عنوان قراردادی:دانشنامه امام حسین علیه السلام، بر پایه قرآن، حدیث و تاریخ .برگزیده
عنوان و نام پدیدآور:شهادت نامه امام حسین (ع) بر پایه منابع معتبر/ محمد محمدی ری شهری، با همکاری سیدمحمود طباطبایی نژاد، سیدروح الله سیدطبایی؛ ترجمه مهدی مهریزی، عبدالهادی مسعودی، محمد مرادی؛ تحقیق گروه سیره نگاری پژوهشکده علوم و معارف حدیث.
مشخصات نشر:قم : موسسه علمی فرهنگی دارالحدیث، سازمان چاپ و نشر، 1391.
مشخصات ظاهری:2ج.
شابک:دوره : 978-964-493-542-8 ؛ ج.1 : 978-964-493-634-0 ؛ ج.2 : 978-964-493-635-7
وضعیت فهرست نویسی:فاپا
یادداشت:ج.2 (چاپ دوم: 1392).
یادداشت:کتاب حاضر برگرفته از دانشنامه امام حسین (ع) تالیف محمدی ری شهری است.
موضوع:علی بن ابی طالب (ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. -- سرگذشتنامه
موضوع:واقعه کربلا، 61ق.
موضوع:واقعه کربلا، 61ق -- شهیدان
شناسه افزوده:طباطبائی نژاد، محمود، 1340 -
شناسه افزوده:سیدطبایی،سیدروح الله
شناسه افزوده:مهریزی، مهدی، 1341 -، مترجم
شناسه افزوده:مسعودی، عبدالهادی، 1343 -، مترجم
شناسه افزوده:مرادی، محمد، مترجم
شناسه افزوده:محمدی ری شهری، محمد، 1325 - . دانشنامه امام حسین علیه السلام، بر پایه قرآن، حدیث و تاریخ. برگزیده
شناسه افزوده:پژوهشگاه قرآن و حدیث. پژوهشکده علوم و معارف حدیث. گروه سیره نگاری
رده بندی کنگره:BP41/4/م343د2017 1391
رده بندی دیویی:297/953
شماره کتابشناسی ملی:2971195
ص :1
ص :2
بسم الله الرحمن الرحیم
ص :3
شهادت نامه امام حسین (ع) بر پایه منابع معتبر
محمد محمدی ری شهری
با همکاری سیدمحمود طباطبایی نژاد، سیدروح الله سیدطبایی
ترجمه مهدی مهریزی، عبدالهادی مسعودی، محمد مرادی
تحقیق گروه سیره نگاری پژوهشکده علوم و معارف حدیث.
ص :4
فهرست اجمالی
ص :5
فهرست اجمالی
ص :6
بررسی جامع و همه جانبۀ زندگی پیشوایان دینی (پیامبر صلی الله علیه و آله و اهل بیت علیهم السلام)، از آن رو که به فهم درست گفتار، رفتار و موضعگیری آنان در شرایط گوناگون می انجامد، ضروری است؛ زیرا نگاه تجزیه ای و تک بعدی، از آفتِ بدفهمی مصون نیست. در نگاه جامع می توان رشتۀ پیوند حلقه های به ظاهر گسسته را پیدا کرد، چنان که با همین نگاه می توان تعارض ظاهری برخی سخنان و رفتارها را برطرف ساخت.
این جامع نگری، تنها با پژوهش های علمی و روشمند در بارۀ هر یک از این پیشوایان، تحقّق می یابد که لازمۀ آن، حضور محقّقان با تخصّص های گوناگون در مراحل مختلف پژوهش است.
به انجام رساندن چنین پژوهش هایی، سالیان درازی است که دغدغۀ این جانب و همکارانم در پژوهشکدۀ علوم و معارف حدیث است.
دانش نامۀ امیر المؤمنین علیه السلام که در سال 1379 منتشر شد،(1) نخستین اثر از این گونه پژوهش بود که پس از مدّت ها تلاش، به ثمر نشست و در جامعۀ علمی داخل و خارج کشور، بازتاب های بسیار مثبت داشت. دومین اثر از این مجموعه نیز کتابی است با عنوان دانش نامۀ امام حسین علیه السلام که به لطف الهی در سال 1388 پس از سال ها مطالعه و تحقیق، با همکاری جمعی از پژوهشگران پژوهشکده، به انجام رسید و در جای خود، مورد توجّه ویژۀ فرهیختگان و عموم خوانندگان قرار گرفت. در این کتاب، تلاش شده است تا زوایای مختلف زندگانی امام حسین علیه السلام (و از آن جمله حماسۀ تاریخ ساز کربلا)، به تفصیل، مورد بررسی و پژوهش قرار گیرد.
ناگفته پیداست که امام حسین علیه السلام در میان شیعیان و عموم مسلمانان و حتّی دیگر جوامع، بیشتر با حادثۀ عاشورا - که درخشان ترین بخش زندگی ایشان است -، شناخته شده است. البته اگر گزارش این بخش از زندگی ایشان با دیگر بخش های آن همراه گردد، شناخت کامل تری به دست می دهد. از این رو، تلاش شد تا در دانش نامۀ یاد شده، تمام مقاطع زندگی امام حسین علیه السلام بازگو شود، هر چند حساسیت و بزرگی حادثۀ عاشورا ایجاب می کرد که نسبت به آن مقطع،
ص:7
بررسی علمی درخور انجام گیرد که این مهم نیز در حدّ توان، به منصّۀ ظهور رسید. این کوشش ها با این هدف سامان یافت که بتواند تاریخ زندگی نورانی و افتخارآمیز حضرت ابا عبد اللّه الحسین علیه السلام و بویژه حماسۀ کربلا را، هر چه کامل تر، دقیق تر و با شیوه های علمی به خوانندگان، منتقل نماید.
واقعیت، این است که امام حسین علیه السلام، با بهره گیری از فرصت گران قدر کربلا، نسخۀ کاملی از قرآن ناطق و انسان کامل را در برابر چشم جهانیان، به نمایش گذاشت و حماسه ای بی نظیر، پدید آورد.
در این حماسه، انواع خصلت های والای انسانی، همچون: صبر و استقامت، ایثار و از خود گذشتگی، کرامت و عزّت نفس، آزادی خواهی، صداقت و حفظ آرامش روانی در سخت ترین شرایط زندگی (در برابر انواع پستی ها، جنایت ها، قساوت ها و بی رحمی ها)، به گونه ای جلوه یافته که فرشتگان الهی، شگفت زده شده اند.(1)
این نمایش، به قدری صریح، روشن، آشکار و عمومی بود که حتّی دشمنان امام علی علیه السلام و اهل بیت علیهم السلام نیز نتوانستند آن را تحریف کنند و چهرۀ درخشان ابا عبد اللّه الحسین علیه السلام و قیام الهی او را به گونه ای دیگر، جلوه دهند.
تاریخ عاشورا، درس های اخلاقی، سیاسی و اجتماعی ارزنده و متنوّعی را به امّت اسلامی، بلکه به همۀ آزادی خواهان راستین، ارائه می کند؛ لیکن بزرگ ترین درس آن، هشدار نسبت به استحالۀ فرهنگی و سیاسی یک جامعۀ ارزش مدار است. این درس، خصوصاً برای ملّت ایران - که با الهام گرفتن از فرهنگ عاشورا و رهبری یکی از فرزندان راستین ابا عبد اللّه الحسین علیه السلام، امام خمینی رحمه الله، انقلابی را بر پایۀ ارزش های اسلامی پدید آوردند -، فوق العاده مهم، بیدار کننده و عبرت آموز است.
واقعیت، این است که تاریخ عاشورا، از ظرفیت بی بدیلی در هدایت انسان ها و ساختن جامعۀ آرمانیِ انسانی و مبتنی بر ارزش های اسلامی، برخوردار است و با توجّه به این ظرفیت فرهنگی، راز این حدیث نبوی گشوده می گردد که: در حسّاس ترین نقطۀ عرش الهی، از حسین، به عنوان «چراغ هدایت» و «کشتی نجات»، یاد شده است. متن حدیث، چنین است:
إنَّ الحُسَینَ بنَ عَلِیٍّ علیه السلام فِی السَّماءِ أکبَرُ مِنهُ فِی الأَرضِ؛ و إنَّهُ لَمَکتوبٌ عَن یَمینِ عَرشِ
ص:8
اللّهِ عز و جل: مِصباحُ هُدیً، و سَفینَةُ نَجاةٍ.(1)
حسین بن علی علیه السلام، در آسمان، مقامی برتر از زمین دارد؛ چرا که در سمت راست عرش الهی، در بارۀ او نوشته شده است: چراغ هدایت و کشتی نجات!
بی تردید، همۀ امامان اهل بیت علیهم السلام، چراغ هدایت و کشتی نجات اند؛ امّا ظرفیت فرهنگی تاریخ عاشورا، سبب شده است که نام امام حسین علیه السلام بدین عنوان به ثبت برسد.
آری! بهره گیری صحیح از این ظرفیت می تواند نه تنها ملّت های مسلمان، بلکه جهان را از بن بست اجتماعی، فرهنگی و سیاسی ای که امروز گرفتار آن است، نجات دهد.
این است راز آن همه تأکید اهل بیت علیهم السلام بر زنده نگه داشتن عاشورا، رفتن به کربلا و زیارت سیّد الشهدا.
ظرفیت گستردۀ فرهنگی واقعۀ عاشورا و جایگاه ویژۀ آن در جهان اسلام، بویژه نزد پیروان اهل بیت علیهم السلام، ایجاب می کند که موضوع نهضت حسینی، به عنوان یکی از اصلی ترین مسائل مطرح در مکتب تشیّع، در حوزه های علمیّه و دانشگاه ها، توسط توانمندترین دانشمندان و کارشناسان، مورد تحقیق و تدقیق قرار گیرد و نخبگان آشنا با قرآن و حدیث و تاریخ اهل بیت علیهم السلام، ضمن جمع آوری، جمع بندی و ارزیابی گزارش های تاریخی، ابعاد متنوّع و آموزندۀ این حماسۀ سرشار از هدایت، عزّت و سعادت را تبیین و تفسیر نمایند.
امّا با کمال تأسّف، باید گفت که عدم توجّه لازم از جانب حوزه های علمیّه و شخصیت های بزرگ علمی شیعه به این مسئلۀ بسیار مهم، از یک سو، و گِرِه خوردن مراسم عزاداری سیّد الشهدا علیه السلام با معیشت شُماری از مردم، از سوی دیگر، سبب شده است که در بسیاری از مجالس عزاداری امام حسین علیه السلام، تحریک عواطف مردم، جای گزین تبیین اهداف بلند نهضت حسینی گردد و بدین سان، نه تنها بازار گزارش های ضعیف و بی ریشه ای که جنبۀ عاطفی آنها قوی است - هر چند خلاف شأن و منزلت اهل بیت علیهم السلام اند -، رونق یابد، بلکه به تعبیر استاد شهید مطهّری، با این استدلال ماکیاوِلی که «هدف، وسیله را توجیه می کند»، راه برای جعل و دروغ در مرثیه سرایی، هموار شود.(2) نمونه هایی از این گزارش ها را با نقد شهید مطّهری بنگرید:
- «هاشم بن عُتبۀ مِرقال، با نیزه ای به طول هجده گَز، به یاری امام حسین علیه السلام آمد»،(3) در حالی
ص:9
که او از یاران امام علی علیه السلام بود و حدود بیست سال پیش از واقعۀ عاشورا، در جنگ صِفّین، کشته شده بود!
- «عمر بن سعد، یک میلیون و ششصد هزار نفر از مردم کوفه را به کربلا آورد»،(1) در صورتی که در آن زمان، جمعیت کلّ کوفه، حدود یکصد هزار نفر بوده است!
- «امام حسین علیه السلام، در روز عاشورا، سیصد هزار نفر را به دست خود، هلاک گردانید»،(2) در صورتی که اگر امام علیه السلام در هر ثانیه، یک نفر را کُشته باشد، برای کشتن سیصد هزار نفر، 83 ساعت و بیست دقیقه، وقت لازم است!
- «حضرت ابو الفضل علیه السلام، روز عاشورا، 25 هزار نفر را کُشت»،(3) که با محاسبه ای که بدان اشاره شد، کُشتن این شمار از دشمن، نزدیک به هفت ساعت، وقت می خواهد!
نویسندۀ گزارش های یاد شده، گویا با هدف ایجاد فرصت لازم برای عملیات مورد اشاره، مدّعی می شود که روز عاشورا، 72 ساعت طول کشیده است(4)!(5)
از این دست گزارش ها در کتاب هایی که با عنوان «منابع ضعیف یا غیر قابل استناد» در صفحات آینده معرّفی می شوند، فراوان است.(6) البته باید مطالبی را هم که به عنوان «زبانِ حال» از سوی روضه خوانان و مرثیه سرایان، مطرح و به تدریج، به «زبانِ قال» تبدیل شده و می شود، به فهرست گزارش های ضعیف، افزود!
باری، پاسخگو نبودن پژوهشگران و صاحب نظران این عرصه به نیازهای جدّی جامعه در زمینۀ تاریخ صحیح و اهداف بلند نهضت حسینی، سبب شده است که شمار کتاب هایی که خصوصاً در عصر حاضر در بارۀ امام حسین علیه السلام تألیف شده اند، به صدها و بلکه هزاران عنوان برسد، و در عین حال، کتاب های مستند و قابل اعتماد در جهت تبیین صحیح تاریخ نهضت حسینی و اهداف و آرمان های آن، بسیار اندک باشند. از این رو، در جامعۀ امروز ایران - که
ص:10
انقلاب اسلامی آن، با الهام از نهضت عاشورا به ثمر رسیده و سومین دهۀ خود را نیز پشت سر گذاشته است -، بازنگری و بازنگاری تخصّصی تاریخ عاشورا و پاک سازی آن از مطالب بی اساس و موهن، در جهت محافظت و صیانت از جان مایۀ انقلاب اسلامی، بسیار ضروری می نماید و این، بزرگ ترین خدمتی است که مراکز علمی و پژوهشی می توانند به ساحت قدس ابا عبد اللّه الحسین علیه السلام و مکتب اهل بیت علیهم السلام داشته باشند.
آری! دانش نامۀ امام حسین علیه السلام، گامی متواضعانه در این راه بود، که پس از سال ها پژوهش و تلاش، با همکاری شماری از پژوهشگران توانمندِ «پژوهشکدۀ علوم و معارف حدیث»، در چهارده جلد (متن)،(1) به سرانجام رسید و در ذی حجۀ 1430 (آذرماه 1388)، در دسترس همگان، بویژه اصحاب تحقیق، قرار گرفت؛ امّا با توجّه به این که بخش هایی از آن دانش نامه - که با شهادت سیّد الشهدا علیه السلام و یاران باوفایش مرتبط بود -، بیش از سایر بخش ها برای آشنایی هر چه بیشتر و عالمانۀ عموم خوانندگان با تاریخ حماسۀ کربلا، کاربرد داشت و از سوی دیگر می توانست دستْمایه ای بسیار مناسب برای مبلّغان دینی (بویژه در سفرهای تبلیغی شان) به شمار آید، بخش های مورد اشاره، با عنوان شهادت نامۀ امام حسین علیه السلام بر پایۀ منابع معتبر، به صورت جداگانه آمادۀ نشر گردید - که اینک پیش روی شماست -.
در این جا، از همۀ پژوهشگران گران قدری که به گونه ای در تدوین دانش نامۀ امام حسین علیه السلام و شهادت نامۀ امام حسین علیه السلام سهیم بوده اند، خصوصاً گروه «سیره نگاری» پژوهشکدۀ علوم و معارف حدیث و بویژه آقایان سیّد محمود طباطبایی نژاد و سیّد روح اللّه سیّدطبایی - که در مرحلۀ تألیف، معاونت پژوهش مزبور را به عهده داشته اند -، صمیمانه سپاس گزاری می کنم. همچنین از فرهیختگان گران مایه آقایان: عبد الهادی مسعودی، مهدی مهریزی، محمّد مرادی و محمّد خُنَیفِرزاده - که ترجمۀ دانش نامۀ امام حسین علیه السلام به قلم شیوای ایشان است -، قدردانی و تشکّر می نمایم و برای همۀ آنان، از خداوند منّان، پاداشی درخور فضلش، مسئلت دارم.
اللّهم ارزُقنا شَفاعَةَ الحسینِ علیه السلام یَومَ الورودِ و ثَبِّت لَنا قَدَمَ صِدقٍ عندَک مَعَ الحسینِ و أصحابِ الحسینِ الّذینَ بَذَلوا مُهَجَهُم دونَ الحسین علیه السلام.
محمّد محمّدی ری شهری
17 مرداد 1389
27 شعبان 1431
ص:11
برای آشنایی بیشتر خوانندگان محترم با ساختار و چگونگی تدوین این شهادت نامه،(1) یادآور می شود که: دانش نامۀ امام حسین علیه السلام، از پانزده بخش (در حجم بیش از 6600 صفحه)، تشکیل شده است که فهرست اجمالی آنها، عبارت است از:
درآمد: کتاب شناسی، اهداف عاشورا، عزاداری و...
یک: زندگی خانوادگی سیّد الشهدا علیه السلام
دو: فضیلت ها و ویژگی های امام حسین علیه السلام
سه: دلایل امامت امام حسین علیه السلام و فرزندانش
چهار: امام حسین علیه السلام پس از پیامبر صلی الله علیه و آله، تا شهادت پدر
پنج: امام حسین علیه السلام پس از شهادت پدر، تا قیام عاشورا
شش: پیشگویی دربارۀ شهادت امام حسین علیه السلام
هفت: از مدینه تا ورود به کربلا
هشت: از ورود به کربلا تا شهادت
نه: وقایع پس از شهادت
ده: بازتاب شهادت امام علیه السلام و فرجام دشمنان ایشان
یازده: عزاداری و گریه برای امام حسین علیه السلام
دوازده: نمونۀ مرثیه های سروده شده در سوک ایشان در طول تاریخ
سیزده: زیارت امام حسین علیه السلام
ص:12
چهارده: مزار امام حسین علیه السلام
پانزده: حکمت نامۀ امام حسین علیه السلام.
شهادت نامۀ امام حسین علیه السلام بر پایۀ منابع معتبر (کتاب حاضر)، متن کامل بخش های ششم تا یازدهم دانش نامۀ یاد شده و منتخبی از «درآمد» و بخش یکم و نیز دو قطعۀ کوچک از بخش های نهم و سیزدهم آن را، در مجموع در حجمی نزدیک به 2500 صفحه، در خود دارد.
در واقع، کتاب حاضر، در بر دارندۀ تمامی بخش های مرتبط با حماسۀ کربلا از دانش نامۀ یاد شده است(1) که جهت آگاهی عموم علاقه مندان واهل مطالعه و تحقیق، بویژه خُطَبا و حماسه سرایان کربلا، گزینش و بازْتدوین شده است.
گفتنی است که انتخاب واژۀ «معتبر» در عنوان این کتاب، بدان جهت است که در تدوین دانش نامۀ امام حسین علیه السلام، کوشیده ایم متن آن، در همۀ بخش ها، از منابع حدیثی و تاریخی معتبر و قابل استناد، گزینش گردد. بر این پایه، تکیه گاه اصلی تدوین دانش نامه (وهمۀ آثار برگرفته از آن)،(2)در درجۀ نخست، منابعی هستند که تا قرن پنجم هجری نگارش یافته اند، و در مراتب بعد، منابع تألیف شده تا قرن هفتم هجری، و پس از آن، آثارِ تألیف شده تا قرن نهم.
بدین ترتیب، در کتاب حاضر، مقتل نگاری های قرن دهم هجری به بعد، به دلایلی که در «کتاب شناسی تاریخ عاشورا و عزاداری» بدانها اشاره می شود،(3) مورد استناد نیستند، جز با هدف نقد (یا اهدافی مانند آن)، که در این صورت، به معتبر نبودن گزارش، اشاره خواهد شد.
البته توجّه به این نکته ضروری است که در پژوهش های تاریخی، سختگیری هایی که در بارۀ روایات فقهی وجود دارد، معمول نیست؛ بلکه بیشتر، چگونگی گزارش و استواری یا نااستواری متن، مورد توجّه است و برای رسیدن به حقیقت، باید از قرائن مختلف، بهره گرفت.
ص:13
بر این اساس، در جمع آوری گزارش ها و گزینش آنها، افزون بر تلاش برای مستند کردن آنها به منابع معتبر، اصلی ترین معیار را «نقد متن» قرار داده ایم و کوشیده ایم تا از راه تأیید مضمون گزارش ها با قرائن عقلی و نقلی، برای پژوهشگر، نوعی اطمینان به گزارش، حاصل شود. از این رو، احادیث مُنکَر را نیاورده ایم، گرچه در منابع معتبر آمده باشند، و اگر در موارد خاصّی، گزارش غیر معتبری را عرضه کرده ایم، چراییِ آن را توضیح داده ایم.
گزارش اجمالی بخش های مختلف کتاب حاضر، از این قرار است:
در بخش نخست این کتاب، تحلیل ها و مقالاتِ تفصیلیِ پراکنده در دانش نامۀ امام حسین علیه السلام که با موضوع کتاب شهادت نامه تناسب بیشتری داشته اند، در کنار هم گردآوری و البته اندکی تلخیص شده اند.
برای آشنایی اجمالی خوانندگان با زندگی و احوال شخصی ابا عبد اللّه الحسین علیه السلام گزیده ای از بخش یکم دانش نامه در بارۀ چگونگی تولّد، نام گذاری، ویژگی های ظاهری، چگونگی پرورش، همسران و شمارِ فرزندان امام حسین علیه السلام، در شش فصل، ارائه شده است.
در این بخش، خبرهای آسمانیِ رسیده در بارۀ شهادت امام حسین علیه السلام، و پیشگویی های پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و امیر مؤمنان علیه السلام و دیگر پیشوایان و بزرگان در بارۀ شهادت امام حسین علیه السلام، در قالبی نظام یافته ارائه شده است. به علاوه، قطعیّت صدور این دسته از روایات، مورد تأکید قرار گرفته و توضیح داده شده که مقدَّر بودن شهادت امام حسین علیه السلام و پیشگویی آن، منافاتی با اراده و اختیار او ندارد.
در این بخش، رخدادهای مهمّی مانند: امتناع امام علیه السلام از بیعت با یزید، خروج امام علیه السلام از مدینه، فعّالیت های ایشان در مکّه، اعزام مسلم علیه السلام به عنوان نمایندۀ خود به کوفه، حوادث کوفه و شهادت مُسلم و جمعی دیگر از یاران امام علیه السلام و نیز زندانی شدن شماری دیگر از آنان، پیشنهادهای مختلف به امام علیه السلام مبنی بر نرفتن به کوفه، حرکت امام علیه السلام به سوی کربلا و حوادث مسیر مکّه تا کربلا، گزارش شده است.
ص:14
در این بخش، متون مربوط به حادثۀ جان گداز عاشورا، از آغاز ورود امام حسین علیه السلام به کربلا تا شهادت یاران، فرزندان، برادران، برادرزادگان، خواهرزادگان و عموزادگان ایشان و سرانجام، شهادت خودِ امام علیه السلام، به تفصیل، گزارش شده است.
در بخش پنجم، حوادثی که پس از شهادت امام حسین علیه السلام به وقوع پیوست، پدیده های خارق العاده ای که در منابع معتبر گزارش شده اند، چگونگی دفن شهدا، سرنوشت سرهای مقدّس شهدا و کراماتی که از سر مقدّس سیّد الشهدا علیه السلام دیده شد، حوادث مربوط به حرکت خاندان ابا عبداللّه علیه السلام از کربلا به کوفه و از کوفه تا شام و بازگشت آنها از شام به مدینه، ارائه می شود.
در این بخش، متن گزارش های مربوط به بازتاب شهادت سیّد الشهدا و یارانش در میان قاتلان آنها و خانواده های قاتلان و نیز در میان شخصیت های برجستۀ آن روز جهان اسلام و در جامعۀ عراق و حجاز، مطرح می گردد و در ادامه، سرنوشت شوم کسانی که در این حادثه نقش داشتند و نیز مردمی که از یاری کردن امام علیه السلام سر باز زدند، تبیین شده است.
در این بخش - که بخش پایانی کتاب است -، احادیث متعددی در سفارش به عزاداری، مصیبت خوانی و گریستن و گریاندن برای سالار شهیدان و معرّفی نخستین عزاداران امام علیه السلام پس از واقعۀ کربلا، اهمّیت ویژۀ روز عاشورا و آداب این روز و نیز سوگمندی جهان آفرینش در مصیبت های سالار شهیدان، گزارش شده است.
این بخش، با دو زیارت منسوب به ناحیۀ مقدسه (امام مهدی علیه السلام) پایان می یابد.
گفتنی است که نقشه های مربوط به قیام عاشورا نیز در پایان کتاب، قرار گرفته اند.(1)
ص:15
ص:16
ص:17
ص:18
در بارۀ تاریخ نهضت امام حسین علیه السلام و بویژه عاشورا و نیز در موضوع عزاداری بر امام حسین علیه السلام و نقل مَقتل ایشان، کتاب های بسیاری در طول تاریخ، نگاشته شده است که این، خود، نشان از اهتمام عالمان و محقّقان مسلمان، بدین مسئله دارد.(2)
این منابع از لحاظ اعتبار و دقّت در نقل و تحلیل، یکسان نیستند و می توان آنها را به دو دستۀ کلّیِ: قابل استناد و غیر قابل استناد (ضعیف)، تقسیم کرد. البته این تقسیم بندی فقط در کتاب هایی صادق است که در دسترس اند؛ زیرا دستۀ دیگری از منابع - که «منابع مفقود» نامیده می شوند -، تنها در فهرست نامه ها مورد اشاره قرار گرفته اند و اکنون دسترس مستقیم به آنها ممکن نیست، هر چند برخی اخبارشان، به کتاب های دیگر، راه یافته است.
بنا بر این، برای هر پژوهشی در بارۀ تاریخ عاشورا و عزاداری، چهار دسته منبع وجود دارد:
1. منابع قابل استناد،
2. منابع غیر قابل استناد،
3. منابع معاصر،
4. منابع مفقود.(3)
مقصود از منابع قابل استناد، آن دسته از منابع اند که هویّت تاریخی دارند و نویسندگان آنها، معیّن، شناخته شده و از عالمان روشمند بوده اند، هر چند دیدۀ نقد خود را بر یکایک روایات آنان، باز نگاه می داریم.
ص:19
منابع غیر قابل استناد یا ضعیف، منابعی داستانی، بی سند و بدون پشتوانۀ تاریخی اند که اخبار گزارش شده در آنها را تنها به شرط یافتن مؤیِّدهای تاریخی و تقویت شدن به وسیلۀ منابع دستۀ نخست، می پذیریم.
در این جا، ابتدا منابع مهمّ قابل استناد (33 کتاب)، به اجمال و سپس منابع ضعیف مشهور (ده کتاب) معرّفی خواهند شد(1) و در ادامه، ضمن اشاره ای به منابع معاصر، این نکته توضیح داده می شود که چرا در دانش نامۀ امام حسین علیه السلام، گزارش های منابع متأخّر، مورد استناد قرار نگرفته اند.
خوش بختانه منابع کهن متعدّد و قابل اتّکایی در دست اند که به گزارش نهضت عاشورا پرداخته اند. این منابع را می توان به دو دستۀ: مستقل (منابعی که ویژۀ گزارش دهی از نهضت عاشورا و حماسه سازان این واقعۀ بی نظیرند) و مشتمل (منابعی که تنها بخش ها یا فصل هایی از آنها، در بارۀ قیام امام حسین علیه السلام است) تقسیم نمود.
ما در این جا، مشهورترین (و شاید مهم ترین) منابع قابل استناد را، به ترتیب تاریخی برمی شماریم. گفتنی است که این منابع، از اعتبار یکسانی برخوردار نیستند؛ امّا همۀ آنها قابلیت ارجاع و استناد را دارند و به وسیلۀ پژوهش های تاریخی روشمند، قابل بررسی و پذیرش اند. فهرست اجمالی مشهورترین (یا مهم ترین) منابع قابل استناد،(2) به قرار زیر است:
1. تَسمیةُ مَن قُتلَ مع الحسین علیه السلام من وُلدِهِ و إخوَتِهِ و أهلِ بیتِهِ و شیعتِهِ، اثر فُضَیل بن زبیر اسدی کوفی، از عالمان شیعی قرن دوم هجری. این اثر کم حجم، نخستین منبع مستقلّ موجود(3) در بارۀ حماسه سازان عاشوراست.
2. کتاب الطبقات الکبیر (الطبقات الکبری)، اثر بزرگ و پر مراجعۀ محمّد بن سعد بن منیع زُهْری
ص:20
(م 230 ق)، مشهور به «ابن سعد».
3. الإمامة و السیاسة، نوشتۀ ابو محمّد عبد اللّه بن مسلم بن قُتَیبۀ دینَوَری کوفی (213-276 ق).
4. أنساب الأشراف، نوشتۀ احمد بن یحیی بَلاذُری (م 279 ق).
5. الأخبار الطِّوال، نوشتۀ ابو حنیفه احمد بن داوود دینَوَری (م 282 یا 290 ق).
6. تاریخ الیعقوبی، نوشتۀ ابن واضح احمد بن ابی یعقوب اسحاق (م 292 ق).
7. تاریخ الاُمم و الملوک (تاریخ الطبری)، نوشتۀ ابو جعفر محمّد بن جریر طبری (م 310 ق).
8. الفُتوح، نوشتۀ ابو محمّد احمد بن اعثم کوفی (م حدود 314 ق).
9. العِقد الفرید، نوشتۀ ابو عمر احمد بن محمّد اندَلُسی (246-328 ق)، مشهور به ابن عبدِ رَبّه.
10. مَقاتل الطالبیّین، نوشتۀ ابو الفرج علی بن حسین امَوی اصفهانی (284-356 ق).
11. المعجم الکبیر، نوشتۀ ابو القاسم سلیمان بن احمد بن ایّوب شامی طَبَرانی (260-360 ق).
12. شرح الأخبار، نوشتۀ قاضی ابو حنیفه نعمان بن محمّد تمیمی مغربی (م 363 ق).
13. کامل الزیارات، نوشتۀ ابو القاسم جعفر بن محمّد بن قوُلویِۀ قمی (م 368 ق)، معروف به ابن قولَوَیه.
14. الأمالی (أمالی الصدوق)، نوشتۀ محمّد بن علی بن حسین بن بابویِۀ قمی (م 381 ق)، مشهور به شیخ صدوق.
15. المستدرک علی الصحیحین، نوشتۀ ابو عبد اللّه محمّد بن عبد اللّه شافعی (321-405 ق)، مشهور به حاکم نیشابوری.
16. الإرشاد، نوشتۀ ابو عبد اللّه محمّد بن محمّد بن نعمان بغدادی (336-413 ق)، مشهور به شیخ مفید.
17. فضل زیارة الحسین علیه السلام، نوشتۀ ابو عبد اللّه محمّد بن علی بن حسن بن عبد الرحمان علوی شجری (367-445 ق).
18. مصباح المتهجّد، نوشتۀ شیخ ابو جعفر محمّد بن حسن طوسی (385-460 ق)، معروف به شیخ الطائفه.
19. الأمالی الخَمیسیّة، نوشتۀ ابو الحسین یحیی بن حسین بن اسماعیل شجری (412-479 یا 499 ق).
20. روضة الواعظین و بصیرة المتّعظین، نوشتۀ ابو علی محمّد بن حسن بن علی (م 508 ق)،
ص:21
مشهور به فتّال و ابن فتّال نیشابوری.
21. إعلام الوری بِأعلام الهدی، نوشتۀ امین الإسلام فضل بن حسن طَبْرِسی (م 548 ق)، مؤلّف تفسیر گران سنگ و مشهور مجمع البیان.
22. مقتل الحسین علیه السلام، نوشتۀ ابو المؤیّد موفّق بن احمد بن ابی سعید خوارزمی مکّی (م 568 ق)، مشهور به اخطَب خوارزم.
23. تاریخ مدینة دمشق، نوشتۀ ابو القاسم علی بن حسن شافعی دمشقی (م 571 ق)، مشهور به ابن عساکر.
24. الخرائج و الجرائح، نوشتۀ ابو الحسین سعید بن عبد اللّه بن حسین بن هبة اللّه (م 573 ق)، مشهور به قطب الدین راوندی.
25. مناقب آل أبی طالب، نوشتۀ ابو جعفر رشید الدین محمّد بن علی مازندرانی (م 588 ق)، مشهور به ابن شهرآشوب.
26. المَزار الکبیر، نوشتۀ ابو عبد اللّه محمّد بن جعفر مشهدی (م 610 ق).
27. الکامل فی التاریخ، نوشتۀ ابو الحسن عزّ الدین علی بن محمّد شیبانی جَزَری (م 630 ق)، مشهور به ابن اثیر.
28. مُثیر الأحزان و مُنیر سُبل الأشجان، نوشتۀ نجم الدین جعفر بن محمّد حِلّی (م 645 ق) مشهور به ابن نُما.
29. تذکرة الخواصّ من الاُمّة بذکر خصائص الأئمّة علیهم السلام، نوشتۀ ابو المظفّر یوسف بن قِزُغْلی بن عبد اللّه (581-654 ق)، مشهور به سبط ابن جوزی - که نوۀ ابن جوزی ابو الفرج عبد الرحمن بن علی است -.
30. المَلهوف علی قَتلی الطُّفوف، نوشتۀ سیّد رضی الدین علی بن موسی بن جعفر حلّی (م 664 ق)، مشهور به سیّد ابن طاووس.(1)
31. کشف الغُمّة فی معرفة الأئمّة، نوشتۀ ابو الحسن علی بن عیسی بن ابی الفتح اربِلی (م 692 ق).
32. سِیَرُ أعلام النبلاء، نوشتۀ شمس الدین محمّد بن احمد بن عثمان ذهبی (م 748 ق).
33. البدایة و النهایة، نوشتۀ ابو الفداء اسماعیل بن عمر بن کثیر (701-774 ق)، معروف به ابن کثیر دمشقی.
ص:22
حادثۀ عاشورا، از پیشامدهای شگفت تاریخ است که در آن، قهرمانانی اندک شمار در برابر لشکری بزرگ از جنگجویان سفّاک و بی رحم، تا واپسین لحظۀ حیات و آخرین قطرۀ خون، مقاومت کردند و از همه چیز خود، در راه محبوب خویش گذشتند. این مقاومت شجاعانه و فداکاری قهرمانانه، از آغازین لحظه های پیدایش، در درازنای تاریخ تا کنون، چشم ها را خیره کرده و زبان ها و قلم ها را به سوی خود کشیده است.
تاریخ نگاران و سیره نویسان، از نخستین کسانی بوده اند که به گزارش این واقعه با بسیاری از رخدادهای پیرامونی و حادثه های جزئی آن پرداختند و حتّی آن مورّخان حکومتی ای که نان امویان را می خوردند، نتوانستند آفتاب دلاوری ها، رشادت ها و حماسه های این تعدادِ به ظاهر اندک و به باطن، با همۀ انسانیت انسان ها برابر، را نادیده بگیرند و یا آن را زیر ابر تیرۀ توجیه و تحریف، به تمامی پنهان کنند.
کتاب های تاریخ و سیره، چه در میان شیعیان و چه اهل سنّت و حتّی غیر مسلمانان، واقعۀ عاشورا را به عنوان یک نقطۀ عطف و یک پیشامد مسلّم تاریخی، گزارش کرده اند، تا جایی که ارکان و وقایع اصلی آن، از مشهورات، متواترات و قطعیات تاریخی است، هر چند تفصیل ها و جزئیات آن، مانند هر واقعۀ تاریخی دیگر، با تفاوت هایی در نقل ها و یا کاستی ها و مبالغه هایی قابل انتظار، همراه بوده است.
این، در حالی است که با گذشت زمان و دورتر شدن از اصل واقعه، انتظار تغییر و تحریف، بیشتر می شود و این، همان نکته ای است که قاعدۀ لزوم مراجعه به منابع کهن و نزدیک تر به حادثۀ تاریخی را مدلّل می سازد. خوش بختانه منابع کهن تاریخی و سیره نگاری، چنان دقیق و با تفصیل به عاشورا و کربلا پرداخته اند که غرض ورزی ها، اشتباهات و کم دقّتی های همزاد انسان را به آسانی نشان می دهند. مبنای ما در سنجش اعتبار و سندیّت کتاب های نوشته شده در دوره های بعد نیز همین منابع کهن و مشترکات تاریخی، در کنار حفظ معیارهای نقد متون و اسناد تاریخی است.
همچنین از آن جا که حادثۀ عاشورا، یکی از حماسی ترین جلوه های امامت شیعه است، گزارش ها و مآخذ را در بارۀ عاشورا، باید با سنجۀ «عصمت امام» نیز سنجید و سیرۀ رفتاری امامان شیعه را بر آنچه به آنان نسبت می دهند، حاکم کرد.
بر این اساس، کتاب ها و منابعی که گزارش های خود را نقّادی نکرده و آنها را با منابع اصلیِ تاریخی برابر ننموده و یا به تعارض آنها با سیره و کرامت و شخصیت امام حسین علیه السلام و یارانش
ص:23
توجّه نکرده اند، از دیدگاه ما، دچار ضعف اند و از گردونۀ اعتبار و نقل و استناد، خارج می شوند.
هر اندازه تعداد گزارش های بدون اصل و سند و یا نامتجانس با شخصیت کرامت آمیز و عزّتمند عاشورائیان در کتابی بیشتر باشد، بر ضعف آن کتاب، افزوده می شود و هر اندازه کمتر باشد، کتاب، اعتبار بیشتری دارد.
این، بدان معناست که نقد ما در این عرصه، متوجّه کتاب و محتوای آن است و نه نویسنده و گردآورندۀ آن؛ زیرا برخی از مؤلّفان این گونه کتاب ها، جزو کسانی هستند که از سرِ شیفتگی به شخصیت اعجاب انگیز امام حسین علیه السلام و همراهان ایشان در حماسه سازی شان در کربلا و به پاس قدردانی از فداکاری های آنان، قلم به دست گرفته اند و بدون آن که تخصّص اصلی آنها تاریخ و سیره باشد، در عرصه ای قلم زده اند که تفاوت ماهیّتی با اندوخته های علمی آنها (مانند فقه و تفسیر) داشته است.
به عبارت دیگر، احساس دَین به امام حسین علیه السلام با شوری که از مطالعۀ نهضت عاشورا به هر انسانی دست می دهد، آمیخته شده و این مؤلّفانِ شیفته را گاه به تساهل در رویارویی با گزارش های بی پایه کشانده و سبب شده که آنان حتّی به گزارش های شفاهی ای که از زبان این و آن و یا برخی واعظان و مرثیه خوانان شنیده اند، اعتماد کنند و افزوده هایی را ناسازگار با واقعۀ اصلی عاشورا و در تعارض با اهداف آن، در کتاب های خود بیاورند، و این، چه بسا هم پایۀ استفاده از کتاب های کم اعتبار، مجهول و یا حتّی مجعول است.
البته زمینه ها و عواملی، این جریان را شدّت بخشیده اند که از جملۀ آنها، پیدایش سبْک داستان پردازی و ارائۀ قرائت جذّاب و مخاطب محور از واقعۀ عاشوراست؛ سبْکی که بر پایۀ گرایش طبیعی انسان به حکایت و نقل هر چه زیباتر وقایعِ روی داده، شکل گرفت و میل فطری آدمیان به بزرگ داشتن و بزرگ تر کردن قهرمانان خود، به آن، کمک نمود.
در این میان، کسانی آیات و روایات باز دارنده از دروغ پردازی را با به کار بردن اصطلاح «زبان حال» کنار زدند و حتّی در برخی نمونه های معدود، دروغ را جایز شمردند. راه یافتن این زبان تخیّلی، احساسی و داستانی به منبر و مرثیه و تعزیه، چرخۀ نقل شفاهی و نگارش کتبی را کامل کرد و پس از مدّتی، آنچه به عنوان مرثیه یا مدّاحی و نقل حکایت به منظور برانگیختن احساسات، ساخته و خوانده شده بود، به کتاب ها راه یافت و از سوی برخی - که میان منابع کهن و نزدیک به واقعۀ عاشورا و کتاب هایی که قرن ها پس از آن نگاشته شده اند، تفاوت چندانی نمی نهادند -، به صورت یک سند تاریخی و قابل ذکر در آمد.
همۀ اینها، افزون بر اشتباهات ناخواستۀ انسانی است که در نقل های تاریخی پیش می آیند،
ص:24
مانند: خطای حافظه در نقل شفاهی، یا خطای باصره در هنگام نوشتن که به گاهِ نگارش و قرائت نسخه ها پیش می آید، بویژه اگر نسخه، مغلوط یا بدخط باشد.
آنچه مایۀ امیدواری پژوهشگران است، شکل هِرمی این جریان ناخجسته است، بدین معنا که هر چند ممکن است تعداد کتاب های کنونی ای که مطالب آمیخته از درست و نادرست دارند، فراوان به نظر برسد، امّا پی یابی جریان نقل آنها، پژوهشگر را به تعداد انگشت شماری از منابع مشخّص می رساند که سرچشمۀ ورود این ادبیّات تخیّلی و بدون پشتوانۀ تاریخی، به جریان گزارش دهندۀ حماسۀ کربلا هستند.
محقّقان دانش نامۀ امام حسین علیه السلام که کتاب حاضر نیز برگرفته از آن (و مشتمل بر بخش های مربوط به حماسۀ کربلا و شهادت ابا عبد اللّه الحسین علیه السلام و یاران او از آن کتاب) است، با بررسی صدها گزارش و مأخذیابی مرحله به مرحلۀ هر یک از آنها، اهمّ منابع غیر قابل استناد را شناسایی و ارزیابی و ضعف های آنها را گوشزد کرده اند. البتّه این، بدان معنا نیست که همۀ مطالب این کتاب ها، نادرست و تحریف شده اند؛ زیرا در این کتاب ها، گزارش های معتبری نیز از کتاب های کهن و اصلی تاریخ و سیره، نقل شده است. مقصود ما، آن است که در این دسته از منابع، گزارش های نادرست یا بدون منبع و پشتوانۀ تاریخی، به فراوانی یافت می شوند که نمی توان بر آنها اعتماد کرد و چه بسا با عملکرد و سیرۀ رفتاری امام حسین علیه السلام و اهل بیت گرامی اش نیز ناسازگارند. بدین جهت است که مطالب یاد شده در این گونه کتاب ها، بدون ارزیابی، قابل استناد نیستند. این منابع،(1) عبارت اند از:
ابو مِخنَف لوط بن یحیی بن سعید (م 158 ق)، از مورّخان مورد اعتماد و از اصحاب امام صادق علیه السلام است. او به احتمال فراوان، شیعه و البته مقبول مورّخان فریقَین است و از این رو، تاریخ نگاران و سیره نویسان متعدّدی از کتاب او در بارۀ قیام امام حسین علیه السلام نقل کرده اند. از این میان، می توان به: محمّد بن عمر واقدی (م 207 ق) در المغازی و الفتوح والرِّدّة، ابن قُتَیبه (م 276 ق) در الإمامة و السیاسة، محمّد بن جریر طبری (م 310 ق) در تاریخش، ابن عبد ربّه (م 328 ق) در العقد الفرید، علی بن حسین مسعودی (م 345 ق) در مُروج الذهب و أخبار الزمان، شیخ مفید (م 413 ق) در الإرشاد و نیز النصرة فی حرب البصرة، شهرستانی (م 548 ق) در الملل و النحل،
ص:25
خوارزمی (م 568 ق) در مقتل الحسین علیه السلام و در آخرین حلقه ها به ابن عساکر (م 571 ق) در تاریخ دمشق، ابن اثیر (630 ق) در الکامل، سبطِ ابن جوزی (م 654 ق) در تذکرة الخواصّ و ابو الفدا (م 732 ق) در المختصر فی أخبار البشر اشاره کرد.(1)
سوگمندانه باید گفت که اصل کتاب ابو مخنف، مفقود است و ما تنها می توانیم از جمع آوری گزارش های مورّخان، به بخشی از کتاب او دست یابیم. در دورۀ معاصر، افراد متعدّدی، از جمله آقایان: محمّدباقر محمودی، حسن غفاری، سیّد الجمیلی و محمّدهادی یوسفی غروی، به این کار، همّت گماشته و بخش هایی از کتاب ابو مخنف را که طبری و دیگران در آثار خود، گزارش کرده اند، گرد آورده و با نام های: عَبَراتُ المصطفَین، مقتل الحسین علیه السلام، استشهاد الحسین علیه السلام و وقعة الطف منتشر ساخته اند.(2)
پیش از این گردآوری ها، کتابی ناشناخته به نام مقتل أبی مخنف - که ما از آن، با عنوان مقتل الحسین علیه السلام المنسوب إلی أبی مخنف یاد کرده ایم و می کنیم - منتشر شده است که نه تنها دلیلی بر صحّت انتساب آن به ابو مخنف در دست نیست، بلکه تفاوت فراوان و آشکار مطالب آن با نقل طبری از ابو مخنف، قرینۀ نادرستیِ این انتساب است. دلیل دیگر، وجود برخی مطالب موهن نسبت به شخصیت بزرگوار امام حسین علیه السلام در این کتاب است که تألیف یافتن آن، توسط موّرخی عالِم و موثّق، همچون ابو مخنف، را بسی بعید می نماید.
جالب توجّه، آن که میان این کتاب چاپ شدۀ ناشناخته، با متن برخی نسخه های خطّیِ آن، تفاوتِ بیش از حدّ متعارف نیز به چشم می خورد و زمینۀ اعتماد به آن را از میان می برد.(3)
متأسّفانه نیاز به مقتل أبی مخنف، موجب شده که بسیاری، به همین نسخۀ رایج، روی آورند و
ص:26
بیشتر مطالب آن را نادانسته به ابو مخنف، نسبت دهند.
گفتنی است که در دو سدۀ اخیر، بسیاری از محدّثان، مورّخان و کتاب شناسان، پس از تأیید شخصیّت ابو مخنف و کتاب اصلی او، کتاب کنونی متداول و موسوم به مقتل أبی مخنف را بی اعتبار و غیر قابل استناد دانسته اند. از این میان می توان به محدّث نوری،(1) میرزا محمّد ارباب قمی،(2)حاج شیخ عبّاس قمی،(3) سیّد عبد الحسین شرف الدین،(4) سیّد حسن امین(5) و شهید سیّد محمّد علی قاضی طباطبایی(6) اشاره کرد.(7)
نور العین، مقتلی منسوب به «ابو اسحاق اسفراینی» است و این عنوان (کُنیه و نسبت)، منحصر به ابراهیم بن محمّد بن ابراهیم اسفراینی (م 417 یا 418 ق)، فقیه شافعی است؛ امّا هیچ یک از منابع کهن، تألیف چنین کتابی را در شرح حال او گزارش نکرده اند.(8)
در میان کتاب شناسان متأخّر، ابتدا اسماعیل پاشا بغدادی(9) و پس از او، شیخ آقا بزرگ تهرانی(10) و یوسف الیان سَرکیس،(11) این کتاب را به وی منسوب نموده اند. آنچه نظر اسماعیل پاشا را کم اعتبار می کند، اشارۀ وی به وفیات الأعیان به عنوان منبع است، حال آن که ما چنین مطلبی را در وفیات الأعیان نیافتیم و اسماعیل پاشا خود در کتاب دیگرش، إیضاح المکنون، کتاب را بدون ذکر مؤلّف آن، معرّفی کرده است.(12)
کتاب شناسان معاصر، مانند سیّد عبد العزیز طباطبایی، نیز بر این اعتقادند که این کتاب را بر
ص:27
اسفراینی بسته اند؛ زیرا اسلوب و سبْک آن، با کتاب های تألیف شده در قرن چهارم، یعنی سال های تدریس و تألیف اسفراینی، همسان نیست.(1) نکتۀ آخر، آن که مطالب کتاب، بدون سند و مأخذ است و گاه چنان غیر معتبر و دور از عقل است(2) که تألیف آن را از سوی یک فقیه دانشمند، بعید می سازد. از این رو، محقّقان خبره در سیره و تاریخ امام حسین علیه السلام، به انکار آن پرداخته اند.(3)
کمال الدین حسین بن علی واعظ کاشفی (م 910 ق) مبتکر سبْک قصّه پردازی و پردازش پندگونه از وقایع تاریخی است. او که سنّی یا شیعه بودنش معلوم نیست، شیفتۀ اهل بیت علیهم السلام بود و برای جذب عوام، حوادث تاریخی و بویژه حادثۀ عاشورا را با نثری دل پسند به داستان در آورد و در این میان، مطالب معتبر و غیر معتبر و مستند و بدون سند را با هم در آمیخت. تازگی سبْک، فارسی بودن و نیز انگیزۀ مؤلّف برای خوانده شدن کتابش در مجالس عزا، موجب شد که کتاب کاشفی، نه یک اثر تاریخی، بلکه یک اثر تبلیغی و حتّی تخیّلی، شمرده شود.
متأسّفانه عدم توجّه به این مطلب و قرائت و استنساخ چندین بارۀ آن - تا آن جا که سخنرانان مجالس سوگواری امام حسین علیه السلام را، «روضه خوان» نامیدند -، زمینۀ ورود بسیاری از اطّلاعات نادرست این کتاب را به فرهنگ عاشورا فراهم ساخت و در موارد متعدّدی، «زبان حال»، جانشین «زبان قال» حماسه سرایان کربلا گشت.
مصحّح و حاشیه نگار کتاب، علّامه میرزا ابو الحسن شَعرانی، نیز در مقدّمه اش بر کتاب، به این موضوع، اشاره کرده است:
از نقل ضعیف در روضة الشهدا، عجب نباید داشت؛ چون در ادای مقصود واعظ، قوی است، اگر چه برای مقصود مورّخ، کافی نیست.(4)
پیش از شعرانی نیز، میرزا عبد اللّه افَندی، همکار عالم و کتاب شناس علّامۀ مجلسی،
ص:28
اکثر روایات این کتاب و بلکه همۀ آن را مأخوذ از کتب غیر مشهور و غیر قابل اعتماد دانسته است.(1) علّامه سیّد محسن امین عاملی نیز این سخن را تأیید نموده است.(2) محدّث نوری، برخی گزارش های کتاب را بدون پشتوانۀ تاریخی خوانده(3) و شهید مطهّری، آن را پر از دروغ، و تألیف و نشر این کتاب را مانع مراجعه به منابع اصلی و مطالعۀ تاریخ واقعی امام حسین علیه السلام دانسته است.(4) شهید سیّد محمّد علی قاضی طباطبایی نیز مطالب آن را به جهت تعارض با مقاتل معتبر، بی ارزش و از درجۀ اعتبار، ساقط می داند.(5) نمونه های متعدّدی از اخبار غیر قابل باور را می توان در جای جای این کتاب دید.(6)
فخر الدین بن محمّد علی بن احمد طُرَیحی (م 1085 ق)، مؤلّف مجمع البحرین، مجموعه ای از احادیث و مراثی در بارۀ امام حسین علیه السلام و برخی دیگر از امامان را گرد آورد و به قصد گریاندن مؤمنان و تشویق به سوگواری، آنها را به صورت جُنگ، سامان داد.
المنتخب، تاریخ نگاریِ علمیِ زندگی یا قیام امام حسین علیه السلام نیست و اکثر مطالب آن، بدون ذکر مأخذ و احادیث آن نیز به صورت مُرسَل است و سَره و ناسَره در آن به هم در آمیخته است. از این رو، آن را متناسب با هدف و شیوۀ مؤلّف، المجالس الطُّریحیّة و یا المجالس الفخریّة نیز نامیده اند.
ضعف دیگر کتاب، اختلافات موجود در نسخه های متفاوت آن است که می تواند نشانگر تصرّفات بعدی در آن باشد.(7)
محدّث نوری، المنتخب طریحی را مشتمل بر مطالب موهون و غیر موهون می داند(8) و میرزا محمّد ارباب قمی، وجود مسامحات فراوان را در آن، گوشزد کرده و روایات مختصّ آن را معتبر ندانسته است.(9)
ص:29
برخی مطالب ضعیف کتاب، قابل تردید و رد هستند که خوانندگان را به دیدن آنها ارجاع می دهیم.(1)
مُحْرِقُ القلوب، مَقتلی فارسی از ملّا مهدی نراقی (م 1209 ق) است. او با اقتباس از روضة الشهدا، به عرضۀ مطالبی دست زد که به گونه ای شورانگیز، عواطف و احساسات مردم را به سوی واقعۀ کربلا سوق دهد؛ امّا چون مأخذ نراقی (روضة الشهدا)، کتابی ضعیف و مخلوط از مطالب درست و نادرست بود، نوشتۀ او نیز بر اخبار ضعیف و غیر معتبر، مشتمل گشت.
نراقی، خود به ضعیف بودن برخی گزارش های کتابش تصریح کرده(2) و به همین جهت، مورد انتقاد برخی از عالمان پس از خود، قرار گرفته است. میرزا محمّد تنکابنی، برخی از اخبار آن را مظنون یا مقطوع الکذب دانسته(3) و محدّث نوری با ابراز شگفتی از تألیف چنین کتابی از چنان عالم بزرگی، برخی مطالب آن را «منکَر» نامیده است.(4)
شهید مطهّری نیز نراقی را فقیه بزرگی می خواند؛ ولی او را در تاریخ عاشورا، صاحب اطّلاع نمی داند و برخی مطالب او را نقد می کند.(5) گفتنی است انتساب این کتاب به نراقی، مشهور است.(6) البته این احتمال هست که آن را در اوایل تحصیل و پیش از رسیدن به مراتب کمال علمی، نوشته باشد.
آقا بن عابد دربندی شیروانی (م 1285 یا 1286 ق) مشهور به فاضل دربندی و ملّا آقا دربندی، از نویسندگانی است که افزون بر رشتۀ تخصّصی اش (فقه)، در دیگر موضوعات، مانند تاریخ
ص:30
عاشورا، نیز کتاب نوشت. او با جمع آوری اخبار قوی و ضعیف و به قصد حلّ اختلافات مَقتل ها و تحلیل آنها، یکی از بزرگ ترین نگاشته ها را در بارۀ واقعۀ عاشورا به عربی سامان داد. او شیفتۀ امام حسین علیه السلام بود و انگیزۀ پاکی در نگارش این کتاب داشت؛ امّا به دلیل استفاده از منابع ضعیف در کنار منابع اصلی و نقل برخی گزارش های بدون سند، نتوانست مقتل معتبری ارائه دهد.
او همچنین مبنای نادرستی برگزید و بر اساس آن، از کتاب هایی که مشتمل بر اخبار مظنون الکذب بودند نیز نقل کرد. مبنای او این بود که نشانه های کذب، هر چند به درجۀ ظن برسند، مانع نقل نیستند و نقل چنین اخباری در بیان سیره و تاریخ، بی اشکال است.
محدّث نوری، یکی از منابع ضعیف دربندی را نسخۀ بدون سر و ته، مجهول و پر از دروغی می داند که سیّد عربِ روضه خوانی برای کسب تأیید، نزد عالمان نجف آورد و مورد نقض و انکار آنها واقع شد؛ امّا آن نسخه به دست دربندی رسید؛ نسخه ای که به گفتۀ محدّث نوری، از کثرت اشتمال بر اکاذیب واضح و اخبار واهی، احتمال نمی رود که از مؤلّفات یک عالِم باشد.(1) وی، در جایی دیگر، این کتاب را دستاویز مخالفان برای دروغگو خواندن شیعه دانسته است.(2)
سخن محدّث نوری را بسیاری از عالمان دیگر، تأیید کرده اند و بسیاری از نقل های نادرست و غیر قابل باور کتاب را به عنوان گواه، ارائه کرده اند. از این میان می توان به میرزا محمّد تنکابنی (شاگرد فاضل دربندی)،(3) شیخ ذبیح اللّه محلّاتی،(4) سیّد محسن امین،(5) میرزا محمّدعلی مدرّس تبریزی،(6) شیخ آقا بزرگ تهرانی(7) و استاد شهید مرتضی مطهّری(8) اشاره نمود.
ص:31
گفتنی است بسیاری از تحلیل های نویسندۀ کتاب، برای قابل پذیرش کردن گزارش هایی است که به سادگی قابل قبول نیستند.(1)
میرزا محمّدتقی سپهر (م 1297 ق) مشهور به لسان المُلک، از مورّخان، شاعران و مُنشیان دربار قاجار است. او در کنار کار دیوانی، مأمور شد تا کتابی در بارۀ تاریخ جهان از آدم علیه السلام تا آن زمان، به فارسی بنگارد؛(2) کتابی که همۀ آنچه را که گفته اند و امکان وقوع دارد و محال نیست، در خود جای دهد، هر چند دور از ذهن باشد.
او این تفصیل را در بخش مربوط به امام حسین علیه السلام حفظ کرده و از این رو، «هر قصّه را که در کتب معاریف مورّخان و محدّثان دیده»(3) آورده است. او هر چند، گاه به گاه به نقد پاره ای منقولات می پردازد، امّا خود نیز اشتباهات تاریخی دارد و مطالب ضعیف به کتابش راه یافته است. از این رو، با وجود استفادۀ اهل منبر و مرثیه از آن، متفرّدات آن را نمی توان معتبر دانست.
شهید قاضی طباطبایی، اشتباهات ناسخ التواریخ را فراوان دانسته و محتویات بدون مدرک آن را قابل اعتماد ندانسته است.(4) شهید مطهّری نیز، هر چند مؤلّف را متدیّن خوانده، امّا تاریخش را چندان معتبر ندانسته است.(5)
ملّا محمّدباقر فشارکی (م 1314 ق)، از فقیهان قرن سیزدهم و چهاردهم اصفهان است. رشتۀ اصلی او فقه بوده؛ امّا منبر وعظ و خطابه نیز داشته است. او بدون آن که قصد بیان تاریخ عاشورا را داشته باشد، در پایان سخنرانی هایش چند جمله ای ذکر مصیبت می کرد. وی سپس بخشی از
ص:32
این سخنرانی ها را که در شرح دعاهای هر روز ماه مبارک رمضان بود، به فارسی به نگارش در آورد و سپس دو عشریه را - که نوشته های ویژۀ مصائب امام حسین علیه السلام و در قالب مجالس دهگانه بود - به آن افزود.
فشارکی در مقام تاریخ نویسی نبوده و قصدش ذکر مصیبت و گریاندن مردم بوده است. از این رو، در بسیاری از موارد، سندی برای گفته های خود ارائه نداده و حتّی گاه با وجود تصریح به نبودن برخی مطالب در کتب معتبر و مشهور،(1) تنها به گمان و احتمال، آن را نقل کرده است.
عنوان الکلام، هیچ گاه مرجع و مستند کتاب های پژوهشی و تاریخی واقع نشده؛ امّا به دلیل ذکر برخی مواعظ حدیثی و داستانی، گاه مورد استناد اهل منبر قرار می گیرد. تأخّر زمانی مؤلّف، نقص ارجاع علمی به کتب و منابع، و گزارش های منفرد و بدون شاهد(2) را می توان دلیل عدم استفادۀ اهل تحقیق از این کتاب دانست.(3)
ملّا حبیب اللّه شریف کاشانی (م 1340 ق)، از عالمان و فقیهان پُرنویس قرن چهاردهم هجری است. او نزدیک به دویست اثر تألیفی دارد که از جملۀ آنها، مَقتل فارسیِ تذکرة الشهداء است. کار اصلی شریف کاشانی، پژوهش در فقه و علوم وابسته به آن بود؛ امّا به دلیل شیفتگی به امام حسین علیه السلام، تاریخ مفصّلی نیز در شرح حال شهیدان عاشورا نگاشت. شریف کاشانی در این کتاب، از همه گونه منابع قوی و ضعیف، نقل کرده است و با وجود ردّ برخی اخبار از سوی وی، تعدادی از روایت های ضعیف، در کتاب، باقی مانده است. این اخبار، پشتوانۀ تاریخی ندارند و قرائن دیگری نیز بر صحّت آنها وجود ندارد. از این رو، همۀ گزارش های این کتاب، قابل اعتماد نیستند. نمونه هایی از گزارش های متفرّد و تأیید ناشده را می توان در صفحه صفحۀ این کتاب، مشاهده کرد. گفتنی است برخی از این اخبار، مُحال و یا خارق العاده نیستند؛ امّا سند و منبع قابل اتّکایی ندارند.(4)
ص:33
محمّدمهدی حائری مازندرانی (م 1385 ق)، از نویسندگان قرن چهاردهم، بجز معالی السبطین، دو کتاب دیگر نیز در بارۀ اهل بیت علیهم السلام دارد: شجرۀ طوبی و الکوکب الدرّی فی أحوال النبیّ و البتول و الوصیّ. حائری مازندرانی در کتاب عربیِ معالی السبطین، اندکی به شرح حال امام حسن علیه السلام پرداخته و بقیّۀ کتاب را به امام حسین علیه السلام اختصاص داده است. او مطالب کتاب را با داستان و شعر، در هم آمیخته و آنها را به شکل مطالب مناسب مجالس سوگواری عرضه کرده است. او مطالب تاریخی، حدیثی و... را نقل می کند تا زمینۀ مناسبی برای گزارش مقتل و وقایع عاشورا، فراهم آورد و در این میان، از نقل مطالب ضعیف و استفاده از کتب و منابع غیر قابل اعتماد (مانند:
روضة الشهدا، أسرار الشهادة، المنتخب طریحی و...) خودداری نمی کند.(1)
شهید سیّد محمّد علی قاضی طباطبایی - که با مؤلّف، آشنایی و مکاتبه داشته - نیز نقل های کتاب را چندان قابل اعتماد نمی داند و آنها را آمیخته از صحیح و ضعیف می شمارد و از این رو، مطالعه کنندۀ کتاب را به دقّت در آن، فرا می خواند(2).(3)
منابع تاریخ عاشورا، پس از قرن نهم و دهم، آن قدر متعدّدند که نمی توان به همۀ آنها پرداخت؛ امّا به طور کلّی می توان گفت که اعتبار این کتب، تابع اعتبار منابع مورد استفادۀ مؤلّفان آنهاست. به سخن دیگر، گزارش کتب متأخّر و معاصر، هر اندازه متّکی بر کتاب های کهن تر و معتبرتر باشد و در نقل آن، امانتداری و دقّت بیشتری رعایت شده باشد، قابل اعتمادتر خواهد بود.
از این رو، کتاب های بزرگی مانند بحار الأنوار و کتاب های پر مراجعه ای مانند نَفَس المهموم، منتهی الآمال، إبصار العین و مقتل المُقَرَّم را نمی توان با یک نظر کلّی در یکی از دو دستۀ پیشین
ص:34
جای داد، یا نمی توان کتابی مانند الکبریت الأحمر محمّدباقر بیرجندی (1276-1352 ق) را با وجود عالم بودن نویسندۀ آن - که کتاب خود را با تتبّع فراوان، گرد آورده -، معتبر یا غیر معتبر دانست؛ زیرا برخی منابع آن، قابل اعتماد و برخی دیگر، ضعیف اند. البتّه مؤلّف، گاه به نقد برخی گزارش ها پرداخته؛ امّا نقل بدون داوریِ مطالب از کتاب های ضعیف نیز در آن، کم نیست.
گفتنی است بر همین اساس، اعتبار نَفَس المهموم و بحار الأنوار بیشتر است؛ زیرا بیشتر گزارش های آنها قابل قبول و مستند به کتب کهن و معتبر است.
نتیجۀ سخن، این که یک گزارش تاریخی را تنها به دلیل وجود آن در یکی از کتاب های متأخّر یا معاصر - هر چه قدر هم که آن کتاب، مشهور و مورد توجّه باشد -، نمی توان دارای سند قابل اتّکای تاریخی دانست و به استناد آن، مطلبی را به اهل بیت علیهم السلام نسبت داد؛ بلکه باید منبع آن کتاب نیز معلوم و سنجیده گردد و اگر ضعیف بود یا اساساً منبعی برای آن یافت نشد، از دایرۀ اعتماد، خارج می شود. همین نکته در بارۀ نقل های شفاهی نیز جاری است؛ چرا که حتی اگر گویندۀ سخنْ انسان بزرگی باشد، با توجّه به فاصلۀ زمانی بسیار زیاد با روزگار اهل بیت علیهم السلام و تجربۀ راه یافتن خطاهای بسیار به نقل های شفاهی، اعتماد کردن به چنین نقل هایی، بر خلاف سیرۀ عُقلاست.
مطالعۀ تفصیلیِ گزارش های مربوط به واقعۀ عاشورا در دانش نامه امام حسین علیه السلام - که این کتاب نیز برگرفته از آن است - این پرسش را برای پژوهشگر، پدید می آورد که: چرا شماری از مطالب مشهوری که در منابع متأخّر آمده اند و بسیاری از مرثیه سرایان در گزارش واقعۀ عاشورا مطرح می کنند، در آن دانش نامه نیست، در صورتی که انتخاب نام «دانش نامه» برای آن مجموعه، ایجاب می کرد که جامع همۀ گزارش های واقعۀ عاشورا باشد؟ آیا دست اندرکاران تهیّه و تدوین دانش نامۀ امام حسین علیه السلام (و نیز این شهادت نامه)، این گزارش ها را ندیده اند؟ یا مُتفرّدات منابع متأخّر، معتبر نیستند و اصولاً گزارش هایی بی اساس اند؟ و یا دلیل دیگری در این باره وجود دارد؟ آنچه در زیر می آید، پاسخ این پرسش هاست.
عدم استفاده از منابع متأخّر و نیاوردن شماری از گزارش های مشهور واقعۀ عاشورا در این کتاب، از دلایل زیر ناشی شده است:
نخستین دلیلِ بهره نگرفتن از منابع متأخّر در دانش نامۀ امام حسین علیه السلام و این منتخب (شهادت نامه)،
ص:35
ارائۀ تاریخ معتبر و مستند زندگی سیّد الشهدا و بویژه واقعۀ عاشوراست. از این رو، روش ما در این پژوهش، بهره گیری از کهن ترین منابع (یعنی منابع قرن اوّل تا هفتم و بعضاً تا قرن نهم هجری) بوده است. بر این اساس، گزارش هایی که در منابع بعدی آمده اند و ریشه در منابع اصلی و کهن ندارند، مورد استناد ما قرار نگرفته اند.
البتّه این سخن، بِدان معنا نیست که هر چه در منابع کهن وجود دارد، معتبر است؛ بلکه اعتبار مطالب منابع کهن و قابل استناد نیز منوط به ارزیابی های لازم است، چنان که ما در این پژوهش، موارد قابل توجّهی از مطالب این منابع را مورد نقد قرار داده ایم.
مطالعه و دقت در آثار و منابع رخداد عظیم کربلای حسینی مؤیّد این مدّعاست که تاریخ عاشورا، به قدر کفایت، منابع معتبر و قابل استناد دارد و اصولاً نیازی به گزارش های منابع غیر قابل استناد، نیست.
این نکته، تنبّه آفرین است که گزارش منابع کهن (تا قرن نهم) در بارۀ واقعۀ عاشورا، تفاوت و تمایز روشنی با گزارش های پس از آن دارد، از جمله این که:
الف - در منابع متعلق به سده های اخیر، صدها بلکه هزارها گزارش نو دیده می شوند که در منابع کهن، اثری از آنها نیست.
ب - شیوه ای که منابع ضعیفِ سده های اخیر برای گزارش واقعۀ عاشورا انتخاب کرده اند، شیوۀ داستان سرایی به جای نقل مستندِ تاریخی است. از این رو، گزارش های کوتاهِ منابع اصلی، در این گونه کتاب ها، به داستان هایی بلند با جزئیات فراوان، تبدیل شده اند.
ج - بسیاری از منابع یاد شده، برای تحریک عواطف مردم، حتّی تا مرز نادیده گرفتن عزّت و کرامت خاندان رسالت، پیش رفته اند.
ممکن است در دفاع از گزارش های منابع سده های اخیر، گفته شود: نبودن این گزارش ها در منابع اصلیِ فعلی، دلیل مستند نبودن آنها نیست؛ زیرا ممکن است پدیدآورندگان آنها به منابعی دسترس داشته اند که نزد آنها معتبر بوده؛ امّا به دست ما نرسیده است.
ص:36
پاسخ این سخن، این است که: اوّلاً، هیچ یک از نویسندگان کتاب های ضعیف مشهور، ادّعا نکرده اند که به نسخه ای معتبر، دسترس داشته اند که دیگران از آن، بی بهره بوده اند و معمولاً گزارش های آنان، مستند نیست، وگاه گزارش های خود را مستند به کتاب هایی نظیرِ خود کرده اند (که بعضاً همین استنادها هم نادرست است).(1)
ثانیاً، این گونه کتاب ها، در پاره ای از موارد، گزارش های خود را به منابع معتبر، مستند می کنند؛ امّا با مراجعه به منابع یاد شده، مشخّص می شود که استناد آنها اشتباه است.(2)
گزارش های منابع متأخّر را به سه دسته می توان تقسیم کرد:
دستۀ اوّل، گزارش هایی که خلاف واقع بودن آنها، روشن و قطعی است، مانند: شماری از مطالب کتاب های روضة الشهدا، أسرار الشهادة و المنتخب طُرَیحی و سایر منابع ضعیف متأخّر که پیش از این به آنها اشاره شد.
دستۀ دوم، گزارش هایی که متن آنها ایرادی ندارد؛ ولی نه تنها دلیلی بر صحّت آنها ارائه نشده، بلکه به دلیل آن که در منابع اصلی دیده نمی شوند و در کنار مطالبی قرار دارند که دروغ بودن آنها واضح است، واقعیت داشتن آنها، جدّاً مورد تردید است.
دستۀ سوم، گزارش هایی که در منابع اصلی تاریخی و حدیثی نیز وجود دارند.
به نظر ما، تنها دستۀ سوم از گزارش های منابع متأخّر، قابل نقل و استنادند، و اگر کسانی این نظریه را نمی پذیرند و به دلیل هیجان انگیز بودن متفرّداتِ منابع ضعیف و مؤثّر بودن آنها در گرم کردن مجالس، نمی توانند از نقل آنها صرف نظر کنند، بهره گیری از این کتاب (شهادت نامه)، حدّ اقل، این فایده را برای آنها خواهد داشت که بتوانند مطالب دستِ اوّل را که در منابع کهن آمده اند، از گزارش هایی که در منابع اصلی وجود ندارند، تفکیک کنند تا بویژه در نسبت دادن سخنی به
ص:37
اهل بیت علیهم السلام برای امری مستحب، مرتکب حرامِ مسلّم و نهیِ قطعیِ «وَ لا تَقْفُ ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ»1 نگردند.
اکنون برای نمونه، به شماری از گزارش هایی که در منابع متأخّر آمده یا در زبان مرثیه سرایانْ شهرت یافته اند، امّا در منابع اصلی دیده نمی شوند، به طور اجمال، اشاره می کنیم:
در منابع اصلی، نقش شُرَیح قاضی در ماجرای دستگیری و شهادت هانی بن عروه بیان شده است؛ امّا آنچه شهرت یافته که وی، فتوای قتل امام حسین علیه السلام را صادر کرده، تنها در منابع متأخّر (مانند: تذکرة الشهداء(1) که در قرن چهاردهم نگارش یافته) دیده می شود.
در کتاب المنتخب طُرَیحی، ضمن گزارش رسیدن خبر شهادت مسلم علیه السلام به امام حسین علیه السلام در راه کوفه، آمده است:
مسلم، دختری یازده ساله داشت که همراه حسین علیه السلام بود. حسین علیه السلام زمانی که از مجلس برخاست، به سمت خیمه آمد، آن دخترک را نوازش کرد و به خود، نزدیک نمود و چون همان گونه که با یتیمان رفتار می کنند، به سر و پیشانی او دست کشید، به دخترک، احساس ناخوشی دست داد. پس گفت: عمو جان! قبلاً ندیده بودم که با من، چنین کنی.
گمان می کنم که پدرم به شهادت رسیده است! پس حسین علیه السلام نتوانست خود را نگاه دارد.
گریست و فرمود: «دخترم! من، پدر تو ام و دخترانم، خواهران تو اند...».(2)
ظاهراً منبع اصلی این گزارش، کتاب روضة الشهدا (اثر فارسی مُلّا حسین واعظ کاشفی) است که طُرَیحی، در المنتخب، آن را تعریب و نقل کرده است؛ ولی این گزارش، در منابع کهن و قابل استناد، نیامده است.
مشهور است که در شب عاشورا، امام حسین علیه السلام دستور داد که چراغ ها را خاموش کنند تا
ص:38
هر کس که می خواهد، برود. پس چراغ ها را خاموش کردند و همراهان امام علیه السلام شروع به رفتن کردند.
ظاهراً اصل این ماجرا، برگرفته از کتاب ضعیف الدمعة الساکبة است که مطلبی را از کتابی ضعیف تر از خود، یعنی کتاب نور العین، نقل می کند(1) و این گزارش را به سَکینه علیها السلام نسبت می دهد که گفته است:
من در شبی مهتابی، در وسط چادر نشسته بودم که از پشت آن، صدای گریه و شیون شنیدم. دامن کشان، از خیمه بیرون رفتم و ناگهان، پدرم را دیدم که نشسته و یارانش دورش هستند. پدرم می گریست و شنیدم که می گفت: «بدانید که با من بیرون آمدید، چون می دانستید که من به سوی مردمی می روم که با من از دل و زبان، بیعت کرده اند؛ امّا اوضاع، کاملاً دگرگون شد؛ چون شیطان بر آنها چیره گشت و خدا را از یادشان برد، و اکنون، جز کشتن من و کشتن هر که در راه من تلاش می کند، و نیز اسارت خانواده ام پس از غارتشان، هدفی ندارند. من نگرانم که شما در بیان آنچه می دانید، خجالت بکشید.
نیرنگ زدن، در نزد ما اهل بیت، حرام است. پس هر یک از شما که دوست ندارد بماند، برود. شب، تاریک است و راه، باز و زمان، به هنگام. و هر کس به ما کمک کند، همراه ما در بهشت خواهد بود و از خشم خدای مهربان، در امان. جدّم پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود:
«پسرم حسین، در سرزمین کربلا، تنها و بی کس و تشنه و غریب، کشته می شود. هر که به او کمک کند، به من کمک کرده است و نیز به فرزند او قائم - که خداوند در فَرَج او تعجیل نماید - کمک کرده است. هر کس با زبانش به ما کمک کند، در قیامت با حزب ما خواهد بود».
به خدا سوگند، هنوز سخن پدرم به پایان نرسیده بود که جمعیت، ده تا و بیست تا، پراکنده شدند و با او جز 71 نفر نماند. به پدرم نگاه انداختم که سرش به زیر بود. اشک، گلوگیرم شد....(2)
گفتنی است که فرمان دادن امام علیه السلام به خاموش کردن چراغ ها، حتّی در مَقتل های ضعیف هم دیده نشده است، چنان که هیچ منبع معتبری، گزارش نکرده که شب عاشورا، کسی از یاران امام علیه السلام، از ایشان جدا شده باشد؛ بلکه به عکس، در مقابل پیشنهاد امام علیه السلام مبنی بر ترک کربلا، همگی ضمن حقیر شمردن مرگ، دلیرانه سرود مقاومتْ سر دادند و با سخنانی شورانگیز و اظهار
ص:39
آمادگی برای جانبازی در راه خدا، حماسه ای جاوید آفریدند.
مؤلف الدمعة الساکبة، داستان مفصّل و شورانگیزی را گزارش کرده که اجمال آن، این است که در واقعۀ عاشورا، شبی امام حسین علیه السلام از خیمه ها بیرون آمد. هلال بن نافِع برای پاسداری از جان امام علیه السلام به دنبال ایشان به راه افتاد. امام علیه السلام وقتی متوجّه وی شد، بعد از گفتن مطالبی، به وی پیشنهاد داد که کربلا را ترک کند و خود را نجات دهد؛ امّا او این پیشنهاد را نپذیرفت. هلال می گوید:
سپس امام علیه السلام از من جدا شد و به خیمۀ خواهرش وارد شد. زینب علیها السلام که از وفاداری یاران امام علیه السلام دچار تردید شده بود، به ایشان گفت: برادرجان! انگیزۀ یارانت را آزموده ای؟ من می ترسم که تو را در هنگام حمله و برخورد نیزه ها، تسلیم دشمن کنند!
در این جا امام علیه السلام به گریه افتاد و فرمود: «هلا! به خدا سوگند، آنها را ارزیابی کرده و آزموده ام. بدون استثنا، مردانِ سرافرازِ سرسختی هستند که اشتیاقشان به مرگ در راه من، همانند اشتیاق کودک به شیر مادر است...».
در ادامه، از هلال، نقل شده که با شنیدن این سخنان، به گریه افتاد. پس حبیب بن مُظاهر را خبر کرد و حبیب، در همان دلِ شب، یاران امام علیه السلام را صدا زد و آنها را اطراف خیمۀ اهل بیت امام علیه السلام، جمع کرد و آنها با سخنان عجیب و شگفت انگیزی، حمایت خود را از ایشان اعلام کردند. در این حال، زنان از خیمه ها بیرون آمدند و گریه سر دادند و از آنها، تقاضای حمایت کردند.
در بارۀ این داستان مفصّل - که نگارندۀ الدمعة الساکبة، آن را در بیش از دو صفحه بیان کرده -، باید گفت که هیچ اثری از آن در منابع معتبر، دیده نمی شود و احتمالاً، وی نخستین کسی است که این ماجرا را گزارش کرده است. البتّه وی این گزارش را به شیخ مفید، نسبت داده؛(1) ولی این مطلب، در هیچ یک از کتب موجود شیخ مفید و بلکه در هیچ کتاب معتبر دیگری نیز یافت نشد.
ضمناً باید توجّه داشت که هلال بن نافع - که این گزارش به او نسبت داده شده -، از یاران امام علیه السلام نیست؛ بلکه از سپاه دشمن است و نام صحابی امام، «نافع بن هلال» بوده است!
اگر بخواهیم متفرّدات منابع متأخّر (در بارۀ واقعۀ عاشورا) را همانند نمونه های پیش گفته گزارش
ص:40
کنیم، چه بسا لازم باشد که کتاب مستقلّی را به آنها اختصاص دهیم.(1) از این رو، برای آگاهی پژوهشگران، تنها فهرستوار، به شماری دیگر از آنها اشاره می کنیم:
- گزارش سخنرانی منسوب به امام علیه السلام پس از نماز ظهر عاشورا؛(2)
- گزارش حضور جابر بن عُروۀ غِفاری (از اصحاب پیامبر صلی الله علیه و آله) در کربلا و فرمایش امام علیه السلام به او که:
«شَکَرَ اللّهُ سَعیَکَ یا شَیخُ؛ خداوند، تلاش تو را پاداش دهد، ای پیرمرد!»؛(3)
- گزارش ملاقات حبیب بن مُظاهر با مسلم بن عَوسَجه در مغازۀ عطّاری در بازار کوفه برای خرید رنگ مو، و چگونگی رسیدن حبیب به کربلا و ابلاغ سلام نمودنِ زینب علیها السلام به وی هنگام ورودش به کربلا؛(4)
- گزارش همبازی بودن زُهَیر بن قین با امام حسین علیه السلام در کودکی، در دوران حیات پیامبر صلی الله علیه و آله، و این که او در همان زمان، خاک های زیر قدم های امام علیه السلام را بوسیده و مورد ملاطفت پیامبر صلی الله علیه و آله قرار گرفته است؛(5)
- بسیاری از گزارش های معالی السبطین، أسرار الشهادات و عنوان الکلام در بارۀ شهادت علی اکبر علیه السلام؛(6)
- گزارش این که امام حسین علیه السلام، علی اصغر را روی دست گرفت و به سپاه کوفه فرمود: «وی را یک جرعه آب دهید(7) که از غایت تشنگی، شیر در پستان مادرش نمانده»؛(8)
- گزارش اختلاف افتادن در لشکر عمر بن سعد در بارۀ آب دادن به علی اصغر و دستور ابن سعد به حَرمَله برای قطع نزاع؛(9)
- گزارش سخن حرمله به مختار، با این مضمون که: «اکنون که مرا می کُشی، بگذار کارهای
ص:41
خود را بگویم تا قلبت را بسوزانم: من، سه تیر سه شاخۀ زهرآلود داشتم. یکی را به گلوی علی اصغر زدم، دومی را به قلب حسین، و با سومی، گلوی عبد اللّه بن حسن را هدف گرفتم»؛(1)
- گزارش تبسّم علی اصغر به امام حسین علیه السلام پس از تیر خوردنش؛(2)
- گزارش آمدن شیر در سینۀ مادر علی اصغر، پس از خوردن آب در شب یازدهم محرّم، و این که وی پستان های خود را سرِ دست گرفته و گفته: «نورِ دیده، علی اصغر! کجایی که پستان های من، پُر از شیر است؟»؛(3)
- گزارش بیرون آورده شدن قُنداقۀ علی اصغر از زیر خاک توسط دشمن و جدا کردن سر او و به نیزه کردن آن؛(4)
- گزارش سفارش امیر مؤمنان علیه السلام در شب 21 ماه رمضان به عبّاس علیه السلام که: «مبادا در روز عاشورا آب بخوری، در حالی که برادرت حسین، تشنه است!»؛(5)
- گزارش توصیۀ امیر مؤمنان علیه السلام به فرزندان خود در بارۀ امام حسن علیه السلام و سپردن امام حسین علیه السلام به عبّاس علیه السلام به عنوان امانت خدا و پیامبر صلی الله علیه و آله و فاطمه علیها السلام و خودِ ایشان؛(6)
- گزارش سخن عبّاس علیه السلام به امام حسین علیه السلام که: «می خواهم یک بار دیگر صورتت را ببینم؛ ولی حرمله تیر بر چشمان من زده است»؛(7)
- گزارش سخن فاطمۀ کِلابی (امُّ البَنین) که وقتی به خانۀ امیر مؤمنان علیه السلام رفت، تقاضا کرد که ایشان، او را «فاطمه» خطاب نکند تا فرزندان زهرا علیها السلام به یاد مادرشان نیفتند؛(8)
- گزارش ماجرای جلوگیری برخی از اهل بیتِ امام علیه السلام از حرکت اسب ایشان و تقاضای پایین آمدن از اسب و یا بوسیدن زیرِ گلوی ایشان،(9) و نیز گفتن جملۀ «مَهلاً مهلاً، یَابنَ الزهراء!». گفتنی است که این جمله، حتّی در منابع ضعیف هم یافت نشد. تنها در أسرار الشهادات آمده است که:
ص:42
فأرادَ علیه السلام أنْ یَخرُجَ مِنَ الخیمة، فلَصَقَت بِهِ زَینبُ علیها السلام فقالت: مَهلاً یا أخی! توقَّف حتّی ازَوِّدَ مِن نَظَری و اوَدّعَک.(1)
امام علیه السلام تصمیم گرفت که از خیمه بیرون برود، که زینب علیها السلام خود را به او چسبانْد و گفت:
برادرجان! آهسته! درنگ کن تا تو را سیر ببینم و با تو خدا حافظی کنم.
- گزارش سراسیمه آمدن زینب علیها السلام نزد امام زین العابدین علیه السلام در خیمه، پس از شهادت امام حسین علیه السلام و پرسیدن علّت دگرگون شدن اوضاع عالَم، و سخن امام علیه السلام به وی که: «ای عمّه! دامن خیمه را بالا بزن» و نگاه کردن امام علیه السلام به سر بُریدۀ پدر و مخاطب قرار دادن زینب علیها السلام که: «ای عمّه! مُهیّای اسیری باشید، که پدرم را شهید کردند»؛(2)
- گزارش های مربوط به هجوم به خیمه ها، مانند: تصریح به کتک خوردن اهل حرم امام علیه السلام(3) و کشیدن زیرانداز از زیر امام زین العابدین علیه السلام و بر زمین افکندن ایشان،(4) و زیرِ دست و پا ماندن برخی از کودکان(5) و دستور امام زین العابدین علیه السلام به عمّه اش زینب علیها السلام که:
«عَلَیکُنَّ بِالفرار؛ بر شما بادْ فرار!» در پاسخ چاره جویی او،(6) و سرشماری کودکان کاروان در پایان کار و مشخّص شدن این که دوتن از آنان در نقطه ای جان داده اند؛(7)
- گزارش چگونگی آمدن بنی اسد برای دفن اجساد شهدا و این که امام زین العابدین علیه السلام در بارۀ کمک آنان در دفن پدر بزرگوارش فرمود:
«مَعی مَن یُعینُنی؛ همراه من، کسی هست که مرا یاری کند» و خطاب به پدرش فرمود:
«أمّا الدُنیا فَبَعدک مُظلمة؛ دنیا پس از تو، تاریک است» و این که روی قبر پدر با انگشت نوشت:
«هذا قَبرُ حُسَینِ بنِ عَلِیِّ بنِ أبی طالِبٍ الَّذی قَتَلوهُ عَطشاناً غَریباً؛ این، قبر حسین بن علی بن ابی طالب است که او را تشنه و غریب، کُشتند»؛(8)
- گزارش سخن زینب علیها السلام خطاب به جسد برادر: «هل أنت أخی؟ هل أنت ابن أبی؟؛ آیا تو برادر منی؟ آیا تو پسر پدر(9) منی؟»(10) و بوسه زدنش بر حنجر و رگ های بُریدۀ برادر(11) و گفتن «اللّهمّ
ص:43
تقبّل منّا هذا قلیل القربان؛ خداوند! این قربانی اندک را از ما بپذیر»؛(1)
- گزارش های مربوط به شماری از اقدامات سَکینه در کربلا به عنوان کودکی خردسال،(2) در صورتی که بر پایۀ گزارش منابع معتبر، وی در آن هنگام، ازدواج کرده و همراه شوهرش به کربلا آمده بود؛
- گزارش مسلمِ جَصّاص در بارۀ حضور اهل بیت امام علیه السلام در کوفه، نان و خرما دادن کوفیان به کودکان آنها و جلوگیری امّ کلثوم علیها السلام از این اقدام به دلیل حرمت صدقه بر آنها و نیز این که زینب علیها السلام سرش را به چوب مَحمل زد و اشعاری خواند که با این بیت، آغاز می شود: «یا هِلالاً لَمَا استتمّ کمالاً...؛ ای هلالی که کامل نشده...!»؛(3)
- گزارش منسوب به امام زین العابدین علیه السلام که در پاسخ این پرسش که: «در طول سفر، کجا به شما سخت تر گذشت؟»، سه بار فرمود «امان از شام!»؛(4)
- گزارش های ریختن آب و آتش و خاکستر بر سر اهل بیت امام حسین علیه السلام و افتادن آتش بر
ص:44
عمامۀ امام زین العابدین علیه السلام و سوختن سر ایشان در شام؛(1)
- گزارش بستن اهل بیت امام علیه السلام به ریسمانی که یک طرف آن به امام زین العابدین علیه السلام بسته بود و طرف دیگر آن به زینب علیها السلام و...؛(2)
- گزارش هایی که حاکی اند قنداقۀ زینب علیها السلام را هنگامی که در کودکی آرام نمی گرفت، در دامن حسین علیه السلام گذاشتند و آرام شد،(3) یا این که زینب علیها السلام در کودکی، در آفتاب خوابیده بود و حسین علیه السلام که او را چنین دید، مانع تابش نور آفتاب به او شد... تا این که ماجرای کربلا پیش آمد و بدن امام علیه السلام در آفتاب ماند...؛(4)
- این گزارش که زینب علیها السلام هنگام ازدواج با عبد اللّه بن جعفر، شرط ضمنِ عقد کرد که او را از مسافرت با امام حسین علیه السلام منع نکند،(5) یا این که امام حسین علیه السلام در وداعِ آخر به وی فرمود: «مرا در نافلۀ شب، فراموش مکن»،(6) یا این که زینب علیها السلام شب یازدهم یا در برخی منازل راه شام، نماز شبش را نشسته خواند(7) و هنگامی که به مدینه بازگشت، شوهرش عبد اللّه بن جعفر، او را نشناخت؛(8)
و صدها گزارش دیگر، از این قبیل.
کوتاه سخن، این که: علّتِ نیاوردن متفرّدات منابع متأخّر در گزارش واقعۀ عاشورا و تاریخ زندگی امام حسین علیه السلام در دانش نامۀ امام حسین علیه السلام و نیز در این شهادت نامه، معتبر نبودن و قابل استناد نبودن آنهاست، هر چند ممکن است شماری از آنها، در واقع، درست باشند، امّا دلیلی یا دستِ کم، قرینه ای بر صحّت آنها وجود ندارد. بر این اساس، می توان گزارش هایی را که اشکال عقلی و نقلی ندارند، با استناد به منابع آنها نقل کرد. البتّه برای آن که شنونده گم راه نشود، اشاره به ضعفِ منبع، ضروری است، هر چند با توجّه به این که رعایت این نکات، عملاً برای همه مقدور نیست، توصیۀ مؤکّد ما، خودداری کامل از نقل گزارش های منابع ضعیف و پرهیز مطلق از استناد دادن به این گونه منابع است.
ص:45
یکی از مباحث مهم در بررسی حادثۀ عاشورا، شناخت اهداف قیام امام حسین علیه السلام در این حادثۀ بزرگ است. تحلیل این حادثه، به شکل گستردۀ آن، بیشتر در دوران معاصر و هم زمان با شکل گیری جنبش های اجتماعی و مذهبی انجام گرفته و در این فاصلۀ زمانی کوتاه، آرای متفاوتی عرضه شده است.
پیش از طرح دیدگاه ها در این باره و تجزیه و تحلیل آنها، می باید نخست، پیش فرض ها و روش بحث را مشخّص کرد؛ چرا که به نظر می رسد بسیاری از اقوال و دیدگاه های ارائه شده، قابل جمع هستند و منشأ اختلافات، به عدم شفّافیت پیش فرض ها و روش بحث، بر می گردد.
بر این اساس، مباحث این تحلیل، در ذیل چهار عنوان، ارائه می گردد:
یک. پیش فرض ها در بررسی اهداف امام حسین علیه السلام؛
دو. روش بحث در تحلیل و استخراج اهداف امام علیه السلام؛
سه. گزارش و نقد دیدگاه ها در بارۀ اهداف امام علیه السلام؛
چهار. اهداف چند لایۀ قیام امام علیه السلام.
بی تردید، حادثۀ عاشورا و حرکت امام حسین علیه السلام را نمی توان خارج از معتقدات و باورهای مسلّم شیعه - که برگرفته از قرآن و سنّت و تاریخ است -، و نیز مسلّمات عقلی و عُقلایی، تحلیل کرد.
این باورهای مذهبی و مسلّمات عقلی و عقلایی، پیش فرض های ما را در این مسئله، تشکیل می دهند که فهرستوار به مهم ترین آنها، اشاره می گردد:
شیعیان، در بحث اثبات امامت، علاوه بر احادیث مسلّم نقل شده از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، برای ضرورت امامت، به اموری استناد می کنند که آنها را شئون امامت می دانند؛ اموری همچون:
1. تبیین و تشریح قرآن و سنّت پیامبر خدا؛
ص:46
2. تلاش برای حفظ و نگهداری دین از نابودی و انحراف؛
3. تلاش برای تحقّق دین؛
4. الگو بودن.
روشن است که این اهداف کلّی، بر سراسر زندگی امامان علیهم السلام، سایه افکنده است و تمام اقوال و افعال و حتّی حیات و ممات آن بزرگواران، در مسیر تحقّق این اهداف بوده است.
یکی از باورهای قطعی و ضروری نزد شیعیان، آگاهی امامان علیهم السلام از غیب است. گرچه در اندازه و چگونگی آن، اختلاف نظرهای اندکی وجود دارد، ولی در اصل آن، هیچ تردیدی نیست. البتّه شیعیان، این آگاهی از غیب را به اذن خدا و در طول علم الهی و در رتبۀ انسان، جای می دهند.
مستند این باور، روایت های فراوانی است که در مصادر حدیثی نقل شده است.(1)
یکی از مسائلی که سبب لغزش و مغالطه در این مبحث شده، توجّه نکردن به این نکته است که علم غیب، مانع از انجام دادن تکالیف ظاهری نیست. به تعبیر دیگر، پیامبر صلی الله علیه و آله و امامان علیهم السلام، از علم غیب، برخوردار بودند؛ ولی آن علم را مبنای انجام دادن تکالیف، قرار نمی دادند. پیامبر خدا صلی الله علیه و آله در قضاوت ها و داوری ها و نیز رفتن به میدان نبرد و جنگ، به ظاهر، عمل می نمود و می فرمود:
إِنَّمَا أقْضِی بَیْنَکُمْ بِالْبَیِّنَاتِ وَ الأیْمَانِ وَ بَعْضُکُمْ ألْحَنُ بِحُجَّتِهِ مِنْ بَعْضٍ، فَأیُّمَا رَجُلٍ قَطَعْتُ لَهُ مِنْ مَالِ أخِیهِ شَیْئاً فَإِنَّمَا قَطَعْتُ لَهُ بِهِ قِطْعَةً مِنَ النَّارِ.(2)
من در میان شما، به بیّنه ها (دلایل و گواهان روشن) و سوگندها داوری می کنم. برخی از شما در استدلال، گویاتر از دیگری است. اگر من [به سبب ادلّۀ ظاهری که در واقع، مخدوش بوده اند،] به کسی مالی را از اموال برادرش دادم، در واقع، قطعه ای از آتش را به او داده ام.
اگر چنین نباشد، توجیه رفتن پیامبر صلی الله علیه و آله به سوی مکّه و مُحرِم شدن ایشان و منجر شدن آن به صلح حدیبیه، جریان جنگ احُد و... و بسیاری از کارهای دیگر ایشان، دشوار خواهد بود.
ص:47
بر اساس نقل های فراوان حدیثی که در کتب تاریخ و حدیث، به گونه ای متواتر به دست ما رسیده، امام حسین علیه السلام پیش از حرکت به سمت مکّه و کربلا، از شهادت خویش، اطّلاع داشت.(1)
برای بررسی دیدگاه ها و نیز انتخاب رأی برگزیده، علاوه بر پیش فرض ها - که اصول موضوع و مسلّم این بحث هستند -، باید به قواعد و روش استخراج هدف ها در پدیده های اجتماعی - بویژه آن جا که صورت تاریخی به خود گرفته اند و در دایرۀ رفتاری انسان های بزرگ و قُدسی جای دارند - نیز پرداخته شود. این اصول و قواعد، ما را بر آن می دارند تا در بررسی، به همۀ ابعاد و زوایا توجّه کنیم و از نگریستن تکْبُعدی بیرون بیاییم. اینک به چند مورد از این اصول و قواعد، اشاره می کنیم:
1. اهداف حرکت امام حسین علیه السلام را از دو طریق، می توان استخراج کرد: یکی شیوۀ کلامی و استفاده از اهداف کلّی امامت؛ و دیگری، مراجعه به سخنان و نامه های امام حسین علیه السلام و درست، آن است که از هر دوی اینها، استفاده گردد. توجّه به یکی از این دو، سبب لغزش و انحراف در تحلیل می گردد.
2. یکی از اموری که سبب اختلاف نظر در مسئلۀ اهداف امام علیه السلام شده است، توجّه نکردن به تفاوت «مقصد» و «مقصود» است. برای نمونه، آن که به شهری مسافرت می کند تا تجارتی را انجام دهد یا مکان مقدّسی را زیارت کند، آن شهر، مقصد اوست؛ ولی مقصود او نیست. مقصود او، تجارت یا زیارت است. در حادثۀ عاشورا نیز، گر چه این حادثه به شهادت ختم شد، ولی شهادتْ مقصد است، نه مقصود. بنا بر این، اگر گفته شود که امام حسین علیه السلام برای شهادتْ قیام نکرد، بلکه برای تشکیل حکومت و احیای سنّت پیامبر صلی الله علیه و آله و اصلاح امور امّتْ قیام کرد، سخنی بی جا نیست؛ چرا که شهادت، مقصد است و مقصود، احیای سنّت و اصلاح امور است.
3. همچنین باید میان اهداف یک حقیقت، و نتایج و آثار مترتّب بر آن، فرق گذاشت. امام حسین علیه السلام، برای رسیدن به اهدافی به شهادت رسید و اگر پس از آن، انسان ها با عزاداری و گریه بر او، به کمالات معنوی برسند و از اجر اخروی برخوردار گردند، نباید عزاداری و گریه و نتایج مترتّب بر آن را از اهداف قیام امام حسین علیه السلام برشمرد. بنا بر این، آنان که هدف قیام امام علیه السلام را شفاعت امّت و یا دستیابی به اجر اخروی و آمرزش گناهان دانسته اند، گرفتار این مغالطه شده اند.
ص:48
در دوران معاصر، این مسئله که انگیزه قیام حسینی چه بوده به صورت جدّی مورد گفتگو و بحث، قرار گرفته و نوشته های فراوانی در این زمینه، به نگارش در آمده و دیدگاه ها و اقوال مختلفی در خصوص تبیین اهداف قیام امام حسین علیه السلام ارائه شده که در حقیقتْ به چهار نظریه، بر می گردد:
1. نظریۀ شهادت طلبی؛
2. نظریۀ تشکیل حکومت؛
3. نظریۀ حفظ جان؛
4. نظریۀ جمع بین دو نظریۀ اوّل و دوم، یعنی شهادت طلبی و تشکیل حکومت.
مفاد سه دیدگاه اوّل، روشن است؛ امّا دیدگاه چهارم، با توجّه به مبانی کلامی شیعه در اعتقاد به آگاهی امام علیه السلام از شهادت خویش، از یک سو، و سخنان امام علیه السلام و شواهد تاریخی در کوشش برای براندازی حکومت یزید و تشکیل حکومت اسلامی، از سوی دیگر، شکل گرفته است و صاحبان این دیدگاه، خواسته اند تا میان این دو حقیقت، جمع کنند. این جمع ها در چهار شکل، خود را نشان داده است:
1. مرحله ای کردن قصد: ابتدا، قصد تشکیل حکومت و در ادامه، قصد شهادت (رأی استاد مطهّری)؛
2. قصد مستقیم و غیر مستقیم (رأی علّامۀ عسکری)؛
3. تشکیل حکومت با علمِ به شهادت (رأی آیة اللّه استادی)؛
4. جنبۀ ظاهری و باطنی (رأی آیة اللّه فاضل و آیة اللّه اشراقی).
اینک نگاهی اجمالی به این نظریه ها می افکنیم:
قائلی نداشته باشند، ولی توجّه اجمالی به آنها مفید است. از شهادت طلبی امام علیه السلام، چهار تفسیر، صورت پذیرفته است و هر کدام، قائلانی دارد.
منشأ این تفسیر، برخی روایات است که از میان آنها، دو روایت از همه مشهورتر است:
یکی، روایتی از امام صادق علیه السلام در الکافی که بر اساس آن، هر امامی، وظیفه ای دارد:
فَلَمَّا تُوُفِّیَ الحَسَنُ وَ مَضَی فَتَحَ الحُسَیْنُ علیه السلام الخَاتَمَ الثَّالِثَ فَوَجَدَ فِیهَا أنْ قَاتِلْ فَاقْتُلْ وَ تُقْتَلُ اخْرُجْ بِأقْوَامٍ لِلشَّهَادَةِ لا شَهَادَةَ لَهُمْ إِلّا مَعَکَ.(1)
وقتی حسن علیه السلام در گذشت، حسین علیه السلام، مُهر سوم را باز کرد. دید که در آن، نوشته شده:
بجنگ و بکُش و کشته می شوی. با گروهی برای شهادت، عازم شو. برای آنان، شهادتی جز با تو نیست.
و دیگری، روایتی است که خواب امام حسین علیه السلام هنگام حرکت از مکّه به کوفه را گزارش می کند که در آن آمده:
یا حُسینُ! اخرُج، فَإِنَّ اللّهَ قَد شاءَ أن یَراکَ قَتیلاً!(2)
ای حسین! عازم شو که خداوند، خواسته که تو را کشته ببیند.
برخی با استناد به این روایات، قیام امام حسین علیه السلام را تکلیفِ شخصی بر اساس دستوری خصوصی می دانند که طبق برنامه ای از پیش تعیین شده، امام علیه السلام مأمور به آن بود. به نظر این عدّه، قیام امام حسین علیه السلام، طرّاحی غیبی داشته است؛ یعنی دستِ غیب، نمایش نامۀ عاشورا را نوشته و امام علیه السلام، آن را اجرا کرده است و پس از او، امکان اقتدا به ایشان، وجود ندارد. بر اساس این دیدگاه، قیام امام حسین علیه السلام، استثنا بوده است، نه قاعده، و از استثنا نمی توان اصل ساخت. یکی از دانشوران می نویسد:
در زمینۀ واقعۀ کربلا، جز تکلیف شخصی، کلام دیگری نمی شود گفت.(3)
شهادت فِدیه ای، به نظریّۀ مسیحیان در بارۀ مصلوب شدن عیسی علیه السلام بی شباهت نیست؛ یعنی همان گونه که عیسی علیه السلام تن به صلیب داد تا فدای گناهان انسان ها و مانع مجازات آنها شود، امام
ص:50
حسین علیه السلام نیز به شهادت رسید تا گناهان امّت را بشوُیَد و شفیعشان شود.(1) این تفسیر، تفسیری مسیحی از قیام حسین علیه السلام است و هیچ مستندی در متون دینی ندارد.
مشهورترین تفسیر از اهداف امام حسین علیه السلام، شهادت سیاسی است و امروزه، در کتاب ها و سخنرانی ها همواره این تفسیر، تبیین و تبلیغ می شود. تفسیر یاد شده، در واقع، تحلیلی سیاسی از قیام امام حسین علیه السلام است و برخاسته از اسلام سیاسی. پس از این که مسلمانان در عصر حاضر، به اسلام سیاسی رسیدند و ابعاد سیاسی دین در نگاه آنان برجسته شد، این تفسیر نیز از درون آن، استخراج گردید.
سیّد هبة الدین شهرستانی، در این باره می گوید:
امام حسین علیه السلام می دانست که چه بیعت بکند و چه نکند، کشته خواهد شد، با این تفاوت که اگر بیعت نماید، هم او کشته خواهد شد و هم مجد و آثار جدّ او از بین خواهند رفت؛ ولی اگر بیعت نکند، تنها او کشته می شود؛ امّا در نتیجه، آرزوهای او برآورده می گردد و شعائر دین و شرفِ همیشگی، به دست خواهد آمد.(2)
برخی از نویسندگان معاصر، بر این عقیده اند که شهادت امام حسین علیه السلام را نباید امری سیاسی دید و از حالت اسطوره ای و راز و رمزداری اش خارج کرد تا دایرۀ تأثیرگذاری اش، تنها به گروهی اندکْ محدود گردد؛ بلکه باید آن را اسطوره ای دید تا تأثیرگذاری اش از زمان خطّی متناهی، به دایرۀ زمان حلقوی نامتناهی، برگردد.(3)
اینان، البتّه شاهدی بر تفسیرشان اقامه نکرده اند.
برخی از عالمان بزرگ شیعه، مانند شیخ مفید و سیّدِ مرتضی، و نیز برخی از عالمان معاصر، بر این عقیده اند که امام حسین علیه السلام برای تشکیل حکومت، قیام کرد. اینان، چنین باور دارند که امام حسین علیه السلام، نخست برای امتناع از بیعت با یزید بن معاویه، از مدینه به سوی مکّه حرکت کرد و آن گاه که مُسلم بن عقیل، حمایت مردم کوفه را به وی گزارش داد، به قصد تشکیل حکومت و
ص:51
احیای سنّت پیامبر خدا صلی الله علیه و آله به سوی کوفه حرکت کرد.
شیخ مفید، در المسائل العُکبریّة، ضمن سؤال و جوابی، هدف امام علیه السلام را مانند همۀ مجاهدان، پیروزی و مغلوب ساختن دشمن می داند:
چرا حسین بن علی علیه السلام به کوفه رفت، در حالی که می دانست کوفیان، او را تنها می گذارند و کمکش نمی کنند، و او در این سفر، کشته می شود؟
امّا این که حسین علیه السلام می دانست که کوفیان، او را تنها می گذارند، علم قطعی به آن نداریم؛ زیرا نه دلیل عقلی، و نه نقلی برای آن هست.(1)
گفتنی است در عصر حاضر، تنها کسی که نظریّۀ تشکیل حکومت را پرورد و کوشید تا آن را مستدل کند، مرحوم صالحی نجف آبادی (نویسندۀ کتاب شهید جاوید) بود. وی بر آن است که امام علیه السلام از همان آغاز، هدفِ از پیش تعیین شده ای نداشت؛ بلکه به اقتضای شرایط، تصمیم می گرفت و هدفی را تعقیب می کرد. به نظر او، قیام امام حسین علیه السلام، چهار مرحله داشته و ایشان در هر مرحله ای، هدفی را تعقیب می کرده است.
یادآوری می شود که نظر رایج اهل سنّت در تحلیل حادثۀ عاشورا نیز تشکیل حکومت به وسیلۀ امام علیه السلام است. ابن کثیر، عنوان یک بحث از کتابش را به همین نکته، اختصاص داده است:
«حکایت حسین بن علی علیه السلام و علّت هجرتش با خانواده، از مکّه به عراق، برای به دست آوردن حکومت».(2)
روشن است که صراحت اهل سنّت در تبیین هدف امام حسین علیه السلام و عدم اختلاف آنان در این زمینه، از آن روست که تنها نگاهی تاریخی به این مسئله دارند و بحث های کلامی را در آن، دخالت نمی دهند.
یکی از نویسندگان معاصر، هدف امام حسین علیه السلام را چنین تشریح می کند:
بیرون آمدن امام حسین علیه السلام از مدینه به مکّه و از مکّه به طرف عراق، برای حفظِ جان بوده، نه خروج و قیام، و نه جنگ با دشمن، و نه تشکیل حکومت.(3)
چنان که گذشت، نظریۀ جمع، در صدد سازگاری دادن میان نظریۀ «شهادت طلبی» و نظریۀ
ص:52
«تشکیل حکومت» است؛ زیرا احادیث فراوانی از پیامبر صلی الله علیه و آله و ائمّه علیهم السلام، نقل شده که بر شهادت طلبی، دلالت دارند و سخنان، خطابه ها و نامه های امام حسین علیه السلام نیز بر تشکیل حکومت، دلالت دارند.
این دو حقیقتِ کلامی و تاریخی، این گروه را وا داشته است تا به گونه ای به سازش و توافق میان این دو نظریه، اهتمام ورزند و در نتیجه، چهار صورت و چهار رأی، در این زمینه، شکل گرفته است:
از برخی نوشته های استاد مطهّری بر می آید که وی، هدف امام حسین علیه السلام را «مرحله ای» می داند که در مرحلۀ نخست، قصد تشکیل حکومت داشت؛ ولی پس از رسیدن خبر کشته شدن مسلم به امام علیه السلام، قصد او شهادت بود.(1)
علّامه سیّد مرتضی عسکری، در مقدّمۀ مرآة العقول - که بعدها با عنوان معالم المَدرسَتَین منتشر شد -، بر این عقیده است که امام حسین علیه السلام، قصد شهادت کرد؛ امّا می خواست که مردم علیه حکومت یزید، قیام مسلحانه کنند.(2)
آیة اللّه رضا استادی می نویسد:
ما نمی گوییم امام علیه السلام به قصد کشته شدن رفت؛ بلکه می گوییم با علمِ به این که کشته می شود، رفت؛ امّا علی الظاهر، طبق دعوت اهل کوفه برای تشکیلِ حکومت رفت.(3)
اینک، پس از گزارش نظریه ها، به اجمال، برخی پرسش ها و ابهام ها و نقدهای وارد شده بر آنها را بیان می کنیم و تأکید می کنیم که قصد تفصیل و بررسی همه جانبه در میان نیست:
1. چنان که گذشت، شهادت، مقصود و هدف امام حسین علیه السلام نبوده است، گر چه مقصد ایشان بوده است. آنان که شهادت طلبی را هدف امام علیه السلام دانسته اند، از یک سو، میان مقصد و مقصود، خَلط کرده اند و از دیگر سو، سخنان، خطابه ها و نامه های ایشان را نادیده انگاشته اند. امام علیه السلام، در
ص:53
مجموعۀ یاد شده، بر اهدافی غیر از شهادت طلبی، تأکید فرموده است.
2. قائلان به نظریۀ «تشکیل حکومت»، جنبۀ آگاهی امام علیه السلام از شهادت را کم رنگ دیده اند - اگر نگوییم که نادیده گرفته اند -، با این که احادیث متواتری بر آن، دلالت دارند. از سوی دیگر، منبع استخراج این نظریه، سخنان، خطابه ها و نامه های امام حسین علیه السلام (به مردم کوفه و بصره) و نماینده فرستادن ایشان به کوفه و بیعت گرفتن آن نماینده (مسلم) برای ایشان و اعلام تعهّد ایشان به آن بیعت و مصادرۀ کاروان تجارتی یزید و برخی شواهد دیگر از این دست است. البته در مجموعۀ گفته ها و نوشته های امام علیه السلام، آنچه دیده می شود، یاری خواستن برای امر به معروف و نهی از منکر، اصلاح امور امّت و احیای سنّت پیامبر صلی الله علیه و آله است، که به صراحت، بر تشکیل حکومت به وسیلۀ امام علیه السلام دلالت ندارند، مگر آن که اینها را ملازم با تشکیل حکومت بدانیم. البته در برخی متون، امام علیه السلام آن گاه که از بیعت با یزید، امتناع می ورزد، بر لیاقت نداشتن یزید برای خلافت و سزاوارتر بودن خود به این امر، تأکید می فرماید.
از جهت دیگر، تعبیر «خروج» در سخنان امام حسین علیه السلام، به معنای قیام نیست؛ بلکه در تمام موارد، به معنای بیرون رفتن از مدینه است، هر چند که گاه به غلط، به قیام، تعبیر شده است.
3. نظریۀ «حفظ جان»، هیچ شاهد کلامی و تاریخی ای ندارد و از این رو، قابل طرح نیست، ضمن این که با شئون امامت، سازگار نیست.
4. در بارۀ «نظریۀ جمع»، آنچه در بند اوّل و دوم آوردیم، قابل بازگویی است، ضمن این که در این نظریه نیز، مانند سه نظریۀ نخست، برخی از وجوه این حادثه، نادیده انگاشته شده که در مباحث آینده، بدانها خواهیم پرداخت.
برای تبیین «نظریۀ هدفمندی چند لایه»، با اعتقاد و باور به این که «امام حسین علیه السلام از شهادت خویش آگاه بود؛ ولی شهادت را مقصد می دانست، نه مقصود»، هدفمندی حادثۀ عاشورا را در دو لایه، توضیح می دهیم:
در این لایه، مسئلۀ هدف از حادثۀ عاشورا از نگاه امام حسین علیه السلام و بر اساس مبانی کلّی امامت، تحلیل می شود.
امام حسین علیه السلام، در سخنان، خطابه ها و نامه های خود، برای رفتار خویش، اهدافی را بیان می دارد. برخی از این اهداف، در مرحلۀ امتناع از بیعت با یزید، بازگو می شود و برخی، در
ص:54
مرحلۀ حرکت از مدینه به سمت مکّه و برخی، در مرحلۀ حرکت از مکّه به سوی کوفه.
به سخن دیگر، امام حسین علیه السلام در سخنان و نامه های نسبتاً فراوانش، برای امتناع از بیعت با یزید، علل و اهدافی و برای حرکت خود از مدینه به مکّه و از آن جا به سمت کوفه، علل و اهداف دیگری مطرح می سازد.
در بخش نخست، امام حسین علیه السلام، فسق یزید و استحقاق بیشتر خود برای حکومت را مطرح می کند. امام علیه السلام، خطاب به فرماندار مدینه می فرماید:
أیُّهَا الأَمیرُ! إنّا أهلُ بَیتِ النُّبُوَّةِ، وَ مَعدِنُ الرِّسالَةِ، وَ مُختَلَفُ المَلائِکَةِ، وَ مَحَلُّ الرَّحمَةِ، وَ بِنا فَتَحَ اللّهُ وَبِنا خَتَمَ، وَ یَزیدُ رَجُلٌ فاسِقٌ شارِبُ خَمرٍ، قاتِلُ النَّفسِ المُحَرَّمَةِ، مُعلِنٌ بِالفِسقِ، مِثلی لا یُبایِعُ لِمِثلِهِ، وَ لکِن نُصبِحُ وَ تُصبِحونَ، وَ تَنتَظِرُ وَ تَنتظرُونَ، أیُّنا أحَقُّ بِالخِلافَةِ وَ البَیعَةِ.(1)
ای امیر! ما خاندان نبوّت، و معدن رسالت، و محلّ آمد و شدِ فرشتگان، و جایگاه رحمت هستیم. خداوند، امور را با ما می گشاید و با ما می بندد؛ و یزید، مردی فاسق، باده گسار، آدمکُش و اهل فسق و فجورِ آشکار است. همانند منی، با کسی همانند او، بیعت نمی کند؛ ولی ما و شما، صبح می کنیم و منتظر می مانیم، تا معلوم شود که کدام یک برای بیعت و خلافت، شایسته تر است.
و در بخش دوم، اصلاح امّت، احیای سنّت، امر به معروف و نهی از منکر، مبارزه با سلطان ستمگر، و عزّت و آزادگی را مطرح می سازد، چنان که در این باره از امام حسین علیه السلام روایت شده است که فرمود:
إنّی لَم أخرُج أشِراً وَ لا بَطِراً وَ لا مُفسِداً وَ لا ظالِماً، وَ إنَّما خَرَجتُ لِطَلَبِ النَّجاحِ وَ الصَّلاحِ فی امَّةِ جَدّی مُحَمَّدٍ صلی الله علیه و آله، اریدُ أن آمُرَ بِالمَعروفِ وَ أنهی عَنِ المُنکَرِ، وَ أسیرَ بِسیرَةِ جَدّی مُحَمَّدٍ صلی الله علیه و آله، وَ سیرَةِ أبی عَلیِّ بنِ أبی طالِبٍ...، فَمَن قَبِلنی بِقَبولِ الحَقِّ فَاللّهُ أولی بِالحَقِّ، ومَن رَدَّ عَلَیَّ هذا أصبِرُ حَتّی یَقضِیَ اللّهُ بَینی وبَینَ القَومِ بِالحَقِّ، ویَحکُمَ بَینی وبَینَهُم بِالحَقِّ، وهُوَ خَیرُ الحاکِمینَ.(2)
به درستی که من از روی سرمستی و سرکشی و فسادانگیزی و ستمگری، قیام نکرده ام؛ بلکه برای تحقّق رستگاری و صلاح در امّت جدّم محمّد صلی الله علیه و آله قیام کرده ام. می خواهم امر به معروف و نهی از منکر نمایم و به سیرۀ جدّم محمّد صلی الله علیه و آله و پدرم علی بن ابی طالب علیه السلام، رفتار کنم.... آن که مرا به حقّانیت پذیرفت، [بداند که] خداوند، سرچشمۀ حق است [و پاداش
ص:55
او را خواهد داد] و اگر کسی در این دعوت، دستِ رد بر سینۀ من زند، شکیبایی می ورزم تا خداوند، میان من و این گروه، بر پایۀ حقیقت، داوری کند و به حقیقت، حکم دهد، که او بهترینِ داوری کنندگان است.
جز این سخنان و نوشته ها، تحلیل شئون امامت(1) نیز اعمال و رفتاری را که امام حسین علیه السلام در پیش گرفته، اقتضا می کند. امام حسین علیه السلام، برای تبیین دین و حفظ آن از نابودی و تحریف، اجرای دین و الگو بودن، حائز مقام امامت شده بود و این شئون، می بایست بر رفتار و گفتار و اندیشۀ ایشان سایه می افکند، و چگونه حادثه ای به این بزرگی را می توان جدا از این اهداف، تحلیل کرد؛ حادثه ای که در آن، خون پاک انسان های بزرگی بر زمین ریخت.
این، لایۀ نخست از اهداف حادثۀ عاشوراست و ممکن است کسانی که تعبیر «تشکیل حکومت» را به کار برده اند، عنوانی انتزاعی از این امور را منظور داشته اند. البتّه - چنان که بِدان اشارت رفت -، این تعبیر در مجموع سخنان و نگاشته های امام حسین علیه السلام، به صراحت، بیان نشده است.
دستاوردهای این لایه از هدف حادثۀ عاشورا، سست شدن بنیاد حکومت بنی امیّه، نابودی حکومت یزید، پایه ریزیِ قیام های انتقام جویانه و آگاهی مردم در آن برهه از تاریخ است که البتّه در فاصلۀ زمانی نسبتاً کوتاهی اتّفاق افتاد.
در این لایه، هدف از حادثۀ عاشورا از منظر خداوند متعال، پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و اولیای دین، منظور می گردد.
در این جا، دیگر، هدف به یک برهه از تاریخ، محدود نمی شود؛ بلکه جاودانه ساختن مشعل آزادیخواهی، مبارزه با ستم، بروز کرامت انسانی و آگاهی بخشی منظور است.
در این جا میان امام حسین علیه السلام و نهاد انسان ها در طول تاریخ، رابطه ای عاطفی برقرار می شود.
به نظر می رسد که تعبیرهای زیر را در سایۀ چنین لایه ای از هدف، می توان فهمید و تفسیر کرد. از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله روایت شده که فرمود:
إنَّ لِقَتلِ الحُسَینِ حَرارَةً فی قُلوبِ المُؤمِنینَ لا تَبرُدُ أبَداً.(2)
همانا با کشته شدن حسین، حرارتی در دل مؤمنان ایجاد می شود که هرگز، سرد نمی گردد.
ص:56
با این نگاه، می توان راز و رمز احکام ویژه ای را که در مجموعۀ تعالیم شیعه، در بارۀ حادثۀ عاشورا و امام حسین علیه السلام وارد شده، فهمید و تحلیل کرد، که عبارت اند از:
1. حِلّیتِ خوردن تربت امام حسین علیه السلام برای استشفا؛
2. استحباب سجده بر تربت امام حسین علیه السلام؛
3. استحباب ذکر گفتن با تسبیح تربت امام حسین علیه السلام؛
4. استحباب بر داشتن کام کودک با تربت امام حسین علیه السلام؛
5. استحباب حُنوط میّت با تربت امام حسین علیه السلام؛
6. استحباب زیارت اربعین؛
7. استحباب زیارت امام حسین علیه السلام در مناسبت های مختلف مذهبی؛
8. استحباب اقامۀ عزاداری و گریستن برای امام حسین علیه السلام؛
9. جواز قصر و اتمام نماز در زیر گنبد مزار امام حسین علیه السلام؛
10. استحباب همراه داشتن تربت امام حسین علیه السلام در سفر؛
11. استحباب یاد کردن از امام حسین علیه السلام به هنگام نوشیدن آب.
این همه،(1) نشان می دهد که علاوه بر اهدافی که امام حسین علیه السلام از قیام خود داشته است، خداوند و اولیای دین نیز اهدافی را از این قیام، منظور داشته اند. این، همان چیزی است که از آن به «اهداف چند لایۀ قیام امام حسین علیه السلام» تعبیر می گردد.
به سخن دیگر، امام علیه السلام می دانست که در این حادثه، به شهادت می رسد؛ امّا برای رسیدن به این هدف ها به میدان مبارزه با طاغوت زمان، در آمد:
1. اصلاح امور امّت اسلام؛
2. اقامۀ حق و طرد باطل؛
3. حفظ آزادی و عزّت و آزادگی؛
4. افشای ظلم و ستمگری حاکمان بنی امیّه؛
5. زمینه سازی برای تشکیل حکومت اسلامی.
خداوند نیز از این قیام و پایان خونینش، اهدافی را برای همیشۀ تاریخ، در نظر داشته است.
آنچه برخی با عنوان «اُسطورۀ مقدّس» یا «روابط عاطفی میان انسان ها و امام حسین علیه السلام»، بدان اشاره کرده اند، به این بُعد از اهداف، بر می گردد.
ص:57
بنا بر این، دستاوردهای قیام، دیگر به بخشی از تاریخ، محدود نمی گردد، چنان که برای پیروان یک آیین نیز نخواهد بود.
الگو قرار گرفتن برای قیام های شیعی در طول تاریخ (نظیر انقلاب اسلامی ایران) و نیز سرمشقْ واقع شدن برای آزادیخواهان جهان (همچون گاندی)،(1) از دستاوردهای این قیام است.
ص:58
امام حسین علیه السلام، پس از خارج شدن از مدینه، از سوم شعبان تا هشتم ذی حجّۀ سال شصت هجری، حدود چهارماه و پنج روز در مکّه توقّف کرد و پس از دریافت نامۀ مسلم بن عقیل علیه السلام از کوفه - که حاکی از آمادگی کوفیان برای حمایت از ایشان در برابر حکومت یزید بود -، و نیز احساس خطر جدّی از ناحیۀ کارگزاران نظام حاکم در مراسم حج، در هشتم ذی حجّه، مکّه را به قصد کوفه، ترک کرد.
بر پایۀ گزارش های تاریخی امام حسین علیه السلام، به رغم ممانعت جدّی حکومت امَوی که در آغاز، با واسطه و بی واسطه، ایشان را از سفر به کوفه، باز می داشتند، و با ردّ پیشنهاد شماری از مصلحت اندیشان و علاقه مندان به ایشان که با خطرناک توصیف کردن این سفر، با اصرار تمام، از او می خواستند که از تصمیم خود منصرف گردد، دعوت کوفیان را پذیرفت و به سوی کوفه حرکت کرد و ضمن پیشگویی های مکرّر کنایی و بلکه صریح از به شهادت رسیدن خود و همراهان، روانۀ کربلا شد، و هنگام حرکت از مکّه به سوی عراق، به بنی هاشم نوشت:
مَن لَحِقَ بِیَ استُشهِدَ، ومَن تَخَلَّفَ عَنّی لَم یَبلُغِ الفَتحَ.(1)
هر کس به من بپیوندد، به شهادت می رسد؛ و [امّا] هر کس نپیوندد، به پیروزی نایل نمی آید.
در این باره، چند پرسشْ مطرح است که باید به آنها پاسخ داد:
1. سؤال اوّل این که: آیا انتخاب کوفه به عنوان پایگاه قیام علیه حکومت یزید، از نظر سیاسی، کار صحیحی بوده است؟ آیا سیاست مدار بزرگی مانند امام حسین علیه السلام، با در نظر گرفتن سوابق کوفیان در برخورد با پدر او و برادر بزرگ ترش، به وعدۀ آنان در حمایت از وی در برابر حکومت بنی امیّه، اعتماد می کند و کوفه را به عنوان پایگاه مرکز نهضت بر ضدّ حاکمیت، انتخاب می نماید؟
به بیان واضح تر، آیا امام علیه السلام آنچه را دیگران در مورد خطرناک بودن سفر به کوفه می گفتند، نمی دانست؟ و نهایت، این که: آیا امام علیه السلام نمی دانست که فضای عمومی جانبداری از او - که قبل از
ص:59
آمدن ابن زیاد به کوفه، در این شهر حاکم بود -، جوّ کاذبی است؟
2. آیا همۀ دعوت کنندگان از امام حسین علیه السلام، از شیعیان و پیروان اعتقادی و واقعیِ او بودند و چنان که برخی پنداشته اند،(1) وی فریب شیعیان خود را خورد که به او، وعدۀ یاری داده بودند؛ امّا نه تنها از او حمایت نکردند، بلکه به جنگ او برخاستند و با این حساب، شیعه، خود، مقصّر اصلی در به وجود آمدن فاجعۀ عاشوراست؟ یا این که «شیعه» در آن دوران، مفهومی متفاوت با مفهومِ امروزی آن داشته است و کسانی که امام حسین علیه السلام را تنها گذاشتند، شیعۀ سیاسی و اجتماعی بودند، نه شیعه اعتقادی و حقیقی؟(2)
3. دلایل اقبال مردم کوفه به نهضت حسینی و پشت کردن به آن و به عبارت دیگر، عوامل شکست این نهضت، چه بود؟
ص:60
برای ارزیابی سفر امام حسین علیه السلام به عراق و انتخاب کوفه به عنوان پایگاه قیام، باید توجّه داشت که حکمت قیام امام علیه السلام، در صورت همکاری مردم، در درجۀ اوّل، براندازی حکومت یزید و تأسیس حکومت اسلامی بود و در مرتبۀ بعد، امر به معروف و نهی از منکر، افشاگری علیه حکومت امَوی و سست کردن پایه های آن، پیشگیری از نابودی ارزش های اسلامی و در نهایت، اتمام حجّت بر مردم مسلمان بود، هر چند تحقّق این اهداف، به قیمت شهادت او و عزیزانش و اسارت خانواده اش تمام شود.
کوفه در آن دوران، ویژگی هایی داشت که با عنایت به آن ویژگی ها، مناسب ترین نقطه در جهان اسلام برای تحقّق اهداف امام حسین علیه السلام بود. این ویژگی ها عبارت اند از:
شهر کوفه، در سال هفده هجری، به فرمان عمر، خلیفۀ دوم، و به دست سعد بن ابی وقّاص، به منظور تشکیل یک پادگان بزرگ نظامی جهت ساماندهی نیروهای نظامی برای گسترش هر چه بیشتر فتوحات اسلامی، شکل گرفت.
به دلیل موقعیت ویژۀ شهر کوفه در صدر اسلام، شمار قابل توجّهی از سران قبایل، فرماندهان بزرگ نظامی و جنگجویان زُبده، در این شهر، ساکن بودند. از این رو، امام علی علیه السلام هنگامی که برای خاموش کردن فتنۀ «ناکثین (پیمان شکنان)» از مدینه عازم عراق شد، تنها هفتصد نفر نیروی نظامی از مهاجر و انصار، همراه داشت؛ ولی دوازده هزار نیرو از کوفه به سپاه ایشان پیوستند.
جالب توجّه، این که امام علیه السلام وقتی می خواست از مدینه به طرف بصره حرکت کند، نامه ای خطاب به اهل کوفه نوشت که با این جملات، آغاز شده بود:
مِن عَبدِ اللّهِ عَلِیٍّ أمیرِ المُؤمِنینَ إلی أهلِ الکوفَةِ، جَبهَةِ الأَنصارِ و سَنامِ العَرَبِ.(1)
از بندۀ خدا، علی امیر مؤمنان، به کوفیان، گروه یاران شرافتمند و بلندپایگان عرب.
برپایۀ گزارش طبری، وقتی که بین راه به امام علیه السلام خبر دادند که شورشیان به بصره رفته اند،
ص:61
ایشان، احساس آرامش کرد و فرمود:
إنَّ أهلَ الکوفَةِ أشَدُّ إلیّ حُبّاً، و فیهِم رُؤوسُ العَرَبِ و أعلامُهُم.(1)
کوفیان، برای من دوست داشتنی ترند و سران و بزرگان عرب، در میان آنان اند.
و نیز به آنها نوشت:
إنّی قَدِ اختَرتُکُم عَلَی الأَمصارِ و إنّی بِالأَثرَةِ.(2)
من، شما را بر دیگر شهرها ترجیح دادم، و من، خوبْ گزینشگری هستم.
و در روایت دیگری آمده که به آنها نوشت:
فَإِنّی قَدِ اختَرتُکُم وَ النُّزولَ بَینَ أظهُرِکُم لِما أعرِفُ مِن مَوَدَّتِکُم و حُبِّکُم للّهِِ عز و جل و لِرَسولِهِ صلی الله علیه و آله....(3)
من، شما را انتخاب کردم و سکونت در میان شما را برگزیدم، چون مهرورزی و علاقه تان را به خدای عز و جل و پیامبرش صلی الله علیه و آله می دانم.
و هنگامی که کوفیان در «ذی قار» به امام علی علیه السلام پیوستند، ایشان در ستایش آنها فرمود:
أنتُم أشَدُّ العَرَبِ ودّاً لِلنَّبِیِّ و لِأَهلِ بَیتِهِ، و إنَّما جِئتُکُم ثِقَةً - بَعدَ اللّهِ - بِکُم.(4)
شما بامحبّت ترینِ عرب نسبت به پیامبر صلی الله علیه و آله و خاندانش هستید. من، پس از خدا، با اعتماد کردن به شما نزدتان آمدم.
و پس از پایان جنگ جمل، با این جملات از آنها قدردانی کرد:
جزاکُمُ اللّهُ مِن أهلِ مِصرٍ عَن أهلِ بَیتِ نَبِیِّکُم أحسَنَ ما یَجزِی العامِلینَ بِطاعَتِهِ وَ الشّاکِرینَ لِنِعمَتِهِ، فَقَد سَمِعتُم وأطَعتُم، وَدُعیتُم فَأَجَبتُم.(5)
خداوند، به خاطر خاندان پیامبرتان، بهترین پاداشی را که به اهل طاعت و سپاس گزاران نعمتش می دهد، به شما عطا کند. شما، گوش فرا دادید و اطاعت کردید، و فرا خوانده شدید و اجابت کردید.
همچنین در جنگ صِفّین که شمار سپاهیان امام علی علیه السلام در منابع تاریخی تا یکصد و بیست هزار ذکر شده، عمدۀ نیروهای ایشان از کوفه بودند. در همین جنگ، هنگامی که امام علیه السلام سستیِ سپاهیان خود را در برابر سپاه شام ملاحظه کرد، ضمن سخنانی سرزنش آمیز، به جایگاه مهم آنان
ص:62
در جهان اسلام اشاره کرد و فرمود:
أنتُم لَهامیمُ العَرَبِ و یَآفیخُ الشَّرَفِ، وَ الأَنفُ المُقَدَّمُ، وَ السَّنامُ الأَعظَمُ.(1)
شما بزرگان عرب و سران شرف و پیشوایان جلودار و مهتران بزرگ هستید.
و در جایی دیگر، همراه با انتقاد از کوفیان، خطاب به آنها می فرماید:
و أنتُم تَریکةُ الإِسلامِ، و بَقِیَّةُ النّاسِ.(2)
و شما، یادگارِ اسلام و بازماندۀ مسلمانانید.
کوفه، در گذشته، در قلب بلاد اسلامی قرار داشت و نزدیک ترین نقطه برای مدیریت قلمرو مسلمانان، بویژه برای نقاطی بود که در عصر خلیفۀ دوم، به قلمرو حکومت اسلامی افزوده شدند.
در دوران زمامداری امام علی علیه السلام، مقرّ خلافت از مدینه به کوفه منتقل شد که بی تردید، افزون بر موقعیت اقتصادی، یکی از دلایل آن، دسترسی آسان از این شهر به بلاد مختلف اسلامی، خصوصاً هنگام نیاز به اعزام نیرو برای جنگ با معاویه بود.
بنا بر این، کوفه از نظر جغرافیایی نیز مناسب ترین مکان برای اقدام بر ضدّ حکومت یزید بود.
کوفه، افزون بر موقعیت سیاسی، نظامی و جغرافیایی آن، مهم ترین پایگاه فرهنگی جهان اسلام نیز بوده است. سیاست خلیفۀ دوم، این بود که در کوفه، سربازانی آشنا با قرآن وناآشنا با سنّت، پدید آورد. لذا نقلِ حدیث را در کوفه ممنوع کرد و بر این اساس، قاریان کوفه، غالباً مسلمانان تکْبُعدی وناآشنا به سنّت بودند؛ امّا پس از به خلافت رسیدن امام علی علیه السلام، سیاست های اصولی فرهنگی ایشان در دوران حکومت، از یک سو، و حضور یاران بزرگ پیامبر خدا صلی الله علیه و آله که همراه امام علی علیه السلام به کوفه آمده بودند، از سوی دیگر، نقش مؤثّری در رشد فرهنگی مردم کوفه داشت.
بر این اساس، هنگام قیام امام حسین علیه السلام - که حدود 25 سال از آغاز حکومت امام علی علیه السلام می گذشت -، بی تردید، مردم کوفه، به طور نسبی از بالاترین سطوح فرهنگی در میان جوامع اسلامی برخوردار بودند. از این رو، زمینۀ اصلاح طلبی و قیام علیه ظلم و جور بنی امیّه، در این شهر بیش از هر جای دیگری فراهم بود. شورش های مکرّر آنها بر ضدّ حکومت های وقت پس از قیام امام حسین علیه السلام، گواه این مدّعاست.
ص:63
نقش تعیین کنندۀ کوفیان در فتوحات اسلامی و درگیری آنها با حکومت ستمگر شام، بویژه در دوران حکومت امام علی علیه السلام، ایجاب می کرد تا طبعاً رضایت ندهند که شام، مرکز خلافت و تصمیم گیری در جهان اسلام باشد. لذا در طول حکومت امَوی، کوفه، کانون مبارزه و مخالفت با حکومت امَوی شام بود و در این راه، بیشترین کشته، زندانی و تبعیدی را داد.
زیاد بن ابیه، در دورانی که از طرف معاویه به حکومت کوفه گمارده شد، علاوه بر کشتن و زندانی کردن بسیاری از مبارزان و تبعید بسیاری از آنان به شام و سایر شهرها، بر پایۀ برخی از گزارش ها، تنها پنجاه هزار نفر را از کوفه و بصره به سوی خراسان، کوچ داد.(1)
همچنین فرزندش ابن زیاد، علاوه بر کشتار گستردۀ مبارزان، گروهی از بزرگان شیعیان کوفه (مختار، هانی، سلیمان بن صُرَد، ابراهیم بن مالک اشتر و...) را زندانی کرد.
نهضت توّابین و قیام مختار، پس از واقعۀ کربلا، شورش عبد الرحمان بن اشعث در سال های 82 و 83 هجری و قیام زید بن علی بن الحسین علیه السلام در سال 122، دلایل روشن دیگری بر نفرت عمیقِ بخش قابل توجّهی از مردم کوفه از حکومت امَوی است.
در دوران امامت امام حسین علیه السلام، مفاسد اخلاقی و عملی آشکار یزید - که خود را خلیفۀ مسلمانان می دانست -، نفرت طبیعی مردم کوفه نسبت به حکومت شام را دوچندان کرد. لذا با نوشتن نامه های پی در پی، از امام علیه السلام دعوت کردند تا به کوفه بیاید و نهضت شکل گرفته بر ضدّ حاکمان امَوی را سامان دهد.
هر چند شمار شیعیان حقیقی و پیروان واقعی اهل بیت علیهم السلام در کوفه اندک بود؛ لیکن دوستداران اهل بیت علیهم السلام و کسانی که نسبت به خاندان رسالت، اظهار ارادت می کردند، در این شهر، فراوان بودند؛ بلکه با عنایت به این که کوفه، حدود پنج سال مرکز حکومت عدل امام علی علیه السلام بود و جمع بسیاری از یاران بزرگ پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، همراه با ایشان به این شهر آمده بودند و از این طریق، احادیث فراوانی در فضائل اهل بیت علیهم السلام در میان مردم انتشار یافته بود، کوفه به تدریج، کانون هواداران اهل بیت علیهم السلام در جهان اسلام شد و به همین جهت، پس از مرگ معاویه، هنگامی که جمع کوچکی از پیروان راستین اهل بیت علیهم السلام فعالیت تبلیغاتی خود را برای بیعت با امام حسین علیه السلام و مبارزه با حکومت امَوی آغاز کردند، در فضای باز اجتماعی ناشی از ضعف فرماندار کوفه، در
ص:64
مدّت کوتاهی فضای عمومی شهر در اختیار هواداران امام حسین علیه السلام قرار گرفت.
امّا مردم مکّه و مدینه، به دلیل شرایط سیاسی حاکم بر آنها، برخلاف کوفیان، به اهل بیت علیهم السلام علاقه مند نبودند. ابن ابی الحدید، به نقل از ابو عمر نَهْدی، از امام زین العابدین علیه السلام نقل کرده که فرمود:
ما بِمَکَّةَ وَ المَدینَةِ عِشرونَ رَجُلاً یُحِبُّنا.(1)
در مکّه و مدینه، بیست نفر هم نیستند که ما را دوست بدارند.
در مقابل، گزارش های فراوانی، از کثرت نسبی علاقه مندان به اهل بیت علیهم السلام در کوفه حکایت دارد، چنان که از امام باقر علیه السلام نقل شده که فرمود:
إنَّ وَلایَتَنا عُرِضَت عَلی أهلِ الأَمصارِ فَلَم یَقبَلها قَبولَ أهلِ الکوفَةِ بِشَیءٍ.(2)
ولایت ما، بر مردم شهرها ارائه شد. هیچ کدام مانند مردم کوفه، آن را نپذیرفتند.
روایات دیگری نیز رسیده اند که مؤیّد این اند که هواداران اهل بیت علیهم السلام در کوفه، بیش از هر شهر دیگری وجود داشته اند. هر چند هواداریِ بیشتر آنها در حدّ دفاع عملی و ایثار جان نبوده است؛ لیکن در سایر شهرها، اهل بیت علیهم السلام، همین مقدار طرفدار هم نداشته اند و لذا هنگامی که ابن زیاد، کوفیان را مجبور به رفتن به سوی سرزمین کربلا و جنگ با امام علیه السلام کرد، بسیاری از آنها، از نیمۀ راه گریختند و در کربلا، حاضر نشدند. بَلاذُری، در این باره می نویسد:
یک گروه هزارنفره [از کوفه] اعزام می شد؛ امّا به جهت اکراه آنان از این کار (نبرد با حسین علیه السلام)، تنها سیصد یا چهارصد نفر یا کمتر از اینها به مقصد می رسیدند.(3)
در سراسر جهان اسلام، جز اهل کوفه، هیچ کس از امام حسین علیه السلام برای قیام بر ضدّ حکومت یزید، دعوت نکرد. از این رو، یکی از پاسخ های امام علیه السلام به معترضان، استناد به دعوت نامه های مردم کوفه بود. در چنین فضایی، اگر امام علیه السلام برای آغاز نهضت به نقطۀ دیگری عزیمت می کرد و به دست کارگزاران حکومت، کشته می شد، آیا او را به بی سیاستی متّهم نمی کردند؟!
رسیدن امام حسین علیه السلام به کوفه برای امویان بسیار خطرناک بود و لذا پیش از سلطۀ کامل ابن زیاد
ص:65
بر کوفه، یزید و کارگزارانش با همۀ توان تلاش می کردند که امام علیه السلام به کوفه نرود. یزید، حتّی دست به دامن ابن عبّاس شد تا امام علیه السلام را از رفتن به کوفه باز دارد، همچنین عمرو بن سعید، فرماندار مکّه، کوشید تا جلوی رفتن امام علیه السلام را بگیرد، و گروهی را اعزام کرد تا مانع خروج امام علیه السلام از مکّه شوند، امّا پس از درگیری مختصری، امام علیه السلام روانۀ عراق گردید.
بنا بر این، کوفه از نظر موقعیت فرهنگی، سیاسی، اجتماعی، نظامی و جغرافیایی، مناسب ترین نقطه برای آغاز نهضت بر ضدّ حکومت یزید بود. از این رو، سیّد مرتضی رحمه الله در تحلیل حادثۀ کربلا می گوید:
اسباب پیروزی بر دشمن، روشن و آشکار بود، امّا آن اتّفاق بد، ماجرا را دگرگون و معکوس کرد تا جایی که به انجام رسید، آنچه رسید.(1)
هر چند ما با این نظر، موافق نیستیم، لیکن به دلایلی که بیان کردیم، کوفه را بهترین گزینه برای تحقق اهداف نهضت حسینی می دانیم. توضیح بیشتر این مطلب، در ادامۀ همین فصل، خواهد آمد.
ص:66
بررسی گزارش هایی که در منابع تاریخی در این زمینه آمده اند،(1) نشان می دهد که افراد مختلفی با انگیزه های گوناگون، می خواستند تا امام حسین علیه السلام را از سفر به عراق، منصرف کنند: برخی مستقیماً از یزید، دستور ممانعت داشتند. برخی غیر مستقیم، عامل اجرایی او بودند. برخی ضمن علاقه مندی به امام علیه السلام در جهت اجرای خواست حکومت یزید، عمل می کردند، شماری به خاطر پیشگویی هایی که از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله در بارۀ شهادت ایشان شنیده بودند، از این سفر احساس خطر می کردند، برخی می خواستند که امام علیه السلام هم مانند آنها عافیت طلبی را پیشه سازد و در نهایت، برخی هم انگیزه ای جز علاقه مندی به امام علیه السلام نداشتند.
برای تحلیل پاسخ های امام علیه السلام به کسانی که با خطرناک توصیف کردن سفر به کوفه، تلاش می کردند تا امام علیه السلام را از این سفر منصرف کنند، باید توجّه داشت - همان طور که پیش از این گفتیم -، هدف امام علیه السلام از سفر به کوفه، در درجۀ نخست، تأسیس حکومت اسلامی و در مرتبۀ بعد، سست کردن پایه های حکومت اموی و دفاع از اساس اسلام به قیمت شهادت خود و عزیزانش بود. بنا بر این، تحقّق این هدف، با خطرهای احتمالی و بلکه قطعیِ این سفر، منافات ندارد.
امام حسین علیه السلام از یک سو، سرنوشت این سفر را می دانست و از خطرهای آن، کاملاً آگاه بود و از سوی دیگر، برای اتمام حجّت بر مردم، نمی توانست همۀ آنچه را می داند، برای همۀ مردم بیان کند. از این رو، پاسخ های امام علیه السلام به کسانی که سفر به کوفه را خطرناک وصف می کردند، متفاوت بود. این پاسخ ها را به سه دسته می توان تقسیم کرد:
پاسخ امام علیه السلام به کارگزاران یزید که او را از سفر به عراق منع می کردند، در واقع، این بود که: در کار من، دخالت نکنید. هنگامی که مأموران عمرو بن سعید، فرماندار مکّه، مانع خروج امام علیه السلام و
ص:67
یارانش از مکّه شدند و ضمن درگیری مختصری خطاب به امام علیه السلام گفتند: ای حسین! از خدا نمی ترسی که از جماعت، جدا می شوی و میان امّت، تفرقه می اندازی؟
امام حسین علیه السلام تنها به قرائت این آیۀ شریف، بسنده کرد:
«لِی عَمَلِی وَ لَکُمْ عَمَلُکُمْ أَنْتُمْ بَرِیئُونَ مِمّا أَعْمَلُ وَ أَنَا بَرِیءٌ مِمّا تَعْمَلُونَ .(1)
عمل من، برای من و عمل شما، برای شماست. شما از آنچه من می کنم، بیزارید و من، از آنچه شما می کنید، بیزارم».(2)
بر پایۀ نقل ابن اعثم، امام علیه السلام در پاسخ نامۀ یزید به اهل مدینه - که متضمّن باز داشتن آنها از قیام بود -، نیز تنها به نوشتن آیۀ یاد شده اکتفا کرد.(3)
از آن جا که هدف اولیۀ امام علیه السلام از سفر به عراق، تأسیس حکومت اسلامی بود، برای اتمام حجّت بر مردم، نمی توانست سرنوشت سفر را برای همۀ مردم، حتّی برای برخی از خواص، بیان کند.
لذا در پاسخ بسیاری از کسانی که با خطرناک توصیف کردن سفر به عراق، از ایشان می خواستند تا از این سفر منصرف شود، به پاسخ های اجمالی اکتفا می کرد، چنان که در پاسخ به پیشنهاد طِرّماح و ابو بکر بن عبد الرحمان فرمود:
مَهما یَقضِ اللّهُ مِن أمرٍ یَکُن.(4)
هر چه خداوند حکم کند، همان می شود.
همچنان که در پاسخ بِشر بن غالب، عبد اللّه بن مطیع و عمر بن عبد الرحمان و فَرَزدَق و امثال آنها نیز به پاسخ های اجمالی اکتفا کرد.
امّا پاسخ امام علیه السلام به شخصیت های بزرگی مانند امّ سلمه وعبد اللّه بن جعفر و محمّد ابن حنفیه، کاملاً متفاوت با پاسخ به دیگران بود؛ چرا که در پاسخ به آنها امام علیه السلام از شهادت خود خبر می داد، چنان که در پاسخ به ام سلّمه می فرماید:
ص:68
إنّی واللّهِ مَقتولٌ کَذلِکَ، وإن لَم أخرُج إلَی العِراقِ یَقتُلونی أیضاً.(1)
به خدا سوگند، من، این چنین کشته می شوم، و اگر به عراق هم نروم، مرا می کشند.
و نیز به عبد اللّه بن جعفر می فرماید:
لَو کُنتُ فی جُحرِ هامَةٍ مِن هَوامِّ الأَرضِ لَاستَخرَجونی وَیَقتلونی.(2)
اگر در لانۀ جنبنده ای هم باشم، مرا بیرون می آورند و می کشند.
این سخن، بدین معناست که: من، چه به کوفه بروم و چه نروم، بی تردید، به دست عوامل یزید، کشته می شوم. بنا بر این، باید نقطه ای را برای شهادت خود انتخاب کنم که خون من، بیشترین بهره را برای اسلام داشته باشد و بیشترین ضربه را به حکومت امَوی بزند وحرمت حرم نیز حفظ گردد، و آن نقطه، جایی جز عراق نیست.
بر این اساس انتخاب کوفه و همراه بردن خانواده و کودکان خردسال و بهترین یاران در این سفر، دقیقاً در راستای تحقّق این هدف والای الهی بوده است.
ص:69
با توجّه به آنچه در بارۀ موقعیّت فرهنگی و سیاسی کوفه بیان کردیم، دلایل اقبال مردم کوفه را به نهضت حسینی، در موارد زیر می توان خلاصه کرد:
1. بالا بودن سطح فرهنگیِ بخشی از مردم کوفه؛
2. تقابل منافع سیاسی و اقتصادی کوفه با شام. کوفه، روزی پایگاه مهمّ تصمیم گیری در جهان اسلام بود و با شام، درگیری داشت. اکنون، کوفیان در برابر حکومت شام، احساس ذلّت و خفّت می کردند؛
3. علاقه مندی بسیاری از مردم کوفه نسبت به اهل بیت علیهم السلام؛
4. مفاسد حکومت امَوی و بخصوص فساد آشکار یزید؛
5. نبودن جای گزینی مناسب برای امام حسین علیه السلام که بتواند کوفیان را در مخالفت با حکومت شام و براندازی آن، رهبری کند.
در کنار هم قرار گرفتن عوامل مذکور، سبب شد که جمعی از پیروان راستین امام حسین علیه السلام، مخالفت با حکومت امَوی را بیاغازند و هنگامی که مردم را به همراهی با ایشان جهت براندازی حکومتْ فرا خواندند، تودۀ مردم از آن استقبال کردند. سیاست نعمان بن بشیر نیز - که مایل به درگیری نبود -، زمینه را فراهم کرد و فضای عمومی کوفه، به سرعت در جهت نهضت حسینی قرار گرفت، به گونه ای که حتّی جمعی از سران هوادار حکومت - مانند: عمرو بن حَجّاج و شَبَث بن رِبْعی که موقعیّت خود را در خطر می دیدند -، تحت تأثیر فضای عمومی شهر، به ظاهر به صف حامیان نهضت پیوستند و برای امام حسین علیه السلام نامه نوشتند.
اکنون باید دید که: چرا در فرصت کوتاهی پس از آمدن ابن زیاد به کوفه، به طور کلّی، ورق برگشت و فضای عمومی کوفه، در جهت خواستِ حکومت یزید قرار گرفت؟ به سخن دیگر، جامعۀ کوفه در کنار آن ویژگی های مثبت، چه خصوصیّات دیگری داشت که یک روز، فضای عمومی آن در جهت خواستِ امام حسین علیه السلام بود و روز دیگر، در جهت خواست یزید؟ و آیا این
ص:70
رویکردِ مردم کوفه را می توان به حساب شیعیان گذاشت؟
برای پاسخ دادن به این پرسش ها، جامعه شناسی و روان شناسی مردم کوفه و شناخت نظام اداری و اقتصادی حاکم بر این شهر، ضروری است. در بخش های آینده، به تبیین این مسائل خواهیم پرداخت و پس از آن، مهم ترین عوامل شکست نهضت کوفه را بررسی خواهیم کرد.
ص:71
در ارزیابی سفر امام حسین علیه السلام به کوفه و نهضت کوفیان، افزون بر آنچه گذشت، جامعه شناسی کوفه را نیز باید بررسی کرد. کوفۀ آن روزگار، از زوایای گوناگون، قابل ارزیابی است؛ چرا که شهری متنوّع و چند گونه بوده است:
جامعۀ کوفه را از نظر نژادی، می توان به دو بخش عرب و غیرعرب، تقسیم کرد. بیشتر مردم عربِ ساکن کوفه، قبایلی بودند که با آغاز فتوحات اسلامی در ایران، از شبه جزیرۀ عربستان، به قصد شرکت در جنگ، به سمت عراق، کوچ کردند و سرانجام، پس از پایان فتوحات، در کوفه و بصره، مسکن گزیدند.
بخش دیگری از عرب های ساکن کوفه را قبایلی مانند بنی تَغلِب تشکیل می دادند که پیش از اسلام، در عراق، سکونت گزیده بودند و پیوسته با ایرانیان در جنگ بودند. اینان، با آغاز فتوحات اسلامی، به مسلمانان پیوستند و آنها را در فتوحات، یاری دادند. سپس بخشی از آنها در شهرهای تازه تأسیس اسلامی، سُکنا یافتند.
مردمان غیر عرب کوفه - که اندکی از جمعیّت آن را تشکیل می دادند -، شامل گروه هایی همچون مَوالی،(2) سُریانی ها(3) و نَبْطی ها(4) بودند.
از نظر اعتقادی، جامعۀ آن روز کوفه را می توان به دو بخش مسلمان و غیر مسلمان، تقسیم کرد.
ص:72
بخش غیر مسلمان کوفه، عبارت بودند از: مسیحیان عرب از «بنی تَغلِب»، مسیحیان نَجران، مسیحیان نَبْطی، یهودیانی که در زمان عمر از شبه جزیرۀ عربستان رانده شده بودند، و زردشتیان ایرانی. این بخش، در مجموع، قسمت ناچیزی از کلّ جمعیّت کوفه بودند.
بخش مسلمان کوفه را، از نظر سیاسی، می توان به چهار دسته تقسیم کرد:
پیش از این، اشاره کردیم که در عصر نهضت حسینی، کوفه، کانون هواداران اهل بیت علیهم السلام بود؛ ولی این سخن، بدان معنا نیست که همۀ کسانی که به اهل بیت علیهم السلام اظهار ارادت می کردند، پیروان راستین آنها و «شیعه» به مفهوم حقیقی این کلمه بودند؛ بلکه هواداران اهل بیت علیهم السلام و مدّعیان تشیّع در آن دوران، به چند دسته تقسیم می شدند که در ادامۀ همین فصل، توضیح خواهیم داد.
هواداران بنی امیّه، بخش قابل توجّهی از مردم کوفه را تشکیل می دادند. در آن دوران که بیست سال از حکومت امَویان در کوفه می گذشت، افراد بسیاری جذب آنها شده بودند. هواداران بنی امیّه در کوفه، از تشکّل و سازماندهی نیرومندی برخوردار بودند. افرادی مانند عمرو بن حَجّاج زبیدی، یزید بن حرث، عمرو بن حُرَیث، عبد اللّه بن مسلم، عمارة بن عقبه، عمر بن سعد و مسلم بن عمرو باهِلی، از سران آنان به شمار می رفتند و همین ها بودند که وقتی از پیشرفت کار مسلم بن عقیل و ضعف و فتور نعمان بن بشیر، فرماندار کوفه احساس خطر کردند، به شام نامه نوشتند و زمینه را برای عزل نعمان و فرمان روایی ابن زیاد، فراهم ساختند.
گفته شده که رؤسا و مُتنفّذان قبایل کوفه، از این حزب بوده اند و این امر، خود، باعث گرایش بسیاری از مردم به این سو می شده است.(1)
علی رغم سرکوب خوارج در جنگ نهروان، سیاست های غیر اسلامی معاویه باعث شد که خوارج کوفه، در زمان او، قدرت بگیرند. آنان در سال 43 ق، در دوران فرمان روایی مغیرة بن شعبه بر کوفه، به رهبری مُستَورِد قیام کردند؛ ولی کارشان به شکست انجامید. زیاد بن ابیه نیز پس از به عهده گرفتن فرمانداری کوفه در سال 50 ق، نقش مهمّی در سرکوب آنها داشت. پس از
ص:73
مرگ زیاد (سال 53 ق)، خوارج کوفه به رهبری حیّان بن ظبیان، در سال 58 ق، قیامی دیگر ترتیب دادند و این بار، ابن زیاد، پس از به عهده گرفتن زمام امور کوفه، به سرکوب آنها پرداخت.(1)
بنا بر این، با توجّه به درگیری خوارج با امَویان، شاید بتوان گفت که آنان در جریان نهضت حسینی، با هیچ یک از دو طرف، همکاری نکرده اند.
بخش قابل توجّهی از جوامع مختلف را کسانی تشکیل می دهند که یا همۀ حوادث اجتماعی را بی اهمیّت می شمارند و یا هر روز، به رنگی در می آیند. در کوفه نیز طبعاً جمعی بودند که نه به اهل بیت علیهم السلام علاقه داشتند و نه هوادار بنی امیّه بودند؛ بلکه هوادار شکم و شهوتِ خویش بودند و هر کس می توانست زندگی آنان را تأمین کند، از او پیروی می کردند.
ص:74
در روایات اهل بیت علیهم السلام، مدّعیان تشیّع و هواداریِ خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله، به چند طبقه یا دسته تقسیم شده اند:
برترین دستۀ شیعیان، کسانی بودند که به راستی، به خاندان رسالت عشق می ورزیدند و در پنهان و آشکار، از آرمان های آنان دفاع می کردند. اینان، در کلام امام صادق علیه السلام، دوستانِ تَرازِ اوّل اهل بیت علیهم السلام معرّفی شده اند:
طَبَقَهٌ یُحِبّونا فِی السِرِّ وَ العَلانِیَةِ، هُمُ النَّمَطُ الأَعلی.
گروهی که ما را آشکارا و پنهان، دوست دارند؛ آنان در بالاترین درجه اند.
امام صادق علیه السلام در ادامۀ این سخن، ویژگی های این گروه راه چنین تبیین فرموده است:
فَمِن بَینِ مَجروحٍ وَ مَذبوحٍ، مُتَفَرِّقینَ فی کُلِّ بِلادٍ قاصِیَةٍ... وَ هُمُ الأَقَلّونَ عَدَداً، الأَعظَمونَ عِندَ اللّهِ قَدراً وَ خَطَراً.(1)
جمعی زخمی و جمعی سربُریده، در شهرهایی دوردست، پراکنده افتاده اند.... آنان، جمعیّتی اندک اند؛ امّا در پیشگاه خدا، ارج و منزلتی والا دارند.
در عصر نهضت حسینی، حبیب بن مُظاهر اسدی، مسلم بن عَوسَجه و ابو ثُمامۀ صائدی، نمونه های شناخته شدۀ این دسته از شیعیان و علاقه مندان اهل بیت علیهم السلام بودند. آنان، پس از مرگ معاویه، در خانۀ سلیمان بن صُرَد خُزاعی جمع شدند و باب نامه نگاری به امام حسین علیه السلام، پس از مرگ معاویه، به دست آنها گشوده شد.
این دسته، کسانی بودند که بر اثر جاذبه های حکومت علوی و آشنایی با احادیثی که اصحاب بزرگ پیامبر خدا صلی الله علیه و آله در فضایل اهل بیت علیهم السلام نقل کرده بودند، به این خاندان، اظهار ارادت می کردند؛ ولی دوستی آنها، از مرز ظاهر و زبان، تجاوز نمی کرد. امام صادق علیه السلام این دسته را
ص:75
دوستانِ تَرازِ پایین اهل بیت علیهم السلام وصف فرموده است:
وَ الطَّبَقَةُ الثانِیَةُ: النَّمَطُ الأَسفَلُ، أحَبّونا فِی العَلانِیَةِ وَ ساروا بِسیرَةِ المُلوکِ، فَأَلسِنَتُهُم مَعَنا وَ سُیوفُهُم عَلَینا.(1)
گروه دوم، پایین ترند. ما را آشکارا دوست دارند؛ ولی به شیوۀ پادشاهان رفتار می کنند.
از این رو، زبان هایشان، با ماست و شمشیرهایشان، بر ضدّ ما!
در دوران حکومت امام علی علیه السلام و دیگر امامان، بیشتر مردم کوفه از همین دسته بودند؛ همان ها که امام علی علیه السلام در اواخر حکومت خود، پی در پی، از آنها گله می کرد و خطاب به آنها می فرمود:
یا أَشباهَ الرِّجالِ وَلا رِجالَ.(2)
ای مردْنمایانِ نامرد!
و می فرمود:
مُنیتُ بِمَن لا یُطیعُ.(3)
گرفتار کسانی شده ام که فرمان نمی برند.
و می فرمود:
لا غَناءَ فی کَثرَةِ عَدَدِکُم.(4)
زیاد بودنِ جمعیّت شما، سودی ندارد.
و می فرمود:
لَبِئسَ حُشّاشُ نارِ الحَربِ أنتُم!(5)
شما بد آتش افروزانی برای جنگ هستید.
و می فرمود:
هَیهاتَ أن أطلُعَ بِکُم أسرارَ العَدلِ.(6)
هیهات که خواسته باشم به یاری شما، عدالت پنهان را آشکار کنم!
نیز بر پایۀ برخی از گزارش ها، امام حسن علیه السلام در توضیح علّت صلح خود با معاویه، این دسته
ص:76
از یاوران خود را این گونه توصیف فرمود:
یَقولونَ لَنا إنَّ قُلُوبَهُم مَعَنا وَ إِنَّ سُیوفَهُم لَمَشهورَةٌ عَلَینا!(1)
به ما می گویند که دل هایشان با ماست؛ ولی شمشیرهایشان بر ضدّ ماست.
همچنین، فَرَزدَق در دیدار با امام حسین علیه السلام، در وصف این دسته از علاقه مندان اهل بیت علیهم السلام، می گوید:
القُلوبُ مَعَکَ، وَ السُّیوفُ مَع بَنی امَیَّةَ.(2)
دل ها با توست و شمشیرها با بنی امیّه.
نکتۀ شایان توجّه، این که در وصف دستۀ دوم، گفته شده که «زبان هاشان، با اهل بیت علیهم السلام و شمشیرهاشان، بر ضدّ آنان است»؛ امّا در کلام فرزدق و دیگران، آمده است که «دل هاشان با اهل بیت علیهم السلام است و شمشیرهاشان، بر ضدّ آنها».
حقیقت، این است که اگر به راستی، دل آنها با اهل بیت علیهم السلام بود، شمشیر آنها نمی توانست بر ضدّ اهل بیت علیهم السلام باشد. ضدّیت عملی این دسته با خاندان رسالت، نشان می دهد که ارادت آنان به این خاندان، از مرز زبان تجاوز نمی کرده است.
دستۀ سوم: از علاقه مندان اهل بیت علیهم السلام، کسانی بودند که نه همانند دسته اوّل، در ظاهر و باطن از اهل بیتْ علیهم السلام دفاع می کردند، و نه همانند دستۀ دوم، علاقه ای ظاهری داشتند. این دسته، اهل بیت علیهم السلام را در قلب خود، دوست داشتند؛ ولی جرئت اظهار ارادت نسبت به آنان را نداشتند.
اینان، به تعبیر امام صادق علیه السلام، علاقه مندان تَرازِ وسط اند. متن سخن امام علیه السلام، این است:
وَ الطَّبَقَةُ الثالِثَةُ: النَّمَطُ الأَوسَطُ، أحَبّونا فِی السِّرِّ وَ لَم یُحِبّونا فِی العَلانِیَةِ.(3)
گروه سوم، در رتبۀ وسط اند. ما را در نهان، دوست دارند؛ امّا آشکارا با ما دوستی نمی کنند.
سپس در تبیین ویژگی های دستۀ سوم، می فرماید:
وَلَعَمری لَئِن کانوا أحَبّونا فِی السرِّ دُونَ العَلانِیَةِ فَهُمُ الصَّوامونَ بِالنَّهارِ القَوّامونَ بِاللَّیلِ، تَری أثَرَ الرَّهبانِیَةَ فی وُجوهِهِم، أهلُ سِلمٍ وَ انقِیادٍ.
به جان خودم، اگر آنان ما را در باطن دوست می داشتند و نه به ظاهر، روزه دارانِ روز و
ص:77
عابدانِ شب می بودند و اثر عبادت را در چهره شان می دیدی، و تسلیم و فرمان بردار می بودند.
در یک تقسیم بندی دیگر برای شیعیان، از امام باقر علیه السلام چنین روایت شده که فرمود:
الشیعَةُ ثَلاثَةُ أصنافٍ: صِنفٌ یَتَزیَّنونَ بِنا، وَ صِنفٌ یَستَأکِلونَ بِنا، وَ صِنفٌ مِنّا وَ إلَینا.(1)
شیعیان، سه دسته اند: دسته ای با ما، خود را می آرایند. دسته ای با ما، منافع مالی خود را به چنگ می آوردند، و دسته ای، از مایند و رو به کوی ما دارند.
با توجّه به این روایات، مدّعیان تشیّع در کوفه را می توان به سه دسته تقسیم کرد:
دستۀ اوّل، کسانی که دل آنها با اهل بیت علیهم السلام بود و در عمل نیز از آرمان های این خاندان، دفاع می کردند. تعداد این دسته، بسیار اندک بود.
دستۀ دوم، کسانی که اهل بیت علیهم السلام را به راستی دوست داشتند؛ ولی جرئت دفاع از آرمان های آنان را نداشتند. تعداد اینان، بیش از دستۀ اوّل و کمتر از دستۀ سوم بود.(2)
دستۀ سوم، کسانی که برای رسیدن به منافع سیاسی یا اجتماعی و یا اقتصادی، به اهل بیت علیهم السلام اظهار ارادت می کردند، ولی شمشیرهایشان در خدمت دشمنان آنها بود. بیشتر شیعیان کوفه، از این دسته بودند؛ ولی اینان، شیعۀ واقعی نبودند و می توان آنان را شیعیان سیاسی و اقتصادی نامید. چنین کسانی، در واقع، پیرو کسی هستند که بتواند منافع آنها را تأمین کند. از این رو، در فضایی که مردم احساس می کردند که امام حسین علیه السلام پیروز خواهد شد، این دسته نیز با مسلم بیعت کردند؛ ولی در فضایی که دیدند همراهی با امام علیه السلام برای آنها خطرناک است، در صف پیروان بنی امیّه قرار گرفتند.
بنا بر این، گناه حمایت نکردن از نهضت امام حسین علیه السلام، به دوش شیعیان سیاسی، اجتماعی و اقتصادی و نیز کسانی است که از نام شیعه، سوء استفاده می کردند، نه شیعیان اعتقادی و واقعی.
ص:78
به طور کلّی، ویژگی های روانی بیشتر جامعۀ آن روزگارِ کوفه را که در شکست ظاهری نهضت امام حسین علیه السلام دخیل بوده اند، می توان چنین برشمرد:
هستۀ اوّلیۀ شهر کوفه را قبایل بَدَوی (صحرانشین) تشکیل می دادند که بنا به علل مختلف، در فتوحات اسلامی شرکت جستند و سپس از صحرانشینی و کوچرَوی، به شهرنشینی روی آوردند؛ امّا با این حال، خُلق و خوی صحرانشینی خود را از دست نداده بودند.
یکی از ویژگی های صحرانشینان، داشتن آزادی بی حدّ و حصر در صحراها و بیابان هاست. از این رو، آنان از همان ابتدا به درگیری با امیران خود پرداختند، به گونه ای که خلیفۀ دوم را به ستوه آوردند، تا جایی که از دست آنان، این چنین شِکوه نمود:
چه مصیبتی بالاتر از این که با صد هزار جمعیّت، رو به رو باشی که نه آنها از امیری خشنودند، و نه امیری از آنان رضایت دارد؟!(1)
می توان گفت که چنین جامعه ای، امیر عادل و آزاداندیش را بر نمی تابد. در این جامعه، مردم از این گونه امیران، سوء استفاده می کنند، در مقابل آنها به معارضه بر می خیزند و از فرمان آنان، اطاعت نمی نمایند. نمونۀ همۀ این نشانه ها را در رفتار کوفیان با امام علی علیه السلام مشاهده می کنیم. امیر مناسب این جامعه، امیری مانند «زیاد بن ابیه» است که با خشونت و ستمگری، آنان را وادار به اطاعت در برابر حکومت نماید.
گرچه بسیاری از مسلمانان صدر اسلام، با نیّتی خالص و به جهت رضای حق و پیشرفت اسلام در فتوحات اسلامی شرکت می جستند، امّا کم نبودند افراد و قبایلی که به قصد به دست آوردن غنایم جنگی در این جنگ ها شرکت می کردند. اینان، پس از سکونت در کوفه، حاضر به از دست دادن دنیای خود نبودند و به محض احساس کردن هر گونه خطری، عقب می نشستند و به
ص:79
عکس، هر گاه احساس نفعی می نمودند، فوراً به عرصه داخل می شدند.
شاهد صادق این مطلب، حضور کوفیان در دو جنگ جَمَل و صفّین است. هنگامی که در سال 36 هجری، امام علی علیه السلام برای مقابله با شورشیانِ مستقر در بصره، از مدینه ره سپار عراق شد، از کوفیان، درخواست کمک نمود. کوفیان که هنوز حکومت امام علی علیه السلام را نوپا می دیدند و از سرنوشت جنگ، بخصوص با توجّه به کثرت سپاه بصره، بیمناک بودند، کوشیدند از زیر بار این دعوت، شانه خالی کنند و سرانجام، پس از تبلیغ ها و تشویق های فراوان، تنها دوازده هزار نفر، یعنی حدود ده درصد از جمعیّت جنگجویان کوفه، در این جنگ، به نفع علی علیه السلام شرکت جستند.
پس از اتمام جنگ نیز یکی از اعتراض های نخبگان و خواصّ آنان، مصادره نشدن و تقسیم نشدن غنایم به وسیلۀ امام علی علیه السلام بود.
امّا در جنگ صفّین که کوفیان، حکومت امام علی علیه السلام را سامان یافته می دیدند و امید فراوانی به پیروزی داشتند، رغبت بیشتری به شرکت در جنگ نشان دادند، به طوری که تعداد سپاهیان امام علی علیه السلام را در این جنگ، بین 65 تا 120 هزار نفر نگاشته اند که شمار افراد غیر کوفی آن، بسیار ناچیز بوده است.
فراوانیِ بیعت کنندگان با مسلم را نیز می توان با همین اصلْ توجیه نمود، گرچه عدّۀ اندکی از افراد مخلص نیز در میان آنها بودند.
مردم کوفه در آن هنگام، از سویی به علّت مرگ معاویه و جوانی یزید، حکومت مرکزی شام را دچار ضعف می دیدند و از سوی دیگر، فرماندار کوفه (نعمان بن بشیر) را قادر به مقابله با قیامی جدّی نمی دانستند. از این رو، تجمّع عدّه ای از شیعیان مخلص به رهبریِ سلیمان بن صُرَد خُزاعی و پیشنهاد دعوت از امام حسین علیه السلام و تشکیل حکومت در کوفه، به سرعت از سوی کوفیان، مورد استقبال قرار گرفت؛ زیرا احتمال پیروزی و تشکیل حکومت را قوی می دانستند.
کوفیان، حتّی پس از ورود عبید اللّه به کوفه، امید پیروزی را از دست ندادند. از این رو، تعداد فراوانی از آنها به همراه مسلم در محاصرۀ قصر عبید اللّه شرکت جستند و هنگامی که احساس خطر نمودند، به سرعت، از نهضت، کناره گرفتند و مسلم و هانی را به دست عبید اللّه سپردند.
این احساس خطر، هنگامی شدّت گرفت که شایعۀ حرکت سپاه شام از سوی طرفداران عبید اللّه در میان مردم، پخش شد. البته ترس از سپاه شام را نیز می توان معلول دنیاطلبی مردم کوفه به شمار آورد.
با مطالعۀ مقاطع مختلف تاریخ کوفه، می توانیم تابع احساس بودنِ اهالی آن را مشاهده نماییم.
ص:80
علّت اصلی این ویژگی را می توان عدم رسوخ ایمان در قلب های آنان دانست و طبعاً از افراد و قبایلی که با دیدن شوکت اسلام به آن پیوستند و برای دنیای خود به جنگ رفتند، انتظاری جز این نمی توان داشت.
شاید معروف شدن کوفیان به نیرنگبازی، فریبکاری و بی وفایی - تا جایی که به ظهور مَثَل هایی چون: «أغدَرُ مِن کوفیٍّ (فریبکارتر از کوفی)»، یا «الکوفیُّ لا یوفی (کوفی، وفا ندارد)» انجامیده -،(1) نیز ناشی از همین ویژگیِ احساساتی بودن آنها باشد.
نظامی بودن شهر کوفه و پدید آمدن فرصت های متعدّد برای جنگیدن، روحیّه ای خاص و پرخاشگرانه به آنان داده بود. آنان، مغرور از قدرت نظامی و فتوحات خویش، در برابر هر تحوّلی پرخاش کرده، با شورشگری، در صدد بازیابی هویت خویش و به دست آوردن منفعت بودند.
قبیله گرایی حاکم بر عراق و جزیرة العرب، در کوفه نیز نمود داشت و افراد قبیله، به رئیس قبیلۀ خویش، بیش از رئیس حکومت، وابسته بودند. از سوی دیگر، سیاست مَدارانی همچون معاویه و ابن زیاد، با تطمیع رؤسای قبائل، از توانایی آنان بر ضدّ امامان شیعه علیهم السلام، استفاده می کردند.
ص:81
ترکیب نژادی، اعتقادی و سیاسی مردم کوفه و نیز ویژگی های روانی آنها، ایجاب می کرد که نظام اداری و شرایط اقتصادی حاکم بر این شهر، نقش بسیار مؤثّری در بسیج نظامی آنها داشته باشد.
برای روشن شدن این مطلب، اشاره ای کوتاه به نظام اداری کوفه و منابع درآمد مردم آن، ضروری است:
مهم ترین عناصر تشکیلات اداری کوفه، عبارت بودند از:
فرماندار (والی)، مهم ترین مقام اجرایی کوفه بود که مستقیماً توسّط رئیس حکومت مرکزی، منصوب و ادارۀ امور کوفه و توابع آن(1) به او سپرده می شد.
زیاد بن ابیه، هنگامی که در سال 50 هجری به حکومت کوفه منصوب شد، به منظور تسلّط بیشتر بر این شهر، آن را به چهار قسمت (رُبع)، تقسیم کرد: ربع اهل مدینه، ربع تمیم و همْدان، ربع ربیعه و کِنده، و ربع مَذحِج و اسد. همچنین برای هر یک، رئیسی معیّن نمود که مجموع آنها، «رؤسای ارباع» نامیده می شدند.
فرماندهانی که زیاد برای این ارباع انتخاب کرده بود، به ترتیب، عبارت بودند از: عمرو بن حریث، خالد بن عَرَفطه، قیس بن ولید و ابو بُردة بن ابی موسی اشعری.
مسلم بن عقیل نیز هنگام برپایی قیام خود، از این نظام، استفاده کرد و افراد هر ربع را در همان ربع، سازماندهی نمود و خود، رئیسی غیر از رئیس منصوب از سوی حکومت، برای هر ربع، انتخاب کرد.
در جریان قیام مسلم در کوفه پس از دستگیری هانی و محاصرۀ قصر، به نام های رؤسای
ص:82
ارباع که به وسیلۀ او منصوب شده بودند، بر می خوریم: مسلم بن عوسجۀ اسدی، رئیس رُبعِ مَذحِج و اسد، عبید اللّه بن عمر بن عزیز کِندی، رئیس رُبع کِنده و ربیعه، عبّاس بن جَعدۀ جَدَلی، رئیس رُبع اهل مدینه و ابو ثُمامۀ صائدی، رئیس رُبع تمیم و همْدان.
هانی بن عروه، ریاست رُبع کِنده و ربیعه را از سوی حکومت، بر عهده نداشت؛ امّا به قدری در میان این رُبع - که پرجمعیّت ترین رُبع کوفه بود - احترام داشت که گفته شده است در هنگام کمک خواستن، سی هزار شمشیر آماده، به فریادرسی او می آمدند که البتّه ابن زیاد، توانست با سیاست های خود و استفاده از عمرو بن حَجّاج زُبیدی، رقیب هانی، این نفوذ را به حدّ اقل برساند و سرانجام، او را شهید کند، بدون آن که هیچ تحرّکی در رُبع، پدید آید!
عُرَفا، جمع «عَریف» است و عریف، منصبی در قبیله بوده است که صاحب آن، ریاست عدّه ای از افراد قبیله و سرپرستی امور آنان را بر عهده داشته و نسبت به اعمال آن افراد، در مقابل حکومت، پاسخگو بوده است. وظیفه ای که عریف انجام می داد و نیز تعداد افراد تحت نظر او، «عِرافت» نامیده می شد.
این منصب، در قبایل عرب در زمان جاهلیت نیز وجود داشته و از نظر اداری، یک یا دو درجه پایین تر از ریاست قبیله بوده است؛ امّا پس از پایه ریزی نظام اسباع در سال هفدهم هجری، نظام عُرَفا، به گونه ای دیگر پی ریزی شد، بدین ترتیب که افرادِ تحت سرپرستی هر عریف را به تعدادی قرار می دادند که عطا و حقوق آنها و همسران و فرزندانشان، صد هزار درهم باشد. از این رو، تعداد افرادِ «عِرافت» های مختلف، متفاوت بود؛ زیرا نظامی که عمر بن خطّاب برای پرداخت عطا به جنگجویان در نظر گرفته بود، بر پایۀ مساوات قرار نداشت؛ بلکه بر اساس فضایل و ویژگی های افراد (مانند: صحابی بودن، شرکت در جنگ ها به فرماندهی پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، شرکت در فتوحات و...) متغیّر بود. بدین ترتیب، «عرافت» های مختلف، از بیست تا شصت جنگجو را در بر می گرفت که زن و فرزندان آنها نیز به این رقم، اضافه می شدند.
وظیفۀ اوّلیۀ عُرَفا در آن زمان، این بود که عطا و حقوق افراد تحت مسئولیت خود را از امرای اسباع، تحویل می گرفتند و به آنان می رساندند. نیز در هنگام جنگ، افراد خود را آماده می کردند و احیاناً اسامی افرادی را که از شرکت در جنگ، سر باز زده بودند، به اطّلاع فرماندار یا امرای اسباع می رساندند.
هنگامی که لشکریان عرب، شهرنشین شدند و در کوفه مستقر گردیدند، عُرَفا، اهمّیت بیشتری یافتند؛ زیرا علاوه بر مسئولیت های سابق، مسئولیت کامل برقراری امنیت در محدودۀ
ص:83
زیر نظارتشان، به آنها واگذار گردید. از این رو، آنان دفترهایی تهیّه کرده بودند که در آنها، اسامی جنگجویان و همسران و فرزندانشان و نیز مَوالی آنان ضبط شده بود و اسامی و سال تولّد تازه متولّدها در آنها ثبت می شد، چنان که اسامی افرادی که از دنیا می رفتند، محو می گردید و بدین ترتیب، شناخت کاملی از افراد خود داشتند.
به نظر می رسد چنان که عرفا در آن زمان در مقابل فرماندار، مسئول بوده اند، نصب و عزل آنها نیز توسّط فرماندار، صورت می گرفته است.
در هنگام بروز تشنّج و اضطراب در شهر، نقش و اهمّیت عرفا، دوچندان می شد؛ زیرا آنها مسئول برقراری نظم در میان افراد شامل عرافت خود بودند و طبعاً اگر حکومت مرکزیِ شهر، قوی بود، از آنان می خواست که افراد قیام کننده (شورشی) را معرّفی نمایند.
به طور کلّی، طرق درآمد مردمِ آن روزگار کوفه را می توان به دو بخش: کسب و کار، و دریافت عطا و رزق از حکومت، تقسیم نمود:
کسب و کار مردم در آن زمان، معمولاً زراعت، صناعت، تجارت و یا کارهای دولتی و حکومتی (مانند خدمت در شُرطه یا همان شهربانی) بود.
به نظر می رسد با توجّه به وابستگی شدید مردم به عطا و حقوق حکومتی، مردم عرب کوفه، کمتر به کسب و کار می پرداختند، به طوری که گفته شده است: اکثر حرفه های کوفه را مَوالی بر عهده داشتند و اصولاً عرب ها، اشتغال به حرفه و صنعت را در خور شأن خود نمی دانستند.
عطا، پرداخت نقدی ای بود که از سوی حکومت کوفه، یک جا یا در چند مرحله، سالانه به مردم جنگجوی این شهر، انجام می گرفت، چنان که رزق، کمک های جنسی، مانند: خرما، گندم، جو، روغن و... بود که هر ماه به صورت بلا عوض، به آنها تحویل می شد.
نظام عطا و رزق، به وسیلۀ عمر بن خطّاب، بنیان گذاری شد، بدین ترتیب که عمر، برای برپا داشتن یک لشکرِ همیشه آماده و به منظور جلوگیری از اشتغال سربازان به کارهای دیگر، برای آنان حقوقی سالیانه تعیین نمود، که ملاک های خاصّی را نیز (مانند: صحابی بودن، دفعات شرکت در جنگ ها و...) در آن، مدّ نظر داشت. این حقوق سالیانه - که عمدتاً از فتوحات و خراج
ص:84
سرزمین های تازه فتح شده، تأمین می گشت -، به تناسب افراد، مبلغی بین سیصد تا دو هزار درهم در سال بود، که مقدار حدّ اکثر آن، «شرف العطاء» نامیده می شد و به افرادی که دارای ویژگی های برجسته ای مانند شجاعت و رشادت فراوان بودند، پرداخت می گردید.
بنا بر این، اصلی ترین منابع درآمد مالی و تأمین زندگی مردم کوفه، در دست حاکمیت بود و اکثر مردم برای امرار معاش، راهی جز همکاری با حکومت نداشتند.
به نظر می رسد که نظام اداری و اقتصادی موجود در کوفه، مؤثّرترین عامل در روی گردانی مردم از نهضت امام حسین علیه السلام و پیوستن آنان به هواداران حکومت بود، چنان که ابن زیاد، پس از ورود به کوفه و ایراد یک سخنرانی سیاسی، از نظام اداری و اقتصادی این شهر برای تهدید و تطمیع مردم، نهایت بهره را برد. متن گزارش طبری در این باره، چنین است:
ابن زیاد، بر رؤسا و مردم، سخت گرفت و گفت: به رؤسای قبایل بنویسید: هر کس از مخالفان امیر مؤمنان و حَروریه (خوارج) و اهل تردید - که کارشان اختلاف افکنی و نفاق و تشتّت است -، در میان شما باشد و امان نامه بنویسد، در امان است؛ امّا هر کس امان نامه ننویسد، باید کسی از رؤسا، او را ضمانت کند که با ما مخالفتی نمی کند و بر ما خروج نمی نماید، و اگر چنین نکند، ذمّه ام از او بری است و خون و مالش حلال است و خونش ریخته می شود.
اگر در تحت ریاست بزرگ قبیله ای، کسی بر امیر مؤمنان خروج کند و وی، او را برای ما نفرستد، آن خروج کننده، بر درِ خانۀ وی به دار آویخته می شود و خود وی نیز از مقرّری، محروم و به منطقۀ «الزاره» (بیشۀ شیران) در عُمان، فرستاده می شود.(1)
همچنین هنگامی که مسلم بن عقیل علیه السلام به همراه سپاه خود، قصر ابن زیاد را محاصره کرد و او را در فشار قرار داد، یکی از شگردهای موفّق ابن زیاد، این بود که از طریق اشراف کوفه و رؤسای قبایل، به سپاهیان مسلم، پیغام داد که اگر دست از یاری او بردارند و در صف فرمانبران در آیند، به عطای آنان خواهد افزود؛ ولی در صورت ادامۀ شورش، عطای آنان، قطع خواهد شد.
بر پایۀ برخی از گزارش ها، در روز عاشورا، هنگامی که امام حسین علیه السلام با کوفیان، اتمام حجّت می نمود و آنها با سر و صدا، تلاش می کردند که از سخنرانی ایشان ممانعت کنند، امام علیه السلام به موضوع «عطا» و حرامخواریِ آنان از این طریق، به عنوان یکی از علل انحراف و نافرمانی آنان، اشاره کرد و فرمود:
ص:85
وَکُلُّکُم عاصٍ لِأَمری غَیرُ مُستَمِعٍ لِقَولی، قَدِ انخَزَلَت عَطِیّاتُکُم مِنَ الحَرامِ، وَ مُلِئَت بُطونُکُم مِنَ الحَرامِ، فَطُبِعَ عَلی قُلوبِکُم.(1)
همه تان از فرمان من، سرپیچی می کنید و به سخنانم، گوش فرا نمی دهید. عطایای حرام، شما را سست [و سنگین] کرده و شکمتان از حرام، آکنده شده است. از این رو، بر دل هایتان مُهر خورده است.
ص:86
با در نظر گرفتن آنچه در تبیین جامعه شناسی کوفه و روان شناسی کوفیان بیان شد، می توان گفت که مهم ترین عوامل شکست نهضت کوفه و خودداریِ کوفیان از همراهی با امام حسین علیه السلام، عبارت اند از:
پیش از این، توضیح دادیم که یکی از ویژگی های کوفیان، نظام ناپذیری بود. به همین جهت، هواداران امام حسین علیه السلام نیز تشکّل خاصّی نداشتند. کوفیان، به دلیل حاکمیت نظام قبیله ای در کوفه، تابع رئیس قبیله بودند. از این رو، در صورت کناره گیری رئیس قبیله یا دستگیری و یا خیانت او، مردم نمی توانستند تصمیم گیری کنند.
افزون بر عدم تشکّل هواداران امام علیه السلام، ضعف امکانات مالی و تجهیزات نظامی آنان نیز در شکست نهضت کوفه، بی تأثیر نبود.
در مقابل هواداران امام علیه السلام، دشمنان ایشان و طرفداران حاکیمت اموی، در قالب نظام اداری کوفه، دارای تشکّل بودند و امکانات اقتصادی و تجهیزات نظامی این شهر را در دست داشتند، هر چند برای مقابله با مسلم علیه السلام با دو مشکل اساسی، رو به رو بودند: یکی، ضعف مدیریت نعمان بن بشیر، و دیگری، جوّ عمومی هواداری مردم از امام حسین علیه السلام، که با آمدن ابن زیاد، هر دو مشکل، حل شد.
ابن زیاد، برای در هم شکستن فضای سیاسی، اجتماعی کوفه - که به شدّت، تحت تأثیر فعّالیت هواداران امام حسین علیه السلام بود -، کار خود را با تهدید و تطمیع مردم، آغاز کرد. او در نخستین سخنرانی خویش پس از ورود به کوفه، به مردم گفت:
امیر مؤمنان [یزید]، مرا بر شهر شما گمارده و فَیْئتان را تقسیم کرده و دستور داده به ستم دیدگان شما، خدمت کنم و بر گوش به فرمان ها و مطیعان شما، احسان نمایم و بر
ص:87
نافرمانان و مشکوک ها، سخت بگیرم. من در به انجام رساندن فرمان او، تا پایان خواهم ایستاد و نسبت به فرمانبرانِ شما، همانند پدری مهربانم و بر مخالفان، همانند زهر کشنده ام. پس هر کسی تنها برای حفظ خود بکوشد.(1)
اقدام دیگر ابن زیاد برای سرکوب کردن نهضت کوفه، دادن رشوه های کلان به سران قبایل و اشراف کوفه بود. این اقدام، با توجّه به نظام قبیله ایِ کوفه، برای خاموش کردن آتش انقلاب، فوق العاده مؤثّر بود. در این باره، مُجمّع بن عبد اللّه عائِذی (یکی از کسانی که گزارش حوادث کوفه را در راه به امام علیه السلام داد)، به ایشان چنین گفت:
اشراف، رشوه و فسادشان بسیار شده و کیسه هایشان، پُر گردیده و دوستی شان، به سویی دیگر جلب شده و خیرخواهی شان، خالصانه برای اوست و بر ضدّ تو، یک دست شده اند؛ امّا دیگر مردمان، هنوز دل هایشان با توست و فردا، شمشیرهایشان بر ضدّ تو، آخته است.(2)
یکی دیگر از اقدامات ابن زیاد، بازداشت کردن موقّت جمعی از بزرگان هوادار امام علیه السلام بود.
طبری، در این باره می نویسد:
وی، دیگر بزرگان [کوفه] را به خاطر ترس و دلهره ای که از آنها داشت، در نزد خود بازداشت کرد؛ زیرا همراهانش اندک بودند.(3)
از جمله کسانی که توسّط ابن زیاد بازداشت شد، مختار بن ابی عُبَیدۀ ثقفی بود که تا شهادت امام حسین علیه السلام، در زندان بود.
گفتنی است که جدا از همۀ عوامل، تنها بازداشت عنصری مؤثّر مانند مختار، در کنار عقب نشینی سلیمان بن صُرَد، کافی بود که نهضت کوفه را با مشکل جدّی، بلکه با شکست، مواجه سازد.
سیاست خشونت و کشتن، یکی دیگر از ابزارهای ابن زیاد برای سرکوب نهضت کوفه بود. در
ص:88
این باره، گزارش شده:
ابن زیاد، وقتی وارد قصر شد و شب را به صبح رساند، مردم را گرد آورد و سخن تند و تهدیدآمیز گفت و کشت و ترور کرد و خون ریخت و پرده دری نمود.(1)
در گزارشی دیگر می خوانیم:
گروهی از کوفیان را نگه داشت و فی المجلس، آنها را کشت.(2)
هانی بن عروه، یکی از سران هوادار امام علیه السلام بود که توسّط ابن زیاد، دستگیر شد و پس از آزار و شکنجۀ فراوان، به شهادت رسید.
در کنار سایر عوامل سرکوب نهضت مردم کوفه، یکی از خطرناک ترین سیاست های ابن زیاد، سوء استفاده از چهره های مذهبی و مورد اعتماد مردم، مانند شُرَیح قاضی بود. پس از بازداشت هانی بن عروه، افراد قبیلۀ مَذحِج، برای آزادساختن او، قصر دار الإماره را احاطه کردند. ابن زیاد، احساس خطر کرد و به شُرَیح قاضی، دستور داد:
برو و هانی را ببین و به مردم بگو که او، زنده است.
شُرَیح، به بازداشتگاه هانی آمد. هنگامی که چشم هانی به شریح افتاد، در حالی که خون بر محاسن او جاری بود، فریاد زد: «ای خدا! ای مسلمانان! خاندانم نابود شدند. اهل دیانت، کجایند؟ اهل شهر، کجایند؟» و هنگامی که سر و صدای افراد قبیلۀ خود را - که در بیرون دار الإماره برای آزادسازی او جمع شده بودند - شنید، گفت: «اگر ده نفر به این جا بیایند، مرا نجات می دهند». شریح قاضی، بدون توجّه به آنچه دید و شنید، به طرف مردمی که اطراف قصر را گرفته بودند، آمد و به آنها گفت:
امیر، وقتی از حضورتان و سخنانتان در بارۀ بزرگتان (هانی)، مطّلع شد فرستاد که پیش او بروم. من هم پیش او رفتم و او را دیدم و امیر به من دستور داد که با شما دیدار کنم و به شما بگویم که بزرگتان زنده است و خبر کشته شدنش دروغ است.(3)
عمرو بن حَجّاج - که رهبری مردمِ گرد آمده در اطراف قصر را به عهده داشت -، با شنیدن سخن شریح گفت: «الحمد للّه که او کشته نشده است!» و اطراف قصر را خالی کردند و رفتند.
گفتنی است که عمرو بن حَجّاج، برادر روعه، همسر هانی، و از طرفداران پر و پا قرص ابن
ص:89
زیاد بود که با این حیله، ابن زیاد را از چنگ قبیلۀ مَذحِج، رها ساخت.
باری! ابن زیاد، با به کارگیری سیاستِ زر و زور و تزویر، شعله های انقلاب کوفه را در نطفه خفه کرد، مسلم علیه السلام را کشت و فضای سیاسی - اجتماعی کوفه را چنان دگرگون ساخت که از مردم کوفه، سپاهی انبوه به کربلا فرستاد و حادثۀ خونین و بی نظیر عاشورا را پدید آورد.
ص:90
عزاداری، یکی از عناصر اصلی و کلیدی در بررسی فرهنگ عاشورایی است، چنان که نمی توان نقش مثبت آن را در تحوّلات فرهنگی شیعه، نادیده گرفت. در کنار این جایگاه بلند و تأثیرگذار، عزاداری امام حسین علیه السلام، بویژه در دوران معاصر، با پرسش ها و آسیب هایی همراه بوده است.
بدین جهت، می کوشیم با جمع بندی روایت های یاد شده در این بخش، تحلیلی جامع از عزاداری، ارائه کنیم تا ضمن تبیین جایگاه آن، به پرسش ها و شُبَهات، پاسخ گفته شود. برای پرداخت همه جانبه به مسئلۀ عزاداری و رسیدگی به تمام زوایای آن، مباحث را در چهار محور، ارائه می کنیم:
1. منزلت و جایگاه عزاداری در سخن و سیرۀ پیشوایان
2. چرایی و دلیل عزاداری
3. آسیب شناسی عزاداری ها
4. ویژگی های عزاداری هدفمند.
ص:91
بر پایۀ روایات، برپا داشتنِ عزا برای سالار شهیدان و یارانش، مرثیه سرایی برای آنان و گریه بر مصائبی که بر ایشان گذشته است، بویژه در دهۀ اوّل محرّم و خصوصاً در روز عاشورا، مورد تأکید اهل بیت علیهم السلام بوده است. عزاداری برای سیّد الشهدا، در حقیقت، اظهار محبّت به خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله است که قرآن، مودّت آنها را واجب کرده است:
«قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبی.2
بگو در برابر این [رسالت]، مزدی از شما نمی خواهم، جز دوست داشتن خویشاوندان [خود] را».
عزاداری برای سیّد الشهدا علیه السلام، اظهار همدردی در بزرگ ترینِ مصائبی است که برای اهل بیت علیهم السلام و در واقع برای اسلام، پیش آمده است. امامانِ اهل بیت علیهم السلام، جز تأکیدهای مستقیم قولی، به گونه های دیگری نیز بر اهمّیت عزاداری برای امام حسین علیه السلام و زنده نگه داشتن آن، تأکید داشته اند که به مواردی اشاره می گردد:
بر پایۀ آموزه های حدیثی، نخستین کسی که قبل از واقعۀ کربلا برای سیّد الشهدا علیه السلام مرثیه سرایی کرده، خداوند متعال است که آدم ابو البشر علیه السلام، ابراهیم خلیل علیه السلام و خاتم انبیا صلی الله علیه و آله را از مصائبی که برای حسین علیه السلام پیش خواهد آمد، آگاه فرموده است، و آنان، بر این مصیبت، گریسته اند. همچنین عیسی علیه السلام، هنگام عبور از کربلا، به مصیبت حسین علیه السلام اشاره کرده و همراه با حواریان خود، بر مصائب او گریسته است.
پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و امیر مؤمنان علیه السلام نیز بارها به حوادث خونبار کربلا، اشاره کرده و همراه با فاطمه زهرا علیها السلام، برای فرزند عزیز خود، اشک ریخته اند.
ص:92
پس از واقعۀ عاشورا، نخستین مرثیه سرایان سیّد الشهدا علیه السلام و یارانش، فرزندش امام زین العابدین علیه السلام، خواهر بزرگوارش زینب کبرا علیها السلام، دختران امام علیه السلام (امّ کلثوم و فاطمۀ صغرا)، و همسرش رَباب بوده اند که در کربلا، کوفه و شام، با مرثیه سرایی های هدفمند خود، راه سالار شهیدان را ادامه دادند.
امّا در مدینه، نخستین مرثیه سرا پس از شهادت امام حسین علیه السلام، امّ سَلَمه، همسر بزرگوار پیامبر خدا صلی الله علیه و آله بود. یعقوبی، در این باره می نویسد:
نخستین ضجّه زننده ای که در مدینه، ضجّه اش [بر حسین علیه السلام] بلند شد، امّ سَلَمه، همسر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله بود.
نخستین کسانی که در عزای امام حسین علیه السلام لباس سیاه پوشیدند، امّ سَلَمه، همسر پیامبر صلی الله علیه و آله و زنان بنی هاشم بودند.(1) این اقدام، احتمالاً به خاطر سخنی بود که پیامبر صلی الله علیه و آله هنگام شهادت جعفر بن ابی طالب به اسماء فرموده بود.(2) ابو مسلم هم در آغاز قیام خود، برای استفادۀ تبلیغاتی علیه حکومت بنی امیّه، لباس سیاه را انتخاب کرد، به طوری که او و یارانش، در تاریخ به «سیاه جامگان» شهرت یافتند. آنها می گفتند:
این لباس سیاه، در عزای خاندان محمّد صلی الله علیه و آله و شهیدان کربلا و زید و یحیی است.(3)
در روزگار معاصر نیز در برخی مناطق شیعه نشین، لباس سیاه، نشانۀ عزاداری شمرده می شود.
روایات فراوانی، بر لزوم تداوم یاد سیّد الشهدا علیه السلام تأکید دارند. در روایتی از امام صادق علیه السلام، آمده است:
ص:93
قل: «صَلَّی اللّهُ عَلَیکَ یا أبا عَبدِ اللّهِ» تُعیدُ ذلِکَ ثَلاثاً، فَإنَّ السَّلامَ یَصِلُ إلَیهِ مِن قَریبٍ ومِن بَعیدٍ.(1)
هنگام یاد کردن از امام حسین علیه السلام، سه بار بگو:
"صَلَّی اللّهُ عَلَیکَ یا أبا عَبدِ اللّهِ؛ درود خدا بر تو، ای ابا عبد اللّه!"، که این سلام، از نزدیک و دور، به او خواهد رسید.
همچنین، یاد کردن از آن بزرگوار در هنگام نوشیدن آب، توصیه شده است.(2)
با توجّه به نیاز مکرّر انسان در شبانه روز به نوشیدن آب، توصیه به فرستادنِ سلام بر امام حسین علیه السلام و لعن بر قاتلانش هنگام نوشیدن آن، بدین معناست که پیروان اهل بیت علیهم السلام، هیچ گاه نباید ماجرای کربلا را فراموش کنند، و خاطرۀ مبارزه با ظلم و ظالم و شهادت جان گداز سلالۀ پاک پیامبر خدا صلی الله علیه و آله در این راه، برای همیشه، باید در تاریخ، زنده بماند.
