشت تابوت دوختند. بامداد كه آمدند، دست و پاى بت شكسته بود و در زير تابوت افكنده و بتان همه بر روى (2) در آمده. تابوت از آنجا به در آوردند و به ناحيتى از نواحى شهر بنهادند و اهل آن ناحيت را دردى در گردن پديد آمد و بسيارى از ايشان بمردند. گفتند: شما نمى دانى كه كس با خداى بنى اسرائيل بس نباشد. اين تابوت از اين شهر و اين ناحيت ببرى. از آنجا به شهرى دگر بردند. خداى تعالى در آن شهر جانورى پديد آورد، مانند موش. هر كه را بزدى، بكشتى، تا در شبان روز بسيار مردم بمردند. از آنجا بياوردند و به صحرا در زير خاك كردند. آنگاه آنجا آمدندى به طهارت كردن. هر كس كه آنجا طهارت كردى، او را ناسور و قولنج پديد آمدى، درماندند. آخر، زنى بود از جمله سَبْى بنى اسرائيل از فرزندان پيغمبران. ايشان را گفت: ممكن نيست كه شما را از اين بلا خلاص باشد تا اين تابوت در ميان شما باشد. اين تابوت از زمين خود بيرون كنى تا برهى. برفتند به اشارت آن زن و گردونى بياوردند و آن تابوت بر آن گردن نهادند و در گردن دو گاو قوى بستند و آن گاوان از ولايت خود بيرون آوردند و سر ايشان در بيابان نهادند.

.


1- .نسخه ح: زور.
2- .نسخه ح: همه كه آمدند، دست و پاى بت شكسته بود به روى در آمدند.

ص: 340

خداى تعالى چهار فريشته را موكل كرد بر آن گاوان تا ايشان را مى راندند تا به زمين بنى اسرائيل. آنگه رسنها بگسستند و تابوت آنجا رها كردند و ايشان برگشتند. بامداد كه بنى اسرائيل بيرون آمدند از شهر، تابوت ديدند. شادمانه شدند و برگرفتند و به سراى طالوت بردند و كار او و مملكت او به حضور تابوت مستقيم شد. عبداللّه عباس گفت: فريشتگان بر گرفتند در هوا و با بيت المقدس آوردند. قتاده گفت: تابوت موسى عليه السلام در تيه رها كرد به نزديك يوشع بن نون. او نيز آنجا رها كرد و فريشتگان از آنجا با نزديك طالوت آوردند. (1) عبداللّه عباس گفت: تابوت و عصاء موسى عليه السلام در بحيره طَبَريّه است در درياى طبرستان و پيش از قيامت از آنجا بر آرند و اين در عهد صاحب الزمان عليه السلام باشد. چون طالوت لشكر فصل كرد و از بيت المقدس بيرون آمد. هفتاد هزار مرد مقاتل بودند و گفته اند هشتاد هزار كس از آن لشكر و از آن شهر باز نايستاد، الاّ پيرى يا بيمارى يا نابينايى يا معذورى؛ براى آنكه چون تابوت بديدند، متيقّن شدند به نصرت و ظفر. طالوت گفت: مرا به اين جمع و انبوه حاجت نيست. هر كس كه او به عمارتى يا به تجارتى يا كدخداى يا اصلاح معيشتى مشغول بوده است، با سر كار خود بايد شدن. كسى بايد كه با من بيايد كه جوانى بسيط باشد، فارغ دل كه همه همت او قتال بودى. ازين شرط هشتاد هزار مرد جمع شدند و به راه بيامدند. گرماى گرم بود و آب كم بود. گفتند: يا طالوت، اين راهى دراز است و آب كم است. از خداى درخواه تا جوى (2) آب براند اينجا. طالوت گفت: من اين درخواهم از خداى و خداى اجابت كند و لكن ابتلا كند شما را به آن. خداى شما را امتحان و آزمايش مى كند به جوى. عبداللّه عباس و سدّى گفتند جوى فلسطين خواست، و قتاده و ربيع گفتند آبى

.


1- .روض الجنان، ج 3، ص 361 _ 367.
2- .نسخه ح: جوب.

ص: 341

است از ميان اردن و فلسطين خوش، و ابتلا آن بود كه گفت: هر كه از اين جوى آب خورد، از من نيست (1) ؛ يعنى نه از اهل دين من است، و هر كس كه از اين آب باز نخورد، او از من است و از اهل دين و طاعت من است. گفتند ايشان را كه از اين جوى نخوريد. اگر خوريد، بيشتر از كفى مخوريد؛ امتثال نكردند و التفات نكردند و همه از آن جوى آب خوردند و تمام خوردند، الاّ اندكى كه خداى تعالى استثنا كرد از او. در آن اندك خلاف كردند كه از آن آب نخوردند. سدّى گفت چهار هزار بودند و جمله مفسران گفتند سيصد و سيزده مرد بودند. با يكديگر گفتند: اين محال باشد ما را گفتن كه بر كنار آب ايستاده، آب مخورى. بياى تا آب تمام باز خوريم و برگيريم كه از اينجا كه بگذريم، دگر آب نباشد تا فردا. اين ابلهان كه نخورده باشند، به تشنگى بميرند. ما را مُسكَة و قوت باشد. اين بگفتند و آب بسيار باز خوردند و چهارپايان را سيراب كردند و آن سيصد و سيزده مرد بهرى نخوردند و بهرى كفى آب بيش نخوردند. آنان كه آب تمام خورده بودند، تشنگى بر ايشان غالب شد و لبهايشان سياه شد. چندان كه آب خوردند، سير نشدند و بر كنار آن جوى بماندند. ضعيف و بى قوت و عبر نتوانستند كردن و به كالزار گاه نرسيدند و به فتح حاضر نيامدند، و آنان كه اندكى خورده بودند، تندرست و قوى به جوى بگذشتند و از تشنگى هيچ زيان نرسيد ايشان را. چون بگذشت به رود، يعنى طالوت، و آن جماعت اندك از مؤمنان سيصد و سيزده (2) مرد كه با او بودند، گفتند، يعنى آنان كه منافقان بودند كه آب بسيار خورده

.


1- .نسخه ح: آواز من است و از اهل دين و طاعت من است.
2- .نسخه ح: مرد بود.

ص: 342

بودند، ما را طاعت نباشد و قوت با جالوت و لشكرش. اين بگفتند و از طالوت برگشتند (1) [و از آن جماعت اندك بودند كه با طالوت برفتند]. آنگه كه بيرون آمدند [يعنى لشكر طالوت] اين سيصد و سيزده مرد [خروج باشد]. براى جالوت و لشكرهاى او اين جماعت اندك در برابر آن جموع و جنود بايستادند؛ براى آنكه به ايمان و اعتقاد درست در رفته بودند. چون سواد ايشان ديدند، از بياض صفاء اعتقاد زبان به دعاى برگشادند كه پروردگار ما و سيد ما. صبر بر ما ريز و از آن چندان بر ما ريز تا آنجاى فارغ و تهى شود. ما را ثبات قدم ده. پاى ما بر جاى دار. بار خدايا! ما را مدد فرست به دو چيز: به صبر و نصر. صبر بر ما و نصر بر دشمنان ما كه كافران اند. ايشان بخواستند. خداى اجابت كرد، صبر و نصرت فرو فرستاد. ايشان لشكر جالوت را به هزيمت كردند و داوود جالوت را بكشت. ايشا (2) بود پدر داوود عليه السلام با سيزده پسر و داوود به سال كمتر بود. روزى بيامد. پدر را گفت: اى پدر! من در قفا گوسپند مى روم و فلا سنگ به دست گرفته، هيچ نيست كه من خواهم كه به فلاسنگ بزنم، و الاّ اصابت باشد و هر كه را بزنم به فلاسنگ بيفكنم. پدر گفت: بشارت باد تو را كه خداى تعالى روزى تو در فلاسنگ تو نهاده است. روزى دگر آمد و گفت: اى پدر! گوسپندى مى چرانيدم، در بيشه شدم. شيرى ديدم خفته، برفتم و بر پشت او نشستم و او را بتاختم و او مرا نيازرد. پدر گفت: اين چيزى است كه خداى به تو خواست. روزى دگر آمد گفت: اى پدر! من در كوه مى روم و خداى را تسبيح مى كنم. هيچ سنگ نيست، و الاّ به تسبيح من خداى را تسبيح مى كند. پدر گفت: اين چيزى است كه خداى تو را داده است.

.


1- .همان، ج 3، ص 368 _ 371.
2- .نسخه ح: ايشار.

ص: 343

چون دو لشكر روى به هم آوردند. جالوت كس فرستاد به طالوت تا پيش من آى به كالزار يا كسى را پيش من فرست. اگر او مرا بكشد، مُلك من شما را باشد. طالوت بفرمود تا در لشكر او ندا كردند كه كيست كه به مبارزت جالوت بيرون شود و من كه طالوتم دختر به او دهم و مُلك با او بخشم به دو نيمه؟ كس اجابت نكرد كه آن ملعون، مهيب مردى بود و شجاع و منكر.

طالوت پيغامبر را گفت: دعا كن خداى را و از خداى درخواه تا تو را خبر دهد از كار اين كافر. اشموئيل دعا كرد. خداى تعالى جبرئيل را فرستاد قرنى در او روغن قدس و تنورى از آهن و گفت: خداى مى گويد كشنده جالوت مردى باشد كه اين قرن بر سر او نهند، روغن در قَرن بجوشد و از قرن بيرون آيد و گرد سر او برگردد، چون تاجى و به رويش فرو نيايد و در اين تنور آهن شود، اين تنور يك اندام او باشد، نه بيش و نه كم. طالوت آن جماعت حاضران را بخواند و تجربه كرد. بر هيچ كس راست نبود. خداى تعالى وحى كرد كه اين مردان فرزندان ايشا است. ايشا فرزندان خود را حاضر كرد. دوازده مرد شجاع تمام بالا جسيم وسيم، يك يك را عرضه مى كرد بر آن قرن و روغن هيچ نمى جنبيد و در ميان ايشان يكى بود به بالا از همه درازتر و به تن از همه ضخيم تر (1) ، هر بار او را عرض مى كرد و فايده اى نبود. خداى تعالى وحى كرد بدو كه چه چشم درين جسم طويل زده اى. ما مردان را به صورت ننگريم و لكن ايشان را به صلاح دل نگريم. اشموئيل ايشان را گفت: تو را فرزند دگر هست؟ گفت: نه. جبرئيل آمد كه دروغ مى گويد. پيغامبر گفت: چرا چونين گويى؟ (2) خداى تعالى مى گويد كه تو دروغ

.


1- .نسخه ح: زخم تر.
2- .نسخه ح: گفتى.

ص: 344

مى گويى. گفت: خداى راستگر است، (1) من دروغ مى گويم. مرا پسرى است، كهترين فرزندان است. براى آنكه كوتاه است و حقير است، شرم داشتم كه مردمان او را بينند. داوود نام است، خود در ميان مردم نيارم او را و در كوه گوسپند مى چراند. و داوود عليه السلام مردى بود كوتاه و حقير و زرد روى و بيمار شكل، ازرق چشم، اندك موى. طالوت گفت: ما برويم و او را ببينيم. برفت با جماعتى، او را يافت بر كوه، گوسپند مى چرانيد و رودى عظيم بيامده بود و او آن گوسپندان را دو دو بر گردن مى گرفت و با اين كنار مى آورد. چون طالوت او را بديد، گفت: اين است لاشك. اين كه بر بهايم رحيم است، برمردمان رحيم تر باشد. او را پيش خواند و آن قرن بر سر او بنهاد. آن روغن درو بجوشيد و گرد سر او برگرديد، مانند اكليلى. طالوت او را گفت: تو را افتد كه با جالوت كالزار كنى و او را بكشى و از مُلك من نيمه اى تو را باشد و دختر خود را به تو دهم. داوود گفت: بلى. طالوت گفت: از خويشتن هيچ يافته اى كه قوت اين كار دارى؟ گفت: بلى. وقتها شير بيايد و تعرض گوسپند من كند يا پلنگ يا گرگ. من بگيرم ايشان را، دست در زَفَر ايشان كنم و درّم و بيندازم. گفت: بيا تا برويم. با لشكرگاه آمدند. داوود عليه السلام در راه كه مى آمد سنگى آواز داد او را كه مرا بردار كه من سنگ هارونم كه فلان پادشاه را به من بكشت، برگرفت و در توبره نهاد. به سنگى ديگر بگذشت. آواز داد كه مرا بردار كه من سنگ موسى ام كه فلان پادشاه را به من بكشت، به سنگ ديگر رسيد، آواز داد كه من سنگ توأم كه هلاك جالوت در من نهادند. خداى تعالى مرا براى تو مى داشت. برگرفت و در توبره نهاد. چون جالوت سلاح در پوشيد و صفها كالزار راست كردند، جالوت بيرون آمد بر اسبى گرانمايه نشسته و سلاح تمام پوشيده. مبارزه خواست، طالوت اسبى نيكو

.


1- .راستيگر.

ص: 345

بياورد و سلاح تمام تا داوود در پوشيد و بر نشست. پاره اى برفت و باز آمد. مردم گفتند كودك است، بترسيد. گفت: ايُّها المَلِك! اين سلاح نه ساز من است و من كالزار را به قوت خداى كنم نه به عدّت و سلاح. مرا رها كن تا چنان كالزار كنم كه مرا بايد. گفت: تو دانى. آن سلاح بكند و پياده شد و آن توبره در بر افكند و فلاسنگ به دست گرفت و پيش جالوت آمد. جالوت مردى مذكور بود به قوت و شدت و شجاعت و به تنها بر لشكرهاى گران حمله بردى و ترك [را كه] بر سر داشت سيصد من آهن بود. چون در داوود نگريست، ترسى از او در دلش افتاد. گفت: تو آمده اى (1) به قتال من! گفت: بلى. گفت: سلاحت كجاست؟ گفت: سلاح من اين فلاسنگ است. گفت: سنگ به سگ اندازند. گفت: تو از سگ بدترى. گفت: لاجرم گوشتت ببخشم از ميان سباع زمين و مرغ هوا. گفت: با خدا گوشت تو ببخشيدم. آنگه دست فراز كرد و يك سنگ برآورد. گفت: به نام خداى ابراهيم و در فلاسنگ نهاد، و ديگرى بر آورد و گفت: به نام خداى اسحاق و در فلاسنگ نهاد و ديگرى بر آورد و گفت: به نام خداى يعقوب و در فلاسنگ نهاد و هر سه يكى شد. او بينداخت. خداى تعالى باد را موكل كرد تا آن سنگ را مى برد تا بر ميان ترك جالوت آمد و به ترك فرو شد و به سر و پيشانى او بيرون شد و از قفايش بيرون افتاد و در قومى آمد كه در پس پشت او نشسته بودند و سى مرد را بكشت و جالوت بيفتاد و مرد و لشكر به هزيمت رفتند. داوود بيامد و به پاى جالوت در آويخت و او را پيش طالوت كشيد و بيفكند و مسلمانان شاد شدند و او را دعا كردند. چون با شهر آمدند، داوود گفت طالوت (2) را: وفا كن با آن وعده كه كردى. طالوت گفت: تو مى خواهى دختر مَلِك را به حُكم خود كنى بى صداقى. گفت: تو بر صداق

.


1- .در متن نسخه: آمده.
2- .نسخه ح: جالوت.

ص: 346

شرط نكردى پيش از كشتن جالوت و من چيزى ندارم كه به صداق دختر تو دهم. طالوت گفت: من از تو چيزى نمى خواهم كه تو ندارى. تو مرد كارزارى و ما را در اين كوهستان دشمنان هستند اغلف، يعنى ختنه ناكرده. چون دويست مرد ازيشان [بكشى] و به علامت حلقه ايشان با پيش من آرى، من دختر به تو دهم. او بيامد، به آنجا رفت، ايشان را هر كه را يافت، مى كشت و غلفه ايشان با رشته مى كرد تا تمامى دويست كس را بكشت و نشان را با پيش طالوت آورد.

طالوت دختر به او داد و انگشترى ملك در دست او كرد. داوود بر سرير نشست و به عدل مشغول شد و مردم به او اقبال كردند و مايل شدند به او. جماعتى مفسران روايت كردند كه طالوت حسد برد بر داوود و قصد كشتن او كرد. داوود بگريخت و در كوهى پنهان شد و طالوت در طلب او عالم خراب كرد و هر كس از علما و احبار بنى اسرائيل كه او را نهى كردند از كشتن او، او را بكشت تا در همه بنى اسرائيل جز يك زن نماند از نژاد علما، او را پنهان كردند. و بعضى از مفسران گفتند پيغامبر بود. و اگر اين روايت درست باشد، صغيره و كبيره در حق او ممنوع بود. پس اولى باشد كه كتاب را صيانت كنند از حديثهاى مطعون. و گفته اند طالوت چهل سال پادشاهى كرد و ملك به داوود سپرد و با پيش خداى تعالى شد و كار داوود در ملك مقرر شد و بنى اسرائيل جمله بر او مجتمع شدند. (1)

.


1- .روض الجنان، ج 3، ص 375 _ 382.

ص: 347

داوود عليه السلام

داوود عليه السلام (1)و گفته اند طالوت چهل سال پادشاهى كرد و ملك به داوود سپرد و با پيش خداى تعالى شد و در كار داوود [در] ملك مقرر شد و بنى اسرائيل جمله به او مجتمع شدند و خداى تعالى او را ملك داد و پادشاهى (2) و نبوت داد. او از فرزندان يهودا بن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم (3) بود. باز آموخت او را آنچه خواست. بعضى مفسران ديگر گفتند مراد صنعت (4) درع است يعنى زره كردن. گفتند: هر روز درعى بپرداختى و به مبلغى فروختى تا از آنجا مالى عظيم جمع كرد. و بعضى مفسران ديگر گفتند بيشتر از يك سال آن صنعت نكرد و هر روز يكى تمام كردى سيصد و شصت درع تمام بكرد و درع نيك به او منسوب است و شعرا در نظم و نثر بياوردند. و بعضى ديگر گفتند مراد منطق الطير و كلام النمل (5) است و گفته اند زبور است و گفته اند آواز خوش است كه حق تعالى كس را آواز چنان ندا كرد كه داوود را. (6) او چون در زبور خواندن آمدى وحوش و سباع پيرامن صومعه او بايستادندى و طير در هوا صف بر كشيدندى تا اگر كسى ايشان را به دست بگرفتى، بى خبر بودندى. اگر

.


1- .داستان داوود از روى نسخه خطى 2044 تهيه و با نسخه حسن زاده مقابله و تصحيح گرديد.
2- .نسخه ح: ملك و حكمت داد و پادشاهى و نبوت.
3- .عليهم السلام.
4- .دروع.
5- .و كلام النمل است.
6- .و چون.

ص: 348

آواز او به آب روان رسيدى، آب از رفتن و باد از جستن باز ايستادى و آنان كه آواز او شنيدند، در عهد (1) [او] مزامير و انواع اوتار و ملاهى بساختند. ضحاك گفت از عبداللّه عباس كه مراد آن سلسله است كه خداى تعالى براى او از آسمان فرو گذاشتى روز حكم (2) آن چون در هوا حادثه اى پديد آمدى، آن سلسله بجنبيدى و آواز كردى و او (3) خبر يافتى از آن حادثه و سر اين سلسله به مجره پيوسته بود و آخرش به بالاى (4) داوود بودى به قامت مردى قوت و احكامش قوت آهن بود و رنگش رنگ آتش بود و حلقهايش گرد بود مفضل به انواع جواهر مسمّر به قضيبهاى لؤلؤتر، هيچ خداوند عاهت و بيمارى و دست در او نزدى، الاّ شفا يافتى و آن سلسله در عهد داوود به جاى بيّنت و سوگند بود بين المدّعى و المُدّعى عليه. چه كسى بر كسى دعوى كردى، پيش او حاضر آمدندى. او دعوى بشنيدى، آنگه مدعى را گفتى برخيز و سلسله بگير. او دست بكشيدى، اگر بر حق بودى، دستش به سلسله رسيدى و اگر بر حق نبودى، سلسله بر بالا شدى تا آنگه كه بر آن مكر و خديعت بساختند. و آن، آن بود كه مردى جوهر گرانمايه بود وديعت پيش كسى بنهاد به وقت مطالبه. مرد گفت وديعت با تو دادم. به حكومت پيش داوود افتاد. مرد وديعت دار بايستاد و عصا بگرفت و مجوف كرد و آن جوهر در ميان عصا بنهاد. چون مرد او را به حكومت پيش داوود برد و دعوى كرد، او گفت اين وديعت كه او مى گويد، من به او داده ام. داوود اول مدّعى را گفت برخيز و دست به سلسله دراز كن. مرد برخاست (5) و گفت: بار خدايا! اگر دانى كه من در اين دعوى بر حقم و اين وديعه با او سپرده ام و او

.


1- .در عهد او.
2- .حكم او.
3- .و او در خبر.
4- .سر داوود.
5- .در متن «برخواست» آمده.

ص: 349

را واجب است كه با من دهد، دست من به سلسله رسان. دست دراز كرد و سلسله بگرفت. داوود عليه السلام مدّعى عليه را [گفت]: برخيز، تو نيز دست به سلسله كن. او برخاست و آن عصا به دست گرفته و صاحب وديعت را گفت اين عصا (1) من دار تا من اين سلسله بگيرم. آنگه گفت: بار خدايا! اگر دانى كه اين وديعت كه او دعوى مى كند به او رسيده است و در دست او حاصل شده است، بار خدا دست من به سلسله رسان. اين بگفت و سلسله به دست بگرفت. داوود عليه السلام از آن كار تعجب فرو ماند. جبرئيل آمد و گفت دانى كه اين مرد چه مكر كرد و اين قصه شرح داد. داوود عليه السلام مرد را بخواند و جوهر از او بستد و مكر او بر مردمان آشكارا كرد و خداى تعالى اين سلسله برداشت. خداى تعالى او را به كشتن جالوت صنعت درع در آموخت. او را درع كردن و آيين درع پوشيدن و اين درعى كرد كه پيش ازو كسى چنان درع نكرده بود و درعى درپوشيد كه پيش از او كس چنان درع در نپوشيده بود و آن درعى بود كه سينه داشت و پشت نداشت. (2) ابوهريره روايت كرد از رسول (3) اللّه صلى الله عليه و آله گفت: زرقت چشم خجسته باشد، و داوود ازرق چشم بود. خداى تعالى گفت: كوهها را مسخر كردم با او تا تسبيح مى كردند به بامداد و شبانگاه، و مرغان را نيز مسخر كرديم براى او، همه او را مطيع بودند. در خبر است كه داوود عليه السلام در محراب زبور خواندى، مرغان هوا بيامدندى و بر بالاى صومعه او پر در پر گستردندى به سماع آواز، همه با فرمان او رجوع كنند و مطيع او باشند.

.


1- .نسخه ح: عصاى من دار.
2- .روض الجنان، ج 3، ص 381 _ 384.
3- .دنباله داستان در نسخه هاى خطى موجود ديده نشد و از روى نسخه چاپى تكميل گرديد.

ص: 350

و ما ملك او را قوى كرديم و قوت داديم. عبداللّه عباس گفت: از او قوى تر پادشاهى نبود در عهد او و هر شب سى و سه هزار مرد محراب او نگاه داشتندى. عكرمه گفت: از عبداللّه عباس كه دو مرد از بنى اسرائيل پيش داوود آمدند و يكى بر ديگرى دعوى كرد كه او گاوى از آنِ من [به] غصب مى دارد و مدعى ضعيف بود و مدعى عليه قوى بود. داوود مدعى را گفت: بيّنه دارى؟ گفت: نه. مدعى عليه را گفت: تو كه صاحب يدى، بيّنه دارى؟ گفت: نه. گفت: برخيزيد تا من در كار شما نگرم. ايشان برفتند. داوود آن شب خواب ديد كه او را گفتند اين مرد مدعى عليه را پيش خوان و بفرماى تا او را بكشند، و از خواب در آمد و گفت اين چه خواب است كه من ديدم و اعتماد نتوان كردن. توقف بايد كرد. يك بار ديگر بديد، توقف كرد. ديگر باره بديد با تهديد. كس فرستاد و ايشان را حاضر كرد و گفت خداى مرا فرموده است و وحى كرد به من در خواب كه تو مدّعى عليه هستى، تو را بكشم. گفت: مرا بى بيّنتى بكشتى؟ گفت: مرا نگفتند كه بيّنت طلب كنم. امرى كردند به قتل تو و من فرمان خداى را تأخير نكنم. چون مرد بدانست كه لابد او را بخواهند كشتن، گفت: يا نبى اللّه ! دانى تا قصه من چيست. من پدر اين مرد را بكشته ام و اين گاو را از او بستده ام، مرا نه براى گاو مى فرمايد كشتن خداى، كشتن خداى براى خون آن مرد. مى فرمايد. داوود عليه السلام بفرمود تا او را به قصاص آن مرد بكشتند به اقرار او. و هيبت او [داوود ]در دل بنى اسرائيل سخت شد. ما او را حكمت داديم، يعنى نبوت. در اخبار آمد كه اوريا بن حيّان زنى را مى خواست و اوبسى به جمال بود و داوود نود و نه زن داشت و در شرع او روا بودى. داوود نيز خِطبه كرد و او را بخواست. اهل و خويشان و اولياى آن زن رغبت به داوود كردند براى حرمت و مكان او از نبوت و اين در شرع و عقل روا باشد و منعى نيست از او و اگر اين معنى بر خفيه و پوشيدگى رفته باشد نيز مى نبود از وجوهى كه گفتند اين قريب تر است و توبه و

.

ص: 351

استغفار او از اين بود. و سخت تر حال او آن است كه گويند ترك مندوب بود و پيغمبران ترك مندوب بسيار كنند و حديث عشق داوود زن اوريا را فرستادن و در پيش تابوت داشتن و قصد آنكه تا او را بكشند تا او زن او را با زنى كند، اين هم قبيح است و هم مُنفَّر و لايق حال انبيا نباشد. چون به بالاى محراب فرو جستند و در نزديك داوود شدند، بترسيد از ايشان؛ براى آنكه بى دستورى در آمدند و او را وقت عبادت بود و در اين وقت عادت نبودى كه كسى پيش او رفتى. ايشان چون ديدند كه داوود بترسيد، گفتند مترس. ما دو گروهيم مخاصم كه بهرى از ما بر بهرى بغى كرد. ميان ما حكم كن به حق و ما را راه نماى به راه راست. داوود گفت: آن بغى چيست و آن باغى كيست؟ بگوى تا بشنوم. آنگه مدّعى آغاز كرد و گفت: اين برادر من است. مفسران گفتند چون داوود زن را بخواست، رنجى با دل اوريا آمد. خداى تعالى دو فرشته را فرستاد بر صورت دو مرد با پيش داوود آمدند به شكل دو مخاصم تا او را تنبيه كنند بر آنچه كرده بود. بيامدند و دستورى خواستند. دربان گفت كه اين نه وقت آن است كه كسى پيش داوود رود. اين وقت عبادت است او را؛ شما ببايد رفتن چون داوود بيرون آيد و به حكم گاه بنشيند. باز آمدند و حديث خود عرضه كردند. ايشان فرشته بودند، از در باز گشتند و راه بام گرفتند و از بام فرو جستند و گفتند از كُوَّه محراب فرو آمدند. براى آن داوود از ايشان بترسيد و گمان برد كه جماعتى دشمنان اند كه به قصد او آمده اند. ايشان گفتند لا تخف. آنگه به جاى متخاصمان بنشستند و يكى به منزله مدّعى شد و يكى به منزله مدّعى عليه. و مدعى گفت: اين برادر من است. او نود و نه ميش دارد و من يكى دارم. مرا گفت با من گذار آن را و مرا كافل آن كن تا تكفل آن من كنم و با من در سخن گفتن مغالبه كرد و بر من غالب شد. داوود گفت: به تحقيق كه ستم كرد تو را به خواستن ميش تو به ميشهاى او و به

.

ص: 352

درستى كه بسيارى از شريكان ستم مى كنند برخى آنها بر برخى، مگر آنان كه گرويدند و كردند كارهاى شايسته. بسيارى انبازان و آميختگان با يكديگر بغى مى كنند، الاّ آنان كه ايمان دارند و عمل صالح كنند و ايشان اندك اند. داوود گمان برد كه ما او را امتحان كرده ايم، يعنى بدانست. پس آمرزش خداى خواست خدايش را و به ركوع در آمد، به تن ركوع كرد و به دل رجوع كرد. مفسران گفتند چهل روز سر از سجده برنداشت و چندان بگريست كه پيرامن او به آب چشم او گياه برست. حق تعالى گفت: بيامرزيدم او را و با او از سر عتاب برفتم و با آن منزلت از ثواب كه او را فوت شد به ترك آن مندوب به فضل او داديم و او راست نزديك ما قربت و نزديكى به رحمت و نيكويى بازگشتن با ثواب. خداى تعالى گفت: يا داوود ما تو را خليفه كرديم در زمين ميان مردمان حكم كن به حق و پى هوا مرو كه تو را گمراه كند از راه خداى آنان كه از راه خداى گمراه شوند و عدول كنند و بر فرمانهاى او كار نكنند، ايشان را عذاب سخت باشد. (1)

.


1- .روض الجنان، ج 16، 261 _ 269.

ص: 353

سليمان

اشاره

سليمان (1)و نيز ياد كن داوود را و سليمان را. پسر داوود بود. حكم كردند در كشتى و زرعى... قتاده و زهرى گفتند: دو مرد به نزديك داوود آمدند يكى صاحب زرع بود و يكى صاحب گوسفند. به شب گوسفندان اين مرد در كشت او افتاده بودند و تباهى كرده. او گفت: يا رسول اللّه ! دوش گوسفندان اين مرد زرع من تباه كرده اند. داوود (عليه الصلوة والسلام) گفت: بدانيد تا بهاى زرع چند است و بهاى گوسپند چند است؟ بدانستند راست بود. صاحب گوسپند را گفت: گوسفندان را به او ده به عوض زرع او. مرد گوسپند تسليم كرد. چون بازگشتند، سليمان ايشان را ديد. گفت: پدرم ميان شما حكومت كرد؟ گفتند: چنين و چنين. رفت و گفت: اگر حكم، من كردمى، جز اين كردمى. برفتند و داوود را بگفتند. داوود او را بخواند و گفت: چگونه حكم كردى، اگر تو حاكم بودى. گفت: گوسفندان به صاحب زرع دادمى تا مى داشتى و انتفاع مى گرفتى به شير و آنچه آن را باشد و زرع، به خداوند گوسپند دادمى تا بكشتى و عمارت مى كردى تا به حد آن باز آمدى كه بود اول بار كه گوسپند خورده بود. آنگه زرع با خداوند زرع دادمى و گوسپندان با خداوند گوسپند چه هر ضيعتى و اهلش، آن اين را شايد و اين آن را. داد و گفت: نيكو گفتى. (2) در اخبار آورده اند كه داوود عليه السلام را چند پسر بود. او خواست بداند كه كيست تا

.


1- .اين داستان از روى نسخه خط شماره 66781 متعلق به مجلس شوراى ملى فراهم شد.
2- .روض الجنان، ج 13، ص 250.

ص: 354

خلافت و نيابت او را شايد كه به جاى او باشد. از خداى درخواست تا باز نمايد او را. خداى تعالى به اين طريق او را اعلام كرد. (1) و مسخر كرديم براى سليمان باد سخت را تا به فرمان او مى رفتى تا به آن زمين كه به او بركت كرديم از شام و بيت المقدس. مفسران گفتند سليمان را عليه السلام بساطى بود چهار فرسنگ در چهار فرسنگ به طول و عرض. چون به سفرى خواستى رفتن يا به غزوى، ساز و لشكر را بر آن بساط نشاندى و بادى عاصف را فرمودى تا بساط برگرفتى و در هوا بردى. آنگه باد نرم را فرمودى تا براندى تا به آنجا كه او خواستى. بامداد يك ماهه راه بردى و شبانگاه يك ماهه باز آوردى. وهب گفت: ما را حكايت كردند كه به ناحيه بغداد نوشته اى ديدند كه بعضى اصحاب سليمان نوشته بودند، اما از انس و اما از جن، كه ما فرود آمديم آنجا و نه ما بنا كرديم اينجا را و بنا كرده يافتيم بامداد از اصطخر پارس آمديم و اينجا قيلوله كرديم و نماز شام به شام باشيم ان شاء اللّه و ما به همه چيز عالميم و دانا. (2) ***

مقاتل گفت: روزى مرغكى به سليمان (عليه الصلوة والسلام) بگذشت و صفيرى مى زد. سليمان (على نبينا وعليه الصلوة والسلام) اصحاب خود را گفت: دانيد كه اين مرغك چه گفت؟ گفتند: نه يا رسول اللّه . گفت: مى گويد: خداى تو را كرامت و ظفر داد بر دشمن. مى روم تا بچّگان خود را تعهدى كنم و با خدمت تو آيم و برفت. سليمان (صلوات اللّه عليه) گفت: اكنون بنگريد تا باز آيد. ساعتى باز آمد و

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 253.
2- .همان، ص 254.

ص: 355

بايستاد و صفيرى بزد. سليمان (عليه الصلوة والسلام) گفت: (1) مى دانيد تا چه مى گويد؟ گفتند: نه. گفت: مى گويد: من نيم خرما خوردم. خاك بر سر دنيا. كلبى گفت: از راوى دگر از كعب الاحبار كه او گفت: روزى مرغكى كه او را ورشان گويند، به نزديك سليمان آوازى كرد. او گفت: دانيد تا چه مى گويد؟ گفتند: نه. گفت: مى گويد: بزاييد براى مرگ و بنا كنيد براى بيرانى. روزى فاخته اى نزديك سليمان آوازى كرد. گفت: دانيد تا چه مى گويد؟ (2) . (3) گفتند: نه. گفت مى گويد: چنان كه كنى تو را جزا دهند. هدهدى بانگ كرد. گفت: دانيد تا چه مى گويد؟ گفت: نه. گفت: مى گويد هر كه او رحمت نكند، برو رحمت نكنند. صُرَدى بانگ كرد. گفت مى گويد: از خداوند تعالى آمرزش خواهيد اى گناهكاران. براى آن رسول نهى كرد از كشتن او. طوطى بانگ كرد گفت: مى گويد: هر زنده بميرد و هر نوى كهن شود. [پرستكى] بانگ كرد. گفت: مى گويد: خيرى تقديم كنيد تا بيابيد. براى [اين ]رسول نهى كرد از كشتن او. كبوترى بانگ كرد، گفت: مى گويد: تسبيح مى كنم خداوند تعالى را چندان كه آسمان و زمين به آن پر شود. قُمرى بانگ كرد. گفت: مى گويد: سبحان ربى الاعلى. گفت: كلاغ لعنت مى كند بر باج ستان.

.


1- .در تفسير اضافه اى دارد: مى گويد اگر دستورى باشد تا بروم و براى بچگان كسبى مى كنم تا بزرگ شوند، آنگه با خدمت تو آيم؟ گفت: روا باشد، مرغ برفت. فرقدالسَّبخر گفت روزى بلبلى به سليمان بگذشت و صفيرى مى زد. سليمان گفت. روض الجنان، ج 15، ص 19.
2- .در تفسير اضافه اى دارد: مى گويد: كاشكى تا خلق را نيافريدندى، روض الجنان، ج 15، ص 19.
3- .در تفسير اضافه اى دارد: و طاووس آواز داد بر او و گفت: دانى تا چه مى گويد؟

ص: 356

و زغن مى گويد: همه چيز هلاك شود، مگر خداى تعالى. و گفت: اسفرود مى گويد: هر كه خاموش بود، سلامت يابد. و گفت: بَبْغا مى گويد: واى بر آنكه دنيا همت او باشد. گفت بزغ در بانگ مى گويد: پاك است خداوند تعالى كه او مذكور است به هر جاى. چرغ [بزغ نر] مى گويد: سبحان رَبّى القدوس. باز مى گويد: سبحان ربى و بحمده. مكحول گفت: دُرّاجى به نزديك سليمان (عليه الصلوة والسلام) آوازى كرد. گفت: مى گويد كه الرحمن على العرش استوى. (1) ***

محمد بن كعب القُرَضىّ گفت: كه ما را روايت كردند كه لشكر گاه سليمان صد فرسنگ بود. بيست و پنج فرسنگ انس را بود، و بيست و پنج فرسنگ جن را بود و بيست و پنج فرسنگ وحش را بود، و بيست و پنج فرسنگ مرغان را، و او را هزار خانه بود از آبگينه بر چوب نهاده. سه صد خانه را زنان آزاد در او بودند و هفتصد خانه [را] كنيزكان او. بفرمودى تا باد عاصف ايشان را برگرفتى و باد نرم ايشان را ببردى. وحى كردند به او كه ما تقدير كرديم كه در ملك تو هيچ كس چيزى نگويد، و الاّ باد آواز او به گوش تو رساند. مقاتل گفت: جنيان براى او بساطى بافتند از زر و ابريشم يك فرسنگ در يك فرسنگ و او را سريرى بود زرين. آن سرير در ميان آن بساط بنهادندى و سه هزار كرسى از زر و سيم. پيرامن آن سرير بنهادندى. پيغمبران بر كرسيهاى زرين بنشستندى و علما بر كرسيهاى سيم و گرد بر گرد ايشان انس بايستادندى و از پس

.


1- .روض الجنان، ج 15، ص 18 _ 21.

ص: 357

ايشان جن بايستادندى و از بالاى سر ايشان مرغان پر در پر گستردندى؛ چنان كه آفتاب برين بساط نيفتادى و باد صبا بساط برداشتى بامداد يك ماهه راه ببردى و نماز شام يك ماهه راه باز آوردى. وهب بن منبه گفت: يك روز سليمان (عليه الصلوة والسلام) برين مرتبه كه گفتيم به برزگرى بگذشت و او زمين سپرد. بر نگريد، سليمان را ديد به اين جلالت. گفت: آل داوود را ملكى عظيم دادند. حق تعالى باد را فرمود تا آواز او به گوش سليمان (على نبينا و عليه الصلوة والسلام) رسانيد. سليمان باد را گفت: بساط را فرو نه. باد بساط را فرو نهاد و او آن برزگر را بخواند. گفت به گوش من رسيد آنچه گفتى و براى او فرود آمدم تا تو را اين بگويم. نگر تا تمناى اين نكنى كه ثواب يك تسبيح كه بنده مؤمن از دل بگويد، به نزديك خداوند تعالى بيش ازين و به ازين باشد. مرد گفت خداوند تعالى غمهايت را ببرد؛ چنان كه غم مرا ببردى به اين گفتار. وهب منبّه گفت از كعب الاحبار كه او گفت: چون سليمان بر نشستى جمله حشم و خدم را با خود ببردى و در پيش بساط او ايشان را بساطى بود كه در آنجا هر كس به كار خويش مشغول بودى، از نان پختن و طبخ كردن. و برين بساط ميدانى بود كه بر او اسپان تاختندى و باد ايشان را بر گرفتى و آنجا بردى كه سليمان فرمودى. يك روز باد را فرمود تا او را از اصطخر برگرفت تا به يمن برد. در راه به مدينه رسول صلى الله عليه و آله بگذشت. گفت: اين سراى حجره پيغمبرى است كه در آخر زمان، خنك [آن را كه] او را دريابد و به او ايمان آرد و او را متابعت كند و به او اقتدا كند. چون به مكه رسيده، پيرامن خانه كعبه بت مى پرستيدند. سليمان از آنجا بگذشت، خانه كعبه در خداى بناليد. گفت: بار خدايا! پيغمبرى از پيغمبران تو بر من بگذشت و جماعتى اوليا و انبيا و مؤمنان با او فرود نيامدند و آنچه نماز نكردند و پيرامن من بت مى پرستيدند.

.

ص: 358

حق تعالى گفت: انديشه مدار كه من چنان سازم كه پيرامن تو چندان ركوع و سجود كنند و ذكر تسبيح من كنند كه آن را حدى نبود و پيغمبرى را در آخر زمان بفرستم كه تو را قبله او كنم كه او و امت او در نماز روى به تو آرند و به حج و زيارت قصد تو كنند و از اقصاى عالم روى به تو نهند؛ چنان كه (مرغان) رو به آشيانه خود نهند و ياسه ايشان به تو چنان باشد كه چنين شتر به بچه اش و مادر به فرزندش و تو را پاك كنم از بتان و بت پرستان. سليمان (على نبينا عليه الصلوة والسلام) از آنجا بگذشت به وادى السّدير؛ وادى اى است در طايف و از آنجا به وادى النمل آمد. قتاده و مقاتل گفتند وادى النمل به شام است و سليمان يك روز به آنجا رسيد با لشكرى، بر بساط نبود. بر زمين بر پشت اسپ. مورچه اى گفت و گفتند او رئيس و پيشواى مورچگان بود و چندان بود كه گوسفندى بزرگ (بر) داشت. نوف الحِميرى گفت: چَندِ گرگى بود. ضحاك گفت: نام او طاخيه [خ ل طلحه] به بالاى بلند بر آمد و آواز در داد به مورچگان: اى مورچگان! در خانه شويد كه نبايد كه سليمان و لشكرش شما را در پاى شكنند و ايشان بى خبر باشند. باد اين خبر به گوش سليمان رسانيد. سليمان بخنديد از اين گفتار و كس فرستاد و آن مورچه را بخواند. گفت: چگونه مورچگان را از ظلم من بترسانيدى و من پيغامبرى ام عادل؟ مورچه گفت: يا رسول اللّه ! من عذر تو بخواستم و گفتم ايشان بى خبر باشند از شما. اَبورَوق گفت: مورچه سليمان را گفت: من حطم نفس نخواستم؛ حطم دل خواستم. ترسيدم كه دلهاى ايشان كوفته گردد و شكسته شود و به نظر در ملك تو از تسبيحى كه ايشان را هست، باز مانند. سليمان گفت: پندى ده مرا. گفت: يا نبى اللّه ! دانى تا چرا پدرت را داوود خواندند؟ گفت: نه. گفت: براى آنكه او دواى جراحت خود كرد، مودود گشت.

.

ص: 359

گفت: دانى تا تو را چرا نام سليمان نهادند؟ گفت: نه، بگو. گفت: براى آنكه (1) تا تو بدانى كه بناى ملك تو و بناى [ملك] همه دنيا بر باد است و آن را كه بنا بر باد باشد، پايدار نباشد. سليمان عليه السلام ازين گفتار او بخنديد و گفت: بار خدايا! مرا الهام ده، يعنى توفيق، تا شكر نعمت تو كنم كه كردى بر من و پدر و مادر من و عملى صالح كنم كه تو بپسندى و به رحمت خود مرا در ميان بندگان صالح بر؛ يعنى مرا از ايشان كنى به الطافى كه با من كنى، من عند آن اختيار صلاح كنم تا از جمله صالحان باشم. و گفتند معرفت نمل، سليمان را و احتراز از حطم لشكر ايشان را بر سبيل معجز بود از سليمان (على نبينا وعليه الصلوة والسلام)؛ و گفتند به الهامى بود از قِبَل خداى تعالى چه از الهام مورچه كه گندم [كه] بنهد به دو پاره كند تا نه برويد و گشنيز به چهار پاره كند كه اگر اين به دو پاره كند، هم برويد. آنگه اين داند كه روا نبود كه حطم داند و جهت مضرت. ***

بجست سليمان مرغ را و مراد به مرغ هدهد است. چون نيافت او را، گفت: چيست مرا كه هدهد را نمى بينم. آنگه گفت: من او را عذابى سخت كنم. مفسران خلاف كردند. بعضى گفتند: پرهايش بكنم و دنبالش بيندازم جايى كه خانه مورچه باشد تا او را مى گزند. عبداللّه شداد گفت پرش بكنم و در آفتابش افكنم. و مقاتل حيّان گفت به قطرانش به بالايم و در آفتابش افكنم. بعضى دگر گفتند در قفص باز دارم. بعضى دگر گفتند: جمع كنم ميان او و ميان ضدّش. بعضى دگر گفتند: ميان او و ميان دوستش جدايى افكنم. بعضى دگر گفتند از خدمت خودش دور كنم ياش

.


1- .در تفسير زيادتى دارد: براى آنكه تو مردى سليم القلب سهل جانبى. گفت: دانى تا چرا باد را در فرمان تو كردند؟ گفت: نه. گفت: براى آنكه... .

ص: 360

بكشم يا حجتى روشن بيارد. اما سبب تفقد سليمان (على نبينا و عليه الصلوة والسلام) او را آن بود كه گفتند كه خداى تعالى شعاع او چنان آفريده بود كه حجاب او را منع نكردى از ديدن آب تا او را در زير زمين آب بديدى و براى اين سبب سليمان او را به خود نزديك داشتى تا چون وقت عبادت، او بودى هدهد ره نمودى بر آب بيابان زمين بكندندى و آب بر آوردندى. اين روز وقت نماز در آمد، آب ننمود. سليمان او را طلب كرد. او حاضر نبود. سليمان او را تهديد كرد. و قصه آن اين بود كه علماى سير و اخبار و قصص انبيا گفتند: چون سليمان از بناى بيت المقدس فارغ شد، خواست تا بر زمين حرم آيد. ساز رفتن كرد و لشكرها جمع كرد از جن و انس و دواب و سباع و وحوش و طيور. چندان لشكر جمع شد كه لشكر گاهشان صد فرسنگ بود. او باد نرم را بفرمود تا ايشان را برگرفت و به زمين حرم آورد. چون آنجا رسيد، مدتى مقام كرد و در مدت مقامش آنجا هر روز پنج هزار شتر مى كشت و پنج هزار گاو، بيست هزار گوسپند، و اشراف قوم خود را گفت كه اين، جايى است كه در آخر زمان پيغمبرى از او بيايد عربى بدين صفت و بدين هيئت و سيرت. خداى تعالى او را نصرت دهد بر همه دشمنانش هر جا كه او فرود آيد ترس او در دل مردم تا يك ماهه راه از هر جانبى پديد آيد. خويش و بيگانه به نزديك او در حق راست باشند. در حق خداى از ملامت هيچ ملامت كننده باك ندارد. گفتند او با كدام دين خواند مردمان را؟ گفت با دين حنفى. خنك آن را كه دريابد او را و به او ايمان آرد و او را تصديق كند. گفتند: يا نبى اللّه ! ميان ما و او چه مدّت باشد؟ گفت: برابر هزار سال هر يك كه حاضرانيد غائبان را بگوييد كه او سيد الانبياء است و خاتم الرسل، و نام او در صحيفه پيغمبران در اعلا درجه است.

.

ص: 361

مدتى در مكه مقام كرد تا مناسكى كه آنجا بود، بگزارد. (1) آنگه از مكه بيرون آمد و روى به يمن آورد در وقتى كه سهيل مى برآمد و به صنعا رفت از مكه وقت زوال آنجا بود و آن يك ماهه راه است. زمينى ديد خوش و درخت و سبزى بسيار آنجا فرود آمد و خواست تا نماز بگزارد و طعامى خورد. آب طلب كرد، نيافتند. طلب هدهد كردند تا او راه نمايد. برجايى كه آب نزديك تر بود. او را نيافت، گفت: «ما لِيَ لا أَرَى الْهُدْهُدَ» ؟ قتاده گفت از انس بن مالك كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله گفت: هدهد مرا مكشيد كه او دليل سليمان بود بر آب و قُرب و بُعد آب بشناختى و او خواست كه در زمين جز خداوند تعالى را نپرستند؛ آنجا كه گفت: «وَ جِئْتُكَ مِنْ سَبَإٍ بِنَبَإٍ يَقِينٍ» . گفتند سليمان (على نبينا و عليه الصلوة والسلام) فرود آمد. هدهد گفت: سليمان مشغول است. من يك ساعت در هوا بلند شوم و در طول و عرض دنيا نگرم. بسيار در هوا برفت از چپ و راست بنگريد. بستانى ديد از آن بلقيس. خواست تا آن بستان بيند. آنجا فرو شد. هدهدى را ديد. گفتند نام هدهد سليمان عليه السلام يعفور بود و نام هدهد بلقيس عفر بود. هدهد بلقيس، هدهد سليمان را گفت از كجا مى آيى و به كجا مى روى؟ گفت: از شام مى آيم با سليمان بن داوود. گفت: سليمان كه باشد؟ گفت: پادشاه جن و انس و شياطين وحوش و طيور باد. تو از كجايى اى هدهد كه سليمان (عليه الصلوة والسلام) را ندانى. گفت: من از اين ولايتم. گفت: پادشاه اين ولايت كيست؟ هدهد بلقيس گفت: زنى است كه او را بلقيس گويند و پادشاه شما كه سليمان است (عليه الصلوة والسلام) اگر چه ملك او عظيم است، ليكن ملك بلقيس از ملك او كم نباشد؛ چه ولايت يمن جمله در حكم اوست و او را دوازده هزار قائد است، زير

.


1- .در متن نسخه «بگذارد» با ذال آمده.

ص: 362

فرمان هر قائدى هزار سوارِ مقاتل. اگر خواهى بيا تا يك بار ملك او را بنگرى. گفت: ترسم كه سليمان عليه السلاممرابجويد كه وقت نماز نزديك است او را. اين هدهد بلقيس گفت اگر بيايى و اين احوال ببينى و بدانى و اين خبر به نزديك او برى، همانا او را خوش آيد. گفت: روا باشد. با او برفت و بلقيس را بديد و ملك او و لشكر و اسباب او بديد و نماز ديگر بود كه با نزديك رسيد. عبداللّه عباس گفت سبب تفقّد سليمان (على نبينا و عليه الصلوة والسلام) هدهد را آن بود كه جاى هدهد برابر چشم سليمان عليه السلام افتادى. چون هدهد برفت، جاى او خالى از او ماند. آفتاب بر روى سليمان عليه السلام آمد، او گفت: «ما لِيَ لا أَرَى الْهُدْهُدَ» ؟ عريف مرغان را بخواند. كركس را و گفتند عقاب را و گفت: برو هدهد را بجوى و پيش من آر. عقاب راه هوا گرفت، چندانى در هوا برفت كه همه زمين در پيش او چون طبقى بود در پيش يكى از ما. در نگريد و از چپ و راست نگاه كرد. هدهد را ديد كه از جانب يمن همى آيد. آهنگ او كرد. چون به او رسيد، خواست تا چنگال به او يازد. هدهد گفت به آن خداى كه تو را اين قوت داد و مرا اسير و ضغيف تو كرد كه رحمت كنى بر من و ضعف من و مرا نرنجانى. عقاب دست بداشت و گفت: وَيْحَكَ! سليمان (عليه الصلوة والسلام) سوگند خورده است كه تو را عذابى سخت كند يا بكشد. گفت: چيزى ديگر نگفت؟ گفت: بلى، يا حجّتى روشن بيارد. گفت: دانستم كه سليمان عليه السلام پادشاهى عادل است. ظلم بر من نخواهد كرد و روا ندارد كه به ناحق مرا عذاب كند. من حجتى روشن دارم. آنگه برفتند به يك جاى تا پيش سليمان (على نبينا و عليه الصلوة والسلام) شدند. عقاب پيش رفت. گفت: آوردمش يا رسول اللّه . گفت: بيارش. هدهد پيش تخت سليمان (عليه الصلوة والسلام) پر در پاى انداخت و بر زمين مى كشيد به

.

ص: 363

تواضع و مذلّت تا پيش سليمان رسيد. سليمان سر او بگرفت و او را پيش كشيد و گفت: كجا بودى؟ من امروز تو را عذابى كنم كه عبرت جهانيان شوى. هدهد گفت: يا نبى اللّه ! ياد كن آن روز كه تو پيش خداى (عزوجل) بايستى. چون سليمان (عليه الصلوة والسلام) اين را بشنيد، رويش زرد شد و دست از او بداشت و گفت: آخر كجا بودى؟ درنگ كرد يعنى سليمان نه بس دير، ساعتى اندك. هدهد گفت: علم من محيط شد به چيزى كه علم تو به آن محيط نيست و من از سبأ تو را خبرى درست آورده ام به خبرى يقين كه در آن شكى نيست. سليمان (على نبينا عليه الصلوة والسلام) گفت: آن خبر چيست؟ گفت: آنكه من در زمين سبأ زنى را ديدم كه او در ملك تو نيست و ملك تو آنجا نرسيده است. زنى را يافتم كه پادشاه ايشان است و او را از هر چيزى نصيبى داده اند و او را عرش عظيم هست. يعنى سريرى بزرگ. وهب گفت: نام پدر بلقيس يشرح بود و او آن پادشاه بود كه او را هدهاء گفتند، و گفتند: شراحيل بن عدن بن اليشرح بن قيس بن شبلى بن سبا بن يشحر بن يَعْرُب بن قحطان. و پدر بلقيس پادشاهى بود عظيم الشأن و او را چهل پسر بود، همه پادشاه و جمله زمين يمن در ملك او بود و چنين گفتند كه او را در ملك كفوى نبود. آخر زنى خواست از جمله ملوك نام او ريحانه و اين زن از جمله جنيان بود.

و ابوهريره روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه يكى از جمله مادر و پدر بلقيس جنّى بود و چون پدرش بمرد، هيچ فرزندى نبود او را كه به جاى او بنشستى. ملك او به بلقيس رسيد. قوم بعضى طاعت او داشتند و بعضى نداشتند و مردى را اختيار كردند و در طرفى از اطراف ولايت بنشاندند. او مردى بود ظالم بد سيرت و دست به رعيت و زنان ايشان كشيد. بلقيس بشنيد اين حديث. سخت آمد بر او جمعيت و غضب او را بجنبانيد. خواست تا او را هلاك كند. كس فرستاد و او را گفت: مرا

.

ص: 364

رغبت افتاده كه به زنى باشم تو را. او گفت: اين رغبت مرا بيشتر است وليكن من دليرى نيارستم كه ترسيدم كه تو اِبا كنى. اكنون چون تو را اين رغبت افتاد من سميع و مطيعم به آنچه فرمايى. كس فرستاد و قوم خود را حاضر كرد و اين حديث با ايشان بگفت. ايشان گفتند: او اجابت نكند. و رغبت ننمايد به هيچ كس. گفت: اين حديث او آغاز كرد و اين رغبت او را بود. برفتند و خطبه بكردند. او گفت: مرا پيش از اين رغبت نبود و اكنون مرا فرزندى مى بايد. اين اختيار كردم. آن عقد بستند. بلقيس برخاست (1) و لشكرى گران برگرفت و به شهر او رفت و همه شهر و سراهاى او فرود آمدند. چون شب در آمد و به يك جاى بنشستند، طعام بخوردند. او را خمر داد تا مست كرد او را. چون مست شد، بيفتاد و سر او ببريد و بر در سراى او، او را بر دار كرد. چون روز بود، مردم پادشاه را كشته يافتند و سرش بر دار كرده. بدانستند كه غرض از آن مناكحه، اين مكر بوده است. پيش او آمدند و او را انقياد نمودند و گفتند: اين ملك تو را مى شايد. بلقيس گفت: من اين را نه براى ملك كردم؛ بلكه براى رفع فساد و ظلم او كردم و غيرت و حميت و او را از هر چه كه ملوك را به كار آيد از عُدّت و آلت داده بودند. گفتند: سرير بلقيس، مقدمه او از زر بود مكلّل به انواع جواهر از ياقوت سرخ و زمرّد سبز، و پسِ او از سيم بود مكلّل به انواع جواهر و آن را چهار قايمه بود: يكى از ياقوت سرخ و يكى از ياقوت زرد و يكى از زمرد سبز و يكى از درّ سپيد و صحيفه هاى [آن] از زر بود مرصَّع به جواهر و هفت خانه بود برو بر هر خانه درى بسته. عبداللّه عباس گفت: سرير بلقيس سى گز بود در طول و سى در عرض و سى در

.


1- .در متن نسخه خطى «برخواست» ضبط شده.

ص: 365

هوا. مقاتل گفت: هشتاد گز در هشتاد گز [در هشتاد گز] بود. گفت: دگر آنكه او را يافتم و قوم او را يافتم كه آفتاب مى پرستيدند دون خداى تعالى و شيطان اعمال ايشان مزين بكرده بود و منع كرده ايشان را از راه حق، ايشان مهتدى و ره يافته نمى شدند. (1) سليمان (على نبينا و عليه الصلوة والسلام) گفت: ما بنگريم تا اين حكايت كه گفتى راست است يا دروغ. اول تدبير آب بساز كه ما و لشكر تشنه ايم. او بيامد و راه نمود ايشان را به آب. جايها بكندند و آب بر گرفتند؛ چندان كه حاجت بود. آنگه نامه بنوشت: من عبداللّه سليمان بن داوود الى بلقيس ملكة سبا. السلام على من اتبع الهُدى. «بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ» . «أَلاّ تَعْلُوا عَلَيَّ وَ أْتُونِي مُسْلِمِينَ» (2) ابن جريج گفت: سليمان بنيفزود كه در قرآن است: «بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ» ، «أَلاّ تَعْلُوا عَلَيَّ وَ أْتُونِي مُسْلِمِينَ» منصور گفت: سليمان مِنْ اَبْلَغِ النّاس است به اين تجاوز و اختصار كه در نامه كرد. قتاده گفت: عادت پيغمبران (عليهم الصلوة والسلام) چنين بود كه تطويل نكردندى. چون نامه بنوشت، مُهرى از مُشك بر او نهاد و نگين خود بر مهر نهاد و هدهد را پيش خواند و گفت تو امروز رسول منى. تو را خلعتى بايد. آنگه دست به تن او فرود آورد. اين الوان مختلف برو پديد آمد و انگشت بر سر آورد و اين تاج بر سر او نهاد و نامه در منقار او نهاد و گفت برو با خلعت و تشريف من، و نامه من ببر به ايشان فكن. پس برگرد از ايشان و بشنو تا جواب دهند. هدهد نامه بستد و برفت و هوا گرفت و بيش از آنكه عادت او بود، بر رفت. هدهدى ديگر بر نگريد. او را ديد. گفت: يا هدهد! اين چه ترفّع و تكبّر است. چرا چندان بر نشوى كه پايه تو است؟ گفت: چگونه ترفّع نكنم و من رسول خدايم. خلعت او در تن من و تاج او بر سر من و نامه او در منقار من. از اين بزرگوارتر چه باشد.

.


1- .روض الجنان، ج 15، ص 21 _ 33.
2- .نمل (27): آيات 30 _ 31.

ص: 366

آنگه برفت و به نزد بلقيس رفت و بلقيس بر زمينى بود آن را امارت گفتند بر سه فرسخ از صنعا و او دو كوشك بود و درها بسته و او را عادت چنان بود كه چون وقت قيلوله بود، درهاى كوشك ببستى و كليدهاى بخواستى و در زير سر نهادى و بخفتى. هدهد بيامد. او را يافت ميان بسته، خفته. آن نامه بر سينه او انداخت. قتاده گفت هدهد بيامد و بر سرير ملك بود، وزرا و حجّاب پيرامن او. او بالاى سر ايشان پرواز مى كرد، نامه در منقار گرفته تا آنگه كه او برنگريد، نامه در كنار او افكند. ابن زيد گفت و وهب بن منبّه سوراخى بود كه آفتاب از آنجا در كوشك افتادى، چون بر آمدى و بلقيس آفتاب پرست بود. چون آفتاب بديدى كه بر آمده است، سجده كردى آفتاب را. هدهد بيامد و بر آن سوراخ بنشست و پرها فراخ كرد و سوراخ را بگرفت كه آفتاب در آنجا نيفتاد و چون آفتاب دير بر مى آمد، او بر نگريد مرغكى را ديد خويشتن حجاب آفتاب كرده و نامه در منقار گرفته و از آن حال به شگفت ماند. هدهد بيامد و نامه برو انداخت. بلقيس نامه برداشت، خواننده و نويسنده بود و تازى زبان، به مهر نامه فرو نگريد. نام سليمان ديد. بدانست كه نامه پادشاهى است و ندانست كه ملك او عظيم تر از ملك اوست؛ چه آن مرغ مسخّر او باشد تا او را رسولى كند، او پادشاهى عظيم باشد. هدهد نامه بينداخت و به جانبى رفت و بنشست و مى نگريد. او برخاست و بيامد و بر سرير ملك بنشست و كس فرستاد و اعيان و وجوه لشكر را بخواند و ايشان دوازده هزار مرد بودند وزير فرمان هر يكى هزار مردِ مقاتل. و قتاده گفت و مقاتل و يمانى كه اهل مشورت او سيصد هزار و سيزده كس بودند. هر مردى اميرى بود بر ده هزار مرد، آمدند و بر جاى خود بنشستند. بلقيس ايشان را گفت: اى جماعت و وجوه و اعيان لشكر! بدانيد كه نامه كريم به

.

ص: 367

من انداخته اند: «بلندى مكنيد بر من و پيش من آييد تن بداده و تسليم بكرده فرمان مرا». چون نامه برخواند و مضمونش معلوم ايشان كرد، به مشورت در آمد. گفت: اى جماعت اشراف و بزرگان! فتوا كنيد مرا در اين كار و مشورت كنيد كه من هيچ كار نبرم تا شما حاضر نباشيد. از شرط مصلحت و نگاهداشت مملكت يكى مشورت است. ما خداوندان قوتيم و خداوندان شجاعتيم و مردان كارزاريم و فرمان تر است ما را فرمانى نيست، بنگر تا چه فرمايى. چون بلقيس سخن ايشان بشنيد، گفت: رأى شما خوب است [حرب است] و براى اين شجاعت عرض مى كنيد. رأى من جز اين است آن آن است كه شما دانيد كه پادشاهان چون در شهرى شوند، آن شهر را به قهر و غلبه خراب كنند و عزيزان شهر را ذليل كنند. (1) گفت: رأى من آن است كه هديه بسازم و به او فرستم و احوال او به آن هديه امتحان كنم. اگر هديه قبول كند، پادشاه است و اگر قبول نكند و جز به اسلام و انقياد راضى نشود، پيغمبر است.

