اباالفضل العباس عليه السلام جلد 2

مشخصات کتاب

سرشناسه : رجبيان، قاسم، 1356 -

عنوان و نام پديدآور : اباالفضل العباس عليه السلام/ به قلم قاسم رجبيان.

مشخصات نشر : قم : عصر رهايي، 1393.

مشخصات ظاهري : 2ج.

شابك : 260000 ريال : دوره : 978-964-2760-70-1 ؛ 220000 ريال : ج.1 : 978-964-2760-62-6 ؛ 160000 ريال : ج.2 : 978-964-2760-73-2

وضعيت فهرست نويسي : فاپا

يادداشت : كتابنامه.

موضوع : عباس بن علي (ع)، 26؟ - 61ق.

رده بندي كنگره : BP42/4 /ع2 ر27 1393

رده بندي ديويي : 297/9537

شماره كتابشناسي ملي : 3555115

مراكز پخش:

1 - پخش مركزى 09177210344

2 - قم انتشارات عصر رهايى _ همراه 09122510829

خوانندگان عزيز و گرامى مى توانند از راههاى زير با مؤلف كتاب در ارتباط باشند:

تلفن همراه: 09127571285

آدرس اينترنتى مؤلف: www.rajabiyan.com

قيمت 22000 تومان

حق چاپ براى مؤلف محفوظ است.

خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ص: 1

اشاره

شناسنامه کتاب

نام کتاب :اباالفضل العباس علیه السلام(جلد دوم)

نویسنده:قاسم رجبیان

تعداد صفحه:320

نوبت و تاریخ چاپ:اول/1393

شمارگان:1000

ناشر:عصر رهایی

قطع:وزیری

شابک:2-73-2760-964-978

شابک دوره:1-70-2760-964-978

مراکز پخش:1-قم-انتشارات عصر رهایی-همراه09122510829

2-اصفهان-09109660829 3-کرمان-09100110829

4-شیراز-09177210344

خوانندگان عزیز و گرامی می توانند از راه زیر با مولف کتاب در ارتباط باشند:

تلفن همراه:09127571285

www.rajabiyan.comآدرس اینترنتی مولف:

قیمت:16000 تومان

حق چاپ برای مولف محفوظ است.

ص: 2

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرحیم

الحمدلله رَبِّ العالمین

وصلی اللَّهِ علی سیدنا مُحَمَّدِ واله اجمعین

سیما الامام المبین الْحُجَّةِ الْقَائِمِ الْمُنْتَظَرُ المهدی عَجَّلَ اللَّهُ تعالی فَرْجَهُ الشریف

ص: 3

فصل دوم: كرامات حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام

اشاره

ص: 4

ص: 5

بخش اول کرامات و عنایات حضرت اباالفضل العباس علیه السلام به شیعیان

اشاره

ص: 6

کرامت اول:

در كتاب معجزات حضرت عبّاس عليه السلام كه موءلفش يك پاكستانى است نقل شده كه برادرش شيخ جعفر مى گويد:

براى زيارت حضرت اميرالموءمنين على عليه السلام همراه سيدى جليل القدر، از كربلاء عازم نجف گشتيم.

در بين راه ساختمان عظيمى را مشاهده كرديم كه اطرافش درختهاى بسيار زيبايى بود. به نظرم رسيد من كرارا از اينجا عبور كرده ولى چنين ساختمانى را نديده ام، در فكر بودم كه اين منزل با اين عظمت از آن چه كسى مى باشد؟ در همين وقت كسى آنجا پيدا شد و گفت: اين منزل از آن من است، دعوت ميهمانى مرا قبول كنيد و به منزلم بياييد. در اجابت دعوت او، من و آن سيد بزرگوارى كه همراهم بود، وارد ساختمان مزبور شديم. خانه اى همانند بهشت بود كه تمام وسايل راحتى در آن وجود داشت.

همه جا سبز و خرم بود، مرغان خوش الحان، نهرهاى جارى، درختهاى پرميوه، گلهاى خوشبو و عطرهاى جالب از همه جاى آن پديدار بود. غرق در تماشا بودم كه يكدفعه كنار اين خانه چشمم به منزل ديگرى افتاد و با ديدن آن تعجب من افزون شد. آن منزل نيز همانند منزل اول، از نظر ساختمان و تزيين، خارج از حد توصيف و بيان بود. در منزل دوم شخصيتى بزرگ و نورانى را ديدم كه در وسط منزل جلوه گرى مى كرد.

بنده با كمال ادب سلام عرض كردم و ايشان جواب مرحمت فرمودند. همچنين به سيدى كه همراه من بود توجه فرموده و گفتند: اين سيد را، كه ذاكر سيدالشهداء عليه السلام

ص: 7

است به فلان مقام ببريد و با آب سرد و طعام لذيذ از وى پذيرايى كنيد و هر چيزى كه بخواهد برايش مهيا سازيد. ما را به مقامى بردند كه آنجا آب سرد و طعام لذيذ وجود داشت. من طعام را خورده تا سير شدم، سپس آن سيد را قسم دادم كه آن مسند نشين صدر خانه كيست؟ و اين چه مقامى است؟ سيد فرمود: اسم اين مقام (وادى مقدس) است و اسم آن جناب نيز حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مى باشد و اين منزل مال آن عزيز است.

اينجا مقامى است كه در آن همه شهداى كربلاء جمع شده و به محضر حضرت سيدالشهداء ابا عبداللّه الحسين عليه السلام مى روند.

به ايشان گفتم: در تاريخ خوانده و از ذاكرين امام حسين عليه السلام شنيده ام كه مى گويند: در كربلاء هر دو دست حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام قطع شده بود. سيد گفت : بلى، بدون شك چنين بوده. به او گفتم: براى رخصت آخر، مرا پيش آن حضرت ببريد تا با چشم خود ببينم كه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام دست ندارد. وى دوباره مرا به محضر آن جناب برد، لحظه اى كه چشم من به دست بريده آن حضرت افتاد، شروع به گريه كردم و ناگهان بر زبانم خود به خود چند بيت شعر جارى شد كه مفهوم آنها اين بود: دشمنان، جسم آن حضرت را با تير پاره پاره كردند و مشك آب را تيكه تيكه ساختند كه با رنج بسيارى آن را از آب پر كرده بود، آن وقت با قلبى اندوهبار و چشم پر نم، برادر خود امام حسين عليه السلام را صدا زد و گفت: اى مولايم، اى حسينم، تمام اميدهايم به خاك سپرده شد. افسوس و صد افسوس كه در رساندن آب به خيمه ها موفق نشده و اجلم فرا رسيد.

ايشان مى گويد: با شنيدن اين بيت، حضرت عليه السلام نيز گريه كردند و فرمودند: اى شيخ، خدا به شما صبر دهد، من مصيبتهايى را ديده ام كه اصلاً شما از آن اطلاع نداريد.

ص: 8

كرامت دوم:

از آقاى شيخ عبدالمهدى سلامى چنين نقل شده:

روزنامه «الصباح» عراقى نوشت:

چند سال قبل دختر يكى از اساتيد دانشگاه در كشور هند مريض شد، به طورى كه پزشكان از معالجه ى او نااميد شدند، بالأخره آن استاد، دختر خود را به كربلاء آورد و به علت اين كه رفتن به سرداب مقدس اجازه از شخص صدام (رئيس جمهور ظالم وقت) را لازم داشت، شخصاً نزد او رفت و دختر مريض خود را هم همراه برد و موفق به اجازه شد.

با دختر خود به حرم مطهر اباالفضل عليه السلام آمد و با هم از پله هاى سرداب مقدس پايين رفتند. دختر مريض وارد آب شد و بدن خود را متبرك به آن آب حيات (كه دائماً در حال طواف قبر سقاى لب تشنگان مى باشد) نمود، وقتى از آب بيرون آمد اثرى از بيمارى در بدن او نبود و با نظر كيميا اثر باب الحوائج عليه السلام شفا گرفته بود.

كرامت سوم:

از جناب حجة الاسلام آقاى حاج شيخ محمد معين الغربائى، فرزند آيه اللّه شيخ عمادالدين و نوه مرحوم آيه اللّه معين الغربائى خراسانى چنين نقل شده:

تقريبا چهل سال قبل كه هنوز ازدواج نكرده بودم، يك شب جمعه از نجف اشرف پياده به كربلاى معلى رفتم و دعاى كميل را در حرم مطهر حضرت قمر بنى هاشم اباالفضل العبّاس عليه السلام خواندم، وسط دعا خوابم برد و دقايقى بعد سر و صدا و شيون فوق العاده مرا از خواب بيدار كرد، ديدم دختر عربى را به ضريح مطهر حضرت

ص: 9

اباالفضل العبّاس عليه السلام بسته اند و او كه مرض جنون داشت. به مردم جسارت مى كرد و پدر و مادر و بستگانش اطراف او را گرفته بودند و براى شفاى اين دختر ديوانه به حضرت قمر بنى هاشم اباالفضل العبّاس عليه السلام متوسل شده بودند.

يك نفر كه همان جا خود را دكتر روان پزشك معرفى مى كرد و ايرانى هم بود، به من گفت: بگو اين دختر را بياورند "فندق الحرمين" كه من در آنجا مى باشم، تا اين مريض را معاينه كنم. من گفته دكتر ايرانى را به پدر دختر تذكر دادم او به زبان عربى گفت: لعنت به پدر كسى كه به حضرت اباالفضل عليه السلام عقيده ندارد! بنده خجالت كشيده و رفتم مشغول خواندن بقيه دعاى كميل شدم كه دوباره در حال خواندن دعا خوابم برد، مجددا از سر و صدا بيدار شدم و اين بار ديدم كه اطراف آن دختر را گرفته اند و دختر مورد عنايت حضرت اباالفضل عليه السلام قرار گرفته و حضرت او را شفا داده است. مردم هم ريخته اند و لباسهايش را پاره پاره مى كنند و او از عباى پدرش براى پوشيدن خويش استفاده مى كند.

در آن حال، دكتر ايرانى را ديدم كه دو دستى بر سر مى زند و گريه كرده و مى گويد: بلى، غير از ما دكترهاى ديگرى نيز وجود دارد.

كرامت چهارم:

از جناب آقاى دكتر حاج سيد على طبرى پور چنين نقل شده:

شخصى رفت كنار نهرى وضو بگيرد؛ كفى از آب برداشت و نزديك لبهايش آورد كه بخورد، به ياد سقاى دشت كربلاء، حضرت قمر بنى هاشم اباالفضل العبّاس عليه السلام افتاد و آب نخورد، آب را روى آب ريخت و همزمان اشك زيادى هم در عزاى آن حضرت از چشم جارى ساخت. همان شب زن مريضش در خواب مى بيند كه

ص: 10

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام آمد و وى را شفا داد، به اين طريق كه پايشان را پشت كمر خانم گذاشتند.

خانم مى پرسد: مگر شما دست نداريد؟

فرمود: من دست ندارم.

گفت: تو كيستى؟

فرمود: شوهرت به چه كسى متوسل شده است؟

حالا شناختى كه شوهرت به چه كسى متوسل شده است؟!

كرامت پنجم:

از جناب حجة الاسلام آقاى حاج سيد حسين معتمدى كاشانى چنين نقل شده:

نعمت اللّه واشهرى قمصرى از فرزندش محسن نقل كرد:

اواخر خدمت سربازى، مرا به ايستگاه قطار تهران آورده بودند، حضور من در ايستگاه راه آهن مصادف با زمانى بود كه اسراى عراقى و زخمى ها را با قطار مى آوردند. آنجا يك اسير عراقى را از قطار خارج كردند كه رشته سبزى بر بازويش بسته بود. با او مصاحبه كرده و ضمن مصاحبه از او پرسيدند: شما رشته سبزى به بازويت بسته اى، آيا سيد مى باشيد؟

گفت: نه، و توضيح داد:

چند روز قبل از آن كه ما را به جبهه ببرند تا به دستور صدام عليه ايرانى ها جنگ كنيم، مادرم مرا به حرم مطهر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام برد و يك رشته سبز رنگ از يكى از خدام حرم گرفته، يك سر آن را به بازوى من و سر ديگرش را به ضريح مطهر حضرت اباالفضل العبّاس قمر بنى هاشم عليه السلام گره زد و شروع كرد به گريستن. در حين

ص: 11

گريه حضرت را قسم داد و گفت: مى خواهند بچه ام را به جبهه ببرند، من از زخمى و اسير شدن او حرفى ندارم، اما نمى خواهم كشته شود، يا اباالفضل، شما نظرى بفرماييد، هر چه به سر بچه من بيايد مسئله اى نيست، ولى كشته نشود و دوباره به سوى من برگردد.

سپس به من گفت: رشته را از بازويت باز نكن كه من از حضرت عبّاس عليه السلام خواسته ام تا محفوظ مانده و به من برگردى.

وقتى به جبهه آمديم، با چند نفر در يك مكان به ايرانى ها حمله كرديم. ايرانى ها ما را محاصره كردند، وضع بسيار سختى داشتيم و از چهار طرف تير به طرف ما مى آمد. چند نفر از رفقاى من در اثر اصابت تير كشته شدند، ولى من كه دست ها را روى سرگذاشته و براى تسليم آماده شده بودم، به لطف خداوند متعال و نظر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام و دعاى مادرم از كشته شدن نجات پيدا كردم.

كرامت ششم:

مدّاح اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام در قم، جناب آقاى حاج حسن كوچك زاده قنّاد مى گويد:

تقريبا 20 سال قبل براى زيارت عتبات عاليات به كربلاء مشرّف شدم، پس از زيارت امام حسين عليه السلام براى زيارت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام رفتم. وقتى كه از درب قبله وارد حرم مطهّر حضرت شدم، ديدم كنار ضريح مطهّر جمعيت زيادى ايستاده اند، به طرف ضريح مطهر رفتم تا ببينم چه خبر است؟

وقتى به ضريح مطهر نزديك شدم، ديدم تمام مردم به نقطه اى توجه دارند كه خانمى زائر همراه دختر 14 يا 15 ساله خويش ايستاده و به نحوى با حضرت

ص: 12

اباالفضل عليه السلام گفتگو مى كند كه توجه تمام زائرين را به خود جلب كرده و مردم از زيارت باز مانده اند و اين منظره را تماشا مى كنند. بنده از يك زن كربلايى پرسيدم: اين زن به زبان عربى به آقا چه عرضه مى دارد؟

در جواب گفتند مى گويند: آقا جان، من بيمارستان ها رفته ام، تنها كسى كه مى تواند دختر مرا شفا بدهد شما هستيد؛ لذا من از حرم با بركت شما بيرون نمى روم، دخترم را شفا بدهيد و گرنه وى را همين جا گذاشته و مى روم.

به زن كربلايى گفتم: به آن مادر بگو دخترش را به زمين بنشاند، او كه نمى تواند سر پا بايستد. او گفت: «السّاعة يفكّه». گفتم: يعنى چه؟ گفت: الآن خود آقا، بازش مى كند! ناگفته نماند كه برادرش هم در گوشه اى با حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام گفتگو مى كرد، ولى ما متوجه نبوديم. طولى نكشيد كه برادر آن دختر يكدفعه از جا بلند شد و به مادرش گفت: «يُمّه طوّفى اختى». يعنى: مادر، خواهرم را طواف بده، ناگهان توجهم به دختر جلب شد و ديدم وى كه قبلا آن همه ارتعاش و ناراحتى در دهن داشت، حال از آن ارتعاش بيرون آمده و برادرش زير بغل هايش را گرفته و او را طواف مى دهد و خطاب به حضرت اباالفضل عليه السلام مى گويد: يا أبا فاضل أشكرك ممنونين مرحباً بكم يا أبا فاضل!

سپس آن جوان به بازار رفته و چند كيلو نقل گرفت و آمد به ضريح مطهر پاشيد و در حالى كه مردم هلهله مى كردند و او و مادرش زير بغل خواهر را گرفته بودند و مدام تشكر مى كردند، از حرم مطهرخارج شدند. اين كرامت با عظمت ، كه دخترى مريض را به ضريح مطهر بسته بودند و او شفاگرفت، من به چشم خود ديدم.

ص: 13

كرامت هفتم:

در كتاب كرامات العباسيه از حضرت آية اللّه حاج سيد عبّاس كاشانى حائرى چنين نقل شده:

روزى در خانه آية اللّه العظمى حكيم بودم كه كليددار آستان مقدس حضرت اباالفضل عليه السلام تلفن كرد و گفت: سرداب مقدس اباالفضل عليه السلام را آب گرفته و بيم آن مى رود كه ويران گردد و به حرم مطهر و گنبد و مناره ها نيز آسيب كلى وارد شود، شما كارى بكنيد.

آية اللّه حكيم فرمودند: من جمعه خواهم آمد و هر آن چه در توان دارم انجام خواهم داد. آنگاه گروهى از علماى نجف، از جمله اينجانب به همراه ايشان به كربلاء و حرم مطهر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام رفتيم، آن مرجع بزرگ براى بازديد به طرف سرداب مقدس رفت و ما نيز از پى او آمديم، اما همين كه چند پله پايين رفتند، ديدم نشستند و با صداى بسيار بلند كه تا آن روز نديده بودم، شروع به گريه كردند. همه شگفت زده و هراسان شديم كه چه شده؟ من گردن كشيده و ديدم شگفتا! منظره عجيبى است كه مرا هم گريان ساخت.

قبر شريف حضرت اباالفضل عليه السلام در ميان آب مثل جايى كه از هر سو به وسيله ديوار بتنى بسيار محكم حفاظت شود، در وسط آب قرار داشت، اما آب آن را نمى گرفت. درست همانند قبر سالارش حسين عليه السلام كه متوكل عباسى بر آن آب بست اما آب به سوى قبر پيشروى نكرد.

ص: 14

كرامت هشتم:

استاد عزيزم (مدظله العالى) مى فرمودند:

مرحوم آقاى شيخ مجتبى قزوينى از جمعى نقل كردند:

من وارد حرم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام شدم، ديدم بچه اى را كنار ضريح خوابانده اند كه آن قدر لاغر و در حال جان كندن بود كه گفتم: چرا او را به حرم آورده اند؟!

الآن مى ميرد و بايد جنازه اش را از حرم بيرون ببرند.

زيارتم را خوانده و به بالاى سر حضرت رفتم، ديدم صداى هلهله زن ها بلند شد، اول خيال كردم بچه مرد، اما بعد ديدم صداى شادى است، جلو رفته و ديدم آن بچه در يك لحظه خوب شده و چاق و سرحال روى دست مادرش مى خندد. اصلاً باورم نمى شد.

كرامت نهم:

در كتاب كرامات حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام از يكى از مبلغين مذهبى چنين نقل شده:

همراه با عدّه اى از وُعّاظ براى تبليغ به شهرى مى رفتيم. يكى از وعّاظ زود رنج، به دليلى به راننده ماشين كه مردى جوان بود پرخاش كرد و او را به باد انتقاد گرفت، اما راننده جوان ابدا عكس العملى نشان نداد و با سكوت موءدبانه خود قضيه را فيصله داد.

هنگامى كه به مقصد رسيديم، نزد راننده رفته و به جاى دوست خود از او معذرت خواهى كردم.

ص: 15

راننده لبخندى زد و گفت: «من با خداى خويش عهد كرده ام كه هرگز كوچكترين بى ادبى نسبت به روحانيون و به خصوص مبلغين روا ندارم؛ هر

«!چند از ناحيه آن ها ناراحتى بينم

«پرسيدم: «سِرّ اين مطلب چيست؟!

گفت: «من نوازنده و مطرب بودم و مرتكب هرگونه گناه و آلودگى مى شدم و اصلاً با نماز و روزه و دين رابطه اى نداشتم، تا اين كه حادثه اى حال و روز مرا دگرگون ساخت.

در ايّامى كه مصادف با عزادارى حضرت سيّدالشهداء عليه السلام بود، شب تاسوعا تمام اعضاى خانواده من جهت سوگوارى به مسجد رفتند و من تنها در خانه ماندم. در خانه حوصله ام سر رفت، بى اختيار بلند شدم و به عنوان تفريح به سمت مسجد به راه افتادم، واعظى بر بالاى منبر مردم را موعظه مى كرد.

بيانات شيرين او مرا به سوى خود جلب كرده و سخنانش حال مرا دگرگون مى ساخت، تا اين كه در پايان به ذكر مصيبت حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام پرداخت و اين اشعار را خواند:

وَاللِه اِن قَطَعتُموا يمينى *** اِنّى اُحامى ابداً عَن دينى

وَ عَن اِمام صادقٍ يَقينى *** نَجلِ النّبيّ الطّاهِرِ الأميني

يعنى: «به خدا سوگند اگر دست راست مرا هم قطع كنيد من تا ابد از دين خويش حمايت مى كنم و از يارى امام راستين خود كه فرزند پيامبر «پاك خداست دست بر نمى دارم.

اين اشعار چنان مرا منقلب ساخت كه بى اختيار اشك از ديدگانم فرو ريخت و مرا عميقا به تفكر واداشت.

ص: 16

با خود گفتم:

واى بر من! حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام با آن همه جاه و مقام و پاكى، آن قدر از دين خويش حمايت كرد تا اين كه دست هايش از بدن جدا گشت و در آخر شهيد شد. آيا من براى دين خود كارى كرده ام؟! در حالى كه خود را علاقه مند به حضرت باب الحوائج عليه السلام مى دانم. من چگونه مسلمانى هستم كه دين خود را ويران كرده ام؟!

پس تصميم قطعى به توبه گرفتم و تمامى وسايل و آلات معصيت را كه با خود داشتم خرد كرده و به زباله دانى ريختم و به دنبال رانندگى رفتم و به فضل خدا و عنايات حضرت عبّاس عليه السلام ، اكنون در رفاه زندگى مى كنم و در ميان همسايگان و دوستانم داراى احترام و عزت مى باشم؛ اين از بركت ارشاد و هدايت آن واعظ مخلص است، لذا من نوكر همه ى شما هستم.»

كرامت دهم:

از حضرت آيت اللّه العظمى مرعشى نجفى رحمه الله چنين نقل شده:

يكى از علماى نجف اشرف كه مدتى به قم آمده بود، براى من چنين نقل كرد: من در زندگى مشكلى داشتم، به همين جهت به مسجد مقدس جمكران رفتم و درد دل خود را به محضر امام زمان ارواحنافداه عرضه داشته و از ايشان خواستم كه نزد خداى تعالى شفاعت كند تا مشكلم حل شود، براى همين مسأله مكرر در مكرر به مسجد مقدس جمكران مشرف مى گشتم اما نتيجه اى نمى ديدم.

روزى هنگام نماز دلم شكست و خدمت آقا امام عصر ارواحنافداه عرض كردم: مولا جان، آيا جايز است كه من در محضر و در منزل شما باشم و به ديگرى متوسل شوم؟

ص: 17

شما امام من مى باشيد، آيا زشت نيست با وجود امام معصوم حتى به علمدار دشت كربلاء قمر بنى هاشم متوسل شوم و او را نزد خدا شفيع قرار دهم؟!

دقايقى بعد، از شدت ناراحتى و تأثرى كه داشتم در حالتى بين خواب و بيدارى، ناگهان چشمم به جمال دلربا و نورانى قطب عالم امكان حضرت حجة بن الحسن العسكرى ارواحنافداه روشن گشت، لذا بدون تأمل به آن حضرت سلام عرض كردم.

حضرت با محبت و بزرگوارى خاصى به من جواب داده و فرمودند: نه تنها توسل به عمويم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام زشت و ناپسند نيست و ناراحت نمى شوم، بلكه شما را هم راهنمايى مى كنم كه چگونه به حضرتش متوسل بشويد، و فرمودند: هر گاه خواستى از عمويم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام حاجت بخواهيد، اين چنين بگوييد:

يا أباالغوث أدركنى!!

يعنى: اى آقا پناهم بده.

كرامت يازدهم:

مرحوم آيت اللّه حاج آقا حسين فاطمى قمى رحمه الله در كتاب جامع الدرر چنين نقل مى كند: پدرم سيد اسحاق به طور مكرر كرامت زير را كه از حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام است نقل كرده و مى گفت: اگر من با دو چشمم نديده باشم چشمانم كور گردند، و اگر با دو گوشم نشنيده باشم، هر دو گوشم كر شوند و آن اين است كه:

روزى در كربلاء به حرم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام وارد شدم، ناگاه ديدم جمعيت زيادى از اعراب باديه نشين همراه دختر حامله اى وارد حرم شدند، حرم پر از جمعيت بود، آن دختر به ضريح چسبيد، فرياد و شيون مى كرد، همه حاضران متوجه او

ص: 18

گشته و ساكت شدند، صدايى را همه شنيدند كه چنين مى گفت: پدرم، شوهرِ مادرم مى باشد.

معلوم شد كه اين صدا از همان كودكى است كه در رحم آن دختر است، با شنيدن صدا احساسات مردم به جوش آمد، هوسه و هلهله بلند شد، مردم به طرف آن دختر هجوم آوردند، خدّام آستانه با زحمت، دختر را از چنگ مردم نجات داده و به حجره اى كه مركز كليد دارهاى آستانه بود بردند.

كليد دار حرم مرحوم سيد حسن، پدر مرحوم آقا سيد عبّاس بود، و من با او سابقه دوستى داشتم، پس از آن كه مردم رفتند، من به حضور آقاى سيد حسن رفتم و ماجراى آن دختر را پرسيدم، او در توضيح، چنين گفت:

اين طايفه از اعراب باديه نشين اطراف كربلاء هستند، اين دختر در عقد پسر عمويش بود، در بين آنها نامزدى و ملاقات با همسر، قبل از عروسى بسيار زشت است، و اگر چيزى در اين مورد كشف شود، ممكن است موجب خونريزى گردد.

پسر عمو و شوهر اين دختر، به علت محروم بودن از ملاقات همسر، و شايد به علت كدورتى كه با پدر زنش داشته مى خواسته او را ننگين كند، مراقب دختر مى شود و سرانجام با او محرمانه ملاقات كرده و همبستر مى گردد، سپس از ترس آزار پدر زنش فرار مى كند.

پس از مدتى حمل دختر ظاهر مى شود، بستگان دختر پس از اطلاع به تحقيق و بررسى مى پردازند، دختر مى گويد: من از شوهرم داراى حمل شده ام، شوهر او را پيدا مى كنند، و ماجرا را به او مى گويند، او از ترس پدر زن، يا آزار رسانى به آنها، منكر قضيه مى شود.

بستگان دختر تصميم مى گيرند تا دختر را بكشند، به التماس هايش اعتنا نمى كنند،

ص: 19

وقتى دختر خود را در تنگناى سختى مى نگرد كه مى خواهند او را بى گناه بكشند مى گويد: حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را در مورد من حَكَم و داور قرار دهيد، هر چه او فرمود، همان را اجرا كنيد.

بستگان اين پيشنهاد را مى پذيرند، همراه با دختر وارد حرم مطهر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مى شوند، دختر به ضريح آن حضرت مى چسبد، و ملتمسانه از ايشان مى خواهد كه داورى كند، و او را از مهلكه نجات بخشد.

در اين جا بود كه با لطف مخصوص حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام جنين در رحم دختر، با صدايى بلند كه همه حاضران مى شنوند، گواهى مى دهد و مى گويد: من فرزند شوهرِ مادرم هستم. به اين ترتيب با اعلان پاكى مادر، آبروى او را حفظ كرده و آن دختر از مهلكه نجات مى يابد.

كرامت دوازدهم:

مرحوم علاّمه فاضل دربندى در كتاب اكسير العبادات فى اسرار الشهادات مى نويسد: سيد بزرگوار، دانشمند ارجمند آقا سيد احمد فرزند علامه سيد نصراللّه مدرس حائرى براى من نقل كرد:

من با جمعى از خادمان حرم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در صحن آن حضرت دور هم نشسته بوديم، ناگاه ديديم مردى در حالى كه انگشت كوچكش را گرفته و خون از آن جارى است، سراسيمه و با سرعت از حرم بيرون آمد، انگشتش را با دست ديگرش گرفته بود، و شتابزده از صحن بيرون رفت، ما برخاستيم و با سرعت نزد وى رفتيم و به او رسيده و پرسيديم: چه شده؟

او دستش را بلند كرد و انگشت كوچكش را به ما نشان داد، ديديم از بيخ قطع شده

ص: 20

است، و از محل قطع شده خون بسيار مى ريزد، با سرعت به حرم برگشتيم، ديديم انگشت قطع شده او، بى آن كه خون از آن بچكد، در پنجره ضريح آويزان شده است، گويى عضوى از اعضاء مرده است، سپس همين مرد روز بعد از دنيا رفت. معلوم شد او خيانتى كرده و بر اثر گناه و اهانت، مورد غضب حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام قرار گرفته است.

كرامت سيزدهم:

در كتاب العبّاس چنين نقل شده:

دانشمند ارجمند آقاى شيخ حسن كه از نوادگان آيت اللّه العظمى مرحوم صاحب جواهر است، از حاج منشيد بن سلمان كه عارف و بصير و مورد اعتماد بود نقل كرد: مردى از طايفه براجعه به نام "مخيلف" دچار مرضى در پاهايش شد كه هر دو پايش بى حركت گرديد، و سه سال به همين وضع بود و معالجه ها و درمان ها بى اثر ماند.

او در مجالس سوگوارى شركت مى كرد، و همواره به آل محمد صلى الله عليه و آله توسل مى جست، و آنها را در درگاه الهى شفيع قرار مى داد تا بهبود يابد.

شيخ خزعل از علماى صاحب نفوذ و معروف خوزستان حسينيه اى داشت، دهه اول محرم در آنجا سوگوارى مهم و عظيم برپا مى كرد، در آن شهر رسم بود كه وقتى سخنران يا مداح به ذكر مصائب مى پرداخت، حاضران به پا مى خواستند و با لهجه هاى گوناگون به سر و سينه مى زدند.

متعارف بود كه در روز هفتم، مصيبت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام ذكر مى شد، وقتى سخنران به ذكر مصيبت پرداخت، حاضران برخاستند و به سر و سينه مى زدند، و عزادارى مى كردند، شخص نامبرده (مخيلف) براى اين كه دردمند بود، زير منبر

ص: 21

مى نشست، در همين وقت ناگاه ديدند او برخاست و به ميان سينه زنها آمد و با اين كه سه سال بود نمى توانست پايش را حركت دهد، بر سر و سينه مى زد و چنين نوحه مى خواند: منم مخيلف كه عبّاس عليه السلام مرا بر سر پا داشت!

وقتى مردم خرمشهر، اين كرامت را از حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام ديدند، شور و غوغايى در مجلس به پا شد، به طرف مخيلف هجوم آوردند و لباس هايش را براى تبرك، تيكه تيكه و پاره كردند، آن روز مجلس ادامه يافته و با اين كه بنا بود سفره غذا براى ظهر پهن شود، ممكن نشد و مجلس تا ساعت 9 شب همچنان با شور و احساسات وصف ناپذير مردم، ادامه پيدا كرد.

علامه شيخ حسن مى گويد: بعدا از مخيلف سوءال شد: چه ديدى؟ و چگونه شفا يافتى؟

در پاسخ گفت: در آن هنگام كه مردم به عزادارى مصيبت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام پرداختند، من كه در زير منبر بودم، خواب مرا فرا گرفت، ناگاه ديدم مردى خوش سيما و بلند قامت، سوار بر اسب سفيد و درشت اندامى، نزد من آمد و فرمود: چرا براى عبّاس عليه السلام به سر و سينه نمى زنى؟

گفتم: عليل هستم و نمى توانم برخيزم،

باز تكرار كرد: برخيز،

گفتم: نمى توانم.

فرمود: برخيز.

گفتم: دستت را به من بده، مرا بلند كن.

فرمود: من دست ندارم.

گفتم: چه كنم؟

ص: 22

فرمود: ركاب اسب را با دستت بگير و برخيز، چنين كردم و برخاستم، اسب جهش كرد و مرا از زير منبر خارج نمود، و غايب شد. ناگهان ديدم سلامتى خود را باز يافته، و مى توانم برخيزم و راه بروم، به ميان جمعيت رفته و به سينه زنى پرداختم.

كرامت چهاردهم:

مرحوم آيت اللّه ملا حبيب اللّه كاشانى در تذكرة الشهداء آورده است:

در عبّاس آباد هند جمعى از شيعيان در ايام عاشورا جمع شدند تا به اصطلاح شبيه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را در آورند، شخصى كه تنومند و رشيد باشد نيافتند، تا آن كه جوانى را پيدا كردند كه پدرش از دشمنان اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام بود، او را شبيه كردند، و چون شب شد و به خانه آمد و موضوع را با پدر در ميان گذاشت، پدرش گفت: مگر عبّاس عليه السلام را دوست دارى؟

گفت: آرى، جانم به فداى او باد!

گفت: پس اگر اين چنين است، بيا تا دست هاى تو را به ياد دست بريده عبّاس قطع كنم. جوان دست خود را دراز كرد و پدر بى شرمانه دستان پسرش را بريد، مادرش گريان شد و گفت: اى مرد چرا از فاطمه زهراء عليهاالسلام شرم نكردى؟

آن مرد گفت: اگر فاطمه عليهاالسلام را دوست دارى بيا تا زبان تو را هم قطع نمايم، پس زبان آن زن را هم بريد و در آن شب هر دو را از خانه بيرون كرد و گفت: برويد و شكوه مرا پيش عبّاس نماييد! پس آن دو به عبّاس آباد آمدند و در مسجد محل، نزديك منبر، تا به سحر ناله كردند.

آن زن مى گويد: چون صبح نزديك شد، چند زن را ديدم كه آثار بزرگى از جمال ايشان ظاهر بود، يكى از آنها آب دهان بر زخم زبان من ماليد و فورا زبانم التيام يافت و

ص: 23

خوب شد، دامنش را گرفتم و عرض كردم: جوانى دارم، دستش بريده و بى هوش افتاده است، به فريادش برس.

فرمود: آن هم صاحبى دارد.

گفتم: تو كيستى؟

فرمود: من فاطمه، مادر حسين عليه السلام هستم، اين جمله را گفت و از نظرم غايب شد، پس به نزد فرزندم آمدم، ديدم دستش خوب شده و به بدنش چسبيده، گويى اصلاً قطع نشده بود، پرسيدم چگونه چنين شد؟

پسرم گفت: در اثناى بى هوشى، جوان نقابدارى را ديدم كه به بالينم آمد و به من فرمود: دستت را به جاى خود بگذار، من نيز چنين كردم و بعد از آن ديدم كه حتى هيچ اثر زخمى در دستم نيست.

گفتم: مى خواهم دست تو را ببوسم، ناگاه اشكش جارى شد و فرمود: اى جوان معذورم دار كه دستم را كنار نهر علقمه جدا كرده اند.

عرض كردم: تو كيستى؟

فرمود: منم عبّاس بن على عليه السلام ، سپس از نظرم غايب گرديد.

كرامت پانزدهم:

از آقاى حاج سيد محمد على ضوابطى چنين نقل شده:

به اتفاق خانواده و فرزند زاده ام به زيارت عتبات عاليات مشرف شديم، نوه چهار

ساله ام، كه با ما همراه بود، بيمار شد و به تدريج حالش وخيم شده تا به حال بى هوشى افتاد، دكتر حافظ الصحه را به بالين وى آورديم، پس از معاينه نسخه اى نوشت و به دست ما داد و حركت كرد، بيرون اتاق در حال بدرقه به من اظهار كرد: من نخواستم نزد

ص: 24

خانم شما حرفى زده باشم، حال اين بچه بسيار بد است و اميدى به بهبودى او نيست.

همسرم از اتاق حرف دكتر را شنيده بود، بى درنگ چادر بر سر كرده و گفت: اكنون مى روم و كار را درست مى كنم!

او رفت و پس از لحظاتى ديدم بيمار سر از بستر برداشته و مى گويد:

آقاجان مرا در آغوش بگير! تعجب كردم، كودك بى هوش چگونه يكباره به هوش آمد؟! او را در برگرفتم، به او آب دادم.

گفت: مادربزرگ (بى بى خانم) كجا است؟

گفتم: الآن مى آيد، هنوز در عالم تعجب بودم كه خانم وارد شد و با ديدن كودك در آغوش من گفت: ديدى كار را به سامان آورده و براى مريض در خطر مرگ شفا گرفتم؟! گفتم چه كردى و به كجا رفتى؟

گفت: به حرم مطهر مولانا العبّاس عليه السلام رفتم و گفتم: يا اباالفضل! من زوار تو هستم، اگر باب الحوائج نبودى بدين آستان روى نمى آوردم، اينك بچه ام در خطر مرگ است، شفاى او را از تو مى خواهم، و گرنه من جواب پدر او را چه دهم؟! اين سخن را گفتم و از حرم بيرون آمدم، اينك فهميدم كه در اثر توجه خاص مولانا العبّاس عليه السلام بيمار ما شفا يافته است.

كرامت شانزدهم:

صاحب كتاب كرامات العباسيه چنين نقل مى كند: يكى از بانوان خانواده مبتلا به بيمارى كبدى شد و نظر پزشكان اين بود كه بايد جراحى شود.

زيارت كربلاء نصيبم شد، در حرم مطهر حضرت ابالفضل العباس عليه السلام متوسل به حضرتش شدم و عرض كردم: يا حضرت عباس! شما جوانمرد هستيد، هر كس به شما

ص: 25

متوسل شود خداى تعالى حاجتش را روا مى كند و من هم شفاى بيمارم را از شما مى خواهم.

وقتى به تهران برگشتم، متوجه شدم آن بانو را از بيمارستان مرخص كرده اند، و در روز عمل، دكتر جرّاحش اظهار داشته است: نمى دانم چطور شده كه كيسه صفراى اين بيمار خالى شده است؟ بحمدللّه از توسل به حضرت عباس عليه السلام نتيجه كامل گرفتم و آن بانو هنوز حالش خوب است.

كرامت هفدهم:

از خطيب مكتب اهل بيت عصمت و طهارت جناب آقاى سيد حسن فالى نقل شده:

جد مادرى اينجانب، مرحوم حاج شيخ حسن حائرى، كه در كربلاء معروف به شيخ حسن كوچك بود، از منبرى ها و خدمت گزاران با اخلاص اباعبداللّه الحسين عليه السلام بود كه مردم او را به تقوا و ايمان مى شناختند، ايشان مى فرمود: در كتاب اسرار السلاطين، كه نسخه خطى آن در خزانه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام موجود است، خواندم:

نادر شاه، وزيرى شيعه به نام ميرزا مهدى داشت، زمانى كه نادر شاه هند را فتح كرد، ميرزا مهدى از او اجازه خواست كه از هند براى زيارت عتبات مقدسه به عراق

مشرف گردد.

نادرشاه او را به مسخره گرفت و گفت: شما شيعيان مرده پرستيد، شخصى را كه صدها سال است از دنيا رفته بر سر قبرش مى رويد و بر وى سلام مى كنيد... .

ميرزا مهدى وزير گفت: اين ها گرچه به ظاهر مرده اند، ولى كارهايى مى كنند كه از

ص: 26

عهده زنده ها بر نمى آيد و مردم آن را كرامت و معجزه مى نامند، از جمله كرامات مولا اميرالموءمنين على عليه السلام اين است كه سگ چون حيوان نجسى است به قبر مطهر ايشان نزديك نمى شود و از آن عجيب تر خمر است كه چون به آنجا مى برند فاسد مى گردد و اثر خمريت و مستى از آن زايل مى شود.

نادرشاه پس از شنيدن اين مطلب گفت: اگر چنين است كه تو مى گويى، من هم با تو مى آيم تا از نزديك اين كرامت و معجزه را مشاهده كنم.

چندى بعد نادر شاه به طرف عراق حركت كرد، چون به محدوده حرم مطهر مولا اميرالموءمنين على عليه السلام رسيد، شرابى را كه از قبل در ظرفى مخصوص گذارده و درِ آن را مهر كرده بودند تا كسى نتواند در آن تصرف كند، طلب كرد.

زمانى كه آن را آوردند، ديد بوى تندى همچون بوى سركه از آن متصاعد مى شود و چون آن را چشيد ديد سركه است! سپس يك سگ طلب كرد، سگ را آوردند ولى هر چه سعى و تلاش كردند تا آن حيوان را وارد محوطه و محدوده حرم مطهر كنند نتوانستند.

حيوان، دست هاى خود را به زمين فشار مى داد و هر چه مأمورين ريسمان وى را مى كشيدند فايده اى نداشت، تا اين كه ريسمان پاره شد و حيوان آزاد گرديد و به عقب برگشت.

وقتى نادرشاه اين صحنه را ديد، در مقابل عظمت اميرالموءمنين حضرت على بن

ابى طالب عليهماالسلام سر تعظيم فرود آورد و گفت: حال كه چنين شده مى خواهم به جاى اين حيوان، زنجيرى به گردن خود من بيفكنيد و كنار قبر مطهر مولا اميرالموءمنين حضرت على عليه السلام ببريد.

زنجيرى از طلا تهيه شد، ولى كسى جرأت نمى كرد آن را به گردن نادرشاه بيندازد

ص: 27

و او را به سوى حرم ببرد، زيرا فكر مى كردند او اكنون احساساتى شده و چنين مى گويد ولى بعد كه به خود مى آيد و حالش آرام و طبيعى گردد، آن شخص را مجازات مى كند.

در اين جا بود كه ناگهان شخصى ناشناس، ولى بسيار با هيبت، نزديك شد و زنجير طلا را به گردن نادر انداخت و او را به طرف قبر اميرالموءمنين على عليه السلام كشانيد، وقتى نادرشاه به كنار قبر مطهر رسيد، تاجى را كه از پادشاه هند گرفته و بسيار قيمتى بود روى قبر مطهر نهاد و عرض كرد: شاه تويى و من يكى از بندگان تو هستم، بلكه من سگ درب خانه تو مى باشم، سپس در نجف اشرف ماند و دستور داد تا گنبد حضرت را كه كاشى بود طلا كردند و بعد هم به كربلاء و زيارت حضرت سيدالشهداء عليه السلام مشرف شد و چون حوادث عاشورا و صحنه هاى دلخراش كربلاء و مصائب جانسوز حضرت اباعبداللّه عليه السلام و يارانش را برايش گفتند، متأثر شده و به شدت گريست.

در اين ميان، از علمدار كربلاء حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام نيز سخن به ميان آمد و گفته شد كه آن بزرگوار در روز عاشورا با چه رنج ها و مشقت هايى روبرو شده است.

نادرشاه گفت: قبر او در كجاى حرم امام حسين عليه السلام است؟

گفتند: وى قبرى جداگانه دارد، و نادر شاه را به حرم حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام هدايت كردند، وقتى چشم نادرشاه به دستگاه باشكوه و حرم باصفاى قمر بنى هاشم عليه السلام افتاد و ديد دست كمى از حرم مولايش امام حسين عليه السلام ندارد، از حاضرين پرسيد: علت و حكمت ايجاد اين تشكيلات جداگانه چيست؟ و چرا حضرتش را در

حرم امام عظيم الشأن حسين بن على عليهماالسلام دفن نكرده اند؟!

گفتند: اين امر به علت وصيت خود سردار كربلا، قمر بنى هاشم عليه السلام بوده است كه به حضرت سيدالشهداء عليه السلام عرض كرد: مولا جان، مرا به خيمه مبر، چون به بچه هاى حرم وعده آب داده ام و آنها انتظار آب مى كشند؛ اينك اگر با اين وضع به خيمه برگردم،

ص: 28

شرمنده آنان خواهم بود.

اما هر چه علماء و حاضرين براى نادر شاه توضيح دادند، او قانع نشد كه بايد براى حضرت عبّاس عليه السلام گنبد و بارگاه جدايى باشد.

در اين اثناء ناگهان صداى فريادى همه را متوجه خود كرد، ديدند جوانى، با حالت آشفته و پريشان كنار ضريح مطهر فرزند رشيد مظلوم تاريخ اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام فرياد مى زند و با لهجه محلى مى گويد: اى برادر زينب، به فريادم برس.

نادرشاه گفت: ببينيد مطلب از چه قرار است و آن جوان چه مى خواهد؟

جوان گفت: من از قبيله مسعود هستم و محل سكونت ما، در همين دو سه فرسخى شهر كربلاء مى باشد، در ميان ما رسم بر اين است كه يك روز قبل از عروسى، داماد همراه عروس به حرم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مى آيند و سوگند مى خورند كه به يكديگر خيانت نكنند و حضرت را حَكَم قرار مى دهند كه هر كس به ديگرى خيانت كرد حضرت او را مجازات كند.

امشب هم، شب عروسى و زفاف من است، لذا با همسرم از منزل بيرون آمديم تا به حرم حضرت بياييم، ولى در بين راه هفت نفر سوار كار مسلح به ما حمله كردند و زنم را از من گرفتند و بردند، اكنون آمده ام كه از حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام كمك بگيرم.

نادرشاه بسيار متأثر شد و گفت: من تا شب همسرت را به تو باز مى گردانم، ولى

جوان عرب، گفت: من از تو كمك نخواستم، من از برادر زينب كبرى عليهاالسلام كمك مى خواهم، و بايد هر چه زودتر همسرم را به من بازگرداند و آن دزدها را به كيفر خود برساند.

نادرشاه از سخنان گستاخانه آن جوان و اين كه كمك او را رد كرده، برآشفت و

ص: 29

گفت: بسيار خوب، اگر قمر بنى هاشم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام قبل از امشب همسرت را به تو نرساند، من تو را كيفر خواهم كرد و به حسابت خواهم رسيد.

جوان با مشكل دوم كه همان تهديد نادرشاه بود روبرو شد و خود را به روى قبر مطهر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام انداخت و در حالى كه فرياد مى زد مى گفت: اى پناه بى پناهان، اى پسر اميرالموءمنين على عليه السلام به دادم برس.

ناگهان صداى هلهله و فرياد زنى توجه همه را به خود جلب كرد كه صدا مى زد: رايتك عالية ياابوفاضل، مشكور يا اخو زينب! آن زن با لهجه محلى مى گفت: پرچمت بلند است اى اباالفضل عليه السلام ، سپاسگزارم اى برادر زينب! نادرشاه دستور داد جوان و همسرش را نزد او آوردند و ماجرا را از زن پرسيد. او نيز مانند شوهرش، رسم جارى قبيله و حمله دزدان را بيان كرد و اضافه نمود، چون دزدان مرا با خود بردند و شوهرم از من جدا و دور شد، فرياد برآوردم و حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را به حق خواهرش زينب كبرى عليهاالسلام قسم دادم تا مرا نجات دهد.

ناگهان سوارى از سوى كربلاء نمايان شده و با عجله و شتاب بسيار نزديك ما آمد و به دزدان دستور داد مرا رها كنند، ولى آنها نپذيرفتند و حتى به آن سوار حمله بردند كه يك مرتبه ديدم برقى همانند برق شمشير به طرف دزدان حركت كرد و سرهايشان را از بدن جدا كرد و اكنون جسدها و سرهاى آنها در بيابان افتاده است، اينك نيز خودم را در اينجا مى بينم!

نادرشاه از ديدن اين كرامت قانع شد كه مقام والاى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام اين مقدار هست كه به پاداش وفا و ايثارى كه در زندگى نشان داده، دستگاهى در كنار برادر عزيزش امام حسين عليه السلام داشته باشد. لذا دستور به توسعه حرم مطهر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام داد و مسجد بالاسر حضرت و مسجد رواق پشت سر را احداث نمود و صحن و ايوان را تزيين و تعمير اساسى كرد.

ص: 30

كرامت هجدهم:

از مرحوم حاج عبدالرسول على الصفار كه تاجرى معروف و رئيس غرفه تجارت بغداد بوده چنين نقل شده است:

در حدود سالهاى 1329 شمسى، به زيارت خانه خدا و مشاهد مشرفه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و اهل بيت گراميشان عليهم السلام مشرف شدم.

رفقاى ما در اين سفر، يكى سيد هادى مگوطر از سادات محترم، از روءساى عشاير فرات، و از مردان انقلابى بود، و ديگرى، شيخ عبدالعبّاس آل فرعون رئيس عشاير آل فتله كه يكى از بزرگ ترين و ريشه دارترين عشاير فرات اوسط در عراق مى باشند بود.

براى تشرف به زيارت قبر پاك پيامبر بزرگ اسلام صلى الله عليه و آله و نيز زيارت قبور پاك اهل بيت مطهرش عليهم السلام وارد مدينه منوره شديم و چند روزى در آن سرزمين پاك اقامت گزيديم.

در عصر يكى از روزها طبق عادت معمول قصد زيارت قبور پاك ائمه عليهم السلام در بقيع غرقد را كرديم.

بعد از پايان مراسم زيارت قبور مطهر ائمه بقيع عليهم السلام به زيارت قبور منتسبين به اهل بيت عليهم السلام و زيارت قبور بعضى از اصحاب و ياران گرامى رسول خدا صلى الله عليه و آله

پرداختيم، تا به قبر فاطمه دختر حزام كلابيه يعنى حضرت ام البنين عليهاالسلام مادر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام رسيديم.

به عبدالعبّاس آل فرعون گفتم: بيا تا قبر پاك اين بانوى معظم، حضرت ام البنين عليهاالسلام مادر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را نيز زيارت كنيم.

ولى او با كمال بى اعتنايى گفت: بيا برويم و بگذريم! تو مى خواهى ما مردان، اين

ص: 31

رقعه زنان را زيارت كنيم؟!

اين را گفت و ما را ترك كرد و از بقيع خارج شد.

من و سيد هادى مگوطر، در غياب او به زيارت مرقد مطهر آن بانوى بزرگوار پرداختيم، برنامه زيارت كه تمام شد، به خانه برگشتيم.

شب ها من و عبدالعبّاس، با هم در يك اتاق مى خوابيديم.

روز بعد هنگام سپيده دم كه از خواب بيدار شدم، عبدالعبّاس را در رخت خوابش نيافتم!

قدرى منتظرش ماندم و با خود گفتم: شايد به حمام رفته باشد! انتظار من طولانى شد، اما او بازنگشت!

نگران وى شدم، رفيق ديگرم، سيد هادى مگوطر را از خواب بيدار كرده و به او گفتم: رخت ها و لوازم عبدالعبّاس اين جاست، ولى خودش نيست!

او هم از وى خبرى نداشت، و به همين دليل به تدريج اضطراب و نگرانى ما بيشتر شد.

در نهايت به فكرمان رسيد كه برخيزيم و به دنبال او بگرديم، با خود گفتيم: كجا بايد دنبال او برويم؟! چه گونه بايد به جستجوى او بپردازيم؟! و از چه كسى بپرسيم و

تحقيق كنيم؟!

پس از مدت كوتاهى ناگهان درب خانه باز گرديد و عبدالعبّاس در حالى كه به شدت ناراحت بود و از شدت گريه چشمانش سرخ شده بود وارد اتاق شد.

به او گفتيم: خير است انشاء اللّه! كجا بودى؟! تو را چه شده؟! اين چه حالتى است كه در تو مشاهده مى كنيم؟!

گفت: رهايم كنيد تا كمى استراحت كنم آن گاه برايتان تعريف خواهم كرد!

ص: 32

پس از آن كه استراحت كرد گفت: يادتان مى آيد كه من عصر ديروز با تكبر و بى اعتنايى و بى ادبى بدون زيارت قبر مطهر حضرت ام البنين عليهاالسلام از بقيع خارج شدم؟

گفتيم: بله، به خوبى آن را به ياد داريم، حركت زننده اى بود.

او گفت: من قبل از سپيده دم در عالم روءيا خود را در صحن مطهر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در كربلاء ديدم.

مردم دسته دسته براى زيارت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام داخل حرم شريف آن حضرت مى شدند، من هم سعى و تلاش كردم كه همراه مردم وارد حرم شريف آن حضرت شوم ولى مانع ورود من شدند!

تعجب كرده و سوءال نمودم: چه كسى مانع من مى شود؟! و براى چه اجازه ورود به حرم مطهر را به من نمى دهند؟!

نگهبان حرم مطهر گفت: در واقع آقايم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به من دستور فرموده است كه مانع ورود تو به حرم مطهر آن حضرت شوم!

به نگهبان حرم گفتم: آخر براى چه؟

گفت: نمى دانم!

خلاصه، هر چه كوشش و تلاش نمودم، اجازه ورود به حرم مطهر به من داده نشد!

با وجود آن كه شما مى دانيد من به ندرت گريه مى كنم از روى ناچارى، به توسل و گريه و زارى پرداختم تا اين كه خسته شدم.

چون ديدم اين كار فايده اى ندارد، اين بار به نگهبان حرم متوسل شدم و به او التماس كردم كه نزد آقايم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام برود و علت جلوگيرى از ورود من به حرم مطهر را از آن حضرت سوءال نمايد.

نگهبان رفت و برگشت و گفت: آقايم به تو مى فرمايد: چرا از زيارت قبر مادرم سرپيچى كردى و به او بى اعتنايى نمودى؟! به همين دليل به تو اجازه ورود به حرم خود را نمى دهم تا اين كه به زيارت قبر مادرم

ص: 33

بروى!

از هول و هراس اين روءيا، مضطرب و نگران گشته و از خواب بيدار شدم، و سپس با سرعت براى زيارت مرقد مطهر حضرت ام البنين عليهاالسلام و عذر خواهى از آن بانوى بزرگوار بابت رفتار زشتى كه از من نسبت به ايشان سر زده بود، به بقيع رفتم تا آن بزرگوار درباره من، نزد پسر بزرگوارش حضرت اباالفضل عليه السلام شفاعت نمايد.

آرى، من به بقيع رفتم و الآن نيز از نزد قبر مطهر حضرت ام البنين عليهاالسلام بر مى گردم.

كرامت نوزدهم:

از جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى سيد فخر الدين عمادى از حوزه علميه قم چنين نقل شده:

اين جانب زمانى كه ضريح حضرت اباالفضل عليه السلام را در اصفهان مى ساختند و مردم هر كدام به نوبه خود كمك مى كردند شنيدم: يك حاجى از اهل تهران با همسرش،

به عنوان كمك به ضريح آن حضرت ماشين سوارى دربستى را كرايه مى كنند كه به اصفهان بروند، در بين راه راننده ماشين از آينه چشمش به جواهرات گردن زن حاجى، كه بسيار گران بهاء بوده مى افتد.

از حاجى مى پرسد: شما براى چه به اصفهان مى رويد؟

مى گويد: قصد ما دو نفر، كمك كردن به ضريح مطهر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مى باشد و به اين منظور به آنجا مى رويم.

راننده مى فهمد كه حاجى و زن او، هم پول فراوانى به همراه دارند و هم جواهرات گرانبهائى به دست و گردن زن آويخته است، با خود مى گويد: چه خوب است در بين

ص: 34

راه اين ها را از بين ببرم و هر چه دارند بردارم و از اين رانندگى خلاص شوم!

از دليجان كه رد مى شود در ميان بيابان، به عنوان اين كه ماشين نقص فنى پيدا كرده، ماشين را نگه مى دارد و زن و مرد را از ماشين پياده مى كند و سپس يقه حاجى را گرفته از جاده كنار مى كشد تا او را خفه كند، زنش كه ماجرا را مى بيند، اظهار مى كند: تو ما را نكش، هر چه بخواهى به تو مى دهيم ولى آن خبيث هر چه داشته اند از آنها مى گيرد و خود آنها را نيز در چاهى كه در صد قدمى جاده بود مى اندازد، كه شايد تا صبح بميرند، سپس حركت مى كند و وارد اصفهان مى شود و به خانه مى رود و در اثر خستگى مى خواهد بخوابد، ولى خوابش نمى برد و با خود مى گويد: امكان دارد در ميان چاه نميرند و كسى آنها را نجات بدهد و در نتيجه من گرفتار شوم، خوبست برگردم، اگر زنده هستند آنها را بكشم و اگر مرده اند خيالم راحت شود.

نزديكى هاى صبح به طرف تهران حركت كرده و ضمناً چند مسافر هم سوار مى كند، چون به همان مكان مى رسد ماشين را نگاه مى دارد و به مسافرين مى گويد: اينجا باشيد چند دقيقه ديگر مى آيم، مقدارى كار دارم الان بر مى گردم.

زمانى كه نزديك چاه مى رسد متوجه مى شود ناله آنها بلند است و مى گويند: مردم، به داد ما برسيد، مردم مُرديم، و ناله مى زنند.

راننده خطاب به آنها مى گويد: شما كه هستيد؟ صداى او را نمى شناسند و مى گويند: راننده ما را لخت كرده و به چاه انداخته و خودش رفته تا بميريم، اى مسلمان، ما را نجات بده كه براى كمك به ضريح مطهر حضرت اباالفضل عليه السلام به اصفهان مى رفتيم.

راننده مى گويد: الان شما را خلاص مى كنم! اين را گفته و مى رود سنگى را كه در نزديك چاه بود بلند كند و به چاه بيندازد و آنها را بكشد، كه يك دفعه مارى از زير

ص: 35

سنگ بيرون مى آيد و نيش خود را فورا در بدن وى فرو مى كند!

راننده فرياد مى كشد و با صداى او، مسافرين كه منتظر راننده بودند، به دنبال صدا حركت مى كنند و مى بينند راننده افتاده و فرياد مى زند و مى گويد: مردم، مار مرا كشت! در اين حين، از طرفى ديگر نيز صدايى مى شنوند، وقتى به دنبال آن صدا مى روند مى فهمند صداى دوم از ميان چاه مى باشد، ريسمانى تهيه كرده و حاجى و زنش را از ميان چاه بيرون مى آورند و از آنها مى پرسند چه شده است؟

حاجى جريان مسافرتش را بيان مى كند و مى گويد: چقدر به راننده التماس كرديم كه ما را به حضرت اباالفضل عليه السلام ببخش، قبول نكرد و ما را به چاه انداخت.

مسافرين مى گويند: راننده را مى شناسى؟

مى گويد: آرى! و چون به نزد راننده مى آيند حاجى و زنش مى گويند: آن راننده همين شخص است، در همين حال راننده از اثر سم مار مى ميرد و چون لباس وى را مى گردند مى بينند هنوز پول و جواهرات زن حاجى در جيب او بوده و جايى پنهان نكرده است!

كرامت بيستم:

از جناب حجة الاسلام و المسلمين جناب آقاى شيخ ابوالفتح الهى نيا تهرانى چنين نقل شده:

در سال 1370 با عده اى به حج بيت اللّه الحرام مشرف شديم، زائرى كه از نظر سر و وضع ظاهرى تناسبى با اين سفر نداشت توجه مرا به خود جلب كرد، با خود مى گفتم: چرا به اين سفر آمده؟ پس از زيارت حضرت ختمى مرتبت و فاطمه زهراء و ائمه بقيع عليهم السلام و احرام و رسيدن به مكه و انجام عمره تمتع ديدم اين آقا دگرگون شده؛

ص: 36

لاجرم انس بيشترى با هم پيدا كرديم. وى كرامت زير را از حضرت ابوالفضل عليه السلام برايم نقل كرد:

او مى گفت: با اين كه پدر بزرگ بنده، ژنرال كنسول رضا شاه در تفليس بود و زندگى مرفهى داشت ولى روزگار بازيگر، زندگى پسران او را خراب كرد، به گونه اى كه ما با سه عمويم در يك خانه چهار اطاقه اجاره اى زندگى مى كرديم، در ميان اين چهار خانوار زندگى ما از همه بدتر بود، من از كسالت فتق رنج فراوان مى بردم و بدون فتق بند، هرگز يك قدم هم نمى توانستم راه بروم، حتى در حمام وقتى فتق بندم را باز مى كردند ديگر قدرت نداشتم قدم از قدم بردارم، فقر مادى همراه با كسالت، خانواده مرا بسيار ناراحت كرده بود.

عموهايم عازم زيارت كربلاء شدند، ما هم خواستيم همراه آنان حركت كنيم ولى به علت بى پولى مورد ملامت قرار گرفتيم، من و مادرم هر طور بود با آنها همراه شديم.

هنگام حركت پدرم گفت: پسر 3 حاجت براى من از خدا بخواه، پول و منزل و ماشين، به هر حال با زحمات فراوان به كربلاى معلى رسيديم و پس از زيارت

حضرت امام حسين عليه السلام به حرم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام وارد شديم، جنب درب حرم مطهر، مادرم فتق بند مرا باز كرد و با چشم گريان گفت: يا اباالفضل عليه السلام ! من ديگر اين فتق بند را نمى بندم و شفاى پسرم را از تو مى خواهم، من متحير شده و با دست هاى كوچك شبكه هاى ضريح را گرفتم و 3 حاجت پدرم را بيان كردم.

وقتى به تهران برگشتيم ديدم پدرم ماشين خريده و پول دار شده، به گونه اى كه ظرف هاى نقره تهيه كرده است، حدود پنجاه سال قبل ماشين سوارى و رانندگى فقط مال اشراف مملكت بود كه پدرم به آن رسيده بود و اين كرامت از كرامات حضرت اباالفضل عليه السلام مى باشد كه شامل حال من و خانواده ام گشت.

ص: 37

كرامت بيست و يكم:

در كتاب حياة العبّاس چنين نقل شده:

مادر و دخترى زائر كربلاء، به قصد نجف سوار ماشين سوارى مى شوند، راننده نگاهى به دختر كرده و بدون اين كه مسافر ديگر بگيرد حركت مى كند، مادر دختر مى گويد: او خيال سوئى درباره ما دارد، راننده به كاروان سراى شور كه مى رسد از راه اصلى خارج شده و به داخل صحرا مى رود.

مادر دختر مى گويد: ديدى گفتم خيال سوء دارد و ما را به بيراهه مى برد، راننده سر را بيرون مى كند و وقتى مى بيند از جاده اصلى خيلى دور شده است پياده مى شود و مى گويد: اگر سر و صدا كنيد، كشتن هم در كار است، مادر و دختر هر چه التماس مى كنند او قبول نمى كند.

مادر بيچاره به دختر جوان مى گويد: تو در ماشين باش و خود بيرون آمده و سرش را بلند مى كند و بيچاره وار و مضطر مى گويد: اى اباالفضل! تو ما را مى بينى و ما تو را

نمى بينيم. فورا يك نفر پيدا شده و اشاره اى به آن راننده مى كند، راننده بلند شده و به زمين مى خورد و شكمش پاره مى شود. سپس آن فرد به پير زن مى گويد: سوار شو، پير زن سوار مى شود و او خود به جاى راننده، آن ماشين را به نجف مى آورد.

بعدا در حرم مى شنوند كه زن ها مشخصات آن ماشين را مى گويند و از ماشين بى راننده صحبت مى كنند، دختر مى گويد: شايد همان ماشين ما بوده؟

خلاصه معلوم مى شود همان ماشين بوده كه آن مادر و دختر راننده را مشاهده مى كردند اما ديگران نمى ديدند. اجمالا كُلفَت كليد دار كه در حرم بوده قضايا را براى كليد دار نقل مى كند و او هم به مقامات دولتى مى رساند، بعدا چند تن از مقامات دولتى

ص: 38

همراه مادر و دختر و كليد دار به آنجا مى روند و جنازه راننده را متعفن و از هم پاشيده مى بيند.

كرامت بيست و دوم:

از جناب حجة الاسلام و المسلمين جناب آقاى سيد جعفر طباطبائى شند آبادى چنين نقل شده:

در ماه مبارك رمضان سال 1372 شمسى، در يكى از قراى جاده قزوين - رشت، كه به گردنه "كوهين" معروف است، مشغول تبليغ بودم، يكى از اهالى آنجا به نام حاج تقى غفورى برايم نقل كرد: در اواخر سلطنت پهلوى كه وسايل حمل و نقل بين شهرها منحصر به ارابه اى بود كه به اسب مى بستند، از شهرستان ابهر به زنجان گندم بار كرديم و از آنجا مأمورين ما را به شهرستان ميانه فرستادند، وقتى در بين راه به كوه رسيديم، ديديم در آنجا كوه به صورت دماغه جلو آمده و به لب رودخانه رسيده است به طورى كه جاده باريك شده و امكان عبور با وسيله مشكل بود، فكر كرديم كه چگونه بايد عبور

كنيم؟

يكى از رفقا گفت: گونى ها را با ماسه پر كنيد كه به طرف رودخانه بچينيم، تا چرخ ارابه روى گونى ها قرار گيرد و عبور آسان گردد.

پيشنهاد او را اجرا كرده و در حالى كه جلوى هر كدام از ارابه ها پرچمى به نام قمر بنى هاشم عليه السلام نصب كرده بوديم آنها را حركت داديم، در حين عبور ناگهان يكى از رفقا گفت: آن سوار را كه در سينه كوه به ما نگاه مى كند مى بينيد؟

همگى گفتند: آرى!

جوان زيبايى سوار بر اسب سفيد ديده مى شد كه گويا در سكويى ميان كوه مستقر

ص: 39

شده بود، وقتى آن چند ارابه را با موفقيت عبور داديم و وارد جاده شديم، ديديم آن جوان بزرگوار از نظر غائب شد، و معلوم گشت كه صاحب پرچم، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام ناظر عبور ما بوده است.

كرامت بيست و سوم:

از جناب حجة الاسلام و المسلمين جناب آقاى سيد محمود حسنى طباطبائى بروجردى چنين نقل شده:

از راننده اى شنيدم كه مى گفت: يكى از شب ها كه از جاده هراز عازم شمال بودم، هنگامى كه اتوبوس را از گردنه اى بالا مى بردم، ناخودآگاه خوابم برد.

وضع جاده به اين ترتيب بود كه بعد از صعود بر بالاى گردنه، جاده شيب پيدا مى كرد و درست مقابل سرازيرى گردنه، درّه بسيار گودى وجود داشت كه بايد وسيله نقليه اى كه از بلندى سرازير مى شد، در انتهاى سرازيرى كاملاً به چپ گردش كند، و الا

در درّه سقوط مى كرد.

راننده مزبور مى گفت: من به خواب رفته بودم و با صداى يا اباالفضل مسافرين از خواب بيدار شدم، تا چشمانم را باز كردم دستى بزرگ را ديدم كه گويا زير اتوبوس رفت و اتوبوس را بلند كرده و پايين درّه سالم بر زمين گذاشت!

وى قسم ياد مى كرد كه وقتى به پائين آن درّه رسيديم حتى شيشه هاى اتوبوس هم سالم بودند!

جمعيت، با سلام و صلوات از عنايات قمر بنى هاشم عليه السلام استقبال نموده و هر يك با زبانى از حضرت تشكر مى كرد، مسافرين با ماشين هاى مختلف از آنجا به سوى مقصدشان حركت كردند و ما پس از دو روز ماشين را با وسايل مختلف بالا آورديم.

ص: 40

كرامت بيست و چهارم:

از جناب حجة الاسلام آقاى سيد محمد موسوى زنجانى در روز چهاردهم صفر المظفر سال 1413 هجرى قمرى چنين نقل شده:

شخصى به نام دكتر محمد كه مدت سى سال است در آمريكا زندگى مى كند، دو هفته پيش به تهران آمده و گوسفندى را به نام حضرت اباالفضل عليه السلام قربانى و گوشت آن را بين شيعيان تقسيم كرد و مجددا به آمريكا برگشت.

از دكتر پرسيدند: شما كه اين مدت طولانى در خارج بوديد، چگونه به تهران آمديد و دست به اين كار زديد و بعد هم عجولانه اقدام به بازگشت كرديد؟!

گفت: روزى در واشنگتن با ماشينم در حركت بودم، يك دفعه متوجه شدم دختر بچه اى به طرف ماشين دويد، با توجه كامل فرياد كشيدم: يا حضرت اباالفضل

العبّاس عليه السلام ! ماشين سرجايش ميخكوب شد.

پيش از اين كه از ماشين پياده بشوم، مضطرب و در فكر بودم و با خود مى گفتم: واى، خانه خراب شدم! بيچاره شدم! زيرا قانون تصادفات در آمريكا بسيار سخت است، ولى بعد كه پايين آمدم و پاى دختر بچه را كه زير ماشين رفته بود گرفته و كشيدم، بلند شد و ديدم هيچ صدمه اى نديده، اينجا بود كه فهميدم از بركت توجه حضرت اباالفضل عليه السلام بود كه دختر بچه صحيح و سالم مانده است.

لذا يك قربانى نذر كردم و چون در آمريكا كسى كه قابليت و شايستگى مصرف گوشت نذرى را داشته باشد پيدا نكردم، به ايران آمدم و قربانى را به نام حضرت عبّاس عليه السلام ذبح كرده و بين دوستان و علاقمندان آن حضرت تقسيم و تقديم نمودم و اينك نيز به آمريكا باز مى گردم.

ص: 41

كرامت بيست و پنجم:

از جناب آقاى حاج مهدى اخروى از بازاريان محترم و معتمد شهرستان خوى چنين نقل شده:

قبل از احداث جاده جديد، روزى از شهرستان اروميه مى آمديم، بالاى گردنه "قوشچى" به عده اى از همشهريان خود برخورد كرديم كه سخت وحشت زده بودند، در ميان آنها يك نفر از آقايان محترم، رياضى بود، تا مرا ديد آمد و دستم را گرفته و گفت: آقاى اخروى، بيا كرامت حضرت اباالفضل عليه السلام را به تو نشان بدهم و افزود: اتوبوس ما از سر گردنه به طرف درّه اقلا پانصد مترى چپ و سرنگون شد، تمامى مسافرين يك دفعه با صداى بلند گفتند: يا اباالفضل العبّاس عليه السلام ! در همين لحظه درب ماشين به خودى خود باز شد و مانند ستونى محكم به زمين چسبيد، همين امر اتوبوس

را نگه داشت و ما به سلامت از آن خارج شديم.

كرامت بيست و ششم:

از جناب آقاى حاج مهدى اشعرى قمى چنين نقل شده:

يك شب سرد برفى در فصل زمستان از شهركرد اصفهان به طرف قم حركت كرديم، حدود 2 ساعت بعد از نصف شب، با ماشين وانت و به همراه اثاثيه يك خانواده و صاحب آن اثاثيه، بين بروجرد و قم حركت مى كرديم. هوا يخبندان بوده و برف زيادى در جاده و اطراف آن بر زمين نشسته بود، به طورى كه در بعضى جاها اطراف جاده را تقريبا يك متر و نيم برف احاطه كرده بود.

از بس كه جاده خطرناك بود، كنترل ماشين از دست بنده خارج شده و اتومبيل در

ص: 42

جاى خيلى بدى فرو رفت، مرد صاحب اثاثيه از ماشين پايين آمد و چند لحظه بعد دوباره سوار شد و با تب و لرزان، حيران و بهت زده، مرتبا مى گفت: ديدى چه بلايى به سر ما آمد؟

آن وقت ها در آن جاده ماشين خيلى كم رفت و آمد مى كرد. گفتم: آقاى مسافر، بيا بالا. ناگزير دست توسل به دامان حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام زده و عرض كردم: آقا جان، يهودى ها مى آيند در خانه ات، نا اميدشان بر نمى گردانى، من كه نوكر برادر شما هستم!

طولى نكشيد كه ديدم يك آقايى با كلاهخود و زره و چكمه روى برف ها ايستاده و فرمود: ماشين را بگذار دنده عقب! وقتى دستور آن آقا را اجرا كرده و ماشين را دنده عقب گذاشته و مقدارى عقب آمدم، تمام نگرانى ها برطرف شد و يك دفعه ديدم روى جاده صاف ايستاده ام. بعد به من فرمود: حركت كن! من هم حركت كردم، يك دفعه هر

چه نگاه كردم كسى را نديدم.

كرامت بيست و هفتم:

از جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى شيخ على اكبر مهدى پور چنين نقل شده: در فروردين سال 1373 شمسى براى ديدن اقوام خود عازم بندر عبّاس بودم، در مسير بندر عبّاس با مسجد بسيار با شكوهى به نام مسجد حضرت اباالفضل عليه السلام مصادف شدم كه داراى آبادى هاى بسيار زيادى بود، مراكز درمانى و ساختمان هاى عام المنفعه اى را در اطراف مسجد ساخته و وقف آن كرده بودند، مسجد و ساختمان هاى تابعه با كاشى هاى بسيار زيبايى مزين شده بود، حتى دو پمپ بنزين نيز كه در دو طرف جاده و در مجاورت مسجد قرار داشت، با همان كاشى كارى هاى مسجد تزيين شده

ص: 43

بود. عظمت، جذابيت چشم گير مسجد، و عدم هماهنگى آن با بيابان برهوتى كه مسجد با آن همه تشريفات در وسطش قرار داشت، باعث شد تا علت را جويا شوم.

گفتند: اين مسجد داستان جالبى دارد و آن اين كه: روزى يكى از رانندگان تريلى كه از اين نقطه عبور مى كرده خوابش مى برد، ماشينش از جاده خارج شده و در حالى كه يك طرف تريلى كاملاً از زمين فاصله گرفته بود، در سراشيبى قرار مى گيرد، راننده از خواب بيدار مى شود و خود را در كام مرگ مى بيند، يك مرتبه فرياد مى زند: يا اباالفضل! در همان لحظه مشاهده مى كند كه دو دست در فضا ظاهر شد و تريلى را به طرف جاده هل داد، سپس با كمال تعجب مى بيند كه چرخ هاى تريلى بر روى زمين قرار گرفت و ماشين به صورت اعجاز آميزى به جاده بازگشت و تحت كنترل راننده در آمد.

راننده ى تريلى با ديدن اين كرامت باهره از ماشين پياده مى شود و آن نقطه را علامت مى گذارد، آنگاه به وطن خود رفته و اموال منقول و غير منقول خود را

مى فروشد و به تأسيس اين مسجد و ساختمان هاى تابعه اقدام مى كند.

با پخش خبر اين كرامت، ديگر رانندگان و افراد خير نيز به ساختن آن كمك مى كنند تا چنان كه مى بينيد، اين مجتمع بزرگ حضرت اباالفضل عليه السلام به صورت بسيار آبرومندى در وسط بيابان ساخته مى شود.

كرامت بيست و هشتم:

از جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى سيد عطاء اللّه معنوى چنين نقل شده:

شخص مذكور جوانى است 32 ساله، به نام محمد عظيمى، فرزند حاج شيخ مهدى عظيمى، ساكن شهرستان اراك كه از روحانيون و ائمه جماعت شهر و از اساتيد حوزه و دانشگاه است و در اين تاريخ، هر دو، در قيد حياتند.

ص: 44

ماجرا از اين قرار است كه محمد آقا، فرزند ارشد ايشان، شب پنج شنبه 4 ذى الحجة سال 1416 قمرى برابر با 14/2/1374 سوار بر موتور گازى به سمت منزل مى رفته است، مقدارى از راه را كه طى مى كند، يك دفعه بدون اين كه به زمين بخورد و يا ضربه اى ببيند، احساس مى كند دو چشمش چيزى را نمى بيند و بينايى اش را از دست داده است، ابتدا فكر مى كند لابد چشمش تار شده و عارضه آن موقتى است، اما بعدا معلوم مى شود خير، نور چشم به كلى از دست رفته، و بالأخره با همان موتور كوركورانه و بسيار آهسته به كمك قرائن قبلى كه آن راه را قبلا مى پيموده خود را به منزل مى رساند و زنگ درب را به صدا در مى آورد.

پدرش مى گويد: قريب به يك ساعت بود كه از مسجد به منزل آمده بودم، در را باز كردم، محمد گفت: بابا! بگو مادرم بيايد دست مرا بگيرد و بياورد داخل حياط، بالأخره دست او را گرفته و به خانه بردم.

او را همان شب به بيمارستان امير كبير اراك مى برند، اطباى آنجا وى را معاينه مى كنند و مى گويند: ساختمان چشم، هيچ ايرادى ندارد، عارضه احتمالا مربوط به اعصاب و روان است. تا نيمه شب آنجا بوده و سپس به منزل بر مى گردند.

فردا كه روز پنج شنبه باشد مجدداً او را نزد اطباى متخصص ديگر برده، همه آنها مى گويند: چشم شما از نظر ساختمان هيچ اشكالى ندارد جز آن كه در انتهاى چشم سرخى اى وجود دارد كه معلوم نيست چه مى باشد، غده يا لخته ى خون؟

مخفى نماند كه قبل از ظهر روز پنجشنبه، يكى از علماى سادات شهر، به نام حجة الاسلام آقاى حاج سيد محمد معنوى كه از اهل منبر بوده و فعلا در قيد حياتند و از سادات خيلى معزز و محترم و معظم شهر هستند و 90 سال يا بيشتر سن دارند را مى آورند و ايشان روضه پنج تن آل عبا را خوانده و ضمن آن به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام متوسل شده و براى ايشان دعا مى كنند.

ص: 45

بعد از ظهر پنجشنبه بيمار را نزد دكتر جميليان، چشم پزشك معروف شهر مى برند، او نيز نظر مى دهد كه چشم از لحاظ ساختمان ايرادى ندارد و پس از آن او را به دكتر مهدى نشاط فر، متخصص اعصاب و روان و مغز نشان مى دهند، او هم پس از معاينه دقيق، نوار مغزى مى گيرد و نسخه مى دهد و مى گويد: 10 روز بايد اين قرص ها و داروها را مصرف كند و سپس آماده شود تا براى معاينات دقيق تر به تهران اعزام گردد، اگر مورد خاصى نباشد تقريبا بعد از شش ماه به طور نسبى بينائى خود را به دست خواهد آورد، اين صحبت ها را با همراهان ايشان داشته اند ولى در نزد بيمار او را دلدارى مى دهند.

شخص مذكور با ناراحتى شب جمعه را مى خوابد و مى گويد: با زنگ ساعت؛ 3 بعد از نيمه شب بود كه بر مى خيزد و قدرى آب مى نوشد و مجددا مى خوابد.

باز با زنگ، ساعت 4 از خواب بيدار مى شود و بر مى خيزد، وضو مى گيرد و نماز صبح را مى خواند، البته هنوز چشمانش نمى بيند و بعد از نماز دوباره مى خوابد.

ساعت 6 صبح مجددا بيدار مى شود، ولى هنوز نابيناست و چشمانش نمى بيند، پدرش چون در دانشگاه كلاس داشت از خانه خارج شده و به دانشگاه مى رود و محمد دوباره مى خوابد، خودش مى گويد:

شايد 10 دقيقه از خوابيدن من بيشتر نگذشته بود كه يك دفعه ديدم آقاى معنوى از در خانه وارد شد و گفتند: محمد آقا، برايت دكتر آوردم، من چيزى را نمى ديدم ولى حس مى كردم كه خانه بسيار روشن است؛ روشنى عجيبى، آقايى از من سوءال كرد: دكترها چه گفتند؟

گفتم: آقا قرار است مرا به تهران بفرستند براى سى تى اسكن و معاينات ديگر.

فرمودند: احتياج به دكتر نيست!

ص: 46

صداى گريه ام بلند شد و گفتم: آقا، شما دارو و درمان كنيد.

فرمود: ما حاجت به دارو و درمان نداريم.

گفتم: پس دستى بكشيد و شفا دهيد.