تأمّل در توصیۀ اهل بیت علیهم السلام به برپا داشتنِ مجالس عزا برای شهدای کربلا و زنده نگاه داشتن خاطرۀ عاشورا، تشویق آنان به سرودن شعر در بارۀ این فاجعۀ بزرگِ تاریخ اسلام، بشارت به پاداش های بزرگ در گریستن بر این مصیبت بزرگ و گریاندن دیگران، تأکید بر اهمّیت عزاداری در دهۀ اوّل محرّم، خصوصاً در روز عاشورا به روشنی بیانگر این حقیقت است که عزاداری برای سیّد الشهدا علیه السلام و یارانش، هدف بزرگی را دنبال می کند که تا آن هدف، تحقّق نیافته است، سنّت عزاداری در میان پیروان اهل بیت علیهم السلام باید تداوم یابد.
بنا بر این، مسئلۀ مهم، این است که: هدف و حکمت ضرورت تداوم عزاداری برای سیّد الشهدا علیه السلام، چه بوده است؟
ص:94
بی تردید، اظهار محبّت نسبت به خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله از طریق سوگواری برای سالار شهیدان، همان طور که اشاره شده، پسندیده و در جهت بزرگداشت شعائر الهی است؛ لیکن تأمّل در روایاتی که توصیه و تأکید بر تداوم اقامۀ ماتم بر سیّد الشهدا علیه السلام دارند، ایجاب می کند که عزاداری برای ایشان، دلیلی بسیار فراتر از اظهار محبّت به اهل بیت علیهم السلام داشته باشد؛ بلکه از نگاه سیّد بن طاووس، اگر لزوم پیروی از فرمان قرآن و سنّت نیز نبود، اظهار محبّت نسبت به اهل بیت علیهم السلام ایجاب می کرد که به دلیل منزلت والایی که امام حسین علیه السلام و یارانش به واسطۀ شهادتْ بِدان دست یافتند، اظهار مسرّت و شادمانی کنیم.(1)
بنا بر این، باید دید حکمتِ آن همه تأکید بر عزاداری و گریه برای ابا عبد اللّه علیه السلام چیست؟
حکمت شهادت او، هر چه باشد، حکمت عزاداری برای او نیز هست.
اصلی ترین علّت قیام و شهادت امام حسین علیه السلام، مبارزۀ با نادانی است. بر پایۀ آنچه بسیاری از منابع معتبر، در این باره، از امام صادق علیه السلام گزارش کرده اند، ایشان، در دعایش به درگاه خداوند می گوید:
وَ بَذَلَ مُهجَتَهُ فیکَ لِیَستَنقِذَ عِبادَکَ مِنَ الجَهالَةِ وَحَیرَةِ الضَّلالَةِ.(2)
و خونش را به خاطر تو بذل کرد تا بندگانت را از نادانی و سرگردانیِ گم راهی، بیرون آورد.
همۀ آنچه در تبیین هدف قیام و حکمت شهادت امام حسین علیه السلام بیان شد، در تعبیر «جهل زدایی» خلاصه شده است. جهل زدایی، نه تنها هدف قیام سیّد الشهدا علیه السلام، بلکه هدف بعثت خاتم الأنبیا صلی الله علیه و آله و نزول قرآن است.
بر این اساس، اصلی ترین کار انبیا و اولیای الهی، ریشه کن کردن بیماری جهل از جامعه است؛ زیرا تا این بیماری علاج نگردد، نمی توان انتظار داشت که ارزش های دینی بر جامعه، حاکم
ص:95
گردد. امام حسین علیه السلام نیز برای تحقّق این آرمان بلند، خون پاک خود را در راه خدا اهدا کرد و بدین سان، اصلی ترین دلیل پیروان مکتب اهل بیت علیهم السلام برای «زنده نگه داشتن مکتب شهادت، به وسیلۀ عزاداری بر امام حسین علیه السلام» نیز جهل زدایی از جامعۀ اسلامی است و تا درمان کامل این بیماری خطرناک اجتماعی و استقرار حاکمیت مطلق ارزش های اسلامی در جهان، تداوم این مکتب، ضرورت دارد.
ص:96
در عصر حاضر، آشنایی با آفاتی که هدف و حکمت عزاداری سالار شهیدان را تهدید می کنند، مهم ترین و اساسی ترین گام در راه تحقّق اهداف ارزشمند این دستور العمل سازندۀ اهل بیت عصمت و طهارت است.
اکنون باید دید که: چگونه فرهنگ اصیل عاشورا، به وسیلۀ دشمنان آگاه و دوستان ناآگاه، تحریف می شود؟ و چه آفاتی، مجالس عزاداری سالار شهیدان را تهدید می کند؟
پاسخ اجمالی این سؤال، این است که: هر چیزی که با هدف عزاداری (یعنی جهل زُدایی از جامعۀ اسلامی) و نیز با ویژگی های مجالس عزاداری هدفمند (یعنی: خدامحوری، ارائۀ تحلیل واقع بینانه از حادثۀ عاشورا و بهره گیری صحیح از احساسات و عواطف مردم نسبت به اهل بیت علیهم السلام) در تضاد باشد، از آفت های مجالس عزاداری سیّد الشهدا علیه السلام است. اینک برای توضیح این اجمال، به مهم ترینِ این آسیب ها، اشاره می کنیم:
خطرناک ترین آفت عزاداری امام حسین علیه السلام، تحریف هدف آن است. پیش از این، اشاره کردیم که حکمت عزاداری امام حسین علیه السلام با حکمت شهادت ایشان، یکی است. بنا بر این، تحریف هدف عزاداری، تحریف هدف شهادت آن بزرگوار نیز هست.
این تحریف، به دو گونه می تواند تجلّی یابد: یکی آن که به جای روشنی بخشی و احیاگری، تنها به درخواست آمرزش گناهان و پاک سازی معنوی خلاصه گردد؛ و دیگر، آن که به جای تأکید بر بُعد حماسی آن، به جنایت یزیدیان و ستمگران در این حادثه پرداخته شود.
این سخن، بدان معنا نیست که آمرزش گناهان و پاک سازی معنوی، از نتایج و فواید عزاداری نیست و یا این که نباید جنایت های ستم پیشگان را برشمرد؛ بلکه غرض، پرهیز از نگاه تجزیه ای است.
اگر به جای جهل زُدایی و احیای ارزش های اسلامی، هدف عزاداری برای سالار شهیدان، در پاک سازی گنهکاران از گناه، خلاصه شود، در واقع، هدف شهادت امام علیه السلام و عزاداری برای
ص:97
ایشان، تحریف شده است؛ یعنی دقیقاً همان تحریفی که در آیین مسیحیت، در بارۀ عیسی علیه السلام تحقّق یافت.
به عبارت دیگر آنچه تحریف هدف عزاداری برای امام حسین علیه السلام است، خلاصه کردن این هدف، در پاک سازی گناهان، شبیه باور خرافیِ مسیحیان در بارۀ مصلوب شدن عیسی علیه السلام است.
این سخن، البته به معنای نفیِ نقش عزاداری در آمرزش گناهان نیست.
از سوی دیگر، حادثۀ عاشورا، در یک نگاه کلّی و واقع بینانه، دارای دو بُعد است: یکی بُعد جنایت و مظلومیت، و دیگری بُعد حماسه و عزّت و عظمت. از این رو، تحلیل و تبیین صحیح این حادثه، در صورتی امکان پذیر است که این دو بُعد، در کنار هم دیده شوند و ارائه گردند. در غیر این صورت، مخاطب، درک درستی از این جریان مهم تاریخ اسلام، پیدا نخواهد کرد.(1)
یکی از آسیب هایی که خصوصاً در قرن های اخیر، عزاداری امام حسین علیه السلام را تهدید می کند، استناد اهل منبر و مرثیه سُرایان، به منابع غیر معتبر و غیر قابل استناد است.(2)
نکتۀ قابل توجّه، این که تاریخ عاشورا، بیشتر از بسیاری موضوعات دیگر، دارای منابع معتبر و قابل استناد است و مرثیه سرایان متعهّد و آگاه، اصولاً نیازی به استفاده از منابع غیر قابل استناد ندارند. به گفتۀ شهید مطهّری:
اگر کسی تاریخ عاشورا را بخواند، می بیند از زنده ترین و مستندترین و از پُرمنبع ترین تاریخ هاست. مرحوم آخوند خراسانی(3) فرموده بود: آنها که به دنبال روضۀ نشنیده می روند، بروند روضه های راست را پیدا کنند که آنها را احَدی نشنیده است.(4)
شماری از مرثیه سرایان می پندارند که هر چه چاپ و منتشر شد، قابل استناد است و کاری با
ص:98
اعتبارِ منبع ندارند.
بسیاری از مطالب بی اساس و دروغی که موجب وَهْن اهل بیت علیهم السلام اند و متأسّفانه به عنوان مرثیه مطرح می گردند، ریشه در منابع غیر معتبر دارند و از این رو، منبع شناسی، نخستین شرط ذاکران و مرثیه سرایان راستین تاریخ خونبار عاشوراست و کسانی که فاقد این شرط اند، هر چه قدر هم که با اخلاص باشند، شایستگی لازم را برای ذکر مصیبت اهل بیت علیهم السلام ندارند.
حسین بن علی علیه السلام، مظهر عزّت الهی و عاشورا، جلوه گاه حماسه و عزّت حسینی، و شعار دشمن شکن «هَیهاتَ مِنّا الذّلة!»، میراث گران بهای اوست. در منابع معتبر، گزارش شده که امام حسین علیه السلام، ضمن سخنرانی حماسی ای در روز عاشورا، خطاب به سپاه دشمن فرمود:
ألا وإنَّ الدَّعِیَّ ابنَ الدَّعِیِّ قَد رَکَزَ بَینَ اثنَتَینِ، بَینَ السَّلَّةِ وَ الذِّلَّةِ، وَ هَیهاتَ مِنّا الذِّلَّةُ! یَأبَی اللّهُ لَنا ذلِکَ و رَسولُهُ وَ المُؤمِنونَ، وَ حُجورٌ طابَت، وَ حُجورٌ طَهُرَت، وَ انوفٌ حَمِیَّةٌ وَ نُفوسٌ أبِیَّةٌ، مِن أن تُؤثَرَ طاعَةُ اللِّئامِ عَلی مَصارِعِ الکِرامِ.(1)
هان! بی نَسَبِ پسر بی نَسَب، مرا میان دو چیز، قرار داده است: بین شمشیر و خواری.
خواری، از ما دور است و خداوند، آن را برای ما نمی پذیرد، و نیز پیامبرش و مؤمنان و دامن هایی پاک و پاکیزه و جان هایی عزّتمند و نَفْس هایی خوددار که اطاعت از فرومایگان را بر مرگی کریمانه، مقدّم نمی دارند.
بنا بر این، هر گزارشی از تاریخ عاشورا که حاکی از پذیرش ذلّت توسّط امام حسین علیه السلام باشد، دروغ و ساخته و پرداختۀ دشمنان اوست، مانند این گزارش که امام علیه السلام فرموده:
إختاروا مِنّی خِصالاً ثَلاثاً: إمّا أن أرجِعَ إلَی المَکانِ الَّذی أقبَلتُ مِنهُ، وَ إمّا أن أضَعَ یَدی فی یَدِ یَزیدَ بنِ مُعاوِیَةَ، فَیَری فیما بَینی وَ بَینَهُ رَأیَهُ، وَ إمّا أن تُسَیِّرونی إلی أیِّ ثَغرٍ مِن ثُغورِ المُسلِمینَ شِئتُم، فَأَکونَ رَجُلاً مِن أهلِهِ، لی ما لَهُم، وَ عَلَیَّ ما عَلَیهِم.(2)
یکی از این سه [پیشنهاد من] را بپذیرید: یا به همان جایی که از آن آمده ام، باز گردم، یا دستم را در دستِ یزید بن معاویه بگذارم و او میان من و خود، حکم کند، یا مرا به هر یک از مرزهای مسلمانان که می خواهید، بفرستید و من هم مانند یکی از ساکنان آن جا شوم، با همان وظایف و حقوق.
ص:99
یا طلب آب کردن امام علیه السلام از شمر ملعون، هنگامی که می خواست ایشان را به قتل برساند که در نور العین، به امام علیه السلام نسبت داده شده و آمده است:
إذاً و لا بدّ من قتلی فَاسقنی شربة ماءٍ. فقال: هیهات أن تذوق الماء بل تذوق الموت غصّة بعد غصّة و جرعة بعد جرعة.(1)
[حسین علیه السلام فرمود:] «حال که مرا می کُشی، پس جرعه ای آب به من بده». شمر گفت:
هرگز قطره ای آب نخواهی چشید؛ بلکه مرگ را به صورت گلوگیر و جرعه جرعه، خواهی چشید!
این گونه گزارش ها، علاوه بر این که با مُحکمات تاریخِ عاشورا و موضعگیری های امام علیه السلام در طول زندگی افتخارآمیز او(2) منافات دارد، با اصول باورهای شیعه در بارۀ جایگاه والای خاندان پیامبر خدا صلی الله علیه و آله نیز مخالفت دارد و بر این اساس، یکی از آفات مجالس عزاداری سیّد الشهدا علیه السلام، مرثیه سراییِ ذلّت آمیز برای آن امام است. از این رو، بر ذاکران مخلص اهل بیت علیهم السلام فرض است که از بیان هر سخن و تعبیری که حاکی از اظهار ذلّت یا عجز آن بزرگوار و خانوادۀ ایشان در حادثۀ عاشورا باشد، جدّاً اجتناب کنند.
گزارش های ذلّت بار، پایین آوردن اهل بیت علیهم السلام از جایگاه واقعی آنها، و غلو، بالاتر بُردن آنان از جایگاه واقعی آنهاست که متأسّفانه، هر دو آفت، در برخی مجالس مرثیه سرایی مشاهده می شود.
باید دانست، کسانی که در مجالس عزاداری، اهل بیت علیهم السلام را جای گزین خدا می کنند و به جای خدامحور کردنِ مجالس امام حسین علیه السلام و پیوند دادن دل ها به خدا از طریق اهل بیت علیهم السلام - که ابواب الهی هستند -، مردم را به «حسینُ اللّهی» و «زینبُ اللّهی» شدن، دعوت می نمایند و یا برای بزرگداشت اهل بیت علیهم السلام، انبیای بزرگ الهی را کوچک جلوه می دهند، آگاهانه یا ناخودآگاه، در خدمت اهداف دشمنان اهل بیت علیهم السلام قرار گرفته اند و سیّد الشهدا علیه السلام هم از آنان، بیزار است.(3)
ص:100
زشت ترین و خطرناک ترین دروغ ها،(1) دروغ بستن به خداوند متعال، پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و اهل بیت علیهم السلام است که از گناهان کبیره شمرده شده، موجب بطلان روزه می گردد.(2)
مرثیه سرایانی که بدون حجّت شرعی، سخنی را به اهل بیت علیهم السلام نسبت می دهند، نه تنها خادم و ذاکر امام حسین علیه السلام نیستند، بلکه باید بدانند که کار آنها، گناه کبیره است.
حقیقتاً برای بسیاری از مردم، باور کردن این قضیّه سخت است که روضه خوانی، به دروغْ مرثیه سرایی کند؛ ولی در نهایت تأسّف، باید به این واقعیت تلخ، یعنی دروغ پردازی برخی روضه خوانان و مرثیه سرایان اعتراف کرد؛ بلکه بر این مصیبت بزرگی که تاریخ عاشورا بدان مبتلا گردیده، بیش از مصیبت خودِ عاشورا باید گریست؛ چرا که این مصیبت، موجب پایمال شدن نهضت مقدّس حسینی است.
برای توضیح این اجمال، علاقه مندان می توانند به کتاب لؤلؤ و مرجان محدّث نوری - که در سال 1319 هجری قمری تألیف شده - و کتاب حماسۀ حسینی استاد شهید مرتضی مطهّری، مراجعه کنند.
آسیب هایی که تا کنون برشمردیم، آفاتی هستند که محتوای مجالس عزاداری سیّد الشهدا علیه السلام را تهدید می کنند؛ امّا شماری از آفات، مربوط به شیوه و چگونگی عزاداری می شوند.
از نظر فقهی، عبادات، اعم از واجب یا مستحب، توقیفی هستند، بدین معنا که اصل عبادت و چگونگی آن، باید توسّط ادلّۀ شرعی اثبات شود. در غیر این صورت، عملی که به عنوان عبادت انجام می شود، بدعت محسوب می گردد و نه تنها مطلوب نیست، بلکه ممنوع و حرام است.
استحباب عزاداری برای سالار شهیدان، بر پایۀ ادلّۀ قطعی، ثابت است و با عنایت به آثار و برکات فردی و اجتماعی آن، از بزرگ ترین عبادات محسوب می گردد؛ امّا در بارۀ چگونگی انجام گرفتن این عبادت، معیار، عزاداری های مرسوم در عصر صدور روایاتِ مربوط به این عزاداری است؛ بلکه می توان گفت: اطلاق این روایات، شامل انواع عزاداری های مرسوم در اعصار مختلف نیز می گردد، مشروط به این که عنوان عزاداری، بر آنچه رایج شده، صدق کند و موجب
ص:101
وَهْن مکتب اهل بیت علیهم السلام نگردد و یا همراه با انجام دادن عملی نامشروع نباشد.(1)
بنا بر این، آنچه در شماری از مجالس عزاداری، به تدریج مرسوم شده است (مانند: استفاده از ابزارهای موسیقی و آهنگ های مبتذل، تشبّه مرد به زن، و همچنین کارهایی چون قمه زدن)، بدعت در عزاداری محسوب می شود، بویژه قمه زدن که در عصر حاضر، زمینه ساز تبلیغات سوء بر ضدّ پیروان اهل بیت علیهم السلام و موجب وَهْن مکتب تشیّع است.(2)
و آخرین سخن در این باب، این که اگر فرهنگ عاشورا، آن گونه که بوده و هست، بدون تحریف به جهانیان عرضه شود، از قدرت اعجازآمیزی برخوردار است که می تواند به نظام سلطه و استکبار در جهان، پایان دهد و بدین سان، نه تنها امّت مسلمان، بلکه همۀ مستضعفان جهان را از ستم چپاولگران، زورمداران و غارتگران بین المللی رهایی بخشد و به گفتۀ رهبر انقلاب اسلامی آیة اللّه خامنه ای:
امروز، حسین بن علی علیه السلام می تواند دنیا را نجات دهد، به شرط آن که با تحریف، چهرۀ او را مغشوش نکنند.(3)
ص:102
با عنایت به اهداف عزاداری امام حسین علیه السلام و آسیب هایی که ممکن است به آن وارد شود و باید از آنها پرهیز داشت، مجالس عزاداری امام علیه السلام، در صورتی می توانند عزاداران را در جهت آن اهداف، هدایت کنند که دارای سه ویژگی باشند:
مجاهدت های سیّد الشهدا علیه السلام و همۀ شهدای راه حق و فضیلت در طول تاریخ، برای آشنا کردن با خداوند متعال و استقرار یگانه پرستی در سایۀ حکومت دینی در جهان بود. بنا بر این، بدون معرفت صحیح دینی نمی توان تحلیل درستی از نهضت عاشورا ارائه کرد و از این رو، خدامحوری و پیوند زدن دل ها با خدا و ارزش های معنوی، باید اساس برنامه های مجالس عزاداری و سخنرانی ها و مرثیه سرایی ها باشد.
بدون تحلیلی واقع بینانه از نهضت عاشورا، امکان ندارد که عزاداران با اهداف والای عزاداری آشنا شوند و در مسیر آن، گام برداند. از این رو، گویندگان و مرثیه سرایان، در مجالس عزاداری سیّد الشهدا علیه السلام باید بر پایۀ تحلیل درست واقعۀ عاشورا، سخنرانی و مرثیه سرایی نمایند و بدین منظور، استفاده از منابع معتبر در تبیین این حادثه، و اجتناب از آسیب های مجالس عزاداری - که شرح آنها گذشت -، ضروری است و بهترین راه برای رسیدن به این هدف، خواندن متن مقتل از منابع معتبر است.
تحلیل صحیح نهضت حسینی توسط سخنوران و ذاکران، نمی تواند جای گزین تلاش های هنرمندانه و به کار گیری اشکال مختلف هنر در جهت جوشش عواطف و احساسات مردم نسبت به حادثۀ خونین کربلا گردد. در سازندگی معنوی، عواطف و احساسات، نقش ویژه ای دارند که هیچ چیز دیگر نمی تواند جای آنها را پُر کند. لذا اهل بیت علیهم السلام، تأکید ویژه ای بر گریستن و گریاندن بر مصائب سیّد الشهدا علیه السلام داشته اند و خود نیز با تشویق مرثیه سرایان و استماع مرثیۀ آنان، زمینۀ گسترش این فرهنگ را در میان پیروان خود، فراهم می کردند.
ص:103
حضور و نقش زنان در حادثۀ کربلا، از این منظر، شایستۀ بررسی و تحلیل است که عاشورا نمایشی عینی از آموزه های اسلامی در دشوارترین شرایط است و در ضمن آن می توان از توانمندی، نقش و ابعاد وجودی زن آگاه شد.
موضوع زنان و عاشورا، در نیم قرن اخیر، از زمانی که «زن» در دنیای مدرن، مطرح و به حقوق و نقش او توجّه گردید، مورد اهتمام اندیشمندان شیعی قرار گرفته است. این اندیشمندان، به معرّفی زنان برجستۀ دینی و احیای نام آنها پرداختند تا با نشان دادن الگوی دینی، از جذب زنان مسلمان به فضای مبتذل غربی جلوگیری کنند. شاید بتوان گفت استاد شهید مرتضی مطهّری، نخستین اندیشمند شیعی است که به طور جدّی به نقش زنان در حادثۀ عاشورا پرداخته است.
وی در کتاب حماسۀ حسینی، نهضت عاشورا را نهضتی مذکّر - مؤنّث (مردانه - زنانه) می داند و می گوید:
تاریخ کربلا، یک تاریخ و حادثۀ مذکّر - مؤنّث است. حادثه ای است که مرد و زن، هر دو، در آن نقش دارند؛ ولی مرد، در مدار خودش و زن، در مدار خودش. معجزۀ، اسلام اینهاست. می خواهد دنیای امروز بپذیرد، می خواهد... نپذیرد؛ آینده خواهد پذیرفت. ابا عبد اللّه علیه السلام اهل بیت خودش را حرکت می دهد برای این که در این تاریخ عظیم، رسالتی را انجام دهند؛ برای این که نقش مستقیمی در ساختن این تاریخ عظیم داشته باشند با قافله سالاری زینب علیها السلام، بدون آن که از مدار خودشان خارج بشوند.(2)
پس از این سخنان، باب نگارش در بارۀ این موضوع در میان نویسندگان شیعی گشوده می شود و کتاب ها و مقالات بسیاری در این موضوع به چاپ می رسند.(3)
از جمله موضوعاتی که شایستۀ بررسی و تحلیل در شهادت نامۀ امام حسین علیه السلام است، نقش زنان در حادثۀ کربلاست. گرچه متون مرتبط با زنان به صورت پراکنده در این شهادت نامه آمده اند،
ص:104
لیکن تحلیل آنها با در نظر گرفتن همۀ آنها در کنار هم، چیزی است که در این نوشتار، بدان پرداخته می شود.
نخست، مطالبی را که می توانند به عنوان مقدّمه و نیز تحلیل کلّی قلمداد گردند، می آوریم و سپس متون مربوط به زنان را به اجمال گزارش می کنیم:
یک. بررسی نقش زنان در حادثۀ عاشورا را نمی توان به آن تعداد زنانی محدود کرد که در کاروان امام حسین علیه السلام به کربلا رفته اند؛ بلکه زنان بسیاری، پیش از وقوع حادثۀ عاشورا و نیز پس از آن در شهرهای مختلف (مانند: مدینه، کوفه، شام و بصره)، به گونه ای نقش آفرینی داشته اند.
با این نگاه کلّی، شمار عناوین این زنان به سی و شش رسیده است که با توجّه به کلّی بودن برخی از عنوان ها، قهراً عدد افراد، بسیار بیشتر از این خواهد بود.
دو. یکی از مباحث قابل توجّه در این موضوع، بررسی نقش زنان پس از حادثۀ کربلا در ادوار تاریخی است. در این بررسی، این محورها باید بررسی و تحلیل شوند:
1. برگزاری مجالس عزاداری و روضه از سوی زنان؛(1)
2. ساخت حسینیّه و تکایا توسّط زنان؛
3. موقوفات زنان برای برپایی مجالس روضه؛
4. اشعار زنان در بارۀ عاشورا؛
5. تألیفات زنان در بارۀ حادثۀ عاشورا؛
6. خطابه ها و سخنرانی های زنان در بارۀ عاشورا.
این موضوع از دایرۀ این نوشتار، خارج است؛ ولی جای پرداختن جدّی بدان، خالی است.
سه. یکی از محورهای بحث در مورد نقش زنان در حادثۀ عاشورا، نشان دادن زاویه ها و عرصه های نقش آفرینی زنان است. این مطلب را می توان با این پرسش ها مطرح کرد: نقش اجتماعی و سیاسی زنان در آن روزگار، چه اندازه بوده است؟ آیا اگر حادثۀ کربلا بدون حضور زنان شکل می گرفت، همان اثری را داشت که اینک دارد؟ در جامعۀ آن روز، از حضور زنان، چه برداشتی مطرح بوده است؟ و چه نوع فعّالیتی از زنان، سر زده است؟
به نظر می رسد با تحلیل رفتار و گفتار زنان عاشورایی، می توان نقش زنان را در حادثۀ کربلا،
ص:105
بدین ترتیب بیان نمود:
خطبه های زینب علیها السلام، امّ کلثوم و فاطمه بنت الحسین و گفتگوهای آنان با مردم در مسیر بازگشت، و نیز روایت وقایع کربلا توسّط زنان، در زمرۀ نقش پیام رسانی آنان، تفسیر می شود.
در حادثۀ کربلا، زنانی در نبرد حضور داشته اند که گاه بر دشمن آسیب رسانده اند و گاه توسّط دشمن، آسیب دیده یا به شهادت رسیده اند. بانوی شهید امّ وَهْب همسر عبد اللّه بن عمر کلبی، دختر عبد اللّه بن عفیف، زنی از طایفۀ بکر بن وائل و بانوی شهید اسماء همسر مختار، از این دسته زنان اند.
در حادثۀ کربلا مادران، خواهران و همسرانی را می بینیم که با تشویق مردان خود و دلداری دادن به آنها، آنان را به نبرد تشویق کرده و یا آنان را به میدان کارزار فرستاده اند. از جملۀ این زنان، دُلهُم همسر زهیر، دختر عبد اللّه بن عفیف و نیز مادر عمرو بن جُناده را می توان نام برد.
در تاریخ کربلا، زنانی هستند که مردانشان را - که در جبهۀ تاریکی و ظلم بوده اند -، مورد توبیخ و سرزنش قرار داده و از رفتار آنان ابراز تنفّر و انزجار کرده اند و یا هرگز روی خوش به آن مردان، نشان نداده اند. مرجانه مادر ابن زیاد، همسر خولی، هند همسر یزید، عاتکه دختر یزید، امّ عبد اللّه همسر مالک بن نُسَیر، اسماء همسر ولید بن عُتبه (والی مدینه) و نوار همسر یا خواهر کعب (قاتل بُریر)، از جملۀ این زنان اند.
پیش از وقوع حادثۀ کربلا و پس از آن، در تاریخ، نام زنانی می درخشد که با حمایت و پناه دادن، جبهۀ حسینیان را تقویت کرده اند، زنانی مانند: طَوعه که به مسلم پناه داد و ماریه از طایفۀ عبد القیس که خانه اش محلّ تجمّع و گفتگوی طرفداران امام حسین علیه السلام در بصره بود و زنی که دو کودک از اهل بیت امام علیه السلام را پناه داد.
نقش زینب علیها السلام در حادثۀ کربلا بویژه پس از ظهر عاشورا، نماد یک مدیریت موفّق در شرایط
ص:106
بسیار بحرانی است. اوست که با درایت و تدبیر عالی خود، کاروانِ آسیب دیده و مصیبت زده و بی خانمان را با عزّت، شکیبایی و بردباری، مدیریت می کند تا به مدینه می رساند. شاید سخن نقل شده از امام زین العابدین علیه السلام در بارۀ عمّه اش که: «تو به لطف خدا، عالِمی هستی که از دیگران دانش نیاموخته ای، و فهمیده ای هستی که لازم نیست دیگران به تو بفهمانند»،(1) نشان قدردانی ایشان در برابر این مدیریت افتخارآمیز باشد.
برگزاری مجالس سوگواری پس از حادثۀ عاشورا توسّط زنان و نیز به سوگ نشستن و مرثیه خواندن را می توان یکی از عوامل ماندگاری عاشورا در خاطره ها و یادها بر شمرد.
آنچه در بارۀ امّ البنین، رَباب، امّ لقمان دختر عقیل، زنان بنی هاشم، زنان خاندان یزید و معاویه، زنان اهل کوفه و زنان مدینه در تاریخ می خوانیم، با این بیان قابل تفسیر و تحلیل است.
چهار. یکی از مباحث قابل طرح در مورد نقش زنان در حادثۀ عاشورا - که در روزگار ما بسیار حائز اهمّیت است -، تحلیل جنسیتی نقش زنان و مردان است. با این زاویۀ نگاه به مسئله، باید به چنین پرسش هایی پاسخ دهیم که: آیا زنی در جناح دشمن علیه کربلائیان نقش ایفا کرده است؟ آیا زنی از رفتن امام حسین علیه السلام به کربلا ممانعت کرده، آن گونه که در بارۀ برخی از مردان چون محمّد حنفیّه گزارش شده است؟ مخالفت زنان و مردان چگونه بوده است؟ آیا در نحوۀ نگاه زنان و مردان به حادثۀ عاشورا، شهادت، اسارت، بازتاب ها، قیام علیه ظلم و...، تفاوتی دیده می شود؟
نکتۀ جالب توجّه، آن است که گرچه مردان در دو جبهۀ نور و ظلمت، حضور داشته و در هر دو جبهه نقش آفریده اند، لیکن زنان عموماً در جبهۀ نور، نقش مثبت ایفا کرده اند و به نقطۀ تاریکی در گزارش های مربوط به زنان بر نمی خوریم. این دریافت می تواند در نقد پاره ای از دیدگاه های منفی در باب زنان که آنان را منشأ همۀ شرور و فتنه ها می دانند، به کار گرفته شود.
با توجّه به این که تقریباً تمام متون مربوط به زنان، در شهادت نامۀ امام حسین علیه السلام به تفصیل وجود دارد، اکنون با اشاره و اجمال، به عملکرد این بانوان می پردازیم (ابتدا زنان منسوب به اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله و سپس دیگر زنان، با ترتیب الفبایی):
فاطمۀ کِلابی، مادر چهار شیرمرد از فرزندان امیر مؤمنان علیه السلام، یعنی: عبّاس و سه برادر دیگرش و
ص:107
مشهور به «اُمّ البنین» است. در مقاتل الطالبیّین آمده است:
امّ البنین - که مادر چهار برادرِ کشته شده بود - به بقیع می رفت و در آن جا، اندوهگین ترین و سوزناک ترین مرثیه سرایی ها را برای پسرانش انجام می داد. مردم، نزد او گِرد می آمدند و به آن مرثیه ها گوش فرا می دادند. مروان هم از جملۀ کسانی بود که به بقیع می آمد. او به مرثیۀ امّ البنین، گوش می داد و می گریست.(1)
امّ سلمه، همسر بزرگوار پیامبر صلی الله علیه و آله که رابطۀ عاطفی عمیقی با اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله داشت، در قیام امام حسین علیه السلام، رازدار قیام و شهادت ایشان بود. پیامبر صلی الله علیه و آله قطعه ای از خاک کربلا را به وی داده بود و خبر داده بود که هر گاه این تربت تبدیل به خون شد، حسین شهید شده است.(2)
امّ سلمه قبل از حرکت، سخنانی با امام علیه السلام داشت(3) و روز عاشورا، از طریق دیدن پیامبر صلی الله علیه و آله در خواب و نیز خون شدن خاکی از کربلا که در نزدش بود، از شهادت امام علیه السلام آگاهی یافت. او از اوّلین به سوگ نشستگان برای سالار شهیدان است.(4)
در بسیاری از وقایع حماسۀ کربلا و پس از آن، نام امّ کلثوم آمده است.(5) در بارۀ این که امّ کلثومِ حاضر در واقعۀ کربلا، همان زینب علیها السلام است یا دختر دیگر امام علی و فاطمه علیهما السلام، یا دختر امیر مؤمنان از غیر فاطمه علیها السلام، نظر قاطعی نمی توان ابراز کرد.
رباب، همسر باوفای امام حسین علیه السلام و مادر سکینه و عبد اللّه بن الحسین (کودکی که در آغوش امام علیه السلام به شهادت رسید) است. علاقۀ امام به وی، از شعری که برای او و سکینه
ص:108
سروده، آشکار می شود:
لَعَمرُکَ إنَّنی لَاُحِبُّ داراً تُضَیِّفُها سُکَینَةُ وَ الرَّبابُ
احِبُّهُما وَ أبذُلُ بَعدُ مالی وَ لَیس لِلائِمی فیها عِتابُ
به جانت سوگند، من خانه ای را دوست دارم
که سَکینه و رَباب، در آن، پذیرایی کنند.
من آن دو را دوست دارم و دارایی ام را [برای آنها] می دهم
و سرزنشگرم را یارای سرزنش نیست.
رباب را زنی زیبا، خردمند، بافضیلت و شاعر گفته اند و او که شاهد شهادت شوهر، فرزند و دیگر نزدیکان خویش بود، تنها یک سال پس از واقعۀ عاشورا زنده بود و در این مدّت، زیر هیچ سایه ای نرفت و برخی گفته اند که در این مدّت، بر سرِ مزار امام علیه السلام به سوگ نشست. در نقلی آمده که در جواب خواستگارانش گفت: نمی خواهم پس از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، پدرشوهری برگزینم.(1)
خانۀ وی توسّط فرماندار یزید در مدینه تخریب شد. رَباب، مرثیه های جان گدازی در رثای امام حسین علیه السلام سروده است، از جمله:
آن که نوری پرتوافشان بوده است
اکنون، کشتۀ دفن ناشدۀ کربلاست.
نوادۀ پیامبر! خدا تو را از سوی ما جزای نیکو دهد!
[تو] از زیان وزن اعمال [در قیامت]، دور گشته ای.
تو برای من کوهی سخت بودی که به آن، پناه می بردم
و تو با رحمت و دینداری، با ما مصاحبت می کردی.
[پس از تو] چه کسی برای یتیمان باشد و چه کسی برای درخواست کنندگان؟
و چه کسی نیاز را برطرف کند و مسکینان، به چه کسی پناه برند؟
به خدا سوگند، پس از تو با هیچ کس دیگری ازدواج نخواهم کرد
تا آن که میان شن و گِل، مدفون و ناپیدا شوم.(2)
در بارۀ وی، مقالۀ عالمانه ای در همین شهادت نامه آمده است.(3)
ص:109
دختران عقیل - که شهیدان گران قدری از بنی عقیل را در کوفه و کربلا تقدیم کرده بودند -، مرثیۀ تکان دهنده ای هنگام بازگشت اسیران اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله به مدینه داشتند. در الإرشاد مفید، آمده است:
امّ لقمان، دختر عقیل بن ابی طالب، وقتی خبر شهادت امام حسین علیه السلام را شنید، ماتم زده بیرون آمد و خواهرانش: امّ هانی، اسماء، رَمْله و زینب، دختران عقیل بن ابی طالب - که رحمت خدا بر آنان باد - با او بودند. او برای کشتگان طَف می گریست و می گفت:
به پیامبر صلی الله علیه و آله چه خواهید گفت، اگر از شما بپرسد:
«شما - ای واپسینْ امّت -، چه کردید
با نسل من و خانواده ام، پس از از دست دادن من
که برخی از آنها اسیرند و برخی در خون غلتیدند؟
من برایتان خیرخواهی کردم و این، پاداش من نبود
که با خویشانم، پس از من، بدرفتاری کنید»!(1)
زنان بنی هاشم، سال ها بر فاجعۀ کربلا گریستند و نقش مهمّی در پاسداشت یاد و راه شهیدان و محکومیت جنایتکاران این حادثه داشتند. در کامل الزیارات آمده است که امام صادق فرمود:
هیچ یک از زنان ما خضاب نکرد و روغنی استفاده ننمود و سُرمه نکشید و شانه نزد، تا این که سرِ عبید اللّه بن زیاد را برایمان آوردند. ما پس از آن نیز همواره گریان بودیم.(2)
در المحاسن نیز به نقل از عمر بن علی بن الحسین علیه السلام می گوید:
وقتی حسین بن علی علیه السلام کشته شد، زنان بنی هاشم، لباس سیاه و خشن بر تن کردند و از هیچ گرمی و سردی ای، شِکوه نمی کردند. در [موقع] سوگواری آنان، علی بن الحسین (زین العابدین علیه السلام) غذا تهیّه می کرد.(3)
زینب علیها السلام از آغاز قیام امام حسین علیه السلام، همراه برادر شد و در تمام دوران قیام، همدل و همراه و
ص:110
رازدار او بود. گفتگوهای او با امام علیه السلام در شب عاشورا، حضورش در کنار بدن علی اکبر علیه السلام و سیّد الشهدا در روز عاشورا، رثای جانسوز او در کنار قامت خونین برادر و خطاب او با پیامبر خدا صلی الله علیه و آله در روز یازدهم محرّم، از صفحات زرّین و جاودانۀ زندگانی سرشار از جلالت، شکیبایی و والاییِ اوست.
او پس از حادثۀ عاشورا، شکوهمند و استوار، سرپرستی قافلۀ اسیران را به عهده گرفت و با شجاعت و صلابت و درایت، کار را به پایان برد.(1)
وی در کربلا، حدود نُه سال داشت و نوعروس بود و شوهرش عبد اللّه بن الحسن علیه السلام در کربلا به شهادت رسید. امام حسین علیه السلام به شدّت به وی علاقه داشت. این علاقه در شعری از امام علیه السلام بیان شده است.(2) وی در زمرۀ اسیران، به کوفه و شام و سپس به مدینه رفت و در آن جا زیست. او در سفر اسارت، نقشی مؤثّر داشت و این جملۀ او خطاب به یزید: «ای یزید! آیا دختران پیامبر خدا، باید اسیر باشند؟!» مجلس یزید را دگرگون ساخت.
سکینه را زنی خوش خو، ظریف، زیبا، عفیف، اهل شعر و ادب و از راویان حدیث شمرده اند. بزرگان قریش و بزرگان شعر و ادب در مجلس وی حاضر می شدند.(3)
وی همسر امام زین العابدین علیه السلام و مادر امام باقر علیه السلام و مادربزرگِ سایر امامانِ اهل بیت علیهم السلام است.
در بارۀ او از امام صادق علیه السلام روایت شده که:
چنان شخصیت راستگو و درست کرداری بود که در میان خاندان حسن علیه السلام، زنی چون او دیده نشده است.(4)
وی از جملۀ راهیان سفر سخت اسارت است.(5)
وی دختر بزرگ امام حسین علیه السلام و همسر حسن مثنّی (فرزند امام مجتبی علیه السلام) است. امام حسین علیه السلام
ص:111
در بارۀ او فرموده:
او بیش از دختر دیگرم به مادرم فاطمه دختر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله شبیه است.(1)
همسرش در کربلا، مجروح در میان شهدا افتاده بود و پس از پایان نبرد معلوم شد که زنده است؛ زیرا بستگان او در لشکر عمر سعد، مانع کشتن او شده بودند. فاطمه به عنوان اسیر به کوفه و شام رفت. او روایتگر برخی حوادث مربوط به خیمه ها و مجلس یزید است. خطبه ای در کوفه به او منسوب است.(2)
وی که «فاطمۀ صغرا» نیز نامیده شده، به همراه همسر شهیدش ابو سعید بن عقیل در کربلا حضور داشت و سپس به سفر اسارت رفت. وی از راویان حوادث کربلاست.(3)
تاریخ الیعقوبی، سرنوشت او را چنین نقل می کند:
مصعب بن زبیر، اسماء دختر نعمان بن بشیر (همسر مختار) را دستگیر کرد و به او گفت:
نظرت در بارۀ مختار چیست؟ او گفت: به نظر من، او انسانی باتقوا، پاک و روزه دار بود.
مصعب گفت: ای دشمن خدا! تو از کسانی هستی که مختار را از عیب، مُبرّا می دانی؟! سپس دستور قتل وی را داد و گردن او را زدند. او اوّلین زنی بود که با زجر، گردنش زده شد.(4)
بر اساس نقل الطبقات ابن سعد، در جلسه ای که شوهر اسماء - که والی مدینه بود - از امام حسین علیه السلام خواست که با یزید بیعت کند، مشاجره ای بین امام علیه السلام و والی مدینه در گرفت. هنگامی که ولید به خانه رفت، همسرش او را به سبب این که به امام حسین علیه السلام بد گفته بود، سرزنش و توبیخ کرد.(5)
ص:112
مالک بن نُسَیر، از حمله کنندگان به امام علیه السلام بود. او پس از ضربه زدن به سر امام علیه السلام، کلاه امام را غارت کرد و آن را به خانه برد. همسرش به شدّت، از تحفه ای که او به منزل برده بود، ابراز انزجار کرد.(1)
تنها زن شهید در کربلا، اوست. هنگامی که همسر شجاعش قصد خود را برای پیوستن به لشکر امام علیه السلام اعلام کرد، وی ضمن تشویق شوهرش از وی خواست که همراهش برود.(2) در تاریخ الطبری، ماجرای این بانو در روز عاشورا، چنین آورده شده است:
امّ وَهْب، همسر او نیز عمود خیمه ای را برداشت و به سوی شوهرش رفت و به او گفت: پدر و مادرم، فدایت باد! برای پاکانِ نسل محمّد صلی الله علیه و آله بجنگ. او نیز به سوی زنش آمد و وی را نزد زنان، باز گردانْد؛ امّا زن، به لباس او چسبید و گفت: من، تو را وا نمی نهم تا آن که همراه تو جان بدهم. امام حسین علیه السلام، او را ندا داد و فرمود: «برای خانوادۀ شما، پاداش نیکو باد! خدا، رحمتت کند! به نزد زنان، باز گرد و کنار آنان بنشین که جنگ، بر زنان، واجب نیست».
امّ وَهْب هم به سوی زنان، باز گشت.... سپس از هر سو بر حسین علیه السلام و یارانش، هجوم آوردند و [عبد اللّه] کلبی، کشته شد.... همسر کَلْبی به سوی شوهرش آمد و نزد او نشست و غبار را از او زُدود و گفت: بهشت، گوارایت باد! شمر بن ذی الجوشن، به غلامش رستم گفت: با عمود خیمه، بر سرش بکوب. او بر سرِ آن زن کوبید و سرش شکست و سپس همان جا، جان داد.(3)
گفتنی است که در الأمالی صدوق، از امّ وهبی دیگر، ماجرایی نقل شده که شباهت ها و تفاوت هایی با نقل طبری دارد. چنان که برخی از محقّقان مطرح ساخته اند، ممکن است این دو در اصل، یک نفر باشند(4) که در این صورت، از نظر ما، نقل طبری رجحان دارد. بخشی از نقل
ص:113
الأمالی صدوق، چنین است:
وَهْب بن وَهْب، به میدان آمد. او و مادرش، مسیحی بودند که به دست امام حسین علیه السلام، مسلمان شده و تا کربلا به دنبال او آمده بودند. وَهْب، بر اسب، سوار شد و عمود خیمه را به دست گرفت و جنگید تا هفت یا هشت تن [از سپاه دشمن] را کُشت و سپس اسیر شد.
او را نزد عمر بن سعد - که خدا لعنتش کند - آوردند. فرمان داد تا گردنش را بزنند. او را گردن زدند و [سرش را] به سوی لشکر امام حسین علیه السلام انداختند. مادرش، شمشیر او را بر گرفت و به میدان آمد. امام حسین علیه السلام به او فرمود: «ای امّ وَهْب! بنشین که خداوند، جهاد را از دوشِ زنان، برداشته است. تو و پسرت، با جدّم محمّد صلی الله علیه و آله، در بهشت خواهید بود...».(1)
در مقتل خوارزمی(2) نیز سرنوشت مادر وَهْب بن وَهْب نصرانی، به مانند سرنوشتی که طبری برای امّ وَهْب همسر عبد اللّه بن عُمَیر تصویر کرده، رقم می خورد؛ یعنی توسّط غلام شمر به شهادت می رسد.(3)
او هنگامی که پدر پیر و نابینا و مجاهدش، عبد اللّه بن عفیف، ابن زیاد را در مسجد کوفه، به باد انتقاد گرفت و در پس آن، مأموران عبید اللّه، خانه اش را مورد هجوم قرار دادند، کمک کار پدرش شد. ابتدا پدر را از حملۀ مأموران آگاه ساخت و سپس شمشیر آورد و به دست پدرش داد و از هر طرف که نیروهای دشمن حمله می کردند، پدرش را آگاه می ساخت و تا شهادت پدرش در کنار او بود.(4)
با تشویق این زن، شوهرش زهیر - که سابقۀ خوبی در روابطش با اهل بیت علیهم السلام نداشت -، به ملاقات امام حسین علیه السلام رفت و در ادامه از زمرۀ یاران خاصّ امام و از شهیدان شاخص واقعۀ کربلا گردید. بر اساس برخی نقل ها، او هنگام وداع با شوهرش، از او خواست که نزد جدّ حسین علیه السلام، از او یاد کند.(5)
ص:114
این زن، در کهن سالی، روایتگر برخی جنایت های یزید است. در سیر أعلام النبلاء، به نقل از حمزة بن یزید آمده است:
او (رَیّا) گفت: مردی بر یزید، وارد شد و گفت: بشارت بده که خدا، تو را بر حسین، چیره کرد و سرش را آورده اند! سپس سر را در تَشتی نهادند.... به او (رَیّا) گفتم: آیا یزید با چوب دستی بر دندان های جلوی حسین کوبید؟ گفت: آری، به خدا سوگند.(1)
این زنان نیز عمل یزید را تأیید نکردند و با خاندان امام حسین علیه السلام همدردی نمودند. از جمله در الأمالی صدوق آمده است:
زنان حسین علیه السلام را بر یزید بن معاویه، وارد کردند و زنان خاندان یزید و دختران معاویه و خانواده اش صیحه زدند و فریاد کشیدند و نوحه سر دادند.(2)
در استقبال از اسیران اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله، زنان کوفی به شدّت می گریستند و ابراز احساسات می نمودند. در بلاغات النساء آمده است:
حِذام یا حُذَیم اسدی گفت: سال 61 [هجری]، سال شهادت حسین علیه السلام، به کوفه وارد شدم. زنان کوفه را در آن زمان دیدم که بر سر و صورت خود می زنند و گریبان می درند.(3)
در الملهوف آمده است:
مردم، صدا به گریه و ناله و زاری بلند کردند و زنان، موهای خود را پریشان نمودند و خاک بر سرشان ریختند و ناخن به چهره کشیدند و گونه های خود را خراشیدند و ناله و فریاد کردند. مردان نیز گریستند و ریش خود را کَنْدند و هیچ روزی، مرد و زن گریانی، بیشتر از آن روز، دیده نشد.(4)
ص:115
هنگامی که اسیران اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله به دروازۀ شهر مدینه رسیدند، زنان و مردان مدینه با حزن و گریۀ شدید به استقبال آنها رفتند و به آنها تسلیت گفتند.
سیّد ابن طاووس از بشیر نقل می کند که:
هیچ گاه به اندازۀ آن روز، مرد و زن گریان، و پس از رحلت پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، روزی تلخ تر از آن روز، برای مسلمانان ندیدم.(1)
پیامبر صلی الله علیه و آله بر اساس اسرار غیبی، اخبار گوناگونی در بارۀ شهادت امام حسین علیه السلام و حادثۀ کربلا، به افرادی ارائه کرده است. زنانی که این اخبار را از پیامبر صلی الله علیه و آله شنیده و نقل کرده اند، عبارت اند از: امّ سلمه،(2) سلمی(3) همسر ابو رافع،(4) زینب بنت جحش،(5) صفیّه بنت عبد المطّلب(6) و عایشه دختر ابو بکر.(7)
بر اساس نقل سیّد ابن طاوس، هنگامی که اسرای اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله در بازگشت از شام، به کربلا آمدند، چند روزی اقامۀ عزا کردند و از جملۀ کسانی که با آنان همراهی کردند، زنان منطقۀ کربلا بودند.(8)
ص:116
در مروج الذهب آمده است:
مردم کوفه (پس از مرگ یزید) از اطاعت بنی امیّه به در رفتند و ابن زیاد را از امارت خلع کردند و خواستند امیری انتخاب کنند تا فرصت تأمّل در کار خویش داشته باشند.
جمعی گفتند: «عمر بن سعد بن ابی وقّاص، شایستۀ این کار است» و چون خواستند او را به امارت بگذارند، جمعی از زنان همدان و زنان کهلان و ربیعه و نخع آمدند و فریادزنان و گریه کنان وارد مسجد شدند و مصیبت حسین علیه السلام را یاد کردند و می گفتند: «برای عمر بن سعد، همین بس نبود که حسین را کشت؟! اکنون می خواهد در کوفه امیر ما شود!؟». مردم کوفه نیز بگریستند و از امارت عمر، منصرف شدند. کسانی که بیشتر از همه تلاش کردند، زنان همدان بودند؛ زیرا علی علیه السلام به همدانیان علاقه داشت و آنها را بر دیگران ترجیح می داد. همو می فرماید: اگر من دربان بهشت بودم، به مردم همدان می گفتم: «به سلامت وارد شوید!» و نیز می فرماید: «من هَمْدانیان را آماده کردم و آنها حِمْیَریان را آماده کردند».(1)
در بارۀ این زن - که نامش مشخّص نیست -، چنین عملکردی در کوفه گزارش شده است:
زنی از کوفیان بر بالای بام آمد و پرسید: شما از کدام اسیران هستید؟
گفتند: ما اسیرانِ خاندان محمّدیم.
آن زن از بام، پایین آمد و چادر و پیراهن و مقنعه جمع کرد و به آنان داد تا خود را بپوشانند.(2)
در بارۀ وی در دفاع از اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله، چنین آمده است:
حمید بن مسلم گفته است: دیدم که زنی از بنی بکر بن وائل، همراه همسرش، میان یاران عمر بن سعد بود و هنگامی که دید مردم به زنان حسین علیه السلام در خیمه هایشان هجوم برده اند و اموال آنان را بر می دارند، او نیز شمشیری گرفت و به سوی خیمه ها آمد و گفت: «ای
ص:117
خاندان بکر بن وائل! آیا اموال دختران پیامبر خدا تاراج می شود [و شما کاری نمی کنید]؟! حکومت، جز از آنِ خدا نیست. برای خونخواهی پیامبر خدا [به پا خیزید]!»؛ ولی همسرش جلوی او را گرفت و او را به جایگاهش باز گرداند.(1)
نام این بانو که دو کودک از اهل بیتِ پیامبر صلی الله علیه و آله را در پناه گرفت و در حفظ جان آنها تلاش نمود، مشخّص نیست. الطبقات ابن سعد، او را همسر عبد اللّه بن قُطبۀ طایی (از لشکریان عمر سعد) و الأمالی صدوق، او را پیرزنی معرّفی می کند. منابع مشهور، دو کودک را فرزندان عبد اللّه بن جعفر دانسته اند و الأمالی صدوق، آن دو را فرزندان مسلم معرّفی می کند.(2)
طَوعه، زن شجاعی است که مسلم را در شرایط سخت و سنگینی که حتّی یارانش وی را در کوفه تنها گذاشته بودند، پناه داد، از او پذیرایی نمود و از عواقب آن نهراسید.(3)
در أنساب الأشراف، چنین آمده است:
یزید، سر حسین علیه السلام را برای زنانش فرستاد و دخترش عاتکه - که بعدها، مادر یزید بن عبد الملک شد -، آن را گرفت و شست و روغن مالید و خوش بویش کرد.
یزید به او گفت: این، چه کاری است؟
گفت: سر پسرعمویم را آشفته و پریشان برایم فرستادی. آن را مرتّب و خوش بو کردم.(4)
ماریه، زنی شیعه است که در جوّ نامناسب بصره - که با اهل بیت علیهم السلام میانه ای نداشتند - خانه اش مدّتی محلّ تجمّع و گفتگوی طرفداران امام حسین علیه السلام بوده است. ثمرۀ این تجمّع، حرکت سه نفر (یزید بن ثبیت و دو پسرش عبد اللّه و عبید اللّه) به مکّه و همراه شدن با قافلۀ شهیدان کربلا بود.(5)
ص:118
این زن، فرزندش را به خاطر کشته شدن امام علیه السلام، توبیخ نمود.(1)
طبری، چنین آورده است:
هنگامی که کعب بن جابر (قاتل بُرَیر) باز گشت، همسرش (یا خواهرش) نَوار دختر جابر، به او گفت: دشمنان فرزند فاطمه را یاری دادی و بزرگ قاریان را کُشتی؟! کار فجیعی انجام دادی. به خدا سوگند، دیگر هیچ گاه، حتّی یک کلمه هم با تو سخن نمی گویم!(2)
هنگامی که خولی، سر امام علیه السلام را به خانه آورد و زیر تشتی نهاد، همسرش با او درگیر شد و با اعتراض، او را ترک کرد. چه بسا همین کار، چشم بصیرت این بانو را باز نمود و اسراری را شهود کرد. طبری چنین نقل می کند:
حسین علیه السلام کشته شد و سرش را همان روز با خولی بن یزید و حُمَید بن مسلم ازدی به سوی عبید اللّه بن زیاد فرستادند. خولی، آن را آورد و خواست به کاخ برود که درِ آن را بسته دید. به خانه اش رفت و سر را زیر تَشتی در خانه شان گذاشت. او دو زن داشت: زنی از بنی اسد و زن دیگری از قبیلۀ حضرمیان به نام نوار، دختر مالک بن عقرب. آن شب، نوبت زن حضرمی بود.
هشام گفت: پدرم برایم گفت که نوار، دختر مالک، برایش گفته است: خولی، سر حسین را آورد و آن را زیر تَشتی در خانه نهاد. آن گاه داخل خانه شد و به بسترش رفت. به او گفتم:
چه خبر؟ چه نزد خود داری؟
گفت: ثروت روزگار را آورده ام. این، سر حسین است که همراه تو در خانه است!
گفتم: وای بر تو! مردم، طلا و نقره می آورند و تو سر فرزند پیامبر خدا را می آوری؟! نه - به خدا سوگند -، سر من و سر تو در یک اتاق، گرد هم نمی آیند.
از بسترم برخاستم و به بخش دیگر خانه رفتم. آن گاه، زن اسدی اش را نزد خود فرا خواند و من نشستم و نظاره می کردم. به خدا سوگند، پیوسته به ستون نوری که از آسمان تا تَشت می درخشید، نگاه می کردم و پرندگانی سپید را گرداگرد آن، بال زنان دیدم.
چون صبح شد، [خولی] سر را برای عبید اللّه بن زیاد برد.(3)
ص:119
این زن، کینۀ خولی را در دل گرفت، تا آن که مختار روی کار آمد و مأمورانش برای دستگیری خولی آمدند. این زن با اشاره، مخفیگاه خولی را نشان داد و آنان نیز او را دستگیر کرده، به سزای عملش رساندند.(1)
این زن فداکار، پس از آن که شوهرش در رکاب امام حسین علیه السلام به شهادت رسید، فرزند جوانش را به میدان فرستاد. بخشی از نقل خوارزمی، چنین است:
پس از او (عمرو بن جُناده)، جوانی بیرون آمد. پدر او در نبرد، شهید شده بود؛ ولی مادرش نزدش بود. مادر به او گفت: فرزند عزیزم! به میدان برو و پیشِ روی فرزند پیامبر خدا صلی الله علیه و آله بجنگ تا کشته شوی.
او گفت: چنین می کنم!
حسین علیه السلام فرمود: «این، جوانی است که پدرش شهید شده است. شاید مادرش از به میدان آمدنش [برای نبرد]، خشنود نباشد».
آن جوان گفت: ای فرزند پیامبر خدا! مادرم به من فرمان داده است [که به میدان بیایم]....
در ادامۀ نقل هم آمده که چون سر پسرش را به سوی او افکندند، آن را به سوی دشمن افکند و سپس خود نیز عمودی در دست گرفت و به دشمن حمله نمود. خوارزمی در آخر، آورده است:
حسین علیه السلام فرمان داد تا او را [از میدانْ] باز گردانند و آن گاه برایش دعا کرد.(2)
وی از جملۀ افرادی بود که یزید را به خاطر کشتن امام علیه السلام، توبیخ نمود.(3)
ص:120
بی هیچ تردیدی قیام خونبار کربلای سال 61 هجری حادثه ای است شگرف و تأثیرگذار در تاریخ که باید در زنده داشتِ آن با همۀ توان کوشید. عزاداری برای شهیدان این حماسه بی نظیر، از مهم ترین و همگانی ترین اقدام ها در این راستاست.
واقعیت این است که عزاداری ابا عبد اللّه الحسین علیه السلام از زمان به وقوع پیوستن حادثه کربلا، همواره مورد توجه قرار گرفته و به تدریج به یک پدیده نظام مند بدل شده است. جا دارد چگونگی این شکل گیری و فراز و نشیب های آن در ادوار مختلف تاریخ مورد بررسی قرار گیرد.
در این مرحله، هدفگیری اهل بیت علیهم السلام در حرکت ها، به گونه ای است که می کوشند وجدان های خفته را بیدار کنند و ذهن های بسته را بگُشایند و اندیشه های گرفتار در تبلیغات گستردۀ بنی امیّه را رها سازند.
برای نمونه، مردم کوفه به هنگام دیدن خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله در هیئت اسیر و به هنگام شنیدن خطابه های شورانگیز خاندان رسالت - که از یک سو، حضور چندین سالۀ آنان در کوفه را در ذهن ها تداعی می کرد و از سوی دیگر، سخنانی بس بیدارگر و تکان دهنده بود -، چندان گریستند که به واقع، شهر به یکباره تکان خورد.
در شام نیز پس از حضور بیدار کننده و افشاگرانۀ اسیران - که حتّی کاخ نشینان از آثار آن، برکنار نماندند -، حکومت به خاطر ملاحظات سیاسی، رخصت سوگواری داد. دیگر، این که کاروان اسیران، به هنگام بازگشت از شام به مدینه، بر سرِ مزار امام علیه السلام و یارانش، مجلس سوگواری برپا کردند.
شهر مدینه نیز با شنیدن صدای گریه و شیون امّ سَلَمه، همسر پیامبر صلی الله علیه و آله - که در رؤیا، خبر
ص:121
شهادت امام حسین علیه السلام را شنیده بود (و به روایتی دیگر، تربتی به امانت نهاده شده از سوی پیامبر صلی الله علیه و آله در نزد وی، خونین شده بود) - غرق در ماتم و زاری شد و چون خبر شهادت امام علیه السلام رسماً توسّط بنی امیّه در مدینه منتشر شد، امّ سلمه و مردم مدینه، شهر را یکسره ماتمکده کردند و مجالس سوگواری برپا نمودند. پس از آن، خاندان بنی هاشم عزاداری کردند و ابن عبّاس و محمّد بن حنفیّه به سوگ نشستند و دختران عقیل و زنان بنی هاشم، ماتم سرا به پا کردند.
همچنین باید از عزاداری مردم مدینه به هنگام بازگشت خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله، سوگواری همسران امام علیه السلام و نیز سوگواری نمادین امّ البنین برای فرزندانش در بقیع، یاد کرد.
بر همۀ اینها باید مرثیه سرایی و سوگواری بنی هاشم - که همه روزه در سال شهادت و تا سه سال بعد در سال روز شهادت امام حسین علیه السلام در مدینه انجام می شد و در آن، برخی از صحابیان و تابعیان نیز شرکت می کردند - و نیز لباس سوگواری پوشیدنِ اهل بیت امام علیه السلام و ادامه یافتن ماتم آنها تا مرگ ابن زیاد و همراهی کردن برخی از اصحاب و تابعیان با آنها را افزود.
این همه، چنان فضایی را ایجاد نمود که «توّابین» به وجود آمدند. آنان به هنگام حرکت به سوی شام و شرکت در نبرد با قاتلان امام حسین علیه السلام، ابتدا بر مزار امام علیه السلام و یارانش گِرد آمدند و سوگواری کردند و سپس به حرکت خود، ادامه دادند(1).(2)
سوگواری بر ابا عبد اللّه الحسین علیه السلام در این مرحله، چونان آیینی مذهبی، چهره می گیرد. این فرآیند، در سه مرحله، شکل نهایی می یابد:
در این مرحله، زمینه سازی لازم برای شکل گیری سنّت سوگواری و آیین عزاداری انجام می شود و بستر مناسبی برای به وجود آمدن آیینی مذهبی، رقم می خورد. امام زین العابدین علیه السلام را باید نقش آفرین اصلی این مرحله دانست.
ص:122
گریه های امام علیه السلام گاه بسیار پرسش انگیز بود، خصوصاً به هنگام نگاه کردن به آب و آماده شدن غذا. فراوانی و گسترۀ گریۀ امام علیه السلام نیز چنان بود که مردم، به ایشان توصیه می کردند که برای حفظ سلامت خود، کمتر گریه کند؛ امّا امام علیه السلام با اشاره به عمق فاجعۀ کربلا و جایگاه اجتماعی و دینی چهره های به شهادت رسیده، از یک سو گریه کردن بر آن عزیزان را امری لازم و منطقی می دانست و از سوی دیگر، دیگران را نیز بِدان، ترغیب و تشویق می کرد.
ایشان، برای شکل دادن بستری همیشگی، گریستن بر امام حسین علیه السلام و یاران شهیدش را مایۀ نجات از عذاب خدا و قرار گرفتن در دایرۀ امن الهی و وارد شدن به بهشت دانست و خود نیز - افزون بر ادامه دادن سوگواری تا مرگ عبید اللّه بن زیاد و دیگر قاتلان شهیدان کربلا - تا پایان عمر، از آن، دست بر نداشت.
روزگار امام باقر علیه السلام از جهاتی با روزگار امام زین العابدین علیه السلام متفاوت است. از یک سو، بیدارگری ها و جریان آفرینی های امام چهارم علیه السلام و روشنگری های یاران ایشان، فضای فکری و سیاسی جامعه را تا حدودی دگرگون کرده بود و از سوی دیگر، رهایی عراق از سلطۀ امَویان در یک دورۀ ده ساله پس از عاشورا، زمینه را برای عزاداری سیّد الشهدا علیه السلام آماده تر ساخته بود.
امام باقر علیه السلام با توجّه به آنچه گذشته و آنچه به وجود آمده بود، از موقعیت اجتماعی والایی برخوردار شده و مرجعیت علمی - دینی یافته بود، چنان که مردمِ بسیاری به ایشان مراجعه می کردند. از این رو، شعاع وجودی و نفوذ کلام آن بزرگوار، از پدر گرامی شان فزون تر بود. امام باقر علیه السلام نیز از این همه، به طرق گوناگون در جهت آیینی کردن عزاداری امام حسین علیه السلام و تبدیل آن به جریانی در بستر تاریخ، سود جُست، از جمله با: بیان گفتار امام زین العابدین علیه السلام به عنوان شاهد جریان کربلا در فضیلت گریستن بر امام حسین علیه السلام، تشکیل مجالس سوگواری در منزل خود، تشویق مرثیه سرایان بر پرداختن به ابعاد این فاجعه در قالب سروده ها و خواندن رثا، ترغیب شیعیان به تشکیل مجالس عزا در خانه هایشان با رعایت احتیاط جهت در امان ماندن از برخورد حاکمان. توجّه به ادبیّات و شعر متعهّد در جاودانه سازی جریان کربلا و برای نخستین بار، مطرح کردن تعطیلی روز عاشورا و در نهایت، تأکید بر این نکته که عزاداری سیّد الشهدا، در دنیا به دین آنها یاری می رساند و در روزگار واپسین، آنها را با امام حسین علیه السلام و پیامبر صلی الله علیه و آله همجوار می گردانَد.
ص:123
هنگامی که امام صادق علیه السلام امامت شیعیان را در دست گرفت، نیم قرن از حادثۀ جانسوز کربلا گذشته بود. در آن روزگار، به جهات سیاسی، فرهنگی و اعتقادی، جامعه دگرسانی بسیار گسترده ای یافته بود. امام صادق علیه السلام از این موقعیت و فضای به دست آمده، نهایتِ بهره را برد و در تبیین و تفسیر ابعاد دین و قرآن کریم، بسی کوشید.
در میان کوشش های امام صادق علیه السلام، چه در گفتار و چه در عمل و رفتار، حادثۀ کربلا جایگاه بس مهمّی دارد. آموزه های آن بزرگوار در ارائۀ قالب، اصول کلّی و ساختار عزاداری، شایان توجّه است.
امام صادق علیه السلام تأکید می فرمود که روز عاشورا باید در یادها بماند و مصیبت این روز، بسی مهم تلقّی شود و در بزرگداشت آن، کوشش شود. از این رو، توصیه می فرمود که: مؤمنان، در روز عاشورا به عزا بنشینند و آنان که برایشان ممکن است، بر سرِ مزار آن شهیدِ شاهد، حضور یابند، لباس عزا به تن کنند و از لذّات و سرخوشی و خوردن غذاهای لذیذ، امساک کنند و حادثۀ غم آگین و شگفت کربلا را در ذهن، مجسّم نمایند و هر چند به تنهایی، به یاد آن روز باشند و عزاداری کنند.
به راستی، آیا این همه، فراتر از یادآوری یک داستان غم انگیز نیست؟ عاشورا در سیرۀ امامان علیهم السلام، به دوش کشیدن یک فرهنگ است. عاشورا، یک مکتب است، نه صرفاً حادثه ای غم انگیز و اسفبار.
روزگار امام کاظم علیه السلام، روزگاری شایان توجّه و به لحاظ سیاسی و فرهنگی، بسیار تأمّل برانگیز است؛ چرا که روزگاری است که شیعه در آستانۀ یک خیزش همگانی است. از این رو، آموزه های امام کاظم علیه السلام، تنبّه آفرین اند.
امام کاظم علیه السلام از آغاز محرّم، حزن و اندوه خود را بر می نمود و آن را تا روز عاشورا، ادامه می داد و بدین سان، عزاداری دهۀ اوّل محرّم را پایه گذاری نمود و در حقیقت، ادب عزاداری روز عاشورا را برای شیعیان، رقم زد. امام علیه السلام با این رویکرد، چنان نمود که مؤمنان، باید به استقبال روز عاشورا بروند و از چند روز پیش از آن، به این رویداد مهم، توجّه کنند و آن روز را در اوج عزاداری سر کنند.
امام رضا علیه السلام نیز - که به لحاظ سیاسی و فرهنگی، در روزگار خویش، مکانت ویژه ای یافت و همین، موجب نفوذ بیشتر کلام ایشان شد - به عزاداری امام حسین علیه السلام اهمّیت می داد، شیعیان را
ص:124
به اهمّیت محرّم و دهۀ آغازین آن، واقف می ساخت و با تبیین سیرۀ پدر بزرگوارش در بارۀ حادثۀ کربلا، به ترویج آن، همّت می گماشت.
آنچه گذشت، نگاهی گذرا بر سیرۀ امامان علیهم السلام (شامل: گفتار، رفتار و ترغیب) پس از جریان قیام ابا عبد اللّه الحسین علیه السلام بود، که می توان آن را در دو بخش کلّی، دسته بندی کرد:
1. تلاش در جهت بر نمودن اهمّیت عزاداری و سوگواری بر امام حسین علیه السلام،
2. بزرگداشت روز عاشورا و برپایی عزا در آن روز.
امام جواد علیه السلام در کودکی (سال 203 ق) به امامت رسید. دستگاه ستم پیشۀ عبّاسی، از گذشته و چگونگی مواضع امامان علیهم السلام، به تجربه آموخته بود که باید نظارت را بر امام علیه السلام، مستمر کند و پیش تر، این نظارت را با دعوت امام رضا علیه السلام به مرو، شدّت بخشیده بود و اکنون، تمام تلاش خود را بر این معطوف داشته بود که پیوند فکری و هدایتی شیعیان را با مرکز تلاش و نشاط و حرکت، یعنی امام جواد علیه السلام بگسلد.
در مقابل، امامان علیهم السلام نیز به «سازمان وکالت» توجّه نمودند. امام باقر علیه السلام و امام صادق علیه السلام، این شبکه را بنیاد نهادند و به تدریج، آن را گستراندند و به وسیلۀ آن، آنچه را که در هدایت، لازم و اساسی می دانستند، به شیعیان انتقال می دادند. شیعیان نیز بر پایۀ این آموزه ها، به سازماندهی پرداختند و پیوند خود را با عالمان و متفکّرانی که از سوی امامان علیهم السلام تربیت شده بودند، استوار می داشتند و به حیات مذهبی خود، ادامه می دادند.
بدین سان، رابطۀ شیعیان، با توجّه به وضعیت جامعه، بیشتر با عالمان بوده است و با توجّه به نظارت شدید حکومت بر رابطۀ امامان علیهم السلام با شیعیان، و حبس و حصر آن بزرگواران، رابطه با ایشان، بسیار اندک و ناچیز بوده است. بنا بر این، روشن است که در بارۀ موضوعِ «عزاداری عاشورا» نباید انعکاسی آن چنانی از کلام و سیرۀ آنان در تاریخْ باقی باشد، بویژه در روزگار متوکّل که خفقان عمومی و خصوصاً سختگیری در بارۀ رفتن به کربلا و زیارت قبر مطهّر سیّد الشهدا علیه السلام به اوج می رسد.
با این همه، به نظر می رسد که شیعیان، با توجّه به تربیتی که در این زمینه در محضر امامان علیهم السلام یافته بودند، یادکردِ مصائب ابا عبد اللّه الحسین علیه السلام را جدّی گرفته و در منازل و محافل خود - همان گونه که در زمان امام باقر علیه السلام و امام صادق علیه السلام انجام می گرفت -، به آن پرداخته اند. این، نکته ای است که از شعارهای سیاسی و سروده ها و نگاشته ها و نام گذاری های شیعیان در این
ص:125
دوره، به روشنی قابل برداشت است؛ امّا ظاهراً مخفیکاری آنان از یک سو، و سانسور خبریِ حکومت از سوی دیگر، مانع از انعکاس این محافل در منابع تاریخی شده است.
در آغاز سدۀ چهارم هجری، دو حکومت شیعی آل بویِه(1) در ایران و فاطمیان(2) در شمال افریقا شکل گرفتند و اندک اندک، بر قلمرو خود افزودند. در نیمۀ دوم سدۀ چهارم، ایران (بجز مناطق شرقی آن) و مرکز عراق، در اختیار دولت آل بویه بود، شمال عراق را آل حَسَنویِه - که آنها نیز بر مذهب تشیّع بودند - اداره می کردند و شمالِ شرق افریقا، مصر، شام و فلسطین نیز در اختیار فاطمیان قرار داشت. در سال 352 ق، معزّ الدولۀ دیلمی، حاکم بویه ای بغداد، با فرمانی، مردم را به اقامۀ عزاداری در روز عاشورا و در معابر، فرا خواند(3) و بدین سان، عزاداری رسمیت یافت.
یک دهه بعد، فاطمیان نیز در مصر چنین کردند.
پس از فرمان معزّ الدوله، عزاداری در بغداد، به صورت آیینی رسمی در آمد که همه ساله، در هر کوی و برزن، با حضور شیعیان، انجام می گرفت.(4) جامعۀ اهل سنّت ساکن در مرکز خلافت،
ص:126
این جریان را خوش نمی داشتند. از این رو، گاه درگیری هایی به وجود می آمد.
در قصیدۀ مشهور کسایی مروزی (م 391 ق) با مطلع «باد صبا برآمد، فردوس گشت صحرا»(1)نیز شواهدی هست که نشان می دهد مَقتل خوانی، در این قرن، در خراسان رواج داشته است.
با استقرار دولت فاطمیان - چنان که گذشت - گروهی از شیعیان، در روز عاشورا بر مزار دو امام زادۀ آن دیار، یعنی امّ کلثوم و نفیسه، اقامۀ عزا می کردند که پس از مدّتی در داخل شهر قاهره و در مشهد الحسین علیه السلام، این جریان را ادامه دادند و در این حکومت، عزاداری، شکل حکومتی یافت و با تشریفات، انجام می شد که چگونگی آن، در منابع تاریخی آمده است.(2) در این دولت، همچنین گاه بنا به دلایلی، عزاداری به تعطیلی کشانده می شد؛ امّا برپایی عزاداری ها تا سقوط فاطمیان ادامه یافت.
با آمدن ایّوبیان که تلاشی گسترده برای زدودن فرهنگ تشیّع به کار بستند، طبیعی بود که از اقامۀ عزا نیز جلوگیری شود. با این همه، در مناطق دور از مرکز (مانند: شام، حلب و شمال عراق)، شیعیان، حضور داشتند و از هر فرصتی برای برپا داشتن شعائر خود، از جمله برگزاری مجالس عزا، بهره می گرفتند.
مناطق شیعی ایران و عراق، سدۀ ششم هجری را با ادامۀ حاکمیت سلجوقیان آغاز کردند. در این روزگار، هنوز فاطمیان شیعیِ اسماعیلی بر مصر حکم می راندند. سلجوقیان، با گذشت زمان، از سختگیری های خود کاستند و شیعیان، به تدریج و با دست یافتن به آزادی بیشتر، عزاداری عاشورا را علنی کردند.
در سدۀ ششم هجری، گزارش عبد الجلیل رازی قزوینی در کتاب نقض، بسیار گویاست.
رازی از یک سو، به شبهه ها پاسخ می گوید و از سوی دیگر، عزاداری اهل سنّت را در مناطق
ص:127
مختلف، گزارش می کند تا آن را جریانی طبیعی، انسانی و دینی نشان دهد. نیز از مجالس سوگواری دو واعظ معروف (علی بن حسین غزنوی و قطب الدین مظفّر امیر عبادی)، سخن به میان می آورد و این که تعزیت امام حسین علیه السلام، همه ساله در روز عاشورا، به بغدادْ تازه است، همراه با نوحه و فریاد.(1)
سدۀ هفتم، همراه است با روی کار آمدن دولت خوارزم شاهی در شرق بلاد اسلام و احیای مجدّد خلافت عبّاسی که به هنگام حاکمیت آل بویه و سلجوقیان بر بغداد، جز اسمی از آن، باقی نبود.
بر پایۀ گزارش های موجود، اقامۀ عزاداری در این قرن، چونان قرن ششم است و گاه گسترده تر. گزارشی از دهه های نیمۀ اوّل که هنوز مغولان بر بغداد چیره نشده بودند، نشانگر عزاداری و مقتل خوانی در پایتخت خلافت عبّاسی است. مستعصم عبّاسی، به سال 641 ق، از محتسب بغداد (جمال الدین عبد الرحمان ابن جوزی) خواست تا در عاشورا، مردمان را از مقتل خوانی باز دارد؛ امّا به مقتل خوانی در کنار مرقد امام کاظم علیه السلام رخصت داد.
عماد الدین طبری (م ق 7 ق) نیز از اجتماع انبوه زائران در ایّام سوگواری امیر مؤمنان علیه السلام و امام حسین علیه السلام در مزار این دو امام، خبر می دهد.(2)
مولوی، شاعر بلندآوازۀ قرن هفتم، در مثنوی خود، به وجود عزاداری علنی در شهر حلب، اشاره دارد:
ناله و نوحه کنند اندر بُکا
شیعه، عاشورا، برای کربلا.(3)
سیّد ابن طاووس، عالم گران قدر شیعی، از وجود عزاداری در دهۀ محرّم، سخن می گوید و از آن، دفاع می کند.(4) افزون بر این، توصیۀ او به خواندن الملهوف در روز عاشورا، نشانگر وجود فرهنگ مقتل خوانی و سوگواری در دهۀ محرّم در روزگار وی، یعنی قرن هفتم است.(5)
ص:128
در نیمۀ دوم سدۀ هفتم هجری، مغولان به فرماندهی هلاکوخان، بر عراق چیره شدند. از این رو، عالمانی از شیعه، با هوشمندی و تدبیر، از قتل و غارت، جلوگیری کردند و از هلاکو خواستند که به آنها و جامعۀ ستم دیدۀ شیعۀ عراق، امان داده، از آنها حراست کند. او نیز چنین کرد و بدین سان، شیعیان بغداد و حلّه و کوفه و... از فتنه رَهیدند. این چنین، شیعیان، با سقوط عبّاسیان، به آزادی هایی دست یافته بودند و از سوی دیگر، در دهه های پایانی این سده، یکی از جانشینان هلاکو به نام غازان خان، شیعه شد و در عمران کربلا کوشید و طبیعتاً زمینۀ علنی شدن برپایی شعائر، فراهم گردید.(1)
در این سده، غازان خان - که حکومتش از سال 694 ق، شروع شده بود - گام هایی در گسترش گرایش های شیعی برداشت. پس از وی، برادرش سلطان محمّد خدابنده، به قدرت رسید و پس از مدّتی، شیعه شد و در ترویج و رسمی کردن آن، بسی تلاش کرد. بدین سان، با گرایش حاکمان مغول به تشیّع و رسمی شدن این مذهب، زمینۀ انجام گرفتن علنی عزاداری و آشکار سازی شعائر شیعی گسترش یافت.
سلسلۀ جلایریان نیز - که در عراق به حکومت رسیدند و خواهرزاده های سلطان محمّد خدابنده بودند - گرایش شیعی داشتند و حکومت آنها تا سال 814 ق، ادامه یافت. ابن بطوطه (م 779 ق) در همین روزگار، از مردم مناطق: کربلا، حلّه، بحرین، قم، کاشان، ساوه و توس به عنوان شیعی متعصّب، یاد می کند.(2)
سدۀ نهم، با یورش های تیمور لنگ - که عراق و شام نیز از آن در امان نماندند - آغاز گشت. با مرگ تیمور و به حکومت رسیدن فرزندش شاهرخ، فضا دگرگون شد و او به ترویج فرهنگ و عمران آبادی ها روی آورد و در جهت بازسازی خرابی های پدر کوشید و همسرش، مسجد باشُکوه «گوهرشاد» را در کنار حرم امام رضا علیه السلام بنیاد نهاد.(3) این اقدامات و رویکردها، حکایت
ص:129
از آن دارد که در آن زمان، آزادی های نسبی برای شیعیان در به جا آوردن شعائر، به وجود آمده است. در اواخر این قرن و در حکومت سلطان حسین بایْقَرا، ملّا حسین واعظ کاشفی، روضة الشهدا را نگاشت که در مقدّمۀ آن، به رواج مقتل خوانی در آن روزگار، اشاره کرده است که مقصودش دست کم، رواج این سنّت در خراسان (هرات، مرو، سبزوار و...) بوده است.
همچنین در این قرن، ترکمانان شیعی (قراقویونلوها)، در مرکز و غرب ایران و بخش هایی از عراق، قدرت و حکومت یافتند و قم را تختگاه زمستانی خود قرار دادند.(1) هم زمان، حکومتگران محلّی شیعه (همچون: آل فتحان، مُشَعشعیان، خاندان علی صفی و ملوک هرمز) نیز در گوشه و کنار جهان اسلام، دیده می شوند.(2) روشن است که در مناطق تحت حکومت این خاندان ها، مانعی برای عزاداری نبوده است.
با تاج گذاری شاه اسماعیل صفوی به سال 907 ق، در تبریز، تشیّع در ایران، رسمیت یافت و ترویج شعائر شیعی، از جمله اهداف مهمّ آن حکومت شد.
در این دوره، برپایی سوگواری، چهرۀ علنی پیدا می کند و چونان قرن های چهارم و پنجم (روزگار آل بویه و فاطمیان)، شیعیان، این مراسم را در نهایتِ شُکوه، اجرا می کنند. چگونگی این مراسم در روزگار صفوی، در منابع بسیاری آمده است، از جمله در سفرنامه های اروپائیان و ایرانگردان که با نگرشی ریزبینانه و دقیق، وصف شده است.
شاهان صفوی، شخصاً به مراسم عزاداری محرّم، علاقه و گرایش ویژه ای داشتند، بِدان سان که حتّی در اردوهای نظامی، از آن، تن نمی زدند. محرّم سال 1013، شاه عبّاس، قلعۀ ایروان را محاصره کرد و در شب عاشورا، در اردوگاه نظامی، مراسم عزاداری برپا نمود. چنان شیون و فریادی از اردوگاه فراز آمد که ساکنان قلعه پنداشتند فرمان حملۀ شبانه، صادر شده و با گسیل پیکی، خود را تسلیم کردند. پیش تر از آن نیز او به سال 1011 ق، در هنگامۀ جنگ با سپاهیان ازبک، روز عاشورا در کنار «آب خطب» توقّف کرد و عزاداری امام حسین علیه السلام را برپا نمود.
ص:130
در دربار صفویان، ایّام محرّم و روزهای عاشورا، روضة الشهدا خوانده می شد. افزون بر این، شاهان این سلسله در مراسم عمومی روز عاشورا، در میدان شهر، حضور می یافتند و گروه هایی عزادار از پیش دید آنها می گذشتند. آنان، لباس عزا به تن می کردند و املاکی برای برپایی مراسم عزاداری، وقف می نمودند.
حکومت صفوی، پس از دو قرن، به ضعف و انحطاط گرایید و در برابر هجوم اشرف افغان، دوام نیاورد و سقوط کرد و تلاش های اندک شاه تهماسب دوم نیز راه به جای نبرد؛ امّا نادر با یورش بی امان، بر اوضاع، چیره شد و مناطق اشغالی را از افغانیان و دولت عثمانی، باز پس گرفت و تمامیت ارضی را به کشور ایران، باز گردانید.
نادر، از آغاز سلطنتش به انگیزه و یا بهانۀ وحدت و صلح، به تغییر فرهنگ دینی رایج در ایران پرداخت و از جمله، عزاداری امام حسین علیه السلام را ممنوع ساخت و این منع را در منشور موسوم به بیانیّۀ مُغان آورد. میرزا محمّد خلیل مرعشی صفوی، از تلاش نادر برای زدودن تمام مَظاهر شعائر شیعی گزارش می دهد.(1)
دولت نادر، چندان دوام نیاورد و پس از آن، دولت های دیگری (مانند: زندیه و قاجاریه) با گرایش های شیعی بر سر کار آمدند و شعائر شیعی، احیا شد و عزاداری ادامه یافت. پس از حاکمیت یافتن «قاجاریان»، عزاداری محرّم، گسترش یافت و بر کمیت و کیفیت آن، افزوده شد و شیوه های عزاداری، اوج گرفت و دولت مردان نیز در رواج آن کوشیدند و حتّی تکایا و هیئت های دولتی به راه انداختند.
جز ایران، در عراق و هند نیز عزاداری رواج یافت و شیعیان در نواحی مختلف جهان اسلام، به عزاداری می پرداختند؛ امّا در ایران، پس از آن فراز، فرودی در پیش بود و با نفوذ استعمار انگلستان و حضور عنصر قلدر و بی باک و بی هویتی مانند رضاخان در رأس حاکمیت، ستیز با مظاهر دینی آغاز گردید و عزاداری، یکسر، منع شد. پس از خروج رضاخان از ایران، عزاداری به حالت عادی باز گشت و همچون سده های گذشته، رونق یافت.
در عراق نیز در روزگار حاکمیت صدام و سلطۀ حزب بعث، بویژه در سال های پایانی حاکمیت او، عزاداری شیعیان، با مشکل مواجه شد، که البتّه پس از سقوط او، حالت شور و هیجان پیشین، به عراق باز گشت.
***
ص:131
آنچه تا بدین جا آوردیم، نگاهی بود بس گذرا، به سیر تاریخی عزاداری امام حسین علیه السلام در درازنای تاریخ. از نقش محرّم، عاشورا و عزاداری در دوران انقلاب اسلامی ایران و اثرگذاری شگفت آن در بیداری و پیروزی مردم این سرزمین، سخنی به میان نیاوردیم که خود، داستانی بلند و شایان توجّه دارد و این مجال را فُسحت آن مقال نیست.
ص:132
ص:133
خانواده، نخستین نشانۀ شخصیت، اخلاق و فرهنگ انسان هاست. فرزانگان، غالباً ریشه در نیاکان و خانواده های فرهیخته دارند. پیامبران و اوصیای آنان، در قلّۀ فرزانگی و همگی از تبار نیکان و صالحان اند؛ امّا در میان مردان جهان، هیچ کس به پایۀ شرافت و کرامت خانوادگی امام حسین علیه السلام و برادرش امام حسن علیه السلام نمی رسد که جدّشان خاتم انبیا و پدرشان سَرور اوصیا و مادرشان فاطمۀ زهرا، سَرور زنان جهان، باشد.
در زیارت سیّد الشهدا علیه السلام که از امام صادق علیه السلام روایت شده، می خوانیم:
أشهَدُ أنَّکَ کُنتَ نوراً فِی الأَصلابِ الشّامِخَةِ، وَالأَرحامِ المُطَهَّرَةِ، لَم تُنَجِّسکَ الجاهِلِیَّةُ بِأَنجاسِها، ولَم تُلبِسکَ مِن مُدلَهِمّاتِ ثِیابِها.(1)
گواهی می دهم که تو نوری در پشت های والا و رَحِم های پاک بودی. جاهلیت با پلیدی هایش تو را نیالود و جامه های سیاه و تیرۀ آن، تو را به خطا نینداخت.
برعکس، انسان های بدکردار و زشت خو، معمولاً از دامن های ناسالم و آلوده بر می آیند و ریشه در تبارهای ناشایسته و خانواده های کج رفتار دارند.
بر پایۀ گزارش منابع معتبر، امام حسین علیه السلام در روز عاشورا، ضمن یک خطابۀ حماسی، در بارۀ تأثیر آلودگی خانوادگی ابن زیاد در مخیّر کردن امام علیه السلام میان کشته شدن یا پذیرفتن ذلّت بیعت با یزید، و یاد کردن از نقش پاکی خانوادگی خود در امتناع از ذلّت پذیری، می فرماید:
ألا وإنَّ الدَّعِیَّ ابنَ الدَّعِیِّ قَد رَکَزَ بَینَ اثنَتَینِ، بَینَ السَّلَّةِ وَالذِّلَّةِ، وهَیهاتَ مِنّا الذِّلَّةُ، یَأبَی اللّهُ لَنا ذلِکَ ورَسولُهُ وَالمُؤمِنونَ، وحُجورٌ طابَت، وحُجورٌ طَهُرَت، واُنوفٌ حَمِیَّةٌ ونُفوسٌ أبِیَّةٌ، مِن أن تُؤثَرَ طاعَةُ اللِّئامِ عَلی مَصارِعِ الکِرامِ.(2)
ص:134
بدانید که بی نسبِ پسر بی نسب، مرا میان دو چیز، قرار داده است: شمشیر و خواری؛ و دور است از ما که تن به خواری بدهیم.
خدا و فرستاده اش و مؤمنان و دامن های پاک و پاکیزه و دل های غیرتمند و جان های بزرگ منش، این را بر ما نمی پذیرند که فرمان بُرداری از فرومایگان را بر مرگ شرافتمندانه، ترجیح دهیم.
و بدین سان، خاندان مطهّر و باکرامت سیّد الشهدا علیه السلام در تکوین شخصیت باعظمت و حماسه آفرین آن بزرگوار، سهیم بود.
امام حسین علیه السلام، نه تنها خود از تبارِ پیامبران بزرگ و پیشوایان سِتُرگ است، بلکه تبار امامانِ پس از او نیز به ایشان می رسد و بویژه، بقیّة اللّه الأعظم امام مهدی علیه السلام که هم اکنون، جهان بر محور وجودش استوار است و بی تردید، روزی زمین را پُر از عدل و داد خواهد کرد، از نسل پُربرکت اوست.
منابع حدیثی و تاریخی، سال ولادت امام حسین علیه السلام را مختلف گزارش کرده اند: سال سوم، چهارم، ششم و هفتم هجرت. بر همین پایه، مدّت عمر ایشان نیز مورد اختلاف خواهد بود؛ لیکن بنا بر اکثر منابع و مشهورترین روایات، سال ولادت امام حسین علیه السلام سال چهارم هجری است و عمر ایشان در وقت شهادت، پنجاه و هفت سال بوده است.
منابع حدیثی و تاریخی، ماه و روز ولادت امام حسین علیه السلام را مختلف گزارش کرده اند: سوم ماه شعبان، پنجم ماه شعبان، آخر ماه ربیع اوّل، سیزدهم ماه رمضان، پنجم ماه جمادی اوّل و پانزدهم ماه جمادی ثانی.
علّامۀ مجلسی، سوم ماه شعبان را مشهورتر می داند؛ لیکن تتبّع در منابع تاریخی و حدیثی، نشان می دهد که پنجم ماه شعبان، از شهرت بیشتری برخوردار است.(1)
ص:135
1. الکافی - به نقل از ابو خدیجه، از امام صادق علیه السلام -: چون فاطمه علیها السلام به حسین علیه السلام باردار شد، جبرئیل علیه السلام نزد پیامبر خدا آمد و گفت: «بی گمان، فاطمه علیها السلام به زودی، پسری را به دنیا می آورد که امّتت پس از تو، او را خواهند کُشت».
فاطمه علیها السلام هنگامی که به حسین علیه السلام باردار شد، از باردار شدن به او و وضعِ حمل او ناراحت بود. در دنیا دیده نشده که مادری از به دنیا آوردن پسرش ناراحت باشد؛ امّا فاطمه علیها السلام از این رو ناخشنود بود که می دانست او به زودی، کشته خواهد شد.
برای [امثال] این مورد، این آیه نازل شد: «و انسان را نسبت به پدر و مادرش به احسان، سفارش کردیم. مادرش با تحمّل رنج، به او باردار شد و با تحمّل رنج، او را به دنیا آورد، و مدّت بار برداشتن و از شیر
ص:136
2. الکافی - به نقل از محمّد بن عمرو ذریّات، از یکی از راویان شیعه، از امام صادق علیه السلام -:
جبرئیل علیه السلام بر محمّد صلی الله علیه و آله نازل شد و به ایشان گفت: ای محمّد! خداوند به تو مژدۀ تولّد فرزندی از فاطمه را می دهد که امّتت پس از تو، او را می کُشند.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «ای جبرئیل! بر خدایم درود می فرستم؛ امّا من به فرزندی که از فاطمه علیها السلام متولّد شود و امّتم پس از من، او را بکُشند، نیاز ندارم».
جبرئیل علیه السلام بالا رفت و سپس فرود آمد و [دوباره] مانند آنچه گفته بود، گفت. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:
«ای جبرئیل! بر خدایم درود می فرستم؛ امّا من به فرزندی که امّتم پس از من، او را می کُشند، نیازی ندارم».
جبرئیل علیه السلام به سوی آسمان، بالا رفت و سپس فرود آمد و گفت: ای محمّد! خدایت، بر تو سلام می رساند و تو را چنین مژده می دهد که امامت، ولایت و وصایت را در نسل او قرار می دهد.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «راضی شدم».
سپس به فاطمه علیها السلام پیام داد که: «خداوند، مرا به فرزندی مژده داده که از تو متولّد می شود و امّتم پس از من، او را می کُشند».
فاطمه علیها السلام پیغام داد: من به فرزندی که از من، متولّد شود و امّتت پس از تو، او را بکُشند، نیازی ندارم.
پیامبر صلی الله علیه و آله به او پیام داد که خداوند، امامت و ولایت و وصایت را در ذریّۀ او (آن فرزند) قرار داده است و فاطمه علیها السلام پیام داد: من، راضی شدم.(3)
ص:137
3. الأمالی، صدوق - به نقل از ابراهیم بن شُعیب میثمی، از امام صادق علیه السلام -: هنگامی که حسین علیه السلام متولّد شد، خدای عز و جل به جبرئیل علیه السلام فرمان داد که با هزار فرشته، فرود آید و از طرف خدای عز و جل و خودش به او شادباش بگوید(1).(2)
ص:138
بر پایۀ شماری از روایات، نام گذاری امام حسن و امام حسین علیهما السلام، توسّط پیامبر صلی الله علیه و آله و با وحی الهی صورت گرفت. این نام ها، نام فرزندان هارون (جانشین موسی علیه السلام) است؛ همان «شَبَّر» و «شَبیر» که در زبان عربی، به «حسن» و «حسین» ترجمه می شوند.
بر اساس برخی نقل های دیگر، نام امام حسین علیه السلام در تورات، «شَبیر» و در انجیل، «طاب» است.
گفتنی است نام های «حسن» و «حسین»، در میان اعراب جاهلی وجود نداشته است.(1)
کنیۀ امام حسین علیه السلام، ابو عبد اللّه است.
4. الکافی - به نقل از سَکونی، از امام صادق علیه السلام، از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله -: فرزند صالح، دسته گلی از سوی خداست که میان بندگانش قسمت کرده است و دو دسته گل من از دنیا، حسن و حسین اند. آنها را به نام دو سِبط بنی اسرائیل، "شَبَّر" و "شَبیر" نامیدم.(2)
ص:139
5. المعجم الکبیر - به نقل از هُبَیرة بن یَریم، از امام علی علیه السلام -: هر کس خوش دارد به کسی بنگرد که شبیه ترین گردن تا صورت را به پیامبر صلی الله علیه و آله دارد، به حسن بن علی بنگرد، و هر کس خوش دارد به کسی بنگرد که شبیه ترین گردن تا روی پا را از نظر شکل و رنگ به پیامبر خدا صلی الله علیه و آله دارد، به حسین بن علی بنگرد.(1)
6. المعجم الکبیر - به نقل از محمّد بن ضحّاک بن عثمان حزامی -: پیکر حسین علیه السلام، شبیه پیکر پیامبر صلی الله علیه و آله بود.(2)
7. المناقب، ابن شهرآشوب - به نقل از محمّد بن حنفیّه، از امام حسن علیه السلام -: حسین بن علی علیه السلام، شبیه ترینِ مردم به فاطمه علیها السلام است و من، شبیه ترینِ مردم به خدیجۀ کبرا هستم.(3)
8. المصنّف، ابن ابی شیبه - به نقل از ابو رَزین -: حسین بن علی علیه السلام، در حالی که عمامه ای مشکی بر سر داشت، روز جمعه برای ما خطبه خواند.(4)
ص:140
وراثت و تربیت، دو عنصر اساسی در شکل گیری شخصیت کودک اند. امام حسین علیه السلام از این دو عنصر، در حدّ عالی برخوردار بود. در بُعد وراثت، وی فرزند امام علی علیه السلام و فاطمه علیها السلام و نوۀ پیامبر خدا صلی الله علیه و آله است که جز او و برادر و خواهرانش، کسی از این ویژگی برخوردار نیست.
در بُعد تربیت نیز، گزارش های اهتمام پیامبر صلی الله علیه و آله به پرورش امام حسن و امام حسین علیهما السلام، علی رغم همۀ تلاش ها برای محو فضایل اهل بیت علیهم السلام، در تاریخ، ثبت است. این فصل، گزارشی از این نمونه های ثبت شده در تاریخ است، مانند: غذا دادن پیامبر صلی الله علیه و آله به امام حسن و امام حسین علیهما السلام، بازی کردن پیامبر صلی الله علیه و آله با آنها، بر دوش گرفتن آنها توسّط پیامبر صلی الله علیه و آله، کُشتی گرفتن آنها در حضور پیامبر صلی الله علیه و آله و موارد دیگر.
این همه، به علاوۀ ابراز محبّت عمیق پیامبر صلی الله علیه و آله به آنان، حاوی درس های آموزندۀ اخلاقی و تربیتی است.
9. تاریخ دمشق - به نقل از ابو هُرَیره -: با این دو گوش خود شنیدم و با همین دو چشم خود دیدم که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، حسن یا حسین علیهما السلام را با دو دست خود گرفته بود و در حالی که پاهایش روی پای پیامبر خدا صلی الله علیه و آله بود، برایش می خواند: «کوچولو، ای کوچولو! بالا بیا، چشم کوچولو!» و کودک بالا می آمد تا آن که پاهایش را روی سینۀ پیامبر خدا صلی الله علیه و آله می نهاد.
سپس پیامبر صلی الله علیه و آله به او گفت: «دهانت را باز کن» و دهانِ او را بوسید و گفت: «خدایا! من، او را دوست دارم. تو هم او را دوست بدار».(1)
ص:141
10. صحیح ابن حبّان - به نقل از ابو هُرَیره -: پیامبر صلی الله علیه و آله زبانش را برای حسین علیه السلام بیرون می آورد و او، سرخیِ آن را می دید و از آن، شاد می شد.
[روزی] عُیَینة بن بدر به پیامبر صلی الله علیه و آله گفت: ببین که با این، چه کار می کند! به خدا سوگند، من فرزند دارم و تا به هنگام در آمدن موی صورتش او را نبوسیده ام.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «آن که رحم نکند، به او رحم نمی شود!»(1).(2)
11. المعجم الکبیر - به نقل از جابر -: بر پیامبر صلی الله علیه و آله در آمدم، در حالی که چهار دست و پا می رفت و حسن و حسین علیهما السلام را بر پشت خود، سوار کرده بود و می فرمود: «چه شتر خوبی دارید و چه بارهای خوبی هستید!»(3).(4)
12. سنن الترمذی - به نقل از ابن عبّاس -: پیامبر صلی الله علیه و آله، حسین بن علی علیه السلام را روی گردنش نهاده بود.
مردی گفت: چه مَرکب خوبی سوار شده ای، ای پسر!
ص:142
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «و چه سوار خوبی است او!»(1).(2)
13. روضة الواعظین: روایت شده که فاطمه علیها السلام پس از پیامبر صلی الله علیه و آله، از مصیبت وفات پیامبر صلی الله علیه و آله، پیوسته سرش را [از درد] بسته بود و پیکرش لاغر شده و ستون بدنش از بین رفته بود... و گاه به حسن علیه السلام و گاه به حسین علیه السلام که پیش رویش بودند، می نگریست و می فرمود: «کجاست پدرتان که شما را گرامی می داشت و بارها و بارها سوارتان می کرد؟ کجاست پدرتان که دلسوزترینِ مردم نسبت به شما بود و نمی گذاشت پیاده بر زمین راه بروید؟».(3)
14. المعجم الکبیر - به نقل از ابو سعید خُدری -: حسین علیه السلام آمد و پیامبر صلی الله علیه و آله نماز می خواند. پس به گردن پیامبر صلی الله علیه و آله چسبید و ایشان با همو بلند شد و او را با دستش گرفت و آن قدر نگاهش داشت تا به رکوع رفت.(4)
15. السنن الکبری - به نقل از زرّ بن حُبَیش -: روزی پیامبر صلی الله علیه و آله با مردم نماز می خواند که حسن و حسین علیهما السلام - که دو پسر بچّه بودند - به سویش آمدند و وقتی پیامبر صلی الله علیه و آله به سجده می رفت، بر پشتش می پریدند. مردم به سوی آنها آمدند تا دورشان کنند که پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «رهایشان کنید.
پدر و مادرم فدایشان! هر کس مرا دوست دارد، باید این دو را دوست داشته باشد».(5)
ص:143
16. شرح الأخبار - به نقل از عبد اللّه بن شدّاد بن هاد، به سندش -: پیامبر خدا صلی الله علیه و آله با مردم، نماز می خواند که حسین علیه السلام - که کودکی بود - آمد و در همان حال سجده، بر پشت پیامبر صلی الله علیه و آله سوار شد. پیامبر خدا صلی الله علیه و آله سجده را طول داد تا حسین علیه السلام فرود آمد و آن گاه، پیامبر صلی الله علیه و آله سرش را بلند و نماز را تمام کرد و [به سوی مردم] چرخید. مردم از ماجرای حسین علیه السلام آگاه نشده بودند و پرسیدند: ای پیامبر خدا! چندان سجده را طول دادی که گمان بردیم حادثه ای اتّفاق افتاده است!
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «این پسرم بر پشت من سوار شد و خوش نداشتم که او را وا دارم، تا به شتاب، بازی اش را به پایان بَرَد».(1)
17. الأمالی، صدوق - به نقل از زید شحّام، از امام صادق، از پدرش امام باقر، از پدرش امام زین العابدین علیهم السلام -: پیامبر صلی الله علیه و آله به حسن و حسین علیهما السلام فرمود: «برخیزید و کُشتی بگیرید».
برخاستند و کُشتی گرفتند. فاطمه علیها السلام برای برخی نیازهایش بیرون رفته بود و چون وارد شد، شنید که پیامبر صلی الله علیه و آله، حسن علیه السلام را تشویق می کند و می فرماید: «هی، حسن! بر حسین، زور بیار و زمینش بزن».
فاطمه علیها السلام به پیامبر صلی الله علیه و آله گفت: ای پدر، شگفتا! آیا حسن را در برابر حسین، بر می انگیزی؟ آیا بزرگ را در برابر کوچک، بر می انگیزی؟
پیامبر صلی الله علیه و آله به فاطمه علیها السلام فرمود: «دختر عزیزم! آیا خشنود نیستی که من بگویم: "ای حسن! بر حسین، زور بیار و زمینش بزن" و این دوستم جبرئیل علیه السلام بگوید: "ای حسین! بر حسن، زور بیار و زمینش بزن"؟».(2)
ص:144
بر پایۀ گزارش منابع تاریخی، امام حسین علیه السلام در طول زندگی، با پنج زن، ازدواج کرده است(1) که در این جا به شرح کوتاهی در بارۀ آنان می پردازیم.
سفیان است.(1)
رَباب، یکی دیگر از همسران امام حسین علیه السلام است. پدرش، امرؤ القیس بن عَدی،(2) از مسیحیان شام بود که در روزگار خلافت عمر، اسلام آورد و مادرش، هند دختر ربیع بن مسعود است. وی را زنی زیبارو، خردمند، بافضیلت و شاعر، توصیف کرده اند. رَباب، مادر سَکینه و عبد اللّه است(3)که به همراه فرزندانش در کربلا حضور داشت و به همراه اسرا به شام رفت.(4) شعر امام حسین علیه السلام در مدح او و سَکینه، نشان دهندۀ علاقۀ فراوان امام علیه السلام به آنان است.
رَباب، پس از شهادت همسرش امام حسین علیه السلام، یک سالْ بیشتر زنده نماند و در تمام این مدّت، به زیر سایه نرفت و برخی گفته اند در کنار مزار امام حسین علیه السلام به سوگ نشست و سپس از غم فراق او از دنیا رفت.
این اشعار، در رثای امام حسین علیه السلام از او نقل شده است:
وا حُسَینا! [هیچ گاه] حسین را از یاد نخواهم برد
که نیزه های دشمنان، بدن او را چاک چاک کرد.
در کربلا به نیرنگ، او را بر زمین زدند
خداوند، کران تا کرانِ کربلا را سیراب نکند!
پس از شهادت امام حسین علیه السلام، اشراف قریش از او خواستگاری کردند؛ ولی او تن به ازدواج نداد.(5)
18. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): حسین بن علی علیه السلام در بارۀ رَباب و سَکینه سروده است:
به جانت سوگند، من خانه ای را دوست دارم
که سَکینه و رَباب، در آن، پذیرایی کنند.
من آن دو را دوست دارم و دارایی ام را می دهم
و سرزنشگرم را یارای سرزنش نیست
ص:146
هر چند [مرا] سرزنش کنند، مطیع سرزنشگران نخواهم بود
در طول زندگی ام، تا آن گاه که خاک، مرا پنهان کند.(1)
19. تذکرة الخواصّ: رَباب، دختر امرؤ القیس و همسر حسین علیه السلام، سر ایشان را به دامن گرفت و آن را بوسید و خواند:
وا حُسَینا! [هیچ گاه] حسین را از یاد نخواهم برد
که نیزه های دشمنان، بدن او را چاک چاک کرده است.
در کربلا به نیرنگ، او را بر زمین زدند
خداوند، کران تا کرانِ کربلا را سیراب نکند(2)!(3)
20. شرح الأخبار - از امام صادق علیه السلام -: حسین علیه السلام در حالی به شهادت رسید که بیش از هفتاد هزار دینار، بدهی داشت. یزید به دارایی حسین علیه السلام دست نزد؛ امّا سعید بن عاص، خانۀ علی بن ابی طالب علیه السلام و عقیل و نیز خانۀ رَباب را - که دختر امرؤ القیس، همسر حسین علیه السلام و مادر سَکینه بود -، خراب کرد.(4)
امّ اسحاق - که نامش دانسته نیست -، یکی دیگر از همسران امام حسین علیه السلام است. پدرش طلحة
ص:147
بن عبید اللّه تَیمی(1) و مادرش جَربا، دختر قَسامه، از قبیلۀ طَی است.(2)
معاویه، از وی برای یزید، خواستگاری کرد؛ ولی او با امام حسن مجتبی علیه السلام ازدواج نمود(3)و ثمرۀ این ازدواج، دو پسر به نام های حسین (با لقب اثرَم) و طلحه، و یک دختر به نام فاطمه بود(4). این فاطمه، همان همسر امام زین العابدین علیه السلام و مادر امام باقر علیه السلام است که در کربلا نیز حضور داشت.(5)
امام حسن مجتبی علیه السلام به هنگام شهادت، به امام حسین علیه السلام چنین وصیّت کرد: «ای برادر! امّ اسحاق را از خانه هایتان، بیرون مکنید».
از این رو، امام حسین علیه السلام پس از شهادت برادرش، با امّ اسحاق ازدواج کرد و از او صاحب دختری به نام فاطمه شد.
امّ اسحاق، پس از شهادت امام حسین علیه السلام، با عبد اللّه بن محمّد بن عبد الرحمان بن ابی بکر، ازدواج کرد.(6) از زندگانی امّ اسحاق، اطّلاعات بیشتری در دست نیست.
شیخ مفید، در کتاب الإرشاد،(1) فرزندان امام حسین علیه السلام را شش تن، نام می بَرَد: علی بن الحسین اکبر، علی بن الحسین اصغر، جعفر، عبد اللّه، سَکینه و فاطمه.
ابن طلحه، در کتاب مطالب السَّؤول،(2) از نُه فرزند، بدین ترتیب، یاد می کند: علی اکبر، علی اوسَط، علی اصغر، محمّد، عبد اللّه، جعفر، زینب، سَکینه و فاطمه.
البتّه وی در ابتدای سخن، تصریح می کند که فرزندان امام حسین علیه السلام ده نفرند، شش پسر و چهار دختر؛ ولی تنها از نُه نفر نام می بَرَد.
ابن شهرآشوب(3) نیز فرزندان امام حسین علیه السلام را نُه تن، بدین ترتیب می شمارد: علی اکبر شهید، علیِ امام (علی اوسط)، علی اصغر، محمّد، عبد اللّه، جعفر، سَکینه، فاطمه و زینب.
ابن فُندُق در لباب الأنساب(4)، ده نفر را نام برده است: علی اکبر، علی اصغر، عبد اللّه، جعفر، ابراهیم، محمّد، فاطمه، سَکینه، زینب و امّ کلثوم. همچنین می گوید: از فرزندانش، جز زین العابدین علیه السلام و فاطمه و سَکینه و رُقَیّه، باقی نماندند.
بجز این اسامی، فرزندان دیگری در برخی نقل های شاذ، به امام حسین علیه السلام منسوب اند، از قبیل: عمرو،(5) ابو بکر،(6) زید و حمزه،(7) که احتمال تصحیف یا اشتباه با فرزندان امام حسن علیه السلام و نیز تعدّد نام برخی فرزندان، بسیار است.
ص:149
21. الإرشاد: امام حسین علیه السلام، شش فرزند داشت: علی اکبر،(1) که کنیه اش ابو محمّد و مادرش شاه زنان، دختر یزدگرد، شاه ایران بود. علی اصغر،(2) که با پدرش در کربلا کشته شد... و مادرش لیلا، دختر ابو مُرّة بن عروة بن مسعود ثقفی بود. جعفر بن حسین، که فرزندی از او نماند و مادرش از قبیلۀ قُضاعه بود و در همان روزگارِ زندگانی امام حسین علیه السلام در گذشت. عبد اللّه بن حسین، که در کودکی با پدرش کشته شد. تیری آمد و او را در دامان پدرش ذبح کرد.... سَکینه دختر امام حسین علیه السلام، که مادرش رَباب، دختر امرِؤ القیس بن عَدیّ کلبی است. رَباب، مادر عبد اللّه بن حسین نیز بود. فاطمه، دختر امام حسین علیه السلام، که مادرش امّ اسحاق، دختر طلحة بن عبید اللّه تَیمی است.(3)
22. الکافی - به نقل از عبد الرحمان بن محمّد عَزرَمی -: معاویه، مروان بن حکم را بر مدینه گمارد و به او فرمان داد که برای جوانان قریش، عطایی مقرّر بدارد و او هم مقرّر کرد.
امام زین العابدین علیه السلام می فرماید: من نزد او رفتم. گفت: نامت چیست؟
گفتم: علی بن الحسین.
گفت: نام برادرت چیست؟
گفتم: علی.
گفت: علی و علی؟! پدرت چه می خواهد بکند؟ می خواهد نام همۀ فرزندانش را علی بگذارد؟!
سپس، سهم مرا معلوم کرد و من، نزد پدرم باز گشتم و ماجرا را گفتم.
[پدرم] فرمود: «وای بر پسر زن کبودْچشمِ (4) دبّاغ چرم ها. اگر صد فرزند برایم متولّد شود،
ص:150
دوست دارم جز نام علی، بر آنها نگذارم».(1)
23. المناقب، ابن شهرآشوب - به نقل از یحیی بن الحسن -: یزید به امام زین العابدین علیه السلام گفت:
شگفتا از پدرت [که، فرزندانش را] علی و علی نامیده است!
امام علیه السلام فرمود: «پدرم، پدرش را دوست داشت و از این رو، چند بار [فرزندانش را] به نام او نامید»(2).(3)
علی اکبر، نخستین فرزند پسر امام حسین علیه السلام بود. علّت نامیده شدن او به «علیِ بزرگ تر»، این بود که امام حسین علیه السلام به دلیل شدّت علاقه ای که به نام پدر بزرگوارش داشت، نام سه فرزند پسرِ خود را «علی» گذاشت.(4) از این رو، اوّلی به «علیِ بزرگ تر» و دومی به «علیِ میانه» و سومی به «علیِ کوچک تر» معروف شدند.
بنا به نقلی، علی اکبر، در یازدهم شعبان سال سی و سوم هجری،(5) متولّد شد.(6) کنیۀ او ابو الحسن(7)، و مادرش لیلی دختر ابو مُرّة بن عُروة بن مسعود ثَقَفی است.(8)
گفتنی است که مادر لیلی، یعنی مادر بزرگ علی اکبر، میمونه دختر ابو سفیان بوده است و به همین جهت، بر پایۀ گزارشی، معاویه، او را شایسته ترین فرد برای خلافت می دانست و او را چنین توصیف کرد:
ص:151
أولی النّاس بهذا الأمر علیّ بن الحسین بن علیّ! جدّه رسول اللّه صلی الله علیه و آله وفیه شجاعة بنی هاشم، وسخاء بنی امیّة، وزهو ثقیف.(1)
شایسته ترین فرد برای این کار (خلافت)، علی بن الحسین بن علی علیهما السلام است. جدّش پیامبر خدا صلی الله علیه و آله است و دلیری بنی هاشم، سخاوت بنی امیّه و فخر ثقیف را دارد.
البتّه این سخن معاویه، در واقع، یک موضعگیری سیاسی، به منظور نفی خلافت از خاندان رسالت است، نه این که واقعاً او خلافت را حقّ علی اکبر می دانسته است.
همچنین پیشنهاد امان به علی اکبر در جریان عاشورا را به خاطر انتسابش به ابوسفیان از جهت مادر، می توان یک حرکت سیاسی با هدف جدا کردن علی اکبر از امام حسین علیه السلام ارزیابی کرد که با این پاسخ قاطع وی، رو به رو شد:
أما وَاللّهِ، لَقَرابَةُ رَسولِ اللّهِ کانَت أولی أن تُرعی.(2)
به خدا سوگند، خویشاوندی پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، برای مراعات کردن، سزامندتر است!
برخی گفته اند که ایشان، از جدّ بزرگوارش امام علی علیه السلام، حدیث نقل کرده(3) که ظاهراً اشتباه است.
گفتنی است که شماری از بزرگان، مانند شیخ طوسی و شیخ مفید، امام زین العابدین علیه السلام را بزرگ ترین فرزند امام حسین علیه السلام دانسته اند؛(4) ولی این نظریّه، خلاف رأی مشهور سیره نویسان و نَسَب شناسان است(5).(6)
در بارۀ سنّ علی اکبر در هنگام شهادت در کربلا، اختلاف نظر وجود دارد و تا بیست و هشت سال هم گزارش شده است؛(7) لیکن بنا بر نظریّۀ مشهور - که وی بزرگ تر از امام زین العابدین علیه السلام
ص:152
بوده است - و با عنایت به این که امام زین العابدین علیه السلام هنگام واقعۀ عاشورا، بیست و سه سال داشته، باید سنّ علی اکبر، بیش از این باشد و لذا گزارش های مبنی بر «ولادت وی در زمان خلافت عثمان» و 25 ساله بودن وی در وقت شهادت»، دربارۀ سن ایشان، واقع بینانه تر به نظر می رسد.(1)
دومین فرزند پسر امام حسین علیه السلام نیز علی نام داشت(2) و به دلیل این که او میان علیِ اکبر و علیِ اصغر قرار داشت، علیِ اوسط (وَسَطی) نیز نامیده شده است.(3)
ایشان چهارمین امام از امامان دوازده گانۀ اهل بیت علیهم السلام است که پس از شهادت پدرش به مقام امامت، نائل آمد و امامت در نسل او امتداد یافت.
مشهورترین کنیه های ایشان، ابو الحسن،(4) و مشهورترین القاب ایشان، زین العابدین(5)، سیّد العابدین(6) و سجّاد است.(7)
مادر وی، شهربانو دختر یزدگرد است.(8)
ص:153
قول مشهور، سال ولادت ایشان را سال 38 هجری می داند(1) که بر پایۀ آن در کربلا، 23 ساله بوده است.(2) اقوال دیگر، عبارت اند از: سال 37 هجری،(3) سال 36 هجری،(4) در زمان جنگ جمل(5) و سال 33 هجری.(6)
روز ولادت ایشان، روز جمعه،(7) پنجم شعبان(8)،(9) گزارش شده است.
ایشان، با فاطمه، امّ عبد اللّه دختر امام حسن علیه السلام، ازدواج کرد و دارای سه فرزند به نام های حسین، محمّد (امام باقر علیه السلام) و عبد اللّه شد.(10)
ایشان، در 57 سالگی(11) یا 58 سالگی،(12) در روز دوازدهم(13) یا بیست و پنجم محرّم(14)(15)سال 94 هجری(16) یا 95 هجری(17) به وسیلۀ ولید بن عبد الملک، مسموم شد(18) و به شهادت
ص:154
رسید.
امام زین العابدین علیه السلام، در قبرستان بقیع، در کنار قبر عمویش امام حسن علیه السلام به خاک سپرده شد.(1)
برخی منابع، از فرزند دیگری برای امام حسین علیه السلام به نام علی اصغر یاد کرده اند(2) که در کربلا به شهادت رسید. گفتنی است که برخی مصادر نیز نام وی را عبد اللّه گزارش کرده اند(3) و بعید نیست علاوه بر علی اکبر، دو فرزند دیگر امام (یکی به نام علی اصغر و دیگری به نام عبد اللّه) در عاشورا شهید شده باشند. توضیح بیشتر در این زمینه، پس از این، در بیان چگونگی کشته شدنِ فرزندان امام حسین علیه السلام خواهد آمد.(4)
زمرۀ اسیران آورده اند.(1) البتّه قولی بر شهادت ایشان نیز وجود دارد(2).(3)
فاطمه، بزرگ ترین دختر امام حسین علیه السلام است(4) و مادرش امّ اسحاق بود.(5) گر چه زمان ولادت وی در اسناد تاریخی به ثبت نرسیده، امّا می توان احتمال قوی داد که در حوالی سال 51 هجری به دنیا آمده است؛ زیرا مادرش امّ اسحاق، همسر امام حسن مجتبی علیه السلام بود و پس از شهادت وی، به ازدواج امام حسین علیه السلام در آمد.(6)
فاطمه، پیش از واقعۀ کربلا، با حسنِ مُثنّا ازدواج کرد(7) و در کربلا با وی، حضور داشت.
همسرش جزء مجروحان حادثۀ کربلا بود.(8) فاطمه در میان اسرا به کوفه و شام رفت(9).(10) برخی از ماجراهای هجوم به خیمه ها و دوران اسارت اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله، از او نقل شده است.(11)
فاطمه، از راویان حدیث است(12) و پدرش کتابی در هم پیچیده (مَلفوف) و نیز وصیّت نامۀ خود را به وی سپرد.(13) فاطمه، پس از درگذشت همسرش حسن مُثنّا، یک سال بر مزار او به سوگش
ص:156
نشست و روزها روزه می گرفت و شب ها به عبادت می پرداخت(1) و از حسن مُثنّا، چهار فرزند به نام های عبد اللّه، ابراهیم، حسن و زینب داشت.(2)
فاطمه، پس از حسن مُثنّا، با عبد اللّه بن عمرو بن عثمان بن عَفّان - که از بزرگ زادگان بنی امیّه بود -، ازدواج کرد و از او دارای سه فرزند به نام های محمّدِ دیباج، قاسم و رُقَیّه شد.(3)
وفات وی، حدود سال 117 هجری بوده است.(4) وی در مدینه وفات یافت. بیشتر فرزندان و نوادگان وی، در مبارزه با خلفای بنی عبّاس به شهادت رسیدند و یا زندانی شدند.(5)
24. الإرشاد: حسن بن حسن، یکی از دو دختر عمویش را از امام حسین علیه السلام خواستگاری کرد. امام حسین علیه السلام به او فرمود: «پسر عزیزم! هر کدام را بیشتر دوست می داری، برگزین».
حسن، شرم کرد و هیچ نگفت. امام حسین علیه السلام فرمود: «من خود، فاطمه(6) را برایت برگزیدم.
او بیش از دختر دیگرم به مادرم فاطمه دختر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله شبیه است»(7).(8)
ص:157
نام وی، آمنه است و امینه و امَیمه نیز گفته اند.(1) سَکینه، لقب اوست(2) که مادرش به وی داد.(3)
مادرش رَباب دختر امرؤ القَیس است.(4)
وی در مدینه به دنیا آمد. سال ولادت او در مصادر تاریخی به ثبت نرسیده است؛ امّا برخی محقّقان، بر پایۀ حدس و گمان، سال ولادت وی را 47 هجری دانسته اند؛(5) لیکن بر پایۀ اطّلاعاتی دیگر، باید سال ولادت وی، حدود 51 هجری باشد؛ زیرا:
1. فاطمه، از سکینه بزرگ تر بود و برخی مورّخان، بدان تصریح کرده اند(6) و شاید سپردن کتابی در هم پیچیده (مَلفوف) و وصیّت نامه از سوی امام حسین علیه السلام به وی نیز بدین جهت باشد.(7)
2. هر دو در سنّ ازدواج بوده اند. بدین جهت، در برخی مصادر آمده که امام حسین علیه السلام، حسن مُثنّا را در برگزیدن فاطمه و سکینه، مُخیَّر ساخت.(8)
3. امّ اسحاق که مادر فاطمه است، نخست، همسر امام مجتبی علیه السلام بود و پس از شهادت ایشان در سال 50 ق، با امام حسین علیه السلام ازدواج کرد.(9)
سکینه، زنی خوش خو، ظریف، زیبارو، عفیف،(10) اهل شعر و ادب و از راویان حدیث بود.(11)
بزرگان قریش و بزرگان شعر و ادب، در مجلس وی حاضر می شدند.(12)
ص:158
سکینه، نخست با پسرعمویش عبد اللّه بن حسن، ازدواج کرد(1) و عبد اللّه، پیش از عروسی(2) یا پس از عروسی،(3) در کربلا به شهادت رسید. برخی نقل ها همسر نخست وی را مُصعَب بن زبیر دانسته اند.(4) وی پس از مصعب، با مردانی دیگر نیز ازدواج کرد.
همسران وی، به ترتیب پس از عبد اللّه بن حسن، عبارت اند از: مصعب بن زبیر، عبد اللّه بن عثمان بن عبد اللّه، زید بن عمرو بن عثمان بن عفّان، ابراهیم بن عبد الرحمان بن عوف و اصبغ بن عبد اللّه بن مروان.(5) اقوال دیگری نیز در این مسئله وجود دارد.(6)
سکینه، در حادثۀ عاشورا حضور داشت و به همراه اسیران، به کوفه و شام و از آن جا به مدینه رفت.(7)
درگذشت وی، در منابع تاریخی، در ربیع اوّل سال 117 هجری ثبت شده است.(8)
مکان دفن وی، بنا بر مشهور، مدینه است؛(9) ولی شام،(10) مکّه(11) و مکان های دیگر هم گفته شده است.(12)
25. تاریخ دمشق: سَکینه، نامش آمنه یا امَیمَه و لقبش سَکینه بود که این لقب را مادرش رَباب، دختر
ص:159
امرَؤ القَیس به او داده بود(1).(2)
26. الأغانی - به نقل از مُصعَب -: سَکینه، عفیف، سلیم النفس و زنی متشخّص بود، به گونه ای که با بزرگان قریش، نشست و برخاست می کرد و شاعران در خانه اش گِرد هم می آمدند(3).(4)
در منابع متعدّد، از زینب به عنوان یکی از فرزندان امام حسین علیه السلام نام برده شده است. در برخی منابع، آمده است که مادرش شهربانو بوده ودر کودکی از دنیا رفته است.
27. مجموعۀ نفیسة (تاریخ موالید الأئمّة و وفیاتهم): برای امام حسین علیه السلام، شش پسر و سه دختر به دنیا آمد:... زینب و سَکینه و فاطمه.(5)
28. لباب الأنساب: زینب، در کودکی در گذشت. مادر او، شهربانو، دختر یزدگرد بود.(6)
ر. ک: دانش نامۀ امام حسین علیه السلام: ج 1 ص 307 (بخش یکم/فصل ششم:
فرزندان) و ج 7 ص 33 (بخش هشتم/فصل چهارم: شهادت فرزندان امام حسین علیه السلام).
ص:160
در مورد انتساب دختری به نام رقیّه به امام حسین علیه السلام و نیز چگونگی وفات او در شام، و همچنین مزار منسوب به وی، نکاتی وجود دارد که شایسته است هر یک، جداگانه مورد بررسی قرار گیرد:
منابع کهن و معتبری که فرزندان امام حسین علیه السلام را احصا کرده اند، دختری را به نام رُقیّه برای ایشان، بیان نداشته و تنها دو دختر به نام های فاطمه و سَکینه و برخی دختر سومی به نام زینب(1) را نام برده اند. حتّی علّامه مجلسی رحمه الله در بحار الأنوار(2) و محدّث بزرگ معاصر، شیخ عبّاس قمی رحمه الله در نوشتارهای خود، به نام رقیّه به عنوان دختر امام علیه السلام اشاره نکرده اند.
ابن طلحه (م 654 ق) در کتاب مطالب السَّؤول،(3) فرزندان امام حسین علیه السلام را ده تن می شمارد:
شش پسر و چهار دختر. وی در معرّفی دختران، تنها نام سه تن را بازگو کرده است: فاطمه، سَکینه و زینب. همین مطلب را مؤلّف کشف الغُمّة(4) از مطالب السؤول، نقل کرده است.
تا آن جا که بررسی های ما نشان می دهد، تنها کسی که برای امام حسین علیه السلام چهار دختر با آوردن نام آنها یاد می کند، نسب شناس معروف قرن ششم، ابن فُندُق بیهقی (م 565 ق) است که در لباب الأنساب، فرزندان دختر امام علیه السلام را بدین ترتیب آورده است:
1. فاطمه، که مادرش امّ اسحاق دختر طلحه بود؛
2. سَکینه، که مادرش رَباب، دختر امرؤ القیس بن عدی بود؛
3. زینب، که در کودکی درگذشت و مادرش شهربانو، دختر یزدگرد بود؛
4. امّ کلثوم، که در کودکی درگذشت و مادرش شهربانو دختر یزدگرد بود.(5)
همان طور که ملاحظه می شود، وی نیز در تبیین فرزندان دختر امام حسین علیه السلام، با این که تعداد آنها را چهار نفر ذکر می کند، نامی از رقیّه نمی برد؛ لیکن در بیان فرزندانی که از نسل این امام علیه السلام
ص:161
باقی مانده اند، می نویسد:
و لم یبق من أولاده - یعنی الحسین علیه السلام - إلاّ زین العابدین علیه السلام و فاطمة و سکینة و رقیّة.(1)
از فرزندان امام حسین علیه السلام، جز زین العابدین علیه السلام، فاطمه، سَکینه و رُقیّه، باقی نماند.
ممکن است گفته شود که رقیّه، همان امّ کلثوم است؛ لیکن این احتمال با جملۀ «و لم یَبقَ من أولاده...» هماهنگ نیست؛ زیرا این جمله، مُشعر به آن است که رقیّه، مانند فاطمه و سَکینه، بعد از جریان کربلا و شام، سالیانی را زندگی کرده است، مگر این که گفته شود مراد او، باقی ماندگان از روز عاشورا بوده است.
گزارش دیگری که به نام رقیّه اشاره دارد، آن است که در برخی نسخه های کتاب الملهوف، آمده است که امام حسین علیه السلام در وداع با اهل بیت خود، فرمود:
یا اختاه! یا امَّ کُلثومٍ! وأَنتِ یا زَینَبُ! وأَنتِ یا رُقَیَّةُ! وأَنتِ یا فاطِمَةُ! وأَنتِ یا رَبابُ! انظُرنَ إذا أنَا قُتِلتُ فَلا تَشققُنَ عَلَیَّ جَیباً، ولا تَخمِشنَ عَلَیَّ وَجهاً، ولا تَقُلنَ عَلَیَّ هَجراً.(2)
خواهرم، ای امّ کلثوم! و تو ای زینب! و تو ای رُقَیّه! و تو ای فاطمه! و تو ای رَباب! توجّه کنید که هرگاه من کشته شدم، برای من گریبان چاک مکنید و صورت، خراش ندهید و حرف نامربوط مگویید.
در بارۀ این گزارش می توان گفت:
اوّلاً، در بسیاری از نسخه های کتاب الملهوف، این متن وجود ندارد.
ثانیاً، در این گزارش، به این که رقیّه دختر امام علیه السلام است، اشاره ای نشده است.
ثالثاً، احتمالاً آن که در این گزارش به این نام خطاب شده، رقیّه دختر امام علی علیه السلام و همسر مسلم بن عقیل است؛(3) زیرا فرزندان مُسلم، همراه امام علیه السلام بودند و به احتمال قوی، همسر وی نیز در کاروان کربلا، حضور داشته است.
تا آن جا که بررسی ها نشان می دهند، نخستین کتابی که ماجرای شهادت کودکی در شام را مطرح کرده است، کامل بهایی، کتابی فارسی، نوشتۀ عماد الدین طبری (م ح 700 ق) است. متن نوشتار
ص:162
او، این است:
در حاویه(1) آمد که زنان خاندان نبوّت، در حالت اسیری، حال مردان که در کربلا شهید شده بودند، بر پسران و دختران ایشان، پوشیده می داشتند و هر کودکی را وعده ها می دادند که: پدر تو به فلان سفر رفته است [و] باز می آید. تا ایشان را به خانۀ یزید آوردند.
دخترکی بود چهارساله. شبی از خواب، بیدار شد و گفت: «پدر من حسین کجاست؟ این ساعت، او را به خواب دیدم سخت پریشان!». زنان و کودکان، جمله در گریه افتادند و فغان از ایشان برخاست. یزید، خفته بود. از خواب، بیدار شد و حال، تفحّص کرد. خبر بردند که حال، چنین است. آن لعین، در حال گفت که بروند و سر پدر او را بیاورند و در کنار او نهند. مَلاعین، سر بیاورد و در کنار آن دختر چهارساله نهاد. پرسید: «این چیست؟». مَلاعین گفت: سرِ پدر توست. آن دختر بترسید و فریاد برآورد و رنجور شد و در آن چند روز، جان به حق، تسلیم کرد.(2)
این متن با آنچه در بارۀ وفات رقیّه شهرت دارد، تفاوت هایی دارد؛ زیرا در این متن، نام دختر، مشخّص نشده و او را چهارساله می داند، نه سه ساله، و محلّ وفات او را خانۀ یزید می داند، نه خرابه، و وفات او را پس از چند روز از دیدن سر مبارک امام حسین علیه السلام می داند، نه هم زمان با دیدن سر ایشان.
پس از عماد الدین طبری، ملّا حسین واعظ کاشفی سبزواری (م 910 ق) در کتاب روضة الشهدا، مطالب طبری را با تفصیل بیشتری مطرح می کند؛ امّا همچنان، نامی از کودک نمی بَرد و او را چهارساله ذکر می کند و محلّ وقوع حادثه را کوشْک (کاخ) یزید می داند و می افزاید:
چون مِندیل برگرفت،(3) سری دید در آن طَبَق، نهاده. آن سر را برداشت و نیک در آن نگریست. سرِ پدر خود را بشناخت. آهی از سینه برکشید و روی در روی پدر مالید و لب خود بر لب وی نهاد و فی الحال، جان شیرین بداد.(4)
گفتنی است که بر پایۀ این گزارش، وفات کودک در همان شبی اتّفاق افتاده که سر پدر را دیده است. در واقع، تفاوت اصلی این گزارش با گزارش عماد الدین طبری، تنها در این مورد است که
ص:163
به کتاب های بعدی نیز منتقل شده است.
پس از ملّا حسین کاشفی، فخر الدین طُرَیحی (م 1085 ق) در کتاب المنتخب، داستان را با تفاوت هایی تعریف می کند. بخشی از متن المنتخب، بدین شرح است:
روایت شده که وقتی آل اللّه وآل رسول او در شهر شام بر یزید، وارد شدند، او خانه ای به آنها اختصاص داد و آنها در آن، به سوگواری می پرداختند. مولای ما امام حسین علیه السلام، دختری سه ساله داشت... سرِ شریف امام علیه السلام را که با دستمالی دیبقی(1) پوشیده بود، آوردند و در برابرش نهادند و پرده از آن برداشتند. دختر امام علیه السلام گفت: این سرِ کیست؟ گفتند: سرِ پدرت است. آن را از طَبَق برداشت و درآغوش گرفت و می گفت: «پدر جان! چه کسی تو را با خونت خضاب کرد؟ پدر جان! چه کسی رگ های تو را بُرید؟ پدر جان! چه کسی مرا در کودکی، یتیم کرد؟ پدر جان! پس از تو، ما به چه کسی دل ببندیم؟ پدر جان! چه کسی از یتیم، نگهداری می کند تا بزرگ شود؟ پدر جان! چه کسی پاسدار زنانِ رنجور است؟ پدر جان! چه کسی نگهدار بیوه های اسیر است؟ پدر جان! چه کسی نوازشگر چشم های گریان است؟ پدر جان! پناه دهندۀ دور افتادگان غریب کیست؟ پدر جان! چه کسی نوازشگر موهای پریشان است؟ پدر جان! برای ناکامی ما پس از تو، چه کسی هست؟ پدر جان! برای غریبی ما، چه کسی پس از تو هست؟ پدر جان! کاش من، فدای تو می شدم. پدرجان! کاش پیش از این، نابینا می شدم. پدر جان! کاش من در خاک شده بودم و محاسن تو را خون آلود نمی دیدم».
آن گاه، دهانش را بر دهان شریف امام علیه السلام گذاشت و گریۀ سختی کرد تا از هوش رفت.
وقتی تکانش دادند، دیدند که روحش از دنیا، جدا شده است.(2)
قابل توجّه است که این متن، نخستین منبع شناخته شده ای است که کودک را سه ساله معرّفی کرده است. همچنین، نخستین منبعی است که به تفصیل، سخن گفتن وی را با امام علیه السلام مطرح کرده است؛ امّا چیزی در بارۀ نام او نمی گوید.
اواخر قرن سیزدهم، شخصی به نام محمّدحسین ارجستانی در کتاب اَنوار المجالس،(3) داستان را
ص:164
به گونه ای دیگر، بیان می کند. متن نوشتۀ او، این است:
اهل بیت رسول خدا در آن شب ها، نه شمعی، نه چراغی، نه آب و نه طعامی، و نه فرش و نه لباسی، غمگین نشسته بودند و شغل ایشان، تعزیه داری بر شهیدان کربلا بود تا آن که زُبیده خاتون، دختر سه سالۀ سیّد الشهدا، شبی از فراق پدر بزرگوار، بسیار گریه کرد....(1)
بررسی ها نشان می دهند که این، نخستین گزارشی است که نام کودک را مطرح و او را زُبیده و محلّ حادثه را خرابۀ شام، معرّفی کرده است.
او در صفحۀ قبل کتاب خود، در اشاره به خرابۀ شام، می گوید:
تذکّرتُ غرباء خربة الشام، أوَ لم یکن أهل البیت الذین هم خیر الأنام غرباء فی خربة الشام؟ أوَ لم تکن سکینة ورقیّة طفلتی الحسین علیه السلام؟ فلماذا لم یتکلّم أحد بکلمة یعزّی فیها هؤلاء الغرباء رغم معاناتهم من فقد الأب والأخ؟!
از غریبان خرابۀ شام به خاطرم رسید. مگر اهل بیت خیر الأنام، در خرابۀ شام غریب نبودند؟! یا سَکینه و رُقَیّه، طفل حسین نبودند؟! باوجود آن که داغ های متعدّد مانند بی پدری و بی برادری دیده بودند، چرا کسی به تسلّی آن غریبان، لب نگشود؟!
بدین ترتیب، طبق یافتۀ ما، اَنوار المجالس، اوّلین کتابی است که از دختری برای امام حسین علیه السلام در خرابۀ شام به نام رُقیّه نام می بَرد، هر چند از سرنوشت او سخنی نمی گوید و ماجرای شهادت کودکی به نام زبیده را باز می گوید.
این نوشتار، ممکن است زمینه ساز گزارش های آینده در مورد نام کودکی باشد که در خرابۀ شام از دنیا رفته است.
اوایل قرن چهاردهم، شیخ محمّدجواد یزدی خراسانی، در کتاب شعشعة الحسینی(2) آورده است:
منقول است که طفلی از حضرت امام حسین علیه السلام در خرابۀ شام، از دیدن سرِ پدر بزرگوارش، از دنیا رفت؛ ولیکن در نام او، اختلاف است که زُبَیده یا رُقَیّه یا زینب یا سَکینه بوده باشد.(3)
او همچنین در صفحات بعد، به نقل از کتاب معاصرش، ریاض الأحزان، آورده است که اسم آن دختر، فاطمه بوده است.(4)
ص:165
در این گزارش، چندین نام و از جمله «رُقَیّه» برای کودکِ از دنیا رفته در شام، مطرح گردیده است.
چند سال بعد، واعظ معاصر ما، سیّد محمّدعلیِ شاه عبد العظیمی (م 1334 ق)، در کتاب الإیقاد، ظاهراً برای نخستین بار، با صراحت، نام کودک را رقیّه و سنّ او را سه ساله آورد. متن نوشتۀ او، این است:
کان للحسین علیه السلام بنت صغیرة یحبّها وتحبّه، وقیل: کانت تُسمّی رقیّة، وکان عمرها ثلاث سنین، وکانت مع الأسری فی الشام....(1)
حسین علیه السلام، دختر کوچکی داشت که او را دوست می داشت و او هم امام علیه السلام را دوست داشت. گفته شده که نام وی، رقیّه بود، سه سال داشت و در شام، در میان اسیران بود....
این بود سیر گزارش های گوناگون در بارۀ وفات دختری از امام حسین علیه السلام در شام.(2)
نخستین سندی که در بارۀ مزار کنونی منسوب به رُقیّه در دست است، به قرن دهم هجری باز می گردد و مربوط می شود به محمّد بن ابی طالب حائری کَرَکی (زنده در 955 ق). وی در کتاب تسلیة المجالس می نویسد:
در شهر دمشقِ شام، در بخش شرقی مسجد اعظم شهر، خرابه ای را دیدم که در گذشته، مسجد بوده و بر سنگْنوشتۀ درِ آن، نام های پیامبر صلی الله علیه و آله و خاندانش و امامان دوازده گانه، نوشته شده بود و پس از آن، چنین نوشته بود: «این، قبر خانم مَلَکه، دختر حسین بن امیر المؤمنین علیه السلام است».(3)
در قرن سیزدهم، شِبلَنجی (م 1298 ق) در کتاب نور الأبصار، در بارۀ این مزار می نویسد:
ص:166
برخی شامی ها به من خبر دادند که برای خانم رقیّه، دختر امام علی - کرّم اللّه وجهه - در دمشق شام، آرامگاهی هست که زمانی به دیوارهای قبرش آسیب وارد شد. شامی ها قصد داشتند که جنازه را از داخل قبر، بیرون بیاورند تا آن را بازسازی کنند؛ امّا کسی به خاطر هیبت آن خانم، جرئت نکرد وارد قبر شود، تا این که شخصی از خاندان اهل بیت به نام سیّد فرزند مرتضی، وارد قبر شد و پارچه ای روی آن انداخت و جنازه را در پارچه پیچید و آن را بیرون آورد و همگان دیدند که دختر کوچک نابالغی است. این مطلب را به یکی از بزرگان گفتم. او نیز به نقل از برخی مشایخ خود، آن را برایم روایت کرد.(1)
در این گزارش، نام صاحب مزار، رقیّه بنت علی علیه السلام آمده و نخستین گزارشی است که به موضوع آسیب دیدن قبر، اشاره کرده است.
در نیمۀ اوّل قرن چهاردهم، شیخ محمّدهاشم خراسانی (م 1352 ق) در کتاب فارسی منتخب التواریخ،(2) ضمن این که مزار را متعلّق به رقیّه بنت الحسین علیه السلام معرّفی نموده، داستان آسیب دیدن قبر را با تفصیل بیشتری نقل می کند. متن گزارش او، چنین است:
و عالم جلیل، شیخ محمّدعلی شامی - که از جملۀ علما و محصّلین نجف اشرف است -، به حقیر فرمود که جدّ امّیِ بلاواسطۀ من، جناب آقا سیّد ابراهیم دمشقی که نسبش منتهی می شود به سیّد مرتضی علم الهدی و سنّ شریفش علاوه بر نود بود و بسیار شریف و محترم بود، سه دختر داشتند و اولاد ذکور نداشتند. شبی دختر بزرگشان در خواب دید جناب رقیّه بنت الحسین علیه السلام را که فرمود: «به پدرت بگو به والی بگوید: آب افتاده میان قبر و لحد من، و بدن من، در اذیّت است. بگو بیاید و قبر و لحد مرا تعمیر کند».
دخترش به سیّد، عرض کرد. سیّد، از ترس حضرات اهل تسنّن، به خواب، اثری مترتّب ننمود. شب دوم، دختر وسطی سیّد، همین خواب را دید. باز به پدر گفت. ترتیب اثری نداد. شب سوم، دختر صغرای سیّد، همین خواب را دید و به پدر گفت. ایضاً ترتیب اثری نداد. شب چهارم، خود سیّد، مخدّره رقیّه را در خواب دید که به طریق عتاب فرمودند که:
«چرا والی را خبردار نکردی؟».
سیّد، بیدار شد. صبح رفت نزد والی شام و خوابش را به والی شام نقل کرد.
والی، امر کرد علما و صلحای شام از سنّی و شیعه بروند و غسل کنند و لباس های نظیف در
ص:167
بر کنند. به دست هر کس قفل درب حرم مقدّسه باز شد، همان کس برود و قبر مقدّسۀ او را نبش کند و جسد مطهّره را بیرون بیاورد تا قبر مطهّر را تعمیر کند. بزرگان و صلحا از شیعه و سنّی، در کمال ادب غسل کردند و لباس نظیف در بر کردند. قفل به دست هیچ یک باز نشد، مگر به دست مرحوم سیّد. بعد که مشرّف میان حرم شدند، مِعوَل(1) هیچ یک به زمین اثر نکرد، مگر معول سیّد ابراهیم. بعد، حرم را خلوت کردند و لحد را شکافتند. دیدند بدن نازنین مخدّره، میان لحد و کفن آن مخدّرۀ مکرّمه، صحیح و سالم است؛ لیکن آب زیادی میان لحد جمع شده. پس سیّد، بدن شریف مخدّره را از میان لحد، بیرون آورد و روی زانوی خود نهاد و سه روز همین قِسم، بالای زانوی خود نگه داشت و متّصل گریه می کرد تا آن که لحد مخدّره را از بنیاد، تعمیر کردند. اوقات نماز که می شد، سیّد، بدن مخدّره را بر بالای شیء نظیفی می گذاشت. بعد از فراغ، باز بر می داشت و بر زانو می نهاد تا آن که از تعمیر قبر و لحد، فارغ شدند. سیّد، بدن مخدّره را دفن کرد و از معجزۀ این مخدّره در این سه روز، سیّد، نه محتاج به غذا شد و نه محتاج به آب و نه محتاج به تجدید وضو. بعد که خواست مخدّره را دفن کند، سیّد دعا کرد خداوند، پسری به او مرحمت نماید. دعای سیّد، مستجاب شد و در این سنّ پیری، خداوند به او پسری مرحمت فرمود، مسمّا به سیّد مصطفی.
بعد، والی، تفصیل را به سلطان عبد الحمید نوشت. او هم تولیت زینبیّه و مرقد شریف رقیّه و مرقد شریف امّ کلثوم و سَکینه را به او واگذار نمود و فعلاً هم آقای حاجی سیّد عبّاس پسر آقا سیّد مصطفی پسر آقا سیّد ابراهیم سابق الذکر، متصدّی تولیت این اماکن شریفه است. انتهی. و گویا این قضیّه در حدود سنۀ هزار و دویست و هشتاد بوده است.(2)
با توجّه به آنچه در این گزارش آمده که «بزرگان و علمای شیعه و سنّی، شاهد ماجرا بوده اند»، نکتۀ قابل تأمّل، این است که با آن که انگیزه برای نقل و ثبت این گونه حوادث، فراوان است، هیچ کس جز متولّیان حرم، این حادثۀ مهم را نقل نکرده(3) و شخصیتی مانند سیّد محسن امین، با این که در منطقه حضور داشته، در گزارش خود، اشاره ای به این ماجرا ننموده
ص:168
و دربارۀ این بارگاه، تنها نوشته است:
رقیّه، دختر حسین علیه السلام، قبری به او منسوب است و مشهدی که در محلّۀ العمارۀ دمشق، زیارتگاه است. خدا به درستی آن، آگاه تر است. میرزا علی اصغرخان [اتابک، امین السلطان]، وزیر اعظم ایران، به سال 1323 ق، آن را بازسازی کرده و در بالای در، تاریخ بازسازی را حَک کرده اند که در آن، این اشعار آمده است:
مرتبه ای عالی است برای علی
وزیر اعظمِ ایران که تجدید کننده است.
و من، تاریخ بازسازی آن را که می درخشد
[به ابجد] سرودم: «بقبر رقیّة من آل أحمد».(1)
بنا بر این، بر پایۀ اسناد روایی و تاریخی نمی توان در بارۀ موضوع این پژوهش، نظر قاطعی ارائه کرد؛ لیکن کراماتی که از این مزار نورانی دیده شده و می شود، مؤیّد اعتبار معنوی آن است و در هر حال، بی تردید، گرامیداشت این مکان منتسب به اهل بیت علیهم السلام، لازم است، هر چند با توجّه به این که جزئیات مربوط به زندگی و وفات رقیّه، در هیچ یک از منابع معتبر نیامده، ذکر مصائب او را باید به مصادری مستند نمود که به آنها اشارت رفت و صحّت و سُقم مطالب را به عهدۀ راوی نهاد.
ص:169
ص:170
29. کامل الزیارات - به نقل از ابن ابی یعفور، از امام صادق علیه السلام -: پیامبر صلی الله علیه و آله در خانۀ فاطمه علیها السلام، و حسین علیه السلام در دامانش بود که ناگهان گریست و به سجده افتاد و سپس فرمود: «ای فاطمه! ای دختر محمّد! اکنون و در این خانۀ تو، [فرستادۀ خدای] والای والایان به بهترین صورت و نیکوترین هیئت برایم جلوه گر شد و [از طرف خداوند] به من گفت: "ای محمّد! آیا حسین را دوست می داری؟".
گفتم: آری، ای خدای من! [حسین،] نور چشم و دستۀ گل و میوۀ دل و تخم چشمان من است.
سپس [آن فرستاده] در حالی که دستش را بر سر حسین علیه السلام نهاده بود،(1) [از قول خداوند] گفت: "ای محمّد! قدم نورسیده مبارک! برکت ها، درودها و رحمت و رضایت من بر او و نکبت و لعنت و ناخشنودی و عذاب و رسوایی و مجازاتم برای هر که او را بکشد و با او مخالفت کند و دشمنی ورزد و بستیزد.
هان که او سَرور شهیدان اوّلین و آخرین در دنیا و آخرت، و سَرور جوانان بهشتی از میان همۀ مردم است، و پدرش از او هم برتر و بهتر است. به او سلام برسان و بشارتش ده که پرچم هدایت، و چراغ راه اولیای من، و نگاهبان و دیده بان من بر خلق من، و نگه دارندۀ علم من، و حجّت من بر آسمانیان و زمینیان و ثَقَلین، یعنی جن و انس است"».(2)
ص:171
30. الکافی - به نقل از ابو بصیر، از امام صادق علیه السلام، از پدرش امام باقر علیه السلام، از جابر، در حدیث لوح -:
خدا را گواه می گیرم که من دیدم چنین نوشته شده است: «... و حسین را خزانه دار وحیَم قرار دادم و با شهادت، او را گرامی داشتم و سرانجامش را به سعادت رساندم که او برترینِ شهیدان است و بالاترین درجۀ آنان را دارد. کلمۀ کاملم را همراه او کردم و حجّت رسایم را نزد او نهادم».(1)
31. کامل الزیارات - به نقل از حمّاد بن عثمان، از امام صادق علیه السلام -: شبی که پیامبر صلی الله علیه و آله را به آسمان بردند، به او گفته شد: خداوند - تبارک و تعالی - تو را در سه چیز می آزماید تا شکیبایی ات را ببیند.
پیامبر صلی الله علیه و آله گفت: «ای خدای من! در برابر امرت، تسلیم هستم و جز به نیروی تو، مرا صبری نیست. آنها چیستند؟».
به پیامبر صلی الله علیه و آله گفته شد: نخستین آنها، گرسنگی و مقدّم داشتن نیازمندان بر خود و خانواده ات است.
پیامبر صلی الله علیه و آله گفت: «ای خدای من! پذیرفتم و راضی و تسلیم شدم و توفیق و صبر، از توست».
[گفته شد:] دومین چیز [که باید بر آن صبر کنی]، تکذیب شدن و هراس شدید و جانبازی ات در جنگ با مال و جان در برابر کافران است و [نیز] صبر بر آزاری است که از آنان (کافران) و منافقان به تو می رسد و نیز درد و زخم جنگ.
پیامبر صلی الله علیه و آله گفت: «ای خدای من! پذیرفتم و راضی و تسلیم شدم و توفیق و صبر، از توست».
[گفته شد:] و سومین چیز، [صبر بر] کشتارهایی است که خاندانت پس از تو با آن رو به رو می شوند. برادرت علی، از امّتت دشنام و زورگویی و سرزنش و ناکامی و انکار و ستم می بیند و در
ص:172
پایان هم کشته می شود.
پیامبر صلی الله علیه و آله گفت: «ای خدای من! پذیرفتم و خشنود شدم و توفیق و صبر، از توست».
[گفته شد:] و دخترت، بر او ستم می شود و محروم می گردد و حقّی را که تو برایش قرار داده ای، از او غاصبانه می گیرند و او را در حال بارداری می زنند و بر او و حریم و خانه اش بدون اجازه در می آیند و سستی و تحقیر و خواری به او می رسد و جلوگیرنده ای نمی یابد و بر اثر زده شدن، آنچه در شکم دارد، سقط می کند و از همان زدن نیز از دنیا می رود.
پیامبر صلی الله علیه و آله گفت: «ما از خدا هستیم و به سوی او باز می گردیم. ای خدای من! پذیرفتم و تسلیم شدم و توفیق و صبر، از توست».
[گفته شد:] و فاطمه از برادرت (علی)، دو پسر دارد که یکی از آن دو را به نیرنگ و خیانت می کشند و اموالش را به غارت می برند و نیزه اش می زنند و اینها را امّتت انجام می دهند.
پیامبر گفت: «ای خدای من! پذیرفتم و تسلیم هستم. ما از آنِ خداییم و به سوی او باز می گردیم و توفیق و صبر، از توست».
[گفته شد:] و امّتت پسر دیگر فاطمه را به جهاد می خوانند و آن گاه او را محاصره می کنند و می کشند و فرزندان و هر کس از خاندانش را که همراه اوست، می کشند و حرمش را غارت می کنند. او از من کمک می جوید؛ امّا قضای حتمی من، در شهادت او و همراهیان اوست و کشته شدنش حجّت بر همۀ ساکنان سراسر زمین است. آسمانیان و زمینیان از سر بی تابی بر او می گریند و نیز فرشتگانی که به یاری اش نرسیده اند. سپس از صُلب او، پسری می آید که با او تو را یاری می دهم و مثالِ (تصویر) او نزد من زیر عرش است....(1)
ص:173
32. الأمالی، طوسی - به نقل از سَدیر، از امام باقر علیه السلام -: جبرئیل آمد و خاکی را که حسین علیه السلام بر آن شهید می شود، برای پیامبر صلی الله علیه و آله آورد. آن خاک، نزد ماست.(1)
33. تاریخ دمشق - به نقل از محمّد بن صالح -: پیامبر صلی الله علیه و آله هنگامی که جبرئیل علیه السلام به او خبر داد که امّتش به زودی حسین بن علی علیه السلام را می کشند، فرمود: «ای جبرئیل! آیا در بارۀ آن [با خداوند،] گفتگو نکنم؟».
گفت: نه؛ زیرا موضوعی (رُخدادی) است که خداوند، آن را نوشته [و حتمی ساخته] است.(2)
34. کامل الزیارات - به نقل از سعید بن یسار، یا غیر او -: شنیدم که امام صادق علیه السلام می فرماید: «هنگامی که جبرئیل، خبر شهادت حسین علیه السلام را بر پیامبر صلی الله علیه و آله فرود آورد، پیامبر صلی الله علیه و آله دست علی علیه السلام را گرفت و
ص:174
مدّتی طولانی از روز را با او خلوت کرد و گریه بر آنها غلبه کرد و جدا نگشتند تا آن که جبرئیل - یا فرمود: فرستادۀ خدای جهانیان - بر آنها فرود آمد و به آن دو گفت: خدایتان سلام می رساند و می فرماید: "تصمیم حتمی من، شکیب ورزیدن شماست". پس آن دو، شکیب ورزیدند».(1)
ص:175
35. الأمالی، صدوق - به نقل از صفیّه دختر عبد المطّلب -: هنگامی که حسین علیه السلام از شکم مادرش زاده شد، او را به پیامبر صلی الله علیه و آله دادم و پیامبر صلی الله علیه و آله زبانش را در دهان او نهاد و حسین علیه السلام زبان پیامبر خدا را مکید و من گمان می کردم که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله جز شیر یا عسل به او نخوراند.
حسین علیه السلام بول کرد و پیامبر صلی الله علیه و آله میان چشمانش را بوسید. سپس او را به من داد و در حالی که می گریست، فرمود: «ای پسرکم! خدا کسانی را که کشندۀ تو هستند، بکشد!» و سه بار، این را فرمود.
گفتم: پدر و مادرم به فدایت! چه کسی او را می کشد؟
فرمود: «بازماندگان دستۀ متجاوز، از بنی امیّه. خدا آنان را لعنت کند!».(1)
36. المناقب، کوفی - به نقل از ابن عبّاس -: هنگامی که حسین بن علی - که درودهای خدا بر آن دو باد - متولّد شد، پیامبر صلی الله علیه و آله بر قابلۀ او، صفیّه دختر عبد المطّلب، وارد شد و فرمود: «ای عمّه! فرزندم را به من بده».
صفیّه گفت: پدران و مادران [ما] فدایت! چگونه او را به تو بدهم، در حالی که هنوز او را پاکیزه نکرده ام؟
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «سوگند به آن که جان محمّد به دست اوست، خداوند، او را از بالای عرشش پاکیزه کرده است» و سپس کفِ دستانش را پیش آورد و من، حسین علیه السلام را به او دادم. پیامبر صلی الله علیه و آله
ص:176
با سر بر روی او خم شد و کرۀ چشم ها و گونه هایش را بوسید و زبانش را مکید، گویی که عسل یا شیر می مکد. سپس مدّتی طولانی گریست و چون به حال طبیعی باز گشت، فرمود: «خدا بکُشد کسانی را که تو را می کشند!».
صفیّه گفت: حبیب من، محمّد! چه کسی خاندان پیامبر خدا را می کشد؟
فرمود: «ای عمّه! گروه متجاوز از بنی امیّه، او را می کشند».(1)
37. عیون أخبار الرضا علیه السلام - به سندش، از امام زین العابدین علیه السلام، از اسماء بنت عمیس(2) -:... یک سال از تولّد حَسَن علیه السلام گذشته بود که حسین علیه السلام به دنیا آمد و پیامبر صلی الله علیه و آله آمد و فرمود: «ای اسماء! پسرم را بیاور».
من او را در پارچۀ سفیدی به ایشان دادم و پیامبر صلی الله علیه و آله در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت و او را در دامانش نهاد و گریست.
گفت [م]: پدر و مادرم فدایت باد! چرا می گریی؟
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «بر این پسرم می گریم».
گفتم: ای پیامبر خدا! او که تازه به دنیا آمده است!
فرمود: «گروه متجاوزان، او را پس از من می کشند. خدا، شفاعت مرا نصیبشان نکند!» و سپس فرمود: «ای اسماء! این را به فاطمه مگو که تازه او را زاده است».(3)
ص:177
38. الأمالی، طوسی - به سندش، از امام زین العابدین علیه السلام، از اسماء بنت عمیس -: هنگامی که فاطمه علیها السلام حسین علیه السلام را به دنیا آورد، او را از وی گرفتم. پیامبر صلی الله علیه و آله نزد من آمد و فرمود: «ای اسماء! پسرم را به من بده».
او را در پارچۀ سفیدی به ایشان دادم و پیامبر صلی الله علیه و آله با او همان کرد که با حسن علیه السلام کرده بود.
پیامبر صلی الله علیه و آله گریست و سپس فرمود: «تو ماجرایی خواهی داشت. خدایا! قاتل او (حسین) را لعنت کن! این را به فاطمه مگو».(1)
ر. ک: ص 134 (بخش یکم/فصل یکم: تولّد).
39. الملهوف: هنگامی که امام حسین علیه السلام یک سالش تمام شد، دوازده فرشته بر پیامبر خدا فرود آمدند... که صورتشان [برافروخته و] قرمز و چشمانشان گریان بود و بال های خود را گسترده بودند و می گفتند: ای محمّد! به زودی بر سر حسین، فرزند فاطمه، آن خواهد آمد که قابیل بر سر هابیل آورد و پاداش هابیل را به او خواهند داد و مانند گناه و مجازات قابیل بر سر قاتل او خواهد آمد.
و در آسمان ها، فرشتۀ مقرّبی نمی مانَد، جز آن که همگی بر پیامبر صلی الله علیه و آله فرود می آیند و به او سلام می کنند و عزای حسین علیه السلام را به او تسلیت می گویند و پاداش اعطایی به حسین علیه السلام را به او خبر می دهند و تربت او را به وی عرضه می کنند و پیامبر صلی الله علیه و آله می فرماید: «خدایا! هر کس او را وا گذاشت، وا بگذارش و هر کس او را کشت، بکُشش و از آنچه می طلبد، بی بهره اش بگذار».(2)
ص:178
40. الفتوح - به نقل از مِسوَر بن مَخرَمه -: هنگامی که حسین علیه السلام دو سالش کامل شد، پیامبر صلی الله علیه و آله عازم یکی از سفرهایش شد و در جایی از راه ایستاد و کلمۀ استرجاع (إنّا للّه و إنّا إلیه راجعون) بر زبان راند و چشمانش اشکبار شد و چون علّت را پرسیدند، فرمود: «این، جبرئیل است که از سرزمین کنار فرات به نام کربلا برایم خبر آورده که فرزندم حسین، پسر فاطمه، در آن جا کشته می شود».
گفته شد: ای پیامبر خدا! چه کسی او را می کشد؟
فرمود: «مردی به نام یزید، که خدا به عمرش برکت ندهد! گویی جایگاه به خاک افتادن و به خاک سپردنش را و سرش را که به هدیه آورده اند، می بینم. به خدا سوگند، هیچ کس به سر فرزندم حسین نمی نگرد و شادی نمی کند، جز آن که خداوند، دل و زبانش را دوگونه می کند».
پیامبر صلی الله علیه و آله از آن سفر، اندوهناک باز گشت و سپس از منبر، بالا رفت و خطبه خواند و اندرز داد، در حالی که حسین علیه السلام و حسن علیه السلام، پیش رویش بودند.
هنگامی که پیامبر صلی الله علیه و آله از خطبه اش فارغ شد، دست راستش را بر سر حسن علیه السلام و دست چپش را بر سر حسین علیه السلام نهاد و آن گاه سرش را به سوی آسمان بالا برد و گفت: «خدایا! من، محمّد، بنده و پیامبرت هستم و این دو، پاکان خاندانم و برگزیدگان نسل و تبارم اند و کسانی هستند که به جای خود در میان امّتم می نهم. خدایا! جبرئیل به من خبر داده که این فرزندم، کشته و وانهاده می شود.
خدایا! به خاطر کشته شدنش، برکتش بده و او را از سَروران شهیدان قرار ده، که تو بر هر کاری توانایی. خدایا! کشنده و واگذارندۀ او را برکت نده!».
مردم در مسجد، صدا به گریه بلند کردند. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «آیا می گریید و او را یاری نمی دهید؟! خدایا! تو خود، ولی و یاور او باش».
ابن عبّاس می گوید: سپس پیامبر صلی الله علیه و آله با رنگی دگرگون و سرخ و برافروخته باز گشت و در حالی که از چشمانش اشک می ریخت، خطبه ای رسا و کوتاه خواند و سپس فرمود: «ای مردم! من دو چیز گران سنگ در میان شما بر جای می نهم: کتاب خدا و خاندان و تبارم و موجب آرامشم پس از مرگ و میوه ام (میوۀ دلم) را. این دو، هرگز از هم جدا نمی شوند تا در حوض [کوثر] بر من در آیند.
ص:179
هان که من در این باره چیزی از شما نمی خواهم، جز این که خدایم امر کرده که دوستی ورزیدن با خویشانم را از شما بخواهم. پس بنگرید که فردا مرا بر کنارۀ حوض، با دشمنی خاندانم و ستم به ایشان نبینید! هان که روز قیامت، از این امّت، سه [گروه با] پرچم بر من در می آیند:
پرچمی سیاه و تاریک - که فرشتگان از آن، بی تاب می شوند - و نزد من می ایستند و من می گویم:
شما چه کسانی هستید؟
آنان مرا فراموش می کنند و می گویند: ما یکتاپرستان از عرب هستیم.
من می گویم: من، احمد، پیامبر عرب و عجم هستم. و آنان می گویند: ما از امّت تو هستیم، ای احمد!
من به آنان می گویم: پس از من، با خانواده و خاندان و کتاب خدایم چگونه رفتار کردید؟
آنان می گویند: کتاب را که تباه و پاره پاره کردیم و در بارۀ خاندانت کوشیدیم تا آنان را از روی زمین، محو کنیم.
من از آنان روی می گردانم و آب ننوشیده و تشنه و سیاه روی، از حوض، بیرون می روند...».(1)
ص:180
41. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی - به نقل از ابن عبّاس -: پیامبر صلی الله علیه و آله چند روز پیش از وفاتش به سفر رفت و چون باز گشت، رنگش دگرگون و صورتش سرخ بود و با چشمانی اشکبار، خطبه ای رسا و کوتاه خواند و در آن فرمود: «ای مردم! من دو چیز گران سنگ، میان شما بر جای می نهم: کتاب خدا و خاندانم.... هان که جبرئیل به من خبر داد که امّتم، فرزندم حسین را در سرزمین کرب و بلا می کشند! هان! لعنت ابدی خدا بر قاتل و واگذارنده اش!».
پیامبر صلی الله علیه و آله سپس از منبر فرود آمد و هیچ یک از مهاجران و انصار باقی نماند، جز آن که یقین کرد که حسین علیه السلام کشته می شود.(1)
42. مُثیر الأحزان - به نقل از ابن عبّاس -: پیامبر صلی الله علیه و آله هنگامی که بیماری منجر به وفاتش شدّت گرفت، حسین علیه السلام را به سینه اش چسباند و در همان حال که عرق احتضارش بر حسین علیه السلام می چکید، فرمود: «مرا با یزید، چه کار؟ خدا، برکتش ندهد! خدایا! یزید را لعنت کن!». سپس مدّتی طولانی از هوش رفت و به هوش آمد و با چشمانی اشکبار، حسین علیه السلام را می بوسید و می فرمود: «هان! برای من و قاتل تو، پیش خدای عز و جل، ایستادنی [برای دادخواهی] است!»(2).(3)
ص:181
43. الفتوح - به نقل از ابن عبّاس -: نزد پیامبر خدا صلی الله علیه و آله - که در حال احتضار بود - حاضر شدم. حسین بن علی علیه السلام را به سینه اش چسبانده بود و می فرمود: «این، از پاکان تبار من و نورهای خاندان و برگزیدگان نسل من است. خدا به کسی که او را پس از من محافظت نمی کند، برکت ندهد!».
سپس پیامبر صلی الله علیه و آله لختی بیهوش شد و به هوش آمد و فرمود: «ای حسین! روز قیامت، میان من و قاتل تو در پیشگاه خدا، ایستادن و طرح دعوایی است و من خشنودم که خداوند، مرا مدّعی قاتل تو در روز قیامت قرار داده است».(1)
44. الأمالی، صدوق - به نقل از ابن عبّاس -: پیامبر خدا صلی الله علیه و آله در آن بیماری [منجر به فوتش] می فرمود:
«محبوبم را برایم بیاورید» و مردان را یک به یک برایش فرا می خواندند؛ امّا پیامبر صلی الله علیه و آله از آنها روی می گرداند. به فاطمه علیها السلام گفتند: کسی را به سوی علی روانه کن که به نظر ما مقصودش کسی غیر از علی نیست.
فاطمه علیها السلام به سوی علی علیه السلام فرستاد و چون علی علیه السلام آمد، پیامبر خدا صلی الله علیه و آله چشمانش را گشود و صورتش [از خوش حالی] شکفته شد. سپس فرمود: «علی! نزدیک بیا. علی! نزدیک بیا» و پیوسته او را نزدیک کرد تا دستش را گرفت و بر بالینش نشاند و سپس از هوش رفت.
حسن و حسین علیهما السلام صیحه زنان و گریان آمدند و خود را بر روی پیامبر صلی الله علیه و آله انداختند و علی علیه السلام خواست آنان را دور کند که پیامبر خدا به هوش آمد و فرمود: «ای علی! بگذار من آنها را ببویم و آنها نیز مرا ببویند و من از آنها توشه بگیرم و آنان نیز از من توشه بگیرند. بدان که پس از من، به این دو، ستم می شود و به ستم، کشته می شوند. لعنت خدا بر ستمکار به ایشان!» و سه بار این را فرمود.(2)
ص:182
45. مسند زید - به نقل از زید بن علی، از پدرش، از جدّش امام علی علیه السلام -: هنگامی که پیامبر صلی الله علیه و آله در بیماری اش سنگین شد [و از بستر برنخاست]، خانه اش از جمعیت، پر شد. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:
«حسن و حسین را برایم بیاورید».
علی علیه السلام گفت: آن دو را فرا خواندم و پیامبر صلی الله علیه و آله آن دو را بوسید تا از هوش رفت.
علی علیه السلام خواست آن دو را از روی صورت پیامبر خدا صلی الله علیه و آله بردارد که پیامبر صلی الله علیه و آله چشمانش را گشود و فرمود: «آن دو را وا گذار تا از من بهره ببرند و من نیز از آنان بهره ببرم که پس از من، به آن دو، ستم [و بی مهری] می شود».(1)
46. شرح الأخبار: هنگامی که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله به حال احتضار فرو رفت، حسن و حسین علیهما السلام را خواست و آن دو را بر صورتش نهاد تا آن که از هوش رفت. امام علی علیه السلام خواست تا آن دو را از روی صورت پیامبر صلی الله علیه و آله بردارد که او چشمانش را گشود و به علی علیه السلام فرمود: «آن دو را بگذار تا از من بهره مند شوند و من نیز از آن دو، بهره مند گردم که پس از من، به ستم، گرفتار می شوند». مقصود پیامبر صلی الله علیه و آله از ستم، ربوده شدن حقّشان از سوی زورگویانی بود که [حکومت را] از آنِ خود نمودند و بدون آن که حقّی داشته باشند، خود را بر آنان مقدّم کردند.(2)
47. فضل زیارة الحسین علیه السلام - به نقل از حسن بن زید، از امام صادق، از پدرش علیهما السلام، از امّ سلمه -:
ص:183
پیامبر صلی الله علیه و آله، فاطمه علیها السلام را از کشته شدن حسین علیه السلام باخبر کرد. فاطمه علیها السلام گریست. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:
«ای فاطمه! صبر کن و تسلیم باش».
گفت: صبر کردم و تسلیم گشتم، ای پیامبر خدا! کشتن او کجا اتّفاق می افتد؟
فرمود: «در سرزمینی به نام کربلا و دور از اهل و عشیره کشته می شود و - ای فاطمه - گروهی او را زیارت می کنند».(1)
ر. ک: ص 171 (سَرور شهیدان، از آغاز تاریخ تا پایان آن) و ص 176 (پیشگویی پیامبر صلی الله علیه و آله دربارۀ شهادت امام حسین علیه السلام).
48. تاریخ دمشق - به نقل از داوود -: امّ سلمه(2) گفت: حسین علیه السلام بر پیامبر صلی الله علیه و آله در آمد و پیامبر خدا بی تاب شد. امّ سلمه گفت: ای پیامبر خدا! چه شده است؟
فرمود: «جبرئیل به من خبر داد که این پسرم کشته می شود و خشم خدا بر کسی که او را می کشد، شدّت می گیرد».(3)
49. تاریخ دمشق - به نقل از امّ سلمه -: پیامبر خدا صلی الله علیه و آله به خانۀ من در آمد و فرمود: «کسی بر من در نیاید».
امّ سلمه می گوید: صدای پیامبر صلی الله علیه و آله را شنیدم؛ ولی چون وارد شدم، حسین بن علی علیه السلام را نزد او یافتم و پیامبر خدا را محزون - یا گریان - دیدم. گفتم: ای پیامبر خدا! چه شده است؟
فرمود: «جبرئیل به من خبر داد که امّتم پس از من، این را می کشند».
گفتم: چه کسی او را می کشد؟
پیامبر صلی الله علیه و آله با اشاره به شنزار فرمود: «اهل این شنزار، او را می کشند».(4)
ص:184
50. الإرشاد - به نقل از امّ سلمه -: روزی پیامبر صلی الله علیه و آله نشسته و حسین علیه السلام را در دامان خود نشانده بود که اشک از چشمانش سرازیر شد. گفتم: ای پیامبر خدا! چرا شما را گریان می بینم، فدایت شوم؟
فرمود: «جبرئیل نزد من آمد و مرا به خاطر پسرم حسین، تسلیت داد و به من خبر داد که گروهی از امّتم او را می کشند. خدا شفاعتم را نصیب آنان نکند!».(1)
ر. ک: ص 193 (نشان داده شدن خاکی که خون او در آن جا می ریزد به پیامبر صلی الله علیه و آله).
51. الأمالی، طوسی - به نقل از حسین بن ابی غندر، از یکی از راویان شیعه، از امام صادق علیه السلام -:
روزی حسین علیه السلام در دامان پیامبر صلی الله علیه و آله بود و پیامبر صلی الله علیه و آله با او بازی می کرد و او را می خنداند. عایشه گفت: ای پیامبر خدا! چه قدر از این بچّه خوشت می آید!
پیامبر صلی الله علیه و آله به او فرمود: «وای بر تو، وای بر تو! چگونه او را دوست نداشته باشم و از او خوشم نیاید، در حالی که میوۀ دلم و روشنی چشم من است؟! هان که امّتم او را به زودی می کشند و هر کس او را پس از وفاتش زیارت کند، خداوند، حجّی را [برابر یکی] از حج های من، برایش می نویسد».
عایشه گفت: ای پیامبر خدا! حجّی از حج های تو؟
فرمود: «آری و بلکه دو حج».
عایشه گفت: ای پیامبر خدا! دو حج از حج های تو؟
فرمود: «آری و بلکه چهار حج».
عایشه پیوسته آن را بزرگ می شمرد و پیامبر صلی الله علیه و آله هم بر آن می افزود و دو چندان می کرد تا به
ص:185
هفتاد حج از حج های پیامبر خدا به همراه عمره های آنها رسید.(1)
ر. ک: ص 193 (نشان داده شدن خاکی که خون او در آن جا می ریزد، به پیامبر صلی الله علیه و آله).
52. المعجم الکبیر - به نقل از ابو القاسم (غلام زینب)، از زینب بنت جحش -: پیامبر صلی الله علیه و آله نزد من آرمیده بود و حسین علیه السلام در اتاق، چهار دست و پا می رفت که از او غافل شدم و او خود را به پیامبر صلی الله علیه و آله رساند و از شکم ایشان بالا رفت.... حسین علیه السلام ادرار کرد. پیامبر صلی الله علیه و آله بیدار شد. به سوی حسین صلی الله علیه و آله رفتم و او را از روی شکم پیامبر صلی الله علیه و آله برداشتم.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «فرزندم را وا گذار» و چون ادرارش را تمام کرد، پیامبر صلی الله علیه و آله کوزۀ آبی گرفت و بر آن ریخت و سپس فرمود: «بر ادرار پسر، آب می ریزند و ادرار دختر را می شویند».
پیامبر صلی الله علیه و آله وضو گرفت و سپس به نماز ایستاد و حسین علیه السلام را به دامان گرفت و چون رکوع و سجده می نمود، او را بر زمین می نهاد و چون بر می خاست، او را بر می داشت و چون می نشست، به دعا می پرداخت و دستانش را بلند می کرد و [با خدا] سخن می گفت. هنگامی که نماز را به پایان برد، گفتم: ای پیامبر خدا! دیدم امروز کاری کردی که [تا به حال،] ندیده بودم چنین بکنی.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «جبرئیل به نزد من آمد و به من خبر داد که پسرم کشته می شود. [به جبرئیل] گفتم: به من نشان بده. و او خاکی سرخ برایم آورد».(3)
ر. ک: ص 193 (نشان داده شدن خاکی که خون او در آن جا می ریزد، به پیامبر صلی الله علیه و آله).
ص:186
53. المعجم الکبیر - به نقل از امّ سلمه -: پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود: «حسین بن علی، شصت سال پس از هجرت من، کشته می شود».(1)
54. تاریخ بغداد - به نقل از سعد بن طریف، از امام باقر علیه السلام، از امّ سلمه -: پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود:
«حسین، شصت سال پس از هجرت من، کشته می شود».(2)
55. شرح الأخبار - به نقل از سعد بن طریف، از امام باقر علیه السلام -: حسین علیه السلام که پسری کوچک بود، بر پیامبر صلی الله علیه و آله در آمد و پیامبر صلی الله علیه و آله او را بر روی شکم خویش نهاد. جبرئیل آمد و گفت: «ای محمّد! امّت تو، این پسرت را شصت سال پس از هجرتت می کشند» و آن گاه خاکی را که حسین علیه السلام بر آن کشته می شود، به او نشان داد.(3)
56. المعجم الکبیر - به نقل از سعد بن طریف، از امام باقر علیه السلام، از امّ سلمه -: پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود:
«حسین کشته می شود، هنگامی که محاسنش را سپیدی می گیرد».(4)
57. الأمالی، طوسی - به نقل از ابو بصیر، از امام صادق علیه السلام -: هنگامی که حسین علیه السلام نزد پیامبر صلی الله علیه و آله بود،
ص:187
جبرئیل آمد و گفت: ای محمّد! آیا او را دوست می داری؟
فرمود: «آری».
جبرئیل گفت: هان که امّتت او را به زودی می کشند!
پیامبر صلی الله علیه و آله از این خبر، به شدّت، غمگین شد.
جبرئیل گفت: آیا دوست داری خاکی را که بر روی آن کشته می شود، به تو نشان دهم؟
فرمود: «آری».
جبرئیل، [زمینِ] میان مجلس پیامبر صلی الله علیه و آله و کربلا را فرو برد تا آن دو، مانند این - و دو انگشت اشارۀ خود را کنار هم نهاد - به هم چسبیدند و با دو بال خود، از خاک آن جا برداشت و به پیامبر خدا داد. سپس زمین را در کمتر از یک پلک زدن گستراند [و به حالت نخست باز گرداند].
پیامبر علیه السلام فرمود: «خوشا به سعادت تو - ای خاک - و خوشا به حال کسی که بر روی تو کشته می شود!».(1)
58. کامل الزیارات - به نقل از ابو خدیجه سالم بن مکرم جمّال، از امام صادق علیه السلام -: هنگامی که فاطمه علیها السلام حسین علیه السلام را به دنیا آورد، جبرئیل نزد پیامبر صلی الله علیه و آله آمد و به او گفت: «امّت تو، حسین را پس از تو می کشند» و سپس گفت: «آیا خاک او را به تو نشان ندهم؟» و بال خود را [بر زمین کربلا] زد و مقداری خاک از آن جا بیرون کشید و به پیامبر صلی الله علیه و آله نشان داد و آن گاه گفت: «این، خاکی است که او بر روی آن کشته می شود».(2)
59. الأمالی، شجری - به نقل از امّ سلمه -: حسین علیه السلام نزد پیامبر صلی الله علیه و آله در خانه بود. من برای کاری بیرون رفتم و چون باز گشتم، دیدم پیامبر صلی الله علیه و آله حسین علیه السلام را گرفته و بر روی شکم خود، خوابانده است و اشکِ چشمان خود را پاک می کند. گفتم: ای پیامبر! گریه ات برای چیست؟
ص:188
فرمود: «از سر دلسوزی بر این بینوا! جبرئیل به من خبر داد که به زودی در کربلا کشته می شود و گفت: پایین عراق است و این، خاک آن جاست که جبرئیل برایم آورده است».(1)
60. فضائل الصحابة، ابن حنبل - به نقل از امّ سلمه -: جبرئیل نزد پیامبر صلی الله علیه و آله بود و حسین علیه السلام نیز با من بود که گریست و من رهایش کردم تا به پیامبر صلی الله علیه و آله نزدیک شد. جبرئیل گفت: ای محمّد! آیا او را دوست می داری؟
فرمود: «آری».
گفت: امّت تو، به زودی، او را می کشند و اگر بخواهی، خاک سرزمینی را که در آن کشته می شود، به تو نشان می دهم.
و به او نشان داد. سرزمینی بود به نام کربلا.(2)
61. تاریخ دمشق - به نقل از جُمهان -: جبرئیل، خاکی از خاک های سرزمینی را که حسین علیه السلام در آن کشته شد، برای پیامبر صلی الله علیه و آله آورد. گفته شد که نام آن، کربلاست. پس پیامبر فرمود: کرب(3) و بلا.(4)
62. المعجم الکبیر - به نقل از امّ سلمه -: روزی پیامبر خدا صلی الله علیه و آله در خانه ام نشسته بود که فرمود: «کسی بر من وارد نشود».
من درنگ کردم، که حسین علیه السلام وارد شد و صدای گریۀ پیامبر صلی الله علیه و آله را شنیدم. سرک کشیدم. دیدم حسین علیه السلام در دامان پیامبر صلی الله علیه و آله است و پیامبر صلی الله علیه و آله گریه کنان، دست بر پیشانی خود می کشد. گفتم: به خدا سوگند، نفهمیدم کِی داخل شد!
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «جبرئیل با ما در اتاق بود و گفت: او (حسین) را دوست داری؟
گفتم: از همۀ دنیا، او را دوست دارم.
جبرئیل گفت: بی تردید، امّتت او را به زودی در سرزمینی به نام کربلا می کشند».
ص:189
سپس جبرئیل از خاک آن جا برگرفت و به پیامبر صلی الله علیه و آله نشان داد و حسین علیه السلام [سال ها بعد]، هنگامی که او را برای کشتنْ محاصره کردند، پرسید: «نام این سرزمین چیست؟».
گفتند: کربلا.
فرمود: «خدا و پیامبرش راست گفتند؛ سرزمین کَرب و بلا».(1)
63. المعجم الکبیر - به نقل از عایشه، از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله -: جبرئیل به من خبر داد که پسرم حسین، پس از من در سرزمین طَف، کشته می شود و این خاک را برایم آورد و به من خبر داد که آرامگاه او، در آن جاست.(2)
64. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة) - به نقل از ابو سَلَمه -: ما غرفه ای داشتیم که پیامبر صلی الله علیه و آله هر گاه می خواست جبرئیل را دیدار کند، در آن جا او را می دید. در یکی از این دیدارها، پیامبر صلی الله علیه و آله به عایشه فرمان داد که کسی بر او وارد نشود؛ امّا حسین بن علی علیه السلام وارد شد و عایشه متوجّه او نشد که او را بگیرد. جبرئیل گفت: این کیست؟
پیامبر خدا فرمود: «پسرم» و او را گرفت و بر روی ران خود نهاد.
جبرئیل گفت: هان که به زودی او کشته می شود!
پیامبر خدا فرمود: «چه کسی او را می کشد؟».
گفت: امّت تو.
پیامبر خدا فرمود: «امّت من، او را می کشند؟!».
گفت: آری و اگر بخواهی، سرزمینی را که در آن کشته می شود، به تو نشان می دهم.
جبرئیل به سرزمین طَف در عراق، اشاره کرد و خاکی سرخ برگرفت و آن را به پیامبر صلی الله علیه و آله
ص:190
نشان داد و گفت: این، از خاک قتلگاه اوست.(1)
65. المعجم الکبیر - به نقل از عایشه -: حسین بن علی بر پیامبر خدا - در حالی که [در سجده] مشغول دریافت وحی بود -، در آمد و بر روی او پرید و بر پشت او به بازی پرداخت.
جبرئیل به پیامبر خدا صلی الله علیه و آله گفت: ای محمّد! آیا او را دوست داری؟
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «ای جبرئیل! چرا فرزندم را دوست نداشته باشم؟!».
جبرئیل گفت: امّت تو، او را پس از تو می کُشند. و آن گاه دستش را دراز کرد و خاکی سفید برای پیامبر صلی الله علیه و آله آورد و گفت: ای محمّد! این پسرت، در این سرزمین که طَف نام دارد، کشته می شود.
هنگامی که جبرئیل از نزد پیامبر خدا رفت، پیامبر صلی الله علیه و آله در حالی که آن خاک در دستش بود، گریان بیرون آمد و فرمود: «ای عایشه! جبرئیل به من خبر داده که حسین، فرزندم، در سرزمین طَف کشته می شود و امّتم پس از من، در فتنه گرفتار می شوند».
سپس در حالی که می گریست، به سوی یارانش که علی، ابو بکر، عمر، حذیفه، عمّار و ابو ذر در میان آنان بودند، بیرون رفت. آنان گفتند: ای پیامبر خدا! چه چیزی شما را به گریه انداخته؟!
فرمود: «جبرئیل به من خبر داد که فرزندم حسین، پس از من، در سرزمین طَف، کشته می شود و این خاک را برایم آورد و به من خبر داد که آرامگاه او در آن جاست».(2)
ص:191
66. المستدرک علی الصحیحین - به نقل از امّ سلمه -: پیامبر خدا شبی برای خوابیدن، دراز کشیده بود که سراسیمه بیدار شد. سپس دراز کشید و به خواب فرو رفت؛ ولی دوباره با پریشانیِ کمتری نسبت به بار نخست، بیدار شد. آن گاه دوباره خوابید و چون بیدار شد، خاکی سرخ در دست داشت که آن را می بوسید. گفتم: ای پیامبر خدا! این خاک سرخ چیست؟
فرمود: «جبرئیل - که درود و سلام بر او باد - در بارۀ حسین به من خبر داد که: "این، در سرزمین عراق، کشته می شود" و من به جبرئیل گفتم: خاک سرزمینی را که در آن کشته می شود، به من نشان بده. و این، خاک همان جاست».(1)
67. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): عَمره دختر عبد الرحمان، در نامه ای به امام حسین علیه السلام، کار او را که می خواست انجام بدهد، بزرگ شمرد و به او سفارش کرد تا اطاعت کند و همراه جماعت باشد و به او خبر داد که به سوی قتلگاه خود، گام بر می دارد و گفت: گواهی می دهم که عایشه برایم گفت که از پیامبر خدا شنیده که فرموده است: «حسین در سرزمین بابِل کشته می شود».
امام حسین علیه السلام هنگامی که نامۀ او را خواند، فرمود: «پس در این صورت باید به قتلگاه خود بروم» و رفت.(2)
ص:192
68. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة) - به نقل از عامر شَعبی، از امام علی علیه السلام، از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله -: جبرئیل به من خبر داد که حسین در کنارۀ فرات، کشته می شود.(1)
69. مسند ابن حنبل - به نقل از عبد اللّه بن نُجَی، از پدرش، از امام علی علیه السلام -: روزی بر پیامبر صلی الله علیه و آله در آمدم. چشمانش اشکبار بود. گفتم: ای پیامبر خدا! آیا کسی شما را ناراحت کرده است؟ چرا چشمانت اشکبار است؟
فرمود: «اندکی پیش، جبرئیل از نزدم رفت و به من گفت: حسین در کنار رود فرات، کشته می شود».(2)
70. کامل الزیارات - به نقل از ابو اسامه زید شَحّام، از امام صادق علیه السلام -: جبرئیل خبر شهادت حسین علیه السلام را در خانۀ امّ سلمه به پیامبر خدا داد. حسین علیه السلام بر پیامبر صلی الله علیه و آله در آمد و جبرئیل که نزد ایشان بود، گفت: امّت تو، این را می کشند.
پیامبر خدا فرمود: «خاکی را که خونش در آن ریخته می شود، به من نشان بده» و جبرئیل یک مشت از آن را بر گرفت. خاکی سرخ رنگ بود.(3)
71. الأمالی، صدوق - به نقل از ابو جارود، از امام باقر علیه السلام -: پیامبر صلی الله علیه و آله در خانۀ امّ سلمه بود. به او فرمود: «کسی بر من در نیاید».
حسین علیه السلام که کودک بود، وارد شد و امّ سلمه کاری نتوانست بکند و حسین علیه السلام بر پیامبر صلی الله علیه و آله در آمد. امّ سلمه در پی او وارد شد و دید حسین علیه السلام بر سینۀ پیامبر صلی الله علیه و آله است و پیامبر صلی الله علیه و آله می گرید و
ص:193
چیزی در دستش بود که آن را زیر و رو می کرد.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «ای امّ سلمه! این، جبرئیل است که به من خبر می دهد که این (حسین) کشته خواهد شد و این، خاکی است که بر آن کشته می شود. آن را نزد خود نگاه دار. هنگامی که خون شد، محبوب من، کشته شده است».
امّ سلمه گفت: ای پیامبر خدا! از خدا بخواه که این را از او دور کند.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «خواستم؛ امّا خداوند عز و جل به من وحی کرد که او را درجه ای است که هیچ یک از آفریدگان به آن نمی رسد و پیروانی دارد که چون شفاعت کنند، پذیرفته می شود، و مهدی از فرزندان اوست. خوشا به حال کسی که از دوستان حسین باشد و به خدا سوگند، شیعیانش روز قیامت، رستگارند».(1)
72. مسند ابن حنبل - به نقل از انَس -: فرشتۀ باران، اذن طلبید تا نزد پیامبر صلی الله علیه و آله برود. پیامبر صلی الله علیه و آله به او اذن داد و به امّ سلمه فرمود: «مراقبِ در باش تا کسی بر ما وارد نشود».
حسین بن علی علیه السلام آمد و پرید و وارد شد و از شانۀ پیامبر صلی الله علیه و آله بالا رفت. فرشته به پیامبر صلی الله علیه و آله گفت: آیا او را دوست داری؟
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «آری».
فرشته گفت: بی تردید، امّت تو، او را می کشند و اگر بخواهی، مکانی را که در آن جا کشته می شود، به تو نشان می دهم.
فرشته با دستش چنگ زد و خاک سرخی را نشان پیامبر صلی الله علیه و آله داد. امّ سلمه آن خاک را گرفت و در گوشۀ لباسش پیچید [و نگاه داشت].
پس ما می شنیدیم که او در کربلا کشته می شود.(2)
ص:194
73. الأمالی، طوسی: سالم بن ابی جعد، نقل کرد که انس بن مالک برایم گفت: فرشتۀ بزرگی از فرشتگان بزرگ، از خدایش عز و جل اجازۀ زیارت پیامبر صلی الله علیه و آله را خواست. خداوند به او اجازه داد و هنگامی که نزد پیامبر صلی الله علیه و آله بود، حسین علیه السلام بر او در آمد. پیامبر صلی الله علیه و آله او را بوسید و در دامانش نشاند.
فرشته به پیامبر صلی الله علیه و آله گفت: آیا او را دوست داری؟
فرمود: «آری، به شدّت! او فرزند من است».
فرشته به پیامبر صلی الله علیه و آله گفت: بی تردید، امّت تو او را به زودی می کشند.
فرمود: «امّت من، این پسرم را می کشند؟!».
فرشته گفت: آری و اگر بخواهی، خاک جایی را که در آن کشته می شود، به تو نشان می دهم.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «آری!» و فرشته، خاک سرخ خوش بویی را به او نشان داد و گفت: هنگامی که این خاک، خونِ تازه شد، نشانۀ کشته شدن این فرزندت است.
سالم بن ابی جعد گفت: به من خبر دادند که آن فرشته، میکائیل بوده است.(1)
74. مجمع الزوائد - به نقل از ابن عبّاس -: حسین علیه السلام در دامان پیامبر صلی الله علیه و آله نشسته بود که جبرئیل پرسید:
آیا او را دوست داری؟
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «چگونه او را دوست نداشته باشم، در حالی که میوۀ دل من است؟!».
جبرئیل گفت: هان که امّتت او را به زودی می کشند! آیا چیزی از آرامگاهش را نشانت ندهم؟ و مشتی از آن را بر گرفت. خاکی سرخ بود.(2)
ص:195
75. المعجم الکبیر - به نقل از ابو امامه -: پیامبر خدا به زنانش فرمود: «این کودک را نگریانید» و مقصودش حسین علیه السلام بود و آن روز، نوبت [ماندن پیامبر صلی الله علیه و آله نزد] امّ سلمه بود.
جبرئیل فرود آمد. پیامبر خدا به درون خانه رفت و به امّ سلمه فرمود: «مگذار کسی بر من در آید»؛ امّا حسین علیه السلام آمد و چون به پیامبر صلی الله علیه و آله در اندرون خانه نگریست، خواست که داخل شود. امّ سلمه او را گرفت و در کنار خود، نگاه داشت و با او سخن می گفت و آرامَش می کرد؛ ولی چون گریه اش شدید شد، رهایش کرد و او به اندرون رفت و در دامان پیامبر خدا نشست.
جبرئیل گفت: امّت تو، این پسرت را به زودی می کشند.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «آنان با آن که به من ایمان دارند، او را می کشند؟!».
گفت: آری، او را می کشند.
آن گاه جبرئیل، خاکی را بر گرفت و گفت: در فلان جا.
پیامبر خدا، در حالی که حسین علیه السلام را به آغوش گرفته بود، پریشان و اندوهگین بیرون آمد و امّ سلمه گمان کرد که ایشان از ورود کودک، ناخشنود شده است. گفت: ای پیامبر خدا! فدایت شوم! تو به ما فرموده بودی: «این کودک را مگریانید» و به من فرمان دادی که نگذارم کسی بر تو در آید و او آمد و من رهایش گذاشتم!
پیامبر صلی الله علیه و آله به امّ سلمه پاسخی نداد و به سوی یارانش که نشسته بودند، رفت و به ایشان فرمود:
«بی تردید، امّتم این را می کشند».
میان آن گروه، ابو بکر و عمر هم - که پرجرئت ترین افراد بر پیامبر صلی الله علیه و آله [در سؤال کردن] بودند - حضور داشتند و گفتند: ای پیامبر خدا! با آن که باایمان هستند، او را می کشند؟!
فرمود: «آری، و این، خاک [قتلگاه] اوست» و آن را به ایشان نشان داد.(1)
ص:196
76. المعجم الکبیر - به نقل از امّ سلمه -: پیامبر خدا صلی الله علیه و آله به من فرمود: «جلوی در بنشین و کسی بر من وارد نشود».
من جلوی در نشسته بودم که حسین علیه السلام آمد و رفتم که او را بگیرم؛ ولی از من پیشی گرفت و بر جدّش وارد شد.
گفتم: ای پیامبر خدا! خدا مرا فدای تو کند! به من فرمان دادی که کسی بر تو وارد نشود و پسرت آمد و رفتم که او را بگیرم؛ ولی از من پیشی گرفت و چون [ماندنش در نزد تو] طول کشید، از در، سر کشیدم و دیدم که چیزی را با دستانت این سو و آن سو می کنی و اشک هایت سرازیر شده و کودک بر روی شکمت است!
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «آری. جبرئیل، نزد من آمد و به من خبر داد که امّتم او را می کشند و خاکی را که بر آن کشته می شود، برایم آورد و این، همان است که در کف دستم این سو و آن سو می کنم».(1)
77. المصنَّف، ابن ابی شَیبة - به نقل از امّ سَلَمه -: حسین علیه السلام بر پیامبر صلی الله علیه و آله در آمد و من جلوی در نشسته بودم. [به درون،] سر کشیدم و در کف دست پیامبر صلی الله علیه و آله، چیزی دیدم که آن را این سو و آن سو می کرد و حسین علیه السلام بر روی شکم او خوابیده بود. گفتم: ای پیامبر خدا! سَرَک کشیدم و دیدم چیزی را در کف دستت می چرخانی و کودک بر روی شکمت خوابیده است و اشک هایت ریزان است!
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «جبرئیل، خاکی را که او بر آن کشته می شود، نزد من آورد و به من خبر داد که امّتم او را می کشند».(2)
ص:197
78. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة) - به نقل از عایشه -: پیامبر خدا خوابیده بود که حسین به سوی او چهار دست و پا می رفت. او را از ایشان دور کردم. سپس به برخی کارهایم پرداختم، که حسین، خود را به پیامبر صلی الله علیه و آله نزدیک کرد و پیامبر صلی الله علیه و آله با چشم گریان، بیدار شد.
گفتم: چه چیزی شما را به گریه انداخته؟
فرمود: «جبرئیل، خاکی را که حسین بر آن کشته می شود، به من نشان داد و خشم خدا بر کسی که خون او را می ریزد، شدّت گرفته است» و دستش را گشود و یک مشت خاک در آن بود.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «ای عایشه! سوگند به آن که جانم به دست اوست، این [موضوع]، مرا اندوهگین می کند. چه کسی از امّتم، حسین را پس از من می کشد؟!».(1)
79. المعجم الأوسط - به نقل از عایشه -: پیامبر خدا، حسین را بر ران خود نشاند و جبرئیل نزد پیامبر صلی الله علیه و آله آمد و گفت: این، پسر توست؟
فرمود: «آری».
جبرئیل گفت: امّت تو، او را پس از تو می کشند.
چشمان پیامبر خدا اشکبار شد. جبرئیل گفت: اگر بخواهی، خاکِ جایی را که در آن کشته می شود، به تو نشان می دهم.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «آری» و جبرئیل، خاکی از خاک های طَف را برایش آورد.(2)
80. المعجم الکبیر - به نقل از عایشه -: حسین بن علی بر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله در آمد و پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «ای عایشه! آیا شگفت زده ات نکنم؟ هم اکنون فرشته ای بر من در آمد که تا کنون نزد من نیامده بود و
ص:198
گفت که این پسرم، کشته می شود و گفت: اگر بخواهی، خاکی را که در آن کشته می شود، به تو نشان می دهم. و با دستش از آن جا بر گرفت و خاکی سرخ را به من نشان داد».(1)
81. مسند ابن حنبل - به نقل از عایشه یا امّ سلمه -: پیامبر صلی الله علیه و آله به یکی از آن دو فرمود: «فرشته ای در خانه بر من در آمد که پیش تر نزد من نیامده بود و به من گفت: این پسرت، حسین، کشته می شود و اگر بخواهی، [کمی] از خاک سرزمینی را که در آن کشته می شود، به تو نشان می دهم».
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «و او خاکی سرخ بیرون آورد».(2)
82. المعجم الکبیر: امّ سلمه گفت: حسن و حسین علیهما السلام پیش روی پیامبر صلی الله علیه و آله در اتاق من بازی می کردند که جبرئیل فرود آمد و گفت: ای محمّد! امّت تو، این پسرت را پس از تو می کشند. و با دستش به حسین علیه السلام اشاره کرد.
پیامبر خدا گریست و او را به سینه اش چسباند. پیامبر خدا سپس [به من] فرمود: «این خاک، نزد تو امانت باشد» و آن را بویید و فرمود: «وای از کرب و بلا!».
پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود: «ای امّ سلمه! هنگامی که این خاک، خون شد، بدان که پسرم کشته شده است».
امّ سلمه آن را در شیشه ای نهاد و هر روز به آن می نگریست و می گفت: روزی که در آن خون خواهی شد، روز بزرگی است.(3)
83. الأمالی، طوسی - به نقل از زینب بنت جحش -: پیامبر صلی الله علیه و آله روزی نزد من آرمیده بود که حسین علیه السلام آمد. من از بیم آن که پیامبر صلی الله علیه و آله را بیدار کند، او را سرگرم می کردم که در یک لحظه غفلت من، به درون رفت و من در پی او رفتم که دیدم بر شکم پیامبر صلی الله علیه و آله نشسته... و ادرار
ص:199
می کند. خواستم او را از آن جا بردارم که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود: «ای زینب! فرزندم را وا گذار که ادرارش را تمام کند».