آنگاه صد غلام و صد كنيزك را بخواند و همه را يك جامه پوشانيد. امتحان آن را تا كه او داند كه غلام كدام است و كنيزك كدام؟ مجاهد گفت: دويست غلام و كنيزك بودند. كلبى گفت ده غلام و ده كنيزك بود. وهب گفت پانصد غلام و پانصد كنيزك بود. غلامان را جامه كنيزكان پوشانيد و كنيزكان را جامه غلامان. ثابت البيانى گفت: صفايحى از زر به آن هدايا راست كرد در جامهاى ديباتخته [پيخته]؛ چون اين خبر به سليمان رسيد، بفرمود تا جنيان آجرهاى زر اندود بكردند و در راهها بينداختند تا ايشان چون به آن رسيدند، گفتند ما چيزى آورده ايم كه

.


1- .روض الجنان، ج 15، ص 34 _ 38.

ص: 368

ايشان در راه بيفكنده اند. وهب گفت: بلقيس پانصد غلام و پانصد كنيزك را فرستاد بفرمود تا بياوردند و غلامان را جامه و حلى زنان پوشانيد و زرينها بر ايشان كرد و كنيزكان را جامهاى مردان پوشانيد و سلاحهاى مردان داد و زنان را گفت: شما چون حديث كنيد، سخنهاى مردوار گوييد، [و غلامان را گفت، چون سخن گويد] آواز نرم داريد و حديث ماده كنيد تا برو مشتبه شود، و اسبانى فرستاد نيكو تازى بستام زر مرصّع و پانصد خشت زرين و سيمين پيراست و با او بفرستاد و تاجى مرصّع به انواع جواهر و مبلغى مشك و عود و عنبر و درّى يتيم ناسفته در حقه و مهره يمنى كژ سفته. اين جمله به دست مردى از اشراف قوم او كه او را منذر بن عمير گفتند، بفرستاد و او مردى عاقل و سديد رأى بود. بر دست او نامه فرستاد. بقضيل اين هديها در آنجا و در نامه نوشت كه اگر تو پيغمبرى فرق كنى ميان اينان كه به تو فرستادم تا غلام كدام است و كنيزك كدام؟ و خبر ده تا در اين حقها چيست و آنكه ناسفته است به سيم [سوراخ كن] و آنكه سفته است رشته درو كن. آنگه رسول خود را گفت: چون در نزديك او شوى، اگر به خشم و كبر در تو نگرد، پادشاه است و اگر به رأفت و رحمت نگرد و به تواضع سخن گويد، پادشاه نيست، پيغمبر است. سخن او نيكو بشنو و جواب او را باز آور. رسول بلقيس، ساز رفتن كرد. هدهد بيامد پيش از آنكه او برسد سليمان را (صلوات اللّه عليه و سلامه) خبر داد از آن هديها كه او ساخته بود. سليمان (على نبينا و عليه الصلوة والسلام) جنّيان و انسيان را بخواند و بفرمود تا خشتهاى زرين و سيمين بساختند، چندانى كه ميدان او بود و شرف ميدان او از آن خشتها برنهادند و فرش ميدان از آن بگستردند. آنگه گفت: از اسبان آنچه نيكوتر باشد. گفت در دريا اسپانى هستند به الوان مختلف كه از آن نكوتر نباشد. برفتند و از آن بياوردند. عددى بسيار و همه را

.

ص: 369

ستامهاى زر بر كردند و به دو صف در آن ميدان بداشتند و در زير پاى ايشان فرش خشتهاى زرين بر كردند به مقدار چند فرسنگ و آنگه بفرمود تا جمله لشكر از جنّ و انس و وحوش و سباع و طيور حاضر آمدند. و يك روايت آن است كه سليمان بفرمود تا ميدان را از آن خشتهاى زرين و سيمين فرش كردند و به مقدار آنچه ايشان داشتند از خشتهاى زر و سيم جاى بگذاشتند و سليمان بفرمود تا سرير او به ميدان بردند و لشكر حاضر آمدند و چهار هزار كرسى زرين بر دست راست او بنهادند و چهار هزار بر دست چپ و بر آنجا وزرا و علما و اعيان وجوه بنشستند و لشكر صف كشيدند. چند فرسنگ انسيان پيش او بايستادند و از پس ايشان جنيان و از پس ايشان سباع و از پس ايشان وحوش و مرغان در هوا پر در پر بگستردند. چون رسولان به آنجا رسيدند چيزى ديدند كه هرگز نديده بودند. و آن اسپان را ديدند بر سر خشتهاى زرين و سيمين بداشته، بر آنجا بول و ورث مى كردند. آنچه داشتند [در چشم ايشان حقير شد] با يكديگر گفتند نبايد تا ما را به دزدى متهم كنند. براى آن است كه آنچه داريم ازين خشتهاى زر و سيم آنجا بنهيم بر جاى خالى. همچنان كردند و آن حقير و ناچيز گشت. چون به سباع رسيدند نيارستند به ايشان گذشتن. كسانى كه موكل بودند، گفتند بگذريد كه اينان گزند نيارند كردن، جز به فرمان سليمان بگذشتند. چون به شياطين رسيدند، منظرى به هول ترسناك ديدند، فرو ماندند و قوت نماند ايشان را. گفتند بگذريد كه باكى نيست بر شما. بگذشتند تا پيش سليمان (عليه الصلوة والسلام) شدند. در پيش او بايستادند. سليمان روى گشاده و خندان گفت: چه چيز است آنان كه باز گذاشتيد، و ايشان را به شفقت بپرسيد و رئيس قوم پيش آمد و نامه بلقيس بداد. سليمان (على نبينا و عليه الصلوة والسلام) گفت: حقّه كجاست؟ حقه پيش آوردند. او بر گرفت و بجنبانيد. جبرئيل (عليه الصلوة والسلام) آمد و خبر داد

.

ص: 370

او را كه در اين حقه درى يتيم ناسفته و مهره يمنى است كژ سفته. سليمان اين حقيقت را گفت. رسول بلقيس گفت: راست گفتى. اكنون بگوى تا ناسفته بسفند و سفته را ريسمان دركشند. سليمان گفت: كيست كه اين بداند سفتن؟ انسيان ندانستند و نه نيز جنيان. شياطين گفتند اين كار ارضيه است. آنگه سليمان (عليه الصلوة والسلام) او را بخواند [ا]و موى در دهن گرفت و آنجا كه سليمان رسم زد بسفت تا از ديگر جانب بيرون آمد. سليمان گفت چه مى خواهى؟ گفت: از خداى بخواه تا روزى من از درختان كند. سليمان گفت: روا باشد اين حاجت. آنگه گفت: كيست كه ريسمان در اين مهره سفته كشد. كرمكى سفيد گفت من تمام كنم. آنگه رشته در دهن گرفت و از اين جانب در رفت و به دگر جانب بيرون آمد. سليمان گفت: چه خواهى؟ گفت: از خدا بخواه تا روزى من از ميوه ها كند. گفت: كرده شد. آنگه گفت: اين غلامان و كنيزكان را پيش من آريد. پيش بردند. بفرمود تا اِناءهاى آب بياوردند و فرمود ايشان را تا پيش او دست و روى بشستند. آنان كه كنيزكان بودند، آب اناء به يك دست بر گرفتند و بر ديگر ريختند و آنگه بر روى زدند و غلامان آب به يك بار از آب اناء بگرفتند و بر روى زدند و كنيزكان آب بر باطن ساعد نهادند و غلامان بر ظاهر. سليمان به اين فرق كرد ميان ايشان. آنگه آن هدّيها هيچ قبول نكرد و همه رد كرد و گفت: مرا به مال مدد مى كنيد؟ آنچه خداى مرا داده است، به از آن است كه شما را داد. بل شما به هديّتان شاد باشيد.

آنگه [گفت] رسول را: برو و اين هديها ببر و بگو ايشان را كه غرض من نه مال است و حطام دنياوى؛ غرض من آن است كه ايشان به دين و طاعت من در آيند اگر آمدند فهوالمراد، و اگر نه لشكرى فرستم به ايشان كه طاقت آن ندارند و ايشان را از شهرهاى خود به در آرم امير و ذليل.

.

ص: 371

چون رسولان با نزديك بلقيس رفتند و پيغام بگذاردند، بلقيس گفت: من بدانستم كه اين مرد پادشاه نيست؛ پيغمبر است و مرا طاقت او نباشد و ما قوّت او نداريم. كس فرستاد كه من مى آيم به خدمت تو تا سخن تو بشنوم و بدانم كه اين دين چيست كه تو مرا به آن مى خوانى. آنگه بفرمود تا عرش او در آخر خانه نهادند از هفت خانه بر حصنى قوى بر كوشكى بلند و لشكرى را بر آن گماشت و قومى حَرَس و نگهبانان را بر آن گماشت و لشكرى را بر آن موكل كرد و گفت: زينهار تا نكو نگه داريد و نبايد تا دست هيچ كس به او رسد و نايبى و خليفه بداشت و ملك و ولايت بدو سپرد و او برخاست (1) با دوازده هزار امير روى به لشكر گاه سليمان نهاد با هر اميرى فراوان مرد بودند. چون سليمان خبر يافت كه او در راه است، گفت: كيست كه عرش بلقيس را به من آرد، پيش از آنكه ايشان آنجا آيند. يكى از جمله جنيان كه قوى و داهى بود، گفت: من به تو آرم پيش از آنكه تو از مجلس حكم بر پاى ايستى و من بر اينكه مى گويم و به اين گفتار استوارم و گفتند معنى آن است كه قوى ام بر آوردن، امينم بر آنچه بر اوست از زر و جواهر. سليمان گفت: زودتر مى بايد كه او نزديك رسيده است. گفت آن كس كه به نزديك او علمى بوده از كتاب _ و خلاف كردند كه او كه بود؟ بعضى گفتند جبرئيل بود (عليه الصلوة والسلام) بعضى گفتند فرشته بود از جمله فرشتگان. بعضى دگر گفتند آصف بن برخيا بن سمعيا بن مسكيا [خ ل، منكيا] بود. او از جمله صديقان بود و وصى سليمان بود و نام مهترين خداى (عزوجل) به نزديك او بود كه عند آن لامحاله دعا را اجابت بود. عبداللّه عباس گفت كه آصف بن برخيا گفت: چشم بزن، چندان كه چشم زخم تو

.


1- .در متن نسخه خطى «برخواست» ضبط شده.

ص: 372

باشد پيش از آنكه از آنجا مردى به تو آيد، من اين عرش پيش تو آرم. گفتند: سليمان بنگريد تا به يمن بديد و اين قول آن كس باشد كه اين كلام بر حقيقت حمل كند و در آنجا تعجبى نباشد... . بعضى دگر گفتند اين كسى كه علم كتاب به نزديك او بود، خود سليمان بود؛ چه در عهد او از او فاضل تر و بهتر و مستجاب الدعوه تر نبود. بعضى دگر گفتند خضر بود. مجاهد گفت مردى بود نام اسطوح. قتاده گفت نامش تمليخا بود و در اخبار و اقوال بيشتر آن است كه آصف برخيا بود. عبداللّه بن اسماعيل بن زيد گفت: مردى صالح بود از بعضى بحيرهاى دريا و مردى سياح در جهان مى گشت تا عجايب جهان بيند و نام مهترين خداى دانست، خداى را به آن نام بخواند. اجابت كرد و در حال، سرير حاضر كردند پيش سليمان عليه السلام، پيش از آنكه سليمان چشم بر كرد. علما خلاف كردند در آن نام و در آن دعا كه عند آن عرش حاضر كردند. از رسول صلى الله عليه و آله روايت كردند كه آصف خداى را به اين نامها خواند كه: يا حى يا قيوم. زهرى گفت: اين بود كه گفت: يا اِلهَنا و إلهَ كُلِّ شَيء لا إلهَ إلاّ أَنت. مجاهد گفت: يا ذا الجَلالِ و الإِكْرام. عبداللّه عباس گفت: آصف دو ركعت نماز كرد و خداوند تعالى فرشتگان را بفرستاد در زير زمينى بياوردند و زمين شكافته شد و سرير از پيش سليمان بر آمد از زمين. و گفتند خداى تعالى معدوم بكرد و پيش سليمان (عليه الصلوة والسلام) باز آفريد. چون سليمان (على نبينا و عليه الصلوة والسلام) به نزديك خود ديد، گفت: اين از فضل خداى من است تا خداى من مرا ابتلا و امتحان كند كه من نعمت او را شاكرم يا شكر نخواهم كردن.

.

ص: 373

و گفتند سليمان (عليه الصلوة والسلام) درين وقت به شام بود و آن از مَأرِب آوردند، شهرى است در يمن. آنگه گفت: هر كس كه او شكر نعمت خداى (عزوجل) كند، براى خود كرده باشد تا شكر او قيد نعمت او باشد. نعمت حاصل را نگاه دارد و ناآمده را بيارد، و هر كس كه او كفران نعمت كند، خداى من از او و از شكر او مستغنى است و كريم است به افضال و انعام بر كافر نعمتان. سليمان (عليه الصلوة والسلام) گفت: اين سرير مُنَكَّر و مُغَيَّر كنيد به زيادت و نقصان و زير و بالا و تقديم و تأخير تا ما بنگريم تا بلقيس بشناسد يا ره نبرد به او. محمد بن كعب القُرَظى و وهب بن منبّه گفتند: سبب اين تغير كردن آن بود كه سليمان در آن وقت زن نداشت. جنيان ترسيدند كه چون بلقيس را بيند، رغبت كند كه او را به زنى كند و از او فرزند آرد و ايشان از آن قهر و اسر رهايى نيابند. سليمان را گفتند: بلقيس ناقص عقل است؛ زيرا كه در عقل او خلل است و پاى او با پاى خرماند. سليمان (عليه الصلوة والسلام) عقلش به تنكير عرش امتحان كرد و پايش را به بناى صَرح مُمَرّد. چون بلقيس به نزديك سليمان آمد و سرير مغيّر كرده بودند، سليمان او را گفت: اين عرش تو همچنين هست؟ هيچ با اين ماند؟ بلقيس گفت: پندارى خود آن است و براى آن بر طريق شك گفت كه مُغَيَّره كرده بودند... چون عرش خود آنجا ديد و او را معلوم شد كه اين عرش، عرش اوست، گفت ما را علم دادند پيش ازين حالت به نبوّت سليمان از آن آيات كه ديديم در هدهد و خبر دادن او از آنچه در حقّه بود، و فرمان جانوران ناعاقل او را، و ما پيش از اين به او ايمان آورديم. و باز داشت سليمان، بلقيس را از عبادت آفتاب و آنچه بدون آفتاب مى پرستيدند. (1) سليمان عليه السلام بفرمود تا جنيان كوشكى ساختند براى او از آبگينه

.


1- .روض الجنان، ج 15، ص 39 _ 48.

ص: 374

سفيد بر رنگ آب و گفتند: فرمود تا فرش ميان سراى و كوشك او از آبگينه سفيد ساختند بر لون آب و بفرمود تا آب در زير آن كردند و ماهى و حيواناتى كه در آب باشد در آنجا كردند. آنگه سرير او در صحن آن كوشك بنهادند و بلقيس را فرمود تا در آرند، او آنجا رسيد. چون آب بديد پنداشت كه خلالى است، جامه از ساق برداشت. سليمان (عليه الصلوة والسلام) در نگريد. ساق او از ساق آدميان بود جز كه بر [ا]و موى بود. (1) و گفتند براى آن كرد كه تا عقل و راى او را امتحان كند و گفتند جواب آن داد كه كنيزكان را بر زىّ غلامان و غلامان را بر زىّ كنيزكان فرستاد و سليمان (عليه الصلوة والسلام) تميز كرد، خواست باز نمايد كه من آن را بشناختم و تو اين نشناختى. گفتند: چون ساقِ او بنگريد و بر [ا]و موى بود، خوش نيامد او را، رجوع با انس كرد در دواى آن، گفتند: ندانيم. بعضى گفتند به اُسْتُره پاك بايد كردن. او گفت نداند كار بستن، و شايد كه اندام خود مجروح كند. با جنّيان رجوع كرد و با شياطين، گفتند: انديشه كنيم، آنگه گرماوه و نوره بساختند، و پيش از اين نبود. گفتند: چون سليمان (عليه الصلوة والسلام) [در گرماوه شد] خوش آمد او را، پشت به ديوار او باز داد. گرم بود، پشتش بسوخت. گفت: آه مِن عَذابِ اللّه . بلقيس نوره استعمال كرد. موى از ساق او برفت. گفتند: يك روز بلقيس سليمان (عليه الصلوة والسلام) را گفت: مرا مسئله چند هست، مى خواهم تا بپرسم. گفت: بگو. گفت: مرا خبر ده تا خداى تو بر چه لون است؟ سليمان كه اين بشنيد بانگ بر او زد و در حال از سرير فرود آمد و روى بر خاك نهاد. او بترسيد و همه لشكر او و لشكر سليمان بگريختند و بر جاى نماندند. خداى تعالى وحى كرد به سليمان كه يا

.


1- .روض الجنان، ج 15، ص 49.

ص: 375

سليمان كس فرست و بلقيس را باز خوان و هر دو لشكر را و ايشان را بگو [و بلقيس را] كه چه پرسيديد؟ سليمان همچنان كرد. بلقيس را باز خواند و جمله حاضران را. گفت: چه پرسيديد از من؟ گفت: تو را پرسيدم از آبى كه نه از آسمان باشد و نه از زمين. گفت: دگر چه پرسيدى؟ گفت: دگر هيچ نپرسيدم. گفت: آخر. گفت: آخر هيچ نپرسيدم. خداى تعالى از ياد ايشان ببرد. آنگه سليمان (عليه الصلوة والسلام) او را دعوت كرد به اسلام. او اسلام آورد و از كفر و شرك توبه كرد. گفت: بار خدايا! من بر خود ظلم كردم؛ يعنى نقصان حظّ خود كردم از ثواب و اكنون پشيمانم بر آن و اسلام آوردم و گردن نهادم خداى تعالى را كه خداى جهانيان است با سليمان پيغمبر (عليه الصلوة والسلام). آنگه از پس آنكه اسلام آورد، علما خلاف كردند در كار او. بعضى گفتند سليمان (عليه الصلوة والسلام) او را به زنى كرد و از او فرزند آمدند [او را] و ملك و ولايت به او داد و جنيان را بفرمود تا براى او سه حصن كردند به زمين يمن كه آدميان چنان ندانند كردن يكى سَلْحون و ديگر بينون و سيم عُمْدان و او را با ولايت خود فرستاد و در ماهى يك بار به زيارت او رفتى و سه روز بر او مقام كردى. بامداد از شام بيامدى، نماز پيشين به يمن بودى. و يك روايت آن است كه چون بلقيس اسلام آورد، سليمان (عليه الصلوة والسلام) گفت اختيار كن كسى را كه تو را بدو دهم. گفت: مرا رغبت نيست. گفت روا نباشد در اسلام كه از نكاح رغبت كنند، گفت چون لابد است مرا در ملك هَمْدان دِه و او تبع بود.

سليمان او را به او داد و با يمن فرستاد و «زوبعه» را كه امير جن بود، بفرمود كه طاعت او دارد و حصنى چندان كه او مى خواهد، براى او بنا كن. همچنان كرد؛ تا آنگه كه سليمان (على نبينا وعليه الصلوة والسلام) با جوار رحمت ايزدى رفت. جنى بيامد و به وادى تهامه آمد و آواز در داد كه اى جماعت جنيان! بدانيد كه

.

ص: 376

سليمان و اسبان

سليمان (على نبينا وعليه الصلوة والسلام) فرمان يافت. دست بداريد از اين كارها، ايشان دست بداشتند و يكى از ايشان بيامد و بر سنگى كلان نقش كرد كه ما بنا كرديم سَلحين و صِرواح و قِرواح و بينون و ميده و هُنيده و اين حصن هايى است به يمن از عمل شياطين. چون اين آواز بر آمد، ايشان دست از كارها بداشتند و پراكنده شدند و ملك بلقيس با ملك سليمان (عليه الصلوة والسلام) منقرض شد و ملك خداست (جل جلاله) كه زايل نشود. تَعالَى اللّهُ عَنْ ذلك عُلُوّاً كبيراً. (1)

سليمان و اسبان (2)حق تعالى باز گفت آن نعمت كه بر داوود عليه السلام كرد به دادن او را چون سليمان فرزندى. گفت: ما داديم داوود را سليمان، آنگه سليمان را بستود. گفت: نيك بنده اى است او رجّاع است و بسيار رجوع به درگاه من. گفت: ياد كن اى محمد، چون بر او عرض كردند به شبانگاه به وقت نماز ديگر اسبانى را كه عادت ايشان آن بود كه بر سه قوائم بايستادندى و يك دست را گوشه سم بر زمين نهادندى و اين علامت عِتق و كرام اسبان باشد. كلبى گفت سليمان به غزاى دمشق و نصيبين رفت، از آنجا هزار اسب آورد. مقاتل گفت از پدرش به ميراث رسيد هزار اسب و پدرش از عمالقه يافت. حسن بصرى گفت اسبانى بودند كه از دريا آورده بودند براى او. سليمان عليه السلام نماز پيشين كرده بود و بر كرسى نشسته و آن اسبان بر او عرض مى كردند و به آن مشغول بود از نماز ديگر غافل شد تا نهصد اسب عرض كردند و

.


1- .روض الجنان، ج 15، ص 50 _ 52.
2- .دنباله داستان از اين جا از روى نسخه چاپى تنظيم شد.

ص: 377

سليمان در معرض امتحان خداوند

صد بماند. او بنگريد، آفتاب فرو شده بود، دلتنگ شد. گفت: باز آريد بر من، باز آوردند. فرمود تا همه را پى بكردند و بكشتند و به صدقه دادند به كفاره آنكه او را نماز ديگر فوت شده بود و صد اسب از آن جمله بماند، هر اسبى نيكو كه امروز بينى از نسل ايشان است. حسن بصرى گفت: چون او اسبان را پى بكرد و در راه خداى قربان بكرد خداى تعالى او را به بدل آن به از مركبى بداد و آن باد بود كه بامداد يكماهه راه ببردى او را و شبانگاه باز آوردى. عبداللّه عباس گفت: از حضرت اميرالمؤمنين على (صلوات اللّه و سلامه عليه) پرسيدم از اين آيت. مرا فرمود: يابن عباس! چه شنيده اى در اين آيات؟ گفتم: كعب الاحبار مرا گفت كه سليمان روزى به عرض خيل مشغول شد تا نماز ديگرش فوت شد. گفت باز آريد اين اسبان را و عدد ايشان چهارده بود. بفرمود تا همه را پى كردند و بكشتند. خداى تعالى به عقوبت آنكه او بر اسبان ظلم كرد، چهارده روز ملك ازو بستد. حضرت اميرالمؤمنين على (صلوات اللّه وسلامه عليه) فرمود: كذب كعب. سليمان روزى به جهاد خواست رفتن. بفرمود تا اسبان را بر او عرض كردند. به آن مشغول شد تا آفتاب فرو شد و نماز ديگرش فايت شد. گفت آن فرشتگان كه بر آفتاب موكل اند، باز آريد بر من، يعنى آفتاب را به فرمان خداى. ايشان به فرمان خداى آفتاب را باز آوردند تا او نماز ديگر بكرد به وقت خود. (1) حق تعالى گفت: ما امتحان كرديم سليمان را و تنى بر كرسى او افكنديم.

سليمان در معرض امتحان خداوندپس او رجوع كرد با ما و با درگاه ما گريخت. در اين امتحان و جسد خلاف كردند.

.


1- .روض الجنان، ج 16، ص 273.

ص: 378

و قصّاص جُهّال گفتند از وهب و جز او كه سبب امتحان سليمان آن بود كه او در بعضى غزوات زنى را از دختر ملوك به بردگى بياورد و اين زن نخست به جمال بود و سليمان او را سخت [دوست] مى داشت و او با سليمان نمى ساخت و پيوسته مى گريست. سليمان او را گفت يا هذه! به از اين مُلكى مى خواهى و به از من مردى؟ گفت اين نيك است و ليكن مرا خيال پدر در چشم است و از چشم من نمى شود. اگر خواهى تا من متسلى شوم، بفرماى تا به مثال پدرم صورتى كنند تا من درو مى نگرم و دل خوش مى باشم. او گفت: روا باشد. بفرمودند تا بكردند و آن زن با جماعتى از كنيزكان خود آن تمثال را مى پرستيدند و سجده مى كردند او را چهل روز، و سليمان از آن بى خبر بود. آصف برخيا از آن حال خبر يافت و دستورى خواست از سليمان تا خطبه كند و بر پيغمبران ثنا گويد. گفت: روا باشد. او خطبه كرد و بر پيغمبران ثنا كرد و بر سليمان ثنايى كه گفت به روزگار صغر و روزگار گذشته بازبست. سليمان از آن دلتنگ شد. چون آصف از منبر به زير آمد، گفت: چگونه كه پيغمبران را بر عموم روزگار ثنا گفتى و حديث من به روزگار گذشته بازبستى. گفت: براى آن چنين كردم كه چهل روز است كه در سراى تو بت مى پرستند و تو بى خبرى. چون خبر يافت، برفت و آن تمثال بشكست و آن زن را محبوس كرد. چون از مجلس حُكم باز آمد، خواست به طهارت جاى در شود بر عادت انگشترين برون كرد و به زنى داد از زنان خود و آن انگشترى بود كه ملك سليمان و نبوت به او بسته بود كه جنّ و انس و شياطين و سباع و طيور مسخر آن بودند. خداى تعالى شبه سليمان بر ديوى افكند نام او صخره بود تا بيامد و انگشترى بستد و بر جاى سليمان بنشست و همه رعيّت از جنّ و انس او را مسخّر شدند و خداى تعالى شبه آن ديو بر سليمان افكند. چون آمد و زن را گفت انگشترى مرا ده، بانگ بر او زد و او را براند و گفت انگشترى سليمان بستد و تو ديوى، آمده اى تا به مكر و حيله انگشترى بگيرى از من.

.

ص: 379

سليمان هر كجا رفت، گفتند تو ديوى و او را باور نداشتند. او بدانست كه آن فتنه است از خداى تعالى. روى در بيابان نهاد. چهل روز در بيابانها مى گرديد و تضرع مى كرد تا خداى تعالى توبه اش قبول كرد و آن ديو، در اين چهل روز همه دين سليمان زير و زبر كرد و احكام شرع او بگردانيد و با زنان سليمان خلوت مى كرد و غسل جنابت نمى كرد. آصف چون آن بديد، گفت مگر سليمان ديوانه شده است يا مرتد در قصه دراز كه گفتند چون محنت كه چهل روز بود، به سر آمد، فرشته اى بيامد و ديو را از آنجا بر كرد و بگريخت و در هوا پريد. انگشترى در دريا افكند. ماهى فرو بود، آن ماهى با سليمان افتاد و انگشترى از شكم ماهى با دست سليمان آمد و او را پادشاهى و نبوت باز آمدى. سُدّى گفت سبب فتنه آن بود كه سليمان زنى داشت جَراده نام، برادر او را با كسى خصومتى بود. اين زن سليمان را گفت بايد كه حكم چنان كنى كه مراد برادرم باشد. او گفت: آرى، و بكرد. خداى تعالى خاتم ملك از او بستد و به ديو داد. اكنون كسى كه انديشه كند، جاى تعجب است از عقل و دين آنان كه اين اعتقاد دارند و بر خداى و رسول اين روا دارند كه خداى شبه سليمان بر ديو افكند و شبه ديو بر سليمان و او را تمكين كند از مُلك و نبوّت كه به فرمان خداى باشد و عدل و حكمت او چگونه انگشترى باشد كه اگر به دست ديوى كافر افتد تا او دين و شريعت زير و بر كند و اين كفر محض باشد و خروج از دين مسلمانى. روايت كرد ابوهريره از رسول صلى الله عليه و آله كه سليمان صد زن و كنيزك داشت. يك روز گفت: من امشب گرد ايشان جمله آيم تا خداى تعالى مرا صد پسر دهد تا همه در سبيل خداى جهاد كنند و شمشير زنند. خداى تعالى چنان قضا كرد كه از آن زنان هيچ زن بار نگرفت، الاّ يك زن كه كودكى مرده بزاد. او را بياوردند و مرده بر سرير سليمان بنهادند. شعبى گفت و بعضى مفسران كه سليمان را پسرى بود شير خواره و سخت

.

ص: 380

بناى مسجد

دوست داشت او را. شياطين قصد او كردند و گفتند كه اگر بماند و بر جاى پدر بنشيند، ما از [ا]و هم اين محنت برديم كه از سليمان مى بريم؛ او را هلاك بايد كردن. سليمان عليه السلام خبر يافت و او را به ابر سپرد، يعنى به فرشتگان ابرها [تا] او را مى داشتند و تربيت مى كردند تا بزرگ شد. خداى تعالى حكم چنان كرد كه او را وفات آمد. فرشتگان او را بياوردند و بر سرير سليمان نهادند جسد بلا روح، تا سليمان بداند كه لا يُغنى [حَذَرٌ] مِنْ قَدَر. و تأويل ديگر آن است كه سليمان عليه السلام بيمار شد سالى از سالها و بيمارى بر او سخت شد تا لاغر شد و چون جسدى بى روح گشت بر سرير خود. و در روايت آن است كه روايت كرد كه سليمان را چون اسبان عرض مى كردند، چهارده اسب را عرض كردند و او را نماز فايت شد. بفرمود تا ايشان را پى كردند و بكشتند. آنگه خداى تعالى او را امتحان كرد به عدد آن چهارده اسب، چهارده روز و آن چنان بود كه يك روز نشسته بود و با آصف برخيا حديث مى كرد. انگشترى از انگشتش بيفتاد و بر گرفت و با انگشت كرد. باز بيفتاد. ديگر باره برگرفت هم بيفتاد؛ چندان كه جهد كرد در دستش نه ايستاد. او بدانست كه آن سبب فتنه و امتحانى است، انگشترى بگرفت و به آصف داد و او را بر سرير خود بنشاند تا او بر جاى سليمان بنشست و حكم مى كرد چهارده روز، تا مدت محنت بگذشت. آنگه باز آمد و انگشترى بستد با سرير ملك آمد. (1)

بناى مسجداصحاب سير گفتند از جمله آنچه جنيان براى سليمان بنا كردند، مسجد بيت المقدس بود و قصه آن آن بود كه اهل اخبار و سير گفتند خداى تعالى بر آل ابراهيم

.


1- .روض الجنان، ج 16، ص 276 _ 280.

ص: 381

بركت كرد تا ايشان به كثرت به حدى رسيدند كه عدد ايشان جز خداى ندانست. چون نوبت به داوود رسيد، داوود پيغمبر بنى اسرائيل بود در عهد خود ايشان هر روز در زيارت بودند و چون بسيار شدند، به كثرت عدد خود متعجب شدند و تكبرى در سر گرفتند و ظلم و معصيت آغاز كردند. خداى تعالى وحى كرد به داوود، گفت: يا داوود! من وعده دادم پدر شما ابراهيم را كه عدد فرزندان او به كثرت به حدى رسانم كه عدد ايشان كس نداند، مگر من به آنچه او كرد از تسليم فرزند به ذبح چون به آن وفا كردم و آن نعمت بر شما تمام كردم. نعمت مرا به كفران بدل كرديد و در من عاصى شديد و بر سر عجب آورديد و به كثرت فخر كرديد و تكبر پيشه گرفتيد. اكنون بدان اى داوود! كه من قسم [ياد] كرده ام كه ايشان را ابتلا كنم به يكى از سه چيز كه عدد ايشان به آن كم شود و عجب از سر ايشان بشود. اكنون ايشان مخيّرند از ميان سه نوع بلا: اِمّا قحط بر ايشان مسلط كنم سه سال، يا تخليه كنم ميان ايشان و دشمن سه ماه و اِمّا طاعون بر ايشان مسلط كنم سه روز. داوود عليه السلام قوم خود را خبر داد و ايشان دلتنگ شدند و گفتند: يا رسول اللّه ! تو اختيار كن براى ما. گفت: لابد اختيار با شما است. گفتند: ما طاقت قحط نداريم و با دشمن مقاومت نتوانيم كردن. آخر بر ما مرگ آسان تر باشد. ساز مرگ پيش گرفتند و دل بر مرگ نهادند و غسل بكردند و حنوط بر خود كردند و كفنها درپوشيدند و به صحرا رفتند و زنان و كودكان را با خود ببردند و در خداى بناليدند و تضرع كردند و خروج ايشان به صعيد بيت المقدس بود، بيش از آنكه بناى بيت المقدس بكردند و مسجد او. داوود عليه السلام بيرون آمد. خداى تعالى بر طاغيان ايشان طاعونى فرستاد و به يك روز چندان بمردند كه به دو ماه دفن نتوانستند كردن. چون دگر روز بود، داوود عليه السلام به صعيد بيت المقدس آمد و روى بر خاك نهاد و صالحان بنى اسرائيل تضرع كردند و از خداى درخواستند تا طاعون از ايشان بردارد. خداى تعالى رحمت كرد و دعاى

.

ص: 382

داوود را اجابت كرد و عذاب از ايشان برداشت. جبرئيل عليه السلام آمد و گفت بگوى اين بندگان مرا تا در شكر بيفزايند كه من به دعاى تو طاعون از ايشان برداشتم. اكنون مى فرمايد كه بر اين صعيد مسجدى بنا كنيد كه شما و فرزندان شما در آنجا طاعت كنيد و ذكر من كنيد. چون خواستند تا به بناى مسجد مشغول شوند، مردى صالح از بنى اسرائيل آمد درويش تا ايشان را امتحان كند. گفت: مرا در اينجا حقى و ملكى هست و شما را حلال نباشد كه ملك من بى رضاى من مسجد كنيد. گفتند: هذا! در اين زمين بسيار كس حق را هست و ايشان همه رها كردند و به خداى بخشيدند؛ تو نيز هم چنان كن. گفت: من نبخشم كه من محتاجم. اگر خواهيد، از من بخريد و اگر نخريد، غصب كرده باشيد بر من. بَرِ داوود آمدند و او را خبر دادند. داوود گفت: برويد و رضاى او طلب كنيد و بى رضاى او ملك او به دست مگيريد. آمدند و قرار بها كردند. چندان كه بها فزودند، او مى گفت ندهم و بيشتر خواهم. به صد گوسفند بخواستند، نداد و به صد گاو و به صد شتر كردند، رضا نداد تا بها به جايى رسيد كه گفتند هم چندان كه مساحت آن است، بستانى پر درخت زيتون بدهيم. هم رضا نداد؛ تا بها به جايى رساندند كه گفتند ديوارى گرد اين جايگاه بر آريم و پر از سيم و زر كنيم و به تو دهيم. گفت اكنون راضى شدم. چون آن مرد صالح بديد كه ايشان دل بر آن راست كردند، گفت نخواستم و به يك جو طمع نكنم و اين زمين خداى را دادم و غرض من امتحان شما بود تا شما در اين كار جد خواهيد كردن يا نه. آورده اند كه در وقت بها كردن آن زمين، داوود گفت كه اگر مرا خويشتن به مزد به تو بايد داد، كار مى كنم و مزد با تو مى دهم تا آنگه كه خشنود شوى. مرد گفت: يا نبى اللّه ! تو از آن بزرگوارترى كه من تو را به مزد دهم و من اين زمين، خداى را دادم حكم تو را است. آنگه بناى مسجد كردند. داوود عليه السلام سنگ بر پشت گرفته، مى آورد و صالحان بنى

.

ص: 383

اسرائيل نيز همچنين؛ تا ديوار مسجد، قامت مردى بر آوردند. خداى تعالى وحى كرد به داوود عليه السلام و گفت نصيب تو از بناى مسجد مقدس همين است رها كن كه تو را پسرى باشد نام او سليمان: سليم القلب باشد و بر دست او هيچ خون ريخته نشده باشد. تمامى اين مسجد بر دست او باشد و ذكر وصيت او در عقب تو بماند. داوود عليه السلام در آنجا نماز مى كرد و صالحان بنى اسرائيل و داوود درين وقت صد و بيست و هفت ساله بود. چون سالش صد و چهل شد، او را وفات آمد و سليمان عليه السلامبر جاى او بنشست و خداى تعالى وحى كرد به او، گفت: تو را بايد اين مسجد را تمام كردن، جن و انس و شياطين را جمع كرد و عمل آن ميان ايشان ببخشيد و هر يكى را از ايشان آنچه كار ايشان بود به او گذشت. شياطين را بفرستاد تا هر كجا سنگ سپيد پهن بود از رخام و جز رخام، تحصيل كردند و آن بر دوازده چشمه بنهاد به عدد اسباط بنى اسرائيل. چون شهرستان بنا كردند و از آن فارغ شدند، آغاز بناى مسجد كردند. سليمان عليه السلام جنيان را بفرستاد تا زر و سيم و انواع جواهر از درّ و ياقوت و زبرجد و انواع طيب از مشك و عنبر و كافور جمع كردند، چندانى كه در عدد نيامد. آنگه صُنّاع را بخواند از هر نوع و بفرمود تا آن جواهر بسفتند و بسودند مربع و مدور و مطول دشخوار بود بر ايشان تعاطى آن از صلابت و سختى. سليمان عليه السلام گفت جنيان را كه تدبيرى دانيد كه اين صلابت ازين جواهر برود و آسان شود تراشيدن و سفتن آن. گفتند: يا رسول اللّه ! در ميان ما هيچ كس نيست كه اين معنى بهتر از صَخر داند و او از جمله محبوسان است در زندان تو. بفرماى تو او را بياورند كه گمان چنان است كه او داند. سليمان عليه السلام پاره اى مس بگرفت و نگين خود مهر بر آنجا نهاد و براى جنيان مُهر بر آهن نهادى و براى شياطين بر مس و حق تعالى چنان ساخته بود كه هر ماردى و بى فرمانى كه مهر سليمان ديدى در حال مُسَخّر و مُنقاد شدى. چون رسول رفت و

.

ص: 384

مهر ببرد و او بديد، گردن نهاد و او در بهرى جزيرها محبوس بود. برخاست و با رسولان سليمان عليه السلامبيامد پيش سليمان عليه السلام رفت. سليمان عليه السلام از رسولان پرسيد كه اين عفريت در راه چه گفت و چه كرد. گفتند: يا رسول اللّه ! هيچ نگفت، جز آنكه گاه گاه بخنديدى. سليمان عليه السلام او را گفت راضى نه اى به عصيان و طغيان ما. چون رسولان من آمدند از ايشان بخنديدى و به مردمان افسوس داشتى. صَخْر گفت: يا رسول اللّه ! من از ايشان فسوس نداشتم و ليكن در راه چند عجب ديدم از آن بخنديدم. گفت آن چه بود؟ گفت: مردى را ديدم بر كنار جويى شترى آب مى داد و سبويى داشت تا آب برگيرد و به خانه برد. حاجتى پيش آمد او را و كس نبود كه شتر و سبو به او سپارد و شتر بر دسته سَبو بست و او برفت به قضاى حاجت. گمان برد كه آن بستن شتر را بدارد. شتر آن را بكشيد و بشكست و برفت. مرا از آن حماقت خنده آمد. از آنجا بيامديم به مردى رسيديم كه موزه مى فرمود موزه دوزى را. او را مى گفت اين موزه چنان خواهم كه چهار سال بماند. مرا از عقل او خنده آمد كه او بر خود اعتماد يك روز ندارد و اميد چهار ساله در پيش گرفته بود. از آنجا برفتيم پير زنى را ديديم كه كهانت و فالگويى مى كرد و مردمان را از غيب خبر مى داد و از احوال ايشان و حكم غايبات و نجوم و آنجا كه او نشسته بود، گنجى نهاده بود و او به طمع محقرى كه از ايشان بستاند، آن دروغ مى گفت و نمى دانست كه در زير پاى او گنجى نهاده است. مرا از آن عجب آمد و بخنديدم. و از آنجا برفتم به شهرى رسيدم، مردى را ديدم كه او را رنجى بود و دردى بناليدى او را پياز فرمودى. از آن بخنديدم. از آنجا به بعضى بازارها رسيديم. سير [شير] ديدم كه مى پيمودند به چهار يك و به گزاف بر آن زياده مى كردند و از آن نافع تر هيچ نيست و بلبل ديدم كه مى سنجيدند و در او مناقشه مى كردند و آن زهرى است از جمله زهرها. از آنجا به جمعى رسيدم كه در آن مجمع بسيار دعا مى كردند و تضرع وزارى و از خداى

.

ص: 385

رحمت خواستندى. پس ملال آمد ايشان را برخاستند و برفتند. گروهى ديگر آمدند و بنشستند رحمت فرود آمد، به اينان رسيد و ايشان محروم ماندند. از حكم قضا و قدر مرا عجب آمد و بخنديدم. سليمان گفت: يا صَخر! درين گشتن تو در برّ و بحر، چيزى دانى كه اين جواهر نرم شود به او و خوار باشد تراشيدند و سفتن او؟ گفت: بلى يا رسول اللّه ، سنگى است سفيد آن را ميامور خوانند و نمى دانم كه به كدام معدن باشد و از مرغان هيچ مرغ پرحيله تر از عقاب نباشد. بفرماى تا صندوقى از سنگ بتراشند و بچگان عقاب در او كنند پيش او و سر آن ببندند چنان كه عقاب راه نيابد بر بچگان كه او برود و آن سنگ حاصل كند براى آن تا اين صندوق سفته كند و به بچگان رسد. سليمان عليه السلام بفرمود تا عقابى را بگرفتند و بچگان او در صندوق سنگى كردند. يك شبان روز آنگه عقاب را رها كردند و بچگانش از آنجا باز گرفتند. عقاب برفت و از پس يك شبان روز باز آمد و آن سنگ بياورد و بر آن صندوق سنگى زد و بسفت و به نزديك بچگان شد به ديگر نوبت. سليمان عليه السلام جماعتى جنيان را با عقاب بفرستاد تا از آن جاى سنگ را بياوردند. به مقدار حاجت و آن الماس است كه تا به امروز به كار مى دارند در نقش كردن نگينها و سفتن جواهرها. آنگه سليمان عليه السلام مسجد بيت المقدس بنا كرد به رخام سپيد و زرد و سرخ و ستونهاى رخام و الواح ياقوت و زبرجد در او نشانده و ديوارها و سقف او مُرصّع كرده به جواهر و مرواريد و ياقوت و فيروزه و فرش او از فيروزه ساخت تا چنان شد كه بر روى زمين خانه نبود از آن نيكوتر. چون شب در آمدى از نور آن جواهر چنان روشن بودى كه به چراغ احتياج نبودى. چون تمام كرده بود احبار بنى اسرائيل را بخواند و ايشان را بگفت كه اين براى خدا بنا كرده ام تا در او عبادت كنيد و آن روز كه تمام شد آن روز را عيد گرفتند.

.

ص: 386

و گفتند از اعاجيب به آنچه سليمان كرد در بناى بيت المقدس آن بود كه خانه اى بساخت و ديوارهاى او سبز كرد و افروخته و روشن چنان كه روى در او بديدندى و چون مرد پارساى پرهيز كار در او شدى و در آن ديوار در نگريدى خيال [او و] روى خود در او سفيد ديدى و چون مرد فاجر بى سامان كار، در او شدى، خيال روى خود در او سياه ديدى تا بدان سبب بسيار كس از فسق و معصيت باز ايستادند و ايشان را لطف شد. و ديگر از عجايب او آن بود كه در زاويه[اى] از زواياى مسجد عصاى آبنوس نهاده بود كه چون يكى از اولاد پيغمبران دست در آن ماليدى، هيچ رنجى نبودى او را و اگر كسى بودى كه دعوى كردى كه از ايشان است و نبودى، دست كه در او زدى، دستش بسوختى. اين و مانند اين كه خارق عادت باشد از فعل خداى بود بر سبيل معجز سليمان عليه السلام. گفتند بيت المقدس با اين مسجد هم بر آن هيئت بود تا روزگار بُخْت نَصّر كه او بيامد و بيت المقدس خراب كرد و مسجد بشكافت و جواهرى كه در وى بود، گرفت و با عراق برد كه دار الملك او بود. سعيد بن المسيّب گفت چون مسجد تمام كرد، بفرمود تا درهاى مسجد ببستند. چون خواستند كه بگشايند، نتوانستند تا سليمان را وحى آمد كه بر خداى سوگند ده به نماز پدرت داوود عليه السلام تا درها گشاده شود. همچنان كرد، درها گشاده شد. سليمان عليه السلام ده هزار مرد را از عبّاد بنى اسرائيل نصب كرد تا در بيت المقدس عبادت مى كردند: پنج هزار به روز، پنج هزار به شب. حسن بصرى گفت جنّيان براى سليمان از سنگ كاسها كردند كه هر يكى چند حوض شتران كه در يك جفنه هزار مرد بنشستندى. و قدور راسيات و ديكها كه از جاى نقل نشايستى كردن پيوسته بر بار بودى و فرو

.

ص: 387

مرگ سليمان عليه السلام

نگرفتندى هرگز. گفتند اين جِفان و قُدور در يَمن بود. (1) و آورده اند كه هر روز در مطبخ سليمان چهل هزار گاو خرج شدى بيرون از ديگر حيوانات از گوسفند و بره و انواع مرغان. (2)

مرگ سليمان عليه السلامخداى تعالى فرمود: «چون ما مرگ قضا كرديم بر سليمان عليه السلام». مفسران گفتند سليمان را عليه السلام عادت بودى كه يك ماه و دو ماه و كمتر و بيشتر در بيت المقدس رفتى براى عبادت و كسى را به خود راه ندادى و طعامى و شرابى كه او را به آن حاجت بودى، بر وجه قناعت بر گرفتى و هر وقت كه او در بيت المقدس شدى، درختى ديدى نورسته. گفت: اى درخت! نام تو چيست؟ گفتى: نام من فلان چيز. گفتى: تو چه كار را شايى؟ گفتى: فلان كار را. بفرمودى تا ببريدندى تا براى آن كار ذخيره كردندى تا آن سال كه فرمان يافت، در مسجد شد درختى را ديد رسته. گفت: يا درخت! تو چه درختى و نام تو چيست؟ گفت: خرّوبه. گفت: تو را چرا خَرُّوبه خوانند؟ گفت: براى آنكه در رُستن من خرابِ بيت المقدس است. سليمان عليه السلام انديشه كرد و گفت اين خبر مرگ من است كه با من دادند. چو تا من زنده باشم كس بيت المقدس را خراب نتواند كردن. بفرمود تا بكندند و در ديوار بستى از آنِ او بنشاندند. آنگه گفت: بار خدايا! چون وقت مرگ من در آيد، خبر مرگ من بر جنيان بپوشان تا مردمان بدانند كه جنيان غيبت ندانند؛ چون جنيان دعوى علم غيب مى كردندى و كهانت. آنگه در محراب رفت و نماز مى كرد. ملك الموت بيامد و جان او برداشت و او

.


1- .روض الجنان، ج 16، ص 43 _ 51.
2- .اين فقره در متن تفسير نيامده؛ بلكه در حاشيه آمده. همان، ج 16، ص 51. حاشيه شماره 3.

ص: 388

تكيه كرده بر عصا. ابن زيد گفت كه سليمان ملك الموت را پيش از آن گفته بود كه چون مرا اجل نزديك رسد مرا خبر ده به چند روز پيشتر. چون وقت مرگ آمد، ملك الموت بيامد و گفت يا سليمان! يك ساعت از عمر تو بيش نمانده. او شياطين را بخواند و گفت: از براى من كوشكى كنيد از آبگينه كه من در آنجا شوم، مردمان را بينم و ايشان مرا بينند و در حجاب باشم از ايشان و از حجاب منع نكند از آنكه مرا ببينند هم در اين حال در اين جا كه من ايستاده ام گرداگرد من و آن را در مسازيد. ايشان آنچه او خواست، بكردند به يك ساعت. او بر پاى ايستاده نماز مى كرد. ملك الموت آمد و جان او برداشت و او بر عصا تكيه كرده. و روايت ديگر آن است كه او قوم را گفت اين ملك به اين صفت كه خداى تعالى مرا داد، يك روز در او نياسودم. فردا مى خواهم تا يك ساعت بياسايم و يك فردا[ى] صافى بر من بگذرد بى كدورت از بامداد تا شب. گفتند فرمان تو را است. چون ديگر روز بود، در كوشك رفت و مردم را منع كرد از آنكه در پيش او شوند و درها بفرمود تا ببستند تا آن روز چيزى نشنود كه دلتنگ شود. چون در كوشك شد، عصايى به دست داشت، بر آن عصا تكيه كرد و در مملكت خود نظاره مى كرد. نگاه كرد برنايى را ديد در پيش او ايستاده. او را گفت: السلام عليك يا سليمان. گفت: و عليك السلام. چگونه در اين كوشك آمدى؟ و من فرموده ام بَوّاب و حُجّاب را تا كس را در اينجا نگذارند. تو از من نترسى كه بى اذن من به كوشك من در آمدى؟ گفت: بدان كه من آنم كه هيچ دربان و حجاب مرا منع نكند و از هيچ پادشاه نترسم و رشوت نپذيريم و من اينجا بى دستورى نيامدم. گفت: تو را كه دستورى داد؟ گفت: خداوند كوشك. سليمان بدانست كه ملك الموت است. گفت: همانا تو ملك الموتى؟ گفت: آرى. گفت: به چه كار آمده اى؟ گفت: آمدم تا جانت را بردارم. گفت: يا ملك الموت! من همه عمر يك امروز خواسته ام تا صافى باشد مرا از كدورت و در او دلتنگ نشوم. ملك الموت گفت: يا سليمان! تو چيزى خواسته اى در دنيا كه خدا

.

ص: 389

نيافريده است و آن روزى است چنين كه تو گفتى و فرمان خداى را مَرَدّى نيست. به قضاى او راضى باشى؟ گفت: اى واللّه ! به قضاى او راضى شدم. ملك الموت قبض روح او كرد و او را بر پاى ايستاده و بر عصا تكيه كرده. مدتى دراز بر آمد كه سليمان عليه السلام از كوشك نمى آمد و جن و انس هر يك بر سر آن كار بودند كه سليمان ايشان را فرموده بود و خداى تعالى درخت سُنب را بفرستاد تا عصاى او را سوراخ كرد. عصا بشكست و سليمان بيفتاد. يك روز دو شيطان با يكديگر گفتند از ما هر دو كه دليرتر است كه در اين كوشك شود، بنگرد كه سليمان چه مى كند و خداى تعالى عادت چنان رانده بود كه هر شيطانى كه گرد سليمان گشتى يا پيرامن او شدى، بسوختى. يكى گفت از ايشان كه من بروم و بنگرم و بيشتر از سوختن نخواهد بودن. به كوشك در آمد. آواز سليمان نشنيد. اندك اندك پيش مى رفت تا بنگريد، سليمان افتاده بود. نزديك سليمان شد، نسوخت. پيشتر رفت، بنگريد، سليمان عليه السلام مرده بود. بيرون آمد، مردم را خبر داد از مرگ سليمان. مردم در رفتند و بديدند و عصاى سليمان برداشتند، بنگريدند، درخت سُنب خورده بود. ندانستند كه او چندگاه است تا مرده است. درخت سنب را بگرفتند و بر عصا نهادند يك شبانه روز تا مقدارى از آن عصا بخورد. آنگه بر آن حساب كردند. چون بنگريدند، يك سال بود تا سليمان مرده بود. و قول درست آن است كه خداى تعالى خواست تا معلوم كند خلقان را كه جنيان در آنكه گفتند ما غيب دانيم، دروغ گفتند و سليمان را عليه السلام كوشكى بود از بلور كه او در آنجا شدى. مردم او را ديدندى و او مردم را بديدى و در آن كوشك ايستاده بود، بر عصا تكيه كرده. ملك الموت آمد و گفت: يا سليمان! اجابت كن دعوت خداى را. او گفت: يا ملك الموت! مهلتى ده مرا تا مطالعه كنم احوال خود را و احوال لشكر را. گفت: دستورى نيست. تا به آنجا كه گفت: چندان رها كن كه از پاى فرو نشينم. گفت: دستورى نيست. همچنان بر پاى ايستاده جانش برگرفت و او بر عصا تكيه كرد.

.

ص: 390

سليمان و شياطين سحر و نير نجات

[و او] آن جنيان را هر يكى را به كارى فرو داشته بود. ايشان آن كار مى كردند و در سليمان مى نگريستند و ندانستند كه او مرده است؛ تا يك سال بر آمد. بعد يك سال درخت سنبه بيامد و عصاى او بسفت. چون ثقل سليمان به عصا رسيد، عصا بشكست و سليمان بر روى درفتاد. مردم بدانستند كه سليمان مرده است و يك سال است تا مرده است و جنيان نمى دانستند؛ چو اگر دانستندى، در آن عذاب نماندندى. (1) اهل تاريخ گفته اند عمر حضرت سليمان عليه السلام پنجاه و سه ساله بود و مدت ملكش چهل سال بود سيزده سالگى پادشاه شد و به سال چهارم از ملكش ابتدا كرد به بناى بيت المقدس. (2)

سليمان و شياطين سحر و نير نجات (3)اهل سير گفتند: سبب نزول آيت آن بود كه شياطين سحر و نير نجات بنوشتند بر زبان آصف برخيا و بر پشت آن بنوشتند: «هذا ما علّم آصف بن برخيا سليمان الملك» و پنهان سليمان در زير سر او دفن كردند. چون سليمان فرمان يافت، بيامدند و آن نوشته از زير سر او بر آوردند و گفتند: سليمان بر مردمان و جنيان و خلايق به اين پادشاهى مى كرد. شما نيز بياموزى تا هم چنان كه او، ملك يابى. اما علما و صلحا بنى اسرائيل گفتند: معاذ اللّه كه اين علم سليمان باشد و از آن تبرا كردند، و اما سفله و جهال چون آن ديدند، نوشتن و آموختن گرفتند و تعاطى مى كردند و حديث سليمان و آنكه او ساحر بود بر زبانهاى ايشان روان شد... سدى گفت شياطين در عهد پيشين بر آسمان توانستندى شدن و جايها مقام

.


1- .روض الجنان، ج 16، ص 51 _ 54.
2- .همان، ص 55.
3- .داستان از اينجا از روى نسخه خطى 2044 كتابخانه مركزى دانشگاه تهران تنظيم شد.

ص: 391

حكايت هزار دستان و سليمان عليه السلام

كردن كه حديث فريشتگان شنيدندى و در احداثى كه در زمين افتادى و خواستى بودن آن را دروغها به اضافه بردندى و با مردمان بگفتندى تا مردم اعتقاد كردندى كه شياطين غيب مى دانند. چون سليمان را عليه السلام به پيغامبرى بفرستاد خداى تعالى و او را به پادشاه كرد بر جن و انس و وحوش و طيور، او شياطين را بگرفت و آن كتابها ازيشان بستد و در زير سرير خود دفن كرد تا شياطين بر آن راه نيابند. چون سليمان از دنيا بشد، ديوى بيامد و بنى اسرائيل را گفت: من شما را راه نمايم بر علم سليمان و آنچ سليمان به آن جن و انس را مسخر كرد. گفتند: بنماى. گفت: زير سريرش بشكافى و در آنجا صندوقى يابى پر از كتاب. آن كتابها بردارى و كاربندى كه آن علم سليمان است. هم چنان كردند و آن كتابها كه سليمان از ديوان بستده بود، همه سحر و جادوى و نير نجات در آنجا نوشته، برداشتند وبديدند سحر بود. از آنجا بيرون آوردند و در ميان مردمان خبر فاش گشت كه سليمان عليه السلام ساحر بود.

حكايت هزار دستان و سليمان عليه السلامدر روزگار سليمان عليه السلام مردى در بازار مرغكى خريد كه آن را هزار دستان گويند. اگر او را در نوا هزار دستان است، تو را در هوا هزار دستان بيش است: او را در نوا و تو را در پى هوا. آن مرغك را به خانه برد و آنچه شرط او بود از قفص و جاى آن آب و علف بساخت و به آواز او مستأنس مى بود. يك روز مرغكى بيامد، هم از جنس او. بر قفص او نشست و چيزى به قفص او فرو گفت. آن مرغك نيز بانگ نكرد. مرد آن قفص بر گرفت و پيش سليمان آورد و گفت: يا رسول اللّه ! اين مرغك ضعيف را به بهايى گران خريدم و به آنچه شرط اوست از جا و آب و علف قيام نمودم تا براى من بانگ كند. روزى چند بانگ كرد. مرغكى بيامد و چيزى به قفض او فرو گفت. اين مرغ گنگ شد. بپرس تا چرا اول بانگ كرد و اكنون نمى كند و آن مرغك چه گفت او را.

.

ص: 392

سليمان عليه السلام قفص پيش خواست و آن مرغ را گفت: چرا بانگ نمى كنى؟ مرغك گفت: يا رسول اللّه ! مرغكى بود هرگز دام و دانه صياد ناديده، صيادى بيامد و بر گذر من دامى بگسترد و چند دانه اى در آن دام فشاند. من چشم حرص باز كردم دانه بديدم، چشم عبرت باز نكردم تا دام ديدمى، به طمع دانه در دام شدم، به دانه نارسيده در دام افتادم. پاى به دام بسته شد و دانه به دست نيامد. پروانه ز بهر نور در نار افتادچون مرغ به طمع دانه در دام آيد صياد مرا بگرفت، از جفت و بچه جدا كرد. اين مرد را بخريد، در زندان قفص بازداشت. من از سر درد فرقت ناليدن گرفتم. او از سر شهوت و غفلت سماع مى كرد و از درد من بى خبر: از درد دل محب حبيب آگه نيستمى نالد بيمار و طبيب آگه نيست آن مرغك بيامد مرا گفت: اى بيچاره! مگر ندانى كه سبب حبس تو اين ناله تو است. من عهد كردم كه تا درين زندان باشم، ننالم. مرد قفص پيش خواست و درش بگشاد و مرغ را رها كرد و گفت: من اين را براى آواز داشتم. چون بانگ نخواهد كرد، من او را چه خواهم كرد. (1)

.


1- .روض الجنان، ج 4، ص 32.

ص: 393

ارميا

ارميا (1)اين روايت محمد بن اسحاق عن وهب آن بود كه چون خداى تعالى ارميا را به پيغامبرى (2) بفرستاد، او را فرمود: يا ارميا! من پيش از آنكه تو را آفريدم، تو را برگزيدم و پيش از آنكه تو را نگاشتم، (3) تو را پاكيزه كردم و پيش از آنكه بالغ (4) شدى تو را پيغمبرى دادم و تو را براى كارى عظيم (5) اختيار كردم. آنگه به پادشاه بنى اسرائيل فرستاد. نام او ناشية بن اموص بود تا او را مسدّد كند و ترتيب كار او و اخبار غيب به وحى خداى (6) او را معلوم كند. بيامد و مدتى بود. بنى اسرائيل احداث بسيار كردند و ارتكاب معاصى كردند و حرامها حلال داشتند. خداى تعالى ارميا را گفت: بترسان اين قوم را و نعمتهاى من ياد ده (7) ايشان را و معاصى ايشان. او گفت: من ندانم اگر تو مرا الهام ندهى. گفت: برو كه تو را الهام دادم. بيامد و خطبه اى (8) بليغ كرد ايشان را و در آنجا بگفت كه خداى تعالى مى گويد اگر توبه نكنى و اصرار نمايى طاغى اى را، بر شما مسلط كنم كه در دل او رحمت نباشد (9) ، با لشكرى مثل سواد اللّيل المُظلِم. ايشان امتناع كردند (10) . خداى تعالى (11) وحى كرد به

.


1- .اين داستان از روى نسخه خطى شماره 2044 كتابخانه مركزى دانشگاه تهران فراهم و با نسخه خطى حسن زاده مقابله و تصحيح شد.
2- .نسخه ح: «پيغامبر» آمده.
3- .نسخه ح: 3044 بكاشتم.
4- .نسخه ح: تو بالغ شدى.
5- .نسخه ح: كار عظيم.
6- .نسخه ح: خداى بى غيب.
7- .نسخه ح: بياد ده.
8- .نسخه ح: خطبه بليغ.
9- .نباشد بر شما.
10- .نسخه ح: نكردند.
11- .نسخه ح: تعالى جل جلاله.