فرمود: من دست در بدن ندارم! و به آقاى معنوى امر كردند كه شما دستى به چشم ايشان بكشيد! حاج آقا هم دستى به چشم من كشيدند، يك مرتبه متوجه شدم كه مى بينم و نور به چشمانم برگشته است و آن آقا، كه لباس عربى بلند بر تن داشتند و آقاى معنوى، بدون اين كه ديگر با من حرفى بزنند برخاستند و از در اتاق بيرون رفتند، من به آنها نگاه كرده و بلند گريه مى كردم، اهل خانه دور من جمع شده بودند، آنها به داخل حياط رفتند، تا نزديك درب حياط آن آقايان را ديدم، هنوز از داخل حياط بيرون نرفته بودند كه ناگهان غيبشان زد.

من بلند بلند گريه مى كردم، اهل خانه مرا صدا زدند، برخاستم و ديدم همه جا را مى بينم، بدون اين كه يك دانه قرص خورده باشم! صبح منزل آقاى معنوى رفتم و ماجرا را براى ايشان تعريف كردم، آقا از آن جريان بى خبر بود لذا خيلى متأثر شده و گريه كردند و از شفاى من خوشحال شدند، بعدا نزد آقاى دكتر نشاط فر رفتم و ايشان گفتند: داروها خوب زود اثر كرد؟

گفتم: اصلاً دارو نخوردم! ماجرا را تعريف كردم، تعجب كرد و تصديق نمود، دوباره مرا معاينه كرد و گفت: اصلاً اشكالى در چشم تو وجود ندارد و قرمزى مزبور هم ديده نمى شود و اين يك شفاى الهى است.

كرامت بيست و نهم:

از جناب آقاى قنبر على صرامى، ساكن فروشان (سده) چنين نقل شده:

روز جمعه اى بود، تعدادى كارگر را به كارخانه چرمسازى كه متعلق به پدرم بود

ص: 47

مى بردم، فرق آن روز با روزهاى ديگر اين بود كه روزهاى گذشته پسر دوم من كه 2 سال داشت همراه من بود اما آن روز او را نياورده بودم، همچنين پدرم روزهاى گذشته همراه من مى آمد ولى وى نيز آن روز در اثر كسالتى كه داشت با من نيامده بود.

به همسرم هم گفته بودم اگر امروز به منزل نيامدم منتظرم نباشيد، كارگرها را به كارخانه رساندم و برگشتم، در برگشت به آينه نگاه مى كردم تا ماشين هايى كه در ديدم قرار داشتند زحمتى برايم فراهم نسازند، يك دفعه ديدم ماشين از كنترل من خارج شد و با ماشين در حال حركت به كانالى كه پر از آب بود سقوط كردم، بعد از سقوط به اين فكر افتادم كه چه بايد كرد؟

دقايقى بعد به يادم آمد تا حدودى شنا بلد هستم، سپس متوجه درب ماشين شدم كه درب را باز كرده و خودم را نجات دهم، به درب ماشين فشار آوردم ولى درب باز

نشد، با مشت و كله به درب كوبيدم اما فشار آب مانع از آن بود كه درب ها باز شوند.

اواسط آبان ماه و هنگام سردى هوا بود لذا شيشه ها را بالا برده بودم، هر چه تلاش كردم شيشه ها را پائين بياورم نشد، آب هم كم كم از درزهاى ماشين به داخل نفوذ مى كرد، ماشين من وانت بود و اطاق ماشين پر از آب شده بود، يعنى در آب فرو رفته بودم، ديگر كم كم قطع اميد كردم و مرگ را به چشم خويش ديدم، از پشت صندلى برخاسته و نشستم و شهادتين را همراه با آيه ى شريفه انا لله و انا اليه راجعون، خواندم، مى دانستم كه بر اثر آب جنازه انسان باد مى كند و در آن حال مشكل است كه جنازه را از پشت فرمان ماشين در بياورند و نيز در اين فكر بودم كه به همسرم گفته بودم: منتظرم نباش، آن زمان همسرم حامله بود و او تا كى بايد دنبال من بگردد؟

از جهتى هم خوشحال بودم كه پدر و فرزندم همراه من نيستند و الا الآن آنها هم مثل من گرفتار بودند، در اين انديشه ها بودم و انتظار مرگ را هم مى كشيدم كه ناگاه نيرويى مرا از جا بلند كرد، در حالى كه با همه توان فرياد مى زدم: يا اباالفضل عليه السلام ! به

ص: 48

سمت درب اتومبيل دست بردم، همين كه دست با درب تماس گرفت بدون آن كه فشارى بياورم ديدم درب باز شد، از ماشين خارج شده و شنا كنان تا ديواره كانال پيش رفتم، در آنجا به علت لغزندگى نتوانستم از آب بالا بيايم لذا شنا كنان خودم را به لوله اى كه از وسط كانال رد شده بود رساندم و آن را گرفتم و بالا آمدم.

حالا خودتان قضاوت كنيد، درب اتومبيلى با آن همه فشار آب آيا در حد قدرت من بود كه آن را را باز كنم؟ اگر مى شد پس چرا اول كه اين كار را كردم توفيقى به همراه نداشت؟! ليكن به خودش قسم، همين كه نام مبارك حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بر زبانم جارى شد روزنه نجات به رويم باز گرديد.

كرامت سى ام:

از حضرت حجة الاسلام و المسلمين حاج سيد على شاهرودى چنين نقل شده:

من در مدرسه آخوند بودم، در عراق مرسوم بود كه شب هفتم محرم به نام حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مجلس روضه برپا كنند، من و چند نفر از دوستان عهده دار برنامه چاى بوديم، شب هفتم محرم اين چند نفر را براى شام به منزل خود دعوت كردم و روضه برپا نموده و شيخ عبدالحسين خراسانى را نيز براى ذكر مصيبت دعوت كردم.

پدر من حضرت آية اللّه حاج سيد محمود شاهرودى رحمه الله و اخوى و دو نفر از دايى هايم در آن مجلس حضور داشتند، آقاى شيخ عبدالحسين مردم را خبر كرده بود كه سيد على شام مى دهد.

تعداد غذاى تهيه شده براى ده نفر بود، به خانواده گفتم: غذاى ديگرى داريد؟ تعداد شركت كنندگان بيش از بيست و چهار نفر هستند.

ص: 49

گفتند: غذا همين است و الآن وقت نيست كه از بازار چيزى تهيه كنيم، گفتم: حالا همين مقدار غذا را بكش، خدا كريم است. به خيابان رفته و عمامه ام را از سر برداشتم و صورت خود را به طرف كربلاء برگردانده و عرض كردم: يا اباالفضل! مجلس مال شما است و من نوكرى شما را مى كنم، آبروى مجلس خودتان را حفظ نماييد، وقتى به منزل برگشتم غذا را آوردند، در آن وقت قاشق و چنگال رسم نبود؛ بلكه غذا را در سينى هاى روسى پر مى كردند و به مجلس مى بردند، يك وقت اخوى و مرحوم دايى از مجلس صدا زدند: سيد على! غذا بس است.

رفتم سر سفره و ديدم غذا زياد است، خودم هم بر سر سفره نشستم، حاضران گفتند: مى خواستى به عده مخصوصى شام بدهى و ما را از آن محروم كنى؟

گفتم: بياييد غذا را نگاه كنيد، به حضرت اباالفضل قسم، ديگ غذا همين است و هنوز نصف ديگ، باقى مانده. همه حاضران صحنه را ديدند و گفتند: سبحان اللّه، لطف و كرم حضرت است كه اين غذاى كم، اين جمعيت را اداره كرده. همين قضيه باعث شد هر سال شب هفتم محرم مردم را به مجلس دعوت كنم و حدود چهارصد كيلو برنج و يك گوساله بكشم، و هنوز اين برنامه در شاهرود ادامه دارد.

كرامت سى و يكم:

از جناب آقاى محمود چراغى، كارمند اداره اوقاف و امور خيريه استان قم چنين نقل شده:

در حدود سال 1328 هجرى شمسى به همراه خانواده عازم زيارت عتبات عاليات در كشور عراق شديم.

خوب به ياد دارم كه اوائل مهر ماه و چند روزى به محرم مانده بود، همراه خانواده

ص: 50

ما حدود ده خانوار ديگر نيز بودند كه قصد داشتند ايام محرم را كنار مرقد مطهر آقا امام حسين عليه السلام و قمر بنى هاشم عليه السلام باشند، ولى بعد از اين كه به كرمانشاه رسيديم براى اخذ ويزا دچار مشكل شديم و سفر به تعويق افتاد به طورى كه وقتى وارد كربلاء شديم دهه اول محرم تمام شده بود و طائفه بنى اسد كه طبق روال در سوم شهادت آقا امام حسين عليه السلام و اصحاب باوفايش به كربلاء مى آمدند تازه رسيده بودند و با بيل و كلنگ در سراسر حرم نشسته يا خوابيده بودند تا براى صبح 13 محرم كه روز سوم امام بود مراسم خود را اجرا كنند.

ما هم بعد از زيارت، چون حرم خيلى شلوغ بود و نيز خسته بوديم، به مسافرخانه رفته تا استراحت كنيم. چند شبى به همين منوال گذشت و هر شب، اول به زيارت آقا

امام حسين عليه السلام و بعد به زيارت قمر بنى هاشم اباالفضل العبّاس عليه السلام مى رفتيم، در يكى از همين شب ها وقتى به حرم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام وارد شديم ديديم در قسمتى از حرم زنان هندى دور دخترى جمع شده اند و مشغول گريه و زارى هستند، خواهرم به آنها نزديك شد و بعد از مدتى پيش ما آمد، وقتى از او جريان را سوءال كرديم گفت: عده اى زن هندى هستند كه دختر يكى از آنها بر اثر حادثه اى نابينا شده و حالا مى خواهند به كشورشان برگردند، ولى به خاطر اين كه دختر نابينا شده مادرش بى تابى مى كند كه اگر برگردند خانواده شوهرش او را اذيت خواهند نمود، زيرا آنها سنى مذهب هستند و او را نيز از اين سفر منع كرده بودند ولى او قبول نكرده و همراه دخترش و جمعى ديگر از زنان هندى به اين سفر آمده اند.

هنوز از صحبت هاى خواهرم چيزى نگذشته بود كه ناگهان ديديم صداى هلهله و فرياد، صحن و سراى آقا قمر بنى هاشم عليه السلام را به لرزه در آورد. وقتى جلوتر رفتيم ديديم آن دختر نابينا در حالى كه چشمانش مى درخشد در ميان زنان هندى قرار دارد و آنها نيز فرياد شادى بر مى كشند.

ص: 51

اين صحنه را من و كليه همراهان مشاهده كردند و يكى از زيباترين صحنه هايى بود كه در عمرم ديده ام.

كرامت سى و دوم:

از جناب آقاى شيخ مهدى كرمانشاهى چنين نقل شده: مردى نابينا در شهر كربلاء در بازار بين الحرمين مغازه داشت و براى امرار معاش خويش كوشش مى كرد، روزى در يكى از حجره ها كه مربوط به خودمان بود و قسمت پايين رواق بارگاه امام حسين عليه السلام قرار داشت خوابيدم، وقتى هوا گرم شد، اندكى در حجره را باز كردم تا باد

خنكى بيايد، در اين هنگام صداى جمعيتى را شنيدم، نگاه كردم ديدم از صحن كوچك عده اى وارد حرم شدند و چون درب حجره ما باز بود جمعيت زيادى به سوى حجره ما آمدند، ديدم عده اى دور مردى را گرفته اند و او را با زور وارد حجره من كردند، در حجره را بستم و به آن مرد نگاه كردم، ديدم همان مرد نابيناى كاسب است كه اكنون بينا شده، مردم لباس هاى او را پاره كرده تا به عنوان تبرك به منزل ببرند و جمعيت زيادى به ديدن آن مرد آمده بودند.

از او پرسيدم: چه شده؟

آن مرد گفت: در حرم مطهر حضرت ابواالفضل عليه السلام با توسل به آن حضرت شفا گرفته و چشمم بينا شده است.

كرامت سى و سوم:

از جناب حجة الاسلام و المسلمين شيخ موسى فخر روحانى، چنين نقل شده: در سال هاى آخر عمر رژيم سابق، براى امر تبليغ به حسينيه اصفهانى هاى مقيم آبادان دعوت شدم و گاهى وقت ها نامه هايى از گروه هاى وابسته به خارج به عنوان ايراد بر

ص: 52

اسلام به دست من مى رسيد و به آن سوءالات پاسخ مى دادم.

در يكى از نامه ها گفته شده بود: چرا اين همه پول صرف طلا كارى در سقاخانه حسينيه شده است، در حالى كه تهى دستانى هستند كه وضع مالى آن ها خوب نيست، در جواب گفتم: بهتر است اين موضوع را با هيئت حسينيه در ميان بگذاريم، يك روز دو نفر از آن ها را در همان مجلس ديدم، آن ها چنين پاسخ دادند: بهتر است با كسى كه اين در را خريده صحبت كنيد، بانى آن نيز در مجلس حضور داشت، وقتى جريان را از او سوءال كردم، پاسخ داد: من در يكى از سفرها هنگام بازگشت به آبادان، ناگهان بر اثر سرعت زياد، لاستيك جلوى ماشينم تركيد در حالى كه همه سرنشينان ماشين از

خانواده ام بودند، ماشين از كنترل من خارج شده و روى جاده مى غلطيد، در همان لحظه اين جمله از قلب من گذشت: يا اباالفضل! از خداوند بخواه ما را از اين خطر حفظ كند، اگر من و خانواده ام سالم مانديم، درب سقاخانه حسينيه اصفهانى ها را طلا كارى مى كنم.

همين كه كلام من تمام شد ماشين چند بار غلطيد و ايستاد، من نمى توانستم ماشين را به آبادان ببرم و همان جا رهايش كردم؛ به محض رسيدن به آبادان به حسينيه آمدم و اين اثر ناقابل را تقديم اين سقاخانه كردم.

كرامت سى و چهارم:

از جناب آقاى سيد على صفوى كاشانى، از يكى از مداحان اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام ، جناب آقاى هارونى چنين نقل شده است: يكى از عزيزان سقاء، در ايام محرم دور مى زد و آب دست بچه ها مى داد و مى گفت: من يك پسر فلج دارم كه يازده سال دارد، شب تاسوعاى حسينى وقتى مى خواستم از خانه بيرون بيايم مشك آب

ص: 53

روى دوشم بود، يك لحظه پسرم صدا زد: بابا! كجا مى روى؟

گفتم، پسرم! امشب، شب تاسوعا است و من در هيئت، سقايى مى كنم و بايد آب به هيئتى ها بدهم.

پسرم گفت: بابا! تا به حال مرا با خود به هيئت نبرده اى، مگر اربابت اباالفضل نيست؟ بابا امشب مرا با خودت به هيئت ببر و از اربابت بخواه تا از خدا شفاى مرا بگيرد.

او گفت: خيلى پريشان شدم، مشك آب را روى يك دوشم و پسر فلجم را روى دوش ديگرم گذاشته و از خانه بيرون آمدم، وقتى هيئت مى خواست حركت كند،

جلوى هيئت ايستادم و گفتم: هيئتى ها! يك لحظه بايستيد، امشب پسرم جمله اى به من گفت كه دلم را سوزاند، اگر امشب اربابم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بچه ام را شفا داد كه هيچ، اگر شفا نداد فردا مى آيم و مشك آبم را پاره مى كنم و ديگر سقايى حضرت اباالفضل عليه السلام را كنار مى گذارم.

اين را گفتم و هيئت حركت كرد، نيمه شب بود كه عزادارى آنها تمام شد و ديدم خبرى نشد، پريشان حال بودم، با خود گفتم: خدايا! اين چه حرفى بود كه من زدم، چرا من تا اين حد بى ادبى كردم، شايد خود آنها دوست دارند كه بچه ام را در اين حال ببينم، شايد مصلحت اين طور باشد.

با خود گفتم: ديگر حرفى است كه زده ام، اگر پسرم شفا نگيرد فردا مشكم را پاره مى كنم، آمدم منزل، وارد اتاق شده و نشستم، من و پسرم گريه زيادى كرديم، يك دفعه پسرم صدا زد: بابا! بس است، اگر دلت را سوزانده ام مرا ببخش، هر چه صلاح خدا باشد من هم راضى ام، از اتاق بيرون آمده و به اتاق بغل رفتم و با گريه و اشك آرام نمى شدم تا اين كه كاملاً به خواب رفتم، در آن هنگام شنيدم كه پسرم مرا صدا مى زند و

ص: 54

مى گويد: بابا! بيا اربابت به كمكم آمده، بابا! بيا اربابت مرا شفا داد.

آمدم در را باز كردم، ديدم پسرم با پاى خودش آمده.

گفتم: پسرم چه شده؟

پسرم صدا زد: بابا! وقتى تو از اتاق بيرون رفتى، يك دفعه اتاق روشن شد، ديدم يك نفر كنارم ايستاده و به من مى گويد: بلند شو.

گفتم: آقا! نمى توانم از جا بلند شوم.

ديدم اربابت به من گفت: بگو يا اباالفضل و از جا برخيز.

با خود گفتم: حتما پسرم داستان تعريف مى كند، او را بلند كرده و روى دوشم

گذاشتم و از خانه بيرون رفتم، در حالى كه با صداى بلند مى گفتم: اى هيئتى ها! بياييد حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام پسرم را شفا داد.

كرامت سى و پنجم:

از جناب حجة الاسلام والمسلمين آقاى سيد ابوالفضل مدرسى چنين نقل شده:

سال ها براى تبليغ ايام محرم الحرام به شهرستان ورامين مى رفتم، روزى براى كارى به مغازه يكى از دوستان رفتم، آنجا با سرهنگى بازنشسته، كه تقريبا 60 الى 70 سال از عمرش مى گذشت آشنا شدم، از هر درى سخن رفت، تا اين كه نام مقدس حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مطرح شد، سرهنگ بازنشسته گفت: من جريانى را كه با چشم خودم در حرم مطهر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام ديده ام براى شما نقل مى كنم.

او گفت: يك سال به كربلاى معلى مشرف شدم، يكى از روزها كه توفيق تشرف به حرم مطهر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را داشتم، ناگهان سر و صدايى شنيدم، وقتى جلو رفتم و دقت كردم، ديدم عده اى به ضريح حضرت چسبيده اند و التماس مى كنند و

ص: 55

عده اى هم با حالت غضب در گوشه اى ايستاده و نظاره گر اعمال آنهايند.

در اين ميان بچه اى هم به چشم مى خورد كه فقط سر دارد و بقيه بدن وى تيكه اى گوشت بيشتر نيست! پرسيدم: اين ها كه به حضرت متوسلند چه افرادى هستند و آن عده ديگر كه كنار ايستاده اند كيانند؟

گفتند: آن عده كه به ضريح چسبيده اند و درخواست شفا مى كنند شيعه هستند، و آن گروه ديگر اهل سنت، و علت هم اين است كه دختر و پسرى از اين دو طايفه با هم ازدواج كرده اند و ثمره ازدواج آنان همين بچه است كه مى بينى، گروه سنى، شيعيان را تهديد كرده اند كه اگر اين بچه خوب نشود، همه شما را مى كشيم و الآن اين شيعه ها

آمده اند شفاى بچه را از حضرت بگيرند.

سرهنگ سپس افزود: من در حرم مطهر ايستاده بودم كه يك وقت ديدم آن بچه عليل و مريض، كه يك تيكه گوشت بيشتر نبود، شروع به حركت كرد و اعضاى بدن وى همه سالم گرديده و به شكل يك انسان طبيعى درآمد و شفا يافت و در پى آن، حرم مطهر يكپارچه پر از شادى و سرور و صلوات بر محمد و آل محمد صلى الله عليه و آله شد

كرامت سى و ششم:

از جناب آقاى سيد محمود حسينى طباطبايى بروجردى چنين نقل شده: پدرم مرحوم حاج ضياءالدين طباطبايى رحمه الله فرمودند: در دوران جوانى براى زيارت عتبات عاليات به عراق رفتم، روزى براى زيارت حرم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام با جمعى وارد صحن حرم مطهر آن حضرت شديم و ديديم سيم هاى قوى برق در كنار صحن قرار دارند و سيم هاى لختى هم از كنار يكديگر گذشته اند، در اين هنگام بادبادك بچه هايى كه در آن مكان مقدس با هم بازى مى كردند روى سيم ها قرار گرفت، در اين

ص: 56

هنگام يكى از بچه ها كه مى خواست بادبادك را بياورد روى سيم هاى لخت قرار گرفت و در جا خشك شد.

پدرم جناب سيد ضياء الدين فرمودند: خودم با چشمم ديدم كه يك زن عرب با سرعت خودش را به ايوان رساند و با انگشت ابهام به ضريح مطهر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام اشاره مى كرد و از آن حضرت بچه اش را طلب مى نمود، ناگهان به طرف كودك رفت و تمام جمعيت به دنبال او راه افتادند، يك دفعه مثل اين كه كسى كودك را برداشت و جلوى مادرش قرار داد و فرار كرد، جمعيت هجوم آوردند و لباس آن دختر بچه را تيكه تيكه كردند و براى تبرك بردند.

كرامت سى و هفتم:

از جناب آقاى على ربانى خلخالى چنين نقل شده: شخصى به نام محمد حسين غلامى اهل هندوستان كه ساكن كشور دبى بود مى گفت: ما در سفر كربلاء به زيارت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام رفتيم، در صحن و حرم مطهر حضرت همه جا سر و صدا بود، اهالى هندوستان صدا مى زدند: يا اباالفضل! آنجا خيلى شلوغ شد، به طورى كه شرطه هاى حرم مأمور شدند كه از رفت و آمد مردم جلوگيرى كنند؛ ولى نتوانستند كارى انجام بدهند.

آنها گفتند: صدام به حرم آقا اباالفضل العبّاس عليه السلام مى آيد، وقتى صدام از راه رسيد و وارد صحن آقا شد، مردم شعار مى دادند و اباالفضل، اباالفضل، گويان در شعار دادن خويش شدت عمل به خرج مى دادند، يك دفعه مردم گفتند: به گلدسته نگاه كنيد، صدام نيز به طرف گلدسته نگاه كرد، يك وقت ديدم سيد بزرگوارى با عمامه سبز، بالاى گلدسته است و شمشيرى به دست دارد و به صدام خطاب مى كند: اگر از شعار دادن

ص: 57

مردم جلوگيرى كنى، همين حالا سر از بدنت جدا مى كنم.

در اين هنگام در دل صدام وحشتنى ايجاد شد و سرش را پايين انداخت و به شرطه ها نگاه كرد و گفت: به جمعيت كارى نداشته باشيد و سريع از صحن حرم بيرون رفت و مردم هم چنان شعار مى دادند، بعدا معلوم شد كه علت شعار دادن مردم ديدن كرامت و معجزه اى از آقا اباالفضل العبّاس عليه السلام بوده كه به بيمارى شفا عنايت كرده بودند.

كرامت سى و هشتم:

اصناف بازار شهر رى در مدرسه عتيق كه در حال حاضر به مدرسه برهانيه مشهور است، مجلس عزا و سوگوارى برپا كردند و از مرحوم حاج آقا ميرزا رضاى همدانى پدر مرحوم حاج ميرزا محمد، صاحب كتاب "صلوة" نيز جهت وعظ و سخنرانى دعوت كردند كه در مجلس شركت كند.

فصل بهار و هوا در اين ايام سرد بود، هنگامى كه ايشان بر منبر مشغول سخنرانى بودند ناگهان هوا طوفانى مى شود و باد شديدى مى وزد كه بر اثر آن تيرك هاى چادر به حركت در مى آيد و طناب تيرك ها به راست و چپ حركت نموده و لحظه به لحظه باد شدت پيدا مى كند.

اين عالم بزرگوار با مشاهده آن صحنه، دست هاى مبارك را از آستين عبا در مى آورد و دو زانو روى منبر مى نشيند و با انگشت سبابه به باد اشاره مى كند و مى فرمايد: اى باد! حياء ندارى و خجالت نمى كشى؟ مگر نمى بينى كه من مشغول خواندن مصيبت و روضه حضرت اباالفضل قمر بنى هاشم عليه السلام هستم؟

نقل مى كنند: باد شديدى كه مى خواست چادر را از جا بكند، كم كم آرام و ساكت

ص: 58

شد تا ايشان با كمال آرامش روضه خود را ادامه دادند و به پايان رساندند.

پس از پايين آمدن آن عالم از منبر، دوباره طوفان شديدى شروع شد و هنوز نيمى از جمعيت از آن جا خارج نشده بودند كه چادر در اثر شدت باد، پاره پاره شد و پارچه هاى سياهى را كه بر در و ديوار نصب كرده بودند از جا كنده شدند، جز كتيبه هايى كه در آن ذكرى از اهل بيت عليهم السلام و امام حسين عليه السلام نوشته شده بود.

كرامت سى و نهم:

از جناب آقاى مهدى حسينى چنين نقل شده: 32 سال قبل كه من هفت ساله بودم

و در شهر كربلاء زندگى مى كردم، در يك بعد از ظهر خواب بودم، مادرم مرا صدا زد: مهدى! از خواب بيدار شو، وقتى از خواب بيدار شدم، ديدم هر دو پايم بى حس است و حركت نمى كند، به مادرم گفتم: نمى توانم راه بروم.

مادرم با تعجب گفت: چرا نمى توانى راه بروى؟ همان موقع مادرم مرا نزد پزشك برد. پزشك پس از معاينه به او گفت: هر دو پاى فرزند شما فلج شده است و بايد او را به بغداد ببريد.

مادرم مرا نزد پزشك ديگرى برد و آن پزشك هم حرف پزشك اول را زد.

مادرم با چشمانى پر از اشك، مرا به حرم حضرت اباالفضل عليه السلام برد و به ضريح آقا چسباند و دخيل كرد، با توسل و گريه و زارى مادرم به خواب رفتم، در عالم خواب احساس كردم در باغى نشسته ام و آقايى با چهره اى نورانى به طرف من مى آيد، وقتى به من رسيد فرمودند: چرا مادر شما اين قدر گريه و زارى مى كند؟

گفتم: آقا! گريه مادرم به خاطر من است؛ چون پاهايم فلج شده است.

آقا فرمودند: از جا بلند شو كه مادرت ديگر براى شما گريه نكند، پاهاى تو كه

ص: 59

مشكلى ندارد.

گفتم: آقا! نمى توانم روى پاهايم بايستم، آن گاه آن آقا دستم را گرفت و مرا بلند كرد.

وقتى اين جملات را به آن آقا مى گفتم مردم حرف هاى من را مى شنيدند. وقتى روى پاهاى خود ايستادم، جمعيت كه از اين قضيه تعجب كرده بودند تمام لباس هاى مرا پاره كردند، سپس مادرم مرا خارج نمود و يك دست لباس نو برايم خريد و مرا نزد پزشك اولى و دومى برد، هر دو پزشك در حالى كه سخت حيرت زده بودند، به كرامات و معجزه حضرت اباالفضل عليه السلام اذعان كردند و هر كدام انعام زيادى به من

دادند و من به دست حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام شفا يافتم.

كرامت چهلم:

از يكى از اهالى روستاى "گساويه" از توابع شهر زرند، واقع در استان كرمان چنين نقل شده: در تابستان 1369 شمسى يك ماشين هجده چرخ، مخصوص حمل زغال سنگ، در محور زرند - هجرك به موازات روستاى گساويه به رانندگى آقاى محمد تاج آبادى در حال عبور بود، با توجه به اين كه آن روستا در درّه مجاور جاده واقع شده و از سطح جاده حدود صد متر پايين تر است و عبور ماشين ها كاملاً از داخل روستا قابل مشاهده بوده و جلب توجه مى كند، ناگهان مشاهده كرديم تريلى فوق با سرعت در حال سقوط به پايين درّه است.

همه اهالى وحشت زده شدند، وقتى تريلى به زمين خورد، سه تيكه شد، فورا خود را به كابين راننده رسانديم به اين منظور كه يا جنازه او را حمل كنيم، يا اگر آثار حيات در او مشهود باشد وى را به بيمارستان منتقل كنيم، اما با تعجب تمام ديديم كه او سالم

ص: 60

است و هيچ اتفاقى برايش نيافتاده، لذا او را در آغوش گرفته و دلدارى داديم كه خوشبختانه به خير گذشت.

او گفت: در شيب تند جاده ناگهان فرمان ماشين بريد، ديگر هيچ اميد نجاتى نداشتم، سقوط ماشين و مرگ من حتمى بود، با انحراف ماشين از جاده، چشمم به گلدسته هاى تكيه حضرت اباالفضل عليه السلام روستا افتاد، در حال سقوط به قمر بنى هاشم عليه السلام متوسل شدم، در همان لحظه شخصى مرا از پشت فرمان برداشت و جلوى پاى شاگرد در قسمت پايين گذاشت و اكنون سالم هستم و هيچ ترديدى ندارم كه معجزه قمر بنى هاشم عليه السلام و عنايت آن حضرت باعث نجاتم از مرگ شده است.

كرامت چهل و يكم:

از جناب آقاى حاج شيخ على رضا گل محمدى ابهرى زنجانى، چنين نقل شده: يكى از اهالى كربلاء، عربى را مى بيند كه در حرم حضرت قمر بنى هاشم اباالفضل العبّاس عليه السلام ، كنار ضريح مطهر ايستاده و با حضرت چنين سخن مى گويد: آقا جان! از شما صد دينار پول مى خواهم، مى دهى يا نه؟ اگر نمى دهى مى روم حرم حضرت سيدالشهداء عليه السلام و شكايت شما را به امام حسين عليه السلام مى كنم.

سپس سرش را به طرف ضريح مطهر مى برد و مى گويد: فهميدم و از حرم بيرون مى رود. آن عرب به بازار رفته و به يكى از مغازه داران مى گويد: آقا فرموده است صد دينار به من بده.

او مى گويد: نشانى شما از آقا چيست؟

آن مرد عرب مى گويد: به اين نشانى كه پسر شما مريض شده بود و شما صد دينار نذر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام كردى، او هم صد دينار را مى دهد.

ص: 61

نقل كننده مى گويد: به مرد عرب گفتم: چطور شد با حضرت صحبت كردى و نتيجه گرفتى؟

مرد عرب گفت: به حضرت گفتم: اگر پول ندهى مى روم خدمت امام حسين عليه السلام و شكوه مى كنم، ناگهان ديدم حضرت، داخل ضريح ظاهر شد و در حالى كه روى صندلى نشسته بود، حواله اى به من داد، من هم رفتم و از بازار گرفتم.

كرامت چهل و دوم:

از حضرت حجة الاسلام و المسلمين جناب آقاى سيد جعفر ميرعظيمى، موءسس كتابخانه حضرت اباالفضل عليه السلام در زند آباد قم چنين نقل شده: روزى جوانى از اراك يك فرش با دو هزار تومان پول، براى مسجد حضرت اباالفضل عليه السلام آورد و گفت: من مريض بودم، دكترهاى معالج، مرا از همه مأيوس كردند، من هم به حضرت اباالفضل عليه السلام متوسل شدم. در خواب، جمال زيباى آن حضرت را زيارت كردم، ايشان فرمودند: اين فرش و اين دو هزار تومان را براى مسجد حضرت اباالفضل عليه السلام خيابان امام زاده ابراهيم ببر، تو را شفا داديم.

وقتى از خواب بيدار شدم، متوجه گشتم كه حالم خوب شده، اصلاً از اين مسجد خبرى نداشتم و خود آقا آدرس مسجد را به من دادند.

كرامت چهل و سوم:

در كتاب چهره درخشان قمر بنى هاشم عليه السلام چنين نقل شده: يكى از افراد مورد اعتماد مى گويد: در يكى از سفرهايم به عتبات عاليات، روزى در صحن مقدس امام حسين عليه السلام ديدم در بين زنان، شيون و ولوله است، زنى در ميان آنها بود كه حركات

ص: 62

مضطربانه و كارهاى نامناسب انجام مى داد و به شدت متحرك بود.

زن ها هم براى حفاظت از او در تلاش بودند، پرسيدم: چه شده است؟

گفتند: اين زن ديوانه است و مى خواهند او را به حرم حضرت قمر بنى هاشم اباالفضل العبّاس عليه السلام ببرند تا حضرت او را شفا دهد؛ اما حريف او نمى شوند.

از وضع آن زن بسيار ناراحت شده و به حرم امام حسين عليه السلام مشرف گشتم، بعد از زيارت بيرون آمدم؛ اما خبرى از آنها نبود، به طرف حرم مطهر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام رفتم، آن ها را در بازار ديدم و مردان جلو و زن ها از پشت سر هلهله

مى كردند.

گفتم: چه شده است؟

گفتند: پس از توسل به حضرت قمر بنى هاشم اباالفضل العبّاس عليه السلام آن زن شفا گرفت. خواستم آن زن را ببينم ولى چون زن ها منظم و با وقار حركت مى كردند نتوانستم او را بشناسم.

كرامت چهل و چهارم:

در كتاب چهره درخشان قمر بنى هاشم عليه السلام چنين نقل شده: مقارن با ايام عرفه 1421 قمرى، يك روز صبح به حرم مطهر حضرت باب الحوائج قمر بنى هاشم عليه السلام مشرف شدم از يكى از خدام آستانه به نام سيد اسماعيل موسوى كه آثار تقوا و معنويت در چهره اش آشكار بود پرسيدم: شما كه اين جا خادم هستيد يكى از كراماتى را كه ديده ايد برايم نقل كنيد؟

گفت: اولا؛ تا جد سوم ما خادم اين حرم بوده اند، ثانيا؛ دختر دو ساله اى داشتم، در همين حرم مطهر نشسته بودم، خانمم خبر آورد كه بچه از بالاى بام افتاده و نمى دانم

ص: 63

مرده يا از هوش رفته، بيا او را به بيمارستان ببر.

گفتم: دكتر اين جا است، او را كجا ببرم، برو او را بياور اين جا، همسرم رفت و او را روى دست آورد، چند دقيقه كنار ضريح مطهر به قمر بنى هاشم عليه السلام متوسل شدم، ناگهان كودكم چشم باز كرد، سپس او را به بيمارستان برديم، دكترها گفتند: صحيح و سالم است. آن دختر الآن 32 سال دارد.

كرامت چهل و پنجم:

از جناب آقاى حاج مصطفى صراف، موءذن حرم مطهر امام حسين عليه السلام ، كه فعلا ساكن شهر قم است، از جناب آقاى ملا سعد، مداح اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام چنين نقل شده: آقاى ملا سعد در بين راه تهران - مشهد در قطار برايم گفت: تقريبا شش ماه است كه از عراق آمده ام، در آن جا پاى چپم ورم كرد، مرا به بيمارستانى در بغداد به نام بيمارستان "مدينة الطب" بردند و در آن جا بسترى شدم، خانواده ام در كربلاء بودند، پزشكان تشخيص دادند كه بايد عمل بشوم و گفتند: كسى هم بايد امضاء بدهد كه اگر زير عمل مُردم پزشك جراح مسئوليتى نداشته باشد.

من قبول نكردم كه در شهر غريب، آن هم به آن نحو عمل بشوم؛ از اين رو به كربلاء بازگشتم، در كربلاء هم به پزشكى حاذق مراجعه كردم، تشخيص او هم مانند پزشك بغدادى، آن بود كه بايد پايم عمل جراحى بشود.

اهل بيت من گفتند: به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام متوسل شو، من هم همان شب به آن حضرت متوسل شدم و با گريه به خواب رفتم.

صبح مادر بزرگم گفت: نزد جاروكش حرم مطهر حضرت اباالفضل عليه السلام برو، مقام و عظمت حضرت خيلى بالاتر از آن است و فقط جارو را از جاروكش بگير و به محل

ص: 64

ورم پايت بگذار، او هم همين كار را مى كند و با عنايت حضرت اباالفضل عليه السلام به وسيله جاروى حرم آن حضرت شفاء پيدا مى كند و فرداى آن روز ديگر درد و ورمى در پايش احساس نمى كند.

كرامت چهل و ششم:

در كتاب مجموعه انوار علمى معصومين عليهم السلام ، تأليف آقاى شيخ على فلسفى از

حاج شيخ اسماعيل نائب چنين نقل شده است:

حاج شيخ اسماعيل نائب، فاضل عابد معاصر و داراى تأليفات فراوان، كه اين جانب افتخار شاگردى او را داشتم مى فرمود: متولى حرم حضرت عبّاس عليه السلام گفت: من به گوش دردى مبتلا شدم و كارم كم كم به جائى رسيد كه اطباى بغداد عاجز شده و به من توصيه كردند كه به بيمارستان هاى خارج بروم.

در يكى از بيمارستانهاى خارج، تحت برنامه بسترى شدم و پس از معاينه و آزمايش، اعضاى شوراى پزشكى گفتند كه بايد مورد عمل جراحى قرار بگيرم، ولى گفتند: نود درصد امكان خطر وجود دارد.

به آنان گفتم: امشب را مهلت دهيد تا رأى خود را اظهار نمايم.

آن شب بسيار محزون بودم، اما يك مرتبه با خود گفتم، همه بيماران عالم مى آيند و از خاك كربلاء شفا مى گيرند اما من كه خود متولى قبر مطهر هستم، از اين فيض محرومم!

خوشبختانه قدرى از خاك قبر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را همراه داشتم. با حال توجه قدرى از آن خاك را در گوشم ريختم و خوابيدم.

صبح ديدم چرك خارج نشده و درد آن ساكت گرديده، پزشكان براى گرفتن پاسخ

ص: 65

نزد من آمدند، گفتم: باز گوش مرا مورد آزمايش قرار دهيد، اين بار كه معاينه كردند، ديدند عارضه كاملاً برطرف شده است.

فورا كميسيون پزشكى تشكيل يافت و در باب اين حادثه معجزه آسا بحث هايى صورت گرفت، در طول بحث نظراتى داده شد و قرار شد نظر خود من را نيز در اين مسأله جويا شوند.

من در جواب گفتم: به واسطه خاك قبر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام است.

با شگفتى گفتند: آيا از آن خاك چيزى باقى مانده است؟

گفتم: بلى، و به ايشان دادم.

تربت حضرت را سه روز در آزمايشگاه مورد تجزيه و تحليل قرار دادند، روز چهارم پزشك آمد و با حال اشك گفت: سه روز آن را در دستگاه گذاشته ام و مى بينم خاك و خون است و اثر شفا در آن خون مى باشد.

آرى، در مدتى كه در آن كشور بودم، همه جا در مجالس و محافل از اين كرامت سخن مى گفتند و جمعيت فراوانى از فرقه كفار شيفته آن بزرگوار شدند و عده اى هم كه از نزديك شاهد قضيه بودند به اسلام گرايش پيدا كرده و شيعه شدند.

كرامت چهل و هفتم:

از جناب آيت اللّه سيد عبدالكريم كشميرى چنين نقل شده:

آقاى كشميرى، زمانى كه در نجف مى زيستند، مورد مراجعه اقشار مختلف مردم بودند و اكثرا از ايشان طلب استخاره مى شد، ضمناً استخاره ايشان با تسبيح صورت مى گرفت.

ايشان صبح ها قريب دو ساعت به ظهر مانده در يكى از ايوان هاى صحن مطهر

ص: 66

حضرت اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام مى نشستند و افراد مختلف در اين موقع براى گرفتن استخاره به ايشان مراجعه مى كردند.

آقاى كشميرى نقل كردند: مدتى بود مى ديدم زنى با عباى سياه و حالت زنان معيدى (به زنانى كه در چادرها و يا در روستاها زندگى مى كنند، معيدى مى گويند) زير ناودان طلا مى نشيند و زن ها به او مراجعه مى كنند و او نيز با تسبيحى كه به دست دارد،

برايشان استخاره مى گيرد.

اين حالت نظرم را جلب كرد، روزى به يكى از خدام صحن مطهر گفتم: هنگام ظهر كه كار اين زن تمام مى شود او را نزد من بياوريد، از او سوءالاتى دارم.

خادم مزبور، يك روز پس از اين كه كار استخاره آن زن تمام شد او را نزد من آورد، از او سوءال كردم: تو چه مى كنى؟

گفت: براى زن ها استخاره مى گيرم.

گفتم: استخاره را از كه آموختى؟ چه ذكرى مى خوانى؟ و چگونه مطالب را به مردم مى گويى؟

گفت: داستانى دارم، و شروع به تعريف آن داستان كرد كه من زنى بودم كه با شوهر و فرزندانم زندگى عادى اى را مى گذراندم، شوهرم در اثر حادثه اى از دنيا رفت و من ماندم و چهار فرزند يتيم، خانواده شوهرم، به اين عنوان كه من بد قدم هستم و قدم من باعث مرگ پسرشان شده، مرا از خود طرد كردند و خانواده خودم هم اعتنايى به مشكلات مادى من نداشتند، لذا زندگى را با زحمات زياد و رنج فراوان مى گذارندم.

ضمناً از آنجا كه زنى جوان بودم، طبعاً راههايى نيز براى انحرافم گسترده مى شد، و چندين مرتبه بر اثر تنگناهاى اقتصادى و احتياجات مادى نزديك بود به دام افتاده و به فساد كشيده شوم و تن به فحشا بدهم، ولى خداوند كمك نمود و خوددارى كردم، تا

ص: 67

اين كه روزى بر اثر شدت احتياج و گرفتارى، تصميم گرفتم كه چون زندگى برايم طاقت فرسا شده و ديگر چاره اى نداشتم تن به فحشا بدهم.

تصميم خود را گرفته بودم، اما اين بار نيز خدا به فريادم رسيد و مرا نجات داد، در بين ما رسم است كه اگر حاجتى داريم به حرم حضرت اباالفضل عليه السلام مى آييم و سه روز اعتصاب غذا مى كنيم تا حاجتمان را بگيريم، و اكثراً هم حاجت خود را مى گيريم. من

نيز تصميم گرفتم به ساحت مقدس حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام متوسل شده و اعتصاب غذا كنم.

رفتم و دست توسل به دامن ايشان زده و كنار ضريح آن حضرت اعتصاب غذا را شروع كردم، روز سوم در كنار ضريح خوابم برد و حضرت اباالفضل عليه السلام به خوابم آمد و حاجتم را برآورد و فرمود: براى مردم استخاره بگير.

عرض كردم: من كه استخاره بلد نيستم.

فرمود: تو تسبيح را بگير، ما حاضريم و به تو مى گوييم كه چه بگويى.

از خواب بيدار شده و با خود گفتم: اين چه خوابى است كه ديده ام؟! آيا براستى حاجتم روا شده و ديگر مشكلى نخواهم داشت؟!

مردد بودم چه كار كنم؟ بالاخره تصميم گرفتم اعتصابم را شكسته و از حرم خارج شوم و ببينم چه مى شود، از حرم خارج شده و داخل صحن گرديدم، از يكى از راهروهاى خروجى كه مى گذشتم زنى به من برخورد كرد و گفت: خانم استخاره مى گيرى؟ تعجب كردم، اين چه مى گويد؟! معمول نيست كه زن استخاره بگيرد، آن هم زن معيدى و چادرنشين و بيابانى! ارتباط اين خانم با خوابى كه ديدم و دستورى كه حضرت به من دادند، چيست؟! آيا اين خانم از خواب من مطلع است؟! آيا از طرف حضرت مأمور مى باشد؟! بالاخره، گفتم: من كه براى استخاره تسبيح ندارم، فوراً ت

ص: 68

سبيحى به من داد و گفت: اين تسبيح را بگير و استخاره كن!

دست بردم و با توجهى كه به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام داشتم مشتى از دانه هاى تسبيح را گرفتم، ديدم حضرت در مقابلم ظاهر شد و فرمود كه به اين زن چه بگويم، مطالب را گفتم و او رفت.

از آن تاريخ به بعد، هفته اى يك روز به اين محل زير ناودان طلا مى آيم و زنانى كه

وضع مرا مى دانند، نزدم مى آيند و برايشان استخاره مى گيرم و بابت هر استخاره پولى به من مى دهند. ظهر كه مى شود، با پول حاصله، وسايل معيشت خود و فرزندانم را تهيه مى كنم و به منزل بر مى گردم.

كرامت چهل و هشتم:

در كتاب باب الحوائج چنين نقل گرديده:

شنيده شده كه در شهر مشهد، هنگام زيارت قبر امام رضا عليه السلام امام هشتم شيعيان جهان، يك جيب بر، پول يكى از زائرين را با تردستى خاصى كه مخصوص اين طبقه است از جيب او مى ربايد و لحظه اى بعد وى فلج مى شود.

دزد بيچاره كه از اين پيش آمد غير مترقبه خودش را باخته بود، با حالتى پريشان به حرم امام رضا عليه السلام مى رود و براى شفا يافتن، خودش را به ضريح امام مى بندد.

شب بعد امام رضا عليه السلام به خوابش مى آيد و دزد با التماس مى گويد: يا امام رضا عليه السلام ! مجازات من به خاطر سرقت پول مختصرى از يك زائر بسيار سنگين است، براى اين دزدى ناچيز، چرا بايد فلج بشوم؟

امام رضا عليه السلام در پاسخش مى فرمايند: عمويم حضرت اباالفضل العبّاس براى زيارت من تشريف آورده و آنجا حضور داشتند و چون تو پس از دزدى، به نام من

ص: 69

قسم دروغ خوردى، عمويم حضرت اباالفضل عليه السلام از اين امر غضبناك شده و تو را به اين صورت درآورده است! هنگامى كه مرد جيب بر از غضب پسر اميرالموءمنين عليه السلام آگاه مى شود، شفاى خود را از باب الحوائج مى خواهد و توبه مى كند و قول مى دهد از آن پس گرد كارهاى ناروا نگردد، حضرت اباالفضل عليه السلام نيز او را شفا مى دهند و بدين ترتيب مردى كه عمر خود را با دزدى و جيب برى گذرانده بود به راه راست هدايت

مى گردد.

كرامت چهل و نهم:

در كتاب داستانهاى شگفت چنين نقل شده:

جناب مولوى قندهارى نقل كرد: برادرم محمد اسحاق در بچگى مسلول شد و از درمان وى نااميد شديم.

پدرم او را به كربلاء برد و در حرم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به ضريح مقدس بست و از آن بزرگوار خواست كه از خداوند شفا يا مرگ او را بخواهد.

بچه را بست و خود در رواق مشغول نماز شد، هنگامى كه نزد او برگشت، بچه گفت: بابا گرسنه ام، به صورتش نگاه كرد، ديد رخسارش تغيير كرده و شفا يافته است، او را بيرون آورد.

فرداى آن روز بچه انار خواست و 8 دانه انار و يك قرص نان بزرگ خورد و اصلاً از آن مرض خبرى نشد، وى اكنون ساكن نجف مى باشد و در خيابان حضرت حمزه مشغول خبازى است.

ص: 70

كرامت پنجاهم:

استاد عزيزم (مدظله العالى) در جلد دوم كتاب ملاقات با امام زمان ارواحنافداه چنين نقل فرموده:

يكى از وعاظ محترم ايران كه خودم شاهد كسالت سخت ريوى او بودم و اطباى ايران از معالجه اش مأيوس شده بودند، پوست بدنش به استخوان هايش چسبيده بود و آخرين قطرات خون بدنش از حلقومش بيرون مى آمد و قسمت عمده ريه اش فاسد شده بود و مى خواستند در اسرع وقت او را براى معالجه به بيمارستان شوروى در مسكو ببرند، ناگهان خودم شاهد بودم بدون آن كه او را معالجه كنند، پس از چند روز شفاى كامل پيدا كرد.

وقتى چگونگى شفايش را از او سوءال كردم، گفت: آخرين شبى كه صبحش بنا بود مرا به مسكو ببرند، مى دانستم كه يا در راه و يا در همان مملكت كفر از دنيا مى روم، منتظر شدم تا برادرم كه پرستارى مرا به عهده داشت از اطاق بيرون برود.

وقتى بيرون رفت در همان حالت ضعف رو به كربلاء كردم و حضرت سيدالشهداء عليه السلام را مورد خطاب قرار داده و گفتم: آقا، يادتان هست به منزل فلان پيرزن رفتم و روضه خواندم و پول نگرفتم و نيتم تنها و تنها رضايت خداى تعالى و شما بود؟!

و بالاخره چند عمل از اين قبيل اعمالى كه با اخلاص انجام داده بودم متذكر شده و در مقابل آن شفايم را از آن حضرت خواستم، ناگهان ديدم در اتاق باز شد و حضرت سيدالشهداء عليه السلام و برادرشان حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام وارد اتاق شدند.

حضرت سيدالشهداء عليه السلام به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام فرمودند: برادر، بيمار

ص: 71

ما را معالجه كن، ايشان هم دستى به صورت من تا روى سينه ام كشيدند و از جا حركت كردند و رفتند.

بعد از آن احساس كردم سلامتى خود را بازيافته و ديگر احتياجى به دكتر و بيمارستان ندارم و اين چنين كه ملاحظه مى كنيد صحيح و سالم گرديدم.

كرامت پنجاه و يكم:

در كتاب منازل الاخره شيخ عبّاس قمى به نقل از دارالسلام چنين نقل شده:

شيخ بزرگوار جناب حاج ملا على از والد ماجدش جناب حاج ميرزا خليل طهرانى رحمه الله نقل فرموده كه من در كربلاى معلى بودم و مادرم در تهران، شبى در خواب ديدم كه مادرم نزد من آمد و گفت: اى پسر! من مردم و مرا به سوى تو آوردند و بينى ام را شكستند، من وحشت زده از خواب بيدار شدم و كمى بعد نامه اى از طرف برادرانم برايم آمد، كه نوشته بودند والده ات وفات كرد و جنازه اش را نزد شما فرستاديم.

چون جنازه كش ها آمدند، گفتند: جنازه والده شما را در كاروان سراى نزديك ذى الكفل گذاشتيم، چون گمان كرديم شما در نجف مى باشيد.

من به صادقه بودن خوابم مطمئن شدم، ولى در معنى كلمه آن مرحوم كه "بينى مرا شكستند" متحيّر و متعجب بودم تا آن كه جنازه اش را آوردند، كفن او را گشودم، ديدم بينى او شكسته شده، سبب را از حاملين او پرسيدم.

گفتند: ما سببش را نمى دانيم، جز آن كه در يكى از كاروان سراها تابوت او را روى تابوت هاى ديگر گذاشته بوديم كه تابوت وى و جنازه بر زمين افتاد، شايد در آن وقت اين آسيب به آن مرحوم رسيده باشد غير از اين سببى براى آن نمى دانيم.

جنازه مادرم را آوردم در حرم مطهر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام و مقابل آن

ص: 72

جناب گذاشتم و چون مادرم در زمان حياتش نسبت به نماز و روزه اش بى اهميت بود عرض كردم: يا اباالفضل عليه السلام مادرم نماز و روزه اش را نيكو به جا نياورده، ولى الحال دخيل شما است، شما او را شفاعت كنيد تا عذابش نكنند، من متعهد مى شوم پنجاه سال براى او روزه و نماز به جاى آورم.

پس او را دفن كردم و در امر نماز و روزه براى او مسامحه شد و مدتى گذشت.

شبى در خواب ديدم شور و غوغائى بر در خانه من است، از خانه بيرون آمدم ببينم قضيه چيست؟ ديدم مادرم را به درختى بسته اند و تازيانه مى زنند.

گفتم: براى چه او را مى زنيد؟

گفتند: ما از جانب حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مأموريم او را بزنيم تا فلان مبلغ پول بدهد.

سراسيمه داخل خانه شدم و آن پولى كه طلب مى كردند آوردم و به ايشان دادم و مادرم را از درخت باز كرده و به منزل بردم و مشغول به خدمت او شدم.

وقتى بيدار شدم حساب كردم آن مقدار پولى كه در خواب از من گرفته اند مطابق بود با پول پنجاه سال نماز و روزه اى كه متعهد شده بودم به جاى آورم، لذا فورا آن مبلغ را برداشتم و خدمت آقا ميرزا سيد على رحمه الله ، صاحب كتاب رياض برده و گفتم اين پول پنجاه سال نماز و روزه است، خواهش مى كنم لطف فرموده و به نيابت از مادرم به جا آوريد.

كرامت پنجاه و دوم:

در كتاب معجزات و كرامات ائمه اطهار عليهم السلام چنين نقل شده:

موءمن متدين آميرزا حسن يزدى، از مرحوم پدر خود كه او را بسيار در روزهاى

ص: 73

جمعه در تعزيه حضرت سيدالشهداء عليه السلام در منزل و جاهاى ديگر ملاقات مى كرديم، نقل نمود:

در سالى كه از يزد با شتر و اموال بسيار به كربلاء مشرف مى شديم، نيمه شب

نزديك كوهى با دزدان و قطاع الطريق روبرو شديم، من سكه هاى زيادى از طلا با خود داشتم، فورا آنها را در قنداقه ى كودك كه همين ميرزا حسن باشد گذاشته و او را به مادرش دادم.

در اين اثنا دزدها ريختند و مشغول غارتگرى شدند، فرياد زوار گوش فلك را كر و چشم مور و مار را گريان مى نمود، صداها بلند شد: يا اباالفضل العبّاس، اى قمر بنى هاشم، به فرياد ما برس.

ناگاه در آن شب تاريك جمال آن ماه بنى هاشم با روى برقع كشيده بيرون آمد و سوار بر اسب از دامنه كوه سرازير گرديد، نور صورت انورش از زير برقع، درخشان و جلگه و دشت را همچون وادى طور ايمن منور ساخته بود، شمشير آتش بارى چون ذوالفقار حيدر كرار در دست، صيحه اى مانند رعد غران بر دزدان زد و فرمود:

دست برداريد و دور شويد و گرنه همه شما را هلاك خواهم كرد، تمام اهل قافله و همه دزدها وقتى تابش نور رخسار آن ماه بنى هاشم را مشاهده و صداى دلرباى آن سرور را شنيدند، فورا پا به فرار گذاشته و دست از زوّار كشيدند، و آن حضرت در همان محل كه ايستاده بودند غيب شدند.

زوّار براى تجليل اين معجزه فاخر، آن شب را تا صبح در همان محل ماندند و گريه و زارى نموده و به قمر بنى هاشم توسل جستند و دعا و زيارت و تعزيه خواندند، تمام اثاثيه خود را ديدند و مقدارى از آنها را كه دزدها به كنارى برده بودند، به همان حال گذاشته و فرار كرده بودند.

ص: 74

از جمله بركات ظهور حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در آن شب اين بود كه در ميان قافله سيدى وجود داشت كه سال ها گنگ بود، چون در آن گير و دار جلوه نور پروردگار و قد و قامت فرزند حيدر كرار را ديد، قفل از زبانش برداشته، با زبان گويا و

فصيح مشغول به سلام و صلوات گرديد و بهتر از همه خرسندى مى نمود.

كرامت پنجاه و سوم:

در كتاب تاريخ تكايا و عزادارى قم چنين نقل شده:

در ايام متحد الشكل نمودن لباس و ممنوعيت عزادارى، روزى در چهار سوق بازار هادى خان، نايب راه را بر آقا سيد حبيب چاووشى كه براى روضه خوانى مى رفت، گرفته و از او مى خواهد كه عمامه خود را تحويل داده و متحد الشكل شود، سيد حبيب كه مردى جليل القدر بود و در بين مردم محبوبيتى داشت، از نايب مى خواهد كه از او درگذرد و اين كار را نكند، ولى نايب با اصرار و قلدرى در حضور مردم عمامه را از سر سيد بر مى دارد، سيد دلش شكسته شده و در حالى كه اشك از ديدگانش سرازير بود خطاب به نايب مى گويد: برو نايب، ان شاء اللّه از جدم اباالفضل العبّاس عليه السلام عوضش را بگيرى.

همان شب كه نايب كشيك بازار بوده، به قصد پاييدن بازار از دريچه بام چهار سوق، ناگهان از بالا به زير افتاده و مغزش با زمين اصابت نموده و در دم تركيد و به درك رفت.

كرامت پنجاه و چهارم:

در كتاب چهره ى درخشان قمر بنى هاشم اباالفضل العبّاس عليه السلام به نقل از حاج

ص: 75

حمزه برازنده، از موءسسان بيت العبّاس گچساران چنين نقل شده:

در سال 1355 هجرى شمسى هنگامى كه صندوق نذورات نصب شده در جلوى

بيت العبّاس عليه السلام را تخليه مى كرديم، در بين وجوهات داخل صندوق، يك قطعه چك به مبلغ 600 تومان در عهده بانك صادرات ولى بدون امضاى صاحب حساب، توجه ما را به خود جلب كرد.

چون چك بدون امضاء فاقد ارزش حقوقى مى باشد و از طرفى صادر كننده آن را نيز نمى شناختيم، با توجه به حساب جارى ايشان به بانك مربوطه مراجعه كرديم و از طريق بانك، شخص مورد نظر با نشانى كامل محل سكونت، براى ما مشخص گرديد.

پس از مدتى كه ايشان را ملاقات كرديم و جريان امتناع از امضاى چك را جويا شديم، ضمن اظهار تشكر از ما گفتند:

مدت چند ماه بود كه همسرم از ناحيه سينه اظهار ناراحتى مى كرد و بعضى اوقات به خود مى پيچيد، به هر كدام از پزشكان و اطباى شهر كه مراجعه كردم و عكس بردارى و نمونه بردارى و آزمايشات متعددى انجام شد، اما هيچكدام مثمر ثمر واقع نگرديد، هر روز از روز پيش درد بيشتر مى شد و قواى جسمانى او تحليل مى رفت.

لاجرم او را به شيراز اعزام نمودند، در آنجا هم پس از چند روز معطلى و آزمايشات، مجددا او را بسترى كردند و تحت درمان و نظارت مستقيم بيمارستان قرار گرفت.

اندكى بعد متخصص مربوطه، بنده را احضار كرد و به طور خصوصى اظهار داشت: خانم شما مبتلا به سرطان پستان مى باشد و بهبودى او با خداست، ولى از نظر ما 20 درصد احتمال بهبودى وجود دارد، لذا براى اطمينان بيشتر و نيز انجام آزمايشات مجدد و استفاده از داروهاى مفيد تا نتيجه كلى، حداقل بايد دو ماه در اين بيمارستان

ص: 76

بسترى شود.

من حالتى مضطرب داشتم، روحم در آسمان ها مشغول پرواز و جسمم در اتاق

نزد دكتر بود، هر كلمه صحبت او مانند پتكى بر مغز استخوانم فرود مى آمد و نفهميدم چه موقع و چه ساعتى اتاق را ترك كرده و مأيوسانه به نيت وداع آخر مجددا نزد عيال بازگشتم، البته بر حسب ظاهر او را دلدارى داده و باعث تقويت روحى او شدم.

پس از ساعتى به او گفتم: براى تهيه پول و سركشى به بچه ها به گچساران مى روم ولى زود بر مى گردم، همسرم با كمال يأس و نااميدى گفت: از نزد من دور نشو، چون من مرگ را نزديك خود مى بينم، اگر مى روى، چون ممكن است اين آخرين ديدار ما باشد مرا حلال كن و پس از من، از بچه ها هم مانند پدر و هم مانند مادر، مواظبت كن و نيز اگر سرپرستى براى خانه انتخاب نمودى سعى كن زنى عفيفه و محجبه و متدينه باشد تا ديندارى و داشتن ايمان او باعث شود، كمتر موجبات آزار و اذيت بچه ها را فراهم كند.

من برخلاف غوغاى درونى خود، كه تمام وجودم در غم و اندوه بود، با خنده هايى مصنوعى و حالتى اميدوار كننده به تمام تقاضاهاى او مهر تأييد مى زدم تا بتوانم اين حالت يأس را از خاطر او محو كنم.

سرانجام او را ترك كرده و با اتوبوس به قصد گچساران به راه افتادم، در اين فاصله زمانى، پنج ساعت تمام افكار خود را به اين كه چه كار كنم و به چه كسى پناه بياورم و آخر چه خواهد شد؟! مشغول داشته و نهايتا به اين نتيجه رسيدم كه بايد از معصومين عليهم السلام يارى بطلبم تا با معجزه اى حيات از دست رفته، مجددا به كالبد همسرم اعطا شود.

يك لحظه به نظرم مى رسيد كه پس از بازگشت به شيراز، او را از بيمارستان

ص: 77

مرخص كرده و به پابوسى و زيارت يكايك امامزاده ها ببرم و لحظه اى بعد با خود مى گفتم: چگونه ممكن است با زنى عليل كه حمل و نقل او مشكل است بتوانم اين

اعمال را انجام دهم و تصميمم عوض مى شد.

اضطراب خاطر و نداشتن تصميمى راسخ، مرا عذاب مى داد تا بالاخره به گچساران رسيدم و در آنجا در حالى كه از خود بى خود بودم، ناگهان متوجه شدم كه در كوچه بيت العبّاس به سوى منزلم در حركتم! با خود گفتم: من هم چند روز در اوايل بناى اين ساختمان، كارهاى جوشكارى آن را انجام داده ام، پس چه بهتر كه از صاحب بيت، باب الحوائج آقا قمر بنى هاشم عليه السلام مدد جسته و به وى التجاء نمايم، تا مرحمت آن حضرت عايدم شود.

اين را گفتم و دست در جيب بردم، پول قابل توجهى نديدم، ولى دسته چك را يافتم و با اين كه وجهى در حسابم نبود مع هذا يك فقره چك به مبلغ 600 تومان به عنوان گروگان وصول نتيجه، بدون امضاء به صندوق تقديم كردم و پس از راز و نياز و گريه زياد به منزل خود رسيدم.

بچه ها، به محض مشاهده من، مانند حلقه انگشتر دورم جمع شده و احوال مادر را جويا شدند، آنها را نوازش كرده و تسكين خاطر دادم و خواربار و مواد غذايى لازم را براى چند روز آنها تهيه نمودم. در خلوت از غم بى سرپرستى و بى مادرى بچه ها به گريه و راز و نياز و التماس با خدا مى پرداختم و چون به هيچ وجه نمى توانستم در مورد تقاضاى بچه ها مبنى بر ملاقات با مادرشان جواب رد دهم، هفته بعد يك روز كه به مناسبتى تعطيل رسمى بود بچه ها را به شيراز بردم و آنها از نزديك مادرشان را لمس و ديدارى تازه كردند، من هم به سراغ متخصص مربوطه كه كشيك شب بيمارستان بود رفتم و جوياى احوال بيمار شدم.

اظهار داشت: فقط يك نوع آزمايش مانده بود كه امروزه انجام شد و نتيجه فردا

ص: 78

مشخص خواهد گشت، اگر نتيجه مثبت بود، روز شنبه او را مرخص خواهيم كرد و

ديگر ادامه دارو و درمان بى نتيجه خواهد بود، بايد او را به منزل برده و هزينه و خسارت ديگرى را متحمل نشويد و افزود: خواه ناخواه، انسان روزى به دنيا مى آيد و روزى هم از دنيا خواهد رفت.

آن شب و روز آرام و قرار نداشتم و خواب به چشمانم راه نيافت، غم و اندوه تمام وجودم را فراگرفته بود، مخصوصا مشاهده صحنه اى كه مادر، فرزندانش را نوازش و محبت مى كرد و با يكايك آنها وداع مى گفت، دلم را آتش مى زد.

دقايق و لحظات به كندى سپرى مى شد و من منتظر يك معجزه بودم، تا اين كه پرستارى مرا صدا زد و گفت: دكتر تو را احضار كرده ، در ميان راهرو ساعت ديوارى را ديدم كه عقربه هاى آن، ساعت چهار را اعلام مى كرد، با قدم هاى لرزان، كه توان تحمل جسمم را نداشتند و در حالتى بين خوف و رجاء به طرف اتاق دكتر حركت كردم.

پس از عرض سلام، كه با صداى مرتعش صورت گرفت، ملاحظه كردم دكتر با صورتى بشاش و لبانى خندان رو به من كرد و اظهار داشت: آقاى محترم، در نهايت خوشحالى و مسرت به شما مژده مى دهم كه نتيجه نهايى آزمايش بيمار شما پس از تأييد سه مركز مهم آزمايشگاهى، مطلوب بوده و ما اينك 50 درصد به بهبودى كامل ايشان اميدوار شده ايم، مگر شما در اين مدت چه كار نيك و خيرى انجام داده ايد كه تمام معادلات پزشكى ما را در اين مدت به هم ريخته است؟!

در حالى كه از خوشحالى بغض گلويم را فشار مى داد و اشك شوق در چشمانم حلقه زده بود، گفتم: آقاى دكتر من كار نيكى كه مهم باشد انجام نداده ام، ولى از متخصص ترين متخصص عالم، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام تقاضا كردم كه به پاس آبرو و مقام رفيعى كه نزد خدا دارد، شفاى عاجل اين مريض را از درگاه الهى درخواست كند، اكنون هم خداوند قادر منان از سر ترحم به حال اين طفلان

ص: 79

بى سرپرست، خواسته مرا اجابت فرموده است.

بنا به دستور دكتر مبنى بر خلوت بودن مكان استراحت بيماران، فرداى آن روز بچه ها را به وسيله يكى از بستگان به گچساران فرستادم و يك هفته ديگر در شيراز ماندم.

الحمدلله رب العالمين، تاكنون كه شش ماه از آن ماجرا مى گذرد هر ماه كه از بيمار تست هاى آزمايشگاهى به عمل مى آيد، وضع او رضايت بخش بوده و هيچ گونه آثار و علائم سرطانى در وى وجود ندارد و وضع مزاجى اش از روز قبل از بيمارى هم بهتر و شاداب تر مى باشد.

در خاتمه، با حالتى محزون گفت: ما هر چه داريم از ولايت آقا اميرالموءمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام و فرزندان اوست، اگر همين قدر كه به دكتر و دارو و قرص و شربت اعتقاد داريم، با نيتى پاك و قلبى شكسته اين بزرگواران را به كمك بطلبيم و آنان را در درگاه خداى تعالى شفيع قرار دهيم هرگز نياز به دارو و درمان نخواهيم داشت.

كرامت پنجاه و پنجم:

از آقاى محمد ديده بان كه يكى از موثقين و خدمت گزار مسجد مقدس جمكران است چنين نقل شده:

مرحوم عبّاس كهريزكى كه مسئوليت واحد تأسيسات و برق صحن مقدس حضرت عبّاس عليه السلام را به عهده داشت براى خود اين جانب نقل نمود: روزى پسرش به نام صاحب، مشغول چراغانى مناره هاى حرم مطهر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بود كه از بالاى پشت بام به وسط حياط صحن سرنگون مى شود، مردم جمع شده و بلافاصله او را به بيمارستان عباسيه شهر كربلاء مى رسانند، و به علت حال بسيار وخيم

ص: 80

او، توسط پزشكان بسترى مى گردد.

خود بيمار نقل مى كند: هنگامى كه روى تخت بيمارستان دراز كشيده بودم، ناگهان شخصى با لباس سفيد با تندى به بنده خطاب كرد: اينجا چه مى كنى؟! برخيز و برو كارهايت را انجام بده.

من كه ترسيده بودم با همان لباس بيمارستان از روى تخت بلند شده و فرار كردم، در خيابان افرادى كه مرا به بيمارستان آورده بودند، با تعجب به من نگاه مى كردند و مى پرسيدند: اينجا چه كار مى كنى و چرا از بيمارستان بيرون آمدى؟

من ماوقع را برايشان شرح دادم، و خلاصه اين از وقايع مشهور آن زمان در كربلاء گرديد.

كرامت پنجاه و ششم:

علامه ارومى در كتابش مى نويسد:

نصيرالدوله، مناره حضرت اباالفضل عليه السلام را طلا گرفت، ولى زرگرى كه متصدى اين كار بود، حقه بازى كرده و طلاى بد مصرف نمود، لذا طلاها خيلى زود سياه شدند.

روزى كه زرگر از بغداد به كربلاء آمد، وقتى داخل صحن شد مضطرب گرديده و رنگش پريد و رويش سياه شد و مرد.

كرامت پنجاه و هفتم:

در كتاب الخصائص العباسيه، همچنين در كتاب زندگانى شخصيت شيخ مرتضى انصارى رحمه الله از علامه نورى چنين نقل شده:

عالم عادل سيد حسين شوشترى رحمه الله مى فرمايد: وقتى براى زيارت با حاج سيد

ص: 81

على شوشترى و خاتم المجتهدين شيخ مرتضى انصارى رحمه الله به كربلاء مشرف شديم، من به منزلى كه هميشه به آنجا مى رفتم، وارد گشتم، ديدم صاحب منزل از من پريشان تر است، پس به زيارت حضرت عبّاس عليه السلام مشرف شدم و پس از فراغ از نماز و زيارت، شبكه هاى ضريح مقدس را در برگرفته و عرض كردم: اى مولاى من! مى دانيد من زوار شمايم و چيزى ندارم، هنوز كلامم تمام نشده بود كه ديدم از شبكه هاى ضريح چيزى حركت كرد و نزد من افتاد، آن يك سكه شامى بود كه قيمتش در آن زمان دو قران و دو شاهى بود. آن را برداشته و شكر حق تعالى را به جا آوردم.

كرامت پنجاه و هشتم:

از مرحوم حاج احمد تهرانى، معروف به كربلايى احمد كه يكى از پير غلامان آقا امام حسين عليه السلام بوده چنين نقل شده:

حاج ملا آقاجان زنجانى رحمه الله در يكى از سفرهايش به كربلاء و در حال تشرف به حرم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مشاهده مى كند كه عده اى از يكى از قبيله هاى اطراف كربلاء، همراه با دختر و پسرى به حرم آمده و داد و فرياد عجيبى در حرم به راه انداخته بودند.

وقتى حاج ملا آقاجان زنجانى رحمه الله علت را سوءال كردند، گفتند: در بين اعراب باديه رسم است وقتى دخترى هنوز به خانه شوهر نرفته با شوهرش ارتباطى نداشته باشد، و چنان چه حملى بر دارد، متهم مى شود.

اين دختر نيز هنوز به خانه شوهر نرفته است ولى نامزد دارد و قسم مى خورد كه توسط نامزدش حامله شده ولى او قبول نمى كند، به همين خاطر به حرم حضرت

اباالفضل عليه السلام آمده ايم تا قسم بخورد.

ص: 82

حاج ملا آقاجان رحمه الله مى گويد: به محض اين كه جوان رو به حرم كرد و قسم دروغ خورد، ناگهان رويش سياه شد و بر زمين افتاد و به اين ترتيب دختر از اتهام رهايى يافت.

كرامت پنجاه و نهم:

استاد عزيزم (مدظله العالى) در كتاب شريف شبهاى مكه چنين فرموده اند:

يك روز به حرم مطهّر روءوس شهداء در باب الصغير رفته بودم، كسى در حرم نبود، ولى جوانى در گوشه حرم سرش را روى زانو گذاشته و مثل آن كه خوابش برده بود.

من هم كه تنها بودم زيارت مختصرى خوانده و نزديك همان جوان مشغول نماز زيارت شدم، بعد از نماز، آن جوان سرش را از روى زانويش بلند كرد و گفت: آقا من خواب نبودم، بلكه حتّى چشم هايم هم باز بود، ولى همان طورى كه سرم روى زانويم بود مى ديدم تمام شهدائى كه سرشان اين جا دفن است حضور دارند و حوائج زوّارشان را مى دهند و يكى از حوائج مهمّ مرا هم بنا شد امشب بدهند، آيا اين خواب يا بيدارى مى تواند حقيقت داشته باشد؟

گفتم: اگر مقدارى صبر كنيد حقيقت اين خواب يا بيدارى براى شما طبعاً روشن مى شود.

گفت: چطور؟

گفتم: امشب اگر آن حاجت مهمّ شما برآورده شد معلوم مى شود حقيقت داشته

والاّ ممكن است آنچه ديده ايد خيالاتى بيش نبوده باشد.

گفت: چيزى را كه به من وعده داده شده برايتان توضيح مى دهم تا شما هم ناظر

ص: 83

جريان باشيد.

گفتم: متشكّرم.

گفت: من دختر بچّه اى دارم كه از مادر نابينا متولّد شده و بسيار خوش استعداد است، امروز به من مى گفت: اين كه مى گويند فلان چيز قشنگ و فلان چيز زشت است يعنى چه؟

گفتم: تو چون چشم ندارى اين چيزها را نمى توانى بفهمى.

گفت: چطور مى شود انسان چشم داشته باشد؟

گفتم: بعضى ها از مادر، با چشم متولّد مى شوند و بعضى ها بدون چشم و تو بدون چشم متولّد شده اى.

گفت: حالا هيچ راهى ندارد كه من هم چشم داشته باشم؟

گفتم: چرا، اگر من يا خودت به اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام متوسّل شويم ممكن است به تو چشم عنايت كنند.

گفت: پس پدر اين كار را بكن و به من هم تعليم بده تا من هم به آنها متوسّل شوم، شايد چشم دار گردم.

من گريه ام گرفت و او را در منزل رو به قبله نشاندم و گفتم: بگو يا اباالفضل! چشمم را بده تا من ببينم.

حالا به اين جا آمده ام و حاجتم هم شفاى دخترم بود كه اين خواب يا بيدارى را ديدم.

گفتم: بسيار خوب، امشب اگر بچّه ات چشم دار شد معلوم مى شود آن چه ديده اى حقيقت داشته است، آن مرد مرا به منزلش برد و دخترك را به من نشان داد و گفت: شما فردا صبح بيائيد همين جا و از ما خبرى بگيريد.

ص: 84

اتّفاقاً خانه او در شارع الامين و سر راه ما وقتى به حرم حضرت رقيّه عليهاالسلام مى رفتيم بود.

فرداى آن روز وقتى از آن منزل خبر گرفتم ديدم جمعى به آن خانه رفت و آمد مى كنند.

پرسيدم: چه خبر است؟

گفتند: ديشب در اين خانه كورى به بركت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام شفا يافته، وقتى وارد شدم ديدم آن دخترك با چشم هاى زيباى درشت و بينا نشسته و پدرش هم پهلوى او بود، وقتى چشمش به من افتاد گفت: آقا ديديد كه آن جريان حقيقى بود.

مقدارى در آن منزل نشستم، پدر دختر سوءالى از من كرد و گفت: حضرت اباالفضل عليه السلام در كربلاء هستند يا در شام؟

گفتم: آن حضرت نه در شام محدود مى شود و نه در كربلاء، زيرا حضرت اباالفضل عليه السلام لااقل مثل حضرت عزرائيل مى باشد كه بر تمام كره زمين احاطه دارد و ارواح را قبض مى كند!

روح مقدّس آن حضرت بر تمام كره زمين احاطه دارد و حوائج مردم را از خدا مى گيرد و به آنها مى دهد.

گفت: آيا واقعاً سر مقدّس حضرت عبّاس عليه السلام در باب الصغير دفن است؟

گفتم: نمى دانم، اين طور مى گويند.

گفت: پس چطور وقتى من در آنجا متوسّل شدم دخترم را شفا دادند؟

گفتم: دخترت هم كه در همين منزل متوسّل بوده، شايد به خاطر توسّل دخترت بود كه به او شفاء داده اند، چون گفته اند: آه صاحب درد را باشد اثر.

ص: 85

و علاوه بر اين مگر من نگفتم سر و بدن در قبر و يا در هر كجاى ديگر كه باشد شفا نمى دهد، بلكه روح با عظمت آن بزرگوار كه لااقل بر كره زمين احاطه دارد شفا مى دهد.

گفت: خيلى متشكّرم، چون اتّفاقا ديشب همين فكر را مى كردم و با خود مى گفتم: اگر حضرت اباالفضل عليه السلام در شام است پس چگونه جواب ارباب حوائج كربلاء را كه قطعا روزى صدها نفر به او مراجعه مى كنند و حوائجشان را مى گيرند، مى دهد؟!

و اگر در كربلاء است پس چگونه حاجت من و امثال مرا كه در روز، دهها نفر به اين حرم شريف مراجعه مى كنند و مثل من حاجت شان را مى گيرند، مى دهد؟!

و اگر در يكى از اين دو مكان نائب گذاشته و در جاى ديگر خودش كار مى كند، پس چگونه در منزل ما جائز است كه دخترم او را صدا بزند و به قول شما حاجتش را خودش از آن حضرت بگيرد؟ ولى با اين بيان مطلب برايم حل شد، خدا به شما جزاى خير عنايت كند.

كرامت شصتم:

در كتاب وقايع الايام خيابانى چنين نقل شده:

چون مقارن اختتام اين كتاب، كرامت باهره اى از حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در

شهر اردبيل ظاهر شد كه خصوصيت و اهميت تمامى دارد، لذا لازم ديدم براى چشم روشنى چشم موءمنين و مزيد اميدوارى محبين اهل بيت طاهرين عليهم السلام در اين نسخه نفيسه درج شود.

قبل از اين كه اين كرامت در تبريز معروف و منتشر شود، جمعى از اكابر تجار در مجلسى براى حقير تفصيل ماجرا را نقل كردند، بنده منتظر شدم تا در مكاتيب متواتر و

ص: 86

در مجامع مذكور منتشر گرديد و حقير بعضى از آن مكاتب را از موءثقين تجار از اردبيل كه انفاذ داشته بودند خواستم كه بعد از اتمام كتاب در اختتام ثبت كنم، از حسن اتفاق سه نفر از سادات عظام به نام هاى آقا ولد، آقا ميرزا زين العابدين و سيد جواد آقا و سيد ابراهيم پسران همين سيد معظم كه هر سه از مشتغلين و محصلين مدرسه ملا ابراهيم هستند از اردبيل وارد تبريز شدند كه خودشان حاضر واقعه و شاهد اين كرامت باهر بودند و جناب آقا سيد حسين تفصيل كرامت را به خط خود مرقوم داشتند و مرقومه اش به اين نحو است:

روز هشتم شوال سال 1341 موقع عصر در شهر اردبيل در مدرسه ملا ابراهيم نشسته بودم، ديدم اهل شهر با حال اضطراب از هر طرف مى دوند.

گفتم: چه شده؟

گفتند: حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به كسى غضب كرده، تحقيق كردم قضيه چطور بوده، گفتند: در شهر مال گيرى است (مراد از مال: حيوانات چهارپائى هستند كه بتوان از آن ها براى سوارى يا حمل بار استفاده نمود، در سابق وقتى دولت به حمل و نقل محصولات يا مهمات مبادرت مى كرد، محتاج حيوانات باربر آن ها مى گرديد، مأمورين دولت به ضبط و مصادره آنها به منازل مردم مى ريختند) دو نفر پليس با حكم نظامى به خانه ضعيفه اى رفته كه پنج، شش بچه كوچك داشته و معاش آنها منحصر به

يك اسب بود، آن را از طويله بيرون كشيده كه ببرند، ضعيفه آمده با كمال عجز التجاء نموده و حضرت اباالفضل عليه السلام را شفيع آورده، آن دو پليس دست كشيده و خارج شدند.

در اين حال پليس خبيثى به نام احمد به اين دو نفر رسيده و گفته: اين جا چه كار مى كنيد؟ گفتند: در اين خانه اسبى هست، خواستيم آن را بياوريم، ضعيفه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را شفيع آورد و ما دست كشيديم، احمد به آن دو نفر توهين كرده

ص: 87

و داخل خانه ضعيفه شده و اسب را بيرون مى آورد، ضعيفه باز عجز و التجاء نموده اما آن شقى قبول نكرده است.

بالاخره حضرت اباالفضل عليه السلام را شفيع آورده، آن خبيث گفته: حضرت اباالفضل مردى بود كه در سابق مرده و گذشته، اگر مى تواند بيايد اسبت را از من بگيرد و به تو بدهد.