هنگامی که او ادرارش را تمام کرد، پیامبر صلی الله علیه و آله وضو گرفت و به نماز ایستاد و چون به سجده رفت، حسین علیه السلام بر او سوار شد و پیامبر صلی الله علیه و آله در همان حالت ماند تا حسین علیه السلام فرود آمد و چون برخاست، حسین علیه السلام باز گشت و پیامبر صلی الله علیه و آله او را بلند کرد تا از نمازش فارغ شد. آن گاه پیامبر صلی الله علیه و آله دستش را گشود و می فرمود: «ای جبرئیل! نشانم بده، نشانم بده».
من گفتم: ای پیامبر خدا! امروز دیدم کاری را انجام می دهی که تا کنون ندیده بودم انجام دهی.
فرمود: «آری. جبرئیل نزدم آمد و مرا به خاطر پسرم حسین، تسلیت داد و به من خبر داد که امّتم او را می کشند و خاکی سرخ برایم آورد»(1).(2)
84. الإرشاد - به نقل از امّ سلمه -: پیامبر خدا صلی الله علیه و آله شبی از نزد ما بیرون رفت و مدّتی طولانی، از دیدِ ما غایب شد و سپس پریشان و غبارآلوده نزد ما آمد. در آن حال، دستش را بسته و مشت کرده بود.
گفتم: ای پیامبر خدا! چرا تو را پریشان و غبارآلود می بینم؟
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «هم اکنون، مرا به جایی از عراق به نام کربلا بردند و جایگاه افتادن پسرم حسین و گروهی از فرزندان و خاندانم را به من نشان دادند. من هماره خون هایشان را از زمین بر می چیدم و در همین دست هایم است». آن گاه، دستانش را برایم گشود و فرمود: «این را بگیر و حفظش کن».
آن را گرفتم. شبیه به خاکِ سرخ بود. آن را در شیشه ای گذاشتم و درش را بستم و نگاهداری اش کردم. هنگامی که حسین علیه السلام از مکّه به سوی عراق بیرون رفت، آن شیشه را هر روز و هر شب، می بوییدم و به آن می نگریستم و بر مصیبت او می گریستم. چون روز دهم محرّم شد یعنی همان روزی که به شهادت رسید، شیشه را در آغاز روز بیرون آوردم. به همان حالت
ص:200
[قبلی] بود. سپس در پایان روز، به سوی آن باز گشتم. خونِ تازه بود. در اتاقم فریاد کشیدم و گریستم و بغض خودم را فرو خوردم تا مبادا به گوش دشمنان ایشان (حسین و یارانش) برسد و شماتت را به شتاب بیاغازند. همواره آن زمان را به یاد داشتم، تا این که پیک، خبر کشته شدنشان را آورد و آنچه دیده بودم، به وقوع پیوست.(1)
ر. ک: ج 2 ص 324 (خون شدن تربت).
85. دلائل النبوّة، ابو نعیم - به نقل از سُحَیم -: انَس بن حارث گفت: شنیدم که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله می فرماید: «این پسرم در سرزمین عراق کشته می شود. هر کس از شما که او را درک کرد، یاری اش دهد». انَس همراه حسین علیه السلام شهید شد.(2)
86. تاریخ دمشق - به نقل از سُحَیم -: انس بن حارث گفت: شنیدم که پیامبر خدا می فرماید: «این پسرم، حسین، در سرزمینی به نام کربلا کشته می شود. هر کس از شما که در آن جا حاضر بود، یاری اش دهد».
انس بن حارث به سوی کربلا روانه شد و همراه حسین علیه السلام کشته شد.(3)
ص:201
87. عیون أخبار الرضا علیه السلام - به سندش، از امام علی علیه السلام، از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله -: بدترین فرد امّت، حسین را می کشد و کسی از فرزندان حسین تبرّی می جوید که به من کفر می ورزد.(1)
88. کفایة الأثر - به نقل از عبد اللّه بن عبّاس -: بر پیامبر صلی الله علیه و آله وارد شدم، که حسن علیه السلام بر گردن ایشان و حسین علیه السلام بر روی ران ایشان بود و پیامبر صلی الله علیه و آله صورت و دهان آن دو را می بوسید. سپس فرمود:
«ای ابن عبّاس! گویی می بینم که محاسن سپیدش از خونش رنگین شده و دعوت می کند؛ امّا پاسخی نمی شنود، و یاری می طلبد؛ امّا یاری نمی شود».
گفتم: ای پیامبر خدا! چه کسی این کار را می کند؟
فرمود: «بَدانِ امّتم. آنان را چه می شود؟ خدا، شفاعتم را شامل آنان نکند!».(2)
89. کتابُ سُلَیم بن قَیس - به نقل از عبد اللّه بن جعفر بن ابی طالب، از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله -: «پسرم حسین، با شمشیر کشته می شود. او را طغیانگر فرزند طغیانگر، بی نسب فرزند بی نسب، منافق فرزند منافق می کشد.(3)
90. الأمالی، طوسی - به سندش، از امام زین العابدین علیه السلام، از اسماء بنت عمیس -: حسین علیه السلام که هفت روزه شد، پیامبر صلی الله علیه و آله نزد من آمد و فرمود: «پسرم را برایم بیاور»... و سپس فرمود: «ای ابا عبد اللّه! بر من گران است» و سپس گریست.
ص:202
گفتم: پدر و مادرم فدایت باد! امروز که روز اوّل است، چنین کردی؟ ماجرا چیست؟
فرمود: «بر این پسرم می گریم. او را دسته ای متجاوزِ کافر از بنی امیّه می کشند. خدا، شفاعت مرا در روز قیامت، نصیبشان نکند! مردی او را می کشد که به دین، ضربه می زند و به خدای بزرگ، کفر می ورزد».
سپس فرمود: «خدایا! من برای این دو (حسن و حسین) چیزی را می خواهم که ابراهیم برای فرزندانش خواست. خدایا! آن دو را دوست بدار و دوستدارشان را دوست بدار و هر کس را که دشمن آن دو است، به اندازۀ آسمان و زمین، لعنت کن».(1)
91. سیر أعلام النبلاء - به نقل از ابو عبیده که سند روایت را به پیامبر صلی الله علیه و آله می رساند -: همواره کار امّت من بر پاست، تا آن که مردی از بنی امیّه، به نام یزید، به آن ضربه می زند.(2)
92. الملهوف: دو سال که از تولّد حسین علیه السلام گذشت، پیامبر صلی الله علیه و آله به سفری رفت و در راه، در جایی توقّف کرد و کلمۀ استِرجاع (إنّا للّهِ) بر زبان آورد و چشمانش اشکبار شد. علّت را پرسیدند.
فرمود: «این، جبرئیل است که از زمینی کنار رود فرات به نام کربلا برایم خبر آورده که فرزندم حسین، پسر فاطمه، در آن، کشته می شود».
به ایشان گفته شد: ای پیامبر خدا! چه کسی او را می کشد؟
فرمود: «مردی که نامش یزید است. و گویی جایگاه بر خاک افتادن و به خاک سپردنش را می بینم!».(3)
ص:203
93. کنز العمّال - به نقل از ابن عمرو، از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله -: «یزید! خداوند، یزید، آن طعنه زن نفرین گو را برکت ندهد! هان! خبر درگذشت محبوبم و فرزند نازنینم، حسین، به من رسید. خاکِ مَرقدش را برایم آوردند و قاتلش را دیدم. هان که او پیش چشم گروهی کشته نمی شود و یاری اش نمی کنند، جز آن که خدا همۀ آنان را کیفر می دهد!(1)
94. المعجم الکبیر - به نقل از مُعاذ بن جبل -: [روزی] پیامبر خدا با حال و رنگی دگرگون بر ما در آمد و فرمود: «من، محمّد هستم و آغاز و فرجام سخن، به من داده شده است. پس تا آن گاه که میان شما هستم، از من اطاعت کنید و چون [به آن دنیا] برده شدم، با کتاب خدا باشید. حلال آن را حلال بشمرید و حرامش را حرام بدانید.
[مدّتی] آرامش بر شما در می آید [و] آسایش و راحتی بر شما در خواهد آمد. [این،] سرنوشتی است که پیش تر، از طرف خدا نوشته شده است. [آن گاه] فتنه هایی مانند پاره های شب تاریک بر شما در می آیند. هر گاه پیامبرانی رفتند، پیامبران دیگری آمدند؛ امّا [اکنون] نبوّتْ پایان یافت و به جای آن [در آینده] سلطنت می آید. خدا، رحمت کند کسی را که نبوّت را چنان که شایسته است، بشناسد و بر آن شناخت، پایدار بماند! ای معاذ! نگاه دار و بشمار».
هنگامی که به پنج رسیدم، فرمود: «یزید! خدا، یزید را برکت ندهد!» و سپس اشک از چشمانش سرازیر شد و فرمود: «خبر شهادت حسین را برایم آوردند و نیز تربت او را و از قاتلش آگاهم کردند. سوگند به آن که جانم در دست اوست، پیش روی گروهی کشته نمی شود و آنان از او دفاع نمی کنند، جز آن که خداوند، سینه ها و دل هایشان را با هم مخالف می کند و بَدانِ آنها را بر ایشان مسلّط می گرداند و گروه گروهشان می سازد».
سپس فرمود: «افسوس بر فرزندان خاندان محمّد از خلیفۀ خوش گذرانی که او را جانشین [پدرش] می کنند و اولاد و اولاد اولادم را می کشد!».
و زمانی که به ده رسیدم، فرمود: «ولید، نام یک فرعون است و او ویران کنندۀ احکام اسلام است و در برابرش، مردی از خاندانی است که خداوند، شمشیرش را آخته و غلافی ندارد. در
ص:204
مردم، اختلاف پیدا خواهد شد و چنین می شود» و انگشتانش را داخل هم کرد.
سپس فرمود: «پس از یکصد و بیست سال، مرگی شتابان و فراگیر خواهد بود. آن سال، سال هلاکت مردم است و بر آنها مردی از اولاد عبّاس، حاکم می شود».(1)
ر. ک: ص 179 ح 40 و ص 181 ح 42.
95. الأمالی، شجری - به سندش، از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله -: فرزندم حسین، در پشت کوفه کشته می شود.
وای بر قاتلش و واگذارنده اش و رها کنندۀ یاری اش!(2)
96. کامل الزیارات - به نقل از عمر بن هُبَیره -: پیامبر صلی الله علیه و آله را دیدم که حسن و حسین علیهما السلام در دامان اویند و گاه، این و گاه، آن را می بوسد و به حسین علیه السلام می گوید: «وای بر کسی که تو را می کشد!».(3)
97. عیون أخبار الرضا علیه السلام - به سندش، از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله -: قاتل حسین بن علی، در تابوتی از آتش است و نیمی از عذاب دنیائیان را دارد و دست و پایش را با زنجیرهای آتشین می بندند و در آتش، سرنگونش می کنند تا به قعر دوزخ برسد و بویی دارد که دوزخیان از گند آن، به خدایشان پناه می برند و او در آن جا جاودان و چشندۀ عذاب دردناک است، همراه همۀ کسانی که به کشتن او (حسین علیه السلام) کمک و تحریک کرده اند.
ص:205
هر گاه پوستشان می سوزد، خداوند، پوست دیگری به جایش می رویانَد تا دوباره عذاب دردناک را بچشند و حتّی لحظه ای عذاب از آنان برداشته نمی شود و آب جوشان دوزخ به آنها نوشانده می شود. پس وای بر آنان از عذاب خدای متعال در دوزخ!(1)
98. عیون أخبار الرضا علیه السلام - به سندش، از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله -: موسی بن عمران از خدایش عز و جل درخواست کرد: ای خدای من! برادرم هارون در گذشت. او را بیامرز.
خداوند متعال به او وحی کرد: «ای موسی! اگر در بارۀ پیشینیان و پسینیان، از من چیزی بخواهی، اجابتت می کنم، جز قاتل حسین بن علی بن ابی طالب، که من، انتقام او را از قاتلش می گیرم»....(2)
99. عیون أخبار الرضا علیه السلام - به سندش، از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله -: دخترم فاطمه، روز قیامت، در حالی محشور می شود که لباسی آغشته به خون با اوست و به ستونی از ستون های عرش می آویزد و می گوید: ای عدل [مطلق]! میان من و قاتل فرزندانم حکم بران.
به خدای کعبه سوگند، خداوند متعال به نفع دخترم حکم می راند.(3)
100. الفتوح - به نقل از شُرَحبیل بن ابی عون -: فرشته ای که نزد پیامبر صلی الله علیه و آله آمد، فرشتۀ دریاها بود....
سپس آن فرشته، مقداری از تربت حسین علیه السلام را در یکی از بال هایش حمل کرد و فرشته ای در آسمان دنیا نماند، جز آن که آن تربت را بویید و یادش نزد او [جاودان] ماند.
سپس پیامبر صلی الله علیه و آله آن مشت خاک را که فرشته آورده بود، گرفت و در حالی که می گریست، آن را بویید و میان گریه اش می گفت: «خدایا! به قاتل فرزندم برکت مده و او را به آتش دوزخ برسان».(4)
ص:206
101. الأمالی، صدوق - به نقل از ابن عبّاس، از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله -: هنگامی که حسین را دیدم، آنچه را پس از من با او می کنند، به یاد آوردم. گویی که می بینم به حرم و قبر من پناه آورده؛ امّا پناهش نمی دهند و در رؤیایش، او را به سینه ام می چسبانم و به او فرمان کوچ از هجرتگاهم می دهم و او را به شهادت، مژده می دهم، و او از آن جا به سوی قتلگاه و جایگاه بر خاک افتادنش، بار می بندد؛ [به سوی] سرزمین کرب و بلا و قتل و فنا. گروهی از مسلمانان، او را یاری می دهند. آنان از سَروران شهیدان امّت من در روز قیامت هستند. گویی به او می نگرم که تیر خورده و از اسبش به زمین افتاده و سپس مانند گوسفند، سرش را مظلومانه می بُرند.(1)
102. کفایة الأثر - به نقل از عبد اللّه بن عبّاس -: بر پیامبر صلی الله علیه و آله در آمدم و حسن علیه السلام بر گردن و حسین علیه السلام بر روی ران ایشان بود. پیامبر صلی الله علیه و آله صورت و دهان آن دو را می بوسید و می فرمود: «خدایا! دوستدار این دو را دوست بدار و دشمن آنان را دشمن بدار».
سپس فرمود: «ای ابن عبّاس! گویی می بینم که موی سپید مَحاسنش از خونش خضاب شده و دعوت می کند؛ امّا پاسخی نمی یابد، و یاری می طلبد؛ امّا یاری نمی شود».
گفتم: ای پیامبر خدا! چه کسانی این کارها را می کنند؟
فرمود: «بَدان امّتم! آنان را چه می شود؟ خدا، شفاعتم را شامل ایشان نکند!».(2)
103. کامل الزیارات - به نقل از مِسمَع بن عبد الملک، از امام صادق علیه السلام -: حسین علیه السلام در آغوش مادرش
ص:207
بود که پیامبر صلی الله علیه و آله او را گرفت و فرمود: «خدا، قاتلان تو را لعنت کند! خدا، غارت کنندگانِ تو را لعنت کند! خدا، همکاری کنندگان بر ضدّ تو را لعنت کند! و خدا میان من و هر کس که بر ضدّ تو یاری دهد، حکم کند!».
فاطمه علیها السلام گفت: ای پدر! چه می فرمایی؟
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «دخترم! آنچه را پس از من و تو از آزار و ستم و خیانت و تجاوز به او می رسد، یاد کردم. او در آن روز، میان یارانی به سانِ ستارگان آسمان است که راه به شهادت می برند و گویی لشکرشان و جایگاه اسباب و تربتشان را می بینم».
فاطمه علیها السلام پرسید: ای پدر! این جایی که توصیف می کنی، کجاست؟
فرمود: «جایی که کربلا نامیده می شود و آن، کرب (رنج) و بلا برای ما و امّت دارد. شروران امّتم، بر آنان می شورند و اگر همۀ آسمانیان و زمینیان، یکی از آن شروران را شفاعت کنند، پذیرفته نمی شود و آنها در آتش دوزخ، جاویدان خواهند بود».
فاطمه علیها السلام گفت: ای پدر! [آیا حسین] کشته می شود؟
فرمود: «آری، ای دخترم! و کسی، پیش از او، به سانِ او کشته نمی شود و آسمان ها و زمین ها بر او می گریند و نیز فرشتگان و وحوش و ماهیان دریاها و کوه ها که اگر به آنها اذن داده شود، جانداری را بر زمین، باقی نمی گذارند، و گروهی از دوستداران ما نزد او می آیند که در زمین از آنان، عالم تر به خدا و پایدارتر به حقّ ما نیست و جز آنان، کسی بر روی زمین به حسین، رو نمی کند. آنان چراغ هایی در دل تاریکی های ستم و شفیعان و درآیندگان بر من در حوض [کوثر] هستند. چون در آیند، من آنان را از چهره شان می شناسم. گروندگان به هر دین، پیشوایان خود را می جویند و آنان ما را و نه غیر ما را می جویند. آنان پایه های استوار زمین و سبب نزول باران اند».(1)
ص:208
104. الإرشاد: پیامبر صلی الله علیه و آله روزی نشسته بود و علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام گِردش را گرفته بودند.
پیامبر صلی الله علیه و آله به آنان فرمود: «شما در چه حالی خواهید بود، هنگامی که بر خاک بیفتید و مرقدهایتان پراکنده شود؟».
حسین علیه السلام به پیامبر صلی الله علیه و آله گفت: ما به مرگ طبیعی می میریم، یا کشته می شویم؟
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «پسرکم! تو به ستم، کشته می شوی و برادرت نیز به ستم، کشته می شود و فرزندانتان در زمین، رانده و پراکنده می شوند».
حسین علیه السلام گفت: چه کسی ما را می کشد، ای پیامبر خدا؟
فرمود: «بدترینِ مردمان».
گفت: پس از کشته شدن ما، کسی ما را زیارت می کند؟
فرمود: «آری؛ گروهی از امّتم، که شما را به قصد نیکی و پیوند با من زیارت می کنند. چون روز قیامت شود، در ایستگاه حسابرسی، نزدشان می آیم و بازوهایشان را می گیرم و از هراس ها و سختی های آن، نجاتشان می دهم».(1)
105. کامل الزیارات - به نقل از محمّد بن حسین بن علی بن الحسین علیه السلام، از پدرش، از جدّش، از علی بن ابی طالب علیه السلام -: پیامبر صلی الله علیه و آله روزی به دیدار ما آمد و ما غذایی برایش بردیم. امّ ایمَن، کاسۀ بزرگی خرما و قَدَحی شیر و سرشیر برایمان هدیه آورده بود. آن را برای پیامبر صلی الله علیه و آله بردیم و از آن خورد.
چون غذایش را به پایان برد، برخاستم و بر دستان پیامبر صلی الله علیه و آله آب ریختم و چون دستانش را شست،
ص:209
صورت و محاسنش را با باقی ماندۀ آب دستانش مسح کرد وسپس برخاست و به سوی سجده گاهی در گوشۀ اتاق رفت و نماز خواند و به سجده افتاد و گریست و گریه را طول داد.
سپس سرش را بلند کرد؛ امّا هیچ یک از ما اهل خانه، جرئت سؤال کردن نیافت.
حسین [که راه رفتن را تازه یاد گرفته بود،] برخاست و کم کم رفت تا از روی ران پیامبر صلی الله علیه و آله بالا رفت و سر پیامبر خدا را به سینه گرفت و چانه اش را بر سر پیامبر صلی الله علیه و آله نهاد و سپس گفت: ای پدر! چرا گریه می کنی؟
پیامبر صلی الله علیه و آله به او فرمود: «پسرکم! من امروز به شما نگاه کردم و چنان شادمان شدم که تا کنون مانند آن، شاد نشده بودم. پس جبرئیل به سویم فرود آمد و به من خبر داد که شما کشته می شوید و قتلگاه های شما پراکنده است. من خدا را بر این، ستودم و خیر شما را خواستم».
حسین به پیامبر صلی الله علیه و آله گفت: ای پدر! با این پراکندگی، چه کسی قبرهای ما را زیارت می کند و به دیدار ما می آید؟
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «گروه هایی از امّتم، که قصد نیکی کردن به من و پیوستن به مرا دارند. من در ایستگاه حسابرسی [در قیامت]، آنان را یاد می کنم و بازوهایشان را می گیرم و از هراس ها و سختی های قیامت، نجاتشان می دهم».(1)
106. الأمالی، طوسی - به نقل از جابر، از امام باقر علیه السلام، از امیر مؤمنان علیه السلام -: پیامبر صلی الله علیه و آله به دیدار ما آمد. امّ ایمن، شیر و سرشیر و خرما برایمان هدیه آورده بود. آن را برای پیامبر صلی الله علیه و آله بردیم و او از آن خورد و سپس به گوشۀ خانه رفت و چند رکعت نماز خواند و در آخرین سجده اش به شدّت گریست. هیچ یک از ما به احترام او، چیزی نپرسیدیم؛ امّا حسین در دامانش نشست و به او
ص:210
گفت: ای پدر! به خانۀ ما آمدی و از چیزی به اندازۀ آمدنت به خانۀ ما، خوش حال نشدیم. سپس چنان گریه ای کردی که ما را اندوهگین ساخت. چرا گریه کردی؟
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «پسرکم! جبرئیل، هم اکنون نزد من آمد و به من خبر داد که شما کشته می شوید و قتلگاه های شما پراکنده است».
حسین گفت: پدر عزیزم! با این پراکندگی، پاداش زائر ما چیست؟
فرمود: «پسرکم! آنان گروه هایی از امّت من هستند که شما را زیارت می کنند و به این وسیله، برکت می جویند و من بر خود، لازم می دانم که روز قیامت، نزد آنان بیایم تا آنها را از هراس های مربوط به گناهانشان در آن روز برهانم، و خداوند، آنان را در بهشت، جای می دهد».(1)
ر. ک: ج 2 ص 848 (بخش هشتم/فصل چهارم/گریۀ آدم علیه السلام) و ص 849 (گریۀ ابراهیم علیه السلام) و ص 850 (گریۀ عیسی علیه السلام)
و ص 853 (گریۀ پیامبر صلی الله علیه و آله و خاندانش).
ص:211
بر اساس احادیث این فصل، همه و یا اکثر قریب به اتّفاقِ آنچه از امام علی علیه السلام در بارۀ حادثۀ کربلا گزارش شده، در دوران خلافت ایشان و بسیاری از آنها، در خودِ سرزمین کربلا بوده است.
گفتنی است که امام علی علیه السلام، در دوران خلافت خود، حدّ اقل، سه بار از سرزمین کربلا، عبور کرده است: دو بار در مسیر رفت و بازگشت از جنگ صِفّین، و یک بار در مسیر حرکت برای جنگ نهروان.(1) از این رو، مطالب فراوانی در این سفرها در مورد حادثۀ کربلا از آن امام علیه السلام، گزارش شده است.
نکتۀ دیگر، این که در این سفرها، دو فرزند بزرگوار امیر مؤمنان علیه السلام، حسن و حسین علیهما السلام نیز ایشان را همراهی می کرده اند و لذا امام حسین علیه السلام، در محرّم سال 61 هجری، لا اقل، چهارمین باری بوده که به سرزمین کربلا، گام می نهاده است و پرسش از نام آن وادی، هنگام ورود به آن،(2)بدین معنا نیست که تا آن زمان به آن مکان نیامده بوده است.
107. کامل الزیارات - به نقل از عبد اللّه بن میمون قدّاح، از امام صادق علیه السلام -: امیر مؤمنان [علی علیه السلام] با گروهی از یارانش از کربلا گذشت. به آن جا که رسید، اشکْ چشمانش را پر کرد و سپس فرمود:
«این جا خوابگاه شتران آنها و این جا جایگاه اسباب سفرشان است و این جا خونشان ریخته می شود. خوشا به حال تو - ای خاک - که خون های عاشقان، بر روی تو ریخته می شود!».(3)
ص:212
108. تذکرة الخواصّ - به نقل از حسن بن کثیر و عبدِ خَیر -: هنگامی که علی علیه السلام به کربلا رسید، ایستاد و گریست و فرمود: «پدرم فدای جوانانی باد که این جا کشته می شوند! این جا خوابگاه شترانشان و این جا محلّ فرود آمدنشان است و این جا، جای بر خاک افتادن آن مرد(1) است» و سپس گریه اش زیاد شد.(2)
109. دلائل النبوّة، ابو نعیم - به نقل از اصبغ بن نُباته -: ما همراه علی علیه السلام به جایگاه قبر حسین علیه السلام آمدیم.
فرمود: «این جا خوابگاه شتران و این جا جایگاه اسباب سفر و این جا جایگاه ریخته شدنِ خونشان است؛ جوانانی از خاندان محمّد که در این دشت، کشته می شوند و آسمان و زمین برایشان می گریند».(3)
110. الإرشاد - به نقل از جویریّة بن مسهر عبدی -: هنگامی که با امیر مؤمنان علی بن ابی طالب علیه السلام به طرف صفّین می رفتیم، به منطقۀ کربلا رسیدیم. امام علیه السلام در کنارۀ لشکر ایستاد و سپس به چپ و راست نگریست و گریست و سپس فرمود: «به خدا سوگند، این جا خوابگاه مرکب ها و جای کشته شدن آنهاست».
به او گفته شد: ای امیر مؤمنان! این جا کجاست؟
فرمود: «این جا کربلاست. گروهی در آن، کشته می شوند که بدون حساب به بهشت وارد می شوند» و سپس حرکت کرد.(4)
ص:213
111. وقعة صفّین - به نقل از حسن بن کثیر، از پدرش -: علی علیه السلام به کربلا آمد و در آن جا ایستاد. به او گفته شد: ای امیر مؤمنان! این جا، کربلاست.
فرمود: «آمیخته با کَرب (رنج) و بلا». آن گاه با دستش به مکانی اشاره کرد و فرمود: «این جا، جایگاه اسباب سفر و خوابگاه مرکب های آنان است» و به جایی دیگر اشاره کرد و فرمود: «این جا خونشان ریخته می شود».(1)
112. اسد الغابة - به نقل از غرفۀ ازْدی -: من در منزلت علی علیه السلام شک کرده بودم. با او بر کنارۀ فرات بیرون آمدیم که از راه، کناره گرفت و ایستاد و ما هم گرد او ایستادیم. با دستش اشاره کرد و فرمود: «این جا جایگاه اسباب سفر و خوابگاه مرکب هایشان و محلّ ریختن خونشان است. پدرم فدای آن که در زمین و آسمان، یاوری جز خدا ندارد!».
هنگامی که حسین علیه السلام کشته شد، بیرون آمدم تا به مکانی که او را در آن جا کشته بودند، رسیدم. آن، درست همان گونه بود که [امام علی علیه السلام] گفته بود و کوچک ترین خطایی نداشت.
پس، از شکّی که کرده بودم، از خدا آمرزش خواستم و دانستم که علی علیه السلام آنچه را به او سپرده بودند، بیان کرده است.(2)
113. تهذیب الأحکام - به نقل از محمّد بن سِنان، از کسی که از امام صادق علیه السلام برای او حدیث کرده است -: امیر مؤمنان علیه السلام با مردم حرکت کرد، تا آن که به یک یا دو میلی کربلا رسید. امام علیه السلام پیشاپیشِ مردم رفت تا به جایگاه بر خاک افتادن شهیدان رسید و فرمود: «در این جا دویست پیامبر و دویست وصی، از دنیا رفته اند و دویست سبط [- ِ پیامبر] با پیروانشان شهید شده اند».
سپس سوار بر اشترش، در حالی که پای از رکاب بیرون داشت، به گرد آن چرخید و چنین
ص:214
فرمود: «[این جا] خوابگاه مرکب ها و جایگاه بر خاک افتادن شهیدان است. پیشینیان، بر ایشان پیشی نمی گیرند و پسینیانِ، به ایشان نمی رسند».(1)
114. المعجم الکبیر - به نقل از شیبان بن مُخرَّم که از هواداران عثمان بود -: هنگامی که علی به کربلا آمد، من با او بودم. گفت: «در این جا، شهیدانی کشته می شوند که بجز شهیدان بدر، کس همانند آنها نیست».
[با خود] گفتم: یکی دیگر از دروغ هایش! آن جا پای درازگوش مرده ای بود. به غلامم گفتم:
پای این درازگوش را بگیر و مانند میخ، آن را در زمین فرو کن و پنهانش بدار.
روزگار چرخید و گذشت و هنگامی که حسین بن علی کشته شد، من و یارانم به آن جا آمدیم.
پیکر حسین بن علی بر روی همان پای درازگوش بود و یارانش دسته جمعی گرداگرد او کشته شده بودند.(2)
115. البدایة و النهایة - به نقل از محمّد بن سعد و غیر او، از طریق های متعدّد -: علی علیه السلام در حرکت به صفّین، از کربلا و از کنار درختان حنظل گذشت. از نام آن جا پرسید. گفتند: کربلا.
فرمود: «کرب (رنج) و بلا!» و فرود آمد و نزد درختی در آن جا نماز خواند. سپس فرمود: «این جا شهیدانی کشته می شوند که بهترینِ شهیدان بجز صحابه(3) هستند. [آنان] بدون حساب به بهشت در می آیند» و به جایی در آن جا اشاره کرد. آن جا را نشانه گذاری کردند و حسین علیه السلام در همان جا کشته شد.(4)
ص:215
116. المطالب العالیة: ابو یحیی، از مردی از قبیلۀ بنی ضَبّه نقل می کند: هنگامی که علی علیه السلام به کربلا فرود آمد، حاضر بودم. رفت تا در نقطه ای ایستاد و با دستش اشاره کرد و فرمود: «جایگاه مرکب هایشان، جلوی آن و جای اسباب سفرشان، در سمت چپ آن است» و با دستش به زمین زد و یک مشت خاک از زمین برداشت و آن را بویید و در همان حالی که خمیده بود، فرمود:
«خوشا به حال خون هایی که در آن، ریخته می شود!».
سپس حسین علیه السلام آمد و در کربلا بار افکند. من میان گروهی که ابن زیاد به سوی حسین علیه السلام فرستاده بود، بودم. هنگامی که وارد شدم، گویی جایگاه علی علیه السلام و اشاره کردن با دستش را دیدم.
پس اسبم را چرخاندم و به سوی حسین بن علی علیه السلام باز گشتم و بر او سلام دادم و به او گفتم:
پدرت، داناترینِ مردم بود و من در فلان زمان، نزد او حضور داشتم و او چنین و چنان گفت و بی تردید و به خدا سوگند، تو اکنون کشته می شوی.
حسین علیه السلام فرمود: «تو می خواهی چه کنی؟ آیا به ما می پیوندی، یا به خانواده ات ملحق می شوی؟».
گفتم: به خدا سوگند، من بدهکار و عیالوارم و گمان نمی کنم که جز به خانواده ام ملحق شوم.
حسین علیه السلام با اشاره به مالی که جلویش بود، فرمود: «اکنون که به ما نمی پیوندی، به مقدار نیازت از این مال بردار، پیش از آن که [مرا بکشند و] بر تو حرام شود. سپس بشتاب که به خدا سوگند، هیچ کس نیست که صدای دعوت [و کمک خواهیِ] مرا بشنود و درخشش شمشیرها را ببیند و به یاری مان نیاید، جز آن که بر زبان محمّد صلی الله علیه و آله نفرین شده است».
گفتم: به خدا سوگند، امروز، هر دو کار را جمع نمی کنم: مالت را بگیرم و تو را وا گذارم!
ابو یحیی می گوید: آن مرد، باز گشت و آن جا را ترک کرد.(1)
ص:216
117. مُسنَد ابن حنبل - به نقل از عبد اللّه بن نُجَی، در بارۀ پدرش -: او که مسئول وسایل طهارت علی علیه السلام بود، با ایشان که عازم صفّین بود، حرکت کرد. هنگامی که از کنار نینوا(1) می گذشت، علی علیه السلام ندا داد: «صبر داشته باش، ابا عبد اللّه! صبر داشته باش، ابا عبد اللّه! در کنار فرات!».
گفتم: یعنی چه؟
فرمود: «روزی بر پیامبر صلی الله علیه و آله وارد شدم و چشمانش اشکبار بود. پرسیدم: ای پیامبر خدا! آیا کسی شما را ناراحت کرده است؟ چرا اشک از چشمانت سرازیر است؟
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: جبرئیل، اندکی پیش، از نزدم رفت. او برایم گفت که حسین در کنار رود فرات، کشته می شود.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: جبرئیل گفت: آیا می خواهی خاک آن جا را ببویی؟ گفتم: آری. و جبرئیل، دستش را دراز کرد و مشتی از خاک آن جا را به من داد و من دیگر نتوانستم جلوی ریزش اشک خود را بگیرم».(2)
118. وقعة صفّین - به نقل از ابو جُحَیفه -: عُروۀ بارقی نزد سعید بن وَهْب آمد و از او سؤال کرد و من می شنیدم. او گفت: [پیش از این] حدیثی را از علی بن ابی طالب علیه السلام برایم نقل کردی.
ص:217
گفت: آری! مِخنَف بن سُلَیم، مرا به سوی علی علیه السلام فرستاد و من در کربلا به او رسیدم. دیدم با دستش اشاره می کند و می گوید: «این جا، این جا».
مردی به او گفت: ای امیر مؤمنان! این، چه معنایی می دهد؟
فرمود: «اسباب سفر خاندان محمّد، این جا فرود می آید. وای بر ایشان از [ستم] شما و وای بر شما از [دادخواهی] ایشان [در پیشگاه خداوند]!».
مرد به علی علیه السلام گفت: ای امیر مؤمنان! معنای این سخن چیست؟
فرمود: «وای بر ایشان از شما، که آنها را می کشید، و وای بر شما از ایشان، که خداوند، شما را به دلیل کشتن آنها، به آتش دوزخ می برد!».(1)
119. تاریخ دمشق - به نقل از عون بن ابی جُحَیفه -: ما در خانۀ ابو عبد اللّهِ جَدَلی نشسته بودیم که مَلِک بن صُحار هَمْدانی نزد ما آمد و گفت: مرا به منزل فلان شخص، راه نمایی کنید.
ما گفتیم: چرا پیغام نمی فرستی که چون آمد، [به این جا] بیاید؟
گفت: آیا به یاد می آوری که ابو مِخنَف، ما را به سوی امیر مؤمنان - که کنار فرات بود - روانه کرد و او فرمود: «کاروانی از خاندان پیامبر خدا که از این مکان عبور می کنند، در این جا فرود می آیند و آنان را می کشند. وای بر شما از ایشان و وای بر ایشان از شما!»؟(2)
120. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی - به نقل از حاکم جِشُمی -: امیر مؤمنان، هنگامی که به سوی صفّین می رفت، در کربلا فرود آمد و به ابن عبّاس فرمود: «آیا می دانی این جا، چه جایی است؟».
ص:218
گفت: نه.
فرمود: «اگر می دانستی، مانند من گریه می کردی» و سپس به شدّت گریست.
آن گاه فرمود: «خاندان ابو سفیان، از [جان] من چه می خواهند؟!» و به حسین علیه السلام رو کرد و فرمود: «صبر کن - ای پسر عزیزم - که پدرت از ایشان، همان دیده است که تو از این پس می بینی».(1)
121. شرح الأخبار - به نقل از اصبغ بن نُباته -: با امام علی علیه السلام بر کنارۀ فرات، حرکت کردیم که راهبی عبور کرد. امام علیه السلام به او فرمود: «ای راهب! چشمه ای که در این جا هست، کجاست؟».
گفت: من جز خبر آن را نمی دانم و گفته می شود: جای آن را جز پیامبری یا وصیّ پیامبری نمی داند.
امام علی علیه السلام شروع به حرکت در وادی کرد و پیوسته به چپ و راست می نگریست. سپس فرمود: «این جا را بکَنید». آن جا را کندند و سنگی یافتند. فرمود: «آن را بردارید». آن را برداشتند.
دیدند چشمۀ آبی، زیر آن است. از آن نوشیدیم و چارپایان را سیراب کردیم. سپس امام علی علیه السلام به ما فرمود: «جوانانی از خاندان محمّد صلی الله علیه و آله در این جا کشته می شوند که آسمان و زمین بر آنان می گریند».(2)
ر. ک: ج 2 ص 337 (بخش ششم/فصل دوم/گریستن آسمان و زمین).
122. کمال الدین - به نقل از ابن عبّاس -: در حرکت به سوی صفّین، من همراه امیر مؤمنان علیه السلام بودم.
ص:219
هنگامی که در نینوا در [کنارۀ] رود فرات فرود آمد، با صدای بلند فرمود: «ای ابن عبّاس! آیا این جا را می شناسی؟».
گفتم: ای امیر مؤمنان! آن را نمی شناسم.
فرمود: «اگر آن را مانند من می شناختی، از آن نمی گذشتی، جز این که مانند من گریه می کردی».
سپس امام علیه السلام مدّتی طولانی گریه کرد تا محاسنش خیس شد و قطره های اشک بر سینه اش چکید و ما با او گریستیم و او می فرمود: «آه، آه! خاندان ابو سفیان، از [جان] من چه می خواهند؟! خاندان حرب، حزب شیطان و همدستان کفر، از [جان] من چه می خواهند؟! ای ابا عبد اللّه! صبر داشته باش که پدرت از آنها همان دیده که تو از آنها خواهی دید».
آن گاه آبی خواست و برای نماز، وضو گرفت و بسیار نماز خواند و مانند سخن اوّلش را، تکرار کرد، جز آن که پس از تمام شدن نمازش، به خواب سبُکی رفت و سپس بیدار شد و فرمود:
«ابن عبّاس!».
گفتم: بله! من این جا هستم.
فرمود: «آیا آنچه را هم اکنون در خواب دیدم، به تو نگویم؟».
گفتم: خوش بخوابی و خوابت خیر باشد، ای امیر مؤمنان!
فرمود: «گویی مردانی سپید دیدم که از آسمان فرود آمدند و پرچم های سفیدی همراه داشتند و شمشیرهای سپید و درخشان خود را از گردن، آویخته بودند و گرد این زمین، خط کشیدند و سپس دیدم که شاخه های این درختان خرما بر زمین خورد و از آنها خون تازه، جاری بود و گویا فرزند نونهال و جگرگوشه ام حسین، در میان این خون ها غرق بود و استغاثه می کرد؛ امّا کسی به فریادش نمی رسید، و گویا آن مردان سپید که از آسمان فرود آمده بودند، او را ندا دادند و گفتند:
"ای خاندان پیامبر! صبر پیشه کنید که شما به دست بدترینْ مردمان کشته می شوید. ای ابا عبد اللّه! این، بهشت است که مشتاق توست" و سپس مرا سرسلامت دادند و گفتند: "ای ابو الحسن! تو را بشارت باد که فردای قیامت که مردم در برابر پروردگار بر می خیزند، خداوند به خاطر این فرزند، چشمت را روشن می کند" و آن گاه بیدار شدم.
و سوگند به خدایی که ما را آفرید، این چنین است. راستگوی تصدیق شده، ابو القاسم صلی الله علیه و آله، برایم باز گفته است که من هنگامی که برای مقابله با متجاوزان بر ما، بیرون می روم، این سرزمین را خواهم دید. این، سرزمین کرب و بلاست و حسین و هفده تن از فرزندان من و از فرزندان فاطمه، در این مکان، دفن خواهند شد و آن در آسمان ها معروف است و [آسمانیان] از سرزمین
ص:220
کَرب و بلا یاد می کنند، همچنان که از بقعه های دو حرم (مکّه و مدینه) و بیت المقدّس، یاد می کنند».
سپس فرمود: «ای ابن عبّاس! در این اطراف، جستجو کن و پِشکل آهوان را بجو. به خدا سوگند، هرگز دروغ نگفتم و از حبیبم دروغ نشنیدم. آنها زرد و به رنگ زعفران اند».
در جستجوی آنها بر آمدم و همۀ آنها را در یک جا یافتم و ندا دادم: ای امیر مؤمنان! آنها را به همان گونه که توصیف کردی، پیدا کردم.
علی علیه السلام فرمود: «خدا و پیامبرش راست گفتارند». سپس برخاست و هروله کنان پیش آمد. آنها را برداشت و بویید و فرمود: «اینها عیناً همان اند. ای ابن عبّاس! آیا می دانی این پشکل ها چیستند؟ اینها را عیسی بن مریم بوییده است و داستان آن، چنین است که به همراه حواریان از این جا می گذشت و او این آهوان را دید که جمع شده اند. آنها گریان به نزد او آمدند. عیسی علیه السلام نشست و حواریان نیز نشستند و او گریست و حواریان نیز گریستند، در حالی که نمی دانستند چرا عیسی نشسته و چرا گریه می کند. آن گاه گفتند: ای روح خدا و ای کلمۀ خدا! برای چه گریه می کنی؟
فرمود: آیا می دانید که این، چه سرزمینی است؟
گفتند: نه.
فرمود: این، سرزمینی است که نونهالِ احمدِ رسول و نونهالِ آن آزادۀ پاک یعنی بتول - که شبیه مادرم مریم است -، در این جا کشته می شود و در تربتی که به سبب سرشت آن نونهال شهید، خوش بوتر از مُشک است، دفن می شود و البتّه سرشت پیامبران و اولاد پیامبران، چنین (خوش بو) است. این آهوها با من گفتگو می کنند و می گویند: "ما به خاطر اشتیاقی که به تربت این نونهال شهید داریم، در این سرزمین می چریم" و یقین دارند که در این سرزمین، در امان اند.
[عیسی علیه السلام] سپس با دست خود، مشتی از آنها برداشت و بویید و فرمود: اینها پشکل آهوان اند که به خاطر گیاهانی که در این سرزمین می روید، چنین خوش بویند. بار الها! آنها را برای ابد، باقی بدار تا پدرش آنها را ببوید و با آنها تسلّی و آرامش یابد».
امام علیه السلام فرمود: «آنها تا به این زمان باقی مانده اند و رنگ زرد آنها، به خاطر طول مدّتی است که بر آنها گذشته است. این، سرزمین کرب و بلاست».
آن گاه با صدای بلند فرمود: «ای پروردگار عیسی بن مریم! قاتلان حسین و حمله کنندگان به او و یاوران آنها را برکت مده و به کسانی که دست از یاری او می کشند، خیر مده!».
آن گاه گریۀ سختی کرد و ما هم با او گریستیم تا آن که به رو در افتاد و زمانی طولانی بیهوش گردید. سپس به هوش آمد و مقداری از آن پِشکل ها را برداشت و در ردای خود بست و به من
ص:221
نیز فرمود که چنین کنم. آن گاه فرمود: «ای ابن عبّاس! هر گاه دیدی که از آنها خون تازه می تراود، بدان که ابا عبد اللّه در این سرزمین، کشته شده و دفن گردیده است».
به خدا سوگند، من آنها را از واجبات الهی، بیشتر حفظ می کردم و از گوشۀ آستینم باز نمی کردم. یک روز که در خانۀ خود خوابیده بودم، بیدار شدم و دیدم از آن، خون تازه جاری شده است و آستینم از آن خون، پُر شده است. نشستم و گریستم و گفتم: به خدا سوگند که حسین، کشته شده است! هرگز علی، حدیث دروغی به من نگفته است و از وقوع چیزی خبر نداده، مگر این که واقع گردیده است؛ زیرا پیامبر خدا، او را به چیزهایی آگاه کرد که دیگران را از آنها باخبر نساخت.
آن گاه، سحرگاه، نالان از خانه بیرون آمدم و دیدم سراسر مدینه، مِه آلود است و چشم، چشم را نمی بیند. بعد از آن، آفتاب بر آمد و دیدم بی نور است و دیوارهای مدینه را دیدم که گویا بر آنها خون پاشیده بودند. نشستم و گریستم و گفتم: به خدا سوگند، حسین، کشته شده است! و از ناحیۀ خانه [پیامبر صلی الله علیه و آله] ندایی شنیدم که می گفت:
صبر، ای آلِ رسول!
کشته شد ابن بتول.
آمده روح الأمین
زار و گریان و ملول.
آن ندا کننده به سختی گریست. من نیز گریستم و نزد خود، تاریخ آن روز را ثبت کردم و آن، دهمین روز محرّم بود و چون خبر شهادت حسین علیه السلام و تاریخ آن به ما رسید، با آن مطابق بود.
من این حدیث را برای کسانی که [آن روز] با حسین علیه السلام بودند، بازگو کردم و آنان گفتند: به خدا سوگند، ما نیز آنچه را تو شنیدی، شنیدیم؛ امّا در میدان نبرد بودیم و ندانستیم که آن ندا کننده کیست و بعد از آن دانستیم که او خضر است. درود خدا بر خضر و بر حسین باد!(1)
ص:222
______________
ص:223
123. الفتوح: علی علیه السلام رفت تا به دیر کعب رسید و بقیّۀ روز و شب خود را در آن جا ماند و صبح، حرکت کرد تا در کربلا فرود آمد. سپس به کنارۀ فرات نگریست و چند درخت خرما آن جا دید. فرمود:
«ای ابن عبّاس! آیا این جا را می شناسی؟».
گفت: نه، ای امیر مؤمنان! نمی شناسم.
علی علیه السلام فرمود: «هان که اگر تو نیز آن را مانند من می شناختی، از آن نمی گذشتی، جز آن که مانند من می گریستی!».
آن گاه علی علیه السلام چنان گریست که محاسنش از اشک هایش خیس شد و قطره های اشک بر سینه اش ریخت. آه می کشید و می فرمود: «آه! مرا با خاندان ابو سفیان، چه کار؟!».
سپس به حسین علیه السلام رو کرد و فرمود: «صبر کن، ای ابا عبد اللّه! پدرت از آنها همان دیده که تو پس از من خواهی دید».
علی علیه السلام سپس شروع به گشتن در زمین کربلا کرد، گویی در پی چیزی بود. سپس فرود آمد و آبی خواست و برای نماز، وضو گرفت و به نماز ایستاد و بسیار نماز خواند و لشکر [در منطقه ای] از نزدیک نینوا تا کنارۀ رود فرات، فرود آمده بودند.
سپس علی علیه السلام به خواب سبُکی فرو رفت و اندکی بعد، سراسیمه از خواب، بیدار شد و فرمود: «ای ابن عبّاس! آیا آنچه را هم اکنون در خوابم دیدم، به تو نگویم؟».
او گفت: چرا، ای امیر مؤمنان!
فرمود: «مردانی سپیدروی دیدم که با پرچم هایی سپید در دست و شمشیرهایی آویخته از گردن، گرد این سرزمین را خط کشیدند و سپس این نخل ها را دیدم که شاخه هایشان به زمین خورد و جویی روان از خون تازه دیدم و پسرم حسین را دیدم که در آن خون، غرق گشته است و یاری می طلبد؛ ولی یاری نمی شود. سپس آن مردان سپیدرویِ فرود آمده از آسمان را دیدم که ندا می دادند: "ای خاندان پیامبر! شکیب ورزید. شکیب ورزید که شما به دست بدترین مردم کشته می شوید و این، بهشت است که مشتاق توست، ای ابا عبد اللّه!". سپس پیش من آمدند و مرا تسلیت دادند و گفتند: "مژده - ای ابو الحسن - که خداوند، فردای قیامت، هنگامی که مردم در
ص:224
برابر خدای جهانیان می ایستند، چشمانت را به پسرت حسین، روشن می کند!".
سپس از خواب، بیدار شدم. این، رؤیایی است که دیدم. سوگند به کسی که جانم به دست اوست، راستگوی تصدیق شده، ابو القاسم صلی الله علیه و آله، به من فرمود که به زودی، این رؤیا را بی کم و کاست، در رفتنم به سوی جنگ با متجاوزان بر ما، خواهم دید، و این، سرزمین کربلاست که پسرم حسین، پیروانش و گروهی از فرزندان فاطمه دختر محمّد صلی الله علیه و آله، در آن دفن می شوند و از آن بُقعۀ معروف در میان آسمانیان، با نام سرزمین کرب و بلا یاد می شود و از آن، گروهی محشور می شوند که بی محاسبه وارد بهشت می شوند».
سپس فرمود: «ای ابن عبّاس! پشکل آهوان را در این حوالی برای من جستجو کن».
ابن عبّاس، جستجو کرد و آنها را یافت و به امیر مؤمنان اعلام کرد. علی علیه السلام فریاد تکبیر، سر داد و فرمود: «خدا و پیامبرش راست گفتند».
آن گاه علی علیه السلام برخاست و هَروَله کنان به سوی آن جا رفت و بر سر آنها ایستاد و یک مشت از پشکل آهوان بر گرفت و آن را بویید. رنگ آنها به سان رنگ زعفران و بویشان مانند بوی مُشک بود. علی علیه السلام فرمود: «آری. این دقیقاً همان است» و سپس فرمود: «ای ابن عبّاس! آیا می دانی این چیست؟».
او گفت: نه، ای امیر مؤمنان!
علی علیه السلام فرمود: «مسیح، عیسی بن مریم، با حواریان از این سرزمین گذشت و این پِشکل را همان گونه که من بوییدم، بویید و آهوان به سوی او آمدند و پیش رویش ایستادند و عیسی گریست و حواریان هم با او گریستند، بی آن که بدانند چرا عیسی می گرید و سپس پرسیدند: ای روح خدا! چه چیزی تو را به گریه انداخته است و چرا ماتم گرفته ای؟
عیسی به آنان فرمود: آیا می دانید که این، چه سرزمینی است؟
گفتند: نه، ای روح خدا!
فرمود: این جا سرزمینی است که فرزند پیامبر خدا، احمد مصطفی، و پسر دخترش زهرا، همنشین مریم دختر عِمران، آن پاک بتول، بر روی آن کشته می شود.
سپس عیسی با دستش بر پشکل آهوان زد و آن را بویید و فرمود: ای گروه حواریان! بوی خوب این پشکل آهو، از علف این سرزمین است.
سپس عیسی بن مریم - که درودهای خدا بر او باد - گذشت و این پشکل ها از آن زمان تا کنون به همین خوش بویی مانده اند و فقط به دلیل طول زمان، زرد شده اند. این، سرزمین کرب و بلاست».
ص:225
علی علیه السلام سپس گریست و فرمود: «ای خدای عیسی! قاتل فرزندم را برکت مده و او را بسیار لعن کن!».
سپس گریۀ علی علیه السلام شدّت گرفت و مردم هم با او گریستند تا آن که به رو در افتاد و بیهوش شد. سپس به هوش آمد و برجست و هشت رکعت نماز (با سلام دادن در پایان هر دو رکعت) خواند و هر گاه سلام می داد، از آن پِشکل ها بر می داشت و می فرمود: «صبر کن، ای ابا عبد اللّه! صبر کن، ای ثمرۀ پیامبر خدا و دسته گل محبوب خدا!».
آن گاه یک کفِ دست از آن پِشکل ها بر گرفت و در [گوشۀ] جامه اش پیچید و فرمود: «همواره این در این جا پیچیده خواهد بود تا اجلم در رسد».
سپس فرمود: «ای ابن عبّاس! هر گاه پس از من دیدی که از آن، خون تازه سرازیر می شود، بدان که ابا عبد اللّه کشته شده است».
ابن عبّاس می گوید: به خدا سوگند، من پس از علی بن ابی طالب علیه السلام، از آنها بیشتر محافظت می کردم و از گوشۀ جامه ام بازشان نمی کردم.(1)
ص:226
124. وقعة صفّین: هَرثَمة بن سلیم(1) می گوید: همراه علی بن ابی طالب علیه السلام در صفّین جنگیدیم. هنگامی که به کربلا فرود آمدیم، برای ما نماز [جماعت] خواند و هنگامی که سلام داد، مقداری از خاک آن جا را برداشت و بویید و سپس فرمود: «خوشا به حال تو، ای خاک! گروهی از تو محشور می شوند که بدون حساب، به بهشت، وارد می شوند».
هنگامی که هرثمه از جنگ صفّین به سوی همسرش جَرداء، دختر سُمَیر - که پیرو علی بود -، بازگشت، به او گفت: آیا خبر عجیبی از دوستت ابو الحسن به تو ندهم؟ هنگامی که به کربلا فرود آمدیم، از خاک آن جا برداشت و بویید و گفت: «خوشا به حال تو، ای خاک! گروهی از تو
ص:227
محشور می شوند که بدون حساب، به بهشت در می آیند». مگر او علم غیب دارد؟!
زن گفت: ای مرد! ما را وا گذار که امیر مؤمنان، جز حق نمی گوید.
هرثمه می گوید: هنگامی که عبید اللّه بن زیاد، سپاه خود را به سوی حسین بن علی گسیل داشت، من میان آنان بودم و هنگامی که به آن گروه و حسین و یارانش رسیدم، همان جایی را که علی علیه السلام ما را فرود آورده بود، شناختم و مکانی را که از خاکش برداشته بود و سخنی را که گفته بود، به یاد آوردم. پس، از آمدنم ناخشنود شدم و اسبم را پیش راندم تا این که نزد حسین علیه السلام ایستادم و بر او سلام دادم و آنچه را که از پدرش در این مکان شنیده بودم، برایش بازگو کردم.
حسین علیه السلام فرمود: «با ما هستی، یا علیه ما؟».
گفتم: ای فرزند پیامبر خدا! نه با تو ام و نه علیه تو. خانواده و فرزندانم را به جا گذاشته ام و از ابن زیاد، بر آنان می ترسم.
حسین علیه السلام فرمود: «پس راه فرار، پیش گیر تا کشته شدن ما را نبینی، که سوگند به آن که جان محمّد(1) به دست اوست، امروز، مردی نیست که کشته شدن ما را ببیند و به فریاد ما نرسد، جز آن که خداوند، او را به آتش، در خواهد آورد».
هرثمه می گوید: من گریختم تا جایی که محلّ کشته شدنش را ندیدم.(2)
ص:228
125. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة) - به نقل از ابو عبید ضَبّی -: پس از بازگشت ابو هَرثَم ضبّی که در صفّین، همراه علی علیه السلام بود، به دیدنش رفتیم. او بر دکّه ای نشسته بود. همسر او جَرداء نام داشت و محبّت و تصدیقش نسبت به علی علیه السلام، بیشتر از خود او بود.
گوسفندی آمد و پشکلی انداخت. ابو هَرثَم گفت: پشکل این گوسفند، مرا به یاد حدیثی از علی علیه السلام انداخت.
گفتند: علی، از این، چه می داند؟
ابو هرثم گفت: در بازگشت از صفّین، در کربلا فرود آمدیم. علی علیه السلام نماز صبح را با ما میان درختان و بوته های اسپند [به جماعت] خواند و سپس کفِ دستی از پشکل آهوان، برداشت و آن را بویید و سپس گفت: «آه، آه! گروهی در این دشت، کشته می شوند که بدون حساب به بهشت در می آیند».
جرداء گفت: چرا این را باور نداری؟ او از تو بهتر می داند که چه گفته است. و این را از همان درون خانه فریاد کرد.(1)
126. تهذیب الکمال - به نقل از هرثمة بن سَلمی -: در یکی از جنگ های علی علیه السلام همراهش بودیم. او رفت تا به کربلا رسید و زیر درختی فرود آمد و نماز خواند و خاکی از زمین بر گرفت و بویید و سپس فرمود: «خوشا به حال تو، ای خاک! گروهی بر روی تو کشته می شوند که بدون حساب، به بهشت وارد می شوند».
از جنگ باز گشتیم و علی علیه السلام کشته شد و ماجرا را فراموش کردم. من همراه سپاهی بودم که به سوی حسین علیه السلام حرکت کردند. هنگامی که به او رسیدم و به آن درخت نگریستم، ماجرا را به یاد آوردم و بر اسبم پریدم و به حضور حسین علیه السلام رسیدم و گفتم: ای فرزند دختر پیامبر خدا! به تو بشارت می دهم و حدیث را برایش بازگو کردم.
فرمود: «با ما هستی، یا علیه ما؟».
ص:229
گفتم: نه با تو و نه علیه تو. خانواده و چیزهایی دیگر را رها کرده ام و آمده ام.
حسین علیه السلام فرمود: «اکنون که با ما نیستی، بگریز که سوگند به آن که جان حسین به دست اوست، امروز، کسی شاهد کشته شدن ما نخواهد بود، جز آن که به دوزخ در می آید».
من پشت کردم و گریختم تا جایی که محلّ کشته شدنش را ندیدم.(1)
127. الغیبة، نعمانی - به نقل از عمرو بن سعد -: امیر مؤمنان، علی بن ابی طالب علیه السلام، به حذیفة بن یمان فرمود: «سوگند به آن که جان علی به دست اوست، این مردم پس از کشتن فرزندم حسین، همۀ عمر را در گم راهی و ستم و کجرَوی و جور و چنددستگی در دین، به سر خواهند بُرد و پیوسته در صدد تغییر و تبدیل احکامی خواهند بود که خداوند در کتاب خود، فرو فرستاده و به آشکار نمودن بدعت ها و از بین بردن سنّت ها و بر هم زدن [دستوراتِ دین] و به کار گرفتن قیاس در موضوعاتِ هم شکل و کنار زدن محکمات (دستورهای صریح قرآن)، دست خواهند زد تا [به کلّی،] لباس اسلام از پیکرشان بیرون می آید و به وادی کوری و سرگردانی و بدبختیِ نیافتن راه نجات، گرفتار می شوند.
ای نسل امَیّه! تو را چه می شود؟! مرگ بر تو، که هرگز راه نخواهی یافت! و ای نسل عبّاس! تو را چه می شود؟! مرگ بر تو، که در بنی امیّه جز ستمکار و در بنی عبّاس، جز تجاوزکار و سرپیچ از فرمان حق و کشندۀ فرزندان من و درندگان پردۀ حرمت من، به چشم نمی خورَد!
پس این امّت، پیوسته ستمگرند و همچون سگان، بر حرام دنیا در ستیز با یکدیگر به سر می برند و در دریاهای هلاکت و گودال های خون، عمرْ سپری می کنند تا آن زمان که غایب
ص:230
شوندۀ فرزندان من از دیدگان مردم، پنهان شود و مردم به هم بگویند: «آیا او گم شده؟ آیا او کشته شده و یا خود، وفات یافته است؟»، که فتنه شدّت می گیرد و بلا نازل می شود و آتش جنگ قبیله ای برافروخته می گردد و مردم در دینشان تندروی می کنند و هم صدا می شوند که حجّت، از میان رفته و امامت، باطل شده است، و حج گزاران در آن سال، از شیعۀ علی و دشمنانش، همه به حج می روند تا یادگار گذشتگان را جستجو و کند و کاو نمایند؛ ولی از او، نه نشانه ای دیده می شود و نه خبری می رسد و نه بازمانده ای شناخته می شود.
پس در چنین وضعی، شیعۀ علی، مورد ناسزاگویی قرار می گیرند، دشمنانشان به آنان سخن های ناشایست می گویند و اشرار و نابه کاران در گفتگو بر آنان چیره می شوند تا جایی که امّت، سرگردان می ماند و به وحشت می افتد و این سخن که حجّت، از میان رفته و امامت، باطل گردیده است، فراوان می شود (بر سر زبان ها می افتد). به خدای علی، سوگند که حجّت امّت، همان هنگام، ایستاده و در کوچه های آنان گام بر می دارد و به خانه ها و کاخ هایش داخل می شود و در شرق و غرب زمین، گردش می کند و گفته ها را می شنود و بر جماعت، سلام می کند. او می بیند؛ امّا دیده نمی شود تا زمان و وعده اش فرا رسد و منادی از آسمان، ندا دهد که "هلا! امروز، روز شادی فرزندان علی و شیعیان اوست!"»(1).(2)
ص:231
128. کامل الزیارات - به نقل از ابراهیم نَخَعی -: امیر مؤمنان علیه السلام بیرون آمد و در مسجد نشست و یارانش گِردش را گرفتند و حسین علیه السلام آمد تا آن که پیش رویش ایستاد. امام علیه السلام دست بر سر او نهاد و فرمود: «ای پسر عزیزم! خداوند، در قرآن، گروه هایی را سرزنش کرده و فرموده است: «پس آسمان و زمین بر آنان نَگِریستند و آنها مهلت نیافتند»(1) و به خدا سوگند، تو را پس از من می کشند و سپس آسمان و زمین بر تو می گریند».(2)
129. کامل الزیارات - به نقل از حسن بن حکم نَخَعی، از مردی -: شنیدم امیر مؤمنان علیه السلام در حیاط [مسجد]، این آیه را تلاوت می کند: «پس آسمان و زمین بر آنان نَگِریستند و آنها مهلت نیافتند».
حسین علیه السلام از یکی از درهای مسجد به سوی او بیرون آمد و امام علی علیه السلام فرمود: «بی تردید، این، کشته می شود و آسمان و زمین بر او می گریند».(3)
130. کامل الزیارات - به نقل از جابر، از امام صادق علیه السلام -: امام علی علیه السلام به حسین علیه السلام فرمود: «ای ابا عبد اللّه! تو هماره اسوه بوده ای [و هستی]».
حسین علیه السلام گفت: فدایت شوم! حال من، چگونه خواهد بود؟
علی علیه السلام فرمود: «تو آنچه را آنان ندانستند، دانستی و دانا به زودی از دانش خود، سود می بَرد.
پسر عزیزم! بشنو و ببین، پیش از آن که بر تو در آید. سوگند به آن که جانم به دست اوست، بنی
ص:232
امیّه خونت را خواهند ریخت؛ ولی نمی توانند تو را از دینت جدا کنند و خدا را از یاد تو ببرند».
حسین علیه السلام گفت: سوگند به آن که جانم به دست اوست، همین مرا بس است! به آنچه خداوند نازل کرده، اقرار دارم و سخن پیامبر صلی الله علیه و آله را تصدیق می کنم و سخن پدرم را تکذیب نمی کنم.(1)
131. المعجم الکبیر - به نقل از ابو حبره -: همراه علی علیه السلام بودم تا به کوفه رسید و بر منبر، رفت و پس از حمد و ثنای خدا فرمود: «شما در چه حالی خواهید بود، هنگامی که فرزندان پیامبرتان به میان شما آیند؟».
پاسخ دادند: آن گاه ما از این آزمون، سربلند بیرون می آییم.
علی علیه السلام فرمود: «سوگند به آن که جانم به دست اوست، نزدیک شما می آیند و شما به سوی ایشان بیرون می روید و بی تردید، آنها را می کشید». سپس رو کرد و چنین فرمود:
آنان، ایشان را به فریب آوردند و خود، روی گردانیدند.
می خواستند نجات یابند؛ ولی نه نجاتی هست و نه عذری.(2)
132. أنساب الأشراف - به نقل از مجاهد -: علی علیه السلام در کوفه فرمود: «شما در چه حالی هستید، هنگامی که خاندان پیامبرتان نزد شما آیند؟».
گفتند: چنین و چنان می کنیم.
علی علیه السلام سرش را تکان داد و سپس فرمود: «بلکه آنها را می آورید. سپس روی می گردانید و آنان را [از گرفتاری] بیرون نمی آورید و آن گاه در پی پاک کردن خود بر می آیید و نمی توانید».(3)
ص:233
133. الإرشاد: سُوَید بن غَفله گفت: مردی نزد امیر مؤمنان علیه السلام آمد و گفت: ای امیر مؤمنان! من از وادی القری(1) عبور کردم و خالد بن عُرفُطه را دیدم که در آن جا مرده است. برایش آمرزش بخواه.
امیر مؤمنان فرمود: «دست بدار! او نمرده است و نمی میرد تا سپاه گم راهی را که پرچمدارش حبیب بن حِماز است، فرماندهی کند».
مردی از پایین منبر برخاست و گفت: ای امیر مؤمنان! به خدا سوگند، من شیعه و دوستدار تو هستم.
امام علیه السلام پرسید: «تو کیستی؟».
گفت: من حبیب بن حِمازم.
امام علیه السلام فرمود: «مبادا که آن پرچم را بر دوش بگیری، که قطعاً بر دوش می گیری و با آن از این در، وارد می شوی» و با دستش به باب الفیل اشاره کرد.
هنگامی که امیر مؤمنان علیه السلام در گذشت و حسن بن علی علیه السلام نیز پس از او وفات یافت و وقایع امام حسین علیه السلام و قیامش پیش آمد، ابن زیاد، عمر بن سعد را به سوی حسین بن علی علیه السلام فرستاد و خالد بن عُرفُطه را بر طلایه داران سپاه گماشت و حبیب بن حِماز را پرچمدار او کرد و با آن رفت تا از باب الفیل به مسجد وارد شد.
[مؤلّف می گوید:] این نیز خبر مستفیضی است که [به سبب فراوانی اسناد و راویانش،] عالمان و راویان اخبار، آن را انکار نمی کنند.
این خبر، میان کوفیان، پخش شده و در جمع آنان، آشکار گشته است و حتّی دو نفر هم آن را انکار نمی کنند، و این از جملۀ معجزات امام علی علیه السلام است که بیان کردیم.(2)
ص:234
134. الخرائج و الجرائح - به نقل از ابو حمزه، از امام زین العابدین علیه السلام، از پدرش [امام حسین علیه السلام] -:
هنگامی که علی علیه السلام خواست به سوی نهروان برود، از کوفیان خواست که حرکت کنند و به ایشان فرمان داد که در مدائن، چادر بزنند. شَبَث بن رِبعی، عمرو بن حُرَیث، اشعث بن قیس و جَریر بن عبد اللّه بَجَلی، تأخیر کردند و گفتند: آیا به ما اجازه می دهی که چند روزی دیرتر بیاییم تا به برخی کارهایمان برسیم و سپس به تو بپیوندیم؟
[پدرم] به آنان فرمود: «این را که کرده اید! بدا به حال شما ای بزرگان! به خدا سوگند، شما کاری ندارید که به خاطر آن، تأخیر کنید و من می دانم که در دل شما چه می گذرد و [آن را] برایتان روشن می کنم: شما می خواهید مردم را از من باز دارید و گویی می بینم که در کاخ خَوَرنَق،(1) سفرۀ غذایتان را گشوده اید که سوسماری از کنارتان می گذرد و به کودکانتان فرمان می دهید تا آن را صید کنند و شما [همان جا] مرا خلع کرده، [به استهزا] با آن سوسمار، بیعت می کنید».
امام علیه السلام به مدائن رفت. آنان به خَوَرنَق رفتند و غذایی آماده کردند و بر سر سفرۀ بازکرده شان بودند که سوسماری بر ایشان گذشت و آنان به کودکانشان فرمان دادند و آن را گرفتند و بستند و دستشان را [به نشانۀ بیعت] بر او کشیدند - همان گونه که علی علیه السلام خبر داده بود - و به سوی مدائن، روی کردند.
امیر مؤمنان علیه السلام به آنان فرمود: «چه بدلِ بدی برای ستمکاران است!»(2) خداوند، روز قیامت، شما را
ص:235
با امامتان، همان سوسماری که با او بیعت کردید، محشور می کند و گویی شما را می بینم که روز قیامت، همان، شما را به سوی آتش می راند».
سپس فرمود: «اگر منافقانی همراه پیامبر صلی الله علیه و آله بودند، منافقانی نیز با من هستند. هان! به خدا سوگند - ای شَبَث و ای ابن حُرَیث -، شما با پسرم حسین می جنگید. پیامبر خدا، چنین به من خبر داد».(1)
135. الإرشاد - به نقل از اسماعیل بن زیاد -: امام علی علیه السلام روزی به براء بن عازب فرمود: «ای براء! فرزندم حسین، کشته می شود و تو زنده ای؛ امّا یاری اش نمی کنی».
هنگامی که حسین بن علی علیه السلام کشته شد، براء بن عازب می گفت: به خدا سوگند، علی بن ابی طالب، راست گفت. حسین، کشته شد و من یاری اش نکردم! و سپس بر این کار، حسرت
ص:236
می خورد و اظهار پشیمانی می نمود.(1)
ر. ک: دانش نامۀ امام حسین علیه السلام: ج 9 ص 57 (بخش دهم/فصل یکم: بازتاب شهادت امام علیه السلام در سخنان برخی شخصیّت های نامدار/براء بن عازب).
136. رجال الکشّی - به نقل از ابو عبد اللّه جدلی -: من بر امیر مؤمنان علیه السلام وارد شدم. فرمود: «هفت حدیث برایت بگویم، پیش از آن که کسی بر ما وارد شود».
گفتم: بگو، فدایت شوم!
... حدیث چهارم، این بود: «این، کشته می شود و تو زنده ای و او را یاری نمی کنی» و با دستش بر شانۀ حسین علیه السلام زد.
گفتم: به خدا سوگند، [اگر حسین را یاری نکنم،] زندگیِ پلیدی خواهم داشت.(3)
137. کامل الزیارات - به نقل از ابو عبد اللّه جدلی -: بر امیر مؤمنان علیه السلام وارد شدم و حسین علیه السلام کنار او بود.
امام علی علیه السلام با دستش بر شانۀ حسین علیه السلام زد و سپس فرمود: «این، کشته می شود و کسی او را یاری نمی کند».
گفتم: ای امیر مؤمنان! به خدا سوگند، این که زندگیِ بدی است!
فرمود: «به هر روی، این می شود».(4)
ص:237
138. الفتوح - به نقل از ابن عبّاس -: هنگامی که علی علیه السلام از صفّین باز گشت و کار نهروانیان را تمام کرد، اعوَرِ همْدانی بر او در آمد. علی علیه السلام به او فرمود: «ای حارث! آیا فهمیدی که من امروز از صبح، گرفته و اندوهگین و بی تاب و مضطربم؟».
حارث گفت: علّت چیست، ای امیر مؤمنان؟ آیا از جنگ با شامیان و بصریان و اهل نهروان پشیمانی؟
امام علیه السلام فرمود: «نه، وای بر تو - ای حارث - که من از آن شادمانم! در عالم رؤیا، سرزمین کربلا را دیدم و دیدم که پسرم حسین، با سرِ بریده بر روی زمین آن افتاده است و درختان را به رو افتاده و آسمان را شکافْ برداشته و بارهای شتران را بر زمین افتاده دیدم و شنیدم که مُنادی ای میان آسمان و زمین، ندا می دهد و می گوید: ای قاتلان حسین! ما را ترساندید. خدا، شما را بترساند و بکشد!
سپس بیدار شدم و به خاطر آنچه دیده بودم، در اضطراب افتادم».
حارث به او گفت: چنین نیست، ای امیر مؤمنان! آن رؤیا جز خیر نیست.
علی علیه السلام به او فرمود: «نه، ای حارث! قانون خدا، پیشی گرفته و قضای او، نافذ گشته و محبوبم محمّد صلی الله علیه و آله، به من خبر داده که یزید، پسرم را می کشد. خدا، عذابش را در آتش بیفزاید!».(1)
139. الفتوح - به نقل از زهیر بن ارقم -: هنگامی که ضربۀ ابن مُلجم به علی علیه السلام رسید، بر او وارد شدم.
ص:238
او حسین علیه السلام را به سینه اش چسبانده بود و می بوسید و می فرمود: «ای میوه و دسته گل من، و ای میوۀ پیامبر صلی الله علیه و آله و برگزیدۀ او، و ای ذخیرۀ برگزیدۀ جهانیان، محمّد بن عبد اللّه! گویی تو را می بینم که به زودی، سرت را می بُرند!».
گفتم: ای امیر مؤمنان! چه کسی او را سر می برد؟
فرمود: «لعنت شدۀ این امّت، او را سر می برد. آن گاه خداوند به او باز نمی گردد (توفیق توبه پیدا نمی کند) و هنگامی او را قبض روح می کند که از شراب، سیراب شده و مست است».
من گریستم و امام علی علیه السلام به من فرمود: «ای زهیر! گریه مکن که آنچه قضای خداوند است، می شود».(1)
140. شرح نهج البلاغة، ابن ابی الحدید - به نقل از فُضَیل، از امام باقر علیه السلام -: هنگامی که علی علیه السلام فرمود: «از من بپرسید، پیش از آن که مرا نیابید. به خدا سوگند، از من در بارۀ گروهی که صد نفر را گم راه و صد نفر را هدایت می کند، نمی پرسید، جز آن که بانگ زننده و راهبَر آن را به شما خبر می دهم»، مردی به سوی او رفت و گفت: به من بگو که در سر و ریش من، چند تار موی است؟
علی علیه السلام به او فرمود: «به خدا سوگند، دوستم (پیامبر خدا صلی الله علیه و آله) به من فرمود که بر هر تار موی سر تو، شیطانی است که تو را لعنت می کند و بر هر تار موی ریش تو، شیطانی است که تو را گم راه می کند و در خانۀ تو، بُزغاله ای (بچّۀ عزیزکرده ای) است که فرزند پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را می کشد».
پسر او که قاتل حسین علیه السلام شد، آن روز، کودکی بود که هنوز چهار دست و پا راه می رفت و او همان سِنان بن انَس نخعی است(2).(3)
ص:239
141. الإرشاد - به نقل از ابو حکم -: شنیدم که استادان و عالمان ما می گویند: امیر مؤمنان، علی بن ابی طالب علیه السلام، خطبه خواند و در خطبه اش فرمود: «از من بپرسید، پیش از آن که مرا نیابید. به خدا سوگند، از من در بارۀ گروهی که صد نفر را گم راه و صد نفر را هدایت می کند، نمی پرسید، جز آن که بانگ زننده و راهبَر آن را تا روز قیامت به شما خبر می دهم».
مردی به سوی امام علیه السلام برخاست و گفت: به من بگو که در سر و ریش من، چند تار موی است؟
امیر مؤمنان علیه السلام به او فرمود: «دوستم پیامبر صلی الله علیه و آله، به من در بارۀ سؤال تو سخن گفت. بر هر طاقه موی سر تو، فرشته ای است که تو را لعنت می کند و بر هر طاقه موی ریش تو، شیطانی است که تو را تحریک می کند و در خانه ات، بچّۀ عزیزکرده ای است که فرزند پیامبر خدا را می کشد و نشانۀ این، درستیِ خبری است که به تو دادم. و اگر نبود که آنچه از آن پرسیده ای، دلیلْ آوردن بر آن مشکل است، آن را نیز به تو خبر می دادم و نشانه اش هم، خبری است که از لعن شدن تو و ملعون بودن فرزندت دادم».
فرزند آن مرد در آن هنگام، کودکی خردسال بود که چهار دست و پا راه می رفت، و هنگامی که وقایع امام حسین علیه السلام پیش آمد، او کشتن امام حسین علیه السلام را به عهده گرفت و امر، همان گونه شد که امیر مؤمنان فرموده بود.(1)
ص:240
142. عیون أخبار الرضا علیه السلام - به سندش، از امام علی علیه السلام -: گویی بناهای استوار را گرداگرد قبر حسین می بینم و گویی کاروان هایی را می بینم که از کوفه به سوی قبر حسین، بیرون می آیند و شب ها و روزهایی نمی گذرد، جز آن که از همه سو، به سوی او حرکت می کنند و این، به هنگام زوال پادشاهی مروانیان است.(1)
143. کامل الزیارات - به نقل از حارث اعوَر، از امام علی علیه السلام -: پدر و مادرم فدای حسینِ کشته شده در پشت کوفه باد! به خدا سوگند، گویی همه گونه حیوانات وحشی را می بینم که گردن هایشان را به سوی قبر او کشیده اند و برایش می گریند و شب تا صبح برایش سوگواری می کنند، و چون چنین است، مبادا که شما جفا کنید!(2)
144. الغیبة، نعمانی - به نقل از فرات بن احنَف، از امام صادق علیه السلام، از پدرانش علیهم السلام، از امام علی علیه السلام -: به خدا سوگند، من و این دو پسرم، کشته خواهیم شد و خداوند، مردی از فرزندانم را در آخر الزمان بر می انگیزد تا انتقام خون های ما را بستاند و او از آنان پنهان می شود تا گم راهان، شناخته شوند و
ص:241
نادان بگوید: خداوند را نیازی به خاندان محمّد نیست.(1)
145. المصنَّف، ابن ابی شَیبه - به نقل از هانی، از امام علی علیه السلام -: به تحقیق حسین به ستم، کشته خواهد شد و من خاک سرزمینی را که حسین در آن، در نزدیکی دو رود [فرات و دجله] کشته می شود، می شناسم.(2)
146. المعجم الکبیر - به نقل از هانی بن هانی، از امام علی علیه السلام -: حسین، به حتم، کشته خواهد شد و من خاکی را که حسین در آن در نزدیکی دو رودْ کشته می شود، می شناسم.(3)
147. الخرائج و الجرائح - به نقل از ابو سعید عَقیصا -: با علی علیه السلام به قصد صفّین، به راه افتادیم و از کربلا گذشتیم. فرمود: «این جا، جایگاه حسین و یاران اوست».(4)
148. کتاب سُلَیم بن قیس - به نقل از ابن عبّاس -: بر امام علی علیه السلام در ذو قار، وارد شدم. صحیفه ای برایم بیرون آورد و فرمود: «ای ابن عبّاس! این، صحیفه ای است که پیامبر صلی الله علیه و آله بر من املا کرد و آن را به خطّ خود نوشتم».
گفتم: ای امیر مؤمنان! آن را بر من بخوان.
آن را خواند و در آن، همه چیز بود، از هنگام قبض روح پیامبر خدا صلی الله علیه و آله تا شهادت حسین علیه السلام و این که چگونه کشته می شود، چه کسی او را می کشد، چه کسی او را یاری می دهد و چه کسانی همراه او شهید می شوند. او سپس به شدّت گریست و مرا به گریه انداخت.
و از جملۀ آنچه بر من خواند، چگونگی رفتار با خودِ او و چگونگی شهادت فاطمه علیها السلام و نیز چگونگی شهادت فرزندش حسن علیه السلام بود و این که امّت، چگونه به وی خیانت می کنند.
و هنگامی که خواند که حسین علیه السلام چگونه کشته می شود و چه کسی او را می کشد، گریه اش را افزود و سپس صحیفه را در هم پیچید و بقیّۀ اخبار آنچه تا قیامت اتّفاق می افتد، باقی ماند.(5)
ص:242
149. الدیوان المنسوب إلی الإمام علی علیه السلام:
گویی خودم و نسلم
در کربلا و آوردگاه آن،
محاسنمان با خونمان رنگین می شود،
چونان رنگین کردن عروس، لباس هایشان را.
من آن را می بینم، البتّه نه با چشم
و کلید درهای آن به من واگذار شده است؛
مصیبت هایی که تو را از بازگشتن جلوگیری می کند.
پس برای آنها پیش از فرود آمدن پی در پی شان، آماده باش.
خدا، قائم ما صاحب رستاخیز را سیراب کند!
که مردم در خوی و خصلتشان اند.
او انتقام گیرندۀ خون من است؛ بلکه - ای حسین -
انتقام گیرندۀ خون توست. پس برای رنج ها شکیبا باش.
برای هر خونی، هزار هزار [انتقام می گیرد]
و در کشتار [آن] احزاب، هیچ کوتاهی نمی کند.
این جاست که برای ستمگران، سودی ندارد
هیچ عذر و طلب رضایتی.
ای حسین! نگران فراق [از دنیا] مباش
که دنیا، برای ویرانی [و فنا، ساخته شده] است.(1)
ص:243
150. الأمالی، صدوق - به نقل از مفضّل بن عمر، از امام صادق، از پدرش، از جدّش امام زین العابدین علیهم السلام -: حسین بن علی بن ابی طالب علیه السلام روزی بر حسن علیه السلام در آمد و نگاهش که به او افتاد، گریست. حسن علیه السلام به او گفت: «ای ابا عبد اللّه! چرا گریه می کنی؟».
گفت: به خاطر آنچه با تو خواهد شد، می گریم.
حسن علیه السلام گفت: «آنچه با من می شود، سمّی است که به دسیسه به من می دهند و با آن، کشته می شوم؛ امّا هیچ روزی، مانند روز تو نیست، ای ابا عبد اللّه! سی هزار مرد جنگی به جنگ با تو می شتابند و همه ادّعا می کنند که از امّت جدّمان محمّد صلی الله علیه و آله هستند و خود را به اسلام می بندند و بر کشتن و ریختن خونت و هتک حرمتت و اسیر کردن فرزندان و زنانت و تاراج اموالت، گرد می آیند، و همین هنگام است که لعنت بر بنی امیّه فرود می آید و آسمان، خون و خاکستر می بارد و همه چیز، حتّی وُحوش بیابان و ماهیان دریا بر تو می گریند».(1)
ر. ک: ص 286 (بخش چهارم/فصل دوم/پیشنهاد عمر بن علی بن ابی طالب به امام علیه السلام).
ص:244
151. الأخبار الطوال: حسین علیه السلام از منزلگاه بنی مُقاتل حرکت کرد و حُرّ بن یزید با او بود.... با هم آمدند تا به کربلا رسیدند. حُر و یارانش جلوی حسین علیه السلام ایستادند و آنان را از حرکت باز داشتند و حُر گفت: این جا فرود بیا که نزدیک رود فراتی.
حسین علیه السلام فرمود: «نام این جا چیست؟».
به او گفتند: کربلا.
فرمود: «جای کَرب و بلا! پدرم در حرکتش به سوی صفّین، از این مکان گذشت و من با او بودم. ایستاد و از آن پرسید و نامش را به وی خبر دادند. فرمود: "این جا جایگاه مرکب هایشان است و این جا جای ریختن خونشان است" و چون از او سؤال شد، فرمود: "کاروانی از خاندان محمّد، این جا فرود می آید"».
آن گاه حسین علیه السلام فرمان [توقّف] داد و روز چهارشنبه اوّل محرّم سال شصت و یک هجری، وسایلش را در آن جا پایین آوردند و ده روز بعد، روز عاشورا کشته شد.(1)
ر. ک: ص 711 (بخش پنجم/فصل یکم/سرزمین اندوه و بلا).
152. رجال الکشّی - به نقل از مُسیَّب بن نَجَبۀ فَزاری -: هنگامی که سلمان فارسی به سوی ما [کوفیان،
ص:245
برای حکمرانی] آمد، من نیز میان پیشواز رفتگانِ او بودم. او آمد تا به کربلا رسید و گفت: این جا را چه می نامید؟
گفتند: کربلا.
گفت: این جا، قتلگاه برادران من است. این، جایگاه وسایلشان و این، جایگاه مرکب هایشان و این، جایگاه ریختن خونشان است. بهترینِ پیشینیان، در آن، کشته شده و بهترینِ پسینیان نیز در آن، کشته خواهد شد.
سپس حرکت کرد تا به حَروراء(1) رسید و گفت: این سرزمین را چه می نامید؟
گفتند: حَروراء.
گفت: حَروراء! بدترینِ پیشینیان در آن، شورش کرد و بدترینِ پسینیان نیز در آن، شورش می کند.
آن گاه رفت تا به بانِقیا(2) رسید که پل اوّل کوفه در آن بود. پرسید: این را چه می نامید؟
گفتند: بانِقیا.
سپس رفت تا به کوفه رسید و گفت: این، کوفه است؟
گفتند: آری.
گفت: گُنبد اسلام است.(3)
ص:246
153. کامل الزیارات - به نقل از عُروة بن زبیر -: شنیدم ابو ذر - که در آن زمان، عثمان، او را به رَبَذه(1) تبعید کرده بود و مردم به او گفته بودند: ای ابو ذر! بشارت ده که این [تبعید] در راه خدای متعال، اندک و آسان است -، گفت: «این، چه آسان است! امّا شما در چه حالی خواهید بود، هنگامی که حسین بن علی علیه السلام به قتل می رسد؟» و یا گفت: «ذبح می شود؟».(2)
154. علل الشرائع - به نقل از میثم تمّار، خطاب به جَبَلۀ مکّی -: ای جبله! بدان که حسین بن علی علیه السلام، روز قیامت، سَرور شهیدان است و یارانش بر دیگر شهیدان، برتری دارند.(3)
155. المستدرک علی الصحیحین - به نقل از ابن عبّاس -: ما و بسیاری از خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله تردید نداشتیم که حسین بن علی علیه السلام در طَف، کشته خواهد شد.(4)
156. الإرشاد - به نقل از عبد اللّه بن شریک عامری -: هنگامی که عمر بن سعد از در مسجد وارد می شد، من می شنیدم که یاران امام علی علیه السلام می گفتند: «این، قاتل حسین بن علی است» و این، سال ها پیش
ص:247
از شهادت امام حسین علیه السلام بود.(1)
157. الأمالی، صدوق - به نقل از کعب الأحبار -: در کتاب آسمانیِ ما هست که مردی از فرزندان محمّد، پیامبر خدا، کشته می شود و هنوز عرق مرکب یارانش خشک نشده است که وارد بهشت می شوند و با حور العین معانقه می کنند.(2)
158. المعجم الکبیر - به نقل از عمّار دُهنی -: امام علی علیه السلام بر کعب گذشت. کعب گفت: مردی از فرزندان این مرد، همراه گروهی کشته می شود که هنوز عرق اسبانشان خشک نشده، بر محمّد صلی الله علیه و آله وارد می شوند.
در این میان، امام حسن علیه السلام عبور کرد.
گفتند: ای ابو اسحاق! این است؟
گفت: نه.
امام حسین علیه السلام گذشت. گفتند: این است؟
گفت: آری.(3)
159. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة) - به نقل از عریان بن هَیثَم -: پدرم به بادیه می رفت و نزدیک به آوردگاه حسین علیه السلام منزل می گزید. ما هیچ گاه به بادیه نرفتیم، جز آن که مردی از بنی اسد را آن جا می دیدیم. پدرم به او گفت: تو را پیوسته در این جا می بینم!
آن مرد گفت: به من خبر رسیده که حسین علیه السلام، این جا کشته می شود و من بیرون می آیم که
ص:248
شاید با او مصادف شوم و همراهش کشته شوم.
هنگامی که حسین علیه السلام کشته شد، پدرم گفت: برویم و ببینیم که آیا آن مرد اسدی، جزو کشته شدگان است.
به آوردگاه آمدیم و چرخی زدیم. مرد اسدی، کشته شده بود.(1)
ص:249
چنان که گذشت، پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و فاطمۀ زهرا علیها السلام و نیز همسران و یاران پیامبر خدا صلی الله علیه و آله (با واسطه)، مکرّر، شهادت امام حسین علیه السلام را پیشگویی کرده اند. همچنین امام علی علیه السلام در دوران خلافت خود، بارها از شهادت ایشان، خبر داده است. امام حسن علیه السلام نیز با این جمله از شهادت برادر بزرگوار خود، خبر داده است:
لَا یَومَ کَیَومِکَ یا أبا عَبدِاللّهِ!(1)
روزی همانند روز [کشته شدن] تو نیست، ای ابا عبد اللّه!
این گزارش ها(2)، افزون بر پیشگویی هایی فراوانی است که خودِ امام حسین علیه السلام از شهادتش داشته است.
در این پیشگویی ها، علاوه بر شهادت امام علیه السلام، جزئیّات مربوط به برخی حوادث و شرایط آن، مانند: زمان و مکان شهادت، شرکت کنندگان در قتل و سران آنها، و کسانی که از یاری وی امتناع می ورزند، نیز دیده می شود.
در بارۀ این پیشگویی ها چند نکته قابل توجّه است:
شمار اخبار و احادیث مربوط به پیشگویی حادثۀ کربلا، به اندازه ای است که هر پژوهشگر باانصافی، به صدور آنها از پیامبر صلی الله علیه و آله و اهل بیت علیهم السلام اطمینان می یابد، هر چند نسبت به برخی از جزئیّات، یقین حاصل نشود.
منبع پیشگویی های مربوط به شهادت امام حسین علیه السلام، همان کلام پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و به طبع، متّکی بر اخبار و تعلیم خداوند متعال است و دیگران، تصریح کرده باشند یا نه، اصل خبر را از پیامبر صلی الله علیه و آله
ص:250
دریافت کرده اند.
تأمّل در این احادیث، هر گونه تردید را در بارۀ این که امام حسین علیه السلام با علم و آگاهی، مسیر شهادت را انتخاب کرده، از بین می برد؛ امّا پاسخ به این پرسش که: «چرا امام علیه السلام با این که می دانست شهید می شود، قیام کرد؟»، در تبیین دلایل قیام ایشان، خواهد آمد.
از برخی از احادیث، استفاده می شود که شهادت امام علیه السلام، از مقدّرات حتمی خداوند بوده است، به گونه ای که وقتی پیامبر صلی الله علیه و آله با جبرئیل علیه السلام مشورت می کند و از او در بارۀ درخواست از خداوند برای تغییر این تقدیر می پرسد، جبرئیل، پاسخ منفی می دهد و می گوید:
لِأَنَّهُ أمرٌ قَد کَتَبَهُ اللّهُ.(1)
[چنین مکن؛] زیرا این، فرمانی است که خداوند، آن را نوشته [و حتمی ساخته] است.
در این جا، این پرسش، قابل طرح است که: اگر شهادت امام حسین علیه السلام، تقدیر حتمی خداوند است و بارها پیشگویی شده، قاتلان، چه تقصیری دارند؟
پاسخ، این است که: اوّلاً، این حدیث، از نظر سند، اعتبار ندارد. ثانیاً با فرض درست بودن سند هم، بر اساس آموزه های اسلامی، آنچه در جهانْ پدید می آید، بر اساس تقدیر الهی است؛ امّا تقدیر حق تعالی، با ارادۀ انسان، منافاتی ندارد؛ بلکه اراده و آزادی انسان نیز به تقدیر خداوند منّان است.
بنا بر این، مقصود از این که شهادت امام علیه السلام، مکتوب و مقدّر و قطعی است، این است که خداوند متعال می داند که این حادثه، به سبب سوء استفادۀ جمعی نابه کار از اختیارشان، حتماً اتّفاق خواهد افتاد و بر اساس سنّت تغییرناپذیر آفرینش، گریزی از آن نیست.(2)
ص:251
ص:252
160. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): معاویه در شب نیمۀ ماه رجب سال شصت هجری در گذشت و مردم با یزید، بیعت کردند.(1)
161. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مخنف -: یزید در آغاز ماه رجب سال شصت هجری، حکومت را به دست گرفت و در آن هنگام، فرماندار مدینه، ولید بن عُتبة بن ابی سفیان(2) و فرماندار کوفه، نعمان بن بشیر انصاری و فرماندار بصره، عبید اللّه بن زیاد و فرماندار مکّه، عمرو بن سعید بن عاص بود.(3)
162. تاریخ الطبری - در یادکرد حوادث سال شصت هجری -: در این سال و پس از وفات معاویه، در نیمۀ ماه رجب، طبق سخن بعضی و طبق سخن عدّه ای دیگر، در بیست و دوم ماه رجب - چنان که پیش از این در بارۀ وفات معاویه، همین تاریخ را گفتیم - با یزید بن معاویه بیعت شد. یزید، عبید اللّه بن زیاد و نعمان بن بشیر (فرمانداران بصره و کوفه) را در سمت خود، ابقا کرد.(4)
ص:253
163. البدایة و النهایة: پس از وفات معاویه در ماه رجب سال شصت هجری، با یزید بیعت شد. سال ولادت یزید، 26 هجری است که به هنگام بیعت، 34 سال عمر داشت. وی نمایندگان پدرش را در شهرها ابقا نمود و کسی را برکنار نکرد و این، از زیرکی او بود.(1)
164. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): یزید، نامه ای را به وسیلۀ عبد اللّه بن عمرو بن اوَیس عامری - یا عامر بن لُؤَی -، برای ولید بن عتبة بن ابی سفیان، فرماندار مدینه، نوشت که: «مردم را فرا بخوان و از آنان بیعت بگیر و از سران قریش آغاز کن و نخستین کسی که از او بیعت می گیری، حسین بن علی باشد».(2)
165. الإرشاد: چون معاویه در نیمۀ ماه رجب سال شصت هجری در گذشت، یزید برای ولید بن عتبة بن ابی سفیان - که فرماندار مدینه از سوی معاویه بود - نامه نوشت که از حسین علیه السلام برایش بیعت بگیرد و اجازۀ تأخیر به وی ندهد.
ولید هم شبانه امام حسین علیه السلام را فرا خواند.(3)
166. تاریخ الیعقوبی: یزید بن معاویه - که مادرش میسون دختر بَحْدَل کلبی بود - در آغاز ماه رجب سال شصت هجری...، در حالی به حکومت رسید که بیرون از دمشق بود. چون به دمشق آمد، نامه ای برای ولید بن عتبة بن ابی سفیان، فرماندار مدینه، نوشت: «هر گاه نامه ام به دست تو رسید، حسین بن علی و عبد اللّه بن زبیر را فرا بخوان و برایم از آنها بیعت بگیر و اگر سر باز زدند، گردنشان را بزن و سرشان را برایم بفرست. از مردمان دیگر هم برایم بیعت بگیر و هر که امتناع کرد، همان
ص:254
حکم را در باره اش اجرا کن. تمام».(1)
167. الملهوف: چون معاویه در رجب سال شصت هجری در گذشت، یزید بن معاویه برای ولید بن عتبه - که فرماندار مدینه بود - نامه نوشت و [در آن نامه] به وی دستور داد که از مردم مدینه بویژه حسین بن علی برای وی بیعت بگیرد و به وی دستور داد که: اگر حسین بن علی از بیعت کردن سر باز زد، گردنش را بزن و سرش را نزد من بفرست.(2)
168. المناقب، ابن شهرآشوب: چون معاویه در گذشت، یزید برای ولید بن عُتبه، [فرماندار] در مدینه، نامه نوشت که از این چهار نفر(3) برایش بیعت بگیرد و از هیچ سختگیری ای فروگذار نکند و [در آن نامه نوشت:] هر یک از آنان از بیعت امتناع کرد، گردنش را بزن و سرش را برایم بفرست.(4)
169. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مخنف -: هنگامی که یزید به حکومت رسید، برنامۀ مهمّی جز بیعت گرفتن و آسوده خاطر شدن از سوی گروهی که در زمان معاویه از بیعت کردن با یزید و پذیرش ولایت عهدی او سر باز زدند، نداشت. بدین جهت، برای ولید، این نامه را نوشت: «به نام خداوند بخشندۀ مهربان. از یزید، امیر مؤمنان، به ولید بن عُتبه. امّا بعد، به راستی که معاویه بنده ای از بندگان خدا بود که خداوند، گرامی اش داشت و او را به خلافت رسانید و [هر چه نیاز داشت،] به او بخشید و امور را برایش هموار ساخت، و او با تقدیر الهی زندگی کرد و با قضای الهی در گذشت. خدای، او را رحمت کند! با خوش نامی زندگی کرد و با نیکی و پارسایی در گذشت.
تمام».
و در کاغذی دیگر که [کوچک و] به اندازۀ گوش موشی بود، نوشت: «از حسین و عبد اللّه بن عمر و عبد اللّه بن زبیر، بیعت بگیر و چنان بر آنان سخت بگیر که بیعت کنند. تمام».(5)
ص:255
170. الفتوح: تمام مردم با یزید بن معاویه و فرزندش معاویة بن یزید - به عنوان ولی عهد - بیعت کردند.... آن گاه یزید تصمیم به ارسال نامه به سایر بلاد اسلامی برای گرفتن بیعت گرفت.
[راوی] می گوید: در آن هنگام، والی و فرماندار مدینه، مروان بن حکم(1) بود. یزید، او را برکنار کرد و ولید بن عُتبة بن ابی سفیان را به جایش گمارد و برایش نوشت: «از بندۀ خدا یزید بن معاویه، امیر مؤمنان، به ولید بن عُتبه. امّا بعد، به درستی که معاویه، بنده ای از بندگان خدا بود که خداوند، گرامی اش داشت و او را به خلافت رسانید و کارها را برایش آسان و هر چیزی را برایش فراهم ساخت. آن گاه او را به جانب روح و ریحان و غفران و رحمتِ خویش بر کشید. با تقدیر الهی، زندگی کرد و با قضای او در گذشت. با نیکی و پارسایی زندگی کرد و از دنیا پاک و خشنود رحلت نمود. نیک خلیفه ای بود و نمی خواهم او را در برابر خدا بستایم، که خداوند به احوال او، داناتر از من است.
معاویه با من عهدی بست و مرا جانشین خود ساخت و به من سفارش کرد که به کمک خاندان ابو سفیان، با خاندان علی بجنگم؛ زیرا آنان (خاندان ابو سفیان) یاوران حق و جویندۀ عدالت اند.
پس هر گاه نامه ام به دستت رسید، از مردم مدینه بیعت بگیر. تمام».
راوی می گوید: سپس برای ولید، کاغذی کوچک به اندازۀ گوش موش نوشت که: «از حسین بن علی و عبد الرحمان بن ابی بکر و عبد اللّه بن زبیر و عبد اللّه بن عمر بن خطّاب، با
ص:256
سختی و بی هیچ رخصتی برایم [بیعت] بگیر و هر کس امتناع ورزید، گردنش را بزن و سرش را برایم بفرست».(1)
171. الإمامة و السیاسة - به نقل از نافع بن جبیر -: به هنگام درگذشت معاویه، در شام بودم و یزید در آن جا حضور نداشت. معاویه، ضحّاک بن قیس را [به طور موقّت] جانشین خود کرد تا یزید به شام برسد.... وقتی یزید، ده روز بعد از مرگ پدرش وارد دمشق شد، نامه ای به خالد بن حَکَم(2) - که فرماندار مدینه بود - نوشت: «به راستی که معاویة بن ابی سفیان، بنده ای بود که خداوند، او را خلیفه بر بندگانش قرار داد و او را بر سرزمین ها قدرت و مکانت بخشید و قضای خداوند - که نامش گرامی و ثنایش بزرگ باد -، همان قضایی که بر اوّلین و آخِرین جاری است، او را نیز فرا گرفت و هیچ فرشتۀ مقرّب و پیامبرِ مُرسلی نمی تواند آن را بردارد. او به نیکی زندگی کرد و خوش بخت از دنیا رفت و خداوند، آنچه را بر عهدۀ وی بود، بر گردن ما نهاد. چه مصیبت بزرگی و چه نعمت بزرگی: مرگ خلیفه و انتقال خلافت!
پس، از خداوند، به جا آوردن شکرش را خواستاریم و ادای حمدش را طلب می کنیم و از او خیر دنیا و آخرت را درخواست می کنیم و نیک فرجامی را در دنیا و آخرت، مسئلت داریم. به راستی که او ولیّ این کارهاست و هر کاری، به دست اوست و شریکی ندارد.
به درستی که مردمان مدینه، بستگان و مردان ما هستند. ما همیشه به آنها نظر نیک داشته ایم و از آنها کمک جسته ایم و [اکنون نیز] از روش خلیفه در بارۀ آنان پیروی می کنیم و پا، جای پای خلیفه می گذاریم: به آنان توجّه می نماییم، از نیکان آنها می پذیریم و از بدکاران آنها، چشم پوشی
ص:257
می کنیم. پس اینک برای ما از خویشان و بستگانمان و مردانی که در کنار تو هستند، بیعت بگیر؛ بیعتی که با گشاده دلی و طیب خاطر باشد. سزاوار است نخستین کسانی که از خویشان و بستگان ما، با تو بیعت می کنند، حسین و عبد اللّه بن عمر و عبد اللّه بن عبّاس و عبد اللّه بن زبیر و عبد اللّه بن جعفر باشند و بر این بیعت، سوگندهای شدید، یاد کنند و برای پایداری بر این بیعت، سوگند یاد کنند که [در صورت وفا نکردن به بیعت خود،] نُه دهمِ اموال خود را صدقه دهند، بردگان خود را جزیه دهند و زنان خود را طلاق گویند. نیرویی جز از جانب خداوند نیست. و السلام!».(1)
172. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مخنف -: چون خبر مرگ معاویه به ولید بن عُتبه رسید، این امر برایش گران و سنگین آمد. پیکی را نزد مروان فرستاد و او را نزد خود فرا خواند.
روزی که ولید وارد مدینه شد، مروان با اکراه از او استقبال کرد. ولید چون این حالت را از مروان دید، او را نزد همنشینانش سرزنش کرد. چون خبر این شماتت و سرزنش به مروان رسید، از او کناره گیری کرد و در خانه نشست و بر همین روش بود تا خبر مرگ معاویه به ولید رسید.
چون این خبر و نیز اجرای فرمان یزید نسبت به بیعت گرفتن از آن گروه بر وی سنگین و گران آمد، به مروان پناه آورد و او را نزد خود فرا خواند.
وقتی ولید، نامۀ یزید را برای مروان قرائت کرد، مروان استرجاع گفت و برای معاویه طلب
ص:258
رحمت کرد. ولید از وی مشورت خواست که چه کند. مروان گفت: به نظر من، به سرعت، آنان را فرا بخوان و آنان را به بیعت با یزید و گردن نهادن به فرامین او دعوت کن. اگر پذیرفتند، از آنان بپذیر و آنان را رها کن و اگر امتناع کردند، پیش از آن که از مرگ معاویه مطّلع گردند، آنان را گردن بزن؛ چرا که اگر آنان از مرگ معاویه مطّلع شوند، هر کدام به سمتی می روند و پرچم مخالفت و جدایی بر می دارند و مردم را به سمت خود، فرا می خوانند.(1)
173. تاریخ دمشق - به نقل از زُرَیق، غلام معاویه -: وقتی معاویه از دنیا رفت، یزید، مرا به نزد ولید بن عُتبه - که فرماندار مدینه بود - فرستاد و برای وی، خبر مرگ معاویه را نوشت و به وی دستور داد آن گروه را فرا بخواند و آنان را به بیعت، فرمان دهد.
شبانه وارد مدینه شدم و به دربان گفتم: برایم اجازۀ ملاقات بگیر.
دربان گفت: ولید به اندرونی رفته و به وی دسترس ندارم.
گفتم: خبر مهمّی دارم.
دربان رفت و به وی خبر داد و او اجازۀ ورود داد و بر تختش نشست و چون نامۀ یزید را خواند و از مرگ معاویه و جانشینیِ یزیدْ آگاه شد، بسیار بی تابی کرد. بلند می شد و خود را بر زمین می افکند. سپس به دنبال مروان فرستاد. مروان، وارد شد و لباس سفید و ردایی رنگارنگ بر تن داشت. مرگ معاویه را به وی خبر داد و به او گفت که یزید، نامه نوشته که [باید] این گروه را فرا بخواند و برای یزید از آنان بیعت بگیرد.
مروان بر معاویه رحمت فرستاد و برایش دعای خیر کرد و گفت: هم اینک به دنبال این گروه بفرست و آنان را به بیعت فرا بخوان. اگر بیعت کردند [، چه بهتر]، وگرنه آنان را گردن بزن.
ولید گفت: سبحان اللّه! حسین بن علی و فرزند زبیر را بکشم؟
مروان گفت: چاره، همین است که من می گویم.(2)
ص:259
174. الفتوح: چون نامۀ یزید به دست ولید بن عُتبه رسید و آن را خواند، گفت: «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ»1. وای بر ولید بن عُتبه! چه کسی مرا به این امارت افکند؟ مرا با حسین پسر فاطمه، چه کار؟!
آن گاه پیکی به سوی مروان بن حکم فرستاد و نامۀ یزید را به وی نشان داد. مروان، نامه را خواند و استرجاع کرد (إنّا للّهِ گفت) و سپس گفت: خدا، امیر مؤمنان، معاویه را رحمت کند!
ولید گفت: به من بگو که با این گروه چه کنم.
مروان گفت: هم اینک به دنبال آنان بفرست و آنان را به بیعت و فرمانبَری از یزید فرا بخوان.
اگر بیعت کردند، از آنان بپذیر و اگر امتناع ورزیدند، گردن آنان را بزن، پیش از آن که از مرگ معاویه مطّلع شوند؛ زیرا اگر از مرگ معاویه خبردار شوند، هر کدام به سمتی می رود و پرچم مخالفت به پا می دارد و مردم را به سوی خود، دعوت می کند، و اگر چنین شود، می ترسم از سوی آنان به تو آسیب هایی رسد که توان مقاومت در برابر آنها را نداشته باشی، بجز عبد اللّه بن عمر که گمان نمی کنم او در این امر با کسی مخالفت ورزد، مگر آن که خلافت به او رو آورد و آن را بر عهده گیرد. پس، از او صرف نظر کن و به سوی حسین بن علی و عبد الرحمان بن ابی بکر و عبد اللّه بن زبیر بفرست و آنان را به بیعت فرا بخوان، گرچه می دانم تنها حسین بن علی، دعوت تو را به بیعت با یزید، هرگز اجابت نمی کند و برای یزید، حقّ [حکومت و] اطاعت بر خود، قائل نیست. به خدا سوگند، اگر جای تو بودم، یک کلمه هم با حسین، صحبت نمی کردم و او را گردن می زدم. هر چه بادا باد!
[راوی] می گوید: ولید بن عُتبه، مدّتی به زمین، خیره شد و سپس سر بلند کرد و گفت: کاش ولید، زاده نشده بود و به دنیا نیامده بود! سپس اشک در چشمانش جمع شد.
ص:260
آن گاه دشمن خدا، مروان، به وی گفت: آه - ای امیر - از آنچه گفتم، بی تابی مکن! به راستی که فرزندان علی، دشمنان همیشگی اند. آنان، عثمان را کشتند و به جنگ با معاویه برخاستند. از این گذشته، می ترسم اگر مسئلۀ حسین را حل نکنی، موقعیت خود را نزد یزید از دست بدهی.
ولید بن عُتبه به وی گفت: بس کن - مروان - و در بارۀ فرزند فاطمه، درست سخن بگو. به راستی که او یادگار فرزندان پیامبران است.(1)
175. الأخبار الطوال: وقتی نامۀ یزید به دست ولید رسید، او درمانده شد و از بحران و فتنه، هراس پیدا کرد. به سوی مروان فرستاد، با این که روابطشان تیره بود. مروان، نزد ولید آمد. ولید، نامۀ یزید را برایش خواند و از او مشورت خواست.
مروان گفت: از عبد اللّه بن عمر و عبد الرحمان بن ابی بکر، هراس نداشته باش. آنان به دنبال حکومت نیستند؛ لیکن مراقب حسین بن علی و عبد اللّه بن زبیر باش. هم اینک به سوی آنان بفرست. اگر بیعت کردند [که کردند]، وگرنه گردن آنان را بزن، پیش از آن که خبر [مرگ معاویه] منتشر گردد و هر یک از آنها به سمتی برود و پرچم مخالفت بر افرازد.(2)
ص:261
176. الإمامة و السیاسة: گفته اند چون نامۀ یزید به خالد بن حکم(1) رسید، پریشان شد و مروان بن حکم را - که پیش از او فرماندار مدینه بود -، فرا خواند. وقتی مروان بر او وارد شد، هنوز ابتدای شب بود. خالد، مرگ معاویه را به وی تسلیت گفت. مروان گفت: این خبر را مخفی دار. و آن گاه استرجاع کرد (إنّا للّه گفت).
سپس خالد، نامۀ یزید را برای مروان خواند و گفت: نظر تو چیست؟
مروان گفت: هم اینک به سوی آنان بفرست و از آنان بیعت بگیر، که اگر آنان بیعت کنند، هیچ یک از مسلمانان با یزید مخالفت نخواهد کرد. پس شتاب کن، پیش از آن که خبر [مرگ معاویه] پخش شود و آنان از بیعت، امتناع ورزند.(2)
177. الملهوف: ولید، مروان بن حکم را نزد خود، فرا خواند و در بارۀ حسین علیه السلام از وی مشورت خواست. مروان گفت: او نمی پذیرد و اگر جای تو بودم، او را گردن می زدم.
ولید گفت: کاش به دنیا نیامده بودم! آن گاه به دنبال حسین علیه السلام فرستاد.(3)
178. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مخنف، در بارۀ فرا خوانده شدن امام حسین علیه السلام و عبد اللّه بن زبیر از سوی ولید -: ولید، عبد اللّه بن عمرو بن عثمان را - که جوانی کم سن و سال بود - به سوی آن دو فرستاد تا آنان را دعوت کند.
عبد اللّه، آن دو را دید که در مسجد نشسته اند. نزد آنان آمد - در زمانی که ولید، جلوس
ص:262
عمومی نداشت و در آن وقت، آن دو نیز نزد ولید نمی رفتند - و گفت: امیر، شما را دعوت کرده است. او را پاسخ گویید.
آن دو به عبد اللّه گفتند: باز گرد. هم اینک می آییم.
آن گاه عبد اللّه بن زبیر به حسین علیه السلام رو کرد و گفت: گمان می کنی چرا در این وقت که جلوس عمومی ندارد، ما را فرا خوانده است؟
حسین علیه السلام فرمود: «گمان می کنم طاغوتِ آنان (معاویه) از دنیا رفته و دنبال ما فرستاده تا از ما بیعت بگیرد، قبل از آن که خبر، منتشر شود».
عبد اللّه بن زبیر گفت: من نیز چیزی غیر از این، گمان نمی کنم.(1)
179. الإمامة و السیاسة: گفته اند که خالد بن حکم... به سوی حسین بن علی علیه السلام، عبد اللّه بن زبیر و عبد اللّه بن عمر فرستاد. وقتی پیکْ نزد آنان آمد، عبد اللّه بن زبیر به حسین علیه السلام گفت: ای ابا عبد اللّه! گمان می کنی چرا به دنبال ما فرستاده است؟
حسین علیه السلام فرمود: «جز برای بیعت کردن، به دنبال ما نفرستاده است. تو چه می کنی؟».
عبد اللّه گفت: نزد او می روم. اگر درخواست بیعت کرد، امتناع می کنم.(2)
180. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): ولید بن عُتبه در همان نیمه شب به دنبال حسین بن علی علیه السلام و عبد اللّه بن زبیر فرستاد و آنان را از مرگ معاویه باخبر ساخت و از آنان برای بیعت با یزید دعوت کرد.(3)
181. مثیر الأحزان: ولید، کسی را نزد آنان فرستاد. وقتی پیک ولید آمد، حسین علیه السلام به آنان گفت: «گمان
ص:263
می کنم طاغوتِ آنان (معاویه) از دنیا رفته است. دیشب خواب دیدم که منبر معاویه واژگون شده و خانه اش در آتش می سوزد». پیک، آنان را به نزد ولید فرا خواند.(1)
182. الفتوح: ولید بن عُتبه به سوی حسین بن علی علیه السلام، عبد الرحمان بن ابی بکر، عبد اللّه بن عمر و عبد اللّه بن زبیر فرستاد و آنان را فرا خواند. پیک - که عبد اللّه بن عمرو بن عثمان بن عفّان بود -، سراغ آنان آمد و آنان را در خانه هایشان نیافت. به مسجد آمد و آنان را نزد قبر پیامبر صلی الله علیه و آله یافت. بر آنان سلام کرد و گفت: دعوت امیر را اجابت کنید.
حسین علیه السلام فرمود: «اگر خدا بخواهد، وقتی جلسه تمام شد [، می آییم]».
پیک، نزد ولید باز گشت و او را از نتیجه باخبر ساخت.
عبد اللّه بن زبیر به حسین بن علی علیه السلام رو کرد و گفت: ای ابا عبد اللّه! این، زمانِ جلوس عمومیِ ولید بن عُتبه نیست. دعوت در این ساعت، موضوع غریبی است. فکر می کنی چرا ما را دعوت کرده است؟
حسین علیه السلام به او فرمود: «اینک به تو می گویم، ای ابو بکر! گمان می کنم معاویه از دنیا رفته است؛ چرا که دیشب در خواب دیدم که منبر معاویه، واژگون شده و خانه اش در آتش می سوزد.
پیش خود، آن را چنین تعبیر کردم که معاویه از دنیا رفته است».
عبد اللّه بن زبیر گفت: ای فرزند علی! قضیّه همین است. اگر برای بیعت با یزیدْ دعوت شوی، چه می کنی، ای ابا عبد اللّه؟
حسین علیه السلام فرمود: «هرگز با یزید، بیعت نمی کنم؛ چرا که حکومت، پس از برادرم حسن، حقّ من است. معاویه هر چه خواست، کرد، با این که برای برادرم حسن، سوگند یاد کرده بود که پس از خود، خلافت را به کسی از فرزندانش نسپارد و چنانچه من زنده بودم، به من باز گردانَد. حال اگر معاویه از دنیا رفته و به عهد خود با من و برادرم حسن، وفا نکرده، - به خدا سوگند - با ما کاری کرده که ما را توان تحمّلش نیست. ای ابو بکر! من با یزید، که فسق و فجورش آشکار است، شراب می خورد، سگباز و بوزینه باز است و با خاندان پیامبر، دشمنی می کند، بیعت کنم؟! به خدا سوگند، هرگز بیعت نمی کنم».
ص:264
[راوی] می گوید: آن دو در حال گفتگو بودند که پیک، دوباره آمد و گفت: ای ابا عبد اللّه! امیر، تنها برای شما دو نفر نشسته [و منتظر شماست]. به سوی او برخیزید.
[راوی] می گوید: حسین بن علی علیه السلام به او تَشَر زد و فرمود: «نزد امیرت باز گرد و هر کدام از ما که خواست، نزد او می آید و من هم اینک به خواست خدا، نزد او می آیم».
پیک به نزد ولید بن عُتبه باز گشت و گفت: خدا، امیر را سلامت دارد! حسین بن علی، هم اینک نزد شما می آید.
مروان بن حکم گفت: به خدا سوگند، حسین، نیرنگ زده است.
ولید گفت: ساکت باش! کسی همانند حسین، نیرنگ نمی زند و چیزی را که انجام نمی دهد، بر زبان نمی آورد.(1)
ص:265
183. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مخنف -: [پسر زبیر به حسین علیه السلام] گفت: شما چه می کنید؟
[حسین علیه السلام] فرمود: «هم اینک جوانان و هواداران خود را جمع می کنم و نزد ولید می روم.
هنگامی که به خانۀ ولید رسیدم، جوانان را بیرون خانه نگه می دارم و خود، داخل می شوم».
[پسر زبیر] گفت: از او بر تو می ترسم، آن گاه که وارد شوی.
فرمود: «من بر او وارد نمی شوم، مگر این که بر امتناع از بیعت، قادر باشم».
امام علیه السلام به پا خاست و دوستان و خویشاوندانش را جمع کرد و به سمت خانۀ ولید راه افتاد.
وقتی به درِ خانۀ وی رسید، به یارانش فرمود: «من داخل می شوم. اگر شما را فرا خواندم، یا شنیدید که صدای ولید بلند شد، تمامتان داخل شوید، وگرنه از جای خود، حرکت نکنید تا من نزد شما بیایم».(1)
184. الإرشاد: حسین علیه السلام فهمید که مقصود ولید [از فرا خواندن ایشان] چیست. به همین خاطر، گروهی از دوستانش را فرا خواند و دستور داد سلاح بر گیرند و به آنان فرمود: «ولید، مرا در این ساعت، فرا خوانده و بعید نمی دانم مرا به کاری تکلیف کند که نمی خواهم آن را اجابت کنم و او مورد اطمینان نیست. پس همراه من باشید. وقتی من وارد خانۀ او شدم، شما درِ خانه بنشینید. اگر شنیدید صدایم بلند شد، داخل شوید تا او را از [آسیب زدن به] من باز دارید».(2)
185. البدایة و النهایة - به نقل از ابو مخنف -: حسین علیه السلام برخاست و دوستانش را جمع کرد و به درِ خانۀ امیر آمد. اجازۀ ورود گرفت و به وی اجازه داده شد. او تنهایی وارد خانه شد و دوستانش را بر درِ خانه نشاند و فرمود: «اگر صدایی مشکوک شنیدید، وارد خانه شوید».(3)
ص:266
186. الفتوح: حسین علیه السلام رو به حاضران کرد و فرمود: «برخیزید و به خانه های خود بروید. من هم نزد این مرد می روم ببینم چه خبر است و چه می خواهد؟».
ابن زبیر به ایشان گفت: جانم فدایت، ای پسر پیامبر خدا! من می ترسم شما را نزد خود نگه دارند و شما را رها نسازند، مگر آن که بیعت کنید یا کشته شوید.
حسین علیه السلام فرمود: «من، تنها نزد او نمی روم؛ بلکه دوستان، یاران و شیعیان راستین خود را همراه خود می برم و به آنان دستور می دهم که هر کدام شمشیری برهنه زیر لباس خود داشته باشد و همراه من حرکت کنند و هر گاه به آنان اشاره کردم و گفتم: "ای خاندان پیامبر! داخل شوید"، داخل شوند و آنچه بِدانان فرمان می دهم، انجام دهند تا بتوانم از [خواستۀ] آنان سر باز زنم و خودم، خود را فرمان بردار و خوار نسازم. به خدا سوگند، می دانم حادثه ای پیش آمده که قدرت و توان تحمّل آن نیست؛ ولی قضای خداوند، در باره ام تحقّق خواهد یافت و اوست که آنچه را بخواهد و بِدان خشنود باشد، در خاندان پیامبرش انجام می دهد».
[راوی] می گوید: آن گاه حسین بن علی علیه السلام روانۀ منزلش شد و آب طلب کرد و لباس [تمیز] پوشید و وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند و در نماز، هر چه دوست داشت، از خداوند، درخواست کرد. چون از نمازْ فارغ گشت، به دنبال جوانان و خویشاوندان و دوستدارانش فرستاد و آنان را از وضعیت خود، آگاه ساخت. سپس فرمود: «درِ خانۀ این مرد باشید. من نزد او می روم و با او سخن می گویم. اگر شنیدید که صدایم بلند شد و شنیدید شما را می خوانم که: "ای خاندان پیامبر!"، بدون اجازه وارد شوید و شمشیرها را از غلاف در آورید؛ ولی شتاب نکنید. اگر امری ناگوار دیدید، از شمشیرها استفاده کنید و کسی را که می خواهد مرا بکشد، بکشید».
آن گاه حسین علیه السلام به همراه سی تَن از دوستان و شیعیان و خاندانش از منزل بیرون آمد و در دستش عصای پیامبر خدا صلی الله علیه و آله بود. آنان را بر درِ خانۀ ولید بن عُتبه نگاه داشت و فرمود:
«سفارش هایم را خوب به یاد داشته باشید و از آن، تعدّی نکنید. امیدوارم، به خواست خداوند، به سلامت، نزد شما برگردم».(1)
ص:267
187. المناقب، ابن شهرآشوب: ولید به دنبال آنان [یعنی: حسین علیه السلام، ابن زبیر، عبد اللّه بن عمر و عبد الرحمان ابن ابی بکر] فرستاد و آنان کنار قبر پیامبر خدا بودند. عبد الرحمان و عبد اللّه گفتند:
ما به خانه های خود می رویم و درِ خانه را به روی خود می بندیم.
ابن زبیر گفت: به خدا سوگند که هرگز با یزید، بیعت نمی کنم.
حسین بن علی علیه السلام فرمود: «من می باید نزد ولید بروم و ببینم چه می گوید». آن گاه به خاندانش که همراه وی بودند، فرمود: «وقتی نزد ولید رفتم و با او وارد گفتگو و مناظره شدم، شما بر درِ خانه باشید و هر گاه شنیدید که گفتگو بالا گرفت و صداها بلند شد، داخل خانه شوید؛ ولی کسی را نکشید و فتنه به پا نکنید».(1)
188. الأمالی، صدوق - به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام صادق، از پدرش، از جدّش امام زین العابدین علیهم السلام -: [ولید بن] عتبه نزد حسین بن علی علیه السلام فرستاد و گفت: امیر مؤمنان فرمان داده که با او بیعت کنی.
حسین علیه السلام فرمود: «ای [ولید بن] عُتبه! می دانی که ما، خاندان کرامت و پایگاه رسالت و
ص:268
نشانه های حقیقتیم که خداوند، آن را در دل های ما به ودیعه نهاد و زبان ما را بِدان گویا کرد و زبان ما به اذن خدا بِدان سخن گفت.
از جدّم پیامبر خدا صلی الله علیه و آله شنیدم که می فرمود: "خلافت بر فرزندان ابو سفیان، حرام است". حال، چگونه من با خاندانی بیعت کنم که پیامبر صلی الله علیه و آله در بارۀ آنان چنین فرموده است؟».(1)
189. الإرشاد: حسین علیه السلام نزد ولید رفت و مروان بن حکم را آن جا دید. ولید، خبر مرگ معاویه را به حسین علیه السلام داد و ایشان استرجاع گفت. سپس نامۀ یزید را قرائت کرد و دستور یزید را برای بیعت گرفتن از ایشان، ابلاغ نمود.
آن گاه حسین علیه السلام فرمود: «گمان نمی کنم که تو از بیعت پنهانی من، قانع شوی؛ بلکه مایلی آشکارا بیعت کنم تا مردم بدانند».
ولید گفت: بله.
آن گاه حسین علیه السلام فرمود: «پس تا فردا در این باره بیندیش».
ولید گفت: با نام خدا باز گرد تا به همراه جمعیت مردم، نزد ما بیایی.
مروان گفت: به خدا سوگند، اگر اینک حسین از تو جدا شود و بیعت نکند، دیگر چنین فرصتی به دست نخواهی آورد، مگر آن که کشته ها بین شما زیاد شوند. اینک وی را حبس کن تا از نزد تو خارج نگردد، مگر این که بیعت کند یا گردنش را بزنی.
حسین علیه السلام در این هنگام برخاست و فرمود: «تو - ای پسر زن کبودْچشم - می خواهی مرا بکشی، یا او [می خواهد چنین کند]؟ به خدا، دروغ می گویی و گناه می کنی». پس بیرون آمد، در حالی که دوستانش او را همراهی می کردند تا به منزل رسید.(2)
ص:269
190. الأخبار الطوال: حسین علیه السلام بر ولید وارد شد، در حالی که مروان نزد وی بود. پس کنار ولید نشست.
ولید، نامه [ی یزید] را برایش قرائت کرد. حسین علیه السلام فرمود: «کسی همچون من، پنهانی بیعت نمی کند. من که در اختیار تو ام. هر گاه مردم را جمع کردی، من نیز حاضر می شوم و یکی از آنان خواهم بود».
ولید، مردی آرامش طلب بود. از این رو به حسین علیه السلام گفت: پس اینک باز گرد و با مردم، نزد ما باز آی.
امام حسین علیه السلام باز گشت.(1)
191. تاریخ الیعقوبی: نامۀ یزید، شبانه به دست ولید رسید. ولید به دنبال حسین علیه السلام و عبد اللّه بن زبیر فرستاد و آنان را از جریان، مطّلع کرد. آن دو گفتند: ما فردا با مردم می آییم.
مروان به ولید گفت: به خدا سوگند، اگر این دو، اینک بیرون روند، دیگر آنان را نخواهی دید.
آنان را مجبور ساز تا بیعت کنند، وگرنه آنان را گردن بزن.
ولید گفت: به خدا سوگند، قطع رحم نمی کنم.
آن گاه آن دو از نزد ولید، خارج شدند و هر دو، شبانه از مدینه بیرون رفتند. حسین علیه السلام به سمت مکّه حرکت کرد.(2)
192. المناقب، ابن شهرآشوب: وقتی حسین علیه السلام بر ولید بن عُتبه وارد شد و نامه را خواند، فرمود: «من با یزید بیعت نمی کنم».
مروان گفت: با امیر مؤمنان، بیعت کن.
حسین علیه السلام فرمود: «وای بر تو! بر مؤمنان، دروغ بستی. چه کسی او را امیر آنان کرد؟».
مروان به پا خاست و شمشیر کشید و رو به ولید گفت: دستور بده پیش از آن که از خانه
ص:270
بیرون رود، گردنش را بزنند و خونش بر عهدۀ من!
گفتگوها بالا گرفت. در این هنگام، نوزده تن از خاندان حسین علیه السلام در حالی که خنجر به دست داشتند، داخل خانه شدند و حسین علیه السلام با آنان از خانه بیرون رفت.(1)
193. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مخنف -: حسین علیه السلام بر ولید وارد شد و با امیر خواندن او، بر او سلام کرد و مروان نزد او نشسته بود. حسین علیه السلام گویی بی خبر از مرگ معاویه، فرمود: «رفت و آمد و ارتباط، بهتر از جدایی است.(2) خداوند، میانتان را اصلاح فرماید!».
آن دو چیزی نگفتند. حسین علیه السلام نشست. ولید، نامه را خواند و خبر مرگ معاویه را به وی داد و او را به بیعت فرا خواند.
حسین علیه السلام فرمود: ««إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ» (3).... در بارۀ درخواست بیعت، [باید بگویم که] کسی همچون من، پنهانی بیعت نمی کند و گمان نمی کنم تو نیز به این مقدار، اکتفا کنی؛ بلکه می خواهی آشکار و در حضور مردم، بیعت کنم».
ولید گفت: بله.
حسین علیه السلام فرمود: «پس هر گاه نزد مردم رفتی و آنان را به بیعت فرا خواندی، ما را نیز فرا بخوان تا بیعت به یکباره صورت گیرد».
ولید که آرامش طلب بود، گفت: پس به اذن خدا بروید تا همراه مردم، نزد ما آیید.
مروان گفت: به خدا سوگند، اگر اینک از تو جدا شود و بیعت نکند، هرگز به او دست نمی یابی، مگر آن که کشته ها بین شما بسیار شوند. او را حبس کن تا از نزد تو خارج نگردد، مگر آن که بیعت کند یا گردنش را بزنی.
حسین علیه السلام برخاست و فرمود: «ای پسر زن کبودْچشم! تو مرا می کشی، یا او؟ به خدا سوگند که دروغ گفتی و گناهکاری».
آن گاه بیرون رفت و به همراه یارانش راه افتاد و آنان به همراه وی حرکت کردند تا به منزل
ص:271
رسید.(1)
194. الملهوف: آن گاه [ولید بن عُتبه] به سراغ حسین علیه السلام فرستاد و او به همراه سی تن از خاندان و دوستانش، نزد ولید آمد. ولید، خبر مرگ معاویه را به وی داد و بیعت با یزید را مطرح کرد.
حسین علیه السلام فرمود: «ای امیر! بیعت، کاری پنهانی نیست. فردا که مردم را فرا خواندی، ما را نیز فرا بخوان».
مروان گفت: ای امیر! عذرش را نپذیر و اگر بیعت نکرد، گردنش را بزن.
حسین علیه السلام خشمگین شد و فرمود: «وای بر تو، ای پسر زن کبودْچشم! تو به قتل من دستور می دهی؟ به خدا سوگند که دروغ گفتی و کاری زشت مرتکب شدی».
آن گاه، رو به ولید کرد و فرمود: «ای امیر! ما، خاندان نبوّت و معدن رسالت و محلّ رفت و آمدِ فرشتگانیم. خداوند، با ما آغاز کرد و به ما ختم فرمود، در حالی که یزید، مردی فاسق، می گسار، آدمکُش و دارای فسق آشکار است. او برای این کار، صلاحیت ندارد و کسی مانند من، با مانند یزید، بیعت نمی کند. ما و شما، شب را به صبح می رسانیم و می نگریم که کدام یک از ما برای خلافت و بیعت، سزاوارتر است».(2)
ص:272
195. الفتوح: حسین علیه السلام بر ولید بن عُتبه وارد شد و بر او سلام کرد. ولید، جوابی نیکو داد و ایشان را نزد خود نشاند.
[راوی] می گوید: مروان بن حکم، در مجلس ولید، حضور داشت و پیش از آن، میان ولید و مروان، اختلاف و ناراحتی بود. حسین علیه السلام به ولید رو کرد و فرمود: «خدا، امور امیر را اصلاح گرداند! صلح، بهتر از فساد است و صلۀ رحم و ارتباط، بهتر از خشونت و کینه است و اینک، وقت آن رسیده که شما دو نفر با یکدیگر جمع شوید. شکر، خدا را که میان شما الفت برقرار کرد!».
[راوی] می گوید: آن دو در این باره چیزی نگفتند. آن گاه حسین علیه السلام فرمود: «آیا از معاویه خبر دارید؟ او بیمار بود و بیماری اش طولانی گشت. اینک حالش چه طور است؟».
[راوی] می گوید: ولید، آه گفت و نفس عمیق و از روی درد و رنجی کشید و گفت: ای ابا عبد اللّه! خدا، تو را در بارۀ معاویه اجر دهد! برایت عمویی راستین بود. اینک مرگ را چشید و این، نامۀ امیر مؤمنان یزید است.
حسین علیه السلام فرمود: ««إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ» (1). خدا، پاداش تو را بزرگ گرداند - ای امیر -؛ ولی مرا چرا فرا خواندی؟».
ولید گفت: تو را برای بیعت فرا خواندم؛ چرا که مردم بر یزید، توافق کرده و بیعت نموده اند.
حسین علیه السلام فرمود: «کسی همچون من، پنهانی بیعت نمی کند. دوست دارم بیعت، به صورت آشکار و در حضور مردم باشد. فردا که مردم را برای بیعت فرا خواندی ما را نیز به همراه آنان فرا می خوانی تا بیعت همه، یکباره باشد».
ولید به وی گفت: ای ابا عبد اللّه! سخنی نیکو گفتی و جوابی در شأن خودت دادی. من هم در بارۀ تو همین گمان را داشتم. پس اینک به اذن خدا برگرد تا فردا به همراه مردم، نزد من آیی.
مروان بن حکم گفت: ای امیر! اگر او اینک از تو جدا شود، دیگر بیعت نمی کند و تو هرگز بر او دست نخواهی یافت و نمی توانی بیعت بگیری. پس اینک، او را حبس کن و مگذار بیرون رود، مگر آن که بیعت کند، وگرنه گردنش را بزن.
ص:273
[راوی] می گوید: حسین علیه السلام به مروان رو کرد و فرمود: «وای بر تو، ای پسر زن کبودْچشم! تو فرمان به قتل من می دهی؟ به خدا سوگند، دروغ می گویی! به خدا سوگند، اگر یکی از مردم، چنین قصدی با من کند، زمین را از خونش سیراب می کنم، قبل از آن که اقدامی کند و اگر تو چنین می خواهی، قصد کشتن من کن، اگر راست می گویی!».
[راوی] می گوید: آن گاه حسین علیه السلام به ولید بن عُتبه رو کرد و فرمود: «ای امیر! ما، خاندان پیامبر و معدن رسالت و محلّ رفت و آمدِ فرشتگان و جایگاه رحمتیم. خداوند، [امور را] با ما آغاز کرد و به ما ختم فرمود. یزید، مردی فاسق، می گسار، آدمکُش و دارای فسق آشکار است. کسی مانند من با مانند یزید، بیعت نمی کند. باید فردا شود و ببینیم کدام یک از ما برای خلافت و بیعت، سزاوارتر است».
[راوی] می گوید: کسانی که بر درِ خانه بودند، صدای حسین علیه السلام را شنیدند. خواستند در را بگشایند و شمشیر، برهنه سازند که حسین علیه السلام به سرعت، نزد آنان رفت و به آنان دستور داد به منزل خود برگردند و خود نیز به خانه باز گشت.(1)
ص:274
196. مثیر الأحزان - در گزارش فرا خوانده شدن امام حسین علیه السلام، عبد اللّه بن زبیر، عبد اللّه بن مطیع، عبد اللّه بن عمر و عبد الرحمان بن ابی بکر از سوی ولید -: آنان نزد ولید، حضور یافتند و ولید، خبر مرگ معاویه را به آنان داد و آنها را به بیعت فرا خواند.
عبد اللّه بن زبیر، پیش از دیگران آغاز به سخن کرد و ترسید آنان جوابی دهند که او مایل نیست. او گفت: تو که بر ما حاکم شدی، صلۀ رحم به جا آوردی و با ما خوب رفتار کردی؛ ولی می دانی که معاویه از ما برای یزید، بیعت خواست و ما سر باز زدیم و مطمئن نیستیم که یزید از ما کینه به دل نداشته باشد. بنا بر این اگر به وی خبر رسد که ما جز در تاریکی شب و پشت درهای بسته بیعت نمی کنیم، از این کار، نفعی نمی برد و کینه اش برطرف نمی گردد؛ لیکن فردا که مردم را فرا می خوانی و آنان را به بیعت با یزید، فرمان می دهی، ما پیش از دیگران بیعت می کنیم.
[راوی] می گوید: من، مروان را زیر نظر داشتم، که آهسته به ولید گفت: گردن آنان را بزن. و آن گاه بلند گفت: عذر آنان را نپذیر و گردن آنان را بزن.
حسین علیه السلام خشمگین شد و فرمود: «وای بر تو، ای پسر زن کبودْچشم! تو به کشتن من فرمان می دهی؟! دروغ گفتی و کاری زشت مرتکب شدی. ما، خاندان نبوّت و معدن رسالتیم و یزید، مردی فاسق، می گسار و آدمکُش است و شخصی مانند من، با کسی مانند یزید، بیعت نمی کند! باید فردا شود و ببینیم کدام یک از ما برای خلافت و بیعت، سزاوارتر است».
ولید گفت: ای ابا عبد اللّه! با نام و یاری خداوند، باز گرد تا فردا نزد من آیی.(1)
ص:275
197. الأمالی، صدوق - به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام صادق، از پدرش، از جدّش امام زین العابدین علیهم السلام -: وقتی [ولید بن] عُتبه، سخن حسین علیه السلام را در مخالفت با یزید شنید، کاتب خود را فرا خواند و چنین نوشت: «به نام خداوند بخشندۀ مهربان. به بندۀ خدا یزید، امیر مؤمنان، از [ولید بن] عُتبة بن ابی سفیان. امّا بعد، حسین بن علی، برای تو [حقّ] خلافت و بیعتی قائل نیست. نظر خودت را در این باره ابراز کن. والسلام!».
وقتی نامه به یزید رسید، جواب [ولید بن] عتبه را چنین نوشت: «امّا بعد، چون نامه ام به دستت رسید، به سرعت، جواب نامه را بفرست و در نامه ات روشن ساز که چه کسانی بیعت را پذیرفتند و چه کسانی از آن، سر باز زدند و با نامه، سرِ حسین بن علی را نیز بفرست».
این خبر به حسین علیه السلام رسید و تصمیم گرفت از سرزمین حجاز به سمت عراق حرکت کند.(1)
198. الفتوح: مروان [پس از سرزنشی که از حسین علیه السلام شنید]، با ناراحتی بیرون رفت و بر ولید بن عُتبه وارد شد و آنچه را از حسین بن علی علیه السلام شنیده بود، به وی خبر داد.
[راوی] می گوید: آن گاه ولید برای یزید بن معاویه نامه نوشت و گزارش مردم مدینه و عبد اللّه بن زبیر را نوشت... و سپس به جریان حسین بن علی علیه السلام پرداخت که: وی بیعت و اطاعتی را از جانب ما، برای خودش باور ندارد.
[راوی] می گوید: وقتی نامه به یزید رسید، به شدّت خشمگین شد و هر گاه خشمگین می شد، چشمانش دگرگون و احوَل (چپ) می شد. پس برای ولید بن عُتبه چنین نوشت: «از بندۀ خدا یزید، امیر مؤمنان، به ولید بن عتبه. امّا بعد، چون نامه به دستت رسید، برای بار دوم، با تأکید بسیار، از مردم مدینه بیعت بگیر. عبد اللّه بن زبیر را رها کن؛ چرا که او از دست ما بیرون نمی رود و تا زنده است، از دست ما نجات پیدا نمی کند؛ ولی به همراه جواب، سرِ حسین بن علی را
ص:276
بفرست. اگر چنین کنی، فرماندهی سپاهیان را به تو وا می گذارم و پاداش و بهرۀ بزرگ را یک جا نزد من خواهی داشت. والسلام!».
[راوی] می گوید: چون نامه به ولید بن عتبه رسید و آن را خواند، مسئله برایش بزرگ آمد و با خود گفت: نه، به خدا! خداوند، مرا قاتل حسین بن علی نخواهد دید. من پسر دختر پیامبر را نمی کشم، گرچه یزید، تمام دنیا را به من بدهد.(1)
گفتنی است، نقل الأمالی و الفتوح، با کلام مشهور، ناسازگار است؛ زیرا در نقل مشهور، پس از رسیدن اوّلین نامۀ یزید به فرماندار مدینه - که حاوی خبر مرگ معاویه و دستورِ گرفتن بیعت از مردم و بزرگان مدینه و از جمله امام حسین علیه السلام بود -، امام علیه السلام در فاصلۀ دو سه روز، مدینه را ترک کرد. بنا بر این، فرصتی برای مکاتبۀ فرماندار مدینه با یزید در بارۀ امام حسین علیه السلام وجود نداشته است.
نکتۀ دیگر، این که مرگ معاویه، طبق نقل مشهور، در نیمۀ ماه رجب، اتّفاق افتاده و خارج شدن امام علیه السلام از مدینه، دو روز مانده از رجب، گزارش شده است. بر این اساس نیز رد و بدل شدن سه نامه در این مدّت بین دمشق و مدینه با فاصلۀ حدود 1229 کیلومتر، بسیار بعید است.
ضمناً منابع، روز ورود امام حسین علیه السلام به مکّه را سوم شعبان، گزارش کرده اند. در این میان، برخی نقل ها، این زمان را روز حرکت امام علیه السلام از مدینه مطرح نموده اند(2) که به نظر می رسد تاریخ حرکت امام علیه السلام از مدینه را با روز ورود ایشان به مکّه، خَلط کرده اند.
ص:277
199. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مخنف -: مروان به ولید گفت: گوش به حرف من ندادی! به خدا سوگند، هرگز بر او دست نخواهی یافت.
ولید گفت: مروان! دیگران را سرزنش کن. تو برای من، چیزی را انتخاب کردی که نابودی دینم در آن است. به خدا سوگند، دوست ندارم تمام ثروت دنیا و مُلک آن در اختیار من باشد و من، حسین را بکشم. سبحان اللّه! حسین را بکشم؛ چون گفت: «بیعت نمی کنم»؟! به خدا سوگند، عقیده دارم که هر کس به خاطر خون حسینْ بازخواست شود، روز قیامت، وزنی سبُک نزد خداوند خواهد داشت.
مروان به وی گفت: اگر عقیدۀ تو چنین است، کاری که کردی، درست است.
مروان، در حالی این سخن را به وی گفت که از کار او ناخشنود بود.(1)
200. الملهوف: مروان به ولید گفت: گوش به حرف من ندادی! ولید گفت: وای بر تو، ای مروان! تو می خواستی دین و دنیایم را بر باد دهی. به خدا سوگند، دوست ندارم تمام مُلک دنیا از آنِ من باشد و من حسین را بکشم. به خدا سوگند، گمان نمی کنم کسی با [جُرمِ ریختن] خون حسین، خدا را ملاقات کند، جز آن که سبُک وزن خواهد بود و خدا در روز قیامت به وی نظر نمی کند و او را پاک نمی گرداند و عذاب دردناک خواهد داشت.(2)
201. الفتوح: مروان بن حکم به ولید بن عُتبه گفت: به حرف من گوش ندادی تا حسین از چنگت خارج شد. به خدا سوگند که هرگز بر او دست نخواهی یافت. به خدا سوگند که او بر تو و بر امیر مؤمنان، حتماً خواهد شورید. این را بدان.
ص:278
ولید بن عُتبه به وی گفت: وای بر تو! از من، کشتن حسین را خواستی و کشتن او، نابودی دین و دنیای من است. به خدا سوگند، دوست ندارم مالک تمام دنیا باشم و من، حسین بن علی فرزند فاطمۀ زهرا را بکُشم. به خدا سوگند، گمان نمی کنم کسی با [جُرمِ] کشتن حسین، خدا را ملاقات کند، جز آن که در روز قیامت نزد خدا سبک وزن خواهد بود و خداوند به وی نظر نمی کند و از او در نمی گذرد و عذابی دردناک خواهد داشت.
[راوی] می گوید: مروان، سکوت کرد.(1)
202. الملهوف: صبحگاهان، حسین علیه السلام از منزل بیرون آمد تا ببیند چه خبر است. مروان، ایشان را دید و گفت: ای ابا عبد اللّه! من خیرخواه تو ام. به حرف من گوش بده تا نجات یابی.
حسین علیه السلام فرمود: «نصیحت تو چیست؟ بگو تا بشنوم».
مروان گفت: با یزید، امیر مؤمنان، بیعت کن که در آن، خیر دنیا و آخرت توست.
حسین علیه السلام فرمود: ««إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ»2 . با اسلام باید خداحافظی کرد، اگر امّت [اسلام] به رهبری مانند یزید، دچار گردد. به راستی که از جدّم پیامبر خدا صلی الله علیه و آله شنیدم که می فرمود:
"خلافت بر خاندان ابو سفیان، حرام است"».
گفتگو بین ایشان و مروان به درازا کشید، تا این که مروان با عصبانیت جدا شد.(2)
ص:279
203. الفتوح: فردای آن روز، حسین علیه السلام از منزل خارج شد تا اخبار را بشنود. در راه، مروان بن حکم را دید. مروان گفت: ای ابا عبد اللّه! من خیرخواه تو ام. به حرف من گوش بده تا نجات یابی و انتخابی درست کرده باشی.
حسین علیه السلام فرمود: «نصیحت تو چیست؟ بگو تا بشنوم».
مروان گفت: می گویم با امیر مؤمنان، یزید، بیعت کن که خیر دین و دنیای تو، در آن است.
[راوی] می گوید: حسین علیه السلام استرجاع کرد و فرمود: ««إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ». با اسلام باید خداحافظی کرد، اگر امّت به رهبری، مانند یزید، دچار گردد».
آن گاه حسین علیه السلام رو به مروان کرد و فرمود: «وای بر تو! مرا به بیعت با یزید فرمان می دهی، در حالی که او مردی فاسق است؟! سخنی به گزاف و نادرست گفتی، ای صاحب لغزش های بزرگ! تو را بر این سخن، سرزنش نمی کنم؛ چرا که تو نفرین شدۀ پیامبر خدا هستی، آن گاه که در صُلب پدرت حکم بن ابی العاص، بودی و هر که پیامبر خدا او را نفرین کرده باشد، چاره ای ندارد، جز آن که به بیعت با یزید فرا بخواند».
سپس فرمود: «ای دشمن خدا! از من دور شو، که ما، خاندان پیامبر خداییم و حقیقت، در میان ماست و زبان ما، به حق، سخن می گوید و از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله شنیدم که می فرمود: "خلافت بر خاندان ابو سفیان و بر آزاد شده ها و فرزندان آنان، حرام است. هر گاه معاویه را بر منبر من دیدید، شکم او را پاره کنید". به خدا سوگند، مردم مدینه او را بر منبر جدّم دیدند و به دستور او عمل نکردند، تا خداوند، آنان را به یزید - که خدا، عذابش را زیاد کند - دچار ساخت».
[راوی] می گوید: مروان بن حکم، از سخن حسین علیه السلام به خشم آمد و گفت: به خدا سوگند، از من جدا نخواهی شد، مگر آن که با خواری، با یزید بن معاویه بیعت کنی. به راستی که شما فرزندان ابو تراب (علی بن ابی طالب)، سخنورید و پُر از کینه و دشمنی با خاندان ابو سفیان. حقّ شماست که آنان را دشمن بدارید و حقّ آنان است که شما را دشمن بدارند.
[راوی] می گوید: حسین علیه السلام به وی فرمود: «وای بر تو، ای مروان! از من دور شو، که تو پلیدی و ما، خاندان پاکی هستیم که خداوند در بارۀ ما چنین بر پیامبرش محمّد، نازل کرد: «همانا خداوند می خواهد پلیدی را از شما اهل بیت بزداید و شما را پاک و پاکیزه گرداند»(1)».
[راوی] می گوید: مروان، سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت. سپس حسین علیه السلام به او فرمود:
«مژده باد تو را - ای پسر زن چشم زاغ - که هر آنچه خوش نمی داری، از پیامبر صلی الله علیه و آله به تو می رسد،
ص:280
روزی که بر پروردگارت وارد می شوی و جدّم در بارۀ حقّ من و حقّ یزید، از تو می پرسد».
[راوی] می گوید: مروان با عصبانیت، جدا شد و نزد ولید بن عتبه رفت و آنچه را از حسین بن علی علیه السلام شنیده بود، به وی خبر داد.(1)
ص:281
204. الأمالی، صدوق - به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام صادق، از پدرش، از جدّش امام زین العابدین علیهم السلام -: چون شب شد، [حسین علیه السلام] برای وداع با قبر پیامبر صلی الله علیه و آله به مسجد النبی رفت. چون نزدیک قبر شد، نوری از داخل درخشید و وی به جای خود باز گشت.
چون دومین شب رسید، به مسجد رفت تا با قبر، وداع کند. به نماز ایستاد و نماز را طولانی کرد. در حال سجده، خواب، او را ربود. پیامبر صلی الله علیه و آله نزد او آمد. حسین علیه السلام را به آغوش گرفت و او را به سینه چسبانید و شروع کرد میان چشمان او را بوسیدن و می فرمود: «پدرم به فدایت! می بینم که در میان گروهی از این امّت، در خون خود غلتیده ای، در حالی که امید شفاعت مرا نیز دارند! آنان را نزد خداوند، بهره و نصیبی نیست. فرزندم! تو نزد پدر و مادر و برادرت می آیی - و آنان شیفتۀ دیدار تو اند - و برای تو در بهشت، جایگاه هایی است که جز با شهادت، بِدان دست نمی یابی».
حسین علیه السلام با گریه از خواب، بیدار شد و نزد خاندان خود آمد و خواب را برای آنان بازگو کرد و با آنان وداع نمود.(1)
205. الفتوح: حسین بن علی علیه السلام شبی از منزل، خارج شد و نزد قبر جدّش آمد و گفت: «سلام بر تو، ای پیامبر خدا! من، حسین، فرزند فاطمه ام. من، زادۀ تو و فرزندِ زادۀ تو ام و نوادۀ تو ام که در
ص:282
میان امّتت بر جای نهادی. ای پیامبر خدا! گواه باش که مرا خوار کردند و نابود ساختند و حریم مرا نگه نداشتند. این، شِکوۀ من به توست، تا آن هنگام که تو را ملاقات کنم. درود و سلام خداوند، بر تو باد!». آن گاه برای نماز، به پا خاست و یکسره در رکوع و سجده بود.
[راوی] می گوید: ولید بن عُتبه، کسی را به منزل حسین علیه السلام روانه کرد تا ببیند که آیا از مدینه بیرون رفته یا نه. او را در منزل نیافت و با خود گفت: ستایش، خداوندی را که مرا با خون او مؤاخذه نکرد! و گمان کرد [امام علیه السلام] از مدینه بیرون رفته است.
[راوی] می گوید: حسین علیه السلام، هنگام صبح به خانه باز گشت. چون شب دوم شد، نزد قبر آمد و دو رکعت نماز گزارد و چون از نماز فارغ گشت، می گفت: «بار خدایا! این، قبر پیامبر تو محمّد است و من هم فرزند دختر محمّدم. برای من، حادثه ای پیش آمده که خود می دانی. بار خدایا! به راستی که من، خوبی (معروف) را دوست می دارم و از زشتی (مُنکَر)، بیزارم. از تو درخواست می کنم - ای صاحب جلال و کرامت - به حُرمت این قبر و آن که در آن خفته است، که در این حادثه آنچه را خشنودی تو در آن است، برای من پیش آوری».
[راوی] می گوید: آن گاه حسین علیه السلام شروع به گریه کرد و به هنگام سپیدۀ صبح، سر را بر روی قبر نهاد و لحظه ای در خواب رفت. پیامبر صلی الله علیه و آله را در خواب دید که با انبوهی از فرشتگان که از چهار سو، ایشان را در بر گرفته بودند، می آید، تا آن که حسین علیه السلام را به سینه چسبانید و میان چشمانش را بوسید و فرمود: «ای فرزندم، ای حسین! گویی می بینم که به زودی در سرزمینِ کرب (اندوه) و بلا، به دست گروهی از امّتم کشته و سر بُریده می شوی، در حالی که تشنه ای و سیراب نمی گردی و عطش داری و آب از تو دریغ می گردد. آنان با این رفتار، امید شفاعت مرا دارند! آنان را چه شده است؟! خدا، شفاعتم را روز قیامت، نصیب آنان نگرداند! آنان نزد خداوند، بهره ای ندارند. عزیز من، ای حسین! به راستی که پدر، مادر و برادرت نزد من آمده اند و مشتاق تو اند و برای تو در بهشت، درجه هایی است که جز با شهادت، بدانها دست نمی یابی».
[راوی] می گوید: حسین علیه السلام در خواب به جدّش می نگریست و سخن او را می شنید و می گفت: «ای جدّم! مرا هرگز نیازی به بازگشت به دنیا نیست. مرا نزد خود، نگه دار و در منزِلت، همراه خود ساز».
[راوی] می گوید: پیامبر صلی الله علیه و آله به وی فرمود: «حسینم! تو می باید به دنیا باز گردی تا به شهادت برسی و از پاداش بزرگی که خداوند برایت در نظر گرفته، برخوردار گردی. به راستی که تو و پدرت و برادرت و عمویت و عموی پدرت در روز قیامت با هم محشور می شوید تا این که داخل بهشت شوید».
ص:283
[راوی] گفت: حسین علیه السلام با بی تابی و ناراحتی از خواب، بیدار شد. پس خوابش را برای خاندانش و فرزندان عبد المطّلب تعریف کرد. آن روز در شرق و غرب عالم، غصّه دارتر از خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله و گریان تر از زن و مردِ آنان نبود.
حسین بن علی علیه السلام آماده شد و تصمیم گرفت از مدینه خارج شود. سپس در نیمه های شب، نزد قبر مادرش رفت و در آن جا نماز گزارد و با مادرش وداع کرد. سپس از کنار قبر مادرش برخاست و به سوی قبر برادرش حسن علیه السلام رفت و در آن جا نیز نماز گزارد و وداع کرد. آن گاه به منزل خود باز گشت.(1)
ص:284
206. المناقب، ابن شهرآشوب: حسین علیه السلام روزی نماز می گزارد که خواب، او را در بر گرفت. پیامبر صلی الله علیه و آله را در خواب دید که از آنچه بر او خواهد گذشت، به وی خبر می دهد. حسین علیه السلام گفت: «مرا نیازی به بازگشت به دنیا نیست. مرا نزد خود نگه دار».
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «می باید باز گردی تا به شهادت، نائل شوی».(1)
207. کامل الزیارات - به نقل از جابر، از امام باقر علیه السلام -: چون حسین علیه السلام تصمیم گرفت از مدینه بیرون رود، زنان خاندان عبد المطّلب آمدند تا به نوحه سرایی بپردازند. امام حسین علیه السلام نزد آنان رفت و فرمود:
«شما را به خدا، مبادا این کار را فاش کنید که [افشای خروج من] معصیت خدا و پیامبر اوست».
زنان خاندان عبد المطّلب گفتند: پس نوحه سرایی و گریه را برای که نگه داریم؟ این روز برای ما، مانند روزی است که پیامبر خدا، علی، فاطمه، رقیّه، زینب و امّ کلثوم [، دختران پیامبر صلی الله علیه و آله] از دنیا رفتند. خدا، ما را پیشْمرگ تو قرار دهد، ای محبوب خوبانِ درگذشته!
یکی از عمّه های حسین علیه السلام، با حالت گریان آمد و گفت: گواهی می دهم - ای حسین - که شنیدم پریان هم برای تو نوحه سرایی می کنند و می گویند:
کشتۀ طَف که از خاندان هاشم است،
مردمانی از قریش را خوار کرد و آنان خوار شدند.
حبیب پیامبر خدا که جرمی مرتکب نشد.
مصیبت تو، بزرگ بود و بینی ها را برید.
زنان خاندان عبد المطّلب نیز این چنین نوحه سرایی کردند:
گریه می کنم برای حسینِ سَرور که شهادت او، موها را سپید کرد.
برای کشته شدنش زلزله به پا شد و ماه گرفت.
آفاق آسمان در شب و سحر، گلگون گشت
و خورشیدِ شهرها را غبار گرفت و شهرها تاریک شدند.
این، فرزند فاطمه است که تمام موجودات و انسان ها عزادار اویند.
شهادت او، ما را خوار ساخت و بینی ها را قطع کرد و به خسارت انداخت.(2)
ص:285
208. الملهوف - به نقل از محمّد بن عمر -: از پدرم عمر بن علی بن ابی طالب، شنیدم که برای خویشانم (خاندان عقیل) چنین تعریف می کرد: وقتی برادرم حسین علیه السلام از بیعت با یزید در مدینه سر باز زد، نزد او رفتم و او را تنها یافتم. به وی گفتم:
جانم فدایت، ای ابا عبد اللّه! برادرت حسن، از پدرش برایم نقل کرد که...
دیگر گریه امانم نداد و هِق هقِ گریه ام بلند شد.
او مرا در آغوش گرفت و فرمود: «برادرم گفت که من کشته می شوم؟».
گفتم: از این بگذر، ای پسر پیامبر خدا [که من توان گفتنش را ندارم]!
ص:286
فرمود: «تو را به جان پدرت سوگند، آیا از کشته شدن من خبر داد؟».
گفتم: بله. پس چرا بیعت نمی کنی؟
فرمود: «پدرم به من خبر داد که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله به وی از کشته شدن خودش و من خبر داده است و خبر داده که قبر من، نزدیک قبر وی خواهد بود. تو می پنداری چیزی را می دانی که من نمی دانم؟ به راستی که هیچ گاه خودم را خوار نخواهم ساخت و به راستی که فاطمه پدرش را در حالی ملاقات می کند که از رفتار امّتش با فرزندانش شاکی است و کسی که فاطمه را از ناحیۀ فرزندانش آزار دهد، هرگز وارد بهشت نمی شود».(1)
209. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مخنف -: حسین علیه السلام به همراه پسران و برادران و برادرزاده ها و اکثر خاندانش، جز محمّد بن حنفیّه، [از مدینه] بیرون رفت؛ زیرا محمّد به حسین علیه السلام گفت: برادرم! تو برایم دوست داشتنی ترین و عزیزترینِ مردمان هستی. خیرخواهی برای هیچ کس، سزاوارتر از تو
ص:287
نیست. تو با همراهانت، هر چه می توانی، از یزید بن معاویه و از شهرها دور شو. آن گاه نمایندگانت را به سوی مردم بفرست و آنان را به سوی خود، دعوت کن. اگر با تو بیعت کردند، خدا را بر آن، سپاس گزار باش و اگر با جز تو بیعت کردند، خداوند با این کار از دین و خِرد تو نمی کاهد و جوان مردی و فضیلت تو با این کار، از بین نمی رود. می ترسم وارد شهری از این شهرها شوی و نزد گروهی از مردم بروی و میان آنان، اختلاف شود: گروهی از تو طرفداری کنند و گروهی بر ضدّ تو باشند. سپس میان آنان، درگیری و کشتار شود و [در این میان،] تو، هدف اوّلین تیر خواهی بود و در این صورت، بهترینِ این امّت از جهت شخصیت و پدر و مادر، خوارترینِ آنها می شود و خونش هدر می رود.
حسین علیه السلام به وی فرمود: «به راستی که من، رفتنی هستم، ای برادر!».
[محمّد] گفت: پس وارد مکّه شو. اگر جایی مطمئن بود، همان جا می مانی، و گرنه به کوه پایه ها و کوه ها پناه می بری و از شهری به شهری می روی تا ببینی کار مردم، به کجا می انجامد و آن گاه تصمیم می گیری؛ چرا که بهترین زمان برای تصمیم گیری درست و سنجیده، هنگامی است که به استقبال حوادث می روی و دشوارترینِ کارها آن است که به حوادث، پشت کنی.
حسین علیه السلام فرمود: «برادرم! خیرخواهیِ دلسوزانه ای کردی. امیدوارم رأی تو، رأیی محکم و درست باشد».(1)
210. الفتوح: چون محمّد بن حنفیّه نزد او (حسین علیه السلام) آمد، گفت: برادرم! جانم فدایت! تو دوست داشتنی ترین و عزیزترینِ کسان نزد منی. به خدا سوگند که هیچ کس برای دلسوزی و
ص:288
خیرخواهی، سزاوارتر از تو نیست، که تو جان و روح من و بزرگ خاندان و تکیه گاه منی و اطاعت تو، بر گردن من است؛ چرا که خداوند، تو را گرامی داشته و از بزرگان بهشت، قرار داده است. من می خواهم رأیم را به تو گوشزد کنم. آن را از من بپذیر.
حسین علیه السلام فرمود: «آنچه به نظرت رسیده، بگو».
محمّد گفت: می گویم: خود را تا آن جا که می توانی، از یزید بن معاویه و شهرها دور نگه دار و آن گاه نمایندگانت را نزد مردم بفرست و آنان را به بیعت کردن با خودت فرا بخوان. اگر مردم با تو بیعت کردند و از تو پیروی نمودند، خدا را بر این، سپاس می گویی و آن گاه در میان مردم، مانند پیامبر صلی الله علیه و آله و خلفای هدایتگر و هدایت یافتۀ پس از پیامبر صلی الله علیه و آله، امور را در دست می گیری، تا زمانی که خداوند، تو را نزد خود فرا خواند، در حالی که از تو خشنود است و مؤمنان نیز از تو خشنودند، همان گونه که از پدرت و برادرت رضایت داشتند؛ و اگر مردم به دنبال دیگری رفتند، [باز] تو خداوند را بر آن شکر می کنی. به راستی که من می ترسم وارد شهری شوی یا نزد گروهی فرود آیی و آنان با یکدیگر نزاع و ستیز کنند: گروهی طرفدار تو باشند و گروهی بر ضدّ تو و تو در این میان، کشته شوی.
حسین علیه السلام به وی فرمود: «برادرم! به کجا روم؟».
گفت: به سمت مکّه حرکت کن. اگر آن جا برایت امن بود، این، همان است که تو و من، هر دو، دوست می داریم؛ و اگر آن جا ایمن نبود، به سمت شهرهای یمن حرکت کن؛ چرا که مردم آن جا، یاران جد و پدر و برادرت بوده اند. آنان، مردمانی رئوف و دلْرحم اند و شهرهای بزرگ دارند و خردمندترینِ مردمان اند. اگر یمن را محلّی امن یافتی [، اقامت گزین]، وگرنه به سمت کوه پایه ها و کوهستان ها حرکت کن و از شهری به شهری در سفر باش تا ببینی عاقبت مردم، به کجا می انجامد و خداوند، چگونه میان تو و این قوم فاسق، داوری می نماید.
حسین علیه السلام به وی فرمود: «برادرم! به خدا سوگند، اگر در دنیا هیچ پناه و مأوایی نداشته باشم، هرگز با یزید بن معاویه بیعت نمی کنم؛ چرا که پیامبر خدا فرمود: "بار خدایا! در یزید، برکتی قرار مده"».
[راوی] می گوید: محمّد بن حنفیّه، سخن خویش با برادر را قطع نمود و شروع به گریه کرد.
حسین علیه السلام نیز مدّتی با او گریست و آن گاه فرمود: «برادرم! خداوند، تو را پاداش خیر دهد! حقیقتاً برایم خیرخواهی کردی و به صواب و حقیقت، راه نمایی نمودی. امیدوارم که رأی تو، استوار و درست باشد. من تصمیم بر خروج به سمت مکّه دارم و خودم، برادرانم، برادرزاده ها و دوستارانم را برای این کار، مهیّا ساخته ام. نظر آنان، نظر من و تصمیم آنان، تصمیم من است؛ امّا تو - ای
ص:289
برادرم - منعی نیست که در مدینه بمانی و از سوی من مراقب حوادث باشی و چیزی از اخبار آنان را از من پنهان نکنی».(1)
211. الفتوح - در بارۀ وصیّت امام حسین علیه السلام به برادرش محمّد بن حنفیّه -: حسین علیه السلام فرمود: «تو - ای برادرم - منعی نیست که در مدینه بمانی و از سوی من، مراقب امور باشی و چیزی از اخبار آنان را از من مخفی مداری».
راوی می گوید: آن گاه حسین علیه السلام، کاغذ و قلمی خواست و نوشت: «به نام خداوند بخشندۀ مهربان. این است آنچه حسین بن علی بن ابی طالب، به برادرش محمّد بن حنفیّه فرزند علی بن ابی طالب علیه السلام، وصیّت می کند:
ص:290
به راستی که حسین بن علی، شهادت می دهد که جز خدای یگانه، خدایی نیست و همتایی ندارد، و به راستی که محمّد، بنده و فرستادۀ اوست و پیام حق را از جانب او (خدا) آورْد و به راستی که بهشت، حق است و دوزخ، حق است و قیامت، بی شک، خواهد آمد و خداوند، بدن ها [ی خفته] در قبرها را بر خواهد انگیخت.
به درستی که من از روی ناسپاسی و زیاده خواهی و برای فساد و ستمگری، قیام نکردم؛ بلکه برای تحقّق رستگاری و صلاح امّت جدّم پیامبر صلی الله علیه و آله، قیام نمودم.
می خواهم امر به معروف و نهی از منکر نمایم و به سیرۀ جدّم محمّد صلی الله علیه و آله و پدرم علی بن ابی طالب علیه السلام، رفتار کنم....
آن که مرا به حقّانیت می پذیرد، [بداند که] خداوند، سرچشمۀ حق است [و پاداش او را خواهد داد] و اگر کسی در این دعوت، دستِ رد بر من زند، شکیبایی می ورزم تا خداوند، میان من و این گروه، بر پایۀ حقیقت، داوری کند و به حقیقت، حکم دهد، که او بهترینِ داوری کنندگان است.
برادرم! این است وصیّت من به تو. جز از خداوند، توفیق، طلب نمی کنم. بر او توکّل می کنم و به سوی او باز می گردم. درود بر تو و هر آن که از راه درست، پیروی کند! و نیرو و توانی جز از جانب خداوندِ برتر و بزرگ نیست».
[راوی] می گوید: آن گاه حسین علیه السلام نامه را بست و مُهرِ خود را بر آن زد و آن را به برادرش محمّد بن حنفیّه سپرد و با او خداحافظی کرد.(1)
ص:291
212. الإرشاد: حسین علیه السلام آن شب را در منزل خود، باقی ماند و آن، شبِ شنبه، سه روزْ باقی مانده از ماه رجب سال شصت بود. ولید بن عقبه، در این شب، مشغول گرفتن بیعت از پسر زبیر برای یزید و [شاهدِ] امتناع وی بود. پسر زبیر، همان شب از مدینه به سمت مکّه خارج شد. صبحگاهان، ولید، مردانی را در پی او فرستاد. او هشتاد سواره از دوستاران بنی امیّه را در جستجوی او فرستاد؛ ولی به وی دست نیافتند و باز گشتند.
آخرهای روز شنبه، ولید، مردانی را در پی حسین بن علی علیه السلام فرستاد تا در مجلس او حضور یافته، با ولید از طرف یزید بن معاویه بیعت نماید. حسین علیه السلام به آنان فرمود: «تا فردا شود و ببینیم چه می کنیم». آنان آن شب، دست از حسین علیه السلام برداشتند و به وی [برای بیعت] اصرار نکردند.
[امام حسین علیه السلام] همان شب - یعنی شب یکشنبه، دو شبْ مانده از ماه رجب - به سمت مکّه بیرون رفت.(1)
213. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مخنف -: پسر زبیر گفت: «هم اینک نزد شما می آیم» و سپس به خانه اش رفت و پنهان شد. ولید، کسی را در پی او فرستاد و او را در جمع یارانش - که آماده [ی جنگ] بودند - یافتند. ولید، یکسره افراد را به دنبال او می فرستاد.
حسین علیه السلام فرمود: «دست بردارید تا ببینید و ببینیم چه می شود».
پسر زبیر نیز گفت: شتاب نکنید. به من فرصت دهید؛ نزد شما خواهم آمد».
حکومتی ها، آن روز و قسمتی از آن شب را یکسره در حال اصرار و سختگیری بر آن دو بودند و این اصرار، به حسین علیه السلام بیشتر بود.
ولید، دوستانش را به سراغ پسر زبیر فرستاد و او را دشنام دادند و بر سرش فریاد زدند که: ای فرزند زن کاهلی! به خدا سوگند، یا نزد امیر می آیی، یا تو را می کشد.
ص:292
پسر زبیر با همین وضع، تمام روز و اوّل شب را پشت سر گذارد، در حالی که می گفت: الآن می آیم.
وقتی اصرارها فراوان شد، گفت: از این پیگیری و پیک فرستادن های بسیار، به شک افتاده ام.
شتاب نکنید تا کسی را نزد امیر بفرستم و رأی و نظر امیر را برایم بیاورد.
آن گاه برادرش جعفر بن زبیر را فرستاد و او [به ولید] گفت: خدا تو را رحمت کند! از عبد اللّه دست بردار. به راستی که او را با فرستادن پیک فراوان، بی تاب و وحشت زده کرده ای. او فردا به خواست خدا، نزد تو خواهد آمد. به فرستادگانت دستور بده از او دست بر دارند. ولید هم پیغام داد که باز گردند.
پسر زبیر، همان شب از طریق روستای فُرع(1) و در حالی که تنها برادرش جعفر به همراه او بود، بیرون رفت و از راه اصلی، اجتناب کرد - که مبادا کسانی در پی آنان باشند - و به سمت مکّه ره سپار شد.
چون صبح شد، ولید در پی او فرستاد؛ ولی دریافتند که از مدینه خارج شده است. مروان گفت: به خدا سوگند، اگر بتواند به مکّه پا بگذارد! مردانی در پی او بفرست.
ولید، گروهی هشتاد نفره را در جستجوی او فرستاد؛ ولی او را نیافتند و باز گشتند.
حکومتی ها که گرفتار گریختن عبد اللّه بن زبیر بودند، در آن روز، از حسین علیه السلام غافل شدند تا شب شد. [ولید] شب هنگام، مردانی را نزد حسین علیه السلام فرستاد و [حسین علیه السلام] فرمود: «صبح شود؛ ببینیم و ببینید چه می شود».
آنان شب [از حسین علیه السلام] دست برداشتند و اصرار نکردند. حسین علیه السلام همان شب، یعنی شب یکشنبه، دو روز مانده به پایان ماه رجب سال شصت، از مدینه بیرون رفت و پسر زبیر، یک شب قبل، یعنی شب شنبه، بیرون رفته بود.(2)
ص:293
214. البدایة و النهایة - به نقل از ابو مخنف -: ولید به دنبال عبد اللّه بن زبیر فرستاد و او از بیعت، سر باز زد و یک شبانه روز، آنان را معطّل کرد. سپس به همراه یاران و برادرش جعفر، به سمت مکّه ره سپار شد و راه فُرع را برگزید. ولید، سوارانی را به دنبال او فرستاد؛ ولی ردّ او را پیدا نکردند و باز گشتند....
امّا حسین بن علی علیه السلام، ولید به خاطر پیگیری کار پسر زبیر، از او باز ماند و هر گاه به دنبال ایشان می فرستاد، می فرمود: «تا ببینی و ببینیم». آن گاه فرزندان و خاندانش را جمع کرد و شب یکشنبه، دو شب مانده از ماه رجب سال شصت، یک شب پس از خروج پسر زبیر، حرکت کرد و هیچ یک از بستگانش جز محمّد بن حنفیّه در مدینه باقی نماند.(1)
215. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): حسین علیه السلام و عبد اللّه بن زبیر، همان شب به سمت مکّه ره سپار شدند. مردم، روز بعد، برای بیعت با یزید، حاضر شدند. سراغ حسین علیه السلام و پسر زبیر را گرفتند؛ ولی آنان را نیافتند.
مِسوَر بن مَخرَمه گفت: ابا عبد اللّه علیه السلام عجله کرد و اکنون پسر زبیر، نظر او را بر می گرداند و او را به سوی عراق روانه می کند تا خودش تنها، مکّه را در اختیار بگیرد.(2)
ص:294
216. تاریخ الطبری - به نقل از عقبة بن سَمعان، غلام رَباب، دختر امرؤ القیس کلبی، همسر امام حسین علیه السلام -: ما به راه افتادیم و راه اصلی را در پیش گرفتیم. خاندان حسین علیه السلام به ایشان گفتند:
خوب است راه عمومی را ترک کنی - چنان که پسر زبیر انجام داد -، تا جستجوگران به تو نرسند.
فرمود: «نه! به خدا سوگند، از راه اصلی جدا نمی شوم تا خداوند، آنچه را دوست دارد، مقدّر فرماید».(1)
217. تاریخ الطبری - به نقل از ابو سعد مَقبُری -: به حسین علیه السلام نگاه کردم، در حالی که وارد مسجد مدینه می شد. او راه می رفت و بر دو مرد، تکیه داشت. تکیه اش را گاهی بر این و گاهی بر آن می افکند و این شعرِ [یزید] پسر مُفَرِّغ را بر زبان داشت:
من، شترچران ها را در صبح دمان نترسانده ام
با شبیخون زدن، و مرا یزید [بن مُفَرِّغ] نخوانند،
در آن روزی که از ترس، دست در دست ظلم بگذارم
و از کمین مرگ، [هراسان] کنار بکشم.
با خود گفتم: به خدا سوگند، این دو بیت را بر زبان نرانْد، مگر آن که می خواهد کاری مهم انجام دهد. دو روز نگذشت که خبردار شدم به سمت مکّه ره سپار شده است.(2)
218. الفتوح - در بارۀ خارج شدن امام حسین علیه السلام از مدینه -: او حرکت می کرد و این آیه را می خواند: «از آن دیار، با ترس و هراس، بیرون رفت و اوضاع را می پایید. گفت: پروردگارا! مرا از قوم ستمگر، رهایی بخش»(3).
ص:295
پسر عمویش مسلم بن عقیل بن ابی طالب، به وی گفت: ای پسر دختر پیامبر خدا! اگر از راه اصلی کناره گیری و راهی دیگر انتخاب کنیم - چنان که عبد اللّه بن زبیر انجام داد -، بهتر است.
می ترسیم جستجوگرانِ حکومتی، به ما برسند.
حسین علیه السلام به وی فرمود: «نه - به خدا -، ای پسر عمو! هرگز از این راه، جدا نمی شوم، تا آن که خانه های مکّه را ببینم، یا خداوند، آنچه را دوست می دارد و از آن خشنود است، مقدّر فرماید».
آن گاه حسین علیه السلام شعر یزید بن مُفَرِّغ حِمیَری را به زبان آورد:
«من شترچران ها را در صبح دمان نترسانده ام
با شبیخون زدن، و مرا یزید [بن مُفَرِّغ] نخوانند،
در آن روزی که از ترس، دست در دست ظلم بگذارم
و از کمین مرگ، [هراسان] کنار بکشم».(1)
219. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مخنف -: وقتی حسین علیه السلام به سمت مکّه ره سپار شد، [این آیه را] تلاوت کرد: «از آن دیار، با ترس و هراس، بیرون رفت و اوضاع را می پایید. گفت: پروردگارا! مرا از قوم ستمگر، رهایی بخش».(2)
220. الإرشاد: حسین علیه السلام به سمت مکّه ره سپار شد، در حالی که [این آیه را] می خواند: «از آن دیار، با ترس و هراس، بیرون رفت و اوضاع را می پایید. گفت: پروردگارا! مرا از قوم ستمگر، رهایی بخش».
او راه اصلی را در پیش گرفت. خانواده اش به وی گفتند: اگر از راه اصلی صرف نظر کنی - چنان که پسر زبیر انجام داد -، [بهتر است] تا مبادا جستجوگرانِ حکومتی به تو برسند.
فرمود: «نه! به خدا سوگند، هرگز از این راه، جدا نمی شوم تا خداوند، آنچه را می خواهد،
ص:296
مقدّر فرماید».(1)
221. تاریخ الطبری - به نقل از عون بن ابی جُحَیفه -: خروج حسین علیه السلام از مدینه به سوی مکّه روز یکشنبه، دو شبْ باقی مانده از ماه رجب سال شصت بود و شب جمعه، سه شب از ماه شعبانْ گذشته، وارد مکّه شد و باقی ماندۀ ماه شعبان و ماه های رمضان، شوّال و ذی قعده را در مکّه اقامت کرد. آن گاه در هشتم ذی حجّه، روز سه شنبه، روز ترویه و در همان روزی که مسلم بن عقیل در کوفه قیام نموده بود، از مکّه خارج شد.(2)
222. الفتوح: [حسین علیه السلام] در دل شب، به همراه خاندانش به سوی مکّه به راه افتاد و این، در حالی بود که سه روز از ماه شعبان سال شصت، گذشته بود.(3)
ر. ک: ص 268 (رخدادهای میان امام علیه السلام و ولید برای بیعت گرفتن).
223. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مخنف -: حسین علیه السلام با فرزندان، برادران، برادرزاده ها و تمام خانواده اش بجز محمّد بن حنفیّه، بیرون رفت.(4)
224. الأخبار الطوال: حسین علیه السلام نیز به سمت مکّه ره سپار شد و دو خواهرش: زینب و امّ کلثوم، و برادرزاده هایش و برادرانش: ابو بکر، جعفر و عبّاس، و تمام بستگانش که در مدینه بودند، جز برادرش محمّد بن حنفیّه، همراه ایشان بودند.(5)
ص:297
225. الأمالی، صدوق - به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام صادق، از پدرش، از جدّش امام زین العابدین علیهم السلام -: حسین علیه السلام خواهرانش و دخترش و برادرزاده اش قاسم بن حسن بن علی را بر مَحمل، سوار کرد. سپس با بیست و یک مرد از یاران و خانواده اش از جمله: ابو بکر بن علی، محمّد بن علی، عثمان بن علی، عبّاس بن علی، عبد اللّه بن مسلم بن عقیل، علی اکبر و علی اصغر(1)، ره سپار شد.(2)
226. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی - از امام حسین علیه السلام، در سخنانش به برادرش محمّد بن حنفیّه -: من تصمیم رفتن به مکّه را دارم و برای این سفر، خودم، برادرانم، برادرزاده هایم و شیعیانم را آماده ساخته ام؛ آنان را که رأی و نظرشان، رأی و نظر من است، و تو - ای برادر - مانعی ندارد که در مدینه بمانی و از جانب من مراقب اوضاع باشی و چیزی از کارهای آنان را از من مخفی مداری.(3)
227. تاریخ الطبری - در بارۀ حوادث سال شصت هجری -: در این سال، یزید، ولید بن عُتبه را از حکومت مدینه برکنار کرد. این برکناری، در ماه رمضان بود و به جای وی، عمرو بن سعید اشدَق را گمارد. عمرو بن سعید بن عاص (اشدَق)، در ماه رمضان، وارد مدینه شد.(4)
228. البدایة و النهایة: در این سال - یعنی سال شصت هجری - در ماه رمضان، یزید بن معاویه، ولید بن عُتبه را به سبب کوتاهی هایش، از حکومت مدینه برکنار کرد و حکومت مدینه را به عمرو بن سعید بن عاص، نایب مکّه، سپرد. عمرو در ماه رمضان، وارد مدینه شد.(5)
ص:298
229. المحاسن و المساوئ: عمرو بن سعید بن عاص، در ماه رمضان به عنوان امیر مدینه و نیز امیر مراسم حج، وارد مدینه شد و ولید بن عُتبه برکنار گشت.(1)
ص:299
230. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مخنف -: [حسین علیه السلام] چون وارد مکّه شد، [این آیه را] تلاوت کرد:
«چون به سوی [شهر] مدین رو نهاد، گفت: امید است پروردگارم مرا به راه راست، هدایت کند»(1).(2)
231. الفتوح: حسین علیه السلام راه پیمود و چون به مکّه مُشرِف گشت و کوه های شهر را از دور دید، شروع به تلاوت این آیه کرد: «چون به سوی [شهر] مَدیَنْ رو نهاد، گفت: امید است پروردگارم مرا به راه راست، هدایت کند». حسین علیه السلام وارد مکّه شد و مردمان مکّه، بسیار شادمان شدند. مردم، صبح و شام، نزد او رفت و آمد داشتند و این بر عبد اللّه بن زبیر، گران آمد؛ چرا که امید داشت مردم مکّه با وی بیعت کنند. وقتی حسین علیه السلام وارد مکّه شد، این بر او گران آمد؛ لیکن آنچه را که در دل داشت، برای حسین علیه السلام آشکار نمی کرد. وی با ایشان رفت و آمد داشت، در نماز ایشان شرکت می کرد، نزد ایشان می نشست و به سخنان ایشان گوش می داد؛ ولی با این همه، می دانست که تا حسین علیه السلام در مکّه هست، کسی از مردم مکّه با او بیعت نمی کند؛ زیرا جایگاه حسین علیه السلام در نزد مردمان مکّه، بسی بالاتر از جایگاه پسر زبیر بود.(3)
232. تاریخ الطبری - به نقل از عقبة بن سمعان -: حسین علیه السلام آمد تا به مکّه رسید. مردمان مکّه شروع
ص:300
کردند به رفت و آمد با ایشان و نزد ایشان می آمدند. همچنین عمره گزاران و مردمانِ سایر شهرها نزد ایشان می آمدند.
پسر زبیر نیز در مکّه، ملازم کعبه بود و تمام روز را در مسجد الحرام نماز می گزارد و طواف می کرد و به همراه بازدید کنندگان، نزد حسین علیه السلام می آمد. گاه هر روز و گاه یک روز در میان، نزد ایشان می آمد و همیشه برای نظر دادن، [مردم را] به حسین علیه السلام احاله می داد.
حسین علیه السلام برای پسر زبیر، سنگین ترینِ خلق خدا بود؛ زیرا می دانست مردم مکّه تا وقتی که ایشان در آن شهر است، با او بیعت نمی کنند و از او پیروی نخواهند کرد؛ چرا که حسین علیه السلام در نزد مردم مکّه، عزیزتر و گرامی تر از پسر زبیر بود و فرمانش مُطاع تر از او بود.(1)
233. الأخبار الطوال: حسین علیه السلام راه پیمود تا به مکّه رسید و در شِعب علی، فرود آمد. مردم به رفت و آمد با ایشان پرداختند و حلقه حلقه نزد ایشان گرد می آمدند و عبد اللّه بن زبیر را رها کردند؛ همانان که پیش از ورود حسین علیه السلام، نزد پسر زبیر گرد می آمدند.
این اتّفاق، پسر زبیر را ناراحت کرد و دانست که تا حسین علیه السلام در آن شهر است، مردم گِرد او نخواهند آمد. از این رو، صبح و شام، نزد حسین علیه السلام می آمد.(2)
234. تهذیب الکمال: حسین علیه السلام و عبد اللّه بن زبیر، وارد مکّه شدند. حسین علیه السلام به خانۀ عبّاس بن عبد المطّلب فرود آمد. پسر زبیر، یک بُرد یمنی پوشید و ملازم حجر اسماعیل شد و مردم را بر ضدّ بنی امیّه تحریک می کرد.(3)
235. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی - به نقل از احمد بن اعثم کوفی -: حسین علیه السلام در منطقۀ بالای مکّه
ص:301
فرود آمد و در آن جا چادری بزرگ برپا کرد. عبد اللّه بن زبیر نیز در منزلش در قیقِعان(1) فرود آمد.
سپس حسین علیه السلام به خانۀ عبّاس رفت و عبد اللّه بن عبّاس، ایشان را بدان جا برد. در آن هنگام، فرماندار مکّه از جانب یزید، عمر بن سعد بن ابی وقّاص(2) بود. حسین علیه السلام مؤذّنی را به پا داشت تا با صدای بلند، اذان بگوید و مردم را به نماز فرا خواند.
ابن سعد ترسید که حاجیان به سمت حسین علیه السلام کشیده شوند؛ چون رفت و آمد فراوانِ مردم را از تمام نقاط جهان با ایشان دید. بدین جهت به سمت مدینه حرکت کرد و جریان را برای یزید نوشت.(3)
236. البدایة و النهایة: چون مردم از مرگ معاویه و جانشینیِ یزید، باخبر شده بودند، گروه گروه بر حسین علیه السلام وارد می شدند، اطراف ایشان می نشستند و به سخنانش گوش فرا می دادند؛ امّا پسر زبیر در کنار کعبه یکسر به نماز مشغول بود و در این میان، گهگاه به همراه مردم، نزد حسین علیه السلام می رفت. او با بودن حسین علیه السلام در مکّه نمی توانست در جهت اهداف درونی خود، قدمی بر دارد؛ چون احترام مردم را به حسین علیه السلام و این که مردم، حسین علیه السلام را بر وی مقدّم می کنند، می دانست.
همچنین مأموران مخفی و فرستادگانی به دنبال او وارد مکّه شدند؛ ولی خداوند، او را بر آنان پیروز گردانید - چنان که پیش از این گذشت -.
مأموران مخفی، با سرافکندگی، از مکّه باز گشتند و عبد اللّه بن زبیر بر یزیدیانی که قصد نابودی او را داشتند، پیروز شد. برادرش عَمرو را کتک زد و او را به زندان افکنْد و قصاص کرد و به او اهانت نمود.
در این هنگام، موقعیت پسر زبیر در شهرهای حجاز، بالا رفت و آوازه اش بلند شد؛ ولی با این همه موقعیتی مانند حسین علیه السلام نزد مردم نداشت؛ بلکه تمایل مردم، به جانب حسین علیه السلام بود؛ چرا که او آقا و بزرگ و پسر دختر پیامبر خدا بود و بر روی زمین، کسی هم شأن و هم تراز او نبود.
ص:302
البتّه دولت یزیدی یکسر با او دشمنی می کرد.(1)
237. تهذیب الکمال: حسین علیه السلام [قاصدی] به مدینه فرستاد و از بنی عبد المطّلب، آنان که با او کوچ نکرده بودند، بر او وارد شدند و آنان، نوزده مرد و زنان و کودکان از جمله: خواهران امام حسین علیه السلام، دختران وی و زنان آنها بودند. محمّد بن حنفیّه نیز به دنبال آنان حرکت کرد و در مکّه به حسین علیه السلام رسید. محمّد بن حنفیّه به امام حسین علیه السلام اعلام داشت که خروج در این زمان، مناسب نیست؛ ولی حسین علیه السلام این نظر را نپذیرفت. محمّد بن حنفیّه فرزندانش را نگه داشت و هیچ یک را با حسین علیه السلام نفرستاد، تا بدان جا که حسین علیه السلام در دلش از محمّد، ناراحت شد و فرمود:
«فرزندانت را از جایی که من در آن آسیب می بینم، باز می داری؟!».
محمّد گفت: دوست نمی دارم به شما و آنها آسیبی برسد، گرچه مصیبت شما برای ما از همه عظیم تر است.(2)
ر. ک: ص 558 (مخالفان رفتن امام علیه السلام به سمت
عراق/محمّد بن حنفیّه).
ص:303
238. تاریخ الطبری - به نقل از محمّد بن بِشْر هَمْدانی -: شیعیان در منزل سلیمان بن صُرَد، گرد آمدند. از هلاکت معاویه سخن گفتیم و خداوند را بر آن، حمد نمودیم. سلیمان بن صُرَد به ما گفت: به راستی که معاویه به هلاکت رسید و حسین علیه السلام از بیعت با آنان خودداری کرده است و به سمت مکّه ره سپار شده است. شما، شیعیان او و شیعیان پدر او هستید. اگر در خود می بینید که او را یاری دهید و با دشمنانش نبرد کنید، برایش نامه بنویسید و اگر بیم دارید که سست و پراکنده شوید، او را نسبت به خود، امیدوار مسازید.
گفتند: هرگز؛ بلکه با دشمنانش نبرد می کنیم و جان خود را در راهش فدا می کنیم.
گفت: پس برایش نامه بنویسید.
آن گاه این چنین نامه نوشتند:
«به نام خداوند بخشندۀ مهربان. به حسین بن علی، از: سلیمان بن صُرَد،(1) مُسَیَّب بن نَجَبه،(2)رِفاعة بن شدّاد،(3) حبیب بن مظاهر،(4) و شیعیان او از مؤمنان و مسلمانان کوفه.
ص:304
درود بر شما! به راستی که ما خداوند یگانه را حمد می گوییم. امّا بعد، ستایش، خدایی را که دشمن جبّار و سرکش تو را در هم شکست؛ دشمنی که در بدی کردن بر این امّت، شتاب کرد و زمام امور را به زور، به دست گرفت، ثروت های عمومی را غصب کرد و بدون رضایت امّت، بر آنان حکومت نمود. آن گاه بهترین های امّت را به شهادت رسانید و اشرار را رها کرد و ثروت الهی را میان ثروتمندان و زورمداران، قسمت کرد. از رحمت خدا دور باد، چنان که ثمود، دور شدند!
اینک ما، پیشوایی نداریم. به سوی ما روی آور. امید است که خداوند، ما را به واسطۀ شما بر محور حقیقت، گرد آورد. نعمان بن بشیر، در قصرِ حکومتی است؛ ولی ما در نماز جمعه و مراسم عید او، حاضر نمی شویم. اگر به ما خبر رسد که شما به سمت ما می آیید، او را از قصر، بیرون می کنیم تا به خواست خدا، به شام برود. درود و سلام خدا بر شما باد!».
آن گاه نامه را با عبد اللّه بن سَبعِ هَمْدانی و عبد اللّه بن وال، روانه کردیم و به آنان دستور دادیم با سرعت، حرکت کنند. آن دو از کوفه حرکت کردند و با شتاب، راه پیمودند تا خود را دهم ماه رمضان در مکّه به حسین علیه السلام رساندند. پس از آن، دو روز صبر کردیم. سپس قیس بن مُسهِر صیداوی، عبد الرحمان بن عبد اللّه بن کَدِنِ ارحَبی و عُمارَة بن عُبَید سَلولی(1) را به سوی وی روانه ساختیم و آنان با خود، پنجاه و سه نامه از جانب یک نفر، یا دو نفر یا چهار نفر بُردند. دو روز دیگر، صبر کردیم. آن گاه هانی بن هانیِ سَبیعی و سعید بن عبد اللّه حَنَفی را فرستادیم و این نامه را همراهشان کردیم: «به نام خداوند بخشندۀ مهربان. به حسین بن علی، از طرف شیعیانش از مؤمنان و مسلمانان. امّا بعد، به سوی ما بشتاب. به راستی که مردم، انتظار شما را می کشند و نظری به غیر شما ندارند. پس بشتاب، بشتاب. درود بر شما!».
همچنین شَبَث بن رِبعی، حَجّار بن ابجَر، یزید بن حارث بن یزید بن رُوَیم، عَزْرَة بن قیس، عمرو بن حَجّاج زُبَیدی و محمّد بن عُمَیر تمیمی، این نامه را نوشتند: «امّا بعد، آستانۀ شهر، سرسبز است و میوه ها رسیده و آب ها فراوان اند.(2) پس هر گاه اراده کردی، بر لشکری آماده،
ص:305
فرود آی. درود بر شما!».
نامه های بسیاری نزد ایشان جمع شد. پس نامه ها را خواند و از پیک ها در بارۀ مردم، پرسش کرد.(1)
239. الفتوح: شیعیان در منزل سلیمان بن صُرَدِ خُزاعی اجتماع کردند. وقتی جمعیت بسیار شد، سلیمان برای خطابه به پا خاست. او خداوند را حمد کرد و ثنای او گفت و بر پیامبر صلی الله علیه و آله و خاندانش درود فرستاد. آن گاه از امیر مؤمنان علی بن ابی طالب علیه السلام، یاد کرد و برای او رحمت الهی، طلب کرد و از مناقب شریفش یاد کرد و سپس گفت: ای جماعت شیعه! شما می دانید که معاویه به سوی پروردگارش رفت و بر کرده های خود، وارد شد و خداوند - تبارک و تعالی - جزای کردارش را از
ص:306
خیر و شر خواهد داد. فرزند او، یزید - که خدا، خوارترش گرداند - به جای او به حکومت نشسته و حسین بن علی علیه السلام با او مخالفت کرده و از ترس طاغوت های خاندان ابو سفیان، به مکّه آمده است. شما، شیعیان او هستید و پیش از او، شیعیان پدر او بودید. امروز، او به یاری شما نیازمند است. اگر در خود می بینید که او را یاری دهید و با دشمنانش نبرد کنید، برایش نامه بنویسید؛ ولی اگر از سستی و اختلاف خود، هراس دارید، او را به خود، امیدوار مسازید.
جمعیت گفتند: حتماً او را یاری می کنیم و با دشمنانش می جنگیم. جانمان را در راهش فدا می کنیم تا به خواسته اش برسد.
آن گاه سلیمان بن صُرَد، از آنان عهد و پیمان گرفت که نیرنگ نمی زنند و عهد خود را نخواهند شکست. سپس گفت: هم اینک برایش نامه ای از طرف این جمعیت بنویسید و آنچه را گفتید، در آن، قید کنید و از او درخواست کنید که به سمت شما بیاید.
گفتند: آیا کافی نیست تو نامه ای بنویسی؟
گفت: نه؛ بلکه باید همۀ شما بنویسید.
[راوی] می گوید: آن گروه برای حسین بن علی علیه السلام، چنین نوشتند: «به نام خداوند بخشندۀ مهربان. به حسین بن علی، از طرف سلیمان بن صُرَد، مُسَیَّب بن نَجَبه، حبیب بن مظاهر، رِفاعة بن شَدّاد، عبد اللّه بن وال و گروهی از شیعیان مؤمن او.
امّا بعد، ستایش، خداوندی را که دشمن تو و دشمن پدرت را در هم شکست؛ آن جبّارِ سرکشِ غاصبِ ستمگر را که این امّت را نابود و پراکنده ساخت و بدون رضایت آنان، بر آنان حکومت کرد. نیکان آنها را کشت و اشرار آنها را باقی گذارد. از رحمت خدا دور باد، چنان که ثمود از رحمت خدا دور است!
به ما خبر رسیده که فرزندِ ملعون او، بدون مشورت و اجماع امّت و با ناآگاهی از حدیث ها [ی پیامبر صلی الله علیه و آله]، به حکومت نشسته است. ما به همراه شما نبرد می کنیم و جانمان را در راه شما فدا می سازیم. به سمت ما بیا، با سُرور و شادمانی، در امنیت و برکت، استوار و آقا، فرمانده فرمان بردار، امام و پیشوای هدایت پیشه؛ چرا که ما را امام و امیری جز نعمان بن بشیر نیست و او در قصرِ حکومتی، تنها و منزوی است. کسی در نماز جمعه اش شرکت نمی کند و کسی به همراه او به نماز عید نمی رود و کسی به وی مالیات نمی پردازد. او فرا می خواند؛ ولی کسی جوابش را نمی دهد. فرمان می دهد؛ ولی کسی اطاعتش نمی کند. اگر به ما خبر رسد که شما به سوی ما می آیی، او را بیرون می کنیم که روانۀ شام شود. پس به سوی ما بشتاب. امید است خداوند ما را به واسطۀ شما بر محور حقیقت، مجتمع گرداند. سلام و رحمت و برکت خدا بر تو - ای پسر پیامبر
ص:307
خدا - و نیرویی جز از جانب خدای برتر و بزرگ نیست».
آن گاه نامه را بست و مهر نمود و آن را به عبد اللّه بن سَبعِ هَمْدانی و عبد اللّه بن مِسمَع بَکری سپرد و آنها را به سوی حسین بن علی علیه السلام روانه کردند.
حسین علیه السلام نامۀ کوفیان را خواند و سکوت کرد و پاسخ آنها را نداد. پس از آن، قیس بن مُسهِر صیداوی، عبد الرحمان بن عبد اللّه ارحَبی و عُمارة بن عُبَیدِ سَلولی و عبد اللّه بن وال تمیمی، با حدود یکصد و پنجاه نامه بر ایشان وارد شدند و هر نامه از جانب دو نفر، یا سه نفر و یا چهار نفر بود که از او برای آمدن، دعوت کرده بودند. حسین علیه السلام در کار، درنگ می کرد و به آنان پاسخ نمی گفت.
پس از آن، هانی بن هانیِ سبیعی و سعید بن عبد اللّه حَنَفی، با این نامه که آخرین نامۀ کوفیان است، بر او وارد شدند: «به نام خداوند بخشندۀ مهربان. به حسین بن علی امیر مؤمنان، از جانب شیعیانش و شیعیان پدرش. امّا بعد، پس به سوی ما بشتاب. مردم، انتظار می کشند و نظری به غیر شما ندارند. بشتاب، بشتاب، ای پسر دختر پیامبر خدا! باغ ها سرسبزند، میوه ها رسیده اند، زمین، بارور شده و درختان به بار نشسته اند. هر گاه اراده کردی، بر ما فرود آی، که بر لشکری آماده، فرود می آیی. سلام و رحمت و برکات خدا بر تو و بر پدرت باد!».
حسین علیه السلام به هانی و سعید بن عبد اللّه حَنَفی فرمود: «بگویید چه کسانی بر این نامه توافق کرده اند؟».
گفتند: ای امیر مؤمنان! شَبَث بن رِبعی، حَجّار بن ابجَر، یزید بن حارث، یزید بن رُوَیم، عروة بن قیس، عمرو بن حَجّاج و محمّد بن عُمَیر بن عُطارِد، بر این نامه توافق کرده اند.
[راوی] می گوید: در این هنگام، حسین علیه السلام برخاست، وضو گرفت و دو رکعت نماز در میان رکن و مقام به جا آورد و چون از نمازْ فارغ شد، از خداوند، در بارۀ آنچه کوفیان نوشته اند، طلب خیر کرد و نمایندگان آنها را جمع کرد و به آنان فرمود: «جدّم پیامبر خدا را در خواب دیدم که مرا به کاری فرمان داد. من، آن را انجام می دهم. خداوند، تصمیم مرا خیر گرداند، که او ولیّ این کارها و توانا بر آنهاست، إن شاء اللّه تعالی».(1)
ص:308
______________
ص:309
240. الأخبار الطوال: چون خبر مرگ معاویه و خارج شدن حسین بن علی علیه السلام به سوی مکّه، به کوفیان رسید، گروهی از شیعیان در منزل سلیمان بن صُرَد اجتماع کردند و توافق کردند که نامه ای برای حسین علیه السلام بنویسند و از او بخواهند به سوی آنان بیاید تا حکومت را به وی بسپارند و نعمان بن بشیر را بر کنار کنند. سپس این مطلب را نوشتند و نامه را همراه عبید اللّه بن سُبَیع هَمْدانی و عبد اللّه بن وَدّاک سُلَمی فرستادند. آنان حسین علیه السلام را در مکّه در دهم ماه رمضان، ملاقات کردند و نامه را به ایشان رساندند.
حسین علیه السلام هنوز آن روز را به پایان نرسانده بود که بِشر بن مُسهِر صیداوی و عبد الرحمان بن عُبَید ارحَبی بر ایشان وارد شدند و به همراه آنان، پنجاه نامه از بزرگان کوفه و رؤسای قبایل بود و هر نامه از سوی دو، سه و یا چهار نفر و بیشتر بود.