ص: 394

ارميا كه من بنى اسرائيل را به به يافث هلاك خواهم كردن، و يافث اهل بابل بودند (1) من اولاد يافث بن نوح. ارميا بگريست و جزع كرد. خداى تعالى گفت: تو را خوش نمى آيد كه من ايشان را هلاك كنم. من ايشان را به دعاى تو هلاك كنم. ارميا دل خوش گشت و پادشاه را گفت: خداى تعالى مرا وعده داده كه تا من (2) دعا نكنم، بنى اسرائيل را هلاك نكند. آنگه از پس آن سه سال ديگر بماندند، الاّ معصيت (3) و طغيان و فساد نيفزودند و پيغامبر (4) و پادشاه ايشان را وعظ مى كردند و سود نبود. خداى تعالى بُخْتُ نَصَّر را بگماشت با ششصد هزار رايت تا آهنگ بيت المقدس كرد. خبر به پادشاه رسيد. ارميا را گفت: نه تو گفتى خداى تعالى (5) مرا وعده داد كه تا من بر ايشان دعا نكنم، ايشان را هلاك نكند؟ گفت: بلى و من واثقم به وعده خداى تا (6) لشكر نزديك رسد. خداى تعالى فريشته اى (7) را فرستاد به ارميا بر صورت (8) مردى تا بيامد و گفت: اى رسول اللّه ! از راهى دور آمده ام تا تو را مسئله اى (9) پرسم. آنچه دانى مرا فتوا كن در آن. گفت: بگو. گفت: تو را فتوا مى پرسم در (10) جماعتى كه زير دستان كسى باشند و از آن خداوندگان بر ايشان همه نعمت بود و ايشان به بذل نعمت و به جاى شكر، كفران كنند (11) و او را آزارند و فرمان او نكنند در صلاح خود و هر چه او كرامت بيش كند، ايشان كفران بيش كنند. گفت: برو و بگو كه نعمت باز مگير از ايشان و با ايشان بساز تا خدايت مزد دهد.

.


1- .از اولاد.
2- .كه من دعا.
3- .بمعصيت.
4- .نسخه ح: پيغمبر.
5- .نسخه ح: خداى مرا.
6- .نسخه ح: تا نزديك.
7- .نسخه ح: فرشته.
8- .نسخه ح: صورتى.
9- .نسخه ح: مسئله پرسم.
10- .نسخه ح: از.
11- .نسخه ح: نكنند.

ص: 395

برفت و روزى چند بايستاد، باز آمد، گفت: نعمت بيشتر كرد و ايشان طغيان بيشتر كردند. اكنون سزاوار چه باشد؟ گفت: سزاوار هلاك و دمار. گفت: اكنون با من يار باش! دعا كن بر ايشان تا خداى ايشان را هلاك بر آرد، و درين وقت بُختُ نَصّر به نزديك بيت المقدس رسيده بود با لشكر (1) عدد ملخ بيشتر. گفت: اين يك بار (2) ديگر برو باشد كه بهتر شوند. اگر نيك نشوند، من بر ايشان دعا كنم. او برفت (3) بر سر روزى چند باز آمد و گفت: نعمت بر ايشان زيادت شد و فساد ايشان به نعمت بيفزود. اكنون آنچه مرا وعده دادى، از دعا بر ايشان وفا كن. ارميا گفت: بار خدايا! اگر اين مرد راست مى گويد و اينان به اين صفتند (4) و مستحق هلاكند (5) ، هلاك بر آور از ايشان و اگر به خلاف اين است ايشان را نگه دار و هلاك مكن. چون ارميا اين بگفت، آتشى از آسمان بيامد و جاى قربان از بيت المقدس بسوخت و نُه در از درهاى او (6) به زمين فرو شد. ارميا بيوفتاد (7) و بيهوش شد. چون (8) در آمد، گفت: بار خدايا! نه مرا وعده (9) كه بى دعاى (10) تو ايشان را هلاك نكنم؟ هم آن فريشته آمد و گفت: خدايت سلام مى كند و مى گويد (11) تا دعا نكردى من عذاب نفرستادم.

ارميا بدانست كه آن فرشته اى (12) بوده است از قبل خداى تعالى فرستاده (13) ، بر سبيل امتحان و او آن دعا بر بنى اسرائيل (14) كرده (15) و آن اخلاق و اوصاف در ايشان

.


1- .نسخه ح: با لشكر عظيم.
2- .نسخه ح: اين بار دگر.
3- .نسخه ح: برفت و سر روزى.
4- .نسخه ح: صفت اند.
5- .نسخه ح: هلاك اند.
6- .نسخه ح: بر زمين.
7- .نسخه ح: بيفتاد.
8- .نسخه ح: با خود آمد.
9- .نسخه ح: وعده داده اى.
10- .نسخه 2044: بى دعا و تو....
11- .نسخه ح: مى گويند.
12- .نسخه ح: فريشته اى بوده است.
13- .نسخه 2044: فرستاد.
14- .نسخه 2044: بر اهل بابل.
15- .نسخه ح: 2044: كردست.

ص: 396

بوده است و آن فريشته راستگو بود، (1) در آنچه گفت. ارميا برخاست و بيت المقدس رها كرد و بگريخت و بُخت نَصّر بيامد (2) و بيت المقدس خراب كرد و اهلش را كه بنى اسرائيل بودند، به سه قسمت كرد و ثلثى (3) را بكشت و ثلثى را اسير كرد و ثلثى را رها كرد در شام تا در (4) دست او باشند. پس (5) بفرمود تا كودكان اين ثلث را كه اسير كرده بودند، بياوردند. صد هزار به عدد برآمدند از ميان ملوك و امراى لشكر خود ببخشيد (6) ، هر پادشاهى را چهار برسيد. برخاست و بازگشت و لشكر را فرمود به وقت بازگشتن كه هر يك سپرى (7) از خاك برگيرى و در بيت المقدس اندازى بكردند تا كوتاهى عظيم پيدا شد آنجا از خاك. چون ايشان (8) بازگشتند، ارميا بر خر نشست و روى به بيت المقدس نهاد. پاره اى انگور داشت در سَلّه اى و پاره اى عصير داشت، چون برسيد، آن خرابى ديد و آن كشتگان را. گفت: «أَنّى يُحْيِي هذِهِ اللّهُ بَعْدَ مَوْتِها» . بر سبيل تعجّب و آنجا فرود آمد و خر را ببست و چيزى كه داشت، آنجا بنهاد. خواب بر او غلبه كرد و بخفت. خداى در خواب، جان او قبض (9) نمود. او بمرد. آنجا صد سال مرده افكنده بود. خداى تعالى او را از چشم مردمان پنهان كرد و گوشت او از سباع (10) نگاه داشت. چون هفتاد سال بر آمد، خداى تعالى فرمود پادشاهى را از پادشاهان پارس تا بيامد (11) و بيت المقدس آبادان كرد (12) او بيامد و هزار قهرمان را برگماشت هر قهرمانى (13) را سيصد هزار مرد كاركن زير دست بودند تا در مدت اندك بيت المقدس

.


1- .نسخه ح: از آنچه.
2- .نسخه ح: در افتاد.
3- .نسخه ح: و بهرى را.
4- .نسخه ح: تا زير دست.
5- .نسخه ح: آنگه بفرمود.
6- .نسخه ح: بخشيد.
7- .نسخه ح: سپرى خاك.
8- .نسخه ح: خاك ايشان چون.
9- .نسخه ح: جان از او بستد و بمرد و آنجا...
10- .نسخه ح: سباع زمين.
11- .نسخه ح: تا بيايد.
12- .آبادان كرد و بيامد.
13- .نسخه ح: هر قهرمان را...

ص: 397

و شهرها دهها (1) باز كردند نكوتر از آنكه بود و خداى تعالى بُختُ نَصّر را هلاك كرد و آنان كه از بنى اسرائيل مانده بودند با (2) بيت المقدس آمدند و عمارت مى كردند در مدت سى سال تا به از آنكه بود باز گردند. چون صد سال از آن واقعه و خواب ارميا برآمد (3) ، خداى تعالى او را زنده كرد. او برخاست، طلب خر كرد. خر نديد. رسن مانده بود ازو جز استخوانهاى سپيد (4) نمانده بود و انگور و عصير او بر حال خود مانده بود. از آسمان ندا (5) آمد كه اى استخوانهاى پوسيده (6) شده و متفرق گشته! مجتمع (7) شوى. به فرمان خداى جمع شد (8) . ديگر ندا آمد كه اى گوشت! بر او پوشيده شو (9) . پوشيده شد. گفت: پوست بر سر او پوشيده شو. چنان شد و خداى تعالى جان در او (10) آفريد، برخاست به فرمان خدا. (11)

حق تعالى گفت: (12) ما خبر داديم بنى اسرائيل را در تورات كه شما دو بار در زمين فساد كنيد و خون به ناحق ريزيد و ظلم كنيد و عُلُوّ و عُتُوّ كنيد و تَجَبُّر و تكبّر كنيد... . چون ظلم و تعدى بنى اسرائيل به غايت رسيد، بفرستيم بر شما پيغمبران و پادشاهان بنى اسرائيل را به قتال ايشان [بر سبيل جهاد بندگانى از آنِ ما] خداوندِ قوّت و شجاعتِ سخت. عبداللّه عباس و قتاده گفتند آنگه مبعوثى در مسلط بود بر ايشان نوبه اول جالوت

.


1- .نسخه ح: ديها.
2- .نسخه ح: تا بيت المقدس.
3- .نسخه ح: برآمد و خداى.
4- .نسخه ح: پوسيده سپيد شده نماند.
5- .نسخه ح: آواز آمد.
6- .نسخه 2044: پوسيده گشته.
7- .نسخه ح: مجتمع شويد.
8- .نسخه ح: خداى تعالى با هم آمدند و آواز آمد.
9- .نسخه ح: پوشيده شويد.
10- .نسخه ح: جان او در آفريد.
11- .روض الجنان، ج 4، ص 10 _ 14.
12- .داستان ارمياى پيغمبر، از اين پس از روى نسخه خطى 66781 كتابخانه مجلس شوراى ملى تنظيم شد.

ص: 398

بود تا آنكه حق تعالى او را هلاك كرد بر دست داوود در مهلكه طالوت. سعيد بن المسيب گفت: بُختُ نَصّر بود. سعيد جُبير گفت: سخاريت بود. حسن بصرى گفت: عمالقه بودند، ريختند ميان سراها. پس ازين ما شما را بر ايشان دولت و كَرَّت و رجعت داديم و شما را دست بر ايشان قوى كرديم و مدد كرديم شما را به مالها و فرزندان نرينه يعنى شما را مدد و عدد داديم تا توانگر و بسيار شدى و شمار كرديم بيشتر به انصار و اعوان. حذيفة بن اليمان گفت: در قصه اين آيات كه رسول صلى الله عليه و آله گفت كه چون بنى اسرائيل تعدى و ظلم از حد ببردند و پيغامبران را كشتن گرفتند. خداى تعالى ملك پارس بُخْتُ نَصّر را بر ايشان مسلط كرد و ملك و پادشاهى او هفتصد سال بود. بيامد با لشكرى بسيار به در بيت المقدس فرود آمد و آن را حصار داد و بگشاد و هفتاد هزار هرد را بر خون يحيى بن زكريا بكشت و اهل بيت المقدس را برده كرد و آن شهر را به غارت داد و سلب و حلىّ بيت المقدس بياورد و از آن جمله صد هزار و هفتاد كردون كران بار از مالها و حُلىّ ايشان از آنجا بياورد. حذيفه گفت من گفتم: يا رسول اللّه ! بيت المقدس همانا جاى بزرگوار بوده است. گفت آن را سليمان بن داوود بنا كرد از زر و ياقوت و زبرجد و ملاطش زر بود و خشتش سيم بود و ستونهاش زر بود از آن مالها كه خداى تعالى داده بود سليمان را و شياطين مسخر او بودند تا آنچه او مى خواست مى آوردند از اقصاى عالم. بُخْتُ نَصّر اين همه مالها ببرد و به بابل آمد و اسيران بنى اسرائيل را با خود آنجا برد و ايشان در دست او صد سال بماندند و ايشان را به بندگى مى داشت و بُخْت نَصّر و لشكرش گبر مى بودند و در ميان اين بنى اسرائيل بعضى صالحان و پيغمبرزادگان بودند. خداوند تعالى بر زبان بعضى پيغمبر امر كرد پادشاهى از پادشاهان پارس را نام او كورش و او مردى مؤمن بود كه برو و بنى اسرائيل را از دست بخت نَصّر بستان و حُلىّ به بيت المقدس نيز ازو بستان و باز جاى خودش برسان.

.

ص: 399

كورش برفت و با بخت نَصّر كارزار كرد و بنى اسرائيل را از دست او بستد و حُلىّ بيت المقدس ازو بگرفت و باز به جاى خودش آورد و بنى اسرائيل پس از آن به چند سال بر طاعت و استقامت بايستادند بار ديگر با سر معصيت شدند. خداوند تعالى پادشاهى را بريشان مسلط كرد نام او انطياحورس. به غزاى بنى اسرائيل آمد تا به بيت المقدس آمد و اهلش را به بردگى ببرد و بيت المقدس بسوخت و ايشان را گفت: اى بنى اسرائيل! اگر ديگر با سر معصيت شويد، ما با شما با سر غارت و سبى شويم. بنى اسرائيل با سر معصيت شدند. خداى تعالى پادشاهى را بر ايشان مسلط كرد از روم نام [او] فاقس بن اسيابوس بيامد و با ايشان كارزار كرد در برّ و بحر ايشان غارت كرد و حلى بيت المقدس بياورد... . (1) بنى اسرائيل چون احداث ايشان بسيار شدى، خداى تعالى پيغمبرى فرستادى به ايشان تا اعذار و انذار كند و تجديد احكام تورات كند تا چون عذاب به ايشان آيد، خداى تعالى عذر انگيخته باشد و اول وقتى كه ايشان را افتاد به سبب احداث و جنايات كه مى كردند، آن بود كه پادشاهى نام او صديقه هم از ايشان بر ايشان پادشاه شد و در روزگار او خداى تعالى شعيا بن [ا]مضيا را به پيغامبرى بفرستاد و او از پيش زكريا و عيسى و يحيى آمد و او آن بود كه بنى اسرائيل را بشارت داد به عيسى (عليه الصلوة والسلام) و محمد صلى الله عليه و آله بشارت و مژده باد تو را اى پادشاه كه مردى بيايد كه بر خر نشيند و اگر پس او مردى كه صاحب شتر باشد. مدتى اين مرد پادشاهى كرد و بنى اسرائيل و مقام او در بيت المقدس بود. چون مدت او به سر آمد و وفات او نزديك رسيد و شعياى پيغامبر با او بود، خداى تعالى سخاريب ملك بابل را بر ايشان مسلط كرد. بيامد با ششصد هزار سوار گرد بيت

.


1- .روض الجنان، ج 12، ص 161 _ 164.

ص: 400

المقدس بگرفتند و صديقه ملك را بيمارى رسيده بود و قَرحه به پايش بر آمده بود. چون خبر سخاريب بشنيد، دلتنگ شد. شعياى پيغامبر به نزديك او آمد و گفت: يا ملك بنى اسرائيل! چه تدبير مى دارى در كار سخاريب؟ گفت: من بيمارم چنين كه تو مى بينى و ليكن خداى تعالى وحى به شعياى پيغمبر كرد كه پادشاه را بگوى كه وصيت بكن و خليفه فرادار بر قوم شعيا گفت: خداى تعالى وحى كرد به من كه تو را بگويم كه وصيت بكن و خليفتى فرادار. چون پادشاه اين بشنيد از شعيا، روى به قبله آورد و بگريست و دعا و تضرع كرد و به دل مخلص و نيتى صادق خداى تعالى را بخواند و گفت: اللّهُمَّ رَبّ الاَرباب واِله الآلِهةَ وقُدُّوسَ المُتَقَدّسين يا رَحمن يا رَحيم يا رؤف الَّذي لا تَأخُدُه سِنةً ولا نَوم اُذكُرني بِفِعلي وعَمَلي وحُسنِ قَضائي عَلى بَني اِسرائِيل وَكانَ ذلِكَ كُلَّه مِنكَ وَاَنتَ اَعلَم بِهِ مِنّي سِرّي وَعَلانِيَتي. خداى تعالى دعاى او را بشنيد و صدق او و نيت او را بشناخت. وحى كرد به شعيا كه پادشاه را بگو كه صدق نيت تو بدانستم. دعاى تو اجابت كردم و اجل تو تأخير كردم پانزده سال دگر، و او را و لشكر او را از سخاريب برهانيدم. شعيا بيامد و پادشاه را خبر داد. او در حال تندرست شد و درد ازو برفت و او در شكر خداى تعالى بيفزود و در تضرّع و پيغمبر را گفت: از خدا در خواه تا باز نمايد ما را به وحى تا ما به اين پادشاه ظالم سخاريب، كه به ما آمده است، چه كنيم. خداى تعالى وحى كرد كه من شرِّ او كفايت كردم شما را و فردا كه شما برخيزيد، همه مرده باشند، مگر سخاريب با پنج كس كه او زنده باشد.

چون بر دگر روز بود، منادى ندا كرد كه يا ملك بنى اسرائيل! خداى تعالى تو را شر دشمن كفايت كرد و ايشان را هلاك كرد. پادشاه از شهر بيرون آمد، لشگرگاه بر جاى بود و هيچ آدمى زنده نبود آنجا بفرمود تا سخاريب را طلب كردند، او را نيافتند. در ميان مردگان كس فرستاد به طلب او تا او را بگرفتند با آن پنج كس كه مانده بودند و از آن پنج بخت نَصّر بود و ايشان را بند بر نهادند و پيش او آوردند. او

.

ص: 401

چون ايشان را بديد، به روى افتاد پيش خداى تعالى و شكر آن نعمت را و از بامداد تا نماز ديگر در آن سجده بود. آنگه سر برداشت و سخاريب را گفت: چون ديدى نعمت خداى تعالى بر ما و نصرت او ما را و دمار و هلاك برآوردن از شما و ما و شما غافل از آن؟ سخاريب گفت: من شنيده بودم كه نعمت خداى (عزوجل) بر شما عظيم است و نصرت و رحمت او شما را پياپى است. پيش از آنكه آنجا آمدم و نصيحت كنندگان مرا گفتند مرو آنجا كه تو با خداى نه بسى [نه ايستى] من نصيحت نشنيدم و نپذيرفتم و شقاوت مرا دامنگير شد و قلّت عقل كار بستم، لاجرم در بلا افتادم. صديقه، خداى را تعالى شكر و تعظيم كرد زيادت. آنگه اميرى را بفرمود كه اين اسيران را با پادشاه همچنين در بند بگردان و بر ايشان ندا كن كه اين جزاى آن كس است كه بر خداى تعالى دليرى كند. ايشان را ببردند و هفتاد روز در شهرها بگردانيدند و هر روز هر يكى را دو نان جوين بيش ندادند. سخاريب كس فرستاد به پادشاه بنى اسرائيل و گفت ما را كشتن از اين آسان تر است. بفرماى تا ما را بكشند كه ما را چنين زندگانى نمى بايد. او بفرمود تا ايشان را به زندان بردند بر آنكه بكشند. آنگه خداى تعالى وحى كرد به پيغامبر كه بفرماى پادشاه را تا سخاريب را با اين پنج كس رها كند به بابل روند و خبر دهند مردمان را از آنچه خداى تعالى كرد به ايشان. مَلِك ايشان را رها كرد و گفت برويد و مردمان را خبر دهيد آنچه خداى تعالى با ما و شما كرد. ايشان برفتند و به بابل شدند و سخاريب قوم خود را جمع كرد و آن قصه به ايشان بگفت. دانايان قوم او گفتند كه ما تو را گفتيم كه مرو كه كس با خداى بنى اسرائيل برنيايد. اين در مرّت اول بود. و سخاريب از آن پس هفت سال بماند و آنگه بمرد و پسرزاده اش را بخت نَصّر خليفه كرد بر قوم و بخت نَصّر در بابِل در مُلكِ او هژده سال مُقام كرد. آنگه خداى تعالى صديق را [كه مَلِكِ بنى اسرائيل بود] وفات داد و بنى اسرائيل در هرج و مرج

.

ص: 402

افتادند و براى مُلك قتال كردند و يكديگر را بكشتند و خونها ناحق بسيار ريخته شد. شعيا ايشان را وعظ مى كرد و پند مى داد، ازو قبول نكردند. و خداى تعالى وحى كرد به شعيا كه برخيز و اين وحى من به بنى اسرائيل برسان و از قِبَل من اين پيغام به ايشان بگذار. برخاست و گفت: اى آسمان! بشنو و اى زمين! گوش دار. خداى تعالى مى خواهد تا قصه بنى اسرائيل گويد. آنگه گفت: بدانيد كه خداى تعالى بنى اسرائيل را به نعمت پرورد و براى خود برگزيد و به كرامت برگزيد و بر بندگان تفضيل داد و ايشان چون گوسپندان ضايع بودند كه شبانى نداشتند رميدگان را به آواز آورد و گمشدگان را جمع كرد و شكستگان را باز بست و بيماران را دوا كرد و لاغران را فربه كرد و فربه هان را نگاه داشت. چون اين همه نعمت كرد با ايشان، نظر [بَطَر] گرفت ايشان را و با يكديگر به سر زدن درآمدند و يكديگر را بكشتند تا از ايشان استخوانى درست نماند كه شكسته پناه با او دهد. واى برين امت گناهكار كه نمى دانند كه آفت ايشان از كجاست و شتر داند كه گياهزار او كجاست با آنجا داند و چهارپاى داند كه آخر علف او كجاست، قصد آن جايگاه كند و اين قوم ازين بهايم بازپس ترند كه نمى دانند كه خير ايشان از كجا مى آيد و ايشان خداوندان عقل و بصائرند، خر و گاو نه اند. من براى ايشان مَثَلى خواهم زدن بايد تا گوش و هوش دارند. بگوى ايشان را چه گوييد در زمينى كه مدتى دراز خراب و موات باشد، درو عمران نَبود و آن را خداوند بُود قوىّ حكيم روى به آن زمين كند به عمارت و نخواهد تا زمينش بيران شود. ديوارى محكم گرد آن براند و در آنجا كوشكى بنا كند و كاريزى [آب] بيارد و در آن زمين درختان بنشاند انواع غرس از خرما و نار و زيتون و انگور و انواع ميوه، و اين عمارت به نفس خود تولاّ كند بر وجه مبالغه و بر آنجا نگاهبانان بر گمارد حفيظ امين و قوى و منتظر مى باشد ميوه آن را چون وقت آن آيد كه درختان به بَر آيد بر درختان، به جاى ميوه خرّوب به بر آيد. گوبند بد زمينى است اين سزاى آن است كه ديوارش ويران كنند و كوشكش پَست

.

ص: 403

كنند و جويش بينبارند و غَرسش بسوزند تا باز همچنان شود كه بود خراب موات كه درو عمران نباشد. آنگه گفت: خداى تعالى مى گويد: اين ديوار پَست ذمت [خ ل امت] من است و اين كوشك شريعت من است و اين جوى كتاب من است و اين قيّم پيغمبر من است و درخت نشاننده ايشان اند و بر درختان كه خرّوب آمد اعمال زشت ايشان و من درين باب بر ايشان آن حكم كنم كه ايشان بر خود كنند و اين مَثَلى است كه خداى تعالى بريشان بزد تقرب مى كنند به من به گاو و گوسفند كشتن و گوشت و خون آن به من نرسد و من گوشت آن را نخورم، و تقرب به من آن باشد كه پرهيزكار باشند و دست كشيده دارند از خون ناحق ريختن كه دستهاى ايشان آلوده است از آن و جامهاى ايشان از آن رنگين. مسجدها مى نگارند و پاكيزه مى كنند و دلهاى ايشان پليد است و تنهاى ايشان مُدَنَّس است. مرا چه حاجت به مسجد نگاشتن و آن جاى پشت [نشست] من نيست و بناهاى آن رفيع كردن و مرا در آنجا آمد شد نيست. من فرمودم تا مسجدها رفيع كنند به ذكر من و تسبيح من و عبادت و نماز براى من كنند اگر خداى قادر بودى بر آنكه دلهاى ما اعلام كردى، بكردى.

اى شعيا! دو چوب خشك بگير و آن را به مجمع ايشان ببر و آن چوبها را برابر ايشان بدار و بگو كه اى چوبها خداوند تعالى شما را مى فرمايد تا يكى شويد. همچنان كرد؛ آن دو چوب يك چوب گشت. خداى تعالى گفت كه ايشان را كه من قادرم بر آنكه دو چوب خشك كه عقل ندارند ميان ايشان الفت دهم قادر نباشم كه ميان شما الفت [دهم] و چگونه نتوانم تا دلهاى شما را اعلام كنم و دلهاى شما را من نگاشته ام و من آفريده. مى گوييد روزه مى داريم، روزه ما پذيرفته نمى شود و نماز مى كنيم، نمازِ ما مقبول نمى شود و صدقه مى دهيم، و صدقه ما [نما] و زكا نمى پذيرد و دعا مى كنيم به مانند ناله مرغان و مى گوييم به آواز بهايم، آواز ما مسموع نيست و دعاى ما اجابت

.

ص: 404

نمى كند. بپرس از اينان تا چه منع است از اجابت دعاى ايشان؟ نه من اَسمَعُ السّامِعينَم وَاَبْصَرُ النّاظِرين وَاَقْرَبُ المُجيبين وَاَرحَمُ الرّاحِمين. نه براى آن است كه خزينه من كم شده است يا دستهاى من از خير بسته شده است. نه دستهاى من به روزى و رحمت گشاده است تا چنان كه خواهم، مى بخشم [و] خواهم، مى بخشايم. نه كليد خزاين به نزديك من است، جز از من كس نداند گشادن؛ يا براى آن است كه رحمت من تنگ شده است؟ لا، بل رحمت من فراخ است بر همه چيزها و از سبب رحمت من همه رحمت كنندگان بر يكديگر رحمت كنند، يا بخلى مرا دريافته است؟ نه من اَكرَمُ الاَكْرَمينم؟ اگر ايشان براى خود نظر كنند و بر خود رحمت كنند، دلهايشان منور شود به رحمت و لكن ايشان دين به دنيا بفروخته اند و به دنبال هواى نفس مى شوند و نمى دانند كه دشمن تر دشمن ايشان را نفس ايشان است. من روزه ايشان چگونه بپذيرم و آن به دروغ و ريبت مشوب است و روزه گشادن ايشان به طعام حرام است؟ و نماز ايشان چگونه قبول كنم و دلهاى ايشان مايل است به دشمنان و محاربان من؟ و صدقات ايشان، چگونه زا كى شود و ايشان مال ديگران به صدقه مى دهند، نه مال خود؟ مزد و ثواب كه را باشد؟ خداوندان آن مال را باشد كه از ايشان غصب كردند يا دعاى ايشان چگونه اجابت كنم كه آن قولى است بر زبان كه يقين دل اصلاً به آن مصاحب نيست. من دعاى آن كس اجابت كنم كه از صِدق دل دعا كند مرا و آواز ضعفا و مساكين بر درگاه من مسموع باشد و علامت من رضاى درويشان باشد. اگر اينان بر درويشان رحمت كنند و ضعيفان را به خود نزديك دارند و انصاف مظلوم بدهند، مظلوم را نصرت كنند و بر غايبان عدل كنند و حق يتيم و بيوه به ايشان رسانند و هر حق ورى را با حقّ خود رسانند. من نور چشم ايشان باشم و سمع گوش ايشان باشم و عقلِ دلهاى ايشان باشم و قوّت دست و پاى ايشان باشم و سمع گوش باشم و دلها و عقلهاى ايشان بر جاى دارم.

.

ص: 405

چون كلام من مى شنوند و رسالت من به ايشان مى رسد، مى گويند: اقاويلى منقول است و احاديثى متواتر است و تأليف سَحَره و كَهَنه است، و مى گويند: اگر ما خواهيم، چنين نگوييم و بر علم غيب از وحى شياطين مطلع شويم. آنگه مى خواهند تا از من پوشند و من بر اسرار و ضماير ايشان مطلعم و نهان و آشكاراى ايشان را دانم، و من حكم كرده ام آن روز كه در آسمان و زمين آفريدم، حكمى كه بر خود واجب كه در پيش آن اجلى مؤجل نهادم. اگر دعوى علم غيب مى كنند، بگو تا بگويند كه آن روز كى خواهد بود و چگونه خواهد بود و اعوان و انصار او كه خواهد بود؟ چه در قضاى من رفته است آن روز كه آسمان و زمين آفريدم كه نبوت در مزدوران كنم، و مملكت در شبانان، و عزت در ذليلان، و قوت در ضعيفان، و توانگرى در درويشان، و بسيارى در اندكان، و شهرها در بيابان، و علم در جاهلان، و حكم در [ا]مّيان، و من از اين جمله پيغمبر خواهم فرستادن امين [امّى]، از ميان جماعتى جاهلان، گُمشده در اُمّيان، ايشان مردى كه درشت نباشد، و بدخوى نباشد، و بلندآواز نباشد در بازارها، به خصومت فحش بر زبان او نرود، جامع باشد خصال خير را، به خوى كريمان باشد، سكينه لباس او باشد و بر شعار او باشد، و تقوا ضمير او باشد، و حكمت معقول او باشد، و صدق و وفا طبيعت و عفو و معروف خلق او باشد، و عدل سيرت او باشد، و هُدا پيش روى او باشد، و اسلام ملت او باشد، و احمد نام او باشد، به او راه نمايم گمشدگان را، و بياموزم به او جاهلان را، و به او رفيع گردانم بى نامان را، و به او رفيع گردانم مجهولان را، و به او بسيار كنم اندكان را، و به او عزيز كنم ذليلان را، و جمع كنم پراكندگان را، و جمع كنم دلهاى مختلف و هواى پراكنده را و امّت متفرق را، و امت او را بهترين امّتان كنم كه امر معروف و نهى منكر كنند، از سر ايمان و توحيد و اخلاص و نماز براى من كنند، و در عبادت من گاهى در قيام باشند و گاهى در قعود و گاهى در ركوع و گاهى در سجود، و در راه من جهاد كنند صف زده، براى رضاى من هجرت كنند و نشيمن

.

ص: 406

خود رها كنند، در رفتن و نشستن و خواستن و خفتن و گشتن و مقام كردن خود مشغول باشند به تسبيح و تهليل و تحميد و تمجيد [و ]تكبير و توحيد من، [و ]طهارت نماز نيكو كنند، و براى پاكيزگى جامه از ساق بردارند، قربان به خونهاى خود كنند و كتاب ايشان دلها بود، به شب عابدان باشند به روز شيران، و اين فضل من است، به آن كس دهم كه من خواهم.

چون شعيا ازين خطبه بپرداخت و اين كلام به آخر آورد، بنى اسرائيل آهنگ او كردند تا او را بكشند؛ از ايشان بگريخت. خداى تعالى درختى براى او بشكافت تا او در آنجا گريخت و درخت فراهم آورد شيطان بيامد و گوشه جامه او از درخت بيرون كشيد تا ايشان بدانستند. تدبيرى ندانستند در بيرون آوردن او از آنجا، جز آنكه ارّه اى بياوردند و او را در آن درخت بريدند. خداوند تعالى از پس او در بنى اسرائيل خليفتى فرا داشت نام او ناشية بن اموص و در عهد او خضر را بفرستاد و نام او ارميا بن خلفيا بود و از سبط هارون بن عمران بود و او را براى آن خضر خواندند كه بر پوستينى سفيد نشست. چون برخاست، سبز بود و گفتند براى آن خضر خواندند او را كه هر جا كه بنشستى، زمين به گياه سبز شدى. خضر در ميان ايشان برخاست به دعوت و وعظ و تبليغ رسالت و تجديد عهود و احكام تورات و در عهد او بخت نَصّر بيرون آمد و چندانى از ايشان بكشت كه تا آسيا بر خون بگردانيد و قصة او در سورة البقرة برفته است. اين نوبت دوم كه بنى اسرائيل در زمين فساد كردند و علوّ و تكبّر. چون حال چنين بود، ارميا بگريخت و در بيابان شد، در جايى كه جز وحوش نبود و بخت نَصّر بيامد و ولايت شام بستد و بنى اسرائيل را بكشت و بيت المقدس خراب كرد و وقتِ آنكه برخواست گشتن، لشكر را بفرمود تا هر يكى از سپرى كه داشت پر از خاك بياوردند و در بيت المقدس انداختند تا اثر آن ناپديد شد و كوى خاك پديد آمد [آنجا]. آنگه برگشت با غنيمت بسيار و بردگان بنى اسرائيل. آن گاه از آن اميران

.

ص: 407

و بردگان، هفتاد هزار كودك را برگزيد. چون وقت قسمت و غنيمت بود، مُلوك و امراى لشكر او گفتند نصيب ما از غنيمت تو اين كودكان بنى اسرائيل را بر ما قسمت كن. همچنان كرد: هر يكى از ايشان را چهار كودك برسيد؛ از جمله آن كودكان دانيال بود و حنانيا غداريا و ميشائيل و هفت هزار كس از اهل بيت داوود پيغمبر بودند و يازده هزار از سبط يوسف بن يعقوب و برادرش بنيامين، و سه هزار از سبط اشر بن يعقوب، و چهار هزار از سبط ريالون بن يعقوب، و تقتالى بن يعقوب، و چهارده هزار از سبط يهودا بن يعقوب، و چهار هزار از سبط روبيل و لاوى پسران يعقوب و بُخت نَصّر جمله بنى اسرائيل را سه گروه نهاد گروهى را بكشت و گروهى را اسير و بَرده كرد و همراه خود به بابِل برد و گروهى را به شام رها كرد. بهرى گفتند اين واقعه دوم بود، و بعضى گفتند اين واقعه اول بود كه خداوند تعالى گفت: «فَإِذا جاءَ وَعْدُ أُولاهُما» چون وعده نوبت اول بود از آن دو گروه. و ابتداى كار بخت نَصّر [آن بود] كه ابن جريج روايت كرد از يَعلى بن مسلم از سعيد جُبَيْر كه او گفت: مردى از بنى اسرائيل اين قصه مى خواند در تورات كه خداى تعالى در قرآن حكايت آن باز گفت، فى قوله: «فَإِذا جاءَ وَعْدُ أُولاهُما» الآية. بگريست و دفتر بر هم زد و گفت: بار خدايا! اين مرد را كه هلاك بنى اسرائيل بر دست او خواهد بودن، با من نماى. او در خواب ديد مردى را كه او را گفت اين مرد را كه تو مى خواستى تا بينى [او را] درويشى و ضعيف است به بابل و او را بُخت نَصّر گويند و اين اسرائيلى مردى توانگر بود. برخاست (1) و مالى برگرفت و غلامانى كه داشت و قصد سفر كرد و مردم او را گفتند كجا مى روى؟ گفت: به تجارت، و آمد تا به بابِل و سرايى به مزد بگرفت و كس فرستاد و درويشان آن شهر را بخواند و با ايشان اكرام كرد تا درويشان سر به او نهادند. او بپرسيد كه درين شهر هيچ درويشى ماند كه اينجا

.


1- .در متن «برخواست» ضبط شده.

ص: 408

نيامد و از من چيزى نستد؟ گفتند كسى نماند، الاّ يك درويش كه به فلان محله مى باشد و او را بُخت نَصّر گويند. بيمارست؛ به آن سبب بر تو نتوانست آمدن. غلامان را گفت: اين را برگيريد و با خانه او راه بريد تا اين را تعهد كنيم كه بس اسير و درمانده است. او را برگرفتند و با خانه خود بردند و تعهد كردند تا نيك شد، او را جامه كرد و برگ داد. چون خواست تا باز جاى رود او را، گفت: من بخواهم رفتن، هيچ كارى و حاجتى هست تو را؟ بُخت نَصّر بگريست. مرد گفت: چرا مى گريى؟ گفت: از مفارقت تو و از آنكه تو اين نعمت كه كردى بر من به جاى آن مرا دسترس نيست تا تو را مكافاتى كنم. اسرائيلى گفت: بلى، در دستِ تو چيزى هست. با من عهد كن كه چون تو پادشاه شوى، سخن مرا بشنوى و جانب من مراعات كنى. گفت: اى مرد! بر من استهزا مى كنى از آنكه من درويشم؟ گفت: استهزا نمى كنم؛ حقيقت مى گويم. چندان كه مى گفت او بيش از آن همى گفت كه استهزا مى كنى بر من و عهد نكرد با او. مرد بگريست و گفت: همانا خداوند تعالى را درين خبرى هست كه من اين همه رنج بردم و مقصود من حاصل نشد و اين حديث بر كتاب خود نوشت و چون روزگار به اين برآمد، صيحون پادشاه پارس بود و در بابل [بود]، گفت تدبير آن بايد ساخت كه طليعه[اى] به زمين شام بفرستم تا بنگرد كه آيا هيچ فرصتى هست ما را بر آن. گفتند: روا باشد. آنگه يكى را اختيار كرد و صد هزار مرد با او داد. او برفت با برگ و سازِ تمام. اين بخت نصّر در مطبخ او بود به طمع آنكه تا چيزى به او دهند تا بخورد.

چون به شام رسيدند، ولايتى ديدند آبادان با لشكر بسيار، سوار و پياده بى حد، دندانش كنده شد و دانست كه هيچ نتواند كردن. بُخت نصّر بيامد و در شام رفت و به مجالس ايشان مى گرديد و ايشان را مى گفت: چه منع مى كند شما را از آنكه برويد و به زمين [بابل] رويد و آن شهر بستانيد كه خزينهاى جهان نهاده است آنجا. برداريد چه آن شهر حصنى ندارد و آنجا بس لشكرى نيست. ايشان گفتند ما اهل كارزار

.

ص: 409

نه ايم و ما كارزار عادت نكرده ايم. بُخت نصّر آمد و صاحب طليعه را اين حديث بگفت تا او بازگشت و صيحون را بگفت آن شهرى است بس قوى و لشكر بسيار و من هيچ طمع نديدم آنجا. صيحون از سر كار برفت. بخت نصر در لشكر مى گرديد و مى گفت به نزد من خبرى هست از اخبار شام و سرّى از اسرار آن، با كس نگويم مگر با مَلِك. اين بگفت تا زبان به زبان به ملك رسيد. او را بخواند و گفت: آن چيست كه از تو مى گويند؟ گفت: بلى، يا مَلِك! من در شام رفته ام و احوال ايشان تفحص كرده و بشناخته و آن قصه با او بگفت و اما فلان كه تو او را فرستادى، بر ظاهر شهر فرود آمد و از احوال شهر خبر نداشت و اين تفحص را من كردم، او نكرد. مدتى به اين برآمد. يك روز پادشاه گفت: اگر چنان باشد كه لشكرى فرستم بر بغتةً ناگاه تا به شام روند اگر بگشايند، و الاّ باشد كه اثرى كنند و نگاهى. گفتند: روا باشد. آنگه گفت: كه باشد اين كار را بشايد؟ هر كس مى گفت فلان و فلان. مَلِك گفت: آن مرد بايد كه مرا آن خبر داد كه همانا درو كفايتى هست و دهايى تا به نوبت اول آن كرد كه گفت مرا و او را بخواند و گفت لشكر برگير و به شام شو. او بيامد، از ميان لشكر چهار هزار مرد خياره بگرفت و به شام رفت و شام را غارت كرد و بستد و سرايها و نهانهاى ايشان برون آورد. در مدت آنگه بُخت نصّر به شام بود، صيحون مَلِك فارس فرمان يافت. لشكر خواستند تا خليفه اختيار كنند تا به جاى او بنشيند. گفتند توقف بايد كردن تا اين قوم از شام باز آيند كه ايشان وجوه لشكرند و خيار قوم اند. چون بخت باز آمد، شام بگشاده بود و غنيمت بسيار آورده به لشكر اندك. گفتند پادشاهى اين را شايد. او را پادشاه كردند. سدى گفت به اسنادش كه در بنى اسرائيل يكى در خواب ديد كه هلاك بنى اسرائيل و خراب بيت المقدس بر دست غلامى يتيم بيوه زاده خواهد بود از اهل بابِل كه او را بُخت نصّر گويند. و اين خواب كسى ديده بودند كه خوابهاى او

.

ص: 410

راست بودى. اين مرد برخاست و به بابِل آمد و نشان او مى پرسيد تا راه نمودند او را به اين غلام. برفت و به خانه مادر او فرود آمد و گفت پسرت بُخت نصّر كجاست؟ گفت: برفته است تا هيمه گرد كَنَد. ساعتى بود، غلامى مى آمد و پشته هيزم مى آورد. اين اسرائيلى سه درم به او داد و گفت بيا براى ما طعامى و شرابى بيار. او برفت و به درمى نان خريد و به درمى گوشت و به درمى خمر. اين طعام بخوردند و شراب باز خوردند. روز دويم و سيوم همچنين كرد. چون از طعام و شراب خوردن فارغ شدند، اسرائيلى گفت: من سه روز است كه در سراى تو ميزبانى كردم. مرا حقى واجب شدم. گفت: بلى. گفت: مرا با تو آرزويى هست، و آن آن است كه براى من امانى بنويسى كه اگر تو وقتى پادشاه شوى، مرا از تو امان باشد. گفت مرا: سخرية مى كنى از من؟ گفت: نه، حقيقت مى گويم. گفت: آن چه حديث است، مرا پادشاهى از كجا باشد؟ گفت: تو را ازين هيچ زيان نيست و بسيار الحاح كرد. مادرش گفت: مُراد او بِده اگر تو را پادشاهى باشد، هيچ زيانى نبود به تو از آن. او امانى بنوشت براى او كه او ايمن است. مرد گفت اگر من امان خواهم كه بر تو عرض كنم و نتوانم به تو رسيدن از زحمت لشكر، گفت: نوشته بر سَرِ [و ] كله كن و بردار تا من ببينم.

آنگه مرد او را جامه و عطا داد و برگشت با بنى اسرائيل [شد] پادشاه بنى اسرائيل يحيى بن زكريا را مقرب داشتى و اكرام كردى با او و در كارها مشورت كردى و ازو فتوا پرسيدى و از فرمان او درنگذشتى. و اين پادشاه زنى داشت و آن را دخترى بود از شوهرى ديگر و آن زن پير شده بود. پادشاه خواست تا زنى ديگر كند. زن گفت: چرا اين دختر مرا به زنى نكنى كه جوان با جمال است؟ پادشاه گفت: نكنم تا از يحيى نپرسم؛ اگر رخصت دهد چنين كنم. از يحيى پرسيد، يحيى گفت: تو را حلال نباشد برو نكاح بستن. پادشاه زن را گفت كه يحيى مى گويد كه حلال نباشد. آن زن حقد يحيى در دل گرفت و گفت من با او كيدى كنم كه از آن باز گويند. رها كرد تا

.

ص: 411

پادشاه به شراب بنشست. دختر را بياراست به انواع جامها [جامه ها] و زيورها و او را گفت برو و پادشاه را ساقيگرى كن تا مست شود و خويشتن را برو عرضه كن و در خود طمع افكن او را. چون خواهد كه تعرض تو كند، منع كن او را و بگو كه حاجت تو روا نكنم تا تو حاجت من روا نكنى. چون گويد حاجت تو چيست، بگو: سر يحيى بن زكريا خواهم كه در پيش من آرند در طشتى. او برفت و پادشاه را شراب داد تا مست شد. چون مست شد، تعرض او كرد. گفت: ممكن نباشد تا حاجت من روا نكنى. گفت: حاجت تو چيست؟ گفت: سر يحيى بن زكريا را درين طشت بفرماى تا به پيش من آرند. او گفت: ويحك! چيزى ديگر خواه كه اين ممكن نيست. گفت: مرا جز اين حاجتى نيست. چندان بگفت تا پادشاه كس بفرستاد تا يحيى را بكشتند و سر او در طشتى پيش او آوردند. آن سر به زبان فصيح مى گفت: تو را حلال نيست و خون او در طشت مى جوشيد. بفرمود تا پاره خاك بر آنجا ريختند. خون از بالا خاك برآمد. پاره اى خاك ديگر بر او ريختند، از بالاى آن نيز برآمد. چندان كه خاك بيشتر مى ريختند، خون غالب مى شد تا چندانى خاك بالاى او ريختند كه با باره شهر راست شد. اين خبر به صيحون رسيد. لشكرى ساخت تا آنجا فرستد به كارزار. چون خواست تا بريشان اميرى بدارد، بخت نصر بيامد و گفت مرا به اين لشكر امير كن كه آن مرد را كه آن بار فرستادى، ضعيف بود و من در شام رفته ام و احوال شهر و مردمان شناخته ام. او را امير كرد و لشكرى به او سپرد. او برفت و به در شهر فرود آمد و شهر را حصار مى داد. هيچ ممكن نبود گشادن. مُقامش دراز شد و لشكر بى برگ شد. خواست تا بازگردد، زنى به در آمد از شهر و در لشكرگاه آمد و گفت: مرا پيش امير بريد. او را پيش بخت نَصّر بردند. گفت: شنيدم كه بازخواهى گشت اين شهر ناگشاده و مقصودى [حاصل] نكرده. گفت آرى كه مُقام دراز شد و لشكر را برگ نماند. گفت: من تو را تدبيرى بياموزم كه اين شهر تو را گشاده شود، به شرط آنكه آن را كشى كه من گويم و آن را رها كنى كه من گويم. گفت: همچنين كنم. گفت: تدبير آن

.

ص: 412

است كه فردا لشكرت را به چهار قسم كنى و به چهار گوشه شهر فرستى. هر قسمتى را به گوشه بدارى و بگويى تا دست بر آسمان دارند و بگويند: بار خدايا! به حق خون يحيى بن زكريا كه اين شهر گشاده كن تا گشاده شود. و به روايتى ديگر آن است كه گفت: بگويى ما گشادن تو را اى شهر براى خون يحيى بن زكريا مى خواهيم. بگفت چون بگفتند از چهار سو پاره شهر بيفتاد و لشكر در شهر شد. آن زن بيامد و او را به سر خون يحيى بن زكريا آورد و گفت بر سَرِ اين خون [مى ريز] و مردم را برين خون مى كش تا ساكن شود. او چندان مردم بر سر آن خون كشت، تا هفتاد هزار آدمى را بكشت. ساكن نشد؛ تا آنكه آن زن را كه زنِ پادشاه بود، به دست آوردند و خون او بر آن خون ريختند تا ساكن شد. آن گه عجوز گفت: اكنون دست بدار از خون ريختن كه خداى تعالى چون پيغمبرى را بكشند، راضى نشود تا كشندگان او را و هر كه در خون او سعى كرده بود و رضا داده باشد، بكشند و او را و ايشان جمله كشته شدند و علامتش آن است كه اين خون ساكن شد و آن مرد كه آن امان نامه داشت، بيامد و عرض كرد او را و اهل بيت او را امان داد. بُخت نصر بيت المقدس را خراب كرد و بفرمود تا جيفهاى آن كشتگان درو انداختند و او وجوه و معروفان بنى اسرائيل را با خود به بابِل برد با سيرى و دانيال در ميان ايشان بود و رأس الجالوت و قومى از فرزندان پيغمبران. چون به زمين بابِل رسيد، پادشاه مرده بود و او [را] پادشاه بابِل كردند و چون دانيال را بديد و بيازمود و عقل و رأى و حكم او و ديانت او بديد، او را اكرام كرد و مقرب گردانيد تا به نزديك او متمكن شد.

وهب بن منبه گفت كه بُخت نصر در آخر عمر در خواب ديد صنمى، سرش از زر و سينه اش از سيم و شكمش از مس و رانهاش از آهن و ساقها از گل خشك. آنگه سنگى ديد كه از آسمان بيفتاد و بر آن آمد و آن را پست كرد. آنگه آن سنگ بزرگ مى شد تا چندان شد كه از مشرق تا به مغرب برسيد و درختى ديد كه بيخ آن در

.

ص: 413

زمين بود و سرش در آسمان و مردى بر سر آن درخت تَبَرى بر دست و منادى ندا مى كرد كه شاخهاى اين درخت بزن تا مرغان را ازو طيران كنند و سباع و وحوش از زيرش بشوند. اين خواب از دانيال بپرسيد. دانيال گفت: تعبير اين خواب آن است كه اين صنم كه ديدى، تويى و فرزندان تو و پادشاهانى كه از پس تو باشند؛ اما سرش كه از زر بود، آن تويى كه بهترين ايشانى و سينه كه از سيم بود، پسر تو باشد كه از تو تا او چندانى فرق باشد كه از زر با سيم و شكم او كه از مس بود، پادشاهى است كه از پَسِ او باشد بتر ازو، و رانهاش كه از آهن بود، ديگرى باشد پَس ازو، فروتر ازو، و پايها كه از گِل كوزه گران بُود، پادشاهى باشد ضعيف و او بازپسين ايشان باشد و اما آن سنگ كه از آسمان آمد و برو آمد و او را پست كرد و آنگه بزرگ شد تا همه زمين بگرفت، پيغمبرى باشد كه خداى تعالى در آخر الزمان بفرستد كه مُلك و ملت او از شرق تا به غرب برسد و اما آن درخت كه ديدى مرغان بر شاخهاى او و سباع در زير او و آنكه فرمودند كه آن درخت بزن تعبير آن است كه خداوند تعالى تو را مسخ كند با مرغى كه كركس باشد كه پادشاه مرغان است. آنگه خدايت به مسخ با شيرى كند كه پادشاه سباع است. آنگه مسخت كند با گاوى كه قوى ترين دوابّ است هفت سال. همچنين درين باشى و دلت داند آنچه بر تو مى رود تا بدانى كه مُلكِ آسمان و زمين خداى راست و او قاهر است هر چيزى را كه دون اوست و آنچه ديدى كه اصل درخت بر جاى بماند، مُلك تو [باشد] بهتر باشد كه بر جاى بماند. پَس برنيامد برين حديث كه گبركان حسد بردند بر دانيال و تقرب بخت نَصّر او را، به خود بيامدند و گفتند: يا مَلِك! تو دانيال را چنين مقرب مى دارى و او خدايى را پرستد و ذبيحه شما نخورد و دين شما ندارد او و اصحاب او. بخت نصر كس فرستاد و او را حاضر كرد و گفت: مرا گفتند كه شما دين من نداريد و معبود مرا نپرستيد و ذبيحه ما را نخوريد. دانيال گفت: آرى، همچنين است. ما خداى آسمان و زمين را مى پرستيم و دين شما نداريم و ذبيحه شما نخوريم. او به خشم آمد و

.

ص: 414

بفرمود تا چاله فراخ بكندند و دانيال را با پنج كس از قوم او در آنجا كردند. آنگه شيران را گرسنه بكردند و آنجا كردند. ايشان به صيد رفتند و گفتند چون باز آييم، از اينان جز استخوان نمانده باشد. چون باز آمدند و به او نگريدند، ايشان را يافتند نشسته و شيران پيش ايشان خفته و ديگران نيز با ايشان نشسته. جمله هفت كس بودند و بخت نصّر گفت: اينان شش كس بودند، هفتم از كجا آمد؟ گفتند: ما نمى دانيم. آن هفتم فرشته بود كه خداى تعالى فرستاده بود تا ايشان را نگاه دارد. از آنجا برآمد و تپنچه بر روى بخت نصّر زد و خداى تعالى او را مسخ كرد و او برميد در بيابان با وحوش و سباع مختلط شد و هفت سال ممسوخ مى بود. گاهى به صورت كركس و گاهى به صورت شير و مدتى به صورت گاو و چنان كه دانيال گفته بود در تعبير خواب. وَهْب گفت از آن پس خداى تعالى مُلك به او داد. وهب را پرسيدند كه ايمان آورد يا نه؟ اهل كتاب درين خلاف كردند. بعضى گفتند ايمان آورد و توبه كرد، و بعضى گفتند او را پيغمبران كشته بود و مسجدها سوخته. خداوند تعالى توبه او قبول نكرد. سُدّى گفت: سبب هلاك او آن بود كه در نوبت دويم كه بخت نصّر دانيال را سخت مقرب داشتى، گبرگان حسد كردند. گفتند: دانيال مردى است كه بول باز نتواند داشتن و او مجالست ملوك را نشايد. بُخت نَصّر خواست تا بيازمايد. كس فرستاد و او را بخواند در شب و طعام بخوردند و دربان را گفت: اگر كسى بيرون آيد تا اراقتى كند، اين چوب بر سر او زن و اگر گويد بخت نصّرم، گو مرا بخت نصّر فرموده است. خداى تعالى آن رنج بر دانيال آسان كرد تا او را حاجت نبود به اراقت و بخت نصّر را حاجت آمد. برخاست و از سراى بيرون آمد تبختر كنان. جامه در پاى فكند و شبى تاريك بود. دربان بر پاى خاست و آن چوب بر سر او زد. گفت: من بخت نصّرم. گفت: مرا بخت نصّر فرمود و چندان مى زد بر سر او تا او را بكشت و اين روايت سدى است.

.

ص: 415

محمد بن اسحاق گفت: سبب هلاك او آن بود كه چون مُلك زمين او را مسخر شد خواست تا تعرض مُلك آسمان كند و اين قصه در سورة البقرة بگفتيم در حديث نمرود و مثل آن روايت كرد در حق بخت نصّر و گفت هلاك او پشه بود كه در دماغ او شد و دماغ او را مى خورد و همه راحت او در آن بودى كه چيزى بر سرِ او مى زدندى تا آسايش يافتى. گفتى چون من بميرم مغز من بشكافيد تا خود چيست درو. هم چنان كردند از مغز پشه بپريد و خلقان بدانستند كه كس با خداى تعالى مضادت نتواند كردن و خداوند تعالى بنى اسرائيل را از محنت برهانيد و تورات كه سوخته بودند، بريشان مجدد كرد بر زبان عُزَير عليه السلام و گفتند آنان را كه كشته بودند بخت نصّر و قومش، ايشان را به دعاى عُزَير زنده كرد و از آن پس مدتى در نعمت بودند. (1)

.


1- .روض الجنان، ج 12، ص 166 _ 186.

ص: 416

عزير

عزير (1)عطية العوفى گفت از عبداللّه عباس كه عزير از جمله اكابر و بزرگان بنى اسرائيل بود و بعضى گفتند پيغمبر بود و تورات در ميان قوم بود و از عزت او را جاى [او ]تابوت بود و بعضى مردم ياد داشتند چون به معصيت مشغول شدند و ظلم و عدوان پيشه گرفتند. چون فساد زيادت كردند، خداى تعالى تورات از دلهاى ايشان برگرفت و از يادشان برفت. مدتى بر اين آمد، پشيمان شدند و آن عقوبتى شناختند. توبه كردند و فزع كردند با عُزَير و عُزير دعا و تضرع كرد و از خداى تعالى درخواست تا تورات با ياد او دهد. خداى تعالى دعاى او اجابت كرد و نورى در دل او نهاد و تورات ياد او داد جمله. او بيامد و قوم را بشات داد كه خداى تعالى تورات را ياد من داد و تورات خواندن گرفت و بر ايشان مى خواند. ايشان بهرى اعتماد كردند و بهرى نكردند. آنگه خداى تعالى تابوت با ايشان داد، آنچه از او ياد گرفته و نوشته بودند با نسخه كه در تابوت مقابل كردند. حرفى زيادت و نقصان نيامد. گفتند اين تخصيص عُزَير را براى آن بود كه او پسر خداست. و سدّى گفت: سبب آن بود كه چون عمالقه بر بنى اسرائيل مسلط شدند و ايشان را مى كشتند و مى رنجانيدند، ايشان بگريختند و متوارى شدند و در عالم پراكنده شدند و نسخهاى تورات كه داشتند، در كوهها پنهان كردند و عُزَير نيز مى گريخت و

.


1- .داستان عزير از روى نسخه چاپى تنظيم شد.

ص: 417

در بعضى كوهها عبادت مى كرد و از كوه فرو نيامدى الاّ روز عيد. روزى از روزهاى عيد فرود آمد. زنى را ديد كه بر سر گورى ايستاده، مى گفت: «وا مَطْعَماه وا كاسياه» و عزير در دعا و تضرع بسيار گفتى بار خدايا! بنى اسرائيل را بى عالمى رها كردى. عُزَير فراز شد و آن زن را وعظ كرد و گفت از خداى بترس _ و گمان چنان برد كه آن گور شوهر اوست _ اى زن! تو چنان دانى كه روزىِ تو به دست شوهرت بود؛ روزى بر خداست تو را و شوهرت را و جمله خلايق را. زن گفت: چون مى دانى كه روزى بر خداست و همه جهان را روزى او مى دهد و هيچ خلق را بى روزى رها نكند، نمى دانى كه علم عالمان از اوست و بنى اسرائيل را بى عالم رها نكند؟ عزير گفت: راست مى گويى و ليكن تو كيستى؟ گفت: من دنياام آمده ام تا تو را بشارتى دهم بدان كه از نماز گاه تو چشمه آب پديد خواهد آمدن و درختى بر كناره آن چشمه بخواهد رست. تو از ميوه هاى آن درخت بخور و از آن چشمه آب باز خور و از اينجا وضو كن و دو ركعت نماز كن كه خداى تعالى تو را چيزى خواهد دادن. چون عزير از آنجا برفت و با نماز گاه خود رفت، بر دگر روز چشمه آب از جاى سجده گاه نماز او بردميد و درختى پيدا شد. او از آن ميوه بخورد و از آن آب باز خورد. چون نگاه كرد، پيرى مى آمد بر او فراز آمد او را، گفت: دهن باز كن! او دهن باز كرد، چيزى در دهان او نهاد و گفت: فرو بر! او فرو برد. آنگه او را گفت: در اين چشمه رو و هم اينجا برو تا به قومت رسى. همچنان كرد و در آن چشمه آب رفت. چندان كه بيشتر مى رفت، علمش زيادت مى شد تا به قوم خود رسيد. جمله تورات يادش آمده بود. قوم را گفت بروى قلمى چند بيارى. قوم برفتند و چند قلم بياوردند. او هر انگشتى را قلمى بربست و به جمله قلمها تورات نوشتن گرفت، تا جمله برنوشت. ايشان چون آن بديدند، برفتند و آن نسخهاى تورات كه در كوهها پنهان كرده بودند، بياوردند و معارضه كردند با آنكه او نوشته بود. چون بديدند يكى حرف تفاوت نبود، گفتند: تورات به اين بزرگى و مشكلى مقدور كس نبود كه ياد

.

ص: 418

گيرد و علم او در دل كس نماند. اين خصوصيت براى آن است كه عُزَير پسر خداست. كَلْبى گفت براى آن گفتند كه چون بُخت نّصر بيت المقدس را بيران كرد و بنى اسرائيل را بكشت و آواره كرد، گفت: در ميان شما كيست كه تورات داند؟ گفتند: عُزَير. برفتند و او را بياوردند و او كودكى بود كوچك بُخت نّصر باور نداشت كه او [با] صغر سن تورات ياد دارد. چون عُزَير برفت از آنجا و از كار او آن بود كه خداى تعالى از او حكايت كرد. (1) فاما (2) قول آنان كه گفتند عُزير بود، خبرى است از موسى بن جعفر عليهماالسلام (3) كه گفت: در وقتى كه من از دشمنان مى گريختم و متنكر (4) مى رفتم، به شهرى از شهرهاى (5) شام برسيدم. كوهى ديديم [ديدم] و از آن دهها كه بر حوالى آن بود، مردم بسيار بيرون (6) آمده و بر آن كوه مى شدند. من پرسيدم ايشان را كه اين چه جاى است و شما كجا مى روى (7) ؟ گفتند: در اين كوه غارى است و در آن غار راهبى است ما را سال تا سال يك بار (8) از آنجا بيرون آيد (9) و براى [ما] چيزى گويد، و ما را مشكلى كه باشد، ازو بپرسم. گفت: من نيز در ميان ايشان برفتم تا بر كوه شديم [شدم] (10) . منبرى بياوردند و بنهادند و پيرى را از ديرى بيرون آوردند ابروها بر چشمها فرو افتاده و به عصابه اى، ابروى او بر پيشانى (11) او بستند و او بر آن منبر نشست (12) و يك بار به آن قوم

.


1- .روض الجنان، ج 9، ص 218 _ 220.
2- .داستان از اين پس از روى چند نسخه خطى كه در ذيل بدانها اشاره شد، مقابله و تنظيم شد.
3- .نسخه ح: موسى جعفر.
4- .نسخه ح: متفكر.
5- .نسخه ح: از دههاى.
6- .نسخه ح: بسيار بيرون مى آمدند و بدان.
7- .نسخه ح: كجا مى رويد.
8- .نسخه ح: يك زمان.
9- .نسخه 2044: بيرون آمده.
10- .نسخه ح: شدم.
11- .نسخه ح: بر پيشانى بستند.
12- .نسخه ح: بنشست.

ص: 419

درنگريد. چشمش بر موسى جعفر افتاد. نورى ديد از فرق سر او تابان تا با عنان آسمان. روى (1) به او كرد و گفت: اى مرد! همانا تو غريبى در ميان (2) اين قوم؟ گفت: بلى. گفت: از مايى يا بر مايى (3) ؟ گفت: از شما نيستم. گفت: همانا از امت مرحومه اى؟ گفت: بلى. گفت: از عالمان (4) ايشانى يا از جاهلانش؟ گفت: از جاهلانشان (5) نيم. گفت: من پرسم تو را يا تو پرسى (6) مرا؟ گفت: اختيار تو راست. گفت: من پرسم. (7) گفت: بپرس از آنچه خواهى. راهب گفت: ما و شما مى گوييم در بهشت درختى است آن را طوبا گويند. ما مى گوييم اصل آن در سراى عيسى است و شما مى گويى (8) اصل آن در سراى محمد است و لكن در بهشت هيچ جاى و بقعه اى (9) و خطه اى نيست، و الاّ شاخى از آن درخت سر در آنجا دارد. (10) مثال آن در دنيا چيست؟ گفت: مثال آن در دنيا آفتاب است. بامداد سر از مشرق خود برآرد و چون به قطب فلك رسد هيچ جاى و بقعه اى نباشد كه شاخى از شعاع او در آنجا نيفتد. گفت: نكو گفتى. مرا خبر ده كه ما و شما مى گوييم اهل بهشت از طعام و شراب بهشت مى خورند. چندان كه بيش خورند، زيادت باشد و نقصان نبود. مثال آن در دنيا چيست؟ گفت: مثال آن در دنيا (11) كتاب خداست كه چندان كه خوانندگان مى خوانند و گويندگان در انواع علومش سخن مى گويند از قرائت و تفسير و تأويل و

.


