عنوان قراردادی:دانشنامه امام حسین علیه السلام، بر پایه قرآن، حدیث و تاریخ .برگزیده
عنوان و نام پدیدآور:شهادت نامه امام حسین (ع) بر پایه منابع معتبر/ محمد محمدی ری شهری، با همکاری سیدمحمود طباطبایی نژاد، سیدروح الله سیدطبایی؛ ترجمه مهدی مهریزی، عبدالهادی مسعودی، محمد مرادی؛ تحقیق گروه سیره نگاری پژوهشکده علوم و معارف حدیث.
مشخصات نشر:قم : موسسه علمی فرهنگی دارالحدیث، سازمان چاپ و نشر، 1391.
مشخصات ظاهری:2ج.
شابک:دوره : 978-964-493-542-8 ؛ ج.1 : 978-964-493-634-0 ؛ ج.2 : 978-964-493-635-7
وضعیت فهرست نویسی:فاپا
یادداشت:ج.2 (چاپ دوم: 1392).
یادداشت:کتاب حاضر برگرفته از دانشنامه امام حسین (ع) تالیف محمدی ری شهری است.
موضوع:علی بن ابی طالب (ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. -- سرگذشتنامه
موضوع:واقعه کربلا، 61ق.
موضوع:واقعه کربلا، 61ق -- شهیدان
شناسه افزوده:طباطبائی نژاد، محمود، 1340 -
شناسه افزوده:سیدطبایی،سیدروح الله
شناسه افزوده:مهریزی، مهدی، 1341 -، مترجم
شناسه افزوده:مسعودی، عبدالهادی، 1343 -، مترجم
شناسه افزوده:مرادی، محمد، مترجم
شناسه افزوده:محمدی ری شهری، محمد، 1325 - . دانشنامه امام حسین علیه السلام، بر پایه قرآن، حدیث و تاریخ. برگزیده
شناسه افزوده:پژوهشگاه قرآن و حدیث. پژوهشکده علوم و معارف حدیث. گروه سیره نگاری
رده بندی کنگره:BP41/4/م343د2017 1391
رده بندی دیویی:297/953
شماره کتابشناسی ملی:2971195
ص :1
ص :2
بسم الله الرحمن الرحیم
ص :3
شهادت نامه امام حسین (ع) بر پایه منابع معتبر
محمد محمدی ری شهری
با همکاری سیدمحمود طباطبایی نژاد، سیدروح الله سیدطبایی
ترجمه مهدی مهریزی، عبدالهادی مسعودی، محمد مرادی
تحقیق گروه سیره نگاری پژوهشکده علوم و معارف حدیث.
ص :4
فهرست اجمالی
ص :5
فهرست اجمالی
ص :6
در این فصل، چگونگی شهادت شماری از یاران امام حسین علیه السلام که نکتۀ قابل توجّهی در زندگی یا شهادت آنها گزارش شده، ارائه می گردد؛ امّا پیش از آن، اشاره به چند نکته در تبیین شخصیت و ویژگی های آنان، قابل توجّه است:
برپایۀ گزارش شماری از منابع معتبر تاریخی، امام حسین علیه السلام هنگام غروب تاسوعا، ضمن خطابه ای حماسی، در ستایش از یاران خود فرمود:
فَإِنّی لا أعلَمُ لی أصحاباً أوفی ولا خَیراً مِن أصحابی.(1)
من، یارانی باوفاتر و بهتر از یاران خود، سراغ ندارم.
و در گزارش دیگری آمده که فرمود:
فَإِنّی لا أعلَمُ أصحاباً أولی ولا خَیراً مِن أصحابی.(2)
من، یارانی برتر و بهتر از یاران خود، نمی شناسم.
و در گزارش سومی آمده که فرمود:
أنّی لا أعلَمُ أصحاباً خَیراً مِن أصحابی.(3)
من، یارانی بهتر از یاران خود، سراغ ندارم.(4)
ص:7
این سخنان، حاکی از آن است که یاران امام حسین علیه السلام، انسان های کاملِ دوران امامتِ آن بزرگوار بوده اند.(1) لذا در «زیارت رجبیّه»، آمده است:
السَّلامُ عَلَیکُم أیُّهَا الرَّبّانِیّونَ، أنتُم خِیَرَةُ اللّهِ، اختارَکُمُ اللّهُ لِأَبی عَبدِ اللّهِ عَلَیهِ السَّلامُ.(2)
سلام بر شما، ای خدایی شدگان! شما برگزیدگان خدایید که خداوند، شما را برای ابا عبد اللّه علیه السلام، انتخاب کرده است.
همچنین در «زیارت ناحیۀ مقدّسه»، آمده است:
السَّلامُ عَلَیکُم یا خَیرَ أنصارٍ.
سلام بر شما، ای بهترینِ یاران!(3)
سخنانِ شماری از یاران امام علیه السلام در ابراز عشق و وفاداری به ایشان، حاکی از آن است که آنان، به قلّۀ یقین - که نقطۀ اوج کمالات انسانی است -، دست یافته بودند؛ مانند این سخن سعید بن عبد اللّه حنفی خطاب به امام علیه السلام که:
وَاللّهِ، لَو عَلِمتُ أنّی اقتَلُ، ثُمَّ احیا، ثُمَّ احرَقُ حَیّاً، ثُمَّ اذَرُّ، یُفعَلُ ذلِکَ بی سَبعینَ مَرَّةً ما فارَقتُکَ حَتّی ألقی حِمامی دونَکَ، فَکَیفَ لا أفعَلُ ذلِکَ! وإنَّما هِیَ قَتلَةٌ واحِدَةٌ، ثُمَّ هِیَ الکَرامَةُ الَّتی لَاانقِضاءَ لَها أبَداً؟!(4)
به خدا سوگند، اگر بدانم که کشته می شوم و بار دیگر، زنده می شوم و آن گاه، زنده زنده، سوزانده و قطعه قطعه می شوم و هفتاد بار دیگر این کار با من تکرار می شود، از تو جدا نمی شوم تا در راه تو بمیرم! چرا چنین نکنم؟ کشته شدن که تنها یک بار است و پس از آن، کرامت بی پایانِ همیشگی است.
و نیز سخن زُهَیر بن قَین که می گوید:
وَاللّهِ، لَوَدِدتُ أنّی قُتِلتُ، ثُمَّ نُشِرتُ، ثُمَّ قُتِلتُ حَتّی اقتَلَ کَذا ألفَ قَتلَةٍ، وأنَّ اللّهَ یَدفَعُ بِذلِکَ
ص:8
القَتلَ عَن نَفسِکَ وعَن أنفُسِ هؤُلاءِ الفِتیَةِ مِن أهلِ بَیتِکَ.(1)
به خدا سوگند، آرزو دارم که کشته شوم و دوباره، زنده شوم و باز، کشته شوم و تا هزار بار، این گونه کشته شوم و خداوند، با این کارم، کشته شدن را از تو و از این جوانانِ خاندانت، دور کند!
این سخنان، از کسانی که اجباری در انتخاب راه شهادت نداشتند و با کناره گرفتن از امام علیه السلام می توانستند راه عافیت جویی را بپیمایند، حاکی از استواری ایمان آنان و حرکت در پرتو نورِ یقین است.
بر پایۀ شماری از روایات، یاران امام حسین علیه السلام، جایگاه خود در بهشت را می دیدند و بدین جهت، با اشتیاق کامل به استقبال شهادت می رفتند.
محمّد بن عُماره می گوید که از امام صادق علیه السلام پرسیدم: یاران امام حسین علیه السلام، چگونه از مرگ استقبال می کردند؟ فرمود:
إنَّهُم کُشِفَ لَهُمُ الغِطاءُ حَتّی، رَأَوا مَنازِلَهُم مِنَ الجَنَّةِ.(2)
پرده از برابرِ آنها کنار رفت تا این که جایگاهشان را در بهشت، دیدند.
در روایت دیگری از امام زین العابدین علیه السلام، آمده است که شب عاشورا، پس از آن که امام حسین علیه السلام اجازه داد تا یارانش او را تنها بگذارند و آنها نپذیرفتند، امام علیه السلام تأکید کرد که:
إنَّکُم تُقتَلونَ غَداً کَذلِکَ، لا یُفلِتُ مِنکُم رَجُلٌ.
قالوا: الحَمدُ للّهِِ الَّذی شَرَّفَنا بِالقَتلِ مَعَکَ.
ثُمَّ دَعا، وقالَ لَهُم: ارفَعوا رُؤوسَکُم وَانظُروا.
فَجَعَلوا یَنظُرونَ إلی مَواضِعِهِم ومَنازِلِهِم مِنَ الجَنَّةِ، وهُوَ یَقولُ لَهُم: هذا مَنزِلُکَ یا فُلانُ، وهذا قَصرُکَ یا فُلانُ، وهذِهِ دَرَجَتُکَ یا فُلانُ.
فَکانَ الرَّجُلُ یَستَقبِلُ الرِّماحَ وَالسُّیوفَ بِصَدرِهِ، ووَجهِهِ لِیَصِلَ إلی مَنزِلِهِ مِنَ الجَنَّةِ.(3)
شما، فردا چنان کشته می شوید که هیچ کس از شما، نجات پیدا نمی کند.
آنها گفتند: ستایش، خدایی را که به ما با کشته شدن با تو، شرافت بخشید!
سپس امام علیه السلام، برای آنها دعا کرد و فرمود: سرتان را بالا بگیرید و نگاه کنید.
ص:9
آنان به جایگاه و منزلگاه هایشان در بهشت، نگاه کردند، در حالی که آن امام علیه السلام به ایشان می فرمود: فلانی! این، جای توست. فلانی! این، قصر توست. فلانی! این درجۀ توست.
پس هر کدام از آنها، با سینه و صورت خود، از تیرها و شمشیرها استقبال می کرد تا در بهشت به جایگاهش برسد.
دستیابی یاران امام علیه السلام به قلّۀ یقین، ایجاب می کرد که روز عاشورا، هر چه اوضاعْ بحرانی تر می شد، آرامش آنها، بویژه کسانی که از کمالات بیشتری برخوردار بودند، افزون تر گردد، چنان که از امام زین العابدین علیه السلام، روایت شده که فرمود:
وکانَ الحُسَینُ علیه السلام وبَعضُ مَن مَعَهُ مِن خَصائِصِهِ، تُشرِقُ ألوانُهُم، وتَهدَأُ جَوارِحُهُم، وتَسکُنُ نُفوسُهُم، فَقالَ بَعضُهُم لِبَعضٍ: انظُروا، لا یُبالی بِالمَوتِ!(1)
و حسین علیه السلام و کسانی از یاران ویژۀ او که همراهش بودند، رنگ [چهره های] آنها می درخشید و تن و جانشان، آرام بود و برخی به برخی دیگر می گفتند: ببینید! هیچ باکی از مرگ ندارد.
از امام باقر علیه السلام روایت شده که امام حسین علیه السلام هنگامی که یاران شهید خود را کنار هم می نهاد، می فرمود:
قَتلانا قَتلَی النَّبِییّنَ.(2)
کشتگان ما، [مانند] کشتگان [همراه] پیامبران اند.
این سخن، بدین معناست که شهدای کربلا، از فضائلی مانند فضیلت های کسانی که در رکاب پیامبران الهی شهید شده اند، برخوردارند.
همان سان که امام حسین علیه السلام، «سیّد الشهدا (سَرور شهیدان)» لقب یافته است،(3) یاران او نیز سَروران شهیدان، شمرده شده اند، چنان که در روایتی از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، - که در آن به آیندۀ امام حسین علیه السلام و ماجرای کربلا اشاره شده - آمده است:
تَنصُرُهُ عِصابَةٌ مِنَ المُسلِمینَ، اولئِکَ مِن سادَةِ شُهَداءِ امَّتی یَومَ القِیامَةِ.(4)
ص:10
گروهی از مسلمانان، او را یاری می دهند. آنها در روز قیامت، از بزرگانِ شهیدان امّتم هستند.
همچنین امام زین العابدین علیه السلام می فرماید:
إنَّ لِلعَبّاسِ عِندَ اللّهِ تَبارَکَ وتَعالی مَنزِلَةً یَغبِطُهُ بِها جَمیعُ الشُّهداءِ یَومَ القِیامَةِ.(1)
عبّاس علیه السلام در پیشگاه خداوند - تباک و تعالی -، جایگاهی دارد که همۀ شهیدان در روز قیامت، به آن، حسرت می خورند.
شیخ صدوق رحمه الله نیز از میثم تمّار نقل می کند که در پیشگویی ای، خطاب به زنی به نام جَبَله، گفته است:
اعلَمی أنَّ الحُسَینَ بنَ عَلِیٍّ علیه السلام سَیِّدُ الشُّهَداءِ یَومَ القِیامَةِ، ولِأَصحابِهِ عَلی سائِرِ الشُّهَداءِ دَرَجَةٌ.(2)
بدان که حسین بن علی علیه السلام، سَرور شهیدان در روز قیامت است و یارانش، درجه ای [برتر] از دیگر شهیدان دارند.
در الأمالی شیخ صدوق، از کعب الأحبار نقل شده که گفته است: در کتاب ما (یعنی تورات)، آمده:
إنَّ رَجُلاً مِن وُلدِ مُحَمَّدٍ رَسولِ اللّهِ صلی الله علیه و آله یُقتَلُ، ولا یَجِفُّ عَرَقُ دَوابِّ أصحابَهِ حَتّی یَدخُلُوا الجَنَّةَ، فَیعانِقُوا الحورَ العینَ.(3)
مردی از فرزندان محمّد پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، کشته می شود که عَرَق مَرکب یارانش خشک نشده، وارد بهشت می شوند و با حور العین، هماغوش می گردند.
همچنین در برخی از منابع اهل سنّت، از عمّار دُهْنی گزارش شده که گفته است:
مَرَّ عَلِیٌّ علیه السلام عَلی کَعبٍ، فَقالَ: یُقتَلُ مِن وُلدِ هذَا الرَّجُلِ رَجُلٌ فی عِصابَةٍ لا یَجِفُّ عَرَقُ خُیولِهِم حَتّی یَرِدوا عَلی مُحَمَّدٍ صلی الله علیه و آله، فَمَرَّ حَسَنٌ علیه السلام فَقالوا: هذا یا أبا إسحاقَ؟ قالَ: لا، فَمَرَّ حُسَینٌ علیه السلام فَقالوا: هذا؟ قالَ: نَعَم.(4)
علی علیه السلام از کنار کعب گذشت. کعب گفت: از فرزندان این مرد، کسی در میان گروهی (یارانش) کشته می شود که عَرَق اسبانشان خشک نشده، به خدمت محمّد صلی الله علیه و آله وارد
ص:11
می شوند. پس حسن علیه السلام عبور کرد. گفتند: ای ابو اسحاق! این است؟ گفت: نه. پس حسین علیه السلام آمد. گفتند: این است؟ گفت: آری.(1)
و اینک، اشاره ای کوتاه به زندگی نامۀ شماری از برجسته ترین یاران امام حسین علیه السلام.
ابو ثُمامه، کُنیۀ یکی از یاران برجستۀ امام حسین علیه السلام است که با نام های: عمرو بن عبد اللّه صائدی،(2) عمرو بن عبد اللّه انصاری،(3) زیاد بن عمرو بن عَریب بن حنظلة بن دارِم بن عبد اللّه بن کعب صائدِ،(4) ابو ثُمامۀ صائِدی،(5) ابو ثُمامۀ صَیداوی(6)،(7) و ابو ثُمامة بن عمر صائِدی،(8) در منابع مختلف، از او یاد شده است. طبری، در بارۀ او می گوید:
ص:12
وی از جنگاوران عرب و از بزرگان شیعه بود.(1)
بر اساس برخی از گزارش ها، او از یاران شجاع و دلاور امام علی علیه السلام بود و در جنگ هایی که در دوران حکومت ایشان اتّفاق افتاد، حضور داشته است و پس از شهادت ایشان، از یاران امام مجتبی علیه السلام بوده است.
ابو ثمامه، ساکن کوفه بوده و یکی از افرادی است که پس از مرگ معاویه، به امام حسین علیه السلام نامه نوشت و او را به قیام، دعوت کرد(2).(3) هنگامی که مُسلم بن عقیل علیه السلام، به نمایندگی از امام علیه السلام به کوفه آمد، ابو ثُمامه، در زمرۀ یاران مورد اعتماد او قرار گرفت و در تهیّۀ سلاح و امکانات مالی، فعّالیت داشت.(4) مسلم علیه السلام نیز او را به فرماندهی سپاهیان قبیلۀ رُبع تمیم هَمْدان گماشت و سپاه او بود که ابن زیاد را در قصر حکومتی، محاصره کرد.(5) هنگامی که مردم کوفه، مسلم علیه السلام را تنها گذاشتند، ابو ثُمامه، از کوفه خارج شد و خود را به امام حسین علیه السلام رسانید(6) و در صف عاشقان و جان نثاران وی، قرار گرفت.
نگاهی گذرا به زندگی افتخارآمیز این مرد بزرگ، نشان می دهد که او، افزون بر استواری در ایمان، صلابت در ولایت اهل بیت علیهم السلام، دلاوری و شجاعت، از هوش و ذکاوت سیاسی و اطّلاعات گستردۀ امنیتی برخوردار بوده است. لذا هنگامی که کثیر بن عبد اللّه - که پیشنهاد ترور امام حسین علیه السلام را به ابن سعد داده بود -، می خواست تا به عنوان پیام آور وی، مسلّح بر امام علیه السلام وارد شود، او ممانعت نمود.(7)
از کارهای برجسته و درخشان این مرد بزرگ - که درتاریخ عاشورا ثبت شده است -، یادآوریِ فرا رسیدن وقت ظهر برای اقامۀ نماز در بحبوحۀ نبرد در روز عاشوراست. در آن
ص:13
هنگامه، ابو ثُمامه، خطاب به امام گفت:
یا أبا عَبدِ اللّهِ، نَفسی لَکَ الفِداءُ! إنّی أری هؤُلاءِ قَدِ اقتَرَبوا مِنکَ، ولا وَاللّهِ، لا تُقتَلُ حَتّی اقتَلَ دونَکَ إن شاءَ اللّهُ، واُحِبُّ أن ألقی رَبّی وقَد صَلَّیتُ هذِهِ الصَّلاةَ الَّتی دَنا وَقتُها.
ای ابا عبد اللّه! جانم فدای تو باد! من می بینم که اینان، به تو نزدیک شده اند. نه. به خدا سوگند، تو کشته نمی شوی تا این که من - به یاری خدا -، پیشِ روی تو کشته شوم و دوست دارم وقتی که پروردگارم را ملاقات می کنم، این نمازی را که وقتش رسیده، خوانده باشم.
امام حسین علیه السلام، با شنیدن سخن ابو ثُمامه، سرش را بلند کرد و فرمود:
ذَکَرتَ الصَّلاةَ، جَعَلَکَ اللّهُ مِنَ المُصَلّینَ الذّاکِرینَ! نَعَم، هذا أوَّلُ وَقتِها.
نماز را یادآوری کردی. خداوند، تو را از نمازگزارانِ اهل ذکر، قرار دهد! آری. این، اوّلِ وقت نماز است.
سپس فرمود:
سَلوهُم أن یَکُفُّوا عَنّا حَتّی نُصَلِّیَ.
از آنها بخواهید که از ما دست بدارند، تا نماز بگزاریم.
حُصَین بن نُمَیر، به امام جسارت کرد و گفت: نماز شما، پذیرفته نمی شود!
حبیب بن مُظاهر، به او پاسخ داد و با او درگیر شد و به شهادت رسید. پسرعموی ابو ثُمامه نیز - که در سپاه ابن سعد بود -، در این درگیری، به دست او کشته شد. در نهایت، در ظهر عاشورا به پیشنهاد ابو ثُمامه، نماز جماعتِ تاریخی امام حسین علیه السلام در میدان نبرد، برگزار شد؛ نماز جماعتی به امامت حسین علیه السلام، که با پیکری خونین در میدان جنگ و در برابر تیرهایی که از هر سو، امام و یارانش را نشانه می رفت، برگزار شد.(1)
ابو ثُمامه، پس از شهادت شماری از یاران ابا عبد اللّه علیه السلام، به میدان آمد و در حالی که این اشعار را زمزمه می کرد، به صف دشمنْ حمله کرد:
تسلیت به خاندان مصطفی و دختران او
بر حبس بهترینِ مردم، نوادۀ محمّد!
تسلیت به زهرای پیامبر و همسرش
خزانۀ دانش خدا، پس از احمد!
تسلیت به همۀ اهالی مشرق و مغرب
ص:14
و اندوه بر حبس حسینِ استوار!
چه کسی از سوی من به پیامبر و دخترش می رساند
که فرزندتان، در سختیِ شدیدی است؟
وی، در نهایت، در درگیری با قیس بن عبد اللّه، به خیل شهدای کربلا پیوست.
در «زیارت رجبیّه» و «زیارت ناحیۀ مقدّسه»، آمده است:
السَّلامُ عَلی أبی ثُمامَةَ عُمَرَ بنِ عَبدِ اللّهِ الصّائِدِیِّ.
سلام بر ابو ثُمامه(1)، عمر بن عبد اللّه صائِدی!(2)
905. الحدائق الوِردیّة: از قبیلۀ هَمْدان، ابو ثُمامه عمر بن عبد اللّه صائِدی، کشته شد که از یاران امیر مؤمنان علی علیه السلام بود. قیس بن عبد اللّه، او را کُشت.(3)
906. تاریخ الطبری - به نقل از محمّد بن قیس -: ابو ثُمامۀ صائِدی، یکی از پسرعموهایش را که در سپاه دشمن بود، کُشت.(4)
907. أنساب الأشراف: زیاد بن عمرو بن عَریب صائدی، از [قبیلۀ] همْدان - که کنیه اش ابو ثُمامه بود -، همراه حسین علیه السلام کُشته شد.(5)
انَس بن کاهل اسدی(1)، انَس بن هزله(2) و مالک بن انَس کاهِلی.(3)
انَس بن حارث، یکی از یاران پیامبر خدا صلی الله علیه و آله(4) و امام حسین علیه السلام(5) به شمار می رفته است.
وی از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله روایت کرده که با اشاره به امام حسین علیه السلام فرمود:
إنَّ ابنی هذا - یَعنِی الحُسَینَ علیه السلام - یُقتَلُ بِأَرضٍ یُقالُ لَها: کَربَلاءُ، فَمَن شَهِدَ ذلِکَ مِنکُم فَلیَنصُرهُ.
این پسرم [حسین علیه السلام]، در سرزمینی به نام کربلا، کشته می شود. هر کس از شما آن جا بود، حتماً به او کمک کند.
و در ادامۀ همین نقل، آمده است:
فَخَرَجَ أنَسُ بنُ الحارِثِ إلی کَربَلاءَ، فَقُتِلَ مَعَ الحُسَینِ علیه السلام.(6)
انَس بن حارث، به سوی کربلا رفت و در کنار حسین علیه السلام، کشته شد.
لیکن در گزارش بَلاذُری، آمده است که او، مانند عبید اللّه بن حُرّ جُعْفی، از کوفه خارج شد و قصدش این بود که نه با امام علیه السلام همراهی کند و نه با ابن زیاد. هنگام دیدار امام علیه السلام نیز به ایشان گفت:
وَ اللّهِ ما أخرَجَنی مِنَ الکوفَةِ إلّاما أخرَجَ هذا، مِن کَراهَةِ قِتالِکَ أوِ القِتالِ مَعَکَ، و لکِنَّ اللّهَ قَذَفَ فی قَلبی نُصرَتَکَ وَ شَجَّعَنی عَلَی المَسیرِ مَعَکَ.(7)
به خداوند سوگند، از کوفه بیرون نیامدم، جز این که جنگ با تو یا همراهی با تو را خوش نداشتم؛ ولی خداوند، در دلم انداخت که تو را یاری کنم و به من جرئت داد که با تو همراه شوم.
گفتنی است که با توجّه به این که انَس بن حارث، راویِ حدیثی است که پیامبر صلی الله علیه و آله، شهادت امام حسین علیه السلام را پیشگویی کرده(8) و این گزارش بَلاذُری در سایر منابع نیامده است، درستی این
ص:16
گزارش، بعید به نظر می رسد؛ بلکه می توان گفت: احتمالاً، وی همان کسی است که به دلیل شنیدن پیشگویی یاد شده، سال ها پیش از واقعۀ کربلا، در این منطقه اقامت گُزید تا به فیض شهادت با سیّد الشهدا علیه السلام نائل آید.(1)
در زیارت های «رجبیّه»(2) و «ناحیۀ مقدّسه» از انَس، چنین یاد شده:
السَّلامُ عَلی أنَسِ بنِ کاهِلٍ الأَسَدِیِّ.
سلام بر انَس بن کاهِل اسدی!(3)
908. مثیر الأحزان: سپس انَس بن حارث کاهِلی(4) به میدان آمد، در حالی که می گفت:
کاهِل ما و ذودان
و نیز قبیلۀ خِندِف و قیس غَیلان
می دانند که قوم من، برای هماوردان، آفت است.
ای قوم من! به مانند شیران خَفّان(5) باشید.
و اکنون، از دشمن با ضربِ شمشیر، استقبال کنید.
خاندان علی، پیرو [خداوند] رحمان اند
و خاندان حرب (ابو سفیان)، پیرو شیطان اند.(6)
ص:17
909. الأمالی، صدوق - به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام صادق، از پدرش امام باقر، از جدّش امام زین العابدین علیهم السلام -: مالک بن انَس کاهِلی به میدان آمد، در حالی که می گفت:
کاهِل آنها و دودان
و نیز قبیلۀ خِندِف و قَیس عَیلان می دانند که
قوم من، در هم شکنندۀ هماوردان است.
ای قوم من! مانند شیرانِ شرزه باشید
خاندان علی، پیرو [خاندان] رحمان اند
و خاندان حرب، پیرو شیطان هستند.
آن گاه، هجده تن از آنان را کُشت و سپس به شهادت رسید. رضوان خدا بر او باد!(1)
هَمْدانی مشرقی،(1) زید بن حُصَین هَمْدانی مَشرقی،(2) یزید بن عبد اللّه مشرقی(3) و بُرَیر بن حُصَین هَمْدانی،(4) یاد شده است.
با اندکی تأمّل، روشن می گردد که مقصود از همۀ این نام ها، یکی است و تعبیرهایی، مانند:
«یزید» و «زید»، تصحیف در نوشتار است.
بُرَیر، از بزرگ ترین قرآن شناسان عصر خود در کوفه بوده است، به گونه ای که وی «أقرأ أهل زمانه (بهترین قاری عصر خود)(5)» و «سیّد القُرّاء (سرور قاریان)(6)» شمرده شده است.
گفتنی است که لقب «قاری»(7) در آن دوران، به کسی اطلاق می شده که علاوه بر آشنایی با الفاظ قرآن و قرائت آن، با مفاهیم قرآن و احکام آن نیز آشنایی داشته است.
بُرَیر، به مبانی دینی خود، اعتقادی راسخ، و نسبت به حقّانیت راهی که در پیش گرفته بود، بصیرت کامل داشت و از این رو، در مناظره با یزید بن مَعقِل در روز عاشورا، او را به مباهله دعوت کرد و با غلبه یافتن بر او، دعایش به اجابت رسید و حقّانیت خود را اثبات نمود.(8)
ص:19
یکی دیگر از ویژگی های بُرَیر، پارسایی، عبادت، شب زنده داری و روزه داری است.(1) در بارۀ او گزارش شده است که:
بُرَیر، از پارسایانی بود که روزها را روزه می گرفتند و شب ها را به نماز می ایستادند.(2)
وی از سخنوران توانا بود. سخنان وی در ذی حُسُم(3) و هنگامی که سپاه کوفه، مانع از رسیدن آب به اهل بیت امام علیه السلام شده بود(4)، و نیز احتجاج او در روز عاشورا بر کوفیان به فرمان امام علیه السلام(5)، دلیل روشنی بر توانایی او در سخنوری است.
همچنین، وی با اجازۀ امام علیه السلام، در موضوع آب با ابن سعد، گفتگو کرد(6).
بُرَیر، همان کسی است که به دلیل یقین به زندگیِ پس از مرگ، در صبح عاشورا، هنگامی که امام علیه السلام و یارانش در حلقۀ محاصرۀ دشمن بودند و فاصله ای با شهادت نداشتند، از آرامش خاصّی برخوردار بود و با دوست خود(7)، عبد الرحمان، با چهره ای خندان، گفتگو می کرد.
دوستش به وی ایراد گرفت و گفت: ای بُرَیر! می خندی؟! الآن، نه وقت خنده است، و نه کار بیهوده.
بُرَیر، در پاسخ وی گفت:
لقد علم قومی أنّی ما أحببت الباطل کهلاً ولا شابّاً، وإنّما أفعل ذلک استبشاراً بما نصیر إلیه،
ص:20
فواللّه، ما هو إلاّ أن نلقی هؤلاء القوم بأسیافنا نعالجهم بها ساعة، ثمّ نعانق الحور العین.(1)
قوم من می دانند که من، نه در جوانی و نه در پیری به کار بیهوده علاقه مند نبوده ام. این کار را برای خجستگی آنچه برایمان اتّفاق می افتد، می کنم. به خدا سوگند، جز این نیست که ما با این گروه، با شمشیرهایمان رویارو می شویم و ساعتی را با آنها می جنگیم و سپس با حور العین، هماغوش می گردیم.
وی در روز عاشورا، پس از نبردی دلیرانه، به وسیلۀ کعب بن جابر، به شهادت رسید.(2) در «زیارت ناحیه» آمده است:
السَّلامُ عَلی یَزیدَ بنِ حُصَینٍ الهَمدانِیِّ المِشرَقِیِّ القاری، المُجَدَّلِ بِالمَشرَفِیِّ.(3)
سلام بر یزید بن حُصَین هَمْدانی مِشرَقی قاری که با [شمشیرِ] مَشرَفی، زده شد!
نام او در «زیارت رجبیّه» هم آمده است.(4)
910. الأمالی، صدوق - به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام صادق، از پدرش امام باقر، از جدّش امام زین العابدین علیهم السلام -: بُرَیر بن خُضَیر هَمْدانی - که بهترین قاری روزگارش بود -، به میدان آمد، در حالی که می گفت:
من، بُرَیرم و پدرم، خُضَیر است
خیری نیست در کسی که خیری ندارد.
آن گاه، سی تن از آنان را کُشت و سپس، به شهادت رسید. رضوان خدا بر او باد!(5)
911. الملهوف: بُرَیر بن خُضَیر - که زاهد و عابد(6) بود -، به میدان آمد. یزید بن مَعقِل، به سوی او بیرون آمد و با هم، قرار مُباهِله گذاشتند و از خدا خواستند که هر که بر حق است، آن را که بر باطل است، بکُشد. آن گاه، با هم جنگیدند و بُرَیر، او را کُشت. سپس، پیوسته جنگید تا به شهادت رسید. خداوند، از او خشنود باد!(7)
ص:21
912. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مِخنَف -: یوسف بن یزید، از عفیف بن زُهَیر بن ابی اخنَس - که در هنگام شهادت حسین علیه السلام، حضور داشت -، برایم نقل کرد: یزید بن مَعقِل از قبیلۀ بنی عَمیرَة بن ربیعه - که با تیرۀ بنی سَلیمه از قبیلۀ عبد قیس هم پیمان بودند -، بیرون آمد و گفت: ای بُرَیر بن خُضَیر! می بینی که خدا، برای تو چه خواسته است؟
بُرَیر گفت: به خدا سوگند که برای من، خوبی خواسته است و برای تو، بدی!
یزید گفت: دروغ می گویی، در حالی که پیش از این، دروغگو نبودی. آیا به یاد می آوری که در محلّۀ بنی لَوذان، با هم می رفتیم و تو می گفتی: عثمان بن عفّان، بر خود، ستم کرد و معاویة بن ابی سفیان، گم راه و گم راه کننده است و بی تردید، پیشوای هدایت و حقیقت، علی بن ابی طالب است؟
بُرَیر گفت: گواهی می دهم که این، نظر و گفتۀ من است.
یزید بن مَعقِل به او گفت: من، گواهی می دهم که تو از گم راهان هستی.
بُرَیر بن خُضَیر به او گفت: اگر موافقی با همدیگر مُباهله کنیم و خدا را بخوانیم تا دروغگو را لعنت کند و هر کدام را که بر باطل هستیم، بکُشد. سپس بیرون بیا، تا با هم، تن به تن بجنگیم.
هر دو بیرون آمدند و دستانشان را به سوی خدا، بلند کردند و از او خواستند که دروغگو را لعنت کند و آن که بر حق است، دیگری را که بر باطل است، بکُشد. سپس در برابر یکدیگر ایستادند و به نبرد با هم پرداختند و دو ضربه به هم زدند. یزید بن مَعقِل، ضربه ای آرام به بُرَیر بن خُضَیر زد که آسیبی به او نرساند و بُرَیر بن خُضَیر نیز ضربه ای به او زد که کلاهْخود او را شکافت و تا مغز سرش رسید و چنان [بر زمین] افتاد که گویی از بلندی، سقوط کرده است. شمشیر ابن خُضَیر هم در سرش گیر کرد؛ و گویی او را می بینم که آن را تکان می دهد تا آن را از سرش بیرون بکِشد.
سپس، رضی بن مُنقِذ به بُرَیر حمله بُرد و با او گلاویز شد و لَختی درگیر بودند. سپس بُرَیر بر سینه اش نشست. رضی گفت: جنگاوران و مدافعان، کجایند؟
کعب بن جابر بن عمرو ازْدی، رفت تا به بُرَیر، حمله ببرَد. به او گفتم: این، بُرَیر بن خُضَیر قاری است که در مسجد، به ما قرآن می آموخت.
امّا او با نیزه به او یورش بُرد و آن را در پشت بُرَیر، جای داد. بُرَیر، چون سوزش نیزه را احساس کرد، بر او جَست و صورتش را گاز گرفت و نوک بینی اش را کَنْد؛ ولی کعب بن جابر، او
ص:22
را زد تا بر زمینش انداخت و نیزه را کاملاً در پشتِ او فرو کرد. سپس، به او روی آورد و چندان با شمشیرش بر او زد تا او را کُشت.
عفیف [بن زُهَیر] می گفت: گویی مرد عبدیِ از پای افتاده را می بینم که برخاست و خاک از جامه اش تکانْد و گفت: ای برادر ازْدی! نعمتی به من دادی که هرگز، آن را فراموش نمی کنم.
[یوسف بن یزید] می گفت: به عفیف گفتم: تو خود، اینها را دیدی؟
او گفت: آری. به چشم خود، دیدم و با گوش خود، شنیدم.
هنگامی که کعب بن جابر باز گشت، همسرش (یا خواهرش) نَوار دختر جابر، به او گفت:
دشمنان فرزند فاطمه را یاری دادی و بزرگ قاریان را کُشتی! کار فجیعی انجام دادی. به خدا سوگند، دیگر هیچ گاه، حتّی یک کلمه هم با تو سخن نمی گویم!
کعب بن جابر گفت:
ای زن نکوهیده! از احوال من بپرس، تا به تو بگویند
در آن روز، با حسین [چه کردم]، در حالی که نیزه ها آمادۀ کارزار بودند.
آیا ناپسندترین مطلوبِ تو را نیاوردم
در حالی که در آن روز ترسناک، آنچه کردم، بر من مُشتَبَه نبود (کارم درست بود).
با من نیزه ای بود که سرش خیانت ننمود
و شمشیر سپیدی که با دو لبۀ تیز و بُرّان
آن را برهنه کرده، میان گروهی بر کشیدم
که دینشان، دین من نبود؛ چرا که من به دین اموَیان، خشنودم.