چون روز دیگر شد، هانی بن هانیِ سبیعی و سعید بن عبد اللّه خَثعَمی رسیدند که به همراه آنان نیز پنجاه نامه بود.
چون شب شد، سعید بن عبد اللّه ثقفی وارد شد و به همراه او یک نامه از سوی شَبَث بن رِبِعی، حَجّار بن ابجَر، یزید بن حارث، عَزرَة بن قیس، عمرو بن حَجّاج و محمّد بن عُمَیر بن عُطارِد بود.
اینان، رؤسای کوفیان بودند.
در این روزها نامه های کوفیان، پی در پی می رسید و نامه ها به اندازۀ دو خورجین شد.(1)
241. الفخریّ: چون [امام حسین علیه السلام] در مکّه مستقر شد، خبر امتناع ایشان از بیعت با یزید، به کوفیان رسید. مردم کوفه از بنی امیّه دل خوشی نداشتند، بویژه از یزید که دارای روشی زشت بود و
ص:310
آشکارا مرتکب معاصی و زشتی ها می شد.
از این رو، باب نامه نگاری را با حسین علیه السلام گشودند و نامه های بسیار برایش نوشتند و از ایشان برای آمدن به کوفه دعوت کردند و نوشتند که ایشان را بر ضدّ بنی امیّه یاری خواهند داد و بر این کار، هم قسم شده اند. آنان، نامه های بسیار و پی در پی با این مضمون، ارسال داشتند.(1)
242. تذکرة الخواصّ - به نقل از واقدی -: چون حسین علیه السلام در مکّه مستقر شد و کوفیان از آن آگاه شدند، برای ایشان چنین نوشتند: به راستی که ما خود را وقف تو کرده ایم و در نمازِ والیان شرکت نمی کنیم. پس بر ما فرود آی که ما یکصد هزار نفریم. ستم در میان ما، همگانی شده و به غیر کتاب خدا و سنّت پیامبر صلی الله علیه و آله، با ما رفتار می شود و ما امیدواریم که خداوند، ما را به واسطۀ شما بر محور حقیقت، مجتمع گرداند و ستم را به واسطۀ شما از ما دور سازد؛ چرا که شما به حکومت، سزاوارتر از یزید و پدر او هستید؛ یزیدی که ثروت این امّت را غصب کرد، می گساری کرد، اهل تنبور و بوزینه باز است و دین را به بازی گرفته است.(2)
243. تاریخ الیعقوبی: حسین علیه السلام به مکّه رفت و چند روز از اقامتش در مکّه گذشت که مردم عراق برایش نامه نوشتند و نمایندگان پی در پی به سویش روانه کردند، و آخرین نامه ای که به ایشان رسید، نامه ای بود که هانی بن ابی هانی و سعید بن عبد اللّه خثعمی [، با این مضمون] آورده بودند: «به نام خداوند بخشندۀ مهربان. به حسین بن علی، از طرف شیعیان مؤمن و مسلمانش. امّا بعد، به سوی ما بشتاب. به راستی که مردم، انتظار شما را می کشند و پیشوایی جز شما ندارند. شتاب کنید، شتاب کنید. والسلام!».(3)
ص:311
244. تاریخ الطبری - به نقل از عمّار دُهْنی، از امام باقر علیه السلام -: حسین علیه السلام به دنبال پسر عمویش، مسلم بن عقیل، فرستاد و به وی پیغام داد: به سمت کوفه حرکت کن و در بارۀ نامه هایی که به من نوشته اند، بررسی کن، که اگر این نامه ها حقیقت دارند، به سمت آنان حرکت کنیم.(1)
245. أنساب الأشراف: قاصدان، پی در پی آمدند و نزد او (حسین علیه السلام) اجتماع کردند و ایشان به آخرین نامۀ آنان پاسخ داد و به آنان اعلام نمود که مسلم بن عقیل بن ابی طالب را فرستاده تا اوضاع و احوال را بررسی کند و وضعیت مردم و رأی و نظر آنان را برایش بنویسد.(2)
246. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مخارق راسبی -: حسین علیه السلام، مسلم بن عقیل را فرا خواند و او را به همراه قیس بن مُسهِر صیداوی، عُمارة بن عُبَید سَلولی و عبد الرحمان بن عبد اللّه بن کَدِن ارحَبی به سمت کوفه روانه کرد. وی را به پروا کردن از خدا، مخفی نگه داشتن مسئله و مهربانی با مردم، سفارش کرد [و فرمود] که اگر دید مردم، اتّحاد و یک پارچگی دارند، به سرعت به وی خبر دهد.(3)
247. الأخبار الطِّوال: حسین علیه السلام برای همۀ آنان، یک نامه نوشت و آن را به هانی بن هانی و سعید بن عبد اللّه سپرد. متن نامه، چنین است: «به نام خداوند بخشندۀ مهربان. از حسین بن علی، به هر یک از دوستان و شیعیانم در کوفه که این نامه به وی می رسد. سلام بر شما! امّا بعد، نامه های شما به دستم رسید و از علاقه مندی تان به آمدنم نزد شما، خبردار شدم. اینک برادر و پسر عمو و فردی مورد اعتماد از خاندانم، [یعنی] مسلم بن عقیل را به سوی شما می فرستم تا واقعیت امور را به دست آورد و برای من از آنچه در بارۀ اجتماع و اتّحاد شما دستگیرش می شود، بنویسد. اگر
ص:312
واقعیت، چنان بود که در نامه ها نوشته بودید و نمایندگانِ شما به من خبر دادند، به زودی بر شما وارد می شوم، اگر خدا بخواهد. والسلام!».
مسلم بن عقیل به همراه حسین علیه السلام از مدینه به مکّه آمده بود. حسین علیه السلام به وی فرمود: «پسر عمو! در نظر دارم به کوفه ره بسپاری و در آنچه مردمِ آن جا بر آن اجتماع کرده اند، بنگری. اگر واقعیت، چنان بود که نامه هایشان خبر می دهد، به سرعت برایم نامه بنویس تا در اسرع وقت، خودم را به تو برسانم؛ و اگر جز آن بود، به سرعت، باز گرد».(1)
248. تاریخ الطبری - به نقل از محمّد بن بِشْر هَمْدانی -: [حسین علیه السلام] به همراه هانی بن هانیِ سبیعی و سعید بن عبد اللّه حَنَفی - که آخرین فرستادگان کوفیان بودند -، نامه ای فرستاد: «به نام خداوند بخشندۀ مهربان. از حسین بن علی، به جمعیت مؤمنان و مسلمانان. امّا بعد، هانی و سعید، نامه های شما را برایم آوردند و این دو، آخرین فرستادگان شما به سوی من بودند. تمام داستان و آنچه را بازگو کرده بودید، دانستم و سخن تمامتان، این بود که: ما را پیشوایی نیست. نزد ما بیا.
شاید خداوند به واسطۀ تو، ما را بر محور حق و راستی، متّحد گرداند.
به راستی که برادر و پسر عمو و فرد مورد اعتمادم را از خاندانم، به سوی شما فرستادم و به وی دستور دادم تا شرح احوال و آرا و مسائلتان را برایم بنویسد. اگر برایم نوشت که رأی اکثریت و نخبگان و خردمندانِ شما، آن گونه است که فرستادگانِ شما بازگو کردند و در نامه هایتان خواندم، به زودی به سوی شما می آیم، اگر خدا بخواهد.
به جانم سوگند که پیشوا نیست، مگر کسی که عامل به کتاب خدا، پایبند به انصاف، ملتزم به حقیقت و سرسپردۀ ذات خداوند باشد. والسلام!».(2)
ص:313
249. الفتوح: گزارش نامۀ حسین بن علی علیه السلام به کوفیان [، این است]: «به نام خداوند بخشندۀ مهربان. از حسین بن علی، به جماعت مؤمنان. سلام بر شما! امّا بعد، هانی بن هانی و سعید بن عبد اللّه، نامه های شما را برایم آوردند و آن دو، آخرین فرستادگان شما به سوی من بودند. آنچه را که گفتید و نوشتید، دانستم و در آنچه می پسندید، کوتاهی نخواهم کرد. اینک برادر، پسر عمو و فرد مورد اعتمادم از خاندانم، [یعنی] مسلم بن عقیل بن ابی طالب را به سوی شما فرستادم و به وی دستور دادم که شرح احوال و آرای شما و رأی خردمندان و نخبگان شما را برایم بنویسد و او ره سپار به سوی شماست، إن شاء اللّه. والسلام! و نیرویی جز از جانب خداوند نیست.
اگر شما آن گونه بودید که فرستادگانِ شما خبر داده اند و در نامه هایتان خواندم، پس به همراه پسر عمویم به پا خیزید و با او بیعت کنید، او را یاری دهید و تنهایش مگذارید.
به جانم سوگند، پیشوایی که با کتاب خدا به عدالت رفتار کند و انصاف ورزد، مانند کسی نیست که به غیر حق، حکمرانی می کند و خودش، راه را نیافته و نمی تواند دیگران را هدایت کند.
خداوند، ما و شما را بر محور هدایت، گرد آورَد و همۀ ما را با تقوا همراه سازد! به راستی که او به هر چه بخواهد، لطف می کند. سلام خدا و رحمت و برکات او بر شما باد!».
آن گاه نامه را پیچید و مُهر کرد و مسلم بن عقیل را فرا خواند و نامه را به وی داد و به وی فرمود: «من، تو را به سوی کوفه می فرستم و اینها نامه های آنان برای من است. خداوند، کار تو را آن گونه که دوست دارد و می پسندد، تقدیر خواهد کرد. امیدوارم من و تو در رتبۀ شهدا قرار بگیریم.
به برکت [یاد] خدا، حرکت کن تا وارد کوفه شوی. وقتی به کوفه رسیدی، در خانۀ مطمئن ترینِ مردمان، فرود آی و مردم را به پیروی از من و دوری از خاندان ابو سفیان فرا بخوان.
اگر دیدی مردم بر بیعت با من توافق دارند، سریع به من خبر بده تا بر اساس آن، عمل کنم، به
ص:314
خواست خداوند متعال».
آن گاه حسین علیه السلام او را در آغوش گرفت و خداحافظی نمود و هر دو گریستند.(1)
250. البدایة و النهایة: تمام فرستادگان [کوفیان] به همراه نامه های آنان، نزد حسین علیه السلام اجتماع کردند....
در این هنگام، پسر عمویش مسلم بن عقیل بن ابی طالب را روانۀ عراق ساخت تا حقیقت امور را برایش آشکار گرداند و چنانچه [دعوت ها] حتمی بود و امور از پشتوانه و تدبیر برخوردار بود، به دنبال ایشان بفرستد تا با خاندان و بستگان، حرکت کند و وارد کوفه شود و بر دشمنان، پیروز گردد. امام علیه السلام این مطلب را در نامه ای به همراه مسلم برای مردم عراق فرستاد.(2)
251. الملهوف - پس از گزارش نامه هایی که از کوفیان به امام حسین علیه السلام رسید -: حسین علیه السلام به هانی بن هانی سبیعی و سعید بن عبد اللّه حنفی فرمود: «به من خبر دهید که چه کسانی بر این نامه ای که به دستم رسید، اجتماع و هم رأیی دارند؟».
گفتند: ای پسر پیامبر خدا! شَبَث بن رِبْعی، حَجّار بن ابجَر، یزید بن حارث، یزید بن رُوَیم، عُروة بن قیس، عمرو بن حَجّاج و محمّد بن عُمَیر بن عُطارِد.
[راوی] می گوید: در این هنگام، حسین علیه السلام برخاست و میان رکن و مقام، دو رکعت نماز
ص:315
به جا آورد و از خداوند در این کار، طلب خیر کرد. سپس مسلم را فرا خواند و او را از اوضاع و احوال، باخبر ساخت و به همراه مسلم، جواب نامه های کوفیان را نوشت و به آنان وعدۀ رفتن به کوفه داد و مطلبی به این مضمون نگاشت: «پسر عمویم مسلم بن عقیل را به جانب شما روانه کردم تا احوال و آرای شما را برایم گزارش کند».(1)
252. تذکرة الخواصّ - به نقل از ابن اسحاق -: تمام فرستادگان، در مکّه نزد حسین علیه السلام گرد آمدند. در این هنگام، [امام علیه السلام] مسلم بن عقیل را به سوی آنان فرستاد و نامه ای به همراه وی [به این شرح] نوشت: «به راستی که برادر، پسر عمو و فرد مورد اعتمادم از خاندانم را به سوی شما فرستادم و به وی دستور دادم که احوال شما را برایم بنویسد. پس اگر برایم بنویسد که رأی اکثریت شما و خردمندانِ شما، آن گونه است که فرستادگان شما خبر آوردند، به سمت شما می آیم، و گرنه نخواهم آمد. والسلام!».
آن گاه مسلم بن عقیل را خواست و او را به همراه قیس بن مُسهِر صیداوی و عُمارة بن عبد اللّه سَلولی و عبد الرحمان بن عبد اللّه ارحَبی، [به کوفه] روانه کرد و به وی دستور داد جریان را مخفی بدارد.(2)
253. مثیر الأحزان - به نقل از شعبی -: در این هنگام، [امام حسین علیه السلام] پاسخ نامه های آنان را داد و آنان را به پذیرش، امیدوار ساخت و به آنان وعده داد به زودی خواهد رسید و نیز نوشت: «پسر عمویم، مسلم بن عقیل، حرکت کرده تا گزارش اوضاع و دیدگاه های خوب شما را به من خبر دهد و به جانم سوگند، پیشوا نیست، مگر کسی که عامل به کتاب خدا و برپا کنندۀ انصاف و ملتزم به دین
ص:316
حق باشد و خود را وقف ذات خداوند کند» و به مسلم دستور داد به همراه نامه به کوفه برود.(1)
254. مقاتل الطالبیّین - به نقل از ابو اسحاق -: چون به کوفیان، خبر رسید که حسین علیه السلام به مکّه آمده و با یزید بیعت نمی کند، گروهی از جانب آنان به سمت او حرکت کردند - و رئیس آنان، ابو عبد اللّه جَدَلی بود - و شَبَث بن رِبعی و سلیمان بن صُرَد و مُسَیَّب بن نَجَبه و سرشناسان کوفیان، برایش نامه نوشتند و از او برای بیعت و کنار گذاردن یزید، دعوت کردند.
ایشان در جواب آنان فرمود: «برادر و پسر عمویم را به همراه شما می فرستم. اگر برایم بیعت گرفت و از مردم، آن چنان گزارش داد که در نامه ها نوشته اند، نزد آنان خواهم رفت».
آن گاه مسلم بن عقیل را فرا خواند و فرمود: «به جانب کوفه حرکت کن. اگر دیدی بر آنچه نوشته اند، اتّفاق دارند و امور را برای قیام، مهیّا دیدی، نظر خود را برایم بنویس».
مسلم، وارد کوفه شد و شیعیان به نزد او آمدند و از آنان برای حسین علیه السلام بیعت گرفت.(2)
255. تاریخ الطبری - به نقل از ابو عثمان نَهْدی -: حسین علیه السلام نامه ای نوشت و آن را به وسیلۀ یکی از دوستداران اهل بیت - که سلیمانْ نام داشت - برای سران پنج قبیلۀ بصره [یعنی: عالیه، بکر بن وائل، تمیم، عبد القیس و ازْد] و نیز بزرگان آنها فرستاد. او نامه را به نام مالک بن مِسمَع بَکری، احنف بن قیس،(3) مُنذِر بن جارود،(4) مسعود بن عمرو، قیس بن هَیثَم و عمرو بن عبید اللّه بن مَعمَر
ص:317
نوشت و نامه به صورت یک نسخه (متن واحد) به تمام بزرگان بصره چنین بود: «امّا بعد، به راستی که خداوند، محمّد صلی الله علیه و آله را بر خلقش برگزید و او را به نبوّت، کرامت بخشید و برای رسالت، انتخاب کرد. سپس او را به سوی خود بُرد. او برای بندگان، خیرخواهی کرد و آنچه را بِدان مأمور بود، رساند. ما، خاندان او، نزدیکان او، جانشینان او و وارثانش بودیم و سزاوارترینِ مردم به جانشینی او در میان مردم هستیم. دیگران، این مقام را برای خود گرفتند و ما بِدان، تن دادیم و از اختلاف، پرهیز کردیم و آرامش را دوست داشتیم. ما می دانیم که در این مقام، از دیگرانی که آن را به دست گرفتند، سزاوارتریم. [گذشتگان،] رفتاری نیک داشتند و به اصلاح پرداختند و در طلب حقیقت بودند. خداوند، آنان را بیامرزد و ما و آنان را مشمول غفران خود سازد!
اینک، فرستاده ام را به همراه این نامه به سوی شما می فرستم و شما را به کتاب خدا و سنّت پیامبر صلی الله علیه و آله فرا می خوانم. به راستی که سنّت، از میان رفته است و بدعت ها زنده شده اند. اگر سخنم را بشنوید و از فرمانم پیروی کنید، شما را به راه درست، هدایت می کنم. سلام و رحمت خدا بر شما باد!».
هر یک از بزرگان بصره که این نامه را خواند، آن را پنهان کرد، بجز مُنذِر بن جارود که گمان بُرد این از نیرنگ های عبید اللّه است. از این رو، فرستادۀ امام علیه السلام را به همراه نامه در شبانگاهی که صبحش عبید اللّه می خواست به کوفه برود، نزد وی آورد و نامه را برای عبید اللّه خواند.
عبید اللّه، گردن فرستادۀ حسین علیه السلام را زد و بر منبر رفت و حمد و ثنای خدا را به جا آورد و
ص:318
سپس گفت: امّا بعد، به خدا سوگند، مرا از سختی، باکی نیست و بیدی نیستم که از باد بلرزم.
دشمن را می کوبم و هماوردم را نابود می کنم. هر کس می خواهد، امتحان کند!
ای مردم بصره! به راستی که امیر مؤمنان، مرا والی کوفه ساخته و من سپیده دم به سمت کوفه می روم و عثمان بن زیاد بن ابی سفیان را به جای خود گمارده ام. مبادا [با او] مخالفت کنید، یا [بر ضدّ او] جوسازی نمایید. به خدای یگانه سوگند که اگر بفهمم کسی [با او] مخالفت کرده، خودش را و رئیسش را و همراهش را خواهم کشت و نزدیک را به گناه دور، کیفر خواهم کرد تا همه مطیع من شوید و در میان شما، مخالف و اختلاف افکن نباشد. من پسر زیادم، از همه به او شبیه ترم و شباهت به دایی و پسر عمو، مرا از این روحیّه، جدا نساخته است.(1)
آن گاه از بصره بیرون رفت و برادرش عثمان بن زیاد را به جای خود نشاند و به سمت کوفه آمد و مسلم بن عمرو باهلی و شَریک بن اعوَر،(2) همراه او بودند.(3)
ص:319
256. الفتوح: حسین بن علی علیه السلام به رؤسای مردم بصره، مانند: احنف بن قیس، مالک بن مِسمَع، مُنذر بن جارود، قیس بن هَیثَم، مسعود بن عمرو و عمر بن عبید اللّه بن مَعْمَر، نامه نوشت و در آن نامه آنان را به یاری خود و قیام به همراه خود برای گرفتن حقّش فرا خواند.
هر کس نامه را خواند، کتمان کرد و به کسی خبر نداد، جز مُنذِر بن جارود که ترسید این، دسیسه ای از جانب عبید اللّه باشد - و حومه دختر مُنذر بن جارود، همسر عبید اللّه بن زیاد بود -.
از این رو، مُنذر نزد عبید اللّه بن زیاد آمد و گزارش نامه را به وی داد.
عبید اللّه بن زیاد، خشمگین شد و گفت: فرستادۀ حسین به بصره کیست؟
منذر بن جارود گفت: ای امیر! فرستادۀ حسین، غلامِ آزادشده ای است به نام سلیمان.
عبید اللّه بن زیاد گفت: او را نزد من بیاورید.
سلیمان را نزد او آوردند، در حالی که او خود را نزد برخی از شیعیان بصره، پنهان کرده بود.
وقتی عبید اللّه بن زیادْ او را دید، بدون آن که با او صحبت کند، او را جلو آورد و دست و پا بسته، گردن زد - خدای، او را رحمت کند - و سپس دستور داد او را به دار آویزند.(1)
257. مثیر الأحزان - به نقل از شعبی -: حسین علیه السلام نامه ای برای چهره های سرشناس بصره مانند: احنف بن قَیس، قیس بن هَیثم، مُنذر بن جارود و یزید بن مسعود نَهشَلی نوشت و نامه را با زَرّاع سَدوسی - و گفته شده: با سلیمان، که کنیۀ او ابو رَزین بود - فرستاد.
ص:320
در آن نامه، چنین آمده بود: «شما را به خدا و پیامبرش فرا می خوانم؛ چرا که سنّت، از میان رفته است. اگر به دعوتم پاسخ دهید و از فرمانم پیروی نمایید، شما را به راه درست، هدایت می کنم».
چون نامه رسید، همه جریان را مخفی کردند، جز منذر بن جارود که نامه و فرستاده را نزد عبید اللّه آورد؛ زیرا ترسید این نامه از نیرنگ های عبید اللّه باشد که می خواهد آنان را نسبت به حسین علیه السلام بیازماید؛ چرا که دختر منذر (بحریّه)، همسر عبید اللّه بود.
عبید اللّه چون نامه را خواند، گردن فرستاده را از تَن جدا کرد.(1)
258. أنساب الأشراف: حسین بن علی علیه السلام برای چهره های سرشناس بصره، نامه ای نوشت و آنان را به کتاب خدا دعوت کرد و نوشت: «به راستی که سنّت، از میان رفته و بدعت، زنده و فعّال شده است».
همه جز مُنذر بن جارود عبدی، نامه را پنهان کردند. مُنذر ترسید که عبید اللّه این کار را از روی نیرنگ انجام داده باشد. از این رو، جریان را به عبید اللّه گفت و نامه را برایش خواند.(2)
259. الأخبار الطوال: حسین بن علی علیه السلام نامه ای برای شیعیانش در بصره نوشت و آن را با یکی از دوستداران خود به نام سلیمان فرستاد. متن نامه چنین است: «به نام خداوند بخشندۀ مهربان. از جانب حسین بن علی، به: مالک بن مِسمَع، احنف بن قیس، منذر بن جارود، مسعود بن عمرو، قیس بن هیثم. سلام علیکم! امّا بعد، به راستی که من، شما را فرا می خوانم برای احیای نشانه های حق و از بین بردن بدعت ها. اگر پاسخ مثبت دهید، به راه صواب، هدایت می شوید. والسلام!».
وقتی نامه به آنان رسید، همه بجز منذر بن جارود، آن را پنهان کردند. منذر، آن را افشا نمود؛ چون دخترش هند، همسر عبید اللّه بن زیاد بود. منذر، نزد عبید اللّه آمد و داستان نامه و محتوایش
ص:321
را برای عبید اللّه باز گفت. عبید اللّه دستور داد فرستاده را پیدا کنند. او را پیدا کردند و آوردند و سرش از تن، جدا شد.(1)
260. عیون الأخبار، ابن قتیبه - به نقل از سَکَن -: حسین بن علی علیه السلام به احنف، نامه نوشت و او را به سوی خود، فرا خواند؛ ولی احنف، جواب نداد و گفت: ما، خاندان علی را تجربه کرده ایم. آنان نه سیاست مملکتداری دارند و نه ثروت اندوزند و نه اهل نیرنگ زدن در جنگ.(2)
261. الملهوف: یزید برای عبید اللّه بن زیاد - که والی بصره بود - نامه نوشت که او را به حکومت کوفه نیز گمارده و آن جا را نیز در قلمرو حکومت وی، قرار داده است. در این نامه، جریان مسلم بن عقیل و حسین علیه السلام را برایش نوشت و به وی تأکید کرد که مسلم را دستگیر کند و به قتل رساند. بدین جهت، عبید اللّه آماده می شد که به کوفه برود.
حسین علیه السلام نیز برای گروهی از بزرگان بصره، نامه ای به همراه یکی از دوستدارانش به نام سلیمان - که کنیه اش ابو رزین بود - فرستاد و در آن، آنان را به یاری خود و پیروی از خویش، فرا خواند. و از کسانی که برایشان نامه فرستاد، یزید بن مسعود نَهشَلی و منذر بن جارود عبدی بودند.
ص:322
یزید بن مسعود، بنی تمیم و بنی حنظله و بنی سعد را نزد خود فرا خواند و وقتی حضور یافتند، چنین گفت: ای بنی تمیم! دیدگاه مرا نسبت به خود و جایگاه مرا چگونه می دانید؟
گفتند: به به! به خدا سوگند که تو بهترین پشتوانه و در قُلّۀ افتخاری. تو در بزرگی، نقطۀ وسط دایره و پیشتاز دیگرانی.
گفت: به راستی که شما را برای کاری گرد آورده ام و می خواهم با شما مشورت کنم و از شما کمک بگیرم.
گفتند: به خدا سوگند، برایت خیرخواهی می کنیم و تلاش می کنیم رأیی درست، بیان کنیم.
پس بگو تا بشنویم.
آن گاه او چنین گفت: معاویه از دنیا رفت و - به خدا سوگند - با مردن و هلاکت، خوار [و بی مقدار] شد و با مرگ او، درِ خانۀ ستم و گناه شکست و پایه های جور، سُست گردید. [از جنایات اوست که] بیعتی از مردم گرفت و گمان کرد که آن را استوار کرده است؛ ولی هیهات که بِدان برسد! به خدا سوگند، او تلاش کرد؛ ولی نتیجه نداد و مشورت کرد؛ ولی تنها ماند. اینک فرزندش، یزیدِ می گسار و تبهکار، به جایش نشسته و ادّعای خلافت بر مسلمانان دارد و بدون رضایت بر آنان امارت می کند، با این که اهل دانش و حلم نیست و از حقیقت، هیچ نمی شناسد.
به خدا سوگند، سوگندی راست یاد می کنم که نبرد با او، از نبرد با مشرکان، برتر است.
و این، حسین بن علی، پسر دختر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله است؛ آن که دارای شرف اصیل و رأیی استوار است؛ همو که دارای فضیلت های بی شمار و دانش سرشار است. او برای حکومت، به جهت سابقه اش در دین و سن و پیشینه اش و نزدیکی اش [به پیامبر خدا]، سزاوارترین است. او کسی است که با کوچک، مهربان و با بزرگ، متواضع است. چه سرپرستی برای رعیّت و پیشوای باکرامتی است!
خداوند، حجّت را با او تمام کرده و موعظه را رسانده است. از پرتو حقیقت، دور نمانید و در جرگۀ باطل، سرگردان مشوید. در جنگ جَمَل، صَخر بن قیس، شما را [از یاری دادن به علی علیه السلام] کنار کشاند. حالا آن بدنامی را با قیام به همراه پسر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و یاری او، از خود بشویید [و پاک کنید]. به خدا سوگند، کسی در یاری حسین، کوتاهی نمی ورزد، مگر آن که خداوند، خواری را در فرزندانش و کمبود را در عشیره اش به ارث می گذارد.
من اینک، لباس نبرد پوشیده ام و زره بر تن کرده ام. هر که کشته نشود، خواهد مُرد و هر که بگریزد، از چنگال مرگ، خلاصی نخواهد یافت. پس بهترین پاسخ را بدهید. خدا، شما را رحمت کند!
ص:323
بنو حنظله به سخن آمدند و گفتند: ای ابو خالد! ما تیرهای کمان و جنگجویان قبیلۀ تو هستیم.
اگر با ما تیر بیندازی، به هدف می زنی و اگر با ما بجنگی، پیروز می شوی. به خدا سوگند، در هیچ باتلاقی نمی روی، جز این که ما هم همراه تو هستیم و با هیچ سختی ای رو به رو نمی شوی، مگر آن که ما هم با آن، رو به رو خواهیم شد. تو را با شمشیرهایمان یاری می دهیم و با بدن هایمان از تو محافظت می کنیم. پس برای آنچه می خواهی، به پا خیز.
بنو سعد بن یزید هم به سخن آمدند و گفتند: ای ابو خالد! بدترین کار برای ما، مخالفت با تو و کناره گیری از عقیدۀ توست. آن روز، صَخر بن قیس، ما را به کناره گیری از جنگ، دستور داد. ما از کار آن روز خود، خشنودیم و عزّت ما برایمان باقی مانْد. به ما مهلت بده تا مشورت کنیم و نظر خود را به تو اعلام داریم.
[سپس] بنو عامر بن تمیم به سخن آمدند و گفتند: ای ابو خالد! ما برادران تو و هم قسمان تو هستیم. اگر تو به خشم آیی، ما خشنود نخواهیم بود و اگر تو به پا خیزی، ما نخواهیم نشست.
کار، در دست توست. ما را فرا بخوان، که اجابتت می کنیم، و دستورمان بده، که پیروی ات می کنیم. فرمان، از آنِ توست، هر گاه که بخواهی.
آن گاه یزید بن مسعود گفت: به خدا سوگند - ای بنی سعد -، اگر کناره گیری کنید، خدا شمشیر را هیچ گاه از میان شما بر نخواهد داشت و همیشه شمشیرهایتان به روی خودتان خواهد بود.
سپس برای حسین علیه السلام، نامه ای این چنین نوشت: «به نام خداوند بخشندۀ مهربان. امّا بعد، نامه ات به من رسید و آنچه را که مرا بِدان فرا خواندی، دانستم. مرا دعوت کردی تا از پیروی ات بهره ببَرم و با یاری کردنت به رستگاری برسم. به راستی که خداوند، زمین را از کسی که راه نمای خیر و راهبر نجات باشد، خالی نمی گذارد و شما حجّت های خداوند بر خَلق و یادگاران او در زمین هستید. شما از زیتون احمدی، شاخه شاخه شدید. او اصل است و شما شاخه اید.
به کاری که خواستی، اقدام کن و پیروز خواهی شد. به راستی که گردن بنی تمیم را برایت رام کردم و آنان را رام تر از شتر تشنه به هنگام رسیدن به آب نمودم. گردن بنی سعد را برایت نرم کردم و زنگارهای دلشان را با آب زلال، شستشو دادم و از آن، برق می جهد».
چون حسین علیه السلام نامه را خواند، فرمود: «خداوند، تو را در روز ترس، ایمن بدارد و تو را در روز تشنگی بزرگ، سیراب و عزیز گرداند!».
وقتی یزید [بن مسعود] آماده شد که به سوی حسین علیه السلام حرکت کند، خبر شهادت امام علیه السلام به او رسید و از این خبر، بسیار ناراحت شد.
و امّا مُنذر بن جارود، نامه و فرستاده [ی امام علیه السلام] را نزد عبید اللّه بن زیاد آورد؛ زیرا ترسید
ص:324
که نامه، نیرنگی از سوی عبید اللّه بن زیاد باشد؛ چون دخترش (بحریّه)، همسر عبید اللّه بن زیاد بود.
عبید اللّه، فرستاده را گرفت و به دار آویخت. آن گاه به منبر رفت و خطبه خواند و مردم بصره را از مخالفت و شایعه پراکنی ترساند. [عبید اللّه] آن شب را در بصره خوابید و چون صبح شد، برادرش عثمان بن زیاد را جانشین خود کرد و به سرعت به سمت کوفه حرکت نمود.(1)
ص:325
262. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مخارق راسبی -: چند روزی، گروهی از شیعیان بصره، در منزل زنی از عبد القیس به نام ماریه دختر سعد - یا دختر مُنقِذ -، جمع شدند. این زن، شیعه بود و خانه اش محلّ اجتماعی بود که در آن، سخن می گفتند. چون خبر آمدن حسین علیه السلام به ابن زیاد رسید، به کارگزار خود در بصره نامه نوشت که جاسوس هایی بگمارد و راه ها را ببندد.
یزید بن نُبَیط - که از قبیلۀ عبد القیس بود - تصمیم رفتن به نزد حسین علیه السلام گرفت. او ده پسر داشت. به آنان گفت: کدام یک با من می آید؟
دو نفر پاسخ مثبت دادند: عبد اللّه و عبید اللّه. یزید [بن نُبَیط] در خانۀ آن زن به یارانش گفت:
من تصمیم به رفتن گرفته ام و اکنون می روم.
به وی گفتند: ما بر تو از اصحاب ابن زیاد، بیمناکیم.
گفت: به خدا سوگند، اگر مرکب من در دشت به راه افتد، هر آینه برایم رهیدن از دست جویندگان من، آسان است [و می توانم از آنها بگذرم].
وی از بصره خارج شد و به سرعت، مسافت پیمود تا به حسین علیه السلام رسید و در منطقۀ ابَطح، به خیمه گاه ایشان رسید. خبر آمدن او به حسین علیه السلام رسید و ایشان به سراغ او رفت. او به خیمۀ حسین علیه السلام آمد. به وی گفته شد: ایشان به خیمۀ تو رفته است. او به دنبال ایشان آمد و حسین علیه السلام چون او را در خیمه اش نیافته بود، نشسته بود و انتظار او را می کشید. مرد بصری وارد خیمه اش
ص:326
شد و حسین علیه السلام را آن جا نشسته دید. پس گفت: «به لطف و رحمت خدا، که به آن باید شادمان شوند»(1).
مرد بصری بر حسین علیه السلام سلام کرد و نزد ایشان نشست و به ایشان خبر داد که چرا آمده است و امام علیه السلام برایش دعای خیر کرد. این مرد، همراه حسین علیه السلام آمد و به همراه ایشان جنگید و خودش و دو فرزندش شهید شدند.(2)
ص:327
263. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مخنف -:... آن گاه حسین علیه السلام، مسلم بن عقیل را فرا خواند و او را به همراه قیس بن مُسهِر صیداوی، عُمارة بن عُبَید سَلولی و عبد الرحمان بن عبد اللّه بن کَدِن ارحَبی، به سمت کوفه فرستاد. او را به پروا کردن از خدا، پنهان نگه داشتن جریان سفر، و نرمی و ملاطفت [با مردم] فرمان داد و [نیز به این که] اگر تشخیص داد مردم، یک پارچه و قابل اعتمادند، به سرعت، ایشان را باخبر سازد.
مسلم، حرکت کرد تا وارد شهر مدینه شد و در مسجد پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، نماز خواند و با کسانی از بستگانش که می خواست، خداحافظی کرد. آن گاه دو راه نما از قبیلۀ قیس، اجیر کرد. وی با آن دو، حرکت کرد؛ ولی راه را گم کردند. تشنگی شدیدی به آنان دست داد. دو راه نما گفتند: این راه به آب می رسد. همگی از تشنگی، در حال مرگ بودند.
مسلم بن عقیل، نامه ای برای حسین علیه السلام توسّط قیس بن مُسْهِر صَیداوی از تنگۀ بطن خُبَیت(1)فرستاد: «امّا بعد، به راستی که من از مدینه به همراه دو راه نما بیرون آمدم؛ ولی آن دو، راه را گم کردند. تشنگی بر ما غالب شد و آن دو از تشنگی مُردند. ما آمدیم تا به آب رسیدیم و با کمترین رمق باقی مانده در بدن، زنده ماندیم. این آب، در سرزمینی است که تنگۀ بطن خُبَیت نامیده می شود. من، این رخداد را نشانۀ بدشگونی این سفر می دانم. اگر مرا معذور بداری و دیگری را به جای من به کوفه بفرستی [، بهتر است]. والسلام!».
حسین علیه السلام جواب او را چنین نوشت: «امیدوارم که ترس، تو را وادار به نوشتن استعفانامه نکرده باشد. به آن سَمتی که تو را روانه ساختم، حرکت کن. درود بر تو باد!».
ص:328
مسلم، چون نامه را خواند، گفت: این [نامه نوشتن]، به خاطر ترس بر جانم نبود. پس به مسیر ادامه داد تا به آبگاهی از قبیلۀ طی رسید. در آن جا فرود آمد و سپس از آن جا بار بست. او مردی را دید که شکار می کرد. شکارچی به سوی آهویی تیر انداخت و او را کشت. مسلم گفت:
دشمن ما نیز کشته خواهد شد، به خواست خدا.(1)
264. تاریخ الطبری - به نقل از عمّار دُهْنی -: به امام باقر علیه السلام گفتم: جریان کشته شدن حسین علیه السلام را برایم تعریف کن، آن گونه که گویا خود، حضور داشته ام.
فرمود: «معاویه از دنیا رفت، در حالی که ولید بن عُقْبة بن ابی سفیان، والی مدینه بود. او به سوی حسین علیه السلام فرستاد تا از وی بیعت بگیرد. حسین علیه السلام به او فرمود: این کار را تأخیر بینداز و مدارا کن».
ولید نیز چنین کرد و امام علیه السلام از مدینه به سمت مکّه حرکت کرد. پس مردم کوفه و نامه هایشان به دست حسین علیه السلام رسید که: ما خود را وقف شما کرده ایم و در نماز جمعۀ حاکم، شرکت نمی کنیم. پس نزد ما بیا. در آن هنگام، نعمان بن بشیر انصاری، والی کوفه بود.
حسین علیه السلام، در پی مسلم بن عقیل بن ابی طالب، پسر عمویش فرستاد و به وی فرمود: «به
ص:329
سمت کوفه حرکت کن و در آنچه برایم نوشته اند، بنگر، تا اگر درست است، به سمت آنان حرکت کنیم».
مسلم، از مکّه بیرون آمد تا به مدینه رسید. از مدینه دو راه نما با خود همراه کرد. آن دو، او را از بیابان بردند و تشنگی شدیدی بر آنان هجوم آورد، تا آن جا که یکی از دو راه نما مُرد.
مسلم برای حسین علیه السلام نامه نوشت و درخواست استعفا کرد؛ ولی حسین علیه السلام در پاسخ نوشت:
«به سمت کوفه حرکت کن».(1)
265. الثقات، ابن حبّان: مسلم بن عقیل از مدینه به همراه قیس بن مُسْهِر صیداوی، به طرف کوفه حرکت کرد. در راه، سختی بسیار و رنج فراوان بردند؛ چرا که راه نما آنان را از بیراهه حرکت داد و نزدیک بود مسلم از تشنگی جان بسپارد؛ امّا خداوند، او را به سلامت نگه داشت.(2)
266. الفتوح: مسلم بن عقیل از مکّه به سمت مدینه پنهانی حرکت کرد که مبادا کسی از بنی امیّه او را بشناسد. وقتی وارد مدینه شد، نخست به مسجد پیامبر خدا صلی الله علیه و آله رفت و دو رکعت نماز خواند. آن گاه در تاریکی شب آمد و با برخی از بستگانش خداحافظی کرد. سپس دو راه نما از [قبیلۀ] قیسِ عَیلان، اجیر کرد تا راه نمای وی باشند و او را از بیراهه به کوفه ببرند.
[راوی] می گوید: دو راه نما او را شبانه از مدینه بیرون بردند؛ ولی راه را گم کردند و از مسیر، دور افتادند. تشنگی بر آن دو، غلبه کرد و هر دو از تشنگی، جان دادند.
آن گاه مسلم بن عقیل - که خدای، رحمتش کند - نامه ای برای حسین علیه السلام نوشت: «به نام خداوند بخشندۀ مهربان. به حسین بن علی، از مسلم بن عقیل. امّا بعد، من به همراه دو راه نمایی
ص:330
که اجیر کردم، از مدینه بیرون آمدم؛ ولی آن دو، راه را گم کردند و از تشنگی، هلاک شدند. سپس ما به آب دست یافتیم، گرچه نزدیک بود ما نیز هلاک شویم؛ ولی با رمقی اندک، خود را نجات دادیم.
ای پسر دختر پیامبر خدا! ما در منطقه ای به نام مَضیق، بر آب دست یافتیم. من از این حادثه ای که پیش آمده، چنان به نظرم می رسد که مرا از این کار، معاف داری. والسلام!».
[راوی] می گوید: حسین علیه السلام چون نامۀ مسلم بن عقیل - که خدای، رحمتش کند - را خواند، دانست که مسلم، مرگ دو راه نما را به فال بد گرفته و از این جهت، بی تاب است. از این رو برایش نوشت: «به نام خداوند بخشندۀ مهربان. از حسین بن علی، به مسلم بن عقیل. امّا بعد، من امیدوارم که ترس و سستی، تو را بر نوشتن نامه و درخواست استعفا، وادار نکرده باشد. بِدانچه مأموری، ادامه بده. درود و رحمت و برکات خداوند، بر تو باد!».
وقتی نامه به دست مسلم رسید، ناراحت شد و گفت: ابا عبد اللّه الحسین، به من، ترس و سستی نسبت داده و این، چیزی است که من در خود، سراغ ندارم.
مسلم بن عقیل سپس از این مکان به سمت کوفه حرکت کرد و مردی شکارچی را دید. مسلم به وی نگاهی انداخت و دید که به سوی آهویی، تیری پرتاب کرد و او را کشت. مسلم گفت: به خواست خداوند متعال، ما هم دشمنانمان را می کشیم.(1)
ص:331
267. الأخبار الطوال: مسلم از طریق مدینه حرکت کرد تا به خانواده اش نیز سر بزند. سپس دو راه نما از [قبیلۀ] قیس، اجیر کرد و راه افتاد. آن دو در تاریکی شب، راه را گم کردند و صبحگاهان، سرگردان شدند. تشنگی و گرما بر آن دو فشار آورد و از پا افتادند و نتوانستند حرکت کنند. به مسلم گفتند: از این طرف حرکت کن. امید است که نجات یابی.
مسلم و خدمتکارانش، آن دو را رها کردند و نیمه جان به راه، ادامه دادند تا به آب رسیدند.
مسلم در آن جا اقامت کرد و نامه ای برای حسین علیه السلام نوشت و مردی را از آن منطقه اجیر کرد تا نامه را به حسین علیه السلام برساند. او در نامه، داستان خودش و دو راه نما را نوشت و نیز مشقّت هایی را که کشیده اند و نیز خبر داد که این رخداد را به فال بد گرفته و تقاضا دارد که ایشان او را از این سفر، معاف بدارد و کسی دیگر را به جایش به کوفه بفرستد و نوشت که در منطقۀ بطن الحُربُث(1)اقامت می کند.
فرستادۀ مسلم حرکت کرد تا به مکّه رسید و نامه را به حسین علیه السلام رساند. ایشان نامه را خواند و در جواب نوشت: «امّا بعد، گمان کردم که ترس، تو را از رفتن، باز داشته است. به آنچه مأموری، عمل کن و تو را از این کار، معاف نمی دارم. والسلام!».(2)
268. البدایة و النهایة: چون مسلم از مکّه بیرون آمد، از مدینه گذشت. در آن جا دو راه نما با خود برداشت. آنان مسلم را از بیابان ها و راه های متروکه بردند. یکی از آن دو راه نما، از فشار تشنگی
ص:332
در گذشت. آنان راه را گم کرده بودند و آن راه نما در مکانی به نام تنگۀ خُبَیت، در گذشت. مسلم، این را به فال بد گرفت و در آن منطقه ماند. راه نمای دیگر هم از دنیا رفت. مسلم برای امام حسین علیه السلام نامه نوشت و در بارۀ ادامۀ سفر، مشورت خواست. امام علیه السلام برایش نوشت که حتماً به عراق برود و در اجتماع کوفیان، حضور یابد تا از احوال آنان، باخبر گردد.(1)
ص:333
بر پایۀ گزارش هایی که گذشت، مسلم بن عقیل، پس از پذیرفتن نمایندگی امام حسین علیه السلام برای رفتن به کوفه، از مکّه به مدینه آمد و از آن جا با دو نفر راه نما، به سوی کوفه حرکت کرد؛ امّا آن دو، راه نما، راه را گُم کردند و هر دو از شدّت تشنگی، هلاک شدند. مسلم و همراهانش با زحمت بسیار، خود را به آب رساندند و از هلاکت، نجات یافتند؛ ولی او این حادثه را به فالِ بد گرفت و از این رو، نامه ای به امام حسین علیه السلام نوشت و از به انجام رساندن این مأموریت، عذرخواهی کرد.
امام علیه السلام نیز در پاسخ وی، ضمن متّهم کردن او به ترس از انجام دادن مأموریتش، با استعفای وی مخالفت کرد و دستور اکید داد که به راه خود، ادامه دهد.
این گزارش ها، به دلایلی که بدانها اشاره می شود، فاقد اعتبارند:
1. هیچ یک از این گزارش ها، سند معتبری که بتوان بِدان اعتماد کرد، ندارند.
2. بر اساس اسناد تاریخی، مسلم، فاصلۀ مکّه تا کوفه را در مدّت بیست روز، طی کرد؛ زیرا وی در پانزدهم رمضان، از مکّه بیرون آمد و در پنجم شوّال، وارد کوفه شد.(1) با توجّه به این که فاصلۀ مکّه تا کوفه، حدود هزار و چهارصد کیلومتر است، او می بایست به طور متوسّط، هر روز، هفتاد کیلومتر راه را طی کرده باشد و البتّه این، جدا از چند روز توقّفی است که در مدینه داشته است. حال اگر بخواهیم در نظر بگیریم که وی پس از خارج شدن از مدینه، قاصدی را به مکّه فرستاده تا از امام علیه السلام کسبِ تکلیف کند، چنانچه فرصتی را که برای پیدا کردن قاصد و اعزام او به مکّه برای گرفتن پاسخ از امام علیه السلام و بازگشت قاصد از مکّه لازم بوده، به مدّتی که خودِ او در مدینه مانده و مدّتی که برای استراحتْ نیاز داشته، بیفزاییم، زمان سفرش، به طور قطع، بیش از یک ماه می شود.
3. بعید به نظر می رسد راه نمایانی که به سختی های راه عادت دارند، هر دو از تشنگی هلاک شوند؛ امّا مسلم و همراهانش زنده بمانند.
ص:334
4. فال بد زدن، در فرهنگ اسلامی، نکوهیده است.(1) از این رو، بعید به نظر می رسد که شخص والامرتبه ای همچون مسلم - که امام حسین علیه السلام او را به نمایندگی از جانب خود برای چنان مأموریت مهمّی انتخاب کرده -، به بهانۀ فال بد زدن، از نمایندگی امام علیه السلام استعفا دهد.
5. در نقل ابن کثیر، تعبیر «استعفا» و «کناره گیری» نیامده است؛ بلکه تنها مسلم از امام حسین علیه السلام نظر خواسته و کسبِ تکلیف کرده است.(2)
6. متّهم شدن شخصیت بزرگی مانند مسلم به ترس و سستی در انجام دادن وظیفه از جانب امام حسین علیه السلام، بعید است.
بر پایۀ این دلایل و قرائن، می توان گفت: در موضوع استعفای مسلم از نمایندگی امام حسین علیه السلام و وقایع مربوط به آن، تردید جدّی وجود دارد و چنین می نماید که ساختن این گونه داستان ها، توسّط هواداران بنی امیّه و با هدف تحریف تاریخ عاشورا صورت گرفته است و جاعلان، بسیاری از حقایق تاریخی را با داستان های جعلی در آمیخته اند.
ص:335
269. مروج الذهب: مسلم، از مکّه در نیمۀ ماه رمضان، بیرون رفت و در پنجم شوّال به کوفه رسید و در این زمان، امیر کوفه، نعمان بن بشیر انصاری بود.(1)
270. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مخنف -: مسلم آمد تا وارد کوفه شد و در خانۀ مختار بن ابی عُبَید(2) - که امروز، خانۀ مسلم بن مُسَیَّب نامیده می شود - فرود آمد. شیعیان به رفت و آمد با مسلم پرداختند.
چون گروهی از کوفیان در آن جا اجتماع کردند، مسلم، نامۀ حسین علیه السلام را برایشان خواند و آنان به شدّت گریستند.
آن گاه عابس بن ابی شَبیبِ شاکری برخاست و حمد خدا کرد و او را سپاس گزارد و گفت: امّا بعد، من از طرف مردم، سخن نمی گویم و نمی دانم در درون آنها چه می گذرد و تو را در بارۀ آنان نمی فریبم. به خدا سوگند، از آنچه خودم را بر آن آماده کرده ام، سخن می گویم. به خدا سوگند، هر گاه مرا فرا بخوانید، شما را اجابت می کنم و به همراه شما با دشمنانتان می جنگم و با شمشیرم از شما دفاع می کنم تا خدا را ملاقات کنم و از این کار، چیزی جز رضای خدا نمی خواهم. سپس حبیب بن مُظاهر فَقعَسی(3) برخاست و گفت: خدا، تو را رحمت کند! با جملاتی کوتاه، آنچه در دل داشتی، گفتی.
سپس گفت: سوگند به خدایی که جز او خدایی نیست، من نیز مانند عابس هستم.
سپس حَنَفی، مانند همین سخنان را بر زبان راند.
حَجّاج بن علی گفت: به محمّد بن بِشْر گفتم: تو هم سخنی داری؟
گفت: دوست دارم خداوند، اصحابم را با پیروزی، عزیز گرداند؛ ولی دوست ندارم کشته شوم و خوش نمی دارم که دروغ بگویم.
شیعیان به نزد مسلم، رفت و آمد داشتند، تا این که محلّ اقامت او، لو رفت و خبر به نُعمان بن بشیر رسید.(4)
ص:336
271. الإرشاد: مسلم بن عقیل آمد تا وارد کوفه شد و در منزل مختار بن ابی عُبَید، سُکنا گزید و آن، خانه ای بود که امروز به خانۀ سَلَم(1) بن مُسَیَّب معروف است. شیعیان به رفت و آمد نزد او رو آوردند. هر گاه گروهی از شیعیان نزد او اجتماع می کردند، نامۀ حسین بن علی علیه السلام را برایشان می خواند و آنان می گریستند. مردم با او بیعت کردند و این بیعت، ادامه یافت تا [شمار بیعت کنندگان] به هجده هزار نفر رسید.
آن گاه مسلم - که خدا رحمتش کند - برای حسین علیه السلام نامه نوشت و به ایشان خبر داد که هجده هزار نفر، بیعت کرده اند و از او خواست به کوفه بیاید. رفت و آمد شیعیان به نزد مسلم، ادامه داشت تا این که محلّ اقامتش لو رفت و خبر به نعمان بن بشیر رسید. او والی کوفه از جانب معاویه بود و یزید هم او را ابقا کرده بود.(2)
272. الملهوف: مسلم به همراه نامه ای که امام حسین علیه السلام برای کوفیان نوشته بود، به سمت کوفه حرکت کرد تا وارد کوفه شد. چون کوفیان از نامه باخبر شدند، شادمانیِ آنان بسیار شد و او را در خانۀ مختار بن ابی عُبَیدۀ ثقفی منزل دادند. شیعیان در آن جا رفت و آمد می کردند و هر گاه گروهی از شیعیان جمع می شدند، مسلم نامه را برای آنان می خواند و آنان می گریستند، تا این که هجده هزار
ص:337
نفر با وی بیعت کردند.(1)
273. الفتوح: مسلم آمد تا وارد کوفه شد و در منزل سالم بن مُسَیَّب فرود آمد - که همان خانۀ مختار بن ابی عُبَیدِ ثقفی بود -. شیعیان به منزل مسلم، رفت و آمد می کردند و مسلم، نامۀ امام حسین علیه السلام را برایشان می خواند و آنان از شوق آمدن حسین علیه السلام، می گریستند.
آن گاه مردی از قبیلۀ هَمْدان - که نامش عابِس بن ابی شَبیب شاکری بود - نزدیک مسلم بن عقیل آمد. او گفت: امّا بعد، به راستی که من چیزی از جانب مردم نمی گویم؛ چرا که نمی دانم در درون آنها چه می گذرد؛ ولی از آنچه خودم را برای آن مهیّا ساخته ام، می گویم. به خدا سوگند، اگر مرا فرا بخوانید، شما را اجابت می کنم، با دشمن شما می جنگم و با شمشیرم از شما دفاع می کنم تا خداوند را ملاقات کنم، و من در برابر این کارها، چیزی جز آنچه نزد خداست، نمی خواهم.
آن گاه حبیب بن مُظاهر اسدی فَقعَسی برخاست و [خطاب به عابس] گفت: به خدایی که جز او خدایی نیست، من نیز مانند تو ام.
شیعیان دیگر نیز مانند این سخنان را بر زبان جاری ساختند. آن گاه اموالی را [برای این کار] بخشیدند؛ ولی مسلم بن عقیل، چیزی از آن را نپذیرفت.(2)
274. الکامل فی التاریخ: مسلم، حرکت کرد تا به کوفه رسید و در خانۀ مختار فرود آمد و برخی جایی دیگر را گفته اند. شیعیان، رفت و آمد با او را آغاز کردند و هر گاه گروهی از شیعیان نزد مسلم جمع می شدند، او نامۀ حسین علیه السلام را می خواند و آنان می گریستند و به مسلم، وعدۀ نبرد و یاری می دادند.(3)
ص:338
275. تاریخ الطبری - به نقل از نضر بن صالح -: مسلم در خانۀ مختار - که امروز، خانۀ سَلَم بن مُسَیَّب است - فرود آمد. مختار بن ابی عُبَید به همراه دیگر کوفیان با او بیعت کرد و برایش خیرخواهی نمود و تمام فرمانبران خود را به سمت مسلم فرا خواند، تا این که [مسلم] پسر عقیل، قیام کرد.(1)
276. الثقات، ابن حبّان: مسلم، وارد کوفه شد و در خانۀ مختار بن ابی عُبَید، فرود آمد و شیعیان با او رفت و آمد داشتند و گروه گروه با او بیعت می کردند. والی کوفه در این هنگام، نعمان بن بشیر بود که یزید بن معاویه او را به حکومت کوفه گماشته بود.
سپس مسلم بن عقیل از خانۀ مختار به خانۀ هانی بن عُروه نقل مکان کرد و مردم در خانۀ هانی نیز با مسلم، بیعت می کردند، تا آن که هجده هزار مرد شیعی با او بیعت نمودند.(2)
277. تذکرة الخواصّ - در بارۀ ورود مسلم به کوفه -: چون مسلم به کوفه رسید، در خانۀ مختار بن ابی عُبَیدۀ ثقفی فرود آمد و شیعیان، نزد او آمدند. مسلم، نامۀ حسین علیه السلام را برایشان خواند و تمامشان گریستند. آن گاه گفتند: به خدا سوگند با شمشیرهایمان در پیش روی او می جنگیم تا همه جان دهیم.(3)
278. المناقب، ابن شهرآشوب: مسلم، وارد کوفه شد و در خانۀ سالم بن مُسَیَّب، سُکنا گزید. شیعیان نزد او می آمدند و مسلم، برای آنان نامۀ امام حسین علیه السلام را قرائت [می] کرد. سپس دوازده هزار مرد با او بیعت کردند. این مطلب به گوش نُعمان بن بشیر، والی کوفه، رسید. او مردم را جمع کرد و برای آنان سخنرانی کرد و آنان را نصیحت نمود.(4)
ص:339
279. تاریخ الطبری - به نقل از عمّار دُهْنی، از امام باقر علیه السلام، در بارۀ آمدن مسلم به کوفه -: مسلم، وارد کوفه شد و در خانۀ مردی کوفی - که نامش ابن عَوسَجه بود - فرود آمد. چون مردم کوفه از آمدن او سخن گفتند، مردم به سوی او سرازیر شدند و با وی بیعت کردند، تا آن جا که بیعت کنندگان به دوازده هزار نفر رسیدند.(1)
280. مروج الذهب: مسلم، پنهانی در خانۀ مردی فرود آمد که نامش عَوسَجه بود. وقتی خبر آمدن وی پخش شد، از کوفیان، دوازده هزار مرد - و گفته شده: هجده هزار نفر - با وی بیعت کردند.(2)
281. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): حسین علیه السلام، مسلم بن عقیل بن ابی طالب را به کوفه فرستاد و به وی دستور داد که در خانۀ هانی بن عروۀ مرادی فرود آید و به اجتماع مردم بنگرد و جریان را برای ایشان گزارش کند. مسلم بن عقیل، پنهانی وارد کوفه شد و شیعیان نزد او می آمدند و او از آنان بیعت می گرفت.(3)
282. الطبقات الکبری: مسلم بن عقیل، کسی است که حسین بن علی بن ابی طالب علیه السلام، او را از مکّه فرستاد تا مردم با وی بیعت کنند. او در کوفه بر هانی بن عروۀ مرادی وارد شد.(4)
283. أنساب الأشراف - به نقل از وَهْب بن جَریر بن حازم -: حسین علیه السلام، مسلم بن عقیل را پیش از خود فرستاد. او بر هانی بن عروۀ مرادی وارد شد و از کوفیان، بیعت گرفت.(5)
284. البدایة و النهایة: مسلم چون وارد کوفه شد، در خانۀ مردی فرود آمد که مسلم بن عَوسَجۀ اسدی نام داشت، و گفته شده در خانۀ مختار بن ابی عُبَید ثقفی فرود آمد و خدا بهتر می داند.
کوفیان، خبر آمدن مسلم را به گوش همدیگر رساندند و نزد او آمدند و با وی بر حکمرانی
ص:340
حسین علیه السلام بیعت کردند و نزد او، سوگند یاد کردند که با جان و مال، او را یاری خواهند کرد.(1)
285. تاریخ الیعقوبی: چون مسلم وارد کوفه شد، مردم در نزد او گرد آمدند و با او بیعت کردند و عهد و پیمان بستند و وی را از یاری دادن، پیروی و وفاداری، مطمئن ساختند.(2)
286. شرح الأخبار: گروهی از کوفیان با مسلم بن عقیل - که رحمت خدا بر او باد - پنهانی بیعت کردند.(3)
287. الأمالی، شجری - به نقل از سعید بن خالد -: حسین علیه السلام، مسلم بن عقیل را فرستاد تا در کوفه پنهانی برای وی بیعت بگیرد. مسلم، وارد کوفه شد و در خانۀ شَریک بن اعوَرِ حارثی فرود آمد.(4)
ص:341
طبق دستور العمل امام حسین علیه السلام - که پیش از این گزارش شد -،(1) مسلم می بایست خانۀ هانی را به عنوان محلّ اقامت و مرکز مدیریت و فرماندهی نهضت، انتخاب می کرد؛ امّا غالب گزارش هایی که ملاحظه شد، حاکی از آن است که مسلم، وارد خانۀ مختار ثقفی شد.(2) نیز گفته شده که در خانۀ مسلم بن عَوسَجه، اقامت گُزید.(3) گزارشی هم بر وارد شدن او به خانۀ شَریک بن اعوَر، دلالت دارد.(4)
به نظر می رسد حکمت ورود مسلم به خانه هایی غیر از خانه ای که امام علیه السلام معیّن کرده بود، این باشد که جایگاه اصلیِ اقامتش پنهان بمانَد و به اصطلاح، به دشمن، «ضدّ تعقیب» بزند و در نهایت، مرکز فرماندهی خود را، جایی که امام علیه السلام معیّن کرده بود (یعنی خانۀ هانی)، قرار دهد.
همین اقدام، سبب شد که پس از تسلّط نسبی ابن زیاد بر کوفه، محلّ اختفای مسلم، مشخّص نباشد. لذا ابن زیاد، تنها از طریق نفوذ دادنِ شخصی به نام مَعقِل(5) به تشکیلات مخفی مسلم، توانست محلّ اقامت وی را کشف نماید.
امّا ورود مسلم به خانۀ شریک بن اعوَر - که در گزارشی به آن اشاره شده است -، بعید به نظر می رسد؛ زیرا بر پایۀ بسیاری از گزارش ها، شریک، همراه ابن زیاد، از بصره به کوفه آمد.(6) بنا بر این، هنگام ورود مسلم به کوفه، وی در کوفه نبوده است. همچنین، بسیاری از منابع،(7) گزارش کرده اند که شریک، پس از بیماری، در خانۀ هانی بستری شد که حاکی از آن است که خانۀ وی در کوفه نبوده است.
ص:342
در اسناد تاریخی، تعداد بیعت کنندگان با مسلم، متفاوتْ گزارش شده است: دوازده هزار، هجده هزار، بیست و چند هزار، بیست و پنج هزار، و بیش از سی هزار نفر.(1)
گفتنی است که بیشتر گزارش ها، تعداد هجده هزار نفر را تأیید می کنند. این تعداد در بیش از ده منبع کهن، گزارش شده و کتاب هایی چون: الأخبار الطوال، الإرشاد، تاریخ الطبری، الثقات ابن حبّان، الطبقات الکبری و أنساب الأشراف،(2) این رقم را آورده اند. برای نمونه، طبری از جعفر بن حُذَیفۀ طایی نقل می کند:
وقتی مسلم بن عقیل به خانۀ هانی بن عُروه رفت و هجده هزار نفر با او بیعت کردند، نامه ای چنین، به حسین علیه السلام نوشت و با عابِس بن ابی شبیب شاکری فرستاد که:
امّا بعد، فرستاده [ی قبیله]، به بستگانش، دروغ نمی گوید. هجده هزار نفر از مردم کوفه، با من بیعت کرده اند. با رسیدن نامۀ من، زودتر حرکت کن که همۀ مردم، با تو هستند. آنها به خاندان معاویه، نظر و تمایلی ندارند. والسلام!(3)
به نظر می رسد نقل هایی که از دوازده هزار نفر یاد کرده اند، مربوط به ابتدای بیعت باشند که با گذشت زمان، تعداد، افزایش یافته است.
ابن کثیر می نویسد:
دوازده هزار نفر، برای بیعت با او (مسلم) گِرد آمدند، و بیشتر و بیشتر شدند تا به هجده هزار نفر رسیدند.(4)
نقل هایی هم که عددهای دیگر را ثبت کرده اند، با توجّه به این که منابع آنها اندک است، احتمالاً گزارش تقریبی و تخمینی هستند.
ص:343
گفتنی است که در شماری از منابع، آمده است که اهل کوفه، ضمن نگارش نامه ای جهت دعوت امام حسین علیه السلام برای آمدن به کوفه، اظهار داشتند که در کوفه، یکصد هزار جنگجو با ایشان، همراهی خواهند داشت. شیخ مفید، این مطلب را چنین آورده است:
مردم کوفه به امام علیه السلام نوشتند: «این جا برایت یکصد هزار شمشیر [برای نبرد در رکابت] آماده است. تأخیر مفرما».(1)
بدیهی است که این سخن، بر این که پس از ورود مسلم به کوفه، یکصد هزار نفر با وی بیعت کردند، دلالت ندارد؛ بلکه ممکن است به جنگجویان حاضر در کوفه، اشاره داشته باشد و یا به جهت تشویق امام علیه السلام بر آمدن به کوفه، در بیان تعداد علاقه مندان به ایشان، مبالغه شده باشد.
ص:344
288. تاریخ الطبری - به نقل از ابو ودّاک -: نعمان بن بشیر، نزد ما (مردم) آمد و بر منبر رفت. حمد خدا کرد و او را سپاس گزارد و گفت: امّا بعد، - بندگان خدا - از خدا پروا کنید و در تفرقه و فتنه و آشوب، شتاب مکنید؛ چرا که در فتنه و تفرقه است که مردان، هلاک می شوند و خون ها ریخته می شود و اموال به غارت می رود. نعمان، مردی بردبار، اهل عبادت و آرامش طلب بود.
آن گاه گفت: من با کسی که با من نجنگد، نمی جنگم و بر کسی که به من هجوم نیاورده، هجوم نمی برم و به شما دشنام نمی دهم، متعرّض کسی نمی شوم، و به صِرف اتّهام و گمان، کسی را نمی گیرم؛ لیکن اگر شما از نیّات خود، پرده برداشتید و بیعت خود را شکستید و با پیشوای خود به مخالفت برخاستید، سوگند به خدایی که جز او خدایی نیست، با همین شمشیر، تا در دست من است، با شما خواهم جنگید، گرچه از میان شما، کسی یاری ام نکند؛ لیکن امیدوارم در میان شما، آن که حقیقت را می شناسد، بیشتر باشد از کسی که باطل، او را گم راه کرده است.
آن گاه عبد اللّه بن مسلم، پسر سعید حضرمی و هم پیمان بنی امیّه، برخاست و گفت: این وضعیت را جز ستمگری، اصلاح نمی کند. این رویّه ای که تو با دشمنت در پیش گرفته ای، شیوۀ ناتوان هاست!
نعمان گفت: اگر من جزو ناتوان ها، ولی در مسیر اطاعت خدا باشم، برایم دوست داشتنی تر است از این که جزو عزیزها، ولی در مسیر نافرمانی خدا باشم.
آن گاه از منبر، فرود آمد.(2)
ص:345
289. تاریخ الطبری - به نقل از عمّار دُهنی، از امام باقر علیه السلام -: مردی از هواداران یزید بن معاویه، رو در روی نعمان بن بشیر برخاست و گفت: تو ناتوانی، یا خود را به ناتوانی زده ای. شهرها فاسد شدند (از دست حکومت، خارج شدند)!
نعمان به وی گفت: اگر ناتوان و در مسیر اطاعت خدا باشم، برایم دوست داشتنی تر است از این که نیرومند باشم و در مسیر نافرمانی خدا. من هرگز حرمتی را که خداوند، نگه داشته، هتک نمی کنم.
آن مرد، سخن نعمان را برای یزید نوشت.(1)
290. الفتوح: خبرِ آمدن مسلم بن عقیل به کوفه و اجتماع شیعیان در نزد او، به نعمان بن بشیر - که آن روز، امیر کوفه بود - رسید. با خشم، از قصر حکومتی بیرون آمد و وارد مسجد جامع شد. او مردم را فرا خواند و آنان گِرد او آمدند. او به منبر رفت و حمد خدا کرد و او را سپاس گزارد و گفت: امّا بعد، - ای کوفیان - از پروردگار خود، پروا کنید و به فتنه و تفرقه دامن نزنید؛ چرا که در آن، خونریزی و از دست دادن مردان و اموال است. بدانید که من نمی جنگم، مگر با کسی که بخواهد با من بجنگد، و هجوم نمی آورم، مگر بر کسی که بر من هجوم آورد؛ لیکن شما خود از نیّات خود، پرده برداشتید، بیعت شکستید و با پیشوایتان، به مخالفت برخاستید. اگر می خواهید از این کارها دست بکشید [، که بهتر]، و گرنه به خدایی که جز او خدایی نیست، با همین شمشیر، تا در دستم است، با شما می جنگم، هر چند که کسی از شما، مرا یاری نکند؛ ولی من امیدوارم در میان شما، کسانی که حقیقت را می شناسند، بیشتر از کسانی باشند که به دنبال باطل اند.
ص:346
آن گاه عبد اللّه بن مسلم بن سعید حَضرَمی برخاست و گفت: ای امیر! خدا، کارهایت را سامان دهد! این شیوه ای که تو در پیش گرفته ای، شیوۀ ناتوان هاست.
نعمان بن بشیر به وی گفت: ای مرد! به خدا سوگند، از ناتوان ها باشم و در مسیر اطاعت خداوند باشم، برایم بهتر است از این که در نافرمانی خداوند، شکست خورده باشم.
آن گاه از منبر، فرود آمد و داخل قصر حکومتی شد.(1)
291. البدایة و النهایة - در گزارش مسلم و بیعت کنندگان با وی -: خبر مسلم و شیعیان، در کوفه منتشر شد و به امیر کوفه، نعمان بن بشیر، رسید. مردی این خبر را به وی داد. نعمان از کنار این قضایا می گذشت و بِدان اعتنایی نمی کرد؛ لیکن بر منبر رفت و برای مردم خطابه خواند و آنان را از اختلاف و فتنه بر حذر داشت و آنان را به هم بستگی و پایبندی به سنّت فرا خواند و گفت: به راستی که من نمی جنگم، مگر با کسی که با من بجنگد و هجوم نمی برم، مگر بر کسی که بر من هجوم آورد. بر پایۀ گمان، کسی را دستگیر [و مؤاخذه] نمی کنم؛ ولی به خدایی که جز او خدایی نیست، اگر از پیشوای خود جدا شوید و بیعت بشکنید، با شما خواهم جنگید، تا وقتی که این شمشیر در دست من است.(2)
ص:347
292. تاریخ الطبری - به نقل از ابو ودّاک -: عبد اللّه بن مسلم [از مجلس نعمان] بیرون آمد و برای یزید بن معاویه نامه ای نوشت: «امّا بعد، به راستی که مسلم بن عقیل، وارد کوفه شده است و پیروان حسین بن علی، با او بیعت کرده اند. اگر کوفه را می خواهی، مردی نیرومند به کوفه بفرست که بتواند دستورات تو را اجرا کند و با دشمنت، مانند تو رفتار کند. به راستی که نعمان بن بشیر، مردی ناتوان است و یا خود را به ناتوانی می زند».
او نخستین کسی بود که برای یزید، نامه نوشت. سپس عُمارة بن عُقبه مانند این را نوشت و پس از آنها عمر بن سعد بن ابی وقّاص، چنین نامه ای نوشت.(1)
293. الفتوح: عبد اللّه بن مسلم برای یزید بن معاویه نامه ای نوشت و اوضاع را برایش چنین گزارش کرد:
«به نام خداوند بخشندۀ مهربان. به بندۀ خدا یزید بن معاویه، امیر مؤمنان، از طرف پیروان وی در کوفه. امّا بعد، به راستی که مسلم بن عقیل، وارد کوفه شده است و شیعیان حسین بن علی - که جمعیتی بسیارند - با وی بیعت کرده اند. اگر کوفه را می خواهی، مردی نیرومند بفرست که دستورات تو را اجرا کند و با دشمنت، مانند تو رفتار کند. به راستی که نعمان بن بشیر، مردی ناتوان است و یا خود را به ناتوانی می زند. والسلام!».
پس از وی عُمارة بن عُقبة بن ابی مُعَیط، مانند آن نامه را نوشت و پس از وی، عمر بن سعد بن ابی وقّاص، چنین نامه ای نوشت.(2)
294. أنساب الأشراف: چهره های سرشناس کوفه، از جمله: عمر بن سعد بن ابی وقّاص زُهْری، محمّد
ص:348
بن اشعث کِنْدی و دیگران، برای یزید بن معاویه نامه نوشتند و آمدن مسلم بن عقیل را خبر دادند و نوشتند که حسین علیه السلام او را پیشاپیش خودش فرستاده و نُعمان بن بشیر هم از خود، ضعف و سستی و ناتوانی بروز داده است.(1)
295. الأخبار الطوال: مسلم بن سعید حضرمی و عُمارة بن عُقبه - که از جاسوسان یزید بن معاویه بودند - به وی نامه نوشتند و او را از آمدن مسلم به کوفه و تبلیغ کردن برای حسین بن علی علیه السلام و شوراندن مردم بر ضدّ وی، باخبر ساختند [و نوشتند]: «اگر حکومت کوفه را می خواهی، مردی را بفرست که فرمان تو را به پا دارد و مانند تو، با دشمنت رفتار کند. به راستی که نعمان، مردی ناتوان است، یا خود را به ناتوانی می زند. والسلام!».(2)
296. الملهوف: عبد اللّه بن مسلم باهِلی، عُمارة بن ولید و عمر بن سعد، برای یزید، نامه نوشتند و آمدن مسلم را به اطّلاع وی رساندند و به وی پیشنهاد عزل نعمان بن بشیر و حکمرانی دیگری را دادند.(3)
297. تاریخ الطبری - به نقل از عوانه -: چون نامه های بسیاری در فاصلۀ دو روز به دست یزید رسید، وی سِرجون،(4) غلام معاویه، را خواست و از او پرسید: نظر تو چیست؟ به درستی که حسین، قصد
ص:349
کوفه کرده و مسلم بن عقیل در کوفه برایش بیعت می گیرد. از ناتوانی نعمان و سخنان ناروای او نیز گزارش هایی به من رسیده است. آن گاه نامه ها را برایش خواند [و گفت:] رأی تو چیست؟ و چه کسی را بر کوفه بگمارم؟
البتّه یزید، همیشه عبید اللّه بن زیاد را سرزنش می کرد.
سِرجون گفت: اگر معاویه اینک زنده شود، آیا به نظر او تَن می دهی؟
یزید گفت: آری.
سرجون، نامۀ معاویه در بارۀ حکومت عبید اللّه بر کوفه را بیرون آورد و گفت: این، نظر معاویه است. او از دنیا رفت و دستور داد این نامه نوشته شود.
یزید، این رأی را پذیرفت و بصره و کوفه را به عبید اللّه واگذار کرد و حکم زمامداری کوفه را برایش فرستاد.(1)
298. تاریخ الطبری - به نقل از عمّار دُهْنی، از امام باقر علیه السلام -: یزید، غلامش را - که نامش سرجون بود و از او مشورت می گرفت - خواست و خبر ناتوانی نعمان بن بشیر را به وی داد. سرجون به یزید گفت:
اگر معاویه زنده بود، رأی او را می پذیرفتی؟
گفت: آری.
گفت: پس، از من بپذیر که برای کوفه کسی سزاوارتر از عبید اللّه نیست. او را بر کوفه بگمار.
یزید از عبید اللّه، خشمگین بود و می خواست او را از حکومت بصره نیز عزل کند. آن گاه یزید برای عبید اللّه نامه نوشت که از او راضی است و حکومت کوفه را نیز به همراه حکومت بصره به وی سپرده است و برایش نوشت که دنبال مسلم بن عقیل بگردد و اگر او را یافت، بکشد.(2)
ص:350
299. الفتوح: چون نامه ها نزد یزید بن معاویه بسیار شدند، غلام پدرش - که نامش سِرجون بود - را خواست و به وی گفت: ای سرجون! در بارۀ کوفه چه نظر داری؟ مسلم بن عقیل، وارد کوفه شده و شیعیان با حسین بن علی، بیعت کرده اند.
سرجون به یزید گفت: اگر نظر بدهم، می پذیری؟
یزید گفت: بگو تا بشنوم.
سرجون گفت: به نظرم نامه ای برای عبید اللّه بن زیاد - که امیر بصره است - بنویس و کوفه را نیز در قلمرو حکومت او قرار ده تا او وارد کوفه شود و عهده دار حلّ مشکل گردد.
یزید گفت: به جانم سوگند که این، درست است.(1)
300. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: چون نامه ها نزد یزید بسیار شدند، غلامی را به نام سَرحون - که کاتب پدرش بود - فرا خواند و او را از نامه ها مطّلع کرد. سَرحون گفت: من نظری دارم که تو را خوش نمی آید.
یزید گفت: بگو، گر چه مرا خوش نیاید.
سرحون گفت: عبید اللّه بن زیاد را حاکم کوفه قرار بده.
+ یزید گفت: در او خیری نیست و دیگری را معرّفی کن. یزید از عبید اللّه، خشمگین بود.
گفت: اگر معاویه زنده بود، رأیش را می پذیرفتی و بِدان عمل می کردی؟
گفت: بله.
گفت: این، حکم امارت عبید اللّه بر کوفه است. معاویه دستور داد آن را بنویسم. من هم نوشتم و مهر وی بر آن است؛ ولی او از دنیا رفت و این حکم در نزد من ماند.
یزید گفت: وای بر تو! آن را اجرا کن.(2)
ص:351
301. المحاسن و المساوئ - به نقل از ابو مَعشَر -: حسین علیه السلام، مسلم بن عقیل را به جانب کوفه فرستاد تا از کوفیان، بیعت بگیرد. والی کوفه در هنگام مرگ معاویه، نعمان بن بشیر بن سعد انصاری بود. چون خبر حسین علیه السلام به وی رسید، گفت: به درستی که پسر دختر پیامبر، نزد ما محبوب تر است از پسر دختر بَحدَل.(1)
این خبر به گوش یزید رسید و تصمیم گرفت او را برکنار کند. از شامیان در بارۀ فرماندار [جدید] کوفه مشورت خواست. گفتند: آیا رأی معاویه را می پذیری؟
گفت: بله.
گفتند: این، حکم امارت عبید اللّه بر بصره و کوفه است که [زمان معاویه نوشته شده و] در دیوان به ثبت رسیده است. پس او را به حکومت کوفه بگمار.
عبید اللّه پیش از ورود حسین علیه السلام، وارد کوفه شد.(2)
302. تاریخ الطبری - به نقل از عوانه -: یزید، مسلم بن عمرو باهلی را که نزد وی بود، فرا خواند و او را به همراه حکم خویش به بصره فرستاد و برای عبید اللّه نوشت: «امّا بعد، به راستی که طرفداران من از کوفیان برایم نوشته اند و خبر داده اند که پسر عقیل در کوفه نیرو جمع می کند تا اتّحاد مسلمانان را در هم شکند. هر گاه نامه ام را خواندی، حرکت کن تا بر کوفیان وارد شوی. آن گاه در جستجوی پسر عقیل باش، مانند جستن دانه های تسبیح، تا بر او دست یابی و او را بکشی، یا در بند کشی و یا تبعید کنی. والسلام!».
ص:352
مسلم بن عمرو حرکت کرد تا بر عبید اللّه در بصره وارد شد. عبید اللّه دستور داد وسایل سفر به کوفه را برای فردا مهیّا سازند.(1)
303. الکامل فی التاریخ: یزید، رأی سِرجون را پذیرفت و حکومت کوفه و بصره را به عبیداللّه سپرد و حکمش را نوشت و آن را به همراه مسلم بن عمرو باهلی، پدر قُتَیبه، فرستاد و به عبید اللّه دستور داد در جستجوی مسلم بن عقیل باشد و [وقتی بر او دست یافت،] او را بکشد یا تبعید نماید.
وقتی نامه به عبید اللّه رسید، دستور داد وسایل سفر را مهیّا کنند تا فردا حرکت کند.(2)
304. أنساب الأشراف: یزید، [حُکم] حکومت کوفه را برای عبید اللّه بن زیاد بن ابی سفیان نوشت و آن را ضمیمۀ حکومت وی بر بصره کرد و نامه را به همراه مسلم بن عمرو باهِلی، پدر قُتَیبة بن مسلم، فرستاد و به عبید اللّه دستور داد در جستجوی مسلم باشد و چون بر او دست یافت، او را بکشد یا تبعید نماید و نیز نسبت به کار حسین بن علی علیه السلام، هوشیار باشد و آمادگی [رویارویی] داشته باشد.(3)
305. الثقات، ابن حبّان: چون خبر به یزید بن معاویه رسید که مسلم برای حسین بن علی علیه السلام در کوفه بیعت می گیرد، نامه ای برای عبید اللّه بن زیاد - که در آن هنگام، والی بصره بود - نوشت و به وی دستور داد که مسلم بن عقیل را بکشد، یا او را پیش یزید بفرستد.
عبید اللّه بن زیاد، وارد کوفه شد تا به قصر رسید و اصحاب او نزد او گرد آمدند.(4)
ص:353
306. الملهوف: یزید برای عبید اللّه بن زیاد - که والی بصره بود - نوشت که او را علاوه بر بصره، بر کوفه هم حاکم کرده است و داستان مسلم بن عقیل و حسین علیه السلام را برایش شرح داد و بر دستگیری مسلم و کشتن وی، بسیار تأکید کرد.(1)
307. الفتوح: یزید برای عبید اللّه بن زیاد نوشت: «امّا بعد، به راستی که طرفداران من در کوفه برایم نامه نوشته اند و خبر داده اند که مسلم بن عقیل، نیرو جمع می کند و می خواهد میان مسلمانان، اختلاف افکند و گروه بسیاری از شیعیان ابو تراب (علی)، بر گرد او جمع شده اند. وقتی نامه ام به دستت رسید و آن را خواندی، حرکت کن تا به کوفه برسی و خاطرم را از آن جا جمع کنی. من، کوفه را به قلمرو تو افزودم و آن را ضمیمۀ حکمرانی ات کردم. ببین چگونه می توانی مسلم بن عقیل بن ابی طالب را در کوفه پیدا کنی و مانند جستجوی دانه های تسبیح، در جستجوی او باش و وقتی بر او دست یافتی، او را بکش و سرش را برایم بفرست. بدان که در اجرای آنچه به تو فرمان دادم، هیچ عذری مقبول نیست. شتاب، شتاب! سرعت، سرعت! والسلام!».
آن گاه یزید، نامه را به مسلم بن عمرو باهِلی سپرد و دستور داد به سرعت، آن را به عبید اللّه بن زیاد برساند.
چون نامه به عبید اللّه بن زیاد رسید و آن را خواند، دستور داد وسایل سفر به کوفه فراهم گردد.(2)
308. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: یزید نوشت: «از بندۀ خدا یزید، امیر مؤمنان، به عبید اللّه بن زیاد.
درود بر تو! امّا بعد، هر ستوده ای، روزی نکوهیده می شود و هر نکوهیده ای، روزی ستوده.
گذشته ها گذشته و تو رشد کرده ای و به منصب هایی ارتقا یافتی، چنان که شاعر قدیمی گفت:
ص:354
بالا رفتی تا از ابرها بالاتر شدی.
اکنون جایی جز نشیمنگاه خورشید نداری.
از میان همۀ زمان ها این زمان، و از میان همۀ شهرها شهر تو، به حسین، دچار شده و از میان همۀ کارگزاران، تو به او دچار گشته ای و در این آزمون، یا آزاده خواهی بود و یا بنده ای که مانند بردگان، بندگی می کند.
طرفدارانم از کوفیان، به من خبر داده اند که مسلم بن عقیل در کوفه نیرو جمع می کند و می خواهد میان مسلمانان، اختلاف بیفکند و جمع بسیاری از شیعیان ابو تراب (علی)، دور او گرد آمده اند. هر وقت نامه ام به دستت رسید و آن را خواندی، حرکت کن تا به کوفه وارد شوی و خاطرم را از آن ناحیه جمع کنی؛ چرا که آن جا را به تو سپرده و ضمیمۀ حکمرانی ات کرده ام.(1) آن گاه مانند مردی خشمگین که به دنبال کسی می گردد که او را به خشم آورده است، در جستجوی مسلم بن عقیل باش و وقتی بر او دست یافتی، از او بیعت بگیر و اگر بیعت نکرد، او را بکُش و بدان که در اجرای آنچه به تو فرمان دادم، هیچ عذری پذیرفته نیست. شتاب، شتاب! سرعت، سرعت! والسلام!».
آن گاه نامه را به مسلم بن عمرو باهِلی سپرد و دستور داد که به سرعت، آن را به عبید اللّه برساند. چون نامه به عبید اللّه رسید و آن را خواند، دستور داد وسایل سفر برای رفتن به کوفه فراهم شود و خود نیز آمادۀ حرکت شد.(2)
309. سیر أعلام النبلاء - به نقل از عمّار دُهنی، از امام باقر علیه السلام -: یزید از عبید اللّه بن زیاد، خشمگین
ص:355
بود؛ ولی برایش نامه نوشت که از او راضی شده و حکومت کوفه را نیز علاوه بر بصره، به وی سپرده است و برایش نوشت که مسلم را بکشد.(1)
310. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): نعمان بن بشیر انصاری در پایان خلافت معاویه، حاکم کوفه بود و وقتی معاویه از دنیا رفت، او حاکم آن جا بود. یزید ترسید که نعمان بر ضدّ حسین علیه السلام اقدامی انجام ندهد. از این رو برای عبید اللّه بن زیاد بن ابی سفیان - که والی بصره بود - نامه نوشت و کوفه را نیز به وی سپرد و برایش نوشت که: «حسین به سمت کوفه می رود. اگر دو بال داری، پرواز کن و پیش از حسین، در کوفه باش».
عبید اللّه به سرعت به سمت کوفه حرکت کرد و وارد کوفه شد.(2)
311. تاریخ الطبری - به نقل از ابو عثمان نَهْدی -: عبید اللّه در بصره بر منبر رفت و پس از به جای آوردن سپاس خداوند و ستایش او، گفت: امّا بعد، به خدا سوگند، سختی با من قَرین نمی شود و رخدادهای پوشالی، مرا نمی ترسانند. به راستی که من کیفر دهندۀ کسی هستم که با من دشمنی ورزد و سمّ کشنده برای کسی هستم که با من بجنگد و تیراندازی نیک در برابر کسی هستم که با من به تیراندازی بپردازد.
ای مردم بصره! امیر مؤمنان، مرا بر حکومت کوفه گمارده است. من فردا بدان جا عازم هستم و برادرم عثمان بن زیاد بن ابی سفیان را جانشین خود [در بصره] کرده ام. بترسید از مخالفت با او و شایعه پراکنی و هیاهو کردن! سوگند به خدای یگانه، اگر به من خبر رسد که کسی با وی مخالفت کرده، او را، و وردستش را و دوستانش را خواهم کشت و با کمترین ارتباطی، کیفر خواهم کرد تا به من گوش سپارید و مخالف و اختلاف افکنی در میانتان نباشد. من پسر زیادم، شبیه ترین کسان به اویم و شباهتم به دایی و پسر عمو، مرا [از شباهت به پدرم] باز نداشته است.
ص:356
آن گاه از بصره بیرون رفت و برادرش عثمان بن زیاد را جانشین خود کرد.(1)
312. الأخبار الطوال: ابن زیاد آمد تا وارد مسجد جامع [بصره] شد. مردم برایش اجتماع کردند. آن گاه به پا خاست و گفت: انصاف به خرج داده است، آن که بخواهد با مرد قاری، تیراندازی کند. ای مردم بصره! به راستی که امیر مؤمنان، مرا علاوه بر بصره، به حکومت کوفه نیز گمارده است. من بدان جا می روم و برادرم عثمان بن زیاد را جانشین خود [در بصره] کردم. بترسید از مخالفت با او و شایعه پراکنی و هیاهو کردن! سوگند به خدای یگانه، اگر به من خبر رسد که مردی از شما با او مخالفت کرده، یا شایعه پراکنی نموده، خودش را و دوستانش را خواهم کشت و دور را به خاطر نزدیک و بی گناه را به خاطر گناهکار، کیفر خواهم داد تا درست شوید. کسی که انذار کرده، معذور است.
آن گاه از منبر پایین آمد و [به سمت کوفه] حرکت کرد.(2)
313. أنساب الأشراف: عبید اللّه بن زیاد در بصره برای مردم سخنرانی کرد و سر و صدای بسیار راه انداخت و تهدید کرد و وعدۀ مجازات داد و گفت: من، کیفر دهندۀ کسی هستم که با من دشمنی ورزد و زهرِ کشنده برای کسی هستم که با من بجنگد.
او به آنها گفت که به سمت کوفه می رود و برادرش عثمان بن زیاد را جانشین خود در بصره قرار داده است. بِدانان دستور داد از عثمان اطاعت کنند و سخن او را بشنوند و آنها را از مخالفت با او و اختلاف افکنی، بر حذر داشت.(3)
ص:357
314. تاریخ الطبری - به نقل از ابو عثمان نهدی -: عبید اللّه بن زیاد از بصره بیرون رفت و برادرش عثمان بن زیاد را جانشین خود کرد. او به طرف کوفه حرکت کرد و مسلم بن عمرو باهلی، شریک بن اعوَر حارثی و خدمتکاران و خانواده اش همراه او بودند، تا این که وارد کوفه شد و بر سرش عمامه ای سیاه گذاشته و صورت خود را پوشانده بود.
به مردم، خبر رسیده بود که حسین علیه السلام به سمت آنان در حرکت است. از این رو، انتظارِ آمدن او را داشتند. وقتی عبید اللّه وارد شد، گمان بردند که حسین علیه السلام است. از این رو از کنار هیچ کس نگذشت، مگر این که بر او سلام دادند و می گفتند: خوش آمدی، ای پسر پیامبر خدا! خوش آمدی!
عبید اللّه از این همه خوش حالی و بشارت دادن به حسین علیه السلام، ناراحت شد.
مسلم بن عمرو وقتی دید این سخنان (خوشامدگویی ها) زیاد شد، گفت: کنار بروید. این، امیر عبید اللّه بن زیاد است. پس از آن، وقتی به پشت سرش نگاه کرد، جز چند مرد ندید.
وقتی او وارد قصر شد و مردم دانستند که وی عبید اللّه بن زیاد است، غم و اندوه فراوان بر دل هایشان نشست. عبید اللّه نیز از آنچه شنیده بود، به غیظ آمده بود و گفت: هان! آنان را همان گونه که فکر می کردم، می بینم.(2)
315. تاریخ الطبری - به نقل از عیسی بن یزید کنانی -: وقتی نامۀ یزید به عبید اللّه بن زیاد رسید، از مردم بصره پانصد نفر را برگزید که در میان آنان، عبد اللّه بن حارث بن نوفل و شریک بن اعوَر، از
ص:358
شیعیان علی علیه السلام نیز بودند. اوّلین نفر که از این جمعیت [، ناتوان شد و از کاروان] جا ماند، شریک بود. گفته شده: او خود را به ناتوانی زد و جا ماند و عدّه ای نیز با او از سفر، باز ماندند. پس از او، عبد اللّه بن حارث، جا ماند و عدّه ای نیز با او از سفر، باز ماندند. اینان امیدوار بودند عبید اللّه برگردد و به اینان رسیدگی کند و حسین علیه السلام زودتر به کوفه برسد؛ ولی عبید اللّه به بازماندگان، توجّهی نمی کرد و به راه ادامه می داد تا به قادسیّه(1) رسید و مهران، غلامش، از پا در آمد.
عبید اللّه گفت: ای مهران! در این اوضاع و احوال، از حرکت ماندی؟ اگر تو را رها کنم تا به قصر برسی، صد هزار [سکّه] جایزه داری.
گفت: نه به خدا، نمی توانم!
آن گاه عبید اللّه پیاده شد. تکّه پارچه های یمنی را بیرون آورد و عمامه ای یمنی بر سر گذارد.
آن گاه بر استرش سوار شد و خودش به تنهایی به راه افتاد. او از کنار نگهبانان می گذشت و هر کس به وی می نگریست، شک نمی کرد که حسین علیه السلام است. پس به او می گفتند: «خوش آمدی، ای پسر پیامبر خدا!»؛ ولی او با آنان سخن نمی گفت. مردم برای دیدن او از خانه ها و منازل، بیرون آمده بودند.
نعمان بن بشیر، صدای آنان را شنید. در را به روی او و نزدیکانش بست، تا این که عبید اللّه به نزدیک نعمان رسید و او نیز تردیدی نداشت که او حسین علیه السلام است - و مردم برای او ضجّه می زدند -. نعمان به سخن در آمد و گفت: تو را به خدا، از این جا دور شو. من امانتی را که در اختیار دارم، به تو تسلیم نمی کنم و نیازی هم به کشتن تو ندارم.
عبید اللّه سخن نمی گفت، تا این که نزدیک و نزدیک تر شد تا میان کنگره های دیوار قصر قرار گرفت و شروع به صحبت کردن با نعمان کرد و گفت: [در را] باز کن، پیروز نگردی! شبت طولانی شد (حکومتت به سر رسید)!
این سخن را کسی که پشت سر عبید اللّه بود، شنید. به طرف جمعیت برگشت و گفت: ای مردم! سوگند به خدای یگانه که او پسر مَرجانه است!
مردم گفتند: وای بر تو! او حسین است.
نعمان، درِ قصر را باز کرد و عبید اللّه داخل شد و در را به روی مردم بستند و مردم، پراکنده شدند.
[عبید اللّه] فردا صبح بر منبر رفت و گفت: ای مردم! به راستی می دانم کسانی که همراه من
ص:359
حرکت کردند و [به خیال این که من حسینم،] به من اظهار اطاعت کردند، دشمن حسین اند؛ زیرا آنان فکر کردند که حسین، وارد شهر شده و بر آن، دست یافته است! با این حال، به خدا سوگند، من کسی را نشناختم.
آن گاه از منبر، فرود آمد.(1)
316. الکامل فی التاریخ: ابن زیاد از بصره بیرون آمد و مسلم بن عمرو باهِلی، شریک بن اعوَر حارثی و خدمتکاران و خاندانش همراه او بودند. شریک، شیعه بود.
گفته شده همراه او پانصد نفر بودند که از راه، باز ماندند. نخستین کسی که باز ماند، شَریک بود. آنان امیدوار بودند عبید اللّه به خاطر آنان توقّف کند تا حسین علیه السلام زودتر به کوفه رسد؛ ولی عبید اللّه به خاطر هیچ کدام از آنها از حرکت باز نَایستاد، تا این که به تنهایی وارد کوفه شد. او از کنار مردمِ نشسته [در خیابان ها] می گذشت و آنان تردید نداشتند که او حسین علیه السلام است و می گفتند: «ای پسر پیامبر خدا! خوش آمدی!»؛ ولی او با آنان سخن نمی گفت.
مردم به خاطر او (حسین علیه السلام) از خانه ها بیرون آمده بودند و آنچه عبید اللّه می دید، وی را ناراحت می کرد. نعمان، صداها را شنید و در را بر روی او بست. نعمان هم تردید نداشت که او حسین علیه السلام است، تا این که عبید اللّه به نعمان رسید و مردم به همراه او فریاد می کشیدند. نعمان به وی گفت: تو را به خدا، از من دور شو! به خدا سوگند، امانتم را به تو تسلیم نمی کنم و مرا به کشتن
ص:360
تو نیز حاجتی نیست.
عبید اللّه به او نزدیک شد و گفت: [در را] باز کن، پیروز نگردی!
کسی که پشت سر او بود، شنید و به طرف مردم برگشت و به آنان گفت: او، پسر مرجانه است.
نعمان، در را گشود. عبید اللّه داخل شد و در را بستند و مردم، پراکنده شدند.(1)
317. تاریخ الطبری - به نقل از عمّار دُهنی، از امام باقر علیه السلام -: عبید اللّه به همراه چهره های سرشناس بصره حرکت کرد و با صورت پوشیده، وارد کوفه شد و بر هر جمعیتی که می گذشت و سلام می کرد، می گفتند: «سلام بر تو، ای پسر پیامبر خدا!». آنان گمان می کردند که او حسین بن علی علیه السلام است. تا این که وارد قصر حکومتی شد.(2)
318. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): عبید اللّه با شتاب و یکسر آمد تا وارد کوفه شد. او عمامه بر سر و به صورت ناشناس، وارد بازار شد. بازاری ها و مردم پایین دست که او را دیدند، شروع کردند در جلوی او دویدن و گمان می کردند او حسین علیه السلام است؛ چرا که انتظارش را می کشیدند و به عبید اللّه می گفتند: «ای پسر پیامبر خدا! ستایش، خدای را که تو را به ما نشان داد!» و دست و پایش را می بوسیدند. عبید اللّه گفت: چه قدر اینها فاسد شده اند!
او همان طور به راه خود، ادامه داد تا وارد مسجد شد. دو رکعت نماز خواند و بر منبر رفت و چهره گشود. مردم، چون او را دیدند، گروه گروه، [از مجلس او] کناره گرفتند و پراکنده شدند.(3)
ص:361
319. أنساب الأشراف: عبید اللّه بن زیاد به سمت کوفه حرکت کرد و مُنذر بن جارود عبدی، شریک بن اعوَر حارثی، مسلم بن عمرو باهِلی و خدمتکاران و جوانانش، همراه او بودند. وی با صورت بسته و عمامۀ سیاه، وارد کوفه شد.
مردم در کوفه، انتظار ورود حسین علیه السلام را می کشیدند. از این رو [وقتی او را دیدند،] گفتند:
«خوش آمدی، ای پسر پیامبر خدا! خیر مقدم!». آنان گمان کردند که او حسین علیه السلام است.
خوشامدگویی مردم، ابن زیاد را ناراحت و غمگین کرد و به طرف قصر رفت و داخل قصر شد.(1)
320. مروج الذهب: خبر خروج حسین علیه السلام به یزید رسید. او برای عبید اللّه بن زیاد، نامه نوشت و وی را به حکومت کوفه گمارد. عبید اللّه از بصره با شتاب، خارج شد و یکسر، راه پیمود تا وارد کوفه شد و به همراه او، خدمتکاران و خاندانش بودند. او عمامه ای سیاه بر سر داشت و با آن، صورت خود را پوشانده بود و بر استری سوار بود. مردم، انتظار ورود حسین علیه السلام را داشتند. ابن زیاد، بر مردم، سلام می کرد و آنان می گفتند: «سلام بر تو، ای پسر پیامبر خدا! خیر مقدم!». تا این که به قصر رسید و در آن، نعمان بن بشیر، پناه گرفته بود.
آن گاه نعمان بن بشیر [از بالای قصر] به او رو کرد و گفت: ای پسر پیامبر خدا! مرا با تو چه کار؟! چرا از میان شهرها، شهر مرا انتخاب کردی؟
ابن زیاد گفت: ای نَعیم! خوابت طولانی شده! آن گاه، پرده از چهره برداشت. نعمان، او را شناخت و در را برایش گشود. مردم، فریاد زدند: «پسر مَرجانه!» و او را با سنگ زدند؛ ولی او از دستشان گریخت و وارد قصر شد.(2)
ص:362
321. الملهوف: چون صبح شد، ابن زیاد، برادرش عثمان بن زیاد را جانشین خود [در بصره] کرد و به سرعت به سمت کوفه حرکت نمود و چون نزدیک کوفه رسید، فرود آمد تا شب شود. آن گاه شب وارد شد. مردم، گمان می کردند که او حسین علیه السلام است و به خاطر آمدنش، به همدیگر بشارت می دادند و به او نزدیک می شدند؛ ولی چون دانستند او پسر زیاد است، از اطرافش پراکنده شدند.
عبید اللّه وارد قصر حکومتی شد و شب را سپری کرد. صبح از قصر بیرون آمد و بر منبر رفت و سخنرانی کرد و آنان را بر نافرمانی از سلطان، وعدۀ کیفر داد و بر فرمان برداری، وعدۀ احسان.(1)
322. مُثیر الأحزان: ابن زیاد، با شتاب به سمت کوفه حرکت کرد و وقتی نزدیک کوفه شد، فرود آمد تا شب شد. مردم، گمان کردند او حسین علیه السلام است. او از دروازۀ سمت نجف، وارد کوفه شد.
آن گاه زنی گفت: اللّه أکبر! به پروردگار کعبه سوگند، [این] پسر پیامبر خداست.
مردم، فریاد می زدند و می گفتند: ما با بیش از چهل هزار نفر همراه شماییم. آن گاه گرد او ازدحام کردند و دُم چارپایش را نیز گرفتند؛ چرا که گمان داشتند او حسین علیه السلام است.
آن گاه [عبید اللّه] نقاب از چهره برداشت و گفت: من، عبید اللّه هستم.
مردم، چنان از گِرد او دور شدند که برخی لگدمال شدند. عبید اللّه با عمامۀ سیاه، وارد قصر حکومتی شد.(2)
ص:363
323. الفتوح: چون صبح شد، عبید اللّه در میان مردم، [خبر حرکت خود را به کوفه] اعلام کرد و از بصره به سمت کوفه خارج شد. همراه او مسلم بن عمرو باهِلی، مُنذر بن جارود عبدی، شَریک بن اعوَر حارثی و خدمتکاران و خانواده اش بودند. وی یکسر، راه پیمود تا به نزدیکی کوفه رسید.
عبید اللّه بن زیاد، چون به نزدیک کوفه رسید، فرود آمد و وقتی شب شد و هوا تاریک گشت، عمامه ای تیره خواست و آن را بر سر نهاد. شمشیرش را بر کمر بست. کمان برداشت و جعبۀ تیرها را به پشت بست و در دست، عصایی گرفت و بر استر نیرومند خود، سوار شد. همراهان او نیز سوار شدند. وی از طریق بادیه، وارد کوفه شد و آن شب، مهتابی بود و مردم، انتظار آمدن حسین علیه السلام را داشتند.
مردم به او و یارانش می نگریستند و او هم به مردم، سلام می کرد و آنان جواب سلام او را می دادند و هیچ شکّی نداشتند که او حسین علیه السلام است. آنان پیش روی او حرکت می کردند و می گفتند: خوش آمدی، ای پسر دختر پیامبر خدا! خوش آمدی!
عبید اللّه بن زیاد، آن قدر از سوی مردم، تبریک و تهنیت دید که ناراحت شد؛ امّا سکوت کرد و سخن نگفت و پاسخی به آنان نداد. مسلم بن عمرو باهِلی به سخن آمد و گفت: از امیر، دور شوید، ای گروه شیعه! این، کسی نیست که گمان می کنید. این، امیر عبید اللّه بن زیاد است.
مردم از دور وی، پراکنده شدند و عبید اللّه بن زیاد، وارد قصر حکومتی شد، در حالی که پر از غیظ و خشم بود.(1)
ص:364
324. مطالب السَّؤول: عبید اللّه بن زیاد، به سمت کوفه حرکت کرد. چون نزدیک کوفه شد، خود را به صورت ناشناس در آورد و شبانه داخل شد و مردم را به وهم انداخت که حسین علیه السلام [آمده] است.
او از راه بادیه و در شکل و شمایل حجازی ها وارد کوفه شد. وی از کنار هر گروهی که می گذشت، بر آنان سلام می کرد و آنان تردید نداشتند که او حسین علیه السلام است. مردم، پیشاپیش او حرکت می کردند و می گفتند: خوش آمدی، ای پسر پیامبر! خیر مقدم!
عبید اللّه، آن قدر تبریک و تهنیت از مردم دید که ناراحت شد. او از این طریق، مردم را شناخت؛ ولی ساکت بود.(1)
325. الفصول المهمّة: عبید اللّه به سمت قصر حکومتی حرکت کرد و می خواست وارد قصر شود که دید نعمان بن بشیر، در را بسته و خود و همراهانش در آن، پناه گرفته اند. نعمان و همراهانش گمان می کردند که او، حسین علیه السلام است. عبید اللّه بن زیاد بر آنان فریاد زد: در را بگشایید، خدا خیرتان ندهد و مانند شماها را زیاد نکند!
آنان صدای عبید اللّه - که خدا، او را لعنت کند - را شناختند و گفتند: پسر مَرجانه! آن گاه فرود آمدند و درب را گشودند. عبید اللّه، داخل قصر شد و شب را در آن جا ماند.(2)
ص:365
بر پایۀ گزارشی، پس از حرکت کردن امام حسین علیه السلام از مکّه به طرف کوفه، یزید، عبید اللّه بن زیاد را به سِمَت فرمانداری کوفه، منصوب کرد. متن گزارش، چنین است:
یزید، دشمن ترینِ مردم نسبت به عبید اللّه بن زیاد بود؛ امّا به او نیاز داشت. پس به او نوشت: «تو را علاوه بر حکومت بصره، به حکومت کوفه هم منصوب می کنم. حسین، عازم کوفه شده است. از او بر حذر باش. مسلم بن عقیل نیز در کوفه است. او را بکُش».(1)
لیکن این گزارش، درست نیست و با دیگر نقل ها سازگاری ندارد؛ زیرا امام حسین علیه السلام در آستانۀ شهادت مسلم به طرف کوفه حرکت کرد و شهادت مسلم، مدّتی پس از انتصاب عبید اللّه و حضور او در کوفه بوده است. بنا بر این، حرکت امام حسین علیه السلام به طرف کوفه، مدّتی پس از آمدن عبید اللّه به کوفه، اتفاق افتاده است.
به نظر می رسد آنچه سبب شکل گیری این گزارش شده، خَلط دو نامۀ یزید به عبید اللّه است:
یکی، نامۀ انتصاب عبید اللّه به سِمَتِ فرمانداری کوفه که آن را پیش از حرکت کردن امام حسین علیه السلام به سَمت کوفه نوشته؛ و دیگری، نامه ای که پس از حرکت کردن امام حسین علیه السلام به طرف کوفه، برای وی نوشته است.(2)
ص:366
326. تاریخ الطبری - به نقل از ابو ودّاک -: چون ابن زیاد وارد قصر شد، مردم را به نماز فرا خواند. مردم، اجتماع کردند. عبید اللّه بیرون آمد و حمد و ثنای خدا را به جا آورد و آن گاه گفت: امّا بعد، به راستی که امیر مؤمنان - که خدا، امورش را سامان بخشد - مرا بر شهر و مرزهای شما گمارده است و مرا به رعایت انصاف با ستم دیدگان شما و بخشش به تهی دستانتان و نیکی به افراد مطیع و حرف شنو و سختگیری بر سرکشان و اهل تردیدتان، دستور داده است.
من، فرمان او را در میان شما اجرا می کنم و پیمانش را عملی می سازم. برای نیکوکار و اهل اطاعت، پدری مهربان هستم و تازیانه و شمشیرم، برای کسانی خواهد بود که از دستورم سرپیچی و با پیمانم مخالفت ورزند. هر کسی باید خود را حفظ کند. این، نصیحت بود، نه تهدید.
آن گاه فرود آمد.(1)
327. الأخبار الطوال: ابن زیاد از تهنیت گفتن های مردم به حسین علیه السلام ناراحت شد و آمد تا به مسجد جامع وارد شد. مردم را برای اجتماع، خبر کردند. عبید اللّه بر منبر رفت و حمد و ثنای خدا را به جا آورد و گفت: ای کوفیان! به راستی که امیر مؤمنان، مرا بر شهر شما گمارده و ثروت هایتان را میانتان تقسیم کرده و مرا به رعایت انصاف با ستم دیدگان شما و نیکی به افراد مطیع و حرف شنو و سختگیری بر سرکشان و اهل تردیدتان، دستور داده است.
من، فرمان او را اجرا می کنم و برای افراد مطیع، پدری مهربان و برای مخالفان، زهرِ کشنده ام.
هر یک از شما، مراقب خود باشد و خود را نگه دارد.
آن گاه از منبر، فرود آمد و به سمت قصر، راه افتاد و وارد قصر شد. نعمان هم به سوی وطن خود، شام، حرکت کرد.(2)
ص:367
328. الفتوح: چون صبح شد، ابن زیاد، مردم را برای اجتماع در مسجد و نماز، فرا خواند. مردم در مسجد جامع، اجتماع کردند. عبید اللّه وقتی دانست که مردم جمع شده اند، از قصر بیرون آمد، در حالی که شمشیر بر کمر و عمامه بر سر داشت و بالای منبر رفت. آن گاه حمد و ثنای خدا را به جا آورد و گفت: امّا بعد، - ای کوفیان - به راستی که یزید بن معاویه، مرا بر شهر و مرزهای شما گمارده است و به من دستور داده که ستم دیده تان را یاری کنم، به تهی دستتان ببخشم، به مطیع و حرف شنوتان، احسان کنم و بر سرکش و اهل تردیدتان، سخت بگیرم. من از دستور یزید در این امور، پیروی و عهدش را میان شما اجرا می کنم. والسلام!
آن گاه فرود آمد و وارد قصر شد.
او روز دوم نیز از قصر، بیرون آمد و مردم را به مسجد فرا خواند. وقتی مردم اجتماع کردند، با شکل و شمایلی غیر از روز گذشته نزد مردم آمد و بر منبر رفت و خدا را حمد کرد و او را سپاس گزارد. آن گاه گفت: امّا بعد، به راستی که این کارها جز با قاطعیتِ بدون خشونت و نرمیِ بدون سستی، سامان نمی گیرد. من، بی گناه را به خاطر گناهکار و حاضر را به خاطر غایب و دوست را به خاطر دوست، کیفر خواهم کرد.
آن گاه مردی کوفی به نام اسد بن عبد اللّه مُرّی برخاست و گفت: ای امیر! خداوند - تبارک و تعالی - می فرماید: «گناه کسی را کسی دیگر، بر گردن نمی گیرد»(1). همانا آدمی را به تلاش، شمشیر را به بُرندگی و اسب را به دوندگی می شناسند. وظیفۀ تو، سخن گفتن است و وظیفۀ ما شنیدن است.
در حقّ ما، بدی را پیش از خوبی، عرضه مدار (تهدید را بر نرمی، مقدّم مکن).
عبید اللّه بن زیاد، سکوت کرد و از منبر، فرود آمد و داخل قصر حکومتی شد.(2)
ص:368
329. مثیر الأحزان: چون صبح شد، ابن زیاد برای سخنرانی به پا خاست، در حالی که مردم را سرزنش می کرد و رؤسای قبایل را توبیخ می نمود و اهل تفرقه و سرکشی را [از کیفر] می ترساند. آنان را به نیکی در صورت پیروی، و بدی و بیرون شدن از حوزۀ حکومت، در صورت نافرمانی، وعده داد.
آن گاه گفت: ای کوفیان! به راستی که امیر مؤمنان، یزید، مرا والی شهر شما قرار داده و به عنوان کارگزار حکومت بر این شهر، انتخاب کرده است. او به من دستور داده ثروت های عمومی را میان شما تقسیم کنم، انصاف [و عدالت] را برای ستم دیده در برابر ظالم رعایت نمایم، حقوق ناتوانان را از قدرتمندان بگیرم، به حرف شنو و مطیع، نیکی کنم و بر تفرقه افکن، سخت بگیرم.
سخنم را به این مرد هاشمی برسانید تا از خشم من پروا کند.
آن گاه از منبر، پایین آمد. منظور او از هاشمی، مسلم بن عقیل بود.(1)
330. تاریخ الطبری - به نقل از ابو ودّاک -: ابن زیاد بر سران قبیله ها و مردم، بسیار سخت گرفت و گفت: نام افراد غریبه و کسانی که امیر مؤمنان به دنبال آنان است و پیروان خوارج و افراد تفرقه افکن را که عقیده به مخالفت و جدایی دارند، برایم بنویسید. هر کس نام این افراد را
ص:369
بنویسد، چیزی بر عهده اش نیست؛ ولی اگر ننویسد، باید تضمین کند که در محدودۀ قبیلۀ او، کسی با ما مخالفت نمی ورزد و بر ضدّ حکومت، سرکشی نخواهد داشت و اگر چنین نکند، حکومت، نسبت به او تعهّدی نخواهد داشت و مال و خونش برای ما حلال است. هر سردستۀ قبیله که در محدودۀ او، یکی از کسانی یافت شود که مورد پیگرد امیر مؤمنان است و او را به ما معرّفی نکرده باشد، بر درِ خانه اش به چارمیخْ کشیده می شود و حقّ نقابت وی، مُلغا می گردد و به جنگلی در عُمان، تبعید می شود.(1)
331. مطالب السؤول: ابن زیاد چون وارد قصر حکومتی شد، فردایش مردم را جمع کرد و بسیار تهدید نمود و ترساند، و کُشت و غارت کرد، و خون ریخت و هتک حرمت نمود. حیله ها و رفتار او، مشهور است و [با همین حیله ها و رفتارها] بر مسلم، دست یافت و وی را کشت.(2)
332. الفصول المهمّة: ابن زیاد، وارد قصر شد و شب را سپری کرد و چون صبح شد، مردم را جمع کرد و بسیار با ابّهت و کوبندگی، جولان داد، و سخن گفت و پُرگویی کرد، و تهدید کرد و ترساند، و گروهی از کوفیان را گرفت و بدون درنگ کشت. آن گاه نیرنگ ها به کار گرفت تا بر مسلم، دست یافت و او را دستگیر کرد و کشت.(3)
333. تاریخ الطبری - به نقل از یونس بن ابی اسحاق سبیعی -: عبید اللّه چون خبر حرکت حسین علیه السلام را از مکّه به طرف کوفه شنید، حُصَین بن تمیم(4) - که رئیس شُرطه های (پاسبانان) او بود - را فرستاد و او در قادسیّه مستقر گردید و نیروهای سواره را در محورهای قادسیّه به خَفّان(5) و
ص:370
قادسیّه به قُطقُطانه(1) و قادسیّه تا لَعلَع(2) قرار داد.(3)
334. الفتوح: قیس [بن مُسهِر صَیداوی] وارد کوفه شد، در حالی که عبید اللّه، نگهبان ها و چراغ هایی را بر راه ها گذارده بود و کسی نمی توانست بدون بازرسی، عبور کند.(4)
335. الأخبار الطوال: ابن زیاد، حُصَین بن نُمَیر - که رئیس شُرطه بود - را به همراه چهار هزار سواره از کوفیان، اعزام کرد و دستور داد در مسیر قادسیّه به قُطقُطانه، مستقر شود و از خروج افراد از کوفه به سمت حجاز، ممانعت کند، مگر کسانی که برای حج یا عمره بیرون می روند و یا متّهم به یاری و دوستی با حسین علیه السلام نیستند.(5)
336. الإرشاد: عبید اللّه بن زیاد، دستور داد که راه های میان واقصه به شام و [شام به] بصره بسته شود و کسی وارد و خارج نشود. حسین علیه السلام به طرف کوفه می آمد و از اوضاع و احوال، خبر نداشت. به بادیه نشینان برخورد کرد و از آنان پرسید. گفتند: به خدا سوگند، چیزی نمی دانیم؛ ولی نمی توانیم خارج یا وارد شویم.
حسین علیه السلام راه را به پیش، ادامه داد.(6)
337. تاریخ الطبری - به نقل از عُقبة بن ابی العَیزار -: حسین علیه السلام به آنان فرمود: «مرا از مردم پشت سرتان، مطّلع سازید».
ص:371
مُجَمِّع بن عبد اللّه عائذی - که یکی از چهار نفری بود که از کوفه آمده بودند - گفت: به اشراف مردم، رشوه های سنگین داده شده و انبان هایشان پُر [از سیم و زر] گشته و مورد محبّت قرار گرفته اند و بدین وسیله خیرخواهیِ خالصانه شان خریداری شده است. تمام آنان، بر ضدّ شمایند؛ امّا دیگر مردم، هنوز دل هایشان به شما میل دارد؛ ولی شمشیرهایشان فردا، بر ضدّ شماست.(1)
338. تاریخ الطبری - به نقل از ابو ودّاک -: مسلم بن عقیل، خبر آمدن عبید اللّه و سخنرانی او را شنید و از سختگیری هایش بر مردم و سران قبایل، باخبر گشت. او از خانۀ مختار - که لو رفته بود - بیرون آمد و به منزل هانی بن عروۀ مرادی رسید. بر آستان در ایستاد و کسی را در پی او فرستاد که بیرون بیاید. هانی بیرون آمد و از بودن مسلم در آن جا، ناراحت شد.
مسلم به وی گفت: نزد تو آمده ام تا مرا پناه دهی و میزبانی کنی.
هانی گفت: خدا، تو را رحمت کند! مرا به بیش از ظرفیت و طاقتم تکلیف می کنی. اگر نبود که بر درِ خانه ام آمده ای و به من اعتماد کرده ای، دوست می داشتم و از تو درخواست می کردم از این جا بروی؛ لیکن حرمتْ داشتن تو نمی گذارد و سزاوار نیست کسی مانند من، کسی مانند تو را برگرداند. داخل شو.
هانی، او را پناه داد و شیعیان در خانۀ هانی بن عروه با مسلم، رفت و آمد داشتند.(3)
339. الإرشاد: چون مسلم بن عقیل - که خداوند، او را رحمت کند - خبر آمدن عبید اللّه بن زیاد به
ص:372
کوفه و سخنانش را شنید و از سختگیری هایش بر سران قبایل و دیگر مردم باخبر شد، از خانۀ مختار به سمت خانۀ هانی بیرون آمد و به خانۀ هانی وارد شد و شیعیان به صورت ناشناس و پنهانی و با سفارش یکدیگر به کتمان امور، با مسلم در خانۀ هانی، رفت و آمد می کردند.(1)
340. الأخبار الطوال: مسلم بن عقیل، چون خبر آمدن عبید اللّه بن زیاد و بازگشت نعمان و سخنرانی ابن زیاد و تهدیدهایش را شنید، بر جان خود ترسید و از خانه ای که در آن اقامت داشت، شبانه بیرون آمد و به خانۀ هانی بن ورقۀ مَذحِجی - که یکی از اشراف کوفه بود - وارد شد. مسلم در بیرونیِ منزل هانی ایستاد و کسی را در پی هانی - که در اندرون بود -، فرستاد و درخواست کرد نزد او بیاید. هانی، نزد مسلم آمد. مسلم، بلند شد و بر او سلام کرد و گفت: آمده ام تا مرا پناه دهی و میزبانم باشی.
هانی گفت: با این کار، مرا به بیش از طاقتم تکلیف کردی. اگر نه این بود که وارد منزلم شده ای، دوست می داشتم از نزد من بروی؛ ولی با این کار، حقّی بر من پیدا کرده ای.
آن گاه او را به اندرونی بُرد و محلّی را به وی اختصاص داد. شیعیان در خانۀ هانی، با او رفت و آمد می کردند.(2)
341. الملهوف: مسلم بن عقیل، چون خبر آمدن ابن زیاد را شنید، از معلوم شدن جایش، بر جانش ترسید و از خانۀ مختار بیرون آمد و به سمت خانۀ هانی بن عروه رفت و او وی را پناه داد. رفت و آمدِ شیعیان نزد او بسیار شد و البتّه عبید اللّه بن زیاد، جاسوسان بسیاری برای او گماشته بود.(3)
342. الفتوح: مسلم بن عقیل، چون خبر آمدن عبید اللّه بن زیاد و سخن او را شنید، گویا بر جان خود
ص:373
ترسید. نیمه های شب از خانه ای که در آن سکونت داشت، بیرون آمد و به خانۀ هانی بن عروۀ مَذحِجی - که خداوند، او را رحمت کند - آمد و بر هانی وارد شد. هانی وقتی او را دید، برایش بلند شد و گفت: جانم فدایت! پشت سرت چه خبر است؟
مسلم گفت: آنچه تو خود می دانی. عبید اللّه بن زیادِ فاسق پسر فاسق، وارد کوفه شد و از او بر جان خود ترسیدم. نزد تو آمده ام تا مرا پناه دهی و میزبانم باشی تا ببینم چه اتّفاقی می افتد.
هانی به وی گفت: جانم فدایت! مرا به کاری بیش از طاقتم، تکلیف کردی. اگر نه این بود که به خانه ام وارد شده ای، دوست داشتم باز گردی؛ ولی این کار را برای خود، ننگ می دانم که کسی را که بر من پناه آورده، باز گردانم. وارد شو، به برکت خدا!
مسلم بن عقیل به خانۀ هانیِ مَذحِجی، داخل شد. عبید اللّه بن زیاد، یکسر در بارۀ مسلم می پرسید؛ ولی کسی او را به محلّ مسلم، راه نمایی نمی کرد.
شیعیان در خانۀ هانی با مسلم - که خداوند، او را رحمت کند - رفت و آمد داشتند و پنهانی با حسین علیه السلام بیعت می کردند و مسلم بن عقیل، نام آنان را می نوشت و از آنان عهد و پیمان می گرفت که [بعد از این] به سمت عبید اللّه نروند و بهانه نیاورند، تا این که حدود بیست و چند هزار نفر با مسلم بن عقیل بیعت کردند.
مسلم بن عقیل می خواست بر عبید اللّه بن زیاد بشورد و حمله کند؛ ولی هانی، او را از این کار، باز می داشت و می گفت: شتاب مکن! در عجله خیری نیست.(1)
343. المناقب، ابن شهرآشوب: مسلم از خانۀ سالم، شبانه به خانۀ هانی بن عروۀ مَذحِجی رفت و در امان او قرار گرفت. مردم با وی بیعت می کردند، تا این که 25 هزار مرد، بیعت کردند. مسلم،
ص:374
تصمیم به قیام گرفت؛ ولی هانی گفت: شتاب مکن!(1)
344. تاریخ الطبری - به نقل از عمّار دُهنی، از امام باقر علیه السلام -: مسلم پس از آمدن عبید اللّه بن زیاد، از خانه ای که در آن اقامت داشت، به خانۀ هانی بن عروۀ مرادی منتقل شد.(2)
345. العقد الفرید - به نقل از ابو عبید قاسم بن سلّام -: بیش از سی هزار نفر از کوفیان با مسلم بن عقیل بیعت کردند. مردم به همراه مسلم به قصد عبید اللّه بن زیاد، قیام کردند؛ ولی به هر کوچه و خیابانی که می رسید، گروهی از مردم، کناره گیری می کردند، تا این که جمعیت اندکی همراه مسلم، باقی ماندند.
مردم از بالای خانه ها به طرف مسلم، آجر پرتاب می کردند. وقتی مسلم وضعیت را این چنین دید، به خانۀ هانی بن عروۀ مرادی - که دارای موقعیت و جایگاهی بود - وارد شد(3).(4)
346. تاریخ الطبری - به نقل از محمّد بن قیس -: مسلم بن عقیل، بیست و هفت روز پیش از آن که کشته شود، برای حسین علیه السلام نوشته بود: «امّا بعد، راه نما، به کسان خود، دروغ نمی گوید. جماعت مردم کوفه، با شمایند. هنگامی که نامۀ مرا خواندی، حرکت کن. درود بر تو باد!»(5).(6)
347. تاریخ الطبری - به نقل از جعفر بن حذیفۀ طایی -: مسلم بن عقیل - وقتی به خانۀ هانی بن عروه
ص:375
نقل مکان کرد و هجده هزار نفر با او بیعت کردند - نامه ای را به همراه عابس بن ابی شَبیبِ شاکری(1) برای حسین علیه السلام فرستاد: «امّا بعد، به راستی که رائد، به بستگانش دروغ نمی گوید.(2) از کوفیان، هجده هزار نفر با من بیعت کرده اند. چون نامه ام به شما رسید، در آمدن، شتاب کنید.
حقیقتاً تمام مردم با شمایند. آنان نسبت به خاندان معاویه هیچ گونه میل و نظری ندارند.
والسلام!».(3)
348. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): مسلم به حسین بن علی علیه السلام چنین نوشت: «من، وارد کوفه شدم و تا زمان نوشتن نامه، هجده هزار نفر بیعت کرده اند. در آمدن، شتاب کنید که برای آمدن، هیچ مانعی نیست».(4)
349. الأخبار الطوال: نامۀ مسلم بن عقیل به حسین علیه السلام رسید: «به راستی که رائد، به بستگانش دروغ نمی گوید. از کوفیان، هجده هزار نفر با من بیعت کرده اند. پس [به کوفه] وارد شو؛ چرا که تمام مردم، با شمایند و هیچ نظری به خاندان ابو سفیان ندارند».(5)
350. الإرشاد: مسلم - که خداوند، او را رحمت کند - برای حسین علیه السلام نامه نوشت و به وی بیعت هجده هزار نفر را گزارش داد و از او خواست به کوفه بیاید.(6)
351. تاریخ الطبری - به نقل از عمّار دُهْنی، از امام باقر علیه السلام -: مسلم بن عقیل برای حسین بن علی علیه السلام
ص:376
نامه نوشت و به وی خبر داد که دوازده هزار نفر از کوفیان، بیعت کرده اند و از او خواست به کوفه بیاید.(1)
352. البدایة و النهایة: مسلم برای حسین علیه السلام نامه نوشت که به کوفه بیاید؛ چرا که بیعت و امور [دیگر]، مهیّا شده است.(2)
353. تاریخ الطبری - به نقل از عیسی بن یزید کِنانی -: شَریک بن اعوَر، با حالت شِکوه از اوضاع و احوال، وارد شد و به هانی گفت: بگو مسلم نزدیک من باشد؛ چون عبید اللّه می خواهد از من دیدن کند.
شریک به مسلم گفت: اگر عبید اللّه را در دسترس تو قرار دهم، آیا او را با شمشیر می زنی؟
مسلم گفت: بله، به خدا!
عبید اللّه برای دیدن شریک، به خانۀ هانی آمد. شریک به مسلم گفته بود که هر گاه شنیدی که گفتم: «برایم آب بیاورید»، بر او حمله کن و او را با شمشیر بزن.
عبید اللّه، نزدیک شریک روی فرشی نشست و مهران، محافظ عبید اللّه، بالای سر او ایستاد.
شریک گفت: «برایم آب بیاورید».
کنیزکی با قدح آب، بیرون آمد و چون مسلم را دید، باز گشت. شریک دوباره گفت: «مرا آب دهید» و برای بار سوم گفت: «وای بر شما! آب را از من دریغ می کنید. مرا آب دهید، گرچه جان من به خطر افتد».
مهران متوجّه شد و با چشم به عبید اللّه، اشاره کرد و او برخاست. شریک گفت: «ای امیر! می خواهم نزد تو وصیّت کنم».
عبید اللّه گفت: باز می گردم.
مهران، یکسر، او را دور می کرد و می گفت: به خدا سوگند، می خواهد تو را بکشد.
عبید اللّه گفت: چگونه؟ من که به شریک، احترام می گذاشتم، آن هم در خانۀ هانی که پدرم
ص:377
احسان ها [ی فراوانی] به او کرده است! آن گاه باز گشت.(1)
354. تاریخ الطبری - به نقل از ابو ودّاک -: هانی بن عروه بیمار شد و عبید اللّه برای عیادت وی آمد.
عُمارة بن عُبَید سَلولی به هانی گفت: تمام اجتماع و نقشه های ما، برای کشتن این ستمگر است.
اینک خداوند، تو را بر او مسلّط کرده است. او را بکش.
هانی گفت: دوست ندارم در خانۀ من کشته شود.
عبید اللّه از منزل هانی بیرون رفت. یک هفته نگذشته بود که شریک بن اعوَر، بیمار شد و او نزد عبید اللّه و دیگر فرمان روایان، احترام داشت. او شیعه ای متعصّب بود. عبید اللّه برایش پیغام داد که: امشب نزد تو می آیم.
شریک به مسلم گفت: این فاسق، امشب به عیادت من می آید. چون نشست، بیرون بیا و او را بکش. آن گاه در قصر بنشین، که دیگر کسی مانع تو نخواهد شد و اگر من هم بهبود یافتم، به بصره می روم و عهده دار امور آن جا می شوم و خاطرت را از آن جا آسوده خواهم کرد. چون عصر شد، عبید اللّه برای عیادت شریک آمد. مسلم بن عقیل خواست داخل شود - زیرا شریک گفته بود: تا نشست، فرصت را از دست مده؛ ولی هانی بن عروه جلوی مسلم برخاست و گفت:
دوست ندارم در خانۀ من، کشته شود. گویا این کار را ناپسند می دانست.
عبید اللّه بن زیاد آمد و نشست و از بیماریِ شریک پرسید و این که چرا و از کِی بیمار شده است. چون پرسش های عبید اللّه طولانی شد و شریک دید که مسلم بیرون نیامد و ترسید عبید اللّه از دست برود، شروع به خواندن این شعر کرد:
چرا به سلمی تهنیت نمی گویید؟
مرا سیراب کنید، گرچه جان من در خطر باشد.
ص:378
او این شعر را دو یا سه بار گفت. عبید اللّه - که متوجّه نشده بود - گفت: او را چه شده است؟ آیا هذیان می گوید؟
هانی برخاست و گفت: آری، خدا، کارهایت را سامان بخشد! از سپیده دم تا الآن، حالش چنین است. آن گاه عبید اللّه برخاست و رفت.
مسلم، بیرون آمد. شریک به وی گفت: چه چیزی مانع کشتن عبید اللّه شد؟
گفت: دو مطلب: یکی این که هانی خوش نداشت که او در خانه اش کشته شود و دیگر، حدیثی که مردم(1) از پیامبر صلی الله علیه و آله نقل می کنند که: «اسلام، غافلگیرانه کُشتن (ترور) را در بند کشیده است و مسلمان، [کسی را] غافلگیرانه نمی کُشد».
هانی گفت: به خدا سوگند، اگر او را کشته بودی، فاسق فاجر کافر حیله گری را کشته بودی؛ ولی من خوش نداشتم در خانۀ من کشته شود.
شریک بن اعوَر، سه روز پس از این، زنده بود و آن گاه از دنیا رفت. ابن زیاد، بیرون آمد و بر شریک، نماز خواند. پس از کشتن مسلم و هانی، به عبید اللّه خبر رسید که: سخنانی که از شریک در بیماری اش شنیدی، همانا برای وا داشتن مسلم به کشتن تو و هجوم بردن وی بر تو بوده است.
عبید اللّه گفت: به خدا سوگند، دیگر هرگز بر جنازۀ هیچ مردِ عراقی ای نماز نمی خوانم. به خدا سوگند، اگر نه این بود که قبر [پدرم] زیاد در این جاست، شریک را از خاک، بیرون می آوردم و نبش قبر می کردم.(2)
ص:379
355. الأخبار الطوال: هانی بن عروه، با شریک بن اعوَر بصری - که با ابن زیاد از بصره آمد -، ارتباط و آشنایی داشت. شریک در بصره دارای مکانت و موقعیت بالایی بود. هانی، نزد او رفت و او را به خانۀ خود آورد و او را در اتاقی که مسلم سکونت داشت، جای داد. شریک، از بزرگان شیعۀ بصره بود. وی هانی را بسیار تشویق می کرد که کارهای مسلم را انجام دهد. مسلم نیز با هر یک از کوفیان که نزد وی می آمد، بیعت می کرد و از آنان عهد و پیمان های محکم می گرفت.
شریک بن اعوَر در منزل هانی بن عروه، سخت بیمار شد و خبر به عبید اللّه بن زیاد رسید. او برای شریک، پیغام فرستاد که برای عیادتش می آید. شریک به مسلم بن عقیل گفت: مقصود تو و شیعیان تو، نابودی این ستمگر است و اینک خداوند، تو را بر او مسلّط کرده است. او برای عیادت من می آید. برخیز و در صندوقْخانه پنهان شو و وقتی نزد من جای گرفت، بیرون بیا و او را بکش.
آن گاه به قصر حکومتی برو و در آن جا بنشین که دیگر کسی از مردم بر ضدّ تو بر نمی خیزد و اگر خداوند، مرا شفا دهد، به بصره می روم و خاطرت را از آن جا نیز آسوده می کنم و مردم بصره با تو بیعت می کنند.
هانی گفت: دوست ندارم ابن زیاد در خانۀ من کشته شود.
شریک گفت: چرا؟! به خدا سوگند که کشتن او، از اسباب تقرّب به خداوند است.
آن گاه شریک به مسلم گفت: در این کار، کوتاهی نکن.
در این هنگام که آنان صحبت می کردند، خبر رسید که امیر بر درِ منزل است. مسلم به صندوق خانه رفت و عبید اللّه بن زیاد بر شریک وارد شد و سلام کرد و گفت: چه شده؟ از چه رنج می بری؟
چون صحبت عبید اللّه طولانی شد و شریک احساس کرد که مسلم دیر کرده، این شعر را بلند
ص:380
خواند تا مسلم بشنود:
چرا به سَلمی می نگرید، اینک که فرصت، دست داده است؟
او دوستی اش را به اثبات رسانده و جدایی، به سر آمده است.
او این شعر را بارها تکرار کرد. ابن زیاد به هانی گفت: هذیان می گوید؟
هانی گفت: آری. خدا، کار امیر را سامان بخشد! از صبح که بیدار شده، یکسر چنین است.
آن گاه عبید اللّه برخاست و بیرون رفت و مسلم بن عقیل از صندوق خانه بیرون آمد. شریک گفت: جز ترس و سستی، چه چیزی تو را از کشتن او باز داشت؟
مسلم گفت: دو چیز، مرا از این کار، باز داشت: یکی این که هانی کشتن او را در منزلش خوش نمی داشت و دیگر، سخن پیامبر خدا صلی الله علیه و آله که: ایمان، غافلگیرانه کُشتن (ترور) را به بند کشیده است و مؤمن، چنین نمی کند.
شریک گفت: به خدا سوگند، اگر او را می کشتی، کارهایت سامان می یافت و حکومتت پایدار می گشت.
شریک، پس از این حادثه بیش از چند روز، زنده نماند تا این که از دنیا رفت. ابن زیاد، جنازۀ او را تشییع کرد و بر او نماز خواند.
مسلم بن عقیل، همچنان از کوفیانْ بیعت می گرفت، تا آن که هجده هزار مرد، با رضایت و پنهانی، با وی بیعت کردند.(1)
ص:381
356. الفتوح: شریک بن عبد اللّه اعوَر همْدانی، در خانۀ هانی بن عروه بیمار شد و عبید اللّه بن زیاد تصمیم گرفت نزد او برود و با او دیدار کند. شریک بن عبد اللّه، مسلم بن عقیل را خواست و به وی گفت: جانم فدایت! فردا این فاسق به عیادت من می آید. من او را با سخن، سرگرم می کنم و وقتی چنین کردم، برخیز و از اندرون، بیرون بیا و او را بکش. اگر من زنده ماندم، خیالت را از بصره نیز راحت می کنم [و کار آن جا را سامان می دهم].
چون صبح شد، عبید اللّه سوار شد و به سمت خانۀ هانی حرکت کرد تا از شریک بن عبد اللّه عیادت کند. عبید اللّه نشست و شروع به پرسیدن از شریک کرد.
مسلم خواست بیرون بیاید تا عبید اللّه را بکشد؛ ولی هانی، صاحب منزل، او را باز داشت.
سپس گفت: جانم فدایت! در خانه، دخترکان و کنیزکانی دارم و من از رخدادها، در امان نیستم.
مسلم، شمشیر را انداخت و نشست و بیرون نرفت. شریک بن عبد اللّه هم نیم نگاهی به اندرون خانه داشت و می گفت:
چرا به سلمی می نگرید، اینک که فرصت دست داده است؟
او دوستی اش را به اثبات رسانده و جدایی، به سر آمده است.
عبید اللّه بن زیاد به هانی گفت: پیرمرد، چه می گوید؟
جواب داده شد: او به هذیان گویی، مبتلا شده است. خدا، کارهای امیر را سامان بخشد!
در دل عبید اللّه، تردید افتاد. همان لحظه سوار شد و به قصر باز گشت.
مسلم بن عقیل، از اندرون، بیرون آمد و نزد شریک بن عبد اللّه رفت. شریک به وی گفت:
آقای من! جانم فدایت! چه چیزی سبب شد که بر این مرد فاسق، هجوم نبری؟ من که به تو گفتم
ص:382
او را بکش و نیز او را با سخن، سرگرم کردم؟
مسلم بن عقیل در جواب گفت: آنچه مرا از این کار باز داشت، حدیثی بود که از عمویم علی بن ابی طالب علیه السلام شنیدم که [پیامبر صلی الله علیه و آله] فرمود: «ایمان، غافلگیرانه کُشتن (ترور) را به بند کشیده است». از این رو دوست نداشتم عبید اللّه را در منزل این مرد بکشم.
شریک به وی گفت: به خدا سوگند، اگر او را کشته بودی، مردی فاسق، فاجر و منافق را کشته بودی.
شریک بن عبد اللّه، بیش از سه روز زنده نمانْد، تا این که از دنیا رفت. خداوند، او را رحمت کند! او از بهترین شیعیان بود؛ لیکن این [عقیده اش] را جز از برادران مورد اطمینان، پنهان می کرد.
عبید اللّه بن زیاد، بیرون آمد و بر شریک، نماز خواند و به قصر باز گشت.(1)
357. مثیر الأحزان: مسلم در خانۀ هانی بن عروه فرود آمد و شیعیان، نزد او رفت و آمد داشتند. عبید اللّه در جستجوی وی، بسیار پیگیر بود؛ ولی نمی دانست کجاست. شریک بن اعوَر همْدانی، از بصره به همراه عبید اللّه بن زیاد [به کوفه] آمده و در منزل هانی بن عروه منزل کرده بود. وی از دوستان
ص:383
امیر مؤمنان (امام علی علیه السلام) و از شیعیانِ او و بلندمرتبه و جلیل القدر بود. شریک، بیمار شد. عبید اللّه سراغش را گرفت. به وی گفتند: او بیمار شده است. ابن زیاد برایش پیغام فرستاد که امشب برای عیادتت می آیم.
شریک به مسلم بن عقیل گفت: ای پسر پیامبر خدا! به راستی که ابن زیاد می خواهد از من عیادت کند. در یکی از نهان خانه ها پنهان شو و وقتی نشست، بیرون بیا و گردنش را بزن و من، [اصلاح] کار کوفیان را با آرامش برایت تضمین می کنم.
مسلم - که خداوند، رحمتش کند - مردی شجاع، بی باک و اقدام کننده (اهل عمل) بود. او آنچه را که شریک به وی مشورت داده بود، پذیرفت. عبید اللّه آمد و از احوال شریک، پرس و جو کرد و سبب بیماری اش را پرسید، در حالی که چشمان شریک بر نهان خانه بود. این گفتگو به درازا کشید و شریک شروع به خواندن این شعر کرد:
تا کی در انتظار سلمی؟ چرا به او تحیّت نمی گویی؟
او این شعر را تکرار کرد. عبید اللّه، خواندن این شعر برایش عجیب آمد. پس رو به هانی بن عروه کرد و گفت: پسر عمویت در بیماری، هذیان می گوید!
هانی در حالی که دست و پایش می لرزید و رنگ چهره اش دگرگون شده بود، گفت: شریک از ابتدای بیماری، هذیان می گوید و سخنانی که خود، معنایش را نمی داند، بر زبان می راند.
عبید اللّه آشفته به سمت قصر حکومتی به راه افتاد. مسلم، شمشیر به دست، از نهان خانه بیرون آمد. شریک به وی گفت: ای مرد! چه چیزی، تو را از انجام کار، باز داشت؟
مسلم گفت: چون تصمیم به بیرون آمدن گرفتم، زنی مرا گرفت و گفت: تو را به خدا سوگند، اگر ابن زیاد را در خانۀ ما بکشی! و در برابر من گریه کرد. من هم شمشیر را انداختم و نشستم.
هانی گفت: وای بر آن زن! مرا و خودش را به کشتن داد. به همان چیزی گرفتار شدم که از آن، فرار می کردم.(1)
ص:384
358. إعلام الوری: شریک بن اعوَر نیز مانند مسلم، در خانۀ هانی بن عروه فرود آمد و در آن جا بیمار شد. خبر دادند که عبید اللّه بن زیاد برای عیادت می آید. شریک به مسلم بن عقیل گفت: داخل این خانه شو و چون این ملعون وارد شد و جا گرفت، بیرون بیا و با یک شمشیر خلاصش کن. در این صورت غرض، حاصل می شود و شهر در اختیار تو، قرار می گیرد. و اگر خداوند، مرا شفا داد، من شهر بصره را برای تو تضمین می کنم.
چون ابن زیاد وارد شد و فرصت برای مسلم مهیّا گشت، تصمیمش عوض شد و آن کار را انجام نداد و پس از رفتن عبید اللّه، برای شریک، چنین عذر آورد که این کار، نیرنگ بود و پیامبر صلی الله علیه و آله فرموده که: ایمان، غافلگیرانه کُشتن (ترور) را به بند کشیده است.
شَریک گفت: به خدا سوگند، اگر او را کشته بودی، یک حیله گر فاجر و کافر را کشته بودی.
شریک - که خدا رحمتش کند - بر اثر همان بیماری، از دنیا رفت.(1)
359. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): شریک بن اعوَر حارثی، به همراه عبید اللّه از بصره وارد کوفه شد. او از شیعیان علی علیه السلام بود. شریک نیز مانند مسلم، به خانۀ هانی بن عروه فرود آمد.
شریک در آن جا بیمار شد. عبید اللّه برای عیادت شریک، به خانۀ هانی آمد و نمی دانست که مسلم بن عقیل در آن جاست. آنان سی مرد را آماده کرده بودند که وقتی عبید اللّه داخل شد، او را
ص:385
بکشند. عبید اللّه نزد شریک آمد و از احوال او می پرسید و شریک این شعر را می خواند:
چرا سلمی را در انتظار می گذارید که او را تحیّت بگویید؟
مرا سیراب کنید، اگر چه جانم از دست برود.
عبید اللّه گفت: چه می گوید؟
گفتند: هذیان می گوید.
مردان آمادۀ حمله، به جنب و جوش افتادند. عبید اللّه از این وضعیت، تعجّب کرد و از جا جَست و بیرون رفت. سپس غلام هانی بن عروه را که جزو شُرطه ها بود، فرا خواند. جریان را از او پرسید. او هم داستان را به وی گزارش داد. عبید اللّه گفت: عجب! آن گاه رفت و داخل قصر شد.(1)
360. سیر أعلام النبلاء: شَریک بن اعوَر - که شیعی بود -، به همراه عبید اللّه، وارد کوفه شد و در منزل هانی بن عروه منزل کرد. وی در آن جا بیمار شد. عبید اللّه می خواست در آن جا از وی عیادت کند. آنان سی مرد را آماده کردند تا عبید اللّه را غافلگیرانه بکشند؛ ولی این کار به انجام نرسید و عبید اللّه از مسئله باخبر شد و برخاست و بیرون رفت.(2)
361. أنساب الأشراف: هانی بن عروۀ مرادی، بیمار شد. عبید اللّه بن زیاد، برای عیادت او آمد. به مسلم بن عقیل گفته شد: برخیز و او را بکش. ولی هانی خوش نداشت که کشتن عبید اللّه در خانۀ او انجام شود. از این رو، مسلم از این کار، صرف نظر کرد.
شریک بن اعوَر حارثی نیز مانند مسلم، به خانۀ هانی بن عروه فرود آمد و در آن جا بیمار شد.
ابن زیاد از او عیادت کرد. شریک، شیعه بود و در جنگ جَمَل و صفّین همراه علی علیه السلام، حضور داشت. وی به مسلم گفت: این مرد برای عیادت من می آید. بیرون بیا و او را بکش.
ص:386
مسلم، این کار را انجام نداد؛ چون هانی خوش نداشت.
شریک گفت: ندیدم کسی را که فرصت برایش فراهم گردد و آن را از دست بدهد، مگر این که برای او پشیمانی و حسرت به دنبال می آورد و تو خود، این را می دانی و ایرادی بر هانی نیست، جز این که فرصت ها محدود است.
شریک بن اعور - که نام پدرش حارث بود - بر اثر همان بیماری، در خانۀ هانی در گذشت.(1)
362. الإمامة و السیاسة: مسلم به خانۀ هانی بن عروۀ مرادی - که در میان مردم کوفه، صاحب نظر بود -، وارد شد. هانی بن عروه به مسلم گفت: من نزد ابن زیاد، موقعیتی دارم. خود را به بیماری می زنم و چون برای عیادت من آمد، گردنش را بزن.
به ابن زیاد گفته شد: هانی بن عروه بیمار شده و خون، قی می کند. هانی، خاک قرمز می خورْد و آن را قی می کرد.
ابن زیاد برای عیادت آمد. هانی به آنان گفته بود: هر گاه گفتم: به من آب بدهید، بیرون بیا و گردنش را بزن.
هانی گفت: به من آب بدهید.
آنان، تأخیر کردند.
هانی گفت: وای بر شما! به من آب بدهید، گر چه جانم را از دست بدهم.
عبید اللّه بن زیاد، بیرون رفت و مسلم، کاری انجام نداد. او شجاع ترینِ مردم بود؛ ولی در این کار، برایش تردید حاصل شد.
به ابن زیاد گفته شد: به خدا، مرد مسلّحی در این خانه است.(2)
ص:387
363. تاریخ الیعقوبی: عبید اللّه بن زیاد، وارد کوفه شد، در حالی که مسلم در کوفه بود و در خانۀ هانی بن عروه سکونت داشت. هانی که دوست ابن زیاد بود، به شدّت بیمار بود.
وقتی ابن زیاد وارد کوفه شد، خبر بیماری هانی به وی داده شد. او برای عیادت هانی آمد.
هانی به مسلم بن عقیل و یارانش - که گروهی بودند - گفته بود: چون عبید اللّه نزد من نشست و جاگیر شد، من می گویم: به من آب بدهید. [آن گاه] شما بیرون بیایید و او را بکشید.
[هانی،] آنان را داخل خانه کرد و خود در پیشخانِ خانه نشست. عبید اللّه برای عیادت آمد و چون جاگیر شد، هانی بن عروه گفت: به من آب بدهید!
چون بیرون نیامدند، گفت: به من آب بدهید! چرا تأخیر می کنید؟
پس از آن گفت: به من آب دهید، گر چه جانم را از دست بدهم!
ابن زیاد، متوجّه شد. برخاست و از نزد هانی، بیرون رفت و شرطه ها را در پی مسلم فرستاد.
مسلم و یارانش از خانه بیرون آمدند، در حالی که مسلم در وفاداریِ مردم کوفه و نیّت صادق آنان، تردید نداشت. مسلم با عبید اللّه به نبرد پرداخت؛ ولی مسلم را گرفتند و عبید اللّه او را کشت و او را با پا در بازار می کشید. همچنین هانی بن عروه را کشت؛ چون مسلم در خانۀ او منزل کرده بود و او را یاری داده بود.(1)
364. البدایة و النهایة: مسلم بن عقیل به خانۀ هانی بن حمید بن عروۀ مرادی، نقل مکان کرد و از آن جا به خانۀ شَریک بن اعور - که از بزرگان و رؤسا بود - رفت. به شریک، خبر رسید که عبید اللّه برای عیادت او می آید. پیغامی برای هانی فرستاد و گفت: مسلم بن عقیل را بفرست تا در خانۀ من باشد
ص:388
و وقتی عبید اللّه برای عیادت من آمد، او را بکشد.
هانی، مسلم را فرستاد. شریک به وی گفت: تو در مخفیگاه باش و وقتی عبید اللّه نشست، من درخواست آب می کنم - و این، اشارۀ من به توست -. آن گاه تو بیرون بیا و او را بکش.
وقتی عبید اللّه آمد، بر بستر شریک نشست و هانی بن عروه هم آن جا بود. غلام عبید اللّه به نام مهران، در جلوی او [به نگهبانی] ایستاد و برخاست. عبید اللّه ساعتی با شریک سخن گفت. آن گاه شریک گفت: به من آب بدهید.
مسلم از کشتن عبید اللّه، وحشت کرده بود. در این هنگام، کنیزی با کوزۀ آب، بیرون آمد و مسلم را در مخفیگاه(1) دید. شرم کرد و برگشت و سه دفعه چنین شد. شریک بار دیگر گفت: به من آب بدهید، گرچه جانم را از دست بدهم! آیا آب را از من دریغ می کنید؟
مهران، متوجّه نقشه [ی آنان] شد و عبید اللّه را متوجّه کرد و عبید اللّه به سرعت برخاست و بیرون رفت.
شریک گفت: ای امیر! می خواهم به تو وصیّت کنم.
عبید اللّه گفت: به زودی بر می گردم.
مهران، عبید اللّه را بُرد و سوار کرد و در بین راه به وی می گفت: آنان می خواستند تو را بکشند.
عبید اللّه گفت: وای بر تو! من که با آنان مدارا می کنم. آنان را چه شده است؟!
شریک از مسلم پرسید: چه چیزی تو را از کشتن عبید اللّه باز داشت؟
مسلم گفت: حدیثی از پیامبر صلی الله علیه و آله به من رسیده که فرمود: ایمان، غافلگیرانه کشتن (ترور) را به بند کشیده است و مؤمن، چنین نمی کند. همچنین خوش نداشتم او را در خانۀ تو بکشم.
شریک گفت: اگر او را کشته بودی، اینک در قصر نشسته بودی و کسی از عبید اللّه حمایت نمی کرد و کار بصره نیز تضمین شده بود. اگر او را کشته بودی، مردی ستمگر و فاجر را کشته بودی.
شریک پس از سه روز، از دنیا رفت.(2)
ص:389
365. الأمالی، شجری - به نقل از سعید بن خالد -: شریک بن اعوَر، بیمار شد و مسلم با شمشیر در خانۀ زیبا و آراستۀ شریک بود. شریک به مسلم گفت: هم اینک، عبید اللّه بن زیاد برای عیادت من می آید. وقتی آمد، او را بکش.
عبید اللّه آمد و داخل شد و از شریک، احوالش را پرسید و رفت؛ ولی مسلم، کاری انجام نداد.
مسلم به خانۀ هانی بن عروۀ مرادی نقل مکان کرد.
خبر به عبید اللّه رسید. عبید اللّه گفت: به خدا سوگند، اگر مایۀ ناسزاگویی مردمان [به خودم] نبود، به شریک، دشنام می دادم.(1)
ص:390
یکی از مسائل قابل تأمّل در حوادث شهر کوفه قبل از شهادت مسلم، گزارشی در موضوع طرح ترور ابن زیاد است. بر پایۀ اسنادی که گذشت، این طرح، توسّط شَریک بن اعوَر یا هانی بن عُروه یا عُمارة بن عبید، به مسلم، پیشنهاد گردید. او نیز آن را پذیرفت و قرار شد هنگامی که ابن زیاد به عیادت هانی یا شریک بن اعوَر آمد، مسلم، همراه با سی مرد مسلّح، طبق نقشۀ قبلی، ابن زیاد را ترور نماید.
ابن زیاد، به عیادت شریک بن اعوَر و یا هانی آمد و زمینه برای اجرای نقشۀ ترور، آماده شد؛ امّا مسلم، در آخرین لحظات از اجرای آن، امتناع ورزید.
در پاسخ به این پرسش که: «چرا طرح ترور ابن زیاد اجرا، نشد؟»، گزارش های متفاوتی وجود دارد. شماری از گزارش ها، حاکی از آن اند که ابن زیاد، از قرائن موجود، متوجّه طرح ترور خود شد و صحنه را فوراً ترک کرد.(1)
برخی از گزارش ها، تصریح می کنند که زنی در خانۀ هانی، مانع اقدام مسلم گردید.(2)
در شماری از گزارش ها نیز پاسخ خودِ مسلم، به این که چرا اقدام به ترور ابن زیاد نکرد، آمده است که دو چیز، مانع اقدام او شد: یکی این که هانی، مایل نبوده است که این اقدام، در خانۀ او انجام شود؛ و دیگر، به خاطرْ آوردنِ حدیثی از پیامبر صلی الله علیه و آله که فرمود:
إنَّ الإیمانَ قَیَّدَ الفَتْکَ، وَ لا یَفْتِکُ مُؤمِنٌ.(3)
اسلام، غافلگیرانه کشتن را در بند کشیده است و هیچ مسلمانی، غافلگیرانه نمی کُشد.
همچنین در برخی از گزارش ها، مسلم، علّت امتناع خود را فقط حدیث مورد اشاره، ذکر کرده است.(4)
در گزارشی دیگر، مسلم، علّت امتناع خود را تنها مایل نبودن هانی به انجام گرفتن این کار در
ص:391
خانۀ او می داند.(1)
و در نقلی دیگر، مسلم برای توجیه کار خود، به دو عامل اشاره می کند: یکی، حدیث «فَتک (ترور)»؛ و دیگر، این که مایل نبوده است این اقدام در خانۀ شَریک بن اعوَر انجام شود.(2)
با تأمّل در این گزارش های متناقض، نخستین نکته ای که به ذهن می رسد، ساختگی بودنِ همۀ آنهاست؛ زیرا:
اوّلاً، حضور یافتن ابن زیاد در خانۀ علاقه مندان به مسلم، به معنای قرار دادن خود در کانون خطر است که با در نظر گرفتن زیرکی سیاسی ابن زیاد و اوضاع بحرانی کوفه، انجام گرفتن این اقدام ضدّ امنیتی به وسیلۀ او، باور نکردنی است، بویژه این که از طریق مأمور نفوذی خود، اطّلاع یافته بود که مسلم در خانۀ هانی، مخفی شده است.
ثانیاً، اوّلین لازمۀ اجرای نقشۀ ترور، مخفیکاری است و این، با در جریان کار قرار گرفتن سی نفر - که همراهی آنها برای ترور یک نفر، ضرورتی ندارد -، منافات دارد.
ثالثاً، اگر نقشۀ اعدام ابن زیاد، واقعیت داشت، مقتضای در نظر گرفتن تدابیر سیاسی و امنیتی برای این عملیات، این بود که اجرای آن به فردی غیر از مسلم - که رهبری نهضت کوفه را به عهده داشت -، واگذار می شد.
بر این اساس، می توان گفت که ماجرای ترور ابن زیاد، احتمالاً ساخته و پرداختۀ خود او و دستیارانش و برای موجّه جلوه دادن اقدام خویش بر ضدّ مسلم و سران قبایل هوادار مسلم بوده است.
اگر این تحلیل، پذیرفته نشود و نقشۀ یاد شده را واقعی بدانیم، گزارش دوم که حاکی از متوجّه شدن ابن زیاد از طریق قرائن موجود است و یا گزارش سوم که تصریح می کند زنی در خانۀ هانی، مانع اجرای آن شد، به صحّت، نزدیک ترند.
امّا درستی گزارش های دیگری که می گویند مسلم، با یادآوری حدیث نبوی «فتک»، از تصمیم خود منصرف شد، بسیار بعید می نماید؛ بلکه می توان گفت که اهانت به مسلم است. آیا می توان پذیرفت که نمایندۀ امام علیه السلام، هنگام طرّاحی نقشۀ یاد شده، حکم آن را به یاد نداشته و موقع اجرا، با یادآوری آن، از تصمیم خود، منصرف شده است؟!
ص:392
سایر آنچه در گزارش های یاد شده، برای بیان علّت امتناع مسلم از اجرای طرح ترور آمده، آن قدر سست است که ارزش نقد ندارد.
گفتنی است که بَلاذُری، گزارش دیگری در مورد طرح ترور ابن زیاد توسّط عمّار بن ابی سلامه دارد که آن هم ناکام مانده است. در این گزارش آمده است:
عمّار بن ابی سلامۀ دالانی، تصمیم گرفت که عبید اللّه بن زیاد را در محلّ استقرار سپاهش در نُخَیله(1) غافلگیرانه بکُشد؛ امّا موفّق نشد. از این رو، مخفیانه به سوی حسین علیه السلام آمد و همراه او کشته شد.(2)
ص:393
366. تاریخ الطبری - به نقل از ابو ودّاک -: ابن زیاد، غلامش را که مَعقِل نام داشت، فرا خواند و به وی گفت: سه هزار درهم بگیر و مسلم و یارانش را پیدا کن و این سه هزار درهم را به آنان بده و بگو:
با این پول با دشمنانتان بجنگید و خود را یکی از آنان نشان بده. اگر این پول را به آنان بدهی، به تو اعتماد و اطمینان خواهند کرد و کارهای سرّی شان را از تو پنهان نمی کنند. صبح و شام با آنان رفت و آمد کن.
مَعقِل، پول را گرفت و نزد مسلم بن عَوسَجۀ اسدی (از قبیلۀ بنی سعد بن ثَعلَبه) در مسجد اعظم آمد، که نماز می خواند. از مردم شنید که می گفتند: او برای حسین، بیعت می گیرد. نزد او آمد و نشست تا از نماز، فارغ شد.
آن گاه گفت: ای بندۀ خدا! من مردی شامی هستم و هم پیمان قبیلۀ ذو کِلاع. خداوند به من، محبّت اهل بیت و دوستانشان را عنایت فرموده است. این، سه هزار درهم است و می خواهم با مردی از اهل بیت که شنیده ام به کوفه آمده و برای پسر دختر پیامبر خدا، بیعت می گیرد، دیدار کنم. من به دنبال دیدار او هستم؛ ولی کسی را نیافتم که مرا به سوی او راه نمایی کند و کسی محلّ او را نمی شناسد. اینک در مسجد نشسته بودم که از مردم شنیدم که می گفتند: این مرد با خاندان پیامبر، آشناست. به نزد تو آمدم تا این پول را بگیری و مرا نزد آقای خود ببری تا با او بیعت کنم.
اگر خواستی، پیش از دیدار او، از من بیعت بگیر.
مسلم بن عوسجه گفت: خداوند را سپاس گزار باش که مرا دیدی. من هم خوش حالم که تو به آنچه دوست داری، می رسی. امید است خداوند به وسیلۀ تو، خاندان پیامبر را یاری کند. البتّه از این که مرا پیش از استواری کار، شناختی، ناراحتم، از ترس این طاغوت و قدرت او.
آن گاه پیش از رفتن، از او بیعت گرفت و از او پیمان های سخت گرفت که خیرخواه و روراست باشد و امور را پنهان کند. معقل نیز ضمانت داد. آن گاه به وی گفت: روزها به منزل من، رفت و آمد کن تا برای تو اجازۀ ملاقات با مسلم را بگیرم. مَعقِل به همراه مردم، رفت و آمد می کرد تا برایش اذن بگیرد....
مَعقِل - همان غلام ابن زیاد بود که ابن زیاد، وی را با پول، به سوی مسلم و یارانش فرستاده بود -، روزهایی را به خانۀ مسلم بن عوسجه، رفت و آمد کرد تا او را نزد مسلم بن عقیل ببرد، تا این که پس از مرگ شَریک بن اعوَر، او را نزد مسلم برد و تمام اخبار را به وی داد و مسلم از او
ص:394
بیعت گرفت و به ابو ثُمامۀ صائدی دستور داد اموالی را که آورده بود، بگیرد.
ابو ثمامه کسی بود که اموال را تحویل می گرفت و کمک ها را جمع آوری می کرد. او سلاح می خرید؛ چون خُبرۀ این کار بود و از جنگجویان عرب و سرشناسان شیعه بود.
این مرد (مَعقِل)، یکسره نزد آنان رفت و آمد می کرد. او نخستین کسی بود که می آمد و آخرین کسی بود که می رفت. اخبار را می شنید و از اسرار، باخبر می شد و سپس می رفت و همه را در گوش ابن زیاد می گفت.(1)
367. تاریخ الطبری - به نقل از عمّار دُهْنی، از امام باقر علیه السلام -: ابن زیاد، یکی از غلامانش را فرا خواند و به وی سه هزار [درهم] داد و گفت: برو و به دنبال مردی بگرد که کوفیان با او بیعت می کنند و به او بگو که اهل حِمص هستی و برای این کار به این جا آمده ای و می خواهی این مال را برای نیرومند شدن او به وی بدهی.
ص:395
وی یکسر با ظرافت و مدارا دنبال این کار بود تا این که او را به پیرمردی از کوفیان که بیعت می گرفت، راه نمایی کردند. او را ملاقات کرد و جریان را به وی گفت. پیرمرد به وی گفت: از دیدن تو، هم خوش حالم و هم ناراحت. خوش حالم؛ چون خداوند، تو را به این کار، هدایت کرده است، و ناراحتم؛ چون هنوز کارها استوار نشده است.
آن پیرمرد، وی را نزد مسلم بُرد و مسلم، مال را از او گرفت و با وی بیعت کرد. آن غلام، نزد عبید اللّه باز گشت و جریان را به وی گزارش داد.(1)
368. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: عبید اللّه بن زیاد، یکی از غلامانش را - که مَعقِل نام داشت - فرا خواند و به وی گفت: این سه هزار درهم را بگیر و در کوفه در جستجوی مسلم بن عقیل باش.
وقتی محلّ او را دانستی، نزد او برو و به او بگو که شیعه و از طرفداران او هستی. و درهم ها را به وی بده و بگو: این پول را صرف نبرد با دشمنانتان کنید. وقتی پول را به وی دادی، به تو اطمینان و اعتماد پیدا می کند و چیزی را از تو پنهان نمی کند. سپس شبانه اخبار و گزارش ها را برایم بیاور.
مَعقِل آمد تا وارد مسجد جامع شد. چشمش به مردی از شیعیان افتاد که به وی مسلم بن عوسجۀ اسدی می گفتند. نزد او نشست و گفت: ای بندۀ خدا! من مردی شامی هستم؛ امّا اهل این خانه (خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله) و دوستان آنها را دوست می دارم. سه هزار درهم، همراه من است و دوست دارم آن را به کسی بدهم که شنیده ام به این شهر آمده و برای پسر دختر پیامبر خدا، بیعت می گیرد. اگر صلاح می دانی، مرا نزد او راه نمایی کن تا این اموال را به وی بدهم و با او بیعت کنم.
اگر دوست داری، پیش از راه نمایی کردن من به نزد او، از من بیعت بگیر.
مسلم بن عوسجه گمان کرد که او راست می گوید و از او خواست که تعهّد بدهد و سوگند بخورد که خیرخواه و یک رنگ است و از دوستان مسلم بن عقیل بر ضدّ ابن زیاد است. مَعقِل نیز برایش سوگند خورد و عهد بست، تا این که مسلم بن عوسجه اطمینان کرد. آن گاه به وی گفت:
امروز از نزد من برو تا در این باره بیندیشم. آن گاه، مَعقِل رفت....
فردا مَعقِل دوباره به سراغ مسلم بن عوسجه آمد و به وی گفت: تو به من وعده دادی که مرا
ص:396
نزد آن مرد ببری تا پول ها را به وی بدهم. چه شد که تصمیمت عوض شد؟
مسلم بن عوسجه گفت: گرفتار مرگ شریک بن عبد اللّه - که از نیکان شیعه و دوستداران اهل بیت بود -، شدیم.
مَعقِل گفت: آیا مسلم بن عقیل، در خانۀ هانی بن عروه سکونت دارد؟
گفت: بله، او در خانۀ هانی بن عروه است.
مَعقِل گفت: برخیز و مرا نزد او ببر تا مال را به وی بپردازم.
مسلم بن عوسجه، او را نزد مسلم بن عقیل برد. مسلم به او خوشامد گفت و او را نزد خود، جا داد و از او بیعت گرفت و دستور داد تا مال را از او بگیرند. مَعقِل، آن روز را در منزل هانی بن عروه گذراند و چون شب شد، نزد ابن زیاد باز گشت و گزارش امور مسلم را به وی داد.
ابن زیاد، شگفت زده شد و به مَعقِل گفت: هر روز و پیوسته با او رفت و آمد کن؛ چون اگر یک روز نروی، شک می کند.
مسلم از خانۀ هانی به جایی دیگر رفت و مَعقِل با سختی، آن را جُست.(1)
ص:397
369. الأخبار الطوال: محلّ سکونت مسلم بن عقیل برای عبید اللّه بن زیاد، ناشناخته بود. به یکی از غلامان خود - که اهل شام بود و مَعقِل نام داشت -، سه هزار درهم در کیسه ای داد و گفت: این پول را بگیر و به آرامی، دنبال مسلم باش.
مرد به راه افتاد تا به مسجد جامع رسید و نمی دانست چگونه مسئله را دنبال کند. چشمش به مردی افتاد که در گوشه ای از مسجد، بسیار نماز می خواند. پیش خود گفت: شیعیان، بسیار نماز می خوانند و گمان می کنم که این مرد، یکی از شیعیان باشد.(1)
آن مرد نشست تا وی از نماز فارغ شد. آن گاه نزد او آمد و نشست و گفت: جانم فدایت! من مردی شامی هستم؛ هم پیمان قبیلۀ ذو کِلاع. خداوند، نعمت دوستی با خاندان پیامبر و دوستان آنها را به من عنایت کرده است. سه هزار درهم همراه من است و دوست دارم آن را به مردی از این خانواده برسانم. باخبر شدم که آن مرد، وارد این شهر شده و برای حسین بن علی، تبلیغ می کند. آیا مرا نزد او راه نمایی می کنی تا این پول را به وی بدهم و او برای کارهایش از آن استفاده کند و آن را نزد هر یک از پیروانش که می خواهد، بگذارد؟
آن مرد گفت: چه طور در این مسجد، فقط به سراغ من آمدی؟
گفت: چون در چهره ات، نشانه های خوبی دیدم و امید داشتم تو از دوستان خاندان اهل بیتِ پیامبر باشی.
مرد گفت: وای بر تو! با چشم هایت مرا شناختی. من یکی از برادران تو ام. مسلم بن عَوسَجه نام دارم و از دیدن تو خوش حال شدم؛ امّا به خاطر احساسی که نسبت به تو دارم، ناراحت شدم؛ چرا که من از شیعیان اهل بیتم و از این طاغوت - یعنی ابن زیاد - هراس دارم. پس به من اطمینان بده و پیمان ببند که این مسئله را از تمام مردم، پنهان می داری.
او نیز به وی اطمینان داد و پیمان بست.
مسلم بن عوسجه به وی گفت: امروز باز گرد و فردا به منزل من بیا تا با تو نزد آقای خود - یعنی مسلم بن عقیل - برویم و تو را به او برسانم.
مرد شامی رفت و شب را سپری کرد. فردا صبح به منزل مسلم بن عوسجه آمد و او وی را نزد مسلم بن عقیل بُرد و جریان را برایش بازگو کرد. مرد شامی، اموال را به مسلم داد و با وی بیعت نمود.
ص:398
مرد شامی هر روز، نزد مسلم می رفت و هیچ غیبت نمی کرد. او تمام روز را نزد مسلم می گذرانید و از تمام اخبار، مطّلع می شد و چون شب می شد و تاریکی همه جا را فرا می گرفت، نزد عبید اللّه بن زیاد می رفت و تمام گزارش ها را برایش بازگو می کرد و او را از آنچه گفته اند و انجام داده اند، باخبر می ساخت و به وی خبر داد که مسلم در خانۀ هانی بن عروه، منزل کرده است.(1)
370. تاریخ الطبری - به نقل ابو مِخْنَف -: مُعَلَّی بن کُلَیب، از ابو وَدّاک برایم نقل کرد که: هانی، صبح و شام، نزد عبید اللّه می رفت؛ ولی وقتی مسلم در خانۀ او منزل کرد، رفت و آمد خود را با عبید اللّه قطع کرد و خود را به بیماری زد و از خانه بیرون نمی رفت. ابن زیاد به اطرافیانش گفت: چرا هانی
ص:399
را نمی بینم؟
گفتند: او بیمار است.
گفت: اگر از بیماری اش مطّلع می شدم، او را عیادت می کردم.
مُجالِد بن سعید برایم نقل کرد که: عبید اللّه، محمّد بن اشعث و اسماء بن خارجه را فرا خواند.
نیز حسن بن عُقبۀ مرادی برایم نقل کرد که: عبید اللّه، عمرو بن حَجّاج زُبیدی را به همراه آن دو فرستاد.
و نُمَیْر بن وَعْله، از ابو ودّاک برایم نقل کرد که: رَوعه خواهر عمرو بن حَجّاج، همسر هانی بن عروه بود و کنیه اش امّ یحیی بن هانی بود.
ابن زیاد به آنان گفت: چرا هانی بن عروه نزد ما نمی آید؟
گفتند: خداوند، امورت را سامان دهد! نمی دانیم؛ ولی او بیمار است.
عبید اللّه گفت: خبردار شده ام که بهبود یافته و در جلوی خانه اش می نشیند. او را ملاقات کنید و دستور دهید وظیفه اش را [در رفت و آمد با ما] ترک نکند. دوست ندارم بزرگی از عرب، مانند او، روابطش با من تیره گردد.
آنان هنگام عصر، نزد هانی آمدند و او بر درِ خانه نشسته بود. گفتند: چرا به دیدار امیر نمی آیی؟ او تو را یاد می کند و گفته است که اگر هانی بیمار است، او را عیادت کنم.
به آنان گفت: بیماری، مرا از آمدن، باز داشته است.
گفتند: به وی خبر رسیده که عصرها بر درِ خانه ات جلوس داری و از رفتن نزد امیر، خودداری می کنی. امیر، نرفتن به نزد او و کناره گیری را تحمّل نمی کند. تو را سوگند می دهیم که الآن با ما همراه شوی [تا نزد امیر برویم].
او لباس هایش را خواست و پوشید و استری خواست و سوار شد. چون نزدیک قصر رسید، دلش به برخی از حوادث، گواهی می داد. هانی به حَسّان پسر اسماء بن خارجه گفت: ای برادرزاده! به خدا سوگند، من از این مرد، هراس دارم. نظر تو چیست؟
گفت: ای عمو! به خدا سوگند، من اصلاً برایت احساس خطر نمی کنم. چرا به دلت بد راه می دهی، در حالی که تو بی گناهی؟
به زعم آنان، اسماء نمی دانست که چرا عبید اللّه، او را به سوی هانی فرستاده؛ ولی محمّد می دانست. جمعیت بر عبید اللّه وارد شدند و هانی به همراه آنان وارد شد. وقتی او وارد شد، عبید اللّه گفت: نادان، با پای خود آمده است!
عبید اللّه در آن ایّام، با امّ نافع دختر عَمارَة بن عُقبه، عروسی کرده بود. وقتی هانی نزدیک عبید
ص:400
اللّه رسید - و شُرَیح قاضی نیز نزدیک او بود -، عبید اللّه به هانی رو کرد و این شعر را خواند:
من خیر او را می خواهم و او قصد جان من می کند.
عذر تو نسبت به دوستت از قبیلۀ مراد، مقبول است.
این، در حالی بود که عبید اللّه در ابتدای ورود به کوفه، وی را مورد اکرام و لطف قرار می داد.
هانی به وی گفت: ای امیر! معنای این سخن چیست؟
عبید اللّه گفت: سخن بگو، هانی! این، چه اتّفاقاتی است که در خانۀ تو بر ضدّ امیر مؤمنان و عموم مسلمانان، رُخ می دهد؟ مسلم بن عقیل را آورده ای و در خانه ات منزل داده ای و برایش در خانه های اطرافت، آدم و سلاح جمع می کنی. گمان کرده ای که این کارها، از من، پنهان می ماند؟
هانی گفت: من چنین کارهایی نکرده ام و مسلم هم نزد من نیست.
عبید اللّه گفت: این کارها را کرده ای.
هانی گفت: نکرده ام.
عبید اللّه گفت: کرده ای.
وقتی سخن میان آنها بسیار رد و بدل شد و هانی جز انکار، سخنی نمی گفت، ابن زیاد، مَعقِل (جاسوس خود) را فرا خواند و او آمد و جلوی عبید اللّه ایستاد. عبید اللّه گفت: او را می شناسی؟
گفت: بله. و در این هنگام بود که هانی دانست او جاسوس بوده است و اخبار را برای وی می آورده است.
نَفَس هانی، بند آمد. مدّتی گذشت تا به حال آمد و به عبید اللّه گفت: سخنم را بشنو و مرا تصدیق کن. به خدا سوگند، دروغ نمی گویم. به خدای یگانه، من او را به خانه ام دعوت نکردم و از کار او خبر نداشتم، تا این که او را نشسته بر درِ خانه ام دیدم. از من درخواست کرد به خانه ام بیاید و من از باز گرداندن او، شرم کردم. از این درخواست، دَینی به گردنم آمد و او را به خانه آوردم و پناه دادم و از او میزبانی کردم. و بقیّۀ اخبار، همان است که به تو گزارش شده است. اگر بخواهی، به تو اطمینان می دهم که هیچ قصد بدی نسبت به تو نداشته ام، و اگر بخواهی، ودیعه ای می سپارم که بر می گردم و اینک می روم و به وی دستور می دهم از خانه ام به هر جا که می خواهد، بیرون برود و من از دَین او بیرون خواهم رفت.
عبید اللّه گفت: نه، به خدا سوگند! تو از این جا نمی روی، مگر این که او را برایم بیاوری.
هانی گفت: نه، به خدا سوگند! او را هرگز نزد تو نمی آورم. میهمانم را نزد تو بیاورم تا او را بکشی؟
عبید اللّه گفت: به خدا سوگند، او را می آوری!
ص:401
هانی گفت: به خدا سوگند نمی آورم.
چون سخن میان آن دو بالا گرفت، مسلم بن عمرو باهِلی - که بجز او در کوفه کسی نبود که هم اهل شام باشد و هم در بصره زندگی کرده باشد - برخاست و گفت: خداوند، کارهای امیر را سامان بخشد! بگذار من با او سخن بگویم.
[او چنین کرد؛] چون لجاجت و امتناع هانی را در تحویل دادن مسلم به عبید اللّه دید.
او به هانی گفت: برخیز و به این طرف بیا تا در این جا با تو سخن بگویم.
هانی برخاست و او هانی را به گوشه ای بُرد. آن دو به ابن زیاد، نزدیک بودند، چندان که او آن دو را می دید و اگر بلند صحبت می کردند، صدای آن دو را می شنید و فقط اگر آهسته سخن می گفتند، عبید اللّه گفته هایشان را نمی شنید. مسلم بن عمرو به هانی گفت: ای هانی! تو را سوگند می دهم که مبادا خود را به کشتن دهی و بلا را بر بستگان و خویشانت وارد سازی. به خدا سوگند، من از کشته شدن تو دریغم می آید - و او می دانست که قبیلۀ هانی به خاطر وی، به جنبش در خواهند آمد -. به درستی که مسلم بن عقیل، پسر عموی اینهاست و اینها او را نخواهند کشت و به وی آسیب نخواهند رساند. او را به اینها باز گردان. این کار برای تو خواری و عیب نیست. پس او را به امیر تحویل بده.
هانی گفت: نه! به خدا سوگند، برای من، ننگ و عار است که میهمان را و کسی را که به من پناه آورده، تحویل دهم، در حالی که زنده و سالم هستم و می بینم و می شنوم و یاران و همراهان بسیاری دارم. به خدا سوگند، اگر یک نفر هم بودم و هیچ یاوری نداشتم، او را تحویل نمی دادم تا برایش جان بسپارم.
مسلم [بن عمرو]، یکسر، او را نصیحت می کرد و هانی می گفت: به خدا سوگند، او را هرگز تحویل نمی دهم.
ابن زیاد، این را شنید و گفت: او را نزدیک من بیاورید.
او را نزدیک ابن زیاد آوردند. گفت: به خدا سوگند، یا او را برایم می آوری، یا گردنت را می زنم.
هانی گفت: در آن وقت، شمشیرها بر گرد خانه ات بسیار می شوند.
عبید اللّه گفت: وای بر تو! مرا از شمشیرها می ترسانی؟ عبید اللّه گمان می کرد که قبیلۀ او، محافظ او خواهند بود.
ابن زیاد گفت: او را نزدیک من بیاورید.
هانی، نزدیک شد. او با چوب به بینی و پیشانی و گونه های او زد، چندان که بینی اش شکست
ص:402
و خون، جاری شد و بر لباسش ریخت و گوشت گونه ها و پیشانی اش بر محاسنش ریخت، [و آن قدر زد] تا چوب شکست. هانی با دستش به قبضۀ شمشیر محافظ یکی از آن مردان زد؛ ولی آن مرد به شمشیرش چسبید و مانع گرفتن شمشیر شد.
آن گاه عبید اللّه گفت: آیا در ادامۀ امروز، خارجی (خروج کننده بر حاکم) شدی؟ [با این کار،] خونت را مُباح کردی. کشتن تو برای ما روا شد. او را بگیرید و در خانه ای از خانه ها بیفکنید و در را به رویش ببندید و بر آن، نگهبان بگذارید. این کار را با او کردند.
اسماء بن خارجه در برابر عبید اللّه برخاست و گفت: آیا در ادامۀ امروز نیز، قاصدانِ نیرنگ خواهیم بود؟ به ما دستور دادی او را بیاوریم. وقتی او را آوردیم، صورتش را شکستی و خونش را بر محاسنش جاری ساختی و گمان می بری که می توانی او را بکُشی!
عبید اللّه به اسماء گفت: تو این جایی؟! و دستور داد او را کتک زدند و سپس حبس شد؛ ولی محمّد بن اشعث گفت: ما به آنچه امیر صلاح بداند، راضی هستیم، بر ضرر ما باشد یا به سود ما.
همانا امیر، شخصی است که باید ادب کند.
به عمرو بن حَجّاج، خبر رسید که هانی کشته شده است. او به همراه قبیلۀ مَذْحِج آمد و قصر را محاصره کردند و به همراه او، جمعیتی بسیار بود. آن گاه بانگ برآورد که: من عمرو بن حَجّاجم و اینها دلاوران قبیلۀ مَذْحِج و سرشناسانِ این قبیله اند. اینها از فرمان برداری، خارج نشده و از جماعت مسلمانان، جدا نگشته اند. به آنان خبر رسیده که رئیس آنان کشته شده و این، بر آنها گران است.
به عبید اللّه گفته شد: قبیلۀ مَذحِج، بر دَرِ قصرند.
عبید اللّه به شُرَیح قاضی گفت: نزد رئیس آنان برو و او را ببین. آن گاه از قصر بیرون برو و به آنان خبر بده که هانی زنده است و کشته نشده و تو خود، او را دیده ای. شُرَیح بر هانی وارد شد و او را دید.
صَقْعَب بن زُهَیر، از عبد الرحمان پسر شُرَیح، برایم نقل کرد که: از پدرم - که برای اسماعیل بن طلحه نقل می کرد - شنیدم که: بر هانی داخل شدم. وقتی مرا دید، گفت: ای خدا، ای مسلمانان! آیا قبیله ام نابود شده اند؟ مردمان دیندار، کجایند؟ کوفیان کجایند؟ مفقود شده اند و مرا با دشمنشان و پسر دشمنشان تنها گذارده اند!
خون بر مَحاسنش جاری بود. در این هنگام، سر و صدای بیرون قصر را شنید. من از آن جا بیرون آمدم و او به دنبال من بود. به من گفت: ای شُرَیح! گمان می کنم که سر و صدای قبیلۀ مَذحِج و پیروان من از مسلمانان است. اگر ده نفر وارد قصر شوند، مرا نجات خواهند داد.
ص:403
شُرَیح گفت: به بیرون قصر رفتم و حُمَید بن بُکَیر احمری، همراه من بود. ابن زیاد، او را به همراهم فرستاد و از نگهبانان عبید اللّه بود که بالای سرش می ایستاد. به خدا سوگند، اگر او همراهم نبود، پیام هانی را به قبیله اش می رساندم. وقتی نزد آنان رفتم، گفتم: امیر، چون حضور شما و سخن شما را در بارۀ رئیس قبیله تان شنید، به من دستور داد که نزد او بروم و من پیش او رفتم و او را دیدم و سپس به من دستور داد تا شما را ملاقات کنم و به اطّلاع شما برسانم که او زنده است و خبری که به گوش شما رسیده که هانی کشته شده، نادرست است.
عمرو و یارانش گفتند: ستایش، خدا را که کشته نشده است! و باز گشتند.(1)
ص:404
______________
ص:405
371. تاریخ الطبری - به نقل از عیسی بن یزید کِنانی -: ابن زیاد به دنبال اسماء بن خارجه و محمّد بن اشعث فرستاد و گفت: هانی را نزد من بیاورید.
به وی گفتند: او نمی آید، مگر آن که به او امان دهی.
عبید اللّه گفت: چرا امان؟ مگر او چه کرده است؟ نزد او بروید و اگر جز با امان نیامد، به وی امان دهید.
آن دو، نزد هانی آمدند و او را [به آمدن نزد عبید اللّه] دعوت کردند. هانی گفت: اگر بر من دست یابد، مرا خواهد کشت!
آن دو، آن قدر نزد وی ماندند و اصرار کردند تا او را نزد عبید اللّه آوردند، در حالی که عبید اللّه در روز جمعه خطبه می خواند. هانی در مسجد نشست و موهای سرش را مرتّب می کرد.
وقتی عبید اللّه نمازش را خواند، هانی را صدا زد. هانی نزد او آمد و بر او سلام کرد. عبید اللّه گفت: ای هانی! آیا نمی دانی که وقتی پدرم وارد این شهر شد، هیچ یک از شیعیان را زنده نگذاشت، مگر پدر تو و پدر حُجْر را؟ - و سرنوشت حُجْر را که می دانی - و یکسر به تو نیکی می کرد و سپس برای امیر کوفه نوشت که تنها درخواست من از تو، توجّه به هانی است؟
هانی گفت: چرا.
عبید اللّه گفت: آیا جزای من، آن است که مردی را در خانه ات پنهان کنی تا مرا بکشد؟
هانی گفت: من، چنین کاری نکرده ام.
آن گاه عبید اللّه، مرد تمیمی را - که جاسوس بود - احضار کرد. وقتی هانی او را دید، دانست که وی خبرها را به عبید اللّه رسانده است. پس گفت: ای امیر! آنچه به تو خبر رسیده، درست
ص:406
است و من هم نیکی های تو را فراموش نمی کنم. تو و خانواده ات در امانید. هر جا می خواهی، برو.
در این هنگام، عبید اللّه یکّه خورد. مِهران - که بالای سرش با عصایی ایستاده بود - گفت:
عجب بدبختی! این بردۀ مغرور، به تو در حکومتت امان می دهد!
آن گاه عبید اللّه به مهران گفت: او را بگیر.
مهران، عصا را رها کرد و دو طرف موهای هانی را گرفت و او را به رو انداخت. سپس عبید اللّه، عصا را برداشت و به صورت هانی می زد. آهنِ ته عصا بیرون آمد و بر دیوار نشست. آن قدر عبید اللّه بر صورت هانی زد که بینی و پیشانی اش شکست.
مردم، صدای ناله ای را شنیدند و خبر به قبیلۀ مَذْحِج رسید. آنها آمدند و بر گرد قصر، حلقه زدند. عبید اللّه دستور داد هانی را در خانه ای انداختند. مردمان قبیلۀ مَذحِج، فریاد می کشیدند.
عبید اللّه به مهران دستور داد که شُرَیح را نزد هانی ببرد. شریح را نزد هانی برد و نگهبانان نیز به همراه شریح، وارد شدند. هانی گفت: ای شریح! می بینی با من چه می کنند؟
شُرَیح گفت: تو را زنده می بینم.
هانی گفت: با این وضع، زنده ام! به قبیله ام بگو اگر آنان از این جا بروند، عبید اللّه مرا خواهد کُشت.
شریح نزد عبید اللّه آمد و گفت: او را زنده دیدم؛ ولی حال و روز خوشی نداشت.
عبید اللّه گفت: آیا روا نمی داری حاکم، رعیّتش را ادب کند؟ نزد این مردم برو و به آنان خبر بده.
شریح، بیرون رفت و عبید اللّه، مهران را همراه او فرستاد. شریح به مردم قبیلۀ مَذحِج گفت:
این، چه رفتار ناشایستی است؟! آن مرد، زنده است. حاکم، مختصری او را تنبیه کرده است! باز گردید و خون خود و رئیستان را مُباح مسازید. آنان، باز گشتند.(1)
ص:407
372. تاریخ الطبری - به نقل از عمّار دُهْنی -: امام باقر علیه السلام فرمود: «عبید اللّه به چهره های سرشناس کوفه گفت: چرا هانی به همراه دیگران، نزد من نمی آید؟
محمّد بن اشعث به همراه جمعی، نزد هانی رفتند و او را بر آستانۀ خانه اش دیدند. گفتند:
امیر، تو را یاد کرد و گفت که: چرا نزد ما نمی آید. حرکت کن و نزد او برو.
آن قدر اصرار کردند تا به همراه آنان سوار شد و نزد عبید اللّه آمد، در حالی که شُرَیح قاضی، آن جا بود.
عبید اللّه چون به هانی نظر افکند، رو به شُرَیح کرد و گفت: مرد نادان، با پاهای خود آمده است!
چون هانی به عبید اللّه سلام کرد، عبید اللّه گفت: ای هانی! مسلم کجاست؟
هانی گفت: نمی دانم.
عبید اللّه دستور داد آن غلامی که درهم ها را بُرده بود، بیاید. چون هانی آن مرد را دید، [از سخن گفتن در ماند و پس از مدّتی] گفت: خداوند، کارهای امیر را سامان بخشد! به خدا سوگند، من او را به خانه ام دعوت نکرده ام. او خود آمد و خود را بر من تحمیل کرد.
عبید اللّه گفت: او (مسلم) را نزد من بیاور.
هانی گفت: به خدا سوگند، اگر زیر پاهایم باشد، پا از روی او بر نخواهم داشت.
عبید اللّه گفت: او را نزد من بیاورید.
هانی را نزدیک بردند. عبید اللّه بر پیشانی او زد و او خون آلود شد. هانی به سمت یک نگهبان حمله بُرد تا شمشیرش را بگیرد؛ ولی او را گرفتند. عبید اللّه گفت: خداوند، خونت را مباح کرد.
ص:408
و دستور داد [او را حبس کنند] و در گوشه ای از قصر، زندانی شد».
غیر از ابو جعفر باقر علیه السلام، چنین روایت کرده اند: کسی که هانی بن عروه را نزد عبید اللّه بن زیاد آورد، عمرو بن حَجّاج زُبیدی بود....
امام باقر علیه السلام فرمود: «در این اوضاع و احوال، خبر به قبیلۀ مَذحِج رسید و در این هنگام، بیرون قصر، سر و صدایی بلند شد و عبید اللّه آن را شنید. پرسید: این سر و صداها چیست؟
گفتند: قبیلۀ مَذحِج اند.
عبید اللّه به شُرَیح گفت: نزد آنان برو و به آنان خبر بده که هانی را زندانی کرده ام تا از او پرسش هایی بپرسم. و جاسوسی را در پی شُرَیح فرستاد تا ببیند چه می گوید. شریح از کنار هانی بن عروه گذشت. هانی به وی گفت: ای شریح! از خدا بترس. او قاتل من است!
شریح از قصر بیرون رفت و بر آستانۀ قصر ایستاد و گفت: مشکلی نیست. امیر، هانی را زندانی کرده تا از او مطالبی را بپرسد.
آنان [به همدیگر] گفتند: راست می گوید. خطری متوجّه رئیس شما نیست. و متفرّق شدند.(1)
373. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): ابن زیاد به دنبال هانی بن عروه - که آن روز، نود و چند سال داشت - فرستاد و به وی گفت: چه چیزی تو را وا داشت که دشمن مرا، پناه دهی و او را پنهان کنی؟
ص:409
هانی گفت: برادرزاده! او به حق، این جا آمده و از تو و خاندانت، به حکومت، سزاوارتر است.
عبید اللّه برخاست و در دستش چوبی نیزه مانند بود. با آن بر سر هانی زد تا این که آهن آن چوب، کنده شد و بر دیوار فرو رفت و مغز پیرمرد، متلاشی شد و همان جا (در جا) وی را کشت.(1)
374. أنساب الأشراف: ابن زیاد، محمّد بن اشعث کِنْدی و اسماء بن خارجة بن حُصَین فَزاری را نزد هانی بن عروه فرستاد و آن دو با وی ملایمت کردند، تا این که او را نزد ابن زیاد آوردند. عبید اللّه، او را به خاطر پناه دادن به مسلم بن عقیل، سرزنش کرد و به وی گفت: مردم، متّحد و هم سخن اند. چرا در جهت تفرقه و جدایی آنان، به مردی که برای تفرقه افکنی آمده، کمک می کنی؟
هانی به خاطر پناه دادن به مسلم، عذرخواهی کرد و گفت: خداوند، کارهای امیر را سامان بخشد! او بدون اطّلاع و آمادگی من، وارد خانه ام شد و از من خواست که به او پناه دهم. از این جهت، دَیْنی بر گردنم احساس کردم.
عبید اللّه گفت: پس او را نزد من بیاور تا تلافی اشتباهاتت گردد.
هانی، امتناع ورزید. عبید اللّه گفت: به خدا سوگند، اگر او را نیاوری، گردنت را خواهم زد.
هانی گفت: به خدا سوگند، اگر گردنم را بزنی، شمشیرها بر گِرد خانه ات بسیار می شوند.
عبید اللّه دستور داد او را نزدیک آوردند و او را با چوبی یا عصایی کج که همراه داشت، چنان زد که بینی اش شکست و پیشانی اش شکاف برداشت. آن گاه دستور داد او را در یکی از اتاق های قصر، زندانی کنند.(2)
ص:410
375. تاریخ الطبری - به نقل از محمّد بن بشیر همْدانی -: عبید اللّه چون هانی را کتک زد و زندانی نمود، ترسید که مردم به خاطر او شورش کنند. از این رو، از قصر (دار الحکومه) بیرون آمد و بر منبر رفت و به همراه او بزرگان کوفه، نگهبانان و خدمتکارانش بودند. او حمد و ثنای خدا را به جا آورد و آن گاه گفت: امّا بعد، - ای مردم - به اطاعت خداوند و پیشوایانتان چنگ زنید و از اختلاف و تفرقه بپرهیزید تا مبادا نابود و خوار گردید و کشته شوید و مورد ستم و محرومیت قرار گیرید.
برادرت کسی است که با تو یک رنگ باشد و آن که ترسانْد، معذور است.
او خواست از منبر پایین بیاید که دیده بانان از سمت بازار خرمافروشان، دوان دوان، داخل مسجد شدند و می گفتند: پسر عقیل آمد! پسر عقیل آمد!
عبید اللّه به سرعت، وارد قصر شد و درها را بست.(1)
376. الفتوح: عبید اللّه بن زیاد، از قصر بیرون آمد و وارد مسجد جامع شد. حمد و ثنای خدا را به جای آورد و آن گاه نظر کرد و یارانش را در سمت راست و چپ منبر دید که در دستانشان شمشیرهای برهنه و نیزه است. سپس گفت: ای کوفیان! به اطاعت خداوند و پیامبرش محمّد و پیشوایانتان، چنگ زنید و اختلاف و تفرقه نکنید که نابود و پشیمان می شوید و خوار و مقهور می گردید. هیچ یک از شما کاری نکند که راه مؤاخذه شدن را بر خود، هموار سازد و به راستی، آن که ترسانْد، معذور است.
هنوز عبید اللّه بن زیاد، سخنرانی اش را تمام نکرده بود که صدای فریادی شنید. پرسید:
چیست؟
گفتند: ای امیر! فرار کن، فرار کن. مسلم بن عقیل به همراه کسانی که با او بیعت کرده اند، می آیند.
ص:411
عبید اللّه بن زیاد به سرعت از منبر، پایین آمد و با شتاب، وارد قصر شد و درها را بست.(1)
377. تاریخ الطبری - به نقل از عبد اللّه بن حازم(2) -: به خدا سوگند، من فرستادۀ پسر عقیل به قصر (دار الحُکومه) بودم تا ببینم کار هانی به کجا انجامید. وقتی هانی کتک خورد و زندانی شد، بر اسبم سوار شدم و اوّلین کسی بودم که خبر را به مسلم دادم. در این هنگام، زنان قبیلۀ هانی، جمع شده بودند و فریاد می زدند: وایْ گرفتاری! وایْ مصیبت! من نزد مسلم رفتم و خبر را به وی دادم.
مسلم به من دستور داد یارانش را فرا بخوانم. خانه های اطراف، از آنان پُر شد؛ چرا که هجده هزار نفر با او بیعت کرده بودند و در خانه ها [ی اطراف]، چهار هزار مرد، حضور یافتند.
مسلم به من دستور داد: فریاد کن: «یا منصورُ! أَمِتْ».(3) من هم فریاد زدم: «یا منصورُ! أَمِتْ».
مردمان هم فریاد می کردند و جمعیت بسیاری، گرد مسلم اجتماع کردند. مسلم، عبید اللّه بن عمرو بن عُزَیر کِندی(4) را فرمانده قبیلۀ کِنده و ربیعه قرار داد و [به او] گفت: جلوی من به همراه سواره ها
ص:412
حرکت کن.
سپس مسلم بن عوسجۀ اسدی را فرمانده مَحلّۀ [قبایل] مَذحِج و اسد قرار داد و [به او] گفت:
به همراه پیاده ها حرکت کن. نیز ابو ثُمامۀ صائدی را فرمانده محلّۀ [قبایل] تمیم و همْدان قرار داد و عبّاس بن جُعدۀ جدلی را فرمانده محلّۀ مَدَنیان قرار داد. آن گاه به سمت قصر حرکت کرد. وقتی خبر به ابن زیاد رسید، در قصر پناه گرفت و درها را بست.(1)
378. الإرشاد - به نقل از عبد اللّه بن حازم -: به خدا سوگند، من فرستادۀ مسلم پسر عقیل به قصر بودم تا ببینم هانی چه می کند. چون او کتک خورد و زندانی شد، بر اسبم سوار شدم و نخستین فردی بودم که برای مسلم بن عقیل خبر آوردم. در این هنگام، زنان در خانۀ هانی جمع شده بودند و فریاد می زدند: ای غم! ای مصیبت!
من بر مسلم بن عقیل وارد شدم و به وی خبر دادم. به من دستور داد در میان اصحاب و یارانش - که خانه های اطراف را پُر کرده بودند و چهار هزار مرد بودند - [شعاری را] فریاد کنم. من فریاد زدم: «یا منصور! أَمِتْ» و مردم کوفه نیز شعار دادند و اجتماع کردند.
آن گاه مسلم، فرمانده قبایل کِنده، مَذحِج، اسَد، تَمیم و هَمْدان را تعیین کرد و مردم، همدیگر را فرا خواندند و اجتماع کردند. زمانی نگذشت که مسجد و بازار، از جمعیت، پُر شدند و تا شب، جمعیت، یکسر اضافه می شد. عرصه بر عبید اللّه تنگ شد و تنها کاری که توانست انجام دهد، این بود که درِ قصر را ببندد. همراهان او در قصر، تنها سی نگهبان و بیست تَن از اشراف کوفه و خانواده و نزدیکانش بودند.2
ص:413
379. تاریخ الطبری - به نقل از عمّار دُهْنی، از امام باقر علیه السلام -: چون خبر زندانی شدن هانی به مسلم رسید، وی شعارش را فریاد زد. چهار هزار کوفی جمع شدند. نیروها را آرایش نظامی داد و خود در قلب جمعیت قرار گرفت و به سمت عبید اللّه حرکت کردند.(1)
380. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: در این هنگام، مسلم، حرکت کرد و همراهش هجده هزار نفر یا بیشتر بودند و جلوی جمعیت، پرچم ها و اسلحه ها به صورت منظّم قرار داشت. آنان ابن زیاد و پدرش را لعن و نفرین می کردند و شعارشان «یا منصور! أَمِتْ» بود.
مسلم بن عقیل، عبد اللّه کِنْدی را بر قبیلۀ کِنده گمارد و او را جلوی سواره نظام قرار داد. نیز مسلم بن عوسجه را فرمانده قبیلۀ مَذحِج و اسد قرار داد و ابو ثُمامة بن عمر صائدی را فرمانده قبیلۀ تمیم و همْدان کرد و عبّاس بن جُعدۀ جَدَلی را فرمانده اهل مدینه قرار داد.
مسلم، خود، با قبیلۀ بنی حرث بن کعب، حرکت می کرد.(2)
381. البدایة و النهایة: مسلم بن عقیل، خبر زندانی شدن هانی را شنید. آن گاه سوار شد و شعارش را - که «یا منصور! أَمِتْ» بود -، فریاد کرد. چهار هزار کوفی، گِردش جمع شدند و همراه او، مختار بن ابی عُبَید با بیرق سبز و عبد اللّه بن نوفل بن حارث با بیرق سرخ، حضور داشتند. مسلم، آنان را آرایش داد و خود در وسط نیروها قرار گرفت و به سمت عبید اللّه حرکت کردند.
عبید اللّه در حال سخنرانی در بارۀ هانی بود و مردم را از اختلاف، پرهیز می داد. پایین منبرش، بزرگان کوفه و رؤسای قبایل، حضور داشتند. در همین حال که وی سخنرانی می کرد، مراقب ها
ص:414
آمدند و گفتند: مسلم بن عقیل آمد!
عبید اللّه به سرعت از منبر، پایین آمد و خود و همراهانش وارد قصر شدند و درهای قصر را به روی آنان (مسلم و همراهانش) بستند.(1)
382. تاریخ الطبری - به نقل از عبّاس جَدَلی -: ما چهار هزار نفر، به همراه مسلم، حرکت کردیم و وقتی به قصر رسیدیم، تنها سیصد نفر باقی مانده بودند.