1- .نسخه ح: روى بدو كرد.
2- .نسخه ح: «در ميان اين قوم» ندارد.
3- .نسخه ح: «يا برمايى» ندارد.
4- .نسخه ح: از علماى ايشان يا از جاهلان ايشان.
5- .نسخه ح: از جاهلان ايشان نيم.
6- .نسخه 2044 من پرسم تو را تا تو پرسى مرا.
7- .نسخه ح: من پرسيدم.
8- .نسخه ح: شما مى گويى آن.
9- .نسخه ح: بقعها.
10- .نسخه ح: آرد.
11- .نسخه ح: مثال آن كتاب خداى (عزّوجلّ).

ص: 420

فقه (1) و حدود و احكام و حلال و حرام سخن مى گويند و به غور آن (2) و معنى حقيقت آن نمى رسد. گفت: نكو گفتى. مرا خبر ده از آنكه ما و شما مى گوييم: اهل بهشت طعام و شراب خورند ايشان را بول و غايط نباشد. مثال آن در دنيا چيست؟ گفت: جنين در شكم مادر كه طعام و شراب كه مادر خورد، او از آن نصيب يابد و او را بول و غايط نباشد. (3) گفت: نكو گفتى و راست گفتى. گفت: خبر ده مرا از كليد بهشت تا از زر است يا از سيم يا از چيست؟ كليد بهشت، نه از زر است و نه از سيم؛ كليد بهشت زبان بنده مؤمن است كه در دهن بگرداند و بگويد «لا اِلهَ اِلاّ اللّه (4) مُحَمَدٌ رَسُولُ اللّهِ» . گفت: (5) نكو گفتى و راست گفتى و لكن تو را مسئله اى پرسم كه درو متحير فرو مانى. گفت: اگر جواب گويم (6) و صواب باشد، ايمان آرى و به دين ما درآيى؟ گفت: بلى، و بدين عهد كردند. (7) گفت بيار. گفت: مرا خبر ده از آن دو برادر (8) كه با هم يك شب از مادر جدا شدند و به يك روز با پيش خداى شدند و چون بمردند، يكى را دويست سال بود و يكى را صد سال. گفت: ايشان عُزَير (9) و عُزر بودند كه (10) دو توأم بودند در يك شكم به يك شب بزادند (11) و پنجاه سال با يكديگر بودند. پس از آن يك روز عزير به بعضى دهها رفته

.


1- .نسخه ح: فقه و كلام و حدود.
2- .در نسخه 2044 «به غور آن و معنى حقيقت آن» نيامده.
3- .نسخه ح: نبود.
4- .نسخه ح: «محمد رسول اللّه » ندارد.
5- .نسخه ح: همه نكو گفتى.
6- .نسخه ح: بگويم.
7- .نسخه ح: عهد كرد.
8- .نسخه ح: آن دو برادر هم شكم كه به يك شب.
9- .نسخه 2044: عزر و عزير.
10- .نسخه ح: كه ايشان دو توأم بودند.
11- .«بزادند» در نسخه ح نيامده.

ص: 421

بود، از آنجا مى آمد بر چهارپاى نشسته و پاره اى (1) انگور و انجير در سله اى نهاده و پاره اى شير و عصير در جاى كرده. بر بعضى دهها بگذشت كه خداى تعالى (2) اهل آن را هلاك كرده بود و ديه (3) بيران شده، بر سبيل تعجب گفت: «أَنّى يُحْيِي هذِهِ اللّهُ بَعْدَ مَوْتِها» . (4) خداى تعالى فرمان داد تا از خر بيفتاد و بمرد و خر از دگر جانب بيفتاد و بمرد. صد سال مرده در آن بيابان افكنده بودند و آن طعام و شراب نهاده (5) بود بر جاى (6) خود كه هيچ گونه (7) متغير نشده بود. چون صد سال برآمد، خداى تعالى او را زنده كرد. جبرئيل آمد و گفت: يا عُزير! چند گاه است تا تو اينجايى؟ گفت: روزى يا پاره اى (8) از روزى. جبرئيل (9) گفت: نه چنين است؛ صد سال است كه تو اينجايى. اكنون از روى عبرت به طعام و شرابت (10) نگر كه هيچ متغير نشده است و از روى تصديق اين (11) حديث و مدت مقام تو اينجا در خر نگر كه استخوانهاش، (12) چگونه پوسيده شده است تا خداى تعالى او را پيش تو زنده كند. و خداى چهارپاى (13) او را زنده كرد تا او بر نشست و آنچه داشت، برگرفت (14) و با دِهْ آمد و با برادر پنجاه سال ديگر بماند. بدان گه به يك (15) روز با پيش خداى شدند.

.


1- .نسخه ح: پاره انگور و انجير در سله نهاده و پاره شير عصير.
2- .نسخه ح: خداى اهل آن را.
3- .نسخه 2044: و ده بيران شد.
4- .بقره (2): آيه 259.
5- .نسخه ح: شراب افكنده بود.
6- .نسخه 2044: بر حال خود.
7- .نسخه ح: هيچ متغير نشده بود.
8- .نسخه ح: يا بهر از روزى.
9- .نسخه ح «جبرئيل» ندارد.
10- .نسخه ح: طعام و شراب نگر.
11- .نسخه 2044: «اين حديث» ندارد.
12- .نسخه ح: استخوانهاى او.
13- .نسخه ح: چهارپاى او زنده كرد.
14- .نسخه ح: برگرفت تا ده آمد.
15- .نسخه ح: با يك روز.

ص: 422

راهب گفت: (1) نكو گفتى و راست گفتى و من گواهى دهم كه خداى (2) يكى است و محمد بنده و رسول اوست و آن جماعت (3) ايمان آوردند. و بر قول آنان گفتند ارميا بود. گفتند او خضر است. خداى تعالى او را زنده كرد و هنوز زنده است و او [را] در بيابانها و جايهاى (4) دشت بينند. (5) ضحاك و ديگر مفسران گفتند: چون (6) خداى تعالى او را زنده كرد، او برخاست و بر خر نشست و با دِه آمد بُرنا و سياه موى و فرزندان او و فرزندزادگان پير و كَهْل شده بودند. عبداللّه عباس و مقاتل گفتند: چون عُزَير با دِه آمد، نهادِ ده و محله از آن بگشته بود. بر وَهْم بيامد و به درِ سراىِ خود آمد (7) و در بزد. ايشان را كنيزكى بود كه آن (8) روز كه عزير برفت، بيست ساله (9) بود. چون باز آمد، صد و بيست ساله (10) شده بود و مُقْعَد و نابينا شده. او را آواز داد. گفت: (11) كيست كه در مى زند؟ او گفت: اين سراى عُزَير است؟ گفت: آرى، و بگريست و گفت: اى مرد! تو چه كسى كه عزير را مى شناسى كه صد سال است (12) تا عُزَير مفقود شده است و كس نام او نبرد؟ گفت: من عُزَيرم. (13) عجوز گفت: اَىْ سُبحانَ اللّه ، عُزَير صد سال است تا مفقود است و كس از او خبر ندارد. عزير گفت: همچنين است. خداى تعالى صد سال مرا بميراند و اكنون زنده كرد. (14)

.


1- .نسخه 2044: راهب گويد.
2- .نسخه 2044: خداى يكى.
3- .نسخه ح: و آن جماعت آن ايمان.
4- .نسخه 2044: جائيهائى دشت بينند.
5- .روض الجنان، ج 4، ص 14 _ 17.
6- .نسخه ح: «چون» ندارد.
7- .نسخه ح: به در سراى خود و در بزد.
8- .نسخه ح: كه آن را روز كه عزير برفت.
9- .نسخه ح: بيست سال بود.
10- .نسخه ح: صد و بيست ساله بود.
11- .نسخه ح: او گفت كه كيست كه در مى زند.
12- .نسخه ح: صد سال است كه مفقود شده است.
13- .نسخه ح: من عزيز عجور.
14- .نسخه ح: زنده كرد مرا.

ص: 423

آن كنيزك گفت: اين را علامتى باشد، و گفت: (1) آن چيست؟ گفت: عُزَير مردى مستجاب الدعوة بود. اصحاب امراض و بلايا (2) را دعا كردى، خداى تعالى به دعاى او ايشان را شفا دادى. اگر تو عُزيرى، دعا كن تا خداى (3) چشم من باز دهد (4) تا من تو را ببينم كه من عُزير را نيك شناسم. عُزير دعا كرد و دست بر (5) چشم او ماليد. چشمش درست شد و دست او گرفت و گفت: برخيز به فرمان خداى. پايش (6) درست شد، برخاست و به رفتن آمد. درو نگريد، گفت: گواهى دهم كه تو عزيرى. آنگه برخاست و به محافل بنى اسرائيل آمد. (7) در آن محفل پسرى از آن عزير بود كه صد و هژده ساله، پير (8) و ضعيف شده و او را فرزندان بودند پير شده، آواز (9) داد و گفت: يا فلان (10) ! خبر دارى كه عُزير باز آمده است؟ گفتند: برو، محال مگو (11) عُزير صد سال است تا (12) مفقود است و كس ازو هيچ نشان نمى دهد. (13) گفت: من فلانه ام، پرستار او نابينا و مُقعَد شده به دعاى او، خداى مرا عافيت داد و او مى گويد: خداى تعالى مرا صد سال بميرانيد و اكنون زنده كرد. مردم برخاستند و به ديدن عزير آمدند. پسرش گفت: عُزَير را خالى بود بر ميان دو كتف، چون ستاره درخشان. بيامد و او را گفت: ميان كتف مرا بنماى. او جامه برداشت، آن خال پيدا شد و از آن خال آن حال ظاهر شد. او را ميان كتف بود و زير جامه و اين را بر روى راست باشد ناپوشيده به جامه.

.


1- .نسخه ح: و آن چيست.
2- .نسخه ح: امراض و بلا را.
3- .نسخه ح: تا خداى بعالى چشم.
4- .نسخه ح: با من دهد.
5- .نسخه 2044: و دست در چشم او ماليد.
6- .نسخه 2044: پايش روان شد.
7- .نسخه ح: بنى اسرائيل شد.
8- .نسخه 2044: پير ضعيف شد.
9- .نسخه ح: و او آواز داد.
10- .نسخه ح: يا قوم خبر داريد.
11- .نسخه ح: محال نگوى.
12- .نسخه 2044: صد سال است كه مفقودست.
13- .نسخه ح: و كس ازو هيچ نشان نديد و هيچ خبر نشنيد.

ص: 424

سُدّى و كَلْبى گفتند عُزَير با خانه خود آمد و بُخت نَصّر تورات بسوخته بود و كس نداشت و ندانست. خداى تعالى فريشته اى را فرستاد با اِناى آبى درو كرده و گفت: از اين آب بخور. او آب باز خورد. تورات او را حفظ شد. و خداى تعالى آن به معجز او كرد و او را به بنى اسرائيل فرستاد. او بيامد و دعوى پيغامبرى كرد. گفتند: چه معجز دارى؟ گفت: تورات من ظهر القلب خوانم و مى خواند. پيرى بود، گفت: پدر مرا رزى هست، مرا وصيت كرده است كه در آن رز صندوقى در زير خاك كرده اند، نسخه اى از تورات در آنجا كرده اند. برفتند و باز كردند و برگرفتند و با آنكه عُزَير مى خواند، مقابل كردند. حرفى كمابيش نبود. به او ايمان آوردند و او را باور داشتند و هيچ كس پيش از عُزَير تورات ازبر نخواند. گفتند جهودان را اين شبهت شد و گفتند: اين اختصاص كه او را هست، بيش از پيغامبرى است؛ بايد كه اين پسر خداى باشد. وهب منبه گفت در بهشت هيچ سگ نخواهد بودن و هيچ خر، مگر سگ اصحاب الكهف و خر عُزَير كه خداى او را با عزير بميرانيد و زنده كرد. (1)

.


1- .روض الجنان، ج 4، ص 23 _ 27.

ص: 425

ايوب

ايوب (1)بدان كه قُصّاص از وَهْب و كَعب و جز ايشان نه چندانى محال و حَشْو تَرَهات ناشايست در قصه ايوب (عليه الصلوة و السلام) گفته اند از آنچه عقلها منكر باشد آن را، و اضافت كرده بسيار فواحش در آن باب با خداى تعالى و با ايوب و ما اين كتاب را صيانت كرديم از امثال آن احاديث و آنچه از آن حديثها مستنكر نيست و مخالف ادله عقل و مناقض آنچه در اصول به ادله نامحتمل به تأويل درست شده است، طرفى بگوييم. وهب منبه گفت كه ايوب (عليه الصلوة و السلام) مردى بود از اهل روم و هو ايوب بن آموص بن رازخ بن روم بن عيص بن اسحاق بن ابراهيم و مادر او از فرزندان لوط (عليه الصلوة و السلام) بود و خداوند تعالى او را برگزيد و پيغمبرى داد و مال بسيار داد او را؛ چندان كه سَواد شام جَبَل و سَهَل او را بود و او را در آنجا انواع مال بود از گاه و گوسفند و اشتر، و او توانگرتر از اهل روزگار بود و پانصد جفت گاو پرزا داشت كه به او كشت كردندى، با هر جفتى گاو بنده بود مملوك از آنِ [او] هر بنده با زن و فرزند و مال و تجمل و هم چندان كه گاو پرزا بود او را، گاوان ماده بودند. هر يكى سه و چهار بچه داشت. گفتند: هفت پسر داشت و هفت دختر. گفتند سه پسر داشت و چهار دختر، و مردى بود با جمال و نيكو روى و خوش خوى و پرهيزگار و بسيار خيّر و مشفق بر

.


1- .اين داستان از روى نسخه خطى شماره 66781 كتابخانه مجلس شوراى ملى تنظيم شد.

ص: 426

خلقان خداوند تعالى نكوكار با درويشان و مهماندار و خويشتن و مال خود چون وقف كرده بر يتيمان و درويشان و ابناء السبيل و شاكر نعمت او را و مؤدى حق او ابليس (عليه اللعنة) در كار او عاجز و حيران؛ چندان كه خواست تا او را وسوسه كند و بهرى از وظايف عبادت برو تباه كند، نتوانست، گفت: بار خدايا! امروز تو را بنده نيست عابدتر و شاكرتر از ايّوب و همانا كه اين شكر و عبادت او از آن است كه تو او را مال و فرزندان و اسباب داده اى گمان من چنان است كه اگر او را امتحان كنى و اين مال از او بستانى و فرزندان او، صبر نكند و كفران آرد به تو. حق تعالى گفت: او بنده نيكى است مرا در سَرّاء و ضَرّاء، و اگر جمله نعمت او به محنت بدل كنيم هيچ كفران نكند در من. وَهب گفت عند آن حال ابليس گفت: بارخدايا! مرا مسلط كن بر مال او. گفت: برو كه تو را مسلط كردم. او برفت و مالهاى او همه هلاك كرد. او در شكر بيفزود. آنگه گفت: بر فرزندان او مرا مسلط كن. گفت: كردم. گفت: بر تن او مسلط كن. گفت: كردم. الاّ بر دل و زبانش. در اباطيلى و ترّهاتى بسيار و اين هيچ روا نباشد كه خداى تعالى ابليس (عليه اللعنة) را بر انبيا و اوليا مسلط كند. و آنكه در بيمارى او بسيارى شنايع، روايت كردند از آنكه هفت سال بر كناسه اى از كناسات بنى اسرائيل افكنده بود و كرم در اندام افتاده و هيچ كس نتوانستى كه آنجا بگذشتى از بوى او و اين در حقّ پيغمبران آن كس روا دارد كه قدر ايشان نداند و ما بيان كرديم كه بر پيغامبران (عليهم الصلوة والسلام) هيچ چيز از منفّرات روا نباشد، نه از قِبَل خداى تعالى و نه از قِبَل ايشان (عليهم الصلوة والسلام)؛ براى آنكه مؤدّى بُوَد با نقضِ غرضِ قديم تعالى، و او ازين منزه است؛ اما سخن بيمارى و تزايد آلام و تكاثف امراض، روا داريم كه خداوند تعالى كند پيغمبران را بر سبيل امتحان براى لطف و اعتبار و در برابر آن اعواض عظيم باشد موفّى بر آن مادام تا بيمارى

.

ص: 427

نبود منفّر كه نفرت آرد مردم از بَرَص و جنون و قُروحى منفَّر و احوالى كه آن را قبح منظرى باشد و رايحه كريهه و چيزى مستبشع باشد. اما آنكه خداوند تعالى مال ايوب ببرد و فرزندان او را باز ستاند و او را انواع بيمارى دهد نامنفّر، اين همه روا داريم اما نه به دعاى ابليس و اسعاف و تسليط او بر آن. و آنچه روايت كردند از مخاصمه او با خداى تعالى هم آن كس روا دارد كه او پيغمبران را نشناسد و نداند كه بر ايشان چه روا باشد و چه نباشد. و در مدت بيمارى او خلاف كردند وَهب گفت سه سال بود، بيشتر نه، و كعب گفت هژده سال بود، و عبداللّه عباس و مجاهد و بيشتر مفسران گفتند هفت سال بود. و در خبر است كه در مدت پيغمبرى او سه كس به او ايمان آوردند: مردى از اهل يمن، او را ايقن گفتند، و دو مرد از ولايت او: يكى را بلدد نام بود و يكى را صافر. اينان هر وقت آمدندى و ازو بپرسيدندى و ازيشان دو كَهل بودند و يكى بُرنا. روزى به پرسيدن او درآمدند و او را رنجور يافتند. با يكديگر گفتند همانا گناهى كرده است كه خداوند تعالى برو رحمت نمى كند. اين جوان با ايشان خصومت كرد و گفت نمى دانيد كه ايوب پيغمبر خداست (عزوجل) و گزيده او از خلقانش و گمان مى بريد كه اين رنج كه او را هست، عقوبت گناهى است كه او كرده است؟ نمى دانيد كه خداى تعالى دوستان خود را امتحان مى كند و ايشان را بيمارى دهد تا صبر ايشان به مردمان نمايد؟ و خداوند تعالى ايوب را به هر دو حال امتحان كرد: هم به نعمت و هم به محنت، هم در نعمت شاكر يافت او را و هم در محنت صابر؛ از اينكه گفتيد توبه كنيد. ايشان گفتند راست گفتى و نكو گفتى و آن را كه خداوند تعالى حكمت دهد، نه به سن و پيرى و تجربه باشد و اين فضلى بود از خداوند تعالى و ما توبه كرديم از اينكه گفتيم و گفته اند اين سخن به حضرت ايوب گفتند و ايوب ازين دلتنگ شد و آن جوان ايشان را جواب داد و ملامت كرد.

.

ص: 428

ايوب (عليه الصلوة والسلام) گفت: مرا مى گويند كه گناهى كرده ام كه اين عقوبتِ آن است. بارخدا! اگر مى دانى كه من هيچ شب روا نداشتم كه از طعام سير شوم و در علم و ظن من گرسنه اى بود و الاّ طعام به او دادم و اگر مى دانى كه هرگز پيراهنى پوشيدم و من برهنه را شناختم، الا و اول او را باز پوشيدم، مرا درين تصديق كنى. عند آن جبرئيل (صلوات اللّه عليه) آمد كه مدت محنت به سر آمد. دعا كن تا خداوند تعالى شفا دهد. او دعا كرد. و در خبر مى آيد كه در مدت بيمارى او از اقطار زمين بيماران و اصحاب امراض و بلايا مى آمدند و ازو دعا مى خواستند، او دعا مى كرد و خداوند تعالى به دعاى او، ايشان را شفا مى داد. او را گفتند: چرا خود را دعا نمى كنى؟ گفت: شرم دارم از خداى تعالى كه هشتاد سال در نعمت و عافيت او بودم، اكنون به روزى چند كه مرا ابتلا كرد، ازو عافيت خواهم. تا چندان كه در نعمت بوده ام در محنت بباشم، دعا نكنم، جز كه او بفرمايد مرا كه دعا كن. انس مالك روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت كه خداوند تعالى ايّوب را ابتلا كرد به بيمارى سخت تا هژده سال در آن بماند. مردم را ازو ملال آمد و او را ترك كردند، مگر دو مرد از اصحاب او. يك روز گفتند: يا نبى اللّه ! مگر تو را خطايى رفته است كه به اين محنت گرفتار شده اى؟ گفت: نمى دانم تا چه خطا كرده ام. جز آن است كه سيرت من آن بودى كه چون بگذشتمى و دو مرد با يكديگر خصومت مى كردندى يكى در ميانه خصومت و ضجارت، سوگندى خوردى من بيامدى و كفارت سوگند او كردمى. گفتمى نبايد آن سوگند در ضجارة دروغ خورده باشد و از آن دلتنگ باشد [شد]. و ايوب (عليه الصلوة و السلام) چون به قضاى حاجت برخاستى، اهلِ او دستش را گرفتى و با جاى خودش بردى. يك روز بر عادت او را ببرد و بازگشت و بنشست، منتظر آنكه او را آواز دهد. خداوند تعالى هم در آنجا به ايوب (عليه

.

ص: 429

الصلوة و السلام) وحى كرد «ارْكُضْ بِرِجْلِكَ هذا مُغْتَسَلٌ بارِدٌ وَ شَرابٌ» . (1) او پاى بر زمين زد، چشمه اى آب از زمين پديد آمد. از آن آب باز خورد. رنجى كه او را بود [ا]ندرونى، زايل شد و در آن آب غسل كرد. همه رنجها كه او را بود بيرونى، زايل شد و او را قوت و جمال و رنگ روى باز آمد، نكوتر از آنكه اول بود. و ايوب (عليه الصلوة و السلام) هم آنجا بر تلّى رفت بلند و بنشست. چون دير شد، زن را دل مشغول شد. برخاست تا بنگرد كه حال ايوب چيست. او را بر جاى خود نديد. از بالاى آن پشته نگاه كرد مردى را ديد كه او را باز نشناخت. گفت: كه را مى جويى؟ گفت: اين مرد بيمار مبتلا را. گفت: او چه باشد از تو؟ گفت: شوهر من است. گفت اگر ببينى او را شناسى؟ گفت: چگونه نشناسم او را و سالهاست كه با اويم. گفت: من اويم. خداوند تعالى منت نهاد بر من و رنج از من برداشت. و گفت ايوب را (عليه الصلوة و السلام) دو انبار بود: در يكى جو بود و در يكى گندم. خداوند تعالى فرمان داد تا ابرى برآمد و بر آن انبارهاى او زر و درم بباريد؛ يكى پر از زر شد و يكى پر از درم؛ چنان كه مملوّ شد و از او به در ريخت. حسن بصرى گفت خداى تعالى، ايوب (عليه الصلوة و السلام) امتحان كرد به انواع بيمارى و بيمارى برو دراز شد و خويشان و دوستان را ازو ملال آمد و همه او را رها كردند، مگر رحمت كه اهل او بود و او خدمتى و مراعاتى كردى او را طعامى و شرابى آوردى او را به نزديك او و ايوب (عليه الصلوة و السلام) هر چند رنجش سخت تر بود، شكرش بيشتر بود؛ يك ساعت خالى نبودى از ذكر خداوند تعالى. ابليس (عليه اللعنة) فرياد كرد و استغاثه نمود به اصحاب و اتباع خود و گفت: من در كار ايوب (عليه الصلوة و السلام) [عاجز شدم] كه هر گه محنت برو سخت تر است، او خداوند تعالى را شاكرتر است. مال نماند او را، فرزندان نماندند، و هر رو كه

.


1- .ص (38): آيه 38.

ص: 430

هست، رنج او زيادت است و بيمارى او سخت تر است و شكر او خداى را (جل جلاله) بيشترست. مرا چاره اى بياموزيد كه من در كار او چه حيله سازم. ايشان گفتند: ما اَتباع توأيم و چاره از تو مى آموزيم و لكن انواع مكر و حيل كجاست كه به آن عالمان را از راه ببردى و پدر همه خلقان را، كه آدم بود، (عليه الصلوة و السلام) از كجا تو را بر او ظفر بود؟ گفت: از جهت زن او. گفتند: حديث ايوب (عليه الصلوة و السلام) هم از اينجا بر دست گير. گفت: راى اين است كه شما ديديد. آنگه بيامد و رحمت را يافت كه براى ايوب چيزى مى ساخت. او را گفت: يا امه اللّه ! شوهرت كجاست؟ گفت: به فلان جاى، بيمار و رنجور، و مدتهاست كه چند گونه بيمارى بر او مستولى شده است و هيچ درو اثر بهى نيست. چون او را جزوع يافت، طمع كرد كه او را بفريبد. گفت: يا عجبا! تو را ياد نمى آيد از مال و فرزندان و از جمال او كه در روزگار او كس را نه چنين مال و نه جمال بود؛ امروز همه رفت و روز به روز كار او بتر است و نيز هرگز كار او به قاعده نشود، و ازين معنى ياد او داد تا او بگريست و فرياد كرد. آنگه گفت: من دواى او دانم، اگر از من نصيحت شنود. گفت: و آن چيست؟ گفت: اينكه او گوسپندى از من بستاند و به نام من قربان كند تا خداوند تعالى او را عافيت دهد كه اين مجرّب است. او آن گوسپند از او بستد و بيامد و ايوب را گفت: يا نبى اللّه ! تا چند از اين رنج و ازين محنت و بينوايى! مردى طبيب آمد و مرا چيزى آموخت و نصيحتى كرد و آن قصه به او گفت. اكنون اين گوسپند به نام او قربان كنى كه او گفت شفا است تو را در اين. ايوب گفت او را كه: اى كم خِرَد! تو ندانى كه آن كه بود؟ آن دشمن خداى تعالى بود. ابليس (عليه اللعنة) مى خواست تا من براى او قربان كنم و او تو را بر جزع حمل كند و روزگار گذشته به ياد تو داد و تو قبول كردى. انديشه نكنى كه ما را آن كه داد؟ گفت: خداوند تعالى عوض دهد و تواند داد. وَهْب گفت چون مدت محنت ايوب (صلوات اللّه عليه) به سر آمد و ابليس (عليه اللعنة) در كار او عاجز شد، يك روز بيامد بر صورت مردى با جمال و هيبت و

.

ص: 431

زىّ پادشاهان، بر اسبى نيكو نشسته، پيش رحمت آمد و او را گفت: حال شوهرت ايوب چگونه است؟ گفت: به غايت رنجور و بيمار است. گفت: مرا مى شناسى؟ گفت: نه. گفت: من خداى زمينم و اين هر چه به او هست از بيمارى و رنج و تلف مال و فرزندان، همه من كرده ام، از آنگه مرا رها كرده است و به عبادت خداى آسمان اقبال كرده است. اگر تو مرا يك بار سجده كنى، من آن همه رنجها ازو بردارم و مال و فرزندان به او دهم. او گفت تا من ايوب (عليه الصلوة و السلام) را نگويم، هيچ كار نكنم. گفت: اگر اين نكنى، ايوب را بگو تا يك بار كه طعام خورد، بسم اللّه نگويد به اول و به آخر «الحمد للّه». تا من از او خشنود شوم و او را شفا دهم و مال و فرزندان با او دهم. او گفت: تا من ايوب (صلوات اللّه عليه) را نگويم، هيچ كار نكنم. او بيامد و ايوب را خبر داد به هر چه رفته بود. ايوب (عليه الصلوة و السلام) بر او خشم گرفت و گفت: امروز همه روز برفته و با دشمن خداى تعالى ابليس (عليه اللعنة) در مناظره رفته اى و گوش با حديث محال او كرده اى! واللّه كه اگر خداوند تعالى مرا شفا دهد، من تو را صد چوب بزنم. از پيش من برو، و او را براند. چون او برفت، ايوب (عليه الصلوة و السلام) تنها بماند و به نزديك او هيچ طعامى و شرابى و مونسى نبود. روى بر زمين نهاد و مى گفت: «رَبَّهُ أَنِّي مَسَّنِيَ الضُّرُّ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرّاحِمِينَ» (1) . چند بار باز گفت. آواز دادند او را كه سر بردار كه خداى (عزّوجلّ) دعاى تو اجابت كرد. پاى در زمين زن. او پاى بر زمين زد، زير قدم او چشمه آب عَذْب پيدا شد. از آنجا غسل كرد. هيچ رنجى بر اندام او نماند. پاى ديگر در زمين زد، چشمه ديگر از آب پيدا شد. از آنجا باز خورد، هر رنجى و دردى كه در اندرون وى بود، خداوند تعالى زايل كرد و جمال و جوانى خداى تعالى با وى داد و جبرئيل عليه السلام بيامد و از بهشت بياورد و درو پوشانيد. او بنگريد در آنجايى كه او بود هر مالى و مِلْكى كه او را بود، خداوند تعالى مضاعف

.


1- .انبياء (21): آيه 83 .

ص: 432

كرده بود و ابرى برآمد و ملخ زرّين برو بباريد. و در حديث چنين آمد، كه آبى كه از سينه او فرو ريخت در وقت غسل كردن هر قطره اى ملخى زرّين شد و او آن را به دست جمع مى كرد. خداوند تعالى وحى كرد به او كه: يا ايوب! نه من تو را غنى كردم؟ گفت: بَلى يا سَيِّدِى وَمَوْلائى و لكن اين بركت تو است و كرامت تو كه باشد كه ازو سير شود؟ آنگه از آنجاى برخاست و بر بلندى شد و بنشست و او با جمال تر از اهل روزگار و قوى تر ايشان بود. چون اهلِ [او] رحمت از پيش او برفت ساعتى، آنگه انديشه كرد و گفت: اگر چه مرا براند و دور كرد، مرا شرط نباشد او را رها كردن كه او را در جهان كس نيست كه مراعات كند؛ بروم و بنگرم تا حال او چيست. بيامد و به جاى او بديد و كس را نديد. مى خواست تا از آن مرد بپرسد كه بر آن بلندى بود. شرم مى داشت. ايوب آواز داد و گفت: اى زن كه را مى جويى؟ گفت: اين مرد بيمار مبتلا را كه اينجا بود. گفت: پيش آى تا او را با تو نمايم. او پيش رفت و گفت كجاست؟ گفت: تو را كه باشد؟ گفت: او شوهر من است. گفت او را ببينى بشناسى؟ گفت: به هر حال شناسم او را. گفت: او با كه مى ماند؟ گفت: با تو ماندى، پيش از آن بيمار شد. ايوب (عليه الصلوة و السلام) گفت: ايوب منم و خداى تعالى محنت به نعمت بدل گردانيد. آنگه دست در گردن يكديگر كردند. راوى خبر گويد ايشان دست از گردن يكديگر برون نكردند تا هر مالى و ماشيه اى كه او را بود، خداوند تعالى مضاعف نكرد و به ايشان بنگذشت. چون رنج زايل شد، ايوب (عليه الصلوة و السلام) در غم افتاد كه سوگند خورده بود كه رحمت را صد چوب بزند. خداوند تعالى وحى كرد به او، گفت: دسته اى از شاخ درختان بگير و به عدد صد درهم بند و يك بار برو زن تا سوگندت درست و راست شود. همچنان بكرد. (1)

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 259 _ 266.

ص: 433

يونس

يونس (1)و ياد كن اى محمد! خداوند ماهى را؛ يعنى يونس بن متى را. و نون ماهى بزرگ باشد و او را براى آن ذو النون خواند كه مدتى مديد در شكم ماهى بود و دگر جاى او را صاحب الحوت خواند. و اين روايت عوفى است از عبداللّه عباس گفت يونس و قومش در زمين فلسطين بودند. پادشاهى به غزاى ايشان درآمد و از ايشان نه سبط و نيم را به غارت ببرد و دو سبط و نيم را بگذشت. خداوند تعالى وحى كرد به شَعياى پيغمبر كه به نزديك حزقيا رو _ و او پادشاه بنى اسرائيل بود _ و او را بگو تا پيغمبرى قوىّ و امين را بفرستد كه [من] در دل ايشان فكنده ام كه بنى اسرائيل را با او بفرستد تا برود و ايشان را باز ستاند. پادشاه با قوم گفت: كيست كه اين كار را بشايد؟ و در مملكت او پنج پيغمبر بودند. مردم گفتند: شايسته اين كار يونس است (عليه الصلوة و السلام). پادشاه يونس عليه السلام را گفت: تو را ببايد رفتن. يونس عليه السلام گفت كه خداى تعالى مرا تعيين كرده است و نام من برده؟ گفته اند: نه. گفت: پس ديگرى را بفرست. گفت: تو را بايد رفتن. گفت: من نتوانم رفت. اِلْحاح كرد برو، برفت بر خشم از پادشاه و از آنكه اشارت نكردند پادشاه را بفرستادن او. از آنجا بيامد به خشم و به كنار درياى روم آمد. كشتى در دريا مى شد با قومى بسيار و مالى بسيار. در آن كشتى نشست. چون به ميانه دريا رسيد، دريا آشفته شد و كشتى

.


1- .داستان از روى نسخه خطى كتابخانه مجلس شوراى ملى تنظيم شد.

ص: 434

به نزديك هلاك و غرق رسيد. گفتند در ميان ما مردى عاصى است يا بنده اى گريخته و از رسم و عادت ما آن است كه در مثل اين حادثه قرعه بزنيم، به نام هر كه برآيد، او را در دريا افكنيم كه يك مرد هلاك شود، اولى تر باشد كه كشتى با هر چه دروست. يونس (صلوات اللّه عليه) از آن ميان بر پاى خاست. گفت: همانا آن بنده گريخته منم. مرا به دريا فكنيد كه در حال كشتى ساكن شود. گفتند: معاذ اللّه ! تو سيماى صالحان دارى و اين حديث به تو لايق نيست و ما بى قرعه اين كار نكنيم. قرعه برافكندند. به نام يونس (صلوات اللّه عليه) برآمد. دگر بار برافكندند، به نام او برآمد. تا سه بار برافكندند. چون هر سه بار به نام او برآمد، او برخاست و خويشتن را به دريا افكند. ماهى بيامد و او را فرو برد و گفتند آن قوم او را برگرفتند و خواستند در دريا اندازند. ماهى بزرگ آمد و دهن باز كرد. گفتند اگر لابد او را به دريا مى بايد انداخت، به دهن ماهى معنى ندارد. به جانبى ديگر بردند او را، همان ماهى بيامد و دهن باز كرد تا به چهار جانب بردند او را، آن ماهى مى آمد دهن باز كرده. گفتند مگر اين مرد طعمه و روزى اين ماهى است. او را بينداختند، ماهى او را فرو برد. در خبر است كه چون او را به دريا انداختند، خداوند تعالى وحى كرد به نون. گفت بنده مرا درياب، يونس را، كه من شكم تو روزى چند مقام او كرده ام امتحان را و نگر تا پوست او نخراشى و اندام او را نيازارى كه او طعمه تو نيست. آن ماهى او را فرو برد و ماهى ديگر آن را فرو برد و ديگرى بيامد و آن را فرو برد. «فَنادى فِي الظُّلُماتِ» ندا كرد در ظلمات، و مفسران بيشتر بر آن اند كه ظلمت شب و ظلمت دريا و ظلمت شكم ماهى خواست. (1) يونس (عليه الصلوة و السلام) در آن سه تاريكى ندا كرد و گفت: «لا إِلهَ إِلاّ أَنْتَ

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 270 _ 272.

ص: 435

سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظّالِمِينَ» . (1) بعضى مفسران گفتند يونس (صلوات اللّه عليه) [چهل] روز در شكم ماهى بود، و بعضى دگر گفتند هفت شبانه روز و گفتند سه روز. و در خبر است كه خداوند تعالى شكم ماهى برو چون آبگينه اى كرد تا ماهى در هفت دريا بگرديد و او را بگردانيد تا او عجايبان هفت دريا بديد. و خداوند تعالى به خرق عادت حيات او بر جاى نداشت بى هواى لطيف كه او جذب كردى. چون ماهى به قعر دريا رسيد، يونس (صلوات اللّه عليه) [حسيسى] شنيد. گفت: اين چيست؟ وحى آمد به او كه اين آواز تسبيح دوابّ درياست. او عند آن حال گفت: «لا إِلهَ إِلاّ اَنْتَ» ؛ نيست جز تو خداى خدايى ديگر، منزهى تو از همه ناشايست و نابايست، من از جمله ستمكاران بوده ام. خداوند تعالى گفت ما اجابت كرديم او را و از غم برهانيديم. (2) شهر بن حَوْشَب روايت كرد از عبداللّه عباس كه يونس را (صلوات اللّه عليه) خداوند تعالى پس از آن فرستاد به پيغمبرى كه از شكم ماهى بيرون آورد او را نبينى كه در سوره والصافات مى گويد عقيب اين قصه: «وَ أَرْسَلْناهُ إِلى مِائَةِ أَلْفٍ أَوْ يَزِيدُونَ» . (3) و قومى دگر گفتند پيش از آن فرستاد او را به پيغمبرى؛ چنان كه در سياقت قصه رفته است در سوره يونس (4) (عليه الصلوة و السلام). (5) يونس از جمله پيغمبران است. چون باز گريخت با كشتى پر از مردم. عبداللّه عباس گفت كه يونس عليه السلام قوم را وعده عذاب داد و از ميان ايشان برفت. چون ايشان ايمان آوردند و خداى تعالى عذاب از ايشان برداشت، او ندانست كه

.


1- .انبيا (21): آيه 78.
2- .روض الجنان، ج 13، ص 274.
3- .صافات (37): آيه 147.
4- .قسمت اول داستان از سوره انبيا و قسمت دوم از سوره صافات استخراج و تنظيم شد.
5- .روض الجنان، ج 13، ص 276.

ص: 436

ايشان ايمان آورده اند. چون بشنيد، مشوَّر شد [متشوّر شد] از آن و از خجالت با ميان قوم نشد. رو به جانب دريا نهاد و در كشتى نشست كه در او مردم بسيار بودند و مال بسيار بود. كشتى بايستاد و نرفت [هيچ]. ملاّحان گفتند در ميان ما بنده اى گريخته است و عادت كشتى اين است كه چون بنده گريخته اى در او [باشد]، نرود. يونس عليه السلام گفت: همچنين است، آن بنده گريخته منم. اگر خواهيد كشتى برود و شما را سلامت بود، مرا به دريا افكنيد. گفتند: حاش للّه كه تو بنده اى گريخته باشى. ما بر تو سيماى صالحان مى بينيم. ما تو را به دريا نيفكنيم. آخر گفتند قرعه برفكنيم از ميان اهل كشتى تا نام كه برآيد. قرعه برافكندند چند بار، به نام يونس برآمد و قرعه ايشان بر شكل تيرى بود. گفتند يونس با ايشان قرعه زد. قرعه بر او افتاد و حجت بر او متوجه شد. او را برگرفتند تا به دريا اندازند. خداى تعالى وحى كرد به ماهى كه درياب بنده مرا، يونس را، و نگر تا پوست او نخراشى و او را هيچ رنج نرسانى كه او طعمه تو نيست. من شكم تو زندان او خواهم كرد روزى چند. آنجا كه او را به كنار كشتى بردند، ماهى بيامد و دهان باز كرد. از آنجا بگردانيدند. گفتند چون به درياش مى فكنيم، شايد تا به دهان ماهى در ننهيم. با ديگر جانب بردند او را، ماهى بيامد و دهان باز كرد. گفتند همان روزى اوست. او را بينداختند و ماهى او را فرو برد و او مستحق ملامت بود. اگر نه آنستى كه او از جمله تسبيح كنندگان بودى و تنزيه گويندگانِ من در حال رخا و خوارى، شكم آن ماهى گور او شدى. ما او را به زمين صحراى خالى از درخت بينداختيم و او بيمار بود. آنگه بيرون آمد از آنجا چون مرغ بچه اى كه بر او موى نباشد و در حال از شكم مادر بيرون آمده باشد. ما برويانيديم بر او درختى كه بر او سايه فكندم چو اندام او به مانند گوشتى سرخ شده بود و پوست تَنُگ كرده، اگر آفتاب بر او آمدى، بسوختى او را. حق تعالى درختى از كدو برويانيد بر او. مُقاتل حَيّان گفت: در سايه اى بنشست و خداى تعالى بز كوهى را بجهانيد تا هر

.

ص: 437

وقتى بيامدى و او را شير دادى. و او را بفرستاديم به صد هزار مرد. عبداللّه عباس گفت: او را پس از حبس به رسالت فرستاد با اهل نينوا و ايشان بالاى صد هزار مرد بودند. (1) و در يونس (2) چند لغت است: ضمّه نون و آن لغت مشهور است، و كسره نون و آن قرائتِ طلحة بن مُصَرِّف است و اَعْمش وَجْحَدرى و عيسى در شاذّ، و بعضى عرب گفتند به فتح نون، [و] ابو زيد الانصارى حكايت كرد از بعضى عرب هم اين كلمه مَعَ الفَتْحَةِ وَ الضَّمَةِ وَالْكَسْرَةِ... هيچ اهل شهرى نبودند كه ايمان آوردند در وقت معاينه عذاب كه ايشان را ايمان سود داشت الاّ قوم يونس را كه ايشان عند معاينه علامات عذاب ايمان آوردند و خداى تعالى عذاب كشف كرد از ايشان و ايشان را مهلت داد و تأخير تا به وقت دگر. و اين قصه چنان بود كه عبداللّه مسعود و سَعيد جُبَيْر و سُدّى وَ وَهْب و دگر راويان گفتند كه قوم يونس به نينوا بودند، از زمين موصل. خداى تعالى يونس را به ايشان فرستاد و ايشان را دعوت كرد. ابا كردند و ايمان نياوردند. يونس با خداى شكايت كرد. خداى تعالى گفت: بگو ايشان را كه از امروز تا سه روز عذاب به ايشان آيد، اگر ايمان نيارند. يونس عليه السلام ايشان را بگفت و از ميان ايشان برفت. آن روز كه وعده بود از بامداد آثار و علامت عذاب پيدا شد و آن ابرى بود در او پارهاى آتش، گرد شهر ايشان درآمد. مُقاتل گفت به بالاى سر ايشان آمد به مقدار ميلى. عبداللّه عباس گفت: كمتر از ميلى بود وَهْب گفت ابرى [سياه] با دودى سياه بود كه بر شهر ايشان افتاد، همه دَر و بام ايشان سياه كرد. چون اين بديدند، به نزديك پادشاه رفتند و او را گفتند چه رأى است؟ او گفت:

.


1- .روض الجنان، ج 16، ص 238 _ 241.
2- .داستان از اينجا از روى نسخه چاپى تنظيم گرديد.

ص: 438

بدانيد كه يونس مردى است راستگو و ما هرگز از او دروغ نشنيده ايم و آنچه ظاهر حال است آن است كه اين علامت عذاب است و ليكن برويد و او را طلب كنيد. اگر در ميانِ ما است، ايمن باشيد كه اين عذاب نيست و اگر برفته است، يقين دانيد كه عذاب است. برفتند و بجُستند، او را نيافتند. بيامدند و گفتند: رفته است. پادشاه مردى عاقل بود، گفت: چون او رفته است، لامحال اين علامت عذاب است و ليكن من يونس را براى آن طلب مى كردم تا به او ايمان آرم و شما نيز ايمان آريد تا باشد كه خداى اين عذاب از ما بردارد. اكنون چون او رفته است و غايب است، خداى او غايب نيست. بياييد و مجتمع شويد تا به صحرا بيرون رويم. آنگه بفرمود تا جمله اهل شهر از زن و مرد و پيرو جوان و خرد و بزرگ بيرون آمدند و چهارپا و بهايم را بيرون بردند و به صحرا شدند و بفرمود تا كودكان را از مادر جدا كردند و او جامه ملوكانه بكند و پلاسى در پوشيد و مردمان را بفرمود تا به يك بار بانگ برآوردند و گريه درگرفتند. چهارپايان به ناله درآمدند و كودكان به گريه و آواز بلند به دعا و و تضرع آمدند. مَلِك سر و پا برهنه كرد و روى بر خاك نهاد و گفت: اى خدا [ى يونس] ما خواستيم كه يونس را وسيلت سازيم، اكنون يونس به شومى گناه ما از ميانِ ما برفت. ما به درگاه تو آمديم و تن تسليم كرده و فرمان تو را گردن نهاده و به تو ايمان آورده؛ بار خدايا! به رحمت تو بر بندگانت و به قدر منزلت يونس بر تو، كه اين عذاب از ما بردارى. خداى تعالى از ايشان صدق نيت شناخت، عذاب از ايشان برداشت. عبداللّه مسعود گفت از صدق قوم يونس آن بود كه ردِّ مظالم كردند با يكديگر؛ حتى اگر كسى سنگى از كسى برگرفته بود و در بنايى به كار برده بيامد و آن سنگ بركند و بر در سراى آن كس برد. صالح المُرّىّ روايت كرد عن ابى عِمران الجُوينى عن ابى المخلد [ابى الجَلْد] كه او گفت: چون عذاب به سر قوم يونس آمد، بدويدند به پيرى از بقيه علما كه در ميان

.

ص: 439

ايشان بود، گفتند: يا شيخ ما و عالم ما! عذاب نزديك است؛ چه كنيم؟ گفت: ايمان آريد و خداى را به اين نامها بخوانيد: «يا حَىُّ يا قَيُّوم يا حَىَّ حينَ لا حَىّ يا مَنْ يُحْيِى المَوْتى يا حَىّ لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ». خداى را به اين كلمات بخواندند عذاب از ايشان برداشت.... چون خداى تعالى عذاب از ايشان برداشت، ايشان گفتند: يونس را طلب كنيد تا ايمان آريم. يونس عليه السلام خود از آنجا برفت چند روز، چون از آن مدت بگذشت و يونس بى خبر بود از احوال قوم، برخاست و بر سر كوهى برآمد و فرو نگريد. شهر بر جاى بود. گمان برد كه شهر بر جاى است و مردمان هلاك شده اند. چون نگاه كرد، شبانى از شهر بيرون آمد و گوسفندان بسيار از شهر بيرون آورد و بر كوه آمد به گوسفند چرانيدن. يونس او را گفت: مردمان نينوا را چگونه رها كردى؟ گفت: في خَيْرٍ وَ سَلامَةٍ؛ به خير و سلامت. گفت: هيچ عذاب و آفت و هلاك به ايشان رسيد؟ گفت: نه. گفت: بار خدايا! هرگز اينان مرا به دروغ نديدند، مرا تكذيب كردند. اكنون چون مرا به دروغ بيازمودند، قول من كى باور دارند؟ از آنجا برفت و روى در بيابان نهاد، به كنار دريا رسيد. جماعتى در كشتى مى نشستند، با ايشان در كشتى نشست. كشتيها بسيار بود. همه برفت اين بماند، هيچ نمى رفت. پيرى در آن كشتى بود، گفت: در ميان ما بنده گريخته اى هست؟ [تا او اينجا باشد اين كشتى به نرود] يونس گفت: آن بنده گريخته منم. اگر خواهيد تا شما به سلامت رويد، مرا به آب اندازيد. گفتند: حاشا ما بر تو اثر بندگان گريخته نمى بينيم و سيماى صالحان دارى. گفت: من گفتم شما بدانيد. گفتند: ما تو را به دريا نه افكنيم تا احوال تو نيك بدانيم. پس قرعه بياوردند و بزدند چند بار به نام يونس برآمد. مردمان كشتى گفتند: اين جاى تعجب است. او را برگرفتند تا به دريا افكنند. خداى تعالى نون را گفت: درياب بنده مرا يونس! گفت: من شكم تو روزى چند زندان او خواهم كرد و او طعمه تو نيست، نگر تا هيچ پوست و استخوان او را نيازارى. نون بتاختى از اقصاى

.

ص: 440

دريا بيامد. چون او را به كنار كشتى آوردند، سر برداشت و دهن باز كرد. گفتند: اِنْ كانَ وَلابُدّ است كه اين مرد صالح را به دريا مى بايد انداخت، به دهن ماهى نه اندازيم. او را از آن جانب به دگر جاى بردند. دگر باره ماهى بيامد و دهن باز كرد تا به هر جانبش كه بگردانيدند، گفتند مگر در زير اين سرّى هست او را، بينداخت و ماهى او را فرو برد. در شكم سه ماهى محبوس گشت و خداى تعالى شكم آن ماهيان بر او [چون ]آبگينه كرد تا آن ماهى هفت دريا بگرديد و او عجايب هفت دريا بديد. چون او را به قعر دريا رسانيد، تسبيح اهل دريا بشنيد. او نيز موافقت كرد، گفت: «لا إِلهَ إِلاّ أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظّالِمِينَ» و اين قصه به تمامى در جاى خود بيايد، ان شاء اللّه . و او چهل شبانه روز در شكم ماهى بماند. چون مدت بگذشت، خداى تعالى ماهى را فرمود تا او را به صحرا برانداخت... . آنگه خداى تعالى درخت كدو را برويانيد تا زود برآمد و سايه افكند و از آنجاست كه درخت كدو سريع النبات باشد. او در سايه آن درخت مى بود و خداى تعالى بز كوهى را فرستاد تا او را شير مى داد. چون روزى چند برآمد، درخت كدو آب نيافت، خشك شد. يونس دلتنگ شد. خداى تعالى وحى كرد به او كه براى درخت كدو كه خشك شد، دلتنگ شدى؟ از براى صد هزار مرد و زيادت كه هلاك شدندى، دلتنگ نمى شدى؟ و او را اعلام كرد كه ايشان ايمان آورده اند و در طلب و آرزوى توأند. يونس عليه السلام بيامد. چون به در شهر رسيد، شبانى را ديد. شبان او را گفت: تو چه مردى؟ گفت: من يونس متى ام. گفت: پادشاه اين شهر و مردمان اين شهر آرزومند ديدار توأند. چرا در شهر نروى؟ گفت: نمى روم و ليكن چون تو با شهر شوى، پادشاه را سلام من برسانى و بگويى كه يونس تو را سلام مى كند. شبان گفت: تو عادت پادشاه و مردمان اين شهر دانى كه هر كس كه دروغى بگويد، او را بكشند. اگر

.

ص: 441

از من بيّنه خواهند، من چه گويم؟ گفت: اين درخت و اين سنگ گواه [توأند]. شبان برفت و پادشاه را گفت: مردى به اين شكل و بدين هيئت مرا گفت من يونس متّى ام. سلام من به پادشاه برسان و او برفت. پادشاه گفت: يا كذّاب! ما مدتى مديد است تا يونس را طلب مى كنيم و او را نمى يابيم؛ تو او را از كجا يافتى؟ گفت: من او را فلان جايگاه ديدم و بر او دو گواه دارم. گفت: كيستند آن دو گواهان؟ گفت: سنگى است و درختى. پادشاه عجب داشت، وزير را با جماعتى معروفان گفت برويد و بپرسيد و بنگريد صحت اين حديث. اگر راست مى گويد، باز پيش منش آريد و اگر دروغ گويد، گردنش بزنيد. يونس عليه السلام آنجا كه مرد را پيغام داد، با درخت و سنگ تقرير كرد كه چون او آيد و گواهى خواهد بر حضورِ [من] و براى او گواهى دهيد و ايشان تقبل كردند. شبان بيامد با كسان پادشاه به نزديك آن سنگ و درخت و ايشان را گفت به آن گواهى كه مرا به نزديك شما هست، سوگند مى دهم بر شما، نه يونس اينجا حاضر آمد و مرا پيغام داد به ملك؟ درخت و سنگ گواهى دادند. مردمان پادشاه باز آمدند و مَلِك را خبر دادند. پادشاه دست شبان گرفت و او را بر جاى خود بنشاند و گفت: اين جاى به تو سپردم؛ نگاه دار و پادشاهى كن كه تو راست، و او برخاست و به طلب يونس بگرديد و او را بيافت و عمر در خدمت او به سر برد. عبداللّه مسعود گفت آن شبان چهل سال پادشاهى كرد. (1)

.


1- .روض الجنان، ج 10، ص 208 _ 214.

ص: 442

پيامبران در انطاكيه

پيامبران در انطاكيه (1)اهل سير گفتند عيسى عليه السلام دو رسول از حواريان خود به مدينه انطاكيه فرستاد. برفتند چون به نزديك شهر رسيدند، پيرى را ديدند كه گوسفندى چند مى چرانيد و او حبيب بود صاحب يس. بر او سلام كردند، او جواب داد و گفت: شما كه ايد؟ گفتند: ما رسولان عيسى ايم. دعوت مى كنيم شما را از عبادت اصنام با عبادت خداى تعالى. گفت: آيتى و دليلى داريد؟ گفتند: داريم و آن اين است كه به دعاى ما خداى بيماران را شفا دهد و اَكْمه و اَبْرص را عافيت دهد. پير گفت: مرا پسرى است سالها است تا بيمار است و بر بستر افتاده، اگر او به دست شما بِه شود، من ايمان آرم به عيسى. و به بعضى روايت گفتند خود مؤمن بود به عيسى. گفتند: رواست. ايشان را به خانه برد، ايشان دعا كردند. خداى تعالى عافيت داد او را و در حال تندرست شد و برخاست و بيرون آمد و خبر ايشان در شهر فاش شد و هر كجا بيمارى بود، آمد و استدعا كرد و ايشان دعا كردند و خداى تعالى شفا داد تا بسيارى بيمار [بيماران] بر دست ايشان شفا يافتند. ايشان را مَلِكى بود نام او سُلاحِن [خ ل سُلاخِن] و گفتند انطيخش [خ ل اطبحش] و از جمله ملوك روم بود و بت پرست بود. اين خبر به او رسيد. ايشان را بخواند و گفت: شما كيستيد؟ گفتند: ما رسولان عيسى پيغمبريم. گفت: آيت شما چيست؟ گفتند: اِبراى اَكمه و اَبرص و شِفاى بيماران بر دست ما به

.


1- .داستان از روى نسخه چاپى تنظيم شد.

ص: 443

فرمان خداى تعالى. گفت: باز گرديد تا من انديشه اى در كار شما كنم. ايشان باز گشتند، مردم ايشان را در بازار گرفتند و بزدند. وَهْب منبه گفت عيسى عليه السلام اين دو رسول را بفرستاد، بيامدند و مدتى مُقام كردند به نزديك پادشاه، بار نيافتند. يك روز او را در بازار ديدند، تكبير كردند. مَلِك خشم گرفت و بفرمود تا ايشان را بگرفتند و محبوس كردند. چون خبر به عيسى رسيد، سَرِ حَواريان شَمعون صفا را بفرستاد به نصرت ايشان، و شمعون وصىّ عيسى بود و متنكّر در شهر شد و با حاشيه مَلِك صحبت افكند. او را يافتند با ادب و نيكو سيرت. خبر او پيش مَلِك بگفتند، مَلِك او را پيش خواند و بديد از عقل و ادب و حُسن مُحاوِرت او نيكو آمد او را و بپسنديد و مقربش كرد و مُستأنس شد به او. يك روز گفت اَيُها المَلِك! شنيده ام كه دو مرد را به زندان باز داشته اى كه ايشان تو را با دينى دعوت كردند؟ گفت: آرى. گفت: از ايشان شنيدى تا خود چه مى گويند؟ گفت: نه، خشم مرا منع كرد از اين. گفت: اگر صواب بينى بخوان ايشان را و بنگر تا چه مردمان اند و سخنشان بشنو تا چه مى گويند. مَلِك كس فرستاد و ايشان را بخواند. چون بيامدند، شمعون گفت: شما كيستيد؟ گفتند: ما رسولان عيسى رسول خداييم. گفت: به چه كار آمده ايد؟ گفتند: آمده ايم تا اين مَلِك و قوم او را از عبادت اصنامى جماد كه نبينند و نشنوند و ندانند خير و شر و نفع و ضرر نيابند، با عبادت خداى خوانيم، بينا و شنوا و دانا و توانا كه همه خير و شر و نفع و ضرر از اوست. شمعون گفت: بر اينكه مى گوييد آيتى و دلالتى داريد؟ گفتند: بلى، اِبراءُ الاَكمَه وَالاَْبْرَص وَ شِفاءُ المَرْضى بِاِذنِ اللّه . ملك بفرمود تا كودكى را بياوردند، مَطْمُوس العَين بود، جايگاه چشمهاى او چون پيشانى او شده بود. ايشان دعا كردند تا خداى تعالى جاى چشم او بشكافت. ايشان دو بندق از گل برگرفتند و در جاى چشم او نهادند و در حال به فرمان خداى تعالى حدقه گشت و خداى تعالى بينايى و شعاع

.

ص: 444

در او نهاد تا او بينا شد و جهان بديد. مَلِك به تعجب فرو ماند. شمعون گفت: اَيُّهَا المَلِك! تو نيز از خدايان خود درخواه تا مانند اين يا پيش از اين بكنند تا دست و غلبه تو را باشد. او شمعون را گفت: مرا از تو هيچ سرّ پنهان نيست. خداى من جمادى است كه نه بيند و نه شنود و منفعت و مضرت نكند. آنگه مَلِك گفت: اگر خداى شما تواند مرده را زنده كنده، ما به او و به شما ايمان آريم. ايشان گفتند: خداى ما بر همه چيز قادر است. ملك گفت: امروز هفت روز است تا پسر دهقانى بمرده است و او را دفن نكرده اند به انتظار پدرش. اگر او را زنده كنيد، ما به شما ايمان آريم. گفتند: رواست. بفرماى تا بيارندش. او را بياوردند. از حال خود بگشته بود و بوى بگردانيده، ايشان دعا كردند آشكارا و شمعون در سرّ. خداى تعالى او را زنده كرد، بر پاى خاست و گفت: يا قوم! بترسيد از خداى تعالى و به خدا ايمان آريد كه من امروز هفت روز است تا بمرده ام. مرا در هفت وادى از آتش بردند؛ براى آنكه مشرك بودم و درهاى آسمان برگشادند. برنايى ديدم كه براى اينان هر سه شفاعت مى كرد. گفتند: اينان كه اند؟ گفت: اين شمعون صفا است وصىّ عيسى و اين دو حوارى اند از حوايان عيسى. اين سخن در ملك گرفت. شمعون عند آن حال بگفت: من شمعونم و مَلِك را دعوت كرد و او ايمان آورد و جمعى بسيار از لشكر او. محمد بن اسحاق گفت از كعب الاحبار كه ملك ايمان نياورد و همت كرد به كشتن اينان. خبر به حبيب رسيد و او بر در شهر بود به دروازه دورتر بيامد به تاختن بر ايشان، انكار كرد. اين است قصه آنكه خداى تعالى گفت: ياد كن اى محمد! چون بفرستاديم ما دو كس را بر ايشان؛ يعنى به اهل انطاكيه. و در نامشان خلاف كردند. محمد بن اسحاق گفت: ناروص و ماروص. وَهْب گفت: يحيى و يونس. مُقاتل گفت: توصان و مالوص. دروغ داشتند ايشان اين هر دو را. ما قوى كرديم ايشان را به ثالث و آن سوم شمعون

.

ص: 445

صفا بود. مُقاتل گفت: شمعان نام بود سوم را. كعب گفت آن دو رسول صادق و صدوق نام بودند و سوم شلُوم. ايشان گفتند شما نيستيد، مگر آدمى همچون ما و خداى تعالى چيزى نفرستاد و شما جز دروغ چيزى نمى گوييد. اين پيغمبران گفتند: خداى داند كه ما را به شما فرستاده اند و بر ما هيچ نيست، الاّ رسانيدنى با بيان. گفتند اهل آن شهر را از كافران كه شما را به فال بد گرفته ايم. اگر شما باز نايستيد از اين گفتار، سنگسار كنيم شما را و شما را از ما عذابى رسد دردناك. گفتند آن رسولان، فال بد و شوم شماست از كفرتان و معاصى كه مى كنيد. اگر شما را ياد دهند و با سر انديشه برند، بدانيد كه فال شما با شماست. اگر شما را ياد دهند به فال شما مقر آييد و به زبان خود بگوييد كه ما مسرفانيم و بى انصافان. گفت: از دورتر جايى از مدينه انطاكيه، مردى مى آمد شتابان و آن حبيب بود، مؤمن آل يس. عبداللّه عباس و مقاتل گفتند حبيب بن [بنى] اسرائيل النجار بود. وَهْب گفت مردى بيمار مجذوم و سراى او به اقصى شهر بود و مؤمن بود و كسبى كه به روز كردى نماز شام به دو نيمه كردى، يك نيمه به صدقه دادى و يك نيمه به نفقه كردى. چون بشنيد كه اهل شهر رسولان را به دروغ مى دارند و متابعت نمى كنند، بيامد و بر طريقِ امرِ به معروف گفت: اى قوم! تبع پيغمبران باشيد. متابعت كنيد آنان را كه از شما بر اداى رسالت مزدى نمى خواهند و ايشان راه يافته اند. قتاده گفت اين حبيب در غارى بود و خداى را عبادت مى كرد. چون به او رسيد كه پيغمبران آمده اند و قوم را دعوت مى كنند با خداى، از غار بيرون آمده و نصرت ايشان كرد. قوم گفتند او را: تو بر دين ما نَه اى؟ بر دين ايشانى و خداى ايشان را پرستى؟ گفت: آرى. و چه بوده است مرا كه نپرستم آن خدايى را كه مرا آفريد و رجوع شما در قيامت با اوست. بدون خداى خدايانى گيرم كه خداى تعالى بر من بدى و رنجى خواهد شفاعت ايشان مرا سود ندارد و غنا نكند از من و ايشان مرا نه برهانند. اگر

.