ضعيفه گفته: يا اباالفضل عليه السلام ! خودت مى دانى كه اين چه مى گويد، من ديگر چاره اى ندارم، خودت حكم كن، در اين حال پسر مجيدخان، همسايه ضعيفه آمده و چهار هزار قران به احمد پليس داده كه از اسب دست بكشد اما او قبول نكرده، اسب را از خانه بيرون آورده و تقريباً بيست قدم مى رود كه مجيد خان مى گويد: چهار هزار قران زيادتر (يعنى هشت هزار قران) مى دهم، آن خبيث قبول نكرده و به يكى از آن دو پليس مى گويد: بيا سوار شو و اسب را ببر.

چون آن شخص خواست سوار شود، احمد به او گفت: چرا من اين طور شدم؟! عطسه نموده و دو مرتبه سرفه كرد و فى الفور رويش سياه شد و بر زمين افتاد و به درك واصل گرديد.

آن دو پليس وقتى او را بدين منوال ديدند، فرار كرده و به پاسگاه خبر دادند،

پاسگاه حكم كرد قضيه را پنهان كنيد و مخفى او را غسل داده و دفن نماييد، پليس ها آمدند و خلق را كه براى تماشا ازدحام كرده بودند كنار زده و نعش آن خبيث را به خانه خود بردند كه غسل دهند.

رئيس قزاق مطلع شده و حكم كرد: برويد جنازه را از آنها بگيريد و بگذاريد مردم ببينند و تماشا كنند، قزاق ها آمدند مقابل مقبره شيخ صفى و با پليس هايى كه مى خواستند جنازه را در مقبره شيخ صفى دفن كنند برخورد كردند و مانع شده و نعش

ص: 88

او را گرفته و كفنش را پاره كردند كه مردم نگاه كنند.

آقا سيد حسين نوشته: بنده و آقا سيد جواد و آقا سيد ابراهيم در مدرسه بوديم كه گفتند: قزاق ها نعش او را آورده و در ميدان عالى قاپو، مقابل مقبره شيخ انداخته اند كه مردم تماشا كنند، ما هم رفتيم كه ببينيم، جمعيت زيادى بود، با مصيبت و زحمت تمام خود را بر سر نعش آن خبيث رسانده و ديدم صورت نجس او تيره و سياه شده، مانند رنگ آلبالو، و از كثرت تعفن و شدت بوى بد آن خبيث، زيادتر از يك دقيقه نتوانستيم توقف كنيم.

بعضى از موءثقين تجار گفتند: ديديم فك اسفل او عقب رفته و فك اعلا پايين آمده و دهنش مثل دهن سگ شده بود.

در جاى ديگرى نوشته بودند: تمام مرد و زن و بزرگ و كوچك براى تماشا آمده و جنازه را تا عصر سنگ مى زدند، بعد از غروب بدن نجس او را كنار شهر بردند و در صحرا به چاه انداخته و رويش خاك ريختند.

تا حالا به اين آشكارى كرامتى ظاهر نشده بود، از دوشنبه هشتم شوال تا امروز، هفت شبانه روز است كه بازار و دكان و كوچه ها چراغان مى باشد و شب و روز در بازار و محلات روضه خوانى است.

كرامت شصت و يكم:

از آقاى ديده بان كه يكى از موثقين است چنين نقل شده:

حدود سال 1340 هجرى شمسى، خانواده ما در كربلاء سكونت داشت و من هم كه در آن زمان حدودا ده ساله بودم اكثر اوقات در كفشدارى شماره سه حرم حضرت اباالفضل عليه السلام مشغول خدمت بودم.

ص: 89

در ميان عرب ها رسم بود كسانى كه حاجتشان روا مى گرديد معمولاً چيزى را كه نذر مى كردند به حرم مى آوردند و بين خدام پخش مى نمودند.

روزى زن عربى آمد و پاكت بزرگى را كه حاوى راحت الحلقوم بود بين مردم تقسيم نمود و بقيه را داخل حرم برد تا آنجا پخش كند، من هم به مقتضاى كودكى ام دنبال آن زن به راه افتاده تا باز هم از او راحت الحلقوم بگيرم.

ناگهان با منظره عجيبى روبرو شدم، سر جوان عربى كه در كنار ضريح گردنش را با يشماغ (چفيه عربى) به ضريح بسته بودند، با شدت عجيبى به ضريح مى خورد، من كه از ديدن اين منظره حسابى ترسيده بودم به سمت مغازه پدرم كه در خيابان حضرت على اكبر عليه السلام بود فرار كردم.

هنگامى كه پدرم مرا با آن وضع مشاهده كرد، فرياد زد: چرا آمدى و كفشدارى را به كه سپردى؟

من با ترس به پدرم گفتم: حضرت عبّاس عليه السلام يك نفر را كشت! من خودم ديدم!

هرچه اصرار نمود كه برگردم قبول نكردم، ناگزير خودش به حرم رفت تا كفشدارى را به كسى بسپارد كه در همين حال مشاهده مى كند آن جوان را هلهله كنان از

حرم خارج مى نمايند، گويا ايشان به مرض خطرناكى (ظاهرا صرع) دچار بوده كه حضرت عبّاس عليه السلام به او شفاء مرحمت فرمودند.

كرامت شصت و دوم:

موءلف كتاب اعلام الناس فى فضائل العبّاس عليه السلام ، سيد سعيد فرزند سيد ابراهيم بهبهانى مى گويد:

من در اوايل ذى القعده سال 1351 هجرى قمرى ازدواج كرده و بعد از گذشت

ص: 90

يك هفته، به زكام و تب گرفتار شدم، براى معالجه نزد اطباء نجف رفتم اما اقدامات آنان سودمند واقع نشد و بيمارى رو به شدت مى رفت.

در اول جمادى الاولى سال 1353 هجرى قمرى به كوفه رفته و تا ماه رجب آنجا ماندم، در حالى كه هنوز تب قطع نشده و ضعف بر بدنم مستولى گشته بود به حدى كه قادر به ايستادن نبودم.

سپس به نجف بازگشتم و تا ذيقعده آن سال بدون مراجعه به طبيب در آنجا ماندم؛ زيرا مى دانستم كه مداواى ايشان موءثر واقع نمى شود.

در ذيحجه همان سال دكتر مشهور نجف "محمد زكى اباظه" كه قبلاً نيز نزد او معالجه كرده بودم با دكتر محمد تقى جهان و دو طبيب ديگر از بغداد به نجف آمده و خواستند مرا مداوا كنند اما بيمارى به حدى رسيده بود كه متفقا اعلام داشتند غير قابل بهبودى است و سرانجام تا يك ماه ديگر مرا به كام مرگ خواهد انداخت.

ماه محرم سال 1354 هجرى قمرى فرا رسيد و پدرم براى اقامه عزاى حضرت سيدالشهداء عليه السلام عازم قريه اى شد كه "شاهزاده قاسم" فرزند حضرت كاظم عليه السلام در آنجا دفن بود. فقط مادرم كه از من پرستارى مى كرد و دائماً در حال گريه بود نزدم ماند.

در شب هفتم آن ماه در خواب مردى با هيبت و سيمائى نورانى و دلفريب كه شباهت بسيارى به سيد مهدى رشتى داشت را مشاهده نمودم، او از پدرم پرسيد، گفتم: به قاسم آباد رفته است.

فرمود: پس چه كسى در مجلس ما در روز پنجشنبه اقامه عزادارى خواهد نمود؟ قابل ذكر است كه آن شب، شب پنجشنبه بود، سپس فرمود: پس تو نوحه بخوان و عزادارى كن.

سپس از مقابلم گذشت و بعد از اندكى مجددا نزدم آمد و گفت: فرزندم، سيد

ص: 91

سعيد به كربلاء رفته تا براى اداى نذرى كه نموده مجلس مصيبتى براى مصائب اباالفضل عليه السلام بپا دارد، تو هم به كربلاء برو و مصيبت عبّاس را بخوان، و سپس از نظرم پنهان شد.

از خواب بيدار شده و مادرم را نگريستم كه بالاى سرم مشغول گريه است، مجددا به خواب رفتم و آن سيد مذكور آمده و گفت: مگر نگفتم كه فرزندم سعيد به كربلاء رفته و تو بايد در مجلسش مصيبت اباالفضل را بخوانى، چرا نمى پذيرى؟

باز بيدار شده و براى بار سوم كه به خواب رفتم سيد مزبور مراجعت نمود و با تندى و شدت گفت: مگر نمى گويم به كربلاء برو، پس اين تأخير براى چيست؟ اين مرتبه ترس، مرا فرا گرفت و وحشت زده از خواب برخاسته و ماجرا را براى مادرم بازگو كردم، او مسرور شد و تفأل زد كه آن سيد حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بوده است.

صبح كه فرا رسيد مادرم تصميم گرفت مرا كربلاء به حرم مطهر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام ببرد اما هر كس از تصميم او آگاه مى شد به خاطر ضعف بسيارى كه در من مشاهده مى كردند (به حدى كه حتى قادر به نشستن در وسيله نقليه نبودم) او را از اين

كار باز مى داشت.

من تا روز دوازدهم محرم در همان حال بودم، و مادرم همانطور اصرار در سفر كربلاء به هر شكل كه بود داشت. يكى از خويشان كه چنين ديد گفت: مرا بر تخت روانى بگذارند و به آنجا ببرند، اين امر انجام شد و مرا در آن حالت به حرم مطهر حضرت عبّاس عليه السلام بردند و در آنجا كنار ضريح به خواب رفتم.

آن شب كه سيزدهم محرم بود در حالت اغماء بودم كه سيد مذكور آمد و فرمود: چرا روز هفتم در آن مجلس حاضر نشدى در حالى كه سعيد چشم انتظار تو بود، حالا

ص: 92

كه روز هفتم حضور نيافتى، امروز سيزدهم محرم و روز دفن اباالفضل العبّاس عليه السلام است، پس برخيز و مصيبت عبّاس عليه السلام را بخوان، سپس از مقابلم ناپديد شد، اما مجددا آمد و مرا به مصيبت خوانى فراخواند.

براى بار سوم دست روى كتف راستم كه بر آن مى خوابيدم گذاشته و فرمود: تا كى در خواب؟! برخيز و مصيبتم را ذكر كن.

در حالى كه هيبت او سراپاى وجودم را به لرزه در آورده بود به پا خواستم و مدهوش انوار او گشته و به زمين افتادم، اين امر را هر كس در حرم مطهر بود مشاهده مى كرد.

پس از مدتى در حالى كه عرق بر بدنم نشسته بود به هوش آمدم در حالى كه هيچ آثارى از ضعف و بيمارى در بدنم به چشم نمى خورد و اين امر در ساعت 5 بامداد شب سيزدهم محرم 1354 هجرى اتفاق افتاد.

مردم كه چنين ديدند از حرم و صحن و بازار اطرافم جمع شدند و شروع به تكبير و تهليل نموده و لباسم را پاره كردند، مأموران حرم آمدند و مرا به يكى از حجره هاى صحن كه مقابل حرم بود بردند و تا صبح در آنجا به سر بردم.

چون طلوع فجر فرارسيد وضو ساختم و در حرم با صحت و سلامت كامل نماز خوانده و سپس شروع به ذكر مصائب حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام كردم.

كرامت شصت و سوم:

از جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى شيخ على اكبر مهدى پور چنين نقل شده:

داستان زير را يكى از وعاظ تبريز، به نقل از افراد موءثق، بر سر منبر نقل كرد:

ص: 93

مرحوم دربندى (1) در ايام اقامتش در عتبات به منظور زيارت حضرت ثامن الحجج عليه السلام به ايران آمد و به هنگام مراجعت از طريق آذربايجان عازم عتبات گرديد، پيش از مراجعت به عتبات بنا به تقاضاى مردم متدين تبريز به مدت ده روز در آن شهر اقامت كرده و در مسجد جامع تبريز بساط تبليغ و ارشاد گسترد.

مى گويند: جاذبه منبر ايشان به قدرى قوى بوده كه همه فضاى مدرسه طالبيه و مساجد موجود در آن، از مردم متدين و عاشقان دلسوخته سالار شهيدان پر مى شد، و هر روز جمعى از عاشقان حسينى در اثناى روضه ايشان غش مى كردند و روى دست ها از مسجد بيرون برده مى شدند.

در آذربايجان مرسوم است كه روز آخر هر مجلسى به قمر بنى هاشم عليه السلام توسل مى جويند، لذا مرحوم دربندى نيز روز نهم مجلس اعلام كرد: فردا، روضه حضرت

اباالفضل عليه السلام را مى خوانم؛ هر كس مريضى صعب العلاج دارد بياورد كه ان شاء اللّه شفاى همه شان را از قمر بنى هاشم عليه السلام خواهيم گرفت.

روز بعد در شهر تبريز هرچه مريض و مريضه بود، به مجلس ايشان آوردند، تعداد بيمارانى كه با پاى خود به مجلس آمدند بى شمار بود و تعداد كسانى كه روى تخت و يا با وسايل ديگر به مجلس آورده بودند به بيست و هفت نفر مى رسيد.

هنگامى كه مرحوم دربندى وارد مسجد شد نزد بيماران رفت و از آنها تفقدى كرد و به آنان فرمود: چند لحظه ديگر صبر كنيد، همگى با شفاى كامل از اين مجلس بيرون

ص: 94


1- مرحوم دربندى از معاصرين شيخ انصارى، دانشمندى بسيار برجسته، و صاحب تأليفات گرانمايه اى چون: خزائن الاحكام، خزائن الاصول، اسرار الشهادة و سعادات ناصريه مى باشد، در دربند از توابع شيروان بر كناره درياى خزر به دنيا آمده است. وى كه در رشته هاى فراوانى از علوم عربى بسيار قوى و صاحب نظر بود، در نشر معارف اسلامى و بالخصوص در احياى مراسم عزادارى مساعى جميله داشت، و در روى منبر بر سر و صورتش مى زد و همه مستمعان را به گريه مى آورد.

خواهيد رفت.

زمانى هم كه بر فراز منبر قرار گرفت، خطاب به قمر بنى هاشم عليه السلام عرض كرد: اى مولاى من، من به عنوان نوكر شما به اهالى اين شهر وعده داده ام كه امروز همه بيمارانشان از اين مجلس با تن سالم بيرون مى روند؛ از كرم شما بسيار دور است كه نوكر خود را در ميان اين همه مردم، بى اعتبار كنيد.

آنگاه روضه بسيار باحالى خواند كه در نتيجه همه مردم با بى تابى گريه كردند و جمعى غش نموده و روى دست مردم بيرون برده شدند.

هنگامى كه مجلس به پايان رسيد، همه آن 27 نفر با پاى خود، با تن سالم و شفاى كامل به منزل خود رفتند! و اين يكى از بركات حضرت اباالفضل عليه السلام است كه در يك مجلس ده ها نفر مريض صعب العلاج با توسل به آن باب الحوائج الى اللّه شفا پيدا كردند.

كرامت شصت و چهارم:

در كتاب معجزات و كرامات ائمه اطهار عليهم السلام چنين نقل شده:

عالم جليل القدر آشيخ مهدى كرمانشاهى از پدر عالى قدرش نقل كرده كه در حرم مطهر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مشرف بودم، ايام زيارتى و زوّار در حرم خيلى زياد بود، در اين بين مرد عربى با زنش مشغول زيارت و طواف بود تا رسيدند بالاى سر، پنجره اول از پيش رو، يك مرتبه زن بلند شد و چسبيد به ضريح، به طورى كه تمام اعضايش از پيشانى و دماغ و شكم و دست و پا همه به ضريح چسبيد، شيون از مرد و زن بلند شد و هر چه خواستند او را حركت دهند ممكن نشد.

ناچار فرياد شوهرش بلند شد و گفت: يا عبّاس! زن من گرو نزد تو باشد، الان

ص: 95

مى روم گاوميش را مى آورم.

معلوم شد گاوميشى نذر كرده اما بعد پشيمان شده و نياورده است. مرد عرب بيرون رفت، كم كم مردم جمع شدند به طورى كه حرم و رواق و ايوان طلا پر شد و رفت و آمد ممكن نبود، همه منتظر بودند كه آخر چه مى شود، ما خيال كرديم منزل اين مرد عرب دو سه فرسخ از شهر دور است و چند ساعتى رفتن و آمدنش طول خواهد كشيد ولى مثل اين كه نزديك بود، چون بعد از ساعتى افسار يك گاوميش چاقى را گرفته و به مجرد اين كه آن مرد وارد حرم شد، زن از ضريح رها شده و با هلهله و شادى و سلام و صلوات از حرم بيرون رفتند.

كرامت شصت و پنجم:

در كتاب دين و تمدن چنين نقل شده:

احمد حلمى مى گويد: در جنگ جهانى اول، لشكر ما در عراق از ارتش بريتانيا شكست خورد و ما عقب نشينى كرده و به شهر سلمان فارسى؛ يعنى مدائن كه نزديك بغداد واقع شده است پناه برديم.

لشكر انگلستان نيز در "كوت الاماره" پناه گرفتند، سپس جماعتى از انگليس ها مهيا شدند كه ما را از بين ببرند، جمعيت ما بيش از چهار هزار نفر نبود و در انتظار رسيدن نيروهاى كمكى بوديم تا ما را نجات بدهند، زيرا قواى دشمن با سلاح هاى جنگى جديد ما را مى كوبيد و ما از نظر تجهيزات جنگى آمادگى رزم با آنان را نداشتيم.

فرمانده ما، نورالدين تركى، از ترس هجوم ناگهانى دشمن خواب نداشت و من هم مانند او بودم، هر دو سخت ترين روزها را طى مى كرديم و هر لحظه در انتظار حمله ناگهانى دشمن و تار و مار شدن قواى خودى به سر مى برديم.

ص: 96

يك روز فرمانده نورالدين تركى مرا نزد خود احضار كرد و چون با وى ملاقات كردم، صورت تلگرافى را به من نشان داد كه از فرمانده كربلاء رسيده و مضمون آن چنين بود: مرجع اعلاى اسلامى شيعه در عراق، حضرت آيت اللّه آقاى سيد اسماعيل صدر رحمه الله حضرت عبّاس بن على بن ابى طالب عليهم السلام را روز عاشورا خواب ديده كه خطاب به وى فرموده: اين شمشيرى كه بالاى ضريح من آويزان است را بردار و براى نورالدين فرمانده لشكر بفرست تا با اين شمشير به دشمن حمله برد، زود است كه لشكر شما پيروز شود.

حملى مى گويد: نورالدين برگه تلگراف را به دست من داد، و رأى مرا درخواست كرد، در چهره ى او خواندم كه اين امر را سبك گرفته و باورش نشده، زيرا عقيده اش اين بود كه اكنون، زمان جنگ است نه دعا و خواب و خيال!!

به وى گفتم: من معتقدم كه اين بزرگترين عامل معنوى پيروزى ما بر دشمن است كه مى خواهد همه اين ها را از بين ببرد و سبب شود كه عشاير نيز در اين جنگ قويا به ما كمك كنند، وقتى سخن من به اين جا رسيد، لبخندى زد و گفت: بسيار خوب، آن چه را مى خواهى انجام بده.

با موافقت نورالدين، صورت تلگراف سيد صدر را در ميان عشاير پخش كرده و فرداى آن روز هجوم را آغاز نموديم، شمشير حضرت قمر بنى هاشم، اباالفضل عليه السلام را با احترامى خاص جلوى لشكر قرار داده و ارتش و عشاير منطقه در پشت سر آن به حركت در آمدند.

لشكر انگليس نيز در حالى كه تمام وسايل جنگى مانند توپ و تانك و تفنگ را همراه داشته و از نهر دجله هم كشتى هاى جنگى آنها را كمك مى كردند، به ما حمله ور شدند.

ص: 97

در عين حال به خدا قسم هنگام درگيرى ديديم هر سربازى از ما در حمله به دشمن همانند يك لشكر عمل مى كند، فرياد "اللّه اكبر" و "عز من نصره" در فضا پيچيده بود، به گونه اى كه خيال مى كرديم آسمان به زمين آمده! جنگ و درگيرى چهار روز به طول انجاميد و در نهايت، حتى يك سرباز از قشون بريتانيا نماند كه به كوت برگردد تا خبر شكست را به گوش آنها برساند.

حمله را ادامه داديم و پس از آن نيز به ما كمك رسيد و پيروز شديم، پس از آن تاريخ هميشه در اين فكر بوده ام كه فتح، ناشى از عنايات حضرت قمر بنى هاشم اباالفضل العبّاس عليه السلام شهيد كربلاء بوده است.

كرامت شصت و ششم:

از جناب حجة الاسلام آقاى على خوئينى زنجانى چنين نقل شده:

پدر خانم اين جانب حضرت آيت اللّه آقاى حاج شيخ ميرزا محمد باقر زنجانى رحمه الله مى گفتند: با عده اى از نجف اشرف براى زيارت امام حسين عليه السلام وارد كربلاء شده و در مدرسه بادكوبه اى ها اقامت كرديم.

به رفقا گفتم: به زيارت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام برويم، يكى از طلبه ها گفت: حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام كه امام نيست! من خسته هستم و حرم حضرت نمى آيم، شما برويد و بيائيد، بعد هم به زيارت امام حسين عليه السلام مى رويم.

لذا او نيامد و ما رفتيم، وقتى برگشتيم، ديديم مدرسه شلوغ است، پرسيديم: چه شده؟

گفتند: شيخى رفته مستراح و در چاه افتاده.

وقتى او را از چاه بيرون آوردند، ديديم همان رفيق ماست! يكى از رفقا به وى

ص: 98

گفت: ديگر از اين غلط ها نكنى ها!

گفت: من با حضرت شوخى كردم.

يكى از رفقا گفت: حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام هم با شما شوخى كرده و الا شما را هلاك مى كرد.

كرامت شصت و هفتم:

از آقاى سيد محمد على محمودى، مسئول هيئت ديوانگان امام حسين عليه السلام قم چنين نقل شده:

حدوداً سال 1344 هجرى شمسى زمانى كه در بخش تزريقات مطب آقاى دكتر سيد محمد تقى فيض، مقابل حرم مطهر بى بى حضرت معصومه عليهاالسلام مشغول به كار بودم، روزى بيمارى آمپول "استرپتوهيدرازيد" را جهت تزريق به من داد، آمپول را حل نموده و داخل سرنگ كشيدم كه تزريق نمايم ولى بيمار كه ظاهراً پرسشى از دكتر داشت به اتاق دكتر رفت و من نيز آمپول را روى ميز گذاشتم تا برگردد.

در همين اثنا بيمار ديگرى آمد و آمپول "نوالژين 5 سى سى" آورد كه تزريق نمايد، آمپول اين بيمار را نيز داخل سرنگ كشيدم و روى ميز گذاشته كه تزريق نمايم، ولى اشتباها سرنگ آمپول استرپتوهيدرازيد را كه روى ميز بود برداشته و داخل وريد بيمار تزريق نمودم، اواخر تزريق ناگهان متوجه شماره سوزن سرنگ شدم، (چون آمپول وريدى را با سوزن نمره 24 و آمپول عضله را با سوزن نمره 22 تزريق مى نمودم).

ولى زمانى متوجه اشتباهم شدم كه ديگر كار از كار گذشته بود، زيرا اين آمپول فقط بايد در عضله تزريق شود و تزريق آن به وريد، با مرگ بيمار همراه بود، در همان حال متوسل به آقا قمر بنى هاشم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام شده و طورى منقلب

ص: 99

گرديدم كه از حال طبيعى خارج شدم، اما با عنايت آقا هيچ گونه مشكلى براى بيمار به وجود نيامد، و با وجودى كه از نظر طبيعى در همان حال بيمار مى بايست مى مرد، ولى با عنايت حضرت نه تنها مشكلى برايش پيش نيامد، بلكه نگران حال من شده بود و براى اين كه از آن حال بيايم به من كمك مى كرد.

كرامت شصت و هشتم:

از جناب آقاى عطايى خراسانى چنين نقل شده:

شبى در يكى از ييلاقات مشهد به دل درد شديدى گرفتار شده، طورى كه تلخى مرگ را در گلويم احساس كردم، نه توانايى نشستن داشتم و نه قدرت ايستادن، نه وسيله اى بود كه در آن ساعت شب مرا به شهر برسانند و نه دارويى پيدا مى شد كه مرا به صبح كشاند.

در آن حال از هر جهت قطع اميد نموده و فشار دل درد هر لحظه شديدتر مى شد و شدت مرض تاب و توانم را ربوده و طاقتم را طاق كرده بود، دوستانم بسيار ناراحت

بودند، راه چاره را منحصر به توسل به مقربان درگاه خداوندى ديدم و در آن ميان حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را برگزيدم، براى اين كه ايشان خيلى زود و سريع به فرياد انسان مى رسد و تسريع در قضاى حاجت مى نمايد.

اشك در چشمم حلقه زده بود، پس از عرض سلام به ساحت مقدسش نذر كردم اگر اكنون با توسل به آن حضرت شفاء پيدا كنم گوسفندى تقديم نمايم.

هنوز راز و نيازم تمام نشده و ارتباطم كاملاً با آن حضرت قطع نشده بود و هنوز كامم به نام اباالفضل عليه السلام شيرين بود و لبهايم به آن نام مترنم، كه ناگاه همچون آبى كه بر آتش مى ريزند اثرى از درد در خود نديدم.

ص: 100

خدا را گواه مى گيرم كه از لحظه متوسل تا زمان شفاء بيش از يك دقيقه نگذشت و مهم تر اين كه تا اين زمان كه مشغول نگارش قضيه آن شب هستم و بيش از ده سال از آن تاريخ مى گذرد ديگر هيچ دل دردى بر من عارض نشده است، گويى به لطف و مرحمت آن بزرگوار، ديگر در طول حيات از درد دل معاف گشته ام.

كرامت شصت و نهم:

از آقاى سيد حميد ميرعباسى چنين نقل شده:

حدود 28 سال پيش كه در كشور عراق و در نجف اشرف سكونت داشتيم، بر خود واجب كرده بودم تا هر سال در ايام زيارتى مخصوصه به كربلاى معلا سفر كنم.

در آن سال نيز طبق روال هر ساله و در ايام زيارت مخصوصه به كربلاء سفر كردم ولى چون پول كمى با خود داشتم براى برگشتن دچار مشكل شدم و چون با خانواده رفته بودم نمى توانستم پياده برگردم، از طرفى آشنايى هم نداشتم كه از او پول قرض كنم و نيز خجالت مى كشيدم كه به ديگرى اظهار نمايم.

در حالى كه بسيار ناراحت و افسرده بودم پيش خود مى گفتم: چه كنم و به چه نحوى هزينه سفر را فراهم نمايم؟ در همين حال به صحن و سراى باصفاى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام رسيده و زبان حالم را خدمت ايشان عرض كردم كه آقا، ما براى زيارت برادر بزرگوارتان و شما به اين سفر آمديم، نپسنديد كه اين گونه بيچاره و مستأصل گرديم.

هنوز حرفم با آقا قمر بنى هاشم عليه السلام تمام نشده بود كه شخصى كنارم آمد و از من درخواست نمود كه برايش روضه حضرت عبّاس عليه السلام بخوانم، وقتى روضه تمام شد مبلغى را كه به من داد همان مقدار بود كه از حضرت تقاضا كرده بودم.

ص: 101

كرامت هفتادم:

از مرحوم حاج سيد محمد كاظم قزوينى رحمه الله از پدرشان مرحوم سيد محمد ابراهيم قزوينى رحمه الله چنين نقل شده:

پدرم در صحن مطهر حضرت اباالفضل عليه السلام امام جماعت بودند و مرحوم آقا شيخ محمد على خراسانى رحمه الله كه واعظى بى نظير بود بعد از نماز ايشان به منبر مى رفت، يك شب مرحوم واعظ خراسانى مصيبت حضرت اباالفضل عليه السلام را خوانده و از اصابت تير به چشم مقدس آن حضرت ياد كرده بود، مرحوم قزوينى كه سخت متأثر شده و بسيار گريه كرده بود بعد از روضه به ايشان مى گويند: چرا چنين مصيبت هاى سختى كه سند خيلى قوى ندارد مى خوانيد؟

شب در عالم روءيا به محضر مقدس حضرت اباالفضل عليه السلام مشرف شده و آقا خطاب به ايشان فرموده بود: سيد ابراهيم! آيا تو در كربلاء بودى كه بدانى روز عاشورا با من چه كردند؟!

پس از آن كه دو دستم از بدن جدا گرديد دشمن مرا تير باران كرد، در اين زمان

تيرى به چشم من رسيد (شايد او فرموده بود: به چشم راست من) هر چه سر را تكان دادم كه تير بيرون بيايد، تير بيرون نيامد و عمامه از سرم افتاد، زانوها را بالا آوردم و خم شدم كه به وسيله دو زانو تير را از چشم بيرون بكشم كه دشمن با عمود آهنين به سرم زد.

كرامت هفتاد و يكم:

در شماره شصت و دو مجله خانواده در صفحه 22 مورخ اول دى ماه سال 1373 اينچنين نقل شده:

آقاى خندان با همسر و فرزندش زندگى آرام و خوبى را مى گذرانند، هر روز صبح

ص: 102

پدر خانواده از خانه بيرون مى زند و براى تدريس به مدرسه اى كه نزديك محل زندگيشان در اهواز است مى رود و غروب به خانه مى آيد.

حاصل ده سال زندگى او و همسرش كه زوج خوشبختى هستند، چهار فرزند دختر است. زينب و زهرا فرزندان دو قلوى آقا و خانم خندان مى باشند، آنها موقع بروز اين حادثه چهار سال دارند.

آن روز، هر دو، يعنى زينب و زهرا در كنار مادر در اتاق مشغول بازى و شيطنت بچه گانه بوده و مادر نيز كه بيم دارد شيطنت آنها كارى دستشان بدهد از هر دو مى خواهد بيرون از اتاق بروند، ولى آن قدر گرم بازى بودند كه به پيشنهاد مادر توجهى نشان نمى دهند، از اين رو مادر رو به زهرا با عصبانيت مى گويد:

دست زينب را بگير و او را به حياط ببر، اين قدر دم دست من نپلكيد، زهرا از جا بلند شده و به حياط مى رود و از همان جا زينب را صدا مى زند، زينب با اين تصور كه خواهر دوباره به اتاق باز مى گردد، خود را مقابل كمد لباس ها پنهان مى كند، در همين حال خانم خندان كه نمى داند كمد لباس ها خيلى سنگين شده، براى پاك كردن ديوار،

به آن تكيه مى دهد كه ناگهان كمد كه تحمل بار سنگين ترى را ندارد از جا كنده مى شود و با همه وزن و سنگينى روى زمين مى افتد و مادر، كه تعادل خود را از دست داده، از پشت كمد و از درون تخته فيبرى آن به درون كمد مى افتد و سپس در حالى كه از ناحيه پا دچار آسيب ديدگى شده، خود را بيرون مى كشد.

پاى او آن قدر درد مى كند كه به هيچ چيز جز آرام كردن آن نمى انديشد و وقتى از اين كار فارغ مى شود، بچه ها را به اتاق مى خواند تا به كمك آنها، وضع به هم ريخته اتاق را مرتب كند.

فاطمه؛ سميه؛ زهرا، زينب به اتاق بيائيد.

ص: 103

فاطمه و سميه و زهرا به اتاق مى آيند، اما از زينب خبرى نيست، مادر دوباره فرياد مى زند: زينب... زينب تو هم بيا...

اما هيچ صدائى نمى شنود، يكدفعه زهرا مى گويد: مادر، از زير كمد خون مى آيد، نگاه كن، مادر ناباورانه چشم مى اندازد و به محض ديدن خون، فرياد مى زند: يا فاطمه زهراء عليهاالسلام ، زينب... يا اباالفضل العبّاس عليه السلام ، زينب.

صداى فرياد، همه همسايه ها را به خانه مى كشاند، آنها به كمك مادر آمده و كمد سنگين را بلند مى كنند و با صحنه دلخراش و وحشتناكى روبرو مى شوند.

زينب، بى جان و كبود زير كمد افتاده و از سر او به شدت خون مى آيد يكى از همسايه ها وحشت زده كودك را به رو بر مى گرداند و سر به سينه او مى گذارد.

نه!... خداى بزرگ، او مرده...

همسايه بعدى و بعدى، همه با گوش سپردن به قلب زينب او را مرده مى يابند، چون قلب او از كار افتاده بود، خون زيادى هم از او رفته است.

مادر زينب كه تحمل ديدن صحنه را ندارد، همان جا از حال مى رود.

در اين ميان يكى مى گويد: بهتر است بچه را به سردخانه ببريم، اين جا بماند بو مى گيرد.

ديگرى مى گويد: شايد هنوز زنده باشد، بهتر است او را به بيمارستان برسانيم.

يكى از همسايه ها كه زن ميانه قامت و ضعيف جثه اى است، به همراه زن ديگرى تأمل را جايز نمى داند و بچه را خون آلود به آغوش مى كشد و به سمت بيمارستان مى دود. آن ساعت روز، مردان محله در خانه نيستند و انتظار كمك رسيدن از سوى آنها وجود ندارد، از همين رو آن دو بى حال و ناتوان زينب را به دست گرفته و مى دوند، در راه جوانى كه پيدا بود دانشجو است، آنها را در آن حال مى بينند.

ص: 104

مى گويد: كمك نمى خواهيد؟

يكى از زن ها مى گويد: خدا پدرت را بيامرزد، اين بچه را به بيمارستان برسان، ما ناى راه رفتن نداريم.

جوان، زينب را در آغوش مى گيرد و به سمت بيمارستان پارس اهواز مى دود، دقايقى بعد وقتى به بيمارستان مى رسد، پرستارها مى پرسند: تصادفى است؟

بعد كودك را به دقت نگاه كرده و مى گويند: تمام كرده، خيلى دير آمده ايد.

هيچ كس نمى تواند اين موضوع را باور كند، زينب نبايد بميرد، از همين رو نااميد دست به دعا و استغاثه بر مى دارند.

يا اباالفضل عليه السلام ! اين بچه را نجات بده، يا قمر بنى هاشم عليه السلام ! به ما كمك كن.

پرستارها كودك را جواب مى كنند اما به اصرار يكى از زن ها كه به سرعت خودش را به بيمارستان رسانده، براى آخرين بار، زينب را به اورژانس مى برند تا پزشك نيز او

را معاينه كند. يكى از پزشكان، كودك را به دقت نگاه مى كند و سپس مى گويد: به نظر مى آيد هنوز زنده باشد.

پرستارى كه آنجاست مى گويد: آقاى دكتر! خون زيادى از او رفته و نفس هم نمى كشد.

دكتر مى گويد: قلب از كار افتاده، اما اگر سعى كنيم ممكن است نتيجه بگيريم، فورا بچه را به اتاق عمل ببريد، در نااميدى بسى اميد است.

زينب را به اتاق عمل برده و به قلب او شوك وارد مى كنند، هنوز قلب زينب به شوك پاسخ نداده است.

خبر حادثه به سرعت به مدرسه مى رسد و آقاى خندان سراسيمه به بيمارستان مى آيد و سراغ فرزندش را مى گيرد.

ص: 105

همه دست به دعا برداشته اند. لبها به كلمات الهى معطر شده و چشم ها از شدت غصه به اشك شسته و دست ها رو به آسمان بلند است، خانم خندان هنوز بى رمق در خانه افتاده و ناله مى كند، او در اين انديشه است كه چگونه دورى زينب را براى هميشه تحمل كند، از اين رو ضجه زده و زارى مى كند.

در همين لحظه در بيمارستان يك حادثه عجيب و غير قابل باور اتفاق مى افتد، پزشك از اتاق عمل بيرون آمده و مى گويد:

خوشبختانه كودك زنده است، گويا خطر مرگ رفع شده، من كه فكر مى كنم معجزه اى اتفاق افتاده است، اما خون زيادى از او رفته و به سرعت بايد كمبود خون، جبران شود.

اشك شادى به گونه ها روان مى شود. دوباره دست ها، اين بار براى شكر گزارى به آسمان بلند مى شود، همه اشك ريخته و شكر مى گويند. مادر زينب كه به هوش آمده،

از همسايه ها مى شنود كه فرزندش از مرگ نجات يافته اما باور اين مسأله براى او مشكل است. از همين رو او را در ميان اشك و لبخند حاضرين به بيمارستان مى رسانند و او با صداى دخترش غصه ها را فراموش مى كند.

زينب وقتى مادرش را مى بيند مى گويد: مامان من گرسنه هستم.

مادر از شدت شادى دوباره از حال مى رود و همه، لبخند شادى را بر لب هايشان جارى مى كنند، پزشك هنوز باور ندارد كه چگونه اين معجزه اتفاق افتاده است؟!

كرامت هفتاد و دوم:

در شماره هفتاد و چهار مجله خانواده مورخه پانزدهم تيرماه 1374 چنين نقل شده:

روز غم انگيزى بود، خواهرم به خانه مان آمد و سراسيمه گفت: دكترها قطع اميد

ص: 106

كرده اند، بايد به تهران برويم.

او پيش از اين، موضوع را به مادر گفته بود، مادر كه محبت زيادى به فرزندان و دامادهايش دارد از اين موضوع به شدت متأثر و ناراحت شده اما چيزى به زبان نمى آورد.

در تاريخ بيستم بهمن خواهر و شوهر خواهرم به تهران مى روند، روحيه شوهر خواهرم خوب بود و ما انتظار داشتيم او دوباره به شيراز بازگردد، اما در چهارم اسفند ماه خبر تأسف بار فوت او به خانواده مان رسيد، از آن پس خواهرم و پنج فرزندش تنها ماندند.

اندوه مادر از شنيدن اين خبر از همه بيشتر بود، او با شنيدن خبر ناگوار درگذشت دامادش، شوكه مى شود و آن قدر بر سر و روى خود مى كوبد كه از حال مى رود، دو ماه از اين ماجرا گذشته بود كه سر دردهاى مادر شروع شد. او بارها مى گفت: نمى دانم چرا

سرم به شدت درد مى گيرد؟!

روزى كه پسر خاله ام فوت كرد، مادر حال خوبى نداشت، خبرهاى ناگوار در فواصل اندك به او رسيد و دردهاى او روز به روز تشديد مى شد، آن روز هم مادر با شنيدن اين خبر، از حال رفت و رنج اصلى او آغاز شد، مادر به راحتى نمى توانست روى پا بايستد، هر چه سعى كرديم او را وادار كنيم كه در خانه استراحت كند، زير بار نرفت و گفت: نه، من بايد حتما در مراسم او شركت كنم.

او را به زحمت به مراسم برديم، همه آنهايى كه آمده بودند، شاهد آشفتگى حال مادر بودند، از همين رو با ايماء و اشاره به من فهماندند كه او را با خود ببرم.

مادر، بهتر است من و شما برويم.

باشد دخترم، برويم.

ص: 107

وقتى مادر پذيرفت از مجلس برويم، يك دفعه دلم ريخت، او هرگز خودش را تسليم بيمارى نمى كرد، آن روز وقتى به ناتوانى خود واقف گرديد، بيم ما بيشتر شد، از همين رو، بلافاصله به همراه زن برادر و دختر عمويم او را به درمانگاه رسانديم.

دكتر معالج پس از معاينه دقيق گفت: چيز مهمى نيست، اما قبل از خروج از مطب به زن برادرم گفت: شما بمانيد تا من نسخه اش را بنويسم، از مطب بيرون رفتيم و او در غياب ما گفت: اين خانم سكته مغزى كرده و گويا خطر رفع شده است، به هر حال مراقبش باشيد.

با اين كه دكتر گفته بود، خطر رفع شده، حال مادر روز به روز وخيم و وخيم تر مى شد. نمى دانستيم چه بايد بكنيم، يك هفته بعد كه من براى ديدن مادر رفتم، همسر برادرم گفت: حال مادر خوب نبود، او را به بيمارستان برده اند.

به سرعت خودم را به بيمارستان رساندم و وقتى رسيدم كه مادر را از اتاق معاينه با

ويلچر بيرون آوردند.

خداى بزرگ! چه صحنه ى دلخراشى بود، مادر پيش از اين مثل كوه استوار بود اما حالا ناتوان و كم رمق روى ويلچر افتاده بود، بى اختيار اشك از چشمانم جارى شد.

دكتر: ايشان سكته مغزى كرده اند.

من: اما آقاى دكتر دست و پاى مادر از كار افتاده، اين مشكل چطور حل مى شود؟

دكتر: اين بى حسى و بى حركتى تا چهار ماه ديگر ادامه مى يابد اما به مرور خوب خواهد شد، ولى نبايد اميدوار باشيد كه او مثل سابق خوب و پر انرژى بشود.

برايمان مهم اين بود كه مادر بماند حتى اگر مجبور مى شديم همه عمر او را به اين حال ببينيم، تحمل شرايط او باز هم آسان بود.

مادر به سختى راه مى رفت، موقع راه رفتن بايد دو نفر به او كمك مى كردند، با اين

ص: 108

حال چند قدم كه راه مى رفت، ضعف بر او مستولى شده و رنگ از چهره اش مى پريد. در نگاه مادر خواندم كه او بيشتر از ما از اين وضع ناراحت است و گاهى مى گفت: آخر عمرى روى دست شما افتادم و اسباب زحمت شده ام، بايد ببخشيد.

حرف هاى مادر مثل نيشتر به جانمان مى نشست، البته ناگفته نماند كه او با وجود ناراحتى هنوز روحيه خوبى داشت. هرگز لبخند از لب هاى مادر دور نمى شد، مى گفت: دلم نمى خواهد آخر عمرى دست و پاگير باشم، شما هيچ وقت دست و پاگير نبوده و نخواهيد بود.

اين را من گفتم و دوباره براى رهايى مادر از اين رنج تلاشم را آغاز كردم، مادر را به بيمارستان نمازى برديم، شبانه از مادر عكس گرفته و قرار شد، صبح روز بعد براى جواب به بيمارستان برويم. روز بعد، عكس را به دقت ملاحظه كردند و يكى از آنهايى كه تعجب كرده بود، گفت: عكس چيز خوبى را نشان نمى دهد، بايد او را به يك

متخصص مغز و اعصاب نشان بدهيد.

گويى كار به جاى باريك كشيده شده بود، پزشك معالج و متخصص مغز و اعصاب پيدايش نبود. او در بخش ها براى ويزيت بيماران رفته بود و بايد هر طور شده پيدايش مى كرديم.

دكتر بعد از ملاحظه عكس ها گفت: ايشان سكته نكرده اند بلكه به دليل ضربه اى كه به سرشان خورده دچار ضربه مغزى شده و خون در مغزشان لخته شده است. او بايد هر چه سريع تر عمل بشود.

عمل!... آقاى دكتر يعنى تا اين اندازه خطرناك است؟

به خدا اميد داشته باشيد، من به اتاق عمل مى روم و شما هم بيمار را بياوريد.

ساعت يازده و نيم شب مادر را به اتاق عمل بردند و ما دستانمان به دعا و استغاثه

ص: 109

بلند بود، خطر هر لحظه در كمين ما بود و جز خداوند و ائمه اطهار عليهم السلام هيچ كس نمى توانست ما را يارى دهد.

يا قمر بنى هاشم! مادرمان را از تو مى خواهيم. يا اباالفضل عليه السلام ! به داد ما برس.اى سقاى دشت كربلاء! سلامت مادرمان را خودت به او برگردان. يا اباالفضل العبّاس عليه السلام ! مادر را نجات بده.

خواهرم زهره مجلس روضه اى براى حضرت اباالفضل عليه السلام نذر كرد، من هم يك گوسفند نذر كرده كه به محض شنيدن سلامت مادر، قربانى كنم.

چه لحظات روحانى بود. چه دلهايى كه شكست و در اندوه ناراحتى مادر، مويه كرد. همه فقط و فقط به خدا و ائمه اطهار عليهم السلام و لطف حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام اميدوار بودند. ساعت نزديك يك بامداد بود كه يك نفر از اتاق عمل بيرون آمد و لبخند زنان گفت:

خدا را شكر كنيد، حال مادرتان بد نيست، عمل موفقيت آميز بود. مادر را به اتاق آى. سى. يو بردند و ما از خوشحالى روى پا بند نبوديم، وقتى او را به بخش منتقل مى كردند، رنگ و روى پريده اى داشت. شب تا صبح خواهرم نزد او ماند و ساعت هفت با ما تماس گرفت و گفت:

مادر مى تواند دست ها و پاهايش را بلند كند، مادر خوب شده است.

همان روز مجلس روضه اى براى حضرت اباالفضل عليه السلام گرفته و گوسفند را قربانى كرديم. روزهاى شاد زندگيمان به اعتبار دعاها و استغاثه به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام آغاز شد.

ص: 110

كرامت هفتاد و سوم:

از جناب حجة الاسلام والمسلمين آقاى حاج سيد جعفر مير عظيمى چنين نقل شده:

روزى شخصى به نام قربان عروجى به مسجد حضرت اباالفضل عليه السلام آمد و يك انگشتر طلا داد و گفت: مال حضرت عبّاس عليه السلام و نذرى است و ماجرا را چنين توضيح داد:

شب سيخ كبابى به چشم دخترم فرو رفت، وقتى او را خدمت آقاى دكتر كرمانى چشم پزشك، در قم بردم، گفت: فردا بياوريد كه بايد عمل شود.

از مطب دكتر به طرف منزل روانه شديم، مقابل مسجد كه رسيديم دخترم پرسيد بابا دكتر چه گفت؟

گفتم: دخترم، فردا چشم شما را عمل خواهند كرد، دخترم به طرف مسجد توجه نموده و گفت: اى علمدار كربلاء! اى اباالفضل العبّاس عليه السلام ! مرا شفا بده كه فردا لازم به عمل جراحى نباشد، يك انگشتر طلا به مسجد شما تقديم مى دارم.

فردا وقتى به بيمارستان كامكار قم نزد دكتر رفتم، دستور داد دختر را در اتاق عمل بى هوش كنند، ولى وقتى چشم را دوباره معاينه كردند، خيلى با تعجب گفت: اين همان دختر است؟!

گفتم: بلى.

گفت: از ديشب تا به حال چه كرده ايد؟

گفتم: هيچ! فقط، شب وقتى كه از كنار مسجد حضرت اباالفضل عليه السلام عبور مى كرديم، متوسل به حضرت قمر بنى هاشم اباالفضل العبّاس عليه السلام شديم.

دكتر كرمانى گفت: حضرت عبّاس عليه السلام خوب عمل كرده است!

ص: 111

كرامت هفتاد و چهارم:

حجة الاسلام آقاى مكارمى نقل كرده اند: در يكى از شهرهاى شيراز شخصى همراه عمويش براى ماهى گيرى كنار رودخانه مى رود كه يك دفعه غرق مى شود، عموى وى نگران از مرگ برادر زاده، ناگهان مى بيند كه او روى آب آمده و خودش را به ساحل رساند!

عمويش از او مى پرسد: چگونه نجات يافتى؟

مى گويد: در حال غرق شدن، متوسل به قمر بنى هاشم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام شدم. ديدم آن حضرت تشريف آورده و فرمودند: بگو يا صاحب الزمان

(ارواحنافداه). من هم متوسل به امام زمان عليه السلام شده و با عنايت آن حضرت نجات يافتم.

كرامت هفتاد و پنجم:

از جناب حجة الاسلام آقاى حاج شيخ فضل اللّه شفيعى قمى چنين نقل شده:

يكى دو سال به انقلاب مانده بود، در تهران، خيابان قياسى، شب تاسوعا شخصى پس از ديدن سقاخانه ها به مقام شامخ حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام جسارت مى كند.

به خانه كه مى آيد مى بيند مادرش مشغول خوردن شله زرد است، در آنجا نيز مى گويد: مادر دست از خرافات بردار، از امشب من مى خواهم مشروب بخورم و كيف كنم! مادر او را از اين كار منع كرده، ولى او مى گويد: من اباالفضل نمى شناسم.

مادر از او جدا شده و مشغول كار خود مى گردد كه ناگهان صداى فرزندش بلند مى شود: سوختم، سوختم، وقتى مى آيد مى بيند بساط مشروب پهن است ولى جوان

ص: 112

نيست و فقط صداى او مى آيد، گويى به زمين فرو رفته، تا يك ماه صداى جوان مى آمد ولى كسى او را پيدا نكرد، متأسفانه روزنامه هاى آن روز اجازه نداشتند و قضيه را منعكس نكردند.

كرامت هفتاد و ششم:

از مرحوم حجة الاسلام و المسلمين آقاى جواد افضل هرندى چنين نقل شده:

حدود بيش از سى سال قبل، روزى در حرم مطهر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مشغول زيارت بودم كه ناگاه ديدم همهمه اى بلند شد.

هر چه به اطراف نگاه كردم علت اين همهمه معلوم نشد تا اين كه ديدم نزديك ضريح مطهر، زنى از زمين به طرف هوا بلند شده و در هوا معلق مانده است و دائماً وق وق مى كند.

كم كم بالا رفت تا به سقف گنبد رسيد و در فضا معلق شد؛ گاهى بالا مى رفت و گاهى تا نزديك ضريح مطهر پايين مى آمد، در اين جا از زائرين حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام فرياد تكبير و تسبيح همراه با گريه بلند شد، خدمه حرم چهار پايه بلندى را كه براى غبار روبى از آن استفاده مى كردند آوردند و زن را گرفته و از حرم بيرون بردند.

بعدها كه سرّ ماجرا را پرسيدم گفتند: اين زن دو سه روزى بود كه با بى حيائى تمام در حرم مطهر از زائران آن حضرت دزدى مى كرد و كسى او را پيدا نمى كرد، تا اين كه چنان چه ديديد حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به او غضب نموده و خدّام او را از حرم بيرون انداختند. ناگفته نماند بعد از بيرون انداختن آن زن از حرم مطهر، مردم خبر به هلاكت رسيدن آن زن دادند.

ص: 113

كرامت هفتاد و هفتم:

از مشهدى حسين نظرى فرزند مرحوم حاج نظر على عطار، پسرعموى حاج رضاى نظرى مشهور كه يكى از ثقات موءمنين شوشتر است چنين نقل شده:

تقريبا در سال 1255 هجرى قمرى بنده در حرم مطهر حضرت اباالفضل عليه السلام حاضر بودم كه ديدم يك عرب را به علت سرقت برنج نزد ضريح حضرت عبّاس عليه السلام حاضر كردند تا او را قسم بدهند، با چشمان خود شاهد بودم كه وقتى مى خواست براى قسم خوردن لب به سخن باز كند، ناگاه صداى هولناكى به گوش مردم رسيد، به طورى كه همه متوحش گرديدند؟!

ضريح مطهر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام تكان خورد و آن شخص به ارتفاعى شايد بالاتر از ضريح، به هوا بلند شد و سپس بر زمين خورد و سخت بى حال و بى حس گرديد.

شرطه ها او را بلند كرده و به او گفتند: چرا نزد حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بى حيائى كرده و قسم دروغ مى خورى؟! او با صداى خيلى ضعيف گفت: "شيطان قلبنى" يعنى: شيطان مرا منقلب كرد. آن گاه در حالى كه به هيچ وجه اختيار اعضاى خود را نداشت، او را به اتاق متولى شرطه خانه بردند تا از او سوءالاتى كنند، اما به هلاكت رسيد و مردم سه شبانه روز جشن گرفتند.

كرامت هفتاد و هشتم:

در زمان ناصرالدين شاه، در تبريز، يكى از مأمورين دولت از يك مغازه دار ماليات طلب كرده و مغازه دار امروز و فردا مى كند، مأمور يك روز صبح زود، درب مغازه آمده و مى گويد: امروز تا ماليات را از تو نگيرم از اين جا نمى روم، مرد كاسب مى گويد: تو را

ص: 114

به حضرت اباالفضل مرا معاف دار، مأمور گستاخ مى گويد: اگر اباالفضل قدرت دارد شرّ مرا از تو كم كند!

كاسب آهى مى كشد و مى گويد: يا اباالفضل العبّاس عليه السلام ! به دادم برس! در اين هنگام اسب مأمور، سركشى مى كند و آن قدر بالا و پايين مى رود كه مأمور را به زمين مى زند. بعد از آن نيز با دست و پايش شروع به كوبيدن بر سينه مأمور كرده و مأمور نيز مانند صداى سگ عو عو مى كند، وقتى مى آيند مى بينند فك بالاى وى پايين آمده و فك پائينش جلو رفته است و وضع بسيار بدى پيدا كرده، ديرى نگذشت كه با اين وضع اسف بار به درك واصل شد.

كرامت هفتاد و نهم:

از جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ على اكبر قحطانى، از جناب آقاى حاج صادق خوش حالت چنين نقل شده كه شخصاً كرامت زير را از حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام ديده اند:

روزى در صحن مطهر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام عبور مى كردم، ديدم عده اى از اعراب، شخصى را كه متهم به سرقت يك گاو است، به ايوان صحن مطهر آن حضرت آورده اند تا به اصطلاح قسم بدهند، يكى از خادمين حرم مطهر به فرد متهم گفت: اگر گاو را سرقت كرده اى پس بده و قسم به حضرت نخور كه برايت خطر دارد!

گفتنى است كه جريان قسم خوردن در حرم مطهر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام تشريفات خاصى دارد، با ادامه انكار متهم از اعتراف به دزدى، به او گفته شد: سه قدم برو جلو و سپس بازگرد، شخص مزبور كه نصيحت خادم را گوش نكرده بود، تشريفات قسم خوردن را انجام داد و پس از آن در همان مكان مقدس نصف صورتش

ص: 115

برگشت و بر زمين افتاد.

با وقوع اين حادثه، بستگانش به سرقت گاو توسط او اعتراف كردند و او را نيز براى توسل به حرم مطهر حضرت سيدالشهداء امام حسين عليه السلام آورده و به ضريح مطهر بستند و مادرش متوسل به حضرت سيدالشهداء عليه السلام شد.

چند روز بعد، در اثر توجهات حضرت سيدالشهداء عليه السلام حال سارق خوب شد و از آن بزرگواران معذرت خواهى كرده و اعتراف به دزدى گاو نمود.

كرامت هشتادم:

در كتاب چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العبّاس عليه السلام از حاج شيخ محمد رضا اعدادى، از وعاظ و مبلغين مشهد چنين نقل شده:

در سال 1378 قمرى فرزندى داشتم كه دو سال و نيم از عمر او مى گذشت، اما يك سال بود كه مريض بود و از بردن مكرر او نزد دكتر و مداواى وى خسته شده بودم. در همان سال به حج مشرف شدم، و پس از مراجعت، چون بچه را همچنان مريض ديدم، او را نزد دكتر بردم.

دكتر گفت: چشم چپ او كور شده و چشم راست او نيز تا چند روز آينده كور مى شود.

مادرش تا اين حرف را از دكتر شنيد، خيلى ناراحت شد، چرا كه مى ديد بچه اش، علاوه بر كسالت قبلى، بينايى خود را هم از دست داده، لذا تا صبح نخوابيده و گريه كرد.

فرداى آن روز به چند دكتر ديگر مراجعه كردم، همه همان حرف اول را تاييد كردند، آخر الامر به دكتر چشم پزشك آقاى قريشى، مراجعه كرديم، او گفت: چون مى خواهم به تهران بروم و تا بعد از عاشورا در آنجا خواهم ماند، دارويى موقت به شما

ص: 116

مى دهم كه در چشم راست طفلتان بچكانيد تا چشم را به يك حالت نگه دارد، پس از مراجعت از تهران شايد بتوانم معالجه كنم، اما چشم چپ وى قابل معالجه نيست.

اول ماه محرم بود و من و مادرش هر دو سخت ناراحت بوديم. در اين بين متوسل به آقا قمر بنى هاشم عليه السلام شده و من نذر كردم اگر انشاء اللّه فرزندم تا روز عاشورا خوب شد، يك گوسفند در راه آن بزرگوار ذبح كنم. مرض تا شب تاسوعا ادامه داشت و فرزندم حتى قادر به حركت يا نشستن نبود، اما ظهر روز عاشورا كه به منزل رفتم ديدم بچه بحمداللّه سالم و مشغول بازى كردن است. چشمهايش هم سالم شده، و فقط خال سفيد مختصرى در چشم او باقى است كه الان هم كه حدود 7 سال مى گذرد هنوز

آن خال سفيد در چشم او باقى مانده و مكرر گفته ام اين علامتى است تا وقتى بزرگ شد بداند چشم و بلكه سلامتى اش را مرهون عنايت حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام است و آن حضرت را فراموش نكند.

ص: 117

بخش دوم: كرامات و عنايات عليه السلام حضرت اباالفضل العبّاس به اهل تسنن

اشاره

ص: 118

كرامت هشتاد و يكم:

از مرجع عاليقدر جهان تشيع آيت اللّه العظمى مرحوم آقاى حاج سيد محمد حسينى شيرازى رحمه الله در تاريخ 17 محرم الحرام سال 1422 قمرى از جناب مستطاب خير الحاج و العمار آقاى حاج صالح ابو معاش رحمه الله متوفاى سال 1402 هجرى قمرى، كه از موثقين كربلاى معلا بوده است چنين نقل شده:

در زمان حكومت عثمانى ها والى بغداد لشكرى فرستاد و دستور داد كربلاء را خراب كرده و شهر را از بين ببرند، لشكر از بغداد به طرف كربلاء عازم شده و نزديك كربلاء رسيدند، آنها اول مى بايست با حرم حضرت قمر بنى هاشم اباالفضل العبّاس عليه السلام رو به رو مى شدند، سپس به طرف حرم مطهر حضرت اباعبداللّه الحسين عليه السلام مى آمدند. مرحوم حاج صالح رحمه الله مى فرمايد: من خودم ديدم از قبه بارگاه حضرت عبّاس عليه السلام آتشى به طرف لشكر آمد، وقتى اين منظره را ديدند به طرف بغداد برگشتند درحالى كه فرار كرده و مى گفتند: (امام عبّاس گلدى).

كرامت هشتاد و دوم:

از جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى شيخ روح اللّه قاسم پور از فضلاى محترم بابل چنين نقل شده:

در سال 1364 در كردستان مشغول تدريس بودم، يكى از برادران اهل سنت به من رجوع كرد و گفت: مراسمى براى حضرت اباالفضل عليه السلام دارم، و من را به آن مجلس دعوت كرد، خيلى تعجب كردم اما به هر حال پذيرفتم، روز جمعه به خانه اين برادر

ص: 119

اهل سنت رفتم، دو اتاق پر از برادران اهل سنت بود، در وسط اين دو اتاق يك هال كوچك قرار داشت كه صندلى گذاشتند و من منبر رفتم.

اين برادر اهل سنت در كنار من بود و از اول منبر تا آخر، خيلى حال خوشى داشت. در حين سخنرانى ، خانم هاى اهل سنت نيز به طور مكرر در دستم پول مى گذاشتند و مى گفتند: نذر حضرت على اكبر عليه السلام ، نذر حضرت على اصغر عليه السلام و... .

بعد از منبر مرا دعوت به ناهار كردند، بعد از صرف ناهار هنگام خداحافظى مى خواستند مبلغى را به عنوان حق الزحمه به من بدهند كه قبول نكردم و گفتم: همين كه اجازه داديد در خانه شما از علمدار كربلاء سخن بگويم مرا كفايت مى كند ولى او قبول نكرد، براى پذيرفتن مزد منبر، يك شرط گذاشتم و آن اين كه بگويد چرا مراسم براى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام برگزار كرده است؟!

ضمناً ناگفته نماند كه من تا به حال، مجلس به آن مفصلى نديده بودم؛ او گفت برايت خواهم گفت و چنين تعريف كرد:

من ناراحتى قلبى داشتم، هر چه دكتر مى رفتم اثر نداشت، حتى دكتر خوبى در تبريز بود به او مراجعه كردم ولى از او هم فايده اى نديدم، دست آخر همه دكترها جوابم كردند و مرا به خانه آوردند، كاملاً نااميد در خانه افتاده بودم، مادرم به خانه من آمد و گفت: فرزندم حالت چطور است؟

گفتم: چه حالى مادر؟!

گفت: نمى خواهى به دكتر بروى؟

گفتم: به هر دكترى كه رفتم ديدى كه فايده اى نداشت.

گفت: من يك دكتر سراغ دارم كه با يك نسخه وى شفا خواهى يافت.

گفتم: اين دكتر كيست، اسم او چيست و مطبش كجاست؟

ص: 120

گفت: او مطب ندارد و نوبتى نيست!

گفتم: مادر زود بگو كه اين دكتر كيست؟ من از درد دارم مى ميرم.

مادرم گفت: اسم دكتر، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام فرزند على بن ابى طالب عليهماالسلام است.

گفتم: ما كه با آنها ارتباطى نداريم و قهر مى باشيم.

مادرم گفت: ما اين گونه ايم، اما آن ها بزرگوار هستند و عفو و بخشش شان زياد است، با اين حرف مادرم بسيار شرمنده شدم و قلبم آتش گرفت.

در اين هنگام مادرم من را تنها گذاشت و از من جدا شده و نزد فرزندانم رفت، كم كم حال توسلى پيدا كردم، حال خيلى خيلى خوبى پيدا كردم. گفتم: يا حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام من خيلى تعريف شما را شنيده ام، مرا از درد نجات بده!اى آقا، اگر پدر و مادرتان حق بوده اند مرا شفا بدهيد.

گريه زيادى كردم، دلم شكست و آن قدر اشك ريختم و گريه كردم تا اين كه خوابم برد، در عالم خواب ديدم كسى كه يك پارچه نور بود وارد خانه ام شد، بالاى سرم آمد و فرمود: برخيز!

گفتم: تازه از دردم مقدارى كاسته شده است، بگذار بخوابم.

براى بار دوم فرمود: به تو مى گويم برخيز!

گفتم: بگذار استراحت بكنم، تو كه هستى؟

فرمودند: تو چه كسى را مى خواستى؟

يادم آمد، گفتم: فرزند على بن ابى طالب عليه السلام حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را.

فرمود: من اباالفضل هستم، فرزند حضرت امام على عليه السلام ، خواسته و حاجتت چيست؟

ص: 121

عرض كردم: قلبم ناراحت است و از درد زياد آن، ديگر طاقتم تمام شده، يك نظر ولايى به قلبم كرد، قلبم خوب شد و از درد چند ساله راحت شدم، براى قدر دانى از وى كه شفايم داد، به دست و پاى آن حضرت افتادم، كه از نظرم غايب شد.

در همين حال از خواب بيدار شدم و نزد مادر و عيال و فرزندانم رفتم، وقتى آنها من را با اين حال ديدند كه خود به تنهايى از جايم برخواسته ام، تعجب كرده و گفتند: چرا از جاى خود برخواستى؟

گفتم: مادرم، دكتر بى مطب تو آمد و مرا شفا داد.

كرامت هشتاد و سوم:

از جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ على اكبر قحطانى نقل شده:

آقاى حاج شيخ عبدالحسين فياض دشتى مى گفت: شخصى از اهل سنت ساليان متمادى از داشتن فرزند محروم بود. يك روز در مراسم تعزيه امام حسين عليه السلام به بانى تعزيه مى گويد: چنان چه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام حاجتم را روا كند، هدايايى تقديم شما خواهم نمود.

همان شب به عنايت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام همسرش حامله مى شود و الآن مدت سه سال از وقوع اين كرامت مى گذرد و هر سال ماه محرم كمك هاى نقدى و جنسى خود را به هيئت تقديم مى دارد.

كرامت هشتاد و چهارم:

از محمد مراد كه يكى از موثقين كشور كويت است چنين نقل شده:

شخصى بدوى از اهل سنت، مدت ده سال بود كه ازدواج كرده بود ولى بچه دار نمى شد، حتى به دكترهاى لندن و آمريكا مراجعه كرد و نتيجه اى نگرفت، تا اين كه يك

ص: 122

روز آن مرد سنى جريان را با محمد مراد در ميان مى گذارد و محمد مراد به وى مى گويد: من دكترى را به شما معرفى مى كنم كه كارش برو برگرد ندارد!

از كويت با همديگر به سمت كاظمين حركت مى كنند و به زيارت امام موسى بن جعفر و امام جواد عليهم السلام مشرف مى شوند و مدت ده روز در آنجا مى مانند. پس از ده روز به طرف سامراء حركت كرده و مرقد امام على النقى و امام حسن عسكرى عليهماالسلام را زيارت مى كنند. سپس به نجف اشرف مى روند و به زيارت حضرت على بن ابى طالب عليهماالسلام نائل مى شوند و بعد از آن عازم كربلاء شده و به زيارت امام حسين و حضرت قمر بنى هاشم عليهماالسلام مى روند.

ده روز هم در آنجا توقف مى كنند و به زيارت مى پردازند و سپس به كويت برمى گردند.

پس از چهل روز آثار حاملگى در همسر مرد سنى ظاهر مى شود و او به محمد مراد كه شيعه بود مى گويد: مژده مژده، همسرم حامله شده است!

آن مرد سنى پس از گذشت چندين سال، داراى يازده فرزند شده و اسم هر يك از فرزندانش را نيز به نام حضرت على عليه السلام و فرزندان آن امام مى گذارد.

كرامت هشتاد و پنجم:

از جناب حجة الاسلام آقاى شيخ عبدالحميد بحرانى دشتى چنين نقل شده:

جناب آقاى حاج عبدالحميد ابو امير كه مردى است متدين و در كشور قطر به شغل قالى فروشى اشتغال داشته و معمولا در كارهاى خير موفق مى باشد، روزى براى من نقل كردند كه:

من دوستى داشتم از اهل تسنن، كه مدت سيزده سال از ازدواجش مى گذشت ولى

ص: 123

در اين مدت بچه دار نشده بود، يك روز به ايشان گفتم: من دكترى سراغ دارم كه شما را مجانى و رايگان معالجه خواهد كرد، تا اين جمله را شنيد خوشحال شد و گفت: خدا پدر و مادر شما را رحمت كند، مرا به او راهنمايى كن.

گفتم: امشب ما در منزل، مجلسى به نام حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام داريم، تو نيز به خانه ما بيا و كارى به عقيده خودت نداشته باش.

حاج ابو امير مى گويد: آن شب ايشان به منزل ما آمد و در مجلس روضه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام شركت كرد، پس از برگزارى روضه و صرف شام، يك بشقاب همراه خود به منزل برد و عيال وى نيز از طعام مجلس حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام خورد، مدت كمى بعد آن ها به بركت توسل به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام صاحب فرزند شدند.

كرامت هشتاد و ششم:

از جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيد حسن نقيبى چنين نقل شده است:

اين جانب نيز كرامتى را كه خود شاهد بودم تقديم مى كنم:

سال 1339 يا 1340 شمسى بود كه براى نخستين بار از نجف اشرف به كركوك (شهر شمالى عراق) مسافرت كردم تا با مردم آن سامان آشنايى حاصل كرده و زمينه

تبليغى آن جا را به دست آورم، در محله تسعين، با يكى از دوستان روحانى كه بومى و اهل آنجا بود و خودش ما را بدان خطه برده بود، به مسجدى رفتيم كه آن را به تركى "زلفى ايونين جامعى" مى گفتند؛ يعنى: مسجد خاندان زلفى، و بانى اصلى آن دو برادر به نام هاى حاج جلال افندى و حاج جعفر بودند.

ص: 124

در ميان حيات مسجد به روى نيمكتى نشسته و گرم صحبت بوديم كه مردى حدودا چهل ساله از در وارد شد، و يك گونى بزرگ شكر به مسجد داد. او را دعوت به نشستن و صرف چاى نموديم، او نيز كنار ما نشست، پس از احوالپرسى از نامش سوءال كردم، با خنده و تبسم گفت: ببخشيد نام من عثمان است! با شنيدن نام عثمان فكر كردم او با من شوخى مى كند، و مى خواهد مرا نسبت به برادران اهل تسنن كه در آن منطقه اكثريت سنى بودند آزمايش كند. با خنده رويى گفتم: با من شوخى مى كنى.

گفت: نه، واقعاً اسم من عثمان است.

گفتم: قبلا سنى بودى و شيعه شدى؟

گفت: نه.

گفتم: برادر شيعه نام فرزند خود را عثمان نمى گذارد، اگر شيعه هستى چرا نامت عثمان است؟! و اگر سنى هستى آوردن شكر براى مجلس عزادارى چيست؟!

گفت: من سنى بودم و اكنون نيز هستم و افزود: من بچه دار نمى شدم، به دكترهاى متعدد هم مراجعه كردم، نسخه ها و معاينه ها و آزمايش ها به جايى نرسيد تا آنجا كه گفتند: تو هرگز بچه دار نخواهى شد.

نااميدى همه وجودم را فرا گرفت، يكى از دوستانم كه شيعه بود به من گفت: مى خواهى تو را به دكترى راهنمايى كنم كه اگر پيش او بروى بچه دار مى شوى؟

گفتم: آرى، اين دكتر كيست؟

گفت: فرزند حضرت على عليه السلام عملدار كربلاء حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام است ولى بايد نذر كنى و با اخلاص و اعتقاد در خانه او بروى، ما شيعه ها او را باب الحوائج مى ناميم و در مشكلات سخت به او پناه مى بريم، من هم چون به شدت دوست داشتم بچه دار بشوم، نذر كرده و گفتم: اى اباالفضل، اگر دوست من راست

ص: 125

مى گويد كه تو باب الحوائجى و در گرفتارى ها به فرياد درماندگان مى رسى به درگاه تو آمدم، من بچه مى خواهم، از خدا برايم فرزندى بگير تا زنده ام سالى يك گونى بزرگ شكر به مجلس عزاداريت تقديم مى كنم.

به حمدلله چند سال است كه خدا به بركت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام شما به من پسرى داده است و پس از آن هر ساله به نذر خود وفا مى كنم. بعد با خنده گفت: شما خيال مى كنيد باب الحوائج فقط براى شما شيعه هاست؟!

گفتم: پس چرا با ديدن اين كرامت شيعه نمى شوى؟

گفت: چون در آن صورت همه بستگانم با من دشمن خواهند شد؛ شيعه شدن جرأت مى خواهد، و من نمى توانم.

كرامت هشتاد و هفتم:

از جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى شيخ سعيد سعيدى چنين نقل شده:

در سال 1376 هجرى شمسى مصادف با محرم الحرام 1418 هجرى قمرى توفيقى نصيب اين حقير شد كه به مدت دو ماه محرم و صفر، براى انجام وظيفه تبليغى به كشور عمّان سفر كنم و آنجا در شهرى به نام خابوره كه حدود 170 كيلومترى مسقط؛ پايتخت عمّان قرار دارد مستقر شوم.

گفتنى است با وجود اين كه شيعيان به طور كلى در آن كشور و به ويژه آن شهر در

اقليت مى باشند، مع الوصف كاملاً آزاد بوده و مراسم عزادارى را به نحو احسن انجام مى دهند و هيچ گونه محدوديتى براى آنها وجود ندارد.

در شهر خابوره برادران شيعه حسينيه اى به نام "مأتم العبّاس عليه السلام " دارند كه ساليان زيادى است مجالس عزادارى سيد مظلومان به طور مستمر در دو ماه محرم و صفر

ص: 126

بدون وقفه و انقطاع، و نيز در ماه مبارك رمضان و غيره در آن منعقد مى شود.

نكته قابل ذكر و توجه اين است كه امسال پس از ساليان متمادى سه كرامت در اين مأتم كه منصوب به قمر بنى هاشم عليه السلام است ظاهر شد كه هر كدام به نوبه خود قابل اهميت بود و پس از بروز اين سه كرامت غير قابل انكار، شيعيان از شهرها و روستاهاى مجاور به صورت فوج فوج مى آمدند و به تماشاى يكى از اين معاجز سه گانه كه ذكر خواهند شد مى نشستند، زيرا هنگام بروز يكى از معاجز سه گانه دستگاه فيلمبردارى كه هر شب داخل مأتم قرار داشت و تصوير مجلس را به قسمت زنان منعكس مى كرد فورا عدسى خود را به طرف معجزه متمركز كرده و از تمامى صحنه ها فيلمبردارى نمود كه شيعيان و واردين با ديدن فيلم معجزه و كرامت مسرور شدند. در مورد آن دو معجزه ديگر نيز واردين از مردم، با خود شفا يافتگان تماس گرفته و مستقيما از آنها چگونگى ماجرا را سوءال مى كردند.

اينك معاجز و كرامات سه گانه: (ما در اين جا دو كرامت از آن سه كرامت را آورده ايم).

جريان اول:

زنى بود با چند بچه كه خود و شوهر و تمامى فاميلش از اهل سنت اند، اين خانم مبتلا به فلج شده بود، شوهرش مبالغ زيادى را خرج او كرد و چون از شفايش مأيوس

شد او را همراه بچه ها به خانه پدرش برده و تصميم گرفته بود كه زن را طلاق داده و همسر ديگرى اختيار كند، خانم مزبور با وضع پريشان به خواهران خودش مى گويد: فردا روز هفتم محرم و نزد شيعيان روز اباالفضل العبّاس عليه السلام مى باشد؛ خواهش مى كنم مرا به مأتم العبّاس شيعيان ببريد و به "علم العبّاس" يعنى به پرچم حضرت اباالفضل

ص: 127

العبّاس عليه السلام ببنديد شايد آن حضرت به من توجهى فرمايند.

فردا خواهرها زير بغل خواهر فلج خود را گرفته و در حالى كه پاهاى او به زمين كشيده مى شد او را داخل مأتم و مجلس در قسمت زنان آوردند و در كنار علم العبّاس عليه السلام نشاندند و اين امر پس از تمام شدن منبر صبح بود.

در خابوره رسم بر اين است كه از شب اول محرم تا شب سيزدهم، هر روز دو مجلس برقرار مى شود: يكى صبح و ديگرى شب، از شب سيزدهم تا نهايت ماه صفر نيز تنها شبها مجلس منعقد مى گردد، به استثناى ايام وفات، مثل 25 محرم و 7، 17، 20 و 28 صفر، كه مجددا اضافه بر مجالس شب، صبح ها نيز مجلس برقرار است.

به هر حال زمانى كه مراسم سينه زنى شروع مى شود خانمى كه مسئول زنان است نزد اين خانم مفلوج آمده به او مى گويد: بلند شو و با زنان عزادارى كن! خانم مفلوج مى گويد: خانم مى دانى كه من فلج هستم و قدرت بر قيام ندارم.

او مى گويد: يا اباالفضل العبّاس بگو و از جا بلند شو! آن زن مريض نيز با صداى بلند يا اباالفضل مى گويد و يك مرتبه از جا بلند مى شود، آن گاه خود زن با تعجب به پاهاى خود دست مى زند و به فضل پروردگار هيچ اثرى از فلج سابق در خود احساس نمى كند، لذا بى اختيار بنا مى كند به سر و صورت زدن و عزادارى كردن كه مردان هم در اثر سر و صداى زنان متوجه اين مساله مى شوند و آنها هم شور و هيجانى پيدا مى كنند و يك ضجه و شور خاصى در مجلس به وجود مى آيد.

قابل ذكر است كه اين خانم از روز هفت محرم تا آخر ماه صفر نه تنها مأتم و مجلس را در روز و شب ترك نكرد، بلكه هر گاه در مجلس حاضر مى شد خدمت هم مى نمود، شوهرش نيز كه از شفا يافتن وى خوشحال شده بود، زن را به منزل برگرداند و زندگى مشترك خود را با خرسندى ادامه دادند.

ص: 128

ضمناً برادر اين خانم به اصطلاح از اهل دعوه و از وهابى ها و سلفى ها مى باشد كه نه تنها به مراسم عزادارى عقيده ندارند، بلكه اين ها را خرافه و بدعت مى دانند! و مبارزه با اين آثار را جهت محو آنها بر خود واجب و لازم مى شمارند، ولى وى در مقابل اين كرامت باهره و انكار ناپذير قمر بنى هاشم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام سر تسليم فرود آورده است.

جريان دوم:

پسرى دوازده ساله از اهل سنت بود كه هر روز از ساعت يازده صبح به وى حالت صرع دست مى داد و رنگ بدن او تيره و كبود مى گشت، پدرش مدعى بود كه او را نزد اطباى زيادى برده و حدود سه هزار ريال عمّانى، كه معادل با سه ونيم ميليون تومان ايرانى (آن زمان) بود، خرج اين پسر كرده ولى هيچ نتيجه اى نديده است.

مادر اين بچه فرزند بيمار خود را در روز عاشورا به مأتم العبّاس مذكور مى آورد و به همراه خود در قسمت زنان قرار مى دهد، طبق رسم معمول در كشورهاى حاشيه خليج فارس، خطيب در روز عاشورا مقتل حضرت سيدالشهداء عليه السلام را خوانده و پس از آن مراسم و سينه زنى شروع مى شود و تا ساعت يك بعد از ظهر مراسم ادامه مى يابد، اين زن نيز كه همراه با بچه مريض خود از صبح زود ساعت 9 به مجلس آمده بود، همراه عزاداران تا ساعت يك بعد از ظهر مشغول عزادارى شود و در نتيجه از مرض

فرزندش كه هر روز حدود ساعت يازده گرفتار حالت صرع مى شد، غافل مى گردد و آن را فراموش مى كند.

اما پس از اتمام مراسم عزادارى يك مرتبه به يادش مى آيد كه پسرش هر روز ساعت يازده صرع مى گرفت ولى امروز آن حالت در او ايجاد نشد، لذا ناخود آگاه سر و

ص: 129

صدا مى كند و در اثر سر و صدا بقيه زنان و مردها مى فهمند كه در قسمت زنان كرامتى رخ داده است.

اين جريان در روز عاشورا اتفاق افتاد و تا آخر ماه صفر هم كه من آنجا بودم ديگر اين حالت بر آن پسر عارض نشد و در حقيقت از وجود مقدس آقا قمر بنى هاشم عليه السلام شفاى خود را گرفت و همه مردم آن ديار آن پسر مريض را ديده و شاهد شفاى او بودند.

كرامت هشتاد و هشتم:

از مرجع عاليقدر جهان تشيع حضرت آية اللّه العظمى مرحوم حاج سيد محمد حسينى شيرازى رحمه الله از آقاى سيد مهدى بلور فروش در كربلاء بدون واسطه چنين نقل شده:

يك زن سنى از كردها كه ايام نوروز (1) به كربلاء مى آيند، نزد من آمد و از مغازه مقدارى جنس خريد و گفت: من كسى را ندارم، آيا مى توانم شب را در منزل شما باشم؟

گفتم: مانعى ندارد.

وقتى به منزل ما آمد به همسرم گفته بود كه من نزديك ده سال است كه ازدواج كرده ام اما صاحب اولاد نشده ام.

زنم به او گفته بود: شما به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام متوسل شويد و نذر كنيد كه اگر تا نوروز سال بعد صاحب فرزند شديد هر چه طلا در دست و گردن داريد نذر

ص: 130


1- به يكم فروردين هر سال تا سيزده روز بعد از آن ايام نوروز مى گويند كه متأسفانه بعضى گرفتار خرافات شده و بعضى قداست هايى كه از ناحيه دين وارد نشده براى آن ايام قائل مى شوند.

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام باشد.

سال بعد ايام نوروز كه زوّار براى زيارت به كربلاء هجوم آورده بودند و من نيز سرم شلوغ بود، ساعت 2 بعد از ظهر به منزل رفتم، ديدم تمام كوچه و حيات منزل ما پر از افراد كرد است، بسيار نگران شده، با زحمت فراوان خودم را به صحن خانه رساندم و زنم را صدا كردم كه اين چه وضعى است و اين ها را چه كسى به خانه راه داده است؟

با خنده گفت: چيزى نيست بيا بالا.