مسلم، از خانۀ هانی راه افتاد، تا این که قصر را محاصره کرد. مردم نیز به سمت ما می آمدند و اجتماع می کردند. زمانی نگذشت که مسجد و بازار، از جمعیت، پُر شدند و تا شب، جمعیت، اضافه می شد. عرصه بر عبید اللّه، تنگ شد و بیشترین کاری که کرد، این بود که درهای قصر را بست. به همراه عبید اللّه در قصر، تنها سی نگهبان و بیست تَن از بزرگان کوفه و خانواده و غلامانش بودند.(2)
383. مروج الذهب: چون خبر رفتار ابن زیاد با هانی به مسلم رسید، دستور داد منادی فریاد کند: «یا منصور!» و این، شعارشان بود. مردم کوفه، این شعار را فریاد کردند و در آنِ واحد، هجده هزار نفر، نزد مسلم جمع شدند. جمعیت به سمت ابن زیاد، حرکت و او را در قصر محاصره کردند.(3)
384. أنساب الأشراف: خبر هانی به مسلم رسید. او دستور داد یارانش را خبر کنند. هجده هزار نفر با
ص:415
وی بیعت کرده بودند و در خانه های اطراف بودند؛ ولی فقط چهار هزار نفر، اجتماع کردند. وی آنان را آرایش داد و به سمت قصر حرکت کردند. عبید اللّه درهای قصر را بسته بود و همراه او، تنها بیست تَن از سرشناسان کوفه و سی نگهبان بودند.(1)
385. المناقب، ابن شهرآشوب: خبر زندانی شدن هانی به مسلم بن عقیل و چهار هزار نفر جمعیت - که اطرافش بودند - رسید. هشت هزار نفر از بیعت کنندگان، اجتماع کردند. عبید اللّه پنهان شد و درها [ی قصر] را بست. مسلم به سمت قصر حرکت کرد و قصر را محاصره نمود.(2)
386. الملهوف: خبر زندانی شدن هانی به مسلم بن عقیل رسید. وی به همراه بیعت کنندگان برای نبرد با عبید اللّه، حرکت کرد. عبید اللّه در قصر حکومتی، پنهان شد. یاران مسلم با یاران او به نبرد پرداختند.(3)
387. تاریخ الطبری - به نقل از هلال بن یساف -: آن شب در راه، مسلم و یارانش را نزدیک مسجد انصار دیدم. از هر کوچه که می گذشتند، گروهی سی یا چهل نفره باز می گشتند. وقتی به بازار رسیدند - که شبی تاریک بود - و وارد مسجد شدند، به ابن زیاد گفته شد: جمعیت زیادی نمی بینیم و سر و صدای بسیاری نمی شنویم.
عبید اللّه دستور داد سقف را برداشتند و قندیل ها را روشن کردند. دیدند که جمعیت آنان، حدود پنجاه مرد است.
مسلم، وارد مسجد شد و بر منبر رفت و به مردم گفت: مردم هر ناحیه و قبیله، با هم جمع شوند.
مردم، چنین کردند و گروهی به نبرد با مسلم و یارانش به پا خاستند. مسلم، جراحتی سنگین
ص:416
برداشت و گروهی از یارانش کشته شدند و فرار کردند. مسلم از مسجد، خارج و وارد خانه ای از خانه های قبیلۀ کِنده شد.(1)
388. تاریخ الطبری - به نقل از عیسی بن یزید -: مختار بن ابی عُبَید و عبد اللّه بن حارث بن نوفل، به همراه مسلم، حرکت کردند. مختار، با بیرقی سبز و عبد اللّه با بیرقی سرخ و لباس های سرخ، حرکت می کردند. مختار، بیرقش را بر درِ خانۀ عمرو بن حُرَیث کوبید و گفت: من آمده ام که جلوی عمرو را بگیرم.
پسر اشعث و قَعقاع بن شَور و شَبَث بن رِبعی - در شبی که مسلم به طرف قصر ابن زیاد حرکت کرد - با مسلم و یارانش نبردی سخت کردند. شَبَث گفت: منتظر شب باشید. آنان پراکنده خواهند شد. و قَعقاع به وی گفت: تو جلوی راه مردم را گرفته ای! راه را باز کن تا پراکنده شوند.
عبید اللّه دستور داد مختار و عبد اللّه بن حارث را دستگیر کنند و برای یافتن آن دو، جایزه تعیین کرد. آن دو، دستگیر و زندانی شدند.(2)
389. الأخبار الطوال: وقتی خبر کشته شدن هانی بن عروه به مسلم رسید، کسانی را که با وی بیعت کرده بودند، فرا خواند. آنان نزد وی اجتماع کردند. او عبد الرحمان بن کَریز کِنْدی را فرمانده قبیلۀ کِنده و ربیعه قرار داد و مسلم بن عوسجه را فرمانده مَذحِج و اسد کرد و ابو ثُمامۀ صائدی را بر قبیلۀ تمیم و هَمْدان گمارد و عبّاس بن جُعدة بن هُبَیره را فرمانده قریش و انصار کرد.
ص:417
تمام آنان به پیش تاختند و قصر را محاصره کردند و مسلم با بقیّۀ مردم، دنبال آنان می رفتند.
عبید اللّه بن زیاد با همراهانش - که [برخی] از بزرگان کوفه و نگهبانان و یارانش بودند که آن روز در مجلسش حضور داشتند - در قصر پناه گرفت و جمعیت آنان، حدود دویست مرد بود.
آنان به برج های قصر آمدند و به سمت جمعیت مسلم، کلوخ و تیر پرتاب می کردند و آنان را از نزدیک شدن به قصر باز می داشتند و این کار تا شب، ادامه داشت.(1)
390. مثیر الأحزان: چون خبر زندانی شدن هانی به مسلم بن عقیل رسید، او به همراه گروهی از کسانی که با وی بیعت کرده بودند، برای نبرد با عبید اللّه به سمت قصر حکومتی حرکت کرد؛ چرا که دید بیشتر بزرگان کوفه که با وی بیعت کرده اند، بیعت شکستند و همراه عبید اللّه شدند و عبید اللّه هم در قصر حکومتی پناه گرفته است.
نبردی شدید رخ داد. چون شب شد، جمعیت از اطراف مسلم، پراکنده شدند و تعدادی اندک باقی ماندند. مسلم، وارد مسجد شد تا نماز بخواند؛ ولی وقتی [برای خارج شدن] به سمت درِ کِنده [ی مسجد کوفه] می رفت، تنها بود و نمی دانست کجا برود.(2)
391. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): خبر زندانی شدن هانی، به مسلم بن عقیل رسید.
پس به همراه چهارصد نفر از شیعیان حرکت کرد؛ ولی چون به قصر رسیدند، تنها شصت مرد، باقی مانده بودند. خورشید، غروب کرد و آنان نزدیک آستانۀ قصر، جنگیدند و سپس وارد مسجد شدند و یاران عبید اللّه بن زیاد بر آنان غلبه کردند.(3)
ص:418
392. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: آن گاه مسلم بن عقیل از طرف بالای مسجد انصار، حرکت کرد تا قصر را محاصره کرد و در قصر، جز سی نگهبان و حدود بیست تَن از بزرگان کوفه و خانواده و غلامان عبید اللّه، کسی نبود. یاران ابن زیاد، سوار شدند و جمعیت به هم رسیدند و نبرد سنگینی رخ داد. ابن زیاد در میان گروهی از بزرگان کوفه در کنار دیوار قصر ایستاده بود و جنگ مردم را تماشا می کردند.(1)
393. الأمالی، شجری - به نقل از سعید بن خالد -: قَعقاع بن شَور و شَبَث بن رِبعی آمدند و به نبرد پرداختند تا شب، آنان را فرا گرفت و این، در نزدیکی بازار خرمافروش ها و هنگام تاریک شدن هوا بود. قَعقاع فریاد زد: وای بر شما! در میان صفوف مردم، قرار گرفته اید [و مانع فرارشان شده اید]. بیرون بروید [تا فرار کنند].
آنان چنین کردند و مسلم بن عقیل، شکست خورد و به زنی پناه آورد و او هم مسلم را پناه داد.(2)
394. الکامل فی التاریخ: در میان کسانی که با مسلم جنگیدند، محمّد بن اشعث، شَبَث بن رِبعی تمیمی و قَعقاع بن شَور، حضور داشتند. شَبَث، یکسره می گفت: بگذارید شب شود. مردم، پراکنده می شوند.
قَعقاع به وی گفت: تو راه فرار را بر آنان بسته ای. راه را بگشا تا پراکنده شوند.(3)
395. تاریخ الطبری: عبّاس جدلی می گوید: بزرگان و اشراف کوفه از جانب دری که به طرف خانۀ رومی ها بود، نزد ابن زیاد می آمدند. ابن زیاد، همراه کسانی که با وی در قصر بودند، از بالای
ص:419
قصر بر آنان می نگریستند؛ ولی به آنان سنگ پرتاب نمی کردند و دشنام نمی دادند؛ امّا آنان (یاران مسلم) از [دشنام دادن به] عبید اللّه و پدرش، کم نمی گذاشتند.
عبید اللّه، کثیر بن شهاب بن حُصَین حارثی را فرا خواند و دستور داد با گروهی از فرمانبرانش از قبیلۀ مَذحِج، در کوفه بگردد و مردم را از اطراف پسر عقیل، پراکنده سازد و آنان را از جنگ و کیفر حاکم بترساند. همچنین به محمّد بن اشعث دستور داد با فرمانبرانش از قبیلۀ کِنده و حَضرَموت حرکت کند و پرچم امان را برای مردمی که به سمت او می آیند، برافراشته سازد.
مانند همین دستورها را به قَعقاع بن شَور ذُهْلی، شَبَث بن رِبعی تمیمی، حَجّار بن ابجَر عِجلی و شمر بن ذی الجوشن عامری داد. همچنین سایر سرشناسانی را که نزد او بودند، به خاطر ترس از یاران مسلم، پیش خود نگه داشت؛ چرا که کسانی که با او بودند، تعدادشان کم بود. کثیر بن شهاب، برای پراکنده کردن مردم از اطراف مسلم، حرکت کرد.
ابو مِخنَف می گوید: ابو جَناب کَلبی برایم نقل کرد که کثیر در راه، مردی از قبیلۀ کلب را به نام عبد الأعلی بن یزید، ملاقات کرد که سلاح، پوشیده بود و با گروهی از قبیلۀ بنی فِتیان به سوی مسلم بن عقیل می رفت. کثیر، او را دستگیر کرد و نزد ابن زیاد آورد و جریان را برایش بازگو کرد.
آن مرد گفت: من به سوی شما می آمدم.
ابن زیاد گفت: در ذهن خود، این را به من وعده داده بودی! آن گاه دستور داد تا زندانی شود.
محمّد بن اشعث هم بیرون رفت و نزد خانه های بنی عُماره ایستاد. عُمارة بن صَلخَبِ ازدی آمد که سلاح بر تَن داشت و به سمت مسلم بن عقیل می رفت. [محمّد بن اشعث،] او را گرفت و نزد ابن زیاد فرستاد که ابن زیاد، او را هم زندانی کرد.
ابن عقیل، عبد الرحمان بن شُرَیح شِبامی را از مسجد به جانب محمّد بن اشعث فرستاد.
محمّد بن اشعث، چون فراوانی جمعیت را دید، شروع به کناره گرفتن و عقب نشینی کرد.
قَعقاع بن شَورِ ذُهْلی برای محمّد بن اشعث پیغام داد که: من، پسر عقیل را عقب راندم و او از محلّ خود، عقب نشینی کرد. پس، او (محمد بن اشعث) هم از طرف خانۀ رومی ها بر ابن زیاد، وارد شد.
چون کثیر بن شهاب و محمّد بن اشعث و قَعقاع به همراه نیروهایشان نزد عبید اللّه جمع شدند، کثیر - که از مشاوران ابن زیاد بود - گفت: خداوند، کارهای امیر را سامان بخشد! در قصر شما بسیاری از بزرگان کوفه، نگهبانان، خانواده و غلامان تو حضور دارند. به همراه همۀ ما به سمت مسلم، حرکت کن.
عبید اللّه از این کار، خودداری کرد. پرچمی به دست شَبَث بن رِبعی داد و او را به بیرون
ص:420
قصر فرستاد. مردم به همراه پسر عقیل ایستاده بودند و تکبیر می گفتند و تا شب، چنین بود و در کار خود، استوار بودند.
عبید اللّه به دنبال بزرگان کوفه فرستاد و آنان را نزد خود جمع کرد و به آنان گفت: از بالای قصر بر مردم، مشرف شوید و کسانی را که [از ما] پیروی می کنند، وعدۀ اکرام و بخشش زیاد دهید و اهل نافرمانی را از کیفر و محرومیت بترسانید و به آنان خبر دهید که لشکر شام، به طرف کوفه حرکت کرده است.
ابو مخنف می گوید: سلیمان بن ابی راشد، از قول عبد اللّه بن خازم کثیری (از قبیلۀ ازد، از بنی کثیر) برایم نقل کرد که: بزرگان [کوفه] نزد ما آمدند. نخست، کثیر بن شهاب تا غروب آفتاب، سخن گفت. وی گفت: ای مردم! به خانه های خود برگردید و دنبال شر مباشید و جانتان را در خطر میندازید. این، لشکر امیر مؤمنان یزید است که به این جا می آید. امیر (عبید اللّه) با خدا پیمان بسته که اگر به جنگ ادامه دهید و امشب به خانه های خود باز نگردید، فرزندان شما را از مقرّری حکومت، محروم کند و جنگجویانتان را بدون مَواجب، به جنگ های شام بفرستد و بی گناه را به خاطر گنهکار و حاضر را به خاطر غایب، کیفر دهد تا در میان شما، کسی از اهل نافرمانی نمانَد، مگر آن که وبال کارهایش را چشیده باشد!
دیگر بزرگان نیز همین گونه سخن گفتند. مردم وقتی سخنان آنها را شنیدند، پراکنده شدند و باز گشتند.(1)
ص:421
396. الإرشاد: بزرگان کوفه که از ابن زیاد، دوری جسته بودند، از طرف درِ رو به روی خانۀ رومی ها نزد ابن زیاد می آمدند. کسانی که در قصر با ابن زیاد بودند، بر آنان (یاران مسلم) مُشْرف می شدند و به آنان می نگریستند. آنان به سوی اهل قصر، سنگ پرتاب می کردند و دشنام می دادند و از دشنام دادن به عبید اللّه و پدرش، کم نمی گذاشتند.
ابن زیاد، کثیر بن شهاب را فرا خواند و به وی دستور داد با گروهی از قبیلۀ مَذحِج که فرمان بردار اویند، حرکت کند و در کوفه بگردد و مردم را از اطراف ابن عقیل پراکنده سازد و آنان را از جنگ و کیفر سلطان بترساند.
به محمّد بن اشعث نیز دستور داد با فرمان بردارانش از قبیلۀ کِنده و حَضرَموت بیرون رود و پرچم امان را برای کسانی که به سمت او می آیند، برافرازد و همین دستور را به قَعقاع ذُهْلی، شَبَث بن رِبعی تمیمی، حَجّار بن ابجَر عِجلی و شمر بن ذی الجوشنِ عامری داد و باقی سرشناسان را که نزد او بودند، به خاطر وحشت از یاران مسلم و کمیِ جمعیتی که با وی بودند، پیش خود نگه داشت.
کثیر بن شهاب، بیرون رفت و مردم را از اطراف پسر عقیل، پراکنده می ساخت. محمّد بن اشعث نیز بیرون رفت و در کنار خانه های بنی عُماره توقّف نمود. پسر عقیل، عبد الرحمان بن
ص:422
شُرَیح شِبامی را از مسجد کوفه به طرف محمّد بن اشعث فرستاد. پسر اشعث، چون فراوانیِ جمعیت را دید، از محلّ خود، عقب نشینی کرد.
محمّد بن اشعث، کثیر بن شهاب، قَعقاع بن شَورِ ذُهْلی و شَبَث بن رِبعی، مردم را از پیوستن به مسلم باز می داشتند و آنان را از سلطان می ترساندند، تا این که جمعیت بسیاری از قبیلۀ خود و دیگران، نزد آنان اجتماع کردند. آن گاه از جانب خانۀ رومی ها به طرف ابن زیاد، حرکت کردند و جمعیت نیز با آنان وارد قصر شدند.
کثیر بن شهاب، به عبید اللّه گفت: خداوند، کارهای امیر را سامان دهد! در قصر، بسیاری از بزرگان، نگهبانان، خانواده و غلامان هستند. با همۀ ما به سوی آنان (یاران مسلم) حرکت کن.
عبید اللّه از این پیشنهاد، خودداری ورزید و پرچمی به دست شَبَث بن رِبعی داد و او را به بیرون قصر فرستاد. مردم تا شب، همراه مسلم و در کار خود، استوار بودند. عبید اللّه به دنبال بزرگان فرستاد و آنان را جمع کرد. آن گاه آنان از بالای قصر به مردم رو کردند و به فرمانبرانِ حکومت، وعدۀ اکرام و بخشش دادند و اهل عصیان و سرکشی را از محرومیت و کیفر ترساندند و به آنان، خبر رسیدن لشکر شام را می دادند.(1)
ص:423
397. الکامل فی التاریخ: بزرگان کوفه از طرف دری که رو به روی خانۀ رومی ها بود، نزد ابن زیاد می رفتند. در این حال، مردم به ابن زیاد و پدرش دشنام می دادند. ابن زیاد، کثیر بن شهاب حارثی را خواست و به وی دستور داد به همراه فرمانبرانش از قبیلۀ مَذحِج حرکت کند و [در کوفه] بگردد و مردم را از اطراف پسر عقیل، پراکنده سازد و آنان را بترساند.
او به محمّد بن اشعث نیز دستور داد به همراه فرمانبرانش از قبیلۀ کِنده و حَضْرَموت بیرون رود و پرچم امان را برای کسانی که به سمت او می آیند، برافرازد و همین دستور را به قَعقاع بن شَور ذُهْلی، شَبَث بن رِبْعی تمیمی، حَجّار بن ابجَر عِجلی و شمر بن ذی الجوشن ضِبابی داد و سایر سران را به خاطر انس گرفتن با آنان و نیز به خاطر کمیِ همراهان و نیروهایش، نزد خود نگه داشت.
آن گروه، برای پراکنده ساختن مردم، بیرون رفتند. عبید اللّه به بزرگان و سرانی که نزد او بودند، دستور داد از بالای قصر، بر مردم، اشراف یابند و به فرمانبران، وعدۀ نیکی دهند و اهل سرکشی را بترسانند و آنان چنین کردند.(1)
398. الأخبار الطوال: عبید اللّه بن زیاد به بزرگان کوفه که نزد او بودند، گفت: هر یک از شما در یک جهت از برج های قصر بروید و از بالای قصر، به مردم رو کنید و آنان را بترسانید.
کثیر بن شهاب، محمّد بن اشعث، قَعْقاع بن شَور، شَبَث بن رِبعی، حَجّار بن ابجَر و شمر بن ذی الجوشن، هر یک [از جانبی] بر مردم اشراف یافت و فریاد زد: ای کوفیان! از خداوند، پروا کنید و در فتنه [و بحران] شتاب مکنید و اتّحاد امّت را بر هم مزنید و لشکر شام را به سمت خود مکشانید، که شما [پیش از این، آمدنِ] آنان را چشیده و صولت آنها را تجربه کرده اید!(2)
ص:424
399. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: مردانی از یاران ابن زیاد به نام های کثیر بن شهاب، محمّد بن اشعث، قَعقاع بن شَور و شَبَث بن رِبعی، از بالای قصر با صدای بلند، فریاد می زدند: ای شیعیان مسلم بن عقیل! ای شیعیان حسین بن علی! خدا را، خدا را در بارۀ خود و خانواده و فرزندانتان در نظر بگیرید، که لشکر شام در حال آمدن به سمت کوفه است! امیر عُبَید اللّه، با خداوند، پیمان بسته که اگر به نبرد ادامه دهید و امروز باز نگردید، شما را از بخشش حکومت، محروم سازد و جنگجویانِ شما را به نبردهای اهل شام بفرستد و بی گناه را به خاطر گناهکار و حاضر را به خاطر غایب، کیفر نماید، تا کسی از اهل نافرمانی نمانَد، مگر آن که وزر و وبال کارهایش را به وی چشانده باشد.(1)
400. تذکرة الخواصّ: سران کوفیان، نزد ابن زیاد بودند، که به آنان گفت: برخیزید و عشیره های خود را از اطراف مسلم، پراکنده سازید، وگرنه گردن های شما را می زنم.
آنان بالای قصر رفتند و با مردم، سخن گفتند. پس از آن، کسانی که با مسلم بودند، پراکنده و از او جدا شدند.(2)
401. أنساب الأشراف: ابن زیاد، محمّد بن اشعث بن قیس و کثیر بن شهاب حارثی و گروهی دیگر از سران را فرستاد تا مردم را از مسلم بن عقیل و حسین بن علی علیه السلام جدا کنند و آنان را از یزید بن معاویه و لشکر شام و قطع بخشش های حکومتی و کیفر شدن بی گناه به خاطر گنهکار و حاضر به خاطر غایب، بترسانند.
یاران مسلم بن عقیل، از اطراف او پراکنده شدند و شب هنگام، جز سی مرد، کسی همراهش نبود. مسلم، وقتی اوضاع را چنین دید، [از داخل مسجد کوفه] به سمت درهای کِنده [که به
ص:425
خانه های قبیلۀ کِنده باز می شدند]، حرکت کرد؛ ولی باقی ماندۀ همراهانش نیز پراکنده شدند و خودش تنها ماند و در کوچه های کوفه به این طرف و آن طرف می رفت، در حالی که کسی همراه او نبود.(1)
402. تاریخ الطبری - به نقل از مُجالد بن سعید -: زن، نزد پسر و برادرش می آمد و می گفت: «برگرد.
دیگران هستند» و مرد، نزد فرزند و برادرش می آمد و می گفت: «فردا لشکر شام می رسد. با جنگ و فتنه، چه خواهی کرد؟ باز گرد!» و او را با خود می بُرد.
جمعیت، یکسره پریشان و پراکنده می شدند، تا این که شب هنگام، همراه مسلم، جز سی نفر در مسجد، باقی نماندند و به هنگام نماز مغرب، جز سی نفر با او نماز نگزاردند.(2)
403. تاریخ الطبری - به نقل از عمّار دُهْنی، از امام باقر علیه السلام -: عبید اللّه به دنبال سران کوفه فرستاد و آنان را در قصر، نزد خود جمع کرد. چون مسلم به نزدیک قصر رسید، سران کوفه [از بالای قصر] بر افراد قبیله های خود، اشراف پیدا کرده، برایشان سخن می گفتند و آنان را باز می گرداندند. پس پیوسته یاران مسلم، کم می شدند تا این که شب هنگام، پانصد نفر باقی ماندند و چون هوا تاریک شد، آنان هم رفتند.(3)
404. الأخبار الطوال: یاران مسلم، وقتی سخن سران کوفه را شنیدند، سُست شدند. مرد کوفی به سراغ پسر و برادر و پسرعمویش می آمد و می گفت: «باز گرد. دیگران هستند» و زن به سراغ پسر و شوهر و برادرش می آمد و او را می گرفت تا برگردد. وقتی مسلم، نماز عشا را در مسجد خواند، جز حدود سی مرد با او نبودند.(4)
ص:426
405. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: مردم چون سخن بزرگان کوفه را شنیدند، از اطراف مسلم پراکنده شدند و او را تنها گذاشتند و یکی به دیگری می گفت: چرا در فتنه شتاب کنیم، در حالی که فردا لشکر شام می رسد؟! سزاوار است در خانه بنشینیم و آنان را رها کنیم تا خداوند، میان آنان، صلح برقرار کند.
زن به سراغ برادر، پدر، شوهر و فرزندانش می آمد و آنها را بر می گرداند. همان گونه که روز به پایان می رسید، جمعیت نیز کم می شدند و وقتی خورشید غروب کرد، مسلم با ده نفر باقی ماند.
هوا تاریک شد و مسلم، داخل مسجد اعظم شد تا نماز مغرب بگزارد. همان ده نفر نیز پراکنده شدند.(1)
406. الثقات، ابن حبّان: مسلم بن عقیل همراه با سه هزار سواره به قصد عبید اللّه بن زیاد به راه افتاد و چون به قصر عبید اللّه نزدیک شد، نگاه کرد و دید به همراه او، سیصد سواره اند. ایستاد و به سمت راست و چپ نگاه کرد. دید یارانش از گِرد او جدا می شوند و [سرانجام،] تنها ده نفر باقی ماندند.
مسلم بن عقیل گفت: «سبحان اللّه! این مردم، ما را با نامه های خود، فریفتند و آن گاه این چنین ما را به دشمنانمان سپردند». پس باز گشت و وقتی به انتهای کوچه ها رسید، نگاه کرد و کسی را پشت سر خود ندید.
عبید اللّه بن زیاد، در قصر، پناه گرفته بود و برای مسلم بن عقیل، نقشه می کشید.(2)
ص:427
407. تاریخ الطبری - به نقل از عمّار دُهنی، از امام باقر علیه السلام -: مسلم چون دید تنها مانده و در کوچه ها سرگردان است، نزد خانه ای آمد و [از اسب] فرود آمد. زنی از خانه بیرون آمد. مسلم به وی گفت: به من، آب بدهید. آن زن به مسلم، آب داد. زن، داخل خانه شد و پس از چندی بیرون آمد و آن مرد هنوز بر درِ خانه بود. زن گفت: بندۀ خدا! نشستن تو در این جا، مایۀ شک است. برخیز!
گفت: من، مسلم بن عقیل هستم. آیا برایم پناهگاهی داری؟
زن گفت: بلی. داخل شو.(2)
408. تاریخ الطبری - به نقل از مجالد بن سعید -: مسلم، چون دید شب شده و جز سی نفر با او کسی نمانده، به سمت درهای کِنده به راه افتاد و وقتی به آن درها رسید، ده نفر باقی مانده بودند و از مسجد که خارج شد، دیگر کسی با او نبود. توجّه کرد. دید کسی نیست تا به او راه را نشان دهد و او را به خانه ای ببرد و اگر دشمن بر او حمله کرد، با او همدردی نماید و از او دفاع کند.
همان گونه سرگردان در کوچه های کوفه می گشت و نمی دانست کجا می رود، تا به خانه های بنی جَبَله (از قبیلۀ کِنْده) رسید. رفت تا به درِ خانۀ زنی رسید که نامش طَوعه بود.(3) آن زن، کنیز اشعث بن قیس بود و چون از او بچّه دار شده بود، او را آزاد کرده بود. آن گاه اسَیدِ حضرمی، با او ازدواج کرد و فرزندی به نام بلال از او داشت. بلال به همراه مردم، بیرون رفته بود و مادرش بر در ایستاده بود و انتظارش را می کشید. پسر عقیل بر زن، سلام کرد و زن، جواب داد.
مسلم به زن گفت: بندۀ خدا! به من، قدری آب بده.
زن رفت و برایش آب آورد. مسلم، همان جا نشست. زن، ظرف آب را بُرد و باز گشت و گفت: مگر آب نخوردی؟
ص:428
مسلم گفت: چرا.
زن گفت: پس نزد خانواده ات باز گرد.
مسلم، سکوت کرد. زن، دو مرتبه حرف هایش را تکرار کرد. باز مسلم، سکوت کرد. آن گاه زن گفت: به خاطر خدا باز گرد، سبحان اللّه! ای بندۀ خدا! خدا، سلامتت بدارد! نزد خانواده ات باز گرد. شایسته نیست بر درِ خانۀ من بنشینی و من، این کار را روا نمی دارم.
مسلم برخاست و گفت: ای بندۀ خدا! من در این شهر، خانه و خانواده ای ندارم. آیا می خواهی پاداشی ببری و کار نیکی انجام دهی؟ شاید در آینده بتوانم جبران کنم.
زن گفت: ای بندۀ خدا! جریان چیست؟
گفت: من، مسلم بن عقیل هستم. این مردم به من دروغ گفتند و مرا فریفتند.
زن گفت: تو مسلم هستی؟
گفت: آری.
زن گفت: داخل خانه شو. و او را داخل اتاقی غیر از اتاق نشیمن خود کرد و فرشی برایش انداخت و برایش شام برد؛ ولی او شام نخورد.
زمانی نگذشت که پسر آن زن، باز گشت. پسر دید که مادرش به آن اتاق، زیاد رفت و آمد می کند. پس گفت: رفت و آمدِ بسیارت به آن اتاق در این شب، مرا به شک انداخته است. در آن جا کاری داری؟
زن گفت: از این بگذر.
پسر گفت: به خدا سوگند باید مرا در جریان بگذاری.
زن گفت: به کارت برس و از من، چیزی مپرس.
پسر اصرار کرد. زن گفت: فرزندم! در آنچه می گویم، با هیچ کس از مردم سخن مگو. و از او پیمان گرفت و پسر، سوگند یاد کرد. زن، جریان را به وی گفت. پسر، دراز کشید و سکوت کرد.
برخی گمان کرده اند که مردم، آن پسر را از خود رانده بودند و برخی گفته اند که با دوستان نزدیکش می گساری می کرد.(1)
ص:429
409. أنساب الأشراف: مسلم بن عقیل به طرف خانۀ زنی به نام طَوعه کشیده شد و از او درخواست آب کرد. زن به وی آب داد. آن گاه گفت: ای بندۀ خدا! من، مسلم بن عقیل بن ابی طالبم. این مردم به من دروغ گفتند و مرا فریفتند. مرا پناه ده.
زن، مسلم را به خانه بُرد و او را پناه داد. پسرش آمد و از رفت و آمدِ مادر، تعجّب کرد و جریان را از او پرسید. زن به او گفت که به مسلم، پناه داده است. پسر، نزد عبد الرحمان بن محمّد بن اشعث آمد و جریان را به وی گزارش داد.(1)
410. مروج الذهب: به هنگام شب، کمتر از صد نفر، همراه مسلم بودند. مسلم، چون دید که مردم از اطرافش پراکنده می شوند، به سمت درهای کِنده [که از مسجد به طرف خانه های قبیلۀ کِنده باز می شدند]، رفت و چون به درها [مسجد] رسید، جز سه نفر، کسی با او نبود و وقتی از مسجد بیرون آمد، هیچ کس باقی نمانده بود. مسلم، سرگردان ماند و نمی دانست کجا برود و کسی را نیافت که راه را به او نشان دهد.
او از اسب، پیاده شد و سرگردان در کوچه های کوفه می گشت و نمی دانست به کجا می رود، تا
ص:430
این که به درِ خانۀ کنیزِ اشعث بن قیس رسید. از او آب خواست و آن زن به وی آب داد. آن گاه زن از احوالش پرسید. مسلم، جریان را به وی گفت. زن، دلش به حال مسلم سوخت و به وی پناه داد.(1)
411. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): یاران عبید اللّه بن زیاد، بر آنان (یاران مسلم) غلبه کردند و شب، فرا رسید. مسلم، فرار کرد تا به درِ خانۀ زنی از قبیلۀ کِنده به نام طوعه رسید. آن گاه به او پناه برد.(2)
412. الأخبار الطوال: مسلم، نماز عشا را در مسجد گزارد و کسی جز سی مرد، با او نبود. وقتی اوضاع را چنین دید، پیاده باز گشت و آنان نیز با وی حرکت کردند. او به سمت قبیلۀ کِنده می رفت. اندکی که گذشت، نگاه کرد و دیگر کسی را ندید و انسانی را نیافت که راه را به وی نشان دهد. در تاریکی شب، سرگردان حرکت می کرد تا به [محلّۀ] قبیلۀ کِنده رسید. زنی را دید که بر درِ خانه ای ایستاده و منتظر پسرش است. آن زن، از کسانی بود که با مسلم، سختگیری نمی کردند. آن زن، او را پناه داد و به داخل خانه اش بُرد. پسر آن زن آمد و پرسید: در خانه کیست؟
زن، جریان را به وی گفت و دستور داد که آن را کتمان کند.(3)
413. تذکرة الخواصّ: مسلم به درِ خانه ای آمد و آن جا نشست. زنی بیرون آمد. مسلم به وی گفت: بندۀ خدا! به من آبی بده.
زن برایش آب آورد و پرسید: کیستی؟
گفت: من، مسلم بن عقیل هستم.
ص:431
زن گفت: داخل خانه شو. و مسلم، داخل شد.
این زن، مادر غلامِ محمّد بن اشعث بود. پسر، مسلم را شناخت. پس به راه افتاد و خبر را به پسر اشعث داد و او به ابن زیاد، خبر داد.(1)
414. مثیر الأحزان: مسلم بن عقیل، وارد مسجد شد تا نماز بخواند و سپس به سمت درِ کِنده [که به خانه های قبیلۀ کِنده باز می شد، از مسجد، بیرون] رفت. مسلم، خود را تنها دید و نمی دانست کجا برود، تا این که به خانه های بنی جَبَله رسید. آن گاه بر درِ خانۀ زنی که نامش طوعه بود، ایستاد. آن زن، انتظار پسرش را - که نامش بلال بود - می کشید. مسلم از او آب خواست و زن برای او آب آورد. آن گاه مسلم، داستان خود را گفت و زن، او را به منزل بُرد.(2)
415. المناقب، ابن شهرآشوب: مسلم، حرکت کرد تا به درِ خانۀ زنی به نام طوعه رسید. او [کنیز اشعث و] مادر محمّد بن اشعث بود که اسَید حضرمی، با او ازدواج کرده بود و از وی پسری به نام بلال داشت. بلال به همراه مردم، بیرون رفته بود و مادرش بر در، ایستاده بود و انتظار او را می کشید.
مسلم به زن گفت: ای بندۀ خدا! به من آب بده.
زن به وی آب داد. مسلم، همان جا نشست. زن به وی گفت: بندۀ خدا! نزد خانواده ات برو.
مسلم، سکوت کرد. زن، حرف خود را تکرار کرد و مسلم، باز، سکوت کرد. زن گفت:
سبحان اللّه! نزد خانواده ات برو.
مسلم گفت: من در این شهر، خانه و خانواده ای ندارم.
زن گفت: پس تو مسلم بن عقیل هستی. و به وی پناه داد. بلال، وقتی وارد خانه شد، از اوضاع، مطّلع گشت و خوابید.(3)
ص:432
416. الفتوح: مسلم بن عقیل، وارد مسجد جامع شد تا نماز مغرب بخواند. ده نفرِ باقی مانده هم از گرد او پراکنده شدند. او وقتی اوضاع را چنین دید، بر اسبش سوار شد و در کوچه های کوفه می گشت و از زخم هایی که بر تَن داشت، ناتوان شده بود، تا این که به درِ خانۀ زنی به نام طوعه رسید. این زن در گذشته همسر قیس کِنْدی بود که پس از آن، مردی از قبیلۀ حَضرَموت به نام اسد بن بطین،(1) او را به همسری گرفته بود و از او فرزندی به نام اسد داشت.
زن بر درِ خانه ایستاده بود. مسلم بن عقیل به وی سلام کرد و او هم پاسخ داد و پرسید: چه می خواهی؟
مسلم گفت: قدری آب به من بده که عطشم شدّت یافته است.
زن برایش آب آورد تا سیراب شد. او سپس همان جا نشست. زن گفت: بندۀ خدا! چرا نشسته ای؟ مگر آب نیاشامیدی؟
مسلم گفت: چرا - به خدا -؛ ولی من در کوفه خانه ای ندارم. من غریبم و افراد مورد اعتمادم، مرا تنها گذاشتند. آیا می خواهی در کار خیری شریک شوی؟ من، مردی از خانواده ای شریف و بخشنده هستم و کسی مانند من، حتماً خوبی را جبران می کند.
زن گفت: جریان چیست و تو کیستی؟
مسلم - که خداوند، رحمتش کند - گفت: این سخن را وا بگذار و مرا وارد خانه ات کن. امید است خداوند در بهشت، پاداشت دهد.
زن گفت: بندۀ خدا! اسمت را به من بگو و چیزی را پنهان مکن. من خوش ندارم قبل از دانستن شرح حالت، وارد منزل من شوی. فتنه برپاست و عبید اللّه بن زیاد در کوفه است.
مسلم بن عقیل به زن گفت: اگر مرا درست بشناسی، به خانه ات را هم خواهی داد. من، مسلم پسر عقیل بن ابی طالب هستم.
زن گفت: برخیز و داخل شو. خداوند، تو را رحمت کند!
آن گاه وی را وارد خانه کرد و برایش چراغ روشن نمود و غذا آورد؛ ولی مسلم، غذا نخورد.
چیزی نگذشت که پسر آن زن آمد. وقتی به خانه رسید، دید مادرش به اتاق دیگر، زیاد رفت
ص:433
و آمد می کند و گریان است. گفت: مادرم! رفتار تو و گریه ات و رفت و آمدت به آن اتاق، مرا به شک انداخته است. داستان چیست؟
زن گفت: پسرم! چیزی را برایت می گویم؛ ولی آن را افشا مکن.
پسر گفت: آنچه دوست داری، بگو.
زن گفت: فرزندم! مسلم بن عقیل، در آن اتاق است و قصّه اش چنین است. جوان، ساکت شد و چیزی نگفت و بسترش را پهن کرد و خوابید.(1)
417. تاریخ الطبری - به نقل از مُجالد بن سعید -: وقتی زمانی طولانی گذشت و از یاران مسلم بن عقیل - چنان که پیش از آن، صدا شنیده می شد - صدایی شنیده نشد، ابن زیاد به یارانش گفت: از بالای
ص:434
قصر، نگاه کنید که آیا کسی از آنها را می بینید.
آنان نگریستند و کسی را نیافتند. ابن زیاد گفت: درست بنگرید. شاید در تاریکی، به کمینِ شما نشسته اند.
آنان به بام مسجد رفتند و قندیل های روشن را به دست گرفتند و در تاریکی به دنبال آنان می گشتند. قندیل ها گاهی فضا را روشن می کردند و گاهی آن گونه که می خواستند، فضا را روشن نمی کردند. آنها قندیل های روشن را با طناب هایی فرود می آوردند تا به زمین می رسید و فضا را روشن می کرد.
این کار را در دورترین نقطۀ تاریکی و نزدیک ترینِ آن، انجام دادند، حتّی در تاریکیِ سمت منبر نیز چنین کردند [و کسی را ندیدند].(1)
418. الأخبار الطوال: ابن زیاد، وقتی دیگر سر و صداها را نشنید، گمان کرد جمعیت، وارد مسجد شده اند. گفت: بنگرید و ببینید در مسجد، کسی را می یابید.
مسجد، کنار قصر بود. آنها مسجد را جستجو کردند؛ ولی کسی را نیافتند. آنان طناب های حصیری [مسجد] را آتش زدند و آنها را به طرف صحن مسجد، پرتاب کردند تا فضا روشن شود.
آن گاه جستجو کردند؛ ولی کسی را نیافتند.
ابن زیاد گفت: مردم، پراکنده شده اند و مسلم را رها کرده اند و بازگشتند.
ابن زیاد سپس به همراه گروهی بیرون آمد و وارد مسجد شد و شمع ها و قندیل ها روشن شدند.(2)
ص:435
419. تاریخ الطبری - به نقل از مُجالِد بن سعید -: وقتی نشانی از مسلم و یارانش ندیدند، این را به ابن زیاد گزارش دادند. آن گاه دری را که به مسجد باز می شد، گشودند و عبید اللّه به همراه یارانش از قصر، بیرون آمدند. او بر منبر رفت و به آنان دستور داد اطرافش بنشینند و تا یک سوم از سرِ شبْ رفته، در مسجد نشستند.
او دستور داد که عمرو بن نافع، بانگ بر آورد: بدانید هر یک از نگهبانان و نقیبان و سران و جنگجویان که نماز عشا را در غیر مسجد بخواند، از تعهّد به حکومت، بیرون رفته است.
ساعتی نگذشت که مسجد، پر از جمعیت شد. آن گاه به مؤذّن، دستور [اذان] داد و سپس نماز گزارد.
حُصَین بن تمیم(1) [به ابن زیاد] گفت: اگر دوست داری، خودت با مردم نماز بخوان، یا دیگری نماز بخواند و تو در قصر، نماز بخوانی؛ چرا که احساس امنیت نمی کنم. مبادا برخی از دشمنانت، به تو آسیبی رسانند!
عبید اللّه گفت: به محافظانم دستور بده پشت سرم بِایستند، همان گونه که همیشه می ایستند و خود در میان آنان بچرخ؛ چرا که داخل قصر نمی شوم.
او با مردم، نماز خواند. آن گاه برخاست و حمد و ثنای خدا به جا آورد و گفت: امّا بعد، به درستی که پسر عقیل، آن مرد سفیه و نادان، چنان که دیدید، اختلاف و دودستگی به وجود آورد.
ذمّۀ خداوند را از مردی که مسلم را در خانه اش بیابیم، بر می داریم (خونش مُباح است). هر کس مسلم را بیاورد، به مقدار دیۀ او [جایزه می گیرد]. بندگان خدا! تقوا پیشه کنید و به بیعت و فرمانبری، پایبند باشید و هیچ راهی را برای بهانه گیری، بر خود، هموار مسازید.
ای حُصَین بن تمیم! مادرت به عزایت بنشیند، اگر بانگی از یکی از کوچه های کوفه بر آید، یا که این مرد از کوفه خارج شود و او را نزد من نیاوری! اینک، تو را مأمور خانه های کوفیان کردم.
مراقبانی را بر سر کوچه ها بگمار و فردا تمام خانه ها را جستجو کن تا این مرد را بیاوری. حُصین، رئیس شُرطه و از قبیلۀ بنی تمیم بود.
آن گاه از منبر، پایین آمد و داخل قصر شد. همچنین به عمرو بن حُرَیث، پرچمی داد و او
ص:436
را فرمانده کرد.(1)
420. الفتوح: چون فردا شد، عبید اللّه بن زیاد دستور داد که مردم، اجتماع کنند. آن گاه خود از قصر، بیرون آمد و وارد مسجد جامع شد و بر منبر رفت. حمد و ثنای خدا به جا آورد و سپس گفت: ای مردم! به راستی که مسلم بن عقیل، وارد این شهر شد و دشمنی و دودستگی را آشکار ساخت.
ذمّه را از کسی که مسلم را در خانه اش بیابیم، برداشتیم (خونش مباح است) و هر کس او را بیاورد، به اندازۀ دیه اش [جایزه دریافت می کند].
بندگان خدا! پروا کردن از خدا را پیشه سازید و به بیعت و فرمانبری، مُلتزِم باشید و راه [بدرفتاری من] را بر خود، هموار مسازید. هر کس مسلم بن عقیل را بیاورد، ده هزار درهم جایزه می گیرد و نزد یزید بن معاویه جایگاهی والا خواهد داشت و هر روز، یکی از خواسته هایش برآورده خواهد شد. والسلام!
آن گاه از منبر، پایین آمد و حُصَین بن نُمَیر سَکونی را فرا خواند و به وی گفت: مادرت به عزایت بنشیند، اگر از یکی از کوچه های کوفه غافل شوی و راه را بر مردم آن جا نبندی، مگر این که مسلم بن عقیل را بیاورند! به خدا سوگند، اگر مسلم از کوفه بیرون رود، جان هایمان را در جستجویش به خطر خواهیم انداخت. الآن حرکت کن. تو را مأمور خانه های کوفه و کوچه های آن قرار دادم. مراقبان را بگمار و با جدّیت، جستجو کن تا این مرد را نزد من آوری.(2)
ص:437
421. الأمالی، شجری - به نقل از سعید بن خالد -: عبید اللّه بر منبر گفت: ای کوفیان! به خدا سوگند، در کوفه، خانه ای گِلی نیست، مگر این که آن را خراب می کنم و خانه ای چوبی نیست، مگر این که آن را آتش می زنم.(1)
422. البدایة و النهایة: عبید اللّه بن زیاد به همراه فرماندهان و بزرگان، به هنگام نماز عشا از قصر بیرون آمد و نماز عشا را با مردم در مسجد جامع اقامه کرد. آن گاه برای مردم، خطبه خواند و مسلم بن عقیل را از آنان خواست و بر جستجو برای یافتن مسلم، تأکید کرد و گفت: هر کس مسلم را نزد خود بیابد و خبر ندهد، خونش هدر خواهد بود و هر کس او را بیاورد، به اندازۀ دیه اش [جایزه می گیرد].
او نگهبانان را نیز فرا خواند و آنان را بر جستجو برای یافتن مسلم، تحریک و تهدید کرد.(2)
423. تاریخ الطبری - به نقل از عمّار دُهنی، از امام باقر علیه السلام -: پسر طوعه، از یاران محمّد بن اشعث بود و چون از وجود مسلم باخبر شد، نزد محمّد آمد و به وی گزارش داد و محمّد هم به سرعت نزد عبید اللّه رفت و به وی خبر داد.(3)
ص:438
424. تاریخ الطبری - به نقل از مجالد بن سعید -: چون صبح شد، ابن زیاد جلوس کرد و اجازه داد مردم بر او وارد شوند. آن گاه محمّد بن اشعث آمد. عبید اللّه گفت: مرحبا به کسی که دورویی ندارد و مورد اتّهام نیست! و او را کنار خود نشاند.
پسر پیرزن - که مادرش مسلم بن عقیل را پناه داده بود - [نامش] بلال بن اسَید بود. او صبحگاهان نزد عبد الرحمان بن محمّد بن اشعث رفت و به وی خبر داد که مسلم بن عقیل، نزد مادر اوست. عبد الرحمان به نزد پدرش - که در مجلس ابن زیاد بود - آمد و با او درِ گوشی صحبت کرد. ابن زیاد پرسید: چه گفت؟
محمّد بن اشعث گفت: به من خبر داد که مسلم بن عقیل در یکی از خانه های ماست.
ابن زیاد با چوبش به پهلوی محمّد زد و گفت: برخیز و هم اینک، او را بیاور.(1)
425. أنساب الأشراف: چون مردم از اطراف پسر عقیلْ پراکنده شدند، ابن زیاد، درِ قصر را گشود و در مجلس حضور یافت. کوفیان در مجلس وی، حاضر شدند. عبد الرحمان بن محمّد بن اشعث نزد پدرش - که در مجلس ابن زیاد حضور داشت - آمد و گزارش مسلم بن عقیل را به وی داد و محمّد بن اشعث نیز مطلب را به اطّلاع ابن زیاد رساند.(2)
426. الفتوح: محمّد بن اشعث، بر عبید اللّه وارد شد. ابن زیاد چون او را دید، گفت: مرحبا به کسی که در مشورت، مورد اتّهام نیست! آن گاه او را نزد خود، فرا خواند و پهلوی خود نشاند.
پسر آن زنی که مسلم در خانه اش بود، سراغ عبد الرحمان بن محمّد بن اشعث آمد و از وجود مسلم بن عقیل در نزد مادرش، خبر داد. عبد الرحمان به وی گفت: اکنون سکوت کن و هیچ کس را از این جریان، باخبر مکن.
آن گاه عبد الرحمان بن محمّد، نزد پدرش آمد و با او درِ گوشی صحبت کرد و گفت: مسلم در خانۀ طوعه است. و از او دور شد.
ص:439
عبید اللّه بن زیاد گفت: عبد الرحمان به تو چه گفت؟
محمّد بن اشعث گفت: خداوند، کارهای امیر را سامان بخشد! مژده ای بزرگ!
عبید اللّه گفت: چیست آن مژدۀ بزرگ؟ کسی مانند تو، همیشه بشارت خوب می دهد.
محمّد بن اشعث گفت: این پسرم خبر داد که مسلم بن عقیل در خانۀ طوعه یکی از کنیزان ماست.
عبید اللّه خوش حال شد و گفت: برخیز و او را بیاور. آن جایزۀ بزرگی که تعیین کرده بودم، برای توست.(1)
427. تاریخ الطبری - به نقل از قُدامة بن سعید بن زائدة بن قدامۀ ثَقَفی -: چون محمّد بن اشعث حرکت کرد تا مسلم بن عقیل را بیاورد، عبید اللّه بن زیاد برای عمرو بن حُرَیث - که او را به جای خودش برای نماز گزاردن با مردم، به مسجد فرستاده بود - پیغام داد که شصت یا هفتاد نفر از مردان قبیلۀ قیس را به همراه پسر اشعث بفرست.
عبید اللّه خوش نداشت که مردمان قبیلۀ عمرو بن حُرَیث [مخزومی] را با محمّد بن اشعث بفرستد؛ زیرا می دانست هیچ قبیله ای خوش ندارد حادثۀ [کشته شدن] پسر عقیل در میان آنها رخ دهد.
عمرو بن حُرَیث، عمرو بن عبید اللّه بن عبّاس سُلَمی را به همراه شصت یا هفتاد نفر از مردان قبیلۀ قیس، همراه محمّد بن اشعث کرد تا به خانه ای بروند که مسلم بن عقیل در آن بود.(2)
ص:440
428. الفتوح: عبید اللّه بن زیاد به جانشین خود، عمرو بن حُرَیث مخزومی، دستور داد که سیصد مرد دلاور را به همراه پسر اشعث بفرستد.
محمّد بن اشعث حرکت کرد تا به خانه ای رسید که مسلم بن عقیل در آن بود.(1)
429. تاریخ الطبری - به نقل از عمّار دُهْنی، از امام باقر علیه السلام -: عبید اللّه، عمرو بن حُرَیث مخزومی را - که رئیس شُرطه بود - به همراه عبد الرحمان بن محمّد بن اشعث فرستاد و مسلم، متوجّه نشد، تا این که خانه به محاصره در آمد. وقتی مسلم از محاصرۀ خانه مطّلع شد، با شمشیر از خانه بیرون آمد و با آنان به نبرد پرداخت.(2)
430. الأمالی، شجری - به نقل از سعید بن خالد -: ابن زیاد، مردی از قبیلۀ بنی سُلَیم را به همراه صد سواره به آن خانه فرستاد و مسلم را غافلگیر کردند.(3)
431. تاریخ الطبری - به نقل از قدامة بن سعید بن زائدة بن قدامۀ ثقفی -: مسلم، چون صدای سُم اسبان و سر و صدای مردان را شنید، دانست که به سراغ وی آمده اند. پس با شمشیر، به سوی آنان آمد.
آنان به خانه یورش آوردند. مسلم، سخت با آنان درگیر شد و آنان را با شمشیر می زد تا آنها را از خانه بیرون راند.
آنان دوباره باز گشتند و باز مسلم، سخت با آنان درگیر شد. میان مسلم و بُکَیر بن حُمرانِ احمری، دو ضربه شمشیر، رد و بدل شد. بُکَیر، ضربتی بر دهان مسلم زد و لب بالای او قطع شد و شمشیر بر لب پایین نشست و دندان های پیشین مسلم افتاد و مسلم هم ضربتی بر سر و ضربتی
ص:441
دیگر بر رگ گردن وی زد که نزدیک بود به عُمق [گردنش] رخنه کند.
سپاهیان، چون اوضاع را چنین دیدند، از بالای بام خانه بر مسلم، هجوم آوردند و سنگ به طرفش پرتاب می کردند و توده های نِی را آتش می زدند و به سویش می انداختند. مسلم، چون اوضاع را چنین دید، با شمشیرِ برهنه به کوچه آمد و با آنان به نبرد پرداخت.(1)
432. مروج الذهب: بر خانۀ مسلم، هجوم آوردند و مسلم با شمشیر برخاست و سخت با آنان درگیر شد و آنان را از خانه بیرون راند. آن گاه دوباره هجوم آوردند و مسلم بر آنان تاخت و آنان را بیرون راند.
سپاهیان، چون اوضاع را چنین دیدند، بر بام خانه رفتند و به طرفش سنگ پرتاب کردند و دسته های نِی را آتش می زدند و آنها را به طرفش می انداختند. مسلم، چون اوضاع را چنین دید، گفت: تمام این لشکرکشی، برای کشتن مسلم بن عقیل است؟ ای جان! به سوی مرگ بشتاب که گریزی از آن نیست.
آن گاه با شمشیرِ برهنه به کوچه آمد و با آنان به نبرد پرداخت. میان مسلم و بُکَیر بن حُمرانِ احمری، دو ضربه رد و بدل شد. بُکَیر، ضربتی بر دهان مسلم زد و شمشیر، لب بالای او را قطع کرد و بر لب پایین نشست، و مسلم ضربه ای بر سر او و ضربتی دیگر بر رگ گردنش زد که نزدیک بود به داخل رخنه کند و چنین رجز می خواند:
سوگند یاد می کنم که جز با آزادگی، کشته نشوم،
گرچه مرگ را تلخ می بینم.
هر کسی روزی، مرگ را ملاقات می کند.
می ترسم که به من دروغ گویند، یا فریبم دهند.(2)
ص:442
433. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: ابن زیاد به جانشین خود، عمرو بن حُرَیث مخزومی، دستور داد که سیصد مرد دلاور را از یاران خود، به همراه محمّد بن اشعث بفرستد. محمّد بن اشعث، سوار شد و به خانه ای که مسلم در آن بود، رسید. مسلم، صدای سُم اسبان و سر و صدای مردان را شنید و دانست که به سراغش آمده اند. با سرعت به سمت اسبش رفت و آن را زین کرد و زره پوشید و عمامه بر سر نهاد و شمشیر به کمر بست.
سپاهیان، خانه را سنگباران می کردند و با نی های آتش گرفته، آتش می افکندند.
مسلم، لبخندی زد و گفت: ای جان! به سمت مرگ بشتاب که از آن، چاره و گریزی نیست. آن گاه به زن گفت: خدا، تو را رحمت کند و به تو پاداش خیر دهد! بدان که من از جانب پسرت، گرفتار شدم. درِ خانه را بگشا.
زن، در را گشود و مسلم مانند شیر خشمگین در برابر سپاهیان، قرار گرفت و با شمشیر بر آنان حمله بُرد و گروهی را کُشت.
خبر به عبید اللّه بن زیاد رسید. برای محمّد بن اشعث پیغام فرستاد: سبحان اللّه! ای ابو عبد الرحمان! ما تو را فرستادیم که یک مرد را نزد ما بیاوری و اینک، گروهی از یارانت کشته شده اند؟!
محمّد بن اشعث برایش چنین پاسخ فرستاد: ای امیر! گمان می کنی مرا به سوی یکی از بقّال های کوفه یا کفشدوزی از کفشدوزان حیره فرستاده ای؟ آیا نمی دانی که مرا به سوی شیری خطرناک و قهرمانی بزرگ فرستاده ای که در دست، شمشیری بُرنده دارد که از آن، مرگ می چکد؟!
ابن زیاد برایش پیغام فرستاد که: به وی امان بده؛ زیرا نمی توانی بر او دست یابی، مگر با دادن امانی که با قسم های سنگین، همراه باشد.(1)
ص:443
434. الملهوف: مسلم بن عقیل، تنها در کوچه های کوفه رفت تا بر درِ خانۀ زنی به نام طوعه رسید. از او آب درخواست کرد و او به وی آب داد. آن گاه از او پناه خواست. زن به مسلم، پناه داد. پسر آن زن، از جریان، مطّلع شد و خبر را به عبید اللّه بن زیاد رساند. ابن زیاد، محمّد بن اشعث را احضار کرد و جمعیتی را به وی سپرد و او را برای آوردن مسلم فرستاد. وقتی به خانۀ زن رسیدند و مسلم، صدای سم اسبان را شنید، زره پوشید و بر اسب خود، سوار شد و با سپاه عبید اللّه به نبرد پرداخت.(1)
435. المناقب، ابن شهرآشوب: عبید اللّه بن زیاد، عمرو بن حُرَیث مخزومی و محمّد بن اشعث را به همراه هفتاد مرد فرستاد تا آن خانه را محاصره کردند. مسلم بر آنان یورش بُرد و این شعر را می خواند:
این مرگ است. هر چه می توانی، انجام بده.
تو از جام مرگ، بی شک، خواهی نوشید.
پس برای [انجام] فرمان خداوند عز و جل، استقامت داشته باش
که تقدیر الهی در میان بندگانش، اجرا می گردد.
مسلم، 41 نفر از مردان آنان را کشت. ابن زیاد، پیغام سرزنش برای پسر اشعث فرستاد. پسر اشعث هم جواب فرستاد که: ای امیر! مرا به سوی شیری درنده و شمشیری بُرنده که در دست
ص:444
قهرمانی بزرگ از خاندان بهترینِ انسان هاست، فرستاده ای.(1)
436. البدایة و النهایة: سپاهیان بر مسلم، هجوم آوردند و مسلم با شمشیر، در برابر آنان ایستاد و سه مرتبه آنان را از خانه بیرون راند. لب بالا و پایین مسلم، ضربت خورد. آن گاه سپاهیان به سوی مسلم، سنگ پرتاب کردند و طناب های حصیری را آتش زدند [و به طرفش انداختند]؛ ولی باز هم نتوانستند بر او دست یابند. مسلم با شمشیر از خانه بیرون آمد و به نبرد با آنان پرداخت.(2)
437. الأخبار الطوال: ابن زیاد به عُبَید بن حُرَیث گفت: یکصد مرد از قبیلۀ قریش(3) بفرست. او خوش نداشت که از غیر قریش(4) بفرستد و می ترسید طغیان کنند. آنان به راه افتادند تا به خانه ای که مسلم در آن بود، رسیدند. در را گشودند. مسلم با آنان به نبرد پرداخت. به سمت مسلم، سنگ پرتاب شد. دهانش شکست و دستگیر شد. او را بر استری سوار کردند و نزد ابن زیاد آوردند.(5)
438. العِقد الفرید - به نقل از ابو عبید قاسم بن سلام -: [سپاهیان] به سمت مسلم بن عقیل روانه شدند.
مسلم با شمشیر به سوی آنان آمد و با آنان می جنگید، تا این که جراحت های سنگین برداشت و او را اسیر کردند.(6)
ص:445
439. الملهوف: چون مسلم، گروهی از آنان را کشت، محمّد بن اشعث بانگ بر آورد: ای مسلم! تو در امانی.
مسلم گفت: چه اعتمادی به امانِ اهل نیرنگ و فجور هست؟! و باز یورش آورد و با آنان می جنگید و سروده های حَمران بن مالک خَثعَمی را در روز نبرد خثعم و بنی عامر می خواند:
سوگند یاد کرده ام که جز به آزادگی، کشته نشوم،
گرچه مرگ را ناخوش می دارم.
خوش ندارم که به من نیرنگ بزنند یا فریب بخورم
و با آب گوارا، آب گرم و تلخ را مخلوط کنم.
هر کسی روزی، مرگ را ملاقات می کند.
با شما نبرد می کنم و از سختی، هراسی ندارم.
به وی گفتند: به راستی که نیرنگ و فریبی نیست. ولی مسلم، بِدان توجّه نکرد و پس از دیدن جراحت های سنگین، جمعیت بر او هجوم آوردند و مردی از پشت به وی ضربتی زد و به زمین افتاد و به اسارت گرفته شد.(1)
440. المناقب، ابن شهرآشوب: پسر اشعث گفت: وای بر تو، ای پسر عقیل! تو در امانی. مسلم نیز می گفت: مرا به امان فاجران، نیازی نیست. و این شعر را می خواند:
سوگند یاد کرده ام که جز به آزادگی، کشته نشوم،
گرچه مرگ را چیز تلخی می بینم.
خوش ندارم که به من نیرنگ بزنند و یا فریب بخورم.
هر کسی روزی، مرگ را ملاقات می کند.
ص:446
با شما نبرد می کنم و از سختی، هراسی ندارم،
مانند جوانی که هرگز فرار نکرده است.
آن گاه آنان او را با تیر و سنگ زدند تا خسته شد و بر دیوار، تکیه کرد و گفت: چرا به سویم مانند کفّار، سنگ پرتاب می کنید، در حالی که من از خاندان پیامبرانِ ابرار هستم؟ آیا حقّ پیامبر خدا را در خاندانش پاس نمی دارید؟
پسر اشعث گفت: خودت را به کشتن مده. تو در ذمّۀ منی.
مسلم گفت: تا نیرو در بدن دارم، اسیر نخواهم شد. نه، به خدا! این، شدنی نیست. و بر پسر اشعث، یورش بُرد و او فرار کرد. آن گاه مسلم گفت: بار خدایا! عطش، بی تابم کرده است.
آن گاه از هر سو بر مسلم حمله کردند و بُکَیر بن حُمرانِ احمری، ضربتی بر لب بالای مسلم زد و مسلم هم شمشیری بر دل او فرو کرد و او را کشت و کسی از پشت، بر مسلم، نیزه ای زد و او از اسب بر زمین افتاد و به اسارت گرفته شد.(1)
441. الفتوح: عبید اللّه بن زیاد برای محمّد بن اشعث، پیغام فرستاد که به مسلم، امان بده؛ چرا که جز از این طریق، نمی توانی بر او دست یابی.
محمّد بن اشعث، پس از آن گفت: وای بر تو، ای مسلم! خودت را به کشتن مده. تو در امانی.
مسلم بن عقیل می گفت: مرا به امانِ اهل نیرنگ، نیازی نیست. آن گاه به نبرد پرداخت و این شعر را می خواند:
سوگند یاد کرده ام که جز به آزادگی، کشته نشوم،
گرچه مرگ را جامی تلخ بیابم.
خوش ندارم به من نیرنگ بزنند و یا فریب بخورم.
ص:447
هر کسی روزی، مرگ را ملاقات می کند.
با شما نبرد می کنم و از سختی نمی هراسم.
محمّد بن اشعث، بانگ برآورد و گفت: وای بر تو، ای پسر عقیل! به راستی که به تو دروغ گفته نمی شود و تو فریب داده نمی شوی. این جمعیت، قصد کشتن تو را ندارند. پس خودت را به کشتن مده.
مسلم - که خداوند، رحمتش کند - به سخن پسر اشعث، اعتنایی نکرد و به نبرد، ادامه داد تا جراحت های سنگینی بر او وارد شد و از جنگیدن، ناتوان شد. جمعیت بر او یورش بردند و با تیر و سنگ بر او می زدند. مسلم گفت: وای بر شما! آیا به سویم سنگ، پرتاب می کنید - آن گونه که به کفّار، سنگ می زنند -، در حالی که من از خانوادۀ پیامبرانِ ابرارم؟ آیا حقّ پیامبر را در بارۀ خاندانش پاس نمی دارید؟
سپس با وجود ضعف، بر آنان یورش بُرد و جمعیت را در هم شکست و آنان را پراکنده ساخت. آن گاه برگشت و بر درِ خانه تکیه زد. سپاهیان به سمت مسلم، باز گشتند و محمّد بن اشعث بر آنان بانگ زد که: او را رها کنید تا با او سخن بگویم.
پسر اشعث به مسلم، نزدیک شد و رو به روی وی ایستاد و گفت: وای بر تو، ای پسر عقیل! خودت را به کشتن مده. تو در امانی و خونت بر گردن من است.
مسلم به وی گفت: ای پسر اشعث! گمان می کنی تا نیرویی برای جنگیدن دارم، دست دراز می کنم؟ نه! به خدا، هرگز چنین نمی شود. آن گاه بر پسر اشعث، یورش برد و او را تا پیش یارانش عقب راند. سپس به جای خود باز گشت و ایستاد و گفت: بار خدایا! عطش، امانم را بُریده است!
کسی جرئت نداشت به وی نزدیک شود، یا به او آب دهد. پسر اشعث، رو به یارانش کرد و گفت: وای بر شما! این برای شما ننگ و عار است که این گونه از یک مرد، درمانده شوید. همه با هم، بر او یورش برید.
همه بر مسلم یورش آوردند و او هم بر آنان یورش بُرد. مردی کوفی به نام بُکَیر بن حُمرانِ احمری، به سمت مسلم آمد و دو ضربت میان آنان رد و بدل شد. بُکَیر، ضربتی بر لب بالای مسلم زد و مسلم بن عقیل هم بر او ضربتی زد و او کشته بر زمین افتاد.
آن گاه مسلم از پشت سر، مورد اصابت نیزه قرار گرفت و بر زمین افتاد و به اسارت گرفته شد و اسب و سلاحش را هم گرفتند. مردی از قبیلۀ بنی سلیمان به نام عبید اللّه بن عبّاس نیز جلو آمد و عمامه اش را برداشت.(1)
ص:448
442. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: محمّد بن اشعث برای عبید اللّه بن زیاد، پیغام فرستاد که: ای امیر! گمان می کنی مرا به سوی یکی از بقّال های کوفه و یا به سوی کفشدوزی از کفشدوزهای حیره فرستاده ای؟ ای امیر! آیا نمی دانی که مرا به سوی شیری درنده و قهرمانی بزرگ فرستاده ای که شمشیری بُرنده در دست دارد و از آن، مرگ می چکد؟
ابن زیاد برایش پیغام فرستاد که: به وی امان بده. به راستی که نمی توانی بر او دست یابی، مگر به امان دادنی که با سوگند، تأکید شود.
آن گاه محمّد بن اشعث، مسلم را صدا زد: وای بر تو، ای پسر عقیل! خودت را به کشتن مده.
تو در امانی.
مسلم هم می گفت: مرا به امانِ اهل نیرنگ و فاجران، نیازی نیست. و این شعر را می خواند:
سوگند خورده ام که جز به آزادگی، کشته نشوم،
گرچه مرگ را تلخ می دانم.
ص:449
هر کسی روزی، مرگ را ملاقات می کند
و پرتو جان، باز می گردد و استقرار می یابد.
با شما می جنگم و از سختی ها هراسی ندارم،
مانند جنگیدن بزرگی که روزگار را خوار می بیند
و سرد را با گرم، مخلوط می سازد.
برای امان شما، قدر و منزلتی نمی بینم.
می ترسم که به من نیرنگ بزنند و یا فریب بخورم.
محمّد بن اشعث، فریاد زد: وای بر تو، ای مسلم! تو هرگز فریب و نیرنگ نخواهی خورد. این جمعیت، قصد کشتن تو را ندارند. پس خودت را به کشتن مده.
مسلم به این سخنان، توجّهی نکرد و به نبرد، ادامه داد تا جراحت های سنگین برداشت و از نبرد کردن، ناتوان شد. سپاهیان با هم از هر سو بر او یورش بردند و او را با سنگ و تیر، هدف قرار دادند.
مسلم گفت: وای بر شما! چرا به سویم سنگ پرتاب می کنید - آن گونه که به کفّار، سنگ می زنند - در حالی که من از خاندان پیامبر برگزیده ام؟ وای بر شما! آیا حقّ پیامبر خدا را پاس نمی دارید و حقّ نزدیکانِ او را حرمت نمی نهید؟!
آن گاه با ناتوانی بر آنان یورش بُرد و آنان را به سوی کوچه ها و دروازه ها فراری داد. آن گاه باز گشت و بر درِ خانه ای تکیه داد.
جمعیت به سویش باز گشتند. محمّد بن اشعث بر آنان بانگ زد: رهایش کنید تا با او سخن بگویم. آن گاه به مسلم نزدیک شد و گفت: وای بر تو، ای پسر عقیل! خودت را به کشتن مده. تو در امانی و خونت بر گردن من است. تو در پناه منی.
مسلم گفت: ای پسر اشعث! گمان می کنی تا وقتی که نیرو برای جنگیدن دارم، دست تسلیم، دراز می کنم؟ نه، به خدا! هرگز چنین نمی شود. آن گاه بر او یورش بُرد و او را تا پیش یارانش عقب راند و به جایگاه خود باز گشت و می گفت: بار خدایا! عطش توانم را بُرده است! ولی کسی جرئت نداشت به او آب بدهد، یا به وی نزدیک شود.
پسر اشعث به یارانش گفت: این، برای شما ننگ و عار است که این چنین از یک نفر، درمانده شده اید! همه با هم، یکباره بر او یورش برید.
آنان بر مسلم حمله کردند و مسلم هم بر آنان یورش بُرد. مردی کوفی به نام بُکَیر بن حُمرانِ احمری، به سمت مسلم آمد و دو ضربت، میان آن دو، رد و بدل شد. بُکَیر بر لب بالای مسلم،
ص:450
ضربتی زد و مسلم نیز ضربتی بر او زد که کشته بر زمین افتاد.(1)
مسلم از پشت سر، نیزه خورد و بر زمین افتاد و به اسارت گرفته شد و اسب و سلاحش را برداشتند و مردی از بنی سُلَیم به نام عبید اللّه بن عبّاس، جلو آمد و عمامه اش را برداشت.(2)
443. تاریخ الطبری - به نقل از قدامة بن سعید بن زائدة بن قدامۀ ثقفی -: محمّد بن اشعث به سمت مسلم آمد و گفت: ای جوان مرد! تو در امانی. خودت را به کشتن مده. ولی مسلم به نبرد ادامه داد و
ص:451
چنین می خواند:
سوگند خورده ام که جز به آزادگی، کشته نشوم،
گرچه مرگ را ناخوش می دارم.
هر کسی روزی، مرگ را ملاقات می کند؛
مرگی که سرد و گرم را به تلخی به هم می آمیزد.
مرگی که نور خورشید را پس می زند و استقرار می یابد.
[تنها] می ترسم که به من دروغ گفته شود یا فریب بخورم.
محمّد بن اشعث به مسلم گفت: به تو دروغ گفته نمی شود و تو نیرنگ و فریب داده نمی شوی.
این جمعیت، عموزاده های تو اند و قصد کشتن و زدن تو را ندارند.
مسلم بر اثر پرتاب سنگ، جراحت های سنگین برداشت و از نبرد، ناتوان و خسته شد و بر دیوار، تکیه زد. محمّد بن اشعث به وی نزدیک شد و گفت: تو در امانی.
مسلم گفت: من، در امانم؟
پسر اشعث گفت: آری. و جمعیت نیز گفتند: تو در امانی. جز عمرو بن عبید اللّه بن عبّاس سُلَمی که گفت: از این [مسلم]، هیچ شتری به من نمی رسد! و خود را [از دادن امان،] کنار کشید.
پسر عقیل گفت: بدانید که اگر به من امان ندهید، دست در دست شما نمی گذارم.(1)
444. مروج الذهب: وقتی شدّت نبرد مسلم و دلاوری اش را دیدند، محمّد بن اشعث، جلو آمد و گفت: به تو دروغ گفته نمی شود و تو فریب نمی خوری. و به وی امان داد.
ص:452
مسلم هم خود را در اختیار آنان گذارد. او را بر استری سوار کردند و نزد ابن زیاد آوردند، در حالی که پسر اشعث، شمشیر و اسلحۀ او را - هنگامی که به وی امان داد - برداشته بود.(1)
445. تاریخ الطبری - به نقل از عمّار دُهْنی، از امام باقر علیه السلام -: عبد الرحمان [بن محمّد بن اشعث](2) به وی امان داد و او تسلیم شد.(3)
ص:453
گزارش هایی را که حاکی از دستگیری مسلم علیه السلام پس از امان دادن به او هستند، می توان به سه دسته تقسیم کرد:
1. گزارشی که بیشتر منابع تاریخی نقل کرده اند که: مسلم علیه السلام، پیشنهاد امان را قاطعانه رد کرد و در پاسخ محمّد بن اشعث - که این پیشنهاد را مطرح کرد -، گفت:
وأیُّ أمانٍ لِلغَدَرَةِ الفَجَرَةِ؟!
چه اعتمادی به امان اهل نیرنگ و فجور هست؟!
سپس با تمثّل به اشعار حُمران بن مالک خَثعَمی، خطاب به دشمنان حاضر در صحنۀ نبرد گفت:
أقْسَمْتُ لا اقتَلُ إلّاحُرّا....
سوگند یاد کرده ام که جز به آزادگی، کشته نشوم.
سپس به نبردْ ادامه داد، تا این که از پشتِ سر، مورد اصابت نیزه قرار گرفت و به زمین افتاد و اسیر شد.(1)
2. گزارشی که حاکی از آن است که مسلم علیه السلام پس از درگیری با دشمن و وارد شدن جراحت های بسیار به او و زمینگیر شدن، امان را پذیرفت.(2)
3. گزارشی که به طور مطلق، پذیرش امان به وسیلۀ مسلم علیه السلام را تأیید کرده است.(3)
با تأمّل در گزارش های یاد شده، می توان در یافت که گزارش سوم، بی تردید، نادرست است؛ زیرا مشخّص است که پیشنهاد امان دادن به رهبر قیامی که زمینه را برای نهضتی بزرگ تر آماده می کند، آن هم از سوی فاسق و فاجری مانند ابن زیاد، دام و فریبی بیش نیست. چگونه می توان پذیرفت که مسلم علیه السلام، متوجّه چنین نکته ای نبوده و بدون چون و چرا، امان ابن زیاد را پذیرفته و خود را تسلیم نموده است؟!
ص:454
در مورد گزارش دوم نیز به نظر می رسد که گزارشگر، تسلیم شدن مسلم علیه السلام را پس از این که جراحات بسیاری برداشته و دیگر توان جنگیدن نداشته، «پذیرفتن امان» تصوّر کرده است.
بر این اساس، گزارش نخست - که بسیاری از منابع، آن را نقل کرده اند و متن آن با روح بلند و عزم استوار و شهامت و شجاعت یاران سیّد الشهدا علیه السلام سازگاری دارد -، نزدیک به واقع است که:
مسلم علیه السلام، هیچ گاه پیشنهاد امان را نپذیرفت و تا آخرین رمق جنگید و هنگامی که دیگر توان دفاع نداشت، دستگیر شد.
ص:455
446. تاریخ الطبری - به نقل از قُدامة بن سعید بن زائدة بن قدامۀ ثقفی -: استری آوردند و مسلم را بر آن، سوار کردند و دورش را گرفتند و شمشیرش را برداشتند. در این حال، مسلم - که گویا از زندگی و جانش ناامید شده بود -، اشکش جاری شد و گفت: این، آغاز نیرنگ است.
محمّد بن اشعث گفت: امیدوارم برایت مشکلی پیش نیاید.
مسلم گفت: این، جز آرزویی بیش نیست. کجاست امان شما؟ «انا للّه و انا الیه راجعون». و گریه کرد.
عمرو بن عبید اللّه بن عبّاس، به مسلم گفت: کسی که دنبال چیزی است مانند آنچه تو دنبال آنی، وقتی چنین حوادثی برایش رخ می دهد، گریه نمی کند.
مسلم گفت: به خدا سوگند، من برای جان خود، گریه نمی کنم و برای کشتن خویش، مرثیه نمی خوانم، گرچه یک لحظه زیان [و گرفتاری] را هم بر خویش نمی پسندم؛ امّا [اکنون] برای خاندانم گریه می کنم که به سمت من می آیند. من برای حسین و خاندان حسین، گریه می کنم.(1)
447. مثیر الأحزان: برای مسلم، استری آوردند و سوار شد و گویا از زندگی و جان خود، ناامید شده بود. اشکش سرازیر شد. عبید اللّه بن عبّاس به وی گفت: کسی که دنبال چیزی است مانند آنچه تو دنبال آنی، بی تابی نمی کند.
مسلم گفت: به خدا سوگند، برای خود، بی تابی نمی کنم، گرچه یک لحظه زیان [و گرفتاری] را هم برای خود نمی پسندم. بی تابی من، برای حسین و خانوادۀ اوست که با نامۀ من [به خاطر بیعت مردم،] فریفته شدند. و گفت: این، آغاز نیرنگ است.(2)
ص:456
448. البدایة و النهایة: استری آوردند و مسلم را بر آن، سوار کردند و شمشیرش را گرفتند. او دیگر از خود، اختیاری نداشت. آن گاه گریست و دانست که کشته می شود و از [زنده ماندنِ] خود، ناامید شد و گفت: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّآ إِلَیْهِ رَ جِعُونَ».
برخی از کسانی که اطراف مسلم بودند، گفتند: کسی که دنبال چیزی است مانند آنچه تو دنبال آنی، وقتی برایش چنین حوادثی رخ می دهد، گریه نمی کند.
مسلم گفت: بدانید - به خدا سوگند - که بر جان خود نمی گریم؛ بلکه بر حسین و خاندان حسین می گریم؛ چرا که او امروز یا دیروز از مکّه به طرف کوفه راه افتاده است.(1)
449. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مخنف -: قدامة بن سعید بن زائدة بن قدامۀ ثقفی برایم نقل کرد که: آن گاه مسلم به سمت محمّد بن اشعث آمد و گفت: ای بندۀ خدا! به خدا سوگند، می بینم که به زودی از عمل کردن به امانی که داده ای، ناتوان خواهی شد. آیا می توانی کار خیری انجام دهی؟ می توانی از جانب خود، مردی را بفرستی که از زبان من، پیغامی به حسین برساند - چرا که می دانم او و خانواده اش، امروز از مکّه به سمت کوفه به راه افتاد یا فردا حرکت می کند و بی تابیِ من هم برای این است - و بگوید: «پسر عقیل، مرا نزد تو فرستاده و او اینک در دست این قوم، اسیر است و صلاح نمی داند که به سوی مرگ، حرکت کنی. او می گوید: با خانواده ات برگرد و کوفیان، تو را فریب ندهند. آنان، همان یاران پدر تو اند که آرزو می کرد با مرگ یا کشته شدن، از آنان رهایی یابد. به راستی که کوفیان، تو را فریفتند و مرا هم فریفتند و کسی که فریفته می شود، رأیی ندارد».
پسر اشعث گفت: به خدا سوگند که این کار را انجام می دهم و به ابن زیاد خواهم گفت که من به تو امان داده ام.
ص:457
همچنین جعفر بن حُذَیفۀ طایی برایم نقل کرد... و گفت: محمّد بن اشعث، ایاس بن عَثِلِ طایی را - که از طایفۀ بنی مالک بن عمرو بن ثُمامه بود - فرا خواند. این مرد، شاعر بود و بسیار نزد محمّد، رفت و آمد می کرد. به وی گفت: حسین را ملاقات کن و این نامه را به وی برسان. و در آن نامه آنچه را پسر عقیل گفته بود، نوشت و به وی گفت: این، زاد و توشۀ راه و این هم متاعی برای خانواده ات.
ایاس گفت: از کجا مرکب بیاورم؟ به راستی که مرکبم لاغر است.
پسر اشعث گفت: این هم مرکب. آن را با هر آنچه بر آن است، سوار شو.
ایاس از کوفه خارج شد و در منزل زُباله (محلّی معروف در راه مکّه به کوفه) پس از چهار شب به حسین علیه السلام برخورد کرد و خبر را رساند و نامه را به وی داد. حسین علیه السلام به وی فرمود: «هر آنچه تقدیر شده، رُخ می دهد. جان خود و نیز فساد امّت را به [رضا و] حساب خداوند، وا می گذاریم».(1)
450. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: چون مسلم بر استر سوار شد و شمشیرش از وی ستانده شد، استرجاع (إِنّا لِلّهِ... ) گفت و گفت: این، آغاز نیرنگ است. و از جان خود، ناامید شد و دانست که امانی از جانب آن قوم برایش نیست. از این رو به محمّد بن اشعث گفت: من گمان می کنم که تو از امان دادن به من، ناتوانی. آیا می توانی مردی از جانب من به سوی حسین بفرستی - چرا که می دانم او و خاندانش به سوی شما حرکت کرده است - و [این پیام را] به حسین بگوید: «مرا مسلم فرستاده است و او در چنگال دشمن، گرفتار است و او را به سمت کشتن می بَرند.
ص:458
به همراه خانواده ات باز گرد و کوفیان، تو را نفریبند. آنان، همان یاران پدرت هستند که آرزو داشت با مرگ یا کشته شدن، از آنان رهایی یابد. به راستی، کوفیان به من دروغ گفتند و من هم همان را برای شما نوشتم و کسی که با دروغِ دیگران فریفته می شود، رأیی ندارد»؟
محمّد گفت: به خدا سوگند، این کار را انجام می دهم. آن گاه ایاسِ طایی را فرا خواند و آنچه را مسلم گفته بود، از زبان مسلم نوشت و به وی مرکب و توشۀ راه داد. ایاس، حرکت کرد و در منزل زُباله، با حسین علیه السلام مواجه شد.
مسلم وقتی به خانۀ هانی منتقل شده بود، نامه ای برای حسین علیه السلام نوشته بود و از بسیاریِ بیعت کنندگان، یاد کرده بود. سخن مسلم که «به من دروغ گفتند و من هم برای شما نامه نوشتم»، بِدان اشاره دارد.(1)
451. الأخبار الطوال: چون حسین علیه السلام به منزل زُباله رسید، فرستادۀ محمّد بن اشعث و عمر بن سعد با ایشان مواجه شد و پیام مسلم را - که خواسته بود شرح حالش را به حسین علیه السلام گزارش دهد و پراکنده شدن کوفیان را پس از بیعتشان با او، بازگو کند -، رسانْد. مسلم، این کار را از محمّد بن اشعث درخواست کرده بود.
حسین علیه السلام چون نامه را خواند، به درستیِ آن یقین کرد و کشته شدن مسلم بن عقیل و هانی بن عروه، ایشان را ناراحت کرد. همچنین فرستادۀ خبر، کشته شدن قیس بن مُسهِر را - که ایشان او را از مکان «بطن الرِّمّه» فرستاده بود -، به ایشان داد.
گروهی، از منزل های بین راه با ایشان همراه شده بودند. چون خبر کشته شدن مسلم را شنیدند، پراکنده شدند. آنان گمان می کردند که ایشان بر یاران و همراهان خود در کوفه وارد می شود. با ایشان کسی جز یاران نزدیکش، باقی نماند.(2)
ص:459
هر چند اقدام ابن اشعث و ابن سعد، در ظاهر، عمل کردن به وصیّت مسلم علیه السلام و رساندن پیام او به امام حسین علیه السلام بود،(1) ولی بدیهی است که هدف اصلی آنان، منصرف کردن امام علیه السلام از آمدن به کوفه و جلوگیری از رسیدن ایشان به کانون نهضت، یعنی کوفه بوده است. به همین جهت، هنگامی که امام علیه السلام بر خلاف توصیۀ مسلم علیه السلام به حرکت خود به سوی کوفه ادامه داد، در سرزمین کربلا، راه را بر ایشان بستند و او و یارانش را به شهادت رساندند.
452. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مِخنَف -: قُدامة بن سعد، برایم نقل کرد که: چون مسلم بن عقیل به درِ قصر رسید، کوزۀ خنکی در آن جا نهاده شده بود. پسر عقیل گفت: از این آب، به من بدهید.
مسلم بن عمرو به وی گفت: می بینی چه قدر خنک است؟ نه، به خدا سوگند! از این آب، قطره ای نخواهی نوشید تا از آب های داغ در آتش جهنّم بچشی.
پسر عقیل به وی گفت: وای بر تو! کیستی؟
گفت: من، پسر کسی هستم که حقیقت را شناخت، آن گاه که تو آن را انکار کردی، و برای امامش خیرخواهی کرد، آن گاه که تو با او نفاق ورزیدی، و از پیشوایش حرف شنوی و فرمانبری داشت، زمانی که تو مخالفت و سرکشی کردی. من، مسلم بن عمرو باهِلی هستم.
پسر عقیل گفت: مادرت به عزایت بنشیند! چه قدر جفاپیشه و خشن و سنگ دل و درشت خو هستی! تو - ای پسر باهله - به آب های داغ و جاودانگی در آتش جهنّم، از من سزاوارتری. آن گاه نشست و به دیوار، تکیه داد.
قدامة بن سعد برایم نقل کرد که: عمرو بن حُرَیث، غلامی را به نام سلیمان فرستاد و کوزه ای آب آورد و مسلم از آن نوشید.
ص:460
همچنین سعید بن مُدرِک بن عُماره برایم نقل کرد که: عُمارة بن عُقبه، غلامی را به نام قیس صدا کرد و او کوزه ای که بر آن پارچه ای بود، به همراه ظرفی آورد و در آن، آب ریخت و به مسلم نوشاند. هر گاه مسلم آب می نوشید، ظرفْ پر از خون می شد. وقتی برای بار سوم، ظرف را پر از آب کرد و خواست بنوشد، دندان های جلویش در ظرف افتاد. آن گاه گفت: ستایش، خدا را! اگر این آب، روزیِ من بود، آن را می نوشیدم!(1)
453. المحاسن و المساوئ - به نقل از ابو مَعشَر -: ابن زیاد، نیروهایش را به دنبال مسلم بن عقیل فرستاد.
مسلم با شمشیر در برابر آنان ایستاد و با آنان نبرد می کرد، تا این که مجروح شد و به اسارت در آمد. مسلم، عطش داشت و گفت: به من آب بدهید. همراه او مردی از خاندان ابو مُعَیط و مردی از بنی سُلَیم بودند. شمر بن ذی الجوشن گفت: به خدا سوگند، به تو آب نمی دهیم، مگر از [آب نامطبوع] چاه.
مرد مُعَیطی گفت: به خدا سوگند، جز از [آب گوارای] فرات، آبش نمی دهیم.
آن گاه غلامی از غلامان مرد مُعَیطی، با تُنگی از آب و ظرفی و پارچه ای آمد و به وی آب داد.
مسلم، مَزمَزه کرد و خون از دهانش آمد. یکسر، خونْ بیرون می ریخت و او نمی توانست آب بنوشد. آن گاه گفت: آن را از من، دور کن.
چون صبح شد، عبید اللّه، مسلم را فرا خواند تا گردنش را بزند.(2)
ص:461
454. الفتوح: مسلم، پیوسته می گفت: به من، قدری آب بدهید. مسلم بن عمرو باهِلی به او گفت: به خدا سوگند، آب نخواهی چشید، تا مرگ را بچشی.
مسلم بن عقیل به وی گفت: وای بر تو! چه قدر جفاپیشه و خشن و تندخو هستی! گواهی می دهم که اگر از قریش هستی، به آنها چسبیده ای [و در اصل، از قریش نیستی] و اگر از غیر قریشی، خود را به غیر پدرت نسبت داده ای. کیستی، ای دشمن خدا؟
گفت: من کسی هستم که حقیقت را شناخت، آن گاه که تو آن را انکار کردی، و با امامش یک رنگ بود، آن گاه که تو با او نفاق ورزیدی، و حرف شنو و فرمانبر بود، آن گاه که تو مخالفت ورزیدی. من، مسلم بن عمرو باهِلی ام.
مسلم بن عقیل به وی گفت: تو به جاودانگی در آتش و آب داغ آن، سزاوارتری؛ چرا که فرمانبری از فرزندان سفیان را بر پیروی از محمّدِ پیامبر، ترجیح داده ای.
آن گاه مسلم بن عقیل - که خداوند، رحمتش کند - گفت: وای بر شما، ای کوفیان! قدری آب به من بدهید.
در این هنگام، غلام عمرو بن حُرَیث باهلی، با کوزه و ظرفی آمد و کوزه را به وی داد؛ ولی هر بار که مسلم خواست بنوشد، ظرف، پُر از خون می شد. او به جهت خون بسیار، نتوانست آب بنوشد و دندان های جلویش در ظرف افتاد. مسلم بن عقیل - که خداوند، رحمتش کند - از نوشیدن آب، صرف نظر کرد.
مسلم را آوردند تا بر عبید اللّه بن زیاد، وارد شد.(1)
455. البدایة و النهایة: چون مسلم بن عقیل به درِ قصر رسید، در آن جا گروهی از فرمان روایان از پسران
ص:462
صحابه ایستاده بودند که مسلم، آنان را می شناخت و آنان هم مسلم را می شناختند. آنان منتظر بودند که به آنان، اجازۀ ورود به نزد ابن زیاد داده شود.
مسلم، صورت و لباسش، خون آلود بود و جراحت های بسیار داشت و بسیار تشنه بود. کوزۀ آب خنکی در آن جا بود. خواست از آن بنوشد، که مردی از میان آن جمعیت گفت: به خدا سوگند، از این آب نمی نوشی تا از آب داغِ جهنّم بنوشی.
مسلم به وی گفت: وای بر تو، ای پسر باهله! تو به آب های داغ و جاودانگی در آتش جهنّم، سزاوارتری. آن گاه نشست و از خستگی و ناتوانی و عطش، به دیوار، تکیه داد.
عُمارة بن عُقبة بن ابی مُعَیط، غلامش را به منزلش فرستاد و او کوزه ای را که بر آن پارچه ای بود، به همراه ظرفی آورد و آب را در ظرف می ریخت و به مسلم می داد تا بنوشد؛ ولی مسلم به خاطر بسیاریِ خونی که در آب می ریخت، نتوانست آبی بنوشد. این کار، دو یا سه بار تکرار شد و چون اندکی نوشید، دندان های جلویش در ظرف افتاد. پس گفت: ستایش، خدای را که از روزی ام، قدری آب مانده بود.(1)
456. أنساب الأشراف: مسلم را نزد ابن زیاد آوردند و پیش از این، پسر اشعث به وی امان داده بود؛ ولی ابن زیاد، آن امان را نپذیرفت.(2)
457. تاریخ الطبری - به نقل از جعفر بن حذیفۀ طایی -: محمّد بن اشعث، مسلم بن عقیل را به قصر آورد و اجازۀ ورود خواست و به وی اجازه داده شد. محمّد بن اشعث، داستان پسر عقیل را برای ابن زیاد، تعریف کرد و نیز ضربت زدن بُکَیر را بر مسلم، یادآور شد.
ص:463
ابن زیاد گفت: او (مسلم) از رحمت خدا دور باد!
آن گاه محمّد بن اشعث، داستانِ خود و امانی را که به مسلم داده بود، باز گفت.
عبید اللّه گفت: تو را چه به امان دادن؟! تو را نفرستادیم که به وی امان دهی! تو را فرستادیم تا او را بیاوری. محمّد بن اشعث، سکوت کرد.
مسلم را که به قصر آوردند، تشنه بود و بر آستانۀ قصر، گروهی نشسته بودند و منتظر اجازۀ ورود بودند، کسانی از جمله: عُمارة بن عُقبة بن ابی مُعَیط، عمرو بن حُرَیث، مسلم بن عمرو و کثیر بن شهاب.(1)
458. تاریخ الطبری - به نقل از سعید بن مُدرِک بن عُماره -: مسلم را بر ابن زیاد وارد کردند و مسلم، سلامی به او به عنوان امیر نداد. محافظِ آن جا به وی گفت: بر امیر، سلام نمی کنی؟
مسلم گفت: اگر می خواهد مرا بکشد، چه سلامی؟ و اگر نمی خواهد بکشد، به جانم سوگند که بسیار بر او سلام خواهم کرد.
ابن زیاد به وی گفت: به جانم سوگند، کشته می شوی.
مسلم گفت: حتماً؟
گفت: آری.
گفت: پس بگذار به برخی از خویشانم وصیّت کنم. آن گاه به اطرافیانِ عبید اللّه نظر افکند و در میان آنان، عمر بن سعد را دید. گفت: ای عُمَر! میان من و تو، خویشاوندی است و اینک از تو خواسته ای دارم و لازم است آن را - که سرّی است -، برآورده سازی.
عمر بن سعد، از این که مسلم خواسته اش را بگوید، ابا کرد.
عبید اللّه به وی گفت: از این که در خواستۀ عموزاده ات بنگری، ابا نکن.
عمر، برخاست و نزد مسلم رفت و به گونه ای نشست که ابن زیاد او را ببیند. مسلم به وی گفت: در کوفه هفتصد درهم بدهکارم. هنگامی که وارد کوفه شدم، آن را قرض گرفته ام. دَینم را ادا کن. جنازه ام را از ابن زیاد بگیر و به خاک بسپار و کسی را به سوی حسین بفرست تا او را برگرداند؛ چرا که من برایش نامه نوشتم که مردم با او هستند و حدس می زنم به سمت کوفه
ص:464
حرکت کرده است.
عمر به ابن زیاد گفت: می دانی چه گفت؟ آن گاه یک یک وصیّت های مسلم را برای ابن زیاد، بازگو کرد.
ابن زیاد به وی گفت: امین، خیانت نمی کند؛ ولی گاه، خیانتکار، امین شمرده می شود.
پرداخت بدهی ها، به دست توست و ما تو را منع نمی کنیم. هر کاری می خواهی، انجام بده. در مورد حسین نیز اگر او قصد ما را نداشت، ما هم قصد او را نداریم و اگر قصد ما را کرد، ما از او دست برنمی داریم. امّا در بارۀ جنازه اش، شفاعت تو را نمی پذیریم و او از نظر ما، شایستۀ چنین چیزی نیست. او با ما پیکار کرده و با ما به مخالفت برخاسته و برای نابودی ما، تلاش کرده است.
برخی گمان کرده اند که ابن زیاد گفت: جنازه اش برای ما مهم نیست که وقتی او را کشتیم، با او چه می شود.
آن گاه ابن زیاد گفت: ای پسر عقیل! نزد مردم - که اتّحاد داشتند و سخنشان یکی بود - آمدی تا در میان آنان، تفرقه ایجاد کنی و وحدت آنان را بر هم زنی و برخی را بر ضدّ برخی بشورانی؟
مسلم گفت: هرگز! من [برای این] نیامدم و مردم این شهر، [خود،] بر این باورند که پدرت خوبانشان را کشته و خون هایشان را ریخته و رفتار کسرا و قیصر را با آنها داشته است. ما آمدیم تا به عدل، فرمان دهیم و به حکم کتاب (قرآن)، فرا بخوانیم.
ابن زیاد گفت: تو را با این حرف ها چه، ای فاسق؟! آیا ما در میان آنان، چنین رفتار نمی کردیم، وقتی تو در مدینه می گساری می کردی؟
مسلم گفت: من، می گساری می کردم؟! به خدا سوگند که خداوند می داند تو در این سخن، صادق نیستی و بدون آگاهی، سخن می گویی. من آن گونه که تو گفتی، نیستم. سزاوارتر از من به می گساری، کسی است که خون مسلمانان را می خورد و بی گناه را که جانش محترم است، می کُشد و بیرون از قصاص، آدم می کُشد و به حرام، خون می ریزد و بر اساس خشم و دشمنی و بدبینی، آدم می کُشد و با این حال، به لهو و لعب، مشغول است و گویا که کاری نکرده است.
ابن زیاد به وی گفت: ای فاسق! نفْست، چیزی را آرزو کرد که خدا از تو دریغ داشت و تو را شایستۀ آن ندید!
مسلم گفت: پس چه کسی شایستۀ آن است، ای پسر زیاد؟
گفت: امیر مؤمنان، یزید.
مسلم گفت: ستایش، خدا راست در همۀ احوال! به حکمیت خداوند در میان ما و شما، رضایت داریم.
ص:465
گفت: گمان می کنی که شما در حکومت، سهمی دارید؟
مسلم گفت: گمان که نه؛ بلکه یقین داریم.
گفت: خدا مرا بکشد، اگر تو را به گونه ای نکشم که [پیش از این] در اسلام، کسی آن گونه کشته نشده است!
مسلم گفت: تو، سزاوار آنی که در اسلام، بدعت بگذاری. به راستی که تو بدترین کشتن، زشت ترین مُثله کردن، بدسرشتی و پیروزیِ دنائت آمیز را وا نخواهی گذارد و کسی سزاوارتر از تو بدین کارها نیست.
پسر سمیّه شروع به دشنام دادن به مسلم و حسین علیه السلام و علی علیه السلام و عقیل کرد و مسلم، جوابش را نمی داد.
افراد مطّلع گفته اند که عبید اللّه دستور داد برایش آب آوردند و با ظرف سفالی به وی آب داده شد. سپس عبید اللّه به وی گفت: نخواستیم با ظرف دیگری به تو آب دهیم؛ چون وقتی از آن نوشیدی، ناپاک می شود و سپس تو را می کُشیم. از همین رو، در این ظرف سفالی به تو آب دادیم.(1)
ص:466
459. الفتوح: مسلم بن عقیل را بر عبید اللّه بن زیاد، وارد کردند. نگهبان به وی گفت: بر امیر، سلام کن.
مسلم در جواب گفت: ساکت باش، بی مادر! تو را چه به سخن گفتن؟! به خدا سوگند، او برای من امیر نیست تا بر او سلام کنم. و نقل دیگر، چنین است: اگر می خواهد مرا بکشد، سلام من بر او، سودی ندارد. اگر مرا زنده نگه داشت، سلامم بر او بسیار می شود.
عبید اللّه بن زیاد به مسلم گفت: مانعی ندارد! سلام کنی یا نکنی، کشته خواهی شد.
مسلم بن عقیل گفت: اگر مرا بکشی، به راستی که بدتر از تو، بهتر از مرا کشته است.
ابن زیاد گفت: ای تفرقه افکنِ نافرمان! بر امامَت، خروج کردی و اتّحاد مسلمانان را در هم شکستی و بذر فتنه پاشیدی!
مسلم گفت: دروغ می گویی، ای پسر زیاد! به خدا سوگند که معاویه، خلیفۀ امّت بر پایۀ اجماع آنان نبود؛ بلکه با نیرنگ، بر وصیّ پیامبر، غلبه کرد و خلافت را از وی غصب نمود. پسرش یزید نیز همین گونه است؛ امّا بذر فتنه را تو پاشیدی؛ تو و پدرت زیاد بن عِلاج از طایفۀ بنی ثَقیف. من امیدوارم که خداوند، شهادت را به دست بدترینِ بندگانش روزی ام کند. به خدا سوگند، من نه مخالفت کرده ام و نه کافر شده ام و نه آیینم را تغییر داده ام. همانا من در [راهِ] فرمانبری از امیر مؤمنان، حسین بن علی پسر فاطمه دختر پیامبر خدا، هستم و ما خاندان، به خلافت، سزاوارتریم
ص:467
از معاویه و فرزندش و خاندان زیاد.
ابن زیاد گفت: ای فاسق! مگر تو در مدینه شراب نمی خوردی؟
مسلم بن عقیل گفت: به خدا سوگند، سزاوارتر از من به می گساری، کسی است که آدم می کشد و با این حال، به لهو و لعب، مشغول است و گویا چیزی نشده است!
ابن زیاد گفت: ای فاسق! نفْست، آرزوی چیزی داشت که خداوند، آن را از تو دریغ داشت و به اهلش سپُرد!
مسلم بن عقیل گفت: اهل آن کیست، ای پسر مرجانه؟
ابن زیاد گفت: یزید و معاویه.
مسلم بن عقیل گفت: ستایش، خدا راست! کافی است که او میان ما و شما، داور باشد.
ابن زیاد - که نفرین خدا بر او باد - گفت: تو گمان می کنی که در حکومت، سهمی داری؟
مسلم بن عقیل گفت: نه، به خدا سوگند! گمان که نه؛ بلکه یقین دارم.
ابن زیاد گفت: خدا مرا بکشد، اگر تو را نکشم!
مسلم گفت: تو بد کشتن، زشت مُثله کردن و بدسرشتی را رها نمی کنی. به خدا سوگند، اگر ده نفر مورد اعتماد با من همراه بودند و شربتی آب می نوشیدم، طولی نمی کشید که مرا در قصر می دیدی؛ ولی اگر قصد کشتن مرا داری - که قطعاً چنین خواهی کرد -، مردی از قریش را نزد من بفرست تا آنچه می خواهم، به وی وصیّت کنم.
عمر بن سعد بن ابی وقّاص برخاست و گفت: ای پسر عقیل! آنچه می خواهی، به من وصیّت کن.
مسلم گفت: تو را و خودم را به پروامندی از خدا سفارش می کنم، که با آن، هر خیری به دست می آید. تو، خویشاوندی میان من و خودت را می دانی. به جهت این خویشاوندی، بر تو لازم است که خواسته ام را برآورده سازی.
ابن زیاد گفت: ای عمر [بن سعد]! واجب است که خواستۀ پسر عمویت را برآوری - گرچه او بر خود، ستم می کند -؛ چرا که حتماً کشته خواهد شد.
عمر بن سعد گفت: ای پسر عقیل! آنچه دوست داری، بگو.
مسلم - که خداوند، رحمتش کند - گفت: [نخستین] خواسته ام، این است که اسب و سلاحم را از این گروه، خریداری کنی (بستانی) و آن را بفروشی و هفتصد دِرهمی را که در شهر شما، قرض کرده ام، ادا کنی و [دومین خواسته ام،] این که وقتی [عبید اللّه] مرا کشت، جنازه ام را تحویل بگیری و به خاک بسپاری و [سومین خواسته ام،] این که برای حسین بن علی، نامه بنویسی که به کوفه
ص:468
قدم نگذارد تا آنچه بر من وارد شد، بر او وارد نشود.
آن گاه عمر بن سعد به عبید اللّه بن زیاد، رو کرد و گفت: ای امیر! او چنین و چنان، وصیّت کرد.
ابن زیاد گفت: ای پسر عقیل! در بارۀ بدهکاری ات، همانا [وسایلت] اموال توست و دَینت با آنها ادا می شود. ما مانع نمی شویم که هر کاری می خواهی، با آن انجام دهی. جنازه ات نیز، وقتی تو را کشتیم، اختیار آن، با ماست و ما را باکی نیست که خداوند با جنازه ات چه می کند.
و امّا حسین، اگر قصد ما را نداشته باشد، ما هم با او کاری نداریم؛ ولی اگر به سمت ما آمد، از او دست بر نمی داریم؛ لیکن می خواهم به من بگویی - ای پسر عقیل - که چرا به این شهر آمدی و اجتماع آنان را بر هم زدی و وحدتشان را در هم شکستی و گروهی را بر ضدّ گروهی دیگر شوراندی؟
مسلم بن عقیل گفت: من بدین جهت که تو گفتی، به این شهر نیامدم؛ لیکن شما زشتی ها را آشکار کردید، خوبی ها را به خاک سپردید و بدون رضایت مردم، بر آنان حکومت کردید و آنان را به غیر آنچه دستور خداوند بود، وا داشتید و مانند کسرا و قیصر در میان آنان رفتار کردید. ما آمدیم تا در میان آنان، امر به معروف و نهی از منکر کنیم و آنان را به کتاب خدا و سنّت فرا خوانیم و ما شایستۀ این کاریم. خلافت، از آن زمان که امیر مؤمنان، علی بن ابی طالب، کشته شد، از آنِ ما بود و از این پس نیز از آنِ ماست. ما در خلافت، مقهور شدیم؛ چرا که شما اوّلین کسانی هستید که بر امامِ هدایت، خروج کردید و وحدت مسلمانان را در هم شکستید و حکومت را غصب کردید و با اهل آن، با ستم و عدوان، به نزاع پرداختید. برای خود و شما، مَثَلی را بهتر از سخن خداوند - تبارک و تعالی - نمی دانم: «و کسانی که ستم کرده اند، به زودی خواهند دانست که به کجا باز خواهند گشت»(1).
پسر زیاد، شروع به دشنام دادن به علی علیه السلام، حسن علیه السلام و حسین علیه السلام کرد.
مسلم به وی گفت: تو و پدرت به این دشنام ها سزاوارترید. هر چه می خواهی، انجام بده! ما خاندانی هستیم که بلا [و سختی] بر ما حتمی شده است.
آن گاه عبید اللّه بن زیاد گفت: او را به بالای قصر ببرید و گردنش را بزنید [تا سرش به پایین فرو افتد] و سپس بدنش را به سرش ملحق سازید.
آن گاه مسلم - که خداوند، رحمتش کند - گفت: به خدا سوگند - ای پسر زیاد - اگر تو از قریش
ص:469
460. الملهوف: چون مسلم بن عقیل را بر عبید اللّه بن زیاد وارد کردند، بر او سلام نکرد. نگهبان به وی گفت: بر امیر، سلام کن.
مسلم به او گفت: وای بر تو! ساکت شو! به خدا سوگند که او برای من، امیر نیست.
ابن زیاد گفت: مانعی ندارد. سلام کنی یا نکنی، کشته خواهی شد.
مسلم به وی گفت: اگر مرا بکشی، به راستی که بدتر از تو، بهتر از مرا کشته است و تو هیچ گاه بد کشتن و زشت مُثله کردن و بدسرشتی و پیروزیِ دنائت آمیز را رها نخواهی ساخت و کسی به این کارها، سزاوارتر از تو نیست.
ابن زیاد به وی گفت: ای نافرمان و ای تفرقه افکن! بر امام خویش، خروج کردی و اتّحاد مسلمانان را بر هم زدی و بذر فتنه در میان آنها پاشیدی!
مسلم گفت: دروغ می گویی، ای پسر زیاد! همانا معاویه و پسرش یزید، اتّحاد مسلمانان را بر هم زدند و بذر فتنه را تو و پدرت زیاد پسر عُبَید - عُبَیدی که بندۀ طایفۀ بنی عِلاج از قبیلۀ ثَقیف بود -(1) کاشتید. من امیدوارم که خداوند، شهادت را به دست بدترینِ بندگانش، روزی ام گرداند.
ص:471
ابن زیاد گفت: نَفْست، آرزوی چیزی داشت که خداوند، آن را از تو دریغ کرد و تو را شایستۀ آن ندانست و آن را به اهلش سپرد!
مسلم گفت: اهل آن کیست، ای پسر مرجانه؟
ابن زیاد گفت: اهل آن، یزید بن معاویه است.
مسلم گفت: ستایش، خدا را! ما به حَکمیت خداوند در میان ما و شما، راضی هستیم.
ابن زیاد گفت: گمان می کنی که در حکومت، سهمی داری؟
مسلم گفت: به خدا سوگند، گمان که نه؛ بلکه یقین دارم.
ابن زیاد گفت: ای مسلم! به من بگو که: چرا به این شهر آمدی، با این که کارهایشان سازگار بود؛ ولی تو آن را بر هم زدی و وحدت آنان را در هم شکستی؟
مسلم گفت: برای تفرقه و بر هم زدن نظم نیامدم؛ بلکه شما زشتی ها را آشکار و خوبی ها را دفن کردید، بدون رضایت مردم، بر آنان حکومت کردید، آنان را به غیرِ آنچه خدا دستور داده بود، وا داشتید و مانند کسرا و قیصر با آنان رفتار کردید. ما آمدیم تا در میان آنان، امر به معروف و نهی از منکر کنیم، به حکمِ کتاب و سنّت فرا بخوانیم و ما، شایستۀ این امور هستیم، چنان که پیامبر خدا دستور داد.
ابن زیاد - که خداوند، او را لعنت کند - شروع به دشنام دادن به مسلم و علی علیه السلام و حسن علیه السلام و حسین علیه السلام کرد.
مسلم به وی گفت: تو و پدرت، شایستۀ این دشنام ها هستید. هر چه می خواهی، بکن، ای دشمن خدا!(1)
ص:472
461. أنساب الأشراف - به نقل از شعبی -: مسلم بن عقیل - که خداوند متعال، رحمتش کند - را بر ابن زیاد وارد کردند، در حالی که دهانش ضربت خورده بود. ابن زیاد گفت: ای مسلم! برای بر هم زدن وحدت مردم آمده ای؟
مسلم گفت: برای این نیامدم؛ لیکن مردم این شهر، نامه نوشتند که پدرت، خون هایشان را ریخته و آبرویشان را بر باد داده است. آمدیم تا امر به معروف و نهی از منکر کنیم.
ابن زیاد گفت: تو را چه به این کارها؟!
سخنانی میان آنها رد و بدل شد و ابن زیاد، مسلم را کشت.(1)
462. أنساب الأشراف - به نقل از عوانه -: میان پسر عقیل و پسر زیاد، سخنانی رد و بدل شد و آن گاه ابن زیاد به مسلم گفت: ساکت باش، ای پسر حُلَیّه!(2)
ابن عقیل به وی گفت: حُلَیّه از سُمیّه،(3) بهتر و عفیف تر بود.(4)
ص:473
463. أنساب الأشراف: مسلم بن عقیل را نزد ابن زیاد آوردند. ابن اشعث به وی امان داده بود؛ ولی [عبید اللّه] امانش را نپذیرفت. وقتی مسلم در برابر ابن زیاد ایستاد، به همنشین های عبید اللّه نگاه کرد.
آن گاه به عمر بن سعد بن ابی وقّاص گفت: میان من و تو، خویشاوندی است و تو آن را می دانی.
برخیز تا به تو وصیّت کنم.
عمر بن سعد، امتناع کرد. ابن زیاد به وی گفت: برخیز و نزد عموزاده ات برو.
عمر بن سعد برخاست. مسلم گفت: از هنگامی که به کوفه وارد شده ام، هفتصد درهم بدهکارم. آن را ادا کن. جنازه ام را از ابن زیاد، تحویل بگیر و به خاک بسپار، و کسی را به سوی حسین بفرست تا او را برگرداند.
عمر بن سعد، تمام آنچه را که مسلم گفته بود، برای ابن زیاد باز گفت.
ابن زیاد به عمر بن سعد گفت: مال تو، اختیارش با توست. هر کاری می خواهی، بکن. در بارۀ حسین نیز، اگر او قصد ما را نداشته باشد، ما هم با او کاری نداریم. و امّا جنازۀ مسلم، شفاعت تو را در این باره نمی پذیریم؛ زیرا او تلاش کرد که ما را نابود کند.
سپس گفت: پس از کشتن او، با جنازه اش می خواهیم چه کنیم؟!(1)
464. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): ابن زیاد به دنبال مسلم فرستاد و او را آوردند. پس او را بسیار سرزنش و توبیخ کرد و دستور کشتنش را داد. مسلم گفت: بگذار وصیّت کنم.
ابن زیاد گفت: باشد.
مسلم به عمر بن سعد بن ابی وقّاص نگاه کرد و گفت: من از تو خواسته ای دارم، و میان من و تو، خویشاوندی است.
عبید اللّه گفت: در خواستۀ عموزاده ات بنگر.
ص:474
عمر بن سعد، نزد مسلم رفت. مسلم گفت: ای مرد! در این جا مردی قرشی، جز تو نیست.
اینک، حسین بن علی به سوی کوفه رو کرده است. فرستاده ای به سویش بفرست که باز گردد؛ چرا که این قوم به او نیرنگ زده و او را فریفته و به او دروغ گفته اند. به راستی، اگر حسین کشته شود، دیگر برای بنی هاشم، پیوستگی نخواهد بود. من، قرضی دارم که هنگام ورود به کوفه گرفته ام. آن را از جانب من، ادا کن. جنازه ام را نیز از ابن زیاد، تحویل بگیر و به خاک بسپار.
ابن زیاد گفت: چه گفت؟
عمر بن سعد، وصایای مسلم را به وی بازگو کرد. عبید اللّه گفت: مال تو، اختیارش با توست و ما جلوی آن را نمی گیریم. حسین نیز، اگر کاری به کار ما نداشته باشد، ما هم با او کاری نداریم. و امّا جنازه اش، وقتی او را کشتیم، دیگر برای ما مهم نیست که با آن چه شود.
آن گاه دستور داد و مسلم را کشتند.... عمر بن سعد، بدهی مسلم بن عقیل را پرداخت و جنازه اش را گرفت و کفن کرد و به خاک سپرد و مردی را به سوی حسین علیه السلام روانه کرد و او را بر شتری سوار کرد و توشۀ راه به وی داد و دستور داد آنچه را مسلم به وی گفته بود، به حسین علیه السلام ابلاغ کند.
قاصد، حسین علیه السلام را در منزل چهارم [از مکّه به کوفه] دید و به ایشان گزارش داد.(1)
465. العقد الفرید - به نقل از ابو عبید قاسم بن سلّام -: مسلم را نزد ابن زیاد آوردند. او را جلو برد تا گردنش را بزند که مسلم گفت: بگذار وصیّت کنم.
ابن زیاد گفت: وصیّت کن.
مسلم به سرشناسان [مجلس]، نگاه کرد و به عمر بن سعد، رو کرد و گفت: من در این جا
ص:475
قرشی ای جز تو نمی بینم. نزدیک بیا تا با تو سخن بگویم.
عمر بن سعد، نزدیک شد. مسلم به وی گفت: آیا می خواهی تا قریش هست، آقای قریش باشی؟ به راستی که حسین و همراهانش - که نود زن و مردند - در راه اند. آنها را باز گردان و احوال مرا برایش بنویس.
سپس گردن مسلم، زده شد. عمر به ابن زیاد گفت: آیا می دانی به من چه گفت؟
ابن زیاد گفت: رازنگهدارِ عموزاده ات باش.
عمر بن سعد گفت: مهم تر از این حرف هاست.
ابن زیاد گفت: چیست؟
عمر بن سعد گفت: مسلم به من گفت: حسین، همراه نود زن و مرد، در راه است. آنها را برگردان و احوال مرا برایش بنویس.
ابن زیاد به عمر بن سعد گفت: حال که تو این مطلب را خبر دادی، بدان که - به خدا سوگند - کسی جز تو با او (حسین) نمی جنگد.(1)
466. الأخبار الطوال: چون مسلم بر عبید اللّه وارد شد، نگهبانان - که او را محاصره کرده بودند -، به وی گفتند: بر امیر، سلام کن.
مسلم گفت: اگر امیر می خواهد مرا بکشد، از سلام بر او چه نفعی می بَرم؟ اگر نخواهد مرا بکشد، سلامم بر او در آینده بسیار خواهد شد.
ابن زیاد گفت: گویا امید زنده ماندن داری؟
مسلم گفت: اگر تصمیم قطعی بر کشتنم داری، بگذار به یکی از افراد این جا، وصیّت کنم.
ابن زیاد گفت: هر چه می خواهی، وصیّت کن.
مسلم به عمر بن سعد بن ابی وقّاص نگاه کرد و گفت: با من به این گوشۀ اتاق بیا تا وصیّت کنم، که در میان این جمع، کسی نزدیک تر از تو به من نیست.
ص:476
عمر بن سعد و او به گوشه ای رفتند. مسلم گفت: آیا وصیّت مرا می پذیری؟
گفت: آری.
مسلم گفت: در این شهر به اندازۀ هزار درهم بدهکارم. آن را از جانب من، ادا کن. وقتی کشته شدم، جنازه ام را از ابن زیاد، تحویل بگیر تا مُثله نشود. و قاصدی را از جانب خود به سوی حسین بن علی بفرست و او را از احوال من و از نیرنگ این قوم که گمان می کنند شیعۀ اویند، باخبر ساز و به وی گزارش بده که هجده هزار نفری که با من بیعت کرده بودند، بیعتشان را شکستند، تا به حرم خدا برگردد و در آن جا اقامت گزیند و فریفتۀ کوفیان نشود.
مسلم پیش از این برای حسین علیه السلام نوشته بود که بی درنگ به سمت کوفه بیاید.
عمر بن سعد به مسلم گفت: همۀ اینها بر عهدۀ من و من، عهده دار آنها هستم. و آن گاه نزد ابن زیاد رفت و تمام وصیّت های مسلم را برای ابن زیاد باز گفت.
ابن زیاد به وی گفت: بد کردی که اسرارش را افشا کردی. گفته اند: امین، خیانت نمی کند؛ ولی گاهی خیانتکار، امین به حساب می آید.(1)
467. مقاتل الطالبیّین - به نقل از مدرک بن عماره -: آن گاه [مسلم] را بر عبید اللّه بن زیاد - که خداوند، او را لعنت کند - وارد کردند؛ ولی سلام نکرد. نگهبان گفت: آیا بر امیر، سلام نمی کنی؟
مسلم گفت: اگر امیر، قصد کشتن مرا دارد، چه سلامی؟! و اگر قصد کشتن مرا ندارد، بر او بسیار سلام خواهم داد.
ص:477
عبید اللّه - که خداوند، لعنتش کند - به مسلم گفت: حتماً کشته می شوی.
مسلم گفت: حتماً؟
گفت: آری.
مسلم گفت: بگذار به یکی از این جمعیت، وصیّت کنم.
ابن زیاد گفت: به هر که دوست داری، وصیّت کن.
پسر عقیل به جمعیت - که هم نشین های ابن زیاد بودند - نگاه کرد و در میان آنها، عمر بن سعد را دید. گفت: ای عمر! میان من و تو و نه دیگران، خویشاوندی هست و اینک از تو خواسته ای دارم. به خاطر خویشاوندی، لازم است خواسته ام را برآوری و آن، سرّی است.
عمر بن سعد، امتناع ورزید که مسلم خواسته اش را بگوید. عبید اللّه بن زیاد به وی گفت:
امتناع مکن که درخواست عموزاده ات را اجابت کنی.
آن گاه عمر بن سعد، نزد مسلم رفت و به گونه ای نشست که پسر زیاد - که خداوند، لعنتش کند - آن دو را ببیند.
مسلم بن عقیل به عمر گفت: من در کوفه بدهکاری ای دارم که آن را هنگام ورود به کوفه قرض گرفتم. آن را از جانب من، ادا کن تا از محصولاتم در مدینه برایت بیاورند. نیز جنازه ام را از ابن زیاد بخواه و به خاک بسپار، و قاصدی به سوی حسین بفرست که او را باز گرداند.
عمر به ابن زیاد گفت: می دانی چه گفت؟
ابن زیاد گفت: آنچه را گفت، افشا مکن.
عمر [دوباره] گفت: می دانی چه گفت؟
ابن زیاد گفت: بگو. امین، خیانت نمی کند؛ ولی گاهی خیانتکار، امین به حساب می آید.
عمر، وصیّت های مسلم را برای ابن زیاد، شرح داد. ابن زیاد گفت: مال تو، اختیارش با توست و ما تو را از آن باز نمی داریم. هر گونه دوست داری، عمل کن. حسین نیز، اگر او قصد ما را نکند، ما به او کاری نخواهیم داشت؛ ولی اگر قصد ما را کرد، از او دست بر نمی داریم. و امّا جنازۀ مسلم! شفاعت تو را در بارۀ آن نمی پذیریم؛ چرا که شایستۀ آن نیست. او به مخالفت با ما برخاست و برای نابودی ما، تلاش کرد.
سپس ابن زیاد به مسلم گفت: خداوند، مرا بکشد، اگر تو را به گونه ای نکشم که [پیش از این] در اسلام، کسی آن گونه کشته نشده است!
مسلم گفت: تو، سزاوار آنی که در اسلام، بدعت بگذاری. تو نمی توانی بد کشتن و زشت مُثله کردن و بدسرشتی و نیرنگ را به کسی غیر از خودت وا بگذاری.
ص:478
آن گاه ابن زیاد گفت: او را بر بالای قصر ببرید و گردنش را بزنید.(1)
468. الأمالی، شجری - به نقل از سعید بن خالد -: مسلم بن عقیل به عبید اللّه بن زیاد گفت: اجازه بده وصیّت کنم.
ابن زیاد گفت: وصیّت کن.
مسلم، عمر بن سعد را به خاطر خویشاوندی ای که میان او (عمر بن سعد) و حسین علیه السلام بود، خواست و به وی گفت: به راستی که حسین با شمشیرها و زره ها و جمعی از فرزندان و خاندانش به سمت کوفه می آید. کسی را به سویش بفرست تا او را بترساند و بر حذر دارد، تا باز گردد؛ چرا که بی وفایی کوفیان را به عیان دیدم.
عبید اللّه به عمر بن سعد گفت: چه گفت؟
عمر گفت: وصیّتش، این بود. و به وی گزارش داد.
عبید اللّه گفت: به راستی که امین، خیانت نمی کند؛ ولی گاهی خیانتکار، امین به حساب می آید.(2)
ص:479
مسلم بن عقیل علیه السلام، یکی از درخشان ترین چهره های نهضت حسینی بود که برای ارزیابی زمینۀ قیام، به وسیلۀ امام حسین علیه السلام به کوفه اعزام شد.(1) کنیۀ مسلم، ابو داوود بود.(2) وی به پیامبر خدا صلی الله علیه و آله شباهت داشت،(3) از راویان حدیث بود(4) و شجاع ترین فرزند عقیل بن ابی طالب، شمرده می شد.(5)
مادر مسلم علیه السلام، کنیزی(6) به نام حُلَیَّه،(7) از اسیران شام بوده است که پدرش عقیل، او را خریده بود.(8) بر پایۀ گزارش طبری، مسلم علیه السلام در کوفه متولّد شده است.(9) این گزارش، در کنار گزارش های دیگر - که وی را از یاران امام علی علیه السلام و در جنگ صِفّین، از فرماندهان جناح راست پیاده نظام لشکر ایشان شمرده اند -،(10) حاکی از آن است که عقیل، سال ها قبل از آمدن امام علی علیه السلام به کوفه، در این شهر، زندگی می کرده است و شاید یکی از عللی که امام حسین علیه السلام، مسلم را به نمایندگی از جانب خود به کوفه اعزام کرد، آشنایی او با مردم آن شهر باشد.
مسلم، داماد امیر مؤمنان علیه السلام بود و نام همسرش در برخی منابع، رُقَیّه(11) و در برخی دیگر، امّ
ص:480
کلثوم،(1) گزارش شده است که احتمالاً کنیۀ رقیّه باشد. وی، دو فرزند به نام های عبد اللّه و علی داشت(2) که عبد اللّه، در کربلا به شهادت رسید.(3) فرزندان دیگری نیز از وی، گزارش شده است.(4) به هر حال، تصریح شده که نسلی از وی، باقی نمانده است.(5)
چند تن از برادران مسلم علیه السلام در کربلا حضور داشته اند و به شهادت رسیده اند.(6)
469. الإرشاد: ابن زیاد به وی گفت: خداوند، مرا بکشد، اگر تو را به گونه ای نکشم که [پیش از این] در اسلام، کسی آن گونه کشته نشده است!
مسلم به وی گفت: تو سزاوارترین کسی هستی که در اسلام، بدعت بگذارد و تو هیچ گاه بدترین کشتن و زشت ترین مُثله کردن و بدسرشتی و پیروزیِ دنائت آمیز را رها نمی کنی.
ابن زیاد، شروع به دشنام دادن به مسلم و حسین و علی و عقیل - که درود و سلام خداوند بر آنان باد - کرد و مسلم، هیچ پاسخ نمی گفت. آن گاه ابن زیاد گفت: او را بالای قصر ببرید و گردنش را بزنید و آن گاه بدنش را به سرش ملحق سازید.
مسلم بن عقیل - که رحمت خدا بر او باد - گفت: اگر میان من و تو، خویشاوندی ای بود، مرا نمی کشتی!
ابن زیاد گفت: کجاست کسی که ابن عقیل بر سرش ضربت زد؟
بکر بن حُمرانِ احمری را آوردند. ابن زیاد به وی گفت: بالا [ی قصر] برو. باید تو گردنش را بزنی.
او مسلم را بالا [ی قصر] بُرد، در حالی که مسلم تکبیر می گفت، استغفار می کرد و بر پیامبر صلی الله علیه و آله درود می فرستاد و می گفت: خداوندا! میان ما و قومی که ما را فریفتند و تکذیب کردند و خوار
ص:481
ساختند، داوری فرما.
مسلم را به بالای محلّی که امروزه جایگاه کفشدارها نامیده می شود، بردند و گردنش را زدند و بدنش را به دنبال سرش پایین انداختند.(1)
470. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مخنف -: سعید بن مُدرِک بن عُماره برایم نقل کرد که: آن گاه ابن زیاد گفت: او را بالای قصر ببرید و گردنش را بزنید و بدنش را به سرش ملحق سازید.
مسلم گفت: ای پسر اشعث! بدان که به خدا سوگند، اگر نه آن بود که تو مرا امان دادی، تسلیم نمی شدم. با شمشیرت از من دفاع کن. به راستی که عهدت را شکستی.
آن گاه گفت: ای پسر زیاد! به خدا سوگند، اگر میان من و تو، خویشاوندی ای بود، مرا نمی کشتی!
ابن زیاد گفت: کجاست کسی که مسلم بر سر و گردن او، شمشیر زد؟
او فرا خوانده شد. ابن زیاد به وی گفت: بالای قصر برو، که تو باید گردنش را بزنی.
مسلم را بالای قصر بُردند، در حالی که تکبیر می گفت، استغفار می کرد و بر فرشتگان خداوند و پیامبرانش درود می فرستاد و می گفت: بار خدایا! میان ما و قومی که ما را فریفتند و تکذیب کردند و خوار ساختند، داوری فرما.
مسلم را بر بالای محلّی که امروز، جایگاه قصّاب هاست، بردند و گردنش را زدند و بدنش را به سرش ملحق کردند.
نیز صَقْعَب بن زُهَیر از عوف بن ابی جُحَیفه برایم نقل کرد که: احمری یعنی بُکَیر بن حُمران - که مسلم را کشت - از قصر، پایین آمد. ابن زیاد به وی گفت: او را کشتی.
گفت: آری.
ص:482
گفت: وقتی او را بالا بُردی، چه می گفت؟
گفت: تکبیر و تسبیح می گفت و استغفار می کرد و وقتی خواستم او را بکشم، گفت: بار خدایا! میان ما و قومی که ما را تکذیب کردند و خوار ساختند و کشتند، داوری فرما.
[احمری گفت:] به مسلم گفتم: نزدیک من شو. ستایش، خدای را که قصاص مرا از تو گرفت! آن گاه به وی ضربتی زدم؛ ولی اثر نکرد.
مسلم گفت: نمی دانی که خدشه ای که بر من وارد کردی، به اندازۀ خون توست، ای بَرده؟
ابن زیاد گفت: فخرفروشی به هنگام مرگ؟!
احمری گفت: ضربۀ دوم را زدم و او را کشتم.(1)
471. مروج الذهب: مسلم را نزد ابن زیاد آوردند. وقتی سخن ابن زیاد تمام شد و مسلم هم جواب های درشتی به وی داد، دستور داد او را بالای قصر ببرند. آن گاه احمَری - همان که مسلم بر او ضربت زده بود - را فرا خواند و گفت: تو باید گردنش را بزنی تا انتقام ضربتی را که خورده ای، بگیری.
مسلم را به بالای قصر بردند و بُکَیر احمری، گردنش را زد و سر مسلم بر زمین افتاد. آن گاه بدن را به سر، ملحق کردند....
آن گاه ابن زیاد، بُکَیر بن حُمران - که گردن مسلم را زد - را خواست و به وی گفت: او را کشتی؟
ص:483
گفت: آری.
ابن زیاد گفت: وقتی او را برای کشتن به بالای قصر می بردی، چه می گفت؟
گفت: تکبیر و تسبیح و تهلیل می گفت و استغفار می کرد و هنگامی که می خواستم گردنش را بزنم، گفت: بار خدایا! میان ما و قومی که ما را فریفتند و تکذیب کردند و آن گاه ما را خوار ساختند و کشتند، داوری فرما.
[بُکَیر گفت:] من گفتم: ستایش، خدای را که قصاص مرا از تو گرفت! و سپس ضربتی به وی زدم؛ ولی تأثیر نکرد.
مسلم به من گفت: آیا بس نیست؟ [دیۀ وارد آوردن] یک خدشه بر من، به اندازۀ خون توست، ای بَرده!
ابن زیاد گفت: فخرفروشی به هنگام مرگ؟!
احمری گفت: ضربۀ دوم را زدم و او را کشتم و سپس بدنش را به سرش ملحق ساختیم.(1)
472. الثقات، ابن حبّان: مسلم بن عقیل را بر عبید اللّه وارد کردند. او را به بالای قصر بردند، در حالی که قرآن می خواند و بر زبان، تسبیح و تکبیر داشت و می گفت: بار خدایا! میان ما و قومی که ما را فریفتند و تکذیب کردند و خوار ساختند و ما را به این روز انداختند، داوری فرما.
آن گاه عبید اللّه، دستور گردن زدنِ مسلم بن عقیل را صادر کرد. بُکَیر بن حُمرانِ احمری، در کنار دیوار، گردن مسلم بن عقیل را زد. جنازه اش از بالا افتاد. آن گاه سرِ او را به بدنش ملحق ساخت.(2)
ص:484
473. الأخبار الطوال: ابن زیاد، دستور داد مسلم را به بالای قصر در مقابل مردم بردند و مردم در جلوی درِ قصر از طرف میدان بودند و وقتی مردم، مسلم را دیدند، گردنش زده شد و سر به داخل میدان افتاد. سپس سر به بدن، ملحق شد. کسی که او را گردن زد، احمر بن بُکَیر بود.(1)
474. الملهوف: ابن زیاد، دستور داد بُکَیر بن حُمران، مسلم را به بالای قصر ببرد و بکشد. او مسلم را بالا برد و مسلم، تسبیح خدای متعال می گفت و استغفار می کرد و بر پیامبر صلی الله علیه و آله درود می فرستاد. بُکَیر، گردن مسلم را زد و از بالای قصر پایین آمد، در حالی که وحشت زده بود.
ابن زیاد به وی گفت: چه شده است؟
گفت: ای امیر! به هنگام کشتن مسلم، مردی سیاه و زشت چهره در برابر خود دیدم که انگشتش را دندان می گرفت - یا گفت: لبش را می گزید -. چنان بی تاب شدم که سابقه نداشت.
ابن زیاد گفت: شاید وحشت کرده ای!(2)
475. الفتوح: ابن زیاد گفت: مسلم را به بالای قصر ببرید و گردنش را بزنید و سپس بدن را به سرش ملحق سازید.
مسلم گفت: به خدا سوگند - ای پسر زیاد - اگر تو از قریش بودی، یا میان من و تو خویشاوندی بود، هرگز مرا نمی کشتی؛ ولی تو پسر پدرت هستی [و بی ریشه]!
ابن زیاد، او را وارد قصر کرد و مرد شامی را که مسلم بر سرش ضربتی زده بود، خواست و به وی گفت: مسلم را بگیر و به بالای قصر ببر و خودت گردنش را بزن تا تسلّای خاطرت باشد.
مسلم را به بالای قصر بردند و او تسبیح خداوند متعال می گفت و استغفار می کرد. همچنین می گفت: بار خدایا! میان ما و این قومی که ما را فریفتند و خوار ساختند، داوری فرما.
ص:485
مسلم، همچنان ذکر می گفت، تا این که به بالای قصر برده شد. آن مرد شامی جلو آمد و گردن مسلم - که خداوند، رحمتش کند - را زد. مرد شامی نزد عبید اللّه آمد، در حالی که وحشت زده بود.
ابن زیاد به وی گفت: چه شده است؟ او را کشتی؟
گفت: آری. خدا کارهای امیر را سامان بخشد؛ لیکن حادثه ای برایم پیش آمد که به خاطر آن، بی تابم و ترسیده ام.
ابن زیاد گفت: چه رخ داده است؟
گفت: هنگامی که او را کشتم، در برابرم، مردی بسیار سیاه و زشت را دیدم که انگشتش را دندان می گرفت - یا گفت: لبش را می گزید -. از این واقعه، چنان بی تاب شده ام که تا به حال، چنین بی تاب نشده بودم.
ابن زیاد، لبخند زد و به او گفت: شاید وحشت کرده ای که تاکنون این کار را نکرده ای!(1)
476. مثیر الأحزان: عبید اللّه بن زیاد، دستور کشتن مسلم را صادر کرد. مسلم در سخن گفتن با ابن زیاد، درشتی کرد. او را بالای قصر بردند و بُکَیر بن حُمران احمری، گردنش را زد و جنازه اش را به طرف مردم، پرتاب کرد.(2)
ص:486
477. المناقب، ابن شهرآشوب: مسلم بن عقیل را نزد ابن زیاد آوردند. آن دو با یکدیگر، بگومگو کردند و ابن زیاد به حسین علیه السلام و علی علیه السلام دشنام می داد. مسلم گفت: ای دشمن خدا! هر چه می خواهی، بکن.
ابن زیاد گفت: او را به بالای قصر ببرید و گردنش را بزنید.
مسلم در این حال، خدا را می خوانْد و می گفت: بار خدایا! میان ما و این قومی که ما را فریفتند و خوار ساختند، داوری فرما.
[جلّاد،] او را در بالای محلّ کفش فروش ها، گردن زد.(1)
478. تذکرة الخواصّ: پسر اشعث، مسلم بن عقیل را امان داد و نزد ابن زیاد آورد. ابن زیاد، دستور داد او را به بالای قصر بردند و گردنش را زدند و سرش به سوی مردم پرتاب شد و جنازه اش در محلّۀ کُناسه [در کوفه]، به دار آویخته شد. پس از آن، همین کار با هانی بن عروه انجام شد.(2)
479. مروج الذهب: مسلم در نیمۀ ماه رمضان، از مکّه خارج شد و پنجم شوّال به کوفه رسید.(3)
480. مروج الذهب: قیام مسلم در کوفه، روز سه شنبه هشتم ذی حجّۀ سال شصت [هجری] بود و در این روز، حسین علیه السلام از مکّه به سمت کوفه حرکت کرد. برخی گفته اند: روز چهارشنبه در روز عرفه یعنی نهم ذی حجّۀ سال شصت [هجری].(4)
ص:487
481. الإرشاد: قیام مسلم بن عقیل - که رحمت خداوند بر آن دو باد - در کوفه، روز سه شنبه هشتم ذی حجّۀ سال شصت [هجری] بود و شهادت او در روز چهارشنبه نهم ذی حجّه یعنی روز عرفه واقع شد.
حرکت حسین علیه السلام از مکّه به سمت عراق، روز قیام مسلم در کوفه بود، یعنی: روز تَروِیَه (هشتم ذی حجّه).(1)
482. تذکرة الخواصّ: شهادت مسلم در هشتم ذی حجّه، یک روز پس از حرکت حسین علیه السلام از مکّه بود و گفته شده در همان روز بود و حسین علیه السلام ماجراهای کوفه را نمی دانست.(2)
483. الأخبار الطوال: شهادت مسلم بن عقیل در روز سه شنبه سوم ذی حجّۀ سال شصت، رخ داد و این، همان سال مرگ معاویه بود.(3)
484. الملهوف: امام حسین علیه السلام روز سه شنبه سوم ذی حجّه از مکّه [به سمت عراق] حرکت کرد و گفته شده روز هشتم ذی حجّۀ سال شصت هجری بود، پیش از آگاه شدن از شهادت مسلم؛ چرا که در همان روزی که مسلم - که رضوان خدا بر او باد - به شهادت رسید، ایشان از مکّه به راه افتاد.(4)
بر پایۀ گزارش هایی که گذشت، مسلم علیه السلام، نیمۀ ماه رمضان از مکّه خارج شد و پنجم شوّال، وارد کوفه گردید. وی هشتم ذی حجّه، مقارن با حرکت امام حسین علیه السلام از مکّه به سوی کوفه، در داخل شهر با نیروهای ابن زیاد، درگیر شد و نهم ذی حجّه، به شهادت رسید.
بنا بر این، مدّت حضور او در کوفه، دو ماه و چهار روز بوده است. البتّه برخی منابع تاریخی،
ص:488
شهادت مسلم علیه السلام را سوم و برخی، هشتم ذی حجّه ذکر کرده اند که در این صورت، یک یا شش روز از مدّتِ یاد شده، کاسته می گردد.
هانی بن عُروۀ مُرادی مَذحِجی(1)، از کسانی است که جاهلیت و اسلام را درک کرده بودند و به همین جهت، او را «مُخَضرَم» نامیده اند. وی هنگام وفات پیامبر صلی الله علیه و آله، بیش از چهل سال داشته است.(2)
هانی، از یاران ویژۀ امام علی علیه السلام بوده(3) و در جنگ های جمل(4) و صِفّین،(5) ایشان را همراهی کرده است.
وی از بزرگان یمن بود(6) که به کوفه آمد و ریاست قبیلۀ مُراد را بر عهده داشت(7) و از این رو، نیروهای فراوانی در اختیار او بوده است. در جریان نهضت کوفه، هانی، یکی از اصلی ترین حامیان مسلم علیه السلام بود که خانۀ خود را مرکز استقرار وی و هدایت نهضت قرار داد؛(8)امّا ابن زیاد، او را با نیرنگْ دستگیر کرد و سرانجام، در نهم ذی حجّۀ سال شصتم هجری، فردای آن روزی که امام حسین علیه السلام به طرف کوفه حرکت کرده بود، به شهادت رساند.(9) وی
ص:489
هنگام شهادت، حدود نود سال داشت.
485. تاریخ الطبری - به نقل از عَون بن ابی جُحَیفه -: محمّد بن اشعث، نزد عبید اللّه بن زیاد رفت و در بارۀ هانی بن عروه، با او حرف زد و گفت: تو به موقعیت هانی بن عروه در این شهر، واقفی و جایگاه خانواده اش را در میان قبیله می دانی. بستگان او باخبر شده اند که من و همراهانم، او را نزد تو آورده ایم. تو را به خدا سوگند، او را به خاطر من ببخش. من از دشمنی بستگان او، ناراحتم.
آنان، گرامی ترین مردمانِ این شهر و پشتوانۀ اهل یمن هستند.
ابن زیاد، وعده داد که او را ببخشد؛ لیکن قضایای مسلم که اتّفاق افتاد، تصمیمش عوض شد و از وفا کردن به وعده اش سر باز زد.
وقتی مسلم بن عقیل به شهادت رسید، ابن زیاد، دستور داد هانی بن عروه را به بازار ببرند(1) و سرش را از بدنش جدا کنند. هانی را با دستان بسته به بازار خرید و فروشِ گوسفند بردند و او پیوسته می گفت: ای قبیلۀ مَذحِج! امروز برای من، مَذحِجی نیست! ای قبیلۀ مَذحِج! قبیلۀ مَذحِج کجاست؟
آن گاه چون دید کسی او را یاری نمی کند، دستش را کشید و از طناب، بیرون آورد و گفت: آیا عصایی، کاردی، سنگی، استخوانی یافت نمی شود تا آدمی از جان خود، دفاع کند؟
بر او حمله بردند و او را محکم بستند. آن گاه به وی گفتند: گردنت را دراز کن.
گفت: من نسبت به گردنم، سخاوتمند نیستم و شما را بر کشتن خویش، یاری نمی کنم.
غلام عبید اللّه بن زیاد - که تُرک بود و نامش رشید بود - با شمشیر، ضربتی بر او زد؛ ولی اثر نکرد. هانی گفت: بازگشت، به سوی خداست. بار خدایا! به سوی رحمت و رضوان تو می آیم.
آن گاه [آن غلام،] ضربه ای دیگر زد و او را کشت.
عبد الرحمان بن حُصَین مرادی، او (غلام عبید اللّه) را در منطقۀ خازِر(2) به همراه عبید اللّه بن
ص:490
زیاد دید. مردم گفتند: این، قاتل هانی بن عروه است.
پسر حُصَین گفت: خداوند، مرا بکشد، اگر او (غلام عبید اللّه) را نکشم، یا در این راه، کشته نشوم! آن گاه با نیزه بر او حمله کرد و بر او نیزه زد و او را کشت.(1)
486. تاریخ الطبری - به نقل از حسین بن نصر -: ابن زیاد فرستاد و هانی را آوردند. به وی گفت: مگر به تو احترام نگذاشتم؟ مگر تو را تکریم نکردم؟ آیا این کارها را نکردم؟
هانی گفت: چرا.
ابن زیاد گفت: پاداش این کارها چیست؟
هانی گفت: پاداشش، آن است که تو را باز دارم.
ابن زیاد گفت: مرا باز داری؟! آن گاه چوبی برداشت و او را زد و دستور داد دستانش را بستند و گردنش را زدند. این خبر به مسلم بن عقیل رسید. وی قیام کرد.(2)
487. مروج الذهب: مسلم را بالای قصر بردند و بُکَیر احمری، گردنش را زد و سرش را به زمین پرتاب کرد. آن گاه بدن او را به سرش ملحق ساختند. سپس دستور صادر شد که هانی بن عروه را به
ص:491
بازار ببرند. پس گردنش را با زجر، از تن جدا کردند، در حالی که فریاد می زد: «ای خاندان مُراد!» و هانی، بزرگ آنان و رئیسشان بود که با چهار هزار زره بر تَن و هشت هزار پیاده حرکت می کرد و اگر هم پیمان های آنان از کِنده و دیگر قبایل هم می آمدند، جمعیت جنگجوی آنان به سی هزار زره بر تَن می رسید و رئیس آنان از هیچ یک از آنان، سستی و پراکندگی نمی دید.(1)
488. تاریخ الیعقوبی: مسلم با [نیروهای] عبید اللّه نبرد کرد. سپس او را دستگیر کردند و عبید اللّه، او را کشت و جنازه اش را در بازار کشاندند. [همچنین] عبید اللّه، هانی بن عروه را کشت؛ چون مسلم در خانۀ او سکونت داشت و مسلم را یاری کرده بود.(2)
489. الفتوح: آن گاه عبید اللّه بن زیاد، دستور داد هانی بن عروه را بیرون ببرند و به مسلم بن عقیل، ملحق سازند [و بکشند].
محمّد بن اشعث گفت: خداوند، کارهای امیر را سامان دهد! به راستی که تو موقعیت و منزلتِ او را در میان فامیلش می دانی و بستگان او باخبر شده اند که من و اسماء بن خارجه، او را نزد تو آورده ایم. تو را به خدا سوگند می دهم - ای امیر - که او را به خاطر من ببخشی. من از دشمنیِ خانواده اش می ترسم. آنان بزرگان کوفه اند و بیشترین جمعیت را دارند.
ابن زیاد با درشتی، سخن او را رد کرد و سپس دستور داد هانی بن عروه را دست بسته به بازارِ خرید و فروش گوسفند، ببرند.
هانی دانست که کشته می شود. از این رو، فریاد می زد: «ای مَذحِج، ای قبیلۀ من! [کمک!]».
آن گاه دستانش را از طناب، در آورد و گفت: چیزی نیست که از خودم دفاع کنم؟
او را زدند و دستانش را محکم بستند و به وی گفتند: گردنت را دراز کن.
هانی گفت: نه، به خدا سوگند! من شما را بر کشتن خودم، یاری نمی کنم.
یکی از غلامانِ عبید اللّه به نام رشید، جلو آمد و او را با شمشیر زد؛ ولی اثر نکرد. هانی گفت:
بازگشت، به سوی خداست. بار خدایا! به سوی رحمت و رضوان تو [می آیم]. خدایا! این روز را کفّارۀ گناهانم قرار ده. به راستی که من برای پسر دختر پیامبرت محمّد، تعصّب به خرج دادم.
ص:492
رشید پیش آمد و ضربه ای دیگر زد و او را کشت. آن گاه عبید اللّه بن زیاد دستور داد مسلم بن عقیل و هانی بن عروه - که خداوند، آن دو را رحمت کند - را وارونه به دار آویزند و تصمیم داشت سر آن دو را برای یزید بن معاویه بفرستد.(1)
490. الأمالی، شجری - به نقل از سعید بن خالد -: مسلم را آوردند، در حالی که عبید اللّه بن زیاد با امّ ایّوب دختر عُتبه ازدواج کرده بود.
پس از آن، هانی بن عروۀ مرادی را آوردند. وقتی هانی بر عبید اللّه وارد شد، گفت: امیر با ازدواج، از من، پیش افتاده است.
عبید اللّه گفت: ای هانی! تو هم قصد ازدواج داشتی؟ و عصایی را که در دست داشت، به سویش پرتاب کرد که عصا بر دیوار نشست. سپس دستور داد او را به بازار بُردند و گردن زدند.
پس از آن، دستور کشتن مسلم را صادر کرد. مسلم گفت: اجازه بده وصیّت کنم....(2)
491. مثیر الأحزان: ابن زیاد، دستور داد هانی بن عروه را به محلّۀ کُناسه بردند و او را در آن جا کشتند و به دار آویختند. گفته اند: یکی از غلامان عبید اللّه به نام رَشید، گردنش را در بازار زد.(3)
492. تاریخ الطبری - به نقل از عمّار دُهْنی، از امام باقر علیه السلام -: ابن زیاد، دستور داد هانی را به محلّۀ کُناسه
ص:493
بردند و در آن جا به دار آویختند. شاعر آنان، در بارۀ این حادثه، چنین سروده است:
اگر نمی دانی مرگ چیست، بنگر
به هانی [کشته] در بازار و به پسر عقیل.
دستور حاکم، در بارۀ آنان به اجرا در آمد
و آن دو، محور سخن هر کسی شدند که به هر راهی می رفت.
آیا اسماء بن خارجه به سرعت و ایمن، اسب می تازد،
در حالی که قبیلۀ مَذحِج، برای انتقام گرفتن به دنبال اویند؟(1)
493. تاریخ الطبری - به نقل از عون بن ابی جُحَیفه -: عبد اللّه بن زبیر اسدی در بارۀ کشته شدن مسلم بن عقیل و هانی بن عروۀ مرادی، چنین سرود و البته برخی گفته اند که این شعر را فرزدق سرود:
اگر نمی دانی مرگ چیست، بنگر
به هانی [کشته] در بازار و به پسر عقیل؛
به قهرمانی که شمشیر، صورتش را شکست (هانی)
و دیگری که کشته اش از بالای بلندی، پرتاب شد (مسلم).
دستور امیر در بارۀ آن دو به اجرا در آمد
و آن دو، محور سخن هر کسی شدند که به هر راهی می رفت
جنازه ای را می بینی که مرگ، رنگش را دگرگون ساخته
و خون را می بینی که از هر طرف، جاری شده است؛
جوان مردی که از دختر جوانِ باحیا، باحیاتر
و از شمشیر دو دمِ بُرنده، بُرنده تر است.
آیا اسماء بن خارجه به سرعت و ایمن، اسب می تازد،
در حالی که قبیلۀ مَذحِج برای انتقام گرفتن، به دنبال اویند؟
قبیلۀ مراد، بر گِرد او [برای انتقام گرفتن] می چرخند و
همۀ آنان، خون انسانی را می طلبند و در این باره مسئول اند.
اگر شما انتقام برادر خود را نگرفتید،
ص:494
فاجرانی هستید که به کم، رضایت داده اند.(1)
ر. ک: ص 377 (گزارش های مربوط به نقشۀ کشتن ابن زیاد)
و ص 394 (فرستادن مال و جاسوس برای شناسایی محلّ مسلم)
و ص 415 (محاصرۀ قصر ابن زیاد به وسیلۀ مسلم و یارانش)
و ص 416 (نبرد میان مسلم و نیروهای ابن زیاد و زخمی شدن مسلم)
و ص 495 (فرستاده شدن سرهای مسلم و هانی برای یزید به وسیلۀ ابن زیاد).
و ص 645 (فصل هفتم/خبر شهادت مسلم بن عقیل).
494. تاریخ الطبری - به نقل از ابو جَناب یحیی بن ابی حَیّۀ کلبی -: چون عبید اللّه بن زیاد، مسلم و هانی را کشت، سرهای آنان را به همراه هانی بن ابی حَیّۀ وادعی و زبیر بن اروَح تمیمی، برای یزید بن معاویه فرستاد و به کاتبش عمرو بن نافع، دستور داد که ماجراهای مسلم و هانی را برای یزید بن معاویه بنویسد. او نیز نامۀ بلندی نوشت و او نخستین کسی بود که نامه های بلند می نوشت.
وقتی عبید اللّه بن زیاد، نامه را دید، آن را نپسندید و گفت: چرا این قدر، طولانی و چرا این قدر، مطالب اضافی؟ بنویس: «امّا بعد، سپاس خدایی را که حقّ امیر مؤمنان را ستانْد و او را از شرّ دشمنش رها کرد! به امیر مؤمنان [یزید] - که خداوند، او را گرامی بدارد - خبر می دهم که مسلم بن عقیل به خانۀ هانی بن عروۀ مرادی پناه برده بود. من بر آن دو، جاسوسانی گماردم و مردان را با دسیسه به آن جا فرستادم و نیرنگ به کار بُردم تا آنان را بیرون آوردم و خداوند، ما را بر آنها مسلّط کرد. سپس آنها را گردن زدم و سرهایشان را به همراه هانی بن ابی حَیّۀ هَمْدانی و زُبَیر بن اروَح
ص:495
تمیمی، برای شما فرستادم. آن دو، خیرخواه و گوش به فرمان اند. امیر مؤمنان، هر چه دوست دارد، از آنان بپرسد، که آنان اهل آگاهی، صداقت و فهم و پارسایی اند. والسلام!».(1)
495. الفتوح: عبید اللّه بن زیاد، دستور داد مسلم بن عقیل و هانی بن عروه - که خداوند، آن دو را رحمت کند - را وارونه به دار کشند و تصمیم گرفت سرهای آنان را نزد یزید بن معاویه بفرستد....
سپس نامه ای این چنین برای یزید بن معاویه نوشت: «به نام خداوند بخشندۀ مهربان. به بندۀ خدا یزید بن معاویه، امیر مؤمنان، از عبید اللّه بن زیاد. ستایش، خدایی را که حقّ امیر مؤمنان را ستانْد و او را از شرّ دشمنش رها کرد!
به امیر مؤمنان - که خداوند، او را تأیید کند - خبر می دهم که مسلم بن عقیل، آن بر هم زنندۀ وحدت، وارد کوفه شد و در خانۀ هانی بن عروۀ مَذحِجی فرود آمد. من بر آن دو، جاسوسانی را گماردم، تا این که آنان را از خانه بیرون آوردم و پس از نبرد و درگیری، خداوند، مرا بر آنان مسلّط ساخت. گردن آنها را زدم و سرهایشان را به همراه هانی بن ابی حیّۀ وادعی و زبیر بن اروَح تمیمی، برای شما فرستادم. این دو، گوش به فرمان و ملتزم به سنّت و جماعت [مسلمانان] اند و امیر مؤمنان، هر چه می خواهد، از آنان بپرسد. آن دو، اهل خرد و فهم و صداقت اند».
وقتی نامه و دو سر به یزید بن معاویه رسید، نامه را خواند و دستور داد سرها بر دروازۀ شهر دمشق، نصب گردند.(2)
ص:496
496. مروج الذهب: آن گاه ابن زیاد، دستور داد جنازۀ مسلم به دار آویخته شد و سرش به دمشق فرستاده شد. این، اوّلین کشته از بنی هاشم بود که جنازه اش به دار آویخته شد و نخستین سر از آنان بود که به دمشق فرستاده شد.(1)
497. تاریخ الطبری - به نقل از ابو جناب یحیی بن ابی حَیّۀ کلبی -: یزید برای ابن زیاد، نامه ای فرستاد:
«امّا بعد، تو همان گونه هستی که دوست داشتم. با تدبیر و دوراندیشی، رفتار کردی و مانند دلاوری متین و آرام، اقتدار به خرج دادی. تو ما را بی نیاز ساختی و خاطر ما را جمع کردی و گمان و رأیم را در بارۀ خودت، تصدیق نمودی. دو فرستاده ات را فرا خواندم و از آنان پرسش کردم و با آنان به تنهایی به گفتگو نشستم و آنان را در فضیلت و نظر، همان گونه یافتم که تو گفتی. [به کارگزارانت] در بارۀ این دو، سفارش به نیکی کن.
به من خبر رسیده که حسین، به سمت عراق، حرکت کرده است. دیده بان ها و نگهبانان را بگمار. از موارد مظنون، کاملاً مراقبت کن و به اتّهام، دستگیر کن؛ لیکن کسی را مکُش، مگر آن که با تو نبرد کند، و تمام اتّفاقات را برایم بنویس. درود و رحمت خداوند بر تو باد!».(2)
498. أنساب الأشراف: چون ابن زیاد، کشته شدن مسلم را برای یزید نوشت و سرهای مسلم و
ص:497
هانی بن عروه و ابن صَلحَب(1) را برایش فرستاد و رفتار خود را با آنان، برایش نوشت، یزید برایش نامه ای نوشت: «تو همان گونه هستی که دوست داشتم. با تدبیر و دوراندیشی، رفتار کردی و مانند یک دلاور، اقتدار به خرج دادی و گمانم را در بارۀ خودت به واقعیت مبدّل ساختی. به من خبر رسیده که حسین به سمت عراق حرکت کرده است. دیده بانان و نگهبانان را بگمار و جاسوسان را هوشیار ساز. کاملاً مراقب باش. مظنون را زندانی کن و افراد مشکوک را دستگیر نما؛ لیکن جز با کسی که به نبرد با تو می پردازد، جنگ مکن و روزانه اخبار و گزارش ها را برایم بنویس، إن شاء اللّه».(2)
499. الکامل فی التاریخ: ابن زیاد، سرهای مسلم و هانی را برای یزید فرستاد. یزید هم نامه ای نوشت و از ابن زیاد، تشکّر کرد و برایش نوشت: «به من خبر رسیده است که حسین، به سمت عراق، حرکت کرده است. دیده بانان و نگهبان ها را بگمار و کاملاً مراقبت کن. افراد مشکوک را زندانی کن و افراد مظنون را دستگیر نما؛ لیکن مکش، مگر کسی را که با تو به نبرد می پردازد».(3)
500. الأخبار الطوال: عبید اللّه، سرهای مسلم و هانی را برای یزید فرستاد و گزارش آن دو را برایش نوشت. یزید هم نامه ای برای عبید اللّه نوشت که: «گمان ما را به خودت عوض نکردی و با تدبیر و نیرومندی، رفتار کردی. جریان را از دو فرستاده ات پرسیدم. آنان به تفصیل برایم شرح دادند و آن دو در خیرخواهی و صاحب نظر بودن، همان گونه اند که تو گفتی. [به کارگزارانت] نسبت به آن دو [به نیکی] سفارش کن.
به من خبر رسیده است که حسین بن علی، از مکّه حرکت کرده و قصد کوفه دارد. جاسوسان را بر وی مأمور کن و دیده بان ها را بر راه ها بگمار و کارها را به بهترین شیوه انجام ده؛ لیکن جنگ مکن، مگر با کسی که با تو می جنگد و گزارش ها را روزانه برایم بنویس».(4)
ص:498
501. الملهوف: عبید اللّه بن زیاد، خبر مسلم و هانی را برای یزید بن معاویه نوشت. او هم جواب داد و از رفتار و اقتدارش، سپاس گزاری کرد و به وی گوشزد کرد که به وی خبر رسیده که حسین علیه السلام به سمت کوفه حرکت کرده است و به وی دستور داد که در این زمینه مجازات کند و انتقام بگیرد و به صِرف گمان و شک، [افراد را] زندانی کند.(1)
502. الفتوح: چون نامه و سرهای مسلم و هانی به یزید بن معاویه رسید، نامه را خواند و دستور داد که سرها بر دروازۀ شهر دمشق، نصب شوند. سپس نامه ای برای ابن زیاد نوشت: «امّا بعد، تو همان گونه هستی که دوست داشتم. با تدبیر و دوراندیشانه رفتار کردی و مانند دلاوری متین، اقتدار به خرج دادی. تو خاطر ما را آسوده کردی و گمان و نظر ما را در بارۀ خودت حفظ نمودی.
فرستاده هایت را فرا خواندم و از آنان در بارۀ آنچه نوشتی، پرسیدم و آنان را در خرد و فهم و صداقت و دینداری، همان گونه یافتم که تو نوشته بودی. به هر یک از آنان، ده هزار درهم دادم و آنان را به سوی تو فرستادم. [به کارگزارانت] نسبت به آنان به نیکی، سفارش کن.
به من خبر رسیده که حسین بن علی به سمت عراق، حرکت کرده است. دیده بان ها و نگهبانان را بگمار و مراقبت کن و افراد مشکوک را زندانی کن و روزانه تمام گزارش های خوب و بد را برایم بنویس. والسلام!».(2)
ص:499
503. الصواعق المُحْرِقة: [حسین علیه السلام] پیش از خود، مسلم بن عقیل را فرستاد. دوازده هزار نفر از کوفیان با وی بیعت کردند و گفته شده: بیش از این [، بیعت کردند]. یزید، ابن زیاد را به سوی او فرستاد و وی او را کشت و سرش را برای یزید فرستاد. یزید هم از او سپاس گزاری کرد و به او نسبت به حسین علیه السلام، هشدار داد.(1)
ص:500
در این فصل، شهادت عبد اللّه بن یَقطُر،(2) سه گونه گزارش شده است:
1. وی، فرستادۀ امام حسین علیه السلام به سوی کوفیان بوده که در قادسیه، دستگیر شد و به دستور ابن زیاد، از بالای دارالحکومه، به پایین پرتاب گردید و بدین سان به شرف شهادت، نائل آمد. خبر شهادت او، هم زمان با خبر شهادت مسلم علیه السلام و هانی، در منزلگاه زُباله به امام حسین علیه السلام رسید.(3)
گفتنی است که بر پایۀ گزارش های یاد شده، مشابهت سرنوشت عبد اللّه بن یَقطُر و قیس بن مُسهِر، ابهام آمیز است، به گونه ای که شیخ مفید در الإرشاد می نویسد:
وقتی حسین علیه السلام به وادی حاجر از بطن الرُّمّه رسید، قیس بن مُسهِر صَیداوی، و گفته می شود که برادر رضاعی خویش، عبد اللّه بن یَقطُر را به سوی مردم کوفه فرستاد.(4)
ظاهراً تا کنون کسی نتوانسته این ابهام را روشن سازد.
2. در شماری دیگر از گزارش ها آمده که عبد اللّه بن یَقطُر، حامل نامۀ مسلم علیه السلام به امام حسین علیه السلام بوده است(5) که دستگیر و به دستور ابن زیاد، گردن زده شد.(6)
ص:501
3. برخی از گزارش ها نیز حاکی از آن است که وی، در کربلا شهید شده است.(1)
گفتنی است که در بارۀ عبد اللّه بن یَقطُر، چند نکته قابل تأمّل است:
نکتۀ اوّل، این که نام او تنها در جریان قیام امام حسین علیه السلام آمده است و غیر از این، اطّلاع چندان دقیقی از وی در دست نیست. تنها در کتاب الخرائج و الجرائح، آمده است که:
عبد اللّه بن یَقطُر بن ابی عقب لیثی، از [تیرۀ] بنی لیث، از [قبیلۀ] بکر بن عبد مناف بن کنانه است که همشیر حسین علیه السلام بوده است.(2)
نکتۀ دوم، این که در گزارش های مشهور، وی «رَضیع (همشیر)» امام حسین علیه السلام شمرده شده است،(3) در صورتی که منابعی که دوران کودکی امام علیه السلام را گزارش کرده اند، اشاره ای به این که ایشان برادر رضاعی (همشیر) داشته باشد، ندارند. به عکس، برخی روایات، تأکید می کنند که ایشان، از هیچ زنی شیر نخورده است.(4)
گفتنی است که مرحوم محمّد سماوی، در کتاب إبصار العین، برای توجیه این مسئله، گفته است:
عبد اللّه بن یَقطُر حِمیَری (برادر همشیر حسین علیه السلام)، مادرش، دایۀ حسین علیه السلام بود، همان طور که مادر قیس بن ذریح، دایۀ حسن علیه السلام بود.... ابن حجر، در الإصابة گفته: او صحابی بوده است؛ چرا که با حسین علیه السلام، همسال بوده است.(5)
لیکن مستندی برای این ادّعا نیافتیم، و آنچه ایشان از ابن حجر نقل کرده است نیز در کتاب مورد اشاره، یافت نشد(6).(7)
ص:502
نکتۀ سوم، این که گزارش هایی که اعزام عبد اللّه را از جانب امام حسین علیه السلام می دانند، اشاره ای به متن پیام امام علیه السلام و مکان اعزام او ندارند(1)؛ امّا گزارش ابن اعثَم - که دستگیری وی را مرتبط با نامۀ مسلم علیه السلام به امام علیه السلام می داند -، متن نامه را هم آورده است(2) که پس از وی، این موضوع به کتاب های دیگری چون مقتل الحسینِ خوارزمی نیز راه یافته است.(3)
نکتۀ چهارم، این که ظاهراً شهادت عبد اللّه بن یَقطُر، قبل از قیس بن مُسهِر بوده است.
نام وی در «زیارت رجبیه»، چنین آمده است:
السَّلامُ عَلی عَبدِ اللّهِ بن یَقْطُرَ رَضیعِ الحُسَین.(4)
سلام بر عبد اللّه بن یَقطُر، برادر رضاعی حسین!
504. تاریخ الطبری - به نقل از بکر بن مُصعَب مُزَنی -: حسین علیه السلام از هیچ آبگاهی نمی گذشت، مگر آن که گروهی به وی می پیوستند، تا این که به منزل زُباله رسید. در آن جا خبر کشته شدن برادر همشیرش عبد اللّه بن بُقطُر (/یَقطُر) به وی رسید. حسین علیه السلام او را از راه [اصلی] به سوی مسلم بن عقیل علیه السلام فرستاد و نمی دانست که مسلم، کشته شده است. سپاه حُصَین بن تمیم (/نُمَیر) در قادسیه با او برخورد کردند و او را نزد ابن زیاد بُردند. ابن زیاد گفت: بالای قصر (دار الحکومه) برو و دروغگو پسر دروغگو را لعنت کن. آن گاه از قصر، پایین بیا تا در باره ات نظر دهم.
عبد اللّه بن بُقْطُر، بالای قصر رفت و وقتی با مردمْ رو به رو شد، گفت: ای مردم! من فرستادۀ حسین، پسر فاطمه دختر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله هستم تا او را بر ضدّ پسر مرجانه، پسر سُمیّه، آن مرد بی نَسَب،(5) یاری و پشتیبانی کنید.
ص:503
عبید اللّه، دستور داد او را از بالای قصر به پایین انداختند. استخوان هایش شکست؛ ولی هنوز زنده بود. مردی به نام عبد الملک بن عُمَیر لَخْمی آمد و او را سر برید. وقتی او را برای این کار سرزنش کردند، گفت: می خواستم راحتش کنم.(1)
505. أنساب الأشراف: حسین علیه السلام به طرف منزل زُباله حرکت کرد و از آن جا، آبِ بسیار برداشت و از هر آبگاهی که عبور می کرد، گروهی به وی می پیوستند. حسین علیه السلام برادر همشیرش، عبد اللّه بن یَقطُر را پیش از آن که بداند مسلم کشته شده، به سوی مسلم فرستاد. حُصَین بن تمیم، [در راه،] او را دستگیر کرد و نزد ابن زیاد فرستاد.
ابن زیاد، دستور داد که بالای قصر بُرده شود تا حسین علیه السلام را لعنت کند و او و پدرش را به دروغگویی نسبت دهد. وقتی عبد اللّه به بالای قصر رفت، گفت: من، فرستادۀ حسین، پسر دختر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، به سوی شمایم تا او را علیه پسر مَرجانه و پسر سمیّه، آن مرد بی نَسَبِ پسر بی نَسَب - که خداوند، لعنتش کند -، یاری و کمک کنید.
عبید اللّه، دستور داد او را از بالای قصر به زمین انداختند. استخوان هایش شکست؛ ولی هنوز زنده بود که مردی آمد و او را کشت. به او گفتند: وای بر تو! چرا چنین کردی؟
گفت: خواستم راحتش کنم.
وقتی خبر شهادت پسر یَقطُر به حسین علیه السلام رسید، سخنرانی کرد و فرمود: «ای مردم! پیروانمان، ما را خوار ساختند. مسلم، هانی، قیس بن مُسهِر و ابن یَقطُر، به شهادت رسیدند. هر یک از شما که می خواهد برگردد، باز گردد».(2)
ص:504
506. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: چون نامۀ یزید به ابن زیاد رسید که راه ها و مرزها را با نگهبانان و دیده بانان بر حسین علیه السلام ببندد، ابن زیاد به حُصَین بن نُمَیرِ تمیمی - که رئیس شُرطه (نگهبانان) بود - دستور داد در قادسیه فرود آید و راه های میان قُطقُطانیه(1) تا خَفّان(2) را کنترل نماید.
او حُرّ بن یزید ریاحی را با هزار سواره فرستاد که جلوتر از حُصَین، حرکت کنند. حسین علیه السلام برادر رضاعی اش عبد اللّه بن یَقْطُر را به سوی کوفیان فرستاد. حُصَین، او را دستگیر کرد و نزد ابن زیاد فرستاد. ابن زیاد به وی گفت: بالای منبر برو و حسین و پدرش را لعنت کن.
عبد اللّه، بر منبر رفت و برای حسین علیه السلام دعا کرد و یزید بن معاویه و عبید اللّه بن زیاد و پدرانشان را نفرین کرد. پس، او را از بالای قصر، پرت کردند. او جان می داد؛ ولی رمقی داشت.
عبد الملک بن عُمَیرِ لَخمی، برخاست و او را کشت.
عبد الملک را برای کاری که انجام داد؛ سرزنش کردند؛ ولی چنین عذر آورد که خواسته او را از رنج، راحت نماید.(3)
ص:505
507. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): عبد اللّه بن بُقْطُر، همشیر حسین علیه السلام، در کوفه به شهادت رسید. او از بالای قصر پرتاب شد و جان داد. او کسی است که شاعر در باره اش گفته است: و دیگری که از بالای بلندی پرتاب شد تا کشته شد.(1)
508. المناقب، ابن شهرآشوب: ابن زیاد، وقتی پس از عیادت شریک بن اعوَر به قصر باز گشت، مالک بن یَربوع تمیمی، نزد او آمد و نامه ای را که از عبد اللّه یَقطُر گرفته بود، به وی داد. در نامه، چنین نوشته شده بود: «به: حسین بن علی. امّا بعد، به راستی به تو اطّلاع می دهم که این تعداد از کوفیان، با تو بیعت کرده اند. وقتی نامه ام به تو رسید، بشتاب، بشتاب؛ چرا که مردم با تو هستند و رأی و نظری مثبت به یزید ندارند».
آن گاه ابن زیاد، دستور کشتن عبد اللّه را صادر کرد.(2)
509. الثقات، ابن حبّان: عبد اللّه بن بُقطُر، همشیر حسین بن علی بن ابی طالب علیه السلام، در روز عاشورا جان سپرد. نیز گفته شده: او به کوفه برده شد و از بالای قصر، پرتاب شد، یا این که در بند کشیده شد و پاهایش شکست. آن گاه مردی از کوفیان برخاست و گردنش را زد.(3)
510. البدایة و النهایة: از کسانی که با حسین علیه السلام در کربلا به شهادت رسیدند، برادر رضاعی ایشان، عبد اللّه بن بُقْطُر بود. برخی گفته اند: پیش از این به شهادت رسید؛ چرا که [امام حسین علیه السلام] او را به همراه نامه ای به نزد کوفیان فرستاد. او را [دستگیر کرده،] نزد ابن زیاد بردند و وی، او را کشت.(4)
ر. ک: ص 653 (فصل هفتم/رسیدن خبر شهادت عبد اللّه بن یقطر در منزلگاه زباله).
ص:506
قیس بن مُسهِر(1)، یکی از یاران امام حسین علیه السلام(2) بود که در نهضت کوفه، نقش بسیار فعّالی داشت.
وی بارها از کوفه برای امام علیه السلام پیام بُرد و پیام امام علیه السلام را برای کوفیان، باز آورد. از جمله فعّالیت های اوست:
1. رساندن دعوت نامۀ کوفیان به امام علیه السلام در مکّه، همراه با چند تن دیگر؛(3)
2. همراهی با مسلم علیه السلام در سفر به کوفه و رساندن نامۀ مسلم علیه السلام در مسیر کوفه به امام علیه السلام جهت کسبِ تکلیف؛(4)
3. رساندن نامۀ مسلم علیه السلام از کوفه به امام علیه السلام در مکّه؛(5)
4. همراهی با امام علیه السلام در سفر به کربلا و بردن نامۀ امام علیه السلام به کوفیان از محلّی به نام حاجِز، که در این مأموریت، توسّط حُصَین بن تمیم (/نُمَیر)، دستگیر شد. وی به محض دستگیری، نامه را پاره کرد تا به دست دشمن نیفتد. وی سپس به دستور ابن زیاد، از بالای دارالحکومه به پایین پرتاب شد و شهید گردید.(6)
نام وی در «زیارت رجبیه»(7) و «زیارت ناحیه»، چنین آمده است:
السَّلامُ عَلی قَیسِ بنِ مُسهِرٍ الصَّیداوِیِّ.
سلام بر قیس بن مسُهِر صَیداوی!(8)
511. الإرشاد: وقتی خبر آمدن حسین علیه السلام از مکّه به سمت کوفه، به عبید اللّه بن زیاد رسید، حُصَین بن نُمَیر، رئیس شُرطه (نیروهای امنیّتی)، را فرستاد تا در قادسیه فرود آید و سپاه را در میان قادسیّه تا خَفّان و قادسیه تا قُطقُطانه بگستراند.
ص:507
مردم گفتند: این، حسین است که به سمت عراق می رود. وقتی حسین علیه السلام به سرزمین حاجِر(1)در منطقۀ بَطن الرُّمّه(2) رسید، قَیس بن مُسْهِر صیداوی (و گفته اند: برادر رضاعی اش عبد اللّه بن یَقطُر) را نزد کوفیان فرستاد و نمی دانست که مسلم بن عقیل - که رحمت خداوند بر آن دو باد - به شهادت رسیده است. ایشان به همراه قیس، نامه ای برای کوفیان فرستاد: «به نام خداوند بخشندۀ مهربان. از حسین بن علی، به برادران مؤمن و مسلمان. سلام علیکم! خداوند یگانه را سپاس گزارم. امّا بعد. نامۀ مسلم بن عقیل به دستم رسید و در آن، از رأی نیک شما و اجتماع شما بر یاری ما و طلب حقوق ما، خبر داد. از خداوند می خواهم که کارها را نیکو گردانَد و به شما بر این کار، پاداش بزرگ عنایت فرماید.
من روز سه شنبه هشتم ذی حجّه، روز تَرویَه، از مکّه به سوی شما حرکت کردم. وقتی فرستاده ام نزد شما رسید، به کارها سرعت ببخشید و جدّیت کنید. همانا که من، همین روزها نزد شما می آیم. سلام و رحمت خداوند بر شما باد!».
مسلم، 27 شب پیش از شهادت، برای حسین علیه السلام نامه نوشت و کوفیان هم نامه نوشتند که: «در این جا یکصد هزار شمشیر، آماده است. تأخیر نفرما».
قیس بن مُسهِر، با نامۀ حسین علیه السلام به سمت کوفه حرکت کرد تا به قادسیّه رسید. حُصَین بن نُمَیر، او را دستگیر کرد و نزد عبید اللّه بن زیاد فرستاد. عبید اللّه به قیس گفت: بالا [ی منبر یا قصر] برو و حسین بن علی، آن دروغگو، را دشنام بده.
قیس، بالا رفت و حمد و ثنای خدا را به جای آورد و گفت: ای مردم! این، حسین بن علی، بهترین بندۀ خدا و پسر فاطمه دختر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله است و من، فرستادۀ او به سوی شمایم. او را اجابت کنید.
سپس عبید اللّه بن زیاد و پدرش را لعنت کرد و برای علی بن ابی طالب علیه السلام، استغفار نمود و بر او درود فرستاد. عبید اللّه، دستور داد او را از بالای قصر، پرتاب کنند. او را پرتاب کردند و قطعه قطعه شد.
و گزارش شده که او، دست بسته بر زمین افتاد و استخوان هایش شکست؛ ولی هنوز جان داشت. مردی به نام عبد الملک بن عُمَیر لَخمی آمد و او را کشت. به این کار او، اعتراض شد.
او در پاسخ گفت: خواستم راحتش کنم.(3)
ص:508
512. الکامل فی التاریخ: وقتی خبر حرکت حسین علیه السلام از مکّه به ابن زیاد رسید، حُصَین بن نُمَیر تمیمی، رئیس شرطه (شهربانی)، را فرستاد و او در قادسیه، فرود آمد و سپاه را میان قادسیه تا خَفّان و قادسیه تا قُطقُطانه و تا کوه لَعلَع(1)، منظّم کرد.
وقتی حسین علیه السلام به سرزمین حاجِر رسید، نامه ای برای کوفیان به همراه قیس بن مُسهِر صیداوی فرستاد و آنان را از آمدن خود، باخبر ساخت و آنان را به تلاش در کارها دستور داد.
چون قیس به قادسیه رسید، حُصَین، او را دستگیر کرد و نزد ابن زیاد فرستاد.
ابن زیاد به قیس گفت: بالای قصر [حکومتی] برو و آن دروغگو پسر دروغگو [یعنی] حسین بن علی را دشنام ده.
قیس، بالای قصر رفت و حمد و ثنای خدا را به جا آورد و سپس گفت: این حسین بن علی، بهترین بندۀ خدا و پسر فاطمه دختر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله است و من، فرستادۀ او به سوی شمایم و در منطقۀ حاجِر، از او جدا شدم. وی را اجابت کنید.
آن گاه ابن زیاد و پدرش را لعنت کرد و برای علی علیه السلام استغفار نمود.
ص:509
ابن زیاد، دستور داد تا او را از بالای قصر، پرتاب کردند و قطعه قطعه شد و جان داد.(1)
513. تاریخ الطبری - به نقل از عُقبة بن ابی عَیزار -: [امام حسین علیه السلام به چهار مردی که از کوفه آمده بودند،] فرمود: «به من خبر دهید که آیا فرستاده ام نزد شما آمد؟».
گفتند: چه کسی؟
فرمود: «قیس بن مُسهِر صیداوی».
گفتند: آری. حُصَین بن تمیم، او را دستگیر کرد و نزد ابن زیاد فرستاد. ابن زیاد به وی دستور داد تا تو و پدرت را لعنت کند. قیس بر تو و پدرت، درود فرستاد و ابن زیاد و پدرش را لعنت کرد و مردم را به یاری تو دعوت نمود و از آمدنت خبر داد. آن گاه ابن زیاد، دستور داد و از بالای قصر، [به پایین] پرتاب شد.
چشمان حسین علیه السلام اشک آلود شد و نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد و فرمود: ««برخی از آنان به شهادت رسیدند و برخی از آنها در انتظار [شهادت] هستند و هرگز [عقیدۀ خود را] تغییر نداده اند». بار خدایا! بهشت را منزلگاه ما و آنان، گردان و میان ما و آنان، در محلّ استقرار رحمتت و پاداش های ذخیره شده و مرغوب، جمع گردان».(2)
ر. ک: ص 632 (فصل هفتم/نامۀ امام علیه السلام به مردم کوفه از منزلگاه حاجِر در بطن الرُمَّه و شهادت فرستادۀ امام علیه السلام).
ص:510
نام او به صورت های عبد الأعلی بن یزید و عبد الأعلی کَلْبی آمده است.(1) وی با تعدادی از جوانان قبیلۀ کَلْب، به یاری مسلم علیه السلام شتافتند؛ امّا توسّط مأموران ابن زیاد، دستگیر شدند.(2) ابن زیاد، او را در جایی به نام جَبّانة السَّبیع، به شهادت رساند.(3)
بَلاذُری، وی را با نام عبد الأعلی بن زید بن شجاع کَلْبی، جزو شهدای روز عاشورا آورده است.(4)
514. تاریخ الطبری - به نقل از ابو جَناب کلبی -: کثیر بن شهاب بن حُصَین، مردی را از قبیلۀ کَلب به نام عبد الأعلَی بن یزید، ملاقات کرد که لباس رزم پوشیده بود و در محلّۀ قبیلۀ بنی فِتیان به سوی ابن عقیل می رفت. او را دستگیر کرد و نزد ابن زیاد بُرد و جریان را به وی گفت.
عبد الأعلی به ابن زیاد گفت: همانا قصد آمدن به نزد شما را داشتم.
ابن زیاد گفت: در ذهنت، چنین وعده ای به من داده بودی. دستور داد و او زندانی شد.(5)
515. تاریخ الطبری - به نقل از عَون بن ابی جُحَیفه -: وقتی عبید اللّه بن زیاد، مسلم بن عقیل و هانی بن عروه را کشت، عبد الأعلی کلبی را - که کثیر بن شهاب، او را در محلّۀ قبیلۀ بنی فِتیان، دستگیر کرده بود -، خواست و او را آوردند. به وی گفت: جریانت را بگو.
عبد الأعلی گفت: خدا، کارهای تو را اصلاح نماید! من بیرون رفتم که ببینم مردم، چه می کنند که کثیر بن شهاب، مرا دستگیر کرد.
ابن زیاد به وی گفت: سوگند یاد کن که جز برای آنچه گفتی، بیرون نرفتی.
او از سوگند خوردن، امتناع کرد. عبید اللّه گفت: او را به قبرستان سَبیع ببرید و در آن جا گردنش را بزنید.
او را بردند و گردنش را زدند.(6)
ص:511
516. أنساب الأشراف: به همراه حسین علیه السلام، عبد الأعلَی بن زید بن شجاع کلبی، به شهادت رسید.(1)
وی از جمله افرادی بود که سلاح بر دوش، به یاری مسلم بن عقیل علیه السلام شتافت؛ امّا توسّط محمّد بن اشعث، دستگیر شد و به شهادت رسید.(2) سر او را با سرهای مسلم علیه السلام و هانی، به شام بردند.(3)
در تنقیح المقال آمده که عماره با مسلم علیه السلام بیعت کرد و برای امام حسین علیه السلام، بیعت می گرفت؛(4)ولی منبع آن به دست نیامد.
517. تاریخ الطبری - به نقل از ابو جَناب کلبی -: محمّد بن اشعث، بیرون رفت و نزد خانه های بنی عُماره ایستاد. عُمارة بن صَلخَب ازدی، نزد او آمد، در حالی که لباس رزم پوشیده بود و به سمت ابن عقیل می رفت. محمّد بن اشعث، او را دستگیر کرد و نزد ابن زیاد فرستاد و ابن زیاد هم وی را زندانی کرد.(5)
518. تاریخ الطبری - به نقل از عون بن ابی جُحَیفه -: عُمارة بن صَلخَب ازدی - که تصمیم داشت برای یاری کردن مسلم، نزد او برود - را بیرون آوردند و نزد عبید اللّه بردند. عبید اللّه به وی گفت: از کدام قبیله ای؟ گفت: از قبیلۀ ازد. گفت: او را به میان قومش ببرید.
وی، آن جا در میان قومش گردن زده شد.(6)
ص:512
519. أنساب الأشراف: عُمارة بن صَلحَب(1) ازْدی - که تصمیم داشت مسلم را یاری کند - به وسیلۀ اصحاب ابن زیاد، دستگیر شد. او را نزد ابن زیاد آوردند. وی دستور داد تا گردنش در میان قبیلۀ ازد، زده شود و سرش را به همراه سرهای مسلم و هانی برای یزید بن معاویه فرستاد. فرستادۀ ابن زیاد، با این سرها، هانی بن ابی حَیّۀ وادِعی از قبیلۀ هَمْدان بود.(2)
520. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مخنف -: نضر بن صالح، برایم گفت:... تا این که زمان حسین علیه السلام فرا رسید. حسین علیه السلام، مسلم بن عقیل را به کوفه فرستاد. وی در خانۀ مختار - که امروزه خانۀ سَلْم بن مُسَیَّب است -، فرود آمد. مختار بن ابی عُبَید، به همراه کوفیان با مسلم، بیعت کرد و برایش خیرخواهی نمود و فرمان برداران خود را به سوی مسلم، فرا خواند. روزی که پسر عقیل قیام کرد، مختار در قریه ای در منطقۀ خُطَرنیه(4) به نام لقفا بود.
به هنگام ظهر به وی خبر رسید که مسلم در کوفه، قیام کرده است. قیام مسلم با وعدۀ قبلی با یارانش نبود؛ بلکه وقتی خبر کتک خوردن و زندانی شدن هانی بن عروۀ مرادی به وی رسید، قیام کرد. مختار به همراه دوستان و هم پیمانانش حرکت کرد و پس از غروب به باب الفیلِ کوفه
ص:513
رسید. عبید اللّه بن زیاد، برای عمرو بن حُرَیث، پرچمی را برافراشته بود تا مردم را گرد آورد و دستور داده بود در مسجد بنشیند.
وقتی مختار به باب الفیل رسید، هانی بن ابی حیّۀ وادِعی از کنار او رد شد. به مختار گفت: چرا این جا ایستاده ای؟ نه با مردمی و نه در خانۀ خود؟
گفت: رأیم به خاطر خطای بزرگ شما، مشتبه شده است.
هانی به وی گفت: به خدا سوگند که گمان می کنم خود را به کشتن دهی.
آن گاه بر عمرو بن حُرَیث وارد شد و جریانِ گفتگویش را با مختار، برایش باز گفت.
نصر بن صالح، از عبد الرحمان بن ابی عُمَیرِ ثقفی برایم نقل کرد: نزد عمرو بن حُرَیث نشسته بودم که هانی بن ابی حیّه، این سخن مختار را برایش نقل کرد. عمرو به من گفت: برخیز و نزد پسرعمویت [مختار] برو و به وی خبر بده که رئیس (عبید اللّه) نمی داند او کجاست. پس بهانه ای به دست وی نده.
برخاستم که نزد او بروم، که زائدة بن قُدامة بن مسعود برخاست و به عمرو گفت: نزد امیر می آید، مشروط بر آن که در امان باشد!
عمرو بن حُرَیث گفت: از جانب من، در امان است و اگر گزارش کارهایش نزد امیر عبید اللّه برود، من در آن جا شهادت می دهم و وی را به نیکوترین صورت، شفاعت می کنم.
زائدة بن قُدامه به او گفت: اگر خدا بخواهد، با این اوصاف، جز خیر، پیش نخواهد آمد.
عبد الرحمان گفت: من به همراه زائده، نزد مختار رفتم و سخن ابن ابی حیّه و سخن عمرو بن حُرَیث را برایش نقل کردیم و او را به خداوند، سوگند دادیم که بهانه ای به دست ندهد.
مختار، نزد پسر حُرَیث آمد و بر او سلام کرد و تا صبح، زیر پرچم وی نشست. مسئلۀ مختار و رفتارش، در میان مردم، مورد گفتگو قرار گرفت. عُمارة بن عُقبة بن ابی مُعَیط، نزد عبید اللّه بن زیاد رفت و جریان را برایش تعریف کرد. چون آفتاب بالا آمد، درِ قصر عبید اللّه بن زیاد گشوده شد و به مردم، اجازۀ ورود داد.
مختار هم به همراه مردم، داخل شد. عبید اللّه، او را فرا خواند و به وی گفت: تو با جمعیّت آمده ای تا پسر عقیل را یاری کنی؟
مختار به وی گفت: چنین نکردم. من زیر پرچم عمرو بن حُرَیث رفتم و شب را تا صبح، نزد او گذراندم.
عمرو به عبید اللّه گفت: راست می گوید. خداوند، توفیقت دهد!
[عبدالرحمان] گفت: عبید اللّه، چوب را برداشت و به صورت مختار زد - که به چشمش
ص:514
اصابت نمود و پلک پایینش را پاره کرد - و گفت: برایت بس است. اگر گواهی عمرو نبود، گردنت را می زدم. او را به زندان ببرید.
او را به زندان بردند و زندانی شد. پیوسته در زندان بود تا حسین علیه السلام به شهادت رسید.
سپس مختار، کسی را نزد زائدة بن قُدامه فرستاد و از او خواست که به مدینه نزد عبد اللّه بن عمر برود و از او بخواهد نامه ای برای یزید بن معاویه بنویسد و یزید هم برای عبید اللّه بن زیاد بنویسد تا او را آزاد کند.
زائده نزد عبد اللّه بن عمر رفت و پیغام مختار را به وی رساند. صفیّه، خواهر مختار و همسر عبد اللّه بن عمر، از زندانی بودن برادرش باخبر شد و گریه کرد و بی تابی نمود. وقتی عبد اللّه بن عمر، اوضاع را چنین دید، نامه ای به همراه زائده برای یزید بن معاویه فرستاد: «امّا بعد، به راستی که عبید اللّه بن زیاد، مختار را - که برادرِ همسر من است - زندانی کرده است. دوست دارم که بخشیده شود و کارش اصلاح گردد. اگر صلاح می دانی - خداوند، ما و شما را رحمت کند -، برای ابن زیاد بنویس و دستور بده او را آزاد کند. والسّلام علیک!».
زائده، با همان مَرکب و توشه با نامه در شام به نزد یزید رفت. یزید، وقتی نامه را خواند، خندید و آن گاه گفت: شفاعت ابو عبد الرحمان (عبد اللّه بن عمر) پذیرفته می شود و او شایستۀ این [شفاعت] است.
پس نامه ای برای ابن زیاد نوشت: «امّا بعد، وقتی نامه ام را خواندی، مختار بن ابی عُبَید را آزاد کن. والسّلام علیک!».
زائده، نامه را برای ابن زیاد آورد. ابن زیاد، مختار را خواست و او را از زندان بیرون آورد و به وی گفت: سه روز به تو مهلت می دهم. اگر پس از سه روز، تو را در کوفه دیدم، دیگر تعهّدی نسبت به تو ندارم. مختار هم به روستایش رفت.
ابن زیاد گفت: زائده، بر من جسارت کرده که نزد امیر مؤمنان (یزید) رفته و برای آزادی کسی که می خواستم زندانی اش طولانی شود، نامه آورده است. او را نزد من آورید.
در جستجوی زائده بودند که ابو عثمان عمرو بن نافع (کاتب ابن زیاد)، او را دید و گفت:
خودت را نجات بده و این کار را احسان من به خود، حساب کن.
زائده، همان روز از کوفه خارج شد و فرار کرد و سپس با گروهی از خویشانش نزد قَعقاع بن شَور ذُهْلی و مسلم بن عمرو باهلی باز گشتند و آن دو از ابن زیاد برایش امان گرفتند.(1)
ص:515
______________
ص:516
521. تاریخ الیعقوبی: مختار بن ابی عُبَید ثقفی، به همراه جمعی که با خود سلاح داشتند، آمدند و می خواستند حسین بن علی علیه السلام را یاری کنند. عبید اللّه بن زیاد، او را گرفت و زندان کرد و او را با چوب زد و پلک چشمش بریده شد.(1)
ر. ک: ج 2 ص 630 (بخش هفتم/درآمد/قیام کوفیان به رهبری مختار).
522. تاریخ الطبری - به نقل از عیسی بن یزید کِنانی -: وقتی نامۀ یزید به عبید اللّه رسید، از مردم بصره، پانصد نفر را انتخاب کرد که در میان آنها، عبد اللّه بن حارث بن نَوفَل و شَریک بن اعوَر - که از شیعیان علی علیه السلام بود - بودند. نخستین کسی که در راه، عقب افتاد، شریک بود. گفته شده: او به خاطر عطش، عقب افتاد و گروهی نیز همراه او بودند.
پس از وی، عبد اللّه بن حارث، از راه، باز ماند و گروهی با وی از راه ماندند. آنان امیدوار بودند که عبید اللّه، به خاطر آنان برگردد و حسین علیه السلام زودتر به کوفه برسد.(2)
523. تاریخ الطبری - به نقل از عیسی بن یزید -: مختار بن ابی عُبَید و عبد اللّه بن حارث بن نَوفَل، به همراه مسلم، قیام کردند. مختار با پرچمی سبز و عبد اللّه با پرچمی قرمز و لباسِ قرمزی که بر تن داشت، قیام کردند.... عبید اللّه، دستور داد تا مختار و عبد اللّه بن حارث را دستگیر کنند و برای دستگیری آنها، جایزه تعیین کرد. آن دو، دستگیر و زندانی شدند.(3)
ص:517
524. أنساب الأشراف: از فرزندان نَوفَل، عبد اللّه بن حارث بن نوفل بن حارث بن عبد المطّلب است که نامش بَبّه است. او بَبّه نامیده شد؛ چون مادرش هند، دختر ابو سفیان بن حرب بود و مادر هند، امّ عمرو، دختر ابو عمرو بن امیّه بود. مادرش او را در کودکی می رقصاند و این شعر را می خواند:
بَبّه را داماد می کنم
و زنی دُرُشت برایش می گیرم؛
زنی که مانند گنبد، بزرگ باشد
هنگامی که در جمع مردمِ با اصل و نَسَب، حاضر می شود؛
زنی که سرِ عروسکِ خود را شانه می زند
و در زیبایی، سرآمدِ مردم مکّه است؛
زنی که نَسَبی کریم دارد.
او از کسانی بود که برای برقراری صلح میان حسن بن علی علیه السلام و معاویه، سفر کرد و به همراه پدرش در بصره فرود آمد. او از معاویه خواست که حکومت بصره را به وی بسپارد؛ ولی معاویه گفت: لام و الف - یعنی نه -!
عبید اللّه بن زیاد، کارِ توزیع ارزاق و مقرّریِ مردم [از بیت المال] را به وی سپرد و [یک بار] نیز او را زندانی کرد و سپس آزاد ساخت.(1)
525. اسد الغابة: عبد اللّه بن حارث بن نَوفَل بن حارث بن عبد المطّلب بن هاشم قُرَشی هاشمی. او و پدرش صحابی پیامبر صلی الله علیه و آله بودند. گفته اند که او پیامبر صلی الله علیه و آله را درک کرد؛ ولی پدرش صحابی بود.
مادرش هند، دختر ابو سفیان بن حرب بن امیّه بود.
ص:518
او دو سال قبل از وفات پیامبر صلی الله علیه و آله به دنیا آمد. او را نزد پیامبر صلی الله علیه و آله آوردند. پیامبر صلی الله علیه و آله چیزی به کام کودک گذاشت و برایش دعا کرد. کُنیه اش ابو محمّد است و برخی گفته اند: ابو اسحاق. لقب وی، بَبّه است و لقب بَبَّه، از آن رو به وی داده شد که مادرش در کودکی او را می رقصاند و برایش می خواند:
بَبّه را داماد می کنم
و زنی دُرُشت برایش می گیرم؛
زنی بزرگوار و دوست داشتنی
که در زیبایی، سرآمدِ اهل مکّه باشد.
او کسی است که مردم بصره پس از مرگ یزید بن معاویه، بر [حکمرانی] او [در بصره] اتّفاق کردند تا پیشوایی انتخاب کرده باشند. مردم بصره، چنین کردند؛ زیرا پدرش از بنی هاشم و مادرش از بنی امیّه بود. گفتند: هر کس به حکومت رسد، به حکومت وی [بر بصره] رضایت می دهد.
او در بصره ساکن شد و به سال 84 [هجری]، در عُمان در گذشت؛ چون او آن هنگام که حَجّاج را خلع کرد و با وی به جنگ پرداخت، با ابن اشعث بود. وقتی ابن اشعث شکست خورد، عبد اللّه به عُمان گریخت و در آن جا در گذشت.(1)
526. الإصابة - به نقل از یعقوب بن شَیبه -: عبد اللّه بن حارث، ثقه و ظاهر الصلاح بود و نزد عموم مردم، مقبولیت داشت. وقتی یزید بن معاویه در گذشت و عبید اللّه بن زیاد، کارگزار او در بصره و کوفه، گریخت، مردم بصره به حکومت عبد اللّه بن حارث، رضایت دادند.
بَغَوی، در شرح حال وی آورده است: او از طرف ابن زبیر، حکومت بصره را بر عهده گرفت.
ص:519
مرگ او در سال 84 [هجری] در عُمان بود. محمّد بن سعد این مطلب را گفته است.
و لکن ابن حِبّان، در کتاب الثقات نوشته است: او در ابوا،(1) با سَم در سال 79 [هجری] در گذشت.
دیگران گفته اند: آن که با سم کشته شد، فرزندش عبد اللّه بن عبد اللّه بن حارث بود.(2)
ص:520
کارنامۀ مسلم در کوفه را با دو نوع نگاه، می توان مورد نقد و ارزیابی قرار داد: در نگاهی سطحی، ممکن است چنین تصوّر شود که وی، از سیاست و تدبیر لازم در به انجام رساندن مأموریتی که بر عهده داشت و زمینه سازی برای آمدن امام حسین علیه السلام به کوفه، برخوردار نبوده است؛ زیرا نتوانست از فضای سیاسی - اجتماعی کوفه - که کاملاً در جهت نهضت حسینی بود -، به طور شایسته استفاده کند. او پیش از آن که ابن زیاد وارد کوفه شود، دستِ کم دوازده هزار نیرو در اختیار داشت(1) و فضای کوفه به گونه ای بود که ابن زیاد، مجبور شد مخفیانه، وارد آن شود.
اگر مسلم علیه السلام پیش از ورود ابن زیاد، نیروهای وفادار به نهضت را خوب سازماندهی می کرد، ابن زیاد، فرصت نمی یافت تا نیروهای مخالف نهضت را سازماندهی کند و علیه هواداران امام حسین علیه السلام واردِ عمل نماید، و در این صورت، با رسیدن امام علیه السلام به کوفه، چه بسا سرنوشت قیام مردم، به گونه ای دیگر رقم می خورد و حادثۀ جان گداز کربلا، پدید نمی آمد؛ امّا او نه تنها از فضای موجود کوفه نتوانست بهره برداری کند، بلکه بدون ارزیابی درست از میزان وفاداری مردم، به امام حسین علیه السلام نوشت:
هنگامی که نامۀ من به تو رسید، با شتاب، حرکت کن که همۀ مردم، با تو هستند و نظر و تمایلی به خاندان معاویه ندارند.(2)
و بدین سان، امام حسین علیه السلام به سوی کوفه حرکت کرد و حادثۀ خونین و جانسوز کربلا، پدید آمد.
همان طور که اشاره شد، چنین ارزیابی ای از کارنامۀ مسلم، داوری ای سطحی، بدبینانه و بدون در نظر گرفتن مأموریت اوست؛ امّا با در نظر گرفتن دقیق واقعیت های موجود در حوزۀ مأموریت وی، باید گفت: مسلم، مسئولیت خود را در حدّ توان، به خوبی انجام داده است و آنچه پیش آمد، دلایل خاصّ خود را داشت.
برای ارزیابی واقع بینانه از کارنامۀ مسلم در کوفه، چند مسئله باید مورد توجّه و بررسی
ص:521
قرار گیرد:
برای ارزیابی کارنامۀ مسلم، نخستین چیزی که باید مورد توجّه باشد، موضوع و محدودۀ مأموریت اوست. این مطلب، به صورت روشن در نامۀ امام حسین علیه السلام به مردم کوفه، آمده است.
بر پایۀ گزارش منابع تاریخی، در نامۀ امام علیه السلام آمده است:
وَ قَد بَعَثتُ إلَیکُم أخی وَ ابنَ عَمّی وَ ثِقَتی مِن أهلِ بَیتی مُسلِمَ بنَ عَقیلِ بنِ أبی طالِبٍ، وَ قَد أمَرتُهُ أن یَکُتبَ إلَیَّ بِحالِکُم وَ رَأیِکُم وَ رَأیِ ذَوِی الحِجا وَ الفَضلِ مِنکُم، وَ هُوَ مُتَوَجَّهٌ إلی ما قِبَلَکُم، إن شاءَ اللّهُ تَعالی وَ السَّلامُ، وَ لا قُوَّةَ إلّابِاللّهِ، فَإِن کُنتُم عَلی ما قَدِمَت بِهِ رُسُلُکُم وَ قَرَأتُ فی کُتُبِکُم فَقوموا مَعَ ابنِ عَمّی وَ بایِعوهُ وَ انصُروهُ وَ لا تَخذُلوهُ.(1)
برادرم، پسرعمویم و فرد مورد اعتماد از خاندانم، مسلم بن عقیل بن ابی طالب را به سوی شما فرستاده ام و به او دستور داده ام که وضع شما و نظرتان و دیدگاه عقلا و بزرگان را برایم گزارش کند، و او در حال حرکت به سوی شماست - إن شاء اللّه تعالی -. والسلام! و هیچ توانی، جز به [یاری] خداوند نیست. اگر شما بر همان نظری هستید که فرستادگان شما آورده اند و در نامه هایتان خوانده ام، پس با پسرعمویم همراهی کنید و با او بیعت نمایید و یاری اش کنید و تنهایش مگذارید.