ص: 446

چنين كنم در ضلال و گمراهى باشم روشن. من ايمان آورده ام. به خداى شما از من بشنويد. چون اين بشنيدند از او باز جستند يك بار و او را بكشتند و كس نبود كه دفع كند از او. عبداللّه مسعود گفت شكمش به پاى فرو كوفتند تا امعايش از زير بيرون آمد. سُدّى گفت سنگسار كردند او را و مى گفت: بار خدايا! راه نماى ايشان را؛ تا بكشتندش. حسن گفت: بسوختند او را و گور او در بازار انطاكيه است. خداى تعالى بهشت به واجب كرد او را. گفتند او را كه بهشت رو. گفت: كاشكى تا قوم من بدانندى به آنچه خداى مرا بيامرزيد و مرا از جمله مكرّمان كرد. خداى تعالى براى او خشم گرفت و تعجيل عذاب كرد بر ايشان جبرئيل را فرمود تا بانگ بر ايشان زد و ايشان جمله بمردند. (1)

.


1- .روض الجنان، ج 16، ص 139 _ 146.

ص: 447

داستان حزقيل

داستان حزقيل (1)بيشتر مفسران گفتند ديهى بود واسِط، آن را داوَرْدان گفتند، و بعضى گفتند خود واسِط بود. طاعون در آنجا افتاد. جماعتى از آنجا بيرون آمدند. از طاعون مى گريختند و جماعتى بايستادند آنجا. از ايشان گروهى هلاك شدند بيشتر و اندك بماندند. چون طاعون برفت، آنجا باز آمدند به سلامت. آن جماعت كه مانده بودند، گفتند شما حزم كردى و ما خطا كرديم. اگر وقتى دگر اينجا طاعون يا وَبا باشد، ما نيز بگريزيم و شهر رها كنيم تا زنده مانيم. دگر سال طاعون پديد آمد. برخاستند جمله اهل شهر و شهر رها كردند و بيامدند. به بيابانى فراخ آمدند و آنجا نزول كردند. چون همه فرود آمدند و آب و هواى آن جايگاه بديدند و بپسنديدند و ساكن شدند و گمان بردند كه از مرگ ايمن شدند. خداى تعالى دو فريشته را بفرستاد تا يكى از بالاى وادى و يكى از زير وادى آواز دادند، گفتند. «بميرى!» همه بمردند. (2) ضحاك و مقاتل و كلبى گفتند: ايشان از جهاد مى گريختند و آن، آن بود كه پادشاهى از پادشاهان بنى اسرائيل ايشان را فرمود كه به جهاد كافران شوى. بيرون آمدند و لشكرگاه بزدند. پس بترسيدند از قتال. پادشاه را گفتند: ما آنجا نمى رويم كه شنيديم كه در آن زمين وَباست. خداى تعالى مرگ در ايشان افكند. چون بديدند كه

.


1- .متن داستان از روى نسخه خطى 2044 كتابخانه مركزى دانشگاه تهران فراهم شد.
2- .روض الجنان، ج 3، ص 330.

ص: 448

مرگ بسيار شد، از شهر بيرون آمدند و سراها رها كردند و بگريختند. پادشاه كه آن ديد، گفت: اى خداى يعقوب و موسى! عصيان بندگانت را مى بينى در تو؟ آيتى به ايشان نماى در تنهاى ايشان تا بدانند كه از تو نتوان گريختن. خداى تعالى گفت: مُوتُوا فَماتُوا جَميعاً. همه بمردند و چهارپايان ايشان نيز بمردند. چون هشت روز برآمد، بر آماهيدند و مُنْتَفِخ شدند و كس آنجا نتوانست گذشتن از نَتْنِ ايشان. مردم از آن شهر بيرون آمدند. خواستند تا ايشان را دفن كنند، نتوانستند كه بسيار بودند. گرد ايشان حظيره كردند و ايشان را آنجا رها كردند. علما در مبلغ عدد ايشان خلاف كردند. عطاى خراسانى گفت سه هزار مرد بودند. عبداللّه عباس و وهب منبه گفت چهار هزار بودند. مقاتل و كلبى گفتند هشت هزار بودند. ابو رَوْق گفت ده هزار بودند. ابو مالك گفت سى هزار بودند. سدى گفت سى و اند هزار بودند. ابن جريج گفت چهل هزار بودند. عطاء بن ابى رباح گفت هفتاد هزار بودند، و ضحاك گفت: عددى بسيار بودند و قريب تر قولى آن است كه گفتند [بالاى] ده هزار بودند. گفت: چون مدتى دراز برين برآمد و ايشان پوسيده شدند و از ايشان جز استخوانى (1) نماند، پيغامبرى آنجا بگذشت. او را حِزْقيل گفتند، سوم خلفاى بنى اسرائيل بود از پسِ موسى عليه السلام؛ براى آنكه از پسِ موسى وصىّ او يُوشَع بن نون بود و از پس او كالِب (2) بن يوفَنّا و از پسِ او حِزْقيل، و او را ابن العجوز گفتند؛ براى آنكه مادر او پير شد و از فرزند آيس شد كه عقيم شده بود. خداى را دعا كرد تا او را آن فرزند بداد. براى آنش ابن العجوز خواندند كه او از مادر بر پيرى آمد. حسن و مقاتل گفتند ذُو الكفل بود و او را براى آن ذو الكفل خواندند كه كفالت و

.


1- .در متن نسخه استخانى.
2- .در متن نسخه «كاكب» آمد.

ص: 449

پايندانى هفتاد پيغامبر بكرد و ايشان را از قتل برهانيد و ايشان را گفت شما بروى كه اگر مرا بكشند، تنها بِه بود كه شما هفتاد مرد را. چون جهودان آمدند و گفتند: كجا شدند اينان؟ گفت: ندانم تا كجا شدند و خداى تعالى ذو الكفل را بپاييد از جهودان. چون حِزقيل بر آن مردگان بگذشت، در ايشان مى نگريد و انديشه مى كرد خداى تعالى وحى كرد به او: اى حِزْقيل! خواهى كه آيتى به تو نمايم كه من مرده چگونه زنده كنم؟ گفت: آرى. خداى تعالى ايشان را زنده كرد. اين قول سدى است و جماعتى از مفسران. و هلال بن سياف گفت و جماعتى علما كه حِزْقيل دعا كرد و گفت: بار خدايا! اگر دستور باشى دعا كنم تا اينان را زنده كنى تا شهرهاى تو آبادان كنند و تو را عبادت كنند. خداى تعالى گفت: تو را چنين مى بايد؟ گفت: دعا كن. دعا كرد، خداى تعالى ايشان را زنده كرد پَسِ هشت روز و آن، آن بود كه چون ايشان بيامدند بر سَر روزى چند، حِزْقيل بر پى ايشان بيامد تا ايشان را با شهر بَرَد، مرده يافت ايشان را. گفت: بار خدايا! من در ميان قومى بودم كه تسبيح و تهليل مى گفتند. اكنون تنها ماندم، بى قوم. خداى تعالى وحى كرد به او كه من حيوة ايشان با دعاى تو افكندم. بگو تا زنده شوند. حِزْقيل گفت: زنده شوى! به فرمان خداى. همه زنده شدند. وَهْب گفت: سبب آن بود كه سالى قحطناك آمد بر ايشان و ايشان رنجور شدند. گفتند كاشكى بمردمانى و از اين محنت برستمانى. تمناى مرگ كردند. خداى تعالى وحى كرد به حِزْقيل: يا حزقيل! تمناى مرگ مى كنند تا برهند و گمان مى برند كه در مرگ راحت است ايشان را. چه راحت بود در مرگ ايشان را! و من هر گه كه خواهم، ايشان را زنده كنم و اگر خواهى، تا بدانى برو به فلان زمين كه آنجا جماعتى مردگان هستند. ايشان را آواز ده تا من ايشان را زنده كنم. حزقيل به آن زمين آمد. بسيارى استخوانهاى پوسيده ريزيده متفرق شده اى ديد. آواز داد كه اى استخوانهاى پوسيده و گوشت رفته و پوست مُمَزَّق شده. با هم

.

ص: 450

آى به فرمان خداى. با هم آمدند. گفت: اى گوشتهاى پوسيده شده! بر اين استخوانها پوشيده شوى. به فرمان خداى پوشيده شد. آنگه گفت: اى روحهاى جدا شده! از اين كالبدها به اين قالبها باز شوى. به فرمان خداى روحهاى ايشان به تنهايشان درآمد و زنده شدند و برخاستند و به يك بار تكبير كردند. منصور بن المُعْتَمِر گفت كه مجاهد گفت چون زنده شدند گفتند: سُبْحانَكَ رَبّنا وَبِحَمْدِكَ لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ. برخاستند و با ميان قوم شدند و مدتى دراز زندگانى كردند و مى دانستند كه ايشان مرده بوده اند و گونه روى ايشان با حاله اول نشد و هر جا كه پوشيدندى، چرب شدى و از ايشان بوى آمدى كه اندكى كراهت داشتى. عبداللّه عباس گفت: آن بوى هنوز از فرزندان ايشان كه از آن سبط بودند، آيد تا به وقت آجالى كه خداى تعالى حكم كرده بود بماندند و آن گاه بمُردند. قتاده گفت: خداى بر ايشان خشم گرفت؛ براى آنكه از مرگ بگريختند. پس ايشان را زنده كرد تا به آجالى مقدر كه ايشان را بود. (1)

.


1- .روض الجنان، ج 3، ص 231 _ 235.

ص: 451

زكريا و يحيى

زكريا و يحيى (1)مفسران گفتند: چون زكريا چنان ديد كه خداى تعالى روزى به مريم مى رساند و او را در تابستان ميوه زمستانى مى دهد و در زمستان ميوه تابستان مى دهد، رغبت كرد كه خداى تعالى او را نيز فرزندى دهد و اگر چه او پير بود و اهل او عاقر (2) شده بود و از ولادت برخاسته و از آن سن در گذشته، دانست كه بر خداى آسان باشد در دعا و تضرع گرفت و گفت: بده مرا از نزديك تو نسلى و فرزندانى پاكيزه كه تو شنوده دعايى. (3) و مفسران گفتند زكريا عليه السلام پيغامبرى مرسل بود و سَرِ اَحْبار بود و صاحب قُربان بود و كليد عبادتخانه به دست او بودى و به دستورى او در آنجا رفتندى. او در مسجد نماز مى كرد و مردم بر در منتظر بودند تا او را در بگشايد. نگاه كرد، بُرنايى را ديد با جامه سفيد؛ جبرئيل بود. ندا كرد زكريّا را، زكريا بترسيد. او گفت: «أَنَّ اللّهَ يُبَشِّرُكَ بِيَحْيى» . جبرئيل عليه السلام زكريا را اين بشارت داد. (4) زكريا گفت: بار خدايا! استخوان من ضعيف شد؛ يعنى بى قوت شدم و سرم به پيرى پخشيد، آتش پيرى در سرم گرفت. بار خدايا! و من هرگز به دعا و خواندن تو بدبخت نبوده ام؛ يعنى هرگز نبود كه من تو را خواندم و اجابت نكردى؛ بل هر گه كه تو را خواندم، از درگاه تو با سعادت و كامروايى برگشتم.

.


1- .اين داستان از روى نسخه خطى شماره 6655 كتابخانه مجلس شوراى ملى تنظيم و با نسخه خاضع مقابله و تصحيح شد.
2- .عاقر شده.
3- .روض الجنان، ج 4، ص 300.
4- .همان، ج 13، ص 303.

ص: 452

چون ضعف حال خود بگفت و نياز عرضه كرد شرح حال مى گويد: بار خدايا! من مى ترسم از بنى اعمام من و اين اهل من نازاينده است، و گفتند خود او را [هرگز ]فرزند نبود. مرا از نزديك خود ولىّ اى ده. ايشان كه موالى اند امروز كه فرزند نيست اولى ترند به ميراث من. مرا فرزندى ده كه ولىّ باشد به ميراث من، از ايشان اولى تر باشد، و ميراث آل يعقوب برگيرد؛ يعنى يعقوب بن ماثان، و آل يعقوب اَخوال زكريا بودند و زكريا از فرزندان هارون بن عمران بود. مُقاتل گفت: يعقوب بن ماثان برادر عمران بود پدر مريم كه مادر عيسى بود. بار خدايا! اين كودك را مرضىّ و پسنديده كن يعنى توفيق ده او را و لطف كن با او تا مرضى و پسنديده باشد. (1) خداى تعالى دعاى او به اجابت مقرون كرد و گفت: اى زكريا! ما تو را مژده مى دهيم به غلامى، به فرزندى نرينه، نام او يحيى كه پيش از اين او را هم نام نبوده است؛ يعنى اين نام برو خاص است و كس پيش ازو يحيى نام نبوده است. (2) زكريا گفت: بار خدايا! مرا چگونه پسرى باشد و اهل من نازاينده و من از پيرى و علوّ سن از [حدّ] فرزند گذشته ام؛ يعنى پشت من از آب خشك شده است. خداى تعالى گفت: همچنين؛ يعنى همچنين كه بينى، و گفتند همچنين كه تو را بيافريد و تو هيچ نبودى، چه آن خدايى كه از لا شيئى، شيئى كند؛ يعنى از ناموجود، موجود كند و آن را هيچ اصلى نه قادر باشد بر آنكه بر خلاف عادت از مردى پير و زنى نازاينده فرزندى پديد آرد. آنگه گفت: آن بر من آسان است و تو را بيافريدم پيش از اين و تو موجود نبودى. زكريا گفت: بار خدايا! مرا آيتى و علامتى كند. خداى تعالى گفت: آيه و علامت و دلالت تو آن است كه با مردمان سخن نتوانى گفتن، سه روز بى آفتى و خرسى كه در

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 57 _ 59.
2- .همان، ص 60.

ص: 453

زبانت باشد. مردم بر عادت بر در مسجد منتظر بودند تا او در بگشايد و نماز كنند با او. او در بگشاد و از پرده محراب بيرون آمد. اشارت كرد به ايشان كه تسبيح كنيد بامداد و شبانگاه؛ يعنى نماز كنيد. و ما او را حكمت داديم و او كودك بود و روايت كردند كه كودكان، يحيى را گفتند: بيا تا بازى كنيم. او گفت: ما را نه براى بازى آفريده اند. و در خبر است كه در چندان بگريست كه گوشت از روى او بشد و اصول اَسنان او پيدا شد. پدر از آنكه او مادام گريان بودى، دلتنگ مى بود. گفت: بار خدايا! از تو فرزندى خواستم تا مرا تسلّى باشد به او؛ مرا فرزندى دادى كه درد دل من است. گفت: تو از من ولىّ خواستى و اولياى من چنين باشد. ما او را تزكيه كرديم به حُسن ثنا بر او و يحيى عليه السلام پرهيزكار بود و نيكوكار بود با پدر و مادر، و مردى متكبر عاصى نبود. و سلام برو باد! آن روز كه او را بزادند و آن روز كه او بميرد و آن روز كه او را زنده كنند. سلامت است او را از عبثِ شيطان در وقت ولادت و اغرا و اغواى او در وقت بلوغ و آن روز كه بميرد از هول مطّلع و آن روز كه او زنده كنند از اهوال قيامت و عذاب دوزخ. حسن بصرى گفت: يك روز يحيى و عيسى عليهماالسلام به يكديگر رسيدند. يحيى، عيسى را گفت: شفيع من باش نزد خداى كه تو از من بهترى. عيسى عليه السلام گفت: تو از من بهترى براى آنكه سلام بر خود، من كردم و سلام بر تو، خداى كرد. (1) [و ياد كن اى] محمد زكريا [را] چون خداى را بخواند و گفت: اى خداوند من!

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 61 _ 64.

ص: 454

رها مكن مرا تنها و تو بهترين وارثانى و ميراث گيرانى. و اين آنگه گفت كه او را عقبى و فرزندى نبود كه به جاى او بايستد و ميراث او گيرد. براى آن گفت كه تا بدانند كه او را ميراث خود از خداى دريغ نيست. ما او را اجابت كرديم و او را يحيى، كه فرزند او بود، بداديم و جفت او را براى او به صلاح باز آورديم؛ يعنى پس از آنكه عقيم بود و صلاحيت ولادت نداشت، او را با حال ولادت برديم تا زاينده شد ولادت را. (1) * * * پادشاه (2) بنى اسرائيل، يحيى بن زكريا را مقرب داشتى و اكرام كردى با او و در كارها مشورت كردى و ازو فتوا پرسيدى و از فرمان او درنگذشتى و اين پادشاه (3) زنى داشت و آن زن را دخترى بود از شوهرى ديگر و آن زن پير شده بود. پادشاه خواست تا زنى ديگر كند. زن گفت: چرا اين دختر مرا به زنى نكنى كه جوان با جمال است. پادشاه گفت: نكنم تا از يحيى نپرسم. اگر رخصت دهد، چنين كنم. از يحيى پرسيد. يحيى گفت: تو را حلال نباشد برو نكاح بستن. پادشاه زن را گفت كه يحيى مى گويد كه حلال نباشد. آن زن حِقد يحيى در دل گرفت و گفت من با او كِيدى كنم كه از آن باز گويند. رها كرد تا پادشاه به شراب نشست. دختر را بياراست به انواع جامِها و زيورها، و او را گفت برو و پادشاه را ساقيگرى كن تا مست شود و خويشتن را برو عرضه كن و در خود طمع افكن او را. چون خواهد كه تعرض تو كند، منع كن او را و بگو كه حاجت تو روا نكنم تا تو حاجت من روا نكنى. چون گويد حاجت تو چيست؟ بگو: سَرِ يحيى بن زكريا خواهم كه در پيش من آرند در طشتى. او برفت و

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 277.
2- .داستان از اين پس از روى نسخه خطى شماره 66781 كتابخانه مجلس شوراى ملى تنظيم شد.
3- .نام اين پادشاه را در بعضى مآخذ «هيروديس» حاكم فلسطين و نام زن را كه وى بر او شيفته شد، «هيروديا»، دختر برادرش، ثبت كرده اند.

ص: 455

پادشاه را شراب داد تا مست شد. چون مست شد، تعرض او كرد. گفت: ممكن نباشد تا حاجت من روا نكنى. گفت: حاجت تو چيست؟ گفت: سَرِ يحيى بن زكريا درين طشت بفرماى تا پيش من آرند. او گفت: ويحك! چيزى ديگر خواه كه اين ممكن نيست. گفت: مرا جز اين حاجتى نيست. چندان بگفت تا پادشاه كس بفرستاد تا يحيى را بكشتند و سر او در طشتى پيش او آوردند. آن سر به زبان فصيح مى گفت: تو را حلال نيست و خون او در آن طشت مى جوشيد. بفرمود تا پاره اى خاك بر آنجا ريختند. خون از بالاى خاك برآمد. پاره اى خاك ديگر بر او ريختند. از بالاى آن نيز برآمد. چندان كه خاك بيشتر مى ريختند، خون غالب مى شد تا چندانى خاك بالاى او ريختند كه با باره شهر راست شد. اين خبر به صيحون رسيد. لشكرى ساخت تا آنجا فرستد به كارزار. چون خواست تا بر ايشان اميرى بدارد، بُخت نصّر بيامد و گفت مرا به اين لشكر امير كن كه آن مرد را كه آن بار فرستادى، ضعيف بود و من در شام رفته ام و احوال شهر و مردمان شناخته ام. او را امير كرد و لشكرى به او سپرد. او برفت و به دَر شهر فرود آمد و شهر را حصار مى داد. هيچ ممكن نبود گشادن. مُقامش دراز شد و لشكر بى برگ شد. خواست تا باز گردد، زنى به در آمد از شهر و در لشكرگاه آمد و گفت: مرا پيش امير بريد. او را پيش بُخت نصّر بردند. گفت: شنيدم كه باز خواهى گشت [از] اين شهر ناگشاده و مقصودى نكرده. گفت: آرى كه مُقام دراز شد و لشكر را برگ نماند. گفت: من تو را تدبيرى بياموزم كه اين شهر تو را گشاده شود، به شرط آنكه آن را كشى كه من گويم و آن را رها كنى كه من گويم. گفت: همچنين كنم. گفت تدبير آن است كه فردا لشكرت را به چهار قسم كنى و به چهار گوشه شهر فرستى. هر قسمى را، به گوشه اى بدارى و بگويى تا دست بر آسمان دارند و بگويند: بار خدا! به حق خون يحيى بن زكريا كه اين شهر گشاده كن تا گشاده شود، و به روايتى ديگر آن است كه گفت: بگويى ما گشادن تو را اى شهر براى خون

.

ص: 456

يحيى بن زكريا مى خواهيم. بگفت، چون بگفتند، از چهار سو باره شهر بيفتاد و لشكر در شهر شد. آن زن بيامد و او را به سر خون يحيى بن زكريا آورد و گفت: [خون] بر سر اين خون[مى ريز و] مردم را برين خون مى كُش تا ساكن شود. او چندان مردم بر سر آن خون كشت، تا هفتاد هزار آدمى را بكشت؛ ساكن نشد، تا آنگه كه آن زن را كه زن پادشاه بود، به دست آوردند و خون او بر آن خون ريختند تا ساكن شد. آنگه عجوز گفت: اكنون دست بدار از خون ريختن كه خداى تعالى چون پيغمبران را بكشتند، راضى نشود تا كشندگان او را و هر كه در خون او سعى كرده بود و رضا داده باشد، بكشند و او را و ايشان جمله كشته شدند و علامتش آن است كه اين خون ساكن شد. (1)

.


1- .روض الجنان، ج 12، ص 179 _ 182.

ص: 457

مريم

مريم (1)زن عمران مادر مريم بنت عمران است، مادر عيسى عليه السلام و نام او (2) حَنَّه بنت ماثان ابن (3) قبيل بود. و اما عمران؛ عبداللّه عباس و مقاتل گفتند: عمران بن ماثان بود و نه پدر موسى بود؛ چه از ميان اين عمران و آن عمران كه پدر موسى بود، هزار و هشتصد سال بود و فرزند (4) ماثان رؤسا و علما و احبار بنى اسرائيل بود. محمد بن اسحاق گفت هو عمران بن اشهم بن امون بن ميشا بن حزقيا از فرزندان سليمان بن داوود [بود]. چون گفت زن عمران كه حَنَّ بود: بار خدايا! من با تو نذر كردم و پذيرفتم و اين بچه كه در شكم دارم، او را محرّر كردم به نذر. او را خالص بكردم (5) و مجرد خدمت خانه خداى را و عبادتگاه (6) را تا جز آن كارى نكند. و ايشان را عادت بودى كه از جمله عبادات و قربات، فرزندان خود بر خدمت خانه خدا و مساجد و عبادتگاهها وقف كردندى، تا آن مى رُفتى و آب مى زدى و هيچ از آنجا مفارقت نكردى، (7) جز عند حاجتى، تا آنگه كه بالغ شدى، او را مخير كردندى، گفتندى: (8) خواهى بباش، خواهى برو. اگر برفتى، منع نكردندى و بر او

.


1- .اين داستان از از روى نسخه خطى خاضع متعلق به كتابخانه مركزى دانشگاه تهران تنظيم و با نسخه خطى حسن زاده متعلق به همان كتابخانه مقابله و تصحيح شد.
2- .نامش حنة بن قارور بن قبيل بود.
3- .حنة بن قارور بن قبيل بود.
4- .فرزندان ماثان.
5- .كردم.
6- .عبادتگاه او.
7- .نكردندى.
8- .گفتند.

ص: 458

حرجى نبودى و اگر اختيار خدمت و مُقام كردى بعد البلوغ رها كردندى تا همچنان (1) مى بودى و پس از آن او [را] خيار نبودى. اگر خواستى تا برود (2) ، روا نبودى و هيچ كس نبودى از انبيا و علما، و الاّ از فرزندان او يكى و دو محرّر بودندى (3) و اين تحرير در فرزندان نرينه بودى و دختران از اين مسلّم بودندى. هم براى صيانت (4) ايشان را از مردان و هم براى صيانت عبادتگاه از اعتذارى كه زنان را باشد از حيض و نفاس. و سبب اين، آن بود كه دو خواهر بودند: يكى به حكم زكريا بود، يكى به حكم عمران. آنگه به حكم زكريا بود، اشباع نام بود مادر يحيى، و آنكه به حكم عمران بود، حَنّه بود مادر مريم. و حَنّه [را] فرزند (5) نمى بود تا پير شد و ايشان اهل البيتى بودند از خانه پيغمبرى (6) و علم. يك روز در زير درختى نشسته بود، مرغى را ديد (7) كه بچه اى را زَقَّه مى كرد. او را آرزو فرزند خواست. (8) از خداى تعالى فرزند خواست و نذر كرد با خدا كه اگر خداى او را فرزندى دهد، آن فرزند را مُحرَّر كند و در خدمت خانه خداى وقف كند (9) او را. پس برنيامد كه بار بر گرفت به مريم. شوهر خود را گفت عمران را: تو دانى كه من نذر كرده ام كه اين فرزند را مُحَرَّر كنيم؟ عمران گفت: خطا كردى. اين تعجيل نبايست كردن؛ چه گويى اگر دخترى باشد، نه اين كار با بِنَشايد و تو بزه كار شوى. او هنوز بار ننهاده بود كه عمران با پيش خداى شد و او در حال نذر اين دعا كرد: بار خدايا! از من بپذير اين نذر كه كردم. تو شنونده دعايى و عالمى به مصالح بندگان و پرستاران. اسماء بنت يزيد گفت: چون خديجه رضى الله عنه (10) به فاطمه بار گرفت، گفت: بار خدايا! تو دانى كه من از زن عمران بهترم؛ مرا اين اولاد را مُحَرَّر كردم.

.


1- .چنان مى بودى.
2- .كه برود.
3- .بودى.
4- .صيانت و پوشيدگى.
5- .فرزندى.
6- .پيغامبرى.
7- .ديدم.
8- .در متن و در نسخه هاى ديگر: خواست.
9- .كنند.
10- .خديجه رضيه.

ص: 459

خداى تعالى وحى كرد بر رسول كه خديجه را بگو كه عتق پيش از مِلْك نباشد. دست بدار از ميان من و او كه صفيه و گزيده من است و مادر امامان است و آزاد كرده من است از دوزخ. خديجه گفت: دلم خوش است. اگر چه دوختر است، چون مادر امامان است. چون بار بنهاد به آن مولود، چون بنگرند دخترى بود. بر سبيل عذر مى گويد: بار خدايا! من اميد چنان داشتم كه پسرى باشد نرينه اى باشد كه صلاحيت خدمت خانه تو دارد. و خداى (جل جلاله) عالم تر بود به آنچه او بزاد و نر چو ماده نباشد درين مقصود كه مرا هست از خدمت مسجد براى عورتى و ضعيفى و عذرهايى كه زنان را باشد، و من او را مريم نام نهادم و مريم به لغت ايشان عابده و خادمه باشد. و در خبر هست كه مريم عليهاالسلام نكوتر زنان روزگار خود بود و ابو هريره روايت كند از رسول عليه السلام كه گفت: هيچ مولود نباشد، و الاّ چون بزايد شيطان دست درو مالد و كودك از مسّ شيطان بانگ دارد، مگر مريم را و عيسى را به دعاى حَنَّه مادر مريم. آنگه گفت: اگر شما نيز خواهيد، براى فرزندان خود بخوانيد. قتاده گفت: هيچ كودك نباشد كه نه شيطان بر او طعنى زند، وقت آنكه بزايد، مگر مريم را و عيسى را كه خداى تعالى حجابى پديد كرد ميان ايشان و شيطان. وَهْب مُنَبّه گفت: چون عيسى عليه السلام از مادر جدا شد، بتان عالم نگونسار شدند. شياطين بر ابليس آمدند و گفتند: دوش حادثه اى افتاد كه بتان نگونسار شدند. ابليس گفت: من ندانم كه چه بوده است. آنگه در آفاق بگرديد، خبرى نيافت تا آنجا رسيد كه عيسى عليه السلام بود. او را يافت و فرشتگان گرد او درآمده، بازگشت و شياطين را گفت: دوش پيغامبرى از مادر جدا شده است و كم مولودى باشد كه از مادر بزايد كه من آنجا حاضر نباشم، جز اين كودك. پس از اين عبادت اصنام را بازار نباشد و شما بر بنى آدم از جهت خفت و عجله راه يابيد. بپذيرفت خداى تعالى مريم را به آنكه زن بود و گمان چنين بردند كه خدمت

.

ص: 460

عبادتگاه را نشايد به قبولى نكو. (1) ضحاك گفت از عبداللّه عباس كه او را توفيق داد تا ره نيك بختان سپرد. او را تمام خلق راست اندام آفريد. زكريا او را كفاله كرد و در خويشتن پذيرفت. (2) مفسران گفتند: چون حَنَّه بار به مريم بنهاد، او را در خرقه پيچيد سخت و بياورد و در مسجد پيش اَحْبار و علما بنهاد و ايشان سَدَنه و حَجَبه بيت المقدس بودند. گفت: برگيريد اين نذيره را؛ يعنى آنكه نذر در حق او آمد. زكريا گفت: من اولى ترم به او؛ براى آنكه خاله او در خانه من است. اَحْبار گفتند: ما بدين راضى نباشيم كه اگر به خاله رها كردندى، (3) به مادرش رها كردندى. او در مُنافَسه و مُناقَشه كردند؛ براى آنكه عمران امامى بود در ميان ايشان و صاحب قربانِ (4) ايشان بود، هر كسى رغبت كرد كه تولاى تربيت فرزند او كند. گفتاگوى (5) بسيار شد. قرار دادند بر قرعه كه قرعه برافكنند. هر كس (6) كه نام او به قرعه برآيد، به اوش (7) دهند و ايشان بيست و نه مرد بودند. (8) برفتند و هر يكى تيرى بتراشيد و نام خود بر او نقش كرد و به كنار جوى اردن [ارودن] آمدند و تيرها در آب انداختن گرفتند. همه (9) به آب فرو شد، مگر تير زكريا كه بر سر آب بماند. سُدّى گفت: تيرها در آب (10) انداختند همه آب ببرد، مگر تير زكريا كه بر سر آب ايستاده (11) بماند. چون حال چنين بود دست بداشتند و او را به زكريا تسليم كردند، و زكريا عليه السلام پيغمبرى (12) بود معروف و هُوَ زَكَريّا آذر بن مسلم بن صدوق مِنْ اَوْلادِ سُلَيمان بن داوودند عليهماالسلام.

.


1- .پيغامبرى.
2- .روض الجنان، ج 4، ص 290 _ 295.
3- .پزرفت.
4- .رها كردند.
5- .قرآن.
6- .گفت و گوى.
7- .نام هر كس كه....
8- .باو دهند.
9- .بفرستادند هر يك....
10- .همه تير در آب فرو شد.
11- .به آب فرو شد.
12- .بر آب استاده بود.

ص: 461

او را با خانه برد و به خاله او سپرد و دايه بگرفت تا شير مى داد (1) او را. چون بزرگ شد و بالغ گشت، براى او محرابى بنا كرد؛ يعنى صومعه و دَرِ آن بر بالاى (2) كرد؛ چنان كه جز [به] نردبان بر او نشايستى شدن؛ چنان كه در خانه كعبه هست و زكريا عليه السلام هر روز بيامدى و طعام و شراب و آنچه او را حاجت بودى، به آنجا آوردى. ربيع بن انس گفت: زكريا عليه السلام چون بيرون شدى، هفت در بند دربستى چون درآمدى، درها (3) بر حالِ خود بودى و به نزديك او طعام و شراب بودى، به تابستان ميوه زمستان (4) و به زمستان ميوه تابستان (5) . او را گفتى: از كجا آمد اين تو را؟ گفت: اين از نزديك خداست مرا. حسن بصرى گفت: او خود از هيچ پستان شير نخورده و به ميوه بهشت پرورده شد. حسن بصرى گفت: او به كودكى پيش از وقت سخن گفت. محمد بن اسحاق گفت: بنى اسرائيل را قحطى برسيد و رنجور شدند. زكريا عليه السلام بنى اسرائيل را گفت: احوال من شما را معلوم است و ضعف حال من و من به كار دختر عمران قيام نمى توانم كردن. كيست از شما كه رنج او از من بردارد. هيچ كس قبول نكرد و گفتند: مرا نيز هم اين عذر است. دگر باره قرعه پيش آوردند و قرعه زدند. قرعه به نام مردى برآمد نام او يوسف بن يعقوب النجار. مردى درودگر بود و پسر عم مريم بود. مريم را با كفاله خود گرفت. مريم درو انكسارى و دلشكستگى مى ديد. گفت: يابن عم! دل مشغول مدار كه خداى روزى ما برساند و

.


1- .«او را» در نسخه نيست.
2- .بالاى كوه.
3- .چون درآمدى در حال خود بودى.
4- .زمستانى.
5- .تابستانى بودى.

ص: 462

او چيز كه به دست از كسب بياوردى، آنجا بنهادى، خداى تعالى زياده كردى و بركت دادى. هر وقت زكريا آمدى و گفتى من دانم كه يوسف را اين بسيار نباشد؛ از كجا آمد تو را اين؟ گفتى: اين از نزديك خداست. (1) مفسران گفتند: چون زكريا چنان ديد كه خداى تعالى (جل جلاله) روزى به مريم مى رساند و او را در تابستان (2) ميوه زمستانى مى دهد و در زمستان ميوه تابستان مى دهد، رغبت كرد كه خداى تعالى او را نيز فرزندى دهد و اگر چه او پير بود و اهل او عاقر (3) شده بود و از ولادت برخاسته (4) و از آن سن درگذشته، دانست كه بر خداى آسان باشد. در دعا و تضرع گرفت و گفت: بده مرا از نزديك تو نسلى و فرزندانى پاكيزه كه تو شنونده (5) دعايى. (6) در صومعه خود شد و درها بست و با خداى (7) به مناجات درآمد. (8) چون جبرئيل عليه السلام مريم را گفت كه خداى تعالى تو را برگزيد و خاصيه [خاصّه ]گردانيد به آن كه عيسى را از تو بيافريد بى پدر، و پاك بكرد تو را از آن كه (9) دست مردان به تو رسد. سُدّى گفت: پاك بكرد تو را از اعذارى كه زنان را باشد از حيض و استحاضه و نفاس و برگزيد تو را به تخصيص تو خدمت خانه او داد و از پيش آن هيچ زن را اين رخصت نبود و اين پايه ندادند. بر زنان جهان برگزيد تو را. (10)

.


1- .روض الجنان، ج 4، ص 296 _ 299.
2- .بستان.
3- .عاجز شده بودند.
4- .برخواسته.
5- .شنوده دعاء.
6- .روض الجنان، ج 4، ص 300.
7- .خوداى.
8- .روض الجنان، ج 4، ص 301.
9- .از انگشت دست مردان به تو رسد و پاك بكرد تو را از اعدادى.
10- .روض الجنان، ج 4، ص 318.

ص: 463

عيسى

عيسى (1)ابو هريره روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه گفت: هيچ مولود نباشد، و الاّ چون بزايد شيطان دست درو مالد و كودك از مسّ شيطان بانگ دارد، مگر مريم را و عيسى را، به دعاى حَنَّه مادر مريم. قتاده گفت هيچ كودك نباشد كه نه شيطان بر او طعنى زند، وقت آنكه بزايد، مگر مريم را و عيسى را كه خداى تعالى حجابى پديد كرد ميان ايشان و شيطان. وَهْب مُنَبَّه گفت چون عيسى عليه السلام از مادر جدا شد، بُتان عالم نگونسار شدند. ابليس گفت: من ندانم كه چه بوده است؟ آنگه در آفاق بگرديد، چيزى نيافت؛ تا آنجا رسيد كه عيسى بود. او را يافت و فرشتگان گرد او درآمده. بازگشت و شياطين را گفت: دوش پيغامبرى از مادر جدا شده است و كم مولودى باشد كه از مادر بزايد كه من آنجا حاضر نباشم، جز اين كودك. پس از اين عبادت اصنام را بازار نباشد و شما بر بنى آدم از جهت جفت و عجز راه يابى. (2) و ياد كن اى محمد! درين كتاب قرآن، مريم را، و هِىَ مَرْيَم بِنْت عِمْران بن ماثان. آنگه با كناره اى شد، جايى كه متصل بود به جانب مشرق و گفتند جايى كه آفتاب دميده بود؛ براى آنكه در فصل زمستان بود. حسن بصرى گفت ترسايان براى آن رو به مشرق كنند كه مريم رضى اللّه عنها مكان شرقى گرفت، گفتند براى آن گوشه گرفت كه غسل خواست كردن. عِكْرمه گفت: مريم (رضى اللّه تعالى عنها) در مسجدى بودى مادام تا طاهره بودى. چون

.


1- .داستان عيسى از روى نسخه خطى شماره 6655 كتابخانه مجلس شوراى ملى تنظيم شد.
2- .روض الجنان، ج 4، ص 294.

ص: 464

حايض شدى، با خانه خاله رفتى، اين وقت پاك شده بود، گوشه گرفت تا غسل كند. گفتند: پرده اى ببست، و اين قول عبداللّه عباس است. مقاتل گفت در پس كوه شد. چون برهنه شد و غسل مى كرد، نگاه كرد، جبرئيل را ديد بر صورت برنايى اَمْرد، نكو روى جَعد موى با او در حجاب. ما روح خود را يعنى جبرئيل به او فرستاديم، به مِثل شد او را، يعنى بر مثال آدمى تمام خلق و نكو صورت و براى آن بر صورت آدمى پيش او شد كه اگر بر صورت خود پيش او شدى، او برميدى ازو و با او آرام نگرفتى و بعضى دگر گفتند مراد به روح عيسى است. ما عيسى را به او فرستاديم؛ يعنى عيسى را از او پديد آورديم و بيافريديم. چون مريم عليهاالسلام او را بديد، گفت: پناه با خدا مى دهم از تو، اگر تو پرهيزكارى. اميرالمؤمنين عليه السلام گفت: دانست كه پرهيزگار باشد كه از خداى بترسد و گفتند تقى نام مردى بود در آن روزگار از جمله مصلحان [بود]. گفت اگر تو طريق آن مرد دارى، من از تو پناه با خداى مى دهم، و گفتند تقى نام مردى بود در آن روزگار مفسد كه به بناهاى مردمان فرو شدى، دنبال زنان داشتى، او را برعكس تقى خواندند. گفت اگر تو آن مردى، من پناه با خدايى مى دهم از تو. جبرئيل گفت: من رسول خداى توأم. براى آن آمده ام تا تو را فرزندى بدهم پرهيزگار و پارسا. مريم گفت: مرا چگونه باشد فرزندى و دست هيچ آدمى به من نرسيده و من كار ناشايست نكرده. گفت جبرئيل عليه السلام كه: همچنين است؛ يعنى چنين كه بينى، و گفتند همچنان كه ذكر افعال غريب [و] بديع مى كند، آن بر من آسان است و اين سخن اگر چه جبرئيل مى گويد با مريم از آنجا كه به رسالت خداى مى گويد، عَلَىَّ مى گويد تا همچنان است كه خداى تعالى مى گويد تا آن را آيتى و علامتى كنيم براى مردمان و رحمتى و بخشايشى از ما بريشان، و آن كارى است قضا كرده و حكمت [حكم] درو برفته، اين مناظره اى است كه ميان مريم و جبرئيل عليهماالسلام برفت.

.

ص: 465

آنگه جبرئيل پيراهن مريم برگرفت و باد در آستين او دميد. دو روايت است: يكى آنكه پيرهن بر مريم بود و يكى آنكه پيرهن بر زمين نهاده بود. در حال مريم بار گرفت. چون پيرهن در پوشيد، به جانبى رفت، جايى دور از قومش. كلبى گفت مريم را پسر عمى بود يوسف نام. او را گفتند مريم آبستن است. بيامد بنگريد، چنان ديد. خواست تا او را بكشد. جبرئيل عليه السلام آمد، بانگ برو زد و گفت: نگر تا او را تعرض نكنى كه حمل او از روح القدس است. دست از تعرض او بداشت و بر طريق خدمت با او مى بود. بيامد او را درد زادن. مفسران خلاف كردند در مدت حمل مريم و وقت وضعش. بعضى گفتند نه ماه بود بر عادت ديگر زنان، و بعضى ديگر گفتند هشت ماه بود، و اين آيه ديگر بود؛ براى آنكه خداى تعالى عادت چنين رانده است كه آنان كه به هشت ماه زايند، نه بمانند و اين خاص عيسى را بود (عليه الصلوة و السلام)، و گفتند شش ماه بود، و گفتند سه ساعت بود، و گفتند يك ساعت بود و اين قول عبداللّه عباس گفت براى آنكه خداى تعالى ميان حمل و وضع او فصلى نكرد. مقاتل بن سليمان گفت سه ساعت بود. حمل به يك ساعت و تصوير يك ساعت و وضع به يك ساعت و وقت وضع پيش از زوال بود. همان روز مريم عليهاالسلام را در آن حال ده سال بود و دو بار عذر زنان ديده بود.

با آن درخت خرما و آنجا درختى بود خشك گشته و سالخورده و فصل زمستان بود و سرماى سخت. مريم عليهاالسلام پيش آن درخت آمد و پشت به آن درخت باز داد. درخت سبز شد و برگ برآورد و خوشها[ى] رطب آورد. درآويخت [از او] و اين دو معجزه بود: يكى درخت خشك، تازه شدن و ديگر در وقتى كه نه اوان رطب بود، رطب بر درخت پيدا شد. هلال بن حيان گفت عن ابى عبداللّه عليه السلام كه آنجا درخت خرما نبود؛ خداى تعالى از جاى ديگر درختى آنجا آورد و تازه كرد و گفت آن جايگه كه عيسى را عليه السلام زادند، آنجا را بيت اللحم گويند.

.

ص: 466

مريم عليهاالسلام چون بار بنهاد، فرو ماند و اين انديشه كرد كه با قوم چه خواهم گفتن و چه عذر آرم و اين حديث از من كه قبول كند. از سرِ دلتنگى گفت: كاشكى من ازين بمرده بودمى و فراموش مردمان شده. (1) ندا كرد (جبرئيل) او را از زير آن درخت و با آنكه زير آن درخت بود و آن جبرئيل عليه السلام بود: نگر، تا اندوه ندارى كه خداى تعالى در زير تو سِرّى كرد. جمله مفسران گفتند مراد جوى كوچك است. و خداى تعالى در پيش مريم عليهاالسلام جوى آبى پديد كرد. و بيفشان اين خرما تا بيفتد بر تو رطب تازه. (2) گفت: بار خدايا! پيش از اينكه تندرست بودم و رنجور نبودم و رنج نفاس نبود بر من، روزى به من مى رسانيدى، بى آنكه مرا سعى بايست كرد. اكنون مى فرمايى كه درخت بجنبان تا خرما بيفتد. گفت: بلى. آنگه كه به خود بودى، دلت به كلى به من بود؛ اكنون گوشه دلت به عيسى متعلق شد، چون تو بعضى از دل، در فرزند بستى، ما روزى تو به گوشه درخت باز بستيم. سعى كن تا به تو رسد. آنگه جبرئيل (عليه الصلوة و السلام) او را گفت: يا مريم! از اين خرما بخور و اين آب باز خور و چشم به عيسى روشن دار و چشم به او دار. اگر بينى از آدميان كسى را، بگوى كه من نذر كرده ام خداى را روزه، نذر دارم كه با هيچ كس از اِنسى سخن نگويم امروز. كلبى گفت پسر عمش يوسف او را برگرفت و با غارى برد، چهل روز، تا ايام نفاس بگذشت. آنگه او را برگرفت و با ميان قومش برد. از اينجا او را متهم كردند به يوسف، پيش از آنكه كار او روشن شود. در خبرست كه عيسى (عليه الصلوة و السلام) در راه با مادرش سخن گفت و او را تسلّى داد و گفت: بشارت باد تو را اى مادر كه من بنده خدايم و مسيح اويم. چون

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 64 _ 67.
2- .همان، ص 68 _ 69.

ص: 467

مريم را ديدند با كودك، دلتنگ شدند و بگريستند؛ چه او از خاندن نبوت بود، پدران او صالحان بودند و او سخت نيكو سيرت بود از او بديع تر آمد ايشان را آن حال. گفتند با مريم! كارى بديع، و غريب [و ] شگفت آوردى، و گفتند كارى منكر آوردى. پدرت مردى بد نبود و مادرت بى سامان كار نبود. اين زبان ملامت به او دراز كردند. عند آن حال، مريم اشارت به عيسى كرد كه از او بپرسيد. ايشان گفتند اين سخريه بتر است كه از ما فسوس مى دارد. گفتند ما چگونه سخن گوييم با آنكه كودكى است در گهواره. قتاده گفت گهواره كنار مادرش بود. (1) سُدّى گفت: سنگها برگرفته بودند تا مريم را سنگسار كنند. چون عيسى (عليه الصلوة و السلام) به سخن گفتن درآمد، گفتند: اين كارى بزرگ است. گفتند: چون مريم اشاره به عيسى عليه السلام كرد؛ يعنى كه اين حال از او بپرسيد. گفتند: تو كيستى اى غلام؟ روى از ايشان بگردانيد. زكريا بيامد و گفت: بگو اگر تو را دستورى داده اند كه سخن گويى تا تو كيستى؟ گفت: من بنده خدايم. اهل اشارت گفتند: اول سخن كه بر زبان عيسى (عليه الصلوة و السلام) برفت، اقرار به عبوديت بود تا ردّ باشد بر ترسايان كه به الهيت او گفتند و گفتند او پسر خداست. (2) مرا مبارك كرد هر كجا باشم و شرح حال خود داد كه مرا به نماز و زكات وصيت كرد تا زنده باشم. (3) و نيز مرا فرموده است كه با مادرم نيكويى كنم و طاعت او دارم و رضاى او جويم و مرا جبارى متجبر نكرد. و سلام بر من باد از خداى تعالى، آن روز كه مرا بزادند و آن روز كه بميرم و آن روز كه مرا زنده كنند و برانگيزند. (4) در خبر (5) چنين است كه عيسى عليه السلام دعوت كردى. ازو معجزه خواستندى او پاره

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 71 _ 73.
2- .همان، ص 74.
3- .همان، ص 75.
4- .همان، ص 78.
5- .داستان از اينجا، از روى نسخه خطى خاضع تنظيم و با نسخه خطى حسن زاده مقابله و تصحيح شد.

ص: 468

گِل بگرفتى و شكل خفاشى بكردى و به دهن باد درو دميدى. مرغى زنده شدى و بپريدى. وَهْب مُنَبّه گفت تا مردم در او مى نگريدند، مى پريدى. چون ناپديد شدى، بيفتادى تا فرق بودى ميان آنكه مبتدا خداى آفريده باشد و آنكه به دعاى عيسى و معجزه او كرده باشد. (1) در عهد عيسى عليه السلام مردم روزگار به علم طب مفاخرت كردندى و صنعت ايشان اين بودى و متفق بودند كه به علم طب اين دو را دوا نتوانند كردن كه دوا نپذيرد. عيسى عليه السلام گفت: شما با آنكه روزگار و عمر درين علم صرف كرده و به درمان و علاج ازين عاجزيد. من بى آنكه مباشرت اين كار كنم و يا دارو و دوا پيش آورم، به فرمان خداى و دعا و اجابت او اينها را درست كنم.

ايشان گفتند: ما نيز به روزگار و معالجه اين معنى بكنيم. گفت: جنس آن نباشد كه من مى گويم؛ به فرمان خدا مرده زنده كنم. و در اخبار چنين آمد كه عيسى عليه السلام چهار كس را زنده كرد: يكى عازوره (2) و آن دوست عيسى بود به بعضى دهها. بيمار شد. خواهر را بر عيسى فرستاد تا او را خبر كند از بيمارى او. بيامد و گفت: يا روح اللّه ! دوست (3) تو عازر سخت رنجور است فلان جاى. و [از] ميان عيسى عليه السلام و آن جايگاه سه روزه را بود. عيسى عليه السلام برخاست (4) به اصحابش و به آن جايگاه شد كه او آنجا رسيد. عازر بمرده بود (5) . سه روز بود تا دفنش كرده بودند. او گفت: بياى تا به سر گور او برويم. عيسى را عليه السلام به سر گور او بردند. عيسى عليه السلام دعا كرد و گفت: اى خداوند هفت آسمان و هفت زمين! تو مرا به (6) بنى اسرائيل فرستادى تا ايشان را با دين تو خوانم و خبر دهم ايشان را كه تو بر دست من، به دعاى من، مرده زنده كنى. بار خدايا

.


1- .روض الجنان، ج 4، ص 330.
2- .عاضرده.
3- .آن دوست.
4- .برخواست.
5- .پيموده.
6- .«به» در نسخه ح نيست.

ص: 469

(عزوجل)! عازر را زنده كن. در حال گور شكافت و عازر برخاست و روغن از اندام او مى چكيد و با عيسى با شهر آمد و مدتى دراز بماند و فرزندان (1) آمدند او را. ديگر عيسى عليه السلام مى رفت. جنازه اى مى بردند و پيرزنى در قفاى آن جنازه ايستاده و جزع مى كرد. عيسى عليه السلام دعا كرد و او بر نعش زنده شد و باز نشست و به پاى خود از گردن مردان كه او را برگرفته بودند به زير آمد و با خانه رفت و عمرى بماند و فرزندان آورد. سه ديگر زنى بود كه او را ابنة العاشر گفتندى. از عيسى عليه السلام درخواستند كه او را زنده كن. (2) عيسى عليه السلام دعا كرد، خداى تعالى او را زنده كرد و روزگارى (3) دراز بماند و فرزندان زاد. چهارم سام بن نوح بود و آن چنان بود كه عيسى عليه السلام چون دعوت كرد و دعوى احياى موتى كرد، او را گفتند: كدام مرده زنده كنى؟ هر كس را كه شما خواهيد. ايشان انديشه كردند و گفتند: مرده ديرينه را انديشه بايد كرد تا بدانيم كه راست مى گويد يا نه؟ گفتند: براى ما سام بن نوح را زنده كن. گفت: گورش با من نماييد. ايشان او را به سر گور او بردند. او خداى را به نام مهترين بخواند. خداى سام را زنده كرد در گور، و عيسى عليه السلام گفت: يا سام! برخيز به فرمان خداى. سام از گور برخاست و نيمه سر او سفيد شده بود و مى گفت: قيامت برخاسته است؟ گفت: نه وليكن من خداى را به نام مهترين ياد كردم؛ يعنى بخوانديم تا تو را زنده كرد _ و در عهد او پس از آن مردم را موى سپيد نشدى تا به عهد ابراهيم عليه السلام _ عيسى عليه السلام او را گفت: نه تو جوان بودى كه تو را وفات رسيد؟ چرا مويت سپيد شده است؟ گفت: چون آواز تو شنيدم، پنداشتم كه قيامت برخاسته (4) است. از هول قيامت مويم سپيد شد. گفت: تو را چند سال بود كه وفاتت رسيد؟ گفت: پانصد

.


1- .فرزندان او آمدند.
2- .كنى.
3- .و در كارى.
4- .برخواسته است.

ص: 470

سال. آنگه گفت: مُتْ بِاِذْنِ اللّه ؛ به فرمان خداى بيفتاد (1) و بمرد. كلبى (2) گفت: عيسى عليه السلام خداى را به يا حَىُّ يا قَيُّوم خواندى، چون احياى موتى كردى. چون عيسى عليه السلام اِبراى اَكْمَه و اَبْرص كرد و احياى موتى، گفتند: اين (3) سحر است كه تو مى كنى. ما از اين جنس معجز نخواهيم. ما را خبر ده كه ما در خانها چه خوريم و چه ذخيره نهيم؟ گفت: روا باشد. آنگه يك يك را مى گفت كه شما (4) فلان طعام خوردى و چندين مقدار خوردى و چندين ذخيره نهادى. چهل مرد بيامدند و مواطات كردند و هر يكى طعامهاى مختلف بياوردند، به خانها بردند و مقدارى موزون معين بخوردند و مقدارى موزون بنهادند در مواضع متفرق. آنگه بيامدند و گفتند: ما را خبر ده (5) تا ما چه خورديم و چند خورديم و چند نهاديم؟ جبرئيل او را خبر مى داد، او (6) يك يك ايشان را مى گفت. در خبر است كه در ايام صِبى با او چون كودكان بازى كردندى و ايشان را گفتى مادر و پدر شما به خانه فلان فلان چيز خوردند و از آن بهرى شما را نصيب بنهادند (7) و بهرى ننهادند، ايشان بيامدندى و مادر و پدر را كه شما فلان طعام خورديد، نصيب ما نهاديد. بياريد و از فلان طعام چرا ما را نصيب ننهاديد؟ ايشان گفتندى: شما چه دانيد؟ گفتندى: ما را عيسى مريم گفت. ايشان گفتندى اين كودك جادوست؛ كودكان بر او رها نبايد كردن كه تباه شوند. چون عيسى عليه السلام ايشان را طلب كردى، ايشان را در خانها پنهان كردندى، عيسى عليه السلام گفتى ايشان در فلان خانه اند. گفتندى آن خوكان اند. او گفتى: همچنين خواهند شدن آنان بودند كه به مائده كافر شدند و خداى تعالى ايشان را با خوك و

.


1- .بيوفتاد.
2- .كيستى.
3- .اين سخن سحر است.
4- .تو را.
5- .ما را خبر ده چه خورديم.
6- .و يك يك ايشان را.
7- .نهادند.

ص: 471

بوزنه كرد. سُدّى گفت: چون عيسى عليه السلام به طلب ايشان آمد، همه را در خانه جمع كرده بودند. عيسى را گفتند: ايشان حاضر نه اند. گفت: پس در آن خانه آوازى مى آيد. گفتند: خوكان اند. گفت: چنين شوند. در بگشادند همه خوك شده بودند. اين خبر در بنى اسرائيل فاش شد. قصد آن كردند كه او را بكشند، مادرش برگرفت و به مصر برد. قَتاده گفت اين در وقتى بود كه مائده از آسمان بر ايشان فرود مى آمد و خداى تعالى ايشان را نهى كرده بود از آنكه ذخيره كنند. ايشان عصيان كردند و ذخيره نهادند. عيسى عليه السلام ايشان را گفتى: نه گفته ام شما را كه خيانت مكنيد (1) و از اين خوان (2) بيش از آنكه بخورى، (3) چيزى برمى گيريد و ذخيره مكنيد. ايشان گفتندى: ما نكرديم. عيسى عليه السلام گفتى: من بگويم (4) كه كسى از شما چه خورده و چه ذخيره نهاده. (5) من از خداى به شما آيتى آورده ام و حجتى و معجزه اى. از خدا بترسيد و طاعت من داريد. خداى (عزّوجلّ) خداى من است و خداى شما. خداى را پرستيد. (6) * * *

سدى گفت: سبب آن بود كه جهودان بنى اسرائيل به حجّت با عيسى برنيامدند و قصد كشتن او كردند. او بگريخت و به ديهى آمد و مريم مادرش با او بود. در سراى مردى فرود آمدند كه زنى داشت. روزى اين مرد در سراى آمد دلتنگ، و با زن چيزى بگفت و زن نيز دلتنگ شد. مريم گفت: اين شوهر تو چرا دلتنگ است و با تو چه گفت كه تو دلتنگ شدى. گفت: آفتى و بلايى كه با تو گفتن سود ندارد. مريم عليهاالسلام

.


1- .مكنى.
2- .خان.
3- .بيش آنكه بخوردى، برمگيرى.
4- .نگويم.
5- .روض الجنان، ج 4، ص 331 _ 336.
6- .همان، ص 337.

ص: 472

گفت: با من بگو كه باشد كه به نزديك من فرجى بود آن را. گفت: چگونه؟ گفت: پسر من مستجاب الدعوت (1) است. خداى را دعا كند تا خداى كفايت كند. گفت: بدان كه اين پادشاه ولايت ما هر يك چند مئونت خود و لشكر بر [كسى ]مى افكند و به خانه او فرود آيد (2) . با جمله لشكر و آن كس را مستأصل كند. اكنون كس فرستاده است كه من و لشكر اينجا مى آييم و ما طاقت آن نداريم. مريم عليهاالسلامگفت: من پسرم را بگويم تا دعا كند، تا خداى تعالى كفايت كند. چون عيسى درآمد، مريم او را بگفت. عيسى گفت: من اين دعا نكنم و ليكن اينجا شرّى و فتنه اى پديد آيد. مريم گفت: اين ببايد كردن كه اين مرد و اين زن را بر ما حق است. مرد گفت: به هر حال ببايد كردن. عيسى عليه السلام گفت: تو چندان كه توانى آب بيار و در اين ديگها و خمها كن تا دعا كنم تا خداى تعالى همه به انواع مطبوخات كند و آن آبها كه در خمهاست با خمر كند و اين بر قول آن كس باشد (3) كه گويد (4) خمر اول حلال بوده است. عيسى دعا كرد و خداى اجابت كرد و پادشاه حاضر آمد. طعامى خورد كه از آن لذيذتر و خوش تر هرگز نخورده بود. چون خمر پيش آوردند، خمرى بود كه مثل آن نديده بودند (5) . آن مرد را گفت: اين طعامها و اين شراب از كجا آورديد؟ گفت: مرا بود. گفت دروغ مى گوييد. چندان كه تعلل كرد فايده نبود تا گفت كه زنى به سراى من فرود آمده است. پسرى دارد و دعا كرد تا خداى تعالى آب با اين طعام و شراب كرد و پادشاه را پسرى بمرده بود. او را وليعهد خواست كردن. با 6 خود گفت كه آن كس كه دعاى او در تحويل آب با طعام و شراب مستجاب بود، همانا در احياى موتى هم چنين باشد.

.


1- .مجاب الدعوة.
2- .آيند.
3- .بود.
4- .گويند.
5- .با خويشتن.

ص: 473

آنگه كس فرستاد و عيسى را بخواند و گفت: تو را لابد (1) دعا بايد كردن تا خداى آن پسر مرا زنده كند. گفت: من اين بكنم و لكن اينجا فتنه (2) و شرّى باشد. پادشاه گفت: باك ندارم. اندى كه او باشد و من او را بينم. عيسى عليه السلام گفت: به شرط آنكه من اين دعا بكنم و بروم و مادر با من بيايد و ما را منع نكند كسى. گفت: روا باشد بر اين عهد كردن. عيسى عليه السلام دعا كرد و خداى تعالى پسر او زنده كرد و عيسى و مريم از آنجا بيامدند. مردم آن (3) شهر چون بديدند كه پسر او زنده شد، خروج كردند بر پادشاه و سلاح ها برگرفتند و گفتند: ما را اميد آن بود كه چون او بميرد ما از اين جور برهيم كه او را فرزند و عقب نبود؛ اكنون پسر باز آمد تا با ما همان كند كه پدر، (4) و قتلى و فتنه اى عظيم پيدا آمد آنجا. و عيسى عليه السلام بيامد. چون به كنار دريا رسيد، حواريان جماعتى بودند، صيادانِ ماهى بر كنار دريا ماهى مى گرفتند. ايشان را گفت (5) : شما چه مردمانيد؟ (6) گفتند: ما صيد ماهى كنيم. گفت: صيد ماهى چه خواهيد (7) كردن؟ بياييد تا صيد بهشت و رضاى خدا كنى. گفتند: چگونه؟ گفت: من پيغامبر خدايم و ايشان را دعوت كرد و معجزه نمود و ايشان ايمان آورند. ايشان را گفت: خداى مرا خود ياراست. كيست كه رغبت كند كه با خداى يار شود در يارى من؟ گفتند: حواريان. مفسران خلاف كردند در آنكه حواريان كه بودند و چرا ايشان را حوارى خواندند. سُدّى گفت: ملاحان و صيادانِ دريا بودند؛ چنان كه شرح داديم و اين روايت سعيد جُبَير است از عبداللّه عباس گفت: براى آن حوارى خواندند ايشان را، براى آنكه سفيد جامه بودند.

.


1- .در نسخه ح «لابد» نيامده.
2- .شرّى و فتنه.
3- .مردم شهر.
4- .پدر كرد.
5- .مى گفت.
6- .مردمانى.
7- .چو خواهى كرد.

ص: 474

عطا گفت: مادر او را به دكان گازران و رنگريزان داد تا پيشه بياموزد و او به دكان رئيس صباغان بود و جامه بسيار در دكان او (1) جمع شده بود. عيسى او را گفت: مرا روزى چند بدهى؟ كارى هست، آنجا خواهم (2) رفتن و اين جامها را علامت بركرده ام. (3) هر يكى را (4) به رنگى مى بايد كه بر آن رنگ علامت دارد و او برفت.