گفتم: مسأله چيست؟

گفت: آن زن كرد سال گذشته يادت هست؟ با فرزندش آمده كه طلاهايش را به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام تقديم كند، اين ها هم همگى افراد نازا هستند كه آمده اند به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام متوسل شوند و طلاهاى خويش را نذر آن حضرت كنند.

كرامت هشتاد و نهم:

در كتاب خصائص العباسيه چنين نقل شده:

در شهر سامراء جمعى از شيعيان و عاشقان آل محمد صلى الله عليه و آله به عزادارى مشغول

بودند و بر سر و سينه مى زدند، شخصى سنى، آنان را مسخره مى كند و مى گويد: اين كارها چه معنا دارد و براى چه كسى خود را مى كشيد؟!

يكى از عزاداران به او مى گويد: مسخره كردن عاشقان و محبّان امام حسين عليه السلام عاقبت خوشى ندارد؛ دست از مسخره و استهزاء بردار.

اما آن سنى كلمات توهين آميزى مى گويد و جسارت مى كند، مرد عزادار مى گويد: عبّاس يضربك! يعنى: حضرت عبّاس عليه السلام تو را خواهد زد.

ص: 131

مرد سنى مى گويد: از دست عبّاس و دودمان او كارى بر نمى آيد و به طرف خانه خود مى رود، هنوز چند قدمى نرفته بود كه دلهره عجيبى سراسر وجودش را فراگرفت و رنگ از صورتش پريد و به خانواده و دوستانش گفت: عبّاس ضربنى و اموت!

يعنى: عبّاس مرا زد و من خواهم مرد! و مى خوابد.

صبحگاه كه به بالين او مى روند مى بينند گويا سالها است كه او مرده است!

بستگان آن سنى براى شركت در مجلس ترحيم او از بعضى شيعيان مخصوصا طلّاب علوم دينى دعوت مى كنند، ولى آنها از رفتن خود دارى مى نمايند.

كرامت نودم:

از حضرت آيت اللّه حاج سيد محمد على آل سيد غفور از اساتيد حوزه علميه در جلسه تدريس چنين نقل شده:

جد ما مرحوم سيد عبدالغفور نقل كرد: زنى از اهل "طويريج" گوساله اى را نذر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام كرده بود، وقتى حاجتش برآورده شد براى اداى نذر خود حركت كرد، ولى در ميان راه يكى از مأمورين امنيتى كه سنى بود جلوى زن را

گرفت و گفت: با اين گوساله به كجا مى روى؟

زن گفت: اين گوساله نذر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام است و من براى اداى نذر به كربلاء مى برم.

مرد سنى فرياد زد: دست از اين مسخره بازيها و خرافات برداريد، و راه را بر زن بيچاره مى بندد و گوساله را از او مى گيرد، اصرارهاى زن تأثيرى نمى كند و به ناچار خود به تنهايى و بدون گوساله به كربلاء و حرم حضرت باب الحوائج اباالفضل العبّاس عليه السلام مشرف مى شود و مى گويد: آقا جان! من به نذر خود وفا كردم، ولى آن مرد سنى مانع

ص: 132

شد، از شما خواهش دارم بر آن مرد سنى غضب كنيد و او را ادب نماييد.

شب همان روز، زن در خواب مى بيند كه خدمت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام رسيده است. آن حضرت مى فرمايند: نذر تو به ما رسيد و ما قبول كرديم!

زن مى گويد: خدا را شكر، اما تقاضامندم كه گوساله را از مرد سنى بازپس بگيريد و بر او غضب فرمائيد.

آن حضرت مى فرمايند: من آن حيوان را به مرد سنى بخشيدم و ما خاندانى هستيم كه هرگاه چيزى به كسى داديم باز پس نمى گيريم!

زن مى گويد: اما مرد سنى دل مرا شكست و مرا آزرده ساخت و تقاضاى خود را تكرار نمود.

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام فرمودند: آن مرد سنى حقى بر گردن من داشت كه بايد اداء مى كردم!

زن با تعجب مى پرسد: آن مرد سنى چه حقى بر شما داشت؟!

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مى فرمايند: اين مرد سنى در روز بسيار گرم در

راهى مى رفت، شدت گرمى هوا به قدرى بود كه مرد مشرف به هلاكت گشت، پس چون به كنار نهر آب رسيد با اين كه بسيار تشنه بود، اما لحظه اى درنگ كرد و به ياد تشنگى برادر مظلومم حسين عليه السلام افتاد و اشك ريخت و بر قاتلان آن حضرت نفرين و لعنت نمود، من به پاس اين عمل خير، گوساله را به او بخشيدم!

وقتى آن زن به سوى منزل خود برمى گشت مجددا با آن مرد سنى مواجه گشت و جريان خوابش را براى او بيان كرد.

مرد سنى در حالى كه اشك مى ريخت گفت: به خداى بزرگ قسم تمام آن چه گفتى عين واقعيت است و من آن را تاكنون براى احدى بازگو نكرده ام، اينك بيا و

ص: 133

گوساله را پس بگير!

زن نپذيرفت و گفت: اين هديه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام است به تو، و من حق ندارم آن را از تو پس بگيرم.

مرد سنى كه دلش به نور حقيقت روشن شده بود، توبه كرد و فورا به زيارت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام رفت و در كنار قبر مطهر آن بزرگوار به آئين حقه تشيع مشرف گشت و عده اى از بستگان او نيز به واسطه اين كرامت شيعه شدند.

كرامت نود و يكم:

مرحوم حاج سيد غلامعلى موسوى در كتاب خود چنين مى نويسد:

آقاى محمد كريم محسنى مى گويد: در سال 1346 در ايام محرم مردم قريه اى در نزديكى شهرستان درود لرستان (شهر صلوات) آماده عزادارى امام مظلومان حضرت ابا عبداللّه الحسين عليه السلام و شهداء كربلاء مى شوند، مخارج و وسائل لازم را تهيه مى كنند لكن يكى از مأمورين دولت شاه كه نفوذ زيادى در محل داشت و سنى مذهب بوده

است به هيئت عزاداران پيغام مى فرستد كه بايد از اين كار منصرف بشوند و عزادارى نكنند.

ساكنين اين قريه، از طرفى نمى توانند مراسم عزادارى همه ساله خود را برگزار نكنند و از طرف ديگر نيز از نفوذ و خشم آن مأمور دولتى بيمناك بودند، لذا نمى دانستند چه كار بايد بكنند! ولى فردا صبح مشاهده مى نمايند، كه آن مأمور دولتى خودش لباس عزا پوشيده و مَشكى پر از آب بر دوش انداخته و با سرو پاى برهنه زودتر از ديگران به عزادارى مشغول شده است، پس از تحقيق و پرس و جو معلوم مى شود شب گذشته باب الحوائج حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را در عالم خواب

ص: 134

زيارت نموده، در حالى كه به شدت غضبناك بوده و به آن مأمور فرمان مى دهد، اگر جلوى عزاداران ما را بگيرى با يك ضربه شمشير دو نيمه ات خواهم كرد و بر اثر اين خواب آن مأمور به مذهب تشيع روى مى آورد و برخلاف تصميم قبلى خود بين عزاداران مى آيد و مراسم عزادارى آن سال با شكوه و عظمت بيشترى در آن قريه برگزار مى شود.

كرامت نود و دوم:

استاد عزيزم در كتاب شبهاى مكه چنين نقل فرموده:

يك روز با همراهان به زيارت قبور شهداء احد و حضرت حمزه سيدالشهداء عليه السلام در دامنه كوه احد رفته و آن پاسداران اسلام را زيارت كرديم و در مسجد مجاور نماز خوانديم.

در گوشه اى مردى را كه هر دو پايش از ران و هر دو دستش از بازو قطع، و در عين حال بسيار چاق كه مانند توپى روى زمين افتاده بود ديدم كه گدائى مى كرد، مردم هم به

حال او رقّت مى كردند و روى دستمالى كه پهن كرده بود پول زيادى مى ريختند.

من در كنارى ايستاده و منتظر شدم سرش خلوت شود تا چند دقيقه احوالش را بپرسم.

او متوجّه من شد و با زبان عربى مرا صدا زد و گفت: مى دانم به چه فكر مى كنى، مايلى شرح حال مرا بدانى و من بدون استثناء هر كه باشد اگر اصرار هم بكند شرح حالم را برايش نمى گويم اما نمى دانم چرا دلم خواست قصه ام را براى شما نقل كنم.

(در اين بين يك نفر متوجّه حرف زدن ما شد و طبعا فهميد راجع به علّت قطع شدن دست و پاى آن مرد گدا حرف مى زنيم او هم نزديك آمد و مى خواست گوش

ص: 135

بدهد كه آن مرد گدا به من گفت: اين جا نمى شود با هم حرف بزنيم چون مردم جمع مى شوند، بيا با هم به منزل برويم تا جريان را براى شما نقل كنم).

من به دو علّت از اين پيشنهاد استقبال كردم:

اوّل به خاطر آن كه راست مى گفت، ممكن نبود كنار معبر عمومى با او حرف زد زيرا مردم جمع مى شدند.

و ديگر به خاطر آن كه ببينيم او چطور به خانه مى رود زيرا نه پا داشت و نه دست.

لذا موافقت كردم ولى به او گفتم: الآن زوّار زياد است، اگر از اين جا بروى منافعت به خطر مى افتد.

گفت: نه، من هر روز به قدرى كه مخارج خود و زن و فرزند و خدمتگزارانم روبراه شود، بيشتر پول از مردم نمى گيرم و وقتى آن مقدار معيّن تهيّه شد به منزل رفته و استراحت مى كنم.

گفتم: امروز آن مقدار را بدست آورده اى؟

گفت: بله.

گفتم: هنوز اوّل صبح است.

گفت: هر روز همان اوّل صبح ظرف مدّت دو ساعت آن پول مى رسد.

گفتم: ممكن است بگوئيد در روز چقدر مخارج داريد و بايد چقدر پول برسد؟

خنده اى كرد و گفت: خواهش مى كنم از اسرار ناگفتنى سوءال نكنيد و از طرفى شايد در ضمن نقل جريان خودم مجبور شوم اين موضوع را هم برايتان بگويم (كه مجبور نشد و من هم سوءال نكردم).

گفتم: با شما مى آيم، اگر مايليد برويم.

(او اوّل با يك حركت سريع و مخصوص بدنش را روى دستمال پول ها انداخت و

ص: 136

آن چنان ماهرانه آن را جمع كرد و وارد جيبى كه بر روى پيراهنش دوخته بودند نمود كه خود اين عمل به قدرى شگفت انگيز بود كه ديگر براى من مسأله رفتن به منزل حل شد، ولى در عين حال حركات ماهرانه او تماشائى بود زيرا همان طور كه نشسته بود مقعدش را روى زمين حركت مى داد و آن چنان سريع مى رفت كه گاهى من عقب مى افتادم).

در عين حال يك جوان قوى هيكل كه بعدا معلوم شد نوكرش هست مواظب و آماده بود كه اگر خسته شود كولش كند.

البتّه احتياج نشد، زيرا در همان نزديكى ماشين شورلت بزرگى مهيّا بود و آن نوكر او را بغل كرد و در گوشه دست راست عقب ماشين نشاند و به من گفت: شما از طرف چپ ماشين سوار شويد.

من به همراهان گفتم: شما به مدينه برگرديد، تا يكى دو ساعت ديگر من هم به

شما ملحق مى شوم و سوار ماشين آنها شده و به مدينه رفتيم.

خانه آن مرد مفصّل بود و زندگى خوبى داشت، زن و فرزندان موءدّبى داشت كه همه از او حساب برده و او را زياد احترام مى كردند.

اوّل كارى كه پس از ورود به منزل براى او انجام دادند اين بود كه زنش پيش آمد و لباس هاى او را عوض كرد، پيراهن تميزى تن او نمود و سپس او را بغل كرده و به اتاق مخصوص پذيرائى بردند و به من هم تعارف كردند كه به آنجا بروم.

آن اتاق مفروش به فرش هاى ايرانى و كاملاً مرتّب و تزئين شده به لوسترهائى بود.

او قصّه خود را در آنجا اين طور آغاز كرد:

من تا بيست سالگى يعنى بيست سال قبل؛ هم دست داشتم و هم پا، و در همين خانه با همين زن كه تازه ازدواج كرده بودم زندگى مى كردم، در نيمه شبى پشت در منزل

ص: 137

ما صداى فرياد زنى كه معلوم بود جمعى او را به قصد كشتن مى زنند بلند شد، لباسم را پوشيدم و به درِ منزل رفته و ديدم آن زن روى زمين افتاده و خون از سرش كه شكافى برداشته بود جارى است و سه جوان كه او را مى زدند وقتى مرا ديدند فرار كردند و من از آنها در آن تاريكى شبحى بيشتر نديدم.

فورا ماشينم را از منزل برداشته و آن زن را به بيمارستان رساندم، شايد بتوانند او را از مرگ نجات دهند.

ولى آن زن از همان ساعتى كه روى زمين افتاده بود بى هوش بود تا وقتى كه به بيمارستان رسيد، صورتش را هم خون پوشانده بود، من هر چه زير چراغ ماشين خواستم او را بشناسم نتوانستم قيافه اش را تشخيص دهم، به هر حال مسأله از نظر من مهمّ نبود، زيرا روى حسّ انسان دوستى اين كار را مى كردم و زياد احتياجى به شناسائى او نداشتم.

او را به بيمارستان تحويل دادم، متصدّى بيمارستان طبق معمول گزارشى از من سوءال كرد و من هم تمام جريان را از اوّل تا به آخر براى او گفتم، او همه را نوشت و زير آن گزارش آدرس كامل مرا هم نوشت و از بيمارستان بيرون آمدم.

وقتى به منزل رسيدم ديدم درِ منزل باز است و زن جوانم كه در منزل بود از او خبرى نيست، ولى يك لنگه از كفشهايش آنجا افتاده!

فورا سوار ماشين شده و جريان را به يك شرطه (پاسبان) خبر دادم، او مرا به شهربانى برد و اجازه گرفت كه با اسلحه همراه من بيايد و دو نفرى سوار ماشين شديم، در آن نيمه شب دور كوچه ها و خيابان ها را مى گشتيم و من بى صبرانه گريه مى كردم و اسم زنم را با فرياد صدا مى زدم، تا آن كه از عقب يك كوچه بن بست صداى ناله زنم را شنيدم كه مرا به كمك مى طلبيد؟!

ص: 138

فورا ماشين را متوقّف كرده و ديدم روى زمين افتاده و از سر و صورتش خون مى ريزد او را برداشته و داخل ماشين انداختم و آن شرطه هم كمك كرد تا او را به بيمارستان برسانيم كه ناگاه در وسط راه سنگ محكمى به شيشه ماشينم خورد و شيشه شكست و روى زمين ريخت.

باز ماشين را در گوشه اى متوقّف كرده و بيرون آمدم كه ببينم چه كسى آن سنگ را زده است كه سنگ دوّم به سرم خورد و من نقش زمين شدم، شرطه متوحّشانه در حالى كه يك پايش را از ماشين بيرون گذاشته بود ولى جرأت نمى كرد كاملاً پياده شود اسلحه اش را كشيد و هوائى شليك مى كرد!

مردم صداى تيراندازى را كه شنيدند از خانه ها بيرون ريختند و خيابان شلوغ شد، يكى از ميان جمع صدا زد: فعلاً مجروحين را به بيمارستان برسانيد تا بعد ببينيم چه كسى اين كارها را كرده است؟!

يك نفر از اهالى همان خيابان پشت فرمان نشست و به شرطه گفتند: تحقيق كن ببين آيا ضارب را پيدا مى كنى يا نه؟

شرطه در واقع مى ترسيد بماند، و بهانه آورد كه ممكن است دشمن در تعقيب اين ها باشد، لذا من بايد تا بيمارستان محافظ اين ها بمانم.

بالأخره من و زنم را عقب ماشين انداختنه و راننده و شرطه جلو ماشين شيشه شكسته نشستند و ما را به بيمارستان رساندند.

زخم من سطحى بود و چند بخيه اى بيشتر لازم نداشت، ولى زخم زنم عميق تر بود و احتياج به اتاق عمل پيدا كرد، علاوه بدنش در اثر كتك خوردن سخت كوبيده و كبود بود و احتياج زيادى به استراحت داشت.

رئيس بيمارستان در حالى كه كاغذ و قلمى در دست گرفته بود براى تهيّه گزارش

ص: 139

پيش من آمد و اسم مرا پرسيد، وقتى جواب دادم به من گفت: شما همان آقائى نيستيد كه يكى دو ساعت قبل خانم مجروحى را به اينجا آورد؟

گفتم: چرا.

گفت: ببخشيد من شما را نشناختم، سر و صورتت خون آلود بود و قيافه تان خوب مشخّص نبود، شناخته نمى شديد.

از رئيس بيمارستان سوءال كردم: حال آن زن چطور است؟

گفت: اتّفاقا تازه به هوش آمده و شوهرش هم همين چند دقيقه قبل رسيد، اگر مايليد با او ملاقات كنيد مانعى ندارد.

گفتم: متشكّرم، لذا با او رفتم. وقتى شوهر آن زن مرا ديد از من تشكّر كرد و گفت: اگر شما به او نمى رسيديد آن طورى كه اين آقا (يعنى دكتر بيمارستان) مى گفت زنم

مرده بود.

من ابتداء براى رئيس بيمارستان و شوهر آن زن جريان خودم را نقل كردم و بعد به شوهر آن زن گفتم: جريان زن شما چه بوده كه آن سه نفر او را اين طور كتك زده و بعد به خاطر كمكى كه من به او كردم اين بلا را سر من و زنم در آوردند؟!

شوهر آن زن گفت: من امشب ديرتر به منزل رفتم، وقتى وارد منزل شدم زنم را در منزل نديدم و هيچ اطّلاعى از جريان او نداشتم تا آن كه نيم ساعت قبل اين آقا (يعنى دكتر بيمارستان) به منزل ما تلفن زد و مرا به اين جا احضار نمود و هنوز هم زنم حالى پيدا نكرده كه بتواند جريان را نقل كند.

تا اين جا براى همه افراد موضوع كاملاً بغرنج بود و تنها كسانى كه از جريان اطّلاع داشتند، زن من و زن آن مرد بود كه متأسّفانه هنوز حالى نداشتند كه بتوانند جريان را نقل كنند، بعلاوه دكتر مى گفت: چون به آنها ضربه مغزى وارد شده هر چه ديرتر جريان

ص: 140

را از آنها سوءال كنيد و ديرتر حرف بزنند بهتر است.

بالأخره آن شب گذشت و جريان در ابهام كامل باقى ماند تا آن كه صبح از زنم كه نسبتا حالش بهتر بود سوءال كردم: ديشب بعد از رفتن من چه شد كه مجروح شدى و در آن كوچه بن بست افتادى؟

گفت: وقتى شما آن زن را برديد كه به بيمارستان برسانيد و من هنوز دم در ايستاده بودم، ناگهان سه جوان نقابدار پيدا شدند، اوّل يكى از آنها درِ دهان مرا گرفت تا فرياد نزنم، ولى من تلاش مى كردم كه خودم را از دست آنها نجات دهم.

يكى از آنها با چيزى كه در دست داشت به سر من زد و من بيهوش شدم و ديگر نفهميدم چه شد تا آن كه تازه قدرى بهوش آمده بودم كه شما مرا در آن كوچه پيدا كرديد و به بيمارستان آورديد!

ملاحظه مى كنيد كه باز هم موضوع از ابهامش بيرون نيامد.

شوهر آن زن هم وقتى از زنش سوءال مى كند كه چه شد تو مجروح شدى و در ميان آن كوچه افتادى؟

مى گويد: زنگ درِ منزل به صدا در آمد و گمان كردم شمائيد و در را باز كردم، ناگهان مورد هجوم سه نقابدار واقع شدم، آنها اوّل درِ دهان مرا گرفتند و بعد مرا برداشتند و در كوچه اى بردند، نفهميدم چه مى خواستند بكنند كه دستشان از درِ دهانم كنار رفت و من فرياد زدم، آنها با چيزى كه در دستشان بود محكم به سرم كوبيدند و من بيهوش شدم و در بيمارستان به هوش آمدم.

در اين بين رئيس بيمارستان نزد ما آمد و گفت: متوجّه شديد بالأخره ديشب چه شده؟

گفتيم: نه.

ص: 141

گفت: بعد از جريان شما پنج زن جوان ديگر را به همين نحو زخمى كرده و به اين بيمارستان كه مخصوص سوانح است آورده اند و ما به شرطه خبر داده ايم، امروز رئيس شرطه با جمعى از متخصّصين علل جرائم بسيج شده اند و عجيب اين است كه از هر كدام اين مجروحين سوءال مى شود چه بر سر شما آمده؟ آنها عين همين مطلبى را كه زن هاى شما مى گويند گفته اند.

بالأخره ما هفت نفر شوهرهاى آن زن هاى مجروح دور هم نشسته و هر چه افكارمان را روى هم ريختيم كه ببينيم چرا اين بلاى مشترك سر ما آمده، چيزى متوجّه نشديم.

يكى از آنها گفت: من دلائلى دارم كه اجنّه اين كار را كرده اند.

بقيّه خنديدند و گفتند: اجنّه چه دشمنى اى با ما داشته اند كه ما هفت نفر را انتخاب

كنند؟

من گفتم: لطفاً دلائلتان را بفرمائيد تا استفاده كنيم؟!

گفت: ببينيد يكنواختى حوادث و يك نحوه رفتار كردن با همه و نكشتن هيچ كدام از آنها و بيهوش شدن همه و با اين سرعت بهبودى همه آنها دليل بر اين است كه اين كار بشر نبوده.

من گفتم: اين ها دليل نمى شود، زيرا اوّلاً: خيلى هم يكنواخت كارها انجام نشده، بلكه اختلاف مختصرى هم داشته است.

ثانياً: از كجا معلوم كه بايد حتما كار اجنّه يكنواخت باشد و كار انسان نامنظّم باشد و از طرف ديگر اجنّه چه دشمنى اى با زن هاى ما داشته اند كه اين كار را بكنند؟

ديگرى گفت: من مايلم هر چه زودتر خودم و زنم را از اين جريان بيرون بكشم، يكى دو نفر ديگر هم كه من جمله شوهر آن زنى بود كه من او را به بيمارستان آورده

ص: 142

بودم، از بس ترسيده بودند با او موافقت كردند.

ولى من گفتم: بايد ريشه اين كار را به كمك پليس در بياورم و اين سه جوان جانى را به كيفر اعمالشان برسانم.

شما هم اگر با من موافقت كنيد بهتر است و زودتر به هدف مى رسيم، ولى هر كدام از آنها به نحوى اظهار بى ميلى كردند.

حق هم داشتند، زيرا ديده بودند كه به خاطر رساندن يك مجروح به بيمارستان با من چه كرده بودند؛ شيشه ماشينم را شكسته و خودم را مجروح كرده بودند.

بالأخره ممكن بود اگر آنها هم وارد اين كار شوند صدمه اى ببينند.

امّا من مسأله را تعقيب كردم، حدود ده شب در كوچه هائى كه اين عدّه را مجروح

كرده بودند با اسلحه اى كه از شهربانى گرفته بودم مى گشتم، ولى چيزى دستگيرم نشد.

بالأخره نزديك بود مأيوس شوم كه به فكرم رسيد خوب است در اين موضوع با آقاى شيخ عبدالمجيد كه استاد دانشگاه در روانشناسى است مشورت كنم.

روز بعد نزد او رفته و جريان را به او گفتم.

او به من گفت: ممكن است من با مجروحين ملاقاتى داشته باشم؟

گفتم: ترتيبش را مى دهم، لذا يكى دو روز معطّل شده تا توانستم از شوهرهاى آن زن هائى كه در آن شب دچار اين حادثه شده بودند دعوت كنم تا با زن هايشان در يك جا جمع شوند و استاد از آنها سوءالاتى بكند.

محلّ ملاقات همين منزل بود، همه آنها در همين اتاق نشسته بودند.

استاد دانشگاه، كه من تا آن روز نمى دانستم در علوم معنوى و روحى چقدر وارد است سوءالات را به ترتيب از اوّل كسى كه دچار جريان شده بود پرسيد، او زن جوانى بود كه اوّل شب دچار حادثه شده بود و منزلش هم در كنار شهر مدينه منوّره بود.

ص: 143

بعد هم به ترتيب از يك يك آنها سوءال كرد تا آن كه آخرين آنها اتّفاقاً زن من بود.

سوءال اوّلش اين بود: بايد به من بگوئيد روز قبل از حادثه از اوّل صبح تا وقتى كه جريان اتّفاق افتاد چه مى كرديد؟

آنها همه را براى او نقل كردند و او آن چه مى گفتند را مى نوشت.

سوءال دوّم او اين بود: چگونه آن حادثه براى شما اتّفاق افتاد و چند نفر در كار شركت داشتند؟

آنها هر كدام خصوصيّاتى را براى او نقل كردند و او نوشت.

سوءال سوّم اين بود: بعد از اين حادثه چه تغيير حالى پيدا كرده ايد؟

هر كدام حالاتى را از خود نقل كردند كه باز آنها را نوشت و بعد گفت: من بايد در مطالبى كه نوشته ام سه روز مطالعه كرده و سپس نتيجه را به شما بگويم. من كه عجله داشتم و نمى خواستم موضوع اين مقدار طول بكشد به استاد گفتم: با اين ترتيب آنها ديگر فرار مى كنند و ممكن است به خاطر طول زمان موفّق به دستگيريشان نشويم.

استاد به من گفت: حالا هم موفّق به دستگيرى آنها نمى شوى و اگر بيشتر از اين در تعقيب آنها كوشش كنى خودت هم دچار حادثه اى خواهى شد كه جبران ناپذير است.

گفتم: پس مطالعه سه روزه شما به چه درد مى خورد؟

گفت: اوّلاً: از نظر علمى اهميّت زيادى دارد، ثانياً: احتمالا شما كارى مى كنيد كه ارواح خبيثه و يا اجنّه با آن مخالفند و شما را اذيّت كرده اند و اگر آن را ادامه دهيد ابتلائات بيشترى پيدا خواهيد كرد.

من كه آن وقت اين حرف ها را خرافى مى دانستم خنده تمسخرآميزى كرده و گفتم: من كه تا آخرين قطره خونم پاى تحقيق از اين موضوع ايستاده ام و خودم آن سه جوان را ديدم كه فرار مى كردند، لذا حتّى احتمال هم نمى دهم كه آنها اجنّه و يا چيز

ص: 144

ديگرى از اين قبيل باشند.

استاد گفت: پس احتياج به جواب من نداريد؟ ولى به شما توصيه مى كنم بيش از اين، اين كار را تعقيب نكنى كه ناراحتت مى كنند.

دوستانى كه زن هايشان مبتلا به آن جريان شده بودند همه متّفقا گفتند: ولى ما تقاضا داريم جواب را به ما بدهيد، حتّى يكى دو نفر از آنها هم او را در اين كه اين كار ممكن است از اجنّه صادر شده باشد تأييد كردند.

به هر حال آن روز مجلس بهم خورد و من از اين كه اين استاد دانشگاه را براى تحقيق از اين موضوع دعوت كرده بودم پشيمان بودم تا آن كه سه روز گذشت.

استاد دانشگاه به من مراجعه كرده و گفت: حاضرم در جلسه ديگرى كه شوهرهاى آن زن ها جمع شوند، ولى زن ها و يا شخص غريبه اى در مجلس نباشد نتيجه مطالعاتم را براى آنها و شما بگويم.

گفتم: بسيار خوب، باز هم در منزل ما جلسه تشكيل شود ولى چون كار زيادى دارم چند روز ديگر آنها را دعوت مى كنم تا شما با آنها حرف بزنيد.

گفت: دير مى شود، اگر شما همين امروز اقدام نمى كنيد كه جلسه تشكيل شود من خودم آنها را جمع كرده و مطلب را به آنها مى گويم.

گفتم: نه، من وقت ندارم، شما خودتان اين كار را بكنيد.

(امّا حقيقت مطلب اين بود كه من وقت داشتم ولى چون حرف هاى او را خرافى مى دانستم نمى خواستم در جلسه او حاضر شوم و وقت خود را ضايع كنم).

او وقتى از من جدا مى شد آهى كشيد و گفت: جوان! تو حيفى، خودت را به خاطر نادانى و سرسختى بيچاره مى كنى.

من اهميّت ندادم، ظاهراً همان روز، او در منزل خودش جلسه اى تشكيل مى دهد

ص: 145

و طبق آن چه يكى از دوستان كه زنش دچار جريان شده بود مى گفت:

او چند موضوع از حالات زن ها را قبل از حادثه و چند موضوع را در وقت حادثه و چند موضوع را بعد از حادثه مشترك مى دانست.

امّا موضوعات مشتركى كه براى آنها قبل از حادثه اتّفاق افتاده بود اين است:

1- همه آنها روز قبل از حادثه در منزل، يا براى تفريح و يا براى سرگرمى و يا به خاطر عقائد خرافى وسائل سرور و شادى متجاوز از حدّى تشكيل داده و از صبح تا شب على الدّوام مى خنديدند.

2- آنها آن روز نماز و اعمال عبادى خود را انجام نداده و حتّى هيچ كدام يادشان نبود كه براى يك مرتبه هم "بسم اللّه الرّحمن الرّحيم" گفته باشند.

3- صبح آن روز عمل زناشوئى انجام داده و تا شب وقت حادثه غسل نكرده بودند.

4- غذاى خوشمزه اى تهيّه كرده و زياد خورده بودند و معده آنها كاملاً سنگين بوده است.

5- درِ خانه آنها فقرائى كه بعضى از آنها اظهار كرده بودند از اشراف (سادات) هستيم آمده و آنها با آن كه امكانات داشتند جواب مثبتى به آنها نداده و بلكه به آنها جسارت هم كرده بودند.

او معتقد بود كه يا همه اين ها دست به دست هم داده و اين حادثه را براى آنها به وجود آورده و يا بعضى از اين ها در جريانى كه اتّفاق افتاده موءثّر بوده است و حتماً اين كار مربوط به اجنّه مى باشد!

امّا موضوعات مشتركى كه بين آنها در وقت حادثه بوده عبارت است از:

1 - همه آنها سه جوان را مى ديدند كه نقاب داشته و به آنها حمله مى كنند.

ص: 146

2 - در اوّلين برخورد با ضربه اى كه به سر آنها وارد مى كردند آنها را بى هوش نموده و بعد آنها را به جاى دور دستى مى انداختند.

3 - همه ضربه ها به سر آنها وارد شده و هيچ آثار ضربه اى در بدن آنها نبوده است.

4 - با آن كه تقريباً ضربه هائى كه به سر آنها وارد شده عميق بوده دچار آسيب مهلكى نشدند.

5 - همه آنها اظهار مى كردند وقتى آن جوان ها به ما مى رسيدند حرف نمى زدند و

هيچ كدام از آنها صداى جوان ها را نشنيده بودند.

6 - همه آنها اظهار مى كردند وقتى آن جوان ها با ما تماس مى گرفتند و ما را بغل مى كردند به قدرى دست ها و بدنشان لطيف بود كه ما احساس فشار بر بدنمان نمى كرديم.

7 - با آن كه زن ها جوان بودند و بيشتر از هر چيز احتمال بى عفّتى از طرف جوان ها نسبت به آنها مى رفت، در عين حال با هيچ يك از آنها عمل منافى عفّت انجام نداده بودند.

او معتقد بود اين دلائل ثابت مى كند عاملين آن جريان ارواح يا اجنّه بوده اند كه به صورت جوان هائى در آمده اند.

امّا موضوعاتى كه بعد از حادثه براى همه آنها اتّفاق افتاده بود:

1- به همه آنها يك حالت ضعف و رخوت عجيبى دست داده بود كه خود آنها آن را مربوط به خونى كه از بدنشان رفته بود مى دانستند.

ولى از نظر طبيعى نبايد ضعف پس از ده روز كه از حادثه گذشته براى زن هاى جوانى كه مى توانند زودتر از اين آن ضايعه را جبران كنند ادامه داشته باشد.

2 - آنها در حال حزن عجيبى بوده كه در مدّت اين ده روزه حتّى يك تبسّم هم

ص: 147

نكرده بودند.

3 - در حال خواب فرياد مى زدند و گاهى بى جهت از خواب مى پريدند.

4 - حالت وحشت و ترس عجيبى به آنها دست داده بود كه با هر صدائى از جا مى پريدند.

5 - رنگ آنها بيشتر از آن چه توقّع مى رفت زرد شده و روز به روز بدتر مى شدند.

لذا شوهرهاى زن هائى كه مبتلا به اين حادثه شده بودند خيلى زياد اصرار داشتند كه اگر ممكن است اين موضوع پيگيرى شود تا زن هايشان از اين حالات بيرون بيايند.

امّا من با سرسختى عجيبى اين ها را تصادفى تصوّر كرده و مى گفتم: اين ها خرافات است، هر كسى كه ضربه مغزى مى خورد ضعف دارد، در خواب فرياد مى زند، رنگش زرد شده، ترس بر او مستولى مى گردد و خواهى نخواهى به خاطر اين ناراحتى ها حال حزن خواهد داشت.

لذا تصميم گرفتم كه از پا ننشينم تا آن سه جوان را پيدا كنم، حتّى يك روز به شهربانى رفته و به رئيس پرخاش كردم كه مدينه منوّره نا امن نبوده، شما چرا اين سه نفر را كه اين طور با جمعى رفتار كرده اند پيدا نمى كنيد تا مجازات شوند؟

رئيس شهربانى به من گفت: ما در تعقيب آنها بوده ايم، حتّى در روزنامه ها و مجلاّت اعلام كرده ايم كه مردم آنها را دستگير كنند، ولى چه كنيم كه كوچكترين ردپائى از آنها مشاهده نمى شود.

آن استاد دانشگاه كه بعداً معلوم شد تسخير جنّ هم دارد به دوستان گفته بود: من جن هايم را احضار كرده و از آنها درباره اين موضوع تحقيق نموده ام، آنها مى گويند: اين عمل را سه نفر از جن هائى كه شيعه بوده و با ما سنّيها مخالفند انجام داده اند!

استاد دانشگاه از آنها پرسيده بود: چرا آنها اين هفت نفر از زن هاى سنّى را انتخاب

ص: 148

كرده و به بقيّه اهل سنّت آسيب وارد نكرده اند؟

جن هاى آقاى استاد دانشگاه در جواب گفته بودند:

چون روزى كه شب بعدش آن جريان اتّفاق مى افتد روز عاشورا بوده و شيعيان عزادار بوده اند، به خصوص شيعيان از اجنّه مجلس عزا در محلّه هائى كه آن زن ها زندگى مى كرده اند داشته و چون آنها آن روز زيادتر از ديگران خوشحال بوده و زياد

مى خنديدند، به سه جوان از اجنّه مأموريّت مى دهند كه آنها را تنبيه كنند.

استاد دانشگاه گفته بود من به آنها گفتم: آنها كه تقصيرى نداشتند.

اوّلاً: عزادارى شيعيان اجنّه را نمى ديدند.

و ثانياً: از عاشورا خبرى نداشتند، (چون اهل سنّت به خصوص در مدينه از اين موضوع غافلند) آنها گفته بودند: ما فردى را به صورت فقراء درِ خانه شان فرستاديم ولى آنها در عوض آن كه از خنده و خوشحالى دست بردارند، بعضى زباناً و بعضى عملاً به حضرت سيدالشهداء عليه السلام توهين هم كرده بودند!

تا آنها از اين عملشان توبه نكنند رنگشان رو به زردى مى رود و اين حالات مشترك، آنها را رنج مى دهد.

لذا استاد دانشگاه اصرار داشت كه آنها هر چه زودتر توبه كنند تا حالشان خوب شود، بعضى از آنها بدون آن كه جريانشان را براى كسى نقل كنند نزد شيعيان در محلّه نخاوله رفته و پولى براى عزاداران حضرت سيدالشهداء عليه السلام داده و توبه كرده بودند.

امّا من همچنان اين مسائل را توجيه مى كردم و حتّى يك روز به استاد دانشگاه گفتم: مثل اين كه تو شيعه هستى و با اين كلك مى خواستى از اين موقعيّت استفاده كرده و اين عدّه را با شيعيان مرتبط نمائى.

او از من ترسيد و گفت: به خدا قسم من شيعه نيستم، اين آن چيزى بود كه من

ص: 149

فهميده بودم و حالا تو هم خواهى فهميد، مبادا جريان را به پليس بگوئى كه تو هم ديگر نمى توانى ضررها را جبران كنى، و من هم با اين همه محبّتى كه به شما بدون تقاضاى مزد كرده ام در ناراحتى مى افتم.

گفتم: شما كه جن داريد، مى توانيد از آنها كمك بگيريد!

او هر چه التماس كرد من توجّه نكردم و چون در آن مدّت با پليس همكارى كرده بودم و آنها به من اعتماد داشتند جريان را به آنها گزارش كردم، رئيس شهربانى مرا در خلوت خواست و گفت: تو بد كردى كه مسأله را در حضور افسرها و به خصوص افسر نگهبان عنوان كردى زيرا او خيلى متعصّب است، حالا من مجبورم آن استاد دانشگاه را تعقيب كنم، اگر صبر مى كردى تا ببينيم اگر حال آن زن ها خوب شد و تنها زن تو مريض باقى ماند، معلوم مى شود جريان صحّت داشته و چه اشكالى دارد كه به خاطر رفع كسالت زنت پولى به شيعيان براى عزادارى حسين بن على عليه السلام بدهى!

من عصبانى شده و گفتم: مثل اين كه شما هم از اين بدعت ها بدتان نمى آيد، اين اعتقادها با رژيم عربستان سعودى كه مذهب رسمى آن وهّابيت است منافات دارد!

رئيس شهربانى زنگى زد، يك پليس آمد، اوّل به او دستور داد كه فلان استاد دانشگاه را به اين جا دعوت كنيد و بعد گفت: اسلحه اين جوان را هم تحويل بگيريد و ديگر او را بدون اجازه خودم به اين جا راه ندهيد.

بالأخره آن روز اسلحه را از من گرفتند و مرا از شهربانى بيرون نمودند، من به منزل رفتم و شب تا صبح به خاطر دردسر درست كردن براى استاد دانشگاه و رئيس شهربانى و آن عدّه كه به شيعيان پول داده بودند نقشه مى كشيدم، عاقبت فكرم به اين جا رسيد كه نزد قاضى القضات مدينه رفته و از همه آنها شكايت كنم و جريان را از اوّل تا آخر به او بگويم، او قدرت دارد كه حتّى رئيس شهربانى را هم تعقيب كند، به خصوص

ص: 150

آن روز وقتى شنيدم كه استاد دانشگاه مسافرت كرده و اين دستور رئيس شهربانى براى نجات او از محكمه بوده است بيشتر عصبانى شدم و مستقيماً درِ خانه قاضى القضات رفتم، او تصادفاً در منزل نبود، به خدمتگزارش گفتم: فردا به محضرشان مشرّف مى شوم.

دوباره شب را به منزل رفتم و در اتاق خوابم مشغول استراحت بودم و از فكر اذيّت اين عدّه بيرون نمى رفتم كه ناگهان ديدم شخصى وارد اتاق خواب من شد، اوّل فكر كردم زنم از اتاق بيرون رفته و حالا برگشته است، ولى وقتى به او نگاه كردم ديدم مرد قوى هيكلى است كه با حربه مخصوصى مى خواهد به من بزند، فكر كردم اين يكى از همان جوان هائى است كه زن ها را مجروح كرده، از جا برخاستم و با فرياد به او گفتم: بدبخت تا امروز كه اسلحه داشتم از ترس به سراغم نيامدى، حالا مى دانم با تو چه بكنم، ولى او فقط يك دستش را دراز كرد و وقتى دستش نزديك من آمد بزرگ شد تا جائى كه هر دو پاى مرا با يك دست گرفت و به قدرى فشار داد كه از حال رفتم، وقتى به هوش آمدم صبح شده بود و پاهايم درد شديدى مى كرد، زنم به من گفت: چه شده؟ جريان را به او گفتم.

او گفت: خواب بدى ديده اى، حالا از جا برخيز تا من بشارتى به تو بدهم، هر چه كردم در اثر درد پا نتوانستم برخيزم.

به او گفتم: بشارتت چيست؟ بگو .

گفت: من علّت كسالت خود را پيدا كرده ام، و آن اين است كه روز قبل از جريان آن شب فقير سيّدى درِ خانه ما آمد و از من چيزى درخواست كرد، من چون از راديو آهنگ مخصوصى را گوش مى دادم و فوق العاده خوشحال بودم و حتى گاهى مى رقصيدم به او اعتنائى نكردم، او به من گفت: امروز عاشورا است و شيعيان براى حسين بن على عليه السلام عزادارى مى كنند، چرا تو اين قدر خوشحالى؟

ص: 151

به او گفتم: خفه شو و چند جمله جسارت به حسين بن على عليه السلام و شيعيان كردم، او مرا نفرين كرد و رفت كه شب آن اتّفاق افتاد.

ولى ديروز دم غروب همان سيد فقير را ديدم و از او عذر خواهى كردم، او به من

گفت: اگر پولى به شيعيان نخاوله براى عزادارى حضرت سيدالشهداء عليه السلام بدهى شفا خواهى يافت.

به گمان آن كه آن دوستان به زنم اين كلك را زده اند و او اين دروغ را جعل كرده كه مرا به آن چه استاد دانشگاه گفته معتقد كنند، سيلى محكمى به صورت زنم زدم و به او گفتم: ديگر اين دروغ ها را به من نگوئى.

ولى بعد پشيمان شدم، به خصوص كه من تمام آن چه را استاد دانشگاه گفته بود از او پنهان مى كردم.

پاهايم هم به خاطر اين عصبانى شدن بود و يا علّت طبيعى ديگرى داشت دردش شديدتر شد.

من از طرفى فرياد مى زدم و زنم به خاطر كتكى كه خورده بود گريه مى كرد، بالأخره طاقت نياوردم و به او گفتم: مرا هر چه زودتر به مريضخانه برسان، او مرا به مريضخانه برد، دكتر گفت: پاهاى شما مثل اين كه ضربه شديدى خورده و خونش از جريان افتاده، اگر موفّق بشويم با ماساژ خون را به جريان بيندازيم درد پاى شما رفع مى شود.

آن روز پاهاى مرا تا شب ماساژ دادند، ولى نه خون به جريان افتاد و نه درد پاى من بهتر شد، دكتر معالجم گفت: شما اگر اصل جريان پايتان را بگوئيد ممكن است در معالجه اش موءثّر باشد.

من جريان را به او گفتم، او گفت: شما ترسيده ايد!

ص: 152

چيزى نيست، خيالم راحت شد، ولى درد پا مرا بى طاقت كرده بود و قرص هاى مسكّن ابداً تأثيرى نداشت، اواخر شب نمى دانم به خواب رفته بودم يا آن كه بيدار بودم، ديدم درِ اتاق بيمارستان باز شد و اين دفعه سه نقابدار وارد اتاق شدند، پرستار هم

ايستاده بود! امّا مثل اين كه او آنها را نمى ديد!

اوّل يكى از آنها صورتش را باز كرد، ديدم اين همان مردى است كه شب قبل پاهايم را فشار داده بود.

به من گفت: تا به حال با شما حرف نمى زديم، چون مردمى كه تا اين حد نافهمند نبايد با آنها حرف زد، ولى حالا مجبوريم چند چيز را به تو بگوئيم.

اوّلاً: ما همان سه نفرى هستيم كه به خاطر جسارتى كه آن هفت نفر زن به عاشورا و حسين بن على عليه السلام كرده بودند آنها را تنبيه كرديم.

ثانياً: بدان كه پاهاى تو، ولو توبه كنى خوب نمى شود و اگر آنها را قطع نكنند تو از بين مى روى.

در اين بين آن دو نفر نقابها را از صورت برداشتند و آن شخصى كه با من حرف مى زد به يكى از آنها گفت: حالا به خاطر آن كه زنش را سيلى زده و موضوع را درست باور نمى كند يك دستش را تو فشار بده و دست ديگرش را او فشار بدهد تا ديگر پا نداشته باشد كه عقب اين كارها بدود و دست هم نداشته باشد كه به صورت زنش سيلى بزند.

آنها دست مرا فشار دادند و من داد كشيدم.

پرستار با آن كه در تمام اين مدّت مقابلم ايستاده بود، مثل اين كه از خواب بپرد گفت: چه شده؟ تا او نزديك تخت من آمد از حال رفته بودم.

وقتى به هوش آمدم ديدم طبيب بالاى سرم ايستاده و شانه هاى مرا ماساژ مى دهد

ص: 153

و دست هايم هم مثل پاهايم درد مى كند، وقتى جريان را به طبيب گفتم پرستارم گفت: پس چرا من كسى را نديدم؟

من به طبيب اصرار كردم دست و پاى مرا قطع كنيد تا از درد راحت شوم.

طبيب گفت: ما حالا معالجات لازم را انجام مى دهيم، اگر فائده اى نكرد بعد آن كار را خواهيم كرد!

به هر حال اطباء حدود بيست روز براى معالجه من تلاش كردند، علاوه بر آن كه نتيجه اى نداشت، روز به روز دست و پايم بدتر مى شد و كم كم مثل اين كه رگ هاى دست و پاى مرا قطع كنند، از همين جائى كه ملاحظه مى كنيد سياه شده و اطبّاء تجويز كردند كه آنها را يكى پس از ديگرى قطع كنند و مرا به اين روز بنشانند!

چند شب قبل از آن كه از بيمارستان بيايم و تقريباً جاى زخمم بهبود پيدا كرده بود، خيلى نگران وضع خودم بودم كه حالا وقتى با اين وضع از بيمارستان بيرون بيايم چه كنم؟ زنم به من گفت: من تو را تا اين حد لجباز نمى دانستم، بيا قبول كن كه مقدارى پول نذر عزادارى حسين بن على عليه السلام نمائى و آن را به شيعيان بدهى شايد وضعت از اين بدتر نشود.

گفتم: مانعى ندارد، پولى براى آنها فرستادم و به آنها پيغام دادم كه مجلس عزائى براى حضرت حسين بن على عليه السلام ترتيب دهيد و براى رفع كسالت من دعاء كنيد.

آنها هم ظاهرا آن مجلس را بر پا كرده و متوسّل به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام شده بودند، من از اين توسّل اطّلاعى نداشتم، شب در عالم روءيا حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را ديدم كه به بالين من آمده و مرا به خاطر آن كه آنها برايم توسّل كرده اند شفا دادند و بحمداللّه از آن روز تا به حال همين زندگى خوبى را كه مى بينيد دارم، اين بود قضيّه من.

ص: 154

من به او گفتم: شما با اين كرامتى كه از عزادارى حضرت سيدالشهداء عليه السلام ديده ايد چرا شيعه نمى شويد؟

گفت: هنوز حقّانيّت مذهب شيعه برايم ثابت نشده، ولى به عزادارى براى حسين بن على عليه السلام خيلى عقيده دارم و در ايّام عاشورا خودم مجلس ذكر مصيبت تشكيل داده و از شيعيان دعوت مى كنم كه در آن مجلس اجتماع كنند، اميد است كه اگر حقّ با شيعه باشد از همين مجالس مستبصر شوم.

و اين كه قصّه ام را براى شما نقل كردم براى اين بود كه به شيعيان علاقه دارم و وقتى لباس شما را ديده و دانستم شيعه هستيد ميل پيدا كردم قضيّه ام را براى شما نقل كنم.

كرامت نود و سوم:

گويند: در مجلسى سخن از فضل و عظمت علمى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به ميان آمد. يك عالم غير شيعه كه در آنجا حضور داشت، به زهد و علم و آثار علمى خود مغرور شده و خود را در رديف حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام يا عالم تر از ايشان دانست، حاضران او را سرزنش كردند و مجلس ختم شد.

بعد از چند روز او را در حرم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام ديدند كه ريسمانى به گردن خود بسته و سر ديگر ريسمان را به ضريح مطهر گره زده و گريه مى كند و با عجز و ناله خود را سرزنش مى نمايد.

ماجرا را از او پرسيدند، در پاسخ گفت: شب گذشته در عالم خواب ديدم مجلس باشكوهى از علماء و برجستگان تشكيل شده است، شخصى خبر داد كه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به مجلس شما مى آيد، پس از لحظاتى نور آن حضرت بر آن

ص: 155

مجلس تابيد و باشكوه بى نظيرى وارد مجلس شد.

حضرت در صدر مجلس روى صندلى نشسته و حاضران همه در برابرش خضوع

نمودند، ترس و وحشت، مرا به خاطر جسارتى كه كرده بودم فراگرفت. آن بزرگوار به همه افراد حاضر با نظر مهرانگيز نگريست و صحبت كرد، وقتى نوبت به من رسيد، فرمود: تو چه مى گويى؟!

من از گفته ام اظهار پشيمانى كردم.

فرمود: من در نزد پدر و برادرانم حسن و حسين عليهم السلام درس آموخته ام و در دين خود و آن چه كه آموخته ام به مرحله يقين رسيده ام، ولى تو در شك و ترديد به سر مى برى و در امامت امامان حق عليهم السلام شك دارى، آيا چنين نيست؟!

و پس از بيان ديگر، با دست مبارك، ضربتى به دهانم زدند كه از خواب بيدار شدم، اكنون به جهل و گمراهى خود اعتراف مى كنم و به آستان مقدسش براى درخواست عفو و لطف آمده ام.

نظير اين ماجرا، قضيه ى زير است:

در مجلسى، يكى از افرادى كه ظاهراً اهل اطلاع به نظر مى رسيد مى گفت: سلمان از نظر علمى بر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام برترى دارد، زيرا حضرت على عليه السلام در شأنش فرموده: سلمان بحر لا ينزح؛

يعنى: سلمان درياى بى پايان است.

شخص گوينده شب در عالم خواب مى بيند در مجلس باشكوهى حضور دارد، و حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام در صدر آن مجلس نشسته و سلمان فارسى دست به سينه براى خدمت گزارى آن حضرت ايستاده و به او مى گويد: اى مرد، چرا اشتباه مى كنى، افتخار من اين است كه خدمت گزار حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مى باشم.

ص: 156

ماجراى ديگرى نيز مانند دو داستان بالا در كتاب الخصائص العباسيه چنين نقل شده:

يكى از طلاب كه در نجف اشرف مدتى تحصيل علم فقه و اصول نموده وليكن از علم اخلاق بى بهره بود. در مجلسى اظهار مى كند: اباالفضل العبّاس عليه السلام به واسطه نسب به ما شرافت دارد والا مقام علم و اجتهاد ما بالاتر است و ما در علوم دينيه بيشتر زحمت كشيده ايم.

آن طلبه شبى در خواب حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را مى بيند و آن حضرت قريب به اين بيان مى فرمايد: آن چه شما تحصيل كرده ايد ظنيّات است و من از مقام علم و يقين، تحصيل علوم يقينيّه نموده ام، و يك سيلى به صورت او زده و طلبه بى ادب به حالت خوف و وحشت از خواب بيدار مى شود و تب و لرز شديدى مى گيرد.

اطرافيانش مى گويند: تو را چه مى شود؟

مى گويد: مرا فوراً به حرم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام ببريد و در آنجا توبه و انابه و استغاثه مى كند و شفا مى گيرد.

ص: 157

بخش سوم: كرامات و عنايات عليه السلام حضرت اباالفضل العبّاس به مسحیان

اشاره

ص: 158

كرامت نود و چهارم:

در كتاب چهره درخشان قمر بنى هاشم اباالفضل العبّاس عليه السلام از جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ على آسوده يزدى چنين نقل شده:

در ماه مبارك رمضان 1410 هجرى قمرى از آقاى حاج سيد سليمان موسوى (اوحدى شعار) در مدرسه مرحوم آقاى گلپايگانى در شهر گلپايگان شنيدند كه مى فرمود:

يكى از وعاظ از شيخ عبداللّه تهرانى نقل كرد كه گفت: من يك سال در اثر عارضه اى نتوانستم در تهران منبر بروم و به يكى از شهرستان ها رفتم. نزديك اقامتگاه من، تكيه اى قرار داشت و به صورت ناشناس به آنجا مى رفتم. روزى وقتى از مجلس بيرون آمدم، جوانى مرا صدا زد و گفت: آقا شيخ، صبر كن! ايستادم. گفت: بياييد روضه حضرت عبّاس عليه السلام برايم بخوانيد، با او رفته تا به در خانه اى رسيديم. درب را باز نمود و وارد خانه شديم. دوباره درب را بسته و مرا به يك اتاق راهنمايى نمود و دو متكا روى هم گذاشت و از من درخواست روضه نمود. من هم شروع به خواندن كردم .

پس از اتمام روضه پاكتى به من داد و من بيرون آمدم. سپس ملاحظه كردم مبلغ هزار تومان پول است. چون آن ايام آن قدر پول به منبرى نمى دادند، احتمال دادم اشتباه كرده باشد. برگشتم و درب خانه را زدم. پرسيد: چه كسى در مى زند؟

گفتم: روضه خوان هستم. درب را باز كرد، گفتم : پاكت را اشتباهى نداده ايد؟ گفت: نه، اين روضه خواندن قضيه اى دارد، و آنگاه ماجرا را چنين شرح داد:

ص: 159

من يك نصرانى هستم و شغلم رانندگى مى باشد. روزى در گردنه اسدآباد همدان، ماشينم نقص فنى پيدا كرد و از جاده منحرف شد، راه چاره اى نداشته و از زندگى مأيوس شدم، چون بعضى اوقات در قهوه خانه ها از راننده هاى مسلمان شنيده بودم كه در گرفتارى ها به حضرت اباالفضل عليه السلام متوسل مى شوند، من نيز نذر كردم كه اگر از اين خطر نجات يابم از درآمد ماشين بدهم تا به نام آن حضرت روضه بخوانند.

اين پول را كه ديديد، سهم حضرت اباالفضل عليه السلام از درآمد يك ساله من است و متعلق به شماست.

كرامت نود و پنجم:

از جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ عيسى اهرى چنين نقل شده:

در اهر راننده اى بود كه مسلمان شده و وى را مشهدى احمد هارتن مى ناميدند. علت مسلمان شدن وى آن گونه كه خودش تعريف مى كرد چنين بود، مى گفت: از تبريز به سمت كوه "گويجه بيل " در حركت بودم از گردنه كه سرازير شدم يك دفعه ديدم فرمان ماشين بريده و اتومبيل به طرف دره در حركت است ناگهان گفتم: يا اباالفضل! با گفتن اين كلام ماشين همان جا متوقف شد و مردم صحيح و سالم از ماشين بيرون آمدند، فرداى آن روز جرثقيل آورده و ماشين را به داخل جاده كشيديم. بعد از اين ماجرا هارتن مسلمان شد و اسمش را احمد گذاشت.

كرامت نود و ششم:

در كتاب زندگانى حضرت اباالفضل عليه السلام چنين نقل شده:

عده اى از كسانى كه مورد اطمينان بودند خبر دادند: راننده اى غير مسلمان در هنگام حركت با اتوبوس متوجه مى شود كه اتوبوس ترمز ندارد و جان مسافرانش در

ص: 160

خطر است، وقتى مسافران مسلمان متوجه مى شوند، به قمر بنى هاشم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام متوسل مى گردند، راننده غير مسلمان نيز به تبع آنها فرياد مى زند: يا اباالفضل عليه السلام ! و هنگامى كه اين مطلب را بيان مى كند، اتوبوس در جاى خود مى ايستد و تمام لاستيك ها از هم جدا و پاره مى شوند، وقتى راننده اتوبوس اين بزرگوارى و كرامت را از قمر بنى هاشم عليه السلام مشاهده مى كند، مسلمان شده و خدا را شكر مى كند.

كرامت نود و هفتم:

مرحوم آقاى شيخ محمد باقر ملبوبى در كتاب الوقايع و الحوادث نقل مى كند:

مدّاح مخلصى را ديدم، مى گفت: در تهران سوار تاكسى شدم تا به مجلس سوگوارى براى مدّاحى بروم، وقتى به مقصد رسيدم و كرايه را از جيبم در آوردم تا به راننده تاكسى بدهم نگرفت، علت را پرسيدم.

گفت: من عهد كرده ام از خدمت گزاران حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام كرايه نگيرم.

گفتم: چرا؟

گفت: به خاطر لطفى كه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به من كرده است؟

گفتم: چه لطفى؟

گفت: من مسيحى آسورى هستم، سال ها پس از ازدواج، داراى فرزند نشدم، معالجات بى فايده بود، به بزرگان و اولياى دين خود متوسل شدم، باز نتيجه اى نگرفتم، بر اثر معاشرت با رانندگان مسلمان، نام اباالفضل العبّاس عليه السلام را زياد شنيده بودم كه

بسيار در درگاه خداوند آبرو دارد، به خدا توجه نموده و عرض كردم: خدايا! عبّاس عليه السلام

ص: 161

را در درگاهت واسطه قرار مى دهم، به حق آن حضرت، حاجتم را روا كن.

طولى نكشيد كه داراى فرزند شدم، و از آن زمان تا كنون با خداوند عهد بسته ام كه از خادمان و مدّاحان حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام كرايه نگيرم.

كرامت نود و هشتم:

حجة الاسلام والمسلمين آقاى شيخ على قرنى گلپايگانى در كتاب منهاج البيان على نهج الأخبار و القرآن چنين نقل كرده است:

يكى از رانندگان اتوبوس شهرستان قم نقل كرد: در ايامى كه راه عتبات عاليات باز بود من مرتباً مسافر از قم به كاظمين و مجددا از آنجا مسافر به قم مى رسانيدم، در يك نوبت كه از آنجا مسافر زده بوده و مى آمدم، وقتى به گردنه پاطاق كه گردنه نسبتا سختى است رسيدم، در وسط گردنه ديدم ماشين نفت كشى از سرگردنه پيدا شد؛ قدرى كه آمد متوجه شدم ترمز او پاره شده و اكنون آن ماشين بر حسب عادت مى آيد و ماشين مرا زير مى گيرد و 60 مسافرى كه همه زوار قبر امام حسين عليه السلام مى باشند از بين برده و نابود مى كند، هر چه فكر كردم اصلاً راه فرارى براى خود نمى ديدم.

دستم رفت تا درى را كه كنارم بود باز كرده و خود را به بيرون پرتاب كنم تا لا اقل خودم كشته نشوم، ناگاه ديدم ماشين نفت كش كه با سرعت به طرف ما مى آمد، سرش برگشت و به كوه خورد و خوابيد.

اتوبوس را نگه داشته و دويديم و مشاهده كرديم درب ماشين به كوه گير كرده و راننده اش نيز صدمه اى نديده، اما نمى تواند از ماشين بيرون بيايد، به زحمت درب ماشين را باز كرديم و او را بيرون كشيديم.

به مجرد آن كه از ماشين بيرون آمد سوءال كرد: شما چه مذهبى داريد؟

ص: 162

گفتيم: معلوم است ما مسلمان و شيعه هستيم.

گفت: مرا هم به دين اسلام و مذهب شيعه راهنمائى كنيد، زيرا من ارمنى بوده و به كيش نصرانى معتقدم، بعد از آن كه او شهادتين را بر زبان جارى ساخت پرسيد: عبّاس كيست؟

گفتيم: فرزند على بن ابى طالب عليهماالسلام است.

از او پرسيديم: به چه سبب تو از عبّاس سوءال مى كنى؟

گفت: در ايران رانندگى مى كردم رفقاى راننده كه شيعه بودند دوست داشتند من شيعه شوم ولى قبول نمى كردم، آنان از راه دلسوزى و نصيحت به من گفتند: هر گاه جايى بيچاره شدى و خواستى خود را از گرفتارى برهانى، بگو: يا اباالفضل العبّاس عليه السلام ايشان قطعاً از تو دادرسى خواهند فرمود.

اين مطلب در ذهن من بود تا اين كه ماشين از بالاى گردنه سرازير شد ناگاه ترمز آن بريد و يقين كردم كه ماشينم به ته دره سقوط مى كند و بدنم قطعه قطعه مى شود، لذا ناچار شده و چند مرتبه گفتم: يا اباالفضل العبّاس عليه السلام ! و همين كه نام مبارك آن حضرت را بر زبان جارى كردم ماشينم به كوه اصابت نمود و متوقف شد. آرى، ماشين مرا حضرت اباالفضل عليه السلام حفظ نمود و جان مرا او نگهدارى كرد و من ثلث در آمد ماشين خود را وقف ايشان كرده و تا زنده باشم در راه روضه خوانى او مصرف مى نمايم و همان جا با انگشت خود با مركب در جلوى ماشين نوشت: شركت با اباالفضل العبّاس عليه السلام

كرامت نود و نهم:

از جناب حجة الاسلام واعظى، سرپرست اعزام مبلغ چنين نقل شده:

در يكى از سال ها دهه محرم براى تبليغ به اهواز رفته بودم، بعد از ظهر عاشورا به

ص: 163

منزل مرحوم آيت اللّه بهبهانى رفتم، در آنجا يك نفر خدمت آقا آمد و گفت: من مى خواهم مسلمان شوم.

آقا از او پرسيد: دين تو چيست؟ و چرا مى خواهى مسلمان شوى؟

گفت: دين من مسيحى، و شغلم راننده تريلى است، امروز صبح از خرمشهر، تيرآهن بار زده و عازم تهران بودم، به اهواز كه رسيدم ديدم جمعيت زيادى سياه پوشيده اند و به سر و سينه مى زنند و عده اى هم در دست هايشان كاسه اى آب بود و مى گفتند: يا عبّاس، يا سقاء، يا اباالفضل عليه السلام ، چون خيابان ها مملو از جمعيت بود، ماشين را كنار خيابان پارك كردم و مدتى به تماشاى آن صحنه ها پرداختم، تا اين كه خيابان مقدارى خلوت شد و مجدداً حركت كردم، در راه همين طور با سرعت مى رفتم تا به يك سرازيرى رسيدم، خواستم سرعت ماشين را كم كنم، پا روى ترمز گذاشتم، ولى هر چه فشار دادم فايده نكرد، با خود گفتم: اگر از سمت روبرو ماشين بيايد و من با او تصادف كردم، چكار بايد بكنم؟!

در اين حال شروع به توسل به بزرگان دين خودمان كردم، ديدم فايده ندارد يك دفعه يادم افتاد مردم در اهواز يا عبّاس، يا سقاء، يا اباالفضل العبّاس عليه السلام مى گفتند، سريع گفتم: يا عبّاس، يا سقاء، يا اباالفضل مسلمان ها، خودت به دادم برس! در همين حال ناگهان ديدم يك دست آمد جلو ماشين و ماشينم را در جا نگه داشت!

ماشين را كنار جاده پارك كردم و سريع نزد شما آمده ام تا مسلمان شوم.

كرامت صدم:

از جناب آقاى حاج ابوالحسن شريفى از كرج چنين نقل شده:

حادثه اى چند سال قبل در تهران رخ داده كه شرح آن را در زير مى خوانيد:

در تهران ميدان قزوين، خيابان جمشيد (كه در آن زمان محل فساد بود) يك مغازه

ص: 164

مشروب فروشى وجود داشت كه صاحب آن يك ارمنى بود و آن مغازه پاتوق راننده هاى تريلى و بارى و غيره به شمار مى رفت، مرد ارمنى كه صاحب مغازه بود روى ارادتى كه به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام داشت عكسى كه آن حضرت را سوار اسب نشان مى داد، بالاى سر خود نصب كرده و براى آن احترام خاصى قائل بود.

روزى سه نفر راننده تريلى وارد مغازه مى شوند و از فرد ارمنى مشروب مى خواهند. فروشنده سه ليوان شراب برايشان مى آورد، يكى از آنان يك ليوان ديگر درخواست مى كند و فروشنده ارمنى از دادن ليوان اضافه خوددارى مى ورزد، زيرا معتقد بوده كه نبايد به هر راننده يك ليوان بيشتر مشروب داد، چون مستى به وجود آورده و مشكلاتى فراهم خواهد كرد، فرد راننده اظهار مى دارد براى خودم نمى خواهم و وقتى ليوان شراب را مى گيرد (نعوذ باللّه) به روى عكس مبارك حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مى پاشد و اظهار مى كند: اين هم سهم ايشان!

شخص ارمنى، وقتى اين جسارت فجيع را از راننده بى دين مى بيند خيلى ناراحت شده، آنان را از مغازه بيرون مى كند و مغازه را تعطيل اعلام مى نمايد، سپس از شدت ناراحتى داخل مغازه مشغول گريه مى شود، آن سه نفر بعد از خارج شدن از مغازه، با يكديگر مشاجره مى كنند كه چرا اين عمل انجام شد؟ نهايتاً دو نفر از آنان با هم تصميم مى گيرند، وقتى با تريلى هايشان از شهر خارج شدند، راننده جسارت كننده را در بيابان بكشند و جسدش را همان جا بيندازند.

اين دو نفر جلوتر از آن مرد خبيث راه افتادند تا بتوانند با هم تصميم لازم را در اين جهت بگيرند، وقتى وارد خيابان قزوين شدند تا به طرف تريلى هاى خود بروند، نفر سوم كه همان فرد گستاخ باشد و از آنان عقب مانده بود وقتى خواست از جوى آب كنار خيابان بگذرد، پايش به جدول كنار خيابان برخورد كرد و با صورت به وسط خيابان افتاد، در همين حال يك تريلى آهن كش كه با بار آهن در حال عبور بود از روى

ص: 165

اين شخص گذشت و او را از كمر دو نيم ساخت، مردم جمع شدند و راننده تريلى هم توقف كرد.

پليس از راه رسيد و جمعيتى انبوه گرد آمدند، آن دو راننده ى ديگر، كه از آن جمعيت فاصله داشتند، وقتى متوجه اين حادثه شدند جلو آمده و شرح ماجرا را به پليس گفتند و افزودند كه تصميم داشته اند به علت جسارتى كه وى به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام كرده بود او را بكشند كه حضرت عبّاس عليه السلام زحمت آنها را كم كرد.

وقتى پليس اين مطلب را از آنان شنيد، براى روشن شدن قضيه همراه آن دو نفر به خيابان جمشيد، كه محل شراب فروشى بود رفتند، ديدند مغازه تعطيل است، درب مغازه را زدند صاحب مغازه كه همان ارمنى بود در را باز كرد، پليس و همراهان وارد شدند، ديدند مرد ارمنى مشغول گريه مى باشد، وقتى چشمش به راننده ها افتاد از آن دو نفر پرسيد: آن مرد كافر چه شد؟! وقتى آنان گفتند كه وى به جزاى خود رسيده و به جهنم وارد شده، مشاهده كردند كه ارمنى صاحب مغازه، مشغول شكرگذارى به درگاه خداوند متعال شد و عكس حضرت را نشان داد كه هنوز خشك نشده بود. پليس هم صورت جلسه اى تهيه كرد و راننده ها را مرخص نمود و گفت: بقيه مسئوليت با خودم كه جوابگوى قانون خواهم بود. وقتى ماجرا را به اداره گزارش كرد، مورد تشويق هم قرار گرفت و هيچ گونه مسئوليتى متوجهش نگرديد.

كرامت صد و يكم:

جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى شيخ عبدالرحمان بخشايشى از مرحوم

آيت اللّه آقاى حاج سيد جعفر شاهرودى چنين نقل كرده كه ايشان فرمودند:

شخصى مسيحى نزد من آمد تا مسلمان بشود، علت مسلمان شدنش را جويا

ص: 166

شدم، گفت:

ماشين تريلى داشتم كه در گردنه ى اسد آباد همدان در معرض سقوط به دره قرار گرفت، در حالى كه شب بود و سرماى زمستان هم همه جا را فرا گرفته بود اسم مبارك حضرت اباالفضل عليه السلام را در مجالس و از زبان مسلمانان شنيده بودم، با مشاهده اين صحنه يك دفعه گفتم: يا اباالفضل مسلمان ها به دادم برس! تا اين نام مقدس را بردم مثل اين كه كسى فرمان را از دستم گرفت و نجات پيدا كردم، ماشين به سنگ بزرگى خورد و توقف نمود.

پس از توقف ماشين، به سطح جاده آمدم ديدم كسى آنجا نيست ولى نور چراغى از دره پيداست، به سراغ آن نور رفتم، ديدم آنجا قهوه خانه اى وجود دارد و غذا و چاى مهيا است ولى صاحبش نيست، گفتم: من گرسنه هستم و ناچار بايد غذا بخورم، خسته و گرسنه شروع به غذا خوردن كردم ديدم كسى نيامد، همان جا خوابيدم، صبح بيدار شدم ديدم هنوز كسى نيامده كه پول غذا و چاى را بدهم، گفتم: بروم به ماشين نگاه كنم و برگردم، پس از آن كه به سراغ ماشين رفته و برگشتم ديدم نه قهوه خانه اى در كار است و نه قهوه چى! اين جا بود كه متوجه شدم اين هم از عنايات حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بوده است. لذا آمده ام مسلمان بشوم و مسلمان شد.

كرامت صد و دوم:

از جناب آقاى حاج جواد افشار، كارمند بيمارستان آيت اللّه العظمى گلپايگانى رحمه الله چنين نقل شده:

در سال 1356 كه مردم مغازه ها را مى بستند و عليه شاه تظاهرات مى كردند، يك روز مرد ارمنى 32 ساله اى را از طرف بيت آيت اللّه العظمى گلپايگانى به بيمارستان

ص: 167

نكويى آوردند و گفتند: ايشان به دين مبين اسلام تشرف پيدا كرده و اكنون وى را براى سنت به اين جا آورده ايم تا ختنه شود، او را بسترى و ختنه كردند.

من از او پرسيدم: چه چيزى باعث شد مسلمان شوى؟

گفت: من شاگرد ماشين هاى تريلى 18 چرخ بودم، راننده نيز ارمنى بود، از خرم آباد به طرف تهران حركت كرديم، به گردنه رازان كه رسيديم يك وقت راننده به من گفت: فلانى ترمز بريده، چه كار كنم؟ ماشين را به كوه بزنم يا به دره بياندازم؟ آن موقع به يادم آمد كه مسلمان ها در مواقع سخت متوسل به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مى شوند لذا من نيز يك مرتبه گفتم: يا اباالفضل مسلمان ها به فريادم برس! و ديگر چيزى نفهميدم، موقعى كه چشم باز كردم ديدم راننده به ته دره سقوط كرده و يك طرف ماشين چند تكه شده است، به خودم گفتم: من هم بايد دست و پايم قطع شده باشد، دستم را حركت دادم ديدم سالم است، پاهايم را تكان دادم ديدم سالم است، حركت كردم ديدم روى يك تخته سنگ هستم و فقط انگشت كوچك دست راستم خراشى برداشته است (دستش را كه اثر خراش در آن باقى بود به من نشان داد) و گفت: از دره بالا آمدم سوار ماشين شده و به تهران آمدم و به خانه رفتم، در يك اتاق نشسته و فكر كردم كه اين اباالفضل العبّاس عليه السلام كيست كه مرا نجات داد و الّا من هم مثل راننده بايستى چند تكه شده باشم؟

مدت چند روز درست غذا نمى خوردم و فقط در اين فكر بودم كه من بايستى به دين اباالفضل العبّاس عليه السلام در آيم، پدر و مادر و زنم مى آمدند و به من مى گفتند: برخيز و برو سركار، زن و فرزند تو نان مى خواهند، چرا خودت را مثل ديوانه ها در اطاق حبس

كرده اى؟ به آنها گفتم: تا من اين اباالفضل عليه السلام را نشناسم و به دين او در نيايم سركار نمى روم، خلاصه با راهنمايى افرادى به منزل مرجع مسلمين حضرت آيت اللّه گلپايگانى رحمه الله رفتم و به دست ايشان مشرف به دين اسلام شدم.

ص: 168

كرامت صد و سوم:

از جناب آقاى محمد كريم محسنى، آموزگار دبستانى در شهرستان خرم آباد از قول يكى از دوستانش به نام آقاى احمد كاووسى كه ايشان نيز آموزگار است چنين نقل شده:

چند سال پيش براى استفاده از مرخصى عازم اهواز بودم، بين راه در محلى كه به "تنگ فنى" معروف است و گردنه خطرناكى دارد، كاميونى را ديدم كه قسمت جلوى آن در دره فرو رفته و در حالت وحشتناكى قرار گرفته بود، به طورى كه اگر چند نفر اندك فشارى به آن وارد مى كردند به عمق دره سرنگون مى شد، ما اتومبيلمان را متوقف كرديم كه به آن كاميون نگاه كنيم، در اين هنگام ديدم عده اى در كنار همان كاميون نشسته و مشغول خوردن كباب هستند! همين كه ما را ديدند، ما را نيز به خوردن دعوت كردند.

دعوت آنان را پذيرفته و از اتومبيل پياده گشته و جوياى قضيه شديم، معلوم شد كه ترمز كاميون مزبور از ابتداى سرازيرى "تنگ فنى" بريده مى شود، راننده كه مردى مسيحى است و به اتفاق خانواده اش سفر مى كرده، دست و پاى خود را گم مى كند و در عين حال هر لحظه بر سرعت كاميون افزوده مى شود، راننده مى بيند چاره اى ندارد، به عيسى و موسى عليهماالسلام و ديگر پيامبران الهى متوسل مى شود اما از اين كارها و دعاها نتيجه نمى گيرد، وقتى كاميون به لب پرتگاه مى رسد طفل خردسالش بى اختيار فرياد مى زند: يا حضرت عبّاس عليه السلام ! و كاميون فوراً متوقف مى شود، گويى دستى قوى و مافوق تصور جلوى آن را مى گيرد! مرد مسيحى كه از اين كرامت مبهوت شده پس از پياده كردن افراد خانواده اش به سراغ روحانيون مذهب شيعه مى رود و به دين اسلام مشرف مى شود و اينك گوسفندى را كه وى نذر كرده بود ذبح نموده و مشغول خوردن كباب آن بودند و اغلب رهگذران را نيز اطعام مى كردند.

ص: 169

كرامت صد و چهارم:

از حضرت آية اللّه حاج سيد محمود مجتهد سيستانى رحمه الله چنين نقل كرده اند:

آقاى مجتهد سيستانى در مراسم شيعه شدن راننده مسيحى كه در آن زمان خيلى مشهور بود، و در محضر مبارك مرحوم آيت اللّه العظمى آقاى حاج سيد يونس اردبيلى رحمه الله صورت گرفت، حضور داشتند، اين شخص سعادتمند كه مسيحى مذهب بوده با كاميون خود در گردنه هاى خيلى خطرناك رانندگى مى كرده است، ماشين كيلومترها از دامنه كوه بالا مى رود، به طورى كه سطح زمين معلوم نمى شود و از آن مكان غير از غبار چيزى پيدا نبوده، مثل آب دريا، و اگر كسى از بالا به پائين بيفتاد هيچ اثرى از او باقى نمى ماند.

خلاصه، در حين رانندگى، ماشين مرد مسيحى از جاده خارج شده و به طرف پائين سرازير مى شود، در حين سقوط در حالى كه راننده و كاميون بين زمين و آسمان قرار داشته اند از ته دل صدا مى زند: يا اباالفضل!

يك مرتبه به طور اعجاب انگيزى يك دست بزرگ ظاهر مى شود، كاميون را مى گيرد و روى جاده اصلى مى گذارد، شخص مسيحى كه اين كرامت بسيار عجيب را از آن حضرت مشاهده مى كند مستبصر شده، به مشهد مقدس مى آيد و در خدمت آيت اللّه العظمى حاج سيد يونس اردبيلى رحمه الله شيعه مى شود.

كرامت صد و پنجم:

از جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى صادقى واعظ، از حوزه علميه قم چنين نقل شده:

يكى از سال ها كه در تهران منبر مى رفتم، روز تاسوعايى سوار تاكسى شدم كه به

ص: 170

طرف مسجد آيت اللّه زاده مرحوم حاج سيد احمد بروجردى رحمه الله بروم، مسير حركت از ميدان شهداء به طرف صد دستگاه بود، در مسير به ترافيكى برخورد كرديم كه از رفت و آمد هيئت ها ايجاد شده بود، راننده گفت: چه خبر است؟!

گفتم: مگر شما مسلمان نيستيد؟

گفت: من مسيحى هستم.

گفتم: امروز روز تاسوعا و روز عزادارى براى اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام مى باشد كه به روز حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام معروف است.

گفت: من حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را خوب مى شناسم، سپس افزود: من بچه دار نمى شدم، بعد از مدتى هم كه بچه دار شدم دو پايش فلج شد، هر چه ثروت داشتم خرج كردم، منزل و ماشينم را فروختم ولى نتيجه اى نگرفتم، يكى از شب ها كه به منزل آمدم ديدم زنم گريه مى كند، گفتم چه خبر است؟

گفت: صاحب خانه مان امروز آمد و مرا به مجلس حضرت ام البنين عليهاالسلام دعوت كرد.

گفتم: ام البنين كيست؟

همسرم برايم شرح داد و گفت: من هم بچه فلجم را بردم در روضه و متوسل به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام شدم، حالا بيا امشب هم دو نفرى بچه را بغل كرده و به

آن حضرت توسل بجوييم، همين كار را كرديم.

نصف شب در ايوان خوابيده بوديم كه ديدم بچه بلند شده و مى دود. گفتم: چه خبر است؟ و دستش را گرفتم، گفت: اين آقاى اسب سوار كيست؟

معلوم شد حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام آمده و بچه مان را شفا داده اما متأسفانه ما ايشان را نمى ديديم و فقط بچه ايشان را مى ديد.

ص: 171

كرامت صد و ششم:

از جناب آقاى حاج ابوالحسن شكرى، از حاج رضا نظرى كهكى چنين نقل شده:

بين اراك و بروجرد گردنه اى وجود دارد كه به گردنه "زاليان" معروف است، روزى ديدم يك تريلى 24 تن آهن بار كرده و در قسمت شيب جاده، وسط راه ايستاده است، راننده هم يك ارمنى بود كه او را مى شناختم.

به وى گفتم: موسيو، از وسط جاده كنار برو، چرا اين جا ايستاده اى؟!

گفت: داستانى دارم و از وسط جاده هم كنار نمى روم، بعد چنين توضيح داد: از سر گردنه كه سرازير شدم، پا روى ترمز گذاشتم، اما ديدم ماشين ترمز ندارد، گفتم: خدايا، ما كسى را نداريم پيش تو واسطه قرار دهيم، اما اين مسلمان ها هر جا گير مى كنند حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را صدا مى زنند. با خود نذر كردم كه اگر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام نجاتم داد، من هم مسلمان مى شوم.

ناگهان ديدم ماشين ايستاد، نمى دانم چه شد، ولى ديدم ماشين شيلنگ باد خالى كرده و يك دفعه جيك جيك اش بلند شد و توقف كرد، من ماشين را از جاى آن تكان نمى دهم، زيرا اول مى خواهم بروم بروجرد مسلمان شوم، بعد بيايم ماشين را حركت

داده و بروم، شخص ارمنى رفت و مسلمان و شيعه شد و برگشت.