و از نوجوانی تا کنون، چشمانم مانند آنها را
چه در روزگارِ ایشان، و چه پیش از آن، ندیده بود
با کوبنده ترین ضربه های شمشیر، به گاهِ نبرد
آری. هر حامی حریم خویش، چنین کوبنده است.
بی زره و کلاه خود، در برابر زخم و ضربِ نیزه و شمشیر
شکیب ورزیدند و به نبرد تن به تن، روی آوردند؛ امّا سودی نداشت.
اگر عبید اللّه را دیدی، به او بگو که
من، مطیع و گوش به فرمان خلیفه ام.
بُرَیر را کُشتم و سپس، نعمت نجات دادن را بر ابو مُنقِذ
بار نمودم، هنگامی که جنگاوران را به یاری طلبید.
ص:23
عبد الرحمان بن جُندَب نیز برایم گفت: شنیدم که کعب بن جابر، در روزگار فرمان روایی مُصعَب بن زُبیر [بر عراق] می گفت: ای پروردگار من! ما به پیمان، وفا کردیم. پس - ای پروردگار - ما را مانند خیانتکاران، قرار مده.
پدرم به او گفت: راست است. او وفا کرد و کَرَم ورزید و تو برای خود، شر اندوختی.
او گفت: هرگز! من برای خودم شر نیندوختم؛ بلکه خیر اندوختم.
و ادّعا کرده اند که رضی بن مُنقِذ عبدی، بعدها در پاسخِ این اشعار کعب، چنین سروده است:
اگر پروردگارم می خواست، من در جنگ [با] آنان، شرکت نمی کردم
و پسر جابر، بر من منّت [نجات دادنم را] نمی گذاشت.
[شرکت در] آن روز، چنان ننگ آور است که
فرزندانم نیز مانند همنشینانم، بر من عیب می گیرند.
ای کاش پیش از شهادت حسین، مُرده بودم
و به زیر خاک رفته بودم!(1)
ص:24
913. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: حسین علیه السلام، صبحگاهان، با یارانش نماز گزارد. سپس اسبش را برایش آوردند و بر آن نشست و با چند تن ازیارانش به سوی لشکر دشمن، پیش آمد. بُرَیر بن خُضَیر هَمْدانی، جلوی ایشان بود. حسین علیه السلام به او فرمود: «ای بُرَیر! با اینان، سخن بگو و آنان را نصیحت کن».
بُرَیر، پیش رفت و نزدیک لشکر دشمن - که همگی به سوی حسین علیه السلام پیش آمده بودند -، ایستاد.
سپس، بُرَیر به آنان گفت: ای مردم! از خدا پروا کنید، که باقی ماندۀ گران قدرِ پیامبر صلی الله علیه و آله، به میان شما آمده است و اینان، فرزندان و خاندان و دختران و حرمِ (نزدیکانِ) او هستند. نظر و دلیلتان را بیاورید و بگویید که می خواهید با آنان، چه کنید؟
گفتند: می خواهیم که آنان را در اختیار امیر عبید اللّه بن زیاد بگذاریم تا در بارۀ ایشان، نظر دهد.
ص:25
بُرَیر گفت: آیا راضی نمی شوید که ایشان، به همان جایی که از آن آمده اند، باز گردند؟ وای بر شما، ای کوفیان! نامه هایی را که برای آنان فرستادید و تعهّدهایی را که از جانب خود به ایشان دادید و خدا را بر آن گواه گرفتید، فراموش کرده اید، و خدا برای گواهی دادن، کافی است. وای بر شما! خاندان پیامبرتان را دعوت کردید و ادّعا کردید که جانتان را برای آنان، فدا می کنید؛ امّا چون نزد شما آمدند، آنان را در اختیار عبید اللّه گذاشتید و آب جاری فرات را که در دسترس همه است و یهود و نصارا و مجوس از آن می نوشند، و سگ و خوک هم به آن در می آیند، از آنان، باز داشتید. پس از محمّد صلی الله علیه و آله، با ذریّه اش بد کردید. شما را چه می شود؟! خداوند، روز قیامت، شما را سیراب نکند! چه بد قومی هستید شما!
برخی از آنها به او گفتند: ای مرد! ما نمی دانیم که چه می گویی.
بُرَیر گفت: ستایش، ویژه خدایی است که بصیرتم را در بارۀ شما افزون کرد. خدایا! من از کردار این گروه، به سوی تو بیزاری می جویم. خدایا! میانشان درگیری و هراس بینداز، تا تو را خشمگین بر خودشان، ملاقات کنند.
آنان، به سوی او تیراندازی کردند و بُرَیر، به عقبْ باز گشت.(1)
914. المناقب، ابن شهرآشوب: بُرَیر بن خُضَیر هَمْدانی به میدان آمد، در حالی که می گفت:
من، بُرَیرم و پدرم، خُضَیر بود؛
شیری که دیگر شیران را [نیز] با غُرّشش می ترسانْد.
ص:26
نیکوکاران، کار خیر ما را می دانند
شما را [با شمشیر] می زنم و در این کار، زیانی نمی بینم.
این گونه است انجام دادن کار خیر از بُرَیر.
بَحیر بن اوس ضَبّی، او را کُشت.(1)
ر. ک: ج 1 ص 778 (بخش پنجم/فصل یکم/از وقایع شب عاشورا)
و ص 780 (گفتگوی بریر و شمر)
و ص 809 (فصل دوم/احتجاج های امام علیه السلام بر سپاه کوفه).
بَشیر بن عمرو حَضرَمی(2) که در منابع از وی با نام های بشر بن عمر حَضرَمی،(3) بشیر بن عمرو(4) و محمّد بن بشیر حَضرَمی(5) نیز یاد شده، از یاران استوارگام و باوفای سیّد الشهدا علیه السلام است.
وی، خبر ناگوار اسارت فرزندش در ناحیه ای مرزی را در کربلا شنید و در حالی که می توانست به بهانۀ آزاد کردن فرزندش صحنه را ترک کند، جوان مردی کرد و از امام حسین علیه السلام جدا نشد. امام علیه السلام به وی فرمود:
أنتَ فی حِلٍّ مِن بَیعَتی، فَاعمَل فی فِکاکِ ابنِکَ.
تو از بیعت من، آزادی. پس [برو و] برای رهایی پسرت، تلاش کن.
امّا وی پاسخ داد:
أکَلَتنِی السِّباعُ حَیّاً إن فارَقتُکَ.(6)
ص:27
اگر از تو جدا شوم، درندگان، زنده زنده، مرا بخورند!
و در گزارشی دیگر، آمده که امام علیه السلام به وی فرمود که فِدیۀ (جانْفدای) آزاد کردن فرزندش را هم در اختیارش می گذارد؛ امّا وی، نپذیرفت و گفت:
هَیهاتَ أن افارِقَکَ، ثُمَّ أسأَلَ الرُّکبانَ عَن خَبَرِکَ! لا یَکونُ - وَاللّهِ - هذا أبَداً، ولا افارِقُکَ.(1)
هرگز! از تو جدا شوم و از مسافران، خبر تو را جویا شوم؟ به خدا، هرگز این اتّفاق نمی افتد و از تو جدا نمی شوم!
بر پایۀ گزارش طبری(2)، بشیر و سُوَید، آخرین یاران امام علیه السلام بودند که به خیل شهدای کربلا پیوستند.
وی، در حالی که این اشعار را زمزمه می کرد، با سپاه دشمن درگیر شد و به شهادت رسید:
امروز - ای نَفْس -، با [خدای] مهربان، دیدار می کنم
و امروز، با احسان تمام، پاداش داده می شوی.
بی تابی مکن. همه چیز، فنا شدنی است
و شکیبایی برای تو، پُر بهره ترین است، در پیشگاه داورِ روز جزا.(3)
از وی در «زیارت ناحیۀ مقدّسه»، چنین یاد شده است:
السَّلامُ عَلی بِشرِ بنِ عُمَرَ الحَضرَمِیِّ، شَکَرَ اللّهُ لَکَ قَولَکَ لِلحُسَینِ وقَد أذِنَ لَکَ فِی الاِنصِرافِ: أکَلَتنی إذَن السِّباعُ حَیّاً إن فارَقتُکَ وأسأَلُ عَنکَ الرُّکبانَ، وأخذُلُکَ مَعَ قِلَّةِ الأَعوانِ، لا یَکونُ هذا أبَداً.
سلام بر بِشْر بن عُمَر حَضرَمی! خداوند، سپاس گزار این گفتۀ تو به حسین باشد، آن هنگام که او به تو اجازه داد که بروی [؛ امّا گفتی]: اگر از تو جدا شوم، درندگان، زنده زنده، مرا بخورند! خبر تو را از مسافران، جویا شوم و تو را با وجود کمیِ یاور، تنها بگذارم؟ هرگز، چنین اتّفاقی نمی افتد!(4)
نام او در «زیارت رجبیّه» نیز آمده است.(5)
ص:28
915. تهذیب الکمال - به نقل از اسوَد بن قیس -: به محمّد بن بَشیر حَضرَمی گفته شد: پسرت در مرز ری، اسیر شده است.
گفت: او و خودم را به حساب خدا می گذارم. نه دوست داشتم که اسیر شود، و نه این که پس از او بمانم.
حسین علیه السلام، سخن او را شنید و به او فرمود: «خدا، رحمتت کند! بیعتم را از تو برداشتم. [برو و] برای آزاد کردن فرزندت تلاش کن».
او گفت: درندگان، مرا زنده زنده بخورند، اگر از تو جدا شوم!
امام علیه السلام فرمود: «پس، این جامه های گران بها را در اختیارِ فرزندت قرار ده تا با آنها، فِدیۀ (جانْفدای) برادرش را فراهم کند».
سپس، پنج جامه به ارزش هزار دینار به او بخشید.(1)
916. مقاتل الطالبیّین - به نقل از حُمَید بن مسلم -: مردی آمد و به میان لشکر حسین علیه السلام در آمد و به نزد یکی از یاران ایشان رفت و به او گفت: از فلان پسرت، خبر رسیده که جنگجویان دیلم، او را اسیر کرده اند. پس با من بیا تا در پرداخت فِدیه اش بکوشیم.
او گفت: تا چه کنم؟ او و خودم را به حساب خدا، وا می گذارم.
امام حسین علیه السلام به او فرمود: «برو که بیعتم را از تو برداشتم و فِدیۀ پسرت را هم به تو می بخشم».
او گفت: هرگز! از تو جدا شوم و سپس خبرت را از مسافران بپرسم؟ به خدا سوگند که این، هرگز اتّفاق نمی افتد و از تو جدا نمی گردم!
سپس، به آنان یورش بُرد و جنگید تا کشته شد. رحمت و رضایت خدا بر او باد!(2)
ص:29
سیف بن حارث بن سَریع و مالک بن عبد بن سَریع، دو برادرِ مادری و نیز پسرعموی یکدیگر بودند.(2)
از سیف، به صورت های گوناگون، نام برده اند: سیف بن حارث بن سریع،(3) سیف بن حارث،(4) شَبیب بن حارث بن سریع(5) و سُفیان بن سریع.(6)
از مالک نیز با نام های مختلفی یاد کرده اند: مالک بن عبد بن سریع،(7) مالک بن عبد اللّه بن سریع،(8) مالک بن عبد اللّه حائری(9) و مالک بن سریع.(10)
این دو، از یاران امام حسین علیه السلام بودند(11) و در لحظات سخت روز عاشورا، گریان، نزد امام علیه السلام آمدند. وقتی امام علیه السلام از علّت گریۀ آنها پرسید، دلیل آن را نگرانی نسبت به حال امام علیه السلام و عدم توانایی جهت دفع دشمن، بیان کردند.
امام علیه السلام نیز برای آنها، دعا کرد.(12)
نام این دو در زیارت های «ناحیه» و «رجبیّه»(13) آمده است. در «زیارت ناحیه» می خوانیم:
ص:30
السَّلامُ عَلی شَبیبِ بنِ الحارِثِ بنِ سَریعٍ. السَّلامُ عَلی مالِکِ بنِ عَبدِ بنِ سَریعٍ.
سلام بر شَبیب بن حارث بن سَریع! سلام بر مالک بن عبد بن سَریع!(1)
917. تاریخ الطبری - به نقل از محمّد بن قیس -: دو جوان جابری:(2) سیف بن حارث بن سریع و مالک بن عبد بن سریع - که پسرعمو و برادرِ مادری یکدیگر بودند -، نزد حسین علیه السلام آمدند و در حالی که می گریستند، به او نزدیک شدند.
امام علیه السلام فرمود: «ای پسران برادرم! چرا گریه می کنید؟ به خدا سوگند، من امیدوارم که به زودی، چشمتان روشن شود!».
آن دو گفتند: خداوند، ما را فدایت کند! به خدا سوگند که برای خود، گریه نمی کنیم؛ بلکه بر تو می گِرییم! می بینیم که محاصره شده ای و کاری از ما بر نمی آید.
امام علیه السلام فرمود: «ای پسران برادرم! خداوند، به شما به خاطر این غمخواری و همدردی و جانبازی تان برای ما، بهترین پاداشِ پرواپیشگان را عطا فرماید»....
سپس، آن دو جوان پیش رفتند و در همان حال، به سوی حسین علیه السلام رو کرده، گفتند: سلام بر تو، ای فرزند پیامبر خدا!
امام علیه السلام نیز پاسخ داد: «و بر شما باد سلام و رحمت خدا!».
سپس جنگیدند تا به شهادت رسیدند.(3)
سلمانی،(1) جبّار بن حارث سلمانی،(2) جیّاد بن حارث سلمانی مرادی،(3) حیّان بن حارث سلمانی ازْدی،(4) حیّان بن حارث،(5) حسّان بن حارث(6) و حَبّاب بن حارث، از او یاد شده است.
طبری، از او با نام جابر بن حارث سلمانی، یاد می نماید و او و چند تن دیگر را از اوّلین جنگاوران و از نخستین شهیدانی ذکر می کند که همگی در یک مکان، به شهادت رسیدند.(7)
ابن شهرآشوب نیز او را با نام «حَباب بن حارث»، جزو شهدای حملۀ اوّل دشمن بر می شمُرَد.(8)
ابن کَلْبی، حیّان بن حارث را جزو شهدای کربلا می داند. برخی منابع، جُنادة بن حارث انصاری و پسرش عمرو را از شهدای کربلا شمرده اند که ظاهراً، همان جُنادة بن حارث سلمانی باشد.
وی در روز عاشورا، با خواندن این اشعار، به صف دشمنْ حمله ور شد و جنگید تا به خیل شهیدان پیوست:
من، جُناده، پسر حارثم
نه ناتوانم، و نه شکنندۀ بیعتم
تا آن زمان که وارثم
بر بالای جسد متلاشی شده ام بر روی خاک، بِایستد.
سپس، به دشمن هجوم بُرد و آن قدر به نبرد ادامه داد تا کشته شد. آن گاه، پس از او، [پسرش] عمرو بن جُناده، به سوی میدان رفت، در حالی که می خواند:
گلوی پسر هند را بفشار و تیربارانش کن
با سوارگان انصار، در درون خانه اش،
ص:32
با مهاجرانی که تیرهایشان، رنگین است
از خون کافران، در زیر گَرد و غبار؛
تیرهایی که در روزگار محمّد صلی الله علیه و آله، رنگین شدند
و امروز، از خون فاجران، رنگین می شوند
و امروز، رنگین می شوند، با خون های گروهی که
قرآن را به منظور یاری اشرار، کنار گذاشتند.
در طلب خون هایشان در بدر، بر آمدند و رو برگرداندند
با تیزیِ شمشیرها و نیزه های خطرناک.
به خداوند - که پروردگار من است -، سوگند که همواره می زنم
فاسقان را با شمشیر تیز بُرَنده!
این، امروز بر من، حقّ واجبی است
و [گر نه] در همۀ روزها، [وقت] در آغوش گرفتن و گفتگوست.(1)
در «زیارت ناحیه»، آمده است:
السَّلامُ عَلی حَیّانَ بنِ الحارِثِ السَّلمانِیِّ الأَزدِیِّ.
سلام بر حیّان بن حارث سَلمانی ازْدی!(2)
نام وی، در «زیارت رجبیّه» هم آمده است.(3)
در منابع از او یاد شده است.
وی، بردۀ سیاهی بود از یاران امام حسین علیه السلام.(1) وی، روز عاشورا خواست تا به میدان برود؛ ولی امام علیه السلام از وی خواست که از این کار، منصرف شود؛ امّا جَون، ضمن پافشاری برای رفتن به میدان، به امام علیه السلام گفت:
وَاللّهِ إنَّ ریحی لَمُنتِنٌ، وإنَّ حَسَبی لَلَئیمٌ، ولَونی لَأَسوَدُ، فَتَنفَّس عَلَیَّ بِالجَنَّةِ، فَیَطیبَ ریحی، ویَشرُفَ حَسَبی، ویَبیَضَّ وَجهی. لا وَاللّهِ لا افارِقُکُم حَتّی یَختَلِطَ هذَا الدَّمُ الأَسوَدُ مَعَ دِمائِکُم.(2)
به خدا سوگند، بویی بد، تباری پست و رنگی سیاه دارم پس بهشت را از من دریغ مَدار تا بویم، خوش و تبارم، نیکو و رویم سپید شود! نه! به خدا سوگند، از شما جدا نمی شوم تا این که خون سیاهم با خون شما، در آمیزد.
سپس به میدان آمد و با خواندن این اشعار، به صف دشمن، حمله ور شد:
فاجران، چگونه می بینند شمشیر زدن سیاهی را
که با شمشیر مَشرَفی بُرَندۀ تیز می زند؟
با شمشیری آخته، از فرزندان محمّد صلی الله علیه و آله دفاع می کنم.(3)
دفاع می کنم از آنان، با زبان و دستم.
با این کارها، رستگاریِ روز وارد شدن (قیامت) را
از معبود یگانۀ تنها، امید دارم؛
زمانی که شفاعت کننده ای همانند احمد، در پیشگاه او نیست.(4)
این خدمت گزار راستین آل محمّد صلی الله علیه و آله نیز جنگید تا به خیل شهیدان پیوست. در گزارشی متأخّر آمده که امام علیه السلام، بر سرِ جنازۀ او ایستاد و برای او، این چنین دعا کرد:
اللّهُمَّ بَیِّض وَجهَهُ، وطَیِّب ریحَهُ وَاحشُرهُ مَعَ الأَبرارِ، وعَرِّف بَینَهُ وبَینَ مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ.(5)
ص:34
خداوندا! صورت او را نورانی و بویش را خوش گردان و او را با نیکان، محشور کن و میان او و محمّد و خاندان محمّد صلی الله علیه و آله، آشنایی برقرار نما.
و در ادامه، از امام زین العابدین علیه السلام، روایت شده که پس از ده روز که مردم، برای دفن شهدا آمدند، از جنازۀ او بوی مُشک، استشمام می شد.
در «زیارت ناحیۀ مقدّسه»، آمده است:
السّلام عَلی جَونِ بنِ حَرِیٍّ مَولی أبی ذَرٍّ الغِفارِیِّ.
سلام بر جون بن حَری،(1) غلام ابو ذر غفاری!
در «زیارت رجبیّه» هم نام وی آمده است.(2)
918. الملهوف - در یادکرد کشته شدن یاران امام علی علیه السلام -: جَون، غلام ابو ذر، به میدان آمد. او برده ای سیاه بود. حسین علیه السلام به او فرمود: «تو مُجازی [که نجنگی]؛ زیرا تو برای عافیت، در پیِ ما آمده ای. پس خود را درگیرِ گرفتاریِ ما مکن».
جَون گفت: ای فرزند پیامبر خدا! من به گاه راحتی، از شما بهره ببرم و به هنگام سختی، رهایتان کنم؟! به خدا سوگند، بوی من، بد و تبارم، پَست و رنگ پوستم، سیاه است. آیا از من دریغ می داری که با [رفتن به] بهشت، بویم خوش و تبارم نیکو و رویم سپید شود؟ به خدا سوگند، از شما جدا نمی شوم تا این خون سیاه با خون های شما، در آمیزد!
سپس جنگید تا به شهادت رسید. خُشنودی خدا بر او باد!(3)
مُظهّر(1) فَقعَسی(2) نیز یاد شده، از یاران خاصّ امام علی، امام حسن و امام حسین علیهم السلام(3) بوده است؛ بلکه به گفتۀ ابن حجر، دوران پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را نیز درک کرده است.(4)
وی در دوران حکومت امام علی علیه السلام، یکی از اعضای «سپاه ویژۀ» ایشان - که «شُرطَةُ الخَمیس» نامیده می شد -، بوده است.(5)
مذاکرات حبیب بن مظاهر با میثم تمّار و رُشَید هَجَری در بارۀ آینده، نشانۀ آن است که آنان، از اصحاب سِرّ امام علی علیه السلام، و برخوردار از کمالات بلند معنوی و علم مَنایا و بلایا (مرگ ها و حادثه ها) بوده اند.(6)
وی، در زمرۀ نخستین کسانی بود که از امام حسین علیه السلام برای آمدن به کوفه، دعوت کردند(7) و پس از ورود مسلم علیه السلام به کوفه و قرائت نامۀ امام علیه السلام برای مردم کوفه، پس از عابِس - که ضمن اظهار تردید در صداقت مردم کوفه، سوگند یاد کرد که شخصاً دعوت امام علیه السلام و نماینده ایشان را می پذیرد و برای رضای خدا با دشمنان آنان می جنگد تا خدا را ملاقات کند -، از جا برخاست و گفت:
رَحِمَکَ اللّهُ! قَد قَضَیتَ ما فی نَفسِکَ بِواجِزٍ مِن قَولِکَ.
خداوند، تو را بیامرزد! آنچه را در نظر داشتی، با سخنی کوتاه، بیان کردی.
سپس گفت:
و أنَا وَ اللّهِ الَّذی لا إلهَ إلّاهُوَ، عَلی مِثلِ ما هذا عَلَیهِ.(8)
سوگند به خداوندی که جز او خدایی نیست، من هم نظری همچون نظر او دارم.
پس از سخنان این دو نفر، بیعت مردم با مُسلم بن عقیل، آغاز شد.(9) همچنین حبیب، در بیعت
ص:36
گرفتن از مردم کوفه، نقشی فعّال داشت.(1)
وی پس از حضور در کربلا نیز برای جذب نیرو برای سپاه امام علیه السلام از طایفۀ بنی اسد(2) و برخورد با دشمنان، تلاش های فراوانی داشت.(3)
حبیب، در روز عاشورا، فرماندهی جناح چپ سپاه امام علیه السلام را به عهده داشت(4) و از آرامش و روحیۀ بسیار بالایی برخوردار بود. چنان که در آستانۀ شهادت، شاد بود و بر اساس نقلی، با همرزمان خود، شوخی می کرد.(5) بُرَیر به او گفت: برادر! الآن وقت خنده نیست.
حبیب، پاسخ داد:
کجا برای شادمانی، بهتر از این جا؟ به خدا سوگند، جز این نیست که این گروه اوباش، با شمشیرهایشان به ما هجوم می آورند و ما با حور العین، هماغوش می شویم.(6)
وی، در حالی که این اشعار را زمزمه می کرد، به سپاه دشمن، حمله ور شد:
من، حبیبم و پدرم، مُظاهر است
یکّه سوار پیکارجو، میان شعله های جنگ.
شما، آماده تر و پُر شمارترید
و ما، وفادارتر و شکیباتر از شماییم.
ما، حجّتی برتر و حقّی روشن تر داریم
و از شما، پرهیزگارتریم و دلیل بهتری داریم.(7)
او همچنان رزمید تا به خیل شهدای کربلا پیوست. شهادت حبیب، برای امام حسین علیه السلام، بسیار ناگوار بود. لذا هنگامی که وی شهید شد، فرمود:
من، شهادت خود و یارانِ حمایتگرم را به حساب خدا می گذارم.(8)
در «زیارت ناحیۀ مقدّسه»، آمده است:
السَّلامُ عَلی حَبیبِ بنِ مُظاهِرٍ الأَسَدِیِّ.
ص:37
سلام بر حبیب بن مُظاهر اسدی!(1)
نام وی در «زیارت رجبیّه» هم آمده است.(2)
ر. ک: ص 104 (فصل سوم/مُسلم بن عَوسَجَه).
گفتنی است که فاضل دربندی، در کتاب أسرار الشهادة،(3) داستان مفصّلی را(4) در بارۀ ملاقات حبیب بن مُظاهر با مُسلم بن عَوسَجه در مغازۀ عطّاری در بازار کوفه برای خرید رنگ، همچنین نامۀ امام حسین علیه السلام به حبیب و دعوت از او برای یاری خود، گفتگوی حبیب با همسرش در بارۀ رفتن به کربلا، سخن گفتن غلام حبیب با اسب وی در خارج از کوفه، چگونگی رسیدن حبیب به کربلا و ابلاغ سلام زینب علیها السلام به وی هنگام ورود به کربلا، نقل کرده است که مانند بسیاری از مطالب دیگر این کتاب، در منابع معتبر، اثری از آنها دیده نمی شود و متأسّفانه، بسیاری از اهل منبر و مرثیه سرایان، آنها را نقل می کنند.
919. رجال الکشّی - به نقل از فُضَیل بن زُبیر -: میثم تمّار، سوار بر اسبش می رفت که حبیب بن مُظاهر اسدی را در مجلس قبیلۀ بنی اسد، دید. آنها با هم سخن گفتند تا آن جا که گردن اسب هایشان، در هم فرو رفت.
سپس حبیب گفت: گویی پیرمردی شکم بزرگ را می بینم که در دار الرزق، خربزه می فروشد و به خاطر محبّت نسبت به خاندان پیامبرش، به دار آویخته شده و بر همان چوبۀ دار، شکمش را شکافته اند.
میثم گفت: من نیز مردی سرخ رو، با دو گیسوی بافته را می شناسم که بیرون می آید تا فرزند دختر پیامبرش را یاری دهد و کشته می شود و سرش را به کوفه می برَند.
آن گاه، آن دو از هم جدا شدند و اهل مجلس گفتند: دروغگوتر از این دو، ندیده بودیم!
اهل مجلس، هنوز متفرّق نشده بودند که رشید هَجَری آمد و از اهل مجلس، در بارۀ آن دو پرسید. گفتند: از هم جدا شدند و شنیدیم که این گونه می گویند. رشید گفت: خداوند، میثم را رحمت کند! فراموش کرد که [بگوید]: و صد درهم، بر جایزۀ آورندۀ سر [- حبیب] می افزایند.
سپس، رشید رفت و اهل مجلس گفتند: به خدا سوگند، این، دروغگوترینِ آنان بود!
ص:38
همان مردم می گویند: به خدا سوگند، روزگاری نگذشت که میثم را بر درِ خانۀ عمرو بن حُرَیث، به دار آویخته، دیدیم. نیز شاهد بودیم که سرِ حبیب بن مُظاهر را - که همراه با حسین علیه السلام کشته شده بود -، آوردند و همۀ آنچه را گفته بودند، به چشم دیدیم.
حبیب، از هفتاد تن یارانِ یاری دهندۀ حسین علیه السلام بود که کوه هایی از آهن [و شمشیر] را پیشِ روی خود دیدند و با سینه و صورت، به استقبال نیزه و شمشیر رفتند، در حالی که امان و مال، به آنها پیشنهاد شده بود؛ ولی آنان، پاسخ رد دادند و گفتند: ما نزد پیامبر خدا صلی الله علیه و آله عذری نداریم، اگر حسین علیه السلام کُشته شود و ما جانی در بدن داشته و نگاره گر باشیم.
سپس، گِرد او چرخیدند تا به شهادت رسیدند.
حبیب [در واپسین ساعات عمرش] شوخی می کرد و یزید بن خُضَیر هَمْدانی - که او را سَرورِ قاریان می خواندند -، به او گفت: برادر من! اکنون، وقت خنده نیست.
حبیب گفت: کجا بهتر از این جا، برای شادمانی است؟ به خدا سوگند، جز این نیست که این اوباش، با شمشیرهایشان به سوی ما می آیند [و ما را شهید می کنند] و با حور العین، هماغوش می شویم.(1)
ص:39
920. الأمالی، صدوق - به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام صادق، از پدرش امام باقر، از جدّش امام زین العابدین علیهم السلام -: سپس حبیب بن مُظاهر اسدی - که رضوان خدا بر او باد -، به میدان مبارزه آمد، در حالی که چنین رَجَز می خواند:
من، حبیبم و پدرم، مُظهّر است
ما، از شما پاک تر و پاکیزه تریم
و بهترین مردم به گاه یادآوری را یاری می دهیم.
آن گاه، 31 تن از آنان را کُشت و سپس به شهادت رسید. رضوان خدا بر او باد!(1)
921. الفتوح: حبیب بن مُظاهر اسدی، به میدان آمد، در حالی که رَجَز می خواند و می گفت:
من، حبیبم و پدرم، مُظاهر است
یّکه سوارِ پیکارجو، میان شعله های جنگ.
شما، آماده تر و پُرشمارترید
و ما، با حجّت برتر و چیره تر.
و شما، خیانتکار در پیمانید
و ما از شما، وفادارتر و شکیباتریم.
سپس یورش بُرد و آن قدر جنگید تا به شهادت رسید. خدایش بیامرزد!(2)
922. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مِخنَف -: سلیمان بن ابی راشد، از حُمَید بن مسلم برایم نقل کرد:
حسین علیه السلام، در ظهر عاشورا فرمود: «از آنان بخواهید که دست نگه دارند تا نماز بخوانیم».
حُصَین بن تمیم گفت: این [نماز] پذیرفته نمی شود!
ص:40
حبیب بن مُظاهر گفت: پذیرفته نمی شود؟! گمان بُرده ای که نماز از خاندان پیامبر خدا صلی الله علیه و آله پذیرفته نمی شود و از تو - ای درازگوش -، پذیرفته می شود؟!
حُصَین بن تمیم، به آنان یورش بُرد. حبیب بن مُظاهر نیز به سوی او بیرون آمد و با شمشیر به صورت اسبش زد. اسب، دست هایش را بلند کرد و حُصَین، از آن [بر زمین] افتاد و یارانش، او را با خود بردند و نجاتش دادند. حبیب، شروع به رَجَزخوانی کرد:
سوگند یاد می کنم که اگر به شمارِ شما بودیم
یا حتّی نصف شما، گروه گروه، فرار می کردید
ای بدتباران و پلیدان!
و آن روز، چنین رَجَز خواند:
من، حبیب هستم و پدرم، مُظاهر است
یکّه سوار پیکارجو، میان شعله های جنگ.
شما، آماده تر و پُرشمارترید
و ما، وفادارتر و شکیباتر.
و ما با حجّت برتر و حقّ آشکارتریم
و از شما، پرهیزگارتریم و دلیل بهتری داریم.
سپس، سخت جنگید. مردی از قبیلۀ بنی تمیم به او حمله بُرد و با شمشیر، به سرش زد و خون او را ریخت. نام آن مرد، بُدَیل بن صُرَیم و از قبیلۀ بنی عُقفان بود. مردی دیگر از بنی تمیم نیز به او حمله بُرد و او را با نیزه به زمین انداخت. حبیب، خواست برخیزد که حُصَین بن تمیم، با شمشیر بر سرش زد و او را دوباره [بر زمین] انداخت. مرد تمیمی، فرود آمد و سرش را [از تن] جدا کرد.
حُصَین به او گفت: من، شریک تو در کُشتنِ او بودم.
امّا او گفت: به خدا سوگند، کسی جز من، او را نکُشت.
حُصَین گفت: سر را به من بده تا به گردن اسبم بیاویزم و مردم ببینند و شرکت جستنِ مرا در کُشتن او بدانند. سپس، آن را بگیر و به نزد عبید اللّه بن زیاد ببر که من، نیازی به جایزۀ کُشتن او ندارم.
مرد تمیمی نپذیرفت؛ ولی قومشان، آن دو را بر همین گونه ای که گفته شد، صلح دادند و او، سرِ حبیب بن مُظاهر را به حُصَین داد تا به گردن اسبش بیاویزد و میان لشکر بچرخانَد. سپس، آن را به او بدهد.
ص:41
هنگامی که به کوفه بازگشتند، آن دیگری، سرِ حبیب را گرفت و به سینۀ اسبش آویخت و با همان به دیدار ابن زیاد در کاخش رفت. قاسم پسر حبیب - که آن زمان، نوجوان بود -، او را دید و همراه سوار رفت و بی آن که از او جدا شود، با وی به درون کاخ رفت و چون خارج شد، با او بیرون آمد. سوار، به او بدگمان شد و گفت: پسرکم! چرا دنبال من می آیی؟
گفت: چیزی نیست.
گفت: چرا، پسرکم! به من بگو.
گفت: این سری که همراه توست، سرِ پدر من است. آیا آن را به من می دهی تا آن را به خاک بسپارم؟
گفت: پسرکم! امیر (ابن زیاد) به دفن او رضایت نمی دهد و من می خواهم که امیر، پاداش نیکویی در برابر کُشتن او به من بدهد.
جوان به او گفت: امّا خداوند، بر این کار، چیزی جز بدترین سزا به تو نمی دهد. بدان که به خدا سوگند، بهتر از خودت را کُشته ای.
آن جوان، گریست و آن گاه، صبر کرد تا بزرگ شد و همّ و غمّش جز این نبود تا قاتل پدرش را تعقیب کند و در نخستین فرصت، او را به انتقام پدرش بکُشد.
به روزگار فرمان روایی مُصعَب بن زبیر بر عراق و نبردش در باجُمَیرا، آن پسر به اردوگاه مُصعَب، وارد شد و قاتل پدرش را در خیمه اش دید. با استفاده از غفلت او، به آن جا رفت و آمد کرد تا نیم روزی که به خواب رفته بود، بر وی وارد شد و او را با شمشیر زد تا جان داد.
محمّد بن قیس، برای من (ابو مِخنَف) گفت: هنگامی که حبیب بن مُظاهر، کشته شد، حسین علیه السلام آشفته گشت و فرمود: «خود و یارانِ یاری کننده ام را به حساب خدا می گذارم [و شکیبایی می کنم]».(1)
ص:42
حَجّاج بن مَسروق جُعْفی(1) که برخی از منابع، وی را حَجّاج بن مَسرور(2) نامیده اند، یکی دیگر از یاران باوفای سیّد الشهدا علیه السلام است که در عاشورا، به شرف شهادت، نائل آمد.(3)
وی، همان کسی است که امام حسین علیه السلام، او را نزد عبید اللّه بن حُرّ جُعْفی فرستاد تا از او بخواهد که به یاری امام علیه السلام بیاید،(4) و در جریان برخورد سپاه حُرّ بن یزید با امام علیه السلام، به دستور
ص:43
امام علیه السلام، اذان ظهر را گفت و منابع،(1) او را به عنوان مؤذّن حسین علیه السلام معرّفی کرده اند.(2)
وی، روز عاشورا، با خواندن این اشعار، به صف دشمن حمله کرد تا به لقاء اللّه پیوست:
به پیش، که تو، هم هدایت شده ای و هم هدایت کننده
امروز، جدّت پیامبر صلی الله علیه و آله را دیدار می کنی
آن گاه، پدر سخاوتمندت، علی علیه السلام را
همان که ما، او را وصی [ِ پیامبر] می شناسیم.
و حسنِ نیکوکارِ پرهیزگارِ وفادار را
و [جعفر] دارای دو بال [در بهشت]، جوان مردِ دلیر را
و [حمزه] شیر خدا، شهید جاویدان را.(3)
در «زیارت ناحیه»، آمده است:
السَّلامُ عَلی الحَجّاجِ بنِ مَسروقٍ الجُعفِیِّ.