عيسى عليه السلام جمله (5) در خم نيل نهاد و رها كرد و گفت: اللهم (6) اخرجها على ما اريد. چون مرد باز آمد گفت: چه كردى؟ گفت: جامها همه در آن خم است. استاد گفت: جامهاى (7) مردمان تباه كردى. آن هر يكى لونى (8) مى بايد كرد و بانگ و فرياد كرد. مردم جمع شدند. عيسى عليه السلام گفت: يا استاد! (9) اين چه بانگ و فرياد است؟ بيا بر كنار اين (10) خم بايست و بگوى هر كدام جامه چه لون مى بايد (11) . از تو گفتن و از من برآوردن. (12) آنگه استاد مى گفت: جامه فلان، فلان رنگ مى بايد. او به آن رنگ مى برآورد: يكى سرخ و يكى زرد و يكى لعل و يكى سبز و يكى كبود. مردمِ آن بازار از آن متعجب (13) شدند و دانستند كه آن فعل (14) خداست و هيچ قادر به قدرت آن نداند كردن (15) و عيسى عليه السلامايشان را دعوت كرد. ايشان ايمان آوردند. حواريان ايشان اند. دكانها و كارها خود رها كردند و در قفاى عيسى ايستادند و با او مى رفتند (16) و آيات و عجايب مى ديدند.

.


1- .ايشان.
2- .خواهم رفت.
3- .بكرده ام.
4- .هر يكى برنگى.
5- .جمله جامه در خنب.
6- .در متن نسخه «اللهم» نيامده؛ ولى در نسخه «ح» ديده شد.
7- .جامه مردمان.
8- .هر يكى بلونى ديگر مى بايد.
9- .اى استاد.
10- .بيا و در كنار....
11- .دارد.
12- .به در آوردن.
13- .زان شگفت ماندند.
14- .از فعل.
15- .نتواند كرد.
16- .مى بودند.

ص: 475

در خبر است كه حواريان عيسى دوازده مرد بودند. در سياحتِ عيسى با عيسى مى گرديد در سَهْل و جَبَل و بَرّ و بَحر. چون گرسنه شدندى، گفتندى: يا روح اللّه ! ما گرسنه ايم. عيسى عليه السلام دست در زمين زدى (1) ؛ اگر سَهْل بودى و اگر جَبل، نان بيرون آوردى، به عدد هر مردى دو نان. چون تشنه شدندى، گفتندى: يا روح اللّه ! ما تشنه شديم. او دست به زمين يا كوه زدى و آب بيرون آوردى. آب باز خوردندى. روزى گفتندى: يا رسول اللّه ! بهتر از ما در جهان كيست؟ چون گرسنه شويم، تو ما را طعام دهى و چون تشنه شويم، تو ما را آب دهى و در صحبت [و] خدمت تو با تو مى گرديم و عجايب مى بينيم. عيسى عليه السلام گفت: از شما بهتر آن باشد كه از كسب دست خود خورد. ايشان بيامدند، اختيار گازرى كردند و جامه مردمان مى شستند و مزد[ى كه] بر آن مى ستدند، قناعت مى كردند. ... ابن عون گفت پادشاهى از جمله پادشاهان طعامى ساخت و مردمان صالح را جمع كردند و عيسى عليه السلام در آن ميان بود. پادشاه به عيسى مى نگريد. او از كاسه خود به عادت طعام مى خورد و هيچ كم نمى شد او را. گفت: تو چه مردى؟ گفت: من عيسى مريمم عليهاالسلام، پيغامبر خدا؛ و او را دعوت كرد و ايمان آورد و خواصّ مَلِك به او ايمان آوردند و مَلِك رها كردند و در قفاى او ايستادند. حواريان ايشان بودند. (2) * * *

عبداللّه عباس گفت كه پادشاه بنى اسرائيل خواست تا عيسى را بكشد. اعوان و شرطه خود را به طلب (3) او فرستادند او را در راهى بديدند. قصد گرفتن او كردند. بگريخت در كوى [كوهى] شد و در آن كوى [كوه] در سوراخى شد. از پى او برفتند. يكى را كه از ايشان خبيث تر بود، گفتند: تو در رو و او را بيرون آور. او در آنجا رفت، كس را نديد. چون بيرون آمد، خداى تعالى شَبَه عيسى بر او افكند. او را بگرفتند. او

.


1- .در زمين زد.
2- .روض الجنان، ج 4، ص 338 _ 344.
3- .بفرستاد به طلب او.

ص: 476

گفت: من صاحب شماام فلان. از او قبول نكردند و او را بياويختند و عيسى را عليه السلام به آسمان بردند. وَهْب گفت: در شب بيامدند و عيسى را بگرفتند و درختى بزدند و خواستند تا عيسى را بر دار كنند. خداى تعالى شب تاريك بكرد (1) و فرشتگان را بفرستاد تا عيسى را از آنجا ببردند و ايشان به جاى عيسى عليه السلام آن مرد را كه برو راه نموده بود، بگرفتند و بياويختند و آن شب عيسى عليه السلام در اول شب حواريان را جمع كرد و ايشان را وصايت (2) كرد و گفت: پيش از آنكه خروس بانگ كند، يكى از شما كافر شود و مرا به درمى چند بفروشد. حواريان متفرق شدند و عيسى جايى پنهان شد. اين مرد كه عيسى گفته بود، بيامد جهودان را گفت: مرا چه دهيد، اگر شما [را ]راه نمايم بر عيسى؟ گفتند. تو را سى درم دهيم. او بيامد و ايشان را به سر عيسى آورد. عيسى را بگرفتند و به زير درخت آوردند. خداى تعالى شبه او بر اين مرد افكند _ و نام او يهودا بود _ تا او را بگرفتند و بياويختند و عيسى را به آسمان بردند. و به روايت ديگر عيسى را فريشتگان از آنها بردند. مادر عيسى عليه السلام در شب بيامد و چنان گمان بردند كه عيسى را بر دار كرده اند و زنى با او بود. عيسى عليه السلام او را دعا كرده بود تا از ديوانگى خداى او را شفا داده بود و هر دو در زير آن درخت مى گريستند و جزع مى كردند. [عيسى] بيامد و گفت شما بر كه مى گرييد (3) و براى چه جزع مى كنيد (4) ؟ گفتند ما بر پيغمبر خداى عيسى مريم مى گرييم كه او را بر دار كرده اند. گفت: هيچ مگوييد و جزع مكنيد؛ من عيسى ام. خداى تعالى مرا نگاه داشت و اين آويخته آن منافق است كه مردم را بر سر من آورد. ايشان دلخوش شدند و برگرديدند. پس از هفت روز، عيسى عليه السلام بيامد و حواريان را جمع كرد و ايشان را وصيت كرد

.


1- .كرد.
2- .وصيت كرد.
3- .مى كرئى.
4- .مى كنى.

ص: 477

و در زمين بفرستاد. هر يكى را به جانبى (1) تا دعوت كنند خلقان را با دين خداى و خداى تعالى عيسى را به آسمان برد و حواريان پراكنده شدند، هر يكى به جانبى از جوانب زمين. براى دعوت هر كس به آن زمين كه فتاد (2) ، خداى تعالى او را لغت آن قوم بآموخت تا به زبان آن ايشان را دعوت كرد. اهل تواريخ گفتند: چون مريم به عيسى بار گرفت، او را سيزده سال بود و عيسى به بيت لحم زاد به زمين اورى شصت و پنج سال گذشته از غلبه اسكندر بر زمين بِابِل پنجاه و يك سال گذشته از مُلكِ اشكانيان، و خداى وحى كرد به او از پس سى سال _ بر يك قول _ و او را از بيت المقدس به آسمان برد، شبِ قدر از ماهِ رمضان. و چون عيسى را عليه السلام به آسمان بردند، او را سى و سه سال بود و مدت نبوت او سه سال بود و مادر از پس كه او را به آسمان بردند، شش سال بماند. (3) * * *

كلبى (4) روايت كرد از ابو صالح از عبداللّه عباس كه گفت: يك روز عيسى عليه السلام روى به جماعت جهودان نهاد. ايشان چون او را بديدند، گفتند: جاءَكُم السّاحِرين السّاحِرة الفاعِل بن الفاعِلَة وَقَذْف كردند، و دشنام دادند عيسى را و مادرش را. عيسى عليه السلامگفت: بار خدايا! تو خداى منى و من از روح تو آمدم و مرا به كلمه خود آفريدى و من از قِبَل خود نيامدم به ايشان. بار خدا! لعنت كن بر آنان كه مرا و مادر مرا دشنام دادند. و خداى تعالى دعاى عيسى را اجابت كرد و ايشان همه را تا خوكان كرد. چون يهودا كه سَرِ جهودان بود، آن بديد، بترسيد كه بر ايشان نيز دعا كند. اتفاق كردند كه او را ببايد كشتن؛ مجتمع شدند و با او در مناظره آمدند.

.


1- .به جايى.
2- .زمين افتاد.
3- .روض الجنان، ج 4، ص 347 _ 349.
4- .دنباله داستان از اينجا از متن نسخه خطى كتابخانه مجلس شوراى ملى به شماره 16378 تهيه و تنظيم شد.

ص: 478

عيسى عليه السلام گفت: يا مَعْشَر اليهود! نيك دانسته هستى كه خداى شما را دشمن دارد. ايشان را از گفتار او، خشم آمد. آهنگ او كردند. از ايشان بگريخت و در خانه شد كه در سقف او روزنى بود. خداى تعالى جبرئيل را فرستاد تا عيسى را از آن روزن به آسمان بَرَد. مهتر جهودان كه يهودا بود مردى را فرستاد، نام او ططيانوس. گفت: در اين خانه شو و عيسى را بكش. او در خانه رفت. مى گرديد، كس را نيافت. زوايا خانه مى جست، كس را نمى يافت. دير بماند آنجا. ايشان گمان بردند كه عيسى با او كارزار مى كند. به يارى او درآمدند. خداى تعالى شَبَه عيسى را بر او افكند تا جهودان درآمدند، پنداشتند كه او عيسى است. او بگرفتند و بكشتند و بر دار كردند؛ چنان كه او گفت: من ططيانوس صاحب شما. ازو قبول نكردند. و وجه اشتباه درين روايت از آنجا بود كه چون او را كشته بودند، گروهى گفتند: اكنون درين خانه عيسى بود و صاحب ما. اگر اينكه ما او را كشتيم، عيسى است، صاحب ما كجا شد؟ و اگر صاحب ماست، عيسى كجا شد؟ و بعضى دگر گفتند: خداى تعالى شَبَه عيسى بر روى ططيانوس افكند دون سائر اندامش و بر اندام ططيانوس (1) ازين روى [بر ايشان مشتبه شد]. مقاتل گفت: جهودان مردى را بر عيسى موكل كردند تا او را نگاه دارد تا ايشان فرصت جويند به كشتن. جهود با او مى گرديد تا او بر كوهى شد و ايشان مراقبه مى كردند. خداى تعالى فرمود تا عيسى را به آسمان بردند و شَبَه او بر آن مرد افكند. جهودان آمدند، او را يافتند. گمان بردند كه او عيسى است او را بگرفتند و بكشتند و بر دار كردند و چندان كه او گفت: من نه ام، صاحب شماام، از او قبول نكردند. وَهْب مُنَبَّه گفت: عيسى عليه السلام با هفده مرد حوارى در جاى بود و جهودان گرد آن جايگاه بگرفتند و در آنجا شدند بر آنكه عيسى را بكشتند. خداى تعالى شَبَه عيسى

.


1- .اين نسخه افتادگى دارد به اين شرح: نشانها بود چون او را بكشتند، نگاه كردند به روى با عيسى ماند و به اندام با صاحب ايشان گفتند روى، روى عيسى است و اندام، اندام ططيانوس. روض الجنان، ج 6، ص 179.

ص: 479

بر همه افكند. جهودان كه آن ديدند، عجب بماندند و گفتند: ما را مسحور بكردى. اگر بگويى كه عيسى از ميان شما كدام است و الاّ همه را بكشيم. عيسى عليه السلام گفت: كيست كه ايثار كند و جان به فداى من كند تا او را به جاى من بكشند؟ يكى گفت از ايشان كه من چنين كنم، و از ميانه برخاست و گفت: عيسى منم. از اين ميانه او را برگرفتند و ديگران را رها كردند. از اين وجه بر ايشان مشتبه شد و .... و اگر چه در عدد حواريان خلاف كردند، او نيز در آن خلاف كرد كه خداى تعالى شَبَه عيسى بر همه افكند يا بر يكى از ايشان؟ محمد بن اسحاق گفت: جهودان قصد كشتن عيسى كردند. عيسى بگريخت و جايى پنهان شد. يكى از جمله حواريان بود منافق، بيامد و گفت: مرا چه دهى اگر شما را بر عيسى راه نمايم؟ گفتند: سى درم. آن سى درم بستد و ايشان را به آن خانه آورد كه عيسى در آنجا بود و او از پيش در رفت و عيسى را گفت: آمدند تا تو را بكشند. خداى تعالى عيسى را به آسمان برد و شَبَه عيسى بر اين حوارىِ منافق افكند تا جهودان در آمدند. گمان بردند كه عيسى است. او را بگرفتند و بكشتند و بر دار كردند و حديث او قبول نكردند. جُبّايى گفت: وجه اشتباه آن بود كه جهودان مردى را بگرفتند و بر درختى بلند كردند و كسى را رها نكردند تا گرد او گردد روزگار برآمد و او مُتَغَيّر شد و صورتش نشناس شد و گفتند: اين عيسى است تا بر عوام تلبيس كنند؛ براى آنكه چون ايشان قصد آن خانه كردند كه عيسى در آنجا بود تا او را بگيرند، خداى تعالى او را به آسمان برد. ايشان ترسيدند كه اگر عوام بدانند، رغبت كنند در دين عيسى. مردى را بگرفتند و بر دار كردند. (1)

قتاده روايت كرد از خلاس (2) بن عمرو [عن] عمار بن ياسر كه رسول عليه السلام گفت: مائده فرود آمد، و بر او نان و گوشت بود و ايشان درخواستند از عيسى. طعامى كه از

.


1- .روض الجنان، ج 6، ص 178 _ 180.
2- .خ ل: خلاص: خلاش، همان، ج 7، ص 210.

ص: 480

آن مى خورند و آن را بُن در نيايد. عيسى عليه السلام گفت اين چنين باشد، مادام تا خيانت نكنيد و پنهان چيزى برنگيريد و ذخيره نكنيد، شرط كردند. چون فرود آمد، روز به شب نرسيد تا خيانت كردند و پنهان كردند و ذخيره نهادند. اسحاق بن عبداللّه گفت: بعضى از آنها بدزديدند و گفتند نبايد كه ديگر فرود نيايد. خداى تعالى ايشان را مسخ كرد. عبداللّه عباس گفت: عيسى عليه السلام بنى اسرائيل را گفت: سى روز روزه بداريد. آنگه چيزى كه مى خواهيد، بخواهيد. ايشان سى روز روزه داشتند. چون مدت به سر آمد، گفتند: يا روح اللّه ! روزه بداشتيم و گرسنگى برديم و آن كس كه عمل كند، مزدى توقّع كند و ما عملى كرديم توقّع كه از خداى درخواهى تا براى ما خوانى بفرستد از آسمان. عيسى عليه السلام دعا كرد و فرشتگان مى آمدند، خوانى برگرفته و آنجا هفت نان نهاده و هفت ماهى پيشِ عيسى بنهادند. جمله قوم از آن بخوردند [اول ]و آخرشان. عطاء بن سايب روايت كرد عن زادان و ميسره كه ايشان گفتند: خداى خوانى فرستاد و پيش عيسى بنهاد. آنگه بفرمود تا انواع طعام بر آن بيارند از هر جنسى، مگر نان (1) و گوشت. عطا گفت: بَرو گوشت نبود و ماهى. عطية العوفى گفت: بر آنجا ماهى بود بزرگ كه بر آنجا طعم همه چيزى بود. قتاده و عمار گفتند: بر آن خوان از ميوه هاى بهشت بود وَهْب مُنَبّه گفت: بر او نانى چند بود از جو و ماهى چند بود. خداى تعالى به بركت مضاعف مى كرد تا همه قوم از آن بخوردند. كَلبى و مُقاتل گفتند: چون ايشان از عيسى خوان خواستند، خداى تعالى گفت: بفرستم و لكن شرط آن است كه هر كه ايمان نيارد، او را عذابى سخت كنم. عيسى عليه السلام، شَمعون صفا را بخواند و او وصى عيسى بود و او را گفت: به نزديك تو طعامى هست؟ گفت: بلى، شش نان

.


1- .كلمه «نان» در تفسير نيست. روض الجنان، ج 7، ص 211.

ص: 481

و دو ماهى كوچك. گفت: بيار. بياورد. عيسى عليه السلام آن نانها پاره كرد و از ماهيان چنان پاره كرد و بر سر آن دعا كرد تا خداى تعالى بر آن بركت كرد و آن نانها درست بكرد. هر پاره نانى شد و هر پاره اى ماهى شد. آنگه عيسى عليه السلام برخاست و به دست خود هر يكى را پاره اى پيش مى نهاد. آنگه گفت: بخوريد به نام خداى. از طعام مى فزود تا به زانوى ايشان برسيد. چندان كه توانستند، بخوردند و پنج زنبيل بماند و حاضر پنج هزار مرد و پسر بودند. شكر خدا بگزاردند و يك بار دگر بخواستند. عيسى عليه السلامدعا كرد. خداى تعالى خوانى بفرستاد، چند نان برو و چند ماهى. عيسى عليه السلام چنان [كرد] كه در اول كرده بودند. ايشان از آن بخوردند و با شهرها و ديهاى خود رفتند و ديگران را خبر دادند باور نداشتند ايشان را و گفتند شما را مسحور كرد و چشمهاى شما خطا ديد. عيسى عليه السلام بر ايشان دعا كرد. خداى تعالى ايشان را مسخ كرد. قتاده گفت: آن خوان هر بامداد و شبانگاه فرود مى آمد. هر جا كه ايشان بودندى چنانكه مَنّ و سلوى بر قوم موسى. عطا بن ابى رَباح روايت كرد از سلمان فارسى رحمه الله كه او گفت: و اللّه كه عيسى عليه السلامهيچ چيز را از مَساوى متابعت نكرد، و هرگز هيچ يتيم را باز نزد، و به قهقهه نخنديد، و مگس از روى خود نراند، و از بويهاى كريه بينى نگرفت، و هرگز بازى نكرد، و چون حواريان انا و خوان خواستند، جامه صوف درپوشيد و بگريست و گفت: اللّهمَّ رَبَّنا اَنْزِل عَلَيْنا مائِدَةً مِنَ السَّماء فارْزُقْنا عَلَيْها طَعاماً نَاْكُلُه وَاَنْتَ خَيْرُ الرّازِقين. خداى تعالى سفره سرخ بفرستاد از ميان دو ابرو. ايشان در او مى نگريدند كه از هوا در مى آمد و پيش ايشان فرود آمد. عيسى عليه السلام بگريست و گفت: بار خدايا! ما را از جمله شاكران كن. خدايا! رحمت كن و مُثله و عقوبت مكن، و جهودان مى نگريدند در او [به] تعجب و بويى شنيدند از او كه از آن خوش تر نبود. عيسى عليه السلامگفت: كسى كه نيكو عمل تر است، بايد كه برخيزد و دستار از روى اين خوان برگيرد. شَمعون صَفا گفت: يا روح اللّه ! تو اولى ترى. عيسى عليه السلام وضوى نماز تازه كرد و نمازى

.

ص: 482

دراز كرد و بسيارى بگريست. آنگه به نام خداى، دست فراز كرد و دستار بر روى خوان برگرفت و گفت: بِسمِ اللّه خَيرِ الرّازقين. بر آنجا ماهى اى بود، بريان كرده، بر او فَلس نبود و در او شوك نبود، روغن از او مى چكيد. به نزديك سرش نمك نهاده بود و پيرامنش انواع تره بود، جز گندنا و بر آنجا پنج نان بود. بر يكى زيتون، بر يكى انگبين و بر يكى گاو روغن و [بر يكى پنير و] بر يكى قديد. شمعون گفت: يا روح اللّه ! اين از طعام دنياست يا از طعام بهشت؟ گفت: نه از طعام دنياست و نه از طعام آخرت و لكن طعامى است كه خداى تعالى در هوا مُختَرَع بيافريد. گفتند: بخوريد به نام خدا. گفتند: يا رُوحَ اللّه ! اگر ما را در اين آيه، آيتى ديگر باز نمايى. عيسى عليه السلام دعا كرد. خداى تعالى آن ماهى زنده كرد و به جنبش آمد و فَلْس و خار ازو پديد آمد. ايشان بترسيدند. عيسى عليه السلام گفت: عجب از كار شما، چيزى بخواهيد، چون بدهند شما را، كاره شويد آن را. گفتند: يا رسول اللّه ! دعا كن تا با حال اول شود. دعا كرد. ماهى همچنان بريان شد. گفتند: يا روح اللّه ! اول تو بخور. گفت: معاذ اللّه ، من نخورم آن را؛ آن كس خورد كه خواست. ايشان بترسيدند و نيارستن خوردن.

عيسى عليه السلام بيماران را و خداوندان آفات و عاهات را بخواند تا از آن بخوردند و شفا يافتند. هيچ نابينا نخورد، الاّ بينا شد و هيچ مُقْعَد نخورد، الاّ كه برفتن آمد و هيچ درويش نخورد، الاّ توانگر شد. مردمان چون چنان ديدند، ازدحام كردند بر او. عيسى عليه السلام نوبت نهاد ميان ايشان. چهل روز بامداد فرود آمدى وقت چاشت تا آن گاه كه سايه بگرديدى از پسِ نمازِ پيشين نهاده بودى و گروه گروه به مناوبه مى آمدند و از او مى خوردندى. آنگه به آسمان شدى و ايشان درو مى نگريدندى تا از چشم ايشان ناپديد شدى و گفتند: عجب فرود آمدى، روزى آمدى و روزى نه. چون ناقه صالح كه روزى شير دادى و روزى نه. خداى تعالى گفت: من اين خوان براى درويشان فرستادم؛ توانگران را در آن نصيب نيست از آنچه شك و نفاق ايشان شناخت. عندِ آن اظهار كفر كردند و گفتند: اين چه محال باشد، كس ديد خوانى كه

.

ص: 483

از آسمان فرود آيد؟ خداى تعالى وحى كرد به عيسى كه من بر مُكذّبان شرط هلاك كرده ام. عيسى عليه السلام گفت: اى قوم! مستعد باشيد عذاب خداى را. آنگه عذاب فرستاد و سيصد و سى و سه مرد [را] از ايشان مسخ كرد، با قِرَدَه و خَنازير. به شب بخفتند، به حال صحت و سلامت. بامداد برخاستند به اين صفت، در راهها و تونها مى گشتند و پليدى مى خوردند و مردم چون آن ديدند، فزع كردند با عيسى و به او گرويختند و بر ايشان بگريستند و عيسى عليه السلام يك يك را از ايشان به نام مى خواند و ايشان جواب نمى توانستند دادن؛ به سر اشاره مى كردند. سه روز اين چنين بماندند و آنگه هلاك شدند. (1)

.


1- .روض الجنان، ج 7، ص 210 _ 215.

ص: 484

ذو القرنين

ذو القرنينحق تعالى گفت: «مى پرسند تو را از ذو القرنين؛ بگوى اى محمد كه من بر شما خوانم از او ذكرى». خلاف كردند در آنكه او پيغمبر بود يا نه. بعضى گفتند پيغمبر بود، بعضى گفتند پادشاهى بود صالح عاقل. مجاهد گفت چهار كس بر زمين ملك شدند: دو مؤمن و دو كافر. اما دو مؤمن، سليمان بود و ذو القرنين؛ و اما دو كافر، بُخت نَصّر بود و نمرود. خلاف كردند در آنكه او را چرا ذو القرنين خواندند. بعضى گفتند براى آنكه پادشاه روم و پارس بود، و گفتند براى آنكه بر سرش مانند دو سرو بود. و بعضى گفتند براى آنكه بر سر او دو گيسو بود و گيسو را به تازى قَرْن خوانند. و گفتند براى آنكه او در خواب ديد كه سروهاى آفتاب به دست گرفته است. تأويل بر آن كردند كه او بر مشرق و مغرب پادشاه شود و گفتند براى آنكه كريم الطرفين بود من قِبَل الاَب وَالاُمّ، و گفتند براى آنكه در عهد او دو قرن مردم بگذشتند و او زنده بود و گفتند بر آنكه او چون كارزار كردى، به دست و ركاب كردى. و گفتند او را علم ظاهر و باطن دادند. و گفتند براى آنكه در نور و ظلمت رفت. و پسر كوّا از اميرالمؤمنين على عليه السلام پرسيد در مسائل كه ذو القرنين پادشاه بود يا پيغمبر؟ گفت: بنده صالح بود خداى را. خداى را دوست داشت و خدا او را دوست داشت و نصيحت كرد براى خدا، خدا او را نصيحت كرد. گفت: خبر ده مرا از قَرْنها[ى] او؛ از زر بود يا از سيم؟ گفت: نه از زر بود و نه از سيم و ليكن او قوم را

.

ص: 485

دعوت كرد به توحيد بر جانبى از سرش بزدند برفت و غايب شد و باز آمد و دعوت كرد. بر جايى ديگر بزدند او را. و در ميان شما مانند او يكى هست خود را خواست. ما او را تمكين كرديم در زمين. از هر چيز او را سببى و وسيلتى داديم هر چه او به آن محتاج بود و گفتند هر چه مُلُوك را به كار آيد از ساز و آلت و سلاح و لشكر و سبب هر آن چيز باشد كه به او به چيزى رسند تا پاره اى رسن را كه در سر رسن بندند تا به آب رسد، آن را سبب خوانند. اقطار زمين او را مسخر كرديم؛ چنان كه باد سليمان را. تا آنجا رسيد كه آفتاب فرو مى شد، يافت آفتاب را كه در چشمه گرم فرو مى شد. (1) نزديك آن قومى را يافت. ما گفتيم: اى ذو القرنين! با اينان دو كار بكن به حَسَب استحقاق. اگر ايمان نيارند، ايشان را عذاب كنى و بكشى و اگر ايمان آرند، در ايشان طريقه نيكو و سيرتى نيكو گيرى و ايشان را اكرام كنى. ذو القرنين گفت: اما آن كس كه كافر باشد و ظلم كند، او را عذاب كنيم. آنگه او را با خداى برند و خداى او را در دوزخ كند، عذاب كند عذابى منكر؛ و اما آنكه ايمان آرد او را، اجر و مكافات نيكوتر باشد. او را جزاء بهشت باشد و با او سخن نيكو و آواز نرم و كلام به وفق گوييم. آنگه متابعت منازل و طريق كرد؛ يعنى ساز رفتن تا آنجا رسيد كه آفتاب مى برآيد. آفتاب را يافت كه برمى آمد بر قومى كه ميان ايشان و آفتاب حجابى و پوششى نبود. قتاده گفت براى آن چنان بود كه ايشان بر زمينى بودند كه بر آن بنا نه به استادى و ايشان را مسكن در سردابها بود كه در [زير] زمين كرده بودند. چون آفتاب برخاستى، آمدندى و به آن سرايها فرو شدندى تا آفتاب بگرديدى [از ايشان]. آنگه بيرون آمدندى و طلب معاش كردندى.

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 25 _ 27.

ص: 486

حسن بصرى گفت زمين ايشان، محتَمِل بنا نبود. چون آفتاب برآمدى، به آب فرو شدندى. چون آفتاب از ايشان بگشتى، بيامدندى و بر گياه زمين چَره كردندى، چون بهايم. ابن جريج گفت وقتى لشكرى آنجا رسيدى، اهل زمين ايشان را گفتند: زينهار! نبايد كه شما را آفتاب دريابد كه هلاك شويد. گفتند: ما نرويم تا آفتاب برآيد تا بدانيم كه اينكه شما گفتيد، راست است يا نه. آنگه نگاه كردند، استخوانهاى بسيار ديدند. گفتند: اين چيست؟ گفتند: لشكرى وقتى به اينجا رسيدند، آفتاب به ايشان برآمد هلاك شدند. اين استخوانهاى ايشان است بگريختند و آنجا نه ايستادند. قَتاده گفت چنين گويند كه ايشان زنگيان اند. كلبى گفت ايشان تارس و تاويل و ميك اند، سه گروه تن برهنه [و پاى برهنه] باشند و خداى را ندانند. عمرو بن مالك بن اميه گفت مردى را ديدم كه حديث مى كرد و قومى بر او گرد آمده، مى گفت: من به زمين چين رسيدم به اقصى زمين مرا گفتند ميان تو و مطلع آفتاب يك روز راه است. مردى از ايشان را به مزد گرفتم و آن شب رفتيم. چون به آنجا رسيديم، گروهى را ديديم كه گوشهاى ايشان به بالاى ايشان بود: يكى لحاف كردندى و يكى دواج به وقت خفتن. و اين مرد كه با من بود، زبان ايشان مى دانست ايشان را، گفت: ما آمده ايم تا ببينيم كه آفتاب چگونه برمى آيد؟ گفت: ما در اين بوديم [كه] آوازى شنيديم، چون صَلصَله آواز آهن. گفت بيفتادم از آن هيبت، بيهوش. چون باهوش آمدم، ايشان مرا به روغن مى اندودند. آفتاب ديدم برون افتاده به رنگ روغن زيت و كناره آسمان ديدم. چون دامن خيمه چون آفتاب بالا گرفت، ما را در سرايى بردند. چون روز نيك برآمد و آفتاب بگرديد، ايشان به كناره دريا آمدند و ماهى مى گرفتند و در آب مى انداختند تا بريان مى شد. و گفتند چون خداى تعالى قصه ايشان بگفت، گفت: قصه ايشان چنان بود كه گفتيم و گفت علم ما به احوال او محيط باشد.

.

ص: 487

پس پيرو شد سببى را تا چون رسيد ميان دو سدّ، يافت از پَسِ آن دو سد گروهى را، نزديك نبود بفهمند گفتارى را. گفتند: اى ذو القرنين! به تحقيق يأجوج و مأجوج در زمين فساد مى كنند و تباهى. گفتند اصل يأجوج و مأجوج، من اجيج النار؛ از درفش آتش؛ يعنى به كثرت و اضطراب، چون درفش آتش اند. وَهْب مُنَبّه گفت و مقاتل سليمان، ايشان از فرزندان آدم اند؛ براى آنكه ايشان فرزندان آدم اند، نه از حواء و سبب آن بود كه آدم را وقتى احتلام افتاد، آب از او جدا جدا شد. او از خواب درآمد و متأسف شد بر فوت و ضياع آب. خداى تعالى از آن آب يأجوج و مأجوج را بيافريد و آن نطفه بود با خاك آميخته. ايشان متصل اند به ما از جهت پدر، دونِ مادر مُفْسِدونَ فى الارض. سَعيد جُبَير گفت فساد ايشان در زمين آن بود كه مردمخوار بودند. كَلْبى گفت در وقت ربيع از زمين خود بيامدندى. هر سبز كه يافتندى، بخوردندى و هر چه خشك بودى، برداشتندى و با زمين خود بردندى و گفتند معنى آن است كه چون بيايند، در زمين فساد كنند. اعمش روايت كند از شقيق بن عبداللّه كه او گفت من از رسول عليه السلام پرسيدم حديث يأجوج و مأجوج. گفت: يأجوج امتى اند و مأجوج امتى. هر امتى از ايشان چهارصد هزار است. هيچ كس از ايشان بنميرد تا از صُلب خود هزار فرزند نرينه بيند كه سلاح بردارند و كارزار كنند. گفتند: يا رسول اللّه ! وصف ايشان ما را بگو. گفت: ايشان سه گروه اند: صنفى از ايشان به بالاى درخت صنوبرند و آن را به تازى اَرْز خوانند. گفتند: يا رسول اللّه ! اَرْز چيست؟ گفت: درختى باشد در شام كه بالاى آن صد و بيست گز در هوا. و صنفى ديگر را طول و عرض يكى است، صد و بيست گز طول و صد و بيست گز عرض. و صنفى از ايشان بزرگ گوش اند؛ چنان كه يك گوش ايشان لحاف باشد و يك گوش دواج و به هيچ چيز گذر نكنند از پيل و خوك و حيوان، الاّ كه بخورند آن را و هر كه از ايشان بميرد، بخورند او را. مقدمه ايشان به شام آيد و ساقه ايشان به خراسان، جويهاى مشرق باز خورند و درياى طبرستان.

.

ص: 488

وَهْب مُنَبّه گفت ذو القرنين مردى بود از روم، پسر عجوزى و او را فرزند همو بود و نام او اسكندر روس [رومى] بود. چون به بلوغ رسيد، بنده صالح بود. خداى تعالى او را گفت: اى ذو القرنين! من تو را به امتان زمين خواهم فرستاد و ايشان امتانى اند با زبانهاى مختلف و اين جمله اهل زمين اند دو امت اند كه عرض زمين در ميان ايشان است و امتانى هستند در ميان زمين كه جن و انس از جمله ايشان اند و نيز يأجوج از آن جمله اند. اما آن دو امت، كه طول زمين ميان ايشان است، يك امت به نزديك مغرب اند. ايشان را ناسك گويند و گروهى به مشرق اند، ايشان را منسك گويند و اما آن دو گروه، كه عرض زمين ميان ايشان است، امتى اند بر جانب راست از زمين؛ ايشان را هاويل گويند و امتى اند در جانب چپِ از زمين؛ ايشان را تاويل گويند. ذو القرنين گفت: بار خدايا! اين كار عظيم است كه مرا مى فرمايى و كس قدر اين كار نداند جز تو. بار خدايا! من به كدام قوّت مقاسات اينان كنيم؟ و به كدام جمع مكاثره كنم با ايشان؟ و به كدام حيلت تدبير ايشان كنم؟ و به كدام صبر ممارست كنم با ايشان؟ و به كدام زبان سخن گويم با ايشان؟ و لغات ايشان چگونه دانم؟ و به كدام سمع اقوال ايشان را بشنوم؟ و به كدام چشم بينم ايشان را؟ و به كدام حجت با ايشان خصومت كنم؟ و به كدام عقل احوال ايشان بدانم؟ و به كدام حكمت تدبير كار ايشان كنم؟ و به كدام عقل [عدل] ميان ايشان حكم كنم؟ و به كدام صبر با ايشان به سر برم؟ و به كدام معرفت ميان ايشان فصل كنم؟ و به كدام علم احوال ايشان بدانم؟ و به كدام دست بر ايشان حمله كنم؟ و به كدام پاى، راه بر ايشان برم [سپرم ]و به كدام لشگر با ايشان كارزار كنم؟ و به كدام رفق با ايشان بسازم؟ و به نزديك من بار خدايا اين است و من از ساز و آلتِ اين كار چيزى ندارم و اين قوت و طاقت ندارم و تو خداوند رحيم و كريمى، تكليف ما لا يُطاق نكنى و بر هر نفسى كمتر از آن بر نهى كه قوّت آن باشد!

.

ص: 489

خداى تعالى گفت: من تو را چندان قوت و طاقت دهم كه به اين كار قيام كنى، و شرح صدر[ت] كنم، و دلت روشن كنم، و سمعت تيز كنم، و بصرت قوى كنم، و زبانت روان كنم، و بازويت قوى كنم، و دلت را ثبات دهم، و بر جاى بدارم تا هيچ نترسى و تو را نصرت كنم تا هيچ تو را غلبه نكند، و راهت گشاده كنم تا سطوت كنى؛ چنان كه خواهى، و هيبت تو در دلها فكنم، و نور و ظلمت را مسخّر تو كنم تا دو لشكر باشند از لشكرهاى تو. نور از پيش تو، تو را هادى و راهنماينده باشد، و ظلمت از پَس و پشت تو را حصارى باشد. چون خداى تعالى اين بگفت، او گفت سميع و مطيعم فرمان تو را. آنگه قصد مغرب زمين كرد به آن امت كه ايشان را ناسك گويند. چون آنجا رسيد، جمعى ديد كه عدد ايشان جز خداى نشناخت، با زبانهاى مختلف و اهواء متفرق. چون چنان ديد، ظلمت بر ايشان گماشت تا گِرد ايشان درآمد سه بار، مانند سه سراپرده تا ايشان را با يك جاى جمع كرد. آنگه نور را ره داد در ميان ايشان و او بيامد و ايشان را با خداى دعوت كرد. قومى ايمان آوردند و بيشتر بر كفر مُقام كردند. او مؤمنان را با لشكر خود آورد و ظلمت بر كافران گماشت تا به اينان محيط شد در جايها و خانهاى ايشان اسير شدند و مُتحيّر فرو ماندند و ره به هيچ چيز نبردند از طعام و شراب. به زنهار آمدند و ايمان آوردند و به دعوت او درآمدند و جمله زمينِ مغرب او را مُسخَّر شد. او از مغرب روى با پس نهاد با لشكر عظيم و به جانب راست زمين رفت و نور، قائد لشكر او بود و ظلمت سايق و نگاهدارنده از پس پشت ايشان و روى به آن قوم نهاد كه ايشان را هاويل گويند تا به كنار جويهاى بزرگ و دريا رسيد. حق تعالى او را الهام داد تا الواح بسيار بساخت و با هم زد و از آن كشتى ساخت، به مقدار حاجت. چون دريا بگذاشت، بفرمود تا از هم بگشادند و هر يكى از آن لوحى برگرفتند بر ايشان آسان بود. ديگر باره چون به جوى و دريا رسيدند، با هم نشاندند و كشتيها

.

ص: 490

ساخت تا دريا بگذاشتند. همچنين مى كرد تا به مقصد رسيد. همان معامله كرد با ايشان كه با اهل مغرب كرد و اين زمين نيز مسخّر كرد. از آنجا بيامد و روى به مشرق نهاد و همان معامله كرد و زمين مشرق نيز مستخلص كرد. به جانب چپِ زمين آمد و آن زمين نيز مسخّر كرد. آنگه روى به ميانه نهاد كه يأجوج و مأجوج و [جنّ و] انس در او بودند. در بعضى [راه] برسيد به جماعتى مردمان مصلح. او را گفتند: اى ذو القرنين! در پس اين كوه خداى را خلقى هستند كه به آدميان نمانند؛ مانند بهايم گياه مى خورند و چون سباع و دده وحوش را مى درند. و هر چه در زمين بجنبد از جانور مى خورند و هيچ خلق نيست خداى را كه آن زيارت مى پذيرد كه ايشان اگر مدتى به اين برآيد و ايشان همچنين بيفزايند جهان بستانند و زمين را فرو گيرند و اهل زمين را از زمين برانند و هر وقت ما منتظر مى باشيم كه به بالاى اين كوه برآيند. ما خراجى بر خود بنهيم كه به تو مى گذاريم تا در ميان ما و ايشان سدّى كنى. ذو القرنين گفت: آنچه خداى مرا تمكين داده است در آن بهتر است؛ شما يارى دهيد به قوّتى تا من از ميان شما و ايشان سدّى كنم به روى و سنگ و آهن بسيار، و روى و مس چندان كه توانيد، جمع كنيد آن را. جمع كردند؛ چندان كه او گفت: آنگه گفت من بروم و يك بار ايشان را بنگرم. به بالاى كوه برآمد و در نگريد. گروهى را ديد بر يك شكل نر و ماده به قد نيم مرد و بهرى بودند. اميرالمؤمنين عليه السلام گفت: بالاى ايشان يك به دست بيش نيست و بهرى از ايشان درازند و ايشان دندان و چنگال دارند، چنانكه سباع. چون چيزى خورند، آواز دندانهاى ايشان به مانند اشتر باشد كه نشخوار كند يا ستور كه علف خورند و به مانند چهارپاى، موى دارند و بر اندام پوشش ايشان موى است از سرما و گرما به آن موى خويشتن را پوشيده دارند و گوشهاى بزرگ دارند: يكى پرموى چون پشم گوسفند، و يكى اندك موى. چون بخسپند، لحاف كنند و ديگرى دواج بسازند،

.

ص: 491

و هيچ از ايشان نباشد كه بميرند، الاّ آنكه هزار فرزند بزايند. چون هزار تمام بزايد، بداند كه وقت مرگ است او را. و به وقت ربيع چنان كه ما را باران آيد، ايشان را از دريا ماهى آيد؛ چندان كه جز خداى حدّ و اندازه آن نداند. ايشان بگيرند آن ماهيان را و ذخيره كنند تا سالى ديگر و يكديگر را به آواز كبوتر خوانند و آواز بلندشان چون بانگ گرگ باشد و جفت چنان گيرند كه بهايم. چون ذو القرنين ايشان را بديد، بازگشت و قياس گرفت آن جايگاه را، و آن به آخر زمين تركستان بود از جانب شرق. صَدَفه، سنگ بود، بفرمود تا از زير آن چندانى بكندند كه به آب رسيد. آنگه به سنگ برآورد، طول صد فرسنگ در عرض پنجاه فرسنگ و هر گاه صفى [صافى] سنگ نهادند بفرمود تا به جاى گل، مس و روى گداخته در او ريختند و همچون عرق كوه شد در زمين. آنگه هم چنين برآورد و سنگ بر هم مى نهاد و روى و مس و آهن در ميان مى نهاد و به آتش مى دميدند تا گداخته مى شد؛ تا آنگه كه از بالاى آن كوهها ببرد مقدار آنكه هزار گز. آنگه آن را شرف از آهن برنهاد. اكنون سَدّ به مانند بُرد يمنى است خطى سياه و يكى سرخ و يكى زرد از سياهى آهن و سرخى مس و زردى روى. آنگه رو به ميانه زمين نهاد كه در او انِس بود و در زمين مى رفت و شهرها مى گشاد و دعوت مى كرد تا به جماعتى رسيد. مردمانى را يافت مصلح، نيكو سيرت، با انصاف و حكم به عدل و قسمت به سويّه: حالشان يكسان بود و كلماتشان يكى بود و طريقشان مستقيم، دلهاشان متألّف و اهواشان مستوى بود، سراها[ى] ايشان را در نبود و گورستانشان بر دَرِ سراى بود و در شهر ايشان والى و حاكم نبود و در ميان ايشان ملوك و اشراف نبود، مختلف نبودند و متفاضل نبودند. اسكندر از ايشان به تعجب فرو ماند. گفت: اى قوم! شما چه مردمانيد كه در اقطار زمين بگشتم، مانند شما مردمان نديدم! از احوال خود مرا خبر دهيد. گفتند: چه خواهى تا تو را خبر دهيم؟ گفت: چرا گورستان بر در سراى ساخته ايد؟ گفتند: تا مرگ را فراموش نكنيم. گفت: چرا سراهاتان در ندارد؟ گفتند: براى آنكه در ميان ما دزد و خائن نباشد.

.

ص: 492

گفت: چرا در ميان شما امير نيست؟ گفتند: براى آنكه ما [چيزى نكنيم كه ما را امير بايد تا ادب كند] [گفت چرا در شهر شما حاكم نيست گفتند براى آنكه ما] انصاف يكديگر دهيم. گفت: چرا در ميان شما توانگر نيست؟ گفتند: براى آنكه ما افتخار نكنيم به كثرت مال. گفت: چون است كه در ميان شما منازعت و مخالفت نيست؟ گفتند: از سلامت سينه ما. گفت: چرا شما را با هم خصومت نباشد؟ گفتند: براى آنكه خويشتن را از حكم ساكن كرديم. گفت: چرا در ميان شما ملوك و پادشاهان نيستند؟ گفتند: براى آنكه ما فخر نكنيم. گفت: چون است كه كلمه شما يكى است؟ گفتند: براى آنكه ما مخالفت و خصومت نكنيم با يكديگر. گفت: چون است كه شما چنين افتاده ايد؟ گفتند: از آنجا كه دلهاى ما سليم است، خداى تعالى غِلّ و حَسَد از دلهاى ما بيرون كرده است. گفت: چرا در ميان شما درويشان نه اند؟ گفتند: براى آنكه ما حق ايشان به ايشان دهيم. گفت: چون است كه عمرتان دراز است؟ گفتند: براى آنكه ما برحق كار كنيم و حكم به عدل كنيم. گفت: شما چرا باز نخنديد؟ گفتند: براى آنكه ما از گناه مى ترسيم، به استغفار مشغوليم. گفت: غمناك و خشمناك نه ايد؟ گفتند: براى آنكه ما تن بر بلا مُوَطَّن كرده ايم. گفت: چون است آفاتى كه به مردمان مى رسد، به شما نمى رسد؟ گفتند: براى آنكه ما توكل جز بر خداى نكنيم و بر انواع و نجوم كار نكنيم.

.

ص: 493

گفت: پدرانتان همچنين بودند؟ گفتند: بلى، ما اين طريقه از پدران گرفته ايم كه طريقه ايشان آن بود كه بر درويشان رحمت كردندى و با محتاجان مواسات و از ظالمان عفو كردندى و احسان كردندى با آنان كه با ايشان اسائت كردندى و با جاهلان حلم كردندى و امانت نگاه داشتندى و وقت نماز محافظت كردندى و به عهد وفا كردندى و وعده را انجاز كردندى. خداى تعالى لاجرم كارهاى ايشان به صلاح بداشت و بركت و صلاح ايشان به ما رسانيد. قتاده روايت كرد از ابو رافع از ابو هريره كه رسول عليه السلام گفت: يأجوج و مأجوج بيايند و اين سدّ مى شكافند تا نزديك آن باشد كه شعاع آفتاب بينند. چون شب درآيد، گويند باز كرديم كه فردا تمام بشكافيم و در شهرها رويم. خداى تعالى، روز ديگر همچنان [باز] كند كه بوده باشد. هم بر اين قاعده هر روز اين كار كند تا آنگه كه وقت آمدن ايشان باشد. آنكه بر سر كار ايشان بود، گويد باز گرديد كه فردا تمام كنيم و در شهرهاى ايشان شويم، ان شاء اللّه . [بر] دگر روز كه باز آيند، همچنان باشد كه رها كرده باشند، تمام بشكافند و در شهرها آيند و آبها باز خورند و مردم از ايشان بگريزند و با حصنها شوند تا به جمله زمين برسند. آنگه گويند جمله زمين ما را مُسخَّر شد، اكنون قصد آسمان بايد كرد. تير در آسمان انداختن گيرند. تيرهاشان باز آيد خون آلود براى امتحان. خداى تعالى كسى را بر ايشان گمارد تا همه را بكشند و دوابّ زمين و سباع گوشتهاى ايشان بخورند از آن همچنان فربه شوند كه چهارپايان از نبات ربيع. ابو سعيد خُدرىّ گفت از رسول عليه السلام شنيدم كه يأجوج و مأجوج سدّ بگشايند و بيرون آيند؛ چنان كه خداى تعالى گفت: «وَ هُمْ مِنْ كُلِّ حَدَبٍ يَنْسِلُونَ» (1) و مردم از ايشان بگريزند و با حصنها شوند؛ تا به دجله رسند. هر آب كه در دجله بود، با خورند، چنان كه خشك شود و كسانى كه آنجا گذر كنند، گويند وقتى جويى بوده

.


1- .انبيا (21): آيه 96.

ص: 494

است اينجا. تا همه زمين بگيرند، آنگه گويند ما نديم به اهل آسمان. آنگه يكى از ايشان حربه به سوى آسمان اندازد و بازپس آيد خون آلود براى فتنه و استخوان ايشان بدين حال باشد كه خداى تعالى كرمى بفرستد تا در گردن ايشان افتد؛ همچنان كه ملخ مى برد، به يك بار بميرند. مسلمانان در روز آيند و از ايشان هيچ حسّى و آوازى نشنوند. گويند كس هست كه جان به فداى ما كند. بنگرد تا حال اينان چيست. يكى اختيار كند و دل بر مرگ دهد و از حصن به زير آيد و بنگرد همه را مرده يابد. برود و بشارت دهد ايشان را. مسلمانان از حصنها به زير آيند و چهارپايان سر در ايشان نهند و ايشان را چون گياه بخورند و از گوشت ايشان فربه شوند. وَهْب گفت: ايشان بر هيچ گياهى و چوبى و درختى نيابند، الاّ كه بخورند. آنگه جويهاى زمين باز خورند و هر كه را از مردمان يابند، بخورند و جمله زمين بستانند، الاّ مكه و مدينه و بيت المقدس كه بر اين جاى دست و ظفر نيابند. سعيد بن ابى صالح گفت مرا چنين روايت كردند كه شاخى سنگ و روى و آهن مى نهادند و شاخى هيزم آنگه آتش در آنجا نهاد تا آن هيزم بسوخت و به آتش او آن مس و آهن گداخته شد و در يكديگر ريخته شد و بسته گشت. (1) ذو القرنين گفت: اين سد كردن و پرداختن او رحمتى است از خداى من، چون وعده خداى آيد كه قيامت نزديك شود و اشراط ساعت پيدا كرد. (2) چون وقت آن آيد كه خداى وعده داده است آن سد دويست گز در هوا و صد فرسنگ در طول و پنجاه فرسنگ در عرض چون ستاده كند. وعده خداى تعالى حق و درست و صدق است. (3)

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 28 _ 41.
2- .همان، ص 42.
3- .داستان ذو القرنين از روى نسخه مطبوع سال 1315 تنظيم شد. همان، ص 43.

ص: 495

داستان اصحاب كهف و اصحاب الرقيم

داستان اصحاب كهف و اصحاب الرقيم (1)گفت: «اى محمد! تو پندارى كه قصه اصحاب الكهف و اصحاب الرقيم از آيات و عجايب ما عجب است؛ يعنى در جنب عجايبى كه در آيات و دلالات ماست، از كمال قادرى ما بس عجب نيست؛ چه آنچه من آفريده ام از آسمانها و زمينها و كوهها و درياها و اصناف مخلوقات، در او عجايب بيشتر است». و كهف غار باشد در كوه، و در رقيم خلاف كردند. عبداللّه عباس گفت: وادى اى است ميانِ غصبان و وايله پيشتر از فلسطين و آن نام آن وادى است كه اصحاب الكهف درو بودند. كعب الاحبار گفت نام ديه ايشان است و بر قول عبداللّه عباس مِنْ رَقْمَةِ الوادِى باشد و آنجا باشد كه آب درو باشد. سَعيد جُبَير گفت رقيم لوحى بود از ارزيز نام ايشان تاريخ و غيبت ايشان بر آنجا نقش كرده بر در غار بنهادند تا مردم ببينند و از آن مُعتبر شوند. قولى ديگر آن است كه نافع روايت كرد از عبداللّه عُمَر، و وَهْب روايت كرد از نعمان بشير از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت: اصحاب الرقيم سه مرد بودند كه از شهر بيرون آمدند به بعضى حوائج خود. باران بگرفت ايشان را. كوهى بود، درو غارى. گفتند درين غار شويم تا باران كم شود. چون در آن غاز شدند، سنگى عظيم در آن كوه در افتاد و در درِ آن غار افتاد و درِ غار بگرفت؛ چنان كه هيچ شكاف نماند كه روشنايى در وى فتادى و ايشان فرو

.


1- .داستان اصحاب كهف و اصحاب الرقيم از روى نسخه خطى شماره 66781 كتابخانه مجلس شوراى ملى تنظيم شد.

ص: 496

ماندند و گفتند: يا قَوم! اين كارى عظيم است و جز خداى تعالى كشف اين بلا نتواند كرد. بياييد تا هر يكى از ما عملى كه در عمر خود كرده است خالص براى خداى، آن را شفيع سازيم؛ باشد كه خداى تعالى بر ما ببخشايد. يكى از جمله ايشان گفت: من در عمر خود حَسَنتى مى دانم كه كرده ام و آن، آن بود كه من جماعتى مزدوران را به مزد گرفتم تا براى من كارى كنند. مردى ديگر آمد نماز پيشين، او را گفتم تو نيز كارى كن تا مزد يك روزه بدهم تو را. چون نمازِ شام بود و هر كسى را مزدى مى دادم بر تسويه [سويّت]، يكى از جمله ايشان گفت: مرا هم چندان مى دهى كه آن را كه او نيمه روز كار كرد. گفتم: يا سُبحان اللّه ! تو را بر مال من چه سبيل است كه من به آنچه كنم، تو مزد خود تمام بستان. تو را با كسى ديگر كارى نيست. از من نشنيد و به خشم برفت و مزد رها كرد. من آن مزد او نگاه مى داشتم تا روزى گاو بچه اى مى فروختند. من آن مزد او به آن دادم و در گلّه كردم، بزرگ شد و آبستن شد و بزاد و از بچگان او بسيار پديد آمدند تا گلّه گاو شد. پس از مدتى دراز كه سالها برين برآمد، پيرى را ديدم ضعيف كه بيامد و گفت: مرا به نزديك تو حقى هست. گفتم: چيست آن؟ گفت: من آن مَردم كه آن مزد در آن روز رها كردم و برفتم. من در نگريدم، او را بشناختم. دست او گرفتم و او را به صحرا بردم و گفتم اين گاو گلّه تو راست. گفت: يا هذا! بر من استهزا مكن! گفتم: و اللّه ! كه اين حقِّ تو است و تو راست و كس را درين نصيبى نيست. او آن بگرفت و بسيار دعا كرد. بار خدايا! اگر دانى كه آن براى تو كردم، ما را خلاصى ده. در حال بهرى از آن سنگ بيامد و بتركيد و ثلثى ازو بيفتاد و روشنايى پديد آمد. ديگرى گفت كه من در عمر خود حَسَنتى كرده ام و آن، آن بود كه سالى، قحطى عظيم بود. زنى با جمال به نزديك من آمد و از من گندم خواست به بهاء. گفتم: ممكن نيست، الاّ به تمكين از نفس خود. ابا كرد و برفت. بار ديگر باز آمد و طعام خواست. گفتم: ممكن نيست بدونِ نفس تو. تا سه بار برفت و از روى ضرورت باز

.

ص: 497

آمد و من او را طعام ندادم. بار چهارم گفت: اكنون تو را تمكين كردم از آنچه مى خواهى. چون با او بنشستم به خلوت، خواستم تا دست به او دراز كنم، او را يافتم كه مى لرزيد. گفتم: اين چه حال است؟ گفت: از خداى مى ترسم. من گفتم: يا سبحان اللّه ! زنى در حال شدت و سختى و ضرورت از خداى مى ترسد و من در نعمت و رخا از خداى نترسم. گفتم: برخيز اى زن كه تو را مسلّم بكردم و بيش از آن طعام كه او مى خواست بدادم او را. بار خدايا! اگر دانى كه آن براى تو كردم، اين بلا را از ما كشف كن. پاره ديگر از آن سنگ شكسته شد و غار روشن شد.

سيم ديگر گفت: من نيز حَسَنتى كرده ام و آن، آن بود كه مرا پدرى و مادرى بودند و من گوسپند داشتم. نماز خفتن پاره اى شير برگرفتم براى ايشان و بياوردم، ايشان خفته بودند و مرا دل نيامد كه ايشان را بيدار كنم و خواب بر ايشان بياشورم. بر بالين ايشان بنشستم. گفتم تا خود بيدار شوند و گوسپندان ضايع بودند و مرا دل به گوسپندان مشغول بود؛ با اين همه از بالين ايشان برنخاستم تا صبح برآمد و ايشان بيدار شدند و من آن شير به ايشان دادم. بار خدايا! اگر دانى كه من آن كار براى تو كردم، اين بلا از ما كشف كن. سنگ به يك بار از دَرِ غار بيفتاد و راه گشاده شد و ايشان به سلامت از آنجا بيرون آمدند. اين قصه اصحاب رقيم است. اما قصه اصحاب الكهف، اصحاب سير خلاف كردند در سبب رفتن ايشان به كهف. محمد بن اسحاق يسار گفت: سبب آن بود كه اهلِ انجيل تعدّى از حد بردند و فواحش در ميان ايشان ظاهر شد و پادشاهان طاغى شدند و به بت پرستيدن مشغول شدند و براى طواغيت قربان كردند. و در ميان ايشان جماعتى بودند بر دين عيسى عليه السلام مُتَشدّد و مُتَمسّك به آن. و پادشاه شهر ايشان مردى بود، نام او دقيانوس، بت پرست بود و ظالم و قَتّال و طالبِ آنان كه بر دين مسيح بودند؛ تا ايشان را عذاب كردى و از دين مسيح منع كردى و مادام در تتبّع اين بود و از اطراف و نواحى ملك خود مى گرديد و هر كجا كسى بودى بر دين عيسى عليه السلام، او را مى كشت و عذاب

.

ص: 498

مى كرد و از آن دين منع مى كرد تا به اين شهر آمد كه اصحاب الكهف در آنجا بودند. مردم بگريختند و پنهان شدند و او مردم را مى گرفت و هر كه در دينِ او مى رفت، او را رها مى كرد و هر كه اجابت نمى كرد، او را مى كشت و عذاب مى كرد و دستها و پايهاى ايشان مى بريد و از باروى شهر مى آويخت. خداى پرستان چون چنان ديدند، تضرع كردند با خداى تعالى و در عبادت بيفزودند و پناه با خداى دادند و مى گفتند: «رَبُّنا رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لَنْ نَدْعُوَا مِنْ دُونِهِ إِلهاً لَقَدْ قُلْنا إِذاً شَطَطاً» (1) . اين جماعت بگريختند و در بيرون شهر نماز گاهى بود. و به عبادت و نماز مشغول شدند و مى گفتند: بار خدايا! شر اين طاغى كفايت كن. جماعتى از شُرَطِ دقيانوس كه ايشان را بر اين كار گماشته بود، بريشان مطلع شدند و ايشان را گفتند: شما چرا از مَلِك بگريخته ايد و به دين او رغبت ننموده ايد؟ برفتند و دقيانوس را خبر دادند از احوال ايشان. او كس فرستاد و ايشان را حاضر كرد بر آن هيئت كه بودند، با جامه عباد، روى در خاك ماليده از سجده، و چشمها پر آب شده. ايشان را تهديد كرد و گفت: چرا به خدمت من نيامديد و براى اصنام قربان نكرديد؟ اكنون مخيّريد: خواهيد به دين من درآييد و خواهيد اختيار كشتن كنيد. ايشان را مهترى بود، نام او مسلمينا [مكْسَلمينا]. او گفت: بدان كه ما خداى را مى پرستيم كه خداى آسمان و زمينهاست و ما جز او را عبادت نكنيم. آن ديگر تو دانى. هر چه خواهى مى كن كه ما از دين خود برنگرديم؛ باقى همان قول گفتند كه او گفت. دقيانوس بفرمود تا جامهاى ايشان بكندند و ايشان را جامه ديگر پوشانيدند و ايشان را گفت: مرا دل نمى آيد كه شما را بكشم. مهلت دادم شما را چند روز تا انديشه كنيد و صلاح خود بينيد و با دين من آييد؛ و اگر نياييد، خود در دست منيد و خون شما ريختن بر من آسان است. آنگه برخاست و از آن شهر به شهرى ديگر

.


1- .كهف (18): آيه 14.

ص: 499

رفت و ايشان را باز نداشت و حَرس بريشان گماشت. چون دقيانوس از آنجا برفت و ايشان را در مهلت فرو گذاشت، ايشان با يكديگر گفتند تدبير آن است كه تا اين طاغى غايب است، ما هر كدام از خانه پدران، زادى برداريم و بگريزيم. آنگه برفتند و هر يكى از خانه پدران زادى برگرفتند و از شهر بيرون شدند. و بيرون آن شهر كوهى بود، آنجا را بيخاوس گفتند. بر آن كوه غارى بود، در آن غار شدند و خداى را عبادت مى كردند. كعب الاحبار گفت در راه سگى را ديدند، سگ در دنبال ايشان افتاد، چندان كه راندند و زدند، برنگشت تا به آواز آمد و گفت: مرا چرا مى زنيد؟ من از شما برنگردم كه من دوستان خداى را دوست مى دارم و من شما را به كار آيم. چون بخسپيد، شما را پاسبانى كنم. سگ را با خود ببردند. عبداللّه عباس گفت در راه شبانى را ديدند با سگى. ايشان را گفت: شما چه مردمانيد و كجا مى رويد؟ گفتند: ما از اين طاغيه روزگار مى گريزيم. گفت: من نيز همكار شماام و با ايشان برفت. سگ نيز در دنبال ايشان برفت. او را گفتند: اى جوانمرد! اگر تو صاحب مايى، جاى سگ نيست؛ سگ را از ما جدا كن. او گفت: اين سگ با من صحبتِ ديرينه دارد، شما برانيد او را كه من شرم دارم ازو و ايشان براندند، نرفت. چون بزدند او را، آواز داد و گفت: مرا مى زنيد كه من از شما به جفا برنگردم. ايشان در غار شدند و سگ بر در غار بخفت و ايشان به عبادت مشغول شدند و آن نفقه خود در دست يكى از ايشان كردند، نام او يمليخا. او هر روز به شهر رفتى و چيزى كه ايشان را بايستى، بياوردى و تفحص اخبار بكردى و ايشان را خبر دادى تا روزى در باز آمد. خبر دادند كه دقيانوس باز آمده است و طلب ايشان كرده. باز آمد و ايشان را خبر داد و ايشان سخت مضطرب شدند و اين نماز ديگر بود عند غروب الشمس. با يكديگر گفتند اين طعامى كه هست، بخوريم و پناه با خدا دهيم تا خداى تعالى چه تقدير كرده است. طعام بخوردند و به عبادت مشغول شدند و سر بر سجده نهادند.

.