كرامت صد و هفتم:

از جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيد محمد محدث اشكورى چنين نقل شده:

سال 1347 شمسى در مسجد كاسه فروشان رشت در خدمت آيت اللّه آقاى حاج

ص: 172

سيد محمود ضيابرى رحمه الله بودم، شخصى به محضر ايشان آمد و گفت: من ارمنى هستم و خدمت شما آمده ام كه مسلمان شوم، همچنين مى خواهم اسمم را اباالفضل بگذاريد.

آقا فرمودند: به چه سبب اين اسم را انتخاب كرده اى؟

گفت: من ارمنى هستم، با ماشين از تهران به طرف رشت مى آمدم كه در جاده ماشينم ترمز بريد و به طرف دره حركت كرد، هر چه پيشوايان خودمان را صدا زدم، هيچ اثرى نديدم، يك دفعه گفتم: اى اباالفضل مسلمان ها به دادم برس! همين كه اين جمله را بر زبان آوردم بلافاصله ماشين در زمين ميخكوب شد و از مرگ حتمى نجات پيدا كردم، حالا آمده ام خدمت شما تا مسلمان بشوم و اسمم را هم اباالفضل بگذاريد.

كرامت صد و هشتم:

از جناب ميرزا محمد عليخان ذوالقدر شيرازى چنين نقل شده است:

روزى از شيراز عازم تهران بودم، در راه، قبل از رسيدن به اصفهان ماشين چپ كرد و من صدمه ديدم و پايم شكست.

در ميان مسافران يك ارمنى وجود داشت كه پسر او هم آسيب ديد و پايش

شكست، سپس ما را براى مداوا به بيمارستان بردند، در آنجا به همراهان خود گفتم: من يك گوسفند نذر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام كرده ام، شما آن را تهيه و ذبح كنيد، مرد ارمنى گفت: من هم براى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام شما گوسفندى نذر كردم.

چند روز بعد از ذبح گوسفند شخص ارمنى آمد و خداحافظى كرد كه برود، به او گفتم: چرا از اين جا مى روى؟ اين جا باش تا پاى پسرت خوب شود.

مرد ارمنى جواب داد: من براى پسرم گوسفندى نذر كردم و اكنون پسرم خوب شده، وقتى پسرش را صدا زد ديدم پايش كاملاً سالم است.

ص: 173

آقاى ميرزا محمد عليخان مى گويد: وقتى شب شد بسيار گريه كردم و به آقا متوسل شدم و گفتم: يا حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام ! ما هر دو با هم گوسفندى ذبح كرديم، پاى او خوب شد؛ ولى پاى من هنوز خوب نشده است، وقتى صبح شد و دكتر آمد، گفتم: پاى مرا خيلى سفت بسته ايد، لطفاً بازش كنيد.

دكتر گفت: بايد شش ماه در اين جا بمانيد تا پاى شما خوب شود.

گفتم: حالا شما پاى مرا باز كنيد، او وقتى پاى من را باز كرد ديد خوب شده است.

كرامت صد و نهم:

نقل شده: روز تاسوعا يكى از هيئت هاى اصفهانى به محله جلفاى اصفهان كه ارمنى ها در آن جا ساكن هستند مى روند، يكى از عزاداران كنار ديوار به عزادارى و گريه و توسل به حضرت اباالفضل عليه السلام مشغول مى شود، ناگهان مى بيند در خانه اى باز شد و يك مرد ارمنى بيرون آمد، او از وضع عزاداران و گريه مردم تعجب مى كند و مى گويد: اين جا چه خبر است؟

آن مرد عزادار مى گويد: امروز متعلق به باب الحوائج حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام است، مرد ارمنى مى گويد: من پسر بچه اى دارم كه دست هاى او فلج است، مرا راهنمايى كن كه شفاى او را از اباالفضل العبّاس عليه السلام بگيرم.

مرد عزادار مى گويد: امروز روز اباالفضل العبّاس عليه السلام است، برو بچه ات را بياور و دستانش را به علم و پرچم آن بزرگوار بكش.

مرد ارمنى هم با عجله و گريه و زارى فرزندش را مى آورد و دستان پسرش را به علم آن حضرت مى كشد و به ايشان توسل مى كند و منقلب مى شود و بسيار گريه كرده و بى تابى مى نمايد.

ص: 174

مرد عزادار مى گويد: به مردم گفتم كارى به او نداشته باشيد، سپس از او سوءال كرديم: چه شده؟

گفت: مگر نمى بينيد بچه ام دستانش را بالا و پايين مى آورد و شفا پيدا كرده است.

كرامت صد و دهم:

در كتاب چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العبّاس عليه السلام از آقاى حاج شيخ عبّاس آزرم كه از وعاظ محترم مى باشد چنين نقل شده:

مردى سنى كه رياست سد مهاباد به عهده او بود و به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام اخلاص و ارادتى كامل داشت و به وسيله آن بزرگوار به خواسته هاى خود رسيده بود، مجلس بزرگى تشكيل داده و سفره اطعامى گسترده و ششصد نفر را دعوت كرده بود. از آن جمله يك مهندس اتريشى و همسر او كه مسيحى و از بانيان سد بودند. ايشان بعد از حضور در آن مجلس فهميده بودند كه شيعيان شخصى به نام حضرت عبّاس عليه السلام دارند كه باب الحوائج است و حاجات خود را به وسيله آن بزرگوار از درگاه

الوهيت خواستارند.

آنها هم اولادى نداشتند، نذر مى كنند كه اگر به بركت آن بزرگوار عليه السلام صاحب فرزند شدند مثل همين سفره را بگسترانند. خداوند متعال هم به بركت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام عنايت فرموده، در حضور جناب محترم آقاى آزرم و چند نفر ديگر از روحانيون مهاباد و مياندوآب به دين اسلام مشرف شده و براى اين كه زنش حامله شد و فرزند پسرى زيبا از او متولد گرديد، سفره هزار نفرى گسترده و اطعام مى نمايند.

ص: 175

كرامت صد و يازدهم:

آنچه در ذيل نقل مى شود برخى از مشاهدات حضرت مستطاب حاج سيد على كاشانى از چگونگى انتقال ضريح مطهر حضرت اباالفضل عليه السلام از اصفهان به كربلاء مى باشد:

طى مأموريتى از طرف مرجع بزرگ و فقيه شيعيان مرحوم حكيم رحمه الله ، به اتفاق يازده نفر ديگر به استقبال ضريح مطهر و حمل كنندگان آن، كه در اصفهان ساخته شده بود از كربلاء به كرمانشاه رفتيم.

پس از ملحق شدن به كاروان حاملين ضريح مطهر قمر بنى هاشم عليه السلام به طرف كربلاء حركت كرديم، در طول مسير از هر شهرى عبور مى كرديم، شهر تعطيل شده و مغازه ها بسته مى شد و سيل جمعيت براى استقبال و تبرك، به ضريح مطهر هجوم مى آوردند، گوسفندها قربانى مى شد و با سلام و صلوات ما را به شهر وارد كرده و مشغول عزادارى و گريه و توسل مى گشتند.

پس از مدتى به شهر "بعقوبه" رسيديم، ساكنين اين شهر اكثرا سنى مذهب بودند، با اين حال مورد استقبال وسيع مردم قرار گرفته و چون هوا تاريك شده بود تصميم گرفتيم شب را در آنجا بمانيم.

شخصى به نام حاج مراد، من را با عده اى ديگر به خانه خويش دعوت كرد، ما نيز اجابت كرديم.

اين شخص كه سنى مذهب بود گفت: از اين كه حاملين ضريح مقدس به خانه ام وارد گشته اند بسيار خوشحالم، من اين خانه را دو ماه پيش تمام كرده ام، ليكن چون شنيدم كاروان حاملين ضريح مطهر حضرت عبّاس عليه السلام از اين شهر عبور مى نمايند

ص: 176

صبر نمودم تا ورود به خانه جديدم را با قدوم ايشان آغاز نمايم.

بعدها شخصى از اهالى بغداد به من گفت: زنى مسيحى در همسايگى ما فرزند مريضى داشت كه دكترها او را جواب كرده بودند، وقتى كه ضريح مطهر از بغداد عبور مى نمود آن زن فرزند خود را كنار ماشين حامل ضريح رسانده و از گرد و غبار ضريح مطهر و آن ماشين به سر و صورت فرزندش ماليده بود.

پس از چندى از حال او سوءال كردم، آن زن گفت: بچه ام، به بركت ضريح مطهر حضرت عبّاس عليه السلام شفا يافته، اينك عازم تشرف به كربلاء هستيم تا از حضرت تشكر و قدردانى كنيم.

كرامت صد و دوازدهم:

در كتاب معجزات و كرامات ائمه اطهار عليهم السلام چنين نقل شده:

موءمنى در راه برگشتن از زيارت غديريه از نجف به سوى كربلاء در سال 1330 چنين حكايت كرد:

در طريق عشق آباد و تازه شهر كه اوائل خاك روسيه است، در كشتى هم سفر يك تاجر مسيحى شدم، مرد موءدب و باوقارى بود و نوكرى مسلمان داشت، مرا ميهمان كرد و پذيرايى را به نوكر مسلمانش محول نمود و خودش براى اين كه من به دستورات مذهبى پابند بودم، با من هم خوراك نمى شد.

چيزى از اين مسافرت نگذشت كه تاجر مسيحى سر قصه را باز كرد و گفت: من در شهر بلخ يا بخارا يك شريك مسلمان داشتم، هر كدام از ما در آمد و مصرفمان معين بود، ولى سر سال كه حساب مى كرديم سود او از منافع من بسيار بيشتر مى شد، در صورتى كه خرج روزانه او دو برابر مصرف من بود و چون من با تجّار بسيارى آشنا و

ص: 177

هم كيش بودم، اجناس را ارزان تر خريده و از طرف ديگر فروشم نيز بيشتر بود، با همه اين امور هر ساله شريك مسلمانم درآمدش بيشتر مى شد.

تا آن كه يك سال با خود قرار گذاشتم هر چه در طول سال او خريد و فروش مى كند، من هم با او موافقت كرده و انجام دهم، هر وقت سفر مى رود، مهمانى مى دهد، و هر كار ديگرى كه انجام مى دهد من نيز عمل كنم.

چندى بدين منوال گذشت، يك روز صبح ديدم در اتاق خويش مجلسى از دوستان ترتيب داده و چاى و شيرينى تعارف ايشان مى كند، يك نفر هم روى صندلى نشسته و تعزيه مى خواند، پرسيدم اين چه كارى است؟ جريان روضه خوانى را بيان نمود.

من هم يكى از دوستان مسلمانم را ديدم، ده تومان به او داده و گفتم: روزهاى تاسوعا و عاشورا به تجارتخانه بيايند و مجلس روضه ترتيب دهند، روضه خوان مى آمد و منبر مى رفت، من هم مشغول كار خود بودم، سر سال شد و درآمد خود را حساب كردم، صد تومان از هر سال بيشتر سود كرده بودم.

فهميدم اين اثر همان ده تومان است، سال ديگر در دهه عاشورا صد تومان خرج كردم، سر سال هزار تومان منفعت كردم، و همچنين هر ساله هر قدر خرج تعزيه مى كردم ده برابر آن عوض مى يافتم.

كرامت صد و سيزدهم:

از آقاى شيخ على ابوالحسنى از قول پدرشان مرحوم ابوالحسنى چنين نقل شده:

در زمان رژيم سابق در يكى از بيمارستان هاى تهران شخصى ارمنى بسترى بود كه گرفتار مرضى سخت بوده و رنج بيمارى او را به شدت و تعب افكنده بود.

ص: 178

نيمه يكى از شب ها كه با شب تاسوعا مقارن بود فرد مزبور يكى از پرستاران (به اصطلاح مسلمان، اما لاابالى) بيمارستان را ديد كه با يك بطرى مشروب داخل اتاق وى شده و نزديك تخت او روى زمين بساط عيش و نوش گسترده است!

شخص ارمنى، در اثر معاشرتى كه با جامعه اسلامى داشت، مى دانست كه شراب خوارى از ديدگاه اسلام كارى بس زشت و نكوهيده قلمداد مى شود و علاوه بر آن، جماعت شيعيان شب و روز تاسوعا را متعلق به يكى از چهره هاى مقدس مذهبى خويش آقا اباالفضل العبّاس عليه السلام دانسته و بسيار محترم مى شمارند و حتى افراد بى بند و بار و سست ايمان نيز در چنين اوقاتى مى كوشند تا از اعمال حرام و ناروا دورى جويند.

از اين رو از كار زشت آن پرستار مسلمان سخت به شگفت آمد و بى اختيار زبان به ملامت گشود كه فلانى! من ارمنى ام و مثل تو مسلمان نيستم كه حرمت چنين شبى را بر خود واجب شمارم، اما تو ناسلامتى مسلمانى و اين شب هم در آئين شما مسلمانان شب مقدسى تلقى مى شود، شرمت نمى آيد كه در برابر كسى چون من كه دينى ديگر

دارد مقدسات مذهبى خويش را زير پا مى گذارى و حرمت اين شب را نگه نمى دارى؟

اما متأسفانه اين پند صادقانه به جاى آن كه پرستار به اصطلاح مسلمان را به خود آورد و به توبه و تنبه وا دارد، او را شديداً خشمگين ساخت و هر چه از فحش و فضيحت در چنته داشت، نثار بيمار كرد كه ساكت شو مردك ارمنى...هذيان نگو...اين فضولى ها به تو نيامده...!

شخص ارمنى كه در آتش مرض مى سوخت، از اين كه مى ديد به خاطر يك تذكر صادقانه اين چنين مورد توهين و هتّاكى قرار گرفته، سخت غمگين و ناراحت شد و دلش شكست و در حالى كه قطرات اشك از گوشه هاى چشمش سرازير بود، پتو يا شمد را بر سر كشيد و خود را از چشم آن پرستار پنهان كرد و ساعتى بعد خواب بر او

ص: 179

مستولى شد.

در عالم خواب، به گونه اى شگفت (كه مرحوم پدرم آن را توضيح مى داد ولى مع الاسف جزئيات آن از خاطرم رفته است) به حضور سالار شهيدان عليه السلام و برادر گرامى اش اباالفضل العبّاس عليه السلام رسيد و آن بزرگواران به پاس دفاع جانانه اى كه وى از حرمت تاسوعا و صاحب آن كرده و در اين راه توهين ها شنيده بود، او را مورد التفات و عنايتى خاص قرار داده و نويد شفا به وى داده بودند.

زمانى كه ارمنى از خواب بيدار شد، اثرى از رنج و مرض در خود نديد و فرداى آن روز نيز دكترها پس از آزمونى دقيق، گواهى دادند كه بيمار به نحوى معجزه آسا بهبود يافته است.

ماجراى پند ارمنى به پرستار مزبور و پاسخ توهين بار وى و دل شكستگى ارمنى و تشرفش در خواب به محضر سالار شهيدان و پرچمدار كربلاء و خبر بهبوديش به دست آن بزرگواران، همچون بمبى در بيمارستان و محيط اطراف صدا كرد و نقل

محفل موءمنين گرديد.

از همين روى پس از انتقال شخص ارمنى به منزل، جمع كثيرى از مسلمين محل، دسته دسته روانه منزل او شدند تا ضمن تبريك شفا، از همت وى در دفاع از ساحت آل اللّه عليهم السلام تشكر كنند.

پدرم به اينجاى داستان كه رسيد در حالى كه اشك از چشم وى و مستمعان مى ريخت، با لحنى سوزناك، آخرين پرده داستان را كه حاوى پيام آن نيز هست چنين نقل كرد:

زمانى كه مردم متدين در برابر خانه شخص ارمنى اجتماع كردند، او در كنار پنجره طبقه بالا ايستاده و از اظهار لطف آن جماعت تشكر مى كرد، ناگهان سخنى گفت

ص: 180

كه انبوه جمعيت را غرق در ضجه و ناله كرد، او با صداى بلند خطاب به مردم مسلمان گفت:

ما ارمنى ها اگر دنيامان چنان كه بايد آباد و روبراه نيست و در زندگى با هزاران مشكل روبرو هستيم عجيب نيست. عجب از شما مسلمان ها و شيعه هاست كه چنين پيشوايان كريم و آقا و بزرگوارى داريد و در عين حال در مشكلات دست و پا مى زنيد؟! مسلمان ها، چرا شفاى دردهايتان را از اين بزرگواران نمى گيريد؟!

كرامت صد و چهاردهم:

از آقاى رضا منتظرى (ساكن بابل) چنين نقل شده:

با خانواده، از شهر خود (بابل) به تهران مى آمديم. حدود شصت كيلومترى بابل، در جاده هراز كه تونل هاى متعدد شروع مى شود، در داخل تونل اول، سيم هاى برق ماشين اتصال پيدا كرد و آتش گرفت. فرياد و جيغ بچه ها بلند شد كه ماشين آتش

گرفت! من دستم را در ميان سيم ها كه شعله اى از آتش شده بود گذاشتم و سيم ها را قطع كردم.

دستم سوخت، ولى ماشين سالم ماند، اما با اين كار از روشنائى چراغ هاى اتومبيل محروم مانديم و مهم تر اين بود كه اقلا حدود پانزده تا بيست تونل كه بعضى از آنها خيلى طولانى بودند در پيش داشتيم.

پسرم مى گفت: بابا برگرديم بابل ماشين را تعمير كرده و بعد به سوى تهران حركت كنيم.

گفتم: من كارم اين است كه براى قمر بنى هاشم عليه السلام گوشت به فقرا مى دهم و حتى بعضى همسايه هاى خيلى دور هم از من گله مى كنند كه چرا اين گوشت نذرى به ما

ص: 181

نمى رسد؟ اينك دست توسل به دامن ايشان مى زنم، بگو: يا اباالفضل! تا برويم.

به طرف تهران حركت كرديم، توجه داريد كه اتومبيل ما ديگر حتى يكى از چراغ هاى كوچك آن هم قابل روشن شدن نبود، چون كليه سيم هاى چراغ را براى اين كه آتش نگيرد از باطرى ماشين قطع كرده بودم و خاموش بودن چراغ در تونل نيز صد درصد مساوى با تصادف است، زيرا داخل تونل در آن زمان ها كه چهل سال قبل مى شد تاريك محض بود، با اين حال به محض اين كه وارد تونل دوم شديم با كمال تعجب ديديم چراغ جلوى ماشين مثل نورافكن داخل تونل را روشن كرده است!

از تونل كه بيرون آمديم، به پسرم گفتم: پياده شو و چراغ را ببين! پياده شد و گفت: چراغ خاموش است! دوباره حركت كرديم و در تونل بعدى هم چراغ با روشنائى عجيب خود به حيرت و تعجب ما افزود! فهميدم اين مسأله مربوط به لطف و كرم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام است.

بدون شك و ترديد به راه خود ادامه داديم و خلاصه، داخل هر تونل كه

مى رسيديم چراغ با نورى خيره كننده فضا را روشن مى كرد ولى به مجرد اين كه از تونل بيرون مى آمديم تلألوء خود را از دست مى داد، مثل اين كه ماشين چراغ ندارد!

در اثر مشاهده اين صحنه شگفت، حال عجيبى به من دست داده بود كه نمى توانم توصيف كنم، ذوق زده شده بودم و مرتبا گريه مى كردم، تا بالاخره به تهران رسيديم، طبعا مى بايستى سيم هاى سوخته را مرمت مى كردم، گفتم: اگر ماشين را نزد رفيقم كه باطرى ساز است ببرم، اول حرفى كه مى زند اين است: به شما گفته بودم با اين ماشين مسافرت نكن!! و اين باعث شرمندگى من مى شود، لذا ماشين را نزد باطرى ساز ديگرى كه مردى ميانسال ولى غريبه بود و بعدا فهميدم كه وى فردى ارمنى است بردم.

به او گفتم: بيا نگاهى به ماشين بيانداز، آمد و نگاهى انداخت و پس از ديدن ماشين

ص: 182

گفت: تمام سيم هاى ماشين سوخته است، و يك قطعه سيم هم ندارد كه بشود يكى از چراغ هاى آن را روشن كرد.

گفتم: ما يك اباالفضل عليه السلام داريم كه چراغ هاى اين ماشين را، بدون داشتن سيم، و خود به خود، روشن مى كند!

باطرى ساز ارمنى گفت: اين كه چيزى نيست، اگر ماشين ما موتور هم نداشته باشد حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام آن را راه مى اندازد و ماشين خراب هم نمى شود!

با تعجب گفتم: تو كه ارمنى و مسيحى هستى، چرا اين حرف را مى زنى؟

گفت: بيا داخل تعميرگاه و ببين روى آن صندوق پول چه نوشته است؟

گفتم: سواد ندارم.

بالاخره بچه اى را كه آنجا بود نزد صندوقى كه در تعميرگاه آن ارمنى بود بردم و او عبارت روى آن را خواند كه نوشته بود: شراكت با اباالفضل عليه السلام

تعجب من بيشتر شد و سرّ قضيه را از وى پرسيدم.

باطرى ساز ارمنى گفت: من قبلا راننده تريلى بودم، زمانى با ماشين و همراه زن و بچه ام از سرازيرهاى پر پيچ و خم بسيار خطرناك جاده كندوان-چالوس كه بعضى قسمت هاى آن به جاده مرگ مشهور شده است پائين مى آمدم كه ناگاه پمپ باد ترمز خالى كرد و ماشين ترمز خود را از دست داد، مرگ را جلوى چشم خود ديدم، براى نجات از مخمصه، مرتب فرياد مى زديم: يا عيسى بن مريم، اما فايده اى نبخشيد، يك دفعه خانمم گفت: يا اباالفضل مسلمان ها! و من هم كه از همه جا نااميد شده بودم صدا زدم: يا اباالفضل مسلمان ها! به محض اين كه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را صدا زدم تريلى در لب دره متوقف شد.

وضعيت تريلى در كنار پرتگاه و عدم سقوط آن در درّه به قدرى شگفت آور بود

ص: 183

كه ماشين هاى بعدى متوقف مى شدند، راه بندان شد، راننده ها مى گفتند: چون ماشين ترمز ندارد لذا براى حركت بايد آن را بكسل كنيم، اما يكدفعه به طور ناشناخته، يك پسر بچه ده دوازده ساله جلو آمد و گفت: من الآن اين ماشين را درست مى كنم!

دستى به چرخ ماشين زد (با اين كه جواب دادن ترمز هيچ ربطى به چرخ ماشين نداشت) و به من گفت: ماشين را روشن كن برو! و سپس به طور ناگهانى در بين جمعيت ناپديد شد. من پشت فرمان نشسته و ترمز را امتحان كردم، ديدم سالم است! حركت كرده و به تهران آمديم.

از همان تاريخ بيمه شراكت با اباالفضل عليه السلام شدم، تريلى را فروختم و سالهاست كه به باطرى سازى ماشين اشتغال دارم و وضع اقتصاديم خوب است و اين صندوق را كه مى بينى در مغازه گذشته ام، براى آن است كه هر چه درآمد دارم نصف مى كنم، نصف آن را خود بر مى دارم و نصف ديگر را در اين صندوق مى ريزم، ايام عاشورا كه

فرا مى رسد، پول هايى را كه در اين صندوق جمع شده خالى مى كنم و همه را به امام زاده زيد، كه در شميران است، برده و به متولى آنجا مى دهم تا براى آقا اباالفضل عليه السلام خرج كند.

كرامت صد و پانزدهم:

از جناب حجة الاسلام آقاى حاج شيخ فضل اللّه شفيعى قمى چنين نقل شده: حقير در سال 1355 در تهران به منبر رفتم و يكى از دوستان برايم نقل كرد:

در محلى ده شب منبر مى رفتم، يكى از شب ها بعد از منبر نوجوانى مرا به خانه اى دعوت كرد و گفت: پدرم با شما كار دارد، پس از ورود به خانه مزبور، شخصى را روى تخت مشاهده كردم كه بيمار بود.

ص: 184

وى مرا كنار خود طلبيد و گفت: آقاى محترم! من مسيحى بوده و مسلمان نيستم، ولى به اباالفضل شما اعتقاد دارم، دكتر مرا جواب كرده و اين مرضى كه دارم خوب شدنى نيست، پدرم با اين مرض مرد، برادرم هم با همين مرض مرد، من هم با همين مرض ساعات آخر عمر را سپرى مى كنم، اگر شما شفاى مرا از حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بگيريد قول مى دهم مسلمان شوم.

من بدنم لرزيد! با اين بيمار رو به موت چه كنم؟! بالاخره براى شفاى او متوسل به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام شدم، يكى دو شب از مجلس مانده بود، نوجوان پيدا شد و بعد از منبر مرا به خانه دعوت كرد. پيش خود گفتم: حتما آن مرد مرده است و ما رسوا شده ايم! متزلزل و نگران، همراه او رفتم، داخل خانه كه شدم ديدم آن مرد از روى تخت پايين آمد، تا چشمش به من افتاد بنا كرد به گريه كردن و گفت: ديدى گفتم اباالفضل شما باب الحوائج است، به من عنايت كرد و من خوب شدم. الآن شهادتين را

بگو تا من مسلمان شوم.

آرى از بركت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام من شفا يافته و اسلام اختيار كرده و شيعه شدم!

كرامت صد و شانزدهم:

از جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى شيخ رمضان قلى زاده بابلى از آقاى سرهنگ كريمى فرمانده ارتش، از استاد خود در دانشگاه نظامى شيراز چنين نقل شده:

يك روحانى در كشور آلمان مردى را مشاهده مى كند كه از ماشين پياده شد و بچه اش را به اسم عبّاس صدا مى زد، مى گويد: اين امر برايم تعجب آور بود، لذا جلو رفته و گفتم: شما كه يك آلمانى و مسيحى هستيد، چرا اسم بچه ات را عبّاس كه نام

ص: 185

عربى و اسلامى است، گذاشته ايد؟

او پاسخ داد: بچه من مريض شد و بيماريش شدت گرفت، به گونه اى كه تمام اطباء او را جواب كردند. با پاسخ رد اطباء، از بهبودى حال وى نااميد شده و بچه را به منزل برديم. سخت نگران حال فرزند بوديم و چاره اى هم براى نجات وى به نظرمان نمى رسيد. در كوچه نزديك ما مسلمان هايى مى زيستند كه بعضا با ما آشنايى داشتند.

روزى يكى از آنها كه از حالم باخبر بود به من گفت: آقا نگران نباش، من يك طبيب مى شناسم كه اگر نزد او برويم مطمئنا به شما جواب مثبت خواهد داد و بچه شما خوب خواهد شد.

توضيح خواستم، وى گفت: در كوچه ما روز تاسوعا براى حضرت عبّاس قمر بنى هاشم عليه السلام مجلسى تشكيل مى شود، شما هم شركت كنيد.

من در موعد مقرر، به همراه دوستم به مجلس مزبور رفتم، آنها صحبت كرده و مصيبت خواندند و بر مظلوميت و مصائب حضرت عبّاس قمر بنى هاشم عليه السلام گريستند، من هم به كمك آن دوست، دل را به آن جهت داده و مرض فرزندم را در نظر گرفتم و حضرت عبّاس قمر بنى هاشم عليه السلام را واسطه قرار داده و از خدا شفاى فرزندم را درخواست كردم.

مجلس تمام شد و به سوى منزل حركت كردم، در زدم و بر خلاف انتظار، ديدم پسرم درب را گشود.

تعجب كرده و گفتم: پسرم، مگر مريض نيستى؟ چرا و چگونه توان حركت يافتى؟

او گفت: شما كه از منزل رفتيد، ساعتى نگذشت كه در خودم احساس قدرت نمودم، ديدم بدنم درد ندارد و مى توانم حركت كنم. مرد مسيحى در ادامه گفت: پسرم

ص: 186

را پيش اطباء بردم، همه بالاتفاق گفتند: در پسر شما هيچ نوع آثار مرض وجود ندارد. آرى، پسرم را حضرت عبّاس عليه السلام شفا داده، لذا نام آن بزرگوار را براى پسرم انتخاب كرده و او را به نام آقا صدا مى زنم، چون اطمينان دارم كه ايشان در سلامتى و شفاى فرزندم دخالت تام داشته است.

كرامت صد و هفدهم:

از جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ حسين اثنى عشرى چنين نقل شده:

صبح روز هشتم محرم الحرام سال 1415 هجرى قمرى بعد از خواندن روضه، در منزل جناب آقاى ميلانى كه در خيابان دولت تهران بود، هنگامى كه به طرف ابتداى

خيابان مى رفتم آقا و خانم جوانى گريه كنان نزد من آمدند و از من خواستند كه براى خواندن روضه به مجلسى كه روز نهم يعنى تاسوعا دارند بروم.

آنان گفتند: ما جزو اقليت هاى دينى هستيم و از گروه ارامنه مى باشيم، از ايشان سوءال كردم: به چه علت تصميم به برگزارى چنين مجلسى گرفته ايد؟

گفتند: ما پسرى پنج ساله داريم، مدتى بود كه مبتلا به بيمارى خونى شده بود، معالجات فراوانى براى او انجام شد ولى نتيجه اى نگرفتيم، چندى پيش اطباء به ما گفتند: اين مرض خوب شدنى نيست، و ما را كاملاً از بهبودى وى نااميد كردند.

چند روز قبل با همسايه منزل مان كه مسلمان است در اين موضوع صحبت مى كرديم او گفت: امروز روز اول محرم است، شما نذر كنيد كه اگر فرزندتان شفاء گرفت يك مجلس روضه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام با سفره اطعام بگيريد، اگر تا تاسوعاى امسال حاجتتان را گرفتيد همين امسال، وگرنه سال آينده نذرتان را ادا كنيد.

ص: 187

صبح روز پنجم محرم بود كه ديدم فرزندم بعد از بيدار شدن از خواب نشاط و هيجان خاصى دارد، از او سوءال كردم: چه شده؟

گفت: نزديك صبح بود كه در خواب سيدى را ديدم، پرسيدم اسم شما چيست؟ شخص ديگرى گفت: ايشان آقا قمر بنى هاشم عليه السلام هستند. (البته خواب طولانى بود و در آنجا مجال نبود همه اش را بشنوم) من الآن احساس مى كنم كه شفا گرفته ام و حالم كاملاً خوب است، ظاهر او هم به نظر ما تغيير كرده بود و حالات سابق را نداشت، لذا ما همان روز او را جهت انجام آزمايشات به بيمارستان برديم، جواب آزمايشات تماماً نشان مى داد كه او سالم است، براى اطمينان به بيمارستان ديگرى نيز مراجعه كرديم، جواب آنها هم همان بود، پس از مراجعه به دكتر معالج و نشان دادن جواب آزمايشات با حالت تعجب به ما گفت: اين غير از معجزه چيز ديگرى نمى تواند باشد.

حال تصميم به اداى نذرمان گرفته ايم، ضمناً همان همسايه به من گفت: چون تو ارمنى هستى و مسلمانان ممكن است در مجلس تان شركت نكنند و از طعام شما نخورند، لذا شما وسائل پذيرائى را فراهم كن و به منزل ما بياور، ما آنها را آماده مى كنيم و مجلس را هم در منزل ما بگير. و باز به من گفت: براى خواندن روضه هم خودت شخصى را دعوت كن. پرسيدم از كجا؟

گفت: به درب حسينيه ها يا مساجد برو، آنجا شخصى را پيدا خواهى كرد. ما هم بعد از مراجعه به دو يا سه حسينيه و مسجد، به شما برخورديم؛ لذا اگر ممكن است فردا به مجلس ما تشريف بياوريد و روضه حضرت اباالفضل را بخوانيد، من نيز قبول كردم و فرداى آن روز، كه روز تاسوعا بود، به منزلى كه در حدود دو راهى قلهك بود رفتم و بحمداللّه مجلس برقرار شد، بعد از مجلس، خانم صاحب خانه كه همسايه آن خانم ارمنى بود به من گفت: در اين مجلس حدود ده زن ارمنى حضور دارند كه به قصد شركت در مجلس روضه اباالفضل العبّاس عليه السلام آمده اند.

ص: 188

كرامت صد و هجدهم:

از آقاى حاج جواد افشار، معروف به حاج افشار چنين نقل شده:

حدود سى سال قبل يكى از آقايان منبرى تهران براى يكى از آقايان منبرى قم ماجرايى را درباره كرامات و عنايات باب الحوائج حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام نقل كرده بود كه ثابت مى كند افراد مختلف، چه مسلمان باشند و چه خارج از دين اسلام، چه مسيحى باشند و چه يهودى و يا ساير اديان، چنان چه از آن حضرت حاجتى داشته و چيزى را بخواهند حضرت به آنان توجه خواهد نمود.

آقاى منبرى تهران مى گويد ماجرا از اين قرار بود: يك روز عصر كه از روضه بر

مى گشتم، گذرم به ده مترى ارامنه افتاد، خانمى ارمنى را ديدم كه جلوى درب منزلش نشسته بود. وقتى من را ديد با احترام از جايش بلند شد و سلام كرد و گفت: آقا، يك روضه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام براى من مى خوانى؟

گفتم: آرى، مى خوانم. مرا به داخل منزل راهنمايى كرد، وارد اتاق شده روى صندلى نشسته و شروع به خواندن روضه كردم. آن خانم رفت درب حياط جاى خودش نشست. روضه را تمام كرده و بيرون آمدم.

آن زن گفت: فردا هم بياييد و روضه بخوانيد.

گفتم: چشم، فردا رفتم و به همان ترتيب روضه خوانده و بيرون آمدم.

باز گفت: فردا هم بيائيد.

فردا مجدداً آمدم، روضه را خوانده و بيرون آمدم، وى پاكتى به من داد، قدرى كه از خانه دور شدم پاكت را باز كرده و ديدم چهارده تومان و پنج ريال در پاكت گذاشته است، تعجب كرده و با خود گفتم: اگر مى خواست روضه اى پنج تومان به من بدهد

ص: 189

قاعدتا پانزده تومان مى بايست بدهد و اگر هم روضه اى چهار تومان در نظر داشت باز 12 تومان مى شد. پس اين پنج ريالى يك دليلى دارد؟!

روز بعد با وجود اين كه راهم از آن طرف نبود براى اين كه معماى پنج ريالى را بفهمم، از آن محل رد شدم، ديدم آن خانم همان جا درب منزلش نشسته، نزد او رفتم و گفتم: خانم سوءالى از شما دارم، فكر نكنيد مى خواهم بگويم پول كم داده ايد، چون رويه ما روضه خوان ها اين است كه پول هر روضه را 5 يا 4 يا 3 ريال مى دهند، شما 14 تومان و 5 ريال به من داديد، مى خواهم علتش را بدانم.

گفت: شوهر من سر هر كارى كه مى رفت دو يا سه ماه كار مى كرد و سپس جوابش مى كردند، لذا چند ماه بى كار مى شد تا دوباره كارى به دست بياورد، باز مى رفت سر كار

و مجدداً بزودى جوابش مى كردند، لذا هميشه گرفتار بوده و زندگى بدى داشتيم تا اين كه يك روز به يكى از دوستان كه خانم مسلمانى است، شرح زندگيم را گفتم و اظهار داشتم: ديگر خسته شده ام، نمى دانم چكار كنم تا از اين بدبختى نجات پيدا كنم.؟

آن خانم مسلمان به من گفت: به شوهرت بگو اين دفعه كه كارى گير آورد و سر كار رفت، با حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام ما مسلمان ها شريك شود، ان شاء اللّه ديگر جوابش نمى كنند. شب ماجرا را به شوهرم گفتم و پيغام آن خانم مسلمان را به او رساندم كه "هر موقع سر كار رفت با حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مسلمان ها شريك شود" و افزودم: بيا اين پيشنهاد را قبول كن و هر وقت كارى گرفتى با حضرت اباالفضل عليه السلام شريك شو.

شوهرم قبول كرد، پس از چند روز كارى گيرش آمد و رفت سر كار و با حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام پيمان شراكت بست، حالا مدت يك سال است كه كار مى كند، در اين مدت مخارج ضرورى زندگى را انجام داده، براى بچه ها و خودمان لباس خريده ايم و... با اين حال، در آخر سال 29 تومان اضافه آورده ايم كه 14 تومان و پنج

ص: 190

ريال آن سهم خودمان، و نيم ديگر آن سهم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام است، نمى دانستيم چكار كنيم و سهم آن حضرت را به چه كسى بدهيم، تا اين كه چشمم به شما خورد، يادم آمد كه مسلمان ها روضه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام مى خوانند، اين بود كه به شما گفتم بياييد سه روز روضه بخوانيد.

كرامت صد و نوزدهم:

از جناب مستطاب آقاى حاج ابوالحسن شريفى از كرج چنين نقل شده:

در سال 1342 هجرى شمسى كه ساختمان سد كرج را شروع كردند، با شخصى به

نام "مستر روبن مسيحى" كه مهندس سد كرج بود طى برخوردى آشنا شدم، وى اظهار داشت: زمانى كه براى شكافتن كوه و ساختمان سد، با چند تن از كارگران، ديناميت گذارى مى كرديم، وقتى انفجارى صورت مى گرفت كارگران كه با طناب در دامن كوه آويزان بودند همگى يك صدا ندا مى كردند: يا حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام ! و مكرر مى ديدم كه در اثر توسل به اين نام شريف سنگ هاى بزرگ از كوه جدا شده و به اطراف پرت مى شدند ولى به كارگران اصابت نكرده و آنان صحيح و سالم مى ماندند.

اين موضوع در خاطرم باقى مانده بود تا اين كه براى خود من حادثه اى پيش آمد، در وسط رودخانه با كمربندى مخصوص، خود را به تير برق بسته بودم تا سيم ها را باز كرده و در جايى ديگر به تيرهاى اصلى وصل نمايم كه ناگهان متوجه شدم سيل عظيمى جارى شده و به نزديكى من رسيده است، هر چه فكر كردم ديدم بايد خود را از تير برق جدا سازم و در يك لحظه مرگ حتمى را جلوى چشم خود ديدم.

ناگهان نداى يا اباالفضل كارگران مسلمان و نجات يافتن آنان به يادم آمد و بلافاصله فرياد زدم يا حضرت اباالفضل عليه السلام ! به فريادم برس! و سرم گيج خورد و ديگر

ص: 191

متوجه نشدم چه واقعه اى پيش آمد.

زمانى به هوش آمدم كه خود را روى تخت بيمارستان ديدم و چشمم به دكترهاى آمريكايى كه مسئول سد كرج بودند افتاد كه مشغول بيرون آوردن آب از گلويم هستند، آنان حيرت زده بودند كه چرا و چگونه اين جانب را كه به تير برق بسته شده بودم، در كنار رودخانه و ميان ماسه ها پيدا كرده اند؟! در صورتى كه قاعدتا بايستى مرا پس از پايان جريان سيل، حداقل چند كيلومتر پايين تر از محل نصب تير برق پيدا كرده باشند، آن هم خفه شده! چون شدت جريان سيل به قدرى بود كه چند نفر از كارگران و چندين دستگاه سنگين را با خود تا چند كيلومتر راه برده و تلفات زيادى به بار آورده بود.

اين جانب پس از اين كه سلامتى خود را به دست آوردم، متوجه شده كه نجاتم از مرگ حتمى مرهون توسل به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بوده است، لذا از آن تاريخ به بعد از كليه خوراكى هايى كه در اسلام حرام مى باشد كناره گيرى نموده ام، ولى چون همسرم دختر يك كشيش مسيحى است در منزل به وى اظهار كردم كه من طبق نظريه طبيب از آن گونه خوراكى ها در پرهيز هستم و همه ساله نيز در ايام محرم الحرام مبلغى را نذر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام نموده و خود را بيمه آن حضرت كرده ام و به مصرف عزادارى توسط مسلمانان مى رسانم.

كرامت صد و بيستم:

از شاعر دلسوخته جناب آقاى حاج محمد علامه تهرانى چنين نقل شده:

در حدود چهل سال قبل، روز تاسوعا در خيابان خانى آباد تهران مجلس داشتم، براى رفتن به بازار سوار تاكسى شدم، راننده تاكسى كه لباس سياه در برداشت بنده را شناخت و با ابراز محبتى كه به حقير كرد گفت: فلانى، داستانى واقعى را براى شما نقل مى كنم:

ص: 192

روزى از روزهاى تابستان كه مشغول كار بودم خسته شده و ماشين را در كنار جوى آبى پارك كردم و عقب سر من هم تاكسى ديگرى پارك كرد.

راننده آن پياده شده و وقتى لباس سياه مرا ديد، گفت: من آسورى هستم، آيا شما در مذهبتان كسى را داريد كه نزد خانه خدا آبرو داشته باشد و توسل به او مايه رفع گرفتارى ها و برآورده شدن حاجات باشد؟!

گفتم: ما شخصيت هاى زيادى داريم، اما يك نفر هست كه دست هاى خود را در راه خدا داده و هر وقت ما حاجتى داشته باشيم دست به دامان او مى شويم و ايشان حاجات ما را عطاء مى فرمايد، اسم او اباالفضل العبّاس عليه السلام است و ما اينك به خانه او

مى رويم.

گفت: من خانه او را بلد نيستم، شما بلديد؟

گفتم: آرى، او را به تكيه اى در خيابان سلسبيل بردم، آن شب، شب تاسوعا بود و چراغ ها را خاموش كرده و مردم مشغول سينه زدن بودند، من و آن مرد آسورى سينه مى زديم و مرد آشورى، به زبان خود مى گفت: عاباس، من مهمان تو هستم، مرا محروم نكن!

او را به حال خود واگذاشته و بيرون آمدم، پس از مدتى يك روز صبح زود ديدم درب منزل را مى كوبند! آمدم، ديدم همان مرد آسورى است.

گفت: مدتها بود كه دنبال تو مى گشتم اما تو را پيدا نمى كردم، تا عاقبت شماره ماشينت را به اداره تاكسيرانى دادم و آدرست را گرفته و اين جا را پيدا كردم.

گفتم: حاجت شما چيست؟

گفت اين پيراهن هاى مشكى را كجا درست مى كنند؟ من نذر كرده ام پنجاه پيراهن بخرم و به سينه زن هاى اباالفضل العبّاس عليه السلام هديه كنم، يادت هست آن شبى كه من را

ص: 193

به خانه عبّاس بردى؟ همسر من، دختر عمويم مى باشد و ما 20 سال است كه با هم ازدواج كرده ايم و طى اين مدت صاحب اولاد نمى شديم، آن شب عبّاس را در خانه خدا واسطه قرار داده و از خدا خواستم به ما فرزندى بدهد، چنانچه پسر بود اسم او را عبّاس نهاده و اگر دختر بود از مسلمان ها مى پرسم اسم مادر عبّاس چيست، اسم او را روى دخترم مى گذارم.

بالاخره خداوند به بركت آن حضرت به ما زن و شوهر آسورى مذهب، پسرى داد كه اسم او را عبّاس نهاديم و اكنون مى خواهم نذرم را ادا كنم.

بنده اين واقعه را منزل يكى از دوستانم كه آنها هم اولاد نداشتند عرض كردم،

همسر ايشان براى من نقل كرد كه شبى كنار منبر خوابيده و گفتم فلانى، بالاى منبر گفت: ارمنى آمد و محروم نشد، يا اباالفضل العبّاس عليه السلام ! مرا هم محروم نفرما؛ و خدا به آنها نيز پسرى داد كه الان وى به جاى پدر مرحومش مجلس دهه پدر را هر ساله برپا مى كند و دوستان اهل بيت را به فيض روضه مى رساند.

كرامت صد و بيست و يكم:

از مداح اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام جناب آقاى محسن حافظى كاشانى در شب 14 ذى حجه الحرام 1418 هجرى قمرى مطالبى را كه خود شاهد آن بوده است چنين نقل شده:

شب تاسوعاى سال 1374 شمسى، حدود ساعت 30:9 شب در تهران طبق برنامه از مجلسى به مجلس ديگر مى رفتم، در بين راه خانمى كه نيمه محجبه بود سوار تاكسى شد، در مسير حركت، دسته هاى سينه زن و زنجير زنى را كه ديد، شروع به گريه كردن كرد و گفت: شما بايد قدر حضرت اباالفضل تان را بدانيد!

ص: 194

من نمى دانستم مسلمان نيست، به او گفتم: حضرت اباالفضل مان؟! مگر حضرت اباالفضل عليه السلام تنها از آن ماست كه مى گوييد: "قدر حضرت اباالفضل تان را بدانيد"؟

او گفت: من ارمنى هستم و همه زندگيم مرهون لطف و عنايات حضرت اباالفضل شما مى باشد و اگر ايشان نبود، زندگى من نابود شده بود!

كرامت صد و بيست و دوم:

استاد عزيزم (مدظله العالى) در كتاب ملاقات با امام زمان ارواحنافداه چنين نقل

فرموده:

حضرت آيت اللّه جناب آقاى حاج شيخ محمد رازى كه از شاگردان درس اخلاق مرحوم حاج شيخ محمد تقى بافقى مى باشند نقل فرمودند:

استادمان مرحوم آقاى بافقى به خادمش آقاى حاج عبّاس يزدى دستور داده بود كه شب ها در خانه را باز بگذارد و مواظب باشد كه اگر ارباب حوائج مراجعه كردند به آنها جواب مثبت بدهد و حتى اگر لازم شد در هر موقع شب كه باشد او را بيدار كند تا كسى بدون دريافت جواب از در خانه او برنگردد.

آقاى حاج عبّاس يزدى نقل مى كند:

نيمه شبى در اتاق خودم كه كنار در حياط منزل آقاى حاج شيخ محمد بافقى بود خوابيده بودم، ناگهان صداى پايى در داخل حياط مرا از خواب بيدار كرد، فورا از جا برخاستم. ديدم جوانى وارد منزل شده و وسط حياط ايستاده است، نزد او رفته و گفتم: شما كه هستيد و چه مى خواهيد؟ مثل آن كه نتوانست جواب مرا بدهد، حالا يا زبانش از ترس گرفته بود و يا متوجه نشد كه من به فارسى به او چه مى گويم، (زيرا بعدها معلوم شد كه او اهل بغداد و عرب است) ولى مرحوم آقاى بافقى قبل از آن كه او چيزى

ص: 195

بگويد از داخل اتاق صدا زد: حاج عبّاس، او يونس ارمنى است و با من كار دارد، او را راهنمايى كن كه نزد من بيايد.

او را راهنمايى كرده و به اتاق آقاى بافقى رفت. وقتى مرحوم بافقى چشمش به او افتاد بدون هيچ سؤالى به او فرمود: احسنت، مى خواهى مسلمان شوى؟

او هم بدون هيچ گفتگويى به ايشان گفت: بلى، براى تشرف به اسلام آمده ام.

مرحوم آقاى بافقى بدون معطلى و بلافاصله آداب و شرايط تشرف به اسلام را به ايشان عرضه نمود و او هم مشرف به دين مقدس اسلام شد، من كه همه جريانات برايم

غير عادى بود از يونس تازه مسلمان سؤال كردم: جريان تو چه بوده و چرا بدون مقدمه به دين اسلام مشرف گرديدى و چرا اين موقع شب را براى اين عمل انتخاب نمودى؟

او گفت: من اهل بغداد بوده و ماشين بارى دارم و غالبا از شهرى به شهر ديگر بار مى برم. يك روز از بغداد به سوى كربلاء مى رفتم كه ديدم پيرمردى در كنار جاده افتاده و از تشنگى نزديك است به هلاكت برسد، فورا ماشين را نگه داشته و مقدارى آب كه در قمقمه داشتم به او دادم، سپس وى را سوار ماشين كرده و به طرف كربلاء بردم. او نمى دانست كه من مسيحى و ارمنى هستم، وقتى پياده شد گفت:برو جوان، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام اجر تو را بدهد. از او خداحافظى كرده و جدا شدم، پس از چند روز بارى را به من دادند كه به تهران بياورم، امشب، سر شب به تهران رسيدم و چون خسته بودم خوابيدم، در عالم روءيا ديدم در منزلى هستم و شخصى در آن منزل را مى زند، پشت در رفتم و در را باز كرده و ديدم شخصى سوار اسب است و مى گويد: من اباالفضل العبّاس هستم، آمده ام حقى را كه به ما پيدا كرده اى به تو بدهم.

گفتم: چه حقى؟

فرمود: حق زحمتى كه براى آن پيرمرد كشيدى، سپس اضافه كرد و فرمود: وقتى از

ص: 196

خواب بيدار شدى به رى مى روى، شخصى بدون آن كه سؤال كنى تو را به منزل آقاى شيخ محمدتقى بافقى مى برد. وقتى نزد ايشان رفتى به دين مقدس اسلام مشرف مى گردى.

گفتم: چشم قربان، و آن حضرت از من خداحافظى كرد و رفت. از خواب بيدار شدم و شبانه به طرف حضرت عبدالعظيم حركت كردم، در بين راه آقايى را ديدم كه با من تشريف مى آورند، بدون آن كه چيزى از ايشان سؤال كنم مرا راهنمايى كرده و به اين جا آوردند و من مسلمان شدم.

وقتى ما از مرحوم آقاى حاج شيخ محمد تقى بافقى سؤال كرديم: چگونه او را مى شناختيد و مى دانستيد كه آمده مسلمان بشود؟

فرمود: آن كسى كه او را به اين جا راهنمايى كرد، (يعنى حضرت حجة ابن الحسن عليه السلام ) به من فرمودند كه او مى آيد و نامش چيست و چه مى خواهد.

كرامت صد و بيست و سوم:

در كتاب گنجينه دانشمندان چنين نقل شده:

عالم ربانى، محدث جليل القدر، مرحوم حاج ملا محمود زنجانى مشهور و معروف به حاج ملا آقاجان رحمه الله تعريف مى كردند: كه پس از جنگ بين المللى اول با پاى پياده به عراق براى زيارت عتبات عاليات مسافرت نمودم و در "خانقين" براى خواندن و اداء نماز به مسجد رفتم، در آن جا مرد بسيار سفيد پوست و فربهى را ديدم كه به طريق شيعه نماز مى خواند! تعجب كردم زيرا او اهل شمال روسيه بود، لذا صبر كردم تا نمازش را خواند، نزدش رفته و سلام كردم و از لهجه اش مطمئن شدم كه او روسى است، سپس از محل و اسلام و تشيعش پرسيدم، جواب داد: من اهل "ليلينگراد "هستم،

ص: 197

در جنگ بين المللى افسر و فرمانده دو هزار سرباز روسى بودم و مأموريت گرفتن كربلاء را داشتم، در خارج شهر كربلاء اردو زده و منتظر دستور حمله به شهر بودم.

ناگهان شبى در عالم خواب، شخص روحانى و بزرگوارى را ديدم كه به زبان روسى با من تكلم نمود و گفت: دولت روس در اين جبهه شكست خورده و فردا هم اين خبر منتشر مى شود و جمع سربازان روسى كه در عراق مى باشند به دست عرب ها كشته مى شوند، حيف است تو كشته شوى، بيا مسلمان شو تا تو را نجات دهم.

گفتم: شما كيستيد؟ مانند شما را در اخلاق و زيبائى و شجاعت نديده ام؟

فرمود: من اباالفضل العبّاس هستم كه مسلمين به من قسم مى خورند، سپس مجذوب و مرعوب بياناتش گرديده و به تلقين آن بزرگوار اسلام آوردم، آنگاه فرمود: برخيز از ميان اردو بيرون برو.

گفتم: كجا بروم؟! جائى را ندارم.

فرمود: نزديكى خيمه تو اسبى است، سوارش شو، تو را به شهر پدرم نجف، نزد وكيل ما سيد ابوالحسن اصفهانى مى برد.

گفتم: من ده نفر سرباز مراقب دارم.

فرمود: آنها فعلاً مست و مخمور افتاده و نبود تو را احساس نمى كنند.

سپس برخاستم، خيمه خود را منور و معطر يافتم، با عجله لباس پوشيده و بيرون آمدم، ديدم مراقبينم همگى مست افتاده اند، از ميان آنها بيرون رفته و ديدم اسبى آماده ايستاده است، سوار شدم و آن اسب به شتاب حركت كرد و پس از چند ساعت به شهرى وارد شده و از كوچه ها گذشت و درب خانه اى ايستاد، متحير بودم كه ناگهان ديدم درب منزل باز شد، سيدى پير و نورانى همراه با شيخى بيرون آمدند، به زبان روسى به من تعارف كردند و مرا به منزل بردند.

ص: 198

گفتم: آقا كيست؟

جواب داد: همان كسى است كه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام فرمود و سفارش شما را به آقا نمود.

پس مجدداً به دست آقا اسلام آوردم و آقا به آن شخص فرمود كه تعليمات احكام اسلام را به من بنمايد، روز بعد خبر شكست دولت بلشويك روس به گوش عرب ها رسيد، تمام سربازان روسى به دست عرب ها نابود شدند و جز من كسى جان سالم به در نبرد.

گفتم: اين جا چه مى كنى؟

جواب داد: هواى نجف گرم است، آيت اللّه اصفهانى تابستان ها مرا به اين جا مى فرستند كه هوايش نسبتاً خنك است و در سائر اوقات به خرج ايشان در نجف زندگى مى كنم.

ص: 199

بخش چهارم: كرامات و عنايات حضرت اباالفضل العبّاس علیه السلام به يهوديان

اشاره

ص: 200

كرامت صد و بيست و چهارم:

در كتاب چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العبّاس عليه السلام از آقاى حاج سيد على موحد ابطحى اصفهانى چنين نقل شده:

حدود 25 سال قبل كه مسجد الهادى (واقع در خيابان سيد على خان، نزديك چهارباغ) را ساختند، مسجد برنامه هاى گسترده اى داشت، بهترين گوينده ها و خطباى اصفهان در اين مراسم روضه خوانى شركت داشتند و حتى محلى را براى پذيرايى يهودى ها و نصرانى ها قرار داده و با مراعات موازين شرعى از آنها پذيرايى مى شد.

روزى يكى از يهودى هاى شركت كننده پولى پيش متصدى امور مسجد مى آورد و مى گويد: اين پول را به حجة الاسلام والمسلمين حاج احمدآقا امامى بدهيد و بگوييد يك روضه اباالفضل براى من بخواند. متصدى مسجد مى گويد: شما يهودى ها در هر كارى فتنه مى كنيد؛ در روضه خوانى هم فتنه؟!

يهودى با حالت گريه مى گويد: ما در هر چيزى فتنه بورزيم، نسبت به آقا اباالفضل العبّاس عليه السلام فتنه نمى كنيم. سوءال مى كند: پس چه شده كه پول مى دهى و چنين تقاضايى را مى نمايى؟

مى گويد: ديروز آقاى امامى روضه اباالفضل عليه السلام را خواندند و در ضمن صحبت گفتند: هر كس به ايشان پناه آورد او را محروم نمى كنند؛ خواه يهودى باشد، خواه نصرانى. با شنيدن اين سخن ناگاه به ياد پسر بچه ام افتادم كه در اثر نرمى استخوان و جواب منفى دكترها ما را ناراحت كرده بود، و گريه كرده و عرض نمودم: آقا، اباالفضل،

ص: 201

من شما را نمى شناسم، اما بنا به گفته اين آقا براى شفاى پسرم متوسل به شما مى شوم، مرا محروم نكنيد. گريان شده و حالى پيدا كردم. وقتى به خانه آمدم، ديدم فرزندم راه مى رود! از زنم پرسيدم: چه شد كه به راه افتاد؟! گفت: نمى دانم؛ فقط ديدم دستش را به ديوار گرفت و شروع به راه رفتن كرد. گريه مرا گرفت.

زنم پرسيد: چرا گريه مى كنى؟! بايد خوشحال باشى! گفتم: داستان از اين قرار مى باشد و اين گريه شوق است كه چگونه آقا اباالفضل عليه السلام مرا مورد عنايت قرار داده و واسطه شدند و خداوند بچه مرا شفا داد.

كرامت صد و بيست و پنجم:

در كتاب چهره درخشان حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام چنين نقل شده:

در بروجرد فردى يهودى موسوم به يوسف و معروف به دكتر بود كه ثروت زيادى داشت، ولى فرزندى نداشت، براى فرزنددار شدن، چند زن را به همسرى گرفت، اما از هيچ كدام فرزندى به دنيا نيامد، هر چه خودش مى دانست و هر چه ديگران گفتند، از دعا و دارو، به كار بست و عمل كرد، ولى اين ها نيز اثرى نبخشيد، روزى مأيوس نشسته بود، مرد مسلمانى نزد او آمد و پرسيد: چرا افسرده اى؟!

گفت: چرا نباشم؟ چند ميليون ريال مال و ثروت جمع كرده ام براى دشمنان! زيرا فرزندى ندارم كه بعد از مرگم مالك آنها شود، و در آخر، اوقاف وارث ثروت من مى گردد.

آن مسلمان پاك طينت گفت: من راه خوبى بهتر از تو مى دانم، اگر توفيق داشته باشى مى توانى از آن طريق به مقصودت نايل شوى، ما مسلمان ها يك باب الحوائج داريم كه نامش اباالفضل العبّاس عليه السلام است، هر كس به آن بزرگوار متوسل مى شود

ص: 202

نااميد بر نمى گردد، ما به آن حضرت متوسل مى شويم و حاجتمان را به وسيله او از خدا مى گيريم، تو هم به صورت مخفى خدمت آن حضرت برو و عرض حاجت كن، تا فرزنددار شوى.

دكتر يوسف مى گويد: حرف اين مرد مسلمان را قبول كرده و مخفى از چشم زن ها و همسايه و مردم، با قافله اى به سوى كربلاء حركت كردم، در آنجا وارد حرم مطهر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام شده و عرض كردم: آقا، دشمن تو و دشمن پدرت در خانه ات آمده و عرض حاجت دارد، حاشا به شما كه مرا نااميد برگردانى.

حاجت خود را به محضر آن حضرت اظهار داشته و از حرم بيرون آمدم و باز به طور مخفى با قافله ديگرى به بروجرد برگشتم، پس از سه ماه زنم حامله شد و چون فرزند پسرى به دنيا آورد نامش را غلام عبّاس نهادم. چندى بعد نيز براى بار دوم حامله شده و چون باز پسرى به دنيا آورد اين بار نامش را غلام حسين گذاشتم.

يهودى هاى بروجرد مطلب را فهميده و به من اعتراض كردند كه چرا اسم مسلمانان را روى پسرانت گذاشته اى؟! هر چه دليل آوردم مقبول نشد. عاقبت به آنها گفتم كه قضيه از چه قرار است.

به آنها گفتم كه اين دو پسر را از حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام گرفته ام و جريان را از اول تا آخر برايشان نقل كردم.

آن يهودى تا زنده بود به علماء و سادات احترام كامل مى گذاشت، ولى همچنان در دين يهود باقى ماند.

كرامت صد و بيست و ششم:

در كتاب چهره درخشان قمر بنى هاشم عليه السلام چنين نقل شده:

يكى از بزرگان اهل منبر نقل مى كند، از واعظى شنيدم كه مى گفت: من در قوچان

ص: 203

بودم، يك يهودى مرا براى روضه خواندن به خانه اش دعوت كرد! من شگفت زده به خانه وى رفتم، او گفت: مى خواهم مسلمان شوم. علت اسلام آوردن وى را پرسيدم.

گفت: همسر من بيمار بود، ديشب موقعى كه از تجارت خانه ام وارد منزل شدم، ديدم بسيار گريان است.

از او علت گريه اش را سوءال كردم.

در پاسخ گفت: شوهرم! من از شما شرمنده ام؛ زيرا حدود هفده سال است كه به مرض روماتيسم پا دچارم و به كلى از حركت كردن عاجز مى باشم و با آن كه شما هزينه فراوانى صرف نموده ايد، اما از بهبودى نااميدم، امشب مى خواهم به حضرت اباالفضل عليه السلام مسلمانان متوسل شوم، زيرا بعضى اوقات مى ديدم زنان مسلمان يكديگر را براى روضه خبر مى كردند و چون من از آنان پرسش مى نمودم كه چه خبر است؟ مى گفتند: ما در مجلس عزادارى حاضر مى شويم و در آنجا متوسل به حضرت عبّاس عليه السلام مى گرديم و خداوند به واسطه اين توسل بيماران ما را شفا مى دهد و حاجتمان را روا مى سازد.

من هم امشب مى خواهم متوسل به آن سرور بشوم و براى مظلوميت او اشك بريزم، چنان چه شفا يافتم آيا حاضرى مسلمان شوى؟

گفتم: بلى، و ديدم با گريه مى گفت: يا اباالفضل، يا اباالفضل! مدتى بعد من به خواب رفتم، طولى نكشيد كه شنيدم مى گويد: برخيز، نگاه كن! برخاستم و ديدم اتاق كه تاريك بود، روشن شده و زوجه ام با حال سلامتى، در صورتى كه قبلاً نمى توانست بايستد، برپا ايستاده و مى گويد: الآن حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام اين جا بود.

گفتم: ماجرا را بازگو كن.

گفت: شما كه خوابيديد، من آن قدر تضرع و زارى كردم تا به خواب رفتم، در عالم

ص: 204

روءيا ديدم يك آقاى جليل القدرى به من فرمود: بلند شو.

عرض كردم: قدرت برخاستن ندارم، و افزودم دست خود را به من بدهيد شايد بتوانم حركتى نمايم، وقتى اين حرف را زدم آثار حزن و ناراحتى در رخسارش نمايان گشت، سپس ملاحظه كردم و ديدم ايشان دست در بدن ندارند.

يهودى پس از نقل داستان فوق افزود: اكنون ما دو نفر به اسلام مشرف مى شويم و بعداً مجلس با شكوهى تشكيل داده و اين كرامت حضرت عبّاس عليه السلام را براى خويشان و ديگران بازگو مى كنيم و جمعيت زيادى را به اسلام گرايش مى دهيم.

كرامت صد و بيست و هفتم:

از حضرت آيت اللّه حاج سيد احمد موسوى نجفى چنين نقل شده:

چند سال پيش از يكى از خيابان هاى تهران رد مى شدم، كه ناگهان به طور غير عادى به سمت يك مغازه كشيده، و وارد آن شدم، مغازه متعلق به يك عتيقه فروش بود، اما چيزى را متوجه نشدم، تا سه روز اين قضيه تكرار شد، بعد از سه روز به صاحب مغازه گفتم: آقا شما چه چيزى دارى؟ چه سر و سرّى دارى كه مرا به اين جا كشيده اى!؟

او در جواب سوءالم گفت: حاج آقا شما مسلمان، شيعه و سيد هستيد چه سر و سرّى من ارمنى با شما دارم؟ بنده ارمنى هستم و نامم موسى مى باشد.

خلاصه، بعد از اين كه با هم مقدارى آشنا شديم گفت: فقط برايت بگويم من شفا يافته آقاى شما شيعيانم، و قضيه خود را اين گونه تعريف كرد: من بچه ده ساله اى بودم كه در محله اى از محله هاى تهران زندگى مى كردم، يك روز براى بازى با بچه هاى هم محلى ام بيرون رفتيم، مادر يكى از همبازى هايم، تا مرا ديد با عصبانيت تمام مرا مورد خطاب و عتاب قرار داد كه: يهودى، ارمنى، برو ببينم، مثلاً تو نجس هستى و با دستش محكم به سينه من زد به طورى كه ناخود آگاه از بلندى ايوانى كه در كنارم بود، به پائين

ص: 205

پرتاب شدم.

پايم خيلى درد گرفت، با زحمت فراوان خودم را به منزل رساندم و از ترس پدر و مادرم خوابيدم، نصف شب خيلى اذيت شدم و متوجه اين معنا نبودم كه پايم شكسته شده است، با ناله و فرياد من، خانواده ام متوجه شدند و مرا به بيمارستان منتقل كردند.

بعد از مدتى پزشكان به اين نتيجه رسيدند كه پايم بايد قطع شود، مادرم به من گفت: روى تخت دراز كشيده و بيهوش بودى، يك نفر از همراهان يكى از بيماران مقدارى شيرينى آورد و داد، من هم گرفتم ولى ترسيدم بگويم ارمنى هستم، فقط گفتم: مال چيست؟

گفت: مگر نمى دانى امشب شب ميلاد قمر بنى هاشم اباالفضل العبّاس عليه السلام است، تا اين نام را شنيدم، دلم شكست و نذر كردم كه اگر اين بچه شفا پيدا كند، اباالفضل عليه السلام را احترام نمايم، مادرم در كنار من بيدار بود و اين نذر را كرد، در همان حال من در خواب ديدم، يك آقاى خوش سيما، و بلند قد، تشريف آورد و به من فرمود: بلند شو!

خيال كردم از پزشكان بيمارستان است، گفتم: آقا نمى توانم بلند شوم، مى خواهند پاهايم را قطع كنند.

فرمود: بلند شو، و دست مرا گرفت و كشيد و پرتاب كرد. يك وقت خودم را پايين تخت وسط اتاق ديدم، مادرم خيال كرده بود ديوانه شده ام و داد و فرياد مى كرد كه ناگهان متوجه شدند روى پاهاى خود مى دوم و راه مى روم و خلاصه به عنايت و نظر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام خوب شدم و الان براى تشكر از آن جناب همه ساله در ايام تولد ايشان اين جا را چراغانى مى كنم، شيرينى مى دهم و خلاصه در منزل و مغازه جشن و سرور برگزار مى كنم، شايد علت اين كه شما به اين جا آمديد و رغبت نشان داديد همين باشد.

ص: 206

كرامت صد و بيست و هشتم:

از جناب حجة الاسلام آقاى حاج شيخ على اكبر قحطانى چنين نقل شده:

سال 1346 شمسى، ابتداى طلبگى ام در شهرستان شيراز، به نماز جماعت استاد محترم مرحوم حاج سيد محمد حسينى رحمه الله مى رفتم.

شبى در صف اول پشت سر آقا به نماز ايستاده بودم، شخصى آمد و به آقا گفت: چندى پيش ماشين يك يهودى كه در همين نزديكى هاى مسجد مغازه دارد، را به سرقت بردند، ايشان به هر وسيله اى متوسل شد، اما ماشينش پيدا نشد، تا اين كه من او را راهنمايى كردم كه چيزى نذر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام كن بلكه مشكل تو حل شود، فرد يهودى گوسفندى نذر كرد و ماشينش بعد از مدت ها كه از سرقتش مى گذشت پيدا شد. شخص مزبور افزود: الآن آن يهودى چه بايد بكند؟

آقا فرمودند: حيوان را بدهد فرد مسلمانى ذبح كند و گوشتش را به مسلمانان بدهند تا مصرف كنند.

كرامت صد و بيست و نهم:

در كتاب چهره ى درخشان قمر بنى هاشم اباالفضل العبّاس عليه السلام از قول حاج آقاى جوانمرد چنين نقل شده:

اوايل سال هاى طلبگى ام بود كه جهت گذراندن تابستان به "غريب دوست" كه زادگاه من است رفته بودم. بعد از ظهر يكى از روزها از منزل بيرون آمده و مرد غريبه اى

را ديدم كه با چند نفر از ريش سفيدان ده زير سايه درختى نشسته بودند.

ص: 207

آمدم پيش آنان و سلام كردم و كنارشان نشستم. مرد غريب تقريبا حدود شصت و پنج سال سن داشت، قوى هيكل، با چشمان زاغ و موى سر و صورت سفيد، مشغول صحبت بود.

ضمناً بساطى هم باز كرده و بعضى وسايل را روى آن چيده و دستفروشى مى كرد، تا احساس نمود من طلبه هستم، شرح تاريخ زندگى خودش را چنين شروع كرد:

شايد آقايان احساس كنند من يك دست فروش دوره گرد عادى هستم، خير، من از كسانى مى باشم كه از بالا به پايين آمده ام و در عين حال خدا را شكرگزارم.

داستان زندگى من چنين است: زمانى كه كشور روسيه بلشويكى شد و "لنين" علماى اسلام و مسلمانان با نفوذ را، يا كشت و يا به دريا ريخت، جمع زيادى را نيز به قسمت سيبرى روسيه كه نزديكى هاى قطب و بسيار سرد است تبعيد نمود، من در آن زمان كماندوى شهربانى سيبرى بودم، دائى من مدعى العموم آن قسمت و در عين حال پدر خانمم بود، و ما در آن سامان به نبوت حضرت داود معتقد بوديم و از لحاظ نسل و نژاد، روسى محسوب مى شديم.

روزى به من خبر دادند كه مسلمانان تبعيدى به صورت دسته هاى فشرده بيرون ريخته اند و با سر و پاى برهنه راه مى روند و به سر و سينه مى زنند و شعر خوانده و گريه مى كنند.

من هفت تير خود را برداشتم، شلاق محكمى نيز به دست گرفته و با جمعى از پاسبانان جلوى آنان رفتم، يكى از آنها سرش را تراشيده بود و چنان كه بعدها فهميدم، قمه زن بود و در جلوى صف ها با جوش و خروش، شاه حسين، وا حسين مى گفت و دسته ها را رهبرى مى كرد.

من جلوى او را گرفته و گفتم: ديوانه ها چه مى كنيد؟! اين وحشى گرى ها و

ص: 208

ديوانه بازى ها يعنى چه؟!

گفت: امروز عاشورا، و مصادف با روزى است كه پسر پيغمبر ما را با لب تشنه در كربلاء كشته اند، ما هم روز شهادت او را گرامى مى داريم و عزادارى مى كنيم.

گفتم: آقاى شما چند سال است كشته شده؟

گفت: بيش از هزار سال است!

گفتم: ديگر او مرده، براى او اين كارها چه فايده اى دارد و او چه مى داند شما به خودتان كتك مى زنيد؟!

در جواب گفت: ما اعتقاد داريم كه پيشوايانمان، بعد از مردن هم، چنان آگاهند كه در زنده بودنشان آگاه بودند، و مرده و زنده آنان يكى است!

گفتم: اگر چنين است چرا آنان را به امدادتان فرا نمى خوانيد كه بيايند شما را از تبعيد و يا حداقل از دست من نجات دهند؟!

در جواب گفت: ما آقايمان را براى مثل تو "ساباخلاره" يعنى: سگ ها، فرا نمى خوانيم!

عصبانى شدم و با شلاق آن چنان به زدن وى پرداختم كه پوست سر و صورتش كنده مى شد و به شلاق مى چسبيد! من او را مى زدم و او بدون اين كه گريه كند مى گفت: يا اباالفضل! (در اين اثنا اشك از چشمان ناقل داستان، سرازير شد) و هر شلاقى كه من مى زدم، او همچنان مى گفت: يا اباالفضل!

يك مرتبه ديدم از پشت سر يك كشيده محكم به من زده شد، اين سيلى آن چنان در من اثر كرد كه دنيا در چشمانم تاريك شد و خيال كردم دنيا بر سرم فرود آمد، ناقل

داستان باز گريه كرده و مى گفت: اين سيلى را به ظاهر دايى ام، كه پدر خانمم بود زد، ولى در حقيقت اين سيلى را حضرت اباالفضل عليه السلام بر من زد.

ص: 209

به پشت سر نگاه كردم و ديدم دايى ام به من سيلى زده و پرخاش كرد كه چه مى كنى، چرا اين بيچاره را مى كشى؟! من به خانه برگشتم، ولى خيلى ناراحت و گيج شده بودم و سيلى كار خودش را كرده بود.

وارد خانه شدم و بدون اين كه چيزى بخورم خوابيدم، در عالم خواب ديدم قيامت برپا گشته و همه مردم از اولين و آخرين در يك صحرا جمع شده اند، مردم آن چنان به همديگر فشار مى آوردند كه همه غرق در عرق شده اند، گوئى آفتاب روى سر مردم قرار دارد، گرما همه را بى طاقت كرده و زبان ها از شدت تشنگى از دهان ها بيرون آمده بود، همه به دنبال آب هستند و به يكديگر مى گويند: فقط پيغمبر آخر زمان به مردم آب مى دهد.

من هم با هر وضعى بود خود را كنار حوض رساندم، ديدم كه حضرت على عليه السلام به فرمان پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به مردم آب مى دهد.

عرض كردم: آقا، آقا، به من هم آب بدهيد!

حضرت على عليه السلام فرمود: به تو آب دهم در حالى كه امروز عزادار فرزندم حسين را كتك زده اى؟

گفتم: آقا اشتباه كردم، جبران مى كنم، بفرمائيد چه بگويم تا مسلمان شوم و به من آب بدهيد؟

همچنان ناله و التماس مى كردم كه يك مرتبه همسرم مرا بيدار كرد و گفت: بلند شو، آب آوردم!

گفتم: من تشنه نيستم.

گفت: پس چرا از رئيس مسلمان ها، با آن همه التماس، آب مى خواستى!!

براى اين كه او چيزى نفهمد آب را از دستش گرفتم و تا برابر لب هايم آوردم، ولى

ص: 210

ديدم اين آب مثل آب هاى فاضلاب گنديده و بدبو است؟!

گفتم: اين چه آبى است كه براى من آورده اى؟!

گفت: مگر چگونه است؟!

گفتم: بوى بد مى دهد، گنديده است.

گفت: آب ايرادى ندارد، تو مسلمان شده اى، اين ها را بهانه مى آورى!

قانون مذهب ما اين بود كه اگر كسى از دين بيرون برود بايد كشته شود، من فكر كردم اين زن را بكشم تا مرا لو ندهد، هفت تير را برداشتم او را بزنم كه فرار كرد و مستقيماً به خانه پدرش رفت و جريان خواب مرا براى وى بازگو كرد، چيزى نگذشت كه مأمورين به خانه من ريختند و درجه هاى مرا كنده و دست بسته به زندان بردند، من تنها فرزند پدر و مادرم بودم.

وارد زندان شده و منتظر عواقب كار خود بودم، از طرفى ممنوع الملاقات شدم و در مدت توقفم در زندان، پدر و مادرم تنها دو بار از دور توانستند مرا ببينند، مادرم زار زار گريه مى كرد، شك نداشتم كه مرا اعدام خواهند كرد، به دو جرم: يكى اين كه از دينم بيرون رفتم، و ديگرى آن كه قصد كشتن همسرم كه دختر مدعى العموم منطقه است را داشته ام.

ولى در زندان شب و روز گريه مى كردم و به پيامبر خدا و حضرت على و امام حسين و حضرت اباالفضل عليهم السلام متوسل مى شدم و نجات خود را از آنان مى خواستم.

بيش از دو سه روز به محاكمه من باقى نمانده بود كه شب در خواب ديدم يكى از

آقايان به خوابم آمد و به من فرمود: چيزى به زمان محاكمه ات باقى نمانده و اگر محاكمه شوى كشته خواهى شد، فردا شب راه زير زمين به پشت زندان باز خواهد بود، به پدر و مادرت گفته ايم در پشت زندان منتظرت باشند، فردا شب از زندان فرار كن و

ص: 211

همراه پدر و مادرت به سوى ايران حركت نما.

من بى صبرانه منتظر فردا شب شدم، سر موعد به طرف زير زمين رفته و ديدم روزنه اى به بيرون باز شده ، از آنجا بيرون رفتم و ديدم پدر و مادرم پشت زندان منتظر من هستند! با هم به راه افتاديم و خود را به ايستگاه قطار رسانده و حركت كرديم.

پس از آن كه قطار يك شب و روز مسير خود را ادامه داد، متوجه شديم بى موقع ايستاد، من بسيار ناراحت شده و سوءال كردم: چرا قطار را نگه داشته ايد؟

گفتند: يك نفر فرارى مى خواهد با قطار از روسيه فرار كند و مأمورين دنبال او هستند. باز متوسل به حضرت اباالفضل عليه السلام شدم كه ما را نجات بدهد، عجيب بود كه همه قطار را گشتند ولى ما را نديدند، از كنار ما گذشتند ولى به ما توجهى نكردند، تا به مرز ايران نزديك شديم.

شب با پاى پياده آمديم كنار رود ارس و خود را به اردبيل رسانديم و در اردبيل به دست يك عالم شيعه مسلمان شديم. نام من را غلام حسين، نام پدرم را شيرين على و نام مادرم را شيرين خانم گذاشتند.

سپس به كربلاء رفتيم، پدر و مادرم در نجف ماندند و همان جا مردند، ولى من دوباره به ايران برگشتم و مدتى در فرودگاه تهران در قسمت فنى هواپيما مشغول كار شدم، ولى بعد چون فهميدند من از روسيه آمده ام بيرونم كردند.

در اين مدت جسمم معلول شد و الان به صورت دوره گرد دست فروشى مى كنم و زندگى خود را مى گذرانم، در عين حال خدا را شكر گزارم كه مسلمان شده ام و جزو

دوست داران اهل بيت رسول خدا صلى الله عليه و آله قرار دارم.

ص: 212

كرامت صد و سى ام:

از جناب آقاى امير محمدى چنين نقل شده:

يك يهودى در اصفهان يك كيسه وسايل نقره از قبيل: گلدان و ساير چيزهاى نقره قديمى و پر ارزش داشته، وارد اتوبوس خط واحد مى گردد و روى يكى از صندلى ها نشسته و كيسه را كنار پايش مى گذارد و چون مسير مقدارى طولانى بوده در بين راه خوابش مى برد.

وقتى چشم باز مى كند، مى بيند كيسه اش نيست، بر سر زنان پياده مى شود و در راه به آقا قمر بنى هاشم عليه السلام متوسل گشته و چنين عرض مى كند:

اى قمر بنى هاشم، من نمى دانم تو كه هستى، اما همين را مى دانم كه اين شيعه ها به شما متوسل مى شوند و شما حوائج آنها را مى دهى، حالا مى خواهم كه مال و دارايى ام را به من برگردانى و همين الان يك گوساله نذر شما مى كنم.

درب مغازه قصابى آمد و پول يك گوساله را به قصاب داده و گفت: اين گوساله را ذبح كن و به فقراء و مستمندان و مستضعفان بده و بگو نذر اباالفضل عليه السلام است.

يهودى مى گويد: فرداى آن روز به مغازه آمدم، نشسته بودم كه ديدم يك نفر وارد شد و دو گلدان نقره دستش است و مى گويد: آقا اين ها را مى خرى؟

نگاه كرده و ديدم گلدان هاى نقره خودم است.

گفتم: اين ها نقره هاى خوبى است و قيمت بالايى دارد، من مى خواهم، اگر هنوز هم دارى با قيمت خوب از شما مى خرم.

گفت: بله دارم، اما در منزل است.

گفتم: خوب، نمى خواهد بياورى، مى ترسم برايت اسباب زحمت شود و

ص: 213

دكان دارهاى ديگر فهميده و تو را اذيت كنند، تو آدرس منزل را به من بده، خودم با شاگردم مى آيم. آدرس را به من داد و رفت، من هم به كلانترى رفتم و يك پليس مخفى را كه از رفقا بود ديده و جريان را به وى گفتم و او را با خود سر قرار و آدرس بردم، در را زدم، آمد درب را باز كرد و ما را به زير زمين منزلش برد، ديدم همان كيسه خودم است.

به پليس گفتم: همان كيسه خودم است و او نيز اسلحه اش را در آورد و دزد را دستگير كرده و به كلانترى برد، من هم كيسه نقره ام را برداشته و به مغازه بردم.

اى مسلمان ها و اى شيعه ها، قدر آقاى خود حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را بدانيد كه اين آقا خيلى كارها از دستش بر مى آيد.

ص: 214

بخش پنجم: كرامات و عنايات حضرت اباالفضل العبّاس علیه السلام به زرتشتیان

اشاره

ص: 215

كرامت صد و سى و يكم:

از جناب حجة الاسلام ربانى خلخالى چنين نقل شده:

روزى براى ملاقات و احوالپرسى به منزل ثقة المحدثين مرحوم حاج سيد حسين فخر الحسينى، معروف به حاج سيد حسين اصفهانى روضه خوان رفتم، ايشان درب را باز كردند و مشغول صحبت شديم.