سلام بر حَجّاج بن مَسروق جُعْفی!(4)
نام وی در «زیارت رجبیّه» هم آمده است.(5)
923. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: حَجّاج بن مَسروق - که اذانگوی حسین علیه السلام بود -، به میدان آمد و این گونه رَجَز می خواند:
ای حسین! به پیش که هدایت شده ای و هم هدایت کننده
امروز، جدّت پیامبر صلی الله علیه و آله را دیدار می کنی
سپس، پدر والایت، علی علیه السلام را
و حسن علیه السلام، نیکوکارِ پسندیدۀ ولیّ را
و [جعفر،] دارندۀ دو بال [در بهشت]، جوان مرد دلیر را
و [حمزه] شیر خدا، شهید جاویدان را.
سپس یورش برد و جنگید تا به شهادت رسید.(6)
ص:44
حُرّ بن یزید ریاحی(1)، یکی از بزرگان قبیلۀ بنی تمیم(2) بوده است. اطّلاع دیگری از وی در دست نیست؛ لیکن سرنوشت او در میان یاران امام حسین علیه السلام، استثنایی و بسیار آموزنده است.
حُر، تنها کسی است که در روز عاشورا، فاصلۀ میان دوزخ و بهشت را طی ساعاتی کوتاه، در نوردید و خود را از حَضیض شقاوت، به قلّۀ سعادت رساند. از این رو، سرنوشت حُر، دلیل روشنی بر آزادی انسان در انتخاب راه صحیح در زندگی است.
حُر، نخستین کسی بود که راه را بر امام حسین علیه السلام و یارانش بست.(3) انتخاب وی به فرماندهی سپاهی که نخستین برخورد را با امام علیه السلام داشت،(4) حاکی از اعتماد کامل حکومت امَوی به اوست.
گناهی که حُر مرتکب شد، گناه کوچکی نبود؛ ولی هنگامی که خود را میان بهشت و دوزخ دید، ظاهرِ فریبندۀ دنیا - که در باطن آن، دوزخْ نهفته بود -، او را نفریفت و او، راه بهشت را به همراه دیگر شهدای کربلا، انتخاب کرد و در بارۀ این انتخاب، گفت:
إنّی وَ اللّهِ اخَیِّرُ نَفسی بَینَ الجَنَّةِ وَ النّارِ، وَ وَ اللّهِ لا أختارُ عَلَی الجَنَّةِ شَیئاً وَ لَو قُطِّعتُ وَ حُرِّقتُ.(5)
به خدا سوگند، من خودم را میان بهشت و جهنّم، مخیّر می بینم و - به خدا سوگند -، بهشت را با هیچ چیزی عوض نمی کنم، هر چند، تکّه تکّه و سوزانده شوم.
این، پیام آموزنده ای است برای همۀ کسانی که در زندگی خود، در دوراهیِ دوزخ و بهشت، قرار می گیرند، بویژه برای جوانان.
ص:45
حُر، پس از انتخاب راه بهشت، نهیبی بر اسب خود زد و در حالی که دست هایش را روی سرش گذاشته بود، خود را به خیمه های سیّد الشهدا علیه السلام رساند و در بین راه، این جملات را زمزمه می کرد:
اللّهُمَّ إنّی تُبتُ إلَیکَ فَتُب عَلَیَّ، فَقَد أرعَبتُ قُلوبَ أولِیائِکَ وَ أولادِ بِنتِ نَبِیِّکَ.
خداوندا! به سوی تو، توبه کردم. توبه ام را بپذیر، که دلِ دوستانت و فرزندان دختر پیامبرت را لرزاندم.
حُر، به دلیل خطای بزرگی که مرتکب شده بود، احتمال می داد که توبۀ او پذیرفته نشود. از این رو، هنگامی که به محضر امام علیه السلام رسید، گفت:
فدایت گردم! من همانی هستم که مانع بازگشت تو شدم و تو را وادار کردم که در این سرزمین، فرود بیایی. به خداوند سوگند، گمان نمی کردم که این گروه، تو را به این حالی که می بینم، برسانند. من به درگاه خدا، توبه می کنم. آیا راه توبه ای برای من هست؟
امام حسین علیه السلام پاسخ داد:
نَعَم، یَتوبُ اللّهُ عَلَیکَ، فَانزِل.
آری. خداوند، توبۀ تو را می پذیرد. فرود بیا!
حُر گفت:
من سواره باشم، برایت بهتر از این است که پیاده باشم و سرانجام کارم به فرود آمدن (شهادت)، منجر می شود.
سپس افزود:
از آن جا که من، نخستین کسی بودم که در برابر تو در آمدم، پس اجازه بده که نخستین کُشتۀ در برابر تو باشم، شاید از کسانی باشم که در فردای قیامت، از مصافحه کنندگان با جدّت محمّد صلی الله علیه و آله باشم.
این سخن حُر، حاکی از عقیدۀ راسخ وی به مبدأ و معاد است که همین معنا، اساس رستگاری وی گردید. حُر، پس از ایراد سخنانی هشیارکننده و هشداربخش برای سپاه کوفه، به صف دشمن حمله کرد تا به شرف شهادت، نائل آمد. یاران امام علیه السلام، او را در حالی که هنوز رمقی در تن داشت، از صحنۀ نبرد، بیرون آوردند و در برابر امام علیه السلام نهادند. سخنان امام علیه السلام بر بالین وی نیز، بسیار قابل تأمّل است. ایشان، در حالی که غبار از چهرۀ او پاک می کرد، فرمود:
أنتَ الحُرُّ کَما سَمَّتکَ امُّکَ، حُرٌّ فِی الدُّنیا و حُرٌّ فِی الآخِرَةِ.
ص:46
تو حُر (آزاده) هستی، همان گونه که مادرت تو را نامیده است؛ آزاده در دنیا و آخرت.(1)
در «زیارت ناحیۀ مقدّسه»، آمده است:
السَّلامُ عَلَی الحُرِّ بنِ یَزیدَ الرِّیاحِیِّ.
سلام بر حُرّ بن یزید ریاحی!(2)
در «زیارت رجبیّه» هم نام وی، آمده است.(3)
924. تاریخ الطبری - به نقل از عَدیّ بن حَرمَله -: چون عمر بن سعد، لشکر را آمادۀ حمله کرد، حُرّ بن یزید به او گفت: خدا، تو را اصلاح کند! آیا می خواهی با این مرد (حسین علیه السلام) بجنگی؟
عمر گفت: به خدا سوگند، آری؛ چنان جنگی که آسان ترین بخشِ آن، افتاده شدن سرها و قطع دست ها باشد!
حُر گفت: آیا هیچ یک از پیشنهادهای او، شما را راضی نمی کند؟
عمر بن سعد گفت: به خدا سوگند، اگر کار با من بود، [صلح] می کردم؛ امّا فرمان روایت [ابن زیاد] نپذیرفته است.
راوی می گوید: حُر، آمد تا در جایی میان مردم ایستاد. مردی از قبیله اش به نام قُرّة بن قیس، همراهش بود. به او گفت: ای قُرّه! آیا امروز، اسبت را آب داده ای؟
گفت: نه.
گفت: می خواهی که آن را آب دهی؟
قُره می گوید: به خدا سوگند، گمان بُردم که او می خواهد کناره بگیرد و در جنگ، حضور نیابد و خوش ندارد که من، او را به هنگام این کار ببینم و خبر آن را به فرمانده برسانم. لذا به او گفتم:
آبش نداده ام. می روم تا به آن، آب بدهم.
از جایی که حُر بود، دور شدم. به خدا سوگند، اگر مرا از قصد خود، آگاه می کرد، همراه او به سوی حسین علیه السلام می رفتم.
او کم کم به حسین علیه السلام نزدیک شد. مردی از قبیله اش به نام مهاجر بن اوس، به او گفت: ای ابن یزید! چه می کنی؟ می خواهی حمله کنی؟
حُر، خاموش ماند و لرزه، اندامش را گرفته بود. آن مرد به او گفت: ای ابن یزید! به خدا سوگند، کار تو، مشکوک است! به خدا سوگند، هرگز در هیچ جنگی، آنچه اکنون از تو می بینم،
ص:47
ندیده بودم. اگر از من می پرسیدند که شجاع ترین مردِ کوفه کیست، از [کنار نام] تو نمی گذشتم.
پس این چه کاری است که از تو می بینم؟!
حُر گفت: به خدا سوگند، خود را میان بهشت و دوزخ می بینم و - به خدا سوگند -، هیچ چیز را بر بهشت بر نمی گزینم، حتّی اگر تکّه تکّه و سوزانده شوم.
سپس، بر اسبش هِی زد و به حسین علیه السلام پیوست. حُر به حسین علیه السلام گفت: خدا، مرا فدایت کند، ای فرزند پیامبر خدا! من، همان کسی هستم که تو را از برگشتن، باز داشتم و چشم از تو برنگرفتم و همراهت آمدم تا تو را مجبور به نزول در این جا کردم. به خدا سوگند - آن خدایی که جز او خدایی نیست -، هرگز گمان نداشتم که این گروه، پیشنهادهای تو را نپذیرند و کار را به این جا برسانند. به خود می گفتم: چه اشکالی دارد که در برخی امور، از آنان، اطاعت کنم تا آنان، مرا بیرون رفته از اطاعتشان نبینند؟ آنها نیز این پیشنهادهای حسین را می پذیرند [و کار به خوشی خاتمه می یابد]. به خدا سوگند، اگر گمان هم می کردم که آنان، پیشنهادهای تو را نمی پذیرند، این کارها را با تو نمی کردم. اکنون، پیش تو آمده ام و پشیمان از آنچه کرده ام، به درگاه خدا توبه می کنم و با جانم، تو را یاری می دهم تا پیشِ رویت بمیرم. آیا برای من، توبه ای هست؟
حسین علیه السلام فرمود: «آری. خداوند، توبه ات را می پذیرد و تو را می آمرزد. نام تو چیست»؟
گفت: من حُر، پسر یزید هستم.
حسین علیه السلام فرمود: «تو حُر (آزاده) هستی، همان گونه که مادرت، تو را نامیده است. تو، إن شاء اللّه، در دنیا و آخرت، آزاده ای. فرود بیا».
حُر گفت: من سواره باشم، برایت سودمندترم تا پیاده شوم. سوار بر اسبم، ساعتی با آنان می جنگم. کارم به فرود آمدن (شهادت)، خواهد انجامید.
حسین علیه السلام فرمود: «رحمت خدا بر تو باد! هر چه به نظرت می رسد، همان گونه عمل کن».
حُر، جلوی یارانش آمد و گفت: ای مردمان! چرا یکی از این پیشنهادهای حسین علیه السلام را نمی پذیرید تا خداوند، شما را از جنگ و ستیز با او، آسوده کند؟
گفتند: این فرمانده، عمر بن سعد است. با او سخن بگو.
حُر، همان سخن را با او باز گفت. عمر گفت: من نیز بسیار دوست داشتم که اگر راهی بیابم، چنین کنم.
حُر گفت: ای مردم کوفه! مادرتان به عزایتان بنشیند و گریان شود! او را دعوت کردید و چون آمد، تسلیمش کردید. ادّعای جان دادن در راهش را نمودید و سپس، بر او تاخته اید تا او را
ص:48
بکُشید. او را باز داشته اید و اختیار را از کفش رُبوده و از همه سو، محاصره اش کرده اید و از روی آوردن به این همه سرزمین های پهناور خدا برای در امان ماندن خود و خانواده اش، باز داشته اید.
اینک، اسیرِ دست شماست و اختیارِ سود و زیانی برای خود ندارد. او و همسران و کودکان و یارانش را از آب جاری فرات، محروم نموده اید؛ آبی که یهود و مجوس و مسیحی، از آن می نوشند، و خوک و سگِ صحرا در آن می غلتند. آن گاه، ایشان از تشنگی، در حال جان کَنْدن هستند. چه بد رفتاری با فرزندان محمّد صلی الله علیه و آله داشتید! خداوند، شما را روز تشنگی (قیامت) سیراب نکند، اگر هم اکنون، توبه نکنید و از آنچه اکنون می کنید، دست نکِشید!
پیادگان لشکر، به او حمله بُردند و به او تیراندازی کردند. حُر نیز آمد و پیشِ روی حسین علیه السلام ایستاد.(1)
ص:49
925. تاریخ الطبری - به نقل از هلال بن یَساف -: میان کسانی که به سوی حسین علیه السلام روانه شدند، حُرّ بن یزید حنظلی نَهشَلی بود که فرماندهیِ سوارانی را به عهده داشت. او هنگامی که پیشنهاد حسین علیه السلام را شنید، به سپاه ابن زیاد گفت: چرا آنچه را به شما پیشنهاد می دهند، نمی پذیرید؟ به خدا سوگند، اگر ترک و دیلم هم چنین چیزی را از شما می خواستند، برایتان روا نبود که آن را رد کنید.
امّا آنان، جز به تن در دادن حسین علیه السلام به حکم ابن زیاد، راضی نشدند. حُر نیز روی اسبش را چرخاند و به سوی حسین علیه السلام و یارانش رفت، به گونه ای که آنان (یاران امام علیه السلام)، گمان بُردند که او به جنگ با ایشان آمده است؛ امّا چون به آنان نزدیک شد، سپرش را واژگون کرد و بر آنان، سلام داد و سپس به یاران ابن زیاد، حمله کرد و با آنان جنگید و دو تن از آنان را کُشت و سپس به شهادت رسید. رحمت خدا بر او باد!(1)
ص:50
926. تاریخ الطبری - به نقل از محمّد بن قیس -: هنگامی که حبیب بن مُظاهر کُشته شد، این اتّفاق، حسین علیه السلام را آزرده خاطر کرد و فرمود: «خودم و یاران حمایت کننده ام را به حساب خدا می گذارم».
حُر نیز شروع به رَجَزخوانی کرد و گفت:
سوگند یاد کرده ام که کشته نشوم تا بکُشم
و امروز، تنها از رو به رو، ضربت می خورم [و نمی گریزم].
آنان را با شمشیر، ضربتی قاطع و بُرّان می زنم
نه از آنان دست می کِشم، و نه بازْپس می نشینم.
و نیز می گفت:
با شمشیر، بر سپاهشان، ضربه می زنم
در دفاع از بهترین ساکن مِنا و خَیف.
او و زُهَیر بن قَین، به شدّت جنگیدند. هنگامی که یکی از آن دو، حمله می برد و دشمن، گِردش را می گرفتند، دیگری حمله می بُرد و او را می رهانْد. مدّتی به این کار پرداختند تا آن که پیادگان [لشکر ابن زیاد]، بر حُرّ بن یزید، حمله بُردند و او به شهادت رسید.(1)
927. تاریخ الطبری - به نقل از ابو زُهَیر نَضْر بن صالح عَبْسی -: هنگامی که حُرّ بن یزید ریاحی به حسین علیه السلام پیوست، مردی به نام یزید بن سفیان از قبیلۀ بنی تمیم و از تیرۀ بنی شَقِره - که از فرزندان حارث بن تمیم بودند -، گفت: بدانید که - به خدا سوگند -، اگر حُرّ بن یزید را به هنگام بیرون آمدن ببینم، با نیزه به او حمله می برم.
در بحبوحۀ رفت و آمد و درگیری سپاهیان، حُرّ بن یزید به پیشروی و حمله به دشمن، مشغول بود و این شعر عَنتَره را می خواند:
ص:51
هماره، به گودیِ زیر گلویش، تیر می زنم
و نیز به سینه اش، تا این که با خون، رنگین شود.
اسب او هم از ناحیۀ گوش و ابرو، زخم خورده بود و خونش روان بود. در این هنگام، حُصَین بن تمیم - که فرمانده نگاهبانان عبید اللّه بن زیاد بود و عبید اللّه، او را به سوی حسین علیه السلام روانه کرده و همراه عمر بن سعد بود و از سوی او، فرمانده سواران تکاور زرهپوش شده بود -، به یزید بن سفیان گفت: این، حُرّ بن یزید است که آرزوی [دیدن] او را داشتی.
او گفت: آری.
سپس به سوی او حرکت کرد و به او گفت: ای حُرّ بن یزید! آیا خواهان جنگ تن به تن هستی؟
حُر گفت: آری. می خواهم.
حُر به مبارزه آمد. شنیدم که حُصَین بن تمیم می گوید: به خدا سوگند، من به او (یزید بن سفیان) می نگریستم. گویی که جانش را در دستش گرفته بود. حُر، مهلتش نداد و پس از بیرون آمدن، بلافاصله، او را کُشت.(1)
928. تاریخ الطبری - به نقل از نُمَیر بن وَعْله -: ایّوب بن مِشرَح خَیوانی می گفت: به خدا سوگند، من اسب حُرّ بن یزید را پِی کردم. تیری به قلبش زدم و طولی نکشید که اسب، با لرزه و اضطراب، افتاد و حُر، مانند شیری از روی آن برجَست و شمشیر در دست، چنین رَجَز می خواند:
اگر اسبم را پی می کنید، من فرزندی آزاده ام
شجاع تر از شیرِ شرزه.
او می گفت: تا کنون، کسی مانند او ندیده ام که [سپاه را] چنان بشکافد.
برخی بزرگان قبیله به او (ایّوب) گفتند: تو او (حُر) را کُشتی؟
ص:52
گفت: نه. به خدا، من او را نکُشتم! دیگری او را کُشت و دوست نداشتم که او را بکُشم.
ابو وَدّاک به او گفت: چرا؟
[ایّوب] گفت: او را از شایستگان، به شمار می آوردند و - به خدا سوگند -، اگر چنین بود و کُشتن او گناه، این که خدا را با گناه زخم زدن و حضور در نبرد با او دیدار کنم، برایم دوست داشتنی تر است از این که او را با گناه کشتن یکی از آنان، دیدار کنم.
ابو وَدّاک به او گفت: من جز این نمی بینم که تو، خدا را با گناه کُشتن همۀ آنان، دیدار می کنی.
چنین نمی بینی که اگر تو، این را با تیر نمی زدی و آن را پی نمی کردی و دیگری را با تیر از پا نمی انداختی و در جنگ، حضور نمی یافتی و به آنان، حمله نمی کردی و یارانت را تحریک و آنها را افزون نمی نکردی و به گاه حملۀ آنان، از پیشِ رویشان می گریختی و ایستادگی نمی کردی و آن دیگری و بقیّۀ همراهانت نیز چنین نمی کردند، حُر و همراهانش، کشته می شدند؟ شما، همگی در خون آنها شریک هستید.
[ایّوب] به او گفت: ای ابو وَدّاک! تو ما را از رحمت خدا، ناامید می کنی. اگر تو روز قیامت، حسابرس ما شدی، خدا تو را نیامرزد، اگر ما را بیامرزی!
ابو وَدّاک گفت: سخن، همان است که به تو گفتم.(1)
929. الأمالی، صدوق - به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام صادق، از پدرش امام باقر، از امام زین العابدین علیهم السلام -: حُرّ بن یزید، اسبش را هِی کرد و از لشکر عمر بن سعد - که خدا، لعنتش کند -،
ص:53
عبور کرد و به لشکر حسین علیه السلام رسید، در حالی که دستش را بر سرش نهاده بود و می گفت: خدایا! به سوی تو باز می گردم. تو هم توبه ام را بپذیر که من، دل های دوستان تو و فرزندان پیامبرت را لرزانده ام. ای فرزند پیامبر خدا! آیا من می توانم توبه کنم؟
امام علیه السلام فرمود: «آری. خداوند، توبه ات را پذیرفت».
حُر گفت: ای فرزند پیامبر خدا! آیا اجازه می دهی برایت بجنگم؟
امام علیه السلام، اجازه فرمود. او به میدان آمد، در حالی که چنین رَجَز خواند:
من، گردن هایتان را با شمشیر می زنم
در راه بهترین ساکن سرزمین خَیف (صحرای مکّه).
آن گاه، هجده تن از آنان را کُشت و سپس، کشته شد. امام حسین علیه السلام نزد او - که خون از بدنش جاری بود - آمد و فرمود: «به به! ای حُر! تو در دنیا و آخرت، حُرّی (آزاده ای)، همان گونه که چنین نامیده شده ای».
سپس امام حسین علیه السلام، چنین سرود:
بهترین آزاده، حُرّ ریاحی است
و چه آزاده ای، که جایگاه آمد و شدِ نیزه ها!
و چه خوب آزاده ای که چون حسین، نداد داد
در نخستین ساعات صبح، جان خود را فدا کرد!(1)
930. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی - به نقل از ابو مِخنَف -: حسین علیه السلام بانگ زد: «آیا یاوری نیست که ما را به خاطر رضای خدای متعال، یاری دهد. آیا مدافعی نیست که از حرم پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، دفاع کند؟!».
هنگامی که حُرّ بن یزید، این سخن را شنید، دلش مضطرب و چشمانش اشکبار شد و گریان
ص:54
و نالان، با غلام تُرکش، بیرون آمد. چگونگی رفتنش به سوی حسین علیه السلام، این گونه بود که چون این سخن را از حسین علیه السلام شنید، نزد عمر بن سعد آمد و به او گفت: آیا تو می خواهی با این مرد، بجنگی؟!
عمر گفت: به خدا سوگند، آری؛ چنان جنگی که آسان ترین بخش آن، انداختن سرها و افتادن دست ها باشد.
حُر گفت: آیا هیچ یک از پیشنهادهای ایشان، شما را راضی نمی کند؟
عمر سعد گفت: به خدا سوگند، اگر کار به دست من بود، [صلح] می کردم؛ امّا فرمانده ات [عبید اللّه] از آن، خودداری می کند.
سپس حُر جلو رفت و از مردم، کناره گرفت و به مردی از قبیله اش به نام قُرّة بن قیس - که همراه او بود -، گفت: ای قُرّه! آیا امروز، اسبت را آب داده ای؟
گفت: نه.
گفت: آیا نمی خواهی که به او آب بنوشانی؟
قُرّه می گوید: به خدا سوگند، گمان بردم که او می خواهد کنار بکِشد و در جنگ، حاضر نشود و خوش ندارد که من، او را در حال چنین کاری ببینم، مبادا که گزارش دهم. به او گفتم: به اسبم آب نداده ام. می روم تا به او آب بدهم.
از آن جا که حُر بود، دور شدم. به خدا سوگند، اگر مرا از قصد خود آگاه می کرد، همراه او به سوی حسین علیه السلام می رفتم. حُر، کم کم خود را [به حسین علیه السلام] نزدیک می کرد. مردی از قبیله اش به او گفت: ای ابا یزید! کارت مشکوک است. چه می خواهی بکنی؟
حُر گفت: به خدا سوگند، خود را میان بهشت و دوزخ می بینم و - به خدا سوگند -، هیچ چیز را بر بهشتْ ترجیح نمی دهم، حتّی اگر تکّه تکّه و سوزانده شوم.
آن گاه اسبش را هِی زد و با غلام ترکش به حسین علیه السلام پیوست و گفت: خدا، مرا فدایت کند، ای فرزند پیامبر خدا! من، همانم که تو را از برگشتن، باز داشتم و همراهت در راه آمدم و تو را وادار به فرود آمدن در این جا کردم. به خدایی که جز او خدایی نیست، گمان نمی کردم که اینان، پیشنهادت را نپذیرند و کارت را به این جا برسانند. اگر پی می بردم که آنان می خواهند تو را بکُشند، این کار را با تو نمی کردم. من اکنون با توبه از گذشته ام به درگاه خدا، نزد تو آمده ام و تو را با جانم یاری می دهم تا پیشِ روی تو بمیرم. آیا در این برای من، توبه ای هست؟
حسین علیه السلام فرمود: «آری. خدا، توبه ات را می پذیرد و تو را می آمرزد. نامت چیست؟».
گفت: من، حُر هستم.
ص:55
فرمود: «تو حُر (آزاده) هستی، همان گونه ای که مادرت تو را نامیده است. تو در دنیا و آخرت، آزاده هستی. فرود بیا».
حُر گفت: من، سواره باشم، برایت بهتر است تا پیاده باشم. لَختی سوار بر اسبم، با آنان می جنگم و در پایان کارم، به فرود (شهادت)، خواهد انجامید.
سپس گفت: ای فرزند پیامبر خدا! من نخستین کسی هستم که بر تو بیرون آمد. پس اجازه بده تا نخستین کشتۀ پیشِ روی تو باشم تا شاید از مصافحه کنندگان با جدّت محمّد صلی الله علیه و آله در فردای قیامت باشم.
حسین علیه السلام به او فرمود: «اگر بخواهی، سخنی نیست، که تو از کسانی هستی که خداوند، توبه شان را می پذیرد؛ چرا که او توبه پذیرِ مهربان است».
نخستین کسی که پا به میدان نهاد و به نبرد تن به تن با دشمن پرداخت، حُرّ بن یزید ریاحی بود که به گاه بیرون آمدنش برای هماوردی، چنین خواند:
من، بی گمان، آزاده ام و پناه میهمانان
[امّا گردنِ] شما را با شمشیر می زنم.
به دفاع از بهترین ساکنان خَیف(1)
شما را می زنم و در آن، هیچ ستمی نمی بینم.
همچنین روایت شده که چون حُر به حسین علیه السلام پیوست، مردی از بنی تمیم به نام یزید بن سفیان گفت: به خدا سوگند، اگر حُر را به هنگام بیرون آمدن ببینم، با نیزه در پی او می روم.
هنگامی که حُر می جنگید و بر گوش و ابروی اسبش زده بودند و خون از آنها سرازیر بود، حُصَین بن نُمَیر گفت: ای یزید! این، همان حُرّ است که آرزو داشتی او را ببینی. آیا می خواهی با او رو به رو شوی؟
گفت: آری. سپس، به سوی او بیرون آمد. طولی نکشید که حُر، او را کُشت و چهل سوار و پیاده را نیز کُشت و همچنان می جنگید تا آن که اسبش را پِی کردند و پیاده مانْد؛ امّا همچنان می جنگید و می گفت:
اگر اسبم را پِی می کنید، من فرزندی آزاده ام
شجاع تر از شیر شرزه.
و به گاه حمله، ناتوان نیستم
بلکه هنگام فرار دیگران، استوار می ایستم.
ص:56
آن گاه، جنگید تا کشته شد. یاران حسین علیه السلام او را بُردند و در حالی که هنوز رَمقی داشت، پیشِ روی حسین علیه السلام نهادند. امام علیه السلام، غبار از چهره اش پاک کرد و فرمود: «تو آزاده ای، همان گونه که مادرت تو را نامیده است. تو در دنیا و آخرت، آزاده ای».
سپس یکی از یاران حسین علیه السلام (حاکم جُشَمی گفته است: بلکه زین العابدین علیه السلام)، در سوگ او سرود:
چه آزادۀ نیکویی بود، حُرّ ریاحی
پایدار، به گاهِ بارش تیرها!
چه آزادۀ نیکویی، که به گاه ندای حسین
با یک بانگ، جان خود را ندا کرد!
و روایت شده که حُر به هنگام نبرد می خوانْد:
سوگند یاد کرده ام که کشته نشوم تا بکُشم
و امروز، جز از رو به رو، زخمی نخورم.
آنان را سختْ با شمشیر می زنم
نه از آنان دست می کشم، و نه بازْ پس می نشینم.(1)
ص:57
931. الملهوف: حسین علیه السلام بانگ زد: «آیا فریادرسی نیست که ما را به خاطر خدا، یاری کند؟ آیا مدافعی نیست که از حرم پیامبر خدا صلی الله علیه و آله دفاع کند؟
در این هنگام، حُرّ بن یزید ریاحی به سوی عمر بن سعد آمد و به او گفت: آیا تو می خواهی با این مرد، بجنگی؟!
گفت: آری. به خدا سوگند، آری؛ چنان جنگی که پَراندن سرها و قطع دست ها، آسان ترین بخش آن باشد.
حُر، گذشت و جایی کنار یارانش ایستاد و لرزه بر اندامش افتاده بود.
مهاجر بن اوس به او گفت: به خدا سوگند، کارت مشکوک است. اگر از من می پرسیدند که شجاع ترینِ کوفیان، چه کسی است، از [کنار نامِ] تو نمی گذشتم. پس این چه چیزی
ص:58
است که از تو می بینم؟
حُر گفت: به خدا سوگند، خود را میان بهشت و دوزخ می بینم و - به خدا سوگند -، حتّی اگر تکّه تکّه و سوزانده شوم، هیچ چیزی را بر بهشت، ترجیح نمی دهم.
سپس بر اسبش هِی زد و در حالی که دست بر سر نهاده بود، به سوی حسین علیه السلام رفت و می گفت: خدایا! به سوی تو باز گشته ام. توبه ام را بپذیر که من، دل دوستانت و فرزندان دختر پیامبرت را لرزنده ام.
آن گاه به حسین علیه السلام گفت: فدایت شوم! من همان کسی هستم که تو را از برگشتن، باز داشتم و تو را وادار کردم که در این جا فرود بیایی. به خدا سوگند، گمان نمی کردم که اینان، تو را تا به این جایی که می بینم، بکشانند. من از این کار، به سوی خدا توبه می کنم. آیا برای من، راه توبه ای هست؟
حسین علیه السلام فرمود: «آری. خداوند، توبه ات را می پذیرد. فرود بیا».
حُر گفت: من سواره باشم، برای تو بهتر است از آن که پیاده باشم و سرانجام کار، به فرود آمدن (شهادت) می انجامد.
سپس گفت: چون نخستین فردی بودم که در برابر تو بیرون آمدم، به من اجازه بده که نخستین کشتۀ پیشِ روی تو باشم،(1) تا شاید از کسانی باشم که با جدّت محمّد صلی الله علیه و آله، در فردای قیامت، مصافحه می کنند.
امام علیه السلام به او اجازه داد و او به بهترین صورتی که امکان داشت، جنگید تا آن که گروهی از شجاعان و قهرمانان دشمن را کُشت و سپس، شهید شد. پیکرش را نزد حسین علیه السلام بُردند.
امام علیه السلام، غبار از چهره اش پاک می کرد و می فرمود: «تو حُر (آزاده) هستی، همان گونه که مادرت، تو را نامیده است؛ آزاده در دنیا و آخرت».(2)
ص:59
932. الإرشاد: جنگ، بالا گرفت و گروهی از هر دو گروه، کشته شدند و حُرّ بن یزید، به یاران عمر بن سعد، یورش بُرد، در حالی که شعر عَنتَره را می خواند:
پیوسته، بر پیشانی و صورت و سینه شان
می زنم، تا جامۀ خون به تن کنند.
و مردی از قبیلۀ بَلحارث، به نام یزید بن سفیان، به سوی او بیرون آمد؛ ولی اندکی نکشید که حُر، او را کُشت... و یاران حسین علیه السلام، با آنان به شدّت جنگیدند و سواره نظامشان که 32 تن سوارکار بودند، بر هیچ سویی از سواره نظام کوفه یورش نمی بُرد، مگر آن که آن را می شکافت.
عُروة بن قیس، فرمانده سواره نظام کوفیان، چون چنین دید، به سوی عمر بن سعد فرستاد که: آیا نمی بینی که امروز، گروه من از دست این تعداد اندک، چه می کِشد؟ پیادگان و تیراندازان را به سوی آنان، گسیل دار.
عمر نیز تیراندازانی را به سوی آنها فرستاد و اسب حُرّ بن یزید را پِی کردند. حُر، از اسبش فرود آمد و چنین رَجَز خواند:
اگر اسبم را پِی می کنید، من فرزندی آزاده ام
شجاع تر از شیرِ شَرزه.
و با شمشیرش، آنان را می زد تا این که تعدادشان، فزونی گرفت و بر او، غلبه کردند. ایّوب بن مُسَرّح و مردی دیگر از سواران لشکر کوفه، با هم، او را به شهادت رساندند.(1)
ص:60
933. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): حُرّ بن یزید، از قبیلۀ ریاح بن یَربوع، به سوی عمر بن سعد آمد و گفت: آیا می خواهی با این مرد بجنگی؟
گفت: آری.
گفت: آیا هیچ یک از پیشنهادهای او، شما را راضی نمی کند؟
عمر گفت: اگر کار به دست من بود، می پذیرفتم.
حُر گفت: سبحان اللّه! چه قدر گِران است که فرزند دختر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، پیشنهادی به شما بدهد و شما آن را نپذیرید!
سپس به سوی حسین علیه السلام تمایل یافت و همراه او جنگید تا کشته شد.
متوکّل لیثی، در این باره، سروده است:
چه خوبْ آزاده ای است، حُرّ ریاحی
آزاده، به گاه رفت و آمدِ نیزه ها!
چه خوبْ آزاده ای که حسین، ندایش داد
و او در نخستین ساعات روز، جانش را ندا کرد!
حسین علیه السلام نیز فرمود: «به خدا سوگند - ای عمر -، به خاطر این روزی که می بینی، روزی سخت بر تو خواهد آمد.(1)
ص:61
934. تذکرة الخواصّ: حسین علیه السلام، ندا داد: «ای شَبَث بن رِبْعی، ای حَجّار بن ابجَر، ای قیس بن اشعث، ای زید بن حرث و ای فلان و فلان! آیا به من نامه ننوشتید؟».
آنان گفتند: ما نمی دانیم چه می گویی!
حُرّ بن یزید یَربوعی، از بزرگانِ آنان بود که به حسین علیه السلام گفت: چرا. به خدا سوگند، با تو مکاتبه کردیم،(1) و ما بودیم که تو را پیش انداختیم. خداوند، باطل و اهلش را دور گردانَد! به خدا سوگند، دنیا را به آخرت، ترجیح نمی دهم.
سپس، بر سرِ اسبش زد و به درون لشکر حسین علیه السلام آمد. حسین علیه السلام به او خوشامد گفت و فرمود: «به خدا سوگند، تو در دنیا و آخرت، آزاده (حُر) هستی!».
سپس حُر، لشکر ابن سعد را چنین ندا داد: وای بر شما، ای بی مادران! شما بودید که او را پیش انداختید و چون نزدتان آمد، او را تسلیم کردید و همچون اسیران شد. آب جاری را از او و خاندانش، باز داشتید؛ آبی را که یهود و نصارا و مَجوس، از آن می نوشند و خوکان بیابان، در آن می غلتند. پس از محمّد صلی الله علیه و آله، با خاندان و فرزندانش، بد کردید. اکنون که یاری اش نمی دهید و به پیمانی که با او بسته اید، وفا نمی کنید، پس بگذارید به هر سرزمینی از خدا که خواست، برود. آیا شما به خدا، ایمان ندارید؟ به پیامبری جدّش محمّد باور ندارید؟ به معاد و بازگشت، یقین ندارید؟
سپس، یورش بُرد و چنین خواند:
گردن هایتان را با شمشیر می زنم
به جانبداری از بهترین ساکن مِنا و خَیف.
آن گاه، گروهی از آنان را کُشت. سپس تعدادشان فزونی گرفت تا این که بر او غلبه کردند و او را کُشتند.(2)
ص:62
935. المناقب، ابن شهرآشوب: حُر، به میدان مبارزه آمد و چنین رَجَز می خواند:
من، بی گمان آزاده ام و پناه میهمانان
[امّا] گردن شما را با شمشیرمی زنم.
به جانبداری از بهترین ساکن سرزمین خَیف
بر شما ضربه می زنم و در این کار، هیچ ستمی نمی بینم.
آن گاه، چهل و دو سه تن از آنان را کُشت.(1)
936. مثیر الأحزان: با سندم نقل می کنم که حُرّ بن یزید ریاحی به حسین علیه السلام گفت: هنگامی که عبید اللّه، مرا به سوی تو روانه کرد و از کاخ [حکومتی] بیرون آمدم، از پشتِ سرم ندا رسید: «ای حُر! تو را به نیکی، بشارت باد».
من [به سوی صدا] رو کردم؛ امّا کسی را ندیدم و گفتم: خدایا! این، چه بشارتی است، در حالی که من [برای جنگ] به سوی حسین علیه السلام می روم؟! و پیروی از تو، به فکرم نمی رسید.