ص: 500

خداى تعالى خواب بر ايشان افكند، سيصد و نه سال بخفتند. دقيانوس ايشان را طلب كرد و كس فرستاد و پدرانِ ايشان را حاضر كرد و گفت: پسران شما كجااند؟ ايشان را پيش من آريد! گفتند: ما احوال ايشان را ندانيم. بر ما آن است كه در طاعت توايم و اما ايشان مالهاى ما برگرفتند و از شهر بيرون رفتند. كسانى كه ايشان را ديده بودند، گفتند: ايشان در غارى شدند كه بر دَرِ اين شهر است؛ كوهى كه آن را بيحاوس مى خواندند. و او برخاست و با لشكر آنجا آمد، هر كس كه خواست كه آنجا فرو شود، از ترس نتوانست. آخر گفتند: ايها الملك! اگر تو ايشان را به چنگ آرى، كارى نخواهى كرد به جز كشتن؟ گفت: بلى. گفتند: در اين غار بر بايد آوردن تا اينان در آنجا بميرند و اين غار گور ايشان باشد. گفتند: صواب است. بفرمود تا دَرِ غار برآوردند و ايشان خفته بودند و از آن بى خبر. در مُلكِ دقيانوس دو مرد بودند مؤمن: يكى بيدروس نام او، و يكى روياس. نامهاى ايشان و نسبتهاى ايشان بر لوحى نوشتند از ارزيز و در بناى آن سد نهادند. گفتند تا باشد كه وقتى كسى اين بنا بشكافد، از احوال ايشان خبر دهد مردمان را تا عبرتى باشد شنوندگان را. تا آن گاه كه دقيانوس هلاك شد و از پس او چند قرن بگذشت خداى تعالى ايشان را بيدار كرد.

عبيدة بن عمير گفت اصحاب الكهف جوانان [بودند] از فرزندان ملوك با طوق و ياره و گوشواره زرين. روزى از روزهاى عيدشان، بيرون از شهر آمدند و سگِ صيد با خود داشتند. خداى تعالى تنبيه كرد ايشان را و ايمان در دل ايشان افكند. ايمان آوردند هر يكى على حده تنبيهى كه خداى كرد ايشان را هر يكى ايمان خودش از صاحبش پنهان داشت. چون با شهر آمدند، درين انديشه افتادند و هيچ كس از ايشان اطلاعى نداد صاحبش را بر سِرّ خود. آنگه هر يكى از ايشان انديشه كرد كه از اين شهر بيرون بايد شدن، تا شومى كفر و معاصى اينان به ما نرسد و هر يك از شهر بيرون آمدند عَلى خُفْيَةٍ مِنْ صاحِبِه. چون با صحرا رسيدند، با هم رسيدند. هر يكى

.

ص: 501

صاحبش را گفت: چرا بيرون آمده اى؟ او گفت: تو چرا بيرون آمده اى؟ آخر اتفاق كردند بر آنكه هر دو به كناره شوند و راز با صاحبش گويند. همچنين كردند و راز با يكديگر آشكارا كردند. و راى هم بر ايمان متفق بود و سگِ صيد با خود داشتند. گفتند اكنون بياييد تا امشب به غارى شويم و آنجا بخسبيم و فردا تدبير خود بسازيم. آن شب در غار شدند و بخفتند. خداى تعالى خواب بريشان مستمر كرد تا سيصد و نه سال بخفتند و كس راه به ايشان نبرد، جز آنكه ايشان را مفقود يافتند. جماعتى كه ايشان را اين همت بود، لوحى بگرفتند و نامهايشان و انسابشان و عددشان و تاريخ غيبتشان برو نوشتند كه فلان و فلان چند كس از معروفان و جوانان شهر مفقود شدند و كس ايشان را باز نيافت و خداى تعالى درِ آن غار را پوشيده كرد از چشم خلقان و آن لوح در خزينه پادشاه بنهادند و گفتند همانا اينان را نشانى باشد. چون قرنها بر آن بگذشت و مدت به سر آمد، خداى تعالى اطلاع داد بر ايشان؛ چنان كه گفت: «وَ كَذلِكَ أَعْثَرْنا عَلَيْهِمْ» (1) الآيه. وَهْب مُنبّه گفت يكى از حواريان عيسى (عليه و على نبينا صلى اللّه عليه و آله و سلم) به درِ شهر اصحاب الكهف آمد و خواست تا آنجا شود. او را گفتند بر دَر اين شهر بتى نهاده است، كس را رها نكنند كه در آنجا شود تا آن بت را سجده نكند. او در شهر نرفت و بر در شهر گرماوه بود. رفت و آنجا كار مى كرد و مزدى مى ستد و نفقه مى كرد و خداى را مى پرستيد. صاحب گرماوه از قدوم او خير و بركت بسيار ديد. او را اكرام كرد و مردم او را از حُسنِ سيادت [سيرت] و صلاح او دوست گرفتند و او اخبارى كه از عيسى (على نبينا و عليه السلام) شنيده بود، مردم را مى گفت و با خير و طاعت دعوت مى كرد. جماعتى به او بگرويدند و او را با صاحبِ حمام شَرط

.


1- .كهف (18): آيه 18.

ص: 502

آن بود كه روز بيرون او كار نكند و به شب به كار خود مشغول باشد؛ تا يك روز پسر پادشاهِ آن شهر، زنى را برگرفت و بفرمود تا گرماوه خالى كردند و خواست تا در گرماوه شود. مرد او را راه نداد. گفت شرم ندارى؟ تو پسر ملك شهرى؛ اين كار به تو زشت باشد! پسر پادشاه خجل شد و برگشت. بازپس آمد و خواست تا در گرماوه شود. مرد دگر بار نهى كرد و وعظ كرد برگشت و با سه مرد دگر [سه ديگر] آمد و بانگ برو زد و او را براند و در گرماوه رفتند. او دعا كرد. خداى تعالى هر دو را در آن گرماوه هلاك كرد و بمردند. ملك گفت: حال پسر من چه بود؟ گفتند: صاحب حمام او را بكشت. اين حوارى با حمّامى و جماعتى كه مصاحب ايشان بودند، از آنجا بگريختند. شب ايشان را دريافت، در غارى شدند و بخفتند. در راه مردى را ديدند صاحب زرعى، و سگى با خود داشت كه زرع او را نگاه داشتى. ايشان را گفت شما چه قوميد؟ گفت: مردمانى كه از دست ظالم بگريخته ايم. او گفت: مرا مى بايد كه با شما موافقت كنم و سگ در دنبال ايشان. به شب در غار شدند و بخفتند. خداى تعالى جواب بر ايشان افكند تا سيصد و نه سال بخفتند و كسان ملك در طلب ايشان بودند، راه با ايشان بردند. ايشان را خفته يافتند. خواستند تا در آنجا شوند، ترس منع كرد ايشان را. آخر گفتند تدبير آن است كه دَرِ اين غار برآريم تا اينان در اينجا بميرند از گرسنگى و تشنگى. همچنان كردند. وَهْب گفت ايشان در آن غار مدتى بماندند. وقتى شبانى آنجا رسيد و بر آن كوه گوسپند مى چرانيد، باران بگرفت او را. انديشه كرد، گفت: درِ اين غار ببايد شكافت تا به شب گوسفندان را در آنجا مى برم. درِ آن غار باز كرد، خداى تعالى ايشان را بيدار كرد. محمد بن اسحاق گفت پس از آن پادشاهى پديد آمد آن شهر را، مردى صالح كه او را تندوسيس گفتند و او در مُلكِ خود سى و هشت سال بماند و در ملك او هر گونه مردمان بودند: مؤمن و كافر و بت پرست، و پادشاه از آن رنجور بود و ايشان را با

.

ص: 503

خداى تعالى مى خواند و تخويف مى كرد به بعث و نشور، و ايشان مى گفتند: ما حيات همين دانيم كه در دنيا هست و پس از حيات دنيا حياتى نشناسيم. چون پادشاه صالح از ايشان آن ديد، با خداى تعالى تضرع كرد و گفت: بار خدايا! آيتى به اينان نماى كه بدانند كه بعث و نشور حق است. خداى تعالى خواست تا اظهار آيتى كند بر ايشان، در دلِ يكى از مردمانِ آن شهر افكند نام او الياس تا آن بنا بشكافد و براى گوسپند حظيره كند. بيامد و آن بنا بگشاد تا دَرِ غار گشاده شد. جماعتى ديد آنجا كه خفته بودند و سگى بر دَرِ غار خفته. هر كس كه خواست كه آنجا فراز شود، نتوانست شدن. اهل آن شهر تعجب به نظاره آنجا آمدند. خداى تعالى ايشان را از خواب بيدار كرد تا بنشستند مستبشر و بر يكديگر سلام كردند و گمان بردند كه يك روز خفته اند يا بهرى از روزى. خداى تعالى بعثِ ايشان دليل ساخت بر آنكه بعث و نشور حق است.

وَهْب گفت ايشان بيدار شدند و احوال ايشان همچنان بود كه آنگه بخفتند؛ هيچ تغيير نپذيرفته بود تا جامه ايشان شوخگن نشده بود. ايشان برخاستند و گمان بردند كه در عهد دقيانوس. نماز بگزاردند و به تمليخا [يلميخا]، كه صاحب طعام ايشان بود، او را گفتند كه برو و آن درمى چند كه دارى ببر و براى ما طعامى بيار كه ما گرسنه شده ايم و بنگر كه اين طاغى طلب ما مى كند و خويشتن را با احتراز دار. تمليخا گفت: دِى همه روز در طلب ما بودند و امروز بى شك آن است كه ما را ببرند و اين آخر دورى [روزى] است ما را از دنيا. مهتر ايشان گفت ما توكل بر خدا كرديم و بر دين حق مُقام كنيم و جان به فداى دين حق كنيم. آنگه تمليخا برخاست و آن درمها برگرفت و روى به شهر نهاد. در شهر آثارى و علامتى كه او رها كرده بود به خلاف آن نديد كه او بگذاشته بود. متوارى وار به شهر درآمد، ترسان و مُترقّب از خوف دقيانوس. چون در شهر آمد، مردمان را ديد و شعارِ ملتِ عيسى (على نبينا

.

ص: 504

و عليه السلام) و نام عيسى (على نبينا و عليه السلام) مى گفتند و صلوات برو مى دادند. به تعجب فرو ماند. گفت: من دوش از اين شهر برفتم و درين شهر كسى نام عيسى (على نبينا و عليه السلام) نيارست بردن. اكنون شعار او آشكارا گويند و مى دارند، و او را خبر نبود كه دقيانوس هلاك شده است از مدت سيصد سال. تا گِرد آن شهر مى گشت، كس را نمى شناخت و رسم و آيين ايشان به خلاف آن ديد كه رها كرده بود. با خود گفت: همانا شهر غلط كرده ام يا در خوابم. آخر انديشه كرد و گفت: درين نزديكى شهر همين است. آخر مردى را گفت اين شهر را چه خوانند. گفت: دافسوس. بدانست كه شهر آن است و لكن مردمان آن شهر نه آن بودند. آخر آن درمها كه داشت، بيرون كرد و آن درمها بود به نام و مهر دقيانوس از سيصد سال زده و بر شكل پاى شتر بود به بزرگى. درمى چند بداد تا طعام خَرَد. مرد آن درم بستد و درو نگريد و نقش و سكه آن برخواند و تاريخ آن فرو ماند و در مرد نگريد؛ مردى غريب و مجهول بود. او را گفت: اين درم از كجا آوردى؟ او گفت: اى مرد! تو را با اين چه كار؟ درم بستان و طعام بِده مرا به نرخِ وقت. آن مرد درمها را به ديگرى نمود و ديگرى به ديگرى انداختن و دست بدادند و گفتند اين مرد همانا گنجى يافته است. او را گفتند راست گوى تا اين گنج كجا يافتى و ما را شريك كن تا ما راز تو به ديگرى نگوييم كه اين گنج تنها برنتوان داشت و به همه حال تو را درين كار ياوران بايند، و اگر نه چنين كنى، سلطان وقت را بگوييم و تو را از آن رنج رسد و چيزى به تو نماند. او گفت: اى قوم! شما چه مى گوئيد؟ گنج چه باشد؟ اين درمى چند است كه ديروز داشتم و هر روز ازين خرج مى كنم و كس مرا به گنج يافتن، متهم نكرد. گفتند محال مگوى كه اين درمها از تاريخ سه صد سال زده اند و آواز برآوردند و خبر به پادشاه وقت رسيد و مردم برو جمع شدند و او هيچ جواب ندانست كلام ايشان را، جز اينكه خاموشى مى بود و آن خاموشى در تهمتِ اين زيادت مى كرد.

.

ص: 505

و در شهر دو پيشوا بودند، دو مرد صالح: يكى اريوس نام، و يكى اسطيوس نام او را ببردند تا پيش ايشان، و او گمان برد كه او را پيش دقيانوس مى برند. او مى رفت دل بر مرگ نهاده مدهوش و مردم ازو فُسوس مى داشتند؛ چنان كه از ديوانگان، و او در دل خداى را مى خواند و مى گفت: اى خداوند آسمان ها و زمينها! فرياد رس. تويى در سختى مرا فريادرس، و با خود مى گفت كاشكى ما به يك جاى بودمانى تا اصحابِ من حالِ من بدانستندى كه ما را عهد چنان است با يكديگر كه به يك جاى باشيم در حيات و ممات. دريغا كه اين جبّار مرا بكشد و من ايشان را باز نه بينيم. همه راه اين انديشه مى كرد و شهادت مى آورد و خداى را ياد مى كرد و پناه با خداى مى داد. چون او را پيش اين دو رئيس صالح بردند، او درنگريد، دقيانوس نبود. ساكن شد. او را بداشتند آنجا و آن درمها با ايشان دادند. ايشان گفتند: اى جوانمرد! راست بگو تا اين گنج كجا يافتى؟ او گفت: گنج چه باشد؟ گفت: نقش اين درم گواهى مى دهد بر تو كه تو گنجى يافته اى از گنجهاى دقيانوس و مُهرِ باستان. يمليخا گفت: واللّه كه من هيچ گنجى نيافته ام و اين درم از خانه پدر برگرفته ام و ضرب اين شهرست. من همين مى دانم. گفتند: تو كيستى و پدر تو كيست؟ او نام خود ببرد و نام پدر، كس نبود كه او را شناخت. چه مدت دراز در ميان افتاده بود، سيصد و نه سال. گفتند: دروغ مى گويى و با ما راست نمى گويى. او چيزى نمى توانست گفتن، جز كه ساعتى خاموش مى بود و ساعتى سوگند مى خورد كه او گنجى نيافته است. مردم بهرى مى گفتند ديوانه است و بهرى مى گفتند ابله است و بهرى مى گفتند طرّار است و از راستى خبر نمى دهد. آخر يكى از آن رئيسان بانگ برو زد و او را تهديد كرد و گفت گمان مى برى كه ما تو را باور خواهيم داشتن به اين دروغ و محال كه مى گويى كه اين مال پدر تو است و نقش اين درم از سيصد سال زده است و تو كودكى جوان آمده اى تا بر ما پيران فُسوس دارى و اعيان و معروفان شهر اينان اند كه اينجا حاضرند و خزاين شهر به نزديك ماست و ما از اين ضرب يك درم نداريم. ما تو را به اين رها نكنيم. اگر راست گفتى، فهو المراد، و الاّ ضرب و حبس و تهديد باشد تو

.

ص: 506

را. يمليخا گفت: به خداى مر شما را كه من از شما چيزى بپرسم. مرا خبر دهيد. گفتند: بگو. گفت: مرا بگوييد تا دقيانوس الملك چه كرد و او كجاست كه اين شهر در دست او بودى [ديروز] روزى؟ گفتند: ما بر پشت زمين پادشاهى را ندانيم، دقيانوس نام و اين نام پادشاهى است كه سالهاى درازست تا هلاك شد. يمليخا گفت: كس با من راست نمى گويد. بدان كه ما چند يار بوديم و پادشاه اين شهر بر ما ستم كرد و اكراه، تا ما را از دين مسيحى (عليه الصلوة و السلام) برگرداند. ما ازو بگريختيم. دوش بخفتيم و امروز من به شهر آمدم تا براى اصحاب طعام خَرَم در من آويختيد و حوالت گنج مى كنيد بر من. اگر مرا باور نداريد، بياييد تا غار ما ببينيد و اصحاب ما را بر كوه بنجاوست [ينجولس]. چون اريوس اين سخن بشنيد، گفت: همانا اين مرد راست مى گويد، و اين آيتى باشد از آيات خداى تعالى. آن گاه آن دو رئيس برخاستند و جمله اهل شهر و يمليخا در پيش ايشان ايستاد تا به نزديك كوه ينجولس. آنگه ايشان را گفت من از پيش مى روم تا ايشان را خبر دهم تا نترسند كه ما خلقى عظيم به سَر ايشان شويم. گفتند روا باشد. و چون يمليخا به نزديك ايشان دير شد، بهر حال چنان مى نمايد كه يمليخا را دقيانوس گرفته است و هر ساعت مترصّد بودند كه لشكر آمد و ايشان را نيز برد. چون [آواز] وقع سُمّ اسبان و غلبه مردم شنيدند، قاطع شدند كه لشكر دقيانوس است كه به گرفتن ايشان آمده است يكديگر را وصيت كردند و يكديگر را وداع كردند و خويشتن را به خداى تسليم كردند. چون نگاه كردند، يمليخا در آمد. او را گفتند چه حال است؟ ما را خبر ده. يمليخا از آن چه رفته بود ايشان را، خبر داد و آن رئيسان و آن مردم بيامدند و ايشان را بديدند و از آن حال به شگفت فرو ماندند. چون نگاه كردند در آن بنيان، كه بعضى شكافته بود و بعضى بر جاى، تابوتى ديدند از آهن، قفلى از سيم برو زده. آن تابوت از آنجا برآوردند و آن قفل بگشادند. در آنجا دو لوح ديدند ارزيز بر آنجا نوشته كه در فلان تاريخ در عهد مملكت دقيانوس مَكْسَلمينا و مَحسلمينا و يمليخا و مرطونس و نسوطوس و نيورس و بكريوس

.

ص: 507

و بطينوس جوانان بودند برين شكل و بر هيئت، از فتنه پادشاهِ وقت بگريختند كه قصد ايشان مى كرد براى دين و درين غار شدند. چون خبر يافتند از ايشان و بدانستند كه ايشان در غارند، دَرِ غار برآوردند و به سنگ سخت كردند و ما نامهاى ايشان نوشتيم و احوال ايشان تا اگر كسى بريشان مطلع شود، بداند كه حال ايشان چنين بود. چون آن بخواندند [به] شگفتى فرو ماندند و مؤمنان را يقين بر يقين زياده شد به قدرت خداى تعالى بر احيا موتى و از آن شگفت ماندند كه ايشان همچنان جوان و تازه و به قوّت مانده بودند. رنگ رويشان نگرديده بود و نه جامه ايشان شوخگن شده. آنگه اين دو رئيس نامه نوشتند به آن پادشاه صالح كه نام او بندوسيس بود كه به تعجيل بياى تا آيتى بينى از آيات خداى تعالى كه با خلقان نمود بر صحت بعث و نشور، و آن قصه شرح دادند در نامه. چون مَلِك صالح نامه برخواند، از سرير مُلْك فرود آمد و روى بر خاك نهاد پيش خداى تعالى و بسيار بگريست و تضرع كرد. خداى تعالى را شكر گذارد بر اظهار آن آيات و برخاست و با لشكر و با اهل آن شهر آنجا آمد و آن حال بديد و ايشان در غار به عبادت و تسبيح و تهليل مشغول بودند. آنگه او را بپرسيدند و برو سلام كردند و گفتند ما تو را وداع مى كنيم كه خداى تعالى ما را با حال اول خواهد بردن كه ما از خداى درخواسته ايم و پهلو بر زمين نهادند و بخفتند و خداى تعالى جان ايشان برداشت. پادشاه بفرمود تا براى كفنهاشان جامهاى فاخر كردند و تابوتهاى زرين ساختند و خواست تا ايشان را در آنجا نهد. در خواب ديد كه: زر و ديبا گرد ايشان مگردان و ايشان را همچنان در غار رها كن. او ايشان را همچنان رها كرد و خداى تعالى ايشان را محجوب كرد به رُعْب كه كس نيارست گرد ايشان گرديدن و تعرض ايشان كردن و بفرمود تا بر درِ آن غار مسجدى بنا كردند كه مردم در آنجا نماز كردندى و آن حاجتگاهى شد و آن وقت كه احوالِ ايشان ظاهر شد، آن روز عيدى ساختند و در عبادت خداى تعالى بيفزودند. اين حديث اصحاب الكهف است. * * *

.

ص: 508

و در خبر مى آيد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت: بار خدايا! من ايشان را توانم ديدن؟ خداى تعالى گفت: تو ايشان را در دنيا نبينى و لكن وصىّ خود را با جماعتى صحابه آنجا فرست تا ايشان را دعوت كنند با دين و ايمان آورند به تو. گفت بار خدايا! چگونه روند آنجا؟ خداى تعالى گفت: بساطى بيار و ايشان را بر آنجا نشان و باد را بفرماء تا ايشان را بردارد و آنجا برد. رسول صلى الله عليه و آله بفرمود تا بساطى بگسترند و ابوبكر را گفت بر يك گوشه بنشين و عمر را گفت بر يك گوشه بنشين و سلمان را بر يك گوشه بنشاند و ابوذر را بر يك گوشه و على را گفت بر ميان بساط بنشين. صحابه گفتند: يا رسول اللّه ! خداى تو را فرمود كه وصى خود را با قومى از صحابه به آنجا فرست. از ميان اينان وصى تو كيست؟ گفت: وصى من آن است كه چون بر ايشان سلام كند، جوابش دهند و چون سخن گويد، با او مناظره كنند و آنان كه وصى من نيستند، ايشان را دستورى نيست كه با او سخن گويند و جواب سلام او دهند. آنگه رسول صلى الله عليه و آله باد را بفرمود تا آن بساط را برداشت وقت آنكه از نماز بامداد فارغ شده بود. باد بساط برگرفت و آنجا برد. اميرالمؤمنين على (عليه الصلوة و السلام) چون آنجا رسيد، باد را گفت: بساط فرو نه. باد بساط بنهاد. او، اول ابوبكر را (گفت) برخيز و بر ايشان سلام كن. برخاست و سلام كرد. جواب ندادند. عمر نيز سلام كرد، جواب ندادند و سلمان و ابوذر سلام كردند، جواب ندادند. اميرالمؤمنين على (صلوات اللّه و سلامه عليه) بر پاى خاست و به درِ غار شد و گفت: السَّلامُ عَلَيْكُمْ يا ايُّها الفتية. گفتند: و عَلَيْكم السَّلام وَ رَحْمَةُ اللّه . گفت: من رسولِ [رسولِ] خدايم مصطفى صلى الله عليه و آله به شما، دعوت مى كنم شما را به او و با دين مسلمانى. گفتند: مَرْحَباً بِهِ وَبِكَ، آمَنّا و صدَّقنا. گفت رسول خدا صلى الله عليه و آلهشما را سلام مى كند. گفتند: عَلى مُحَمَّدٍ رَسُول اللّه السَّلام ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الاَرْضُ وَ عَلَيْكَ بِما بَلَّغْتَ. آنگه گفتند: رسول خداى را از ما سلام كن و درود دِه كه ما با خوابگاه رفتيم تا آنگه محمد مهدى از اهل بيت محمد صلى الله عليه و آله خروج كند و ما در زمره او باشيم. اميرالمؤمنين گفت: چرا جواب ايشان نداديد؟ گفتند: ما

.

ص: 509

را گفته اند كه جواب ندهيم، الاّ پيغمبرى يا وصى پيغمبرى را. آنگه گفتند ما با خوابگاه خود رفتيم تا آنكه تو را وداع مى كنيم. اميرالمؤمنين باد را گفت: بساط بردار. باد بساط برداشت و با مسجد رسول صلى الله عليه و آلهآورد. جبرئيل عليه السلام آمد و رسول صلى الله عليه و آله خبر داد به آنچه رفت ميانِ ايشان. رسول صلى الله عليه و آلهعلى را گفت يا على من گويم يا تو گويى؟ گفت: يا رسول اللّه ! آن نكوتر كه تو گويى. رسول صلى الله عليه و آله ايشان را خبر داد به آنچه رفته بود ميان ايشان. ياد كن اى محمد! چون آن جوانمردان، با غار شدند. گفتند: بار خدايا! بِده ما را از نزديك تو و از خزاين رحمت تو رحمتى و بساز ما را از كار ما رشدى و صلاحى. با ما الطافى كن كه عند آن طلب رضاى تو كنيم. ما را به سلامت ازين غار بيرون بر. بزديم بر گوشهاى ايشان در آن غار سالهاى بسيار، اين و كنايت است از آنكه خواب بر ايشان افگنده ام و به خواب گوشهاى ايشان را از سمع منع كرديم. پس برانگيختيم ايشان را. (1) قديم تعالى گفت: يا محمد! قصه و خبر ايشان بر تو قصه كنيم و بگوييم به درستى و راستى. ايشان جوانمردانى بودند كه به خداى ايمان آوردند. و ما ايشان را هُدا بيفزوديم، و ما ايشان را الطافى بيفزوديم كه ايمان و معارفِ ايشان عندِ آن بيفزود و دلهاى ايشان باز بستيم به ثباتِ توفيق و لطف تا بر ايمان و عمل استقامت كردند و استدامت نمودند. چون پيش دقيانوس بايستادند و گفتند او را، چون ايشان را دعوت كرد با عبادت اصنام و قربان طواغيت كه خداى ما خداى آسمانهاست و زمينهاست. ما بدون او و جز او و فرودِ او خداى را نخواهيم [نخوانيم] و نپرستيم؛ چه اگر بدون او خداى را پرستيم، شَطَط گفته باشيم. اين هم حكايت كلام ايشان است كه ايشان عيب مى كنند، قومِ خود را به عبادت

.


1- .روض الجنان، ج 12، ص 311 _ 326.

ص: 510

اصنام. گفتند: اينان قوم مااند، بدون خداى تعالى اصنام را خدايان گرفتند. چرا برين گفتار حجتى روشن نبيارند. آنگه گفتند در جهان از آن ظالم تر كه باشد كه بر خداى تعالى دروغ گويد و يا انباز گيرد؟ آنگه حكايت آن كرد كه ايشان با يكديگر گفتند كه چون شما از اين كافران اعتزال كرديد و دورى جستيد و از آن معبودان كه بدون خداى مى پرستند از اَصنام. با غار گريزيد و با آنجا شويد تا خداوند تعالى رحمت خود بر شما نشر كند و [برافراجد] و ببجارد براى شما از كارتان روزى حلال. اكنون خطاب مى كند با رسول صلى الله عليه و آله مى گويد: اى محمد! تو آفتاب بينى در وقتِ برآمدن كه فرا گرديدى از غار ايشان به جانب دست راست و چون آفتاب فرو خواستى شدن بعد از زوال، بگذشتى از ايشان به جانب دست چپ و ايشان در متّسعى و فراخى بودند از غار. حق تعالى در اين آيت وصف آن كرد كه ما ايشان را در آن غار از گرماى آفتاب نگاه مى داشتيم تا ايشان را نرنجاند و گونه روى ايشان نبگرداند و جامه ايشان كهنه نشود. چه بامداد و شبانگاه آفتاب از ايشان [مى] بگردانيد. آنگه گفت ايشان در غارى فراخ بودند كه باد در او جستى و نسيم بر ايشان آمدى تا هوا عَفِن شدى كه ايشان را از آن رنجى نرسيدى. آن از آيات و علامات و عجايب است كه خداى تعالى به خلقان نمود تا دليل صنعِ لطيفِ او باشد و آنكه كمالِ علم و قدرت و حكمت او راست.

آنگه گفت: هر كه را خداى هدايت دهد به بيان و لطف و توفيق و تمكين او راه يافته باشد و هر كه را اضلال كند به خذلان تو هيچ يارى او را راه نماينده به صلاح نيابى؛ يعنى نباشد؛ چه اگر بودى، يافتندى. و تو پندارى اى محمد كه ايشان بيدارند، و بر حقيقت، ايشان خفته اند و ما ايشان را از اين دست بر آن دست مى گردانيديم تا پهلوهايشان رنجور نشود. عبداللّه عباس گفت در سالى يك بار فرشته بيامدى و ايشان را از اين پهلو بر آن

.

ص: 511

پهلو گردانيدى تا پهلوهايشان ريش نشود. (1) و سگ ايشان نيز در غار دستها گسترده بود و سر بر ميان دو دست نهاده و مى نگريد، آنگه بر سبيل مثل گفت رسول را: اى محمد! اگر تو بر ايشان مطلع شدى، از ايشان بگريختى و تو را پُر از ترس كردندى از ايشان و خداى تعالى ايشان را به ترس ممنوع و محجوب كرده بود تا هيچ جانور از ترس قصدِ ايشان نيارست كردن. كلبى گفت خفته بودند چشمها گشاده؛ چنان كه گفتى سخن خواهند گفتن. عبداللّه عباس گفت با معاويه به غزوة المضيق بوديم به روم. به غار اصحاب الكهف بگذشتيم، معاويه گفت: برويم و اصحاب كهف را ببينيم. من گفتم تو را بر ايشان سبيل نيست كه آن كس كه بهتر از تو بود، گفتند او را: «لَوِ اطَّلَعْتَ عَلَيْهِمْ لَوَلَّيْتَ مِنْهُمْ فِراراً وَ لَمُلِئْتَ مِنْهُمْ رُعْباً» (2) . معاويه گفت من نبروم از اين جا، تا احوال ايشان ندانم. آنگه قومى را بفرستاد، گفت برويد و بنگريد و خبرى با ما دهيد. برفتند چون پاى درِ غار نهادند، خداى تعالى بادى بفرستاد كه همه را برون كرد. و همچنين از خواب برانگيختيم ايشان را، يعنى آن چنان كه ايشان را در غار برديم و بخوابانيديم و به ترس ايشان را ممنوع كرديم. همچنين ايشان را از خواب بيدار كرديم تا يكديگر را بپرسند. گفت گوينده از ايشان و آن مهتر ايشان بود مَكْسَلمينا چند گاه است تا شما اينجا مقام كرده ايد. گفتند روزى يا بهرى از روزى. گفت: خداى شما عالم ترست به مدت مُقام شما. چون گفتند روزى، برنگريدند هنوز آفتاب مانده بود. گفتند: «أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ» تا دروغ نباشد. آنگه مهتر ايشان گفت: يكى از شما بفرستيد به اين درمها كه داريد به شهر، آن شهر كه كوه بر درِ آن بود. گفتند نام آن دفسوس بود و گفتند افسوس. اين شهرى است كه آن را طرسوس مى خوانند، كو بنگر.

.


1- .روض الجنان، ج 12، ص 328 _ 331.
2- .كهف (18): آيه 18.

ص: 512

بگو تا به شما آرد روزى و طعامى كه شما را قوت باشد و بگو تا رفق و مدارا كند و نبايد كه كسى را اعلام كند و از كار شما آگاه كند كه اگر بر شما ظاهر شوند و جاى شما بدانند شما را سنگسار كنند يا شما را با دين و كيش خود برند. آنگه شما فلاح نيابيد پس از آن هرگز اگر با دين ايشان شويد. و همچنين كه آن دگر كارها كرديم با ايشان اطلاعى داديم؛ يعنى مردمان را بر ايشان اطلاع داديم و احوالِ ايشان بر مردم ظاهر كرديم تا بدانند كه وعده خداى حق است يعنى وعده بعث و نشور _ و نيز بدانند كه قيامت آمدنى است و در او شكى نيست. چون منازعت مى كردند، كافران گفتند: ما بر اينان، بنيانى و صومعه بكنيم كه از نَسَبِ مااند؛ و مسلمانان گفتند بر اينان مسجدى بكنيم كه اينان از اهلِ [دين] مااند. آن كسانى كه كار بر ايشان غالب بود _ يعنى تندوسيس الملك و اصحابش _ كه ما بر اينان مسجدى بنا كنيم كه در آنجا نماز كنند و همچنان كردند. اين خبر است از غيب كه خداى تعالى رسول را صلى الله عليه و آله داد، گفت: جماعتى خواهند آمدن، ترسايان، به نزديك تو و حديث اصحاب الكهف خواهند كردن و در عدد ايشان خلاف كردند. تا پيش از آنكه آمدند، رسول صلى الله عليه و آله صحابه را خبر داد تا ايشان را يقين زيادت شد. آنگه پس از آن وَفْد نجران آمدند و حديث عيسى كردند و پس از آن حديث اصحاب الكهف كردند و مِهتر ايشان دو مرد بودند: يكى سيد نام و يكى عاقِب. سيد گفت ايشان سه كس بودند چهارمشان سگ بود و اين سيد نام يعقوبى بود. و عاقِب گفت پنج بودند، ششم ايشان سگ بود و عاقب نسطورى بود و مسلمانان گفتند هفت بودند و هشتمشان سگ بود، جز اندكى از مردمان ندانند كه عدد ايشان چند بود. تو در باب ايشان جدل و خصومت مكن، الاّ خصومتى ظاهر. (1)

.


1- .روض الجنان، ج 12، ص 332 _ 335.

ص: 513

اصحاب الاخدود

اصحاب الاخدود (1)... و اما اصحاب الاخدود؛ عبدالرحمن بن ابى ليلى روايت كرد از صهيب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت: پادشاهى بود در امّت سلف و او را ساحرى بود. چون پير شد، پادشاه را گفت: من پير شده ام. كودكى بايد تا من او را سحر بياموزم تا من از دنيا بروم، مرا قائم مقامى باشد. پادشاه غلامى را پيش او فرستاد تا او را سحر بياموزد غلام آنجا رفت و حديث او مى شنيد و درو نمى گرفت و دلش به آن ميل نمى كرد. بر سر [راه ]او راهبى بود. مردم به نزديك او حاضر آمدندى و ازو علم آموختندى. اين غلام يك دو بار آنجا بنشست و حديث راهب بشنيد. او را خوش آمد و به دين او ميل كرد. بعد از آن هر روز بيامدى، نزديك راهب بنشستى و حديث او شنيدى؛ تا دين او بگرفت و پادشاه هيچ اثر علم سحر در او نمى ديد و نه ساحر او را جفا مى كرد؛ تا اتفاق افتاد كه يك روز مى رفت در راه خلقى را ديد، بسيار بازمانده؛ گفت: اينان را چه بوده است؟ گفتند: مارى عظيم در راه است و كسى نمى تواند گذشت. او گفت من امروز تجربه كنم كار ساحر و كار راهب را تا خود كه برحق است؟ آنگه سنگى برگرفت و روى به مار نهاد و گفت: خدايا! اگر دين راهب حق است، اين مار را بر دست من كشته گردان و اگر ساحر بر حق است، كار او مرا پيدا كن. آنگه سنگ بينداخت و مار را بكشت و مردم بر او ثنا گفتند و بگذشتند. پس غلام بيامد و راهب را خبر داد. راهب گفت: اى غلام! بشارت باد تو را كه كار

.


1- .متن اين داستان از روى نسخه خطى شماره 130 كتابخانه آستان قدس فراهم گرديد.

ص: 514

تو به جايى رسد و تو را ذكرى پديد آيد و ليكن تو را ابتلا كنند؛ بايد كه بر آن صبر كنى و اگر تو را گويند كه اين دين از كه آموختى، مرا به دست ندهى. كار غلام به جايى رسيد كه مستجاب الدعوة شد و مردم از اطراف مى آمدند و دعا مى خواستند و او دعا مى كرد و اجابت مى آمد. مَلِك را نَديمى بود نابينا. اين خبر بشنيد و نزديك غلام آمد و گفت: ما هذا؟ اگر اين چشم مرا درست كردى، من تو را مالى عظيم دهم. گفت: من كس را شفا نتوانم داد، شفا خدا[ى] دهد. اگر به خدا ايمان آرى من دعا كنم و خداى تعالى شفا دهد. مرد ايمان آورد. او دعا كرد. خداى تعالى چشم او درست گردانيد. با ديگر روز اين مرد پيش مَلِك رفت. او را گفت: اين چشم تو كه درست كرد؟ گفت: خدا[ى]. گفت: تو را جز از من خدايى هست؟ گفت: آرى، خداىِ تو و خداىِ همه جهانيان. گفت: اين سخن از كه شنيدى و تو را اين كه گفت؟ گفت: تو را به اين سبيلى نيست. او را عذابهاى سخت كرد تا بگفت كه اين غلام تو كه او را سحر مى آموختى؟ او كس فرستاد و غلام را بخواند و گفت: اى پسر! كار تو در سحر به جايى رسيده كه چشم رفته باز مى آرى؟ گفت: اين نه من مى كنم؛ خداى مى كند. گفت: تو را اين كه گفت؟ گفت: تو را با آن چكارست؟ چندان عذاب كرد او را تا بگفت كه: فلان راهب، مرا راه بدين نمود. راهب را بياورد و گفت: از اين برگرد. گفت برنگردم. پس بفرمود تا ارّه بياوردند و بر سر او نهادند و او را به دو نيمه كردند. آنگه غلام را بياورد و گفت: برگرد از اين دين. گفت: برنگردم. پس غلام به دست جماعتى داد و گفت: اين را به فلان كوه بريد و بگوييد كه از دين برگرد. اگر برگردد فهو المراد و اگر نه او را از كوه به زير اندازيد. غلام را بر بالاى كوهى بردند و گفتند از دين برگرد. گفت: برنگردم. خواستند تا او را بيندازند. گفت: اَللّهُمَّ اكفنى شَرَّهُم. در حال كوه بلرزيد و شكافته شد و ايشان به كوه فرو شدند و او باز آمد. مَلِك را خبر دادند. او را بخواند و گفت: اينان را كه با تو بودند چه كردى؟ گفت:

.

ص: 515

خداى شرّ ايشان از من كفايت كرد. او را به دست جماعتى ديگر داد. گفت: اين را در كشتى نشانيد. چون به ميان دريا رسيد، بگوييد از اين دين برگرد، و الاّ او را در دريا اندازيد. ايشان چنان كردند. چون او از دين برنگرديد، خواستند تا او را در دريا اندازند. گفت: بار خدايا! شرّ ايشان از من كفايت كن. در حال بادى بر آمد و كشتى برگرديد و جمله مردم غرق شدند و غلام با كنار افتاد و با پيش مَلِك آمد. گفت: چه كردى آن قوم را كه با تو بودند؟ گفت: خداى تعالى شرّ ايشان از من كفايت كرد. پادشاه در كار غلام فرو ماند. پس غلام گفت: خواهى كه تو را بياموزم كه مرا چگونه توان كُشت؟ گفت: بلى. گفت: يك روز موعد[ى] كن و جمله مردم را به صحرا حاضر كن و درختى بلند بزن و مرا بر آن درخت كن و بگو: بسم اللّه رب الغلام، كه جز به نام خداى چيزى بر من كار نكند. ملك همچنان كرد. چون ملِك بسم اللّه رَبِّ الغُلام گفت و بينداخت تير بر روى غلام آمد. غلام دست بر روى نهاد و جان بداد. مردم كه آن بديدند، همه از دين پادشاه برگشتند و دين غلام بگرفتند. گفتند: آمَنّا بِرَبِّ الغُلام. ملك گفت: آه، از آنچه مى ترسيدم، در آن افتادم. مردم به يك بار ازو برگشتند و دين غلام بگرفتند. مَلِك هر چند تهديد و وَعيد كرد، برنگشتند. بفرمود تا بر سر راهى خندقى كردند و آتش درو برافروختند و مردم را در آن آتش مى افكندند؛ تا آخر قوم زنى را بياوردند با كودكى طفل، زن بازپس مى گريخت، طفل آواز داد كه: يا اُمّاهُ اِصْبِرى فَاِنَّكِ عَلى الحَقّ. زن خويشتن را در آتش انداخت. (1) روايت كردند از على عليه السلام كه اصحاب الاخدود جماعتى بودند به جانب يَمن. مسلمانان و كافران جنگ كردند. خداى تعالى مؤمنان را بر كافران ظفر داد و پس

.


1- .روض الجنان، ج 20، ص 213 _ 216.

ص: 516

ديگر باره جنگ كردند. هم ظفر مسلمانان را بود. آنگه صلح كردند و عهد بر آن كه با يكديگر غدر نكنند. كافران غدر كردند [و] مسلمان را ضعيف ساختند. آنگه خندقى بكندند و مردم را در آن مى انداختند. عكرمه گفت: قومى بودند از نَبَط. كلبى گفت: ترسايان نجران بودند. ايشان را پادشاهى بود، مردم را بگرفت و با ترسايى دعوت كرد و بفرمود تا هفت خندق بكندند: طول هر يك چهل ذرع و عرض دوازده ذرع. آنگه هيمه و نفط در او افكندند و آتشى عظيم برافروختند. هر كه قبول نكرد، او را در آنجا انداخت. ابتدا به مردى كرد، نام او عمرو بن زيد. ازو پرسيد كه تو را توحيد كه آموخت. او راه نمود به استادى. پادشاه بفرمود تا بُتى زرّين بياراستند و موكّلان را بر مردم گماشت و گفت آواز مزامير بشنوند و اين بت را سجده كنند و هر كه نكند، او را به آتش افكنند. اما ترسايان آواز بشنيدند، سجده كردند و اما مؤمنان بت را سجده نكردند. موكّلان ايشان را در آتش افكندند، فهم اصحاب الاخدود. مُقاتل گفت: اصحاب اخدود سه بودند: يكى به نجران يَمن، يكى به شام و يكى به پارس. آنكه به شام بود، انطياخوش را بود و آنكه به پارس بود، بُخت نَصّر را بود و آنكه در عرب بود، يوسف بن ذى نواس را بود و هو يوسف بن ذى نواس بن شراحيل بن تُبّع الحميرى. و خداى درين معنى [اُخدود] قرآن فرستاد و سبب آن بود كه دو مرد مؤمن بودند كه انجيل دانستندى و خواندى. از اين دو مرد، يكى به مزدورى رفت، آنجا كار مى كرد و انجيل مى خواند و نورى عظيم ازو مى تافت و اين پيش از بعثت رسول صلى الله عليه و آلهما بود. چون دختر [اين] كار خداى آن چنان ديد، پدر را خبر داد؛ پدر بديد او را، شگفت آمد و مرد را از حقيقت حال پرسيد و سوگند داد. او گفت: من به عيسى ايمان دارم و اين كه مى خوانم، انجيل است، كتاب او، و اين نور از بركت آن است. آن مرد نيز ايمان آورد با هشتاد و هفت كس از اهل بيت او. يوسف بن ذى نُواس احوال

.

ص: 517

ايشان بشنيد. بفرمود خندقى بكندند و آتش برافروختند و ايشان را در آنجا مى افكندند. آخرين [كس] زنى بود با كودكى شيرخواره. او را يك دو بار به كنار خندق بردند، بترسيد و خواست تا از دين رجوع كند. آن كودك شيرخواره، آواز داد كه اى مادر! صبر كن بر دين كه اين دين حقّ است. او خود را با كودك در آتش انداخت. مُقاتل گفت: در اخبار هست كه يك روز هفتاد و هفت كس را به آتش انداختند. عبداللّه عباس گفت: جانهاى ايشان به بهشت بردند، پيش از آنكه تنهاى ايشان به آتش رسيد. محمد بن اسحاق بن يسار گفت از وَهب مُنَبَّه كه مردى بود ترسا به نجران افتاد و ايشان را به دين عيسى دعوت كرد. اجابت كردند. ذونُواس اليهودى، لشكرى از حِميَر برگرفت و آنجا رفت و آن مردم را مخيّر كرد ميان سوختن و اختيار دين جهودى كردن. جهودى اختيار نكردند. خندقها بكندند و آتش برافروخت و به يك روز دوازده هزار مرد را بسوخت. كلبى گفت: هفتاد هزار مرد بودند اصحاب اخدود. وهب گفت: چون ارباط بر يَمن غالب شدند، ذونُواس بگريخت و اسب در دريا راند و غرق شد. خداى تعالى فرمود: كشته باد اصحاب اخدود كه چنان كردند [با مؤمنان]! (1)

.


1- .روض الجنان، ج 20، ص 217 _ 219.

ص: 518

سيل عرم

سيل عرم (1)فروة بن مسيك العطيفى روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله وسلم، مردى پرسيد كه: يا رسول اللّه ! سبا چيست؟ نام مردى است يا نام زنى يا نام شهرى يا زمينى يا كوهى يا وادى اى؟ گفت: نام شهر و زمين و كوه و وادى نيست؛ بل نام مردى است از اعراب كه او را ده پسر بود. شش از ايشان به يمن رفتند و چهار به شام. اما آنان كه به يمن رفتند، كِندَه بود و اَشعر و ازْد ومذحَج و اَنمار و حِميَر. مرد گفت: اَنمار كيست يا رسول اللّه ؟ گفت: آنكه خَثعَم وبجَيله ازوست. و اما آن چهار كه به شام رفتند، عامله بود و خدام و لخم و غسّان. و در سبأ صَرف و ترك صَرف رواست و به هر دو خوانده اند. آنكه صرف كرد، گفت نام مردى است بعينه، و آنكه صرف نكرد، گفت نام قبيله است. حق تعالى گفت: سبأ را در مساكن و جايهاى ايشان آيتى بود و دلالتى و آن دو بستان بود: يكى بر راستِ آن كه در زمين ايشان شدى، و ديگر بر چپِ او، و گفتند آيت آن بود كه در زمين ايشان هيچ چيز از موذيات نبودى از حشرات و هوامِّ زمين از مار و كژدم و كيك و سراسك و پشه و شپش و اگر كسى بر زمين ايشان رفتى و در جامه او چيزى از موذيات بودى، به هواء آن جايگاه بمردندى و در آن بستانهاى ايشان چندان ميوه بود كه اگر كسى سبدى برسر گرفتى و در زير آن درختان بگذاشتى كه به آن سوى شدى، سبد او پر از ميوه بودى بى آنكه او به دست گرفتى.

.


1- .اين داستان از روى تفسير چاپى ابوالفتوح كه به سال 1315 در تهران طبع شد تنظيم گرديد.

ص: 519

گفتند ايشان را بخوريد از روزى خدايتان و شكر كنيد او را. اين شهر شما شهرى خوش است و خدايتان خدايى است آمرزنده. وَهب گفت خداى تعالى سيزده پيغمبر را به سبا فرستاد تا ايشان را با خداى خواندند و تذكر نعمت خداى كردند و ايشان اعراض كردند و عُدُول و كفر آوردند و گفتند ما خداى را بر خود نعمتى نمى شناسيم و اگر اين نعمت او كرده است، بگوى تا باز گيرد از ما. حق تعالى گفت: ما سيلِ عَرِم بر ايشان بفرستاديم. و مفسران در عَرِم خلاف كردند. بعضى گفتند عَرِم خود نام سيل است، و بعضى گفتند باران عظيم باشد، و گفتند نام وادى است، و گفتند نام آن موش بود كه آن بند را سوراخ كرد، و گفتند نام بندى است كه آنجا كرده بودند. عبداللّه عباس گفت عَرِم نام بندى است كه بلقيس كرد آنجا و سبب آن بود كه براى آب خلاف بسيار مى كردند و منازعه بود ميان ايشان تا به محاربه و مخاصمت انجاميد. بلقيس برخاست و از ميان ايشان برفت و به كوشكى شد كه او را بود و در ببست و روى به ايشان ننمود و ايشان برخاستند و پيشِ او رفتند و عذر خواستند و شفاعت كردند او را كه باز آى كه ما ديگر مانند آن نكنيم. او برخاست و بيامد و بفرمود تا آنجا كه رهگذر آن آب بود، بندى كردند عظيم، و آن عَرِم است به لغت حِميَر و آن سدّى بود كه او بفرمود ميان دو كوه، به سنگ و قير بساختند و آن را سه در كرد: يكى از بالاى و ديگر در زير آن بركه عظيم بكرد و آن را دوازده راه بكرد، به عددِ جويهاى ايشان تا چون باران آمدى و سيل آب در پس آن سدّ مجتمع شدى، آنگه درِ بالا بگشادندى تا آب در آن بركه آمدى. چون كمتر شدى، در ميان بگشادى. چون كمتر شدى، درِ زيرين بگشادى و آن بركه آب قسمت كردى در جويها و بفرمود تا پشك گوسفند در آب افكندى. هر كجا آب بيشتر بودى، آن پشك سريع تر برفتى و بفرمود تا به اقوام راستى آوردندى هم برين نَسَق اين بكرد و همچنين مى بود تا آنگه كه بلقيس گذشته شد.

.

ص: 520

و مدتى بر اين آمد و ايشان طاغى و ياغى شدند. چون از حدّ خود تعدى كردند، خداى تعالى موشانى بزرگ را بر ايشان مسلط كرد تا بيامدند و آن سدّ بسُفتند و سوراخ كردند تا آب درو افتاد و ويران كرد و سيل در شهرهاى ايشان افتاد و زمينها و سرايهاى ايشان و بستانها خراب كرد. وَهب گفت كه ايشان شنيده بودند كه شهر ايشان به موش ويران خواهد شد. هر كجا فراخنايى بود ميان فُرجه دو سنگ گربه باز بسته بودند. چون وقت هلاك ايشان بود، خداى تعالى موشانى را فرستاد كه گربگان از ايشان بگريختند و به ايشان كارگر نبودند و ايشان مسلط شدند و سد سوراخ كردند و سيلى عظيم خداى تعالى بفرستاد تا سدّ را بكند و از جاى برداشت و آب در شهرها و خانهاى ايشان افتاد و ويران كرد و ايشان بعضى هلاك شدند و بعضى در عالم پراكنده شدند و پراكندن ايشان در عرب مَثَل شد تا هر پراكنده مستأصل را گفتند: تفرّقوا اَيدي سَبا وَاَيادي سَبا. گفت ايشان را بَدل داديم به آن دو بستان پر ميوه و نعمت، دو بستان خداوند ميوه ها، از خمط، و آن درختى است كه بارى تلخ دارد. و در آن بستانها اندكى از سدر بود. قتاده گفت بينا كه مى ديدند كه درختى كه هر كدام كه نيكوتر بودى، چون بديدند از آن زشت تر درختى نبودى. آن جزا و پاداشت داديم ايشان را و جزا دهيم، مگر مردم كافر نعمت را. (1)

.


1- .روض الجنان، ج 16، ص 58 _ 63.

ص: 521

اصحاب فيل

اصحاب فيل (1)و قصّه او، چنان كه محمد بن اسحاق و سعيد جُبَير و عِكرمه از عبداللّه عباس و عبداللّه عمر گفتند، آن بود كه گفتند: پادشاهى بود از پادشاهان حِميَر، او را زُرعَه ذُونواس گفتند، جهود بود و جماعتى از قبيله حِميَر با او بر آن ملت بودند، مگر جماعتى از اهل نَجران كه ترسايان بودند و بر حكم انجيل بودند و ايشان را مهترى بود نام او عبداللّه التّامِر. ايشان را دعوت كرد با جهودى و گفت اگر فرمان نبرى، بكشم شما را. ايشان اختيار قتل كردند و ملت خود را رها نكردند. بفرمود تا براى ايشان خندقها بكندند و ايشان بهرى را بكشت و در آن خندقها فكندند و بهرى را به صبر كشت و بهرى را در آتش افكند و از ايشان كس را رها نكرد، الاّ يك مرد را از اهل سبأ كه او را أوس بن ثَعلَبان گفتند. او بجست بر اسپى كه داشت و به نزديك قيصر رفت و قصه با او بگفت و او را به يارى درخواست. قيصر گفت شهر تو از شهر ما دورست و لكن نامه اى نويسم به مَلِك حبشه كه او بر دين ما است تا تو را يارى كند. نامه اى نوشت براى نجاشى و گفت چون اين نامه به تو رسد، بايد كى اين قوم را نصرت كنى. چون نامه به او رسيد، او مردى را از اهل حبشه نصب كرد، نام او ارياط، و او را گفت: چون به يمن رسى، ثلثى مردان او را بكش و ثلثى از شهر خراب كن و ثلثى را به بردگى بياور و به نزديك من فرست. چون اين مرد با أوس برفت و به آنجا رفتند و قتال كردند، لشكر ذُونواس متفرق شدند و او

.


1- .داستان اصحاب فيل از روى عكس ميكروفيلم شماره 2904 متعلق به كتابخانه مركزى دانشگاه تهران تنظيم شد. اين ميكروفيلم از يكى از نسخه هاى خطى كتابخانه آستان قدس رضوى فراهم گرديد.

ص: 522

بگريخت و به كنار دريا آمد و لشكر به دنبال او. او اسب در دريا زد و هلاك شد و ارياط در يمن آمد و آنچه مَلِك حبشه فرموده بود، نجاشى بكرد و قوم را ثلثى بكشت و ثلثى شهر بسوخت و ثلثى مردم را به بردگى ببرد. مردى از قبيله حِميَر نام او ذوجَدَن در آن نكبت و بلاكه به يمن و اهل يمن رسيد، اين بيتها بگفت: دَعيني لا اَبا لك لَم تُطيقيلَحاكِ اللّهُ قَد أَنزَفتِ ريقي اَرياط در يمن مُقام كرد و نجاشى را خبر كرد، آنچه كرده بود. او نامه نوشت كه آنجا مقام كن با لشكرى كه دارى. پس از آن به مدتى ابرهة بن الصباح را با اَرياط كراهتى افتاد. جماعتى از حبشه را باز بُريد و با اَرياط خصومت آغاز كرد و ساز جنگ بساختند. چون برابر يكديگر فرود آمدند، اَبرهه كس فرستاد به ارياط و گفت خصومتى كه هست ماراست با يكديگر و لشكر را گناهى نيست؛ برون آى تا يك بارى با يكديگر بگرديم. اگر تو مرا بكشى لشكر و ولايت تو را مستخلص باشد، و اگر من تو را بكشم، همچنين باشد. بر اين قرار دادند و به روى يكديگر بيرون آمدند و ارياط مردى بود جسيم و وسيم و حربه اى به دست داشت و ابرهه مردى بود كوتاه حقير و دميم و از پس او غلامى از آن او مى آمد، سلاح او برگرفته. يك دو بار بگرديدند. ارياط حربه زد. ابرهه را بر روى او آمد: دهن و بينى او ببريد _ او را براى اين اَشرَم خواندند _ و او بيفتاد. غلام چون ديد كه ابرهه بيوفتاد، حمله اى بر ارياط برد و او را زخم زد و بكشت و لشكر بر ابرهه جمع شد. اين خبر به نجاشى رسيد. مَلِك حبشه خشم گرفت و نامه اى نوشت به ابرهه و گفت تو را كى دستورى داده است كه با اَرياط قتال كنى و او را بكشى. من لشكرى فرستم كه تو را بگيرند و موى پيشانى تو ببرند و خاك ولايت با شهر خود آرم. ابرهه نامه برخواند؛ در حال بفرمود تا سرِ او بتراشيدند و موى سر جمع كرد و بفرمود تا پاره اى خاك از زمينى برگرفت و در انبانى كرد و هر دو پيش نجاشى

.

ص: 523

فرستاد و گفت آنچه تو بر آن سوگند خوردى، من به جاى آوردم و من بنده توأم. اگر فرماى از قِبَل تو اينجا مى باشم و اين ولايت نگاه مى دارم و عمارتى مى كنم، و الاّ آنچه راى تو باشد، مى فرمايى. نجاشى خشنود شد و او را در آن ولايت قرار داد. آنگه ابرهه در صنعا كنشتى كرد و مال جهان بر او خرج كرد؛ چنان كه مانند آن كس نكرده بود و نام آن كنسيه قلَّيْس نهاد و نامه اى نوشت به نجاشى كه من براى تو و به نام تو كنيسه اى كردم كه در بسيط زمين چنان كس نكرد و چندان حرمت نهادم آن را كه خلايق عالم از راههاى دور آنجا مى آيند و آن مى بينند و عن قريب چنان سازم كه مردم كه حج به جانب مكه مى روند و آنجا زيارت مى كنند، اينجا آيند. نجاشى شاد شد و اين حديث در عرب پراكند[ه] شد، مردى مِن بنى مالك بن كِنانه برخاست و آنجا رفت و آن جايگاه را بديد و به شب در زاويه اى از آن جايگاه پنهان شد و حَدَث كرد آنجا بر طريق استخفاف؛ براى آنكه ابرهه گفته بود، حج عرب با آنجا گردانم و در شب از آنجا بگريخت. خادمان آن جايگاه، آن بديدند. ابرهه را خبر دادند. او دلتنگ شد به غايت و گفت اين، كه كرده باشد؟ گفتند: مردى از عرب روزى چند اينجا بود و اكنون گريخته است. اين جز او نكرده است. ابرهه سوگند خورد كه ننشينند تا كعبه بيران نكند به عوض آن كه آن عربى بى حرمتى كرده بود. آنگه لشكرى بسيار را از حبشه جمع كرد و روى به بلاد عرب نهاد. اين خبر برسيد؛ عرب نيز ساز و اُهبَت جنگ بكردند. اول پادشاهى از ملوك حِميَر لشكر جمع كرد و به روى او شد و نام اين پادشاه ذونَفر بود و قتل كرد با او. ابرهه غالب آمد و عرب را هزيمت كرد و پادشاه را بگرفت و خواست تا او را بكشد، اين مرد گفت: مرا مكش كه من تو را به كار آيم درين عزم كه كرده اى. بفرمود تا او را بند كردند و با خود ببرد. از آنجا برفت، به قبايل خَثعَم رسيد. نُفَيل بن حبيب بيرون آمد با جماعتى خَثعَم و قتال كردند. هم ابرهه غالب آمد و نُفَيل را بگرفتند و پيش او

.

ص: 524

بردند. او را گفت: مرا مكش كه من دليل تو باشم در زمين عرب كه تو احوال اين ولايت ندانى. او را نيز بند كرد و با خود ببرد. از آنجا به طايف آمد، مسعود بن مُعَتَّب بيرون آمد با لشكرى ثقيف و گفت: اَيُّهَا المَلِك! ما را با تو جنگى نيست و تو به قصد ما نيامده اى و ما را بتخانه اى است، آن را بيت اللاّت گويند. آن خانه نيز مطلوب تو نيست؛ مطلوب تو خانه مكه است. اگر خواهى، ما دليلى بفرستيم تا تو را رهنمونى كند بر آن خانه. گفت: روا باشد. مردى را با او بفرستادند كه او را اَبورِغال گفتند. چون به جاى رسيد كه آن را مُغَمِّس گويند، در آن منزل بمرد و گورش آنجا نهان است، و هر چه آنجا بگذرد عادت كرده اند كه سنگى بر گور او اندازد. و ابرهه ازين منزل مردى را فرستاد با لشكرى عظيم به جانب مكه و نام اين مرد الاسود بن مقصود بود تا بر مقدّمه برفت و مال حرم برگرفت و دويست شتر از آن عبدالمطلب بگرفت. آنگه ابرهه رسولى فرستاد به اهل مكه، نام او حُناطَةَ الحِميَرى و او را گفت: به نزد رئيس مكه رو و پيغام من به او گزار و بگو كه من نه به قتال تو آمده ام؛ من آمده ام تا اين خانه بيران كنم و برگردم. اگر منع نكنى، مرا با تو كارى نيست و اگر منع كنى، با تو قتال كنم. عبدالمطلب گفت: اين پيغام راست نيايد و او را بگويم آنچه جواب است. آنگه برخاست و با جماعتى فرزندان و خدم خود آنجا رفت. چون ذُونَفر، كه مَلِك حِميَر بود، بشنيد كه عبدالمطلب آنجا آمد، برخاست و پيش ابرهه رفت و گفت: اَيُّها المَلك بدان كه اين عبدالمطلب سيد قريش است و در همه عرب ازو بزرگوارتر مرد نيست و آن، آن است كه مردمان را طعام دهد و وحوش و طيور را در سَهل و جَبَل، و كَرَم و بزرگوارى او در عرب مشهورست. اين براى آن گفتم تا او را حرمت دارى و نيكو بنشانى و سخن [او] نيكو بشنوى و به آنچه ممكن بود، رضاى او بجوى كه او سرافراز عرب است. اين تعريف بكرد و برخاست و عبدالمطلب را پيش ابرهه برد

.

ص: 525

و عبدالمطلب مردى تمام بالا و نيكوروى و فصيح زبان بود و با هيبت. ابرهه چون او را بديد، عظيم وقعى ببود او را در چشم او و از سرير فرود آمد و او را اكرام كرد و در زير سرير بنشست و او را زِبَرِ خود بنشاند و اِكرام تمام كرد و ترجمان پيش ايشان بنشست و گفت: كسانِ مَلِك شترى چند گرفته اند از آن من تا بفرمايد تا آن شتران با من دهند. ابرهه ترجمان را گفت: يا عجب! من اين مرد را بديدم و در چشم من وقوعى ببود او را؛ گمان بردم كه مردى عاقل است. من با لشكرى به اين عظيمى آمده ام تا خانه اى كه شرف ايشان و شرف و مفخر عرب در آن است، بيران كنم؛ او را خود هيچ همت آن نيست براى شترى چند گر ناكِ سخن مى گويد. او را از چشم بيوفتاد. ترجمان بگفت، عبدالمطلب جواب داد و گفت: اين شتران مراست و خانه را خداى هست كه اگر خواهد، نگاه دارد و باز پايد. ابرهه گفت: روا باشد و بفرمود تا شتران با عبدالمطلب دادند و آن دويست شتر بستد و در كوه به چره فرستاد و روى به مكه نهاد. ابرهه از آن منزل منزلى ديگر پيش آمد، عبدالمطلب برخاست و عمرو بن نفاشه را برگرفت و _ او سيد بنى كنانه بود _ و خويلد بن واثله را و _ او سيد هزيل بود _ با جماعتى رؤسا قبايل و پيش ابرهه رفتند و قرار دادند با او كه ثلثى از مال اهل حجاز و تهامه بستاند و برگردد و خانه بيران نكند. قبول نكرد. عبدالمطلب باز آمد و قريش را گفت شما را در شعاف اين كوهها بايد رفتن تا ازين لشكر مضرّتى به شما نرسد و عبدالمطلب بيامد و حلقه دَرِ خانه به دست گرفت و در خداى تضرع كرد. آنگه برفت و با قوم خود متوارى شد و ابرهه لشكر برگرفت و روى به مكه نهاد با پيلان و گفتند دوازده پيل داشت و در ميان ايشان پيلى سخت عظيم و هائل بود. (1) واقدى گفت ابرهه جدّ آن نجاشى بود كه در عهد رسول ما بود. اصحاب تواريخ

.