در اين اثناء ناگهان يك زن زرتشتى سراسيمه و گريه كنان به طرف منزل ايشان آمد و تا ايشان را ديد، سلام كرده و گفت: حاج آقا، فورا به منزل ما بياييد و يك روضه حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بخوانيد كه بچه ام در حال جان كندن است!

آقا گفت: من مريض هستم و حالم براى آمدن به منزل شما مقتضى نيست، خانم مزبور با آه و ناله اصرار كرد و ايشان گفتند: خوب، برويد يك ساعت ديگر مى آيم.

جواب داد: حاج آقا، فرصت نيست، بچه ام الان مى ميرد، اگر نمى توانيد بياييد همين جا روضه اى برايم بخوانيد.

گفتند: اين طور كه نمى شود!

گفت: مانعى ندارد.

در نتيجه در دهليز منزل كه داراى چند سكو بود نشسته و متوسل به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام شدند، زن زرتشتى گريه زيادى كرد و به منزل رفت.

من از ايشان سوءال كردم: آقا، زرتشتيان هم به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام عقيده دارند؟! گفتند: بله، هر وقت گرفتارى دارند متوسل به حضرت شده و حاجت خود را

ص: 216

هم خيلى زود مى گيرند، چند روز بعد از وقوع اين قضيه، مرحوم حاج سيد حسين را ملاقات كردم و از نتيجه امر سوءال نمودم.

گفتند: زن زرتشتى آمده و گفته است وقتى به منزل رسيدم ديدم حال بچه ام خوب شده، چشم باز كرده و غذا هم مى خورد، خداوند به بركت حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به او شفا داده است.

كرامت صد و سى و دوم:

مرحوم حاج غلامعلى، معروف به بمبئى والا، از چهل سال قبل هر سال مجلس عزادارى حضرت سيدالشهداء عليه السلام را منعقد مى نمود و هميشه هم جمعيت بسيار زيادى در آن منزل جمع مى شدند، ضمناً از آنجا كه منزل وى در خيابان سلمان فارسى قرار داشت و در حوالى منزلش جمعى از زرتشتى ها مى نشستند، برخى از آنها نيز در مجلس وى شركت مى كردند.

مرحوم حجت الاسلام حاج ميرزا احمد هروى، كه از روضه خوان هاى قديمى يزد بودند و منزلشان هم در همين محله قرار داشت، روزى به سر منبر گفتند: همين الان يك نفر زرتشتى به درب منزل ما آمده و گفت: مريضى دارد كه در حال موت است، فورا به مجلس روضه خوانى برويد و براى شفاى فرزندم به حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام متوسل شويد، حال از همه شما حضار مى خواهم كه با توجه كامل به آن حضرت متوسل شويد و شفاى اين مريض را از حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام بگيريد.

اتفاقاً آن روز بسيار عزادارى خوبى شد و خداوند آن مريض زرتشتى را شفاء داد.

ص: 217

كرامت صد و سى و سوم:

از جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ كاظم صديقى زنجانى چنين نقل شده:

چند سال قبل دهه عاشورا در مجلسى منبر داشتم، روز تاسوعا صاحب و بانى مجلس كه پدر شهيد هم بود به من گفت: آقا، از كرامات حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام صحبت كنيد و سپس افزود: روزى يك خانم زردشتى به منزل ما آمد، مقدارى قند و چاى آورد و گفت: اين ها نذر حضرت قمر بنى هاشم اباالفضل العبّاس عليه السلام است!

گفتم: شما زردشتى هستيد و آنگاه براى حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام قند و چاى آورده ايد؟!

گفت: بلى، من فرزندى داشتم كه شديدا گرفتار بيمارى شد، به گونه اى كه تمام دكترها در معالجه اش عاجز مانده و او را جواب كردند. ناگزير متوسل به حضرت قمر بنى هاشم اباالفضل العبّاس عليه السلام شدم و آن بزرگوار فرزندم را شفا دادند.

ص: 218

فصل سوم : توضيح و شرح مختصر بر زیارت نامه آن حضرت

اشاره

ص: 219

زیارت نامه

بسم الله الرحمن الرحيم

قَالَ الصَّادِقُ علیه السلام إِذَا أَرَدْتَ زِیَارَةَ قَبْرِ الْعَبَّاسِ بْنِ عَلِیٍّ وَ هُوَ عَلَی شَطِّ الْفُرَاتِ بِحِذَاءِ الْحَیْرِ فَقِفْ عَلَی بَابِ السَّقِیفَةِ وَ قُلْ سَلَامُ اللَّهِ وَ سَلَامُ مَلَائِکَتِهِ الْمُقَرَّبِینَ وَ أَنْبِیَائِهِ الْمُرْسَلِینَ وَ عِبَادِهِ الصَّالِحِینَ وَ جَمِیعِ الشُّهَدَاءِ وَ الصِّدِّیقِینَ وَ الزَّاکِیَاتِ الطَّیِّبَاتِ فِیمَا تَغْتَدِی وَ تَرُوحُ عَلَیْکَ یَا ابْنَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ أَشْهَدُ لَکَ بِالتَّسْلِیمِ وَ التَّصْدِیقِ وَ الْوَفَاءِ وَ النَّصِیحَةِ لِخَلَفِ النَّبِیِّ صلی الله علیه و آله الْمُرْسَلِ وَ السِّبْطِ الْمُنْتَجَبِ وَ الدَّلِیلِ الْعَالِمِ وَ الْوَصِیِّ الْمُبَلِّغِ وَ الْمَظْلُومِ الْمُهْتَضَمِ فَجَزَاکَ اللَّهُ عَنْ رَسُولِهِ وَ عَنْ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ عَنِ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْنِ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْهِمْ أَفْضَلَ الْجَزَاءِ بِمَا صَبَرْتَ وَ احْتَسَبْتَ وَ أَعَنْتَ فَنِعْمَ عُقْبَی الدَّارِ لَعَنَ اللَّهُ مَنْ قَتَلَکَ وَ لَعَنَ اللَّهُ مَنْ جَهِلَ حَقَّکَ وَ اسْتَخَفَّ بِحُرْمَتِکَ وَ لَعَنَ اللَّهُ مَنْ حَالَ بَیْنَکَ وَ بَی نَ مَاءِ الْفُرَاتِ أَشْهَدُ أَنَّکَ قُتِلْتَ مَظْلُوماً وَ أَنَّ اللَّهَ مُنْجِزٌ لَکُمْ مَا وَعَدَکُمْ جِئْتُکَ یَا ابْنَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَافِداً إِلَیْکُمْ وَ قَلْبِی مُسَلِّمٌ لَکُمْ وَ تَابِعٌ وَ أَنَا لَکُمْ تَابِعٌ وَ نُصْرَتِی لَکُمْ مُعَدَّةٌ حَتَّی یَحْکُمَ اللَّهُ وَ هُوَ خَیْرُ الْحاکِمِینَ فَمَعَکُمْ مَعَکُمْ لَا مَعَ عَدُوِّکُمْ إِنِّی بِکُمْ وَ بِإِیَابِکُمْ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ وَ بِمَنْ خَالَفَکُمْ وَ قَتَلَکُمْ مِنَ الْکَافِرِینَ قَتَلَ اللَّهُ أُمَّةً قَتَلَتْکُمْ بِالْأَیْدِی وَ الْأَلْسُنِ ثُمَّ ادْخُلْ فَانْکَبَّ عَلَی الْقَبْرِ وَ قُلِ السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْعَبْدُ الصَّالِحُ الْمُطِیعُ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِأَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْنِ صلی الله علیهم و سلم السَّلَامُ عَلَیْکَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکَاتُهُ وَ مَغْفِرَتُهُ وَ رِضْوَانُهُ عَلَی رُوحِکَ وَ بَدَنِکَ أَشْهَدُ وَ أُشْهِدُ اللَّهَ أَنَّکَ مَضَیْتَ عَلَی مَا مَضَی بِهِ الْبَدْرِیُّونَ وَ الْمُجَاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ الْمُنَاصِحُونَ لَهُ فِی جِهَادِ أَعْدَائِهِ الْمُبَالِغُونَ فِی

ص: 220

نُصْرَةِ أَوْلِیَائِهِ الذَّابُّونَ عَنْ أَحِبَّائِهِ فَجَزَاکَ اللَّهُ أَفْضَلَ الْجَزَاءِ وَ أَکْثَرَ الْجَزَاءِ وَ أَوْفَرَ الْجَزَاءِ وَ أَوْفَی جَزَاءِ أَحَدٍ مِمَّنْ وَفَی بَیْعَتَهُ وَ اسْتَجَابَ لَهُ دَعْوَتَهُ وَ أَطَاعَ وُلَاةَ أَمْرِهِ أَشْهَدُ أَنَّکَ قَدْ بَالَغْتَ فِی النَّصِیحَةِ وَ أَعْطَیْتَ غَایَةَ الْمَجْهُودِ فَبَعَثَکَ اللَّهُ فِی الشُّهَدَاءِ وَ جَعَلَ رُوحَکَ مَعَ أَرْوَاحِ السُّعَدَاءِ وَ أَعْطَاکَ مِنْ جِنَانِهِ أَفْسَحَهَا مَنْزِلًا وَ أَفْضَلَهَا غُرَفاً وَ رَفَعَ ذِکْرَکَ فِی عِلِّیِّینَ وَ حَشَرَکَ مَعَ النَّبِیِّینَ وَ الصِّدِّیقِینَ وَ الشُّهَداءِ وَ الصَّالِحِینَ وَ حَسُنَ أُولئِکَ رَفِیقاً أَشْهَدُ أَنَّکَ لَمْ تَهِنْ وَ لَمْ تَنْکُلْ وَ أَنَّکَ مَضَیْتَ عَلَی بَصِیرَةٍ مِنْ أَمْرِکَ مُقْتَدِیاً بِالصَّالِحِینَ وَ مُتَّبِعاً لِلنَّبِیِّینَ فَجَمَعَ اللَّهُ بَیْنَنَا وَ بَیْنَکَ وَ بَیْنَ رَسُولِهِ وَ أَوْلِیَائِهِ فِی مَنَازِلِ الْمُخْبِتِینَ فَإِنَّهُ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ

ترجمه زیارت نامه

شیخ جعفر بن قولویه قمی به سند معتبر از ابو حمزه ثمالی روایت کرده که امام صادق علیه السلام فرموده هرگاه قصد کردی قبر عباس بن على علیهماالسلام را که در کنار فرات برابر حایر است زیارت کنی، بر در روضه می ایستی و می گویی:

سلام خدا و سلام فرشتگان مقربش و پیامبران مرسلش و بندگان شایسته اش و همه شهیدان و صديقان و درودهای پاک و پاکیزه در آن چه می آید و می رود بر تو باد ای فرزند امیر مؤمنان، شهادت می دهم برای حضرتت به تسلیم و تصدیق و وفا و خیرخواهی برای یادگار پیامبر مرسل (درود خدا بر او و خاندانش باد) و فرزند زاده برگزیده و رهبر دانا و جانشین تبلیغ گر و ستمدیده مظلوم، خدا از جانب پیامبر و امیر مؤمنان و حسن و حسین (درود خدا بر ایشان) جزایت دهد برترین جزا، به خاطر این که صبر کردی و کار خویش را تنها به حساب خدا گذاشتی، و یاری نمودی، پس چه نیکو سرانجامی است خانه آخرت. خدا لعنت کند کسی که تو را کشت، و لعنت کند کسی را که به حقت جاهل بود، و حرمتت را سبک شمرد، و خدا لعنت کند کسی را که

ص: 221

بین تو و آب فرات مانع شد، شهادت می دهم که تو مظلومانه کشته شدی، و خدا به وعده ای که به شما داده وفا می کند، به سوی تو آمدم ای فرزند امیر مؤمنان، وارد به محضر شمایم، دلم تسلیم و پیرو شماست، و خود نیز پیرو شمایم، یاری ام برای شما مهیاست، تا خدا حکم کند، و او بهترین حکم کنندگان است، پس با شمایم تنها با شما، نه با دشمن شما، من به شما و رجعت تان ایمان دارم، و به آنان که با شما مخالفت کردند و شما را کشتند کافرم، خدا بکشد امتی که شما را با دست ها و زبان هایشان کشتند.

سپس وارد روضه شو و خود را به ضریح بچسبان و بگو:

سلام بر تو ای بنده شایسته فرمانبر خدا و رسول خدا و امیر مؤمنان و حسن و حسین (درود خدا بر آنان باد)، سلام و رحمت خدا و برکات و مغفرت و رضوانش بر روح و بدنت، شهادت می دهم و خدا را شاهد می گیرم که تو به همان مسیری رفتی که شهدای بدر رفتند، و در آن راه از دنیا گذشتند، آن مجاهدان در راه خدا و خیرخواهان برای خدا در مبارزه با دشمنان خدا، و تلاش گران در یاری اولیایش، آن دفاع کنندگان از عاشقانش، خدا پاداشت دهد، به برترین و بیشترین و کامل ترین پاداش و وفا کننده ترین پاداش یکی از آنان که به بیعت او وفا کرد و دعوتش را اجابت نمود، و از والیان امر اطاعت کرد، شهادت می دهم که در خیر خواهی کوشیدی و نهایت تلاش را انجام دادی، خدا تو را در زمره شهیدان برانگیزد و روحت را در کنار ارواح نیک بختان قرار دهد و از بهشتش وسیع ترین منزل را به تو عطا کند و برترین غرفه ها را ارزانی نماید، و نامت را در بالاترین درجات بالا برد، و با پیامبران و صديقان و شهداء و شایستگان محشور نماید، آنها خوب رفیقانی هستند، شهادت می دهم که تو سستی نورزیدی، و باز نایستادی و بر آگاهی از کارت از دنیا رفتی، در حال پیروی از شایستگان و پیروی از پیامبران، پس خدا بین ما و رسول خود و اولیایش در جایگاه فروتنان گرد آورد که او مهربان ترین مهربانان است.

ص: 222

توضیح و شرح زیارت نامه

سَلاَمُ اَللَّهِ وَ سَلاَمُ مَلاَئِکَتِهِ اَلْمُقَرَّبِینَ وَ أَنْبِیَائِهِ اَلْمُرْسَلِینَ وَ عِبَادِهِ اَلصَّالِحِینَ وَ جَمِیعِ الشُّهَدَاءِ وَ الصِّدِّیقِینَ، وَ الزَّاکِیَاتِ الطَّیِّبَاتِ فِیمَا تَغْتَدِی وَ تَرُوحُ عَلَیْکَ یَا ابْنَ أمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ.

سلام از اسماء خدای تعالی می باشد،(1) و همچنین به معنی طلب سلامتی برای دیگران استعمال می شود.(2) مردم در زمان قبل از اسلام وقتی به یکدیگر می رسیدند با جملاتی مانند: "انعم صباحا" و "انعم مساء" به معنی: صبح شما به خیر و شب شما به خیر، به یکدیگر تحیت می گفتند،(3) البته در موارد بسیار نادر و خاص، برای اعلان آرامش و صلح به یکدیگر، کلمه سلام را استعمال می کردند. اما با ظهور دین مقدس اسلام، کلمه سلام به عنوان تحیت گفتن مردم به یکدیگر از طرف این دین مقدس انتخاب شد و بزرگان دین همواره بر سلام کردن تأکید داشته و خودشان همواره عامل به این امر بوده اند. به طوری که در تاریخ ثبت شده هیچ شخصی در سلام کردن بر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم نتوانست سبقت بگیرد.

پیشوایان دین مقدس اسلام به پیشقدم شدن در سلام بسیار تأکید داشته و برای کسی که در سلام پیش قدم است شصت و نه ثواب و برای کسی که جواب می دهد فقط یک ثواب وعده کرده اند،(4) حتى فرموده اند: اگر کسی در جمعی وارد شد و سلام نکرد

ص: 223


1- التوحید صدوق صفحه: 191.
2- مفردات الفاظ قران جلد: 2 صفحه: 247.
3- حياة القلوب جلد: 3 صفحه: 806
4- مشكاة الأنوار في غرر الاخبار صفحه: 196.

به وی کم محلی کنید تا وقتی که سلام کند،(1) همچنین جواب سلام را واجب دانسته اند.(2)

شخص زائر وقتی بر حضرت اباالفضل العباس علیه السلام وارد می شود آن حضرت را این گونه خطاب می کند، به این علت که شاید در واقع می خواهیم عملاً بگوییم: ما که عددی نیستیم، کسی نیستیم، حتى عالم ترین افراد از فقهاء و مراجع عظیم الشان تقلید، همه و همه غیر قابل قیاس با آن وجود مقدس هستند، خدای تعالی در قرآن می فرماید: یا أَیُّهَا النّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَی اللّهِ؛(3) یعنی: ای مردم شما هر که بوده و به هر مقامی هم که رسیده باشید ( مقام مادی یا معنوی فرق نمی کند) باز در محضر خدا و اولیاء عزیزش فقیر و ناچیز هستید.

شخص زائر اگر خدای نکرده گناه کار باشد، خودش بهتر از هر کس دیگر واقف به پرونده اعمال خویش هست و می داند که شخص گناه کار اگر توبه نکند و به گناهان خود ادامه بدهد از دائره انسانیت خارج است و حتی خدای تعای چنین شخصی را از حیوانات هم پست تر می داند، أُولَئِکَ کَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولَئِکَ هُمُ الْغَافِلُونَ(4) یعنی: آنها در حقیقت مثل چهار پایان اند بلکه گمراه ترند، آنها همان غافلان اند.

و اگر شخص، گناه کار نباشد بلکه مؤمن و پاک و شخص عارف و مهذبی باشد باز به واسطه معرفتی که کسب کرده و در اثر پاکی روحی که دارد می فهمد و واقف است که حضرت اباالفضل العباس عليه السلام چنان مقامی دارد که تمام انبیاء و شهداء به مقام او غبطه

ص: 224


1- قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ مَنْ بَدَا بِالْكَلَامِ قَبْلَ السَّلَامِ فَلاتُجِیبُوهُ ( الكافي جلد: 2 صفحه: 644).
2- عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عَلَیه السَّلَامُ قَالَ : قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ السَّلَامُ تَطَوُّعُ، وَ الرَّدُّ فَرِيضَةُ (الكافي جلد: 4 صفحه: 699).
3- سوره فاطر آیه: 15.
4- سورة الأعراف آیه: 179

می خورند،(1) لذا هیچ کس اجازه ندارد در مقابل شخص عزیز و بزرگواری مانند حضرت اباالفضل العباس علیه السلام اظهار وجود کند، بنابراین سوای ائمه معصومین علیهم السلام که تخصصاً از بحث ما خارج هستند، هیچ کس در عالم حتی به خاک پای حضرت ابا الفضل العباس علیه السلام نمی رسد، لذا احدی اجازه ابراز وجود کردن ندارد و اصلاً هیچ کس در مقابل ایشان آن چنان ارزشی ندارد که بخواهد از طرف خودش به آن حضرت سلام کند، لذا می گوییم: سَلَامُ اللَّهِ وَ سَلَامُ مَلَائِکَتِهِ الْمُقَرَّبِینَ وَ أنْبِیَائِهِ الْمُرْسَلِینَ وَ عِبَادِهِ الصَّالِحِینَ وَ جَمِیعِ الشُّهَدَاءِ وَ الصِّدِّیقِینَ، وَ الزَّاکِیَاتِ الطَّیِّبَاتِ فِیمَا تَغْتَدِی وَ تَرُوحُ، عَلَیْکَ یَا ابْنَ أمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ

سلام خدای تعالی و سلام ملائکه مقرب، نه هر ملکی! بلکه ملکی که مقرب باشد، و سلام انبیائی که مرسل بوده اند، چون انبیاء درجاتی دارند و بعضی فقط نبی هستند، سلام آن دسته از انبیاء که مقام بالائی داشته و رسول نیز بوده اند.

در مورد ملک مقرب و نبی مرسل در روایات وارد شده که هر ملکی فهم و درک فهمیدن احادیث اهل بیت را ندارد و فرموده اند: هر پیامبری استعداد و فهم و درک كلمات معصومین علیهم السلام را ندارد، بلکه از میان ملائکه، فقط ملک مقرب و از میان انبیاء، فقط نبی مرسل استعداد فهم و درک کلمات معصومین علیهم السلام را دارند.(2)

و همچنین سلام بندگان صالح خدای تعالی، و سلام تمامی شهدایی که برای یاری دین مقدس اسلام در رکاب امام زمان خویش جهاد کرده و در خون خود غلطیده اند، و سلام صديقين؛ خیلی عجیب است، در پاره ای از روایات منظور از صدّیقین را چهارده

ص: 225


1- قال علي بن الحسین علیه السلام: إِنَّ لِلْعَبَّاسِ عِنْدَ اللهِ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى مَنْزِلَةً يَغْبِطُهُ بِهَا جَمِيعُ الشُّهَدَاءِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ (ذخيرة الدارين صفحه: 269).
2- قال أبو جعفرعلیه السلام إِنَّ حَدِیثَنَا صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ، لَا یُؤْمِنُ بِهِ إِلَّا مَلَکٌ مُقَرَّبٌ، أَوْ نَبِیٌّ مُرْسَلٌ، أَوْ عَبْدٌ امْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِیمَانِ... (الاصول الستة عشر صفحه: 61).

معصوم علیهم السلام بیان فرموده اند،(1) لذا سلام ائمه معصومین علیهم السلام و سلام تمام کسانی که تزکیه نفس کاملی کرده و روح طیب و طاهری دارند، در هر صبح و شام بر تو باد ای پسر امیر المؤمنین علیه السلام.

شاید این شبهه پیش بیاید که اگر ما کمتر از آن هستیم که در مقابل حضرت ابا الفضل العباس علیه السلام ابراز وجود کنیم، پس چرا از طرف خدا وملائکه و ائمه معصومین به ایشان سلام می گوییم؟

در جواب عرض می کنیم: این امر نیز از لطف و مهربانی خدای تعالی است که به ما چنین اجازه ای داده تا برای اولیاء عزیزش طلب خیر و رحمت و تحیت بکنیم، نظیر همین عمل را در فرستادن صلوات انجام می دهیم، و این گونه سلام فرستادن به آن حضرت شباهت به صلوات فرستادن نیز دارد که خدای تعالی به ما اجازه فرموده با این که به خاک پای پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم نمی رسیم، اما برای ایشان و فرزندان و ذریه اش از خدای تعالی طلب رحمت خاص الخاص کنیم و بگوییم اللهم صل على محمد و آل محمد.

به طور کلی باید بدانیم محبت به اولیاء خدا افضل اعمال است،(2) اگر ما به اولیاء خدا اظهار محبتی بکنیم در واقع به نفع خودمان کرده ایم، چون وقتی خدای تعالی ببنید ما به اولیائش محبت می کنیم، خدا نیز ارحم الراحمین است و ده ها و صدها و بلکه

ص: 226


1- عن أبي عبد الله في حديث له مع أبي بصير قال له علیه السلام يا أبا محمد، لقد ذكركم الله في كتابه، فقال: فَأُولئِکَ مَعَ الَّذِینَ أَنْعَمَ اللّهُ عَلَیْهِمْ مِنَ النَّبیِّینَ وَالصِّدّیقینَ وَالشُّهَداءِ وَ الصَّالِحینَ وَ حَسُنَ أُولئِکَ رَفِیقاً فَرَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ فِی اَلْآیَهِ اَلنَّبِیُّونَ، وَ نَحْنُ فِی هَذَا اَلْمَوْضِعِ اَلصِّدِّیقُونَ وَ اَلشُّهَدَاءُ، وَ أَنْتُمُ اَلصَّالِحُونَ، فَتَسَمَّوْا بِالصَّلاَحِ کَمَا سَمَّاکُمُ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ ( البرهان في تفسير القران جلد: 2صفحه: 124) همچنین در (الكافي جلد: 2 صفحه: 466) و ( تفسير اثنی عشری جلد:13 صفحه: 33).
2- ..قَالَ مُوسَی عَلَیْهِ السَّلاَمُ دُلَّنِی عَلَی اَلْعَمَلِ اَلَّذِی هُوَ لَکَ قَالَ یَا مُوسَی هَلْ وَالَیْتَ لِي وَلِيّاً وَ هَلْ عَادَةِ لِي عَدُوّاً قَطُّ فَعَلِمَ مُوسَی أَنَّ أَفْضَلَ الْأَعْمَالِ الْحُبُّ فِي اللهِ وَ الْبُغْضُ فِي اللَّهِ ( بحار الانوار جلد: 66 صفحه: 253).

هزارها و میلیارها برابر آن محبت را به ما می کند.(1)

زیارت حضرت اباالفضل العباس علیه السلام از ناحیه امام معصوم علیه السلام صادر شده و هر آن چه از ناحیه معصومين علیهم السلام صادر شود جنبه ربوبیت نیز دارد، لذا از اول همین زیارت، یکی از نکاتی که می خواهند به زائر آن حضرت تعلیم بدهند همین است که یاد بگیریم نسبت به اولیاء خدا با محبت باشیم و حداقل کار این است که زباناً برای آنها از خدای تعالی سلامتی و تحیت طلب کنیم.

أَشْهَدُ لَكَ بِالتَّسْلِيمِ وَ التَّصْدِيقِ وَ الْوَفَاءِ وَ النَّصِيحَةِ لِخَلَفِ النَّبِيِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ الْمُرْسَل وَ السِّبْطِ الْمُنْتَجَبِ وَ الدَّلِيلِ الْعَالِمِ وَ الْوَصِيِّ الْمُبَلِّغِ وَ الْمَظْلُومِ الْمُهْتَضَم.

به طور کلی باید بدانیم خدای تعالی چهارده نفر را که همگی از طرف خدای تعالی عصمت مطلقه دارند برای هدایت بشریت قرار داده است و ما هر برخوردی که با آن بزرگواران داشته باشیم مانند این است که همان برخورد را با خدای تعالی داشته ایم.

مَنْ اطاعَکُمْ فَقَدْ اطاعَ اللَّهَ، وَمَنْ عَصاکُمْ فَقَدْ عَصَی اللَّهَ، وَمَنْ احَبَّکُمْ فَقَدْ احَبَّ اللَّهَ، وَمَنْ ابْغَضَکُمْ فَقَدْ ابْغَضَ اللَّهَ.(2)

لذا خطاب به آنها عرض می کنیم: هر کس شما را اطاعت کند قطعا از خدای تعالی اطاعت کرده و هر کس از شما نافرمانی کند قطعاً نافرمانی و عصیان خدای تعالی را انجام داده و هر کس به شما محبت داشته باشد قطعاً به خدای تعالی محبت ورزیده و...

چون نستجير بالله خدای تعالی که جسم نداشته و اصلاً با ما خلایق سنخیتی ندارد، لذا چهارده نور پاک را خلق فرموده که واسطه بين خلايق و خودش اَیْنَ

ص: 227


1- عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ علیه السَّلَامُ قَالَ : مَنْ أَحَبَّنَا وَ بَعْضُ عَدُوَّنَا فِي اللَّهِ مِنْ غَيْرِ وَتِیرَةٍ وَتَرَهَا إِیَّاهُ لِشَيْ ءٍ مِنْ أَمْرِ الدُّنْيَا ثُمَّ مَاتَ عَلَى ذَلِكَ وَ عَلَيْهِ مِنَ الذُّنُوبِ ثَوْبٍ مِثْلَ زَبَدِ الْبَحْرِ غَفَرَهَا اللَّهُ لَهُ (ثواب الاعمال و عقاب الاعمال صفحه: 170 ).
2- مفاتیح الجنان زیارت جامعه کبیره

السَّبَبُ الْمُتَّصِلُ بَیْنَ الاَْرْضِ وَ السَّماءِ(1)

خدای تعالی به آنها چنین اجازه ای داده که مستقیم و بدون واسطه با او در ارتباط باشند و از طرفی آنها را در بدن و کالبد انسان وارد دنیا کرده تا ما بشریت بتوانیم به راحتی با آنها ارتباط داشته و انس بگیریم، و چون انسان سنخیت این که با خدای تعالی در ارتباط باشد را ندارد، به واسطه و وسیله آنها می توانیم با خدای تعالی در ارتباط باشیم.

تسلیم امر خدای تعالی و اولیائش بودن از مهمترین وظیفه ما در دنیا است، هر کس بخواهد در زمره مسلمین قرار گیرد، کمترین کاری که باید انجام دهد تسلیم بودن در قبال خدای تعالی و اولیاء عزیزش می باشد، علی بن ابی طالب علیهماالسلام در این باره می فرمایند: إِنَّ الْإِسْلَامَ هُوَ التَّسْلِيمُ؛(2) يعني: قطعا اسلام، همان تسلیم بودن است.

خدای تعالی در قرآن مجید می فرماید: اِنَّ الدّینَ عِنْدَ اللّهِ الْاِسْلامُ(3) امام باقر علیه السلام در تفسیر این آیه می فرماید: فِی قَوْلِهِ إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ. قال اَلتَّسْلِیمُ لِعَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ عَلَیْهِ اَلسَّلاَمُ بِالْوَلاَیَهِ؛(4) یعنی: منظور از اسلام در این آیه شریفه تسلیم بودن در مقابل ولایت امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیهماالسلام است.

صحبت کردن در مورد تسلیم، خیلی آسان است اما پیاده کردن آن در عمل کار هر کسی نیست، حتی علمای علم اخلاق مرحله تسلیم را جزء مراحل کمالات و بعد از گذراندن مراحل تزکیه نفس می دانند.

امروزه در دنیا کمتر کسی تسلیم خدای تعالی و ائمه اطهار علیهم السلام آن گونه که باید

ص: 228


1- مفاتیح الجنان دعای ندبه
2- سوره آل عمران آیه: 19.
3- البرهان في تفسير القران جلد: 1 صفحه: 605.
4- البرهان فی تفسیر القران جلد 1 صفحه 605 .

هست، حتى قشر مذهبی جامعه بعضا تسلیم خدای تعالی نیستند و به جای این که خود و زندگی و زن و فرزند و شغل و رفت و آمدشان را با دین مقدس اسلام تطبيق دهند، متأسفانه دین را با دأب و رویه خود تطبیق می دهند.

علت این که خدای تعالی اولیائش را بسیار دوست دارد و برای آنها بسیار ارزش و احترام قائل می باشد همین است که آنها همیشه دین خدا را جدی گرفته اند و تسلیم امر خدا و ائمه اطهار علیهم السلام بوده و همیشه و در همه حال خود و دأب و رویه شان را با صراط مستقیم مطابقت داده اند،(1) اما ما مردم کمتر به این مسأله اهمیت می دهیم، کسانی که یک عمر اهل عبادت و حتی مستحبات بوده اند، با یک امتحان ساده و کوچک نشان می دهند که تسلیم نیستند، مثلاً یک شب عروسی که پیش می آید شیطان و شیطان سیر تان جمع شده و دائماً او را وسوسه می کنند: یک شب که هزار شب نمی شود، این شب، شب عروسی تنها فرزندت می باشد و از این وسوسه ها، و این که خیلی نباید سخت گرفت! اگر سخت بگیریم فلانی ناراحت می شود!؟

مشکل این قشر این است که رضایت هر کسی را مد نظر دارند به غیر از رضایت خدای تعالی، استاد عزیزم (جانم به فدایش) می فرمایند: اگر سربازی یک سال مخلصانه در جنگ ایران و عراق برای ایران می جنگید اما سر سال یک شب به لشکر صدام می رفت و به او خدمت کرده و بر می گشت، وقتی به لشکر ایران می آمد با او چه

ص: 229


1- لِأَنَّ أَوْلِیَاءَ اَللَّهِ اَلْعَارِفِینَ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ اَلْحُجَّهِ فِی أَرْضِهِ وَ شُهَدَاءَهُ عَلَی خَلْقِهِ اَلْمُقِرِّینَ لَهُمُ اَلْمُطِیعِینَ لَهُمْ (کتاب سليم بن قيس الهلالی جلد: 2 صفحه: 611). عَنْ أَبِی عَبْدِ اَللَّهِ عَلَیْهِ السَّلاَمُ قَالَ: خَرَجْتُ أَنَا وَ أَبِی ذَاتَ یَوْمٍ إِلَی اَلْمَسْجِدِ فَإِذَا هُوَ بِأُنَاسٍ مِنْ أَصْحَابِهِ بَیْنَ اَلْقَبْرِ وَ اَلْمِنْبَرِ قَالَ فَدَنَا مِنْهُمْ وَ سَلَّمَ عَلَیْهِمْ وَ قَالَ وَ اَللَّهِ إِنِّی لَأُحِبُّ رِیحَکُمْ وَ أَرْوَاحَکُمْ فَأَعِینُونَا عَلَی ذَلِکَ بِوَرَعٍ وَ اِجْتِهَادٍ وَ اِعْلَمُوا أَنَّ وَلاَیَتَنَا لاَ تُنَالُ إِلاَّ بِالْوَرَعِ وَ اَلاِجْتِهَادِ وَ مَنِ اِئْتَمَّ مِنْکُمْ بِقَوْمٍ فَیَعْمَلُ بِعَمَلِهِمْ أَنْتُمُ شِیعَهُ اَللَّهِ وَ أَنْتُمْ أَنْصَارُ اَللَّهِ وَ أَنْتُمُ اَلسَّابِقُونَ اَلْأَوَّلُونَ وَ اَلسَّابِقُونَ اَلْآخِرُونَ، وَ اَلسَّابِقُونَ فِی اَلدُّنْیَا إِلَی مَحَبَّتِنَا وَ اَلسَّابِقُونَ فِی اَلْآخِرَهِ إِلَی اَلْجَنَّهِ ( بحارالأنوار جلد: 65 صفحه: 65).

می کردند؟ حکم چنین شخصی به خاطر خیانت، اعدام است.

ما که عمری در حزب خدای تعالی بوده و خود را حزب اللهی می دانیم، وقتی بعد از یک عمر خدمت ( تازه اگر خالصانه باشد ) به خاطر یک شب عروسی، یک شب عید، یک تجمع خانوادگی خدا را فراموش کرده و می گوییم: یک شب که هزار شب نمی شود و در حزب شیطان قرار می گیریم، به نظر شما خدای تعالی باید با ما چه کار بکند؟

آیا بعد از ادعای یک عمر در حزب خدا بودن آیه شریفه ای که می فرماید: اِسْتَحْوَذَ عَلَيْهِمُ الشَّيْطانُ فَأَنْساهُمْ ذِكْرَ اللّهِ أُولئِك حِزْبُ الشَّيطانِ أَلا إِنَّ حِزْبَ الشَّيطانِ هُمُ الْخاسِرُونَ(1)یعنی: شیطان بر آنها مسلط شده، یاد خدا را از ذهنشان برده. این ها حزب شیطانند، همه آگاه باشند که حزب شیطان همان زیانکارانند، را به چشم ندیده ایم؟

پس چرا با کوچک ترین کم و زیاد خدا را از یاد می بریم؟

همه این مسائل به نداشتن تسلیم در برابر خدای تعالی و ائمه اطهار علیهم السلام بر می گردد، اگر کسی تسلیم باشد به اندازه آنی و کمتر از آنی خلاف دستور مولا و بزرگ تر خویش کاری انجام نمی دهد.

استاد عزیزم ( جانم به فدایش) یک مثال جالبی می فرمایند که حتی حیوانات هم تسليم امر پروردگار اند، مثلاً یکی از حکمت های خلقت الاغ، برای بار کشی بوده، این الاغ از اول خلقتش بار می کشیده و الآن هم بعد از گذشت این همه سال باز اگر بخواهید از او بار بکشید اعتراض نمی کند و نمی گوید: امروز دیگر عصر اتم است، با وجود ماشین های مجهز و هواپیماهای باربری من دیگر بار نمی برم.

برای همین است که خدای تعالی افرادی را که تسلیم امرش نباشند حتی بدتر از

ص: 230


1- سورة المجادله آیه: 19.

حضرت حيوانات معرفی کرده و می فرماید: أُولَئِکَ کَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولَئِکَ؛(1)یعنی: آنها در حقیقت مثل چهار پایان اند بلکه گمراه ترند.

امروز فقط شیعیان حقیقی علی بن ابی طالب علیهماالسلام تسلیم امر خدا و ائمه اطهار علیهم السلام هستند و دیگر ادیان و حتی دیگر فرق ضاله به تسلیم بودن اهمیتی نمی دهند.

در فرقه های مختلف مانند: متصوفه و امثالهم، شخص از روز اولی که وارد آن فرقه می شود هدفش تسلیم شدن و ارشاد شدن نیست، بلکه هدفش مرشد شدن است، ای کاش می دانستند در دین مقدس اسلام هدف نهایی از دین داری و تزکیه نفس، تسلیم شدن است نه مرشد شدن، عبد شدن است نه مرکزیت پیدا کردن.

حضرت اباالفضل العباس علیه السلام در همه عمر شریف شان به تمام معنا و صد در صد مطيع و تسلیم امام زمان خویش بود و هیچ گاه خودش را برابر و هم طراز امام مجتبی و یا امام حسین علیهماالسلام نمی دانست، حتی در روز عاشورا خطاب به برادران مادری خویش فرمود: فکر نکنید ما با امام حسین علیه السلام برادر هستیم خیر، رابطه ما رابطه برادری نیست بلکه او سید و مولای ماست.

همیشه حتی از همان دوران کودکی در اثر تربیت صحیحی که از ناحیه علی بن ابی طالب علیهماالسلام و حضرت ام البنين علیهاالسلام کسب کرده بود خودش را با امام حسن و امام حسین علیهماالسلام یکی نمی دانست و همیشه مانند عبدی خاضع وخاشع در مقابل آن دو بزرگوار بوده و اطاعت امر آن بزرگواران را می کرد.

حضرت اباالفضل العباس علیه السلام این همه مقام و قداست را بی جهت به دست نیاورده، یکی از مهمترین علل بدست آوردن این همه عظمت و مقام؛ آن هم از ناحیه

ص: 231


1- سوره اعراف آیه: 179.

خدای تعالی، داشتن مقام تسلیم در مقابل اولياء خدا بوده است، امام سجاد عليه السلام می فرمایند: نَّ الْمَراتبَ الرَّفِیعَةَ لا تنالُ إِلّا بِالتَّسْلِيمِ لِلَّهِ جَلَّ ثَنَاؤُهُ(1) یعنی: به درستی که مقام و منزلت و عزت به دست نمی آید مگر با تسلیم خدا بودن.

امام صادق علیه السلام می فرمایند: اَلْإِیمَانُ لَهُ أَرْکَانٌ أَرْبَعَهٌ اَلتَّوَکُّلُ عَلَی اَللَّهِ وَ تَفْوِیضُ اَلْأَمْرِ إِلَی اَللَّهِ وَ اَلرِّضَا بِقَضَاءِ اَللَّهِ وَ اَلتَّسْلِیمُ لِأَمْرِ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ(2)

امام صادق علیه السلام در این روایت ایمان به خدا را چهار رکن می داند و یکی از آنها را تسلیم بودن در برابر امر خدای تعالی بیان می فرماید.

تصدیق داشتن به معنای این است که انسان ائمه اطهار علیهم السلام را تصدیق کند، هر آن چه آنها امر بفرمایند همان درست است و هر آن چه نهی کنند همان کار اشتباه و غلطی است، الْمَعْرُوفُ مَا أَمَرْتُمْ بِهِ وَ الْمُنْكَرُ مَا نَهَيْتُمْ عَنْهُ؛(3) یعنی: معروف همان است که شما امر بدان فرموده اید، و منکر نیز همان منهیات شما است.

در کتاب شریف سیر الی الله از قول استاد بزرگ اخلاق مرحوم حاج ملا آقا جان زنجانی رحمه الله نقل شده که ایشان روزی به مؤلف کتاب چنین می فرمایند: ببین تو در ده کار نه تا را اشتباه می کنی ولی من یکی را اشتباه می کنم، پس لازم است حرفم را گوش کنی(4)

این مسأله در مورد اولیاء خدا غير چهارده معصوم علیهم السلام است، وگرنه در قبال امام معصوم باید اعتقادمان این باشد که امام معصوم سر سوزنی اشتباه نمی کند، بلکه باید معتقد به عصمت مطلقه آنها یعنی این که حتی از جهل و نادانی نیز عصمت دارند

ص: 232


1- جامع احادیث شیعه جلد: 23 صفحه: 1084.
2- الجعفريات صفحه: 232.
3- مزار الكبير صفحه: 571.
4- سير الى الله جلد: 2 صفحه:107.

باشیم، قابل ذکر است فراز هائی که در این زیارت خطاب به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام عرض می کنیم هم تأیید آن مطلب در ایشان است و هم می خواهند به ما بیاموزند که ما نیز باید این گونه باشیم.

حضرت اباالفضل العباس علیه السلام در تمام عمر به تمام معنا و صد در صد امام زمانش را تصديق لسانی و عملی می کرد، در زمان برادر مظلومش حضرت مجتبی علیه السلام چون امام زمانش صلح و خانه نشینی را انتخاب کرد و به خاطر قبول نداشتن و اعتراض به حکومت وقت از حکومت و برنامه های آن کنار کشید و یک حالت قهر و کنارگیری از حکومت و برنامه های حکومتی انتخاب کرد، آن بزرگوار نیز به تبع امام زمانش بدون این که کوچک ترین مساله ای حتی در قلب و فکرش خطور کند به آن امام مظلوم اقتداء کرده و سکوت کرد و از حکومت و برنامه های حکومتی با حالتی قهر گونه کنار کشید، شاید در این جا شبهه شود که چرا حضرت اباالفضل العباس علیه السلام و یا امام مجتبی علیه السلام قهر کرده اند؟

در توضیح این مسأله باید عرض کنم قهر کردن از صفات خدای تعالی است و یکی از اسماء او قهار می باشد به معنای کسی که زیاد قهر می کند،(1) اما قهر کردن خدای تعالی و اولیائش صحیح و به جا می باشد ولی قهر کردن های ما در اکثر موارد بچه گانه و ناصحیح است.

همین حضرت اباالفضل العباس علیه السلام که در زمان امام حسن مجتبی علیه السلام آن گونه امام زمانش را با عمل خویش تصدیق نمود، در زمان حضرت سیدالشهداء علیه السلام وقتی آن حضرت تصمیم بر قیام و جنگ گرفتند با این که سه مرتبه برای ایشان امان نامه آورده شد اما یک لحظه نیز از امام زمانش و اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم غافل نگردید تا عاقبت

ص: 233


1- فرهنگ ابجدی صفحه: 710.

در راه دین و امام زمانش به شهادت رسید.

آن بزرگوار در مدت عمر شریفش همیشه هر کار و دستوری که از ناحیه معصومین صادر می شد زبانا تصدیق و با انجام دادن همان امر عملا نیز تصدیق می نمود، ما در این زیارت از قول امام صادق علیه السلام این روحیات را برای آن بزرگوار گواهی و شهادت می دهیم و ان شاء الله خودمان نیز سعی بر ایجاد آن روحیات در خود خواهیم کرد.

وفاداری یکی از مهمترین صفات حمیده انسانی است و خیلی در پیشرفت روح تاثیر دارد، حضرت اباالفضل العباس علیه السلام در وفاداری نسبت به ولی و محبوبش آن چنان راسخ بود که او را سلطان وفا می نامند، حضرت سیدالشهداء علیه السلام بعد از این که سه مرتبه توسط افراد مختلف برای ایشان امان نامه آورده شد و حضرت اباالفضل العباس علیه السلام در نهایت وفا داری امان نامه را قبول نکرده بود، ایشان را کناری کشیده و در خیمه ای که تنها خودش و حضرت زینب کبری علیهاالسلام تشریف داشتند به وی فرمودند: اگر مایلی می توانی به لشکر عمر سعد بپیوندی تا فردا که ما کشته شدیم تو در آن لشکر باشی و نگذاری به زنان و فرزندان آسیبی برسانند.

امام حسین علیه السلام به گونه ای مطلب را بیان فرمود که اگر ایشان مایل باشد به راحتی قبول کرده و برود، اما وفاداری و محبت حضرت اباالفضل العباس علیه السلام باعث شد تا با شنیدن این کلام حضرت سید الشهداء علیه السلام بغض گلویش بگیرد و بسیار گریه کنند و خطاب به امام و ولی خویش بفرمایند: چرا غلام و نوکر خود را از در خانه خود می رهانید؟! و این امتحان نهائی برای ثابت کردن وفای آن بزرگوار بود.

خدای تعالی در قرآن مجید افراد صاحب مغز را وفا دار دانسته و می فرماید: إِنَّما

ص: 234

يَتَذَكَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ* الَّذِينَ يُوفُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَ لا يَنْقُضُونَ الْمِيثاقَ(1)

یعنی: صاحبان عقل و مغز کسانی هستند که به تعهدات خویش وفادار بوده و نقض میثاق و خلف وعده نمی کنند و بی وفایی از آنها سر نمی زند.

وفاداری حضرت اباالفضل العباس علیه السلام تا آنجا پیش رفت که جان خود را فدای ولی و محبوب و امام خویش کرد.

"و النصيحه" به معنای خیر خواهی است،(2) انسان باید همیشه خیر خواه دیگران باشد، پیشوایان دین مقدس اسلام یعنی ائمه معصومین علیهم السلام همیشه برای همه افراد حتی برای دشمنان خویش خیر خواه بودند و هیچ گاه برای هیچ کسی حتی مخالفین و دشمنان خویش بدی نخواستند.

از همه مهمتر این که انسان برای اولیاء خدا و بزرگان دین خیر خواه باشد و همیشه همه خوبی های مادی و معنوی را برای آنها بخواهد و این روحیه در زبان و عمل یک مسلمان باید مشهود باشد آن چنان که در زبان و اعمال حضرت اباالفضل العباس عليه السلام در همه عمر شریف شان مشهود بود.

ایشان در شب عاشورا وقتی همه بنی هاشم و اصحاب مشغول راز و نیاز با خدا و خواندن نماز و قرآن بودند، در اثر روحیه خیر خواهی که نسبت به دیگران مخصوصا محبوب و امامش و حتى متعلقین و وابستگان به امام و محبوبش داشت، شمشیر به دست گرفته، بر اسب خود سوار گردید و گرداگرد خیام حضرت سیدالشهداء علیه السلام می گشت و کشیک می داد تا خدای نکرده دشمن جرأت پیدا نکند در نیمه های شب شبیخون بزند و موجبات رعب و وحشت زنان و کودکان خردسال فراهم شود.

ص: 235


1- سوره رعد آیه: 19 الی 20.
2- قاموس قرآن جلد: 7 صفحه: 71.

آری، ایشان در اثر پاکی نفس و بزرگی روحی که داشتند خوب می دانستند که در رأس تمام عبادات خدمت کردن به اولیاء خدا و ائمه معصومین علیهم السلام است.

انسان همیشه باید حتی در انتخاب عبادت های مستحبه آن عباداتی را انتخاب کند که سود و نفعش عاید دیگران هم می شود، مرحوم حاج ملا آقا جان زنجانی رحمه الله که از اولیاء بسیار بزرگ خدا بوده در این باره چنین می فرماید: یک روز در زنجان به این فکر افتادم که یا نماز شب بخوانم و کمتر منبر بروم یا منبر بروم و نماز شب را ترک کنم؛ در خواب به من فرمودند: نماز شب از عبادت هائی است که نفعش عاید خودت تنها می شود، ولی منبر و موعظه و روضه از عبادت هائی است که نفعش هم عاید تو می شود و هم مردم استفاده می کنند؛ و در هر کجا یک چنین عباداتی با هم تعارض کند، آن که نفعش عاید مردم هم می شود، مقدم است.(1)

لذا حضرت اباالفضل العباس علیه السلام همیشه برای دیگران مخصوصا امام زمانش خیر خواه بود و این مساله تا آنجا پیش رفت که در زمان حیات و بعد از شهادت شان باب الحوائج بوده و مردم حتی در زمان حیات آن بزرگوار به وی رجوع می کردند و ایشان در برآورده شدن حوائج و خواسته های آنها کوشا و فعال بود.

امام صادق عمی فرمایند: یَجِبُ لِلْمُؤْمِنِ عَلَی اَلْمُؤْمِنِ أَنْ یُنَاصِحَهُ(2)

یعنی: بر مؤمن واجب است که نسبت به دیگر برادران و خواهران دینی خود خیر خواه باشد.

پیامبر اکرم می فرمایند: اَلدِّینُ نَصِیحَهٌ قِیلَ لِمَنْ یَا رَسُولَ اَللَّهِ ، قَالَ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ ، وَ لِأَئِمَّهِ اَلدِّینِ وَ لِجَمَاعَهِ اَلْمُسْلِمِینَ(3)

ص: 236


1- پرواز روح صفحه: 103.
2- روضة المتقين في شرح من لا يحضره الفقیه جلد: 9 صفحه: 408
3- وسائل الشيعه جلد: 16 صفحه: 382.

یعنی: دین داشتن یعنی خیر خواهی داشتن.

کسی از ایشان پرسید: خیرخواهی برای چه کسی؟

فرمودند: برای خدا و رسول خدا و ائمه اطهار علیهم السلام و برای مردم مسلمان

همچنین فرمودند: مَن یَضمَنُ لِی خَمسا أَضمَنُ لَهُ الجَنَّهَ ، قِیلَ : وَما هِیَ یا رَسُولَ اللّهِ قالَ: النَّصِیحَهُ للّهِِ عَزَّ وَ جَلَّ، وَالنَّصِیحَهُ لِرَسُولِهِ وَ اَلنَّصِيحَةُ لِكِتَابِ اَللَّهِ وَ اَلنَّصِيحَةُ لِدِينِ اَللَّهِ وَ اَلنَّصِيحَةُ لِجَمَاعَةِ اَلْمُسْلِمِينَ (1)

یعنی: هر کس برای من ضمانت کند که پنج صفت در خود ایجاد کند من بهشت را برایش ضمانت می کنم.

عرض شد: آن پنج صفت چیست؟

فرمودند: خیرخواهی برای خدا و خیرخواهی برای رسول خدا و خیر خواهی برای کتاب خدا و خیر خواهی برای دین خدا و خیر خواهی برای مردم مسلمان.

لِخَلَفِ النَّبِيِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ الْمُرْسَلِ. وَ السِّبْطِ الْمُنْتَجَبِ وَ الدَّلِيلِ الْعَالِمِ وَ الْوَصِيِّ الْمُبَلِّغِ وَ الْمَظْلُومِ الْمُضْطَهَم.

امام صادق علیه السلام در این قسمت از زیارت می خواهد قلب زائر را متوجه امام زمانش کند و به او بفهماند که همه این صفات را حضرت اباالفضل العباس علیه السلام برای جانشین پیامبر که نوه ایشان و انتخاب شده خدای تعالی بود، همان کسی که رهبر و راهنمای عالم و از طرف خدای تعالی مأمور به تبلیغ دین خدا بود و همان که مظلوم و ستمدیده بود داشت.

در این فراز از زیارت، زائر باید از حضرت اباالفضل العباس عليه السلام الگو گرفته و به فکر امام زمان خود باشد و همان طور که همه مقام و بزرگواری حضرت اباالفضل

ص: 237


1- الخصال جلد: 1 صفحه: 294.

العباس علیه السلام در تسلیم و تصدیق و خیرخواهی و وفاداری ایشان نسبت به امام زمانش بود، او نیز به آن حضرت اقتداء کند تا به فلاح و رستگاری برسد. و همچون حضرت ابا الفضل العباس علیه السلام که همیشه در کنار امام زمانش بود، به جستجوی امام زمان خویش پرداخته و چون می داند خدای تعالی حکیم است و کار عبث و بیهوده نمی کند به دنبال امامی می گردد که خداوند برای هدایت او خلق کرده. أبِرَضْوى اَوْغَيْرِها اَمْ ذي طُوى(1)

یعنی: آیا در سرزمین رضوی است یا جای دیگری است، یا در سرزمین ذی طوی است؟

و خطاب به امام زمانش می گوید: عَزیزٌ عَلَیَّ اَنْ اَرَی الْخَلْقَ وَلا تُری، وَلا اَسْمَعُ لَکَ حَسیساً وَلا نَجْوی(2) یعنی: ای امام من، بر من سخت است که همه خلق را بینم اما وجود نازنین شما را نبینم و حتی نجوا و صدای آهسته ای هم از شما نشنوم.

و چون خدای تعالی در قرآن فرموده: یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَصابِرُوا وَرابِطُوا وَاتَّقُوا اللهَ لَعَلَّکمْ تُفْلِحُونَ؛(3) یعنی: ای کسانی که ایمان آورده اید، صبر کنید و یکدیگر را وادار به صبر کنید و رابطه داشته باشید و از خدا بپرهیزید، شاید رستگار شوید.

و همچنین ائمه اطهار علیهم السلام در تفسیر این آیه فرمودند: وَ رَابِطُوا عَلَی الْأَئِمَّهًِْ علیهم السلام(4) و فرمودند: رَابِطُوا إِمَامَکُمْ الْمُنْتَظَر،(5) لذا در جستجوی امام زمانش است که با او در

ص: 238


1- مفاتیح الجنان دعای ندبه .
2- مفاتیح الجنان دعای ندبه
3- سوره آل عمران آیه: 200.
4- تفسير اثنا عشری جلد: 2 صفحه: 338.
5- الغيبة للنعمانی صفحه: 27.

ارتباط باشد و خدمت گزار او گردد.

خلاصه در این فراز از زیارت زائر به طرف امام زمانش سوق پیدامی کند و به فکر ایشان می افتد و ان شاء الله باید با خود متعهد شود که هیچ گاه از یاد آن امام مظلوم غافل نشود و بداند که تمام خلایق به یمن وجود آن حضرت روزی مادی و معنوی می خورند.

فَجَزَاک اللّه عَن رَسُولِهِ وَعَن أمِیرِالمُؤمِنِینَ وَعَنِ الحَسَنِ والحُسَینِ صَلَواتُ اللّه عَلَیهِمْ أفْضَلَ الجَزَاءِ بِمَا صَبَرْتَ وَاحْتَسَبْتَ وَأعَنْتَ فَنِعْمَ عُقبَی الدّارِ

در این فراز از زیارت خطاب به حضرت اباالفضل العباس علیه السلام عرض می کنیم: جزای تو را رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم و امیر المؤمنین و امام حسن و امام حسین علیهم السلام بدهند. با این جملات می خواهیم بگوییم: کاری که شما انجام داده ای که در اثر پاکی روح و تزکیه نفس بود، یاری و خدمتگزاری به اولیاء دین است که آن قدر اجرش بزرگ می باشد که غیر از معصومین علیهم السلام هیچ کس دیگر قادر نیست به شما اجر بدهد.

خدای تعالی در روز اول سوای از اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام روح تمامی خلایق را یکسان و مساوی خلق فرمود و بعدا هر کس با انتخاب خود مسیر و راهش را مشخص کرد،(1) وگرنه همه ما با حضرت اباالفضل العباس علیه السلام در روز اول خلقت یکسان خلق شده ایم، اما آن بزرگوار از همان عوالم قبل برای پاکی روح و تزکیه نفس و اطاعت خدای تعالی و ائمه اطهار علیهم السلام اهمیت فوق العاده ای قائل شده و در نتیجه چنین شخصیتی پیدا کردند که واقعاً بعد از ائمه اطهار علیهم السلام حضرت اباالفضل العباس علیه السلام "لاَ يُقَاسُ بِه أَحَدٌ" هستند، چون از طرف ائمه اطهار علیهم السلام فرموده اند: نَحْنُ أَهْلَ اَلْبَيْتِ لاَ

ص: 239


1- قال رسول الله صلی الله علیه و آله سلم خَلَقَ اللَّهُ الْأَرْوَاحَ قَبْلَ الْأَجْسَادِ بِأَلْفَيْ عَامٍ، ثُمَّ أَسْكَنَهَا الْهَوَاءَ، فَمَا تَعَارَفَ مِنْهَا ثَمَّ، ائْتَلَفَ هَاهُنَا؛ وَ مَا تَنَاكَرَ ثَمَّ، اخْتَلَفَ هَاهُنَا( بحار الانوار جلد: 58 باب:43).

لاَ يُقَاسُ بِنَا أَحَدٌ فِينَا نَزَلَ اَلْقُرْآنُ وَ فِينَا مَعْدِنُ اَلرِّسَالَةِ(1) یعنی: هیچ کسی با ما اهل بیت قابل مقایسه نمی باشد، قرآن در ما نازل شد و معدن رسالت در ما می باشد.

پس حضرت اباالفضل العباس عليه السلام هر چه هم مقام داشته باشد اما در قیاس با اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام آن قدر کوچک و ناچیز است که هرگز به ما اجازه نداده اند هیچ کس، هر چند مقام بزرگی مانند حضرت اباالفضل العباس علیه السلام باشد را با آنها قیاس کنیم، چون فاصله بین آنها و دیگران هر چند حضرت اباالفضل العباس علیه السلام باشد آن قدر زیاد می باشد که قیاس ناممکن است، و از طرف دیگر حضرت اباالفضل العباس علیه السلام آن قدر در پاکی روح و کسب کمالات گوی سبقت را بر همگان حتى انبياء عظام ربوده که هیچکس با او قابل قیاس نیست و چه بسا اگر بخواهیم کسی را با ایشان قیاس کنیم بی ادبی به محضر شریفش کرده باشیم، هر چند انبیاء و شهداء باشند.

مطلب دیگری که در این فراز از زیارت می خواهد به زائر تذکر بدهد این است که به او بفهماند اجر خدمتگزاری به اولیاء خدا آن قدر بزرگ می باشد که فقط از ناحیه خدای تعالی و معصومین علیهم السلام قابل جبران و سپاسگذاری است و به زائر متذکر می شود شما نیز اگر می خواهید به حضرت ابا الفضل العباس علیه السلام اقتداء کنید باید همیشه و در همه حال و به هر سبب و وسیله ای خدمتگزار اولیاء خدا باشید و اجر بزرگ خود را فقط از خدای تعالی یا نهایت ائمه اطهار علیهم السلام درخواست کنید، چون دیگران هر چه بخواهند برای شما سنگ تمام بگذارند در قبال جبران خدای تعالی مانند سر سوزن، نسبت به بی نهایت است.

اجر خدمت گزاری و محبت به اولیاء خدا خیلی بزرگ تر از آن است که ما بخواهیم آن را از کس دیگری غیر از خدای تعالی تقاضا کنیم، اثری که خدمت گزاری و محبت به

ص: 240


1- عیون اخبار الرضا علیه السلام جلد: 2 صفحه: 66.

اولیاء خدا در تزکیه نفس و پاکی روح دارد هیچ عمل دیگر آن قدر مؤثر نخواهد بود، یک محبت عملی به یک ولی خدا شاید ارزشش بیشتر از سال ها عبادات و نماز و روزه کسی باشد که تحت ولایت نیست و از دین فقط عبادات ظاهری اش را یاد گرفته است.

در طول تاریخ که بنگریم آن قدر از اولیاء خدا را می بینیم که به سبب محبت و خدمتگزاری به اولیاء الهی به این مقام رسیده اند، به عنوان مثال: سلمان فارسی، قنبر، فضه خادمه، حضرت ام البنین علیهاالسلام و حضرت اباالفضل العباس علیه السلام نمونه ای از همانها می باشند(1)

جمله " أَفْضَلَ الْجَزَاءِ" که در این قسمت آمده اشاره به همین مطلب دارد و می خواهد بفرماید: بهترین جزاء فقط از ناحیه خدا و ائمه اطهار علیهم السلام به شما داده خواهد شد، لذا همیشه سعی کنید همه اعمال و کارهایتان مخصوصا خدمت و محبت به اولیاء الله، برای خدا باشد و اجر خویش را نیز از خدای تعالی طلب کنید و بدانید اگر روزی کارها و اعمال تان برای خدا نباشد و یا اجر خود را عملا یا زبانا و یا حتی قلبا از غیر خدا درخواست داشتید ضرر بزرگی کرده اید، چون در آن صورت حتی اگر اجرى به شما برسد و جزائی برای اعمال شما داده شود اجر و جزای بسیار کم و ناچیزی خواهد بود،(2) و در صورتی " أَفْضَلَ الْجَزَاءِ" دریافت خواهید کرد که کارهایتان برای خدا

ص: 241


1- قال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم مَنْ رَزَقَهُ اللَّهُ حُبَّ الْأَئِمَّةِ مِنْ أَهْلِ بَيْتِی فَقَدْ أَصَابَ خَیْرَ اَلدُّنْیَا وَ اَلْآخِرَهِ فَلاَ یَشُکَّنَّ أَحَدٌ أَنَّهُ فِی اَلْجَنَّهِ فَإِنَّ فِی حُبِّ أَهْلِ بَیْتِی عِشْرِینَ خَصْلَهً عَشْرٌ فِی اَلدُّنْیَا وَ عَشْرٌ فِی اَلْآخِرَهِ أَمَّا فِی اَلدُّنْیَا فَالزُّهْدُ وَ اَلْحِرْصُ عَلَی اَلْعَمَلِ وَ اَلْوَرَعُ فِی اَلدِّینِ وَ اَلرَّغْبَهُ فِی اَلْعِبَادَهِ وَ اَلتَّوْبَهُ قَبْلَ اَلْمَوْتِ وَ اَلنَّشَاطُ فِی قِیَامِ اَللَّیْلِ وَ اَلْیَأْسُ مِمَّا فِی أَیْدِی اَلنَّاسِ وَ اَلْحِفْظُ لِأَمْرِ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ نَهْیِهِ وَ اَلتَّاسِعَهُ بُغْضُ اَلدُّنْیَا وَ اَلْعَاشِرَهُ اَلسَّخَاءُ وَ أَمَّا فِی اَلْآخِرَهِ فَلاَ یُنْشَرُ لَهُ دِیوَانٌ وَ لاَ یُنْصَبُ لَهُ مِیزَانٌ وَ یُعْطَی کِتَابَهُ بِیَمِینِهِ وَ یُکْتَبُ لَهُ بَرَاءَهٌ مِنَ اَلنَّارِ وَ یُبَیَّضُ وَجْهُهُ وَ یُکْسَی مِنْ حُلَلِ اَلْجَنَّهِ وَ یُشَفَّعُ فِی مِائَهٍ مِنْ أَهْلِ بَیْتِهِ وَ یَنْظُرُ اَللَّهُ إِلَیْهِ بِالرَّحْمَهِ وَ یُتَوَّجُ مِنْ تِیجَانِ اَلْجَنَّهِ اَلْعَاشِرَهُ دُخُولُ اَلْجَنَّهِ بِغَیْرِ حِسَابٍ فَطُوبَی لِمُحِبِّ أَهْلِ بَیْتِی (الخصال جلد: 2 صفحه: 515).
2- قال الصادق علیه السلام إِیّاکَ وَ الرِّیاءَ فَإِنَّهُ مَن عَمِلَ لِغَیرِ اللهِ وَ کَلَهُ اللهُ إِلَی مَن عَمِلَ لَهُ ( الكافي جلد: 2 صفحه: 293).

باشد و اجر خویش هم از خدای تعالی طلب کنید.(1)

بِما صَبَرْتَ وَ احْتَسَبْتَ وَ أَعَنْتَ، این فراز از زیارت به زائر می فهماند که عجله داشتن کار شیطان است،(2) و اگر کسی بخواهد به مقامات عاليه مادی و یا معنوی برسد باید صبر و تحمل داشته باشد، چقدر در اشتباه هستند کسانی که با انجام یک یا دو عمل خوب توقع دارند به مقام اعلى عليين برسند.(3)

این فراز از زیارت به زائر می فهماند که متوجه باش اگر امروز حضرت اباالفضل العباس علیه السلام به چنین مقامی دست یافته نتیجه یک عمر تلاش و کوشش و خدمتگزاری به ائمه اطهار و اولیاء خدا علیهم السلام بوده و شما نیز باید عمری در راه تزکیه نفس و پاکی روح و اطاعت محض اولیاء دین و محبت به آنها زحمت بکشی تا شاید توانسته باشی به حضرت اباالفضل العباس علیه السلام اقتداء کنی.

فَنِعْمَ عُقْبَى الْدَّارِ، این فراز می خواهد متذکر شود که دنیا دار فناء است و آخرت دار بقاء، پس اجر خود را در دار بقاء بخواهید نه در دار فناء.

لَعَنَ اللهُ مَنْ قَتَلَكَ و لَعَنَ اللَّهُ مَنْ جَهِلَ حَقَّكَ وَ اسْتَخَفَّ بِحُرْمَتِكَ وَ لَعَنَ اللَّهُ مَنْ حَالَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَ مَاءِ الْفُرَاتِ

تولی و تبری دو رکن اصلی در دین مقدس اسلام و مانند دو بال است که فرد

ص: 242


1- قال أمير المومنین علیه السلام لا یَحْرِزُ الاَجْرَ الّا مَنْ اَخْلَصَ عَمَلَهُ ( عيون الحكم و المواعظ صفحه: 540) و(غرر الحکم و درر الكلم صفحه: 782).
2- قال رَسُولُ اللّهِ صَلَّی اللّهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ الْأَنَاةُ مِنَ اللَّهِ وَ الْعَجَلَةُ مِنَ الشَّيْطَانِ ( المحاسن جلد: 1 صفحه: 215).
3- ...وَ اللَّهِ مَا تُنَالُ شَفَاعَتُنَا إِلَّا بِالتَّقْوَی وَ اَلْوَرَعِ وَ اَلْعَمَلِ اَلصَّالِحِ وَ اَلْجِدِّ وَ اَلاِجْتِهَادِ. فَلاَ تَغْتَرُّوا بِالْعَمَلِ وَ یَسْقُطَ عَنْکُمْ فَإِذَنْ أَنْتُمْ أَعَزُّ عَلَی اَللَّهِ مِنَّا فَاتَّقُوا اَللَّهَ و كُونُوا لَنَا زَيْناً وَلَا تَكُونُوا لَنَا شَيْناً...( أعلام الدين في صفات المؤمنين صفحه: 143).

مسلمان می تواند با این دو بال به سوی کمالات و معنویات پرواز کند،(1) کسی که تولی و تبری نداشته باشد مانند پرنده ایست که بال ندارد و کسی که یکی از این دو را داشته باشد مانند پرنده ایست که یک بال ندارد پس کدام پرنده قادر است با یک بال پرواز کند؟

در این فراز از زیارت زائر به دستور امام صادق علیه السلام قاتلین حضرت اباالفضل العباس علیه السلام را لعنت می کند "وَ لَعَنَ اللَّهُ مَنْ جَهِلَ حَقَّکَ " همچنین کسانی که به حق آن حضرت جاهل بوده را نیز لعنت می کنیم و این به خاطر این است که زائر متوجه شود کسی که نسبت به مقام اولیاء خدا جاهل باشد هموراه مورد لعن ائمه اطهار علیهم السلام بوده و آن بزرگواران به پیروان خویش دستور فرموده اند تا چنین کسانی را نیز لعن کنند، نمونه بارزش همين فراز از زیارت است که از ناحیه امام صادق علیه السلام صادر شده و به ما شیعیان یاد داده اند تا جاهلین به حق حضرت اباالفضل العباس علیه السلام را لعن کنیم.

ما وارد دنیا نشده ایم که فقط بخوریم و بخوابیم و نهایت دنبال جمع مال و شهوت رانی باشیم، اگر ما در دنیا فقط به همین مسائل بسنده کنیم پس چه فرقی و چه مرزی بین ما و حیوانات باقی می ماند؟

ما وارد دنیا شده ایم تا امتحان شویم،(2) تا به طرف خدای تعالی و اولیاء عزیزش برویم و مطيع امر آن بزرگواران باشیم،(3) ما وارد دنیا شده ایم تا عارف به حق اولياء الله شویم و اگر در روایات اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام توجه گردد مشخص می شود که تمام ثواب و فوائدی که برای زیارت ائمه اطهار علیهم السلام ذکر شده برای کسانی است که عارف به مقام آن بزرگواران باشند.

ص: 243


1- هَلِ اَلدِّینُ إِلاَّ اَلْحُبُّ وَ اَلْبُغْضُ (مستدرک الوسائل و مستنبط المسائل جلد: 12 صفحه: 227).
2- أَحَسِبَ النَّاسُ أَن یُتْرَکُوا أَن یَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لَا یُفْتَنُونَ ( سوره عنکبوت آیه: 2).
3- وَ ما خَلَقْتُ اَلْجِنَّ وَ اَلْإِنْسَ إِلاّ لِیَعْبُدُونِ ( سورة الذاريات آیه: 56).

تمام ثواب و فوائدی که برای زیارت حضرت سید الشهداء علیه السلام امام رضا علیه السلام و دیگر ائمه اطهار علیهم السلام بیان فرموده اند در روایات همه و همه قيد "عَارِفاً بِحَقِّهِ" دارند و تمام ثواب ها و اثرات و بخشش گناهان را مشروط به همین قید دانسته اند،(1) و از طرف دیگر کسانی که به حق ائمه و اولیاء خدا علیهم السلام جاهل بوده را مورد لعن و نفرین قرار داده اند.

لذا زائر وقتی به این فراز از زیارت می رسد متوجه می شود که در مرحله اول باید عارف به حق امام زمان خویش باشد و معرفت صحیحی از آن امام فراموش شده کسب کند و در مرحله بعد باید بداند تمام اولیاء الهی مورد محبت خدای تعالی هستند و اولا: باید آنها را پیدا کند، چون فرموده اند اولیاء خدا در بین مردم مخفی هستند،(2) ثانیا: باید عارف به حق شان بشود،(3) ثالثاً: باید ادب حضورشان را حفظ کند،(4) رابعاً: بداند اولیاء الهی سبب و وسیله ارتباط ما با خدای تعالی و ائمه اطهار علیهم السلام هستند(5)

"وَ اسْتَخَفَّ بِحُرْمَتِکَ" همچنین زائر لعنت می کند کسانی را که به هر دلیل، یا عمدی و یا در اثر نشناختن آن حضرت به وی بی احترامی کرده و احترام ایشان را آن گونه که باید حفظ نکرده اند.

در این فراز از زیارت زائر یاد می گیرد اهانت و جسارت به اولیاء خدا تقاص و

ص: 244


1- قال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم... من زاره (حسین علیه السلام) عَارِفاً بِحَقِّهِ کُتِبَ لَهُ ثَوَابُ أَلْفِ حَجَّةٍ وَ أَلْفِ عُمْرَةٍ... (کفایه الاثر في النص على الائمة الاثني عشر صفحه: 17).
2- قال امير المومنین علیه السلام ..أَخْفَی وَلِیَّهُ فِی عِبَادِهِ....( الخصال جلد: 1 صفحه: 209).
3- قال علي بن الحسین علیه السلام وَ اِعْلَمُوا أَنَّهُ مَنْ خَالَفَ أَوْلِیَاءَ اَللَّهِ وَ دَانَ بِغَیْرِ دِینِ اَللَّهِ وَ اِسْتَبَدَّ بِأَمْرِهِ مِنْ دُونِ وَلِیِّ اَللَّهِ کَانَ فِی نَارٍ تَلْتَهِبُ تَأْکُلُ أَبْدَاناً قَدْ غَابَتْ عَنْهَا أَرْوَاحُهَا وَ غَلَبَتْ عَلَیْهَا شِقْوَتُهَا فَهُمْ مَوْتَی لاَ یَجِدُونَ حَرَّ اَلنَّارِ (العدد القویة لدفع المخاوف الیومیة صفحه: 62).
4- تَأَدَّبوا بِآدابِ الصّالِحینَ (العدد القوية لدفع المخاوف اليوميه صفحه: 62).
5- فِي اَلتَّوْقِيعُ بِخَطِّ مَوْلاَنَا صَاحِبِ اَلزَّمَانِ علیه السلام ...اَمَّا الْحَوادِثُ الْواقِعَةُ فَارْجِعوُا فیها اِلی رُواةِ حَدیثِنا... (الغيبة للطوسی صفحه: 290).

مجازات سنگینی دارد،(1) کمترین جزایش مورد لعن واقع شدن است، حال شاید این سؤال پیش بیاید کسی که عمدا بی ادبی کند حقش همان لعن است، اما کسی که نمی داند چرا؟

در جواب می گوییم: کسی که نمی داند دو عذاب شامل حالش می شود، چون همه ما مأمور هستیم تا هم مسائل دین مان را بدانیم و هم عمل کنیم، حال کسانی که می دانند اما عمل نمی کنند یک مجازات می شوند و آن مجازات عمل نکردن است، اما کسانی که جاهل هستند دو مجازات می شوند؛ اول این که چرا نرفتید یاد بگیرید و جاهل ماندید، دوم این که چرا عمل نکردید؟

پس کسی که نمی داند، نه تنها بی گناه نیست بلکه دو گناه دارد؛ یکی ندانستن و دیگری عمل نکردن.

بنابراین زائر وقتی به این قسمت از زیارت می رسد کاملاً متوجه می شود که بی توجهی نسبت به اولیاء خدا مخصوصا امام زمان ارواحنافداه چه عواقب وخیمی در بر دارد، لذا همان جا در مقابل حضرت اباالفضل العباس علیه السلام ان شاء الله متعهد می شود که زین پس نسبت به امام زمانم و کسب معرفت ایشان کوتاهی نکنم و در این جهت از آن حضرت کمک می طلبد.(2)

وَلَعَنَ اللهُ مَنْ حالَ بَيْنَكَ وَبَيْنَ ماءِ الْفُراتِ، در این جا کسی و یا کسانی که مانع آن حضرت در جهت رسیدن به آب فرات می شدند را لعنت می کنیم.

زائر در این قسمت از زیارت متوجه می شود که اذیت و آزار کردن و محدودیت و

ص: 245


1- قال النبي صلی الله علیه و آله و سلم لعلي علیه السلام مَنْ سَبَّكَ فَقَدْ سَبَّنی، وَ مَنْ سَبَّنی فَقَدْ سَبَّ اللهَ، وَ مَنْ سَبَّ اللهَ فَقَدْ کَبَّهُ اللّهُ عَلی مَنخِرَیِه فِی النّارِ (بحار الأنوار جلد: 71 صفحه: 217).
2- النَّبِيُّ عَلَیْهِ اَلسَّلاَمُ مَنْ ماتَ وَ لَمْ يَعْرِفْ إمامَ زَمانِهِ مَاتَ مِيتَةً جَاهِلِيَّة ( مناقب آل أبي طالب جلد: 1 صفحه: .(246)

معذوریت درست کردن برای اولیاء الهی آن قدر عمل زشت و پست و دور از انسانیت است که جزائش مورد لعن واقع شدن ائمه اطهار علیهم السلام و شیعیان آن بزرگواران است.

أَشْهَدُ أَنَّکَ قُتِلْتَ مَظْلُوماً، وَ أَنَّ اَللَّهَ مُنْجِزٌ لَکُمْ مَا وَعَدَکُمْ، جِئْتُکَ یَا اِبْنَ أَمِیرِ اَلْمُؤْمِنِینَ

در این قسمت شهادت می دهیم که آن حضرت مظلومانه به شهادت رسیده است و عرض می کنیم که خدای تعالی به آن وعده ای که به شما داده وفا خواهد کرد.

همچنین زائر متوجه بدی و زشتی ظلم شده و می فهمد که خدای تعالی انتقام مظلوم را از ظالم خواهد گرفت و البته برای خدای تعالی دنیا و یا آخرت فرقی نمی کند بلکه اگر عذاب کسی به آخرت بیافتد خیلی بدتر است چون دنیا هر چه باشد فانی است اما آخرت عالم باقی است،(1) لذا با خود عهد می بندد که به هیچ کسی کوچک ترین ظلمی نکند و بداند ظالم جایش در جهنم است.(2)

وَافِداً إِلَیْکُمْ وَ قَلْبِی مُسَلِّمٌ لَکُمْ وَ تابِعٌ، وَ اَنَا لَکُمْ تابِعٌ، وَ نُصْرَتی لَکُمْ مُعَدَّهٌ، حَتّی یحْکُمَ اللَّهُ وَ هُوَ خَیرُ الْحاکِمینَ، فَمَعَکُمْ مَعَکُمْ لا مَعَ عَدُوِّکُمْ.

بعد از این که زائر فرازهای قبل زیارت را خواند و متوجه روحیات و صفات بارز حضرت اباالفضل العباس عليه السلام شد در این قسمت از زیارت خطاب به حضرت ابا الفضل العباس علیه السلام عرض می کند: الحال من میهمان شما می باشم در حالی که تسلیم امر شما و تابع اوامر شما هستم.

در راقع زائر می خواهد عرض کند: من الآن قصد دارم به شما اقتداء کرده و همان گونه که شما با امام زمان تان برخورد کردید من نیز همان گونه با امام زمانم برخورد کنم، در زیارت حضرت اباالفضل العباس علیه السلام زائر اگر بخواهد زیارت مقبولی انجام

ص: 246


1- إِنَّ اَلدُّنْيَا دَارُ مَمَرٍّ وَ اَلْآخِرَةَ دَارُ مُسْتَقَرٍّ ( عيون الحكم والمواعظ صفحه: 177).
2- وسائل الشيعه جلد: 12 صفحه: 211.

داده باشد مکرر در مکرر مجبور می شود و راهی ندارد مگر این که از امام زمان خویش غافل نبوده و حتی با او در ارتباط باشد.

اگر تمام زائرانی که در آن حرم مطهر، ایشان را زیارت می کنند با فهم و درک زیارت نامه می خواندند الساعه امام زمان مان ظهور می فرمودند، به خاطر این که فراز فراز این زیارت نامه انسان را بر آن کرده تا امام زمان خود را پیدا کند و با او مأنوس باشد، اگر تمام کسانی که به زیارت حضرت اباالفضل العباس علیه السلام می روند در این زیارت متوجه امام زمان خویش شده و به دنبال ایشان می افتادند دیگر معنا نداشت امام زمان ما در غیبت باشند، مگر خودشان نفرمودند: شیعیان من را نمی خواهند، اگر به اندازه یک لیوان آب برای من ارزش قائل بودند ظهور من به تأخیر نمی افتاد.(1)

اقتدا به حضرت اباالفضل العباس علیه السلام یعنی به دنبال امام زمان مان باشیم و اعتقادات خود را مطابق با اعتقادات اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام تنظیم کنیم، اقتدا کردن به حضرت اباالفضل العباس یعنی اهل خرافات نباشیم و زندگی خود را معطر به عطر اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام کنیم، اقتدا کردن به حضرت اباالفضل العباس علیه السلام یعنی به تزکیه نفس و پاکی روح خویش بسیار اهمیت دهیم و خود را به مقامی برسانیم که سر سوزنی از هواهای نفسانی در وجودمان نباشد، اقتدا کردن به حضرت اباالفضل العباس علیه السلام یعنی انسان با امام زمان خود در ارتباط باشد، با اولیاء خدا و اولیاء امام زمان درارتباط باشد، یعنی انسان از شیطان و شیطان سیرتان فاصله بگیرد و بداند شیطان و شیطان سیرتان دوست او نیستند هر چند ظاهری آراسته داشته باشند.(2)

ص: 247


1- ( مشتاقی و مهجوری صفحه: 336) و ( شیفتگان حضرت مهدی جلد: 1 صفحه: 155).
2- وَقَالَ اَلْحَوَارِیُّونَ لِعِیسَی عَلَیْهِ السَّلاَمُ لِمَنْ نُجَالِسُ فَقَالَ مَنْ یُذَکِّرُکُمُ اَللَّهَ رُؤْیَتُهُ ویُرَغِّبُکُمْ فِی اَلْآخِرَهِ عَمَلُهُ وَ یَزِیدُ فِی مَنْطِقِکُمْ عِلْمُهُ وَ قَالَ لَهُمْ تَقَرَّبُوا إِلَی اَللَّهِ بِالْبُعْدِ مِنْ أَهْلِ اَلْمَعَاصِی وَ تَحَبَّبُوا إِلَیْهِ بِبُغْضِهِمْ وَ اِلْتَمِسُوا رِضَاهُ بِسَخَطِهِمْ ( بحار الأنوار جلد: 71 صفحه: 189).