امام علیه السلام فرمود: «به پاداش و نیکی رسیدی».(2)
ص:63
حنظلة بن اسعد شِبامی(2) که او را شامی نیز گفته اند،(3) یکی دیگر از حماسه سازان بزرگ عاشوراست.(4) وی در حالی که خود را سپرِ امام علیه السلام در برابر شمشیرها، تیرها و نیزه های دشمن قرار داده بود، همانند مؤمنِ آل فرعون، با قرائت آیاتی از قرآن، با صدای بلند، به آنان هشدار داد:
«ای قوم من! من بر شما، از روزی همانند روزگار [عذاب] اقوام پیشین می هراسم؛ مانند حال و روزِ قوم نوح و عاد و ثمود و کسانی که پس از آنها بودند؛ و خداوند، در حقّ بندگان، ستمی نمی خواهد. و ای قوم من! من بر شما، از روزِ فریادخواهی می هراسم؛ روزی که روی می گردانید، امّا هیچ پناهگاهی در برابر خداوند ندارید؛ و هر کس را خداوند [به خاطر اعمالش] گم راه کند، راه نمایی ندارد»(5). ای مردم! حسین را مکُشید که خدا، شما را در عذاب، هلاک می کند. «و بی گمان، آن که افترا زد، ناکام شد».(6)
سپس نگاهی به امام علیه السلام کرد و گفت: آیا به سوی پروردگارمان نرویم تا به یارانمان بپیوندیم؟
امام علیه السلام، در پاسخ به او فرمود:
بَل رُح إلی ما هُوَ خَیرٌ لَکَ مِنَ الدُّنیا وَ ما فیها، وَ إلی مُلکٍ لا یَبلی.(7)
ص:64
[چرا؛] بلکه به سوی آنچه که از دنیا و داشته هایش بهتر است، برو؛ به مُلکی زائل ناشدنی.
وی پس از کسب اجازۀ امام علیه السلام با این جملات، با ایشان خداحافظی کرد: سلام بر تو، ای ابا عبد اللّه! درود خدا بر تو و خاندانت باد! و خداوند، در بهشتش، میان ما و تو آشنایی برقرار کند.
حسین علیه السلام نیز «آمین» گفت.(1)
سپس، حنظله به میدان آمد و شربت شهادت نوشید.
در زیارت های «ناحیه»(2) و «رجبیّه» آمده است:
سلام بر حنظلة بن اسعد شِبامی!(3)
937. تاریخ الطبری - به نقل از محمّد بن قیس -: حنظلة بن اسعد شِبامی آمد و جلوی حسین علیه السلام ایستاد و [رو به دشمن،] فریاد برآورد: «ای قوم من! من بر شما از روزی همانند روزگار [عذاب] اقوام پیشین می هراسم؛ مانند حال و روزِ قوم نوح و عاد و ثمود و کسانی که پس از آنها بودند؛ و خداوند، در حقّ بندگان، ستمی نمی خواهد. و ای قوم من! من بر شما از روزِ فریادخواهی می هراسم؛ روزی که روی می گردانید، امّا هیچ پناهگاهی در برابر خداوند ندارید؛ و هر کس را خداوند [به خاطر اعمالش] گم راه کند، راه نمایی ندارد»(4). ای مردم! حسین را مکُشید که خدا، شما را در عذاب، هلاک می کند. «و بی گمان، آن که افترا زد، ناکام شد»(5).
حسین علیه السلام به او فرمود: «ای پسر اسعَد! خدایت بیامرزد. آنان، همان هنگامی سزاوارِ عذاب شدند که دعوت تو به سوی حق را رد کردند و به سوی تو و یارانت برخاستند تا خونت را حلال بشمارند. پس اکنون که برادران شایسته ات را کُشته اند، چگونه [سزاوار عذاب] نباشند؟!».
حنظله گفت: فدایت شوم! تو از من، آگاه تری و بدان نیز سزاوارتری. آیا به سوی آخرت نرویم و به برادرانمان، نپیوندیم؟
فرمود: «[چرا؛] بلکه به سوی آنچه از دنیا و داشته هایش بهتر است، برو؛ به سوی مُلکی زائل نشدنی!».
ص:65
حنظله گفت: سلام بر تو، ای ابا عبد اللّه! درود خدا بر تو و خاندانت باد! خدا، در بهشت، میان ما و تو آشنایی برقرار کند!
حسین علیه السلام فرمود: «آمین، آمین!».
سپس، حنظله به پیش تاخت و جنگید تا کُشته شد.(1)
938. الملهوف: حنظلة بن سعد شِبامی آمد و پیشِ روی حسین علیه السلام ایستاد تا او را با صورت و گلوی خود، از نیزه ها و تیرها و شمشیرها، نگاه دارد. آن گاه، [رو به دشمن،] فریاد برآورد: «ای قوم من! من بر شما از روزی همانند روزگار [عذاب] اقوام پیشین می هراسم؛ مانند حال و روزِ قوم نوح و عاد و ثمود و کسانی که پس از آنها بودند؛ و خداوند، در حقّ بندگان، ستمی نمی خواهد. و ای قوم من! من بر شما از روزِ فریادخواهی می هراسم؛ روزی که روی می گردانید، امّا هیچ پناهگاهی در برابر خداوند ندارید؛ و هر کس را خداوند [به خاطر اعمالش] گم راه کند، راه نمایی ندارد». ای مردم! حسین را مکُشید که خدا، شما را در عذاب، هلاک می کند «و بی گمان، آن که افترا زد، ناکام شد».
سپس به سوی حسین علیه السلام رو کرد و به او گفت: آیا به سوی پروردگارمان نرویم و به یارانمان نپیوندیم؟
امام علیه السلام به او فرمود: «[چرا؛] بلکه به سوی چیزی برو که از دنیا و آنچه در آن است، بهتر است، و به سوی مُلکی که زائل نمی گردد».
او پیش رفت و قهرمانانه جنگید و بر بیم و هراس میدان، شکیب ورزید تا آن که کشته شد.
رضوان خداوند بر او باد!(2)
ص:66
939. مثیر الأحزان: حنظلة بن اسعَد شِبامی، آمد و پیشِ روی حسین علیه السلام ایستاد تا با صورت و گلوی خود، او را از نیزه ها و تیرها و شمشیرها، نگاه دارد. سپس به سوی حسین علیه السلام، رو کرد و گفت: آیا به سوی پروردگارمان نرویم و نپیوندیم؟
امام علیه السلام فرمود: «[چرا.] به سوی چیزی برو که از دنیا و آنچه در آن است، بهتر است».
او نیز شجاعانه جنگید و بر سوزشِ نیزه ها، شکیب ورزید تا آن که کشته شد و خداوند، او را به سرای خشنودی خویش، مُلحق ساخت.(1)
زُهَیر بن قَین بن حارث بَجَلی(2)، یکی از برجسته ترین یاران امام حسین علیه السلام بود که در روز عاشورا، فرماندهی جناح راست سپاه امام علیه السلام بر عهدۀ او بود و نقش مؤثّری در برخورد با سپاه کوفه داشت.(3)
بَلاذُری، وی را از هواداران عثمان می داند. دشمن نیز در عصر تاسوعا، او را عثمانی خواند.
شرکت او در جنگ بَلَنجَر - که به فرماندهی سلمان باهِلی، در دوران حکومت عثمان در گرفت -، در دست نبودن گزارشی دالّ بر حضور وی در جنگ های دوران زمامداری امام علی علیه السلام و همچنین، مایل نبودن زهیر به ملاقات با امام حسین علیه السلام در مسیر مکّه به کوفه، مؤیّد این نکته است.
با این همه، هنگامی که در منزل زَرود فرستادۀ امام علیه السلام، او را برای دیدار با ایشان دعوت کرد، با تشویق همسرش، به حضور امام حسین علیه السلام رسید و طولی نکشید که با چهره ای گشاده - که
ص:67
حاکی از تحوّل اساسی در روحیّۀ او بود -، به خیمه اش باز گشت و دستور داد که آن را به نزدیکی خیمه های امام حسین علیه السلام منتقل کنند.(1)
او خود نیز عصر تاسوعا، در سخنان اندرزگونه اش در مقابل دشمن، به تحوّل خود، اشاره ای کوتاه کرد. یکی از سپاهیان کوفه به او گفت: ای زهیر! تو در نگاه ما، از شیعیان این خانواده نبودی؛ [بلکه] عثمانی بودی؟
زهیر، پاسخ داد:
چرا به موقعیّت فعلی من، استدلال نمی کنی که از آنهایم؟! بدان - که به خدا سوگند -، من هرگز نامه ای برای حسین ننوشتم، پیکی به سویش نفرستادم و قول کمکی نیز به او ندادم؛ ولی راه، مرا با او در یک جا گِرد آورد و همین که او را دیدم، به یاد پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و منزلتی افتادم که او در پیش ایشان داشت، و پی بردم که از سوی دشمنانش و گروه شما، چه بر سرِ او خواهد آمد، دیدم که برای حفظ حقّ خدا و پیامبرش که شما آن را ضایع کرده اید، باید به کمک او بشتابم، در زمرۀ گروه او باشم و جانم را فدای او کنم.(2)
ما نمی دانیم که در آن ملاقات کوتاه، امام حسین علیه السلام به زهیر چه فرمود؛ امّا از سخنانی که هنگام خداحافظی به یارانش گفت، بعید نیست که یکی از سخنان امام حسین علیه السلام به او، یادآوری خاطره ای مهم و شیرین از جنگ بَلَنجَر بوده باشد.
زهیر، پس از بازگشت از محضر امام علیه السلام، این خاطره را برای همراهانش تعریف کرد تا شاید بتواند آنان را با خود همراه کند. وی خطاب به آنان گفت:
هر کس علاقه مند است، از من پیروی کند، وگر نه این آخرین فرصت است. من برایتان ماجرایی را نقل می کنم: در بَلَنجَر که می جنگیدیم، خداوند، ما را پیروز کرد و به غنایمی دست یافتیم. سلمان باهِلی به ما گفت: آیا از پیروزی و غنیمت هایی که خدا نصیبتان کرد، خوش حالید؟ گفتیم: آری. به ما گفت: هر گاه جوانان خاندان محمّد صلی الله علیه و آله را یافتید، شادمانی تان از این که در کنار آنان می جنگید، بیش از شادیِ به دست آوردن غنیمت باشد. اینک من، شما را به خدا می سپارم.(3)
او در ادامۀ سخنان خود افزود:
هر یک از شما که به شهادت علاقه مند است، برخیزد و هر کس که آن را خوش ندارد، بماند.
ص:68
از آن جمعیتی که با او بودند، کسی برنخاست. پس از این لحظۀ سرنوشت ساز، زهیر در صف یاران استوار امام حسین علیه السلام قرار گرفت. شب عاشورا نیز امام حسین علیه السلام، خطاب به یاران خود فرمود:
بدانید که به گمانم، امروز، آخرین روزی است که با آنهاییم. من به شما، اجازه دادم و همۀ شما آزادید که بروید. هیچ عهدی از من برعهدۀ شما نیست. شب، تاریکی اش را گسترده است. پس آن را مَرکب خود قرار دهید [و بروید].(1)
زُهَیر، ایستاد و با این جملات زیبا و شگفت انگیز، نسبت به آن امام علیه السلام، اظهار ارادت و وفاداری کرد:
به خدا سوگند، دوست دارم که کشته شوم، آن گاه، دوباره زنده گردم و باز، کشته شوم و تا هزار بار، کشته شدنم تکرار شود؛ و خداوند، با این کشته شدنم، از تو و از این جوانان خاندانت، کشته شدن را برطرف کند.(2)
ظهر عاشورا، زُهَیر، در کنار سعد بن عبد اللّه حنفی، همراه با نیمی از یاران باقی ماندۀ امام علیه السلام، خود را سپرِ دفاعی ایشان قرار دادند. آنان، جلوی امام علیه السلام ایستادند و امام علیه السلام در پشتِ آنها نماز خواند.(3) هنگامی که دشمن به خیمه های خانوادۀ امام علیه السلام حمله کرد، زهیر، همراه با ده تن از یاران امام علیه السلام، در مقابل آنها مقاومت کردند و آنها را به مواضع خود، باز گردانْدند(4) و او، این اشعار را خطاب به امام حسین علیه السلام خواند:
امروز، جدّت پیامبر صلی الله علیه و آله را دیدار می کنیم
و حسن و علیِ مرتضی را
و [جعفر،] دارندۀ دو بال [در بهشت]، جوان مردِ دلیر را.(5)
زُهَیر، پس از نبردی سنگین و قهرمانانه، به دست کثیر بن عبد اللّه و مهاجر بن اوس، شهید شد. لحظه ای که او به زمین افتاد، امام علیه السلام خطاب به این مجاهد بزرگ، چنین فرمود:
لا یُبعِدَنَّکَ اللّهُ یا زُهَیرُ، ولَعَنَ اللّهُ قاتِلَکَ، لَعنَ الَّذینَ مَسَخَهُم قِرَدَةً وخَنازیرَ!(6)
خداوند، تو را از [رحمتش] دور نکند - ای زُهَیر - و کُشنده ات را لعنت نماید؛ همانند لعن
ص:69
کسانی که آنها را به بوزینه و خوک، تبدیل کرد!».
در «زیارت ناحیۀ مقدّسه» می خوانیم:
السَّلامُ عَلی زُهَیرِ بنِ القَینِ البَجَلِیِّ، القائِلِ لِلحُسَینِ وقَد أذِنَ لَهُ فِی الاِنصِرافِ: «لا وَاللّهِ لا یَکونُ ذلِکَ أبَداً، أترُکُ ابنَ رَسولِ اللّهِ أسیراً فی یَدِ الأَعداءِ وأنجو! لا أرانِیَ اللّهُ ذلِکَ الیَومَ.(1)
سلام بر زُهَیر بن قَین بَجَلی که وقتی حسین علیه السلام به او اجازه داد که برود، گفت: نه. به خدا سوگند، چنین چیزی، هرگز اتّفاق نمی افتد که پسر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را در دست دشمنان، رها کنم و خودم را نجات دهم. خدا، چنین روزی را نیاورد!
نام او در «زیارت رجبیّه»(2) نیز آمده است.
گفتنی است آنچه در کتاب مجالس المواعظ آمده که زُهَیر، در کودکی با امام حسین علیه السلام بازی می کرده است و خاکِ جای پای او را بوسیده و بدین جهت، مورد ملاطفت پیامبر صلی الله علیه و آله قرار گرفته است، در منابع معتبر نیامده و بررسی زندگی زُهَیر نیز قرینۀ عدم صحّت این گزارش است.(3) این ماجرا، در کتاب المنتخب طُرَیحی، مفصّل تر آمده؛ ولی نام کودک، بیان نشده است(4) و در افواه نیز، معمولاً نام آن کودک، حبیب بن مُظاهر گفته می شود؛ ولی به هر حال، اصل ماجرا و نام کودک، مدرک معتبری ندارد.
940. الأمالی، صدوق - به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام صادق، از پدرش امام باقر، از جدّش امام زین العابدین علیهم السلام -: زُهَیر بن قَین بَجَلی به میدان آمد، در حالی که به حسین علیه السلام، چنین خطاب می کرد:
امروز، جدّت پیامبر صلی الله علیه و آله را می بینیم
و نیز حسن و علی مرتضی را.
آن گاه، نوزده تن از آنان را کُشت و سپس به زمین افتاد، در حالی که می گفت:
ص:70
من، زُهَیر هستم، پسر قَین
شما را با شمشیر، از حسین، می رانم.(1)
941. تاریخ الطبری - به نقل از محمّد بن قیس -: زُهَیر بن قَین، به سختی جنگید و این گونه می گفت:
من، زُهَیر هستم، پسر قَین
آنان را با شمشیر، از حسین، می رانم.
و بر شانۀ حسین علیه السلام می زد و می گفت:
به پیش، که تو، هم هدایت شده ای و هم هدایت کننده!
امروز، جدّت پیامبر صلی الله علیه و آله را دیدار می کنی،
و نیز حسن و علی مرتضی را
و جعفر، دارندۀ دو بال [در بهشت]، آن جوان مرد دلیر را
و شیر خدا [، حمزه]، شهید جاویدان را.
کثیر بن عبد اللّه شَعْبی و مهاجر بن اوس، به او یورش بُردند و او را کُشتند.(2)
942. الإرشاد: شمر بن ذی الجوشن، با یارانش، به [خیمه های] آنان نزدیک شدند. زُهَیر بن قَین - که خدایش رحمت کند -، با ده تن از یاران حسین علیه السلام، بر آنان یورش بُردند و آنان را از [اطراف] خیمه ها دور کردند. شمر بن ذی الجوشن، دوباره بر آنان حمله بُرد و برخی را کُشت و بقیّه را به جایشان باز گردانْد. زُهَیر بن قَین، خطاب به حسین علیه السلام خواند:
ص:71
امروز، جدّت پیامبر صلی الله علیه و آله را دیدار می کنیم
و نیز حسن و علی مرتضی را
و [جعفر]، دارندۀ دو بال [در بهشت]، جوان مرد دلیر را.(1)
943. مُثیر الأحزان: زُهَیر بن قَین، پیش آمد و پیش رویِ حسین علیه السلام جنگید، در حالی که می گفت:
من زُهَیرم، پسر قَین
آنان را با شمشیر، از حسین علیه السلام می رانم.
وقت نماز ظهر، فرا رسید. حسین علیه السلام به زُهَیر بن قَین و سعید بن عبد اللّه حنفی، فرمان داد تا با نیمی از یاران باقی مانده اش، جلوی او بِایستند. سپس حسین علیه السلام با یارانش نماز خوف خواند... و زُهَیر، به سختی جنگید تا به شهادت رسید.(2)
944. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: زُهَیر بن قَین بَجَلی به میدان آمد، در حالی که می گفت:
من زُهَیر هستم، پسر قَین
شما را با شمشیر، از حسین علیه السلام می رانم.
بی گمان، حسین علیه السلام یکی از دو سِبط [ِ پیامبر صلی الله علیه و آله] است
از خاندانی نیک و پرهیزگار و آراسته.
همان پیامبر خدا، بی هیچ دروغی
شما را [با شمشیر] می زنم و در این کار، هیچ اشکالی نمی بینم.
همچنین، نقل شده که چون زُهَیر خواست که حمله کند، رو به روی حسین علیه السلام ایستاد و بر شانه اش زد و گفت:
حسین، ای راه نمای ره یافته! به پیش!(3)
ص:72
سپس، به سختی جنگید. کثیر بن عبد اللّه شَعْبی و مهاجر بن اوس تمیمی، به او حمله کردند و او را کُشتند.
حسین علیه السلام، هنگامی که زُهَیر به زمین افتاد، فرمود: «خداوند، تو را [از رحمتش] دور نکند - ای زُهَیر -، و قاتلت را لعنت کند؛ مانند لعن کسانی که آنها را به بوزینه و خوک، تبدیل کرد!».(1)
ر. ک: ج 1 ص 661 (بخش چهارم/فصل هفتم/بسته شدن راه بر امام علیه السلام توسّط حُر)
و ص 676 (فصل هفتم/سخنرانی امام علیه السلام در ذی حسم)
و ص 679 (فصل هفتم/سخنرانی امام علیه السلام برای یاران خود و یاران حر در بیضه)
و ص 700 (فصل هفتم/نامۀ ابن زیاد به حر، جهت سختگیری بر امام علیه السلام)
و ص 711 (بخش پنجم/فصل یکم/سرزمین اندوه و بلا)
و ص 767 (فصل یکم/پاسخ خانواده و یاران امام علیه السلام)
و ص 806 (فصل دوم/سخن گفتن زهیر بن قین با لشکر کوفه).
بر پایۀ گزارش بَلاذُری، وی در دوران امامتِ امام حسن علیه السلام، جزو مخالفان صلح با معاویه بود که پس از مشورت با امام حسین علیه السلام، صلح را پذیرفت.(1)
سعید بن عبد اللّه، یکی از دعوت کنندگان امام حسین علیه السلام به کوفه بود(2) و همراه دومین گروهی که نامۀ کوفیان را برای امام علیه السلام آوردند، به حضور ایشان آمد و نیز سبب پاسخگویی امام علیه السلام به اهل کوفه گردید.(3)
همچنین، پس از ورود مسلم علیه السلام به کوفه، وی در خانۀ مختار، حضور یافت و ضمن سخنرانی ای، یاری کردن امام حسین علیه السلام و وفاداری خود را به نهضت حسینی، اعلام کرد و مردم را به بیعت با مسلم و پیروی از او، تشویق نمود.(4)
وی، هنگامی که امام حسین علیه السلام در شب عاشورا، به همراهانش اجازه داد که از ایشان جدا شوند و از منطقۀ درگیری خارج گردند، با این سخنان حماسی، نسبت به ایشان، اظهار ارادت و وفاداری کرد و گفت:
وَ اللّهِ، لَو عَلِمتُ أنّی اقتَلُ، ثُمَّ احیا، ثُمَّ احرَقُ حَیّاً، ثُمَّ اذَرُّ، یُفعَلُ ذلِکَ بی سَبعینَ مَرَّةً؛ ما فارَقتُکَ حَتّی ألقی حِمامی دونَکَ.
اگر می دانستم که کشته می شوم و بار دیگر زنده می شوم و زنده زنده، سوزانده و تکّه تکّه می شوم و هفتاد بار با من، چنین می کنند، باز از تو جدا نمی شدم تا در راه تو بمیرم.(5)
بر پایۀ شماری از گزارش ها، سعید بن عبد اللّه، یکی از کسانی بود که ظهر عاشورا، خود را در برابر امام حسین علیه السلام، سپر قرار دادند و امام علیه السلام با کمک آنها، نماز گزارد.(6)
به گزارش خوارزمی، هنگامی که سعید بن عبد اللّه حنفی بر زمین افتاد، این جملات را زمزمه می کرد:
اللّهُمَّ العَنهُم لَعنَ عادٍ وَ ثَمودَ، اللّهُمَّ أبلِغ نَبِیَّکَ عَنِّی السَّلامَ، وَ أبلِغهُ ما لَقیتُ مِن ألَمِ الجِراحِ؛ فَإِنّی أرَدتُ بِذلِکَ نُصرَةَ ذُرِّیَّةِ نَبِیِّکَ.
ص:74
خداوندا! آنان را همانند عاد و ثمود، لعنت کن. خداوندا! از من به پیامبرت، سلام برسان و درد زخم هایم را به او برسان. من با این کار، قصد یاری ذُریّۀ پیامبرت را دارم.(1)
در «زیارت رجبیّه»(2) بر وی سلام داده شده و در «زیارت ناحیۀ مقدّسه» آمده است:
السَّلامُ عَلی سَعدِ بنِ عَبدِ اللّهِ الحَنَفِیِّ، القائِلِ لِلحُسَینِ وقَد أذِنَ لَهُ فِی الاِنصِرافِ: «لا وَاللّهِ لا نُخَلّیکَ حَتّی یَعلَمَ اللّهُ أنّا قَد حَفِظنا غَیبَةَ رَسولِ اللّهِ صَلَّی اللّهُ عَلَیهِ وآلِهِ فیکَ، وَاللّهِ لَو أعلَمُ أنّی اقتَلُ ثُمَّ احیی ثُمَّ احَرُقُ ثُمَّ اذری، ویُفعَلُ بی ذلِکَ سَبعینَ مَرَّةً ما فارَقتُکَ، حَتّی ألقی حِمامی دونَکَ، وکَیفَ لا أفعَلُ ذلِکَ وإنَّما هِیَ مَوتَةٌ أو قَتلَةٌ واحِدَةٌ، ثُمَّ هِیَ بَعدَهَا الکَرامَةُ الَّتی لَا انقِضاءَ لَها أبَداً».
فَقَد لَقیتَ حِمامَکَ، وَ واسَیتَ إمامَکَ، وَ لَقیتَ مِنَ اللّهِ الکَرامَةَ فی دارِ المُقامَةِ، حَشَرَنَا اللّهُ مَعَکُم فِی المُستَشهَدینَ، وَ رَزَقَنا مُرافَقَتَکُم فی أعلی عِلِّیّینَ.
سلام بر سعد بن عبد اللّه حنفی؛ آن که وقتی حسین علیه السلام به او اجازه داد که برود، گفت: نه. به خدا سوگند، تو را رها نمی کنم، تا خدا بداند که در نبودِ پیامبر خدا، از تو پاسداری کردیم.
به خدا سوگند، اگر بدانم که کشته می شوم و بار دیگر، زنده می شوم و سوزانده و قطعه قطعه می شوم و با من، هفتاد بار چنین می کنند، از تو جدا نمی شوم تا در راه تو بمیرم. چرا چنین نکنم، در حالی که مُردن یا کشته شدن، یک بار بیش نیست و پس از آن، غوطه ور شدن در کرامتی پایان ناپذیر است. تو مرگ را دیدار کردی و امام خود را یاری نمودی و از خداوند، در سرای اقامت، کرامت دریافت کردی. خداوند، ما را با شما در میان شهید شدگان، محشور کند و در برترین جایگاه، همراهیِ با شما را روزی مان نماید.(3)
945. تاریخ الطبری - به نقل از محمّد بن قیس -: در ظهر عاشورا، حسین علیه السلام نماز ظهر را با آنان به صورت نماز خوف خواند. بعد از ظهر، دوباره به نبرد پرداختند و جنگ بالا گرفت و به حسین علیه السلام نزدیک شد. حنفی، جلوی حسین علیه السلام آمد و خود را هدف تیرهای آنان کرد و آن قدر در برابر تیرهایشان - که از چپ و راست می آمد -، ایستاد تا از پای در آمد.(4)
ص:75
946. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: حسین علیه السلام به زُهَیر بن قَین و سعید بن عبد اللّه فرمود: «جلوی من بِایستید».
آن دو، با نیمی از یاران حسین علیه السلام پیشِ روی ایشان [در برابر لشکر دشمن] ایستادند و حسین علیه السلام با بقیّۀ یارانش نماز خوف گزاردند.
همچنین نقل شده که سعید بن عبد اللّه حنفی، جلوی حسین علیه السلام ایستاد و خود را هدف تیرهایی که پرتاب می کردند، قرار داد و هر چه حسین علیه السلام به چپ و راست می رفت، او هم جلوی حسین علیه السلام می ایستاد تا آن که بر اثر تیرهایی که خورده بود، به زمین افتاد، در حالی که می گفت:
خدایا! آنان را همچون عاد و ثمود، لعنت کن. خدایا! سلام مرا به پیامبرت برسان و از درد و رنج زخم هایم، به او خبر ده که من هدفم از آن، یاری فرزندان پیامبرت بود.
سپس شهید شد و افزون بر جای ضربه های شمشیر و زخم نیزه ها، سیزده تیر در [بدن] او یافتند.(1)
947. مثیر الأحزان: هنگامی که جنگ به حسین علیه السلام رسید، مردی از بنی حنیفه، جلوی امام علیه السلام آمد و از او با جانش محافظت می کرد تا پیشِ روی او به زمین افتاد و این گونه گفت: خدایا! در ایجاد هر چه که بخواهی، ناتوان نیستی. پس یاری و دفاع مرا از حسین علیه السلام، به محمّد صلی الله علیه و آله برسان و همراه شدن با او در سرای جاودان را روزیِ من بگردان.(2)
948. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: سعید بن عبد اللّه حَنَفی،... به میدان آمد، در حالی که می گفت:
ای حسین! امروز، پیش برو که احمد را دیدار می کنیم
و نیز پدر نیکوکار تو، علیِ بخشنده را
و حسن را که به سانِ ماهِ تمام و ستارۀ خوش بختی است
و عمویت [جعفر]، روشن بینِ نیکوتبارِ بزرگ را
ص:76
و حمزه، شیر شرزۀ خدا را
و در باغ بهشت، بر بلندی ها، بالا می رویم
آن گاه، حمله بُرد و جنگید تا به شهادت رسید.
همچنین، نقل شده که این اشعار، از آنِ سُوَید بن عمرو بن ابی مُطاع است. و البته خدا بهتر می داند!(1)
سُوَید بن عمرو بن ابی مُطاع خَثعَمی(2) که با نام های: سُوَید بن عمر بن ابی مُطاع(3) و سُوَید بن ابی مُطاع خَثعَمی(4) نیز به او اشاره شده، آخرین شهید(5) از یاران امام حسین علیه السلام است.(6)
سیّد بن طاووس، در بارۀ چگونگی شهادت او می گوید:
او همانند شیری دلیر جنگید و برناگواری های سخت، شکیبایی ورزید، تا در میان کشته ها افتاد. او زخم های بسیاری برداشت و همچنان، بی حرکت افتاده بود تا این که شنید: «حسین، کشته شد!». جنبید و از کفشش، کاردی را بیرون کشید و [دوباره] با دشمنان نبرد کرد، تا کشته شد. رضوان خدا بر او باد!(7)
و در برخی منابع دیگر، آمده است:
آن گاه، عمر بن مُطاع جُعْفی، به میدان آمد، در حالی که می گفت:
ص:77
من، پسر جُعْفی ام و پدرم، مُطاع است
و در دست راستم، شمشیری بُرَنده است
و نیزه ای که تیغه اش برق می زند
و از پرتوش، شعاعی دیده می شود.
برایم امروز، کوبیدن [دشمن]، به خاطر حسین علیه السلام
گواراست و دفاع از او، واجب.
آن گاه، حمله کرد و جنگید تا کشته شد.(1)
ظاهراً این شخص، همان سُوَید بن عمرو بن ابی مُطاع باشد.
گفتنی است که نام وی در زیارت های «ناحیۀ مقدّسه» و «رجبیّه»، نیامده است.
949. الملهوف: سُوَید بن عمر بن ابی مُطاع، پیش آمد. او که [مردی] ارجمند و پُرنماز بود، به سانِ شیری شَرزه می جنگید و بر حوادث سهمگین، نهایتِ شکیبایی را ورزید تا میان کشتگان، به زمین افتاد و از فراوانی زخم، سنگین شد و [بر زمینْ] بی حرکت مانْد، تا شنید که می گویند: حسین، کشته شد!
پس با زحمت برخاست و از چکمه اش چاقویی بیرون آورد و با آن، به جنگ با دشمنان پرداخت تا به شهادت رسید. رضوان خداوند بر او باد!(2)
950. تاریخ الطبری - به نقل از زُهَیر بن عبد الرحمان خَثعَمی -: سُوَید بن عمرو بن ابی مُطاع، زخم خورده، میان کشتگان افتاد و نایِ حرکت نداشت. چون شنید که می گویند: «حسین، کشته شد» و حالش هم اندکی بهتر شده بود، با چاقوی همراهش، به جای شمشیری که از او گرفته بودند، ساعتی با دشمنان به جنگ پرداخت و سپس، کشته شد. او آخرین کشته [کربلا] بود که عُروة بن بطّار تَغلِبی و زید بن رُقاد جَنبی، او را کُشتند.(3)
ص:78
951. تاریخ الطبری - به نقل از زُهَیر بن عبد الرحمان بن زُهَیر خَثعَمی: آخرین فرد از یاران حسین علیه السلام که با او مانده بود، سُوَید بن عمرو بن ابی مُطاع خَثعَمی بود.
در آن روز، نخستین کُشته آل ابو طالب نیز، علی اکبر علیه السلام فرزند حسین علیه السلام بود.(1)
952. نسب مَعَد: سُوَید بن عمرو بن ابی مُطاع، همراه حسین بن علی علیه السلام در کربلا، کُشته شد. او بود که می گفت:
من، سُوَیدم و پدرم، مُطاع است.(2)
از نام و نسب این جوان، اطّلاع دقیقی در دست نیست. برخی از متأخّران، او را عمرو بن جُنادة بن کعب انصاری(3) دانسته اند. محدّث قمی رحمه الله، احتمال داده که وی، فرزند مُسلم بن عَوسَجه باشد.(4)
به هر حال، مَقتل نگاران، از جوانی یاد کرده اند که پدرش شهید شده بود و مادرش، از وی خواست که به یاری فرزند پیامبر صلی الله علیه و آله برود. وی نیز به میدان رفت و شهید شد. سپاهیان دشمن، سر او را به سوی لشکرگاه امام علیه السلام پرتاب کردند؛ امّا این مادر باایمان و دلاور، سرِ عزیز خود را برداشت و ضمن آفرین گفتن بر نور چشم خود، آن را به سوی دشمن، پرتاب کرد و با عمود خیمه، به آنان حمله ور شد که امام حسین علیه السلام، برای او دعا کرد و دستور داد تا از میدان، باز گردد.
953. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: پس از او (عمرو بن جُناده)، جوانی به میدان آمد که پدر او در نبرد، شهید شده بود؛ ولی مادرش نزدش بود. مادر به او گفت: فرزند عزیزم! به میدان برو و پیشِ روی فرزند پیامبر خدا صلی الله علیه و آله بجنگ تا کشته شوی.
او گفت: چنین می کنم!
حسین علیه السلام فرمود: «این، جوانی است که پدرش شهید شده است. شاید مادرش از به میدان آمدنش [برای نبرد]، خشنود نباشد».
ص:79
آن جوان گفت: ای فرزند پیامبر خدا! مادرم به من فرمان [- ِ به میدان رفتن] داده است.
آن گاه، به میدان رفت، در حالی که می خواند:
فرمانده من، حسین علیه السلام است و خوبْ فرماندهی است!
همان دلْخوشی پیامبرِ مژده رسان و هشداردهنده!
علی علیه السلام و فاطمه علیها السلام، پدر و مادر اویند.
آیا برایش همانندی سراغ دارید؟
سپس جنگید تا به شهادت رسید. سرش را جدا کردند و به سوی لشکر حسین علیه السلام، پرتاب کردند. مادرش، سر را گرفت و گفت: آفرین، ای پسر عزیزم! ای روشنیِ چشم و دلْخوشی من!
سپس، سر پسرش را به سوی مردی [از دشمن] پرتاب کرد و او را کُشت. سپس عمود خیمه ای را بر گرفت و به دشمن، یورش بُرد، در حالی که می گفت:
من، پیرزنی ضعیف و ناتوانم
فرسوده و سست و نَزارم؛
امّا به شما ضربتی کاری می زنم
به دفاع از فرزندان فاطمۀ شریف.
آن گاه، به دو مرد، ضربه زد و آن دو را کُشت. حسین علیه السلام، فرمان داد تا او را [از میدانْ] بازگردانند و آن گاه، برایش دعا کرد.(1)
ر. ک: ص 31 (جنادة بن حارث و فرزندش عمرو)
و ص 114 (وَهْب بن وهب).
ص:80
شَبیب بن عبد اللّه نَهشَلی(1) که از وی با نام های شَبیب بن عبد اللّه(2) و حبیب بن عبد اللّه نَهشَلی(3) نیز یاد شده، از یاران امام حسین علیه السلام(4) و از طایفۀ بنی نُفَیل بن دارِم بوده است.(5) به نظر می رسد که وی، همان کسی است که ابن نَما، وی را ابو عمر نَهشَلی(6) نامیده است.(7) از وی در زیارت های «رجبیّه»(8) و «ناحیۀ مقدّسه»، چنین یاد شده است:
السَّلامُ عَلی شَبیبِ بنِ عَبدِ اللّهِ النَّهشَلِیِّ.
سلام بر شَبیب بن عبد اللّه نَهشَلی!(9)
954. مثیر الأحزان - به نقل از مهران، هم پیمان بنی کاهل -: در کربلا با حسین علیه السلام بودم که دیدم مردی، به شدّت می جنگد، و به گروهی حمله نمی بَرد، جز آن که آنها را از هم می شکافد و سپس، به سوی حسین علیه السلام باز می گردد و رَجَز می خواند و می گوید:
بشارت ده که به راه درست در آمده ای و احمد را دیدار می کنی
و بر بلندای درِ باغ بهشت، فراز می آیی!