این متن، نشان می دهد که مأموریت اصلی مسلم، ارزیابی فضای سیاسی - اجتماعی کوفه از نزدیک است و برای این منظور، امام علیه السلام از هواداران خود خواسته است که با او بیعت کنند و در امور مربوط به ساماندهی قیام بر ضدّ حکومت یزید، او را یاری دهند.
افزون بر این، تعبیر «أخی (برادرم)» و «ثِقَتی (مورد اعتمادم)»، حاکی از جایگاه والای مسلم در کمالات نفسانی از یک سو، و اعتماد و اطمینان امام علیه السلام به درایت و تدبیر سیاسی وی، از سوی دیگر است. اکنون باید دید که مسلم، در به انجام رساندن این مأموریت، تا چه اندازه موفّق بوده است؟
در تحلیلی دیگر، توضیح خواهیم داد(2) که انتخاب کوفه به عنوان مرکز نهضت حسینی بر ضدّ
ص:522
حکومت یزید، به این معنا نیست که امام حسین علیه السلام باور داشت که مردم کوفه، با آن سوابقی که در برخورد با پدرش امام علی علیه السلام و برادرش امام حسن علیه السلام داشتند، واقعاً همگی به یکباره تغییرِ ماهیت داده اند و صد در صد، آمادۀ همکاری و همراهی با ایشان هستند؛ بلکه امام علیه السلام، در جمع بندی نقاط مثبت و منفی کوفه، به این نتیجه رسیده بود که این شهر، مناسبت ترین جا برای آغاز نهضت است.
فضای سیاسی - اجتماعی متأثّر از ناخشنودی مردم از حکومت یزید، فعّالیت های هواداران امام حسین علیه السلام و ضعف فرماندار آن روز کوفه، نعمان بن بشیر، به گونه ای بود که حتّی شماری از اشراف فرصت طلب، مانند شَبَث بن رِبعی، حجّار بن ابجَر عِجْلی و عمرو بن حَجّاج، ترجیح داده بودند تا به جمع افرادی که به امام علیه السلام نامه نوشته و از ایشان خواسته بودند تا به کوفه بیاید، بپیوندند و این چند نفر نیز با هم یک نامه نوشتند.
بی تردید، فضای عمومی هواداری از امام حسین علیه السلام، فضایی کاذب بود؛ امّا مسلم، مأموریت داشت با بهره گیری از این فضا، برای امام علیه السلام از مردم، بیعت بگیرد و زمینه را برای قیام بر ضدّ حکومت یزید، آماده کند. او این مأموریت را به خوبی انجام داد و در مدّتی کوتاه، انبوهی از مردم کوفه، رسماً با او بیعت کردند.
البته مسلم می دانست که این حرکت، در صورتی به موفّقیت نهایی نزدیک خواهد شد که رهبر نهضت، یعنی امام حسین علیه السلام، هر چه زودتر، خود را به کوفه برساند و در صورت تأخیر، چه بسا اقدامات متقابل امَویان، فضای موجود را دگرگون کند. لذا کتباً از امام علیه السلام درخواست کرد که در آمدن به کوفه، تعجیل کند و بر عکس، یزید و عوامل او، تلاش می کردند تا امام علیه السلام به کوفه نزدیک نشود.(1)
با عنایت به آنچه گذشت، نه تنها مسلم در انجام دادن مأموریت خود، کوتاهی نداشت؛ بلکه وظیفۀ خود را به خوبی انجام داد، امّا به عللی تلاش های او با شکستْ مواجه شد.
علل و عوامل به شکست انجامیدن تلاش های مسلم را در بحث ارزیابی سفر امام حسین علیه السلام به کوفه، توضیح خواهیم داد.(2)
ص:523
527. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): ابو بکر بن عبد الرحمان بن حارث بن هشام، نزد حسین علیه السلام آمد و به ایشان گفت: ای پسرعمو! خویشاوندی، مرا به مِهر آورده است و نمی دانم جایگاهم نزد تو برای نصیحت چیست؟
فرمود: «ای ابو بکر! تو اهل فریب نیستی و اتّهامی نداری. پس بگو».
ابو بکر گفت: دیدی که مردم عراق با پدر و برادرت چه کردند و اینک، آهنگ حرکت به سوی آنان داری؟! آنان، بردگان دنیایند و کسانی که به تو وعدۀ یاری داده اند، با تو خواهند جنگید و آن که تو را بیشتر از کسی که به او کمک می کند، دوست دارد، نیز رهایت خواهد کرد. پس خدا را در بارۀ خودت، به یادت می آورم [که جانت را به خطر نیندازی].
حسین علیه السلام فرمود: «خدا به تو پاداش نیک دهد، عموزاده! در رأی خود، اندیشیده بودی. هر چه خدا بخواهد، همان می شود».
ابو بکر گفت: ما از آنِ خداییم و [شهادت] ابا عبد اللّه را به حساب خدا می گذاریم.(2)
ص:524
528. مروج الذهب: ابو بکر بن حارث(1) بن هشام، بر حسین علیه السلام وارد شد و گفت: ای پسرعمو! خویشاوندی، مرا به مِهر آورده است و نمی دانم جایگاهم نزد تو برای نصیحت چیست؟
فرمود: «ای ابو بکر! تو اهل فریب نیستی و اتّهامی نداری. پس بگو».
ابو بکر گفت: پدرت در پیشینه، از تو جلوتر بود و در اسلام، از تو نیکونشان تر و استوارتر بود.
مردم هم به او امیدوارتر و نسبت به او، حرف شنوتر و بیشتر بر گرد او بودند. او به سوی معاویه حرکت کرد، زمانی که عموم مردم، جز شامیان، گرد او اجتماع کرده بودند و او از معاویه گرامی تر بود؛ ولی مردم، او را رها کردند و به خاطر آزمندی و بخل به دنیا، از یاری او، روی برگرداندند.
پس جرعه های خشم را بر او خوراندند و چندان با او ناسازگاری ورزیدند که با کرامت و خرسندی، به خدا پیوست. پس از پدرت نیز با برادرت چنان کردند که بر همۀ آن، گواهی و آن را دیدی.
و اینک، تو آهنگ رفتن به سوی کسانی داری که با پدر و برادرت دشمنی ورزیدند و با آنان به جنگ مردم شام و عراق و کسی که از تو آماده تر و نیرومندتر است، می روی و مردم، از او بیشتر در بیم و امیدند.
پس چون گزارش حرکت تو به آنان برسد، مردم را - که بندگان دنیایند - با ثروت، به سرکشی [و شورش] می خوانند و آنان، پس از آن که به تو وعدۀ یاری داده اند، با تو خواهند جنگید و کسانی که تو را بیشتر از کسی که به او کمک می کنند، دوست دارند، نیز تو را رها خواهند کرد.
پس خدا را در بارۀ خودت، یاد کن.
آن گاه حسین علیه السلام فرمود: «پسرعمو! خدا به تو پاداش نیکو دهد. در رأی خود، اندیشیده بودی.
هر چه خدا بخواهد، همان می شود».
پس ابو بکر گفت: ما از آنِ خداییم و [شهادت] ابا عبد اللّه را به حساب خدا می گذاریم.
آن گاه بر حارث بن خالد بن عاص بن هشام مخزومی، فرماندار مکّه، وارد شد، در حالی که این شعر را می خواند:
چه بسیار خیرخواهانی که سخن می گویند و نافرمانی می شوند
و چه بسیار بداندیشانی که خیرخواه انگاشته می شوند.
حارث گفت: منظورت چیست؟
پس آنچه را به حسین علیه السلام گفته بود، گزارش کرد. حارث گفت: به پروردگار کعبه سوگند که در
ص:525
حقّ او، نیک خواهی کرده ای.(1)
529. مثیر الأحزان: ابو بکر بن عبد الرحمان بن حارث بن هشام، نزد حسین علیه السلام آمد و پیشنهاد کرد که ایشان از تصمیمی که گرفته، در گذرد و در نیک خواهی برای ایشان، بسیار کوشید و از رفتاری که [کوفیان] با پدر و برادر او کرده بودند، یاد کرد.
امام علیه السلام از او سپاس گزاری کرد و فرمود: «در رأی خود، اندیشیده بودی! هر چه خدا بخواهد، همان می شود». ابو بکر گفت: [شهادتِ] تو را به حساب خدا می گذاریم.
سپس ابو بکر بر حارث بن خالد بن عاص بن هشام مخزومی وارد شد، در حالی که این شعر را می خواند:
چه بسیار خیرخواهی می بینی که از گفته اش، نافرمانی می شود
و ناخیرخواهی که نیکخواه شناخته می شود.
حارث گفت: ماجرا چیست؟
او آنچه را به حسین علیه السلام گفته بود، گزارش داد. حارث گفت: به خدای کعبه سوگند که در حقّ او نیکخواهی کرده ای.(2)
ص:526
530. دلائل الإمامة - به نقل از ابو محمّد واقدی و زُرارة بن جَلَح -: سه شب پیش از آن که حسین علیه السلام آهنگ عراق کند، با او دیدار کردیم و از سستی مردم کوفه برایش گفتیم و این که دل هایشان با او و شمشیرهایشان، بر ضدّ اوست.
حسین علیه السلام با دستش به آسمان، اشاره کرد و درهای آسمان، گشوده شدند و شماری از فرشتگان - که جز خدا آنان را نمی شمارد -، فرود آمدند و فرمود: «اگر نزدیکیِ اشیا و از میان رفتن پاداش نبود، با این فرشتگان با آنان می جنگیدم؛ ولی می دانم که آن جا قتلگاه من و یارانم است و جز فرزندم علی، کسی از دست آنان نجات نمی یابد».(2)
532. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): ابو سعید خُدری نزد حسین علیه السلام آمد و به ایشان گفت: ای ابا عبد اللّه! من، نیکخواه شما و نگران و دلسوزتان هستم. به من خبر رسیده است که گروهی از پیروان شما در کوفه، به تو نامه نوشته اند و به حرکت به سوی خود، فرا خوانده اند؛ ولی بیرون نرو. همانا که من از پدرت - که خدای رحمتش کند - در کوفه شنیدم که می فرمود: «به خدا سوگند، از آنان ملول و خشمگینم و آنان هم از من ملول و خشمگین اند و از آنان وفا نیافتم. هر که با آنان پیروز شود، با تیرِ خطا رفته، پیروز شده است. به خدا سوگند، نه انگیزه و نیّتی دارند، نه آهنگ و تصمیم کاری، و نه شکیبایی در برابر شمشیری».(1)
533. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة) - به نقل از ابو واقد لیثی -: خبرِ بیرون رفتن حسین علیه السلام به من رسید. در [منزلگاه] مَلَل(3) به او رسیدم. او را به خدا سوگند دادم که بیرون نرود و قیام نکند؛ زیرا او در جایی که نباید، قیام می کرد و خود را به کشتن می داد. او فرمود: «باز نمی گردم».(4)
ص:528
534. أنساب الأشراف - به نقل از ابو بکر بن عیّاش -: وقتی به احنَف خبر رسید که حسین علیه السلام تصمیم به قیام دارد، به او نوشت: ««شکیبا باش که وعدۀ خدا، حق است و آنان که یقین ندارند، تو را به خفّت نکشانند»».(2)
535. مثیر الأحزان: همانا احنف، به راستی که برای حسین علیه السلام نوشت: «امّا بعد، «پس شکیبا باش که وعدۀ خدا، حقّ است و آنان که یقین ندارند، تو را به خفّت نکشانند»».(3)
(4) 536. الخرائج و الجرائح: چون حسین علیه السلام آهنگ عراق کرد، امّ سَلَمه به ایشان گفت: به عراق نرو که از پیامبر صلی الله علیه و آله شنیدم که می فرمود: «فرزندم حسین، در سرزمین عراق کشته خواهد شد». در نزد من، خاکی است که آن را در تُنگی شیشه ای به من داد.
حسین علیه السلام فرمود: «البتّه - به خدا سوگند - من کشته می شوم. اگر به سوی عراق هم نروم، باز هم مرا می کشند».(5)
ص:529
537. الصراط المستقیم: امّ سلمه به حسین علیه السلام گفت: به عراق نرو که از جدّت [پیامبر صلی الله علیه و آله] شنیدم که می فرمود: تو در آن جا، کشته می شوی. نزد من، خاکی است که پیامبر صلی الله علیه و آله آن را به من داد. پس حسین علیه السلام فرمود: «اگر بیرون نروم نیز کشته می شوم».
آن گاه با دستش بر صورت امّ سلمه کشید و او قتلگاه حسین علیه السلام و یارانش را دید. حسین علیه السلام خاک دیگری را در ظرفی شیشه ای به او داد و فرمود: «آن گاه که از این دو، خون جوشید، بِدان که من کشته شده ام».
پس بعد از ظهر روز عاشورا، از آن دو خاک، خون جوشید.(1)
(2) 538. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة) - به نقل از بُحَیر بن شدّاد اسدی -: حسین علیه السلام در ثَعلَبیّه بر ما گذشت. پس با برادرم نزد او رفتم. بر او تن پوشی زرد بود که در سینه اش جیبی داشت. برادرم به او گفت: من بر تو بیمناکم!
پس با تازیانه بر خورجینی که پشت سر خود داشت، زد و فرمود: «این، نامه های سرشناسان شهر است».(3)ر. ک: ص 642 (فصل هفتم/اخبار فرود آمدن امام علیه السلام در ثعلبیّة).
ص:530
(1) 539. الأنساب الأشراف: بَعثَر فَقعَسیِ شاعر، با حسین بن علی علیه السلام - پیش از آن که به کوفه برسد - دیدار کرد.
حسین علیه السلام در بارۀ مردم کوفه از او پرسید. او گفت: به راستی که مردم عراق، پیمان شکن و فریبکارند.(2)
540. تاریخ الطبری - به نقل از جمیل بن مَرثَد (از بنی مَعْن)، در بارۀ طِرِمّاح بن عَدی -: طِرِمّاح به حسین علیه السلام نزدیک شد و به ایشان گفت: به خدا سوگند، می نگرم؛ ولی کسی را همراه تو نمی بینم و اگر جز اینان که همراه تو می بینم، کسی با تو نجنگد، بسنده است. یک روز پیش از بیرون رفتن از کوفه و آمدن نزد تو، در آن سوی کوفه، جمعیّتی را دیدم که تا آن روز، یک جا چنین جمعیّتی را ندیده بودم. پس در بارۀ آنان پرسیدم. گفته شد: گرد هم آمده اند تا روی گردان شوند [و بیعت بشکنند] و پس از آن در پی حسین، ره سپار شوند.
ص:531
به خدا سوگند که اگر می توانی به اندازۀ یک وجب به سوی آنان پیش نیایی، این کار را انجام بده. پس اگر می خواهی به سرزمینی بروی که خداوند، تو را از آنان باز دارد تا در کار خویش بیندیشی و وضعیّت برایت روشن گردد، پس حرکت کن تا تو را بر ستیغ کوه ما - که اجأ نام دارد(1) - فرود آورم؛ قلّه ای که - به خدا سوگند - ما را از پادشاهان غَسّان و حِمَیر و نیز از نعمان بن مُنذِر و از سیاه و سرخ، ایمن داشته است. به خدا سوگند که اگر بر ما خواری فرود آید، با تو راه می افتم تا تو را در روستا [خودمان] فرود می آورم.
آن گاه به دنبال مردانی از بنی اجَأ و بنی سَلمی از قبیلۀ طَی می فرستیم و به خدا سوگند، ده روز طول نمی کشد که سواره ها و پیاده ها از قبیلۀ طی، نزد تو خواهند آمد. آن وقت، هر مقدار دوست داری، در میان ما اقامت فرما و اگر اتّفاقی رخ دهد، من تضمین می کنم که بیست هزار جنگجوی طایی با شمشیر از تو دفاع کنند. به خدا سوگند که هرگز دستی به تو نمی رسد، تا زمانی که چشمی از آنان باز و بسته می شود [و زنده اند].
[حسین علیه السلام] به وی فرمود: «خداوند، به تو و مردمانت، پاداش خیر دهد! به راستی که میان ما و آنان، عهدی است که نمی توانیم بر هم زنیم و نمی دانیم که کار ما و آنان در پایان، به کدام سو می رود».(2)
541. مثیر الأحزان: برایم گزارش شده که طِرِمّاح بن حَکَم گفت: حسین را ملاقات کردم، در حالی که برای خانواده ام آذوقه ای خریده بودم. به ایشان گفتم: به تو در بارۀ جانت، یادآوری می کنم [که آن را به خطر نیندازی] و کوفیان، تو را فریب ندهند. به خدا سوگند، اگر وارد کوفه شوی، کشته
ص:532
خواهی شد و من می ترسم که به کوفه نرسی. پس اگر عزم بر جنگ داری، در اجأ فرود آی، که کوهی است که قابل دسترس نیست. به خدا سوگند، در آن جا هرگز به ما خواری نرسیده است و تمام بستگان من به یاری کردن تو اعتقاد دارند و تا هر زمان در آن جا بمانی، از تو محافظت می کنند.
[امام حسین علیه السلام] فرمود: «به راستی که میان من و این مردم، عهدی است که خوش نمی دارم خُلفِ وعده کنم. اگر خداوند، ما را از آنان محافظت فرماید، ما همیشه مشمول نعمت های خداوند بوده ایم و برای ما بس است، و اگر چاره ای [از نبرد] نباشد، شهادت و رستگاری است.
إن شاء اللّه!».(1)
ر. ک: ص 683 (فصل هفتم/آمدن چهار نفر از کوفه به همراه طِرِمّاح بن عَدی به سوی امام علیه السلام).
(2) 542. أنساب الأشراف: عون فرزند عبد اللّه بن جَعدة بن هُبَیره، با نامه ای از پدرش در ذات عِرق، به حسین علیه السلام رسید. او در آن نامه، درخواست بازگشت حسین علیه السلام را داشت و از بیم خود از حرکت حسین علیه السلام، یاد کرده بود، که امام علیه السلام به او پاسخ نداد.(3)
(4) 543. الفتوح: به مردم مدینه خبر رسید که حسین بن علی علیه السلام قصد رفتن به عراق دارد. عبد اللّه بن جعفر
ص:533
[بن ابی طالب] به ایشان نوشت: «به نام خداوند بخشندۀ مهربان. به حسین بن علی، از عبد اللّه بن جعفر. امّا بعد، تو را به خدا سوگند می دهم که از مکّه بیرون نرو؛ زیرا من از این کاری که تصمیم گرفته ای، بیمناکم که مبادا نابودیِ خود و خاندانت را در پی داشته باشد. چون اگر تو کشته شوی، بیم دارم که نور زمین، خاموش شود؛ چرا که تو روح هدایت و امیر مؤمنان هستی. پس، در رفتن به عراق، شتاب مکن تا من از یزید و همۀ بنی امیّه برای تو، دارایی، فرزندان و دودمانت امان بگیرم. والسّلام!».
حسین بن علی علیه السلام به وی نوشت: «امّا بعد، نامه ات به من رسید و آن را خواندم و آنچه را یادآور شده بودی. دریافتم. به تو اعلام می کنم که جدّم پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را در خواب دیدم. مرا از فرمانی آگاه کرد که در پیِ آن می روم، به سودم باشد، یا به زیانم. ای پسرعمو! به خدا سوگند، اگر در سوراخ جانوری از جانوران زمین نیز باشم، مرا بیرون می آورند و می کُشند. عموزاده! به خدا سوگند، آنان بر من ستم روا خواهند داشت، چنان که یهود در روز شنبه ستم کردند. والسّلام!».(1)
544. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): عبد اللّه بن جعفر بن ابی طالب، برای حسین علیه السلام
ص:534
نامه ای نگاشت و او را از مردم کوفه بر حذر داشت و او را به خدا سوگند داد که به سویشان نرود.
حسین علیه السلام به او چنین نوشت: «من خوابی دیده ام و در آن خواب، پیامبر خدا صلی الله علیه و آله به من فرمانی داد، که در پیِ آن می روم و کسی را از آن آگاه نمی سازم تا با آن، رو به رو شوم».(1)
ر. ک: ص 614 (فصل هفتم/خودداری امام علیه السلام از پذیرش امان عمرو بن سعید).
(2) 545. مروج الذهب: چون حسین علیه السلام آهنگ رفتن به عراق کرد، ابن عبّاس نزدش آمد و گفت: ای عموزاده! خبردار شدم که آهنگ عراق کرده ای، در حالی که آنان، فریبکارند و تو را به نبرد فرا می خوانند. پس مشتاب. اگر از پیکار با این ستم پیشه (یزید)، گزیری نداری و نشستن در مکّه را نمی پسندی، به یمن برو، که دور افتاده است و تو را در آن جا، یاران و برادرانی هست. در آن جا بمان و سفیرانت را گسیل دار و به مردم کوفه و یارانت در عراق بنویس که فرماندارشان را بیرون کنند، که اگر بر این کار توانا بودند و او را بیرون کردند و کسی در آن جا نبود که با تو دشمنی ورزد، به سویشان برو - که من از فریب آنان، آسوده خاطر نیستم -، و اگر چنین نکردند، در جایگاه خویش می مانی تا خدا چه پیش آورد، که یمن، دژها و غارهایی دارد.
حسین علیه السلام فرمود: «پسرعمو! من می دانم که تو نیکخواه و نگران من هستی؛ ولی مسلم بن عقیل به من نوشته که مردم شهر، بر بیعت و یاری من، هماهنگ شده اند و من تصمیم دارم به سوی آنان حرکت کنم».
ص:535
گفت: آنان کسانی اند که از آنها آگاهی و آنان را آزموده ای. آنان، [همان] یاران پدر و برادرت هستند و فردا با فرمانده شان، تو را خواهند کشت. تو اگر بیرون بروی و ابن زیاد از حرکت تو آگاه شود، آنان را بر ضدّ تو بسیج می کند و کسانی که به تو نامه نوشته اند، از دشمنت سخت تر خواهند بود. اگر هم سخن مرا نمی پذیری و از رفتن، خودداری نمی کنی، زنان و فرزندانت را با خویش مبر، که به خدا سوگند، من بیم دارم که چونان عثمان که کشته شد و زنان و فرزندانش بر او می نگریستند، کشته شوی.
پاسخ حسین علیه السلام به او چنین بود: «به خدا سوگند، اگر در آن جا کشته شوم، برایم دوست داشتنی تر است تا این که خونم در مکّه روا شود».
ابن عبّاس، از [منصرف کردنِ] حسین علیه السلام ناامید شد و از نزدش رفت.(1)
546. المصنَّف، ابن ابی شَیبه - به نقل از ابن عبّاس -: حسین علیه السلام آمده بود تا در بارۀ حرکت بدان جا (یعنی عراق) با من مشورت کند. گفتم: اگر مرا و تو را سرزنش نمی کردند، دستانم را در موهایت چنگ می انداختم [و نمی گذاشتم بروی]. به کجا می روی؟ به سوی گروهی که پدرت را کشتند و بر برادرت نیزه زدند؟
آنچه مرا راضی کرد که به [شهادت] او راضی شوم، این بود که فرمود: «حُرمت این حرم، به وسیلۀ یک نفر شکسته می شود و اگر در سرزمینی چنین و چنان - که از آن دور است - کشته شوم، برایم دوست داشتنی تر از این است که من، آن شخص باشم».(2)
ص:536
547. المعجم الکبیر - به نقل از ابن عبّاس -: حسین علیه السلام در بارۀ بیرون رفتن [از مکّه]، از من اجازه (نظر) خواست. گفتم: اگر بر من و تو عیب نبود، با دستانم بر سرت چنگ می انداختم [و نمی گذاشتم بروی].
پاسخ او، این سخن بود: «اگر در فلان جا کشته شوم، دوست تر می دارم تا این که به وسیلۀ من، حرم خدا و پیامبر او شکسته شود».
این سخن، مرا برای [شهادت] او راضی کرد.(1)
548. مطالب السؤول: نیکخواهان، کارکشتگان و دینداران و آگاهان، مانند: ابن عبّاس، عمرو بن عبد الرحمان بن حارث مخزومی و دیگران، نزد حسین علیه السلام گرد آمدند.
نیز نامه هایی از اهالی مدینه، چون: عبد اللّه بن جعفر، سعید بن عاص و گروهی بسیار، به او رسید که همگی، از او می خواستند که ره سپار عراق نشود و در مکّه سکنا گزیند.
به رغم همۀ اینها، سرنوشت، بر کار او چیره بود و تقدیر، زمامدارش. پس به آنچه به او گفته شد و به آنچه برای او نوشته شده بود، اعتنایی نکرد و آماده شد و در سه شنبه، روز تَروِیَه، از مکّه بیرون رفت.(2)
ر. ک: ص 573 (فصل هفتم/گفتگوی امام علیه السلام با عبد اللّه بن عبّاس).
عیّاش(1) بن ابی ربیعه،(2) در بازگشت از عمره، در منزلگاه ابوا(3) با حسین علیه السلام و عبد اللّه بن زبیر، دیدار کردند. ابن عمر به آن دو گفت: خدا را به شما یادآور می شوم که برگردید و در آنچه مردم صلاح می دانند، وارد شوید و بنگرید. اگر مردم بر صلاح، گرد آمدند، شما هم از آن جدا نیستید و اگر دچار جدایی شدند، همان خواهد شد که می خواهید.
ابن عمر به حسین علیه السلام گفت: بیرون نرو، که خدا پیامبرش را میان دنیا و آخرت، مختار کرد و او آخرت را برگزید. تو پارۀ تن او هستی و به دنیا نخواهی رسید. آن گاه دست به گردن حسین علیه السلام افکند و گریست و با او خداحافظی کرد.
ابن عمر می گفت: حسین، در حرکت، بر ما چیره شد. به جانم سوگند که او در پدر و برادرش عبرت دید و از فتنه و بی وفایی مردم با آنها، چیزهایی دید که سزاوار بود تا زنده است، حرکت نکند و در آنچه مردم بر صلاح وارد می شوند، وارد شود؛ چرا که خیر، در جماعت است.(4)
ص:538
550. الملهوف: عبد اللّه بن عمر، در مکّه نزد ایشان (حسین علیه السلام) آمد و به او پیشنهاد کرد که با گم راهان، آشتی کند و او را از جنگ و خونریزی بر حذر داشت.
حسین علیه السلام به او فرمود: «ای ابو عبد الرحمان! مگر نمی دانی که در پستیِ دنیا، همین بس که سر یحیی فرزند زکریّا را برای بدکاری از بدکاران بنی اسرائیل به ارمغان بردند؟
مگر نمی دانی که بنی اسرائیل در میان طلوع سپیده تا پیدایی خورشید، هفتاد پیامبر را می کشتند و سپس در بازارهای خود می نشستند و چنان سرگرم داد و ستد می شدند که گویی هیچ کاری نکرده اند و با وجود این، خدا در بارۀ آنان، شتاب نورزید و بِدانان مهلت داد تا پس از آن، ایشان را سخت گرفتار کرد؟ از خدا بپرهیز - ای ابو عبد الرحمان - و از یاری من، روی بر متاب».(1)
551. العقد الفرید - به نقل از سالم بن عبد اللّه بن عمر -: به پدرم عبد اللّه بن عمر، گفته شد که حسین علیه السلام رو به سوی عراق نهاده است. پس پدرم در سه منزلی مدینه، به او پیوست؛ چون هنگام خروج وی، پدرم در مدینه نبود. پدرم [به او] گفت: آهنگ کجا داری؟
فرمود: «ره سپار عراقم» و نامه های مردم را به او نشان داد.
سپس فرمود: «اینها، پیمان ها و نامه های ایشان است».
پس پدرم او را به خدا سوگند داد که برگردد و او نپذیرفت. پس گفت: با تو حدیثی می گویم که پیش از این، با کسی در میان ننهاده ام. جبرئیل علیه السلام نزد پیامبر صلی الله علیه و آله آمد و او را میان دنیا و آخرت، مخیّر ساخت و او آخرت را برگزید. شما پارۀ تن او هستید. به خدا سوگند، هرگز کسی از دودمان او در پیِ دنیا نخواهد رفت و خدا، جز از آن رو که برای شما خیر است، آن را از شما دریغ نداشت. پس برگرد، که تو نیرنگ مردم عراق و آنچه را که پدرت از آنها دید، می دانی.
حسین علیه السلام نپذیرفت. پدرم، او را در آغوش گرفت و گفت: تو را که کشته می شوی، به
ص:539
خدا می سپارم.(1)
552. سِیَرُ أعلام النُّبَلاء - به نقل از شعبی -: ابن عمر، وارد مدینه شد و خبردار شد که حسین علیه السلام ره سپار عراق است. پس از دو شب راه، به او رسید. گفت: کجا می روی؟
فرمود: «عراق»، در حالی که با او نامه ها و طومارهایی بود. گفت: نزد آنان نرو.
فرمود: «این، نامه ها و پیمان های آنان است».
پس گفت: راستی که خدا، پیامبرش را میان دنیا و آخرت، مختار ساخت و او آخرت را برگزید و شما پارۀ تن او هستید. هرگز کسی از شما، دنبال دنیا نمی رود و خدا، آن را از شما دریغ نداشت، مگر به آن سبب که خیر شما، در آن بود. پس برگردید.
او نپذیرفت. پس ابن عمر با او معانقه کرد و گفت: تو را که کشته می شوی، به خدا می سپارم.(2)
553. الأمالی، صدوق - به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام صادق، از پدرش امام باقر، از جدّش امام زین العابدین علیهم السلام -: عبد اللّه بن عمر شنید که حسین علیه السلام حرکت کرده است. بر مَرکبش سوار شد و شتابان، در پی او روان شد و در یکی از منازل، به او رسید. پس گفت: ای فرزند پیامبر خدا! به کجا می روی؟
فرمود: «عراق». گفت: درنگ کن و به حرم جدّت باز گرد.
حسین علیه السلام از او نپذیرفت. ابن عمر، چون دید که او نمی پذیرد...، گریست و گفت: ای ابا عبد اللّه! تو را به خدا می سپارم که تو در این راه، کشته خواهی شد.(3)
ص:540
554. تاریخ دمشق - به نقل از شَعبی -: چون حسین بن علی علیه السلام راهی عراق شد، به ابن عمر گفته شد:
راستی برادرت حسین، ره سپار عراق شده است. این بود که نزد حسین علیه السلام آمد و او را به خدا سوگند داد و گفت: به راستی که مردم عراق، مردم بدی هستند و پدرت را کشتند و برادرت را [نیزه] زدند و چنین و چنان کردند.
چون از او نومید شد، دست به گردن او آویخت و میان دو دیده اش را بوسید و گفت: تو را که کشته می شوی، به خدا می سپارم. از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله شنیدم که می فرمود: «خدا، دنیا را برای شما نخواسته است».(1)
555. تذکرة الخواصّ: واقدی می گوید: چون خبر حرکت حسین علیه السلام به عبد اللّه بن عمر رسید، در راه بر او وارد شد و او را نکوهید، سرزنش کرد و از حرکت، نهی نمود و به او گفت: ای ابا عبد اللّه! از جدّت پیامبر خدا صلی الله علیه و آله شنیدم که می گوید: «مرا به دنیا چه کار؟! و دنیا را به من چه کار؟!» و تو، پارۀ تن اویی.
آن گاه، مانند آنچه را ابن عبّاس به او گفته بود، گفت. چون او را بر رفتن، جدّی یافت، میان دیدگانش را بوسید و گریست و گفت: تو را - که کشته می شوی -، به خدا می سپارم.(2)
556. تاریخ دمشق - به نقل از یحیی بن اسماعیل بن سالم اسدی -: شنیدم که شَعبی در بارۀ ابن عمر، چنین روایت می کرد که: او در کنار چشمۀ آب خود بود که خبر رسید حسین بن علی علیه السلام ره سپار عراق شده است. پس از سه شب راه پیمودن، به او رسید و به وی گفت: کجا می روی؟
فرمود: «عراق» و طومارها و نامه هایی همراهش بود.
سپس فرمود: «اینها، نامه ها و پیمان های آنان است».
ص:541
پس گفت: نزدشان نرو. او نپذیرفت.
ابن عمر گفت: من برایت حدیثی را می گویم. جبرئیل علیه السلام نزد پیامبر صلی الله علیه و آله آمد و او را میان دنیا و آخرت، مخیّر ساخت و او آخرت را برگزید و نه دنیا را. شما نیز پارۀ تن پیامبر صلی الله علیه و آله هستید. به خدا سوگند، هیچ یک از شما به دنیا دست نمی یابد و خدا، آن را جز برای آن که خیرتان در آن بوده، از شما دریغ نداشته است.
پس امام علیه السلام از بازگشت، سر باز زد. ابن عمر، وی را در آغوش گرفت و گریست و گفت: تو را که کشته می شوی، به خدا می سپارم.(1)
557. أنساب الأشراف - به نقل از شعبی -: چون حسین علیه السلام خواست که از مکّه به کوفه برود، ابن عمر به هنگام خداحافظی به او گفت: از من بشنو. بمان و بیرون نرو. به خدا سوگند، خدا، دنیا را از شما دریغ نکرد، مگر برای آن که خیرِ شما در آن بود. هنگام خداحافظی نیز گفت: تو را که کشته می شوی، به خدا می سپارم.(2)
558. الجوهرة: چون حسین علیه السلام خواست که از مکّه بیرون رود، عبد اللّه بن عمر به نزدش آمد و گفت: ای ابا عبد اللّه! کجا می روی؟
فرمود: «اینها، بیعت ها و نامه های مردم عراق است که به من رسیده است».
گفت: آیا به سوی مردمی می روی که پدرت را کشتند و برادرت را رها کردند، در حالی که آنان از آن دو، بیش از تو پیروی می کردند؟
عبد اللّه کوشید که او را از سفر باز دارد؛ امّا چون نپذیرفت، در آغوشش کشید و گفت: تو را که کشته می شوی، به خدا می سپارم.(3)
ص:542
با توجّه به گزارش هایی که ملاحظه شد، ظاهراً در ملاقات ابن عمر با امام حسین علیه السلام تردیدی نیست؛ لیکن منابع تاریخی، مکان این ملاقات را یکسان گزارش نکرده اند: شماری نوشته اند که این ملاقات، در اطراف مدینه و در چند منزلی آن، انجام شده است.(1) شماری، محلّ ملاقات را مکّه یا اطراف آن دانسته اند.(2) برخی، محلّ ملاقات را بین راه مکّه و مدینه، در منطقه ای به نام ابوا ذکر کرده اند.(3) شماری از منابع هم به محلّ ملاقات آنها، اشاره ای ندارند.(4)
بنا بر این، به طور قطع نمی توان گفت که ملاقات آنها، کجا انجام شده است.
ص:543
(1) 559. تاریخ الطبری - به نقل از عُقْبۀ سَمعان -: از مدینه بیرون رفتیم و راه بزرگ (اصلی) را پیش گرفتیم.
خاندان حسین علیه السلام به وی گفتند: بهتر، آن است که از راه بزرگ (اصلی) صرف نظر کنی تا تعقیب کنندگان به تو نرسند، چنان که ابن زبیر، چنین کرد.
فرمود: «نه، به خدا! از این راه، جدا نمی شوم تا خدا، هر چه را دوست می دارد، پیش آوَرَد».
عبد اللّه بن مطیع، به پیشواز ما آمد(2) و به حسین علیه السلام گفت: فدایت شوم! کجا می روی؟ فرمود:
«اکنون به سوی مکّه می روم و پس از آن، از خدا، خیر می جویم».
گفت: خدا، برای تو خیر بخواهد و ما را فدای تو کند! اگر به مکّه رفتی، مبادا به کوفه نزدیک شوی که شهری است شوم! پدرت، آن جا کشته شد و برادرت را بی یار گذاشتند و به غافلگیری، ضربتی به وی زدند که نزدیک بود او را بکشد. در حرم بمان که سَرور عربی. به خدا، مردم حجاز، هیچ کس را به جای تو بر نمی گیرند و مردم، از هر سو به سمت تو می آیند. عمو و دایی ام به فدایت! از حرم خدا دور مشو که اگر نابود شوی، پس از تو، ما به بردگی کشیده می شویم.
حسین علیه السلام رفت تا به مکّه رسید.(3)
ص:544
560. أنساب الأشراف: حسین علیه السلام رو به سوی مکّه نهاد. عبد اللّه بن مطیع عَدَوی، از قریش، به دیدار او رفت و به وی گفت: فدایت گردم! کجا می روی؟
فرمود: «اکنون به مکّه می روم و پس از رسیدن به مکّه، از خدا خیر می جویم».
گفت: خدا برایت خیر بخواهد - ای فرزند دختر پیامبر - و مرا فدایت گَرداند! چون به مکّه وارد شدی، از خدا پروا کن و به کوفه نرو که شهری است شوم. در آن جا پدرت کشته شد و برادرت ضربت خورد. نظر من، این است که به حرم بروی و در آن جا بمانی، که تو سَرور عرب هستی و مردم حجاز، هرگز کسی را به جای تو نمی گیرند. به خدا سوگند، اگر تو نابود شوی، ما پس از تو به بردگی خواهیم رفت.
نیز گفته می شود: حسین علیه السلام را در آبگاهی در مسیر راه، هنگامی که از مکّه به کوفه روی آورْد، دید و به او گفت: نظر من در بارۀ تو، آن است که به حرم برگردی و آن جا بمانی و به کوفه نروی.(1)
561. الأخبار الطِّوال: حسین علیه السلام داشت منزل ها را در می نوردید که عبد اللّه بن مطیع - که از مکّه به سوی مدینه باز می گشت - با ایشان رو به رو شد و گفت: کجا می روی؟
حسین علیه السلام فرمود: «اکنون به مکّه!».
گفت: خدا، برایت خیر بخواهد! من پیشنهادی دارم.
حسین علیه السلام فرمود: «چیست؟».
گفت: چون به مکّه وارد شدی و خواستی از آن جا به شهری از شهرها بروی، زینهار از کوفه که شهر بدشگونی است. پدرت در آن، کشته شد و برادرت در آن، تنها ماند و با نیزه، چنان به او شبیخون زدند که نزدیک بود کشته شود. همنشین حرم باش که مردم حجاز، هیچ کس را به جای تو برنمی گیرند. سپس پیروان خویش را از هر سرزمینی فرا بخوان، که همگی به تو می پیوندند.
ص:545
حسین علیه السلام به او فرمود: «خدا، آنچه را دوست دارد، رقم می زند» و لگام [اسبش] را رها کرد و رفت تا به مکّه رسید و در شِعب علی علیه السلام(1) فرود آمد.(2)
562. الفتوح: در آن هنگام که حسین علیه السلام این چنین در میان مکّه و مدینه بود، عبد اللّه بن مطیعِ عَدَوی، با او رو به رو شد و گفت: کجا می روی، ای ابا عبد اللّه؟! فدایت شوم!
فرمود: «اینک به سوی مکّه می روم و چون بدان جا رسیدم، از خدا می خواهم که از آن پس، خیر پیش آورد».
عبد اللّه بن مطیع به او گفت: خدا برایت - ای فرزند دختر پیامبر خدا - در این تصمیمی که داری، خیر بخواهد! من پیشنهادی دارم. از من بپذیر.
حسین علیه السلام فرمود: «پیشنهادت چیست، ای ابن مطیع؟».
گفت: چون به مکّه رسیدی، زینهار که کوفیان فریبت ندهند، که پدرت در آن جا کشته شد و برادرت با نیزه ای که نزدیک بود به کشتن او بینجامد، آسیب دید. پس در حرم نشیمن گیر که تو سالار عرب در این روزگاری. به خدا، اگر کشته شوی، دودمانت با مرگ تو نابود می گردند. بدرود!
حسین علیه السلام با او بدرود گفت و در حقّش دعای نیک کرد.(3)
ص:546
563. العقد الفرید - به نقل از ابو عبید قاسم بن سلّام -: حسین علیه السلام مرکبش را خواست و بر آن سوار شد و از راه اصلی به سوی مکّه ره سپار شد. ابن زبیر نیز بر مرکبش بِرذَون(1) نشست و راه عَرْج(2) را پیش گرفت، تا به مکّه وارد شد.
حسین علیه السلام رفت تا بر عبد اللّه بن مطیع وارد شد و او بر کنار چاهش بود. حسین علیه السلام آن جا فرود آمد. به حسین علیه السلام گفت: ای ابا عبد اللّه! پس از تو، خدا، ما را از آب پاکیزه سیراب نکند! کجا می روی؟
فرمود: «عراق».
گفت: سبحان اللّه! چرا؟
فرمود: «معاویه مُرد و بیش از یک خورجین نامه نوشته اند».
گفت: ای ابا عبد اللّه! چنین نکن. به خدا، پدرت را که از تو بهتر بود، نگاه نداشتند. پس چگونه تو را نگاه می دارند؟ به خدا سوگند که اگر کشته شوی، پس از تو هیچ حرمتی نخواهد ماند، جز آن که شکسته می شود.
پس حسین علیه السلام بیرون رفت تا به مکّه رسید(3).(4)
564. تهذیب الکمال: عبد اللّه بن مطیع به حسین علیه السلام گفت: نکن، پدر و مادرم به فدای تو! ما را از خود، بهره مند ساز و به عراق نرو. به خدا سوگند، اگر این گروه، تو را بکشند، ما را به بردگی و بندگی می کشانند.(5)
ص:547
565. الطبقات الکبری - به نقل از عبد اللّه [بن مطیع]، از پدرش -: حسین علیه السلام بر ابن مطیع - که بر سر چاهش بود و آن به آب رسیده بود - گذشت و در آن جا از مرکبش پیاده شد. ابن مطیع، او را در بر گرفت و او را بر تخت خود نشاند و سپس گفت: پدر و مادرم به فدایت! خویش را برای ما نگه دار. به خدا سوگند، اگر تو را بکشند، این گروه، ما را به بردگی می برند.(1)
566. الطبقات الکبری - به نقل از ابو عون -: حسین علیه السلام چون از مدینه به سوی مکّه روانه شد، به ابن مطیع - که چاه خود را حفر می کرد - رسید. ابن مطیع به او گفت: پدر و مادرم به فدایت! کجا؟
فرمود: «به مکّه می روم...» و یادآوری کرد که شیعیانش در کوفه، به او نامه نوشته اند.
ابن مطیع به او گفت: پدر و مادرم به فدای تو! ما را از خویش بهره مند کن و به سوی آنان نرو.
ولی حسین علیه السلام نپذیرفت. ابن مطیع به او گفت: این چاه را تازه به آب رسانده ایم و امروز، اوّلین بار، مقداری آب با دَلْو برای ما بیرون آمده است. دعا کن که خدا برای ما در آن، برکت قرار دهد.
فرمود: «از آبش برگیر».
او با دَلْو از آن آب برای حسین علیه السلام آورد و وی از آن نوشید و مَزه مَزه کرد و سپس آن را به چاه برگرداند. آب آن، گوارا و فراوان گشت.(2)
567. تاریخ الطبری - به نقل از محمّد بن قیس -: پس از آن، حسین علیه السلام به سوی کوفه روان بود تا به یکی از آبگاه های عرب رسید. عبد اللّه بن مُطیعِ عَدَوی را دید که آن جا فرود آمده است. او چون حسین علیه السلام را دید، پیش پای وی برخاست و گفت: ای پسر پیامبر خدا! پدر و مادرم به فدایت! برای چه آمده ای؟ و او را در بر گرفت و فرود آورد.
ص:548
حسین علیه السلام به او فرمود: «معاویه - چنان که شنیده ای - مُرده است و مردم عراق به من [نامه] نوشته اند و مرا به سوی خویش خوانده اند».
عبد اللّه بن مطیع گفت: ای پسر پیامبر خدا! تو را به خدا، مگذار حرمت اسلام بشکند. تو را به خدا، حرمت پیامبر صلی الله علیه و آله را حفظ کن. تو را به خدا، حرمت عرب را حفظ کن. به خدا، اگر آنچه را بنی امیّه به دست دارند، مطالبه کنی، حتماً تو را می کشند و اگر تو را بکشند، پس از تو، هرگز از کسی بیم نخواهند داشت. به خدا، حرمت اسلام می شکند و حرمت قریش و حرمت عرب نیز [از بین می رود]. این کار را مکن. به کوفه مرو و با بنی امیّه، درگیر مشو.
امّا حسین بر رفتن، اصرار داشت. حسین علیه السلام تا آبگاهی بالای زَروُد(1) آمد.(2)
568. الإرشاد: پس حسین علیه السلام از منزل حاجِز، حرکت کرد و به سوی کوفه آمد تا به آبی از آب های عرب رسید که عبد اللّه بن مطیعِ عَدَوی، در کنار آن فرود آمده بود. او چون حسین علیه السلام را دید، پیش پای ایشان برخاست و گفت: پدر و مادرم به فدایت، ای فرزند پیامبر خدا! چه چیزی تو را به این جا کشانده است؟
سپس، ایشان را در بر گرفت و فرود آورد.
حسین علیه السلام به او فرمود: «از مرگ معاویه که خبر داری. مردم عراق، [نامه] نوشته اند و مرا به سوی خود، فرا خوانده اند».
عبد اللّه بن مطیع به او گفت: ای فرزند پیامبر خدا! خدا را به تو یادآور می شوم که مبادا حرمت اسلام، شکسته شود! تو را به خدا، در بارۀ حرمت قریش و حرمت عرب، سوگند می دهم. به خدا، اگر آنچه را که در دستان بنی امیّه است، بخواهی، حتماً تو را می کشند و اگر تو را بکشند، هرگز پس از تو، از کسی پروا نخواهند کرد. به خدا سوگند، حرمت اسلام و حرمت قریش و حرمت
ص:549
عرب می شکند. پس این کار را مکن و به کوفه مرو و خود را در معرض بنی امیّه، قرار مده.
حسین علیه السلام جز ادامه دادن راه، چیزی را نپذیرفت.(1)
569. الأخبار الطوال: حسین علیه السلام از بطن الرُمَّه(2) حرکت کرد و عبد اللّه بن مطیع را دید که از عراق، باز می گشت. او بر حسین علیه السلام سلام کرد و به ایشان گفت: پدر و مادرم به فدایت، ای فرزند پیامبر خدا! چه چیزی تو را از حرم خدا و حرم جدّت، بیرون آورده است؟
فرمود: «مردم کوفه، نامه هایی برایم نوشته اند و از من خواسته اند که به سوی آنان بروم؛ چون به زنده کردن نشانه های حق و میراندن بدعت ها، امید بسته اند».
ابن مطیع به ایشان گفت: تو را به خدا، سوگند می دهم که به کوفه وارد نشوی. به خدا سوگند که اگر بِدان وارد شوی، حتماً تو را خواهند کشت.
حسین علیه السلام فرمود: ««جز آنچه خدا بر ما مقرّر کرده است، به ما نخواهد رسید»» و آن گاه با او خداحافظی کرد و رفت.(3)
570. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: عبد اللّه بن مطیعِ عَدَوی، به سوی حسین علیه السلام آمد و گفت: فدایت شوم، ای فرزند پیامبر خدا! به عراق نرو؛ چرا که تو نزد خدا، احترام ویژه ای داری و با پیامبر خدا نیز خویشاوندی ویژه داری. پسرعموی تو در کوفه کشته شد و اگر بنی امیّه تو را بکشند، از شکستن هیچ حرمتی پروا نخواهند کرد و پس از از کشتن تو، از کشتن هیچ کس پروا نخواهند
ص:550
کرد. پس خدا را، خدا را، که با [دادن] جان خویش، ما را مصیبت زده گردانی!
حسین علیه السلام به سخن او توجّه نکرد.(1)
571. تاریخ الطبری - به نقل از عمر بن عبد الرحمان بن حارث بن هشام مخزومی(3) -: چون نامه های مردم عراق به حسین علیه السلام رسید و او آمادۀ سفر به عراق شد، نزد او آمدم و در مکّه بر او وارد شدم.
پس خدا را سپاس گفتم و ستایش کردم و آن گاه گفتم: امّا بعد، - ای پسرعمو - برای کاری، پیش تو آمده ام و می خواهم از روی نیکخواهی، آن را به تو یادآور شوم. اگر مرا خیرخواهِ خود می دانی، بگویم؛ وگر نه از آنچه می خواهم بگویم، خودداری می ورزم.
فرمود: «بگو. به خدا سوگند، تو را بدعقیده و دوستدار کار زشت و امور ناپسند نمی پندارم».
به وی گفتم: به من خبر رسیده که تو آهنگ حرکت به عراق داری و من از رفتن تو، نگرانم. تو به سرزمینی می روی که کارگزاران و فرمان روایانش در آن هستند و بیت المال، در کفشان است و مردم، بردگان این درهم و دینارند. بر تو بیمناکم که آن که به تو وعدۀ یاری داده و آن که تو را از مخالفانت بیشتر دوست می دارد، با تو بجنگند.
پس حسین علیه السلام فرمود: «پسرعمو! خدا به تو پاداش نیکو دهد! به خدا سوگند، دانستم که تو برای نیکخواهی آمده ای و از روی خِرد، سخن می گویی. هر چه سرنوشت باشد، همان می شود، چه رأی تو را به کار بندم و چه آن را وا بگذارم. پس تو نزد من، ستوده ترین مشورت دهنده و نیکخواه ترین اندرزگویی».
ص:551
از نزد او باز گشتم و بر حارث بن خالد بن عاص بن هشام، وارد شدم. او از من پرسید: آیا حسین را دیدی؟
به او گفتم: آری.
گفت: به تو چه گفت؟ و تو به او چه گفتی؟
گفتم: به او چنین و چنان گفتم و او هم، چنین و چنان گفت.
گفت: به پروردگار مروه، سوگند که برای او خیرخواهی کرده ای. هان! سوگند به پروردگار کعبه، رأی درست، همین است، بپذیرد یا نپذیرد.
سپس شعری بدین مضمون گفت:
چه بسا مشورت دهنده ای که فریب می دهد و نابود می کند!
و ای بسا بدخواهی که خیرخواه شمرده می شود!(1)
572. أنساب الأشراف: چون کوفیان برای حسین علیه السلام آن نامه ها را نوشتند و درخواست کردند که به سرعت به سوی آنان حرکت کند، عمر بن عبد الرحمان بن حارث بن هشام مخزومی، در مکّه نزد وی آمد و به وی گفت: به من خبر رسیده که به سوی عراق می روی و من از این سفر، بر تو بیمناکم؛ چرا که به شهری می روی که کارگزاران و فرمان روایان در آن حضور دارند و بیت المال، در اختیار آنهاست و مردم، بندۀ درهم و دینارند. پس بر تو بیمناکم که آن که به تو وعدۀ یاری
ص:552
داده و آن که تو برای او دوست داشتنی تر از آنهایی هستی که برایشان می جنگد، با تو بجنگند.
حسین علیه السلام به او فرمود: «تو خیرخواهی کردی و خداوند، قضایش را عملی می سازد».(1)
573. الفتوح: حسین علیه السلام آهنگ حرکت به سوی عراق کرد. عمر بن عبد الرحمان بن حارث بن هشام مخزومی، بر وی وارد شد و گفت: ای پسر دختر پیامبر خدا! برای خواسته ای نزد تو آمده ام و می خواهم آن را بیان کنم. من در این خواسته، اهل نیرنگ نیستم. آیا آن را از من می شنوی؟
حسین علیه السلام فرمود: «بگو. به خدا سوگند، تو نزد من، بدعقیده نیستی. هر چه دوست داری، بگو».
او گفت: به من خبر رسیده که به عراق می روی و من، از این سفر برای تو بیمناکم. تو بر مردمی وارد می شوی که فرمان روایانشان در آن جا حضور دارند و بیت المال، در اختیار آنهاست و من بیم آن دارم که آن کسی که تو نزد او از پدر و مادرش عزیزتری، به خاطر درهم و دینار دنیا، با تو بجنگد. از خدا، پروا کن و از این حرم، بیرون مرو.
حسین علیه السلام به وی فرمود: «پسرعمو! خداوند، به تو پاداش خیر دهد! می دانم که از روی دلسوزی چنین گفتی. هر چه خدا بخواهد، همان می شود، چه بر طبق نظر تو رفتار کنم، یا بر خلاف آن عمل نمایم».
عمر بن عبد الرحمان، از حسین علیه السلام جدا شد، در حالی که می گفت:
چه بسا مشورت دهنده ای، که نافرمانی می شود و آزار می بیند!
و ای بسا بدخواهی که خیرخواه شمرده می شود!(2)
ص:553
574. المناقب، ابن شهرآشوب: چون حسین علیه السلام قصد بیرون رفتن [از مکّه] کرد، عمرو(1) بن عبد الرحمان بن هشام مخزومی، وی را از این کار، بر حذر داشت.
امام علیه السلام فرمود: «پسرعمو! خداوند، به تو پاداش نیکو دهد! هر چه مقدّر باشد، همان می شود و تو نزد من، بهترین مشورت دهنده و دلسوزترین خیرخواهی».(2)
575. الملهوف - به نقل از محمّد بن عمر -: از پدرم عمر بن علی بن ابی طالب شنیدم که برای دایی هایم، خاندان عقیل، صحبت می کرد و می گفت: چون برادرم حسین، از بیعت با یزید در مدینه سر باز زد، نزد او رفتم و او را تنها یافتم. به وی گفتم: جانم فدایت، ای ابا عبد اللّه! برادرت حسن، از پدرت برایم چنین نقل کرد. [در این هنگام] گریه و اشک، امانم ندادند و صدای هق هق گریه ام بلند شد.
حسین، مرا در آغوش گرفت و فرمود: «برایت نقل کرد که من کشته می شوم؟».
گفتم: حاشا که چنین بگوید، ای پسر پیامبر خدا!
فرمود: «تو را به جان پدرت سوگند می دهم، آیا از کشته شدن من خبر داد؟».
گفتم: آری. پس چرا دست نمی دهی و بیعت نمی کنی؟
فرمود: «پدرم خبر داد که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله او را از کشته شدن او و من، باخبر ساخت و این که قبر من نزدیک قبر او خواهد بود. آیا گمان می بری که چیزی را می دانی که من نمی دانم؟ به راستی که خواری و پَستی را هرگز بر خود نمی پسندم. فاطمه، پدرش را در حالی ملاقات می کند که از رفتار بنی امیّه با فرزندانش شاکی است. هرگز کسی که او را از طریق [آزردن] فرزندانش بیازارد، وارد
ص:554
بهشت نخواهد شد!».(1)
(2) 576. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): عَمره دختر عبد الرحمان، برای حسین علیه السلام نامه نوشت و تصمیم او [برای رفتن به کوفه] را سنگین شمرد و او را به تسلیم شدن و همراهی با جماعت، سفارش کرد و به او خبر داد که به قتلگاه می رود. نیز می گفت: گواهی می دهم که عایشه، برایم روایت کرد که از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله شنیده است که می فرمود: «حسین، در سرزمین بابِل، کشته خواهد شد».
حسین علیه السلام چون نامه اش را خواند، فرمود: «پس من باید به قتلگاه خویش بروم»، و رفت.(3)
577. الإرشاد - به نقل از عبد اللّه بن سلیمان اسدی و مُنذِر بن مُشمَعِل اسدی -: چون سحرگاه شد،
ص:555
حسین علیه السلام دستور داد که یارانش بسیار آب بر دارند. آن گاه رفت تا به منزل عَقَبه(1) رسید و در آن، فرود آمد. پیرمردی از بنی عِکرِمه به نام عمرو بن لوذان به دیدارش آمد. از او پرسید: کجا می روی؟
حسین علیه السلام به او فرمود: «کوفه».
پیرمرد گفت: تو را به خدا، باز گرد. به خدا سوگند، جز به سوی نیزه ها و تیزیِ شمشیرها نمی روی و اینان که به سوی تو نامه فرستاده اند، اگر تضمین می کردند که عهده دار جنگ به همراه تو شوند و زمینه ها را هموار می کردند و آن گاه به سوی آنان می رفتی، درست بود؛ ولی با این شرایطی که می گویی، صلاح نمی بینم که به کوفه بروی.
حسین علیه السلام به او فرمود: «ای عبد اللّه! رأی صحیح، بر من، پوشیده نیست؛ ولی دستور خدای متعال، مغلوب نمی شود».
سپس فرمود: «به خدا، تا وقتی جگرم را از درون [سینۀ] من بیرون نیاورند، رهایم نمی کنند و چون چنین کردند، خدا، کسی را بر آنان چیره خواهد کرد که خوارشان می سازد تا خوارترین گروه مردمان باشند».(2)
578. الأخبار الطوال: حسین علیه السلام رفت تا به منزل عقیق(3) رسید. مردی از بنی عِکرِمه، او را دید و سلام کرد و از آمادگی سپاه ابن زیاد از قادسیه تا عُذَیب برای پیگردِ او خبر داد. سپس به او گفت:
ص:556
جانم فدایت! باز گرد. به خدا، جز به سوی نیزه ها و شمشیرها ره سپار نیستی و بر آنها که به تو نامه نوشتند، تکیه مکن؛ زیرا اینان، نخستین کسانی هستند که به جنگ با تو می پردازند.
حسین علیه السلام به او گفت: «نیکخواهی کردی و آن را به اوج رساندی. پاداش خیر ببینی!».
سپس با او خداحافظی کرد و رفت تا به منزل «شُرات»(1) فرود آمد و شب در آن جا ماند. سپس از آن جا کوچید و به راه افتاد.(2)
(3) 579. أنساب الأشراف - به نقل از زبیر بن خِرّیت -: از فَرَزدَق شنیدم که گفت: حسین را در منزل ذات عِرق(4) دیدم که به کوفه می رفت. به من فرمود: «گمان می کنی مردم کوفه - که خورجینی از نامه هایشان نزد من است - چه می کنند؟».
گفتم: رهایت می کنند. پس نرو. تو به سوی مردمی می روی که دل هایشان، با تو و
ص:557
دست هایشان، رو در روی توست. ولی او نپذیرفت.(1)
ر. ک: ص 618 (فصل هفتم/دیدار فرزدق در صفاح)
و ص 75 (فصل سوم: ارزیابی سفر امام حسین علیه السلام به عراق و نهضت کوفه/اقسام شیعیان در آن دوران).
و ص 527 (فصل ششم/ابو محمّد واقدی و زرارة بن جلح).
580. الإرشاد - در گزارش بیرون رفتن امام علیه السلام از مدینه -: حسین علیه السلام شب هنگام (شب یکشنبه، دو روز مانده از رجب)، به سوی مکّه به راه افتاد و فرزندان، برادران، برادرزادگان و همۀ خانواده اش، جز محمّد بن حنفیّه، همراه او بودند. محمّد بن حنفیّه، چون دریافت که ایشان آهنگ بیرون رفتن از مدینه را دارد و خودش هم نمی داند که به کجا می رود، به وی گفت: برادر! تو محبوب ترینِ مردم و گرامی ترینِ آنان در نزد منی و دلسوزی را برای هیچ یک از مردم، جز برای تو، نگاه نمی دارم و تو، بِدان سزاوارتری. از بیعت با یزید بن معاویه و از شهرها، تا آن جا که می توانی، چشمپوشی کن. سپس فرستادگانی به سوی مردم، گسیل دار و آنان را به سوی خود، فرا بخوان. پس اگر مردم از تو پیروی کردند و به بیعت تو در آمدند، خدا را بر آن، سپاس بگزار و اگر سراغ کسی جز تو رفتند، از دین و خِرد تو، کاسته نمی شود و مردانگی و ارجمندیِ تو، بر باد نمی رود.
من نگرانم که به یکی از این شهرها وارد شوی و مردم، دچار چنددستگی شوند: گروهی با تو و گروهی بر ضدّ تو، و با یکدیگر نبرد کنند و تو، هدف نخستین نیزه باشی و در آن صورت، بهترینِ همۀ این امّت از نظر شخصیت فردی و پدر و مادر، خونش از همه پایمال تر و خانواده اش از همه خوارتر شود.
حسین علیه السلام به او فرمود: «برادر! پس کجا بروم؟».
گفت: مکّه. پس اگر سرای آرامی بود، همان جا بمان و اگر تو را در آن، آرامش نبود، به رَمْل ها و ستیغ کوه ها پناه ببر و از شهری به شهری برو تا بنگری که سرنوشت مردم، چه
ص:558
خواهد شد. پس درست ترین تصمیم گیری تو، زمانی است که به استقبال حوادث و رخدادها بروی.
امام علیه السلام فرمود: «برادرم! تو نیکخواهی و دلسوزی کردی و امید دارم که نظر تو، استوار و همراه توفیق باشد».(1)
581. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مِخنَف، در بارۀ بیرون آمدن امام علیه السلام از مدینه -: حسین علیه السلام با فرزندان، برادران، برادرزادگان و تمام خانواده اش، بجز محمّد بن حنفیّه، بیرون رفت. محمّد بن حنفیّه به حسین علیه السلام گفت: برادرم! تو دوست داشتنی ترینِ مردم و گرامی ترینِ آنها نزد منی و نیکخواهی را برای کسی از مردم، جز تو، نگاه نمی دارم.
از بیعت با یزید بن معاویه و از شهرها، تا می توانی، کناره بگیر. آن گاه فرستادگانت را به سوی مردم، گسیل دار و آنان را به سوی خود فرا بخوان. اگر بیعت کردند، خدا را بر آن، ستایش کن و اگر سراغ کسی جز تو رفتند، از دیانت و خِرد تو، چیزی نخواهد کاست و مردانگی و ارجمندی ات بر باد نخواهد رفت.
من نگرانم که به یکی از شهرها وارد شوی و نزد گروهی از مردم بروی و آنان با یکدیگر، دچار اختلاف شوند، گروهی با تو و گروهی بر ضدّ تو باشند و با هم نبرد کنند و تو، نخستین هدف نیزه ها باشی. پس آن گاه بهترینِ این امّت از نظر شخصیت فردی و پدر و مادر، خونش از همه پایمال تر و خانواده اش از همه خوارتر خواهد بود.
ص:559
حسین علیه السلام به او فرمود: «برادرم! من می روم».
گفت: پس در مکّه فرود آی. اگر سرایی مطمئن بود، چه بهتر، وگر نه به شِنزارها و بلندایِ کوه ها پناه ببر و از شهری به شهری خواهی رفت تا بنگری که کار مردم، چه می شود. آن گاه رأی و راه خود را می شناسی؛ چرا که استوارترین رأی و دور اندیشانه ترین کار، آن گاه است که به پیشواز کارها بروی و زمانی که به کارها پشت کنی، دشوارترینِ حالت ها برایت پیش می آید.
فرمود: «برادرم! خیرخواهی و دلسوزی کردی. امید دارم که رأی تو، استوار و با توفیقْ همراه باشد».(1)
582. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): حسین علیه السلام قاصدی به مدینه فرستاد و کسانی از عبد المطّلب که از همراهی با وی باز مانده بودند، [در مکّه] بر او وارد شدند. آنان، نوزده مرد و زن و کودک، از برادران و خواهران و همسرانش بودند. محمّد بن حنفیّه نیز در پیِ آنان آمد تا در مکّه به حسین علیه السلام رسید و به او خبر داد که به نظر او، قیام کردن در این روزها، درست نیست؛ امّا حسین علیه السلام از پذیرش آن، سر باز زد.(2)
583. المناقب، ابن شهرآشوب: محمّد بن حنفیّه و عبد اللّه بن مطیع، او (امام حسین علیه السلام) را از رفتن به کوفه نهی کردند و گفتند: این شهر، بدشگون است. در آن، پدرت کشته شد و برادرت تنها ماند.
پس در حرم بمان که سَرور عرب هستی و مردم حجاز، کسی را به جای تو بر نمی گیرند و مردم از
ص:560
هر جا به سوی تو می گروند.
سپس محمّد بن حنفیّه گفت: اگر ماندن [در مکّه] هموار نشد، به رَمْل ها و ستیغ کوه ها می پیوندی و از شهری به شهری می روی تا تصمیم گیری برایت روشن گردد. پس به پیشواز کارها می روی و به آنها پشت نمی کنی.(1)
584. إثبات الوصیّة: محمّد بن حنفیّه، برای بدرقۀ حسین علیه السلام(2) بیرون آمد و هنگام خداحافظی به او گفت:
ای ابا عبد اللّه! خدا را، خدا را در بارۀ خاندان پیامبر خدا، در نظر آور!
حسین علیه السلام به او فرمود: «خدا، جز اسیر شدنِ آنان را نمی خواهد».(3)
585. تاریخ الطبری - به نقل از هشام بن ولید، از کسی که آن جا حضور داشت -: حسین علیه السلام با خانواده اش از مکّه حرکت کرد و محمّد بن حنفیّه، در مدینه بود. هنگامی که در تشتی وضو می گرفت، این خبر به او رسید. گریست، آن چنان که شنیدم اشک هایش بر تَشت می ریخت.(4)
586. تذکرة الخواصّ - به نقل از واقدی -: محمّد بن حنفیّه، از رفتن حسین علیه السلام آگاه شد، در حالی که وضو می گرفت و پیشِ رویش تَشتی بود. او گریست تا آن را از اشک، پُر کرد و کسی در مکّه نبود، مگر آن که از رفتنش اندوهگین بود. چون آنها [در استدلال برای نرفتن به کوفه] بر او چیره شدند، این اشعار مرد اوسی را خواند:
می روم و مرگ، بر جوان، ننگ نیست
آن گاه که نیّت او نیک باشد و با تباهی، نبرد کند
و مردان شایسته را با جانش یاری کند
و از نابودی، دوری گزیند و با حرامی مخالفت ورزد
اگر زنده بمانم، نکوهش نمی شوم و چون بمیرم، سرزنش نمی شوم
در خواریِ تو، همین بس که تحت ستم، زنده باشی!
ص:561
سپس این آیه را خواند: «و همواره فرمان خدا، تقدیری رقم خورده است»(1).(2)
به گواهی روایاتی که گذشت و روایاتی که خواهد آمد، محمّد بن حنفیّه، پیش از حرکت امام حسین علیه السلام به سوی مکّه، با ایشان دیدار کرده و به ایشان پیشنهادهایی ارائه داده است و پس از حضور امام علیه السلام در مکّه نیز در پیِ پیوستن گروهی از خاندان امام علیه السلام به ایشان، وی به مکّه رفته و در آن جا، بار دیگر با ایشان دیدار نموده و به ایشان اصرار کرده که از رفتن به کوفه، چشم بپوشد.
ر. ک: ص 570 (فصل هفتم/توطئۀ یزید برای کشتن امام علیه السلام در مکّه).
و ص 287 (فصل دوم/پیشنهاد محمّد بن حنفیّه به امام علیه السلام)
و ص 303 (فصل سوم/ورود محمّد بن حنفیّه و گروهی از بنی عبد المطّلب به مکّه).
(3) 587. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): مِسوَر بن مَخرَمه، برای حسین علیه السلام نوشت که: «مبادا از نامه های مردم عراق، فریفته شوی و ابن زبیر به تو بگوید که به آنان بپیوندی و آنان، یاور تو اند! مَبادا که حرم را رها کنی! اگر آنان به تو نیاز دارند، رنج سفر را بر خود، هموار می سازند تا به تو برسند و تو با نیرو و توشه، قیام کنی».
ص:562
حسین علیه السلام برای او آرزوی پاداش نیکو کرد و فرمود: «در این باره، از خدا می خواهم که خیر پیش آورد».(1)
(2) 588. تاریخ دمشق - به نقل از سفیان بن عُیَینَه -: یزید بن اصَم، برای حسین بن علی علیه السلام هنگامی که حرکت کرد، نامه نوشت: «امّا بعد، پس همانا مردم کوفه، تنها کینۀ تو را دارند و کسانی هستند که آرام نمی گیرند. من، تو را در پناه خدا قرار می دهم که با جرقّۀ آنان، فریب بخوری و آب را در سراب بریزی! «شکیبا باش که وعدۀ خدا حق است و [مراقب باش] آنها که یقین ندارند» یعنی مردم کوفه «تو را به خواری نکشانند»(3).(4)
ص:563
589. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): یزید بن معاویه، در نامه ای به عبد اللّه بن عبّاس، از رفتن امام علیه السلام به مکّه خبر داد: «گمان می کنیم که مردانی از اهل خاور، نزد او آمده اند و او را به آرزوی خلافت افکنده اند و تو در میان آنان، دارای آگاهی و تجربه ای. پس اگر چنین کرده، پیوند خویشاوندی را گسسته است و تو، بزرگ خاندان و مورد نظر آنان هستی. پس او را از کوشش برای ایجاد تفرقه، باز دار».
او، این اشعار را برای ابن عبّاس و اهالی قریش که در مکّه و مدینه بودند، نوشت:
هان، ای سواری که بامدادان به قصدی
بر شتر تنومند خود، چنین شتابان، ره می سپاری!
به قریش - که از آن، دور افتاده ام -، پیام مرا برسان که:
میان من و حسین، خدا و پیوند خویشاوندی، داور است.
او را به جایگاهی که در کنار کعبه جای دارد، سوگند می دهم
که عهد خداوند و آنچه را که باید بر آن وفا شود، نگه دارد.
شما، با افتخار به مقام مادرتان، قوم خود را به زحمت می اندازید.
آری! سوگند به جان خودم که او، مادری پارسا و گرامی و عفیف است.
او کسی است که هیچ کس در والایی و فضیلت به او نمی رسد؛
دختر پیامبر صلی الله علیه و آله و بهترینِ مردم است که همه می دانند.
فضیلت او، برای شما فضیلت است، و نیز برای دیگر
افراد قوم شما، از فضیلت او، بهره ای است.
من به خوبی می دانم، یا گمان نزدیک به دانایی دارم
- و گاه، گمان، راست و سامان دهنده است -
که به زودی، چیزی که مدّعیِ آن هستید، شما را
کُشتگانی قرار می دهد که عقابان و کرکسان، به یکدیگر هدیه خواهند داد.
ص:564
ای خویشان ما! اینک که جنگ، آرام گرفته است، آن را بر میفروزید
و به رشته های آشتی در آویزید و چنگ زنید.
جنگ، اقوامی را که پیش از شما بودند، فریفت
و ملّت هایی را نابود ساخت.
پس نسبت به خویشان خود، انصاف روا دارید و با گردن کشی، آنان را به نابودی نیفکنید.
چه بسا گردن کشانی که پایشان، لغزیده است».
عبد اللّه بن عبّاس، برای یزید نوشت: «من امیدوارم که بیرون رفتن حسین، برای کاری نباشد که تو را ناخوش آید. من از نصیحت کردن او در بارۀ چیزی که مایۀ همبستگی و موجب خاموشیِ خشم و آتش باشد، به یاری خداوند، دریغ نخواهم کرد».(1)
590. تذکرة الخواصّ - به نقل از واقدی -: هنگامی که حسین علیه السلام وارد مکّه شد، یزید به ابن عبّاس نوشت: «امّا بعد، پسرعمویت حسین، و دشمن خدا، فرزند زبیر، از بیعت با من سر باز زده و به مکّه رفته اند و در صدد فتنه انگیزی اند و خود را در معرض نابودی نهاده اند. امّا پسر زبیر، به
ص:565
راستی که او به زودی، در گرداب نابودی وارد و کشتۀ شمشیر خواهد شد. و امّا در بارۀ حسین، دوست دارم که توبیخ او را به خاطر رفتاری که از وی سر زده، به شما اهل بیت، واگذار کنم.
شنیده ام کسانی از پیروان او از مردم عراق، با او نامه نگاری می کنند و او هم به آنها نامه می نویسد. به او وعدۀ خلافت می دهند و او را به آرزوی زمامداری می اندازند. شما از پیوند میان من و خودتان و حرمت ها و خویشاوندی [مان] آگاهید؛ ولی حسین، آن را گسسته و جدا کرده است.
تو، پیشوای اهل بیتِ خود و سَرور مردم شَهرت هستی. با او دیدار کن و او را از کوشش برای جدایی باز دار و این امّت را از [راهِ] فتنه باز گردان. پس اگر از تو پذیرفت و به سوی تو باز گشت، او نزد من، ایمن است و از احترام گسترده، برخوردار خواهد بود و به او همان حقوقی را پرداخت خواهم کرد که پدرم به برادرش می پرداخت و اگر بیش از این هم خواست، آن گونه که خود [مصلحت] می دانی، برایش تضمین کن، که من ضمانت تو را اجرا می کنم و آن را برایش انجام می دهم. سوگندهای سخت و سندهای تأکید شده ای که مایۀ اطمینان او باشد و آنچه در همۀ کارها بر آن تکیه کند، بر عهدۀ من است. در پاسخ دادن به نامه ام و هر نیازی که به من داری، شتاب کن. و السّلام.
هشام بن محمّد می گوید: یزید در زیر نامه این گونه نوشت:
هان، ای سواری که بامدادان، به قصدی
بر شتر تنومند خود، چنین شتابان، ره می سپاری!
به قریش - که از آن، دور افتاده ام -، پیام مرا برسان که:
میان من و حسین، خدا و پیوند خویشاوندی، داور است.
او را به جایگاهی که در کنار کعبه جای دارد، سوگند می دهم
که عهد خداوند و آنچه را که باید بر آن وفا شود، نگه دارد.
شما، با افتخار به مقام مادرتان، قوم خود را به زحمت می اندازید
آری! سوگند به جان خودم که او، مادری پارسا و گرامی و عفیف است.
او کسی است که هیچ کس در والایی و فضیلت، به او نمی رسد؛
دختر پیامبر صلی الله علیه و آله و بهترینِ مردم است که همه می دانند.
من به خوبی می دانم، یا گمان نزدیک به دانایی دارم
- و گاه، گمان، راست و سامان دهنده است -
که به زودی، چیزی که مدّعیِ آن هستید، شما را
کُشتگانی قرار می دهد که عقابان و کرکسان، به یکدیگر هدیه خواهند داد.
ص:566
ای خویشان ما! اینک که جنگ، آرام گرفته است، آن را بر میفروزید
و به رشته های آشتی در آویزید و چنگ زنید.
جنگ، اقوامی را که پیش از شما بودند، فریفت
و ملّت هایی را نابود ساخت.
پس نسبت به خویشان خود، انصاف روا دارید و با گردن کشی، آنان را به نابودی نیفکنید.
چه بسا گردن کشانی که پایشان، لغزیده است».
ابن عبّاس به او نوشت: «امّا بعد، نامه ات که در آن از پیوستن حسین و زبیر به مکّه یاد کرده بودی، رسید. امّا زبیر، از نظر موضع و گرایش، از ما جداست. علاوه بر آن که کینه هایی از ما در سینه اش نهفته دارد که شعله هایش را از ما می پوشانَد. خدا، اسیرش را آزاد نکند! در مورد او، هر نظری که داری، انجام بده.
و امّا حسین، چون به مکّه رسید و حرم جدّ و خانه های پدرانش را وا نهاد، از آمدنش پرسیدم. به من خبر داد که کارگزارانت در مدینه، با او بدی کرده و سخن زشت به او گفته اند و به حرم خدا، پناه جسته است. در بارۀ آنچه بِدان اشاره کرده ای، با او دیدار خواهم کرد و از خیرخواهی در آنچه باعث وحدت شود و آتش را خاموش کند و فتنه را فرو نشاند و خون های امّت را محفوظ بدارد، فروگذار نخواهم کرد.
پس، از خدا، در نهان و آشکار، پروا کن و شب را این چنین سپری مکن که در پیِ بدی برای مسلمانی، یا در صدد ستم رساندن به او یا حفر گودالی برای او باشی. چه بسا کسی که برای دیگری، چاهی می کَنَد و خود در آن می افتد، و چه بسیار آرزومندی که به آرزویش دست نمی یابد. از تلاوت قرآن و گسترش سنّت، بهره گیر. بر تو باد روزه و شب زنده داری، و سرگرمی ها و یاوه های دنیا، تو را از آنها باز ندارد؛ چون هر چه تو را از خدا باز دارد، زیانبار و تباه کننده است و به هر یک از کارهای آخرت، چنگ زنی، سودمند و ماندگار است. با درود».(1)
ص:567
591. الفتوح: نامۀ یزید بن معاویه از شام، با پیک برای مردم مدینه (اعم از قریش و جز آنان از بنی هاشم) رسید. در آن، این اشعار بود:
هان، ای سواری که بامدادان، به قصدی
بر شتر تنومند خود، چنین شتابان، ره می سپاری!
به قریش - که از آن دور افتاده ام -، پیام مرا برسان که:
میان من و حسین، خدا و پیوند خویشاوندی، داور است.
او را به جایگاهی که در کنار کعبه جای دارد، سوگند می دهم
که عهد خداوند و آنچه را که باید بر آن وفا شود، نگه دارد.
ص:568
شما، با افتخار به مقام مادرتان، قوم خود را به زحمت می اندازید.
آری! سوگند به جان خودم که او، مادری پارسا و گرامی و عفیف است.
او کسی است که هیچ کس در والایی و فضیلت، به او نمی رسد؛
دختر پیامبر صلی الله علیه و آله و بهترینِ مردم است که همه می دانند.
فضیلت او، برای شما فضیلت است، و نیز برای دیگر
افراد قوم شما، از فضیلت او، بهره ای است.
من به خوبی می دانم، یا گمان نزدیک به دانایی دارم
- و گاه، گمان، راست و سامان دهنده است -
که به زودی، چیزی که مدّعیِ آن هستید، شما را
کُشتگانی قرار می دهد که عقابان و کرکسان، به یکدیگر هدیه خواهند داد.
ای خویشان ما! اینک که جنگ، آرام گرفته است، آن را بر میفروزید
و به رشته های آشتی در آویزید و چنگ زنید.
جنگ، اقوامی را که پیش از شما بودند، فریفت
و ملّت هایی را نابود ساخت.
پس نسبت به خویشان خود، انصاف روا دارید و با گردن کشی، آنان را به نابودی نیفکنید.
چه بسا گردن کشانی که پایشان، لغزیده است.
مردم مدینه، به این ابیات نگریستند و آن گاه، ابیات و نامه را برای حسین بن علی علیه السلام فرستادند. ایشان، چون در آن نگریست، دانست که نامۀ یزید بن معاویه است.
حسین علیه السلام پاسخ را بدین ترتیب نگاشت: «به نام خدای بخشندۀ مهربان. «و اگر تو را تکذیب کردند، بگو: عمل من، به من اختصاص دارد و عمل شما، به شما اختصاص دارد. شما، از آنچه من انجام می دهم، [بیزار و] جدا هستید و من از آنچه شما انجام می دهید، [بیزار و] جدا هستم»(1). والسّلام!».(2)
ص:569
592. الملهوف - به نقل از محمّد بن داوود قمی، با سند خود، از امام صادق علیه السلام -: محمّد بن حنفیّه، در همان شبی که امام حسین علیه السلام در بامداد آن، آهنگ خارج شدن از مکّه را داشت، نزد او آمد و گفت:
برادرم! مردم کوفه، کسانی اند که نیرنگشان را در بارۀ پدر و برادرت می شناسی. بیم دارم که حالِ تو، همچون حال آنان باشد. پس در مکّه اقامت کن؛ چرا که تو، گرامی ترینِ مردمان حرم و والاترینِ آنهایی.
امام فرمود: «ای برادر! بیم دارم که یزید، در حرم به من، شبیخون بزند و من، کسی باشم که با [ریخته شدن خون] او، حرمت حرم، شکسته شود».
ابن حنفیّه به او گفت: اگر از آن می ترسی، به یَمَن یا برخی از مناطق خشک برو، که در آن جا محفوظتری و کسی نمی تواند بر تو دست یابد.
امام فرمود: «در آنچه گفتی، می نگرم».
چون بامداد فرا رسید، حسین علیه السلام کوچ کرد. خبر به محمّد بن حنفیّه رسید. نزد او آمد و لگام شترش را که بر آن، سوار بود، گرفت و گفت: ای برادر! مگر به من وعدۀ درنگ در درخواستم را ندادی؟
فرمود: «چرا».
گفت: پس چرا در رفتن، شتاب می کنی؟
ص:570
فرمود: «پس از جدایی از تو، پیامبر صلی الله علیه و آله به خوابم آمد و فرمود: "ای حسین! بیرون برو که خدا، خواسته است تو را کشته ببیند"».
محمّد بن حنفیّه گفت: «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ»1. تو که این چنین بیرون می روی، چرا این زنان را با خود می بری؟
به او فرمود: «پیامبر صلی الله علیه و آله به من فرمود: "خدا، خواسته است آنان را اسیر ببیند"».
آن گاه با او خداحافظی کرد و رفت.(1)
593. الملهوف - به نقل از مُعمَّر بن مُثَنّا در [کتابش] مقتل الحسین علیه السلام -: چون روز تَرویه(2) شد، عمرو بن سعید بن عاص،(3) با سپاهی گران، وارد مکّه شد. یزید به او دستور داده بود که اگر حسین علیه السلام
ص:571
جنگید، با او بجنگد و اگر بر او دست یافت، او را بکُشد. پس حسین علیه السلام در روز تَرویه، بیرون رفت.(1)
594. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة) - به نقل از فَرَزدَق -: حسین علیه السلام را دیدم و به وی گفتم: پدرم به قربانت! اگر صبر کنی تا مردم، حجّشان را بگزارند، امیدوارم که مردمِ حاضر در حج، بر گِرد تو جمع شوند.
فرمود: «ای ابو فِراس! از آنها (یاران یزید) در امان نیستم».(2)
595. الإرشاد: چون حسین علیه السلام خواست که به سوی عراق حرکت کند، خانۀ خدا را طواف کرد و سعیِ میان صفا و مروه را انجام داد و از احرام، بیرون آمد. ایشان، به خاطر نگرانی از این که او را در مکّه دستگیر کنند و نزد یزید بفرستند، نمی توانست حج را تمام کند و به همین دلیل، حجّ خود را عمره کرد. پس با خانواده و فرزندان و شیعیانِ همراهش، به سرعت، [از مکّه] بیرون رفت و هنوز خبر [شهادت] مسلم به او نرسیده بود؛ چون چنان که گفتیم، روز قیام مسلم، همان روز حرکت حسین علیه السلام بود.
از فَرَزدَق شاعر، نقل شده که گفت: در سال شصتم، مادرم را به حج بردم. در ایّام حج - که شتر او را می راندم -، هنگامی که به حرم رسیدم، حسین بن علی علیه السلام را دیدم که از مکّه بیرون می رفت، و شمشیرها و سپرهای خود را همراه داشت.
گفتم: این قطار شتر، از کیست؟
گفتند: از حسین بن علی.
پیش او رفتم و سلام کردم و گفتم: ای پسر پیامبر خدا! خداوند، حاجت و آرزوهایت را روا دارد! پدر و مادرم به فدایت! چرا حج نکردی و با شتاب می روی؟
فرمود: «اگر شتاب نکنم، دستگیر می شوم».(3)
ص:572
596. تاریخ الطبری - به نقل از عُقبة بن سَمعان -: وقتی حسین علیه السلام مصمّم شد که به سوی کوفه روان شود، عبد اللّه بن عبّاس، نزد وی آمد و گفت: ای پسرعمو! مردم، شایع کرده اند که تو به سوی عراق خواهی رفت. به من بگو که چه خواهی کرد.
فرمود: «آهنگ آن دارم که - إن شاء اللّه تعالی - همین یکی دو روز آینده، حرکت کنم».
ابن عبّاس به او گفت: تو را از این کار، در پناه خدا قرار می دهم. به من بگو - خدا، تو را قرین رحمتت بدارد - که آیا به سوی مردمی می روی که حاکمشان را کُشته اند و ولایتشان را به تصرّف خود در آورده اند و دشمن خویش را بیرون رانده اند؟ اگر چنین کرده اند، به سوی آنها برو؛ امّا اگر تو را خوانده اند و [هنوز] حاکمشان، آن جاست و بر قوم، چیره است و کارگزارانش خراجِ ولایت ها را می گیرند، تو را به جنگ و زد و خورد، فرا خوانده اند. بیمِ آن دارم که فریبت دهند و تکذیبت نمایند و با تو ناسازگاری کنند و یاری ات ندهند و بر ضدّ تو، شورانده شوند و از هر کس دیگری در کار دشمنیِ تو، سخت تر باشند.
حسین علیه السلام فرمود: «از خدا خیر می جویم. ببینم که چه خواهد شد».
ابن عبّاس، از نزد وی رفت و ابن زبیر آمد و او نیز مدّتی با حسین علیه السلام سخن گفت و سپس چنین بر زبان آورد: نمی دانم چرا این قوم را وا گذاشته ایم و دست از آنها برداشته ایم، در صورتی که ما، فرزندان مهاجران و صاحبان خلافتیم، نه آنها. به من بگو که می خواهی چه کنی.
حسین علیه السلام فرمود: «در نظر دارم به سوی کوفه بروم، که پیروانم در آن جا و سران اهل کوفه، به من نامه نوشته اند، و از خدا خیر می جویم».
ابن زبیر به او گفت: اگر کسانی همانند پیروان تو در آن جا داشتم، از آن، صرف نظر نمی کردم.
آن گاه از بیم آن که مبادا حسین علیه السلام بدگمان شود، گفت: اگر [هم] در حجاز بمانی و این جا
ص:573
برای خلافت برخیزی، إن شاء اللّه، کسی با تو ناسازگاری نخواهد کرد.
سپس برخاست و از پیش او رفت.
حسین علیه السلام فرمود: «هان! این، هیچ چیزِ دنیا را بیشتر از این دوست ندارد که من، از حجاز به سوی عراق بروم. او می داند که با حضور من، چیزی از خلافت به او نمی رسد و مردم، او را با من برابر نمی گیرند. پس دوست دارد از این جا بروم تا حجاز، تنها برای او باشد».
چون شب، یا صبح بعد، فرا رسید، عبد اللّه بن عبّاس، نزد حسین علیه السلام آمد و گفت: ای پسرعمو! من صبوری می کنم؛ امّا صبر ندارم. بیم دارم که در این سفر، هلاک و نابود شوی. مردم عراق، قومی حیله گرند. به آنها نزدیک مشو. در همین شهر بمان، که سَرور مردم حجازی. اگر مردم عراق - چنان که می گویند - تو را می خواهند، به آنها بنویس که دشمنِ خویش را بیرون کنند.
آن گاه به سوی آنها برو. اگر جز رفتن نمی خواهی، به سوی یَمَن برو که در آن جا، قلعه ها و درّه هایی وجود دارد و سرزمینی پهناور است و پدرت، در آن جا پیروانی دارد و از مردم نیز دوری. آن گاه برای مردم، نامه می نویسی و دعوتگرانت را می فرستی. در این صورت، امیدوارم که آنچه را می خواهی، بی خطر بیابی.
حسین علیه السلام به او فرمود: «ای پسرعمو! به خدا می دانم که خیرخواه و دلسوزی؛ ولی من تصمیم خود را گرفته ام و آهنگ رفتن دارم».
ابن عبّاس گفت: اگر می روی، زنان و کودکانت را نبر. به خدا، نگرانم که همانند عثمان که [کشته شد و] زنان و فرزندانش به او می نگریستند، کشته شوی.
پس از آن، ابن عبّاس گفت: دیدۀ ابن زبیر را روشن کردی که حجاز را به او وا می گذاری و از آن، بیرون می روی! امروز، چنان است که با وجود تو، کسی به او نمی نگرد. به خدایی که جز او خدایی نیست، چنانچه می دانستم اگر موی و پیشانی ات را بگیرم تا مردم [به خاطر دعوای ما] بر من و تو گِرد آیند، به رأی من، عمل می کنی [و از مکّه نمی روی]، چنین می کردم.
آن گاه ابن عبّاس، از نزد وی رفت و بر عبد اللّه بن زبیر گذشت و گفت: ای پسر زبیر! دیدگانت روشن شد! آن گاه، شعری بدین مضمون خواند:
ای چکاوک که در مَعمَر هستی!
جا برای تو، خالی شد. پس تخم بگذار و بانگ برآور
و هر اندازه که می خواهی، منقار بر زمین بزن.
اینک، حسین به سوی عراق می رود. حجاز را نگه دار.(1)
ص:574
597. الأخبار الطوال: چون حسین علیه السلام تصمیم به بیرون رفتن از مکّه گرفت و شروع به آماده شدن کرد، خبر به عبد اللّه بن عبّاس رسید. وی به دیدار ایشان آمد و گفت: ای پسرعمو! شنیده ام که قصد رفتن به عراق داری؟
فرمود: «آری. چنین تصمیمی دارم».
عبد اللّه گفت: ای پسرعمو! تو را به خدا سوگند، از این کار، منصرف شو.
ص:575
فرمود: «تصمیم خود را گرفته ام و چاره ای جز حرکت نیست».
ابن عبّاس گفت: آیا به جایی می روی که [اهالی اش] امیرِ خود را بیرون کرده اند و سرزمین های خود را به تصرّف خویش در آورده اند؟ اگر چنین کرده اند، برو؛ ولی اگر تو را به سوی خود، دعوت کرده اند، امّا امیرشان همان جاست و کارگزارانش از آنان خراج می گیرند؛ همانا تو را برای جنگ کردن فرا خوانده اند و بیم دارم که تو را رها کنند، چنان که نسبت به پدر و برادرت چنین کردند.
حسین علیه السلام فرمود: «پسر عمو! در بارۀ آنچه گفتی، خواهم اندیشید».
خبر تصمیم امام حسین علیه السلام به عبد اللّه بن زبیر رسید. او هم به دیدار ایشان آمد و گفت: اگر در همین حرم الهی بمانی و نمایندگان و دعوتگران خود را به شهرها بفرستی و برای پیروان خود در عراق بنویسی که نزد تو بیایند و چون کارت استوار شد، کارگزاران یزید را از این شهر بیرون کنی، من هم در این کار با تو همراهی و هم فکری خواهم کرد. اگر به مشورتِ من عمل کنی و این کار را در همین حرم - که محلّ گِرد آمدن مردم روی زمین، و محلّ آمد و شد از هر سویی است - انجام دهی، به خواست خداوند، آنچه را می خواهی از دست نمی دهی و امیدوارم که بِدان برسی.
می گویند: چون روز سوم رسید، عبد اللّه بن عبّاس، باز به حضور امام حسین علیه السلام آمد و گفت:
ای پسرعمو! به مردم کوفه نزدیک مشو که قومی حیله گرند. در همین شهر بمان که سَرور مردم این جایی، و اگر نمی پذیری، به یَمَن برو که در آن، قلعه ها و درّه هایی است. آن جا، سرزمینی گسترده و پهناور است و گروهی از شیعیان پدرت، آن جایند، ضمن آن که از مردم نیز دور خواهی بود و دعوتگرانِ خود را به سرزمین ها می فرستی. امید دارم که اگر چنین کنی، آنچه را می خواهی، در سلامت به دست آوری.
امام حسین علیه السلام فرمود: «ای پسرعمو! به خدا سوگند، می دانم که تو خیرخواه ومهربانی؛ ولی من، تصمیم به رفتن گرفته ام».
ابن عبّاس گفت: اگر به ناچار می روی، پس زنان و کودکان را با خود مبر، که من، بیم آن دارم که تو نیز همچون عثمان بن عَفّان که کشته شد و کودکانش شاهد کشته شدنش بودند، کشته شوی.
حسین علیه السلام فرمود: «پسر عمو! مصلحت را در این می بینم که با زنان و فرزندان، بیرون بروم».
ابن عبّاس، از نزد حسین علیه السلام بیرون رفت.(1)
ص:576
598. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): عبد اللّه بن عبّاس نزد امام حسین علیه السلام آمد و مدّتی طولانی با وی سخن گفت و چنین گفت: تو را به خدا که فردا، خود را به حال تباهی به کشتن نده و به عراق نرو، و اگر ناچاری، بِایست تا آیین حج انجام شود و مردم را ببینی و بدانی که چه می خواهند. سپس به رأی خود بنگر. این، در دهم ذی حجّۀ سال شصت بود. امّا حسین علیه السلام نپذیرفت، جز آن که به سوی عراق برود.
ابن عبّاس به او گفت: به خدا، گمان می برم که فردا در میان همسران و دخترانت کشته شوی، چنان که عثمان در میان همسران و دخترانش کشته شد، ونگرانم که به راه عثمان بروی و در آن صورت، «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّآ إِلَیْهِ رَ جِعُونَ».
حسین علیه السلام فرمود: «ای پدر عبّاس! تو پیر شده ای.
پس ابن عبّاس گفت: اگر نبود که برای من یا تو زشت است، دستانم را [برای جلوگیری از رفتنت] در سرت فرو می بردم، و اگر می دانستم که با دست به گریبان شدن با تو، همین جا
ص:577
می مانی، این کار را می کردم؛ ولی گمان نمی برم که این کار برای من، سودی داشته باشد.
حسین علیه السلام به او فرمود: «اگر در جایی چنین و چنان [که گفتی] کشته شوم، بهتر است از این که حرمت مکّه به وسیلۀ من شکسته شود».
ابن عبّاس، گریست و گفت: چشمان ابن زبیر را روشن می کنی! به جان خودم، این، همان است که مایۀ خُرسندی او خواهد شد.
سپس عبد اللّه بن عبّاس، خشمگین، از نزد او رفت. ابن زبیر، بر در، ایستاده بود. ابن عبّاس، چون او را دید، گفت: ای فرزند زبیر! آنچه دوست داشتی، پیش آمد. چشمت روشن باد! ابا عبد اللّه می رود و حجاز را به تو وا می گذارد:
ای چکاوک که در مَعمَر هستی!
جا برای تو، خالی شد. پس تخم بگذار و بانگ برآور
و هر اندازه که می خواهی، منقار بر زمین بزن.(1)
599. الفتوح: حسین علیه السلام وارد مکّه شد و مردم آن جا، بسیار خرسند شدند. بامداد و شامگاه، نزد او، رفت و آمد می کردند و این، بر عبد اللّه بن زبیر، گران آمد؛ زیرا او طمع کرده بود که مردم مکّه با او بیعت کنند؛ ولی چون حسین علیه السلام آمد، کار بر او سخت شد. او، آنچه را در درون داشت، برای حسین علیه السلام آشکار نمی ساخت و نزد او رفت و آمد می کرد و در نمازش حاضر می شد و نزد
ص:578
او می نشست و از او سخن می شنید. با وجود این، می دانست که تا حسین علیه السلام در مکّه است، هیچ یک از اهالیِ آن با وی بیعت نمی کند؛ چون حسین علیه السلام در نزد آنان، از ابن زبیر، باعظمت تر بود.
خبر به مردم کوفه رسید که حسین علیه السلام به مکّه آمده است و حسین علیه السلام بقیۀ ماه شعبان و تمام ماه های رمضان، شوّال و ذی قعده را در مکّه ماند.
در آن ایّام، عبد اللّه بن عبّاس و عبد اللّه بن عمر بن خطّاب، در مکّه بودند. آن دو با هم بر حسین علیه السلام وارد شدند و قصد داشتند به مدینه برگردند. ابن عمر به حسین علیه السلام گفت: ای ابا عبد اللّه! رحمت خدا بر تو باد! از خدایی که بازگشت تو به سوی اوست، پروا کن. از دشمنیِ این خاندان با خودتان و ستمی که بر شما کرده اند، آگاهی و این مرد، یزید بن معاویه، بر مردم، فرمان روا شده است. ایمن نیستم [و می ترسم] که مردم برای سیم و زر، به وی روی آورند و تو را بکشند و در این راه، انسان های بسیاری نابود شوند. از پیامبر صلی الله علیه و آله شنیدم که می فرمود: «حسین، کشته می شود، و اگر او را کشتند و تنها نهادند و یاری اش نکردند، خدا تا قیامت، آنان را خوار خواهد کرد».
من به تو پیشنهاد می کنم از درِ سازش - که مردم نیز آن گونه وارد شده اند - وارد شوی و چنان که در گذشته بر معاویه شکیبایی کردی، شکیبایی کن. شاید خدا، میان تو و این گروه ستمگر، حکم رانَد.
حسین علیه السلام به او فرمود: «ای ابو عبد الرحمان! من با یزید، بیعت و سازش کنم، در حالی که پیامبر صلی الله علیه و آله در بارۀ او و پدرش، آن فرمود که فرمود؟!».
ابن عبّاس گفت: درست گفتی، ای ابا عبد اللّه! پیامبر صلی الله علیه و آله در زمان حیاتش فرمود: «ما را چه با یزید؟! خدا، او را مبارک نکند! او فرزندم و فرزند دخترم، حسین، را می کشد. سوگند به آن که جانم در دست اوست، فرزندم در برابر مردمی که از او دفاع نمی کنند، کشته نمی شود، مگر آن که خدا، میان دل ها و زبان هایشان، جدایی می افکند».
آن گاه ابن عبّاس گریست. حسین علیه السلام هم با او گریست و فرمود: «ای ابن عبّاس! تو می دانی که من، فرزند دختر پیامبرم؟».
ابن عبّاس گفت: به خدا سوگند، آری. می دانیم و می دانیم که در تمام دنیا، جز تو، کسی نیست که فرزند دختر پیامبر باشد، و این که یاری تو، بر این امّت، واجب است، همانند وجوب نماز و زکات - که یکی بدون دیگری، پذیرفته نیست -.
حسین علیه السلام فرمود: «ای ابن عبّاس! در بارۀ مردمی که فرزند دختر پیامبر صلی الله علیه و آله را از سرا و منزل و زادگاهش و از حرم پیامبرش و از همسایگیِ قبر او و زادگاه و مسجد و جایگاه هجرتش بیرون کردند، چه می گویی؛ آنان که او را نگران و ترسان، رها کردند که در جایی، آرام نگیرد و در
ص:579
منزلی، پناه نجوید و قصد آنان، کشتن و ریختن خون اوست، در حالی که وی به خدا شرک نورزیده است و جز او سرپرستی بر نگرفته و از آنچه پیامبر صلی الله علیه و آله و خلیفگانِ پس از او بر آن بودند، جدا نشده است؟».
ابن عبّاس گفت: در بارۀ آنان، جز این آیه را نمی گویم: «آنان، به خدا و پیامبرش کفر ورزیدند و نماز را جز با حالت سستی نمی خوانند»(1). «در برابر مردم، خودنمایی می کنند و جز اندکی، از خدا یاد نمی کنند.
میان آن [دو گروه]، دو دل اند. نه با اینان اند و نه با آنان اند، و هر که خدا گم راهش ساخت، راهی برای او نخواهی یافت»(2) و بر چنین کسانی، بزرگ ترین ضربه فرود خواهد آمد.
و امّا تو - ای پسر دختر پیامبر -، به راستی که سرآمدِ افتخار به پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و پسرِ همانندِ مریم عَذرایی. ای پسر دختر پیامبر! گمان مبر که خدا، از آنچه ستمگران می کنند، بی خبر است. من گواهی می دهم که هر کس از همراهیِ تو روی بگردانَد و در ستیز با تو و نبرد با پیامبرت محمّد صلی الله علیه و آله طمع ورزد، هیچ بهره ای نخواهد داشت.
حسین علیه السلام فرمود: «خدایا! گواه باش».
ابن عبّاس گفت: ای پسر دختر پیامبر! فدایت شوم! گویی مرا به سوی خود می خوانی و از من می خواهی که یاری ات کنم! به خدایی که جز او خدایی نیست، اگر با این شمشیرم در پیشِ روی تو، چنان ضربه زنم که شمشیرم، به تمامی، خُرد شود، یک صدمِ حقّ تو را نگزارده ام. اینک، پیش روی تو ام. به من، فرمان بده».
ابن عمر گفت: درنگ کنید! ای ابن عبّاس! ما را از این [گرفتاری] بِرَهان.
سپس ابن عمر، به حسین علیه السلام رو کرد و گفت: ای ابا عبد اللّه! در آنچه تصمیم داری، درنگ کن و از این جا به مدینه باز گرد و از در سازش با این قوم، وارد شو و از میهن خود و حرم جدّت پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، غایب مباش و برای اینان که بهره ای ندارند، حجّت و راهی بر ضدّ خود مگذار، و اگر می خواهی [با یزید] بیعت نکنی، آزاد هستی تا در کارت بنگری؛ زیرا امید است که یزید بن معاویه، جز اندکی زنده نماند و خداوند، تو را از کارش کفایت کند.
حسین علیه السلام فرمود: «اُف بر این سخن، تا آن زمان که آسمان ها و زمین هستند! ای عبد اللّه! تو را به خدا، من در این کار، دچار خطایم؟ اگر در نظر تو بر خطا هستم، مرا [از خطایم] باز گردان که
ص:580
من فروتن، شنوا و پذیرایم».
ابن عمر گفت: نه، خدایا! خداوند، پسر دختر پیامبرش را بر خطا ننهاده است و یزید بن معاویه، در کار خلافت، همانند تو - که پاک و برگزیدۀ نسل پیامبر خدایی - نیست؛ ولی می ترسم این چهرۀ زیبا و نیکوی تو، با شمشیر، نواخته شود و از این امّت، آنچه را دوست نداری، ببینی.
پس با ما به مدینه باز گرد و اگر دوست نداری بیعت کنی، هرگز بیعت نکن و در خانه ات بنشین.
حسین علیه السلام فرمود: «ای ابن عمر! [تصوّر سخن تو] دور است. این گروه، چه به من دست یابند و چه به من دست نیابند، مرا رها نمی کنند و پیوسته بر آن اند تا اگرچه به زور، بیعت کنم و یا مرا بکُشند.
ای عبد اللّه! مگر نمی دانی از پستی دنیا نزد خدای متعال است که سرِ یحیی بن زکریّا، برای بدکاره ای از بدکارگان بنی اسرائیل، ارمغان برده شد، در حالی که سر با برهان، بر ضدّ آنان سخن می گفت؟
ای ابو عبد الرحمان! مگر نمی دانی که بنی اسرائیل، در میان طلوع سپیده تا بر آمدن خورشید، هفتاد پیامبر را می کشتند و پس از آن، در بازارهایشان، همگی به داد و ستد می نشستند، چنان که گویی کاری نکرده اند، و خدا در مورد آنان، شتاب نورزید و سپس آنان را سخت و مقتدرانه گرفت؟
و ای ابو عبد الرحمان! از خدا پروا کن و از یاری ام، رو بر متاب...».
سپس حسین علیه السلام به عبد اللّه بن عبّاس، رو کرد و گفت: ای ابن عبّاس! تو پسرعموی پدرم هستی و از هنگامی که تو را شناخته ام، پیوسته به نیکی فرمان می دهی و به پدرم رایزنی های حکیمانه می دادی. او پیوسته از تو خیرخواهی و رایزنی می خواست و تو به درستی، به او پیشنهاد می دادی. پس در پناه و پشتیبانی خدا، به مدینه برو و چیزی از خبرهای تو، بر من پوشیده نمی مانَد؛ زیرا من در این حرم، نشیمن دارم و تا وقتی که ببینم مردمش مرا دوست دارند و یاری ام می کنند، همواره در آن، سُکنا خواهم گزید. پس آن گاه که مرا وا نهند، دیگران را جای گزین آنان خواهم کرد و به سخنی چنگ خواهم زد که ابراهیمِ خلیل علیه السلام، هنگامی که در آتش افکنده شد، آن را گفت: خداوند، مرا بَسَنده است و او، خوبْ کارگزاری است! پس آتش، بر او، سرد و سلامت گشت».
در آن هنگام، ابن عبّاس و ابن عمر، سخت گریستند و حسین علیه السلام نیز مدّتی با آن دو، گریست. پس از آن، با آن دو خداحافظی کرد و ابن عمر و ابن عبّاس، به مدینه رفتند و
ص:581
حسین علیه السلام در مکّه اقامت گزید.(1)
ص:582
600. تذکرة الخواصّ - به نقل از هشام بن محمّد -: نامه های مردم کوفه به حسین علیه السلام فزونی گرفت و پیک هایشان، پیاپی می رسید که: اگر به ما نپیوندی، گناهکاری!
پس حسین علیه السلام آهنگ رفتن کرد. ابن عبّاس، آمد و او را از این کار، نهی کرد و به او گفت: ای پسرعمو! مردم کوفه، مردمی نیرنگبازند. پدرت را کشتند و برادرت را تنها نهادند و بر او نیزه زدند و جامه اش را بر گرفتند و او را به دشمن سپردند، و کردند آنچه کردند!
حسین علیه السلام فرمود: «اینها، نامه ها و پیک های آنان است و بر من واجب است که به نبرد دشمنان خدا بروم».
پس ابن عبّاس گریست و گفت: وای از مصیبت حسین!(1)
ص:583
601. دلائل الإمامة - به نقل از عبد اللّه بن عبّاس -: حسین بن علی علیه السلام را هنگامی که به سوی عراق می رفت، دیدم. گفتم: ای پسر پیامبر خدا! نرو.
به من فرمود: «ای ابن عبّاس! مگر نمی دانی که مرگ من، در آن جاست؟ و کشتارگاه یاران من، آن جاست؟».
به او گفتم: این را از کجا می گویی؟
فرمود: «از رازی که برایم گفته شده است و آگاهی ای که به من داده اند».(1)
602. کشف الریبة - به نقل از عبد اللّه بن سلیمان نوفلی، از امام صادق علیه السلام، از پدرش امام باقر علیه السلام -: چون حسین علیه السلام آمادۀ رفتن به کوفه شد، ابن عبّاس، نزد او آمد و او را به خدا و خویشاوندی، سوگند داد که او، آن کشتۀ طَف نباشد. پس حسین علیه السلام فرمود: «من از قتلگاه خویش آگاهم و خواسته ام از دنیا، جز جدایی از آن نیست».(2)
603. الملهوف: عبد اللّه بن عبّاس و عبد اللّه بن زبیر، هنگام رفتن امام علیه السلام از مکّه، نزد ایشان آمدند و به او پیشنهاد خویشتنداری [و ماندن] کردند. امام علیه السلام به آن دو فرمود: «پیامبر خدا صلی الله علیه و آله به من دستوری داده است و من، آن را انجام می دهم».
ابن عبّاس، در حالی که می گفت: «وای از مصیبت حسین!»، بیرون رفت.(3)
604. اسْد الغابة: امام حسین علیه السلام از مدینه به مکّه رفت. نامه های مردم کوفه به او رسید و او در مکّه بود.
پس آمادۀ رفتن شد. گروهی از جمله برادرش محمّد بن حنفیّه، ابن عمر، ابن عبّاس و دیگران، او را باز داشتند.
ص:584
پس فرمود: «پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را در خواب دیدم. به من فرمانی داد و من، آن را انجام می دهم».(1)
ر. ک: ص 535 (فصل ششم/عبد اللّه بن عباس).
(2) 605. کامل الزیارات - به نقل از ابو جارود، از امام باقر علیه السلام -: حسین علیه السلام یک روز قبل از تَرویه،(3) از مکّه بیرون رفت. عبد اللّه بن زبیر، او را بدرقه کرد و گفت:
ای ابا عبد اللّه! موسم حج فرا رسید و تو، آن را وا می گذاری و به سوی عراق می روی؟
فرمود: «ای پسر زبیر! اگر در ساحل فرات به خاک سپرده شوم، بهتر از آن است که در آستانۀ کعبه به خاک سپرده شوم [و حرمت کعبه حفظ نشود]».(4)
606. کامل الزیارات - به نقل از داوود بن فُرقَد، از امام صادق علیه السلام -: عبد اللّه بن زبیر، به حسین علیه السلام گفت:
کاش به مکّه می آمدی و در حرم بودی!
ص:585
حسین علیه السلام فرمود: «ما حرمت آن را نمی شکنیم و به وسیلۀ ما، حرمتش از میان نمی رود.(1) اگر در تَلِّ اعْفَر(2) کشته شوم، بهتر است تا در حرم، کشته شوم».(3)
607. کامل الزیارات - به نقل از ابو سعید عَقیصا -: شنیدم که عبد اللّه بن زبیر، با حسین بن علی علیه السلام خلوت کرد و مدّتی طولانی، با او آهسته (درِ گوشی) سخن گفت.
آن گاه حسین علیه السلام به جمعیّت رو کرد و فرمود: «این به من می گوید: کبوتری از کبوتران حرم باش! اگر من در فاصلۀ دور از حرم، کشته شوم، بهتر است که در فاصلۀ یک وجبی آن، کشته شوم، و اگر در طَف کشته شوم، بهتر است که در حرم، کشته شوم».(4)
608. تاریخ دمشق - به نقل از بِشر بن غالب -: عبد اللّه بن زبیر، به حسین بن علی علیه السلام گفت: کجا می روی؟ به سوی مردمی که پدرت را کشتند و برادرت را نیزه زدند؟!
حسین علیه السلام به او فرمود: «اگر در فلان محل و فلان محل کشته شوم، نزد من، بهتر است که حرمت حرم به وسیلۀ من، شکسته شود».(5)
609. الأمالی، شجری - به نقل از بِشر بن غالب اسدی -: همانا ابن زبیر، به حسین بن علی علیه السلام رسید و گفت: کجا می روی؟
فرمود: «عراق».
گفت: آنان، کسانی هستند که پدرت را کشتند و به برادرت نیزه زدند و می بینم که تو را نیز می کشند.
ص:586
فرمود: «من نیز همان را می بینم».(1)
610. تاریخ دمشق - به نقل از مَعمَر -: شنیدم که مردی با حسین بن علی، سخن می گوید. شنیدم به عبد اللّه بن زبیر می فرمود: بیعت چهل هزار نفر از مردم کوفه یا عراق، به دستم رسیده است که برایم به طلاق و آزادی، سوگند خورده اند [که اگر تخلّف کردند، زنانشان را طلاق دهند یا بردگانشان را آزاد کنند]».
عبد اللّه بن زبیر گفت: آیا به سوی مردمی می روی که پدرت را کشتند و برادرت را بیرون کردند؟!(2)
611. تاریخ الطبری - به نقل از ابو سعید عَقیصا، از برخی یارانش -: از حسین بن علی علیه السلام در مکّه شنیدم که با عبد اللّه بن زبیر، ایستاده بود. ابن زبیر به او گفت: ای پسر فاطمه! نزدیک بیا.
حسین علیه السلام به او - که آهسته با وی سخن می گفت -، گوش فرا داد.
آن گاه حسین علیه السلام رو به ما کرد و فرمود: «می دانید ابن زبیر، چه می گوید؟».
گفتیم: خدا ما را فدایت کند! نمی دانیم.
فرمود: «می گوید: در این مسجد (مسجد الحرام) بمان تا مردم را پیرامون تو گِرد آورم».
حسین علیه السلام آن گاه فرمود: «به خدا، اگر یک وجب بیرون از مسجد کشته شوم، بهتر از آن است که یک وجب، داخل آن کشته شوم. به خدا، اگر در سوراخِ یکی از خزندگان باشم، مرا بیرون می کشند تا کار خود را انجام دهند. به خدا، به من ستم می کنند، چنان که یهودیان در روز شنبه، ستم کردند».(3)
ص:587
612. تاریخ الطبری - به نقل از عبد اللّه بن سلیم اسدی و مَذَری بن مُشمَعِل اسدی -: به آهنگ حج، از کوفه بیرون رفتیم تا به مکّه رسیدیم. روز تَرویه، وارد آن جا شدیم. حسین علیه السلام و عبد اللّه بن زبیر را دیدیم که هنگام ظهر، میان حِجر و در، ایستاده بودند. نزدیک رفتیم و شنیدیم که ابن زبیر به حسین علیه السلام می گفت: اگر می خواهی بمانی، بمان و حکومت را به دست بگیر که پشتیبان تو می شویم و یاری ات می کنیم، و نیکخواهی می نماییم و بیعت می کنیم.
حسین علیه السلام به وی فرمود: «پدرم به من خبر داده که سردسته ای آن جا هست که حرمت کعبه را می شکند. نمی خواهم من، آن سردسته باشم».
ابن زبیر به او گفت: اگر می خواهی، بمان و کار را به من وا گذار که اطاعت می بینی و نافرمانی نمی بینی.
فرمود: «این را هم نمی خواهم».
سپس آنان، آهسته سخنْ گفتند که ما نمی شنیدیم و همچنان، آهسته سخن می گفتند تا هنگامی که دعای مردم را شنیدیم که هنگام ظهر، به سوی مِنا ره سپار بودند. حسین علیه السلام برخاست و طواف کعبه کرد و میان صفا و مروه، سعی نمود و چیزی از موی خود را کوتاه کرد و از احرام عمره، بیرون رفت. آن گاه راهیِ کوفه شد و ما با مردم، به سوی مِنا رفتیم.(1)
613. تاریخ الطبری - به نقل از عُقبة بن سَمعان -: ابن زبیر، نزد حسین علیه السلام آمد و مدّتی با او سخن گفت.
سپس گفت: نمی دانم چرا این قوم (بنی امیّه) را وا گذاشته ایم و دست از آنها برداشته ایم، در صورتی که ما، فرزندان مهاجرانیم و [ما] صاحبان خلافتیم، نه آنها! به من بگو که می خواهی چه کنی؟
حسین علیه السلام فرمود: «در نظر دارم به کوفه بروم، که پیروانم در آن جا و سران مردم کوفه، به من نامه نوشته اند، و از خدا، خیر می جویم».
ص:588
ابن زبیر به او گفت: اگر کسانی همانند پیروان تو در آن جا داشتم، از آن چشم نمی پوشیدم. آن گاه از بیم آن که مبادا حسین علیه السلام به او بدگمان شود، گفت: اگر در حجاز بمانی و این جا [نیز] برای خلافت برخیزی، إن شاء اللّه، مخالفت نخواهی دید. آن گاه برخاست و از نزد وی رفت.
حسین علیه السلام فرمود: «هان! این، هیچ چیز دنیا را بیشتر از این دوست ندارد که من از حجاز به سوی عراق بروم؛ چرا که می داند با وجود من، چیزی از خلافت به او نمی رسد و مردم، او را با من، برابر نمی گیرند. دوست دارد از این جا بروم که حجاز برای او خالی بماند».(1)
614. الکامل فی التاریخ: ابن عبّاس رفت و ابن زبیر، نزد حسین علیه السلام آمد و ساعتی با او سخن گفت. سپس گفت: نمی دانم چرا ما اینها (بنی امیّه) را رها کرده و دست از آنها بر داشته ایم، در حالی که ما، فرزندان مهاجرانیم، و زمامداران این حکومت [، ما] هستیم، نه اینان. به من خبر بده که چه می خواهی انجام دهی.
حسین علیه السلام فرمود: «با خود از رفتن به کوفه می گفتم؛ چرا که شیعیان من و برجستگان مردم، به من نامه نوشته اند، و از خدا، خیر می خواهم».
ابن زبیر به او گفت: اگر من، مانند تو پیروانی در آن جا داشتم، از این کار، دست بر نمی داشتم.
سپس از بیم آن که امام علیه السلام به او بدگمان شود، به او گفت: تو اگر در حجاز [هم] بمانی و در این جا پیگیر این کار (حکومت) باشی، با تو مخالفت نداریم. تو را یاری می دهیم و با تو بیعت می نماییم و برایت، خیرخواهی می کنیم.
حسین علیه السلام به او فرمود: «البتّه پدرم به من خبر داده که این جا سردسته ای دارد که با او، حرمت حرم، شکسته می شود و من دوست ندارم آن سردسته باشم».
ابن زبیر گفت: پس اگر خواستی، این جا بمان و کار را به من بسپار، که فرمان بُرده می شوی و نافرمانی نمی شوی.
ص:589
حسین علیه السلام فرمود: «این را هم نمی خواهم».
سپس آن دو، سخنان خود را از ما پنهان داشتند. آن گاه حسین علیه السلام رو به مردم آن جا کرد و فرمود: «آیا می دانید چه می گوید؟».
گفتند: نمی دانیم، خدا ما را فدای تو گرداند!
فرمود: «او می گوید: در این مسجد بنشین تا مردم را برای تو گِرد آورم».
آن گاه حسین علیه السلام به او فرمود: «به خدا، اگر یک وجب دورتر از حرم کشته شوم، برای من، دوست داشتنی تر است از این که در آن جا کشته شوم، و اگر دو وجب دورتر از آن کشته شوم، بهتر از این است که یک وجب دورتر از آن کشته شوم. به خدا سوگند، اگر در سوراخِ خزنده ای از خزندگان باشم، مرا بیرون آورده، کار خود را در مورد من انجام می دهند. به خدا، به من ستم می کنند، چنان که یهود در روز شنبه، ستم کردند».
پس ابن زبیر، از نزد او برخاست و رفت.
حسین علیه السلام فرمود: «هیچ چیز در دنیا نزد او، دوست داشتنی تر از این نیست که من از حجاز، بیرون بروم. او می داند که مردم، مرا با او برابر نمی گیرند. پس دوست دارد که من بیرون روم تا حجاز برای او، خالی بماند».(1)
615. شرح الأخبار - به نقل از ابو سعید -: در جَمَرۀ عَقَبه، با حسین بن علی علیه السلام نشسته بودیم که عبد اللّه
ص:590
بن زبیر، به دیدارش آمد و با او خلوت کرد و رفت.
حسین علیه السلام به ما فرمود: «می دانید که این، چه می گوید؟ می گوید: کبوتری از کبوترانِ این مسجد باش. به خدا سوگند، اگر یک وجب دورتر از آن کشته شوم، نزد من، دوست داشتنی تر است تا این که در درون آن کشته شوم، و اگر دو وجب دورتر از آن کشته شوم، بهتر از آن است که یک وجب دورتر از آن کشته شوم. به خدا، اگر در سوراخ خزنده ای باشم، مرا بیرون می آورند تا خواستۀ خود را انجام دهند. به خدا، چنان که یهودیان در روز شنبه ستم ورزیدند، اینان به من ستم می کنند».(1)
616. مروج الذهب: ابن زبیر، شنید که حسین علیه السلام آهنگ رفتن به کوفه دارد و او (حسین علیه السلام) گران ترینِ مردم بر او بود و جایگاهش در مکّه، او را اندوهگین می کرد؛ زیرا مردم، وی را با حسین علیه السلام برابر نمی کردند و برای او چیزی بهتر از این نبود که حسین علیه السلام از مکّه برود. پس نزد حسین علیه السلام آمد و گفت: ای ابا عبد اللّه! رأی تو چیست؟ به خدا، از وا نهادن جهاد با این گروه به خاطر ستمشان و خوار کردن بندگان شایستۀ خدا، از خدا می ترسم.
حسین علیه السلام گفت: «آهنگ رفتن به کوفه دارم».
گفت: خدا، به تو توفیق دهد! هان! اگر من یارانی همانند تو در آن جا داشتم، از رفتن، چشم نمی پوشیدم.
وی پس از آن ترسید که حسین علیه السلام به او بدگمان شود و گفت: کاش در این جا می ماندی و ما و مردم حجاز را به بیعت با خویش، فرا می خواندی و ما بِدان، شتاب می ورزیدیم. تو برای آن (حکومت)، از یزید و پدرش سزاوارتری.(2)
ص:591
617. أنساب الأشراف: ابن زبیر، از حسین علیه السلام خواست که در مکّه بماند تا او و مردم، با وی بیعت کنند و این را از آن روی گفت که به او بدگمان نشود و در گفتار، بهانه ای داشته باشد. آن گاه حسین علیه السلام فرمود: «اگر یک وجب، دورتر از حرم کشته شوم، نزد من، دوست داشتنی تر است تا در درون آن کشته شوم، و اگر دو وجب دورتر از آن کشته شوم، بهتر از آن است که یک وجب دورتر از آن کشته شوم».(1)
618. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): حسین علیه السلام و عبد اللّه بن زبیر، شب هنگام [از مدینه] به مکّه رفتند. بامدادان، مردم به بیعت با یزید در آمدند. برای یافتن حسین علیه السلام و ابن زبیر، جستجو شد؛ ولی آن دو یافت نشدند.
مِسوَر بن مَخرَمه گفت: ابا عبد اللّه، شتاب کرد و اکنون، ابن زبیر، او را بر می گردانَد و به عراق روانه می کند تا تنها خودش در مکّه باشد.
هر دو به مکّه وارد شدند و حسین علیه السلام در سرای عبّاس بن عبد المطّلب، فرود آمد. ابن زبیر، به حِجر چسبید و بُرد یمانی پوشید و به تحریک مردم، بر ضدّ بنی امیّه برخاست و صبح و شام، نزد حسین علیه السلام می آمد و به او پیشنهاد رفتن به عراق می داد و می گفت: آنان، پیروان تو و پدرت هستند.
ولی عبد اللّه بن عبّاس، او را از این کار، باز می داشت و می گفت: چنین مکن. عبد اللّه بن مطیع نیز به او گفت: پدر و مادرم، به فدایت! ما را از خویشتن، بهره مند ساز و به عراق نرو. به خدا، اگر اینان تو را بکُشند، ما را نوکر و بردۀ خود خواهند کرد.(2)
619. الأخبار الطوال: عبد اللّه بن زبیر، شنید که حسین علیه السلام چه قصدی دارد. پس آمد تا بر او وارد شد و به او گفت: کاش در این حرم بمانی و پیک هایت را در شهرها پراکنده سازی و به پیروانت در عراق بنویسی تا به نزدت بیایند و هنگامی که کار تو استوار شد، کارگزاران یزید را از این شهر برانی، و
ص:592
بر من بایسته است که تو را یاری دهم و از تو پشتیبانی کنم. اگر به مشورت من عمل کنی، این کار را از این حرم، پی می گیری که کانون همایش مردمان آفاق و محلّ آمدن اهالی سرزمین هاست. به یاری خدا، در آنچه می خواهی، ناکام نمی شوی و امیدوارم به آن، دست یابی.(1)
620. شرح الأخبار: چون حسین علیه السلام تصمیم گرفت که از مکّه بیرون رود، ابن زبیر با او دیدار کرد و گفت:
ای ابا عبد اللّه! تو تحت پیگرد هستی. اگر در مکّه درنگ کنی و مانند یکی از کبوتران این خانه باشی و در حرم خدا پناه بگیری، برای تو نیکوتر است.
حسین علیه السلام به او فرمود: «این سخن پیامبر خدا صلی الله علیه و آله که: "به زودی، به خاطر مردی از قریش، حرمت این خانه می شکند"، مرا از این کار، باز می دارد. به خدا، من، آن مرد نخواهم بود. خدا، هر چه می خواهد، با من بکند».(2)
621. تذکرة الخواصّ: چون ابن زبیر از تصمیم حسین علیه السلام [برای رفتن از مکّه] آگاه شد، نزد او آمد و به او گفت: اگر این جا بمانی، با تو بیعت می کنیم، که تو، سزاوارتر از یزید و پدرش [به حکومت] هستی.
ابن زبیر، از همۀ مردم به خاطر رفتن امام علیه السلام از مکّه، خشنودتر بود و این را از آن رو به ایشان گفت که او را به چیز دیگری نسبت ندهد.(3)
622. تاریخ الطبری - به نقل از عقبة بن سَمعان -: حسین علیه السلام در مکّه سُکنا گزید و مردم مکّه و عمره گزاران و مردم دیگر سرزمین ها، نزد او رفت و آمد می کردند. ابن زبیر هم در مکّه بود و ملازم کعبه شده بود و در تمام روز، در کنار آن، نماز می خواند و طواف می کرد و نیز هر روز یا یک روز در میان، به همراه مردم، نزد حسین علیه السلام می آمد و پیوسته به او پیشنهاد می داد و حسین علیه السلام سنگین ترینِ بندگان خدا بر ابن زبیر بود. او می دانست که تا حسین در شهر هست، مردم حجاز
ص:593
با او بیعت نمی کنند و هرگز از او پیروی نمی نمایند و حسین علیه السلام در چشم و دل آنان، بزرگ تر و در میان مردم، پذیرفته تر از اوست.(1)
623. مقاتل الطالبیّین: مسلم، به حسین علیه السلام نوشت که از مردم برای او بیعت گرفته و مردم، بر او گِرد آمده اند و در انتظار اویند. پس تصمیم گرفت به کوفه برود. عبد اللّه بن زبیر، در این روزها با وی ملاقات کرد و برای او، چیزی گران تر از حضور حسین علیه السلام در حجاز، و نیز دوست داشتنی تر از رفتن او به عراق نبود. وی با آگاهی از این که دستیابی به حجاز، برایش ممکن نیست، مگر پس از بیرون رفتن حسین علیه السلام، پس به او گفت: ای ابا عبد اللّه! چه تصمیمی گرفته ای؟
امام علیه السلام نظر خود را در رفتن به کوفه، به او اطّلاع داد و او را از نامۀ مسلم، آگاه ساخت. ابن زبیر به او گفت: پس چه چیزی تو را نگاه داشته است؟ به خدا، اگر من همانند پیروان تو را در عراق داشتم، در هیچ چیز، درنگ نمی کردم.
این چنین، تصمیم حسین علیه السلام را تقویت کرد و برگشت.(2)
624. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة) - به نقل از ابو سلمة بن عبد الرحمان -: بایسته بود که حسین علیه السلام مردم عراق را بشناسد و به سوی آنان نرود؛ ولی ابن زبیر، او را در این کار، دلیر ساخت.(3)
625. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: عبد اللّه بن زبیر آمد و بر او (حسین علیه السلام) سلام کرد و ساعتی نشست.
سپس گفت: به خدا - ای پسر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله - اگر در عراق، همانند پیروان تو را داشتم، یک روز
ص:594
در مکّه نمی ماندم، و اگر تو در حجاز [هم] بمانی، کسی با تو ناسازگاری نخواهد کرد. پس چرا به این فرومایگان (بنی امیّه)، مجال بدهیم و آنان را در حقّ خویش به طمع اندازیم، در حالی که ما، فرزندان مهاجرانیم و آنان، فرزندان منافقان اند؟!
این سخن، نیرنگ ابن زبیر بود؛ زیرا دوست نداشت کسی در حجاز باشد که با او، هماورد باشد. حسین علیه السلام در پاسخ او خاموش مانْد و دانست که چه می خواهد.(1)
626. تیسیر المطالب - به نقل از زید بن علی، از پدرش امام زین العابدین علیه السلام -: حسین بن علی علیه السلام، برای یارانش سخنرانی کرد و خدای را سپاس گفت و ستود و سپس فرمود: «ای مردم! قلّادۀ مرگ برای فرزندان آدم، چونان گردنبند بر گردن دختر جوان است [و حتمی است]، و اشتیاقی فراوان به دیدار گذشتگانم دارم، چونان اشتیاق یعقوب به یوسف و برادرش. به راستی که مرا قتلگاهی است که آن را ملاقات می کنم و گویا به بندهایم می نگرم که درندگان بیابان ها، آنها را از هم می گسلند و شکم های خود را از آن می آکنند.
خشنودی خدا، خشنودی خانوادۀ ماست. بر بلای او بردباریم تا پاداش بردباران را به ما ببخشد. حرم و خاندان پیامبر، از او جدا نیستند و اعضای آن، هرگز از هم جدا نمی شوند و آنان در بهشت برین، جمع می شوند و دیدگان او (پیامبر صلی الله علیه و آله) به آنان، روشن می گردد و وعدۀ خدا در بارۀ آنان، تحقّق می یابد.
هان! هر کس آماده است جان خود را در راه ما بدهد، با ما همسفر شود. من - إن شاء اللّه - فردا حرکت می کنم».
آن گاه به سوی دشمن برخاست و به شهادت رسید. درود خدا بر او باد!(2)
ص:595
627. الملهوف: روایت شده که چون حسین علیه السلام تصمیم رفتن به عراق گرفت، به سخنرانی ایستاد و فرمود: «ستایش، از آنِ خداست. هر چه خدا بخواهد [، همان می شود] و هیچ نیرویی جز از جانب خدا نیست. درود خدا بر پیامبرش باد!
قلّادۀ مرگ برای فرزندان آدم، چونان گردنبند بر گردن دختر جوان است [و حتمی است] و اشتیاقی فراوان به دیدار گذشتگانم دارم، مانند اشتیاق یعقوب به یوسف. برایم قتلگاهی انتخاب شده که آن را خواهم دید و گویا به بندهایم می نگرم که درندگان بیابان ها، آنها را میان نَواویس(1) و کربلا، از هم جدا می کنند و شکم های خود را از آن می آکَنند. هیچ چاره ای از روزی (سرنوشتی) که نوشته شده، نیست.
خشنودی خدا، خشنودیِ ما خاندان است. بر بلاهایش صبر می کنیم و [خدا] پاداش صابران را به ما می دهد. پاره های تن پیامبر صلی الله علیه و آله از او جدا نیستند؛ بلکه آنان در بهشت بَرین، جمع خواهند شد و چشم پیامبر صلی الله علیه و آله به آنان روشن خواهد گردید و وعدۀ پیامبر صلی الله علیه و آله در بارۀ آنان، عملی خواهد گشت.
هر که جانش را در راه ما می بخشد و خود را برای ملاقات با خدا آماده کرده، با ما سفر کند. به راستی که من فردا، به خواست خدا، حرکت می کنم».(2)
ص:596
628. کامل الزیارات - به نقل از ابو جارود، از امام باقر علیه السلام -: حسین علیه السلام یک روز پیش از تَرویه، از مکّه بیرون رفت. عبد اللّه بن زبیر، او را بدرقه کرد و گفت: ای ابا عبد اللّه! موسم حج است. تو آن را رها کرده ای و به عراق می روی؟!
فرمود: «ای پسر زبیر! اگر در ساحل فرات دفن شوم، نزد من، پسندیده تر است از این که در آستان کعبه به خاک سپرده شوم».(1)
629. تهذیب الأحکام - به نقل از ابراهیم بن عمر یمانی، از امام صادق علیه السلام -: حسین بن علی علیه السلام روز تَروِیَه(2) به سوی عراق حرکت کرد. او به قصد عمره، وارد مکّه شده بود.(3)
630. الکافی - به نقل از معاویة بن عمّار، از امام صادق علیه السلام -: حسین بن علی علیه السلام در ذی حجّه، عمره گزارد و در روز تَرویه به عراق رفت، در حالی که مردم به مِنا می رفتند.(4)
631. تاریخ الطبری - به نقل از عون بن ابی جُحَیفه -: قیام مسلم بن عقیل در کوفه، روز سه شنبه هشتم ذی حجّۀ سال شصت و به گفته ای، چهارشنبه نهم [ذی حجّۀ] سال شصت، یعنی روز عرفه بود، یک روز پس از بیرون رفتن حسین علیه السلام از مکّه به سوی کوفه.
بیرون رفتن حسین علیه السلام از مدینه به آهنگ مکّه، روز یک شنبه دو روز مانده از رجب سال شصت بود. وی شب جمعه، سوم شعبان، به مکّه رسید و ماه شعبان، رمضان، شوّال و ذی قعده را در مکّه به سر برد. آن گاه هشتم ذی حجّه، روز سه شنبه، روز تَرویه، همان روزی که مسلم بن عقیل قیام کرده بود، از مکّه بیرون رفت(5).(6)
ص:597
632. الإرشاد: قیام مسلم بن عقیل در کوفه، سه شنبه هشتم ذی حجّۀ سال شصت، و شهادت او چهارشنبه نهم ذی حجّه، روز عرفه بود. حرکت حسین علیه السلام از مکّه به عراق، در روز قیام مسلم در کوفه روز ترویه بود و مدّت توقّف حسین علیه السلام در مکّه، باقی ماندۀ ماه شعبان، ماه رمضان، شوّال، ذی قعده و هشت روز از ذی حجّۀ سال شصت بود.(1)
633. مروج الذهب: قیام مسلم در کوفه، سه شنبه هشتم ذی حجّۀ سال شصت بود؛ همان روزی که حسین علیه السلام از مکّه به عراق کوچ کرد. نیز گفته شده: روز چهارشنبه روز عرفه، نهم ذی حجّۀ سال شصت بود.(2)
634. الملهوف: حسین علیه السلام روز سه شنبه سوم ذی حجّه، از مکّه بیرون رفت و گفته شده: در روز هشتم ذی حجّۀ سال شصت هجری، پیش از آن که از شهادت مسلم، باخبر شود؛ چرا که امام حسین علیه السلام در روزی از مکّه بیرون رفت که مسلم در آن کشته شد. خشنودی خدا بر او باد(3)!(4)
635. الأخبار الطوال: شهادت مسلم بن عقیل، سه شنبه سوم ذی حجّۀ سال شصت بود؛ سالی که معاویه در آن مُرد. حسین علیه السلام در همان روز، از مکّه بیرون رفت.(5)
ص:598
636. تاریخ الإسلام، ذهبی: مردم عراق برای حسین علیه السلام پیک ها و نامه ها فرستادند و او را فرا خواندند.
پس او در دهم ذی حجّه، از مکّه به سوی عراق رفت.(1)
ص:599
در بارۀ خروج امام حسین علیه السلام از مکّه در دهۀ اوّل ذی حجّه، باید دو نکتۀ تاریخی و فقهی را بررسی کرد:
این که امام حسین علیه السلام در دهۀ اوّل ذی حجّه، از مکّه خارج شده، ظاهراً مورد اتّفاق مورّخان است؛ امّا در بارۀ روز خروج ایشان، اختلاف نظر وجود دارد. برخی روز خروج را سوم،(1) برخی هفتم،(2) برخی هشتم(3) و برخی نهم(4) ذی حجّه گزارش کرده اند؛ ولی قول مشهور و درست تر، این است که امام علیه السلام در روز تَروِیه؛ یعنی هشتم ذی حجّه، از مکّه خارج شده است. روایت صحیحی که معاویة بن عمّار از امام صادق علیه السلام نقل کرده(5) نیز این نظر را تأیید می کند.
شهرت یافته که امام حسین علیه السلام در روز تَرویَه، حجّ خود را به عمره تبدیل کرد و از مکّه، خارج شد. گویا مبدأ اصلی این شهرت، سخن شماری از مَقتل نگاران و سیره نویسان است.(6) از جمله، علّامۀ مجلسی رحمه الله در تبیین علّت رفتن امام علیه السلام از مدینه به مکّه و خروج از مکّه در موسم حج، گفته است:
از خبرهای گذشته، برایت روشن شد که امام حسین علیه السلام از ترس کشته شدن، از مدینه به مکّه گریخت و همین طور، پس از آن که دریافت آنها می خواهند غافلگیرانه او را بکُشند،
ص:600
از مکّه هم رفت تا جایی که برایش فراهم نشد که حجّش را به پایان ببرد. پس او - که جان من و پدر و مادر و فرزندانم، فدای او باد! - از احرام، خارج شد و نگران و چشم انتظار، از مکّه بیرون رفت. آنان - که خدا لعنتشان کند! - همۀ مناطق را بر او تنگ کردند و جایی برای گریز او نگذاشتند.
در کتاب های معتبری دیدم که یزید، عمرو بن سعید بن عاص را با سپاهی عظیم، راهی کرد و او را مسئول حج قرار داد و امیر حج گزاران کرد، در حالی که به او سفارش کرده بود که امام حسین علیه السلام را پنهانی دستگیر کند و اگر نشد، ترور کند. عمرو بن سعید، سی تن از امَویان شیطانْصفت را در لا به لای حج گزاران فرستاد و دستور داد که در هر حال و وضعیتی که ممکن شد، امام حسین علیه السلام را بکشند؛ ولی امام علیه السلام زمانی که متوجّه ماجرا شد، از احرام حج، بیرون آمد و عمرۀ تمتّع را به عمرۀ مفرده تبدیل کرد.(1)
ولی این سخن، قابل قبول نیست؛ زیرا:
اوّلاً روایت معاویة بن عمّار و نیز روایت ابراهیم بن عُمَیر یمانی - که از نظر سند، معتبرند -، به روشنی دلالت دارند که عمرۀ امام حسین علیه السلام، عمرۀ مفرده بوده، نه عمرۀ تمتّع. بنا بر این، امام علیه السلام هنگام خروج از مکّه، اساساً مُحرِم نبوده و از این جهت، مشکلی نداشته است. متن روایت معاویة بن عمّار، این است که وی از امام صادق علیه السلام پرسید: تفاوت کسی که عمرۀ تمتّع انجام می دهد، با عمره گزار مفرده چیست؟
ایشان فرمود:
إنَّ المُتَمَتِّعَ مُرتَبِطٌ بِالحَجِّ، وَ المُعتَمِرُ إذا فَرَغَ مِنها ذَهَبَ حَیثُ شاءَ، و قَدِ اعتَمَرَ الحُسَینُ بنُ عَلِیٍّ علیه السلام فی ذِی الحِجَّةِ ثُمَّ راحَ یَومَ التَّروِیَةِ إلَی العِراقِ، وَ النّاسُ یَروحونَ إلی مِنی، و لا بَأسَ بِالعُمرَةِ فی ذی الحِجَّةِ لِمَن لا یُریدُ الحَجَّ.(2)
[اعمال عمره گزارِ] متمتّع، به حج، متّصل می شود؛ امّا عمره گزار مفرده، وقتی فارغ شد، هر جا که بخواهد، می رود. حسین بن علی علیه السلام در ذی حجّه، عمرۀ مفرده گزارد و در روز تَرویَه، عازم عراق شد، در حالی که مردم، عازم مِنا بودند، و اشکالی ندارد که کسی که قصد حج ندارد، در ماه ذی حجّه، عمرۀ مفرده به جا آورد.
ثانیاً از نظر فقهی، تبدیل احرام حج به عمره، صحیح نیست و کسی که مُحرم به احرام حج
ص:601
است، اگر نتواند حجّش را به انجام برساند، تنها با قربانی کردن، از احرام بیرون می آید(1) و حجّ او تبدیل به عمره نمی گردد. فقیه بزرگوار آیة اللّه سیّد محسن حکیم، در این باره می گوید:
این که در برخی از کتاب های مقتل آمده است که امام حسین علیه السلام عمره اش را به عمرۀ مفرده تبدیل کرد - که نشان می دهد ایشان، عمرۀ تمتّع به جا آورده بوده و از آن، به عمرۀ مفرده عدول کرده است -، در برابر احادیث وارد شده از اهل بیت علیهم السلام، قابل اعتماد نیست.(2)
بدیهی است که اگر دلیل قابل اعتمادی وجود داشت که امام حسین علیه السلام احرام حجّ خود را به عمره تبدیل کرده است، فقها بر خلاف آن، فتوا نمی دادند؛ امّا همان طور که اشاره شد، نه تنها دلیلی بر این نکته وجود ندارد، بلکه دلایلی بر خلاف آن نیز در دست است.(3)
ص:602
بر پایۀ صحیح ترینِ گزارش ها، کاروان امام حسین علیه السلام پس از چهار ماه و پنج روز اقامت در مکّه، روز سه شنبه هشتم ذی حجّۀ سال شصت هجری،(1) مکّه را به سوی کوفه ترک کرد؛ امّا هنگامی که به نزدیکی کوفه رسید، به دلیل ممانعت سپاهیان ابن زیاد، مجبور به فرود آمدن در کربلا گردید.
گفتنی است که امام علیه السلام در آغاز حرکت، به جای آن که از مکّه به سوی شمال شرق و منزل صفاح (نخستین منزل مسیر مکّه به کوفه) برود، به سمت تنعیم در شمال غرب و در مسیر مدینه، حرکت کرد و بدین سان، حدود نُه کیلومتر، راه خود را دور نمود. احتمالاً این اقدام، ترفندی بر ضدّ تعقیب مأموران حکومت - که قصد ممانعت از حرکت امام علیه السلام به سوی کوفه را داشتند - و یا تلاشی برای آگاه ساختن حُجّاجی بود که از مدینه به تنعیم، وارد می شدند.
در نقشه ای که ویژۀ این دانش نامه تهیّه شده، مسیر کاروان امام علیه السلام از مکّه تا کربلا مشخّص گردیده است.(2) منازلی که این کاروان پس از مکّه طی کرده، به ترتیب، عبارت اند از: 1. تنعیم، 2.
صفاح، 3. بستان ابن عامر، 4. ذات عِرق، 5. غمره، 6. مسلح، 7. افیعیّه، 8. معدن بنی سلیم، 9.
عمق، 10. سلیلیّه، 11. ربذه، 12. مغیثة الماوان، 13. نقره، 14. حاجر، 15. سمیراء، 16. توز، 17. فید، 18. اجفر، 19. خزیمیّه، 20. زرود، 21. ثعلبیّه، 22. بطان، 23. شقوق، 24. زباله، 25.
قاع، 26. عقبه، 27. واقصه، 28. شَراف، 29. ذو حُسُم، 30. بَیَضه، 31. عُذَیب الهِجانات، 32.
رهیمه، 33. قصر بنی مقاتل، 34. طف، و 35. کربلا.
بر اساس محاسباتِ انجام شده، کاروان امام علیه السلام، این منازل را با مسافتی حدود 1447 کیلومتر، در مدّت تقریباً 25 روز طی کرد و روز دوم محرّم سال 61 هجری، وارد کربلا شد.(3)
ص:603
637. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): مردم عراق برای حسین علیه السلام پیک ها و نامه ها فرستادند و او را نزد خود، فرا خواندند و او با خانواده اش و شصت نفر از بزرگان کوفه، در روز دوشنبه دهم ذی حجّۀ سال شصت، راهیِ عراق شد.(1)
638. الملهوف: انگیزۀ همراه بردن محارم و خانواده از سوی حسین علیه السلام می تواند آن باشد که اگر آنان را در حجاز یا شهرهای دیگر می گذاشت، یزید - که خدا لعنتش کند - برای دستگیری آنان اقدام می کرد و با خوار کردن و بدرفتاری با آنان، چنان می کرد که حسین علیه السلام را از جهاد و شهادت، باز دارد و حسین علیه السلام با دستگیری ایشان توسّط یزید بن معاویه، از پایگاه سعادت، دور می مانْد.(2)
639. الفتوح: حسین علیه السلام یارانش را - که به همراه او، قصد رفتن به عراق داشتند - گرد آورد و به هر یک، ده دینار و یک شتر برای حمل توشه و اثاثشان داد. آن گاه خانۀ خدا و صفا و مروه را طواف نمود و آمادۀ رفتن شد و دختران و خواهرانش را بر کجاوه ها سوار کرد.
حسین علیه السلام روز سه شنبه، روز تَرْوِیَه، هشتم ذی حجّه، به همراه 82 نفر از پیروان و خانواده اش، از مکّه بیرون رفت.(3)
640. الفصول المهمّة: حسین بن علی علیه السلام پس از فرستادن پسرعمویش مسلم بن عقیل به کوفه، جز اندکی نمانْد، تا این که همراه همۀ خانواده و فرزندان و کسان و یاران نزدیکش، آمادۀ رفتن شد.(4)
ر. ک: ص 570 (توطئۀ یزید برای کشتن امام علیه السلام در مکّه).
ص:604
641. الأخبار الطوال: چون حسین علیه السلام از مکّه بیرون آمد، فرمانده پاسبانان عمرو بن سعید بن عاص (فرماندار مکّه) با گروهی نظامی، جلو ایشان را گرفت و گفت: فرمان روا به تو دستور می دهد برگردی. برگرد؛ وگر نه من از حرکت تو، جلوگیری می کنم.
حسین علیه السلام سخن او را نپذیرفت و دو گروه با تازیانه با یکدیگر، درگیر شدند.
چون این گزارش به عمرو بن سعید رسید، ترسید که کار، دشوار شود. پس به فرماندهِ پاسبانان خود، پیام داد که باز گردد.(1)
642. تاریخ الطبری - به نقل از عُقبة بن سَمعان -: هنگامی که حسین علیه السلام از مکّه بیرون آمد، فرستادگان عمرو بن سعید بن عاص به فرماندهی یحیی بن سعید، جلوی راه او را گرفتند و گفتند: باز گرد.
کجا می روی؟
حسین علیه السلام اعتنایی نکرد و رفت و دو گروه، با تازیانه با یکدیگر درگیر شدند. حسین علیه السلام و یارانش، سرسختانه ایستادگی کردند. پس از آن، حسین علیه السلام به راه خویش رفت، که بر او بانگ زدند: ای حسین! مگر از خدا نمی ترسی؟ از جماعت، بیرون می شوی و میان این امّت، جدایی می افکنی؟
حسین علیه السلام، این سخن خدا را خواند که: «کار من، به من اختصاص دارد و کار شما، به شما اختصاص دارد. شما از کاری که من می کنم، بیزارید و من، از کارهایی که شما می کنید، بیزارم»(2).(3)
643. الکامل فی التاریخ: حسین علیه السلام روز تَرْوِیَه، حرکت کرد و فرستادگان عمرو بن سعید بن عاص - که از سوی یزید بن معاویه با برادرش یحیی، امیر حجاز بود - به او اعتراض کردند و او را از رفتن، باز
ص:605
می داشتند؛ ولی حسین علیه السلام نپذیرفت و حرکت کرد، و به روی هم تازیانه زدند؛ ولی حسین علیه السلام و یارانش، نپذیرفتند.(1)
644. العقد الفرید - به نقل از ابو عُبَید قاسم بن سلّام -: عمرو بن سعید در رمضان، امیر مدینه و مراسم حج شد و ولید بن عُقبه برکنار گردید. عمرو، چون بر منبر ایستاد، دچار خون دماغ شد. عربی بیابانی گفت: خاموش باش! به خدا، با خون، نزد ما آمد.
مردی با عمامه، جلو خون دماغ او را گرفت و عرب گفت: خاموش باش! به خدا [خونریزی،] همۀ مردم را در بر می گیرد.
پس عمرو بن سعید ایستاد و سخنرانی کرد و عصای دو شاخه ای برای او آوردند. عرب گفت:
به خدا، مردم، شاخه شاخه شدند.
سپس عمرو بن سعید به مکّه رفت و یک روز پیش از ترویه بِدان جا رسید. مردم بر حسین علیه السلام وارد شدند و گفتند: ای ابا عبد اللّه! ای کاش برای مردم، نماز می خواندی و در خانه ات بار عام می دادی!
در این هنگام، مؤذّن آمد و برای نماز، اقامه گفت و عمرو بن سعید جلو آمد و تکبیر گفت [و نماز گزارد]. به حسین علیه السلام گفته شد: اگر جلو نمی افتی، بیرون رو.
فرمود: «نماز جماعت، بافضیلت تر است». آن گاه، نماز گزارد و بیرون رفت.
چون عمرو بن سعید [از نماز جماعت] باز گشت، شنید که حسین علیه السلام حرکت کرده است.
دستور داد که: به دنبالش بروید. هر شتری را که در میان آسمان و زمین است، سوار شوید و به دنبالش بروید.
مردم، از این گفتۀ او شگفت زده شدند و به جستجوی او رفتند؛ ولی وی را پیدا نکردند.(2)
ص:606
645. المحاسن و المساوئ - به نقل از ابو مَعشَر -: در ماه رمضان، عمرو بن سعید بن عاص، امیر مدینه و مراسم حج شد و ولید بن عقبه، برکنار گردید. عمرو، چون بر منبر بالا رفت، دچار خونْدماغ شد.
مردی بیابانی گفت: به خدا، برای خونریزی آمده است.
مردی با عمامه اش جلو خون را گرفت و آن مرد بیابانی گفت: به خدا سوگند، [خونریزی،] همۀ مردم را فرا می گیرد.
[عمرو] سپس برخاست و سخنرانی کرد و عصای دو شاخه ای به او رساندند. آن مرد عرب گفت: به خدا سوگند، مردم، دچار پراکندگی شدند!
آن گاه به مکّه رفت و یک روز پیش از تَرویه، به آن جا رسید و حسین علیه السلام [از مکّه] بیرون رفت. به او گفتند: حسین، بیرون رفت.
گفت: بر هر شتر و اسبی که در میان آسمان و زمین است، سوار شوید و در پی او بروید.
مردم، از این سخنِ او، شگفت زده شدند و هر چه گشتند، او حسین علیه السلام را نیافتند.(1)
646. الإمامة و السیاسة: گفته اند: یزید بن معاویه، خالد بن حَکَم را از حکومت مدینه برکنار کرد و به جای او، عثمان بن محمّد بن ابی سفیان ثقفی را گمارد. حسین بن علی علیه السلام و عبد اللّه بن زبیر به مکّه رفتند. عثمان بن محمّد، از شام به عنوان فرماندار مدینه و مکّه و [عهده دارِ] مراسم رمضان آمد. وقتی وی در مکّه بر منبر قرار گرفت، از بینی اش خون آمد. مردی که رو به روی او بود، گفت: به خدا سوگند، تو برای خونریزی آمده ای.
مردی دیگر با عمامه اش جلو خون را گرفت و آن مرد گفت: آری! به خدا [خونریزی]، همۀ مردم را فرا می گیرد.
ص:607
آن گاه [عثمان بن محمّد] به خطبه آغاز کرد و عصایی را که دو شاخه داشت، بر گرفت. آن مرد گفت: آرام باشید. به خدا، مردم را دچار چنددستگی خواهد کرد.
وی فرود آمد و مردم به حسین علیه السلام گفتند: ای ابا عبد اللّه! چه خوب می شد اگر جلو می رفتی و با مردم، نماز می گزاردی!
حسین علیه السلام می خواست چنین کند که مؤذّن آمد و اقامه گفت و عثمان، پیش آمد و تکبیر گفت و به حسین علیه السلام گفت: اگر از امامت جماعت، خودداری می کنی، بیرون برو.
فرمود: «نماز به جماعت، بهتر است».
حسین علیه السلام نماز را [به جماعت] خواند و [از مسجد] بیرون رفت. عثمان، هنگامی که نمازش پایان یافت، دریافت که حسین علیه السلام بیرون رفته است. گفت: بر هر شتری در میان آسمان و زمین، سوار شوید و او را جستجو کنید.
ولی هر چه گشتند، او را نیافتند. سپس [عثمان] به مدینه وارد شد.(1)
647. کامل الزیارات - به نقل از زُراره، از امام باقر علیه السلام -: حسین بن علی علیه السلام از مکّه به محمّد به علی (ابن حنفیّه) نامه نوشت که: «به نام خدای بخشندۀ مهربان. از حسین بن علی، به محمّد بن علی و خویشاوندان او از بنی هاشم. امّا بعد، همانا هر کس به من بپیوندد، شهید می شود و هر کس به من نپیوندد، پیروزی نخواهد یافت. و السّلام!».(2)
ص:608
648. مثیر الأحزان: در حضور امام باقر علیه السلام در بارۀ نافرمانی محمّد بن حنفیّه از امام حسین علیه السلام سخن رفت. فرمود: «ای ابو حمزۀ ثُمالی! البتّه حسین علیه السلام هنگامی که رو به سوی عراق کرد، کاغذی خواست و نوشت: "به نام خدای بخشندۀ مهربان. از حسین بن علی، به بنی هاشم. امّا بعد، هر کس با من همراه شود، شهید می شود و هر کس از من روی بگرداند، به پیروزی نمی رسد.
والسّلام!"».(1)
649. دلائل الإمامة - به نقل از حمزة بن حُمْران -: ما در نزد ابو جعفر [امام باقر علیه السلام] از قیام حسین علیه السلام و سرپیچی محمّد بن حنفیّه یاد کردیم. فرمود: «ای حمزه! من از این موضوع، چندان با تو سخن می گویم که دیگر در آن، تردید نکنی حسین بن علی علیه السلام چون برای رفتن به سوی عراق، تصمیم گرفت، کاغذی خواست و در آن، نوشت: "به نام خداوند بخشندۀ مهربان. از حسین بن علی، به بنی هاشم. امّا بعد، هر کس به من بپیوندد، شهید می شود و هر کس از من روی بگرداند، به پیروزی نمی رسد. والسّلام!"».(2)
650. الحدائق الوردیّة: چون حسین علیه السلام در بُستان بنی عامر(3) فرود آمد، به محمّد بن حنفیّه و خاندانش نوشت: «از حسین بن علی، به محمّد بن علی و خانواده اش. امّا بعد، شما اگر به من پیوستید، شهید می شوید و اگر از پیوستن، خودداری کردید، به پیروزی نخواهید رسید.
والسّلام!».(4)
ص:609
651. تاریخ الیعقوبی: حسین از مکّه رو به سوی عراق نهاد و یزید به عبید اللّه بن زیاد - که او را بر عراق گمارده بود -، نوشت: «به من، گزارش شده که مردم کوفه، در بارۀ آمدن حسین به کوفه، به او نامه نوشته اند و او از مکّه به سوی آنان حرکت کرده و شهر تو، از میان همۀ شهرها و روزگارت، از میان همۀ روزها به او دچار شده است. اگر او را کُشتی، که هیچ؛ و گر نه به نَسَب خودت و پدرت عُبَید، باز خواهی گشت. زنهار، که او از دستت در نرود!».(1)
652. المعجم الکبیر - به نقل از محمّد بن ضحّاک، از پدرش -: حسین بن علی، از سرِ خشم نسبت به زمامداری یزید بن معاویه، به سوی کوفه رفت.
پس یزید بن معاویه به عبید اللّه بن زیاد - که کارگزار او در عراق بود - نوشت: «شنیده ام که حسین به سوی کوفه حرکت کرده و زمان تو، از همۀ زمان ها و شهر تو، از میان همۀ شهرها و تو از میان همۀ کارگزاران، به او مبتلا شده اید. در این وضعیت، تو، یا [کار او را می سازی و] آزاد می شوی، یا به بردگی باز می گردی، چنان که بردگان به بردگی گرفته می شوند».(2)
ر. ک: ص 352 (فصل چهارم/انتصاب عبید اللّه بن زیاد به حکومت کوفه).
653. الإرشاد - به نقل از علی بن یزید، از امام زین العابدین علیه السلام -: با حسین علیه السلام حرکت کردیم. ایشان در هیچ منزلی فرود نیامد و از آن جا بر نخاست، جز آن که از یحیی بن زکریّا علیه السلام و شهادت او، یاد کرد. روزی فرمود: «از پستیِ دنیا در نزد خدا، این که سر یحیی بن زکریّا به بدکاره ای از
ص:610
بدکارگان بنی اسرائیل، هدیه شد».(1)
654. المناقب، ابن شهرآشوب: امام زین العابدین علیه السلام فرمود: «با حسین علیه السلام راه افتادیم. او در هیچ منزلی، فرود نیامد و از آن بر نخاست، مگر آن که از یحیی بن زکریّا یاد کرد. روزی فرمود: "از پستیِ دنیا نزد خدا، این که سر یحیی برای بدکاره ای از بدکارگان بنی اسرائیل، ارمغان برده شد"».
نیز در حدیث مُقاتل، از امام زین العابدین علیه السلام، از پدرش علیه السلام آمده است: «زن پادشاه بنی اسرائیل، پیر شد و خواست دخترش را به جای خود، به ازدواج پادشاه در آورد. پادشاه با یحیی بن زکریّا علیه السلام رایزنی کرد و یحیی، او را از این کار، باز داشت.
زن، این مطلب را فهمید. دخترش را آرایش کرد و نزد پادشاه فرستاد. او رفت و نزد شاه، بازی کرد.
شاه به او گفت: چه نیاز داری؟
گفت: سر یحیی فرزند زکریّا را.
شاه گفت: فرزندم! چیزی جز این بخواه.
گفت: جز این نمی خواهم.
رسم آنان، چنین بود که شاه، اگر دروغ می گفت، از شاهی برکنار می شد. پس میان پادشاهی و کشتن یحیی علیه السلام، مخیّر شد. پس یحیی را کشت و سرش را در تَشتی از طلا برای او فرستاد.(2)
ص:611
655. تاریخ الطبری - به نقل از عُقْبة بن سَمعان -: حسین علیه السلام رفت تا به تنعیم(1) رسید. کاروانی را در آن جا دید که از یمن می آمد و بَحیر بن رَیسان حِمْیَری - که از سوی یزید، کارگزار یمن بود - آن را برای یزید، فرستاده بود. بار کاروان، وَرس(2) و زیورآلات بود که پیش یزید می بردند. حسین علیه السلام کاروان را گرفت و همراه خودش برد.
سپس به شتربانان فرمود: «شما را مجبور نمی کنم. هر که بخواهد با ما به عراق بیاید، کرایۀ او را می پردازیم و با او خوش رفتاری می کنیم، و هر که نخواهد و همین جا از ما جدا شود، کرایۀ او را به اندازۀ مسافتی که پیموده است، می پردازیم».
پس هر کس از آنها که از وی جدا شد، حسابش را کردند و حقّش را دادند و هر کس از آنها که همراه وی رفت، کرایۀ او را پرداخت و به او جامه پوشانید.(3)
656. أنساب الأشراف: حسین علیه السلام در تنعیم، با کاروانی از یَمَن، رو به رو شد که بَجیر بن رَیسان حِمیَری (گماشتۀ یزید در یمن)، برای یزید فرستاده بود. بار کاروان، وَرس و زیورآلات بود که نزد یزید می بردند. حسین علیه السلام کاروان را گرفت و همراه خودش برد.
پس از آن، به شتربانان فرمود: «شما را مجبور نمی کنم. هر که بخواهد با ما به عراق بیاید، کرایۀ او را می پردازیم و با او خوش رفتاری می کنیم و هر که نخواهد و همین جا از ما جدا شود، کرایۀ او را به اندازۀ مسافتی که پیموده است، می پردازیم».
پس هر کس از آنها که از وی جدا شد، حسابش را کردند و حقّش را دادند و هر کس از آنها
ص:612
که همراه وی رفت، کرایۀ او را پرداخت و به او جامه پوشانید.
می گویند: جز سه نفر از آنان به کربلا نرسید. بر آنها ده دینار ده دینار افزود و شتر شتر به آنان بخشید و آنان را برگرداند.(1)
657. الإرشاد: حسین علیه السلام حرکت کرد تا به تنعیم رسید و در آن جا کاروانی یافت که از یَمَن آمده بود. از کاروانیان، شترانی برای سفر یارانش، اجاره کرد و به ساربانان فرمود: «هر کس دوست دارد که با ما به عراق بیاید، کرایه اش را می پردازیم و با او خوش رفتاری می کنیم و هر که در میان راه، از ما جدا شود، کرایۀ مسافتی را که پیموده، به وی می پردازیم». پس گروهی با او ره سپار و دیگران از او جدا شدند.(2)
658. البدایة و النهایة - به نقل از عُقبة بن سَمعان -: سپس حسین علیه السلام از تنعیم گذشت و در آن جا کاروانی را دید که بجیر بن زیاد حِمیَری، حاکم یمن، آن را از یَمَن برای یزید بن معاویه فرستاده بود و وَرس و زیورآلات بسیاری در آن بود. حسین علیه السلام آن را گرفت و به همراه خود بُرد و شتربانانِ آن کاروان را تا کوفه اجاره کرد و مزدشان را پرداخت.(3)
659. الملهوف: حسین علیه السلام حرکت کرد تا به تنعیم رسید و در آن جا کاروانی را دید که بارش هدیه ای بود که بَحیر بن رَیسان حِمیَری (کارگزار یمن) برای یزید بن معاویه، فرستاده بود. حسین علیه السلام هدیه را گرفت؛ زیرا زمام کارهای مسلمانان، به دست او بود.
سپس به شتربانان کاروان فرمود: «هر کس بخواهد با ما به عراق بیاید، کرایه اش را می پردازیم و با او خوش رفتاری می کنیم، و هر کس دوست دارد از ما جدا شود، کرایه اش را به اندازۀ راهی
ص:613
که پیموده، می پردازیم».
پس گروهی با او رفتند و دیگران، سر باز زدند.(1)
660. تاریخ الطبری - به نقل از حارث بن کعب والی، از امام زین العابدین علیه السلام -: هنگامی که از مکّه بیرون آمدیم، نامۀ عبد اللّه بن جعفر و دو پسرش، عون و محمّد، رسید که به حسین بن علی علیه السلام نوشته بود: «امّا بعد، تو را به خدا، آن گاه که این نامه را دیدی، باز گرد که بیم دارم این سفری که در پیش داری، موجب مرگ تو و نابودی خاندانت گردد. اگر اینک نابود گردی، نور زمین، خاموش می شود؛ زیرا تو راه نمای ره یافتگان و امید مؤمنانی. پس در رفتن، شتاب مکن، که من در پیِ نامه ره سپارم. والسّلام!».
عبد اللّه بن جعفر، نزد عمرو بن سعید رفت و با وی، چنین سخن گفت: به حسین، نامه ای بنویس و او را امان بده و به او وعدۀ نیکی و بخشش بده و در نامۀ خود، تعهّد کن و از او بخواه که باز گردد. شاید اطمینان یابد و باز آید.
عمرو بن سعید گفت: هر چه می خواهی، بنویس و پیش من بیاور تا بر آن، مُهر بزنم.
عبد اللّه بن جعفر، نامه را نوشت(2) و نزد عمرو بن سعید برد و به او گفت: به آن، مهر بزن و همراه برادرت یحیی بن سعید بفرست که کاملاً اطمینان یابد و بداند که داستان، جدّی است.
عمرو، چنان کرد. وی کارگزار یزید بن معاویه در مکّه بود.
یحیی و عبد اللّه بن جعفر به حسین علیه السلام رسیدند و پس از آن که یحیی بن عمرو، نامه را برایش خواند، [به نزد عمرو] باز گشتند و گفتند: نامه را برایش خواندیم و به وی اصرار کردیم و از جمله عذرهایی که آورد، این بود که: «خوابی دیده ام که پیامبر صلی الله علیه و آله در آن بود و دستوری یافته ام که آن را
ص:614
انجام می دهم، به ضررم باشد، یا به سودم».
به او گفت [یم]: این خواب، چه بود؟
گفت: «به هیچ کس نگفته ام و به هیچ کس نخواهم گفت تا به پیشگاه پروردگارم بروم».
نامۀ عمرو بن سعید به حسین بن علی، چنین بود: «به نام خدای بخشندۀ مهربان. از عمرو بن سعید، به حسین بن علی. امّا بعد، از خدا می خواهم که تو را از آنچه مایۀ هلاکت تو می شود، منصرف کند و تو را به آنچه مایۀ توفیقت می شود، هدایت نماید. شنیدم به جانب عراق روانه شده ای. خدایت از مخالفت، به دور بدارد، که بیم دارم مایۀ هلاکت تو شود. عبد اللّه بن جعفر و یحیی بن سعید را نزد تو فرستادم. با آنها پیش من بیا، که نزد من، امان داری و پاداش و نیکی و مصاحبت شایسته. خدا را بر این، شاهد و ضامن و مراقب و وکیل می گیرم. درود بر تو باد!».
حسین علیه السلام به او نوشت: «امّا بعد، هر که به سوی خدای عز و جل دعوت کند و عمل نیک نیک انجام دهد و بگوید من از مسلمانانم، بر خلاف خدا و پیامبر او رفتار نکرده است. مرا به امان و نیکی و پاداش خوانده ای. بهترین امان، امان خداست و خدا در روز رستاخیز، کسی را که در دنیا از او نترسیده باشد، امان نمی دهد. از خدا می خواهیم که در این دنیا ترسی دهد که در روز رستاخیز، موجب امان شود. اگر از آن نامه قصد رعایت و نیکی به من داشته ای، خدا به تو در دنیا و آخرت، پاداش دهد. والسّلام!».(1)
ص:615
661. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): عبد اللّه بن جعفر به حسین علیه السلام نامه ای نوشت و به او نسبت به مردم کوفه، هشدار داد و او را از رفتن به سوی آنان، با سوگند به خدا، پرهیز داد.
حسین علیه السلام به او چنین نگاشت: «من خوابی دیده ام که در آن، پیامبر خدا صلی الله علیه و آله به من دستوری داد، که من، آن را انجام می دهم و کسی را از آن، آگاه نمی کنم تا بِدان، جامۀ عمل بپوشانم».
عمرو بن سعید بن عاص هم به حسین علیه السلام نوشت: «از خدای متعال می خواهم که رشد را به تو الهام کند و این که از خواسته ات برگردی. شنیده ام که آهنگ رفتن به عراق کرده ای. به خدا پناه می بردم از این که تو مایۀ چنددستگی و جدایی شوی. اگر بیمناک هستی، به سوی من بیا که برای تو، امان و نیکویی و پاداش است».
حسین علیه السلام به او نوشت: «اگر از نوشتن نامه، قصد نیکی و مهرورزی به مرا داشته ای، در دنیا و آخرت، پاداش یافته ای و کسی که به خدا فرا می خواند و کردار شایسته دارد و می گوید: "من مسلمانم"، جدایی نمی افکند. بهترین امان، امان خداست و کسی که در دنیا از خدا بیم ندارد، به او ایمان ندارد. پس، از خدا بیم و ترس در دنیا می خواهیم که [آرامش و] امن آخرت را به ارمغان می آورد».(1)
ص:616
662. الإرشاد: عبد اللّه بن جعفر، فرزندانش عون و محمّد را به حسین علیه السلام ملحق ساخت و به دستشان نامه ای داد که در آن، نوشته بود: «امّا بعد، تو را به خدا سوگند می دهم که چون در نامه ام نگریستی، باز گردی. من از سَمتی که بِدان ره سپاری، نگرانم که مبادا نابودی خود و درماندگی خانواده ات در آن باشد. اگر امروز کشته شوی، نور زمین، خاموش می گردد؛ زیرا تو پرچم هدایت یافتگان و امید مؤمنانی. پس در حرکت، شتاب مکن، که من در پیِ نامه ام خواهم آمد. والسّلام!».
عبد اللّه بن جعفر، نزد عمرو بن سعید رفت و از او خواست برای حسین علیه السلام امان نامه ای بنویسد و به وی [وعده و] امیدواری دهد تا از راهش برگردد. عمرو بن سعید به حسین علیه السلام نامه ای نگاشت و در آن، وی را به پاداش، امیدوار کرد و بر جانش ایمنی داد و آن را با برادرش یحیی بن سعید فرستاد.
یحیی بن سعید و عبد اللّه بن جعفر [پس از فرستادن فرزندانش] به امام حسین علیه السلام ملحق شدند و نامه را به وی تحویل دادند و سعی بسیار در باز گرداندن او به کار بستند.
حسین علیه السلام فرمود: «من، پیامبر صلی الله علیه و آله را در خواب دیدم که دستوری داد و من، بِدان عمل می کنم».
به او گفتند: آن خواب چیست؟
فرمود: «در بارۀ آن، با کسی سخن نمی گویم و آن را برای کسی نمی گویم، تا خدا را دیدار کنم».
چون عبد اللّه بن جعفر از او نومید شد، از فرزندانش عون و محمّد خواست که به او بپیوندند و با او بروند و در راه او، جهاد کنند و خود با یحیی بن سعید به مکّه باز گشت.(1)
ص:617
663. تاریخ الطبری - به نقل از عبد اللّه بن سلیم و مَذَری -: آمدیم تا به صِفاح(1) رسیدیم. فَرَزدَق بن غالبِ شاعر را دیدیم که مقابل حسین علیه السلام ایستاد و به ایشان گفت: خدا حاجت تو را بدهد و آرزویت را بر آورد!
حسین علیه السلام به او فرمود: «خبر مردمی را که پشت سر نهادی، با ما بگو».
فَرَزدَق گفت: از شخصِ آگاهی پرسیدی! دل های مردم با توست و شمشیرهایشان با بنی امیّه.
تقدیر از آسمان می رسد و خدا هر چه بخواهد، انجام می دهد».
حسین علیه السلام به او فرمود: «راست گفتی. کار، به دست خداست و خدا هر چه بخواهد، انجام می دهد و هر روزی، پروردگار ما، در کاری است. اگر تقدیر، به خواست ما فرود آید، خدا را بر نعمت هایش سپاس می گزاریم و او یاور بر سپاس گزاری است و اگر تقدیر، مانع خواستۀ ما شود، کسی که انگیزۀ پاک و منش پرهیزگارانه دارد، ستم نکرده است».
آن گاه حسین علیه السلام مَرکبش را حرکت داد و گفت: «درود بر تو!» و از هم جدا شدند.(2)
664. أنساب الأشراف: چون حسین علیه السلام به صِفاح رسید، فرزدق بن غالبِ شاعر، به دیدارش آمد.
حسین علیه السلام از او، در بارۀ مردمی که پشت سر نهاده بود، پرسید.
فرزدق گفت: از شخص آگاهی، پرسش نمودی. به راستی که دل های مردم، با تو و شمشیرهایشان با بنی امیّه است. تقدیر، از آسمان می رسد و خدا هر چه را بخواهد، انجام می دهد.
حسین علیه السلام فرمود: «راست گفتی».(3)
ص:618
665. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة) - به نقل از فَرَزدَق -: حسین علیه السلام را دیدم و گفتم: پدرم، فدایت! اگر صبر کنی تا مردم، حَجّشان را بگزارند، امید دارم که مردمِ حاضر در حج، بر گِرد تو جمع شوند.
فرمود: «ای ابو فارِس! از آنها در امان نیستم».
وارد مکّه شدم. خیمه ای و هیئتی دیدم. گفتم: این، از آن کیست؟
گفتند: از آنِ عبد اللّه بن عمرو بن عاص.
نزد او آمدم. پیرمردی سرخ رو را دیدم و بر او سلام کردم. گفت: کیستی؟
گفتم: فَرَزدَق. آیا موافقی حسین را یاری کنم؟
گفت: اگر چنین شود، از پاداش و ذخیرۀ آخرت، بهره مند می شوی.
گفتم: بدون دنیا؟!
او سر به زیر افکند و سپس گفت: ای فرزند غالب! حتماً خلافت یزید، کامل می شود. حالا ببین!
سخنش را نپسندیدم. به یزید و معاویه، ناسزا گفتم.
گفت: آرام باش - خدا تو را زشت کند -!
خشمگین شدم و به او هم ناسزا گفتم و برخاستم - و اگر نزدیکانش بودند، مرا اذیّت می کردند -. چون حج گزاردم، باز گشتم. کاروانی دیدم و فریاد کشیدم: آهای! حسین، چه کرد؟
پاسخ دادند: هم اینک، کشته شد.(1)
666. تاریخ الطبری - به نقل از فرزدق بن غالب -: مادرم را به حج بردم و شتر او را می راندم. وقتی وارد حرم شدم - و این به سال شصت [هجری] بود -، حسین بن علی علیه السلام را دیدم که از مکّه بیرون
ص:619
می شد و شمشیرها و سپرهای خویش را همراه داشت. گفتم: این کاروان، از آنِ کیست؟
گفتند: از آنِ حسین بن علی.
آن گاه پیش او رفتم و گفتم: ای پسر پیامبر خدا! پدر و مادرم به فدایت! چرا حج نکرده، با شتاب می روی؟
فرمود: «اگر شتاب نکنم، مرا می گیرند». آن گاه از من پرسید: «از چه قبیله ای هستی؟».
گفتم: مردی از عراقم.
به خدا، بیشتر از این، کنجکاوی نکرد و به همین، بسنده کرد و فرمود: «از اخبار مردم پشت سر خود، با من بگو».
گفتم: دل هایشان با توست و شمشیرهایشان با بنی امیّه است، و تقدیر، به دست خداست.
فرمود: «راست گفتی».
مسئله هایی از او پرسیدم و او در بارۀ نذرها و مَناسک، مطالبی به من فرمود....
آن گاه حرکت کردم و داخل حرم، سراپرده ای دیدم که وضعی نیکو داشت. به سوی آن رفتم و معلوم شد از آنِ عبد اللّه بن عمرو بن عاص است. از من پرسید و به او گفتم که حسین بن علی را دیده ام. گفت: وای بر تو! چرا با وی نرفتی؟ به خدا، به قدرت می رسد و سلاح در او و یارانش، کارگر نمی افتد.
به خدا، آهنگ آن کردم که خودم را به او برسانم و سخن عبد اللّه در دلم اثر کرده بود. آن گاه پیامبران و کشته شدنشان را به یاد آوردم و این اندیشه، مرا از پیوستن به آنها باز داشت و به عُسْفان،(1) پیش کسانِ خویش رفتم.
به خدا پیش آنها بودم که کاروانی آمد که از کوفه، آذوقه آورده بود. چون از آمدن کاروان، خبردار شدم، به دنبال آن، روان شدم و چون به صدارَس کاروان رسیدیم، صبر نداشتم تا به آنها برسم و [از همان جا] بانگ زدم: حسین بن علی، چه کرد؟
جواب دادند: کشته شد.
پس باز گشتم، در حالی که عبد اللّه بن عمرو بن عاص را لعنت می کردم. مردم آن زمان، از این قضیّه سخن می گفتند و هر روز و شب، منتظر خبر حسین علیه السلام بودند.
عبد اللّه بن عمرو می گفت: پیش از آن که این درخت و این نخل و این صغیر به کمال برسد،
ص:620
این قضیّه (حکومت خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله) آشکار می شود.
یک روز به او گفتم: پس چرا وَهْط را نمی فروشی؟
گفت: لعنت خدا بر فلانی و بر تو! و مقصودش [از فلانی]، معاویه بود.
گفتم: نه؛ بلکه لعنت خدا بر تو!
او باز مرا لعن کرد. از اطرافیان وی، کسی آن جا نبود که زحمتی از آنها ببینم. پس، از پیش وی آمدم و مرا نشناخت.
وَهْط، باغی بود که عبد اللّه بن عمرو در طائف داشت و معاویه با عبد اللّه در بارۀ معاملۀ آن، گفتگو کرده بود که مالی بسیار بدهد؛ امّا وی نپذیرفته بود که آن را به هیچ بهایی بفروشد.(1)
667. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة) - به نقل از سفیان بن عُیَینه -: لَبَطَة بن فَرَزدَق در
ص:621
طواف [خانۀ خدا] همراه ابن شُبْرُمه بود که به من گفت: پدرم برایم نقل کرد که در سفر حج، در محلّ صِفاح، به کاروانی با زره و سپر برخوردیم و چون به آنها نزدیک شدم، حسین بن علی علیه السلام را دیدم. گفتم: ای ابا عبد اللّه!
فرمود: «فرزدق! چه خبر؟».
گفتم: تو [در نزد کوفیان،] دوست داشتنی ترینِ مردمی. تقدیر و سرنوشت، در آسمان است و شمشیرها با بنی امیّه اند.
[در آن سفر] پس از آن که به مکّه رسیدیم، در مِنا به او (پدرم) گفتم: کاش نزد عبد اللّه بن عمرو برویم و از حسین و بیرون آمدنش بپرسیم.
به منزل او در مِنا وارد شدیم. کودکانی سیاه و نوخاسته، بازی می کردند. گفتیم: پدرتان کجاست؟
گفتند: در چادر، وضو می گیرد.
لختی نگذشته بود که از خیمه بیرون آمد. از او در بارۀ حسین علیه السلام پرسیدیم. گفت: سلاح، در او اثر نمی کند.
[پدرم] گفت: به او گفتم: در بارۀ او چنین می گویی، در حالی که تو با او و پدرش جنگیدی؟!
او به من دشنام گفت و من هم ناسزایش گفتم.
سپس حرکت کردیم تا به آبگاهی به نام تعشار - که مال ما بود - رسیدیم. هر کس بر ما می گذشت، در بارۀ حسین علیه السلام از او می پرسیدیم، تا این که سوارانی بر ما گذشتند. آنان را صدا زدیم و پرسیدیم: حسین بن علی، چه کرد؟
گفتند: کشته شد.
گفتم: خدا، سزای عبد اللّه بن عمرو را بدهد، که می دهد!
فرزدق، معنای دیگری [از سخن عبد اللّه] دریافت کرده بود. او گفت: [معنای سخنش این است که] با آن سابقه ای که حسین دارد، کشتن به او زیان نمی رساند.(1)
ص:622
668. الإرشاد - به نقل از فرزدق -: مادرم را در ایّام حج در سال شصت، به حج بردم. شترش را می راندم و وارد حرم شدم که حسین بن علی علیه السلام را دیدم که از مکّه، بیرون می رفت و شمشیرها و سپرهای خویش را به همراه داشت.
گفتم: این، کاروانِ کیست؟
گفتند: از آنِ حسین بن علی است.
نزد او آمدم و سلام کردم و به وی گفتم: خدا، خواستۀ تو را برآورده سازد و تو را به آنچه دوست داری، برساند! پدر و مادرم به فدایت، ای فرزند پیامبر خدا! چرا حج نکرده، با شتاب می روی؟
فرمود: «اگر شتاب نکنم، دستگیرم می کنند».
سپس از من پرسید: «تو کیستی؟».
گفتم: مردی از عرب.
به خدا بیش از این، کنجکاوی نکرد و سپس به من فرمود: «از اخبارِ مردم پشت سرت با من بگو».
گفتم: از شخص آگاهی پرسیدی! دل های مردم، با تو و شمشیرهایشان، بر ضدّ توست و تقدیر (سرنوشت)، از آسمان می آید و خدا، هر چه بخواهد، انجام می دهد.
فرمود: «درست گفتی. کار، دست خداست و پروردگار ما، هر روز، در کاری است. اگر تقدیر، چنان که ما دوست داریم، فرود آید، خدا را بر نعمت هایش سپاس می گوییم - و او تنها یاور بر سپاس گزاری است - و اگر تقدیر، مانع تحقّق آرزو شود، آن که نیّتش حق باشد و پارسایی، منش او، دور نخواهد بود».
به او گفتم: آری. خدا، تو را به آنچه دوست داری، برساند و از آنچه بیم داری، کفایت کند!(1)
ص:623
669. تذکرة الخواصّ: امام حسین علیه السلام در هفتم ذی حجّۀ سال شصت، از مکّه خارج شد و چون به بستان بنی عامر رسید، با فَرَزدَق در روز تَرویه دیدار کرد.
[فَرَزدَق] به او گفت: ای فرزند پیامبر خدا! به کجا می روی؟ چرا حج را با شتاب، رها می کنی؟
فرمود: «اگر نشتابم، دستگیر می شوم. پس بگو - ای فرزدق - چه خبر از پشت سرت؟».
گفتم: مردم عراق را پشت سر نهادم، در حالی که دل هایشان با تو و شمشیرهایشان با بنی امیّه بود. پس، از خدا بر جان خود، بترس و برگرد.
به وی فرمود: «ای فرزدق! اینان، مردمی هستند که به پیروی از شیطان، پیوسته و از پرستش [خدایِ] رحمان، گسسته اند، در زمین، تباهی را آشکار کرده اند، حدود را میرانده، می گساری کرده اند و بینوایان و درماندگان را از دارایی، محروم ساخته اند. من سزاوارترم به یاری دین خدا و گرامیداشتِ شرع او و جهاد در راهش، تا سخن خدا برترین باشد».
پس فَرَزدَق از او جدا شد و رفت.(1)
670. کشف الغُمّة - به نقل از فرزدق -: حسین علیه السلام در مسیر حرکتم از کوفه [به مکّه]، با من دیدار کرد و فرمود: «ای ابو فِراس! چه خبر؟».
ص:624
گفتم: راست بگویم؟
فرمود: «راستی را می خواهم».
گفتم: دل ها با تو اند؛ ولی شمشیرها با بنی امیّه! و البته یاری، از جانب خداست.
فرمود: «می بینم که راست می گویی. مردم، بردگان ثروت اند و دین بر زبانشان بازیچه است.
تا جایی که درآمد زندگی شان، با دین، افزایش یابد، بر گِرد آن می چرخند؛ امّا هنگامی که با سختی ها دچار آزمون شدند، دینداران، اندک می شوند».(1)
671. الفتوح: حسین علیه السلام حرکت کرد تا به شُقوق(2) رسید. در آن جا فرزدق بن غالبِ شاعر، به سوی وی آمد و سلام کرد و آن گاه به او نزدیک شد و دستش را بوسید.
حسین علیه السلام فرمود: «از کجا می آیی، ابو فِراس؟
گفت: از کوفه، ای فرزند دختر پیامبر خدا!
فرمود: «مردم کوفه را چگونه پشتِ سر نهادی؟».
گفت: مردم با تو اند؛ ولی شمشیرهایشان، با بنی امیّه است، و خدا هر گونه که بخواهد، در آفرینش خود، انجام می دهد.
فرمود: «راست گفتی و نیکی کردی. کار، دست خداست و چنان که بخواهد، می کند. و پروردگار ما، هر روزی، در کاری است. اگر تقدیر، چنان که ما می خواهیم، فرود آید، ستایش، خدا را بر نعمت هایش - و او در گزاردنِ سپاس، یاور است -؛ و اگر تقدیر، جلوی آرزو را گرفت، کسی که انگیزه اش حق بوده، ستم نکرده است».
فرزدق گفت: ای فرزند دختر پیامبر! چگونه بر مردم کوفه، تکیه می کنی؛ آنان که پسرعمویت مسلم بن عقیل و پیروانش را کشتند؟
حسین علیه السلام اشک ریخت و سپس فرمود: «خدا، مسلم را رحمت کند! او به سوی روح و ریحانِ (شادی و گُلِ) خداوند و بهشت و خشنودی او رفت و وظیفه اش را انجام داد و وظیفۀ ما، بر جا مانده است».
ص:625
سپس حسین علیه السلام این اشعار را خواند:
«اگر سرای دنیا، گران بها شمرده می شود،
سرای پاداش خدا، برتر و بالاتر است.
و اگر بدن ها برای مرگ، آفریده شده اند،
شهادت مرد با شمشیر در راه خدا، برتر است.
و اگر روزی ها، تقدیر شده اند،
کمیِ حرصِ آدمی برای روزی، زیباتر است.
و اگر گردآوری دارایی ها، برای رها کردن است،
چرا در راه خیر، بِدان بخل ورزیده می شود؟».
سپس فرزدق و گروهی از یارانش، با او خداحافظی کردند و به سوی مکّه رفتند. پسرعمویش از بنی مُجاشِع، به او روی آورد و گفت: ابو فِراس! این، حسین بن علی است؟
فرزدق گفت: این، حسین فرزند فاطمۀ زهرا، دختر محمّد صلی الله علیه و آله است. به خدا، این، فرزند بهترین بندۀ خداست و برتر از هر که پس از محمّد صلی الله علیه و آله بر زمین راه می رود. روز گذشته، ابیاتی در بارۀ او گفته ام که منعی نیست آن را بشنوی.
پسرعمویش به او گفت: بدم نمی آید، ای ابو فِراس! اگر می خواهی، آنچه را در بارۀ او گفته ای، اینک بازگو کن.
فرزدق گفت: آری. من در بارۀ او، پدر، برادر و جدّش - که درود خدا بر آنان باد - این ابیات را گفته ام:(1)
این، آن کس است که سرزمین بطحا، جای گام هایش را می شناسد
و خانۀ کعبه و حرم و بیرون حرم نیز او را می شناسند.
این، فرزند بهترینِ تمام بندگان خداست.
او پیراسته از هر آلودگی و پاک از هر کاستی و بلندای فضیلت است.
این، حسین است که فرستادۀ خدا، پدر اوست
و با نور هدایت او، امّت ها راه یافته اند.
این، فرزند فاطمۀ زهراست و دودمان فاطمه
به قلم تقدیر، در بهشت جاودان، خواهند بود.
چون قریش، او را ببینند، گوینده شان می گوید:
ص:626
نهایت کَرَم با خصلت های او، به انتها می رسد.
او چنان است که چون به آهنگ دست سودن بر حجر الأسود گام نهد،
گویی که رکن می خواهد دست او را نزد خود، نگاه دارد.
در دستش چوب خیزرانی است که بویی خوش می پراکَنَد
و بوی خوش، از دست آن دل نوازی است که تارَکی عطرافشان دارد.
دیدگان، از فرط آزرم، فرو می نشینند و نیز از هیبت او فرو می نشینند
و با او سخن گفته نمی شود، مگر آن گاه که لبخند می زند.
نوری که پردۀ ظلمت را می درد، از نور او مشتق شده،
چنان که خورشید با پرتو خویش، تاریکی ها را از میان می برد.
شاخۀ نیرومند شخصیت او، از پیکر پیامبر صلی الله علیه و آله بر دمیده است.
از این رو، گوهر وجودش و خوی و خصالش، پاک و ویراسته است.
او از آن گروهی است که دوستی شان، سپاس خداوند و کینه شان
ناسپاسی [و کفر] است و نزدیکی بِدانان، رستگاری و پناهگاه آدمی است.
با محبّت آنان، بلا و ناگواری، برطرف می شوند
و نیکوکاری و نعمت ها، بِدان، استوار می گردد.
اگر اهل بخشش شمرده شوند، پیشوایشان آنان اند
و اگر گفته شود: «برترین مردم زمین، کیان اند؟»، گفته می شود: آنان.
هیچ بخشنده ای به اوج بخشش آنان نمی رسد
و هیچ گروهی به پایۀ آنان نمی رسد، هر چند بزرگوار باشد.
از خانه هایشان در میان قریش، پرتو می گیرند
در دشواری ها و هنگام داوری، آن گاه که داوری کنند.
ریشۀ او در قریش است و جدّش محمّد است
و پس از آن، علی، پرچم [و نشانه] است.
فَرَزدَق، به پسرعمویش رو کرد و گفت: به خدا، این ابیات را در بارۀ او و بدون چشمداشت به خیر [و صِلۀ] او گفتم و آن را برای خدا و سرای آخرت گفتم.(1)
ص:627
______________
ص:628
شماری از گزارش هایی که ارائه شدند، حاکی از آن اند که ملاقات فَرَزدَق با امام حسین علیه السلام، در نزدیکی مکّه،(1) در زمانی بوده که امام علیه السلام عازم کوفه و فرزدق برای انجام دادن مناسک، ره سپار مکّه بوده است. شماری دیگر از گزارش ها نیز دلالت دارند که این ملاقات، پس از شهادت مسلم علیه السلام و در حوالی منزل زُباله اتّفاق افتاده است.(2) از این رو، برخی احتمال داده اند که امام علیه السلام دو بار با فرزدق، ملاقات کرده است: یکی قبل از حج و دیگری بعد از آن.(3)
با تأمّل در متن و منابع این گزارش ها، روشن می گردد که گزارش نخست، مشهورتر و درست تر است. همچنین این احتمال که امام علیه السلام دو بار با وی ملاقات کرده باشد، صحیح نیست؛ زیرا:
اوّلاً، بر پایۀ گزارش طبری، فرزدق، پس از مراسم حج، به سمت کوفه نیامده است. بنا بر این، نمی توانسته با امام علیه السلام برخورد داشته باشد.(4)
ثانیاً، اگر چنین اتّفاقی افتاده بود، ضمن گزارش ها بِدان اشاره می شد.
ثالثاً، متن همۀ گزارش ها، حاکی از آن است که ملاقات فرزدق با امام علیه السلام، بیش از یک بار نبوده است.
ص:629
(1) (2) 672. الفتوح: چون حسین علیه السلام به ذاتِ عِرق رسید، در آن جا مردی از بنی اسد به نام بِشر بن غالب، با او دیدار کرد. حسین علیه السلام به او فرمود: «مرد کدام قبیله ای؟».
گفت: مردی از بنی اسد.
فرمود: «از کجا می آیی، ای مرد اسدی؟».
گفت: از عراق.
فرمود: «مردم عراق را چگونه پشتِ سر نهادی؟».
گفت: ای فرزند دختر پیامبر خدا! دل هایی را پشتِ سر نهادم که با تو بودند و شمشیرهایی را که با بنی امیّه بودند.
حسین علیه السلام به او فرمود: «راست می گویی، برادر عرب! خداوند متعال، هر چه را بخواهد، انجام می دهد و هر چه را اراده کند، به آن حکم می نماید».
مرد اسدی به او گفت: ای پسر دختر پیامبر خدا! از [این] سخن خدای متعال، آگاهم کن که:
«آن روز که هر گروهی را با پیشوایشان فرا می خوانیم»(3).
حسین فرمود: «آری، ای مرد اسدی! آنان، دو دسته پیشوایند: پیشوای هدایت، که به هدایت، فرا می خواند؛ و پیشوای گم راهی، که به گم راهی فرا می خواند. پس هر که به پیشوای هدایتْ پاسخ دهد، به بهشت می رود و هر که به آن یکی پاسخ دهد، به جهنّم راه می یابد».(4)
ص:630
673. الملهوف: پس از آن، حسین علیه السلام رفت تا به ذات عِرق رسید و بِشر بن غالب را که از عراق می آمد، دید و از او در بارۀ اهل عراق پرسید. او گفت: دل هایی را پشتِ سر نهادم که با تو بودند و شمشیرهایی را که با بنی امیّه بودند.
فرمود: «برادر بنی اسدی، راست گفت. البتّه خدا هر چه را بخواهد، انجام می دهد و هر را چه اراده کند، به آن حکم می نماید».(1)
674. الأمالی، صدوق - به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام صادق، از پدرش، از جدّش امام زین العابدین علیهم السلام -: حسین علیه السلام و یارانش حرکت کردند و چون به ثَعلَبیّه(2) رسیدند، مردی - که به او بِشر بن غالب گفته می شد - بر او وارد شد و گفت: ای فرزند پیامبر خدا! از این سخن خدا، آگاهم کن که: «آن روزی که هر گروهی را با پیشوایشان، فرا می خوانیم».
فرمود: «پیشوایی که به هدایت، فرا می خوانْد و [گروهی] به او پاسخ دادند؛ و پیشوایی که به گم راهی فرا می خوانْد و [گروهی] در آن، اجابتش کردند. گروه اوّل، در بهشت و گروه دوم در آتش اند و این، همان سخن خداست که: «گروهی در بهشت و گروهی در دوزخ اند»(3).(4)
675. أنساب الأشراف: عون بن عبد اللّه بن جَعدة بن هُبَیره در ذات عِرق، با نامۀ پدرش، به حسین علیه السلام پیوست. در آن نامه، پدرش درخواستِ بازگشت داشت و نگرانی خود را از حرکت حسین علیه السلام
ص:631
یادآور شده بود؛ ولی حسین علیه السلام به او پاسخ نداد.(1)
ر. ک: ص 533 (فصل ششم/عبد اللّه بن جعدة بن هبیرة).
676. الأخبار الطِّوال: چون حسین علیه السلام به منطقۀ بطنُ الرُّمّه رسید، برای کوفیان چنین نوشت: «به نام خداوند بخشندۀ مهربان. از حسین بن علی، به برادران مؤمنش در کوفه. درود بر شما! به راستی که نامۀ مسلم بن عقیل به من رسید که شما برای من، انجمن کرده اید و مشتاق آمدن من هستید و عزم یاری دادن ما و گرفتن حقّ ما را دارید. خداوند، برای ما و شما، نیکی پیش آورد و در برابر این کار، بهترین پاداش را به شما بدهد. من، این نامه را از بطن الرُّمّه برای شما نوشتم و شتابان، پیش شما می آیم. و السّلام!».
این نامه را با قیس بن مُسهِر صَیداوی فرستاد و چون قیس به قادسیه(3) رسید، حُصَین بن نُمَیر، او را دستگیر کرد و پیش عبید اللّه بن زیاد فرستاد. چون او را نزد ابن زیاد بردند، بر عبید اللّه، تندی کرد و ابن زیاد، دستور داد او را از فراز بام قصر (دار الحکومه)، به میدان افکندند و کشته شد.(4)
677. تاریخ الطبری - به نقل از محمّد بن قیس -: حسین علیه السلام آمد و چون به منزلگاه حاجِر در بطن الرُّمّه رسید، قیس بن مُسهِر صَیداوی را سوی مردم کوفه فرستاد و همراه او برای آنان، چنین نوشت:
«به نام خدای بخشندۀ مهربان. از حسین بن علی، به برادرانش از مؤمنان و مسلمانان. درود بر
ص:632
شما! ستایش می کنم خدایی را که جز او خدایی نیست. امّا بعد، به راستی که نامۀ مسلم بن عقیل، به من رسید که از نیکونظری و فراهم آمدن جمع شما برای یاری ما و گرفتن حقّ ما، خبر می داد.
از خدا خواستم که با ما نیکی کند و شما را بر این کار، پاداش بزرگ دهد. از مکّه به روز سه شنبه هشتم ذی حجّه، روز تَرویه، به سوی شما ره سپار شده ام. هنگامی که پیک من نزد شما رسید، در کار خویش شتاب کنید و بکوشید که من، همین روزها نزد شما می رسم، إن شاء اللّه! سلام بر شما و رحمت و برکات خدا [بر شما]!».
مسلم بن عقیل، 27 روز پیش از آن که کشته شود، برای حسین علیه السلام نوشته بود: «امّا بعد، راه نما، به کسان خود، دروغ نمی گوید. جماعت مردم کوفه، با شمایند. هنگامی که نامۀ مرا خواندی، حرکت کن. درود بر تو باد!».
حسین علیه السلام همراه با کودکان و زنان، ره سپار شد و همچنان آمد و توقّف نمی کرد. قیس بن مُسهِر صَیداوی، با نامۀ حسین علیه السلام به سوی کوفه آمد تا به قادسیّه رسید. حُصَین بن نُمَیر، او را دستگیر کرد و نزد عبید اللّه فرستاد. عبید اللّه بن زیاد گفت: بالای قصر برو و دروغگوی زادۀ دروغگو را نفرین کن.
وی، بالا رفت و گفت: ای مردم! اینک حسین بن علی، بهترین آفریدۀ خدا، فرزند فاطمه دختر پیامبر خدا، می رسد. من، فرستادۀ او به سوی شمایم و در منزلگاه حاجِر، از او جدا شدم. به او پاسخ مثبت دهید.
آن گاه، عبید اللّه و پدرش را نفرین کرد و برای علی بن ابی طالب، آمرزش خواست.
عبید اللّه بن زیاد، دستور داد او را از فراز قصر به زیر افکنند، که بیفکندند و در هم شکست و در گذشت.(1)
ص:633
678. الملهوف: حسین علیه السلام به سلیمان بن صُرَد و مُسَیَّب بن نَجَبه و رِفاعة بن شَدّاد و گروهی از شیعیان کوفه، نامه ای نوشت و آن را به وسیلۀ قیس بن مُسهِر صَیداوی فرستاد.
او چون به کوفه نزدیک شد، حُصَین بن نُمَیر، گماردۀ عبید اللّه بن زیاد، جلو او را گرفت و خواست او را تفتیش کند، که او نامه را بیرون آورد و پاره کرد و از بین برد. پس حُصَین، او را نزد ابن زیاد برد.
چون جلوی او قرار گرفت، [ابن زیاد] به او گفت: کیستی؟
گفت: من، مردی از پیروان امیر مؤمنان، علی بن ابی طالب، و فرزندش هستم.
گفت: چرا نامه را پاره کردی؟
گفت: برای آن که ندانی در درون آن چیست.
گفت: نامه از سوی چه کسی و برای که بود؟
گفت: از حسین بن علی، به گروهی از مردم کوفه که نامشان را نمی دانم.
ابن زیاد، در خشم شد و گفت: به خدا از من جدا نمی شوی، مگر نام این مردم را به من اطّلاع دهی، یا بالای منبر می روی و حسین و پدر و برادرش را نفرین می کنی، وگر نه، تکّه تکّه ات می کنم.
قیس گفت: نام مردم را که به تو نخواهم گفت؛ امّا نفرین بر حسین و پدر و برادرش را انجام می دهم.