تابع حضرت ابالفضل العباس علیه السلام بودن یعنی انسان نسبت به دشمنان دین و اولیاء خدا تبری داشته باشد هر چند دشمنان و مخالفان اولیاء الهی به حسب ظاهر به او محبت کنند، زائری که در این فراز از زیارت خطاب به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام خطاب می کند: من تسليم امر شما و تابع شما هستم، باید بداند حضرت اباالفضل العباس علیه السلام با این که شمر برایش امان نامه آورد و به او و برادران مادرش اش ابراز محبت کرد اما ایشان چهره مبارک را در هم کشیده و او و امان نامه ای که آورده بود را لعن و نفرین نمود.

کسی که می خواهد تابع حضرت اباالفضل العباس علیه السلام باشد باید بداند فقط باید حول و محور دین و اولیاء دین بچرخد و با مخالفان دین و مخالفان اولیاء خدا مخالف باشد و نسبت به آنها تبری داشته باشد هر چند از نزدیک ترین نزدیکانش باشند، و باید نسبت به دین و دوستان دین، نسبت به مؤمنین و متدینین، نسبت به اولیاء خدا و محبين به اولیاء خدا رئوف و مهربان باشد هر چند فرسنگ ها راه با هم فاصله داشته یا به اصطلاح با هم غریبه باشند.

زائر در این قسمت از زیارت باید به یاد آیه شریفه مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَالَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ(1) یعنی: محمد رسول خدا است و کسانی که با او هستند، بر کفار سخت گیر و بین خودشان مهربانند، بیافتاد و بداند حضرت اباالفضل العباس علیه السلام مظهر تمام و کمال این آیه شریفه بودند.

زائر در این قسمت از زیارت باید به یاد آیه شریفه إِنَّمَا اَلْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ(2) يعني:

ص: 248


1- سوره فتح آیه: 29.
2- سوره حجرات آیه: 10.

جز این نیست که مؤمنین برادرند، بیافتد و بداند "انما" از ادات حصر است و فقط و فقط افراد مؤمن و مؤمنه برادران و خواهران اویند و برادران و خواهران تنی خویش اگر مؤمن نبوده و یا خدای نکرده جزء معاندین و یا منافقین بودند خدای تعالی آنها را برادر و خواهر او ندانسته، پس او هم نباید برای آنها ارزشی قائل باشد و آنها را برادر و خواهر خود نداند.

زائری که در این فراز از زیارت خطاب به حضرت اباالفضل العباس علیه السلام عرض می کند: "وَنُصْرَتِي لَكُمْ مُعَدَّةٌ" باید بداند کسی می تواند آن حضرت را یاری کند که اقلا به درس ها و حکمت هائی که تا این قسمت از زیارت بیان شده عامل بوده و کوتاهی نکند.

اگر کسی بخواهد هم با اولیاء خدا دوست باشد و هم با اولیاء شیطان، چگونه می تواند مطیع و تابع و یاری کننده ابا الفضل العباسی باشد که آن چنان محبت امام زمانش و بغض و نفرت دشمنان دین را در دل داشت که تمام مخالفین و معاندین حتی از نام ایشان دلهره داشتند و ابن زیاد و لشکریان عمر سعد نیمی از قوای خود را صرف این کردند که با هر ترفندی شده ایشان را از لشکر امام حسین علیه السلام جدا کنند و عاقبت هم موفق نشدند.

علتش این بود که با وجود لشکر چند هزار نفره ای که داشتند اما از نام حضرت ابا الفضل العباس علیه السلام آن چنان لرزان می شدند که دندان شان به هم می خورد و می دانستند حضرت اباالفضل العباس علیه السلام نسبت به دوستان و اولیاء خدا مهربان و نسبت به دشمنان خدا سخت گیر است.

بعضی از این قسمت زیارت استفاده کرده و حضرت اباالفضل العباس علیه السلام را مفترض الطاعه دانسته اند، من در این جا عرض می کنم: اگر منظور در عرض و کنار ائمه اطهار علیهم السلام است که هیچ شخصی نه تنها چنین صلاحیتی ندارد، بلکه غیر قابل قیاس

ص: 249

است و اگر در زندگانی آن حضرت دقت شود متوجه می شویم که با وجود معصومین علیهم السلام ایشان کلامی نمی فرمودند و شاید به همین دلیل باشد که امروز هیچ روایتی از حضرت ابا الفضل العباس علیه السلام به ما نرسیده است، چون ایشان با وجود معصوم علیه السلام لب به کلام نمی گشودند و اگر منظور بعد از معصومین علیهم السلام و به عنوان نائب و جانشین آنها باشد خواهیم گفت: واجب الاطاعه بودن حضرت اباالفضل العباس علیه السلام آن قدر دلایل و نشانه های متقن و عقلی دارد که نیازی به استدلال از فرازهای این زیارت نیست و درواقع اگر اطاعت از ایشان واجب نباشد اطاعت از هیچ کس دیگری واجب نخواهد بود.

حَتَّی یَحْکُمَ اَللَّهُ وَ هُوَ خَیْرُ اَلْحَاکِمِینَ، شاید اشاره به زمان ظهور امام زمان عليه السلام داشته باشد، یعنی زائر به حضرت اباالفضل العباس علیه السلام عرض می کند: ای مولای من! من آمده ام و اکنون میهمان و زائر شما هستم و تسلیم امر شما و تابع امرتان خواهم بود و آماده یاری کردن شما هستم تا وقتی که حکم خدای تعالی صادر شود.

یعنی اگر من تا به حال از امام زمانم غافل بوده و حتی به یاد آن امام مظلوم نبوده ام از الآن که خدای تعالی توفیق داده و میهمان و زائر شما شده ام تعهد می کنم که تابع شما باشم، یعنی همان گونه که شما با امام زمان تان برخورد کردید من نیز از شما یاد گرفته و تابع و مطيع و محب امام زمانم باشم و آنجا که عرض می کنیم. برای یاری شما آماده هستم، منظور برای یاری اهداف آن حضرت است و خلاصه زائر متعهد می شود تا به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام اقتدا کند و خدمتگزار و محب امام زمانش شود و آن قدر زندگی خداپسندانه ای داشته باشد تا ان شاء الله حکم خدای تعالی مبنی بر ظهور موفور السرور امام زمان ارواحنافداه یا پایان عمر زائر در این دنیای فانی فرا رسد، خلاصه زائر متعهد می شود از آن لحظه به بعد حتی یک ثانیه بدون یاد و نام امام زمانش زنده نباشد، و متوجه می شود کسی که به فکر همه چیز و همه کس هست به غیر از امام

ص: 250

زمانش این شخص زنده ای نیست بلکه مرده ایست متحرک.

فَمَعَكُمْ مَعَكُمْ لاَ مَعَ عَدُوِّكُمْ، در این جا زائر بار دیگر همان مطلب قبل را متعهد شده و عرض می کند: یا اباالفضل العباس علیه السلام من زین پس با شما اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام مخصوصا امام زمانم خواهم بود و اعتقادات وبرخوردها و اعمالم را همه و همه مطابق با رضایت ائمه اطهار علیهم السلام مخصوصا امام زمان خود تنظیم و تطبيق خواهم داد و با شما اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام مخصوصا امام زمانم خواهم ماند و با دشمن شما که در راس همه آنها شیطان و شیطان سیرتان هستند مخالف خواهم بود و با آنها نخواهم ماند، منظور این که زائر به حضرت اباالفضل العباس علیه السلام عرض می کند: یا ابا الفضل العباس علیه السلام من از این به بعد به گونه ای زندگی می کنم به گونه ای معاشرت می کنم به گونه ای صحبت می کنم، در کسب و کار به گونه ای خواهم بود، در همسر داری به گونه ای خواهم بود و خلاصه در همه موارد به گونه ای خواهم بود که مورد رضایت شما باشد نه این که مورد رضایت دشمنان شما که در رأس همه آنها شیطان هست باشد.

إِنِّي بِكُمْ وَ بِإِيَابِكُمْ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ وَ بِمَنْ خَالَفَكُمْ وَ قَتَلَكُمْ مِنَ الْكَافِرِينَ.

در این قسمت از زیارت زائر ابراز عقیده می کند و مسأله رجعت را بیان می دارد و خطاب به آن حضرت عرضه می دارد: من شما را قبول داشته و به بازگشت و رجعت تان ایمان و اعتقاد قلبی دارم و همچنین با مخالفان و قاتلان شما دشمن بوده و آنها را دوست ندارم، در این فراز زائر ابراز اعتقادات و ابراز تولی و تبری می کند.

ابراز عقیده یکی از بهترین اعمالی است که اصحاب ائمه اطهار علیه السلام در زمان های قبل انجام می داده اند و ائمه اطهار علیهم السلام نه تنها مانع آنها نمی شدند بلکه آنها را بر این کار تشویق و ترغیب می فرمودند، و آن به این صورت بود که خدمت امام زمانشان رسیده و عقاید خود را بازگو می کردند و آن امام هر کجای اعتقادات اصحاب که نقص داشت

ص: 251

تکمیل می فرمودند و از هر اعتقادی که غلط بود آنها را منع می کردند و اعتقادات صحیح آنها را تأیید می فرمودند(1)

ما امروزه باید به مساله تصحيح اعتقادات بسیار اهمیت بدهیم و اگر چه متأسفانه دست مان از دامن امام زمان مان کوتاه است اما باید به فقهاء جامع الشرائطی که مورد تائید اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام هستند رجوع کرده و اعتقادات خود را به کمک آنها تصحیح کنیم و این را بدانیم فساد اعتقادی بسیار خطرناک تر و بدتر از فساد اخلاقی است، زیرا فساد اعتقادی بود که باعث شد تمامی امامان ما مظلوم بمانند و مظلوم کشته شوند.

قَتَلَ اللَّهُ أُمَّةً قَتَلَتْكُمْ بِالْأَيْدِي وَ الْأَلْسُنِ.

در این جا زائر نهایت محبتش را به حضرت ابا الفضل العباس علیه السلام ابراز کرده و کسانی که با دست و زبان آن حضرت را کشته اند نفرین می کند.

در این قسمت از زیارت اگر دقت شود کسانی که با دست و زبان آن حضرت را به قتل رسانده اند نفرین می کنیم، اینجا به یک نکته بسیار ظریف اشاره دارد: کسانی که با دست، ایشان را کشته اند مشخص است ولی منظور از کسانی که با زبان شان آن حضرت را کشته اند چه کسانی می باشد؟

این جا اشاره به این نکته دارد: تمام کسانی که از بنی امیه حمایت کرده و حتی به صورت لسانی قبول شان داشته اند در ردیف قاتلین آن حضرت قرار دارند و مورد لعن و نفرین قرار خواهند گرفت.

ص: 252


1- حَدَّثَنَا عَلِیُّ بْنُ أَحْمَدَ بْنِ عِمْرَانَ رَضِیَ اَللَّهُ عَنْهُ عَنْ عَبْدِ اَلْعَظِیمِ بْنِ عَبْدِ اَللَّهِ اَلْحَسَنِیِّ قَالَ : دَخَلْتُ عَلَی سَیِّدِی عَلِیِّ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِیِّ بْنِ مُوسَی بْنِ جَعْفَرٍ اَلصَّادِقِ عَلَیْهِمُ السَّلامُ فَلَمَّا أَبْصَرَنِی قَالَ لِی مَرْحَباً بِکَ یَا أَبَا اَلْقَاسِمِ أَنْتَ وَلِیُّنَا حَقّاً قَالَ فَقُلْتُ یَا اِبْنَ رَسُولِ اَللَّهِ إِنِّی أُرِیدُ أَنْ أَعْرِضَ عَلَیْکَ دِینِی فَإِنْ کَانَ مَرْضِیّاً أَثْبُتُ عَلَیْهِ حَتَّی أَلْقَی اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ فَقَالَ هَاتِ یَا أَبَا اَلْقَاسِمِ فَقُلْتُ إِنِّی أَقُولُ... (صفات الشيعة صفحه: 48).

این مساله روایت دارد که اگر کسی از گروه و یا شخصی حتی در قلب حمایت کند، روز قیامت با همان ها محشور خواهد شد،(1) لذا زائر در این فراز از زیارت به این نکته توجه پیدا می کند که هیچ گاه نباید بی جهت از کسی دفاع نماید چون در صورت حمایت زبانی و حتی گاهی قلبی از کسی و یا گروهی در گناه و جرم آن کس و یا آن گروه سهیم خواهد بود.(2)

لذا آن دسته از مردمی که از کار بنی امیه در روز عاشورا راضی و خشنود بوده و حتی آنها را تأیید کرده و می کنند در زمره قاتلین آن حضرت قرار داشته و مورد لعن و نفرین مؤمنین قرار خواهند گرفت.(3)

السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْعَبْدُ الصَّالِحُ الْمُطِيعُ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِمْ وَ سَلَّمَ .

در این فراز از زیارت زائر با این عناوین به آن حضرت سلام می دهد و همچنین به دارا بودن حضرت اباالفضل العباس علیه السلام به آن صفات شهادت می دهد و نیز متوجه می شود که کمال انسانیت در همین صفات است و سعی و کوشش می کند تا این صفات را الساعه در روح خود ایجاد کند، آن صفات اول: عبد بودن در مقابل خدا و اولیائش، دوم : صالح بودن، سوم: اطاعت محض و بی چون و چرای آن حضرت در مقابل خدای تعالی، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیهماالسلام امام حسن مجتبی علیه السلام و امام حسین علیه السلام می باشد.

این صفات آن قدر در زندگانی حضرت ابا الفضل العباس عليه السلام مشهود است که

ص: 253


1- مَن أحَبَّنا كانَ مَعَنا يَومَ القِيامَةِ ، ولَو أنَّ رَجُلاً أحَبَّ حَجَرًا لَحَشَرَهُ اللّه ُ مَعَهُ (الأمالی للصدوق صفحه: 210).
2- اَلْآمِدِیُّ فِی اَلْغُرَرِ ، عَنْ أَمِیرِ اَلْمُؤْمِنِینَ عَلَیْهِ السَّلاَمُ أَنَّهُ قَالَ: اَلرَّاضِی بِفِعْلِ قَوْمٍ کَالدَّاخِلِ فِیهِ مَعَهُمْ وَ لِکُلِّ دَاخِلٍ فِی بَاطِلٍ إِثْمَانِ إِثْمُ اَلرِّضَا بِهِ وَ إِثْمُ اَلْعَمَلِ بِهِ ( تصنیف غرر الحکم و درر الكلم صفحه: 331).
3- نهج البلاغه خطبه: 12.

نیازی به توضیح بیشتر ندارد، آن حضرت همیشه به تمام معنا و صد در صد مطیع امام زمانش بود و کوچکترین عمل و یا سخنی خلاف خواسته امام زمانش انجام نداده و همیشه پشت سر امام خویش قرار می گرفت، حتی امام مجتبی و حضرت سیدالشهداء علیهماالسلام را برادر خطاب نمی کرد چون در برادری یک نوع برابری هست، لذا همیشه آنها را یا سیدی و مولای خطاب می نمود و در کوچک ترین مسائل بدون اذن و اجازه معصومین علیهم السلام اقدامی نمی فرمود.

اما متأسفانه جریانی را به ایشان نسبت می دهند که قطعا باطل، و از ناحیه شیطان صادر شده است چون آن جریان بر خلاف فرمایش و تائید حضرت امام صادق علیه السلام می باشد و خلاف تاریخی است که از زندگی حضرت ابالفضل العباس علیه السلام به دست ما رسیده، و همچنین خلاف داب و رویه حضرت اباالفضل العباس علیه السلام می باشد.

من نمی خواهم در این جا ثابت کنم که این جریان از ناحیه دوست نادان به آن حضرت نسبت داده شده و یا از ناحیه دشمن دانا، اما یقینا از هر ناحیه ای بوده قطعا باطل و مطالب خلاف واقعی است که من مضافا بر این که از استاد عزیزم (جانم به فدایش) بطلان آن جریان را شنیده بودم اما زمانی که مشغول نوشتن این کتاب شدم بسیار تحقیق کردم تا ببینم اصل و ریشه و سند این جریان از کجاست؟!

هر چه تحقیق کردم متوجه شدم این جریان هیچ سندی نداشته و فقط و فقط بر پایه و اساس یک خواب می باشد و آن جریان این است که یک نفر چنین نقل کرده:

یکی از تجار که رئیس خانواده "الكبه" بود، پسر جوان و خوش صورت و مؤدبی داشت، والده اش که علویه محترمه ای بود، فقط همین یک پسر را داشت، این پسر هم مریض شده و به قدری مرضش سخت می شود که به حال مرگ و احتضار می افتد.

بالاخره چشم و پای او را می بندند و پدرش از اندرون خانه بیرون می رفته و به سر

ص: 254

و سینه می زند. مادر علویه اش نیز به حرم مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام مشرف می شود و از کلید دار آن آستان خواهش و تمنا می کند که اجازه دهد شب را تا صبح درون حرم مطهر بماند.

کلید دار، اول قبول نمی کند، ولی آن علویه خودش را معرفی کرده و می گوید: پسرم محتضر است و چاره ای جز توسل به ساحت مقدس حضرت باب الحوائج علیه السلام ندارم.

کلید دار قبول کرده و به مستخدمین دستور می دهد اجازه دهند آن علویه در حرم بیتوته کند.

راوی این جریان در ادامه می گوید: بنده در همان شب به کربلاء مشرف شده و وقتی به خواب رفتم، در عالم خواب به حرم مطهر حضرت سیدالشهداء علیه السلام مشرف شدم و از طرف مرقد مطهر حضرت حبیب بن مظاهر علیه السلام وارد حرم شدم.

دیدم در بالای سر حرم، زمین تا آسمان مملو از ملائکه است و در مسجد بالا سر، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم و حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیهماالسلام روی تختی نشسته اند، در همان موقع ملکی خدمت آن حضرت آمد و عرض کرد: السلام علیک یا رسول الله! سپس عرض کرد: حضرت باب الحوائج ابا الفضل العباس علیه السلام فرمود: یا رسول الله پسر این علویه مریض است و او به من متوسل شده، شما به درگاه خدا دعا کنید تا پروردگار به او شفا عنایت فرماید.

پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم دست هایشان را بلند کرده و بعد از چند لحظه فرمودند: مرگ این جوان رسیده و دیگر نمی توان کاری کرد!

ملک رفت و بعد از چند لحظه دیگر آمد و پس از عرض سلام مجدد همان پیغام را آورد. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم باز دست های مبارک شان را به دعا بلند کرده و همان جواب را

ص: 255

فرمودند و ملک برگشت.

ناگهان دیدم ملائکه ای که در حرم بودند، مضطرب شده، ولوله ای در بین آنها به وجود آمد، با خود گفتم: چه خبر شده؟! خوب که نگاه کردم، دیدم حضرت باب الحوائج ابا الفضل العباس علیه السلام با همان حالی که در کربلاء به شهادت رسیده اند، دارند تشریف می آورند! وقتی به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم رسیدند سلام کرده و فرمودند: فلان علویه به من متوسل شده و شفای جوانش را از من می خواهد، شما از خدا بخواهید که با این جوان را شفا دهد و یا دیگر مرا باب الحوائج نگویید.

وقتی پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم این حرف را شنیدند، چشمان مبارکشان پر از اشک شد و رو به حضرت امیر المؤمنين علیه السلام نموده و فرمودند: یا علی، تو هم با من دعا کن، هر دو بزرگوار دست ها را رو به آسمان کرده و دعا فرمودند.

بعد از چند لحظه ملکی از آسمان نازل گردید و به محضر مقدس پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم مشرف شد و سلام نموده و عرض کرد: خدای تعالی سلام می رساند و می فرماید: ما لقب باب الحوائجی را از عباس نمی گیریم و آن جوان را شفا دادیم!

متأسفانه این جریان که شاید ظاهرش برای بعضی زیبا باشد، باطنی باطل و شیطانی دارد و متأسفانه و صد متأسفانه بعضی از مداحان نیز این داستان را نقل می کنند، غافل از این که نقل این جریان تعارض شدیدی با واقعیت و کلام امام صادق علیه السلام دارد.

غافل از این که نقل این خواب، حضرت اباالفضل العباسی که مظهر ادب بودند را شخص بی ادبی معرفی کرده که با پیامبر خدا و امیرالمؤمنین و حتی با خود خدای تعالی نستجير بالله زبانم لال، سر جنگ و ناسازگاری دارد و گاهی خواست ایشان با خواست خدا دو تا می شود و با خدا و پیامبر خدا درگیر شده و عاقبت هم بر خدا و پیامبرش

ص: 256

پیروز می شود؟!!

وا اسفاه! آیا ما نمی دانیم تمام عزت و مقامی که حضرت اباالفضل العباس عليه السلام داشته و دارد به خاطر اطاعت و عبودیت محض ایشان در مقابل خدا و ائمه معصومین علیهم السلام بوده است؟

آیا ما نمی دانیم نقل چنین مطالبی که هیچ سندی به غیر از نقل یک خواب ندارد جسارت به مقام بزرگ حضرت اباالفضل العباس علیه السلام می باشد؟

سند این جریان فقط نقل یک خواب است، اگر کسی در بیداری نیز ادعا می کرد چنین مسائلی اتفاق افتاده باز باطل و دروغ بود، چرا که اولاً كلام معصومین علیهم السلام مافوق تمام کلام هاست و مردم مسلمان فقط کلام معصومین علیهم السلام را قبول دارند و هرکلامی که با کلام آن بزرگواران تعارض پیدا کند باطل می دانند.

امام صادق علیه السلام می فرماید: حضرت ابالفضل العباس عبد صالح و مطيع خدا و پیامبر اکرم و امیر المؤمنين و امام حسن و امام حسین صلوات الله عليهم اجمعین بوده، حالا هر کس دیگر خلاف این فرمایش را بگوید، چه به خواب نسبت دهد و چه به بیداری، مردم مسلمان بالاخص شیعیان آن کلام را باطل و ساختگی و کلام امام صادق علیه السلام را حقیقت میدانند.

حضرات معصومین علیهم السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام را فردی صالح و مطيع محض خدا و اولیاء خدا معرفی فرموده اند، و به تاریخ زندگانی آن حضرت هم که رجوع کنیم خواهیم دریافت که صد در صد و به تمام معنا عبد خدای تعالی و مطیع خدا و پیامبر اکرم و ائمه زمان خودش بوده و نستجير بالله به اندازه سر سوزنی هیچ گاه از اوامر خدای تعالی و پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم و امام علی و امام حسن و امام حسین علیهم السلام تخطى نکرده است و این فراز از زیارت به همین مطلب اشاره دارد و زائر در این قسمت از

ص: 257

زیارت متوجه مقام والای آن حضرت شده و می فهمد که با نقل بعضی از خواب های شیطانی نباید باعث هتک حرمت به آن بزرگوار شود، و در می یابد که کمال و بزرگی انسان در عبودیت و اطاعتش می باشد.

هنگام تحقیق در نقل دیگری دیدم که آمده بود:

فرزند این جانب به مرض صعب العلاجی مبتلا گشت و همه دکترها از معالجه او عاجز ماندند، ما دسته جمعی به کربلاء مشرف شده و فرزندم را که تنها پسر و مورد علاقه ما بود، به ضریح مطهر حضرت اباالفضل علیه السلام بسته و برای او ناله و گریه و دعای بسیار نمودیم، ولی نتیجه نگرفتیم و با فاصله کمی فرزندم از دنیا رفت و جان به جان آفرین تسلیم کرد!

در این وقت عيال من یعنی مادر همان طفل در حرم مطهر کاری کرد که تمام زوار بی اختیار به حالش گریان شدند، به گونه ای که صدای ضجه از میان جمعیت برخاست. همسرم فقط فریاد می زد: ای ابوالفضل، تو باب الحوائج بودی! من فرزندم را در پناه تو قرار دادم و برای شفای طفلم در خانه تو آمدم! عجب شفایش دادی! به جای شفاء بچه ام را کشتی!

در همین وقت جوانی وارد شد و بر ما سلام کرد و فورا صاحب خانه متوجه ما شد و گفت: آقایان، این جوان همان طفل مريض مذکور است، سپس رو به جوان کرد و گفت: بقیه ماجرا را خودت بگو!

جوان گفت: بلی، من در کنار ضریح مطهر حضرت عباس علیه السلام قبض روح شدم و روح من داشت بالا می رفت! ناگهان در آسمان به انواری رسیدم که کسی گفت: این ها انوار محمد و آل محمد علیهم السلام هستند.

یکی از آنها حضرت خاتم الانبیاء صلی الله علیه و آله و سلم یکی حضرت علی مرتضی علیه السلام دیگری

ص: 258

حضرت فاطمه زهراء علیهاالسلام دیگری حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام و پنجمی حضرت سیدالشهداء علیه السلام می باشند، سپس نور دیگری دیدم که گفتند: این حضرت قمر بنی هاشم علیه السلام است.

آقا حضرت اباالفضل علیه السلام نزد حضرت امام حسین علیه السلام آمده و عرض کردند: آقا! شما ببینید این زن، یعنی مادر طفل در حرم چه می کند و مرا چگونه رسوا نموده است ؟!

من استدعا می کنم که شما از خدا بخواهید این لقب باب الحوائجی را از من بردارد زیرا این زن آبروی مرا برده است؟

امام حسین علیه السلام سکوت نمودند! سپس حضرت اباالفضل علیه السلام نزد حضرت امیر المؤمنين علیه السلام رفته و شکایت نمودند، حضرت على علیه السلام نیز سکوت فرمودند! سپس ایشان نزد حضرت زهراء علیهاالسلام رفتند، خلاصه همه آن انوار فرمودند: ما در برابر مشیت خدا نمی توانیم هیچ گونه اقدامی بکنیم.

بالاخره حضرت اباالفضل علیه السلام نزد پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم رفته و با چشم گریان و التماس کنان تقاضا کردند که شما از خدا بخواهيد لقب باب الحوائجی را از من بردارد، زیرا این زن مرا رسوا کرده است.

حضرت خاتم الانبیاء صلی الله علیه و آله و سلم سکوت فرموده و همان جواب را دادند، در این وقت که حضرت ابالفضل علیه السلام گریان و انوار مقدسه علیهم السلام محزون بودند یک مرتبه خطابی به ملک الموت رسید که به واسطه قرب و منزلت قمر بنی هاشم علیه السلام در درگاه ما! روح این طفل را برگردان، در آن حال روح من به بدنم برگشت.

نقل این جریانات زبانم لال نستجير بالله، اگر چه برای بعضی عوام بی سواد ظاهرش زیبا است اما باطنی زشت داشته و متأسفانه جسارت و بی ادبی نسبت به ساحت مقدس حضرت اباالفضل العباس علیه السلام می باشد و ایشان را شخصیت بی ادب و

ص: 259

ضعیفی معرفی می کند که به خاطر سر و صدای یک زن بی ادب خواستار امری می شود که خدای تعالی راضی نیست و پیامبر اکرم و دیگر معصومین به خاطر اطاعت امر خدا چنین درخواستی از خدا نمی کنند اما ایشان نستجير بالله اعتنائی به رضایت خدا و ائمه اطهار علیهم السلام نکرده و با حالت بی ادبی و جسارت و توهین می گوید: یا من را از باب الحوائجی معاف کرده و یا این کاری که من می خواهم و خلاف خواست خدا و شما معصومین هست را انجام دهید ؟!!

حضرت ابالفضل العباس علیه السلام در زمانی که در قید حیات دنیائی بودند بسیار مؤدب بوده و کوچک ترین بی ادبی نستجير بالله از وی سر نزد، حال چطورممکن است بعد از شهادت شان در عالم بعد که پرده ها کنار رفته و افراد متوجه حقایق عالم هستی می شوند نستجير بالله زبانم لال، چنین اعمالی که نهایت بی ادبی و ضعف را می رساند از ایشان سر بزند؟

مرحوم حائری مازندرانی رحمه الله در این مورد چنین آورده: اِنْهَ مَا كَانَ يَجْلِسُ بَيْنَ يَدَيْهِ الَّا باذنه كَانَ كَالْعَبْدِ الذَّليلُ بين يَدَيِ الْمَوْلَى الْجَلِيلِ وَ كَانَ مُمْتَثِلًا لاوامره وَ نَوَاهِيهِ مُطِيعاً لَهُ وَ كَانَ لَهُ كَمَا كَانَ أَبُوهُ لِرَسُولِ اللَّهِ صلی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ (1)

یعنی: حضرت اباالفضل العباس علیه السلام بدون اذن برادرش مقابل آن حضرت نمی نشست، در خدمت برادر مانند عبد ذلیل در خدمت مولای جلیل بود، اوامر و نواهی آن حضرت را امتثال می نمود، برای برادرش مانند پدرش برای رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بود.

اگر کمی دقت شود متوجه این که این جریان چه در خواب نقل شود و چه در بیداری، و چه از ناحیه دوست نادان نقل شده باشد و چه از ناحیه دشمن دانا اما به هر

ص: 260


1- معالي السبطين مجلس بیستم صفحه: 171.

حال طراح اصلی آن شيطان رجیم بوده و می خواسته شخصیتی را که ائمه اطهار عليهم السلام او را به داشتن ادب و اطاعت آن هم در حد اعلا وصف فرموده اند، شخصیت بی ادب و غیر مطیع و احساساتی و ضعیف النفس معرفی کند.

از همه این مسائل که بگذریم باید توجه داشته باشیم دین مقدس اسلام دینی است که پایه و اساسش بر علم و عقل بنا شده و قرآن که بزرگترین معجزه پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم می باشد کتابی علمی است که امروز بعد از گذشت هزار و خورده ای سال از نزول آن هنوز مورد استفاده اندیشمندان و دانشمندان دنیا می باشد.

در دین مقدس اسلام همه چیز بر پایه و اساس علم و حقیقت استوار است، اسلام با هر گونه خرافات و انحرافات مخالف می باشد و تمامی دستوراتش بر اساس علم و تقوا بوده، در دین مقدس اسلام هیچ دستوری بر پایه و اساس خواب و کشف و شهود صادر نشده و اگر در طول تاریخ اسلام فحص و جستجو کنیم خواهیم دانست که هیچ فقیهی، هیچ مجتهدی، هیچ مرجع تقلیدی و هیچ عالم و دانشمندی هیچ دستور و فتوایی را بر پایه و اساس خواب و کشف و شهود نداده است.

دین مقدس اسلام فقط خواب ائمه اطهار علیهم السلام و نهایت انبیاء الهی را حجت می داند(1) غیر از این بزرگواران خواب هیچ کس حجت نیست هر چند آن شخص از

ص: 261


1- كَتَبْتُ إِلَى أَبِي مُحَمَّدٍ علیه السلام أَسْأَلُهُ عَنِ الْإِمَامِ هَلْ يَحْتَلِمُ وَ قُلْتُ فِي نَفْسِي بَعْدَ مَا فَصَلَ الْكِتَابُ الِاحْتِلَامُ شَيْطَنَةٌ وَ قَدْ أَعَاذَ اللَّهُ أَوْلِيَاءَهُ مِنْ ذَلِكَ فَرَدَّ الْجَوَابُ- الْأَئِمَّةِ حالُهُمْ فِي المَنَامِ حالُهُمْ فِي الْيَقَظَةِ لَا يُغَيِّرُ النَّوْمُ مِنْهُمْ شَيْئاً وَ قَدْ أَعَاذَ اللَّهُ أَوْلِيَاءَهُ مِنْ لَمَّةِ الشَّيْطَانِ كَمَا حَدَّثَتْكَ نَفْسُكَ ( بحار الأنوار جلد: 25 صفحه: 157) و ( ریاض الابرار جلد: 2صفحه: 502) و ( عيون المعجزات صفحه: 136). مُعَاوِيَةَ بْنِ حُكَيْمٍ عَنِ اَلرِّضَا عَلَیْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ: قَالَ لِیَ اِبْتِدَاءً إِنَّ أَبِی کَانَ عِنْدِی اَلْبَارِحَهَ قُلْتُ أَبُوکَ قَالَ أَبِی قُلْتُ أَبُوکَ قَالَ أَبِی قُلْتُ أَبُوکَ قَالَ فِی اَلْمَنَامِ إِنَّ جَعْفَراً عَلَیْهِ السَّلاَمُ کَانَ یَجِیءُ إِلَی أَبِی فَیَقُولُ یَا بُنَیَّ اِفْعَلْ کَذَا یَا بُنَیَّ اِفْعَلْ کَذَا یَا بُنَیَّ اِفْعَلْ کَذَا قَالَ فَدَخَلْتُ عَلَیْهِ بَعْدَ ذَلِکَ فَقَالَ لِی یَا حَسَنُ إِنَّ مَنَامَنَا وَ یَقَظَتَنَا وَاحِدَهٌ . (بحارالأنوار جلد: 27 صفحه: 302) و (قرب الاسناد صفحه: 349). قَالَ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ مَنْ رَآنِي نَائِماً فَكَأَنَّمَا رَآنِي یَقْظَاناً (سفينة البحار جلد: 3 صفحه: 262). قد روى عنه صلی الله علیه و آله و سلم أَنَّهُ غَفَا ثُمَّ قَامَ یُصَلِّی مِنْ غَیْرِ تَجْدِیدِ وُضُوءٍ، فَسُئِلَ عَنْ ذَلِکَ فَقَالَ: إِنِّی لَسْتُ کَأَحَدِکُمْ تَنَامُ عَیْنَایَ وَلا یَنَامُ قَلْبِی (کنز الفوائد جلد: 2 صفحه: 63).

بزرگترین مراجع و عالم دینی باشد.

با این وجود حتى ائمه اطهار علیهم السلام و انبیاء الهی که خواب شان حجت است خیلی به ندرت اتفاق افتاده که ائمه علیهم السلام و یا انبیاء با اتکاء به خواب شان امری و یا نهی ایصادر فرمایند.

بنابراین خواب هیچ ارزش علمی نداشته و ما نمی توانیم به اتکاء بر خواب مطلبی معتقد شویم، اما اگر جریانی، مطلبی را با استناد به مسائل متقن و علمی، با اتکاء به آیات قرآن و روایات اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام توانستیم ثابت کنیم، بعد از آن اگر در همان راستا خوابی به عنوان شاهد مثال نقل شود بلامانع هست، و علتش این است که ما قبلا با استناد به مسائل علمی مطلب مان را استدلال و ثابت کرده ایم و ثبوت مطلب ما ربطی به خواب ندارد، فقط به عنوان شاهد مثال یک خواب هم نقل کرده ایم، چون اگر خواب موافق با دستورات قرآن و روایات اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام باشد رویای صادقه می باشد و نقل کردنش بلامانع هست.

اما اگر نتوانستیم مطلب مان را با استناد به مسائل علمی ثابت کنیم و فقط با نقل یک خواب بخواهیم آن را ثابت کنیم، چنین خواب و چنین مطلبی در دین مقدس اسلام مورد طرد عقلاء و علماء و فقهاء است و چه بسا خواب شیطانی باشد، شیطانی که حتی دست از سر انبیاء الهی برنداشته و در خواب و بیداری امید به اغواء ایشان داشت، حال ما مردم هر که هم باشیم پیامبر خدا که نیستیم و چه بسا خواب هایمان شیطانی باشد.

در طول تاریخ تمامی مراجع عظیم الشان تقلید مبراء از این بوده اند که مطلبی را با

ص: 262

اتکاء به خواب خود یا دیگری معتقد شوند یا فتوا دهند چه رسد به این مطلب که یک مسأله اعتقادی است.

بنابراین زائر در این فراز از زیارت همان مطلبی را معتقد است که امام صادق علیه السلام می فرمایند، نه مطالبی که بر پایه خواب و کشف و شهود نقل گردیده است.

السَّلامُ عَلَیْکَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکَاتُهُ وَ مَغْفِرَتُهُ وَ رِضْوَانُهُ وَ عَلَی رُوحِکَ وَ بَدَنِکَ.

در این فراز از زیارت زائر بر روح و بدن آن حضرت سلام و مغفرت و رحمت و برکت خدا را می فرستد که نوعی ابراز محبت به آن بزرگوار است.

و چون بدن مطهر حضرت اباالفضل العباس علیه السلام در راه محبت و خدمتگزاری به امام زمانش قطعه قطعه شد، لذا امام صادق علیه السلام علاوه بر روح مقدس ایشان بدن مطهرشان را نیز ضمیمه کرده و سلام و رحمت و مغفرت الهی را برای روح و بدن مبارک ایشان طلب می فرماید و زائر نیز به تبع حضرت صادق علیه السلام این دعا را برای آن بزرگوار می کند و متوجه می شود که خدمت گزاری و محبت به اولیاء الهی مخصوصا ائمه معصومین و بالاخص امام زمان خودمان چقدر کار ارزشمندی است.

أَشْهَدُ وَ أُشْهِدُ اللَّهَ أَنَّكَ مَضَيْتَ عَلَى مَا مَضَى بِهِ الْبَدْرِيُّونَ وَ الْمُجَاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللّه الْمُناصِحُونَ لَهُ فِی جِهَادِ أعْدَائِهِ الْمُبَالِغُونَ فِی نُصْرَةِ أوْلِیائهِ الذَّابُّونَ عَنْ أحِبَّائِهِ.

در این فراز از زیارت زائر هم خودش گواهی میدهد و هم خدا تعالی را شاهد می گیرد که حضرت اباالفضل العباس علیه السلام همان گونه بود که شهدای بدر و همه خیر خواهان و خوبان عالم در راه جهاد با اعداء دین و محبت و اطاعت از اولیاء دین بودند.

در این قسمت نیز زائر متوجه چند عمل بسیار مفید و مؤثر در پیشرفت روحی و معنوی خویش شده و هم آن اعمال و صفات را برای حضرت ابالفضل العباس علیه السلام

ص: 263

شهادت می دهد و بر شهادت خویش، خدای تعالی را نیز شاهد می گیرد، یعنی در واقع زائر می خواهد بگوید: نه تنها من شهادت می دهم بلکه واقعاً همین گونه است تا آنجا که خدای تعالی نیز شهادت می دهد که تو همان کاری که شهدای بدر انجام دادند یعنی خود را فدای دین اسلام و پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم می کردند، شما نیز خودتان را فدای اسلام و امام زمانت کردی.

در واقع این قسمت از زیارت اشاره به این دارد که اسلام حقیقی اسلامی است که بعد از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم ما شیعه و پیر و جانشینان آن حضرت، آن هم جانشینانی که خود پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم برای ما معرفی کرده اند و شیعه و سنی نام آنها را از زبان پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم در کتب معتبره خویش آورده اند باشیم.

پس اگر بعد از پیامبر به همان مسیری رفتیم که ایشان از ما خواسته است، فداکاری و محبت به جانشینان و خلفای راستین و حقیقی آن حضرت به منزله فداکاری و محبت به خود پیامبر اکرم صلی الله علیه السلام می باشد.(1)

ص: 264


1- ...قَالَ لِی یَا ابْنَ عَبَّاسٍ هُمُ الْأَئِمَّةُ بَعْدِی وَ إِنْ نُهِرُوا أُمَنَاءُ مَعْصُومُونَ نُجَبَاءُ أَخْیَار یا ابْنُ عَبَّاسٍ مَنْ أُتِيَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ عَارِفاً بِحَقِّهِمْ أَخَذَتْ بیده فَأُدْخِلُهُ الْجَنَّةِ يَا ابْنَ عَبَّاسٍ مَنْ أَنْكَرَهُمْ أَوْ رَدَّ وَاحِدَةً مِنْهُمْ فكانما قَدْ أَنْکَرَنِی وَ رَدَّنِی وَ مَنْ أَنْکَرَنِی وَ رَدَّنِی فَکَأَنَّمَا أَنْکَرَ اللَّهَ وَ رَدَّهُ.... (كفاية الأثر في النص على الأئمة الاثني عشر صفحه: 18). .... أَهْلَ الْأَقَاوِیلِ مِنَ الْمُرْجِئَهِ وَ الْقَدَرِیَّهِ وَ الْخَوَارِجِ وَ غَیْرِهِمْ مِنَ النَّاصِبِیَّهِ یُقِرُّونَ لِمُحَمَّدٍ صلی الله علیه و آله و سلم لَيْسَ بَيْنَهُمْ خِلَافٌ وَ هُمْ مُخْتَلِفُونَ فِي وَلَايَتِي مُنْكِرُونَ لِذَلِكَ جَاحِدُونَ بِهَا إِلَّا الْقَلِيلُ وَ هُمُ الَّذِينَ وَصَفَهُمُ اللَّهُ فِي كِتَابِهِ الْعَزِيزِ فَقَالَ إِنَّها لَكَبِيرَةٌ إِلَّا عَلَى الْخاشِعِينَ وَ قَالَ اللَّهُ تَعَالَى فِي مَوْضِعٍ آخَرَ فِي كِتَابِهِ الْعَزِيزِ فِي نُبُوَّةِ مُحَمَّدٍ صلی الله علیه وآله وَ فِي وَلَايَتِي فَقَالَ عَزَّ وَ جَلَ وَ بِئْرٍ مُعَطَّلَةٍ وَ قَصْرٍ مَشِيدٍ فَالْقَصْرُ مُحَمَّدٌ وَ الْبِئْرُ الْمُعَطَّلَةُ وَلَايَتِي عَطَّلُوهَا وَ جَحَدُوهَا وَ مَنْ لَمْ يُقِرَّ بِوَلَايَتِي لَمْ يَنْفَعْهُ الْإِقْرَارُ بِنُبُوَّةِ مُحَمَّدٍ صلی الله علیه وآله إِلَّا أَنَّهُمَا مَقْرُونَانِ وَ ذَلِكَ أَنَّ النَّبِيَّ صلی الله علیه وآله نَبِيٌّ مُرْسَلٌ وَ هُوَ إِمَامُ الْخَلْقِ وَ عَلِيٌّ مِنْ بَعْدِهِ إِمَامُ الْخَلْقِ وَ وَصِيُّ مُحَمَّدٍ صلی الله علیه وآله كَمَا قَالَ لَهُ النَّبِيُّ صلی الله عل یه وآله أَنْتَ مِنِّي بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَى إِلَّا أَنَّهُ لَا نَبِيَّ بَعْدِي وَ أَوَّلُنَا مُحَمَّدٌ وَ أَوْسَطُنَا مُحَمَّدٌ وَ آخِرُنَا مُحَمَّدٌ فَمَنِ اسْتَكْمَلَ مَعْرِفَتِي فَهُوَ عَلَى الدِّينِ الْقَيِّمِ كَمَا قَالَ اللَّهُ تَعَالَى وَ ذلِكَ دِينُ الْقَيِّمَةِ وَ سَأُبَيِّنُ ذَلِكَ بِعَوْنِ اللَّهِ وَ تَوْفِيقِهِ يَا سَلْمَانُ وَ يَا جُنْدَبُ قَالا لَبَّيْكَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكَ قَالَ كُنْتُ أَنَا وَ مُحَمَّدٌ نُوراً وَاحِداً مِنْ نُورِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فَأَمَرَ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى ذَلِكَ النُّورَ أَنْ يُشَقَّ فَقَالَ لِلنِّصْفِ كُنْ مُحَمَّداً وَ قَالَ لِلنِّصْفِ كُنْ عَلِيّاً فَمِنْهَا قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه وآله عَلِيٌّ مِنِّي وَ أَنَا مِنْ عَلِيٍّ... (بحارالانوار جلد: 26 صفحه: 3). (یَا مُحَمَّدُ إِنِّی خَلَقْتُ عَلِیّاً وَ فَاطِمَةَ وَ الْحَسَنَ وَ الْحُسَیْنَ عل وَ الْأَئِمَّةَ مِنْ نُورٍ وَاحِدٍ ثُمَّ عَرَضْتُ وَلَایَتَهُمْ عَلَى الْمَلَائِکَةِ فَمَنْ قَبِلَهَا کَانَ مِنَ الْمُقَرَّبِینَ وَ مَنْ جَحَدَهَا کَانَ مِنَ الْکَافِرِینَ یَا مُحَمَّدُ لَوْ أَنَّ عَبْداً مِنْ عِبَادِی عَبَدَنِی حَتَّى یَنْقَطِعَ ثُمَّ لَقِیَنِی جَاحِداً لِوَلَایَتِهِمْ أَدْخَلْتُهُ نَارِی ثُمَّ قَالَ: یَا مُحَمَّدُ أَتُحِبُّ أَنْ تَرَاهُمْ فَقُلْتُ: نَعَمْ قَالَ: تَقَدَّمْ أَمَامَکَ فَتَقَدَّمْتُ أَمَامِی فَإِذَا عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ وَ الْحَسَنُ وَ الْحُسَیْنُ وَ عَلِیُّ بْنُ الْحُسَیْنِ وَ مُحَمَّدُبْنُ عَلِیٍّ وَ جَعْفَرُبْنُ مُحَمَّدٍ وَ مُوسَى بْنُ جَعْفَرٍ وَ عَلِیُّ بْنُ مُوسَى وَ مُحَمَّدُبْنُ عَلِیٍّ وَ عَلِیُّ بْنُ مُحَمَّدٍ وَ الْحَسَنُ بْنُ عَلِیٍّ وَ الْحُجَّةُ الْقَائِمُ کَأَنَّهُ الْکَوْکَبُ دُّرِّیُّ فِی وَسْطِهِم فَقُلْتُ یَا رَبِّ! مَنْ هَؤُلَاء!ِ فقَالَ: هَؤُلَاءِ الْأَئِمَّةُ وَ هَذَا الْقَائِمُ بحِلُّ حَلَالِی وَ یُحَرِّمُ حَرَامِی وَ یَنْتَقِمُ مِنْ أَعْدَائِی یَا مُحَمَّدُ! أَحْبِبْهُ فَإِنِّی أُحِبُّهُ وَ أُحِبُّ مَنْ یُحِبُّهُ (مقتضب الاثر فی النص علی الائمة الاتنی عشر النص صفحه: 27).

بعد شهادت می دهیم که حضرت اباالفضل العباس علیه السلام همان کاری را کرد که تمامی کسانی که در راه خدا جهاد کردند انجام داده اند، زائر در این فراز از زیارت معتقد می شود که یاری کردن جانشینان حقیقی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم در واقع یاری کردن خود خدای تعالی است و جهاد کردن در راه آنها جهاد في سبيل الله محسوب می شود، لذا جهاد در رکاب امام حسین علیه السلام که یکی از آن دوازده جانشینی است که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم با نام و مشخصات نام آنها را بردند و سنی و شیعه این حدیث را قبول داشته و در کتب معتبره خود آورده اند، در واقع جهاد في سبيل الله محسوب شده و حضرت ابا الفضل العباس علیه السلام که در رکاب چنین امام مهربانی جهاد کردند در واقع در راه خدا و في سبيل الله جهاد نمودند.

همچنین زائر گواهی می دهد همان کاری که تمامی خوبان عالم در راه جهاد با دشمنان دین و یاری و محبت به اولیاءخدا انجام داده اند شما نیز انجام دادید، در این قسمت در واقع زائر متوجه می شود که یکی از مهمترین وظیفه هایی که در دنیا دارد جهاد و مبارزه با دشمنان دین و دشمنان ائمه اطهار علیهم السلام و همچنین محبت و

ص: 265

خدمتگزاری به دین و اولیاء خدا که در رأس تمامی اولیاء الله ائمه اطهار علیهم السلاما هستند می باشد(1) و همان گونه که حضرت ابالفضل العباس علیه السلام این گونه بودند زائر تصمیم می گیرد که او نیز این چنین باشد و از الآن به بعد که خدای تعالی توفیق زیارت حضرت ابالفضل العباس علیه السلام را نصیب حالش کرده برای دینش و اولیاء و بزرگان دینش ارزش قائل باشد و با کسانی که دین ندارند و دشمن دین و بزرگان دین هستند بیگانه باشد و نسبت به آنها تبری بورزد.

فَجَزاكَ اللهُ أَفْضَلَ الْجَزاءِ، وَاکْثَرَ الْجَزآءِ وَاوْفَرَ الْجَزآءِ وَاوْفی جَزآءِ احَدٍ مِمَّنْ وَفی بِبَیْعَتِهِ، وَاسْتَجابَ لَهُ دَعْوَتَهُ، وَاطاعَ وُلاهَ امْرِهِ.

در این قسمت زائر برای آن حضرت دعا و بهترین و بیشترین و کاملترین جزاء و اجری که خدا به بندگانی که به عهدشان وفا، و دعوتش را اجابت نموده و از اولیائش اطاعت کرده باشند در خواست می کند.

در واقع زائر متوجه می شود که خدای تعالی بهترین و بیشترین و کامل ترین جزاء و اجر خود را به کسانی داده و می دهد که اولا: در تعهدات خویش، مخصوصا تعهداتی که در قبال خدای تعالی دارند متعهد باشند، ثانياً: دعوت خدای تعالی را اجابت کرده و متدین و دین دار باشند، ثالثا: مطيع و محب اولیاء خدا باشند.

لذا حال که به برکت این زیارت متوجه این امور می شود، تمام سعی و تلاش خود را کرده تا ان شاء الله خودش نیز چنین شود.

اَشْهَدُ اَنَّكَ قَدْ بالَغْتَ فِي النَّصيحَةِ، وَاَعْطَيْتَ غايَةَ اْلَْمجْهُودِ، فَبَعَثَكَ اللهُ فِي الشُّهَداءِ وَ جَعَلَ رُوحَكَ مَعَ أَرْوَاحِ السُّعَدَاءِ وَ أَعْطَاكَ مِنْ جِنَانِهِ أَفْسَحَهَا مَنْزِلاً وَ أَفْضَلَهَا

ص: 266


1- عَنْ سَلْمَانَ قَالَ سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ صلی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ يَقُولُ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ اِبْنَايَ مَنْ أَحَبَّهُمَا أَحَبَّنِی وَ مَنْ أَحَبَّنِی أَحَبَّهُ اللَّهُ وَ مَنْ أَحَبَّهُ اللَّهُ ادْخُلْهُ الْجَنَّةِ وَ مَنْ أَبْغَضَهُمَا أَبْغَضَنِی وَ مَنْ أَبْغَضَنِي أَبْغَضَهُ اللَّهُ وَ مَنْ أَبْغَضَهُ اللَّهُ ادْخُلْهُ النَّارِ عَلَى وَجْهِهِ (دلائل الصدق لنهج الحق جلد: 6 صفحه: 468).

غُرَفاً وَ رَفَعَ ذِكْرَكَ فِي عِلِّيِّينَ وَ حَشَرَكَ مَعَ النَّبِيِّينَ وَ الصِّدِّيقِينَ وَ الشُّهَدَاءِ وَ الصَّالِحِينَ وَ حَسُنَ أُولَئِكَ رَفِيقاً. أَشْهَدُ أَنَّكَ قَدْ بَالَغْتَ فِي النَّصِيحَةِ وَ أَعْطَيْتَ غَايَةَ الْمَجْهُودِ.

در این فراز زائر شهادت و گواهی میدهد که حضرت اباالفضل العباس عليه السلام خير خواه همه مخصوصا و بالاخص امام زمانش حضرت سیدالشهداء علیه السلام بوده و تمام تلاش و کوشش خود را جهت جهاد در راه خدا و امام زمانش انجام داده است.

زائر در این قسمت متوجه می شود و به یاد امام زمانش می افتد و می فهمد که باید صفت و روحیه خیر خواهی را در خود ایجاد کرده و بیشتر از هر کس باید خیرخواه امام باشد(1)

در زیارت حضرت اباالفضل العباس عليه السلام انسان مکرر در مکرر به یاد امام زمانش می افتد، چگونه ممکن است کسی خیر خواه امام زمانش باشد اما از امام زمان خویش دور و غافل باشد؟

زائر حضرت اباالفضل العباس علیه السلام در طول خواندن زیارت دائماً به طرف امام زمانش سوق داده می شود و در این فراز می فهمد که باید نهایت سعی و تلاش خویش را برای جهاد در راه امام زمانش و دین خدا بکند.

زائر در این فراز متوجه مسأله ضروری و حیاتی تزکیه نفس شده و می فهمد که امروز اگر چه زمان غیبت امام زمانش هست و جهاد به آن معنا که در واقعه جانسوز کربلاء اتفاق افتاد اتفاق نمی افتد اما مهم تر از آن باید با نفس خویش جهاد کرده تا آماده

ص: 267


1- قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ مَنْ أَسَبْعَ ضَوْءُهُ وَ أَحْسَنَ صَلَاتَهُ وَ أُدِّيَ زَكَاةَ مَالِهِ وَكَفٍ غَضَبَهُ وَ سَجَنَ لِسَانَهُ وَ اسْتَغْفَرَ لِذَنْبِهِ وَ ادی النَّصِيحَةَ لِأَهْلِ بَیتِ رَسُولَ اللَّهِ صلی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ فَقَدْ اسْتَكْمَلَ حَقَائِقَ الْإِيمَانِ وَ أَبْوَابُ الْجَنَّةِ مُفَتَّحَةُ لَهُ ( مسائل على بن جعفر و مستدرکاتها صفحه: 339). قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ مَا نَظَرَ اللَّهُ الَىَّ وَلَّى يُجْهِدُ نَفْسَهُ بِالطَّاعَةِ لِإِمَامِهِ وَ النَّصِيحَةِ إِلَّا مَعَنَا فِي الرَّفِيقِ الْأَعْلَی ( الغارات جلد: 1 صفحه: 78).

جهاد اصغر که جهاد در رکاب امام معصوم هست بشود.

وقتی زائر به این فراز از زیارت می رسد اگر با فهم و درک زیارت کند از همان وقتی که متوجه مسأله به این مهمی شد با خود تصمیم می گیرد که زین پس برای جهاد با نفس و تزکیه نفس ارزش قائل شده و به دنبال استاد و مربی ای باشد که مورد تایید اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام هست(1) و به حضرت اباالفضل العباس علیه السلام متوسل می شود تا در پیدا کردن چنین استاد و مربی ای یاری اش کند و وقتی چنین فقیه و مجتهدی را پیدا کرد دیگر دست از دامنش نمی کشد و مطیع امر او شده و نفس خود را از رذائل اخلاقی پاک می کند تا ان شاء الله بتواند پا در جای پای حضرت اباالفضل العباس علیه السلام بگذارد.

زائر در این فراز متوجه می شود که تنها کسی می تواند به حضرت اباالفضل العباس علیه السلام اقتداء کند که لااقل تزکیه نفس کرده باشد، زائر متوجه کمالات بی نهایت حضرت اباالفضل العباس علیه السلام شده و می فهمد اگر بخواهد به کسی که مملو از کمالات روحی است اقتداء کند اقل کار این است که صفت رذیله در وجودش نباشد.

چطور ممکن است کسی حب دنیا در قلبش باشد و بتواند به آن حضرت اقتداء کند؟

چطور ممکن است کسی امام زمانش را نشناسد و بتواند به آن حضرت اقتداء کند؟

چطور ممکن است کسی ایثار و از خود گذشتگی نداشته باشد و بتواند به آن حضرت اقتداء کند؟ لذا زائر متوجه می شود که باید توبه کند و ان شاء الله با کمک یک ولی خدا و در غیاب ائمه معصومین علیهم السلام با کمک یک مجتهد جامع الشرایط شروع به

ص: 268


1- قال ابی عبدالله علیه السلام هَلَكَ مَن لَيسَ لَهُ حكيمٌ يُرشِدُهُ ( کشف الغمه في معرفة الائمه جلد: 2 صفحه: 113).

جهاد با نفس و پاکی روح و همچنین تصحيح اعتقادات کند.

فَبَعَثَكَ اللَّهُ فِي الشُّهَدَاءِ وَ جَعَلَ رُوحَكَ مَعَ أَرْوَاحِ السُّعَدَاءِ وَ أَعْطَاكَ مِنْ جِنَانِهِ أَفْسَحَهَا مَنْزِلًا وَ أَفْضَلَهَا غُرَفاً وَ رَفَعَ ذِكْرَكَ فِي عِلِّيِّينَ .

در این قسمت زائر دعا کرده و عرض می کند: خدا تو را با شهداء مبعوث و روحت را با ارواح سعداء قرار دهد و بهترین جای بهشت را به تو عنایت کند و نامت را در عالم بلند و مشهور فرماید.

شاید منظور از شهید و سعید در این فراز وجود شریف معصومين عليهم السلام باشد، ضمن این که این دعاها در اصل از ناحیه امام صادق عليه السلام صادر شده و دعای امام هم قطعا مستجاب است،(1)و امام معصوم عليه السلام قطعا کار عبث و بیهوده انجام نمی دهند لذا حضرت اباالفضل العباس عليه السلام قطعا و حتما صلاحیت و شایستگی این جملات و جملات بعدی دعا را داشته که امام معصوم عليه السلام آن گونه در موردشان دعا می فرمایند.

و حشرک مع اللنبيين والصديقين و الشهداء و الصالحي و حسن أوليك رفيقا، و خدا تو را با انبیاء و صدیقین و شهداء و صالحین محشور کند و آنها خوب رفقائی هستند.

انبیاء که مشخص هستند، در بعضی روایات فرموده اند: منظور از صدیقین ائمه اطهار عليهم السلام می باشد و منظور از صالحین نیز شیعیان حقیقی آنها است،(2) و همه اینها

ص: 269


1- مِمَّا رُوِيَ عَنِ الصَّادِقِينَ عا إِنَّ سِتَّةُ لَا تُحْجَبُ لَهُمْ عَنِ اللَّهِ دَعْوَةُ الْإِمَامُ الْمُقْسِطُ وَ الْوَالِدُ الْبَارُّ لِوُلْدِهِ وَ الْوَلَدُ الصَّالِحُ لِوَالِدِهِ وَ الْمُؤْمِنُ لِأَخِيهِ بِظَهْرِ الْغَيْبِ وَ الْمَظْلُومُ يَقُولُ اللَّهُ تَعَالَى لَأَنْتَقِمَنَّ لَكَ وَ لَوْ بَعْدَ حِينٍ وَ الْفَقِيرُ الْمُنْعَمُ عَلَيْهِ إِذَا كَانَ مُؤْمِناً ( معدن الجواهر و رياضة الخواطر صفحه: 55).
2- عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عَلَيْهِ السَّلَامُ فِي حَدِيثٍ لَهُ مَعَ أَبِي بَصِيرٍ - قالَ لَهُ عَلَيْهِ السَّلَامُ یا أبامحمد ، لَقَدْ ذکرکم اللَّهُ فِي كِتَابِهِ ، فَقَالَ : فَأُولئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَ الصِّدِّيقِينَ وَ الشُّهَدَاءِ وَ الصَّالِحِينَ وَ حَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً فَرَسُولُ اللَّهِ صُلِّيَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فِي الْآيَةِ النَّبِيُّونَ ، وَ نَحْنُ فِي هَذَا الْمَوْضِعِ الصِّدِّيقُونَ وَ الشُّهَدَاءُ ، وَ أَنْتُمْ الصَّالِحُونَ ، فَتَسَمَّوْا بِالصَّلَاحِ كَمَا سَمَّاكُمُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ ( البرهان في تفسير القرآن جلد: 2 صفحه: 124).

در اثر پاکی روح و عصمتی که دارند بسیار افراد خوب و کاملی هستند و انسان هر چه رفقای کامل تر و خوب تری داشته باشد راحتی و خوشی و عیشش بیشتر خواهد بود.

أَشْهَدُ أَنَّكَ لَمْ تَهِنْ وَ لَمْ تَنْكُلْ وَ أَنَّكَ مَضَيْتَ عَلَى بَصِيرَةٍ مِنْ أَمْرِكَ مُقْتَدِياً بِالصَّالِحِينَ وَ مُتَّبِعاً لِلنَّبِيِّينَ فَجَمَعَ اللَّهُ بَيْنَنَا وَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَ رَسُولِهِ وَ أَوْلِيَائِهِ فِي مَنَازِلِ الْمُخْبِتِينَ فانه أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ .

زائر در این فراز از زیارت شهادت و گواهی می دهد و در واقع امام صادق عليه السلام گواهی و شهادت می دهد که حضرت ابا الفضل العباس عليه السلام در وظایفی که از ناحیه خدا و اولیاء خدا بر ایشان محول شده بود هیچ کوتاهی نفرموده و با آگاهی و بصیرت مسیر زندگی خویش را انتخاب نموده بود.

در این قسمت از زیارت زائر متوجه می شود که در دنیا باید بکوشد تا وظایفی که از طرف خدای تعالی و امام زمانش بر او محول شده را به نحو احسن انجام دهد و همچنین باید بکوشد تا فهم و درک خود را آن چنان بالا ببرد تا با درک و فهم و با اختیار خود راهش را انتخاب کند.

زائر در این قسمت از زیارت باید تصمیم بگیرد به گونه ای زندگی کند تا لحظه به لحظه به خدا و اولیائش نزدیک تر گردد و در این راه آن قدر قوی و با استقامت باشد تا نیازی به کسی یا کسانی که دائما او را به طرف معنویات سوق دهند نداشته باشد بلکه بنیان مرصوصی باشد که نه تنها خودش بدون این که کسی بخواهد ترغیبش کند به

طرف خدا و معنویات برود بلکه بتواند مشوق و ترغیب کننده عده زیادی از مردم مسلمان به طرف معنویات و کمالات روحی باشد.امام حسین عليه السلام در طول مدت عمر شریف شان مخصوصا در واقعه جانسوز کربلاء دائما افراد را آزاد گذاشته و به گونه ای برخورد می کردند تا افراد آزادانه تصمیم

ص: 270

بگیرند و خدای نکرده هیچ کس در رو در بایستی نباشد، حتی زمانی که شنیدند برای حضرت اباالفضل العباس عليه السلام امان نامه آورده شده و آن حضرت امان نامه را رد کرده و شمر را لعن و نفرین نموده اند به جای این که در قبال این کار حضرت اباالفضل العباس عليه السلام تشکر و قدر دانی کنند ایشان را کنار کشیده و فرمودند: اگر مایلی می توانی به لشکر مقابل بروی.

البته امام حسین عليه السلام طوری فرمودند که اولا: جسارتی به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام نباشد، ثانیا: حضرت اباالفضل العباس عليه السلام اگر در دل نستجير بالله متمایل باشد به راحتی برود، لذا فرمودند: اگر مایلی برو تا فردا که ما شهید شدیم تو در آن لشکر باشی و مانع آنها شوی که گزندی به زنان و طفل ها وارد نکنند که در فصل اول برخورد و صحبت های حضرت اباالفضل العباس عليه السلام در جواب امام حسين عليه السلام را آورده ایم.

لذا زائر در این فراز گواهی میدهد که حضرت ابالفضل العباس عليه السلام با آگاهی وبصیرت تمام و با اختیار خودش راه و مسیر زندگی خویش را انتخاب کرده بود و راه و مسیر زندگی ایشان اقتداء و پیروی از شایستگان و صالحان که همان ائمه اطهار عليهم السلام باشند و تبعیت از پیامبران الهی بود، و همان طور که تمام پیامبران الهی از طرف خدای تعالی مأموریت داشتند تا پیروان شان را به محبت و اطاعت پیامبر اکرم صلي الله عليه و آله و حضرت علی بن ابی طالب عليه السلام و جانشینان آن دو بزرگوار سوق دهند،(1)حضرت اباالفضل

ص: 271


1- وَإِذْ قَالَ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ يَا بَنِي إِسْرَائِيلَ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ مُصَدِّقًا لِمَا بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْرَاةِ وَمُبَشِّرًا بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ ۖ (سوره الصف آیه 6). ... فَقَالَ النَّبِيُّ أَوَّلُ مَا فِي التَّوْرَاةِ مَكْتُوبُ مُحَمَّدُ رَسُولُ اللَّهِ صُلِّيَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ اله وَ هِيَ بالعبرانية طَابَ ثُمَّ تَلَا رَسُولُ اللَّهِ هَذِهِ الْآيَةِ - يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ الْإِنْجِيلِ - وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ صُلِّيَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَفِيُّ السَّطْرِ الثَّانِي اسْمُ وَصِيِّي عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ وَ الثَّالِثُ وَ الرَّابِعُ سِبْطَيْ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ وَ فِي الْخَامِسُ أُمُّهُمَا فَاطِمَةَ سَيِّدَةُ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهَا وَ فِي التَّوْرَاةِ اسْمُ وَصِيِّي إِلْيَا وَ اسْمُ سيطي شَبَّرَ وَ شَبِيرٍ عَلَيْهِ السَّلَامُ وَ هُمَا نُوراً فَاطِمَةَ عَلَيْهَا السَّلَامُ قَالَ الْيَهُودِيُّ صَدَقْتَ يَا مُحَمَّدُ . . . (الأمالی للصدوق صفحه: 192).

العباس عليه السلام نیز در طول مدت عمر شریف خویش حتی از همان دوران کودکی و نوجوانی دائم دیگران را به طرف معصومين عليهم السلام دعوت کرده و محبت و مودت آن بزرگواران را در دل مردم می انداخت.

لذا اگر امام حسین عليه السلام در آن واقعه جانسوز آن گونه عمل فرموده و دیگران را آزاد می گذاشتند مضافا به این که می خواستند هر کس رفتنی هست به راحتی و بدون رو در بایستی برود، می خواستند در تاریخ ثبت شود آنهائی که ماندند با اختیار خود و با بصیرت و آگاهی تمام ماندند.

فَجَمَعَ اللَّهُ بَيْنَنَا وَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَ رَسُولِهِ وَ أَوْلِيَائِهِ فِي مَنَازِلِ الْمُخْبِتِينَ فَإِنَّهُ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ .

در آخرین فراز زیارت، زائر دعا می کند و عرض می کند که خدا بین ما و بین تو و بین پیامبرش و اولیائش را جمع کند، یعنی ما را با هم محشور کند، زائر در این جا می خواهد عرض کند که ان شاء الله به تمامی این مسائل عمل کننده خواهم بود تا خدای تعالی توفیق این که در دنیا و آخرت همنشین شما و پیامبران و اولیاء الهی باشم عطا فرماید.

زائر در این فراز از زیارت متوجه این حقیقت می شود که هر کسی لیاقت همنشین بودن با اولیاء خدا را ندارد و این که در طول تاریخ بعضی با اولیاء خدا محشور و همنشین بوده یا هستند، یک حادثه اتفاقی نیست بلکه این مسأله به لیاقت و شایستگی افراد بر می گردد و این توفیق شامل هر کسی نمی شود مگر این که از حرام الهی بپرهیزد و در مرحله بعد تزکیه نفس کرده و روح خود را آن قدر تمیز و پاک سازد، آن قدر بزرگ

ص: 272

و مطهر سازد تا خدای تعالی توفیق معیت با اولیاء خود را به او عنایت کند.(1)

البته در طول تاریخ افرادی همچون منافقین و معاندین نیز با پیامبر اکرم صلي الله عليه و آله درارتباط بودند، منظور چنین ارتباطی نیست وگرنه هر کسی ممکن است به زور و اجبار هم که شده خودش را در معیت اولیاء خدا قرار دهد، منظور معیتی است که از ناحیه خدای تعالی و خود اولیاء خدا صورت پذیرد، مانند معیت سلمان فارسی با پیامبر اکرم صلي الله عليه و آله و امثالهم.

لذا زائر دعا می کند که ان شاء الله با رعایت کردن تمام مسائلی که در این زیارت نامه بیان شد و با تزکیه نفس، خود را به مقامی برساند تا خدای تعالی او را به مقام مخبتین برساند و او را در دنیا و آخرت با پیامبران و اولیاء خدا محشور و همنشین کند.

در آخرین جمله این زیارت عرض می کند: " إِنَّهُ أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ " در واقع زائر می خواهد عرض کند: گرچه من خیلی بد هستم حتی خیلی بدتر از آن که خودم فکر می کنم اما در عوض خدای تعالی بسیار خوب و مهربان است خیلی خیلی بیشتر از آن که من فکر می کنم.

ص: 273


1- قَالَ الطَّبْرِسِيُّ فِي قَوْلِهِ تعالی وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ الرَّسُولَ فاولئك مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَ الصِّدِّيقِينَ وَ الشُّهَدَاءِ وَ الصَّالِحِينَ وَ حَسُنَ أُولَئِكَ رَفِيقاً قِيلَ نَزَلَتْ فِي ثَوْبَانِ مولی رَسُولُ اللَّهِ صُلِّيَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ كَانَ شَدِيدَ الْحُبُّ لِرَسُولِ اللَّهِ صُلِّيَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ : قَلِيلُ الصَّبْرُ عَنْهُ فَأَتَاهُ ذَاتَ يَوْمٍ وَ قَدْ تَغَيَّرَ لَوْنُهُ وَ نَحَلَ جِسْمُهُ فَقَالَ صُلِّيَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ يَا ثَوْبَانُ مَا غَيَّرَ لونک فَقَالَ يَا رَسُولَ اللَّهِ مَا بِي مِنْ مَرَضٍ وَ لَا وَجَعَ غَيْرُ أَنِّي إِذَا لَمْ أَرَكَ اشْتُقَّتْ إِلَيْكَ حَتَّى أَلْقَاكَ ثُمَّ ذَكَرْتَ الاخرة فاخاف أَنْ لَا أَرَاكَ هُنَاكَ لَا نِي عَرَفَةَ أَنَّكَ تَرْفَعُ مَعَ النَّبِيِّينَ وَ أَنِّي إِنْ أَدْخَلْتَ الْجَنَّةِ كُنْتَ فِي مَنْزِلَةٍ أدنی مِنْ مَنْزِلَتِكَ وَ إِنْ لَمْ أُدْخِلَ الْجَنَّةَ فَلَا أَحْسَبُ أَنَّ أَرَاكَ أَبَداً فَنَزَلَتِ الْآيَةِ ثُمَّ قَالَ صُلِّيَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ الَّذِي نَفْسِي بِيَدِهِ لَا يؤمنن عَبْدٍ حَتَّى أَكُونَ أَحَبُّ إِلَيْهِ مِنْ نَفْسِهِ وَ أَبَوَيْهِ وَ أَهْلِهِ وَ وُلْدِهِ وَ النَّاسِ أَجْمَعِينَ وَ قِيلَ إِنَّ أَصْحَابَ رَسُولِ اللَّهِ صُلِّيَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ قَالُوا مَا يَنْبَغِي لَنَا أَنْ نفارقك فَإِنَّا لَا نراک إِلَّا فِي الدُّنْيَا فَأَمَّا فِي الْآخِرَةِ فَإِنَّكَ تَرْفَعُ فوقتا بفضلک فَلَا نراک فَنَزَلَتِ الْآيَةَ ( بحار الأنوار جلد: 22 صفحه: 87).

خاتمه

اشاره

ص: 274

خصوصیتی منحصر به فرد

وجود نازنین حضرت اباالفضل العباس عليه السلام دارای خصوصیاتی است که اگر در کنه آن فرو رویم از این همه عظمت متحیر می شویم، این که پنج امام معصوم بر دستان ایشان بوسه می زنند مسأله بسیار قابل تأملی است.

کسانی که دارای عصمت کبری بوده و از ناحیه خدای تعالی صاحب ولایتند و خلقت روحشان به طور کلی با تمام خلایق متفاوت است و در واقع مظهر کامل تمام صفات فعل خدا می باشند و خدای تعالی به خاطر آن بزرگواران تمام جهان هستی را آفریده و روزی می دهد و به یمن وجود ایشان آن را نگه داشته است(1)، و اگر لحظه ای دنیا از آن بزرگواران خالی گردد زمین اهلش را در خود فرو می برد.(2)

حال اگر این چنین اشخاص با عظمت و جلیل القدری بر دستان کسی بوسه بزنند، یعنی بوسه زننده امام معصوم عليهم السلام باشد، کسانی که هیچ عملی را بدون حکمت و دلیل انجام نمی دهند، این کار یک ابراز محبت فوق العاده و فضیلتی است که عقل انسان های عامی از درک حقیقت آن عاجز است.

وجود نازنین امیر المؤمنين عليه السلام بر دستان حضرت اباالفضل العباس عليه السلام در بدو تولد و همچنین در دوران کودکی بوسه زده و اشک می ریختند، امام مجتبی علیه السلام نیز در دوران کودکی به پدر بزرگوارشان اقتدا کرده و بر دستان ایشان بوسه می زدند، حضرت

ص: 275


1- زاد المعاد صفحه: 423.
2- دلائل الامامه صفحه: 436.

سید الشهداء عليه السلام نیز در دوران کودکی و بعد از شهادت ایشان که دستان مبارکش از بدن جدا شده بود بر آن دو دست مشکل گشا بوسه زدند، حضرت زین العابدین و امام باقر عليهماالسلام هم بعد از شهادت ایشان در حالی که دستان مبارکش از بدن جدا شده بود، زمانی که اهل بیت را از کنار اجساد شهداء عبور دادند بر دستان ایشان بوسه زدند.(1)

با این وصف تمام معصوميني که حضرت ابالفضل العباس عليه السلام را درک کرده اند اهتمام به این فعال نموده اند، گویا با این کار قصد داشته اند روح پاک و با عظمت و مؤدب به آداب الله ایشان را به آیندگان معرفی کرده و ایشان را به عنوان الگوی بشریت معرفی کنند که ما در طول مباحث این کتاب تا حدودی به توضیح آن صفات حمیده پرداخته ایم که تمام عظمت حضرت اباالفضل العباس عليه السلام ناشی از محبت و ادب و خدمت و از خودگذشتگی و تواضع در مقابل اهل بیت عصمت و طهارت عليهم السلام بوده است.

حضرت اباالفضل العباس عليه السلام

در کلمات اهل بیت عصمت و طهارت عليهم السلام

اهل بیت عصمت و طهارت عليهم السلام برای معرفی شخصیت ممتاز حضرت اباالفضل العباس عليه السلام پیوسته از فضائل آن حضرت می فرمودند که ما در اثناء مطالب کتاب به برخی از آنها اشاره نموده ایم، در این جا نیز تبركا بعضی از آنها را بیان می کنیم.

امام على عليه السلام:

حضرت علی بن ابی طالب عليه السلام فرمودند: عباس عليه السلام در پیشگاه خدای تعالی دارای مقام بسیار ارجمندی است، خداوند به جای دو دست ( که در روز عاشورا فدا

ص: 276


1- الخصائص العباسيه صفحه: 333.

کرد) دو بال به او می دهد و او با آن دو بال همچون جعفر طیار، در فضای بهشت همراه فرشتگان پرواز می کند.(1)

همچنین در آن هنگام که در بستر شهادت بودند حضرت اباالفضل العباس عليه السلام را طلبیده و او را به سینه اش چسبانید و فرمودند:

وَلَدِى وَ ستقر عینی بک فِي يَوْمِ الْقِيَامَةِ ؛

یعنی: فرزندم به زودی در روز قیامت، چشمم به وسیله وجود تو روشن می گردد.(2)

امام حسین عليه السلام:

حضرت سید الشهداء عليه السلام در شان حضرت اباالفضل العباس عليه السلام سخنان متعدد و گوناگونی فرموده اند که تبركا یک فرمایش آن امام عزیز را می آوریم:

در عصر تاسوعا به ایشان فرمودند:

ارْكَبْ بِنَفْسِي أَنْتَ تلقاهم وَ اسئلهم عَمَّا جائهم ؛

یعنی: برادرم! جانم به قربانت، سوار بر اسب شو و نزد دشمن برو و از آنها بپرس برای چه به این جا آمده اند ؟(3)

امام سجاد عليه السلام:

روزی امام سجاد عليه السلام به عبيد الله، فرزند حضرت اباالفضل العباس عليه السلام نگاه کرد و اشک در چشم های مبارکشان حلقه زده، سپس فرمودند: مَا مِنْ يَوْمٍ أَشَدُّ علی

ص: 277


1- العباس عليه السلام صفحه: 75.
2- معالي السبطين جلد: 1 صفحه: 454.
3- روضة الواعظین صفحه: 157.

رَسُولُ اللَّهِ صلِّيَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ مِنْ يَوْمَ أُحُدٍ قُتِلَ فِيهِ عَمِّهِ حَمْزَةَ بْنِ عبدالمطلب اسدالله وَ أَسَدُ رَسُولِهِ وَ بَعْدَهُ يَوْمَ مَوْتَةَ قُتِلَ فِيهِ ابْنَ عَمِّهِ جَعْفَرِ بْنِ ابی طَالِبٍ ؛

یعنی: روزی دشوارتر از جنگ احد بر رسول خدا صلي الله عليه و آله نبود که عمویش حمزةبن عبد المطلب عليه السلام شیر خدا و شیر رسول خدا، کشته شد، بعد از آن نیز روز جنگ موته بود که پسر عمویش جعفر بن ابی طالب عليه السلام در آن کشته شد.

سپس فرمودند: وَ لَا يَوْمَ كَيَوْمِ الْحُسَيْنِ أَزُّ دُلَفُ اليه ثَلَاثُونَ أَلْفِ رَجُلٍ يَزْعُمُونَ أَنَّهُمْ مِنْ هَذِهِ الْأُمَّةِ كُلُّ يَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ عزوجل بِدَمِهِ وَ هُوَ بِاللَّهِ يُذَكِّرُهُمْ فَلَا يتعظون حَتَّى قَتَلُوهُ بَغْياً وَ ظُلْماً وَ عُدْوَاناً

یعنی: ولی هیچ روزی به سختی روز حسین عليه السلام نبود. سی هزار مرد به او هجوم آورده بودند در حالی که گمان می کردند از این امت اند، هر یک می خواست با ریختن خون او به خدا تقرب جوید. او آنها را به یاد خدا می انداخت، اما موعظه نمی شدند، تا آن که او را به ستم و جور و عداوت کشتند.

سپس فرمودند: رَحِمَ اللَّهُ الْعَبَّاسِ فَلَقَدْ آثَرَ وابلی وَ فَدَى أَخَاهُ بِنَفْسِهِ حَتَّى قُطِعَتْ يَدَاهُ فابدل اللَّهِ عزوجل بِهِمَا جَنَاحَيْنِ يَطِيرُ بِهِمَا مَعَ الْمَلَائِكَةِ فِي الْجَنَّةِ كَمَا جَعَلَ لِجَعْفَرِ بْنِ ابی طَالِبٍ . وَ انَّ لِلْعَبَّاسِ عِنْدَ اللَّهِ عزوجل مَنْزِلَةً يَغْبِطُهُ بِهَا جَمِيعِ الشُّهَدَاءِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ ؛

یعنی: خدا عباس را رحمت کند، ایثار و گذشت و فداکاری کرد و بلا را به جان خرید و خود را قربان برادر نمود تا آن که دست هایش قطع شد، و خدا به جای آن دو دست، دو بال به او داد که با آنها در بهشت با فرشتگان پرواز می کند، چنان که برای جعفر بن ابی طالب نیز چنین کرده بود. عباس در نزد خدای تعالی منزلتی دارد که همه شهیدان در روز قیامت بر آن غبطه می خورند.(1)

ص: 278


1- امالى صدوق صفحه: 373.