پرسیدم: این شخص، کیست؟
گفتند: ابو عمر نَهشَلی (نیز گفته شده: خَثعَمی).
سپس عامر بن نَهشَل، یکی از افراد تیرۀ بنی لات از قبیلۀ ثَعلَبه، راه را بر او گرفت و او را کُشت و سرش را جدا نمود. این ابو عمر، از شب زنده دارانِ بسیارْ نمازگزار بود.(10)
ص:81
شَوذَب، که نام او سُوَید(2) نیز گفته شده، بر پایۀ برخی از گزارش ها، از محدّثان و بزرگان شیعه بوده است.(3) در بارۀ او گفته شده:
شَوذَب، در مجلسی می نشست و شیعیان، برای شنیدن حدیث، نزد وی می آمدند. وی، در تشیّع، پیش گام بود.(4)
و برخی از متأخّران، وی را چنین توصیف کرده اند:
سیره نویسان گفته اند که او از بزرگان و شخصیت های شیعه و جنگجویی دلاور و حافظ حدیث بود و از امیر مؤمنان علیه السلام، حدیث نقل می کرد. او در مجلس می نشست و شیعیان، برای استماع حدیث، نزد او می آمدند.(5)
این گزارش ها - اگر ثابت باشد -، با گزارش هایی که حاکی از آن است که وی، غلام عابِس بوده، ظاهراً هماهنگ نیست. لذا محدّث قمّی می گوید:
شاکر، قبیله ای در یمن از قبیلۀ هَمْدان است که نَسَبشان به شاکر بن ربیعة بن مالک(6)می رسد و عابِس نیز از این قبیله است، و شَوذَب، هم پیمان آنهاست، نه غلام عابِس یا آزاد شده یا برده اش - چنان که در ذهن هاست -؛ بلکه شیخ بزرگوار ما محدّث نوری، مؤلّف المستدرک(7) - که رحمت خدا بر او باد -، گفته است: چه بسا که مقام شَوذَب، از مقام عابِس، بالاتر باشد؛ چرا که در حقّش گفته اند: شَوذَب، در تشیّع، پیش گام بود.(8)
ص:82
در زیارت «ناحیۀ مقدّسه»، آمده است:
السَّلامُ عَلی شَوذَبٍ مَولی شاکِرٍ.
سلام بر شَوذَب، هم پیمان بنی شاکر!(1)
و در «زیارت رجبیّه» نیز آمده:
السَّلامُ عَلی سُوَیدٍ مَولی شاکِرٍ.(2)
سلام بر سُوَید، هم پیمان بنی شاکر!
955. تاریخ الطبری - به نقل از محمّد بن قیس -: عابِس بن ابی شَبیب شاکری، با شَوذَبْ هم پیمانِ (وابستۀ) قبیله اش، آمد و به شَوذَب گفت: قصد داری چه کنی؟
شَوذَب گفت: چه کنم؟! همراه تو در دفاع از فرزند فاطمه دختر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله می جنگم تا کشته شوم.
عابِس گفت: همین گونه هم به تو گمان می رفت؛ امّا نه! پیشِ روی ابا عبد اللّه علیه السلام برو، همان گونه که شهادت دیگر یارانش را دیده، شهادت تو را نیز ببیند و پاداش شکیبایی بر آن را ببرد. من نیز همین کار را می کنم که اگر در این لحظه، کس دیگری از تو نزدیک تر داشتم، خوش داشتم که او را پیش بیندازم تا پاداش شکیبایی بر او را به حساب خدا بگذارم که امروز، برایمان سزاوار است با هر چه می توانیم، کسبِ پاداش کنیم؛ زیرا پس از امروز، دیگر عملی نیست و تنها محاسبه است.
شَوذَب آمد و بر حسین علیه السلام سلام داد و روانۀ میدان شد و جنگید تا کشته شد.(3)
956. الإرشاد: شَوذَب، هم پیمان قبیلۀ شاکر،... پیش آمد و گفت: سلام بر تو - ای ابا عبد اللّه - و نیز رحمت و برکات خدا بر تو باد! تو را به خدا می سپارم و از تو می خواهم که به فکر من باشی.
ص:83
سپس جنگید تا کشته شد. خداوند، رحمتش کند!(1)
عابِس بن ابی شبیب شاکری(2) - که عابِس بن شَبیب شاکری(3) نیز نامیده شده -، یکی از دلاورترین و کوشاترین یاران امام حسین علیه السلام بوده است.(4)
وی، نخستین کسی است که وقتی مسلم علیه السلام، نامۀ امام حسین علیه السلام را در خانۀ مختار برای جمعی از شیعیان کوفه قرائت کرد، از جا برخاست و پس از حمد و ثنای خداوند متعال، گفت:
امّا بعد، من از حال و روز مردم به تو نمی گویم و نمی دانم که در دلِ آنها چه می گذرد و کدام یک از آنها به تو نیرنگ می زنند. به خدا سوگند، از آنچه در دل خودم می گذرد، به تو می گویم. به خدا، هرگاه دعوت کنید، پاسخ می دهم و در کنار شما، با دشمنان می جنگم و شمشیرم را در راه شما می زنم تا خدا را دیدار کنم و از این کار، جز رسیدن به آنچه در پیش خداست، قصدی ندارم.
پس از او، حبیب بن مُظاهر ایستاد و برای یاری امام علیه السلام، اعلام آمادگی کرد و سخنان این دو نفر، زمینه را برای بیعت مردم، فراهم نمود.(5)
عابِس، نامۀ مسلم به امام علیه السلام را به مکّه بُرد(6) و در صحنه های مختلف نهضت امام حسین علیه السلام، حضور جدّی داشت. سخنان او هنگام وداع با امام حسین علیه السلام در روز عاشورا، حاکی از نهایت ایمان، ایثار و عشق او به خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله است. وی خطاب به امام علیه السلام گفت:
یا أبا عَبدِ اللّهِ، وَاللّهِ ما أقدِرُ عَلی أن أدفَعَ عَنکَ القَتلَ وَالضَّیمَ بِشَیءٍ أعَزَّ عَلَیَّ مِن نَفسی، فَعَلَیکَ السَّلامُ!
ص:84
ای ابا عبد اللّه! چیزی عزیزتر از جانم برای جلوگیری از کشته شدن تو و ستم بر تو، ندارم.
پس بِدرود!(1)
هنگامی که سپاه دشمن از دلاوری های او به ستوه آمد، عمر بن سعد، دستور داد که از هر سو با سنگ به او حمله کنند. عابِس، با دیدن این صحنه، چنان به وجد آمد که کلاهْخودِ خود را از سر برداشت و زره از تن به در کرد و بدون کلاهْخود و زره، از سنگ باران دشمن، استقبال کرد.
راوی، در بیان شجاعت او می گوید:
رَأَیتُ رَأسَهُ فی أیدی رِجالٍ ذَوی عُدَّةٍ، هذا یَقولُ: أنَا قَتَلتُهُ، وهذا یَقولُ: أنَا قَتَلتُهُ، فَأَتَوا عُمَرَ بنَ سَعدٍ فَقالَ: لا تَختَصِموا، هذا لَم یَقتُلهُ سِنانٌ واحِدٌ.
پس از شهادت عابِس، سرش در دست عدّه ای بود که هر یک از آنها مدّعی بودند او را کشته اند. وقتی دعوای خویش را نزد عمر بن سعد بُردند، گفت: دعوا نکنید. او را یک نفر، نکشته است.(2)
در «زیارت رجبیّه»(3) و «زیارت ناحیۀ مقدّسه»، آمده است:
السَّلامُ عَلی عابِسِ بنِ شَبیبٍ الشّاکِرِیِّ.
سلام بر عابِس بن شَبیب شاکری!(4)
957. أنساب الأشراف: گفته اند: هنگامی که باقی ماندۀ یاران حسین علیه السلام دیدند که نمی توانند خود حسین علیه السلام را از دسترس دشمن، دور نگاه دارند، برای شهادت، به رقابت پرداختند و پیش رویِ حسین علیه السلام به جنگ پرداختند تا کشته شوند.
عابِس بن ابی شَبیب، آمد و گفت: ای ابا عبد اللّه! به خدا سوگند، نمی توانم قتل و ستم را با چیزی عزیزتر از جانم، از تو دور کنم. پس خدا حافظ!
سپس با شمشیرش به نبرد پرداخت و مردم، به سبب شجاعتش [از او] می گریختند. سپس از همه سو به او هجوم آوردند تا به شهادت رسید.(5)
ص:85
958. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مِخنَف -: محمّد بن قیس، برایم گفت که سپس عابِس بن ابی شبیب گفت: ای ابا عبد اللّه! به خدا سوگند، بر روی زمین، از دور و نزدیک، کسی را ندارم که از تو برایم عزیزتر و دوست داشتنی تر باشد. اگر می توانستم که قتل و ستم را با چیزی عزیزتر از جان و خونم، از تو برانم، چنان می کردم. خدا حافظ، ای ابا عبد اللّه! خدا را گواه می گیرم که من، بر راه تو و راه پدرت هستم.
سپس با شمشیر آخته به سوی آنان رفت، در حالی که جای ضربتی بر پیشانی اش بود.
نُمَیر بن وَعْله، از مردی از تیرۀ بنی عبد از قبیلۀ هَمْدان به نام ربیع بن تمیم - که در روز عاشورا، حضور داشته است -، برایم نقل کرد که گفت: وقتی عابِس جلو می آمد، او را شناختم؛ زیرا در جنگ ها، او را دیده بودم. او از شجاع ترینْ مردمان بود. گفتم: ای مردم! این، شیر سیاه است. این، ابن ابی شَبیب است. هیچ یک از شما به میدان او نرود.
او فریاد برآورد: یک تن در برابر یک تن!
عمر بن سعد گفت: او را با سنگ بزنید.
از هر سو، او را سنگباران کردند. چون چنین دید، زره و کلاه خودش را افکند و به آنان، حمله بُرد. به خدا سوگند، دیدم که بیش از دویست تن را حریف می شود و دور می سازد. سپس، از هر سو به او حمله آوردند و به شهادت رسید.
سرش را در دست مردمانی با ساز و برگ جنگی دیدم که هر یک می گفت: من، او را کُشته ام!
نزد عمر بن سعد آمدند. او گفت: دعوا نکنید. این را یک نیزه، نکُشته است.
با این سخن، آنها را از هم جدا کرد.(1)
ص:86
959. مُثیر الأحزان: عابِس بن ابی شَبیب شاکری، هم پیمان بنی شاکر، آمد. حسین علیه السلام به او فرمود: «ای ابو شَوذَب! چه قصدی داری؟».
گفت: همراه تو می جنگم.
سپس به حسین علیه السلام نزدیک شد و گفت: اگر می توانستم که با چیزی عزیزتر از جانم، از تو حفاظت کنم، این کار را می کردم.
سپس پیش رفت؛ ولی هیچ جنگجویی برای نبرد با او پیش نیامد. زیاد بن ربیع بن ابی تمیم حارثی گفت: این، فرزند ابو شبیب شاکری و فردی نیرومند است. کسی به سوی او بیرون نرود.
به سوی او، سنگْ پرتاب کنید.
آنها هم سنگ بارانش کردند تا کُشته شد.(1)
عبد الرحمان بن عبد ربّه انصاری(2)، که از وی با نام های: عبد الرحمان بن عبد ربّه خَزرَجی(3) و عبد الرحمان بن عبد رب(4) نیز یاد شده است، از یاران پیامبر خدا صلی الله علیه و آله،(5) امام علی علیه السلام(6) و امام حسین علیه السلام(7) بوده است. در بارۀ وی، گفته شده: امیر مؤمنان، او را تربیت کرد و به او، قرآن آموخت.(8)
ص:87
یکی از سوابق درخشان آن مرد بزرگ، این بود که وقتی امام علی علیه السلام در کوفه، جمعی از یاران پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را سوگند داد که هر کس سخنان ایشان را در غدیر خُم، به گوش خود شنیده است، بلند شود و شهادت دهد، یکی از کسانی که از جا برخاست و در کنار دیگرانْ شهادت داد، عبد الرحمان بود(1).
در جریان شوخی کردن یاران امام حسین علیه السلام با یکدیگر در آستانۀ شهادت نیز، به نام وی اشاره شده است.(2)
نام عبد الرحمان، در زیارت های «ناحیۀ مقدّسه» و «رجبیّه» نیامده است.
عبد اللّه بن عُمَیر کَلْبی(3) که عبد اللّه بن تمیم کَلْبی(4) نیز گفته شده،(5) از یاران امام علی علیه السلام و امام حسین علیه السلام، شمرده شده است.(6)
وی در کوفه زندگی می کرد. وقتی شنید که مردم برای جنگ با امام حسین علیه السلام، آماده می شوند، تصمیم گرفت که برای یاری امام علیه السلام، خود را به کوفه برساند. وی این تصمیم را با همسرش در میان گذاشت. وی، ضمن تأیید تصمیم شوهرش، به او گفت: مرا نیز همراهت ببر.
آنها شبانه، خود را به کربلا رساندند.(7)
عبد اللّه، رزمنده ای شجاع و دلیر بود که با تشخیص امام حسین علیه السلام، به عنوان نخستین مبارز، به نبرد دو تن از شجاعان دشمن رفت و آنها را به هلاکت رساند و در هجوم گروهیِ دشمن نیز،
ص:88
پس از هلاکت دو تن دیگر از آنان، به عنوان دومین شهید از یاران امام علیه السلام به خیل شهیدان پیوست.
پس از شهادت عبد اللّه، همسرش نیز - که در کنار جنازۀ او می گریست -، به وسیله غلام شمر - که رُستم نام داشت -، به خیل شهیدان پیوست.(1)
در زیارت های «رجبیّه»(2) و «ناحیۀ مقدّسه» آمده است:
السَّلامُ عَلی عَبدِ اللّهِ بنِ عُمَیرٍ الکَلبِیِّ.
سلام بر عبد اللّه بن عُمَیر کَلْبی!(3)
960. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مِخنَف -: ابو جناب برایم گفت: از میان ما، مردی به نام عبد اللّه بن عُمَیر، از قبیلۀ بنی عُلَیم بود که ساکن کوفه بود و خانه اش، نزدیک چاه جَعْد، در محلّۀ قبیلۀ هَمْدان بود. همسرش به نام امّ وَهْب دختر عبد، از قبیلۀ نَمِر بن قاسط نیز با او بود. عبد اللّه، گروهی را در نُخَیله دید که آمادۀ اعزام به سوی حسین علیه السلام هستند. پرس و جو کرد. به او گفتند: به سوی حسین، فرزند فاطمه، دختر پیامبر خدا، اعزام می شوند.
گفت: به خدا سوگند، بر جهاد با مشرکان، حریص بودم و اکنون، امیدوارم که پاداش جهاد با این افراد که با فرزند دختر پیامبرشان می جنگند، نزد خدا، کمتر از پاداشم در جهاد با مشرکان نباشد.
پس نزد همسرش رفت و آنچه را شنیده بود، به او خبر داد و از قصد خود، آگاهش کرد. زن گفت: درست اندیشیده ای. خداوند، تو را به درست ترین امور، برساند. به انجام برسان و مرا نیز با خود، ببر. او شبْهنگام، همراه همسرش خارج شد تا نزد حسین علیه السلام آمد و در کنارش مانْد تا هنگامی که عمر بن سعد، به حسین علیه السلام نزدیک شد و تیری انداخت. مردم نیز تیراندازی کردند.
یَسار، غلام زیاد بن ابی سفیان و سالم، غلام عبید اللّه بن زیاد، پا به میدان نهادند و مبارز طلبیدند.
در پاسخ او، حبیب بن مُظاهر و بُرَیر بن خُضَیر برخاستند؛ امّا حسین علیه السلام به آن دو فرمود:
«بنشینید!».
سپس عبد اللّه بن عُمَیر کَلْبی برخاست و گفت: ای ابا عبد اللّه! خدایت رحمت کند! به من اجازه بده. به نبرد هر دو می روم.
حسین علیه السلام - که او را مردی گندمگون، قدبلند، با دستانی سِتَبر و چهارشانه دید -، فرمود:
ص:89
«گمان می کنم که او، کُشندۀ هماوردان خود باشد. اگر می خواهی، برو».
او به سوی آن دو غلام آمد. گفتند: تو کیستی؟
خود را معرّفی کرد. گفتند: تو را نمی شناسیم. زُهَیر بن قَین یا حبیب بن مُظاهر یا بُرَیر بن خُضَیر، باید بیایند.
یَسار، جلوی سالم، ایستاده بود. کَلْبی به او گفت: ای فرزند زن زِناکار! آیا به مبارزه با یکی از مردم عادی، بی رغبتی؟ هیچ کس از مردم به سوی تو بیرون نمی آید، مگر آن که از تو بهتر است.
سپس به او هجوم بُرد و او را با شمشیرش زد تا مُرد.
در همان هنگام زدن او، سالم به او حمله کرد که مردم، فریاد کشیدند: غلام، به تو رسید!
کَلْبی، متوجّه او نشد تا او بر سرش رسید و بلافاصله، ضربه ای به او زد که کَلْبی با دست چپش، خود را از آن ضربه حفظ کرد؛ امّا انگشتان دست چپش پرید. سپس کَلْبی به او حمله کرد و آن قدر او را زد تا کشته شد.
سپس، در حالی که هر دو نفر را کُشته بود، جلو آمد، در حالی که چنین رَجَز می خواند:
اگر مرا نمی شناسید، من فرزند کلبم
خاندانم در میان علَیم، مرا بس باشند، بس!
من، مردی نیرومند و قوم و خویش دار هستم
و به گاه سختی ها، ناتوان نیستم.
من به تو قول می دهم - ای امّ وَهْب -
که با نیزه و شمشیر، بر آنان، ضربه می زنم؛
ضربۀ جوانِ مؤمن به خداوند.
امّ وَهْب، همسر او نیز عمود خیمه ای را برداشت و به سوی شوهرش رفت و به او گفت: پدر و مادرم، فدایت باد! برای پاکانِ نسل محمّد صلی الله علیه و آله بجنگ.
او نیز به سوی زنش آمد و وی را نزد زنان، باز گردانْد؛ امّا زن، به لباس او چسبید و گفت: من، تو را وا نمی نهم تا آن که همراه تو جان بدهم.
امام حسین علیه السلام، او را ندا داد و فرمود: «برای خانوادۀ شما، پاداش نیکو باد! خدا، رحمتت کند! به نزد زنان، باز گرد و کنار آنان بنشین که جنگ، بر زنانْ واجب نیست».
امّ وَهْب هم به سوی زنان، بازگشت....
حسین بن عُقْبۀ مرادی، به نقل از زُبیدی برایم گفت:... شمر بن ذی الجوشن، در جناح چپ به آنان حمله کرد؛ امّا یاران حسین علیه السلام در برابرش ایستادگی کردند و با او و یارانش، زد و خورد
ص:90
کردند و سپس، از هر سو بر حسین علیه السلام و یارانش، هجوم آوردند و [عبد اللّه] کلبی، کشته شد. او افزون بر آن دو نفر نخست، دو تن دیگر را نیز کُشت و به شدّت جنگید. هانی بن ثُبَیت حَضرَمی و بُکَیر بن حیّ تَیمی از قبیلۀ تیم اللّه بن ثَعلَبه، به او حمله کردند و او را کُشتند. او دومین کشتۀ یاران حسین علیه السلام بود....
نُمَیر بن وَعْله نیز برایم گفت:... همسر کَلْبی به سوی شوهرش آمد و نزد او نشست و غبار را از او زُدود و گفت: بهشت، گوارایت باد!
شمر بن ذی الجوشن، به غلامش رستم گفت: با عمود، بر سرش بکوب.
او بر سرِ آن زن کوبید و سرش شکست. سپس همان جا، جان داد.(1)
ص:91
961. أنساب الأشراف: یَسار، غلام زیاد و سالم، غلام ابن زیاد، به میدان آمدند و یاران حسین علیه السلام را به نبرد تن به تن، فرا خواندند. عبد اللّه بن عُمَیر کَلْبی گفت: ای ابا عبد اللّه! خدا، رحمتت کند! به من اجازه بده برای مبارزه با آن دو به میدان بروم.
پس مردی گندمگون، قدبلند، با دستانی سِتَبر و چهارشانه (عبد اللّه)، به میدان آمد و بر آن دو، یورش بُرد و هر دو را کُشت، در حالی که می گفت:
اگر مرا نمی شناسید، من پسر کَلْبم
خاندانم میان کُلَیب مرا بس باشند، بس!
من، مردی نیرومند و خویش و قوم دار هستم
و به گاه سختی، ناتوان نیستم.
من به تو قول می دهم - ای امّ وَهْب -
که با نیزه و شمشیر، بر آنان، ضربه می زنم؛
ضربۀ جوانِ مؤمن به خداوند.
همسرش، نزد او آمد و گفت: پدر و مادرم، فدایت باد! به دفاع از حسین، فرزند محمّد صلی الله علیه و آله، نبرد کن.
عبد اللّه نیز پیش آمد و او را به سوی زنان، باز گردانْد....
شمر، به جناح چپ [لشکر حسین علیه السلام] حمله کرد؛ ولی آنان در برابرش ایستادگی و با او زد و خورد کردند. او یارانش را صدا کرد و از هر سو به حسین علیه السلام و یارانش، یورش بُرد. عبد اللّه بن عُمَیر کَلْبی، کشته شد و همسرش بر بالای سرش می گریست که شمر، به یکی از غلامانش به نام رستم، فرمان داد و او نیز با عمود، بر سرِ آن زن زد و سرش را شکست که همان جا در گذشت.(1)
ص:92
962. الإرشاد: عمر بن سعد، ندا داد: ای ذُوَید! پرچمت را نزدیک بیاور.
او نیز آورد. سپس عمر، تیری در چلّۀ کمانش نهاد و پرتاب نمود و گفت: گواه باشید که من، نخستین تیر را انداختم.
سپس، دو لشکر به هم تیراندازی کردند و به نبرد تن به تن برخاستند و یَسار، غلام زیاد بن ابی سفیان، به میدان در آمد و عبد اللّه بن عُمَیر هم به سوی او بیرون آمد. یَسار گفت: تو کیستی؟
او خود را معرّفی کرد. امّا یَسار گفت: تو را نمی شناسم. باید زُهَیر بن قَین یا حبیب بن مُظاهر، به نبرد من بیایند.
عبد اللّه بن عُمَیر به او گفت: ای پسر زن بدکاره! به نبرد با مردم عادی، رغبتی نداری؟
سپس بر او یورش بُرد و با شمشیرش، او را زد تا از پای در آمد. در همان هنگام که به زدن او مشغول بود، سالم، غلام عبید اللّه بن زیاد، به او یورش بُرد. بر عبد اللّه بن عُمَیر، بانگ زدند که:
«غلام، به تو رسید!»؛ امّا عبد اللّه، متوجّه نشد تا آن که سالم بر سرش رسید و بی درنگ، ضربتی به او زد که ابن عُمَیر با کف دست چپش، خود را از آن حفظ کرد؛ امّا انگشتان دستش پرید. سپس بر او حمله کرد و او را زد تا کُشته شد. آن گاه، پیش آمد، در حالی که هر دو را کُشته بود و چنین رَجَز می خواند:
اگر مرا نمی شناسید، من پسر کلبم
من مردی نیرومند و تیزْزبانم
و به گاه سختی، ناتوان نیستم.(1)
ص:93
963. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): نخستین کسی که به میدان نبرد آمد، غلام عبید اللّه بن زیاد به نام سالم بود. او از صف لشکر، جدا شد و عبد اللّه بن تمیم کَلْبی هم به سوی او بیرون آمد و او را کُشت.(1)
964. مثیر الأحزان: نخستین کُشته [لشکر ابن سعد]، غلام عبید اللّه بن زیاد، به نام سالم بود که از صف لشکر، خارج شد و عبد اللّه بن عُمَیر کَلْبی هم به سوی او بیرون آمد. او قدبلند و چهارشانه بود.
حسین علیه السلام به او نگریست و فرمود: «گمان می کنم که او کُشندۀ هماوردان باشد».
او سالم را کُشت و باز می گشت که غلام ابن زیاد، به سوی او حمله آورد که مردم، [بر او] بانگ زدند: «آن مرد، به تو رسید!».
عبد اللّه، به سوی او برگشت و او ضربه ای زد که با دستش، خود را حفظ کرد؛ امّا [انگشتان] دستش قطع شد. سپس بر او یورش بُرد و وی را کُشت و در حال بازگشت، می گفت:
اگر مرا نمی شناسید، من فرزند کَلْبم
خاندانم میان عُلَیم، مرا بس باشند، بس!
من، مردی نیرومند و تیزْزبانم
و به گاه سختی، ناتوان نیستم.
من به تو قول می دهم - ای امّ وَهْب -
که با نیزه و شمشیر، بر آنان، حسابی ضربه بزنم.
و در دستش شمشیری بود که مرگ، از هر دو لبه اش آشکار بود که ابن مُعتز، آن را در این شعرش توصیف کرده است:
ص:94
و مرا شمشیری است که مرگ ها در آن پنهان است
و جز برای ریختن خون ها، بر کشیده نمی شود.
بالایِ هر دو سوی شمشیرش را می بینی که
به سان باقی ماندۀ ابری سبُک [و نازک]، به آسمان می رود.(1)
در نام این دو، اختلافی نیست؛ امّا در نسب آنها اختلاف است. نام آنها به صورت های: عبد اللّه و عبد الرحمان، فرزندان عَزرۀ غِفاری،(2) عبد اللّه و عبد الرحمان، فرزندان قیس بن ابی غَرزة،(3) عبد اللّه و عبد الرحمان، فرزندان قیس بن ابی عُروه،(4) و عبدالرحمان و عبداللّه، فرزندان عُروه،(5) و عبداللّه و عبد الرحمان غِفاری، فرزندان عُروۀ حَراق،(6) آمده است.
آن دو، از یاران امام حسین علیه السلام بودند(7) که در شرایط سخت نبرد و هجوم همه جانبۀ دشمن، نزد امام علیه السلام آمدند و گفتند: ای ابا عبد اللّه! سلام بر تو باد! دشمن، ما را به تو چسبانده [و حلقۀ
ص:95
محاصره را تنگ کرده] است. ما دوست داریم که پیشِ رویت، کُشته شویم و از تو محافظت و دفاع کنیم. امام علیه السلام فرمود: «آفرین بر شما! نزدیک من بیایید».
آن دو، به امام علیه السلام نزدیک شدند و به نبرد پرداختند.
از یکی از این دو برادر، رَجَزی نقل شده است.(1)
در مقتل الحسین خوارزمی،(2) جریان رفتن این دو به میدان، همانند نقل طبری(3) در بارۀ برادران جابری است.
نام این دو، در زیارت های «ناحیه» و «رجبیّه»، این چنین آمده است:
السَّلامُ عَلی عَبدِ اللّهِ وعَبدِ الرَّحمنِ ابنَی عُروَةَ بنِ حَراقٍ الغِفارِیَّینِ.
سلام بر عبد اللّه و عبد الرحمان، غِفاری دو پسر عروة بن حَراق غِفاری!(4)
ابن اعثَم، خوارزمی و ابن شهرآشوب، قُرّة بن ابی قُرّۀ غِفاری را از شهدای کربلا شمرده و رَجَزی هم از او نقل کرده اند.(5) این رَجَز، شبیه رَجَزی است که از دو جوان غِفاری نقل شده است.
لذا احتمال یکی بودن آنها، وجود دارد.(6)
در الفتوح می خوانیم: آن گاه، پس از یحیی بن سُلَیم مازِنی، قُرّة بن ابی قرّۀ غِفاری به میدان آمد، در حالی که می سرود:
فرزندان بنی غِفار و بنی خِندِف
و نیز بنی نِزار، بی گمان می دانند
که من در گَرد و غبارها، شیرم
و گروه تبهکاران را [با شمشیر] می زنم؛
با تمام شمشیر بُرنده
زدنی و کُشتنی در دفاع از نیکوزادگان؛
آنان که از خانواده پیامبر صلی الله علیه و آله و سَروران نیکوکارند.
ص:96
آن گاه، حمله بُرد و جنگید تا کشته شد.(1)
965. تاریخ الطبری - به نقل از محمّد بن قیس -: هنگامی که یاران حسین علیه السلام دیدند که در برابر سیل جمعیت [دشمن]، مغلوب می شوند و دیگر نمی توانند نه حسین علیه السلام و نه خود را نگاه دارند، برای شهادت در پیشِ روی حسین علیه السلام، به رقابت پرداختند. عبد اللّه و عبد الرحمان غِفاری، دو پسر عَزره، نزد حسین علیه السلام آمدند و گفتند: ای ابا عبد اللّه! سلام بر تو باد! دشمن، ما را به تو چسبانده [و حلقه محاصره را تنگ کرده] است. ما دوست داریم که پیشِ رویت، کشته شویم و از تو محافظت کرده، دفاع کنیم.
حسین علیه السلام فرمود: «آفرین بر شما! نزدیک من بیایید».
آن دو، به حسین علیه السلام نزدیک شدند و به نبرد پرداختند. یکی از آن دو برادر می خواند:
فرزندان بنی غِفار و بنی خِندِف
و نیز بنی نَزار، بی گمان می دانند
که ما گروه تبهکاران را می زنیم
با هر شمشیر شکافندۀ تیزِ بُرّان.
ای قوم من! از فرزندان آزاده، دفاع کنید
با شمشیر مَشرَفی و نیزۀ جُنبان.(2)
966. مثیر الأحزان: عبد اللّه و عبد الرحمان غِفاری، پیش آمدند و یکی از آن دو می گفت:
بنی غِفار و بنی خِندف
و نیز بنی نَزار، بی گمان می دانند
که ما گروه تبهکاران را می زنیم
با شمشیر مَشرَفی و نیزۀ تیز جُنبان.
ص:97
سپس جنگیدند تا کشته شدند. رحمت خدا بر آن دو باد!(1)
967. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: سپس عبد الرحمان بن عُروه، به میدان آمد و آغاز به خواندن این رَجَز کرد:
بنی غِفار و بنی خِندِف
و نیز بنی نَزار، بی گمان می دانند
که ما گروه بدکاران را می زنیم
با شمشیر مَشرَفی تیز و بُرّان
سپس جنگید تا کشته شد.(2)
عمر بن خالد صَیداوی(3) که با نام عمرو بن خالد(4) و عمرو بن خَلَف(5) نیز از او یاد شده است و غلامش که سعد(6) یا سعید(7) نام داشته، از دیگر شهیدان حادثۀ کربلا به شمار می روند. این دو نفر، همراه نافع بن هلال مرادی و مُجَمِّع عائِذی، با راه نمایی طِرِمّاح بن عَدی، در راه کوفه و در منزلی به نام «عُذَیب الهِجانات»، به قافلۀ امام علیه السلام پیوستند.(8)
ص:98
بر پایۀ نقل طبری، وی روز عاشورا و در آغاز جنگ، همراه با غلام خود و جابر بن حارث(1) و مُجَمِّع بن عبد اللّه، به صف دشمن، حمله ور شدند. سپاه دشمن، آنها را محاصره کردند و ارتباط آنها را با لشکر امام علیه السلام، قطع نمودند؛ امّا با یاری عبّاس علیه السلام، از محاصره خارج شدند، در حالی که مجروح شده بودند. دشمن، دوباره به آنها نزدیک شدند و همگی را یک جا کُشتند.(2)
لیکن به گزارش سیّد ابن طاووس،(3) عمرو بن خالد، روز عاشورا به امام علیه السلام گفت:
فدایت گردم! من تلاش کردم که به یارانم بپیوندم و دوست نداشتم که عقب بیفتم و ببینم که تو یکّه و تنها، در میان خویشانت، کُشته افتاده باشی.
امام علیه السلام در پاسخ وی فرمود:
تَقَدَّم فَإِنّا لاحِقونَ بِکَ عَن ساعَةٍ.
پیش برو! ما هم ساعاتی دیگر، به تو می پیوندیم.
عمرو، به میدان شتافت و آن قدر جنگید تا به صف شهیدان پیوست.(4)
در «زیارت ناحیۀ مقدّسه»، نام عمر بن خالد و غلامش، بدین سان آمده است:
السَّلامُ عَلی عُمَرَ بنِ خالِدٍ الصَّیداوِیِّ، السَّلامُ عَلی سَعیدٍ مَولاهُ.(5)
سلام بر عُمَر بن خالد صَیداوی! سلام بر سعید، غلام او!
در «زیارت رجبیّه»، نام او عمرو بن خلف، ضبط شده است.(6)
968. تاریخ الطبری - به نقل از فُضَیل بن خدیج کِنْدی -: و امّا عمر بن خالد صَیداوی، جابر بن حارث سَلمانی، سعد، غلامِ عمر بن خالد و مُجَمِّع بن عبد اللّه عائِذی، در آغاز جنگ، به نبرد پرداختند و با شمشیرهایشان، به سوی لشکر ابن زیاد، هجوم بُردند. چون آنها به میان لشکر دشمن فرو رفتند، گِردشان را گرفتند و آنان را محاصره کرده، از دیگر یارانشان جدا کردند؛ امّا عبّاس بن علی علیه السلام، بر دشمن یورش بُرد و نجاتشان داد و آنان، زخمی و خونین، [از حلقۀ محاصرۀ دشمن]
ص:99
بیرون آمدند. هنگامی که دشمن به آنها نزدیک شد، با شمشیرهایشان، حمله کردند و در همان آغاز، به نبرد پرداختند تا یک جا به شهادت رسیدند.(1)
969. الملهوف: عمرو بن خالد صَیداوی، به میدان آمد و خطاب به حسین علیه السلام گفت: ای ابا عبد اللّه! فدایت شوم! قصد کرده ام که به یارانم بپیوندم و دوست ندارم که جا بمانم و تو را یکّه و تنها، میان خاندانت، کُشته ببینم.
حسین علیه السلام به او فرمود: «پیش برو که ما نیز تا ساعتی دیگر به تو می پیوندیم».
او نیز پیش رفت و جنگید تا کُشته شد. خشنودی خداوند، بر او باد!(2)
نام او عمرو(4) بن قَرَظة بن کعب انصاری است که پدرش قَرَظة بن کعب، یکی از یاران نامدار پیامبر خدا صلی الله علیه و آله است که در جنگ احد و سایر جنگ ها، همراه سپاه اسلام بود. گفتنی است که ری، در دوران زمامداری خلیفۀ دوم،(5) به وسیلۀ قَرظَة بن کعب، فتح شد. وی در دوران خلافت امام علی علیه السلام نیز با ایشان، همراهی می کرد.(6)
یکی از فرزندان قَرَظه به نام «عمرو»، در سپاه امام حسین علیه السلام بود و دیگری که «علی» نام
ص:100
داشت، در سپاه عمر بن سعد!(1)
امام علیه السلام، عمرو بن قَرَظه را به سوی عمر بن سعد فرستاد که [بگوید]: «امشب، میان دو لشکر، با من دیدار کن».(2)
عمرو، هنگام نبرد، عاشقانه با دشمن جنگید. سیّد ابن طاووس، نبرد او را چنین توصیف می کند:
او به سانِ مشتاقان به پاداش، جنگید و در خدمت به فرمان روای آسمان (حسین علیه السلام)، بسیار کوشید تا این که تعداد فراوانی از گروه ابن زیاد را کُشت و میان درستکاری و جهاد، جمع کرد. تیری به سوی امام حسین علیه السلام نمی آمد، جز این که او دستش را جلوی آن می گرفت، و شمشیری کشیده نمی شد، مگر این که با قلبش، با آن رویارویی می کرد، و هیچ بدی ای به حسین علیه السلام نمی رسید، تا آن گاه که او با پذیرش زخم هایی، زمینگیر شد.