وی، بالای منبر رفت و خدا را سپاس گزارد و ستایش خدا گفت و بر پیامبر صلی الله علیه و آله درود فرستاد و درود بسیار، نثار علی و فرزندانش - که درود خدا بر آنان باد - کرد و سپس، عبید اللّه بن زیاد، پدرش و گردن کشان بنی امیّه را لعن کرد. سپس گفت: ای مردم! من، فرستادۀ حسین بن علی به سوی شمایم و او را در فلان محل، پشت سر گذاشتم. پس به او پاسخ دهید.
ابن زیاد، از این موضوع، آگاه شد. فرمان داد او را از فراز قصر، فرو افکنند و از همان جا او را
ص:634
پرتاب کردند و در گذشت.
خبر مرگ او به حسین علیه السلام رسید. بر او گریست و فرمود: «بار خدایا! برای ما و پیروانمان، جایگاهی والا قرار بده و ما و ایشان را در محلّ رحمت خویش، گرد آور، که تو بر هر چیز، توانایی».
و می گویند: حسین علیه السلام این نامه را از منزلگاه حاجز نوشت و غیر آن هم گفته اند.(1)
ر. ک: ص 653 (رسیدن خبر شهادت عبد اللّه بن یقطر در منزلگاه زباله).
و ص 501 (فصل پنجم/شهادت عبد اللّه بن یَقطُر)
و ص 507 (شهادت قیس بن مُسهِر صیداوی).
679. الأخبار الطوال: حسین علیه السلام از بطنُ الرُّمّه حرکت نمود و عبد اللّه بن مُطیع در بازگشت از عراق، با او دیدار کرد. بر او سلام کرد و به او گفت: پدر و مادرم به فدایت، ای فرزند پیامبر خدا! چه چیز، تو
ص:635
را از حرم خدا و جدّت، بیرون آورده است؟
فرمود: «اهل کوفه به من نامه نوشته و از من درخواست کرده اند که به سوی آنها بیایم؛ چرا که به زنده کردن نشانه های حق و میراندن بدعت ها، امید بسته اند».(1)
ر. ک: ص 544 (فصل ششم/عبد اللّه بن مطیع).
680. الفتوح: حسین علیه السلام حرکت کرد تا به خُزَیمیّه(2) رسید و یک شبانه روز، در آن جا مانْد. چون صبح شد، خواهرش زینب دختر علی علیه السلام، به او رو کرد و گفت: برادرم! چیزی را که دیشب شنیده ام، به آگاهی ات برسانم؟
حسین علیه السلام فرمود: «آن چیست؟».
گفت: شب برای انجام دادن کاری بیرون رفتم. صدایی شنیدم که می گفت:
هان، ای دیده! بکوش و از سرشک، لبریز شو.
کیست که پس از من، بر این شهیدان بگِرید؟
بر گروهی که مرگ، آنان را می رانَد،
بدان جا که وعده اش تحقّق یابد.
حسین علیه السلام به او فرمود: «خواهرم! تقدیر، انجام می شود».(3)
ر. ک: ج 2 ص 345 (بخش ششم/فصل دوّم/نوحه گری جنّیان).
ص:636
681. الأخبارُ الطِوال: حسین علیه السلام به زَرود(1) رسید و خیمۀ برافراشته ای دید. در مورد آن پرسید. گفتند: از آنِ زُهَیر بن قَین است. او به حج رفته بود و از مکّه به کوفه می آمد.
حسین علیه السلام نزد او فرستاد که: «به دیدارم بیا تا با تو سخن بگویم».
او از دیدار، سر باز زد. همسر زُهَیر که همراهش بود، به او گفت: سبحان اللّه!! فرزند پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، به سوی تو می فرستد و تو، پاسخ نمی دهی؟!
پس برخاست و به سوی حسین علیه السلام رفت و چیزی نگذشت که با چهرۀ درخشان، باز گشت.
آن گاه، دستور داد خیمه اش را بر کندند و آن را در کنار خیمۀ حسین علیه السلام، بر پا کردند. سپس به همسرش گفت: تو را طلاق دادم. با برادرت برو تا به منزلت برسی. من، جان خود را آمادۀ مرگ در کنار حسین علیه السلام کرده ام.
پس به یاران همراهش گفت: هر یک از شما شهادت را دوست دارد، بِایستد و هر کس نمی پسندد، برود. هیچ یک، همراه او نمانْد و همگی با همسر و برادرش رفتند تا به کوفه رسیدند.(2)
682. أنساب الأشراف: زُهَیر بن قَین بَجَلی، در مکّه بود. او طرفدار عثمان بود. شتابان، از مکّه رفت و راه، او و حسین علیه السلام را به هم رسانید. او همراه حسین علیه السلام می رفت؛ ولی با ایشان، هم منزل نمی شد.
حسین علیه السلام در جایی فرود می آمد و او در ناحیه ای دیگر.
ص:637
حسین علیه السلام برای آمدن، در پیِ او فرستاد. همسرش دَیلَم دختر عمرو، از او خواست که برود؛ ولی او نپذیرفت. همسرش گفت: سبحان اللّه! پسر دختر پیامبر، تو را می خواند؛ ولی تو به سویش نمی روی؟!
چون نزد حسین علیه السلام رفت و به خیمۀ خود باز گشت، به همسرش گفت: تو را طلاق دادم. به خانوادۀ خویش، ملحق شو؛ چون نمی خواهم که به خاطر من، جز خوبی ببینی.
سپس به یارانش گفت: هر کس که دوست دارد، با من بیاید، وگر نه این، واپسین دیدار است.
سپس خود، همراه حسین علیه السلام شد.(1)
683. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مِخنَف -: سُدّی، در بارۀ مردی از بنی فَزاره، برایم نقل کرد که: در روزگار حَجّاج بن یوسف، در خانۀ حارث بن ابی ربیعه، در محلّۀ خرمافروشان بودیم که پس از زُهَیر بن قَین از قبیلۀ بنی عمرو بن یَشْکُر از تیرۀ بَجیله، به تیول در آمده بود (مُصادره شده بود).
مردم شام، بِدان جا نمی آمدند و ما در آن جا پنهان بودیم. به مرد فزاری گفتم: از کار خودتان، هنگامی که با حسین بن علی آمدید، با من سخن بگو.
گفت: با زُهَیر بن قَین بَجَلی بودیم - هنگامی که از مکّه می آمدیم - و با حسین علیه السلام در یک راه بودیم؛ امّا خوش نداشتیم که با وی در یک منزلگاه باشیم. وقتی حسین علیه السلام حرکت می کرد، زُهَیر بن قَین، عقب می ماند و چون حسین علیه السلام فرود می آمد، زُهَیر حرکت می کرد، تا این که به منزلگاهی رسیدیم که به ناچار، می بایست با وی در یک جا می بودیم. پس حسین علیه السلام سویی فرود آمد و ما نیز در سویی دیگر، فرود آمدیم.
نشسته بودیم و از غذایی که داشتیم، می خوردیم که فرستادۀ حسین علیه السلام آمد و سلام گفت و وارد شد و گفت: ای زُهَیر بن قَین! ابا عبد اللّه، حسین بن علی، مرا فرستاده که پیش وی بیایی.
هر کس، هر چه به دست داشت، گذاشت، گویی پرنده بر سرمان نشسته بود!
همچنین دَلهَم، دختر عمرو، همسر زُهَیر بن قَین، برایم نقل کرد که: به او گفتم: پسر پیامبر خدا، به سوی تو می فرستد و نمی روی؟! سبحان اللّه! چه می شود اگر بروی و سخن وی را
ص:638
بشنوی و باز آیی؟
زهیر بن قَین، رفت و چیزی نگذشت که خندان آمد و چهره اش گشاده بود. سپس دستور داد تا خیمه و بار و اثاث وی را آوردند و همه به سوی حسین علیه السلام حَمل شد.
آن گاه به همسرش گفت: تو را طلاق دادم. پیش کسانت برو، که نمی خواهم به خاطر من، به تو بدی برسد.
آن گاه به یارانش گفت: هر کس از شما که می خواهد، با من بیاید، وگر نه این، واپسین دیدار است. اینک، داستانی را برای شما بگویم: به بَلَنجَر(1) یورش بردیم و خدا، پیروزمان کرد و غنیمت هایی را به دست آوردیم. سلمان باهِلی(2) به ما گفت: «از پیروزی ای که خدا نصیبتان کرد و غنیمت هایی که گرفتید، خرسندید؟
گفتیم: آری.
گفت: هنگامی که جوانان خاندان محمّد صلی الله علیه و آله را یافتید، از نبرد در کنار آنان، خرسندتر باشید تا از این غنیمت هایی که گرفته اید؛ امّا من، شما را به خدا می سپارم».
به خدا سوگند، پس از آن، پیوسته پیشاپیش سپاهیان بود، تا کشته شد.(3)
ص:639
684. الکامل فی التاریخ: زُهَیر بن قَین بَجَلی - که از طرفداران عثمان بود -، حج گزارده بود. هنگام بازگشت، مسیر، آن دو را به هم رسانْد. او از مکّه همراه حسین علیه السلام بود؛ ولی با ایشان، فرود نمی آمد. یک روز، حسین علیه السلام او را فرا خواند. این، بر او گران آمد؛ ولی با ناخرسندی به ایشان، پاسخ داد.
چون از نزد ایشان باز گشت، خیمه گاه و اثاثش را به نزدیکی حسین علیه السلام انتقال داد. سپس به یارانش گفت: هر کس از شما می خواهد، به دنبال من بیاید، وگر نه این، واپسینْ دیدار است.
برای شما داستانی را بگویم: در بَلَنْجَر جنگیدیم و پیروز شدیم و آن جا را گشودیم. غنایمی را به دست آوردیم و شادمان بودیم. سلمان باهِلی همراه ما بود. به ما گفت: آن گاه که سَرور جوانان بهشت را دریافتید، از نبرد همراه او، شادمان تر باشید، از امروز که غنایمی را فرا چنگ آورده اید.
پس من، شما را به خدا می سپارم.
پس از آن، همسرش را طلاق داد و به او گفت: به خانوادۀ خویش بپیوند؛ زیرا من نمی خواهم به خاطر من، آسیبی به تو برسد، مگر نیکویی.
آن گاه، همراه حسین علیه السلام شد تا با او به شهادت رسید.(1)
ص:640
685. الملهوف: گروهی از بنی فَزاره و بَجیله می گویند: با زُهَیر بن قَین، از مکّه برمی گشتیم و با حسین علیه السلام هم سفر بودیم و هم سفری با او، بر ما بسیار ناگوار بود؛ زیرا زنانش همراه او بودند و هر گاه در جایی فرود می آمد، از او دوری می جستیم و در ناحیه ای دیگر، فرود می آمدیم.
یک روز در جایی فرود آمد که چاره ای نداشتیم، مگر این که با او فرود بیاییم. مشغول خوردن غذا بودیم که فرستادۀ حسین علیه السلام آمد و بر ما سلام کرد و سپس گفت: ای زُهَیر بن قَین! ابا عبد اللّه، مرا فرستاده تا تو به نزدش بروی.
هر یک از ما، آنچه را در دست داشت، افکند و گویا پرنده بر روی سر ما بود.
همسرش، دَیلَم دختر عمرو، به او گفت: سبحان اللّه! فرزند پیامبر خدا، پیغام می دهد و تو نزد او نمی روی؟! کاش می رفتی و به سخنش گوش فرا می دادی!
زُهَیر، نزد ایشان رفت و لَختی نگذشت که نویدیافته، با چهره ای درخشان آمد و فرمان داد تا خیمه و بار و بنه و کالایش را برچینند و به سوی حسین علیه السلام ببرند و به همسرش گفت: تو را طلاق دادم؛ چون نمی خواهم جز بهرۀ نیکو، از من به تو برسد. آهنگ همراهی حسین علیه السلام کرده ام تا جانم را فدایش نمایم و با جان، از او پاسداری کنم.
سپس داراییِ همسرش را به او پس داد و او را به برخی پسرعموهایش سپرد که او را به خانواده اش برسانند.
همسرش به سوی او رفت و با او خداحافظی کرد و گریست و گفت: خدا، برایت خیر خواست. از تو می خواهم که در روز رستاخیز، مرا نزد جدّ حسین، یاد کنی.
سپس [زُهَیر] به یارانش گفت: هر یک از شما دوست دارد، همراهم بیاید، وگر نه این، واپسین دیدار من با اوست.(1)
ص:641
686. دلائل الإمامة - به نقل از عمارة بن زید -: ابراهیم بن سعد به من خبر داد هنگامی که زُهَیر همراه حسین علیه السلام شد، با وی بوده است. پس حسین علیه السلام به او فرمود: «ای زُهَیر! بدان که این جا، شهادتگاه من است و زَحر بن قیس، این قسمت بدنم (یعنی سرش) را به امید پاداش، نزد یزید می برد؛ ولی او چیزی به وی نخواهد داد».(1)
ر. ک: ج 2 ص 67 (بخش پنجم/فصل سوّم/زُهَیر بن قَین).
687. الکافی - به نقل از حکم بن عُتَیبه -: مردی در ثعلبیّه با حسین بن علی علیه السلام که می خواست به کربلا برود، دیدار کرد. بر او وارد شد و سلام کرد. حسین علیه السلام به او فرمود: «تو از کدام سرزمینی؟».
گفت: از مردم کوفه ام.
فرمود: «سوگند به خدا - ای برادر کوفی - که اگر تو را در مدینه دیده بودم، نشانۀ جبرئیل علیه السلام را در خانه مان و وحی آوردنش را بر جدّم، به تو نشان می دادم. ای برادر کوفی! آیا می شود که آبشخور دانش مردم، ما باشیم و اینک، آنان بدانند و ما ندانیم؟ این، نمی شود».(3)
ص:642
688. الملهوف: حسین علیه السلام شب را در ثعلبیّه به سر برد و چون بامداد شد، مردی از مردم کوفه با کنیۀ ابو هِرّۀ ازْدی(1) را دید. او چون نزد حسین علیه السلام آمد، بر ایشان سلام کرد و سپس گفت: ای فرزند پیامبر خدا! چه چیزی تو را از حرم خدا و حرم جدّت پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، بیرون کرده است؟
حسین علیه السلام فرمود: «وای بر تو، ای ابو هِرّه! بنی امیّه، دارایی ام را گرفتند، بردباری کردم، دشنامم دادند، تاب آوردم و خواستند خونم را بریزند، گریختم. به خدا سوگند، گروه ستم پیشه، مرا خواهند کشت و خداوند بر آنان، خواریِ گسترده و شمشیر بُرّان را مسلّط می سازد و کسی را بر آنان چیره می گردانَد که خوارشان کند تا از مردم سَبَأ - که زنی بر آنان، حاکم بود و در دارایی و خون هایشان، بر آنان فرمان راند تا خوارشان ساخت - خوارتر باشند.(2)
689. الأمالی، صدوق - به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام صادق، از پدرش امام باقر، از جدّش امام زین العابدین علیهم السلام -: حسین علیه السلام حرکت کرد تا به رُهَیمه(3) رسید. آن جا مردی کوفی با کنیۀ ابو هَرِم، بر او وارد شد و گفت: ای پسر پیامبر! چه چیزی تو را از مدینه بیرون آورد؟
فرمود: «وای بر تو، ای ابو هَرِم! دشنامم دادند، تاب آوردم. دارایی ام را خواستند، تحمّل کردم. خونم را خواستند، گریختم. به خدا سوگند که مرا خواهند کشت. سپس خدا، آنان را به خواریِ گسترده و همه جانبه و شمشیر بُرّان، گرفتار می سازد و کسی را بر آنان چیره می سازد که خوارشان گردانَد».(4)
ص:643
690. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة) - به نقل از بحیر بن شدّاد اسدی -: در ثعلبیّه، حسین علیه السلام به ما رسید. با برادرم به سوی او رفتیم. جُبّۀ زردی پوشیده بود و در قسمت سینه اش، جیبی داشت. برادرم به او گفت: برای تو نگرانم.
او با تازیانه بر جامه دانی که پشتِ سرش نهاده بود، زد و فرمود: «این، نامه های برجستگان مردم کوفه است».(1)
691. تاریخ دمشق - به نقل از سفیان -: مردی از بنی اسد، به نام بَحیر - که اهل ثعلبیّه بود -، پس از سال یکصد و پنجاه [هجری]، برای ما گزارش کرد و مردی مسن تر از او در راه نبود.
گفتم: مانند که بودی، هنگامی که حسین بن علی علیه السلام به شما رسید؟
گفت: نوجوانی، که تازه به بلوغ رسیده است. آن روز، برادر بزرگ ترم به نام زُهَیر، نزد حسین علیه السلام رفت و گفت: ای فرزند پیامبر خدا! تو را در میان مردمی اندک می بینم!
حسین علیه السلام با تازیانه ای که در دستش بود، چنین اشاره کرد و بر خورجینی که پشتِ سرش بود، زد و فرمود: «این خورجین، آکنده از نامه است». گویی او از سخن [بی پروای] برادرم [ناراحت شده بود و] شدّت عمل به خرج داد.
به او گفتم: چند ساله ای؟
گفت: 116 ساله.
غذا و کالایمان را به او سپردیم و چون باز گشتیم، آن را از او خواستیم. گفت: اگر غذایی باشد! شاید جانداران، آن را خورده اند.
گفتیم: ای دریغا! غذایمان رفت. امّا دیدیم که او با من شوخی کرده و غذا و کالایمان را به ما داد.(2)
ص:644
692. الإرشاد - به نقل از عبد اللّه بن سلیمان اسدی و مُنذِر بن مُشمَعِل اسدی -: چون حج گزاردیم، قصدی جز پیوستن به حسین علیه السلام نداشتیم، تا بنگریم کارش به کجا می انجامد. با شتاب، بر شتران راندیم تا به زَرود رسیدیم.
چون نزدیک شدیم، مردی کوفی را دیدیم که هنگامی که حسین علیه السلام را دیده بود، راهش را کج کرده بود. و حسین علیه السلام ایستاده بود، گویی که می خواهد او را ببیند. سپس او حسین علیه السلام را رها کرد و رفت و ما به سوی او رفتیم.
یکی از ما به دیگری گفت: نزد او برویم و از او بپرسیم؛ چون از کوفه خبر دارد.
رفتیم تا به او رسیدیم. گفتیم: درود بر تو!
گفت: درود بر شما!
گفتیم: از کدام قبیله ای؟
گفت: اسدی هستم.
گفتیم: ما نیز اسدی هستیم. تو کیستی؟
گفت: من، بَکر فرزند فلانی ام.
ما نیز خود را معرّفی کردیم و سپس گفتیم: از خبرهای مردم بگو.
گفت: باشد. از کوفه بیرون نیامده بودم که مسلم بن عقیل و هانی بن عروه کشته شدند و دیدم که از طرف پاهایشان، در بازار کشیده می شوند.
آمدیم تا به حسین علیه السلام - که درود خدا بر او باد - رسیدیم. با او همراهی کردیم تا این که شب در ثعلبیّه فرود آمد. هنگامی که فرود آمد، نزد او آمدیم و بر وی سلام کردیم و پاسخ سلام ما را داد.
ص:645
به او گفتیم: رحمت خدا بر تو باد! ما خبری داریم. اگر دوست داری، آشکارا، و اگر دوست داری، پنهانی آن را برایت نقل کنیم.
به ما و یارانش نگریست و فرمود: «از اینان، چیزی پنهان نیست».
به او گفتیم: سواری را که دیشب آمد، دیدی؟
فرمود: «بله! می خواستم از او بپرسم».
گفتیم: به خدا که ما خبرش را از او گرفتیم و نیاز به پرسش نیست. او مردی است هم تیرۀ ما، صاحب نظر، راستگو و خردمند. او به ما خبر داد که پس از شهادت مسلم و هانی، از کوفه بیرون آمده و آنان را دیده است که در بازار از طرف پاهایشان، بر زمین کشیده می شوند.
فرمود: ««إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ»1. رحمت خدا بر آن دو باد!» و چند بار، این جمله را بر زبان آورد.
به او گفتیم: تو را به خدا، جان خود و خانواده ات را دریاب و از این جا باز گرد؛ چرا که در کوفه، یار و پیروی نداری؛ بلکه می ترسیم بر ضدّ تو باشند.
او به فرزندان عقیل نگریست و گفت: «نظرتان چیست؟ مسلم، کشته شد!».
گفتند: به خدا برنمی گردیم تا انتقام بگیریم و یا آنچه را او چشید، بچشیم.
حسین علیه السلام رو به ما کرد و فرمود: «پس از اینان، زندگی، خیری ندارد».
ما دانستیم که تصمیم و نظر او، بر رفتن است. به او گفتیم: خدا برایت خیر بخواهد!
فرمود: «رحمت خدا بر شما باد!».
یارانش به او گفتند: به خدا سوگند، تو مانند مسلم بن عقیل نیستی. اگر به کوفه وارد شوی، مردم به سوی تو می شتابند.
او خاموش شد و در انتظار ماند، تا بامداد که به جوانان و نوجوانانش چنین فرمود: «آب بسیار بردارید». آنان آب بسیار برداشتند و سپس کوچیدند تا به زُباله(1) رسیدند.(2)
ص:646
693. تاریخ الطبری: ابو مِخنَف می گوید: قدامة بن سعید بن زائدة بن قدامۀ ثقفی، در بارۀ رفتار محمّد بن اشعث با مسلم بن عقیل و اسارت وی نقل کرد که: آن گاه، مسلم، رو به محمّد بن اشعث کرد و گفت: ای بندۀ خدا! به خدا سوگند که می بینم از امان دادن به من، ناتوانی. آیا خیری در تو هست؟ آیا می توانی یکی را بفرستی که از زبان من برای حسین علیه السلام پیغام ببرد - چرا که می دانم امروز با خاندان خویش به سوی شما روان شده، یا فردا روان می شود و این نگرانی و اندوهی که [در وجود من] می بینی، به سبب آن است - و بگوید: «ابن عقیل، مرا پیش تو فرستاد، در حالی که به دست این قوم، اسیر بود و می دانست که کشته می شود. او می گفت: با خاندان خویش، باز گرد.
مردم کوفه، فریبت ندهند، که آنان، همان یاران پدرت هستند که آرزوی جدایی از آنها را با مرگ یا کشته شدن داشت. مردم کوفه، تو را و مرا تکذیب کردند و کسی که تکذیب شد، رأیش پذیرفته نمی شود»؟
ابن اشعث گفت: به خدا، چنین می کنم و به ابن زیاد نیز می گویم که به تو امان داده ام.
جعفر بن حُذَیفۀ طایی برای من (ابو مِخنَف) نقل کرد - و سعید بن شیبان نیز این گزارش را می دانست - که: محمّد بن اشعث، ایاس بن عَثِلِ طایی، از قبیلۀ بنی مالک بن عمرو بن ثُمامه،
ص:647
را - که مردی شاعرپیشه بود و با محمّد، رفت و آمد داشت -، فرا خواند و به وی گفت: نزد حسین برو و این نامه را به او برسان.
او در نامه، سخنانی را که ابن عقیل به او گفته بود، نوشت و به وی گفت: این، توشه و این، لوازم سفر و این هم از آنِ خانواده ات!
مرد گفت: پس مَرکبم کو؟ به راستی که مَرکب خودم، ناتوان است.
گفت: این نیز مرکب و جهاز! سوار شو.
ایاس رفت و پس از چهار شبانه روز، حسین علیه السلام را در منزلگاه زُباله دید و خبر را به وی گفت و نامه را به وی داد.
حسین علیه السلام به او فرمود: «آنچه مقدّر است، همان می شود. جان خویش و تباهی امّت را به خدا وا می گذاریم».(1)
694. الأخبار الطوال: حسین علیه السلام چون از زَرود حرکت کرد، مردی از بنی اسد را دید و از او در بارۀ اخبار کوفه پرسید. گفت: هنوز از کوفه بیرون نیامده بودم که مسلم بن عقیل و هانی بن عروه کشته شدند و خودم دیدم که کودکان، پاهای آن دو را گرفته بودند و بر زمین می کشیدند.
امام حسین علیه السلام فرمود: ««إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ»2. جان های خود را به خداوند، وا می گذاریم».
ص:648
آن مرد به امام حسین علیه السلام گفت: ای پسر پیامبر خدا! تو را به خدا سوگند می دهم که جان خود را و جان های خاندانت را که همراه تو می بینم، حفظ کنی. به جای خود، برگرد و رفتن به کوفه را رها کن. به خدا سوگند، در آن شهر، برای تو یاوری نیست.
فرزندان عقیل - که همراه حسین علیه السلام بودند - گفتند: ما را پس از مرگ برادرمان مسلم، نیازی به زندگی نیست و هرگز باز نمی گردیم تا کشته شویم.
حسین علیه السلام فرمود: «پس از ایشان، خیری در زندگی نیست».
آن گاه، حرکت کرد و چون به منزل زُباله رسید، فرستادۀ محمّد بن اشعث و عمر بن سعد - که او را به درخواست مسلم، با نامه ای حاکی از بی وفایی و پیمان شکنیِ مردم کوفه بعد از بیعتشان، گسیل داشته بودند -، رسید.
حسین علیه السلام چون آن نامه را خواند، به درستیِ خبر کشته شدن مسلم و هانی، یقین کرد و سخت اندوهگین شد. آن مرد، خبر کشته شدن قیس بن مُسهِر را هم داد؛ همان پیکی که امام علیه السلام او را از بطن الرُّمّه، فرستاده بود.
گروهی از ساکنان منزل های میان راه که به امام علیه السلام پیوسته بودند و می پنداشتند امام علیه السلام پیش یاران و پیروان خود خواهد رفت، چون این خبر را شنیدند، پراکنده شدند و کسی جز یاران خاصّ حسین علیه السلام، باقی نماند.(1)
695. أنساب الأشراف: مردی به نام بَکر بن معنقة بن رود، با حسین علیه السلام و همراهانش دیدار کرد و شهادت مسلم بن عقیل و هانی را به او خبر داد و گفت: آن دو را دیدم که از طرف پاهایشان،
ص:649
در بازار کشیده می شوند. سپس از حسین علیه السلام خواست که برگردد.
فرزندان عقیل، برخاستند و گفتند: به خدا، باز نمی گردیم، تا وقتی که انتقام خود را بگیریم، یا آنچه را برادرمان چشید، بچشیم.
سپس حسین علیه السلام فرمود: «پس از اینان، خیری در زندگی نیست» و معلوم شد که او تصمیم به رفتن دارد.
عبد اللّه بن سُلَیم اسدی و مَدَری بن شِمْعَل اسدی، گفتند: خدا برایت خیر بخواهد!
حسین علیه السلام هم فرمود: «خداوند، هر دوی شما را رحمت کند!».(1)
696. الفتوح: به حسین بن علی علیه السلام خبر رسید که مسلم بن عقیل، کشته شد. این، هنگامی بود که مردی کوفی بر او وارد شده بود. پس حسین علیه السلام فرمود: «از کجا آمده ای؟».
مرد گفت: از کوفه. پیش از آن که بیرون بیایم، مسلم بن عقیل و هانی بن عروۀ مَذْحِجی را - که رحمت خدا بر آن دو باد -، کشته و [پیکرشان را] آویخته بر صلیب از طرف پاها در بازار قصّابان دیدم که سرشان را برای یزید، فرستاده بودند.
حسین علیه السلام سخت گریست و گفت: ««إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ».2
697. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): خبر شهادت مسلم و هانی، به حسین علیه السلام رسید....
فرزندان عقیل به حسین علیه السلام گفتند: اینک، هنگام بازگشت نیست. آن گاه، او را بر رفتن، تشویق کردند.
حسین علیه السلام به یارانش فرمود: «می بینید آنچه را که برای ما پیش می آید. می بینم که مردم، ما را تنها می گذارند. هر که دوست دارد، برگردد».
ص:650
کسانی که در راه، همراه او شده بودند، باز گشتند و یارانی که با او از مکّه آمده بودند و نیز شمارِ اندکی از کسانی که در میانۀ راه، همراهش شده بودند، ماندند. سواران آنها، 32 نفر بودند.(1)
698. تاریخ الیعقوبی: حسین علیه السلام به سوی عراق، حرکت کرد. چون به قُطْقُطانه(2) رسید، خبر شهادت مسلم بن عقیل را دریافت کرد.(3)
699. الملهوف: حسین علیه السلام حرکت کرد تا به زُباله رسید. در آن جا خبر شهادت مسلم را دریافت کرد و شماری از پیروانش، این مطلب را دانستند. پس آزمندان و دو دلان، از گِرد او پراکنده شدند و خانواده و یاران خوبش، همراه او ماندند.
زمینِ آن جا برای شهادت مسلم بن عقیل، از گریه و فریاد، به لرزه در آمد و اشک ها چون سیل، جاری شدند.
سپس حسین علیه السلام به آهنگ آنچه خدا او را بِدان خوانده بود، رفت. سپس فَرَزدَق(4) به دیدارش آمد. بر او سلام کرد و گفت: ای فرزند پیامبر خدا! چگونه به مردم کوفه اعتماد می کنی، در حالی که پسرعمویت مسلم بن عقیل و یارانش را کشتند؟
سرشک از دیدۀ حسین علیه السلام سرازیر شد و فرمود: «خداوند، مسلم را رحمت کند! او به سوی نسیم رحمت و درود و خشنودیِ خدا، شتافت و آنچه بر عهدۀ او بود، انجام داد و ما مانده ایم و وظیفه».
سپس چنین سرود:
اگر دنیا، گران بها شمرده می شود،
پاداش خدا، برتر و برجسته تر است.
ص:651
و اگر پیکرها برای مرگ، آفریده شده اند،
کشته شدن مرد با شمشیر در راه خدا، برترین است.
و اگر روزی ها در تقدیر و پخش شده اند،
آزمندیِ کمتر مرد در کوشش، زیباتر است.
و اگر دارایی ها برای وا نهادن گرد می آیند،
چرا انسان به وا نهاده، بخل بورزد؟».(1)
700. مروج الذهب: چون حسین علیه السلام به قادسیّه رسید، حُرّ بن یزید تمیمی، به او رسید و به وی گفت: کجا می روی، ای فرزند پیامبر خدا؟
فرمود: «به این شهر».
وی کشته شدن مسلم و ماجراهای آن را به حسین علیه السلام گوشزد کرد.(2)
گزارش های ارائه شده، نشان می دهند که پیش از رسیدن قاصد کوفه - که به ظاهر، بنا بر وصیّت مسلم علیه السلام و در واقع، برای منصرف کردن امام علیه السلام از رفتن به کوفه فرستاده شده بود و حامل خبر کشته شدن مسلم علیه السلام از طرف ابن زیاد برای امام علیه السلام بود -، حوادث کوفه، در منزل زَرود یا ثَعلَبیّه به اطّلاع امام علیه السلام رسیده بود.
ص:652
701. تاریخ الطبری: بکر بن مُصعَب مُزَنی می گوید: حسین علیه السلام به هیچ آبگاهی نمی رسید، جز آن که مردمِ آن جا به دنبال وی می آمدند. تا به زُباله رسید و از کشته شدن برادر شیریِ خود، عبد اللّه بن بُقطُر، آگاه شد. امام علیه السلام او را از راه اصلی به سمت مسلم فرستاده بود و نمی دانست که مسلم، کشته شده است....
هشام می گوید:... در منزل زُباله، این خبر به حسین علیه السلام رسید. آن گاه، نوشته ای بیرون آورد و برای مردم خواند: «به نام خدای بخشندۀ مهربان. امّا بعد، گزارشی دردناک و ناگوار، رسیده است:
کشته شدن مسلم بن عقیل و هانی بن عروه و عبد اللّه بن بُقطر. شیعیان ما، ما را تنها گذاشته اند. هر کس از شما می خواهد، باز گردد. بازگردد، که حقّی بر او نداریم».
مردم، یکباره از گِرد وی، پراکنده شدند و راه راست و چپ در پیش گرفتند و او ماند و یارانش که از مدینه با وی آمده بودند. او این کار را از آن رو کرد که گمان داشت بادیه نشینان، به این پندار از پیِ او آمده اند که او به سوی شهری می رود که مردمش به اطاعت وی، استوارند و [با حوادث پیش آمده، دیگر] نخواست با وی بیایند و ندانند کجا می روند، و خوب می دانست که وقتی معلومشان کند، جز آنها که می خواهند جانبازی کنند و با وی بمیرند، کسی همراهش نمی مانَد.(2)
702. الإرشاد: حسین علیه السلام حرکت کرد تا به زُباله رسید. پس خبر شهادت عبد اللّه بن یَقْطُر به او رسید.
پس نامه ای بیرون آورد و بر مردم خواند: «به نام خداوند بخشندۀ مهربان. امّا بعد، گزارشی دردناک و ناگوار، رسیده است: کشته شدن مسلم بن عقیل و هانی بن عروه و عبد اللّه بن یَقْطُر. شیعیان ما،
ص:653
ما را بی یاور گذاشته اند. پس هر کس از شما می خواهد که باز گردد، منعی نیست. باز گردد، که حقّی بر او نداریم».
مردم، یکباره از پیرامون وی، پراکنده شدند و راه راست و چپ گرفتند و او ماند و یارانش که از مدینه با وی همراه بودند، و نیز تعداد اندکی از آنان که در طول مسیر به او پیوسته بودند.
امام علیه السلام این کار را از آن رو کرد که می دانست بادیه نشینان، به این پندار، از پیِ او آمده اند که او به سوی شهری می رود که مردمش به اطاعت وی، استوارند و نخواست با وی بیایند و ندانند کجا می روند.(1)
703. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: حسین علیه السلام حرکت کرد تا به زُباله رسید. در آن جا خبر شهادت برادر شیری اش، عبد اللّه بن یَقْطُر به وی رسید. حسین علیه السلام از هر آبگاهی که می گذشت، گروه بسیاری به او می پیوستند؛ چون گمان می بردند که کارها برای او استوار خواهد شد. چون به زُباله رسید، در میان مردم ایستاد و چنین خطبه خواند: «آگاه باشید که مردم کوفه، بر مسلم بن عقیل و هانی بن عروه یورش آورده و آن دو را کشته اند و برادر شیری ام را نیز کشته اند. پس هر یک از شما که دوست دارد، باز گردد. بدون سختی برگردد، که ما حقّی بر او نداریم».
مردم، پراکنده شدند و راه شمال و جنوب را در پیش گرفتند. تنها آنان که از مکّه با او آمده بودند، با او ماندند. او می خواست که کسی همراه او نیاید، مگر از روی بینش و آگاهی.(2)
704. الفتوح: هنگامی که عبید اللّه بن زیاد، با مردم در حال سخن گفتن بود، یکی از یارانش به نام عبد اللّه
ص:654
بن یَربوع تمیمی، بر او وارد شد و گفت: خداوند، امیر را بر راستی بدارَد! اینک، خبری رسیده است.
ابن زیاد به او گفت: چه خبری داری؟
گفت: در بیرون از کوفه با اسب خویش، گردش می کردم. مردی را دیدم که از کوفه بیرون آمده بود و با شتاب به سوی بیابان می رفت. او را نشناختم. پس در پیِ او رفتم و از او در بارۀ وضع و کارش پرسیدم. او یادآور شد که از اهالی مدینه است. از اسب، فرود آمدم و او را تفتیش کردم.
همراهش این نامه را یافتم.
عبید اللّه بن زیاد، نامه را از او گرفت و باز گشود و خواند. در آن نامه، آمده بود: «به نام خدای بخشندۀ مهربان. به حسین بن علی. امّا بعد، به تو گزارش می کنم که بیست و چند هزار از مردم کوفه با تو بیعت کرده اند. چون این نامه به تو رسید، بشتاب، بشتاب، که همۀ مردم با تو اند و هیچ گرایش و نظری به یزید بن معاویه ندارند. والسلام».
[راوی] می گوید: ابن زیاد گفت: مردی که این نامه را با او یافتی، کجاست؟
گفت: دمِ در.
گفت: او را نزد من بیاورید. چون مرد آمد و جلوی ابن زیاد ایستاد، به وی گفت، کیستی؟
گفت: یکی از وابستگان بنی هاشم.
پرسید: نامت چیست؟
گفت: عبد اللّه فرزند یَقطین(1).
گفت: این نامه را چه کسی به تو داده است؟
گفت: زنی که او را نمی شناسم.
عبید اللّه بن زیاد، خندید و گفت: یکی از دو گزینه را برگیر: یا به من می گویی که چه کسی این نامه را به تو داده تا از دستم رها شوی، یا کشته می شوی.
گفت: در مورد نامه، بِدان که به تو نخواهم گفت چه کسی آن را به من داده است. و امّا در مورد کشتن، بِدان که من از کشته شدن، نگرانی ندارم؛ زیرا من کشته ای را نزد خدا برتر از آن که همچون تویی، او را بکُشد، نمی شناسم.
ابن زیاد، دستور داد گردن او را بزنند. پس دست و پایش را بستند و او را کشتند.(2)
ص:655
705. أنساب الأشراف: هنگامی که به حسین علیه السلام خبر کشته شدن ابن یَقْطُر رسید، خطبه خواند و فرمود:
«ای مردم! شیعیان ما، ما را تنها گذاردند و مسلم، هانی، قیس بن مُسهِر و ابن یَقْطُر، کشته شدند.
پس هر کس از شما که می خواهد برگردد، برگردد».
پس مردمی که همراه او بودند، دسته دسته پراکنده شدند و راه راست و چپ را در پیش گرفتند، تا این که با یارانی که از حجاز با او آمده بودند، تنها ماند.(1)
ص:656
بر پایۀ گزارش منابع تاریخی، سه تن از پیک های امام حسین علیه السلام توسّط ابن زیاد، به شهادت رسیده اند:
سلیمان، از خدمت گزاران امام حسین علیه السلام بود و از این رو، «سلیمان مَولَی الحسین علیه السلام» نامیده می شد. وی، نخستین شهید نهضت حسینی است؛ چرا که او، حامل نامۀ یاری طلبیِ امام علیه السلام به سران بصره بود و یکی از آنان به نام مُنذِر بن جارود، در شبی که ابن زیاد می خواست صبح روز بعد از آن به سوی کوفه حرکت کند، موضوع را به وی گزارش کرد و ابن زیاد هم سلیمان را فرا خواند و گردن زد(1).(2)
در برخی گزارش ها آمده که ابن یَقطُر، نامۀ امام علیه السلام را برای مسلم می برد که دستگیر و شهید گردید و در برخی گزارش ها نیز وی حامل نامۀ مسلم به امام علیه السلام دانسته شده است. برخی نیز شهادت وی را در کربلا گفته اند.(3)
قیس، پیکی بسیار فعّال بود و بارها از کوفه برای امام علیه السلام پیام برد و پیام امام علیه السلام را به کوفیان رساند.(4)
ص:657
706. کامل الزیارات - به نقل از شهاب بن عبد ربّه، از امام صادق علیه السلام -: چون حسین بن علی علیه السلام بر بالای عَقَبة البَطْن رفت، به یارانش فرمود: «من، حتماً کشته خواهم شد».
گفتند: چه طور یقین کردی، ای ابا عبد اللّه؟
فرمود: «به سبب خوابی که دیدم».
گفتند: آن خواب، چیست؟
فرمود: «سگ هایی را دیدم که بر من حمله کردند و سخت ترین حمله، از سوی سگی سیاه و سفید(1) بود».(2)
707. الإرشاد - به نقل از عبد اللّه بن سلیمان اسدی و مُنذر بن مُشمَعِل اسدی -: چون هنگام سحر شد، حسین علیه السلام به یارانش دستور داد که آبِ بسیار برگیرند. سپس حرکت کرد تا به بَطْن العَقَبه رسید و در آن جا فرود آمد. پیرمردی از بنی عِکْرِمه به نام عمرو بن لوذان با امام علیه السلام دیدار کرد و پرسید:
کجا می روی؟
حسین علیه السلام به وی فرمود: «کوفه».
پیرمرد گفت: تو را به خدا سوگند، باز گرد. به خدا سوگند، جز بر نیزه ها و شمشیرهای تیز، وارد نمی شوی. کسانی که به دنبال شما فرستاده اند، اگر کار جنگ را خود، انجام می دادند و کارها را آماده می کردند تا شما بر آنها وارد می شدی، رفتن، قابل قبول بود؛ امّا با چنین وضعی که
ص:658
گزارش می کنی، من عقیده ندارم که بروی.
امام علیه السلام به وی فرمود: «ای بندۀ خدا! رأی تو، بر من، پنهان نیست؛ لیکن خواست خداوند متعال، مغلوب نمی شود».
سپس فرمود: «به خدا سوگند، آنان مرا رها نمی کنند تا این خونِ بسته را از درونم بیرون کشند و وقتی چنین کردند، خداوند، کسی را بر آنان مسلّط می کند که خوارشان سازد و خوارترینِ مردمان شوند».(1)
708. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة) - به نقل از یزیدِ رِشک -: کسی که با حسین علیه السلام گفتگوی حضوری داشته، برایم نقل کرد که: خیمه هایی برافراشته در بیابان دیدم. پرسیدم: اینها از آنِ کیست؟
گفتند: از آنِ حسین است.
نزد او آمدم و پیرمردی را دیدم که قرآن می خواند و اشک ها بر گونه ها و محاسنش جاری است. گفتم: پدر و مادرم به فدایت، ای پسر پیامبر خدا! چه چیزی شما را به این شهرها و بیابانی که کسی در آن نیست، کشاند؟
فرمود: «اینها، نامه های کوفیان به من است و آنان را نمی بینم، جز آن که قاتلم باشند و وقتی چنین کنند، از هتکِ هیچ حرمتی فروگذار نمی کنند و خداوند، کسی را بر آنان مسلّط می نماید که خوارشان سازد و از پارچۀ حیض،(2) خوارتر شوند».(3)
ص:659
709. تاریخ الطبری - به نقل از عبد اللّه بن سلیم اسدی و مذری بن مُشمَعِل اسدی -: حسین علیه السلام آمد تا به منزل شَراف رسید. چون سحر شد، به جوانان دستور داد که آب فراوان بردارند و سپس از آن جا حرکت کردند.(2)
710. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): عبید اللّه، جنگجویان را جمع کرد و به آنان، عطایایی بخشید و به شُرطه ها (پاسبانان) نیز هدیه داد. آن گاه، حُصَین بن تمیم طُهَوی را به قادسیه(3) فرستاد و به وی گفت: در آن جا بمان و هر که را نشناختی، دستگیر کن.
حسین علیه السلام، قیس بن مُسهِر اسدی را به سوی مسلم بن عقیل - پیش از آن که خبر شهادتش به وی برسد - فرستاده بود. حُصَین، قیس را دستگیر کرد و به سوی عبید اللّه فرستاد. عبید اللّه به وی گفت: خداوند، مسلم را کُشت. پس در میان مردم برخیز و به دروغگو پسر دروغگو، دشنام بده.
قیس، بر منبر رفت و گفت: ای مردم! من از حسین بن علی در منزلگاه حاجِر، جدا شدم و من، فرستادۀ او به سوی شمایم. او از شما یاری می خواهد.
عبید اللّه، دستور داد او را از بالای قصر، انداختند و جان داد.
حُصَین بن تمیم (نُمَیر)، حُرّ بن یزید یَربوعی (از قبیلۀ بنی ریاح) را با هزار نفر به سوی حسین علیه السلام فرستاد و گفت: او را همراهی کن و مگذار برگردد که وارد کوفه شود و راه را بر او تنگ کن.
حُرّ بن یزید، چنین کرد و حسین علیه السلام راه عُذَیْب را در پیش گرفت تا به دامنه و سراشیبی نجف
ص:660
رسید و در قصر (منزلگاه) ابو مُقاتِل، فرود آمد.(1)
711. تاریخ الطبری - به نقل از هشام -: ابو مِخنَف، از ابو جَناب، از عدیّ بن حرمله، از عبد اللّه بن سلیم اسدی و مَذَری بن مُشمَعِل اسدی، برایم نقل کرد که: سپس از آن جا (منزلگاه شَراف) روان شدند. اوّلِ روز را با شتاب، راه پیمودند تا روز به نیمه رسید. آن گاه، یکی گفت: اللّه أکبر!
حسین علیه السلام فرمود: «اللّه اکبر! برای چه تکبیر گفتی؟».
گفت: نخلستان دیدم.
دو مرد اسدی گفتند: هیچ گاه در این جا، حتّی یک نخل ندیده ایم.
[دو مرد اسدی] گفتند: حسین علیه السلام به ما فرمود: «پس به نظر شما، چه دیده است؟».
گفتیم: به نظر ما، گردن اسبان و سر نیزه ها را دیده است.
فرمود: «به خدا، نظر من نیز همین است».
آن گاه، حسین علیه السلام فرمود: «آیا پناهگاهی هست که به سوی آن برویم و آن را پشت سرِ خویش نهیم و با این قوم، از یک سمت، مقابله کنیم؟».
گفتیم: آری؛ ذوحُسُم، پهلوی توست. از سمت چپ، به سوی آن می پیچی. اگر زودتر از این قوم به آن جا برسی، چنان می شود که می خواهی.
پس حسین علیه السلام، از طرف چپ، راه آن جا را پیش گرفت. ما نیز با وی پیچیدیم و خیلی زود، گردن اسبان، نمودار شد و آنها را آشکارا دیدیم. آنها چون دیدند که ما راه را کج کردیم، به طرف ما پیچیدند، گویی نیزه هاشان، شاخ نخل ها بود و پرچم هاشان، بال پرندگان.
ص:661
شتابان، به سوی ذو حُسُم رفتیم و زودتر از آنها به آن جا رسیدیم. حسین علیه السلام، فرود آمد و فرمان داد تا خیمه های او را برپا کردند. آن گاه، آن قوم - که یک هزار سوار بودند - همراه حُرّ بن یزید تمیمی یَربوعی آمدند. او و سپاهش در گرمای نیم روز، مقابل حسین علیه السلام ایستادند.
حسین علیه السلام و یارانش، دستار [بر سر] و شمشیر به کمر داشتند. حسین علیه السلام به جوانانش فرمود: «به این جماعت، آب بدهید و سیرابشان کنید. اسبان را نیز سیراب کنید».
گروهی از جوانان برخاستند و به آنان، آب دادند تا سیراب شدند. آنان، می آمدند و کاسه ها و ظرف های سنگی و طشت ها را از آب، پُر می کردند و نزدیک اسبی می بردند و چون سه یا چهار یا پنج بار می خورد، از پیشِ او می بردند و اسب دیگر را آب می دادند، تا همۀ سپاه را آب دادند.
همچنین لَقیط، از علی بن طَعّان مُحاربی برای من (هشام) نقل کرد که: با حُرّ بن یزید بودم و با آخرین دسته از یاران وی رسیدیم. چون حسین علیه السلام دید که من و اسبم تشنه ایم، فرمود: «راویه را بخوابان» که راویه نزد من، معنای مَشک می داد.
آن گاه فرمود: «برادرزاده! شتر را بخوابان». و من، شتر را خوابانیدم.
فرمود: «آب بنوش».
من، نوشیدن آغاز کردم و چون می نوشیدم، آب از مشک، بیرون می ریخت. حسین علیه السلام فرمود: «مشک را بپیچ»، و من ندانستم چه کنم.
حسین علیه السلام آمد و مَشک را کج کرد و من، آب نوشیدم و اسبم را هم آب دادم.
حُرّ بن یزید، از قادسیّه به سوی حسین علیه السلام آمده بود؛ چون وقتی عبید اللّه بن زیاد از آمدن حسین علیه السلام خبر یافت، حُصَین بن تمیم تمیمی را - که رئیس شرطه ها (پاسبان ها) بود - فرستاد و گفت که در قادسیّه جای گیرد و همه جا از قُطقُطانه تا خَفّان،(1) دیده بان نهد و حُرّ بن یزید را با این هزار سوار، از قادسیّه به استقبال حسین علیه السلام فرستاد.
حُر، همچنان در مقابل حسین علیه السلام بود، تا وقت نماز رسید؛ نماز ظهر. حسین علیه السلام به حَجّاج بن مَسروق جُعْفی فرمود که اذان بگوید و او اذان گفت. چون وقت اقامه گفتن رسید، حسین علیه السلام با ردا و عبا و نَعلَین، بیرون آمد. ستایش خدا کرد و او را سپاس گزارد و آن گاه فرمود: «ای مردم! این، عذری است به درگاه خداوند عز و جل و شما. من، پیش شما نیامدم، تا نامه های شما به من رسید و فرستادگانتان آمدند که: "به سوی ما بیا که پیشوایی نداریم. شاید خدا به وسیلۀ تو، ما را بر هدایت، فرا هم آورَد".
ص:662
اگر بر این قرارید، آمده ام. اگر عهد و پیمانی می سپارید که بِدان اطمینان یابم، به شهر شما می آیم، و اگر چنین نکنید و آمدنِ مرا خوش نمی دارید، از پیش شما باز می گردم و به همان جا می روم که از آن، به سوی شما آمده ام».
آنان، در مقابل وی، خاموش ماندند و به مؤذّن گفتند که: اقامه بگو. او نیز اقامۀ نماز را گفت.
حسین علیه السلام به حُر فرمود: «می خواهی با یاران خویش، نماز بگزاری؟».
گفت: نه. تو نماز می گزاری و ما نیز به تو اقتدا می کنیم.
پس حسین علیه السلام با آنان، نماز خواند. آن گاه به درون [خیمه] رفت و یارانش به دور وی، گِرد آمدند. حُر نیز به جای خویش رفت و وارد خیمه ای شد که برایش زده بودند. جمعی از یارانش، دور او جمع شدند و بقیّۀ یارانش نیز به صفی که داشتند، رفتند و از نو، صف بستند و هر کدامشان، عنان مَرکب خویش را گرفته، در سایۀ آن، نشسته بود.
وقتی عصر شد، حسین علیه السلام فرمود: «برای حرکت، آماده شوید».
پس از آن، بیرون آمد و مؤذّن خویش را خواند و او ندای نماز عصر داد و اقامه گفت. سپس حسین علیه السلام، پیش آمد و با قوم، نماز گزارد و سلام نماز را گفت. آن گاه، رو به جماعت کرد و ستایش خدا کرد و او را سپاس گزارد و سپس فرمود: «امّا بعد، ای مردم! اگر پرهیزگار باشید و حق را برای صاحب حق بشناسید، بیشتر مایۀ رضای خداست. ما اهل بیت، به کار خلافت شما از این مدّعیان ناحق - که با شما رفتار ظالمانه دارند -، شایسته تریم. اگر ما را خوش ندارید و حقّ ما را نمی شناسید و رأی شما، جز آن است که در نامه هایتان به من رسیده و فرستادگانتان به نزد من آورده اند، از پیش شما باز می گردم».
حُرّ بن یزید گفت: به خدا، ما نمی دانیم این نامه ها که می گویی، چیست!
حسین علیه السلام فرمود: «ای عُقبة بن سَمعان! دو خورجینی را که نامه های آنها در آن است، بیاور».
عُقبه، دو خورجین پُر از نامه آورد و پیشِ روی آنها ریخت.
حُر گفت: ما جزو این گروهی که به تو نامه نوشته اند، نیستیم. به ما دستور داده اند که وقتی به تو رسیدیم، از تو جدا نشویم تا تو را نزد عبید اللّه بن زیاد ببریم.
حسین علیه السلام فرمود: «مرگ، از این کار به تو نزدیک تر است».
آن گاه، حسین علیه السلام به یاران خویش فرمود: «برخیزید و سوار شوید».
پس یاران وی، سوار شدند و منتظر ماندند تا زنانشان نیز سوار شدند. آن گاه به یاران خود فرمود: «برگردیم»!
چون خواستند که برگردند، جماعت، از رفتنشان مانع شدند.
ص:663
حسین علیه السلام به حُر فرمود: «مادرت عزادارت شود! چه می خواهی؟».
گفت: به خدا، اگر جز تو کسی از عرب، این سخن را به من گفته بود و در این وضع بود که تو هستی، هر که بود، از آرزو کردن عزاداری مادرش بر او دریغ نمی کردم؛ امّا به خدا، از مادر تو نمی توان سخن گفت، مگر به نیکوترین شکل.
حسین علیه السلام فرمود: «پس چه می خواهی؟».
گفت: به خدا، می خواهم تو را نزد عبید اللّه بن زیاد ببرم.
حسین علیه السلام فرمود: «در این صورت، به خدا که با تو نمی آیم».
حُر گفت: در این صورت، به خدا که تو را وا نمی گذارم.
این سخن، سه بار از دو سو، تکرار شد. چون سخن در میان آن دو بسیار شد، حُر گفت: به من، دستور جنگ با تو را نداده اند. فقط دستور داده اند که از تو جدا نشوم تا تو را به کوفه برسانم.
اگر ابا داری، راهی را در پیش بگیر که تو را به کوفه نرساند و تو را به سوی مدینه هم نبَرَد، که میان من و تو، عادلانه باشد، تا من برای ابن زیاد، نامه بنویسم و تو نیز اگر می خواهی به یزید، نامه بنویسی، بنویسی، یا اگر می خواهی به ابن زیاد بنویسی، بنویسی. شاید خدا تا آن وقت، کاری پیش آورد که مرا از ابتلا به کار تو، معاف دارد.
[سپس] حُر گفت: پس، از این راه برو.
حسین علیه السلام از راه عُذَیب(1) و قادسیّه، به سمت چپ حرکت کرد. میان قادسیّه و عُذَیب، 38 میل فاصله بود.
پس حسین علیه السلام با یاران خویش به راه افتاد و حُر نیز با وی همراه بود.(2)
ص:664
ص:665
712. الفتوح - در گزارش وقایع میان امام حسین علیه السلام و حُرّ بن یزید ریاحی -: در آن هنگام، به حُرّ بن یزید برخوردند که با هزار سوار از سوی عبید اللّه بن زیاد، آمده بود و پوشیده در سلاح بودند و جز چشمانشان، دیده نمی شد. وقتی حسین علیه السلام نگاهش به آنان افتاد، در کنار یاران خود ایستاد و حُرّ بن یزید هم در کنار یاران خود ایستاد.
حسین علیه السلام فرمود: «ای مردم! شما کیستید؟».
گفتند: ما یاران امیر عبید اللّه بن زیاد هستیم.
حسین علیه السلام فرمود: «فرمانده شما کیست؟».
گفتند: حُرّ بن یزید ریاحی.
حسین علیه السلام بانگ بر آورد: «وای بر تو، ای پسر یزید! با مایی، یا در برابر ما؟».
حُر گفت: در برابر تو، ای ابا عبد اللّه!
حسین علیه السلام فرمود: «توان و نیرویی، جز از جانب خدا نیست».
هنگام نماز ظهر شد. حسین علیه السلام به حَجّاج بن مسروق فرمود: «اذان بگو - خداوند، تو را بیامرزد - و اقامۀ نماز بگو تا نماز بگزاریم».
حَجّاج، اذان گفت و چون از اذان گفتنْ فراغت یافت، حسین علیه السلام به حُرّ بن یزید، بانگ زد و فرمود: «ای پسر یزید! آیا می خواهی تو با یارانت نماز بخوانی و من هم با یارانم؟».
حُر گفت: تو با یارانت نماز می خوانی و ما هم به تو اقتدا می کنیم.
حسین علیه السلام به حَجّاج بن مسروق فرمود: «اقامۀ نماز بگو» و او اقامه گفت. حسین علیه السلام جلو
ص:666
ایستاد و همراه با دو لشکر، نماز خواند و چون از نماز فارغ شد، برخاست و بر شمشیر خود، تکیه زد و حمد و سپاس خدا به جا آورد و فرمود: «ای مردم! این، عذری است به درگاه خدا و در مقابل مسلمانانی که این جا حضور دارند. من به این شهر نیامدم، مگر پس از آن که نامه هایتان به من رسید و فرستادگانتان، نزد من آمدند که: به سوی ما بیا که ما، پیشوایی نداریم و امید است خداوند به واسطۀ تو، ما را بر محور هدایت، گرد آورد.
[اینک] اگر بر همان دعوت ها استوارید، من آمده ام، و اگر به من اطمینان می دهید که بر عهد و پیمان خود پایدارید، با شما به شهرتان داخل شوم، و اگر بر آن عهد نیستید و از آمدنم ناخرسندید، به همان مکانی که از آن جا آمده ام، باز گردم».
مردم، سکوت کردند و چیزی در پاسخ نگفتند. حُرّ بن یزید، دستور داد برایش خیمه ای برپا کردند و در آن، داخل شد و نشست؛ ولی حسین علیه السلام همچنان رو به روی سپاه حُر، ایستاده بود و هر یک از سپاهیان، افسار اسب خود را گرفته [و ایستاده] بود....
وقت نماز عصر رسید. حسین علیه السلام به مؤذّن خویش، فرمان داد و او اذان و اقامه گفت و حسین علیه السلام جلو ایستاد و با دو سپاه، نماز خواند و چون از نماز فارغ شد، به پا خاست و حمد و سپاس خدا را به جا آورد و فرمود: «ای مردم! من، پسر دختر پیامبر خدا هستم. ما به حکومت بر شما سزاوارتریم از این مدّعیانِ بی پایه و اساس و آنان که به بیداد و ستم در میان شما رفتار می کنند. اگر به خداوند، اعتماد کنید و حق را برای اهل حق بشناسید، خشنودی خداوند، در آن است و اگر از ما ناخرسندید و حقّ ما را به رسمیت نمی شناسید و رأیتان بر خلاف نامه هایی است که رسیده و فرستادگانتان گفته اند، باز می گردم».
حُرّ بن یزید ریاحی، میان حسین علیه السلام و یارانش به سخن برخاست و گفت: ای ابا عبد اللّه! ما از این نامه ها و فرستادگان، بی خبریم!
حسین علیه السلام به غلامی به نام عُقبة بن سَمعان، رو کرد و فرمود: «ای عُقبه! خورجین های نامه ها را بیاور».
عُقبه، نامه های شامیان(1) و کوفیان را آورد و آن را در برابر آنان گشود و خود، کنار رفت.
سپاهیان حُر، نزدیک آمدند و بدانها نگریستند و کنار رفتند.
حُرّ بن یزید گفت: ای ابا عبد اللّه! ما از کسانی نیستیم که این نامه ها را برایت نوشته اند. ما مأموریم که اگر به تو برخوردیم، از تو جدا نشویم تا تو را نزد امیر ببریم.
ص:667
حسین علیه السلام خندید و فرمود: «ای پسر یزید! آیا می دانی که مرگ، به تو نزدیک تر از این کار است؟».
آن گاه برگشت و فرمود: «زنان را وا دارید تا سوار شوند تا ببینیم این (یعنی حُر) و سپاهش چه می کنند!».
یاران حسین علیه السلام سوار شدند و [مَرکب های] زنان را جلو انداختند؛ ولی سپاه کوفه، جلو رفت و راه را بر آنان بست. حسین علیه السلام دست به شمشیر بُرد و بر حُر، بانگ زد: «مادرت به عزایت بنشیند! چه می خواهی بکنی؟».
حُر گفت: به خدا سوگند، اگر عربی جز تو، این سخن را می گفت، هر که بود، پاسخش را می دادم؛ امّا به خدا سوگند، نمی توانم این سخن را نسبت به مادر تو بگویم؛ ولی چاره ای نیست، جز این که تو را نزد عبید اللّه بن زیاد ببَرَم.
حسین علیه السلام به وی فرمود: «پس تو را همراهی نمی کنم، حتّی اگر جانم را از دست بدهم».
حُر گفت: پس تو را رها نمی کنم، حتّی اگر جان خود و سپاهم از دست برود.
حسین علیه السلام فرمود: «پس دستور بده تا دو سپاه، رو در رو شوند و خود نیز با من، رو در رو شو.
اگر مرا کشتی، سرم را برای ابن زیاد بفرست و اگر من تو را کشتم، خَلق را از شرّت راحت کرده ام».
حُر گفت: ای ابا عبد اللّه! من مأمور به کشتن تو نیستم و فقط مأمورم که از تو جدا نشوم تا تو را نزد ابن زیاد ببَرَم. به خدا سوگند، خوش ندارم که خداوند، مرا به کار تو مبتلا سازد؛ لیکن من با این قوم، بیعت کرده ام و [سپس] به سمت تو حرکت نموده ام. من می دانم که کسی از این امّت، به قیامت پا نمی گذارد، جز آن که امید به شفاعت جدّ تو، محمّد صلی الله علیه و آله دارد و من ترسانم که اگر با تو بجنگم، دنیا و آخرتم بر باد برود؛ ولی - ای ابا عبد اللّه - من اینک نمی توانم به کوفه باز گردم. پس این راه را انتخاب کن و هر کجا می خواهی، برو تا من هم برای ابن زیاد، نامه بنویسم که حسین از راهی دیگر می رود و من، توان رویارویی با وی را ندارم. من، تو را به خدا سوگند می دهم که مراقب خود باشی.
حسین علیه السلام فرمود: «ای حُر! گویا از کشته شدن من، خبر می دهی!».
حُر گفت: آری، ای ابا عبد اللّه! در این، تردید ندارم، مگر به جایی برگردی که [از آن] آمده ای.
حسین علیه السلام فرمود: «نمی دانم چه بگویم؛ ولی همان سخن مرد اوسی را می گویم که گفت:
می روم و مرگ برای جوان مرد، ننگ نیست،
آن گاه که قصد خیر کند و از روی مسلمانی، جهاد کند.
ص:668
و نسبت به مردان صالح، جانفشانی کند
و از بدی ها فاصله بگیرد و با مجرمان، رو در رو شود.
جانم را عرضه می دارم و بقای آن را نمی خواهم
تا با لشکر بسیار و خونخوار، رو به رو گردد.
اگر زنده بمانم، پشیمان نخواهم بود و اگر مُردم، سرزنش نمی شوم.
برای خواری تو، همین بس که ذلیلانه زندگی کنی».(1)
ص:669
713. مقاتل الطالبیّین - به نقل از ابو مخنف -: عبید اللّه بن زیاد، حرّ بن یزید را فرستاد تا راه را بر حسین علیه السلام ببندد. وقتی حسین علیه السلام در راه، حرکت می کرد، دو مرد اعرابی از قبیلۀ بنی اسد، با ایشان برخورد کردند. [حسین علیه السلام] از اخبار پرسید. گفتند: ای پسر پیامبر خدا! به راستی که دل های مردم، با شماست و شمشیرهایشان، رو در روی شما. برگرد!
سپس، از کشته شدن مسلم و یارانش خبر دادند. حسین علیه السلام استرجاع کرد (انّا للّهِ گفت).
فرزندان عقیل به وی گفتند: به خدا سوگند، باز نمی گردیم تا این که انتقام خون خود را بگیریم و یا همه کشته شویم.
ص:670
حسین علیه السلام به بادیه نشینانی که در راه به وی پیوسته بودند، فرمود: «هر یک از شما که می خواهد برگردد، باز گردد. ما بیعت خود را برداشتیم».
همه رفتند و حسین علیه السلام با خانواده و چند نفر از یارانش باقی ماند.
حسین علیه السلام به راه ادامه داد تا به نزدیک حرّ بن یزید رسید. یاران حسین علیه السلام، چون سپاه را از دور دیدند، تکبیر گفتند.
حسین علیه السلام به آنان فرمود: «تکبیر برای چیست؟».
گفتند: درخت خرما دیده ایم.
یکی از یاران گفت: به خدا سوگند، در این مکان، درخت خرما نبوده است. گمان می کنم که شما سرهای اسبان و نوک نیزه ها را دیده اید.
حسین علیه السلام فرمود: «به خدا سوگند، من نیز چنین عقیده ای دارم».
به پیش رفتند تا حرّ بن یزید و سپاهش به آنان برخوردند. او به حسین علیه السلام گفت: من مأمورم که هر کجا تو را دیدم، نگه دارم و بر تو سخت بگیرم و نگذارم که از این جا حرکت کنی.
حسین علیه السلام فرمود: «در این صورت، با تو نبرد می کنم. بپرهیز از این که با کشتن من، بدبخت شوی، مادرت به عزایت بنشیند!».
حُر گفت: به خدا سوگند، اگر عربی جز تو - هر کس که بود - در چنین شرایطی که تو داری، این سخن را می گفت، من نیز همین سخن را به مادرش می گفتم؛ ولی به خدا سوگند، نمی توانم نام مادر تو را جز به بهترین شیوه ببَرَم.
حسین علیه السلام به حرکت، ادامه داد و حُر نیز همراه او می رفت و از بازگشت امام علیه السلام به جایی که از آن آمده بود، جلوگیری می نمود و امام علیه السلام نیز از ورود به کوفه، خودداری می کرد، تا این که در روستایی نزدیک کوفه به نام اقساسِ مالک،(1) فرود آمد.
حُر، جریان را برای عبید اللّه نوشت.(2)
ص:671
714. الأخبار الطوال: چون روز، به نیمه رسید و هوا به شدّت گرم شد - و ایّام گرما بود -، سپاهی از دور، نمایان شد.
حسین علیه السلام به زُهَیر بن قَین فرمود: «آیا در این جا مکانی نیست که بِدان پناه ببریم و یا بلندی ای که آن را پشتِ سر خود قرار دهیم و از یک سو، با این سپاه مواجه شویم؟».
زهیر گفت: چرا. در این جا، کوه بزرگی است که سمت چپ تو قرار گرفته است. ما را بِدان سمت ببَر که اگر زودتر بدان جا برسی، همان گونه خواهد شد که می خواهی.
حسین علیه السلام بِدان سمت حرکت کرد و زودتر [از سپاه حُر] بِدان جا رسید و کوه را پشت سر خود، قرار داد.
سپاه - که هزار سوار بودند - با حرّ بن یزید تمیمی یربوعی آمدند تا نزدیک شدند. حسین علیه السلام به جوانان خود، دستور داد که با آب، از آنان پذیرایی کنند. آنها آب نوشیدند و اسبانشان نیز سیراب شدند. سپس در سایۀ اسب ها نشستند، در حالی که افسار اسبان در دستانشان بود.
چون هنگام ظهر شد، حسین علیه السلام به حُر فرمود: «با ما نماز می خوانی، یا تو با یاران خود، [جدا] نماز می گزاری و من هم با یاران خود، نماز بگزارم؟».
حُر گفت: همه با تو نماز می خوانیم.
حسین علیه السلام جلو ایستاد و با همه نماز خواند و چون از نماز فارغ شد، به سوی جمعیت بر گشت و فرمود: «ای مردم! این، عذری است به درگاه خداوند و سپس حجّتی در برابر شما. من خود، بدین جا نیامدم، تا آن که نامه هایتان به دستم رسید و فرستادگانتان نزد من آمدند. اگر به
ص:672
من اطمینان دهید که به عهد و پیمان خود، وفادارید، به همراه شما وارد شهرتان می شویم، وگر نه به همان جایی باز می گردم که از آن جا آمده ام».
جمعیت، سکوت کردند و پاسخی ندادند، تا این که هنگام نماز عصر رسید. مؤذّن امام حسین، اذان و اقامه گفت و حسین علیه السلام جلو ایستاد و با دو گروه، نماز خواند و سپس به سوی آنان بر گشت و سخنان پیشین خود را تکرار کرد.
آن گاه حرّ بن یزید گفت: به خدا سوگند، از این نامه هایی که یاد می کنی، اطّلاعی نداریم!
حسین علیه السلام فرمود: «آن دو خورجینی را که نامه های آنان در آن است، برایم بیاورید».
دو خورجینِ پُر از نامه را آوردند و نامه ها در مقابل حُر و سپاهش پخش شد. آن گاه حُر گفت:
ای حسین! ما از کسانی نیستیم که این نامه ها را نوشته اند. ما مأموریم که هر گاه به تو برخوردیم، از تو جدا نشویم، تا این که تو را به کوفه نزد امیر عبید اللّه بن زیاد ببریم.
حسین علیه السلام فرمود: «مگر بمیریم».
آن گاه دستور داد بارها را بستند و دستور داد یارانش سوار شوند و سپس، رو به سوی حجاز کرد؛ ولی سپاهیان حُر، از این کار مانع شدند.
حسین علیه السلام به حُر فرمود: «چه می خواهی؟».
حُر گفت: به خدا سوگند، می خواهم تو را نزد امیر عبید اللّه بن زیاد ببَرَم.
حسین علیه السلام فرمود: «به خدا سوگند، در آن صورت، با تو می جنگم».
وقتی سخن میان آنان بالا گرفت، حُر گفت: من، مأمور به جنگ با تو نیستم. فقط مأمورم که از تو جدا نشوم. اینک، راهی به نظر می رسد که جنگ در آن نیست و آن، این که راهی برگزینی که تو را به کوفه نبرد و به حجاز برنگرداند. این، کاری میانه و عادلانه است، تا ببینیم که از سوی امیر، چه دستوری می آید.
حسین علیه السلام فرمود: «پس این راه را بگیر [تا برویم]» و سپس راه عُذَیب به سمت چپ را برگزید که تا عُذَیب، 38 میل، راه بود. هر دو گروه، بِدان سمت حرکت کردند تا به عُذَیب الحَمامات(1) رسیدند و در آن جا فرود آمدند. البتّه فاصلۀ منزلگاه های آنان از هم، به اندازۀ پرتاب یک تیر بود.(2)
ص:673
715. الإرشاد: حسین علیه السلام حرکت کرد و حُر نیز با سپاهش، او را همراهی می کرد و می گفت: ای حسین! تو را به خدا، مراقب باش. می بینم که اگر بجنگی، کشته می شوی.
حسین علیه السلام فرمود: «آیا مرا از مرگ می ترسانی؟ و آیا بیش از کشتن من، کاری از دستتان بر می آید؟ من، [در پاسخ شما] همان را می گویم که مَرد اوسی به پسرعمویش گفت - زمانی که قصد یاری پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را داشت و پسرعمویش به قصد ترساندن وی به او گفت: کجا می روی؟ کشته می شوی! - و چنین سرود:
می روم و مرگ برای جوان مرد، ننگ نیست،
آن گاه که قصد خیر کند و از روی مسلمانی بجنگد
و در راه مردان صالح، جان فشانی کند
و از تباهی و از گنهکاران، دوری گزیند.
ص:674
اگر زنده ماندم، پشیمان نخواهم بود، و اگر مُردم، سرزنش نمی شوم؛
ولی برای خواریِ تو، همین بس که ذلیلانه زندگی کنی!».
وقتی حُر، این سخن را شنید، از آنان کناره گرفت. او و سپاهش از سمتی و حسین علیه السلام از سمتی دیگر حرکت کردند تا به منزل عُذَیب الهِجانات رسیدند.(1)
716. الأمالی، صدوق - به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام صادق، از پدرش امام باقر، از جدّش امام زین العابدین علیهم السلام -: حسین علیه السلام در منزل رُهَیمه فرود آمد. عبید اللّه بن زیاد، حرّ بن یزید را با هزار سوار، در پی او فرستاد.
حُر می گوید: وقتی از خانه ام بیرون آمدم تا به سوی حسین علیه السلام روانه شوم، سه بار شنیدم که:
ای حُر! تو را به بهشت، مژده باد!». به اطراف خود نگریستم؛ امّا کسی را ندیدم. با خود گفتم: مادر حُر، به عزایش بنشیند! برای نبرد با پسر پیامبر می رود و بشارت بهشت به او داده می شود!
حُر به هنگام نماز ظهر، به حسین علیه السلام رسید. حسین علیه السلام به فرزندش دستور داد تا اذان و اقامه گفت و حسین علیه السلام برخاست و به اتّفاق هر دو گروه، نماز گزارد. چون سلام نماز را گفت، حرّ بن یزید، برخاست و گفت: درود و رحمت و برکات خداوند بر تو باد، ای پسر پیامبر!
حسین علیه السلام پاسخ گفت و پرسید: «ای بندۀ خدا! کیستی؟».
گفت: حرّ بن یزید هستم.
فرمود: «ای حر! با مایی، یا بر ضدّ ما؟».
حُر گفت: به خدا سوگند - ای پسر پیامبر - که برای نبرد با شما فرستاده شدم؛ ولی به خدا پناه می برم که از قبر بیرون آیم، در حالی که سرافکنده باشم و دستانم به گردنم بسته شده باشد و بر صورت، بر آتش افکنده شوم. ای پسر پیامبر! کجا می روی؟ به حرم جدّت باز گرد، که [اگر باز نگردی،] کشته می شوی.
ص:675
حسین علیه السلام فرمود:
«می روم و مرگ برای جوان مرد، ننگ نیست،
آن گاه که قصد خیر کند و از روی مسلمانی بجنگند
و برای مردانِ نیک، جانفشانی کند
و از تباهی و گنهکاران، دوری گزیند.
اگر بمیرم، پشیمان نخواهم شد و اگر زنده بمانم، سرزنش نمی شوم.
برای خواریِ تو، همین بس که ذلیلانه از دنیا بروی».(1)
717. تاریخ الطبری - به نقل از عقبة بن ابی عیزار -: حسین علیه السلام در ذی حُسُم(3) ایستاد و حمد و سپاس خدا را به جا آورد و سپس فرمود: «کارها چنان شده که می بینید! دنیا تغییر یافته و به زشتی، گراییده است. خیر آن، رفته و پیوسته بدتر شده و از آن، جز اندکی مانند قطرۀ آبی در ته ظرف و مَعاشی ناچیز چون چراگاه کم مایه، باقی نمانده است. مگر نمی بینید که بر پایۀ حق، رفتار نمی شود و از باطل، دوری نمی گردد؟ حقّا که مؤمن باید [در این شرایط] به دیدار خداوند راغب باشد، که به
ص:676
نظر من، باید شهادت را به جای مرگ [طبیعی] برگزید، نه زندگی با ستمگران را که مایۀ رنج است».
زُهَیر بن قَین بَجَلی برخاست و به یاران خویش گفت: شما سخن می گویید، یا من سخن بگویم؟
گفتند: تو سخن بگو.
پس زهیر، حمد خدا گفت و ثنای وی را به جا آورد و گفت: «ای پسر پیامبر! خدا تو را قرین هدایت بدارد! گفتار تو را شنیدیم. به خدا اگر دنیا برای ما باقی بود و در آن، جاوید بودیم و یاری و پشتیبانی تو موجب جدایی از دنیا بود، قیام با تو را بر اقامت در دنیا ترجیح می دادیم.
حسین علیه السلام برای وی دعا کرد و در حقّش سخن نیک گفت.(1)
718. الملهوف: حسین علیه السلام برای سخنرانی در میان یارانش برخاست. حمد و سپاس خدا گفت و از جدّش یاد کرد و بر او درود فرستاد و سپس فرمود: «به راستی که حوادثی بر ما فرود آمده که می بینید. دنیا، زشت شده و تغییر کرده، خوبی هایش پشت کرده و از میان رفته است و از آن، جز اندکی مانند قطرۀ آبی در ته ظرف، و مَعاشی ناچیز چون چراگاه کم مایه، باقی نمانده است. مگر نمی بینید که بر پایۀ حق، رفتار نمی شود و از باطل، دوری نمی گردد؟ باید که مؤمن به ملاقات پروردگارش راغب باشد! به راستی که من، مرگ را جز خوش بختی و زندگی با ستمگران را جز رنج و خسارت نمی بینم».
زُهَیر بن قَین برخاست و گفت: سخنت را شنیدیم. خداوند، ما را به واسطۀ شما هدایت کرد! اگر دنیا برای ما باقی بود و ما در آن، جاودانه می بودیم، همراهی با تو را بر ماندن در دنیا ترجیح می دادیم.
آن گاه، هلال بن نافع بَجَلی برخاست و گفت: به خدا سوگند، ما ملاقات پروردگارمان را
ص:677
ناخوش نمی داریم. ما بر نیّت ها و بینش های خود، استواریم. آن را که تو را دوست بدارد، دوست می داریم و آن را که تو را دشمن بدارد، دشمن می داریم.
بُرَیر بن حُصَین برخاست و گفت: به خدا سوگند - ای پسر پیامبر - خداوند بر ما منّت نهاده که در سپاه تو نبرد کنیم و بدن های ما در راه تو، قطعه قطعه گردد، بِدان امید که جدّ تو در روز قیامت، شفیع ما باشد.(1)
719. نثر الدرّ: چون عمر بن سعد - که نفرین خدا بر او باد - بر حسین علیه السلام فرود آمد و حسین علیه السلام یقین کرد که آنان با وی نبرد می کنند، در میان یاران خود برای سخنرانی به پا خاست. حمد و سپاس خدا را به جا آورد و فرمود: «به راستی که حوادثی بر ما فرود آمده که می بینید! دنیا تغییر کرده و به زشتی گراییده، خوبی هایش رفته و از آن، جز اندکی مانند قطرۀ آبی در ته ظرف، و مَعاشی ناچیز مانند چراگاه کم مایه، باقی نمانده است. مگر نمی بینید که بر پایۀ حق، رفتار نمی شود و از باطل، پرهیز نمی گردد؟ باید که مؤمن به دیدار خداوند، راغب باشد! به راستی که من، مرگ را جز خوش بختی و زندگی با ستمگران را جز رنج و خسارت نمی بینم».(2)
720. تحف العقول - از امام حسین علیه السلام، به هنگام رفتن به کربلا -: به راستی که این دنیا تغییر کرده و دگرگون شده است. خوبی هایش پشت کرده و از آن، جز اندکی مانند قطرۀ آبی در ته ظرف، و مَعاشی ناچیز چون چراگاه کم مایه، باقی نمانده است. مگر نمی بینید که بر پایۀ حق، رفتار
ص:678
نمی شود و از باطل، پرهیز نمی گردد؟ باید که مؤمن به دیدار خدا راغب باشد! به راستی که من، مرگ را جز خوش بختی و زندگی با ستمگران را جز رنج و خسارت نمی بینم.
مردم، بندۀ دنیایند و دین، بازیچه ای بر سرِ زبان آنهاست. بر گِرد دین می چرخند، تا زمانی که زندگی شان بچرخد و آن گاه که گرفتار بلا گردند، دینداران، کم می شوند.(1)
721. المعجم الکبیر - به نقل از محمّد بن حسن -: چون عمر بن سعد بر حسین علیه السلام فرود آمد، او یقین کرد که آنان با وی می جنگند. [پس] در میان یاران خود برای سخنرانی برخاست و حمد و سپاس خدا را به جا آورد و سپس فرمود: «حوادثی رخ داده که می بینید! دنیا، تغییر کرده و دگرگون شده و خوبی هایش پشت کرده و از میان رفته است و از آن، جز اندکی مانند قطرۀ آبی در ته ظرف، و مَعاشی ناچیز مانند چراگاه کم مایه، باقی نمانده است. مگر نمی بینید که بر پایۀ حق، رفتار نمی شود و از باطل، دوری نمی گردد؟ باید که مؤمن به ملاقات خدا، راغب باشد! به راستی که من، مرگ را جز خوش بختی و زندگی با ستمگران را جز رنج و خسارت نمی بینم».(2)
(3) 722. تاریخ الطبری - به نقل از عقبة بن ابی عَیزار -: حسین علیه السلام در بَیَضه برای یاران خویش و یاران حُر، سخنرانی کرد. نخست حمد و سپاس خدا را به جا آورد و سپس فرمود: «ای مردم! پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود: "هر که حاکم ستمگری را ببیند که محرّمات خدا را حلال می شمارد و پیمان خدا را می شکند و بر خلاف سنّت پیامبر خدا می رود و میان بندگان خدا، با گناه و ستم، عمل می کند،
ص:679
ولی با کردار و یا گفتار، بر او نشورد، بر خدا فرض است که [در قیامت] او را به جایگاه همان ستمگر ببرد".
بدانید که اینان، به اطاعت شیطان در آمده اند و اطاعت خدا را رها کرده اند. تباهی آورده اند و حدود را معطّل نهاده اند و ثروت ها را به خویش اختصاص داده اند. حرام خدا را حلال دانسته و حلال خدا را حرام شمرده اند، و من، شایسته ترین فرد هستم برای این که این چیزها را تغییر دهد.
نامه های شما به من رسید و فرستادگانتان با بیعت شما، نزد من آمدند که: مرا تسلیم نمی کنید و از یاری ام باز نمی مانید. اگر به بیعت خویش عمل کنید، رشد می یابید. من، حسین پسر علی و پسر فاطمه دختر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله هستم. جانم با جان های شماست و کسانم با کسانِ شمایند و من، مقتدای شمایم.
اگر به عهد خود رفتار نکنید و پیمان خویش را بشکنید و بیعت مرا از گردن خویش بردارید، به جان خودم سوگند که این از شما تازه نیست، که با پدرم، برادرم و عموزاده ام نیز چنین کردید.
فریب خورده، کسی است که فریب شما را بخورد. اقبال خویش را گم کرده اید و نصیب خویش را به تباهی داده اید. هر که پیمان بشکند، به ضرر خویش می شکند. زود است که خدا، مرا از شما بی نیاز گرداند. درود و رحمت و برکات خداوند، بر شما باد!»(1).(2)
723. الفتوح: حسین علیه السلام صبحگاهان به منزل عُذَیب الهِجانات وارد شد...(3). زُهَیر به ایشان گفت: ما را
ص:680
به کربلا برسان، که بر ساحل رود فرات است و در آن جا اقامت می گزینیم. اگر با ما جنگیدند، با آنان می جنگیم و از خدا مدد می جوییم.
در این هنگام، دیدگان حسین علیه السلام پُر از اشک شد و فرمود: «بار خدایا! بار خدایا! به تو پناه می بَرَم از کرب و بلا».
حسین علیه السلام در همان جا فرود آمد و حُرّ بن یزید نیز با هزار جنگجو در مقابل آنان فرود آمد.
حسین علیه السلام کاغذ و قلمی خواست و برای برخی از بزرگان کوفه که گمان می کرد همفکر او هستند، نامه ای این چنین نوشت: «به نام خداوند بخشندۀ مهربان. از حسین بن علی، به سلیمان بن صُرَد، مُسَیَّب بن نُجْبه، رَفاعة بن شَدّاد، عبد اللّه بن وال و گروهی از مؤمنان. امّا بعد، می دانید که پیامبر صلی الله علیه و آله در زمان حیاتش فرمود: "هر که حاکم ستمگری را ببیند که محرّمات خدا را حلال می شمارد و پیمان خدا را می شکند و بر خلاف سنّت پیامبر، رفتار می کند و میان بندگان خدا با گناه و ستم، عمل می کند، ولی با گفتار و کردار، بر او نشورد، بر خداوند، فرض است که [در قیامت] او را به جایگاه همان ستمگر ببرد".
می دانید که اینان، به اطاعت شیطان در آمده اند و اطاعت خدای رحمان را رها کرده اند. تباهی آورده اند و حدود را معطّل نهاده اند و ثروت ها را به خویش اختصاص داده اند. حرام خدا را حلال دانسته و حلال خدا را حرام شمرده اند، و من، شایسته ترینِ کسان به حکومتم، به خاطر خویشاوندی ام با پیامبر خدا صلی الله علیه و آله.
نامه های شما به من رسید و فرستادگانتان با بیعت شما، نزد من آمدند که: مرا تسلیم نمی کنید.
اینک اگر به بیعت خویش عمل کنید، حقّ خویش را به دست آورده، بهره مند می شوید و رشد می یابید. جانم با جان های شماست و خویشان و فرزندانم با خویشان و فرزندان شمایند و من، مُقتدای شمایم.
و اگر به عهد خود، رفتار نکنید و پیمان خویش بشکنید و بیعت مرا از گردن خویش بردارید، به جان خودم سوگند که این از شما تازه نیست، که با پدرم، برادرم و عموزاده ام نیز چنین کردید.
فریب خورده، کسی است که فریب شما را بخورد. اقبال خویش را گم کرده اید و نصیب خویش را به تباهی داده اید. هر که پیمان بشکند، به ضرر خویش می شکند. زود است که خدا، مرا از شما بی نیاز گرداند. والسلام!».
آن گاه نامه را پیچید و مُهر کرد و آن را به قیس بن مُسهِر صَیداوی سپرد و دستور داد به
ص:681
کوفه برود.(1)
724. أنساب الأشراف: حسین علیه السلام سمت چپ راه عُذَیب و قادسیّه(2) را انتخاب کرد و از آن جا تا عُذَیب، 38 میل فاصله بود، حسین علیه السلام با یاران خود می رفت و حرّ بن یزید نیز آنان را همراهی می کرد.
حسین علیه السلام سخنرانی کرد و فرمود: «اینان، به اطاعت شیطان در آمده اند و اطاعت [خدای] رحمان را رها کرده اند، تباهی آورده اند و حدود را معطّل نهاده اند و ثروت ها را به خویش اختصاص داده اند، و من، شایسته ترینِ کسان به تغییر و دگرگونی اوضاع هستم.
نامه های شما به من رسید و فرستادگانتان نزد من آمدند. اگر به بیعت خود وفادار بمانید، رشد می یابید» و آن گاه آنان را به خاطر رفتار گذشته شان با پدر و برادرش سرزنش کرد.
سپس زُهَیر بن قَین برخاست و گفت: به خدا سوگند، اگر در دنیا جاودانه می بودیم، جدایی از آن را به خاطر یاری و همدلی با تو بر می گزیدیم.
ص:682
حسین علیه السلام نیز برایش دعای خیر کرد.(1)
725. تاریخ الطبری - به نقل از عقبة بن ابی عَیزار -: حُرّ بن یزید ریاحی با یارانش از یک سو می رفت و حسین علیه السلام از سوی دیگر می رفت، تا به عُذَیب الهِجانات رسیدند که شترهای سفید نعمان، در آن جا چرا می کردند. ناگهان، چهار کس را دیدند که از کوفه می آمدند و بر مَرکب های خویش بودند و اسبی را به نام «کامل» که از اسب های نافع بن هلال بود، یدک می کشیدند. راه نمایشان، طِرِمّاح بن عَدی، سوار بر اسب خویش، همراهشان بود و شعری به این مضمون می خواند:
ای شتر من! از این که می رانمت، بیم مکن
و شتاب کن که پیش از سحرگاهان،
با بهترینِ سواران و بهترینِ مسافران،
به مرد والانسب برسی؛
بزرگوار آزادۀ گشاده دل
که خدا او را برای بهترین کار، آورْد.
خداوند، او را برای همیشۀ روزگار، باقی بدارد!
چون به حسین علیه السلام رسیدند، این اشعار را برای وی خواندند، که فرمود: «به خدا، من امیدوارم که آنچه خدا برای ما خواسته، نیک باشد: کشته شویم یا ظفر یابیم».
حُرّ بن یزید آمد و گفت: این کسانی که از مردم کوفه اند، جزو همراهان تو نبوده اند و من، آنها را حبس می کنم یا بر می گردانم.
حسین علیه السلام فرمود: «از آنها، همانند خویش، دفاع می کنم. آنها یاران و پشتیبانان من اند. تعهّد کرده بودی که متعرّض من نشوی تا نامه ای از ابن زیاد برای تو بیاید».
ص:683
گفت: آری؛ امّا آنان با تو نیامده بودند.
فرمود: «آنها یاران من اند و همانند کسانی هستند که همراه من بوده اند. اگر به قراری که میان من و تو بوده، عمل نکنی، با تو پیکار می کنم».
حُر، از آنها دست برداشت.
آن گاه حسین علیه السلام به آنها فرمود: «به من از مردم پشت سرتان، خبر بدهید».
مُجَمِّع بن عبد اللّه عائذی - که یکی از آن چهار نفر بود - گفت: به بزرگان قوم، رشوه های کلان داده اند و جوال هایشان را پُر کرده اند که دوستی شان را جلب کنند و به صف خویش ببرند. آنان بر ضدّ تو، متّفق اند. بقیّۀ مردم، دل هایشان به تو مایل است؛ امّا فردا شمشیرهایشان بر ضدّ تو کشیده می شود.
فرمود: «به من بگویید آیا از پیکی که به سوی شما فرستاده ام، خبر دارید؟».
گفتند: چه کسی بود؟
فرمود: «قیس بن مُسْهِر صَیداوی».
گفتند: آری.
حُصَین بن تَمیم،(1) او را گرفت و نزد ابن زیاد فرستاد. ابن زیاد به او دستور داد که تو و پدرت را لعنت کند؛ ولی او بر تو و پدرت درود گفت و ابن زیاد و پدرش را لعنت کرد و مردم را به یاری تو خواند و آنان را از آمدنت خبر داد. ابن زیاد نیز فرمان داد تا وی را از بالای قصر، به زیر انداختند.
اشک در چشم حسین علیه السلام آمد و نتوانست آن را نگه دارد. آن گاه فرمود: «بعضی از ایشان، تعهّد خویش را به سر برده اند [و به شهادت رسیدند] و بعضی از ایشان، منتظرند و به هیچ وجه، تغییری نیافته اند»(2).
خدایا! بهشت را جایگاه ما و آنها قرار ده و ما و آنها را در محلّ رحمت خویش و ذخیره های خواستنی ثوابَت، فرا هم آور».
ابو مِخنَف می گوید: جمیل بن مَرثَد (از بنی مَعَن)، در بارۀ طِرِمّاح بن عَدی برایم نقل کرد که طِرِمّاح به حسین علیه السلام نزدیک شد و گفت: به خدا سوگند، می نگرم؛ ولی کسی را با تو نمی بینم. اگر جز همین کسانی که اینک مراقب تو اند، کسی به جنگت نیاید، بس است. یک روز پیش از آن که از کوفه در آیم و به سوی تو بیایم، بیرون کوفه چندان کس دیدم که هرگز بیش از آن جماعت را به
ص:684
یک جا ندیده بودم.
در بارۀ آنها پرسش کردم. گفتند: فراهم آمده اند که رژه بروند و برای مقابله با حسین، روانه شوند. تو را به خدا، اگر می توانی یک وجب جلو نروی، نرو! اگر می خواهی به شهری فرود آیی که خدا تو را در آن جا محفوظ دارد تا کار خویش را ببینی و بنگری که چه خواهی کرد، حرکت کن تا تو را به کوهستان محفوظ ما - که اجَأ نام دارد - برسانم. به خدا در آن جا از شاهان غَسّان و حِمیَر و از نعمان بن مُنذر و سیاه و سرخ، محفوظ بوده ایم. به خدا، هرگز در آن جا خواری ای بر ما وارد نشده است. من نیز با تو می آیم تا تو را در دهکده فرود آورم. آن گاه نزد مردان طَی(1)، پیکی می فرستم که در اجَأ و سَلمی، اقامت دارند. به خدا، ده روز نمی گذرد که مردم طی، پیاده و سواره به سوی تو رو می کنند.
هر چند مدّت که می خواهی، میان ما بمان. اگر حادثه ای رخ دهد، من متعهّدم که بیست هزار مرد طایی با شمشیرهای خویش، پیشِ روی تو به پیکار بِایستند. به خدا تا یکی از آنها زنده باشد، به تو دست نمی یابند.
حسین علیه السلام فرمود: «خدا، تو و قومت را پاداش نیک دهد! میان ما و این مردم، عهدی است که با وجود آن، نمی توان باز گشت و نمی دانیم کار ما و آنها به کجا می انجامد».
ابو مِخنَف می گوید: جمیل بن مَرثَد، برایم نقل کرد که طِرِمّاح بن عَدی گفت: با وی وداع کردم و گفتم: خدا، شرّ جن و انس را از تو دور بگردانَد! از کوفه برای کسانم آذوقه گرفته ام و خرجیِ آنها، پیش من است. می روم و این را پیششان می نهم و إن شاء اللّه، نزد تو می آیم. وقتی آمدم، به خدا که از جمله یاران تو خواهم بود.
فرمود: «اگر چنین خواهی کرد، بشتاب. خدا، تو را رحمت کند!».
دانستم که از کار آن کسان، نگران است که به من می گوید بشتابم.
چون پیش خانواده ام رسیدم و لوازمشان را دادم و وصیّت کردم، می گفتند: این بار، رفتاری می کنی که پیش از این، نمی کردی!
مقصود خویش را با آنها بگفتم و از راه بنی ثُعَل، روان شدم. چون به عُذَیب الهِجانات رسیدم، سَماعة بن بدر به من رسید و خبر کشته شدن حسین علیه السلام را داد، که از همان جا باز گشتم.(2)
ص:685
ص:686
726. أنساب الأشراف: حرّ بن یزید، با یارانش به سمت عُذَیب الهِجانات - که محلّ چَرای شتران سفید نعمان بن مُنذر بوده است - می رفتند که چهار نفر را دیدند که سوار بر مرکب های خویش از کوفه می آمدند و «کامل»، اسب نافع بن هلال را یدک می کشیدند.
این چهار نفر، نافع بن هلال مرادی، عمرو بن خالد صَیداوی و غلامش سعد و مُجَمِّع بن عبد اللّه بن عائذی از قبیلۀ مَذحِج بودند.
حر گفت: اینان، از کسانی نیستند که با شما آمدند. من آنها را حبس می کنم، یا بر می گردانم.
حسین علیه السلام فرمود: «در این صورت، از آنان، همانند خویش، دفاع می کنم. آنها یاران و پشتیبانان من اند و تو تعهّد کرده بودی که متعرّض من نشوی تا نامه ای از ابن زیاد به سوی تو بیاید».
حُر از آنها دست برداشت. حسین علیه السلام از آنان در بارۀ مردم پرسید. گفتند: به بزرگان، رشوه های کلان داده اند و جوال هایشان پُر شده است تا دوستی شان جلب شود و از خیرخواهی، باز افتند.
آنان بر ضدّ تو، متّفق اند. آنان برایت نامه ننوشتند، مگر برای آن که شما را ابزار کسب و تجارت خویش قرار دهند. بقیّۀ دیگر مردمان نیز دل هایشان به تو مایل است و فردا شمشیرهایشان بر ضدّ تو بر کشیده می شود.
طِرِمّاح بن عَدی، راه نمای این چهار نفر بود. وی، آنان را از مسیر غَریَّین و از راه بَیضه به عُذَیب الهِجانات رساند و در حال حرکت، چنین می خواند:
ای شتر من! از این که می رانمت، بیم مکن
و شتاب کن که پیش از سحرگاهان،
با بهترینِ سواران و بهترینِ مسافران،
به مرد والانسب برسی
ص:687
که خدا او را برای بهترین کار آورْد.
خداوند، او را برای همیشۀ روزگار، باقی بدارد!
طِرمّاح بن عَدی به حسین علیه السلام نزدیک شد و گفت: به خدا سوگند، می نگرم؛ ولی جمعیت زیادی را با تو نمی بینم. اگر جز همین کسانی که با حُر مراقب شمایند، به جنگ با شما نیایند، بس است. پس چگونه است که یک روز پیش از آن که از کوفه بیرون بیایم، در بیرون کوفه، مردان بسیاری را دیدم و چون در بارۀ آنها پرسیدم، گفتند: رژه می روند تا به سوی حسین، روانه شوند؟ تو را به خدا، اگر می توانی یک وجب جلو نروی، نرو.
آن گاه، پیشنهاد کرد که ایشان را به سرزمین اجَأ و سَلْمی (1)، یکی از کوهستان های طی، ببرد.
حسین علیه السلام نیز برایش طلب خیر کرد.
او آن گاه وداع کرد و نزد خویشانِ خود رفت و سپس به قصد یاری حسین علیه السلام حرکت کرد که خبر کشته شدن وی را دریافت کرد و باز گشت.(2)
ص:688
727. الفتوح: حسین علیه السلام به سوی یارانش آمد و فرمود: «در میان شما، کسی هست که مسیر را از غیر راه اصلی بداند؟».
طِرِمّاح بن عَدی طایی گفت: ای پسر دختر پیامبر! من به راه، آشنایم.
حسین علیه السلام فرمود: «پس جلوی ما حرکت کن».
طِرِمّاح، در جلو بود و حسین علیه السلام و یارانش از پیِ او می رفتند و طِرِمّاح، این اشعار را می خواند:
ای شتر من! از این که می رانمت، بیم مکن
و ما را پیش از سحرگاه.
به سوی بهترین جوانان و بهترین مسافران
به سوی پیامبر خدا، صاحبان فخر
و بزرگواران سفیدرو و گل چهره ها؛
آنان که با نیزه های آهنی و رها شده
و شمشیرهای بُرنده می جنگند، ببَر
تا به مرد والانسب برسی؛
به بزرگوارِ آزادۀ گشاده دلی که
خدا، او را برای بهترین کار آورْد.
خداوند، همانند روزگار، عمرش را بلند گرداند!
ای مالک سود و زیان!
آقایم حسین را با یاری خود، مدد رسان
بر ضدّ ستمگران از نسل کافران؛
بر ضدّ دو لعنت شده از دودمان صَخر:(1)
یزیدِ همیشه می گسار
و اهل ساز و طنبور
و ابن زیادِ زنازاده پسر زنازاده.(2)
ص:689
728. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مِخنَف -: جمیل بن مَرثَد برایم نقل کرد که: حسین علیه السلام به راه ادامه داد تا به قصر (منزلگاه) بنی مُقاتل رسید. آن جا فرود آمد و خیمه ای برپا شده دید.
مُجالد بن سعید، از عامر شَعبی برایم نقل کرد که: حسین بن علی علیه السلام پرسید: «این خیمه، از آنِ کیست؟». گفتند: از آنِ عبید اللّه بن حُرّ جُعفی(1) است.
ص:690
فرمود: «او را نزد من فرا خوانید» و قاصدی به سوی او فرستاد. قاصد، چون نزد او رسید، گفت: این، حسین بن علی است که تو را فرا می خوانَد.
عبید اللّه بن حُر، استرجاع کرد (إِنّا لِلّهِ گفت) و گفت: به خدا سوگند، از کوفه بیرون نیامدم، مگر بِدان جهت که مبادا حسین، وارد کوفه شود و من در آن جا باشم. به خدا سوگند، نمی خواهم او را ببینم و او مرا ببیند.
قاصد آمد و به حسین علیه السلام خبر داد. حسین علیه السلام کفش هایش را پوشید و برخاست و [رفت تا] بر او وارد شد. سلام کرد و نشست و آن گاه، او را برای همراهی خود، دعوت کرد؛ ولی پسر حُر، سخن خود را تکرار کرد.
حسین علیه السلام فرمود: «اگر ما را یاری نمی کنی، از خدا بترس که با کسانی باشی که با ما نبرد می کنند. به خدا سوگند، کسی که صدای یاری ما را بشنود و ما را یاری نکند، نابود می شود».
پسر حُر گفت: این، هرگز نخواهد شد، إن شاء اللّه!
حسین علیه السلام برخاست و به اقامتگاه خود آمد.(1)
729. الأخبار الطوال: حسین علیه السلام از اطراقگاه خود، کوچ کرد و سمت راست(2) جادّۀ کوفه را انتخاب کرد تا به قصر بنی مُقاتل رسید و در آن جا فرود آمدند. حسین علیه السلام نگاه کرد و خیمه ای برافراشته دید.
پرسید: «این، از آنِ کیست؟».
گفتند: از عبید اللّه بن حُرّ جُعفی است - که از بزرگان کوفه و جنگجویان آنها بود -.
ص:691
حسین علیه السلام یکی از غلامانش را نزد او فرستاد و او را نزد خود خواند. قاصد آمد و گفت: این، حسین بن علی است. از تو می خواهد که نزد او بروی.
عبید اللّه گفت: به خدا سوگند، از کوفه بیرون نیامدم، مگر بِدان جهت که جمعیّت بسیاری را دیدم که برای نبرد با او بیرون آمده اند و پیروانش، سست و پراکنده شده بودند. آن گاه دانستم که او کشته می شود. من، توان یاری او را ندارم و دوست ندارم او مرا ببیند و من او را ببینم.
حسین علیه السلام کفش هایش را پوشید و رفت و در خیمه اش بر او وارد شد و او را به یاری فرا خواند. عبید اللّه گفت: به خدا سوگند، می دانم که هر کس تو را همراهی کند، در آخرت، خوش بخت خواهد بود؛ ولی من نمی توانم برایت کاری کنم و در کوفه هم برایت یاوری سراغ ندارم. تو را به خدا سوگند که مرا بر این کار، وادار مکن، که هنوز برای مُردن آماده نیستم؛ لیکن این، اسب من، مُلْحِقه، است. به خدا سوگند، چیزی را با آن طلب نکردم، مگر این که بِدان دست یافتم، و وقتی سوار بر آن بودم، کسی مرا دنبال نکرد، مگر آن که از او جلو زدم. این اسب را بگیر و از آنِ تو باشد.
حسین علیه السلام فرمود: «وقتی خودت را از ما دریغ می داری، ما را نیازی به اسب تو نیست».(1)
730. الأمالی، صدوق - به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام صادق، از پدرش امام باقر، از جدّش امام زین العابدین علیهم السلام -: حسین علیه السلام حرکت کرد تا به قُطقُطانه(2) رسید. به خیمه ای افراشته نظر افکند و
ص:692
فرمود: «این خیمه، از آنِ کیست؟».
گفتند: از آنِ عبید اللّه بن حُرّ جعفی.
حسین علیه السلام برایش پیغام فرستاد و فرمود: «ای مرد! تو گنهکار و خطاکاری و خداوند، تو را بِدان کیفر می دهد، اگر به درگاه خداوند متعال توبه نکنی. اگر در این لحظات، مرا یاری رسانی، جدّم در پیشگاه خداوند، شفیع تو خواهد بود».
عبید اللّه بن حُر گفت: ای پسر پیامبر! اگر تو را یاری کنم، نخستین کشته خواهم بود؛ ولی این اسبم را بگیرید. به خدا سوگند، هیچ گاه سوارش نشدم و دنبال چیزی نبودم، مگر این که بِدان دست یافتم و کسی مرا تعقیب نکرد، مگر آن که نجات یافتم. پس آن را بگیرید.
حسین علیه السلام چهره از وی برگرداند و سپس فرمود: «ما را به تو و اسبت نیازی نیست «و هیچ گاه، گم راهان را یاور نمی گیرم»(1)؛ ولی از این جا برو. نه با ما باش و نه بر ضدّ ما؛ زیرا هر کس فریاد ما خاندان را بشنود و پاسخ نگوید، خداوند، او را با صورت در آتش دوزخ می افکند».(2)
731. الفتوح: حسین علیه السلام حرکت کرد تا به قصر بنی مُقاتل رسید. در آن جا خیمه ای برافراشته و نیزه ای بر زمین کوبیده و شمشیری آخته و اسبی ایستاده بر آخور دید. حسین علیه السلام فرمود: «این خیمه، از کیست؟».
گفتند: از آنِ مردی به نام عبید اللّه بن حُرّ جعفی است.
حسین علیه السلام مردی از یارانش به نام حَجّاج بن مسروق جُعْفی را نزد وی فرستاد. حَجّاج آمد و وارد خیمه شد و بر او سلام کرد و او هم پاسخ داد. سپس عبید اللّه گفت: پشتِ سرت چیست؟
حَجّاج گفت: به خدا سوگند - ای پسر حُر -، پشت سرم، خیر است. به خدا سوگند، خداوند، کرامتی نصیب تو کرده است، اگر آن را بپذیری.
ص:693
عبید اللّه گفت: آن چیست؟
حَجّاج گفت: این، حسین بن علی است که تو را برای یاری خود، فرا می خوانَد. اگر به همراه او بجنگی، پاداش خواهی داشت، و اگر بمیری، شهید خواهی بود.
عبید اللّه، در پاسخ وی گفت: به خدا سوگند، از کوفه بیرون نیامدم، مگر بِدان جهت که مبادا حسین بن علی، وارد آن شود و من در کوفه باشم و یاری اش نکنم؛ چرا که در کوفه، هیچ پیرو و یاوری ندارد، مگر آن که به دنیا گراییده است، جز آنان که خداوند، حفظشان کند. پس باز گرد و این مطلب را به وی برسان.
حَجّاج، نزد حسین علیه السلام آمد و جریان را به وی گفت. حسین علیه السلام برخاست و به همراه گروهی از برادرانش نزد او رفت. چون وارد شد و سلام کرد، عبید اللّه بن حُر از بالای مجلس، بلند شد و حسین علیه السلام نشست و حمد و سپاس خدا را به جا آورد و سپس فرمود: «امّا بعد - ای پسر حر -، همشهریان شما برایم نامه نوشتند و به من گزارش دادند که بر یاری ام اتّفاق دارند و برایم قیام می کنند و با دشمنم می جنگند، و از من خواستند نزد آنان بروم. اینک آمده ام؛ ولی گمان نمی کنم که آنان بر آنچه گفته اند، ثابت باشند؛ چرا که به کشتن پسرعمویم مسلم بن عقیل و پیروانش کمک کردند و بر گِرد پسر مَرجانه، عبید اللّه بن زیاد، جمع شده اند و با یزید بن معاویه، بیعت کرده اند.
و تو - ای پسر حُر - بدان که خداوند به خاطر گناهان گذشته و رفتار پیشینت، تو را مؤاخذه می کند. اینک، تو را به توبه ای فرا می خوانم که گناهانت را بشوید و تو را به یاری ما اهل بیت، دعوت می کنم. اگر به حقّمان رسیدیم، خداوند را سپاس می گوییم و آن را می پذیریم و اگر از حقّمان باز داشته شدیم و مورد ستم قرار گرفتیم، تو یاور ما در جستجوی حق خواهی بود».
عبید اللّه بن حُر گفت: به خدا سوگند - ای پسر دختر پیامبر - اگر در کوفه یارانی داشتی که به همراهت نبرد می کردند، من سخت ترین جنگجو در برابر دشمنت بودم؛ ولی پیروانت را در کوفه دیدم که از ترس بنی امیّه و شمشیرهایشان، خانه نشین شده اند. تو را به خدا سوگند که این را از من نخواه؛ ولی آنچه در توان دارم، در اختیارت می نهم. این اسبم مُلْجَمه است. به خدا سوگند که با آن در جستجوی چیزی نرفتم، مگر بِدان دست یافتم و وقتی بر آن بودم، کسی مرا دنبال نکرد که به من برسد. این شمشیر را نیز بگیر، که به خدا سوگند، بر چیزی فرود نیاوردم، مگر آن که آن را شکافت.
حسین علیه السلام فرمود: «ای پسر حر! ما برای اسب و شمشیر نیامدیم. ما آمدیم و از تو یاری خواستیم. اگر نسبت به جانت بُخل می ورزی، ما را نیازی به ثروت تو نیست و من، گم راهان را یاور نمی گیرم. به راستی که از پیامبر صلی الله علیه و آله شنیدم که می فرمود: "هر کس فریاد خاندانم را بشنود و آنان را در طلب حقّشان یاری نکند، خداوند، او را با صورت، بر آتش می افکند"».
ص:694
آن گاه حسین علیه السلام حرکت کرد و به اقامتگاه خود باز گشت. چون فردا شد، حسین علیه السلام حرکت کرد و پسر حُر، از این که یاری حسین علیه السلام را از دست داده بود، پشیمان شد و چنین سرود:
این حسرت را تا زنده ام، میان سینه و گلو می بینم.
حسین، از من، بر ضدّ ستمگران و جدایی افکنان، طلب یاری کرد.
اگر روزی، جانم را در راهش می دادم،
در روز رستاخیز، به کرامت، نایل می شدم
به همراه پسر پیامبر - که جانم به فدایش -.
او خداحافظی کرد و رفت.
فردا در قصر [بهشت] به من می گوید:
«ما را رها می کنی و ساز جدایی می زنی؟!».
اگر بشود که شعله ها، قلب زنده ای را بشکافند،
قلب من می خواهد که شکافته شود.
به راستی آن که حسین علیه السلام را یاری کرد، رستگار شد
و خسارت دیدگان منافق، بدبخت شدند.
حسین علیه السلام از دو منزلیِ کوفه به حرکت ادامه داد.(1)
ص:695
732. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): عبید اللّه بن حُرّ جعفی، حسین بن علی علیه السلام را ملاقات کرد. حسین علیه السلام او را به یاری و نبرد به همراه خود فرا خواند؛ ولی وی امتناع کرد و گفت:
پدرت را پیش از تو خسته کردم.
حسین علیه السلام فرمود: «اگر یاری نمی کنی، فریاد [دادخواهی] ما را مشنو. به خدا سوگند، اگر کسی آن فریاد را بشنود و یاری نرساند، پس از آن، هرگز خیری نمی بیند».
عبید اللّه می گوید: به خدا سوگند، از این سخن به وحشت افتادم و از دست عبید اللّه بن زیاد، فرار کردم که مبادا مرا به سوی حسین علیه السلام بفرستد، و یکسر، در هراس بودم، تا کار حسین علیه السلام پایان یافت.
سپس عبید اللّه، از یاری نکردن حسین علیه السلام پشیمان شد و چنین سرود:
فرمان روای خیانت پیشه با خود می گوید:
چرا با پسر شهید فاطمه، نبرد نکردی؟
ص:696
جانم به خاطر کناره گیری از او و تنها گذاشتن او
و به خاطر بیعت با این عهدشکن، سرزنشم می کند.
وای از پشیمانی بر این که یاری اش نکردم!
و هر کس کار صواب نکند، پشیمان است.(1)
733. ثواب الأعمال - به نقل از عمرو بن قیس مَشرقی -: من و پسرعمویم در قصر (منزلگاه) بنی مُقاتل بر حسین علیه السلام وارد شدیم و بر او سلام کردیم. پسرعمویم به وی گفت: ای ابا عبد اللّه! آنچه می بینم، رنگ است، یا محاسنتان چنین است؟
فرمود: «رنگ است. پیری در بنی هاشم، زودرس است».
آن گاه به ما رو کرد و فرمود: «برای یاری من آمده اید؟».
گفتم: من مردی کهن سال، بدهکار و عیالوارم و در دستم، امانت های مردم است و نمی دانم چه می شود و دوست ندارم که امانت ها از دست بروند. پسرعمویم نیز همین سخن را گفت.
به ما فرمود: «پس بروید، تا فریاد ما را نشنوید و سیاهیِ [کاروانِ] ما را نبینید؛ چرا که هر کسی
ص:697
فریاد ما را بشنود و سیاهیِ ما را ببیند و به ما پاسخ ندهد و یاری نرساند، بر خداوند فرض است که او را با صورت، در آتش افکند».(1)
734. تاریخ الطبری - به نقل از عُقْبة بن سَمعان -: وقتی آخر شب شد، حسین علیه السلام به ما فرمود که آبگیری کنیم. آن گاه دستور حرکت داد و ما به راه افتادیم.
وقتی از قصر (منزلگاه) بنی مُقاتل، حرکت کردیم و لختی رفتیم، حسین علیه السلام چرتی زد و آن گاه بیدار شد و می فرمود: ««إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ» و «اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ»2 » و این را دو یا سه بار تکرار کرد.
پسرش علی، بر اسب خویش آمد و گفت: «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ» و «اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ» پدر جان! فدایت شوم! حمد و انّا لِلّه گفتن تو، برای چیست؟
فرمود: «پسرم! چُرتم گرفت و [در خواب،] سواری را بر اسبی دیدم که گفت: "این قوم، حرکت می کنند و مرگ نیز به دنبال آنهاست". پس دانستم که از مرگمان به ما خبر می دهند».
گفت: پدر جان! خدا، برایت بد نیاورد! مگر ما بر حق نیستیم؟
فرمود: «سوگند به آن که بندگان به سوی او خواهند رفت، چرا».
گفت: پدر جان! پس اهمّیتی ندارد؛ چرا که بر حق، جان می دهیم.
فرمود: «خدا، نیکوترین پاداشی را که به خاطر پدری به فرزندی داده، به تو بدهد!».(2)
ص:698
735. الأمالی، صدوق - به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام صادق، از پدرش امام باقر، از جدّش امام زین العابدین علیهم السلام -: حسین علیه السلام حرکت کرد تا در منزل عُذَیب فرود آمد و در آن جا خواب قَیلوله (خواب پیش از ظهر) کرد. سپس با گریه از خواب، بیدار شد. فرزندش به وی گفت: پدر! چرا گریه می کنی؟
فرمود: «فرزندم! در این ساعت، خواب، دروغ نیست. در خواب، کسی به من پیام داد که: "با سرعت، حرکت می کنید و مرگ، شما را به سمت بهشت می برد"».(1)
736. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: حسین علیه السلام حرکت کرد تا به منزل ثَعلَبیّه رسید و آن، هنگام ظهر بود.
یارانش فرود آمدند و وی، سر گذاشت و خوابش بُرد. سپس با گریه از خواب، بیدار شد.
فرزندش علی بن الحسین به وی گفت: پدرم! چرا گریه می کنی؟ خداوند، شما را نگریانَد!
فرمود: «فرزندم! رؤیا در این ساعت، دروغ نیست. بِدان که سر گذاشتم و خوابم بُرد و سواری را بر اسبی دیدم که بالای سرم ایستاد و گفت: "ای حسین! به سرعت می روید و مرگ، شما را به سمت بهشت می راند". دانستم که این، پیام مرگ است».
فرزندش علی به وی گفت: پدر! مگر ما بر حق نیستیم؟
فرمود: «چرا - فرزندم -، به خدایی که بازگشتگاه بندگان به سوی اوست».
فرزندش گفت: پس، از مرگ، باکی نداریم.
حسین علیه السلام به او فرمود: «فرزندم! خداوند، به تو پاداش خیر دهد؛ بهترین پاداشی که از ناحیۀ [دعای خیرِ] پدری به فرزندش می دهد!».(2)
ص:699
737. تاریخ الطبری - به نقل از عقبة بن سَمعان -: چون صبح شد، حسین علیه السلام فرود آمد و نماز صبح را خواند. آن گاه با شتاب، سوار شد و یاران خود را به جانب چپ برد و می خواست که پراکنده شان کند؛ امّا حُر می آمد و آنها را بر می گردانْد. حسین علیه السلام نیز او را بر می گردانْد و چون آنها را به سوی کوفه می راند، مقاومت می کردند و راهِ بالا، در پیش می گرفتند و همچنان با هم راه می پیمودند تا به نینوا رسیدند؛ جایی که حسین علیه السلام، آن را منزلگاه قرار داد.
در این وقت، سواری بر اسبی اصیل، پدیدار شد که مسلّح بود و کمانی بر شانه داشت و از کوفه می آمد. همگی ایستادند و منتظرش بودند. چون به آنها رسید، به حرّ بن یزید و یارانش سلام گفت؛ امّا به حسین علیه السلام و یارانش سلام نگفت. آن گاه نامه ای به حر داد که از ابن زیاد بود و چنین نوشته بود: «وقتی نامۀ من به تو رسید و فرستاده ام نزد تو آمد، بر حسین، سخت بگیر و او را در بیابانِ بی حصار و آب، فرود آور. به فرستاده ام دستور داده ام با تو باشد و از تو جدا نشود تا خبر بیاورد که دستور مرا اجرا کرده ای. والسّلام!».
حُر، وقتی نامه را خواند، بِدانها گفت: این، نامۀ امیر عبید اللّه بن زیاد است که به من دستور می دهد تا شما را در همان جا که نامه اش به من می رسد، نگه دارم. این، فرستادۀ اوست که گفته از من جدا نشود تا نظر وی اجرا شود.
ابو شعثا یزید بن زیاد بن مُهاصر کِنْدی بَهْدَلی، به فرستادۀ عبید اللّه بن زیاد نگریست و رو به او کرد و گفت: مالک بن نُسَیر بَدّی هستی؟
گفت: آری.
او نیز یکی از مردم کِنْده بود.
یزید بن زیاد به او گفت: مادرت عزادارت شود! برای چه آمده ای؟
ص:700
گفت: در آنچه آمده ام! پیشوایم را اطاعت کرده ام و به بیعتم، عمل کرده ام.
ابو شعثا گفت: پروردگار را نافرمانی کرده ای و از پیشوای خویش، در هلاکت خویش، اطاعت کرده ای و ننگ و جهنّم به دست آورده ای، که خداوند عز و جل می فرماید: «آنها را پیشوایان، قرار دادیم که به سوی جهنّم دعوت کنند و روز رستاخیز، یاری نمی بینند»(1). پیشوای تو، چنین است.
حُر، جماعت را وادار کرد که در همان مکان بی آب و آبادی، فرود آیند.
گفتند: بگذار ما در این دهکده، فرود آییم - و مقصودشان، نینوا بود - یا در این دهکده - که مقصودشان غاضریّه بود - یا در آن دیگری - که مقصودشان شُفَیّه بود -.
گفت: نه! به خدا، قدرت این کار را ندارم. این مرد را برای مراقبت از من فرستاده اند.
زُهَیر بن قَین گفت: ای پسر پیامبر خدا! جنگ با اینان، آسان تر از جنگ با کسانی است که پس از این به مقابلۀ ما می آیند. به جان خودم سوگند، از پیِ اینان که می بینی، کسانی به سوی ما می آیند که تاب مقابله با آنها را نداریم.
حسین علیه السلام فرمود: «من، کسی نیستم که جنگ را آغاز کنم».
گفت: ما را به سوی این دهکده ببر و در آن جا فرود آی که امن است و بر کنار فرات است، و اگر نگذاشتند، با آنها می جنگیم، که جنگ با آنها، آسان تر از جنگ با کسانی است که از پیِ آنها می رسند.
حسین علیه السلام فرمود: «این، چه دهکده ای است؟».
گفت: عَقْر.(2)
حسین علیه السلام فرمود: «خدایا! از عَقْر،(3) به تو پناه می برم».
آن گاه فرود آمد و این به روز پنج شنبه، دوم محرّم سال شصت و یکم بود.
چون فردا شد، عمر بن سعد بن ابی وقّاص، با چهار هزار نفر از کوفه بر آنها وارد شدند.(4)
ص:701
738. الفتوح: در این هنگام، نامه ای از کوفه رسید: «از عبید اللّه بن زیاد، به حُرّ بن یزید. امّا بعد، برادرم! وقتی نامه ام به تو رسید، بر حسین، سخت بگیر و از او جدا مشو تا او را نزد من بیاوری. به فرستاده ام دستور داده ام که از تو جدا نشود تا مراقب اجرای دستورم باشد. والسلام!».
حُر، چون نامه را خواند، به دنبال یاران مورد اعتمادش فرستاد و گفت: وای بر شما! نامۀ عبید اللّه بن زیاد رسیده و دستور داده که با حسین کاری کنم که او را خوش نمی آید. به خدا سوگند، دلم همراهی نمی کند و بدین کار، رضایت نمی دهد.
مردی از یاران حرّ بن یزید - که کنیه اش ابو شَعثا کِنْدی بود - به فرستادۀ عبید اللّه بن زیاد نگریست و به وی گفت: برای چه آمده ای، مادرت به عزایت بنشیند؟
آن مرد گفت: امر پیشوایم را اطاعت کردم و به بیعتم وفا نمودم و نامۀ امیرم را آوردم.
ص:702
ابو شعثا به وی گفت: پروردگارت را نافرمانی کردی و پیشوایت را اطاعت کردی و خود را هلاک ساختی و برای خود، ننگ خریدی. بد پیشوایی است، پیشوای تو! خداوند عز و جل فرمود:
«آنها را پیشوایانی قرار دادیم که به سوی جهنّم، دعوت می کنند و روز قیامت، یاری نمی بینند»(1).(2)
739. الفتوح: حسین علیه السلام، صبحگاهان به پشت عُذَیب الهِجانات رسید و در آن هنگام، به حُرّ بن یزید، برخورد که با سپاهش نمایان شدند.
حسین علیه السلام فرمود: «پشت سرت چیست، ای پسر یزید؟ مگر تو دستور ندادی که از این راه برویم؟ ما چنین کردیم و مشورت تو را پذیرفتیم».
حُر گفت: راست می گویی؛ ولی این، نامۀ عبید اللّه بن زیاد است که به دستم رسیده و مرا بر سختگیری در کار تو، وا می دارد.
حسین علیه السلام فرمود: «بگذار تا در دهکدۀ نینوا یا غاضریّه فرود آییم».
حُر گفت: به خدا سوگند، نمی توانم. این، فرستادۀ عبید اللّه بن زیاد است که او را بر مراقبت از من، گماشته است.
حسین بن علی علیه السلام به سراغ مردی از یارانش به نام زُهَیر بن قَین بَجَلی آمد. زُهَیر گفت: ای پسر دختر پیامبر! بگذار با اینها نبرد کنیم؛ چرا که نبرد ما با اینان در این ساعت، آسان تر از نبرد با کسانی است که از پی می آیند.
حسین علیه السلام فرمود: «درست می گویی - ای زهیر -؛ ولی من آغاز کننده نخواهم بود تا آنان نبرد را آغاز کنند».
زُهَیر گفت: پس ما را ببر تا به کربلا برسیم. آن جا کنار فرات است. آن جا فرود می آییم و اگر با ما به نبرد پرداختند، با آنان نبرد می کنیم و از خداوند، مدد می جوییم.
ص:703
چشمان حسین علیه السلام اشک آلود شد و سپس فرمود: «بار خدایا! بار خدایا! به تو پناه می برم از کرب و بلا».
حسین علیه السلام در آن جا فرود آمد و حُر نیز با هزار جنگجو در برابرش فرود آمد.(1)
740. الملهوف: حسین علیه السلام حرکت کرد تا به دو منزلیِ کوفه رسید و در آن جا به حرّ بن یزید با هزار سوار، برخورد کرد. حسین علیه السلام به وی فرمود: «با مایی، یا بر ضدّ ما؟».
حُر گفت: بر ضدّ تو، ای ابا عبد اللّه!
حسین علیه السلام فرمود: «نیرو و توانی، جز از جانب خداوند بزرگ نیست».
سخنانی میان آنها رد و بدل شد، تا این که حسین علیه السلام به او فرمود: «اگر شما بر خلاف نامه هایتان و خلاف فرستادگانتان رفتار می کنید، من به همان جایی باز می گردم که از آن آمده ام»؛ ولی حُر و یارانش، از این کار، ممانعت کردند.
حُر گفت: نه؛ لیکن - ای پسر پیامبر - راهی انتخاب کن که تو را به کوفه نبَرَد و به مدینه نرساند، تا نزد عبید اللّه بن زیاد، عذر داشته باشم که به راهی دیگر رفته ای.
آن گاه حسین علیه السلام، راه سمت چپ را انتخاب کرد تا به عُذَیب الهِجانات رسید.
سپس نامۀ عبید اللّه بن زیاد به حُر رسید که او را در کار حسین علیه السلام، سرزنش می کرد و دستور سختگیری می داد. در این هنگام، حُر و یارانش متعرّض آنان شدند و از حرکتشان، جلوگیری کردند. حسین علیه السلام به حُر فرمود: «مگر تو دستور ندادی که راهمان را کج کنیم؟».
حُر گفت: چرا؛ ولی نامۀ امیر عبید اللّه بن زیاد به دستم رسیده و مرا بر سختگیری بر تو، دستور
ص:704
داده است و جاسوسی را بر من گماشته که [حتماً] این کار را انجام دهم.(1)
ص:705
ص:706
741. الإرشاد: روز پنج شنبه،(1) دوم محرّم [سال 61] هجری، امام حسین علیه السلام، در کربلا فرود آمد.(2)
742. المناقب، ابن شهرآشوب: روز پنج شنبه، دوم محرّم سال 61 هجری، امام حسین علیه السلام و لشکرش را به سوی کربلا راندند. امام علیه السلام در آن جا فرود آمد و فرمود: «این جا، جایگاه کَرْب (رنج) و بَلاست. این جا، جایگاه مَرکب ها و بار و بُنۀ ماست و [این جا] قتلگاه مردانمان و جای ریخته شدن خونمان است».(3)
743. تاریخ الطبری - به نقل از عمّار دُهْنی، از امام باقر علیه السلام -: حسین علیه السلام، حرکت کرد و جلوداران سپاه عبید اللّه بن زیاد، ایشان را دیدند. حسین علیه السلام چون چنین دید، راه خود را به سوی کربلا، کج کرد و پشت لشکر را به سوی نیزار و گیاه تازه قرار داد تا تنها در یک جبهه بجنگد، و فرود آمد و چادر زد. یارانش چهل و پنج سوار و صد پیاده بودند.(4)
744. المِحَن: لشکر سواره نظام [عبید اللّه]، حسین علیه السلام را در وادی سِباع دیدند.... سپس گفتند: ای فرزند دختر پیامبر خدا! با ما حرکت کن.
ص:707
پیوسته به او امید [توافق] داشتند و گِرداگرد او، سواره حرکت کردند تا در کربلا، فرود آمدند.(1)
ص:708
بر پایۀ گزارش های قطعی منابع تاریخی و حدیثی وتقویم های تطبیقی، حادثۀ عاشورا، در دهم محرّم سال 61 هجری قمری واقع شده است، و بر اساس بیشتر تقویم های تطبیقی، این حادثه، در بیستم مهرماه سال 59 شمسی(1) و دوازدهم اکتبر سال 680 میلادی،(2) روی داده است. اندکْ اختلافِ موجود در میان تقویم های تطبیقی، بر سرِ روز وقوع حادثه (بیستم مهر و دوازدهم اکتبر) است و نه ماه و سال وقوع آن (مهرماه 59 و اکتبر 680).
در این که روز ورود امام حسین علیه السلام به کربلا و همچنین روز عاشورا، مصادف با کدام یک از روزهای هفته بوده، گزارش ها مختلف است. بیشتر منابع، ورود امام حسین علیه السلام و یارانش به کربلا را روز پنج شنبه دوم محرّم سال 61 هجری گزارش کرده اند،(3) بر اساس این گزارش ها و نیز گزارش هایی که روز ورود امام علیه السلام به کربلا را چهارشنبه اوّل محرّم گزارش کرده اند(4) و همچنین گزارش هایی که تصریح کرده اند روز عاشورا، جمعه بوده،(5) باید گفت که حادثۀ عاشورا در روز جمعه دهم محرّم سال 61 هجری اتفاق افتاده است.
گزارش شماری دیگر از منابع، حاکی از آن است که حادثۀ عاشورا، در روز دوشنبه اتّفاق
ص:709
افتاده است.(1) همچنین در برخی از منابع، روز شنبه(2) یا چهارشنبه(3) گزارش شده است.
بنا بر این، بر اساس یافته های تاریخی، قوی ترین گزارش، حاکی از آن است که روز عاشورا، روز جمعه بوده و پس از آن، روز دوشنبه از شهرت بیشتری برخوردار است؛ امّا نکتۀ قابل توجّه، این است که محاسبات مبتنی بر تقویم های تطبیقی، وقوع حادثه عاشورا را در هیچ یک از این دو روز، تأیید نمی کنند؛ بلکه بر اساس این محاسبات، روز عاشورا، چهارشنبه(4) یا سه شنبه(5) روی داده است. گفتنی است که برخی از پژوهشگران، در جمع بندی میان گزارش های تاریخی و محاسبات نجومی، با توجّه به این که گاه محاسبات نجومی، با تقویم هِلالی محلّی (که تابع رؤیت است) یک روز اختلاف دارند، گزارش هایی را که روز عاشورا را دوشنبه ذکر کرده اند، ترجیح داده اند.(6)
ص:710
745. المعجم الکبیر - به نقل از مطّلب بن عبد اللّه بن حَنطَب: هنگامی که حسین بن علی علیه السلام را محاصره کردند، پرسید: «نام این سرزمین چیست؟».
گفتند: کربلا.
فرمود: «پیامبر صلی الله علیه و آله راست گفت. به درستی که این، سرزمینِ کَرْب (اندوه) و بلاست».(1)
746. المعجم الکبیر: امّ سَلَمه گفت: روزی پیامبر خدا صلی الله علیه و آله در خانه ام نشسته بود که فرمود: «کسی بر من وارد نشود».
من، چشم انتظار بودم، که حسین علیه السلام وارد شد و صدای گریۀ پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را شنیدم. سَرَک کشیدم. دیدم حسین علیه السلام در دامان پیامبر صلی الله علیه و آله است و ایشان، گریه کنان، دست بر پیشانی خود می کشد. گفتم: به خدا سوگند، نفهمیدم کِی داخل شد!
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «جبرئیل، با ما در خانه بود و گفت: او (حسین) را دوست داری؟
گفتم: از دنیا [او را] دوست دارم.
جبرئیل گفت: بی تردید، امّتت، او را به زودی در سرزمینی به نام کربلا می کُشند».
[امّ سلمه گفت:] سپس جبرئیل، از خاک آن جا برگرفت و به پیامبر صلی الله علیه و آله نشان داد و حسین علیه السلام [سال ها بعد،] هنگامی که او را برای کُشتنْ محاصره کردند، پرسید: «نام این سرزمین چیست؟».
گفتند: کربلا.
فرمود: «خدا و پیامبرش راست گفتند؛ سرزمینِ کَرْب (اندوه) و بلاست».(2)
ص:711
747. تذکرة الخواصّ - به نقل از هِشام -: حسین علیه السلام پرسید: «نام این سرزمین چیست؟».
گفتند: کربلا. به آن، زمینِ نینوا(1) نیز - که نام روستایی در این جاست -، می گویند.
حسین علیه السلام فرمود: «سرزمین کرب و بلا. امّ سلمه، برایم گفته است: جبرئیل علیه السلام نزد پیامبر خدا صلی الله علیه و آله بود و تو نیز [- که کودکی بودی -] با من بودی و گریه می کردی. پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود:
"پسرم را رها کن!" و من، رهایت کردم. او تو را گرفت و در دامانش نهاد. جبرئیل علیه السلام [به او] گفت: آیا او را دوست می داری؟
فرمود: "آری".
گفت: امّت تو، او را به زودی می کُشند. می خواهی خاک سرزمینی را که در آن کشته می شود، به تو نشان دهم؟
فرمود: "آری".
جبرئیل علیه السلام، بال خود را بر زمین کربلا گشود و آن را به پیامبر صلی الله علیه و آله نشان داد.
آن گاه که به حسین علیه السلام گفته شد: «این، سرزمینِ کربلاست»، آن را بویید و فرمود: «به خدا سوگند، این، همان سرزمینی است که جبرئیل علیه السلام به پیامبر خدا صلی الله علیه و آله خبر داده و من در آن، کشته می شوم».
نیز در گزارشی آمده است: حسین علیه السلام، مُشتی از خاک آن جا را برگرفت و بویید.(2)
748. الأمالی، صدوق - به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام صادق، از پدرش امام باقر، از جدّش امام زین العابدین علیهم السلام -: حسین علیه السلام حرکت کرد تا در کربلا، فرود آمد و پرسید: «نام این سرزمین چیست؟».
گفتند: ای فرزند پیامبر خدا! این جا کربلاست.
ص:712
حسین علیه السلام فرمود: «به خدا سوگند، این، روزِ کرب و بلاست و این جا، همان جایی است که خون های ما در آن، ریخته و حرمت ما، شکسته می شود».(1)
749. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): سپس حسین علیه السلام حرکت کرد تا در کربلا، فرود آمد.
در آن جا، پریشان خاطر شد و پرسید: «ما در چه منزلی فرود آمده ایم؟».
گفتند: در کربلا.
حسین علیه السلام فرمود: «این، روزِ کرب و بلاست».(2)
750. الملهوف: امام حسین علیه السلام برخاست و سوار مَرکبش شد و هر گاه ارادۀ مسیری را می کرد، یا با ممانعت سپاه اعزامی ابن زیاد، رو به رو می شد و یا دوشادوش او حرکت می کردند تا روز دوم محرّم، به کربلا رسیدند. چون به آن جا رسید، فرمود: «نام این سرزمین چیست؟».
گفته شد: کربلا.
فرمود: «فرود آیید که - به خدا سوگند -، این جا، محلّ فرود آمدن مَرکب هایمان و ریخته شدن خون هایمان است! به خدا سوگند، این جا قبر ما می شود و به خدا سوگند، این جا خانوادۀ ما اسیر می شوند. اینها را جدّم به من فرموده است».(3)
751. الفتوح - پس از آن که در «عُذَیب الهِجانات»،(4) فرمان عبید اللّه بن زیاد، برای در تنگنا قرار دادن حسین علیه السلام رسید -: حسین علیه السلام، بیرون آمد و فرزندان و برادران و خانواده اش - که رحمت خدا بر ایشان باد -، پیشِ رویش بودند.
حسین علیه السلام، لَختی به ایشان نگریست و گریست و فرمود: «خدایا! ما خاندان پیامبرت محمّد صلی الله علیه و آله هستیم و از حرم جدّمان، بیرون رانده شده ایم و بنی امیّه، بر ما ستم کرده اند. حقّ ما را [از ایشان] بگیر و بر این قوم کافر، یاری مان ده».
ص:713
سپس حسین علیه السلام در میان خانواده اش بانگ زد و از آن جا حرکت کرد تا روز چهارشنبه یا پنج شنبه، دوم محرّم سال 61 [هجری] در کربلا فرود آمد. به یارانش رو کرد و فرمود: «آیا این جا کربلاست؟».
گفتند: آری.
حسین علیه السلام به یارانش فرمود: «فرود آیید که این جا، جایگاه اندوه و بلاست! این جا، محلّ فرود آمدن مَرکب هایمان، و این جا محلّ بار و بُنۀ ما و ریخته شدن خونمان است».
آنها پیاده شدند و بارهایشان را در جایی کنارۀ فرات، فرود آوردند و خیمه ای را برای حسین علیه السلام و همسران و فرزندانش، بر پا کردند و خویشان حسین علیه السلام، گِرداگِرد خیمۀ او، خیمه زدند(1).(2)
752. الأخبار الطّوال: حسین علیه السلام از منزلگاه بنی مُقاتِل، حرکت کرد. حُرّ بن یزید، با او حرکت می کرد و هر گاه که ایشان می خواست به سوی صحرا برود، جلوی او را می گرفت تا آن که به جایی به نام کربلا رسید. اندکی به راست، متمایل شد تا به نینوا رسید. در آن جا مردی شترسوار، به سوی قوم می آمد. همه به انتظار او ایستادند. او چون به آنان رسید، بر حُر سلام داد؛ امّا بر حسین علیه السلام، سلام نکرد. آن گاه، نامه ای را از عبید اللّه بن زیاد، به حُر داد و او، آن را خواند. متن آن، چنین بود: «امّا بعد، بر حسین بن علی و یارانش، در همان جایی که نامۀ من به تو می رسد، تنگ بگیر و جز در جایی بی آب و علف، به او اجازۀ فرود آمدن مده. به حامل این نامه ام فرمان داده ام که آنچه را تو در این باره انجام می دهی، به من گزارش دهد. والسّلام!».
حُر، نامه را خواند و سپس، آن را به حسین علیه السلام داد و گفت: ناگزیر از اجرای فرمان امیر عبید اللّه بن زیاد هستم. پس همین جا فرود بیا و بهانه ای علیه من به دست امیر مده.
ص:714
حسین علیه السلام فرمود: «اندکی با ما تا این روستای غاضِریه - که در تیررَسِ ماست - و یا آن یک که سَقَبه نام دارد، راه بیا تا در یکی از آن دو، فرود بیاییم».
حُر گفت: امیر، به من نوشته که تو را جایی بدون آب، فرود بیاورم و چاره ای جز اجرای فرمانش نیست.
زُهَیر بن قَین به حسین علیه السلام گفت: پدر و مادرم فدایت باد، ای فرزند پیامبر خدا! به خدا سوگند، اگر نیروی کمکی هم به ایشان نرسد، می توانند با ما بجنگند [و بر ما غلبه کنند]. چگونه می شود اگر بر ایشان، افزوده هم بشود؟ پس بشتاب تا با همین ها بجنگیم [و کار را تمام کنیم] که جنگ با اینها، از جنگیدن با کسانی که به اینها افزوده می شوند، برای ما آسان تر است.
حسین علیه السلام فرمود: «من، آغاز کردن جنگ را ناخوش می دارم، مگر آن که آنان، [جنگ را] شروع کنند».
زُهَیر گفت: در این جا، روستایی نزدیک ما و کنار رود فرات هست که از فراوانیِ گیاه و پیچ و خم هایش، مانند دژ است و فرات، آن را از سه طرف، در میان گرفته است.
حسین علیه السلام فرمود: «نام این روستا چیست؟».
گفت: عَقْر.
حسین علیه السلام فرمود: «از عَقْر، به خدا پناه می بریم!».
آن گاه، حسین علیه السلام به حُر فرمود: «با ما اندکی بیا. سپس، فرود می آییم».
سپس با هم حرکت کردند تا به کربلا رسیدند. حُر و یارانش، جلوی [لشکر] امام حسین علیه السلام ایستادند و آنان را از ادامۀ مسیر، باز داشتند. حُر گفت: همین جا فرود بیا که فرات، نزدیک است.
حسین علیه السلام فرمود: «نام این جا چیست؟».
به ایشان گفتند: کربلا.
حسین علیه السلام فرمود: دارای کَرْب (اندوه) و بلاست و پدرم هنگام حرکتش به سوی صِفّین، از این جا گذشت و من با او بودم. ایستاد و از آن پرسید. نامش را به او گفتند. پس فرمود: «این جا، جایگاه فرود آمدن مَرکب هایشان، و این جا، جایگاه ریخته شدن خون هایشان است».
موضوع را پرسیدند. فرمود: «کاروانی از خاندان محمّد صلی الله علیه و آله، این جا فرود می آیند».
سپس حسین علیه السلام فرمان داد که بارهایش را در آن جا، فرود آوردند که روز چهارشنبه، اوّل محرّم سال 61 [هجری] بود.(1)
ص:715
753. المطالب العالیة - به نقل از ابو یحیی، از مردی از قبیلۀ بنی ضَبّه -: هنگامی که علی علیه السلام در کربلا فرود آمد، من حاضر بودم. ایشان، رفت و در کناری ایستاد و با دستش اشاره کرد و فرمود: «جلوی آن، جایگاه فرود آمدن مَرکب هایشان، و سمت چپ آن، جای بار و بُنه شان است».
سپس با دستانش به زمین زد و مُشتی از خاک آن را بر گرفت و آن را بویید و فرمود: «وه که چه خون هایی بر آن، ریخته می شود!».
بعدها حسین علیه السلام آمد و در کربلا، فرود آمد. من، در میان سوارانی بودم که ابن زیاد، آنها را به سوی حسین علیه السلام، روانه کرده بود. هنگامی که رسیدم، گویی به جایگاه علی علیه السلام و اشاره با
ص:716
دستش می نگریستم. اسبم را چرخاندم و به سوی حسین بن علی علیه السلام باز گشتم و بر او، سلام دادم و به او گفتم: پدرت، داناترینِ مردم بود و من، در فلان موقع، کنارش بودم. چنین و چنان فرمود.
به خدا سوگند، تو در این زمان، کُشته می شوی!
حسین علیه السلام فرمود: «تو می خواهی چه کنی؟ آیا به ما می پیوندی، یا به خانواده ات ملحق می شوی؟».
گفتم: به خدا سوگند، من، فردی بدهکار و عیالوارم، و گمانی نمی برم، جز آن که به خانواده ام ملحق می شوم.
حسین علیه السلام فرمود: «حال که به ما نمی پیوندی، نیازت را از این مال (مالی که پیشِ رویش نهاده شده بود)، بردار، پیش از آن که بر تو، حرام شود. سپس، خود را نجات بده که - به خدا سوگند -، هر کس فریاد یاریخواهیِ ما و برق شمشیرها را ببیند و یاری مان ندهد، بر زبان پیامبر صلی الله علیه و آله، لعن شده است».
گفتم: به خدا سوگند، امروز، هر دو کار را با هم انجام نمی دهم. مالت را بگیرم و رهایت کنم؟!
مرد ضَبّی، باز گشت و حسین علیه السلام را وا نهاد.(1)
ر. ک: ص 176 (بخش سوم/فصل دوم/پیشگویی پیامبر علیه السلام در بارۀ شهادت امام حسین علیه السلام) و ص 212 (فصل سوم/پیشگویی امیر مؤمنان علیه السلام در بارۀ شهادت امام حسین علیه السلام).
754. کامل الزیارات - به نقل از مُیَسِّر بن عبد العزیز، از امام باقر علیه السلام -: حسین بن علی علیه السلام از کربلا به محمّد بن حنفیه نوشت: «به نام خداوند بخشندۀ مهربان. از حسین بن علی، به محمّد بن علی و
ص:717
خویشاوندان هاشمی اش. امّا بعد، گویی که دنیا، هیچ گاه نبوده است و آخرت، همیشه هست.
والسّلام!».(1)
755. تهذیب الکمال - به نقل از محمّد بن سیرین، از یکی از یارانش -: علی علیه السلام به عمر بن سعد فرمود:
«تو در چه حالی هستی، هنگامی که در دوراهیِ بر گُزیدن بهشت یا دوزخ، قرار می گیری و دوزخ را بر می گزینی؟!».(2)
756. تاریخ الطبری - به نقل از عمّار دُهْنی، از امام باقر علیه السلام -: عبید اللّه بن زیاد، فرمان روایی ری را به عمر بن سعد بن ابی وقّاص سپرد و فرمان [حکومت] را به او داد و گفت: مرا از این مرد (یعنی حسین علیه السلام)، آسوده کن.
عمر گفت: مرا معاف بدار؛ امّا ابن زیاد نپذیرفت. عمر گفت: امشب را به من مهلت بده.
به او مهلت داد. عمر، در کارش اندیشید و چون صبح شد، نزد ابن زیاد آمد و آنچه را بِدان فرمان یافته بود، پذیرفت. سپس عمر بن سعد، به سوی امام علیه السلام، روانه شد.(3)
ص:718
757. تاریخ الطبری: عُقْبة بن سَمعان می گوید: سبب خارج شدن عمر بن سعد به سوی حسین علیه السلام، این بود که عبید اللّه بن زیاد، او را بر چهار هزار تن از کوفیان، گماشته بود تا آنان را به سوی دَستَبی(1)ببرد و با دیلمیان - که به دستَبی رفته و بر آن جا، چیره شده بودند -، رویارویی کند. ابن زیاد، فرمان حکومت ری را به نام عمر نوشت و فرمان حرکت را به او داد. او بیرون رفت و در حمّام اعیَن، خیمۀ لشکر را بر پا کرد.
هنگامی که ماجرای امام حسین علیه السلام پیش آمد و ایشان، به سوی کوفه حرکت کرد، ابن زیاد، عمر بن سعد را فرا خواند و گفت: به سوی حسین، حرکت کن. هنگامی که از کار ما و او فارغ شدیم، به سوی فرمان روایی خود می روی.
عمر بن سعد به او گفت: خدایت رحمت کند! اگر می توانی مرا معاف بداری، معاف بدار.
عبید اللّه به او گفت: آری؛ به شرط آن که فرمان [حکومت ری] را به ما، باز گردانی.
هنگامی که ابن زیاد، این را گفت، عمر بن سعد گفت: امروز را به من، مهلت بده تا بیندیشم.
او باز گشت تا با خیرخواهانش، مشورت کند. با هیچ کس مشورت نکرد، جز آن که او را [از پذیرش این کار،] باز داشت. حمزه پسر مُغَیرة بن شُعبه - که خواهرزاده اش بود -، آمد و گفت:
ای دایی! تو را به خدا سوگند می دهم که مبادا به سوی حسین، حرکت کنی و خدایت را نافرمانی کرده، قطع رَحِم کنی! به خدا سوگند، اگر همۀ دنیا و زمین و دارایی هایش، از آنِ تو باشد و از آنها دست بشویی، برایت بهتر است از آن که خدا را دیدار کنی، در حالی که [ریختن] خون حسین علیه السلام را به گردن داری!
عمر بن سعد به او گفت: بی گمان، به خواست خدا، این کار را می کنم.
هشام می گوید: عَوانة بن حَکَم، از عمّار بن عبد اللّه بن یَسار جُهَنی، از پدرش نقل می کند که گفت: بر عمر بن سعد، وارد شدم. او فرمان یافته بود تا به سوی حسین علیه السلام برود. به من گفت: امیر (ابن زیاد) به من فرمان داده که به سوی حسین بروم؛ ولی من نپذیرفته ام.
به او گفتم: کار درستی کرده ای. خدا، هدایتت کند! به گردن دیگری بینداز. انجام نده و به سوی حسین، مرو.
از نزدش بیرون آمدم. کسی نزدم آمد و گفت: این، عمر بن سعد است که مردم را برای حرکت به سوی حسین، فرا می خوانَد.
ص:719
پس نزد او رفتم. نشسته بود و هنگامی که مرا دید، رویش را برگردانْد. دانستم که تصمیم به حرکت و رویارویی با حسین علیه السلام گرفته است. لذا از نزدش بیرون آمدم.
عمر بن سعد، به سوی ابن زیاد رفت و گفت: خداوند، کارت را به صلاح دارد! تو، این کار و عهد فرمان روایی را به من سپرده ای و مردم، آن را شنیده اند. اگر صلاح می بینی، آن را تنفیذ کن و کس دیگری را از میان بزرگان کوفه، به سوی حسین، روانه کن، که من برای تو در جنگ، سودمندتر و با کفایت تر از آنها نیستم.
سپس، تنی چند را نام بُرد.
ابن زیاد به او گفت: بزرگان کوفه را به من معرّفی نکن و برای فرستادن کسی، از تو مشورتی نخواسته ام. اگر با لشکر ما می روی، برو؛ و گر نه، فرمانِ ما را باز گردان.
عمر نیز چون پافشاری او را دید، گفت: می روم.
عمر، با چهار هزار نفر، حرکت کرد و فردای روز رسیدن حسین علیه السلام به نینوا، به آن جا رسید.(1)
ص:720
758. الفتوح: ابن زیاد، یارانش را گِرد آورد و گفت: ای مردم! چه کسی جنگیدن با حسین بن علی علیه السلام را به عهده می گیرد و [در عوض] من هم فرمانداریِ هر جایی را که بخواهد، به او بدهم؟
هیچ کس به او پاسخی نداد. ابن زیاد، به عمر بن سعد بن ابی وقّاص، توجّه کرد که چند روز پیش، فرمان حکومت ری و دَستَبی را برایش صادر کرده و فرمان جنگ با دیلم را به او داده بود و قصد راه افتادن به سوی آن جا را داشت. چون چنین شد، به او رو کرد و گفت: می خواهم که به سوی جنگ با حسین بن علی علیه السلام بروی، و چون ما از گرفتاریِ او آسوده شدیم، به سوی فرمانداری خود می روی، إن شاء اللّه!
عمر به او گفت: ای امیر! اگر می توانی که مرا از جنگ با حسین بن علی علیه السلام معاف داری، معاف دار!
ابن زیاد گفت: تو را معاف داشتم. فرمانی را که [برای حکومت] برایت نوشته بودیم، به ما باز گردان و در خانه ات بنشین تا کسی جز تو را روانه کنیم!
عمر به او گفت: امروز را به من، مهلت بده تا در کارم بیندیشم.
ابن زیاد گفت: به تو مهلت می دهم.
عمر به خانه اش باز گشت و با برخی از برادران و افراد مورد اعتماد خود، به مشورت پرداخت. هیچ کدام، جز این نگفتند که: از خدا پروا کن و این کار را مکن!
حمزه، پسر مُغَیرة بن شُعبه، خواهرزاده اش، نزد او آمد و گفت: ای دایی! تو را به خدا سوگند می دهم که مبادا به سوی حسین بن علی بروی که خدایت را نافرمانی کرده، رَحِمت را قطع کرده ای! تو را به سلطنت زمین، چه کار؟ از خدا، پروا کن که مبادا روز قیامت، با خون حسین پسر فاطمه، بر خدا وارد شوی!
عمر، ساکت مانْد؛ امّا محبّت مُلک ری، در دلش بود. بامداد، به سوی ابن زیاد رفت و بر او وارد شد. ابن زیاد گفت: چه تصمیمی گرفتی، ای عمر؟
گفت: ای امیر! تو این فرمانداری را به من سپرده و این پیمان نامه را برایم نوشته ای و مردم،
ص:721
[خبر] آن را شنیده اند. در شهر کوفه، بزرگانی هستند [که به جنگ حسین بروند].
سپس، آنها را شِمُرد.
عبید اللّه بن زیاد، به او گفت: من، بزرگان کوفه را از تو بهتر می شناسم و از تو، جز این نمی خواهم که این گِره را بگشایی و از محبوبان و نزدیکان من بشوی؛ وگر نه، فرمان ما را باز گردان و در خانه ات بنشین که ما تو را مجبور نمی کنیم!
عمر، ساکت مانْد. ابن زیاد به او گفت: ای پسر سعد! به خدا سوگند، اگر به سوی حسین علیه السلام حرکت نکنی و نبرد با او را بر عهده نگیری و آنچه او را ناراحت می کند، برای ما نیاوری، گردنت را می زنم و اموالت را تاراج می کنم.
عمر گفت: فردا، به یاری خدا، به سوی او حرکت می کنم.
ابن زیاد، به او پاداش خوبی داد و به او انعام و عطای فراوان داد و صِله بخشید و چهار هزار سوار را همراهش کرد و به او گفت: حرکت کن تا بر حسین بن علی علیه السلام، فرود آیی.(1)
ص:722
759. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): عبید اللّه بن زیاد، عمر بن سعد بن ابی وقّاص را با چهار هزار تن به سوی حسین علیه السلام، روانه کرد. ابن زیاد، پیش تر، او را فرماندارِ ری و همدان، کرده بود و آن افراد را نیز به همین منظور، با او همراه کرده بود. هنگامی که به او فرمان حرکت به سوی حسین علیه السلام را داد، عمر، خودداری ورزید و خوش نداشت که برود و درخواست کرد که او را معاف بدارد؛ امّا ابن زیاد به او گفت: با خدا، پیمان می بندم که اگر به سوی او حرکت نکنی و بر وی در نیایی، تو را از کار، بر کنار کرده، خانه ات را ویران می کنم و گردنت را می زنم.
عمر گفت: در این صورت، انجام می دهم.
قبیلۀ عمر، بنی زُهْره، نزدش آمدند و گفتند: تو را به خدا سوگند می دهیم که مبادا رویارویی با حسین را به عهده بگیری که دشمنی را میان ما و بنی هاشم، بر جا می گذارد!
عمر، به سوی عبید اللّه باز گشت و خواست که او را معاف بدارد؛ امّا ابن زیاد نپذیرفت. لذا او مصمّم شد و به سوی حسین علیه السلام، حرکت کرد.
آن هنگام، پنجاه تن همراه حسین علیه السلام بودند و بیست تن نیز از لشکر [عمر] به او پیوستند و از خویشان نیز نوزده مرد، در کنار امام علیه السلام بودند. چون امام حسین علیه السلام دید که عمر بن سعد با همراهانش، قصد او را کرده است، فرمود: «ای مردم! گوش دهید. خداوند، بر شما، رحمت آورد! ما را با شما چه کار؟! ای کوفیان! این، چه کاری است؟».
گفتند: از قطع شدن عطا(1) و حقوقمان ترسیدیم.
امام علیه السلام فرمود: «عطایتان نزد خدا، برایتان بهتر است».(2)
760. الفتوح: حسین علیه السلام، بُرَیر را به سوی عمر بن سعد فرستاد. بُرَیر، به عمر بن سعد گفت: ای عَمر!
ص:723
آیا می گذاری که خاندان نبوّت، از تشنگی جان بدهند و مانعِ آنان می شوی که از آب فرات بنوشند و ادّعای شناختن خدا و پیامبرش را می کنی؟!
عمر بن سعد، ساعتی به زمین، چشم دوخت. سپس، سرش را بلند کرد و گفت: به خدا سوگند، من، این را به یقین می دانم که هر کس با آنان بستیزد و حقّشان را غصب کند، ناگزیر، در دوزخ خواهد بود؛ امّا وای بر تو، ای بُرَیر! آیا نظرت این است که فرمانداری ری را رها کنم تا به کسی جز من برسد؟! در خود نمی بینم که بتوانم از این مُلک، در گذرم. سپس، چنین سرود:
عبید اللّه، مرا، نه کسی دیگر را از قبیله اش، فرا خواند
تا در این زمان و فوری، به سرزمینی بروم.
به خدا سوگند، نمی دانم چه کنم، و من
میان دو کار بزرگ، حیران مانده ام!(1)
آیا فرمان رواییِ ری را با همۀ علاقه ام، وا نَهَم
و یا نکوهیده، از ریختن خون حسین، باز گردم؟
در کُشتن حسین، دوزخ است، بی هیچ مانعی
امّا فرمان روایی ری هم [مایۀ] چشمْروشنیِ من است.
بُرَیر بن حُضَیر، به سوی حسین علیه السلام باز گشت و گفت: ای فرزند پیامبر خدا! عمر بن سعد، راضی شده که در برابر فرمان روایی ری، تو را بکُشد.(2)
761. مطالب السَؤول: عبید اللّه [بن زیاد]، نامه ای به عمر بن سعد نوشت و او را به رویارویی با حسین علیه السلام، ترغیب کرد. پس از آن، عمر بر حسین علیه السلام و یارانش، سخت گرفت و تشنگی شان
ص:724
شدید شد. یکی از یاران حسین علیه السلام به نام یزید بن حُصَین همْدانی - که فردی زاهدپیشه بود -، به حسین علیه السلام گفت: ای فرزند پیامبر خدا! به من اجازه بده تا نزد عمر بن سعد بروم و در بارۀ آب، با او سخن بگویم، شاید از کارش، دست بردارد.
حسین علیه السلام به او اجازه داد. او به سوی عمر بن سعد آمد و بر او وارد شد؛ ولی به او سلام نداد.
عمر گفت: ای برادرِ هَمْدانی! چه چیز، تو را از سلام دادن بر من، باز داشت؟ آیا من، مسلمانی آشنا نسبت به خدا و پیامبرش نیستم؟
مرد همْدانی به او گفت: اگر آن گونه که می گویی، مسلمان بودی، به قصد کُشتن خاندان پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، بیرون نمی آمدی! همچنین، این آب فرات است که سگان و خوکان صحرا، از آن می نوشند؛ امّا حسین بن علی و برادران، خواهران و خانواده اش، از تشنگی در حال جان دادن هستند. میان آنان و آب فرات، مانع شده ای و ادّعای شناختنِ خدا و پیامبرش را هم داری؟!
عمر بن سعد، ساعتی چشم به زمین دوخت و سپس گفت: ای برادر همْدانی! به خدا سوگند که من، حرمت آزار ایشان را می دانم؛ امّا:
عبید اللّه، مرا، نه کس دیگری را از قبیله اش، فرا خواند
تا در این زمان و فوری، به سرزمینی بروم.
به خدا سوگند، نمی دانم چه کنم، و من
میان دو کار بزرگ، حیران مانده ام!
آیا فرمان رواییِ ری را با همۀ علاقه ام، وا نَهَم
و یا نکوهیده، از ریختن خون حسین، باز گردم؟
در کُشتن حسین، دوزخ است، بی هیچ مانعی
امّا فرمان روایی ری هم [مایۀ] چشمْروشنیِ من است.
ای مَرد همْدانی! فکر نمی کنم نفْسم بگذارد که مُلک ری را برای دیگری وا نَهَم.
یزید بن حُصَین هَمْدانی، باز گشت و به حسین علیه السلام گفت: ای فرزند پیامبر خدا! عمر بن سعد، راضی شده که تو را در برابر فرمان روایی ری، بکُشد!(1)
ر. ک: ص 746 (بازداشتن امام علیه السلام و یارانش از آب، در روز هفتم محرّم).
ص:725
762. الفتوح: عبید اللّه بن زیاد، مردم را در مسجد کوفه، گِرد آورد و [از کاخش] بیرون آمد و بر بالای منبر رفت و پس از حمد و ثنای الهی، گفت: ای مردم! شما، خاندان سفیان را تجربه کردید و آنها را آن گونه یافتید که دوست داشتید؛ و این، یزید است که او را به سیرتِ نیکو و روش پسندیده و نیکی به مردم و مراقبت از مرزها و بخشش به جا می شناسید، گو این که پدرش نیز این گونه بود.
امیر مؤمنان، یزید، بر گرامیداشتِ شما، افزوده و به من نوشته است تا چهار هزار دینار و دویست هزار درهم را در میانتان تقسیم کنم و شما را به سوی جنگ با دشمنش، حسین بن علی، بیرون ببرم. پس به [سخنان او] گوش دهید و فرمان ببرید. والسّلام!
سپس، از منبر، فرود آمد و عطای آنان را میان بزرگانشان، تقسیم کرد و آنان را به حرکت و همراهی و یاری دادن به عمر بن سعد در جنگ با حسین علیه السلام، فرا خواند.
نخستین کسی که به سوی عمر بن سعد، حرکت کرد، شِمر بن ذی الجوشن سَلولی - که لعنت خدا بر او باد - بود که با چهار هزار تن، به او پیوست و لشکر عمر بن سعد، به نُه هزار تن رسید.
پس از او، زید (/یزید) بن رَکّاب کَلْبی با دو هزار تن، حُصَین بن نُمَیر سَکونی با چهار هزار تن، مُصاب ماری (ِ مُضایر مازِنی) با سه هزار تن و نصر بن حَربه (/حَرَشه) با دو هزار تن، به او پیوستند و سپاهش به بیست هزار تن رسید.
آن گاه ابن زیاد، مردی را به سوی شَبَث بن رِبعی ریاحی فرستاد و از او خواست که به سوی
ص:726
عمر بن سعد برود. او بیماری را بهانه کرد. ابن زیاد به او گفت: آیا خود را به بیماری می زنی؟ اگر تو گوش به فرمان ما هستی، به سوی جنگ با دشمن ما برو.
او نیز پس از آن که ابن زیاد، او را بزرگ داشت و عطایا و هدایایی به وی بخشید، با هزار سوار، به عمر بن سعد پیوست. پس از آن، حجّار بن ابجَر نیز با هزار سوار، از پیِ او آمد و سپاه عمر بن سعد، به 22 هزار پیاده و سواره رسید.
آن گاه ابن زیاد، به عمر بن سعد نوشت: «با فراوانیِ سواره و پیاده، بهانه ای در جنگ با حسین، برایت نگذاشته ام. دقّت کن که هیچ کاری را آغاز مکنی، جز آن که صبح و شب، با هر پیک بامدادی و شامگاهی، با من مشورت کنی. والسّلام!».
عبید اللّه بن زیاد، همواره کسی را به سوی عمر بن سعد، روانه می کرد و از او می خواست تا در نبرد با حسین علیه السلام، شتاب کند. دسته های سپاه عمر بن سعد، شش روز از محرّم گذشته، به هم پیوستند.(1)
763. الأخبار الطِوال: [عبید اللّه بن زیاد] حُصَین بن نُمَیر، حجّار بن ابجَر، شَبَث بن رِبعی و شمر بن ذِی
ص:727
الجوشن را روانه کرد تا عمر بن سعد را در کارش یاری دهند. شمر، اطاعت کرد و روانه شد؛ امّا شَبَث، بیماری را بهانه کرد. ابن زیاد به او گفت: آیا خود را به بیماری می زنی؟ اگر تو مطیع ما هستی، برای جنگ با دشمن ما، بیرون برو.
هنگامی که شَبَث، این را شنید، حرکت کرد و ابن زیاد، حارث بن یزید بن رُوَیم را نیز روانه نمود.
ابن زیاد، هر یکی از این سرداران را روانه می کرد، افراد فراوانی را همراهشان می کرد؛ امّا وقتی به کربلا می رسیدند، تنها گروه اندکی از آنان، باقی می مانْد؛ زیرا جنگ با حسین علیه السلام را خوش نمی داشتند و از آن، خودداری کرده، کنار می کشیدند. از این رو، ابن زیاد، سُوَید بن عبد الرحمان مِنقَری را با سوارانی، به سوی کوفه فرستاد و به او فرمان داد که در کوفه بگردد و هر کس را دید که سرپیچی نموده، نزد او بیاورد.
او در محلّه های کوفه می چرخید که مردی شامی را دید که برای گرفتن ارث خود به کوفه آمده بود. او را نزد ابن زیاد فرستاد. او فرمان داد که گردنش را بزنند. مردم، چون چنین دیدند، [برای جنگ با حسین علیه السلام]، راه افتادند.(1)
764. أنساب الأشراف: [گزارشگران] می گویند: هنگامی که ابن زیاد، عمر بن سعد را از حمّام اعیَن روانه کرد، به مردم فرمان داد تا در نُخَیله، خیمه بزنند و فرمان داد که هیچ کس، سرپیچی نکند. آن گاه، بر بالای منبر بالا رفت و معاویه را ستود و از نیکی اش و نیز عطایای فراوان و توجّهش به امور مرزها، یاد کرد و گوشزد نمود که به واسطۀ او و به دست او، الفت و اتّفاق [نظر]، به وجود آمده است. همچنین افزود: پسرش یزید نیز همانند اوست، راه او را می رود و پایش را جای پای او می گذارد، و اکنون، صد تا صد تا بر عطایایتان، افزوده است. پس هیچ کس از عَریفان (کارگزاران
ص:728
قبایل)، سران، تاجران و ساکنان نمانَد، جز آن که بیرون بیاید و با من در لشکرگاه، حضور یابد؛ چرا که هر مردی را پس از امروز بیابیم که از پیوستن به لشکر، سرپیچی کرده، خون او مُباح است.
سپس ابن زیاد، بیرون رفت و لشکرگاه را [در نُخَیله] بر پا کرد و فرستاد تا حُصَین بن تَمیم(1)که با چهار هزار تن در قادسیه بود، با آنان به نُخَیله بیاید، و آمد. پس از او، کثیر بن شِهاب حارثی، محمّد بن اشعث بن قیس، قَعقاع بن سُوَید بن عبدالرحمان مِنقَری و اسماء بن خارجۀ فَزاری را فرا خواند و به آنان گفت: میان مردم بگردید و آنان را به فرمان بُرداری و پایداری، فرمان دهید و از فرجام کار، فتنه و سرپیچی، بیمشان دهید و آنان را برای پیوستن به لشکر، تشویق کنید.
آنان، بیرون آمدند؛ امّا اندکی بیش در کوفه نچرخیدند و خود را به ابن زیاد رساندند، بجز کثیر بن شِهاب که تلاش می کرد و در کوفه می چرخید و مردم را به متّحد شدن، فرا می خواند و نسبت به فتنه و تفرقه، هشدار می داد و مردم را از حسین علیه السلام، باز می داشت.
ابن زیاد، همچنین حُصَین بن تَمیم را با چهار هزار نفری که با او بودند، یکی دو روز پس از فرستادن عمر بن سعد، به سوی حسین علیه السلام روانه کرد. همچنین، حجّار بن ابجر عِجْلی را با هزار نفر به سوی حسین علیه السلام فرستاد؛ امّا شَبَث بن رِبعی، خود را به بیماری زد. ابن زیاد، دنبالش فرستاد و او را فرا خواند و به جد، از او خواست که با هزار نفر به سوی حسین علیه السلام بیرون برود، و او چنین کرد.
سرداری با هزار نفر روانه می شد، امّا سیصد یا چهار صد تن و گاه کمتر از این، به کربلا می رسید؛ زیرا این رویارویی را ناخوش می داشتند.
ابن زیاد، یزید بن حارث بن یزید بن رُوَیم را نیز با هزار نفر یا کمتر، روانه کرد و سپس، عمرو بن حُرَیث را به جای خود در کوفه نهاد و به قَعقاع بن سُوَید بن عبد الرحمان بن بُجَیر مِنقَری فرمان داد تا با سواران در کوفه بگردد. او مردی از قبیلۀ هَمْدان را یافت که برای گرفتن ارثیه اش، به کوفه آمده بود. او را نزد ابن زیاد آورد و وی، او را کُشت. از این رو، هیچ بالغی در کوفه نمانْد، مگر آن که به سوی لشکر در نُخَیله، بیرون رفت.
آن گاه ابن زیاد، بیست نفر و سی نفر و چهل نفر و گاه تا صد نفر را صبح زود و صبح و نیم روز و عصر، از لشکرگاه نُخَیله به کمک عمر بن سعد، روانه می کرد و [عمر] ناخوش می داشت که کشته شدن حسین علیه السلام به دست او صورت گیرد و هیچ چیز را بیش از صلح با او، دوست نداشت.
ابن زیاد، پایگاه هایی را در کوفه قرار داده و نیروهایی را هم سامان داده بود، از بیم آن که کسی
ص:729
از لشکر برای یاری حسین علیه السلام به او نپیوندد و بر نگهبانان کوفه و لشکر، زَحر بن قیس جعفر را گمارده بود و میان خود و لشکر عمر بن سعد، اسب هایی ورزیده و تندرو گذاشته بود و دائماً اخبار او را دریافت می کرد.(1)
765. المناقب، ابن شهرآشوب: ابن زیاد، 35 هزار تن را علیه او (امام حسین علیه السلام) تجهیز کرد، [به این قرار:] حُر را با هزار نفر از قادسیه، کعب بن طلحه را با سه هزار نفر، عمر بن سعد را با چهار هزار نفر، شمر بن ذی الجوشن سَلولی را با چهار هزار نفر از شامیان، یزید بن رَکّاب کلبی را با دو هزار نفر، حُصَین بن نُمَیر سَکونی را با چهار هزار نفر، مُضایر بن رَهینۀ مازِنی را با سه هزار
ص:730
نفر، نصر بن حَرَشه را با دو هزار نفر، شَبَث بن رِبْعی ریاحی را با یک هزار نفر و حجّار بن ابجَر را با یک هزار نفر؛ [در حالی که] همۀ یاران حسین علیه السلام 82 تن بودند که تنها 32 نفر آنها سواره [و بقیّه، پیاده] بودند و سلاحشان، فقط شمشیر و نیزه بود.(1)
766. الأمالی، صدوق - به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام صادق، از پدرش امام باقر، از جدّش امام زین العابدین علیهم السلام -: عبید اللّه بن زیاد، با لشکرش آمد تا در نُخَیله، چادر زد و مردی به نام عمر بن سعد را با چهار هزار سوار به سوی حسین علیه السلام، روانه کرد. عبد اللّه بن حُصَین تَمیمی، با هزار سوار و در پیِ او شَبَث بن رِبعی با هزار سوار، و نیز محمّد بن اشعث بن قیس کِنْدی نیز با هزار سوار آمدند و عبید اللّه، عمر بن سعد را فرمانده همۀ آنان نمود و به ایشان، فرمان داد تا گوش به فرمان و مطیع او باشند.(2)
767. إثبات الوصیّة: عبید اللّه بن زیاد - که خداوند، لعنتش کند -، 28 هزار سرباز را از جانب یزید، روانه کرد.(3)
768. تاریخ الطبری - به نقل از عمّار بن عبد اللّه بن یَسار جُهَنی -: عمر بن سعد، با چهار هزار نفر آمد تا در فردای همان روزی که حسین علیه السلام در نینوا فرود آمد، بر او در آمد.
عمر بن سعد، عَزرَة بن قیس احمَسی را به سوی حسین علیه السلام فرستاد و به او گفت: نزد او برو و انگیزه و هدف آمدنش را بپرس؛ امّا عَزرَه از نامه نگاران به حسین علیه السلام بود و از این رو، خجالت کشید که نزد او برود.
ص:731
عمر، این را از دیگر سرانی که [با حسین علیه السلام] نامه نگاری کرده بودند، درخواست کرد؛ امّا همۀ آنان، خودداری کردند و آن را ناخوش داشتند.
کثیر بن عبد اللّه شَعبی - که سواری جسور بود و چیزی، او را از میدان به در نمی بُرد - گفت:
من به نزد او می روم و - به خدا سوگند -، اگر بخواهی، او را ترور می کنم!
عمر بن سعد به او گفت: نمی خواهم او را بکُشی؛ بلکه فقط نزد او برو و انگیزۀ آمدنش را بپرس.
او به سوی حسین علیه السلام آمد. هنگامی که ابو ثُمامۀ صائدی، او را دید، به حسین علیه السلام گفت:
خداوند، کارت به سامان آورد، ای ابا عبد اللّه! بدترین، جسورترین و بی مهاباترینِ زمینیان در کُشتن و خون ریختن، نزد تو آمده است.
از این رو، ابو ثُمامه، به سوی او رفت و گفت: شمشیرت را فرو بگذار. او گفت: به خدا سوگند که هرگز، چنین نمی کنم و روا نیست که چنین کنم! من تنها یک پیکم. اگر به سخن من گوش می دهید، پیغامم را برسانم و اگر خودداری می کنید، باز گردم.
ابو ثمامه به او گفت: پس من، قبضۀ شمشیرت را می گیرم. آن گاه، سخنت را بگو.
او گفت: به خدا سوگند، دستت به آن نمی رسد!
ابو ثمامه به او گفت: پیغامت را به من بگو. من، آن را به حسین علیه السلام می رسانم؛ ولی نمی گذارم که به او نزدیک شوی که تو نابه کاری.
آن دو به هم دشنام دادند. او نزد عمر بن سعد، باز گشت و ماجرا را باز گفت. عمر، قُرَّة بن قیس حَنظَلی را فرا خواند و به او گفت: وای بر تو، ای قُرّه! حسین را ملاقات کن و انگیزه و هدفش را جویا شو.
قُرّة بن قیس، نزد حسین علیه السلام آمد. چون امام علیه السلام او را دید که می آید، فرمود: «آیا او را می شناسید؟».
حبیب بن مُظاهر گفت: آری. او مردی از قبیلۀ حنظلۀ تَمیمی و خواهرزادۀ ماست. او را به نیکورأیی می شناختم و گمان نمی بردم که در این معرکه، حاضر شود.
او آمد تا بر حسین علیه السلام، سلام داد و پیام عمر بن سعد را به حسین علیه السلام رساند.
حسین علیه السلام فرمود: «اهل این شهرتان (کوفه) به من نوشته اند که بیایم؛ امّا اکنون که [آمدن] مرا خوش نمی دارند، باز می گردم».
حبیب بن مُظاهر نیز به او گفت: وای بر تو، ای قُرّة بن قیس! کجا به سوی ستمکاران، باز می گردی؟! این مرد را یاری کن که خداوند، تو و ما را به دست پدران او، به کرامت، تأیید
ص:732
کرده است.
قُرّه، به حبیب گفت: پاسخ پیام را به نزد فرماندهم می برم و می اندیشم.
قُرّه، به سوی عمر بن سعد، باز گشت و ماجرا را باز گفت. عمر بن سعد به او گفت: امید می برم که خداوند، مرا از ستیز و جنگ با او، معاف بدارد.(1)
769. تاریخ الیعقوبی: هنگامی که خبر نزدیک شدن حسین علیه السلام به کوفه، به عبید اللّه بن زیاد رسید، حُرّ بن یزید را روانه کرد و او، حسین علیه السلام را از رفتن به راه خود، باز داشت. سپس عمر بن سعد را با لشکری فرستاد که حسین علیه السلام را در جایی کنار فرات به نام کربلا، دیدار کرد.
حسین علیه السلام، با 62 یا 72 تن از خاندان و یارانش بود و عمر بن سعد، با چهار هزار تن [سپاهی].
آنان، آب را از حسین علیه السلام، باز داشتند و میان او و فرات، جدایی انداختند و حسین علیه السلام، آنان را به خدا سوگند داد؛ امّا ایشان، چیز دیگری جز جنگ یا تسلیم شدن را نپذیرفتند؛ تسلیم شدن به
ص:733
این صورت که نزد عبید اللّه بن زیاد بروند و نظر او را بپذیرند و حکم یزید را جاری کنند.(1)
770. إعلام الوری: امام حسین علیه السلام، روز پنج شنبه، دوم محرّم سال 61 [هجری]، فرود آمد و فردای آن روز، عمر بن سعد بن ابی وقّاص با چهار هزار سوار، در نینوا فرود آمد و عُروة بن قیس احمَسی را به سوی حسین علیه السلام، روانه کرد و به او گفت: نزد او برو و انگیزۀ آمدنش را بپرس.
عُروه، از نامه نگاران به حسین علیه السلام بود و از رفتن به نزد او، خجالت کشید. عمر، از دیگر سران [لشکر] درخواست کرد؛ ولی همگی به دلیل نامه نگاری به امام علیه السلام، خودداری کردند. عمر، قُرّه بن قیس حَنظَلی را فرا خواند و او را روانه کرد. او آمد و بر حسین علیه السلام، سلام داد و پیام ابن سعد را به او رساند.
حسین علیه السلام فرمود: «اهل این شهرتان، به من نوشته اند که بیایم؛ امّا اکنون که [آمدن] مرا خوش نمی دارند، باز می گردم».(2)
771. الملهوف: راوی می گوید: عبید اللّه بن زیاد، یارانش را به جنگ با حسین علیه السلام، فرا خواند و آنان، پیروی اش کردند. قومش را خوار داشت و اطاعتش کردند. آخرتِ عمر بن سعد را با دنیایش خرید و او را به فرماندهی نبرد با حسین علیه السلام، فرا خواند و او پذیرفت و با چهار هزار سوار، برای جنگ با حسین علیه السلام بیرون آمد. همچنین ابن زیاد، سپاهیانی را پشتِ سر او فرستاد تا آن که شش شب از محرّم گذشته، به بیست هزار نفر رسیدند، و بر حسین علیه السلام تنگ گرفت تا آن جا که تشنگی در حسین علیه السلام و یارانش اثر کرد.(3)
ص:734
772. الفتوح: حُرّ بن یزید، با هزار سوار آمد و رو به روی حسین علیه السلام، فرود آمد. سپس به عبید اللّه بن زیاد، خبر فرود آمدن حسین علیه السلام را به سرزمین کربلا نوشت. عبید اللّه بن زیاد نیز به حسین علیه السلام چنین نوشت: «امّا بعد، ای حسین! خبر فرود آمدنت به کربلا، به من رسیده و امیرمؤمنان یزید بن معاویه، به من نوشته است که بستر نگُسترم و نانِ سیر نخورم تا آن که تو را به خدای دانای لطیف، ملحق کنم یا به حکم من و یزید بن معاویه، گردن بنهی. والسّلام!».
هنگامی که نامه رسید، حسین علیه السلام آن را خواند. سپس آن را پرتاب کرد و فرمود: «قومی که رضایتِ خودشان را بر رضایت آفریدگارشان مقدّم بدارند، رستگار نمی شوند».
پیک به حسین علیه السلام گفت: ابا عبد اللّه! پاسخ نامه؟
حسین علیه السلام فرمود: «من به او پاسخی نمی دهم؛ چرا که عذاب الهی بر او حتمی شده است».
پیک، این را به ابن زیاد گفت و او به شدّت، خشمگین شد.(1)
773. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مِخنَف -: ابو جَناب، ازهانی بن ثُبَیت حَضرَمی - که شاهد کشته شدن حسین علیه السلام بوده است - برایم نقل کرد که: حسین علیه السلام، عمرو بن قَرَظَة بن کعب انصاری را به سوی
ص:735
عمر بن سعد فرستاد که [بگوید]: «امشب، با من میان لشکر من و لشکر خودت، دیدار کن».
عمر بن سعد، با حدود بیست سوار، بیرون آمد و حسین علیه السلام نیز با همین حدود همراه، آمد.
چون همدیگر را دیدند، حسین علیه السلام به یارانش فرمان داد که از او دور شوند. عمر بن سعد نیز به یارانش، همین گونه فرمان داد.
ما از آنها جدا و دور شدیم، به گونه ای که صدا و سخنشان را نشنویم. آن دو، سخن گفتن را طول دادند تا پاسی از شب گذشت و هر یک از آنان با یارانش، به سوی لشکر خود رفتند. مردم، از روی گمان، سخنان میان آنان را چنین بازگو کردند که حسین علیه السلام به عمر بن سعد، گفته است:
«همراه من به نزد یزید بن معاویه بیا و هر دو، لشکر را رها کنیم».
عمر گفت: در این صورت، خانه ام ویران می شود.
حسین علیه السلام فرمود: «من، آن را برایت می سازم».
عمر گفت: مِلک و مزرعه ام را می گیرند.
حسین علیه السلام فرمود: «من، بهتر از آن را از مِلکم در حجاز، به تو می دهم»؛ امّا عمر، از این سخن، خوشش نیامد.
مردم، این [نقل قول ها] را می گویند و میان آنان، رواج یافته است، بدون آن که چیزی از آن را شنیده باشند و یا دانسته باشند.
و امّا آنچه مُجالِد بن سعید و صَقعَب بن زُهَیر ازْدی و محدّثان دیگر برای ما گفته اند، همان است که گروه محدّثان، بر آن هستند و گفته اند که امام حسین علیه السلام فرمود: «یکی از سه پیشنهاد مرا بپذیرید: یا به همان جایی که از آن جا آمده ام، باز گردم یا دستم را در دست یزید بن معاویه بگذارم و میان من و خود، حکم کند یا مرا به هر یک از مرزهای مسلمانان که می خواهید، بفرستید و من هم مانند یکی از ساکنان همان جا می شوم، با همان وظایف و حقوق».
امّا عبد الرحمان بن جُندَب، برایم از عُقبَة بن سَمْعان نقل کرد که: همراه حسین علیه السلام بودم و با او از مدینه به مکّه، و از مکّه به عراق آمدم و تا هنگام شهادتش از او جدا نشدم و کلمه ای با مردم، چه در مدینه، چه در مکّه، چه در راه، چه در عراق و چه در میان لشکر تا روز شهادتش، سخن نگفت، جز آن که من، آن را شنیدم.
بدانید که - به خدا سوگند -، حسین علیه السلام، آنچه را که مردم می گویند و می پندارند، به آنان، واگذار نکرد. او، نه گفت که [می خواهد] دست در دست یزید بن معاویه بگذارد، نه [خواست که] او را به مرزی از مرزهای مسلمانان بفرستند؛ بلکه فرمود: «مرا وا بگذارید که در این زمین
ص:736
پهناور بروم تا ببینم که کار مردم، به کجا می انجامد».(1)
774. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: حسین علیه السلام، به عمر بن سعد، پیام فرستاد که: «می خواهم با تو گفتگو کنم. امشب میان لشکر من و لشکر خودت، همدیگر را ببینیم».
عمر بن سعد، با بیست سوار و حسین علیه السلام نیز با همین تعداد، بیرون آمدند. هنگامی که یکدیگر را دیدند، حسین علیه السلام به یارانش فرمان داد و آنان، از او کناره گرفتند و تنها برادرش عبّاس علیه السلام و پسرش علی اکبر علیه السلام در کنارش ماندند. ابن سعد نیز به یارانش فرمان داد. آنان هم از او دور شدند و تنها فرزندش حَفْص و غلامش به نام لاحِق، در کنار او ماندند.
حسین علیه السلام به ابن سعد گفت: «وای بر تو! آیا از خدایی که بازگشتت به سوی اوست، پروا نمی کنی؟ ای مرد! آیا با من می جنگی، در حالی که می دانی من، فرزند چه کسی هستم؟ این قوم را وا گذار و با من باش که در این حال، به خدا نزدیک تری».
عمر به حسین علیه السلام گفت: بیم دارم که خانه ام ویران شود!
ص:737
حسین علیه السلام فرمود: «من، آن را برایت می سازم».
عمر گفت: می ترسم که مزرعه ام را بگیرند.
حسین علیه السلام فرمود: «من، بهتر از آن را از مِلکم در حجاز، به تو می دهم».
عمر گفت: من خانواده ای دارم که بر آنها بیمناکم.
حسین علیه السلام فرمود: «من، سلامتِ آنها را ضمانت می کنم».
عمر، ساکت ماند و پاسخی نداد و حسین علیه السلام، از او روی گردانْد و در حال بازگشت فرمود:
«تو را چه شده؟! خداوند، تو را هر چه زودتر در بسترت بکُشد و تو را در روز حَشْر و نشرت، نیامرزد! به خدا سوگند، امید دارم که جز اندکی از گندم عراق، نخوری!».
عمر به حسین علیه السلام گفت: ای ابا عبد اللّه! به جای گندم، جو هست!
سپس، عمر به لشکر خود، باز گشت.(1)
775. أنساب الأشراف: حسین علیه السلام و عمر بن سعد، با یکدیگر خلوت کردند. حسین علیه السلام به او فرمود:
«یکی از این سه کار را از من بپذیرید: بازگشت به جایی که از آن جا آمده ام، یا دست در دست یزید بگذارم که او پسرعموی من است و به نظرش در باره ام گردن می نهم، یا مرا به یکی از مرزهای مسلمانان بفرستید تا مانند آنها باشم، با همان وظایف و حقوق».
همچنین، گفته می شود: از او، جز این که به مدینه برود، چیزی نخواست.(2)
ص:738
776. تذکرة الخواصّ: در برخی نسخه ها آمده است که حسین علیه السلام به عمر بن سعد فرمود: «یا بگذارید که به مدینه باز گردم، یا نزد یزید بروم و دست در دستش بگذارم».
این، سخن درستی نیست؛ زیرا عُقبَة بن سَمْعان، گفته است: من از مدینه تا عراق، همراه حسین علیه السلام بودم و همواره تا هنگام شهادتش، او را همراهی کردم؛ امّا - به خدا سوگند -، این سخن را از او نشنیدم.(1)
777. المناقب، ابن شهرآشوب: حسین بن علی علیه السلام، به عمر بن سعد فرمود: «آنچه چشمم را روشن می کند، این است که تو پس از من، جز اندکی از گندم عراق، نخواهی خورد».
عمر، به ریشخند گفت: ای ابا عبد اللّه! به جایش، جو هست!
او، همان گونه که حسین علیه السلام گفته بود، به فرمان رواییِ ری نرسید و مختار، او را کُشت.(2)
778. تاریخ الطبری - به نقل از حسّان بن فائد بن بُکَیر عَبَسی: - گواهی می دهم وقتی نامۀ عمر بن سعد به عبید اللّه بن زیاد رسید، من آن جا بودم. در آن، نوشته بود: «به نام خداوند بخشندۀ مهربان. امّا بعد، هنگامی که بر حسین علیه السلام فرود آمدم، پیکم را به سوی او فرستادم و از کار و مقصود و خواسته اش، جویا شدم. او گفت: "اهالی این سرزمین، به من نامه نوشته اند و فرستادگان آنها نزد من آمده، از من خواسته اند که بیایم و من، آمده ام؛ امّا اکنون، اگر [آمدن] مرا خوش نمی دارند و از تصمیمی که فرستادگانشان برایم آورده بودند، منصرف شده اند، من نیز باز می گردم"».
هنگامی که نامه را برای ابن زیاد خواندند، گفت:
ص:739
اکنون که چنگال هایمان در او فرو رفته است
امید نجات دارد؛ ولی هیچ راه گریزی نیست.
آن گاه عبید اللّه بن زیاد، به عمر بن سعد، نوشت: «به نام خداوند بخشندۀ مهربان. امّا بعد، نامه ات به من رسید و آنچه را گفتی، فهمیدم. به حسین، پیشنهاد بده که خودش و همۀ یارانش با یزید، بیعت کنند. چون چنین کرد، تصمیم خود را می گیریم. والسّلام!».
هنگامی که نامه به عمر بن سعد رسید، گفت: فکرش را می کردم که ابن زیاد، [حسین را] آسوده نخواهد گذاشت!(1)
779. تاریخ الطبری - به نقل از مُجالِد بن سعید هَمْدانی و صَقعَب بن زُهَیر -: آن دو (حسین علیه السلام و عمر بن سعد)، سه، چهار بار، یکدیگر را ملاقات کردند و عمر بن سعد، به عبید اللّه بن زیاد نوشت: «امّا بعد، خداوند، آتش جنگ را خاموش کرد و ما را بر یک کلمه، گِرد آورد و کار امّت را به سامان آورد. این، حسین است که به من، پیشنهاد داده است یا به همان جا که از آن آمده، باز گردد یا او را به هر مرزی از مرزهای مسلمانان که می خواهیم، بفرستیم تا مانند یک مسلمان، حقوق و وظایفی داشته باشد، یا نزد امیرمؤمنان یزید بیاید و دست در دست او بگذارد و به رأی او، گردن نهد. این، رضایت شما و صلاح امّت را فراهم می آورد».
هنگامی که عبید اللّه، نامه را خواند، گفت: این، نامۀ مردی است که خیرخواه امیرش و دلسوز قومش است. باشد. پذیرفتم.
شمر بن ذی الجوشن، برخاست و به ابن زیاد گفت: آیا این را از او می پذیری، در حالی که به سرزمینت وارد شده و در کنار تو، فرود آمده است؟! به خدا سوگند، اگر از سرزمین تو برود و دست بیعت به تو ندهد، قوی تر و شوکتمندتر می شود و تو، ضعیف تر و ناتوان تر. پس، این اختیار
ص:740
را به او نده که نشانِ سستی است؛ بلکه او و یارانش، باید بر حکم تو گردن نهند. پس اگر کیفر دادی، اختیار داری و اگر بخشیدی، حقّ توست. به خدا سوگند، به من خبر رسیده که حسین و عمر بن سعد، میان دو لشکر می نشینند و همۀ شب را با هم سخن می گویند.
ابن زیاد به او گفت: خوب گفتی! رأی، همان رأی تو باشد.(1)
780. المناقب، ابن شهرآشوب: عمر بن سعد، با چهارهزار تن آمد تا بر حسین علیه السلام، فرود آمد و فردایش، قُرّة بن قیس حَنظَلی را روانه کرد تا هدف از آمدنش را بپرسد. هنگامی که پیغامش را رساند، امام حسین علیه السلام فرمود: «اهالی سرزمینتان، به من نوشته اند که بیایم؛ امّا اگر [آمدن] مرا خوش نمی دارید، باز می گردم».
هنگامی که عمر، پاسخش را شنید، آن را به ابن زیاد نوشت. هنگامی که ابن زیاد، نامۀ عمر را خواند، گفت:
اکنون که چنگال هایمان در او فرو رفته است
امید نجات دارد؛ امّا هیچ راه گریزی نیست.
سپس به عمر نوشت: به حسین، عرضه بدار که خود و همۀ یارانش با یزید، بیعت کنند. چون چنین کرد، ما رأی خود را صادر می کنیم، و اگر خودداری نمود، او را نزد من بیاور.(2)
ص:741
781. الإرشاد - به نقل از حُمَید بن مسلم -: هنگامی که امام حسین علیه السلام، فرود آمدن لشکرها را با عمر بن سعد در نینوا و کمک دادنشان برای نبرد با او را دید، به سوی عمر بن سعد فرستاد که: «می خواهم تو را ببینم».
یک شب، گِرد هم آمدند و مدّتی طولانی با هم آهسته، گفتگو کردند. سپس عمر بن سعد، به جای خود باز گشت و به عبید اللّه بن زیاد نوشت: «امّا بعد، خداوند، آتش جنگ را خاموش کرد و ما را بر یک کلمه، گِرد آورد و کار امّت را به سامان آورد. این، حسین است که به من پیشنهاد داده است به همان جا که از آن آمده، باز گردد، یا به مرزی از مرزهای مسلمانان برود تا مانند یک مسلمان، حقوق و وظایفی داشته باشد، یا نزد امیرمؤمنان یزید بیاید و دست در دست او بگذارد و به رأی او گردن نهد؛ و این، رضایت شما و صلاحِ امّت را فراهم می آورد».
عبید اللّه، هنگامی که نامه را خواند، گفت: این، نامۀ مردی خیرخواه و دلسوز برای قومش است.
شمر بن ذی الجوشن، برخاست و به ابن زیاد گفت: آیا این را از او می پذیری، در حالی که به سرزمینت وارد شده و در کنار تو فرود آمده است؟ به خدا سوگند، اگر از سرزمین تو برود و دست بیعت به تو ندهد، قوی تر می شود و تو، ضعیف تر و ناتوان تر. پس این اختیار را به او مده، که نشانِ سستی است؛ بلکه او و یارانش، باید بر حکم تو گردن نهند. پس اگر کیفر دادی، اختیار داری، و اگر بخشیدی، حقّ توست.
ابن زیاد به او گفت: خوب گفتی! رأی، همان رأی تو باشد. این نامه را برای عمر بن سعد ببر.
باید به حسین و یارانش، پیشنهاد دهد که به حکم من، گردن بنهند. اگر چنین کردند، آنان را تسلیم شده، به سوی من بفرستد و اگر خودداری کردند، با آنان بجنگد. اگر عمر بن سعد، چنین کرد، تو [ای شمر!] گوش به فرمان و مطیع او باش، و اگر از جنگیدن با آنها خودداری نمود، تو فرمانده لشکری. گردنش را بزن و سرش را برای من بفرست....
شمر، نامۀ عبید اللّه را برای عمر بن سعد آورد. چون بر او وارد شد و آن را خواند، عمر به او گفت: وای بر تو! چه می خواهی؟ خداوند، خانه ات را نزدیک نکند (آواره ات کند)! خدا، آنچه را آورده ای، برایت زشت سازد! به خدا سوگند، من گمان می کنم که تو، او را از پذیرش آنچه به وی نوشته بودم، باز داشته ای و کارمان را بر ما، تباه نموده ای!(1)
ص:742
782. الفتوح: لشکرهای عمر بن سعد، شش روز از محرّم گذشته، به هم پیوستند. حبیب بن مُظاهر اسدی، به سوی حسین بن علی علیه السلام آمد و گفت: در این جا و نزدیک ما، تیره ای از قبیلۀ بنی اسد هستند. آیا به من اجازه می دهی به سویشان بروم و آنان را به یاری ات، فرا بخوانم. شاید خداوند، بخشی از آنچه را ناخوش می داری، با آنان از تو دور کند.
امام حسین علیه السلام به او فرمود: «ای حبیب! به تو اجازه دادم».
حبیب بن مُظاهر، در دلِ شب، به طور ناشناس، به راه افتاد تا به آن قوم رسید. به یکدیگر، سلام کردند. آنان دانستند که حبیب، از قبیلۀ بنی اسد است. پرسیدند: ای پسرعمو! خواسته ات چیست؟
حبیب گفت: درخواستم از شما، بهتر از هر چیزی است که میهمان قومی برای آنان می آورد.
نزد شما آمده ام تا شما را به یاریِ فرزند دختر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، فرا بخوانم که او میان گروهی از مؤمنان است که هر یک از آنان، بهتر از هزار تن است، و تا هنگامی که یکی از آنان، چشمی دارد که با آن می بیند، او را وا نمی نهند و تسلیمش نمی کنند.
و این، عمر بن سعد است که با 22 هزار تن، او را محاصره کرده است. شما، قوم و قبیله من
ص:743
هستید. این، نصیحت من به شماست. امروز، مرا در یاری دادن به او، اطاعت کنید، فردا در آخرت، به شرافت می رسید. سوگند یاد می کنم که هیچ مردی از شما به همراه حسین علیه السلام، شکیبا و با اخلاص، به حساب خدا کشته نمی شود، جز آن که همراه محمّد صلی الله علیه و آله، در بالاترین درجۀ بهشت و نزدیک به خدا، خواهد بود.
مردی از بنی اسد به نام بِشْر بن عبد اللّه، از جا پرید و گفت: به خدا سوگند، من نخستین اجابتگرِ این دعوتم!
آن گاه، چنین سرود:
همه می دانند که چون کار را به یکدیگر، وا می نهند
و سواران، پا پس می کشند و یا رویارو می شوند،
من، شجاعانه و قهرمانانه، می جنگم
گویی که شیری قوی و دلاورم.
سپس، مردان قبیله با حبیب بن مُظاهر اسدی، همراه شدند.
یک نفر از قبیله، همان وقت در دلِ شب، به سوی عمر بن سعد، بیرون آمد و او را باخبر نمود.
عمر نیز، یکی از یارانش به نام ازرَق بن حَرب صَیداوی را فرا خواند و چهار هزار سوار، در اختیار او گذاشت و در دلِ شب، او را با همان خبرچین، به سوی قبیلۀ بنی اسد فرستاد.
بنی اسد، در دلِ شب، به سوی لشکرگاه حسین علیه السلام می آمدند که سپاه عمر بن سعد، جلوی آنان را بر کنارۀ فرات گرفتند و با هم، درگیر شدند و سپس، به سختی با هم جنگیدند که حبیب بن مُظاهر، فریاد کشید: وای بر تو، ای ازرَق! به ما چه کار داری؟ ما را وا گذار!
آن دو گروه، به سختی با هم جنگیدند. قبیلۀ بنی اسد، چون چنین دیدند، گریختند و به خانه هایشان، باز گشتند.
حبیب بن مُظاهر نیز به سوی حسین علیه السلام باز گشت و ماجرا را برای او گفت. امام علیه السلام فرمود:
«هیچ تغییر و توانی، جز با خواستِ خدای والای بزرگ، انجام نمی پذیرد!».(1)
ص:744
783. أنساب الأشراف: حبیب بن مُظَهَّر، به حسین علیه السلام گفت: این جا بادیه نشینانی از بنی اسد که در کنارۀ دو رود، فرود آمده اند، زندگی می کنند و فاصلۀ میان ما و آنان، تنها یک منزل است. آیا به من اجازه می دهی که نزد آنان بروم و دعوتشان کنم؟ شاید خداوند، سودی به وسیلۀ آنان به سوی تو بکشانَد و یا مکروهی را از تو، دور سازد.
حسین علیه السلام به او اجازه داد. او نزد آنان آمد و به ایشان گفت: من، شما را به شرافت و فضیلتِ آخرت و پاداش سِتُرگ آن، فرا می خوانم. من، شما را به یاریِ فرزند دختر پیامبرتان می خوانم که به او ستم شده است و کوفیان، او را فرا خوانده اند تا یاری اش کنند و چون نزد آنان آمده، او را وا نهاده و بر او تاخته اند تا او را بکُشند و هفتاد تن نیز با او، همراه شده اند.
از میان کسانی که آن جا بودند، مردی به نام جَبَلة بن عمرو، نزد عمر بن سعد آمد و باخبرش کرد. او نیز ازرَق بن حارث صیداوی را با سوارانی، روانه کرد و میان آنان و حسین علیه السلام، مانع شدند. حبیب بن مُظهّر نیز به سوی حسین علیه السلام باز گشت و ماجرا را باز گفت. حسین علیه السلام فرمود:
«ستایش فراوان، ویژۀ خداست!».(1)
ص:745
784. تاریخ الطبری - به نقل از حمید بن مسلم ازْدی -: نامه ای از عبید اللّه بن زیاد، برای عمر بن سعد آمد [که متنش چنین بود]: «امّا بعد، میان حسین و یارانش و آب، مانع شو و قطره ای از آن را نچشند، همان گونه که با پرهیزگار پاکِ مظلوم، امیر مؤمنان عثمان بن عَفّان کردند».
عمر بن سعد، عمرو بن حَجّاج را با پانصد سوار، روانه کرد و بر شریعۀ (آبْراهِ)(1) فرات، فرود آمدند تا میان حسین علیه السلام و یارانش و آب، مانع شوند و نگذارند قطره ای از آن را بنوشند. این، سه روز پیش از شهادت حسین علیه السلام بود.
عبد اللّه بن ابی حُصَین ازْدی بَجَلی،(2) با حسین علیه السلام رویارو شد و گفت: ای حسین! آیا به آب نمی نگری که مانند سینۀ آسمان [، صاف و زلال] است؟! به خدا سوگند، قطره ای از آن را نمی چشی تا تشنه بمیری!