امام صادق عليه السلام:

امام صادق عليه السلام فرمودند: كَانَ عَمِّنَا الْعَبَّاسِ عَلَيْهِ السَّلَامُ نَافِذُ الْبَصِيرَةِ ، صُلْبِ الایمان ، جَاهَدَ مَعَ أَبِي عبدالله ، وَ ابلی بَلاءً حُسْناً ، وَ مَضَى شَهِيداً .

یعنی: عموی ما عباس عليه السلام بینش و آگاهی و زیرکی خاص و ایمانی مستحکم داشت و در نزد ابا عبدالله مجاهدت کرد و به ابتلایی زیبا رسید و با شهادت جان سپرد.(1)

حضرت اباالفضل العباس عليه السلام و زینب کبری عليها السلام:

در زمان شهادت حضرت امیر المومنین عليه السلام، ایشان حضرت عباس را خواستند، سپس دستان زینب کبری را گرفته و در دستان ابا الفضل العباس عليه السلام گذاشته و فرمودند: بنی عَبَّاسٍ ! هَذِهِ وَدِيعَةُ منی الیک ، فَلَا تُقَصِّرَ فِي حِفْظِهَا وَ صِيَانَتِهَا ، فَقَالَ الْعَبَّاسُ عَلَيْهِ السَّلَامُ عَلَيْهِ لِأَبِيهِ وَ دُمُوعُهُ تَجْرِي عَلَى خَدَّيْهِ : لأنعمنک یا أَبَتَاهْ عَيْناً

یعنی: پسرم عباس! این امانتی است از من به تو، مبادا در حفظ و نگهداری آن کوتاهی کنی، حضرت اباالفضل العباس عليه السلام در حالی که اشکانش بر گونه هایش می ریخت فرمود: بر روی چشمانم ای پدر.

لذا حضرت ابا الفضل العباس عليه السلام همیشه اهتمام خاصی نسبت به حضرت زینب کبری عليها السلام داشتند و در تمام مسافرت ها، على الخصوص در وقایع جانسوز کربلاء، در تمامی احوالات کمک یار ایشان بود، به گونه ای که وقتی عصر عاشورا می خواستند اهل بیت عليهم السلام را سوار بر مرکب های بی محمل کنند و به اسارت ببرند حضرت زینب

ص: 279


1- عمدة الطالب صفحه: 356.

کبری عليها السلام رو به نهر علقمه کرده و با صدای بلند فرمودند: أَخِي عَبَّاسٍ ! أَنْتَ الَّذِي مِنَ الْمَدِينَةِ أركبتنی ، وَ هَاهُنَا أنزلتنى ، قُمِ الْآنَ فركبنی ، فهاهی نیاق الرَّحِيلَ ، تجاذبنا بالمسير .

یعنی: برادرم عباس! تو بودی که مرا از مدینه تا این جا سوار بر مرکب و در این سر زمین از مرکب پیاده کردي الآن بر خیز و مرا سوار کن که برای سوار بر شتر شدن به کمکت نیاز دارم، برخیز و ما را در این مسیر در بر گیر.(1)

حضرت ابالفضل العباس عليه السلام و امام زمان عليه السلام:

امام زمان ارواحنافداه در زیارتی که منسوب به وجود شریفشان هست خطاب به حضرت ابالفضل العباس عليه السلام می فرمایند:

السَّلَامُ عَلَى الْعَبَّاسِ بْنِ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ ، الْمُوَاسِي أَخَاهُ بِنَفْسِهِ ، ال آخُذُ لِغَدِهِ مِنْ أَمْسِهِ ، الفادى لَهُ الْوَاقِي ، السَّاعِىَ إِلَيْهِ بِمَائِهِ ، الْمَقْطُوعَةُ يَدَاهُ ، لَعَنَ اللَّهُ قَاتِلِيهِ يَزِيدَ بْنِ الرُّقَادِ ، وَ حَكِيمِ بْنِ الطُّفَيْلِ الطَّائِيِّ .

یعنی: سلام بر اباالفضل العباس فرزند امیر المؤمنین، که با جان خود برای برادر فداکاری کرد و از دیروز خود برای فردا توشه برگرفت، خود را فدای او کرد، با آوردن آب برای او و در راه او کوشید، دو دستش قطع شد؛ خداوند قاتلان او یزید بن رقاد جهنی و حکیم بن طفيل طایی را لعنت کند.(2)

این کلمات اشاره به جایگاه حضرت اباالفضل العباس عليه السلام نزد امام عصر عليه السلام دارد و یک نوع تأییدیه بر قبولی زحمات و تلاش های ایشان در راه خدا است.

حضرت ولی عصرعليه السلام علاقه شدیدی به عموی بزرگوارشان دارند، این مساله از

ص: 280


1- الخصائص العباسیه صفحه: 339.
2- بحار الانوار جلد: 5 صفحه: 66.

سخن آن حضرت در تشرف حاج محمد على فشندی به محضر ایشان به دست می آید

استاد عزیزم ( جانم به فدایش) در کتاب ملاقات با امام زمان عليه السلام آورده اند:

در روز جمعه سیزدهم ذیقعده سال 1404 هجری قمری هنگامی که از حرم مطهر حضرت زينب عليها السلام در شام به طرف منزل بر می گشتیم جناب حجة الاسلام آقای قاضی زاهدی گلپایگانی را ملاقات کردم، ایشان قضیه زیر را برای من نقل کردند که از جهانی برای سالکین راه کمالات روحی آموزنده است.

معظم له گفتند: من در تهران از جناب آقای حاج محمد على فشندی که یکی از اخبار تهران است شنیدم که می گفت:

من از اول جوانی مقید بودم که تا ممکن است گناه نکنم و آن قدر به حج بروم تا به محضر مولایم حضرت بقية الله عليه السلام مشرف گردم، لذا سال ها به همین آرزو به مکه معظمه مشرف می شدم.

در یکی از این سال ها که عهده دار پذیرائی جمعی از حجاج هم بودم، شب هشتم ماه ذیحجه با جميع وسائل به صحراء عرفات رفتم تا بتوانم یک شب قبل از آن که حجاج به عرفات می روند، من برای زواری که با من بودند جای بهتری تهیه کنم.

تقریبأ عصر روز هفتم وقتی بارها را پیاده کرده و در یکی از چادر هائی که برای ما مهیا شده بود مستقر شدم. (ضمنا متوجه گردیده بودم که غیر از من هنوز کسی به عرفات نیامده) یکی از شرطه هائی که برای محافظت چادرها آنجا بود نزد من آمد و گفت:

تو چرا امشب این همه وسائل را به این جا آورده ای، مگر نمی دانی ممکن است سارقین در این بیابان بیایند و وسائلت را ببرند؟! به هر حال حالا که آمده ای باید تا

ص: 281

صبح بیدار بمانی و خودت از اموالت محافظت کنی.

گفتم: مانعی ندارد، بیدار می مانم و از اموالم محافظت می کنم. آن شب در آنجا مشغول عبادت و مناجات با خدا بودم و تا صبح بیدار ماندم، تا آن که نیمه های شب دیدم سید بزرگواری که شال سبز به سر دارد به در خیمه من آمد و مرا به اسم صدا زد و گفت: حاج محمد علی! سلام علیکم، من جواب دادم و از جا برخاستم. او وارد خیمه شد و پس از چند لحظه جمعی از جوان ها که هنوز تازه مو از صورتشان بیرون آمده بود مانند خدمت گزار به محضرش رسیدند، ابتدا مقداری از آنها ترسیدم، ولی پس از چند جمله که با آن آقا حرف زدم محبت او در دلم جای گرفت و به آنها اعتماد کردم، جوانها بیرون خیمه ایستاده بودند، ولی آن سید داخل خیمه شد.

او به من رو کرد و فرمود: حاج محمد علی خوشا به حالت، خوشا به حالت.

گفتم: چرا؟

فرمود: شبی در بیابان عرفات بیتوته کرده ای که جدم حضرت امام حسین عليه السلام هم در اینجا بیتوته کرده بود.

گفتم: در این شب چه باید بکنیم؟

فرمود: دو رکعت نماز می خوانیم، پس از حمد یازده قل هو الله بخوان. لذا بلند شدیم و این کار را با آن آقا انجام دادیم، پس از نماز آن آقا دعائی خواند که من از نظر مضامین مثلش را نشنیده بودم، حال خوشی داشت و اشک از دیدگانش جاری بود، سعی کردم که آن دعاء را حفظ کنم، آقا فرمود: این دعاء مخصوص امام معصوم است و تو هم آن را فراموش خواهی کرد.

سپس به آن آقا گفتم: ببینید من توحیدم خوب است؟

فرمود: بگو.

ص: 282

من هم به آیات آفاقیه و انفسيه به وجود خدا استدلال کردم و گفتم: معتقدم که با این دلائل خدائی هست.

فرمود: برای تو همین مقدار از خداشناسی کافی است.

سپس اعتقادم را به مسئله ولایت برای آن آقا عرض کردم.

فرمود :اعتقاد خوبی داری.

بعد از آن سؤال کردم: به نظر شما الآن امام زمان عليه السلام در کجا است؟

فرمود: الآن امام زمان عليه السلام در خیمه است.

سؤال کردم: روز عرفه که می گویند حضرت ولي عصر عليه السلام در عرفات است درکجای عرفات می باشند؟

فرمود: حدود جبل الرحمة.

گفتم: اگر کسی آنجا برود آن حضرت را می بیند؟

فرمود: بله او را می بیند ولی نمی شناسد.

گفتم: آیا فردا شب که شب عرفه است حضرت ولی عصر عليه السلام به خیمه های حجاج تشریف می آورند و به آنها توجهی دارند؟

فرمود: به خیمه شما می آید، زیرا شما فردا شب به عمویم حضرت اباالفضل عليه السلام متوسل می شوید، در این موقع آقا به من فرمودند: حاج محمد علی چائی داری؟ ناگهان متذكر شدم که من همه چیز آورده ام ولی چائی نیاورده ام.

عرض کردم آقا اتفاقا چائی نیاورده ام و چقدر خوب شد که شما تذکر دادید، زیرا فردا می روم و برای مسافرین چائی تهیه می کنم.

آقا فرمودند: حالا چائی با من، و از خیمه بیرون رفتند و مقداری که به صورت ظاهر چائی بود، ولی وقتی دم کردیم به قدری معطر و شیرین بود که من یقین کردم آن

ص: 283

چائی از چائی های دنیا نمی باشد، آوردند و به من دادند، من از آن چایی خوردم.

بعد فرمودند: غذائی داری بخوریم؟

گفتم: بلی نان و پنیر هست.

فرمودند :من پنیر نمی خورم.

گفتم: ماست هم هست.

فرمود: بیاور، من مقداری نان و ماست خدمتش گذاشتم، او از آن نان و ماست میل فرمود.

سپس فرمود: حاج محمد علی به تو صد ریال (سعودی) میدهم، برای پدرم یک عمره بجا بیاور.

عرض کردم: چشم، اسم پدر شما چیست؟

فرمود: اسم پدر من سید حسن است.

گفتم: اسم خودتان چیست؟

فرمود: سید مهدی، (پول را گرفتم) و در این موقع آقا از جا برخاست که برود، بغل باز کردم و او را به عنوان معانقه در بغل گرفتم، وقتی خواستم صورتش را ببوسم دیدم خال سیاه بسیارزیبایی روی گونه راستش قرار گرفته، لبهایم را روی آن خال گذاشتم و صورتش را بوسیدم.

پس از چند لحظه که از من جدا شد، هرچه در بیابان عرفات این طرف و آن طرف را نگاه کردم کسی را ندیدم، یک مرتبه متوجه شدم که او حضرت بقية الله ارواحنافداه بود، بخصوص که ایشان:

اسم مرا می دانست! فارسی حرف می زد! نامش مهدی بود! پسر امام حسن عسگری بود! بالاخره نشستم و زار زار گریه کردم، شرطه ها فکر می کردند که من خوابم

ص: 284

برده و سارقين اثاثیه ام را برده اند، دور من جمع شدند،

به آنها گفتم: شب است، مشغول مناجات بودم که گریه ام شدید شد.

فردای آن روز که اهل کاروان به عرفات آمدند برای روحانی کاروان قضیه را نقل کردم، او هم برای اهل کاروان جریان را شرح داد، در میان آنها شوری پیدا شد.

اول غروب شب عرفه نماز مغرب و عشاء را خواندیم، بعد از نماز با آن که به آنها نگفته بودم که آقا فرموده اند: فردا شب من به خیمه شما می آیم، زیرا شما به عمویم حضرت اباالفضل عليه السلام متوسل می شوید خود به خود روحانی کاروان روضه حضرت ابا الفضل را خواند، شوری برپا شده و اهل کاروان حال خوبی پیدا کرده بودند ولی من دائما منتظر مقدم مقدس حضرت بقية الله عليه السلام بودم.

بالاخره نزدیک بود روضه تمام شود که حوصله ام سر آمد، از میان مجلس برخاسته و از خیمه بیرون آمدم، دیدم حضرت ولی عصر ارواحنافداه بیرون خیمه ایستاده اند و به روضه گوش داده و گریه می کنند. خواستم داد بزنم و به مردم اعلام کنم که آقا اینجاست، با دست اشاره کردند که چیزی نگو و در زبان من تصرف فرمودند که نتوانستم چیزی بگویم، من این طرف در خیمه و حضرت بقية الله ارواحنافداه آن طرف خیمه ایستاده بودند و هر دویمان بر مصائب حضرت اباالفضل عليه السلام گریه می کردیم، من قدرت نداشتم حتی یک قدم به طرف حضرت ولي عصر ارواحنافداه حرکت کنم، وقتی روضه تمام شد آن حضرت هم تشریف بردند.

بله، مهمترین مطلبی که در این سرگذشت برای جلب توجه حضرت بقية الله عليه السلام به نظر می رسد توسل به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام و ذکر مصیبت آن حضرت است که حتما سالكين الى الله و کسانی که می خواهند با حضرت ولی عصر ارواحنافداه

ص: 285

ارتباط پیدا کنند باید از این اکسیر پر قیمت کاملا استفاده نمایند.(1)

لذا به جا است عاشقان حضرت ولی عصر ارواحنافداه دائما مبادرت به برگزاری روضه قمر بنی هاشم عليه السلام کرده تا ان شاء الله اگر خدا بخواهد حضور آن امام عزیز را درک نمایند، ضمنا باید به عرض برسانم که لازمه حضور امام زمان عليه السلام بر این نیست که حتما با چشم سر دیده و شناخته شوند، چه بسا حاضر شوند و کسی ایشان را نبیند یاببیند و نشناسد، مهم این است که ایشان نظر لطفی به ما بنمایند.

مقام حضرت اباالفضل العباس عليه السلام روز قیامت

روزی است که خدای تعالی در وصفش فرموده: "يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ"(2) یعنی: روزی که انسان از برادر و خواهر و پدر که نزدیک ترین افراد به انسان هستند فرار می کند، و "یوم الفصل" است(3)یعنی: روز جدایی است، "یوم التغابن" است،(4) "يوم الحسره" است، (5)و احوالاتی دارد که باعث متحیر شدن انسان ها می گردد و در آن هنگام همه چشم امید به شفاعت اهل بیت عليهم السلام دارند و این جا است که مقام رفیع حضرت اباالفضل العباس عليه السلام مشخص می گردد.

وقتی روز قیامت برپا می شود، پیامبر اکرم صلي الله عليه و آله به علی بن ابی طالب عليهما السلام می فرمایند: به حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام بگو؛ برای شفاعت و نجات امت چه داری؟

حضرت علی بن ابی طالب عليه السلام پیام پیامبر اکرم صلي الله عليه آله را به حضرت فاطمه

ص: 286


1- ملاقات با امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف صفحه: 55.
2- سوره عبس آیه: 34 الی 35.
3- سوره صافات آیه: 21.
4- سوره تغابن آیه: 9.
5- سوره مریم آیه: 39.

زهراء عليها السلام ابلاغ می کند، ایشان در پاسخ می فرمایند:

یا امیرالمؤمنین ! كَفَانَا لَا جَلَّ هَذَا الْمَقَامِ الْيَدَانِ المقطوعتان مِنِ ابْنِي الْعَبَّاسِ عَلَيْهِ السَّلَامُ ؛

ای امیرمؤمنان! دو دست بریده پسرم عباس عليه السلام برای ما در مورد مقام شفاعت کافی است.(1)

در آن روز همه خلایق مقام حضرت اباالفضل العباس عليه السلام را می بینند، امام سجاد عليه السلام فرمود: تمام شهداء به مقام ایشان غبطه می خورند.

از آنجا که کلام امام سجاد عليه السلام اطلاق دارد، فهمیده می شود که حتی انبیاء و اولیاء ( به جز چهارده معصوم که درباره ایشان دلیل خاص داریم) همه و همه به مقام ایشان غبطه خورده و آرزو می کنند: ای کاش ما نیز مقامی همچون اباالفضل العباس عليه السلام داشتیم

معجزه جاوید

یکی از القاب وجود نازنین قمر بنی هاشم عليه السلام "ساقی" است و بر هیچ کس پوشیده نیست که رابطه تنگاتنگی مابین هر ساقی با آب وجود دارد آن هم ساقی ای که با لبان تشنه به شهادت رسیده باشد، اما این مساله درباره حضرت اباالفضل العباس عليه السلام تبدیل به معجزه ماندگاری شده است.

مطالبی که در این جا آورده ایم برگرفته شده از سایت جهانی آستان مقدس حضرت اباالفضل العباس عليه السلام است که بیانگر وجود آبی عجیب در مجاورت قبر شریف حضرت اباالفضل العباس عليه السلام می باشد.

يتصف الْمَاءِ الْمُبَارَكِ فِي سِرْدَابِ الْحَضْرَةِ الشَّرِيفَةِ بالعذوبة وَ النقاء وَ يَخْلُو مِنْ

ص: 287


1- معالي السبطين جلد: 1 صفحه: 452.

الطَّعْمُ المج أَوِ الْمَالِحُ المتصفة بِهِ الْمِيَاهِ الجوفية عَادَةً ، كَمَا أَنَّ الَّذِي يَسِيرُ فِي السرداب لا يُغَيِّرُ سَيْرِهِ صَفَاءِ الْمَاءِ .

لَوْ أَرَدْنا الْبَحْثَ عَنْ تَفْسِيرِ علمی وَاضِحُ وَ مَحْسُوسٍ لذلک النقاء فَلَنْ تَجِدَهُ ، وَ لَنْ يَبْقَ أَمَامَنَا سِوَى التَّفْسِيرِ الغيبي المرتبط بِطُهْرِ الْمَكَانِ وَ مَقَامُ صَاحِبِهِ ، وَ كَأَنَّ هَذَا الْمَاءِ أَرَادَ هَذِهِ الْمَرَّةِ الْمَجِي ءِ بِنَفْسِهِ إِلَى صَاحِبِ الْجُودِ بَعْدَ أَنْ وَرْدِهِ فِي تِلْكَ اللحظات الَّتِي أشعلها لهيب الْعَطَشُ فِي ملحمة الْطُفْ الْعَظِيمَةِ وَ لَمْ يَشْرَبْ قَطْرَةٍ مِنْهُ ! وَ قَبَّلَ أَنْ نواصل حَدِيثَنَا عَنْ سِرْ هَذَا النقاء عَلَيْنَا الْإِحَاطَةِ بالسرداب الَّذِي يَحْوِيهِ .

یعنی: از ویژگی های آب موجود در سرداب مطهر حرم حضرت اباالفضل العباس عليه السلام شیرینی، خلوص، شور نبودن و پاکی منحصر به فرد آن است که بر خلاف تمامی آب های زیر زمینی، پس از ورود به سرداب، تمام این ویژگی را حفظ می کند.

تحقیقات علمی برای یافتن دلیل این ویژگی های معجزه گونه، بی نتیجه مانده است و تنها راه پاسخ به این سؤال بزرگ، تفسير غیبی و ماورائی آن و ارتباط این آب با صاحب باکرامت این مکان مقدس است.

گویی این آب، قصد دارد با عرضه خود به محضر علمدار کربلاء، عطش لحظه های دل شکن غربتش را، هنگامی که بر شریعه فرات، لب های خشک و عطشناکش را به یاد سید و مولا و امامش، تشنه نگاه داشت، برطرف کند! و آیا این آب با چنین هدف گرانسنگی، جز پاکی و خلوص و شیرینی می تواند ویژگی های دیگری داشته باشد؟!

إِنَّ السرداب عِبَارَةُ عَنِ نَسَخْتُ مِنَ الْحَرَمِ الْعَلَوِيِّ لِأَبِي الْفَضْلِ الْعَبَّاسِ عَلَيْهِ السَّلَامُ وَ أروقته ، وَ لَكِنَّ بِسَبَبِ التصاميم الإنشائية الْقَدِيمَةِ فِي الْفَتْرَةِ الَّتِي بُنِيَ فِيهِ المرقد أَوَاسِطِ الْقَرْنِ الثَّامِنُ الهجرى فَإِنَّهَا استلزمت أَنْ يَكُونَ سَمَكُ الْجُدْرَانِ فِي السرداب أَكْثَرَ مِنِ الْجُدْرَانِ الْعَلَوِيَّةِ الَّتِي تَقَعُ فَوْقَهُ بِنِسْبَةِ كَبِيرَةً قَدْ تَصِلُ لأضعاف عِدَّةٍ ، طبعا لِتَكُونَ قَادِرَةُ عَلَى تَحْمِلُ

ص: 288

ثَقُلَ الْبِنَاءِ الْأَعْلَى فِي ظِلِّ غِيَابُ التقنيات الحديثة الَّتِي لَا تقتضى إِلَّا زِيَادَةُ فِي سمک جدران الأسس والسرداب بشكل أَكْثَرَ بِقَلِيلٍ مِنِ الْجُدْرَانِ الْعَلَوِيَّةِ ، وَ بالتالي فالأروقة السفلي وَ الْحَرَمِ الْأَسْفَلِ ( الَّتِي تَكُونُ بمجموعها سِرْدَابِ الْقَبْرِ الشَّرِيفِ ) تَبْدُوَ كممرات ضَيِّقَةُ لَا كفضاءات مثيلاتها فَوْقَهَا الَّتِي يَظْهَرُ عَلَيْهَا الْوُسْعِ مُمَثَّلَةُ بِالْحَرَمِ وَ أروقته .

بنای سرداب مقدس که مساحت آن برابر با مساحت حرم مطهر و رواق های موجود در آن است، مربوط به اواسط قرن هشتم هجری می باشد و دارای دیوارهای ضخیم تری نسبت به دیوارهای موجود در حرم مقدس است و در طول تاریخ بارها بر ضخامت آن افزوده شده تا بتواند وزن بالای بنای فوقانی را تحمل نماید. این در حالی است که در فناوری های جدید برای تحمل بنای فوقانی، ضخامت دیوارهای بنای تحتانی می بایست تنها کمی ضخیم تر باشد. همین مسئله باعث شده راهروهای موجود در سرداب مطهر، به دلیل ضخامت بیش از اندازه ی دیوارهای موجود، تبدیل به راهروهای تنگ و کم عرض شود. با توجه به این مسئله، آستان مقدس حرم حضرت اباالفضل العباس عليه السلام از سال 2008 میلادی، مقاوم سازی و بهینه سازی سرداب مقدس را در دستور کار خود قرار داده است.

لَقَدْ خَصَّ اللَّهُ أَوْلِيَاءَهُ وَ أَسْبَغَ عَلَيْهِمْ نَعَماً لَمْ يُخَصُّ بِهَا بَاقِي خَلْقِهِ لِأَنَّهُمْ أَخْلِصُوا الطَّاعَةِ وَ القربي إِلَيْهِ وَ الزلفي لَدَيْهِ ، وَ لَيْسَ لِأَحَدِ الِاعْتِرَاضُ عَلَى ذَلِكَ فَهُوَ جَلَّ وَ عَلَا لَا يُسْأَلُ عَنْ فِعْلِ وَهْمُ يُسْأَلُونَ .

وَ مَنْ أَوْلِيَائِهِ الْمُقَرَّبِينَ وَ عِبَادِهِ الصَّالِحِينَ حَضَرَتِ مَوْلَانَا أَبِي الْفَضْلِ الْعَبَّاسِ ابْنِ أميرَالمُؤمِنينَ وَ سَيِّدُ الموحدین عَل

خداوند خصوصیت ها و نعمت هایی را به اولیای خاص خود اختصاص داده که دیگر بندگانش از آن محروم هستند، زیرا آنها در بندگی و قرابت به وی خلوص نیت از خود نشان دادند.

ص: 289

از جمله اولیای مقرب و از جله بندگان صالح خداوند متعال، مولا و سرورمان حضرت اباالفضل العباس عليه السلام می باشد، و این به خاطر اصل و نسب هاشمی و ادب علوی و علم الهی است که در خانه پدرش امام على عليه السلام بر اساس آن پرورش یافت. علاوه بر آن، اخلاص، بندگی و وفاداری اش نسبت به امام حسن و امام حسین عليهما السلام سرور جوانان اهل بهشت می باشد.

بنابراین می بینیم که خداوند به این بنده وفادارش انواع و اقسام نعمت ها را از هر طرف ارزانی داشته و علاوه بر این که او را در خانه امام علی عليه السلام قرار داده، به او در بین مسلمانان بیش از سیزده قرن و نیم ماندگاری عطا کرده است، به طوری که ضرب المثل اخلاص و اطاعت از یک طرف، و از طرف دیگر مورد ارج خداوند در دنیا و آخرت شده است.

از جمله نعمت ها و رازهای عجیبی که خداوند به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام ارزانی داشته، همان آب مبارک و گوارایی است که پیرامون مقبره شریف او می باشد و در سرداب این مقبره جریان می یابد.

همگان می پرسند: راز وجود این آب مبارک در چنین مکانی چیست و چرا چنین آبی در دیگر اماکن وجود ندارد؟

وجود چنین آب مبارکی در این مکان هیچ جای تعجبی ندارد، زیرا این آب با مرقد شریفی در تماس است که پیکر مطهر نفس زکیه حضرت ابا الفضل العباس عليه السلام در آن قرار دارد و همین موضوع باعث پاکیزگی این آب و عدم تغییر طعم آن شده و باعث گردیده تا خداوند شفای عاجل را در آن قرار دهد که بارها پس از سقوط صدام و حتی در زمان حکومت او با این موضوع روبرو شده ایم.

امر تعجب برانگیز این است که اگر تنها چند متر از حرم مطهر خارج شده و به

ص: 290

یکی از سرداب های ساختمان های مجاور برویم که فقط چند متر از این سرداب فاصله دارد، در آن با آبی روبرو می شویم که بد رنگ و بدبو بوده و با جلبک و خزه پوشیده شده و بوی بدی که معمولا از آب های راکد پخش می شود، از آن بلند گردیده و رنگ آن نیز متغیر است.

اگر این را نیز بیفزاییم که شهر کربلای معلی به دلیل کوتاهی های نظام های سابق، به ویژه نظام دیکتاتوری و سرنگون شده صدام بر دریاچه ای از آب های زیر زمینی مختلط به زهکشی های شبکه تصفیه آب های سبک و سنگین فرسایش یافته، شناور است و این که زمین آن نیز بر نفوذ سریع این آبها به درون خود کمک می کند، درک خواهیم کرد که نوعی راز الهی وجود دارد که مانع از جریان یافتن آن آب ها به آب این سرداب زیر زمینی و عدم مختلط شدن با آن از طریق لایه های خاک شکننده وجود دارد، در حالی که زمین این صحن، پایینتر از سطح شهر مقدس کربلاء، و سرداب نیز پایین تر از صحن قرار دارد.

یکی از فضلای حوزه علمیه نجف اشرف درباره راز آب سرداب قبر حضرت ابا الفضل العباس عليه السلام می گوید:

این آب برای کسی که پس از ورود به آنجا در موردش تأمل کرده، خالی ازکرامات نیست و تجربه کرامات آن را در زمینه شفای بیماران ثابت کرده اگر این امور اسراری داشته باشد، تنها از طریق آثار ارجمند ائمه اطهار عليهم السلام می توان به کنه آن پی برد. گویا وجود این آب به رابطه گرم بین حضرت ابالفضل العباس عليه السلام و این آب در واقعه طف اشاره دارد، شاید مشیت الهی این قبر شریف را با این آب مبارک متمایز کرده است.(1)

آنچه قابل بیان می باشد این است که همه می دانند هر آبی که بیشتر از 10 روز در

ص: 291


1- برگرفته شده از سایت الكفيل.

جایی بماند گندیده می شود و تبدیل به مرداب می گردد و حال این که این آب با وجود این که راه ورود و خروجی ندارد، سال ها است که پاک و تمیز و گوارا مانده است.

استاد عزیزم (جانم به فدایش) در سال 1380 هجری شمسی با معیت فرزند ارشدشان به عراق مشرف شدند.

در آن سفر به دستور مسئولین عراقی، معظم له را با مأمورین امنیتی برای بازدید اماکن مقدسه همه جا بردند حتی ایشان می فرمایند: یک شب درب سرداب حرم مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام را گشودند و ما به چشم خود دیدیم که چگونه اطراف قبر مطهر آن حضرت را تا کمر آب گرفته و بر قبر مطهر مسلط نشده بود، وارد آب شده و نزدیک قبر مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام رفتیم و خود را از آن آب متبرک نموده و اشک زیادی ریختیم و حال عجیبی پیدا کردیم و این موضوع برای همه ما بسیار اعجاب انگیز بود.

مشاهد مشرفه حضرت اباالفضل العباس عليه السلام

اشاره

در پایان برای حسن ختام عرض می کنیم در سرزمین مقدس کربلاء علاوه بر حرم مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام مکان های دیگری هم متعلق به آن یگانه روزگار هست که عاشقان آن حضرت را گرد خود جمع نموده و این خود ویژگی خاصی است.

1-مقام كف اليمين

در قسمت شمال شرقی صحن مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام مکانی قرار دارد که معروف به دست راست ایشان است، زمانی که آن حضرت از شریعه فرات خارج شد تا مشک آب را به حرم حضرت سیدالشهداء عليه السلام برساند، در این مکان ضربتی به دست راستشان اصابت کرده و قطع شد که پس از آن فرمودند:

وَ اللَّهُ أَنْ قطعتموا یمینی***أَنِّي احامی أَبَداً عَنْ دینی

ص: 292

و در همین مکان بود که حضرت سیدالشهداء عليه السلام از اسب پیاده شده و بر دستان آن حضرت بوسه زدند.

2-مقام كف اليسار

در قسمت جنوب شرقی صحن مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام مکانی است که مقام دست چپ حضرت عباس عليه السلام نام دارد و حکیم بن طفیل در این جا دست چپ آن حضرت را قطع نموده و ایشان فرمودند:

قَدْ قَطَعُوا بِبَغْيِهِمْ يساری***فاصلهم يَا رَبِّ حَرَّ النَّارِ

3-خیمه حضرت اباالفضل العباس عليه السلام

خیمه گاه محلی است که امام حسین عليه السلام پس از رسیدن به سرزمین مقدس کربلاء در آنجا فرود آمد و خیمه زد. منطقه ای که از آب فاصله داشت و با یک سلسله تپه که از شمال شرقی تا جنوب و غرب کشیده می شد محاصره شده بود. مجموعه این منطقه، یک نیم دایره تشکیل می داد و اهل بیت علیهم السلام در همین محل استقرار یافته بودند و از میدان درگیری و نیروهای دشمن فاصله داشتند، و در جایی بود که تیرهای اردوی دشمن به آنجا نمی رسید ولی سپاه انبوه کوفه، محل را محاصره کردند.

خیمه حضرت زينب عليها السلام را پشت خیمه امام حسین عليه السلام نصب کردند و خیام جوانان بنی هاشم اطراف خیام زنان و اطفال بود.

امروزه خیمه حضرت ابالفضل العباس عليه السلام اولین خیمه ای است که زائران در هنگام ورود به خیمه گاه در آنجا توقف می کنند و این نشان دهنده حراست و پاسداری ایشان از اهل بیت عليهم السلام است.

پایان

یا کاشف الْكَرْبِ عَنْ وَجْهِ الْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلَامُ اکشف کربی بِحَقِّ أَخِيكَ الْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلَامُ

رَبَّنا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ

ص: 293

فهرست منابع و مآخذ

«الف»

1- القرآن الكريم.

2- ابصار العين في انصار الحسين عليه السلام (1 جلد) تألیف شیخ محمد بن طاهر سماوی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

3- ابوالشهداء الحسين بن على عليه السلام (1جلد) تأليف عباس محمود العقاد، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

4- ابوطالب اسوه مقاومت و ایمان (1 جلد) تألیف اسدالله رضایی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

5- اثبات الوصية للامام علی بن ابی طالب عليهماالسلام (1جلد) تالیف علی بن حسین مسعودی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

6- احقاق الحق و ازهاق الباطل (34 جلد) تالیف قاضی نور الله المرعشي التستری، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

7- ادب الطف او شعراء الحسين عليه السلام (10 جلد) تأليف جواد شبر، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

8- ارشاد السارى لشرح صحيح البخاری (10 جلد) تأليف أحمد بن محمد بن ابی بکر بن عبد الملک القسطلانی مصری، سنی مذهب، زبان کتاب عربی .

9- اسد الغابة في معرفة الصحابه ( 6 جلد) تالیف ابو الحسن علی بن محمد بن محمد بن عبد الكريم شیبانی جزری { مشهور به عز الدين بن اثیر}، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

10- اعلام الدين في صفات المؤمنین (1جلد) تأليف ابو محمد حسن بن ابی الحسن دیلمی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

11- اعلام الناس في فضائل العباس عليه السلام (3 جلد) تالیف سید سعید بن سید ابراهیم بهبهانی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

12- اعلام الوری باعلام الهدی (2 جلد) تاليف فضل بن حسن طبرسی، شیعه مذهب، زبان کتاب

ص: 294

عربی

13- اعیان الشيعة (1 جلد) تألیف سید محسن امین، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

14- اقضية رسول الله ( 1جلد) تأليف محمد بن فرج ابن طلاع، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

15- اکسير العبادات في اسرار الشهادات المقتل الملم بما ساه الحسين (3 جلد) تألیف آقا بن عابد الشيرواني الحائری معروف به ابا الفضل الدربندی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

16- اكمال الدين و تمام النعمة ( 2 جلد) تأليف ابن بابویه محمد بن على {معروف به شیخ صدوق}، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

17- الاتحاف بحب الاشراف (1 جلد) تأليف جمال الدین ابو محمد عبد الله بن محمد بن عامر شبراوی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

18- الاحتجاج على اهل اللجاج (2 جلد) تأليف أحمد بن علی طبرسی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

19- الإرشاد في معرفة حجج الله على العباد (2 جلد) تأليف محمد بن محمد بن نعمان {معروف به شیخ مفید}، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

20- الاخبار الطوال( 1 جلد) تأليف ابوحنيفه احمد بن داود دینوری، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

21- الاستیعاب (4 جلد) تأليف ابو عمر يوسف بن عبد الله بن محمد بن عبدالبر عاصم نمری، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

22- الاصابة في تمييز الصحابة ( 8 جلد) تأليف شهاب الدین ابوالفضل احمد بن علی بن محمد بن محمد بن علی بن احمد بن محمود بن احمد حجر عسقلانی کنانی مصری، سنی مذهب، زبان کتاب عربی

23 - الأصول الستة عشر (1 جلد) تأليف عده ای از علماء، شیعی، زبان کتاب عربی

24- الاعلام ( 8 جلد) تأليف خير الدين الزرکلی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

25 - الاغانی ( 25 جلد) تألیف علی بن حسین بن محمد اموی قرشی {معروف به ابو الفرج اصفهانی }، زیدی مذهب، زبان کتاب عربی

26 - الأمالی (للصدوق) (1 جلد) تأليف ابن بابویه محمد بن علی قمی {معروف به شیخ صدوق}، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

27 - الأمالي (للطوسی) ( 1 جلد) تأليف محمد ابن الحسن {معروف به شیخ طوسی }، شیعه مذهب،

ص: 295

زبان کتاب عربی

28- الأمالي (للمفيد) ( (جلد) تأليف محمد بن محمد بن نعمان {معروف به شیخ مفید}، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

29- الامامة و السياسة (2 جلد) تأليف ابو محمد عبد الله بن مسلم { معروف به ابن قتیبه دینوری }، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

30- الانوار البهية في تواريخ الحجج الالهية ( 1 جلد) تألیف شیخ عباس قمی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

31- البداية و النهاية ( 15 جلد) تأليف عماد الدين اسماعیل بن کثیر دمشقی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

32- البدء و التاريخ (6 جلد) تأليف شمس الدين بن احمد ابوعبدالله شاهی { معروف به بشاریف} ، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

33- البرهان في تفسير القرآن (5 جلد) تأليف هاشم بن سليمان بحرانی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

34- البضاعة المزجاة ( شرح کتاب الروضة الكافي لابن قاریاغدی) (2 جلد) تأليف محمد حسین بن قاریاغدی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

35- التبيين في انساب القريشيين تأليف موفق الدين ابن قدامه مقدسی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی

36- التوحید (1 جلد ) تاليف محمد بن علی بن حسین بن بابویه قمی { معروف به شیخ صدوق} ، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

37- الثاقب في المناقب (1 جلد) تأليف محمد بن علی بن حمزه طوسی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

38- الجعفريات ( الاشعثيات ) ( 1 جلد) تأليف محمد بن محمد بن اشعث، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

39- الجمل و النصرة لسيد العترة في حرب البصره (1 جلد ) تاليف محمد بن محمد بن نعمان {معروف به شیخ مفید}، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

40-(الحجة علىالذاهب الى کفر ابی طالب) ایمان ابی طالب (1 جلد) تأليف فخار بن معد

ص: 296

الموسوی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

41 - الحسین و السنة ( 1 جلد) تألیف عبدالعزيز الطباطبایی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

42 - الخرائج و الجرائح (3 جلد) تأليف سعيد بن هبة الله قطب الدین راوندی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

43 - الخصائص العباسية (1 جلد) تأليف محمد ابراهيم الكلباسي النجفی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

44 - الخصال (2 جلد) تأليف محمد بن علی بن حسین بن بابویه قمی {معروف به شیخ صدوق} ، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

45 - الدر النظيم في مناقب الائمة اللهامیم (1جلد) تأليف جمال الدین یوسف شامی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

46- الدرجات الرفيعة في طبقات الشيعة (1 جلد) تألیف علی خان بن احمد مدنی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

47 - الدمعة الساكبه في أحوال النبي و العترة الطاهرة ( 8 جلد) تأليف محمد باقر بن عبد الكريم بهبهانی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

48 - الرد على المتعصب العنيد المانع من ذم اليزيد تأليف جمال الدين ابي الفرج عبد الرحمن بن علی بن محمدبن جوزی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی .

49 - الروض الانف في شرح السيرة النبوية( 7جلد) تأليف ابو القاسم عبد الرحمن بن خطيب سهیلی آندلسی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

50- السيرة النبوية ( 2 جلد) تأليف عبد الملک بن هشام، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

51- الشعر و الشعراء (2 جلد) تأليف عبد الله بن مسلم بن قتیبه، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

52- الصواعق المحرقة في الرد على أهل البدع و الزندقة ( 1 جلد) تأليف احمد بن محمد بن حجر هیثمی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

53 -الطبقات الكبری ( 8 جلد) تأليف ابو عبد الله محمد بن سعد بن منيع { معروف به کاتب واقدی}، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

54- العباس عليه السلام (1 جلد ) تأليف عبد الرزاق المقرم، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

55 -العباس بن على رائد الكرامة و الفداء في الاسل (1 جلد) تأليف باقر شريف القرشی، شیعه

ص: 297

مذهب، زبان کتاب عربی.

56- العدد القوية لدفع المخاوف اليوميه ( 1 جلد) تأليف رضی الدین علی بن يوسف بن مطهر حلى برادر علامه حلی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

57- العدل الشاهد في تحقيق المشاهد تأليف السيد عثمان مدوخ حنفی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

58 - العقد الفريد ( 9 جلد ) تاليف احمد بن محمد بن عبد ربه، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

59- الغارات او الاستنفار و الغارات (2 جلد) تأليف ابراهيم بن محمد بن سعید بن هلال ثقفی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

60- الغدير في الكتاب و السنة و الادب (11 جلد) تأليف علامه عبدالحسین امینی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

61- الغيبة (للطوسی) (1 جلد) تأليف ابو جعفر محمد بن حسن طوسی {معروف به شیخ طوسی و شیخ الطائفه}، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

62- الغيبة للنعمانی (1 جلد) تالیف ابو عبدالله محمد بن ابراهیم بن جعفر کاتب نعمانی {معروف به ابن زینب }، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

63- الفائق في غريب الحديث (4 جلد) تأليف محمود بن عمر زمخشری، سنی مذهب، زبان کتاب عربی

64- الفتوح ( 9 جلد) تأليف ابو محمد احمد بن على اعثم کوفی الکندی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

65- الفصول المهمة في معرفة الأئمة ( 2 جلد) تألیف علی بن محمد بن صباغ، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

66- الكافي ( 8 جلد) تأليف ثقة الاسلام محمد بن یعقوب کلینی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

67- الكامل في التاريخ (13 جلد) تأليف ابو الحسن علی بن محمد بن محمد بن عبد الكريم شیبانی جزری {معروف به عزالدين ابن اثیر}، سنی مذهب، زبان کتاب عربی

68- اللهوف على قتلي الطفوف (1جلد) تألیف سید ابن طاووس، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

69- المجالس العاشورية في الماتم الحسينية (1 جلد) تأليف عبدالله بن الحاج حسن آل درویش، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

ص: 298

70- المجدي في انساب الطالبين (1 جلد ) تاليف على بن محمد عمری {معروف به ابن صوفی}، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

71- المحاسن (2 جلد) تأليف احمد بن محمد بن خالد برقی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

72- المحاضرات و المحاورات (1 جلد) تأليف عبد الرحمن بن ابی بکر سیوطی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی

73- المحبر (1 جلد) تأليف محمد بن حبیب بغدادی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

74- المزار (1 جلد) تأليف مهدی قزوینی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

75- المزار الكبير(1جلد) تأليف محمد بن جعفربن مشهدی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

76- المستدرک المختار في مناقب وصى المختار (1جلد) تألیف یحیی بن بطريق حلی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

77- المسترشد في امامة علی بن ابی طالب عليه السلام(1جلد) تأليف محمد بن جریر بن رستم طبری آملی كبير، شيعه مذهب، زبان کتاب عربی.

78- المغازی (3 جلد) تأليف محمد بن عمر واقدی، مجهول المذهب، زبان کتاب عربی.

79- المنتظم في تاريخ الملوک و الامم ( 19 جلد) تأليف ابو الفرج جمال الدين عبد الرحمن بن على بن عبد الله بن جمادی بن محمد بن جعفر الجوزی قرشی تیمی بکری بغدادی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

80- المنتخب للطريحي في جمع المرائي و الخطب المشتهر بالفخری ( 1 جلد) تأليف فخر الدين بن محمد طریحی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

81- المنجد الطلاب (2 جلد) تأليف لويس معلوف، مسیحی مذهب، زبان کتاب عربی

82- المنمق في اخبار قریش (1 جلد) تأليف محمد بن حبیب بغدادی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی

83- المواهب اللدنية بالمنح المحمدية في السيرة النبوية (3 جلد) تأليف شهاب الدين احمد بن محمد قسطلانی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

84- الموسوعة الكبرى عن فاطمة الزهرا سلام الله عليها (25 جلد) تأليف اسماعیل انصاری زنجانی خوئینی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

85- الوافي بالوفيات (18 جلد) تأليف صلاح الدين خليل بن ایبک الصفدی، سنی مذهب، زبان

ص: 299

کتاب عربی

86- الوقايع و الحوادث (3 جلد) تأليف محمد باقر ملبوبی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

87- الهداية الكبری (1 جلد) تأليف حسین بن حمدان خصیبی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

88- امام حسین عليه السلام ( 1جلد) تألیف حضرت آیت الله استاد حاج سید حسن ابطحی خراسانی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

89- امام مجتبی عليه السلام( 1 جلد) تألیف حضرت آیت الله استاد حاج سید حسن ابطحی خراسانی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

90- امتاع الأسماع بما للرسول من الأبناء و الاحوال و الحفدة و المتاع ( 15 جلد) تأليف تقي الدين ابو محمد احمد بن علی بن عبد القادر مقریزی شافعی ، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

91- امير المؤمنین عليه السلام (1 جلد) تألیف حضرت آیت الله استاد حاج سید حسن ابطحی خراسانی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

92- انساب الاشرف (13 جلد) تاليف بلاذری، ابو الحسن احمد بن يحيى بن جابر بن داود، سنی مذهب، زبان کتاب عربی

93-انوار الزهراء عليها السلام (1 جلد) تألیف حضرت آیت الله استاد حاج سید حسن ابطحی خراسانی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

94-انوار صاحب الزمان عجل الله تعالي فرجه الشريف(1 جلد) تألیف حضرت آیت الله استاد حاج سید حسن ابطحی خراسانی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

95-انیس المؤمنین (1 جلد) تأليف محمد بن اسحاق حموی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

«ب»

96- با اختران تابناک ترجمه الأنوار اللامعه في شرح الزيارة الجامعة (1 جلد) تأليف عبدالله شبر ترجمه عباسعلی سلطانی گلشیخی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی

97- بحار الانوار الجامعة لدرر اخبار الائمة ال اطهار عليهم السلام (111 جلد ) تأليف علامه محمد باقر مجلسی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

98- بطل العلقمی (1 جلد) تألیف شیخ عبد الواحد المظفر ، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

99- بغية الوعاة في طبقات اللغويين و النحاة (2 جلد) تأليف جلال الدين عبد الرحمن بن ابو بکر سیوطی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

ص: 300

100-بیت الاحزان (1 جلد) تالیف شیخ عباس قمی،، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

«پ»

101- پرواز روح (1 جلد) تألیف حضرت آیت الله استاد حاج سید حسن ابطحی خراسانی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

«ت»

102- تاج العروس من جواهر القاموس ( 20 جلد) تأليف مرتضی زبیدی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

103- تاج المواليد ( 1 جلد) تأليف فضل بن حسن طبرسی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

104- تاریخ ابن خلدون ( 8 جلد) تأليف ابو زید عبد الرحمن بن ابو عبدالله محمد بن محمد بن ابو بكر محمد بن الحسن بن محمد بن جابر بن محمد بن ابراهيم بن عبد الرحمن بن خلدون حضر می اشبیلی تونسی {ملقب به ولى الدين}، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

105- تاريخ الاسلام و وفیات المشاهير و الاعلام (52جلد) تأليف شمس الدين ابو عبدالله محمد بن عثمان بن قایماز ذهبی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

106- تاریخ امام حسین یا موسوعة الامام الحسين عليه السلام ( 24 جلد) تألیف گروهی از نویسندگان سازمان پژوهش و برنامه ریزی آموزشی، دفتر انتشارات کمک آموزشی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

107- تاریخ الامم و الملوک مشهور به تاریخ طبری (11 جلد) تأليف محمد بن جریر طبری، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

108- تاریخ الخلفاء ( للسيوطي )( 1جلد) تاليف جلال الدين عبد الرحمن بن ابی بکر سیوطی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

109- تاريخ الخميس في احوال انفس النفيس (2 جلد) تأليف حسین بن محمد بن دیار بکری، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

110- تاریخ بغداد و مدينة الاسلام (24 جلد) تأليف أحمد بن على {معروف به خطیب بغدادی}، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

111- تاریخ تکایا و عزاداری قم (1 جلد) تأليف مهدی عباسی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

112- سیره رسول خدا صلي الله عليه و اله ( تاریخ سیاسی اسلام) (1جلد) تأليف رسول جعفریان، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

ص: 301

113- تاريخ مدينة دمشق (80 جلد ) تاليف على بن حسن ابن عساکر، سنی مذهب، زبان کتاب عربی

114- تاریخ الیعقوبی (2 جلد) تأليف احمد بن ابی یعقوب اسحاق بن جعفر بن وهب واضع، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

115- تحفة المجالس (1 جلد) تأليف ابن تاج الدین محمد سلطان حسن، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

116- تذكرة الخواص (1جلد) تألیف شمس الدين ابو المظفر يوسف بن قزاوغلی بن عبدالله بغدادی {معروف به سبط ابن جوزی}، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

117- تذكرة الشهداء ( 1جلد) تأليف علامه ملا حبیب الله شریف کاشانی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

118-تسلية المجالس و زينة المجالس ( مقتل الحسین عليه السلام) (2 جلد) تأليف محمد ابن ابی طالب حسینی موسوی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

119-تصنیف غرر الحکم و درر الكلم (1 جلد) تأليف عبدالواحد بن محمد تمیمی آمدی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

120- تفسير اثنی عشری (14 جلد) تأليف حسین بن احمد حسینی شاه عبد العظيمی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

121- تفسير امام حسن عسکری عليه السلام (جلد) منسوب به امام عسکری علیه السلام، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

122 - تفصيل وسائل الشيعه الی تحصیل مسائل الشريعه { مشهور به وسائل الشيعه}( 30جلد) تأليف محمد بن حسن {معروف به شیخ حر عاملی}، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

123- تنقیح المقال في علم الرجال (3جلد) تأليف عبدالله مامقانی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

124- تهذيب الكمال في اسماء الرجال ( 35 جلد) تأليف جمال الدين المزي، سنی مذهب، زبان کتاب عربی

«ث»

125- ثواب الاعمال و عقاب الاعمال ( 1 جلد) تأليف محمد بن علی بن بابویه قمی {معروف به شیخ صدوق}، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

ص: 302

126- جامع احادیث شیعه (للبروجردی)( 31 جلد) تألیف سید حسین بن سید علی طباطبایی بروجردی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

127- جامع الدرر (گنجینه اخلاق )(1جلد) تأليف حسین فاطمی قمی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی

128- جامع الرواة و ازاحة الاشتباهات عن الطرق و الاسناد ( 2 جلد) تأليف محمد بن علی اردبیلی ، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

129- جلاء العيون (1 جلد) تأليف علامه محمد باقر مجلسی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

«چ»

130- چهره درخشان قمر بنی هاشم ابو الفضل العباس عليه السلام ( 5 جلد ) تاليف على ربانی خلخالی، شیعه مذهب.،شيعه مذهب زبان کتاب فارسی.

«ح»

131- حبيب السير في اخبار افراد البشر (4 جلد) تألیف غیاث الدین خواند میر، سنی مذهب، زبان کتاب فارسی

132- حديقة النسب یا شجرة السبطين تأليف مولی ابو الحسن شريف غروی عاملی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

133- حضرت ابا الفضل العباس عليه السلام في مظهر کمالات و کرامات (2 جلد) تأليف على موحد ابطحی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

134- حلية الأبرار في احوال محمد و آله ال اطهار عليهم السلام (5 جلد) تألیف سید هاشم بحرانی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

135 -حلية الاولياء وطبقات الاصفياء (13 جلد) تالیف ابو نعیم احمد بن عبدالله بن احمد بن اسحاق بن موسی بن مهران الاصفهانی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

136- حياة الامام الحسن بن علی عليهم السلام(2 جلد) تالیف باقر شریف قرشی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

137- حياة الامام الحسين عليه السلام (3 جلد) تأليف باقر شریف قرشی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

138 - حياة العباس (1 جلد) تألیف شیخ محمد جعفر شاملی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

ص: 303

139- حياة القلوب (5 جلد) تأليف علامه محمد باقر مجلسی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

«خ»

140- خزانة الأدب و لب لباب لسان العرب (13 جلد) تأليف عبد القادر بن عمر بغدادی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

«د»

141- دائرة المعارف صحابه پیامبر اعظم صلي الله عليه و اله (7جلد) تأليف پژوهشکده باقر العلوم عليه السلام شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

142- دار السلام في ما يتعلق بالرویا و المنام (4 جلد)تأليف حسين بن محمد تقی نوری، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

143- داستان های شگفت (1 جلد) تألیف سید عبد الحسین دستغیب، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی

144- دست های ناپیدا خاطرات مستر همفر ( اجلد) ترجمه احسان قرنی، مسیحی مذهب، زبان کتاب فارسی.

145- دلائل الامامة ( 1 جلد) تأليف محمد بن جریر طبری آملی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

146- دلائل الصدق لنهج الحق (6 جلد) تأليف محمد حسن مظفر نجفی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

«ذ»

147- ذخائر العقبي في مناقب ذوي القربی (1 جلد) تالیف ابو العباس احمد بن عبدالله بن محمد طبری {معروف به محب الدين}، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

148- ذخيرة الدارين فيما يتعلق بمصائب الحسین عليه السلام و اصحابه ( 1 جلد) تأليف السيد عبد المجيد الحسینی الحائري الشيرازی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

«ر»

149- رجال الطوسی (1 جلد) تأليف محمد بن الحسن طوسی {معروف به شیخ طوسی}، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

150- رجال العلامة الحلی (1 جلد) تأليف حسن بن يوسف بن مطهر معروف به علامه حلی ، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

ص: 304

151- رجال الكشی، اختیار معرفة الرجال ( 1 جلد) تأليف محمد بن عمر کشی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

152- رجال النجاشی (1 جلد) تأليف احمد بن على نجاشی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

153- رسول اکرم صلي الله عليه و اله( اجلد) تألیف حضرت آیت الله استاد حاج سید حسن ابطحی خراسانی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

154- روضة الشهداء (1 جلد) تأليف ملا حسین کاشفی سبزواری، مجهول المذهب، زبان کتاب فارسی.

155- روضة المتقين في شرح من لایحضره الفقیه (14 جلد) تأليف محمد تقی بن مقصود علی مجلسی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

156- روح المعاني في تفسير القرآن العظيم و اسبع المثانی (16 جلد) تأليف محمود بن عبدالله آلوسی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

157- روضة الواعظین و بصيرة المتعظین (2 جلد) تأليف محمد بن حسن فتال نیشابوری، مجهول المذهب، زبان کتاب عربی.

158- ریاحین الشريعة (6 جلد) تأليف ذبيح الله محلاتی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

159- رياض الابرار في مناقب الائمة اطهار عليهم السلام (3 جلد) تأليف نعمت الله بن عبدالله جزایری،شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

160- رياض الاحزان و حدائق الاشجان (3جلد) تأليف محمد حسن القزوینی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

161- رياض القدس المسمى بحدائق الانس (2 جلد) تأليف صدر الدین واعظ قزوینی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

162- رياض المصائب ( 5 جلد) تأليف محمد مهدی بن محمد جعفر الموسوی ، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

«ز»

163- زاد المعاد ( 1 جلد) تأليف علامه محمد باقر مجلسی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

164- زندگانی حضرت ابوالفضل عليه السلام( 1جلد) تأليف باقر شریف قرشی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسي

ص: 305

165- زندگانی حضرت ابوالفضل عليه السلام(1جلد) تألیف سید حسن اسلامی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

166- زندگانی شخصیت شیخ مرتضی انصاری (1 جلد) تألیف کنگره جهانی بزرگداشت دویستمین سال تولد شیخ انصاری، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

«س»

167- سبل الهدی و الرشاد في سيرة خير العباد (12 جلد) تأليف شمس الدين ابو عبدالله محمد بن يوسف بن علی صالحی شامی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

168- سرح العيون في شرح رسالة ابن زيدون ( 1 جلد) تأليف محمد بن محمد بن نباته، زبان کتاب عربی، مجهول المذهب.

169- سردار کربلاء حضرت اباالفضل العباس عليه السلام ( اجلد) تأليف ناصر پاک پرو، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

170- سفينة البحار و مدينة الحكم و الآثار ( 8 جلد) تألیف شیخ عباس قمی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

171- سنن ابن ماجه ( 9 جلد) تأليف محمد بن ماجه، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

172- سنن ترمذی یا جامع ترمذی (2 جلد) تأليف ابو عیسی ترمذی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

173- سوگ نامه آل محمد (1 جلد) تأليف محمد محمدی اشتهاردی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی

174- سیر اعلام النبلاء (23 جلد) تأليف ابوعبدالله شمس الدين الذهبي، سنی مذهب، زبان کتاب عربی

175- سير الى الله (4 جلد ) تألیف حضرت آیت الله استاد حاج سید حسن ابطحی خراسانی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی

176 - سيرة الأئمة الاثني عشر عليهم السلام (2 جلد) تألیف سید هاشم معروف الحسنی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

177- سيرة النبوية و الآثار المحمدية (3جلد) تألیف سید احمد زینی دحلان، سنی مذهب، زبان کتاب عربی

ص: 306

178- سيرة حلبيه ( انسان العيون في سيرة الامين المامون) تالیف علی بن ابراهيم حلبی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

«ش»

179- شبهای مکه (1جلد) تألیف حضرت آیت الله استاد حاج سید حسن ابطحی خراسانی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

180- شخصیت حضرت اباالفضل عليه السلام(1 جلد) تأليف عطایی خراسانی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی

181- شذرات الذهب في أخبار من ذهب (11 جلد) تالیف ابن عماد عبدالحی بن احمد، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

182- شرح الاخبار في فضائل الائمة اطهار عليهم السلام ابن حیون (3جلد) تأليف نعمان بن محمد مغربی، اسماعیلی مذهب، زبان کتاب عربی.

183- شرح العقائد النسفيه ( 1جلد) تأليف سعد الدین مسعود بن عمر تفتازانی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

184- شرح نهج البلاغه لابن الحديد (10جلد) تأليف ابو حامد، عبد الحميد بن هبة الله بن ابی الحدید معتزلی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

185- شواهد التنزيل لقواعد التفصيل (3 جلد) تأليف عبيد الله بن عبدالله حسکانی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

186- شیفتگان حضرت مهدی عليه السلام تأليف قاضی زاهدی گلپایگانی احمد، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

«ص»

187- صبح الاعشى في صناعة الانشاء ( 15 جلد) تأليف احمد بن علی قلقشندی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی

188- صحیح بخاری (9 جلد ) تاليف حافظ ابوعبدالله محمد بن اسماعیل بن ابراهيم بن مغيرة بن بردزبه بخاری، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

189- صحیح مسلم ( 7 جلد) تألیف مسلم بن حجاج نیشابوری، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

190 - صفات الشيعة (1 جلد) تأليف محمد بن علی بن حسین بن بابویه قمی {معروف به شیخ

ص: 307

صدوق}، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

191- صفوة الصفوة ( 4 جلد) تأليف عبد الرحمن بن على بن جوزی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی

«ط»

192- طراز الأول والكناز لما عليه من لغة العرب المعمول ( 8 جلد) تالیف علی خان بن احمد مدنی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

193- طراز المجالس (1 جلد) تأليف شهاب الدین احمد بن محمد الخلفاجی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی

«ع»

194- عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات (1 جلد) تأليف زكرياء بن محمد قزوینی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

195- عمدة الطالب في انساب آل ابی طالب (1 جلد) تألیف سید احمد بن علی بن عتبه، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

196- عمدة القاری فی شرح البخاری (12 جلد ) تاليف بدر الدين ابو محمد محمود بن احمد العینی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

197- عمدة المطالب في التعلق على المكاسب (4 جلد) تأليف تقی طباطبایی قمی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

198- عوالم العلوم و المعارف و الاحوال من الآيات و الأخبار و الأقوال (مستدرک سيدة النساء الى الامام الجواد عليه السلام) ( 10 جلد) تأليف عبدالله بن نور الله بحرانی اصفهانی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

199 - عيون الحكم و المواعظ (لليثى) (1 جلد) تأليف على بن محمد لیثی واسطی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

200- عیون اخبار الرضا عليه السلام (2 جلد) تأليف محمد بن علی بن حسین بن بابویه قمی {معروف به شیخ صدوق}، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

201- عيون المعجزات (1 جلد) تأليف حسین بن عبدالوهاب، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

ص: 308

«غ»

202- غرر الحکم و درر الكلم (1 جلد) تاليف عبد الواحد بن محمد تمیمی آمدی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

«ف»

203- فتح الباری شرح صحیح بخاری (17 جلد) تالیف احمد بن علی بن حجر عسقلانی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

204- فرسان الهيجاء ( 1 جلد) تأليف ذبيح الله محلاتی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

205- فرهنگ ابجدی (1 جلد) تأليف فواد افرام بستانی، مسیحی مذهب، زبان کتاب عربی و فارسی.

206 - فرهنگ بزرگ جامع نوین ترجمه المنجد (2 جلد) مترجم احمد سیاح، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی و فارسی

207- فرهنگ جامع الفبایی تاریخ و جغرافیای مکه و مدینه ( 1 جلد) تأليف مجتبی تونه ای، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

208- فرهنگ لاروس (2 جلد) تأليف خليل الجر، زبان کتاب عربی و فارسی

209- فرهنگ لغة الرائد (2 جلد) تأليف جبران مسعود، زبان کتاب عربی و فارسی.

210- فرهنگ معین (6 جلد) تأليف محمد معین، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی و فارسی

211 -فیض الاسلام ( ترجمه و شرح نهج البلاغه)(2 جلد) مترجم سید علی نقی فیض الاسلام، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

212- فيض الدموع (شرح زندگی و شهادت امام حسین عليه السلام )(1 جلد) تأليف محمد ابراهیم نواب بدايع نگار، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

«ق»

213- قاموس الرجال ( 12 جلد) تأليف محمد تقی شوشتری { معروف به شیخ شوشتری}، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

214- قاموس قرآن (7 جلد) تأليف على اكبر قرشی بنایی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی و فارسی.

215- قرب الاسناد (3جلد) تالیف ابو العباس عبدالله بن جعفر بن حسین بن مالک بن جامع حمیری

ص: 309

قمی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

216- قصص العباس (1 جلد) تاليف ماجد ناصر الزبیدی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

217- قمقام زخار و صمصام تبار در احوالات حضرت مولى الكونين ابی عبدالله الحسین عليه السلام(1 جلد) تألیف فرهاد میرزا قاجار، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

218- قوت القلوب في معاملة المحبوب و وصف طريق المريد الى مقام التوحید (2 جلد) تأليف ابوطالب مکی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی

«ک»

219- کامل الزیارات (1 جلد) تألیف جعفر بن محمد ابن قولویه، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

220- كبريت الأحمر (1 جلد) تأليف محمد باقر خراسانی بیرجندی ، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی

221- کتاب سلیم بن قیس هلالی (3 جلد) تأليف سلیم بن قیس هلالی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

222- كحل البصر في سيرة خير البشر (1 جلد) تألیف شیخ عباس قمی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

223- کرامات العباس عليه السلاميه ( 1 جلد) تألیف علی میر خلف زاده، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

224- کرامات باب الحوائج ( زندگانی و کرامات حضرت عباس عليه السلام( 1جلد) تأليف بشیر حسینی طوقی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

225- کشف الغمة في معرفة الأئمة (2 جلد) تأليف على بن عیسی اربلی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

226- کفایت الاثر في النص على الائمة الاثني عشر ( 1 جلد) تأليف ابو القاسم علی بن محمد بن على خزار قمی رازی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

«گ»

227- گنجينه آثار قم (2 جلد) تاليف عباس فيض قمی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

228- گنجینه دانشمندان ( 9 جلد) تأليف محمد شریف رازی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

«ل»

229- لسان العرب (15 جلد) تأليف محمد بن مکرم بن منظور، سنی مذهب، زبان کتاب عربی و

ص: 310

فارسی

230 - لغت نامه بزرگ دهخدا( 16 جلد) تألیف علی اکبر دهخدا و گروهی از پژوهندگان زبان و ادب زبان کتاب فارسی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

231- لواعج الاشجان في مقتل الحسین (1 جلد) تألیف سید محسن امین عاملی، شیعه مذهب،زبان کتاب عربی.

232- لوامع صاحبقرانی { مشهور به شرح فقيه } ( 8 جلد) تأليف محمد تقی بن مقصود على مجلسی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

233- ليلة عاشوراء في الحديث و الأدب (1 جلد) تأليف عبد الله، حسن، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

«م»

234 - مثنوی طاقدیس (1 جلد) تألیف ملا احمد نراقی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

235 - مثیر الاحزان ( 1 جلد) تألیف جعفر بن محمد بن نما حلی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

236 - مجمع البحرین (6جلد) تأليف فخر الدين بن محمد طریحی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

237- مجموع فتاوای ابن تیمیه (37 جلد) تأليف تقي الدين ابن تیمیه، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

238 - مجموعه انوار علمی معصومين عليهم السلام (1 جلد) تألیف شیخ علی فلسفی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی

239- محن الابرار ترجمه و شرح مقتل علامه مجلسی (1 جلد) تاليف حسن بن عبدالله هشترودی تبریزی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

240- مختصر البصائر (1 جلد) تأليف حسن بن سليمان حلی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

241- مرآة العقول في شرح اخبار آل الرسول صلي الله عليه و اله ( 26 جلد) تأليف علامه محمد باقر مجلسی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

242 - مروج الذهب و معادن الجواهر (4 جلد) تأليف ابو الحسن علی بن حسین بن علی بن عبدالله هذلی مسعودی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

243- مسائل على بن جعفر و مستدركاتها (1 جلد) تأليف على بن جعفر عریضی فرزند امام صادق عليه السلام ، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

ص: 311

244- مستدرک الوسائل و مستنبط المسائل (28 جلد) تألیف میرزا حسین بن محمد تقی نوری، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

245- مستدرک علی الصحیحین (5 جلد) تأليف حاکم نیشابوری، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

246- مستطرف الاحادیث المجموعة ( 7 جلد) تأليف محمد حسن بن محمد رفیع دشتی اصفهانی متخلص به عاصی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

247- مسند احمد بن حنبل (6جلد) تأليف أحمد بن محمد بن حنبل بن هلال بن اسد بن ادریس بن عبدالله اشیبانی المروزی البغدادی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

248- مسند الامام الشهيد ابی عبدالله الحسین بن علی عليه السلام (3 جلد) تأليف عزيز الله عطاردی قوچانی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

249-مشتاقی و مهجوری (1 جلد) تأليف عبد الحسين بزرگمهر نیا، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

250- مشكاة الأنوار في غرر الأخبار (1 جلد) تأليف فضل بن حسن طبرسی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

251 -مطالب السؤول في مناقب آل الرسول ( 1 جلد) تأليف محمد بن طلحة نصیبی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

252- معالی السبطين (2 جلد) تألیف ملا مهدی مازندرانی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

253- مع الركب الحسینی (6 جلد) تأليف جمعی از نویسندگان، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

254- معجزات و کرامات ائمه اطهارعليهم السلام ( 1 جلد) تالیف سید محمد هادی حسینی خراسانی حائری، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی

255- معجم البلدان (2 جلد) تأليف ياقوت بن عبدالله حموی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

256- معجم الرجال الحدیث و تفصیل طبقات الرواة (23 جلد) تألیف سید ابو القاسم خوئی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

257- معجم الصحابه (14 جلد) تأليف عبد الباقی ابن قانع بغدادی، مجهول المذهب، زبان کتاب عربی

258- معجم المحاسن و المساوی (19 جلد) تالیف ابوطالب تجلیل تبریزی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

ص: 312

259- معجم المعاجم (1 جلد) تأليف احمد شرقاوی اقبال، زبان کتاب عربی

260- معدن الجواهر و رياضة الخواطر (1 جلد) تألیف شیخ ابو الفتح محمد بن علی کراجکی طرابلسی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

261- مفاتیح الجنان ( 1 جلد) تألیف شیخ عباس قمی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

262- مفردات الفاظ قرآن (1 جلد) تأليف حسين بن محمد راغب اصفهانی، مجهول المذهب، زبان کتاب عربی

263- مقاتل الطالبین (1 جلد) تأليف ابو الفرج اصفهانی علی بن حسین، زیدی مذهب، زبان کتاب عربی.

264- مقتضب الأثر في النص على الائمة الاثني عشر عليهم السلام( 1 جلد) تأليف ابوعبدالله احمد بن محمد بن عبدالله بن الحسن بن عياش جوهری، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

265- مقتل الحسين عليه السلام ( 1 جلد) تألیف سید عبد الرزاق بن محمد موسوی مقرم، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

266- مقتل الحسين عليه السلام ( 1 جلد) تأليف ابو مخنف لوط بن یحیی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

267- مقتل الحسین عليه السلام خوارزمی (2 جلد) تألیف موفق بن احمد خوارزمی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی

268- مکاتیب الائمة عليهم السلام (7 جلد) تألیف میرزا علی احمدی میانجی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

269- مکاتیب الرسول صلي الله عليه و اله(3 جلد) تالیف میرزا علی احمدی میانجی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

270- مکارم الاخلاق النبي و الأئمة عليهم السلام( 1 جلد) تأليف سعید هبة الله قطب راوندی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

271- ملاقات با امام زمان عليه السلام (2 جلد) تألیف حضرت آیت الله استاد حاج سید حسن ابطحی خراسانی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

272- منازل الآخرة (1جلد) تألیف شیخ عباس قمی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

273- مناقب آل ابی طالب عليه السلام (4 جلد) تأليف حافظ ابو جعفر محمد بن على بن شهر آشوب، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

ص: 313

274 - مناقب خوارزمی (1 جلد) تألیف موفق بن احمد خوارزمی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

275 - مناقب سادة الكرام تأليف سيد عين العارفين هندی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

276 - منتخب التواریخ (1 جلد) تأليف محمد هاشم خراسانی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

277- منتهى الآمال في تواريخ النبي و الآل (2 جلد) تألیف شیخ عباس قمی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

278 - منهاج البراعة في شرح نهج البلاغه و تكمله منهاج البراعة (21 جلد) تألیف میرزا حبیب الله هاشمی خویی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی و فارسی.

279 - منهاج البيان على نهج الاخبار و القرآن (1 جلد) تألیف شیخ علی قرنی گلپایگانی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

«ن»

280 - ناسخ التواریخ (زندگانی پیامبر) ( 15 جلد) تأليف محمد تقی لسان الملک سپهر، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی

281- نبوة ابی طالب عبد مناف ( 1 جلد) تأليف حسين الميثمى الغدیری، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

282- نسب قریش (1 جلد) تأليف مصعب بن عبدالله ، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

283- نفایس الاخبار (1 جلد) تألیف میرزا ابو القاسم بن محمد علی واعظ سدهی اصفهانی، شیعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

284- نفس المهموم في مصيبة سيدنا الحسين المظلوم (1 جلد) تألیف شیخ عباس قمی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

285 - نكت الهميان في نكت العميان (1 جلد) تأليف خليل بن ایبک صفدی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

286- نور الابصار فی مناقب آل بيت النبي المختار صلي الله عليه و آله (1جلد ) تاليف مؤمن بن حسن شبلیجی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی.

287- نور العين في مشهد الحسين عليه السلام( 1 جلد) تأليف ابراهيم بن محمد اسفراینی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی

288- نهاية الأرب في فنون الأدب ( 32 جلد) تالیف احمد بن عبد الوهاب نویری، سنی مذهب، زبان

ص: 314

کتاب عربی

289- نهج البلاغه (للصبحی صالح) (1 جلد) تأليف محمد بن حسین شریف الرضی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

«و»

290- وفیات الاعیان و انباء ابناء الزمان (5 جلد) تأليف احمد بن محمد بن خلکان، سنی مذهب، زبان کتاب عربی

291- وقایع الايام في تتمة محرم الحرام (2 جلد) تألیف علی تبریزی خیابانی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

292- وقعة الطف (1 جلد) تأليف ابو مخنف لوط بن یحیی، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

293- وقعة صفين ( 1 جلد) تأليف نضر بن مزاحم بن سیار منقری، شیعه مذهب، زبان کتاب عربی.

«ه»

294- همیاران حضرت ابا عبدالله الحسین عليه السلام سرور آزادگان (1 جلد) تالیف احمد سیاح، شيعه مذهب، زبان کتاب فارسی.

«ي»

295- ينابيع المودة لذوي القربی (4 جلد) تأليف سليمان بن ابراهیم قندوزی، سنی مذهب، زبان کتاب عربی

ص: 315

فهرست

عنوان صفحه

فصل دوم: کرامات حضرت اباالفضل العباس عليه السلام

بخش اول: کرامات وعنایات حضرت اباالفضل العباس عليه السلام به شیعیان

کرامت اول:...7

کرامت دوم:..9

کرامت سوم:... 9

کرامت چهارم:... 10

کرامت پنجم:.. 11

کرامت ششم:.. 12

کرامت هفتم:.. 14

کرامت هشتم:...15

کرامت نهم: ... 15

کرامت دهم:...17

کرامت یازدهم: ...18

کرامت دوازدهم: ...20

کرامت سیزدهم: ...21

کرامت چهاردهم:...23

کرامت پانزدهم: ... 24

کرامت شانزدهم:...25

کرامت هفدهم:...26

کرامت هجدهم:..31

کرامت نوزدهم:... 34

کرامت بیستم: ... 36

کرامت بیست و یکم:...38

کرامت بیست و دوم:..39

کرامت بیست و سوم: ...40

كرامت بیست و چهارم:... 41

کرامت بیست و پنجم:...42

کرامت بیست و ششم:...42

کرامت بیست و هفتم:... 43

کرامت بیست و هشتم: ...44

ص: 316

کرامت بیست و نهم: ...47

کرامت سی ام:..49

کرامت سی و یکم: ...50

کرامت سی و دوم:...52

کرامت سی و سوم:...52

کرامت سی و چهارم:... 53

کرامت سی و پنجم:...55

کرامت سی و ششم:...56

کرامت سی و هفتم: ...57

کرامت سی و هشتم: ...58

کرامت سی و نهم: ...59

کرامت چهلم: ...60

کرامت چهل و یکم:...61

کرامت چهل و دوم:...62

کرامت چهل و سوم:...62

کرامت چهل و چهارم:...63

کرامت چهل و پنجم:...64

کرامت چهل و ششم:...65

کرامت چهل وهفتم:...66

کرامت چهل و هشتم:...69

کرامت چهل و نهم: ...70

کرامت پنجاهم...71

کرامت پنجاه و یکم:...72

کرامت پنجاه و دوم:...73

کرامت پنجاه و سوم:...75

کرامت پنجاه و چهارم:... 75

کرامت پنجاه و پنجم...80

کرامت پنجاه و ششم: ...81

کرامت پنجاه و هفتم:...81

کرامت پنجاه و هشتم:...82

کرامت پنجاه و نهم:...83

کرامت شصتم: ...86

کرامت شصت و یکم: ...89

کرامت شصت و دوم: ...90

ص: 317

کرامت شصت و سوم: ...93

کرامت شصت و چهارم:...95

کرامت شصت و پنجم: ... 96

کرامت شصت و ششم: ...98

کرامت شصت و هفتم:...99

کرامت شصت و هشتم: ... 100

کرامت شصت و نهم:... 101

کرامت هفتادم: ...102

کرامت هفتاد و یکم:... 102

کرامت هفتاد و دوم:... 106

وکرامت هفتاد و سوم:... 111

کرامت هفتاد و چهارم: ...112

کرامت هفتاد و پنجم: ...112

کرامت هفتاد و ششم: ..113

کرامت هفتاد و هفتم: ...114

کرامت هفتاد و هشتم: ...114

کرامت هفتاد و نهم: ... 115

کرامت هشتادم: ...116

بخش دوم: کرامات و عنایات حضرت اباالفضل العباس عليه السلام به اهل تسنن

کرامت هشتاد و یکم: ...119

کرامت هشتاد و دوم: ...119

کرامت هشتاد و سوم: ...122

کرامت هشتاد و چهارم: ...122

کرامت هشتاد و پنجم:...123

کرامت هشتاد و ششم:...124

کرامت هشتاد و هفتم:... 126

جریان اول: ...127

جریان دوم: ...129

کرامت هشتاد و هشتم: ...130

کرامت هشتاد و نهم: ...131

کرامت نودم: ...132

کرامت نود و یکم: ...134

کرامت نود و دوم:...135

ص: 318

کرامت نود و سوم: ...155

بخش سوم: کرامات و عنایات حضرت اباالفضل العباس عليه السلام به مسیحیان

کرامت نود و چهارم: ...159

کرامت نود و پنجم: ...160

کرامت نود و ششم: ...160

کرامت نود و هفتم:...161

کرامت نود و هشتم:...162

کرامت نود و نهم: ...163

کرامت صدم: ...164

کرامت صد و یکم:...166

کرامت صد و دوم: ...167

کرامت صد و سوم: ...169

کرامت صد و چهارم: ...170

کرامت صد و پنجم: ...170

کرامت صد و ششم: ...172

کرامت صد و هفتم:...172

کرامت صد و هشتم:...173

کرامت صد و نهم:...174

کرامت صد و دهم: ...175

کرامت صد ویازدهم:...176

کرامت صد و دوازدهم:...177

کرامت صد و سیزدهم: ...178

کرامت صد و چهاردهم: ...181

کرامت صد و پانزدهم: ...184

کرامت صد و شانزدهم: ...185

کرامت صد و هفدهم: ...187

کرامت صد و هجدهم: ...189

کرامت صد و نوزدهم: ...191

کرامت صد و بیستم: ...192

کرامت صد و بیست و یکم: ...194

کرامت صد و بیست و دوم: ...195

کرامت صد و بیست و سوم: ...197

بخش چهارم: کرامات و عنایات حضرت اباالفضل العباس عليه السلام به یهودیان

کرامت صد و بیست و چهارم: ...201

کرامت صد و بیست و پنجم: ...202

ص: 319

کرامت صد و بیست و ششم: ...203

کرامت صد و بیست و هفتم: ...205

کرامت صد و بیست و هشتم: ...207

کرامت صد و بیست و نهم: ...207

کرامت صد و سی ام: ...213

بخش پنجم: کرامات و عنایات حضرت ابالفضل العباس عليه السلام به زردتشتیان

کرامت صد و سی و یکم: ...216

کرامت صد و سی و دوم: ...217

کرامت صد و سی و سوم: ...218

فصل سوم: توضیح و شرح مختصری بر زیارت نامه آن حضرت

زیارت نامه ...220

ترجمه زیارت نامه ...221

توضیح و شرح زیارت نامه ...223

خاتمه

خصوصیتی منحصر به فرد ...275

حضرت اباالفضل العباس عليه السلام ...276

در کلمات اهل بیت عصمت و طهارت عليهم السلام... 276

امام حسین عليه السلام : ...277

امام سجاد عليه السلام : ...277

امام صادق عليه السلام :...279

حضرت اباالفضل العباس عليه السلام و زینب کبری عليها السلام: ...279

حضرت اباالفضل العباس عليه السلام و امام زمان عليه السلام: ...280

مقام حضرت اباالفضل العباس عليه السلام در قیامت...286

معجزه جاوید ...286

مشاهد مشرفه حضرت اباالفضل العباس عليه السلام ...292

1- مقام كف اليمين ...292

2- مقام كف اليسار ...293

3- خیمه حضرت ابالفضل العباس عليه السلام ...293

فهرست منابع و مآخذ...294

فهرست...316

ص: 320

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109