او در آخرین دیدارش با امام علیه السلام، در حالی که به شدّتْ زخمی شده بود، به ایشان گفت: [به پیمانم] وفا کردم؟
امام علیه السلام پاسخ داد:
نَعَم، أنتَ أمامی فِی الجَنَّةِ، فَاقرَأ رَسولَ اللّهِ صلی الله علیه و آله عَنِّی السَّلامَ وأعلِمهُ أنّی فِی الأَثَرِ.
آری. تو در بهشت، پیشِ روی من هستی. به پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، از جانب من، سلام برسان و به ایشان بگو که من هم در پی [تو] می آیم.
سپس عمرو بن قَرظَه، جنگید تا به شهادت رسید.(3) امّا فرزند دیگر قَرَظه، یعنی علی بن قَرَظه - که نقطۀ مقابل عمرو بود -، وقتی دید که برادرش کشته شد، فریاد زد: ای حسین! ای دروغگو، پسر دروغگو! برادرم را گم راه ساختی و فریفتی تا این که او را به کُشتن دادی.
امام علیه السلام فرمود:
إنَّ اللّهَ لَم یُضِلَّ أخاکَ، ولکِنَّهُ هَدی أخاکَ وأضَلَّکَ.
خداوند، برادرت را گم راه نکرد؛ بلکه برادرت را هدایت ساخت و تو را گم راه کرد.
علی بن قَرَظه، در نهایت بی شرمی گفت:
قَتَلَنِیَ اللّهُ إن لَم أقتُلکَ أو أموتَ دونَکَ.
خدا مرا بکُشد، اگر تو را نکُشم یا در راه کشتن تو نمیرم!
ص:101
این جمله را گفت و به امام علیه السلام، حمله ور شد که نافِع بن هِلال، راه را بر او بست و با نیزه، او را نقشِ بر زمین کرد.(1)
در زیارت های «رجبیّه»(2) و «ناحیه مقدّسه» آمده:
السَّلامُ عَلی عَمرِو بنِ قَرَظَةَ الأَنصارِیِّ.
سلام بر عمرو بن قَرَظۀ انصاری!(3)
970. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مِخنَف -: عبد الرحمان بن جُندب، برایم نقل کرده است: عمرو بن قَرَظۀ انصاری، به میدان آمد و در دفاع از حسین علیه السلام جنگید، در حالی که می خواند:
بی گمان، جنگاوران انصار، می دانند
که من از حریم خود، حمایت می کنم.
به سانِ جوانی که نمی گُریزد، شمشیر می زنم
و خون و خانه ام را در راه حسین علیه السلام، می دهم.
همچنین، ثابت بن هُبَیره، برایم نقل کرد که: عمرو بن قَرَظة بن کعب - که همراه حسین علیه السلام بود -، کُشته شد و برادرش علی(4) - که با عمر بن سعد بود -، فریاد کشید: ای حسین، ای دروغگو، پسر دروغگو! برادرم را گم راه کردی و فریفتی تا آن که او را کُشتی.
حسین علیه السلام پاسخ داد: «خداوند، برادرت را گم راه نکرد؛ بلکه برادرت را هدایت نمود و تو را گم راه ساخت».
علی گفت: خدا مرا بکُشد، اگر تو را نکُشم یا کُشته نشوم.
آن گاه، به حسین علیه السلام حمله بُرد؛ امّا نافِع بن هِلال مرادی، راه را بر او گرفت و ضربه ای به او زد و بر زمینش انداخت. یارانش او را بُردند و نجاتش دادند. بعدها، مداوا شد و بهبود یافت.(5)
ص:102
971. الملهوف: عمرو بن قَرَظۀ انصاری، بیرون آمد و از حسین علیه السلام، اجازۀ میدان رفتن گرفت و امام علیه السلام، اجازه داد. او به سان مشتاقان به پاداش، جنگید و در خدمت به فرمان روای آسمان، بس کوشید تا این که تعداد فراوانی از گروه ابن زیاد را کُشت و میان درستکاری و جهاد، جمع کرد. تیری به سوی حسین علیه السلام نمی آمد، جز آن که دستش را جلو آن می گرفت، و شمشیری کشیده نمی شد، جز آن که با قلبش، با آن، رویارویی می کرد و هیچ آسیبی به حسین علیه السلام نرسید، تا آن گاه که او بر اثر زخم هایی زمینگیر شد. او به حسین علیه السلام رو کرد و گفت: ای فرزند پیامبر خدا! آیا [به پیمانم] وفا کردم؟
امام علیه السلام فرمود: «آری، تو در بهشت، پیشِ روی من هستی. سلامِ مرا به پیامبر خدا صلی الله علیه و آله برسان و به او بگو که: من، در پی [تو] می آیم».
سپس جنگید تا کشته شد. خشنودی خدا، بر او باد!(1)
972. مثیر الأحزان: عمر بن ابی قَرَظۀ انصاری، در دفاع از حسین علیه السلام می جنگید، در حالی که می گفت:
بی گمان، جنگاوران انصار، می دانند
که من، از حریم خود، حمایت می کنم
به سان جوانی که نمی گُریزد، شمشیر می زنم
خون و خانه ام را در راه حسین علیه السلام می دهم.
سخن او «خانه ام»، به عمر بن سعد، اشاره دارد که چون حسین علیه السلام از او درخواست آتش بس کرد، گفت: ابن زیاد، خانه ام را خراب می کند.
او همانند مردانِ دلاور، جنگید و بر حوادث هولناک، شکیب ورزید و در برابر تیرها، سینۀ خود را سپر کرد و هیچ آسیبی به حسین علیه السلام نرسید تا آن که بر اثر زخم هایی که خورده بود،
ص:103
زمینگیر شد و به حسین علیه السلام گفت: آیا [به پیمانم] وفا کردم؟
حسین علیه السلام فرمود: «آری. تو در بهشت، پیشِ روی من هستی. به پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، سلام [مرا] برسان و به ایشان بگو که من در پی [تو] می آیم».
سپس، وی به شهادت رسید.(1)
مسلم بن عَوسَجۀ اسدی(2)، کنیه اش ابو حَجْل(3) و مردی شجاع و عابد(4) و یکی از برجسته ترین یاران امام حسین علیه السلام در ماجرای کربلا بوده است.
مسلم، در جنگ آذربایجان در صدر اسلام، حضوری فعّال داشته است(5) و برخی، وی را از یاران پیامبر خدا صلی الله علیه و آله دانسته اند؛(6) ولی دلیل معتبری بر این مدّعا نیافتیم.
وی در نهضت کوفه و همکاری با مسلم بن عقیل، فعّالیت چشمگیری داشت؛(7) لیکن در ماجرای جستجو برای یافتن مخفیگاه مسلم، فریب مَعقِل، غلام ابن زیاد را خورد(8) و بدین سان، با نفوذ مَعقِل در تشکیلات نهضت، ابن زیاد در جریان اقداماتی که مسلم بن عقیل می خواست انجام دهد، قرار گرفت. لذا می توان گفت که این اشتباه، در شکست نهضت کوفه، بی تأثیر نبود؛ امّا در جریان حملۀ نظامی به قصر ابن زیاد، یکی از فرماندهان گروهِ حمله
ص:104
کننده بود.(1) او پس از شکست نهضت کوفه، خود را در کربلا به امام حسین علیه السلام رساند و عاشقانه در خدمت امام علیه السلام بود.
سخنان وی در شب عاشورا، هنگامی که امام حسین علیه السلام به یاران خویش، اجازۀ جدا شدن از خود را داد، حاکی از استواری ایمان و نهایت عشق و ارادت او به اهل بیت علیهم السلام است.(2)
مسلم بن عَوسَجه، نخستین شهید از خیل شهدای کربلاست.(3)
او در لحظات آخر زندگی، تنها وصیّتش به دوست صمیمی خود، حبیب، این بود:
سفارشِ این [حسین] را به تو می کنم. پس برایش بجنگ [و جان بده].(4)
نام او در «زیارت رجبیّه»(5) آمده است.
در «زیارت ناحیۀ مقدّسه» نیز خطاب به او آمده:
سلام بر مُسلم بن عَوسَجۀ اسدی؛ آن که چون حسین علیه السلام به او اجازۀ بازگشت داد، گفت:
«آیا تو را رها کنیم؟ آن گاه، در پیشگاه خدا، چه عذری برای ادا نکردن حقّ تو خواهیم داشت؟! به خدا سوگند، نه؛ تا آن که این نیزه ام را در سینه های آنان بشکنم و تا قبضۀ این شمشیر در دستم است، آنان را با آن می زنم و از تو جدا نمی شوم؛ و اگر سلاحی نداشتم تا با آنان بجنگم، سنگ به آنان پرتاب می کنم و از تو جدا نمی شوم تا با تو بمیرم».
تو، نخستین کسی بودی که جان خود را تقدیم کرد، و نخستین شهیدی بودی که به دیدار خدا رسید و پیمانۀ عمرش به پایان رسید. سوگند به پرورگار کعبه، رستگار شدی! خداوند، قرار گرفتن تو پیش رویِ امامت و از خودگذشتگی ات را، سپاس گُزارد، آن گاه که حسین علیه السلام به سوی تو - که بر زمین افتاده بودی -، آمد و فرمود: «ای مُسلم بن عَوسَجه! خدایت رحمت کند!» و تلاوت کرد: ««برخی از آنان، پیمان خویش را به انجام رساندند [و به شهادت رسیدند]؛ و برخی، چشم به راه [شهادت] نشسته اند و هرگز تغییر و
ص:105
تبدیلی [در پیمان خود] نداده اند»». خداوند، همدستان در کشتن تو: عبد اللّه ضَبابی و عبد اللّه بن خُشکارۀ بَجَلی را لعنت کند!(1)
973. تاریخ الطبری - به نقل از زُبیدی -: عمرو بن حَجّاج، در جناح راست سپاه عمر بن سعد، از کنارۀ فرات به حسین علیه السلام حمله بُرد و لشکر حسین علیه السلام، ساعتی به هم ریخت و مسلم بن عَوسَجۀ اسدی، نخستین یار حسین علیه السلام بود که بر زمین افتاد. سپس، عمرو بن حَجّاج و یارانش، باز گشتند. غبار که برطرف شد، دیدند که مسلم، بر زمین افتاده است. حسین علیه السلام به سوی او رفت.
هنوز نیمه جانی داشت. حسین علیه السلام [به او] فرمود: «ای مسلم بن عَوسَجه! خدایت رحمت کند! «برخی از آنان، پیمان خویش را به انجام رساند [و به شهادت رسیدند]؛ و برخی، چشم به راه [شهادت] نشسته اند و هرگز تغییر و تبدیلی [در پیمان خود] نداده اند»(2)».
حبیب بن مُظاهر، به او نزدیک شد و گفت: ای مُسلم! مرگت بر من گران است؛ امّا تو را به بهشت، بشارت باد!
مسلم، با صدای ضعیفی به او گفت: خداوند، به تو بشارت خیر دهد!
حبیب به او گفت: اگر نبود که می دانم تا ساعتی دیگر، خود به تو می پیوندم، دوست داشتم که به هر چه برایت اهمّیت داشت، وصیّت می کردی تا به خاطر خویشاوندی و همکیشی، آنها را برایت به انجام می رساندم.
مسلم گفت: من، به تو - خدا رحمتت کند -، سفارش این را می کنم (و با دستش به حسین علیه السلام اشاره کرد) که جانت را در دفاع از او بگذاری.
حبیب گفت: به خدای کعبه سوگند، چنین می کنم!
مسلم، خیلی زود، در دستان یاران حسین علیه السلام جان داد. دخترش فریاد کشید و گفت: وای، ای پسر عوسجه! وای، سَرور من!
یاران عمرو بن حَجّاج، ندا دادند: مسلم بن عَوسَجۀ اسدی را کُشتیم!
شَبَث، به برخی از اطرافیانش گفت: مادرهایتان به عزایتان بنشینند! خودتان را با دست خودتان می کُشید و خود را زیردست دیگران قرار داده، خوش حالی می کنید که مانند مسلم بن عَوسَجه را کُشته اید؟! بدانید که سوگند به آن که برایش اسلام آورده ام، بسی عزّت ها از او در میان مسلمانان دیده ام. او را در فتح جِبال آذربایجان دیدم که شش تن از مشرکان را کُشت، پیش از آن
ص:106
که سواران مسلمان برسند. آیا مانند اویی از شما کُشته می شود و شادی می کنید؟!
و کسانی که مسلم بن عَوسَجه را کُشتند، مسلم بن عبد اللّه ضَبابی و عبد الرحمان بن ابی خُشکارۀ بَجَلی بودند.(1)
974. الملهوف: مسلم بن عوسَجَه، به میدان آمد و در جنگ با دشمن، با تمام توان کوشید و بر بلاهای هولناک، شکیب ورزید تا به زمین افتاد. هنوز نیمه جانی داشت که حسین علیه السلام به سوی او آمد و حبیب بن مُظاهر نیز با او بود.
حسین علیه السلام به او فرمود: «ای مُسلم! خدا رحمتت کند! «برخی از آنان، پیمان خویش را به انجام رساندند [و به شهادت رسیدند]؛ و برخی، چشم به راه [شهادت] نشسته اند و هرگز، تغییر و تبدیلی [در پیمان خود] نداده اند»».
حبیب نیز به او نزدیک شد و گفت: به خدا سوگند، جان دادنت بر من گران است - ای مسلم -؛ امّا تو را به بهشت، بشارت باد!
مسلم، با صدایی ضعیف به او گفت: خدا به تو بشارت خیر دهد!
سپس حبیب به او گفت: اگر نبود که می دانم در پیِ تو خواهم آمد، دوست داشتم که هر چه که
ص:107
تو را اندیشناک کرده، به من وصیّت کنی.
مسلم به او گفت: من به تو سفارش این را می کنم (و با دستش به حسین علیه السلام اشاره کرد). جانت را در دفاع از او بگذار.
حبیب به او گفت: حتماً و بر روی چشم!
آن گاه، مسلم، جان داد. خشنودی خداوند، بر او باد!(1)
975. المناقب، ابن شهرآشوب: مسلم بن عَوسَجه، رَجَزخوان، به میدان آمد:
اگر در بارۀ من می پرسید، من، شیر با یال و کوپالم
از تیرۀ مردمانِ در پناه بنی اسد.
هر کسی بر ما ستم کند، از راه هدایت، کناره گرفته
و به دین خدای جبّار بی نیاز، کفر ورزیده است.
آن گاه، جنگید تا این که مسلم ضَبابی و عبد الرحمان بَجَلی او را کُشتند.(2)
976. جواهر المطالب: ابن سعد و لشکر، از همه سو حمله کردند. نخستین کس از یاران حسین علیه السلام که کشته شد، مسلم بن عَوسَجه بود - که خدا رحمتش کند -. شمر - که خدا لعنتش کند - به حسین علیه السلام، یورش بُرد و همراهانش نیز از هر سو، به حسین علیه السلام و یارانش، هجوم بُردند.
یاران حسین علیه السلام، به سختی جنگیدند و به جایی [از لشکر دشمن] حمله نمی بردند، جز آن که آن را از هم می شکافتند. یاران عمر بن سعد، آنان را تیرباران کردند و بیشترِ اسبانشان را از پای در آوردند. از این رو، همۀ آنها پیاده شدند و دشمنان، به درون خیمه هایشان آمدند و آنها را
ص:108
سوزاندند.(1)
نافع بن هِلال،(2) که با عناوینِ جَمَلی،(3) بَجَلی،(4) مرادی(5) و بَجَلیِ مُرادی(6) در منابع تاریخی از وی یاد شده، از یاران امام علی علیه السلام(7) و یکی از کوشاترین یاران امام حسین علیه السلام(8) در جریان کربلا بوده است.
گفتنی است که شخص دیگری به نام هِلال بن نافع، در کربلا حضور داشته که جزو سپاه عمر بن سعد و از گزارشگران حادثۀ کربلاست(9) و گاه، وی با این نافع بن هِلال، اشتباه گرفته شده است.(10)
نافع بن هلال یکی از چهار نفری است که در راه کوفه، در منزلی به نام عُذَیب الهِجانات، به امام حسین علیه السلام پیوستند.(11)
هنگامی که امام علیه السلام، سخنرانیِ معروف خود را در شب عاشورا خطاب به یارانش ایراد کرد،
ص:109
در پایان فرمود:
فإِنّی لا أری المَوتَ إلّاسَعادَةً، ولا الحَیاةَ مَعَ الظّالِمینَ إلّابَرَماً.
من، مرگ را چیزی جز خوش بختی، و زندگی با ستمگران را چیزی جز ملال نمی دانم.
در این هنگام، نافِع، پس از زُهَیر بن قَین، از جا برخاست و گفت:
وَاللّهِ ما کَرِهنا لِقاءَ رَبِّنا، وإنّا عَلی نِیّاتِنا وبَصائِرِنا، نُوالی مَن والاکَ ونُعادی مَن عاداکَ.
به خدا سوگند، ما از دیدار پروردگارمان، ناخشنود نیستیم، و بر اساس نیّت ها و بصیرت های [درست] خود هستیم. با دوستِ تو، دوست و با دشمن تو، دشمنیم.(1)
نافِع بن هِلال، در رساندن آب به خانوادۀ امام علیه السلام نقش مؤثّری داشت.(2) وی حوالی شب عاشورا، پرچمدارِ گروهی بود که مأموریت داشتند تا آب تهیّه کنند.
وی هنگامی که علی بن قَرَظه، به بهانۀ خونخواهی برادرش به امام حسین علیه السلام حمله بُرد، راه را بر وی بست و با وارد کردن ضربه ای به وسیلۀ نیزه بر او، حملۀ وی را دفع کرد.(3)
نافِع بن هِلال، تیراندازی ماهر بود و در روز عاشورا، دوازده نفر از سپاه دشمن را هدف قرار داد و از پا در آورد و عدّه ای را نیز زخمی کرد(4) و پس از تمام شدن تیرهایش، با شمشیر خود، به صف دشمن زد، در حالی که این رَجَز را بر لب داشت:
من غلام یمنیِ جَمَلی ام
دینم، همان دینِ حسین و علی است.(5)
وی، در نهایت، آن قدر جنگید تا هر دو بازویش شکست و به اسارت دشمن در آمد. وقتی او را نزد عمر بن سعد بردند، در حالی که خون بر محاسنش جاری بود، با شهامتِ تمام، خطاب به او گفت:
به خدا سوگند، من دوازده نفر از شما را کُشتم، و این، جز آنهایی است که زخمی کردم.
خودم را برای تلاشی که کرده ام، سرزنش نمی کنم، و اگر بازو و مُچی برایم مانده بود، نمی توانستید مرا اسیر کنید.
عمر بن سعد، به شمر دستور داد تا او را بکُشد. نافِع، در آخرین لحظات زندگی، خطاب به
ص:110
شِمر گفت:
به خدا سوگند، بدان که اگر تو در زمرۀ مسلمانان بودی، بر تو گران می آمد که با [ریختن] خون ما به دیدار خدا نائل شوی! ستایش، خدایی را که مرگ ما را به دست بدترینِ آفریدگانش قرار داد!(1)
نام وی در «زیارت رجبیّه»(2) و «زیارت ناحیه» آمده است. در «زیارت ناحیۀ مقدّسه» می خوانیم:
السَّلامُ عَلی نافِعِ بنِ هِلالِ بنِ نافِعٍ البَجَلِیِّ المُرادِیِّ.
سلام بر نافِع بن هِلال بن نافِع بَجَلی مرادی!(3)
977. تاریخ الطبری - به نقل از یحیی بن هانی بن عُروه -: نافِع بن هِلال، در آن روز (عاشورا) می جنگید و چنین رَجَز می خواند:
من، جَمَلی ام
بر دین علی ام.
مردی به نام مُزاحم بن حُرَیث، به سوی او بیرون آمد و گفت: من بر دینِ عثمانم.
نافع به او گفت: تو بر دین شیطانی.
سپس به او حمله کرد و او را کُشت.(4)
978. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: در پیِ مُسلم بن عَوسَجه، نافع بن هِلال جَمَلی، به میدان آمد، در حالی که می گفت:
من بر دین علی ام
فرزند هِلال جَمَلی ام.
شما را با تیرهایم می زنم
زیر توفانی از گَرد و غبار.
ص:111
مردی از بنی قَطیعه، به سوی او بیرون آمد و به نافع گفت: من بر دین عثمانم.
نافع گفت: پس در این صورت، بر دین شیطانی!
آن گاه، به او یورش بُرد و او را کُشت. نافع و مسلم، در جناح راست لشکر عمر بن سعد، جولان می دادند.(1)
979. أنساب الأشراف: نافع بن هِلال، تیرهایش را نشاندار کرده بود. آنها را پرتاب می کرد و می گفت:
تیرهایی با سوفارِ(2) نشاندار، پرتاب می کنم
و ترس از آن، برای جان سودی ندارد.
نافع، دوازده تن از یاران عمر بن سعد را کُشت و سپس، بازویش شکست و اسیر شد. شِمر، او را گردن زد.(3)
980. تاریخ الطبری - به نقل از محمّد بن قیس -: نافع بن هِلال جَمَلی، نام خود را بر سوفار تیرهایش نوشته بود و با همان نشان ها، آنها را پرتاب می کرد و می گفت: من، جَمَلی ام. بر دین علی ام.
آن گاه، دوازده تن از یاران عمر بن سعد را افزون بر زخمی ها، از پای در آورد.
آن قدر به او ضربه زدند تا بازوهایش شکست و اسیر شد. شمر بن ذی الجوشن، به همراه یارانش، او را گرفت و به سوی عمر بن سعد بُرد. عمر بن سعد به او گفت: وای بر تو، ای نافع! چه چیز، تو را وادار کرد که این کار را با خود بکنی؟
نافع گفت: پروردگارم می داند که مقصودم، چه بوده است.
آن گاه، در حالی که خون وی بر محاسنش جاری بود، می گفت: به خدا سوگند، دوازده تن از شما را، افزون بر زخمی ها، کُشته ام و خود را بر تلاشم، سرزنش نمی کنم؛ و اگر برایم دست و
ص:112
بازو مانده بود، نمی توانستید اسیرم کنید.
شمر به او گفت: او را بُکش - خدا، کارت را به سامان کند -!
عمر گفت: تو او را آورده ای. اگر می خواهی، او را بکُش.
شمر هم شمشیرش را بر کشید. نافع به او گفت: بدان که - به خدا سوگند -، اگر از مسلمانان بودی، بر تو گران می آمد که خدا را با [ریختن] خون های ما، دیدار کنی. پس ستایش، خدایی را که مرگ ما را به دست بدترینِ آفریدگانش قرار داد!
سپس شمر، او را کُشت.(1)
981. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: نافِع بن هِلال جَمَلی (نیز گفته شده: هلال بن نافع)، به میدان آمد و به سوی آنان، تیراندازی می کرد و تیرهایش هم به خطا نمی رفتند. او دستش را رنگ کرده بود [تا تیرهایش نشاندار شوند] و تیر می انداخت و چنین می خواند:
آنها را پرتاب می کنم، در حالی که سوفارشان، نشاندار است
و ترس از آنها، برای جان، سودی ندارد.
سمّی اند و تند و تیز
و زمین را از خود، پُر می کنند.
هماره، تیر می انداخت تا آن که تیرهایش تمام شد. سپس، دست به قبضۀ شمشیرش بُرد و آن را بیرون کشید و یورش بُرد، در حالی که می خواند:
من، غلام یمنیِ جَمَلی ام
دینم، همان دینِ حسین و علی است
اگر امروز، کُشته شوم، آرزوی من است
و این، اندیشۀ من است و عملم را دیدار می کنم.
ص:113
سپس، سیزده تن را کُشت تا آن که لشکریان ابن سعد، بازوهایش را شکستند و او را اسیر کردند. آن گاه، شمر بن ذی الجوشن، برخاست و او را گردن زد.(1)
982. المناقب، ابن شهرآشوب: نافع بن هِلال بَجَلی، به میدان مبارزه پا نهاد، در حالی که چنین می گفت:
من، غلام یَمَنیِ بَجَلی ام
دینم، همان دینِ حسین بن علی است.
شما را به سان جوانی قهرمان، می زنم
و خداوند، عملم را ختمِ به خیر می کند.
آن گاه، دوازده تن را کُشت. هفتاد نفر هم نقل شده است.(2)
در بارۀ این شخص (وَهْب)، افزون بر متونی که خواهد آمد، اطّلاعی در دست نیست. گفتنی است که یکی از یاران مشهور و شجاع امام حسین علیه السلام که به همراه همسرش امّ وَهْب به کربلا آمده بود و همسرش نیز به شهادت رسید، عبد اللّه بن عُمَیر کَلْبی است که شرح حالش گذشت.(3)
برخی متون مربوط به وَهْب، مشابهت ها و مشترکاتی با متون مربوط به عبد اللّه بن عُمَیر
ص:114
دارند.(1) همین باعث شده تا برخی محقّقان،(2) معتقد شوند که وَهْب به بن وَهْب، وجودِ خارجی نداشته است و در واقع، همان عبد اللّه بن عُمَیر است که نامش بر اثر خلط، شخص یا اشخاص دیگری پدید آمده اند.
به هر حال، در آنچه اکنون وجود دارد، ضمن مشابهت ها و خلطها، تفاوت های فاحشی هم بین این دو ماجرا، وجود دارد. بنا بر این، ضمن آن که سخن برخی محقّقان، مبنی بر دو نفر بودن آنها امکان دارد؛ ولی دلایل آنها در حدّ اطمینان آوری نیست و دو نفر بودن آنها، بعید نیست، بویژه بحث نصرانی بودن وَهْب که در برخی منابع آمده، با عبد اللّه بن عُمَیر که از یارانِ نامی امام حسین علیه السلام است، به هیچ وجه، قابل جمع نیست.
983. الأمالی، صدوق - به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام صادق، از پدرش امام باقر، از جدّش امام زین العابدین علیهم السلام -: وَهْب بن وَهْب، به میدان آمد. او و مادرش، مسیحی بودند که به دست امام حسین علیه السلام، مسلمان شده بودند و تا کربلا به دنبال او آمده بودند. وَهْب، بر اسب، سوار شد و عمود خیمه را به دست گرفت و جنگید تا هفت یا هشت تن [از سپاه دشمن] را کُشت و سپس، اسیر شد.
او را نزد عمر بن سعد - که خدا، لعنتش کند - آوردند. فرمان داد تا گردنش را بزنند. او را گردن زدند و [سرش را] به سوی لشکر امام حسین علیه السلام انداختند. مادرش، شمشیر او را بر گرفت و به میدان آمد. امام حسین علیه السلام به او فرمود: «ای امّ وَهْب! بنشین که خداوند، جهاد را از دوشِ زنان، برداشته است. تو و پسرت، با جدّم محمّد صلی الله علیه و آله، در بهشتْ خواهید بود».(3)
984. الملهوف: وَهْب بن حُباب کَلْبی، به میدان آمد و خوب، شمشیر زد و نیکو جنگید. سپس، به سوی همسر و مادرش - که با او آمده بودند -، باز گشت و گفت: ای مادر! آیا راضی شدی یا نه؟
ص:115
مادر گفت: نه. راضی نمی شوم تا آن که در رکاب حسین علیه السلام، کُشته شوی.
همسرش نیز گفت: تو را به خدا سوگند می دهم که مرا به [مرگ] خودت، سوگوار مکن.
امّا مادرش به او گفت: پسر عزیزم! سخنش را نشنیده بگیر و باز گرد و پیشِ روی فرزند دختر پیامبرت بجنگ تا به شفاعت جدّش در روز قیامت، نائل شوی.
وَهْب نیز باز گشت و جنگید تا دستانش قطع شد. همسرش، عمود خیمه ای را برداشت و به سوی او پیش رفت، در حالی که می گفت: پدر و مادرم، فدایت باد! در دفاع از پاکانِ حرم پیامبر خدا صلی الله علیه و آله بجنگ.
وَهْب، جلو آمد تا او را به سوی زنان بازگردانَد؛ امّا همسرش، لباس او را گرفت و گفت: باز نمی گردم تا این که همراه تو بمیرم.
امام حسین علیه السلام فرمود: «پاداش خیر، نصیب شما خانواده باد! به سوی زنان، باز گرد، خدا، رحمتت کند!».
او نیز به سوی آنها باز گشت، و کَلْبی نیز پیوسته می جنگید تا کشته شد. رضوان الهی بر او باد!(1)
985. المناقب، ابن شهرآشوب: وَهْب بن عبد اللّه کَلْبی به میدان آمد، در حالی که چنین رَجَز می خواند:
اگر مرا نمی شناسید، من فرزند کَلْبم
به زودی، مرا و ضربه هایم را خواهیم دید
و نیز یورش و هجوم مرا در جنگ
انتقام خود را پس از انتقام گرفتن همراهانم خواهم گرفت.
و سختی ها را یک به یک، عقب می رانم
جولان من در میدان نبرد، بازی نخواهد بود.
ص:116
وی، پیوسته جنگید تا گروهی از آنان را کُشت. سپس به مادرش گفت: ای مادر! آیا راضی شدی یا نه؟
مادرش گفت: من، راضی نمی شوم تا آن که پیش رویِ حسین علیه السلام، کُشته شوی.
پس وَهْب باز گشت، در حالی که می گفت:
من به تو قول می دهم - ای امّ وَهْب -
که آنان را هم با ضرب نیزه و هم با شمشیر، بزنم
ضربۀ جوانان مؤمن به پروردگار
تا آن که دشمن، تلخیِ جنگ را بچشد.
من، مردی نیرومند و خشمگینم
خدایا! از [خاندان]، عُلَیم بودن، برای من بس باشد، بس!
سپس، پیوسته جنگید تا نوزده سوار و دوازه پیادۀ دشمن را کُشت. سپس، دست راستش قطع گردید و اسیر شد.(1)
986. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: وَهْب بن عبد اللّه بن جَناب کَلْبی - در حالی که مادرش همراهش بود -، بیرون آمد. مادرش به او گفت: برخیز - ای پسرم - و فرزند دختر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را یاری ده.
او گفت: ای مادر! چنین می کنم و - به یاریِ خدا - کوتاهی نخواهم کرد.
سپس به میدان آمد، در حالی که می گفت:
اگر مرا نمی شناسید، من فرزند کَلْبَم
به زودی، مرا و ضربه هایم را خواهیم دید
ص:117
و نیز یورش و هجوم مرا در نبرد
انتقام خودم را پس از گرفتن انتقام همراهانم خواهم گرفت
و سختی را در روز سختی می رانم.
جولانم در نبرد، بازی نیست.
آن گاه، حمله کرد و پیوسته می جنگید تا گروهی [از سپاهیان دشمن] را کُشت. سپس به سوی مادر و همسرش باز گشت و نزدیک آنها ایستاد و گفت: ای مادر! آیا از من، راضی شدی؟
مادرش گفت: راضی نمی شوم، مگر آن که پیش رویِ فرزند دختر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، کُشته شوی.
همسرش به او گفت: تو را به خدا سوگند می دهم که مرا به [مرگ] خود، سوگوار نکنی.
مادرش به او گفت: به سخنش، گوش مده و باز گرد و پیش رویِ فرزند دختر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله بجنگ تا فردا، شفیع تو نزد پروردگارت باشد.
او نیز [برای نبرد] جلو رفت، در حالی که می گفت:
من به تو قول می دهم - ای امّ وَهْب -
که آنان را با سرنیزه و ضربت شمشیر، بزنم
ضربۀ جوانِ مؤمن به پروردگار
تا آن که دشمن، تلخیِ جنگ را بچشد
من، مردی نیرومند و قوم و خویش دار هستم
و به گاه سختی، ناتوان نیستم
از [خاندان] عُلَیم بودن، برای من بس باشد، بس
چرا که تبارم، به کریمان عرب می رسد.
سپس، پیوسته جنگید تا دست راستش قطع شد؛ امّا توجّهی نکرد و باز جنگید تا دست چپش نیز قطع شد و سپس، کُشته شد. مادرش به سوی او آمد تا خون را از چهره اش پاک کند که شمر بن ذی الجوشن، او را دید و به یکی از غلامانش فرمان داد تا با عمود خیمه، به او بزند. [او نیز چنین کرد و] سرش را شکست و وی را کُشت. او نخستین زنی بود که در نبرد [همراه با] حسین علیه السلام، به شهادت رسید.
مَجدُ الأئمّه سَرَخسَکی، از ابو عبد اللّه حدّاد نقل می کند که وَهْب بن عبد اللّه، [نخست] مسیحی بود که همراه با مادرش، به دست امام حسین علیه السلام اسلام آورده بود. وی در مبارزه، بیست و چهار تن پیاده و دوازده تن سواره [از سپاه دشمن] را کُشت و سپس، اسیر شد. او را نزد عمر بن سعد آوردند. او به وَهْب گفت: حمله ات، خیلی سخت بود!
ص:118
سپس، فرمان داد تا گردنش را بزنند و [سرش را] به سوی لشکر حسین علیه السلام بیندازند.
مادرش، سر وی را برگرفت و آن را بوسید و با عمود خیمه، [به دشمن] حمله کرد و با آن، دو تن را کُشت.
امام حسین علیه السلام به او فرمود: امّ وَهْب باز گرد که جهاد، از دوش زنان، برداشته شده است». او نیز باز گشت، در حالی که می گفت: خدای من! امید مرا، قطع مکن.
پس امام حسین علیه السلام به او فرمود: «خداوند، امیدت را قطع نمی کند، ای امّ وَهْب! تو و فرزندت، در بهشت، همراه پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و فرزندانش خواهی بود».(1)
ص:119
ابو شَعثا یزید بن زیاد بن مُهاصِر کِنْدی(1)، که در منابع حدیثی و تاریخی، به صورت های مختلفی از وی نام برده شده است.(2) بر پایۀ برخی از گزارش ها، وی همراه امام حسین علیه السلام بود و در راه کربلا، هنگامی که فرستادۀ ابن زیاد، برای حُر پیام آورد که بر امام حسین علیه السلام سختگیری کند، ضمن برخوردی تند، به او گفت:
پروردگارت را نافرمانی کردی و در نابودی خود، از پیشوایت، پیروی کردی و برای خود، ننگ و آتش [دوزخ] را کسب کردی. خداوند عز و جل فرموده است: «و آنها را پیشوایانی قرار دادیم که به سوی آتش، فرا می خوانند و روز قیامت، یاری نمی شوند». پس او (ابن زیاد)، پیشوای توست.(3)
وی، جنگاور و تیرانداز ماهری بود که روز عاشورا، با تیراندازی، شماری از سپاهیان دشمن را به هلاکت رساند. امام علیه السلام نیز در بارۀ او دعا کرد و فرمود:
اللّهُمَّ سَدِّد رَمیَتَهُ، وَاجعَل ثَوابَهُ الجَنَّةَ.
خداوندا! تیرش را به هدف برسان و ثوابش را بهشتْ قرار ده.(4)
گفتنی است که طبری، وی را از سپاه عمر بن سعد، شمرده است که پس از ردّ شرطهای امام حسین علیه السلام، همانند حُر، به سپاه امام علیه السلام پیوست؛(5) ولی این سخن، با گفتگوی وی با فرستادۀ ابن
ص:120
زیاد - که خودِ طبری، آن را گزارش کرده -، منافات دارد.(1) لذا گزارش شیخ مفید که او را از همراهانِ امام حسین علیه السلام(2) بر شمرده، صحیح است.
در «زیارت رجبیّه»، آمده است:
السَّلامُ عَلی زائِدَةَ بنِ مُهاجِرٍ.(3)
سلام بر زائِدة بن مُهاجر!
در «زیارت ناحیۀ مقدّسه» نیز آمده است:
السَّلامُ عَلی یَزیدَ بنِ زِیادِ بنِ المُهاجِرِ الکِندِیِّ.