حسین علیه السلام گفت: «خدایا! او را تشنه بمیران و هیچ گاه، او را نیامرز».
به خدا سوگند، پس از این ماجراها، او را در بیماری اش، عیادت کردم. به خدایی که هیچ خدایی به جز او نیست، سوگند، دیدم که او آب می نوشد تا این که شکمش، پُر می شود و سپس، آنها را قِی می کند و باز می گردد، و می نوشد تا شکمش پُر می شود، امّا سیراب نمی شود! این، کارِ او بود تا جانش به در رفت.(3)
ص:746
785. الأخبار الطّوال: نامۀ ابن زیاد به عمر بن سعد رسید که: «حسین و یارانش را از آب، باز دار تا یک جرعه هم از آن ننوشند، همان گونه که با پرهیزگار، عثمان بن عفّان، کردند».
هنگامی که این نامه به عمر بن سعد رسید، به عمرو بن حَجّاج، فرمان داد تا با پانصد سوار برود و بر شریعۀ فرات، فرود آید و میان حسین علیه السلام و یارانش و آب، مانع شود. این، سه روز پیش از شهادت حسین علیه السلام بود و یاران حسین علیه السلام، سه روز را با تشنگی، سر کردند.(1)
786. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: سوارانی که ابن سعد، آنها را برای جلوگیری از عزیمت گروه بنی اسد [به نزد حسین علیه السلام] فرستاده بود، باز گشتند و بر کنارۀ فرات، فرود آمده، میان آب فرات و حسین و یارانش، حائل شدند. تشنگی، به حسین علیه السلام و یاران همراهش، فشار آورد. حسین علیه السلام، تیشه ای را بر گرفت و به پشت خیمۀ زنان آمد و نوزده گام به سوی قبله برداشت و آن جا را حفر کرد. چشمۀ آب شیرینی از آن جا بیرون زد. حسین علیه السلام و همراهانش، همگی از آن نوشیدند و مَشک هایشان را پُر کردند. سپس، چشمه [در دلِ خاک] فرو رفت و هیچ اثری از آن، دیده نشد.
[خبر] این اتّفاق به عبید اللّه رسید. به عمر بن سعد نوشت: «به من خبر رسیده که حسین، چاه حفر می کند و به آب می رسد و او و یارانش، آب می نوشند. بنگر که چون نامه ام به تو رسید، تا آن جا که می توانی، از حفر چاه به وسیلۀ آنان، جلوگیری کن و بر آنان، سخت بگیر و مگذار که قطره ای آب بنوشند، و با آنان، همان گونه رفتار کن که با عثمانِ پاک کردند. والسّلام!».
ص:747
ابن سعد نیز تا آن جا که می شد، بر آنان، سخت گرفت.(1)
787. الفتوح - در یادکرد امام علیه السلام، هنگامی که از رسیدن به آب، باز داشته شد -: تشنگیِ حسین علیه السلام و یارانش، چنان شدید شد که نزدیک بود از تشنگی بمیرند.(2)
788. بستان الواعظین: در کتاب التعازی و العزاء، از نوشته های ابو محمّد عبد اللّه بن محمّد بللوری، دیدم که: حسین علیه السلام، به هنگام شهادت، درخواستِ آب کرد؛ امّا از او دریغ داشتند و او، تشنه شهید شد و نزد خدا وارد شد تا از نوشیدنی بهشت، سیرابش گردانْد.(3)
789. الأخبار الطّوال: هنگامی که تشنگی بر حسین علیه السلام و یارانش سخت شد، به برادرش عبّاس بن علی علیه السلام که مادرش از قبیلۀ بنی عامر بن صَعصَعه بود، فرمان داد که با سی سوار و بیست پیاده که هر کدام، مَشک آبی هم داشته باشند، به سوی آب برود و با کسانی که میان آنان و آب، مانع شده اند، بجنگند.
عبّاس علیه السلام به سوی آب، روان شد و نافِع بن هِلال، پیشاپیش آنان بود. به شریعۀ (آبْراهِ) فرات، نزدیک شدند که عمرو بن حَجّاج، آنان را باز داشت. عبّاس علیه السلام و همراهانش، با او درگیر شدند و آنان را از شریعه راندند و پیادگان [لشکر] حسین علیه السلام، به درون آب رفتند و مَشک های خود را پُر کردند. عبّاس علیه السلام، میان یارانش ایستادگی کرد و از پیادگان، دفاع نمود تا آب را به لشکر حسین علیه السلام رساندند.(4)
ص:748
790. تاریخ الطبری - به نقل از حُمَید بن مسلم -: هنگامی که تشنگی بر حسین علیه السلام و یارانش سخت شد، برادرش عبّاس بن علی بن ابی طالب علیه السلام را فرا خواند و او را با سی سوار و بیست پیاده، با بیست مَشک، روانه کرد. آنان، شبْهنگام، خود را به نزدیکی آب رساندند و پیشاپیش آنان، نافِع بن هِلال جَمَلی، پرچم را می بُرد.
عمرو بن حَجّاج زُبیدی گفت: کیست؟
پس [جلوتر] آمد و گفت(1): برای چه آمده ای؟
گفت: آمده ایم تا از این آبی که ما را از آن، باز داشته اید، بنوشیم.
عمرو گفت: بنوش. گوارایت باشد!
نافِع گفت: نه. به خدا سوگند، قطره ای از آن نمی نوشم، در حالی که حسین علیه السلام و این گروه از یارانش که می بینی، تشنه هستند.
آنان، بر نافع در آمدند. عمرو بن حَجّاج گفت: سیراب کردن این دسته، راهی ندارد. ما برای آن که آنان را از آب، باز بداریم، این جا گماشته شده ایم. هنگامی که یاران نافِع به او نزدیک شدند، به پیادگانش گفت: مَشک هایتان را پُر کنید.
پیادگان، دویدند و مَشک هایشان را پُر کردند. عمرو و یارانش هم به سوی آنها دویدند. عبّاس بن علی علیه السلام و نافِع بن هِلال نیز به آنان، حمله کردند و آنها را [از آسیب رساندن به پیادگان] باز داشتند. سپس به جایگاهشان باز گشتند و گفتند: بروید. آن گاه، در دفاع از آنان، رو به روی عمرو بن حَجّاج ایستادند. عمرو و یارانش، به آنان حمله کردند و آنان را مقداری [عقب] راندند.
سپس مردی از قبیلۀ صُدا، از یاران عمرو بن حَجّاج، نیزه ای از نافِع بن هِلال خورد و گمان کرد که چیزی نیست؛ امّا زخم آن، چرک کرد و به سبب همان، مُرد. یاران حسین علیه السلام با مَشک ها آمدند و برایش، آب آوردند.(2)
ص:749
791. الإمامة و السیاسة: امام حسین علیه السلام و یارانش، در کربلا فرود آمدند و میان آنان و آب، تپّه ای بود. امام حسین علیه السلام و یارانش، خواستند که آب بنوشند؛ امّا دشمن، میان آنان و آب، مانع شدند. شهر بن حَوشَب، به امام حسین علیه السلام گفت: از آن نمی نوشید تا آن گاه که از آبِ جوشان دوزخ بنوشید.
عبّاس بن علی علیه السلام گفت: ای ابا عبد اللّه! ما بر حق هستیم. آیا بجنگیم؟
فرمود: «آری».
او نیز بر اسبش سوار شد و برخی یارانش را بر اسب ها نشاند و به آنان، حمله بُرد و آنان را از اطراف آب، کنار زد تا آن که از آن نوشیدند و سیراب شدند.(1)
792. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی - در ماجرای باز داشتن امام علیه السلام از آب -: ابن سعد، مردی به نام عمرو بن حَجّاج زُبیدی را فرا خواند و سواران فراوانی را با او همراه کرد و به او فرمان داد تا بر راه آبی که کنار لشکرگاه امام حسین علیه السلام بود، فرود آید. سواران، بر راه آب، فرود آمدند.
[از آن سو،] هنگامی که تشنگی حسین علیه السلام و یارانش شدّت گرفت، برادرش عبّاس علیه السلام را فرا خواند و سی سوار و بیست پیاده را با او همراه کرد و بیست مَشک به آنان داد. آنان، در دلِ شب، به فراتْ نزدیک شدند. عمرو بن حَجّاج گفت: کیست؟
هلال بن نافِع جَمَلی به او گفت: من پسرعموی تو، از یاران حسین علیه السلام هستم. آمده ام تا از این آبی که از ما دریغ کرده اید، بنوشم.
ص:750
عمرو به او گفت: بنوش. گوارایت باد!
نافع گفت: وای برتو! چگونه به من فرمان می دهی که از آب بنوشم، در حالی که حسین علیه السلام و همراهانش، از تشنگی در حال مرگ اند؟!
عمرو گفت: راست می گویی. این را می دانم؛ امّا فرمانی به ما داده شده است و ناگزیریم که این فرمان را به انجام برسانیم.
هلال، یارانش را فرا خواند و به درون فرات رفتند. عمرو نیز یارانش را فرا خواند تا مانعِ آنان شوند. هر دو گروه، بر سرِ آب، سخت با هم درگیر شدند. دسته ای می جنگیدند و دسته ای، مَشک ها را از آب، پُر می کردند. گروهی از یاران عمرو بن حَجّاج، کشته شدند؛ ولی هیچ یک از یاران حسین علیه السلام، کشته نشدند. سپس آن گروه، با آب به لشکرگاهشان باز گشتند و حسین علیه السلام و همراهانش، آب نوشیدند. عبّاس علیه السلام، آن روز، «سَقّا (آب آور)» نامیده شد».(1)
793. الأمالی، صدوق - به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام صادق، از پدرش امام باقر، از جدّش امام زین العابدین علیهم السلام -: به عبید اللّه بن زیاد، خبر رسید که عمر بن سعد، شب ها با حسین علیه السلام می نشیند و با او سخن می گوید و نبرد با او را خوش نمی دارد. عبید اللّه، شمر بن ذی الجوشن را با چهار هزار سوار، به سوی او فرستاد و به عمر بن سعد نوشت: «هنگامی که این نامه ام به تو رسید،
ص:751
به حسین بن علی، مهلت نده و گلویش (گریبانش) را بگیر و میان آب و او، مانع شو، همان گونه که میان عثمان و آب، در روز حادثۀ قتل عثمان، مانع شدند».(1)
794. الملهوف: نامۀ عبید اللّه بن زیاد، به عمر بن سعد رسید و او را بر جنگ و شتاب در رویارویی، تحریک کرد و از تأخیر و مهلت دادن، بر حذر داشت.(2)
795. الأخبار الطّوال: ابن زیاد به عمر بن سعد نوشت: «امّا بعد، من، تو را به سوی حسین، روانه نکرده ام تا به او مهلت دهی و یا سلامت و ماندگاری را برایش آرزو کنی و شفیع او نزد من شوی. گردن نهادن به حکم مرا، به او و یارانش عرضه بدار. اگر تو را اجابت کردند، او و یارانش را به سوی من، روانه کن، و اگر خودداری کردند، به نبرد با او بپرداز که او نافرمان و جدا شده [از امّت] است؛ و اگر چنین نکردی، از سپاه ما، کنار برو و لشکر را به شمر بن ذی الجوشن بسپار که ما تو را به فرمانمان، امر کرده ایم».
از این رو، عمر بن سعد، یارانش را ندا داد تا به سوی آنان (حسین علیه السلام و یارانش)، روان شوند.(3)
796. تاریخ الطبری - به نقل از سعد بن عُبَیده -: ما با عمر بن سعد، آبْتنی می کردیم که مردی آمد و درِگوشی با او سخن گفت و به وی گفت که: ابن زیاد، جُوَیریة بن بَدر تَمیمی را به سوی تو فرستاده است و به او فرمان داده که اگر با حسین و یارانش نجنگی، گردنت را بزند.
عمر، به سوی اسبش پرید و بر آن، سوار شد. سلاحش را خواست و آن را روی همان اسب، به خود بست و مردم (لشکر) را به سوی ایشان (حسین علیه السلام و یارانش)، حرکت داد و با آنان جنگید.(4)
ص:752
797. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مِخنَف -: سلیمان بن ابی راشد، از حمید بن مسلم، برایم نقل کرد که:
عبید اللّه بن زیاد، شمر بن ذی الجوشن را فرا خواند و به او گفت: این نامه را برای عمر بن سعد ببر و باید گردن نهادن به حکم مرا به حسین و یارانش، عرضه بدارد. اگر پذیرفتند، باید آنان را دستْبسته، به سوی من بفرستد، و اگر نپذیرفتند، باید با آنان بجنگد. اگر عمر چنین کرد، گوش به فرمان و مطیعِ او باش، و اگر خودداری کرد، تو با آنان بجنگ و تو، فرماندۀ مردمی (لشکری) و بر او (حسین علیه السلام) بپَر و گردنش را بزن و سرش را به سوی من بفرست.
ابو جَناب کَلْبی نیز برایم گفت: سپس عبید اللّه بن زیاد، به عمر بن سعد نوشت: «امّا بعد، من، تو را به سوی حسینْ نفرستادم که کاری به او نداشته باشی و یا به او مهلت دهی و برایش سلامت و ماندگاری را آرزو کنی و یا برایش نزد من به شفاعت بنشینی.... دقّت کن! اگر حسین و یارانش، به حکم [من] گردن نهادند و تسلیم شدند، آنها را دستْبسته، نزد من بفرست، و اگر خودداری کردند، لشکر را به سویشان حرکت ده و آنها را بکُش و مُثْله کن که سزامندِ این هستند؛ و اگر حسین، کشته شد، بر سینه و پشتش اسب بتازان که او نافرمان و بُریده [از امّت] و بُرَنده [رَحِم] و ستمکار است. قصدم از این کار، زیان رساندن به او پس از مرگ نیست - که امکان ندارد -؛ بلکه عهد کرده بودم که اگر او را بکُشم، این کار را با او بکنم.
اگر تو، کار ما را اجرا کنی، پاداش مطیعِ گوش به فرمان را به تو می دهیم، و اگر خودداری کردی، از کار و سپاه ما، کناره بگیر و لشکر را به شمر بن ذی الجوشن، وا بگذار که ما، فرمانمان را به او داده ایم. والسّلام!».(1)
ص:753
798. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: عمر بن سعد، به لشکرگاه خود باز گشت. نامه ای از ابن زیاد، در سرزنش و ناتوان شمردن او آمد که می گفت: [علّت] این تأخیر چیست؟ دقّت کن! اگر حسین و یارانش، بیعت کردند و به حکم من، گردن نهادند، آنها را دستْبسته، به سوی من روانه کن، و اگر از این کار، خود داری کردند، با آنان بجنگ و آنها را بکُش و مُثله شان کن که سزامندِ این هستند.
نیز چون حسین را کُشتی، بر پشت و شکمش، اسب بتازان که او نافرمان و بُریده [از امّت] و بُرَنده [رَحِم] و ستمکار است. اگر چنین کردی، پاداش مطیعِ گوش به فرمان را به تو می دهیم، و اگر خودداری ورزیدی، از لشکر و سپاه ما، کنار برو و سپاه و لشکر را به شمر بن ذی الجوشن بسپار که او از تو، استوارْ اندیش تر و استوارگام تر است.
و غیر از او (راوی متن پیشین) گفته اند: عبید اللّه بن زیاد، حُوَیرة بن یزید تَمیمی را فرا خواند و گفت: چون نامه ام را به عمر بن سعد رساندی، اگر فوراً به نبرد با حسین برخاست که خوب است. اگر چنین نکرد، او را بگیر و در بند کن و شهر بن حَوشَب را بخوان تا فرماندۀ لشکر باشد.
نامه، رسید و در نامه، چنین آمده بود: «ای ابن سعد! من، تو را برای همدمیِ حسین نفرستاده ام! پس چون نامه ام به تو رسید، حسین را مخیّر کن که یا به سوی من بیاید و یا با او بجنگی».
عمر بن سعد، همان لحظه برخاست و این را به حسین علیه السلام، خبر داد. حسین علیه السلام به او فرمود:
«تا فردا، به من فرصت بده».(1)
ص:754
799. الکافی - به نقل از عبد الملک -: از امام صادق علیه السلام، از روزۀ روزهای تاسوعا و عاشورا در ماه محرّم پرسیدم. فرمود: «تاسوعا، روزی است که حسین و یارانش - که خدا از ایشان، خشنود باد -، در کربلا، محاصره شدند و سپاه شام، بر گِرد او جمع شدند و فرود آمدند. ابن مرجانه و عمر بن سعد، از وفور و فراوانیِ سپاهیان، شادمان شدند و در این روز، حسین علیه السلام و یارانش را - که خدا از ایشان خشنود باد -، ناتوان شمردند و یقین کردند که کسی به یاری حسین علیه السلام نمی آید و عراقیان، به او کمکی نمی دهند. پدرم فدای ناتوانْ شمرده شدۀ غریب باد!»
سپس فرمود: «امّا روز عاشورا، روزی است که مصیبت حسین علیه السلام و بر خاک افتادن او میان یارانش، پیش آمد و یارانش نیز برهنه، بر گِرد او بر زمین افتاده بودند. آیا در چنین روزی، روزه می گیرند؟ به پروردگار خانۀ حرام سوگند که هرگز، روا نیست!».(1)
800. تاریخ الطبری - به نقل از عبد اللّه بن شَریک عامری -: هنگامی که شمر بن ذی الجوشن، نامه را [از ابن زیاد برای ابن سعد] گرفت، او و عبد اللّه بن ابی مُحِل برخاستند. عمّۀ ابن ابی مُحِل، امّ البنین [مادر عبّاس علیه السلام]، دختر حِزام، همسر علی بن ابی طالب علیه السلام بود که عبّاس علیه السلام، عبد اللّه، جعفر و عثمان را برای او به دنیا آورد. عبد اللّه بن ابی مُحِلّ بن حِزام بن خالد بن ربیعة بن وحید بن کعب بن عامر بن کِلاب گفت: خداوند، [کار] امیر را به سامان آوَرَد! پسران خواهر ما همراه حسین هستند. اگر موافقی، امان نامه ای برای آنان بنویس.
گفت: باشد؛ با کمال میل!
آن گاه، به مُنشی اش فرمان داد و امان نامه ای برای آنان نوشت و عبد اللّه بن ابی مُحِل، آن
ص:755
امان نامه را با غلامش به نام کُزمان، فرستاد. هنگامی که او بر آنان در آمد، آنان را فرا خواند و گفت: این، امانی است که دایی تان برای شما فرستاده است.
آن جوانان (فرزندان امّ البنین)، به او گفتند: به دایی مان، سلام برسان و به او بگو: ما نیازی به امانِ تو نداریم، امان خدا، بهتر از امانِ فرزند سمیّه است.
شمر بن ذی الجوشن، با نامۀ عبید اللّه بن زیاد به عمر بن سعد، به سوی او آمد. چون بر او در آمد و نامه را خواند، عمر به او گفت: وای بر تو! چه می خواهی؟ خدا، از خانه ات دورت بدارد (آواره گردی) و آنچه را برایم آورده ای، زشت گردانَد! به خدا سوگند، گمان می کنم که تو مانع شده ای تا آنچه را به او نوشته بودم، بپذیرد. کارِ ما را تباه کردی. ما امید داشتیم که کار، سامان پذیرد. به خدا سوگند، حسین، تسلیم نمی شود. جانی غیرتمند در وجودش نهفته است.
شمر به او گفت: به من بگو که چه می کنی؟ آیا فرمانِ امیرت را اجرا می کنی و دشمنش را می کُشی؟ اگر نه، سپاه و لشکر را به من، وا گذار.
عمر گفت: هرگز به تو واگذار نمی کنم و خودم کار را به انجام می رسانم! تو هم کاری را به عهده بگیر و فرمانده پیادگان باش.
عمر، پنج شنبه شب، نُه روز از محرّم گذشته، حرکت کرد [و حمله کرد]. شمر نیز آمد تا جلوی یاران حسین علیه السلام ایستاد و گفت: خواهرزادگان ما کجا هستند؟
عبّاس علیه السلام و جعفر و عثمان، فرزندان علی علیه السلام، بیرون آمدند و به او گفتند: چه می خواهی و در پی چه هستی؟
گفت: شما - ای خواهرزادگانم -، در امان هستید.
آن جوانان به او گفتند: خداوند، تو و امانت را لعنت کند! اگر تو داییِ ما هستی، به ما امان می دهی، در حالی که فرزند پیامبر خدا صلی الله علیه و آله در امان نیست؟!(1)
ص:756
801. أنساب الأشراف: شمر، [در میدان] ایستاد و گفت: خواهرزادگان ما، کجا هستند (یعنی: عبّاس علیه السلام، عبد اللّه، جعفر و عثمان، فرزندان علی بن ابی طالب علیه السلام که مادرشان، امّ البنین، دختر حِزام بن ربیعۀ کِلابیِ شاعر بود)؟
آنان، به سوی او آمدند.
شمر گفت: شما در امان هستید.
گفتند: خداوند، تو و امانت را لعنت کند! آیا به ما امان می دهی، در حالی که فرزند دختر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله در امان نیست؟!(1)
802. الفتوح: شمر بن ذی الجوشن آمد تا رو به روی لشکرگاه حسین علیه السلام ایستاد و با بالاترین صدایش، ندا داد: خواهرزادگان ما، عبد اللّه، جعفر و عبّاس، پسران علی بن ابی طالب، کجا هستند؟
حسین علیه السلام به برادرانش فرمود: «پاسخ او را بدهید، هر چند فاسق است؛ چرا که او از دایی های شماست».
آنان، او را صدا زدند و گفتند: چه کاری داری و چه می خواهی؟
شمر گفت: ای خواهرزادگانم! شما در امان هستید. خود را با برادرتان حسین، به کُشتن ندهید و در اطاعتِ امیر مؤمنان یزید بن معاویه باشید!
عبّاس بن علی علیه السلام به او گفت: مرگ بر تو، ای شمر! خدا، لعنتت کند و این امانی را نیز که آورده ای، لعنت کند! ای دشمن خدا! آیا به ما فرمان می دهی که به اطاعت معاند [با خدا] در آییم و یاری برادرمان حسین علیه السلام را وا نهیم؟!(2)
ص:757
803. الملهوف: شمر بن ذی الجوشن - که خدا، لعنتش کند - آمد و ندا داد: خواهرزادگان من، عبد اللّه، جعفر، عبّاس و عثمان، کجا هستند؟
حسین علیه السلام فرمود: «پاسخش را بدهید، هر چند فاسق است؛ چرا که یکی از دایی های شماست».
آنان به او گفتند: چه کار داری؟
گفت: ای خواهرزادگان من! شما در امان هستید. خود را به همراه برادرتان حسین، به کُشتن ندهید و در اطاعت امیر مؤمنان یزید بن معاویه باشید.
عبّاس بن علی علیه السلام، او را ندا داد: «دستانت، بُریده باد و لعنت بر امانی که آورده ای، ای دشمن خدا! آیا به ما فرمان می دهی که برادر و سَرورمان حسین بن فاطمه را وا گذاریم و در اطاعت ملعونان و فرزندان ملعون ها درآییم؟!».
شمر، خشمگینانه، به سوی لشکرش بازگشت.(1)
804. الأمالی، شجری - به نقل از حسن بن خضر -: پدرم، از ابن کَلْبی برایم نقل کرد که: شمر بن ذی الجوشن، روزی که با حسین علیه السلام رویارو شدند، فریاد برآورد: ای عبّاس! به سوی من بیا تا با تو سخن بگویم.
عبّاس، از امام حسین علیه السلام اجازه خواست. امام علیه السلام به او اجازه داد. عبّاس علیه السلام به شمر گفت:
«چه می خواهی؟».
گفت: این امان، برای تو و برادران مادریِ توست. آن را از امیر (یعنی ابن زیاد)، به خاطر خویشاوندی تان با خویش گرفته ام؛ زیرا من، یکی از دایی هایتان هستم. بیرون بیایید
ص:758
که در امان هستید.
عبّاس علیه السلام به او گفت: «خداوند، تو و امان تو را لعنت کند! به خدا سوگند، تو به خاطر این که ما خواهرزادگان تو هستیم، برایمان امان می گیری؛ ولی فرزند پیامبر خدا صلی الله علیه و آله امان ندارد؟!».
همچنین عبّاس علیه السلام خواست که فرود آید [و بجنگد]؛ امّا حسین علیه السلام به او فرمود: «برادرانت را پیش بینداز که آن دو، عبد اللّه و جعفر، فرزند ندارند؛ ولی تو فرزند داری و می توانی از آن دو، ارث ببری،(1) و نیز در شکیبایی بر شهادتشان، اجر ببری».
عبّاس علیه السلام، به دو برادرش فرمان داد و آن دو جنگیدند تا کشته شدند. سپس، [خودِ] عبّاس علیه السلام فرود آمد و جنگید تا کشته شد.
پدرم گفت: این سه تن، پسران امّ جعفر کِلابی، یعنی همان امّ البنین بودند.(2)
805. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مِخنَف، در یادکردِ حوادث عصر تاسوعا -: حارث بن حَصیره از عبد اللّه بن شریک عامری برایم نقل کرد که: عمر بن سعد ندا داد: ای لشکر خدا! سوار شوید و بشارتتان باد!
آن گاه، خود با مردم، سوار شد و پس از نماز عصر، به سوی آنان (سپاه حسین علیه السلام)، حرکت کرد. حسین علیه السلام، جلوی خیمه نشسته بود و به کمک شمشیرش زانوانش را بغل گرفته بود و خوابش برده، سرش بر روی زانوانش افتاده بود که خواهرش زینب علیها السلام، صدا [حرکت لشکر ابن سعد] را شنید و به برادرش نزدیک شد و گفت: ای برادر من! آیا صداها را نمی شنوی که نزدیک شده اند؟
ص:759
حسین علیه السلام، سرش را بلند کرد و فرمود: «پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را در خواب دیدم. به من فرمود: "تو به سوی ما می آیی"».
خواهرش به صورت خود زد و گفت: وای بر من!
حسین علیه السلام فرمود: «خواهرم! بر تو چنین مباد. آرام باش. [خدای] رحمان، بر تو رحم کند!».
عبّاس بن علی علیه السلام گفت: ای برادر! آنان به سوی تو حرکت کرده اند.
حسین علیه السلام برخاست و سپس فرمود: «ای عبّاس! ای برادرم! جانم فدایت! سوار شو و با آنان، ملاقات کن و بپرس که در چه حال اند و چه شده است و برای چه آمده اند؟».
عبّاس علیه السلام با بیست سوار، به پیشواز آنان رفت. زُهَیر بن قَین و حبیب بن مُظاهر نیز میان آن بیست تن بودند. عبّاس علیه السلام به آنان گفت: چه شده و چه می خواهید؟
گفتند: فرمان امیر آمده که به شما پیشنهاد دهیم که یا به حکمش گردن نهید و یا با شما بجنگیم.
عبّاس علیه السلام گفت: عجله نکنید تا به سوی ابا عبد اللّه، باز گردم و آنچه را گفتید، به او برسانم.
آنان، ایستادند و سپس گفتند: او را ببین و از این موضوع، آگاهش کن. سپس نزد ما بیا و آنچه را که می گوید، به ما بگو.
عبّاس علیه السلام، با شتاب به سوی حسین علیه السلام باز گشت تا باخبرش سازد؛ امّا یارانش ایستادند و با سپاهیان دشمن، سخن گفتند. حبیب بن مُظاهر، به زُهَیر بن قَین گفت: اگر می خواهی، تو با مردم، سخن بگو و اگر می خواهی، من سخن بگویم.
زُهَیر به او گفت: تو این کار را آغاز کردی. پس تو با آنان، سخن بگو.
حبیب بن مُظاهر، به آنان گفت: بدانید که - به خدا سوگند -، فردای قیامت و نزد خدا، چه بد مردمی هستند که بر او در می آیند، در حالی که فرزندان پیامبرش صلی الله علیه و آله خاندان و اهل بیت او، و نیز عابدان این سرزمین و سحرخیزانِ کوشا و فراوانْ یادکنندگانِ خدا را کُشته اند!
عَزرَة بن قیس به او گفت: تا می توانی، از خودت بگو و تعریف کن!
زُهَیر به او گفت: ای عَزره! خدا از او تعریف کرده و ره نمونش شده است. از خدا پروا کن - ای عَزره - که من، خیرخواه تو هستم! تو را به خدا سوگند می دهم - ای عزره - که مبادا در کشتن جان های پاک، از یاوران گم راهی باشی!
او گفت: ای زُهَیر! تو نزد ما، از پیروان این خاندان، به شمار نمی رفتی. تو عثمانی بودی!
زُهَیر گفت: آیا تو از موضعگیری و ایستادنم در این جا، به این راه نمی بری که از آنها هستم؟! بدانید که - به خدا سوگند -، من هیچ گاه نامه ای به حسین علیه السلام ننوشته ام و پیکی روانه نساخته ام و به او وعدۀ یاری نداده ام؛ امّا راه، ما را با هم گِرد آورد و هنگامی که او را دیدم، پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را و
ص:760
جایگاه حسین را در نزد او، به یاد آوردم و آنچه را از دشمنش و گروه شما به او رسیده، دانستم.
پس اندیشیدم که یاری اش کنم و در گروه او باشم و جانم را فدایش کنم تا حقّ خدا و پیامبرش را که شما تباه کرده اید، پاس بدارم.
عبّاس بن علی علیه السلام، به شتاب آمد تا به آنها رسید و گفت: ای مردم! ابا عبد اللّه، از شما می خواهد که امشب، باز گردید تا در این باره بیندیشد.... هنگامی که عبّاس بن علی علیه السلام نزد حسین علیه السلام آمد و پیشنهاد عمر بن سعد را باز گفت، امام حسین علیه السلام به او فرمود: «به سوی آنان، باز گرد و اگر توانستی، [رویارویی با] آنها را تا صبح به تأخیر بینداز و امشب، بازشان گردان. شاید که امشب برای پروردگارمان، نماز بخوانیم و او را بخوانیم و از وی آمرزش بخواهیم، که او خود می داند که من، نماز گزاردن برای او، تلاوت کتابش، دعا و آمرزش خواهیِ فراوان را دوست دارم».
همچنین حارث بن حَصیره، از عبد اللّه بن شریک عامری، از امام زین العابدین علیه السلام برایم نقل کرد که فرمود: «پیکی از سوی عمر بن سعد، نزد ما آمد و به گونه ای ایستاد که سخنش را بشنویم و سپس گفت: ما تا فردا به شما، مهلت می دهیم. اگر تسلیم شدید، شما را به سوی امیرمان عبید اللّه بن زیاد می بریم، و اگر خودداری کردید، شما را رها نمی کنیم».(1)
ص:761
ص:762
گفتند: فرمانی از جانب عبید اللّه بن زیاد آمده که به شما پیشنهاد دهیم که: یا به حکم عبید اللّه، گردن نهید یا شما را به پیشینیان، ملحق کنیم! می خواهیم که آن را عرضه بداریم.
عبّاس علیه السلام به آنان گفت: عجله نکنید تا به نزد حسین علیه السلام باز گردم و از این موضوع، باخبرش کنم.
آنان، در جایشان ایستادند و عبّاس علیه السلام به سوی حسین علیه السلام باز گشت و خبر را به او رساند.
حسین علیه السلام، لَختی به فکر فرو رفت و عبّاس علیه السلام، پیشِ رویش ایستاده بود. یاران حسین علیه السلام نیز با یاران عمر بن سعد، سخن می گفتند.
حبیب بن مُظاهر به آنان گفت: هان! به خدا سوگند، بد قومی هستند آن کسانی که فردا بر خدا و پیامبرش در می آیند، در حالی که فرزندان و خاندانش، کوشندگان در سحرها و فراوانْ یادکنندگانِ خدا در روز و شب، و نیز پیروان پرهیزگارِ نیکوکارش را می کُشند!
یکی از یاران عمر به نام عَزرة(1) بن قیس گفت: ای ابن مُظاهر! تا می توانی از خودت تعریف کن!
زُهَیر به او گفت: ای ابن قیس! از خدا، پروا کن و از کسانی مباش که گم راهی را یاری می دهند و جان های پاک و پاکیزه، خانوادۀ بهترین پیامبر را می کُشند.
عَزرَة بن قیس به زهیر گفت: تو نزد ما از پیروان این خاندان، به شمار نمی رفتی. ما تو را به عثمانی بودن می شناختیم؟!
آنها در حال گفتگو با هم بودند و حسین علیه السلام، به کار خود و نبرد می اندیشید و عبّاس علیه السلام هم در حضور حسین علیه السلام، ایستاده بود.
عبّاس علیه السلام، به سوی مردمی که ایستاده بودند، آمد و گفت: ای مردم! ابا عبد اللّه، از شما می خواهد که امروز، باز گردید تا در این کار بیندیشد و سپس - اگر خدا بخواهد -، فردا شما را ببیند.
مردم، این خبر را به عمر بن سعد دادند. او به شمر بن ذی الجوشن گفت: تو چه نظری داری؟
گفت: هر چه تو بگویی، ای امیر!
عمر گفت: من دوست داشتم که امیر نباشم؛ امّا مجبورم کردند.
سپس عمر، به یارانش رو کرد و گفت: نظر شما در این باره چیست؟
یکی از یارانش به نام عمرو بن حَجّاج گفت: سبحان اللّه! اگر اینان (حسین و یارانش)، تُرک
ص:763
و دیلم هم بودند و این درخواست را داشتند، بر ما لازم بود که با آنان، موافقت کنیم، حال که خاندان و خانوادۀ محمّدِ پیامبر صلی الله علیه و آله هستند!
عمر بن سعد گفت: ما امروز را به آنان، مهلت می دهیم.
مردی از یاران عمر، ندا داد: ای پیروان حسین بن علی! امروز را تا فردا، به شما مهلت می دهیم. اگر تسلیم شدید و به حکمِ امیر، گردن نهادید، شما را به سوی او می بریم، و اگر خودداری کردید، با شما می جنگیم.
آن گاه، هر دو گروه، از هم جدا شدند.(1)
ص:764
807. الملهوف: هنگامی که حسین علیه السلام، حرص ورزی دشمن را در شتاب برای نبرد و اندک بودن بهره مندی شان از اندرز و سخن را دید، به برادرش عبّاس علیه السلام فرمود: «اگر می توانی، آنان را امروز از [نبرد با] ما منصرف کنی، بکن، تا امشب را برای پروردگارمان، نماز بگزاریم که او می داند من، نماز گزاردن برای او و تلاوت کتابش را دوست دارم».
عبّاس علیه السلام، این را از ایشان خواست و عمر بن سعد، درنگ کرد. عمرو بن حَجّاج زَبیدی، به او گفت: به خدا سوگند، اگر آنان ترک و دیلم نیز بودند و این را خواسته بودند، موافقت می کردیم، حال که خاندان محمّد صلی الله علیه و آله هستند، چگونه نپذیریم؟!
از این رو، لشکر عمر بن سعد، موافقت کرد.
حسین علیه السلام، نشسته، خوابش بُرد. سپس بیدار شد و گفت: «ای خواهر! این ساعت، جدّم محمّد صلی الله علیه و آله و پدرم علی علیه السلام، و مادرم فاطمه علیها السلام و برادرم حسن علیه السلام را در عالم رؤیا دیدم که می گفتند: "ای حسین! تو به زودی، (بر اساس برخی روایت ها: فردا) به سوی ما می آیی"».
زینب علیها السلام، بر صورت خود زد و شیوَنی کشید. حسین علیه السلام به او فرمود: «آرام تر! دشمن را شماتت کنندۀ ما مکن».(1)
ص:765
808. مثیر الأحزان: روز نهم محرّم، عمر بن سعد، آنان (حسین علیه السلام و یارانش) را به جنگ، فرا خواند.
حسین علیه السلام، عبّاس را فرستاد و از او خواست که آن یک شب را مهلت دهد. عمر، نظر شمر را خواست. او گفت: اگر من فرمانده بودم، به آنان مهلت نمی دادم.
عمرو بن حَجّاج بن سَلَمة بن عبدِ یَغوث زُبَیدی گفت: سبحان اللّه! به خدا سوگند، اگر او از ترک و دیلم هم بود و این درخواست را از شما داشت، حقّ مخالفت کردن نداشتید! به ایشان، مهلت دهید.
آن شب، صدای حسین علیه السلام و یارانش به نماز و تلاوت قرآن، بلند بود و مانند آوای زنبور عسل، قطع نمی شد و گروهی از همراهان عمر بن سعد، به آنان پیوستند.(1)
809. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): شمر بن ذی الجوشن ضَبابی، بر عمر بن سعد، در آمد و فرمان عبید اللّه را آورد. این، شامگاه پنج شنبه، نهم محرّم سال 61 [هجری]، پس از عصر بود. در لشکر، ندا دادند و سوار شدند. حسین علیه السلام، جلوی خیمه اش، زانو به بغل گرفته، نشسته بود و به آنان که پیش آمدند، می نگریست. به عبّاس بن علی بن ابی طالب فرمود: «به دیدار آنان برو و از ایشان بپرس که چه شده است».
او از ایشان پرسید. گفتند: نامۀ امیر، به ما رسیده است و به ما فرمان داده که به تو عرضه بداریم که یا به حکمش گردن نهی و یا با تو بجنگیم.
حسین علیه السلام فرمود: «امشب را باز گردید تا در این شب، به پیشنهادتان بیندیشیم».
عمر بن سعد، باز گشت.(2)
810. الأخبار الطّوال: عمر بن سعد، شامگاه پنج شنبه، شبِ جمعه، نُه روز از محرّمْ گذشته، به سوی
ص:766
ایشان حرکت کرد و حسین علیه السلام، تأخیر جنگ را تا فردا، خواستار شد. آنان، پذیرفتند.(1)
811. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مِخنَف، از حارث بن حَصیره، از عبد اللّه بن شریک عامری، از امام زین العابدین علیه السلام -: حسین علیه السلام، یارانش را پس از باز گشت عمر بن سعد، گِرد آورد، و این، هنگام غروب بود. من، بیمار بودم. خودم را به او نزدیک کردم تا سخنش را بشنوم. شنیدم که پدرم به یارانش می گوید: «خداوند - تبارک و تعالی - را با بهترین ثناها، می ستایم و او را بر شادی و سختی، ستایش می کنم. خدایا! تو را بر این می ستایم که به نبوّت، گرامی مان داشتی و قرآن را به ما آموختی و در دین، بینایمان گرداندی و برایمان، گوش و چشم و دل، قرار دادی و ما را از مشرکان، قرار ندادی.
امّا بعد، من، یارانی شایسته تر و بهتر از یاران خود نمی شناسم و خانواده ای بهتر از خانواده ام، در نیکی کردن و صِلۀ ارحام، سراغ ندارم. خداوند، از جانب من به همۀ شما، جزای خیر دهد! هان! من گمان دارم که روز [کارزار] ما با این دشمنان، فرداست. هان که من، نظرم را برایتان گفتم! همگی آزادید که بروید. تعهّدی به من ندارید. این [سیاهیِ] شب، شما را پوشانده است.
آن را مَرکب خود سازید».(2)
812. تاریخ الطبری - به نقل از ضحّاک بن عبد اللّه مِشرَقی -: من و مالک بن نضْر ارحَبی، بر حسین علیه السلام وارد شدیم. بر او سلام دادیم و نزدش نشستیم. پاسخ ما را داد و خوشامد گفت و از علّت
ص:767
آمدنمان، جویا شد.
گفتیم: آمده ایم تا بر تو سلامی دهیم و از خداوند، برایت سلامت بخواهیم و دیداری با تو تازه کنیم و خبر مردم را به تو بگوییم که آنان، برای جنگ با تو، گِرد هم آمده اند. نظر تو چیست؟
حسین علیه السلام فرمود: «خداوند، مرا بس است و بهترین نگاهبان است».
حرمتش را پاس داشتیم و بر او درود فرستادیم و برایش، دعا کردیم.
فرمود: «چه چیز، شما را از یاری من، باز می دارد؟».
مالک بن نضر گفت: من، بدهی و نانخور دارم.
من (ضحّاک) نیز گفتم: من هم بدهی و نانخور دارم؛ امّا اگر به من اجازه دهی، هنگامی که هیچ جنگجویی [در کنارت] نیافتم، باز گردم و فقط تا آن جا برایت بجنگم که برایت سودمند باشد و بتوانم از تو دفاع کنم.
حسین علیه السلام فرمود: «اجازه داری».
من هم در کنار او ایستادم. چون شب شد، فرمود: «این، [سیاهیِ] شب است که شما را پوشانده است. آن را مَرکب خود گیرید و هر کدامتان، دست مردی از خاندانم را بگیرد و در دشت ها و شهرهایتان، پراکنده شوید تا خداوند، گشایشی دهد که این مردم، در پیِ من هستند و اگر به من دست بیابند، در پیِ دیگران نمی روند».
برادران، پسران و برادرزادگان حسین علیه السلام و دو پسر عبد اللّه بن جعفر، به ایشان گفتند: چرا چنین کنیم؟ برای این که پس از تو بمانیم؟! خداوند، هرگز آن [روز] را به ما نشان ندهد!
عبّاس بن علی علیه السلام، آغازگر این سخن بود و سپس، بقیّۀ آنان، همین سخن و مانند آن را بر زبان آوردند.
حسین علیه السلام فرمود: «ای فرزندان عقیل! کُشته شدن مُسلم، برای شما کافی است. بروید که من به شما، اجازه دادم».
آنان گفتند: مردم، چه خواهند گفت؟ می گویند که ما، بزرگ و سَرور خود را و بهترینْ عموزادگان خود را رها کردیم و همراه آنان، نه تیری انداختیم، و نه نیزه ای پَراندیم و نه شمشیری زدیم، و نمی دانیم چه کردند! به خدا سوگند، چنین نمی کنیم؛ بلکه جان و مال و خانواده مان را فدای تو می کنیم و همراه تو می جنگیم تا به سرانجام تو برسیم. خداوند، زندگی پس از تو را زشت گردانَد!....
سپس، مسلم بن عَوسَجۀ اسدی، برخاست و به حسین علیه السلام گفت: آیا ما تو را تنها بگذاریم، در حالی که هنوز از عهدۀ ادای حقّ تو در برابر خدا، بیرون نیامده ایم؟! بدان که - به خدا سوگند -، با
ص:768
تو هستم تا آن جا که نیزه ام را در سینه هایشان بِشکنم! تا هر زمان که قبضۀ شمشیرم را به دست دارم، با آنان می جنگم و از تو، جدا نمی شوم؛ و اگر سلاح نداشته باشم تا با آنان بجنگم، در دفاع از تو، به سوی آنان، سنگ پرتاب می کنم تا همراه تو بمیرم. سپس سعید بن عبد اللّه حنفی گفت:
به خدا سوگند، تو را تنها نمی گذاریم تا خدا بداند که ما در غیاب پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، تو را پاس داشتیم. به خدا سوگند، اگر می دانستم که کشته می شوم و سپس زنده می شوم، آن گاه زنده زنده، سوزانده می شوم و خاکسترم را بر باد می دهند و این کار را هفتاد مرتبه با من می کنند، از تو جدا نمی شدم تا مرگم را پیش رویِ تو ببینیم! پس اکنون، چرا این کار را نکنم که تنها یک بار کُشته شدن است و آن هم با کرامتی جاویدان در پیِ آن؟!
و زُهَیر بن قَین گفت: به خدا سوگند، دوست داشتم که کشته شوم و سپس، زنده شوم و سپس، کشته شوم و تا هزار مرتبه مرا بکشند؛ امّا خداوند با کشته شدن من، کشته شدن را از تو و از جانِ این جوانان خاندانت، دور بدارد!
عموم یاران حسین علیه السلام، سخنانی چنین و به همین صورت، بر زبان آوردند و گفتند: به خدا سوگند، از تو جدا نمی شویم؛ بلکه جان هایمان، فدای تو باد! ما از تو با دل و جان و دست و سر، محافظت می کنیم؛ و چون کشته شویم، به عهد خود وفا کرده، وظیفۀ خود را ادا کرده ایم.(1)
ص:769
813. الأمالی، صدوق - به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام صادق، از پدرش امام باقر، از امام زین العابدین علیهم السلام -: هنگامی که نامۀ عبید اللّه بن زیاد، به عمر بن سعد رسید، عمر به جارچی اش فرمان داد که ندا در دهد: ما امروز و امشب را به حسین و یارانش، مهلت دادیم.
این بر حسین علیه السلام و یارانش، گران آمد. حسین علیه السلام در میان یارانش به سخن ایستاد و فرمود:
«خدایا! من، نه خاندانی را می شناسم که از خاندانم، نیکوکارتر و پاک تر و پاکیزه تر باشند، و نه یارانی را که بهتر از یاران من باشند. می بینید که چه شده است؟ شما از بیعت من آزادید و چیزی به گردنتان نیست و تعهّدی به من ندارید. این، شب است که تاریکی آن، شما را فرا گرفته است.
آن را مَُرکب خود گیرید و در شهرها پراکنده شوید، که این جماعت، مرا می جویند و اگر به من دست یابند، از تعقیب دیگران، دست می کشند».
عبد اللّه بن مسلم بن عقیل بن ابی طالب، برخاست و گفت: ای فرزند پیامبر خدا! اگر ما، بزرگ و پیر و سَرورمان، زادۀ سَرور عموهایمان، فرزند پیامبرمان و سَرور پیامبران را وا بگذاریم و همراهش شمشیر نزنیم و با نیزه، همراهش نجنگیم، مردم به ما چه می گویند؟
به خدا سوگند، نه؛ تا آن که به همان جایی در آییم که تو در می آیی و جان هایمان را فدایِ تو کنیم و خون هایمان را به پای تو بریزیم، که چون چنین کردیم، آنچه را بر عهدۀ ماست، ادا نموده و از عهدۀ وظیفه مان، بیرون آمده ایم.
مردی به نام زُهَیر بن قَین بَجَلی نیز برخاست و به امام علیه السلام گفت: ای فرزند پیامبر خدا! دوست داشتم که کشته شوم و دوباره، زنده شوم و سپس کشته شوم و دوباره، زنده شوم و آن گاه، کشته شوم و باز، زنده شوم و تا صدبار به خاطر تو و همراهیانت کشته شوم، امّا خدا با من، [مرگ را] از
ص:770
شما اهل بیت، دور بگردانَد.
امام علیه السلام به او و یارانش فرمود: «جزای خیر ببینید!».(1)
814. مثیر الأحزان: امام حسین علیه السلام، یارانش را گِرد آورد و پس از حمد و ثنای الهی فرمود: «امّا بعد، من، نه یارانی وفادارتر و بهتر از یاران خود می شناسم، و نه خاندانی بهتر از خاندانم در نیکوکاری و برقراری پیوندِ خویشی. خداوند، به همۀ شما از جانب من، جزای خیر دهد! بدانید که من، به شما اجازه دادم. بروید که مجازید و حقّی بر گردن شما ندارم. این، [سیاهی] شب است که شما را پوشانده است. پس آن را مَرکب خود کنید».
برادران و پسران امام علیه السلام و پسران عبد اللّه بن جعفر، به او گفتند: چرا چنین کنیم؟ برای این که پس از تو باقی بمانیم؟! خدا، آن روز را نیاورَد.
عبّاس علیه السلام، برادرش، آغازگر [این گونه سخنان] بود و بقیّه هم پیروی کردند.
امام علیه السلام به پسران مسلم بن عقیل فرمود: «کشته شدن مُسلم، برای شما بس است. بروید که من به شما، اجازه دادم».
آنان گفتند: به خدا سوگند، نه! هرگز از تو جدا نمی شویم تا با شمشیرهایمان، از تو محافظت کنیم و جلوی تو، کشته شویم....
سپس، مسلم بن عَوسَجه گفت: ما تو را در حالی که دشمنان، گِردت را گرفته اند، تنها بگذاریم؟! خدا، این را هرگز به ما نشان ندهد تا آن گاه که نیزه ام را در سینه هایشان بشکنم و با شمشیرم، آنان را بزنم. اگر هم سلاح نداشته باشم، به آنان سنگ می زنم و از تو، جدا نمی شوم.
سعید بن عبد اللّه حنفی و زُهَیر بن قَین نیز برخاستند و پاسخ های زیبایی دادند و سخن را به
ص:771
نیکویی، پایان دادند.(1)
815. مَقاتل الطالبیّین - به نقل از عُتْبة بن سمعان کَلْبی -: حسین علیه السلام میان یارانش به سخن ایستاد و گفت:
«خدایا! تو می دانی که من، نه یارانی بهتر از یاران خود می شناسم، و نه خاندانی بهتر از خاندان خود. خداوند، به شما جزای خیر دهد که یاری و همکاری کردید! این قوم، جز مرا نمی خواهند؛ و اگر مرا بکُشند، کسی جز مرا نمی جویند. چون شب، شما را فرا گرفت، در سیاهی آن، پراکنده شوید و خود را نجات دهید».
عبّاس بن علی علیه السلام، برادر حسین، و علی [اکبر]، فرزندش و فرزندان عقیل، به پا خاستند و به ایشان گفتند: پناه بر خدا و سوگند به این ماه حرام! چون باز گشتیم، به مردم چه بگوییم؟ بگوییم:
سَرور و فرزند سَرور و تکیه گاهمان را رها کردیم و او را هدف تیرها، حلقه ای برای پرتاب نیزه ها و قربانی ای برای درندگان کردیم و از سرِ رغبت به دنیا گریختیم؟! پناه بر خدا! بلکه ما با تو زنده ایم و با تو می میریم.
حسین علیه السلام گریست و آنان هم با او گریستند. سپس از خداوند برای آنان، جزای خیر طلب کرد. سپس حسین - که درودهای خدا بر او باد -، نشست.(2)
816. أنساب الأشراف: حسین علیه السلام بر خانواده و همراهانش عرضه داشت که پراکنده شوند و [سیاهی]
ص:772
شب را مَرکب خود کنند... گفتند: خداوند، زندگی پس از تو را زشت گردانَد!
مسلم بن عَوسَجۀ اسدی گفت: آیا تو را تنها بگذاریم؟ آن وقت، چه عذری در پیشگاه خدا در ادای حقّ تو داریم؟! به خدا سوگند، نه؛ تا آن که نیزه ام را در سینه هایشان بشکنم و تا هنگامی که قبضۀ شمشیرم به دستم است، آنان را با آن بزنم، و اگر سلاحی نداشتم، در دفاع از تو، آنان را با سنگ می زنم.
سعید بن عبد اللّه حنفی هم مانند این را گفت و دیگر یاران هم چنین گفتند.(1)
817. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): حسین علیه السلام، یارانش را در شب عاشورا - که شبِ جمعه بود -، گِرد آورد و پس از ستایش و ثنای الهی و یادکردِ پیامبر صلی الله علیه و آله و نبوّتش - که خدایش به آن گرامی داشته و بِدان بر امّتش نعمت داده است -، فرمود: «من، جز این گمان نمی برم که این جماعت، فردا با شما می جنگند. من به همۀ شما اجازه رفتن دادم. پس اجازه دارید در این تاریکی شب که شما را فرا گرفته، بروید. هر یک از شما که نیرویی دارد، کسی از خانوادۀ مرا با خود همراه ببرد. در شهرهایتان، پراکنده شوید تا خداوند، فتحی و یا امری از جانب خود بیاورد تا [این دشمنان،] از آنچه در دلْ نهان کرده اند، پشیمان شوند. این جماعت، فقط مرا می جویند و چون مرا ببینند، دیگر در پیِ شما نمی آیند».
خاندان او گفتند: خداوند، ما را پس از تو، باقی نگذارد! به خدا سوگند، از تو جدا نمی شویم تا آنچه به تو می رسد، به ما نیز برسد!
یاران امام علیه السلام نیز همگی، چنین گفتند.
امام علیه السلام فرمود: «خداوند، پاداش نیّت شما را بهشت، قرار دهد!».(2)
818. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة) - به نقل از اسوَد بن قیس عبدی -: به محمّد بن بشیر
ص:773
حَضرَمی گفته شد: پسرت، در مرز ری، اسیر شده است.
گفت: او و خودم را به حساب خدا می گذارم. نه دوست داشتم که اسیر شود، و نه پس از او بمانم.
حسین علیه السلام، سخن او را شنید. به او فرمود: «خداوند، رحمتت کند! بیعتم را از تو برداشتم.
[برو و] به آزاد کردن فرزندت بپرداز».
او گفت: درندگان، مرا زنده زنده بخورند، اگر از تو جدا شوم!
امام علیه السلام فرمود: «پس، این جامه های گران بها را در اختیارِ فرزندت قرار ده تا با آنها، فِدیۀ (جانْفدای) برادرش را فراهم کند».
سپس، پنج جامه به ارزش هزار دینار به او بخشید.(1)
819. مقاتل الطالبیّین - به نقل از حمید بن مسلم -: مردی از راه رسید و به میان لشکر حسین علیه السلام در آمد و به نزد یکی از یاران حسین علیه السلام رفت و به او گفت: از فلان پسرت، خبر رسیده است که جنگجویان دیلم، او را اسیر کرده اند. پس با من بیا تا در پرداخت فِدیه اش بکوشیم.
او گفت: تا چه کنم؟! او و خودم را به حساب خدا، وا می نهم.
حسین علیه السلام به او فرمود: «برو که بیعتم را از تو برداشتم. فدیۀ پسرت را هم من به تو می بخشم».
او گفت: هرگز! از تو جدا شوم و سپس، خبرت را از کاروان ها بپرسم؟! به خدا سوگند که این، هرگز نمی شود و از تو جدا نمی گردم.
سپس به دشمن، یورش بُرد و جنگید تا کشته شد. رحمت و رضوان خدا بر او باد(2)!(3)
ص:774
820. شرح الأخبار: امام حسین علیه السلام، خطاب به یارانش فرمود: «اینها، جز مرا نمی جویند و من هم خود را تسلیم آنان نمی کنم تا آن که مرا بکُشند. هر یک از شما که می خواهد، باز گردد که از سوی من، اجازه دارد».
گفتند: چگونه فرزند پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را رها کرده، برویم؟ پیشِ رویش کشته می شویم، پس از آن که همۀ توانمان را در برابر دشمنش به کار می بندیم. آنان را از حسین، می رانیم تا خدای عز و جل را دیدار کنیم.(1)
821. علل الشرائع - به نقل از محمّد بن عماره -: به امام [صادق علیه السلام] گفتم: مرا از یاران حسین علیه السلام و رفتنشان به پیشواز مرگ، باخبر کن.
امام علیه السلام فرمود: «پرده از پیشِ چشمشان، کنار رفت تا آن که جایگاه هایشان را در بهشت دیدند، و هر یک از آنان، به شهادت اقدام می کرد تا به همبَر شدن با حوریان و جایگاهش در بهشت برسد».(2)
822. الخرائج و الجرائح: از امام زین العابدین علیه السلام روایت شده است: «هنگامی که شبِ شهادت حسین علیه السلام در رسید، میان یارانش ایستاد و فرمود: "اینان، مرا می خواهند، نه شما را؛ و اگر مرا بکُشند، به سوی شما نمی آیند. پس خود را نجات دهید و دریابید که شما، آزادید [و بیعتم را از شما
ص:775
برداشتم]؛ و اگر تا صبح با من بمانید، همۀ شما کشته می شوید".
آنان گفتند: تو را وا نمی گذاریم و زندگیِ پس از تو را نمی خواهیم.
امام علیه السلام فرمود: "همگی تان، کشته می شوید و حتّی یک نفر از شما نمی تواند نجات پیدا کند".
همان گونه نیز شد که امام علیه السلام گفته بود».(1)
823. الخرائج و الجرائح - به نقل از ابو حمزۀ ثُمالی -: از امام العابدین علیه السلام روایت شده که فرمود: «من در شبی که صبحِ فردایش، پدرم کشته شد، با او بودم. به یارانش فرمود: "این، شب است. [سیاهیِ] آن را مرکَب خود بگیرید که این جماعت، در پیِ من هستند؛ و اگر مرا بکُشند، دیگر به شما، کاری ندارند. شما [از ناحیۀ بیعت با من]، آزاد و صاحب اختیار هستید".
یارانش گفتند: نه. به خدا سوگند، هرگز چنین نمی شود!
فرمود: "فردا، شما کشته می شوید و هیچ یک از شما [از مرگ] نمی رَهَد".
گفتند: ستایش، خدایی که ما را به شَرَف کشته شدن همراه تو رساند!
سپس امام علیه السلام دعا کرد و به آنان فرمود: "سرهایتان را بالا بگیرید و بنگرید".
پس به جایگاه و منزلگاه خود در بهشت نگریستند، و امام علیه السلام به آنان می فرمود: "فلانی! این، خانۀ توست" و "فلانی! این، قصر توست" و "فلانی! این، درجۀ توست".
از این رو، هر یک از آنان، با سر و سینه به استقبال نیزه ها و شمشیرها می رفتند تا به جایگاهشان در بهشت برسند».(2)
ص:776
824. أنساب الأشراف: هنگامی که شب بر حسین علیه السلام و یارانش، سایه افکند، آنان، همۀ شب را به نماز و تسبیح و آمرزش خواهی ایستادند و دعا و گریه و زاری کردند.(1)
825. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: شب، در رسید و حسین علیه السلام، شب عاشورا را به رکوع و سجود و گریه و آمرزش خواهی و تضرّع و زاری پرداخت و یارانش، زمزمه هایی [بدون وقفه] مانند آوای زنبور عسل داشتند.(2)
826. الملهوف: حسین علیه السلام و یارانش، آن شب را به راز و نیاز و رکوع و سجود و قیام و قعود و زمزمه هایی مانند زنبور عسل گذراندند. در آن شب، 32 تن از لشکر عمر بن سعد، به آنان پیوستند. نماز فراوان و داشتن کمالات، شیوۀ حسین علیه السلام در طول زندگی اش بود.(3)
827. البدایه و النهایة - به نقل از حارث بن کعب و ابو ضحّاک، از امام زین العابدین علیه السلام -: حسین علیه السلام و یارانش، همۀ شبشان را نماز خواندند و آمرزش خواستند و دعا و گریه و زاری کردند. سواران نگهبان دشمن، به فرماندهی عَزرَة بن قیس احمَسی، پشت آنها می چرخیدند. همچنین حسین علیه السلام، تلاوت می کرد: «و البته کسانی که کافر شده اند، نباید تصوّر کنند این که به ایشان مهلت می دهیم، برای آنان نیکوست. ما فقط به ایشان، مهلت می دهیم تا بر گناه [خود] بیفزایند؛ و [آن گاه] عذابی خفّت آور خواهند داشت. خداوند، بر آن نیست که مؤمنان را به این [حالی] که شما بر آن هستید، وا گذارد، تا آن که پلید را از پاک، جدا کند...»(4) تا آخر آیه(5).(6)
ص:777
828. تاریخ الطبری - به نقل از ضحّاک بن عبد اللّه مِشرَقی -: هنگامی که شب شد، حسین علیه السلام و یارانش، همۀ شب را به نماز و آمرزش خواهی و دعا و راز و نیاز ایستادند. سوارانی از دشمن که نگهبانیِ ما را می دادند، بر ما گذشتند، در حالی که حسین علیه السلام، تلاوت می کرد: «و البته کسانی که کافر شده اند، نباید تصوّر کنند این که به ایشان مهلت می دهیم، برای آنان نیکوست. ما فقط به ایشان، مهلت می دهیم تا بر گناه [خود] بیفزایند؛ و [آن گاه]، عذابی خفّت آور خواهند داشت. خداوند، بر آن نیست که مؤمنان را به این [حالی] که شما بر آن هستید، وا گذارد، تا آن که پلید را از پاک، جدا کند».
یکی از سواران نگهبان بر ما، آیه را شنید و گفت: به خدای کعبه سوگند، ما پاکیزگانیم و از شما جدا گشته ایم.
او را شناختم و به بُرَیر بن حُضَیر گفتم: می دانی این کیست؟
گفت: نه.
گفتم: این، ابو حرب عبد اللّه بن شَهر سَبیعی است.
شوخ و بیهوده کار، و با این همه، بزرگ زاده و دلیر و گستاخ بود و سعید بن قیس، او را به خاطر جنایتی، زندان هم کرده بود. بُرَیر بن حُضَیر به او گفت: ای فاسق! خداوند، تو را از پاکیزگان قرار داده؟!
او به بُرَیر گفت: تو کیستی؟
گفت: من بُرَیر بن حُضَیر هستم.
او گفت: ما از آنِ خداییم!(1) بر من گران است! به خدا سوگند، هلاک می شوی! به
خدا سوگند - ای بُریر - هلاک می شوی!
بُرَیر گفت: ای ابو حرب! آیا می خواهی از گناهان بزرگت به درگاه خدا، توبه کنی؟ به خدا سوگند، ما پاکیزگانیم و شما، آلودگانید!
ابو حرب [به استهزا] گفت: و من، از گواهانِ بر این موضوع هستم!
ص:778
من گفتم: وای بر تو! آیا شناختت، بهره ای برایت ندارد؟
گفت: فدایت شوم! پس چه کسی همدم یزید بن عَذرۀ عَنَزی از قبیلۀ عَنز بن وائل شود؟!
اکنون، او این جا با من است.
[بُرَیر] گفت: خداوند، همیشه رأیت را زشت گرداند! تو کم عقلی.
سپس ابو حرب، باز گشت، و فرمانده سوارانی که آن شب، نگهبانیِ ما را می دادند، عَزرَة بن قیس احمَسی بود.(1)
829. الإرشاد: حسین علیه السلام، به جایگاهش باز گشت و همۀ شب را به نماز گزاردن و آمرزش خواهی و دعا و گریه و زاری پرداخت و همۀ یارانش نیز به نماز گزاردن و دعا و آمرزش خواهی، مشغول بودند.
ضحّاک بن عبد اللّه می گوید: سواران ابن سعد که نگهبانی ما را می دادند، بر ما گذشتند.
حسین علیه السلام، مشغول تلاوت این آیه بود: «و البته کسانی که کافر شده اند، نباید تصوّر کنند این که به ایشان مهلت می دهیم، برای آنان، نیکوست. ما فقط به ایشان مهلت می دهیم تا بر گناه [خود] بیفزایند؛ و [آن گاه] عذابی خفّت آور خواهند داشت. خداوند، بر آن نیست که مؤمنان را به این [حالی] که شما بر آن هستید، وا گذارد، تا آن که پلید را از پاک، جدا کند»(2).
ص:779
یکی از آن سواران، به نام عبد اللّه بن سُمَیر آن را شنید. او که شوخ و دلیر و پهلوان و سوارکار و جسور و از خاندانی بزرگ بود، گفت: به خدای کعبه سوگند، ما پاکیزگانیم و از شما، جدا شده ایم!
بُرَیر بن خُضَیر به او گفت: ای فاسق! خداوند، تو را از پاکیزگان، قرار داده است؟!
او به بُرَیر گفت: تو کیستی، وای برتو!
گفت: من، بُرَیر بن خُضَیر هستم.
آن گاه، به هم ناسزا گفتند.(1)
830. الفتوح: شمر بن ذی الجوشن - که خداوند، لعنتش کند -، نیمه شب، با گروهی از همراهانش به لشکر حسین علیه السلام نزدیک شد. حسین علیه السلام، با صدای بلند، به تلاوت این آیه مشغول بود: «و البته کسانی که کافر شده اند، نباید تصوّر کنند این که به ایشان مهلت می دهیم، برای آنان، نیکوست...»، تا آخر آیه.
ملعونی از همراهان شمر بن ذی الجوشن، فریاد کشید: به خدای کعبه سوگند، ما پاکیزگانیم و شما، پلیدید، و ما از شما، جدا گشته ایم!
بُرَیر، نمازش را قطع کرد و ندا داد: ای فاسق! ای تبهکار! ای دشمن خدا! آیا مانند تویی، از پاکیزگان است؟! تو جز چارپایی بی خِرد، نیستی. تو را به آتش روز قیامت و عذاب دردناک، بشارت باد!
شمر بن ذی الجوشن - که خدا لعنتش کند -، بر سرِ او داد کشید و گفت: ای گوینده! خداوند
ص:780
- تبارک و تعالی -، تو را و همراهت حسین را به زودی می کُشد.
بُرَیر به او گفت: ای دشمن خدا! آیا مرا از مرگ می ترسانی؟ به خدا سوگند، مرگ، از زندگی با شما، برای ما دوست داشتنی تر است. به خدا سوگند، کسانی که خون فرزندان و خاندان محمّد صلی الله علیه و آله را می ریزند، به شفاعتش نمی رسند.
مردی از یاران حسین علیه السلام به سوی بُرَیر بن حُضَیر آمد و به او گفت: خدایت رحمت کند، ای بریر! ابا عبد اللّه علیه السلام به تو می فرماید: «به جایگاهت، باز گرد و با آنان سخن مگو، که - به جانم سوگند -، اگر مؤمنِ آل فرعون، قومش را نصیحت کرد و دعوت را به آخر رساند، تو نیز نصیحت کردی و آن را به آخر رساندی».(1)
831. تاریخ الطبری - به نقل از حارث بن کعب و ابو ضحّاک، از امام زین العابدین علیه السلام -: در شبی که بامدادش پدرم به شهادت رسید، نشسته بودم و عمّه ام زینب علیها السلام، از من پرستاری می کرد که پدرم از یارانش کناره گرفت و به خیمۀ خود رفت و حُوَی،(2) غلام ابو ذر غِفاری، نزدش بود و به اصلاح و پرداختِ شمشیر ایشان، مشغول بود، و پدرم می خواند:
«ای روزگار! اف بر دوستی ات!
چه قدر بامدادها و شامگاه هایی داشته ای
که در آنها، همراه و یا جوینده ای کُشته شده
که روزگار، از آوردن همانندش، ناتوان است!
ص:781
و کار، با [خدای] بزرگ است
و هر زنده ای، این راه را می پیماید».
دو یا سه بار، این شعر را خواند تا آن جا که فهمیدم و دانستم که منظورش چیست. گریه، راه گلویم را بست؛ ولی بغضم را فرو خوردم و هیچ نگفتم و دانستم که بلا، فرود می آید؛ امّا عمه ام نیز آنچه را من شنیدم، شنید و چون مانند دیگر زنان، دلْنازک و بی تاب بود، نتوانست خود را نگاه دارد. بیرون پرید و در حالی که لباسش را بر روی زمین می کشید و درمانده شده بود، خود را به امام علیه السلام رساند و گفت: وا مصیبتا! کاش مُرده بودم. امروز، [گویی] مادرم فاطمه و پدرم علی و برادرم حسن، در گذشته اند، ای جانشینِ گذشتگان و پناه باقی ماندگان!
حسین علیه السلام به او نگریست و فرمود: «خواهرم! شیطان، بردباری ات را نبرَد».
زینب علیها السلام گفت: ای ابا عبد اللّه! پدر و مادرم فدایت! خود را آمادۀ کشته شدن کرده ای! جانم فدایت!
حسین علیه السلام، اندوهش را فرو بُرد و اشک در چشمانش جمع شد و فرمود: «اگر مرغ سنگخواره را شبی آزاد بگذارند، می خوابد».(1)
زینب علیها السلام گفت: وای بر من! آیا چنین سخت، در زیر فشاری؟ همین دلم را بیشتر ریش می کند و بر من، سخت می آید.
آن گاه، به صورت خود زد و گریبان، چاک کرد و بیهوش شد و افتاد.
حسین علیه السلام به سویش آمد و آب بر صورتش زد و به او گفت: خواهرم! از خدا، پروا کن و به تسلّی بخشیِ او، آرام باش. بدان که زمینیان، می میرند و آسمانیان، باقی نمی مانند و هر چیزی، از میان می رود، جز ذات خدا که با قدرتش، زمین را آفریده است، و مردم را برمی انگیزد تا همه، باز گردند و او، تنها بمانَد. پدرم، از من بهتر بود. مادرم، از من بهتر بود. برادرم، از من بهتر بود، و سرمشق من و آنان و هر مسلمانی، پیامبر خدا صلی الله علیه و آله است».
حسین علیه السلام، با این سخن و مانند آن او را تسلّا داد و به او فرمود: «خواهرم! تو را سوگند می دهم که به این [سفارشم]، عمل کنی: بر [مرگ] من، گریبانْ چاک مده و صورت، مخراش و چون در گذشتم، ناله و فغان مکن».
سپس، او را آورد و کنار من نشاند و به سوی یارانش برگشت و به آنان فرمان داد تا خیمه های خود را به یکدیگر، نزدیک کنند و طناب های خیمه ها را در هم بتابند و خودشان، در میان خیمه ها
ص:782
قرار بگیرند و فقط، سمتی را که دشمن از طریق آن می آید، باز بگذارند.(1)
832. مقاتل الطالبیّین - به نقل از حرث بن کعب، از امام زین العابدین علیه السلام -: به خدا سوگند، در شب عاشورا با پدرم نشسته بودم، و من، بیمار بودم و او، به تعمیر و پرداختِ تیرهایش، مشغول بود و جَون، غلام ابو ذر غِفاری، در پیشِ پای او بود که پدرم، این رَجَزها را خواند:
ای روزگار! اف بر دوستی ات!
چه قدر بامدادها و شامگاه هایی داشته ای
که در آنها، همراه و یا بزرگی، کشته شده است
که روزگار، از آوردن همانندش، ناتوان است!
و کار، با [خدای] بزرگ است
و هر زنده ای، این راه را می پیماید».
ص:783
من که اینها را شنیدم، جلوی گریۀ خودم را گرفتم؛ امّا از بین زنان، فقط عمّه ام اینها را شنید.
دلش سوخت و بی تاب شد و گریبانْ چاک کرد و به صورت خود زد و حیرت زده، به بیرون دوید و گفت: وا مصیبتا! چه غم بزرگی! کاش مُرده بودم. ای حسین من! ای سَرور من! و ای تنها باقی ماندۀ خانواده ام! خود را آماده کشته شدن کرده ای و از زندگی، مأیوس گشته ای. امروز، [گویی] مادرم فاطمه و پدرم علی و برادرم حسن، در گذشته اند! ای جانشینِ گذشتگان و پناه باقی ماندگان!
حسین علیه السلام به او فرمود: «ای خواهر من! اگر مرغ سنگخواره را آزاد بگذارند، می خوابد».
زینب علیها السلام گفت: همین که چنین سخت در زیر فشاری، غمم را بیشتر و دلم را ریش تر می کند.
سپس بیهوش شد و افتاد. حسین علیه السلام، پیوسته او را سوگند می داد و او را آورد تا به داخل خیمه رساند.(1)
833. أنساب الأشراف - از امام زین العابدین -: حُوَیْ، غلام ابو ذر غِفاری، نزد حسین علیه السلام بود و به تعمیر و پرداختِ شمشیر ایشان مشغول بود، و [پدرم] می خواند:
ای روزگار! اف بر دوستی ات!
چه قدر بامدادها و شامگاه هایی داشته ای
که در آنها، جوینده ای یا دارنده ای کشته شده
که روزگار، از آوردن همانندش، ناتوان است!
و کار، با [خدای] بزرگ است
ص:784
و هر زنده ای، این راه را می پیماید».
دو یا سه بار، این شعر را خواند تا آن را حفظ کردم. عمّه ام نیز آنچه را من شنیدم، شنید.
برخاست و در حالی که لباسش بر روی زمین کشیده می شد، به سوی پدرم رفت و می گفت: وا مصیبتا! کاش مُرده بودم! امروز، [گویی] مادرم فاطمه و پدرم علی و برادرم حسن، درگذشته اند، ای جانشینِ گذشتگان و پناه باقی ماندگان!
حسین علیه السلام فرمود: «ای خواهر من! شیطان، بردباری ات را نبرَد».
زینب علیها السلام گفت: وای بر من! آیا چنین تن به مرگ داده ای؟
آن گاه، به صورت خود زد و گریبان، چاک کرد.
حسین علیه السلام او را تسلّا می داد و به شکیبایی، دعوت می کرد.(1)
834. الملهوف: حُر، با یارانش، در کنار [لشکر امام علیه السلام] فرود آمدند. امام علیه السلام به تعمیر شمشیر خود، مشغول بود و می خواند:
ای روزگار! اف بر دوستی ات!
چه قدر بامدادها و شامگاه ها داشته ای
که در آنها، همراه و یا جوینده ای، کشته شده
که روزگار، از آوردن همانندش، ناتوان است!
و کار، با [خدای] بزرگ است
و هر زنده ای، این راه را می پیماید
و چه قدر بانگ رحیل، نزدیک است
به سوی بهشت و استراحتگاه ابدی!».
زینب، دختر فاطمه علیها السلام، این را شنید و گفت: ای برادر! این، سخن کسی است که به کشته
ص:785
شدنش، یقین کرده است.
امام علیه السلام فرمود: «آری، ای خواهر!».
زینب علیها السلام گفت: وا مصیبتا! حسین، خبر شهادتش را خود به من می دهد!
[دیگر] زنان نیز گریستند و بر صورت خود زدند و گریبان، دریدند. امّ کلثوم، فریاد می زد: وا محمّدا! وا علیّا! مادرا! وا فاطمَتا! وا حَسَنا! وا حُسینا! وای از بی سرپرستی پس از تو، ای ابا عبد اللّه!
حسین علیه السلام، او را آرام کرد و به او فرمود: «تسلّای خدا را به یاد آور، که ساکنان آسمان و زمین، می میرند و نمی مانند و همۀ مخلوقات، هلاک می شوند».
سپس فرمود: «ای خواهر! ای امّ کلثوم! و تو ای زینب! و تو ای رُقَیّه! و تو ای فاطمه! و تو ای رَباب! مواظب باشید که چون من شهید شدم، بر من، گریبان ندرید و صورت نخراشید و ناروا مگویید».
و به سند دیگری، روایت شده است: زینب علیها السلام، هنگامی که شعرها را شنید، در جایی جدا از زنان و دختران بود. سرآسیمه و در حالی که لباسش [بر زمین] کشیده می شد، بیرون آمد و در کنار حسین علیه السلام ایستاد و گفت: وا مصیبتا! کاش مرگ من می رسید! امروز، [گویی] مادرم، فاطمۀ زهرا درگذشته و نیز پدرم، علیِ مرتضی و برادرم، حسن پاک! ای جانشینِ گذشتگان و پناه باقی ماندگان!
حسین علیه السلام به او نگریست و فرمود: «ای خواهر! بردباری ات را از دست ندهی».
زینب علیها السلام گفت: پدر و مادرم، فدایت باد! آیا به زودی کشته می شوی؟ جانم به فدایت!
امام علیه السلام، بغض خود را فرو خورد و اشک در چشمانش حلقه زد. سپس فرمود: «دور است، دور [که رهایی یابم]! اگر مرغ سنگخواره را شبی رها می گذاشتند، حتماً می خوابید».
زینب علیها السلام گفت: ای وای! آیا چنین تن به مرگ داده ای؟ همین است که دلِ مرا به درد آورده و مرا در تنگنا قرار داده است.
سپس، سر به گریبان افکند و آن را چاک داد و بیهوش، افتاد.
امام علیه السلام، برخاست و آب به صورت زینب علیها السلام پاشید تا به هوش آمد. سپس در آرامش بخشیدن به او کوشید و مصیبتِ مرگ پدر و جدّش را به او یادآور شد. درودهای خدا بر همۀ آنان باد!(1)
ص:786
______________
ص:787
در زمینۀ گزارش هایی که گذشت، دو نکته قابل تأمّل است:
نکتۀ اوّل، این که: بیشتر منابع، اشعار منسوب به امام حسین علیه السلام: «یا دهر! أُفّ لک من خلیل...؛ ای روزگار! اف بر دوستی ات!...» و بازتاب روانی آن را در خواهرش زینب علیها السلام، مربوط به شب عاشورا می دانند و آن را از امام زین العابدین علیه السلام روایت کرده اند؛ امّا کتاب هایی مانند: الملهوف و الفتوح، بدون اشاره به راوی، این جریان را مربوط به اوایل محرّم دانسته اند.
نکتۀ دوم، این که بیشتر گزارش ها، حاکی از آن است که مخاطب امام علیه السلام، تنها زینب علیها السلام است؛ ولی برخی از منابع، گزارش کرده اند که امام علیه السلام در پایان سخنانش با زینب علیها السلام، دیگر زنان حاضر را نیز به شکیبایی فرا خوانده است، چنان که در الفتوح، آمده است که سپس امام علیه السلام به آنها فرمود:
اُنظُرنَ إذا أنا قُتِلتُ فَلا تَشقِفَنَّ عَلَیَّ جَیباً وَلا تَخمِشنَّ عَلَیَّ وَجهاً!(1)
مراقب باشید که وقتی من کشته شدم، گریبان خود را چاک مدهید و صورت خویش را مخراشید!
و در گزارش مقتل الحسین خوارزمی، زینب، امّ کلثوم، فاطمه و رَباب، مورد خطاب امام علیه السلام قرار گرفته اند(2) و در گزارش الملهوف،(3) نام رُقَیّه نیز در کنار نام های یاد شده قرار دارد که ظاهراً مقصود، رُقَیّه، دختر امام علی علیه السلام و همسر مسلم علیه السلام است.
ص:788
835. الفتوح: در وقت سحر، حسین علیه السلام، سرش [از خواب،] سنگین شد و سپس بیدار شد و فرمود: «آیا می دانید که هم اکنون، چه خوابی دیدم؟».
گفتند: چه دیدی، ای فرزند دختر پیامبر خدا؟
فرمود: «سگ هایی را دیدم که بر من، سخت گرفته اند و میانشان، سگ پیسه ای بود که از بقیّه بر من، سخت تر می گرفت. گمان می بَرَم کسی که کُشتن مرا به عهده می گیرد، مردی لَک و پیس دار از این قوم باشد. سپس، جدّم پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را با گروهی از یارانش دیدم که به من می فرماید:
"پسر عزیزم! تو شهیدِ خاندان محمّدی و آسمانیان و ملکوتیان، به تو بشارت یافته اند. افطارِ امشبت را نزد من خواهی بود. بشتاب و تأخیر مکن که این، اجَلِ فرود آمده از آسمان به قصد توست تا خونت را در شیشه ای سبز بگیرد!".
این است آنچه دیدم و بی تردید، حادثه (مرگ)، نزدیک شده و گاهِ کوچ از این دنیا فرا رسیده است».(1)
836. الأمالی، صدوق - به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام صادق، از پدرش امام باقر از جدّش امام زین العابدین علیهم السلام -: آن گاه امام حسین علیه السلام فرمان داد تا در اطراف لشکرش، گودالی شبیه خندق کَنْدند و به دستور ایشان، پُر از هیزم شد. آن گاه، پسرش علی اکبر علیه السلام را با سی سوار و بیست پیاده، برای آوردن آبْ فرستاد، در حالی که خطرهای بسیاری آنها را تهدید می کرد، و امام حسین علیه السلام،
ص:789
این شعرها را می خواند:
«ای روزگار! اف بر دوستی ات!
چه بامدادها و شامگاه هایی داشته ای
که در آنها، همراه و یا جوینده ای کشته شده
که روزگار، از آوردن مانندش، ناتوان است!
و کار، با [خدای] بزرگ است
و هر زنده ای، این راه را می پیماید».
آن گاه، امام حسین علیه السلام به یارانش فرمود: «برخیزید و آب بنوشید، که آخرین توشۀ شماست؛ و وضو بگیرید و غسل کنید و لباس هایتان را بشویید، که کفن هایتان می شود».
سپس، نماز صبح را با آنان خواند و آمادۀ نبردشان ساخت. همچنین فرمان داد تا گودالی که اطراف لشکرش کَنده بودند، پُر از آتش شود تا تنها از یک سو با دشمن بجنگند.(1)
837. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مِخنَف -: حارث بن کَعْب و ابو ضحّاک، از امام زین العابدین علیه السلام برایم نقل کردند که: حسین علیه السلام به سوی یارانش بیرون آمد و به آنان، فرمان داد که چادرهایشان را به هم نزدیک کنند و طناب های آنها را در هم بتابند و خودشان، میان چادرها قرار گیرند و تنها سمتی را که دشمن از آن سو می آید، باز بگذارند....
همچنین، عبد اللّه بن عاصم، از ضحّاک بن عبد اللّه مشرقی برایم نقل کرده که: صبح عاشورا، خیمه ها را پشتِ سر خود قرار دادند و امام علیه السلام، فرمان داد که هیزم و نِی ای را که در پشت خیمه ها بود، آتش زدند تا مبادا دشمن، از پشت، به آنها حمله کند.
و [شب پیش از آن،] حسین علیه السلام [با کمک یارانش]، به جای گودی که در پشت خیمه ها قرار داشت و مانند جوی آبی بود، هیزم و نِی آورد و در دلِ شب، آن جا را کَندند و به شکل خندق در آوردند و هیزم و نِی را در آن جا ریختند و گفتند: چون دشمن به ما حمله کرد و با ما درگیر
ص:790
شد، در این جا، آتش می افکنیم تا از پشت سر، بر ما وارد نشوند و تنها از یک سو با آنان بجنگیم.
چنین کردند و سودبخش هم بود.
عبد اللّه بن عاصم، به نقل از ضحّاک مشرقی برایم گفت: هنگامی که دشمنان به سوی ما روی آوردند و به آتش برافروختۀ هیزم و نِی نگریستند - همان آتشی که در پشتمان برافروخته بودیم تا از پشتِ سر به ما حمله نکنند -، یکی از سوارانِ غرق در سلاح آنان، به شتاب و بی آن که با ما سخنی بگوید، به سوی ما آمد و چون به خیمه هایمان نگریست و جز هیزم آتش گرفته، چیزی ندید، باز گشت و با تمام توان فریاد کشید: ای حسین! در همین دنیا و پیش از فرا رسیدن قیامت، به سوی آتش شتافتی.
حسین علیه السلام گفت: «این کیست؟! گویی شمر بن ذی الجوشن است!».
گفتند: آری! هموست. خداوند، کارت را به سامان بدارد!
حسین علیه السلام فرمود: «ای پسر زن بُزچران! تو به در آمدن به آتش، سزامندتری».
مسلم بن عَوسَجه، به حسین علیه السلام گفت: ای فرزند پیامبر خدا! فدایت شوم! آیا او را با تیر نزنم؟ اکنون در تیررسِ من است و تیر من، به خطا نمی رود و این فاسق، از بزرگ ترین زورگویان است.
حسین علیه السلام فرمود: «تیراندازی مکن، که من خوش ندارم آغازگرِ جنگ باشم».(1)
ص:791
838. الأخبار الطّوال: حسین علیه السلام به یارانش فرمان داد که خیمه ها را چسبیده به هم بر پا کنند و خود، جلوی خیمه ها باشند و پشتِ خیمه ها را گودال بکَنند و هیزم و نِی فراوانی در آن بیفروزند تا دشمن، از پشتِ خیمه ها، حمله و نفوذ نکند.(1)
839. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: هنگامی که حسین علیه السلام از آنان ناامید شد و دانست که با او می جنگند، به یارانش فرمود: «برخیزید و برایمان به گِرد لشکرگاهمان، گودالی مانند خندق، حفر کنید و در آن، آتش بیفروزید تا تنها از یک جبهه با اینان بجنگیم، که اگر اینان با ما بجنگند و ما را سرگرم جنگ با خود کنند، حرم، تباه می شود».
یاران، از هر سو برخاستند و با کمک هم، چاله ای کَنْدند و سپس، خار و خاشاک، گِرد آوردند و آن را در چاله ریختند و در آن، آتش افروختند.(2)
840. المناقب، ابن شهرآشوب: صبحگاهان، حسین علیه السلام، یارانش را آماده کرد و فرمان داد تا خیمه ها را به گونه ای به هم نزدیک کنند و طناب ها را در هم بتابند و آنها را پشت سرِ خود قرار دادند تا جنگ، تنها در یک جبهه باشد. همچنین فرمان داد تا در پشت خیمه ها، هیزم و نِی گِرد آورند و در خندقی که کَنده بودند، بریزند و در آن، آتش بیفکنند، و [در بیان علّت آن] فرمود: «تا از پشتمان نیایند».(3)
ص:792
امام حسین علیه السلام، در آغاز ورود به کربلا، نقطه ای را برای بر پا کردن خیمه ها در نظر گرفت که در صورت وقوع درگیری با دشمن، از دو ویژگی برخوردار باشد:
1. دشمن، از یک سو بیشتر نتواند به آنها حمله کند؛
2. زنان و کودکان، امنیت بیشتری داشته باشند.
از این رو، امام علیه السلام دستور داد خیمه ها را در منطقه ای زدند که پشتِ آن، نیزار بود، به گونه ای که دشمن نمی توانست از پشت به سپاه امام علیه السلام، حمله کند. در گزارش طبری، چنین آمده است:
حسین علیه السلام، راه افتاد و طلیعۀ سپاه عبید اللّه، با او برخورد کردند. وقتی چنین دید، راهش را به سوی کربلا، کج کرد و برای این که تنها از یک جانب بجنگد، نیزار و گیاهان تازه را در سمت پشتِ سر قرار داد و خیمه هایش را بر پا کرد.(1)
و در گزارش ابن اعثم، می خوانیم:
یاران حسین علیه السلام، فرود آمدند و بارها را در حوالی فرات، مستقر کردند و خیمه ها را برای خانوادۀ حسین علیه السلام و فرزندانش، بر پا نمودند و خویشاوندانش، خیمه هایشان را در اطراف خیمۀ او بر پا کردند.(2)
افزون بر این، پشت خیمه ها و یا پشت نیزاری که خیمه ها جلوی آن بود، گودالی شبیه به جوی آب قرار داشت که به گزارش طبری، امام علیه السلام در ساعتی از شب عاشورا، دستور داد تا آن را کَندند و چیزی شبیه به خندق، درست کردند و در آن، هیزم و نِی ریختند تا هنگام حملۀ دشمن، آن را آتش بزنند و مانعی دیگر برای حمله از پشتِ سر ایجاد نمایند. در این گزارش، آمده است:
امام علیه السلام [صبحگاه عاشورا] دستور داد تا هیزم و نِی آوردند و پشتِ خانه ها، آتش برافروختند تا مبادا دشمن، از پشتْ حمله کند. همچنین به دستور حسین علیه السلام، به جایی در پشتِ جایگاهشان که همانند نهر آب، گود بود، نِی و هیزم آوردند و آن جا را در ساعاتی از شب کَنْدند و به صورت خندق، در آوردند و نِی ها و هیزم ها را در آن ریختند و گفتند: هر
ص:793
گاه بر ما تاختند و قصد جنگ با ما را داشتند، این جا را آتش می زنیم تا از پشتِ سر، حمله نکنند و تنها از یک سو با آنان بجنگیم. این کار را کردند و برایشان سودمند بود.(1)
اقدام دیگری که برای پیشگیری از حملۀ دشمن از پشت سر، به دستور امام علیه السلام در شب عاشورا انجام شد، این بود که یاران امام علیه السلام، خیمه های خود را در کنار هم قرار دادند و با طناب، آنها را از سه طرف به هم متصّل کردند و فقط یک راه از رو به رو برای برخورد با دشمن، باقی گذاشتند. به این گزارش بنگرید:
حسین علیه السلام، به سوی یارانش آمد و دستور داد که خیمه هایشان را به هم نزدیک کنند و طناب های خیمه ها را به هم متّصل کنند و خودشان، میان خیمه ها قرار بگیرند و تنها یک راه را که مقابل دشمن بود، باز بگذارند.(2)
اگر مجموع این تدابیر حکیمانۀ جنگیِ امام علیه السلام نبود، نه تنها سپاه ابن سعد می توانست از پشت، یاران امام علیه السلام را مورد حمله قرار دهد؛ بلکه در همان لحظات آغازین حمله، به سادگی، آنان را در حلقۀ محاصرۀ خود می گرفتند و با کمترین درگیری، امام علیه السلام و یارانش را شهید یا اسیر می کردند.
ولی صبح عاشورا، هنگامی که دشمن خواست تا حمله را آغاز کند، ناگاه، خود را در برابر تلّی از آتش و دود، مشاهده کرد که از اطراف خیمه های امام علیه السلام و یارانش زبانه می کشید. ضحّاک مشرقی، در این باره می گوید:
وقتی به سمت ما آمدند، ناگهان، چشمشان به آتشی افتاد که از هیزم و نِی، شعله می کشید.
ما آن را پشتِ سرمان برافروخته بودیم تا از پشت، به ما حمله ور نشوند.(3)
او در ادامه، می افزاید که خیمه های یاران امام علیه السلام، چنان در محاصرۀ آتش و دود بود که وقتی شمر از نزدیکی آنها عبور کرد، چیزی جز هیمه هایی که آتش از آنها زبانه می کشید، ندید.
بر اساس این تدبیر و با این آرایش جنگی، سپاه امام علیه السلام - که عدد آنها بنا بر نقل مشهور، 72 تن بود -،(4) توانستند در برابر سپاه دشمن - که تعداد آنها تا 35 هزار نفر، برآورد شده -، ساعت ها مقاومت کنند و شمار فراوانی از دشمنان را به هلاکت برسانند. طبری، در این باره می گوید:
تا ظهر، با دشمن، جنگ سخت و بی سابقه ای کردند و [دشمنان] به خاطر کنار هم قرار
ص:794
گرفتن خیمه ها و تراکم آنها، جز از یک طرف نمی توانستند به آنها حمله ور شوند.(1)
شدّت مقاومت یاران امام حسین علیه السلام در نبرد رویارو، موجب شد که عمر بن سعد، جمعی از سپاه خود را مأمور کرد که خیمه های آنها را ویران کنند تا بتوانند آنها را محاصره نمایند.(2)
این تدبیر هم کارساز نبود؛ چون یاران امام علیه السلام، در گروه های سه یا چهار نفره، در لا به لای خیمه ها کمین می کردند و دشمن را - که مشغول ویران کردن خیمه ها بودند -، از پا در می آوردند.
ابن سعد، چون از این اقدام هم نتیجه ای نگرفت، برای پیشگیری از تلفات بیشتر سپاه خود، ضمن دستور توقّف این عملیات، مجدّداً چنین دستور داد که خیمه ها را آتش بزنند؛ ولی داخل آنها نشوند و آنها را خراب نکنند. لذا آتش آوردند و خیمه ها را آتش زدند.
یاران امام علیه السلام می خواستند مانع آتش زدن خیمه ها شوند؛ ولی امام علیه السلام فرمود:
دَعوهُم فَلیُحرِقوها. فَإِنَّهُم لَو قَد حَرَّقوها لَم یَستَطیعوا أن یَجوزوا إلَیکُم مِنها.(3)
رهایشان کنید تا خیمه ها را بسوزانند، که اگر آنها را به آتش بکشند، نخواهند توانست از آنها عبور کنند و به شما دست یابند.
بدین سان، دشمن، بخشی از خیمه های یاران امام علیه السلام را - که مانع نفوذ آنها بود -، آتش زد؛ امّا همان طور که امام علیه السلام پیش بینی کرده بود، باز هم نتوانستند به حلقۀ دفاعی یاران او نفوذ کنند و بدین ترتیب، امام علیه السلام و یاران دلاور و باوفایش، تا آخرین نفر و آخرین نفس، در برابر سپاه کوفه که همچون سیل به سوی آنان سرازیر شده بودند، مقاومت کردند.
بر پایۀ گزارش هایی که گذشت، می توان چنین نتیجه گیری کرد که:
1. چینش و آرایش خیمه های همراهان امام علیه السلام، به صورت هِلالی بوده است که خیمه های اهل حرم، در بخش میانی آن قرار داشته و دو سوی آن، تا میدان نبرد، کشیده شده بوده است. این دو طرف، احتمالاً خیمه های یاران بوده که به دلیل حضور ساکنان آن در میدان نبرد، غالباً خالی بوده است و از آنها به عنوان سنگر یا دیوار دفاعی، استفاده می شده است که در نهایت، به دستور عمر بن سعد، به آتش کشیده شدند.
2. خیمه های یاران امام علیه السلام، با میدان نبرد، فاصلۀ چندانی نداشته اند. این مطلب، در گزارش های دیگر از صحنۀ نبرد نیز دیده می شود، چنان که در گزارش مربوط به شهادت علی
ص:795
اکبر علیه السلام، آمده است:
او را از قتلگاهش آوردند و در برابر خیمه هایی که در مقابلش می جنگیدند، گذاشتند.(1)
3. اهل بیتِ امام علیه السلام، از نزدیک، شاهد جانبازی عزیزان خود، و قساوت و بی رحمیِ دشمنان بوده اند. از این رو، می توان حدس زد که بر زنان و کودکانی که دیده اند عزیزانشان در جلوی چشم آنها قطعه قطعه می شوند، چه گذشته است!
ص:796
841. تاریخ الطبری - به نقل از غلام عبد الرحمان بن عبدِ رَبِّه انصاری -: با مولایم بودم. هنگامی که دشمنانْ حضور یافتند و به حسین علیه السلام روی آوردند، حسین علیه السلام فرمان داد تا خیمه ای بر پا شود و سپس، مُشک را در دیگی بزرگ با آب در آمیزند. آن گاه، حسین علیه السلام به درون آن خیمه رفت و نوره مالید.
سپس مولایم عبد الرحمان بن عبد ربّه و بُرَیر بن حُضَیر هَمْدانی، بر درِ خیمه، شانه هایشان به هم ساییده می شد و بر سر این که کدام یک پس از امام علیه السلام نوره بمالند، با هم بحث می کردند.
بُرَیر، با عبد الرحمان، شوخی می کرد. عبد الرحمان، به او گفت: رهایمان کن. به خدا سوگند، اکنون، وقت بازی و شوخی و بطالت نیست!
بُرَیر به او گفت: به خدا سوگند، قوم من می دانند که من، بطالت [و شوخی کردن] را دوست نداشته ام، نه در جوانی و نه در پیری؛ امّا - به خدا سوگند -، من به آنچه خواهیم دید، مُژده داده شده ام! به خدا سوگند، میان ما و حور العین، جز این نیست که اینان با شمشیرهایشان، به ما حمله کنند، و بسیار دوست دارم که این کار را بکنند!
هنگامی که حسین علیه السلام فارغ شد، ما به درون [خیمه] رفتیم و نوره مالیدیم.(1)
842. انساب الأشراف: حسین علیه السلام، فرمان داد تا خیمه ای زده شد و در آن، نوره مالید. سپس دیگی یا کاسۀ بزرگی آوردند و در آن، مُشک را با آب، درآمیختند و با آن، خود را خوش بو کرد. بُرَیر بن خُضَیر هَمْدانی، به درون [آن خیمه] آمد و پس از حسین علیه السلام، نوره مالید و از آن مُشک، به خود مالید. حسین علیه السلام و همۀ یارانش، حُنوط گذاشتند، در حالی که آتش، در پشت خیمه های حسین علیه السلام و یارانش، زبانه می کشید. شمر بن ذی الجوشن گفت: ای حسین! به سوی آتش، شتاب ورزیده ای!
ص:797
حسین علیه السلام فرمود: «تو این را می گویی، ای پسر زن بُزچران! به خدا سوگند، تو به در آمدن به آن، سزامندتری!».
مسلم بن عَوسَجه گفت: ای فرزند پیامبر خدا! در تیررس من است. آیا تیری به سوی او نیندازم؟
حسین علیه السلام فرمود: «نینداز، که من خوش ندارم آغازگرِ جنگ باشم».(1)
843. الملهوف: چون صبح شد، حسین علیه السلام فرمان داد تا خیمه ای برایش برپا شود. نیز فرمان داد تا کاسۀ بزرگی که در آن، مُشک فراوانی ریخته بودند، آماده کنند و در داخل آن، نوره قرار داده شد. سپس امام علیه السلام، به درون خیمه رفت تا نوره بمالد.
همچنین نقل شده که بُرَیر بن حُصَین هَمْدانی و عبد الرحمن بن عبد ربّه، بر در خیمه ایستاده بودند تا پس از امام علیه السلام، نوره بمالند. بُرَیر با عبد الرحمان، شوخی می کرد. عبد الرحمان به او گفت: ای بُرَیر! آیا می خندی؟! اکنون که وقت خنده و بطالت نیست.
بُرَیر گفت: قوم من می دانند که من، بطالت [و شوخی کردن] را دوست نداشته ام، نه در جوانی و نه در پیری. این شوخی کردن، تنها به خاطر بشارتی است که یافته ایم و به سوی آن می رویم. به خدا سوگند، جز این نیست که این قوم را با شمشیرهایمان، ملاقات کنیم و مقداری با آنان بجنگیم و آن گاه، با حور العین، هماغوش می شویم!(2)
844. رجال الکشّی: حبیب بن مُظاهر اسدی، شوخی می کرد. یزید بن خُضَیر هَمْدانی - که سَرور قاریان نامیده می شد -، به او گفت: ای برادر من! اکنون، هنگام شوخی [و خنده] نیست!
ص:798
او گفت: کجا از این جا برای شادی، سزامندتر؟ به خدا سوگند، جز این نیست که این طاغیان، با شمشیرهایشان، به ما حمله کنند و سپس با حور العین، هماغوش می شویم!(1)
845. مثیر الأحزان: حسین علیه السلام، وارد [خیمۀ مخصوص] شد تا نوره بمالد و بر درِ آن خیمه، بُرَیر بن خُضَیر هَمْدانی و عبد الرحمان بن عبد ربّه انصاری، ایستاده بودند. بُرَیر با عبد الرحمانْ شوخی می کرد. او گفت: ای بُرَیر! اکنون، هنگام بطالت [گویی] نیست.
بُرَیر گفت: به خدا سوگند، تا کنون، بطالت [گویی و شوخی کردن] را دوست نداشته ام و تنها از خوش حالیِ آنچه به سوی آن روانیم، شوخی می کنم(2).(3)
ص:799
846. الأمالی، صدوق - به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام صادق، از پدرش امام باقر، از جدّش امام زین العابدین علیهم السلام -: حسین علیه السلام به یارانش فرمود: «برخیزید و آبی بنوشید، که آخرین توشۀ شما خواهد بود و وضو بگیرید و غسل کنید و لباس هایتان را بشویید تا کفن هایتان باشند».
سپس، نماز صبح را با آنان خواند و برای نبرد، آمادۀ شان کرد.(1)
847. الإرشاد: حسین بن علی علیه السلام، صبحگاهان، یارانش را پس از نماز صبح، آماده کرد. سی و دو سوار و چهل پیاده با او بودند. او زُهَیر بن قَین را بر جناح راست یارانش و حبیب بن مظاهر را بر جناح چپ یارانش، قرار داد و پرچمش را به دست برادرش عبّاس علیه السلام سپرد....
عمر بن سعد نیز در همان صبحگاه - که روز جمعه بود و شنبه هم گفته شده -، یارانش را آماده کرد و با لشکری که همراهش بودند، به سوی حسین علیه السلام بیرون آمد. بر جناح راست [لشکر] او، عمرو بن حَجّاج و بر جناح چپ [لشکر] او، شمر بن ذی الجوشن و بر سواران، عُروَة بن قیس و بر پیادگان، شَبَث بن رِبْعی گمارده شده بودند و پرچم را به غلامش دُرَید داد.(2)
848. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مِخنَف -: عبد اللّه بن عاصم، از ضحّاک بن عبد اللّه مِشرَقی نقل کرد که گفت: حسین علیه السلام، یارانش را آماده کرد و نماز صبح را با آنان خواند. با او سی و دو سوار و چهل پیاده بودند. زُهَیر بن قین را در جناح راست یارانش و حبیب بن مظاهر را در جناح چپ یارانش،
ص:800
قرار داد و پرچمش را به برادرش عبّاس بن علی علیه السلام سپرد....
فُضَیل بن خَدیج کِنْدی، از محمّد بن بشر، از عمرو حَضرَمی برایم نقل کرد که: چون عمر بن سعد، با لشکر به راه افتاد، بر افرادی که اهل مدینه بودند، عبد اللّه بن زُهَیر بن سلیم ازْدی و بر قبیلۀ مَذحِج و اسد، عبد الرحمان بن ابی سَبرۀ جُعْفی و بر قبیلۀ ربیعه و کِنْده، قیس بن اشعث بن قیس و بر قبیلۀ تمیم و همْدان، حُرّ بن یزید ریاحی، فرمانده بودند. اینان، همگی در کشتن حسین علیه السلام حضور داشتند، جز حُرّ بن یزید که به سوی حسین علیه السلام رفت و همراه او کشته شد
عمر [بن سعد]، بر جناح راست [لشکر] خود، عمرو بن حَجّاج زُبَیدی را و بر جناح چپ آن، شمر بن ذی الجوشن بن شُرَحبیل بن اعوَر بن عمر بن معاویه را - که همان ضَباب بن کِلاب بود - و بر سواران، عَزرَة (/عُروة) بن قیس احمَسی را و بر پیادگان، شَبَث بن رِبْعی ریاحی را گمارد و پرچم را به دست غلامش ذُوَید (/دُرَید)، داده بود.(1)
849. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: حسین علیه السلام، صبحگاه روز جمعه (بنا بر روایتی، شنبه) دهم محّرم، یارانش را آماده کرد. سی و دو سوار و چهل پیاده و بنابر روایتی، هشتاد و دو پیاده با او بودند.
حسین علیه السلام بر جناح راست [لشکر] خود، زُهَیر بن قَین و بر جناح چپ آن، حبیب بن مظاهر را قرار داد و پرچم را به برادرش عبّاس بن علی علیه السلام سپرد و خود با خانواده اش، در قلب لشکر ایستاد.
عمر بن سعد نیز یارانش را آماده کرد و بر جناح راست [لشکر] خود، عمرو بن حَجّاج و بر جناح چپ آن، شمر بن ذی الجوشن را قرار داد و خود در میانۀ لشکر ایستاد و لشکرش، بیست و دو هزار تن بودند، کمی بیشتر یا کمتر.(2)
ص:801
850. مثیر الأحزان: حسین علیه السلام، یارانش را برای نبرد، آماده کرد. آنان، چهل و پنج سوار و صد پیاده بودند(1).(2)
ص:802
تعیین دقیق و قطعی شمار دو سپاه، مقدور نیست؛ امّا در این باره اعدادی گزارش شده که ارائه می گردد.
بیشتر منابع معتبر، شمار سپاهیان امام علیه السلام را 72 نفر، گزارش کرده اند.(1) شیخ مفید رحمه الله می نویسد:
حسین بن علی علیه السلام، هنگام صبحگاه و بعد از نماز صبح، یارانش را [برای نبرد،] آماده کرد. آنان، سی و دو سوار و چهل پیاده بودند.(2)
لیکن با ملاحظۀ نام و مشخّصات شهدای کربلا، می توان گفت که شمار سپاهان امام علیه السلام بیش از این تعداد بوده است، چنان که پاره ای از منابع، عدد یاران امام علیه السلام را 82 نفر،(3) برخی 114 نفر،(4)برخی 145 نفر،(5) برخی صد و هفتاد نفر،(6) برخی ششصد نفر(7) و برخی هزار نفر(8) و برخی ارقام دیگری گزارش کرده اند.(9)
نکتۀ قابل توجّه، این که در تبیین آمار شهدای کربلا، بجز امام علیه السلام، مشخّصات 154 نفر، ارائه می شود که حدود 72 تن از آنها از خاندان امام حسین علیه السلام و پیامبر صلی الله علیه و آله و امام علی علیه السلام بوده اند.
ص:803
بنا بر این، ممکن است آنچه در گزارش مشهور آمده، اشاره به همین افراد باشد، و نیز می تواند اشاره به یاران امام علیه السلام قبل از ملحق شدن کسانی باشد که به تدریج به ایشان پیوسته اند؛ زیرا گزارش هایی از پیوستن بیست تا سی نفر به امام علیه السلام حکایت دارند، چنان که احتمال دارد برخی اسامی، به دلیل تصحیف، تکرار شده باشند. به هر حال، تعداد یاران امام علیه السلام بیش از 72 تن بوده اند. البتّه شماری از شهدا، مانند: علی اصغر علیه السلام و عبد اللّه بن حسن علیه السلام و امّ وَهْب، از سپاهیان به شمار نمی روند و شماری از سپاهیان امام علیه السلام مانند: حسن مُثنّا و ضَحّاک بن عبد اللّه مَشرقی نیز شهید نشده اند.
گفتنی است که شماری از یاران امام علیه السلام، از خاندان و نزدیکان ایشان بوده اند و شماری از آنها، از یاران پیامبر صلی الله علیه و آله و امام علی علیه السلام.
توضیح بیشتر در این زمینه، در تبیین آمار شهدای کربلا خواهد آمد.(1)
شمار سپاهیان ابن سعد - که در گزارش های نسبتاً معتبر آمده -، عبارت است از: چهار هزار نفر،(2)چهار هزار و پانصد نفر،(3) بیست هزار نفر،(4) 22 هزار نفر،(5) 28 هزار نفر،(6) سی هزار نفر،(7) 31 هزار نفر(8) و 35 هزار نفر.(9)
با توجّه به این که نیروهایی که از کوفه به کربلا رفتند، یک جا اعزام نشدند، احتمالاً برخی از مورّخان، تنها آمار اوّلیۀ نیروهای اعزامی از کوفه را ثبت کرده اند و برخی، آمار کسانی را نیز که به آنها پیوسته اند، ثبت کرده اند. در نتیجه، چنین اختلاف هایی پدید آمده است.
از سوی دیگر، با در نظر گرفتن این که شماری از نیروهای اعزامی در بین راه، فرار
ص:804
کرده اند،(1) اظهار نظر در بارۀ شمار واقعی و حتّی شمار تقریبی سپاه ابن سعد، بسیار دشوار است.
گفتنی است که رقم سی هزار نفر، در دو روایت از امام حسن علیه السلام و امام زین العابدین علیه السلام، نقل شده است.(2) هر چند که سند این روایات، از اعتبار لازم برخوردار نیست؛ لیکن با توجّه به کوچ دادن عمومی مردم کوفه به سوی کربلا توسّط ابن زیاد و نیز با توجّه به این که این تعداد، کمتر از نیمی از جنگجویانِ کوفه است - که حدود صد هزار نفر تخمین زده شده اند -، رقمی قابل قبول است.
قرینۀ دیگری که می تواند تعداد سی هزار نفر را تأیید کند، این است که سپاهیان مختار را شصت هزار نفر گزارش کرده اند.(3) به نظر می رسد که سپاهیان او را کسانی تشکیل داده اند که در واقعۀ کربلا، در لشکر عمر بن سعد نبوده اند.
ص:805
851. الإرشاد - از امام زین العابدین علیه السلام -: صبح [عاشورا]، چون امام حسین علیه السلام چشم گشود و لشکر [دشمن] را دید، دستانش را بالا برد و گفت: «خداوندا! تو تکیه گاه من در هر سختی، و امید من در هر گرفتاری هستی. در هر رویدادی که برای من اتّفاق می افتد، تو تکیه گاه و ساز و برگِ منی.
بسی پریشانی [ها] که دل، در آن [ها] سست می شود و چاره، اندک می گردد و دوست، انسان را وا می گذارد و دشمن، شماتت می کند که من، از سرِ رغبت به تو، و نه دیگران، شکایتش را نزد تو آورده ام و تو در آن، برایم گشایش قرار داده ای و آن را برطرف ساخته ای! تو، ولیّ هر نعمت و صاحبِ هر نیکی و نهایتِ هر مقصودی هستی».(2)
852. تاریخ الطبری - به نقل از کثیر بن عبد اللّه شَعْبی -: هنگامی که لشکر ما به سوی حسین علیه السلام حرکت کرد، زُهَیر بن قَین، غرق در سلاح و سوار بر اسبش - که دُمی پُرمو داشت -، به سوی ما آمد و گفت: ای کوفیان! شما را از عذاب خدا، بیم می دهم؛ بیم می دهم! بر مسلمان، واجب است که برادر مسلمانش را نصیحت کند و ما تا کنون، برادر و بر یک دین و آیین بوده ایم. تا آن گاه که شمشیر، به میان ما و شما نیامده، سزامندِ نصیحت از جانب ما هستید، و چون شمشیر به میان آید، این حق و حرمت، از میان می رود و ما دسته ای خواهیم بود و شما، دسته ای دیگر. خداوند،
ص:806
ما و شما را به فرزندان محمّد صلی الله علیه و آله، آزموده است تا ببیند ما و شما، چه کار می کنیم. ما، شما را به یاری ایشان و وا نهادن این طاغوت، عبید اللّه بن زیاد، فرا می خوانیم که شما از سلطنت آن دو (یزید و ابن زیاد)، جز بدی، بهره ای ندارید. چشمانتان را از حدقه، بیرون می آورند و دست و پاهایتان را قطع می کنند و شما را مُثْله می نمایند و بر شاخه های خرما، به دارتان کِشند و انسان های نمونه و قاریانتان را می کُشند، همچون حُجر بن عَدی و یارانش، و هانی بن عُروه و همانندان او.
کوفیان، او را دشنام دادند و عبید اللّه بن زیاد را ستودند و برایش دعا کردند و گفتند: به خدا سوگند، آرام نمی گیریم تا همراهت (حسین علیه السلام) و هر که را با اوست، بکُشیم و یا او و یارانش را دست بسته به سوی امیر عبید اللّه ببریم!
زُهَیر به آنان گفت: بندگان خدا! فرزند فاطمه - که رضوان خدا بر او باد -، از پسر سمیّه، به دوستی و یاری، سزامندتر است. اگر یاری شان نمی کنید، پناه بر خدا، از کُشتن آنان! میان این مرد و پسرعمویش یزید بن معاویه را خالی کنید که به جانم سوگند، یزید، به اطاعت شما بدون کُشتن حسین علیه السلام هم رضایت می دهد!
شمر بن ذی الجوشن، تیری به سوی او انداخت و گفت: ساکت شو، خدا، صدایت را خاموش کند! با پُرگویی ات، ما را خسته کردی.
زُهَیر به او گفت: ای فرزند بول کنندۀ بر پاشنۀ پاهایش! با تو سخن نمی گویم. تو چارپایی بیش نیستی و - به خدا سوگند -، گمان نمی برم که دو آیه از کتاب خدا را نیکْ بدانی! به رسوایی روز قیامت و عذاب دردناک، بشارتت باد!
شمر به او گفت: خداوند، تو و همراهت را لَختی دیگر می کُشد.
زُهَیر گفت: آیا مرا از مرگ می ترسانی؟ به خدا سوگند، مرگ با حسین علیه السلام، برایم دوست داشتنی تر از زندگی جاوید با شماست.
سپس، رو به مردم (لشکر) نمود و صدایش را بلند کرد و گفت: بندگان خدا! این احمقِ تندخو و همانندانش، شما را در دینتانْ فریب ندهند! به خدا سوگند، مردمی که خون فرزندان و اهل بیت محمّد صلی الله علیه و آله را بریزند و کسانی را که آنان را یاری داده و از حریمش دفاع کرده اند، بکُشند، به شفاعت او نمی رسند.
مردی، زُهیر را ندا داد و به او گفت: ابا عبد اللّه، به تو می گوید: «باز گرد!». به جانم سوگند، اگر مؤمن آل فرعون، قومش را نصیحت کرد و دعوت را به نهایت رساند، تو نیز اینان را نصیحت
ص:807
کردی و به نهایت رساندی، اگر نصیحت و ابلاغ، سودی داشته باشد.(1)
853. تاریخ الیعقوبی: زُهَیر بن قَین، سوار بر اسبش، بیرون آمد و ندا داد: ای کوفیان! شما را از عذاب خدا، بیم می دهم و بر حذر می دارم. بندگان خدا! فرزند فاطمه، به دوستی و یاری، سزامندتر از فرزند سمیّه است. پس اگر آنان را یاری نمی دهید، دستِ کم با آنان نجنگید.
ای مردم! بر روی زمین، پسرِ دختر پیامبری نمانده است، جز حسین علیه السلام، و هیچ کس بر کُشتن او، حتّی با گفتن یک کلمه یاری نمی دهد، مگر آن که خداوند، زندگی اش را تیره می گردانَد و به سخت ترین عذاب آخرت، عذابش می کند.(2)
ص:808
854. الأمالی، صدوق - به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام صادق، از پدرش امام باقر، از جدّش امام زین العابدین علیهم السلام، در یادکردِ حوادث روز عاشورا -: تشنگی بر حسین علیه السلام و یارانش چیره شد.
مردی از یارانش به نام بُرَیر بن خُضَیر هَمْدانی،(1) بر او وارد شد و گفت: ای فرزند پیامبر خدا! آیا به من اجازه می دهی تا به سوی آنان بروم و با ایشان، سخن بگویم؟
امام علیه السلام، اجازه داد. او به سوی ایشان رفت و فرمود: «ای مردم! خداوند عز و جل، محمّد صلی الله علیه و آله را به حق، بشارت دهنده و بیم دهنده، دعوتگر به خدا با اجازه اش و چراغ فروزان [راهش] بر انگیخت؛ و این، آب فرات است که خوکان و سگان صحرا در آن می روند؛ امّا میان آن و فرزند این پیامبر، جدایی انداخته اند.
آنان گفتند: ای بُرَیر! زیاد حرف زدی. بس است! به خدا سوگند، حسین تشنگی خواهد کشید، همان گونه که پیشینیانِ او، تشنگی کشیدند!
حسین علیه السلام فرمود: «ای بُرَیر! بنشین».(2)
855. الأمالی، صدوق - به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام صادق، از پدرش امام باقر، از جدّش امام زین العابدین علیهم السلام، در یاد کردِ حوادث روز عاشورا -: حسین علیه السلام، با تکیه دادن بر شمشیرش برخاست و با بلندترین صدایش، ندا داد و گفت: «شما را به خدا سوگند می دهم، آیا مرا می شناسید؟».
ص:809
گفتند: آری. تو فرزند پیامبر خدا و نوۀ او هستی.
فرمود: «شما را به خدا سوگند می دهم، آیا جدّ من، پیامبر خدا صلی الله علیه و آله نیست؟!».
گفتند: چرا. به یقین هست.
فرمود: «شما را به خدا سوگند می دهم، آیا مادر من، فاطمه دختر محمّد صلی الله علیه و آله نیست؟».
گفتند: چرا. به یقین هست.
فرمود: «شما را به خدا سوگند می دهم، آیا پدر من، علی بن ابی طالب علیه السلام نیست؟!».
گفتند: چرا. به یقین هست.
فرمود: «شما را به خدا سوگند می دهم، آیا مادربزرگم، خدیجه، دختر خُوَیلد، نخستین زن مسلمان این امّت نیست؟!».
گفتند: آری. به یقین هست.
فرمود: «شما را به خدا سوگند می دهم، آیا سیّد الشهدا، حمزه، عموی پدرم نیست؟!».
گفتند: چرا. به یقین هست.
فرمود: «شما را به خدا سوگند می دهم، آیا جعفرِ پرواز کننده [با دو بال] در بهشت، عموی من نیست؟!».
گفتند: چرا. به یقین هست.
فرمود: «شما را به خدا سوگند می دهم، آیا این شمشیر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله نیست که بر خود آویخته ام؟!».
گفتند: چرا. به یقین هست.
فرمود: «شما را به خدا سوگند می دهم، آیا این، عمامۀ پیامبر خدا صلی الله علیه و آله نیست که من پوشیده ام؟!».
گفتند: چرا. به یقین هست.
فرمود: «شما را به خدا سوگند می دهم، آیا علی علیه السلام، نخستین آنان (مسلمانان) در اسلام آوردن و داناترین و بُردبارترینِ آنها، و ولیّ هر مرد و زن مسلمان نیست؟!».
گفتند: چرا. به یقین هست.
فرمود: «پس به سبب چه چیزی، خونم را حلال می شِمُرید، در حالی که پدرم، فردای قیامت، کسانی را از حوض [کوثر] می راند، همان گونه که شتر تشنه را از آب می رانند و پرچم ستایش، روز قیامت، در دستان جدّم است؟!».
گفتند: ما همۀ اینها را می دانیم؛ امّا تو را آسوده نمی گذاریم تا تشنه بمیری.
ص:810
حسین علیه السلام - که در آن وقت، 57 ساله بود -، محاسنش را در دست گرفت و آن گاه فرمود:
«خشم خدا، بر یهودْ بالا گرفت، هنگامی که گفتند: عُزَیر، فرزند خداست. خشم خدا، بر مسیحیانْ بالا گرفت، هنگامی که گفتند: مسیح، فرزند خداست. خشم خدا، بر مَجوسْ بالا گرفت، هنگامی که آتش را به جای خدا پرستیدند. خشم خدا، بر قومی که پیامبرشان را کُشتند، بالا گرفت. نیز خشم خدا، بر این دسته که ارادۀ کُشتن فرزند پیامبرشان را دارند، بالا گرفته است».(1)
856. تاریخ الطبری - به نقل از ضحّاک مِشرَقی -: با حسین علیه السلام، اسبی به نام لاحِق بود که فرزندش امام زین العابدین علیه السلام، بر آن سوار می شد. هنگامی که دشمن به حسین علیه السلام نزدیک شد، به نزد مَرکبش [لاحق] باز گشت و بر آن اسب، سوار شد و با بلندترین صدایش، چنین ندا داد که به گوش همۀ مردم رسید: «ای مردم! سخنم را بشنوید و عجله نکنید تا بر پایۀ حقّی که بر من دارید، اندرزتان دهم و دلیل در آمدنم بر شما را بگویم. اگر پذیرفتید و سخنم را تصدیق کردید و با من انصاف ورزیدید، سعادتمند می شوید و راهی بر من ندارید، و اگر دلیل و عذرم را نپذیرفتید و انصاف
ص:811
نورزیدید، «ساز و برگِ خویش و شریکانتان (بتان) را گِرد آورید و هیچ چیز از کاری که می کنید، بر شما پوشیده نباشد. به دشمنی من، گام پیش نهید و به من، مهلت ندهید»(1). «ولیّ من، خداست که این کتاب را نازل کرده است؛ و او، سرپرستِ صالحان است»(2)».
هنگامی که خواهرانش این سخن را شنیدند، صیحه زدند و گریستند. دخترانش نیز گریه کردند و گریه شان، بالا گرفت. حسین علیه السلام، برادرش عبّاس بن علی علیه السلام و پسرش علی [اکبر] علیه السلام را به سوی آنان فرستاد و به آن دو فرمود: «آنها را ساکت کنید که به جانم سوگند، بس گریه ها خواهند داشت!...».
هنگامی که زنان، ساکت شدند، خداوند را مدح و ثنا گفت و آنچه را شایسته بود، برایش بر شمرد و بر محمّد و فرشتگان و پیامبران خدا، درود فرستاد و آن قدر از این گونه سخن گفت که خدا می داند و نمی توان ذکر کرد. به خدا سوگند، هیچ گاه، نه پیش از او و نه پس از او، سخنرانی را ندیدم که بلیغ تر از او سخن بگوید!
سپس فرمود: «امّا بعد، نَسَبم را در یابید و بنگرید که من، کیستم. سپس به خودتان بیایید و آن را سرزنش کنید و بنگرید که آیا کُشتن من و هتک حرمتم، برایتان رواست؟ آیا من، فرزند دختر پیامبرتان، و فرزند وصی و پسرعمویش، اوّلین ایمان آورنده به خدا و تصدیقگر پیامبرش در آنچه از نزد پروردگارش آورده است، نیستم؟ آیا حمزۀ سیّد الشهدا علیه السلام، عموی پدرم نیست؟ آیا جعفرِ شهید و پرواز کننده با دو بال [در بهشت]، عمویم نیست؟
آیا این روایت پُرتکرار، به شما نرسیده که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، در بارۀ من و برادرم فرمود: "این دو، سَرور جوانان بهشت اند"؟
اگر گفتۀ مرا که حقّ است، تصدیق کنید، به خدا سوگند، از آن زمان که دانسته ام خداوند، دروغگو را دشمن می دارد و به دروغ ساز، زیان می زند، آهنگِ دروغ نکرده ام، و اگر تکذیبم کنید، میان شما کسانی هستند که اگر از آنها بپرسید، آگاهتان می کنند. از جابر بن عبد اللّه انصاری یا ابوسعید خُدْری یا سهل بن سعد ساعدی یا زید بن ارقَم یا ا نَس بن مالک بپرسید. به شما خبر خواهند داد که این گفته را از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، در بارۀ من و برادرم شنیده اند. آیا این، مانع شما از ریختن خون من نمی شود؟».
شمر بن ذی الجوشن، [به طعنه] در بارۀ حسین علیه السلام گفت که: او، خدا را [تنها] به زبان،
ص:812
می پرستد، اگر بداند که چه می گوید!
حبیب بن مُظاهر به شمر گفت: به خدا سوگند، چنین می بینم که تو نیستی که خدا را با هفتاد زبان (با تردید و بدون ایمان قلبی) می پرستی. من، گواهی می دهم که تو، راست می گویی و نمی دانی [حسین] چه می گوید. خداوند، بر دلت مُهر زده است.
سپس حسین علیه السلام به آنان فرمود: «اگر در این گفته، تردید دارید، آیا در این هم شک دارید که من، پسرِ دختر پیامبرتان هستم؟! به خدا سوگند، میان مغرب و مشرق، کسی غیر از من، در میان شما و غیر از شما، پسرِ دختر پیامبرتان نیست و تنها من، پسرِ دختر پیامبرتان هستم. به من بگویید، این که مرا [به مبارزه] می طلبید، آیا کسی از شما را کُشته ام یا مالی را از شما بُرده ام یا جراحتی به شما رسانده ام که مرا به قصاص می خواهید؟!».
جماعت، شنیدند و هیچ نگفتند. حسین علیه السلام، ندا برآورد: «ای شَبَث بن رِبعی، ای حَجّار بن ابجَر، ای قیس بن اشعث، ای یزید بن حارث! آیا به من ننوشتید که: "میوه ها رسیده و همه جا، سبز شده و جویبارها، پُر و لبریز شده اند. بیا که بر لشکری مجهّز و آراسته، در می آیی"؟ !».
آنان گفتند: نه. ما چنین نکرده ایم!
حسین علیه السلام فرمود: «سبحان اللّه! به خدا سوگند که چنین کرده اید».
سپس فرمود: «ای مردم! اگر [آمدن] مرا خوش ندارید، مرا وا گذارید تا از شما روی بگردانم و به سرزمین امنی بروم».
قیس بن اشعث به حسین علیه السلام گفت: آیا حکم پسرعموهایت را نمی پذیری که آنان، جز آنچه دوست داری، رأیی ندارند و چیز ناخوشی از آنان به تو نمی رسد؟
حسین علیه السلام فرمود: «تو برادرِ برادرت هستی!(1) آیا می خواهی که بنی هاشم، بیشتر از خون مسلم بن عقیل را از تو بخواهند؟ نه. به خدا سوگند، به دست خود و ذلیلانه، خود را به آنان نخواهم سپرد و همچون بندگان بی اختیار، قرار نمی گیرم. بندگان خدا! به پروردگار خود و شما پناه می برم از آن که مرا برانید. به پروردگارِ خود و شما، از هر متکبّری که به روز حسابْ ایمان ندارد، پناه می برم».
سپس، مَرکبش را نشانْد و به عُقبة بن سَمعان، فرمان داد تا آن را ببندد. دشمنان هم، آهنگِ جنگ با او کردند.(2)
ص:813
______________
ص:814
857. سیر أعلام النبلاء: بامدادان، حسین علیه السلام گفت: «خدایا! تو تکیه گاه من در هر سختی، و امیدم در هر تنگنا، و در آنچه بر من فرود آمده، پشتوانه ام هستی. تو اختیاردارِ هر نعمتی و صاحب هر نیکی ای هستی».
سپس به عمر [بن سعد] و لشکرش فرمود: «عجله نکنید! به خدا سوگند، من نزد شما نیامده ام تا آن که نامه های همانندان شما به من رسید که: سنّت، از میان رفته و نفاق، سر بر آورده و حدود الهی، اجرا نمی شود. پس بیا که شاید خداوند، امّت را به دست تو اصلاح کند. من نیز آمدم. اگر این را نمی پسندید، باز گردم. با خود بیندیشید که: آیا کشتن من به صلاح شماست، یا خون من، مباح است؟ آیا من، پسر دختر پیامبرتان و پسرِ پسرعمویش نیستم؟ آیا حمزه و عبّاس و جعفر، عموهای من نیستند؟ آیا این سخن پیامبر خدا صلی الله علیه و آله در بارۀ من و برادرم به شما نرسیده است که فرمود: "این دو، سَرور جوانان بهشتی اند"؟».
شمر گفت: او خدا را [تنها] به زبان، عبادت می کند، اگر بداند که چه می گوید!
عمر [بن سعد] گفت: اگر کارت با من بود، موافقت می کردم.
حسین علیه السلام فرمود: «ای عمر! از [پسِ] آنچه اکنون می بینی، تو را روزی بد خواهد بود. خدایا! عراقیان، مرا فریب دادند و نیرنگ زدند و با برادرم آن کردند که کردند. خدایا! کارشان را از هم بگسل و یکی شان را هم رها مکن».(1)
ص:815
858. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: حسین علیه السلام، پیش رفت تا جلوی دشمنان ایستاد و به صف های فراوانِ همچون سیل آنان نگریست و به ابن سعد - که میان بزرگان کوفه ایستاده بود -، نگاه کرد و فرمود: «ستایش، خدایی را که دنیا را آفرید و آن را سرای فنا و نیستی قرار داد؛ دنیایی که اهلش را از حالی به حالی دیگر در می آورد. فریفته، کسی است که فریب آن را بخورد و بدبخت، کسی است که شیفتۀ آن است. این دنیا، شما را نفریبد که آن، امید هر که را به آن تکیه کند، ناامید می کند وطمع هر که را به آن طمع ورزد، ناکام می گذارد. شما را می بینم که بر کاری گِرد آمده اید که خشم خدا را برایتان می آورد و او را از شما، روی گردان می کند و موجب نزول عذابش بر شما و دوری رحمتش از شما می شود.
پروردگار ما، بهترین پروردگار است و شما، بدترین بندگانید. به اطاعت، اقرار کرده و به محمّد پیامبر، ایمان آورده اید و آن گاه، بر ذرّیۀ او تاخته اید و آهنگِ کشتن او را دارید. شیطان، بر شما چیره شده و خدای بزرگ را از یاد شما برده است. نابودی بر شما باد و بر آنچه می خواهید! ما از آنِ خداییم و به سوی همو، باز می گردیم. اینان، گروهی هستند که پس از ایمان آوردن، کافر شده اند. دور باد این قوم ستمکار [از رحمت خدا]!».
عمر بن سعد گفت: وای بر شما! با او سخن بگویید که او فرزند پدرش است. به خدا سوگند، اگر همۀ روز را هم این چنین بِایستد، از سخن، باز نمی ایستد و در نمی مانَد! با او سخن بگویید.
شمر بن ذی الجوشن به سوی او آمد و گفت: ای حسین! چه می گویی؟ به ما بفهمان تا بفهمیم!
حسین علیه السلام فرمود: «به شما می گویم: از خدایتان، پروا کنید و مرا نکُشید که کُشتن و هتکِ حرمت من، بر شما روا نیست. من، فرزند دختر پیامبرتان هستم و مادربزرگم، خدیجه، همسر پیامبرِ شماست و شاید این سخن پیامبر صلی الله علیه و آله به شما رسیده باشد که فرمود: "حسن و حسین، سَروران جوانان بهشتی اند، جز پیامبران و فرستادگان". اگر مرا در آنچه می گویم، تصدیق می کنید - که به خدا سوگند، حقیقت است -، از همان زمانی که دانسته ام خداوند از دروغگویانْ نفرت دارد، آهنگِ دروغ گفتن نکرده ام و اگر مرا تکذیب می کنید، میان شما صحابیانی مانند جابر بن عبد اللّه، سهل بن سعد، زید بن ارقَم و انَس بن مالک هستند. در باره این سخن، از
ص:816
ایشان بپرسید که به شما خواهند گفت که آن را از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله شنیده اند. اگر در کار من تردید دارید، در این که دختر پیامبرتان هستم نیز تردید دارید؟! به خدا سوگند، میان مشرق و مغرب عالم، فرزند دختر پیامبری جز من نیست.
وای بر شما! آیا خونی را از شما ریخته ام یا مالی را از شما برده ام و یا زخمی به شما رسانده ام که در پیِ [خون] من هستید؟!».
آنان، خاموش شدند و پاسخی به او ندادند. آن گاه امام علیه السلام فرمود: «به خدا سوگند، دستِ تسلیم و خواری به آنان نمی دهم و همچون بندگان [ذلیل]، نمی گریزم.
بندگان خدا! من به پروردگار خود و پروردگار شما، از این که مرا برانید، پناه می بَرَم و از هر متکبّری که روز حساب را باور ندارد، به پروردگار خود و پروردگار شما، پناه می برم».
شمر بن ذی الجوشن به او گفت: ای حسین بن علی! اگر بفهمم که چه می گویی، آن گاه، خدا را [تنها] با زبان، عبادت کرده ام!
حسین علیه السلام، سکوت کرد. حبیب بن مُظاهر، به شمر گفت: ای دشمن خدا و دشمن پیامبر خدا! من گمان می کنم که تو، خدا را با هفتاد زبان، عبادت می کنی. من گواهی می دهم که تو نمی دانی که او چه می گوید. بی گمان، خداوند - تبارک و تعالی - بر دل تو، مُهر زده است.
حسین علیه السلام به حبیب فرمود: «ای برادر اسدی! بس است؛ چرا که حکم خداوند، نوشته شده و جوهرش، خشک شده [و این کار، قطعی شده] است و خداوند، کارش را به آخر می رساند. به خدا سوگند، من به [دیدار] جدّم، پدرم، مادرم، برادرم و اجدادم، از یعقوب به [دیدن] یوسف و برادرش، بیشتر اشتیاق دارم. من قتلگاهی دارم که آن را دیدار خواهم کرد».(1)
ص:817
859. تذکرة الخواصّ: هشام بن محمّد می گوید: حسین علیه السلام هنگامی که، پافشاری آنان را در کُشتن خود دید، قرآنی را گرفت و آن را گشود و بر سرش نهاد و ندا داد: «کتاب خدا و جدّم محمّد، پیامبر خدا، میان من و شما [داور] باشد. ای مردم! چرا [ریختن] خون مرا حلال می شِمُرید؟ آیا من پسر دختر پیامبرتان نیستم؟ آیا سخن جدّم در بارۀ من و برادرم، به شما نرسیده است که فرمود:
"این دو، سَرور جوانان بهشتی اند"؟ اگر سخن مرا نمی پذیرید، از جابر و زید بن ارقَم و ابو سعید خُدْری بپرسید. آیا جعفر طیّار، عموی من نیست؟».
شمر فریاد زد: اکنون، بر دوزخ در می آیی!
حسین علیه السلام فرمود: «اللّه اکبر! جدّم پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، به من خبر داد و فرمود: "گویی سگی را می بینم که به خون خاندانم، زبان می زند". جز این گمان ندارم که آن سگ، تو هستی».
شمر گفت: من، خدا را [تنها] به زبان عبادت کرده ام، اگر بدانم که چه می گویی!(1)
ص:818
860. الملهوف: یاران عمر بن سعد، بر مَرکب هایشان، سوار شدند. حسین علیه السلام، بُرَیر بن حُصَین را روانه کرد تا آنان را اندرز دهد؛ امّا گوش ندادند. او به آنها یادآوری کرد؛ امّا سودی نبخشید.
حسین علیه السلام، بر شترش (/اسبش) سوار شد و از آنان خواست که ساکت شوند. ساکت شدند. پس از حمد و ثنای الهی و یاد خدا، آن گونه که شایستۀ او بود، و درود فرستادن بر محمّد و فرشتگان و پیامبران و فرستادگان، با گفتاری رسا، چنین فرمود: «مرگ و اندوهتان باد، ای جماعت! با شیدایی، ما را به فریادرسی خواندید و ما، به سرعت، به فریادتان رسیدیم؛ [امّا] شما شمشیری را که برای ما بود، به رویِ خود ما برکشیدید و آتشی را که علیه دشمن مشترک ما و شما افروخته بودیم، بر ضدّ خود ما افروختید و همدست دشمنانتان، علیه دوستانتان شدید، بی آن که عدالت را میان شما بگسترنَد و امیدی به آنها داشته باشید.
ای وای بر شما! ما را وا نهادید، در حالی که شمشیرها، هنوز در نیام و ابتدایِ کار است، و رأی [به جنگ]، هنوز پا بر جا نگشته؛ امّا شما همچون مَلَخان، به سوی آن شتافته اید و همچون پرواز پشه ها [به سوی زرداب زخم و چرک]، همدیگر را به آن، فرا خوانده اید. نابودی، از آنِتان باد، ای بردگان امّت و بدترین دسته های آن، به کنارِ افکنان قرآن، و تحریفگرانِ سخنان، و دار و دستۀ گنهکاران، و پذیرندگان وسوسۀ شیطان، و خاموش کنندگان سنّت ها [جاویدان]! آیا اینان را یاری می دهید و ما را وا می نهید؟! آری. به خدا سوگند، خیانت میان شما، سابقه دارد.
ریشه هایتان، به آن در آمیخته است و شاخه هایتان، بر آنْ پیچیده است. شما، پلیدترین استخوانِ گلوگیر برای بیننده و لقمه [آمادۀ] غاصب گشته اید.
بی نَسَب فرزند بی نَسَب،(1) مرا میان دو چیز، قرار داده است: شمشیر و خواری. خواری، از ما دور است و خداوند، آن را برای ما نمی پذیرد، و نیز پیامبرش و مؤمنان، و دامن هایی پاک و پاکیزه، و جان هایی غیرتمند و خوددار که اطاعت از فرومایگان را بر مرگی کریمانه، مقدّم نمی دارند.
بدانید که من با این خانواده و با وجود کمیِ نفرات و نبودِ یاور، به سوی جنگ می روم».
آن گاه، حسین علیه السلام سخن خود را با تمثّل به شعر فَروَة بن مُسَیک مرادی، چنین ادامه داد:
ص:819
«اگر دشمن را فراری دهیم، که از دیرباز، کار ما، فراری دادنِ دشمن بوده است.
و اگر هم به ظاهر، مغلوب شویم، [چون حق با ماست،] هیچ وقت، شکست خورده نیستیم.
عادت و خوی ما ترس نیست؛ لیکن
اجَل های ما و روزگار دولتِ دیگران، رسیده است.
هر گاه [شتر] مرگ، سینه اش را از درِ خانۀ گروهی بردارد
بی گمان، آن را در کنار گروه دیگری می خوابانَد.
همین مرگ اشراف، قوم ما را نابود کرد
همان گونه که پیشینیان را هم نابود کرد.
اگر پادشاهان عالم، در این دنیا جاودانه می ماندند، ما هم می ماندیم
و اگر بزرگانْ باقی می ماندند، ما هم باقی می ماندیم.
به شماتت کنندگان ما بگو که دست بردارند
چرا که آنان نیز مانند ما، مرگ را ملاقات خواهند کرد».
سپس فرمود: «بدانید که - به خدا سوگند -، پس از آن، جز به مقدار سوار شدن بر اسبی درنگ نمی کنید تا آنکه شما را به سان سنگ آسیا بچرخاند و چون محور آسیا بی قرار سازد! عهدی است که پدرم از جدّم برای من نقل کرده است: «شما با شریکانی که قائلید، کارتان را هماهنگ و عزمتان را جزم کنید، و بی آن که پرده پوشی کنید، کار مرا یکسره کنید و به من مهلت ندهید»(1). «من بر خداوند، پروردگار من و شما، توکّل کرده ام. هیچ جنبنده ای نیست، مگر آن که زمامِ اختیارش به دست اوست. بی گمان، پروردگار من، بر راهی راست است»(2).
خدایا! باران آسمان را از ایشان، باز دار و سال های [قحطی] مانند سال های یوسف علیه السلام را برای آنان پیش آور و غلام ثقیف را بر آنان، مسلّط ساز، تا جرعه های مرگ را بر آنان بچشانَد، که آنان، مرا تکذیب کردند و وا نهادند. تویی پروردگار ما، و تنها بر تو توکّل می کنیم و به سوی تو باز می آییم، و بازگشت آخرین به سوی توست».(3)
ص:820
861. تاریخ دمشق - به نقل از ابو بکر بن دُرَید -: آن گاه که لشکر، حسین علیه السلام را احاطه کردند، بر اسبش سوار شد و از آنان خواست که ساکت شوند. آنان، ساکت شدند.
آن گاه، پس از حمد و ثنای الهی و یاد خدا و درود فرستادن بر محمّد، چنین فرمود: «مرگ و اندوهتان باد، ای جماعت! حیران و سرگردان، ما را به فریادرسی خواندید و ما، به سرعت، به فریادتان رسیدیم؛ [امّا] شما، شمشیری را که در دستان ما بود، به رویِ خود ما بر کشیدید و آتشی را که بر دشمن مشترک ما و شما افروخته بودیم، بر ضدّ خود ما افروختید و همدستِ دشمنانتان، علیه دوستانتان شدید، بی آن که عدالت را میان شما بگسترنَد و امیدی به آنها داشته باشید، و بدون آن که کاری از ما سر زده باشد و یا اندیشۀ ناصوابی داشته باشیم.
ص:821
ای وای بر شما! ما را خوش نداشتید و وا نهادید، در حالی که شمشیرها هنوز در نیام و ابتدایِ کار است، و رأی [به جنگ]، هنوز پا بر جا نگشته؛ امّا شما همچون مَلَخان، به سوی آن شتافته اند و همچون پرواز [پشه ها به سوی زرداب و چرک زخم]، همدیگر را به آن فرا خوانده اید، به جهت حرص ورزیدن [بر دنیا] و ذلیل شدن در برابر طغیانگران امّت و دسته های به بیراهه رفتۀ آن، کنار افکنان قرآن و دار و دستۀ گنهکاران و بقایای شیطان و تحریفگران سخنان و خاموش کنندگان سنّت های [جاویدان]! و ملحق کنندۀ زنازادگان به پدران نامشروعشان و مایۀ تأسّف مؤمنان و فکاهی مسخره گران. «آنان که قرآن را پشت سر انداختند».(1)«چه بد است آنچه از پیش [برای آخرت] فرستاده اند که خداوند، از آنان ناخشنود است و در عذاب جاویدان، خواهند ماند».(2)
آیا اینان را یاری می دهید و ما را وا می نهید؟! آری. به خدا سوگند، خیانت، میان شما معروف است. ریشه هایتان، به آن در آمیخته و شاخه هایتان، بر آنْ پیچیده است. شما، پلیدترین میوۀ درخت برای مردم و لقمه [آمادۀ] غاصب گشته اید.(3) بدانید لعنت خدا بر پیمان شکنانی است که سوگندهای خود را، با وجود تأکید فراوان می شکنند، در حالی که خدا را ضامن آن قرار داده بودند.
بدانید که این ستمکار (ابن زیاد)، مرا میان دو چیز، قرار داده است: تسلیم و خواری.
خواری، از ما دور است و خداوند، آن را برای ما نمی پذیرد، و نیز پیامبرش و مؤمنان، و دامن هایی پاک و پاکیزه، و جان هایی غیرتمند و خوددار که اطاعت از فرومایگان را بر مرگی کریمانه، مقدّم نمی دارند.
بدانید که من با این خانواده و [با وجود] کمیِ نفرات و نبود یاور، به جانب نبرد می روم». آن گاه حسین علیه السلام، سخن خود را با تمثّل به این شعر، چنین ادامه داد:
«اگر دشمن را فراری دهیم، که از دیرباز، کار ما فراری دادن دشمن بوده است.
و اگر هم به ظاهر، مغلوب شویم، [چون حق با ماست،] هیچ وقت، شکست خورده نیستیم.
ص:822
عادت و خوی ما ترس نیست؛ لیکن
اجَل های ما و طعمۀ حکومت دیگران، فرا رسیده است.
[سپس فرمود:] آگاه باشید که پس از این، جز به مقدار سوار شدن بر اسبی، درنگ نمی کنید تا آ که شما را به سانِ سنگ آسیا بچرخاند و چون محور آسیا، بی قرار سازد! عهدی است که پدرم از جدّش برای من، نقل کرده است: «شما با شریکانی که قائلید، کارتان را هماهنگ و عزمتان را جزم کنید، و بی آن که پرده پوشی کنید، کار مرا یکسره کنید و مهلتم ندهید...»(1) این آیه را تا آخر خواند و سپس آیۀ دیگری [را نیز خواند].(2)
862. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی - به نقل از عبد اللّه بن حسن -: حسین علیه السلام، از میان یارانش بیرون آمد و به سوی لشکر [کوفه] رفت و از آنان خواست که ساکت شوند؛ امّا آنان، ساکت نشدند. به آنان
ص:823
فرمود: «وای بر شما! چه می شود اگر ساکت شوید و به سخنان من، گوش فرا دهید، که من شما را به راه درست، فرا می خوانم. هر کس از من اطاعت کند، از راه یافتگانْ خواهد بود و هر کس سرپیچی کند، از هلاک شوندگان است و [می دانم] همۀ شما از فرمان من، سرپیچی کرده، به سخنم گوش نخواهید داد. [آری!] همۀ بخشش و پاداش های شما، از حرام فراهم شده و شکم هایتان هم از حرام، پُر شده است و خداوند، بر دل هایتانْ مُهر زده است. وای بر شما! آیا ساکت نمی شوید؟ آیا گوش نمی دهید؟».
یاران عمر بن سعد، همدیگر را سرزنش کرده، گفتند: ساکت شوید!
آن گاه حسین علیه السلام چنین فرمود: «مرگ و اندوهتان باد، ای جماعت! حیران و سرگردان، ما را به فریادرسی خواندید و ما به سرعت، به فریادتان رسیدیم؛ [امّا] شما شمشیری را که بر دوش ما بود، به رویِ خود ما برکشیدید و آتش فتنه ای را که دشمن مشترک ما و شما افروخته است، بر ضدّ خود ما افروختید و همدست دشمنانتان، علیه دوستانتان شدید، بی آن که عدالت را میان شما بگسترنَد و امیدی به آنها داشته باشید، جز [مال] دنیای حرامی که به شما داده اند و زندگی بی مقداری که در دنیا خواهید داشت، و بدون آن که کاری از ما سر زده باشد یا اندیشۀ ناصوابی داشته باشیم.
ای وای بر شما! ما را خوش نداشته و وا نهادید، و [برای نبرد] آماده و مجهّز شدید، در حالی که شمشیرها، هنوز در نیام و ابتدایِ کار است، و رأی [به جنگ]، هنوز پا بر جا نگشته؛ امّا شما همچون مَلَخان، به سوی ما شتافته اید و همچون پرواز پشه ها [به سوی زرداب زخم و چرک]، همدیگر را به آن، فرا خوانده اید. زشتی، از آنِتان باد، طغیانگرانِ امّت و دسته های جدا شده از آن، به کنار افکنانِ قرآن، و وسوسه کنندگان شیطان، و تحریفگران سخنان، و دار و دستۀ گنهکاران، و خاموش کنندگان سنّت ها [جاویدان]، و قاتلان فرزندان پیامبران، و هلاک کنندگان خاندان اوصیا، و ملحق کنندگان پسران نامشروع به زِناکاران، و آزاردهندگان مؤمنان، و صدای سرانِ مسخره گران؛ آنان که قرآن را پشتِ سر انداختند!
شما به فرزند حرب (یزید) و پیروانش تکیه کرده، ما را وا می نهید؟! آری. به خدا سوگند، خیانت، میان شما معروف است. ریشه هایتان، به آن، در آمیخته است و شاخ و برگ هایتان، از آنْ ارث بُرده و دل هایتان، بر آنْ روییده و سینه هایتان، از آنْ پوشیده است. شما، پلیدترین ریشه برای نصب کننده و لقمه [آمادۀ] غاصب گشته اید. لعنت خدا بر پیمان شکنان؛ آنان که سوگندهایشان را بعد از تأکیدهای فروان می شکنند! شما، همان پیمان شکنانی هستید که [با شکستن پیمان] خدا را عهده دار (کیفر دهندۀ) خودتان قرار دادید.
ص:824
بدانید که بی نَسَب فرزند بی نَسَب، مرا میان دو چیز، قرار داده است: مرگ و خواری. برگزیدن خواری از ما بسی دور است و خداوند و پیامبرش، و نیز نیاکان پاک و مادران پاکْدامن ما، و جان های غیرتمند، به فرمان بُرداری از فرومایگان، گردن نمی نهند و آن را بر مرگ کریمانه، مقدّم نمی کنند.
بدانید که من، جای عذری باقی نگذاشتم و هشدار دادم. بدانید که با همین خانواده و [با وجود] کمیِ نفرات و نبودِ یاران، به سوی نبرد می شتابم».
سپس سرود:
«اگر دشمن را فراری دهیم، که از دیرباز، کار ما فراری دادن دشمن بوده است.
و اگر هم به ظاهر مغلوب شویم، [چون حق با ماست،] هیچ وقت، شکست خورده نیستیم.
عادت و خوی ما ترس نیست؛ لیکن
اجَل های ما و طعمۀ (حکومت) دیگران، رسیده است.
[سپس فرمود:] آگاه باشید که پس از این، جز به اندازۀ سوار شدن بر اسبی نمی گذرد تا این که آسیای شما [اندکی] بچرخد! این، عهدی است که پدرم از جدّم برایم نقل کرده است. «پس کار و شریکان خود را گِرد آورید».(1)«و همگی با من، نیرنگ کنید. سپس، مهلتم ندهید که من بر خداوند، پروردگار من و شما، توکّل کرده ام؛ و هیچ جنبده ای نیست، جز آن که اختیارش به دست اوست. بی تردید، پروردگارم بر راهی راست است».(2)
خدایا! بارش آسمان را از آنان، باز دار و سال های [قحطی] مانند سال های یوسف علیه السلام را برای آنان، پیش آور و غلام ثقیف را بر آنان، مسلّط ساز تا جرعه های مرگ را بر آنان بچشانَد و هیچ کس از آنان را فرو نگذارد و برای هر کشته ای، کشته ای [بگیرد] و برای هر ضربتی، ضربتی [بزند] و برای من و دوستان و خاندان و پیروانم، از آنان انتقام گیرد، که آنان، ما را فریفتند و تکذیب کرده، وا نهادند. تویی پروردگار ما. تنها بر تو توکّل می کنیم و به سوی تو، باز می گردیم، و بازگشت آخرین هم به سوی توست».(3)
ص:825
863. تاریخ الطبری - به نقل از سعد بن عُبَیده -: حسین علیه السلام آمد تا با کسانی که ابن زیاد به سوی او روانه کرده بود، سخن بگوید. من به او می نگریستم. رَدایی خطدار، بر تن او بود و چون با آنان سخن گفت، باز گشت. مردی از بنی تمیم به نام عمر طُهَوی، تیری به سوی او انداخت. من به تیر آویخته به ردایش، میان دو شانه اش، می نگریستم. هنگامی که از او نپذیرفتند، به صف [لشکر]
ص:826
خود باز گشت. می دیدم که آنان، نزدیک به صد مرد بودند: پنج تن فرزندان علی بن ابی طالب، شانزده تن از بنی هاشم، یک نفر هم پیمانشان از بنی سُلَیم، یک تن هم پیمانانشان از بنی کِنانه و نیز فرزند عمر بن زیاد.(1)
864. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی - به نقل از عبد اللّه بن حسن -: سپس امام علیه السلام فرمود: «عمر بن سعد کجاست؟ او را برایم فرا بخوانید».
عمر را فرا خواندند؛ ولی دوست نداشت که به دیدار حسین علیه السلام بیاید. حسین علیه السلام به عمر فرمود: «تو مرا می کُشی و می پنداری که بی نَسَب فرزندِ بی نَسَب، حکومت سرزمین های ری و گرگان را به تو خواهد داد؟! به خدا سوگند که هرگز به کام خود، نخواهی رسید و این، حتمی و تمام شده است! هر چه می خواهی، بکن که تو پس از من، نه در دنیا شادمان خواهی بود، نه در آخرت. گویی می بینم که سرت را بر نِی، در کوفه نصب کرده اند و کودکان، آن را هدف سنگ پرانی خود نموده اند».
عمر بن سعد، از سخن حسین علیه السلام خشمناک شد. از ایشان، روی گردانْد و یارانش را ندا داد که: منتظر چه هستید؟ همگی حمله کنید که یک لقمه است!(2)
865. إثبات الوصیّة: حسین علیه السلام به یارانش فرمان جنگ داد و عمر بن سعد بن ابی وقّاص - که خدایش لعنت کند - گفت: ای ابا عبد اللّه! چرا به حکم امیر عبید اللّه بن زیاد، گردن نمی نهی؟
حسین علیه السلام به او فرمود: «ای بدبخت! تو پس از من، جز اندکی از گندم عراق، نخواهی خورد.
ص:827
پس به فکر آنچه برای خود برگزیده ای، باش».(1)
866. الإرشاد: عمر بن سعد، ندا داد: ای ذُوَید! پرچمت را نزدیک بیاور.
او آن را نزدیک تر آورد. سپس عمر، تیرش را در چلّۀ کمانش نهاد و آن را انداخت و گفت:
گواهی دهید که من، نخستین تیر را انداختم.
سپس لشکر، تیر انداختند و درگیر شدند.(2)
867. الملهوف: عمر بن سعد، پیش آمد و تیری به سوی لشکر حسین علیه السلام انداخت و گفت: نزد امیر، گواهی دهید که من، نخستین تیرانداز بودم.
آن گاه، تیرها از سوی آنان، مانند قطره های باران، باریدن گرفت. امام حسین علیه السلام به یارانش فرمود: «خدایتان رحمت کند! به سوی مرگی که چاره ای ندارد، برخیزید که این تیرها، پیک های این قوم به سوی شماست».
آن دو گروه، ساعتی با هم جنگیدند و به یکدیگر حمله کردند تا این که گروهی از یاران حسین علیه السلام، کشته شدند.(3)
868. مُثیر الأحزان: عمر بن سعد، به سوی یاران حسین علیه السلام، تیر انداخت و گفت: نزد امیر، شهادت دهید که من، نخستین تیرانداز بودم.
حسین علیه السلام [به یارانش] فرمود: «به سوی مرگی که چاره ای از آن نیست، برخیزید».
یاران، همگی برخاستند و دو لشکر به هم در آویختند. پیادگان، از سوارانْ متمایز شدند
ص:828
و درگیری، بالا گرفت و غبار برخاست تا آن جا که پرتو خورشید، پوشیده شد و از نیزه های سخت، خون چکید و صدای کوبیده شدن شمشیر بر کاسۀ سر، تا به آسمان رسید.(1)
869. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: عمر بن سعد، لشکر را حرکت داد و غلامش دُرَید را صدا زد و گفت: ای دُرَید! پرچمت را جلو ببر».
سپس تیرش را در چلّۀ کمانش گذاشت و آن را انداخت و گفت: نزد امیر، شهادت دهید که من، نخستین تیرانداز بودم.
یارانش نیز همگی و به یکباره و دسته جمعی، تیر انداختند؛ و هیچ یک از یاران حسین علیه السلام نبود که تیری از تیراندازی آنان به او نرسیده باشد....
هنگامی که این گونه تیراندازی کردند، یاران حسین علیه السلام کاهش یافتند و از ایشان، کسانی ماندند که در جنگ تن به تن، یاد می شوند. [در این تیراندازی] بیش از پنجاه تن از آنان، کشته شدند.(2)
870. الفتوح: عمر بن سعد، پیش آمد تا رو به روی حسین علیه السلام بر روی اسبش ایستاد. تیری بیرون کشید و بر چلّۀ کمان گذاشت و گفت: ای مردم! نزد امیر عبید اللّه بن زیاد، گواهی دهید که من، نخستین تیرانداز به سوی لشکر حسین بن علی بودم. تیر، پیش روی حسین علیه السلام افتاد و حسین علیه السلام، خود را از آن دور کرد و به عقب، باز گشت. سپس تیرها مانند باران آمدند.
حسین علیه السلام به یارانش فرمود: «ای مردم! این [تیرها]، پیک های این قوم به سوی شما هستند.
به سوی مرگی که گریزی از آن نیست، برخیزید».
یاران حسین علیه السلام، برجستند و از درِ خَندَقشان، بیرون آمدند. آنان، 32 سوار و چهل پیاده بودند و دشمن، 22 هزار تن، بی کم و کاست بودند. به یکدیگر، حمله بُردند و ساعتی از روز را در یک حمله، با هم جنگیدند تا آن که بیش از پنجاه تن از یاران حسین علیه السلام، کشته شدند. رحمت خدا بر ایشان باد!(3)
ص:829
871. تاریخ الیعقوبی: فردا که رسید، حسین علیه السلام بیرون آمد و با مردم، سخن گفت و حقّش را بر آنان، بزرگ شمرد و خدای عز و جل و پیامبرش را به آنان، یادآوری کرد و از آنان خواست که مانع بازگشتش نشوند؛ امّا آنان، جز نبرد را نپذیرفتند و یا آن که او را دستگیر کرده، نزد عبید اللّه بن زیاد ببرند.
حسین علیه السلام، یکی پس از دیگری، با دسته ها و حتّی افراد آنان، گفتگو کرد؛ ولی آنان می گفتند: ما نمی فهمیم چه می گویی!
حسین علیه السلام به یارانش روی آورد و گفت: «اینان، جز مرا نمی خواهند و شما، آنچه را به عهده داشتید، به انجام رساندید. آزادید که بروید».
آنان گفتند: به خدا سوگند که نمی رویم - ای فرزند پیامبر خدا - تا جانمان را سپرِ جان تو کنیم.
جزایشان، نیکی باد!(1)
872. کامل الزیارات - به نقل از حَلَبی -: شنیدم که امام صادق علیه السلام می فرماید: «حسین علیه السلام، نماز صبح را با یارانش خواند و سپس به آنان، رو کرد و فرمود: "خداوند، اجازه داده که شما کُشته شوید. پس شکیب ورزید"».(2)
873. کامل الزیارات - به نقل از حسین بن ابی علا، از امام صادق علیه السلام -: حسین بن علی علیه السلام، در روز حادثه (عاشورا)، به یارانش فرمود: «گواهی می دهم که اجازۀ کشته شدن شما، داده شده است. پس، از خدا پروا کنید و شکیب ورزید».(3)
ص:830
874. إثبات الوصیّة: هنگامی که ابن زیاد برای جنگ با حسین علیه السلام، لشکر خود را رو به روی او آراست، حسین علیه السلام نماز صبح را با یارانش خواند - و روایت شده که آن روز، دهم محرّم سال 61 [هجری] بود -. او به سخن گفتن ایستاد و پس از حمد و ثنای الهی، به یارانش فرمود:
«خداوند عز و جل، به کشته شدن شما و من در امروز، اجازه داده است. بر شما باد شکیب ورزیدن و جهاد کردن!».(1)
ص:831
معروف است که در حملۀ نخست سپاه کوفه به یاران امام حسین علیه السلام، شماری از اصحاب امام علیه السلام - که تعداد آنها بیش از پنجاه نفر برآورد شده است - به شهادت رسیده اند، تا آن جا که ابن شهر آشوب، در کتاب المناقب، شهدای حملۀ اوّل را «حدود چهل تن» می داند و از 28 نفرِ آنان نیز به نام، یاد می کند:
یاران کُشته شدۀ حسین علیه السلام در حملۀ نخست، اینان بودند: نَعیم بن عَجْلان، عِمران بن کعب بن حارث اشجَعی، حنظلة بن عمرو شَیبانی، قاسِط بن زُهَیر، کِنانة بن عتیق، عمرو بن مشیعَه، ضَرغامة بن مالک، عامر بن مُسلم، سیف بن مالک نُمَیری، عبد الرحمان ارحَبی، مُجَمّع عائِذی، حَباب بن حارث، عمرو جَندَعی، حَلّاس بن عمرو راسِبی، سَوّار بن ابی عُمَیر فَهْمی، عمّار بن ابی سَلامۀ دالانی، نُعمان بن عمرو راسِبی، زاهر بن عمرو، غلام ابن حَمِق، جَبَلة بن علی، مسعود بن حَجّاج، عبد اللّه بن عُروۀ غِفاری، زُهَیر بن بِشْر خَثعَمی، عمّار بن حَسّان، عبد اللّه بن عُمَیر، مُسلم بن کثیر، زُهَیر بن سُلَیم، عبد اللّه و عبید اللّه، دو پسر زید بصری، همچنین ده تن از غلامان حسین علیه السلام و دو تن از غلامان امیر مؤمنان علیه السلام.(1)
به نظر می رسد که نخستین منبعی که به شهادت حدود پنجاه تن از اصحاب امام حسین علیه السلام در حملۀ سپاه کوفه اشاره کرده، الفتوح ابن اعثم است که پس از اشاره به نخستین حمله (تیراندازی سپاه کوفه) به یاران امام علیه السلام می نویسد:
فَاقتَتَلوا ساعَةً مِنَ النَّهارِ، حَملَةً واحِدَةً، حَتّی قُتِلَ مِن أصحابِ الحُسَینِ علیه السلام نَیِّفٌ وخَمسونَ رَجُلاً.(2)
سپس ساعتی از روز را در یک حمله، با هم جنگیدند تا آن که بیش از پنجاه تن از یاران حسین علیه السلام کشته شدند.
تأمل در گزارش ابن اعثم، نشان می دهد که مقصود، این است که کشته شدن حدود پنجاه تن از اصحاب امام علیه السلام، در اثنای جنگ و در بخشی از روز عاشورا اتّفاق افتاده است، نه آن که آنها در
ص:832
حملۀ اوّل، کشته شده باشند؛ اما خوارزمی،(1) بدون توجه به مفهوم دقیق کلام ابن اعثم، این ماجرا را به گونه ای دیگر برداشت کرده و پس از گزارش حملۀ اوّل در ادامه آورده است:
فَلَمّا رَمَوهُم هذِهِ الرَّمیَةَ قَلَّ أصحابُ الحُسَینِ علیه السلام، فَبَقِیَ فی هؤُلاءِ القَومِ الَّذینَ یُذکَرونَ فِی المُبارَزَةِ، وقَد قُتِلَ مِنهُم ما یُنیفُ عَلی خَمسینَ رَجُلاً.(2)
هنگامی که این گونه تیراندازی کردند، یاران حسین علیه السلام کاهش یافتند و از ایشان، کسانی ماندند که در جنگ تن به تن، یاد می شوند. [در این تیراندازی] بیش از پنجاه تن از آنان، کشته شدند.
و در ادامۀ این نوع گزارش ها، همان طور که اشاره شد، ابن شهر آشوب نیز نام 28 تن را به عنوان شهدای حملۀ اوّل، مطرح کرده است، که ظاهراً صحیح نیست؛ زیرا:
اولاً، در منابع کهن، سخنی از شهدای حملۀ اوّل، بدین گونه دیده نمی شود و سخن ابن اعثم، هیچ دلالتی بر این معنا ندارد؛ بلکه همان طور که اشاره شد، برخلاف آن، دلالت دارد.
ثانیاً، منابع قابل استناد، مانند الإرشاد مفید و تاریخ الطبری، تنها تیراندازی گروهیِ دشمن رابه عنوان «حملۀ اول» گزارش کرده اند و اشاره به شهیدی در این حمله ندارند؛ بلکه در ادامۀ گزارش خود، پیروزی های یاران امام علیه السلام در حملۀ تن به تن را گزارش کرده اند که موجب می شود سپاه دشمن، این گونه مبارزه (تن به تن) را متوقف کند و به صورت جمعی بر سپاه امام علیه السلام حمله ور شوند.
ثالثاً، نکتۀ مهم، این که طبق برخی از همین گزارش ها، سپاهیان امام علیه السلام 72 نفر بوده اند. بنا بر این، اگر پنجاه تن آنها در اثر تیر باران حملۀ اوّلْ شهید شده باشند، افراد باقی مانده، آن اندازه نیستند که قابل آرایش نظامی باشند، و چگونه این گروه اندک می توانست تا عصر عاشورا مقاومت نماید؟ وانگهی، اگر سپاه دشمن می توانست در اثر تیرباران، در یک لحظه و در یک حمله پنجاه تن از یاران امام علیه السلام را از بین ببرد، قطعاً می توانست با ادامۀ تیر باران، در مدتی کوتاه، جنگ را به سرانجام برسانَد و دیگر نیاز به جنگ تن به تن یا حمله گروهی نبود.
بر این اساس، آنچه دربارۀ شهدای حملۀ اوّل، خصوصاً در المناقب ابن شهرآشوب آمده، ظاهراً قابل قبول نیست.
ص:833
در شماری از روایاتی که گذشت، به نقل از امام حسین علیه السلام آمده که ایشان، صبح عاشورا، ضمن دعوت کردن یاران خود به شکیبایی و مقاومت، فرمود:
إنَّ اللّهَ عز و جل قَد أذِنَ فی قَتلِکُمُ الیَومَ وقَتلی.(1)
خداوند عز و جل امروز به کشتن شدن شما و من، اجازه داد.
با ملاحظۀ این گونه روایات، این پرسش پیش می آید که: مقصود از اذن الهی در کشته شدن امام علیه السلام و یارانش چیست؟
پاسخ، این است که اذن الهی، بر دو گونه است:
بدین معنا که در نظام قانون گذاری (تشریعی)، در مواردی، خداوند متعال، اجازه می دهد که انسان، کاری را انجام دهد، و در مواردی نیز اجازه نمی دهد.
بی تردید، کشته شدن امام علیه السلام و یارانش، سرآمد محرّمات تشریعی الهی است. بنا بر این، مقصود از «اذن» در روایاتی که ملاحظه شد، قطعاً اذن تشریعی نیست.
مقصود از اذن تکوینی، این است که تحقّق هر پدیده در جهان، منوط به اجازۀ تکوینی آفریدگار جهان است. توضیح مطلب، این که در نظام آفرینش، هر پدیده، علّت خاصّی دارد که تنها از مجرای آن، قابل تحقّق است؛ امّا تأثیر اسباب در مُسبّبات، منوط به اذن الهی است؛ یعنی برای نمونه، تا خدا نخواهد، آتش نمی سوزانَد، چنان که آتش نمرود، ابراهیم علیه السلام را نسوزانْد. همچنین تا خدا نخواهد، کارد نمی بُرَد، چنان که کاردِ ابراهیم علیه السلام، گلویِ اسماعیل علیه السلام را نبُرید، و این، معنایِ «توحید افعالی» است.
بر این اساس، مقتضای آزادی انسان، امکان داشتن اجتماع اذن تکوینی الهی و نهی تشریعیِ اوست؛ زیرا در غیر این صورت، مخالفت با نهی تشریعی، امکان پذیر نخواهد بود، و این، به معنای آزادی نداشتن انسان در انتخاب یکی از دو راه سعادت و شقاوت است.
ص:834
بنا بر این، سخن امام حسین علیه السلام در مورد اذن خداوند متعال در کُشته شدن او و یارانش، اشاره به این آیۀ شریف است که «ما أَصابَ مِنْ مُصِیبَةٍ إِلاّ بِإِذْنِ اللّهِ؛1 هیچ ناگواری ای به شما نمی رسد، مگر به فرمان خداست»، مقصود از آن نیز اذن تکوینی الهی در حادثۀ خونین کربلاست.
بدین سان، امام علیه السلام با این سخن، می خواهد به یاران خود بگوید که تقدیر حکیمانۀ خداوند، این است که ما همگی، امروز، در راه انجام وظیفه، شهید شویم. از این رو، باید در برابر این مصیبت، شکیبایی پیشه سازیم و تسلیم تقدیر الهی و راضی به قضای او باشیم.
ص:835
875. الکافی - به نقل از معاویة بن عمّار، از امام صادق علیه السلام -: شعار ما: «یا محمّد! یا محمّد!» است، شعارمان در جنگ بدر: «ای یاری خدا، نزدیک شو، نزدیک شو!» و شعار مسلمانان در جنگ احُد: «ای یاری خدا، نزدیک شو!» بود... و شعار حسین علیه السلام: «یا محمّد!» بود. شعار ما نیز: «یا محمّد!» است.(1)
876. تاریخ الطبری - به نقل از محمّد بن قیس -: هنگامی که یاران حسین علیه السلام، فراوانیِ دشمن را دیدند و دانستند که نمی توانند آنان را از دست یافتن به حسین علیه السلام و خودشان باز بدارند، در کشته شدن پیشِ روی او، با هم مسابقه دادند.(2)
877. الملهوف: یاران حسین علیه السلام، برای کشته شدن پیشِ رویش، شتاب می ورزیدند و آن گونه شدند که این شعر می گوید:
گروهی که چون برای دفع پیشامدها، فرا خوانده می شوند
و لشکر، یا نیزه خورده اند، یا قامت شکسته اند
آنان، قلب هایشان را روی زره هایشان پوشیده اند و
برای رفتن جان هایشان، شتاب می کنند.(3)
878. مثیر الأحزان: یاران حسین علیه السلام، برای نبرد پیشِ روی او، بر یکدیگر سبقت می جستند چنان بودند که در شعرم در بارۀ پایداری شان بر ضربه های شمشیر، و نیز دفاع از نواده [پیامبر صلی الله علیه و آله] گفته ام:
ص:836
آن هنگام که آنان، نیزه ها را به جان می خرند و کار را به پایان می برند
شیران بیشه ها هم از ترس، می گریزند.
زره پوشانی که سنگِ زیرین میدان جنگ اند، و اگر حمله ببرند
هماوردانشان، روز سخت و زیانباری خواهند داشت.
وقتی پا در میدان نبرد می نهند
وعده گاهشان، محلّ دیدار در روز حَشر است.
قلب هایشان، روی زره هایشان است و همّتشان
ریخته شدن خون هایشان بر زمین است.(1)
879. البدایة و النهایة - به نقل از ابو جَناب -: آن روز (عاشورا)، نبرد تن به تن میان دو دسته، فراوان شد و پیروزی، با یاران حسین علیه السلام بود؛ زیرا قوّتشان بیشتر بود و دست از جان، شُسته بودند و هیچ نگه دارنده ای جز شمشیرهایشان نداشتند. از این رو، یکی از فرماندهان به عمر بن سعد پیشنهاد داد که دیگر نبرد تن به تن نکنند.(2)
880. تاریخ الطبری - به نقل از یحیی بن هانی بن عُروه -: هنگامی که کشته های لشکر عمر بن سعد [در جنگ تن به تن] بسیار شد، عمرو بن حجّاج، بانگ زد: ای احمق ها! آیا می دانید با چه کسانی می جنگید؟ سواران این دیار، قومی دست از جان شُسته اند. هیچ یک از شما به هماوردیِ آنان، در نیاید که آنان، اندک اند و نمی پایند. به خدا سوگند، اگر تنها سنگ به آنان بزنید، آنها را از پای در می آورید.
ص:837
عمر بن سعد گفت: درست گفتی. نظر [درست]، نظر توست.
آن گاه، به سوی لشکرش فرستاد و بر ایشان حکم کرد که هیچ کدامشان با هیچ یک از آنها، نبرد تن به تن نکنند.(1)
881. مثیر الأحزان: عمرو بن حَجّاج گفت: ای احمق ها! آیا می دانید با چه کسانی تن به تن می جنگید؟ سواران این دیار و گروهی دست از جان شُسته.
آن گاه، عمر بن سعد، بانگ زد و آنان، به جایگاه هایشان، باز گشتند.(2)
882. شرح نهج البلاغة، ابن ابی الحدید: به مردی که روز واقعۀ کربلا، همراه عمر بن سعد، حضور داشته است، گفته شد: وای بر تو! آیا فرزندان پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را کُشتید؟
گفت: چاره ای نبود! اگر تو نیز آن جایی بودی که ما بودیم، همین کار ما را می کردی. گروهی بر ما تاختند که دستانشان، در قبضۀ شمشیرهایشان بود، به سان شیرهای دَرَنده؛ سواران را از چپ و راست، در هم می شکستند و خود را در دلِ مرگ می انداختند؛ امان را نمی پذیرفتند و به مال، رغبتی نداشتند و هیچ چیز، مانع آنان از ورود به دریاهای مرگ یا تسلّط بر تخت فرمان روایی نبود. اگر ما لحظه ای دستْ نگاه می داشتیم، همۀ لشکر را از دَم تیغ می گذراندند. پس ما چه می توانستیم بکنیم، ای بی مادر!(3)
883. أنساب الأشراف: حسین علیه السلام، بر مَرکبش سوار شد و قرآن را در دامان خود و پیشِ رویش گذاشت.
امّا این اقدام، جز بر هجوم و جسارت دشمنان به او نیفزود. و عمر بن سعد، حُصَین بن تمیم را فرا
ص:838
خواند و دستۀ زرهپوش و پانصد تیرانداز را با او همراه کرد. آنان، یاران حسین علیه السلام را تیرباران کردند تا اسب هایشان را از پای در آوردند و همۀ لشکر حسین علیه السلام، پیاده شدند و در نیمۀ روز، به شدّت و بدون توقّف جنگیدند و با نزدیک و یک جا قرار دادن خیمه ها و افروختن آتش در پشتِ خود، کاری کرده بودند که فقط از یک جبهه، امکان رویارویی با آنها بود.
عمر سعد، به تخریب خیمه ها و سنگرهایشان فرمان داد که با نیزه ها و شمشیرهای خود، آنها را دریدند و شمر، از جناح چپ، یورش بُرد تا آن جا که با نیزه اش به خیمۀ حسین علیه السلام زد و فریاد کشید: برایم آتش بیاورید تا این خیمه را با اهلش بسوزانم!
شیوَن و وِلوِله، میان زنان برخاست و از خیمه، بیرون دویدند. حسین علیه السلام فرمود: «وای بر تو! آیا آتش می خواهی تا خیمه ام را با اهلم بسوزانی؟».(1)
884. تاریخ الطبری - به نقل از غلام عبد الرحمان بن عبد ربّه انصاری -: حسین علیه السلام بر مَرکبش سوار شد و قرآنی خواست و آن را جلوی خود گذاشت. یارانش، به شدّت، پیشِ روی او می جنگیدند.(2)
885. تاریخ الطبری - به نقل از زُبَیدی -: یاران حسین علیه السلام، به شدّت با آنان جنگیدند و پیوسته، سواران آنها - که تنها 32 تن بودند - حمله می بردند، و به هیچ سو حمله نمی بردند، جز آن که سپاه کوفه را می شکافتند. هنگامی که عَزرَة بن قیس، فرمانده سواران کوفه، دید که سواران از هر سو از هم باز و شکافته می شوند، عبد الرحمان بن حِصن را به سوی عمر بن سعد فرستاد و گفت: آیا آنچه را سوارانم، امروز از این تعداد کم می کِشند، می بینی؟! پیادگان و تیراندازان را به سوی ایشان، روانه کن....
عمر بن سعد، حُصَین بن تمیم(3) را فرا خواند و دستۀ زرهپوش و پانصد تیرانداز را با او روانه کرد. آنان، تا نزدیکی حسین علیه السلام و یارانش، جلو آمدند و آنان را تیرباران کردند. طولی نکشید که
ص:839
اسب هایشان را از پای در آوردند و همگی آنان، پیاده گشتند.(1)
886. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مِخنَف -: نُمَیر بن وَعْله برایم نقل کرد که: شمر بن ذی الجوشن، حمله بُرد تا آن جا که با نیزه اش به خیمۀ حسین علیه السلام زد و فریاد کشید: برایم آتش بیاورید تا این خیمه را با اهلش بسوزانم!
زنان، صیحه کنان، از چادر بیرون دویدند. حسین علیه السلام بر او بانگ زد: «ای پسر ذی الجوشن! تو آتش می خواهی تا خانۀ مرا با اهلم بسوزانی؟ خداوند، تو را با آتش بسوزانَد!»
نیز سلیمان بن ابی راشد، از حُمَید بن مسلم برایم نقل کرد که او گفت: به شمر بن ذی الجوشن گفتم: سبحان اللّه! این، برای تو خوب نیست. آیا می خواهی دو چیز را برای خود، گِرد آوری؟ به عذاب خدا (آتش)، عذاب کنی و کودکان و زنان را نیز بکُشی؟! به خدا سوگند، تو با کشتن مردان، امیرت را راضی می کنی!
شمر گفت: تو کیستی؟
من گفتم: تو را از هویّتم باخبر نمی کنم.
به خدا سوگند، ترسیدم که اگر مرا بشناسد، نزد سلطان به من زیان برساند.
سپس، مردی به نام شَبَث بن رِبْعی - که شمر از او بیشتر می پذیرفت -، آمد و گفت: زشت تر از این سخنت نشنیده ام و بدتر از جایگاهت ندیده ام. آیا ترسانندۀ زن ها شده ای؟!
[حُمَید بن مسلم] گفت: گواهی می دهم که خجالت کشید و خواست تا باز گردد که زُهَیر بن قَین، با ده تن از یارانش، بر شمر و یارانش حمله کرد و آنان را از خیمه ها، جدا ساخت و دور کرد و ابو عزّۀ ضَبابی، از یاران شمر را بر زمین زدند و کُشتند. مردم (لشکر)، به سوی آن ده تن، روی آوردند و بر آنان، غلبه کردند تا آن که یکایک یاران حسین علیه السلام را کُشتند. هنگامی که یک یا دو تن از یاران حسین علیه السلام کشته می شد، در آنان معلوم می شد؛ ولی آنها فراوان بودند و هر چه از ایشان کُشته می شد، معلوم نمی شد.(2)
ص:840
887. الإرشاد: مردم (لشکر)، به سوی حسین علیه السلام باز گشتند و شمر بن ذی الجوشن - که خدا لعنتش کند -، به جناح چپ [سپاه حسین علیه السلام]، حمله برد و آنان، در برابرش ایستادند و با او به زد و خورد پرداختند. از هر سو به حسین علیه السلام و یارانش حمله شد و یاران حسین علیه السلام، به شدّت با آنان جنگیدند و سواران آنها - که تنها 32 تن بودند -، پیوسته حمله می کردند و به هر جا از سپاه کوفه که حمله می بُردند، آن را می شکافتند.
هنگامی که عُروة بن قیس - که فرمانده سواران سپاه کوفه بود -، چنین دید، به عمر بن سعد پیغام داد که: آیا آنچه را سوارانم امروز از این تعداد کم می کِشند، نمی بینی؟! پیادگان و تیراندازان را به سوی آنها بفرست.
پس عمر، تیراندازان را به سوی آنان فرستاد. اسب حُرّ بن یزید، از پای در آمد. او از اسب فرود آمد و این گونه می گفت:
اگر اسبم را از پای در می آورید، من، فرزند مردی آزاده ام
شجاعم، شجاع تر از شیرِ یال و کوپال دار.
و با شمشیرش، بر آنها می زد که بر سرش ریختند. ایّوب بن مُسَرِّح و مرد دیگری از سواران کوفه، در کشتن او شرکت جستند.
یاران حسین بن علی علیه السلام، به شدّت با دشمن جنگیدند تا این که ظهر شد. هنگامی که حُصَین بن نُمَیر، فرمانده تیراندازان، مقاومت یاران حسین علیه السلام را دید، یارانش را - که پانصد تیرانداز بودند -، جلو کشید و از آنان خواست تا یاران حسین علیه السلام را تیرباران کنند. آنان نیز طولی نکشید
ص:841
که مَرکب های ایشان را با تیر، از پای در آوردند و آن مردان را زخمی و پیاده کردند و مدّتی، جنگ میانشان بالا گرفت.
شمر بن ذی الجوشن، با یارانش [به پیش] آمد و زُهَیر بن قَین - که خدا، رحمتش کند - با ده مرد از یاران حسین علیه السلام، به او حمله بُردند و آنان را از خیمه ها، عقب راندند. شمر بن ذی الجوشن نیز به آنان، حمله آورد و برخی از آنان را کُشت و بقیّه را به جایگاه هایشان، باز گردانْد.
در این هنگام، زُهَیر بن قَین، خطاب به حسین علیه السلام، چنین سرود:
امروز، جدّت پیامبر صلی الله علیه و آله را دیدار می کنیم
و نیز حسن و علی مرتضی را
و [جعفر،] دارندۀ دو بال [در بهشت]، جوان مردِ دلیر را.
چون یاران حسین علیه السلام کم بودند، کشته شدنشان معلوم می شد؛ امّا یاران عمر بن سعد، فراوان بودند و کشته شدنشان معلوم نمی شد. جنگ و کارزار، سخت شد و کشته و زخمی در میان یاران ابا عبد اللّه الحسین علیه السلام، فراوان شد تا آن که ظهر شد و حسین علیه السلام با یارانش، نماز خوف خوانْد.(1)
ص:842
888. تاریخ الطبری - به نقل از نُمَیر بن وَعْله: تا فرا رسیدن ظهر، با حسین علیه السلام و یارانش جنگیدند؛ شدیدترین جنگی که خدا آفریده بود. دشمن نمی توانست جز از یک جبهه بر آنان، وارد شود؛ زیرا سنگرها و خیمه هایشان گِرد هم و به یکدیگر، نزدیک بود.
هنگامی که عمر بن سعد، این را دید، مردانی را فرستاد تا آن خیمه ها را از چپ و راستشان، ویران کنند و آنها را به محاصرۀ خود در آوردند.
یاران حسین علیه السلام، در دسته های سه، چهار نفری، میان چادرها می ایستادند و به آن افرادی که به ویران کردن خیمه ها و غارت آنها مشغول بودند، حمله می بُردند و هر یک از آنها را می کُشتند و یا از نزدیک به سوی او تیر می انداختند و وی را از پای در می آوردند. از این رو، عمر بن سعد، فرمان داد: خیمه ها را بسوزانید؛ امّا داخل آنها نشوید و ویرانشان نکنید.
آنان، آتش آوردند و اقدام به سوزاندن آنها کردند.
حسین علیه السلام فرمود: «آنان را وا گذارید تا آنها را بسوزانند؛ چرا که اگر آنها را آتش بزنند، نمی توانند از آنها بگذرند و به شما برسند».
همین گونه هم شد و [دشمنان] جز در یک جبهه، نتوانستند با آنها بجنگند.(1)
889. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: شمر بن ذی الجوشن، حمله کرد؛ ولی در برابرش ایستادگی کردند.
یاران حسین علیه السلام، با آن که تنها 32 سوار بودند، به شدّت می جنگیدند و بر هیچ سویی از لشکر کوفه حمله نمی بُردند، جز آن که آن را می شکافتند. پس عمر بن سعد، حُصَین بن نُمَیر را با پانصد تیر انداز، فرا خواند. آنان، جلو آمدند تا به نزدیک حسین علیه السلام و یارانش رسیدند و آنان را تیرباران کردند. اندکی نگذشت که مَرکب هایشان را از پای در آوردند و با آنان جنگیدند تا ظهر، فرا رسید و کار جنگ، بالا گرفت؛ امّا یاران ابن سعد، نتوانستند جز از یک جبهه، بر آنانْ وارد شوند؛ زیرا خیمه هایشان، گِرد هم و به یکدیگر، نزدیک بود.
ص:843
از این رو، عمر بن سعد، پیادگان را فرستاد تا خیمه ها را از چپ و راستشان ویران کرده، از هم جدا کنند و سپس به محاصرۀ خود در آورند؛ امّا یاران حسین علیه السلام، در دسته های سه، چهار نفری، میان خیمه ها پنهان می شدند و بر هر یک از آنها که مشغول ویران کردن خیمه ها و غارت آنها بود، یورش می بردند و از نزدیک، او را می زدند و می انداختند و می کُشتند.
پس عمر بن سعد، فرمان داد که خیمه ها را با آتش بسوزانند. حسین علیه السلام نیز به یارانش فرمود:
«بگذارید تا آنها را بسوزانند، که اگر چنین کنند، نمی توانند از آن بگذرند و به شما برسند».
آنها خیمه ها را سوزاندند و همان گونه شد که حسین علیه السلام گفته بود.
همچنین گفته شده است: شَبَث بن رِبعی به او (ابن سعد) گفت: آیا زنان را می ترسانی، مادرت، به عزایت بنشیند؟!
او نیز از کارش خجالت کشید و از آن، منصرف شد. لذا [دشمنان] جز از یک جبهه، نتوانستند با آنان بجنگند.
یاران زُهَیر بن قَین هم حمله بُردند و ابو عُذرۀ ضَبابی از یاران شمر را کُشتند.
و پیوسته، یاران حسین علیه السلام، یکی یکی کُشته می شدند و به دلیل کم بودنشان، در آنها معلوم می شد. از یاران عمر نیز، ده تن ده تن، کُشته می شدند؛ امّا چون فراوان بودند، در آنها معلوم نبود.(1)
890. تاریخ الطبری - به نقل از ابو جَناب: - عمرو بن حَجّاج - که فرمانده جناح راست [سپاه ابن سعد]
ص:844
بود - حمله کرد. هنگامی که به حسین علیه السلام نزدیک شد، [یاران حسین علیه السلام] بر زانوانشان نشستند و نیزه هایشان را به سوی آنها، نشانه گرفتند. سواران عمرو بن حَجّاج نیز به سوی نیزه ها نیامدند و خواستند که باز گردند؛ امّا یاران حسین علیه السلام به سوی آنان، تیر انداختند و چند تن از آنان را به خاک افکندند و چند تن دیگر را هم زخمی کردند.(1)
891. البدایة و النهایة - به نقل از ابو جَناب -: عمرو بن حَجّاج، فرمانده جناح راست سپاه ابن زیاد، حمله کرد و می گفت: با بیرون رفتگان از دین و جدا شدگان از جماعت [مسلمانان]، بجنگید!
حسین علیه السلام به او فرمود: «وای بر تو، ای حَجّاج! آیا مردم را بر ضدّ من می شورانی؟! آیا ما از دین بیرون رفته ایم و تو در آن، مانده ای؟! به زودی، هنگامی که جان هایمان از پیکرهایمان بیرون رفت، خواهید دانست که چه کسی به وارد شدن در آتش، سزاوارتر است!».(2)
892. تاریخ الطبری - به نقل از حُمَید بن مسلم -: یاران حسین علیه السلام، پیوسته کشته می شدند و چون یکی دو تن از آنان کُشته می شد، معلوم می شد؛ امّا هر چه از دشمن کشته می شد، معلوم نمی گشت؛ زیرا آنان، فراوان بودند.
هنگامی که ابوثُمامه عمرو بن عبد اللّه صائدی چنین دید، به حسین علیه السلام گفت: ای ابا عبد اللّه! جانم به فدایت! می بینم که اینان، به تو نزدیک شده اند. نه. به خدا سوگند، کُشته نمی شوی تا من - اگر خدا بخواهد -، پیش از تو کُشته شوم! دوست دارم که پروردگارم را در حالی ملاقات کنم که این نمازی را که وقتش فرا رسیده، بخوانم.
حسین علیه السلام، سرش را بلند کرد و سپس فرمود: «از نماز، یاد کردی. خداوند، تو را از نمازگزارانِ ذکرگو قرار دهد! آری. اکنون، اوّلِ وقت آن است».
سپس فرمود: «از آنان بخواهید که از ما دست بکِشند تا نماز بخوانیم».
ص:845
حُصَین بن تمیم، به ایشان گفت: آن [نماز]، پذیرفته نمی شود!
حبیب بن مُظاهر به او گفت: پذیرفته نمی شود؟! پنداشته ای که نماز، از خاندان پیامبر خدا صلی الله علیه و آله قبول نمی شود و از تو - ای درازگوش -، پذیرفته می شود؟!...
ابو ثُمامۀ صاعدی، یکی از پسرعموهایش را که در لشکر دشمن بود، کُشت. سپس، نماز ظهر را خواندند. حسین علیه السلام با ایشان، نماز خوف گزارد و آن گاه، بعد از ظهر، دوباره جنگیدند و جنگ، بالا گرفت.(1)
893. الملهوف: هنگام نماز ظهر شد. حسین علیه السلام به زُهَیر بن قَین و سعید بن عبد اللّه، فرمان داد تا با حدود نیمی از یارانش، جلوی ایشان بِایستند. سپس امام علیه السلام با آنان، نماز خوف گزارد.
به سوی حسین علیه السلام، تیری پرتاب شد. سعید بن عبد اللّه حنفی، جلوی امام علیه السلام ایستاد و با جانش از او محافظت کرد، بی آن که به چپ و راست برود، تا آن که بر اثرِ تیرهایی که خورده بود، به زمین افتاد، در حالی که می گفت: خدایا! آنان را همچون عاد و ثمود، لعنت کن. خدایا! سلام مرا به پیامبرت برسان و از درد و رنج زخم هایم، به او خبر ده که هدفم از یاریِ فرزندان پیامبرت، [کسب] ثواب تو بوده است.
سپس، شهید شد - که خشنودی خدا بر او باد - و افزون بر جای ضربه های شمشیر و زخم نیزه ها، سیزده تیر در [بدن] او یافتند.(2)
ص:846
894. مثیر الأحزان: [هنگام] نماز ظهر، فرا رسید. حسین علیه السلام، به زُهَیر بن قَین و سعید بن عبد اللّه حنفی فرمان داد که با نیمی از بازماندگان، جلوی او بِایستند و پس از آن که از دشمن خواست که اندکی جنگ را برای ادای نماز، متوقّف کنند، با آنان، نماز خوف گزارد.
ابن حُصَین گفت: آن [نماز]، از تو پذیرفته نمی شود!
حبیب بن مُظاهر گفت: از خاندان پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و یارانشان، پذیرفته نمی شود و از تو - ای شرابخوار -، پذیرفته می شود؟!
نیز گفته شده است: حسین علیه السلام و یارانش، نماز را با اشاره و فُرادا خواندند و زُهَیر، به شدّت جنگید تا کشته شد.(1)
895. الإرشاد: جنگ، بالا گرفت و شدید شد و کشتگان و زخمیان در یاران ابا عبد اللّه الحسین علیه السلام، فراوان شدند، تا آن که ظهر شد و حسین علیه السلام با یارانش، نماز خوف گزارد(2).(3)
ص:847
در بیشتر نقل ها، آمده است که امام حسین علیه السلام، نماز ظهر عاشورا را با جماعت، به شکل نماز خوف خوانده اند.
گفتنی است که نماز خوف، مانند نماز مسافر، چه به صورت فُرادا و چه به جماعت، شکسته (قصر) است و در صورتی که به جماعتْ خوانده شود، بنا بر مشهور، بدین گونه است که:
مجاهدان، دو دسته می شوند. دسته اوّل، یک رکعت با امام می خوانند و امام، پس از اتمام رکعت اوّل، تأمّل می کند تا مأمومان، رکعت دوم را فُرادا بخوانند و خود را به سنگرها و نقاطی که باید بروند، می رسانند و آن گاه، گروه دوم، جای آنها را می گیرند و رکعت اوّل خود را با رکعت دوم امام، به جا می آورند.
نماز خوف، به گونه های دیگری نیز بیان شده و جزئیات بیشتری دارد که در کتب تفسیری و فقهی، آمده است.
ص:848
896. معانی الأخبار - از امام زین العابدین علیه السلام -: چون کار [نبرد] بر حسین علیه السلام سخت شد، همراهانش به او نگریستند و او حالی متفاوت داشت. همراهانش هر چه کار سخت تر می شد، رنگشان دگرگون می شد و مضطرب می شدند و دل هایشان به تپش می افتاد، اما امام و برخی یاران ویژه اش رنگشان، گلگون می شد و اندامشان آرامش می یافت و جان هایشان، قرار می گرفت.
برخی به برخی دیگر گفتند: بنگرید که او باکی از مرگ ندارد!
حسین علیه السلام به آنان فرمود: «ای بزرگ زادگان! شکیبا باشید. مرگ، جز پلی نیست که شما را از سختی و ناخوشی، به سوی بهشتِ پُرگستره و نعمتِ جاویدان، عبور می دهد. کدامتان خوش ندارد که از زندان به قصر منتقل شود؟! و آن برای دشمنانتان، مانند انتقال از قصر به زندان و شکنجه شدن است.
پدرم از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله برایم نقل کرد: "دنیا، زندانِ مؤمن و بوستانِ کافر است و مرگ، پل مؤمنان به سوی بهشت هایشان و پل کافران به دوزخشان است". نه دروغ می گویم و نه به من، دروغ گفته شده است».(1)
897. تاریخ دمشق - به نقل از بشر بن طانحه، از مردی از قبیلۀ هَمْدان -: حسین بن علی علیه السلام، صبحِ روزی که به شهادت رسید، برایمان سخنرانی کرد و پس از حمد و ثنای الهی فرمود: «بندگان خدا! از خدا، پروا کنید و از دنیا، بر حذر باشید که اگر دنیا برای کسی می مانْد و کسی در آن می مانْد، پیامبران، سزاوارترین افراد به ماندن و سزامندتر به خشنود شدن از قضای الهی و خشنودتر به آن بودند؛ امّا خدای متعال، دنیا را برای آزمایش، و اهلش را برای نابودی آفریده است. نوی آن، کهنه و نعمتش زایل و شادی اش تلخ می شود. سرای آن، فقط برای رسیدن و خانه اش برای دل کَنْدن است. توشه برگیرید که بهترین توشه، پرهیزگاری است،
ص:849
و پروا کنید، شاید که رستگار شوید».(1)
898. الخرائج و الجرائح - به نقل از جابر، از امام باقر علیه السلام -: امام حسین علیه السلام، پیش از کشته شدن به یارانش فرمود: «پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود: "پسر عزیزم! تو به زودی، به سوی عراقْ کشانده می شوی، و آن، سرزمینی است که پیامبران و اوصیایِ پیامبران، آن را دیدار کرده اند، و آن، همان سرزمین " عَمورا "است و تو در آن جا شهید می شوی و گروهی از همراهانت، با تو به شهادت می رسند که درد شمشیرها را حس نمی کنند".
سپس تلاوت فرمود: ««گفتیم: ای آتش! بر ابراهیم، سرد و سلامت باش»(2). آتش جنگ، بر تو و بر ایشان، سرد و سلامت است.
[سپس افزود:] پس مژده تان باد که - به خدا سوگند -، اگر ما را بکُشند، بر پیامبرمان وارد خواهیم شد!».(3)
899. الأمالی، شجری: حسین بن زید بن علی، از پدرانش علیهم السلام نقل کرده است که: امام حسین علیه السلام، روز حادثه [عاشورا]، سخن گفت و پس از حمد و ثنای الهی فرمود: «ستایش، ویژۀ خدایی است که آخرت را برای پرهیزگاران، قرار داد و آتش و کیفر را برای کافران. به خدا سوگند، ما در این راه، به طلب دنیا نیامده ایم تا درباره [بهشت] پروردگار خود، به شک بیفتیم! شکیب ورزید که خدا با پرهیزگاران است و سرای آخرت، برایتان بهتر است».
گفتند: جان هایمان را فدایت می کنیم.
ص:850
حسین بن زید بن علی می گوید: به خدا سوگند، آنان بر او (امام حسین علیه السلام) سبقت می جستند تا پیشِ روی او به شهادت برسند و امام علیه السلام، در شهادت آنان، پاداش ببرد و برایشان آمرزش خواهی کند.(1)
900. المناقب، ابن شهرآشوب: هر کدام از یاران که می خواست به میدان برود، با حسین علیه السلام خداحافظی می کرد و می گفت: سلام بر تو، ای فرزند پیامبر خدا!
امام علیه السلام هم پاسخ می داد: «و بر تو سلام! و ما در پیِ تو هستیم».
سپس، قرائت می کرد: ««و برخی از آنان، پیمان خویش را به انجام رساندند [و به شهادت رسیدند] و برخی، چشم به راه اند»(2)».(3)
901. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: مردان، یکی پس از دیگری، نزد حسین علیه السلام می آمدند و می گفتند:
سلام بر تو، ای فرزند پیامبر خدا!
حسین علیه السلام هم پاسخ می داد: «و بر تو سلام! و ما در پیِ تو هستیم»
سپس، قرائت می کرد: ««و برخی از آنان، پیمان خویش را به انجام رساندند [و به شهادت رسیدند] و برخی، چشم به راه اند»».
آن گاه، [آن یار امام علیه السلام]، حمله می کرد تا کشته می شد تا آن که آخرینِ ایشان نیز کشته شد - که
ص:851
رضوان الهی بر آنان باد -؛ و جز اهل بیت حسین علیه السلام، کسی با او نمانْد.(1)
902. البدایة و النهایة - به نقل از محمّد بن قیس -: یاران حسین علیه السلام، دوتا دوتا و یکی یکی، نزدش می آمدند و پیشِ رویش می جنگیدند و حسین علیه السلام هم برایشان، دعا می کرد و می گفت: «خداوند، بهترین جزای پرهیزگاران را به شما بدهد!».
آنان هم بر حسین علیه السلام، سلام می دادند و می جنگیدند تا کشته شوند.(2)
903. تاریخ الطبری - به نقل از سعد بن عُبَیده -: برخی بزرگان کوفه، بر تپّه ای ایستاده بودند و می گریستند و می گفتند: خدایا! نصرتت را نازل کن.
گفتم: ای دشمنان خدا! چرا پایین نمی آیید و یاری اش نمی دهید؟!(3)
904. مصباح المتهجّد - به نقل از ابو عبد اللّه، حسین بن علی بن سفیان بَزوفَری -: آخرین دعای امام حسین علیه السلام در روزی که او را در میان گرفتند و مغلوب شد، [این بود]: «خداوندا! تو والامکان، سِتُرگِ چیره، چاره ساز و بی نیاز از آفریده هایی که بزرگی ات فراگیر است و بر هر چه بخواهی، توانایی. رحمتت نزدیک و وعده ات راست است. فرو ریزندۀ نعمت، نیکوْآزمون، نزدیکْ چون خوانده شوی، محیط بر هر چه آفریدی، پذیرندۀ توبۀ آن که به سویت باز گردد، توانا بر هر چه اراده کنی، دریابندۀ هر چه بجویی، سپاس گزاری، چون سپاسَت بگزارند و یاد کننده ای، چون یادت کنند! از سرِ نیاز، تو را می خوانم و از سرِ ناداری، به تو رغبت می ورزم و از سرِ ترس، به تو
ص:852
پناه می برم و از سرِ اندوه، نزد تو می گِریم و از سرِ ضعف، یاری ات را می طلبم و برای کفایت کردن، بر تو توکّل می کنم. میان ما و قوم ما، داوری کن که آنان، ما را فریفتند و نیرنگ زدند و ما را وا نهادند و به ما خیانت کردند و ما را کُشتند، در حالی که ما خاندانِ پیامبرت و فرزندان حبیبت محمّد بن عبد اللّه صلی الله علیه و آله هستیم که او را به رسالتت برگزیدی و بر وحی ات امینش کردی. پس برای ما فَرَجی و گشایشی قرار ده، به رحمتت، ای مهربان ترینِ مهربانان!».(1)
ر. ک: دانش نامۀ امام حسین علیه السلام: ج 14 ص 79 (بخش پانزدهم/فصل دهم/دعاهای امام علیه السلام در روز عاشورا).
ص:853