1- .روض الجنان، ج 20، ص 401 _ 408.

ص: 526

در تاريخ عام الفيل خلاف كردند. مقاتل گفت پيش از مولد رسول بود عليه السلام به چهل سال. كلبى گفت و عُبَيد عُمَير پيش از مولد رسول بود به شست [شصت] و سه سال و بعضى دگر گفتند رسول عليه السلام هم آن سال زاد. ابُوالحُوَيرَث گفت: عبدالملك مروان پرسيد قَتّاتِ بن اَشتم الكَناني اللَّيثىّ را و او از مُعَمَّران بود كه تو مهترى يا رسول عليه السلام؟ گفت: رسول از من مهتر بود ولكن مولد من پيش از مولد رسول بود كه رسول عليه السلام عام الفيل زاد و من بزرگ بودم. پدرم مرا دست گرفته و آثار پاى پيل و روث او به من مى نموده. عايشه گفت من سايق وقايد پيل را ديدم به مكه كور شده و مُعقد كشت. از مردم سؤال مى كردند. حق تعالى اين نعمت رسول را ياد كرد و اعلام كرد، گفت: نديدى، يعنى ندانستى، كه خداى تو با اصحاب الفيل چه كرد؟ نه كيد ايشان در ضلال و خسار و هلاك كرد و رها نكرد كه بر كار شود؛ بل باطل كرد. بر ايشان فرستاد مرغانى. عبداللّه عباس گفت: مرغانى بودند كه ايشان را منقار مرغان بود و چنگالها، چون چنگال سگان و سرها چون سر شير. عايشه گفت: مرغانى بودند سبز با منقارها زرد. مى انداختند به ايشان به سنگها از سنگ گِل. عبداللّه مسعود گفت: مرغانى بودند كه بانگ مى كردند و سنگ مى انداختند، و گفت خداى تعالى بادى فرستاد سخت تا به قوت انداختن ايشان شد. هيچ سنگ از آن بر سنگ و آهن نيامد، و الاّ بگذشت. و علما در قصه اصحاب الفيل خلاف كردند كه معجز كى بود. بعضى گفتند از فضايل كعبه بود و بعضى گفتند از معجز پيغامبرى بود كه در آن روزگار بود، نام او خالد بن سنان، و گفتند او وصىّ وصىّ عيسى بود و گفتند مقدّمات و تَرشّح نبوت رسول ما بود عليه السلام كه او عام الفيل زاد. (1)

.


1- .روض الجنان، ج 20، ص 412 _ 414.

ص: 527

لقمان

لقمان (1)محمد بن اسحاق بن يَسار گفت: هو لقمان بن باعور بن ماروح بن تارخ ابى ابراهيم. وَهْب گفت: پسر خواهر ايوب بود. مقاتل گفت: پسر خاله ايوب بود. واقدى گفت: قاضى بنى اسرائيل بود. و علما اتفاق كردند بر حكمتش و كس نگفت كه پيغمبر بود، الاّ عِكْرِمه كه او گفت: پيغمبر بود. عبداللّه عمر گفت: از رسول صلى الله عليه و آله شنيدم كه او گفت: حق است اين كه من مى گويم. لقمان پيغمبر نبود و لكن بنده بود راضى [و ]در كارها به جد و اجتهاد بسيار تفكر نيكو [يقين]. خداى را دوست داشت، خداى تعالى او را نيز دوست داشت و خداى منت نهاد برو به حكمت. در نيمه روز خفته بود، ندايى شنيد كه او را گفتند: يا لقمان! خواهى تا تو را خداى تعالى خليفه كند در زمين تا ميان مردمان حكم كنى به حق؟ جواب داد كه اگر خداى تعالى مرا مخيّر كند من اختيار عافيت كنم نه اختيار بلا، و اگر مرا فرمايد و ايجاب كند به سمع و طاعت برابر كنم؛ چه [من] دانم كه اگر با من اين بكند، مرا و معاونت كند و عصمت. او را ندا كردند به آوازى كه او شنود و شخصى را نديد: چرا، اى لقمان؟ گفت: براى آنكه حاكم را حوادث پيش آيد و باشد كه در ظلمات شبهات افتد واگر مدد توفيق و معونت او را دريابد، نجات يابد از آن و اگر خطا كند در آن ره بهشت خطا

.


1- .داستان لقمان از روى نسخه خطى شماره 66781 كتابخانه مجلس شوراى ملى تنظيم شد.

ص: 528

كرده باشد و من آن دوستر دارم كه در دنيا ذليل باشم از آنكه شريف باشم و دانسته ام كه هر كه دنيا بر آخرت اختيار كند، به دنيا نرسد و آخرت ازو فايت شود. فرشتگان را عجب آمد و از حسن منطق و حكمت او، بخفت، خفتنى. چون برخاست، خداى تعالى حكمت داده بود عوض خلافت. پس از آن بر داوود عليه السلامعرض كردند. قبول كرد و در محنت افتاد. يك روز او و لقمان به يك جاى حاضر آمدند. داوود عليه السلام گفت: خُنك تو را اى لقمان كه تو را حكمت دادند و بلا از تو بگردانيدند و مرا به خلافت امتحان و ابتلا كردند. بعضى گفتند: لقمان حبشى بود صنعت او درودگرى بود. سعيد بن المسيب گفت: درزى بود. محمد بن عجلان روايت كرد كه از كلمات حِكَم او يكى اين است كه او گفت: هيچ مال، چون تندرستى نيست و هيچ نعمت، چون دلخوشى نيست. ابو هريره گفت: روزى مردى به لقمان بگذشت و خلقى عظيم بر وى جمع شده بودند و او حكمت مى گفت. ازو مى شنيدند و مى نوشتند. گفت نه تو آن بنده اى كه فلان جا شبانى ما مى كردى؟ گفت: بلى. گفت: به چه اينجا رسيدى؟ گفت: به راستگويى و اداى امانت و ترك آنچه مرا به كار نيايد. خالد ربعى گفت: لقمان بنده اى حبشى بود. يك روز خواجه اش او را گفت: برو و گوسپندى بكُش و آنچه ازو پاك تر باشد بيار. او برفت و گوسفندى را بكشت و دل و زبانش پيش او برد. گفت: ازين پاك تر هيچ نديدى؟ گفت: نه. گفت: برو و ديگرى بكُش و آنچه پليدتر باشد ازو بيار. او برفت و گوسفندى ديگر بكشت و هم دل و زبانش پيش آورد. گفت: عجب از كار تو! چون تو را گفتم پاك تر چيزى بيار، دل و زبانش آوردى. چون گفتم پليدتر چيزى بيار، هم دل و زبانش آوردى. چرا چنين آمد؟ گفت: بلى. چون پاك باشد ازين دو پاك تر نباشد، و چون پليد باشد، ازين دو

.

ص: 529

پليدتر نباشد. اَنَس مالك گفت: يك روز لقمان پيش داوود حاضر بود. داوود عليه السلام دِرْع مى بافت و او نديده بود. خواست تا بپرسد ازو كه اين چيست، و چكار را شايد، و براى چه مى كنى؟ حكمتش رها نكرد كه بپرسد، خاموش بود. چون تمام بكرد [آن درع را ]برخاست و درپوشيد و گفت: نيك پيرهن كارزار است اين. لقمان گفت: خاموشى از حكمت است و لكن كم كسى كار بندد. عِكْرِمه گفت: لقمان غلامى بود از آنِ دهقان و او را جز او غلامان ديگر بودند. ايشان را به باغ فرستادى تا ميوه آرند. ايشان ميوه نكوتر بخوردندى و لقمان هيچ نخوردى. او گفت: چرا ميوه بد مى آريد؟ همانا آنچه نيك است از آن مى خوريد و آنچه ردست نزد من مى آريد؟ گفتند: لقمان مى خورد. لقمان گفت: بفرما تا پاره آب گرم آرند و ما را بده تا باز خوريم، تا هر كس آنچه خورده است، قى كند. همچنين كرد. از گلوى لقمان جز آب تهى برنيامد و از گلوى ايشان، آنچه خورده بودند برآمد. گفتند اول چيزى كه از حكمت لقمان شنيدند، آن بود كه خواجه اش در طهارت جاى رفت و دير مقام كرد. [چون بيرون آمد] لقمان گفت: يا سيّدى! دير مقام كن اينجا كه جگر از آن رنجور شود و ناسور آرد و حرارت بر سر دهد. بفرمود تا كلمات بر در طهارت جاها نوشتند تا هر كه دَرو شود، بخواند و كار بندد. عِكْرِمه گفت: روزى خواجه او مست بود، با مقامران [و ] مخاطران خود گرو بست كه آن بُحَيره باز خورد. چون هشيار شدند، بدانست كه بد گفته است. در گرو بماند و مقمور شد. لقمان را بخواند و گفت: تو را براى كارهاى مشكل دارم، چه تدبير دانى اين را؟ گفت: رها كن تا بيايند و مطالبه كنند. آمدند و مطالبه كردند. لقمان گفت: او گرو بر آب بُحَيره بست. آنچه اين ساعت دروست، شما برويد و مادّه رودها ازو بگردانيد تا او باقى باز خورد. گفتند: ما نتوانيم مادّه او باز بريدن. گفت: او نيز باز

.

ص: 530

نتواند خوردن او را مادّه رودها زيادت مى كند. عبداللّه بن دينار گفت: لقمان از سفرى درآمد. مردى ديد در راه. گفت: از پدرم چه خبر دارى؟ گفت: بمرد. گفت: اَلْحَمْدُ للّه من مالك كار خود شدم. از خانه ام چه خبر دارى؟ گفت: بمرد. گفت: بسترم نو شد. از خواهرم چه خبر دارى؟ گفت: بمرد. گفت: عورتى بود كه خداى تعالى بپوشيد. گفت: از برادرم چه خبر دارى؟ گفت: بمرد. گفت: پشتم بريده شد. مجاهد گفت: لقمان بنده سياه سطبر لب و كفيده پاشنه بود. مفسران گفتند نام پسر او اَنعم بود. (1)

.


1- .روض الجنان، ج 15، ص 283 _ 288.

ص: 531

هاروت و ماروت

هاروت و ماروت (1)در هاروت و ماروت خلاف كردند و اين هر دو اسم اعجمى است. بعضى مفسران گفتند بدل مَلَكْين است، نام آن دو فرشته (2) بود. بعضى دگر گفتند نام آن دو پادشاه بود. بعضى ديگر گفتند بدل شياطين است بدل البعض من الكل بعضى (3) ديگر گفتند بدل ناس است... و در مَلَكْين نيز خلاف كردند. بعضى ديگر گفتند مراد جبرئيل و ميكائيل است. چون (4) جهودان حوالة سِحر بر سليمان (5) كردند گفتند جبرئيل و ميكائيل فرود آوردند بر سليمان بعضى ديگر گفتند هاروت و ماروت بودند. اين دو فرشته هيچ كس را چيزى (6) از اين دو معنى نياموختند و اعلام نكردند تا نگفتند كه ما فتنه ايم. عبداللّه عباس و جماعتى مفسران گفتند قصه اين آيه آن است كه در عهد ادريس پيغامبر عليه السلام (7) ، چون فريشتگان اعمال بنى آدم ديدند و آنچه از گناه و معاصى ايشان با آسمان مى بردند، گفتند: بار خدايا! اينان را در زمين نشاندى تا چندين فساد و معصيت مى كنند.

.


1- .داستان هاروت و ماروت از روى نسخه خطى حسن زاده تنظيم و با نسخه خطى شماره 2044 كتابخانه مركزى دانشگاه تهران مقابله و تصحيح شد.
2- .فريشته.
3- .بهرى.
4- .چه.
5- .كه كردند.
6- .از اين معنى چيزى نياموختند.
7- .«پيغامبر» ندارد.

ص: 532

حق تعالى گفت: اگر [آن] شهوت كه در ايشان مُرَكَّب است، در شما باشد (1) و به جاى ايشان شما باشيد، همان كنيد. (2) گفتند: بار خدايا! تو منزهى، ما را نرسد كه در تو عاصى شويم و تو را (3) بيازاريم. خداى تعالى (4) گفت: دو فرشته را بگزينيد (5) تا من ايشان را به زمين فرستم تا خود چگونه كنند. ايشان هاروت و ماروت (6) را اختيار كردند. حق تعالى ايشان را به زمين فرستاد و شهواتى كه بر بنى آدم باشد (7) از شهوات طعام و شراب و نكاح، در ايشان مُرَكَّب كرد. و ايشان را نهى كرد [از] آن كفر و شِرك و شُرب خمر و زنا و قتل نفس به ناحق. ايشان بيامدند و به روز ميان [مردم] حكم كردند (8) و شب به آسمان (9) مى شدند به ياد كردن نام خداى (10) (عزّوجلّ). يك ماه بر اين (11) برنيامد كه زنى از پارس با جمال تمام، نام او زهره، به حكومت پيش ايشان آمدند. (12) بدو (13) نگريدند و بر او فتنه شدند (14) و استدعا كردند. او اجابت نكرد. روز ديگر باز آمد. ايشان او را استدعا كردند. گفت: اجابت نكنم، الاّ آن گاه (15) كه بت را سجده كنيد و يا خمر باز خوريد و يا كسى را بكشيد. انديشه كردند كه بت را چگونه سجده شايد كردن و قتل نفس هم عظيم باشد، مگر پاره اى خمر باز خوريم. بر اين قرار دادند. زن آن روز برفت و ديگر (16) روز آمد و پاره اى خمر با خود

.


1- .باشى.
2- .كنى.
3- .ترا.
4- .حق تعالى.
5- .بگزينى.
6- .هاروت و ماروت را.
7- .كه بنى آدم را باشد.
8- .مى كردند.
9- .با آسمان.
10- .خداى تعالى.
11- .به اين.
12- .آمد.
13- .ايشان درو نگريدند بر او.
14- .و بر او مراودت داشتند.
15- .آنگه.
16- .و بر دگر روز باز آمد.

ص: 533

بياورد. ايشان از آن خمر باز خوردند تا مست شدند. چون مست شدند، بُت را سجده كردند و كسى (1) آنجا رسيد، او را كشتند و با آن زن خلوت كردند. (2) آخر روز بود كه هر چهار معصيت از ايشان به وجود آمد. سدّى و مكى (3) گفتند نماز شام (4) خواستند به آسمان شوند، نتوانستند و نام خداى فراموش كرده بودند و قوت نداشتند. بدانستند كه اين (5) از شومى معصيت ايشان است. به نزديك ادريس پيغامبر (6) عليه السلام آمدند و گفتند: اى بنده صالح! ما آن عبادت كه آن از آنِ (7) تو ديديم كه به آسمان مى آوردند، از آنِ كسى ديگر (8) نديديم. دانيم كه تو را نزديك خداى تعالى (9) منزلتى عظيم باشد. ما را از خداى تعالى در خواه. (10) ادريس گفت: بار خدايا كه احوال ايشان بر تو پوشيده نيست. حق تعالى گفت: من ايشان را لامحال عذاب خواهم كردن و لكن ايشان را مخيّر كن تا عذاب دنيا مى خواهند (11) يا عذاب آخرت. ايشان عذاب دنيا اختيار كردند. و علما در كيفيت عذاب ايشان خلاف كردند. عبداللّه مسعود گفت ايشان را (12) به موى سر آويخته اند تا روز (13) قيامت. قَتاده گفت از كمر بست تا بند پاى در بند و قيدند. عثمان بن سَعيد گفت به پاى آويخته اند و به سياط آتشين (14) مى زنند ايشان را.

.


1- .«پيغامبر» ندارد.
2- .سجده كردند كسى ايشان را بديد او را بكشتند.
3- .كه آخر روز بود هر چهار معصيت كرده بودند.
4- .كلبى.
5- .كه خواستند كه با آسمان روند.
6- .آن.
7- .«آن» ندارد.
8- .دگر.
9- .عزوجل.
10- .بخواه.
11- .خواهند.
12- .«را» ندارد.
13- .بروز.
14- .آهن.

ص: 534

بعضى (1) ديگر گفتند ايشان را (2) سرنگون آويخته اند (3) از بالا، و از بى آبى زبان ايشان بيرون افتاده است و از ميان ايشان و آب چهار انگشت است و خداى تعالى (عزّ وجل) (4) ايشان را به تشنگى عذاب مى كند. راوى خبر گويد كه (5) كسى به زمين بابِل رسيد آنجا كه ايشان اند و ايشان را بر آن (6) جمله بديد. پناه با خدا (7) داد و گفت: لا اِلهَ اِلاّ اللّه مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّه . (8) ايشان گفتند او را: تو از امّت كيستى؟ گفت: من از امت (9) محمد مصطفى. ايشان شادمانه شدند، گفتند عذاب ما را كرانه پيدا خواهد آمدن كه محمد (10) پيغامبر آخر زمان است و دولت او به دامن قيامت پيوسته است. (11)

.


1- .بهرى.
2- .«را» ندارد.
3- .آويخته اند بالاى آبى و زبان ايشان از تشنگى بيرون افتاده است.
4- .«عزوجل» ندارد.
5- .«كه» ندارد.
6- .بر اين.
7- .خداى.
8- .على ولى اللّه .
9- .محمدم.
10- .عليه السلام پيغمبر.
11- .روض الجنان، ج 2، ص 81 _ 83.

ص: 535

اصحاب السبت

اصحاب السبت (1)حق تعالى گفت: «بپرس اى محمد! از اين جهودان مدينه سؤال تقريع و توبيخ نه سؤال استفادت، از احوال آن ديه كه بر كنار دريا بود؛ يعنى احوال مردمان آن ده. نبينى كه گفت: چون روز شنبه تعدى مى كردند». مفسران خلاف كردند در نام آن شهر. عِكْرِمه گفت: از عبداللّه عباس كه آن شهر اَيْله بود و از ميان مدين بود و طور. على بن طلحه گفت از عبداللّه عباس كه آن شهرى بود ميان مصر و مَدين بر كنار دريا آن را اَيْله گفتند. ابن زيد گفت: آن ديه را معنى [مُعَىّ] گفتند: ميان مَدين و عَينُونا. و زُهرى گفت: شهر طَبَريّه بود. چون تعدى كردند در شنبه و از فرمان خداى تعالى تجاوز كردند. چون آمد به ايشان ماهيانشان و آن روز كه شنبه نكردندى، بيامدندى. همچنين بيازماييم ايشان را به آن فسق كه كردند؛ يعنى تكليف بر ايشان سخت كنيم. محمد بن الحسن گفت از حسين فضل پرسيدم كه هيچ حلالى مى يابى الاّ بر وجه قُوت به مردم نرسيد و بيامد به ايشان اندك اندك و حرام كرد بر ايشان عام و فايض شد؟ گفت: بلى، قوله: «إِذْ تَأْتِيهِمْ حِيتانُهُمْ يَوْمَ سَبْتِهِمْ شُرَّعاً وَ يَوْمَ لا يَسْبِتُونَ لا تَأْتِيهِمْ» (2) . عِكْرمه گفت روزى در نزديك عبداللّه عباس شدم. او را ديدم مصحف در كنار و

.


1- .اين داستان از روى متن نسخه خطى شماره 130 كتابخانه آستان قدس رضوى تنظيم شد.
2- .اعراف (7): آيه 163.

ص: 536

مى گريست. گفتم: اى پسر عمّ رسول! چرا مى گريى؟ گفت: از اين آيه كه مى خوانم در سوره اعراف. گفتم: آن آيه كدام است؟ گفت: اين آيات. آنگه گفت: اَيْلَه شناسى؟ گفتم: آرى. گفت: بدان كه به آن شهر جماعتى جهودان بودند در عهد داوود عليه السلام كه بر ايشان صيد ماهى حرام كرده بودند روز شنبه و سبب آن بود كه جهودان را تعظيم روز آدينه فرمودند و عبادت درو؛ چنان كه شما را فرموده اند. خلاف كردند و آن روز شنبه بدل كردند. خداى تعالى ايشان را امتحان كرد به صيد ماهى در روز شنبه به آنچه كردند از تبديل آدينه به شنبه. خداى تعالى گفت: چون خلاف كرديد فرمان مرا، من اين روز بر شما حرام كردم و شما را فرمودم به تعظيم اين روز. هر كه اين روز معصيت كند و جز به طاعت مشغول باشد، او را عذاب كنم. و ايشان را نهى كرد از آنكه روز شنبه ماهى گيرند. چون روز شنبه بودى، چندان ماهى پديد آمدى بر روى آب بزرگ و نيكو و فربه با شكمها، چون شكمهاىِ شترانِ آبستن و بر يكديگر مى افتادندى از بسيارى؛ چنان كه روى آب بپوشيدندى. ايشان آن مى ديدند و زهره نداشتندى كه يكى را تعرض رسانند و چون شنبه بگذشتى، يك ماهى روى ننمودى در طول هفته تا ديگر روز شنبه آمدى. ماهيان همچنان انبوه شدندى. روزگارى برين آمد. شيطان ايشان را وسواس كرد و گفت: اى بيچارگانِ بى تدبيران! شما را نهى از روز شنبه كرده اند، پيرامن اين دريا حوضها و جايگاهها بكَنيد و آب دريا را راه بدو كنيد روز آدينه تا ماهيان در آن حوضها و جايها شوند روز شنبه. آنگه به آخر روز راه ببنديد بر ايشان، تا بازپس نتوانند شد. آنگه روز يكشنبه بگيريد. ايشان گفتند اين چاره اى لطيف است. همچنان كردند: روز آدينه حوضها پر آب كردند و روز شنبه پر از ماهى شدند و آخر روز راه بگرفتند و روز يكشنبه همه را بگرفتند. اين معنى پيشه كردند و بر دست گرفتند. ابن زيد گفت ايشان را روز شنبه ماهى به اين صفت بيامدى و در دگر روزها، يكى

.

ص: 537

روى ننمودى ايشان را ماهى آرزو آمد. مردى بيامد روز شنبه و ماهى بگرفت و رسنى در دنبال او بست دراز و بر كنار دريا ميخى بكوفت و رسن به آن ميخ بست و ماهى را در آب كرد. بر دگر روز نيامد روز يكشنبه و آن ماهى را بگرفت و به خانه برد و بريان كرد. همسايه از سراى او بوى ماهى شنيد. گفت: يا فلان! از سراى تو بوى ماهى مى آيد. نبايد كه ماهى گرفته باشى. گفت: اين بوى نه از سراى من است. مرد همسايه در رفت و بديد دلتنگ شد و گفت: اى مرد از خداى نترسى كه اين را حرام كرده است و او را وعظ كرد، نشنيد و يك دو روز انتظار عذاب مى كرد. چون خداى تعالى مُعالجه نكرد، مرد دلير شد بر دِگر شنبه. دو ماهى بگرفت و رسن ببست؛ چنان كه گفتيم. روز يكشنبه بگرفت چون عذاب نيامد، با مردمان بگفت. مردم همه به اين كار شدند و خويشتن به اين كار دادند و بر ماهى گرفتن شنبه دلير شدند و ماهى بسيار بگرفتند و خوردند و پختى [يخنى] كردند و فروختند و مالهاى عظيم از آن جمع كردند و در آن شهر هفتاد هزار مرد بودند، به سه فرقه شدند. گروهى كاره بودند و نهى كردند و گروهى ظالم بودند و تعدّى كردند و گوش به آن نكردند و گروهى آن بودند كه آن ناهيان را گفتند. اين مردمان كه كاره معصيت بودند و ناهى منكر اين ظالمان را گفتند: ما با شما درين شهر نباشيم. اين شهر با ما ببخشيد. شهر ببخشيدند و به دو قسمت كردند و ديوارى بلند برنهادند و در جدا كردند و گفتند ما يقين دانيم كه خداى عذاب فرستد تا بارى ما از شما جدا باشيم. چون مدتى بر اين برآمد و ايشان الاّ اصرار نيفزودند، خداى تعالى ايشان را عذاب فرستاد و همه را خوك و بوزينه گردانيد. روزى كه اين مصلحان برخاستند، از آن نيمه شهر هيچ آوازى و حسّى نشنيدند و كس برون نيامد و در نگشاد. عجب داشتند. گفتند اين مردمان دوش به يك بار مست بودند و امروز هيچ بيدار نشدند. چون روز نيك برآمد، نردبانها فرا ديوارها نهادند و فرو نگريدند. همه اهل آن شهر خوك و بوزينه شده بودند. * * *

.

ص: 538

قتاده گفت: جوانان بوزينه شدند و پيران خوك. اين مردمان در آن شهر شدند آنان را كه خويشان و آشنايان بودند. ايشان مى شناختند و اينان نمى شناختند. ايشان مى آمدند و روى در اينان مى ماليدند و مى گريستند و اينان مى گفتند نگفتيم شما را كه [مكنى كه] عذاب خداى به شما رسد. ايشان به سر اشارت مى كردند. سه روز همچنان بودند، آنگه بمردند و هر مسخى چنين باشد. (1) اين تمامى قصه اصحاب السبت است. حق تعالى گفت: ياد كن، اى محمد! چون گفتند گروهى از ايشان _ يعنى از اصحاب السبت _ چرا پند مى دهيد قومى را كه خداى تعالى ايشان را هلاك خواهد كردن يا عذاب خواهد كرد ايشان را عذابى سخت. گفتند: اين جماعت واعظان كه امر معروف و نهى منكر مى كردند، باشد كه ايشان ازين معصيت بپرهيزند. مفسران خلاف كردند كه اين گروه كه اين گفتند كه ايشان نجات يافتند يا نه. هلاك شدند گروهى بر آن اند كه هلاك شدند؛ براى آنكه اين بر سبيل تهكّم گفتند و نهى كردند ناهيان را از نهى منكر و بر ايشان انكار كردند و گروهى گفتند از جمله ناجيان بودند و اين سخن از سَرِ اعتقاد گفتند، و براى آن گفتند كه دانستند كه ايشان بر كفر مُصرّند. و اين قول مواق ظاهر است و بيشتر مفسران بر اين اند. و نيز يمان بن الرّيان گفت: دو گروه نجات يافتند يعنى ناهيان و آنان كه گفتند: لِمَ تعظون. عِكْرِمه گفت: عبداللّه عباس گفت: كاشكى دانستمى كه خداى با آن گروه سه ديگر چه كرد؟ من گفتم: جُعلتَ فِداك! نبايد كه اين بر تو مشتبه باشد. نبينى كه ايشان كاره اند آن را و مى گويند خداى اينان را عذاب خواهد كرد و اين قول مؤمنان موحّدان باشد و چندان با او مى گفتم كه معلوم شد او را كه ايشان ناجى شدند، حُلّه بياورد و در من پوشيد.

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 442 _ 447.

ص: 539

هم قصه ايشان است. گفت چون فراموش كردند آنچه ايشان را ياد دادند _ يعنى اصحاب سبت از عذاب من و از نهى صيد ماهى در روز شنبه _ برهانيدم آن را كه نهى منكر مى كرد، و ظالمان را بگرفتم به عذابى سخت. (1) راوى خبر گويد سعيد جبير كه موسى عليه السلام مردى را ديد روز شنبه باكله كه آلت ماهيگيران باشد. بفرمود تا او را بگرفتند و بكشتند و آن به فرمان خداى بوده باشد. «ياد كن، اى محمد! چون اعلام كرد خداى تو كه ايشان را رنجور و معذب داشت به قتل و سَبى و جَلا و جِزيت و ضمان كرد كه اين عذاب تا قيامت بر آنان بماند و درين وعيد كه ايشان را كرد بشارت مؤمنان بود كه ملت و شرع رسول ما تا قيامت پاينده خواهد بود». آنگه گفت خداى تو: «اى محمد! سريع العقاب است كافران را كه مستحق عقاب باشند و او غفور رحيم است بر مؤمنان كه مستحق رحمت و مغفرت باشند تا او بر ايشان تفضل كند». آنگه گفت من بنى اسرائيل را مُفرّق بكردم در زمين. اُمَماً جماعاتى. آنگه تفضيل داد آن جماعات را از ايشان. بعضى صالحان و نيكان بودند. مجاهد و عطا گفتند: صالحان جهودان آنان بودند كه به عيسى عليه السلام و محمد صلى الله عليه و آلهايمان آوردند. كلبى گفت: صالحشان آنان اند كه از وراى جوى اُوداف اند كه ذكر ايشان برفت و از ايشان بعضى فرود اين اند و كم از اين اند؛ يعنى كافران اند و فاسق اند. بيازموديم ايشان را به حسنات؛ يعنى به تندرستى و دست فراخى و بسيار نعمتى و سَيِّئات يعنى قحط و بيمارى و تنگدستى و حِرمان آنچه مانند اين باشد كه از قِبَل خداى تعالى بود تا باشد كه رجوع كنند و با حق آيند و با سَرِ امتثال فرمان او شوند. حق تعالى گفت: از پس ايشان جماعتى بماندند ناخلف؛ يعنى فرزندان ايشان.

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 449 _ 450.

ص: 540

مجاهد گفت: مراد ترسايان اند كه از پس جهودان بودند. ديگر مفسران گفتند مراد جماعتى جهودان اند بدسيرت بدطريقت كه آيند از پس آن گروه اوايل. به ميراث برداشتند كتاب را يعنى تورات را. فرا مى گرفتند مال دنيا را به رشوت بر احكام و حكم به خلاف راستى مى كردند؛ اينكه مى كنند تمنّاى مغفرت و آمرزش مى كنند و مى گويند بيامرزند ما را يعنى خداى با ما اين مناقشه نكند و ما را بيامرزد. [آنگه بيان كرد كه] مصرند و پشيمان نه اند. گفت: اگر عَرَضى ديگر ازين جنس يعنى از متاع دنيا به ايشان آيد و ايشان از آن متمكن آيند. بستانند و مبالات نكنند و مراد از اين عَرَض رِشوت بر احكام است بر قول عبداللّه عباس و حسن و سعيد جُبَير و مُجاهد و قَتاده و سُدّى و حسن بصرى گفت: معنى آن است كه ايشان به هيچ چيز سير نمى شوند. نه ميثاق و عهد و تورات بر ايشان گرفته اند كه بر خداى تعالى، الاّ حق نگويند و نيز عهد گرفته ايم بر ايشان كه درس كنند آن را كه در كتاب است يعنى در تورات تا در هر حال مجدّد باشد ايشان را و اوامر و نواهى بر ياد ايشان بود. ايشان خير و صلاح خود نمى شناسند و سراى بازپسين بهتر است آنان را كه از خداى بترسند و پرهيزگار باشند. اگر عقل كار بندند و انديشه كنند، بدانند كه ثواب آخرت و نعيم ابد ايشان را بِه باشد از اين حُطام و عَرَض فانى كه آن را ثباتى و بقايى نباشد و باز آن را وَبالى و عِقابى به دنبال باشد. اينان خرد كار نمى بندند. آنان كه به كتاب تمسك كنند و دست در كتاب آويزند و نيز نماز به پاى دارند، ما رنج نكوكاران ضايع نكنيم. (1)

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 451 _ 455.

ص: 541

اصحاب رس

اصحاب رس... و در اصحاب الرّس خلاف كردند مفسران. عبداللّه عباس گفت: جماعتى بودند خداوندانِ چاهها در بيابان. وَهْب مُنَبَّه گفت: رَس نام چاهى است معروف. گروهى آنجا فرود آمده بودند و اصحاب مواشى و چهارپايان بودند و بت پرست بودند. خداوند تعالى شعيب را به ايشان فرستاد و شعيب (صلوات اللّه عليه) بيامد و ايشان را به اسلام دعوت كرد. اجابت نكردند و بر كفر اصرار كردند و شُعيب را ايذا كردند. خداوند تعالى شعيب (عليه الصلوة و السلام) را گفت: من اين كافران را هلاك خواهم كردن. عذر برانگيز با ايشان. شعيب (عليه الصلوة و السلام) انذار كرد ايشان را و مبالغه كرد، التفات نكردند. خداوند تعالى چندان كه پيرامن آن چاه بود كه ايشان فرود آمده بودند، به زمين فرو برد با جمله آنان كه آنجا بودند از آدمى و چهارپايان و مال و آنچه داشتند. قتاده گفت: رَس نام ديهى است، بقيّه قومِ صالح بودند و رس آن چاه بود كه ايشان در آنجا فرود آمده بودند و آن چاهى است كه خداى تعالى گفت: «وَ بِئْرٍ مُعَطَّلَةٍ وَقَصْرٍ مَشِيدٍ» (1) . و سعيد جُبَير و ابن كَلبى گفتند: ايشان را پيغمبرى بود نام حَنْظَلة بن صفوان، و به زمين ايشان كوهى بلند بود كه آن را فسيح گفتند و سيمرغ آنجا مأوا داشت و آن مرغى است كه ازو بزرگ تر مرغ نباشد و همه لونها برو باشد و او را عنقا براى آن

.


1- .حج (22): آيه 45.

ص: 542

خوانند كه دراز گردن است او از آن كوه درآمدى و هر مرغى را كه ديدى، صيد كردى. يك روز درآمد. چون هيچ مرغ نيافت، كودكى كوچك را ديد، بربود و ببرد و روزى ديگر دخترى را ببرد. آن وقت شكايت با پيغمبر خدا كردند و او دعا كرد و گفت: بار خدايا! بگير او را و نسل او را منقطع گردان. صاعقه بيامد و او را بسوخت و او را نسل نماند. دگر اثر او نديدند. پس عرب مَثَل زدند چيزهاى نايافت را به عَنقا مُغرِب گفتند. پس از آن، آن قوم پيغمبر خود را بكشتند. خداوند تعالى هلاك كرد و دمار برآورد ايشان را. كعب الاحبار و مَقاتل و سُدّى گفتند اصحاب الرس اصحاب [يس] بودند و رس نام چاهى است به انطاكيه كه ايشان حبيب نجّار را كه مؤمن آل يس بود، بكشتند و در آنجا فكندند. بعضى دگر مفسران گفتند: اصحاب الرس، اصحاب الاخدود بودند و رَس اخدود ايشان بود. محمد بن اسحاق روايت كرد از محمد بن كعب القُرَظىّ كه رسول صلى الله عليه و آله گفت: اول كسى كه روز قيامت به بهشت رود، بندكَكى سياه باشد و آن، آن بود كه خداوند تعالى پيغمبرى را به شهرى فرستاد كه در آنجا خلقى عظيم بودند از ايشان. كس ايمان نياورد، مگر بنده اى سياه. آنگه اهل آن شهر بر پيغمبرشان بيرون آمدند و او را بگرفتند و چاهى بكندند و او را در آن چاه افكندند و سنگى بزرگ بياوردند و بر سر آن چاه نهادند. آن غلام سياه هر روز برفتى و پشته هيزم گرد كردى و بفروختى و طعامى خريدى و بياوردى و به آن چاه فرو دادى به تنهايى آن سنگ برگرفتى و با جاى نهادى به يارى خداوند تعالى. مدتى همچنين مى بود. يك روز بيامد و به عادت هيزم گرد كرد و بر پشت گرفت.

.

ص: 543

چون خواست تا بردارد، او را نُعاسى پديد آمد و بخُفت. خداوند تعالى خوابى برو افكند. تا هفت سال خفته بود. يك لحظه بيدار شد و ازين پهلو بر آن پهلو گرديد [دو ]هفت سال ديگر خفته بماند، چهارده سال. آنگه بيدار شد و گمان برد كه ساعتى خفته است. برخاست و هيزم بر پشت گرفت و به بازار آورد و بفروخت. آنگه بيامد تا طعامى بخرد و از براى آن پيغمبر بياورد به آن جايگه. چندان كه طلب چاه كرد، نيافت. در آن مدت، آن قوم پشيمان شدند از كرده اى كه كرده بودند و پيغمبرشان را از چاه بيرون آوردند و به او ايمان آوردند و او مدتى با ايشان بود. آنگه فرمان يافت و او در آن مدت، احوال آن غلام سياه پرسيد. گفتند: ما خبر نداريم از حال او. پس اهل رس ايشان اند و اين قول درست نيست؛ براى آنكه درين حديث چنان است كه ايشان ايمان آوردند و خداى تعالى ذكر ايشان در قرآن به كفر كرد و گفتند ايشان را هلاك كردم. و قولى ديگر آن است كه روايت كردند از حضرت امام زين العابدين سيد الساجدين (صلوات اللّه و سلامه عليه) از پدرش حسين بن على از اميرالمؤمنين على بن ابى طالب (صلوات اللّه و سلامه عليهما) كه مردى از اشراف بنى تميم به نزديك آن حضرت (صلوات اللّه عليه و سلامه) آمد و پرسيد كه: يا خليفه اللّه ! اصحاب رس كه اند و در كدام عصر بودند و پيغمبر ايشان كه بود و جاى ايشان كجا بودند و به چه چيز هلاك شدند كه من در كتاب خداوند (عزّوجلّ) ذكر ايشان مى يابم و خبرشان نمى دانم. امير كبير اميرالمؤمنين على مرتضى (صلوات اللّه عليه و سلامه) گفت: مرا خبرى پرسيدى كه كس از من نپرسيده است پيش ازين، و كس تو را خبر ندهد پس از من، بدان يا اخا تميم، كه ايشان گروهى بودند كه درخت صنوبر پرستيدندى، و آن درخت را شاه درخت خواندندى و آن درختِ يافث بن نوح كِشته بود بر كنار چشمه كه آن را دوشاب گفتندى، كه اين چشمه براى نوح (صلوات اللّه و سلامه عليه)

.

ص: 544

گشادند پس از طوفان، و ايشان را اصحاب الرس براى آن خواندند كه ايشان پيغامبر خود را در زمين داشتند، و ايشان پيش از سليمان بن داوود بودند (عليهما الصلوة و السلام)، و ايشان را دوازده دِه بود بر كنار جوى كه آن را رس گفتند در بلاد مشرق، و آن جوى را به ايشان باز خواندند، و در آن روزگار جوى نبود از آن بسيار آب تر و خوش آب تر، و هيچ شهر از آن آبادان تر و بسيار اهل تر نبود. و بزرگ ترين اين ديهها، ديهى بود نام او اسفند باد، و مسكن مَلِكِ ايشان آنجا بود و پادشاه شان را نام تركون بن عامور بن ناوش بن شاون بن نمرود بن كنعان بود. و اين چشمه و اين درخت درين ديه بود و اما آن درخت درخت صنوبر بود و جز آنكه مردمانِ آن ولايت از دانهاى آن درخت هر كسى دانه گرفته بودند و به ديه خويشتن برده و بكشته و درختان بسيار از آن صنوبر آنجا پيدا شده بود و ايشان آب آن چشمه بر خويشتن حرام كرده بودند. از آنجا آب نخوردندى و چهارپايان را آب ندادندى و اگر كسى از آنجا برگرفتى، او را بكشتندى و بگفتندى كه اين حيات خدايان ماست؛ نبايد كه ازو نقصان كنند. و ايشان را در هر ماهى عيدى بودى به نزديك آن درخت كه بر دَرِ ديه ايشان بودى، هر ماهى بر دَر ديه ديگر بيامدندى و آن درخت بياراستندى به انواع حرير كه برو صورتها بودى. آنگه گاو و گوسفند بسيار بياوردندى و آنجا قربان كردندى و آتش برافروختندى آنجا و اين ذبايح در آتش افكندندى. چون دود و غبار آن در هوا شدى و آسمان را بپوشيدى، ايشان آن درخت را سجده كردندى و بگريستندى و تضرع كردندى و گفتندى: اى خداى ما! از ما راضى شو. شيطان بيامدى و شاخ آن درخت بجنبانيدى و از ساق درخت آواز دادى به مانند آواز كودكى كه: خشنود شدم از شما، اى بندگان من! ايشان را دلخوش شدى، از آنجا برگشتندى و به لهو و نشاط مشغول شدندى و به خمر خوردن و معارف آن روز و آن شب. چون نزديك آن ديه بزرگ تر رسيدندى، اهل آن ديه به استقبال ايشان آمدندى كوچك و بزرگ، و

.

ص: 545

آنجا سراپرده زدندى كه برو انواع صورت بودى و آن را دوازده در بودى، براى هر ديهى درى و از بيرون آن سراپرده، درخت را سجده كردندى و اضعاف آن قربانها كه به نزديك آن درخت كرده بودندى، به نزديك اين درخت بكردندى و تضرّع بسيار بكردندى. ابليس بيامدى و شاخهاى آن درخت بجنبانيدى سخت و به آواز بلند آواز دادى و ايشان [را ]وعده بسيار و امانى بسيار دادى. ايشان سر برداشتندى و نه چندان نشاط و خرّمى كردندى كه آن را حدّى بودى و به لهو مشغول بودندى دوازده شبانه روز به عدِّ [به عدد] عيدها كه ايشان را بودى در سال آنگه برگشتندى. چون مدتى برين بودند، خداى تعالى پيغمبرى را به ايشان فرستاد از فرزندان يهودا ابن يعقوب (عليه الصلوة و السلام). مدتى دراز در ميان ايشان بود و ايشان را دعوت كرد و با خداوند تعالى خواند. اجابت نكردند و اصرار كردند و تمادى بر كفر. چون مدتى دراز برآمد و ايشان كفر و طغيان از حد ببردند، پيغمبرشان به نزديك آن درخت حاضر آمد و بديد آنچه ايشان مى كردند. دلتنگ شد، دعا كرد و گفت: بار خدايا! اينان بى فرمانى از حد بردند و از عبادت اين درخت باز نمى ايستند. بار خدايا! يا آتشى به ايشان نماى يا اين درخت را بخوشكان. خداى تعالى آن درخت را خشك كرد. ايشان را سخت آمد و مضطرب شدند و گفت و گوى كردند در آن معنى و دو فرقه شدند. گروهى گفتند: اين سحر اين پيغمبرست كه پيغمبر خداى آسمان و زمين است. خواست تا شما را به طاعت خود آورد و روى شما با خود گرداند. گروهى گفتند: اين از آن است كه خدايان شما بر شما خشم گرفتند كه رها كرده ايد تا اين مرد ايشان را دشنام مى دهد و عيب مى كند و بر جمله اتّفاق كردند كه اين مرد را ببايد كشت تا رضاى خدايان خود حاصل كنيم. بيامدند و گنگها بساختند دراز از زير، به فراخناى چاهى و بر يكديگر نهادند تا به فراز زمين آن چشمه. آنگه آبى كه درو حاصل بود، بپرداختند و در آن جا چاهى بكندند و پيغمبر را در آن چاه [كردند] و آن بت مِهين را

.

ص: 546

كه از سنگ بود بياوردند و بر سر آن چاه نهادند و گفتند تا ناله و فرياد او اين بت مِهين ما مى شنود تا باشد كه از ما راضى شود و آن پيغمبر در آن چاه مى ناليد و خداى را (جل جلاله) دعا كرد تا خداوند تعالى قبض روح او كرد. آنگه خداوند تعالى جبرئيل را گفت (عليه الصلوة و السلام) كه: اين بندگان كافر نعمت را طول حِلم و أناطِ مغرور كرد، سالهاست كه تا عبادت جز من مى كنند و پيغمبر مرا بكشتند و من از ايشان انتقام خواهم كشيدن و سوگند خوردم به عزت خود كه ايشان را نَكال و عبرت جهانيان گردانم. [آنگه] چون نوبت عيد ايشان بود، بر عادت به عيد رفتند به سجده و قربان و به لهو و نشاط مشغول شدند. خداوند تعالى بادى بفرستاد سرخ، سخت ايشان از آن بترسيدند و بهرى با بهرى مى گريختند. خداوند تعالى فرمان داد زمين را تا در زير پاى ايشان سنگ كبريت گشت، و ابرى سياه از بالاى سر ايشان بايستاد و آتش بر ايشان بباريد و ايشان در آنجا گداخته شدند؛ چنان كه ارزيز در آتش گداخت. اين است قصه اصحاب الرس كه پرسيدى. بعضى دگر گفتند از اهل علم اصحاب الرس دو بودند: اما يكى از ايشان بَدَوى بودند اهل خيمه و خداوندان مواشى و چهارپايان بودند. خداوند تعالى پيغمبرى به ايشان فرستاد. او را بكشتند. آنگه ولىّ را بفرستاد. آن ولىّ با ايشان جهاد كرد و به ايشان مناظره و مجادله كرد و گفت: شما چه چيز مى پرستيد؟ گفتند: خداى ما در اين درياست و دريايى بود كه ايشان بر كنار آن دريا بودند و هر ماه يك بار شيطان از آن دريا برآمدى و ايشان قربان كردندى او را، اين ولى ايشان را گفت: چه گوييد، اگر وقت آنكه اين معبود شما از دريا برآيد و من او را بخوانم و او پيش من آيد ذليل و مُنقاد. شما ايمان آريد؟ گفتند: ايمان آريم برين عهد و ميثاق كردند. چون وقت بود برفتند، اين شيطان از دريا برآمد، چون حوتى، گردنى دراز، بر چهار حوت نشسته،

.

ص: 547

تاجى بر سر نهاده. ايشان سجده كردند او را. اين ولى گفت: اَتَيْنا طَوْعاً اَوْ كَرْهاً بِسْمِ اللّهِ الكَريم. آن شيطان پياده شد در حال و ذليل مى آمد تا پيش او گفت آن ديگران را بيار، و ايشان را نيز بياورد و پيش او ذليل و اسير بايستاد. آن ولى گفت: ديديد كه او اسير و منقاد خداى من است كه به نام خداوند تعالى چگونه ذليل گشت. آنگه گفت: برو ذليل و اسير، او برفت و ايشان ايمان نياوردند. خداوند تعالى بادى بر ايشان گماشت تا همه را با آنچه داشتند از انعام و مواشى و مال و اثاث در دريا ريخت. آن پيغمبر با قوم بيامدند و آنچه توانستند كه بر سراب بود از مالهاى ايشان به غنيمت برگرفتند. اين يك گروه بودند. و اما اصحاب رسّ ديگر، ايشان جماعتى بودند كه ايشان را جويى بود كه آن را رس خوانند و ايشان را نسبت با آن بود و در ميان ايشان پيغمبران بسيار بودند و هيچ پيغمبر برنخاستى در ميان ايشان، و الاّ او را بكشتندى و اين جويى از ميان آذربايجان و ارمنيه بود و از آن جانب كه آذربايجان بود، آتش پرست بودند و بهرى از ايشان دختران به خانه پرستيدندى و عرض اين جوى ايشان سه فرسنگ بود و در شبانه روزى يك بار ارتفاع كردى؛ چندان كه تا به نيمه كوهها برآمدى و از زمين ايشان به در نشدى. خداوند تعالى در يك ماهى پيغمبر به ايشان فرستاد هر روز يكى؛ همه را بكشتند. خداى تعالى پيغمبرى فرستاد و او را به نصرت مؤيّد كرد و ولىّ را [ولىّ اى] به او بفرستاد مجاهد. و در بنى اسرائيل دعوت پيغمبران بود[ى] و جهاد به اوليا و پيغمبران به نفسِ خود جهاد نكردى. آن ولىّ بيامد و با ايشان جهاد كرد حق مجاهدت و ايشان با او قتال كردند. حق تعالى ميكائيل را بفرستاد و آن در وقت آن بود كه گندم دانه سخت كرده بود و آن وقتى بود كه گندم به آب محتاج تر بود و آن جوى ايشان را ره به دريا كرد تا آب او در دريا ريخته شد و از بالا چشمها بينباشت و فرشتگان را بفرستاد تا هر

.

ص: 548

كجا كه در زمين ايشان جوى و چشمه بود، همه بينباشتند و مَلك الموت را بفرستاد تا چهارپايان ايشان را جان برداشت و خداى تعالى بادى بفرستاد تا هر چه ايشان را بود از متاع و اثاث و مال صامت بپرا كند و در سر كوهها و بيابانها و شكستهاى زمين، و بقايايى كه بماند در خانهايى كه باد به او نرسيد از زر و سيم و حُلّى و حلل خداوند تعالى زمين را فرمود تا فرو برد [در آن] و روز آمدند و نزديك ايشان هيچ نوع مالى و آبى نبود كه باز خوردندى و كشتيهايشان بخوشكيدى. گروهى اندك [عند آن] ايمان آوردند و خداوند تعالى عند آن ايشان را برهانيد و آن بيست و يك مرد بودند و چهار زن و باقى كه بماند از زنان و مردان و كودكان ششصد تن هلاك شدند. آن جماعت كه ايمان آورده بودند باز آمدند، آن شهر ديدند خراب شده و خان و مانها زير و زبر شده. خداوند تعالى را بخواندند به اخلاص و گفتند: بار خدايا! ما را آبكى اندك بده؛ چندان كه ما به آن تعيّش كنيم و بسيار نيايد تا طاغى نشويم. خداوند تعالى اجابت كرد ايشان را و آن آب بگشاد و بيش از آنكه ايشان خواستند بداد ايشان را از آنجا كه صدق نيت ايشان دانست. ايشان بر طاعت و ايمان به خداى تعالى مقام كردند تا مرگ ايشان رسيد. پس از ايشان، از نسلِ ايشان گروهى منافقان پديد آمدند كه در ظاهر ايمان گفتند و در باطن كفر بودند خداى تعالى فرو گذاشت ايشان را و ايشان معاصى بسيار كردند و از جمله معاصى ايشان آن بود كه عملِ قومِ لوط پيش گرفتند و زنان را ترك كردند به كلى تا زنان شبق شدند. شيطانه بيامد بر صورت آدمى. گفتند آن دلهاث بنت ابليس بود و ايشان را سحاقكى بياموخت و پيش از آن كس سحاقكى نكرده بود. و دليل بر صحّتِ اين آن است كه از صادق (صلوات اللّه عليه و سلامه) روايت كردند كه او گفت: از پدرم امام محمدباقر (صلوات اللّه و سلامه عليه) پرسيدند

.

ص: 549

حديث اصحاب الرس. گفت: ايشان را سَحّاقات بود. خداوند تعالى به اول شب صاعقه بر ايشان افكند و به آخر شب خسفى و ايشان را هلاك كرد و منازلشان خراب. اين قصه اصحاب الرس است على اختلاف الروايات. و رَسْ در لغت هر چيزى باشد كنده؛ چون چاه و گور و معدن و جمع او رساس بود، قال: سَبَقَتْ اِلَيَّ فَرْطٌ باهِلٌتَنابِلَةٌ يَعْرِفونَ الرِّساساً ابو عبيده گفت: رس آن چاهى باشد كه به سنگ برآورده (1) باشند. (2)

.


1- .داستان اصحاب رس از متن نسخه خطى متعلق به كتابخانه مجلس شوراى ملى فراهم شد. اين نسخه خطى، كه هنوز فهرست نشده، به شماره 66781 ثبت شده است.
2- .روض الجنان، ج 14، ص 221 _ 229.

ص: 550

برصيصاى راهب

برصيصاى راهب (1)و قصه او آن بود كه در زمان فَترت در صومعه اى خداى را هفتاد سال عبادت كرد. ابليس چندان كه خواست كه برو ظفر يابد، نتوانست. يك روز مَرَده شياطين را جمع كرد. گفت: مرا حيلتى بياموزيد در كار برصيصا. يكى از جمله ايشان كه او را اَبْيَض گفتند و او آن بود كه روزى بيامد و خواست كه رسول ما را وسوسه كند. جبرئيل يك پَر برو زد و او را به اقصاى هند بينداخت. او گفت من تدبيرى سازم. بيامد بر صورت راهبى ميان سر تراشيده و جامه رهبانان پوشيده، در زير صومعه برصيصا و او را آواز داد. برصيصا جواب نداد و او را عادت چنان بود كه روى از نماز نگردانيدى، اِلاّ به وقت افطار يك ساعت و صوم الوصال داشتى پنج روز و ده روز. چون ابيض بديد كه او جواب نمى دهد در زير صومعه او به نماز مشغول شد بر وجه نفاق و خداع. چون برصيصا از نماز فارغ شد، فرو نگريد، راهبى را ديد به نماز مشغول شده در زىّ و هيئتى نيكو. چون چنان ديد، تأسف خورد بر آنكه جواب او نداده بود. آواز داد و گفت: يا عبداللّه ! مرا معذور دار كه چون تو آواز دادى، من در نماز بودم. بگو تا چه كارست تو را. گفت: مرا آرزوست كه با تو به يك جا باشم و با تو عبادت مى كنم تا سيرت تو برگيرم و به تو اقتدا كنم و از علم تو چيزى بياموزم و به دعاى تو رغبت مى كنم و من نيز تو را دعا كنم.

.


1- .داستان برصيصاى راهب از روى نسخه عكسى متعلق به كتابخانه مركزى دانشگاه تهران تنظيم شد. اين نسخه عكسى از نسخه خطى شماره 130 كتابخانه آستان قدس رضوى فراهم گرديد.

ص: 551

برصيصا گفت: من از تو مشغولم و دعاى من عامّ است جمله مؤمنان را. اگر تو مؤمنى، در آن ميانه باشى. آنگه او را رها كرد و با سرِ عبادت شد بعد از چهل شبانه روز چون فرو نگريد او را ديد بر پاى ايستاده و نماز مى كرد و تضرّع و ابتهال مى نمود. چون چنان ديد، گفت: اى بنده خدا! بگو تا چه حاجت دارى؟ گفت: حاجت من آن است كه با تو به يك جا باشم و بسيارى زارى بكرد. برصيصا او را دستورى داد تا بر صومعه رفت و با او در عبادت ايستاد و هم بر طريقت و سيرت او روزه وصال مى داشت و عبادت مى كرد و تضرع در عبادت برو مى افزود و در صوم الوصال مدت درازتر مى كرد. چون برصيصا چنان ديد، عبادت خود حقير داشت و گفت: قوت اين مرد در عبادت بيش از من است و او مجتهدتر از من است. چون سال برگشت، اَبيض گفت من بخواهم رفت كه مرا صاحبى ديگر هست و من گمان بردم كه تو ازو مجتهدترى. اكنون كه تو را بديدم، او از تو عابدتر است. بَرصيصا را سخت آمد و نخواست كه ازو مفارقت كند؛ براى آنكه او را سخت مجتهد يافت. چون او را وداع كرد، خواست تا برود. گفت: اى برصيصا! تو را دعايى بياموزم كه آن ازين همه بهترست و آن نامهاست كه خداى تعالى بيماران را شفا دهد و مبتلا را عافيت و ديوانگان را عقل دهد. برصيصا گفت: من نخواهم كه اگر مردم اين معنى از من بدانند. مرا مشغول كنند از عبادت. الحاح كرده، گفت: وقت آيد كه تو را حاجت افتد. چندان بگفت كه او آن دعوات را ياد گرفت. آنگه بيامد و ابليس را گفت هلاك كردم آن مرد را. بعد از آن برفت و مردى را بگرفت و گلوى او باز [به گاز] گرفت. پس بيامد بر صورت طبيبى و گفت اين صاحب شما ديوانه شده، من او را معالجه كنم تا به شود. گفتند: روا باشد. گفت: من شما را راه نمايم به مردى كه او دعايى مى داند كه چون برين مرد خواند، در حال به شود. گفتند: ما را راه نماى به او. گفت: برصيصاى راهب است در فلان دير. ايشان آمدند و تضرع بسيار كردند. او دعا كرد، ابيض او را رها

.

ص: 552

كرد. خبر منتشر شد كه برصيصاى راهب دعائى مى داند كه ديوانگان را از آن دعا شفا مى دهد. مردم از جوانب مى آمدند و او را رنجه مى داشتند [و او جواب نمى داد] و اين ابيض هر كس از مردمان بزدى، بيامدى و گفتى كه دواى او به نزديك برصيصاست و چون پس از الحاح بسيارِ مردم دعا كردى، ابيض او را رها كردى تا يك روز برفت و دختر يكى از ملوك را بزد و او را پدر مرده بود و عمّ او به جاى پدر بود و پادشاه بنى اسرائيل بود و سه برادر داشت. چون دختر رنجور شد، ابيض بيامد و ايشان را [به] برصيصا راه نمود. گفتند او قبول نكند، گفت: برويد و الحاح كنيد. اگر اجابت نكند، اين دختر را در صومعه او بريد [بگذاريد] و بگوييد كه اين خواهر ما امانت است نزد تو. ما رفتيم، تو دانى كه با امانت چه بايد كرد. ايشان چنان كردند و دختر را آنجا بردند و برگرديدند. چون او روى از نماز بگردانيد، دخترى را ديد مِنْ اَجْمَلِ خَلْقِ اللّه . دعا كرد و اين ديو ملعون او را باز گذاشت. دگر باره بگرفت او را و روزى چند بار بگرفتى و رها كردى و دختر با راهب در دير بود. هم اين ديو وسوسه كرد و او را گفت: هرگز در همه عمر مانند اين شخص نديده اى و وقتى مثل اين [تمكين] نخواهد بود او بى خبرست با او مواقعه كن. او به غرور شيطان، مغرور شد و با مواقعه كرد تا دلير شد و هر گاه او بيهوش شدى، برصيصا با او مواقعه كردى تا آبستن شد و آبستنى پديد آمد. شيطان بيامد و با برصيصا گفت: اين چيست كه كردى خود را و امثال خود را رسوا كردى. اما تو را تدبيرى آموزم. اين دختر را بكش و در زير اين كوه گورى بكن و او را دفن كن. چون آيند و از تو پرسند، بگو كه شيطان برو مستولى بود، او را ببرد و من با او برنمى آمدم و ايشان تو را باور دارند و متهم ندارند. برصيصا چنان كرد و در شب او را دفن كرد. شيطان بيامد و گوشه كفن او از خاك بيرون كشيد و برفت. چون برادران آمدند و احوال خواهر پرسيدند، راهب گفت: او

.

ص: 553

را ديو برد و من با او برنيامدم و ايشان او را باور داشتند و برفتند. ديو در شب در خواب برادر مهين آمد و گفت: شما ندانيد كه برصيصاى راهب با خواهر شما چه كرد. او را كشته و در زير كوه دفن كرده. برادر چون بيدار شد، التفات نكرد. گفت: اين خواب مرا شيطان نموده. پس برادر ميانين را نيز اين وسوسه نمود و برادر كوچك را نيز. روز ديگر [چهارم] برادران بنشستند و بر خواهر مى گريستند. برادر كهين گفت: من دوش خوابى چنين ديدم. برادران ديگر گفتند ما نيز چنين ديديم. آنگه بيامدند و برصيصا را گفتند: خواهر ما را چه كردى؟ گفت: نه شما را گفتم كه او را ديو ببرد. ايشان بازگشتند و شرم داشتند كه خواب خود را بگويند. شب ديگر آن ديو بيامد و ايشان را وسوسه كرد و گفت: برويد به فلان جاى، در زير فلان كوه كه خواهر شما در زير خاك است، كشته و گوشه ازار او بر زمين ظاهرست. آمدند و ديدند راست بود. خواهر را از آنجا برگرفتند و برصيصا را فرود آوردند و در بازار درختى بزدند تا او را بر دار كنند. ابليس ابيض را گفت: هيچ نكردى. اگر او را بر دار كنند، كفاره گناه او گردد و در آخرت نجات يابد. ابيض گفت: من بروم و كار او تمام كنم. بيامد و بر راهب ظاهر شد و گفت: يا برصيصا! مرا شناسى؟ گفت: نه. گفت آن راهبم كه تو را آن دعا آموختم. وَيْحَكَ! چه كردى كه آبروى خود و همه عابدان ببردى و ليكن من تو را چيزى بياموزانم كه از آنجا نجات يابى به دعواتى كه من دانم. گفت: چه كنم؟ گفت: مرا يك بار سجده كن تا من به دعا چشمهاى اينان بگيرم تا تو بگريزى. آنگه چون گريخته باشى، توبه كنى. آنگه او را سجده كرد و كافر شد. چون او سجده كرده بود، ديو ازو تبرا كرد و گفت: من از تو بيزارم كه من از خداى مى ترسم. (1)

.


1- .روض الجنان، ج 19، ص 132 _ 138.

ص: 554

. .

ص: 555

. .

ص: 556

. .

ص: 557

. .

ص: 558

. .

ص: 559

. .

ص: 560

. .

ص: 561

. .

ص: 562

. .

ص: 563

. .

ص: 564

. .

ص: 565

. .

ص: 566

. .

ص: 567

. .

ص: 568

. .

ص: 569

. .

ص: 570

. .

ص: 571

. .

ص: 572

. .

ص: 573

. .

ص: 574

. .

ص: 575

. .

ص: 576

. .

ص: 577

. .

ص: 578

. .

ص: 579

. .

ص: 580

. .

ص: 581

. .

ص: 582

. .

ص: 583

. .

ص: 584

. .

ص: 585

. .

ص: 586

. .

ص: 587

. .

ص: 588

. .

ص: 589

. .

ص: 590

فهرست مطالب

فهرست مطالب

.

ص: 591

. .

ص: 592

. .

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109