سلام بر یزید بن زیاد بن مُهاجر کِنْدی!(4)
ص:121
987. تاریخ الطبری - به نقل از فُضَیل بن خدیج کِنْدی -: یزید بن زیاد، یعنی همان ابو شَعثای کِنْدی، از تیرۀ بنی بَهدَله، پیشِ روی حسین علیه السلام، دوزانو نشست و صد تیر انداخت که پنج تیر از آنها هم به خطا نرفت. او تیرانداز [ماهری] بود و هر گاه تیری می انداخت، می گفت:
من، پسر بَهدَله ام
سوارکاری یکّه ام.
حسین علیه السلام نیز می فرمود: «خدایا! پرتابش را درست و پاداشش را بهشت، قرار بده».
پس چون تیرهایش را انداخت، برخاست و گفت: تنها پنج تیر به خطا رفت. برایم روشن است که پنج نفر را کشته ام.
او در زمرۀ نخستین شهیدان بود و رَجَزش در آن روز، این بود:
من یزیدم و پدرم، مُهاصِر است
شجاع تر از شیری که در بیشه، کمین کرده است.
پروردگارا! من، یاور حسینم
و رها کننده و وا گذارندۀ ابن سعد.
یزید بن زیاد بن مُهاصِر، از کسانی بود که همراه عمر بن سعد، به سوی حسین علیه السلام حرکت کرد؛ امّا هنگامی که آنان، پیشنهادهای حسین علیه السلام را نپذیرفتند [و او را ملزم به خواسته های نابه جای خود کردند]، به سوی حسین علیه السلام آمد و همراه او جنگید تا کشته شد.(1)
988. أنساب الأشراف: ابو شَعثا، یزید بن زیاد بن مُهاصِر بن نعمان کِنْدی، پیشِ روی حسین علیه السلام دو زانو نشست و هشت تیر انداخت که پنج تیر از آنها، اصابت کرد و پنج تن [از سپاه دشمن] را کُشت.
ص:122
آن گاه، چنین خواند:
من، یزیدم و پدرم، مُهاصِر است
شجاع تر از شیری که در بیشه، کمین کرده است.
پروردگارا! من، یاور حسینم
و رها کننده و وا گذارندۀ ابن سعد.
ابو شعثا، با همراهیان عمر بن سعد بود؛ امّا هنگامی که آنان، درخواست های حسین علیه السلام را رد کردند و نپذیرفتند، به سوی حسین علیه السلام رفت و [همراه او] جنگید تا کُشته شد.(1)
989. الفتوح: یزید بن زیاد بن مُهاصِر جُعْفی، به میدان آمد...، در حالی که می گفت:
من یزیدم و پدرم، مُهاصِر است
شجاع تر از شیری که در بیشه، آشیانه گُزیده است.
پروردگارا! من، یاری کنندۀ حسینم
و وا گذارنده و دوری کننده از عمر بن سعد.
و ابن زیاد، وا گذارنده و خیانتکار است
و از پیروان [این خیانتکار]، متنفّر و بیزارم.
و همگی آنها به سوی دوزخ، ره سپارند.
سپس، حمله بُرد و جنگید تا کشته شد. خداوند، رحمتش کند!(2)
990. الأمالی، صدوق - به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام جعفر صادق، از پدرش امام باقر، از جدّش
ص:123
امام زین العابدین علیهم السلام -: زیاد بن مُهاصِر کِنْدی به میدان آمد و به دشمنان حمله بُرد و چنین سرود:
من، زیادم و پدرم، مُهاصِر است
شجاع تر از شیری که در بیشه، کمین کرده است
پروردگارا! من، یاور حسینم
و رها کننده و وا گذارندۀ ابن سعد.
سپس، نُه تن از آنان را کُشت و سپس، کشته شد. خشنودی خدا بر او باد!(1)
991. مثیر الأحزان: یزید بن مُهاجر به میدان آمد و پنج تن از یاران عمر بن سعد را با تیر کُشت و همراه حسین علیه السلام گردید و چنین می گفت:
من، یزیدم و پدرم، مُهاجر است
گویی چون شیری هستم که در بیشه، کمین کرده است.
پروردگارا! من، یاور حسینم
و رها کننده و وا گذارندۀ ابن سعد.
او از تیرۀ بنی بَهدَلَه، از قبیلۀ کِنْده و کنیه اش ابو شَعثا بود.(2)
گزارش ها، نام دو فرزند شهیدش، عبد اللّه و عبید اللّه آمده است.(1) در توصیف او، آمده است که از شیعیان و از طایفۀ عبد قیس از مردم بصره بوده(2) و در میان قومش، جایگاهی والا داشته است.
وی از زمرۀ کسانی بوده که در گردهمایی پنهانیِ شیعیان - که در خانۀ زنی مؤمن به نام ماریه دختر مُنقِذ عبدی بر پا می شد -، شرکت داشته است. خانۀ این زن، مرکز دیدار و کانون شیعیان در بصره بوده که گِرد می آمدند و در آن جا با هم سخن می گفتند و خبرها و رُخدادهای آن روزگار را ردّ و بدل می کردند.(3)
سیره نویسان، گزارش کرده اند که وی، ده پسر داشت که آنها را به همراهی با خود برای یاریِ امام حسین علیه السلام، دعوت کرد؛ امّا تنها دو تن از آنها، عبد اللّه و عبید اللّه، دعوت او را پذیرفتند. او و دو فرزندش، از بصره خارج شدند و خود را به مکّه رساندند و همراه امام علیه السلام شدند و در رکاب وی به فیضِ شهادت رسیدند.(4) گفته شده که دو فرزند او، در حملۀ نخست دشمن، به شهادت رسیدند.(5) در «زیارت ناحیۀ مقدّسه» آمده است:
السَّلامُ عَلی زیدِ بنِ ثُبَیتٍ القَیسِیِّ. السَّلامُ عَلی عَبدِ اللّهِ و عُبَیدِ اللّهِ ابنَی یَزیدَ بنِ ثُبَیتٍ القَیسِیِّ.
سلام بر زید بن ثُبَیت قَیسی! سلام بر عبد اللّه و عبید اللّه، دو پسر یزید بن ثُبَیت قیسی!(6)
در «زیارت رجبیّه» نیز آمده است:
السَّلامُ عَلی بَدرِ بنِ رَقیطٍ وَابنَیهِ عَبدِ اللّهِ وعُبَیدِ اللّهِ.
سلام بر بَدر بن رَقیط و دو پسرش عبد اللّه و عبید اللّه.(7)
ص:125
992. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مُخارق راسِبی -: گروهی از شیعیان، در بصره در خانۀ زنی از قبیلۀ عبد قیس به نام ماریه، دختر سعد یا مُنقِذ - که از شیعیان بود و خانه اش، محلّی برای گِرد هم آمدن و گفتگو بود -، چند روزی گِرد آمدند.
خبر روی آوردن حسین علیه السلام به ابن زیاد رسید و او به کارگزارش در بصره نوشت که جاسوسانی بگمارد و راه را زیر نظر بگیرد.
یزید بن نُبَیط، از [قبیلۀ] عبد قیس، تصمیم گرفت که به سوی حسین علیه السلام برود. از این رو، از ده پسرش پرسید: کدام یک از شما با من می آید؟ دو پسرش به نام های عبد اللّه و عبید اللّه، به او پاسخ مثبت دادند. او به همراهیانش در خانۀ آن زن گفت: من، تصمیم گرفته ام که [برای یاری حسین علیه السلام] بروم و اکنون، می روم.
آنان به او گفتند: ما از یاران ابن زیاد، بر تو می ترسیم.
او گفت: اگر کف این دو کفشم بر دشت هموار، ساییده [و تمام] شود، باز هم جستجوی آنچه می طلبم، بر من آسان است [و آن را رها نخواهم کرد].
سپس، به راه افتاد و [شجاعانه،] از میانۀ راه اصلی رفت تا به [توقّفگاه] حسین علیه السلام رسید و در [صحرای] ابطَح، به خیمۀ ایشان وارد شد. از سوی دیگر، خبر حرکت او به حسین علیه السلام رسیده بود و ایشان در پیِ او رفته بود. به او گفته شد: حسین علیه السلام، به سوی خیمۀ تو، به راه افتاده است.
او نیز به دنبال حسین علیه السلام رفت. حسین علیه السلام، هنگامی که وی را نیافت، در خیمۀ او به انتظارش نشست. یزید بصری آمد و دید که ایشان در خیمۀ او نشسته است. گفت: «به فضل و رحمت خدا [فرود آمدی]، به جهت این، باید شادی کرد»(1).
سپس بر حسین علیه السلام سلام داد و نزدش نشست و هدفش را از آمدن، برای حسین علیه السلام بازگو کرد. ایشان هم برایش دعای خیر کرد. سپس، وی همراه با حسین علیه السلام آمد تا نبرد، در گرفت و او همراه حسین علیه السلام جنگید و با پسرانش، همراه حسین علیه السلام، کُشته شدند.(2)
ص:126
پیش از این، زندگی نامۀ اجمالیِ شماری از شهدای کربلا که نکتۀ قابل توجّهی در بارۀ آنها گزارش شده بود، گذشت. اینک، فهرست اسامی دیگر یارانِ شهید امام حسین علیه السلام که در منابع تاریخی یا حدیثی از آنها یاد شده، بدین سان، ارائه می گردد:
تنها ابن شهرآشوب، از او یاد کرده است. وی برای او رَجَزی نقل کرده و او را هلاک کنندۀ 84 نفر، شمرده است. وجود چنین شخصی با چنین کار بزرگی، با سکوت منابع دیگر، سازگار نیست.(1)
در کتاب بصائر الدرجات، خبری آمده است به این مضمون که: حُذَیفة بن اسید غِفاری، به همراه برادرزاده اش در دیوانی که در دست امام مجتبی علیه السلام بوده و نام شیعیان در آن بوده، نظر می کند و نام خود و برادرزاده اش را می بیند و همین برادرزاده اش، بعداً در رکاب امام حسین علیه السلام، شهید می شود.(2) این، تنها خبر در بارۀ اوست و در هیچ منبع دیگری، نام وی یافت نشد.
ابو هیاج عبد اللّه (/علی) بن ابی سفیان بن حارث بن عبد المطّلب، صحابی پیامبر خدا صلی الله علیه و آله(3) و
ص:127
داماد امیر مؤمنان علی علیه السلام و همسر رَمْله بوده است.(1) همچنین، در زمان حکومت امام علی علیه السلام، کارگزار ایشان بود(2) و در بلاد سواد (عراق)، قاضی گردید.(3)
گزارش شده که ابو هَیّاج، شاعری ماهر و سخنوری حاضرْجواب بوده است.(4)
منابع اهل سنّت، او را در زمرۀ شهیدان کربلا، نام برده اند.(5)
تنها فُضَیل بن زُبیر،(6) از او نام برده و او را اهل بصره و از قبیلۀ بنی عبد القیس، معرّفی کرده است.(7)
در بارۀ وی، چیزی در منابع تاریخی و مقاتل، دیده نمی شود. آنچه در بارۀ وی گزارش شده، رَجَزهایی است که در میدان نبرد، خوانده است. در المناقب ابن شهرآشوب، آمده که بیش از بیست نفر، به دست او کشته شده اند. احتمال دارد که وی، همان زید بن مَعقِل باشد که خواهد آمد. در بارۀ وی، آمده است:
ص:128
آن گاه، انیس بن مَعقِل اصبَحی به میدان آمد و می خواند:
من انیس پسر مَعقِل هستم
در دست راستم، تیغۀ شمشیری قطع کننده است.
در میان غبارها، سرها را با آن می پرانم
تا این که پیشامد ناگوار را برطرف نمایم و آن، دور شود
[در دفاع] از حسین برترِ صاحب فضیلت
پسر پیامبر خدا، که بهترین فرستاده شده است.
آن گاه، حمله کرد و جنگید تا کشته شد.(1)
همچنین، آمده است:
انیس بن مَعقِل اصبَحی به میدان رفت، در حالی که رَجَز می خواند و می گفت:
من، انیس، پسر مَعقِل هستم
و در دست راستم، تیغۀ شمشیری صیقل یافته است.
در جنگ، با آن چنان می زنم که [ناگواری] دور شود
و با آن، در میان غبارها، سرها را می پرانم
[در دفاع] از حسین شکوهمندِ صاحب فضیلت
پسر پیامبر خدا، که بهترین فرستاده شده است.
آن گاه، حمله کرد و جنگید تا کشته شد. رحمت خدا بر او باد!(2)
وی، جزو یاران امام حسین علیه السلام شمرده شده است.(1) احتمال دارد که این شخص، همان، غلام ابو ذر باشد.(2)
نام وی در «زیارت رجبیّه» آمده است.(3)
در «زیارت ناحیه» نیز می خوانیم:
السَّلامُ عَلی حُوَیِّ بنِ مالِکٍ الضُّبَعِیِّ!
سلام بر حُوَیّ بن مالک ضُبَعی!(4)
ظاهراً این دو نفر، برادرند. هر دو را از یاران امام حسین علیه السلام(2) و از شهدای حملۀ اوّل شمرده اند.(3) در مقتل های مشهور و «زیارت ناحیه»، نام آنها نیامده است؛ امّا در «زیارت رجبیّه»، می خوانیم:
السَّلامُ عَلی نُعمانَ بنِ عَمرٍو! السَّلامُ عَلی جُلاسِ بنِ عَمرٍو!
سلام بر نُعمان بن عمرو! سلام بر جُلاس بن عمرو!(4)
شد -، همراه عمرو بود؛ ولی توانست خود را بِرَهاند تا این که در رکاب امام حسین علیه السلام به شهادت رسید.(1) او را از یاران امام حسین علیه السلام(2) و از شهدای حملۀ اوّل دشمن شمرده اند.(3) نام وی در زیارت های «رجبیّه»(4) و «ناحیه» آمده است. در «زیارت ناحیۀ مقدّسه» می خوانیم:
السَّلامُ عَلی زاهِرٍ مَولی عَمرِو بنِ الحَمِقِ الخُزاعِیِّ!
سلام بر زاهر، وابستۀ عمرو بن حَمِق خُزاعی!(5)
است.(1) نام وی در زیارت های «رجبیّه»(2) و «ناحیه» چنین آمده است:
السَّلامُ عَلی زُهَیرِ بنِ سُلَیمٍ الأَزدِیِّ!
سلام بر زُهَیر بن سُلَیم ازْدی!(3)
از او به صورت های گوناگون، نام برده اند: زید بن مَعقِل،(4) زید بن مَعقِل جُعْفی(5) و بدر بن مَعقِل جُعْفی.(6) وی، از یاران امام حسین علیه السلام بوده است.(7)
در برخی منابع، این رَجَز، از وی نقل شده:
من، پسر جُعْفی ام و پدرم کلاع است
و در دست راستم، شمشیری بُرّان،
انعطاف پذیر، روباه گونه و صیقل یافته است.(8)
ص:134
ابن حجر، در الإصابة، به نقل از مرزبانی، یزید بن مَغفِل کوفی را از شهیدان کربلا، نام بُرده و رَجَز او را این گونه نقل می کند:
اگر مرا نمی شناسید، من، پسر مَغفِلم
که در هنگام نبرد، غرق در سلاحم و کنار نمی کِشم.
در دست راستم، نیمه شمشیرِ خمیده ای است که با آن
در میان غبارها، [هر] جنگجو [یی] را به هوا می فرستم.(1)
ابن شهرآشوب، شبیه این رَجَز را از زبان انیس بن مَعقِل اصبَحی آورده است.(2)
شاید زید بن مَعقِل همان انیس بن مَعقِل، باشد که گذشت.(3)
نام او اسلَم نیز گفته شده است. وی، از یاران امام حسین علیه السلام بوده است(4) و در نقل فَضَل بن زُبیر(5) و «زیارت ناحیه»، از شهیدان کربلا شمرده شده است. در «زیارت ناحیۀ مقدّسه» آمده است:
السَّلامُ عَلی سالِمٍ، مَولَی ابنِ المَدَنِیَّةِ الکَلبِیِّ!
سلام بر سالم، غلام ابن مدنیّۀ کلبی!(6)
تنها فُضَیل بن زُبیر، در بارۀ این دو، مطلب آورده است. وی می گوید: آن دو، از خوارج بودند. هنگامی که صدای زنان و کودکان خاندان پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را شنیدند، «لا حکم إلّا للّه» گفتند و با شمشیرهایشان تاختند و همراه حسین علیه السلام جنگیدید تا کشته شدند. آن دو، سه نفر از
ص:135
یاران عمر بن سعد را زدند.(1)
برخی او را با حَنظَله بن سعد شِبامی، یکی دانسته اند.(3) ابن اعثم و خوارزمی می گویند: وی به شدّت جنگید تا کشته شد.(4)
تنها در تاریخ دمشق به نام وی اشاره شده است. این کتاب، سعید بن کَردَم، معروف به زید بن کَردَم را از شهدای کربلا خوانده وپدرش کَردَم را از شهدای رکاب امام علی علیه السلام در صفّین، دانسته است.(5) در شهدای واقعۀ صفین، این نام را نیافتیم که احتمال دارد تصحیفی رُخ داده باشد.
فضیل بن زبیر، نام وی را آورده و او را از طایفۀ بنی اسد بن خزیمه، شمرده است.(6)
وی، از جملۀ زخمی شدگان در روز عاشوراست(2) که پس از حادثه، اسیر شد و شش ماه بعد، بر اثر زخم هایی که خورده بود، به شهادت رسید.(3) برخی نقل ها، وی را از شهدای حملۀ اوّل شمرده اند.(4) در «زیارت ناحیه»، آمده است:
السَّلامُ عَلَی الجَریحِ المَأسورِ سَوّارِ بنِ أبی حِمیَرٍ الفَهمِیِّ الهَمدانِیِّ!
سلام بر زخمی اسیر، سَوّار بن ابی حِمْیَر فهْمی هَمْدانی!(5)
تنها فُضَیل بن زبیر، از وی نام برده است.(1)
وی، از یاران امام حسین علیه السلام(2) و از قبیلۀ بنی تَغلِب بوده است.(3) وی، از شهدای حمله اوّل دشمن، شمرده شده است.(4) ابن شهرآشوب، فردی به نام مالک بن دوران را جزو شهدای کربلا شمرده و آورده است: سپس، مالک بن دوران، به میدان آمد، در حالی که می گفت:
از جانب مالک ضرغام، بر شما
ضربه ای در حمایت از بزرگواران، زده می شود
و [با این کار] از خداوند، انعام دهنده، امید ثواب دارد.(5)
احتمالاً چنانچه برخی احتمال داده اند، این شخص، همان ضرغامة بن مالک باشد.(6)
در «زیارت ناحیه»(7) و «زیارت رجبیّه» چنین آمده است:
السَّلامُ عَلی ضَرغامَةَ بنِ مالِکِ!(8)
سلام بر ضرغامة بن مالک!
شهدای حملۀ اوّل، شمرده شده است.(1) نام هر دو در «زیارت رجبیّه»(2) و «ناحیه» آمده و در زیارت ناحیه می خوانیم:
السَّلامُ عَلی عامِرِ بنِ مُسلِمٍ!... السَّلامُ عَلی سالِمٍ، مَولی عامِرِ بنِ مُسلِمٍ!
سلام بر عامر بن مُسلم!... سلام بر سالم، غلام عامر بن مسلم!(3)
تنها فضیل بن زبیر، از او نام برده است.(4) رجال الطوسی فردی به نام، «عیاض بن أبی المهاجر»، را بدون اشاره به شهادتش از یاران امام حسین علیه السلام دانسته است(5) که احتمالاً همین شخص باشد.
وی، از یاران امام حسین علیه السلام(7) و جزو افرادی بود که از کوفه به مکّه آمدند و نامه های کوفیان را تقدیم امام علیه السلام کردند.(8) امام علیه السلام نیز هنگام فرستادن مسلم علیه السلام به کوفه، عبد الرحمان را در این سفر خطیر، همراه او قرار داد.(9) عبد الرحمان، جزو شهدای حملۀ اوّل دشمن، شمرده شده است.(10)
این رَجَز زیبا، از او نقل شده است:
هر که مرا نمی شناسد، من پسر کَدَن هستم
و بر دین حسین و حسنم.
بَلاذُری می افزاید که او جنگید تا کشته شد.(11)
ص:139
در نقل الفتوح آمده است:
عبد الرحمان بن عبد اللّه یَزَنی(1) به میدان آمد، در حالی که می گفت:
من پسر عبد اللّه، از خاندان یَزَن هستم
و دینم، دین حسین و حسن است.
به شما ضربه می زنم، ضربۀ جوانی یمنی
و با آن، امید رستگاری در پیشگاه خدای مؤتمن را دارم.(2)
آن گاه، حمله کرد و جنگید تا کشته شد. رحمت خدا بر او باد!
در «زیارت ناحیه» آمده است:
السَّلامُ عَلی عَبدِ الرَّحمنِ بنِ عَبدِ اللّهِ بنِ الکَدِرِ الأَرحَبِیِّ!
سلام بر عبد الرحمان بن عبد اللّه بن کَدِر ارحَبی!(3)
و در «زیارت رجبیّه» آمده است:
السَّلامُ عَلی عَبدِ الرَّحمنِ بنِ عَبدِ اللّهِ الأَزدِیِّ!
سلام بر عبد الرحمان بن عبد اللّه ازْدی!(4)
ظاهراً همه این نقل ها ناظر به یک نفر هستند.
وی، از یاران امام حسین علیه السلام است.(2) ابن اثیر، در باره اش می گوید:
عمّار بن ابی سلامۀ... هَمْدانی دالانی، پیامبر صلی الله علیه و آله را درک نمود و در نبردهای دورۀ حکومت امیر مؤمنان علیه السلام شرکت داشت و با حسین علیه السلام کشته شد.(3)
وی قبل از پیوستن به امام علیه السلام، تلاش کرد تا ابن زیاد را بکُشد. بَلاذُری، آورده است:
وی تلاش کرد تا عبید اللّه بن زیاد را در لشکرگاهش در نُخَلیه، غافلگیرانه بکُشد (ترور کند)؛ امّا موفّق به این کار نشد. لذا مخفیانه به حسین علیه السلام پیوست و همراه او کشته شد.(4)
وی، از شهدای حمله اوّل، شمرده شده(5) و نامش در «زیارت ناحیه»، چنین آمده است:
السَّلامُ عَلی عَمّارِ بن أبی سَلامَةَ الهَمدانِیِّ!
سلام بر عمّار بن ابی سلامۀ هَمْدانی!(6)
سلام بر عمّار بن حَسّان بن شُرَیح طایی!(1)
احتمالاً وی، همان عمران بن کعب(2) است. گفته شده که در حملۀ اوّل دشمن به شهادت رسید.(3)
نام او در زیارت های «ناحیه»(4) و «رجبیّه»(5) آمده است. نیز احتمال دارد که وی، همان عمرو بن قَرَظَه باشد، چنان که مؤلّف أنصار الحسین، آنها را یکی دانسته است(6) و در کتاب إبصار العین، ذکری از او نیامده است.
تنها در «زیارت ناحیه»،(7) از او یاد شده است.
بر اساس برخی نقل ها، این پدر و پسر، در روز عاشورا، رَجَز خواندند و پس از جنگیدن، به شهادت رسیدند. در بیشتر کتاب ها، نام آنها نیامده است.
البته احتمال دارد که این شخص، همان عمر بن خالد صَیداوی باشد که شرح حال او گذشت.(8)
در الفتوح آمده است:
آن گاه... عمرو بن خالد ازْدی به میدان مبارزه آمد، در حالی که چنین می گفت:
امروز - ای نَفْس -، روز رفتن به سوی [خدای] مهربان است
ص:142
با نسیم روح و ریحان.
امروز، به پاس احسان، پاداش می گیری
از تو، زمانی گذشته است.
آنچه در پیشگاه خداوند، در لوح نوشته شده [، این است:]
بی تابی مکن که هر زنده ای، فانی است.
شکیبایی، برای در امان بودنت، بهترین بهره است.
ای گروه ازْدیِ بنی قَحْطان!
در نبرد، همانند شیران، همسو و یکدست باشید.(1)
آن گاه، به سوی دشمن تاخت و جنگید تا کشته شد. رحمت خدا بر او باد!
سپس، پسرش خالد به میدان آمد، در حالی که چنین می گفت:
ای بنی قَحْطان! در برابر مرگ، شکیبایی پیشه کنید
تا مورد رضای [خدای] مهربان باشید؛
همو که صاحب عظمت و عزّت و برهان است
و صاحبِ والایی و نعمت و احسان.
تا در بهشت، مستقر شویم
در کاخ های خوشْبنا.
آن گاه، به سوی دشمن تاخت و پیوسته جنگید تا کشته شد. رحمت خدا بر او باد!(2)
خوارزمی در مقتل الحسین علیه السلام، آورده است:
ص:143
سپس عمرو بن خالد ازْدی به میدان مبارزه آمد، در حالی که می گفت:
امروز - ای نَفْس -، روز رفتن به سوی [خدای] مهربان است
با نسیم روح و ریحان.
امروز، به پاس احسان، پاداش می گیری
و از تو، زمانی سپری شده است.
آنچه در لوح در پیشگاه داور، نگاشته شده
امروز، با آمرزش خدا، پاک می شود.
بی تابی مکن که هر زنده ای، فانی است
و شکیبایی، برای در امان بودنت، بهترین بهره است.(1)
سپس جنگید تا کشته شد.
آن گاه، پسرش خالد بن عمرو بن خالد ازْدی به میدان آمد و چنین می گفت:
ای بنی قَحْطان! در برابر مرگ، شکیبایی پیشه کنید
تا مورد رضای [خدای] مهربان باشید؛
همو که صاحب عظمت و عزّت و برهان است.
ای پدر! در بهشت، مستقر شدی.(2)
سپس، به دشمن تاخت تا کشته شد.
از شهدای حمله اوّل دشمن خوانده، که ظاهراً، همین شخص باشد.(1)
نام او در زیارت های «رجبیّه»(2) و «ناحیه» چنین آمده است:
السَّلامُ عَلی عُمَرَ بنِ ضُبَیعَةَ الضُّبَعِیِّ!
سلام بر عمر بن ضُبَیعۀ ضُبَعی!(3)
او از افرادی است که گفته شده در روز عاشورا، مجروح شد و یک سال بعد، به شهادت رسید.(4)
ابن شهرآشوب، او را جزو شهدای حملۀ اوّل دشمن، آورده است.(5) نام او در «زیارت ناحیه»، با این عبارت آمده است:
السَّلامُ عَلَی المُرثَثِّ مَعَهُ (مَعَ سَوّارٍ)، عَمروِ بنِ عَبدِ اللّهِ الجُندَعِیِّ!
سلام بر زخمیِ زمینگیر شده با او (سوّار)، عمرو بن عبد اللّه جُندَعی!(6)
ابن اعثم، خوارزمی و ابن شهرآشوب، رَجَزی برای او در روز عاشورا، نقل کرده اند و خوارزمی، نام دو قاتل او را نیز آورده است.
در بارۀ وی، آمده:
عمیر بن عبد اللّه مَذحِجی... به میدان آمد، در حالی که می گفت:
طایفۀ سعد و قبیلۀ مَذحِج، می دانند
که من، شیر بیشه ام و هیچ مانعی نمی تواند در پیش رویم بِایستد
[سرِ] زرهپوشان را با شمشیرم می پرانَم
ص:145
و رقیب را هنگام مارپیچ رفتن، رها می کنم
همانند شکار کردن کفتارِ لرزان و لغزان
هر کس را که ببینی، در جلو راهم ایستاده است.(1)
و جنگ مدام و جانانه ای کرد تا مسلم ضُبابی و عبد اللّه بَجَلی، با کمک یکدیگر، او را کُشتند.(2)
وی، بردۀ دانشمندی بود که توفیق شهادت در رکاب امام حسین علیه السلام را یافت. خوارزمی، در بارۀ او آورده است:
جوان ترکی که قاری قرآن و عربیدان بود، برای مبارزه به میدان آمد. او که از غلامان حسین علیه السلام بود، نبرد را شروع کرد، در حالی که چنین رَجَز می خواند:
دریا، از [نیزه] انداختن و [شمشیر] زدنم، متلاطم می شود
و فضا، از تیر و تیراندازی ام آکَنْده می شود.
زمانی که شمشیرم در دست راستم، برق می زند
دل حسود مورد احترام، می شکافد.(3)
سپس، تعدادی را کُشت. او را دوره کردند و به زمینش زدند. حسین علیه السلام به سوی او آمد و گریست و صورتش را بر صورت او گذاشت. او چشمانش را باز کرد و حسین علیه السلام را دید و لبخندی زد و به سوی پروردگارش، ره سپار شد.(4)
ابن شهرآشوب، او را غلام حُر، معرّفی کرده است.(5) خوارزمی نیز ماجرای پیوستن حُر به اردوی امام علیه السلام را به همراه برده ای تُرک،(6) آورده است.(7)
ص:146
نام وی در «زیارت ناحیه»، به صورت «قارِب، مولی الحسین علیه السلام» و در نقل فُضَیل بن زبیر، «قارِب الدُّئِلی، مولی الحسین علیه السلام»، آمده است.(1) اطّلاع معتبر دیگری در بارۀ او نداریم. در «زیارت ناحیه»، می خوانیم:
السَّلامُ عَلی قارِبٍ مَولَی الحُسَینِ بنِ عَلِیٍّ!
سلام بر قارِب، غلام حسین بن علی!(2)
این دو برادر، از طائفه بنی تَغِلب(3) و از یاران امام حسین علیه السلام بوده اند.(4) شیخ طوسی، کَردوس را در زمرۀ یاران امیر مؤمنان علیه السلام نیز آورده است.(5) قاسِط را از شهیدان حملۀ اوّل دشمن دانسته اند؛(6)ولی چگونگی شهادت کَردوس، معلوم نیست. نام هر دو، در زیارت های «رجبیّه»(7) و «ناحیه» چنین آمده است:
السَّلامُ عَلی قاسِطٍ وَ کَرِشٍ ابنَی ظَهیرٍ التَّغلِبِیَّینِ!
سلام بر قاسِط و کَرِش تَغلِبی، دو پسرِ ظَهیر!(8)
ص:147
وی از یاران امام حسین علیه السلام بوده است.(2) نام او در زیارت های «ناحیه» و «رجبیّه»(3) آمده است. در زیارت ناحیه می خوانیم:
السَّلامُ عَلی قاسِمِ بنِ حَبیبِ الأَزدِیِّ!
سلام بر قاسم بن حبیب ازْدی!(4)
نام او، تنها در «زیارت ناحیه»(5) آمده است.
مُجَمّع، از یاران امام حسین علیه السلام بوده است.(1) وی به همراه عدّه ای دیگر، همچون: نافع بن هِلال و عمر بن خالد، به راه نمایی طِرِمّاح بن عَدی، در منزلگاه «عُذَیبُ الهِجانات»، پس از ممانعت حُر از حرکت امام حسین علیه السلام به سوی کوفه، با وساطت امام علیه السلام به لشکر حق پیوستند و اخبار کوفه را به ایشان رساندند.(2)
مُجَمّع، در ابتدای جنگ، در گروهی چهارنفره، به میدان رفت که در محاصره قرار گرفتند و با یاری ابو الفضل العبّاس علیه السلام، از محاصره نجات یافتند؛ امّا در راه بازگشت، با دیگر همراهانش، در یک مکان به شهادت رسیدند.(3)
ابن شهر آشوب، او را از شهدای حملۀ اوّل دشمن، به شمار آورده است.(4)
فُضَیل بن زبیر، از فرزند وی نیز به نام عائِد بن مُجَمِّع، به عنوان شهید واقعۀ کربلا نام برده است؛(5) امّا در نقل های دیگر، چیزی در این باره نیامده است.(6)
در زیارت های «ناحیه»(7) و «رجبیّه»، آمده است:
السَّلامُ عَلی مُجَمِّعِ بنِ عَبدِ اللّهِ العائِذِیِّ!(8)
سلام بر مُجَمِّع بن عبد اللّه عائِذی!
نام او و فرزندش عبد الرحمان، در زیارت های «ناحیه»(1) و «رجبیّه»،(2) بدین گونه آمده است:
السَّلامُ عَلی مَسعودِ بنِ الحَجّاجِ وَ ابنِهِ!
سلام بر مسعود بن حَجّاج و پسرش!
السَّلامُ عَلی مُنجِحٍ مَولَی الحُسَینِ بنِ عَلِیٍّ!
سلام بر مُنجِح، غلام حسین بن علی!
وی، از یاران امام حسین علیه السلام بوده(2) و در زمرۀ شهدای حمله اوّل دشمن، شمرده شده است.(3) نام او در زیارت های «رجبیّه»(4) و «ناحیه»، بدین گونه آمده است:
السَّلامُ عَلی نَعیمِ بنِ عَجلانَ الأَنصارِیِّ!
سلام بر نَعیم بن عَجْلان انصاری!(5)
تنها در نقل فُضَیل بن زبیر، در بارۀ او، مطالبی آمده است. در این نقل، آمده:
هَفهاف بن مُهَنَّد راسبی، وقتی خبر خروج حسین علیه السلام را شنید، از بصره بیرون آمد؛ امّا پس از کشته شدن حسین علیه السلام، به لشکر ابن سعد رسید. وارد لشکر شد، شمشیرش را کشید و آن گاه، گفت:
ای سپاه مسلّح!
من، هَفهاف بن مُهَنَّدم
و خانوادۀ محمّد را می جویم.(6)
سپس، در میان آنها، به سختی تاخت و تاز کرد. امام زین العابدین علیه السلام [در بارۀ او] فرموده است: «از زمانی که، خداوند محمّد صلی الله علیه و آله را برانگیخت، پس از علی بن ابی طالب علیه السلام، مردم، جنگاوری مثل او ندیده بودند که این گونه، تعدادی را بکُشد. به مقابله با او برخاستند و پنج نفر، محاصره اش کردند تا او را کُشتند. رحمت خدای متعال بر او باد!».(7)
ص:151
تنها فُضَیل بن زبیر، نام او را در زمرۀ شهیدان کربلا آورده است.(1)
نام و رَجَز و به شهادت رسیدن او در کتاب های الفتوح و مقتل خوارزمی و المناقب ابن شهرآشوب، آمده است و در منابع دیگر، چیزی نیامده است. در بارۀ او آمده:
یحیی بن سلیم مازِنی، به سوی میدان آمد، در حالی که می خواند:
این گروه را با ضربتی سخت و پایان دهنده، می زنم
ضربت سهمگینِ صبحگاهی و شتابان
که نه ناتوانی ای در آن دارم و نه تردیدی
و امروز، از مرگ پیشِ رو واهمه ای ندارم.
امّا من همانند شیری هستم که حامی فرزندانش است.(2)
آن گاه، بر دشمن، یورش بُرد و جنگید تا کشته شد. رحمت خدا بر او باد!(3)
ص:152
علی اکبر علیه السلام، بزرگ ترین پسر امام حسین علیه السلام بود(1) که از نظر صورت و سیرت و سخن گفتن، به حدّی شبیه پیامبر خدا صلی الله علیه و آله بود که هر کس شوق دیدار پیامبر صلی الله علیه و آله را داشت، به او می نگریست، چنان که پدر بزرگوارش، طبق نقلی، هنگام رفتن وی به میدان نبرد، فرمود:
اللّهُمَّ اشهَد عَلی هؤُلاءِ القَومِ، فَقَد بَرَزَ إلَیهِم غُلامٌ أشبَهُ النّاسِ خَلقاً و خُلُقاً و مَنطِقاً بِرَسولِکَ مُحَمّدٍ صلی الله علیه و آله، کُنّا إذَا اشتَقنا إلی وَجهِ رَسولِکَ نَظَرنا إلی وَجهِهِ.
خداوندا! گواه باش که جوانی برای جنگ با آنان می رود که شبیه ترینِ مردم به پیامبرت از جهت صورت و سیرت و سخن گفتن است و ما هرگاه مشتاق دیدار پیامبر تو می شدیم، به او نگاه می کردیم.(2)
علی اکبر علیه السلام در واقعۀ عاشورا، از ارکان سپاه امام علیه السلام به شمار می رفت.(3) تأکید او بر حق مداری و دفاع از حق تا ایثار جان، هنگام شنیدن خبر به شهادت رسیدن خود در مسیر کربلا از پدر بزرگوارش،(4) اذان گفتن برای اقامۀ جماعت به امامت حسین علیه السلام در جریان برخورد سپاه حُر با کاروان امام علیه السلام،(5) بر عهده گرفتن مسئولیت آب رسانی به خیمه ها در شب عاشورا(6) و همچنین داوطلب شدن ایشان برای شهادت پیش از دیگر بنی هاشم، بنا بر نقل مشهور،(7) از ویژگی های این فرزند برومند سیّد الشهدا علیه السلام است.
ص:153
در «زیارت ناحیۀ مقدّسه»، خطاب به او آمده است:
السَّلامُ عَلَیکَ یا أوَّلَ قَتیلٍ مِن نَسلِ خَیرِ سَلیلٍ مِن سُلالَةِ إبراهیمَ الخَلیلِ، صَلَّی اللّهُ عَلَیکَ وَ عَلی أبیکَ، إذ قالَ فیکَ: قَتَلَ اللّهُ قَوماً قَتَلوکَ، یا بُنَیَّ ما أجرَأَهُم عَلَی الرَّحمنِ وَ عَلَی انتِهاکِ حُرمَةِ الرَّسولِ! عَلَی الدُّنیا بَعدَکَ العَفا، کَأَنّی بِکَ بَینَ یَدَیهِ ماثِلاً، وَ لِلکافِرینَ قائِلاً:
أنَا عَلِیُّ بنُ الحُسَینِ بنِ عَلِیّ
حَتّی قَضَیتَ نَحبَکَ وَ لَقیتَ رَبَّکَ، أشهَدُ أنَّکَ أولی بِاللّهِ وَ بِرَسولِهِ، وَ أنَّکَ ابنُ رَسولِهِ، وَ حُجَّتُهُ وَ أمینُهُ، وَ ابنُ حُجَّتِهِ وَ أمینِهِ. حَکَمَ اللّهُ عَلی قاتِلِکَ مُرَّةَ بنِ مُنقِذِ بنِ النُّعمانِ العَبدِیِّ - لَعَنَهُ اللّهُ وَ أخزاهُ - وَ مَن شَرِکَهُ فی قَتلِکَ، وَ کانوا عَلَیکَ ظَهیراً، أصلاهُمُ اللّهُ جَهَنَّمَ وَ ساءَت مَصیراً، وَ جَعَلَنَا اللّهُ مِن مُلاقیکَ وَ مُرافِقیکَ، وَ مُرافِقی جَدِّک وَ أبیکَ وَ عَمِّکَ وَ أخیکَ وَ امِّکَ المَظلومَةِ، وَ أبرَأُ إلَی اللّهِ مِن أعدائِکَ اولِی الجُحودِ، وَ السَّلامُ عَلَیکَ وَ رَحمَةُ اللّهِ وَ بَرَکاتُهُ.(1)
سلام بر تو، ای نخستین کُشته از تبار بهترین بازمانده از نسلِ ابراهیم خلیل!(2) درود خدا بر تو و بر پدرت، آن گاه که در باره ات فرمود: «خدا، بکُشد آن گروهی را که تو را کُشت.
پسرم! چه جرئتی بر خدای مهربان کردند! و چه جسارتی در هتکِ حرمت پیامبر! پس از تو، خاک بر سرِ دنیا!».
گویی که من (زائر)، در نزد تو هستم و تو (علی اکبر علیه السلام) به کافران می گویی:
من علی، پسر حسین بن علی ام.
به خانۀ خدا سوگند که ما به پیامبر صلی الله علیه و آله، نزدیک تریم.
با نیزه، چنان بر شما خواهم زد که نوک آن، کج شود
و با شمشیر، در حمایت از پدرم، شما را می زنم؛
زدنِ جوان هاشمیِ عرب.
ص:154
به خداوند سوگند، پسر بی نسب (ابن زیاد)، حق ندارد بر ما حکمرانی کند!
تا عهدت را به انجام رساندی و پروردگارت را دیدار کردی. گواهی می دهم که تو به خدا و پیامبر او، نزدیک ترینی، و پسرِ پیامبر خدا و حجّت و امین اویی، و پسر حجّت خدا و پسرِ امین اویی. خداوند، در بارۀ قاتل تو، مُرّة بن مُنقِذ بن نعمان عبدی - که لعنت و خواری خدا بر او باد - و همدستانش در کُشتن تو، داوری کند که علیه تو، هم داستان بودند. خدا، آنان را به جهنّم، فرو افکنَد - که بد بازگشتگاهی است - و خداوند، ما را از دیدار کنندگانِ تو و همراهانت و همراهان جدّ و پدر و عمو و برادر و مادر ستم دیده ات،
قرار دهد! از دشمنانِ اهل انکار تو، برائت می جویم. سلام و نیز رحمت و برکات خدا بر تو باد!
در «زیارت رجبیّه» هم از او یاد شده است.
گفتنی است که در شماری از منابع متأخّر، مطالبی در ذکر مصائب علی اکبر علیه السلام گزارش شده است که در منابع معتبر، یافت نمی شود؛ بلکه خلافِ واقع بودن بسیاری از آنها، قطعی است، مانند آنچه در معالی السبطین آمده که امام حسین علیه السلام، وقتی دید که فرزند جوانش علی اکبر به میدان جنگ می رود، به حال احتضار در آمد!(1) یا این که عمّه ها و خواهران علی اکبر، از به میدان رفتن وی، ممانعت کردند! یا این که زینب علیها السلام قبل از رسیدن امام علیه السلام به بالین علی اکبر، خودش را روی جنازۀ او انداخت؛ چون می دانست که ایشان، اگر فرزندش را کشته ببیند، روح از بدنش مفارقت می کند!(2)
در این باره، همچنین گزارش هایی در کتاب هایی مانند: أسرار الشهادة (ج 2 ص 514)، عنوان الکلام (ص 282) و نور العین (ص 44) آمده اند که طرح آنها در این جا، ضرورتی ندارد؛ امّا گزارش های قابل استناد، از این قرارند:
993. الأمالی، صدوق - به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام صادق، از پدرش امام باقر، از جدّش امام زین العابدین علیهم السلام -: حسین علیه السلام، در رُهَیمه،(3) فرود آمد و ابن زیاد، حُرّ بن یزید را با هزار سوار، شبانه به سوی او گسیل کرد... و او هنگام نماز ظهر، به امام علیه السلام رسید. حسین علیه السلام به پسرش [علی اکبر]
ص:155
فرمان داد تا اذان و اقامه بگوید. سپس، حسین علیه السلام قامت بست و هر دو گروه، با او نماز خواندند.(1)
994. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): مردی از شامیان، علی اکبر، فرزند حسین علیه السلام را - که مادرش آمنه، دختر ابو مُرّة بن عُروة بن مسعود ثقفی بود، و مادر آمنه نیز دختر ابو سفیان بن حَرب (جدّ یزید) بود -، فرا خواند و گفت: تو با امیر مؤمنان [یزید]، خویشاوندی داری و به او نزدیکی. اگر بخواهی، ما به تو امان می دهیم و به هر کجا که دوست داشتی، برو!
علی اکبر گفت: «بدان که - به خدا سوگند - رعایتِ خویشاوندیِ پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، لازم تر از رعایت خویشاوندی ابو سفیان است!».
سپس، به او هجوم بُرد و چنین سرود:
من علی، پسر حسین بن علی ام.
به خانۀ خدا سوگند که ما به پیامبر صلی الله علیه و آله، نزدیک تریم
از شمر و عمر [بن سعد] و ابن زیاد!
مردی از بنی عبد قیس به نام مُرّة بنِ مُنقِذ بن نُعمان، به او حمله کرد و نیزه ای بر او زد. علی اکبر علیه السلام را بُردند و نزدیک پدرش، بر زمین نهادند. حسین علیه السلام، خطاب به او فرمود: «پسر عزیزم! تو را کُشتند. دنیا، پس از تو ویران باد!».
آن گاه، او را به خود چسبانْد تا جان داد. همچنین حسین علیه السلام گفت: «خدایا! ما را خواندند تا یاری مان دهند؛ ولی ما را وا نهادند و ما را کُشتند.
خدایا! باران را از آنان، دریغ بدار و برکت های زمین را از آنان، باز دار و اگر هم مدّتی بهره مندشان کردی، دچار اختلاف و تفرقه شان کن و هر یک را به راهی ببر و هیچ گاه، حاکمان را از آنها، راضی مگردان».(2)
ص:156
995. الأمالی، صدوق - به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام جعفر صادق، از پدرش امام باقر، از جدّش امام زین العابدین علیهم السلام -: هنگامی که علی اکبر علیه السلام برای مبارزه به سوی دشمن رفت، چشمان حسین علیه السلام، گریان شد و گفت: «خدایا! تو بر ایشان گواه باش، که فرزند پیامبرت و شبیه ترینِ مردم به او در صورت و سیرت، به سوی آنان می رود».
علی اکبر علیه السلام نیز چنین رَجَز می خواند:
من علی، پسر حسین بن علی ام
به خانۀ خدا سوگند که ما به پیامبر صلی الله علیه و آله، نزدیک تریم.
آیا نمی بینید که چگونه از پدرم، حمایت می کنم؟
آن گاه، ده تن از آنان را کُشت و سپس به نزد پدرش باز گشت و گفت: ای پدر! تشنه ام.
حسین علیه السلام فرمود: «شکیبایی کن، پسر عزیزم! جدّت با کاسه ای پُر به تو می نوشانَد».
او باز گشت و جنگید و 44 تن از دشمنان را کُشت و سپس، به شهادت رسید. درود خدا بر او باد!(1)
996. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مِخنَف -: زُهَیر بن عبد الرحمان بن زُهَیر خَثعَمی برایم نقل کرد که:
آخرین بازماندۀ یاران حسین علیه السلام [در روز عاشورا]، سُوَید بن عمرو بن ابی مُطاع خَثعَمی بود، و نخستین کشتۀ خاندان ابو طالب در آن روز [که پس از یاران حسین علیه السلام به میدان رفت]، علی اکبر، پسر حسین علیه السلام بود که مادرش لیلا، دختر ابو مُرّة بن عُروة بن مسعود ثَقَفی بود و شهادتش، بدین گونه بود که بر دشمن، حمله می بُرد و چنین رَجَز می خواند:
من علی، پسر حسین بن علی ام.
ص:157
به خدای کعبه سوگند که ما به پیامبر صلی الله علیه و آله، نزدیک تریم!
و به خدا سوگند که آن پسر بی نَسَب (ابن زیاد)، نمی تواند بر ما حکم برانَد.
او این کار (حمله و رَجَزخوانی) را بارها به انجام رساند. مُرّة بن مُنقِذ بن نُعمان عبدی لیثی، او را دید و گفت: گناهان عرب بر دوش من، اگر بر من بگذرد و چنین کند و من، پدرش را به عزایش ننشانم!
علی اکبر علیه السلام، با شمشیرش به دشمن حمله می بُرد که بر مُرّة بن مُنقِذ گذشت. او نیزه ای به علی اکبر علیه السلام زد و او [بر زمین] افتاد. دشمن، گِردش را گرفتند و با شمشیرهایشان، او را تکّه تکّه کردند.
همچنین سلیمان بن ابی راشد، از حُمَید بن مسلم ازْدی برایم نقل کرد که: در روز عاشورا، به گوش خود شنیدم که حسین علیه السلام می گوید: «خدا، بکشد کسانی را که تو را کشتند، ای پسر عزیزم! چه گستاخ بودند در برابر [خدای] رحمان و بر هتک حرمتِ پیامبر! دنیا، پس از تو ویران باد!
و گویی هم اینک به زنی می نگرم که مانند خورشیدِ به گاه طلوع، به سرعت، بیرون دویده، ندا می دهد: ای برادرم و فرزند برادرم!
در بارۀ او پرسیدم. گفته شد: این، زینب، فرزند فاطمه دختر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله است.
آن زن آمد تا خود را بر روی [پیکر] علی اکبر علیه السلام انداخت. حسین علیه السلام نزد او آمد و دستش را گرفت و او را به خیمه، باز گردانْد. سپس، حسین علیه السلام به پسرش روی آورد و جوانان [خاندان] او نیز همراهش آمدند. حسین علیه السلام فرمود: «برادرتان را ببرید!»
آنان، او را از آن جایی که بر زمین افتاده بود، بُردند و در خیمه ای نهادند که جلوی آن می جنگیدند.(1)
ص:158
997. الإرشاد: یاران امام حسین علیه السلام، یکی یکی پیش می آمدند و می جنگیدند و کُشته می شدند تا آن که جز خانواده اش، کسی با حسین علیه السلام نماند. آن گاه پسرش علی اکبر علیه السلام - که مادرش لیلا، دختر ابی مُرّة بن عُروة بن مسعود ثقفی بود -، قدم به میدان نهاد. او از زیباروی ترینِ مردمان و آن هنگام، هجده - نوزده ساله بود.
او به دشمن، حمله بُرد و چنین خواند:
من علی، پسر حسین بن علی ام
به خانۀ خدا سوگند، که ما به پیامبر صلی الله علیه و آله، نزدیک تریم.
و به خدا سوگند، که پسر بی نَسَب (ابن زیاد) نمی تواند بر ما حکم براند.
با شمشیر می زنم و از پدرم، حمایت می کنم؛
شمشیر زدنِ جوان هاشمیِ قُرَشی.
او این کار را بارها به انجام رساند و کوفیان، از کُشتن او پروا می کردند که مُرّة بن مُنقِذ عبدی، او را دید و گفت: گناهان عرب بر دوش من باشد، اگر بر من بگذرد و چنین کند و من، پدرش را به عزایش ننشانم! علی اکبر علیه السلام، مانند بار اوّل، بر دشمن حمله بُرد که مُرّة بن مُنقِذ، راه را بر او گرفت و نیزه ای به او زد و بر زمینش انداخت. سپاهیان، گِردش را گرفتند و او را با شمشیرهایشان، تکّه تکّه کردند.
حسین علیه السلام به بالای سر او آمد و ایستاد و فرمود: «خداوند، بکُشد کسانی را که تو را کُشتند، ای پسر عزیزم! چه گستاخ بودند در برابر [خدای] رحمان و بر هتک حرمت پیامبر!».
سپس اشک از چشمانش روان شد و فرمود: «دنیای پس از تو، ویران باد!».
زینب علیها السلام خواهر حسین علیه السلام، به شتاب، بیرون دوید و ندا داد: ای برادرم و فرزند برادرم! آن گاه، آمد تا خود را بر روی [پیکر] علی اکبر علیه السلام انداخت. حسین علیه السلام، سر او را گرفت و [او را بلند کرد و] به خیمه اش باز گردانْد و به جوانان [خاندان] خود، فرمان داد و فرمود: «برادرتان را ببرید!». آنان، او را بُردند و در خیمه ای گذاشتند که جلوی آن، می جنگیدند.(1)
ص:159
998. الملهوف: هنگامی که جز اهل بیتِ امام علیه السلام، کسی با او نمانْد، علی اکبر علیه السلام - که از زیباروی ترین و خوش خوترینِ مردم بود -، بیرون آمد و از پدر، اجازۀ نبرد خواست. امام علیه السلام به او اجازه داد.
سپس، مأیوسانه به او نگریست و سرش را پایین انداخت و گریست.
سپس گفت: «خدایا! گواه باش. جوانی به نبرد آنها می رود که از نظر صورت و سیرت و سخن گفتن، شبیه ترینِ مردم به پیامبر توست و ما هر گاه مشتاق پیامبرت می شدیم، به او می نگریستیم».
سپس، بانگ برآورد و فرمود: «ای پسر سعد! خداوند، رَحِمت را قطع کند، همان گونه که رَحِم مرا قطع کردی».
سپس علی اکبر علیه السلام به پیش آمد و به سختی با دشمن جنگید و گروه فراوانی را کُشت. سپس به نزد پدرش باز گشت و گفت: ای پدر! تشنگی، مرا کُشت و سنگینیِ آهن [زره و کلاه خود و شمشیر](1)، مرا به رنج افکنده است. آیا آبی برای نوشیدن، یافت می شود؟
حسین علیه السلام گریست و گفت: «وای، وای! ای پسر عزیزم! از کجا آب بیاورم؟ اندکی بجنگ که خیلی زود، جدّت محمّد صلی الله علیه و آله را می بینی و او از جام لَبالَبش، شربتی به تو می نوشانَد که دیگر هرگز تشنه نشوی».
علی اکبر علیه السلام، به میدان باز گشت و بهترین نبردش را به نمایش گذاشت. مُنقِذ بن مُرّۀ عبدی، تیری به سوی او پرتاب کرد و او را به زمین انداخت. علی اکبر علیه السلام، ندا داد: ای پدر! سلام بر تو!
ص:160
این، جدّم است که به تو سلام می رساند و می فرماید: «زودتر، به سوی ما بیا». سپس، صیحه ای کشید و جان داد.
حسین علیه السلام آمد و بر بالای سرش ایستاد و گونه بر گونه اش نهاد و فرمود: «خداوند، بکُشد کسانی را که تو را کُشتند! چه قدر در برابر خدا و بر هتک حرمت پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، گستاخ بودند! دنیا، پس از تو، ویران باد!».
زینب علیها السلام دختر علی علیه السلام، بیرون آمد و فریاد می زد: ای محبوب من! ای زادۀ برادرم!
آن گاه، آمد و خود را بر روی [پیکر] علی اکبر علیه السلام انداخت. حسین علیه السلام نیز آمد و او را بلند کرد و به نزد زنان، باز گردانْد.
آن گاه، مردان خاندان حسین علیه السلام، یک به یک، به میدان رفتند و دشمن، گروهی از آنان را به شهادت رساند. حسین علیه السلام، در آن حال، بانگ بر آورد و فرمود: «ای عموزادگان! شکیبا باشید.
ای خاندان من! شکیبایی کنید. شکیبایی کنید که - به خدا سوگند -، پس از امروز، هیچ گاه خواری نخواهید دید».(1)
999. مقاتل الطالبیّین: مدائنی می گوید: عبّاس بن محمّد بن رَزین، از علی بن طلحه و ابومِخنَف، از عبد الرحمان بن یزید بن جابر، از حُمَید بن مسلم؛ و نیز عمر بن سعد بصری، از ابو مِخنَف، از
ص:161
زُهَیر بن عبد اللّه خَثعَمی؛ و همچنین، احمد بن سعید، از یحیی بن حسن علوی، از بَکْر بن عبد الوهّاب، از اسماعیل بن ابی ادریس، از پدرش، از صادق علیه السلام، از پدرش باقر علیه السلام، برایم نقل کرده اند که مجموع هر سه نقل، این است: نخستین کُشتۀ خاندان ابو طالب در کنار حسین علیه السلام، فرزندش علی اکبر بود. او بر دشمن، هجوم می بُرد و می گفت:
من علی، پسر حسین بن علی ام.
به خانۀ خدا سوگند که ما به پیامبر صلی الله علیه و آله، نزدیک تریم،
از این شَبَث [بن رِبْعی] و از شمرِ پَست.
شما را [آن قدر] با شمشیر می زنم، تا این که [شمشیرم] در هم پیچیده شود؛
شمشیر زدنِ جوانی هاشمی و عَلَوی
و امروز، پیوسته، از پدرم حمایت می کنم.
به خدا سوگند که پسر بی نَسَب (ابن زیاد)، نمی تواند بر ما حکم برانَد.
او این کار را بارها انجام داد. مُرّة بن مُنقِذ عبدی به او نگریست و گفت: گناهان عرب بر دوش من باشد، اگر او مانند آنچه می بینم، انجام دهد و بر من بگذرد و من، مادرش را به عزایش ننشانم!
علی اکبر علیه السلام که به دشمن، هجوم می بُرد و مانند قبلْ رَجَز می خواند، بر مُرّه گذشت. مُرّه، نیزه ای به او زد و او را بر زمین انداخت. سپاهیان نیز او را در میان گرفتند و با شمشیرهایشان، تکّه تکّه اش کردند.
ابو مِخنَف، از سلیمان بن ابی راشد، از حُمَید بن مسلم نقل می کند که گفت: در روز عاشورا، به گوش خود شنیدم که حسین علیه السلام فرمود: «خداوند، بکُشد کسانی که تو را کُشتند، ای پسرم! چه قدر در برابر خدا و بر هتک حرمت پیامبر صلی الله علیه و آله، گستاخ بودند!».
سپس فرمود: «دنیا، پس از تو، ویران باد!».
حُمَید گفت: و گویی به زنی می نگرم که مانند خورشیدِ هنگام طلوع، به شتاب، بیرون دوید و فریاد می کشید: ای محبوب من، ای زادۀ برادرم!
در باره اش پرس و جو کردم. گفتند: این، زینب، دختر علی بن ابی طالب است.
سپس، آمد تا خود را بر روی [پیکر] علی اکبر علیه السلام انداخت. حسین علیه السلام نیز به سوی او آمد و دستش را گرفت [و بلند کرد] و به سوی خیمه بُرد. آن گاه، به سوی فرزندش باز گشت و جوانان [خاندانش] به سویش آمدند. حسین علیه السلام به آنها فرمود: «برادرتان را ببرید!».
آنان نیز او را از آن جا بردند و جلوی خیمه اش، بر زمین نهادند.
احمد بن سعید، از یحیی بن حسن علوی، از چندین نفر، از محمّد بن عُمَیر، از احمد بن عبد
ص:162
الرحمان بصری، از عبد الرحمان بن مهدی، از حَمّاد بن سَلَمه، از سعید بن ثابت، نقل کرده است که گفت: چون علی اکبر علیه السلام به سوی دشمن، بیرون آمد، حسین - که درودها و سلام خدا بر او باد -، چشمانش را بر زمین دوخت و گریست. سپس گفت: «خدایا! تو بر اینها گواه باش که جوانی به سوی آنان رفت که شبیه ترینِ مردم به پیامبر خدا صلی الله علیه و آله بود».
علی اکبر علیه السلام، به سوی آنان، حمله می برد و سپس، به نزد پدرش باز می گشت و می گفت:
پدر! تشنه ام.
حسین علیه السلام به او فرمود: «شکیبایی کن - ای محبوب من - که به شب نرسیده، پیامبر خدا صلی الله علیه و آله از جام خویش، تو را سیراب می گردانَد».
او پی در پی، حمله می کرد تا آن که تیری به او اصابت کرد و بر گلویش نشست و آن را درید.
در خون خود، دست و پا می زد که ندا داد: ای پدر! درود بر تو! این، جدّم پیامبر خدا صلی الله علیه و آله است که به تو سلام می رسانَد و می فرماید: «به سوی ما بشتاب!».
آن گاه، صیحه ای کشید و جان داد.(1)
ص:163
1000. المناقب، ابن شهرآشوب: علی اکبر علیه السلام، فرزند حسین علیه السلام، پیش آمد. او جوانی هجده ساله (و گفته شده که 25 ساله) بود و صورت و سیرت و سخن گفتنش به پیامبر صلی الله علیه و آله می مانْد. او رَجَز می خواند و می گفت:
من علی، پسر حسین بن علی ام
که جدّ پدری شان پیامبر صلی الله علیه و آله است.
به خانۀ خدا سوگند که ما به داشتن وصی، شایسته تریم
و به خدا سوگند که بی نسب (ابن زیاد)، نمی تواند بر ما حکم براند!
شما را با شمشیر می زنم و از پدرم، حمایت می کنم
و [آن قدر] با نیزه شما را می زنم تا این که خم شود
شمشیر زدنِ جوان هاشمیِ عَلَوی.
آن گاه، هفتاد تن از جنگجویان آنان را کُشت. سپس به سوی پدرش باز گشت و در حالی که زخم هایی به او رسیده بود، گفت: ای پدر! تشنه ام.
حسین علیه السلام فرمود: «جدّت، [به زودی] تو را سیراب خواهد گردانْد».
آن گاه، او دوباره بر آنان، حمله بُرد و می خواند:
حقیقت جنگ، نمایان شده است
و پس از آن، راستی و پایداری، آشکار می شود.
به خدای صاحب عرش، سوگند، نه شما را رها می کنیم
و نه شمشیرهایمان را غلاف می کنیم.
مُرّة بن مُنقِذ عبدی، از پشت به او نیزه زد [و دیگر سپاهیان دشمن، گِردش را گرفتند] و او را با شمشیرهایشان زدند.
حسین علیه السلام فرمود: «دنیا، پس از تو، ویران باد!».
آن گاه، او را به سینه اش چسباند و به درگاه خیمه اش بُرد. مادرش شهربانو، مات و مبهوت، به
ص:164
او می نگریست و هیچ نمی گفت؛ و حسین علیه السلام، تنها مانْد(1).(2)
1001. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: علی اکبر علیه السلام - که مادرش لیلا، دختر ابی مُرّة بن عُروة بن مسعود ثقفی و آن هنگام، هجده ساله بود -، گام پیش نهاد. هنگامی که حسین علیه السلام او را دید، محاسن سپیدش را رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا! تو بر این قوم، گواه باش که جوانی به سوی آنان رفت که از نظر صورت، سیرت و سخن گفتن، شبیه ترین مردم به پیامبرت محمّد صلی الله علیه و آله بود و ما هر گاه مشتاق روی پیامبر خدا صلی الله علیه و آله می شدیم، به روی او می نگریستیم. خدایا! برکت های زمین را از آنان، باز دار و چون چنین کردی، آنها را دچار تفرقه و گروه گروه کن و هر یک را به راهی ببر و حاکمان را هیچ گاه از آنان، راضی مدار، که آنانْ ما را دعوت کردند تا یاری مان دهند؛ امّا بر ما هجوم آوردند که با ما بجنگند و ما را بکُشند». آن گاه، حسین علیه السلام بر عمر بن سعد، بانگ بر آورد که: «چه می خواهی؟ خداوند، خویشاوندیِ تو را قطع کند و کارت را بر تو مبارک نگردانَد و کسی را بر تو مسلّط کند که تو را در بسترت بکُشد، همان گونه که خویشان مرا از میان بردی و نزدیکی ام به پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را پاس نداشتی».
آن گاه، صدایش را بلند کرد و [این آیه را] قرائت کرد: «خداوند، آدم و نوح و خاندان ابراهیم و خاندان عمران را بر جهانیان برگزید. آنها دودمانی بودند که برخی، از برخی دیگر گرفته شده
ص:165
بودند؛ و خداوند، شنوا و داناست».(1)
سپس علی اکبر علیه السلام، حمله بُرد و چنین رَجَز خواند:
من علی، پسر حسین بن علی ام.
به خانۀ خدا سوگند که ما به پیامبر صلی الله علیه و آله نزدیک تریم.
و به خدا سوگند که بی نَسَب (ابن زیاد)، نمی تواند بر ما حکم برانَد.
شما را [آن قدر] با نیزه می زنم تا این که خم شود
[و آن قدر] شما را با شمشیر می زنم تا آن که در هم پیچد؛
زدنِ جوان هاشمیِ علوی.
وی، پیوسته می جنگید تا ضجّۀ کوفیان، از فراوانیِ کُشتگانشان، بلند شد. حتّی روایت شده که او با وجود تشنگی، صد و بیست مرد از آنان را کُشت. سپس به سوی پدرش باز گشت و در حالی که زخم های فراوانی به او زده بودند، گفت: ای پدر! تشنگی مرا کُشت و سنگینیِ آهن، تاب مرا بُرد. آیا آبی برای نوشیدن هست تا با آن در برابر دشمن، نیرو بیابم؟
حسین علیه السلام گریست و فرمود: «ای پسر عزیزم! بر محمّد و علی و پدرت، سخت است که از آنان، چیزی بخواهی و آن را اجابت نکنند، و از آنان، یاری بخواهی و تو را یاری نکنند. پسر عزیزم! زبانت را [بیرون] بیاور».
آن گاه، زبانش را گرفت و آن را مکید. سپس، انگشترش را به او داد و فرمود: «این انگشتر را به دهانت بگیر و برای نبرد با دشمنت، باز گرد که من، امید می برَم که شب نرسیده، از کاسۀ لبریز جدّت، چنان شربتی بنوشی که پس از آن، دیگر هرگز تشنه نشوی». پس علی اکبر علیه السلام به میدان باز گشت و حمله بُرد و چنین رَجَز می خواند:
حقیقتِ جنگ، نمایان شده است
و پس از آن، راستی و پایداری، آشکار می شود.
به خدای صاحب عرش، سوگند، نه شما را رها می کنیم
و نه شمشیرهایمان را غلاف می کنیم.
او به جنگ، ادامه داد و دویست نفر را کُشت. سپس، مُنقِذ بن مُرّۀ عبدی، ضربه ای بر فرقِ سرش زد که او را به زمین انداخت. [دیگر] سپاهیان نیز شمشیرهایشان را بر او فرود آوردند. او از گردن اسب، آویخت. اسب، او را به میان دشمن بُرد و آنان، او را با شمشیرهایشان، تکّه تکّه کردند. چون جان به گلویش رسید، با بالاترین صدایش ندا داد: ای پدر! این، جدّم پیامبر
ص:166
خدا صلی الله علیه و آله است که با کاسۀ لبریزش، به من شربتی نوشانْد که پس از آن، هرگز تشنه نخواهم شد و به تو می فرماید: «بشتاب که کاسه ای برایت، نگاه داشته اند!».
حسین علیه السلام، بانگ بر آورد: «خداوند، بکُشد کسانی را که تو را کُشتند، ای پسر عزیزم! چه قدر در برابر خدا و بر هتک حرمت پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، گستاخ بودند! دنیا، پس از تو، ویران باد!».
حُمَید بن مسلم می گوید: گویی هم اینک به زنی می نگرم که به سان خورشیدِ هنگام طلوع، به شتاب، بیرون می آید و آه و ناله سرداده، فریاد می کشد: وای، محبوب من! وای، میوۀ دلم و نور چشمم!
در باره اش پرسیدم. گفتند او زینب، دختر علی است.
سپس، آمد تا خود را بر روی [پیکر] او انداخت. حسین علیه السلام به سوی او آمد و دستش را گرفت و [بلند کرد و] به خیمه اش باز گردانْد.
آن گاه، با جوانان [خاندان خود] به سوی فرزندش رفت و فرمود: «برادرتان را ببرید!»
آنها، او را از آن جایی که بر زمین افتاده بود، برداشتند و آوردند و پیشِ روی خیمه ای نهادند که جلوی آن می جنگیدند.(1)
ص:167
1002. تاریخ الطبری - به نقل از هشام -: علی اکبر علیه السلام - که مادرش لیلی، دختر ابو مُرّة بن عُروة بن مسعود بن مُعتب ثَقَفی بود و مادر لیلی، میمونه، دختر ابوسفیان بن حَرْب بود -، به دست مُرّة بن مُنقِذ بن نُعمان عبدی، کُشته شد.(1)
ر. ک: ج 1 ص 145 (بخش دوم/فصل پنجم/لیلی)
و ص 151 (بخش دوم/فصل ششم/علی اکبر).
پیش از این، در یاد کرد فرزندان امام حسین علیه السلام، اشاره کردیم که بر پایۀ برخی از گزارش ها، ایشان، شش پسر داشته که دو تن از آنان، عبد اللّه و علی اصغر، نام داشته اند.(2) احتمالاً - همان طور که ابن طلحه گفته -،(3) این دو فرزند امام علیه السلام، هر دو در روز عاشورا، شهید شده اند،(4) با این تفاوت
ص:168
که یکی شیرخواره بوده است و دیگری، چند ساله.
گزارش هایی که کلمۀ «رَضیع (شیرخواره)»(1) در آنها به کار رفته و یا تصریح می کنند که فرزندی از امام علیه السلام که در روز عاشورا به دنیا آمده بود، روی دست پدر، تیر خورد و شهید شد،(2)به شهادتِ یکی از این فرزندان، اشاره دارند (البتّه باید توجّه داشت آنچه مکرّر شنیده می شود که آن کودک، شش ماهه بوده، سند معتبری ندارد).(3)
امّا گزارش هایی که به شهادت فرزند سه سالۀ امام علیه السلام اشاره کرده اند یا تعبیرهای مشابه و نزدیک به آن دارند،(4) مربوط به شهادت فرزند دیگر ایشان اند.(5)
با این همه، باید گفت که تشابه بسیاری از گزارش ها در بارۀ: نام کودک، نام مادرش(6) و نام قاتلش و همچنین عدم تصریح اکثر منابع به شهادت دو فرزند خردسال امام حسین علیه السلام در صحنۀ عاشورا، مانع از آن است که این فرضیّه، از حدّ یک احتمال، فراتر رود.
در «زیارت ناحیۀ مقدّسه» آمده است:
السَّلامُ عَلی عَبدِ اللّهِ بنِ الحُسَینِ الطِّفلِ الرَّضیعِ، المَرمِیِّ الصَّریعِ، المُتَشَحِّطِ دَماً، المُصَعَّدِ دَمُهُ فِی السَّماءِ، المَذبوحِ بِالسَّهمِ فی حِجرِ أبیهِ، لَعَنَ اللّهُ رامِیَهُ حَرمَلَةَ بنَ کاهِلٍ الأَسَدِیَّ وَ ذَویهِ.(7)
ص:169
سلام بر عبد اللّه بن الحسین، کودک شیرخوارۀ تیر خوردۀ ضربت خوردۀ به خون تیپده که خونش به آسمان، پرتاب شد و در دامان پدرش، با تیر، سر بُریده شد! خدا لعنت کند حَرمَلَه بن کاهِل اسدی و همراهانش را که به او تیر زدند!
همچنین در «زیارت نخست ناحیه» آمده است:
السَّلامُ عَلی عَلِیٍّ الکَبیرِ، السَّلامُ عَلَی الرَّضیعِ الصَّغیرِ.
سلام بر علیِ بزرگ! سلام بر شیرخوارۀ کوچک!(1)
گفتنی است که در شماری از منابع متأخّر، مطالبی در ذکر مصائب علی اصغر، گزارش شده است که در منابع قابل استناد، دیده نمی شود؛ مانند آنچه در روضة الشهدا، در پایان نقل زیر، در بارۀ بی شیر شدن مادر علی اصغر آمده است که:
[امام حسین علیه السلام،] علی اصغر را روی دست آورده و آواز داد که:
ای قوم! اگر به زعم شما، من گناه کرده ام، این طفل، باری، هیچ گناهی ندارد. وی را یک جرعه آب دهید(2) که از غایتِ تشنگی، شیر در پستان مادرش نمانده.(3)
یا آنچه در کتاب مَصرَعُ الحسین علیه السلام آمده که:
در میان لشکر عمر بن سعد، در بارۀ آب دادن به علی اصغر، اختلاف افتاد. ابن سعد به حَرمَله گفت: این نزاع را قطع کن!(4)
یا آنچه در سوگ نامۀ آل محمّد صلی الله علیه و آله آمده است که:
حرمله به مختار گفت: اکنون که مرا می کُشی، بگذار کارهای خودم را بگویم تا قلبت را بسوزانم. ای امیر! من، سه تیر سه شاخه داشتم که آنها را با زهر، آمیخته کرده بودم. با یکی از آنها، گلوی علی اصغر را در آغوش حسین، دریدم؛ با دومی، قلب حسین را نشانه رفتم...، و با سومی، گلوی عبد اللّه بن حسن را.